كودك حسني


روزي يكي از عمال جاسوسي بني عباس كه در جستجوي سادات علوي بودند به يك پسري كودك كه بسيار مليح و زيبا و در كمال حسن و ملاحت بود برخورد او داراي موهاي سياه چون مشك ناب بود.

اين كودك از اولاد امام حسن مجتبي عليه السلام به شمار مي رفت جاسوس او را گرفت آمد به بغداد به دست بنائي سپرد كه مشغول بالا بردن ديوار بود به او تكليف كرد كه بايد در ميان ديوار بگذاري و روي آن را بپوشي و اصرار داشت كه در حضور من بايد اين ستون از گچ و آجر بالا رود و اين سيد حسني را در ميان آن بگذاري.

بناء كه اين طفل معصوم را ديد بر حالت مظلوميت آن رحم كرد و در حالي كه ناگزير بود كودك را ميان ستون گذاشت به او گفت نگران مباش من براي تو راه تنفس مي گذارم و شب كه دشمن متوجه نباشد خواهم آمد تو را بيرون آورد.

بنا كار خود را پايان برد و شب كه شد آمد آن طفل را از ميان ستون بيرون آورد و سر ستون را باز پوشانيد و به آن كودك گفت من براي خدا و به احترام جدت رسول الله تو را نجات دادم راضي مباش كه من و زن و فرزندم كشته شويم اگر تو خود را به جائي پنهان نكني و جاسوسان منصور بفهمند مرا با زن و فرزندم خواهند كشت، تو برو به منزلي كه بتواني خود را مخفي كني و شفاعت كن جدت رسول خدا روز قيامت شفاعت مرا بنمايد قدري از گيسوان او را بريد به گچ آلود كه اگر خواستند نشان دهد.
آن كودك حسني گفت من هم از تو توقعي دارم و آن اين است كه از موهاي من قدري بچيني و مادرم كه در فلان نقطه در انتظار من است او را از حال من خبر كن تا بداند كه من نجات يافته و گريخته ام و جزع و فزع او از مصيبت فراق من براي او كم شود - اين خواهش را هم آن بنا عمل كرد و طفل ناپديد شد و در ضمن نشاني مادر او آمد به آن محلي كه نشاني داشت ديد چند نفر زن گرد هم نشسته مانند زنبور عسل در گريه است و آن كس كه بيشتر ناراحتي مي كرد شناخت و او را خبر كرد و از جريان فرزندش مطلع ساخت و او قدري آرام گرفت گفته اند اين كودك حسين بن زيد بود كه به خانه امام جعفر صادق عليه السلام پناه برد و مخفي شد و در مدت عمر به عبادت و فضيلت پرداخت و اين واقعه در حيره رخ داده است.