قبر منسوب به حضرت فاطمه
درباره محل دقيق قبر حضرت فاطمه زهرا و اينكه آيا در خانه خود مدفون شد يا در بقيع، نمي توان با قاطعيت اظهارنظر كرد. شواهدي وجود دارد كه نشان مي دهد، آن حضرت در بقيع مدفون گرديد، همان گونه كه شواهدي حكايت از آن مي كند كه در خانه خود كه اكنون در حجره شريفه قرار دارد، دفن شد. [1] .
در حالي كه سنيان، از قديم الأيام محل دفن حضرت را در بقيع دانسته اند و تنها احتمال وجود دفن حضرت را در خانه اش مطرح نموده اند، در احاديث امامان شيعه بيشتر محل دفن، خانه خود حضرت معرفي شده است. [2] .
در محفلي كه امام جعفر صادق (عليه السلام) و نيز عيسي بن موسي عباسي حضور داشت، شخصي پرسيد كه حضرت فاطمه در كجا دفن شده است. عيسي گفت: در بقيع. آن شخص از امام سؤال كرد. حضرت فرمود: عيسي پاسخ تو را داد. آن شخص گفت: از شما مي پرسم و مي خواهم عقيده پدرانتان را بدانم. حضرت فرمود: دُفِنَتْ فِي بَيْتِه. [3] .
ابونصر بَزَنطي از امام رضا (عليه السلام) نقل كرده است كه از آن حضرت در باره محل دفن فاطمه زهرا (عليها السلام) سؤال شد. حضرت فرمود: دُفِنَتْ فِي بَيْتِهَا فَلَمَّا زَادَتْ بَنُو أُمَيَّةَ فِي الْمَسْجِدِ صَارَتْ فِي الْمَسْجِدِ. [4] حضرت در خانه اش دفن شد و زماني كه امويان مسجد
[ صفحه 340]
را توسعه دادند، محل دفن در مسجد قرار گرفت.
وجود همين روايات سبب شد تا علماي برجسته شيعه نظير شيخ صدوق، شيخ مفيد، شيخ طوسي، ابن طاووس و علامه مجلسي مدفن حضرت را خانه خودش بدانند; جايي كه اكنون در مسجد يا در حاشيه مسجد قرار گرفته است. [5] .
شيخ صدوق مي نويسد: روايات در باره مدفن فاطمه زهرا (عليها السلام) مختلف است. برخي از آنها مدفن را بقيع و برخي ديگر بين قبر و منبر مي دانند. برخي هم مدفن را خانه آن حضرت مي دانند كه وقتي امويان مسجد را بزرگ كردند، قبر آن حضرت، داخل مسجد شد. اين قول نزد من صحيح است. [6] .
محلي كه به عنوان قبر آن حضرت در بقيع مشخص شده، پايين تر از قبور ائمه چهارگانه، در قسمت راست (شمال غرب) آنها قرار گرفته است و احتمال دارد كه اينجا محل قبر فاطمه بنت اسد باشد.
حضرت فاطمه (عليها السلام) يكي از زنان برگزيده عالم و مورد علاقه شديد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود. درباره آن گرامي، فرزندان و شويش امام علي (عليه السلام)، فضايل بي شماري از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) نقل شده است. يكي از آنها همان روايت مشهور است كه پيامبر (صلي الله عليه وآله) او را پاره تن خود خواند و آزار به او را آزار خود شمرد. حضرت فاطمه (عليها السلام) وصيت كرد تا دور از چشم ديگران و شب هنگام دفن شود.
پاورقي
[1] كهن ترين اقوال را در اين زمينه بنگريد در تاريخ المدينة المنوره، ابن شبّه، ج 1، صص 110 ـ 104.
[2] به عنوان نمونه ابن شبه از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه آن حضرت فرمود: قُبِرَت فاطمة سلام الله عليها في بيتها الَّذي أدخله عمربن عبدالعزيز في المسجد. تاريخ المدينة المنوره، ج 1، ص 107.
[3] قرب الاسناد، ص 293.
[4] كافي، ج1، ص461.
[5] فصلنامه ميقات حج، ش 7، صص 96 و 97 ; و ش 26، ص 104.
[6] من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 572.
دانشگاه بزرگ
در سال يكصد و هفده هجري، هنگامي كه امام باقر عليه السلام به عنوان
[ صفحه 26]
گران بهاترين قرباني سياست ستمگرانه ي بني اميه به جوار پروردگارش شتافت، فرزند ارجمندش صادق عليه السلام را كه آن هنگام سي و چهار ساله بود، به مركز و مدرسه يي كه صدها تن از صاحب نظران و انديشه مندان در آن گرد آمده بودند، سفارش فرمود. اين مدرسه در واقع هسته ي دانشگاه بزرگي بود كه امام صادق عليه السلام پس از پدر گرامي خويش، آن را بنيان نهاد.
شايد نتوان در تاريخ، همانند دانشگاه امام صادق عليه السلام حوزه ي معرفت ديگري يافت كه توانسته باشد نسل هاي متوالي را تحت تأثير خود قرار داده باشد و اصول و افكار خويش را بر آن ها حاكم سازد و مردمي متمدن، فرهيخته و با كيان و موجوديتي يگانه، بنيان نهاده باشد.
اشتباه است اگر بخواهيم دستاوردهاي اين دانشگاه و حوزه ي معرفتي را فقط به كساني محدود كنيم كه در آن به تحصيل علم پرداخته و معاصرانش از آن چيزها آموخته باشند، بلكه دستاوردهاي اين حوزه ي معرفتي، در انديشه هايي است كه در جامعه ايجاد كرده و در انسان هايي است كه سيماي تاريخ و مسلمانان را دگرگون ساختند و تمدني را پديد آوردند كه تا قرون متمادي پايدار و پابرجا بود.
در تاريخ، ثبت است كه شمار كساني كه به طور مستقيم از افكار و انديشه هاي اين دانشگاه و حوزه ي معرفتي سيراب شده اند، به 4 هزار تن مي رسيده است. دانشگاه و حوزه ي معرفتي امام صادق عليه السلام در آگاهي بخشي به مردم مسلمان دوران خود و نيز مسلماناني كه از پي آن ها در آمده اند، نقش فوق العاده داشته است، به گونه يي كه به خوبي مي توان يافت كه فرهنگ اصيل اسلامي تنها از اين چشمه ي جوشان و فياض، جريان گرفته است؛ چرا كه پژوهش هاي انجام شده، ثابت
[ صفحه 27]
كرده است كه بسياري از فرهنگ هاي رواج يافته در ميان مسلمانان از انديشه هاي مسيحي و يهودي به واسطه ي مسلمان شدن پيروان آنان، سرچشمه گرفته، يا از انديشه هاي فلاسفه يوناني و هندي كه كتاب هايشان به زبان عربي ترجمه شده و مسلمانان اصول و انديشه هاي خود را بر اساس آن بنيان نهادند، تأثير پذيرفته است. بنابراين جز مكتب امام صادق عليه السلام هيچ مكتب فكري اسلامي ديگري باقي نمي ماند كه از كيان و حد و اصالت خويش در تمام ابعاد زندگي، محافظت كند.
اگر ما بدانيم كه فرهنگ اسلامي - خصوصا در بخش اهل تسنن - بر ائمه ي هم عصر با امام صادق عليه السلام همچون پيشوايان مذاهب چهارگانه ي أهل سنت كه مسلمانان تنها بر مذاهب آنان تمسك كرده اند، تكيه داشته است و دريابيم كه اكثر اين پيشوايان، انديشه هاي ديني خود را از مكتب و حوزه ي معارف امام صادق عليه السلام بهره گرفته اند، تا آن جا كه ابن ابي الحديد - از دانشمندان نام آور اهل سنت و شارح نامدار نهج البلاغه - ثابت كرده است كه علم مذاهب چهارگانه ي اهل تسنن در فقه به امام صادق عليه السلام بازگشت مي كند، آن گاه به درستي خواهيم دانست كه فرهنگ اصيل اسلامي، تنها و تنها به امام صادق عليه السلام و دانشگاه و حوزه ي معارفي كه ايشان بنيان نهاد، باز مي گردد.
از سوي ديگر، اگر بدانيم كه تنها يكي از دانش آموختگان اين دانشگاه، يعني جابر بن حيان، دانشمند پرآوازه ي رياضي و شيمي كه جهان همواره او را صاحب دانشي عظيم در زمينه ي رياضيات و علم شيمي مي داند، پانصد رساله در علوم رياضي داشته كه تمام آن ها را حضرت صادق عليه السلام بر وي املا كرده بود، آن گاه به افاضات بي شمار
[ صفحه 28]
اين حوزه ي معارف بر دانش اندوزانش به خوبي پي خواهيم برد. محمد بن مسلم - از ممتازترين شاگردان اين حوزه ي معارف - از آن حضرت عليه السلام 16 هزار حديث در علوم گوناگون روايت كرده است. اين نكته، درباره ي جمع زياد ديگري از انديشه مندان گران قدر نيز صدق مي كند، به گونه يي كه يكي از آنان گفته ي مشهوري دارد. وي مي گويد: در اين مسجد - مسجد كوفه - نهصد استاد را ديدم كه هر كدام از جعفر بن محمد عليه السلام مي گفتند. حتا ابوحنيفه - امام يكي از مذاهب چهارگانه ي عامه - مي گويد: اگر آن دو سال تحصيل در نزد جعفر بن محمد عليه السلام نبود هر آينه نعمان - نام خودش - نابود مي شد.
بالأخره آن كه بايد بدانيم از هيچ يك از دوازده امام عليه السلام و بلكه چهارده معصوم عليه السلام كه رسول خدا صلي الله عليه و اله هم در ميان آنان محسوب مي شود، به اندازه يي كه از امام صادق عليه السلام روايت نقل گرديده، از آنان روايت نقل نشده است. البته بيش تر اين احاديث و روايات در ابواب فقه، حكومت، تفسير و مانند آن ها است. اما از رواياتي كه در ديگر علوم آن حضرت عليه السلام نقل شده، جز اندكي به دست ما نرسيده است؛ زيرا بيش تر اين روايات و احاديث، قرباني اختلاف هاي سياسي شد، كه متعاقب دوران امام صادق عليه السلام به وقوع پيوست. چه بسيار كتاب هاي خطي شيعه كه به آتش كينه و نفرت منحرفان و دشمنان اهل بيت عليه السلام سوخته شد و از بين رفت، تنها از اين ميان، بهره ي كتابخانه هاي سلاطين فاطميون در كشور مصر، به بيش از سه ميليون نسخه ي خطي مي رسد. چه بسيار كتاب هايي كه امواج خروشان دجله و فرات، آن ها را به كام خود كشيد، يا به آتش طمع عباسيان در شهرهاي بغداد و كوفه سوخت! چه بسيار محدثان دانشمند فرهيخته يي كه دانش هاي گوناگون در دل هاشان موج مي زد و مي تپيد،
[ صفحه 29]
اما از ترس كشتارها و جنايات خلفاي عباسي، جرأت اظهار و نشر آن ها را نداشتند. اين، ابن أبي عمير است كه روزگاري دراز در زندان هاي بني عباس به سر مي برد و متأسفانه، تأليفاتش در اين مدت پنهان مي ماند و حتا زير خاك دفن مي شود و بدين سان، احاديث بسياري و از جمله، كتاب صحيحه الاعمال، از بين مي رود، در حالي كه، نسخه ي يگانه ي منحصر به فرد بود و اين محمد ابن مسلم است كه 30 هزار حديث از امام صادق عليه السلام حفظ است، اما از ترس آنان كه زبانش بيرون كشيده نشود، حتا يكي از آن ها را نقل نمي كند و با خود به درون خاك مي برد.
در اين هنگام است كه، وقتي از اين مسايل آگاه مي شويم، مي توانيم به عمق فرهنگ اين دانشگاه جهان اسلام و حوزه ي معارف دين و نيز افق پهناور آن، پي ببريم. [1] .
پاورقي
[1] زندگي و سيماي حضرت امام صادق عليه السلام.
مدرسته و طلابه
لم يشهد التاريخ الاسلامي مدرسة أعظم من مدرسة الامام الصادق عليه السلام، في كثرة طلابها، و اختلاف العلوم التي كان يدرسها فيها، و كان هو عليه السلام وحده المدرس لألوف الطلاب، و لعشرات العلوم و المعارف و الفنون، و قد مر عليك في الفصل السابق بعض ما قيل في علمه عليه السلام، و الحديث في هذا الفصل عن مدرسته عليه السلام.
لقد تواتر النقل علي أن الرواة عن أبي عبدالله الصادق عليه السلام بلغوا أربعة آلاف [1] .
و قال الطبرسي: ان أصحاب الحديث قد جمعوا أسامي الرواة عنه من الثقات علي اختلافهم في المقالات فكانوا أربعة آلاف رجل [2] .
و قال المحقق: روي عنه ما يقارب أربعة آلاف رجل، و برز بتعليمه من الفقهاء جم غفير: كزرارة بن أعين، و أخويه: بكير و حمران، و جميل بن صالح، و جميل بن دراج، و محمد بن مسلم، و بريد بن معاوية، و الهشاميين، و أبي بصير، و عبدالله و محمد و عمران الحلبيين، و غيرهم من أعيان الفضلاء [3] .
و قال السيد الأمين: فقد جمع الحافظ ابن عقدة الزيدي أسماء الرواة عن أبي عبدالله عليه السلام فكانوا أربعة آلاف، و جاء ابن الغضائري فاستدرك علي ابن عقدة، فزاد عليهم [4] .
[ صفحه 420]
و ربما فتح عليه السلام فروعا لمدرسته في بعض العواصم الاسلامية.
قال الحسن بن علي الوشا: أدركت في هذا المسجد - يعني مسجد الكوفة - تسعمائة شيخ، كل يقول: حدثني جعفر بن محمد [5] ، علما بأنه كان يسير اليها قسرا و يقيم فيها تحت مراقبة شديدة من قبل الدولة.
و الخلاصة: لقد تلمذ علي الامام الصادق عليه السلام جل علماء المسلمين المعاصرين له، و عدوا أخذهم عنه منقبة شرفوا بها، و فضيلة اكتسبوها [6] .
و اليوم و بعد مضي ما يزيد عن ثلاثة عشر قرنا علي تأسيس مدرسة الامام الصادق عليه السلام، لا تزال العلوم الاسلامية: من فقه، و حديث، و تفسير، و فلسفة، و أخلاق، و غيرها من العلوم، عيالا علي مدرسته، تستمد من آراء مؤسسها الحكيمة، وتوجيهاته القيمة، و ليست العلوم الاسلامية وحدها عيالا علي مدرسة الامام الصادق عليه السلام، بل أن الكثير من العلوم الحديثة، كان له عليه السلام اليد الطولي في تأسيسها و انمائها.
[ صفحه 421]
پاورقي
[1] المناقب: 2 / 324. الذكري للشهيد. كشف الغمة 226 أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 171.
[2] أعلام الوري 277.
[3] المعتبر.
[4] أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 171.
[5] الرجال للنجاشي 31 ضحي الاسلام: 3 / 263.
[6] مطالب السؤول: 2 / 55.
سوء
(برگ 51 ب ـ 52 ب)
«سوء» متضاد «حُسن» است. اين دو كلمه، در اين صورت اسمي خود، مفاهيم كلي زيبا و زشت، به معني اخلاقي آنها، يعني نيك و بد، را متمايز مي كنند. از طرف ديگر، «حَسَن» و «سيئي» را به صورت صفت براي فعل نيك يا فعل بد مي آورند، و «حَسَنة» و «سيئة» را به صورت مترادف «طاعت» و «معصيت» به كار مي برند. و بالأخره، اگر سخن از جايي باشد، «حُسني» و «سوأيه» مي گويند، به معني بهشت و دوزخ، چنانكه در آيات و يَجزِيَ الّذينَ اَحسَنوا بِالحُسني (نجم، 31) و ثُمَّ كانَ عاقِبَةَ الَّذينَ اَساؤا السُّواي (روم، 10) آمده است.
مي دانيم كه متكلمان اسلامي در تعريف زيبايي و زشتي، يعني خير و شر، آنها را يا بر اراده ي گزافي (يا جزافي) خدا، بدون مراجعه به طبيعت اشياء يا فعل انساني، مبتني مي كنند يا بر حكم عقل. ترمذي از طريق تجربه ي نفساني پيروي مي كند و توضيح مي دهد كه فرق ميان «حُسن» و «سوء» از نتايج مترتب بر آنها استخراج مي شود، از لحاظ اينكه اولي مؤدي به لذت است و دومي مؤدي به الم. يك حديث نبوي مي گويد: «مؤمن آن است كه طاعت شادش كند و معصيت غمگين.» و اما لذت و الم در چهره هويدا مي شود؛ اين دو به ترتيب زاده ي خير و شر است و جايگاه آنها سينه («صدر») است. وقتي كه كسي مي گويد فلان چيز مرا شاد مي كند («سَرَّني»)، بدين معني است كه خير (يا زيبايي) آن چيز در سينه ي او منطبع و سپس در چهره اش نمايان شده است، و در نتيجه خطوط چهره اش را كه پيشتر منقبض بود شكفته كرده است. در «سَرَّ»، يعني شاد كردن همان ريشه ي «اسارير» را مي يابيم كه به معني خطوط پيشاني است.
همچنين وقتي كه كسي مي گويد فلان چيز مرا غمگين مي كند، اين بدان معني است كه اثر آن در چهره ظاهر مي شود، خطوط شكفته ي آن را مي سترد و چهره بي جلا و گرفته مي شود. در كلمه ي «سوء» همان ريشه ي فعل «سوّا»، يكسان و هموار كردن، را مي يابيم، يعني از فرط غم خطوط چهره را هموار و كدر كردن. در حقيقت، وقتي كه چيزي ناخوشايند روح باشد، افسردگي اي به روح دست مي دهد كه آن را پژمرده و ناتوان مي كند، و همين در چهره نمايان مي شود، چنانكه گويي چهره رنگ و جلاي خود را از دست مي دهد. به عكس، چيزي كه روح را خوش آيد آن را سرشار از شادي و نيرو مي كند: گويي روح بر اثر اين شادي سرشار شده است، و اين معني را از چهره اي كه خطوط آن برجسته و با حالت شده باشد مي توان به خوبي دريافت.
پس چنين است فرق ميان «حسن» و «سوء» در سطح تحليل رواني؛ ولي ترمذي نكته ي عجيبي بر اين مي افزايد: ريشه ي زيبايي «خنده ي خدا» («ضحك الله») است، در حالي كه ريشه ي زشتي «ظل» خدا، يعني سايه اي است كه بر تجليات خنده مي گسترد و آن را به تمامي مي پوشاند و يكسان مي كند (سَوّا)؛ از اينجاست كه بامداد را «صباح» و شامگاه را «مساء» مي نامند. در حقيقت نسبتي معنايي ميان «سوء» و «مساء» از يك طرف و «صبح» و «صباحة» از طرف ديگر وجود دارد: شامگاه تاريكي مي آورد و تاريكي روشنايي روز را مي پوشاند و وضوح را مي راند، در حالي كه صبح از اين روشنايي پرده بر مي گيرد؛ و به همين سبب است كه چهره اي را كه بر اثر شادماني پرده ي غم از آن برداشته شده باشد «صبيح» مي خوانند.
اين سنجش هاي معنايي كه در تأييد تحليل رواني مي آيد به ترمذي امكان مي دهد كه اين اصل كلي در زيباشناسي اخلاقي را عنوان كند كه: هر عملي، هر مكاني، هر موجودي يا هر شيئي، هرچه باشد، چون در حالت رفع حجاب و روشنايي باشد، به صرف همين معني، قبول زيبايي (يا نيكي) مي كند و زيبا مي شود. همچنين هر چيزي يا هر عملي يا هر مكاني كه در پرده و پوشيده در سايه باشد قبول زشتي مي كند و زشت و بد مي شود.
ما، به عمد، كلمات «حسن» و «سوء» را گاه به زيبايي و زشتي، و گاه به نيك و بد، ترجمه كرديم تا همبستگي را كه در زبان عربي، چنانكه البته در زبان يوناني، ميان اين دو مفهوم برقرار است نشان دهيم، و همچنين آنها را از دو مفهوم ديگري كه مراد آنها از نيك و بد «مفيد» و «مضر» است متمايز كنيم؛ مقصودم مفاهيم «خير» و «شر» است. ترمذي «شر» را معني نمي كند، ولي در باب «خير»، تحليل وجوهي كه براي آن مي آورد به خوبي نشان مي دهد كه چه تفاوتي ميان «حُسن»، يعني نيكويي كه زيبا نيز هست، و «خير» كه تنها بدين سبب نيك است كه موجب سعادت مي شود، وجود دارد (برگ 61ب).
ترمذي «خير» را چنين معني مي كند: خير آن است كه خدا (براي بندگان خود) اختيار مي كند: ما وَقَعَ عليه اختيار الله. بنابراين، «خير» صفت ذاتي اشياء يا اعمال نيست، بلكه نتيجه ي برگزيدن است؛ در عربي «اختيار» و «خير» از يك ريشه است؛ اين اختيار اختيار خداست، و مطلق نيست، بلكه مختص بنده اي است كه مورد عنايت و لطف خدا واقع شده است.
به همين سبب است كه «خير» در درجه ي اول «مال» و «سعه» و «غنا»ست، زيرا با اينهاست كه مشي نيكوي امور دين و معاش مادي تأمين مي شود. همچنين قرآن، در آيات ديگر، «خير» را «اسلام» و «ايمان» مي نامد، زيرا اينها وسايل «مختار» خدا براي كسب نعمتهاي آن جهان است. و بالاخره، «خير» به معني «وفا» و «امانت» يا سعادت دروني («سرور») نيز هست، از اين بابت كه اينها نيكوييهايي است كه خدا اختيار كرده و بر چيزهاي ديگر ترجيح داده است.
[اينها نمونه هايي گويا از الفاظ قرآني بود كه نويا در كتاب خود براي نشان دادن روش تفسير حكيم ترمذي به طريق وجوه و نظاير آورده است. پس از اينها نويسنده، به همين شيوه، الفاظ ديگري را مورد بررسي قرار مي دهد كه ما در اينجا براي اجتناب از اطاله ي كلام از آوردن آنها صرف نظر مي كنيم. الفاظي كه ما در اينجا از آوردن توضيحات نويسنده درباره ي آنها خودداري كرده ايم به ترتيب از اين قرار است: ذكر، خوف، صلاة، كتب، طَهور، ظنّ، حكمة، ظلم، تأويل، استغفار، دين، اسلام، ايمان، شهيد، روح، وحي.]
و من خطبته: في الامامة و بيان صفات الأئمة الاثني عشر
أن الله تعالي أوضح بأئمة الهدي من أهل بيت نبينا عن دينه، و أبلج بهم عن سبيل مناهجه، و فتح بهم عن باطن ينابيع علمه. فمن عرف علمه من أمة محمد صلي الله عليه و آله واجب حق امامه وجد طعم حلاوة ايمانه، و علم فضل طلاوة اسلامه، لأن الله تعالي نصب الامام علما لخلقه، و جعله حجة علي أهل مواده و عالمه، و ألبسه تعالي تاج الوقار، و غشاه من نور الجبار. يمد بسبب من السماء لا ينقطع عنه مواده و لا ينال ما عندالله الا بجهة أسبابه، و لا يقبل الله اعمال العباد الا بمعرفته. فهو عالم بما يرد عليه من ملتبسات الدجي، و معميات السنن، و مشتبهات الفتن. فلم يزل الله تعالي مختارهم لخلقه من ولد الحسين عليه السلام من عقب كل امام اماما. يصطفيهم لذلك و يجتبيهم، و يرضي بهم لخلقه
[ صفحه 23]
و يرتضيهم، كلما أمضي منهم امام نصب لخلقه من عقبه اماما، علما بينا و هاديا نيرا و اماما قيما و حجة عالما، أئمة من الله يهدون بالحق و به يعدلون.
حجج الله و دعاته و رعاته علي خلقه، يدين بهداهم العباد، و تستهل بنورهم البلاد، و ينمو ببركتهم التلاد. [1] .
جعلهم الله حياة للانام، و مصابيح للظلام، و مفاتيح للكلام، و دعائم للاسلام، جرت بذلك فيهم مقادير الله علي محتومها.
فالامام هو المنتجب المرتضي، و الهادي المنتجي، و القائم المرتجي اصطفاه الله بذلك و اصطنعه علي عينه في الذر حين ذرأه، و في البرية حين برأه ظلا قبل خلق الخلق نسمه عين يمين عرشه، محبوبا بالحكمة في عالم الغيب عنده، أختاره بعلمه، و انتجبه لطهره بقية من آدم عليه السلام، و خيرة من ذرية نوح، و مصطفي من آل ابراهيم، و سلالة من اسماعيل، و صفوة من عترة محمد صلي الله عليه و آله.
لم يزل مرعيا بعين الله يحفظه و يكلأه بستره، مطرودا عنه حبائل ابليس و جنوده، مدفوعا عنه وقوف الغواسق، و نفوث كل فاسق، مصروفا عنه قوارف السوء، مبرءا من العاهات، معصوما من الفواحش كلها، معروفا بالحلم و البر في يفاعه، منسوبا الي العفاف و العلم و الفضل عند انتهائه، مسندا اليه امر والده، صامتا عن المنطق في حياته، فاذا انقضت مدة والده الي أن انتهت به مقادير الله الي مشيته و جاءت الارادة من الله فيه الي محبته و بلغ منتهي مدة والده صلي الله عليه، فمضي و صار أمر الله اليه من بعده و قلده دينه و جعله الحجة علي عباده، و قيمه
[ صفحه 24]
في بلاده، و أيده بروحه، و اتاه علمه، و انباه فصل بيانه، و نصبه علما لخلقه و جعله حجة علي أهل عالمه، و ضياءا لأهل دينه و القيم علي عباده رضي الله به اماما لهم أستودعه سره و استحفظه علمه و استخبأه حكمته و استرعاه لدينه و انتد به لعظيم امره و احيي به مناهج سبيله و فرائضه و حدوده، فقام بالعدل عند تحير أهل الجهل و تحيير أهل الجدل بالنور الساطع و الشفاء النافع بالحق الأبلج و البيان اللائح من كل مخرج عن طريق المنهج الذي مضي عليه الصادقون من آبائه عليهم السلام. فليس يجهل حق هذا العالم الاشقي و لا يجحده الا غوي و لا يصد عنه الا جري ء علي الله تعالي.
پاورقي
[1] التلاد: المال كالابل و الغنم.
نكاتي راجع به قبر مطهر اميرالمؤمنين
در حديثي وارد شده كه حضرت صادق (ع) فرمود كه اميرالمؤمنين (ع) به امام حسن (ع) وصيت فرمود: از براي من چهار صورت قبر در چهار موضع بساز: يكي در مسجد كوفه و يكي در ميان رحبه و ديگري در نجف و قبري در خانه ي جعدة بن هبيره، تا كسي بر قبر من مطلع نگردد. [1] همچنان آن قبر مبارك مخفي بود تا زمان حضرت صادق عليه السلام كه با بعضي از شيعيان به زيارت آن قبر مي رفتند.، و در زمان حكومت هارون الرشيد كاملا آشكار گرديد و همگان مطلع گشتند.
مرحوم شيخ مفيد رحمه الله روايت كرده كه روزي هارون الرشيد به آهنگ شكار از كوفه بيرون رفت و به جانب غريين و ثويه [2] توجه كرد و در آن جا آهواني ديد. فرمان داد تا بازهاي شكاري و سگهاي تربيت شده را براي شكار آهوان رها كرده بر آنها بتازانند. آهوان كه چنين ديدند فرار كرده و به پشته اي پناه بردند و در آن جا بياراميدند. بازها در ناحيه اي افتاده و تازي ها باز شدند. رشيد از اين مطلب تعجب كرد. ديگر باره آهوان از فراز پشته به نشيب آمدند، بازها و تازي ها آهنگ ايشان نمودند. ديگر بار آهوان به آن پشته پناه بردند و جانوران شكاري از قصد ايشان برگشتند. تا سه مرتبه كار بدين گونه رفت. هارون سخت متعجب مانده بود. غلامان خود را فرمان داد كه هر چه زودتر مردي را كه از وضع آن مكان باخبر باشد بياورند. غلامان رفتند و از قبيله بني اسد پيرمردي را حاضر كردند. هارون از وي پرسيد كه حال اين پشته چيست، و در اين مكان چه كيفيتي است؟ گفت: اگر مرا امان دهي قصه آن را مي گويم. هارون گفت: با خدا عهد كردم كه تو را اذيت نكنم و در امان باشي، اكنون آن چه مي داني بگوي. مرد گفت: خبر داد مرا پدرم از پدران خود كه مي گفتند قبر مبارك حضرت اميرالمؤمنين (ع) در اين پشته واقع است و حق تعالي آن را حرم امن و امان خود قرار داده كه هر كه به آن پناه برد. در امان باشد. [3] .
[ صفحه 48]
و قريب به همين قصه، از محمد بن علي شيباني روايت شده كه گفت: من، پدرم و عمويم حسين، به طور پنهاني شبي در حدود سال 260 به زيارت قبر اميرالمؤمنين (ع) رفتيم و من در آن وقت كودكي خردسال بودم. چون به نزديك قبر آن حضرت رسيديم، ديديم كه در پيرامون قبر مطهر سنگ هاي سياهي گذاشته شده و بنايي ندارد. پس ما نزديك آن رفتيم. در آن حالي كه مشغول به تلاوت قرآن و نماز و زيارت بوديم شيري به جانب ما آمد. همين كه به فاصله يك نيزه از ما رسيد ما از آن محل شريف دور شديم. آن حيوان نزديك قبر رفته شروع به ماليدن دست و آرنجش بر قبر نمود. پس يكي از ما نزديكش رفت. شير متعرض او نشد. برگشت و ما را خبر كرد. چون ترس از ما برطرف گرديد، همگي كنار شير رفتيم و مشاهده نموديم كه در ذراعش جراحتي است، و آن دست مجروح را به قبر آن حضرت مي ماليد. پس از ساعتي حيوان رفت و ما به حال او برگشتيم و مشغول قرآن و زيارت شديم. [4] .
از اخبار معتبره ظاهر مي شود كه حق تعالي قبر اميرالمؤمنين عليه السلام و اولاد طاهرينش را معقل خائفين و ملجأ مضطرين و امان براي اهل زمين قرار داده، هر غمناكي كه نزدش برود، غمش زائل گردد و هر دردمندي كه خود را به آن نزديك كند، شفا گيرد و هر كه به آن پناه برد، در امان باشد.
مرحوم پدرم در «الكني و الالقاب» گويد: در امثال عرب است كه مي گويند: «احمي من مجير الجراد» يعني فلاني حمايت كردنش از كسي كه در پناه اوست بيشتر است از پناه دهنده ملخ ها؛ و قصه آن چنان است كه مردي باديه نشين از قبيله طي كه نامش مدلج بن سويد بود، روزي در خيمه خود نشسته بود، ديد، جماعتي از طايفه طي آمدند و جوال و ظرفهايي با خود دارند، پرسيد: چه خبر است؟ گفتند: ملخ هاي بسياري در اطراف خيمه شما فرود آمده اند، آمده ايم تا آنها را بگيريم. مدلج كه اين را شنيد برخاست و سوار بر اسبش شد و نيزه اش را به دست گرفت و گفت: به خدا سوگند، هر كس معترض اين ملخ ها شود او را خواهم كشت. «ايكون الجراد في جواري ثم تريدون اخذه»، آيا اين ملخ ها در جوار و پناهم من باشند و شما آنها را بگيريد؟ چنين چيزي نخواهد شد، و پيوسته از آنها حمايت كرد تا آفتار گرم شد و ملخ ها پريدند و رفتند. آن گاه گفت: اين ملخ ها از جوار من منتقل شدند، ديگر خود دانيد با آنها. [5] .
[ صفحه 49]
صاحب قاموس گفته: «ذوالاعواد» لقب شخص عزيزي بوده و گويا جد اكثم بن صيفي بوده است. طايفه مضر هر سال خراجي به او مي دادند و چون پير شد او را بالاي سريري مي نشانيدند و در ميان قبائل عرب براي گرفتن خرج طوافش مي دادند. او به حدي عزيز و محترم بود كه هر ترساني خود را به سرير او مي رساند، ايمن مي گشت و هر ذليل و خواري كه به نزد سرير او مي آمد، عزيز و ارجمند مي گرديد و هر گرسنه اي كه به نزد او مي رهيد، از گرسنگي مي رهيد.
پس هرگاه سرير يك مرد عربي به اين مرتبه از عزت و رفعت رسد، چه عجب دارد كه حق تعالي قبر ولي خود را كه حامل سريرش جبرئيل و ميكائيل و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام بوده اند، معقل خائفين و مجلأ هاربين و شفاي دردمندان قرار داده باشد.
لذا الي جوده تجده زعيما
بنجاة العصاة يوم لقاها
عائد للمؤملين مجيب
سامع ما تسر من نجويها [6] .
در دارلسلام از شيخ ديلمي نقل شده كه جماعتي از صلحاي نجف اشرف روايت كرده اند كه شخصي در خواب ديد كه از هر قبري كه در آن مشهد شريف و بيرون آن است، ريسماني متثل به قبه شريفه حضرت حبل الله المتين اميرالمؤمنين صلوات الله عليه كشيده شده است. پس آن شخص اين سه بيت شعر را سرود:
اذا مت فادفني الي جنب حيدر
ابي شبر اكرم به و شبير
فلست اخاف النار عند جواره
و لا اتقي من منكر و نكير
فعار علي حامي الحمي و هو في الحمي
اذا ضل في البيداء عقال بعير [7] .
ابن بطوطه [8] يكي از علماي اهل سنت است كه در شش قرن پيش زندگي مي كرده، در سفرنامه خود كه معروف به «رحله ابن بطوطه» است، بازگشت خود را از مكه معظمه به
[ صفحه 50]
نجف اشرف، ضمن بر شمردن خصوصيات روضه مبارك حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام، به شرح درآورد و مي گويد: اهل نجف تمامي رافضي هستند. از براي اين روضه مباركه كراماتي ظاهر شده، از جمله آن كه در شب بيست و هفتم ماه رجب كه نام آن شب نزد اهل آن جا «ليلة المحيا» است، از عراقين و خراسان و شهرهاي فارس و روم هر شل و مفلوج و زمين گيري كه هست در حدود سي چهل نفر، جمع شده و پس از نماز عشاء اين مبتلايان، به نزد ضريح مقدس آورده مي شوند، مردم نيز بي تابانه بر گرد آنان حلقه زده، منتظر خوب شدن و برخاستن آنان هستند.در اين ميان عده اي از مردم به خواندن نماز و دسته اي به تلاوت قرآن مشغولند. تا آنكه نصف يا دو ثلث از شب بگذرد، آن گاه جميع اين مبتلايان و زمين گيران كه نمي توانستند حركت كنند، در حالي كه صحيح و سالم و تندرست مي باشند، بر مي خيزند و تمامي مي گويند: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، علي ولي الله». و اين امري است مشهور و مستفيض. من خودم آن شب را در آن جا نبودم و درك نكردم، ليكن از ثقات كه اعتماد به قول آنان بود، شنيدم. و همچنين در مدرسه اي كه مهانخانه آن حضرت بود، سه نفر زمين گير را كه قادر بر حركت نبودند و از روم و اصفهان و خراسان آمده بودند، ديدم از آنان پرسيدم: چگونه شما خوب نشديد و اينجا مانده ايد؟ گفتند: ما شب بيست و هفتم را درك نكرديم و همين جا مي مانيم تا شب بيست و هفتم رجب آينده كه شفا بگيريم. [9] .
زينت بخش كلام ما چند شعري از قصيده طولاني ابن الحجاج خواهد بود:
يا صاحب القبة البيضاء علي النجف
من زار قبرك و استشفي لديك شفي
زوروا اباالحسن الهادي فانكم
تحظون بالاجر و الاقبال و الزلف
زوروا لمن يسمع النجوي لديه فمن
يزره بالقبر ملهوفا لديه كفي
و قل سلام من الله السلام علي
اهل السلام و اهل العلم و الشرف
اني اتيتك يا مولاي من بلدي
مستمسكا بحبال الحق بالطرف
راج بانك يا مولاي تشفع لي
و تسقني من رحيق شافي اللهف
لانك العروة الوثقي فمن علقت
بها يداه فلن يشقي و لم يحف
و انك الآية الكبري التي ظهرت
للعارفين بانواع من الطرف
لا قدس الله قوما قال قائلهم
بخ بخ لك من فضل و من شرف
و بايعوك بخم ثم اكدها
محمد بمقال منه غير خفي
[ صفحه 51]
عافوك و اطرحوا قول النبي و لم
يمنعهم قوله هذا اخي خلفي
هذا وليكم بعدي فمن علقت
به يداه فلن يخشي و لم يخف
و قصة الطائر المشوي عن انس
ينبي بما نصه المختار من شرف
................................
................................
.................................
.................................
بحب حيدرة الكرار مفتخري
به شرفت و هذا منتهي شرفي [10] .
بالجمله ابوحمزه ثمالي از آن روزي كه قبر مطهر را با راهنمايي حضرت سجاد (ع) زيارت كرد، مرتبا به زيارت مشرف مي شد و در كنار آن تربت مقدس مي نشست، و فقهاي شيعه خدمتش جمع مي گشتند، و از جنابش اخذ حديث و علم مي نمودند.
از ابوجعفر وافد - اهل خراسان - روايت شده كه جماعتي از خراسانيها نزد او جمع شده و درخواست نمودند كه اموال و اجناس را مي بايستي به حضرت صادق عليه السلام برسد، به همراه سؤالاتي كه بعضي استفتاء بود و پاره اي در مشاوره، با خود حمل كند و براي آن حضرت ببرد.
ابو جعفر وافد، با دريافت اموال و سؤالات، حركت نمود. چون به كوفه رسيد و در
[ صفحه 52]
آن جا منزل كرد، به زيارت قبر اميرالمؤمنين عليه السلام شتافت. در ناحيه قبر، ديد پيرمردي نشسته و جماعتي دور او حلقه زده اند، همين كه از زيارت فارغ شد، به سوي ايشان رفت، ديد كه ايشان فقهاي شيعه مي باشند و از آن شيخ استماع فقه مي كنند. از آن جماعت پرسيد كه اين پيرمرد كيست؟ گفتند: ابوحمزه ثمالي است.
ابوجعفر گويد: من نزد آنان نشستم، ناگاه مرد عربي وارد شد. گفت: «جئت من المدينه و قدمات جعفر بن محمد صلوات الله عليه»، من از مدينه مي آيم، حضرت جعفر بن محمد عليه السلام وفات كرده است. ابوحمزه از شنيدن اين خبر وحشت اثر نعره زد، و دست خود بر زمين كوفت. آن گاه ابوحمزه از آن عرب سؤال نمود كه آيا شنيدي كه كسي را وصي خود نموده باشد؟ گفت: بلي، پسرش عبدالله و پسر ديگرش موسي و منصور خليفه را. ابوحمزه گفت: حمد خدا را كه ما را هدايت كرد و نگذاشت كه گمراه شويم، «دل علي الصغير و بين علي الكبير و ستر الامر العظيم». سپس ابوحمزه به نزديك قبر اميرالمؤمنين عليه السلام رفت و مشغول به نماز شد. ما نيز مشغول به نماز شديم. پس من نزد ابوحمزه رفتم و گفتم: براي من اين چن دكلمه اي كه گفتي، تفسير كن. او گفت: منصور به عنوان وصي، روشن است كه براي تقيه بوده تا منصور وصي بر حق حضرت را به قتل نرساند، و فرزند كوچك را كه امام موسي عليه السلام است، با فرزند برزگتر كه عبدالله است، ذكر كرده تا مردم بدانند كه عبدالله قابل امامت نيست، زيرا كه اگر فرزند بزرگ علتي در بدن و دين نداشته باشد، مي بايد كه امام باشد و عبدالله نقص بدن دارد، از آن جهت كه فيل پاست، و دينش ناقص است، زيرا كه او به احكام شريعت جاهل است. اگر او علتي نمي داشت، حضرت به او اكتفاء مي كرد. پس از آن جا دانستم كه امام، موسي (ع) است و ذكر ديگران براي مصلحت بوده است. [11] از حسين بن ابي حمزه روايت شده كه پدرم ابوحمزه گفت: بر پشت شترم در بقيع سوار بودم كه فرستاده حضرت صادق عليه السلام آمد و مرا به حضور آن حضرت فراخواند. من به محضرش وارد شدم - ديدم آن جناب نشسته - فرمود: موقعي كه تو را مي بينم، در خود احساس راحتي مي كنم و با تو انس دارم. [12] .
ابوحمزه، صاحب دعاي معروف سحرهاي ماه رمضان است كه شيخ طوسي (ره) در مصباح المتهجد از او (ابوحمزه ثمالي) نقل كرده كه حضرت علي بن الحسين (ع) در ماه
[ صفحه 53]
رمضان بيشتر از شب را به نماز مشغول بود و چون هنگام سحر مي شد، اين دعا را مي خواند: «اللهي لا تؤدبني بعقوبتك و لا تمكر بي في حيلتك... [13] كه در مفاتيح آمده است.
از جناب ابوحمزه ادعيه بسيار نقل شده كه متون اوراق كه متون اوراق و بطون صحائف از آنها پر است كه براي اطلاع بر آنها مي توان به كتب ادعيه مراجعه نمود. حال، دو دعا از ابوحمزه نقل مي گردد:
اول - از ابوحمزه روايت شده كه گفت: رفتم در خانه حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام، موقعي كه آن حضرت از خانه خارج مي گشت، شنيدم كه حضرت فرمود: «بسم الله، آمنت بالله، و توكلت علي الله»، و آن گاه فرمود: اي ابوحمزه! بنده هر گاه از خانه خارج مي شود، شياطين بر سر راهش مي آيند. هنگامي كه گفت: بسم الله، آن دو ملك محافظ مي گويند: كفايت شده اي، و موقعي كه گفت: آمنت بالله، آن دو مأمور مي گويند: هدايت شده اي، و آن گاه كه گفت: توكلت علي الله، آن دو ملك مي گويند: نگهداشته شده اي و شياطين از او دور مي گردند و به يكديگر مي گويند چگونه مي توانيم به كسي كه هدايت شده و كفايت دشه و نگاه داشته شده دست يابيم. [14] .
دوم - از ابوحمزه روايت شده كه روزي به عزم زيارت امام محمد باقر (ع)، اجازه شرفيابي خواستم و از غلامان حضرت تقاضاي ملاقات نمودم كه ناگاه ديدم حضرت بيرون آمد در حالي كه لب هاي مباركش در حركت بود، و كلماتي بر زبان جاري مي فرمود، چون مرا ديد، فرمود: گويا از مشاهده اين حال در فكر شدي؟ عرض كردم: بلي، فدايت گردم. فرمود: همانا به خدا سوگند من به كلامي تكلم نمودم كه هيچ كس آن را بر زبان نراند جز آنكه خداي تعالي، مهمات دنيا و آخرت او را كفايت كند. عرض كردم: مرا هم از آن آگاه فرما. فرمود: اي ابوحمزه! هر كس هنگام خروج از منزل بگويد: «بسم الله (الرحمن الرحيم) حسبي الله توكلت علي الله، اللهم اني اسئلك خير اموري كلها و اعوذ بك من خزي الدنيا و عذاب الاخرة» خداوند او را، از آن چه اندوهگينش ساخته، از كارهاي دنيا و آخرت، كفايت كند. [15] .
شيخ كشي (ره) گفته: ابوحمزه دختركي داشت، به زمين خورد و دستش شكست، او را
[ صفحه 54]
نزد شكسته بند برد. شكسته بند گفت: استخوانش شكسته، بايد عمل شكسته بندي انجام داد. ابوحمزه به حال آن دختر رقت كرد و گريست و دعا كرد (گويا در آن احوال دريچه اي از عالم غيب به رويش باز شد و دعايي را كه از معدن فيوضات الهي، امام همام حضرت علي بن الحسين (ع) در خاطر داشت بخواند). همين كه شكسته بند خواست دست دختر را بجا بيندازد اثري از شكستگي نديد. به دست ديگرش نظر كرد، آن هم سالم بود، گفت: اين دختر دستش سالما ست و عيبي ندارد! [16] .
در كافي، از ابوحمزه، روايت شده كه حضرت باقر (ع) فرمود: هنگامي كه وفات (پدرم) علي بن الحسين (ع) فرا رسيد، مرا به سينه خود چسبانيد و فرمود: اي فرزند! تو را به چيزي سفارش مي كنم كه پدرم هنگام وفاتش به من سفارش كرد و گفت كه پدرش او را به آن وصيت فرموده بود. اي فرزند! مبادا ستم كني به كسي كه ياوري در برابر تو، جز خدا نيابد. [17] .
پاورقي
[1] منتهي الامال - باب سوم - وصاياي اميرالمؤمنين (ع).
[2] غري، نجف حاليه؛ و ثويه، مكاني نزديك كوفه.
[3] بحارالانوار، ج 42، باب 129، ص 329. (به نقل از مرحوم شيخ مفيد).
[4] بحارالانوار، ج 42، باب 129، ص 315.
[5] الكني و الالقاب، ج 3، ص 132، ذيل مجير الجراد.
[6] پناه به جودش ببر كه خواهي يافت او را كفيلي براي نجات گنهكار در روز رستاخيز.
برآرنده آرزوي آرزومندان و اجابت كننده، شنواي آن چه پنهاني كني از گفتگوهاي سري.
[7] هنگامي كه مرگم فرا رسيد مرا در كنار حيدر دفن كنيد، كه پدر ارجمند شبر و شبير (حسن و حسين) است.
زيرا كه من در جوار او ترسي از آتش ندارم، و نه پروايي كنم از نكير و منكر.براي حامي قرقگاه ننگ است كه در حوزه حمايتش حتي افسار شتري گم شود.
[8] ابن بطوطه، ابوعبدالله، محمد بن محمد بن عبدالله الطنجي، مردي سياح و كثيرالسفر بود. او سفرنامه اي به نام «تحفة النظار في غرائب الامصار» دارد. او همزمان با فخرالمحققين فرزند علامه حلي، رحمه الله، بوده. وفاتش در مراكش به سال 779 اتفاق افتاد. [الكني و الالقاب، ج 1، ص 222].
[9] سفرنامه ابن بطوطه، ج 1، روضه اميرالمؤمنين عليه السلام، ص 184 (ترجمه رحله) - رحله ابن بطوطه، ج 1، ص 109.
[10] الكنلي و الالقاب، ج 1، ص 251 - ترجمه: اي آنكه در نجف صاحب بارگاهي نوراني هستي، هركس كه قبرت را زيارت كند و شفا خواهد، شفا يابد - زيارت نماييد ابوالحسن الهادي (اميرالمؤمنين) را كه هر آينه شما با بهره مندي از اجر و قبولي آن منزلت خواهيد يافت - زيارت كنيد كسي را كه رازهايي كه در نزدش گفته شود مي شنود، پس آنكه زيارت مي كند او را با حسرت و اشتياق برايش كافي است - و بگو سلام و درود از خداي تعالي و سلام بر اهل سلام و اهل علم و شرافت - همانا آمدم نزد تو اي مولاي من از شهر و ديارم، چنگ زنان به ريسمان هاي حق از رهگذر تو - اميدوارم كه تو اي مولاي من شفاعت كني مرا، و آب كوثر بياشامي مرا كه شفا دهنده سوز و گداز است - به درستي كه تو دستگير محكمي، پس هر كه دو دستش را بدان آويزد، نه بدبخت و بينوا و نه فرو افتاده و بر كنار گردد - و همانا تو آن آيت بزرگي كه بر صاحبان شناخت، از هر جهت آشكاري - پاكيزه نگرداند خداوند مردمي را كه گفت گويندشان: «مبارك باد بر تو اين فضيلت و شرافت» - و بيعت كردند با تو در خم غدير و تأكيد نمود آن را پيامبر به گفتاري بي هيچ كم و كاست - ترك تو گفتند و فرمايش پيامبر (ص) را به كنار افكندند و حتي گفتار رسول دائر بر اينكه اين برادر و جانشين من است مانع آن ها نشد - اين است ولي شما بعد از من، پس هر كس با دو دست به او در آويزد هرگز ترس و خوفي در او راه نخواهد يافت - و داستان پرنده مشوي از انس، روشنگر منصوص پيامبر است درباره شرافت تو - به دوستي حيدر كرار مفتخرم، به او شرافت يافتم و اين منتهاي شرافت من است.
[11] تنقيح المقال، ج 1، ص 190.
[12] تنقيح المقال، ج 1، ص 191.
[13] مصباح المتهجد و سلاح المتعبد، ص 524.
[14] اصول كافي، ج 2، كتاب الدعاء، ص 393 - منتقي الجمان في الاحاديث الصحاح و الحسان، تأليف شيخ جليل، جمال الدين، ابي منصور، حسن بن زيد الدين الشهيد (متوفي به سال 1011 هجري)، ج 2، ص 321.
[15] اصول كافي، ج 2، كتاب الدعاء، ص 393.
[16] رجال كشي، ص 177.
[17] اصول كافي، ج 2، ص 249.
سمو أخلاقه
كان الإمام الصادق (عليه السلام) علي جانب كبير من سمو الأخلاق، فقد ملك القلوب، وجذب العواطف بهذه الظاهرة الكريمة التي كانت امتداداً لأخلاق جده رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم) الذي سما علي سائر النبيين بمعالي أخلاقه.
وكان من مكارم أخلاق الإمام وسمو ذاته أنه كان يحسن إلي كل من أساء إليه، وقد روي أن رجلا من الحجاج توهم أن هميانه قد ضاع منه، فخرج
[ صفحه 30]
يفتش عنه فرأي الإمام الصادق (عليه السلام) يصلي في الجامع النبوي فتعلق به، ولم يعرفه، وقال له: أنت أخذت همياني..؟.
فقال له الإمام بعطف ورفق: ما كان فيه؟..
قال: ألف دينار، فأعطاه الإمام ألف دينار، ومضي الرجل إلي مكانه فوجد هميانه فعاد إلي الإمام معتذراً منه، ومعه المال فأبي الإمام قبوله وقال له: شيء خرج من يدي فلا يعود، إلي، فبهر الرجل وسأل عنه، فقيل له: هذا جعفر الصادق، وراح الرجل يقول بإعجاب: لا جرم هذا فعال أمثاله [1] .
إن شرف الإمام (عليه السلام) الذي لا حدود له هو الذي دفعه إلي تصديق الرجل ودفع المال له.
وقال (عليه السلام): إنا أهل بيت مروءتنا العفو عمن ظلمنا [2] .
وكان يفيض بأخلاقه الندية علي حضار مجلسه حتَّي قال رجل من العامة: والله ما رأيت مجلساً أنبل من مجالسته [3] .
پاورقي
[1] الإمام جعفر الصادق: 48.
[2] الخصال: 11.
[3] اُصول الكافي: 2 / 657.
الحكمة
التوازن العادل في القوة الفكرية هو الحكمة، والرذيلة التي تقابل الحكمة من جانب التفريط هي الحمق والبلادة ويعنون بها تعطيل القوة الفكرية عن العمل، وكبت مالها من مواهب واستعداد، والخسيسة التي تضادها من جانب الإفراط هي المكر والدهاء ويريدون منه التجاوز بالفكر عن حدود البرهان الصحيح، واستخدام قوة العقل في ماوراء الحق فقد تثبت نتائج ينكرها الحس وقد تنفي أشياء تثبتها البداهة.
ولست أري ان لفظ المكر والدهاء يدلان علي هذا المعني لأنهما بمعني الاحتيال والخداع، وهو شيء آخر وراء الحكمة الباطلة التي يقصدها هؤلاء المفسرون، أما الدهاء بمعني جودة الرأي فهو يقرب من معني الحكمة، وإذن فلنسم هذه النقيصة الخلقية(بالحكمة الباطلة) كما يسميها علماء الأخلاق.
ونحن إذا فحصنا الفضيلة العقلية(الحكمة) وجدناها تتألف من عنصرين أساسيين لا غِنَّي لهما عن أحدهما:
قوة فكرية في طريقها إلي التوازن
وعلم يرشد هذه القوة إلي طريق الاعتدال.
ليس التوازن في القوة الفكرية من الأشياء التي تمنحها المصادفة، ويكونها الاتفاق، وليس بالأمر السهل الذي تكفي في حصوله للإنسان خبرة قليلة وتجربة نادرة، لأنه توازن في كل ما يعتقد، وتوازن في كل ما يقول، وتوازن في كل ما يعمل، وأني للقوة الفكرية بهذه الاستقامة التامة إذا هي لم تستعن بإرشاد العلم الصحيح، وأنّي للعقل بمفرده ان يبصر هداه في الطريق الشائك والمسلك الملتوي.
كلنا نتمني التوازن العادل في طبائعنا والاستقامة التامة في سلوكنا، وأي أفراد البشر لا يتمني الكمال لنفسه ولكن الجهل يقف بنادون الحد، وميول النفس تبعدنا عن الغاية، والعقل هو القوة الوحيدة التي يشيع فيها جانب التفريط بين أفراد الإنسان، وذلك من تأثير الجهل، فالجهل أول شيء يحاربه علم الأخلاق، لأنه أول خطر يصطدم به الكمال الإنساني، وأول انحطاط تقع فيه النفس البشرية، وأول مجرّئ لها علي ارتكاب الرذيلة، بل هو أول خطيئة وآخر جريمة.
يرتكب الجاهل إخطاء خلقية تعود بالضرر علي نفسه وقد يعود ضررها علي أمة وشعبة أيضاً، وعذره في ذلك أنه جاهل، وإذا كان الفقيه لا يعد الجهل عذراً في مخالفة النظام الشرعي، فإن الخلقي أجدر ان لا يقبل ذلك العذر لأن الفقه اسلس قياداً والفقيه أكثر تسامحاً أما العالم الخلقي فإنه يطبق نظامه بعنف، ويقرر نتائجه بدقة، ولا يجد في المخالفة عذراً لمعتذر، ولا سيما إذا كان ذلك العذر أحد المحظورات الخلقية كالجهل.
وإذن فمن الرشد أن يكون العلم أول شيء يفرضه علم الأخلاق، ومن الحكمة ان يقول النبي العربي(ص) (طلب العلم فريضة علي كل مسلم) وأن يقول وصيه الإمام الصادق(ع): (إِني لست أحب ان أري الشاب منكم إِلا غادياً في حالين: أما عالماً أو متعلما، فإن لم يفعل فرًط، فإن فرَّط ضيّع،فإن ضيّع أثم، فإن أثم سكن النار والذي بعث محمداً بالحق).
الشباب دور القوة والعزيمة، وعهد الطموح والرغبة، وزمان الجد والعمل والشباب دور تكامل القوي، وتوثب النزعات، وبعد ذلك كله فالشباب هو الدور الأول الذي يتسلم فيه الإنسان قيادة نفسه، ويختص به تهذيب خلقه وتثقيف ملكاته، ولعل المربي قد أساء الصنع بتربيته فأنجد في الطريق وأتهمت الغاية، ولعل البيئة أعدت غرائزه لما لا يحمد فأضافت إلي النقص نقصا، وجمعت النار حطباً، وللنفس في ظل الشباب أماني وأحلام، وللشاب دافع من الشهوة ومحفز من الطموح وقائد من العزيمة، والقوة كما قيل مبدأ شرور أو مصدر خيرات.
القوة أداة عاملة تثمر الخير وتنتج السعادة إذا دبرتها الحكمة، وقادتها المعرفة، وهي علي الضد من ذلك إذا قادها الجهل، وحركتها العاطفة واستخدمتها الميول، أما العقل الذي عهد إليه باتباعه فهو لا يزال في عهد فتوة جديدة، وفي ابتداء سياسة مستحدثة، وهو في هذه الحكومة الفتية قليل الأنصار والجند، قليل التجربة والحنكة، وضعف الحاكم عامل قوي يتخذ منه الطائش مبرراً لعلمه، وينتهزه القوي فرصة لتحكماته، فكيف تكون نتيجة هذا الشاب المسكين، وما الذي ينتهي إليه أمره.
سيقسط في أخلاقه ثم يسقط، وسيخسر أعز شيء عليه في الحياة من حيث لا يشعر بألم هذه الخسارة لأنه يجهل وبالأخري لأنه لا يحس.
والحل الوحيد لهذه المشكلة أن يجعل لعقل ذلك الشاب من العلم الصحيح مسعداً؛ ومن الحكمة الصالحة معيناً ليصبح قوياً بعد ضعف، وكثيراً بعد قلة، وعاملاً بعد خمود، علي ان التجربة والوجدان ومقررات علم النفس تشهد بأن التعلم في السن الباكر أبلغ في التأثير وأعظم في الاستفادة.
ويقول الإمام الصادق(ع) أيضاً: (لا يفلح من لا يعقل ولا يعقل من لا يعلم وبين المرء والحكمة نعمة العالم والجاهل شقي بينهما) [1] وهذه الكلمة علي قصرها تتضمن نتيجة البحث وصفوة القول في المورد، ويقول أيضاً: (لوددت ان أصحابنا ضربت رؤوسهم بالسياط حتي يتفقهوا) [2] أرأيت كيف يفرض العلم علي أصحابه فرضاً، ثم يتمني ان يستعمل القوة في تطبيق ذلك الفرض، ولكن العلم الذي يفرضه علي أصحابه هو العلم الذي يأخذ بيد الإنسان إلي السعادة، ويرقي به إلي الكمال النفساني، ويقول في حديث آخر: (كثرة النظر في الحكمة تلقح العقل) [3] .
شجرة كريمة المنبت؛ طيبة الإنتاج، نمت جذورها وزكت تربتها, ولكنها لا تأتي بالثمر الطيب إذا لم تسعف باللقاح المناسب؛ تلك الشجرة هي العقل؛ وثمارها هي الأخلاق الفاضلة والسلوك الحسن، أما لقاحها فهو كثرة النظر في الحكمة؛ هكذا يقول الإمام الصادق(ع) في هذا الحديث، وهكذا يكون العلم هو اليد الأولي في تأسيس الفضيلة الأولي والساعد القوي الذي يمهد قاعدة الخلق الكامل.
ومن الجهل ما يسمونه بالجهل المركب وهو جهل يشبه العلم في الصورة وشؤمه علي الإنسان أشد من الجهل البسيط، لأنه مؤلف من جهلين والجهل رذيلة كبري إذا كان مفرداً فكيف إذا كان مكرراً والجاهل المركب عالم في اعتقاده وعمله صحيح في رأيه ولذلك فهو يرتكب الأخطاء ويعمل القبائح ولا يسمع نصح ناصح ولا يصده عذل عاذل.
ليقل القائلون ما شاؤوا وليخطئوه في عمله إذا أرادوا، وماذا عليه من نصح الناصحين وعذل العاذلين إذا هو أرضي عقيدته، وأقنع ضميره، أنهم هم المخطئون فيما يقولون.
بهذا يعلل الجاهل المركب أعماله وأخطاءه من حيث لا يعلم ان علي عينيه منظاراً يلون له الحقائق وعدسة تقلب له الصورة،من أين له بالمرشد الخبير الذي يعرفه ان هذا اللون الذي يراه هو للمنظار لا للحقيقة، وان الانقلاب إنما هو في العدسة لا في الصورة، لينكشف له الحق علي صورته أوـ علي الأقل ـ ليعلم أنه لا يعلم.
ويحدثون عن أحد الخبثاء أنه أشتري حماراً متأنقاً لا يأكل غير النبات الطري وان يبلغ به الجهد وأمض به الجوع، فأعيي صاحبه منه ذلك لأنه لا يجد النبات الطري في كل وقت فاحتال علي الحمار وألبسه منظاراً كبيراً أخضر ثم قدم له مقداراً من التبن المبلول، فشرع الحمار يأكل واخذ صاحبه يضحك.
ليأكل الحمار من النبات الأخضر الطري في عقيدته وماذا عليه إذا رآه الآخرون تبناً أصفر مادام هولا يري ذلك. أنهم واهمون وأنهم مخطئون.
لا يلام الإنسان إذا ارتكب عملاً فاسداً وهو يعتقد بأنه عمل صالح إذا هو لم يقصر في البحث، ولكن هذا لا يكفي لتثقيف نفسه وتهذيب ملكاته، وإذن فالعلم الذي يكون مصدراً للأخلاق الفاضلة هو الذي يوافق الواقع المعلوم، هو اليقين واليقين فقط.
نعم هو اليقين (الذي يوصل العبد إلي كل حال سني ومقام عجيب) كما يقول الإمام الصادق(ع) وهو النور الذي قال فيه: (فإن كان تأييد عقله من النور كان عالماً وحافظاً) وهو الحكمة التي يقول فيها: (كثرة النظر في الحكمة تلقح العقل) [4] .
ومن آثار هذا اليقين اطمئنان نفس الإنسان وخلوده إلي السكون، والرضا في كل ما يعطي وفي كل ما يمنع، فإن: (من صحة يقين المرء المسلم أن لا يرضي الناس بسخط الله ولا يلومهم بما لم يؤته الله) [5] .
پاورقي
[1] الكافي الحديث29 كتاب العقل والجهل.
[2] الكافي الحديث8 باب وجوب طلب العلم.
[3] تخف العقول ص89.
[4] أشرنا إلي مصادر هذه الأحاديث في الأبحاث السابقة.
[5] الكافي الحديث الثاني باب فضل اليقين.
عودة السلطة الي صاحبها الشرعي
و بعد مقتل عثمان... اجتمع المسلمون و الحوا و اصروا علي الامام علي (عليه السلام) للموافقة علي تولي السلطة و استلام زمام المسلمين،
[ صفحه 20]
و لكن الامام كان يعلم ان وراء هذه البيعة ماوراءها، من الفتن و المحن و المآسي و المشاكل، بسبب تصرفات من سبقه من الحكام، و لهذا رفض السلطة قائلا: «دعوني و التمسوا غيري».
و لكن المسلمين ازدحموا عليه و وضعوه أمام المسؤولية الشرعية، فوافق - في النهاية - علي قبول السلطة و تسلم مهام القيادة الاسلامية...
و قال - في الخطبة الشقشقية -:
«أما و الذي فلق الحبة و برأ النسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله علي العلماء ان لا يقاروا علي كظة ظالم و لا سغب مظلوم لألقيت حبلها علي غاربها و لسقيت آخرها بكأس أولها، و لألفيتم دنياكم هذه ازهد عندي من عفطة عنز» [1] .
و أخيرا... بايعه المسلمون في جو من الحرية و الديمقراطية الكاملة، دون عنف أو اكراه أو اجبار، أو تهديد بالاحراق بالنار.!!!
پاورقي
[1] نهج البلاغة / الخطبة الشقشقية.
اوصاف ظاهري امام
جعفر بن محمد عليه السلام متوسط القامه و سرخ رو و سياه مو بوده موهاي
[ صفحه 67]
او چين و شكن داشت بيني كشيده و موهاي سر مباركش در دو طرف سر بوده و در وسط مو نداشت و پوست بدن امام بسيار لطيف بوده و بر گونه اش خال سياهي نظر بيننده را جلب مي كرد
كنيه ي امام عليه السلام ابو عبدالله و لقبش صادق و نقش نگين انگشترش عبارت زير بود - الله وليي و عصمتي من خلقه (خدا اختيار دار من است و مرا از شر خلق حفظ مي كند) و حاجب و پرده دارش مفضل بن عمر بوده است
و شعراي مخصوص او به شرح زير بوده اند: سيد حميري مشهور و اشجع سلمي و كميت و ابوهريره آباد و عبدي و جعفر بن عناق
اولاد امام عليه السلام به شرح زير مي باشند. (1) اسماعيل (2) عبدالله (3) ام فروه كه مادر اين سه فاطمه دختر حسين بن الحسن بن علي عليه السلام بود (4) موسي الكاظم عليه السلام (5) اسحاق (6) محمد و مادر آنها ام ولد است (7) عباس (8) علي (9) اسماء (10) فاطمه كه مادران آنها مختلف و جدا بوده اند
ريحانة النبي في كربلاء
انتهي عصر معاوية بعد ملك طال تسعة عشر عاما و ثلاثة اشهر و خمسة أيام [1] ليبدأ
[ صفحه 52]
عصر يزيد (64 - 61) فكان أفسد حكم. وقع فيه أفظع ظلم، و أعمق جرح في قلوب أهل الإسلام. أنهاه الله بإنهاء عمره و انقطاع عقبه و عقب أبيه من سجل الدولة التي سعيا لها كل ذلك المسعي!
و سيخلفه ابنه معاوية بن يزيد. فيعلن أنه و أهله لا يستحقون الخلافة. و يعتزل بعد نحو أشهر ثلاثة. فكان اعتزاله من تلقاء نفسه و عباراته و هو يعتزل، شهادتين بالفعل و بالقول، من نفس بني أمية، بأنهم جائرون.
أنهي يزيد سنوات حكمه بتجريد جيش علي المدينة يسفك دماء اهلها و ينتهك حرمها، في وقعة الحرة سنة 63. ليقتل فيها ثمانين من صحابة الرسول. فلم يبق بعدهم علي ظهر الأرض بدري واحد! و قتل من قريش و الأنصار ثمانمائة! و من الموالي و التابعين و سائر الناس عشرة آلاف، ثم لفظ آخر أنفاسه و جيشه يحاصر الكعبة بعد أن أحرقها! و أي نهاية لبشر افظع من هذه النهاية! بل أي نهاية لدولة ابلغ في الدلالة علي غضب السماء!
فما كان حرق الكعبة و لا قتل الصحابة و ذبح الآلاف إلا تتابعا للأحداث التي بدأ بها السنوات الثلاث، و ختاما طبيعيا للبداية الفظيعة لحكمه، و جزاء له و لدولته. ينزله بها و بنفسه.
لقد استفتح حكمه بمذبحة كربلاء في يوم عاشورا! في العاشر من المحرم سنة 61. فوقع فيها ما لا عين رأت و لا اذن سمعت، مثله أو قريبا منه، من استشهاد أبي الشهداء: الحسين بن علي الذي دعا له النبي «اللهم إني أحبه. فأحب من يحبه»، و الذي عظمه الخلفاء الراشدون و الناس جميعا علي مدار العصور. و هو القدوة في عطائه و عبادته و تواضعه و شجاعته في كل موقف: في «الجمل» و «صفين» و «النهروان» إلي جوار أميرالمؤمنين علي و في فتح أفريقية. و خراسان. و جرجان. و القسطنطينية. متصدرا جيوش المسلمين.
كان بقية الرسول (صلي الله عليه و آله و سلم). و كانت آمال الأمة فيه آمالها في بقية الرسول.
و كان أبعد الناس عن أن يستخلف علي المسلمين يزيد... يزيد الصقور، و يزيد
[ صفحه 53]
الخمور، كما لقبه معاصروه. فلم يكن أحد ليأمل شيئا من عهد يزيد، إلا دنيا يصيبها أو أموالا يجمعها. و لذلك رفض الحسين أن يبايعه.
و دعا أهل الكوفة الحسين إليهم فبعث اليهم ابن عمه مسلم بن عقيل. و خرج في أثره. فقتل عبيدالله بن زياد والي الكوفة مسلما. و تخاذل أهل الكوفة عن نصرة الحسين. فمضي حتي بلغ (كربلاء) علي مبعدة خمسة و عشرين ميلا من الكوفة و في ركبه ثمانية عشر رجلا من أهل بيته و ستون من شيعته.
هنالك لقيهم جيش عبيدالله بن زياد، علي رأسه عمر بن سعد بن ابي وقاص، فأعلن لهم الحسين أنه لا يريد الحرب، و خيرهم بين العودة الي الحجاز أو اللحاق ببعض الثغور. و رفض ابن زياد إلا أن ينزل فيه ما صنعاه بأهل المدينة، بعد عامين، من استرقاق الرجال و النساء.
و حاول ابن بنت رسول الله أن يسير بأهله في أرض الله الواسعة، فسدت الجيوش أمامه كل الطرق، و انقضت عليه سهام الآلاف و سيوفهم، و هو يحارب كالأسد. و تسيل جراحات جسمه و هو في السابعة و الخمسين حتي استشهد [2] .
و استشهد رجال أهل البيت جميعا و الرجال الستون الذين يتألف منهم ركبه، إلا غلاما مريضا عاجزا عن الحركة هو ابنه زين العابدين (علي بن الحسين) و ساق المجرمون الحريم. و جهز عبيدالله بن زياد، زينب بنت علي [3] و هذا الابن الوحيد الباقي من ذرية النبي، و من معهما
[ صفحه 54]
من الحريم مع الرأس التي طالما مسح عليها و قبل فاها رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، إلي يزيد بن معاوية في دمشق. و أعاد يزيد الوفد إلي المدينة.
إن في إنسانية البشر قابلية للفساد كهيئة قابلية المواد للهبوط إلي الأرض بقانون الجاذبية . و الإسلام لذلك يرفع الناس إلي أعلي، إذ يدفع الأنفس إلي ما هو أقوم، بالعبادة اليومية علي مدار الليل و النهار، و تطهير النفس علي مدار العمر.
و من الفساد ما يستغلظ فيحوج إصلاحه إلي آية من السماء مثل كسوف الشمس و خسوف القمر. و في استشهاد أبي الشهداء آية من الآيات.
كانت كربلاء قارعة رجت الأرض رجا يعيد الإسلام غضا في الأنفس، بما كان فيها من التصميم و الإجماع علي الاستشهاد في سبيله.
لقد انقضي بين يوم وفاة النبي و بين كربلاء خمسون عاما، كانت كافية لتدهور إحساس بعض الرجال في أجيال، تدهورا يدفعهم لقتل ابن نبيهم! و هم يصلون عليه! و علي آله الذين يقتلونهم!
و لقد كرروا يوم «الحرة» ما فعلوه منذ عامين في كربلاء، كما صنعوه مرة ثالثة إذ قصفوا الكعبة بالمنجنيق من اعلي جبل أبي قبيس. فالجريمة الأولي تدفع إلي الثانية، فالثالثة و غيرها. و الجرائم يصنعها المجرمون، و تصنع المجرمين.
[ صفحه 55]
باعوا أنفسهم للشيطان لقاء متاع قليل، لا يلبث أن يزول.
قالوا: كان الحسين يستطيع بالمداورة أو المناورة أن يكسب الزمن، أو يستطيع بالاستسلام أن يكسب الحياة، لكنه الذي قال فيه و في أمه و أبيه و جده، إقبال: [4] .
هي بنت من! هي زوج من! هي أم من!
من ذا يداني في الفخار أباها!
و من قبله رفض أبوه رأي المغيرة بن شعبة أن يكسب الزمن بترك معاوية علي الشام حتي يبايع. فلم يقبل علي أن يناور علي حساب المبادئ.
و ناور المغيرة فصار عاملا لمعاوية!
الحق أن الحسين قدم للمسلمين الذين تعاقبوا في آثاره علي مدار الزمان حجة بالغة من أهل بيت الرسول، إذ ينفردون في التاريخ بهذه الخصيصة التي لم يماثلهم، أو يقاربهم، فيها أهل بيت آخر في تاريخ الإنسانية: الاستشهاد في سبيل هداية البشر لما هو أقوم. و هي بعض خصائص الرسل.
منح الاستشهاد اسما لكربلاء و خلد الأسماء التي تساقط أصحابها كالكواكب المنتثرة من السماء فوق رمال الصحراء، لا لتنطفئ، و لكن لتقدم للبشر دروسا في الدفاع عن الحق. من فئة قليلة، و اثقة في الحق سبحانه، لا تهمها أرواحها، و إنما يهمها العمل الصالح في ذاته. و لا تنظر إلي الساعة التي هي فيها، و إنما تمد ابصارها إلي مستبقل الإنسانية كله، لترتفع بالدنيا إلي مستوي أفكار الأئمة.
و لقد صدق الحسين و المسلمين في كل موقف وقفه. و كان عند وصية أبيه له و لأخيه الحسن و هو يجود بأنفاسه الأخيرة (أو صيكما بتقوي الله. و لا تبغيا الدنيا و ان بغتكما) فلم يبتغ الدنيا و اشتري بها الآخرة... فأمسي يقول «إني لا أري الموت إلا سعادة و الحياة مع الظالمين إلا برما».
و شملت السماء ابن النبي في كربلاء بمزيد من التأييد بمعان جليلة من جلال الإسلام، تختار منها هنا واقعة منه و واقعة من عدوه: في الأولي أخذ إخذ أبيه فسقي
[ صفحه 56]
جيش العدو من العين التي نزل عندها و لم يحرم الماء قاتليه. [5] و في الأخري ترك قائدان من قادة جيش ابن زياد، في وطيس المعركة، إلي الجماعة العزلاء حول الحسين، ليستشهدوا في الدفاع عن سيدالشهداء بين رجاله الذين ماتوا عن آخرهم، و هم يدركون أنهم يخوضون معركة خاسرة بكل المقاييس التي يتقايس بها المتحاربون، مظفرة بمقاييس المؤمنين.
ولو عاش هؤلاء الشهداء العظماء، سنوات أو أشهرا أخري، لماتوا كما يموت الآخرون. لكنهم ماتوا شهداء «كربلاء»،ليحيوا في ضمير الزمان كله امثلة للحق، و عناوين علي عظمة الإسلام.
كانت كربلاء رسالة من ابن النبي للمسلمين: هي الأولي من نوعها بما تحتويه من دروس لا تحصي، فحسبنا أن نشير إلي البعض منها، و في الدرس الواحد جماع دروس:
و أول الدروس يتعلق بالحق ذاته، و في الحق أعظم الدروس: أن لا يقر أحد الباطل. و أن يقدم في سبيل ذلك نفسه، و أن يكون قدوة، و ألا يهاب المكثورون كثرة الظلمة. فالأمم تبقي بالمقاومة و لا تصيبها الهزيمة ان خسرت معركة، ما دامت فيها إرادة النصر، يسعي إيمانها بين يديها لتبلغ غرضها كله، إن لم يكن من فورها، فمرحلة بعد مرحلة.
و أول من تعلم علي الحسين بن علي درس سنة 61 كان عبدالله بن الزبير في مقاومته بمكة بعد أعوام عشرة، و هو مكثور بجند عبدالملك بن مروان بعد إذ حرقوا الكعبة، كما حرقها جند يزيد بن معاوية.
[ صفحه 57]
و تعلم عمر بن عبدالعزيز و علم المسلمين - في مدة خلافته - أن الكلام أو الصياح، ليس الأداة المثلي للإصلاح، و إنما المواقف هي التي تهز وجدان الشعوب، فكان له أعظم المواقف إذ بدأ بنفسه و أهله فضحي. فكانت فيه الأسوة الحسنة. و كلل الله سعيه في أقصر مدة: ثلاثين شهرا كانت كافية لإصلاح دولة أدماها نحو قرن من الفساد، و لإسعاد أمة تنتظر القدوة من حكامها فلا تجدها.
و الدرس الثاني: يتعلق بجزاء السماء و مصير الطغاة و طرائقهم: إنهم يحسبون الدنيا تدوم و لا تدور، و لا يدركون أن (الدهر بالإنسان دوار). كما يقول الشاعر العربي. تركبهم شياطين الشهوة فيخالون أنهم يمسكون كرة الأرض في قبضتهم. يصطنعون اسباب الوثوب علي أعدائهم من حين لآخر، و يتحينون الفرص المواتية، و يختلقون الأعذار الزائفة، ليقطعوا دابر العدو. و كلما جد جيل جدت لهم الأعذار و لم تغنهم النذر... فالذي حاوله فريق معاوية مع علي في صفين و لم يظفر به - من إفناء شيعة علي أو من الإطاحة بخصومه بالسم من الوجود - قد أتاحته ليزيد فرصة في كربلاء.
و للطغيان طبيعة و منهج. و من طبيعته أن يعمي و يصم. فلا ينظر و لا يسمع إلا ذاته و أصواته. و أما المنهج فهو الغيلة. مرة واحدة إن أمكنه، و إلا فوثبة. و لكن واحدة ما بعدها.
و الذي اقترفه يزيد ليس مجرد سقطة و إنما كانت أم السقطات. فمن بعد كربلاء كانت وقعة الحرة، ثم كان حريق الكعبة... في سنوات ثلاث متعاقبة. فحق عليه جزاء السماء فأوردته حتفه... و السماء تملي للظالم، حتي إذا أخذته لم تفلته.
و الدرس الثالث: يتعلق بأهل البيت أنفسهم.
1 - فهم العترة الطاهرة. يدخلون الجنة مع جدهم، بعملهم، فلا يعملون إلا العمل الأصلح. والذي صنعوه في كربلاء هو الذي كان يصنعه جدهم. و الذي صنعه أصحابهم معهم هو الذي كان يصنعه الصحابة - و أعظم به و بهم صنيعا و صناعا. فما هو إلا صفحات جديدة يضيفونها إلي السيرة العطرة.
2 - و هم مثل جميع المسلمين، إن لم يكن قبل جميع المسلمين، مطالبون بالجهاد
[ صفحه 58]
و التضحية و ليس فضلهم ليسقط التكليف عنهم، كما يزعم بعض المتصوفة عن رجال من المتصوفين.
و هذا درس للمتواكلين الذين لا يقبل الإسلام تواكلهم.
3 - و هم يبلغون الذروة فيما يعملون: إذا حاربوا ماتوا شهداء، و لم يعطوا الدنية أو يستسلموا؛ لأن للمسلمين فيهم، كما كان لهم في جدهم، الأسوة الحسنة. و في بيتهم سمقت المبادئ الكبري. فمنهم يطلب الشهادة. و من هذا كان صغارهم - كالكبار منهم - أبطالا يستشهدون و لا يتراجعون.
لقد أذن الحسين لصحبه في أن يفروا تحت جنح الليل و يدعوه وحيدا يواجه مصيره، فلم يقبل ذلك واحد منهم، و لم يرجف المرجفون من خصومهم، حتي اليوم، بأن واحدا منهم قد تردد. بل قال له ابنه علي الأكبر و هو في طريقه الي الكوفة «ألسنا علي الحق» قال «بلي والذي إليه مرجع العباد».
قال الفتي «فإذن لانبالي».
و الدرس الرابع: يدور حول وحدة العمل الصالح. و فيه يجتمع الحق و الحقيقة في المبدأ و المنتهي و ما بينهما. فإذا كانت الحقيقة أن أبناء الرسول رجال سلم و علم و قيادة، فهم لا يدارءون وراء هذه الحقيقة، فيقعدون عن الجهاد - جنودا - للحق، أو يكتفون دونه بالعلم إذا دعا الداعي إلي الجهاد، أو يوصون بالسلم حيث الحرب واجبة لإعلاء كلمة الله، بل يستمسكون بالحق و يضعون الحقيقة كلها في خدمته.
و الحق و الحقيقة و العمل الصالح كل لا ينقسم. و الأهداف العظيمة لا يبلغها الناس إلا باعمال عظيمة و وسائل سليمة.
و الدرس الخامس درس في الواجب و أدائه في كل الظروف. و إن وهم المطالب به أنه غير مجد عليه أو علي غيره، فهو لم يصبح واجبا إلا لأن التكليف به يحقق المصلحة العامة أو الخاصة، إن حالة و إن مؤجلة، منظورة أو غير منظورة. و هو قد اصبح واجبا لأنه فضيلة و إذا لم يكن مجديا في لحظة، أو لرجل، ففي القيام به خير للناس، و للدنيا، في الظرف ذاته أو في ظروف أخري.
[ صفحه 59]
و الظروف غير المواتية لا تجعل الفضائل غير مواتية. فالفضائل مواتية أبدا، مطلوبة دائما.
و إذا كانت القدرة شرط التكليف و الرخص متروكا تقديرها للرجال، فبالمعاناة او التضحية ينسلخ الأقوياء من حالة الضعف و يخلع الناس علي العظماء وصف العظمة.
و ما المعاناة و التضحية إلا محاولات للثبات في وجه الخطر، أو لاقتحامه، فهي درجات فضل و أدوات تقدم في معترك الوجود الإنساني، تضيف إلي تياره المتدفق أسباب طهر و نقاء، و أساليب بقاء، منظورة للكثيرين، و إن عمي عنها آخرون.
و الدرس السادس: يتعلق بوظيفة التاريخ. فهو يصحح العوج و يصوب الانحراف، بالاستقامة علي الجادة، خضوعا للعدل. و هو قانون السماء.
إن الغلام المريض الذي بقي في خيمة ابيه يوم كربلاء (زين العابدين) سيحيا ثلاثة و ثلاثين عاما حتي عام 94، لتتسلسل منه ذرية ترفع أعلام الإسلام عالية في ضمائر البشر. في حين أن الطاغية الذي يرسل كتل النار و الدمار علي البيت العتيق بالحجاز و علي أهل البيت، في صحراء العراق، سيزول ملكه - و ينقطع دابره - بعد ثلاثة سنين بتنازل ابنه عن ذلك الملك، ليزول اسم معاوية بن أبي سفيان، و يزيد بن معاوية من سجل الحوادث، و تخلد آثار أهل البيت ما تعاقب الجديدان، آية من السماء علي أن دول القتلة لن تدوم، و أن هيمنة القتلي ستظل أبدا. و أن دولة الظلم لا تبقي بمقاييس الزمن إلا ساعة - أما دولة العدل فتبقي إلي قيام الساعة. و أنه تعالي صادق الوعد:
«كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة بإذن الله و الله مع الصابرين».
و ما أكثر ما كانت الغلبة ببقاء أسباب الانتصار، يتحقق بها النصر في مكان آخر أو زمان آخر، بقوم يحبهم الله فينصرهم مهما كان عددهم، و يحبونه فيجودون بأرواحهم.
و الدرس السابع: درس في مبلغ ما تنجح الاستقامة و يفلح الإخلاص: فإذا كان أقرب الخطوط إلي الهدف هو الخط المستقيم و إن كان ترسمه أشد رهقا، فإن استشهاد أبي الشهداء كان الأساس السليم لقيام الصرح العظيم الذي جمع بين عمله و بين اسمه
[ صفحه 60]
فصيرهما مبدأ يحدث أثره في عمارة الدنيا و إصلاح الجماعة، في شكل قيام دولة، أو غلبة مذهب، أو وجود قدوة، أو ازدهار أمل، في بعث منتظر.
بهذا دارت الأفكار الدينية و المذاهب الفقهية للشيعة، سواء الإمامي منها، أو الاسماعيلي، أو الزيدي، في آفاق الحسين العالية، و بلغت أوجها في الفقه العملي القدير علي التطور وفق حاجات البشر، في العبادات و المعاملات و الأخلاق و النهج العلمي.
و استمسك المسلمون عموما و الشيعة خصوصا، بالحسين و آله و أبنائه، و اقتدوا ببطولاتهم، و مقولاتهم، فاستخرجوا منها أصولا زخارة، و بنوا عليها فروعا في الدين و الاقتصاد و السياسة و الاجتماع، لتقيم نظما سياسية و علمية و فكرية و اقتصادية متكاملة، هي كالنهر العظيم يجري إلي جوار النهر الذي يسبح في تياره أهل السنة.
و النهران يتجاريان، كأنهما البحران يلتقيان، علي أصول الإسلام، و يعملان - كل علي شاكلته - في تدعيم مبادئه.
و في استشهاد علي بطعنة خارجي ركبته الشياطين، و في ظلم معاوية و قومه له، حيا و ميتا، و في استشهاد الحسين و بنيه، و بني أخيه، و من كانوا معه من الشهداء الذين ذكرناهم، و الذين سنذكر البعض منهم، علي ايدي الكثيرين ممن سنري فظائعهم بعد، نمت و ترعرعت عقيدة أهل الإسلام.
1 - أن عليا قبل التضحية دائما، في جوار النبي، و بعده، هو و بنوه. و أنهم ضربوا الأمثال من أنفسهم، لا بمجرد النصيحة أو الفصاحة أو السياسة، و لكن بالدم الذي يتكلم، فتكون له بلاغة الشهادة بين يدي الله سبحانه. فأصبحوا عنوانا علي العدل المفقود، و الأمل المنتظر، و بابا للرجاء في عدل السماء، لتتدارك المسلمين برحمتها و مغفرتها.
2 - أن المسلمين يضيفون إلي حساب الحسين، من حساب بني أمية و عمالهم و سفاحيهم، إذ أرادوا السلطة و المال و شفاء صدور قوم مبطلين. فقطعوا صلتهم بالله
[ صفحه 61]
يوم قطعوا رأس ابن بنت رسول الله.
و في حين يتراءي قتلة أميرالمؤمنين علي «خوارج» - كما تضافرت الأمة علي وصفهم - أو «بغاة» - كما سماهم أميرالمؤمنين نفسه - يتدلي قتلة الحسين إلي أدني درك في جهنم، سفاحين أجراء. و تتعالي بطولات الحسين قدر ما تتعمق الحسرة من أجل استشهاده. فتبرز في إجماع المسلمين عليه بطلا، و في الفكر الشيعي، حيث يضاف جهاده إلي الوصية له بالإمامة.
فهذا يوم للحسين وحده. ناله بحقه. و فيه سند لإمامة الأئمة من أبنائه: علي زين العابدين. فمحمد الباقر. فجعفر الصادق. فالباقين من الأئمة.
ظلت شجرة العدل، و العلم، و الأمل، تسقي بدماء الشهداء كلما رأت السماء مصلحة للأمة. فلم تلبث الكوفة بعد نحو عام واحد من وقعة الحرة أو ثلاثة أعوام من يوم كربلاء أن هز ضميرها تقصيرها. فقامت من الفور حركة التوابين سنة 64 [6] بين أهل الكوفة الندامي علي ما فرط منهم من تقصير. و لم تنته حالة الندم بمصرع سليمان بن صرد زعيم التوابين، بل توالت الثورات علي دولة بني امية، بقيام المختار الثقفي ثم عبدالله بن الزبير، و تحرك الخوارج، و قيام الفتن، و منها فتنة ابن الأشعث و قد انضم إليها العلماء. و ثورة زيد بن علي زين العابدين، و خذلان أهل الكوفة له سنة 121 ه. كما خذلوا جده سنة 61 ه. فاستشهد زيد و مثل برأسه [7] الخليفة هشام بن عبدالملك، ثم استشهد ابنه يحيي سنة 125.
و كان جعفر الصادق بن محمد الباقر بن زين العابدين شجرة باسقة تترعرع في كل
[ صفحه 62]
ورقة من أوراقها خصيصة من خصائص أهل البيت في عصر جديد للعلم. تعاونت فيه أجيال ثلاثة متتابعة منه و من أبيه وجده.
و لما استمسك بإمامته و انصرف الي نهجه التعليمي، أمن جانبه طلاب السلطة، و اتخذوا من زهده فيها شهادة لهم ضد من ينازعونهم.
لكنه كان الغرض الذي تنجذب إليه الأنظار: فهو يمثل العقيدة الدينية التي يقاس بفضائلها عمل الحكام في الإسلام، و ما يتبعه من رضي العامة عنهم، أو سخطها عليهم.
و هو - بوجه خاص - حجر الزاوية من صرح «أهل والبيت» ترنو إليه أبصار الذين يدعون الخلافة بدعوي أنهم من «أهل البيت».
و هو مقيم في المدينة، العاصمة الأولي، و الدائمة، للإسلام، يتحلق فيها المتفقهة، حول علماء الإسلام في مسجد الرسول، يحملون بأيديهم مصابيح السنة، أو يعلنون شرعية الحكومة أو عدمها، و حسن السيرة أو فسادها، و إقرار أهل العلم أو إنكارهم. و هي أمور أساسية، تحرص عليها الدولة العادلة، و تتجنب الاتهام بمخالفتها أي دولة.
و إذا كانت دمشق قد أدارت ظهرها لمدينة الرسول، أو كانت بغداد قد فتحت أبوابها علي العالم، و أوصدتها دون أهل المدينة، فالمسلمون يأتون إلي مدينة الرسول كل عام، رجالا و علي كل ضامر، إذ يحجون إلي البيت العتيق بمكة، ويزورون قبر الرسول و يشهدون آثاره في المدينة.
و إذا كان الخليفة المنصور يقول عن نفسه: «إنما أنا سلطان الله في الأرض» فهو يحس وطأة «سلطان الدين و العلم» في المدينة، حيث إمام المسلمين غير منازع «جعفر بن محمد» الذي يصفه الناس - و أبوجعفر المنصور في طليعتهم - «بالصادق».
و من أوصافه كذلك: «الطاهر» و «الفاضل» و «الصابر»
[ صفحه 63]
پاورقي
[1] بنو أمية: معاويه (60 - 41) يزيد (64 - 60) معاوية بن يزيد (ثلاثة اشهر في سنة 64).
مروان بن الحكم 65 - 64، عبدالملك بن مروان 86 - 64.
الوليد بن عبدالملك 96 - 86، سليمان بن عبدالملك 99 - 96.
عمر بن عبدالعزيز 101 - 99، يزيد بن عبدالملك 105 - 101.
هشام بن عبدالملك 125 - 105، الوليد بن يزيد 126 - 125.
يزيد بن الوليد 126، ابراهيم بن الوليد 126.
مروان بن محمد بن مروان 132 - 127 ه.
[2] كان المحرض علي قتل الحسين و أهل البيت شمر بن ذي الجوشن رقيب ابن زياد علي قائد الجيش. و هو القائل
أوقر ركابي فضة و ذهبا
فقد قتلت السيد المحجبا
قتلت خيرالناس أما و أبا
و خيرهم إذ ينسبون نسبا.
[3] اشتركت السيدة زينب أخت الحسين من ابيه و أمه معه في المعركة. و كان أثرها في مصير أهل البيت عظيما. كانت زوجا لابن عمها عبدالله بن جعفر و كان قد أذن لها في الخروج مع الحسين فكانت تمرض المصابين في الصفوف أثناء القتال. و لقد هم شمر بن ذي الجوشن بقتل زين العابدين، فاحتضنته لتقتل معه، فانصرف المجرم مذموما مدحورا. و لما انتهت المعركة اقتيدت بين الأسري إلي ابن زياد في الكوفة و إلي يزيد في دمشق و معها زين العابدين تكلؤه بعناية الله علي يديها لينجب، فيتسلسل منه أئمة أهل البيت الاثنا عشر، بل كل نسل الحسين من الرجال. و كانت مثال الشجاعة و البلاغة العلويتين في وجه ابن زياد و يزيد.
و لما أعيد الأسري إلي المدينة أمر يزيد بإبعادها إلي مصر فسارت إليها، فاستقبلها أهل مصر في بلدة بلبيس علي مبعدة عشرات الأميال من الفسطاط، و علي رأس مستقبليها أمير مصر «مسلمة بن مخلد» فعاشت في مصر عاما. ثم ماتت سنة 62. و قبرها في الحي المعروف باسمها و هو من أقدم أحياء القاهرة. و علي مقربة منها حي السيدة نفيسة بنت الحسن بن زيد بن الحسن. جاءت إلي مصر مع زوجها في المائة الثانية للهجرة و لقيها الامام الشافعي و لما مات حملت جنازته إليها فصلت عليها و قالت (رحم الله الشافعي) و يحمل اسم السيدة نفيسة حي معروف بالقاهرة، كما يحمل اسم «الحسين» المسجد الأشهر بالقاهرة و الحي الذي يمجد عاصمة مصر و تتعالي فيه معاهد الجامع الأزهر و غيره من آثار الدولة الفاطمية و الدولة الأيوبية و دولتي المماليك.
[4] الشاعر محمد إقبال شاعر الهند و باكستان.
[5] و تعلم عليهما صلاح الدين في حربه مع الصليبين يوم أرسل طبيبه إلي الملك رتشارد قلب الأسد قائد الصليبين.
و أين من قواعد الحرب الإسلامية قواعدها عند الأوروبيين. إن ابقراط أباالطب اليوناني الذي ورثت اوربا قسمه الشهير كل طبيب قل اداء واجبه بالنزاهة و الأمانة، عدم التعصب - لكن أبقراط علم الأوربيين درسا آخر حين رفض أن يعالج مرضي الطاعون في الجيش الفارسي قائلا إن شرفه يمنعه من معالجة عدو لبلاده!.
[6] قادها سليمان بن صرد الخزاعي احد صحابة الرسول (صلي الله عليه و آله و سلم).
[7] لم تمض أعوام حتي انهارت الدولة الأموية، و نبش العباسيون قبور معاوية و ابنه يزيد و عبدالملك بن مروان فلم يجدوا فيها ما يصنعون فيه مثلة. أما قبر هشام فوجدوا فيه جثة هشام لم تبل بعد، فصنعوا فيها أكثر مما صنع برأس زيد. إذ أمر السفاح بضربها بالسياط و صلبها و حرقها و تذريتها في الهواء.
شهرستاني
وي در كتاب خود موسوم به الملل و النحل درباره عظمت و بزرگي حضرت صادق (عليه السلام) مي نويسد: «وي به جهت شدة محبتي كه به اُنس با خدا داشت، وحشت داشت كه با مردم تماس داشته باشد و همواره از مردم دوري مي گزيد و معتقد بود هر كس با غير از خدا مأنوس شد متوجه وسواس مي شود.» [1] .
پاورقي
[1] الملل و النحل، ج 1، ص 166.
سخن پيامبر اعظم درباره تعداد امامان پس از خود
در اين زمينه، بزرگان اهل سنت در كتاب هاي حديثي و تاريخي خود از رسول خدا صلي الله عليه و آله آورده اند كه به تصريح حضرت، تعداد امامان پس از ايشان دوازده نفر است. در ادامه، به چند حديث در اين زمينه بسنده مي كنيم.
[ صفحه 12]
يك - حافظ مسلم بن حجاج قشيري در صحيح خود از جابر بن سمرة نقل مي كند كه شنيدم رسول خدا صلي الله عليه و آله مي فرمود:
لا يزال الدين قائما حتي تقوم الساعة او يكون عليكم اثنا عشر خليفة، كلهم من قريش. [1] .
دين خدا همچنان تا روز قيامت و پايان دوره زمام داري دوازده نفر جانشينان من بر شما كه همگي از قريشند، پايدار و استوار خواهد ماند.
دو - در صحيح بخاري، معتبرترين كتاب حديثي اهل سنت، آمده است كه جابر بن سمرة گفت: شنيدم رسول خدا صلي الله عليه و آله مي فرمود: «يكون اثني عشر أميرا؛ فرمان روايان دوازده نفرند.» آن گاه سخني گفت كه من درست نشنيدم. پس از پدرم پرسيدم و او گفت كه پيامبر فرمود: «همگي آنها از قريش هستند». [2] .
سه - متقي هندي، محدث بزرگ اهل سنت از انس بن مالك روايت مي كند:
لن يزال هذا الدين قائما الي اثني عشر من قريش فاذا هلكوا ماجت الأرض باهلها. [3] .
تا اين دوازده تن از قريش وجود داشته باشند، اين دين همچنان بر جاي خواهد بود و چون دوران ايشان سپري شود، دنيا به هم مي خورد و زمين ويران مي شود.
روشن است كه بنابراين روايت، پايان دوران آن دوازده تن با ويراني زمين هم زمان است و اين با عقيده شيعه در امامت ائمه اثني عشري هم خواني دارد.
[ صفحه 13]
همه اين روايت ها صراحت دارند بر اينكه جانشينان آن حضرت، دوازده نفرند كه همگي از قريش هستند و دوران امامتشان تا آخر دنيا به طول مي كشد. اميرالمؤمنين علي عليه السلام نيز درباره منظور از قريش در اين گونه احاديث فرموده است:
اينكه امامان همگي از قريش هستند؛ يعني همه آنها از تيره هاشم هستند، نه تيره ديگر؛ زيرا تيره ديگري از قريش، صلاحيت امامت بر امت را ندارد. [4] .
بنابراين، تعداد امامان پس از پيامبر دوازده نفر است و چون ايام آنان به سر آيد، دنيا نيز پايان خواهد يافت. اين افراد همان كساني هستند كه در حديث ثقلين پيامبر، مردم را به تمسك جستن به آنان دستور داد تا از هلاكت و گمراهي نجات يابند؛ اين دوازده خليفه كه به عدد نقباي بني اسرائيل اند، همان دوازده امام شيعه هستند. اگر اين نظريه پذيرفته نشود، سخنان پيامبر محمل صحيحي نخواهد داشت. از اين رو، علماي اهل تسنن چون از اين اعتقاد سر تافته اند، در بيان اين احاديث دچار سرگرداني شده اند و در تفسير آن، آرا و نظرهاي متعددي داده و هر كدام، نظريه ديگري را رد كرده اند.
پاورقي
[1] صحيح مسلم، كتاب الامارات، باب الناس تبع لقريش، ج 3، ص 1451، ح 10. در روايتي ديگر «لا يزال امر الناس ماضيا» آمده و در دو حديث ديگر «الي اثني عشر خليفه» آمده است.
[2] محمد بن اسماعيل بخاري، صحيح بخاري، قاهره، دارالتقوي، 1421 ه. ق، چ 1، كتاب الاحكام، باب استخلاف، ج 3، ص 503، ح 6682.
[3] علاء الدين متقي بن حسام الدين هندي، كنزالعمال، بيروت مؤسسه الرسالة، 1409 ه. ق، ج 12، ص 34، ح 33861.
[4] نهج البلاغه، خطبه 142.
عذر غير موجه
با اين وصف مي بينيم برخي از محدثين اهل سنت مانند بخاري از امام جعفر صادق (عليه السلام) روايت نكرده اند، زيرا آنان آنچه را در كتب خوانده، نقل كرده اند.
از ابوبكر بن عياش كه از نخستين اساتيد احمد بن حنبل بود سؤال شد «چرا از جعفر صادق (عليه السلام) استماع حديث نكرده اي؟ و حال آنكه آن حضرت را درك كرده اي؟»
گفت: درباره رواياتي كه امام صادق (عليه السلام) نقل مي كردند، از او پرسيدم كه آيا چيزي از آنها را شنيده است؟ (يعني شيوخ حديثي دارد؟)
امام (عليه السلام) فرمود: خير. (ولكنها رواية رويناها عن آبائنا) ولي اينها رواياتي است كه ما از پدرانمان نقل مي كنيم.
برخي از بزرگان اهل سنت، عذر امام بخاري را در عدم نقل احاديث امام صادق (عليه السلام) در صحيح خود، نداشتن شيخ روايت ذكر نموده اند كه حكايت از عدم شناخت واقعي اين بزرگان از امام صادق (عليه السلام) دارد كه متمسك به اعذار غير موجه گرديده اند.
محمد ابوزهره، براساس همين تفكر تلاش مي كند شيوخ روايتي براي امام صادق (عليه السلام) دست و پا كرده و اتصال آن حضرت را از كانال آنها غير از اجداد طاهرينش به رسول خدا (صلي الله عليه وآله) مطرح كند، و از اين نمونه تنها نام قاسم بن محمد بن ابي بكر را ذكر نموده است.
بايد گفت كه اگر بنا بود امام صادق (عليه السلام) همانند محدثان معروف آن زمان چنانكه در «تذكرة الحفاظ» مي بينيم كه هر يك از آنها دست كم ده نفر را به عنوان مشايخ روايت خود ذكر كرده اند، از طريق مشايخ روايتي غير از اجداد طاهرينش از رسول خدا نقل حديث نمايد مي بايستي مشايخ روايت خود را معرفي كند، در حالي كه مي بينيم او تنها از طريق اجداد طاهرين خود حديث نقل مي كند كه آنها را نيز نمي توان به عنوان شيخ روايت به حساب آورد.
شهرستاني و امام صادق
ابوالفتح محمد بن ابي القاسم اشعري معروف به «شهرستاني » (479-547 ه.ق) در كتاب گرانسنگ «الملل و النحل » درباره ي عظمت امام صادق(ع) مي نويسد:
«و هو ذوعلم عزيز في الدين و ادب كامل في الحكمه و زهر بالغ في الدنيا و ورع تام عن الشهوات.» [1] .
امام صادق(ع) در امور و مسايل ديني، از دانشي بي پايان و درحكمت، از ادبي كامل و نسبت به امور دنيا و زرق و برق هاي آن، از زهدي نيرومند برخوردار بود و از شهوت هاي نفساني دوري مي گزيد.
پاورقي
[1] الملل و النحل، ج 1، ص 147; حيات فكري و سياسي امامان شيعه، ص 330.
تبار
محمد بن علي باقر العلوم عليه السلام، پدر امام صادق عليه السلام است. از جانب پدر امام صادق عليه السلام فرزند فاطمه (سلام الله عليها) و فرزند رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مي باشد. پدر امام صادق عليه السلام نيازي به توضيح و توصيف ندارد. مقام و منزلت باقر العلوم عليه السلام بر همگان آشكار است.
بخشش به نيازمندان
امام (عليه السلام) با آن همه تاكيد و تلاش در به دست آوردن روزي حلال، بسيار بخشنده و كريم بود. ياران و پيروان خود را به بخشش سفارش مي كرد و تاكيد مي فرمود ياور درماندگان و دستگير در راه ماندگان باشند. او خود نيز عملاً چنين بود. پيوسته مي فرمود: «مال با صدقه كم نمي شود.» امام بي توجهي به مؤمنان نيازمند را كوچك شمردن آنان مي دانست و كوچك شمردن آنها را توهين به اهل بيت پيامبر (ص). حضرت صادق (عليه السلام) از راههاي مختلف به خويشان و ديگر مردم نيازمند كمك مي كرد. گاه نهاني صدقه مي داد و گاه آشكار; گاه توسط كسي مي فرستاد و گاه خود مي برد. گاهي نيز غذا مي پخت و افراد را به خوردن دعوت مي كرد. شبانگاه، كه تاريكي شب سايه مي گسترد و مردم مي خفتند، امام (عليه السلام) همچون پدرانش زنبيلهاي نان و گوشت بر دوش مي گذارد، كيسه هاي درهم و دينار در دست مي گرفت، ناشناس به سراغ نيازمندان مي رفت و غذا و پول را ميان آنها تقسيم مي كرد. معلي، يكي از ارادتمندان امام صادق (عليه السلام) مي گويد: «امام (عليه السلام) در شبي كه باران نم نم مي باريد از خانه به قصد سقيفه بني ساعده بيرون رفت. من پنهاني دنبالش رفتم. در ميان راه، ناگاه چيزي بر زمين افتاد. فرمود: «بسم الله، خدايا به من بازش گردان ». جلو رفتم و سلام كردم، فرمود: معلي هستي؟ گفتم: آري، فدايت شوم. فرمود: «با دستانت جستجو كن، آنچه يافتي به من بده ». جستجو كردم، نانهاي پراكنده اي يافتم. وقتي آنها را به امام (عليه السلام) مي دادم كيسه اي پر از نان بر دوشش ديدم. گفتم: اجازه بفرماييد من آن را بردارم. فرمود: من به حمل آن سزاوارترم، ولي با من بيا. سپس به سقيفه بني ساعده رفتيم و مردمي را خفته يافتيم. امام (عليه السلام) كنار هر نفر يك يا دو نان گذاشت و برگشتيم.» علاوه بر آنچه امام خود شبانه به نيازمندان مي داد، گاه به واسطه ديگران نيز اموالي براي آنان مي فرستاد و مي گفت: «به گيرنده نگوييد من داده ام » بر صدقه پنهاني تاكيد مي كرد و آن را بسيار دوست داشت. فضل بن ابي قره مي گويد: «امام كيسه هاي پول را به كسي مي داد و مي فرمود: اينها را به فلاني و فلاني از بني هاشم بده و بگو از عراق برايتان فرستاده اند.» آن شخص مي برد و باز مي گشت. امام مي پرسيد: چه گفتند؟ پاسخ مي داد: گفتند: به سبب نيكي ات به خويشان پيامبر (ص)، خداي پاداش نيكت دهد.» بخششهاي شبانه امام ادامه داشت و گيرندگان دهنده را نمي شناختند; تنها پس از در گذشت امام دريافتند كه ياور آنان كه بوده است. افزون بر اين، امام آشكارا نيز از مستمندان دستگيري مي كرد. يك بار چهارصد درهم و يك انگشتري به ارزش ده هزار درهم به فقيري بخشيد. امام صادق (كه درود خدا و فرشتگانش بر او باد) در صدقه دادن روشي ويژه داشت; اگر گيرنده به آنچه مي گرفت قانع بود و خداي را سپاس مي گفت، امام بيشتر به او مي بخشيد; و اگر آن را كم مي دانست يا به جاي شكر خداي از امام تشكر مي كرد، ديگر چيزي به او نمي داد.
مسمع بن عبدالملك گويد: «روزي خدمت امام صادق (عليه السلام) بوديم و انگور مي خورديم. نيازمندي آمد و چيزي خواست. امام (عليه السلام) خوشه اي انگور به وي داد. نيازمند گفت: نيازي به اين ندارم پول بدهيد! امام چيزي به او نداد و فرمود: خداي روزي ديگران را زياد كند. نيازمند رفت و دوباره باز آمد و گفت: همان خوشه انگور را بدهيد. امام چيزي به او نداد و فرمود: خداي روزيت را زياد كند. سپس نيازمند ديگري آمد. امام (عليه السلام) سه دانه انگور به وي داد. نيازمند گرفت و گفت: سپاس خداي را كه اين روزي ام كرد. امام فرمود: صبر كن، پس دو دست خود را پر از انگور كرده، به او داد. تهيدست انگورها را گرفت و گفت: سپاس خدايي را كه اين روزي ام كرد. امام صادق (عليه السلام) فرمود: بمان. سپس پولي كه حدود بيست درهم بود، به او داد. نيازمند گرفت و گفت: خدايا، تو را سپاس. اين تنها از طرف تو است. امام فرمود: بمان. سپس پيراهن خود را به او بخشيد و فرمود: اين را بپوش! مرد تهيدست پيراهن را گرفت، پوشيد و گفت: سپاس خدايي كه مرا پوشاند.... اي اباعبد الله، خدايت پاداش نيك دهد. جز اين براي امام دعاي ديگري نكرد و ما گمان كرديم كه اگر امام را دعا نمي كرد همچنان به او چيز مي بخشيد.»
امام (عليه السلام) همچنين از محصول باغهاي خود نيز به نيازمندان، رهگذران و همسايگان مي بخشيد. امام باغي به نام چشمه «ابي زياد» داشت كه سالانه چهار هزار دينار درآمد داشت. آن قدر از آن مي بخشيد كه تنها چهارصد دينار باقي مي ماند. اين باغ ماجرايي شگفت دارد. يكي از ياران امام (عليه السلام) به وي گفت: «شنيده ام در باغ چشمه ابي زياد كاري شگفت مي كني، دوست دارم از زبان شما بشنوم.» امام فرمود: «آري، چون خرماها مي رسد، فرمان مي دهيم ديوارهاي باغ را سوراخ كنند تا مردم وارد شوند و از ميوه آن بخورند;» و نيز فرمان مي دهم «ده ظرف خرما، كه بر سر هر يك ده نفر مي توانند بنشينند، آماده كنند و چون ده نفر بخورند، ده تن ديگر بيايند و هر نفر يك مد خرما مي خورند.» سپس فرمان مي دهم به تمام همسايگان باغ، از پيرمرد و پيرزن و مريض و كودك و زن و همه كساني كه توانايي آمدن نداشته اند، يك مد خرما بدهند. سپس مزد باغبانان و كارگران و سرپرستان باغ را مي دهم و باقيمانده محصول را به مدينه مي آورم و بين نيازمندان و آبرومندان به اندازه نيازشان تقسيم مي كنم; و در پايان از چهارهزار دينار، چهارصد دينار برايم باقي مي ماند. امام صادق (عليه السلام)، افزون بر اين بخششها، بسيار ميهماني مي داد. شاگردان، پيروان خويشاوندان، غريبان و رهگذران را به ميهماني مي خواند و اطعام مي كرد. خانه اش منزلگاه غريبان و مسافران بود. ميهماني دادن را بسيار دوست داشت. اطعام را از آزاد كردن بنده بهتر مي دانست. او به پيروانش سفارش مي كرد كه خويشان و همسايگان و دوستان خويش را اطعام كنند. امام (عليه السلام) به اندازه اي ميهماني مي داد كه مي توان گفت، بيشتر اوقات ميهمان داشت. مردم مي گفتند: «جعفر بن محمد به اندازه اي مردم را اطعام مي كند كه براي خانواده اش چيزي باقي نمي ماند.» امام صادق (عليه السلام) وقتي نمي خواست كسي را به خانه ببرد، تعارف نمي كرد. چون ميهمانان بر سر سفره مي نشستند، تعارف مي كرد كه بيشتر بخورند و هر چه بيشتر مي خوردند، شادمان تر مي شد. گاه خود از ميهمانان پذيرايي مي كرد. و كارهاي آنها را انجام مي داد، سر سفره گوشتها را جدا مي كرد و در برابر ميهمانان مي گذاشت. خود براي ميهمانان غذا مي نهاد و حتي به دست خود براي آنها لقمه مي گرفت. بسيار اتفاق مي افتاد كه وقتي مجلس درس و مناظره تمام مي شد، موقع غذا خوردن بود. شاگردان و حاضران در محفل را نگه مي داشت و با آنها غذا مي خورد. در مقابل ميهمانان بسيار خوشرو و خوشرفتار بود. و فقير و غني را باهم دعوت مي كرد. گاه به ميهمانان غذاي بسيار لذيذ مي داد و گاه غذاي ساده و معمولي. در پاسخ يكي از ياران در اين مورد، فرمود: من به اندازه توانم غذا مي دهم. چون خداي روزي زياد برساند، طعام نيكو مي دهم; و چون روزي كم برسد، با غذاي معمولي اطعام مي كنم. چون ميهماني مي داد غذايش هم خوب بود و هم زياد. ميهمانان را بزرگ مي داشت و از حضور آنها اظهار شادماني مي كرد. به هنگام آمدن ميهمانان، به آنها خوش آمد مي گفت و در باز كردن و وانهادن بارشان به آنها كمك مي كرد. هنگام رفتن ميهمانان، در بستن بار و بنه به آنها كمك نمي كرد و خدمتكارانش را نيز از كمك كردن به آنها باز مي داشت. چون سبب را مي پرسيدند مي فرمود: ما خانداني هستيم كه ميهمانان را بر رفتن از منزلمان ياري نمي دهيم.
انس با شاگردان
امام صادق عليه السلام شاگردان و ياران خود را دوست مي داشت و به هنگام ديدارشان شادي و خوشحالي مي كرد و بارها اين سرور و شادماني از آن حضرت ديده شد. اينها نمونه هايي از آن است:
عنبسه گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مي فرمود من از دست مردم مدينه و تنهايي خودم به خدا شكايت مي كنم تا اينكه شما بر ما وارد شويد و شما را ببينم و از ديدنتان شادمان شوم. اي كاش اين طاغيه - ابوجعفر منصور - مرا آزاد مي گذاشت كه خانه اي بگيرم و در آن سكونت كنم و شما را نيز همراه خود در آن جاي دهم. [1] .
روزي آن حضرت شخصي را به دنبال ابوحمزه فرستاد و او را طلبيد. چون وارد شد، حضرت فرمود: اني لاستريح اذا رايتك. [2] اي ابوحمزه وقتي كه تو را مي بينم قلبم آرام مي شود.
ممكن است گفته شود امام صادق با ياران و شاگرداني كه در كوفه داشته بسيار مانوس بوده است. دو حديث ياد شده نيز دلالت بر همين مطلب مي كند. ياران و شاگردان آن حضرت در كوفه معرفت بسيار بالايي نسبت به امام داشته اند و بدين جهت حضرت نيز متقابلاً از حضور آنها شاد مي گشته و اگر روزي يكي از آنها را نمي ديده است، وي را مورد تفقد قراد مي داده است و نسبت به برخي افراد همانند ابوحمزه، تقاضا مي كنند تا به حضورشان شرفياب شود.
در پاسخ مي گوييم اگر چه ممكن است واقعيت امر همين باشد اما تكرار اين ماجرا نسبت به برخي ديگر از ياران و شاگردان امام، اين احتمال را كه احترام آن حضرت مخصوص ياران و شاگردانشان در كوفه باشد، كم رنگ مي كند. به همين دليل است كه مي بينيم روزي كه نگاه امام صادق عليه السلام به عقبة بن خالد كه به همراه معلي بن خنيس و عثمان بن عمران بر حضرتش وارد شده بودند، افتاد; حضرت فرمود:
خوش آمديد! خوش آمديد! چهره هايي است كه ما را دوست مي دارند و ما آنها را دوست مي داريم. سپس فرمود: جعلكم الله معنا في الدنيا و الآخرة. [3] «خداوند شما را در دنيا و آخرت همراه ما قرار دهد.»
پاورقي
[1] همان، ج 2، ص 21.
[2] شاگردان مكتب ائمه، ص 100.
[3] تنقيح المقال، ج 2، ص 247.
تقيه در زمان معصومان
محدوده تاريخي تقيه در زمان معصومان عليهم السلام، همان گونه كه ذكر گرديد، از ابتداي بعثت پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله وسلم تا پايان غيبت صغري مي باشد و به چهار دسته تقسيم مي شود:
1.تقيه سياسي؛
2.تقيه اجتماعي؛
3.تقيه فقهي؛
4.تقيه كلامي؛
منظور از تقيه سياسي، تقيه معصوم عليه السلام در هنگام مواجهه با قدرت هاي حاكم است.
مقصود از تقيه اجتماعي، تقيه در هنگام برخورد با عامه (اهل سنت) است كه به كيفيت هاي مختلفي همچون: مدارات در هنگام معاشرت با آنها، شركت در اجتماعات آنان و نيز پنهان نمودن حق يا اظهار خلاف آن در مواجهه با آنان مي باشد.
منظور از تقيه فقهي، تقيه در موارد احكام فقهي است كه معصوم عليه السلام به جهت تقيه، حكمي را پنهان نموده و يا خلاف آن را اظهار مي نمايد كه به «تقيه در حكم» نيز معروف است.
مراد از تقيه كلامي، تقيه در مسائل مربوط به ولايت و امامت ائمه عليهم السلام مي باشد.
قابل ذكر است كه منظور از تقسيمات فوق، تقسيم دقيق منطقي نبوده، بلكه به جهت سهولت فهم مطالب به اين امر اقدام نموديم. چرا كه در بسياري از موارد، امكان تداخل آنها در يكديگر نيز وجود دارد؛ مثل آن كه امام عليه السلام در مقابل قدرت حاكم، در حكمي فقهي تقيه نمايد، كه مي توان آن را هم در بخش تقيه سياسي و هم در بخش تقيه فقهي داخل نمود.
مشاغل برتر از نظر امام ششم
حضرت صادق عليه السلام پيروان خود را همواره به انتخاب كسبهاي حلال و مورد نياز جامعه توصيه مي نمود; اما در ميان آنها برخي از مشاغل را بيشتر مي پسنديد كه به چند نمونه اشاره مي كنيم:
از روي ناداني
خداوند مي فرمايد: آنها (كفار نادان) گفتند:
چيزي جز همين زندگاني ما در دنيا چيز ديگري نيست، گروهي از ما مي ميرند و گروهي زنده مي شوند (و به دنيا مي آيند و جاي آنها را مي گيرند) و چيزي جز گذشت زمان ما را هلاك نمي كند. «و مايهلكنا الا الدهر» در حالي كه آنها (كفار نادان) به اين سخن خود (كه معادي وجود ندارد) يقين نداشته و تنها گماني بي اساس دارند.
«و مالهم بذلك من علم ان هم الا يظنون » [1] و همچنين آنجا كه خداوند مي فرمايد: آنهايي كه (از روي ناداني) كافر گشتند براي آنها تفاوت نمي كند كه آنانرا از عذاب خدا بترساني يا نترساني ايمان نخواهند آورد. [2] .
پاورقي
[1] جاثيه، آيه 24.
[2] بقره، آيه 6.
احوال اقربائه وعشائره وما جري بينه وبينهم وما وقع عليهم من الجور والظلم وأحوال م
احوال اقربائه وعشائره وما جري بينه وبينهم وما وقع عليهم من الجور والظلم وأحوال من خرج في زمانه من بني الحسن واولاد زيد وغيرهم
1 - ير: إبراهيم بن هاشم، عن يحيي بن أبي عمران الهمداني، عن يونس عن علي الصائغ، قال: لقي أبا عبد الله عليه السلام محمد بن عبد الله بن الحسن، فدعاه محمد إلي منزله فأبي أن يذهب معه، وأرسل معه إسماعيل وأومأ إليه أن كف ووضع يده علي فيه وأمره بالكف فلما انتهي إلي منزله أعاد إليه الرسول ليأتيه، فأبي أبو عبد الله عليه السلام وأتي الرسول محمدا فأخبره بامتناعه، فضحك محمد ثم قال: ما منعه من إتياني إلا أنه ينظر في الصحف، قال: فرجع إسماعيل فحكي لابي عبد الله عليه السلام الكلام فأرسل أبو عبد الله عليه السلام رسولا من قبله، وقال: إن إسماعيل أخبرني بما كان منك وقد صدقت إني أنظر في الصحف الاولي صحف إبراهيم وموسي، فسل نفسك وأباك هل ذلك عندكما؟ قال: فلما أن بلغه الرسول سكت فلم يجب بشئ، وأخبر الرسول أبا عبد الله عليه السلام: بسكوته، فقال أبو عبد الله عليه السلام: إذا أصاب وجه الجواب قل الكلام [1] .
2 - ير: أحمد بن الحسن بن فضال، عن أبيه، عن ابن بكير، وأحمد بن محمد، عن محمد بن عبد الملك قال: كنا عند أبي عبد الله عليه السلام نحوا من ستين رجلا وهو وسطنا، فجاء عبد الخالق بن عبد ربه فقال له: كنت مع إبراهيم بن محمد جالسا فذكروا أنك تقول: إن عندنا كتاب علي، فقال: لا والله ما ترك علي كتابا، وإن كان ترك علي كتابا ما هو إلا إهابين، ولوددت أنه عند غلامي هذا فما ابالي عليه
[ صفحه 271]
قال: فجلس أبو عبد الله عليه السلام ثم أقبل علينا فقال: ما هو والله كما يقولون إنهما جفران مكتوب فيهما، لا والله إنهما لاهابان عليهما أصوافهما وأشعارهما مدحوسين كتبا في أحدهما وفي الاخر سلاح رسول الله صلي الله عليه وآله، وعندنا والله صحيفة طولها سبعون ذراعا، ما خلق الله من حلال وحرام إلا وهو فيها حتي أن أرش الخدش وقال بظفره علي ذراعه فخط به، وعندنا مصحف فاطمة عليها السلام أما والله ما هو في القرآن [2] .
بيان: مدحوسين أي مملوءين.
3 - ير: محمد بن الحسين، عن البزنطي، عن حماد بن عثمان، عن علي بن سعيد قال: كنت جالسا عند أبي عبد الله عليه السلام فقال رجل: جعلت فداك إن عبد الله ابن الحسن يقول: ما لنا في هذا الامر ما ليس لغيرنا، فقال أبو عبد الله عليه السلام - بعد كلام -: أما تعجبون من عبد الله يزعم أن أباه عليا لم يكن إماما ويقول: إنه ليس عندنا علم، وصدق والله ما عنده علم، ولكن والله - وأهو بيده إلي صدره - إن عندنا سلاح رسول الله صلي الله عليه وآله وسيفه ودرعه، وعندنا والله مصحف فاطمة، ما فيه آية من كتاب الله، وإنه لاملاء [من إملاء] رسول الله وخطه علي بيده، والجفر وما يدرون ما هو، مسك شاة أو مسك بعير [3] .
4 - ير: ابن يزيد، ومحمد بن الحسين، عن ابن أبي عمير، عن ابن اذينة، عن علي بن سعيد قال: كنت قاعدا عند أبي عبد الله عليه السلام وعنده اناس من أصحابنا، فقال له معلي بن خنيس: جعلت فداك ما لقيت من الحسن بن الحسن؟ ثم قال له الطيار: جعلت فداك بينا أنا أمشي في بعض السكك إذ لقيت محمد بن عبد الله بن الحسن علي حمار حوله اناس من الزيدية فقال لي: أيها الرجل إلي إلي، فان رسول الله صلي الله عليه وآله قال: من صلي صلاتنا، واستقبل قبلتنا، وأكل ذبيحتنا، فذاك المسلم الذي له ذمة الله وذمة رسوله، من شاء أقام، ومن شاء ظعن، فقلت له: اتق الله ولا يغرنك
[ صفحه 272]
هؤلاء الذين حولك.
فقال أبو عبد الله عليه السلام للطيار: فلم تقل له غيره؟ قال: لا، قال: فهلا قلت: إن رسول الله صلي الله عليه وآله قال ذلك والمسلمون مقرون له بالطاعة، فلما قبض رسول الله صلي الله عليه وآله ووقع الاختلاف انقطع ذلك، فقال محمد بن عبد الله بن علي: العجب لعبد الله بن الحسن إنه يهزأ ويقول: هذا في جفركم الذي تدعون، فغضب أبو عبد الله عليه السلام فقال: العجب لعبد الله بن الحسن يقول: ليس فينا إمام صدق، ما هو بامام ولا كان أبوه إماما، يزعم أن علي بن أبي طالب عليه السلام لم يكن إماما ويردد ذلك، وأما قوله: في الجفر فانما هو جلد ثور مذبوح كالجراب فيه كتب وعلم ما يحتاج الناس إليه إلي يوم القيامة من حلال وحرام، إملاء رسول الله صلي الله عليه وآله وخط علي عليه السلام بيده وفيه مصحف فاطمة ما فيه آية من القرآن، وإن عندي خاتم رسول الله، ودرعه، وسيفه ولواءه، وعندي الجفر علي رغم أنف من زعم [4] .
5 - ير: محمد بن الحسين، عن عبد الرحمان بن أبي هاشم، وجعفر بن بشير عن عنبسة، عن ابن خنيس قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام إذ أقبل محمد بن عبد الله ابن الحسن فسلم عليه ثم ذهب، ورق له أبو عبد الله عليه السلام ودمعت عينه، فقلت له: لقد رأيتك صنعت به ما لم تكن تصنع؟ قال: رققت له لانه ينسب في أمر ليس له، لم أجده في كتاب علي من خلفاء هذه الامة ولا ملوكها [5] .
6 - ير: ابن يعقوب، عن ابن أبي عمير، عن ابن اذينة، عن جماعة سمعوا أبا عبد الله عليه السلام يقول: وقد سئل عن محمد فقال: إن عندي لكتابين فيهما اسم كل نبي وكل ملك يملك، لا والله ما محمد بن عبد الله في أحدهما [6] .
7 - ير: أحمد بن محمد، عن الاهوازي، عن القاسم بن محمد، عن عبد الصمد ابن بشير، عن فضيل سكره قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام قال: يا فضيل
[ صفحه 273]
أتدري في أي شئ كنت أنظر فيه قبل؟ قال: قلت: لا، قال: كنت أنظر في كتاب فاطمة عليها السلام فليس ملك يملك إلا وفيه مكتوب اسمه واسم أبيه، فما وجدت لولد الحسن فيه شيئا [7] .
بيان: لعل المراد أولاد الحسن عليه السلام الذين كانوا في ذلك الزمان.
8 - ير: علي بن اسماعيل، عن صفوان بن يحيي، عن العيص بن القاسم عن ابن خنيس قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: ما من نبي ولا وصي ولا ملك إلا في كتاب عندي، لا والله ما لمحمد بن عبد الله بن الحسن فيه اسم [8] .
9 - ير: عبد الله بن جعفر، عن محمد بن عيسي، عن صفوان، عن العيص، عن أبي عبد الله عليه السلام مثله [9] .
10 - ج: روي عنه عليه السلام أنه قال: ليس منا إلا وله عدو من أهل بيته، فقيل له: بنو الحسن لا يعرفون لمن الحق؟ قال: بلي ولكن يمنعهم الحسد [10] .
11 - ج: عن ابن أبي يعفور، قال: لقيت أنا ومعلي بن خنيس الحسن بن الحسن ابن علي بن أبي طالب عليهما السلام فقال: يا يهودي، فأخبرنا بما قال جعفر بن محمد عليه السلام فقال: هو والله أولي باليهودية منكما، إن اليهودي من شرب الخمر [11] .
12 - ج: بهذا الاسناد قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: لو توفي الحسن ابن الحسن بالزنا والربا وشرب الخمر كان خيرا مما توفي عليه [12] .
13 - ن: أبي، عن أحمد بن إدريس، عن سهل، عن علي بن الريان، عن الدهقان، عن الحسين بن خالد [الكوفي، عن أبي الحسن الرضا عليه السلام قال: قلت:
[ صفحه 274]
جعلت فداك حديث كان يرويه عبد الله] [13] بن بكير، عن عبيد بن زرارة قال: لقيت أبا عبد الله عليه السلام في السنة التي خرج فيها ابراهيم بن عبد الله بن الحسن فقلت له: جعلت فداك إن هذا قد ألف الكلام وسارع الناس إليه فما الذي تأمر به؟ قال فقال: اتقوا الله واسكنوا ما سكنت السماء والارض الخبر [14] .
14 - كشف: عن الحافظ عبد العزيز بن الاخضر، قال: وقع بين جعفر عليه السلام وعبد الله بن الحسن كلام في صدر يوم فأغلظ له في القول عبد الله بن حسن ثم افترقا وراحا إلي المسجد، فالتقيا علي باب المسجد، فقال أبو عبد الله جعفر بن محمد عليه السلام لعبدالله بن الحسن: كيف أمسيت يا أبا محمد؟ فقال: بخير كما يقول المغضب، فقال: يا أبا محمد أما علمت أن صلة الرحم تخفف الحساب، فقال: لا تزال تجئ بالشئ لا نعرفه، قال: فإني أتلو عليك به قرآنا قال: وذلك أيضا قال: نعم، قال: فهاته قال: قول الله عزوجل " والذين يصلون ما أمر الله به أن يوصل ويخشون ربهم ويخافون سوء الحساب " [15] قال: فلا تراني بعدها قاطعا رحمنا [16] .
15 - عم: من كتاب نوادر الحكمة، عن أحمد بن أبي عبد الله، عن أبي محمد الحميري، عن الوليد بن العلا بن سيابة، عن زكار بن أبي زكار الواسطي قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام إذ أقبل رجل فسلم ثم قبل رأس أبي عبد الله عليه السلام قال: فمس أبو عبد الله عليه السلام ثيابه وقال: ما رأيت كاليوم ثيابا أشد بياضا ولا أحسن منها
[ صفحه 275]
فقال: جعلت فداك هذه ثياب بلادنا وجئتك منها بخير من هذه، قال: فقال: يا معتب اقبضها منه، ثم خرج الرجل، فقال أبو عبد الله عليه السلام: صدق الوصف و قرب الوقت، هذا صاحب الرايات السود الذي يأتي بها من خراسان.
ثم قال: يا معتب الحقه فسله ما اسمه، ثم قال لي: إن كان عبد الرحمان فهو والله هو، قال: فرجع معتب، فقال: قال: اسمي عبد الرحمان، قال زكار ابن أبي زكار: فمكث زمانا فلما ولي ولد العباس نظرت إليه وهو يعطي الجند فقلت لاصحابه: من هذا الرجل؟ فقالوا: هذا عبد الرحمان أبو مسلم.
وذكر ابن جمهور العمي في كتاب الواحدة قال: حدث أصحابنا أن محمد بن عبد الله بن الحسن بن الحسن قال لابي عبد الله: والله إني لاعلم منك وأسخي منك وأشجع منك فقال: أما ما قلت إنك أعلم مني، فقد أعتق جدي وجدك ألف نسمة من كد يده فسمهم لي، وإن أحببت أن اسميهم لك إلي آدم فعلت، وأما ما قلت إنك أسخي مني، فوالله ما بت ليلة ولله علي حق يطالبني به، وأما ما قلت إنك أشجع، فكأني أري رأسك وقد جيئ به ووضع علي حجر الزنابير، يسيل منه الدم إلي موضع كذا وكذا، قال: فصار إلي أبيه وقال: يا أبه كلمت جعفر بن محمد بكذا فرد علي كذا فقال أبوه: يا بني آجرني الله فيك إن جعفرا أخبرني أنك صاحب حجر الزنابير [17] .
16 - كش: حمدويه، عن محمد بن عيسي، عن يونس، عن ابن مسكان، عن سليمان بن خالد قال: لقيت الحسن بن الحسن فقال: أما لنا حق؟ أما لنا حرمة؟ إذا اخترتم منا رجلا واحدا كفاكم، فلم يكن له عندي جواب، فلقيت أبا عبد الله عليه السلام فأخبرته بما كان من قوله، فقال لي: القه فقل له: أتيناكم فقلنا: هل عندكم ما ليس عند غيركم؟ فقلتم لا فصدقناكم وكنتم أهل ذلك، وأتينا بني عمكم فقلنا: هل عندكم ما ليس عند الناس؟ فقالوا: نعم فصدقناهم وكانوا أهل ذلك قال: فلقيته فقلت له ما قال لي.
[ صفحه 276]
فقال لي الحسن: فان عندنا ما ليس عند الناس فلم يكن عندي شئ، فأتيت أبا عبد الله عليه السلام فأخبرته فقال لي: القه وقل: إن الله عزوجل يقول في كتابه: " إيتوني بكتاب من قبل هذا أو أثارة من علم إن كنتم صادقين " [18] فاقعدوا لنا حتي نسألكم، قال: فلقيته فحاججته بذلك فقال: أفما عندكم شئ إلا تعيبونا إن كان فلان تفرغ وشغلنا فذاك الذي يذهب بحقنا [19] .
بيان: إلا تعيبونا أي إلا أن تعيبونا، ويمكن أن يقرأ ألا بالفتح ليكون بدلا أو عطف بيان لقوله شئ، وفلان كناية عن الصادق عليه السلام، وغرضه أن تفرغه صار سببا لاعلميته، واشتغالنا بالامور سببا لجهلنا.
17 - غط: جماعة، عن البزوفري، عن أحمد بن إدريس، عن ابن عيسي عن ابن محبوب، عن جميل بن صالح، عن هشام بن أحمر، عن سالمة مولاة أبي عبد الله قالت: كنت عند أبي عبد الله جعفر بن محمد عليهما السلام حين حضرته الوفاة واغمي عليه فلما أفاق قال: أعطوا الحسن بن علي بن علي بن الحسين وهو الافطس سبعين دينارا، وأعط فلانا كذا، وفلانا كذا، فقلت: أتعطي رجلا حمل عليك بالشفرة يريد أن يقتلك؟ قال: تريدين أن لا أكون من الذين قال الله عزوجل " والذين يصلون ما أمر الله به أن يوصل ويخشون ربهم ويخافون سوء الحساب " [20] نعم يا سالمة إن الله خلق الجنة فطيبها وطيب ريحها، وإن ريحها لتوجد من مسيرة ألفي عام، ولا يجد ريحها عاق ولا قاطع رحم [21] .
18 - عم [22] شا: وجدت بخط أبي الفرج علي بن الحسين بن محمد الاصفهاني في أصل كتابه المعروف بمقاتل الطالبيين [23] أخبرني عمر بن عبد الله، عن عمر بن
[ صفحه 277]
شيبة، عن الفضل بن عبد الرحمن الهاشمي، وابن داجة قال أبو زيد: وحدثني عبد الرحمن بن عمرو بن جبلة، عن الحسن بن أيوب مولي بني نمير، عن عبد الاعلي ابن أعين، قال: وحدثني إبراهيم بن محمد بن أبي الكرام الجعفري، عن أبيه، قال: وحدثني محمد بن يحيي، عن عبد الله بن يحيي قال: وحدثني عيسي بن عبد الله بن محمد بن عمر بن علي، عن أبيه، وقد دخل حديث بعضهم في حديث الاخرين إن جماعة من بني هاشم اجتمعوا بالابواء وفيهم إبراهيم بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس وأبو جعفر المنصور، وصالح بن علي، وعبد الله بن الحسن، وابناه محمد وإبراهيم، و محمد بن عبد الله بن عمر بن عثمان، فقال صالح بن علي: قد علمتم أنكم الذين تمد الناس إليهم أعينهم وقد جمعكم الله في هذا الموضع فاعقدوا بيعة لرجل منكم تعطونه إياها من أنفسكم، وتواثقوا علي ذلك، حتي يفتح الله وهو خير الفاتحين، فحمد الله عبد الله بن الحسن، وأثني عليه ثم قال: قد علمتم أن ابني هذا هو المهدي فهلم لنبايعه.
وقال أبو جعفر: لاي شئ تخدعون أنفسكم والله لقد علمتم ما الناس إلي أحد أمور أعناقا، ولا أسرع إجابة منهم إلي هذا الفتي - يريد به محمد بن عبد الله - قالوا: قدوالله صدقت إن هذا الذي نعلم، فبايعوا محمدا جميعا ومسحوا علي يده.
قال عيسي: وجاء رسول عبد الله بن حسن إلي أبي أن: ائتنا فانا مجتمعون لامر، وأرسل بذلك إلي جعفر بن محمد عليهما السلام، وقال غير عيسي: إن عبد الله بن الحسن قال لمن حضر: لا تريدوا جعفرا فانا نخاف أن يفسد عليكم أمركم.
قال عيسي بن عبد الله بن محمد: فأرسلني أبي أنظر ما اجتمعوا له فجئتهم ومحمد ابن عبد الله يصلي علي طنفسة رحل مثنية، فقلت لهم: أرسلني أبي إليكم أسألكم لاي شئ اجتمعتم؟ فقال عبد الله: اجتمعنا لنبايع المهدي محمد بن عبد الله، قال: وجاء جعفر بن محمد فأوسع له عبد الله بن الحسن إلي جنبه فتكلم بمثل كلامه فقال جعفر: لا تفعلوا فان هذا الامر لم يأت بعد، إن كنت تري - يعني عبد الله - أن ابنك هذا هو المهدي فليس به، ولا هذا أوانه، وإن كنت إنما تريد أن تخرجه غضبا لله وليأمر
[ صفحه 278]
بالمعروف وينهي عن المنكر، فانا والله لا ندعك وأنت شيخنا ونبايع ابنك في هذا الامر.
فغضب عبد الله بن الحسن وقال: لقد علمت خلاف ما تقول والله ما أطلعك علي غيبه، ولكن يحملك علي هذا، الحسد لابني، فقال: ما والله ذاك يحملني ولكن هذا وإخوته وأبناؤهم دونكم، وضرب بيده علي ظهر أبي العباس، ثم ضرب بيده علي كتف عبد الله بن الحسن وقال: إنها والله ما هي إليك ولا إلي ابنيك ولكنها لهم وإن ابنيك لمقتولان، ثم نهض فتوكأ علي يد عبد العزيز بن عمران الزهري فقال: أرأيت صاحب الرداء الاصفر؟ - يعني أبا جعفر - فقال له: نعم، قال: قال: إنا والله نجده يقتله. قال له عبد العزيز: أيقتل محمدا؟ قال: نعم، فقلت في نفسي حسده ورب الكعبة، ثم قال: والله ما خرجت من الدنيا حتي رأيته قتلهما، قال: فلما قال جعفر عليه السلام ذلك ونهض القوم وافترقوا، تبعه عبد الصمد وأبو جعفر فقالا: يا أبا عبد الله أتقول هذا؟ قال: نعم أقوله والله وأعلمه [24] .
قال أبو الفرج: [25] وحدثني علي بن العباس المقانعي، عن بكار بن أحمد عن حسن بن حسين، عن عنبسة بن بجاد العابد، قال: كان جعفر بن محمد عليه السلام إذا رأي محمد بن عبد الله بن الحسن تغرغرت عيناه ثم يقول: بنفسي هو، إن الناس ليقولون فيه، وإنه لمقتول، ليس هو في كتاب علي من خلفاء هذه الامة [26] .
بيان: مار الشئ يمور مورا أي تحرك وجاء وذهب، ومور العنق هنا كناية عن شدة التسليم والانقياد له وخفض الرؤوس عنده.
19 - كا: بعض أصحابنا، عن محمد بن حسان، عن محمد بن زنجويه، عن عبد الله ابن الحكم الارمني، عن عبد الله بن إبراهيم بن محمد الجعفري قال: أتينا خديجة بنت
[ صفحه 279]
عمر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام نعزيها بابن بنتها، فوجدنا عندها موسي بن عبد الله بن الحسن فإذا هي في ناحية قريبا من النساء فعزيناهم، ثم أقبلنا عليه فإذا هو يقول لابنة أبي يشكر الراثية قولي، فقالت:
اعدد رسول الله واعدد بعده
أسد الاله وثالثا عباسا
واعدد علي الخير واعدد جعفرا
واعدد عقيلا بعده الرؤاسا
فقال: أحسنت وأطربتيني زيديني، فاندفعت تقول:
ومنا إمام المتقين محمد
وحمزة منا والمهذب جعفر
منا علي صهره وابن عمه
وفارسه ذاك الامام المطهر
فأقمنا عنده حتي كاد الليل أن يجئ، ثم قالت خديجة: سمعت عمي محمد بن علي صلوات الله عليه وهو يقول: إنما تحتاج المرأة في المأتم إلي النوح لتسيل دمعتها ولا ينبغي لها أن تقول هجرا، فإذا جاء الليل فلا تؤذي الملائكة بالنوح، ثم خرجنا فغدونا إليها غدوة فتذاكرنا عندها اختزال منزلها من دار أبي عبد الله جعفر بن محمد عليه السلام فقال: [27] هذه دار تسمي دار السرق فقالت: هذا ما اصطفي مهدينا - تعني محمد بن عبد الله بن الحسن - تمازحه بذلك فقال موسي بن عبد الله: والله لاخبرنكم بالعجب رأيت أبي رحمه الله لما أخذ في أمر محمد بن عبد الله وأجمع علي لقاء أصحابه فقال: لا أجد هذا الامر يستقيم إلا أن ألقي أبا عبد الله جعفر بن محمد عليه السلام فانطلق وهو متكئ علي فانطلقت معه حتي أتينا أبا عبد الله، فلقيناه خارجا يريد المسجد فاستوقفه أبي وكلمه فقال له أبو عبد الله عليه السلام: ليس هذا موضع ذلك نلتقي إن شاء الله. فرجع أبي مسرورا، ثم أقام حتي إذا كان الغد أو بعده بيوم انطلقنا حتي أتيناه، فدخل عليه أبي وأنا معه، فابتدأ الكلام ثم قال له فيما يقول: قد علمت [28] .
[ صفحه 280]
جعلت فداك أن السن [29] لي عليك فان في قومك من هو أسن منك، ولكن الله عزوجل قد قدم لك فضلا ليس هو لاحد من قومك، وقد جئتك معتمدا لما أعلم من برك، واعلم فديتك أنك إذا أجبتني لم يتخلف عني أحد من أصحابك، و لم يختلف علي اثنان من قريش ولا غيرهم، فقال له أبو عبد الله عليه السلام: إنك تجد غيري أطوع لك مني، ولا حاجة لك في، فوالله إنك لتعلم أني اريد البادية أو أهم بها [30] فأثقل عنها واريد الحج فما ادركه إلا بعد كد وتعب ومشقة علي نفسي فاطلب غيري وسله ذلك، ولا تعلمهم أنك جئتني، فقال له: إن الناس ما دون أعناقهم إليك وإن أجبتني لم يتخلف عني أحد ولك أن لا تكلف قتالا ولا مكروها قال: وهجم علينا ناس فدخلوا وقطعوا كلامنا، فقال أبي: جعلت فداك ما تقول؟ فقال: نلتقي إن شاء الله، فقال: أليس علي ما احب؟ قال: علي ما تحب إن شاء الله من إصلاح حالك.
ثم انصرف حتي جاء البيت فبعث رسولا إلي محمد في جبل بجهينة - يقال له الاشقر علي ليلتين من المدينة - فبشره وأعلمه أنه قد ظفر له بوجه حاجته وما طلب ثم عاد بعد ثلاثة أيام فوقفنا بالباب ولم نكن نحجب إذا جئنا فأبطأ الرسول، ثم أذن لنا فدخلنا عليه، فجلست في ناحية الحجرة ودنا أبي إليه فقبل رأسه ثم قال: جعلت فداك قد عدت إليك راجيا مؤملا قد انبسط رجائي وأملي ورجوت الدرك لحاجتي.
فقال له أبو عبد الله عليه السلام: يا ابن عم إني اعيذك بالله من التعرض لهذا الامر الذي أمسيت فيه، وإني لخائف عليك أن يكسبك شرا، فجري الكلام بينهما
[ صفحه 281]
حتي أفضي إلي ما لم يكن يريد، وكان من قوله: بأي شئ كان الحسين أحق بها من الحسن؟ فقال أبو عبد الله عليه السلام: رحم الله الحسن ورحم الحسين وكيف ذكرت هذا؟ قال: لان الحسين كان ينبغي له إذا عدل أن يجعلها في الاسن من ولد الحسن فقال أبو عبد الله عليه السلام: إن الله تبارك وتعالي لما أن أوحي إلي محمد صلي الله عليه وآله أوحي إليه بما شاء، ولم يؤامر أحدا من خلقه، وأمر محمد صلي الله عليه وآله عليا عليه السلام بما شاء ففعل ما أمر به [31] ولسنا نقول فيه إلا ما قال رسول الله صلي الله عليه وآله من تبجيله وتصديقه فلو كان أمر الحسين عليه السلام أن يصيرها في الاسن أو ينقلها في ولدهما - يعني الوصية - لفعل ذلك الحسين وما هو بالمتهم عندنا في الذخيرة لنفسه، ولقد ولي وترك ذلك، و لكنه مضي لما امر به وهو جدك وعمك، فان قلت خيرا فما أولاك به، وإن قلت هجرا فيغفر الله لك، أطعني يا ابن عم واسمع كلامي، فو الله الذي لا إله إلا هو لا آلوك نصحا وحرصا، فكيف ولا أراك تفعل وما لامر الله من مرد فسر أبي عند ذلك.
فقال له أبو عبد الله عليه السلام: والله إنك لتعلم أنه الاحول الاكشف الاخضر المقتول بسدة أشجع بين دورها، عند بطن مسيلها، فقال أبي: ليس هو ذاك والله لنجازين باليوم يوما، وبالساعة ساعة، وبالسنة سنة، ولنقومن بثار بني أبي طالب جميعا فقال له أبو عبد الله عليه السلام: يغفر الله لك ما أخوفني أن يكون هذا البيت يلحق صاحبنا " منتك نفسك في الخلآء ضلالا " [32] .
[ صفحه 282]
لا والله لا يملك أكثر من حيطان المدينة، ولا يبلغ عمله الطائف إذا أحفل - يعني إذا أجهد نفسه - وما للامر من بد أن يقع فاتق الله وارحم نفسك وبني أبيك، فوالله إني لاراه أشأم سلحة أخرجتها أصلاب الرجال إلي أرحام النساء والله إنه المقتول بسدة أشجع بين دورها، والله لكأني به صريعا مسلوبا بزته، بين رجليه لبنة، ولا ينفع هذا الغلام ما يسمع، قال موسي بن عبد الله: يعنيني وليخرجن معه فينهزم ويقتل صاحبه، ثم يمضي فيخرج معه راية اخري فيقتل كبشها ويتفرق جيشها، فان أطاعني فليطلب الامان عند ذلك من بني العباس حتي يأتيه الله بالفرج، ولقد علمت بأن هذا الامر لا يتم، وإنك لتعلم ونعلم أن ابنك، الاحول الاخضر الاكشف المقتول بسدة أشجع، بين دورها عند بطن مسيلها.
فقام أبي وهو يقول: بل يغني الله عنك ولتعودن أو ليفئ الله بك وبغيرك، وما أردت بهذا إلا امتناع غيرك وأن تكون ذريعتهم إلي ذاك، فقال أبو عبد الله عليه السلام: الله يعلم ما اريد إلا نصحك ورشدك، وما علي إلا الجهد، فقام أبي يجر ثوبه مغضبا فلحقه أبو عبد الله عليه السلام فقال له: اخبرك إني سمعت عمك وهو خالك يذكر أنك وبني أبيك ستقتلون، فإن أطعتني ورأيت أن تدفع بالتي هي أحسن فافعل، ووالله الذي لا إله إلا هو عالم الغيب والشهادة الرحمن الرحيم الكبير المتعال علي خلقه لوددت أني فديتك بولدي وبأحبهم إلي، وبأحب أهل بيتي إلي، ما يعدلك عندي شئ، فلا تري أني غششتك، فخرج أبي من عنده مغضبا أسفا.
قال: فما أقمنا بعد ذلك إلا قليلا عشرين ليلة أو نحوها، حتي قدمت رسل أبي جعفر فأخذوا أبي وعمومتي سليمان بن حسن، وحسن بن حسن، وإبراهيم بن حسن، وداود بن حسن، وعلي بن حسن، وسليمان بن داود بن حسن، وعلي بن
[ صفحه 283]
إبراهيم بن حسن، وحسن بن جعفر بن حسن، وطباطبا إبراهيم بن إسماعيل بن حسن، وعبد الله بن داود، وقال: فصفدوا في الحديد ثم حملوا في محامل أعراء لا وطاء فيها، ووقفوا بالمصلي لكي يشتمهم الناس قال: فكف الناس عنهم ورقوا لهم للحال التي هم فيها، ثم انطلقوا بهم حتي وقفوا عند باب مسجد رسول الله صلي الله عليه وآله.
قال عبد الله بن إبراهيم الجعفري: فحدثتنا خديجة بنت عمر بن علي أنهم لما اوقفوا عند باب المسجد - الباب الذي يقال له باب جبرئيل - اطلع عليهم أبو عبد الله عليه السلام وعامة ردائه مطروح بالارض، ثم اطلع من باب المسجد فقال: لعنكم الله يا معشر الانصار - ثلاثا - ما علي هذا عاهدتم رسول الله صلي الله عليه وآله ولا بايعتموه، أما والله إن كنت حريصا ولكني غلبت، وليس للقضاء مدفع، ثم قام وأخذ إحدي نعليه فأدخلها رجله والاخري في يده، وعامة ردائه يجره في الارض، ثم دخل في بيته فحم عشرين ليلة لم يزل يبكي فيها الليل والنهار، حتي خفنا عليه فهذا حديث خديجة.
قال الجعفري: وحدثنا موسي بن عبد الله بن الحسن أنه لما طلع بالقوم في المحامل، قام أبو عبد الله عليه السلام من المسجد ثم أهوي إلي المحمل الذي فيه عبد الله بن الحسن - يريد كلامه - فمنع أشد المنع وأهوي إليه الحرسي فدفعه، وقال: تنح عن هذا، فان الله سيكفيك، ويكفي غيرك، ثم دخل بهم الزقاق، ورجع أبو عبد الله عليه السلام إلي منزله، فلم يبلغ بهم البقيع حتي ابتلي الحرسي بلاء شديدا رمحته ناقته فدقت وركه فمات فيها، ومضي القوم، فأقمنا بعد ذلك حينا، ثم أتي محمد ابن عبد الله بن الحسن، فأخبر أن أباه وعمومته قتلوا، قتلهم أبو جعفر، إلا حسن ابن جعفر، وطباطبا، وعلي بن إبراهيم، وسليمان بن داود، وداود بن حسن و عبد الله بن داود، قال: فظهر محمد بن عبد الله عند ذلك ودعا الناس لبيعته قال: فكنت ثالث ثلاثة بايعوه واستوثق الناس لبيعته ولم يختلف عليه قرشي ولا أنصاري ولا عربي.
قال: وشاور عيسي بن زيد وكان من ثقاته، وكان علي شرطته، فشاوره في
[ صفحه 284]
البعثة إلي وجوه قومه، فقال له عيسي بن زيد: إن دعوتهم دعاء يسيرا لم يجيبوك أو تغلظ عليهم فخلني وإياهم فقال له محمد: امض إلي من أردت منهم فقال: ابعث إلي رئيسهم وكبيرهم - يعني أبا عبد الله جعفر بن محمد عليهما السلام - فانك إذا أغلظت عليه علموا جميعا أنك ستمرهم علي الطريق التي أمررت عليها أبا عبد الله، قال: فوالله ما لبثنا أن اتي بأبي عبد الله عليه السلام حتي اوقف بين يديه، فقال له عيسي بن زيد: أسلم تسلم، فقال له أبو عبد الله عليه السلام: أحدثت نبوة بعد محمد صلي الله عليه وآله؟ فقال له محمد: لا ولكن بايع تأمن علي نفسك ومالك وولدك، ولا تكلفن حربا.
فقال له أبو عبد الله: ما في حرب ولا قتال، ولقد تقدمت إلي أبيك وحذرته الذي حاق به، ولكن لا ينفع حذر من قدر، يا ابن أخي عليك بالشباب ودع عنك الشيوخ، فقال له محمد: ما أقرب ما بيني وبينك في السن فقال له أبو عبد الله عليه السلام: إني لم اعازك، ولم أجئ لاتقدم عليك في الذي أنت فيه، فقال له محمد: لا والله لابد من أن تبايع، فقال له أبو عبد الله عليه السلام: ما في يا ابن أخي طلب ولا هرب، وإني لاريد الخروج إلي البادية فيصدني ذلك ويثقل علي حتي يكلمني في ذلك الاهل غير مرة، وما يمنعني منه إلا الضعف، والله والرحم أن تدبر عنا ونشقي بك.
فقال له: يا أبا عبد الله قد والله مات أبو الدوانيق - يعني أبا جعفر - فقال له أبو عبد الله عليه السلام: وما تصنع بي وقد مات؟ قال: اريد الجمال بك، قال: ما إلي ما تريد سبيل، لا والله ما مات أبو الدوانيق، إلا أن يكون مات موت النوم، قال: والله لتبايعني طائعا أو مكرها ولا تحمد في بيعتك، فأبي عليه إباءا شديدا، فأمر به إلي الحبس، فقال له عيسي بن زيد: أما إن طرحناه في السجن وقد خرب السجن وليس عليه اليوم غلق خفنا أن يهرب منه.
فضحك أبو عبد الله عليه السلام ثم قال: لا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم أو تراك تسجنني؟ قال: نعم والذي أكرم محمدا صلي الله عليه وآله بالنبوة لاسجننك ولاشددن عليك، فقال عيسي بن زيد: احبسوه في المخبأ، وذلك دار ريطة اليوم، فقال له أبو عبد الله عليه السلام: أما والله إني سأقول ثم اصدق، فقال له عيسي بن زيد: لو تكلمت
[ صفحه 285]
لكسرت فمك.
فقال له أبو عبد الله عليه السلام: أما والله يا أكشف يا أزرق، لكأني بك تطلب لنفسك جحرا تدخل فيه، وما أنت في المذكورين عند اللقاء، وإني لاظنك إذا صفق خلفك طرت مثل الهيق النافر، فنفر عليه محمد بانتهار: احبسه وشدد عليه واغلظ عليه.
فقال له أبو عبد الله عليه السلام: أما والله لكأني بك خارجا من سدة أشجع إلي بطن الوادي، وقد حمل عليك فارس معلم، في يده طرادة نصفها أبيض ونصفها أسود، علي فرس كميت أقرح، فطعنك فلم يصنع فيك شيئا، وضربت خيشوم فرسه فطرحته، وحمل عليك آخر خارج من زقاق آل أبي عمار الدئليين، عليه غديرتان مضفورتان قد خرجتا من تحت بيضته، كثير شعر الشاربين، فهو والله صاحبك فلا رحم الله رمته.
فقال له محمد: يا أبا عبد الله عليه السلام حسبت فأخطأت، وقام إليه السراقي ابن سلح الحوت، فدفع في ظهره حتي ادخل السجن، واصطفي ما كان له من مال وما كان لقومه ممن لم يخرج مع محمد، قال: فطلع باسماعيل بن عبد الله بن جعفر بن أبي طالب، وهو شيخ كبير ضعيف، قد ذهبت إحدي عينيه، وذهبت رجلاه، وهو يحمل حملا، فدعاه إلي البيعة، فقال له: يا ابن أخي إني شيخ كبير ضعيف، وأنا إلي برك وعونك أحوج، فقال له: لابد من أن تبايع، فقال له: وأي شئ تنتفع ببيعتي والله إني لاضيق عليك مكان اسم رجل إن كتبته، قال: لابد لك أن تفعل فأغلظ عليه في القول، فقال له إسماعيل: ادع لي جعفر بن محمد: فلعلنا نبايع جميعا.
قال: فدعا جعفرا عليه السلام فقال له إسماعيل: جعلت فداك إن رأيت أن تبين له فافعل، لعل الله يكفه عنا، قال: قد أجمعت ألا اكلمه فلير في رأيه، فقال إسماعيل لابي عبد الله عليه السلام: أنشدك الله هل تذكر يوما أتيت أباك محمد بن علي عليه السلام وعلي حلتان صفراوان، فأدام النظر إلي ثم بكي فقلت له: ما يبكيك؟ فقال لي: يبكيني أنك تقتل عند كبر سنك ضياعا، لا ينتطح في دمك عنزان، قال:
[ صفحه 286]
فقلت: متي ذاك؟ قال: إذا دعيت إلي الباطل فأبيته، وإذا نظرت إلي أحول مشوم قومه ينتمي من آل الحسن علي منبر رسول الله صلي الله عليه وآله، يدعو إلي نفسه، قد تسمي بغير اسمه، فأحدث عهدك واكتب وصيتك، فانك مقتول من يومك أو من غد؟ فقال له أبو عبد الله عليه السلام: نعم وهذا ورب الكعبة لا يصوم من شهر رمضان إلا أقله فأستودعك الله يا أبا الحسن وأعظم الله أجرنا فيك، وأحسن الخلاقة علي من خلفت وإنا لله وإنا إليه راجعون قال: ثم احتمل إسماعيل ورد جعفر إلي الحبس.
قال: فوالله ما أمسينا حتي دخل عليه بنو أخيه بنو معاوية بن عبد الله بن جعفر فتوطؤه حتي قتلوه، وبعث محمد بن عبد الله إلي جعفر عليه السلام فخلي سبيله، قال: وأقمنا بعد ذلك حتي استهللنا شهر رمضان، فبلغنا خروج عيسي بن موسي يريد المدينة، قال: فتقدم محمد بن عبد الله، علي مقدمته يزيد بن معاوية بن عبد الله بن جعفر، وكان علي مقدمة عيسي بن موسي، ولد الحسن بن زيد بن الحسن بن الحسن، وقاسم، ومحمد ابن زيد وعلي وإبراهيم بنو الحسن بن زيد، فهزم يزيد بن معاوية وقدم عيسي ابن موسي المدينة، وصار القتال بالمدينة، فنزل بذباب، ودخلت علينا المسودة من خلفنا، وخرج محمد في أصحابه، حتي بلغ السوق فأوصلهم ومضي ثم تبعهم حتي انتهي إلي مسجد الخوامين، فنظر إلي ما هناك فضاء ليس مسود ولا مبيض، فاستقدم حتي انتهي إلي شعب فزارة، ثم دخل هذيل، ثم مضي إلي أشجع، فخرج إليه الفارس الذي قال أبو عبد الله عليه السلام من خلفه من سكة هذيل فطعنه فلم يصنع فيه شيئا، وحمل علي الفارس وضرب خيشوم فرسه بالسيف، فطعنه الفارس فأنفذه في الدرع وانثني عليه محمد فضربه فأثخنه، وخرج إليه حميد بن قحطبة وهو مدبر علي الفارس يضربه من زقاق العماريين، فطعنه طعنة أنفذ السنان فيه فكسر الرمح وحمل علي حميد، فطعنه حميد بزج الرمح فصرعه، ثم نزل فضربه حتي أثخنه وقتله وأخذ رأسه، ودخل الجند من كل جانب، وأخذت المدينة، وأجلينا هربا في البلاد.
قال موسي بن عبد الله: فانطلقت حتي لحقت بابراهيم بن عبد الله، فوجدت
[ صفحه 287]
عيسي بن زيد مكمنا عنده، فأخبرته بسوء تدبيره، وخرجنا معه حتي اصيب رحمه الله، ثم مضيت مع ابن أخي الاشتر عبد الله بن محمد بن عبد الله بن حسن حتي اصيب بالسند، ثم رجعت شريدا طريدا، تضيق علي البلاد، فلما ضاقت علي الارض، واشتد الخوف ذكرت ما قال أبو عبد الله عليه السلام فجئت إلي المهدي وقد حج، وهو يخطب الناس في ظل الكعبة، فما شعر إلا وأني قد قمت من تحت المنبر، فقلت: لي الامان يا أمير المؤمنين وأدلك علي نصيحة لك عندي فقال: نعم ما هي؟ قلت: أدلك علي موسي بن عبد الله بن حسن فقال: نعم لك الامان فقلت له: أعطني ما أثق به، فأخذت منه عهودا ومواثيق، ووثقت لنفسي، ثم قلت: أنا موسي بن عبد الله فقال لي: إذا تكرم وتحبي فقلت له: أقطعني إلي بعض أهل بيتك يقوم بأمري عندك.
فقال: انظر إلي من أردت فقلت: عمك العباس بن محمد، فقال العباس: لا حاجة لي فيك فقلت: ولكن لي فيك الحاجة، أسألك بحق أمير المؤمنين إلا قبلتني، فقبلني شاء أو أبي، وقال لي المهدي من يعرفك وحوله أصحابنا أو أكثرهم فقلت: هذا الحسن بن زيد يعرفني، وهذا موسي بن جعفر يعرفني، وهذا الحسن ابن عبيد الله بن عباس يعرفني فقالوا: نعم يا أمير المؤمنين كأنه لم يغب عنا، ثم قلت للمهدي: يا أمير المؤمنين لقد أخبرني بهذا المقام أبو هذا الرجل، وأشرت إلي موسي بن جعفر عليه السلام.
قال موسي بن عبد الله: وكذبت علي جعفر كذبة فقلت له: وأمرني أن اقرئك السلام وقال: إنه إمام عدل وسخي قال: فأمر لموسي بن جعفر عليه السلام بخمسة آلاف دينار، فأمر لي موسي عليه السلام منها بألفي دينار، ووصل عامة أصحابه، ووصلني فأحسن صلتي، فحيث ما ذكر ولد محمد بن علي بن الحسين فقولوا: صلي الله عليهم، و ملائكته، وحملة عرشه، والكرام الكاتبون، وخصوا أبا عبد الله عليه السلام بأطيب ذلك وجزي موسي بن جعفر عني خيرا، فأنا والله مولاهم بعد الله [33] .
[ صفحه 288]
بيان: قوله قريبا حال عن الضمير المستتر في الظرف، والتذكير لما ذكره الجوهري [34] حيث قال: وقوله تعالي " إن رحمة الله قريب من المحسنين " [35] ولم يقل قريبة لانه أراد بالرحمة الاحسان، ولان ما لا يكون تأنيثه حقيقيا جاز تذكيره.
وقال الفراء [36] إذا كان القريب في معني المسافة يذكر ويؤنث وإذا كان في معني النسب يؤنث بلا اختلاف بينهم، انتهي.
وأسد الاله حمزة - ره - وعلي الخير علي الاضافة هو أمير المؤمنين عليه السلام الذي هو منبع جميع الخيرات، والرؤاس بضم الراء وتشديد الهمزة جمع رأس صفة للجميع والطرب الفرح والحزن والثاني أنسب، فاندفعت أي شرعت في الكلام، والهجر بالضم الفحش من القول.
والاختزال الانفراد والبعد، فقال: أي الجعفري، هذه أي دار خديجة تسمي دار السرقة لكثرة وقوع السرقة فيها.
فقالت خديجة: إنما اختارها محمد بن عبد الله فبقينا فيها بعده، ويحتمل أن يكون العائد في قوله " فقال " راجعا إلي موسي، وإنما سماها دار السرقة لانها مما غصبها محمد بن عبد الله ممن خالفه، وهو المراد بالاصطفاء والاول أظهر، و ضمير تمازحه للجعفري علي الالتفات أو لموسي أو لمحمد أي تستهزئ به، لانه ادعي المهدوية وقتل وتبين كذبه.
قوله عليه السلام: ولقد ولي وترك أي كيف يدخره لنفسه، وقد استشهد وترك لغيره قوله عليه السلام: وهو جدك، لان امه كانت بنت الحسين عليه السلام.
وقال المطرزي [37] لا آلوك نصحا معناه لا أمنعكه ولا أنقصكه من آلي في الامر
[ صفحه 289]
يألو إذا قصر انتهي.
وقوله: فكيف من باب الاكتفاء ببعض الكلام أي كيف أقصر في نصحك مع ما يلزمني من مودتك لقرابتك وسنك، وقوله: ولا أراك كلام مستأنف، ويحتمل أن يكون المعني: كيف يكون كلامي محمولا علي غير النصح، والحال أني أعلم أنك لا تفعل، إذ لو لم يكن لله تعالي وإطاعة أمره لكان ذكره مع عدم تجويز التأثير لغوا والاول أظهر، وقوله: لتعلم للاستقبال، ودخول اللام لتحقق الوقوع كأنه واقع، ويمكن أن يكون للحال بأن يكون علم بإخبار آبائه أو باخباره عليهم السلام ومع ذلك كان يسعي في الامر، حرصا علي الملك، أو لاحتمال البداء، والاكشف من به كشف محركة أي انقلاب من قصاص الناصية، كأنها دائرة والعرب تتشأم به، و الاخضر الاسود كما في القاموس [38] أو المراد به الاخضر العين، والسدة بالضم الباب، وقد يقرء بالفتح لمناسبة المسيل.
والاشجع اسم قبيلة من غطفان، وضمير مسيلها للسدة أو للاشجع لانه اسم القبيلة، ليس هو: أي محمد ذاك الذي ذكرت، أو ليس الامر كما ذكرت، باليوم أي بكل يوم ظلم لبني امية وبني العباس، يوما أي يوم انتقام، والبيت للاخطل يهجو جريرا، صدره " إنعق بضأنك يا جرير فانما " [39] أي إنه ضأنك عن مقابلة الذئب، منتك أي جعلتك متمنيا بالاماني الباطلة، ضلالا أي محالا، وهو أن يغلب الضأن علي الذئب، والطائف طائف الحجاز، وقيل: المراد هنا موضع قرب المدينة.
وفي القاموس [40] الاحتفال المبالغة وحسن القيام بالامور، رجل حفيل مبالغ فيما أخذ فيه، وما للامر أي الذي ذكرت من عدم استمرار دولته أو لقضاء الله تعالي، وفي القاموس [41] السلاح كغراب، النجو، وفي المغرب [42] السلح
[ صفحه 290]
التغوط، وفي المثل: أسلح من حباري، وقول عمر لزياد في الشهادة علي المغيرة: قم يا سلح الغراب، معناه يا خبيث، وفي المصباح [43] سلحة تسمية بالمصدر بين دورها أي قبيلة الاشجع وقيل السدة.
وفي القاموس [44] البز الثياب والسلاح كالبزة بالكسر، والبزة بالكسر الهيئة، ويقتل صاحبه أي محمد فيخرج معه أي مع موسي والاظهر مع بلا ضمير، و الكبش بالفتح سيد القوم وقائدهم، والمراد هنا إبراهيم، لتعودن أي عن الامتناع باختيارك عند ظهور دولتنا، أو ليفئ الله بك من الفئ بمعني الرجوع، والباء للتعدية أي يسهل الله أن نذهب بك جبرا، إلا امتناع غيرك أي تريد أن لا يبايعنا غيرك بسبب امتناعك عن البيعة، وأن تكون وسيلتهم إلي الامتناع، فذاك إشارة إلي الامتناع وفي بعض النسخ: بهذا الامتناع غيرك أي غرضك من الامتناع أن تخرج أنت و تطلب البيعة لنفسك، وأن تكون وسيلتهم إلي الخروج والجهاد والاول أظهر.
والجهد بالفتح السعي بأقصي الطاقة، عمك أي علي بن الحسين عليه السلام مجازا وهو خاله حقيقة لان ام عبد الله هي فاطمة بنت الحسين عليه السلام، وبني أبيك أي إخوتك وبنيهم، ورأيت أي اخترت، أن تدفع بالتي هي أحسن أي تدفع ما زعمته مني سيئة بالصفح والاحسان، مشيرا إلي قوله تعالي " ادفع بالتي هي أحسن السيئة " [45] أو المعني: تدفع القتل عنك بالتي هي أحسن، وهي ترك الخروج بناءا علي احتمال البداء والاول أظهر، علي خلقه متعلق بالمتعال، فديتك علي المعلوم أي صرت فداءك ويحتمل أن يكون المراد هنا إنقاذه من الضلالة ومن العذاب، وما يعدلك أي يساويك، رسل أبي جعفر، أي الدوانيقي.
فصفدوا: علي بناء المجهول، من باب ضرب، والتفعيل من صفده إذا شده وأوثقه، والاعراء جمع عراء كسحاب: أي ليس لها أغشية فوقهم ولا وطاء وفرش
[ صفحه 291]
تحتم، عنهم أي شماتتهم أو شتمهم.
أطلع عليهم من باب الافعال أي رأسه، وفي الثاني من باب الافتعال أي خرج من الباب وأشرف عليهم، أو كلاهما من الافتعال، والاطلاع أولا من الخوخة المفتوحة من المسجد إلي الطريق مقابل مقام جبرئيل، قبل الوصول إلي الباب وثانيا عند الخروج من الباب، أو كلاهما من الباب، والاول بمعني الاشراف، و الثاني بمعني الخروج، أو الاطلاع أولا علي الطريق، وثانيا علي أهل المسجد و الخطاب معهم، والاظهر أن الاطلاع أولا كان من داره عليه السلام، وثانيا من باب المسجد ينادي أهله من الانصار كما سيأتي في رواية أبي الفرج، وطرح الرداء وجره علي الارض للغضب، وتذكير مطروح، باعتبار أن تأنيثه غير حقيقي، أو باعتبار الرداء أو لانها بمعني أكثر.
ما علي هذا عاهدتم إشارة إلي ما بايعوه عليه في العقبة علي أن يمنعوا رسول الله صلي الله عليه وآله وذريته مما يمنعون منه أنفسهم وذراريهم، أن كنت أن مخففة وضمير الشأن محذوف، حريصا يعني علي دفع هذا الامر عنهم بالوعظ والنصيحة، ولكني غلبت علي المجهول أي غلبني القضاء، أو شقاوة المنصوح وقلة عقله، والاخري في يده، هذه حالة من غلب عليه غاية الحزن والاسف، حتي خفنا عليه أي الموت لما طلع علي المجهول من طلع فلان إذا ظهر، والباء للتعدية، ثم أهوي أي مال والحرسي واحد حرس السلطان، سيكفيك أي يدفع شرك، فلم يبلغ علي المعلوم أو المجهول، ويقال: رمحه الفرس أي ضربه برجله، فمات فيها أي بسببها، و الضمير للرمحة أو الناقة، مضي واتي واخبر كلها علي بناء المجهول واستوسق الناس أي اجتمعوا وفي بعض النسخ بالثاء المثلثة أي أخذ الوثيقة، فيحتمل رفع الناس ونصبه.
وعيسي هو ابن زيد بن علي بن الحسين كما صرح به في مقاتل الطالبيين [46] و الشرط كصرد جمع شرطة بالضم، وهو أول كتيبة تشهد الحرب وتتهيأ للموت، و
[ صفحه 292]
طائفة من أعوان الولاة يسيرا أي رفيقا، أو تغلظ أو بمعني إلي أن، أو إلا أن. أسلم من الاسلام وهو ترك الكفر أو الانقياد، تسلم من السلامة، وقوله عليه السلام أحدثت نبوة علي الاول ظاهر، وعلي الثاني مبني علي أن تغيير الامام عما وضع عليه الرسول الله صلي الله عليه وآله لا يكون إلا ببعثة نبي آخر ينسخ دينه، لا تكلفن علي المجهول، و لا قتال بالكسر أي مقاتلة وقوة عليها، من عطف أحد المترادفين علي الاخر، أو بالفتح بمعني القوة، من قدر متعلق بحذر، أو بينفع بتضمين معني الانجاء، والمعازة المغالبة ومنه قوله تعالي " وعزني في الخطاب " [47] فيصدني ذلك أي لا يتيسر لي ذلك الخروج، كأنه يمنعني، أو ذلك إشارة إلي الضعف المفهوم من الكلام السابق والله والرحم بالجر أي أنشد بالله وبالرحم في أن لا تدبر، أو بالنصب بتقدير اذكرهما في أن تدبر، أي لا تقبل نصيحتنا ونتعب بما يصيبنا من قتلك ومفارقتك أو لا تكلفنا البيعة فتقتل أنت كما هو المقدر ونقع في تعب ومشقة بسبب مبايعتك، وهذا أظهر، والجمال الزينة إلا أن يكون، استثناء منقطع، وموت النوم من قبيل لجين الماء.
أما إن طرحناه بالتخفيف، خفنا جواب الشرط، دار ريطة في بعض النسخ بالباء الموحدة أي دار تربط فيها الخيل، وفي بعضها بالمثناة التحتانية وهي اسم بنت عبد الله بن محمد بن الحنفية، ام يحيي بن زيد فانها كانت تسكنها كذا خطر بالبال والريطة أيضا اسم نوع من الثياب فيحتمل ذلك أيضا، إني سأقول السين للتأكيد، ثم اصدق علي بناء المفعول من التفعيل أي يصدقني الناس عند وقوعه، أو علي بناء المجرد المعلوم فثم للاشعار بأن الصدق في ذلك عظيم دون القول، عند اللقاء أي ملاقاة العدو، إذا صفق علي المجهول وهو الضرب الذي له صوت.
والهيق ذكر النعام، وخص به لانه أشد عدوا وأحذر، وفي القاموس [48] نفره عليه قضي له عليه بالغلبة، والانتهار الزجر والمخاطب عيسي أو السراقي، و
[ صفحه 293]
أعلم الفارس جعل لنفسه علامة الشجعان في الحرب وهو معلم، والطراد بالكسر رمح صغير، والكميت بين السواد والحمرة، والقرحة البياض في جبهة الفرس دون الغرة.
" فطرحته " الضمير للخيشوم أو الفارس والديل بالكسر حيان، " والغديرة " الذوابة، " والضفر " نسج الشعر، " صاحبك " أي قاتلك، " والرمة " بالكسر العظام البالية، أي لا رحمه الله أبدا ولو بعد صيرورته رميما " حسبت " من الحساب أي قلت ذلك بحساب النجوم أو من الحسبان بمعني الظن، " فدفع " أي ضرب بيده لعنه الله، حتي أدخل علي المعلوم أو المجهول، وكذا اصطفي يحتملهما أي غصب ونهب أمواله وأموال أصحابه، " فطلع " علي المجهول، " أحوج " أي مني إلي طلب البيعة " لا ضيق عليك " أي في الدفتر، " أن تبين له " أي عاقبة أمره، وعدم جواز ما يفعله " قد أجمعت " أي عزمت.
وفي القاموس [49] مات ضياعا كسحاب أي غير مفتقد، " لا ينتطح في دمك " كناية عن عدم وقوع التخاصم في دمه، وقيل عن قلة دمه، " لكبر سنة " أي إذا ضربا بقرنهما الارض فني دمك والظاهر هو الاول، قال: في المغرب [50] في الامثال لا ينتطح فيها عنزان، يضرب في أمر هين لا يكون له تغيير ولا نكير وفي النهاية [51] لا يلتقي فيها اثنان ضعيفان لان النطاح من شأن التيوس والكباش لا العنوز، " ينتمي " أي يرتفع عن درجته ويدعي ما ليس له، قد تسمي بغير اسمه كالمهدي وصاحب النفس الزكية، فأحدث عهدك أي وصيتك أو إيمانك وميثاقك، " أو من غد " الترديد من الراوي أو منه عليه السلام للمصلحة لئلا ينسب إليه علم الغيب، وهذا أي محمد.
وبنو معاوية كانوا رجال سوء منهم عبد الله والحسن ويزيد وعلي وصالح كلهم أولاد معاوية بن عبد الله بن جعفر، وخرج عبد الله في زمان يزيد بن الوليد فاجتمع إليه
[ صفحه 294]
نفر من أهل الكوفة، ثم خرج وغلب علي البصرة، وهمدان، وقم، والري، و قومس، واصبهان، وفارس، وأقام باصبهان واستعمل إخوته علي البلاد.
وقال صاحب مقاتل الطالبيين [52] كان سيئ السيرة ردي المذهب قتالا وكان الذين بايعوا محمدا من أولاد معاوية علي ما ذكره صاحب المقاتل الحسن ويزيد وصالحا " فتوطأوه " أي داسوه بأرجلهم.
وعيسي هو ابن أخي الدوانيقي وهو عيسي بن موسي بن محمد بن علي بن عبد الله بن العباس.
قوله: ولد الحسن بن زيد، الظاهر أنه كان هكذا: ولد الحسن بن زيد بن الحسن، قاسم، وزيد، وعلي، وإبراهيم، بنو الحسن بن زيد، ومحمد بن زيد لا يستقيم لانه لم يكن لزيد ولد سوي الحسن، وكان للحسن سبعة أولاد ذكور: القاسم وإسماعيل، وعلي، وإسحاق، وزيد، وعبد الله، وإبراهيم.
قال صاحب عمدة الطالب [53] إن زيد بن الحسن بن علي عليهما السلام كان يتولي صدقات رسول الله صلي الله عليه وآله وتخلف عن عمه الحسين، ولم يخرج معه إلي العراق وبايع بعد قتل عمه عبد الله بن الزبير، لان اخته كان تحته، فلما قتل عبد الله أخذ زيد بيد اخته ورجع إلي المدينة وعاش مائة سنة، وقيل خمسا وتسعين، ومات بين مكة والمدينة، وابنه الحسن بن زيد كان أمير المدينة من قبل الدوانيقي وعينا له علي غير المدينة أيضا، وكان مظاهرا لبني العباس علي بني عمه الحسن المثني، وهو أول من لبس السواد من العلويين وأدرك زمن الرشيد، ثم قال: وأعقب الحسن من سبعة رجال: القاسم وهو أكبر أولاده، وكان زاهدا عابدا إلا أنه كان مظاهرا لبني العباس علي بني عمه الحسن بن المثني انتهي، فظهر مما ذكرنا أنه لا يستقيم في العبارة إلا ما ذكرنا، أو يكون هكذا: ولد الحسن بن زيد بن الحسن: قاسم، ومحمد وإبراهيم بنو الحسن بن زيد ومحمد بن زيد فيكون هو محمد بن زيد بن علي ابن الحسين عليهما السلام، وله أيضا شواهد.
[ صفحه 295]
والذباب بالضم، جبل بالمدينة، والمسودة بكسر الواو جند بني العباس لتسويدهم ثيابهم، كالمبيضة لاصحاب محمد لتبييضهم ثيابهم.
وقوله: من خلفنا إشارة إلي ما ذكره ابن الاثير [54] أن في أثناء القتال بعد انهزام كثير من أصحاب محمد فتح بنو أبي عمرو الغفاريون طريقا في بني غفار لاصحاب عيسي، فدخلوا منه أيضا، وجاؤا من وراء أصحاب محمد.
قوله: ومضي أي لجمع سائر العساكر أو لغيره من مصالح الحرب، إلي مسجد الخوامين أي بياعي الخام وهو الجلد لم يدبغ والكرباس لم يغسل، والفجل وقوله: فضاء بالجر بدل أو بالرفع خبر محذوف، فاستقدم أي تقدم أو اجترأ. والحاصل أنه تقدم حتي انتهي إلي شعب قبيلة فزارة، ثم دخل شعب هذيل أو محلتهم، ثم مضي إلي شعب أشجع أو محلتهم، " فأنفذه " أي الرمح في الدرع ولم يصل إلي بدنه، وانثني أي انعطف " فأثخنه " أي أوهنه بالجراحة، وهو أي محمد مدبر علي الفارس بتضمين معني الاقبال أو الحملة والزج بالضم والتشديد الحديدة في أسفل الرمح ويقال: أجلوا عن البلاد وأجليتهم أنا، يتعدي ولا يتعدي. وفي المقاتل [55] إن محمد بن عبد الله خرج لليلتين بقيتا من جمادي الاخرة سنة خمس وأربعين ومائة، وقتل يوم [56] الاثنين لاربع عشرة ليلة خلت من شهر رمضان.
وإبراهيم هو أخو محمد كان يهرب في البلاد خمس سنين إلي أن قدم البصرة في السنة التي خرج فيها أخوه بالمدينة، وبايعه من أهلها أربعة آلاف رجل فكتب إليه أخوه يأمره بالظهور، فظهر أمره أول شهر رمضان سنة خمس وأربعين ومائة فغلب علي البصرة ووجه جنودا إلي الاهواز وفارس، وقوي أمره واضطرب المنصور، وكان قد أحصي ديوانه مائة ألف مقاتل، وكان رأي أهل البصرة أن
[ صفحه 296]
لا يخرج عنهم ويبعث الجنود إلي البلاد فأخطأ ولم يسمع منهم، وخرج نحو الكوفة فبعث إليه المنصور عيسي بن موسي في خمسة عشر ألفا وعلي مقدمته حميد بن قحطبة في ثلاثة آلاف، فسار إبراهيم، حتي نزل باخمري وهي من الكوفة علي ستة عشر فرسخا، ووقع القتال فيه، وانهزم عسكر عيسي، حتي لم يبق معه إلا قليل فأتي جعفر وإبراهيم ابنا سليمان بن علي من وراء ظهور أصحاب إبراهيم وأحاطوا بهم من الجانبين، وقتل إبراهيم وتفرق أصحابه، واتي برأسه إلي المنصور، وكان قتله يوم الاثنين لخمس بقين من ذي القعدة ومكث مذ خرج إلي أن قتل ثلاثة أشهر إلا خمسة أيام.
قوله: مكمنا أي مختفيا عنده خوفا من المنصور، أو من الناس لسوء صنيعه بسوء تدبيره، الضمير لعيسي أو لمحمد، وسوء تدبيرهما كان من جهات شتي لاضرارهم وإهانتهم بأشرف الذرية الطيبة عليه السلام وقتلهم إسماعيل، وعدم خروجهم من المدينة، وقد أمرهم به محمد بن خالد، وحفرهم الخندق مع منع الناس عنه وغير ذلك، أو في أصل الخروج مع نهي الصادق عليه السلام عنه وإخباره بقتلهم.
قوله: ثم مضيت، قال صاحب المقاتل [57] عبد الله الاشتر بن محمد بن عبد الله ابن الحسن، كان عبد الله بن محمد بن مسعدة الذي كان معلمه أخرجه بعد قتل أبيه إلي بلاد الهند فقتل بها، ووجه برأسه إلي المنصور، قال ابن مسعدة: لما قتل محمد خرجنا بابنه الاشتر فأتينا الكوفة، ثم انحدرنا إلي البصرة، ثم خرجنا إلي السند، ثم دخلنا المنصورية فلم نجد شيئا، فدخلنا قندهار فأحللته قلعة لا يرومها رائم، ولا يطور بها طائر وكان أفرس من رأيت من عباد الله، ما إخال الرمح في يده إلا قلما، قال: فخرجت لبعض حاجتي وخلفي بعض تجار أهل العراق فقالوا له: قد بايع لك أهل المنصورية، فلم يزالوا به حتي صار إليها، فبعث المنصور هشام بن عمر إلي السند فقتله، وبعث برأسه إليه، والمهدي محمد بن منصور صار خليفة بعد أبيه في ذي الحجة سنة ثمان وخمسين ومائتين، وتحبي علي بناء المجهول
[ صفحه 297]
من الحباء وهو العطاء قوله: أقطعني لعله من قولهم أقطعه قطيعة أي طائفة من أرض الخراج، كناية عن حفظه له وإنفاقه عليه، كأنه ملكه أو من أقطع فلانا إذا جاوز به نهرا، " مولاهم: أي عبدهم، أو معتقهم أو محبهم أو تابعهم.
20 - كا: محمد بن يحيي، عن محمد بن الحسين، عن عبد الرحمان بن أبي هاشم عن الفضل الكاتب قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فأتاه كتاب أبي مسلم فقال: ليس لكتابك جواب، اخرج عنا، فجعلنا يسار بعضنا بعضا فقال: أي شئ تسارون يا فضل؟ إن الله عز ذكره لا يعجل لعجلة العباد، ولازالة جبل عن موضعه أيسر من زوال ملك لم ينقض أجله، ثم قال: إن فلان بن فلان حتي بلغ السابع من ولد فلان قلت: فما العلامة فيما بيننا وبينك جعلت فداك؟ قال: لا تبرح الارض يا فضل حتي يخرج السفياني فإذا خرج السفياني فأجيبوا إلينا يقولها ثلاثا وهو من المحتوم [58] .
21 - ما: الحسين بن إبراهيم القزويني، عن محمد بن وهبان، عن أحمد بن إبراهيم، عن الحسن بن علي الزعفراني، عن البرقي، عن أبيه، عن ابن أبي عمير عن هشام بن سالم، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: لما خرج طالب الحق قيل لابي عبد الله عليه السلام: نرجو أن يكون هذا اليماني، فقالا: لا، اليماني يتوالي عليا، وهذا يبرأ منه [59] .
22 - كا: حميد بن زياد، عن عبيد الله بن أحمد الدهقان، عن علي بن الحسن الطاطري، عن محمد بن زياد بياع السابري، عن أبان، عن صباح بن سيابة عن المعلي بن خنيس قال: ذهبت بكتاب عبد السلام بن نعيم وسدير وكتب غير واحد إلي أبي عبد الله عليه السلام حين ظهرت المسودة قبل أن يظهر ولد العباس بأنا قد قدرنا أن يؤول هذا الامر إليك فما تري؟ قال: فضرب بالكتب الارض، ثم قال: اف اف ما أنا لهولاء بإمام، أما يعلمون أنه إنما يقتل السفياني [60] .
[ صفحه 298]
23 - كا: أحمد بن محمد بن أحمد الكوفي، عن علي بن الحسن التيمي عن علي بن أسباط، عن علي بن جعفر قال: حدثني معتب أو غيره قال: بعث عبد الله بن الحسن إلي أبي عبد الله عليه السلام يقول لك أبو محمد: أنا أشجع منك، وأنا أسخي منك، وأنا أعلم منك، فقال لرسوله: أما الشجاعة فوالله ما كان لك موقف يعرف به جبنك من شجاعتك، وأما السخي فهو الذي يأخذ الشئ فيضعه في حقه، وأما العلم فقد أعتق أبوك علي بن أبي طالب عليه السلام ألف مملوك فسم لنا خمسة منهم، وأنت عالم، فعاد إليه فأعلمه، ثم عاد إليه فقال: يقول: إنك رجل صحفي، فقال له أبو عبد الله عليه السلام: قل: أي والله صحف إبراهيم وموسي وعيسي ورثتها عن آبائي عليهم السلام [61] .
24 - كا: محمد بن يحيي، عن ابن عيسي، عن علي بن الحكم، عن صفوان الجمال، قال: وقع بين أبي عبد الله عليه السلام وبين عبد الله بن الحسن كلام حتي وقعت الضوضاء بينهم واجتمع الناس، فافترقا عشيتهما بذلك، وغدوت في حاجة فإذا أنا بأبي عبد الله عليه السلام علي باب عبد الله بن الحسن وهو يقول: يا جارية قولي لابي محمد قال: فخرج، فقال: يا أبا عبد الله ما بكر بك؟ قال: إني تلوت آية في كتاب الله عزوجل البارحة فأقلقتني فقال: وما هي؟ قال: قول الله عزوجل ذكره: " الذين يصلون ما أمر الله به أن يوصل ويخشون ربهم ويخافون سوء الحساب " [62] فقال: صدقت لكأني لم أقرأ هذه الاية من كتاب الله قط، فاعتنقا وبكيا [63] .
25 - قل: باسناده عن شيخ الطائفة، عن المفيد والغضائري، عن الصدوق عن ابن الوليد، عن الصفار، عن ابن أبي الخطاب، عن ابن أبي عمير، عن إسحاق ابن عمار.
وأيضا بالاسناد، عن الشيخ، عن أحمد بن محمد بن سعيد بن موسي الاهوازي
[ صفحه 299]
عن ابن عقدة، عن محمد بن الحسن القطراني، عن الحسين بن أيوب الخثعمي، عن صالح بن أبي الاسود، عن عطية بن نجيح بن المطهر الرازي، وإسحاق بن عمار الصيرفي قالا: إن أبا عبد الله جعفر بن محمد عليهما السلام كتب إلي عبد الله بن الحسن حين حمل هو وأهل بيته يعزيه عما صار إليه:
بسم الله الرحمن الرحيم، إلي الخلف الصالح والذرية الطيبة من ولد أخيه وابن عمه.
أما بعد: فلئن كنت قد تفردت أنت وأهل بيتك ممن حمل معك بما أصابكم، ما انفردت بالحزن والغيظ والكئابة وأليم وجع القلب دوني، ولقد نالني من ذلك من الجزع والقلق وحر المصيبة مثل ما نالك، ولكن رجعت إلي ما أمر الله عزوجل به المتقين، من الصبر وحسن العزاء، حين يقول لنبيه صلي الله عليه وآله الطيبين " فاصبر لحكم ربك فإنك بأعيننا " [64] وحين يقول " فاصبر لحكم ربك ولا تكن كصاحب الحوت " [65] وحين يقول لنبيه صلي الله عليه وآله حين مثل بحمزة " وإن عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم لهو خير للصابرين " [66] فصبر رسول الله صلي الله عليه وآله ولم يعاقب.
وحين يقول " وأمر أهلك بالصلاة واصطبر عليها لا نسألك رزقا نحن نرزقك والعاقبة للتقوي " [67] وحين يقول " الذين إذا أصابتهم مصيبة قالوا إنا لله وإنا إليه راجعون، اولئك عليهم صلوات من ربهم ورحمة واولئك هم المهتدون " [68] وحين يقول: " إنما يوفي الصابرون أجرهم بغير حساب " [69] وحين يقول لقمان لابنه " واصبر علي ما أصابك إن ذلك من عزم الامور " [70] وحين يقول عن موسي " وقال موسي لقومه استعينوا بالله واصبروا إن الارض لله يورثها من يشاء من عباده والعاقبة للمتقين " [71] .
[ صفحه 300]
وحين يقول " الذين آمنوا وعملوا الصالحات وتواصوا بالحق وتواصوا بالصبر " [72] وحين يقول " ثم كان من الذين آمنوا وتواصوا بالصبر وتواصوا بالمرحمة " [73] وحين يقول " ولنبلونكم بشئ من الخوف والجوع ونقص من الاموال والانفس والثمرات وبشر الصابرين " [74] .
وحين يقول " وكأين من نبي قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لما أصابهم في سبيل الله وما ضعفوا وما استكانوا والله يحب الصابرين " [75] وحين يقول " والصابرين والصابرات " [76] وحين يقول " واصبر حتي يحكم الله وهو خير الحاكمين " [77] وأمثال ذلك من القرآن كثير.
واعلم أي عم وابن عم أن الله عزوجل لم يبال بضر الدنيا لوليه ساعة قط ولا شئ أحب إليه من الضر والجهد والبلاء مع الصبر، وأنه تبارك وتعالي لم يبال بنعيم الدنيا لعدوه ساعة قط، ولولا ذلك ما كان أعداؤه يقتلون أولياءه ويخوفونهم ويمنعونهم وأعداؤه آمنون مطمئنون عالون ظاهرون، ولولا ذلك لما قتل زكريا ويحيي بن زكريا ظلما وعدوانا في بغي من البغايا، ولولا ذلك ما قتل جدك علي بن أبي طالب عليه السلام لما قام بأمر الله عزوجل ظلما، وعمك الحسين بن فاطمة صلي الله عليهم اضطهادا وعدوانا.
ولولا ذلك ما قال الله عزوجل في كتابه " ولولا أن يكون الناس امة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضة ومعارج عليها يظهرون " [78] ولولا ذلك لما قال في كتابه " أيحسبون أنما نمدهم به من مال وبنين نسارع لهم في الخيرات بل لا يشعرون " [79] .
ولولا ذلك لما جاء في الحديث: لولا أن يحزن المؤمن لجعلت للكافر عصابة
[ صفحه 301]
من حديد فلا يصدع رأسه أبدا، ولولا ذلك لما جاء في الحديث، إن الدنيا لا تساوي عند الله عزوجل جناح بعوضة، ولولا ذلك ما سقي كافرا منها شربة من ماء، ولولا ذلك لما جاء في الحديث: لو أن مؤمنا علي قلة جبل لا بتعث الله له كافرا أو منافقا يؤذيه ولولا ذلك لما جاء في الحديث: إنه إذا أحب الله قوما أو أحب عبدا صب عليه البلاء صبا، فلا يخرج من غم إلا وقع في غم.
ولولا ذلك لما جاء في الحديث، ما من جرعتين أحب إلي الله عزوجل أن يجرعهما عبده المؤمن في الدنيا، من جرعة غيظ كظم عليها، وجرعة حزن عند مصيبة، صبر عليها بحسن عزاء واحتساب، ولولا ذلك لما كان أصحاب رسول الله صلي الله عليه واله يدعون علي من ظلمهم بطول العمر وصحة البدن وكثرة المال والولد، ولولا ذلك ما بلغنا أن رسول الله صلي الله عليه وآله كان إذا خص رجلا بالترحم عليه والاستغفار استشهد فعليكم يا عم وابن عم وبني عمومتي وإخوتي بالصبر والرضا والتسليم والتفويض إلي الله عزوجل والرضا بالصبر علي قضائه، والتمسك بطاعته، والنزول عند أمره أفرغ الله علينا وعليكم الصبر، وختم لنا ولكم بالاجر والسعادة، وأنقذنا وإياكم من كل هلكة، بحوله وقوته إنه سميع قريب، وصلي الله عليه صفوته من خلقه محمد النبي وأهل بيته [80] .
أقول: وهذا آخر التعزية بلفظها من أصل صحيح، بخط محمد بن علي بن مهجناب البزاز تاريخه في صفر سنة ثمان وأربعين وأربعمائة، وقد اشتملت هذه التعزية علي وصف عبد الله بن الحسن بالعبد الصالح، والدعاء له وبني عمه بالسعادة، وهذا يدل علي أن الجماعة المحمولين كانوا عند مولانا الصادق عليه السلام معذورين وممدوحين ومظلومين، وبحبه عارفين.
أقول: وقد يوجد في الكتب أنهم كانوا للصادقين عليهم السلام مفارقين، وذلك محتمل للتقية لئلا ينسب إظهارهم لانكار المنكر إلي الائمة الطاهرين.
ومما يدل عليه ما رويناه بإسنادنا إلي أبي العباس أحمد بن نصر بن سعد من
[ صفحه 302]
كتاب الرجل مما خرج منه، وعليه سماع الحسين بن علي بن الحسن، وهو نسخة عتيقة بلفظه قال: أخبرنا محمد بن عبد الله بن سعيد الكندي قال: هذا كتاب غالب بن عثمان الهمداني وقرأت فيه، أخبرني خلاد بن عمير الكندي مولي آل حجر بن عدي قال، دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام قال: هل لكم علم بآل الحسن الذين خرج بهم مما قبلنا؟ وكان قد اتصل بنا عنهم خبر، فلم نحب أن نبدأه به، فقلنا: نرجو أن يعافيهم الله، فقال: وأين هم من العافية؟ ثم بكي عليه السلام حتي علي صوته وبكينا.
ثم قال: حدثني أبي عن فاطمة بنت الحسين قالت: سمعت أبي صلوات الله عليه يقول: يقتل منك أو يصاب منك نفر بشط الفرات ما سبقهم الاولون ولا ويدركهم الاخرون، وإنه لم يبق من ولدها غيرهم.
أقول: وهذه شهادة صريحة من طرق صحيحة بمدح المأخوذين من بني الحسن عليه وعليهم السلام، وأنهم مضوا إلي الله جل جلاله بشرف المقام والظفر بالسعادة والاكرام.
ومن ذلك ما رواه أبو الفرج الاصفهاني [81] عن يحيي بن عبد الله - الذي سلم من الذين تخلفوا في الحبس من بني الحسن - فقال: حدثنا عبد الله بن فاطمة الصغري، عن أبيها عن جدتها فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه وآله قالت: قال لي رسول الله صلي الله عليه وآله: يدفن من ولدي سبعة بشط الفرات، لم يسبقهم الاولون ولم يدركهم الاخرون، فقلت: نحن ثمانية؟ فقال: هكذا سمعت، فلما فتحو الباب وجدوهم موتي وأصابوني وبي رمق، وسقوني ماءا وأخرجوني فعشت.
ومن الاخبار الشاهدة بمعرفتهم بالحق ما وراه أحمد بن إبراهيم الحسيني في كتاب المصابيح بإسناده أن جماعة سألوا عبد الله بن الحسن وهو في المحمل الذي حمل فيه إلي سجن الكوفة، فقلنا: يا ابن رسول الله محمد ابنك المهدي؟ فقال: يخرج محمد من ههنا - وأشار إلي المدينة - فيكون كلحس الثور أنفه حتي يقتل، ولكن
[ صفحه 303]
إذا سمعتم " بالمأثور " وقد خرج بخراسان فهو صاحبكم.
أقول: لعلها بالموتور وهذا صريح أنه عارف بما ذكرناه.
ومما يزيدك بيانا ما رويناه بإسنادنا إلي جدي أبي جعفر الطوسي، عن جماعة، عن هارون بن موسي التلعكبري، عن ابن همام، عن جميل، عن القاسم بن إسماعيل، عن أحمد بن رياح، عن أبي الفرج أبان بن محمد المعروف بالسندي نقلناه من أصله قال: كان أبو عبد الله عليه السلام في الحج في السنة التي قدم فيها أبو عبد الله عليه السلام تحت الميزاب وهو يدعو، وعن يمينه عبد الله بن الحسن وعن يساره حسن بن حسن وخلفه جعفر بن الحسن، قال: فجاءه عباد بن كثير البصري فقال له: يا أبا عبد الله قال: فسكت عنه حتي قالها ثلاثا، قال: ثم قال له: يا جعفر، قال: فقال له: قل ما تشاء يا أبا كثير، قال: إني وجدت في كتاب لي علم هذه البنية رجل ينقضها حجرا حجرا، قال: فقال: كذب كتابك يا أبا كثير ولكن كأني والله بأصفر القدمين، حمش الساقين، ضخم البطن، رقيق العنق، ضخم الرأس علي هذا الركن - وأشار بيده إلي الركن اليماني - يمنع الناس من الطواف حتي يتذعروا منه، ثم يبعث الله له رجلا مني وأشار بيده إلي صدره، فيقتله قتل عاد وثمود وفرعون ذي الاوتاد، قال: فقال له عند ذلك عبد الله بن الحسن: صدق والله أبو عبد الله عليه السلام حتي صدقوه كلهم جميعا.
أقول: فهل تراهم إلا عارفين بالمهدي وبالحق اليقين.
ومما يزيدك بيانا أن بني الحسن عليه السلام ما كانوا يعتقدون فيمن خرج منهم أنه المهدي، وإن تسموا بذلك، إن أولهم خروجا وأولهم تسميا بالمهدي محمد بن عبد الله بن الحسن، وقد ذكر يحيي بن الحسين الحسني، في كتاب الامالي باسناده عن طاهر بن عبيد، عن إبراهيم بن عبد الله بن الحسن أنه سئل عن أخيه محمد أهو المهدي الذي يذكر؟ فقال: إن المهدي عدة من الله تعالي لنبيه صلوات الله عليه، وعده أن يجعل من أهله مهديا، لم يسم بعينه ولم يوقت زمانه، وقد قام أخي لله بفريضة عليه في الامر بالمعروف والنهي عن المنكر، فان أراد الله تعالي
[ صفحه 304]
أن يجعله المهدي الذي يذكر، فهو فضل الله يمن به علي من يشاء من عباده، وإلا فلم يترك أخي فريضة الله عليه لانتظار ميعاد لم يؤمر بانتظاره.
وروي في حديث قبله بكراريس من الامالي، عن أبي خالد الواسطي، أن محمد بن عبد الله بن الحسن قال: يا أبا خالد إني خارج وأنا والله مقتول، ثم ذكر عذره في خروجه مع علمه أنه مقتول، وكل ذلك يكشف عن تمسكهم بالله و الرسول صلي الله عليه وآله.
وروي في حديث علم محمد بن عبد الله بن الحسن أنه يقتل أحمد بن إبراهيم في كتاب المصابيح في الفصل المتقدم. هذا آخر ما أخرجناه من كتاب الاقبال [82] .
26 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن إسماعيل، عن عبد الله بن عثمان أبي إسماعيل السراج، عن عبد الله بن وضاح، وعلي بن أبي حمزة، عن إسماعيل بن الارقط وامه ام سلمة اخت أبي عبد الله عليه السلام قال: مرضت في شهر رمضان مرضا شديدا حتي ثقلت، واجتمعت بنو هاشم ليلا للجنازة وهم يرون أني ميت فجزعت امي علي، فقال لها أبو عبد الله عليه السلام خالي: اصعدي إلي فوق البيت فابرزي إلي السماء وصلي ركعتين فإذا سلمت قولي: اللهم إنك وهبته لي ولم يك شيئا، اللهم وإني أستوهبكه مبتدئا فأعرنيه، قال: ففعلت فأفقت وقعدت، ودعوا بسحور لهم هريسة فتسحروا بها وتسحرت معهم [83] .
أقول: روي أبو الفرج الاصفهاني [84] بأسانيده المتكثرة إلي حسين بن زيد قال: إني لواقف بين القبر والمنبر إذا رأيت بني حسن يخرج بهم من دار مروان مع أبي الازهر يراد بهم الربذة، فأرسل إلي جعفر بن محمد فقال: ما وراك؟ قلت:
[ صفحه 305]
رأيت بني الحسن يخرج بهم في محامل فقال: اجلس، فجلست قال: فدعا غلاما له، ثم دعا ربه كثيرا ثم قال لغلامه: اذهب فإذا حملوا فأت فأخبرني، قال: فأتاه الرسول فقال: قد اقبل بهم، فقام جعفر عليه السلام فوقف وراء ستر شعر أبيض من ورائه فطلع بعبد الله بن الحسن وإبراهيم بن الحسن وجميع أهلهم، كل واحد منهم معادله مسود، فلما نظر إليهم جعفر بن محمد عليهما السلام هملت عيناه، حتي جرت دموعه علي لحيته، ثم أقبل علي فقال: يا أبا عبد الله، والله لا تحفظ لله حرمة بعد هذا، والله ما وفت الانصار ولا أبناء الانصار لرسول الله صلي الله عليه وآله بما أعطوه من البيعة علي العقبة.
ثم قال جعفر عليه السلام: حدثني أبي، عن أبيه، عن جده، عن علي ابن أبي طالب عليه السلام: أن النبي صلي الله عليه وآله قال له: خذ عليهم البيعة بالعقبة فقال: كيف آخذ عليهم؟ قال: خذ عليهم يبايعون الله ورسوله، قال ابن الجعد في حديثه: علي أن يطاع الله فلا يعصي، وقال الاخرون: علي أن يمنعوا رسول الله وذريته مما يمنعون منه أنفسهم وذراريهم قال: فوالله ما وفوا له حتي خرج من بين أظهرهم ثم لا أحد يمنع يد لامس اللهم فاشدد وطأتك علي الانصار. وبإسناده إلي علي بن إسماعيل أن عيسي بن موسي لما قدم قال جعفر بن محمد عليه السلام: أهو هو؟ قيل: من تعني يا أبا عبد الله؟ قال: المتلعب بدمائنا والله لا يحلا منها بشئ [85] .
وبإسناده إلي سعيد الرومي مولي جعفر بن محمد قال: أرسلني جعفر بن محمد عليه السلام أنظر ما يصنعون، فجئته فأخبرته أن محمدا قتل وأن عيسي قبض علي عين أبي زياد، فنكس طويلا ثم قال: ما يدعو عيسي إلي أن يسئ بنا، ويقطع أرحامنا؟ فوالله لا يذوق هو ولا ولده منها شيئا [86] .
[ صفحه 306]
وروي باسناده عن مخول بن إبراهيم قال: شهد الحسين بن زيد حرب محمد وإبراهيم ابني عبد الله بن الحسن بن الحسن، ثم تواري، وكان مقيما في منزل جعفر بن محمد عليه السلام، وكان جعفر رباه، ونشأ في حجره منذ قتل أبوه، وأخذ عنه علما كثيرا.
وباسناده عن عباد بن يعقوب قال: كان الحسن بن زيد يلقب ذا الدمعة لكثرة بكائه [87] .
27 - ن: حدثنا أبو الحسين أحمد بن محمد بن الحسين البزاز، قال: حدثنا أبو منصور المطرز قال: سمعت الحاكم أبا أحمد محمد بن محمد بن إسحاق الانماطي النيسابوري يقول باسناد متصل ذكره محمد: أنه لما بني المنصور الابنية ببغداد جعل يطلب العلوية طلبا شديدا ويجعل من ظفر به منهم في الاسطوانات المجوفة المبنية من الجص والاجر، فظفر ذات يوم بغلام منهم حسن الوجه، عليه شعر أسود من ولد الحسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام فسلمه إلي البناء الذي كان يبني له، وأمره أن يجعله في جوف اسطوانة ويبني عليه، ووكل به من ثقاته من يراعي ذلك، حتي يجعله في جوف اسطوانة بمشهده، فجعله البناء في جوف اسطوانة، فدخلته رقة عليه ورحمة له، فترك في الاسطوانة فرجة يدخل منها الروح [88] وقال للغلام: لا بأس عليك، فاصبر فاني سأخرجك من جوف هذه الاسطوانة إذا جن الليل.
ولما جن الليل جاء البناء في ظلمته وأخرج ذلك العلوي من جوف تلك الاسطوانة، وقال له: اتق الله في دمي ودم الفعلة الذين معي، وغيب شخصك فاني إنما أخرجتك في ظلمة هذه الليلة من جوف هذه الاسطوانة لاني خفت إن تركتك في جوفها أن يكون جدك رسول الله صلي الله عليه وآله يوم القيامة خصمي بين يدي الله عزوجل ثم أخذ شعره بآلات الجصاصين كما أمكن، وقال له: غيب شخصك وانج
[ صفحه 307]
بنفسك، ولا ترجع إلي امك قال الغلام: فان كان هذا هكذا فعرف امي أني قد نجوت وهربت، لتطيب نفسها، ويقل جزعها وبكاؤها إن لم يكن لعودي إليها وجه، فهرب الغلام، ولا يدري أين قصد من أرض الله، ولا إلي أي بلد وقع، قال ذلك البناء: وقد كان الغلام عرفني مكان امه، وأعطاني العلامة شعره، فانتهيت إليها في الموضع الذي كان دلني عليه، فسمعت دويا كدوي النحل من البكاء، فعلمت أنها امه، فدنوت منها وعرفتها خبر ابنها، وأعطيتها شعره، وانصرفت [89] .
28 - قل: إنا روينا دعاء النصف من رجب عن خلق كثير قد تضمن ذكر أسمائهم كتاب الاجازات، وسوف أذكر كل رواياته، فمن الروايات في ذلك أن المنصور لما حبس عبد الله بن الحسن وجماعة من آل أبي طالب، وقتل ولديه محمدا وإبراهيم، أخذ داود بن الحسن بن الحسن، وهو ابن داية أبي عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، لان ام داود أرضعت الصادق عليه السلام منها بلبن ولدها داود، وحمله مكبلا بالحديد، قالت ام داود: فغاب عني حينا بالعراق، ولم أسمع له خبرا ولم أزل أدعو وأتضرع إلي الله جل اسمه وأسأل إخواني من أهل الديانة، والجد والاجتهاد، أن يدعوا الله تعالي، وأنا في ذلك كله لا أري في دعائي الاجابة. فدخلت علي أبي عبد الله جعفر بن محمد صلوات عليهما يوما أعوده في علة وجدها فسألته عن حاله، ودعوت له، فقال لي: يا ام داود! وما فعل داود؟ وكنت قد أرضعته بلبنه فقلت: يا سيدي وأين داود؟ وقد فارقني منذ مدة طويلة، وهو محبوس بالعراق، فقال: وأين أنت عن دعاء الاستفتاح، وهو الدعاء الذي تفتح له أبواب السماء، ويلقي صاحبه الاجابة من ساعته، وليس لصاحبه عند الله تعالي جزاء إلا الجنة؟ فقلت له: كيف ذلك يا ابن الصادقين؟ فقال لي: يا ام داود قد دنا الشهر الحرام العظيم شهر رجب، وهو شهر مسموع فيه الدعاء، شهر الله الاصم وصومي الثلاثة الايام البيض، وهو يوم الثالث عشر، والرابع عشر، والخامس عشر، واغتسلي في يوم الخامس عشر وقت الزوال [90] .
[ صفحه 308]
ثم علمها عليه السلام دعاء وعملا مخصوصا سيأتي شرحهما في موضعه [91] .
ثم قال السيد رضي الله عنه: فقالت ام جدنا داود رضوان الله عليه: فكتبت هذا الدعاء وانصرفت، ودخل شهر رجب وفعلت مثل ما أمرني به - يعني الصادق عليه السلام - ثم رقدت تلك الليلة، فلما كان في آخر الليل رأيت محمدا صلي الله عليه وآله وكل من صليت عليهم من الملائكة والنبيين، ومحمد صلي الله عليه وعليهم يقول: يا ام داود ابشري وكل من ترين من إخوانك، وفي رواية أعوانك وإخوانك، وكلهم يشفعون لك ويبشرونك بنجح حاجتك، وابشري فان الله تعالي يحفظك ويحفظ ولدك، ويرده عليك قالت: فانتبهت، فما لبثت إلا قدر مسافة الطريق من العراق إلي المدينة للراكب المجد المسرع المعجل، حتي قدم علي داود، فسألته عن حاله، فقال: إني كنت محبوسا في أضيق حبس، وأثقل حديد، وفي رواية وأثقل قيد إلي يوم النصف من رجب.
فلما كان الليل رأيت في منامي كأن الارض قد قبضت لي، فرأيتك علي حصير صلاتك، وحولك رجال رؤوسهم في السماء، وأرجلهم في الارض، يسبحون الله تعالي حولك، فقال لي قائل منهم، حسن الوجه، نظيف الثوب، طيب الرائحة خلته جدي رسول الله صلي الله عليه وآله: ابشريا ابن العجوزة الصالحة، فقد استجاب الله لامك فيك دعاءها فانتبهت، ورسل المنصور علي الباب، فادخلت عليه في جوف الليل فأمر بفك الحديد عني، والاحسان إلي، وأمر لي بعشرة آلاف درهم، وحملت علي نجيب، وسوقت بأشد السير وأسرعه، حتي دخلت المدينة، قالت ام داود: فمضيت به إلي أبي عبد الله فقال عليه السلام: إن المنصور رأي أمير المؤمنين عليا عليه السلام في المنام، يقول له: أطلق ولدي، وإلا القيك في النار، ورأي كأن تحت قدميه النار، فاستيقظ وقد سقط في يديه، فأطلقك يا داود [92] .
[ صفحه 309]
بيان: سقط في يديه علي بناء المجهول أي ندم، ومنه قوله تعالي " ولما سقط في أيديهم " [93] .
29 - كتاب الاستداراك باسناده إلي الاعمش أن المنصور حيث طلبه، فتطهر وتكفن وتحنط، قال له: حدثني بحديث سمعته أنا وأنت من جعفر بن محمد في بني حمان قال: قلت له: أي الاحاديث؟ قال: حديث أركان جهنم، قال: قلت: أو تعفيني؟ قال: ليس إلي ذلك سبيل قال: قلت: حدثنا جعفر بن محمد عن آبائه عليهم السلام أن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: لجهنم سبعة أبواب، وهي الاركان، لسبعة فراعنة، ثم ذكر الاعمش: نمرود بن كنعان، فرعون الخليل ومصعب بن الوليد، فرعون موسي، وأبا جهل بن هشام، والاول، والثاني، و السادس يزيد قاتل ولدي، ثم سكت، فقال لي: الفرعون السابع؟ قلت: رجل من ولد العباس يلي الخلافة يلقب بالدوانيقي اسمه المنصور، قال: فقال لي: صدقت هكذا حدثنا جعفر بن محمد عليه السلام قال: فرفع رأسه، وإذا علي رأسه غلام أمرد، ما رأيت أحسن وجها منه، فقال: إن كنت أحد أبواب جهنم، فلم أستبق هذا؟ وكان الغلام علويا حسينيا، فقال له الغلام: سألتك يا أمير المؤمنين بحق آبائي إلا عفوت عني، فأبي ذلك، وأمر المرزبان به، فلما مد يده، حرك شفتيه بكلام لم أعلمه، فإذا هو كأنه طير قد طار منه، قال الاعمش: فمر علي بعد أيام فقلت: أقسمت عليك بحق أمير المؤمنين لما علمتني الكلام فقال: ذاك دعاء المحنة لنا أهل البيت، وهو الذي دعا به أمير المؤمنين عليه السلام لما نام علي فراش رسول الله صلي الله عليه وآله، ثم ذكر الدعاء قال الاعمش: وأمر المنصور في رجل بأمر غليظ فجلس في بيت لينفذ فيه أمره، ثم فتح عنه فلم يوجد، فقال المنصور: أسمعتموه يقول شيئا؟ فقال الموكل: سمعته يقول: يا من لا إله غيره فأدعوه ولا رب سواه فأرجوه نجني الساعة، فقال: والله لقد استغاث بكريم فنجاه.
أقول: مضت الاخبار المناسبة للباب في باب أسماء الملوك عند الائمة عليهم السلام.
[ صفحه 310]
پاورقي
[1] بصائر الدرجات ج 3 باب 10 ص 37.
[2] نفس المصدر ج 3 باب 14 ص 40.
[3] المصدر السابق ج 3 باب 14 ص 41 بزيادة في آخره.
[4] بصائر الدرجات ج 3 باب 14 ص 41.
[5] نفس المصدر ج 4 باب 2 ص 45.
[6] المصدر السابق ج 4 باب 2 ص 45.
[7] المصدر السابق ج 4 باب 2 ص 45.
[8] المصدر السابق ج 4 باب 2 ص 45.
[9] المصدر السابق ج 4 باب 2 ص 45.
[10] الاحتجاج ص 204.
[11] نفس المصدر ص 204.
[12] المصدر السابق ص 204.
[13] مابين القوسين ساقط من مطبوعة الكمباني وهو في المصدر.
[14] عيون أخبار الرضا (ع) ج 1 ص 310 بتفاوت، وتمام الخبر قال: وكان عبد الله بن بكير يقول: والله لئن كان عبيد بن زرارة صادقا فما من خروج وما من قائم، قال: فقال لي أبو الحسن " ع ": ان الحديث علي ما رواه عبيد وليس علي ما تأوله عبد الله بن بكير، انما عني أبو عبد الله عليه السلام بقوله: ما سكنت السماء، من النداء باسم صاحبكم، وما سكنت الارض من الخسف بالجيش.
[15] سورة الرعد، الاية: 21.
[16] كشف الغمة ج 2 ص 381.
[17] اعلام الوري ص 272.
[18] سورة الاحقاف، الاية: 4.
[19] رجال الكشي ص 230.
[20] سورة الرعد، الاية: 21.
[21] الغيبة للشيخ الطوسي ص 128.
[22] اعلام الوري ص 271 - 272.
[23] مقاتل الطالبيين ص 205 - 208.
[24] الارشاد للمفيد ص 294 - 296.
[25] مقاتل الطالبيين ص 205.
[26] اعلام الوري ص 272، الارشاد ص 296.
[27] القائل هو موسي بن عبد الله المعروف بالجون.
[28] علي صيغة المتكلم، ويحتمل الامر وفديتك معترضة أي فديتك بنفسي، " منه ره " عن هامش المطبوعة.
[29] ان السن لي عليك أي أنا أسن منك، وغرضه من هذه الكلمات نفي امامته " ع " حتي يستقيم تكليفه بالبيعة، ولم يعلم انها تدل علي عدم امامة ابنه ايضا، مع ان قوله قدم لك فضلا حجة عليه ولم يشعر به. (منه ره) عن هامش المطبوعة.
[30] الهم فوق الارداة وكلمة " أو " بمعني بل، أو الشك من الراوي " منه ره " عن هامش المطبوعة.
[31] ولسنا نقول فيه أي في علي " ع " من تبجيله أي تعظيمه فيه وفي تعظيمه لعلي " ع " أوحي الله، والمعني انا لا نقول في علي " ع " انه يجوز له تبديل احد من الاوصياء بغيره اولا نقول ما ينافي تبجيله وتصديقه وهو انه خان فيما أمر به وغير أمر الرسول الله صلي الله عليه وآله، فلو كان أمر علي المعلوم أو المجهول في الاسن أي من أولادهما أو في أولاد الاسن أو ينقلها بان يعطي تارة ولد هذا، وتارة ولد هذا، وقيل في ولدهما يعني من ولداه جميعا كعبد الله وولده وهو بعيد، ويحتمل أن يكون في معني من كما في بعض النسخ أيضا أي ينقلها من اولادهما إلي غيرهم (منه ره) عن هامش المطبوعة.
[32] هذا عجز بيت للاخطل وصدره:
انعق بضأنك يا جرير فانما
منتك نفسك في الخلاء ضلالا
وهو من قصيدة تقرب من خمسين بيتا قالها يهجو بها جريرا، ويفتخر فيها علي قيس، اولها.
كذبتك عينك أم رأيت بواسط
غلس الظلام من الرباب خيالا
وهي مثبتة في ديوانه ص 41 - 51 طبع بيروت.
[33] الكافي ج 1 ص 358 - 366.
[34] الصحاح 1 ص 198 طبع مطابع دار الكتاب العربي بمصر.
[35] سورة الاعراف الاية 56.
[36] معاني القرآن للفراء ج 1 ص 380 طبع دار الكتب بمصر، بتفاوت في النقل عنه.
[37] المغرب ج 1 ص 18 طبع حيدر آباد، وفي نقل المؤلف عنه تقديم وتأخير.
[38] القاموس ج 2 ص 21.
[39] سبقت الاشارة إلي تعيين البيت.
[40] القاموس ج 3 ص 358.
[41] نفس المصدر ج 1 ص 229.
[42] المغرب للمطرزي ج 1 ص 259.
[43] المصباح المنير للفيومي ص 386 طبع بولاق - الطبعة الثانية.
[44] القاموس ج 2 ص 166.
[45] سورة المؤمنون، الاية: 96.
[46] مقاتل الطالبيين ص 296.
[47] سورة ص، الاية: 23.
[48] القاموس ج 2 ص 146.
[49] القاموس ج 3 ص 58.
[50] المغرب للمطرزي ج 2 ص 215. قال الجاحظ أول من تكلم به النبي صلي الله عليه وآله وسلم قاله حين قتل عمير بن عدي عصماء.
[51] النهاية ج 4 ص 153.
[52] مقاتل الطالبيين ص 162.
[53] عمدة الطالب ص 54.
[54] تاريخ ابن الاثير ج 5 ص 221 طبع بولاق.
[55] مقاتل الطالبيين ص 263.
[56] نفس المصدر ص 275.
[57] مقاتل الطالبيين ص 310 بتصرف واقتباس.
[58] الكافي ج 8 ص 274.
[59] أمالي ابن الشيخ الطوسي ص 59.
[60] الكافي ج 8 ص 331.
[61] نفس المصدر ج 8 ص 363.
[62] سورة الرعد الاية 21.
[63] الكافي ج 2 ص 155.
[64] سورة الطور الاية: 48.
[65] سورة القلم الاية: 48.
[66] سورة النحل، الاية 126.
[67] سورة طه، الاية: 132.
[68] سورة البقرة، الاية: 156.
[69] سورة الزمر، الاية: 10.
[70] سورة لقمان، الاية: 17.
[71] سورة الاعراف، الاية 128.
[72] سورة العصر، الاية: 3.
[73] سورة البلد، الاية: 17.
[74] سورة المائدة، الاية: 155.
[75] سورة آل عمران، الاية 146.
[76] سورة الاحزاب، الاية: 35.
[77] سورة يونس، الاية: 109.
[78] سورة الاحزاب، الاية: 33.
[79] سورة المؤمنون، الاية: 56.
[80] الاقبال ص 49 - 51.
[81] مقاتل الطالبيين ص 193.
[82] الاقبال ص 51.
[83] الكافي ج 3 ص 478.
[84] مقاتل الطالبيين ص 219 وفيه تفاوت.
[85] مقاتل الطالبيين ص 272 بتفاوت يسير وحلاء عن الحوض صد ومنع من وروده.
[86] نفس المصدر ص 273. وفيه " فأبلس " بدل " فنكس " وزيادة قوله " أبدا " في آخره.
[87] المصدر السابق ص 387.
[88] الروح: نسيم الريح.
[89] عيون أخبار الرضا " ع " ج 1 ص 111.
[90] الاقبال ص 147 - 148.
[91] ذكرها الشيخ المجلسي في كتاب الدعاء ج 20 ص 345 ونقلهما عن الاقبال ص 149 - 152.
[92] الاقبال ص 153.
[93] سورة الاعراف، الاية: 149.
ابوحنيفه در خدمت امام صادق
ابن جميع مي گويد: بر جعفر بن محمد عليه السلام وارد شدم. ابن ابي ليلي و ابوحنيفه نيز با من بودند. امام صادق عليه السلام به ابوحنيفه اشاره كردند و به ابن ليلي فرمودند: اين مرد كيست؟ ابن ليلي عرض كرد: او مردي است كه در دين بينا و بانفوذ است. امام صادق عليه السلام فرمود: شايد به رأي خود قياس مي كند؟ امام صادق عليه السلام رو به ابوحنيفه كردند و فرمودند: اي نعمان، پدرم از جدم روايت كرده كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند:
«نخستين كسي كه امر دين را به رأي خود قياس كرد. ابليس بود كه خداي تعالي به او فرمان داد: به آدم سجده كن! و او گفت: من از او بهتر هستم. مرا از آتش آفريدي و او را از خاك. پس هر كس كه دين را با رأي خود قياس كند حق تعالي روز قيامت، او را با ابليس قرين سازد. زيرا، او شيطان را به قياس پيروي كرده است.»
[ صفحه 15]
سپس امام صادق عليه السلام به ابوحنيفه فرمود: آيا قتل نفس گناهي بزرگتر است يا زنا؟
ابوحنيفه گفت: قتل نفس.
امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند در قتل نفس دو گواه مي پذيرد اما در زنا چهار شاهد بايد باشد.
سپس پرسيدند: نماز بزرگتر است يا روزه؟
گفت: نماز.
امام صادق عليه السلام فرمودند: چه مي گوئي در مورد حايض كه روزه را قضا مي كند و نماز را قضا نمي كند واي بر تو، چگونه قياس مي كني؟ از خدا بترس و دين را با رأي خود قياس مكن. [1] .
در يك زماني ديگر ابوحنيفه خدمت امام صادق عليه السلام رسيد. امام صادق عليه السلام بيرون از منزل بر عصائي تكيه زده بودند. ابوحنيفه عرض كرد: اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شما از نظر سني احتياج به عصا نداريد چرا عصا در دست داريد؟
حضرت صادق عليه السلام فرمود: اين عصائي كه در دست من است عصاي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم است كه به آن تبرك مي جويم. در اين وقت ابوحنيفه ناگهان خم شد تا عصا را ببوسد. در اينجا حضرت صادق عليه السلام دست مقدس خود را بيرون آورد و فرمود: اين دست از گوشت پيغمبر است آن را نمي بوسي، مي خواهي عصا را ببوسي.
پاورقي
[1] حلية الاولياء / ج 3/ ص 197.
رسيدگي به خانواده
توسعه دادن به زندگي خانوادگي و خوشرفتاري با اعضاي خانواده يكي ديگر از ويژگي هاي مورد انتظار براي مؤمن و شيعه كامل مي باشد. پيرو حقيقي امام صادق عليه السلام هيچگاه نسبت به خانواده خود، تنگ نظر، سخت گير و بدرفتار نيست. او تلاش مي كند كه به نحو شايسته اي با همسر و فرزندان خود معاشرت نمايد و در صورت امكان به رفاه و امور معيشتي خانواده گسترش دهد.
امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «ان عيال المرء اسراءه فمن انعم الله عليه نعمة فليوسع علي اسرائه فان لم يفعل اوشك ان تزول تلك النعمة [1] ; اعضاي خانواده يك مرد [همانند اسير اويند. پس هر كسي كه خداوند متعال نعمتي به او عطا كند، بايد به خانواده [و زيردستان] خود گشايشي در زندگي ايجاد كند كه اگر چنين نكند ممكن است اين نعمت از دست او خارج شود.»
در روايتي ديگر امام صادق عليه السلام شيعيان را به خوشرفتاري با خانواده سفارش نموده و آنرا موجب طولاني شدن عمر مي داند و مي فرمايد: «من حسن بره في اهل بيته زيد في عمره [2] ; هر كس با خانواده خود خوشرفتاري نمايد عمرش طولاني خواهد شد.»
پاورقي
[1] كشف الغمه، ج 2، ص 207.
[2] همان، ص 208.
هدايت تدريجي از راه جدل، خطابه و برهان
فيض كاشاني در كتاب «وافي» مي گويد كه استاد ما «صدرالمحققين» فرموده: امام صادق (عليه السلام) به منظور هدايت تدريجي فرد طبيعي در مناظره با او راه هاي سه گانه استدلال كه عبارت از جدل، خطابه و برهان باشد را پيموده و مطابق دستور خداوند در قرآن كه فرموده: (ادع الي سبيل ربك بالحكمة والموعظة الحسنة وجادلهم بالتي هي احسن) رفتار نموده است.
هشام بن حكم گويد: در مصر زنديقي بود كه از امام صادق (عليه السلام) سئوالاتي در مسائل علمي داشت به مدينه آمد تا با حضرت مناظره كند، ولي در مدينه حضرت نبود، به او گفتند به مكه رفته است، او هم به مكه آمد; هشام گويد: ما در حال طواف همراه امام صادق (عليه السلام) بوديم كه آن زنديق به ما برخورد، نامش عبدالملك بود و كنيه اش ابوعبدالله.
در همان حال طواف، شانه به شانه ي حضرت زد و امام به او فرمود: نامت چيست؟ گفت: نامم عبدالملك است. فرمود: كنيه ات چيست؟ گفت: ابوعبدالله. اما به او گفت: اين ملكي كه تو بنده ي او هستي بگو بدانم از پادشاهان زمين است يا از ملوك آسمانها؟ و به من بگو پسرت بنده خداي آسمان است يا خداي زمين؟ هر جوابي داري بده تا محكوم شوي.
زنديق چون حرفي براي گفتن نداشت ساكت شد. در اين زمان چون حضرت او را ساكت ديد، به او گفت كه بعد از طواف به نزدش برود تا به سئوالاتش پاسخ گويد. بعد از اينكه وي دوباره به خدمت امام صادق (عليه السلام) رسيد، حضرت باز از او سئوالاتي مي پرسد و او را به جهل خودش آگاه مي كند كه حضرت در ضمن بحث و گفتگو با وي، ظن و گمان را نفي مي كند و مي فرمايد كه ظن عجز ظاهر و آشكار است، مادامي كه امري معين نباشد.
قبور عمه هاي پيامبر
صفيه، دختر عبدالمطلب: وي همسر عوّام بن خُوَيلد و مادر زبير بود، در نبرد احد در زمره زناني بود كه به سوي احد آمد و بر شهادت حمزه مرثيه سرايي كرد و در جنگ خندق يك يهودي مهاجم را از پاي درآورد. وي در سال 20 هـ. ق در حالي كه 75 ساله بود بدرود حيات گفت و در بقيع به خاك سپرده شد.
[ صفحه 21]
عاتكه، دختر عبدالمطلب: در برخي نقل ها آمده است كه عاتكه پس از آمدن به مدينه، در اين شهر وفات يافت و در بقيع به خاك سپرده شد. برخي نيز نوشته اند كه عاتكه به مدينه نيامد و در مكه رحلت كرد.
اهتمام پيامبر نسبت به حضور در بقيع
پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم)، تا زماني كه در قيد حيات بودند و تا آخر عمر شريفشان، نسبت به حضور در بقيع، اهتمام فراواني داشتند و فراوان در آنجا حاضر مي شدند و بر اهل بقيع سلام مي كردند و براي آن ها دعا و استغفار مي نمودند.
«في كامل الزيارات، كان رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم)، يخرج في ملاء من الناس من أصحابه كلّ عشيّة خميس إلي بقيع المدنييّن، فيقول: السّلام عليكم أهل الديار (ثلاثاً)، رحمكم الله». [1] .
«در كامل الزيارات وارد شده است كه پيامبر گرامي (صلي الله عليه وآله وسلم)، در ميان جمعيتي از اصحاب خودشان غروب هر پنج شنبه به بقيع مدينه مي رفتند و مي فرمودند: سلام بر شما اهل خانه هاي قبور (سه مرتبه)، خداوند رحمتتان كند.
صاحب موسوعة الفقهية ميسرة، چنين آورده است:
«و قد ورد في صحيح مسلم عن عائشة: إنّها قالت: كان رسول الله، كلّما كان ليلتها من رسول الله، يخرج من آخر الليل إلي البقيع فيقول: السلام عليكم دار قوم مؤمنين، و آتاكم ما توعدون غداً مؤجّلون، و أنّا إن شاء الله بكم لاحقون، اللهمّ اغفر لأهل بقيع الغرقد». [2] .
«وارد شده در صحيح مسلم از قول عايشه كه گفته است: حضرت رسول (صلي الله عليه وآله وسلم) شبهايي را كه نوبت ورود به خانه عايشه بود، در آخر شب به بقيع مي رفتند و مي فرمودند، سلام بر شما، خانه ي قومي مؤمن، آمد شما را آنچه كه خدا وعده تان داده بود و ما هم به خواست خدا به شما ملحق خواهيم شد. خدايا براي اهل بقيع غرقد، (مردگان آن) بخشش نما.»
پيامبر خدا نسبت به اصحابش حرمت فراوان را قائل بودند و معناي اين سخن آن است كه طبق قاعده، خود را به حضور در بقيع موظف مي دانستند. طبق نقل هاي مستند و موثقِ تاريخي، «در قبرستان بقيع بيش از ده هزار نفر از اصحاب، تابعين و بني هاشم مدفون هستند.» [3] .
نقل ابن شبّه را صاحب مرآة الحرمين هم تكرار كرده و همين گزارش را در كتاب خويش آورده است. نقل هاي تاريخي فراوان آورده اند كه پيامبر، در هفته مكرّر به بقيع مدينه مي رفتند و دست به دعا برمي داشتند و از خدا چنين مي خواستند:
«اللّهم اغفر لأهل بقيع الغرقد». [4] .
«خدايا! اهل بقيع غرقد را ببخش.»
«و كان: يخرج إلي البقيع فيقول: السّلام عليكم دار قوم مؤمنين و أنا بكم إن شاءالله لاحقون، اللّهم اغفر لاهل بقيع الغرقد». [5] .
«پيامبر خدا ـ كه درود خدا بر او و آلش باد! ـ، به هدف بقيع، از خانه خارج مي شد و مي فرمود: سلام بر شما خانه هاي قومي مؤمن، ما هم به خواست خدا به شما ملحق مي شويم، خدايا! اهل بقيع غرقد را ببخش!»
پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) خود را مأمور مي دانستند كه براي اهل بقيع دعا و استغفار كنند.
«عن أبي مويهبة، مولي رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم) قال: أهبني رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم) من جوف الليل فقال: إنّي أمرت أن أستغفر لاهل البقيع، فانطلق معي، فانطلقت معه، فلمّا وقف بين أظهرهم، قال: السّلام عليكم يا أهل المقابر ليهنئكم ما أصبحتم فيه ممّا أصبح الناس فيه، أقبلت الفتن كقطع الليل المظلم، يتبع آخرها أوّلها، الآخرة شرّ من الاولي، ثمّ استغفر لهم طويلاً». [6] .
«از ابو مويهبه، غلام پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) است كه گفت: پيامبر مرا فرمان داد كه با ايشان باشم، و آن در دل شب بود. پس فرمود: من مأمور شده ام كه براي اهل بقيع، طلب مغفرت كنم.
پس با من باش. من با ايشان شدم و رفتم؛ چون در مقابل آن ها ايستاد، فرمود: درود بر شما اي اهل قبرها، آسان صبح كرديد، به خاطر آنچه كه مردم، الآن در آن گرفتارند، فتنه ها همچون پاره هاي شب تار بر آن ها هجوم برده، سراي آخرت براي آن ها بدتر از امروزشان است. سپس براي اهل بقيع به صورتي طولاني استغفار كردند.»
در منابع تاريخي شيعه آمده است: پس از آن كه پيامبر (صلي الله عليه وآله وسلم) در آخر عمر شريفشان، سپاه اسامه را تجهيز نمودند و به آن ها فرمان دادند كه از مدينه خارج شده، به مرز روم بروند، احساس مريضي سختي نمودند و به همراه علي و عده اي از اصحاب باقيمانده در مدينه، به قبرستان بقيع رفتند.
«فلما أحس بالمرض الذي عداه أخذ بيد علي بن أبي طالب و اثبعه جماعة من الناس، توجه إلي البقيع، فقال الذي أتبعه، إنني قد أمرت بالاستغفار لأهل البقيع، فانطلقوا معه، حتي وقف بين أظهرهم، قال: السلام عليكم أهل القبور، ليهنئكم ما أصبحتم فيه مما فيه الناس، أقبلت الفتن كقطع الليل المظلم، ثم استغفر لأهل البقيع طويلاً». [7] .
چون پيامبر احساس مريضي كردند و با آن مريضي از دنيا رفتند، دست علي (عليه السلام) را گرفتند و جماعتي از مردم هم با ايشان همراه بودند، به بقيع رفتند. به همراهان فرمودند: من مأمور شده ام براي اهل بقيع طلب مغفرت كنم. حضرت مقابل اهل قبور ايستاده، فرمودند: سلام بر شما اهل قبور، تهنيت مي گويم بر شما از آنچه كه شما صبح نموده و در وضع مردم قرار نداريد، فتنه هايي همچون پاره هاي شب تار بر مردم هجوم آورده اند... سپس به صورت طولاني براي اهل بقيع مغفرت طلب كردند.
پاورقي
[1] محقق نراقي، مستند الشيعه، ج 2، بي نا، 1353، ص 22.
[2] انصاري، شيخ محمد تقي موسوعه ي الفقهيه ي الميسره، ج 2، مركز انتشارات اسلامي، 1368، ص 17.
[3] ابن شبه، پيشين، ج 2، ص 385.
[4] نووي، يحيي الدين، المجموع، دار احياء التراث، بيروت، 1989 م، ج 15، ص 521.
[5] الشرواني، حواشي الشرواني، ج2، ص 199.
[6] ابن شبه، پيشين، ص 57.
[7] مجلسي، محمد باقر، بحارالانوار، ج 22، دارالكتب الاسلاميه ي، 1363، ص 466.
كلامه في صفة الايمان
قال عليه السلام: معني صفة الايمان. الاقرار و الخضوع لله بذل الاقرار و التقرب اليه به و الأداء له بعلم كل مفروض من صغير أو كبير من حد
[ صفحه 26]
التوحيد فما دونه الي آخر باب من أبواب الطاعة أولا فأولا مقرون ذلك كله بعضه الي بعض موصول بعضه ببعض، فاذا أدي العبد ما فرض عليه مما وصل اليه علي صفة ما وصفناه فهو مؤمن مستحق لصفة الايمان، مستوجب للثواب و ذلك أن معني جملة الايمان الاقرار، و معني الاقرار التصديق بالطاعة، فلذلك ثبت أن الطاعة كلها صغيرها و كبيرها مقرونة بعضها الي بعض، فلا يخرج المؤمن من صفة الايمان لا بترك ما استحق أن يكون به مؤمنا. و انما استوجب و استحق اسم الايمان و معناه بأداء كبار الفرائض موصولة و ترك كبار المعاصي و اجتنابها. و ان ترك صغار الطاعة و ارتكب صغار المعاصي فليس بخارج من الايمان و لا تارك له ما لم يترك شيئا من كبار الطاعة و لم يرتكب شيئا من كبار المعاصي، فما لم يفعل ذلك فهو مؤمن لقول الله: (اني تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه نكفر عنكم سيئاتكم و ندخلكم مدخلا كريما) [1] يعني المغفرة ما دون الكبائر. فان هو ارتكب كبيرة من كبائر المعاصي كان مأخوذا بجميع المعاصي صغارها و كبارها معاقبا عليها معذبا بها فهذه صفة الايمان و صفة المؤمن المستوجب للثواب [2] .
پاورقي
[1] سورة النساء آية 31.
[2] تحف العقول ص 329.
بني اميه كيستند؟
پس از اينكه به ريشه ي عداوت و كينه توزي بني اميه نسبت به بني هاشم پي برديم، لازم است قبل از بحث پيرامون شرح حال بعضي از خلفاي بني اميه كه مدعي خلافت و امارت بودند و خود را خليفه و جانشين رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي دانستند و براي رسيدن به اين هدف به هر وسيله اي متوسل مي شدند، به قسمتي از آيات و رواياتي كه از پيامبر و ائمه ي معصومين
[ صفحه 32]
عليهم السلام درباره ي مذمت آنان رسيده است فقط اشاره كنيم تا روشن شود كه آيا آن ها صلاحيت خلافت و جانشيني رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را داشتند يا نه؟
موافقان تفسير
در ميان انديشه وراني كه نسبت اين تفسير را به امام صادق (عليه السلام) صحيح مي دانند و يا به تأييد انتساب پرداخته اند، مي توان از افراد زير ياد كرد:
1. لويي ماسينيون، محقق فرانسوي
2. پل نويا، محقق ديگر فرانسوي
3. دكتر علي زيعور، محقق لبناني
4. دكتر سليمان زيعور، محقق لبناني
برخي از پژوهشگران ياد شده، براي اثبات درستي انتساب تفسير به امام (عليه السلام) دليل هايي را عنوان كرده اند كه مي توان همه آنها را در دو بخش سند و محتواي تفسير خلاصه كرد.
انس با خدا
انسوا بالله؛ انس اينان با خدا است؛ به خلاف دنياپرستان كه اصلا نمي توانند با خدا انس بگيرند و انسشان تنها با هوس هاي مادي است. دنياپرستان اگر بخواهند مدتي در اتاقي تنها بمانند و دو ركعت نماز با حضور قلب بخوانند، گويي در زندان تاريك كشنده اي گرفتار آمده اند و مي خواهند جانشان را بگيرند. اما اولياي خدا چنين نيستند؛ با اين چيزها انس نمي گيرند. آنان منتظرند تا از بيگانه ها كناره بگيرند و با محبوب اصلي خود ارتباط برقرار كنند. منتظر رسيدن وقت نمازند. منتظرند وقت نماز شب برسد تا در خلوت به عبادت بپردازند. آنان از چنين چيزهايي لذت مي برند. حضور در خلوت، و راز و نياز با او بزرگ ترين لذت آنها است. استوحشوا مما به استأنس المترفون؛ از چيزهايي كه مترفان و خوش گذران ها با آن انس دارند، وحشت مي كنند. اولئك اوليائي حقا؛ اينان همان دوستان واقعي من هستند؛ همان ها كه شيطان به دنبالشان است و همش را صرف فريب دادن آنها مي كند. و بهم تكشف كل فتنة و ترفع كل بلية؛ اينها همان كساني اند كه خداوند به واسطه ايشان هر فتنه اي را رفع مي كند و هر بلايي را از جامعه برمي دارد.
منظور از «فتنه» در لسان قرآن و اهل بيت عليهم السلام بيش تر فتنه هاي معنوي، اعتقادي و
[ صفحه 21]
فكري است. انحرافات فكري و عقيدتي كه در ميان جامعه پيدا مي شود، به وسيله ي چنين كساني رفع مي شود.
حاصل استفاده از اين بخش از فرمايش امام صادق عليه السلام اين است كه راه صحيح معرفت خدا و قرب به او در پرتو ولايت اهل بيت عليهم السلام پيدا مي شود. اولين نشانه ي كساني كه داراي ولايت اهل بيت عليهم السلام هستند، بي اعتنايي به دنيا است. البته اين با عمل نكردن به وظايف دنيوي تفاوت دارد. فرق است بين دل بستن به دنيا با عمل كردن به وظايف دنيوي. دنيا محل انجام وظايف است. انسان بايد ببيند هر لحظه چه وظيفه اي دارد و با تمام قوت آن را انجام دهد، اما در عين حال به دنيا فريفته نگردد. كساني كه داراي ولايت واقعي اهل بيت عليهم السلام باشند، از دوستان آنها به حساب مي آيند؛ دنيا در نظرشان كوچك و آخرت در نظرشان بزرگ است و انسشان در عبادت خدا است، به خلاف دشمنان اهل بيت عليهم السلام كه انس آنها با امور دنيوي و شيطاني است.
[ صفحه 23]
ارتباط با جوانان
امام صادق عليه السلام توجه خاصّي در جذب و تربيت جوانان داشتند. هشام جواني بود كه محضر امام صادق عليه السلام را درك كرد و به شكوفايي علمي رسيد. مفضل ابن عمرو شماري ديگر از جوانان جزو ياران خاص آن حضرت بودند. عده اي از اهل كوفه براي امام صادق عليه السلام نامه نوشتند و به آن حضرت گفتند: مفضل ابن عمر كه يكي از ياران شماست با افراد ناباب و كبوتر باز نشست و برخاست مي كند و با آن ها ارتباط دارد. شايسته است كه شما به او دستور فرماييد تا از آنان كناره گيري كند. حضرت نامه اي براي مفضل نوشت و زرارة، محمد ابن مسلم و ابوبصير را مأمور رساندن نامه به مفضل كرد. حضرت در آن نامه از مفضل خواسته بود تا اشياء و وسايل بسياري را براي آن حضرت تهيه نموده، به خدمتش ارسال نمايد. مفضل پس از خواندن نامه، نامه رسانان را از محتواي نامه آگاه ساخت. آن ها گفتند: براي ما تهيه آن ها مقدور نيست. مفضل آن ها را به صبحانه دعوت كرد. آن ها مشغول خوردن صبحانه شدند. مفضل افرادي را به سراغ ياران جوان خود فرستاد. آن ها به خدمت مفضل رسيدند. مفضل نامه حضرت را به آن ها نشان داد. طولي نكشيد كه آن ها همه آنچه را كه امام خواسته بود فراهم ساخته، تقديم مفضل كردند. آن گاه مفضل رو به حاملان نامه كرد و فرمود: آيا شما مي خواهيد من اين ها را از خود دور كنم؟
فلسفه ي امامت
اكنون مي پردازيم به سومين سخن درباره ي زندگي امام صادق عليه السلام. آنچه با ملاحظه ي منابع و مآخذ، براي هر اهل نظري قابل استنباط است - كه اين
[ صفحه 10]
استنباط، مخصوص زندگي امام ششم هم نيست - سخني عام است كه همه ي امامان شيعه را بايد مشمول آن دانست؛ نهايت، هر يك با ويژگيهايي در عمل، متناسب با ويژگيهاي زمان و مكان؛ اما روح و حقيقت كار يكي است و همه در يك راه و راهي يك مقصودند.
براي آگاهي از جهت گيري كلي زندگي امام، نخست بايد فلسفه ي امامت را دانست. جرياني كه به نام امامت در آيين شيعه شناخته شده و يازده نفر [1] معين و مشخص در طول مدتي حدود 250 سال (ميانه ي سال 11 تا 260 هجري) عناصر اصلي آن بوده اند، و در حقيقت ادامه ي نبوت است.
نبي با آرمانها و برنامه اي، با ايدئولوژي نويني، با طرح تازه اي براي زندگي انسان و با پيامي براي انسانيت مبعوث مي شود؛ ساليان عمر خود را در مجاهدت و تلاشي سازنده طي مي كند و بار امانت خدايي را تا نقطه اي كه شرايط زمان و فرصت زندگي اش رخصت دهد، پيش مي برد. هرگز در مدت محدود عمر، يك انسان به كامل ترين و پخته ترين محصول خود نمي رسد؛ بايد اين تلاش ادامه يابد و دنباله ي كار او به همت كسي يا كساني - كه از همه ي جهات اصلي و تعيين كننده، نزديك ترين و شبيه ترين كسان بدو باشند - گرفته شود و بار امانت تا سرمنزلي امن و قابل بقا و تداوم برسد. اين كس يا كسان، اوصياي پيامبر صلي الله عليه و آله و امامان عليه السلام امت اند. و همه ي پيامبران بزرگ و آورندگان پيام نوين را اوصيا و جانشيناني بوده است.
پاورقي
[1] از سال رحلت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله تا سال وفات امام حسن عسكري عليه السلام.
ابن تيميه و جسارت به بزرگان
كتاب هاي موجودِ ابن تيميه؛ از جمله «منهاج السنه» [1] نشانگر اين است كه بر خلاف
[ صفحه 33]
روش علماي دين و فقها و دانشمندان، كه در مقابل مخالفانشان ادب و احترام را مراعات نموده و از آنها به نيكي و عظمت ياد مي كنند، او در كوبيدن علماي دين جسور و در به كارگيري الفاظ اهانت آميز و دور از ادب و نزاكت نسبت به مخالفانش سر آمد بوده است. آري، او در منهاج السنه نسبت به علامه حلي و شيعه و گاهي به ساحت مقدس ائمه هدي (عليهم السلام) جسارت و هتاكي زيادي نموده است و در جاي جاي اين كتاب و در فصول مختلف آن، تحت عناوين «حماقات الشيعه» و «الإمام المنتظر و خرافاتهم فيه» و... تهمت ها و افتراها ي زيادي بر قلم رانده است.
البته اين رويه ابن تيميه، بر شيعه و پيشوايانشان منحصر نيست بلكه او درباره بزرگان صحابه و علماي اهل سنت نيز اين شيوه را در پيش گرفته و اعتراضات تند و جسارت هاي فراوان نسبت به آنان نموده است.
ابن حجر عسقلاني با حمايت و خوشبيني خاصي كه نسبت به ابن تيميه دارد درباره رويه خلاف اخلاق او مي نويسد:
تسلط ابن تيميه بر علوم مختلف از فقه و تفسير و حديث و استعداد و قدرت بي رقيب او در فن خطابه و سخنراني، موجب پيدايش حالت عُجب و خودپسندي در وي گرديده بود و لذا همه علما را از كوچك و بزرگ و ضعيف و قوي و قديم و جديد، مورد حمله و جسارت قرار مي داد؛ به طوري كه در يكي از سخنراني هايش از عمربن خطاب ياد نموده و او را مورد انتقاد تند قرار داد و شديداً تخطئه نمود، چون مطالب اهانت آميز او درباره خليفه به سمع يكي از علماي وقت به نام «شيخ ابراهيم» رسيد به مقام رد و انكار ابن تيميه برآمد؛ به طوري كه او نتوانست مخالفت شيخ ابراهيم را ناديده بگيرد لذا شخصاً به نزد او رفت و از جسارتي كه نسبت به عمربن خطاب كرده بود در محضر او اعتذار و استغفار كرد و اظهار ندامت نمود. [2] .
باز ابن حجر مي گويد: ابن تيميه درباره علي بن ابي طالب چنين مي گفت كه: او در هفده مورد اشتباه و با نص صريح قرآن مخالفت ورزيده است.
[ صفحه 34]
ابن حجر مي افزايد كه او در مقايسه امير مؤمنان (عليه السلام) و عثمان بن عفان چنين مي گفت: اما علي بن ابي طالب فردي بود جاه طلب و رياست دوست و چون هدف او در تمام جنگ هايش نيل به رياست و به دست آوردن خلافت بود و نه پيشبرد اسلام و حمايت از قرآن، لذا در همه اين جنگ ها مخذول و با شكست مواجه گرديد و اما عثمان داراي روحيه حب مال و ثروت اندوزي بود و به همين جهت هم كشته شد. [3] .
باز ابن حجر نقل مي كند: ابن تيميه در يك جلسه نسبت به امام غزالي جسارت و بر وي ناسزا گفت، به طوري كه گروهي بر ضد او قيام كردند و نزديك بود او را از بين ببرند ولي او از اين جان سالم به در برد. همچنين وي از محي الدين عربي بد گويي مي كرد و او را سب و لعن مي نمود. [4] .
پاورقي
[1] يكي از معروف ترين كتاب هاي ابن تيميه، منهاج السنه است در چهار جلدِ بزرگ. او اين كتاب را در رد كتاب «منهاج الاستقامه في اثبات الامامه تأليف عالم بزرگ شيعه، علامه حلي» (م 726 ق).» نوشته است. آنچه در اين پيشگفتار از منهاج السنه نقل مي شود از چاپ اول اين كتاب است كه در بولاق مصر به طبع رسيده است.
[2] الدرر الكامنه، ج1، ص154.
[3] همان.
[4] همان.
قبر پدر پيامبر
351 ـ محمد بن يحيي براي ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محمد بن عبيدالله بن كريم، از ابوزيد نجاري نقل كرد كه گفته است: قبر عبدالله بن عبدالمطّلب در سراي نابغه است.
عبدالعزيز گويد: ابن كريم نشان اين قبر را چنين بيان كرد: در زير درِ دوّمين اتاق در سمت چپ كسي كه به سراي نابغه وارد مي شود.
عبدالعزيز گويد: فليح بن سليمان برايم نقل خبر كرد و گفت: قبر او در سراي نابغه است. [1] .
پاورقي
[1] اخبار درگذشت عبدالله پدر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) و مكان دفن او را بنگريد در: اُسْد الغابه، ج 1، ص 13؛ استيعاب، ج 1، ص 14؛ وفاء الوفا، ج 3، ص 867؛ عمدة الاخبار، ص167.
ام كلثوم
امّ كلثوم هنگامي كه امّ كلثوم دختر پيامبر (صلّي الله عليه و آله) وفات يافت، در كنار خواهرش رقيّه مدفون شد. اسماء بنت عميس او را غسل داد و علي (عليه السلام) و فضل بن عباس در قبرش نهادند. [1] امّ كلثوم نيز همسر عتبة بن ابي لهب بود كه بعد از اسلام از همسرش جدا شد و پس از فوت رقيه به عقد عثمان بن عفّان درآمد. [2] .
پاورقي
[1] ابن عبدالبر، الاستيعاب في معرفة الاصحاب، ج 4، ص 487.
[2] مصعب زبيري، كتاب نسب قريش، ص 22.
زينت دنيا و آخرت
حضرت جعفر بن محمد عليهما السلام مي فرمايد: ««اَلْخُلْقُ الْحَسَنُ جَمالٌ فِي الدُّنْيا وَنَزْهَةٌ فِي الاخِرَةِ وَبِهِ كَمالُ الدّينِ وَقُرْبَةٌ اِلَي اللّه ِ وَلا يكُونَ حُسْنُ الخُلْقِ اِلاّ في كُلِّ وَلِيِّ وَصَفِيٍّ؛ خلق نيكو در دنيا موجب زيبايي، و در آخرت گشايش است و مايه كمال در دين و نزديكي به پروردگار است. و حسن خلق نيست مگر در وجود دوستان و برگزيدگان [خداوند].»
جويرية بن أسماء
52- عن حريز بن عبدالله قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فدخل عليه حمران بن أعين و جويرية بن اسماء.
قال: فتكلم ابوعبدالله عليه السلام بكلام.
فوقع عند جويرية انه [1] لحن.
قال: فقال له: انت سيد بني هاشم و المؤمل للأمور الجسام. تلحن في كلامك؟!
قال: فقال عليه السلام: دعنا من تيهك [2] هذا.
فلما خرجا.
[ صفحه 54]
قال عليه السلام: اما حمران فمؤمن لا يرجع ابدا.
و اما جويرية فزنديق لا يفلح ابدا.
فقتله [3] هارون [4] بعد ذلك [5] .
[ صفحه 55]
پاورقي
[1] و الضمير يعود فيه الي الامام الصادق عليه السلام و نستغفر الله تعالي و نستميح ساحة الامام الصادق صلوات الله تعالي عليه من درج هذه الفقرة.
[2] في نسخة: نهيك. و في نسخة اخري: تهتك.
[3] جاء في الخبر: ان الله تعالي ينتقم من الظالم بالظالم.
[4] و ذكر - مختصرا - في اختيار معرفة الرجال: ص179 هكذا:... فقتل هارون جويرية بعد ذلك.
[5] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص397.
جعفر ايها الصديق 07
عثرت الكلاب علي جسد الشهيد؛ زيد راقد في أعماق النهر، لم تتركه الكلاب يغفو بسلام، انتشلته من بين أحضان الام الدافئة.. من بين حنايا الطين المعطور.
و ارتفع الصليب في «الكناسة»، فصل الرأس عن الجسد العاري، و تمر الأيام مريرة ثقيلة، و في الليالي يشاهد العابرون حلقات تتألق بضوء غريب، تتألق حول المصلوب.
و منذ ذلك اليوم شهدت مواسم الحج رجالا؛ يسيحون في الشرق يحملون كلمات لها لون الشمس و دف ء الربيع، منذ أن هوي زيد و لون وجه الأرض، أودعها بذرة طيبة، يوم هتف في الجموع الثائرة:
- أدعوكم إلي الرضا من آل محمد.
و استيقظت الكائنات و الكلمات الحالمة تسافر في شرق الأرض.
و شهدت المدن و القري من «الحميمة» إلي «المدائن» فـ«الري» و
[ صفحه 38]
«سرخس» و «الجوزجان» و «الطالقان» و «ارغوي» من أرض خراسان رجالا لهم زي التجار، و يحملون معهم كلمات الخلاص من ليالي الظلم.
و كانت الكلاب تطلق نباحها عاليا، و قد فاحت عطور الربيع القادم من وراء رياح الزمهرير، و نبحت الكلاب ثلاثة من التجار يسيحون في وديان الأرض التي تشرق منها الشمس.
قال حاكم تلك الأرض و كان اسمه سعيد:
- من أنتم؟
- تجار.
- فما هذا الذي يذكر عنكم؟
- و ما ذكر عنا أيها الأمير؟
- دعوة إلي الرضا من آل محمد.
- أيها الأمير! ان لنا في أنفسنا و تجارتنا لشغل عن مثل هذا.
سكت الأمير و هو يحدق فيهم.
قال تاجر:
- انما نحن عابر و سبيل لا نفقه في الدنيا غير البيع و الشراء، فإن شئت عدنا من حيث جئنا.
- أجل عودوا من حيث جئتم.
[ صفحه 39]
و اختفي التجار في جبال خراسان، و كانت الكلاب تنبح، أصابها مس من الجنون، و استيقظ الأمير بعد فوات الأوان؛ و قد اختفي التجار، بلعتهم أرض الشرق، و كانت الكلمات تسافر، تعبر الجبال و تطوي الوديان، و فاحت روائح الربيع القادم من وراء ألف ليلة من ليالي البرد.
و تزايد عدد التجار، و شهدت «الحميمة» من أرض «البلقاء» تجارا يفدون علي رجل من بني العباس.
قال الرجل و كان الليل في هزيعه الأخير:
- هذا أوان ما نأمل و نرجو، لقد مضت مئة من التاريخ، و انه لم تنقض مئة سنة علي أمة قط إلا أظهر الله الحق و أبطل الباطل.
و تلا الرجل بخشوع متكلف:
- «أو كالذي مر علي قرية و هي خاوية علي عروشها، قال أني يحيي هذه الله بعد موتها فأماته الله مائة عام ثم بعثه».
وسكت الذي قال انه امام ثم قال:
- انطلقوا أيها النفر فادعوا الناس في رفق و ستر فاني أرجو الله أن يتمم أمركم و يظهر دعوتكم.
[ صفحه 41]
دوبيتي
شبانه دشمنانم چون رسيدند
غريبي ام چو در كاشانه ديدند
ميان كوچه با پاي برهنه
مرا هم مثل جدم مي كشيدند
محمدعلي شهاب
گل و پروانه ام آتش گرفته
دل غم خانه ام آتش گرفته
براي آن كه هم درد تو باشم
ببين كه خانه ام آتش گرفته
محمد علي شهاب
[ صفحه 461]
در برج امامت است كوكب، صادق
از امر خدا رئيس مذهب صادق
استاد اصول و فقه و علم است كه كرد
محكم به علوم خويش مكتب صادق
ژوليده نيشابوري
رفع حاجت بوسيله جن
محمد بن مسلم به نقل از دربان امام صادق عليه السلام به نام مفضّل بن عمر حكايت كند:
روزي دو نفر از دوستان و اصحاب آن حضرت مقداري پول نقد و ديگر اجناس از خراسان به سوي مدينه مي آوردند؛ در بين راه، عبورشان به شهر ري افتاد.
در آنجا يكي ديگر از دوستانشان نيز كيسه اي پول تحويل آن ها داد تا خدمت امام صادق عليه السلام تحويل دهند؛ و مرتّب از آن كيسه محافظت و نگه داري مي كردند، كه مبادا مفقود شود.
همين كه وارد مدينه منوّره شدند، قبل از آن كه به حضور امام صادق عليه السلام شرفياب شوند، به جستجوي اموال و اشياء پرداختند، ناگاه با حالت تعجّب ديدند، كه تمام آن ها موجود است؛ مگر كيسه اماني آن مردي كه در بين راه براي حضرت فرستاده بود، هر چه تلاش كردند، آن كيسه را نيافتند.
يكي از آن دو نفر به ديگري گفت: خدا به فرياد ما برسد، چه جوابي به حضرت بدهيم؟
ديگري پاسخ داد: آن حضرت كريم و بزرگوار است، عذر ما را مي پذيرد، او مي داند كه ما مقصّر نيستيم.
به هر حال اموال و پول ها را برداشتند و به محضر مبارك امام صادق عليه السلام شرفياب شدند؛ و سپس آن اموال را به خدمت حضرتش تقديم كردند.
حضرت پيش از آن كه آن اموال را بررسي و محاسبه نمايد كه چيست و چقدر است، فرمود: كيسه آن مرد رافضي، كه از شهر ري براي ما فرستاده بود كجا است؟
آن ها جريان خود را تعريف كردند.
امام عليه السلام فرمود: اگر آن را ببينيد، مي شناسيد؟
گفتند: بلي، آن را مي شناسيم.
حضرت پيش خدمت خود را صدا زد و فرمود: آن كيسه را بياور، همين كه كيسه را آورد، گفتند: اين همان كيسه است.
و در اين لحظه امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: شبان گاه به مقداري پول محتاج شدم، يكي از جنّيان را كه از دوستان و شيعيان ما بود فرستادم تا كيسه را از بين اموال بردارد و بياورد. [1] .
پاورقي
[1] بحارالانوار: ج 47، ص 65، ح 5، به نقل از بصائرالدّرجات: ج 2، ب 18، ص 27.
امام صادق در بستر شهادت
سرانجام منصور به وسيله ي انگوري كه آن را زهرآلود كرده بود، به امام صادق عليه السلام زهر خورانيد و آن حضرت را مسموم كرد. از آن پس روز به روز حال آن حضرت رو به وخامت مي رفت. يكي از اصحاب به حضورش رسيد و پرسيد: شما چرا اين گونه لاغر شده ايد؟ ديگر چيزي از بدن مباركتان باقي نمانده است.
سپس دلش سوخت و گريه كرد. امام به او فرمود: چرا گريه مي كني؟
او گفت: چگونه گريه نكنم با اينكه شما را در چنين حالي مي نگرم؟
امام فرمود: گريه نكن، زيرا همه ي نيكيها به مؤمن عرضه مي شود. اگر اعضاي بدنش را از هم جدا كنند، براي او خير است و اگر مالك مشرق و مغرب دنيا شود، باز براي او خير است (يعني مؤمن به رضاي خدا هر چه باشد راضي است). [1] .
پاورقي
[1] انوار البهيه، ص 178 به نقل از سوگنامه ي آل محمد (ص)، ص 86.
سرور زنان بهشتيان
مفضل گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم:اين كه پيامبر صلي الله عليه وآله فرموده است، فاطمه سرور زنان بهشتيان است، آيا سرور زنان روزگار خود بود؟
حضرت فرمودند: آن مريم بود كه سرور زنان روزگار خود بود; ولي فاطمه سرور زنان اهل بهشت از اولين و آخرين است. [1] .
پاورقي
[1] بحارالانوار، ج 43، ص 26.
استشهاده
عاصر الامام الصادق عليه السلام الدولتين: الأموية و العباسية، و تحمل منهما ما تحمل، ولكن أشد دور مر عليه هو حكم المنصور العباسي، فقد حبس بعض أصحابه و قتل آخرين منهم مضافا لفتكه بالطالبيين و اشخص الامام عليه السلام الي الربذة، و العراق في نوب مختلفة.
نعم، كان سبب شدة المنصور و قسوته علي الامام عليه السلام، هو الحسد له، و لما يبلغه من علمه و فضله، ثم لعلمه بأحقيته للخلافة، و ان وجوده بين ظهراني الأمة الاسلامية - مع اعراضه عن الملك و السلطان - أكبر مزاحم له.
[ صفحه 30]
و في الوقت الذي نجد فيه المنصور شديدا علي أبي عبدالله عليه السلام، نجده صلوات الله عليه غير عابي ء به، لم ترهبه قسوته و بطشه، فقد أخذ عليه السلام علي عاتقه نشر العلم، و رفع راية الاسلام، و استغل الزمن - حتي أسفاره - للحديث، و قد مرت عليك كلمة الحسن بن علي الوشا في مشاهدته بالكوفة تسعمائة شيخ كلهم يروي عن جعفر بن محمد.
و كان له عليه السلام مع المنصور نهج خاص في تعريته للملأ المسلم، و مجابهته بما يكره، ليعلم الأمة الاسلامية علي معارضة الظالمين مهما عتوا و تجبروا، و علي الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، و الجهاد باللسان، و قد سئل عليه السلام: أي الجهاد افضل؟ فقال عليه السلام كلمة حق عند امام ظالم. [1] .
نذكر بعض ما وقع بين الامام عليه السلام و المنصور:
1 - قال أحمد بن عمرو بن المقدام الرازي: وقع
[ صفحه 31]
الذباب علي المنصور فذبه حتي اضجره، فدخل عليه جعفر بن محمد فقال له المنصور: يا أباعبدالله لم خلق الله تعالي الذباب؟
فقال عليه السلام: ليذل به الجبابرة. [2] .
2 - قال ابن حمدون في التذكرة: كتب المنصور الي جعفر بن محمد: ألا تخشانا كما يخشانا سائر الناس؟
فأجابه عليه السلام: ليس لنا ما نخافك من أجله، و لا عندك من أمر الآخرة ما نرجوك له، و لا أنت في نعمة فنهنئك، و لا تراها في نقمة فنعزيك بها، فما نصنع عندك؟
فكتب اليه: تصحبنا لتنصحنا.
فأجابه عليه السلام: من أراد الدنيا لا ينصحك، و من أراد الآخرة لا يصحبك.
فقال المنصور: و الله لقد ميز عندي منازل الناس: من
[ صفحه 32]
يريد الدنيا، ممن يريد الآخرة. [3] .
و بقي شبح الامام الصادق عليه السلام مخيفا للمنصور، حتي دس اليه سما فقتله. [4] .
[ صفحه 35]
پاورقي
[1] الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 5 / 75.
[2] مطالب السؤول: 2 / 58، صفة الصفوة: 2 / 95.
[3] أئمتنا: 1 / 480.
[4] المجالس السنية 5 / 316.
دعاؤه عند ختم القرآن
و كان عليه السلام اذا ختم القرآن الكريم يدعو الله مبتهجا بهذا الدعاء الشريف.
«اللهم انك أعنتني علي ختم كتابك الذي أنزلته نورا، و جعلته مهيمنا علي كل كتاب أنزلته، و فضلته علي كل حديث قصصته، و فرقانا فرقت به بين حلالك و حرامك، و قرآنا اعربت به عن شرائع أحكامك، و كتابا فصلته لعبادك تفصيلا، و وحيا أنزلته علي نبيك محمد صلواتك عليه و آله تنزيلا، و جعلته نورا نهتدي من ظلم الضلالة و الجهالة باتباعه، و شفاء لمن انصت بفهم التصديق الي استماعه، و ميزان قسط [1] لا يحيف [2] عن الحق لسانه و نور هدي لا يطفأ عن الشاهدين برهانه، و علم نجاة لا يضل من أم قصد سنته، و لا تنال أيدي الهلكات من تعلق بعروة عصمته.
اللهم فاذا أفدتنا المعونة علي تلاوته، و سهلت جواسي السنتنا [3] بحسن عبادته فاجعلنا ممن يرعاه حق رعايته، و يدين لك باعتقاد التسليم لمحكم آياته، و يفزع الي الاقرار بمتشابهه، و موضحات بيناته، اللهم انك أنزلته علي نبيك محمد صلي الله عليه و آله و سلم، و ألهمته علم عجائبه مكملا، و ورثتنا علمه مفسرا، و فضلتنا علي من جهل علمه، و قويتنا عليه لترفعنا فوق من لم يطق حمله.
اللهم فكما جعلت قلوبنا له حملة، و عرفتنا برحمتك شرفه و فضله، فصل علي محمد الخطيب به، و علي آله الخزان له، و اجعلنا ممن يعترف بأنه من عندك حتي لا يعارضنا الشك في تصديقه، و لا يختلجنا الزيغ عن قصد طريقه...».
أما القرآن الكريم فهو معجزة الاسلام الكبري، و قد تحدث سليل النبوة
[ صفحه 28]
في هذا المقطع عن بعض معالمه و أنواره و هي:
1 - ان الله تعالي أنزل القرآن الكريم نورا يهدي به الضال، و يرشد به الحائر، و يوضح به القصد.
2 - ان الله تعالي جعل القرآن الحكيم مهيمنا و مشرفا علي جميع كتبه التي أنزلها علي أنبيائه، فهو يكشف عما حدث فيها من التغيير و التبديل و التحريف، من قبل المنحرفين و دعاة الضلال.
3 - ان الله تعالي فضل كتابه العزيز علي كل حديث عرض فيه لقصص الأنبياء و شؤونهم، فقد تناول الذكر الحكيم بصورة موضوعية و شاملة أحوالهم، و شؤونهم و اقتباس العبر منهم.
4 - ان القرآن الكريم كان منهجا و دستورا عاما للحياة، فقد فرق بين الحلال و الحرام و أعرب عن شرائع الأحكام، و فصل جميع ما يحتاجه الناس تفصيلا واضحا لا لبس فيه و لا غموض.
5 - ان الله تعالي جعل كتابه الحكيم نورا يهتدي به من ظلم الضلالة و عماية الجهالة، كما جعله شفاء من الأمراض و العاهات النفسية و ذلك لمن آمن و صدق به.
6 - ان الذكر الحكيم ميزان عدل و قسط، ليس فيه ميل عن الحق، و لا اتباع لهوي، و ان من تمسك و اعتصم به، فقد سلك الطريق القويم الذي لا التواء فيه، و نجا من الهلاك.
7 - و طلب الامام عليه السلام من الله أن يتفضل عليه برعاية كتابه، و التسليم لمحكم آياته، و الاقرار بمتشابهاته.
8 - ان الله تعالي قد منح نبيه العظيم فألهمه عجائب ما في القرآن الكريم، و علمه تفسيره كما اشاد بأئمة الهدي من عترة النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) الذين رفعهم الله، و أعلي درجتهم، فجعلهم خزنة علمه، و الأدلاء علي كتابه... و لنستمع، بعد هذا، الي مقطع آخر من هذا الدعاء الشريف.
[ صفحه 29]
«اللهم صل علي محمد و آله، و اجعلنا ممن يعتصم بحبله، و يأوي من المتشابهات الي حرز معقله، و يسكن في ظل جناحه، و يهتدي بضوء صباحه، و يقتدي بتبلج أسفاره، و لا يلتمس الهدي في غيره، أللهم و كما نصبت به محمدا علما للدلالة عليك، و انهجت بآله سبل الرضا اليك، فصل علي محمد و اله، و اجعل القرآن وسيلة لنا الي أشرف منازل الكرامة، و سلما نعرج فيه الي محل السلامة، و سببا نجزي به النجاة في عرصة القيامة، و ذريعة نقدم بها علي نعيم دار المقامة، اللهم صل علي محمد و آله، و احطط بالقرآن عنا ثقل الأوزار، و هب لنا حسن شمائل الأبرار، واقف بنا آثار الذين قاموا لك اناء الليل و أطراف النهار، حتي تطهرنا من كل دنس بتطهيره، وتقفوا بنا أثار الذين استضاؤوا بنوره، و لم يلههم الأمل عن العمل، فيقطعهم بخدع غروره، اللهم صل علي محمد و آله و اجعل القرآن لنا في ظلم الليالي مؤنسا، و من نزغات [4] الشيطان و خطرات الوساوس حارسا و لأقدامنا عن نقلها الي المعاصي حابسا، و لألسنتنا عن الخوض في الباطل من غير ما آفة مخرسا، و لجوارحنا عن اقتراف الآثام زاجرا، و لما طوت الغفلة عنا من تصفح الاعتبار ناشرا، حتي توصل الي قلوبنا فهم عجائبه، و زواجر أمثاله التي ضعفت الجبال الرواسي علي صلابتها عن احتماله، اللهم صل علي محمد و آله و أدم بالقرآن صلاح ظاهرنا و احجب به خطرات الوساوس عن صحة ضمائرنا، و اغسل به درن قلوبنا، و علائق أوزارنا، و اجمع به منتشر امورنا، وارو به في موقف العرض عليك ظمأ هواجرنا، و اكسنا به حلل الأمان يوم الفزع الأكبر في نشورنا...».
و في هذا المقطع الرائع تضرع الامام الي الله تعالي طالبا منه أن يجعله من المعتصمين بحبل القرآن الكريم، و أن يلجأ اليه في متشابهاته ليكشف له الأمر و يوضح له القصد، و أن يستضي ء بنوره، و لا يلتمس الهدي في غيره، كما طلب منه تعالي أن يجعل القرآن الكريم وسيلة يبلغ بها أعلي درجات المقربين و سلما يعرج فيه الي مواطن السلامة، و سببا للنجاة في يوم القيامة،
[ صفحه 30]
و أن يحط به ثقل الذنوب و الأوزار، و أن يجعل تلاوته و امعان النظر في آياته مؤنسا له في ظلم الليالي، و أن يحرسه به من وساوس الشيطان الرجيم، هذه بعض محتويات هذه الفقرات، و لنستمع الي مقطع آخر من هذا الدعاء الشريف.
«اللهم صل علي محمد و آله، و اجبر بالقرآن خلتنا من عدم الاملاق [5] وسق الينا به رغد العيش، و خصب سعة الأرزاق، و جنبنا به الضرائب [6] المذمومة، و مداني الاخلاق [7] و اعصمنا به من هوة الكفر، و دواعي النفاق، حتي يكون لنا في القيامة الي رضوانك و جنانك قائدا، و لنا في الدنيا عن سخطك و تعدي حدودك ذائدا، و لما عندك، بتحليل حلاله، و تحريم حرامه، شاهدا.
أللهم صل علي محمد و آله، و هون بالقرآن عند الموت علي أنفسنا كرب السياق [8] و جهد الأنين، و ترادف الحشارج [9] اذا بلغت النفوس التراقي [10] و قيل من راق، و تجلي ملك الموت ليقبضها من حجب الغيوب، و رماها عن قوس المنايا باسهم وحشة الفراق، وداف لها من زعاف الموت [11] كأسا مسمومة المذاق، ودنا منا الي الآخرة رحيل و انطلاق، و صارت الأعمال قلائد في الأعناق، و كانت القبور هي المأوي ألي ميقات يوم التلاق.
أللهم صل علي محمد و آله، و بارك لنا في حلول دار البلي، و طول المقامة بين أطباق الثري، و اجعل القبور بعد فراق الدنيا خير منازلنا و افسح لنا برحمتك في ضيق ملاحدنا، و لا تفضحنا في حاضري القيامة بموبقات آثامنا، و ارحم بالقرآن في موقف العرض عليك ذل مقامنا، و ثبت به عند اضطراب جسم جهنم يوم المجاز عليها زلل أقدامنا و نور به قبل البعث
[ صفحه 31]
سدف [12] قبورنا و نجنا به من كل كرب يوم القيامة، و شدائد أهوال يوم الطامة، و بيض وجوهنا يوم تسود وجوه الظلمة في يوم الحسرة و الندامة، و اجعل لنا في صدور المؤمنين ودا، و لا تجعل الحياة علينا نكدا.
أللهم صل علي محمد عبدك و رسولك، كما بلغ رسالتك و صدع بأمرك، و نصح لعبادك، اللهم اجعل نبينا صلواتك عليه و علي آله يوم القيامة أقرب النبيين منك مجلسا، و أمكنهم منك شفاعة، و أجلهم عندك قدرا، و أوجههم عندك جاها [13] اللهم صل علي محمد و آل محمد، و شرف بنيانه [14] و عظم برهانه، و ثقل ميزانه، و تقبل شفاعته، و قرب وسيلته، و بيض وجهه، و أتم نوره، و ارفع درجته، و احينا علي سنته، و توفنا علي ملته، و خذ بنا منهاجه، و اسلك بنا سبيله، و اجعلنا من أهل طاعته، و احشرنا في زمرته، و أوردنا حوضه، و اسقنا بكأسه، و صل اللهم علي محمد و آله صلاة تبلغه بها أفضل ما يأمل من خيرك و فضلك و كرامتك، انك ذو رحمة واسعة و فضل كريم.
أللهم اجزه بما بلغ من رسالتك، و أدي من آياتك، و نصح لعبادك و جاهد في سبيلك افضل ما جزيت أحدا من ملائكتك المقربين، و أنبيائك المرسلين، المصطفين، و السلام عليه و علي آله الطيبين الطاهرين، و رحمة الله و بركاته...» [15] .
و هكذا ينتهي هذا الدعاء الشريف، الذي هو من غرر أدعية أئمة أهل البيت عليهم السلام، و قد أعرب الامام عليه السلام في هذه الفقرات عن تعظيمه البالغ القرآن عليهم السلام الكريم، و قد نعته بأجل الأوصاف، و أسمي النعوت، اذ ليس أحد يعرف مكانة هذا الكتاب العظيم، و يعلم حقيقته و تفسيره سوي أئمة أهل البيت الذين هم خزنة علم النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) و رواة حكمته... لقد طلب الامام عليه السلام من الله تعالي في هذه الفقرات - أن يتكرم عليه بخير
[ صفحه 32]
الدنيا و الآخرة، و أن ينعم عليه بالمغفرة و الرضوان اذا انتقل اليه، و صار في جواره، كما احتوت هذه الفقرات علي تعظيم الرسول (صلي الله عليه و آله و سلم) باعث الفكر و العلم في الأرض، و الدعاء له بمزيد الأجر علي جهوده و جهاده في تحرير الانسان و انقاذه من براثن الكفر و الالحاد.
پاورقي
[1] القسط: العدل.
[2] لا يحيف: أي لا يميل.
[3] جواسي: جمع جاسية و هي الغليظة، و المراد غلاظ الألسنة.
[4] نزغات: جمع نزغة، و هي الوسوسة.
[5] الاملاق: الفقر.
[6] الضرائب: جمع ضريبة بمعني الطبيعة.
[7] مداني الأخلاق: أي الأخلاق: أي الأخلاق الدنيئة.
[8] السياق: هي حالة المحتضر عند الموت.
[9] الحشارج: جمع حشرجة، و هي الغرغرة عند الموت.
[10] التراقي: جمع ترقوة و هي العظم المحيط بالرقبة.
[11] زعاف الموت: أي خالصه.
[12] سدف قبورنا: أي ظلمة قبورنا.
[13] جاها: أي منزلة و مقاما.
[14] بنيان: أراد به الدين العظيم.
[15] الصحيفة السجادية الدعاء الواحد و الأربعون.
ملامحه
أما ملامحه الشريفة فهي حسب ما يقول جابر بن عبدالله الانصاري كانت كملامح رسول الله (ص) و شمائله [1] و كما شابه جده النبي (ص) في هذه الظاهرة فقد شابهه في معالي أخلاقه التي امتاز بها علي سائر النبيين.
و وصفه بعض المعاصرين له فقال: انه كان معتدل القامة اسمر اللون [2] رقيق البشرة له خال، ضامر الكشح، حسن الصوت مطرق الرأس [3] .
پاورقي
[1] أصول الكافي 1 / 469.
[2] اخبار الدول (ص 111) جوهرة الكلام في مدح السادة الاعلام (ص 132).
[3] أعيان الشيعة ق 1 / 4 / 471.
حتي نمك
هوا ابري بود و نم نم باران شروع به باريدن كرده بود. وجود ابر در آسمان مانع رسيدن نور ماه به زمين مي شد و نور آن سوي ابرها به هدر مي رفت. از پنجره خانه ام به تماشاي كوچه نشسته بودم. امام صادق را در حال عبور ديدم چون بي خوابي به سراغم آمده بود تصميم گرفتم تعقيبش كنم. آرام آرام به دنبالش حركت مي كردم تا ببينم كجا مي رود. كار هر شبش بود. با يك سبد پر از بار مي رفت و دست خالي باز مي گشت و همين كنجكاوي ام را برانگيخته بود. پشت درختي پنهان شدم تا مرا نبيند. در حال حركت بود كه سبدش از دستش رها شد و به زمين افتاد و هر چه در آن بود روي زمين ريخت. خم شد و به جستجو پرداخت.
جلو رفتم و سلام كردم. از صدا مرا شناخت. گفت «معلي تويي؟» [1] .
[ صفحه 64]
گفتم «آري» . گفت: تو هم جستجو كن و هر چه روي زمين ريخته داخل سبد بريز.
دست به زمين مي ماليدم و گرده هاي نان را پيدا مي كردم و پس از تميز كردن آنها را به امام مي دادم و او نيز داخل سبد مي گذاشت تا اين كه سبد پر از نان شد. گفتم: اجازه دهيد من بر دارم، سنگين است.
- نه، خودم براي برداشتن آن سزاوارترم، اما اگر دوست داري همراهم بيا.
- كجا مي رويد.
- ظله ي بني ساعده. [2] .
با آن حضرت رفتيم تا به ظله ي بني ساعده رسيديم.عده اي از فقرا را ديدم كه در آن جا خوابند. امام صادق عليه السلام به محض رسيدن در كنار هر كدام از آنان يك يا دو نان مي گذاشت. گفتم «اينها كه...» و او با دست اشاره كرد كه ساكت باشم. همين طور به كارش ادامه داد تا به نفر آخر رسيد. نان او را هم كنار دستش گذاشت و برگشتيم. در راه به او گفتم: اين كه شما نيز مثل پدرانتان به طور مخفيانه و پنهاني به پابرهنه ها كمك مي كنيد بسيار خوب است، اما فكر مي كنيد اينها شيعه هستند، حق شما را مي شناسند كه كمكشان مي كنيد؟
- اگر مي شناختند، حتي از خورشت و نمك نيز دريغ نمي كرديم.
آن شب تا صبح خوابم نبرد. به كار او فكر مي كردم و غبطه مي خوردم.
[ صفحه 65]
اين همه سخاوت، اين قدر بزرگي، حقا كه اگر آن كوردلان حق او را مي شناختند آن امام دريا دل همه ي اموالش را با آنان تقسيم مي كرد... حتي نمك غذايش را! [3] .
[ صفحه 66]
پاورقي
[1] معلي بن خنيس از ياران امام بود.
[2] ظله يعني سايبان و آن محلي بود كه مردم بي كار روزها براي فرار از گرما زير آن جمع مي شدند و شب نيز فقرا و غريبه ها آن جا مي خوابيدند.
[3] منتهي الآمال، ص 244.
موضع امام صادق در برابر بدعت صوفيگري
در زمان امام صادق (ع) فرقه هاي گوناگوني چون كيسانيه، زنديه، غلات و زنادقه به رهبري ابن ابي العوجا [1] و دهريون پديد آمده بود. يكي از آن فرقه هاي منحرف كه بيشتر سر و صدا به راه انداخته بود فرقه ي صوفيه بود و ابوهاشم كوفي كه شامي اصل بود و به گفته ي صاحب طرائق الحقايق، مؤسس آن فرقه به حساب مي آيد، از معاصرين امام صادق (ع) بوده. [2] از امام هادي و امام حسن عسكري از حال ابوهاشم سؤال كردند. فرمودند: انه فاسد العقيدة جدا و هو الذي ابتدع مذهبا يقال له التصوف و جعله مفرا لعقيدة الخبيثة؛ او جدا فاسد العقيده است و به بدعت مذهبي اختراع كرده كه تصوف ناميده مي شود و آن را راه فرار به سوي عقيده ي ناپاك خود قرار داده. [3] .
سفيان ثوري كه از بنيانگذاران تصوف به شمار مي رود، روزي ديد كه امام صادق (ع) لباس
[ صفحه 216]
سفيدي بر تن دارد. به اعتراض گفت: اين لباس سزاوار تو نيست. تو نبايد خود را به زيورهاي دنيا آلوده سازي!
امام فرمود: به سخنم گوش كن كه از براي دنيا و آخرت تو مفيد است؛ اگر به راستي اشتباه كرده اي و نظر اسلام را درباره ي اين موضوع نمي داني، سخن من براي تو بسيار سودمند خواهد بود، اما اگر منظورت اين است كه در اسلام بدعتي ايجاد كني و حقايق را منحرف و وارونه سازي، آن مطلبي ديگر است و اين سخنان به كار تو نخواهد آمد. ممكن است وضع ساده و فقيرانه ي رسول خدا و اصحاب آن حضرت را در زمان خودشان در نظر خود مجسم سازي و فكر كني كه آن يك نوع تكليف و وظيفه براي همه ي مسلمانان تا روز قيامت بوده و هست و خواهد بود! اما من تو را آگاه مي سازم كه رسول الله در زماني زندگي مي كرد كه فقر و سختي و تنگدستي مستولي و حاكم بود و عموم مردم از داشتن لوازم ضروري زندگي محروم بودند. وضع خاص زندگي رسول اكرم به وضع عمومي آن روزگار مربوط بود. اما اگر در عصري وسائل زندگي فراهم شد، سزاوارترين مردم براي بهره برداري از نعمت هاي الهي نيكان و صالحانند نه فاسقان، و مسلمانند نه كافران. اي سفيان!تو چه چيزي را بر من عيب شمردي؟! به خدا قسم مرا كه مي بيني از نعمت ها استفاده مي كنم، از زماني كه به حد بلوغ رسيده ام شب و روز بر من نمي گذرد مگر آنكه مراقبم كه اگر حقي در مالم پيدا شد فورا آن را به صاحبش برسانم.
سفيان از پاسخ عاجز ماند و محضر امام را ترك گفت و به هم مسلكان خود پيوست و ماجرا را به آنها بازگفت. آنها تصميم گرفتند دسته جمعي با امام بحث كنند. گروهي به اتفاق آمدند و گفتند كه رفيق ما نتوانسته دلايل خود را به خوبي بگويد. اكنون ما آمده ايم با دلايل روشن خود، تو را محكوم كنيم.
امام دلايل آنها را پرسيد. آنها آياتي از قرآن به عنوان دليل مدعاي خود آوردند كه امام پاسخ همه ي آنها را داد و سپس دلايلي از قرآن و حديث برخلاف ادعاي صوفيان اقامه نمود كه صوفيان از پاسخ آن عاجز ماندند. من تفصيل اين مذاكره را در جلد چهارم ستاره هاي فضيلت (صفحه ي 287) آورده ام. همچنين در آن كتاب، بخشي به شرح خرافات صوفيگري اختصاص يافته است.
پاورقي
[1] عبدالكريم بن ابي العوجاء از زنادقه و ملحدين عرب، از شاگردان حسن بصري و دايي معن بن زائده ي شيباني بوده. او در باطن از پيروان ماني و زنديقي بود كه به كسوت اسلامي منكر خدا و نبوت بود و هتك حرمت او به كعبه و مقدسات دين مشهور است. چندين بار با امام صادق به مقام مجادله برآمد و محكوم شد كه شرح آن در احتجاج طبرسي آمده. سرانجام كفر و الحاد او آشكار شد و به دستور منصور دوانقي در سال 155 در كوفه به قتل رسيد. هنگامي كه يقين كرد به قتل خواهد رسيد گفت: چهار هزار حديث دروغين در احاديث شما وارد كرده ام. در پاسخ به اين سؤال كه چرا مذهب استاد خود حسن بصري را ترك كردي گفت: حسن دروغ مي گفت. او زير بار مذهبي نرفته بود و گاهي به «قدر» و گاهي به «جبر» ملتزم بود. (ريحانة الادب، ج 5، ص 236).
[2] نفحات الانس، ص 31.
[3] حديقة الشيعه، ص 564.
مظاهر الخط التربوي الخاص
و هنا نستطيع أن نلحظ حركة منظمة واسعة واسعة الأبعاد لتربية الطليعة الواعية التي تبث العافية في أوصال الأمة، و هي ما حملت العناوين المختلفة من قبيل (شيعتنا، أصحابنا، غرر الأصحاب) و أمثالها من التعبيرات.
و ها نحن نشير الي بعض مظاهر هذه التربية:
الشد العاطفي:
و قبل أي شي ء نلحظ الشد العاطفي لهؤلاء الواعين بخط أهل البيت (ع)، ولا ريب في أن الشد العاطفي بالقائد أمر ركزت عليه التعاليم الاسلامية بدءا من التذكير بالعلاقة التي يملكها القائد بالله
[ صفحه 288]
العظيم محل الحب الرفيع و منبع الفيض و الحنان علي الأرض، و مرورا بالآيات الكريمة و الأحاديث الشريفة المركزة علي حب أهل البيت (ع) و مودتهم و انتهاء بالعطاء الفعلي الذي يلمسه المجنون لهذه الشخصيات العظيمة العطاء.
دخل المفضل بن عمرو علي الصادق (ع) فلما بصر به ضحك اليه ثم قال: (الي يا مفضل فوربي اني لأحبك و أحب من يحبك، يا مفضل: لو عرف جميع أصحابي ماتعرف ما اختلف اثنان)... ثم يضيف... (فنحن نحن اليكم و أنتم تحنون الينا... الخير) [1] .
التركيز علي تحلي الأصحاب بالورع:
يقول (ع): (عليكم بالورع فانه لا ينال ما عند الله الا بالورع) [2] .
و يقول (ع): (عليكم بتقوي الله و الورع، و الاجتهاد، و صدق الحديث، و أداء الأمانة، و حسن الخلق، و حسن الجوار، و كونوا دعاة الي أنفسكم بغير ألسنتكم و كونوا زينا و لا تكونوا شينا...) [3] .
و من طريف مايروي أنه شهد أبوكدينه الأزدي و محمد بن مسلم الثقفي عند قاض بشهادة فنظر في وجهيهما مليا ثم قال: جعفريين فاطميين، فبكيا فقال لهما: ما يبكيكما؟ فقالا: نسبتنا الي أقوام لا يرضون بأمثالنا أن نكون من اخوانهم لما يرون من سخف ورعنا، و نسبتنا الي رجل لا يرضي بأمثالنا أن نكون من شيعته، فان تفضل و قبلنا فله المن علينا و الفضل قديما فينا فتبسم القاضي ثم قال: اذا كانت الرجال فلتكن أمثالكم.
و قد قال لجميل بن دراج:
(من صالح الأعمال: البر بالاخوان، و السعي في حوائجهم و ذلك مرغمة للشيطان، و تزحزح عن النيران، و دخول في الجنان. يا جميل، اخبر بهذا الحديث غرر أصحابك).
فقال: جعلت فداك و من غرر أصحابي؟
فقال الامام: (هم البارون بالاخوان في العسر واليسر) [4] .
التعريف بفضل أصحابه السابقين ليتخذوا قدوة:
يقول (ع): (ما أحد أحيا ذكرنا و أحاديث أبي الازرارة و أبوبصير المرادي، و محمد بن مسلم، و بريد بن معاوية، و لولا هؤلاء ما كان أحد يستنبط هدي. هؤلاء حفاظ الدين و أمناء أبي علي حلال الله و حرامه، و هم السابقون الينا في الدنيا و في الآخرة) [5] .
الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر:
اذ يقول لأصحابه: (لأحملن ذنوب سفهائكم علي علمائكم، ما يمنعكم اذا بلغكم عن الرجل منكم ما تكرهون و ما يدخل به الأذي علينا أن تأتوه فتؤنبوه و تعذلوه و تقولوا له قولا بليغا).
[ صفحه 289]
فقال له بعض أصحابه اذن لا يقبلون منا.
فقال (ع): (اهجروهم و اجتنبوا مجالسهم) [6] .
التركيز علي أداء الأمانات:
فمن وصيته للمفضل بن عمرو: (أوصيك بست خصال تبلغن شيعتي) قال المفضل: و ماهي يا سيدي؟ قال (ع): (أداء الأمانة الي من ائتمنك، و أن ترضي لأخيك ما ترضي لنفسك، و اعلم أن للأمور أواخر فاحذر العواقب، و أن للأمور الفتات فكن علي حذر، و اياك و مرتقي جبل اذا كان المنحدر و عرا، و لا تعدن أخاك ما ليس في يدك وفاؤه) [7] .
و الدعوة الي المنهج الأصيل عبر العمل و الالتزام:
يقول (ع) لأصحابه: (أوصيكم بتقوي الله و أداء الأمانة لمن ائتمنكم و حسن الصحبة لمن صحبتموه و أن تكونوا لنا دعاة صامتين).
قالوا: يا ابن رسول الله و كيف ندعوا و نحن صامتون.
قال (ع): (تعملون بما أمرناكم به من العمل بطاعة الله، و تعاملون الناس بالصدق و العدل، و تؤدون الأمانة، و تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر، و لا يطلع الناس منكم الا علي خير فاذا رأوا ما أنتم عليه علموا فضل ما عندنا فتنازعوا اليه) [8] .
ثم التربية علي الصمود و الثبات:
يقول لأحد أصحابه: (قد كان قبلكم قوم يقتلون و يحرقون و ينشرون بالمناشير، و تضيق عليهم الأرض برحبها فما يردهم عما هم عليه شي ء مما هم فيه، من غير ترة و تروا من فعل ذلك بهم ولا أذي، بل ما نقموا منهم الا أن يؤمنوا بالله العرير الحميد فأسألوا درجاتهم، و اصبروا علي نوائب درهم تدركوا سعيهم...) [9] .
و يقول (ع): (صبروا النفس علي البلاء في الدنيا، و أن تتابع البلاء فيها، و الشدة في طاعة الله و ولايته، و ولاية من أمر الله بولايته... فاتقوا الله و سلوه أن يشرح صدوركم للاسلام، و أن يجعل ألسنتكم تنطق بالحق حتي يتوفاكم و أنتم علي ذلك، و أن يجعل منقلبكم منقلب الصالحين).
الانضباط و الكتمان و التقية:
يقول (ع) والله ما الناصب لنا حربا بأشد علينا مؤنة من الناطق علينا بما نكره فاذا عرفتم من عبد اذاعة فامشوا اليه وردوه عنها...) [10] .
و ربما أرسل بعض الرسائل الرمزية الي أصحابه.
يحدث حماد بن عثمان أنه أوصاه بوصيته لابن أبي يعفور بالكوفة قائلا: اقرئه السلام صلي الله عليه
[ صفحه 290]
و قل كن علي ما عهدتك عليه [11] .
التحذير من التعاون مع السلطة:
(يقول لأحد كتاب بني أمية: لولا أن بني أمية وجدوا من يكتب لهم و يجبي لهم الفي ء و يقاتل عنهم لما سلبونا حقنا) [12] .
و عندما طلب منه أحد أصحابه أن يكلم له داوود دين علي أو بعض حكام العباسيين ليمنحوه منصبا و أقسم له و أعطاه الوعود علي أن لا يظلم أحدا قال (ع): تفاؤل السماء أيسر عليكم من ذلك [13] .
تطهير الاعتقاد من الغلو و السلوك من الرجاء الكاذب:
قال له رجل: ان قوما من شيعتكم يعملون بالمعاصي و يقولون نرجو فقال: (كذبوا ليسوا من شيعتنا كل من رجا شيئا عمل له والله ما شيعتنا منكم الا من اتقي الله) [14] .
و روي المفضل بن عمرو قال: كنت أنا و خالد الجوان و نجم الحطم و سليمان بن خالد علي باب الصادق (ع) فتكلمنا فيما يتكلم فيه أهل الغلو فخرج علينا الصادق (ع) بلا حذاء و لا رداء و هو ينتفض و يقول: يا خالد يا مفضل يا سليمان يا نجم لا «بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون» [15] .
و سئل (ع) عما روي عن أبيه (اذا عرفت فاعمل ماشئت) و ان بعضهم يستحل بعد ذلك كل محرم فقال (ع) ما لهم لعنهم الله انما قال أبي (اذا عرفت الحق فاعمل ما شئت من خير يقبل منك) [16] .
و المعروف أنه (ع) كان يربي في أصحابه روح النقاش الحاسم دفاعا عن الحق.
عن هشام بن سالم قال: كنا عند أبي عبدالله (ع) جماعة من أصحابه فورد رجل من أهل الشام فاستأذن فأذن له فلما دخل سلم فأمره أبوعبدالله (عليه السلام) بالجلوس، ثم قال له: ما حاجتك أيها الرجل؟ قال بلغني أنك عالم بكل ما تسأل عنه فصرت اليك لأناظرك فقال أبو عبدالله (ع) فبماذا؟ قال: في القرآن قطعه و اسكانه و خفضه و نصبه و رفعه فقال أبوعبدالله (ع) يا حمران دونك الرجل. فقال الرجل: انما أريدك أنت لا حمران فقال أبوعبدالله: ان غلبت حمران فقد غلبتني فأقبل الشامي يسأل حمران حتي ضجر و مل و عرض و حمران يجيبه فقال أبوعبدالله (ع): كيف رأيت يا شامي؟ قال رأيته حاذقا ما سألته في شي ء الا أجابني فيه فقال أبوعبدالله يا حمران سل الشامي فما تركه يكشر فقال الشامي: أرأيت يا أباعبدالله أناظرك في العربية فالتفت أبوعبدالله (ع) فقال: يا أبان بن تغلب ناظره فناظره فما ترك الشامي يكشر: قال: أريد أن أناظرك في الفقه فقال أبوعبدالله: يا زرارة ناظره، فما ترك الشامي يكشر قال: أريد أن أناظرك في الكلام فقال: يا مؤمن الطاق ناظره فسجل الكلام بينهما ثم تكلم مؤمن الطاق بكلامه فغلبه فيه.. و هكذا تستمر الرواية حتي يطلب الشامي أن يكون من شيعته) [17] .
[ صفحه 291]
و أخيرا:
فقد كانت هذه شذرات أردنا من خلالها أن نلمح الي خطه التربوي الخاص و الذي كان يصب في النهاية في الخط التربوي العام ليحقق الهدف المنشود و هو نشر المعارف الاسلامية و تحصين الأمة و سد أبواب الانحراف و بالتالي ضمان سيرها علي الخط اللاحب نحو تحقيق أهدافها الكبري.
وفقنا الله للعمل في سبيله و اقامة حكومته و رحم الله امامنا الراحل الخميني العظيم، و حفظ لنا امامنا الحالي الخامنئي، و جعلنا جميعا علي خط الاسلام العظيم و القرآن الكريم انه السميع المجيب.
پاورقي
[1] بحارالأنوار / ج 47 / ص 395.
[2] حياة الامام موسي بن جعفر / ص 100 نقلا عن أصول الكافي / ج 2 / ص 76.
[3] حياة الامام موسي بن جعفر / ص 100 نقلا عن أصول الكافي / ج 2 / ص 76.
[4] حياة الامام موسي بن جعفر / ج 1 / ص 98، نقلا عن خصال الصدوق.
[5] بحارالأنوار / ج 47 / ص 390، عن الاختصاص / ص 66.
[6] الامام الصادق و المذاهب الأربعة / ج 4 / ص 291.
[7] حياة الامام الصادق / ج 3 / ص 136.
[8] الامام الصادق و المذاهب الأربعة / ج 4 / ص 322.
[9] حياة الامام موسي بن جعفر عن روضة الكافي.
[10] بحارالأنوار / ج 47 / ص 372 نقلا عن الكافي / ج 2 / ص 222.
[11] بحارالأنوار / ج 4 / ص 374 نقلا عن الاختصاص / ص 195.
[12] بحارالأنوار / ج 4 / ص 373 نقلا عن الكافي / ج 5 / ص 106.
[13] المصدر نفسه.
[14] روضات الجنات / ج 3 / ص 344.
[15] بحارالأنوار / ج 47 / ص 125.
[16] وسائل الشيعة / ج 11 / ص 117 - 116.
[17] بحارالأنوار / ج 47 / ص 409-407، نقلا عن رجال الكشي / ص 178.
قيام محمد نفس زكيه
عباسيان با طرح براندازي حكومت اموي با كمك علويان، شيعيان و همه ي مخالفان اموي، جبهه ي متحد ضد اموي را تشكيل دادند و با رهبري خويش، به مبارزه هاي پنهاني روي آوردند. آنها، داعيان خويش را به همه طرف فرستادند و با شعار رضاي آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) براي شخصي از اهل بيت عليهم السلام از همگان بيعت ستاندند . بيشتر مخالفان امويان و دوستداران اهل بيت عليهم السلام، زير رايت فرزندان عباس درآمدند. بزرگان ايشان در انجمن جابيه، در حضور بني هاشم با محمد بن عبدالله با عنوان مهدي بيعت كردند و بر اساس تفاهم هاي به عمل آمده، آن شخص نامعلوم و موعود همو بود كه مي بايست به خلافت مي رسيد، اما عباسيان كه از اين شعار، پوششي براي دستيابي به مقاصد خويش استفاده كرده بودند، خلافت را به نام خويش رقم زدند و تيغ آخته خويش را از دل امويان برداشته و بر گردن علويان در كشيدند.
نفس زكيه. از بيعت با سفاح امتناع ورزيد. [1] فاصله زماني آغاز خلافت عباسي (132 ق) تا قيام نفس زكيه (145 ق) مدت طولاني و خوبي بود كه وي به تبليغات ضد عباسيان پرداخته، هواداران بسياري از مردم و اشراف و بزرگان مكه و
[ صفحه 32]
مدينه را به خويش متمايل كند و حمايت مادي و معنوي فراگيري، حتي در ميان فقيهان مذاهب ديگر، نظير مالك بن انس، پيشواي بزرگ مالكي برخوردار گردد. مالك فتوايي بر نقض بيعت مردم با منصور صادر كرد؛ زيرا به عقيده ي او، چون منصور به زور از مردم بيعت ستانده بود، پيمانش باطل و غير قابل اعتماد بود.
محمد با تصرف مدينه، مبارزه هاي جدي خويش را آغاز كرد. برادرش ابراهيم بصره را گرفت و بصريان در اطاعت وي درآمدند و ابوحنيفه او را تأييد كرد. نزديك بود كه اين دو برادر عراق را از دست منصور خارج كنند كه او با اعزام سپاهي، با آن دو درگير شد و در مدت زمان حدود دو ماه، آن دو را يكي پس از ديگري در دو محل از پاي درآورد.
گرچه نفس زكيه از حمايت فقيهان ديگر مذاهب برخوردار شد، اما از تأييد و حمايت امام صادق عليه السلام محروم ماند. از آغاز فعاليت هاي عباسيان، امام از توطئه ايشان مطلع بود و پسر عموهايش را از همراهي و همكاري با آنان بيم مي داد و خطرهاي احتمالي، بلكه قطعي ورود به اين صحنه از مبارزه ها را به ايشان يادآور شده بود. محمد كه از بيعت فرزندان عباس با خويش مغرور و سرمست بود، از امام به بيعت دعوت كرد و پدرش عبدالله به آن اصرار ورزيد. هنگامي كه آنها با امتناع امام مواجه شدند و هشدارهاي امام را شنيدند، آن حضرت عليه السلام را به حسادت متهم كردند و از خود راندند و نصايح امام را ناديده گرفتند.
پاورقي
[1] الكامل في التاريخ، ج 5، ص 513.
حيا و پيروي از صالحان
و عليكم بالحياء و التنزه عما تنزه عنه الصالحون قبلكم و عليكم بمجاملة اهل الباطل [1] ؛ شما را به حيا و دوري از چيزهايي كه شايستگان پيش از شما خود را از آن دور داشتند؛ و نيز خوش رفتاري و مدارا با اهل باطل سفارش مي كنم.
حيا صفتي است دروني، كه آثارش در ظاهر مشخص مي گردد. انسان با حيا به معناي انسان خجول نيست. حيا، عبارت است از اين كه انسان در مقام تعامل با ديگران متناسب با اخلاق سخن گويد و اين صفت پسنديده تا اندازه اي در وجود همه هست. مقداري از حيا خدادي است و اگر شخصي بخواهد آن را در وجود خود بيفزايد از راه اكتساب خواهد توانست. در اين فراز نيز حضرت امام صادق عليه السلام از ياران خود مي خواهند؛ كه بر حياي ذاتي خويش بيفزايند، نه آن كه از حياي ذاتي خويش بهره جويند؛ چرا كه اگر امام چنين معنايي را اراده مي كردند به هيچ عنوان از كلمه «عليكم» بهره نمي گرفتند. چيزي كه خدا به ما عطا فرموده و در وجود ما خود به خود هست، ديگر «عليكم» و الزام نمي خواهد، و امر به تحصيل آن بي معني است. پس لفظ «عليكم» در فرمايش امام حاكي از آن است كه نظر مباركشان بر حياي اكتسابي تعلق گرفته است، نه ذاتي.
البته، در روايات آمده است كه «الحياء يمنع الرزق [2] ؛ حيا [ي بي حيا] مانع رزق و
[ صفحه 22]
روزي مي گردد». گاهي حجب و حيا باعث مي شود بعضي چيزها از دست انسان برود ولي ارزش آنچه خود را به آن مزين نموده است بسيار بيشتر از چيزي است كه از دست مي دهد.
ائمه عليهم السلام هميشه واقعيت ها را براي مردم مي گفته اند و به هيچ عنوان سعي نكرده اند مردم را «العياذ بالله» بفريبند. سر سفره اي كه عده ي زيادي نشسته اند، حق انسان با حيا پايمال مي شود، اما چيزي مهم تر از رزق در اختيارش گذاشته مي شود. در اين باره ذكر قضيه اي خالي از لطف نيست.
يكي از نزديكان آيت الله ميرزا مهدي شيرازي، كه پيرمرد بسيار با تقوايي بود نقل مي كرد: «روزي در حرم اميرمؤمنان عليه السلام مشغول زيارت بودم. آن روز حرم خلوت بود. در حين زيارت مردي هندي آمد و در حرم پنج ديناري پخش كرد [3] كه يكي از آنها روي شانه ي من افتاد. خواستم آن را با عجله بردارم، ولي يك لحظه با خود فكر كردم آيا در محضر حضرت اين عمل كار درستي است يا نه، كه ناگهان شخصي از پشت سرم آن را از روي شانه ي من برداشت!» گاهي حيا مانع رزق و روزي است، اما با اين حال ارزش حيا بيشتر از چيزي است كه از دست مي دهيم.
حضرت در ادامه خطاب به پيروان خود مي فرمايند: ببينيد انسان هاي صالحي كه قبل از شما زندگي مي كرده اند، از چه اعمالي خودداري مي كرده اند، شما هم از آن اعمال دوري كنيد. اعمال انسانهاي شايسته را سرمشق زندگي قرار داده و در اخلاق و رفتار آنان تأمل كنيد. پيرو اين بخش از سخنان گهربار آن حضرت، مؤمنان بايد به مطالعه تاريخ زندگي و شرح حال اولياي الهي بپردازند، و در اعمالشان از آنان پيروي كنند. گل سرسبد و صالح ترين اولياي الهي و شايسته ترين مخلوقات خدا كه بايد به آنها تأسي شود، چهارده معصوم عليهم السلام هستند. در مرتبه ي بعدي اصحاب و ياران آن بزرگواران و نيز علماي علوم اهل بيت قرار دارند. اگر كسي مطالعه در احوال گذشتگان و بزرگان و اولياي دين را آغاز نمايد، طبيعي است هر روز و هر لحظه مطالب بيشتري، كه قبلا با آنها مأنوس نبوده، به چشمش خواهد خورد و نكات تازه تري در مي يابد، و اگر اين كار ادامه يابد ظرف مدتي
[ صفحه 23]
نه چندان طولاني، به دريايي از معارف الهي دست مي يازد و اگر آنچه را خوانده است به اجرا درآورد، شكي نيست كه خود نيز به جرگه ي صالحان خواهد پيوست. تأسي به اعمال صالحان، خود مايه ي تربيت صالحاني ديگر است.
اهميت سفارش امام صادق عليه السلام به اندازه اي است كه آن را با عبارت «عليكم» به معناي «الزموا» بيان كرده اند و معناي آن چيزي جز لزوم انجام اين عمل از سوي پيروان آن حضرت نيست.
پاورقي
[1] متن نامه.
[2] غررالحكم و دررالكلم، ص 257، ح 5473.
[3] عده اي از زوار براساس اعتقاد يا نذر اموالي را در حرم پخش مي كنند.
كتاب حاضر
اين كتاب يكي از مجموعه كتابهايي است كه در شرح و تفسير پاره اي از سخنان پيامبر و ائمه تأليف كرده ام؛ مانند كتاب پيام پيامبر و كتاب الهام از گفتار علي (ع) و كتاب سخنان حضرت موسي بن جعفر (ع) كه همه اينها به وسيله دفتر نشر فرهنگ اسلامي انتشار مي يابد و مكرر تجديد چاپ مي شود.
تحديد مذهب رواة سيدنا الصادق
نظرا لشخصية الامام الرفيعة ومنزلته الكريمة قد يتصور البعض أن جميع طلابه كانوا من الشيعة، ومثل هذا التصور موجود لدي الناس بالنسبة لصحابة و أنصار علي عليه السلام و باقي أئمة أهل البيت (ع)، غير أن الشواهد تظهر خلاف ذلك أما بالنسبة لأنصار علي (ع) سوي تلك النخبة الخاصة من أصحابه فان البقية، كانوا من الفقهاء و المحدثين المشهورين لأهل السنة، و ارتباطهم بعلي (ع) كان من باب تأييدهم لخلافته الرسمية و الشرعية بعد عثمان، مقابل أصحاب الجمل و صفين و أهل النهروان الذين لم يعترفوا بخلافته فاذا كان هؤلاء يحبون عليا و أهل البيت (ع) كانوا بوصفهم من الشيعة عامة و ليسوا من الخواص.
أما بالنسبة لأصحاب و طلاب الامام الصادق (ع) فقد ثبت تماما بمراجعة الكتب و شرح أحوالهم أن بعضهم كانوا من العلماء المعروفين لأهل السنة لهم منزلة الافتاء و القضاء. و بينهم الكثير من أسر الصحابة و الخلفاء و عدد منهم من المتكلمين المشهورين و بينهم أشخاص من آل علي (ع) قاموا ضد الحكومة وقتذاك [1] .
[ صفحه 261]
پاورقي
[1] للأسف الكتاب لم يذكر ترتيب أسماء رواة كل امام علي حدة، و انما ترد الأسماء بعد كل حرف، حيث قمت بمحاسبة أرقام رواة سيدنا الصادق (ع) فقط، و لكن بمقايسة نسبية واحدة من صفحات الكتاب يمكن الحصول علي أرقام الرواة و هي كالآتي:
مثل:
اسماعيل بن زياد الكوفي، اسماعيل بن عبدالرحمن الأعمي، الحسن بن صالح بن حماد و هو من كبار الزيدية، الحكم بن عتبة، حماد بن أبي حنيفة القاضي، حفص بن غياث القاضي، خارجة بن مصعب، سليمان بن مهران الأعمس، سفيان سعيد الثوري، سفيان بن عيينة، عبدالله بن عبدالرحمن، عبدالله شبرمة، عبدالله بن الحسن الشيباني اخو محمد ابن الحسن، عبدالرحمن بن غمر الأوزاعي، رضي عبدالملك بن جريج، عمرو بن حجيج قاض الموسي، هشام بن عروة، عمرو بن عبدالبصري، محمد بن اسحاق، موسي بن عقبة، عباس بن ابراهيم.
سخني درباره ي اين كتاب
كتابي كه هم اكنون در اختيار شما خواننده ي عزيز قرار دارد ترجمه اي است از متن عربي به قلم مرحوم سيد عبدالرزاق موسوي مقرم. وي از عالمان و مجتهدان مسلم حوزه ي علميه ي نجف بود كه سالها از درس اعاظم آن حوزه مانند مرحوم آيةالله حكيم، آيةالله شاهرودي، آيةالله خوئي و ديگر بزرگان بهره هاي فراوان گرفت و خود داراي نظرات فقهي و اجتهادي بود.
[ صفحه 17]
او علاوه بر آنكه مجتهدي والا مقام بود، برخلاف سنت معمول در آنجا منبر مي رفت و به موعظه و ارشاد مي پرداخت و كتابهاي بسياري در شرح حال زندگي امامان و اهل بيت عليهم السلام نوشته است كه نوعا جنبه ي تحليلي و تحقيقي دارند. در اين كتاب نيز علاوه بر بحثهاي تاريخي و علمي، به مسائل ويژه اي پرداخته است كه كمتر جايي با اين سبك مي توان پيدا كرد. از بحثهاي ويژه اي كه در اين كتاب از علي ابن الحسين عليه السلام آمده و مي توان به عنوان نمونه از آنها نام برد، پاسخ به پرسشهايي است كه از امام سجاد عليه السلام نقل شده و ديگر تفسير آياتي است كه از آن حضرت وارد گرديده است. علاوه بر اينها، مسائل فقهي متعددي مانند بحث تشريع اذان و كيفيت آن و گفتن «حي علي خير العمل» تا سنه ي 448 با استناد به مدارك اهل سنت و جمع بين ظهرين و عشائين در حال اختيار و... نيز در اين مجموعه گردآوري شده و مورد بحث و تحليل قرار گرفته است.
قم - 29 شعبان المعظم 1414 قمري
مطابق 22 بهمن 1372 شمسي
مرتضي فهيم كرماني
[ صفحه 19]
زاهد نمايان عصر امام و...
در روزگار امام باقر و امام صادق (ع) كساني بودند كه حقيقت زهد را نمي دانستند يا مي دانستند و براي جلب توجه مردم ظاهر را بر حقيقت ترجيح مي دادند. جامه ي خشن مي پوشيدند و پي كار نمي رفتند. و بر كساني كه سيرت آنان را پيروي نمي كردند، خرده مي گرفتند. يكي از اين مردم محمد بن منكدر است. محمد از زاهدان زمان خود بود. از او روايت شده است كه روزي گرم در بيرون مدينه محمد باقر را ديدم، چون مردي فربه بود بر دوش دو غلام خود تكيه داشت. با خود گفتم بروم و او را اندرز دهم. نزد وي رفتم و گفتم: شيخي از بزرگان قريش در اين ساعت در طلب دنياست. اگر در اين حال بميري چگونه باشي؟
او دستها را از دوش غلامان برداشت و گفت: اگر مرگ من در اين حال بيايد در طاعتي از طاعتهاي خدا هستم، چرا كه خود را از حاجت بردن به تو و مانند تو باز داشته ام. من هنگامي از مرگ مي ترسم كه مرا فرا رسد و
[ صفحه 68]
در معصيتي باشم. گفتم: من خواستم تو را پند دهم، تو مرا پند دادي. [1] .
روزي سفيان ثوري بر امام صادق (ع) درآمد. او را ديد جبه اي از خز سياه پوشيده، با شگفتي بدو نگريست. امام گفت: سفيان با شگفتي بدين جبه مي نگري؟
- پسر رسول خدا! اين پوشش تو و پدرانت نيست.
امام فرمود: ثوري! روزگار رسول خدا روزهاي تنگدستي و مسكنت بود و اين زمان، زمان فراواني است. آنگاه جبه را به يك سو زد، زير آن جبه اي سپيد پشمين بود. درازي قامت و آستين آن كوتاهتر از جبه ي خز كه روي لباس پوشيده بود. سپس گفت: ثوري اين را براي خدا و آن را براي شما مي پوشم. آنچه براي خداست پنهان كرده ايم و آنچه براي شماست آشكار ساخته ايم. [2] .
در تحف العقول پاسخ امام به سفيان چنين است: از من بشنو و آنچه به تو مي گويم فراگير كه اگر بر سنت و حق بميري نه بر بدعت، براي دنيا و آخرت تو نيكوست. روزگار رسول (ص) روزگار سختي و تنگدستي بود. چون دنيا رو آورد سزاوارتر بدان نيكوان اند نه فاجران، و مؤمنان اند نه منافقان، و مسلمانان اند نه كافران. ثوري بر من چه خرده مي گيري؟ به خدا بدين حالت كه هستم از آن روز كه به ياد دارم روز و شبي بر من نگذشته است كه حقي از خدا در مالم باشد و بايد آن را در جايي مصرف كنم و نكرده باشم. [3] .
[ صفحه 69]
پس از گفتگوي امام با سفيان، گروهي از زاهد نمايان نزد او آمدند و گفتند: سفيان در پاسخ تو درماند و نتوانست دليل بياورد. امام فرمود: حجت شما چيست؟
- حجت ما از كتاب خدا!
- بگوييد چرا كه پيروي كتاب خدا و عمل بدان از هر چيز سزاوارتر است.
- خدا از ياران پيغمبر چنين خبر مي دهد: «و يؤثرون علي أنفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فأولئك هم المفلحون.» [4] .
- خدا كار آنان را ستوده است و نيز فرمايد: «و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا.» [5] .
ما بدين دو آيه بسنده مي كنيم.
آنگاه يكي از آنان گفت: ما نديده ايم شما از خوردنيهاي خوشگوار چشم بپوشيد و با اين همه از مردم مي خواهيد از مالهاي خود دست بردارند تا شما از آن برخوردار شويد.
امام گفت: سخناني را كه سودي ندارد واگذاريد، آيا شما با ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن كه مردمي را گمراه ساخت و به تباهي افكند آشناييد؟
- برخي را آري! اما همه را نه.
- از همين جا به خطا درافتاديد. آنچه درباره ي كساني گفتيد كه خدا آنان را بر كار نيكوشان ستوده است، آنچه كردند كاري روا بود و از آن منعي نشده بود و پاداش آنان با خداست. اما خدا خلاف آن را فرموده
[ صفحه 70]
است و امر او ناسخ كار آنان است. و در نهي خداي تبارك و تعالي رحمتي است بر مؤمنان، تا خود و نانخوران خود را زيان نرسانند كه در ميان آن نانخوران ناتوانان، خردسالان، پيرمردان از كار افتاده، و زنان سالخورده اند كه توانايي گرسنه ماندن ندارند. اگر مرا تنها قرص ناني باشد و آن را صدقه دهم آنان از گرسنگي خواهند مرد. براي همين اين است كه رسول خدا (ص) گفته است اگر كسي چند دانه خرما، يا پنج گرده نان يا چند دينار يا درهم داشته باشد، و خواهد آن را انفاق كند، بهتر آن است بر پدر و مادر خود انفاق كند، آنگاه بر خود و نانخور خود، آنگاه بر خويشاوندان و برادران مؤمن خود، آنگاه بر همسايه هاي مستمند خود، آنگاه در راه خدا و مزد اين از همه ي آنها كمتر است.
و رسول خدا درباره ي مردي انصاري كه هنگام مرگ پنج يا شش بنده را آزاد كرد و جز آن چيزي نداشت و او را كودكان خردسال بود فرمود: اگر مرا از كار او آگاه مي كردند نمي گذاشتم او را در گورستان مسلمانان به خاك بسپارند. خردسالاني را به جا گذاشته كه بايد سربار مردم باشند.
سپس امام صادق فرمود: پدرم از رسول خدا (ص) روايت كرد: از زنان كه نانخور تواند آغاز كن، از نزديك به نزديك. آنگاه قرآن سخن شما را رد مي كند و از آن نهي مي نمايد كه «و الذين اذا أنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما.» (و آنان كه چون انفاق مي كنند نه اسراف مي كنند و تنگ نمي گيرند و ميان آن اعتدالي است.) [6] .
نمي بينيد خداي تعالي آنچه شما (مردم) را بدان مي خوانيد، نيز اسراف كنندگان را سرزنش كرده و در آيه هايي از قرآن گويد: «انه لا يحب
[ صفحه 71]
المسرفين» و مردم را از اسراف بازداشته و ميانه روي را سفارش كرده؟ آدمي نبايد هر چه دارد در راه خدا دهد، آنگاه از خدا خواهد او را روزي رساند و دعايش پذيرفته شود كه از رسول خدا (ص) حديثي است: «دعاي دسته اي از امت من پذيرفته نخواهد شد: مردي كه بد پدر و مادر خود را خواهد، مردي كه به كسي نفرين كند كه مالش را بدو به وام داده و گواهي بر آن نگرفته و او آن مال را برده و مردي كه بر زن خود دعاي بد كند، حالي كه خدا اختيار او را به دستش داده، مردي كه در خانه نشيند و پي روزي نرود و از خدا روزي خواهد. خداي عزوجل بدو گويد: بنده ي من! راه به دست آوردن روزي را بر تو نگشودم تا با تن درست پي روزي بروي و در بردن فرمان من معذور نباشي، و بار دوش كسانت نگردي. آنگاه اگر مي خواستم روزيت مي دادم و اگر مي خواستم بر تو تنگ مي گرفتم و تو معذور بودي و مردي كه خدا او را مال فراوان دهد و او همه را خرج كند، سپس بگويد خدايا مرا روزي ده! خدا گويد تو را روزي فراخ نداديم؟ چرا چنان كه تو را فرمان داده ام ميانه روي نكردي؟ و اسراف نمودي حالي كه تو را از آن نهي كرده بودم.
ديگر مردي كه خدا را در بريدن از خويشاوندانش بخواند...
سرانجام به آنان مي فرمايد: اي گروه، بر آنچه خدا فرموده بسنده كنيد و آن را بر شما مشتبه است واگذاريد. ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن و حلال و حرام خدا را فراگيريد كه آن شما را به خدا نزديك مي سازد و از جهل دور مي دارد. [7] .
[ صفحه 73]
پاورقي
[1] فروع كافي، ج 5، ص 73، كتاب معيشت؛ تهذيب، ج 6، ص 325، كتاب مكاسب. ابن حجر در تهذيب التهذيب تنها جمله ي پايان اين داستان را آورده است (خواستم او را موعظت كنم او مرا موعظت كرد) ج 9، ص 352.
[2] حلية الاولياء، ج 3، ص 193؛ كشف الغمه، ج 2، ص 157؛ تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 167.
[3] تحف العقول، ص 402.
[4] حشر: 9.
[5] دهر: 8.
[6] فرقان: 67.
[7] تحف العقول، ص 404 - 409.
وصيت امام باقر
فرزندان امام باقر (ع) هفت تن بودند كه از همه كاملتر و فاضل تر امام جعفر (ع) بود. گرچه امام صادق (ع) هنگام مرگ پدر از لحاظ سن كامل و رشيد بود معهذا براي او لازم بود كه وصيت پدر را استماع كند و آنرا به كار بندد، زيرا وصيت در ميان اهل بيت معمول بود و امري مسلم و حتمي محسوب مي شد كه هر امامي مي بايستي به فرزند خود وصيت كند.
همين كه امام باقر (ع) اجل خود را نزديك ديد فرزند خود جعفر را به حضور طلبيد و درباره تشييع و دفن و قبر خود به او وصيت نمود و اين امر با حضور عده اي از قريش كه نافع غلام عبدالله بن عمر نيز در ميان آنها ديده مي شد انجام يافت.
يا اينكه وصيت امام باقر (ع) به فرزند خود جعفر جز در مورد تشييع و دفن نبود با اين وصف در حضور عده زيادي از قريش انجام گرفت و البته براي اين بود كه مردم بدانند
[ صفحه 46]
وصي بعد از [1] او جز امام جعفر (ع) كس ديگري نخواهد بود.
امام باقر به فرزند خود درباره اصحاب نيز سفارش فرمود چنانكه گويد: «وقتي پدرم امام باقر مرگ را نزديك ديد فرمود: فرزندم جعفر به تو سفارش مي كنم كه درباره اصحاب و ياران به نيكي و خير رفتار نمائي.
گفتم: جانم فداي تو باد به خدا سوگند آنها را آن قدر غني و بي نياز خواهم ساخت كه محتاج به سئوال از ديگران نباشند و به كار همه رسيدگي خواهم كرد هر چند در مصر باشند» به اين ترتيب امام باقر (ع) به فرزند خود سفارش كرد كه اصحاب و ياران خود را با تعاليم مفيد كامل نمايد و آنها را به آرامش و سكون دعوت كند و از ديگران بي نيازشان سازد.
[ صفحه 47]
پاورقي
[1] اعيان الشيعه ج 4 بخش دوم ص 101.
جايگاه علمي امام
امام صادق عليه السلام از لحاظ جريانات فكري، علمي و فرهنگي در چنين فضايي به سر مي برد. او مأموريت خود را به خوبي انجام داد و مسئوليت و نقش خويش را
[ صفحه 43]
به عنوان مدافع عقيدتي و علمي اسلام، امام و استادي دانشمند و قوي، به خوبي ايفا كرد.
هيچ دانشمندي توانايي نزديك شدن به وي را نداشت و هيچ كس از اصحاب معرفت، حاضر به رقابت با وي نبود. او قله ي بزرگ علمي و افتخار منحصر به فردي بود كه چشمه هاي شناخت را به جوشش آورد و علم و معرفت را در ميان دانشمندان هم عصر خود گسترش داد، وي به منزله ي يك وزنه ي علمي و عقيدتي (كه بر اساس اسلام بنا شده بود) شناخته شد و شهرت وي به اقصي نقاط عالم رسيد.
با وجود دشمني حاكمان و نويسندگان كتاب هاي تاريخي وابسته به آن ها و تلاش آن ها براي تخريب شخصيت امام، شخصيت وي هم چون ستاره اي درخشان در آسمان اسلام، بدون كوچك ترين خدشه اي هم چنان پرفروغ مانده است و منبعي بسيار غني براي همه ي محققان به حساب مي آيد.
امام صادق عليه السلام علوم و معارف بشري را از پدرانش و آن ها از جد بزرگوارشان، حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله به ارث برده اند. وي در انتقال اين معارف و دفاع از اصالت آن ها در نهايت امانت داري عمل كرد و در سايه ي پدرش امام محمد باقر عليه السلام در تأسيس دانشگاه اهل بيت در مسجد پيامبر گرامي صلي الله عليه و آله مشاركت كرد و از اين طريق به نشر علوم و معارف بشري در ميان فقيهان، مفسران و محدثان علوم مختلف پرداخت.
دانشمندان و مشاهير عالم به صورت گروه گروه به سوي آن ها مي شتافتند (به طوري كه) امامي از ائمه ي معصومين همانند آن دو بزرگوار مورد هجوم عالمان قرار نگرفت و به اندازه ي اين دو امام، امام باقر عليه السلام و فرزندش امام صادق عليه السلام منبع نشر علوم (شريعت، تفسير، حديث، عقيده و اخلاق و...) نشد. بسياري از
[ صفحه 44]
بزرگان و پيشوايان فقه از آن ها درس آموختند و راويان حديث كلمات زيادي از آن ها برگرفتند. با وجود آن ها فروع علمي و شناخت بشري شعله ور شد. از اين رو بسياري از عالمان، فقيهان، اهل كلام، فلاسفه، سخنوران و دانشمندان علوم طبيعي افتخار مي كردند كه براي اندك زماني شاگرد امام صادق عليه السلام بودند و جايگاه وي را تحسين مي كردند.
اين نوشته نمي تواند دانش و جايگاه علمي امام را آن گونه كه هست بيان كند، مگر اين كه گزيده هايي را از ميان جلسات و مناظراتي كه دانشمندان آن را ثبت كرده اند و پيشوايان حديث و راويان، آن را ذكر نموده اند متذكر شود.
شيخ مفيد (رحمةالله) مي گويد:
«امام صادق، جعفربن محمدبن علي بن حسين عليه السلام، از ميان برادرانش، جانشين پدرش، محمد بن علي عليه السلام و امام بعد از او شد و از لحاظ فضيلت بر همه ي آن ها برتري داشت و هوشيارتر و بلند مرتبه تر بود و در ميان عام و خاص مورد احترام بود.
مردم علوم زيادي از وي در جاهاي مختلف نقل كردند و هيچ كدام از اهل بيت به اندازه ي وي مورد توجه دانشمندان قرار نگرفت.
راويان و صاحبان قلم از هيچ كس به اندازه ي اباعبدالله عليه السلام روايت و حديث نگفته اند، به طوري كه مورخان در جمع كردن اسامي راويان و تعدد آن ها دچار اختلاف شدند؛ مي گويند كه رقم اين راويان به چهارهزار نفر مي رسد.» [1] .
هم چنين علامه سيد محسن امين چنين نقل كرده است:
«...حافظ بن عقد زيدي در كتابي، مردان مورد نظر را چهار هزار نفر ذكر كرده است كه مورد اعتماد بودند و درباره ي جعفر بن محمد روايات داشتند و وي تأليف
[ صفحه 45]
آن ها را برشمرده است...» [2] .
و نيز نقل كرده است كه:
«... نجاشي از مردان خود به نقل از حسن بن علي راوي، نقل مي كند كه گفته است: «در اين مسجد (مسجد كوفه) با 900 نفر روبه رو شدم كه مدعي بودند با جعفر بن محمد عليه السلام هم صحبت شده اند و به آن ها گفته بود كه:
«سخن من، سخن پدرم و سخن پدرم، سخن پدربزرگم و سخن پدربزرگم، سخن علي بن ابي طالب عليه السلام و سخن علي، سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله است و سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله، سخن خداي عزوجل مي باشد.» [3] .
ابن شهر آشوب در كتاب خود از كتاب «الحليه ابونعيم» از اخلاق آل ابي طالب نقل مي كند كه:
«عمر بن مقدام گفته است: «هرگاه به جعفر بن محمد مي نگريستم متوجه مي شدم كه او از سلاله ي پيامبران است. حديث، حكمت، تقوا و موعظه و كلام از او رخت برنمي بندد.» مي گويند: جعفر بن محمد صادق گفت: «آن چه كه جعفر بيان مي كند صدق و راستي است».
اين مورد را «نقاش»، «ثعلبي» و «قزويني» نيز در تفسيرهاي خود آورده اند.» [4] و نيز نقل كرده است كه:
«در حليه ي ابونعيم آمده است كه پيشوايان و مشاهير زير با جعفر صادق مباحثه داشتند:
مالك بن انس، شعبة بن حجاج، سفيان ثوري، ابن جريح، عبدالله بن عمر، روح بن قاسم، سفيان بن عينيه، سليمان بن بلال، اسماعيل بن
[ صفحه 46]
جعفر، حاتم بن اسماعيل، عبدالعزيز بن مختار، وهب بن خالد، ابراهيم بن طحان و ديگران. سپس مي افزايد:
«بسياري از آن ها از حضور وي خارج مي شدند در حالي كه هنوز نيازمند مباحثه با وي بودند» و ديگري گفته است:
«مالك، شافعي، حسن بن صالح، ابوايوب سجستاني، عمروبن دينار و احمد بن حنبل از وي روايت كرده اند. مالك بن انس گفته است: نه چشمي ديده است و نه گوشي شنيده است و نه به خاطر كسي آمده است كه شخصي بهتر از جعفر صادق از لحاظ فضيلت، دانش و عبادت و تقوا بوده باشد». [5] .
يعقوبي مورخ معروف، وي را اين چنين توصيف كرده است:
«فاضل ترين و آگاه ترين مردم نسبت به دين خدا بود و دانشمندان اگر چيزي از او شنيده بودند هنگامي كه مي خواستند آن را روايت كنند مي گفتند: دانشمند، ما را از آن آگاه ساخت.» [6] .
استاد محمد فريد وجدي صاحب دائرةالمعارف قرن بيستم درباره ي امام مسلمانان جعفر بن صادق عليه السلام چنين مي گويد:
«ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق بن محمد باقر بن زين العابدين بن حسين بن علي بن ابي طالب يكي از امامان دوازده گانه در مذهب اماميه مي باشد، از سادات اهل بيت پيامبر و فاضل ترين مردم بود و به دليل راستي در گفتار، صادق لقب گرفت، و داراي مقالاتي در تركيبات شيمي بود.» [7] .
سپس اضافه مي كند: «..... شاگرد وي ابوموسي جابر بن حيان صوفي طوسي
[ صفحه 47]
كتابي را تأليف كرده است كه هزار صفحه را شامل مي شود و دربر گيرنده ي نامه هاي جعفر صادق مي باشد كه تعداد آن ها پانصد نامه است.» [8] .
ابوالفتح شهرستاني در كتاب خود به نام «ملل و نحل» درباره ي امام صادق عليه السلام مي نويسد: او صاحب علم بالايي در حكمت و داراي زهد بسيار در دنيا و تقوا و پرهيزكاري از شهوات بود و نيز گفته است:
«در مدينه اقامت كرد و به شيعياني كه به سوي وي مي رفتند منفعت ها رساند و دوست داران خود را از اسرار علوم آگاه ساخت. سپس به عراق رفت و در آن جا تا زماني كه مورد تعرض حكومت قرار نگرفته بود، باقي ماند زيرا آن ها مي ترسيدند كه رهبر جنبش ضد حكومت شود. اما بر سر خلافت با كسي به نزاع نپرداخت. گفته شده كه چنان غرق در درياي بي كران علوم مي شد كه مايل به خروج از آن نبود و چنان براي كشف حقيقت بالا مي رفت كه از پايين آمدن واهمه نداشت.» [9] .
امين عاملي از حسن بن زياد نقل كرده است كه گفته:
«شنيدم ابوحنيفه از مواهب او سخن مي گفت و وقتي مورد سؤال قرار گرفت كه چه كسي را ديده است، گفت: جعفر بن محمد». از ابن ابي ليلي نقل شده است كه گفته: در گفتار خود كه تاكنون گفته ام و از قضاوتي كه در مورد مسائل مختلف داشته ام از كسي تبعيت نكردم، مگر يك نفر و او جعفر بن محمد است.» [10] .
مالك بن انس پيشواي مذهب مالكي درباره ي جعفر بن محمد صادق عليه السلام چنين مي گويد:
«در نظر من جعفر بن محمد اهل شوخي و تبسم بود، اما زماني كه نام پيامبر صلي الله عليه و آله را مي بردند، چهره اش رو به زردي مي گذاشت و زمان زيادي را در كنار وي بوده ام و هر وقت او را مي ديدم در سه حالت بود.
[ صفحه 48]
يا در حال نماز خواندن، يا در حال ايستادن و يا در حال قرآن خواندن.
درباره ي رسول خدا جز به طهارت سخن نمي گفت و به چيزي كه به او مربوط نبود، وارد نمي شد...» [11] .
پيشواي خراسان در وصف امام جعفر صادق عليه السلام چنين سروده است:
«تو اي جعفر، فراتر از هر نوع ستايش هستي و ستايش در نزد تو خسته كننده است. همه ي بزرگان و اشراف بر روي زمين هستند و تو براي آن ها آسمان هستي. ستايش كسي كه پيامبران او را زاده اند از مرز خود فراتر رفته است».
استاد محمد ابوزهره شيخ الازهر در مقدمه ي كتاب خود تحت عنوان «امام صادق عليه السلام» درباره ي وي چنين مي گويد:
«اما بعد» ما به ياري خداوند و استقامت او تصميم گرفتيم كه درباره ي امام جعفر صادق عليه السلام چيزي بنويسيم و درباره ي هفت تن از امامان نوشتيم.
آن چه كه نوشته ي ما را به عقب انداخت، اين نيست كه او با بقيه فرق مي كند و از آن ها پايين تر است، بلكه دانش وي بر هر هفت نفر ديگر برتري دارد. ابوحنيفه درباره ي وي روايت كرده است كه او را دانشمندترين مردم در ميان انسان هاي مختلف ديده است. وي بهتر از همه ي فقيهان، به علوم اشراف داشت و بر ابوحنيفه و مالك درجه ي استادي داشت.
امام هيچ كمبود و نقصي را ناديده نمي گرفت و كسي از نظر دانش بر وي برتري نداشت و اين نواده ي زين العابدين عليه السلام بر همه برتري داشت. آقاي مردم مدينه در عصر و زمان خود بود و از نظر شرف، دين و علم بر آن ها برتري داشت. مهتاب بن زهري و بسياري از تابعين شاگردان وي بودند.
او فرزند محمد باقر (كسي كه علوم را مورد شكاف قرار مي داد تا به هسته ي آن
[ صفحه 49]
برسد) بود؛ او كسي است كه خداوند خصوصيات خوب ذاتي و محيطي (شرافت نسب و قرابت هاشمي ها و سلاله ي محمدي) را در او جمع كرده است.
بدين صورت شهرت وي به لحاظ نسبت با پيامبر صلي الله عليه و آله مقام امامت مسلمانان و استادي فقيهان و محدثان، جعفر بن صادق عليه السلام، طول و عِرض يافت.
باشد كه خواننده ي عزيز با خواندن اين تعاريف به سوي شخصيت گران قدر امام و علوم و دانش هاي وي گرايش پيدا كند و شناخت وي از امام صادق عليه السلام زياد گردد و راه وي را در كسب علم وعمل كردن به آن براي خود انتخاب كند.
پاورقي
[1] شيخ مفيد/ الارشاد/ ص 270.
[2] سيد محسن امين / اعيان الشيعه/ ج 1/ ص 661.
[3] سيد محسن امين/ اعيان الشيعه / ج 1/ ص 661.
[4] ابن شهر آشوب / مناقب آل ابي طالب / ج 3/ ص 372.
[5] ابن شهر آشوب / مناقب آل ابي طالب / ج 3/ ص 372.
[6] احمد بن ابي يعقوب بن جعفر بن وهاب / تاريخ يعقوبي / ج 3 / ص 119.
[7] محمد فريد وجدي / دايرةالمعارف قرن بيستم / ج 3 / ص 109.
[8] محمد فريد وجدي / دايرةالمعارف قرن بيستم / ج 3/ ص 109.
[9] محمد فريد وجدي / دايرةالمعارف قرن بيستم / ج 3/ ص 109.
[10] محمد فريد وجدي / دايرةالمعارف قرن بيستم / ج 3 / ص 109.
[11] محمد فريد وجدي / دايرةالمعارف قرن بيستم / ج 3 / ص 109.
كلمات و جملات پندآموز
1- نماز در پيشگاه خداي عزوجل وسيله بزرگواري پرهيزگاران است.
2- حج خانه خدا و جهاد هر مسلمان ناتوان است.
3- روزه گرفتن وسيله پاك شدن جسم انسان است.
4- ادعاي بدون كردار مانند تيراندازي باكمان بي وتر است.
5- به وسيله صدقه دادن از خدا روزي طلب كنيد.
6- ثروت خويش را به وسيله زكات دادن محفوظ نگه داريد.
7- دوستداري مردم نصف عقل است.
8- كمي اهل و اولاد يك نوع توانگري است.
9- آزردن پدر و مادر موجب عاق والدين است.
10- هنگام مصيبت دست به زانو زدن پاداش را از بين بردن است.
11- رياكاري در پيش اشخاص شريف و ديندار صحيح نيست.
12- خدا در مقابل مصيبت توانايي و به اندازه معيشت رزق مي دهد.
13- كسي كه در معيشت ميانه رو باشد خدا رزق او را مي رساند و اگر اسراف كند از روزي محروم خواهد شد.
14- هيچ ذخيره اي از پاكدامني بهتر نيست.
15- هيچ چيزي بهتر از سكوت نيست.
16- هيچ دشمني كشنده تر از دروغ نيست.
حضرت امام جعفرصادق عليه السلام فرمود در مطالب ديني با هم عناد و
[ صفحه 54]
خصومت نورزيد؛ زيرا كه باعث نفاق و ناراحتي قلب مي شود. [1] .
پاورقي
[1] كشف الغمه، ص 396.
مادر
قال الصادق (ع) «ان ابابكر ولدني مرتين»
مادر امام جعفرصادق ام فروه دختر قاسم بن محمد ابي بكر است و مادر ام فروه اسماء بنت عبدالرحمن بن ابي بكر بوده و به همين جهت فرمود ابابكر دو بار مرا به وجود آورده است.
قاسم پدر مادرش از ثقات روات و از ملازمين حضرت علي بن الحسين زين العابدين است. محمد را چون اولاد علي مي شناختند يعني در مهد عصمت و عفت تربيت شده از دامان عزت و شرافت بهره گرفته و از خصيصين امام سجاد عليه السلام مي باشد.
ام فروه نيز در مهد فضيلت و كمال نشو و نما يافته و قابليت تكون اولادي چون جعفر بن محمد داشته و در تربيت چنين مردي بزرگ كه علماي اولين و آخرين سر تعظيم و تكريم به پيشگاهش خم كرده اند توفيق يافته است.
[ صفحه 21]
دامان عصمت و عفت و شرافت است كه مي تواند چنين فرزنداني تربيت كند و به عالم تقديم نمايد و آغوش چنين مادراني است كه نيروي پرورش چنين فرزندي را داشته و اين روش پرورش ميوه ايمان و عقيده و تربيت مهذب و پاك او مي باشد.
ام فروه يك بانوي نيك سيرت و عفيف و بزرگمنش بوده كه از سيادت خاندان علم و طهارت حداكثر استفاده را نموده.
گويند امام جعفرصادق عليه السلام از دو جهت ايراني نژاد است يكي از طرف پدر كه به ملكه ايران شهربانو مادر امام زين العابدين عليه السلام مي رسد و ديگر از طرف مادر پدرش كه خواهر شهربانو - شاه جهان مي پيوندد كه به روايتي زن محمد بن ابي بكر بود و حضرت سجاد عليه السلام به ام فروه از پيدا كردن چنين فرزندي خبر داد.
مميزات قرن دوم يا عصر امام جعفر صادق
تولد امام صادق در سنه 80 و رحلتش در سال 148 رخ داده كه مدت 68 سال معاصر با هشام بن عبدالملك تا آخر امويه و ابي العباس سفاح از بني عباس و ده سال از خلافت ابوجعفر منصور بود و از خصوصيات اين مدت وسعت دولت اسلامي بود و انتشار علوم اسلاميه در تفسير و فقه و حديث و كلام و جدل و انساب - لغت - شعر - ادب - كتابت - تاريخ - نجوم تصوف و غيره در اين نيم قرن تعميم يافت.
بدون ترديد امام جعفر صادق عليه السلام مشهورترين مردان عصر از جهت علم و فضيلت و تقوي بود.
مالك بن انس گفت: ما رأت عين «عيني» و لا سمعت اذن و لا خطر علي قلب بشر افضل من جعفر بن محمد فضلا و علما و عبادة و ورعا و كان كثير الحديث طيب المجالسه كثير الفوائد.
اين تعريف نه تنها از مالك است بلكه صدها يا هزارها فاضل موثق چنين تعريف كرده اند - چنانكه در آغاز كتاب نظريه هاي مختلف را نقل كرديم.
از خصوصيات امام صادق عليه السلام اين است كه همان دعوي جدش را تجديد كرد زيرا احدي از بشر قدرت نداشت بگويد هر كس هر چه بخواهد از من بپرسد جز علي بن ابيطالب كه باب دينه علم بود مكرر با صداي بلند مي گفت سلوني قبل ان تفقدوني و به نقل جنابذي در معالم العترة اين ندا را امام جعفر صادق باز بلند كرد و فرمود سلوني قبل ان تفقدوني فانه لا يحدثكم احد بعدي بمثل حديثي و او تمام احاديث را از جدش نقل مي كرد. [1] .
در هيچ عصري هم دسته اي از علماء به اين ميزان كه از امام صادق عليه السلام در قرن دوم حديث نقل كردند روايت نشده و از هيچ كس اين مقدار آثار باقي نمانده است چهار هزار محدث عالم فقيه موثق معتمد از آن حضرت نقل حديث كرده اند و چهارصد مصنف كلمات خود را مستند به احاديث امام ششم نموده اند.
حافظ ابن عقده زيدي در كتاب رجالش چهار هزار دانشمند را به آثار علمي و تصنيف آنها نقل كرده و ابن غضائري علي ابن عقده مقداري بر آن افزوده و مستدركي نوشته
[ صفحه 9]
است - كه يكي از آنها ابان بن تغلب است و علي بن وشا كه اولي گفت سي هزار حديث از جعفر بن محمد نقل كرده ام و دومي گفت نهصد شيخ را در يك روز يا يك عصر ديدم در مسجد كوفه همه مي گفتند حدثني جعفر بن محمد الصادق (ع).
شاگردان معروف امام ششم در علوم و فنون مختلفه زياد هستند كه معروفترين آنها را در همين كتاب نقل مي كنيم و اين چهار هزار نفري كه ابن عقده نقل كرده آنها همه از اماميه هستند و غير اماميه هم مانند مالك - ابوحنيفه - سفيان و غيره زياد مي باشد كه در فصل خود نقل مي كنيم.
سبب انتشار علوم جعفري همان كثرت شاگردان اوست كه در ضعف امويين و طلوع عباسيين تحصيل علم حديث كردند و در اطراف ممالك اسلامي پراكنده شدند و علوم اسلامي را اشاعه دادند و همه افتخار مي كردند كه جعفر بن محمد از آل ابيطالب است و اين از دولت هاشمي است.
بسياري از دانشمندان فنون مختلف از حضرت صادق عليه السلام نقل روايت كرده اند در تفسير - علم كلام - توحيد - رد دهريه - به نام توحيد مفضل - رد زنادقه مانند ابن ابي العوجا و ابي شاكر الديصاني و جعد بن درهم و علي الصوفي در فقه چهارصد نفر كه اصول اربعمائة را نوشتند و مهمات اصول فقه را نقل كردند در فقه مانند ابوحنيفه و شاگردش ابويوسف و مالك بن انس و محمد بن عبدالرحمن بن ابي ليلي و ابن جريح و عروة بن الزبير و ابن سيرين در احلام و حسن بصري و شعبي و غيره در تصوف و در تاريخ مغازي محمد بن اسحاق بن يسار.
در ادبيات عربي معاذ بن مسلم الهراء كوفي واضع علم صرف و عطاء ابن ابي الاسود دؤلي - يحيي بن يعمر عدواني.
در نجوم ابوسهل بن نوبخت و پسران او
در كتابت عبدالحميد كه از منشيان بزرگ جهانست كاتب مروان حمار بود ابوحامد اسماعيل كاتب كوفي كه كاتب امام صادق بود.
از شعرا سيد حميري اشجع سلمي - كميت و پسرش مستهل و برادرش الورد و ابوهريره عجلي و ابوهريره اباروعبدي و جعفر بن عفان و سليمان بن قنه عدوي و سديف و ابراهيم بن هرثمه و منصور نحوي و غيره بودند.
[ صفحه 10]
پاورقي
[1] اين مقاله به قلم مرحوم علامه سيد محسن امين عاملي صاحب اعيان الشيعه در اشعة من حيات الصادق نوشته شده.
حضرت امام صادق بنيان مدنيت را بر پايه علم نهاد
در هر جامعه و ملتي بنيان اساس رشد و رقاء انساني بر پايه تعليم و تربيت است و هر سبكي ملتها را عادت دادند به همان نسبت رشد و رقاء پيدا مي كنند و اگر اين تعليم و تربيت روي مباني صحيح و بر روشي علمي آن هم به ترتيب و تدريج و كلاسيك بود و محيط متناسب و سلاح و تجهيزات كامل و نيروي قوي اقتصادي و علاقه ي رهبران اجتماع بود يقينا به كمال مطلوب خواهد رسيد و به اوج ترقي و تعالي نائل خواهد شد و اگر هر يك از اين شرايط را
[ صفحه 8]
ضعيف يا ناتوان و فقيد بود كمال نتيجه حاصل نمي گردد - همه اين شرايط را مي توان در يك كلمه خلاصه كرد و گفت علاقه رهبر اجتماع اگر وافي بود شرايط را به وجود مي آورد وگرنه به اين درجه ترقي نمي توان رسيد.
حضرت امام جعفر صادق عليه السلام كه سرحلقه ولايت مطلقه الهيه در دست او بود و مأمور اصلاح مفاسد اجتماعي دوران اموي و عباسي، عالم به همه علوم نامتناهي بود علاقه مفرطي داشت كه از فرصت اختلاف و تضاد سياسي عصر خلفا استفاده كند و به وسيله تعليم و تربيت بر اساس تدريجي مباني علمي «كلاسيكي» برنامه اي را تدريس كند و رشد عقلي به وجود آورد و مغزهاي آماده و مهيا و لايق و مستعد را پرورش دهد و به قدرت علم ولايت تقويت نمايد و براي نسل آينده مقدمه ترقي و تعالي قرار دهد.
اين هدف مقدس را از مدرسه شروع كرد و به جاذبه علمي ذهن هاي مستعد را جلب كرد و افكار را پرورش داد و به كمال مطلوب رسانيد.
در اين مدرسه از تقويت جسم و طب و طبيعيات شروع شد و به تقويت نفس و روح مجرد پرداخته و هم دوش جسم و جان درس صحت و بهداشت داد - همه علومي كه تدريس فرمود حتي رياضيات و مكانيك و نجوم و هيئت و جرثومه «ميكروب» شناسي و جانورشناسي و علم النفس را مقدمه توحيد و عقيده به مبداء و معاد قرار داد ايمان پيروان خود را كامل فرمود.
آنچه ما در ضمن نيم قرن مطالعه و تحقيق در علوم اسلامي به دست آورديم اين است كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام براي آن كه نسل امروز و فردا كه به فضا راه يافته بگويد مسلمين از علم و دانش تهي بودند در 12 قرن پيش دستور كشف داروها و عناصري را تعليم فرمود و ساختن طلا را به شاگردانش آموخت آن روزي كه برق و اتم شكني نبود تبديل فلز به فلز ديگري را امام به شاگردانش تعليم داد.
در مواد برنامه مدرسه جعفري كه نيم قرن طول كشيد و در جريان بوده و بيست هزار شاگرد تربيت كرد همه علوم را مقدمه هدف مقدس اصلي خود كه راهنمائي به توحيد بود قرار داد و انديشه فكر توحيد را در مغز همه مردم مستدلا با براهين قوي آموخت و يك نهضت مقدس علمي و حركت فكري يگانه پرستي به وجود آورد كه تاكنون در ميان بيش از ششصد ميليون مسلمان خردمند و دانشمند بحث و تحقيق مي شود و ميليون ها دانشمند غيرمسلمان موحد از براهين علمي ساده و مستدل امام ششم مسلمين استفاده نموده در كتب خاورشناسان نوشته اند
[ صفحه 9]
كه ملاحظه و مطالعه شده است.
وسعت دانشگاه امام صادق
امام صادق (ع) با تمام جريانهاي فكري و عقيدتي آن روز برخورد كرد و موضع اسلام و تشيع را در برابر آنها روشن ساخته برتري بينش اسلام را ثابت نمود.
شاگردان دانشگاه امام صادق (ع) منحصر به شيعيان نبود، بلكه از پيروان سنت و جماعت نيز از مكتب آن حضرت برخوردار مي شدند. پيشوايان مشهور اهل سنت، بلاواسطه يا با واسطه، شاگرد امام بوده اند.
در راس اين پيشوايان، «ابوحنيفه» قرار دارد كه دو سال شاگرد امام بوده است. او اين دو سال را پايه علوم و دانش خود معرفي مي كند و مي گويد: «لولا السنتان لهلك نعمان»: اگر آن دو سال نبود، «نعمان» هلاك مي شد. [1] .
شاگردان امام از نقاط مختلف همچون كوفه، بصره، واسط، حجاز و امثال اينها و نيز از قبائل گوناگون مانند: بني اسد، مخارق، طي، سليم، غطفان، ازد، خزاعه، خثعم، مخزوم، بني ضبه، قريش بويژه بني حارث بن عبدالمطلب و بني الحسن بودند كه به مكتب آن حضرت مي پيوستند. [2] .
در وسعت دانشگاه امام همين قدر بس كه «حسن بن علي بن زياد وشأ» كه از شاگردان امام رضا (ع) و از محدثان بزرگ بوده (طبعاً سالها پس از امام صادق (ع) زندگي مي كرده)، مي گفت: در مسجد كوفه نهصد نفر استاد حديث مشاهده كردم كه همگي از جعفر بن محمد حديث نقل مي كردند. [3] .
به گفته «ابن حجر عسقلاني» فقها و محدثاني همچون شعبه، سفيان ثوري، سفيان بن عيينه، مالك، ابن جريح، ابوحنيفه، پسر وي موسي، و هيب بن خالد، قطان، ابوعاصم، و گروه انبوه ديگر، از آن حضرت حديث نقل كرده اند. [4] .
«يافعي» مي نويسد: او سخنان نفيسي در علم توحيد و رشته هاي ديگر دارد. شاگرد او «جابربن حيان»، كتابي شامل هزار ورق كه پانصد رساله را در بر داشت، تأليف كرد. [5] امام صادق (ع) هر يك از شاگردان خود را در رشته اي كه با ذوق و قريحه او سازگار بود، تشويق و تعليم مي نمود و در نتيجه، هر كدام از آنها در يك يا دو رشته از علوم مانند: حديث، تفسير، علم كلام، و امثال اينها تخصص پيدا مي كردند.
گاهي امام، دانشمنداني را كه براي بحث و مناظره مراجعه مي كردند، راهنمايي مي كرد تا با يكي از شاگردان كه در آن رشته تخصص داشت، مناظره كنند.
«هشام بن سالم» مي گويد: روزي با گروهي از ياران امام صادق (ع) در محضر آن حضرت نشسته بوديم. يك نفر مرد شامي اجازه ورود خواست و پس از كسب اجازه، وارد شد. امام فرمود: بنشين. آنگاه پرسيد: چه مي خواهي؟
مرد شامي گفت: شنيده ام شما به تمام سوالات و مشكلات مردم پاسخ مي گوييد، آمده ام با شما بحث و مناظره بكنم!
امام فرمود:
- در چه موضوعي؟
شامي گفت:
- درباره كيفيت قرائت قرآن
امام رو به «حمران» كرده فرمود:
- حمران جواب اين شخص با تو است!
مرد شامي:
- من مي خواهم با شما بحث كنم، نه با حمران!
- اگر حمران را محكوم كردي، مرا محكوم كرده اي!
مرد شامي ناگزير با حمران وارد بحث شد. هر چه شامي پرسيد، پاسخ قاطع و مستدلي از حمران شنيد، به طوري كه سرانجام از ادامه بحث فروماند و سخت ناراحت و خسته شد!
امام فرمود:
- (حمران را) چگونه ديدي؟
- راستي حمران خيلي زبر دست است، هر چه پرسيدم به نحو شايسته اي پاسخ داد!
شامي گفت: مي خواهم درباره لغت و ادبيات عرب با شما بحث كنم.
امام رو به «ابان بن تغلب» كرد و فرمود: با او مناظره كن. ابان نيز راه هر گونه گريز را به روي او بست و وي را محكوم ساخت.
شامي گفت: مي خواهم درباره فقه با شما مناظره كنم!
امام به «زراره» فرمود: با او مناظره كن. زراره هم با او به بحث پرداخت و بسرعت او را به بن بست كشاند!
شامي گفت: مي خواهم درباره كلام با شما مناظره كنم. امام به «مومن طاق» دستور داد با او به مناظره بپردازد. طولي نكشيد كه شامي از مومن طاق نيز شكست خورد!
به همين ترتيب وقتي كه شامي درخواست مناظره درباره استطاعت (قدرت و توانايي انسان بر انجام يا ترك خير و شر)، توحيد و امامت نمود، امام به ترتيب به حمزه طيار، هشام بن سالم و هشام بن حكم دستور داد با وي به مناظره بپردازند و هر سه، با دلائل قاطع و منطق كوبنده، شامي را محكوم ساختند. با مشاهده اين صحنه هيجان انگيز، از خوشحالي خنده اي شيرين بر لبان امام نقش بست. [6] .
پاورقي
[1] حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص.70 اسم ابوحنيفه نعمان ثابت بوده است.
[2] حيدر، اسد، همان كتاب، ص 38.
[3] نجاشي، فهرست مصنفي الشيعه، تحقيق: سيد موسي شبيري زنجاني، قم، دفتر انتشارات اسلامي وابسته به جامعه مدرسين، ص 39 و 40.
[4] تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفكر، 1404 ه .ق، ج 1، ص 88.
[5] مرآة الجنان، ج 2، ص 304.
[6] طوسي، اختيار معرفه الرجال (معروف به رجال كشي)، تحقيق: حسن مصطفوي، مشهد، دانشگاه مشهد، 1348 ه .ش، ص 275-278 - تستري، شيخ محمد تقي، قاموس الرجال، تهران، مركز نشر كتاب، ج 3، ص 416.
زهد و عبادت
صدوق از مالك بن انس كه در مدينه فقيه و پيشواي اهل سنت به شمار مي رفت روايت مي كند كه گفت: هر گاه من بر حضرت صادق وارد مي شدم آن بزرگوار متكا براي من مي آورد تا من بر آن تكيه كنم، آن حضرت مرا احترام مي كرد و مي فرمود: من تو را دوست دارم (اين دوست داشتن از باب تقيه بوده؟)
من از آن اظهار محبت هائي كه آن بزرگوار مي نمود مسرور مي شدم و خداي را حمد مي كردم.
حضرت صادق دائما به يكي از سه كار مشغول بود:
1- يا روزه دار بود.
2- يا مشغول عبادت بود.
3- يا مشغول ذكر و حمد خدا بود.
حضرت صادق عليه السلام از بزرگان عبادت كنندگان و زهاد بود، آن بزرگوار از آن افرادي بود كه از خداي توانا خائف و ترسانند. امام صادق كثير الحديث و خوش مجلس و كثير الفوائد بود.
موقعي كه مي خواست بگويد: پيغمبر فرموده (براي عظمت نام پيامبر اكرم) به قدري رنگ مباركش تغيير مي كرد و سبز يا زرد مي شد كه اشخاصي كه آن بزرگوار را مي شناختند در آن موقع او را نمي شناختند.
مالك بن انس مي گويد: يك سال من با حضرت صادق عليه السلام به حج مشرف شدم، موقعي كه شتر آن حضرت در محل
[ صفحه 25]
احرام يعني محلي كه حجاج لباس احرام مي پوشند رسيد و آن برگزيده ي خدا خواست تلبيه [1] بگويد آن چنان حال مباركش منقلب و ديگرگون شد كه هر چه خواست تلبيه بگويد صداي آن حضرت در حلق مباركش قطع مي شد و بالا نمي آمد، نزديك بود كه آن برگزيده ي خدا از بالاي شتر به زمين سقوط كند.
من به امام صادق گفتم: يابن رسول الله! تلبيه را بگو كه جز گفتن آن چاره اي نخواهد بود؟!
در جوابم فرمود: اي پسر ابوعامر! چگونه بگويم:
لبيك اللهم لبيك
در صورتي كه مي ترسم خداي تعالي در جوابم بفرمايد:
لا لبيك و لا سعديك
نگارنده گويد: عظمت نام نامي حضرت محمد صلي الله عليه و آله از اين حديث شريف - كه مي فرمايد: رنگ مبارك حضرت صادق عليه السلام براي شنيدن نام مقدس آن حضرت تغيير مي كرد و ديگرگون مي شد - معلوم مي شود. گر چه درباره ي عظمت نام پيامبر اكرم اخبار و روايات زيادي به چشم مي خورد ولي ما به ذكر يك حديث اكتفا مي كنيم و آن حديث شريف اين است:
ابوهارون - كه غلام و آزاده شده ي آل جعده بود - مي گويد: من در مدينه ي طيبه جليس و همنشين حضرت امام جعفر صادق بودم، چند روزي گذشت كه من در حضور آن حضرت مشرف نشدم. موقعي كه در مجلس آن بزرگوار رفتم به من فرمود: اي ابوهارون! چند روزي است كه من تو را نمي بينم؟!
[ صفحه 26]
گفتم: بدين لحاظ است كه خداي سبحان پسري به من مرحمت فرموده.
فرمود: خدا قدم او را براي تو مبارك كند، چه نامي از براي او تعيين كردي؟ گفتم: محمد. وقتي حضرت صادق لفظ محمد را شنيد صورت مبارك خود را به زمين نزديك كرد و فرمود:
محمد! محمد! محمد!
به قدري صورت مقدسش را به زمين نزديك كرد كه نزديك بود به زمين بچسبد! آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: جانم مادرم، پدرم و عموم اهل زمين بفداي حضرت محمد صلي الله عليه و آله باد! حضرت صادق به من فرمود: اين پسر را دشنام مده! او را مزن! با او بد رفتاري منماي!
بدان خانه اي نيست كه محمد نام در آن باشد مگر اينكه پاكيزه و مقدس خواهد شد.
محمد بن يعقوب كليني در كتاب كافي از ابان بن تغلب روايت مي كند كه گفت: در يكي از اوقات كه حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله مشغول نماز بود من به حضور آن بزرگوار مشرف شدم، تسبيحاتي را (يعني سبحان ربي العظيم و بحمده و سبحان ربي الاعلي و بحمده، يا سبحان الله) كه آن حضرت در ركوع و سجده گفت شماره كردم تعداد آنها به شصت مرتبه رسيد.
محدث قمي رحمه الله در كتاب منتهي الامال مي نگارد: روايت شده: يك روز يكي از اصحاب حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله در حضور آن بزرگوار مشرف شد و ديد آن بزرگوار پيراهني پوشيده كه دامن آن را وصله زده اند!
[ صفحه 27]
آن مرد دائما نظرش برآن وصله بود و گويا از اينكه امام صادق آن پيراهن وصله دار را پوشيده بود تعجب مي كرد!! امام عليه السلام فرمود: براي چه اين قدر به من نگاه مي كني؟ گفت: منظور من وصله ي پيراهن شما است.امام صادق به من فرمود: اين كتاب را بردار و آنچه كه در آن نوشته شده بخوان! راوي مي گويد: نزد حضرت صادق كتابي بود، وقتي آن مرد به آن كتاب نظر كرد ديد در آن نوشته:
لا ايمان لمن لا حياء له و لا مال لمن لا تقدير له و لا جديد لمن لا خلق له.
يعني ايمان ندارد آن كسي كه حياء ندارد، مال ندارد آن كسي كه در زندگي خود اندازه گيري ندارد، لباس نو ندارد آن كسي كه لباس كهنه ندارد.
مؤلف گويد: چون زهد و عبادت حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله بيشتر از آن است كه در اين كتاب درج شود لذا ما به همين مقدار اكتفاء مي نمائيم.
پاورقي
[1] معني تلبيه اين است كه حجاج مي گويند: لبيك اللهم لبيك و.... مؤلف.
الامام الصادق في آخر حياته
كان بيت محمد عامرا بأهله و بما هم عليه من فضل الله تعالي و منته من صحة و أمان و استقرار. و كما هو حالهم كل يوم يجتمعون في الغرفة لسماع حديث أبيهم. فهم اليوم علي هذا المنوال مجتمعين. و ما ان حضر أبوهم و استقر بمكانه فترة من الزمان حتي بدأ الحديث قائلا:
في يوم كان الامام أبو عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام قد اشتكي شكاة شديدة. فقال عمر بن يزيد: فخفف عليه. و قلت في نفسي: أسأله عن الامام بعده. فقال لي مبتدأ: ليس علي من وجعي هذا بأس.
و روي عن عمر بن يزيد قال أيضا: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام و هو متكي ء علي فراشه. و وجهه الي الحائط. و ظهره الي الباب. فقال عليه السلام: من هذا؟ فقلت عمر بن يزيد. فقال عمر: غمز رجلي. فقلت في نفسي: اسأله عن الامام بعده. أعبد الله أم موسي. فرفع رأسه الي و قال عليه السلام: اذا و الله لا أجيبك.
[ صفحه 341]
فقال الابن الأكبر: أجابه الامام عليه السلام قبل أن يطرح عليه سؤاله يا أبي؟
الأب: نعم يا ولدي. فهم ورثة علم الأنبياء. كما وهم الذين اختصهم الله تعالي بعلم تفسير كتابه الكريم و تأويله: (و ما يعلم تأويله الا الله و الراسخون في العلم). و قد روي عن الامام الصادق عليه السلام ما يعرفنا علي علمه و مداه. من خلال ما روي عن عبدالأعلي و عبيد بن بشير قالا: قال أبو عبدالله عليه السلام ابتداء منه: و الله. اني لا علم ما في السموات و ما في الأرض و ما في الجنة و ما في النار و ما كان و ما يكون الي أن تقوم الساعة. ثم سكت عليه السلام. و قال: أعلمه من كتاب الله. انظر اليه هكذا. ثم بسط كفه و قال: ان الله يقول فيه تبيان كل شي ء.
الابن الأكبر: و متي كانت شهادته عليه السلام يا أبي؟
الأب: لا خلاف بين العلماء في أن وفاته عليه السلام كانت في السنة الثامنة و الأربعين بعد المائة من الهجرة النبوية الشريفة. و الأشهر كون وفاته عليه السلام في شوال، و قيل يوم الاثنين منتصف شهر رجب. و الأكثر علي أن عمره عليه السلام كان خمسة و ستين سنة. و قيل ثمان و ستين سنة [1] و قبره عليه السلام بالمدينة المنورة بالبقيع مع أبيه الامام محمد بن علي الباقر عليه السلام. وجده الامام زين العابدين علي بن الحسين عليه السلام. و عمه الامام الحسن بن علي عليه السلام.
و كان مقامه عليه السلام مع جده زين العابدين اثني عشر سنة و أياما
[ صفحه 342]
كما في رواية ابن الخشاب عن محمد بن سنان حيث ذكر أنه عليه السلام توفي و له من العمر خمس و ستين سنة. أما الرواية التي تقول أنه عليه السلام توفي و له ثمان و ستين سنة فتعني أنه عليه السلام أقام مع جده خمس عشرة سنة.
و في وفاة أبيه الباقر عليه السلام كان له من العمر أربع و ثلاثين سنة كما هو المشهور.
و في رواية أنه عليه السلام قبض و له من العمر خمس و ستين سنة في عام ثمان و أربعين و مائة. و عاش عليه السلام بعد أبيه الباقر عليه السلام أربعا و ثلاثين سنة [2] .
و روي أنه عليه السلام كان في أيام امامته ملك هشام بن عبدالملك ثم الوليد بن يزيد بن عبدالملك و ملك يزيد بن الوليد بن يزيد و ابراهيم بن الوليد و مروان بن محمد. فملك بني العباس حيث أبوالعباس السفاح و أبوجعفر المنصور. حيث توفي الامام الصادق عليه السلام بعد مرور عشر سنوات من ملك المنصور.
سمه المنصور [3] و قيل أنه وضع له السم في العنب [4] .
الابن الأكبر: و الي من أوصي بالامامة يا أبي؟
الأب: روي عن أبي أيوب الجزري قال: بعث الي أبوجعفر المنصور في جوف الليل. فدخلت عليه و هو جالس علي كرسي. و بين يديه سمعه. و في يده كتاب. فلما سلمت عليه رمي الكتاب الي
[ صفحه 343]
و هو يبكي و قال: هذا كتاب محمد بن سليمان. يخبرنا أن جعفر بن محمد قد مات. فانا لله و انا اليه راجعون. ثلاثا. و أين مثل جعفر.
و قال أبوأيوب الجزري: ثم قال لي: اكتب. فكتبت صدر الكتاب. ثم قال: اكتب أن كان أوصي الي رجل بعينه فقدمه و اضرب عنقه.
فرجع الجواب اليه: أنه قد أوصي الي خمسة: أحدهم أبوجعفر المنصور. و محمد بن سليمان. و عبدالله و موسي ابني جعفر رحمه الله. و حميدة.
فقال المنصور: ليس الي قتل هؤلاء سبيل [5] .
فقال الابن الأكبر: هناك شيئين أيريد منك توضيحهما يا أبي. الأول: هو بكاء أبوجعفر المنصور علي وفاة الامام الصادق عليه السلام و أمره بقتل وصيه؟
و الثاني: ما العلة التي جعلت من الامام الصادق يجعل أوصياؤه هؤلاء الخمسة؟
الأب: الجواب علي استفسارك الأول هو: ما بكي المنصور الا ليبعد الشك عنه. و حتي لا يتهم بقتل الامام الصادق عليه السلام.
و الثاني: لو كان الامام الصادق عليه السلام أوصي للامام موسي بن جعفر عليه السلام وحده لكأن المنصور قد قتله. و هذا واضح من كتابه الذي بعثه الي محمد بن سليمان عامله علي المدينة والذي أمره فيه بقوله: ان كان أوصي لرجل بعينه فقدمه و اضرب عنقه.
[ صفحه 344]
ثم تابع الأب قائلا: و لعلم الامام الصادق عليه السلام بذلك. فقد جعل هؤلاء الخمسة هم أوصياؤه لكي يختلط الأمر علي المنصور. و الي هذا فقد أشارت الرواية التي رواها داود بن كثير الرقي حيث قال:
أتي اعرابي الي أبي حمزة الثمالي. فسأله خبرا. فقال: توفي جعفر الصادق عليه السلام. فشهق شهقة و اغمي عليه. فلما أفاق قال: هل أوصي لأحد؟ قال: نعم. أوصي الي ابنه عبدالله و موسي و أبي جعفر المنصور. فضحك أبوحمزة و قال: الحمد لله الذي هدانا الي الهدي. و بين لنا عن الكبير. و دلنا علي الصغير. و اخفي أمر عظيم. فسأل عن قوله فقال: بين عيوب الكبير. و دل علي الصغير لاضافته اياه. و كتم الوصية للمنصور. لأنه لو سأل المنصور عن الوصي لقيل أنت [6] .
الابن الأكبر: ألم تحدث وصية الامام الصادق عليه السلام أشكالا في امامة موسي بن جعفر عليه السلام يا أبي؟
الأب: انها لم تحدث أي اشكال عند الخاصة يا ولدي. فهم علموا من الصادق عليه السلام أن الامام بعده هو موسي بن جعفر عليه السلام. و كان ذلك في كثير من المناسبات. ثم قال الأب: نعم هي أحدثت اشكالا لدي العامة من الناس. و هذا ما كان يرمي اليه الامام الصادق عليه السلام بوصيته. لكي يكون موسي بن جعفر عليه السلام في أمان من المنصور. و لو لفترة من الزمان.
الابن الأكبر: و هل كان المنصور يقتل العلويين حتي و ان كانوا غير ذا خطر عليه يا أبي؟
[ صفحه 345]
الأب: أعلم يا ولدي أن المنصور و غيره من العباسيين كانوا يعتبرون العلويين هم أكبر خطر عليهم و علي حكمهم. و حالهم بذلك حال الأمويين ان لم يكن أشد كما سبق و أن حدثتكم. و من قسوة المنصور و ظلمه للعلويين ما روي من أنه حينا بني الأبنية ببغداد. جعل يطلب العلويين طلبا شديدا. و يجعل من ظفر به منهم في الأسطوانة المجوفة المبنية من الجص و الآجر. فظفر ذات يوم بغلام منهم. حسن الوجه. عليه شعر أسود. من ولد الحسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام. فسلمه الي البناء الذي كان يبني له. و أمره أن يجعله في جوف اسطوانة و يبني عليه. و وكل من ثقاته من يرعي ذلك. حتي يجعله في جوف الأسطوانة بمشهده. فجعله البناء في جوف اسطوانة. فدخلته رقة عليه و رحمة له. فترك في الاسطوانة فرجة يدخل منها الريح. و قال للغلام: لا بأس عليك فاصبر. فاني سأخرجك من هذه الأسطوانة اذا جن الليل. فلما جن الليل جاء البناء في ظلمته و أخرج ذلك العلوي من جوف تلك الأسطوانة. و قال له: اتق الله في دمي. و دم الفعلة الذين معي. و غيب شخصك. فاني انما أخرجتك في ظلمة هذه الليلة من جوف هذه الأسطوانة: لأني خفت أن تركتك في جوفها أن يكون جدك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم خصمي بين يدي الله عزوجل. ثم أخذ شعره بآلات الجصاصين كما أمكن. و قال له: غيب شخصك. و انج بنفسك. و لا ترجع الي أمك.
قال الغلام: فان كان هذا هكذا فعرف أمي اني قد نجوت و هربت. لتطيب نفسها. و يقل جزعها و بكاءها. ان لم يكن لعودي اليها وجه. فهرب الغلام و لا يدري أين قصد من أرض الله. و لا الي أي بلد وقع. قال ذلك البناء. و قد كان الغلام عرفني مكان
[ صفحه 346]
أمه. و أعطاني العلامة. فانتهيت اليها في الموضع الذي كان دلني عليه. فسمعت دويا كدوي النحل من البكاء. فعلمت انها أمه. فدنوت منها. و عرفتها خبر ابنها. و أعطيتها شعره. و انصرفت [7] .
ثم قال الأب: فان كان فعل المنصور الدوانيقي بغلام من بني الامام الحسن بن علي عليه السلام هكذا. فما تراه فاعل لو علم أن وصي الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام هو ابنه موسي بن جعفر عليه السلام. خصوصا و المنصور هو الآمر بأن يوضع السم للامام الصادق عليه السلام. فهل يعقل أن يترك وصية بالامامة حبا من بعده؟ خصوصا و هو يري الأئمة هم من أكثر خطرا من غيرهم.
الابن الأكبر: أري يا أبي أن الانسان و أعني به الحاكم قد يعز الملك في عينيه و يقسو علي من نازعه عليه. الا أنني لا أستطيع أن أجد عذرا لمن يؤدي به الحال الي أن يقتل الأئمة من آل البيت النبوي الأطهار من أجل ذلك. فهو أن فعل هذا فمعناه أنه خسر الآخرة و نعيمها. و كما هو معلوم لدي المسلمين أن الآخرة هي الحياة الأبدية.
الأب: أعلم يا ولدي. ان كل فعل بني علي أساس خاطي ء لا يمكن أن يكون صحيحا في يوم من الأيام. و هنا يتبادر الي ذهني رواية تقول أن رجلا كان يسرق أرغفة من الخبز من الخبازين و يوزعها علي الفقراء المحتاجين. و حينما سئل عن ذلك قال: ان الله تعالي يجازي السيئة بمثلها. و الحسنة بعشرة أمثلالها. و اني حينما أسرق رغيفا فاني أعاقب علي الرغيف. و حينما أكرم المحتاج ذلك
[ صفحه 347]
الرغيف فاني سأنال بذلك عشرة. و بالحال هذه سأكون قد كسبت من كل رغيف تسعة.
فقال الابن الأكبر و هو مبتسم: صحيح ما يقول يا أبي.
فقال الأب: لا يا ولدي. ان الله تعالي لا يطاع من حيث يعصي. فهو حينما يسرق الرغيف فهو قد أقدم علي معصية. فمن غير المعقول أن ينال من وراي تلك المعصية ربحا أو ثوابا.
ينال ذلك فيما اذا كان يمتلك حقا ذلك الرغيف دون أن يكون هناك ريب في امتلاكه له.
و كذلك الحال بالنسبة لبني أمية أو بني العباس. فهم قد أخذوا حق غيرهم دون شك في ذلك. و هذا يعني أن أساس الفعل مبني علي الخطأ. و لذلك أيضا فان كل ما ينتج عنه فهو خطأ آخر. يضاعف له العذاب من جرائه.
ثم قال الأب: و المنصور يا ولدي قد حاول مرارا قتل الامام الصادق عليه السلام. و كان مسعاه يؤول الي الفشل فيها. و ليس هذا فحسب. و انما تظهر للامام عليه السلام معجزة تظهر فضله للمنصور و من معه. و من بين ذلك ما روي عن قيس بن الربيع قال:
دعاني المنصور يوما. و قال: أما تري ما هو هذا. يبلغني عن هذا الحبشي. قلت: و من هو يا سيدي؟ قال: جعفر بن محمد. و الله لاستأصلن شأفته.
قال قيس بن الربيع: ثم دعي بقائد من قواده. فقال: انطلق الي المدينة في ألف رجل. فاهجم علي جعفر بن محمد. و خذ رأسه و رأس ابنه موسي بن جعفر في مسيرك. فخرج القائد من ساعته.
[ صفحه 348]
حتي قدم المدينة. و أخبر جعفر بن محمد بالأمر. فأتي بناقتين فأوثقهما علي باب البيت. و دعي بأولاده موسي و اسماعيل و محمد و عبدالله فجمعهم و قعد في المحراب. و جعل يهمهم.
قال أبوجعفر: فحدثني سيدي موسي بن جعفر عليه السلام. ان القائد هجم عليه فرأيت أبي و قد همهم بالدعاء. فأقبل القائد و كل من كان معه. فقال: خذوا رأسي هذين القائمين. فاحتزوا رؤوسهما. ففعلوا و انطلقوا الي المنصور. فلما دخلوا عليه اطلع المنصور الي المخلات التي كان فيها الرأسان. فاذا هما رأسا ناقتين. فقال المنصور: و أي شي ء هذا؟ قال القائد: يا سيدي. ما كان بأسرع من أني دخلت البيت الذي فيه جعفر بن محمد. فدار رأسي. و لم انظر ما بين يدي. فرأيت شخصين قائمين. فخيل الي أنهما جعفر و موسي ابنه. فأخذت رأسيهما. فقال المنصور: اكتم علي. فما حدثت به أحدا حتي مات. قال الربيع: فسألت موسي بن جعفر عن الدعاء؟ فقال عليه السلام: سألت أبي عن الدعاء؟ فقال عليه السلام: هو دعاء الحجاب. و ذكر عليه السلام الدعاء [8] .
الابن الأكبر: حينما يأمر المنصور بقتل الامام جعفر الصادق عليه السلام و ابنه الامام موسي بن جعفر عليه السلام من دون أخوته فهذا يعني أنه يعرف فضله منذ أن كان أبوه الامام علي قيد الحياة.
فقال الأب: بالتأكيد يا ولدي. فكل امام يظهر فضله و علمه و مناقبه حتي قبل أن يحين وقت امامته. و هذا ما كان قد حصل للامام موسي بن جعفر عليه السلام. و لذلك فقد كان عليه السلام مقربا لأبيه
[ صفحه 349]
و ملازما له. و قد روي أنه عليه السلام سئل يوما: ما بلغ بك من حبك ابنك موسي؟ فقال الامام الصادق عليه السلام: وددت أن ليس لي ولد غيره حتي لا يشركه في حبي له أحد.
الابن الأكبر: و هل كانت أم الامام موسي بن جعفر عليه السلام علوية يا أبي؟
الأب: لا يا ولدي. لم تكن علوية. و انما كانت جارية بربرية. و قبل أندلسية.
الابن الأكبر: و كيف تزوجها الامام الصادق عليه السلام يا أبي؟
الأب: روي عن عيسي بن عبدالرحمن عن أبيه قال: دخل ابن عكاشة بن محصن الأسدي علي أبي جعفر محمد بن علي الباقر عليه السلام. و كان أبو عبدالله الصادق عليه السلام قائما عنده. فقدم عليه السلام اليه عنبا. فقال: حبة حبة يأكله الشيخ الكبير أو الصبي الصغير. و ثلاثة و أربعة من يظن أنه لا يشبع. فكله حبتين فانه يستحب.
فقال ابن عكاشة لأبي جعفر عليه السلام: لأي شي ء لا تزوج أبا عبدالله عليه السلام. فقد أدرك التزويج؟ و كان بين يديه صرة مختومة. فقال عليه السلام: سيجي ء نخاس من بربر. ينزل دار ميمون. فتشتري له بهذه الصرة جارية.
قال ابن عكاشة: فأتي لذلك ما أتي. فدخلنا يوما علي أبي جعفر عليه السلام. فقال: ألا أخبركم عن النخاس الذي ذكرته لكم. قد قدم. فاذهبوا و اشتروا بهذه الصرة منه جارية. فأتينا النخاس. فقال: قد بعث ما كان عندي. الا جاريتين أحدهما أمثل من الأخري. قلنا فأخرجهما حتي ننظر اليهما. فأخرجهما. فقلنا: بكم تبيع هذه الجارية المتماثلة؟ فقال: بسبعين دينارا. قلنا: أحسن. قال: لا
[ صفحه 350]
أنقص من السبعين دينارا. فقلنا: نشتريها منك بهذه الصرة ما بلغت. و ما ندري ما فيها. فكان عنده رجل أبيض الرأس و اللحية. قال: فكوا الخاتم وزنوا. فقال النخاس: لا تفكوا. فانها ان نقصت حبة من السبعين لم أبايعكم. قال الشيخ: زنوا.
قال ابن عكاشة: ففككنا. و وزنا الدنانير. فاذا هي سبعون دينارا. لا تزيد و لا تنقص. فأخذنا الجارية. فأدخلناها علي أبي جعفر عليه السلام. و جعفر قائم عنده. فأخبرنا أباجعفر بما كان. فحمد الله. ثم قال عليه السلام لها: ما اسمك؟ قالت: حميدة. قال عليه السلام: حميدة في الدنيا. محمودة في الآخرة. ثم قال عليه السلام: أخبريني عنك: أبكر أم ثيب؟ قالت: بكر. قال عليه السلام: و كيف. و لا يقع في يد النخاسين شي ء الا أفسدوه؟ قالت: كان يجيئني فيقعد مني مقعد الرجل من المرأة فيسلط الله عليه رجلا أبيض الرأس أبيض اللحية. و لا يزال يلطمه حتي يقوم عني. ففعل بي مرارا. ففعل الشيخ مرارا.
فقال عليه السلام: يا جعفر. خذها اليك. فولدت خير أهل الأرض موسي بن جعفر عليه السلام [9] .
و روي عن الامام الصادق عليه السلام قال: حميدة مصفاة من الأدناس كسبيكة الذهب. ما زالت الأملاك تحرسها حتي أديت الي كرامة من الله لي و الحجة من بعدي [10] .
الابن الأكبر: و كم للامام الصادق عليه السلام من الأولاد يا أبي؟
الأب: سيكون ذلك حديثنا ليوم غد يا ولدي.
[ صفحه 351]
پاورقي
[1] جلاء العيون للسيد عبدالله شبر ج 3 ص 47. و كتابا أنساب آل البشير و ذكر صاحب عمدة الطالب في أنساب آل أبي طالب أن وفاته عليه السلام كانت سنة ثمان و أربعين و مائة و قيل سنة سبع و أربعين و مائة.
[2] رواية الكليني في الكافي.
[3] المناقب لابن شهرآشوب.
[4] الاقبال لابن طاوس.
[5] المناقب لابن شهرآشوب و أعلام الوري للطبرسي و الغيبة للشيخ الطوسي.
[6] المناقب لابن شهرآشوب عن داود بن كثير.
[7] راجع العيون للصدوق.
[8] جلاء العيون للسيد عبدالله شبر ج 3 ص 46.
[9] روي في الكافي: و كذلك رواه الراوندي.
[10] عن الكافي.
الامام الصادق ملهم الكيمياء
الكيمياء: هو علم يبحث فيه عن طبائع و خواص الأجسام الأرضية، و كيفية تحليلها و تركيبها.
و لما كان بيت الامام الصادق عليه السلام كالجامعة يموج بالحكماء و أهل العلم - كما يقول الأستاذ محمد صادق نشأت - فكان عليه السلام يلقي علي طلابه مختلف العلوم، و ينميهم بفنون المعارف، و مضافا لما يلقيه علي طلابه في الفقه، و الحديث، و التفسير، يخص من يجد فيه القابلية بالعلوم الحديثة. لقد وجد عليه السلام في تلميذه جابر بن حيان استعدادا و لياقة، فأخذ يخصه بوقت يدرسه فيه الكيمياء و غيرها من العلوم، حتي كتب جابر من محاضرات الامام عليه السلام مئات الرسائل، و قد طبعت خمسمائة رسالة
[ صفحه 43]
منها في ألمانيا قبل ثلثمائة سنة، أو أكثر، و هي موجودة في مكتبة الدولة ب(برلين) و مكتبة (باريس) [1] و بلغت مؤلفات جابر 3900 رسالة [2] .
و قد جمعنا في هذه الصفحات كلمات بعض أعلام الشرق و الغرب في نسبة هذا العلم الي الامام الصادق عليه السلام، و أن جابر بن حيان أخذه عنه، و منه تعلم الأوروبيون.
نذكر من ذلك:
1- قال شمس الدين أحمد بن أبي بكر بن خلكان المتوفي سنة 681 ه بعد أن تحدث عن الامام الصادق عليه السلام: و كان تلميذه أبوموسي جابر بن حيان الصوفي الطرسوسي قد ألف كتابا يشتمل علي ألف ورقة، تتضمن رسائل جعفر الصادق و هي خمسمائة رسالة [3] .
2- قال بطرس البستاني: و لقب بالصادق لصدقه في
[ صفحه 44]
مقالته، و فضله عظيم، و له مقالات في صناعة الكيمياء [4] .
3- نشرت جريدة (الثورة) البغدادية، بعددها الصادر 19 كانون الأول 1961 تحت عنوان (العرب رواد الحضارة الأوروبية).
قالت: الامام جعفر الصادق أول مكتشف (حامض النتريك) و (الماء الملكي).
و قالت: عالم كيميائي غربي يعتبر عصر الامام الصادق عليه السلام مساويا لعصر (بريستلي) و (لا فوازييه).
و قالت: ان كتب العملاق العربي (جابر بن حيان) تترجم الي اللاتينية حال الحصول عليها، و ان الكيميائي الانكليزي (بريستلي) يتعلم اللغة العربية ليطلع بنفسه علي روائع جابر بن حيان [5] .
4- قال خير الدين الزركلي بعد أن تحدث عن الامام عليه السلام: و صنف تلميذه جابر بن حيان كتابا في ألف
[ صفحه 45]
ورقة، يتضمن رسائل الامام جعفر الصادق و هي خمسمائة رسالة [6] .
5- قال (دونالدسن): ان جابر بن حيان تلميذ الصادق، و هكذا في تاريخ الأدب (لهوارت).
و قال: ان جابر بن حيان جمع ألفي ورقة من عمل أستاذه الصادق عليه السلام، و هكذا يذكر (ما كدونالد) في دائرة المعارف الاسلامية [7] .
6- قال عبدالله بن أسعد اليافعي بعد أن تحدث عن الامام عليه السلام: قد ألف تلميذه جابر بن حيان الصوفي كتابا يشتمل علي ألف ورقة، يتضمن رسائله و هي خمسمائة رسالة [8] .
7- قال (فانديك الهولندي) ان جابرا اشتهر ب(كيمياوي العرب) و انه تلمذ علي يد الامام جعفر الصادق [9] .
[ صفحه 46]
8- قال السيد محسن الأمين في ترجمته لجابر: من أصحاب الامام جعفر الصادق عليه السلام، و أحد أبوابه، و من كبار الشيعة، و ما يأتي عند تعدد مؤلفاته يدل علي أنه كان من عجائب الدنيا، و نوادر الدهر، و ان عالما يؤلف ما يزيد علي 3900 كتاب في علوم جلها عقلية و فلسفية، لهو حقا من عجائب الكون... و مع ذلك يشتغل بصناعة الكيمياء، حتي صار أشهر من أن ينسب اليه هذا العلم، و ذلك يحتاج الي زمن طويل، و جهد عظيم، و يكفي في تفرد الرجل أن كتبه بقي كثير منها محفوظا في مكاتب الغرب و الشرق، و طبع جملة منها، و ترجم جملة منها [10] .
9- قال محمد أبوزهرة بعد أن نقل كلام السيد هبة الدين الشهرستاني في تلمذة جابر علي الامام عليه السلام: و ان ذلك الكلام يستفاد منه: اتصال جابر بالامام الصادق، و أنه كان يدارسه و يختصه بالانفراد في الدراسة، مما يدل علي أن ما كانا يتدارسانه لا يطيقه كل الناس، لدقة حقائقه، و عمق ما يحتاج اليه من تفكير.
[ صفحه 47]
و يستفاد منه: ان للامام الصادق مشاركة فكرية في الرسائل التي كتبها جابر، و أن الكاتب هذا اطلع علي مخطوط فيه خمسين رسالة، كان يصدر كل رسالة بما يدل علي الاتصال الفكري بين الكاتب و الامام الصادق رضي الله عنه، و قد نتعرض لهذا بكلام أوفي، و ان الذي نريد أن نسجله في هذا المقام هو: ان الامام جعفر كان قوة فكرية في هذا العصر، لم يكتف بالدراسات الاسلامية، و علوم القرآن، و السنة، و العقيدة، بل اتجه الي دراسة الكون و أسراره، ثم حلق بعقله القوي الجبار في سماء الأفلاك، و مدارات الشمس و القمر و النجوم، و بذلك علم مقدار نعمة الله علي عبيده من الانسان في تسخير ما في الكون لهم، ثم علم وحدانية الخالق من ابداع المخلوق، و من تعدد الأشكال و الألوان و القوي في المحدثات. [11] .
و قال أيضا: ان الامام الصادق كان يلم بالعلوم الكونية، و الطبيعية، لأنه كان يحكم عليها - أي رسائل جابر- بالصدق أحيانا، و بالغموض أحيانا، و ان ذلك بلا ريب
[ صفحه 48]
تصرف العارف بموضوعها، و ليس بتصرف الجاهل بغموضها [12] .
10- قال محمد فريد وجدي بعد كلام له في مدح الامام عليه السلام: و له مقالات في صناعة الكيمياء... و كان تلميذه أبوموسي جابر بن حيان الصوفي الطرسوسي قد ألف كتابا يشتمل علي ألف ورقة، يتضمن رسائل جعفر و هي خمسمائة رسالة [13] .
11- قال السيد هبة الدين الشهرستاني: أبوموسي جابر بن حيان الصوفي الكوفي، من أشهر مشاهير تلاميذ الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، مولده في طوس بخراسان، في سنة 80 من هجرة النبي صلي الله عليه و آله و سلم، و تفنن في العلوم الرياضية و النجوم و غيرها، و ألف فيها الكثير، و قد عد أبوالفرج ابن النديم في الفهرست المطبوع في ليدن بأوروبا نحو ألف و ثلثمائة رسالة له بأسمائهن، و تتلمذه علي يد الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام ثابت، و كانت له ساعة معينة لأخذه العلوم من الامام يختص بها لديه، لا يشاركه فيها
[ صفحه 49]
أحد، و رسائله جلها لولا كلها مصدرة باسم أستاذه جعفر، رأيت خمسين رسالة منها قديمة الخط، يقول فيهن: (قال لي جعفر عليه السلام) أو (ألقي علي جعفر) أو (حدثني مولاي جعفر عليه السلام) و قال في رسالته الموسومة بالمنفعة: (أخذت هذا العلم من سيدي جعفر بن محمد سيد أهل زمانه... الخ).
و قد طبعت خمسمائة رسالة منها في ألمانيا قبل ثلثمائة سنة أو أكثر، و هي موجودة في مكتبة الدولة ببرلين، و مكتبة باريس، و قد ترجمه ابن خلكان في وفيات الأعيان و ذكر له تلك الرسائل، كذلك أصحاب المقتطف في السنة الأولي من المجلة، و أشاروا الي هذه الرسائل.
و قال: و قد سماه الافرنج أستاذ الحكمة، و لذكره تجليل و تبجيل لديهم، و اعترفوا له بانه المكتشف لتسعة عشر عنصرا من عناصر المواد التي بلغت اليوم فوق المائة. و له مؤلفات كثيرة في الهيئة و النجوم، طبعت في المانيا قبل مئات السنين.
و قال: و قد نسبوا الي جابر كشف الراديوم
[ صفحه 50]
أيضا [14] حيث قال في بعض رسائله: ان الذي يحب أن يري الشمس المنيرة في منتصف ليل حالك، فليصنع كذا و كذا، والراديوم المذكور كشفته مدام كوري البولونية في عصرنا، و أنه يشع بنور أبيض أبدي، ويدفي ء حجرتها الي عشرين درجة من الحرارة دون أن يقل وزنه أو حجمه أو حرارته.
و نسبوا اليه القول بوحدة العناصر و أنها جميعا تنتهي الي عنصر النار المخبوءة في باطن الذرة من ذرات االمادة، و قد كشف الافرنج حديثا النار القوية الكترونية في باطن ذرة (الاتم)و بلغني اقتراح بعض علماء الغرب انشاء مدرسة جابرية خاصة بعلومه و آرائه، و كشف رموزه و أسراره الخ. [15] .
12 - قال (هولميارد) الانكليزي: ان جابرا هو تلميذ جعفر الصادق و صديقه، و قد وجد في امامه الفذ سندا و معينا، و مرشدا أمينا، و موجها لا يستغني عنه، و قد سعي جابر أن يحرر الكيمياء بارشاد أستاذه من أساطير الأولين التي
[ صفحه 51]
علقت بها من الاسكندرية، فنجح في هذا السبيل الي حد بعيد، من أجل ذلك يجب أن يقرن اسم جابر مع أساطين هذا الفن في العالم أمثال: (بويله) و (بريستله) و (لافوازيه) و غيرهم من الأعلام [16] .
13- قال يوسف يعقوب مسكوني: هذا الامام الذي اشتهر علاوة علي دينه و تقواه بأمور صناعة الكيمياء، فكان مثالا للامام [17] .
و نعود الآن لنذكر بعض المصادر التي ترجمت لجابر و ذكرت اشتغاله بالكيمياء و مؤلفاته، نذكر منهم:
1- قال ابن النديم: نذكر جملة من كتبه رأيناها، و شاهدها الثقات فذكروها لنا.
فذكر أسماء 300 كتاب تقريبا، ثم ذكر أنه ألف 300 كتاب في الفلسفة، و 1300 كتاب في الحيل، و 1300 كتاب في صنائع مجموعة، وآلات الحرب، و 500 كتاب في الطب [18] .
[ صفحه 52]
2- قال اسماعيل مظهر: لعل جابر بن حيان بن عبدالله أشهر من يذكره التاريخ في العصر العربي من العلماء، فان اسمه يقترن من حيث الشهرة و من حيث الأثر النافع بأسماء العظماء من رواد الحضارة و العمران، و لقد قال فيه الأستاذ (برتيلو) المؤلف الفرنسي صاحب كتاب (تاريخ الكيمياء في القرون الوسطي) ان اسمه ينزل في تاريخ الكيمياء منزلة اسم (ارسطوطاليس) في تاريخ المنطق، فكان جابر عند (برتيلو) أول من وضع لعلم الكيمياء قواعد علمية تقترن باسمه في تاريخ الدنيا. و قد عرف جابر بن حيان في العالم اللاتيني باسم (جيبر).
ثم ذكر له 92 كتابا، مشيرا الي المطبوع منها و تاريخ الطبع [19] .
3- قال خير الدين الزركلي: جابر بن حيان بن عبدالله الكوفي، أبوموسي: فيلسوف كيميائي، كان يعرف بالصوفي من أهل الكوفة... له تصانيف كثيرة قيل: 232 كتابا، و قيل: بلغت خمسمائة ضاع أكثرها، و ترجم بعض ما
[ صفحه 53]
بقي منها الي اللاتينية.
ثم ذكر بعض كتبه المطبوعة و المخطوطة [20] .
4 - قال جمال الدين علي القفطي: جابر بن حيان الصوفي الكوفي، كان متقدما في العلوم الطبيعية، بارعا في صناعة الكيمياء، و له فيها تآليف كثيرة، و مصنفات مشهورة، و كان مع هذا مشرفا علي كثير من علوم الفلسفة... و ذكر محمد بن سعيد السرقسطي، والمعروف بابن المشاط الأصطرلابي الأندلسي: انه رأي لجابر بن حيان بمدينة مصر تأليفا في عمل الأصطرلاب يتضمن ألف مسألة لا نظير له [21] .
قال حجي خليفة: انه - أي جابر بن حيان - فرقها - أي الكيمياء - في كتب كثيرة، لكنه أوصل الحق الي أهله، و وضع كل شي ء في محله، و أوصل من جعل الله سبحانه و تعالي له سببا في الايصال، و لكنه أشغلهم بأنواع التدهيش و المحال، لحكمة ارتضاها عقله و رأيه، بحسب الزمان، و مع ذلك فلا يخلو كتاب من كتبه عن فوائد عديدة... الخ [22] .
[ صفحه 54]
6- قال (برتيلو): لجابر في الكيمياء ما لأرسطو طاليس قبله في المنطق، و هو أول من استخرج حامض الكبريتيك و سماه زيت الزاج، و أول من اكتشف الصودا الكاوية، و أول من استحضر ماء الذهب، و ينسب اليه استحضار مركبات أخري مثل: كربونات البوتاسيوم و كربونات الصوديوم، و قد درس خصائص مركبات الزئبق و استحضرها [23] .
7- قال (لوبون): تتألف من كتب جابر موسوعة علمية، تحتوي علي خلاصة ما وصل اليه علم الكيمياء عند العرب في عصره، و قد اشتملت كتبه علي بيان مركبات كيمياوية كانت مجهولة قبله، و هو أول وصف أعمال التقطير و التبلور و التذويب و التحويل الخ [24] .
و سيبقي الامام الصادق عليه السلام خالدا، عبر العصور و الأجيال و مصدرا للاشعاع الفكري، و قبسا منيرا للأمم، و المكتشف الأول للعلوم.
[ صفحه 55]
پاورقي
[1] الدلائل و المسائل، ص 52.
[2] انظر فهرست ابن النديم 514، أعيان الشيعة: 15 / 116.
[3] وفيات الأعيان: 1 / 291.
[4] دائرة المعارف: 6 / 478.
[5] أشعة من حياة الصادق 36.
[6] الاعلام: 1 / 186.
[7] حياة الصادق للسبيتي، ص 16.
[8] مرآة الجنان: 1 / 304.
[9] أشعة من حياة الصادق 39 .
[10] أعيان الشيعة: 15 / 116.
[11] انظر كتابه (الامام الصادق): 102.
[12] المصدر، ص 250.
[13] دائرة المعارف القرآن الرابع عشر: 3 / 110.
[14] قال السيد الأمين: وقد علمه الامام الصادق عليه السلام طريقة تحضير مداد مضي ء يستخدم في كتابة المخطوطات الثمينة لامكان قراءتها في الظلام و علمه طريقة صنع صنف من الورق غير قابل للاحتراق - الاربست - أشعة من حياة الصادق: 93.
[15] انظر كتابه (الدلائل و المسائل):53.
[16] الامام الصادق عليه السلام ملهم الكيمياء للدكتور الهاشمي ص 40.
[17] اشعة من حياة الصادق: 2 / 120.
[18] الفهرست 514.
[19] تاريخ الفكر العربي: 85 - 70.
[20] الاعلام: 2 / 90.
[21] أخبار العلماء بأخبار الحكماء، ص 111.
[22] كشف الظنون: 2 / 344 .
[23] الاعلام: 2 / 91.
[24] الاعلام: 2 / 91.
ساده زيستي
نقل شده است: روزي يكي از ياران امام جعفر صادق (عليه السلام) به نزد ايشان رفت و ديد كه آن حضرت، پيراهني پوشيده كه گريبان او را وصله زده اند، آن مرد پيوسته نظرش بر آن وصله بود و گويا از پوشيدن آن لباس، توسط امام مسلمين تعجب كرده بود.
حضرت به او فرمود: «چه شده است، تو را اي مرد كه نظر به سوي من دوخته اي؟»
گفت: نظرم به وصله اي است كه در گريبان پيراهن شماست. فرمود: «اين كتاب را بردار و بخوان».
آن مرد، كتاب را برداشت و آن مطلبي را كه امام (عليه السلام) به او نشان داده بود، خواند در آن كتاب، اين چنين نوشته شده بود:
[ صفحه 24]
«ايمان ندارد، كسي كه حيا ندارد، كسي كه در معاش خود تقدير و اندازه ندارد و نو ندارد، كسي كه كهنه ندارد». [1] .
[ صفحه 25]
پاورقي
[1] منتهي الآمال.
ويژگيهاي ظاهري امام صادق
ابن شهرآشوب در مناقب مي نويسد: امام صادق (ع) چهار شانه بود و سيمايي نوراني داشت. موهايش سياه و پرپشت و بيني او كشيده و باريك بود. بر گونه اش خالي سياه و بر بدنش دو برآمدگي؟ بود. در فصول المهمة درباره ي توصيف ظاهر آن حضرت آمده است: امام صادق (ع) ميانه قد و گندمگون بود.
دوري از دشمنان
«و لايجاورون لنا عدوا و لا يسألون لنا مبغضا ولو ماتوا جوعا»; شيعيان ما با دشمنان همسايگي نمي كنند و اگر از گرسنگي بميرند، چيزي از آن ها نمي خواهند.
تكفير و نفرين
يكي ديگر از شيوه هاي مبارزه امام با غلات، تكفير و نفرين آنان بود. امام با تكفير آنان، هم عقايدشان را زير سؤال مي برد و هم بدين وسيله خط شيعيان خود را از آنان جدا مي ساخت.
البته تكفير امام در دو مرحله صورت گرفت: نخست، رهبران غلات و سپس افراد ديگر را تكفير نمود. اين روي كرد امام بدان دليل بود كه رهبران غلات در گسترش فرهنگ غلوّ بسيار مؤثر بودند. از سويي، تكفير آنان موجب مي گرديد كه غلاتِ ديگر از اهداف و عقايد آنان فاصله بگيرند.
در مرحله دوم، امام (ع) آن دسته از غلات را كه هدايت نمي شدند و لجوج بودند تكفير كرد. آن بزرگوار درباره «ابي الخطاب»، يكي از سران غلات فرمود: لعنت خدا و فرشتگان و همه مردم بر «ابي الخطاب»... او كافر، فاسق و مشرك است. [1] .
همو در روايتي ديگر به بشار شعيري، يكي ديگر از سران غلات فرمود: «او شيطان پسر شيطان است و كارش به انحراف كشيدن شيعه است.» [2] .
پاورقي
[1] رجال كشّي، ص 342.
[2] همان، ص 195.
معناي اصطلاحي
جدل در اصطلاح داراي دو مفهوم است: يكي مطلق و كلي كه در تمام علوم به كار مي رود و ديگري مفهوم خاص كه مراد از آن يكي از اقسام صناعات خمسه ي منطق است كه عبارتند از: برهان، جدل، خطابه، مغالطه و شعر. پس جدل به يك معنا از فروع علم مناظره است و در اصطلاحات فقهي به كار مي رود و به معناي ديگر، از گونه هاي قياس در علم منطق است. [1] .
شيخ طبرسي در معني جدل مي نويسد:
جدل عبارت از منصرف كردن خصم است از روش و مذهبش به وسيله دليل و برهاني كه براي او اقامه مي شود.
همچنين در معني و جادلهم بالتي هي أحسن [2] مي نويسد:
با آنها به وسيله ي نيكوترين چيزي كه داري، مناظره كن و آنها را با رفق و مدارا و آرامش، از فكر و عقيده اي كه دارند منحرف نما. [3] .
پاورقي
[1] لغتنامه دهخدا، ج 5، صص 7562-7556 (به نقل از كشاف اصطلاحات الفنون).
[2] نحل / 125.
[3] مجمع البيان في تفسير القرآن، طبرسي، فضل بن حسن، ج 6، ص 605، الطبعة الاولي، دار المعرفة للطباعة والنشر، بيروت، 1406 ه ق.
آن سوي مرز
«نشان اهل خدا عاشقي است، با خود دار»
«كه در مشايخ شهر اين نشان نمي بينم»
«حافظ»
«ابن ابي ليلي» از مسند داوري خود كه در مسجد كوفه بود، برخاست و عازم خانه شد.
بر گذرگاه او زني و مردي با يكديگر مشاجره داشتند و قاضي كوفه به هنگام عبور، اين سخن از آن زن شنيد كه مرد را به دشنام مي گفت:
- اي فرزند دو زناكار!
زن به اين دشنام، بر پدر و مادر آن مرد، تهمتي بزرگ بسته بود و به اين تهمت، قاضي كوفه مصمم شد تا بر او حكم قذف براند و فرمان كند وي را حد زنند.
[ صفحه 242]
«ابن ابي ليلي» با اين تصميم، از رفتن به خانه انصراف جست و بار ديگر به مسجد كوفه بازگشت، زن دشنام گوي را نيز به امر وي بدانجا در آوردند و او را همچنان به حال ايستاده، دو حد زدند، از آن روي كه هم پدر و هم مادر مرد را تهمت آورده بود.
داستان حكم قاضي، به زودي در شهر كوفه پراكنده گشت و اين ماجرا به گوش «نعمان بن ثابت كوفي» نيز رسيد.
«نعمان بن ثابت» كه «ابوحنيفه» كنيت داشت و دعويدار فقاهت بود و سالي چند پس از آن، بزرگترين مكتب فقهي اهل سنت و جماعت را به وجود آورد، بر «ابن ابي ليلي» خرده گرفت و آن يك حكم وي را به شش خطا مردود شناخت.
«ابوحنيفه» گفت:
- نخستين خطاي «ابن ابي ليلي» آن بود كه پس از ختم كار و بيرون شدن از محضر قضا، دگر باره بدانجا بازگشت.
خطاي ديگر او جاري ساختن حد در مسجد بود، زيرا رسول خداي اقامه ي حدود را در مسجد منع كرده است.
سومين خطا، اجراي حد بر آن زن در حالت ايستاده بود، زيرا زنان را به هنگام اقامه ي حدود بايد بنشانند و ايشان را در پوششي مستور دارند.
خطاي چهارم، اجراي دو حد، بر يك قذف است، چه اگر جمعي را به يك دشنام، قذف كند، جز يك حد بر وي واجب نيفتد.
پنجمين خطا آنكه اگر نيز دو حد لازم مي نمود، اقامه ي آن هر دو در يك زمان درست نيايد زيرا پس از اجراي حد نخستين بايد وي را رها كنند و آنگاه كه درد وي از صدمت ضرب فرونشست حد ديگر مجري دارند.
ششمين خطا نيز آن بود كه قاضي بي طلب كسي بر آن زن اقامه ي حد كرد.
[ صفحه 243]
چون «ابن ابي ليلي» دريافت كه «ابوحنيفه» به بطلان حكم وي سخن رانده است، تاب نياورد، به ديدار حاكم كوفه شتافت و با وي گفت:
- اي امير! در اين شهر، جواني «ابوحنيفه» نام، بر من از در تعريض و خلاف بيرون شده است، به بطلان احكام من فتوي مي دهد و مرا در فتاوي خويش، خطاكار مي خواند، مصلحت آن است كه وي را طلب كنيد و از اين فعل بازداريد.
والي شهر، به احضار «ابوحنيفه» فرمان داد و از وي عهد بگرفت تا ديگر باره در كار قاضي مداخله نجويد و خويشتن نيز به فتوي زبان نگشايد.
گفته اند، از آن پس روزي دختر «ابوحنيفه» به نزد وي آمد و او را درباره ي روزه سئوالي كرد، «ابوحنيفه» با دختر گفت:
- اي فرزند، امير شهر مرا از فتواي مسائل منع كرده است، پاسخ اين مسئله از برادر خويش بجوي!
«عمار دهني» يك تن از اصحاب «امام صادق (ع)» را به محضر «ابن ابي ليلي» كار افتاد و لازم نمود تا به اداي شهادتي قيام كند.
«ابن ابي ليلي» را از اين پيشتر شناخته ايم و دانسته ايم كه وي نخست از «محمد بن مسلم» صحابي نامدار «جعفر بن محمد (ع)» نيز اصغاي شهادت نكرد، او، همان معامله را با «عمار» در پيش گرفت و با لحني طنزآميز به وي گفت:
- برخيز كه تو را نيك مي شناسيم، از آن كه مردي رافضي هستي و گواهي تو به نزد ما مقبول نباشد!
رافضي نامي بود كه محبان اهل بيت و شيعيان «علي (ع)» را بدان مي خواندند، «عمار» را به شنيدن سخن «ابن ابي ليلي» لرزشي فراگرفت و
[ صفحه 244]
رنگ چهره، دگرگون شد و اشك از ديدگان سرازير گشت.
قاضي كوفه، به مشاهده ي حال وي، او را گفت:
- اگر گفتار من بر تو گران آمد و تحمل اين عار نتوانستي كه تو را رافضي خوانند، از عقيدت خويش بازگرد و در شمار ياران ما درآي تا به نزد همه عزيز و گرانمايه باشي.
«عمار» گفت:
- گريه ي من نه از آن روي باشد كه تو پنداشته اي، بلكه هم بر خويش و هم بر تو مي گريم، بر خويشتن از آن گريم كه مرا نسبتي عظيم كردي و در شمار قومي آوردي كه هرگز همپايه ي ايشان نباشم و خود را بدان قدر و اعتبار نشناسم كه در جمع آنان معدود گردم.
رافضيان آن جماعتند كه هيچ گاه به گرد مناهي و مكروهات نگردند و جز به راه طاعت خداوند، گام نزنند. «جعفر بن محمد (ع)» مرا اين حديث كرد كه نخستين جمعي را كه رافضي نام شد، آن ساحران بودند كه به ديدار معجزه ي «موساي كليم»، «فرعون» را بگذاشتند و از وي كناره جستند و به نبوت «موسي» و فرمان او گردن نهادند، پس «فرعون» ايشان را رافضه خواند.
باري من بر خويش قابليت اين مقام نمي بينم و مي ترسم كه خداوند مرا به لاف اين مرتبت مؤاخذ دارد، ليكن گريه ام بر تو از آن روي باشد كه بر من به دروغ فضيلتي بزرگ بستي و رتبتي نهادي كه هرگز خويش را لايق آن نمي دانم، لاجرم از بيم بازپرس آن گزافه بر تو گريستم!
«سعيد بن ابي خصيب» و «ابن ابي ليلي» يك چند به مدينه آمدند و روزي در گوشه اي از مسجد رسول خداي نشسته بودند كه «امام ابوعبدالله، جعفر
[ صفحه 245]
بن محمد (ع)» بدانجا درآمد.
«سعيد» و «ابن ابي ليلي» به پاس مقدم امام برخاستند، امام به نزد ايشان رسيد، و از حال «سعيد» پرسان شد و احوال كسان وي استفسار كرد، سپس به «ابن ابي ليلي» اشارت آورد و «سعيد» را گفت:
- اين رفيق ملازم تو كيست؟
«سعيد» گفت:
- او، «ابن ابي ليلي» است كه امر قضاي مسلمين را در عهده دارد.
امام، «ابن ليلي» را مخاطب ساخت و گفت:
- آيا اين تويي كه از يكي مال بستاني و به ديگري دهي و بي انديشه از كسي، زنان را از شوهران ايشان جدا كني؟
«ابن ابي ليلي» گفت: - آري!
امام گفت:
- به چه داوري كني؟
«ابن ابي ليلي» گفت:
- به آن چه از رسول خداي رسيده و از «ابوبكر» و «عمر» روايت كرده اند.
امام گفت:
- آيا تو را اين سخن از رسول خداي رسيده است كه گفت: پس از من «علي» در كار قضا از جمله ي شما داناتر است؟
«ابن ابي ليلي» پاسخ داد: - آري!
امام گفت:
- پس از چه روي در ميان مردم، جز با حكم «علي» حكم مي راني، هر چند اين سخن پيغمبر شنيده اي؟
«ابن ابي ليلي» به پاسخ امام، خاموش ماند، در حالي كه رنگ چهره اش
[ صفحه 246]
از غايت شرم، به زردي گرائيده بود.
نوبتي كه «ابن ابي ليلي» به محضر «جعفر بن محمد (ع)» تشرف جسته بود، امام را پرسيد:
- از آن چه خداي آفريد، كدام يك بر آدمي شيرين تر است؟
امام گفت:
- فرزند جوان.
«ابن ابي ليلي» بار ديگر سئوال كرد:
- و چه چيز تلخ تر باشد؟
امام گفت:
- فقدان آن فرزند.
«ابن ابي ليلي» گفت:
- شهادت مي دهم كه شما حجت هاي خداوند بر خلق او هستيد. [1] .
«محمد بن عبدالرحمن بن ابي ليلي» از مشاهير فقهاي اهل سنت و جماعت است.
پدر وي «عبدالرحمن»، در زمره ي تابعين كوفه و جد او «ابوليلي» در شمار اصحاب رسول اكرم بود.
«ابن ابي ليلي» به سال هفتاد و چهارم هجري در شهر كوفه ولادت يافت و دانش فقه و احكام را به نزد «ابوعمرو، عامر بن شراحيل شعبي» كه از كبار تابعين و معاريف علماي عامه بود، بياموخت.
[ صفحه 247]
«ابن ابي ليلي» در اواخر عهد «بني اميه» و اوايل روزگار «بني عباس»، امر قضاي كوفه را برعهده داشت و پيش از «ابوحنيفه» در احكام و فتاوي به رأي خويش اجتهاد مي كرد [2] .
هم در احوال او آورده اند كه چون بر پاره اي از مسائل مانده مي شد، حل مشكل خويش از «محمد بن مسلم» كه يك تن از اصحاب نامدار «امام جعفر بن محمد (ع)» بود، طلب مي كرد و ظاهر آن است كه «ابن ابي ليلي» پس از قبول شهادت «محمد بن مسلم» و آگاهي بر دانش وي، در آن مرد بزرگ اعتقاد بسته و مشكلات مسائل را به نزد وي مي آورده است.
مرگ «ابن ابي ليلي» به سال يكصد و چهل هشت هجري روي داد.
در احوال «ابن ابي ليلي» به دو مطلب باز مي خوريم. نخست، تعصبي كه دامن گير وي بود تا بدان پايه كه از پيروان امام اصغاي شهادت نمي كرد و ديگر اعترافي كه به مقام «جعفر بن محمد (ع)» داشت و معضلات فقهيه ي خويش را نيز از شاگرد مكتب وي مي جست. اقرار و انكار «ابن ابي ليلي» به شخص وي اختصاص ندارد، بلكه در مطالعه ي احوال هر يك از ائمه ي و علماي اهل سنت و جماعت، كه هم عصران «امام صادق (ع)» بوده اند، اين كيفيت را مي توان يافت.
اعتراف به شخصيت و فضيلت امام، وجه مشتركي در ميان ايشان است و اي بس از آنان كه جرعه نوش سرچشمه ي كمالات وي نيز بوده اند، ليكن با اين همه، در آن سوي مرز مذهب مقدس شيعه كه «جعفر بن محمد (ع)» پيشواي راستين آن بود، حريم گرفته و با لجاجي تمام، به ابراز و نشر عقايد و آراء ديگر پرداخته اند.
[ صفحه 248]
«ابوحنيفه» يا «نعمان بن ثابت»، برجسته ترين سيماي ائمه ي اهل سنت و جماعت هشتاد سال پس از رحلت رسول اكرم، در شهر كوفه به جهان آمد.
معتقدان وي گفته اند كه بذر فقه را «عبدالله بن مسعود» افشاند، «علقمة بن قيس» آبياري كرد، «ابراهيم نخعي» درود، «حماد» كه يك تن از استادان «ابوحنيفه» بود، به خرمن فراهم آورد و دانه از كاه باز گرفت، آنگاه «ابوحنيفه» اين بذر را آرد گردانيد [3] .
«ابوحنيفه» را در زمره ي رجال «مرجئه» نام برده اند [4] و چنانكه دانستيم «مرجئه» آن كسانند كه ارتكاب كبائر را زيان بخش ايمان نمي دانند و مرتكب را به شرط اقرار او، همچنان مؤمن مي شناسند.
هنگامي «سفيان ثوري» و «شريك بن عبدالله» و «حسن بن صالح» و «ابن ابي ليلي» به ديدار «ابوحنيفه» رفتند و با او گفتند:
- چه گويي در حق مردي كه پدر خويش را بكشت و با مادر خود هماغوش گشت و در كاسه ي سر پدر شراب بنوشيد؟
«ابوحنيفه» گفت:
- او مؤمن است!
با اين سخن، همگان بر وي برآشفتند و هر يك بدينسان او را به نكوهش برخاست:
«ابن ابي ليلي» گفت:
- هيچگاه از تو شهادت نپذيرم.
[ صفحه 249]
«سفيان ثوري» گفت:
- هرگز با تو سخن نگويم.
«شريك» گفت:
- اگر مرا قدرت و اختياري به دست بود، سر از تنت دور مي كردم.
«حسن بن صالح» گفت:
- از اين پس ديدار تو بر من حرام گشت [5] .
به اين مطلب اشارت آورده ايم كه «ابوحنيفه» در مسائل و احكام به رأي خود اعتماد مي كرد و قياس به كار مي برد، «امام جعفر بن محمد (ع)» بارها او را از اجتهاد به رأي و قياس برحذر مي داشت، ليكن «أبوحنيفه» به راي خويش بود و تحذير امام، در وي اثر نمي بخشيد.
نوبتي امام با وي گفت:
اي «ابوحنيفه» ترك قياس كن كه ابليس نخستين قياس گر بوده است، آنجا كه گفت: من از آتش خلق شده ام و آدم از خاك در وجود آمده است، پس در ميان آتش و خاك قياس كرد، آتش را برتر گرفت و به گمراهي در افتاد... اكنون مرا بگوي كه گناه قتل نفس عظيم تر باشد يا زنا؟
«ابوحنيفه» گفت:
- گناه قتل نفس، عظيم تر است.
امام گفت:
- چون قياس به كار رود، به لحاظ عظيم بودن گناه قتل نفس، اثبات آن نيز بر اثبات زنا عظيم تر مي نمايد، ليكن قتل نفس را گواهي دو شاهد
[ صفحه 250]
عادل اثبات مي كند و در اثبات زنا شهادت چهار گواه مقرر است، همچنين بگوي كه نماز افضل باشد يا روزه؟
«ابوحنيفه» گفت:
- نماز.
امام گفت:
- به مقتضاي قياس، چون نماز افضل است، لازم آيد كه حائض، قضاي آن بگذارد، و حال آن كه بر وي قضاي روزه واجب شد، نه قضاي نماز [6] .
«ابوحنيفه» از هواخواهان «محمد بن عبدالله بن حسن» و برادرش «ابراهيم» بود و پس از خروج ايشان بر «منصور» در نهاني معتقدان خود را به متابعت آن دو مي خواند.
پس از پايان ماجراي «محمد» و «ابراهيم» مردي به نزد او آمد و با وي گفت:
- از خداي انديشه نكردي كه برادرم را به همراهي «ابراهيم» برانگيختي و او را به كشتن دادي؟
«ابوحنيفه» گفت:
- قتل وي در ركاب «ابراهيم» بدان مثابه باشد كه در روز بدر و در ركاب رسول خدا به شهادت رسيده است.
مرد گفت:
[ صفحه 251]
- اگر چنين بود، تو خود چرا از آن سعادت بزرگ محروم ماندي؟
«ابوحنيفه» گفت:
- اماناتي از مردم به نزد من بود كه بيم تباهي آن، مرا از درك اين فيض بازداشت.
«ابوحنيفه» پس از هفتاد سال زندگي، به سال يكصد و پنجاه هجري در بغداد درگذشت و او را بر جانب شرقي آن شهر در ناحيه ي «عسكر مهدي» و در مقبره «خيزران» به خاك سپردند. [7] .
«مالك بن انس بن ابي عامر» سر حلقه ي اصحاب حديث و امام مذهب «مالكي» است كه به سال 95 هجري در شهر مدينه ولايت يافت.
اصل وي از «آل حمير» است و پاره اي نيز او را از دودمان «تيم بن مره» محسوب داشته اند. [8] .
«مالك» حديث را چنان بزرگ مي داشت كه بي طهارت و به هنگام راه رفتن و در حال ايستادن به ذكر آن لب نمي گشود، بلكه بر مسند خويش مي نشست و آنگاه با وقار و هيبت، روايت مي كرد. [9] .
گفته اند كه زماني «جعفر بن سليمان» والي مدينه «مالك» را احضار كرد و به ضرب او فرمان داد و مأموران وي، او را چنان بر زمين كشيدند كه استخوان كتف مضروب از جاي برآمد و ظاهر آن است كه «مالك» به سبب جانبداري از نهضت «محمد بن عبدالله بن حسن» بي مهري و آزار ديده است.
[ صفحه 252]
امام مذهب «مالكي» نيز از محضر «جعفر بن محمد (ع)» بهره ها مي برد و همواره كرامت «جعفر (ع)» را درباره ي خويش، افتخار بزرگ خود مي شمرد و بدان مباهات مي كرد. «مالك» به سال يكصد و هفتاد و نه هجري بمرد و در گورستان بقيع، مدفون گشت.
در صفحات پيشين اين كتاب باز نموده ايم كه «ابوحنيفه» و «مالك بن انس» در ميان اهل سنت و جماعت، بناي دو مذهب «حنفي» و «مالكي» نهادند و از پس ايشان، «احمد بن حنبل» و «محمد بن ادريس شافعي» اساس دو مذهب ديگر ريختند كه به نام هاي «مذهب حنبلي» و «مذهب شافعي» شهرت دارد و اين چهار مذهب را مذاهب اربعه ي اهل سنت مي گويند.
دو مذهب «حنبلي» و «شافعي»؛ اندكي پس از روزگاري كه سخن ما بدان مربوط است، در وجود آمد، ليكن در اين جا از بانيان آن دو مذهب نيز ذكري مختصر مي آوريم تا ائمه ي مذهب اربعه، يك جا در سخن ما ياد شده باشند.
«ابوعبدالله، احمد بن حنبل» به سال يكصد و شصت و چهار هجري ولادت يافت، نسب وي را به «ذوالثديه» مي رسانند كه يك تن از رؤساي خوارج و زعيمان «محكمه ي اولي» بود و در جنگ «نهروان» كشته شد.
در احوال «ابن حنبل» آورده اند كه هر چند در آغاز كار با «محمد بن ادريس شافعي» راه مخالفت مي پيمود و ديگران را از متابعت او منع مي كرد، ليكن زماني برنگذشت كه به سلك دوستداران و ملازمان او پيوست، و چنان خدمت او را بر جان خريدار شد كه روزي «شافعي» بر استر خويش سوار بود و
[ صفحه 253]
«احمد بن حنبل» پياده به دنبال او راه مي بريد، در آن حال يكي او را گفت:
- يك روز ما را از متابعت او باز مي داشتي و امروز، خود به دنبالش مي شتابي.
«احمد بن حنبل» به پاسخ وي گفت:
- خاموش باش كه اگر ملازمت استروي كنم، بهره ها يابم [10] .
نيز گفته اند كه چون «امام كاظم، موسي بن جعفر (ع)»، به فرمان «هارون الرشيد»، مسموم شد و به شهادت رسيد. كارگزاران خليفه، علما و فقيهان بغداد راه احضار كردند تا به گواهي مكتوب دارند كه امام، جهان را به مرگ طبيعي بدرود گفته است؛ آنان به استشهاد خليفه چنان كه خواست وي بود گردن نهادند و شهادت خويش رقم كردند، ليكن «احمد بن حنبل» تسليم نشد و با شكنجه نيز به اداي آن شهادت دروغ تن نداد. [11] .
مرگ «احمد بن حنبل» به سال دويست و چهل و يك هجري روي داد و او را «باب حرب» بغداد مدفون ساختند.
«محمد بن ادريس شافعي» در يكصد و پنجاهمين سال هجري و به روز مرگ «ابوحنيفه» چشم به جهان گشود.
پيروان «ابوحنيفه» به شوخي با تابعان «شافعي» گفته اند:
- امام شما، آن جرأت نداشت كه در حيات پيشواي ما به جهان آيد، همين كه «ابوحنيفه» جهان را وداع گفت، «شافعي» پيدا شد!
پيروان «شافعي» نيز به پاسخ ايشان، اين سخن آورده اند؛
- پيشواي شما، ياراي برابري با امام ما نداشت، چون «شافعي» به
[ صفحه 254]
جهان آمد، «ابوحنيفه» روي به گريز نهاد!
«شافعي» در شهر مكه نشو و نما يافت و هوشي آن چنان سرشار داشت كه در ده سالگي قرآن مجيد را از برمي خواند و چون پانزده ساله شد، كتاب «موطأ» كه «مالك بن انس» پرداخته بود، محفوظ وي بود.
از آن پس «شافعي» به مدينه آمد و به حلقه ي درس «مالك بن انس» راه يافت، «مالك» او را گفت:
- يكي بايد تا آن احاديث كه روايت مي كنم بر تو بخواند و تو را وجه استماع حديث بياموزد.
«شافعي» گفت:
- من خود قرائت حديث مي توانم. آنگاه كتاب «موطأ» را كه محفوظ خاطر داشت بر «مالك» بخواند و «مالك» از هوش و ذكاوت وي شگفتي گرفت.
«شافعي» كار خود را در حوزه ي درس «مالك» و استادان ديگر دنبال كرد و به زودي در ميان اهل سنت و جماعت، به شمار ائمه ي فقه و حديث درآمد.
پس از يك چند، به نزد «هارون الرشيد» تقرب يافت و در حضور خليفه، او را با «ابويوسف» شاگرد مشهور «ابوحنيفه» و دانشمندان ديگر معارضات و مناظراتي به وقوع پيوست.
«شافعي» در اواخر عمر رهسپار ديار مصر گرديد، به سال دويست و چهار هجري بدرود گفت و در آن ديار به خاك رفت.
بسياري از فقيهان اهل سنت و جماعت، در خدمت سياست و مصلحت خلفاي عباسي كمر بستند.
يكي از آنان، «شريك بن عبدالله بن ابي شريك» است.
روزي «شريك» به خدمت «مهدي» خليفه ي عباسي رسيد، خليفه او را
[ صفحه 255]
در انتخاب يكي از سه كار مختار كرد و با وي گفت:
- يا امر قضا را بپذير! يا به تعليم فرزندان من مبادرت جوي و يا نوبتي از طعام ما تناول كن!
«شريك» كار قضا را مكروه مي داشت، و از اشتغال به تعليم فرزندان خليفه نيز دلخوش نبود، لاجرم خوردن طعام خليفه بر وي آسان آمد، با «مهدي» گفت:
- آماده ي اكل طعام هستم!
خليفه فرمان داد، سفره اي رنگين نهادند و آن را به انواع غذاهاي مطبوع بياراستند آنگاه خود با «شريك» بر سر خوان نشستند و به صرف طعام پرداختند.
از آن پس «شريك»، هم تعليم فرزندان خليفه را در عهده گرفت و هم به امر قضا تن داد!
«ابويوسف» نام آورترين شاگرد مكتب « ابوحنيفه»، از جانب «هارون الرشيد»، منصب قضا داشت، روزي در خلوت خليفه نشسته بود كه خادمان «هارون» پالوده اي به مجلس در آوردند.
خليفه با «ابويوسف» گفت:
- از اين پالوده بخور، كه به خوبي آن يافت نشود.
«ابويوسف» پرسيد:
- چگونه پالوده اي است؟
«هارون» گفت:
- آن را با روغن پسته ساخته اند.
«ابويوسف» را خنده اي شديد دست داد، «هارون» سبب خنده ي او
[ صفحه 256]
پرسيد، «ابويوسف» به شرح كرامتي از استاد خويش «ابوحنيفه» پرداخت و «هارون» را چنين گفت:
- در كودكي، روزگار ما به سختي مي گذشت، مادرم مرا به استادي رنگرز سپرده بود تا حرفه ي رنگرزي بياموزم، ليكن مرا شوق تحصيل دانش بر سر بود و هر روز به جاي كارگاه رنگرزي به خدمت «ابوحنيفه» مي رفتم و در حلقه ي درس او مي نشستم.
روزي مادرم به دنبال من نزد «ابوحنيفه» آمد و با وي گفت:
- اي شيخ، تو فرزند مرا از آموختن حرفه باز داشته اي و به تحصيل دانش تشويق مي كني.
«ابوحنيفه» گفت:
- فرزند تو به ظاهر در نزد من تحصيل دانش كند، ليكن به حقيقت، رسم خوردن پالوده اي را كه از روغن پسته سازند بياموزد!
و «هارون» از گفتار «ابويوسف» به شگفتي افتاد!
«ابويوسف» به روزگار «مهدي» و «هارون»، در منصب قضا جاي داشت و ظاهرا هرگاه در فتواي مسائل، بر مبناي مصالح خليفه و وابستگان او، راه را بر خويش مسدود مي ديد، به قياسات «ابوحنيفه» توسل مي جست و چنان كه مصلحت مي نمود، استخراج حكم مي كرد!
زماني، «زبيده» زوجه ي «هارون الرشيد»، از وي فتواي مسئله اي خواست «ابويوسف» با همان طريق قياس، به وفق دلخواه «زبيده» آن سئوال را حكمي شايسته آورد، «زبيده» مسرور شد و هديه هاي گران بها به سراي «ابويوسف» فرستاد!
چون هداياي «زبيده» را به نزد او آوردند، جمعي كه به گرد وي بودند
[ صفحه 257]
گفتند:
- چون رسول اكرم را تحفه اي مي رسيد، حاضران مجلس را در آن شريك مي گردانيد.
«ابويوسف» گفت:
- تحفه ها كه به نزد رسول مي آوردند، خرما و شير بود، نه مانند تحفه هاي امروز كه زر و سيم است!
«ابويوسف» نه تنها در مسائل فقهي صاحب رأي و فتوي بود، بلكه گاهي خليفه حكم وي را درباره ي پالوده و لوزينه و امثال آن نيز خواستار مي گرديد!
روزي «هارون الرشيد» را با «زبيده» بر سر پالوده و لوزينه خلاف افتاد و هر كدام يكي از آن دو را بر ديگري برتري نهاد، مآل كار به آن انجاميد كه «ابويوسف» را احضار كنند و در اين باره حكم قطعي از وي بخواهند.
چون «ابويوسف» به حضور «هارون» رسيد خليفه را گفت:
- يا اميرالمؤمنين! بر غائب، حكم نتوانم كرد!
«هارون» فرمان داد تا پالوده و لوزينه حاضر كنند، «ابويوسف» با ولعي تمام به خوردن آن هر دو پرداخت و گرچه از هر يك نيمي بخورد، ليكن هنوز به فتوي لب نگشوده بود!
«هارون» گفت:
- خصم از ميان برفت، اما دعوي هنوز برجاست!
«ابويوسف» گفت:
- يا اميرالمؤمنين!، تا اين دم، هيچ دو خصمي را در دعوي چون پالوده و لوزينه برابر نيافتم!، پالوده بر فضيلت خويش حجتي اقامه كند و لوزينه نيز در دعوي، به حجتي با او برابري جويد، لاجرم مرا شرم آيد كه جانب يكي از آن دو را بگيرم!
پس از مرگ «ابويوسف»، در ميان اموال بازمانده از وي، چهار هزار
[ صفحه 258]
تنبان يافتند كه هر يك را در سر بند، سكه اي زر آويخته بود!
از اين پيش، «ابوالبختري» را شناخته ايم، مردي كه دعوي داشت از محضر «امام جعفر بن محمد (ع)» كسب حديث كرده است و آن جا كه مصلحت وي بود، از جعل حديث و بستن دروغ بر امام، امتناع نمي كرد.
«ابوالبختري» در سلسله ي فقيهان و محدثان اهل سنت و جماعت ياد مي شود ولي نزد آنان نيز روايت وي معتمد و مقبول نيست.
درباره ي حيله گري ها و ناجوانمردي هاي اين مرد دروغپرداز كه به لباس دين ملبس شده بود، اين حكايت آورده اند:
به روزگار «هارون الرشيد»، «يحيي» يكي ديگر از فرزندان «عبدالله بن حسن»، در معرض تهديد خليفه ي وقت بود، به نحوي كه سرانجام، از بيم دستگيري روي گريز به سرزمين ديلم آورد.
فرمان رواي ديلم، او را به تعظيم و مهرباني پذيره شد و خود نيز به خدمت وي كمر بست.
فرار «يحيي» و حشمتي كه در سرزمين ديلم يافته بود، «هارون الرشيد» را به انديشه و وحشت كشانيد و ناگزير كرد تا درباره ي وي تدبيري بينديشد.
به زودي از جانب خليفه، «فضل بن يحيي برمكي» در معيت سپاهي به سوي ديلم رفت و چون به آن ديار رسيد، مكتوب مهر آميز «هارون» را به فرمانرواي ديلم سپرد و از وي تسليم «يحيي» را خواستار گشت.
فرمانرواي ديلم، از تسليم «يحيي» امتناع ورزيد و با «فضل بن يحيي» گفت:
- اگر «هارون» سراسر قلمرو حكومت خويش را در ازاي تسليم «يحيي» به من واگذارد، اين كار روا نمي دارم و از حمايت «يحيي» سرباز نمي زنم.
[ صفحه 259]
«فضل بن يحيي» نتيجه ي گفتگوي خويش را با فرمانرواي ديلم به «هارون» گزارش كرد و «هارون» به آن گزارش، از عاقبت كار «يحيي» بيشتر هراسناك شد.
در آن احوال، «ابوالبختري» به حضور «هارون» رسيد و نقشه اي را كه به دستگيري «يحيي» طرح كرده بود، با خليفه در ميان نهاد، «هارون» طرح او را پسند كرد و «ابوالبختري» به اجراي آن مأمور شد و سيصد هزار درهم عطا گرفت.
«ابوالبختري» به سوي ديلم روانه شد و بر سر راه خود گروهي از فقيهان و اشراف بلاد را گرد آورد و با ايشان گفت:
- «يحيي بن عبدالله»، از طاعت «اميرالمؤمنين» بيرون شده و ديار ديلم را پناهگاه خويش كرده است، او سر آن دارد كه با مدد فرمانرواي ديلم، آشوب و شورشي برپا كند و در چنين احوال به منظور فرو نشاندن آتش فتنه، شريعت ما رخصت دروغ داده است!
«اميرالمؤمنين» مرا مأمور گردانيد تا در معيت شما به نزد فرمانرواي ديلم رويم و نزد او گواهي دهيم كه «يحيي» يك تن از بندگان «اميرالمؤمنين» است، باشد كه او را به ما سپارد و به اين صورت آن فتنه ي در حال وقوع، روي نكند و نيز بدانيد كه «اميرالمؤمنين» شما را در برابر خدمت، پاداشي بزرگ خواهد داد.
فقيهان و معاريف آن بلاد، يا از بيم جان و يا از آن روي كه بندگان سيم و زر و مردمي چون «ابوالبختري» بودند، با وي همراه شدند و چنان كه او مي خواست، در نزد فرمانرواي ديلم به اداي شهادت پرداختند.
فرمانرواي ديلم «يحيي» را ديدار كرد و با او گفت:
- به جز من كسي را نيافتي تا در فريب او بكوشي؟
«يحيي» گفت:
[ صفحه 260]
- من اهل فريفتن نيستم و اين قوم، به دروغ شهادت داده اند.
فرمانرواي ديلم گفت:
- چگونه تواند بود كه گروهي به شهادت ناروا همداستان گردند؟
«يحيي» گفت:
- چه شود اگر آن قوم را نزد من حاضر كني، تا در حضور من گواهي دهند.
فرمانرواي ديلم به خواهش «يحيي»، «ابوالبختري» و ياران وي را نزد او فراهم آورد، «يحيي» در برابر ايشان به ايراد نطقي مؤثر پرداخت و چيزي نماند تا آن جماعت كه با «ابوالبختري» بودند، از تأثير سخنان وي، حقيقت را باز گويند، ليكن «ابوالبختري» به چابكي و با تهديد همراهان خويش را از آن انديشه بازداشت و آن، هر چند به كراهت بود، در حضور «يحيي» نيز قول خود تكرار كردند.
فرمانرواي ديلم به «يحيي» روي آورد و گفت:
- ديگر تو را عذري نماند.
«يحيي» گفت:
- نيك پيدا است كه اين قوم به كراهت اداي شهادت كردند، اكنون كه سخن ايشان مي پذيري، به زينهار جان من، نامه اي از خليفه طلب كن.
فرمانرواي ديلم به قبول خواهش وي، از «فضل بن يحيي برمكي» كه هنوز به انتظار نتيجه ي كار مانده بود، خواستار شد تا به حفظ جان «يحيي» امان نامه اي از خليفه بخواهد.
«فضل» مكتوبي به دربار خلافت فرستاد، «هارون» پس از آگهي بر ماجراي ديلم، امان نامه اي به خط خويش نگارش داد، بزرگان «بني هاشم» و صناديد رجال و مشاهير فقيهان نيز گواهي خويش در ذيل آن نامه رقم كردند و سپس پيك خليفه به شتابي تمام، آن را به «فضل بن يحيي» رسانيد.
[ صفحه 261]
«فضل» مكتوب امام را به «يحيي بن عبدالله» تسليم داشت و «يحيي» چون بر جان خويش ايمن گشت، در معيت «فضل» و همراهانش به بغداد بازگرديد.
«هارون الرشيد»، «يحيي» را بنواخت و او، روزگاري در بغداد بزيست، آنگاه به مدينه آمد و آن ديار مقيم شد، ليكن زماني برنگذشت كه «هارون» رأي خويش بگردانيد، «يحيي» را به بغداد خواند و به حبس وي فرمان داد!
خليفه به قتل «يحيي» مصمم گشته بود، ولي از آن روي كه به عهدشكني متهم نگردد، راهي به ابطال زينهار نامه ي خود مي جست.
روزي به امر او فقيهان بغداد گرد آمدند تا رأي خويش را در صحت و بطلان آن نامه ي امان بنمايند.
«مسرور»، خادم خليفه مكتوب را نزد ايشان آورد و هر يك از آن گروه، به مشاهده ي خط خليفه و رقم شهادت گواهان، در اعتبار وثيقه سخن گفتند، مگر «ابوالبختري» كه فرياد برداشت و چنين گفت:
- اين زينهار نامه را اعتباري نيست، زيرا «يحيي» آتش فتنه افروخته است و خون مردم مسلمان را به گردن دارد، چنين كس هرگز شايسته زينهار نيست و اگر خليفه به قتل وي فرمان دهد، خون او بر ذمه گيرم!
«مسرور» به نزد خليفه بازگشت و او را از آن چه روي داده بود، آگاه كرد.
«هارون» از سخن «ابوالبختري» شادمان شد و «مسرور» را گفت:
- «ابوالبختري» را بگوي كه خليفه گويد: اگر به آنچه گفتي معتقد باشي، امان نامه را به دست خويش پاره كن.
«مسرور»، به محضر فقيهان بازگشت و پيغام خليفه برسانيد.
«ابوالبختري» با او گفت:
[ صفحه 262]
- تو خود هيچ يك باك مدار و آن وثيقه را پاره كن!
«مسرور» به پاسخ وي گفت:
- چون تو بر ابطال آن رأي زني، خويشتن نيز بدين كار مبادرت جوي!
«ابوالبختري» كاردي بخواست و مكتوب زينهار را بدان پاره پاره كرد! گفته اند كه «ابوالبختري» به هنگام پاره كردن آن نامه، رنگ به چهره نداشت و دست او به شدت مي لرزيد.
از آن پس، «يحيي بن عبدالله بن حسن» در زندان خويش كشته شد و «ابوالبختري» به پاداش آن خدمت، از جانب خليفه شانزده ميليون درهم عطا گرفت [12] .
[ صفحه 263]
پاورقي
[1] نامه ي دانشوران ناصري، ج 2، ص 224، چاپ قم.
[2] الفهرست ابن النديم، ص 290، چاپ مصر.
[3] سفينة البحار، ج 1، ص 347.
[4] الملل و النحل شهرستاني، ج 1 ص 146، چاپ مصر.
[5] الاحتجاج طبرسي ج 1، چاپ نجف، ذيل صفحه 113 منقول از تاريخ بغداد.
[6] الاحتجاج طبرسي، ج 2، ص 116، چاپ نجف، نامه ي دانشوران ناصري، ج 2، ص 399، چاپ قم.
[7] الفهرست، ص 299، چاپ مصر.
[8] همان كتاب ص 294.
[9] سفينة البحار، ج 2، ص 550.
[10] نامه دانشوران ناصري، ج 9، ص 280.
[11] سفينة البحار، ج 1، ص 302.
[12] در اين روايت با متن تاريخي اختلافي ديده مي شود، مأخذ ما «نامه ي دانشوران ناصري» بوده است كه بسياري از ديگر مطالب اين فصل را نيز از مجلدات گوناگون آن كتاب گرفته ايم.
باد آورده را باد مي برد
از باد آيد بدم بشود. [1] .
امام صادق عليه السلام
روزي عده اي از ايرانيان نزد امام صادق عليه السلام آمدند و حضرت بدون بيان هيچ مقدمه اي فرمود:
«هر كسي مالي را از راه غير حلال بدست آورد، خداوند متعال مقدر فرموده است كه آن اموال در هلاكت گاهها صرف شود.»
وقتي ايشان توضيح بيشتر خواستند، امام عليه السلام به فارسي فرمود:
«از باد آيد بدم بشود.» [2] .
همچنين روزي با حضور ايشان، امام صادق عليه السلام به عربي سخني را بيان فرمود و آنان اظهار نمودند كه عربي بلد نيستند و از اينرو حضرت به زبان فارسي فرمود:
«هر كه درم اندوزد، جزايش دوزخ باشد.» [3] .
[ صفحه 34]
پاورقي
[1] بحارالانوار 47 / 84.
[2] همان.
[3] بحار الانوار 47 / 119.
انفاق محرمانه
- سرورم! چون حضرت عالي به صورت ناشناس و مخفيانه كمك مي كرديد، شنيده شده حاضر بوديد ديگران نسبت به شما چيزي بگويند ولي كمك شما مخفيانه باشد به طوري كه روزي كيسه اي زر به «خثعمي» داديد و فرموديد اين كيسه زر را به فلان مرد هاشمي بده و مگو چه كسي داده است. وقتي خثعمي آن كيسه زر را به آن شخص داد، او چه گفت؟
[ صفحه 23]
گفت، خدا جزاي خير دهد به كسي كه اين زر را براي من فرستاده است زيرا او هميشه براي من زر مي فرستد و من با آن امرار معاش مي كنم و امام جعفر صادق عليه السلام درهمي براي من نمي فرستد، با آنكه ثروتمند است. [1] .
پاورقي
[1] همان.
جويندگي و يابندگي حقيقت
هر كسي در راه يافتن حق و حقيقت تلاش كند عاقبت گم گشته خويش را مي يابد. بريهه دانشمندي مسيحي بود كه مسيحيان به سبب وجود او، بر خود مي باليدند، ولي به تازگي، زمزمه هايي از مردم شنيده مي شد. چندي بود كه او نسبت به عقايد خود دچار ترديد شده بود و در جست و جوي رسيدن به حقيقت، از هيچ تلاشي خسته نمي شد. گاه با مسلمانان درباره پرسش هايي كه در ذهنش ايجاد مي شد، بحث مي كرد، ولي هنوز فكر مي كرد به هدف خود دست نيافته است و آنچه را مي خواهد، بايستي جاي ديگري جست وجو كند.
روزي از روي اتفاق، شيعيان او را به يكي از شاگردان امام صادق «عليه السلام» به نام هشام بن حكم كه در مباحث اعتقادي، چيره دست بود، معرفي كردند. هشام در كوفه دكاني داشت. بريهه با چند تن از دوستان مسيحي خود به دكان او رفت. هشام در دكان خود به چند نفر قرآن ياد مي داد. وارد دكان او شد و هدف خود را از حضور در آن جا بيان كرد. بريهه گفت: «من با بسياري از دانشمندان مسلمان بحث و مناظره كرده ام، ولي به نتيجه اي نرسيده ام. اكنون آمده ام تا درباره مسائل اعتقادي با تو گفت و گو كنم.
هشام با رويي گشاده گفت: اگر آمده ايد و از من معجزه هاي مسيح «عليه السلام» را مي خواهيد، بايد بگويم من قدرتي بر انجام آن ندارم. شوخ طبعي هشام آغاز خوبي براي شروع گفت وگو ميان آنان شد. ابتدا بريهه پرسش هاي خود را درباره حقانيت اسلام مطرح كرد و هشام با حوصله و صبر، آنچه در توان داشت، براي او بيان كرد. سپس نوبت به هشام رسيد. هشام چند پرسش درباره مسيحيت از بريهه پرسيد، ولي بريهه درماند و نتوانست پاسخ قانع كننده اي به آن ها بدهد.
فردا دوباره به دكان هشام رفت، ولي اين بار تنها وارد شد و از هشام پرسيد: آيا تو با اين همه دانايي و برازندگي، استادي هم داري؟ هشام پاسخ داد: البته كه دارم! بريهه پرسيد: او كيست و كجا زندگي مي كند؟ شغلش چيست؟ هشام دست او را گرفت و كنار خودش نشاند و ويژگي هاي اخلاقي و منحصر به فرد امام صادق «عليه السلام» را براي او گفت. او از نسب امام، بخشش، دانش، شجاعت و عصمت او بسيار سخن گفت. سپس به او نزديك شد و گفت: اي بريهه! پروردگار هر حجتي را كه بر مردم گذشته آشكار كرده است، بر مردمي نيز كه پس از آن ها آمدند، آشكار مي سازد و زمين خدا هيچ گاه از وجود حجت خالي نمي شود.
بريهه آن روز سراپا گوش شده بود و آنچه را مي شنيد، به خاطر مي سپرد. او تا آن روز اين همه سخن جذاب نشنيده بود. به خانه بازگشت، ولي اين بار، با رويي گشاده و چهره اي كه آثار شادي و خرسندي در آن پديدار بود، همسرش را صدا زد و به او گفت كه هر چه سريع تر آماده سفر به سوي مدينه شود. فرداي آن روز به سوي مدينه حركت كردند. هشام نيز در اين سفر آنان را همراهي كرد. سفر با همه سختي هايش به شوق ديدن امام آسان مي نمود.
سرانجام به مدينه رسيدند و بي درنگ به خانه امام صادق «عليه السلام» رفتند. پيش از ديدار با امام، فرزند ايشان، امام كاظم «عليه السلام» را ديدند. هشام داستان آشنايي خود با بريهه را براي امام كاظم «عليه السلام» تعريف كرد. امام به او فرمود: تا چه اندازه با كتاب دينت، انجيل آشنايي داري؟ پاسخ داد: از آن آگاهم. امام فرمود: چقدر اطمينان داري كه معاني آن را درست فهميده اي؟ گفت: بسيار مطمئنم كه معناي آن را درست درك كرده ام. امام برخي كلمات انجيل را از حفظ براي بريهه خواند. شدت اشتياق بريهه به صحبت با امام، زمان و مكان و خستگي سفر را از يادش برده بود. او آن قدر شيفته كلام امام شد كه از باورهاي باطل خود دست برداشت و به اسلام گرويد. هنوز به ديدار امام صادق «عليه السلام» شرفياب نشده بود كه به وسيله فرزند او مسلمان شد. آن گاه گفت: من پنجاه سال است كه در جست و جوي فردي آگاه و و دانشمندي راستين و استادي فرهيخته مانند شما هستم».
الدورة الدموية
جاء في كتاب توحيد المفضل وهو جملة محاضرات وأمالي ألقاها الامام «ع» علي تلميذه المفضل بن عمر الجعفي في إثبات التوحيد [1] من المسائل الطبية الجليلة ما لم يحلم بها الأطباء في ذلك العصر، ولم يدركوها إلا بعد إثني عشر قرنا عندما ظهر الاستاذ الدكتور (هارفي) الطبيب الشهير المعروف لدي الاطباء (مكتشف الدورة الدموية) ثم اكتشف ذلك الاكتشاف الذي افتخر به الغرب حتي جعله من معجزات عصر الاختراعات والذي قلب الطب ظهراً علي عقب وهو في الحقيقة ولدي المتأمل المنصف اكتشاف كان قد ذكره الامام الصادق «ع» في طي كلامه مع المفضل فلو نظرت إليه وتأملته لعلمت علم اليقين، ان هذا المكتشف العظيم لم يأت بشيء جديد ولم يكن إلا عيالاً علي ما قاله أبوعبدالله الصادق «ع» قبل عدة قرون.
[ صفحه 29]
وتأمل قوله حيث يقول:
فكر يا مفضل في وصول الغذاء إلي البدن ومافيه من التدبير، فان الطعام يصير إلي المعدة فتطبخه وتبعث بصفوه إلي الكبد في عروق رقاق واشجة بينهما قد جعلت كالمصفي للغذاء لكيلا يصل إلي الكبد منه شيء ـ فينكأها وذلك أن الكبد رقيقة لا تحتمل العنف، ثم أن الكبد تقبله فيستحيل فيها بلطف التدبير دما فينفذ في البدن كله في مجار مهيأة لذلك بمنزلة المجاري التي تهيأ للماء حتي يطرد في الأرض كلها وينفذ ما يخرج منه من الخبث والفضول إلي مغايض أعدت لذلك فما كان منه من جنس المرة الصفراء جري إلي المرارة، وماكان من جنس السوداء جري إلي الطحال، وماكان من جنس البلة والرطوبة جري إلي المثانة، فتأمل حكمة التدبير في تركيب البدن ووضع هذه الأعظاء منه مواضعها واعداد هذه الأوعية فيه لتحمل تلك الفضول، لئلا تنشر في البدن فتسقمه وتنهكه فتبارك من أحسن التقدير وأحكم التدبير (إنتهي) [2] .
أقول: هكذا ورد عنه عليه السلام وهو صريح في بيان الدورة الدموية علي حسب ماوصل اليه الطب الحديث بعد مدة تناهز الاثني عشر قرنا وهذا مضافا إلي ما لوح فيه إلي وظائف الجهاز الهضمي، والجهاز البولي، وإلي وظيفة المرارة والطحال والكبد والمثانة. كما أنه «ع» أشار أيضا بقوله: لئلا ينتشر في البدن فيسقمه وينهكه ـ إلي ما أثبته طب القرن العشرين من التسمم البولي الحاصل من رجوع البول من المثانة إلي الدم عندما لم يخرج منها فينتشر بواسطة الدم في جميع أعضاء البدن فيسممه ويسقمه وإلي التسمم المعدي الحاصل من تعفن الفضلات المعدية والمعوية غير المندفعة منها والتي تحدث برجوعها إلي البدن وهي متعفنة فاسدة التهابات توجب تسممه وانتهاكه فتأمل.
[ صفحه 30]
پاورقي
[1] وقد شرحناه مفصلاً في أربعة أجزاء طبع منها جزأن والآخران تحت الطبع.
[2] توحيد المفضل.
شهري در پشت دريا كه اهالي آن از ياران امام مهدي خواهند بود
هشام بن سالم مي گويد: امام صادق عليه السلام فرمود: «براي خدا شهري هست در پشت دريا كه وسعت آن بقدر سير چهل روز آفتاب است و در آن شهر جمعي هستند كه هر گز معصيت نكرده اند و شيطان را نمي شناسند و نمي دانند كه شيطان كيست و در هر چند گاه ما ايشان را مي بينيم و آنچه احتياج دارند را از ما سؤال مي كنند و كيفيت دعا را ما به آنها تعليم مي نمائيم.
آنها مي پرسند كه قائم آل محمد عليهم السلام كي ظهور مي كند، و در عبادت و بندگي بسيار سعي مي كنند. شهر ايشان دروازه هاي بسياري دارد و از هر دروازه تا دروازه ي ديگر، صد فرسخ مسافت مي باشد. آنها بسيار تقديس و تنزيه و عبادت مي كنند كه اگر ايشان را ببينيد عبادت خود را سهل مي دانيد.
در ميان ايشان كسي هست كه يك ماه سر از سجود بر نمي دارد. خوراك ايشان تسبيح الهي است و پوشش ايشان برگ درختان است و صورت ايشان از نور روشن است.
چون يكي از ايشان ما را مي بيند براي بركت بر گرد او مي آيند و از خاك قدمش بر مي گيرند و چون نماز مي شود صداهاي ايشان بلند مي شود مانند باد تند.
در ميان ايشان جمعي هستند كه براي انتظار قدوم قائم آل محمد عليهم السلام هرگز حربه را از خود جدا نكرده اند و از خدا هميشه مي طلبند كه به خدمت او مشرف شوند. عمر هر يك از ايشان هزار سال است كه اگر ايشان را ببيني آثار خشوع و شكستگي و فروتني از ايشان ظاهر است و پيوسته طلب مي كند امري را كه موجب قرب خدا باشد و پيوسته منتظر آن وقتي هستند كه ملاقات ما و ايشان
[ صفحه 23]
است. هرگز از عبادت سست نمي شوند و به تنگ نمي آيند و قرآن را به نحوي كه ما به آنها ياد داده ايم تلاوت نمي نمايند و در ميان قرآن چيزي هست كه از براي مردم اگر بخواهيم كافر مي شوند، و اگر چيزي از قرائت بر ايشان مشكل شود از ما مي پرسند و چون بيان مي كنيم، سينه هاي ايشان گشاده و منور مي شود و از خدا مي طلبند كه ما را از براي ايشان باقي دارد و مي دانند كه خدا بوجود ما بر ايشان نعمتها را عطاء كرده است و قدر ما را مي شناسند.
ايشان با قائم آل محمد عليهم السلام خروج خواهند كرد و جنگيان ايشان بر ديگران سبقت خواهند گرفت و هميشه از خدا همين را مي طلبند.
در ميان ايشان پيران و جوانان هستند و چون جواني از ايشان پيري را مي بيند نزد او بمانند بندگان مي نشيند و تا اجازه نفرمايد بر نمي خيزد.
ايشان بهتر از جميع خلق، از امام اطاعت مي كنند و هر امري كه امام به ايشان فرمان دهد عمل مي كنند و تا امر ديگري نفرمايد آن را ترك نمي كنند.
اگر ايشان را به خلايق ما بين مشرق و مغرب بگمارند در يك ساعت همه را فاني مي گردانند. حربه بر ايشان كار نمي كند، شمشيرهايي از آهن دارند به غير از اين آهن كه اگر بر كوه بزنند درهم مي شكند و امام (مهدي) عليه السلام با اين لشكر با هند و روم و ترك و ديلم و بربر و هر كه در ما بين جابلقا و جابلسا است، جنگ خواهند كرد و جابلقا و جابلسا دو شهر است يكي در مشرق و يكي در مغرب. بر هر يك از اهل اديان كه وارد شوند، اول ايشان را به خدا و رسول و دين اسلام بخوانند و هر كه مسلمان نشود او را به قتل مي رسانند تا آنكه در ميان مشرق و مغرب كسي نماند كه مسلمان نشود [1] .
[ صفحه 24]
پاورقي
[1] عين الحيات.
سريه
آنها پيروان «سري اقصم»اند سري اقصم را نبي مي دانستند و معتقد به الوهيت امام صادق (عليه السلام) بودند تكاليف و اعمال واجب را براي امام صادق (عليه السلام) انجام مي دادند و به او لبيك مي گفتند.
الماء القليل بين النابع و غيره
قدمنا أن النجاسة اذا لاقت الماء غير النابع ينجس، و ان لم يتغير، و اذا لاقت النابع لا ينجس الا اذا تغير، فاذا حصلت الملاقاة لقليل من الماء، و شككنا هل هو نابع كي لا ينجس بمجرد الملاقاة، أو غير نابع كي ينجس، فماذا نصنع؟
الجواب:
ان موضوع النجاسة مركب من أمرين: أحدهما ملاقاة النجاسة للماء القليل، و ثانيهما ان يكون الماء غير نابع. و الاول، و هو ملاقاة النجاسة للقليل ثابت بالوجدان، و الثاني، و هو عدم النبع نثبته بالاستصحاب. لأننا نعلم يقينا أنه قبل وجود هذا الماء لم يكن هنا نبع، و بعده نشك، فنستصحب [1] عدم وجوده، و متي تم الأمران: الملاقاة للقليل، و عدم النبع، تحققت النجاسة.
پاورقي
[1] هذا الموضوع و نظائره من باب الموضوعات المركبة التي يثبت أحد جزأيها بالوجدان، و الآخر بالاستصحاب، و الفقهاء يسمون هذا الاستصحاب بالأزلي تارة، و بالعدم الأصلي أخري، و لهم فيه كلام طويل، و معقد يعسر فهمه الا علي أهل الاختصاص.
المكروه و غير المكروه
جميع الأشياء التي ذكرناها في الفصل السابق يجب أن يمسك الصائم عنها حتما، و هنالك أشياء أخري أجاز الفقهاء أن يباشرها الصائم بلا كراهة، و أشياء يباشرها علي كراهة.
العقد الجديد
قبل كل شي ء ينبغي التفرقة بين أمرين: الأول اختلف الفقهاء في أن العقود المسماة التي كانت معروفة بمعناها و طبيعتها في زمن الشارع، كالبيع و الاجارة: هل يجب انشاؤها بصيغة مخصوصة، و بنفس اللفظ الذي كان معروفا في ذلك العهد، بحيث لا يسوغ انشاؤها بغيره اطلاقا، فنوجد البيع بصيغة بعت، و الاجارة بلفظ أجرت، أو يجوز الانشاء بكل ما دل علي المعني، حتي ولو كان غير مألوف و لا معروف؟... و قد ذهب الي كل فريق، و يأتي التفصيل.
الثاني: ان العقود الجديدة غير المسماة من قبل، و التي تختلف عن العقود المسماة بمعناها و طبيعتها، و لا ينطبق عليها أي اسم من اسمائها، كاتفاق المؤلف مع الناشر أن يطبع كتابه، و ينشره و يوزعه لقاء شي ء معين للمؤلف، أو نسبة مئوية من السعر المحدد، أو من الارباح،... هذه العقود: هل هي صحيحة، تماما
[ صفحه 14]
كالعقود المسماة أم لا؟. و هذا النوع هو المقصود من هذه الفقرة.
و أيضا ينبغي التنبيه الي أنه اذا نفذ العقد كل من الطرفين، و التزم به بمل ء ارادته و اختياره كان لهما ذلك بالاتفاق، و ليس لأحد أن يعترض، ما دام العقد لا يحلل حراما، و لا يحرم حلالا، و انما الكلام فيما اذا فسخ أحدهما و عدل، و امتنع عن التنفيذ، فهل للطرف الآخر أن يلزمه به أو لا؟
و الذي تقتضيه أصول الفقه الجعفري و قواعده أن مثل هذا العقد صحيح و لازم اذا توافرت فيه جميع الشروط المعتبرة و لم يتناف مع مبدأ من مبادي الشرع المقدس، للآية 28 من سورة النساء: (يا أيها الذين آمنوا لا تأكلوا اموالكم بينكم بالباطل الا ان تكون تجارة عن تراض منكم). و أيضا هو لازم يجب الوفاء به لقوله تعالي: (اوفوا بالعقود).
قال الميرزا النائيني في تقريرات الخوانساري ص 104 طبعة 1358 ه: ان اوفوا بالعقود لا تختص بالعقود المتعارفة، و المعاملات المتداولة، بل تشمل كل عقد، لأن الظاهر هو اللام في العقود أنها للعموم و الشمول، لا لخصوص العقود المعهودة.
هذا، الي أن المعاملات لا تحتاج في صحتها و لزومها الي النص، بل يكفي عدم ثبوت النهي عنها، و بكلمة: ان المعاملات و المعاوضات التي تستدعيها الحياة الاجتماعية لا تدخل في عد و لا حصر، و هي تتسع و تزداد كلما تقدمت الحياة و تطورت، و كل معاملة عرفية قديمة كانت أو حديثة، فيجب تنفيذها علي حسب ما قصد المتعاملان، ما دامت لا تتنافي و شيئا مع مبادي ء الشريعة الغراء.
[ صفحه 15]
شرط المنفعة
سبق في الجزء الثالث فصل الربا، فقرة «فساد المعاملة الربوية».
و فقرة «ربا القرض» أن الدين مع شرط النفع ربا محرم، و مفسد للمعاملة، لقول الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: «كل قرض يجر منفعة فهو حرام».
و سبق أيضا ان الزيادة و المنفعة، تبرعا و من غير شرط، تجوز، لأن خير
[ صفحه 12]
الناس أحسنهم قضاء، كما قال الامام الصادق عليه السلام.
و قال صاحب الجواهر: «الأقوي حرمة القرض بشرط البيع محاباة - أي بأقل من القيمة - أو الايجار، أو غير ذلك من العقود فضلا عن الهبة و نحوها، لأنه يجر النفع المحرم فتوي و نصا».
الرجوع عن الشهادة
اذا شهد اثنان بأن زيدا مدين لغيره بمال، و بعد أن حكم الحاكم بالدين اعتمادا علي شهادتهما رجعا عن الشهادة، و أكذبا أنفسهما، فيغرمان للمشهود عليه عوض ما يدفعه للمشهود له. و كذا لو شهدا بالطلاق، و حكم به الحاكم، ثم رجعا عن الشهادة، فانهما يغرمان المهر للزوج.
الاشهاد علي الطلاق
الركن الرابع الاشهاد فلا يقع الا بحضور شاهدين عدلين، و لا تقبل شهادة النساء منفردات و لا منضمات، و اذا طلق ثم أشهد وقع الطلاق لغوا، اجماعا
[ صفحه 10]
و كتابا و سنة متواترة، منها و قول الامام الصادق و أبيه الباقر عليهماالسلام: و ان طلقها في استقبال عدتها طاهرا من غير جماع، و لم يشهد علي ذلك رجلين عدلين فليس طلاقه اياها بطلاق. و في رواية ثانية عن الامام الصادق عليه السلام أنه قال: كان علي أميرالمؤمنين عليه السلام لا يجيز شهادة امرأتين في الازواج، و لا يجيز في الطلاق الا شاهدين عدلين.
و قال الشيخ أبوزهرة - من علماء السنة - في كتاب الأحوال الشخصية، فصل اثبات الطلاق و الاشهاد فيه:
«قال فقهاء الشيعة: ان الطلاق لا يقع من غير اشهاد عدلين، لقوله تعالي: (و أشهدوا ذوي عدل منكم و اقيموا الشهادة لله ذلكم يوعظ به من كان منكم يؤمن بالله و اليوم الآخر) فهذا الأمر بالشهادة جاء بعد ذكر انشاء الطلاق و جواز الرجعة فكان المناسب أن يكون راجعا اليه - أي الي الطلاق - و ان تعليل الاشهاد بأنه يوعظ به من كان يؤمن بالله و اليوم الآخر يرشح ذلك و يقويه، لأن حضور الشهود العدول لا يخلو من موعظة حسنة يزجونها الي الزوجين، فيكون لهما مخرج من الطلاق الذي هو أبغض الحلال الي الله، و أنه لو كان لنا أن نختار للمعمول به في مصر لاخترنا هذا الرأي، فيشترط لوقوع الطلاق حضور شاهدين عدلين».
ادب و آداب تلاوت
خواندن قرآن نيز آدابي دارد، هم آداب ظاهري همچون مسواك، وضو،ترتيل، صوت خوش، رو به قبله بودن، حفظ احترام كلام الله و... وهم آداب باطني و حالت هاي روحي و توجه قلبي و عنايت به كلام خدا و پيداكردن حالت خشوع و تذكر و تاثير پذيري ازتلاوت، اين نكات در كلمات امام صادق (عليه السلام) بسيار بيان شده است. به برخي از اين رهنمودها اشاره مي شود. امام صادق(عليه السلام) مي فرمايند:
هرگاه نزد تو قرآن تلاوت مي شود، برتو لازم است گوش بدهي و سكوت و توجه داشته باشي:
«اذا قري ء عندك القرآن وجب عليك الانصات و الاستماع » [1] .
اين همان نكته قرآني است كه در آيه 204 سوره اعراف آمده است:
(و اذا قري ء القرآن فاستمعوا له و انصتوا).
و در سخن ديگري به نقل ازحضرت رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) مي فرمايد كه: «راه قرآن » را نظيف و پاكيزه كنيد. مي پرسند: راه قرآن چيست؟
مي فرمايند: دهانهايتان. مي پرسند: چگونه؟ مي فرمايند: بامسواك. [2] .
در حديث ديگر، امام صادق (عليه السلام) فرموده است: كسي كه قرآن بخواند، ولي قلبش رقت پيدا نكند و در برابر خداوند خاضع نشود و در درون، حالت حزن و خشيت و هراس نيابد، شان و جايگاه والاي خدا را سبك شمرده است. بنگر كه كتاب پروردگارت را چگونه مي خواني و با منشور آيات خويش چه برخوردي داري و اوامر ونواهي آن را چگونه پاسخ مي دهي و حدود و تكاليف آن را چگونه امتثال و فرمان برداري مي كني؟! در آيه هاي وعد و وعيد، درنگ كن،در امثال و مواعظ قرآن انديشه كن. مبادا اقامه حروف و قرائت ظاهر، تو را در تباه ساختن حدود آن بيندازد!... [3] .
تلاوت با حزن و حالتي اندوهناك كه نشان دهنده تاثر روحي قاري از آيات كلام خداست، ادب ديگري از آداب تلاوت است. امام صادق (عليه السلام) فرموده است: «ان القرآن نزل بالحزن فاقروه بالحزن »
قرآن با [4] حزن نازل شده است، شما هم، آن را حزين قرائت كنيد.
پاورقي
[1] وسائل الشيعه، ج 4، ص 861.
[2] الحياه، ج 2، ص 158.
[3] بحارالانوار، ج 89، ص 207.
[4] وسائل الشيعه، ج 4، ص 857.
كيف أجسر أن أقول: لبيك اللهم لبيك
عن محمد بن زياد الازدي قال: سمعت مالك بن أنس فقيه المدينة يقول: كنت أدخل الي الصادق جعفر بن محمد عليه السلام فيقدم لي مخدة، و يعرف لي قدرا و يقول: يا مالك اني احبك، فكنت أسر بذلك و أحمد الله عليه.
قال: و كان عليه السلام رجلا لا يخلو من احدي ثلاث خصال:
اما صائما، و اما قائما، و اما ذاكرا، و كان من عظماء العباد، و أكابر الزهاد الذين يخشون الله عزوجل، و كان كثير الحديث، طيب المجالسة، كثير الفوائد، فاذا قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله اخضر مرة، و اصفر اخري حتي ينكره من كان يعرفه، و لقد حججت معه سنة فلما استوت به راحلته عند الاحرام، كان كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه، و كاد أن يخر من راحلته.
فقلت: قل يا ابن رسول الله، و لابد لك من أن تقول.
فقال: يا ابن أبي عامر كيف أجسر أن أقول: لبيك اللهم لبيك، و أخشي أن يقول عزوجل لي: لا لبيك و لا سعديك [1] .
[ صفحه 30]
پاورقي
[1] أمالي الصدوق ص 169. و قد روي القاضي عياض كلمة مالك هذه بتغيير يسير في كتابه المدارك ص 212 و حكاها عنه أبوزهرة في كتابه مالك ص 28 و الخولي في كتابه مالك ص 94. و في المناقب ج 3 ص 395 ذيل الحديث و ص 396 صدر الحديث. هامش البحار ج 47. الباب الثاني.
پاسخ به پرسشهاي حضرت خضر
در عصر خلافت ابوبكر، حضرت امام علي عليه السلام به همراه فرزند بزرگوارش حضرت امام حسن عليه السلام و سلمان فارسي، در مسجد الحرام (كنار كعبه) نشسته بودند.
ناگاه، مردي خوش قامت، كه لباس هاي زيبا پوشيده بود، نزديك آمد و به حضرت امام علي عليه السلام سلام كرده، در محضر آن حضرت نشست و چنين گفت: اي اميرالمؤمنين! من از شما سه مسأله مي پرسم، اگر شما پاسخ آنها را داديد، مي فهمم كه آنها حق شما را غصب كردند و دنيا و آخرت خود را تباه ساخته اند (و تو بر حق هستي) وگرنه، آنها و شما در يك سطح و با هم برابر هستيد.
امام علي عليه السلام فرمود: آنچه مي خواهي بپرس.
مرد ناشناس گفت:
1. به من خبر بده، وقتي كه انسان مي خوابد، روحش به كجا مي رود؟
2. انسان چگونه چيزي را به ياد مي آورد و چيزي را فراموش مي كند؟
3. افراد چگونه به دايي يا عموي خود شباهت پيدا مي كنند؟
در اين هنگام، امام علي عليه السلام به فرزند بزرگوارش، (امام) حسن عليه السلام متوجه شد و فرمود: اي ابامحمد! پاسخ (پرسشهاي) اين مرد را بده!
[ صفحه 40]
امام حسن مجتبي عليه السلام به مرد ناشناس رو كرد و پاسخ (پرسشهاي) او را اين چنين بيان كرد:
1. انسان هنگامي كه مي خوابد، روح او (منظور، مرحله اي از روح است، نه روح كامل) به باد مي پيوندد و آن باد به هوا آويخته مي شود، تا هنگامي كه بدن انسان براي بيدار شدن، حركت مي كند.
در اين هنگام، خداوند به روح اجازه مي دهد تا به پيكر صاحبش بازگردد. پس از اين اجازه، آن روح، باد را و باد هوا را جذب كرده و روح به پيكر صاحبش بازمي گردد و در آن آرام مي گيرد.
و اگر خداوند به روح اجازه ي بازگشت نداد، هوا باد را و باد روح را جذب كرده و تا روز قيامت، روح به پيكر صاحبش بازنمي گردد.
2. در مورد يادآوري و فراموشي، از اين جهت است كه قلب انسان، براساس حق قرار دارد و روي حق، طبقي افكنده شده است.
اگر انسان در اين هنگام صلوات بر محمد و آلش صلي الله عليه و آله فرستاد، آن طبق از روي حق برداشته شده و قلب روشن مي شود و انسان مطلب فراموش شده را به ياد مي آورد.
و اگر صلوات كامل نفرستاد، آن طبق بر روح حق پرده مي افكند و در نتيجه قلب تاريك شده و انسان در ميان فراموشي مي ماند.
3. در مورد شباهت نوزاد به دايي يا عموي خود، از اين جهت است كه هنگامي كه مرد با آرامش خاطر با همسرش آميزش كرد و در اين حال، نطفه ي فرزند منعقد گرديد، آن فرزند به پدر و مادرش شباهت پيدا مي كند.
و اگر او، با پريشاني و اضطراب با همسرش آميزش نمود و در اين حال
[ صفحه 41]
نطفه ي فرزند منعقد گرديده، آن فرزند، به دايي يا عمويش شباهت پيدا مي كند.
مرد ناشناس كه در مورد پاسخ سه سؤال، خود را به طور كامل قانع شده يافته بود، برخاست و به طور مكرر، به يكتايي خدا و رسالت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و وصايت حضرت امام علي عليه السلام و ساير امامان معصوم - عليهم السلام - تا حضرت قائم عليه السلام گواهي داد و از آنجا رفت.
حضرت امام علي عليه السلام، به فرزند بزرگوارش، امام حسن عليه السلام، فرمود: به دنبال اين مرد ناشناس برو و ببين كه او به كجا مي رود.
امام حسن عليه السلام به دنبال مرد ناشناس حركت كرد. او را ديد كه از مسجد بيرون رفت و در همين هنگام از نظرها غايب شد.
امام حسن عليه السلام نزد پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه السلام بازگشت و از غايب شدن مرد ناشناس خبر داد.
امام علي عليه السلام از امام حسن عليه السلام پرسيد: آيا دانستي كه او چه كسي بود؟
امام حسن عليه السلام پاسخ داد: خدا، رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرمؤمنان عليه السلام آگاهترند.
حضرت امام علي عليه السلام فرمود: او حضرت خضر عليه السلام بود. [1] .
[ صفحه 42]
پاورقي
[1] احتجاج طبرسي، ج 1؛ صص 396،398؛ اثبات الوصية، صص 157 - 158، طبق نقل سيره ي چهارده معصوم عليهم السلام، صص 250 - 252.
معالم حياة الامام الصادق
والمعالم الهامة البارزة في حياة الامام الصادق عليه السلام وجدتها من منظار بحثنا تتلخص بما يلي:
1 ـ تبيين مساءلة الامامة والدعوة إليها.
2 ـ بيان الاحكام وتفسير القرآن وفق ما ورثته مدرسة أهل البيت عليهم السلام عن رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله.
3 ـ اقامة تنظيم سرّي ايديولوجي ـ سياسي.
وطريقة بحثنا أن ندرس كل واحد من هذه المعالم، ونضع في النهاية فهرساً لنشاطات الامام عليه السلام، وأن يكون ذلك قدر المستطاع باُسلوب المؤرّخين لا باُسلوب المحدّثين.
الامام الصادق
برهان بخاري (روزنامه نگار سوري)، تعليق: عبدالجبار شرارة، قم، مؤسسة الامام علي عليه السلام، 1418 ق، جيبي، 20 ص (+ 10 ص مقدمه).
زهد واقعي
حضرت صادق عليه السلام مي فرمايند:
«روزي در طواف بودم ناگهان مردي لباس مرا گرفته و كشيد. توجه كردم، ديدم عباد بصري (كه يكي از بزرگان و عرفاء و صوفيه است) مي باشد، او به من گفت: «آيا اين چنين لباس (نيكو) مي پوشي و حال آن كه تو فرزند علي بن ابي طالب مي باشي؟»
من در پاسخ او گفتم: «اين لباس را به يك دينار و اندكي خريده ام (و ارزش زيادي ندارد) و اميرمؤمنان علي در زماني به سر مي برد كه آن گونه لباس (ساده و خشن) زيبندگي داشت (و مسلمين در تنگدستي و فقر به سر مي بردند) و من اگر آن چنان لباس بپوشم مردم مي گويند مانند عباد خودنمايي مي كند.»
نيز آمده است كه «سفيان ثوري» امام صادق عليه السلام را ديد كه لباس نيكويي از جنس خز [1] پوشيده است. گفت: «پدران شما اين گونه لباس نمي پوشيدند.»
[ صفحه 20]
حضرت فرمودند: «اي سفيان! زير لباس را ببين كه جامه ي پشمين خشني است و ما امروز نمي توانيم مثل زمانهاي سابق لباس بپوشيم، زيرا در اين صورت مردم مي گويند: «ديوانه است و يا اينكه خودنمايي و ريا مي كند» اما تو اي سفياني لباس رويت لباسي خشن است (به قصد خودنمايي)، لكن لباس زيرين تو از پارچه ي اعلا است تا مبادا بدنت را آزرده سازد.» [2] .
[ صفحه 21]
پاورقي
[1] پارچه لطيف.
[2] بحارالانوار، ج 79، ص 315، ح 28، ص 311 - حلية الاولياء، ابونعيم اصفهاني؛ ص 193، ج 3.
عقائديا
فذاك العهد شهد بزوغ نجم المذاهب الفقهية و المدارس العقائدية الإسلامية، فتكونت المدارس الكلامية و تبلورت و المذاهب الفقهية و كثر الأئمة و اختلفت الأمة بين القياس و الإجماع و الاستحسان، و تركوا الكتاب و السنة و أجروا عقولهم الناقصة أو ربما أعطوها إجازة طويلة نسبيا.
فكانت المدارس يومذاك بين هاجر للكتاب و السنة و آخذ بالقياس و الاستحسان، و بين آخذ بحرفية النصوص و الجمود عند الألفاظ غير تارك أي مجال للعقل السليم و الاجتهاد العلمي الصحيح المبني علي كتاب الله و سنة رسوله الكريم صلي الله عليه و آله و سلم.
و كان دور الإمام الصادق عليه السلام في ذاك الخضم هو دور الفقيه الخبير و الحكيم المربي، و العالم العامل في نشر علمه و حكمته و خبرته بين صفوف الأمة، فرفض حالات الرأي المفرطة (كالقياس) مستدلا بأروع استدلال علي بطلانها و لم يرض للفكر الفقهي أن يتجمد ضمن حدود ضيقة أو أطر ضعيفة لا تقاوم الظروف و لا تساير تغيرات الزمن.
و بذلك أعطي للقرآن بهاءه، و للسنة طهارتها، و للعقل نقاءه، و راح يعلم الناس العلوم و يختار الأذكياء و النبهاء منهم و يعلمهم في جامعته الكبري كل باختصاص و باتجاه معين يهواه أو يحب البحث فيه، اعتبارا من التفسير و الرجال و الحديث و الفقه و حتي الرياضيات و الفلك و الفيزياء و الكيمياء و الطب و التشريح و الجغرافيا... و غيرها من العلوم التي بهرت العقول في هذا العصر الذي و صلوا فيه إلي المريخ و ربما أعمق.. في الفضاء و في الزمن.
[ صفحه 34]
كما إننا نشير إلي ظاهرة كانت منتشرة في عهد الإمام الصادق عليه السلام و كان له موقف جبار و رأي عظيم تجاهها، ألا و هي ظاهرة الدجل و الكذب و وضع الأحاديث المكذوبة علي لسان الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و أهل بيته الكرام عليهم السلام، و هي ظاهرة لم تكن جديدة علي المجتمع الإسلامي في الأصل بل الذي توضع أسسها و أرسي أركانها معاوية بن أبي سفيان و من سبقه حيث كان أمثال أبي هريرة الدوسي جاهزا في أي لحظة للإتيان بحديث يؤيد معاوية أو من يشير إليه معاوية بالتأييد، أو الشتم و التشهير حتي لو كانت لأول الأولين و أميرالمؤمنين الإمام علي عليه السلام.
و هكذا دواليك لكل حاكم كذاب يكذب كما يريد الحاكم و يأخذ هو الثمن..
فوجود فئة من الضالين الكذابين الوضاعين الذين يدجلون للحاكم و يدجل الحاكم عليهم، و ما ذلك إلا إرضاء للأهواء و الأنفس الخبيثة..
و في عهد الإمام الصادق عليه السلام لم يقتصر الأمر علي كذابين معروفين، بل شمل حتي علمائهم و فقهائهم و ممن يطلق عليهم أئمة و حفاظ السنن..
«فكنت تري كثيرا من الوضاعين المذكورين في كتب الرجال بين إمام مقتدي به، و حافظ شهير، و فقيه حجة، و شيخ في الرواية، و خطيب بارع، و كان فريق منهم يتعمدون الكذب خدمة لمبدأ أو تعظيما لإمام أو تأييدا لمذهب، و لذلك كثر الافتعال و وقع التضارب في المثالب و المناقب بين رجال المذاهب». [1] .
[ صفحه 35]
و افتضاح كل أولئك و تبيان الحق من الباطل، كان من هم الإمام الصادق عليه السلام فعلم تلاميذه الأحاديث الصحيحة و الروايات الرصينة و كان يقول لهم دائما: (حديثي حديث أبي، و حديث أبي حديث جدي، و حديث جدي حديث جده علي أبي طالب عليه السلام، و حديثه حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و حديثه عن جبرائيل، عن الله جلت عظمته).
پاورقي
[1] راجع الغدير: ج 5 ص 216 و ما بعدها.
التكليف بما لا يطاق
المحاسن 296، ب 49، ح 465، عن أحمد بن أبي عبدالله البرقي، عن علي بن الحكم، عن هشام بن سالم، عن عن أبي عبدالله عليه السلام، قال:...
ما كلف الله العباد الا ما يطيقون، انما كلفهم في اليوم و الليلة خمس صلوات، و كلفهم من كل مائتي درهم خمسة دراهم، و كلفهم صيام شهر رمضان في السنة، و كلفهم حجة واحدة و هم يطيقون أكثر من ذلك، و انما كلفهم دون ما يطيقون و نحو هذا.
قم فاغتسل
[تفسير العياشي 2 / 292، ح 76،....]
عن أبي بصير، قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فقال له رجل: بأبي أنت و أمي اني أدخل كنيفا لي ولي جيران، و عندهم جواري يتغنين و يضربن بالعود، فربما أطلت الجلوس استماعا مني لهن؟ فقال: لا تفعل. فقال الرجل: و الله ما آتيتهن انما هو سماع أسمعه بأذني! فقال له:
أما سمعت الله يقول: «ان السمع و البصر و الفؤاد كل اولئك كان عنه مسئولا»؟ [1] .
قال: بلي و الله، فكأني لم أسمع هذه الآية قط من كتاب الله من عجمي و لا من عربي، لا جرم أني لا أعود ان شاء الله، و أني أستغفر الله.
فقال له: قم فاغتسل و صل ما بدا لك، فانك كنت مقيما علي أمر عظيم ما كان أسوأ حالك لو مت علي ذلك! أحمد الله و اسأله التوبة من كل ما يكره، فانه لايكره الا القبيح، و القبيح دعه لأهله فان لكل أهلا.
[ صفحه 13]
پاورقي
[1] سورة الاسراء، الآية: 36.
قد تعوذنا ببيتك
دعوات الراوندي 205-204، ح 557...
كان الصادق عليه السلام تحت الميزاب و معه جماعة اذ جاءه شيخ فسلم، ثم قال: يابن رسول الله اني لأحبكم أهل البيت، و أبرأ من عدوكم، و اني بليت ببلاء شديد و قد أتيت البيت متعوذا به مما أجد، و تعلقت بأستاره ثم أقبلت اليك و أنا أرجو أن يكون سبب عافيتي مما أجد، ثم بكي و أكب علي أبي عبدالله عليه السلام يقبل رأسه و رجليه، و جعل أبو عبدالله عليه السلام يتنحي عنه، فرحمه و بكي ثم قال: هذا أخوكم و قد أتاكم متعوذا بكم، فارفعوا أيديكم، فرفع أبو عبدالله عليه السلام يديه و رفعنا أيدينا، ثم قال:
«اللهم انك خلقت هذه النفس من طينة أخصلتها، و جعلت منها أولياءك، و أولياء أوليائك، و ان شئت أن تنحي عنها الآفات فعلت، اللهم
[ صفحه 12]
و قد تعوذنا ببيتك الحرام الذي يأمن به كل شي ء، و قد تعوذ بنا، و أنا أسألك يا من احتجب بنوره عن خلقه، أسألك بحق محمد و علي و فاطمة و الحسن و الحسين - يا غاية كل محزون و ملهوف و مكروب و مضطر مبتلي - أن تؤمنه بأماننا مما يجد، و أن تمحو من طينته ما قدر عليها من البلاء، و أن تفرج كربته يا أرحم الراحمين».
فلما فرغ من الدعاء انطلق الرجل، فلما بلغ باب المسجد رجع وبكي ثم قال: الله أعلم حيث يجعل رسالته، والله ما بلغت باب المسجد و بي مما أجد قليل و لا كثير، ثم ولي.
العلم المعصوم
شرح الصادق علم العصمة بقوله «علمنا نكت في القلوب، و نقر في الأسماع» [1] أي تفكر و الهام.
و العلم المعصوم يرفض العلم بالقياس المطلق المبني علي المقدمات المتناقضة، روي الأصبهاني في حلية الأولياء: قال الصادق لأبي حنيفة: «يا نعمان حدثني أبي عن جدي أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: [أول من قاس أمر الدين برأيه ابليس. قال: الله تعالي له: اسجد لآدم فقال: (أنا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين) فمن قاس الدين برأيه قرنه الله تعالي يوم القيامة بابليس لأنه أتبعه بالقياس» [2] .
[ صفحه 132]
هذه الينابيع الصافية ظلت عند الامام الصادق تتدفق في تياراتها الالهية خالصة من شوائب المدلسين الذين يحكمون بغير ما أنزل الله. و ظلت أحكامه تتوهج لأن المقدرات الانسانية غير المقدرات الالهية.
پاورقي
[1] نفسه: 4 / 236.
[2] حلية الأولياء: 3 / 197.
فمن شعره
ما قاله بمناسبة ذكري ميلاد السيدة فاطمة الزهراء (ع) نقتبس من قصيدته:
عالمية الاسلام في كلمات للصادق يسطع منها عبير الانسانية
كثيرون أولئك الذين يشيلون برؤوسهم.. و يهزون أعطافهم معجبين بأنفسهم... فخورين بحسبهم.. أو نسبهم أو كرمهم...
ولكن الحسب و النسب و الكرم عند الامام شي ء آخر غير ما يراه هؤلاء المتغطرسون..
انه يري نسب الرجل - أي رجل، عقلا مزدهرا بالوعي.. يعبد به الله... و يمسكه عن ايقاع ضرر في المجتمع..
و يري حسبه دينا رحمانيا يغذيه ثمار التلاحم الانساني المنسوج من ضياء المحبة..
و يري كرمه طاعة لله مشرقة في قوله تعالي: (و تعاونوا علي البر و التقوي و لا تعاونوا علي الاثم و العدوان و معصية الرسول).
و هو يري الناس كلهم اخوة - أبوهم آدم، و أمهم حواء.. و ان الأنبل منهم هو الذي يعمل باخلاص.. و تضحية.. لتنقية المجتمع البشري من حمي المفاسد.. و تطويره في سلم حياة أكرم حضارة.. و أرغد عيشا... و أهنأ حبا.. كل ذلك نلمسه في الحكاية التالية: سأل الامام عن رجل من أهل السواد، كان يتردد عليه، ثم انقطع عنه، و أراد نفر من الحضور أن يهونوا من شأن الرجل، فقالوا للصادق: «انه نبطي» [1] .
فماذا قال لهم الامام؟؟
لقد قال لهم زاجرا: «أصل الرجل عقله، و حسبه دينه. و كرمه تقواه. و الناس في آدم متساوون».
لا عرق..
[ صفحه 407]
لا عنصر...
لا لون...
ذلك هو الاسلام..
و هكذا يضي ء الصادق قلوب الناس بزيت الحياة كما هي حقيقة الحياة..
پاورقي
[1] النبطي - ج -: أنباط قوم من الساميين يرجعون الي أصلين: أحدهما آرامي و الآخر عربي، كانت لهم دولة في القرن السابع قبل الميلاد، و سقطت في أوائل القرن الثاني بعد الميلاد، و امتدت أملاكهم من الجزء الجنوبي الشرقي من فلسطين الي رأس خليج العقبة و كانت عاصمتهم: سلع - أي الصخرة، و هي التي سماها اليونانيون «بطره»، و سموا البلاد كلها (أربيا بطرا) - أي بلاد العرب الصخرية... و استعمل أخيرا في اخلالها الناس من غير العرب» (المعجم الوسيط - الجزء الثاني - مادة: نبط.
وأما الاستحسان بالمعني
الذي أخذ به أبو حنيفة ومالك وأحمد والزيدية، فيرفضونه، وهو كما قال الكرخي: "أن يعدل المجتهد عن أن يحكم في مسألة بمثل ما حكم به في نظائرها، لوجه أقوي اقتضي ذلك" أي فهو العدول عن مقتضي القياس الظاهر إلي قياس أشد تأثيراً منه، وإن كان أخفي، أو إلي نص أو إجماع أو ضرورة.
وبما أن الإمامية رفضوا القياس كما تقدم، فما قام عليه مرفوض أيضاً. ولكنهم يأخذون بالنص والإجماع والضرورة.
فقه الامام الصادق
الامام الصادق رضي الله عنه امام عظيم و مجتهد كبير في الفقه الاسلامي شهد له الأئمة و العلماء بفقهه و قدرته علي الاجتهاد المطلق، لذا لا يخرج فقه الامامية عن فقهه، و كل ما لديهم من أحكام فقهية مأخوذ عنه، وكان عالما بطرق الاختلاف و أسبابه و مرجحا بين العلماء ما يراه أصوب و أحق بالاتباع، بل له فضل السبق علي أكثرهم.
كان الامام أبوحنيفة يروي الحديث عنه، و يراه أعلم الناس باختلاف الفقهاء في عصره، فقال منوها به: «أعلم الناس هو أعلمهم باختلاف الناس» و سئل أبوحنيفة: من أفقه الناس ممن رأيت؟ فقال: جعفر الصادق ابن محمد. وكان يقول: «لولا السنتان لهلك النعمان» أي لولا العامان اللذان تتلمذ فيهما علي الامام الصادق لهلك أبوحنيفة.
و كان أوسع الفقهاء احاطة و دراية و فهما و غزارة علم و معرفة، وكان الامام مالك يتردد عليه دارسا راويا، و يقول اذا حدث عنه: حدثني الثقة، أي الامام جعفر الصادق. و وصفه بقوله المتقدم: «ما رأت عين و لا سمعت أذن، و لا خطر علي بال بشر أفضل من جعفر بن محمد الصادق علما و عبادة و ورعا».
جمع الصادق رضي الله عنه بين تفسير القرآن، و رواية الحديث النبوي، و الفقه و الاجتهاد، و اتفق الامامية علي أن كل ما جاء عن أئمتهم عامة و عن الصادق و أبيه خاصة: حجة في ذاته، ما دامت صحته قد ثبتت.
و كان من أبرز فقهاء عصره، روي عنه المحدثون و الفقهاء الذين عاصروه، مثل سفيان بن عينية و سفيان الثوري ويحيي بن سعيد الأنصاري، و غيرهم كثير، و روي عنه أبوحنيفة ومالك، و حسبه في ذلك فضلا. و هو فوق ذلك كله حفيد علي زين العابدين الذي كان سيد أهل المدينة في عصره فضلا و شرفا و دينا و علما. و تتلمذ عليه ابن شهاب الزهري و كثير من التابعين، و هو ابن محمد الباقر الذي بقر العلم و وصل الي لبابه، فجمع الله له الشرف الذاتي و شرف النسب و القرابة الهاشمية، و العترة المحمدية، كما ذكر أستاذنا الشيخ محمد أبوزهرة في مقدمة كتابه عن الصادق.
و روي عنه مسلم و أصحاب السنن: أبوداود و الترمذي و النسائي و ابن ماجة و الدار قطني، و كان من الثقات عند أهل الحديث.
[ صفحه 157]
و أخذ الكثيرون عنه فقهه المختلط بالحديث، و صارت هذه صبغة كتب الفقه عند الامامية، فهي كتب فقه و رواية معا. و حديثه هو حديث أبيه الباقر و أجداده، قال الكليني في الكافي: سمعنا أباعبدالله عليه السلام يقول: «حدثني حديث أبي، و حديث أبي حديث جدي، و حديث جدي حديث الحسين، و حديث الحسين حديث الحسن، و حديث الحسن حديث أميرالمؤمنين - أي علي - و حديث أميرالمؤمنين حديث رسول الله، و حديث رسول الله قول الله» [1] .
و لم يكن فقه الامام الصادق مستقلا عن فقه الأئمة سواه، و انما هو أحد أئمة الاجتهاد، و من أصدق الرواة والمحدثين، و كان يروي عن التابعين أمثال سعيد بن جبير، و ليست روايته مقصورة علي آل البيت، و يلاحظ أن فقه الصادق (ع) يغلب عليه الحديث، و الحديث يشمل عند الامامية أحاديث النبي صلي الله عليه و آله و سلم أحاديث الأئمة، فليست أقوالهم آراء، ولكنها سنة متبعة، و نصوص ثابتة هي حجة في ذاتها، و قد أخذ أهل السنة عن الصادق روايته كما بينا، كما أخذوا عنه الفقه بمدارسة القرآن و الأحاديث و ما يستنبط منهما [2] .
و من مصادر فقهه: الأخذ بفتوي الصحابي، مثل عبدالله بن عمر، و الأخذ عن كبار التابعين، و قد أخذ علم أهل المدينة من أهل المدينة.
پاورقي
[1] الكافي 1 / 5، طبع بيروت.
[2] الامام الصادق لأبي زهرة: 256 - 254.
العلم
أو العلوم المختلفة أو المعارف الشاملة من اجتماعية و دينية و فلسفية و أدبية و علمية... و لا غرابة في الموضوع فهو ابن العترة الطاهرة أعلم أهل زمانهم.
جاء في الصواعق المحرقة لابن حجر: نقل الناس عنه عليه السلام من العلوم ما سارت به الركبان و انتشر صيته في جميع البلدان. و قال المفيد في الارشاد: «نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان و انتشر ذكره في البلدان و لم ينقل العلماء عن أحد من أهل بيته ما نقل عنه و لا لقي أحد منهم من أهل الآثار و نقلة الأخبار و لا نقلوا عنهم ما نقلوا عن أبي عبدالله عليه السلام. فان أصحاب الحديث قد جمعوا أسماء الرواة عنه من الثقات علي اختلافهم في الآراء و المقالات فكانوا أربعة آلاف رجل».
و روي الكشي في رجاله و روي أيضا النجاشي في رجاله بسنده عن الحسن بن علي الوشا في حديث أنه قال: أدركت في هذا المسجد (يعني مسجد الكوفة) تسعماية شيخ كل يقول: حدثني جعفر بن محمد. و كان عليه السلام يقول: حديثي حديث أبي و حديث أبي حديث جدي و حديث جدي حديث علي بن أبي طالب، و حديث علي حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و حديث رسول الله قول الله عزوجل.
[ صفحه 32]
و جاء في المناقب لابن شهرآشوب: و لا تخلو كتب أحاديث و حكمة و زهد و موعظة من كلامه، يقولون: قال: جعفر بن محمد الصادق عليه السلام و علي سبيل الذكر ما قاله عليه السلام في وجوب المعرفة بالله تعالي: «وجدت علم الناس كلهم في أربع»:
أولها: أن تعرف ربك، و الثاني: أن تعرف ما صنع بك، و الثالث: ما أراد منك، و الرابع: أن تعرف ما يخرجك عن دينك [1] قال المفيد: «و هذه أقسام تحيط بالمفروض من المعارف لأنه أول ما يجب علي العبد معرفة ربه جل جلاله. فاذا علم أن له الها وجب أن يعرف صنيعه اليه، فاذا عرف صنيعه اليه عرف به نعمته، فاذا عرف نعمته وجب عليه شكره، فاذا أراد تأدية شكره وجب عليه معرفة مراده ليطيعه بفعله، و اذا وجبت عليه طاعته وجبت عليه معرفة ما يخرجه عن دينه ليتجنبه فيخلص به طاعة ربه و شكر انعامه.
و سوف نأتي علي تفصيل علومه و معارفه عليه السلام في باب خاص باذن الله.
پاورقي
[1] هذا ما قاله المفيد في الارشاد.
العلم
روي الحافظ عبدالعزيز بن الأخضر الجنابذي في معالم العترة الطاهرة قال: «سمعت جعفر بن محمد يقول سلوني قبل ان تفقدوني، فانه لا يحدثكم احد بعدي بمثل حديثي. وقال ابن حجر في صواعقه: «نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان و انتشر صيته في جميع البلدان» ا ه و في مناقب ابن شهر اشوب «نقل عنه من العلوم ما لم ينقل عن احد» و قال ايضا: قال نوح بن دراج لابن أبي ليلي«أكنت تاركا قولا قلته أو قضاء قضيته لقول أحد؟ قال: لاالا رجلا واحدا. قال: من هو؟ قال: جعفر بن محمد.
و قال المفيد في الارشاد: نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان و انتشر ذكره في البلدان، و لم ينقل العلماء عن أحد من أهل بيته مانقل عنه، و لا لقي أحد منهم من أهل الآثار و نقلة الأخبار ما لقيه من أبي عبدالله، عليه السلام، فان أصحاب الحديث قد جمعوا أسماء الرواة عنه من الثقات علي اختلافهم في الآراء و المقالات فكانوا أربعة آلاف رجل. جمع الحافظ بن عقبة في كتاب رجاله أربعة آلاف رجل من الثقات الذين رووا عن جعفر ابن محمد، فضلا عن غيرهم، و ذكر مصنفاتهم، و مر في المقدمات قول المحقق في المعتبر: انتشر عن جعفر بن محمد من العلوم الجمة ما بهر به العقول».
و روي عنه راو واحد، و هو أبان بن تغلب، ثلاثين ألف حديث.
[ صفحه 49]
و روي الكشي في رجاله بسنده عن الصادق(ع) أنه قال: «أبان بن تغلب روي عني ثلاثين ألف حديث»، وروي النجاشي في رجاله عن الحسن بن علي الوشا في حديث انه قال: «ادركت في هذا المسجد، يعني مسجد الكوفة، تسعمائة شيخ، كل يقول: حدثني جعفر بن محمد.
و قال المفيد في الارشاد: كان عليه السلام، يقول: علمنا غابر و مزبور و نكت في القلوب و نقر في الاسماع، و ان عندنا الجفر الأحمر، والجفر الأبيض، و مصحف فاطمة، عليهاالسلام. وان عندنا الجامعة فيها جميع ما يحتاج الناس اليه. فسئل عن تفسير هذا الكلام فقال: أما الغابر فالعلم بما يكون، و أما المزبور فالعلم بما كان، و أما النكت في القلوب فهو الالهام، و أما النقر في الاسماع فهو حديث الملائكة، عليهم السلام، نسمع كلامهم و لا نري أشخاصهم، و أما الجفر الأحمر فوعاء فيه سلاح رسول الله، صلي الله عليه و سلم، و لن يخرج حتي يقوم قائمنا، أهل البيت، و أما الجفر الأبيض فوعاء فيه توراة موسي و انجيل عيسي و زبور داود و كتب الله الاولي، و أما مصحف فاطمة عليهاالسلام ففيه ما يكون من حادث، و أسماء كل من يملك الي أن تقوم الساعة، و أما الجامعة فهو كتاب طوله سبعون ذراعا أملاه رسول الله، (ص)، من فلق فيه و خطه علي بن ابي طالب، صلوات الله عليه، بيده، فيه و الله جميع ما يحتاج الناس اليه الي يوم القيامة حتي أن فيه أرش الخدش و الجلدة و نصف الجلدة، و كان عليه السلام يقول: حديثي حديث أبي، و حديث أبي حديث جدي، و حديث جدي حديث علي بن أبي طالب، و حديث علي حديث رسول الله، صلي الله عليه و آله و سلم، و حديث رسول الله قول الله عزوجل.
[ صفحه 50]
و في حديث رواه المفيد في الارشاد ان الصادق عليه السلام قال: و ان عندي الاسم الذي كان رسول الله، صلي الله عليه و آله و سلم، اذا وضعه بين المسلمين و المشركين لم يصل من المشركين الي المسلمين نشابة الحديث.
و قال ابن شهر اشوب في المناقب: «و لا تخلو كتب أحاديث و حكمة و زهد و موعظة من كلامه».
و ذكر صاحب المفيد في الارشاد؛ «و مما حفظ عنه في وجوب المعرفة بالله تعالي و بدينه قوله: و جدت علم الناس كلهم في أربع: «أولها» ان تعرف ربك (و الثاني) ان تعرف ما صنع بك (و الثالث) ان تعرف ما أراد منك (والرابع) أن تعرف ما يخرجك عن دينك.
قال المفيد: (و هذه أقسام تحيط بالمفروض من المعارف لأنه أول ما يجب علي العبد معرفة ربه جل جلاله، فاذا علم أن له آلها وجب ان يعرف صنيعه اليه، فاذا عرف صنيعه اليه، عرف به نعمته، فاذا عرف نعمته، وجب عليه شكره، فاذا أراد تأدية شكره، وجب عليه معرفة مراده ليطيعه بفعله، و اذا وجبت عليه طاعته وجبت عليه معرفة ما يخرجه عن دينه ليجتنبه، فيخلص به طاعة ربه و شكره علي أنعامه.
ذكر في الارشاد مما حفظ عنه في التوحيد و نفي التشبيه قله لهشام ابن الحكم؛ ان الله تعالي لا يشبه شيئا و لا يشبهه شي ء، و كلما وقع في الوهم فهو بخلافه.ذكر المرتضي في الأمالي قال: «روي عن أبي عبدالله الصادق (ع) انه سأله محمد الحلبي فقال له: هل رأي رسول الله (ص) ربه؟ فقال:
[ صفحه 51]
نعم رآه بقلبه؛ فاما ربنا جل جلاله فلا تدركه أبصار الناظرين و لا تحيط به اسماع السامعين.
جاء في الارشاد: و مما حفظ عنه من موجز القول في العدل، قوله لزرارة بن أعين: «يا زرارة أعطيك جملة في القضاء و القدر، قال له زرارة نعم جعلت فداك، قال له اذا كان يوم القيامة و جمع الله الخلائق سألهم عما عهد اليهم و لم يسألهم عما قضي عليهم.
و جاء في الارشاد: و مما حفظ عنه في الحث علي النظر في دين الله و المعرفة لأولياء الله قوله: أحسنوا النظر فيما لا يسعكم جهله و انصحوا لأنفسكم و جاهدوا في طلب معرفة ما لا عذر لكم في جهله فان لدين الله أركانا لا تنفع من جهلها شدة اجتهاده في طلب ظاهر عبادته و لا يضر من عرفها فدان بها، حسن اقتصاده. و لا سبيل لاحد الي ذلك الا بعون من الله.
موقف الإمام
يعتقد البعض أن عصر الإمام الصادق (ع) كان يمكن أن يكون من أنسب العصور وأخصبها لو كان الإمام يشتغل للثورة الحقة التي ترجع الخلافة إلي المؤهل لها من عند الله عزّ وجلّ ومن لدن رسوله (ص)، لكونه عصر تطور - بالغ الخطورة - في التاريخ الإسلامي، حيث أزاح الستار عما كان الزمن قد ستره من الحقائق الدينية، ولكن الواقع ينبئ بغير هذا الزعم وهو أن الإمام الصادق (ع) لم يكن يستطيع النهوض بإظهار الدعوة علي المسرح السياسي في يوم من الأيام، فأما في عصر الأمويين فلما سبق من أنهم لم يكونوا يتورعون من أي جريمة يرتكبونها في سبيل إخماد ثورة ضدهم، مع أن الإمام (ع) لم يلجأ إلي الباطل في طريق الحق ولم يستعن بالظلم لتطبيق العدل، وأما بنو العباس فلم يكونوا بأحسن أعمالاً من إخوانهم بني أمية ولا بأورع عن الفتك والمكر في سبيل توطيد ملكهم، ولذلك استطاعوا أن ينسفوا عرش بني أمية نسفا - وهكذا ضرب الباطل بالباطل وكان بينهما تبديلاً -.
كما استغل العباسيون كل نشاط لدعوة بني هاشم، واستفادوا من الاستياء العام الذي صنعه الطالبيون - ولا زال الناس يلقون بآمالهم الكبيرة عليهم - لذلك لم يمكن النهوض بعبأ الثورة الشيعية لاسيما تلك التي يتورع فيها عن أي سفك للدماء البريئة وأي هتك للحرمات المقدسة.
ويدلنا علي عدم وجود مؤهلات النهوض في عصر العباسيين أن طائفة من بني عمومة الإمام ثاروا - سواء في عصر الإمام (ع) أو بعده - فلم يفلحوا وكان مصيرهم نفس المصير الذي لقيه أباؤهم في عصر الأمويين أبداً.
ومع ذلك كله فإن الإمام (ع) كان يدعم أسس الثورة الفكرية الجامحة التي تؤدي إلي الثورة السياسية أيضاً، وذلك بنشر الحقائق الدينية والتاريخية بصراحة وبدون غموض، مما أدي إلي تهيئة جوّ صالح لغرس نواة الانقلاب الفكري السياسي، حتي أنه قرر أن يكون الإمام موسي بن جعفر الكاظم - نجل الصادق (ع) - قائم آل محمد (ص) الذي كان تعبيراً عن رجوع الدولة المغتصبة والحق المضيع إليهم، حيث أن الشيعة لمسوا فيه رعايات واسعة لها تاثيرها في تحويل الوضع السياسي، ولكن أتباع الدعوة الشيعية خانوها بإفشاء سر النهج والطريق المرسوم، وكانت النتيجة أن ألقي القبض علي الإمام الكاظم (ع) وسجن سنوات طويلة وأنزل علي الشيعة الويل والعذاب بشتي الصور.
ولكن روح الثورة التي خلقها الإمام الصادق (ع) ظلت متوثبة - حتي - بعد موت هارون الرشيد في زمان الإمام الرضا (ع) حفيد الإمام، وانتهت بإعلان ولاية العهد الذي كان سبيلاً مباشراً لرجوع الخلافة إلي أبناء علي (ع) ولكن شاء القدر باستشهاد الإمام الرضا (ع) قبل موت المأمون.
وعلي أي حال فإن الإمام الصادق (ع) خلق جوأً صالحاً للثورة في هذه السنوات التي تولي فيها إمامة المسلمين بعد أبيه (ع).
ومن الطبيعي أن لا تتركه السلطات هادئاً يمشي في طريقه المرسوم وإن كان لا يعارضهم معارضة مباشرة، لأن مقاطعته للعباسيين كانت لهم نذير سوء، ومثيرة لسخطهم البالغ عليه وعنفهم الشديد له.
فقد دعاه المنصور ليسير في ركابه كما سار غيره من أئمة الجور. حيث أرسل إليه يقول: ألا تغشانا كما يغشانا الناس؟
فإجابه الإمام (ع): «ليس لنا ما نخافك من أجله، ولا عندك ما نرجوك له، ولا أنت في نعمة فنهنيك ولا نراك في نقمة فنعزيك بها. فما نصنع عندك»؟
فكتب إليه المنصور: تصحبنا لتنصحنا.
فأجابه (ع): «من أراد الدنيا لا ينصحك، ومن أراد الآخرة لا يصحبك:».
فقال المنصور والله لقد ميز عندي منازل الناس من يريد الدنيا ممن يريد الآخرة.
والآن حيث انتهيت من وضع الخطوط العريضة لسياسة الإمام الصادق (ع) مع السلطات المعاصرة ينبغي لي أن أشير إلي بعض الأحداث التي جرت علي الإمام (ع) أو علي بعض مواليه من المحن التي لاقوها من السلطة لا لشيء إلاّ لأنهم أرادوا الحق ودعوا إليه، تاركاً البحث حولها إلي مجال آخر.
أشخص السفاح الإمام الصادق (ع) من المدينة إلي الحيرة ليفتك به، ولكن كفاه الله من ذلك.
وجاء دور المنصور فتعاهد الإمام بالأذي اثنتي عشرة سنة، وأشخصه سبع مرات في المدينة والربذة والكوفة وبغداد، وفي كل مرة يستدعيه المنصور، فإذا جاء إليه أنذر وأعذر وذهب بالذل، ورجع الإمام بالخير والمعروف.
وإني إذ أنقل إليك أخي القارئ تفصيل هذا الاستحضار في أوائل خلافة المنصور وأواخرها ابتغاءً لبيان حدة الخلاف ونوعيته بين المنصور وبينه (ع).
1 - روي السيد ابن طاوس نقلاً عن الربيع حاجب المنصور أنه قال: لما حج المنصور - ربما يكون في سنة 140 أو 144 هجرية - وصار بالمدينة سهر ليلة فدعاني فقال: يا ربيع انطلق في وقتك هذا علي أخفض جناح وألين مسير، وإن استطعت أن تكون وحدك فافعل حتي تاتي أبا عبد الله جعفر بن محمد (ع) فقل له هذا ابن عمك يقرأ عليك السلام ويقول لك:
«إن الدار وإن نأت، والحال وإن اختلفت، فإنا نرجع إلي رحم أمس من يمين بشمال ونعل بقبال، وهو يسألك المصير إليه في وقتك هذا، فإن سمح بالمصير معك فأوطئه خدّك، وإن امتنع بعذر أو غيره فأردد الأمر إليه في ذلك، وإن أمرك بالمصير إليه في تأن فيسر ولا تعسر، واقبل العفو ولا تعنف في قول ولا فعل».
قال الربيع: فصرت إلي بابه فوجدته في دار خلوته، فدخلت عليه من غير استئذان فوجدته معفراً خديه مبتهلاً بظهر كفيه قد أثر التراب في وجهه وخديه.
فأكبرت أن أقول شيئا حتي فرغ من صلاته ودعائه ثم انصرف بوجهه. فقلت: السلام عليك يا أبا عبد الله.
فقال: وعليك السلام يا أخي، ما جاء بك؟
فقلت: ابن عمك يقرأ عليك السلام.. حتي بلغت آخر الكلام.
فقال: ويحك يا ربيع! «أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ ءَامَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ الله وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ وَلاَ يَكُونُوا كَالَّذِينَ اُوتُوا الْكِتَابَ مِن قَبْلُ فَطَالَ عَلَيْهِمُ الاَمَدُ فَقَسَتْ قُلُوبُهُمْ وَكَثِيرٌ مِنْهُمْ فَاسِقُونَ» (الحديد/16)
«أَفَاَمِنَ أَهْلُ الْقُرَي أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا بَيَاتاً وَهُمْ نَآئِمُونَ أَوَأَمِنَ أَهْلُ الْقُرَي أَنْ يَأْتِيَهُمْ بَأْسُنَا ضُحًي وَهُمْ يَلْعَبُونَ أَفَاَمِنُوا مَكْرَ الله فَلا يَأْمَنُ مَكْرَ الله إِلاَّ الْقَوْمُ الْخَاسِرُونَ» (الاعراف/97-99)
قرأت علي أمير المؤمنين السلام ورحمة الله وبركاته.
ثم أقبل علي الصلاة وانصرف إلي توجهه، فقلت هل بعد السلام من مستعتب أو إجابة؟
فقال: نعم قل له:
«أَفَرَأَيْتَ الَّذِي تَوَلَّي وَأَعْطَي قَلِيلاً وَأَكْدَي أَعِندَهُ عِلْمُ الْغَيْبِ فَهُوَ يَرَي أَمْ لَمْ يُنَبَّأْ بِمَا فِي صُحُفِ مُوسَي وَإِبْرَاهِيمَ الَّذِي وَفَّي أَلاَّ تَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي وَأَن لَّيْسَ لِلإِنسَانِ إِلاَّ مَا سَعَي وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرَي» (النجم/33-40)
وإنا والله يا أمير المؤمنين قد خفناك وخافت بخوفنا النسوة اللاّتي أنت أعلم بهن، لابدّ لنا من الايضاح به، فإن كففت وإلاّ أجرينا اسمك علي الله عز وجل في كل يوم خمس مرات (أي دعونا عليك مع كل صلاة دعاء لا يرد لأنه مع إخلاص).
وأنت حدثتنا عن أبيك عن جدك أن رسول الله (ص) قال أربع دعوات لا يحجبن عن الله تعالي، دعاء الوالد لولده والأخ لأخيه بظهر الغيب والمخلص.
قال الربيع: فما استتم الكلام حتي أتت رسل المنصور تقفوا اثري وتعلم خبري، فرجعت فأخبرته بما كان فبكي، ثم قال: إرجع إليه وقل له الأمر في لقائك إليك والجلوس عنا، وأما النسوة اللاّتي ذكرتهن فعليهن السلام فقد أمّن الله روعتهن وجلا همهن.
قال: فرجعت إليه فأخبرته بما قال المنصور، فقال: قل له وصلت رحماً وجزيت خيراً ثم اغرورقت عيناه حتي قطر من الدموع في حجره قطرات.
2 - وعن محمد بن عبد الله الاسكندري كان من ندماء المنصور وخواصه، أنه قال: دخلت علي المنصور يوماً فرأيته مغتماً وهو يتنفس نفساً بارداً فقلت ما هذه الفكرة يا أمير المؤمنين!
فقال لي: يا محمد لقد هلك من أولاد فاطمة مائة أو يزيدون وقد بقي سيدهم وإمامهم.
فقلت له: من ذلك؟
قال: جعفر بن محمد الصادق.
فقلت يا أمير المؤمنين: إنه رجل قد انَحَلته العبادة واشتغل بالله عن طلب الملك والخلافة.
فقال: يا محمد لقد علمت أنك تقول به وبإمامته ولكن الملك عقيم وقد آليت علي نفسي الاَّ أمسي عشيتي هذه أو أفرغ منه.
قال محمد: والله لقد ضاقت عليَّ الأرض برحبها، ثم دعا سيافاً وقال له: إذا أنا أحضرت أبا عبد الله الصادق وشغلته بالحديث ووضعت قلنسوتي عن رأسي فهي العلامة بيني وبينك فاضرب عنقه.
ثم احضر أبا عبد الله (ع) في تلك الساعة ولحقته في الدار وهو يحرك شفتيه فلم أدر ما الذي قرأ، فرأيت القصر يموج كأنه سفينة في لجج البحار ورأيت أبا جعفر المنصور وهو يمشي بين يديه حافي القدمين مكشوف الرأس قد اصطكت أسنانه وارتعدت فرائصه يحمر ساعة ويصفر أخري، واخذ بعضد أبي عبد الله وأجلسه علي سرير ملكه وجثا بين يديه كما يجثوا العبد بين يدي مولاه، ثم قال: يا أبن رسول الله (ص) ما الذي جاء بك في هذه الساعة؟
قال: جئتك طاعة لله ولرسوله ولأمير المؤمنين أدام الله عزه.
قال: ما دعوتك والغلط من الرسول. ثم قال: سل حاجتك؟
فقال: أسألك الا تدعوني لغير شغل.
قال: لك ذلك وغير ذلك. ثم انصرف أبو عبد الله (ع) سريعاً وحمد الله عزّ وجلّ كثيراً.
ودعا أبو جعفر المنصور بالدواويج - أي الألحفة والأغطية - ونام ولم ينتبه إلاّ في نصف الليل، فلما انتبه كنت عند رأسه فترة ذلك، وقال: لا تخرج حتي أقضي ما فاتني من صلاتي فأحدثك بحديث، فلما قضي صلاته أقبل علي محمد وحدَّثه بما شاهده من الأهوال التي أفزعته عند مجيء الصادق (ع)، وكان ذلك سبباً لانصرافه عن قتله وداعياً لاحترامه والإحسان إليه.
يقول محمد قلت له: ليس هذا بعجيب - يا أمير المؤمنين - فإن أبا عبد الله وارث علم النبي (ص) وجده أمير المؤمنين (ع)، وعنده من الأسماء وسائر الدعوات التي لو قرأها علي الليل لأنار ولو قرأها علي النهار لأظلم ولو قرأها علي الأمواج في البحور لسكنت.
وهكذا استمر المنصور يدعو الإمام مرة بعد أخري حتي دس إليه السم فقتله.
ولم تقتصر مواقف الإمام المشرفة في التي وقفها مع المنصور فقط، بل، إن له مواقف مشابهة مع ولاة المنصور من ذلك ما يلي:
1 - ذات مرة كان الصادق (ع) عند زياد بن عبد الله فقال الرجل: يابني فاطمة ما فضلكم علي الناس؟ (فسكت كل من كان في المجلس من الفاطميين خوفاً علي أنفسهم من قتل الرجل).
فقال الإمام: «إن من فضْلنا علي الناس أنا لا نحب أن نكون من أحد سوانا، وليس أحد من الناس لا يحب أن يكون منا».
2 - وكان داود بن علي والياً علي المدينة فأمر مدير الشرطة بإعدام (معلي بن خنيس) وهو من زعماء الشيعة البارزين ومن أصحاب الإمام الصادق (ع) المفوهين، فنفذ مدير الشرطة أمر الرئيس.
فلما قتل (معلي) جاء الإمام وقد اشتد غضبه علي الحكم إلي الوالي يقول له: قتلت مولاي وأخذت مالي!! أما علمت أن الرجل ينام علي الثكل ولا ينام علي الحرب.
فاعتذر الوالي بانه لم يكن القاتل المباشر.
فذهب إلي مدير الشرطة فاعترف بالجرم فأمر بضرب عنقه فقتله جزاءً علي قتله وقوراً.
هولميارد
ان المقالات الأولي «لهولميارد» تنبئنا (كما بين لنا «روسكا» في دراسته عنه) بمعرفة جيدة للمخطوطات العربية. و قد فاق سلفه أمثال «برتلو» و «هوداس» بالتعرف الي مشكلة جابر. و هو يري في حكم برتلو علي عدم توافق جابر اللاتيني مع جابر العربي غلوا شديدا.
يبتدي ء «هولميارد» دراسته بنشرة باللغة الانكليزية عن جابر بن حيان في نشرات الجمعية الطبية الملكية البريطانية و يعطينا في المقدمة عن ولادة جابر، و ترجمة حياته من المصادر المعروفة لدينا، و أن المعالجة المفصلة ترتكز علي المخطوطات العربية عن جابر الموجودة في أمهات المكتبات العالمية. و يذكر في الختام المكانة السامية التي يتمتع بها جابر، بعد أن يبين تاريخ الكيمياء علي النمط الذي أشرنا اليه، يقول: ان جابرا هو تلميذ جعفر الصادق و صديقه، و قد وجد في امامه الفذ سندا و معينا و راشدا أمينا، و موجها لا يستغني عنه. و قد سعي جابر أن يحرر الكيمياء بارشاد أستاذه من أساطير الأولين التي علقت بها من الاسكندرية، فنجح في هذا السبيل الي حد بعيد. من أجل ذلك يجب أن يقرن اسم جابر بأساطين هذا الفن في العالم أمثال «بويله» و «بريستله» و «لافوازيه» و غيرهم من الأعلام.
يعتقد «هولميارد» أن برتلو الافرنسي لم يقدر شخصية جابر حق قدرها،
[ صفحه 44]
لأنه لم يتح له أن يدرسها الدراسة الكافية، فمن يدرس ذلك بامعان تتجلي له شخصيته العظيمة. و يعلق «روسكا» علي ذلك بقوله: نعم ان «هولميارد» علي حق لأن «برتلو» لم يطلع علي النواحي العديدة للعلوم التي تطرق اليها جابر، نظرا للمخطوطات التي تنسب اليه. و اذا درسنا فهرست ابن النديم نجد حقيقتين لا محيد عنهما:
أولا: أن جابرا كان علي اتصال بالبرامكة.
ثانيا: انه كان علي اتصال بأئمة الشيعة و المعاصرين له.
و فيما يتعلق بالأصلي و المنتحل من مخطوطاته، يري «هولميارد» أن أكثر مخطوطاته في فنون الحرب و الطب و السحر هي منتحلة، أما مخطوطاته في الكيمياء فهي أصلية.
يري «هولميارد» اذن أن جابرا قد استقي علومه من الامام جعفر الصادق، و لا يجد في ذلك حرجا و لا أي مانع من الموانع العلمية و التاريخية.
[ صفحه 45]
عائشه و عثمان
و كانت أم المؤمنين عائشة تتطلع أخبار المدينة و هي في مكة، و قد تركت عثمان محصورا، فقدم عليها رجل يقال له أخضر فقالت: ما صنع الناس؟ قال: قتل عثمان المصريين، فقالت: إنا لله و انا اليه راجعون أيقتل قوما جاءوا يطلبون الحق و ينكرون الظلم؟! والله لا نرضي بهذا.
[ صفحه 30]
فهي بهذه اللحظة متمسكة بالإنكار علي عثمان و ان من رأيها أحقية المطالبين لعثمان، و الثائرين عليه ثم لقيها رجل آخر فسألته ما صنع الناس؟ قال: قتل المصريون عثمانا. قالت: العجب لأخضر زعم المقتول هو القاتل و لم يظهر الي هذا الحد منها تغير و تبدل، ولكن عندما بلغها قتل عثمان و بيعة علي عليه السلام و هي تريد الخروج الي المدينة نادت: ردوني إن عثمان قتل مظلوما فاطلبوا بدم عثمان. [1] ليت هذه انطبقت علي هذه ان تم الأمر لصاحبك (تعني عليا) ردوني ردوني قتل والله عثمان مظلوما، والله لأطلبن بدمه.
فقال لها الرجل: و لم؟!! والله ان أول من أمال حرفه لأنت، و لقد كنت تقولين اقتلوا نعثلا فقد كفر، قالت: قلت و قالوا، و قولي الأخير خير من الأول فقال لها:
فمنك البداء و منك الغير
و منك الرياح و منك المطر
و أنت أمرت بقتل الإمام
و قلت لنا انه قد كفر
و التف حولها بنوأمية الذين هربوا الي مكة، و جاء طلحة و الزبير فأيدوا هذا الرأي و انضموا لجانب عائشة، و من هناك تألف جيش البصرة، و كثر نعي عثمان و اعلان الحرب علي علي عليه السلام.
فكانت حرب الجمل [2] و بعدها صفين تلك الحرب التي طال امدها و عظم وقعها فلجأ معاوية الي المكر و الخداع و انتهت بذلك التحكيم الذي جري بغير ما أنزل الله ثم كانت حرب النهروان التي اثارها المارقون عن الدين و الخارجون علي امام المسلمين فانتصر عليهم وشتت شملهم. و ارتحل علي عليه السلام الي دار البقاء شهيدا بعد أن أدي رسالته علي أكمل وجه و أقام في الأمة العدل و سار بسيرة الرسول (ص) و اهتدي بهديه فصلوات الله عليه و رحمته و مغفرته و رضوانه.
و قام من بعده ولده الحسن عليه السلام بنص من أبيه من جهة، و اجتماع المسلمين علي بيعته من جهة أخري و هو ريحانة رسول الله و سبطه الذي خلفه في أمته، فكان ما كان من مقابلة معاوية له باعلان الحرب عليه، و مقابلته له بما
[ صفحه 31]
يكره، و استعماله طرف الخداع و المكر لتفريق الناس عنه، ليضرب معاوية ضربته القاضية، و يتم له الأمر بالظفر و الغلبة.
فكان من حنكة الحسن عليه السلام و حسن تدبيره تنازله للصلح ليوقف تيار غلبة معاوية عنده حده، فان معاوية لو تم له الأمر بالغلبة لكان ما كان من أفعال انتقامية كما هو شأن الظافر الذي لا وازع له يحجزه عن ارتكاب ما يريد وقوعه في خصومه، ولكن الحسن عليه السلام قيده بشروط تقف حاجزا دونه و دون مآربه و تجعله لا يشعر بسلطة الظفر الذي يبيح ما يريد، و كان يثقل عليه وجود الحسن في الوجود فتوصل الي قتله بالسم فانا لله و انا اليه راجعون و تم لمعاوية ما أراد (و ان ربك لبالمرصاد).
پاورقي
[1] الطبري ج 3 ص 369 و الكامل ج 3 ص 102.
[2] كانت حرب الجمل في سنة 36 هجرية في جمادي الآخرة و قتل فيها من الطرفين عدد لا يقل عن عشرة الآف و فيها قتل طلحة رماه مروان بن الحكم بسهم فقتله و قد اشتهر عنه قوله أينما أصابت فتح و كذلك وقعة صفين ابتدأت في هذه السنة و انتهت في أمر التحكيم فيشهر رمضان سنة 37.
دليل بر حدوث جهان چيست؟
روايت شده است كه روزي ابوشاكر ديصاني در مجلس امام صادق - عليه السلام - حاضر شد، به ايشان گفت: همانا شما يكي از ستارگان درخشان هستيد، و پدران و نياكان شما ماههاي تابان، و مادران شما مخدرات با كمال بودند، و عنصر شما از گرامي ترين عناصر است، و هنگامي كه از علماء يادي شود به شما اشاره مي شود، اي درياي پربار؛ به ما خبر دهيد كه دليل بر حدوث جهان چيست؟
حضرت فرمود: از نزديكترين دلايل همين است كه براي تو بيان خواهم كرد. سپس تخم مرغي خواست بعد در ميان كف دست خود گذاشت و فرمود: اين يك سربسته ي دربسته اي است كه در درون آن پوست سفيد نازكي است (پوست نازك بين پوست ضخيم و محتواي تخم) كه چيزي را در درون خود گرفته است مانند نقره ي روان و طلاي ذوب شده است آيا در اين مطلب شك داري؟
ابوشاكر گفت: شكي ندارم.
امام فرمودند: پس از مدتي شكافته مي شود يك موجودي داراي شكل و شمايلي مانند طاووس (از آن بيرون مي آيد)، آيا چيزي وارد آن شد غير از آن چيزي كه تو مي داني؟
ابوشاكر گفت: خير.
[ صفحه 23]
حضرت فرمودند: اين است دليل بر حدوث جهان.
ابوشاكر گفت: اي اباعبدالله، دليل اقامه كردي و بسيار نيكو اقامه نمودي، و بيان فرمودي و چه مختصر و مفيد بيان فرمودي، ولي شما مي داني كه ما چيزي را نمي پذيريم مگر اينكه با چشم آن را ببينيم، و يا با گوش خود بشنويم، و يا با زبانمان آن را بچشيم، يا با بينيمان آن را بو كنيم، يا با بشره ي خود آن را لمس كنيم.
امام فرمودند: تو حواس پنجگانه را نام بردي در حالي كه آنها در استنباط مطالب و حقايق مفيد نيستند مگر به دليل عقل، همان طور كه ظلمت و تاريكي را بدون چراغ نمي توان پشت سر گذاشت.
منظور حضرت اين بود كه حواس بدون كمك عقل انسان را به شناخت مسائل پنهاني و غايب رهنمون نمي شود، و آنكه از حدوث صورتها و تصاوير به طور معقول ديده مي شود بر پايه ي شناخت محسوس است. [1] .
پاورقي
[1] بحارالانوار: ج 10 ص 211 ح 12.
عاطفه
حضرت صادق در عاطفه و احسان بين همه يكسان بود و دور و نزديك نسبت به عواطف او مساوي بودند همه را يكسان صله و انعام مي داد عربي آمد نزد او سرمايه خواست به كسب پردازد هزار دينار به او داده تا به مصر رفت و تجارت كرد و با چندين هزار دينار برگشت حضور حضرت صادق عرض كرد: از بركت سرمايه اي است كه شما داديد و ربع آن متعلق به شما مي باشد حضرت فرمود آن كيسه اولي مرا كافي است و بقيه از آن تست و درباره ربح حلال و حرام به او تعليماتي داد.
امام ششم هيبتي گيرنده داشت كه هر گاه لباس مستعمار هم مي پوشيد با همان هيبت و سطوت مخاطب را مرعوب قدرت علمي مي نمود و در عين حال اين سطوت و هيبت بشاشت و انبساطي مخصوص داشت.
مي نويسند منصور داراي هيبت و سطوتي بود كه هر بيننده را بر خود مي لرزانيد ولي چون با حضرت صادق روبرو مي شد از هيبت امام فروتن و خاضع مي شد و هر چه در دل داشت فراموش مي كرد.
ابن ابي العوجاء با كمال الحاد و جحود خود در مناظرات با حضرت صادق عليه السلام خاشع مي شد و از هيبت آن حضرت فروتني مي كرد و پس از سخن گفتن امام عاجز و ساكت مي شد امام مي فرمود فما يمنعك من الكلام؟ قال اجلال لك و جهاته ما ينطق بين يديك چرا سخن نمي گوئي گفت از هيبت تو مرا ياراي سخن گفتن نيست [1] .
پاورقي
[1] كتاب التوحيد باب اثبات حدوث العالم - حيات الصادق ص 266 ج 1.
رثاء الامام عند وفاته
رثاه أبوهريرة العجلي لما حملت جنازته و رفع سريره و قد أخرج الي البقيع ليدفن عليه السلام (و هو من شعراء أهل البيت (ع) المجاهدين كان شاعرا ناكسا لقي الامام الباقر و الصادق (ع) و توفي بعد سنة 150 ه) نقلا عن كتاب وفاة جعفر الصادق (ع) للشيخ حسين الدرازي البحراني ص 38.
أقول و قد راحوا به يحملونه
علي كاهل من حامليه و عاتق
أتدرون من ذي تحملون علي الثري
ثبير ثوي من رأس علياء شاهق
غداة حنا الحانون فوق ضريحه
ترابا و أولي كان فوق المرافق
فيا صادق ابن الصادقين اليه
بآبائك الأطهار حلفة صادق
فحق بكم ذوالعرش أقسم في الوري
فقال تعالي الله رب المشارق
نجوم هي اثنا عشر قد كن سبقا
الي الناس في علم من الناس سابق
و لا عجبا لو أنزلوك الي الثري
فلولاك فيها لم تكن في الحقائق
و ساخت بأهليها و لم تك ساعة
بسالمة من حل تلك البوائق
سأبكيك مادامت عيوني في الثري
الي يوم حشري عند ربي وخالقي
ألا لعن الله الذين تبوأوا
مقاماتكم لا سيما ابن الدوانق
أتقتل يا شر البرية جعفرا
و من قال فيه خالقي خير صادق
و تترك هذا الدين من غير واليا
و صامته أضحي به غير ناطق
سألبس أثواب الضنا مدة البقا
و أهجر صفو العيش غير مرافق
[ صفحه 123]
و كيف تلذ العين غمضا و قد جري
علي خير خلق الله شمس المشارق
فيا نكبة ما مثلها قط نكبة
لقد عطلت تلك السما بعد طارق
صلاة اله العرش مثل سلامه
و تسليمه ماذر نور المشارق
حديث 008
شنبه
لاراحة لحسود.
حسود، هيچ آسايشي ندارد.
بحار، ج 69، ص 261
مقبره امام علي بن حسين، زين العابدين
مشهور به امام سجاد، ابوالأئمّه امام چهارم شيعيان، مادرش دختر يزدگرد پادشاه ساساني بود كه تنها بازمانده فرزند ذكور حسين بن علي (عليه السلام) است. بيماريش باعث شد كه در واقعه كربلا سلاح به دست نگيرد و با ديگر اسيران به شام برده شد. پس از بازگشت به مدينه، بار ديگر به دستور «عبدالملك اموي» دستگير و به شام آورده شد.
[ صفحه 447]
آنگاه چون به مدينه بازگردانده شد، گوشه عزلت پيشه كرد و به عبادت و سجود، روزگار گذراند.
مجموعه اي از نيايش هايش تحت عنوان «صحيفه سجاديّه» در تاريخ حيات معنوي مسلمانان بجاي ماند. عاقبت پس از 35 سال امامت، در حوالي سال هاي 92 / 95 هـ. ق. توسّط امويان مسموم شد و درگذشت و در بقيع به خاك سپرده شد.
سؤال 03
امام صادق (عليه السلام): بگو آيا ميان نماز و روزه كداميك برتر است؟
ابوحنيفه (رضي الله عنه): نماز.
امام صادق (عليه السلام): اما براساس روش قياسي تو لازم مي آيد كه زن حايض پس از اتمام حيض نمازش را قضا كند و نه روزه خود را.و اين در حالي است كه خداوند قضاي روزه و نه نماز را بر او واجب نموده است.
اخراج اللبن من شاة عجفاء
أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: قال: حدثنا أبومحمد سفيان، عن أبيه، عن الأعمش، عن ابراهيم بن وهب قال: أتي أبو عبدالله بشاة حائل عجفاء، فمسح ظهرها فدرت اللبن فاستوت [1] .
[ صفحه 9]
پاورقي
[1] دلائل الامامة: ص 113.
توطئه منصور و خشم پيامبر
حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: انسان حريص از دو خصلت محروم مي شود و دو خصلت ديگر در وي پديد مي آيد: از قناعت محروم مي شود، پس راحتي را از دست مي دهد و از رضايت محروم مي گردد، پس يقين را از دست مي دهد.
در اين جريان منصور امام را به بغداد فراخوانده است. شريف رضي الدين به سند خود از محمد بن ربيع، حاجب و دربان منصور چنين نقل كرده است: روزي منصور در كاخ سبز نشسته و آن روز را روز كشتار نام نهاده بود و جعفر بن محمد عليه السلام را نيز از مدينه به بغداد آورده بود. منصور تمام آن روز را در كاخ مزبور گذرانيد و پاسي از شب گذشته، پدرم را خواست و گفت: اي ربيع! تو مي داني كه نزد من چه منزلتي داري و چه بسا خبرهايي به من مي رسد كه آنها را حتي از مادر بچه هايم پنهان مي كنم و فقط تو را گره گشاي آنها مي دانم. ربيع گفت: اين لطف خدا و مرحمت امير است و بالاتر از من، ناصح و خيرخواهي نيست. منصور گفت: چنين است! و هم اكنون به سراغ جعفر بن محمد عليه السلام برو و او را به همان وضع و حالتي كه يافتي نزد من بياور و اجازه نده حتي لباسش را عوض كند و وضعش را دگرگون نمايد. ربيع با خود گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» اين مأموريت باعث بدبختي من خواهد شد. اگر امام را
[ صفحه 28]
نزد او بياورم، با اين خشمي كه دارد، امام را خواهد كشت و آخرتم تباه خواهد گرديد و اگر به دنبال دستور او نروم و امام را نياورم، خون من و فرزندانم را خواهد ريخت و دارائيهايم را خواهد گرفت. در اين موقع دنيا و آخرت در جلوي چشمم مجسم گرديد و بالاخره به سوي دنيا رفتم و آن را برگزيدم. محمد بن ربيع مي گويد: پدرم ربيع مرا كه در ميان برادرانم به قساوت و سخت دلي شهرت داشتم، صدا كرد و گفت: به سراغ جعفر بن محمد عليه السلام برو و از ديوار خانه اش بالا برو و لازم نيست در بزني تا او خود را آماده و وضعش را عوض كند، بلكه غفلتا بر او وارد شو و او را در همان حالتي كه هست، جلب كن! محمد بن ربيع مي گويد: من براي انجام اين مأموريت به راه افتادم. فقط كمي از شب مانده بود. نردباني گذاشتم و از ديوار بالا رفتم. امام را در حال نماز ديدم كه پيراهني به تن و قطيفه اي به دور كمر داشت. تا نمازش را سلام داد، گفتم: به دستور امير حركت كنيد. امام فرمود: بگذار دعايم را بخوانم و لباسم را عوض كنم. گفتم: نه، امكان ندارد. حضرت فرمود: بگذار تنم را بشويم و تجديد وضو كنم. گفتم: اين نيز نمي شود، معطل نكنيد! نبايد و نمي گذارم وضع سر و صورتتان را عوض نمائيد. پس امام را با همان پيراهن و قطيفه، با پاي برهنه و بدون كفش و در حال خستگي حركت دادم. حضرت متجاوز از هفتاد سال داشت. (سن امام از هفتاد بيشتر نبوده، اما چون حضرت بدني نحيف و شكسته داشته است، محمد بن ربيع پنداشته كه امام بيشتر از هفتاد سال دارند.) چون مقداري راه آمديم، حضرت دچار ضعف شد. دلم به
[ صفحه 29]
حالش سوخت؛ گفتم: سوار شويد! و حضرت بر استر شاكري كه در كرايه ي ما بود، سوار شد. سپس به حضور پدرم راه افتاديم و شنيدم كه منصور به پدرم ربيع مي گفت: واي بر تو اي ربيع! اينها دير كردند، چرا نيامدند؟ سرانجام وقتي كه چشم پدرم به حضرت امام صادق عليه السلام افتاد و حضرت را در آن حال مشاهده نمود، به گريه افتاد، زيرا او از شيعيان اهل بيت عليهم السلام بود. امام به پدرم فرمود: اي ربيع! مي دانم كه دل تو با ماست. اجازه بده تا من دو ركعت نماز به جاي بياورم و دعا بخوانم. ربيع گفت: اختيار با شماست؛ هر چه مي خواهيد انجام دهيد. پسر ربيع گويد: آنگاه امام دو ركعت نماز به جاي آورد و دعايي طولاني خواند كه من نفهميدم چه بود. و منصور در اين فاصله از پدرم بازخواست مي كرد و از علت تأخير ورود امام مي پرسيد. تا اين كه دعاي حضرت تمام شد و پدرم ايشان را نزد منصور برد. وقتي امام به صحن ايوان رسيد، ايستاد؛ سپس با تكان دادن لبهايش دعايي خواند كه من ندانستم چه بود؟ سپس حضرت را پيش منصور بردم و حضرت در جلوي منصور ايستاد. منصور نگاهي به امام انداخت و (با گستاخي تمام) گفت: اي جعفر! چرا از اين همه حسد، كينه و دشمني ات نسبت به خانواده ي عباسي دست نمي كشي و خداوند هر روز بر شدت حسد و ناراحتي ات مي افزايد؟ حضرت فرمود: اي امير! به خدا سوگند من اين كارهايي را كه تو مي گويي نكرده ام. من به بني اميه كه تو مي داني دشمن ترين مردم براي ما و شما بودند و خلافت را به ناحق گرفته بودند، ستم نكردم - با اين كه آنها به ما خيلي ستم كردند -
[ صفحه 30]
تا چه رسد به شما كه پسر عمو و خويشاوند نزديك من هستيد و درباره ي من احسان و نيكي مي نمائيد. منصور كه روي پوستيني نشسته بود و در طرف چپش پشتي اي از خز قرار داشت و در زير پوستين شمشيري را كه هرگاه در كاخ سبز مي نشست آن را به همراه داشت، آماده نگاه داشته بود، ساعتي به امام خيره شد؛ سپس گفت: سخن باطل مي گويي و مرتكب گناه شده اي! و بعد از زير متكا و پشتي، پرونده اي را بيرون آورد و آن را به طرف امام پرتاب كرد و گفت: اينها نامه هاي شما به مردم خراسان است كه آنها را به پيمان شكني و مخالفت با ما دعوت كرده و به اطاعت و پيروي خود فراخوانده ايد. حضرت فرمود: به خدا سوگند - اي امير! من چنين كاري نكرده ام و چنين عملي را روا نمي دانم و به چنين چيزي عقيده ندارم، به خصوص كه من پا به سن گذاشته ام و ديگر حال و حوصله ي اين گونه كارها را ندارم و اگر ناگزير تصميمي درباره ي من داريد، مرا در برخي زندانهاي خود حبس كنيد تا مرگ من فرا رسد كه آن نزديك است. منصور گفت: نه، هرگز! سپس چشمانش به جايي خيره شد و دستش را بر قبضه ي شمشير برد و به مقدار يك وجب آن را بيرون آورد. ربيع مي گويد: تا اين وضع را ديدم، گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون» به خدا سوگند امام از دست رفت. اما ديدم كه منصور شمشير را در غلاف كرد و ادامه داد: اي جعفر! آيا شرم نداري با اين كهنسالي و با اين نسب، خلاف مي گويي و ميان مسلمانان اختلاف ايجاد مي كني؟ تو مي خواهي خون بريزي و آشوب راه بيندازي و ميان پادشاه و ملت را به هم بزني! حضرت فرمود: نه به خدا سوگند،
[ صفحه 31]
اي امير! اين نامه ها از من و به خط و مهر من نيست. منصور دوباره دست به قبضه ي شمشير برد و اين بار به اندازه ي يك گز آن را از غلاف بيرون كشيد. گفتم: «انا لله و...» امام كشته شد و در دل خود گفتم، اگر فرمان دهد كه امام را به قتل برسانم، مخالفت خواهم كردم (چون گمان داشتم شمشير را به دست من دهد و فرمان قتل امام را صادر كند) و تصميم گرفتم كه اگر چنين دستوري دهد، خود منصور را بكشم، هر چند كه خود و فرزندانم و دارو ندارم به خطر افتد و از عمل و كار زشت خود كه قبلا در دل داشتم، توبه كردم. به هر حال، منصور، امام را سرزنش مي كرد و او پوزش مي خواست كه در اين هنگام او همه ي شمشير، جز اندكي را از غلاف بيرون كشيد و من اين بار هم گفتم: «انا لله و...»؛ به خدا قسم امام شهيد شد. اما باز منصور شمشير را غلاف كرد و ساعتي خيره ماند و سپس سر بلند كرد و گفت: به گمانم راست مي گويي. اي ربيع! آن زنبيل را بياور! زنبيل را آوردم و منصور از داخل آن مقداري عطر و مواد خوشبو بيرون آورد و سر و صورت حضرت را معطر ساخت و محاسن امام كه سفيد بود، از غاليه مشكين شد و آن گاه به من دستور داد كه او را بر اسب مخصوصي كه خود بر آن سوار مي شد، سوار كنم و مبلغ ده هزار درهم نيز به حضرت بدهم و با كمال احترام امام را تا منزلش مشايعت كنم و به ايشان عرض كنم كه مخير است در بغداد بماند و يا به مدينه برگردد. ربيع مي گويد: ما از نزد منصور بيرون آمديم و من از سلامت امام شاد و خرسند بودم و در عين حال متعجب از اين كه منصور چه
[ صفحه 32]
تصميم خطرناكي داشت و چگونه امام به لطف خدا از آسيب او محفوظ ماند و از كارهاي خداي عزوجل هيچ تعجبي نيست. وقتي به حياط خانه رسيديم، عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! البته از كارهاي خداوند عزوجل تعجبي نيست و من در شگفت نيستم از آن چه اين مرد درباره ي شما كرد و خداوند شما را در تحت حمايت خويش قرار داد، ولي مي شنيدم شما پس از آن دو ركعت نماز، دعائي مي خوانديد كه چيزي از آن نفهميدم؛ فقط اين اندازه مي دانم كه دعائي طولاني بود و مي ديدم كه شما در صحن حياط لبهايتان را تكان مي داديد و چيزي مي گفتيد كه من متوجه نشدم. حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: آري، اما دعاي اول، دعاي غم و سختي هاست و من اين دعا را تاكنون براي احدي نخوانده بودم و امروز آن را به جاي دعاي طولاني اي كه هر روز پس از نماز مي خواندم - و امروز نگذاشتند آن را بخوانم - خواندم. و اما دعائي كه زير لب مي خواندم، دعائي است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در روز جنگ احزاب، وقتي دشمن و مشركان، مدينه را مانند نگين انگشتري محاصره كرده و در ميان گرفته بودند، خواند. سپس امام دعا را براي ربيع قرائت نمود؛ (متن دعا در كتاب شريف «مهج الدعوات» ص 196) و به ربيع فرمود: اي ربيع! اگر از آن بيم نداشتم كه منصور را خوش نمي آيد، همه ي اين مال (ده هزار درهم) را به تو مي بخشيدم، ولي در عوض آن زميني را كه تو در مدينه از من خواستي و حاضر بودي به ده هزار دينار بخري و من نمي فروختم، الان آن را به تو دادم. ربيع عرض كرد: مولاي من! من به آن دعاها علاقمندم. اگر آنها را به من مرحمت
[ صفحه 33]
كني، احسان و نيكويي كرده اي و اكنون به آن زمين احتياج ندارم. حضرت فرمود: ما اهل بيت اگر چيزي به كسي بخشيديم، دوباره آن را پس نمي گيريم. هم نسخه ي دعاها را به تو مي دهم و هم سند زمين را به تو تسليم مي كنم، با من به منزل بيا! ربيع مي گويد: طبق دستور منصور؛ حضرت را تا منزل همراهي كردم و ايشان به دست خويش سند و قباله ي زمين را براي من نوشت و دعاي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و دعاي ديگر را كه بعد از نماز خوانده بود، براي من املاء فرمود. آن گاه گفتم: اي فرزند رسول خدا! منصور عجله ي فراوان داشت و مرتب اصرار مي ورزيد كه شما را نزد او حاضر كنم، اما شما با صبر و حوصله آن دعاي طولاني را مي خوانديد؛ گويا از او نمي ترسيديد؟! حضرت فرمود: آري، من دعائي را كه پس از هر نماز صبح مي بايستي بخوانم، مي خواندم و آن دو ركعت نماز، نماز صبح بود كه مختصر خواندم و بعد آن دعا را خواندم.
ربيع پرسيد: آيا از منصور نمي ترسيديد كه او نقشه اي براي شما داشت؟ حضرت فرمود: چه نقشه اي؟ بايد از خدا بيم داشت نه از او! خداوند عزوجل در دل من خيلي با عظمت تر است. ربيع مي گويد: از اين جريان مدتي گذشت و اين ماجرا در ذهن من بود كه چگونه منصور، نخست نسبت به امام آن گونه خشم گرفته و از دست ايشان ناراحت بود، ولي بعد آن چنان به حضرت احترام گذاشت كه گمان ندارم درباره ي كسي آن گونه رفتار كند. تا اين كه روز خلوتي پيش آمد و در اندرون، منصور را سر حال يافتم؛ گفتم: اي امير! كاري عجيب از شما مشاهده كردم. منصور گفت:
[ صفحه 34]
چه كار عجيبي؟ گفتم: شما بر جعفر بن محمدصادق عليه السلام آن چنان خشم گرفته بوديد كه نسبت به احدي، حتي عبدالله بن حسن و ديگران آن گونه عصباني نبوديد، به طوري كه خواستيد او را با شمشير بكشيد و شمشير را هم يك وجب از غلاف بيرون آورديد، سپس به سرزنش او پرداختيد و باز شمشير را يك ذرع از غلاف بيرون كشيديد و باز (منصرف شديد و) به ملامت و توبيخ پرداختيد و بار سوم بيشترين قسمت شمشير را از غلاف در آورديد و شك نداشتم كه اين بار او را مي كشيد. ولي وضع كاملا دگرگون شد و آن خشم و غضب جاي خود را به رضا و خشنودي داد و به من فرمان داديد كه عطر آوردم و به دست خود، سر و صورت ايشان را معطر كرديد؛ آن هم با عطر و غاليه هايي كه وليعهدتان مهدي و اعمامتان را با آنها معطر نمي كرديد و مبلغ قابل توجهي به او صله داديد و فرموديد وي را تا خانه اش با احترام تمام مشايعت كنم. منصور گفت: اين سر و راز را نبايد فاش ساخت. اي ربيع! اين جريان را نبايد با كسي در ميان بگذاري. نمي خواهم به گوش بني فاطمه برسد و آنان بر من فخر بفروشند! همين [رياست و حكومت] را كه داريم براي ما بس است؛ ليكن اين راز را از تو پنهان نخواهم كرد. ببين گوشه و كنار هر كسي هست، او را دور كن! ربيع مي گويد: من همه ي كساني را كه در اطاقهاي اطراف بودند، دور كردم و پيش منصور برگشتم و او دوباره از من خواست كه اطراف را كنترل كنم و نگذارم كه احدي در آن حوالي باشد و من چنين كردم. آن گاه منصور رو به من كرد و گفت: در اينجا جز من و تو كس ديگري نيست. اگر اين راز فاش شود، تو و فرزندان و تمام
[ صفحه 35]
خانواده ات را خواهم كشت و همه ي دارائي ات را خواهم گرفت. ربيع گفت: خداوند امير را از گزند آفات حفظ كند. منصور گفت: اي ربيع! من تصميم به قتل جعفر [عليه السلام] داشتم و هيچ عذري را نمي خواستم از او بپذيرم و نمي خواستم به هيچ سخنش گوش فرا دهم. بار اول كه خواستم او را بكشم، رسول خدا در برابرم مجسم شد، در حالتي كه پنجه هاي دستش باز و آستين هايش بالا بود و چهره اي گرفته و عبوس داشت، ميان او و من مانع گرديد، من صورت را از او برگرداندم. براي بار دوم كه قصد قتل او را داشتم و شمشير را بيشتر از بار اول بيرون كشيدم، باز رسول الله را مشاهده كردم كه فوق العاده به من نزديك شده و قصد دارد كه اگر من جعفر را كشتم، او هم مرا بكشد؛ لذا دست نگاه داشتم. اما مجددا به خود جسارت و جرأت بخشيدم و گفتم، گويا چشمانم سياهي مي رود و مثل جن زده ها شده ام. پس همه ي شمشير را از غلاف بيرون آوردم؛ باز رسول الله در برابرم مجسم شد، در حالي كه بازوانش را گشوده، آستين بالا زده، چهره برافروخته، ترشروي و عصباني بود، حتي نزديك بود دست روي شانه ي من گذارد. پس ترسيدم به خدا قسم اگر كاري كنم، او نيز كار خود را بكند؛ از اين رو ديدي كه حال من دگرگون شد و خشم خود را فرو خوردم. اي ربيع حق بني فاطمه را جز مردمان نادان و بي بهره از دين و به دور از شريعت انكار نمي كند، ولي تو نيز نبايد اين ماجرا را براي كسي بازگو كني. محمد بن ربيع گويد: تا منصور زنده بود، پدرم اين جريان را براي من بازگو نكرده بود.
[ صفحه 36]
عبدالله بن علي
نخستين كسي كه بر ضد ابوجعفر منصور علم خلافت بلند كرد.
عبدالله بن علي بن عبدالله بن عباس بود.
[ صفحه 140]
وي عموي منصور يعني برادر محمد بن علي بن عبدالله بود و از جانب ابوالعباس سفاح والي شام بود.
اما پس از مرگ سفاح در شام قيام كرد و به استناد اينكه برادرزاده ام سفاح مرا جانشين خود ساخت از مردم به نام خود بيعت گرفت و به تجهيز قواي خود پرداخت ابوجعفر منصور ابومسلم خراساني را با سپاه مجهز خراسان به جنگ او فرستاد.
ولي ابومسلم چنين وانمود مي كرد كه با كسي سر جنگ ندارد بلكه چون به جاي عبدالله بن علي والي شام شده به مقر حكومت خود مي رود.
ميان ابومسلم و عبدالله بن علي در نصيبين مدت پنج ماه جنگ و جدال برقرار بود و پس از پنج ماه عبدالله بن علي درهم شكست و خود با برادرش عبدالصمد بن علي ميدان نبرد را ترك گفت و از شام به عراق آمد و در بصره به برادرش سليمان بن علي پناه برد و به شفاعت او ابوجعفر منصور هم از خطايش درگذشت
سبب إملاء كتاب المفضل
قال المفضّل: فخرجت من المسجد محزوناً مفكّراً فيما بلي به الإسلام وأهله من كفر هذه العصابة وتعطيلها، فدخلتُ علي مولاي صلوات الله عليه، فرأني منكسراً فقال: ما لك؟
فأخبرته بما سمعت من الدّهريّين، وبما رددت عليهما. فقال:
لَأُلقِيَنَّ إليك مِن حِكمَةِ الباري جَلَّ وعلا وتَقَدَّسَ اسمُهُ في خَلقِ العالَمِ والسِّباعِ وَالبَهائِمِ وَالطَّيرِ والهَوامِّ وَكُلِّ ذي روحٍ مِنَ الأنعامِ وَالنَّباتِ والشَّجَرَةِ المُثمِرَةِ وَغَيرِ ذاتِ الثَّمَرِ وَالحُبوبِ وَالبُقولِ المأكولِ من ذلِكَ وَغَيرِ المَأكولِ ما يَعتَبِرَ بِهِ المُعتَبرون، وَيَسكُنُ إلي مَعرِفَتِهِ المُؤمِنونَ، وَيَتَحيَّرُ فيهِ المُلحدونَ فَبَكِّر عَلَيَّ غداً.
قال المفضّل: فانصرفت من عنده فرحاً مسروراً، وطالت عليّ تلك اللّيلة انتظاراً لما وعدني به، فلمّا أصبحت غدوتُ فاستؤذن لي فدخلت وقمت بين يديه، فأمرني بالجلوس فجلست، ثمّ نهض إلي حجرة كان يخلو فيها فنهضت بنهوضه فقال: اتبعني.
فتبعته فدخل ودخلت خلفه، فجلس وجلست بين يديه فقال:
يا مُفضَّلُ، كأنّي بِكَ وَقَد طالَت عَلَيكَ هذهِ اللّيلَةَ انتِظاراً لِما وَعَدتُكَ؟
فقلتُ: أجل يا مولاي. فقال:
يا مُفَضَّلُ، إنَّ اللهَ كانَ ولا شي ءَ قَبلَهُ، وَهُوَ باقٍ ولا نِهايَةَ لَهُ، فله الحمد علي ما ألهمنا، وله الشّكر علي ما منحنا، وَقَد خَصَّنا مِنَ العُلومِ بِأعلاها، ومِنَ المَعالي بِأسناها، واصطفانا علي جَميع الخَلقِ بعِلمهِ، وجَعَلنا مهيمنين عَلَيهِم بِحُكمِهِ.
فقلت: يا مولاي، أتأذن لي أن أكتب ما تشرحه؟ - وكنت أعددت معي ما أكتب فيه -. فقال لي: افعل... [1] .
[ صفحه 7]
پاورقي
[1] بحار الأنوار: ج3 ص57 نقلاً عن الخبر المشتهر بتوحيد المفضّل.
في اظهار امامته
4- و عن صالح بن الأسود قال: سمعت جعفر بن محمد عليه السلام يقول: سلوني قبل أن تفقدوني فانه لا يحدثكم أحد بعدي بمثل حديثي.
5- و من كتاب الدلائل للحميري عن سليمان بن خالد، عن أبي عبدالله عليه السلام في قوله (ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة ألا تخافوا و لا تحزنوا و أبشروا بالجنة التي كنتم توعدون).
[ صفحه 323]
قال أبوعبدالله عليه السلام: أما والله لربما و سدنا لهم الوسائد في منازلنا.
مناظرة ابن أبي العوجاء في بعض آي القرآن الكريم
و عن حفص بن غياث، قال: شهدت المسجد الحرام و ابن أبي العوجاء يسأل أباعبدالله عليه السلام عن قوله تعالي: (كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب) [1] ما ذنب الغير؟
[ صفحه 61]
قال عليه السلام: و يحك هي هي و هي غيرها!
قال الزنديق: فمثل لي ذلك شيئا من أمر الدنيا، قال: نعم، أرأيت لو أن رجلا أخذ لبنة فكسرها، ثم ردها في ملبنها، فهي هي و هي غيرها.
و روي أنه سأل الصادق عليه السلام عن قول الله عزوجل في قصة ابراهيم عليه السلام: (قال بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون) [2] ، قال: ما فعله كبيرهم و ما كذب ابراهيم عليه السلام. قيل: و كيف ذلك؟
فقال عليه السلام: انما قال ابراهيم عليه السلام: فاسألوهم ان كانوا ينطقون، فان نطقوا فكبيرهم فعل، و ان لم ينطقوا فكبيرهم لم يفعل شيئا، فما نطقوا، و ما كذب ابراهيم عليه السلام.
فسأل عن قوله في سورة يوسف: (أيتها العير انكم لسارقون) [3] .
قال عليه السلام: انهم سرقوا يوسف من أبيه، ألا تري أنه
[ صفحه 62]
قال لهم: (قالوا ماذا تفقدون قالوا نفقد صواع الملك) [4] .
و لم يقل سرقتم صواع الملك، انما سرقوا يوسف من أبيه.
فسأل عن قول ابراهيم: (فنظر نظرة في النجوم فقال اني سقيم) [5] ، قال: ما كان ابراهيم سقيما، و ما كذب، انما عني سقيما في دينه، أي مرتادا. [6] .
پاورقي
[1] النساء: 56.
[2] الأنبياء: 63.
[3] يوسف: 70.
[4] يوسف: 72.
[5] الصافات: 88.
[6] الاحتجاج: 354.
مناظره پيرامون زهد
روزي سفيان ثوري امام را ديدار كرد و مشاهده نمود كه آن حضرت لباسي بر تن دارد سفيد، همچون سفيده تخم مرغ .
گفت: اين لباس ، برازنده شما نيست !
- امام فرمودند: گوش كن ! چيزي برايت مي گويم كه اگر بر حق و سنت بميري نه بر بدعت و گمراهي ، براي دنيا و آخرتت مفيد و سودمند خواهد بود . اين را بدان كه رسول الله (ص ) در عصري زندگي مي كرد كه فقر و نداري بر آن حاكم بود. اما پس از آنكه دوران فقر و تنگدستي جامعه پايان يافت و فراواني و وفور نعمت پيش آمد، شايسته ترين اشخاص براي اين نعمتها ، نيكوكارانند نه بدكاران ، مؤمنانند نه منافقان ، مسلمانانند نه كافران . پس تو چه مي گوئي اي سفيان ؟! به خدا سوگند با اينكه مي بيني اينگونه لباسي نفيس و سفيد پوشيده ام ؛ مع ذلك از آن روزي كه به حد]؛< تكليف رسيده ام ، صبح و شامي فرا نرسيده است كه در ميان اموال و دارائي من حق خدائي بوده باشد و من آن را به جاي خود پرداخت نكرده باشم (1).
- روزي ديگر عده اي از مردمان صوفي مسلك و متظاهر به زهد كه داعيه اي هم داشتند و مردم را به مرام و مسلك خود مي خواندند و مي خواستند همه مثل آنها ظاهري ژوليده ، كثيف و پريشان داشته باشند، نزد امام صادق (ع ) آمدند و گفتند : دوست ما نتوانست با شما حرف بزند و دلايل آماده نبود و نتوانست مطرح سازد. (2)
اكنون دلايل خود را مطرح كنيد.
- دلايل ما از خود قرآن است .
بسيار خوب ، بيان كنيد كه آيه هاي قرآن شايسته ترين چيزي است كه ما بايد آن را پيروي كنيم و برنامه عمل خود قرار دهيم .
- خداوند تبارك و تعالي درباره قومي از ياران پيامبر چنين مي گويد:
(3)<و يوثرون علي أنفسهم ولو كان بهم خصاصة و من يوق شحّ نفسَه فاولئك هم المفلحون > (آنان بر نفس خود ايثار مي كنند و هر چند كه خود فقير و نادارند (ديگران را مقدم مي دارند) . و كساني كه جلوي طمع و حرص نفس خويش را مي گيرند، اينان رستگارند).
و در جاي ديگر فرمود:
<و يطعمون الطعام علي حبّه مسكينا و يتيماً و اسيراً ...> (4)
آنان طعام و خوراكي را با اينكه به آن علاقمند هستند و نياز دارند ، به فقير، يتيم و اسير مي بخشند.
همين دو آيه به عنوان دليل مسلك ما كافي است .
يكي ديگر از آنان كه در گوشه اي نشسته بود، معترضانه به امام گفت : ما مي بينيم شما به خودداري از طعامهاي پاكيزه دعوت مي كنيد، مع ذلك به مردم دستور مي دهيد از دارائيشان بيرون روند، تا خود شما از آنها لذت ببريد و بهره مند گرديد(5) .
- اين حرفهاي بي فايده را كنار بگذاريد و به من بگوئيد ببينم شناخت شما نسبت به قرآن چگونه است ؟ آيا ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه آن را كه تمام گمراهيها و تباهيها در ميان امت مسلمان از همين نقطه آغاز مي شود، مي دانيد؟
قسمتي را آري و نه همه را.
- گرفتاري شما از همين جا شروع مي شود( كه ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن را نمي فهميد) و احاديث رسول خدا هم همينطور هستند.
اينكه گفتيد خداوند برخي ياران پيامبر را ستوده و از عملكرد نيكويشان ما را خبر داده است ، كار آنان وقتي بوده كه نهي و منعي از آن نبوده وپاداشي هم از اين نوع ايثار (6) مي بردند.
بعد خداوند (جلّ و عزّ) فرماني برخلاف فرمان اول صادر كرد. پس اين فرمان ، آن اولي را از بين برد و اين فرمان دوم لطف و رحمتي بود از سوي خداوند در حق مؤمنان تا خود و خانواده و عيالشان به ضرر و زحمت نيفتند و در خانواده ها به بچه هاي كوچك ، پيرمردان و پيرزنان ستم نشود كه آنان حوصله و تحمل گرسنگي را ندارند(و از طريق زهدنان آورشان صدمه و آسيب نبينند).
اگر من كه فقط يك قرص نان دارم ، ايثار كرده و آن را به ديگري بدهم پس فرزندان من چه بخورند؟ آيا آنها از بين بروند و هلاك شوند؟ لذا رسول خدا فرمود:پنج عدد خرما، گرده نان ، دينار و يا درهمي كه انسان دارد و مي خواهد خرج كند بهترين مورد، خرج و انفاق بر پدر و مادر است ؛ بعد اهل و عيال خود آدمي و در مرحله سوم براي خويشاوندان فقير و نزديك و بعد براي همسايگان نادار و محتاج و در پنجمين مرحله كه پائين ترين درجه و كم ثواب ترين همه است ، خرج در راه خدا (بطور كلي ) مي باشد.
روزي پيامبر درباره يكي از انصار كه به هنگام مرگ ، همه دارائي اش را كه منحصر به پنج يا شش برده بوده آزاد كرده و كودكان خردسال هم از خود باقي گذاشته بود، فرمود: اگر مرا از اين جريان آگاه مي ساختيد نمي گذاشتم او را در كنار مسلمانان دفن كنيد كه او با اين كارش بچه هاي گدا وسائل به كف از خود باقي گذاشته و رفته است .
- پدرم حديث كرد كه رسول خدا مي فرمود: در خرج و انفاق ، اول بايد از اهل و عيال شروع كني ؛ سپس هر كسي نزديكتر باشد، اولويت با اوست و اين سخن قرآن است و مطلبي است كه برخلاف پندار شما از سوي خداوند عزيز و حكيم مقرر گشته است :
(7)<والّذين اذا انفقوا لم يُسرِفوا و لمَ يْقتروا و كان بين ذلك قواماً> (آنان كه به هنگام انفاق اسراف نمي كنند و سخت هم نمي گير ند، بلكه روشي ميانه دارند.) خداوند عمل كساني را كه اصلاً چيزي براي خود باقي نمي گذارند و همه چيز را به ديگران مي بخشند و باصطلاح شما ايثار مي كنند، اسراف ناميده و در بيش از يك جا فرموده : <ان الله لا يحب المسرفين > (8) خداي تعالي مؤمنان را از اسراف و زياده روي در خرج و انفاق نهي نمود، چنانكه از سختگيري و امساك نيز منع فرمود، اما به روش ميانه فرمان داد؛ يعني انسان نبايد همه آنچه را كه دارد خرج و يا انفاق كند؛ آنگاه از خدا بخواهد كه به وي روزي دهد كه چنين دعائي مستجاب شدني نيست ، به علت حديثي كه از رسول خدا به ما رسيده است كه فرمود:
- <دعاي چند صنف و گروه از امت من مستجاب نمي شود: مردي كه پدر و مادرش را نفرين كند و عليه آنها دعا نمايد؛ مردي كه بدهكارش را كه از پرداخت بدهي خودداري مي كند و يا منكر مي شود، نفرين كند، در حاليكه مي توانست نوشته اي از او بگيرد و يا شاهدي اقامه كند؛ مردي كه زنش را نفرين كند، چون خداوند راه خلاصي گذاشته و طلاق را حلال دانسته و او مي تواند بدين وسيله خود را رها سازد؛ مردي كه در خانه اش مي نشيند و بدون اينكه حركتي كند و بيرون رود و به جستجو بپردازد، از خدا روزي بطلبد كه خداوند جل جلاله فرمايد: اي بنده من ! آيا تو راهي براي جستجوي روزي نداري و من تن سالم به تو ندادم كه مي تواني در روي زمين حركت كني و تلاش و كوشش نمائي كه در اين صورت پيش من معذور بودي كه به فرمان من رفتي ؟ و براي اينكه باري بر دوش خانواده ات نباشي ، اگر خواستم برايت روزي مي دهم و اگر خواستم از دادن روزي امساك مي كنم ، ولي به هر حال تو معذور نيستي كه تلاش نكني ؛ و مردي كه خداوند به او روزي فراوان و مال كلان داده است ، اما همه را بي رويه خرج كند و بعد رو به خدا نموده و گويد: پروردگارا! به من روزي بده ، كه خداوند در جواب گويد: آيا من به تو روزي گسترده ندادم ؟ چرا با اقتصاد و تدبير خرج نكردي و آنگونه كه فرمان داده بودم ، عمل ننمودي ؟ چرا اسراف كردي ؟ مگر من تو را از اسراف و ولخرجي منع نكرده بودم ؟؛ و بالاخره مردي كه درباره قطع رحم و خويشاوندان نزديكش دعا كند كه اين دعا هم مستجاب نخواهد شد>.
خداوند به پيامبرش ياد داد كه چگونه انفاق و خرج كند، بدين ترتيب كه روزي پيامبر هفت مثقال طلا داشت و دوست نداشت كه بخوابد و آن را انفاق و خرج ننمايد؛ لذا شبانه آن را صدقه داد. صبح كه شد چيزي براي خود نداشت .
اتفاقاً مرد بينوائي از او كمك خواست ، ولي پيامبر چيزي نداشت كه به او بدهد گدا پيامبر را ملامت كرد و پيامبر از اين جريان غمگين شد كه چرا چيزي ندارد كه به او بدهد؛ زيرا كه پيامبر بسيار دلنازك و مهربان بود. در اينجا خداوند رسولش را ادب فرمود و چنين دستور داد:
<ولا تَجعلْ يَدك مَغلُولةً الي عُنقكَ ولاَ تبسطها كلَّ البسطِ فَتقُعدَ مَلوماً مَحسوراً>(9) (دستت را به گردن مبند (زياد ممسك مباش ) و آن را زياد هم نگشا (ولخرجي نكن )! پس در نتيجه ملامت شده ، حسرت خورده و از مال بيرون آمده مي نشيني .) خداوند مي خواهد به رسول خويش بفرمايد كه گاهي مردم از تو چيزي مي خواهند و تو را در ندادن معذور نمي دانند اگر همه آنچه را كه داري يكجا خرج كني و از دارائي بيرون آئي حسرت مي خوري . اينها احاديثي است كه قرآن صحت آنها را تأييد مي كند ؛ قرآن هم كه مورد تصديق مؤمنان و مردان خدائي است . ...(10)
- پس از او مي دانيد كه سلمان و ابوذر داراي چه فضيلت و ارزشي در اسلام هستند كه رضوان خدا بر ايشان باد.
روش زندگي سلمان چنان بوده است كه وقتي سهم خود را از بيت المال مي گرفت هزينه سالانه اش را كنار مي گذاشت تا سال بعد فرا رسد و دوباره سهم خود را بگيرد.
عده اي به سلمان اعتراض كردند كه تو با اين زهدي كه داري ، چرا چنين مي كني ؟ تو از كجا مي داني ؟ شايد امروز يا فردا بميري !
او در پاسخ گفت : چرا شما اميدي براي زنده ماندن من نداريد، همچنانكه بيم داريد كه من بميرم ؟ اي بي خبران ! نمي دانيد كه نفس انساني در صورت عدم تأمين معيشتش مضطرب و نگران مي شود، اما وقتي كه هزينه زندگي اش تأمين باشد، آرامش پيدا مي كند؟
اما ابوذر، او چندين بچه شتر و بره گوسفند داشت . شير آنها را مي دوشيد و موقعي كه خانواده اش هوس گوشت مي كردند، از آنها سر مي بريد. و نيز هنگامي كه مهماني به او مي رسيد و يا از همشهريانش كساني احتياج به گوشت پيدا مي كردند، شتري نحر مي كرد و گوشت آن را تقسيم مي نمود و خود هم سهمي به اندازه ديگران نه كم و نه زياد بر مي داشت . پس چه كسي از اينها زاهدتر است ؟ اينان كساني هستند كه رسول الله درباره شان آنگونه تعريف كرده است ؛ مع ذلك آنان در زندگي خود روزي نبوده كه مالك هيچ چيز نباشند. آيا شما مي گوئيد مردم لوازم زندگي خود را دور بريزند و ديگران را در استفاده از]؛< آنها بر خود و خانواده شان مقدم بدارند؟
- اي جماعت صوفي ! شنيدم پدرم به روايت از پدرانش از رسول خدا فرمود: <آنگونه كه من از وضع مؤمن در شگفت مي مانم ، از هيچ چيز ديگر تعجب نمي كنم : او اگر در دنيا با قيچي قطعه قطعه شود، آن را براي خود خير مي داند و اگر مالك همه آنچه ميان مشرق و مغرب است باشد، آن را نيز براي خود خير و صلاح مي داند. به هر حال ، هر چه خداوند برايش بخواهد او آن را براي خود خير و صلاح مي داند>.
- اي كاش مي دانستم آيا همين اندازه صحبت براي شما كافي است يا بيشتر توضيح دهم ؟! آيا نمي دانيد كه خداوند عزوجل در امر جهاد، نخست هر يكنفر مؤمن را با ده نفر كافر برابر دانسته و واجب كرده بود كه يك مؤمن به تنهائي در برابر ده تن كافر بايستد و پيكار كند و اگر به آنها پشت كند و فرار نمايد، مستحق آتش مي شود؟ سپس خداوند در حق مؤمنان لطف كرد و به جاي ده مرد، دو مرد منظور فرمود.
- پس دو مرد، ده مرد را نسخ نمود و آن تخفيفي بود از سوي خداوند عزوجل در حق مؤمنان .
زماني كه مسلمانان از مكه به مدينه هجرت كردند آنان در ابتداي ورود به مدينه هيچ چيز نداشتند، نه مسكن و پناهگاهي و نه خورد و خوراكي . لذا ايثار براي انصار يك تكليف ضروري و لازم بود تا اينكه كم كم مهاجرين خود را جستند و وضع زندگيشان نسبتاً سامان يافت .
- در اين موقع بود كه حكم ايثار با فرمان ميانه روي در انفاق نسخ گرديد .
(امام صادق (ع ) لزوم جهاد يك مؤمن را با ده كافر در بدو امر كه مسلمانان اندك بودند و نسخ آن را با لزوم جهاد و پيكار با دو مرد كه تخفيفي بود درباره مؤمنان ، به عنوان مثال مطرح فرموده است .)
- به من بگوئيد ببينم حكم قاضيان خود را در اينكه نفقه زن را بر شوهر واجب مي دانند، اما شوهر مي گويد من زاهد هستم و چيزي ندارم ، حكم عادلانه مي دانيد يا ظالمانه ؟ اگر آن قضاوت را، قضاوت جور بدانيد و حكمشان را هم حكمي ظالمانه تلقي كنيد، مردم خود شما را ظالم و ستمگر مي شناسند و اگر آن قضات را جائر ندانيد و حكمشان را عادلانه بدانيد، حرف خود را نقض كرده ايد كه هر انساني لازم است هزينه زندگي خود و خانواده اش را داشته باشد. و همچنين اين قضاوت وصيت و احسان انسان را در بيش از يك سوم مالش مردود مي دانند.
- به من بگوئيد ببينم اگر مردم ، زاهد پيشه باشند به آن معني كه شما مي پنداريد، پس اين همه كفاره ها، نذورات و زكات طلا و نقره و خرما و كشمش و ديگر چيزهائي را كه به عنوان زكات واجب مي شود، مانند شتر، گاو و گوسفند چه كساني بگيرند؟ (مگر نه اين است كه برداشت شما از زهد آن است كه انسان گرسنه بماند و برهنه و كثيف زندگي كند؟) چون به نظر شما، هيچكس نمي تواند مال دنيا را براي خود داشته باشد و هر چند كه خود نيازمند و فقير باشد، بايد آنرا به ديگري دهد.
- پس چه مسلك بدي داريد شما! و چقدر نسبت به قرآن و سنت و احاديث رسول خدا كه مورد تصديق قرآنند اما شما روي ندانم كاري آنها را مردود مي دانيد، جاهليد! شما در آيه هاي غريب قرآن و در ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و امر و نهي آن دقت نمي كنيد و به آنها توجه نداريد.
- به من بگوئيد ببينم سليمان بن داود را چگونه مي شناسيد؟ او از خدا براي خود سلطنت خواست ؛ سلطنتي كه پس از او شايسته براي هيچكس نباشد. (11)
و خداوند هم به او چنين حكومت و سلطنتي را داد و او حق مي گفت و به حقيقت عمل مي كرد و ما مي بينيم خداوند اين تقاضا و اين زندگي را براي او عيب نگرفت و براي هيچ مؤمني هم آن را عيب و ننگ نمي داند. قبل از سليمان ، پدر او داود را در نظر بگيريد كه چه حكومت ، قدرت و سلطنت محكمي داشت . و همچنين يوسف كه به پادشاه مصر گفت : مرا خزانه دار خود قرار بده كه من مردي امين و دانا هستم . و قدرت او چنان گسترش يافت كه تمام كشور مصر را تا سرزمين يمن فرا گرفت و همه در سالهاي خشكي و قحطي ، از او طعام مي گرفتند. او نيز حق مي گفت و حق عمل مي كرد و كسي را نمي شناسيم كه اين زندگي را براي او ننگ و عار بداند.
پس اي مدعيان زهد و تصوف ! از آداب الهي و اصول تربيتي خدائي درباره مؤمنان ، ادب آموزيد و به امر و نهي خدا بسنده كنيد و امور مشتبه را رها نمائيد و علم چيزي را كه نمي دانيد به اهل آن واگذاريد كه در پيشگاه خدا تبارك و تعالي معذور خواهيد بود و پاداش هم خواهيد برد و درصدد دانستن ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن باشيد و حلال را از حرام بازشناسيد كه آن ، شما را به خداوند نزديكتر مي كند و شما را از جهل و ناداني دور مي سازد و جهالت را به اهل آن واگذاريد كه جاهل در جهان كم نيست . اين اهل علم و دانشند كه اندكند و خداوند فرمود: <فَوقَ كلّ ذِي علمٍ عَليٌم >. (12)
پاورقي
1 كافي ، ج 5 ص 65
2 معلوم مي شود اينان يكبار هم جلوتر نزد امام آمده ، ولي قادر به سخن و بحث نشده بوده اند.
3 الحشر 10
4 الدهر 8
5 گواينكه هميشه افرادي پر مدعا و بي ادب وجود دارند كه پا از گليم خود فراتر مي گذارند و نسبت به بزرگان دين اسائه ادب مي كنند و ندانسته به آنان خرده مي گيرند و كاتوليك تر از پاپ مي شوند.
6 يعني انسان با وجود فقر و مسكنت خود و خانواده اش ، ديگران را مقدم بدارد و هزينه زندگي خود و]؛< خانواده را به آنها ببخشد و خود گرسنه بماند.
7 الفرقان 67
8 الانعام 141الاعراف 31
9 بني اسرائيل 31
10 مؤلف در اينجا قسمتي از حديث را حذف كرده است . مراجعه كنيد به فروع كافي ، ج 5 ص 68
11 <وهَب لي مُلكاً لا يَنبغي لاِ حدٍ من بَعدي ...> (ص 36.
12 يوسف 38
صفحاتي از زندگاني امام جعفر صادق(ع) ، مظفر ص 286 - 300
هيبته
رزق الله الامام الصادق مع كريم سجاياه و تواضعه هيبة و وقارا، خضع له به أكبر ملوك الأرض في وقته و هو الخليفة العباسي أبوجعفر المنصور؛ حيث روي شمس الدين الذهبي بسنده الي الفضل بن الربيع عن أبيه قال: دعاني المنصور فقال: ان جعفر بن محمد يلحد في سلطاني، قتلني الله ان لم أقتله. فأتيته فقلت: أجب أمير المؤمنين.
فتطهر و لبس ثيابا، أحسبه قال: جددا، فأقبلت به، فاستأذنت له: فقال: أدخله، قتلني الله ان لم أقتله. فلما نظر اليه مقبلا قام من مجلسه فتلقاه. و قال: مرحبا بالنقي الساحة، البري ء من الدغل و الخيانة، أخي و ابن عمي، فأقعده معه علي سريره و أقبل عليه بوجهه، و سأله عن حاله، ثم قال: سلني عن حاجتك.
فقال: أهل مكة و المدينة قد تأخر عطاؤهم فتأمر لهم به، قال: أفعل. ثم قال: يا جارية ائتيني بالتحفة، فأتته بمدهن زجاج فيه غالية فغلفه بيده و انصرف، فاتبعته فقلت: يابن رسول الله، أتيت بك و لا شك أنه قاتلك، فكان منه ما رأيت. و قد رأيتك تحرك شفتيك بشي ء عند الدخول فما هو؟، قال: قلت: اللهم احرسني بعينك التي لا تنام، و اكنفني بركنك الذي لا يرام، و احفظني بقدرتك علي، و لا تهلكني و أنت رجائي. رب كم من نعمة أنعمت بها علي قل لك عندها شكري، و كم من بلية ابتليتني بها قل لها عندك صبري!
[ صفحه 25]
فيا من قل عند نعمته شكري فلم يحرمني، و يا من قل عند بليتة صبري فلم يخذلني، و يا من رآني علي المعاصي فلم يفضحني، و يا ذا النعم التي لا تحصي أبدا، و يا ذاالمعروف الذي لاينقطع أبدا، أعني علي ديني بدنيا، و علي آخرتي بتقوي، و احفظني فيما غبت عنه، و لا تكلني الي نفسي فيما خطرت.
يا من لاتضره الذنوب، و لا تنقصه المغفرة اغفر لي ما لا يضرك و أعطني ما لا ينقصك، يا وهاب أسألك فرجا قريبا، و صبرا جميلا، و العافية من جميع البلايا و شكر العافية. اه.
و هذا الذي وقع له - فأبدل الله قلب خصمه من السخط حبا، و البعد قربا - هو كرم الله و عنايته و لطفه بأوليائه، مع ما كان بين بني العباس و آل علي بن أبي طالب من الأمور العظام التي لا يناسبها هذا التكريم لأحد كبرائهم، فسبحان من القلوب بين أصبعين من أصابعه يقلبها كيف يشاء.
[ صفحه 26]
ضرورت ازدواج
هر جواني فطرتا نيازمند ازدواج است و بايد به اين نياز خدادادي و طبيعي از طريق مشروع جواب داد. اما بعضي جوانان با بهانه قرار دادن بعضي مشكلات و سختي ها از اين سنت الهي روي بر تافته و خود را در دام نفس شيطاني گرفتار مي كنند. به آنان بايد توجه داده شود كه اين پيمان مقدس در ميان تمام ملت ها وجود داشته و محبوبترين بنيان نزد خداوند متعال است. با ازدواج، شخصيت و ايمان دو جوان كامل مي شود. صادق آل محمد عليه السلام فرمود: «من تزوج احرز نصف دينه فليتق الله في النصف الآخر؛ [1] كسي كه ازدواج كند نصف دينش را حفظ كرده است پس بايد در نصف ديگرش تقواي الهي پيشه كند.»
و در حديث ديگري آن حضرت به جوانان چنين پيام داد: «ركعتان يصليهما المتزوج افضل من سبعين ركعة يصليها اعزب؛ [2] دو ركعت نماز كه فرد ازدواج كرده مي خواند بر 70 ركعت نماز يك فرد مجرد برتري دارد.»
پاورقي
[1] همان، ج 100، ص 219.
[2] روضة الواعظين، ج 2، ص 374.
نتيجه ي بحث
آنكه امام صادق نه تنها در فقه و حديث شيعه كه در حديث اهل سنت در همه ي ابعاد فقهي و كلامي و تاريخي و تفسيري نقش مؤثر داشته و بسياري از بزرگان، به واسطه و بلاواسطه از دانش بيكران او استفاده كرده اند. به اضافه نقش منحصر به فرد او در علوم طبيعي كه عمدتا در آثار جابربن حيان ديده مي شود.
از اين گذشته، وي بطور غير مستقيم در حركتهاي سياسي علويين نقش داشته و چند تن از آنان، شاگرد وي بوده اند كه قبلا گفته شد.
علم جويي با به كاربستن آن
ممكن است كسي بپرسد كه به كار بستن چه ارتباطي با آموختن دارد. جواب قرآن به اين سؤال واضح و آشكار است:
و از خداوند پروا كنيد و خداوند (بدين گونه) به شما آموزش مي دهد. [1] بدين معنا كه عمل از سرچشمه هاي علم است.
شيخ محمد عبده در تفسير المنار چنين تصور كرده است كه چنين تفسيري از آيه، راه را براي جاهلاني كه لباس صلاح پوشيده اند و بدون تحصيل علم و دانش، ادعاي شناخت خداوند و فهم قرآن و حديث و دانستن اسرار شريعت دارند، باز مي كند و باعث تصديق ايشان به وسيله عوام مي شود. [2] خود شيخ، آيه را اينگونه تفسير مي كند:
عطف «يعلمكم» بر «اتقوا الله»، نفي كننده هرگونه رابطه اي بين علم و عمل است؛ زيرا معطوف و معطوف عليه بايد با هم مغاير باشند.
اين كلام، صحيح است و شكي در مغايرت بين «يعلمكم» و «اتقوا الله» نيست؛ ولي نكته اي كه نبايد پوشيده باشد، اين است كه عطف در عين حال مقتضي مناسبت ميان معطوف و معطوف عليه نيز هست. اين مناسبت چيست؟ شكي نيست كه منظور از علم در جمله دوم علومي كه در مدارس و كتابها يافت مي شود نيست. همچنين ترديدي وجود ندارد كه بايد بين علم و تقوا مناسبتي باشد تا عطف آنها بر يكديگر در آيه صحيح باشد. آموزش الهي در آيه نيز به اين معنا نيست كه تقوا انسان را از آموختن قرآن و حديث و فقه بي نياز مي كند.
از جمع بندي اين دانسته ها به نتيجه اي دست مي يايم كه با استنباط شيخ محمد عبده متفاوت است. آيه كريمه به حقيقتي از لطايف قرآن اشاره دارد و آن، اين است كه تقوا قلب انسان را براي دريافت حكمت از سوي خدا مي گشايد. گاه دو نفر قرآن مي خوانند، اما تنها يكي از آنها دو تحت تأثير واقع شده، از آن پند مي گيرد و به سلوك إلي الله مي پردازد. همه آدميان مي توانند به نشانه هاي تكويني خداوند در جهان هستي بنگرند، اما تنها برخي از آنان به مدد تفكر و تعمق به انديشه توحيدي مي رسند.
تقوا به انسان قدرت درك توحيد و حكمت مي بخشد و نوري در قلب او مي افروزد كه خداوند او را به واسطه آن از اشتباه باز مي دارد.
او، خود، فرموده است:
اي مؤمنان، اگر از خداوند پروا كنيد، براي شما (پديده اي) جدا كننده حق از باطل پديد آورد و سيئات شما را بزدايد. [3] در اين آيه علم و تقوا به صورت شرط و جواب شرط آمده است و نه مثل آيه 282 سوره بقره، به صورت عطف.
در اينكه تقوا نيز با علم حاصل مي شود، بحثي نيست. مي دانيم كه تقوا از ثمرات علم است و خدا فرموده است:
از ميان بندگان خدا فقط دانشمندان از او خوف و خشيت دارند و كساني كه پيش از آن دانش يافتند، چون بر آنان خوانده شود، سجده كنان به رو در مي افتند و مي گويند: پاك و منزه است پروردگار ما، وعده پروردگار ما شدني است، و به رو در مي افتند و مي گريند و بر خشوع و خشيت آنان مي افزايد. [4] ولي در عين حال، خود علم هم از ثمرات تقواست و ميان اين دو رابطه اي دو طرفه وجود دارد. [5] از امام صادق (ع) روايت شده است:
علم با عمل همراه است؛ پس هر كس بداند به كار مي بندد و هر كس به كار ببندد مي داند. [6] بار ديگر اين مطلب را تكرار مي كنيم كه معناي سخن ما اين نيست كه تقوا به تنهايي انسان را از دانش آموزي بي نياز مي كند و آدمي به اتكاي تقوا مي تواند از مدرسه و كتاب و استاد بي نياز شود.
در روايتي از پيامبر اكرم (ص) وارد شده است:
حضرت موسي خضر پيامبر را ملاقات كرد و به او گفت: به من توصيه اي كن.
خضر گفت: دلت را با تقوا پوشش ده تا به علم برسي. [7] در مصباح الشريعة به نقل از امام صادق (ع)، تقوا ملاك و ميزان هر علم و حكمتي دانسته شده است. ثقةالاسلام كليني هم در الكافي اينگونه نقل كرده است:
امام باقر (ع) به سعد الخير نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد، تو را به تقوا و پرهيزگاري سفارش مي كنم كه در آن سلامتي از تلف، و سود و بهره مندي در قيامت است. خداوند عزوجل خطراتي را كه به عقل بشر خطور نمي كند به واسطه تقوا از وي دور مي سازد و كوري چشم باطن و ناداني را از وي برطرف مي نمايد. [8] در روايات ديگري از پيامبر اكرم (ص) و اهل بيت او (ع) روايت شده است كه هر كس به آنچه مي داند عمل كند، خداوند آنچه را نمي داند به او مي آموزد.
همچنين از پيامبر (ص) نقل شده است:
هر كس علم بياموزد و براي خدا به علم خود عمل كند، خداوند ندانسته هايش را به او مي آموزد. [9] از امام باقر (ع) هم روايت شده است:
هر كس براي خدا به علم خود عمل كند، خداوند ندانسته هايش را به او مي آموزد. [10] .
پاورقي
[1] سوره بقره، آيه 282: واتقوا الله و يعلمكم الله.
[2] تفسير المنار، ج 3، ص 129.
[3] سوره انفال، آيه 29: يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقاناً و يكفّر عنكم سيّئاتكم.
[4] سوره اسراء، آيه 107 - 109: إنّ الذين أوتوا العلم من قبله إذا يتلي عليهم يخرّون للأذقان سجّداً.
[5] فلسفه معاصر اين نوع از رابطه را «رابطه جدلي» ناميده است. اين مفهوم در فلسفه اسلامي به «دور معي» معروف است كه غير از دور محال است، زيرا هيچ كدام از اين دو متوقف بر ديگري نيست.
[6] بحارالأنوار، ج 2، ص 40: العلم مقرون بالعمل، فمن علم عمل، و من عمل علم.
[7] همان، ج 1، ص 226؛ منية المريد، شهيد ثاني، ص 140: اشعر قلبك بالتقوي تنل العلم.
[8] الكافي، ج 8، ص 52: اما بعد فاني اوصيك بتقوي الله، فان فيها السلامة من التلف و الغنيمة في المنقلب، ان الله عزوجل يقي بالتقوي عن العبد ما عزب عنه عقله، و يجلي بالتقوي عنه عماه و جهله.
[9] كنز العمال، متقي هندي، ح 28661: من تعلم فعمل علمه الله ما لا يعلم.
[10] بحارالانوار، ج 78، ص 189: من عمل بما يعلم علمه الله ما لا يعلم.
تربيت راويان
از گذر ممنوعيت نقل احاديث در مدت زمان طولاني توسط حكام اموي،احساس نياز شديد به نقل روايات و سخن پيامبر(ص)،اميرمومنان(ع)، امام(ع) را وامي داشت به تربيت راويان در ابعاد مختلف آن روي آورد. لذا اينك از آن امام در هر زمينه اي روايت وجود دارد و اين است راز ناميده شدن مذهب به «جعفري ».
آري، راويان با فراگرفتن هزاران حديث درعلومي چون تفسير، فقه،تاريخ، مواعظ، اخلاق، كلام، طب، شيمي و... سدي در برابر انحرافات ايجاد كردند. امام صادق(ع) مي فرمود: ابان بن تغلب سي هزار حديث از من روايت كرده است. پس آن ها را از من روايت كنيد. [1] .
محمد بن مسلم هم شانزده هزار حديث از حضرت فرا گرفت. [2] و حسن بن علي وشا مي گفت: من در مسجد كوفه نهصد شيخ را ديدم كه همه مي گفتند: جعفربن محمد برايم چنين گفت. [3] .
اين حجم گسترده از راويان در واقع، كمبود روايت از منبع بي پايان امامت را در طي دوره هاي مختلف توانست جبران كند و ازاين حيث امام به موفقيت لازم دست يافت.
آري، روايت از اين امام منحصر به شيعه نشد و اهل سنت نيز روايات فراواني در كتب خود آوردند. ابن عقده و شيخ طوسي دركتاب رجال و محقق حلي در المعتبر و ديگران آماري داده اند كه مجموعاً راويان از امام به چهار هزار نفر مي رسند و اكثر اصول اربع مأئه از امام صادق(ع) است و همچنين اصول چهارصد گانه اساسي كتب اربعه شيعه (كافي، من لايحضره الفقيه، التهذيب، الاستبصار)را تشكيل دادند.
پاورقي
[1] رجال نجاشي، ج 1، ص 78 و79; معجم رجال الحديث، ج 1، ش 28.
[2] رجال كشي، ج 1، ص 386.
[3] همان، ص 138 و139.
موضع امام صادق
برخي بر اين باورند كه عصر امام صادق عليه السلام مناسبت ترين و مساعدترين دوران ها بود. اگر امام دست به ايجاد يك انقلاب مذهبي حقي مي زد كه طي آن خلافت به كسي كه شايستگي عهده داري آن را از نظر خدا و رسولش داشت، بر مي گشت. چرا كه اين عصر، دوره ي تحول و بسيار حساسي در تاريخ اسلامي به حساب مي آمد كه در آن پرده هايي كه زمان بر روي واقعيتها و حقايق ديني كشيده بود كنار رفته بود، اما واقعيت غير
[ صفحه 39]
از اين ادعاست. واقعيت آن است كه امام صادق حتي يك روز هم نتوانست در صحنه سياسي دعوت خود را اظهار كند.
امويان، چنان كه گفتيم، از هيچ گونه جنايتي در راه خاموش ساختن آتش انقلاب مخالفانشان باك نداشتند در حالي كه آن حضرت هرگز در راه حق به باطل پناه نبرد و براي اجراي عدل و داد از ظلم و ستم ياري نجست.
بني عباس هم نه خوش كردارتر از برادران اموي خود بودند و نه براي استحكام بخشيدن به پايه هاي حكومت خود از امويان در خونريزي و نيرنگ بازي خوددارتر. از همين رو بود كه آنان توانستند حكومت بني اميه را به سختي در هم بكوبند و بدين سان حكومت بني اميه با باطل درهم كوفته شد و ميان اين دو طايفه معارضه گرديد.
همچنين، بني عباس از هر حركتي براي دعوت بني هاشم سود جستند و از نارضايتي عمومي اي كه طالبيون به وجود آورده بودند، بهره برداري كردند و پيوسته آرزوها و آرمانهاي بزرگ مردم را در گوش آنان باز مي خواندند. از همين رو برپايي يك انقلاب شيعي امكان پذير نبود.
بخصوص انقلابي كه در آن از ريختن خونهاي بي گناهان و دريدن حرمتهاي مقدس، خودداري شود. يكي از دلايل نبود امكانات قيام در عصر عباسيان اين است كه طايفه اي از پسر عموهاي امام چه در عصر ايشان و چه بعد از آن، انقلاب كردند، اما به موفقيت دست نيافتند و سرنوشت آنان همان سرنوشتي بود كه پدرانشان در عصر امويان با آن
[ صفحه 40]
روبه رو گشتند.
با وجود اين موارد، امام صادق عليه السلام در انديشه ي استحكام پايه هاي انقلابي فكري بود كه به انقلابي سياسي نيز ختم مي شد. اين مقصود با نشر و گسترش بي پرده و روشن حقايق ديني و تاريخي كه منجر به ايجاد فضايي شايسته براي كاشتن تخم انقلاب فكري و سياسي مي شد، به دست مي آمد، تا آنجا كه مطرح شد امام موسي بن جعفر عليه السلام، فرزند بزرگوار امام صادق، همان قائم آل محمد است!! اين مسأله در حقيقت تعبيري بود از باز گرداندن حكومت غصب شده و حق پايمال شده ي آل محمد صلي الله عليه و آله به آنان، زيرا شيعه از رهگذر اين امر از رعايتها و توجهات گسترده اي كه در دگرگون ساختن اوضاع سياسي تأثيرات بزرگي داشت، برخوردار گشتند، اما هوا خواهان و پيروان نهضت شيعي با افشاي اين راز و اين نقشه به نهضت خيانت كردند و نتيجه آن شد كه امام كاظم عليه السلام را دستگير كردند و براي سالهاي بسيار در بند انداختند و بدترين شكنجه ها و مصيبتها را در حق شيعه روا داشتند.
اما روح انقلابي كه امام صادق آفريده بود، همچنان تا پس از مرگ هارون الرشيد، در زمان امام رضا نوه ي امام ششم، روشن و پاينده بود و به اعلان ولايت عهدي آن حضرت كه در واقع راهي مستقيم براي باز گرداندن خلافت به فرزندان علي عليه السلام بود، منجر شد. ولي تقدير آن بود كه امام رضا پيش از مرگ مأمون به شهادت رسد.
به هر حال امام صادق در سالهايي كه پس از پدرش امامت مسلمين را
[ صفحه 41]
عهده دار شد، فضايي صالح و آماده براي انقلاب خلق كرد. از اين رو طبيعي بود كه دستگاه حاكم اجازه ندهد كه آن حضرت به آرامي نقشه ي خود را عملي سازد و راهي را كه مي خواهد طي كند. اگر چه وي هيچ گاه مستقيماً با دستگاه حكومت به معارضه بر نمي خواست، زيرا قطع روابط امام با عباسيان هشداري بد براي آنان و برانگيزنده ي خشم سرشار و زور و قهر شديد آنان بر وي بود.
يك بار منصور از امام صادق خواست تا همچون ائمه جور، با او هم ركاب شود، وي به امام پيغام داد: چرا همچون ديگر مردمان دور و بر ما را نمي گيري؟
امام صادق به او پاسخ داد:
«ما چيزي نداريم كه به خاطر آن از تو بترسيم و چيزي نزد تو نيست كه ما را تمناي آن باشد و تو نه در نعمتي هستي كه تو را به خاطر آن تهنيت گوييم و نه در مصيبتي كه به خاطر آن تو را تسليت دهيم. پس ما نزد تو به چه كار آييم؟».
منصور به امام نوشت: با ما همراه شو تا نصيحتمان گويي.
حضرت به او پاسخ داد:
«هر كه دنيا را خواهد تو را نصيحت نمي گويد و هر كه آخرت را خواهد با تو مصاحبت نمي جويد».
منصور با خواندن اين پاسخ گفت: به خدا سوگند او تفاوت منازل دنيا خواهان و آخرت جويان را در نزد من بخوبي آشكار ساخت.
اكنون كه از توضيح خطوط گسترده ي سياست امام صادق در برخورد با
[ صفحه 42]
حكومتهاي هم عصرش فراغت يافتم، شايسته مي بينم كه برخي از سختيها و فشارهايي كه از ناحيه ي دستگاه حاكمه بر حضرت يا بر برخي از يارانش، آن هم تنها به جرم حق خواهي و حق گويي آنان، وارد شد اشاره كنم.
- سفاح، امام صادق را از مدينه به حيره انتقال تا در آنجا بتواند او را به قتل برساند، اما خداوند امام را از شر او آسوده ساخت.
- پس از سفاح،زمان منصور فرا رسيد. او دوازده سال به آزار و اذيت امام عليه السلام پرداخت و او را هفت بار به مدينه و ربذه و كوفه و بغداد انتقال داد، اما هر بار منصور او را مي طلبيد و براي دلجويي حضرت به ايراد عذر و بهانه مي پرداخت و با خواري مي رفت و امام صادق نيز به خوبي و خوشي باز مي گشت.
در اينجا بي مناسبت نيست كه براي آگاهي خوانندگان گرامي جزئيات برخي از اين احضارها را كه در اوايل خلافت منصور انجام پذيرفته باز گو كنيم تا بخوبي شدت اختلاف و كيفيت آن، ميان منصور و امام صادق روشن شود:
1- سيد بن طاووس به نقل از ربيع، دربان منصور، آورده است كه گفت: چون منصور حج گزارد، احتمالاً در سال 140 يا 144 هجري، و به مدينه رسيد، شبي را بيدار ماند. آنگاه مرا طلبيد و گفت: اي ربيع همين الآن به سرعت، و از كوتاه ترين راه برو و اگر مي تواني تنها بروي، اين كار را كن تا نزد عبدالله جعفر بن محمد برسي. به او بگو كه پسر عمويت به تو سلام مي رساند و از تو مي خواهد كه همين حالا به سويش آيي. پس اگر
[ صفحه 43]
او [امام صادق عليه السلام] اجازه داد كه با تو بيايد، رخ بر زمين نه و اگر با آوردن عذر و بهانه از آمدن خودداري ورزيد در اين باره اختيار را به خود او واگذار، و اگر تو را فرمود كه در آمدن به نزد او تأني جويي آسان بگير و كار را سخت مكن و قبول عفو كن و در گفتار و كردار تندي و خشونت به خرج مده.
ربيع گويد: من بر در سراي امام آمدم و آن حضرت را در خلوت خانه اش يافتم و بدون اذن ورود، درون خانه شدم. او را ديدم كه گونه هايش را - به حال سجده - بر خاك گذارده... و كف دست خود را به سوي آسمان برده، در حالي كه آثار خاك بر چهره و دستان او نمايان بود.
شايسته نديدم كه لب به سخن بگشايم تا آنكه او از نماز و دعا فراغت يافت و چهره اش را برگرداند. گفتم: سلام بر تو اي عبدالله. فرمود: سلام بر تو برادرم. چرا اينجا آمدي؟
عرض كردم: پسر عمويت به تو سلام رساند و چنين و چنان گفت. او با شنيدن سخنان منصور فرمود:
واي بر تو اي ربيع!
«ألم يأن للذين آمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم» [1] .
«آيا هنگام آن فرا نرسيد كه مؤمنان دلهاشان به ياد خدا و آنچه از حق فرو فرستاده، خاشع گردد و همچون كساني كه پيش از اين كتاب داده شدند
[ صفحه 44]
نباشند. پس مدت بر آنان دراز شد و دلهايشان سخت گرديد.»
«أفامن أهل القري أن يأتيهم بأسنا بياتاً وهم نائمون - أو أمن أهل القري أن يأتيهم بأسنا ضحي و هم يلعبون - أفأمنوا مكر الله فلا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون» [2] .
«پس آيا مردم شهرها از آن ايمنند كه شبانگاه كه در خوابند عذاب ما آنها را فرا گيرد؟ و آيا مردم شهرها از آن ايمنند كه روز در حالي كه به بازي مشغولند عذاب ما آنها را در برگيرد؟ پس آيا از مكر خدا ايمن شدند؟! پس جز گروه زيانكاران از مكر خدا احساس امنيت نمي كنند.»
به خليفه بگو السلام عليك و رحمة الله و بركاته.
آنگاه دو باره قصد نماز و توجه كرد. عرض كردم: آيا پس از سلام عذر يا پاسخي هست؟
فرمود: آري. به او بگو:
«أفرأيت الذي تولي - و أعطي قليلاً و أكدي - أعنده علم الغيب فهو يري - أم لم ينبأ بما في صحف موسي - و ابراهيم الذي وفي - ألا تزر وازرة وزر أخري - و أن ليس للانسان الا ما سعي - و أن سعية سوف يري» [3] .
«پس آيا ديدي كسي را كه پشت كرد و اندكي انفاق كرد و آنگاه بكلي امساك كرد، آيا علم غيب نزد اوست و او بيناست يابد آنچه در صحف موسي است آگاهي نيافته و هم در صحف ابراهيم وفادار كه هيچ كس بار گناه ديگري
[ صفحه 45]
را بر نمي كشد و براي آدمي جز آنچه خود تلاش كرده، چيز ديگري نيست.»
و ما اي خليفه به خدا سوگند از تو مي ترسيم و زناني كه تو آنان را بهتر مي شناسي به خاطر ترس ما آنها هم مي ترسند. پس از آزار ما دست بردار و گرنه نام تو را هر روز پنج بار به خداوند عرضه خواهيم كرد (يعني در نمازهاي پنجگانه با اخلاص تمام تو را نفرين مي كنيم).
و تو خود به واسطه پدرانت از رسول خدا صلي الله عليه و آله براي ما حديث نقل كردي كه آن حضرت فرمود: چهار دعاست كه از خداوند پوشيده نمي ماند دعاي پدر در حق فرزندش و دعاي برادر در حق برادرش، دعاي نهاني و دعاي خالصانه.
ربيع گويد: هنوز گفتگو تمام نشده بود كه خبرگزاران منصور در پي من آمدند و از وجود من اطلاع يافتند. من نيز بازگشتم و سخنان ابوعبدالله را براي منصور باز گفتم. منصور از شنيدن آن سخنان گريست و سپس گفت: به سوي او باز گرد و به او بگو كار ملاقات و نشستن با شما را به شما وا مي گذارم و اما زناني كه از آنان ياد كردي برايشان درود باد و خداوند وحشت آنان را به امن مبدل سازد و اندوه آنان را بزدايد.
ربيع گويد: من به نزد ابوعبدالله بازگشتم و او را از گفته ي منصور آگاه ساختم. پس او گفت: به او بگو صله ي رحم به جاي آوردي و خداوند تو را بهترين پاداش دهد. سپس چشمانش پر از اشك شد تا آنجا كه چند قطره نيز بر دامانش چكيد.
2- از محمد بن عبدالله اسكندري يكي از نديمان و ياران خاص منصور
[ صفحه 46]
روايت شده است كه گفت: روزي نزد منصور وارد شدم. او را ديدم كه اندوهگين نشسته بود و آه سرد مي كشيد. گفتم: اي اميرالمؤمنين به چه مي انديشي؟
پاسخ داد: اي محمد بيش از يك صد تن از اولاد فاطمه كشته شدند در حالي كه سرور و پيشوايان بر جاي مانده است!
پرسيدم: او كيست؟
گفت: جعفر بن محمد الصادق.
گفتم: اي اميرالمؤمنين! او مردي است كه عبادت، پيكرش را فرسوده و لاغر ساخته و به جاي طلب حكومت و خلافت، خود را به خداوند مشغول داشته است!
منصور گفت: اي محمد البته من مي دانم كه تو به او و پيشوايي اش اعتقاد داري اما بدان كه حكومت و پادشاهي، عقيم است و من امشب بر خودم سوگند ياد كرده ام كه شب را سپري نكنم مگر آنكه از كار او فراغت يافته باشم.
محمد گفت: به خدا زمين با همه ي وسعتش بر من تنگ شد. آنگاه منصور، سيافي (جلاد) را طلبيد و به او گفت: چون ابوعبدالله الصادق را احضار كردم وي را با گفتگو سر گرم مي سازم و چون كلاهم را از سر برداشتم تو گردن او را بزن.
منصور، امام صادق را در آن ساعت فرا خواند. من با آن حضرت در خانه ي (منصور) برخورد كردم. او لبهايش را مي جنباند، اما نفهميدم چه
[ صفحه 47]
مي خواند. ناگهان ديدم قصر موج مي زند، انگار كه كشتي است در ميان امواج درياها، و ديدم كه ابوجعفر منصور با پا و سر برهنه و در حالي كه دندانهايش به هم مي خورد و زانوانش مي لرزد در برابر جعفر بن محمد قدم مي زد. او يك لحظه سرخ و لحظه اي ديگر زرد مي شد. بازوي ابوعبدالله را گرفته بر تخت حكومتش بنشاند و خود همچون بنده اي در برابر آقايش، فرا روي آن حضرت نشست و گفت:
اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله چرا در اين ساعت بدين جاي آمدي؟
امام فرمود: من براي اطاعت از خدا و پيامبرش و اميرالمؤمنين كه سرافرازي اش مستدام باد، به نزد تو آمدم.
منصور گفت: من تو را فرا نخوانده بودم و فرستاده اشتباه كرده است.
آنگاه گفت:هر حاجتي داري بگو؟
آن حضرت پاسخ داد: من از تو مي خواهم كه مرا بي جهت فرا نخواني.
منصور گفت: هر چه خواهي تو را باد.
آنگاه آن حضرت به سرعت بازگشت و خداي را بسيار سپاسگزاري كرد.
منصور لحاف و پوستين خواست و خوابيد و تا نيمه شب از خواب بيدار نشد. چون بيدار شد من در آن هنگام بر بالين او بودم. منصور گفت: بيرون نرو تا قضاي نمازم را كه از من فوت شده به جاي آورم كه مي خواهم سخني با تو بگويم. چون قضاي نمازش رابه جاي آورد به من روي كرد و از حوادث ترسناكي كه به هنگام آمدن امام صادق عليه السلام برايش رخ داده بود، سخن گفت همين حوادث موجب شده بود كه منصور از كشتن
[ صفحه 48]
امام صادق دست باز دارد و آن حضرت را مورد تعظيم و احسان قرار دهد.
محمد مي گويد: به منصور گفتم: اي اميرالمؤمنين اين امري شگفت نيست، زيرا ابوعبدالله وارث علم پيامبر صلي الله عليه و آله است. جد او اميرالمؤمنين علي عليه السلام است و اسما و ديگر دعاهايي پيش اوست كه اگر بر شب بخواندشان درخشان خواهد شد و اگر بر روز بخواندشان ديگر تيره و تاريك نخواهد شد و اگر بر امواج درياها بخواندشان، بر جاي خود بي حركت خواهند ايستاد.
بدين سان منصور هر از چند گاه امام را به نزد خود فرا مي خواند تا آنكه بالاخره وي را با دادن زهر به شهادت رساند.
مواضع تابان و نوراني امام صادق عليه السلام تنها در برابر منصور نبود. بلكه آن حضرت مشابه همين مواضع را با واليان منصور نيز داشت كه از ميان آنها به دو نمونه زير اشاره مي كنيم:
1- يك بار امام صادق عليه السلام نزد زياد بن عبدالله بود. زياد گفت: اي فرزندان فاطمه فضيلت شما بر مردمان چيست؟ تمام فاطميون كه در مجلس حضور داشتند از بيم جان خود لب از پاسخ فرو بستند.
آنگاه امام فرمود: «همانا از فضل ما بر مردم اين است كه ما دوست نداريم از خاندان ديگر جز خاندان خودمان باشيم در حاليكه كسي از مردم نيست كه دوست نداشته باشد از ما باشد»!
2- داوود بن علي، والي مدينه بود. او به فرمانده نيروهايش دستور داد «معلي بن خنيس» يكي از سران برجسته شيعه و از ياران سخنور امام
[ صفحه 49]
صادق عليه السلام را اعدام كند. فرمانده نيز فرمان والي را به اجرا گذاشت چون «معلي» به شهادت رسيد، امام در حالي كه نسبت به حكم صادر شده از سوي والي بسيار خشمگين بود، رو به او كرد و فرمود: دوست مرا كشتي و چيزي را كه از آن من بود گرفتي!! آيا نمي داني كه مرد ممكن است در سوگ و عزاي فرزند خود آرام بنشيند، اما در مقابل جنگ آرام نخواهد بود.
والي عذر آورد كه او قاتل مستقيم «معلي» نبوده است.
آنگاه آن حضرت نزد فرمانده ي نيرو رفت. او به جرم خود اعتراف كرد.
دستور داد گردنش را بزنند. والي نيز او را به خاطر جرمي كه مرتكب شده بود، گردن زد.
[ صفحه 50]
پاورقي
[1] سوره ي حديد، آيه ي 16.
[2] سوره ي اعراف، آيه ي 97 - 99.
[3] سوره نجم، آيه ي 33 - 40.
وصيت 03
وصية الامام الباقر عليه السلام لبعض أبنائه، يا بني، اذا أنعم الله عليك نعمة فقل: الحمدلله، و اذا أحزنك أمر فقل: لا حول و لا قوة الا بالله، و اذا أبطأ عنك رزقك فقل: أستغفرالله [1] .
فرزندم! هرگاه خداوند نعمتي به تو داد، بگو: الحمدلله. و هرگاه امري ناراحتت كرد، بگو: لا حول و لا قوة الا بالله. و هرگاه روزي ات به كندي به دست مي رسد و در آن تأخير مي شود، بگو: استغفرالله.
بهترين راهنمايي ها را حضرت در قالب وصيت به يكي از فرزندانش مي فرمايد. در حقيقت، اين وصيت ضمن اين كه انسان را از مهلكه ها و گرفتاري ها نجات مي دهد و به انسان سكون و آرامش مي بخشد، او را به خدا نزديك مي كند و به مسايل معنوي گرايش مي دهد، و هميشه انسان را به ياد خدا مي اندازد، و اين از بهترين حالات زندگاني است كه در زندگاني اولياي خدا اين روش
[ صفحه 33]
ديده مي شود. هر پديده اي كه در زندگي آن ها به وجود مي آمد، آنان را به خدا نزديك تر مي كرد و زبانشان به ذكر و ياد خدا بيش تر مي گرديد.
پاورقي
[1] حياة الامام باقر عليه السلام للقرشي، ص 283؛ بحارالانوار، ج 75، ص 187، ح 30.
كيفية ولادة الجنين و غذائه و طلوع أسنانه و بلوغه
حتي اذا كمل خلقه و استحكم بدنه و قوي أديمه علي مباشرة الهواء، و بصره علي ملاقاة الضياء هاج الطلق بأمه فأزعجه أشد ازعاج واعنفه حتي يولد، فاذا ولد صرف ذلك
[ صفحه 16]
الدم الذي كان يغذوه من دم أمه الي ثديها و انقلب الطعم و اللون الي ضرب آخر من الغذاء و هو أشد موافقة للمولود من الدم فيوافيه في وقت حاجته اليه، فحين يولد قد تلمظ و حرك شفتيه طلبا للرضاع، فهو يجد ثدي امه كالأداوتين المعلقتين لحاجته فلا يزال يتغذي باللبن، ما دام رطب البدن رقيق الامعاء لين الاعضاء. حتي اذا تحرك، و احتاج الي غذاء فيه صلابة ليشتد و يقوي بدنه، طلعت له الطواحن من الاسنان و الاضراس ليمضغ بها الطعام، فيلين عليه.
و يسهل له اساغته، فلا يوال كذلك حتي يدرك، فاذا أدرك و كان ذكرا طلع الشعر في وجهه، فكان ذلك علامة الذكر، و عز الرجل الذي يخرج به من جدة الصبا و شبه النساء. و ان كانت انثي يبقي وجهها نقيا من الشعر، لتبقي لها البهجة، و النضارة التي تحرك الرجل لما فيه دوام النسل و بقاؤه.
اعتبر يا مفضل فيما يدبر به الانسان في هذه الأحوال المختلفة، هل تري مثله يمكن أن يكون بالاهمال؟ أفرأيت لو لم يجر اليه ذلك الدم و هو في الرحم، ألم يكن سيذوي و يجف كما يجف النبات اذا فقد الماء، و لو لم يزعجه المخاض عند استحكامه ألم يكن سيبقي في الرحم كالمؤود
[ صفحه 17]
في الأرض؟ و لو لم يوافقه اللبن مع ولادته ألم يكن سيموت جوعا أو يغتذي بغذاء لا يلائمه، و لا يصلح عليه بدنه، و لو لم تطلع له الاسنان في وقتها ألم يكن سيمتنع عليه مضغ الطعام واساغته. أو يقيمه علي الرضاع فلا يشتد بدنه و لا يصلح لعمل؟ ثم كان يشغل امه بنفسه عن تربية غيره من الأولاد.
رشد امام در سايه جد و پدر
امام صادق عليه السلام 12 يا 15 سال (بر حسب اختلاف در سال ولادت) با جدش زندگي كرد و در سايه ي الطاف الهي از لحاظ جسمي و فكري پخته شد. امام را به آنچه كه از اشك چشمان جدش در تاريكي شب از ترس خدا مي ريخت؛ سيراب كرد. پدر و جد، بصيرتش را جلا داد و حكمت او را درخشان نمود و بعد از جدش با پدر نوزده سال زندگي كرد كه اين مدت از سخت ترين تحول در تاريخ اهل بيت عليهم السلام بوده است.
در اين فاصله و فرصتي كه با جد و پدرش زندگي مي كرد، راه و روشي كه سزاوار بود در آن لحظات سرنوشت ساز تجربه كند، آموخت. در واقع پدرانش روش مشروع و مرحله اي كه هميشه در ابتداي راه است، براي ايشان برنامه ريزي كردند. يعني ايشان در خط تكاملي كه پدرانش براي او ترسيم كرده بودند، قرار گرفت. ولي افسوس مرگ آن ها فرا رسيد و اجراي آن بر گردن ايشان به قيد امانت باقي ماند. خلاصه اينكه: امام زين العابدين عليه السلام كسي است كه خاك سخت و سنگ را پاك كرد و آن را خط تكامل، براي امام باقر عليه السلام آماده كرد تا گنج هاي علوم مدفونه را كه در روزگاران مخفي بوده، خارج كند و امام باقر عليه السلام نيز آن را براي فرزندش، امام صادق عليه السلام مهيا كرد تا به نشر اين
[ صفحه 23]
علوم براي كسي كه قيمت آن را مي داند و حقيقت آن را مي شناسد، بپردازد.
عظات و عبر
و علي أي حال فقد بينا ان الثورة بصورتها العامة إنما هي ضد الحكم الاموي، و قد كانت هذه الثورات عنيفة، تعبر بعمق و اصالة عن استنكار المسلمين تلك المعاملة القاسية التي عاملوا بها الامة، و اتخاذهم تلك الاجراءات ضد أهل البيت و هم يحسبون انهم يحسبون لانفسهم صنعا، و يأملون من ورائها تخليد سلطانهم مع الزمن، و لم يلتفتوا الي حراجة الموقف و سوء العاقبة حيث أن الخلافة الاسلامية تدور عليها سعادة الامة و قوة الاسلام، و قد عظم علي المسلمين أن تتحول من أوج العظمة الي حضيض الاستهتار، و أصبحت الأوضاع مقلوبة فوليها بعد الخلافة الراشدة من لا عهد له بالدين، و لا معرفة له بالهدي، و هم أولي غلظة لا ينفذ الي قلوبهم شعاع الرحمة، فلا يسمعون لمتظلم شكوي، و لا يدفعون عن الامامة ما يسوؤها من تلك المعاملات القاسية.
فكانت عاقبة أمرهم أن مزقوا كل ممزق، و خرج بقية السلف منهم من رجال و نساء هائمين علي وجوههم خوفا علي أنفسهم و طلبا للنجاة، و لجأوا لبلاد النوبة، فأخرجهم عظيمها، فكانوا عرضة للخطر، حتي صاروا الي بجاوة فقاتلهم عظيما، و انصرفوا يريدون اليمن، و مروا في البلاد هائمين.
و كان عبيدالله و عبدالله ولدا مروان الحمار آخر ملوك الامويين هما قادة تلك الفرقة الهائمة، فعرض لهما طريقا بينهما جبل، فأخذ كل واحد منهما في طريق، و ما يريان انهما يلتقيان بعد ساعة، فسارا يومهما ذلك، ثم راما الرجوع فلم يقدرا و سارا أياما، ثم لقي عبدالله منسرا من مناسر الحبشة فقاتلهم فزرقه رجل منهم بمزراق فقتل عبدالله و استأسر اصحابه، فأخذت الحبشة كل ما معهم و تركوهم، فمروا في البراري عراة حفاة حتي أهلكهم العطش، فكان الرجل يبول في يده و يشربه حتي لحقوا عبيدالله بن مروان و قد ناله من العري و الشدة أكثر مما نالهم، و معه عدة من حرمه عراة حفاة، و قد تقطعت أقدامهم من المشي، و شربوا البول حتي تقطعت شفاههم، و وافوا المندب فأقاموا بها شهرا، و جمع الناس لهم شيئا ثم خرجوا يريدون مكة في
[ صفحه 350]
زي الحمالين. [1] و لما سبيت نساء مروان و مررن علي منازله رفعن أصواتهن بالبكاء. و هذا من أعظم العظات و العبر.
و يروي أن عامر بن صالح الخراساني صاحب مقدمة صالح بن علي عم السفاح لما قتل مروان الجعدي آخ ملوك بني امية دخل دار مروان و جلس علي سريره و دعا بعشائه، و جعل رأس مروان في حجر ابنته، و أقبل يوبخها فقالت له: يا عامر إن دهرا أنزل مروان و أقعدك علي سريره حتي تعشيت عشاءه، لقد أبلغ في موعظتك، و عمل في إيقاظك و تنبيهك. إن عقلت و فكرت، ثم قالت: يا أبتاه و يا أمير المؤمنيناه، فأخذ عامر الرعب، و لما بلغ السفاح ذلك كتب اليه يونجه. [2] .
و كن عبيدالله بن مروان ولي العهد قد ظفر به المنصور و أودع في السجن، و أخرجه المنصور يوما من سجنه و كان مقيدا بقيد ثقيل، فقال له المنصور: بلغني أن لك قصة عجيبة مع ملك النوبة فما هي؟ فقال: يا اميرالمؤمنين و الذي أكرمك بالخلافة ما اقدر علي النفس من ثقل الحديد، و لقد صدأ قيدي من رشاش البول، و أصب عليه الماء في أوقات الصلاة، ثم قص عليه القصة و أعاده إلي السجن، و أودع فيه الي ايام الرشيد فهلك. [3] .
و لما دخل عبدالله بن علي دمشق أمر بنبش قبور بني أمية، فنبش قبر معاوية بن أبي سفيان فلم يجدوا فيه إلا خيطا مثل الرماد، و نبش قبر عبدالملك ابن مروان فوجدوا فيه جمجمة، و نبش قبر يزيد بن معاوية فوجدوا فيه حطاما كأنه الرماد، و أخرج جسد هشام بن عبدالملك فضربه بالسياط و صلبه و حرقه و ذراه في الهواء. [4] .
و قتل سليمان بن علي بالبصرة جماعة من بني أمية و أمر بهم فجروا بأرجلهم و القوا في الطريق فأكلتهم الكلاب، و اختفي كثير منهم كعمر بن معاوية بن عمر بن سفيان بن عتبة فضاقت عليه الأرض، و التجأ الي سليمان ابن علي متخفيا، و وقت علي رأسه، فقال: لفظتني البلاد اليك، و دلني فضلك عليك. فإما قتلتني فاسترحت، و إما رددتني سالما فأمنت. فقال: و من أنت؟ فعرفه نفسه. فقال: مرحبا بك ما حاجتك؟ فقال: ان الحرم اللواتي أنت أولي الناس بهن و أقربهم اليهن قد خفن لخوفنا، و من أخاف خيف
[ صفحه 351]
عليه، فقال: حقن الله دمك و وفر مالك، و كتب بذلك الي السفاح فأمنه. [5] .
پاورقي
[1] اليعقوبي ج 3 ص 85 - 84 و ابن عبد ربه ج 3 ص 199 - 198.
[2] الشذرات ج 1 ص 184.
[3] الشذرات ج 1 ص 186.
[4] الكامل ج 5 ص 205.
[5] الكامل ج 5 ص 206.
نواة المدرسة و تاريخ نشأتها
ان تاريخ نشأة مدرسة الامام الصادق عليه السلام، هو أسبق من جميع المدارس الاسلامية، اذ لم يكن الامام الصادق عليه السلام هو الواضع لحجرها
[ صفحه 23]
الأساسي، و الغارس لبذرتها الاولي، بل كان الواضع لحجرها و الغارس لبذرتها هو الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم. فقد وضع منهاجها و نظامها، و حث الناس علي الانتهاء اليها، اذ قرن العترة بكتاب الله العزيز بقوله صلي الله عليه و آله سلم: «انه مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي أهل بيتي، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا أبدا.» الحديث [1] كما صرح في كثير من تعاليمه بلزوم اتباع أهل بيته و الأخذ عنهم و انهم لسفينة نوح من ركبها نجا، و من تخلف عنها غرق، كما اشار النبي الأعظم الي لزوم اتباعهم في كثير من احاديثه.
فالمدرسة كانت نشأتها في عهد صاحب الرسالة، و كان رئيسها الأول هو الامام أميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام، و هو أقضي الامة و اعلمهم، و هو نفس محمد صلي الله عليه و آله و سلم، و كان ملازما له في جميع أوقاته، يأخذ عنه العلم، و يتلقي التشريع العملي، فهو صاحبه في سفره و حضره، يقيم أني اقام، و يرحل أني ارتحل. و رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هو معلم علي و متولي تربيته و نشأته، فكان عليه السلام باب علم مدينة الرسول و امينه علي سره.
فكان له من الكفاءة و الاستعداد ما جعله مرجعا لاحكام الامة، و اماما هاديا. و قد عول النبي عليه في جميع شؤونه لاتصافه بصفات الامامة، و انكار ذلك مكابرة و مغالطة، و لا حاجة بنا الي اطالة البحث و رحم الله المتنبي اذ قال:
و تركت مدحي للوصي تعمدا
اذ كان نورا مستطيلا كاملا
و اذا استطال الشي ء قام بنفسه
و صفات ضوء الشمس تذهب باطلا
و لما انتقل علي عليه السلام الي جوار ربه تزعم الحركة العلمية و ترأس المدرسة الامام الحسن عليه السلام، سبط الرسول و ريحانته، فكان عليه السلام محطا لآمال الامة، و مرجعا لأحكامها. و لكن الظروف القاسية و الحوادث المتتابعة في عهد معاوية لم تسمح للمدرسة أن تتقدم علي الوجه المطلوب، و سارت بخطي ثقيلة، لأنها قابلت جور معاوية بكل ما لديها من قوة في اعلان الغضب عليه، و قد قابلها بقسوة لا تعرف الرحمة، و شدة لا تعرف الهوادة، حتي اريقت دماء بعض المنتمين اليها، و هدمت دورهم. كل ذلك في سبيل الدعوة الي الاصلاح.
و جاء دور الحسين بن علي عليه السلام و هو اعظم الادوار و أهمها. و معاوية قد عظمت شوكته و امتد سلطانه، و كثر بطشه و فتكه، و تلاعب بالاحكام و حرف الكلم عن مواضعه، و أخذ يتتبع رجال الفكر و خيار الامة، و يقتلهم تحت
[ صفحه 24]
كل حجر و مدر. و مهد الأمر لابنه يزيد - و هو الفاسق الذي لا يختلف اثنان في اجرامه و كفره - فاصبح خليفة للمسلمين، و اماما يتربع علي عرش الخلافة الاسلامية، (و هو الفاسق المستهتر الذي أباح الخمر و الزنا و حط بكرامة الخلافة الي مجالسة الغانيات، و عقد حلقات الشرب في مجلس الحكم، و ألبس الكلاب و القرود جلاجل من ذهب، و مئات من المسلمين صرعي الجوع و الحرمان) [2] .
و أصبحت الامة الاسلامية في حالة سيئة، لم يسهل احتمالها علي نفوسهم. فعم التأثر جميع البلاد، حتي لم يجد الحسين عليه السلام طريقا للسكوت. فنهض منتصرا للحق، آمرا بالمعروف ناهيا عن المنكر، حتي أريق في ذلك دمه، و استبيح حرمه، فكانت نهضته صرخة داوية ترددها الاجيال من بعده، و تلقي عليهم دروس التضحية و التفاني في سبيل انقاذ الامة من براثن الظلمة، و كانت منهجا لثورات اصلاحية مرت عليها الأجيال من بعده، اقتداء به، و عملا بدروسه القيمة. فسلام عليه يوم ولد و يوم استشهد و يوم يبعث حيا.
و من بعده انتقلت رئاسة المدرسة لولده زين العابدين الامام علي بن الحسين عليه السلام، و هو أورع أهل زمانه و أتقاهم، و أعلم الامة. و قد اشتدت الرقابة عليه من قبل الامويين بصورة لامجال لاحد أن يتظاهر بالانتماء لتلك المدرسة، الا من طريق المخاطرة و المغامرة. و مع هذه الشدة و تلك الرقابة فقد كان سيرها محسوسا و كفاحها متواصلا و خرجت عددا وافرا من علماء الامة، الذين أصبحوا مرجعا للاحكام و مصدرا للاحاديث.
و هكذا كان عهد ولده الامام الباقر عليه السلام من بعده في أول الأمر، و لكن ما ان دب الضعف في جسم الدولة الأموية، حتي بعث النشاط في مدرسة أهل البيت عليهم السلام، فقام الامام الباقر بواجبه، و نشر معالم الاسلام و أحيا مآثر السنة، فكانت حلقة درسه في مسجد النبي صلي الله عليه و آله و سلم و مسجد مكة «ابن ماحل» هي اعظم حلقات الدروس. و لما جاء عصر الامام الصادق و كان أزهر العصور، اتسع فيه نطاق الحركة العلمية و نشأت المدارس الاسلامية، و كان في كل بلد عالم يرجع اليه، و كانت مدرسة الامام الصادق في المدينة جامعة اسلامية كبري، تشد اليها الرجال، و ترسل اليها البعثات من سائر الاقطار الاسلامية لانتهال العلم اذ وجدوا عنده ضالتهم المنشودة و غايتهم المطلوبة، و لم يحفظ التاريخ لنا
[ صفحه 25]
انه سئل عن شي ء فاجاب: بلا أدري، او أن مناظرا أفحمه، بل كان هو المتفوق في كل علم، و المحلق في كل مناظرة، و اشتهر عنه انه كان يقول: سلوني قبل أن تفقدوني فانه لا يحدثكم أحد بمثل حديثي [3] .
و كيف لا يكون كذلك؟ و هو وارث علم جده أميرالمؤمنين عليه السلام الذي اشتهر عنه هذا القول، و لم يستطع أحد ان يقول ذلك الا أفحم، و علي هو باب مدينة علم الرسول لقوله صلي الله عليه و آله و سلم: انا مدينة العلم و علي بابها.
فالامام الصادق يروي عن أبيه الباقر، عن أبيه زين العابدين، عن الحسين بن علي، عن علي بن أبي طالب عليهم السلام. و هذا الاسناد هو المعروف بالسلسلة الذهبية. و هو أصح الاسانيد و اقواها. [4] .
پاورقي
[1] ان هذا الحديث الشريف لجدير ببسط القول في ما جمعه من مقاصد جليلة، و امور يجب علي كل مسلم ان يتدبرها، و قد ألف علماؤنا في بيان مقاصده رسائل عديدة.
[2] الثائر الاول في الاسلام لمحمد عبد الباقي، ص 79.
[3] تذكرة الحفاظ ج 2 ص 157.
[4] معرفة علوم الحديث للحاكم النيسابوري ص 55.
معاصرته للحكم الأموي
أدرك الامام الصادق عليه السلام طرفا كبيرا من العهد الأموي، و عاصر كثيرا من خلفائهم. فقد ولد عليه السلام في عهد عبدالملك بن مروان، و أدرك خلافته ثلاثة سنين أو ستة أي من سنة 80 ه أو 83 ه الي سنة 86 ه، و هي السنة التي توفي فيها عبدالملك بن مروان. و مدة خلافته ثلاث عشرة سنة و أشهر.
ثم ملك الوليد بن عبداللك سنة 86 ه و توفي سنة 96 ه و كانت مدة خلافته تسع سنين و ثمانية أشهر.
[ صفحه 285]
ثم ملك أخوه سليمان بن عبدالملك و توفي سنة 99 ه. و كانت مدة خلافته سنتين و ثمانية أشهر.
ثم ملك بعده عمر بن عبدالعزيز بن مروان المتوفي سنة 101 ه و مدة خلافته سنتين و ستة أشهر.
و ملك بعده يزيد بن عبدالملك بن مروان المتوفي سنة 105 ه و كانت مدة خلافته أربع سنين و شهرا.
و ملك بعده هشام بن عبدالملك المتوفي سنة 125 ه و كانت مدة خلافته عشرين سنة الا شهرا.
و ملك بعده الوليد بن يزيد بن عبدالملك المتوفي سنة 126 ه و مدة خلافته سنة و ثلاثة أشهر.
و ملك من بعده يزيد بن الوليد بن عبدالملك المتوفي سنة 126 ه.
و ملك بعده أخوه ابراهيم و لم تطل أيامه، و تنازل لمروان الحمار بن محمد ابن مروان بن الحكم سنة 127 ه، و كان مروان آخر خلفاء بني أمية، و قتل سنة 132 ه. و كانت مدته خمس سنين و عشرة أشهر. و لم تكن مدة خلافة أو سلطان، بل أيام حروب متوالية، و ثورات متتابعة، و بموته انتهي العهد الأموي، و انهارت دولتهم، و قامت علي أطلالها الدولة العباسية.
كانت هذه المدة التي لا تقل عن ثمانية و أربعين سنة قضاها الامام الصادق عليه السلام في عهد الحكم الأموي، مليئة بأحداث تبعث آلاما تنكد عليه عيشه، لما فيها من المحن و ويلاتها.
انه عليه السلام كان يري المضطهدين من خيار الأمة، و صلحائها، تملأ بهم السجون، و يساقون الي الموت زرافات و وحدانا، كما يري بين آونة و أخري رجال الطالبيين و أعيانهم مطاردين، و مشردين يلاقون حتفهم شهيدا بعد شهيد، فكانت مقاتلهم مآسي التاريخ الدامية، و كان كل من ملك الأمر من أولئك الحكام يراقب حركاتهم بعين ساهرة، و أذن سامعة، فاذا ضاقت عليهم الأرض و أنفوا الذل خرجوا بالسيف، و هم يأملون مناصرة الأمة و مؤازرتهم، ولكن لم تسعد الأمة بذلك، فكانت الشهادة و سامهم، و القتل نهايتهم.
لقد عاصر الامام الصادق عليه السلام ملوكا استفحل ضررهم علي جميع الطبقات، و قد انحطوا الي مهاوي الرذيلة، فارتكبوا المنكرات التي يندي منها الجبين، و يتصدع لها قلب ذوي الأنفة و الحمية علي الدين، و هم يدعون
[ صفحه 286]
الخلافة للمسلمين و لا يتصفون بأي صفة من صفاتها فليس منهم أحد الا و هو ظالم في حكم، جائر علي الرعية، مستبد بأموال الأمة ينفقها في شهواته، اللهم الا اذا استثنينا عمر بن عبدالعزيز فهو نجيبهم، اذ أظهر الزهد و الابتعاد عن الظلم. و بادر الي محو السنة الأموية، و منع سب علي عليه السلام بعد أن أدخل في مناهج التعليم، و أعلنوا به علي المنابر، و في الأندية و المجتمعات، لينشئوا جيلا قد تركزت فيه فكرة البغض لعلي و أولاده، فكان سبب علي هو علامة الولاء للدولة، و البراءة منه دليلا علي الاخلاص و عدم الخيانة، حتي تركزت في مخيلة كثير من الناس صور معاكسة للحقيقة، و نشأوا علي التقليد الأعمي في اتباع ولاة أمورهم، و تصديق ما صدر عنهم.
قال أبويحيي السكري: دخلت مسجد دمشق فقلت: هذا بلد دخله جماعة من الصحابة. فملت الي حلقة فيها شيخ جالس. فجلست اليه، فقال له رجل جالس أمامه: من هو علي بن أبي طالب؟ فقال الشيخ: خفاق كان بالعراق اجتمعت عليه جماعة. فقصد أميرالمؤمنين (يعني معاوية) أن يحاربه فنصره الله عليه.
قال يحيي: فاستعظمت ذلك و قمت، فرأيت في جانب المسجد شيخا يصلي الي سارية، و هو حسن السمت و الصلاة و الهيئة، فقلت له: يا شيخ أنا رجل من أهل العراق، جلست الي تلك الحلقة، ثم قصصت عليه القصة.
فقال الشيخ: في هذا المسجد عجائب، بلغني أن بعضهم يطعن علي أبي محمد الحجاج بن يوسف، فعلي بن أبي طالب من هو!؟ [1] .
هكذا أثرت قوة الدعاية في مجتمع يتقبل تلك الأباطيل و المفتريات، لضعف الايمان. و كم للدعاية من أثر في توجيه الناس الي ما تهدف اليه السياسة، من تحقيق أهداف و بلوغ مآرب، حتي حملوا السذج علي الاعتقاد بكل ما يوحي اليهم، حتي ارتبطت في نفوس بعض الناس ارتباطا وثيقا، فهي لا تقبل الرد و المعارضة. أما البعض الآخر فقد خضعوا لتلك الأوهام تحت ضغط الارهاب و قوة الحكم الغاشم.
يقول الشعبي: ماذا لقينا من آل علي ان أحببناهم قتلنا، و ان عاديناهم دخلنا النار.
و قد مرت الاشارة اجمالا - في الأجزاء السابقة - الي تلك الدعايات و أساليبها، و مدي تأثر المجتمع فيها.
[ صفحه 287]
و علي أي حال فان الامام الصادق عليه السلام قضي من عمره في الحكم الأموي ما يقارب نصف قرن، و قد شهد انتقال الدولة منهم الي بني العباس، و شاهد ذلك النشاط السياسي الذي عصف بتلك الدولة فهدم أركانها، و محاها من صفحة الوجود، كما عصف بأرواح الناس و أموالهم، و قد اتضح لنا رأيه و موقفه وسط ذلك المعترك، و سنري فيما بعد رأيه في معالجة المشاكل و موقفه في اصلاح الوضع.
و خلاصة القول ان الامام الصادق عليه السلام قد شاهد في عصر أولئك الحكام أنواع الظلم و ضروب المحن، من سوء السيرة في الأمة، و جور الحكم في الرعية.
و قد تراكمت المصائب علي أهل البيت، و توالت عليهم الحوادث من قتل و تشريد، و فرض مراقبة شديدة، و منع الأمة من الاتصال بهم، و الانتهال من نمير تعاليمهم. و شاهد جده الامام زين العابدين عليه السلام علي فراش الموت، متأثرا من السم الذي دسه الأمويون له، فقضي نحبه صلوات الله عليه سنة 94 ه.
و كذلك شاهد أباه الامام الباقر عليه السلام علي فراش الموت، و لفظ أنفاسه مسموما بيد أولئك الطغاة، الذين صعب عليهم انتشار ذكره و اتساع آفاق دعوته، و نشاط مدرسته و ذلك في سنة 114 ه.
و وافاه نبأ مقتل عمه زيد بن علي عليه السلام الثائر علي الظلم و المنتصر للعدالة الضائعة، في ظل حكم أولئك الطغاة في سنة 124 ه.
و حينما أخبر الامام الصادق عليه السلام عن مقتله و ما جري عليه بكي بكاء شديدا، و قال: انا لله و انا اليه راجعون، عندالله أحتسب عمي، ثم قال: مضي و الله شهيدا، كشهداء استشهدوا مع رسول الله و علي و الحسين.
و قال عليه السلام: فلعن الله قاتله و خاذله، و الي الله أشكو ما نزل بأهل بيت نبيه بعد موته، و نستعين الله علي عدونا و هو المستعان.
و لم تمض علي قتل زيد بن علي عليه السلام مدة من الزمن حتي وافته الأنباء بقتل ابن عمه يحيي بالجوزجان و ذلك في سنة 126 ه و صلب علي باب المدينة الي أن ظهر أبومسلم الخراساني فأنزله و دفنه.
و هكذا كان في كل آونة يقرع سمعه نبأ مفجع في أهل بيته و شيعته، فقد ملأوا بهم السجون، و صبغوا من دمائهم الأرض، و اهتزت بأجسادهم المشانق. و قد تلقي تلك الفجائع بصبر و ثبات، و عزيمة صادقة.
و لا يغيب عن الأذهان عظيم استياء الامام و محنته من جراء الانحراف العقائدي و السياسي، و بعد الأمة الاسلامية عن واقع الدين، و ابتعادهم من.
[ صفحه 288]
الناحية العملية عن الاسلام، و هو المسؤول الأول عن التوجيه، و هداية الأمة.
و ماذا يصنع و هو المحاط برقابة شديدة، و الدولة لا تنفك عن مقابلته بالشدة، و محاولة الفتك به بين آونة و أخري. و قد نظر عليه السلام الي واقع الأمر نظرة دقيقة، و سار علي خطة محكمة و طريق سوي في معالجة الأوضاع، و اصلاح المجتمع.
اما بقية حياته التي قضاها في العهد العباسي، و هي من سنة 132 ه الي سنة 148 ه و هي سنة وفاته، و تكاد هذه المدة أن تكون في بدايتها خير عهد يشهده الامام من حيث الحرية الكاملة، و رفع الرقابة المشددة، ولكن لم يطل الزمن حتي اشتد المنصور في معاملته، و عامله بقسوة لا مزيد عليها، حتي اغتاله بالسم في الخامس و العشرين من شهر شوال سنة 148 ه.
و خلاصة القول: ان الامام عاش هذه المدة وسط معترك سياسي و فكري، و قد قام بواجبه الاصلاحي، و وجه الأمة الي ما فيه سعادتها، و لم يخضع لتلك السلطات فيترك عمله، أو يتخلي عن المسؤولية في أداء الرسالة، فلم يتزلف لملوك عصره فيسايرهم، أو يبرر أعمالهم، بل كان دائما يسلك منهج آبائه في محاربة الظالمين، مظهرا سخطه عليهم، معلنا غضبه علي أعمالهم، داعيا لمقاطعتهم، و كانت عليه من الله جنة واقية، فهو متسلح بايمانه بالله، متحمل الأذي في سبيل الدعوة الي الله.
و لابد لنا هنا - اتماما للبحث عن حياته - من ذكر شي ء من سيرته و بعض تعاليمه التي تتجلي فيها روح الصلاح، و هو يضع في كل منها حجرا لأعظم الأسس التربوية.
[ صفحه 291]
پاورقي
[1] المدخل الي مذهب أحمد بن حنبل ص 5 نقلا عن تاريخ ابن عساكر.
مع كتاب الفرق
لا أريد أن أتحدث هنا عن الفرق و تعدادها، و لا أريد أن اتعرض للحديث الوارد في ذلك من حيث الثبوت أو النفي كلا أو بعضا، و لا نريد أن نتساءل عن المراد بالفرقة المشار اليها في حديث الافتراق، هل يكون ذلك في العقائد أو في الآراء، مع التسليم لصحة الحديث و عدم مناقشته.
و هل استطاع كتاب الفرق أن يحصروا العدد المطلوب و هو ثلاث و سبعين فرقة؟ كما هو منطوق الحديث، أم أن هناك زيادة أو نقصانا؟
و لكنا نريد هنا أن نتساءل عن كتاب الفرق الذين دونوا في هذا الموضوع و قد اصبحت كتبهم مصدرا لمن يريد أن يتحدث عن الفرق و عقائدها!!
فهل فسروا مراد النبي صلي الله عليه و آله و سلم في الحديث الوارد عنه في افتراق امته الي ثلاث و سبعين فرقة، و الناجية واحدة فقط؟ و هل حكموا علي ما ذهبوا اليه بحجة ظاهرة ليسلموا من المؤاخذة و عظيم الحساب.
و نسأل أيضا هل تجرد أولئك الكتاب عن العصبية الرعناء، فكتبوا للواقع من حيث هو، بدون تحيز و تحامل لتبدو الحقيقة واضحة كما هي؟
السجود
و هو سجدتان في كل ركعة و هما ركن من أركان الصلاة و لا خلاف بين المسلمين في وجوبهما ولكن الخلاف في الكيفية.
و قد اتفق علماء الاسلام علي وجوب السجود علي الجبهة و وضعها علي الأرض و لم يخالف في ذلك الا أبوحنيفة فانه ذهب الي التخيير بين الجبهة و الأنف [1] .
[ صفحه 315]
اما بقية أعضاء السجود و هي الكفان و الركبتان و ابهاما الرجلين، فقد اختلفوا في وجوب السجود عليها، فعند الشيعة و الحنابلة و الشافعي في أحد قوليه انه واجب و عند مالك أن الفرض يتعلق بالجبهة و الأنف فان أخل به أعاد في الوقت.
و عند الحنفية: ان وضع اليدين و الركبتين في السجود ليس بواجب بل يجب وضع القدمين وضع القدمين أو أحدهما، فلو سجد و لم يضع قدميه أو أحدهما علي الأرض لا يجوز سجوده، و لو وضع أحدهما جاز كما لو قام علي قدم واحدة [2] .
و الأحاديث الواردة عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم تدل علي وجوب وضع الأعضاء السبعة علي الأرض منها قوله صلي الله عليه و آله و سلم؛ (أمرت أن أسجد علي سبعة أعظم: اليدين، و الركبتين، و القدمين، و الجبهة) و هذا الحديث متفق عليه و أخرجه البخاري و مسلم و الجماعة.
و قوله صلي الله عليه و آله و سلم (اذا سجد العبد سجد معه سبعة أراب: وجهه، و كفاه و قدماه) رواه الجماعة الا البخاري.
و قال الامام الباقر عليه السلام: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: (السجود علي سبعة أعظم: الجبهة، و اليدين، و الكربتين؛ و الابهامين من الرجلين، و ترغم أنفك ارغاما) اما الفرض فهذه السبعة و اما الارغام بالأنف فسنة.
و اما ما روي من أحاديث فيها ذكر الأنف كحديث عكرمة فهو لا يصح الاستدلال به لارساله و لا يقاوم الأحاديث الصحيحة، و حمل ورود السجود علي الأنف في بعض الأخبار علي الاستحباب.
و قد تمسك أبوحنيفة ببعضها و لعله ذهب الي أن الجبهة و الأنف عضو واحد و لم يذهب الي ذلك أحد.
قال ابن المنذر: لا أعلم أحدا سبقه الي هذا القول و لعله ذهب الي أن الجبهة و الأنف عضو واحد، لأن النبي صلي الله عليه و آله و سلم لما ذكر أشار الي أنفه، و العضو الواحد يجزئه في السجود علي بعضه، و هذا قول يخالف الحديث الصحيح و الاجماع الذي قبله فلا يصح [3] .
و قد نقل ابن المنذر اجماع الصحابة علي أنه لا يجزي السجود علي الأنف وحده.
و خالفه صاحباه أبويوسف و محمد الشيباني فقالا: لا يجوز الا من عذر [4] .
[ صفحه 316]
و اما مباشرة الجبهة للأرض فهو واجب عند الشيعة و قال النووي: ان العلماء مجمعون علي أن المختار مباشرة الجبهة للأرض و اما المروي عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أنه سجد علي كور عمامته فليس بصحيح، قال البيهقي: فلا يثبت في هذا شي ء، و أما القياس علي باقي الأعضاء أنه لا يختص وضعها علي قول، و ان وجب ففي كشفها مشقة بخلاف الجبهة [5] .
و علي أي حال فان عمل النبي صلي الله عليه و آله و سلم و أقواله تدل علي ذلك و كان الصحابة يسجدون علي الأرض و شكوا الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم حر الرمضاء فلم يشكهم و كانوا يسوون التراب للسجود عليه [6] و كان بعضهم اذا خرج يخرج بلبنة يسجد عليها في السفر [7] .
و قد تقدم الكلام في هذا الكتاب [8] حول موضع الجبهة في السجود فلا حاجة الي الاطالة.
اما واجبات السجود عند الشيعة فهي:
1- وضع المساجد السبعة علي الأرض كما نقدم الكلام فيه.
2- الذكر الواجب و الكلام فيه كالركوع.
3- الطمأنينة بمقدار الذكر الواجب و خلاف المذاهب كالخلاف في الركوع.
4- رفع الرأس ثم الجلوس بعده مطمئنا ثم الانحناء للسجدة الثانية.
و وافقهم الشافعي و مالك و أحمد و قال أبوحنيفة: لا يجب ذلك بل هو سنة.
5- كون المساجد السبعة في محالها الي تمام الذكر الواجب فلو رفع بعضها بطل و أبطل ان كان عمدا، و يجب تداركه ان كان سهوا.
6- مساواة موضع الجبهة للموقف بمعني عدم علوه و انخفاضه أزيد من مقدار لبنة أو أربع أصابع. و عند الحنفية مقدار ارتفاع لبنتين منصوبتين و المراد بهما لبنة بخاري و هي ربع ذراع عرضه ست اصابع فمقدار ارتفاع اللبنتين المنصوبتين نصف ذراع اثنتا عشرة اصبعا.
7- وضع الجبهة علي ما يصح السجود عليه من الأرض و ما نبت منها غير المأكول و الملبوس، و قد تقدم الخلاف فيه.
[ صفحه 317]
8- طهارة موضع الجبهة [9] .
9- المحافظة علي العربية، و الموالاة في الذكر.
پاورقي
[1] المجموع للنوي 424 - 3.
[2] الغنية 140.
[3] ابن قدامة 517 - 1.
[4] الاختيار لتعليل المختار 50 - 1.
[5] المجموع 426 - 3.
[6] شرح صحيح مسلم 37 - 5.
[7] طبقات ابن سعد 79 - 6 ط 2.
[8] انظر 281 - 5 من هذا الكتاب.
[9] انظر الجزء الخامس من هذا الكتاب 282 - 281.
الامام الصادق و التفسير الصوفي
من الأمور التي ثبتت و استقرت علي أسسها، و احتفظت بملامحها الأصلية، و قاومت موجات العداء، هي سيرة الأئمة الطاهرين من أهل البيت عليهم أفضل الصلاة و السلام، فظلت شخصياتهم الفذة مصادر الهام تستمد منها الأمة العبر و الدروس، و تتأسي بمواقفها و تجربتها. و بقي الشيعة يتلقون أمور دينهم من هؤلاء الرجال الذين تعرضوا المختلف أنواع المحن و ضروب التجارب القاسية، فرسم الأئمة عليهم السلام لمحبيهم و أتباعهم في كل مرحلة طريق العمل، و وضعوا لهم سبل النجاة من خلال نماذج سلوكية و مواقف جهادية و فكرية تنير الطريق أمام شيعتهم، و هم يعانون الويلات علي أيدي الحكام و الملوك و أصحاب السلطان و الجبروت.
و لا تحتكر الشيعة طرق الاتصال بتاريخ الأئمة الطاهرين، و لا تدعي اختصاص الأخذ عن تراث و أحكام أهل البيت بأحد، بل يرون أنهم رجال الاسلام و أعلام الهدي الذين تتجه رسالتهم الي كل الطوائف من المسلمين، و تسع تعاليمهم جميع المسلمين.
و قد واجه الشيعة حملات ظالمة، و موجات عنيفة تزعمها رجال مختلفون علي مر العصور، وان لم تكن علي هيئة حملات الحكام و موجات ظلمهم المتكررة ضد أهل البيت و أتباعهم، و ما يعني ذلك من ألسن ترقي منابر يفترض أن تقوم بمهمات المنبر المحمدي، و قصاصات و مراسيم، و جنود و دماء و أسلحة تلاحق أهل البيت و شيعتهم. الا أن الحملات التي يقوم بها نفر بين فترة زمنية و أخري، و بين مرحلة و مرحلة، تجد لها آذانا صاغية لما تتستر به من مراكز احتلتها بفعل ظروف سياسية و اجتماعية غلب عليها الطابع الديني، و قد مهروا في دفع العامة الي الايمان بأقوالهم
[ صفحه 92]
و الاعتراف بوجهات نظرهم التي هي في حقيقتها غير سليمة لقيامها علي الاجتراء و التحكم. و قد تطرقنا الي ما انتهي اليه التصوف من طقوس أسهمت في تخلف العامة، و تشجيع ظهور حالات يؤدون بها حركات تخرجهم عن الاتزان و السلامة، أو ادعاء الكرامات التي يرافقها بيان و شرح تجعلها بمستوي المعجزات.
فكانت هذه النهايات في المتصوفة، اضافة الي الأفكار و المعتقدات التي تأولوها عن شواهد و أحداث لآل بيت الرسول محمد صلي الله عليه و آله و سلم مادة تعميق الانقسام في المجتمع الاسلامي، و تأكيد الفرقة بين السنة و الشيعة و ذلك لضياع التحقيق و فقدان التدقيق.
و لئن أدت حركة العلم و النشاط الفكري الي اختلاط و تداخل بين دوائر الشيعة الفكرية و بين المعتزلة، فقد حسمتها دلائل كثيرة مادية و معنوية في الفكر و التصرف، وبات واضحا لكل ذي بصر ينظر بتجرد، أن تشابه المناهج و تقارب المنحي الفكري بين الشيعة و المعتزلة، لا يعني اتحادهما المطلق أو تشابهما التام، و مع هذا بقيت الي يومنا هذا، كمثل قضية تشيع ابن أبي الحديد شارح كتاب نهج البلاغة، و عدم الالتفات الي اعتزاله، و ما ينطوي ذلك علي أمور لا تقرها الشيعة، و ما ذلك الا من نتائج اغفال التحقيق و اهمال أمانة البحث. و الا فان أصول التشيع تقترن بأصول الدعوة الاسلامية وجودا و مضمونا، و كان أهل البيت من أئمة الشيعة قد امتازوا عبر كل عهود الحكام - و قبل ظهور تيارات الجدل و الكلام - برعاية الفكر و تحفيز الرأي في حدود الشريعة و الأحكام، و ضرورة العقل. و كانت مدرسة الامام الصادق عليه السلام من أعظم صروح الفكر الاسلامي، لما اضطلعت به من نشاطات و مهمات تعني بالفكر و الدين، و قد تقدمت الاشارة في الأجزاء السابقة من الكتاب - و سنأتي علي ذكرها في موضعها في الجزء الثامن ان شاءالله - الي اتصال رجال المعتزلة بالامام الصادق عليه السلام و لقد أصبحت مسألة تأثر الشيعة بالمعتزلة و أخذهم عنها من جملة المحاولات التي ترمي الي الاساءة الي مذهب الشيعة، و التقليل من شأنه، فالنظرة العجلي تظهر الحقائق، فما ظنك بالتحقيق و رعاية الأمانة؟
فما المعتزلة الا تيار لا يختلف عن بقية التيارات التي تهب بعوامل مختلفة لفترة معينة، و قد نمت في ظل المماحكات و المناظرات، و قامت علي أسس المناظرة و الجدل، فهي في اطار الكلام و في مناحي العقيدة، تمثل مجموعة من الأفكار و النشاطات التي تتصل بالعقيدة، و القصد منها الرد علي جهات داخل صفوف الأمة
[ صفحه 93]
الاسلامية أو خارجها، و تبني اعتقادات جديدة و اجتهادات في الجزئيات و الفروع و أقوال في الصفات، الي غيرها من أبواب نشاط المعتزلة، و لا ندري كيف يسمح لنفسه منصف أن يجعل الشيعة بكفرهم و بفقههم و برجال مذهبهم من أئمة الهدي و سادة أهل البيت تابعا و متأثرا بالمعتزلة، الذين كان أفضل رجالهم تبعا لأفكار الشيعة. و هو ما تميزت به مدرسة بغداد الاعتزالية. و لقد كان من أخص الخصائص في وجود الشيعة تاريخيا و دينيا، استقلالهم بالفقه و الرواية، و قيام أسسها علي مدرسة أهل البيت الطاهرين عليهم أفضل الصلاة و السلام. و ما انتظم فكر المعتزلة من قضايا رئيسية انطوي فكر الشيعة علي أصولها و أمهاتها قبل أن تستجد عوامل انبعاث تيار المعتزلة و ظهور أصولهم التي نادوا بها.
و في الحقيقة، فان قضية العلاقة بين الشيعة و المعتزلة، تبقي قضية من قضايا الفكر، تبرز في مستويات للبحث تستلزم الأمانة و تتطلب الموضوعية، و أي تناول يزل عن غرض العلم، و يلجأ الي أساليب التهجم و الاتهام، يفضح دوافعه و يعري أغراضه، و لهذا وجدنا الكثير من الباحثين المعاصرين، يتناولون القضية بطابعها الفكري و في حدود ظروف قيامها، و انتهاء تيار المعتزلة و بقاء طائفة الشيعة.
أما القضية ذات الخطر الجسيم، فهي قضية التصوف التي قصد في كثير من استخداماتها الي الطعن بالشيعة، و ابقاء الخلط بين الفرق التي تحسب علي الشيعة، و بين طائفة الشيعة الامامية.
يقول ابن تيمية في رده علي ابن عربي:
(ما تضمنه كتاب «فصوص الحكم» و ما شاكله من الكلام فانه كفر باطنا و ظاهرا، و باطنه أقبح من ظاهره. و هذا يسمي مذهب أهل الوحدة و أهل الحلول، و أهل الاتحاد، و هم يسمون بالمحققين... فأقوال هؤلاء و نحوها باطنها أعظم كفرا و الحادا من ظاهرها، فانه قد يظن أن ظاهرها من جنس كلام الشيوخ العارفين أهل التحقيق و التوحيد.
و أما باطنها فانه أعظم كفرا و كذبا و جهلا من كلام اليهود و النصاري و عباد الأصنام.
و لهذا فان كل من كان منهم أعرف هؤلاء بهذا المذهب و حقيقته، كان أعظم كفرا و فسقا.
[ صفحه 94]
كالتلمساني، فانه كان من أعرف هؤلاء بهذا المذهب، و أخبرهم بحقيقته. فأخرجه ذلك الي الفعل، فكان يعظم اليهود و النصاري و المشركين، و يستحل المحرمات، و يصنف للنصيرية كتبا علي مذهبهم، يقرهم فيها علي عقيدتهم الشركية.
و كذلك ابن سبعين كان من أئمة هؤلاء، و كان له من الكفر و السحر الذي يسمي «السيميا» و الموافقة للنصاري و القرامطة و الرافضة ما يناسب أصوله) [1] .
و لا نحتاج الي بيان القصد عندما أوضح ابن تيمية و جاء علي أسماء الفرق ليجعل من ادراجه «الرافضة» بهذا الشكل دلالة علي لون من ألوان نيله من الشيعة، و كم له من نصوص لا يتردد فيها في ذلك دون روية أو معتمد أو مسوغ.
أما ابن خلدون، فهو أيضا من أبطال الدعوة و رجال الحملة الظالمة علي الشيعة، و كغيره من الذين استسلموا لأسلافهم، و لعبت بعقولهم الأهواء، يجد في الصوفية مادة للطعن علي الشيعة و يساهم في اثارة الغبار الذي يحجب الفوارق و الحدود بين الشيعة و من ينسب اليهم، و لو طبقت المناهج المحدثة التي استمدت من ابن خلدون أفكارها الاجتماعية علي هذا الجانب، لأصبحت قضية ما يحمل علي الشيعة و ما يتهمون به من الأفكار الغالية و الحلولية من أسس مناهج البحث التأريخي المعاصر، و لأدي تطبيقها الي زوال ما ألصق بالشيعة ظلما، غير أن ابن خلدون اتخذ حجة و علما في فن - كما يرون - و أسهم في أمر لا يقوم علي فن أو شي ء من الصحة، فمتي كان التعصب علما، و متي كان الهوي منهجا؟ فما التعصب الا من صور الجهل، و ما الميل الي الهوي الا من قلة الادراك، ولكنها ارادة الحكام و سياساتهم في التأثير علي أفكار العامة، و حملهم علي الاعتقاد بأن كلما يصدر عن السلطان هو الحق، و ما يقوم به حاكم الزمان هو العدل، فكان ابن خلدون و غيره من خدمة حضرات الملوك و المتزلفين لكراسي السلاطين من الدعاة الي ذلك. فانظر مقدمة مقدمته و ما خلع من ألقاب علي الذين جعلهم كعبة تطلعه و مهوي أحلامه، و لقد كان أبعد الناس عن منهح التاريخ الذي أورده في فصل علم التاريخ، لأنه راعي الملوك في دولهم و الحكام في سياستهم علي مدي الأقطار، فأخلاقه تجعله يمد لكل حاكم يدا لأجل أن يستقر يوما في أحد الدواوين أو يضمه أحد القصور، و ما التزم بما قال من أن فن التاريخ (محتاج
[ صفحه 95]
الي مآخذ متعددة و معارف متنوعة و حسن نظر و تثبت يفضيان بصاحبهما الي الحق و ينكبان به عن المزلات و المغالط).
يقول ابن خلدون:
(ثم ان هؤلاء المتأخرين من المتصوفة، المتكلمين في الكشف و فيما وراء الحس توغلوا في ذلك، فذهب الكثير منهم الي الحلول و الوحدة كما أشرنا اليه، و ملأوا الصحف منه، مثل الهروي في كتاب المقامات له، و غيره، و تبعهم ابن العربي و ابن سبعين و تلميذهما ابن العفيف، و ابن الفارض، و النجم الاسرائيلي في قصائدهم، و كان سلفهم مخالطين للاسماعيلية المتأخرين من الرافضة، الدائنين أيضا بالحلول و ألوهية الأئمة مذهبا لم يعرف لأولهم، فأشرب كل واحد من الفريقين مذهب الآخر، و اختلط كلامهم، و تشابهت عقائدهم، و ظهر في كلام المتصوفة القول بالقطب و معناه رأس العارفين) [2] .
لقد حاولنا الاقتصار علي بعض أهم الأمور التي لابد منها في تناولنا للتصوف، و علي أبرز الجوانب التي جعلوها في طرقهم، و قلنا في السابق أنهم أوجدوا لهم نظاما متكاملا علي رأيهم حسب المراتب و الدرجات و المقامات و الأحوال، كالمريد و الغوث و القطب و الأبدال. و هي منازل وضعوا رجالهم بها، اصطلحوا علي خصائصها، و اتفقوا علي ماهيتها بحسب تكوين عقائدهم، و ظروف نشأتهم و مع وضوح اختصاص المراتب بالتدرج الذي يدخل في أساليب الدعوات السرية و التعاليم الباطنية، فان ابن خلدون يري أن ذلك هو ما تقوله الشيعة في النقباء.
يقول ابن خلدون:
(و هكذا كلام لا تقوم عليه حجة عقلية و لا دليل شرعي، و انما هو من أنواع الخطابة، و هو بعينه ما تقوله الرافضة، و دانوا به، ثم قالوا بترتيب وجود الابدال بعد هذا القطب كما قاله الشيعة في النقباء، حتي أنهم لما أسندوا لباس خرقة التصوف ليجعلوه أصلا لطريقتهم و تخليهم، رفعوه الي علي رضي الله عنه، و هو من هذا المعني أيضا، و الا فعلي رضي الله عنه لم يختص من بين الصحابة بتخلية و لا طريقة في لباس و لا حال؛ بل كان أبوبكر و عمر رضي الله عنهما أزهد الناس بعد
[ صفحه 96]
رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أكثرهم عبادة، و لم يختص أحد منهم في الدين بشي ء يؤثر عنه في الخصوص، بل كان الصحابة كلهم أسوة في الدين و الزهد و المجاهدة، يشهد لذلك من كلام هؤلاء المتصوفة في أمر الفاطمي و ما شحنوا كتبهم في ذلك مما ليس لسلف المتصوفة فيه كلام بنفي أو اثبات، و انما هو مأخوذ من كلام الشيعة و الرافضة و مذاهبهم في كتبهم والله يهدي الي الحق) [3] .
و يضطرنا تحامل ابن خلدون في الأمور الاعتقادية و التاريخية التي تخص الشيعة، الي مناقشته بنصوصه، و الجدير بالذكر، أن تحامل ابن خلدون كان من أسباب أقدامنا علي تأليف الكتاب، فهو يقول عن مذاهب الشيعة في حكم الامامة (ان الامامة ليست من المصالح العامة التي تفوض الي نظر الأمة، و يتعين القائم بها بتعيينهم، بل هي ركن الدين و قاعدة الاسلام، و لا يجوز لنبي اغفاله و لا تفويضه الي الأمة) [4] .
و لنوضح أن لا حجة و لا دليل لابن خلدون في الربط بين عقائد الشيعة و أقوال المتصوفة عن رجالاتهم و النظام الذي وصفوهم فيه:
1- ان أمر الرسالة يحتاج الي دوام في الدعوة، و بقاء في التوجيه يقوم علي ميزات و صفات تتصل بصاحب الرسالة و القائم بالدعوة، و تنتمي اليه في التوجه و المضمون، لذلك فهي من أركان الدين. و حديثه صلي الله عليه و آله و سلم: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» و يروي: «من مات بغير امام مات ميتة جاهلية» صريح في الدلالة علي وجوب معرفة الامام لأغراض الدين و استيضاح الأحكام.
لذلك نري الامام أميرالمؤمنين يقول: «و انما الأئمة قوام الله علي خلقه، و عرفاؤه علي عباده، و لا يدخل الجنة الا من عرفهم و عرفوه، و لا يدخل النار الا من أنكرهم و أنكروه».
و قد كان الامام علي عندما آلت اليه الخلافة، قد أرسي حكمه علي نظام الامامة لأنها أقرب الي جوهر الاسلام، و تمثل سلطانه الروحي. قال الله تعالي: (و جعلنهم أئمة يهدون بأمرنا) [5] و قال الله تعالي: (اني جاعلك للناس اماما قال و من ذريتي قال لاينال
[ صفحه 97]
عهدي الظالمين) [6] و قد أوضح الامام علي عليه السلام الحالات التي تخرج صاحبها عن حدود رعاية الدين عندما بين أصناف الناس في حديثه لكميل بن زياد، و بين أصل الامامة الديني حيث قال: «اللهم بلي لا تخلو الأرض من قائم لله بحجة اما ظاهرا مشهورا و اما خائفا مغمورا، لئلا تبطل حجج الله و بيناته، و كم ذا و أين أولئك، أولئك والله الأقلون عددا، الأعظمون عندالله قدرا، بهم يحفظ الله حججه و بيناته حتي يودعها الي نظرائهم، يزرعوها في قلوب أشباههم، هجم بهم العلم علي حقيقة البصيرة، و باشروا روح اليقين، و استلانوا ما استوعره المترفون، و أنسوا بما استوحش منه الجاهلون، و صحبوا الدنيا بأبدان أرواحها معلقة بالمحل الأعلي، أولئك خلفاء الله في أرضه و الدعاة الي دينه» [7] .
كما أوضح الامام أميرالمؤمنين عليه أفضل الصلاة و السلام أن الضلال في عدم التعرف علي الامام، فلما سئل عليه السلام: ما أدني ما يكون به الرجل ضالا؟ قال عليه السلام: «أن لا يعرف من أمر الله بطاعته، و فرض ولايته، و جعله حجته في أرضه، و شاهده علي خلقه».
فاذن، اتصال الامامة بشؤون الدين و أصوله يجعلها من أركان الدين، فهي لحفظ الشريعة و تدبير أمر الناس و استمرار الدعوة الي الهدي و الايمان و النيابة عن صاحب الأمر و ابقاء مقام النبوة من حيث بيان الأحكام و ايضاح علوم الشريعة و حفظ السنن، و الفرائض و الدعوة الي الحق و العمل بالصدق.
فالأئمة عليهم السلام هم الأوصياء و ورثة الأنبياء الذين خصهم الله بالكمالات و العصمة، فقال الامام الصادق عليه السلام: «أمر الله كل واحد من الأئمة أن يسلم الأمر الي من بعده».
يقول الفضل بن شاذان في الجواب عن علة نصب الأئمة و الأمر بطاعتهم: أن الخلق لما وقفوا علي حد محدود، و أمروا أن لا يتعدوا تلك الحدود لما فيه من فسادهم، لم يكن يثبت ذلك و لا يقوم الا بأن يجعل عليهم فيها أمينا يأخذهم بالوقف عندما أبيح لهم، و يمنعهم من التعدي علي ما خطر عليهم، لأنه لو لم يكن ذلك، لكان أحد لا يترك لذته و منفعته لفساد غيره، فجعل عليهم قيما يمنعهم من الفساد
[ صفحه 98]
و يقيم فيهم الحدود و الأحكام. و فيها: أنا لا نجد فرقة من الفرق و لا قلة من الملل بقوا و عاشوا الا بقيم و رئيس لما لابد لهم منه في أمر الدين و الدنيا، فلم يجزي في حكمة الحكيم أن يترك الخلق مما يعلم أنه لابد لهم منه، و لأقوام لهم الا به، فيقاتلون به عدوهم، و يقسمون به فيئهم، و يقيمون به جمعتهم و جماعتهم، و يمنع ظالمهم من مظلومهم. و منها انه لو لم يجعل لهم اماما أمينا حافظا مستودعا لدرست الملة، و ذهب الدين، و غيرت السنن و الأحكام، و لزاد فيه المبتدعون، و نقص من الملحدون، و شبهوا ذلك علي المسلمين، اذ قد وجدنا أن الخلق منقوصون محتاجون غير كاملين مع اختلافهم و اختلاف أهوائهم، و تشتت حالاتهم، فلو لم يجعل فيها قيما حافظا لما جاء به الرسول الأول، لفسدوا علي نحو ما بيناه، و غيرت الشرائع و السنن و الأحكام و الايمان، و كان في ذلك فساد الخلق أجمعين... الخ [8] .
2- ان أمرا بمثل هذه الأهمية و علي مثل هذه الصفة الدينية، لا يمكن أن يهمله النبي المصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و فحوي الاختلاف هي التي تعين الصفة الدينية أو الصفة الزمانية، لأن الأخذ بالوصية وفق منظور الأئمة، و الهداية الدينية يجنب الأمة ما انتهت اليه الأحوال في عهد بني أمية أو بني العباس. و لا يدع مجالا لغلبة الأهواء أو تحكم المصالح، و عندنا أن الناس عند التحاق النبي صلي الله عليه و آله و سلم بالرفيق الأعلي و انقطاع الوحي بموته، لم يكونوا جمعيهم علي درجة واحدة من الايمان، بل كانت المدينة المنورة و الجزيرة العربية تضم أناسا من الذين أسلموا فحسب، و آخرين من المنافقين و ذلك بنص القرآن و شهادة النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال الله تعالي: (اذ يقول المنافقون و الذين في قلوبهم مرض غر هؤلاء دينهم و من يتوكل علي الله فان الله عزيز حكيم) [9] و قال سبحانه: (فتري الذين في قلوبهم مرض يسارعون فيهم يقولون نخشي أن تصيبنا دائرة فعسي الله أن يأتي بالفتح أو أمر من عنده فيصبحوا علي ما أسروا في أنفسهم نادمين) [10] .
و قال تعالي أيضا: (و اذ يقول المنافقون و الذين في قلوبهم مرض ما وعدنا الله و رسوله الا غرورا) و قال: (يحسبون الأحزاب لم يذهبوا و ان يأت الأحزاب يودوا لو أنهم بادون في
[ صفحه 99]
الأعراب يسئلون عن انبائكم و لو كانوا فيكم ما قاتلوا الا قليلا) [11] و قال تعالي: (و ممن حولكم من الأعراب منافقون و من أهل المدينة مردوا علي النفاق لا تعلمهم نحن نعلمهم) [12] صدق الله العلي العظيم.
ثم هل تخفي علي ذي عقل دلالة ما نزل به جبرائيل أن يكون اشهار البراءة و اعلان انتهاء العهد مع المشركين علي يد الامام علي بن أبي طالب، لأن ذلك يقتضي أن يكون علي يد صاحب الشريعة أو واحد من أهل بيته يمثله [13] لاعلام المشركين ما ستكون عليه علاقتهم بأهل الاسلام بعد أن تمكنت الدعوة و أصبح لها من القوة ما تستطيع به أن تهاجم المشركين، و تتحول الي محاربة وجودهم و عقائدهم؟ ولكن الأهواء و التعصب تجعل من كل حقيقة مثارا للجدل.
فأخذ الأمر بالصفة الدينية التي تتظافر عليها الأدلة القاطعة و النصوص الصريحة، يجعل مهمات الدعوة قائمة، و لابد أن يكون لهذا الدين من أئمة يقومون بالأمر، و ينشرون أحكام الدين و يبينون أصوله. فمن أولي من عترة النبي محمد صلي الله عليه و آله و سلم؟ و ما قيل فيهم من قبل الشيعة ليس من أنواع الخطابة - كما يقول ابن خلدون - التي هي بضاعة خطباء الحكام أو نكايا المتصوفة، بل هي نصوص معتبرة تصف حال القائمين بالأحكام و الداعين الي الاسلام و انتهاجهم منهجا يحيي سنة الرسول الأعظم.
قال الأمام علي بن موسي الرضا عليه السلام:
«ان الامامة منزلة الأنبياء و ارث الأوصياء، ان الامامة خلافة الله و خلافة رسوله صلي الله عليه و آله و سلم و مقام أميرالمؤمنين عليه السلام و خلافة الحسن و الحسين عليهم السلام.
ان الامام زمام الدين و نظام المسلمين و صلاح الدنيا و عز المؤمنين. الامام أس الاسلام النامي و فرعه السامي. بالامام تمام الصلاة و الزكاة و الصيام و الحج و الجهاد و توفير الفيي ء و الصدقات و امضاء الحدود و منع الثغور و الأطراف.
[ صفحه 100]
الامام يحلل حلال الله و يحرم حرامه، و يقيم حدود الله، و يذب عن دين الله، و يدعو الي سبيل الله بالحكمة و الموعظة الحسنة و الحجة البالغة».
فيكون السلوك و النسب من جنس الدعوة و صاحب الدعوة. فاذا كان أصحاب الطرق و مريد و بعض الأشخاص قد أرادوا أن يتقربوا من آل البيت، أو يتظاهروا بذلك علي مختلف الأغراض و الدوافع، فليس الي تساويهم مع الأئمة الأطهار من سبيل يقره المنطق، الا اذا غلب التعصب و الهوي. فكل غوث أو بدل أو أي مرتبة عندهم لا تسمو الي أي فرد من أهل بيت النبوة الأئمة الأطهار عليهم السلام حتي و ان ساقوا أحاديث صححوها و حسنوها و رواها أحمد كحديث: الابدال في هذه الأمة ثلاثون رجلا قلوبهم علي قلب ابراهيم خليل الرحمن، كلما مات رجل أبدل الله مكانه رجلا. و حديث: الأبدال في أمتي ثلاثون بهم تقوم الأرض و بهم تمطرون و بهم تنصرون. أو الذي رواه الطبراني عن عوف بن مالك و وصفه السيوطي بالحسن: الأبدال في أهل الشام، و بهم تنصرون، و بهم ترزقون. فاذا قيل أن المقصود بهم يشمل أئمة أهل البيت فان خصائص الأئمة الأصلية التي بيناها هي الأحق.
ولو أعدنا النظر في قول ابن خلدون لنتناول نقطة أخري من بين النقاط التي تستدعي التوقف و المناقشة، فابن خلدون هكذا شأنه في كل أمر يتعلق بآل البيت الأطهار، فهذا النص علي قصره يضم عدة نقاط نترك مناقشتها للقاري ء الكريم، و لضيق ما نخصصه لابن خلدون هنا، و هي في أغلبها بادية النصب و العداء، ولنعد الي قوله: ثم قالوا بترتيب الابدال بعد هذا القطب كما قاله الشيعة في النقباء حتي أنهم لما أسندوا لباس خرقة التصوف ليجعلوه أصلا لطريقتهم و تخليهم رفعوه الي علي رضي الله عنه، و هو من هذا المعني أيضا، و الا فعلي رضي الله عنه لم يختص من بين الصحابة بتخلية و لا طريقة في لباس و لا حال، بل كان أبوبكر و عمر رضي الله عنهما أزهد الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أكثرهم عبادة... الي آخر كلامه.
و ابن خلدون علي الانحراف و التحول عن أهل بيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم اللذين دفعا من سبقه و من اتبعه الي أن يبعدوا أصول التصوف التي اتفق عليها المتصوفة و أدعوها عن مجالات أهل البيت و مواقع القرب منهم، و مدي صحة ذلك و قربه أو بعده عن الحقيقة من شؤون المتصوفة و طوائفهم لا من شأن الشيعة، لأن الشيعة هم أتباع الأصل و أنصار الجوهر. و كما حفلت صفحات المناقب التي يقصد بها المضاهاة أو التأثير
[ صفحه 101]
علي مناقب أهل البيت و عظيم منزلتهم، حفل تيار الانحراف في اهتمامه بما يتعلق بالتصوف و أصوله التي أقيم عليها بما ينجم هذا القصد منها: أن أبابكر لما أنفق ماله في سبيل الله و أعتق عبيده حتي تخلل بالعباءة، نزل جبرائيل و قال: يا محمد: ان ملائكة السموات تخللت بالعباءة اكراما لأبي بكر من الله، و قل له: ان ربك عليك راض فهل أنت عليه راض؟ فقال أبوبكر: اني عن ربي راضي [14] .
و سري ذلك الي صفوف المتصوفة، و سمح لكثير من أشياخهم باحتلال المراتب التي يسعون اليها، مع أن القسم الأعظم - و علي الأخص في مصر - بقي محتفظا بصورة الأصول التي أقاموا عليها طرقهم، و جعلوا من سيرة أهل البيت الأطهار مصدرا ثابتا، و أقاموا علي الولاء الذي خالطته حالات الطرق التي أشرنا اليها، و بعض من آثار التيارات الأخري التي ظهرت علي ساحة الاسلام.
كما أن الصوفية يأخذون بالامامة لتكون علي معني الدرجات التي تكون نظامهم غير أنهم يختلفون في شرط النسب.
و اذا نظرنا الي نظرياتهم و قواعد سلوكهم، لوجدناهم يستخلصون أغلبها من أحداث تاريخ أهل البيت، اذ لديهم في الولاية نظرية ولاية العلم و ولاية الحكم أو خلافة الحكم، و أن الامام علي اختص بالأولي.
و في مجال الامامة يقولون بامامة الأشباح و الأرواح، و هي ما تقصده في الحديث عن السلطان الروحي لأهل البيت و أئمتهم الأطهار، و كيف أقاموا منزلهم في نفوس شيعتهم و محبيهم علي أساس النصح و الارشاد و الوعظ و التبليغ، و عزفوا عن سلطان الحكم، و وجهوا أتباعهم الي عوالم دينية و روحية تجعل من الأحكام و الفرائض دينا و مجتمعا قائما. يروي الشيخ الصدوق رحمه الله عن جابر عن أبي جعفر عن أبيه عليه السلام أنه قال: «اذا كان أول يوم من شهر شوال نادي مناد أيها المؤمنون أغدوا الي جوائزكم» ثم قال أبوجعفر عليه السلام: «يا جابر جوائز الله عزوجل ليست كجوائز هؤلاء الملوك». ثم قال: «هو يوم الجوائز».
كما يروي عن الامام الباقر عليه السلام أيضا: «ما من عيد للمسلمين أضحي و لا فطر الا و هو يجدد لآل محمد فيه حزن، لأنهم يرون حقهم في يد غيرهم».
[ صفحه 102]
يقول أبوالمعالي محمد سراج الدين الرفاعي عن الامامة عند الصوفية: و جعلها اطار الدرجات و المنازل التي لديهم، و اشتراط النسب الشريف: و هي الامامة التي عناها حجاجة الصوفية، و وسموها بالقطبية الكبري، و الغوثية العظمي، و الامامة الجامعة، و قالوا لصاحب مرتبتها: الغوث، و قطب، و الامام الجامع، و الانسان الكامل، و أطبق جماهير الصوفية سلفا و خلفا أن الغوث هذا المعني بهذه الامامة لا يكون من غير أهل البيت النبوي أبدا، و قالوا: ان أهل البيت النبوي لما فاتتهم امامة الأشباح التي هي الخلافة الظاهرة، عوضهم الله سبحانه و تعالي ما هو خير منها، و ذلك امامة الأرواح، فامامهم هذا أعني القطب الغوث يتصرف في ذرات الأكوان، و صاحب خلافة الظاهر ذرة منها...
ثم يورد قول السيد ابراهيم أبواسحاق الأعزب الرفاعي: كلمتان مردودتان عند أهل البساط: كلمة شريف يطلب نيل الامامة الظاهرة بعد أن انعقدت علي الامامة الجامعة الروحية بيعة الأرواح لأهل البيت، و أمضي الله تعالي و رسوله صلي الله عليه و آله و سلم لهم ذلك، و ها هي تنقلب بحمد الله تعالي فيهم، و لا تنزع منهم حتي تختم بسيدنا الامام ولي الله المهدي عليه السلام. و الكلمة الثانية كلمة رجل قال أن قطبية الأقطاب يعني الغوثية و الامامة الكبري الروحية، تكون في غير أهل البيت، فان هذه الكلمة من عثرات ألسن بعض أهل الري لا يلتفت اليها و لا يعول عليها. نعم ان المحاذاة للغوث ثابتة عند المتمكنين، فقد يحاذي الولي الذي ليس بشريف - بمحض فضل الله و توفيقه - مرتبة الغوث الجامع، ولكن لا ينزل تلك المنزلة بعينها أبدا [15] بسبب منزلة أهل البيت في قلوب الناس، و ميل النفوس اليهم لم يكن من السهل اغفال هذا الشرط، ولكن من السهل ادعاء النسب و الالتصاق بالشجرة الطاهرة المباركة النقية. و ظل الصوفية يرون آل البيت بمنظار طرقهم و عقائدهم. اقرأ هذا النص الصوفي:
(و ذكر بعضهم أنها تروي - الطرق - من جهة الحسن عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم و من جهة عن علي، لأن الحسن كان أول فتحه و مدده من يد النبي صلي الله عليه و آله و سلم ثم صحب و اقتدي بوالده عليه السلام كما وقع لكثير من أهل الله تعالي حصل لهم الفتح من يده صلي الله عليه و آله و سلم مباشرة، برؤيا منامية أو اجتماع روحاني، ثم صحبوا بعد ذلك الشيوخ للسلوك و التهذيب، أو انتسبوا اليهم للأدب مع الشريعة و الركون الي الواسطة.
[ صفحه 103]
و ذكر بعضهم أن الحسن ورث القطبية من والدته سيدة نساء أهل الجنة صلي الله عليها و سلم، و هي أول الأقطاب علي الاطلاق، و كل هذا صحيح، فانهم بيت النبوة، و منبع المعارف و الكمالات و الأسرار، و قد ألبسهم النبي صلي الله عليه و آله و سلم جميعا بكسائه الشريف، و سقاهم بمدده العظيم، و شملهم بنوره الفخيم، فحازوا منه صلي الله عليه و آله و سلم أعلي مراتب الولاية. و أقصي ما يصله البشر من درجات العرفان) انتهي.
ثم يطل المتصوفة علي مأساة كربلاء و فاجعة الطف، حيث مسرح ثورة أبي الأحرار الحسين بن علي عليه السلام و موضع نهضة سيدالشهداء، و صفحات البطولة، و مواقف الجهاد، فيروون بطرقهم أن الامام الحسين لما انكشف له في سره تدلي الخلافة الروحية التي هي الغوثية و الامامة الجامعة فيه و في بنيه علي الغالب، استبشر بذلك، و باع في الله نفسه لنيل هذه النعمة المقدسة، فمن الله عليه بأن جعل في بيته كبكبة الامامة، و ختم ببنيه هذا الشأن، علي أن الحجة المنتظر الامام المهدي عليه السلام من ذريته الطاهرة و عصابته الزاهرة [16] .
فاذا كان النظر في جوانب عظمة الامام علي عليه السلام كان التأثر علي أشده، و راحوا يقتبسون من سيرته، و يؤسسون علي فضائله، و يصفونه بحسب أوصافهم التي قد يلتقون عبرها مع شيعة أهل البيت أو ينفردون بها، كما أنهم لا يطبقون علي رأي وليسوا كالشيعة في الوصية و الامامة، فمنهم من يجعل الأمام في الطبقة الأولي من طبقات المتصوفة، و يمضي في ذلك حسب ترتيب الخلفاء، و منهم من يقول أن الأفضيلة التي يراها السنة في الخلفاء لا تستلزم الأعلمية، و يسوقون أدلة علي ذلك كقصة الخضر مع موسي عليه السلام فان القرآن أثبت أعلمية الخضر بالحقائق علي موسي، مع أن موسي أفضل منه بلا خلاف بين أحد يعرفونه. و يقولون: و يكفي أن الخضر نبي و موسي عليه السلام رسول، بل من أفضل الرسل، و لا يوجد من يقول بأن هناك نبي أفضل من بعض أولي العزم من الرسل عليهم السلام.
و في الامام علي يقولون:
بأنه مدينة العلوم و المواهب، ولي المتقين و امام العادلين، أقدمهم اجابة و ايمانا، و أقومهم قضية و ايقانا، المنبي ء عن حقائق التوحيد، المشير الي لوامع بوارق
[ صفحه 104]
علم التفريد، ذو القلب العقول و اللسان السؤول. و الآذان الواعية و العهود الوافية. ختم الله به الخلافة كما ختم بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم النبوة، الأخيشن في دين الله، الممسوس في ذات الله. و قد قيل: التصوف مرافقة المودود و مصارمة المعهود. قال حذيفة: قالوا يا رسول الله: ألا تستخلف علينا؟ قال: «ان تولوا عليا و ما أراكم فاعلين تجدوه هاديا مهديا». و سئل المصطفي صلي الله عليه و آله و سلم عنه فقال: «قسمت الحكمة عشرة أجزاء، فأعطي تسعة و الناس واحدا» و قدم عليه يوما فقال: «مرحبا بسيد المسلمين و امام المتقين. ان الله أمرني أن أدنيك و أعلمك لتعي» و قال: (من كنت مولاه فعلي مولاه، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه» و قال: «علي مني و أنا منه» و قال: «أنا مدينة العلم و علي بابها» و قال: «لا يحبه الا مؤمن و لا يبغضه الا منافق». و قال: «من آذي عليا فقد أذاني، و من سبه فقد سبني، و من أبغضه فقد أبغضني، و من أحبه فقد أحبني» و قال: «علي مع القرآن و القرآن مع علي» و قال ابن عباس رضي الله عنه: ما نزل في أحد من كتاب الله ما نزل في علي رضي الله عنه، و كان اذا غضب المصطفي صلي الله عليه و آله و سلم لم يجسر أحد أن يكلمه الا علي. و قال: لعلي ثماني عشرة منقبة ما كانت لأحد من هذه الأمة. و قال يوم خيبر: «لأعطين الراية رجلا يحب الله و رسوله، و يحبه الله و رسوله». و جعل حبه علامة الايمان و بغضه امارة النفاق. و قال الامام أحمد: ما ورد لأحد من الصحابة من الفضائل ما ورد لعلي رضي الله عنه. رواه الحاكم و غيره، و كان رضي الله عنه الانقياد و الاستسلام شأنه، و التبري من الحول و القوة مكانه. و قد قيل: التصوف اسلام الغيوب الي مقلب القلوب، و اذا أردت أن تعرف منزلته من المصطفي صلي الله عليه و آله و سلم فتأمل صنيعه في المؤاخاة بين الصحابة، جعل يضم الشكل الي الشكل، و المثل الي المثل، فيؤلف بينهما الي أن آخا بين أبي بكر و عمر رضي الله عنهما، و ادخر عليا كرم الله وجهه لنفسه، و اختصه بأخوته، و ناهيك بها من فضيلة، و أعظم بها من شرف [17] .
ثم يستمدون من سيرته ما يؤيد المقالات الصوفية، و من أقوال أئمة المسلمين فيقول المناوي: و قد شهد له بكمال الزهد الامام الشافعي رضي الله عنه. قيل له: ما نفر الناس عن علي رضي الله عنه الا أنه كان لا يبالي بأحد. فقال الشافعي رضي الله عنه: كان عظيما في الزهد، و الزاهد لا يبالي بأحد، و كان بذات الله عليما، و عرفان
[ صفحه 105]
الله في صدره عظيما. و قد قيل: التصوف البروز من الاحتجاب الي رفع الحجاب.
و أعيان رجالهم و كبارهم المشهور عندهم أن طريقتهم تتصل بالامام أميرالمؤمنين عليه السلام يقول الوتري: نعم، ان خرقة الصوفية رضي الله عنهم تتصل بالخليفة الرابع أسد الملاحم و المعامع، شيخ أئمة الآل، فحل الرجال، صهر رسول الثقلين، والد الريحانتين، امام المشارق و المغارب، أميرالمؤمنين أسدالله سيدنا علي بن أبي طالب كرم الله وجهه و رضي الله تعالي عنه، و قد ندر اتصال خرقة بغيره، و كلهم علي هدي يتصلون بسيد المخلوقين حبيب رب العالمين صلي الله عليه و آله و سلم و لا يلتفت لما تقوله البعض في شأن خرقة الصوفية، فان ذلك قد نشأ عن هفوات لا تعتبر، و لا يبني عليها الشك بعد اليقين بصحة الخبر [18] .
ثم يحسبون الأئمة من آل البيت صلوات الله عليهم أجمعين أعيانا لخرقتهم، فيقول الوتري: و ان أعيان أهل الخرقة ساداتنا أهل بيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم و أعيانهم أئمة الآل الأعلام عليهم الرضوان و السلام، و هم: السبط الجليل القدر، الوفير المنن أميرالمؤمنين الامام أبومحمد الحسن، و السبط العظيم المقام، قرة عين سيد الكونين أميرالمؤمنين الامام أبوعبدالله الحسين، و سيدنا الامام علي زين العابدين، و سيدنا الامام محمد الباقر، و سيدنا الامام جعفر الصادق، و سيدنا الامام علي الهادي، و سيدنا الامام الحسن العسكري، و سيدنا الامام الخلف الصالح قرة عين الأئمة الهادين الامام محمد المهدي سلام الله عليه و عليهم أجمعين، فهؤلاء السادات الأعيان، أحوالهم مذكورة، و أعلامهم منشورة، و تراجمهم أشهر من أن ينبه عليها، و فضائلهم أفعمت بها الدفاتر، و جفت لها المحابر، و هم سادات السادات، و أعيان الأولياء، الذين خرق الله لهم العادات.
ماذا يقول المادحون بوصفهم
و هم السراة خلائف المختار
ضربت قباب فخارهم و سموهم
بين البتول الطهر و الكرار
لله جفر طاب من أنسابهم
عقدت عليه سلاسل الأقمار [19] .
[ صفحه 106]
و لا نطيل في تفاصيل مقالات الصوفيين أو تعريفاتهم، و نقتصر علي أمرين نراهما المدخل الذي جاء منه الصوفية الي رياض أهل البيت في سيرهم، و راحوا يعقدون أكاليل معتقداتهم منها.
الأول: الحب:
و جعل مدار الحب الهيا، يصبغ علاقة المسلم بربه، و هي في أشكالها تقوم علي فكرة الامام علي عليه السلام و تحديده ماهية العبادة أن تكون عبادة أحرار، لا طمعا في ثواب أو خوفا من عقاب، و عليها أسسوا ذلك، و لا تبعد بأي حال عن ثواب أو خوفا من عقاب، و عليها أسوسا ذلك، و لا تبعد بأي حال عن أصلها الحقيقي مهما تعددت الأقوال.
يقول القشيري: من عرف الله عن طريق المحبة دون خوف هلك بالبسط و الأدلال، و من عرفه من طريق الخوف من غير محبة انقطع عنه بالبعد، و من عرف الله من طريق المحبة و الخوف أحبه الله فقربه و علمه و مكنه.
أما أبوطالب المكي فيقول: و كل محب لله خائف، ليس كل خائف محبا. و ربما كانت المحبة ثوابا للخوف و مزيدا له، و هذا في مقام رب العالمين. و ربما كان الخوف مزيدا للمحبة و ثوابها، و هذا في مقام العالمين. فمن كان المحبة مزيدة بعد الخوف فهو من المقربين. و من كان الخوف مزيد محبته، فهذا من الأبرار المحبين و هم أصحاب اليمين [20] .
و أري من المستحسن هنا أن نذكر شيئا من نصوص التراث الشيعي القائم علي أفكار أئمتهم صلوات الله عليهم و مواعظهم، بعد الاشارة الي تعلق هذا المدخل بالجانب الاشراقي الذي أغناه الرئيس ابن سينا في الاشارات:
يقول الشيخ الجليل محمد مهدي الزاقي في «جامع السعادات» و تحت فصل المنكرين لحب الله: (قد ظهر مما ذكر ثبوت حقيقة المحبة و لوازمها من: الشوق و الأنس لله تعالي، و أنه المستحق للحب دون غيره. و بذلك ظهر فساد زعم من أنكر امكان حصول محبة العبد لله تعالي و قال: لا معني لها الا المواظبة علي طاعة الله،
[ صفحه 107]
و أما حقيقة المحبة فمحال الا مع الجنس و المثل. و لما أنكروا المحبة أنكروا الأنس و الشوق و لذة المناجاة و سائر لوازم الحب و توابعه، و يدل علي فساد هذا القول، مضافا الي ما ذكر، اجماع الأمة علي كون الحب لله و لرسوله فرضا، و ما ورد في الآيات و الأخبار و الآثار من الأمر به و المدح عليه و اتصاف الأنبياء و الأولياء به). انتهي.
قال الامام الصادق عليه السلام: «حب الله، اذا أضاء علي سر عبد أخلاه عن كل شاغل و كل ذكر سوي الله، و المحب أخلص الناس سرا لله، و أصدقهم قولا، و أوفاهم عهدا، و أزكاهم عملا، و أصفاهم ذكرا، و أعبدهم نفسا، تتباهي الملائكة عند مناجاته، و تفتخر برؤيته، و به يعمر الله بلاده، و بكرامته يكرم الله عباده، و يعطيهم اذا سألوه بحقه، و يدفع عنهم البلايا برحمته، و لو علم الخلق ما محله عندالله و منزلته لديه، ما تقربوا الي الله الا بتراب قدميه».
و قوله عليه السلام يعطينا صورة واضحة عن منهجه في الدعوة الي التمسك بالدين، و الانصراف لمرضاة الله، في وسط تلك المعتركات و المحن التي تشهدها الأمة علي أيدي المتسلطين، الذين يتخذون من دين الله ستارا لأغراضهم و أطماعهم، فاختط لنفسه و لمريديه طريق الاخلاص لله، و التقرب منه، الذي يبعث في النفوس الطمأنينة. و يحيي الأمل بعد تلك النكبات و الفواجع التي ألمت بأهل البيت الكرام صلوات الله عليهم، و امتدت الي المؤمنين من أتباعهم.
و يوضح الامام الصادق عليه السلام أصول اتجاهه الروحي، و يجعل شيعته و مريديه علي معرفة و بينة من خصائص السلوك الذي يدعوهم اليه، و دقائق المنهج الذي يحملهم عليه، فيقول عليه السلام: «نجوي العارفين تدور علي ثلاثة أصول: الخوف و الرجاء و الحب. فالخوف فرع العلم، و الرجاء فرع اليقين، و الحب فرع المعرفة. فدليل الخوف الهرب، و دليل الرجاء الطلب، و دليل الحب ايثار المحبوب علي ما سواه. فاذا تحقق العلم في الصدر خاف، و اذا صح الخوف هرب، و اذا هرب نجا، و اذا أشرق نور اليقين في القلب شاهد الفضل، و اذا تمكن من رؤية الفضل رجا، و اذا وجد حلاوة الرجا طلب، و اذا وفق للطلب وجد، و اذا تجلي ضياء المعرفة في الفؤاد هاج ريح المحبة، و اذا هاج ريح المحبة استأنس في ظلال المحبوب علي ما سواه و باشر أوامره و اجتنب نواهيه، و اختارهما علي كل شي ء غيرهما، فاذا استقام علي
[ صفحه 108]
بساط الأنس بالمحبوب مع أداء أوامره و اجتناب نواهيه وصل الي روح المناجات و القرب. و مثال هذه الأصول الثلاثة كالحرم و المسجد و الكعبة، فمن دخل الحرم أمن من الخلق، و من دخل المسجد أمنت جوارحه أن يستعملها في المعصية، و من دخل الكعبة أمن قلبه من أن يشغل بغير ذكر الله» [21] .
كان الصادق عليه السلام في مركزه الديني و مكانته العلمية، يتصدي لمهمات القيادة الروحية، و يضع لأصحابه الامارات التي يميزون بها في خضم ذلك المعترك. من أقبل علي نهجه باخلاص، و يطلب من أصحاب البحث عن الصفات بطريق العمل و الالتزام بين صفوف شيعته فيقول عليه السلام:
«امتحنوا شيعتنا عند ثلاث: عند مواقيت الصلوات كيف محافظتهم عليها، و عند أسرارهم كيف حفظهم لها من عدونا، و الي أموالهم كيف مواساتهم لاخوانهم بها».
الأمر الثاني:
الذي راح الصوفية ينهلون منه ما يشاؤون، و يضعونه في أوعية خاصة بهم من شأنها أن تحول طعم المحتوي، و تغير لونه هو: الزهد.
و للعلماء في حقيقة الزهد اختلاف كبير، فكيف اذا كان الأمر يتعلق بالخرقة و الطريقة، فلابد أن يؤخذ الظاهر الذي يعضد الأقوال أو يدعم الأسس. و نحن هنا نعرض القليل القليل مما يتحاشاه الذين يسوؤهم ذكر الحقيقة علي حالها.
فالامام علي أميرالمؤمنين عليه السلام في حياته الشريفة و سيرته الطاهرة، قد أخذ منذ آلت اليه الخلافة و انتهي اليه الحكم بجعل فترة امامته فترة تتولي معالجة آثار التطورات الماضية، و تتجه الي المستقبل لأحكام الصلة بين عهد الرسالة و حياة النبي محمد صلي الله عليه و آله و سلم باشراقهما و نورهما، و بين أسس سياسته، حتي تهدأ النفوس و تستقر علي الهدي، و لولا فترة حكمه و تطبيقات امامته لكانت عودة الجاهلية و أحقاد المشركين بأعنف مما كانت عليه، و لما راعت أحدا من أهل الاسلام، و لذلك فان الامام عليا في سلوكه لم يدع الي ابتعاد عن الحياة، و لا الي انغلاق. و انما هو المكلف بحفظ السنة علي أصولها، و ابقاء الشريعة علي مقاصدها.
[ صفحه 109]
عن أنس قال: جاء ثلاثة رهط الي أزواج النبي صلي الله عليه و آله و سلم يسألون عن عبادة النبي صلي الله عليه و آله و سلم فلما أخبروا بها كأنهم تقالوها، فقالوا: أين نحن من النبي صلي الله عليه و آله و سلم و قد غفرالله له ما تقدم من ذنبه و ما تأخر؟ فقال أحدهم: أما أنا فأصلي الليل أبدا. و قال الآخر: أنا أصوم النهار و لا أفطر. و قال الآخر: أنا أعتزل النساء فلا أتزوج أبدا. فجاء النبي صلي الله عليه و آله و سلم فقال: «أنتم الذين قلتم كذا و كذا؟ أما والله اني لأخشاكم لله، و أتقاكم له، ولكني أصوم و أفطر، و أصلي و أرقد، و أتزوج النساء. فمن رغب عن سنتي فليس مني».
و ما يبني عليه من مظاهر سيرة الامام علي عليه السلام لدي الصوفية، و خاصة في القرن الثاني الهجري، و بدايات اتساع طرقها و شيوع تعاليمها، يغفل المقاصد الحقيقية التي تكمن في كل ناحية من حياة الامام علي عليه السلام و تتعلق بما ينسجم مع نزعتها. فاذا قيل: ان الامام عليا كان يلبس ازارا خلقا مرقوعا، فذلك نصف الحقيقة، لأن تصرف الامام و جوانب سيرته، تظهر فلسفتها في أقواله. فعندما قيل له في ذلك الازار، قال عليه السلام: «يخشع له القلب، و تذل به النفس، و يقتدي به المؤمنون».
و قوله عليه السلام: «... ان الله تعالي فرض علي أئمة الحق أن يقدروا أنفسهم بضعفة الناس كيلا يتبيغ بالفقير فقره» أي يجب علي الامام العادل أن يشبه نفسه في لباسه و طعامه بضعفة الناس، لكيلا يهلك الفقراء من الناس، فانهم اذا رأوا امامهم بتلك الهيئة و بذلك المطعم، كان ادعي لهم الي سلوان لذات الدنيا، و الصبر عن شهوات النفوس.
و من أحكام القرآن يتخذ الامام عليه السلام سياسته الاجتماعية و الاقتصادية و يقول: «ان الله سبحانه فرض في أموال الأغنياء أقوات الفقراء، فما جاع فقير، الا بما متع به غني، والله تعالي سائلهم عن ذلك».
و في ثنايا أقواله المأثورة، نجد تناوله للفقر من نواحي عديدة، أولها: الناحية الدينية، ثم وجوده الاجتماعي، و يجعل عليه السلام من الفقر الي الله أصلا، ثم يعرض جوانب الفقر الأخري، و في نهجه ما يغني و ما لا يحاط به بمثل هذا العرض الموجز. ولكن من المهم القول، أن حياة الامام علي من زاوية التصوف، ينظر اليها بأكثر من زاوية، أهمها جميعا ما يأخذ بالظاهر و يتشبث بابقاء الصفات و الصلة الي الحد الذي يضع علي لسانه تعريفا للتصوف، ليس فيه أي صفة أو علامة من صفات أو علامات
[ صفحه 110]
منهج الامام في بلاغته و أفكاره، و انما هي من صفات المقالات الصوفية. فيروي علي لسانه عليه السلام: التصوف ثلاثة أحرف: الصاد صبر و صدق و صفاء، و الواو ود وود وود، و الفاء فرد و فقر و فناء.
و الزاوية الثانية التي ينظر منها، هي زاوية المتخصصين و أصحاب التجربة المقرونة بالنظر، كما هو الحال عند الرئيس أبي علي بن سينا في كتاب الاشارات الذي ينقل عنه ابن أبي الحديد. قال أبوعلي في مقامات العارفين: العارفون قد يختلفون في الهمم بحسب ما يختلف فيهم من الخواطر، علي حسب ما يختلف عندهم من دواعي العبر، فربما استوي عند العارف القشف و الترف، بل ربما آثر القشف، و كذلك ربما استوي عنده التفل و العطر، بل ربما آثر التفل، و ذلك عندما يكون الهاجس بباله استحقار ما عدا الحق، و ربما صغا الي الزينة، و أحب من كل شي ء عقيلته، و كره الخداج و السقط، و ذلك عندما يعتبر عادته من صحبته الأحوال الطاهرة، فهو يرتاد اليها في كل شي ء، لأنه مزية حظوة من العناية الأولي، و أقرب الي أن يكون من قبيل ما عكف عليه بهواه، و قد يختلف هذا في عارفين، و قد يختلف في عارف بحسب وقتين. انتهي.
و ينقل الصوفية المتأخرون قول العارف بالله المعروف بالباقي بالله شيخ السادة النقشبندية في كتابه (المثوي) عن جعله تكنية النبي صلي الله عليه و آله و سلم للامام علي عليه السلام بأبي تراب - وقصتها معروفة - أصلا يتفق مع خواطرهم و مقاصدهم و معناه: أن التراب اشارة الي وجود أهل التوحيد و الفناء، فيكون حاصل معني أبي تراب: أنه عليه السلام هو الأصل المقتدي به في هذا المعني، و المرجع لطائفة الفقراء أرباب الفناء الكمل.
و من جهة أخري يحملون معاني الأحاديث و الأخبار النبوية في الامام علي عليه السلام علي مقاصدهم و طبيعة نهجهم، و هي أحاديث رواها و صححها كبار المحدثين من أهل السنة، و جاءت في مصنفات علمائهم كمسند الامام أحمد و منها: «يا علي أن الله قد زينك بزينة لم يزين العباد بزينة أحب اليه منها، هي زينة الأبرار عندالله تعالي في الدنيا، جعلك لا ترزأ من الدنيا شيئا، و لا ترزأ الدنيا منك شيئا. و وهب لك حب المساكين، فجعلك ترضي بهم أتباعا و يرضون بك اماما، فطوبي لمن أحبك و صدق فيك، و ويل لمن أبغضك و كذب فيك».
و هي نبوءة كشفت عما سيقع من أمر، و كيف سيكون الحال بين جنده و محبيه
[ صفحه 111]
و هم يستميتون من أجل صون الرسالة و حفظ مبادي ء العدل في مواجهة البغي و الأثرة و الجاهلية الجديدة التي تتخذ من الاسلام ستارا و هي تشيد حكمها و ملكها علي الأثرة و الاستغلال، و النهب و القتل.
و اذا عدنا سيرة الامام الصادق عليه السلام وجدنا - أن منهجها الفكري و الديني الذي شد اليه الناس، و جذب نحوه رجالات الأقطار و علماءها، فتتلمذوا علي يديه، و تخرجوا من مدرسته، يتسم ببناء دقيق، لأنه يتجه الي بناء المسلم من الداخل، فيتكلم عليه السلام بألفاظ و مفردات توضح القصد، كما تسهل التأثير و الفعل. و في مجال الايضاح و التفسير، يتحدث أبوعبدالله الصادق عليه السلام بصور و بيان يجسد المطلوب و يجلو ما يخفي علي الآخرين. فهو عليه السلام في خضم المعترك السياسي و المآسي الكبري، يتجه الي داخل النفوس و ما نجم عن معاناة الرعية بأشكالها المختلفة، و يهتم عليه السلام بطهارة الأرواح و استقامة السلوك.
قال الامام الصادق:
«المرضي ثلاثة، عن النفس، و عن القلب، و عن الروح. فمرض المنافق عن النفس، و مرض المؤمن عن القلب، و مرض العارف عن الروح. فدواء المنافق دار جهنم، و دواء المؤمن معرفته و حبه، و دواء العارف لقاؤه و قربه» [22] .
و قوله عليه السلام:
«من خاف الله أخاف الله منه كل شي ء، و من لم يخف الله أخافه الله من كل شي ء» [23] يقصد به أن يعلم الناس أن قوة الحكام الظلمة لا تطال المؤمنين، و أن اللجوء الي الله هو الحصانة و المنجي من كل متسلط جبار. و قد اخترنا هذين القولين، لنخلص الي أن الامام الصادق عليه السلام في حياته قد صب جهوده علي أمرين، الأول: النضج و الأرشاد و وعظ الناس و الدعوة لدين الاسلام. و الثاني: التأكيد علي السلطان الروحي و العبودية لله تعالي التي تجعل من أشكال اضطهاد الرعية و ألوان عنف المتجبرين و قوتهم امتحانا زائلا و مأزقا طارئا، و أن المواجهة الدامية بعد التجارب التي
[ صفحه 112]
مرت بها الأمة و روع بها الناس، لا تؤدي في مثل تلك الظروف التي يعيشها الا الي الهلاك علي يد الحكام، لذلك سلك مع العباسيين مسلكا يجنب أهل بيته و شيعته مخاطر سلطانهم.
فلما اتخذ رأيه في عدم لبس السواد ذريعة من قبل الأعداء، أتقاهم بما يزيل التهمة و يحفظ حياته، فأخذ يلبس جبة سوداء. و روي أنه كان يلبس خفا أسودا مبطنا بسواد و فتق مرة ناحية منه و قال: «أما ان قطنه أسود» و أخرج منه قطن أسود، ثم قال عليه السلام: «بيض قلبك و ألبس ما شئت» [24] .
أما اذا أضفنا الأقوال الأخري للامام الصادق، فان الصوفية لا يكتفون بالتأسيس عليها أحوالا لهم و مقامات، بل ان ما نراه من أحداث طبيعية تحفل بها سيرة الأئمة الطاهرين من أهل البيت. يرون فيها كرامات لتعزيز أقوالهم بأصحابهم، و ادعاء الأعمال الجليلة لهم.
قال الامام الصادق عليه السلام: «من أدخل قلبه صافي حب الله شغله عما سواه» [25] .
و هو قول من مصادر الصوفية لا يخرج عن مضامين مدرسة الامام الصادق أو أقواله، الا أن ما يجعلونه أساسا للمقامات و الأحوال عندهم، و ما يصرفون اليه كلام الامام عليه السلام يسيي ء كثيرا الي الموقف الديني و الفكري الذي اقتضته مصلحة الأمة، و الذي اختطه الامام الصادق، و أطقلنا عليه «الدعوة الصامتة» و يظهر أن الصوفية تنسج علي نزعتها و تحيك علي هواها المقاصد و المعاني، لأن واقع الامام الصادق و حركته الدائبة و نشاطه المعطاء، يفند الغرض الذي يختفي وراء القول بالتخلي أو الخمول. اذ لا يهدأ بحال في أذهان الشيعة قول الامام الصادق: «كونوا لنا دعاة صامتين» و اقتران الدعوة بالصمت يشير الي منهج الصادق في الابتعاد عن مواجهة الحكام بما يحمي دماء الناس و أعراضهم و وجودهم، فيما أولوا بعض أقواله عليه السلام تأويلات اعتبروها أساسا لأوضاع قادتهم و هو: «عزت السلامة حتي لقد خفي مطلبها، فان تك في شي ء فيوشك أن تكون في الخمول، فان لم توجد فيه ففي التخلي، و ليس كالخمول، فان
[ صفحه 113]
لم تكن فيه ففي الصمت، فان لم تكن فيه ففي كلام السلف الصالح، و السعيد من وجد في نفسه خلوة [26] .
و هذا من النصوص التي لعب الخيال في ايجادها، و كانت نتيجة الغرض الذي. انطوت عليه نفوس قائليها، فجعلوا من أصل الفكرة في توخي السلامة وسط مجمع مائج بالأهوال و المحن و الابتلاءات، و مقتضيات الامام و مسؤولياته تجاه ربه و دينه منوالا لأفكارهم، و تنادي ألفاظ القول علي بعدها عن البناء اللغوي و التوجه الوعظي الذي تمتاز به أقوال الامام الصادق عليه السلام. و المقارنة بالأصل تظهر الفارق، فقد قال عليه السلام في السلامة: «أطلب السلامة أينما كنت، و في أي حال كنت لدينك و لقلبك و عواقب أمورك في الله، فليس من طلبها وجدها... و السلامة قد عزت في الخلق و في كل عصر، خاصة هذا الزمان و سبيل وجودها في احتمال جفاة الخلق و أذيتهم، و الصبر عن الرزايا و حقيقة الموت، و الفرار من أشياء تلزمك رعايتها، و القناعة بالأقل من الميسور، فان لم يكن؛ فالعزيمة، فان لم تقدر فالصمت، و ليس كالعزيمة، فان لم تستطع فالكلام ينفعك و لا يضرك، و ليس كالصمت، فان لم تجد السبيل اليه فالانقلاب و السفر من بلد الي بلد، و طرح النفس في بواري التلف بسر صادق و قلب خاشع و بدن صابر، قال الله عزوجل: «ان الذين توفيهم الملئكة ظالمي أنفسهم قالوا فيم كنتم قالوا كنا مستضعفين في الأرض قالوا ألم تكن أرض الله واسعة فتهاجروا فيها).
و انتهز مقسم عباد الله الصالحين، و لا تتنافس الأشكال، و لا تدع في شي ء و ان أحاط به علمك و تحققت به معرفتك، و لا تكشف به سرك الا علي أشرف منك في الدين، و أني تجد المشرف، فاذا فعلت ذلك أصبت السلامة».
و من أقواله عليه السلام:
«ثلاثة أشياء لا ينبغي للعاقل أن ينساهن علي كل حال: فناء الدنيا، و تصرف الأحوال، و الآفات التي لا أمان لها» [27] .
فهل كانت مثل هذه الأقوال دافعا لأصحابه علي اعتزال الدنيا و ترك مهمات الحياة، أم أن الرجل منهم كان يدعو أهل زمانه و يتصدي لنشر تعاليم دينه و هو محمل
[ صفحه 114]
بمهمات الأرشاد و الهداية، مقبل علي الدنيا لأنها تربة يزرع بها الانسان الخير بتمسكه بدينه، و نصرة عقيدة الاسلام، و تولي أهل بيت الرسالة الذين خصهم الله بالامامة، فجعلهم ينابيع هدي و تقوي، يغذوهم بالعلم، و يمدهم بالسداد و التوفيق.
قال الامام الصادق عليه السلام: «ان الله تبارك و تعالي أعطي محمدا صلي الله عليه و آله و سلم شرائع نوح و ابراهيم و موسي و عيسي: التوحيد و الأخلاص و خلع الأنداد، و الفطرة الحنيفية السمحة لا رهبانية و لا سياحة، أحل فيها الطيبات، و حرم فهيا الخبائث، و وضع عنهم أصرهم و الأغلال التي كانت عليهم، ثم افترض عليه فيها الصلاة و الزكاة و الصيام و الحج و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر و الحلال و الحرام و المواريث و الحدود و الفرائض و الجهاد في سبيل الله و زاده الوضوء» [28] .
و ما تراه الشيعة من خصائص أهل البيت لمنزلتهم الدينية و مكانتهم الروحية التي يعزهم الله من أجلها، و يكلأهم لحماية دينه، يدرجه المتصوفة في باب الكرامات الصوفية، فمثلا: موقف المنصور العباسي منه، و مسلك الامام الصادق عليه السلام في اتقاء شره، و ننقله هنا حسب مصنفات رجالهم: عندما حج المنصور سنة سبع و مائة، قدم المدينة، فقال للربيع: ابعث الي جعفر بن محمد من يأتينا به متعبا، قتلني الله ان لم أقتله. فتغافل الربيع عنه و تناساه، فأعاد عليه في اليوم الثاني و أغلظ في القول، فأرسل اليه الربيع. فلما حضر، قال له الربيع: يا أباعبدالله، أذكر الله تعالي فانه قد أرسل لك من لا يدفع شره الا الله، و اني أتخوف عليك. فقال الامام: «لا حول و لا قوة الا بالله العظيم». و لما دخل علي المنصور، أغلظ له في القول و قال: يا عدو الله، اتخذك أهل العراق اماما يجبون اليك زكاة أموالهم، و تلحد في سلطاني، و تتبع لي الغوائل، قتلني الله ان لم أقتلك. و أحضر الرجل الذي سعي به الي المنصور، فقال له المنصور: أحقا ما حكيت لي عن جعفر؟ فقال: نعم يا أميرالمؤمنين. فقال الامام الصادق: «استحلفه» فبادر الرجل و قال: والله العظيم الذي لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة الواحد الأحد، و أخذ يعدد في صفات الله تعالي. فقال الامام: «يحلف بما أستحلفه» فقال: حلفه بما تختار، فقال الامام: «قل: برئت من حول الله و قوته، و التجأت الي حولي و قوتي لقد فعل جعفر كذا و كذا». فامتنع الرجل، فنظر اليه
[ صفحه 115]
المنصور نظرة منكرة. فحلف بها. فما كان بأسرع من أن ضرب برجله الأرض و خر ميتا. فلما خرج الامام لحقه الربيع و قال له: يا أباعبدالله رأيتك تحرك شفتيك، و كلما حركتها سكن غضب المنصور، بأي شي ء كنت تحركها؟ قال: «بدعاء جدي الحسين: يا عدتي عند شدتي، و يا غوثي عند كربتي، أحرسني بعينك التي لا تنام، و أكنفني بركنك الذي لا يرام، و ارحمني بقدرتك علي، فلا أهلك و أنت رجائي، اللهم انك أكبر و أجل و أقدر مما أخاف و أحذر، اللهم بك أدرأ في نحره، و أستعيذ من شره، انك علي كل شي ء قدير» [29] و يضيف المناوي الي هذه الحادثة و هو يقول: و له كرامات كثيرة و مكاشفات شهيرة، منها ما أخرجه الطبري من طريق ابن وهب قال: سمعت الليث بن سعد يقول: حججت سنة ثلاث عشرة و مائة، فلما صليت العصر، رقيت أباقبيس، فاذا رجل جالس يدعو فقال: «يا رب يا رب» حتي انقطع نفسه، ثم قال: «يا حي يا حي» حتي انقطع نفسه، ثم قال «الهي اني أشتهي العنب فأطعمنيه، و ان بردي قد خلق فاكسني» قال الليث رضي الله عنه: فما تم كلامه حتي نظرت الي سلة مملوءة عنبا و ليس علي الأرض يومئذ عنب، و اذا ببردين لم أر مثلهما، فأراد الأكل، فقلت: أنا شريكك لأنك دعوت و أنا أؤمن. قال «كل و لا تخبي ء و لا تدخر» ثم دفع الي أحد البردين، فقلت: لي عنه غني، فأتزر بأحدهما و ارتدي بالآخر، ثم أخذ الخلقين و نزل، فلقيه رجل فقال: أكسني يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فدفعهما اليه. فقلت: من هذا؟ فقال: جعفر الصادق [30] و هي لا شك من وحي الخيال الذي يرجون به أضفاء الواقعية علي ما ينسبونه الي أوليائهم و رجالهم، لأن الحال الذي تصور الرواية فيه الامام الصادق بعيد عن شواهد حاله المعروفة، أو رغباته التي تدور في طاعة الله و مناجاته ربه فيا يهم المسلمين و صالح الأمة. فاذا ما قارنا بين الأحداث و هي تروي بطرقنا، و صورتها و هي تفرغ في قوالب خاصة بهم، نجد أن الأمر فيما يتعلق بالامام الصادق أو غيره من أئمتنا، يمثل لجوء الأئمة الي الله فيما يهمهم، و لواذهم بقوته و عظمته. فلما قتل داود بن علي والي المدينة المعلي بن خنيس مولي الامام الصادق الأثير عنده، هلك داود تلك الليلة، و أن الامام الصادق قال في دعائه: «اللهم اني أسألك بنورك
[ صفحه 116]
الذي لا يطفي، و بعزائمك التي لا تخفي، و بعزك الذي لا ينقضي، و بنعمك التي لا تحصي، و بسلطانك الذي كففت به فرعون عن موسي» و دعا علي داود حتي سمعوه يقول: «الساعة الساعة» فما استتم دعاءه حتي سمعت الصيحة في دار داود [31] .
و قد قلنا في الجزء الثاني أن المنصور اقتضت سياسته عند اشتداد ملكه بأن يقضي علي الامام الصادق، و اتخذ شتي الوسائل في ذلك، فكم مرة يحضره للفتك به، و كانت سلامته في تلك المواقف أعجوبة، لأن المنصور لا يتورع عن اراقة الدماء، ولكن عناية الله و عينه التي كانت ترعي الامام دفعت عنه كيده في كل مرة كان المنصور ينوي بها الفتك بالامام الصادق.
يحدثنا علي بن مسيرة، قال: لما قدم أبوعبدالله علي أبي جعفر، أقام أبوجعفر مولي له علي رأسه، و قال له: اذا دخل جعفر بن محمد فأضرب عنقه.فلما دخل أبوعبدالله نظر الي أبي جعفر و أسر شيئا في نفسه ثم أظهره: «يا من يكفي خلقه كلهم و لا يكفيه أحد، اكفني شر عبدالله بن علي» فسلمه الله من شره و استجاب دعاءه [32] .
و خلاصة القول، أن الامام الصادق لم يكن يري التصوف أو يقصد تأييد ما ظهر من أفكاره في عصره، بل ما رأته الصوفية و أولته و صبته في قوالب أفكارها، هي معالم سيرة طاهرة عرف بها أهل البيت في كل عصر كقادة للأمة و هداة و أئمة. فلذلك لما جاء قوم - ممن يظهرون التزهد، و يدعون الي التقشف - الي الأمام الصادق، كما رواها الحسن بن علي بن شعبة الحراني الحلبي في تحف العقول كان مما خاطبهم به الامام الصادق عليه السلام «هاتوا حججكم» فقالوا: ان حجتنا من كتاب الله. قال لهم عليه السلام: «فأدلوا بها فانها أحق ما اتبع و عمل به» قالوا: يقول الله تبارك و تعالي يخبر عن قوم من أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم: (و يؤثرون علي أنفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فأولئك هم المفلحون) فمدح فعلهم. و قال في موضع آخر: (و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا) فنحن نكتفي. فقال الأمام عليه السلام: «أخبروني أيها النفر ألكم علم بناسخ القران من منسوخه، و محكمه من متشابهه الذي في مثله ضل من ضل و هلك
[ صفحه 117]
من هلك من هذه الأمة؟ فقالوا: بعضه، فأما كله فلا. فقال لهم عليه السلام: «من ها هنا أتيتم، و كذلك أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أما ما ذكرتم من اخبار الله ايانا في كتابه عن القوم الذين أخبر عنهم بحسن فعالهم، فقد كان مباحا جائزا و لم يكونوا نهوا عنه، و ثوابهم منه علي الله، و ذلك أن الله جل و تقدس أمر بخلاف ما عملوا به، فصار أمره ناسخا لفعلهم، و كان نهي الله تبارك و تعالي رحمة للمؤمنين لكي لا يضروا بأنفسهم و عيالاتهم، فهم الضعفة الصغار و الولدان، و الشيخ الفان، و العجوز الكبيرة الذين لا يصبرون علي الجوع، فان تصدقت برغيفي و لا رغيف لي غيره ضاعوا و هلكوا جوعا، فمن ثم قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: خمس تمرات أو خمس قرص أو دنانير أو دراهم يملكها الانسان و هو يريد أن يمضيها، فأفضلها ما أنفقه الانسان علي والديه، ثم الثانية علي نفسه و عياله، ثم الثالثة علي القرابة و اخوانه المؤمنين، ثم الرابعة علي جيرانه الفقراء، ثم الخامسة في سبيل الله». ثم ساق عليه السلام جملة من أحاديث جده النبي الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و قال بعد أن رواها: «فهذه أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يصدقها الكتاب، و الكتاب يصدقه أهله من المؤمنين، ثم من قد علمتم في فضله و زهده سلمان و أبوذر، فأما سلمان فكان اذا أخذ عطاءه، رفع منه قوته لسنته حتي يحضره عطاؤه من قابل، فقيل له: يا أباعبدالله، أنت في زهدك تصنع هذا و انك لا تدري لعلك تموت اليوم أو غدا؟ فكان جوابه أن قال: ما لكم لا ترجون لي البقاء كما خفتم علي الفناء، أو ما علمتم يا جهلة أن النفس قد تلتاث علي صاحبها اذا لم يكن لها من العيش ما تعتمد عليه، فاذا هي أحرزت معيشتها اطمأنت. و أما أبوذر فكانت له نويقات و شويهات يحلبها و يذبح منها اذا اشتهي أهله اللحم، أو نزل به ضيف، أو رأي بأهل الماء الذين هم معه خصاصة نحر لهم الجزور أو من الشاء علي قدر ما يذهب عنهم قرم اللحم (الشهوة الي اللحم) فيقسمه بينهم، و يأخذ كنصيب أحدهم لا يفضل عليهم، و من أزهد من هؤلاء و قد قال فيهم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما قال، و لم يبلغ من أثرهما أن صارا لا يملكان شيئا البتة، كما تأمرون الناس بالقاء أمتعتهم وشيئهم، و يؤثرون به علي أنفسهم و عيالاتهم...
أخبروني لو كان الناس كلهم كما تريدون زهادا لا حاجة لهم في متاع غيرهم، فعلي من كان يتصدق بكفارات الأيمان و النذور و الصدقات من فرض الزكاة، اذا كان الأمر علي ما تقولون لا ينبغي لأحد أن يحبس شيئا من عرض الدنيا الا قدمه و ان كان به خصاصة، فبئس ما ذهبتم اليه، و حملتم الناس عليه من الجهل بكتاب الله و سنة
[ صفحه 118]
نبيه، و أحاديثه التي يصدقها الكتاب المنزل، أو ردكم اياها بجهالتكم، و ترككم النظر في غرائب القرآن من التفسير بالناسخ من المنسوخ و المحكم و المتشابه و الأمر و النهي...»
الي أن يقول لهم عليه السلام:
«فتأدبوا أيها النفر بآداب الله للمؤمنين، و اقتصروا علي أمر الله و نهيه، و دعوا عنكم ما اشتبه عليكم مما لا علم لكم به، و ردوا العلم الي أهل تؤجروا و تعذروا عندالله، و كونوا في طلب الناسخ من القرآن من منسوخه، و محكمه من متشابهه، و ما أحل الله فيه ما حرم، فانه أقرب لكم من الله، و أبعد لكم من الجهل، و دعوا الجهالة لأهلها فان أهل الجهل كثير و أهل العلم قليل، و قد قال الله عزوجل: (و فوق كل ذي علم عليم).
و اذا كان المتصوفة لا يتزحزون عن الخرقة في انتسابهم الي الامام علي عليه أفضل الصلاة و السلام، فلابد أن تكون سيرة زهده و معالم ورعه من الأمور التي يتوهم بها المتصوفة أنهم يحجون بها غيرهم حتي و ان كان ولده امام الأمة و علم الهدي جعفر بن محمد الصادق عليهم السلام فتكثر الروايات التي تدل علي ذلك، و قد أشرنا الي أن ما رواه الصوفية في باب الكرامات يبعد عن صفته في اللباس و أحواله في المعاش، و من هذه الروايات: أن رجلا قال للامام الصادق عليه السلام: أصلحك الله، ذكرت أن علي بن أبي طالب كان يلبس الخشن، يلبس القميص بأربعة دراهم و ما أشبه ذلك، و نري عليك اللباس الجيد؟ فقال له الامام عليه السلام: «ان علي بن أبي طالب صلوات الله عليه كان يلبس ذلك في زمان لا ينكر، ولو لبس مثل ذلك اليوم لشهر به فخير لباس كل زمان لباس أهله».
و علي أي حال، فان الامام الصادق قد تزعم الحركة الدينية و الفكرية في زمنه، و قاد أنصار العلويين عبر عهدين، و استطاع أن يواجه مشكلة الحكام بما يخفف عن العلويين أعباء التضحيات و سفك الدماء.
و كانت شخصية المصلح التي تمثلت به عليه السلام قد اجتمعت فيها مؤهلات كبري و صفات عالية، جعلته يحتل تلك المكانة السامية و المنزلة المرموقة في
[ صفحه 119]
المجتمع، و احتل موقع القيادة و الأعلمية؛ فاتجهت اليه الأنظار، و قصدته الوفود من كل الأمصار.
و قد شهد في حياته فترة من العصر الاسلامي اشتدت فيها التحولات السياسة و نمت فيها بذور التطورات الفكرية، و استطاع الامام الصادق عليه السلام أن يقف في زحمة الأحداث و وسط تلك المعتركات علي اختلاف صورها، و يترك آثاره في كل جانب من حياة المجتمع، و يؤثر في كل ناحية فكرية، فلا غرو أن تكون سيرته مصدر الهام و معين علم. أما اذا تحكم الهوي و غلبت الرغبات، فلا عجب أن تخرج شواهد سيرته و أحداث حياته عن اطارها الحقيقي، و تصرف أقواله عن مقاصدها الأصلية، و أن تبرز عبر فترات متفاوتة و متوالية آراء تبغي الاساءة، و تنفضح مقاصدها و أغراضها.
و لا ننسي أن نذكر من يضاف الي هؤلاء من المستشرقين [33] الذين بثوا سموم دعاواهم و نظرياتهم بين أبناء أمتنا، حتي أن البعض منهم عندما يري الجوانب العظيمة في شخصية الامام الصادق، يحاول أن يرجعها الي أصول يونانية. و هو قول نراه من السخف بحيث لا يستحق أي عناء في الرد.
لقد كان لأبي عبدالله الامام جعفر بن محمد الصادق من البيان و الحكمة ما جعله متميزا في الفقه، و منهج الوعظ، و خطة الاصلاح.
سئل أبوحنيفة: من أفقه من رأيت؟ قال: ما رأيت أفقه من جعفر بن محمد الصادق، لما أقدمه المنصور بعث الي فقال: يا أباحنيفة ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد، فهيي ء له من المسائل الشداد. فهيأت له أربعين مسألة، ثم بعث الي أبوجعفر - و هو بالحيرة - فأتيته، فدخلت عليه و جعفر بن محمد جالس عن يمينه، فلما بصرت به دخلتني من الهيبة لجعفر بن محمد الصادق ما لم يدخلني لأبي جعفر، فسلمت عليه و أومأ الي فجلست، ثم التفت الي فقال: يا أباحنيفة. ألق علي أبي عبدالله من
[ صفحه 120]
مسائلك. فجعلت ألقي عليه، فيجيبني فيقول: «أنتم تقولون كذا، و أهل المدينة يقولون كذا، و نحن نقول كذا» فربما تابعنا و ربما تابعهم، و ربما خالفنا جميعا، حتي أتيت علي الأربعين مسألة ما أخل منها بمسألة. ثم قال أبوحنيفة رحمه الله: ألسنا روينا أن أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس [34] .
و للامام الصادق عليه السلام: بناء بلاغي في المواعظ يقوم علي عوامل من الفقه و التصوير و البيان، ليجعل منها وسيلة للنفوس و الأفهام، كقوله عليه السلام: «التقوي علي ثلاثة أوجه: تقوي بالله في الله، و هو ترك الحلال فضلا عن الشبهة، و هو تقوي خاص الخالص. و تقوي من الله، و هو ترك الشبهات فضلا عن الحرام، و هو تقوي الخاص. و تقوي من خوف النار و العقاب و هو ترك الحرام، و هو تقوي العام. و مثل التقوي كماء يجري في نهر، و مثل هذه الطبقات الثلاث في معني التقوي كأشجار مغروسة علي حافة ذلك النهر من كل لون و جنس، و كل شجرة منها تستمص الماء من ذلك علي قدر جوهره و طعمه و لطافته و كثافته، ثم منافع من تلك الأشجار و الثمار علي قدرها و قيمتها».
فكان هذا البناء البلاغي مادة للادعاء بتفسيرات صوفية للقرآن تنسب الي الامام الصادق عليه السلام تولي اشاعتها و الاقدام علي وضعها الصوفي أبوعبدالرحمن السلمي [35] في طبقاته، و في حقائق التفسير.
و من رجال الصوفية الكبار ممن صنفهم السلمي في الطبقة الأولي كأبي يزيد البسطامي، من راح يتعلق بمناسبة و بدون مناسبة بالاتصال بالامام الصادق، و يزيد في ذلك و يبالغ، كما راح أبويزيد يأخذ أقوال الأئمة ليصوغها بألفاظه، و علي الأخص أقوال الامام أميرالمؤمنين عليه السلام منها: «عرفت الله بالله، و عرفت ما دون الله بنور الله».
و سئل: ما علامة العارف؟ فقال: أن لا يفتر عن ذكره، و لا يمل من حقه، و لا يستأنس بغيره.
و هم أرادوا أن يقحموا الامام الصادق في حالاتهم، و يدعون عليه زورا ما
[ صفحه 121]
درجوا عليه من الحلول أو التجسيم التي كان يغالي بها البسطامي، و من أخفها قوله: انه ضرب الخيمة محاذاة العرش. و أنه يري الله في المنام، و أنه مرة جلس في محرابه فمد رجله، فهتف به هاتف: من جالس الملوك ينبغي أن يجالسهم بحسن الأدب. و حكي عنه أنه كان يقول: سبحاني سبحاني.
فيقولون أنه نقل عن الامام جعفر الصادق عليه السلام أنه خر مغشيا عليه و هو في الصلاة، فسئل عن ذلك، فقال: «ما زلت أردد الآية حتي سمعتها من المتكلم بها» [36] .
و اذا استعصي عليهم القول، ساقوه عن الأمام الصادق بنصه، ثم ألحقوا به اشارة أو بيانا يفيد ما يقصدون، كذكرهم قول الامام الصادق: «لقد تجلي الله تعالي لعباده في كلامه، ولكن لا يبصرون». فيبينون بعد النص قصدهم بالقول: فيكون لكل آية مطلع من هذا الوجه، فالحد: حد الكلام، و المطلع: الترقي عن الكلام الي شهود المتكلم! مما يوهم بالاعتقاد بالرؤية، و القول في الله بمشابهته عزوجل للمخلوقات من حيث النظر اليه سبحانه كما ينظر الانسان الي جسم محدود، تعالي الله عن ذلك، و حاشا أئمة أهل البيت و أعمدة الهدي و نواب صاحب الرسالة من قول ذلك.
و السلمي من أكثرهم نقلا للأقوال التي تنسب للامام الصادق عليه السلام و هي تتراوح بين الايغال في الغوامض و الاشارات علي طريقتهم المعهودة، و بين محاكاة الرموز، كذكره لقول الامام عليه السلام الحمدلله: من حمده بصفاته كما وصف نفسه فقد حمد، لأن الحمد حاء و ميم و دال. فالحاء من الوحدانية و الميم من الملك و الدال من الديمومة.
و لقد حسم الامام الصادق عليه السلام هذه المسألة بقول يغلق أبواب التأويل و يفضح التقول و الادعاء، اذ قال عليه السلام: «والله لقد تجلي الله عزوجل لخلقه في كلامه، ولكنهم لا يبصرون». و نجد أن التعقيب علي النص و الاشارات القائمة عليه غريبة و أجنبية لا تؤثر في عقيدة التنزيه و رد التجسيم و التشبيه.
كذلك فانهم في النصوص ينتزعون ما يوافق هواهم و مقاصدهم و لا يذكرون النص بكامله، و لا يوردون القول بتفاصيله، فقوله عليه السلام الذي مر بنا و هو يردد الآية جاء مبتورا، اذ حقيقة قوله: «ما زلت أردد الآية علي قلبي، حتي سمعتها من المتكلم
[ صفحه 122]
بها، فلم يثبت جسمي لمعاينة قدرته» أي أنه عليه السلام كان يتدبر في وجوه القدرة و جوانب العظمة و دلالة الوجود.
و عن أبي بصير عن الامام الصادق عليه السلام قال: قلت: له: أخبرني عن الله عزوجل هل يراه المؤمنون يوم القيامة؟ قال «نعم، و قد رأوه قبل يوم القيامة» فقلت: متي؟ قال عليه السلام: «حين قال عزوجل لهم: ألست بربكم قالوا: بلي» ثم سكت ساعة، ثم قال عليه السلام: «و ان المؤمنين ليرونه في الدنيا قبل يوم القيامة، ألست تراه في وقتك هذا؟» قال أبوبصير: فقلت له جعلت فداك، فأحدث بهذا عنك؟ فقال عليه السلام: «لا، فانك اذا حدثت به فأنكره منكر جاهل بمعني ما تقوله، ثم قدر أن ذلك تشبيه كفر، و ليست الرؤية بالقلب كالرؤية بالعين، تعالي الله عما يصفه المشبهون و الملحدون».
كما أن الامام الصادق كان يأمر أصحابه بمنع الزكاة عمن قال بالجسم.
ان التدقيق في أقوال الامام جعفر بن محمد الصادق، و الامعان في معرفة منهجه في الوعظ و الارشاد، يؤدي الي معرفة ما يرمي اليه الامام عليه السلام من اصلاح الأمة و توجيه الرعية بسبل واضحة و ألفاظ جلية، تستمد من القرآن و السنة معانيها و مضامينها، فليس للخيال الذي يفلت من النص أثر في جوامع كلمه عليه السلام كما أنه عليه السلام يتقيد بالنص و مناسبته أو علته، لكي لا يدع للآخرين مجالا يتذرعون به، فيتركون العنان لشطحاتهم و نزعاتهم تنال من أسباب التشريع أو تنحرف عن أغراض التنزيل ينتحلون ما يشاؤون.
و من حق الصوفية أن يثنوا علي نظرية الامام في المعرفة، و أقواله في التوبة و محاسبة النفس، لكن ليس من حقهم أن يجعلوا تراثه الفكري مادة لبناء مصطلحاتهم و مباحثهم، فالامام تناول كل ما يتعلق بسلوك المؤمن و علاقة المسلم بربه، و أوضح بمزيد من البيان كل ما يتعلق بوجود المؤمن في مجتمعه، و علاقة المسلم باخوانه، فليس هناك من أحاديث الصادق عليه السلام المأثورة ما يشبه في صياغته و بنائه بيان الصوفية و صورهم و أخيلتهم، فمنها ما لدينا عن الشيخ الصدوق في معاني الأخبار، أن الامام الصادق قال في قوله عزوجل: (اهدنا الصراط المستقيم) قال عليه السلام: «يقول: أرشدنا الي الصراط المستقيم، أرشدنا للزوم الطريق المؤدي الي محبتك و المبلغ الي دينك، و المانع من أن نتبع أهواءنا فنعطب، أو نأخذ بآرائنا فنهلك».
[ صفحه 123]
و لأن هذا القول مشهور لدينا و صحيح بسنده لا يكاد يذكر أو يأتي محرفا، مما يدل علي أن أصل أقوالهم هو من نسج الخيال و التأثر بشخصية الامام الصادق و عظيم منزلته في عصره. و كذلك غيره من تفاسير الامام الصادق، و التي اما أن تكون بيانا لدلالة المعني و شرحا للمفردات القرآنية التي تتعلق بالقصد و الارادة. أو شرحا لمناسبتها و حادثتها، كقوله عليه السلام في قول الله عزوجل: «لا تضار والدة بولدها و لا مولود له بولده) كانت المراضع، مما تدفع احداهن الرجل اذا أراد الجماع تقول: لا أدعك، اني أخاف أن أحبل، فأقتل ولدي هذا الذي أرضعه. و كان الرجل تدعوه المرأة فيقول: ان أجامعك فيقتل ولدي. فيدعها و لا يجامعها، فنهي الله عزوجل عن ذلك، أن يضار الرجل المرأة، و المرأة الرجل».
و روي عنه عليه السلام تفسيره لقوله تعالي: (ان ناشئة اليل هي أشد وطئا و أقوم قيلا) قال عليه السلام: «يعني بقوله: و أقوم قيلا، قيام الرجل عن فراشه بين يدي الله عزوجل لا يريد به غيره».
و قال في قوله تعالي: (و بالاسحار هم يستغفرون) «كانوا يستغفرون الله في آخر الوتر، في آخر الليل سبعين مرة».
أما غيرها كما في مورد تفسير قوله تعالي حكاية عن سليمان: (يايها الناس علمنا منطق الطير) يورد المفسرون رواية الامام الصادق عن جده الامام زين العابدين عليهما أفضل الصلاة و السلام قال: «اذا صاح النسر قال: يا ابن آدم، عش ما عشت آخره الموت. و اذا صاح العقاب قال: البعد من الناس أنس. و اذا صاح القنبر قال: الهي العن مبغض محمد و آل محمد. و اذا صاح الخطاف قال: الحمدلله رب العالمين، و يمد العالمين كما يمد القاري ء [37] و قد أوردوا عن ابن عباس أيضا أن القنبر يقول: اللهم العن مبغض محمد و آل محمد [38] .
و لا نعلق علي ذلك بشي ء، لأننا في مقام اظهار منزلة أهل البيت، و أنهم ينبوع الأحكام و مناط الايمان. فلا غرابة أن ينهل الناس منهم فيحلو المشرب و يصفو اذا كان في وعاء الولاية و الولاء، و في صحف الدراية و المعرفة فيقر منها ما كان موافقا
[ صفحه 124]
للأصول و متفقا مع بداهة العقول، و يغفل أو يهمل ما خالف الأحكام و ناقض العقول، و يشمل ذلك كل ما نسب الي أهل البيت بغض النظر عن الصبغة و المذهب.
و لا نلتفت الي من ينسب اليه حفظ التفسير و نسخته، و انما يهمنا الادعاء بوجود تفسير صوفي للآيات لدي الامام الصادق عليه السلام علي طريقة أقوال الصوفية، و منهجهم في تأويل النصوص و المغالاة في الباطنية، و الا فليخبرنا من يدعي علما، متي أضاف الامام الصادق كلمة آمين في نهاية الفاتحة حتي تصبح من جملة ألفاظ و مفردات سورة الفاتحة التي يذكرها التفسير فيقول: قال جعفر:[«آمين» أي قاصدين نحوك، و أنت أكرم من أن تخيب قاصدا]. لأن الشيعة في صلاتهم لا يجوزون قول آمين في آخر الحمد و ذلك اتباعا لامامهم جعفر الصادق و أهل بيت النبوة.
فمن المسائل الفقهية في المذهب الجعفري، أن لا يصل الامام و لا غيره قراءته «و لا الضالين» بآمين، لأن ذلك يجري مجري الزيادة في القرآن مما ليس منه، و أن الامام الصادق نهي عنها لأن اليهود و النصاري يقولون في طقوس صلاتهم «آمين». و قد تواترت عند غيرهم من المذاهب الاسلامية حتي أصبحت و كأنها من التنزيل، و هو ما كان يخشاه أئمة الشيعة، و نبهوا الي عدم جواز ذكرها بعد قراءة الفاتحة لكي لا يسمعها الجاهل فيراها من التنزيل و هي ليست من التنزيل، فان قال: «آمين» تأمينا علي ما تلاه الامام، صرف القراءة الي الدعاء الذي يؤمن عليه سامعه، قال الامام الصادق: «اذا كنت خلف امام فقرأ الحمد و فرغ من قراءتها، الحمدلله رب العالمين و لا تقل آمين».
و كل ما وصلنا من تفسير عن الامام الصادق في مصادرنا المعتبرة، لا يتطرق اليه التكلف الواضح لتحصيل صرف المعاني الي ما يميل اليه الصوفية، و نري أن الانتحال واضح و صريح، سواء من جهة النصوص نفسها و ما تدل عليه المقارنة، أو من جهة المصادر التي هي أدني من الصوفية الي الامام الصادق و أوثق في النقل عنه. و من الملاحظة البسيطة للنصوص التي جاءت بطرقها الحسنة و اسنادها المعتبر يظهر الفرق بين النوعين.
ذكر الشيخ الطبرسي في الاحتجاج: عن حفص بن غياث [39] قال: شهدت
[ صفحه 125]
المسجد الحرام و ابن أبي العوجاء يسأل أباعبدالله عليه السلام عن قوله تعالي: (كلما نضجت جلودهم بدلنهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب) ما ذنب الغير؟ قال: «ويحك هي هي، و هي غيرها».
قال: فمثل لي ذلك من أمر الدنيا.
قال: «نعم، أرأيت لو أن رجلا أخذ لبنة فكسرها، ثم ردها في ملبنها، فهي هي و هي غيرها».
و هذا في مورد الاحتجاج علي الزنادقة. ورد أقوالهم و محاولاتهم في الطعن و التشكيك، و هي تجمع الوضوح و عمق الدلالة.
أما الأقوال الأخري للامام في التفسير، فهي تظهر أمورا لا يلتفت اليها غير من تمتع بعلم خاص، و الغرض هنا ايضاح المنهج في التفسير، و بيان بنائه في القول، لأن الأمر الأول يحتاج الي بحث آخر. فقد سئل الامام الصادق عن قول الله عزوجل في قصة ابراهيم عليه السلام: (قال بل فعله كبيرهم هذا فسئلوهم ان كانوا ينطقون) قال: «ما فعله كبيرهم، و ما كذب ابراهيم؟» قيل: و كيف ذلك؟ فقال: «انما قال ابراهيم: فاسألوهم ان كانوا ينطقون، فان نطقوا فكبيرهم فعل، و ان لم ينطقوا فكبيرهم لم يفعل شيئا، فما نطقوا، و ما كذب ابراهيم عليه السلام».
و سئل عن قوله تعالي في سورة يوسف: (أيتها العير انكم لسارقون) قال: «انهم سرقوا يوسف من أبيه».
فسئل عن قول ابراهيم: (فنظر نظرة في النجوم - فقال اني سقيم).
قال: «ما كان ابراهيم سقيما، و ما كذب، انما عني سقيما في دينه أي مرتادا».و في قوله تعالي: (اتقوا الله حق تقاته) قال عليه السلام: «يطاع فلا يعصي، و يذكر فلا ينسي، و يشكر فلا يكفر». الي غيرها من الأقوال التي تفسر الآيات، و جميعها ليس فيها تعيين لحالات و أوضاع علي حسب الخيال، أو تشبيه و تقريب الي حد التجسيم و التحديد بالجهة، تعالي الله سبحانه، و حاشا أئمتنا الأطهار.
و لنلاحظ ادعاء التفسير الصوفي في آية: (هل ينظرون الا أن يأتيهم الله في ظلل من الغمام) و أن الامام الصادق عليه السلام قال: هل ينظرون الا اقبال الله عليهم بالعصمة و التوفيق، فيكشف عنهم أستار الغفلة، فيشهدون بره و لطفه، بل يشهدون البار اللطيف.
و في تفسير قوله تعالي: (و طهر بيتي للطآئفين) أنه عليه السلام قال: طهر نفسك عن
[ صفحه 126]
مخالطة المخالفين، و الاختلاط بغير الحق، و القائمين مع فؤاد العارفين، المقيمين معه علي بساط الأنس و الخدمة. (و الركع السجود): الأئمة السادة الذين رجعوا الي البداية عن تناهي النهاية.
فجميعها من صور الأحوال لديهم، و صياغتها لا تختلف في شي ء عن مقالات رجالهم، بل ما أبعدها عن أقوال الأئمة و مشاهد مناجاتهم لله، أو تضرعهم بين يديه بما لا يشعر الا بالعبودية و تنزيه الله تعالي عن كل مشابهة بالمخلوقات، و التبرؤ عن أدني ميل الي الحلول أو الاتحاد أو التجسيم.
و لقد أوضحنا سابقا أن الامام الصادق احتج علي الصوفية في أمهات أفكارهم و أسس طريقتهم، و رأينا كيف ميز موقفه، فقد يكون من بين الذين يدخلون عليه جماعة يرون في الذي عليه الصوفية متفقا مع عبادته و نسكه و أجواء الانقطاع لله التي يحسونها في كل حركة و اشارة. و الامام الصادق يدعو الي أن يكون الايمان و العمل شعار حياة المسلم، فلا تحول عبادة و أداء فريضة عن مسؤوليات الحياة العملية، و ينزوي الناس عن حياة مجتمعهم و هي الصعيد الحقيقي للدعوة و البناء.
و نحن شيعة أهل البيت عليهم السلام و أصحاب المذهب الجعفري نعلم أن هناك من بين كتبنا ما فيه بعض الأقوال التي تدرج في التفسير أو تنسب اليه، و هي في حقيقتها أقوال تنطلق من واقع ولاء يأخذ الصورة التي تطل من وراء نص أو حديث، و يرفعها بوجه تيارات العداء و النصب التي لعبت في عقول خدم الحكام و عبيد الخلفاء، و علي قلة هذه الأقوال أو ندرتها، فما أعتبر منها لا يخرج عن باعث الولاء لأهل البيت و التعبد ببعض الصور المأثورة، كما قيل في: (مرج البحرين يلتقيان) [40] و ليس هنا موضع بحث ذلك، فهو يحتاج الي سعة في القول يوفي بالغرض و يوضح الفرق بين قول لا يقصد به الا الصورة و ليس الحال و أسباب النزول، و بين النحل أو الادعاء للاستفادة من موقع الامام الصادق و منزلته العظيمة في النفوس، و ان كنا لا ننفي وجود الحب و الولاء لدي أهل الصوفية و ميلهم الي الامام الصادق عليه السلام كما لا تفوتنا
[ صفحه 127]
الاشارة الي وجود محاولات لادخال التعابير الصوفية في العقائد الشيعية و في مجال التفسير، و هي قائمة علي أساس واضح من فهم عقائد أهل البيت و أحكامهم، لذلك فهي لا تتعدي استعارة الألفاظ الصوفية و استعمالها في الكتابة بسبب من الاتجاه و السلوك في الحياة، و الرغبة في الزهد الظاهر و التقشف الغالب، و هي محاولات تفسيرية متأخرة رأت في اتجاهها و سلوكها ما يجمعها مع مفاهيم التصوف و صيغه التعبيرية، ولكنها تعتمد عقائد الامامية ركنا و أساسا يضبط استعمالها في الكتابة مما ينسجم مع بيئات الزهد في خراسان و المشرق، و التي قامت علي أساس جهاد النفس و قمع هواها تزكية، لها لتكون أهلا لمعرفة الله و حمل رسالة الاسلام و أحكام المصطفي الهادي صلي الله عليه و آله و سلم و هو الأساس الذي يمكن أن يعزي اليه، و يوافق القبول روح الزهد في الدنيا و العزوف عن ملذاتها و زخرفها، و الاقبال علي الآخرة بالطاعات و العمل الصالح من دون انقطاع عن و تيرة الحياة و مسلك العيش و البقاء في صميم المجتمع.
و نورد بعض أقوال تفسير الامام الصادق المعروفة بطرقها من مختلف المذاهب الاسلامية، كقوله عليه السلام: «نحن حبل الله الذي قال الله فيه: (و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا). لأن الامام الصادق عليه السلام تبوء موقع الامامة في ذلك المنعطف الحاسم الذي يشهد غليان الأطماع و تكالب الناس علي الدنيا، و اتجاههم الي الحكام، فكان عليه أن يواجه ذلك بنهجه في توحيد صفوف الأمة و جمعها حول ما يمثل روح القرآن و رسالة محمد صلي الله عليه و آله و سلم و يصون كيانها من سيوف الظلمة، و حرمات المؤمنين من تعديات الحكام و عقائد الأمة من انحرافات القصور.
لقد كان عليه السلام يوجه الناس في ضوء الأحداث، و يوصي أصحابه بما عليهم أن يقوموا به، و قد يصل به الأمر الي أن يطلب من أصحابه أن يعتزلوا لأمر يخشي منه اما من جور أو فساد كما في وصيته لحفص بن غياث: «ان قدرت أن لا تخرج من بيتك فافعل، فان عليك في خروجك أن لا تغتاب و لا تكذب و لا تحسد و لا ترائي و لا تتصنع».
و يجعل الناس علي ثقة من زوال البلوي السياسية، و يتخذ من سلاح الدين وقاية، اذ يقول لسفيان الثوري [41] : «اذا أحزنك أمر من سلطان أو غيره فأكثر من: لا
[ صفحه 128]
حول و لا قوة الا بالله و فانها مفتاح الفرج» [42] .
ان الامام الصادق يقيم سلطته الروحية علي نصوص من القرآن، يسوق تفسيرها و يجهر بها، و قد كانت من أعظم الأخطار التي هددت الأمويين و العباسيين. ولكنه عليه السلام يعلن مقاصد الشريعة، و يحرص علي اظهار تفاسير النصوص التي تلاعب بها موالي الحكام و أذناب الولاة في كل عهد و مرحلة. دخل عليه الحسن بن صالح بن حي فقال له: يا ابن رسول الله، ما تقول في قوله تعالي: (أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم) من أولوا الأمر الذين أمر الله بطاعتهم؟ قال «العلماء» فلما خرجوا قال الحسن: ما صنعنا شيئا، ألا سألناه من هؤلاء العلماء؟ فرجعوا اليه فسألوه، فقال: «الأئمة منا أهل البيت».
و نستظهر من تفسير الامام الصادق أن معتمده في امامته، و منزلته الروحية نص صريح يفصح عنه المام الصادق بكل ثقة و قدرة، و هو في سلطانه الروحي هذا غير منازع، فقد أعجز السلطة حصر تأثيره أو حجزه عن الناس، و قد كان من متطلبات خطته في الاصلاح و قيادته العمل ضد الجائرين. أن يكون منهجه واضحا و قويا و سهلا، حتي أصبح من الممكن التفريق بين ما صدر عنه و ما أسند اليه من غير صحة تحت تأثير مختلف العوامل. و أقوال التفسير المروية عن الامام الصادق كثيرة جدا، و لا نجد في ما نقل منها - خلا ما تقول الصوفية - بعدا عن دلالات المعني و الأغراض القرآنية كقوله عليه السلام في تفسير قول الله عزوجل: (فلله الحجة البالغة): «ان الله سبحانه يقول للعبد يوم القيامة: عبدي أكنت عالما؟ فان قال نعم، قال له سبحانه: أفلا عملت بما علمت؟ و ان قال: كنت جاهلا، قال له سبحانه: أفلا تعلمت حتي تعمل».
و أيضا ما في الكافي: قال عليه السلام: «اذا أراد الله بعبد شرا، فأذنب ذنبا اتبعه بنعمة، لينسيه الاستغفار. و يتمادي بها و هو قوله: (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون) بالنعم عند المعاصي» ثم قال عليه السلام في الاستدراج: «هو العبد يذنب الذنب، فيملي له، و يجدد له النعم، فيلهيه عن الاستغفار عن الذنوب، فهو مستدرج من حيث لا يعلم».
و خلاصة القول، أن منحي التفسير الصوفي يوافق رغبات أصحابه في ظروفها كما يوافق اليوم أصحاب النظريات التي تبحث عن أصول العقائد الحلولية و مصادرها
[ صفحه 129]
اليهودية و المسيحية، فتأتي نسبة التفسير الصوفي زورا ليتلقفها الذين في قلوبهم زيغ و أمراض، و يستمدوا منها أقوالهم في الطعن بعقائدنا و أئمتنا. و لو تحلي البعض بيسير من قيم الأمانة، لما نازعوا الأمر أهله، و لأخذوا ببينة دامغة و شواهد ناصعة، ان لم يناد بها الشيعة فان كتبهم تصرخ في نفيها ودحضها، و اذا قبلنا من المتصوفة حب آل البيت، فلا يقبل أحد - يحرص علي الاسلام و ملته - أن يمد الأعداء بما يشفي غليلهم و ضغينتهم، و يجعلوا من آل بيت النبي و عترته - و هم عدل الكتاب - غرضا لأعداء الدين و المستشرقين.
و يجمع هؤلاء ما انتحله المتصوفة الي أفانين الغلاة و أقوالهم، ليقيموا وهمهم و آراءهم علي أحاسيس و تخيلات تبعد عن واقع الأئمة، فان النظرة المتزنة و الاطلاع علي تاريخ الشيعة و عقائدهم، يكشفان عن الفروق و الاختلافات، و ان التعميم بتأثير عدم التمييز ما هو الا افتراء محض و خيانة للأمانة التاريخية التي يجب أن يتحلي بها المختص ان كان من غير أهل الاسلام، و خيانة للأخوة الدينية ان كان من أهل الشهادة.
فيجمعون نصوص المتصوفة في الحلول و الاتحاد الي نصوص الفرق الأخري التي يتجاهلون اختلافها في العقائد عن الشيعة، و ينمقون التهم، و هي علي هذا النمط الذي قدمناه كثيرة. و غيرها من الكتب الأخري لغير المتصوفة من الفرق الأخري، كالنصوص التي تجدها موضوعة علي لسان الامام الصادق عليه السلام برواية المفضل الجعفي، نذكر منها هذه النبذة القصيرة:
قال المفضل:
أخبرني يا مولاي عن قصة الحسين كيف اشتبه علي الناس قتله و ذبحه كما اشتبه علي من كان قبلهم في قتل المسيح؟ قال الصادق: يا مفضل، هذا سر من أسرار الله، أشكله الله علي الناس، فعرفه خاصة أوليائه و عباده المؤمنون المختصون من خلقه...ان الامام يدخل في الأبدان طوعا و كرها، و يخرج منها اذا شاء طوعا و كرها، كما ينزع أحدكم جبته و قميصه بلا تكلف و لا ريب... [43] .
الي آخر ما في الكتاب من أقوال باطنية نسجتها الخيالات، و أدت اليها ظروف
[ صفحه 130]
و أوضاع الحركة الباطنية التي سمحت لنفسها بالتغذي من الأوهام، و الابتعاد عن جوهر أفكار الامام الصادق و تعاليم أهل البيت، فاستقبلها أعداء الاسلام ليحكموا علي حركة التشيع و ما قدمه الشيعة عبر التاريخ من خلال نصوص الآخرين المختلفة، و لم يحكموا العقل، بل غلبهم الحقد و الهوي. غير أن من نواميس الحياة و سنن الكون بأن يعمل العقل و يطلق، فان عطل في فترات، و فرضت مصالح الحكام أن يقمع الشيعة و تكبل اتجاهات النظر و التدبر، فليس للشذوذ عن النواميس و السنن بقاء. و لذلك فمن حق كل نص ناقض العقل أن يرد أو يهمل، أما التي تخالف الأصول فشأنها أخطر و أعظم.
و مما قدمناه من تفاسير مأثورة، و بطرقها المعتبرة توضح لنا نهج أهل البيت، و طريقة الامام الصادق عليه السلام في بيان وجوه النص و تفسير القرآن، و اذا ما ورد استشهاد بآي من القرآن في موارد تعين أحوال الأئمة من أهل البيت، فان المعروف منها بأنها نزلت في حق أهل البيت، و لم يشك فيها الا من أفسد قلبه المرض، و شوه عقله الزيغ، فراح لا يأبه بأقوال الحق و بالاذعان للصدق، حتي و ان كانت من غير الشيعة، بل غلبه التعصب و صرعه النصب، فأدي به جهله الي الانكار، و عناده الي الافتعال، و ما نراه الا من سلالة الذين ارتوي سيف الامام علي من دمائهم، و اختص بقطع أعناقهم، أو من الذين أعمي الله بصيرتهم؛ فضلوا و حبطت أعمالهم.
أما تلك الجوانب من أحوال أهل البيت عليهم السلام التي تروي عن الامام الصادق، فانها تقوم علي التشبيه و التمثيل الذي لا يمنع منه مانع، سيما و أن وجوه الشبه ظاهرة، و امارات التقارب واضحة، فان من لم يقر بولاية علي بن أبي طالب أو ينصب له العداء، ليس أصدق من وصف حاله بأنه: بطل عمله مثل الرماد الذي تجي ء الريح فتحمله. و هو أخذ من الآية الكريمة: (مثل الذين كفروا بربهم أعمالهم كرماد اشتدت به الريح) لتصوير الاحباط.
و صفوة القول أن دعاوي الاتجاه الصوفي أو صدور التفسير الذي يتعلق بهذا الاتجاه ما هي الا تأولات بعيدة بنيت علي ظاهر اختص به أهل بيت النبي الأطهار و هو في حدود واقعهم و حياتهم اليومية يقوم علي أساس من القرآن و الايمان، ولكن أصحاب الاتجاه الصوفي أخذوا ظواهر التقشف و الزهد في سير أهل البيت و التي تعني التهيؤ لأعباء المهمات الدينية، و الاستعداد لتحمل الرسالة، و مواجهة الحياة علي
[ صفحه 131]
أساس خصائص الوصاية و خصال الامامة، لا الانقطاع و الاعتكاف الذي تميز به التيار الصوفي. و لا نذهب بعيدا فنورد ما جاء في بعض الروايات التي تنص علي تبرؤ الأمام الصادق من دعاوي هذه الجماعة، الا أنه عليه السلام يشير الي أنه «سيكون منهم أقوام يدعون حبنا، و يميلون الينا، و يتشبهون بنا» و يحذر من ذلك. و كذلك وردت بعض الروايات عن أبنائه الطيبين الأئمة الميامين و الأوصياء من بعده، اذ كان اتجاه التصوف يتسع و هو يتخذ أوصاف العزلة، و يجعل له مظاهر مفتعلة، فيما كان الأئمة من أهل البيت في مراحل حياتهم يواجهون أوضاع الأمة، و يضطلعون بأعباء الامامة و الحفاظ علي بقاء نهج الحق و الصدق بطرق من الاتجاه الي الله و الاعتماد علي تسديده و الانقطاع اليه، تجعلهم موضع خطر يتهدد عروش الطغاة.
[ صفحه 133]
پاورقي
[1] ابن تيمية، الصوفية و الفقراء ص 44 و 55.
[2] مقدمة ابن خلدون ص 396.
[3] أيضا ص 397.
[4] المقدمة أيضا ص 164.
[5] سورة الأنبياء، آية: 73.
[6] سورة البقرة، آية: 124.
[7] شرح نهج البلاغة 4 / 311. و حلية الأولياء 1 / 80.
[8] علل الشرائع.
[9] سورة الأنفال، آية: 49.
[10] سورة المائدة، آية: 52.
[11] سورة الأحزاب، آية: 20.
[12] سورة البراءة: آية: 101.
[13] في ذخائر العقبي للمحب الطبري باسناده عن أبي هريرة، و في رواية من حديث أحمد عن علي أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم لما راجعه أبوبكر قال له: «جبريل جاءني فقال لن يؤدي عنك الا أنت أو رجل منك». و في صحيح البخاري: «ألا أنا أو رجل مني».
[14] الذهب الأبريز في شرح الوجيز.
[15] صحاح الأخبار في نسب السادة الفاطمية الأخيار ص 50 و 51.
[16] المصدر نفسه، ص 50.
[17] الكواكب الدرية ص 38 و 39 الجزء الأول.
[18] أحمد بن محمد الوتري، روضة الناظرين و خلاصة مناقب الصالحين.
[19] المصدر نفسه.
[20] قوت القلوب، الجزء الثاني ص 58 و 59.
[21] الاثني عشرية في المواعظ العددية للعيناتي ص 72.
[22] الاثني عشرية في المواعظ العددية.
[23] أصول الكافي.
[24] علل الشرائع للشيخ الصدوق.
[25] الواكب الدرية.
[26] الكواكب الدرية 1 / 95 و صفة الصفوت.
[27] تحف العقول.
[28] الفصول المهمة للحر العاملي، باب اباحة الطيبات.
[29] الشيخ الشبلخي، نور الأبصار في مناقب آل بيت النبي المختار، بتصرف بسيط. وانظر الكواكب الدرية.
[30] الكواكب الدرية.
[31] الكافي ج 2 ص 557 ط 2.
[32] الكافي ج 2 ص 561.
[33] لم نخض في افتراءات المستشرقين علي شخصية جابر بن حيان أبي الكيمياء و تلميذ الامام الصادق عليه السلام و سلوكهم مختلف الوسائل للاساءة الي أستاذ جابر و امامه من تشكيك و نسبة الي الصوفية أو الاسماعيلية أو انكار وجوده و غيرها، و جميعها لم تؤثر علي مكانة الامام الصادق، و اتصال جابر بمدرسته عليه السلام و التخرج علي يديه. و من الجلي أنهم استعظموا أن يكون في الاسلام رجل كجابر الذي أنكروا وجوده، فكيف لا يهولهم أن يكون في تاريخنا من هو أعظم من جابر و صاحب فكر تخرج عليه العلماء. راجع الجزء الثاني من هذا الكتاب.
[34] مناقب الامام أبي حنيفة للموفق المكي ط 1 ص 173 ج 1.
[35] محمد بن الحسين بن موسي الأزدي النيسابوري المتوفي سنة 412.
[36] السهروردي، عوارف المعارف. و الاحياء للغزالي ج 3 ص 520.
[37] انظر تفسير الخازن و تفسير البغوي / سورة النمل.
[38] المصدر نفسه ج 5 ص 111.
[39] النخعي توفي سنة 194 ه خرج حديثه أصحاب الصحاح. انظر ترجمته في الجزء الأول من هذا الكتاب.
[40] و هي مشهورة بسندها عن ابن عباس، و لم يختص بايرادها الشيعة وحدهم، بل علماء السنة أيضا كالخوارزمي. و هي تشبيهات يساعد عليها اللفظ، و قد أدت سياسات النصب و حملات العداء لآل البيت الي الاستشهاد بها و ذكرها محرقة.
[41] الكوفي، ثقة و حافظ و فقيه و حجة. توفي سنة 161 ه مرت ترجمته في الجزء الأول.
[42] حلية الأولياء، ج 3 ص 193.
[43] انظر: الهفت الشريف، تقديم و تحقيق مصطفي غالب ط بيروت 1964.
اضواء من سيرته
قدمنا فيما سبق نظرة اجمالية لحوادث عصره أو أهمها مما يتعلق بمنهجه الفكري و مسؤولياته الدينية و مهامه المتعددة، و نقتبس الآن بعض الأضواء من سيرته عليه السلام و نقدم شيئا من الجوانب التي تتصل بالجانب الاجتماعي أو النشاط العام، و العلاقة بين نظرة الفرد المسلم الي موقعه في المجتمع، و بين تكوينه الديني و بنائه الأخلاقي.
لقد عرف الامام الصادق بحسن البيان و نفاذ البصيرة و كرم الأخلاق و صدق الحديث، و اتجه الي الفرد و المجتمع، و عني بالأوضاع الاجتماعية و الخلقية، و معالجة ما يعاني منه المجتمع، و تهيئة وسائل الاعداد و التربية السلوكية و الفكرية، و خلق المناسبات للوعظ و النصح و الارشاد. و كان مقصده يتخلص في قوله عليه السلام: «أن يسلم الناس من ثلاثة أشياء كانت سلامة شاملة: لسان السوء، يد السوء، و فعل السوء».
و كان اقبال الناس عليه لانتهال العلم، و اختلافهم الي مجلسه قد هيأ مناخا دائما للدعوة، و العمل علي ابراز الجوانب المهمة التي تتكون منها شخصية المسلم. و من جوانب عظمة شخصية الامام الصادق و تميزه في نهجه الاصلاحي و مسيرته الدينية، مباشرته ما يدعو اليه من مكارم الأخلاق بنفسه، و عمل ما يراه و يحض الآخرين علي عمله، و ممارسته في الحياة، فهو بذلك كان بحق المصلح الاجتماعي العظيم، و المرشد الديني الكبير. فجعل من نفسه قدوة ليحفز الآخرين علي اتباعه و الاقتداء بفعله. فكان يحث علي العمل، و يعمل بنفسه، و قد تضافرت الأخبار بأنه كان يعمل بيده و يتجر بماله.
و قد عالج بالدعوة و العمل ظواهر التكاسل و صور الابتعاد عن طلب الرزق، و ما تطور في المجتمع بتأثير حب الانقطاع الي الله، و قيام الجدل في استحباب الانقطاع
[ صفحه 250]
التام، و ترك مجال العمل و اكتساب الرزق، لأنه يدعو الي الانشغال، و هو من مقومات الدنيا. و رأي الامام الصادق أن الايمان الحق في أن يغدو المسلم الي عمله كل يوم، و يكد في تحصيل رزقه، و أن يقوم بدوره في هذه الحياة، و يري أن قيمة الانسان في عمله، اذ لم يرض للمسلم البطالة و ترك العمل، و كل ما يدعو الي الاستهانة بالشخص و تحقيره. و في الحديث: «ملعون ملعون من ألقي كله علي الناس، ملعون ملعون من ترك من يعول به». و قد قرن الاسلام العمل لطلب الرزق للولد و للعيال بما يصلحهم بالجهاد في سبيل الله.
قال الامام علي عليه السلام: «ما غدوة أحدكم للجهاد في سبيل الله بأعظم من غدوة من يطلب لولده و عياله ما يصلحهم».
و كان الامام الصادق يروي ما كان جده الامام زين العابدين يفعله و يقول: «كان علي بن الحسين اذ أصبح خرج غاديا في طلب الرزق، فقيل له: يا ابن رسول الله أين تذهب؟
فقال: أتصدق لعيالي.
قيل له: أتتصدق؟
قال: من طلب الحلال، فهو من الله عزوجل صدقة عليه» [1] .
و كان عليه السلام يروي قول جده الامام زين العابدين عليه السلام: «ضمنت علي ربي ألا يسأل أحد من غير حاجة الا اضطرته المسألة الي أن يسأل عن حاجته».
و كان يخاطب أصحابه: «اياكم و سؤال الناس، فانه ذل في الدنيا، و فقر تعجلونه، و حساب طويل يوم القيامة».
و علي ضوء هذا الايمان العميق بالعمل، كان الامام الصادق يعمل بنفسه ليكون مثالا لغيره. فقد حث علي طلب الرزق ليرفع من مستوي أخلاقهم و المحافظة علي القيم الروحية لديهم، فكان يسمي التجارة و دخول السوق بالعز، كما يحدثنا المعلي بن خنيس قال: رآني أبوعبدالله و قد تأخرت عن السوق، فقال لي: «أغد الي عزك».
[ صفحه 251]
و قال لآخر - و قد ترك غدوه الي السوق -: «مالي أراك تركت غدوك الي عزك؟» قال: جنازة أردت أن أحضرها. قال: «فلا تدع الرواح الي عزك».
و عن سليمان بن معلي عن أبيه قال: سأل أبوعبدالله عن رجل - و أنا عنده - فقيل: أصابته الحاجة. قال: «فما يصنع اليوم؟» قيل: في البيت يعبد ربه. قال: «فمن أين قوته؟» قيل: من بعض اخوانه. قال أبوعبدالله: «للذي يقوته أشد عبادة منه».
و قال لمعاذ - بياع الأكسية عندما ترك التجارة -: «لا تتركها، فان تركها مذهبة للعقل، اسع علي عيالك، و اياك أن يكونوا هم السعاة عليك».
و سأل عن رجل من أصحابه، فقيل: ترك التجارة و قل شيئه. فاستوي الامام جالسا - و كان متكئا - ثم قال: «لا تدعوا التجارة فتهونوا، اتجروا بارك الله لكم». و قال معاذ: قلت لأبي عبدالله: اني هممت أن أدع السوق؟ فقال: «اذا يسقط رأيك، و لا يستعان بك علي شي ء».
يحدثنا أبوعمرو الشيباني: قال رأيت أباعبدالله الصادق، و بيده مسحاة يعمل في حائط له، و العرق يتصبب منه. فقلت: جعلت فداك أعطني أكفك. فقال: «اني أحب أن يتأذي الرجل بحر الشمس في طلب المعيشة».
لقد هدف الامام عليه السلام الي أن يزرع حب العمل في نفوس الناس، و أن يدفعهم الي الاعتماد علي أنفسهم من خلال الشعور بالمسؤولية. فان التواكل أو الكسل المتعمد ظاهرة تحط من قيمة الانسان، و تكشف عن نقص في مستوي وعيه و ادراكه، و كلما كان المجتمع ينطوي علي قاعدة واسعة من الأفراد الذين يدركون قيمة العمل و أهميته في الرخاء، و تأكيد قدرة الفرد و عدم عجزه؛ كان ذلك مؤشرا ايجابيا علي مستوي الوعي الذي يسود المجتمع، و مدي تحمل الأفراد لمسؤولياتهم في حفظ البلد و الدفاع عن عقائدهم، فالاسلام بنظامه رعي حقوق العامل بما لم تأت به أي نظم أخري.
و علي أي حال فقد كان الامام الصادق يركز علي تجسيد ضرورة العمل، و توضيح العلاقة بين الايمان و بين الانتاج. و لقد هدف الامام الصادق الي أن يحبط روح الكسل، و يقضي علي التواكل، لأنه يري في الفرد العامل أنموذجا للعضو الصالح الذي يؤكد ذاته و موقعه من خلال ما ينتج للمجتمع بما منحه الله تعالي من موهبة و حباه من نعمة. و ايضاحا للمقام، و زيادة للمعلومات، نسوق بعض القضايا التي تبعث في روح المسلم نشاطا لمواصلة عمله علي ضوء سيرة الامام الصادق عليه السلام:
[ صفحه 252]
خرج الامام الصادق في يوم شديد الحر، فاستقبله عبدالأعلي - مولي آل سام - في بعض طرق المدينة فقال: يا ابن رسول الله حالك عندالله عزوجل، و قرابتك من رسول الله، تجهد نفسك في مثل هذا اليوم!!!
فقال عليه السلام: «يا عبدالأعلي خرجت في طلب الرزق لأستغني عن مثلك».
فهو عليه السلام يضرب لعبد الأعلي المثل الأعلي في اعزاز النفس الذي يحققه المسلم من وراء العمل، و في نفس الوقت يعكس أولا أهمية اعتماد المسلم و استغنائه عن الآخرين مهما كانت منزلته و عظمة رتبته.
و ثانيا: ان استغلال الفرد و كسبه لرزقه يؤكد عزة نفسه، و يحفظ كرامته، و يعيش سعيدا لا يذل لأحد، و لا يستهين، بكرامته أحد.
و قد كانت الفترة التي مر بها الامام الصادق قد شهدت نوعا من التطور الفكري الذي نجم عن التفاعل و الحوار بين الحضارات القديمة و بين الفكر الاسلامي، و أخذ الوضع الاقتصادي بالتدهور نتيجة سياسة القمع و الضرائب و النهب التي مارسها الحكام لسد متطلبات بذخهم و لهوهم، و كذلك الولاة فقد أجهدوا الرعية يأخذ الاموال من غير حقها، كما بينا ذلك.
و الامام الصادق في ذلك العصر حاول أن يقود الأمة الي كل خير، و في هذا المجال بالذات يبذل جهده بأن يجعل من الفرد المسلم فردا متمكنا متجاوزا عوائق الضيق و آلام الفاقة، فقام بتوعية الناس لمباشرة العمل و تحبيبه للنفوس، و بتنمية الشعور بالمسؤولية لكي لا تلجي ء الظروف أولئك الأفراد - الذين فقدوا خيرات بلادهم - الي الاضطرار للاستجداء من السلطة و الركوع علي أعتابها و الخنوع لها تحت وطأة قسوة ظروف الحياة و مرارة الجوع.
عن هشام بن سالم قال: كان أبوعبدالله اذا أعتم الليل و ذهب شطره، أخذ جرابا فيه خبز و لحم و دراهم، فحمله علي عنقه، ثم ذهب به الي أهل الحاجة من أهل المدينة، فقسم فيهم و لا يعرفونه، فلما مضي أبوعبدالله عليه السلام فقدوا ذاك، فعلموا أنه كان أباعبدالله عليه السلام.
[ صفحه 253]
و عن المعلي بن خنيس [2] قال: خرج أبوعبدالله عليه السلام في ليلة قد رشت - أمطرت - و هو يريد ظلة بني ساعدة، فاتبعته، فاذا هو قد سقط منه شي ء فقال: «بسم الله اللهم رده علينا». قال: فأتيته فسلمت عليه.
قال: فقال: «معلي»: قلت: نعم جعلت فداك. فقال لي: «التمس بيدك فما وجدت من شي ء فادفعه الي» فاذا أنا بخبز منتشر كثير، فجعلت أدفع اليه ما وجدت، فاذا أنا بجراب أعجز عن حمله. فقلت: جعلت فداك، أحمله علي رأسي؟ فقال: «لا، أنا أولي به منك، ولكن امض معي» قال: فأتينا ظلة بني ساعدة، فاذا نحن بقوم نيام، فجعل يدس الرغيف و الرغيفين حتي أتي علي آخرهم، ثم انصرفنا. فقلت: جعلت فداك يعرف هؤلاء الحق؟ فقال: «لو عرفوه لواسيناهم بالدقة - و الدقة هي الملح - ان الله تبارك و تعالي لم يخلق شيئا الا و له خازن يخزنه، الا الصدقة، فان الرب يليها بنفسه، و كان أبي اذا تصدق بشي ء وضعه في يد السائل، ثم ارتده منه، فقبله و شمه ثم رده في يد السائل» [3] .
و ازاء ظاهرة ابتعاد كثيرين عن العمل، و انزوائهم في بيوتهم منقطعين للعبادة مع تفاقم أزمة العيش، كان عليه السلام يفضل العامل علي ذلك الفرد المنزوي و المنقطع الي العبادة. فعندما قيل له: أن رجلا قال لأقعدن في بيتي، و لأصلين و لأصومن و لأعبدن الله، فأما رزقي فسيأتيني.
فقال عليه السلام: «هذا أحد الثلاثة الذين لا يستجيب الله دعاءهم».
فالامام رغم معرفته بأهمية العبادة، الا أنها لا تجوز الا في موقعها في حياة الفرد المؤمن، بحيث تكون صلة المؤمن بربه و هويته و سلوكه. و هوية المؤمن العزة، و سلوكه العطاء و العمل.
يقول اسماعيل بن جابر [4] أتيت أباعبدالله، و اذا هو في حائط (بستان) له، و بيده مسحاة، و هو يفتح بها الماء.
[ صفحه 254]
و عن الفضل بن أبي قرة [5] قال: دخلنا علي أبي عبدالله في حائط له، و بيده مسحاة يفتح بها الماء، و عليه قميص، و كان يقول: «اني لأعمل في بعض ضياعي، و ان لي من يكفيني، ليعلم الله عزوجل أني أطلب الرزق الحلال».
و كان عليه السلام يرمي الي حمل الناس علي الخلال الطيبة و الأخلاق الكريمة ليقوم ذلك المجتمع الذي تسوده قيم التكافل و الأخاء الديني. فقال عليه السلام لبعض جلسائه: «ألا أخبرك بشي ء يقرب من الله، و يقرب من الجنة، و يباعد من النار؟» فقال: بلي.
قال عليه السلام: «عليك بالسخاء، فان الله خلق خلقا برحمته لرحمته، فجعلهم للمعروف أهلا و للخير موضعا، و للناس وجها يسعي اليهم لكي يحيوهم كما يحيي المطر الأرض المجدبة، أولئك هم المؤمنون بالآخرة، الآمنون يوم القيامة».
لقد كان الامام الصادق عليه السلام مثالا كاملا لدعاة الاصلاح، و علما شامخا من أعلام رجال الصلاح، فهو يأمر بالأخلاق الفاضلة و السجايا الحميدة، و اكتساب الفضائل، و الابتعاد عن الرذائل، فكان من مأثور أقواله: «بني الانسان علي خصال، فما بني عليه أنه لا يبني علي الخيانة و الكذب» [6] .
و لا يدخر عليه السلام النصح عن أحد، و هو من أعظم القادة الذين تحتل سيرتهم مكانة مهمة تنعكس آثارها علي الناس و المؤمنين في ظل دعواتهم الي الخير، و علي مر التاريخ.
كان من أهم العوامل الحيوية في انجاح الدعوات و استمرارها هو الايمان المطلق بالمبادي ء، و مبادرة القادة للالتزام بها في خط من التوافق التام بين الدعوة و السلوك، و لقد كان سلوك حملة رسالة محمد صلي الله عليه و آله و سلم و انتشار الاسلام و اتساع رقعته دليلا حيا عي ايمانهم العظيم بالدعوة، و من خلال هذا الترابط بين سلوكية القادة و موقف الناس يمكن أن نلحظ علي مدي المراحل التاريخية تأثير الرجال البارزين في نفوس الآخرين، و انجذابهم الي صفوف الدعوة.
و قد عرف عن الامام الصادق أقواله الجامعة و توجيهاته الشاملة التي تنير الطريق و تهدي الي الرشاد، و التي تؤثر في نفوس و سلوك أصحابه.
[ صفحه 255]
يقول عليه السلام: «الصلاة قربان كل تقي، و الحج جهاد كل ضعيف، و زكاة البدن الصيام، و الداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر».
و جاء في وصيته عليه السلام لعبدالله بن جندب: «يا ابن جندب، لو أن شيعتنا استقاموا؛ لصافحتهم الملائكة، و لأظلهم الغمام، و لأكلوا من فوقهم و من تحت أرجلهم، و لما سألوا الله شيئا الا أعطاهم. يا ابن جندب بلغ معاشر شيعتنا و قل لهم لا تذهبن بكم المذاهب، فوالله لا تنال ولايتنا الا بالورع و الاجتهاد في الدنيا، و مواساة الاخوان، و ليس من شيعتنا من يظلم منا بريا».
و قد بينا في عدة مواضع ما يكشف لنا طرفا من الجوانب المهمة من جوانب شخصية الامام الصادق عليه السلام و قيامه بالدعوة للاسلام، و التقيد بتعاليمه، و العمل بأوامره و نواهيه، و الالتزام بالسير علي نهج هداه و نور عقيدته فكان التطابق بين المبادي ء و بين السلوك من أهم صفات حياته، رغم أن أوضاع عصره تبعث الاضطراب في الحياة لاشتداد الصراع الفكري و السياسي. و قد اهتزت أفكار الناس، فوقف موقف البطل المؤمن بعقيدته، الذي أعاد بموقفه التوازن في الفكر و السلوك لأفراد الأمة و المجتمع، و خفف من الضغوط و الأخطار التي تهدد وجودهما. فقد عاني المجتمع في هذه المرحلة، و تعرضت الأمة الاسلامية خلالها الي سياسات أنهكت الرعية، و الي حملات معادية مختلفة اللبوس و الاشكال. و الخلاصة فان مجمل العوامل التي واجهت الأمة، و تعرض لها المجتمع الاسلامي كانت كافية لانتشار القلق و الاضطراب و توغل جذورهما، حتي أن الناظر الي الأحداث - ولو ببساطة و عجالة - يلحظ أن فوق عناصر القلق و مظاهر الاضطراب تنمو و ترتفع صور لحركة العلم و الدعوة الاسلامية تطغي عليها و تكاد تخفيها، و بصور الدعوة الدينية و مظاهر الحركة العلمية يتمثل موقف الامام الصادق عليه السلام و بروزه في مجتمعه، رغم عداء الملوك له، و عملهم الدائم علي انهاء ذكره. فكان أن أكتسب من التجارب - مضافا الي جوهر الامامة - ما جعله يعين طرق تحاشي الأمة ضربات الحكام و تجنب سيوفهم و رماحهم، و احتل موقعا في وسط الأحداث هو موقع تكامل و خبرة، فان في سيرته تتجسد أعلي مستويات الكفاءة و القيادة، الي جانب علمه و جهاده.
كان عليه السلام يحرص علي أن تكون صلته بأصحابه قوية و مؤثرة. فعن صفوان،
[ صفحه 256]
عن خالد بن نجيح قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: «أقرؤوأ من لقيتم من أصحابكم السلام، و قولوا لهم: ان فلان بن فلان يقرئكم السلام. و قولوا لهم: عليكم بتقوي الله عزوجل، و ما ينال به ما عندالله، اني والله ما آمركم الا بما نأمر به أنفسنا، فعليكم بالجد و الاجتهاد، و اذا صليتم الصبح و انصرفتم، فبكروا في طلب الرزق، و اطلبوا الحلال فان الله عزوجل سيرزقكم و يعينكم عليه».
كان في سيرته و سلوكه يمثل جوانب سامية من التواضع و البساطة مع عظمته و علو شأنه، و كان يعامل الناس بالعطف و التسامح. كل ذلك كان له تأثير في نفوس تلامذته و مريديه، و قد وقف أمام التيارات السياسية يوم اجتاحت البلاد ثورة من جميع جوانبها، و قد دعاه القادة - كما أسلفنا - الي تولي الأمر و اسناد الحكم اليه، كما أن أبامسلم الخراساني كتب له يدعوه بأن يدعو الناس الي بيعته، و ينتزع الأمر من بني العباس. فأجابه بقوله: «ما أنت من رجالي، و لا الزمان زماني».
و قبل ذلك رجعت رسل أبي سلمة الخلال بالخيبة عندما وجههم بكتاب الدعوة الي الامام الصادق بأن يكون الأمر له دون بني العباس. فكان جوابه أن أحرق الكتاب أمام الرسل، لأنه كان يقدر أبعاد المعركة، و ينظر العواقب، و يحاول أن يؤثر في انفعالات الناس، و يقلل من اندفاعهم علي طريق تؤدي نهايتها الي تعريض المسلمين الي الأخطار و دفع الأبرياء الي الموت. و ذلك لأن الظروف غير مواتية، رغم ظاهر مناسبتها و ملائمتها. و سنبحث موضوع موقفه من الثورة مفصلا في فصل لاحق.
و الغرض، فان وجوده في منصب الامامة و تبوءه موقع القيادة و الاصلاح يجعله أقرب الأطراف الي حد السيوف، و أدناهم الي شبا الرماح، و هو من أهل البيت الذين ابتلوا بمصالح الرعية، و جعل فيهم دوام الرسالة المحمدية. فمن خصوص أعمالهم مناهضة الظلم، و من صميم دعوتهم رعاية أمور المسلمين، و هم مكلفون بما كتب عليهم و قدر لهم من وجوه المسؤولية و الأفعال.
فكان عليه السلام يعمل بوحي ذلك، فلا يري في ضوء ما يحمله من الأخبار و العلم أن طريق الخلاص في التعرض الي السلطان، بل في الابتعاد عن مواطن الأذي و موارد الهلكة، و الوقوف بوجه الظلم و الجبارين بوسائل يضمن نفعها، و يؤمن سلامة الناس فيها.
[ صفحه 257]
كما كان عليه السلام يشدد علي وحدة الأمة، و يدعو الي توثيق روابط الاخوة الاسلامية و الي الألفة و التقارب، و ينهي عن التباغض و التباعد، و يحاول تأليف القلوب بمختلف الطرق، و يدرك أثر التكاتف و التآلف. فبذل ماله للقضاء علي كل أسباب الخلاف بين المسلمين و العمل علي جمع صفهم و تآلفهم حرصا علي وحدة الكلمة.
قال أبوحنيفة - و اسمه سعيد بن بيان - المعروف بسابق الحاج: (مر بنا المفضل بن عمر و أنا و ختن لي نتشاجر علي ميراث في الطريق، فوقف علينا ساعة ثم قال لنا: تعالوا الي المنزل، فأتيناه فأصلح بيننا بأربعمائة درهم، فدفعها الينا من عنده، حتي اذا استوثق كل واحد منا صاحبه، قال المفضل: أما انها ليست من مالي، ولكن أباعبدالله الصادق أمرني اذا تنازع رجلان من أصحابنا أن أصلح بينهما و أفتديهما من ماله، فهذا مالي أبي عبدالله [7] .
فكان عليه السلام يتخذ السبل العملية الكفيلة بتحقيق مبادي ء الاسلام، و يستعين برجاله لكي يقتضي علي عوامل الفرقة و مظاهر الشقاق، و يحقق مبدأه الذي سار عليه في الاصلاح. و دعا الي عدم التعاون مع السلطة، فنهي عن المرافعة الي حكام اتخذوا السلطة غنيمة يستغلونها لأغراضهم، بعد أن أعلن مقاطعتهم، و صرح علي ملأ من الناس بأن يرجعوا الي سلطة الحق و ميزان العدل فيما ينشأ بينهم من الخلافات، فان سلطة الحق مفتوحة الأبواب، و مبادي ء الدين لا تعطلها عوائق أو ظروف صعبة، اذ الايمان يرسم الخطوط العامة لدور المؤمن و القائد علي السواء، فقال عليه السلام: «أيما رجل منكم كانت بينه و بين أخ له مماراة في حق، فدعاه الي رجل من اخوانكم ليحكم بينه و بين أخيه، فأبي الا أن يرفعه الي هؤلاء، كان بمنزلة الذين قال الله عزوجل فيهم: (ألم تر الي الذين يزعمون أنهم ءامنوا بما أنزل اليك و ما أنزل من قبلك يريدون أن يتحاكموا الي الطاغوت و قد أمروا أن يكفروا به)».
و عن عمر بن حنظلة - من أصحاب الامام الصادق - قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن رجلين من أصحابنا بينهما منازعة في دين أو ميراث، فتحاكما الي السلطان أو الي القضاة أيحل ذلك؟
قال الامام الصادق: «من تحاكم اليهم في حق أو باطل، فانما تحاكم الي
[ صفحه 258]
الجبث و الطاغوت المنهي عنه، و ما حكم له به، فانما يأخذ سحتا و ان كان حقه ثابتا له، لأنه أخذه بحكم الطاغوت، و من أمر الله عزوجل أن يكفر به، قال الله عزوجل: (يريدون أن يتحاكموا الي الطاغوت و قد أمروا أن يكفروا به)».
قلت: فكيف يصنعان و قد اختلفا؟
قال عليه السلام: «ينظران من كان منكم ممن قد روي حديثنا، و نظر في حلالنا و حرامنا، و عرف أحكامنا، فليرضيا به حكما، فاني قد جعلته عليكم حاكما، فاذا حكم بحكم و لم يقبله منه، فانما بحكم الله استخف و علينا رد. و الراد علينا كافر و راد علي الله، و هو علي حد من الشرك بالله».
و التوعية التي هدف الامام اليها، و التعبئة التي قام بها كانت تنزع عن السلطة قاعدتها، و تضع الحواجز بينها و بين الناس، و تكشف للمسلمين انغماس الحكام في ملاذهم، و مدي ابتعادهم عن الاسلام و استعدادهم لانزال الأذي بالمسلمين، و استخدام قوتهم الغاشمة. فقرر الامام أن يباشر دعوة الحق، و يقوم باعداد الامة، و يتبني مهمة الاصلاح الي حين استكمال عوامل الثورة - و لأنه لا يري ما يراه الآخرون من ملائمة الظرف - أصر علي هذا النهج حماية لأرواح المسلمين، لأن اعلان الثورة كان يعني سفك الدماء علي أيدي الحكام الذين يتمتعون بالقوة و يتصفون بالقسوة و لا يتورعون عن انتهاك المحارم و ازهاق الأرواح في سبيل الحفاظ علي سلطانهم و صيانة ملكهم، ثم ان النفوس امتلأت جراحا، و الأمر كما تبينه الأخبار و تعينه الآثار، فالامامة معقودة لرعاية الدين و حماية العقيدة، و الأحداث تجري علي نماذج من التضحيات، و أمثال من المواقف التي تشحذ الهمم و تؤجج المشاعر، و الخلافة العظمي بامامتها الروحية تتبوء المحل الذي وضعها الله فيه. و لكل فترة دور و حال.
و علي ذلك يفسر الامام الصادق قول الله تعالي: (ذلك و من عاقب بمثل ما عوقب به ثم بغي عليه لينصرنه الله ان الله لعفو غفور) فيقول: «ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لما أخرجته قريش من مكة، و هرب منهم الي الغار، و طلبوه ليقتلوه فعوقب، ثم في بدر عاقب، لأنه قتل عتبة بن ربيعة و شيبة بن ربيعة و الوليد بن عتبة و حنظلة بن أبي سفيان و أبوجهل و غيرهم، فلما قبض رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بغي عليه ابن هند بنت عتبة بن ربيعة بخروجه عن طاعة أميرالمؤمنين عليه السلام و بقتل ابنه يزيد الامام الحسين عليه السلام بغيا و عدوانا و قائلا شعرا:
ليت أشياخي ببدر شهدوا
(جزع) الخزرج من وقع الأسل
[ صفحه 259]
لأهلوا و استهلوا فرحا
ثم قالوا يا يزيد لا تشل
لست من خندف ان لم أنتقم
من بني أحمد ما كان فعل
قد قتلنا القرم من ساداتهم
و عدلناه ببدر فاعتدل
ثم قال تعالي: لينصرنه الله. يعني بالقائم المهدي من ولده صلي الله عليه و آله و سلم [8] .
و من المعلوم أن التقية كانت من دين الامام الصادق، جعلها في مكان من عمله رفيع و بارز لاتقاء شرور الحكام و دفع ظلمهم، الي ما فيها من الابقاء علي الصلات بالأولياء الحقيقيين الذين يتخذهم المسلمون بايمان و نص من دين الله، و الا فان الحديث عن بني العباس صريح تصرخ به أفعالهم و تصرح به سياستهم.
و في سيرة الامام الصادق تتمثل أيضا الأعمال التي علي المصلح الديني أن يقوم بها، و الاتجاه الي الاصلاح بالعمل الديني يقود الي الاصلاح الاجتماعي و الأخلاقي، و قد قلنا أن الامام الصادق كان يقرن دعوته بصور عملية حيث يبادر بنفسه الي العمل لكسب الرزق، و يكف نفسه عما نهي الله عنه، فيجد المسلم في سلوك الامام تطابقا تاما و ائتلافا كاملا يجسد العقائد و المبادي ء و الأفكار التي يدعو اليها، فيطمئن الناس الي صدق النية، و يقبلون علي عالم من القول و العمل فيه القربة الي الله لنيل رضاه و فيه السلامة في الدنيا لنيل السعادة.
سئل عليه السلام عن قوله تعالي: (فلله الحجة البالغة)؟ فقال: «ان الله سبحانه يقول للعبد يوم القيامة: عبدي، أكنت عالما؟ فان قال: نعم. قال له: أفلا عملت بما علمت؟ و ان قال: كنت جاهلا. أفلا تعلمت حتي تعمل؟ فيخصم. فتلك الحجة...» اه.
و يسعي الامام الصادق عليه السلام الي معالجة الشذوذ في التصرفات التي تحدث بدافع الجهل، فان كانت لأجل الاساءة الي الدين و الطعن في العقائد، فانها تدخل في جملة القضايا و الأعمال التي يستهدفها جهده عليه السلام في حملة فكرية و عقلية يقابل بها أفكار الزندقة و الألحاد و أهل الأهواء و الآراء. و اذا تحدث جمع بين التفسير و الوعظ و الوقائع. و اليك ما يضم خلاصة ما قدمناه.
[ صفحه 260]
قال عليه السلام في قوله عزوجل: (اهدنا الصراط المستقيم) «يقول ارشدنا للزوم الطريق المؤدي الي محبتك، و المبلغ الي جنتك من أن نتبع أهوائنا فنعطب، و نأخذ بآرائنا فنهلك، فان من اتبع هواءه و أعجب برأيه كان كرجل سمعت غثاء الناس تعظمه و تصفه، فأحببت لقاءه من حيث لا يعرفني لأنظر مقداره و محله، فرأيته في موضع قد أحدق به جماعة من غثاء العامة، فوقفت منتبذا عنهم، متغشيا بلثام أنظر اليه و اليهم، فما زال يراوغهم حتي خالف طريقهم و فارقهم، و لم يقر، فتفرقت جماعة العامة عنه لحوائجهم، و تبعته أقتفي أثره، فلم يلبث أن مر بخباز، فتغفله فأخذ من دكانه رغيفين مسارقة، فتعجبت منه، ثم قلت في نفسي: لعله معامله. ثم مر بعده بصاحب رمان، فما زال به حتي تغفله فأخذ من عنده رمانتين مسارقة، فتعجب منه، ثم قلت في نفسي: لعله معامله. ثم أقول: و ما حاجته اذا الي المسارقة؟ ثم لم أزل أتبعه حتي استقر في بقعة من صحراء. فقلت له: يا عبدالله لقد سمعت بك، و أحببت لقاءك، فلقيتك لكني رأيت منك ما شغل قلبي، و اني سائلك عنه ليزول به شغل قلبي.
قال: ما هو؟
قلت رأيتك مررت بخباز و سرقت منه رغيفين، ثم بصاحب رمان فسرقت منه رمانتين؟
فقال لي: قبل كل شي ء حدثني من أنت؟
قلت: رجل من ولد آدم من أمة محمد صلي الله عليه و آله و سلم.
قال: حدثني ممن أنت؟
قلت: رجل من أهل بيت رسول الله.
قال: أين بلدك؟
قلت: المدينة.
قال: لعلك جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن أبي طالب عليهم السلام.
قلت: بلي.
قالي لي: فما ينفعك شرف أصلك مع جهلك بما شرفت به، و تركك علم جدك و أبيك، لأنه لا ينكر ما يجب أن يحمد و يمدح فاعله.
[ صفحه 261]
قلت: ما هو؟
قال: القرآن كتاب الله.
قلت: و ما الذي جهلت؟
قال: قول الله عزوجل: (من جآء بالحسنة فله عشر أمثالها و من جآء بالسيئة فلا يجزي الا مثلها) و اني لما سرقت الرغيفين، كانت سيئتين. و لما سرقت الرمانتين، كانت سيئتين. فهذه أربع سيئات. فلما تصدقت بكل واحد منها كانت أربعين حسنة، أنقص من أربعين حسنة أربع سيئات، بقي ست و ثلاثون.
قلت: ثكلتك أمك، أنت الجاهل بكتاب الله، أما سمعت قول الله عزوجل: (انما يتقبل الله من المتقين) انك لما سرقت رغيفين، كانت سيئتين، و لما سرقت الرمانتين كانت سيئتين. و لما دفعتها الي غيرها من غير رضا صاحبها كنت انما أضفت أربع سيئات الي أربع، و لم تضف أربعين حسنة الي أربع سيئات. فجعل يلاحيني، فانصرفت و تركته» [9] اه.
الشذوذ في الأعمال استدعي من الامام ما رأيناه من ملاحظة و تتبع، أما الوجه الآخر فهو الجهل الحقيقي الذي يدور بين الناس علي شكل أشخاص يدعون العلم بالكتاب و الفهم بالدين، و هو وجه يسبب أخطارا و أخطاءا تجري ء الناس علي النصوص و الأحكام، و تضع عراقيل تؤثر في سير دعوة الامام الصادق.
و يروي للامام الصادق تعقيب يبين ما ترتب علي ذلك من أضرار في تاريخ الاسلام، فيقول عليه السلام: «بمثل هذا التأويل القبيح المستكره يضلون و يضلون..» فقد لجأ الظالمون و البغاة الي مثل ذلك و أباحوا لأنفسهم التقول علي الله، و الكذب علي النبي الكريم.
لقد اهتم الامام الصادق بالأصحاب الذين ينقلون عنه الحديث، و بالأقارب الذين يعملون بنهجه في طبقات المجتمع، و يجندون أنفسهم لدعوة الاصلاح و التمسك بالدين، و يعني بطريقة مخاطبتهم الناس، و أسلوب حملهم علي العمل بالفرائض و الأحكام. قال الامام الصادق لأحد أصحابه: «وضع الاسلام علي سبعة أسهم: علي الصبر و الصدق و اليقين و الرجاء و الوفاء و العلم و الحلم. ثم قسم ذلك
[ صفحه 262]
بين الناس، فمن جعل فيه هذه السبعة الأسهم فهو كامل الايمان محتمل، و قسم لبعض الناس السهم، و لبعض السهمين، و لبعض الثلاثة أسهم، و لبعض الأربعة أسهم، و لبعض الخمسة أسهم، و لبعض الستة أسهم. فلا تحملوا علي صاحب السهم سهمين، و علي صاحب السهمين ثلاثة أسهم، و علي صاحب الثلاثة أربعة أسهم، و لا علي صاحب الأربعة خمسة أسهم، و لا علي صاحب الخمسة ستة أسهم، و لا علي صاحب الستة سبعة أسهم، فتثقلوهم و تنفروهم، ولكن ترفقوا بهم، و سهلوا لهم المداخل. و سأضرب لك مثلا تعتبر به: انه كان رجل مسلم، و كان له جار كافر (و في رواية نصراني) و كان الكافر يرفق بالمؤمن، فأحب المؤمن للكافر الاسلام، و لم يزل يزين الاسلام و يحببه الي الكافر حتي أسلم، فغدا عليه المؤمن فاستخرجه من منزله، فذهب به الي المسجد ليصلي معه الفجر في جماعة، فلما صلي قال له: لو قعدنا نذكر الهل عزوجل حتي تطلع الشمس. فقعد معه، فقال له: لو تعلمت القرآن الي أن تزول الشمس و صمت اليوم كان أفضل. فقعد معه و صام حتي صلي الظهر و العصر.
فقال له: لو صبرت حتي تصلي المغرب و العشاء الآخرة. ثم نهضا و قد بلغ مجهوده، و حمل عليه ما لا يطيق. فلما كان من الغد، غدا عليه و هو يريد به مثل ما صنع بالأمس، فدق عليه بابه، ثم قال: أخرج حتي تذهب الي المسجد. فأجابه: أن انصرف عني، فهذا دين لا أطيقه» [10] .
و عن عقبة بن خالد [11] : دخلت أنا و المعلا و عثمان بن عمران علي أبي عبدالله عليه السلام فلما رآنا قال: «مرحبا مرحبا بكم، وجوه تحبنا و نحبها، جعلكم الله معنا في الدنيا و الآخرة» فقال له عثمان: جعلت فداك. فقال أبوعبدالله عليه السلام: «نعم مه» قال: اني رجل موسر، فقال له: «بارك الله لك في يسارك» و قال: ويجي ء الرجل فيسألني الشي ء، و ليس هو ابان زكاتي. فقال له أبوعبدالله عليه السلام: «القرض عندنا بثمانية عشر، و الصدقة بعشرة، و ماذا عليك اذا كنت كما تقول لا ترده، فان رده عندالله عظيم. يا عثمان، انك لو علمت ما منزلة المؤمن من ربه ما توانيت في حاجته، و من أدخل علي مؤمن سرورا، فقد أدخل علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم» [12] .
[ صفحه 263]
و بهذه السيرة و التعاليم يقيم الامام الصادق واقعا محسوسا و معاشا من الألفة و التعاون و التكافل، و في كل جانب من حياته اليومية عليه السلام عليه سيماء الدين و صفة الفقه و الدعوة الاسلامية، فلا غرو أن نجده مهوي أفئدة محبي الحكمة، و مقصد طلاب العلم، كما نجده ملجأ المحتاجين، فهو عليه السلام لا يكتفي بتهيئة أصحابه و محبيه لأداء ما أمر به الاسلام من حقوق للفقراء، بل يجعل من بيته أيضا المقام الأول الذي تجري فيه تطبيقات أحكام الاسلام و تعاليمه.
جاء اليه عليه السلام رجل فقال له: يا أباعبدالله، قرض الي ميسرة. فقال له أبوعبدالله عليه السلام: «الي غلة تدرك؟» فقال الرجل: لا والله. قال: «فالي تجارة تؤوب؟» قال: لا والله. قال: «فالي عقدة تباع؟» فقال: لا والله. فقال أبوعبدالله عليه السلام: «فأنت ممن جعل الله له في أموالنا حقا». ثم دعا بكيس فيه دراهم، فأدخل يده فيه، فناوله منه قبضة.
و يدعو عليه السلام الي أن يسعي المؤمن في حاجة أخيه، و يظهر شديد اهتمامه في التكاتف و التكافل الذي دعا اليه الاسلام، و يبين جزاء ذلك عندالله ليصبح عمل المسلم في اطار مجتمعه عملا دينيا و له الصفة الشرعية. فمن أقواله عليه السلام: «قضاء حاجة المؤمن خير من عتق ألف رقبة، و خير من حملان ألف فرس في سبيل الله».
و كذلك قوله عليه السلام: «القضاء حاجة امرء مؤمن أفضل من ألف حجة متقبلة بمناسكها، و عتق ألف رقبة».
و من المعلوم أن الامام الصادق في حضه علي اقامة العلاقات بين المسلمين علي مثل هذه الصورة من التعاون و المساعدة، يعالج في أعماله و أقواله تلك الظاهرة التي أشرنا اليها سابقا من الانصراف الي الأعمال العبادية، أو الانقطاع عن طلب الرزق تحت تأثير فهم محدود، أو حالة خاصة، و التي تشمل أيضا أداء المناسك و الأعمال الخيرية بقصد التظاهر و تمدح الناس و السمعة. و هنا محك هام يضعه الامام عليه السلام لتوجيه المجتمع اي الرفاه و التآلف.
و نري الامام الصادق يزيد في القول من ذكر المعروف و فضله ليحبب الي الناس فعل الخير و يشيعه بينهم، و هو يبدأ بالدعوة الي المعروف بدون تقييده، فيقول عليه السلام داعيا أصحابه: «اصنع المعروف الي كل أحد، فان كان أهله و الا فأنت أهله».
ثم يتجه في دعوته الي عمل المعروف بين المؤمنين فيقول: «أيما مؤمن أوصل الي أخيه المؤمن معروفا، فقد أوصل ذلك الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم».
[ صفحه 264]
و من صور حثه علي المعروف قوله عليه السلام: «ليس شي ء أفضل من المعروف الا ثوابه».
ثم يضع الامام الصادق لهذا العمل - الذي يكشف عن حب الخير في نفس المؤمن، و عن روح المحبة في صدر المسلم - شروطا، فيري أن المعروف لا يصلح الا بثلاث خصال: «تصغيره في ستره، و تعجيله، فان المسلم اذا صغره عظمه عند من صنعه اليه، و اذ ستره تممه، فاذا عجله هنأه، و ان كان غير ذلك محقه و نكده» [13] .
أما الزكاة فان الامام الصادق عليه السلام فيما استفاض عنه من أخبار يشرح وجوبها و علل فرضها، و يبدأ بمن وجبت عليه ليؤدي ما افترض الله عليه. قال عليه السلام لعمار بن موسي الساباطي [14] : «يا عمار أنت رب مال كثير؟» قال: نعم، جعلت فداك. قال: «فتؤدي ما افترض الله عليك من الزكاة؟» فقال: نعم. قال «فتخرج الحق المعلوم من مالك؟» قال: نعم. قال: «فتصل قرابتك؟» قال: نعم. قال «فتصل اخوانك؟» قال: نعم. فقال «يا عمار ان المال يفني، و البدن يبلي، و العمل يبقي، و الديان حي لا يموت. يا عمار أما أنه ما قدمت فلم يسبقك، و ما أخرت فلن يلحقك» [15] .
و يبين الامام الصادق علة فرض الزكاة و وجوبها فيقول: «انما وضعت الزكاة اختبارا للأغنياء، و معونة للفقراء. و لو أن الناس أدوا زكاة أموالهم، ما بقي مسلم محتاجا و لا مستغني بما فرض الله عزوجل له، و ان الناس ما افتقروا و لا احتاجوا و لا جاعوا و لا عروا الا بذنوب الأغنياء، و حقيق علي الله عزوجل أن يمنع رحمته من منع حق الله في ماله. و أقسم بالذي خلق الخلق و بسط الرزق انه ما ضاع مال في بر و لا بحر الا بترك الزكاة، و ما صيد صيد في بر و لا بحر الا بترك التسبيح في ذلك اليوم. و ان أحب الناس الي الله عزوجل أسخاهم كفا، و أسخي الناس من أدي الزكاة في ماله، و لم يبخل علي المؤمنين بما افترض الله عزوجل لهم في ماله...» اه.
و عن زرارة [16] و محمد بن مسلم [17] أنهما قالا لأبي عبدالله عليه السلام: أرأيت
[ صفحه 265]
قول الله عزوجل: (انما الصدقات للفقرآء و المساكين و العاملين عليها و المؤلفة قلوبهم و في الرقاب و الغارمين و في سبيل الله و ابن السبيل فريضة من الله) أكل هؤلاء يعطي و ان كان لا يعرف؟ فقال: «ان الامام يعطي هؤلاء جميعا لأنهم يقرون له بالطاعة». قال زرارة: قلت: فان كانوا لا يعرفون؟ فقال: «يا زرارة، لو كان يعطي من يعرف دون من لا يعرف، لم يوجد لها موضع. و انما يعطي من لا يعرف ليرغب في الدين، فيثبت عليه، فأما اليوم فلا تعطها أنت و أصحابك الا من يعرف، فمن وجدت من هؤلاء المسلمين عارفا؛ فأعطه دون الناس» ثم قال: «سهم المؤلفة قلوبهم و سهم الرقاب عام، و الباقي خاص» قال: قلت: فان لم يوجدوا؟ قال: «لا تكون فريضة فرضها الله عزوجل، و لا يوجد لها أهل» قال: قلت: فان لم تسعهم الصدقات؟ قال فقال: «ان الله عزوجل فرض للفقراء في مال الأغنياء ما يسعهم، ولو علم أن ذلك لا يسعهم لزادهم، انهم لم يؤتوا من قبل فريضة الله عزوجل، ولكن أوتوا من قبل من منعهم حقهم، لا مما فرض الله لهم، و لو أن الناس أدوا حقوقهم لكانوا عائشين بخير، فاما الفقراء فهم أهل الزمانة و الحاجة، و المساكين أهل الحاجة من غير الزمانة، و العاملون عليها هم السعاة، و سهم المؤلفة قلوبهم ساقط بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و سهم الرقاب يعان به المكاتبون الذين لا مأوي له و لا مسكن، مثل: المسافر الضعيف و مار الطريق. و لصاحب الزكاة أن يضعها في صنف دون صنف متي لم يجد الأصناف كلها» اه.
و عن عمار الساباطي قال: قال لي أبوعبدالله عليه السلام «يا عمار الصدقة والله في السر أفضل من الصدقة في العلانية، و كذلك والله العبادة في السر أفضل منها في العلانية».
و قال عليه السلام: «ان الصدقة تقضي الدين، و تخلف البركة».
و تضعنا أقوال الامام الصادق ازاء الغرض الذي يسعي اليه، و يعمل من أجل تحقيقه، و هو صورة المجتمع المسلم الذي تنفذ فيه أحكام الاسلام و تطبق تعاليمه، و هو عليه السلام في طريقة الدعوة و أسلوب الحث علي هدي أبائه الطيبين في البناء و الصياغة، فنراه يقول ليحبب الصدقة و يحفز علي التصدق: «ان الصدقة تدفع ميتة السوء عن الانسان».
ثم يسوق هذه الحادثة: «مر يهودي بالنبي صلي الله عليه و آله و سلم فقال: السام عليك. فقال له رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: عليك. فقال أصحابه: انما سلم عليك بالموت؟ قال: الموت عليك. قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم: كذلك رددت عليه. ثم قال صلي الله عليه و آله و سلم: ان هذا اليهودي يعتضه
[ صفحه 266]
أسود [18] في قفاه، فيقتله. قال: فذهب اليهودي، فاحتطب حطبا كثيرا، فاحتمله، ثم لم يلبث أن انصرف. فقال له رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ضعه. فوضع الحطب، فاذا أسود في جوف الحطب عاض علي عود. فقال: يا يهودي ما عملت اليوم؟ قال: ما عملت عملا الا حطبي هذا احتملته و جئت به و كان معي كعكتان، فأكلت واحدة و تصدقت بواحدة علي مسكين. فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: بها دفع الله عنك» [19] .
و من وجوه عمله علي سد حاجة الفقراء، و ضمان ما يقيم صلبهم بأداء ما أمر به الله و دعا اليه الاسلام، مخاطبته أصحابه بما يريد منهم أن يفعلوه. و هو عندما يصدر منه، فان الأصحاب و المحيطين به ينظرون الي قوله نظرة الأمر، لأنه امام مفترض الطاعة، و هم بظل امامته يتفيأون، و بنهج هداه يعملون، فيخاطبهم عليه السلام: «بكروا بالصدقة و رغبوا فيها، فما من مؤمن يتصدق بصدقة يريد بها ما عندالله ليدفع بها عنه شر ما ينزل من السماء الي الأرض في ذلك اليوم، الا وقاه الله شر ما ينزل من السماء الي الأرض في ذلك اليوم».
و قال عليه السلام: «استنزلوا الرزق بالصدقة، و حصنوا أموالكم بالزكاة» [20] .
و بالاسناد عن أبان بن تغلب أنه [21] أمره أن يقطع الطواف، و يذهب الي رجل أشار الي أبان ليري حاجته. قلت: فأقطع الطواف؟ قال عليه السلام: «نعم» قلت: و ان كان طواف فريضة؟ قال عليه السلام: «نعم».
قال: فذهبت معه، ثم دخلت عليه بعد، فسألته، فقلت: أخبرني عن حق المؤمن علي المؤمن؟ قال عليه السلام: «يا أبان، دعه لا تزده». قلت: بلي، جعلت فداك. فلم أزال أردد عليه.
فقال عليه السلام: «يا أبان أن تقاسمه شطر مالك» ثم نظر الي فرأي ما دخلني، فقال: «يا أبان، أما تعلم أن الله عزوجل قد ذكر المؤثرين علي أنفسهم؟» قلت: بلي جعلت فداك.
[ صفحه 267]
فقال: «اذا قاسمته لم تؤثره بعد، انما أنت و هو سواء، انما تؤثر اذا أعطيته من النصف الآخر».
و يقول لأصحابه: «ان صدقة الليل تطفي ء غضب الرب، و تمحو الذنب العظيم، و تهون الحساب. و صدقة النهار تثمر المال و تزيد في العمر. ان عيسي بن مريم عليه السلام لما أن مر علي شاطي ء البحر رمي بقرص من قوته في الماء. فقال له بعض الحواريين: يا روح الله و كلمته لم فعلت هذا و انما هو من قوتك؟ فقال: فعلت هذا لدابة تأكله من دواب الماء، و ثوابه عندالله عظيم».
و يروي عليه السلام من أحاديث جده النبي صلي الله عليه و آله و سلم في ذلك الكثير منها: قال عليه السلام: «قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: تصدقوا فان الصدقة تزيد في المال كثرة».
و قال عليه السلام: «قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ان الله لا اله الا هو ليدفع بالصدقة الداء و الدبيلة [22] و الحرق و الغرق و الهدم، و عد سبعين بابا من السوء».
فكيف يتواني المسلم عن ثواب ذلك و فوائده الدنيوية و الأخروية و هو يسمع بأذنيه هذه الأحاديث و الأحداث. و يري أمام عينيه مبادرة الامام الي تطبيق تعاليم الاسلام، و مباشرته بنفسه سد حاجة الناس. و يراعي الامام مشاعر الناس، و منهم طائفة تري في أخذ الزكاة حطا من مكانتها، و تخجل أن يكون قبولها امارة عوز و فقر، فأمر عليه السلام أن يعطي من يستحيي، و لا تسم له الزكاة لكي لا يذل المؤمن.
و قال عليه السلام: «لو يعلم السائل ما عليه من الوزر، ما سأل أحد أحدا. ولو يعلم المسؤول اذا منع، ما منع أحد أحدا» [23] .
و نضع آخر قبس من سيرته الكريمة عليه أفضل الصلاة و السلام أمام القاري ء الكريم، و فيها جوامع النظرة و مضامين الفكرة. فعن المعلي بن خنيس [24] قال: قلت للامام الصادق عليه السلام: ما حق المسلم علي المسلم؟ قال: «سبع حقوق و واجبات،
[ صفحه 268]
ما منهن حق الا و هو عليه واجب، ان ضيع منها شيئا خرج من ولاية الله و طاعته، و لم يكن لله فيه من نصيب» قلت له: جعلت فداك و ما هي؟ قال: «يا معلي اني عليك شفيق، أخاف أن تضيع و لا تحفظ، و تعلم و لا تعمل» قال قلت له: لا قوة الا بالله. قال: «أيسر حق منها أن تحب له ما تحب لنفسك، و تكره له ما تركه لنفسك. الحق الثاني:أن تجتنب سخطه، و تتبع مرضاته، و تطيع أمره. و الحق الثالث: أن تعينه بنفسك و مالك و لسانك و يدك و رجلك. و الحق الرابع: أن تكون عينه و دليله و مرآته. و الحق الخامس: أن لا تشبع و يجوع، و لا تروي و يظمأ، و لا تلبس و يعري. و الحق السادس: أن يكون لك خادم و ليس لأخيك خادم، فواجب أن تبعث خادمك، فيغسل ثيابه، و يصنع طعامه، و يمهد فراشه. و الحق السابع: أن تبر قسمه، و تجيب دعوته، و تعود مريضه، و تشهد جنازته، و اذا علمت أن له حاجة تبادر الي قضائها، و لا تلجأه أن يسألكها، ولكن تبادره مبادرة. فاذا فعلت ذلك وصلت ولايتك بولايته و ولايتي بولايتك».
و نختم ما يحتمله وسع هذا الفصل بالاشارة الي تصدي الامام الصادق الي تحقيق هذده الجوانب الحياتية التي تستمد من العقيدة بشعور الزعامة الروحية و قيادة شؤون تنفيذ هذه التعاليم، فهو عليه السلام جعل أمر الحاجة عند المؤمن و مساعدة الضعفاء منهم خاصا به و شأنا يمسه.
كان عنده جماعة من أصحابه، فقال لهم: «مالكم تستخفون بنا؟» فقام اليه رجل من أهل خراسان فقال: معاذ الله أن نستخف بك أو بشي ء من أمرك.
فقال: «انك أحد من استخف بي».
فقال الرجل: معاذالله أن أستخف بك.
فقال عليه السلام: «ويحك ألم تسمع فلانا - و نحن بقرب الجحفة - و هو يقول لك: احملني قدر ميل، فقد والله أعييت. فوالله ما رفعت له رأسا، لقد استخففت به، و من استخف بمؤمن فبنا استخف، وضيع حرمة الله عزوجل».
و بذلك يجعل عليه السلام اعانة المؤمن و مساعدة الضعيف علي اختلاف وجوههما و أحوالهما متصلا بمنزلته عليه السلام، و استخدامه لصيغة الجمع تأكيد لعظيم هذا الجانب من حياة المجتمع، و خطر هذا الوجه من العلاقات بين المؤمنين.
[ صفحه 269]
و الي هنا نكتفي بما قدمناه من قبسات من سيرة الامام الصادق، و نظرة سريعة الي ظروف عصره و أحداثه، فقد ضمت الأجزاء السابقة من الكتاب مزيدا من البحث و بسطنا فيه القول.
و نتحول الآن الي مدرسة الامام الصادق عليه السلام لنقف علي الجهود العلمية التي بذلها عليه السلام و نتعرف علي تفاصيل أخري عن منهج هذه الجامعة الاسلامية الكبري التي أمها علماء الأمة من مختلف الأقطار، و تتلمذ فيها كبار الأئمة، و هي المأثرة العظمي و المفخرة الكبري التي تدلل بآثارها و نتائج أعمالها علي دور الامام الصادق في حفظ التراث العلمي الاسلامي و اغنائه.
[ صفحه 271]
پاورقي
[1] فروع الكافي ج 4 ص 12.
[2] مولي الامام الصادق قتله داود بن علي العباسي - والي المدينة - فغصب الامام الصادق، و دعا علي الوالي، فسمعت الصيحة في داره. انظر الجزء الثاني من الكتاب.
[3] فروع الكافي ج 4 ص 8 و 9.
[4] ذكره الشيخ في الفهرست، و قال: له كتاب ذكر سنده.
[5] التفليسي من أصحاب الامام الصادق، انتقل الي أرمينيا. له كتاب ذكره الشيخ في الفهرست.
[6] حلية الأولياء، ج 1 ص 194.
[7] الكافي ج 2 ص 209 ط 2.
[8] ينابيع المودة للحافظ سليمان بن ابراهيم القندوزي الحنفي ص 510.
[9] معاني الأخبار للصدوق و الاحتجاج.
[10] الاثني عشرية في المواعظ العددية للحافظ العيناثي الجزيني.
[11] عقبة بن خالد الأسدي الكوفي من أصحاب الامام الصادق.
[12] الكافي للكليني.
[13] فروع الكافي ج 4 ص 8.
[14] من أصحاب الامام الصادق و الأمام الكاظم. أخواه قيس و صباح كانوا جمعيهم من الثقات.
[15] فروع الكافي و من لا يحضره الفقيه للصدوق.
[16] زرارة بن أعين الشيباني من أصحاب الامام الباقر و الصادق قال النجاشي: (شيخ أصحابنا في زمانه و متقدمهم. قد اجتمعت فيه خلال الفضل و الدين) ابنه محمد ثقة روي عنه جماعة.
[17] محمد بن مسلم بن رباح أبوجعفر الأوقص الطحان فقيه ثقة. من أصحاب الباقر و الصادق.
[18] الأسود هو العظيم من الحيات.
[19] فروع الكافي ج 4 ص 5.
[20] حلية الأولياء ج 3 ص 195.
[21] أبان بن تغلب الربعي من تلامذة الامام الصادق و أصحابه المقربين. ذكر له ابن النديم كتاب: معاني القرآن، و القراءات، و كتابا من الأصول علي مذهب الشيعة.
[22] الدبيلة: الداهية. في الصحاح: هي مصغرة للتكبير يقال (دبلتهم الدبيلة) أي أصابتهم الداهية.
[23] فروع الكافي.
[24] أبوعبدالله مولي الامام الصادق، كان مولي لبني أسد في الكوفة. قتله داود بن علي والي المدينة، فغضب الامام الصادق و دعا علي داود بن علي، فما أستتم دعاءه عليه السلام حتي سمعت الصيحة في دار داود.
ابوالشهداء
«هذان ابناي و ابنا بنتي، اللهم اني أحبهما، فأحبهما و أحب من أحبهما» [1] .
حديث شريف
«هما ريحانتاي [2] من الدنيا» [3] .
حديث شريف
مضت سنوات ست علي عثمان في الخلافة و هو راض مرضي، يحدر الي الثمانين أو منها، أعقبتها ست أخري، منها أربعة تتناهي الي سمعه فيها و شوشة الشكوي من كل صوب، و منها اثنتان يتعالي فيهما تشويش المشوشين ممن لا يصبرون، و مراجعة الذين يتحملون المسؤولية معه.
[ صفحه 58]
غاضبه عبدالرحمان بن عوف الذي اختاره للمسلمين، و غضب هو علي عبدالله بن مسعود و علي أبي ذر [4] أصدق الناس لهجة [5] ، و علي عمار بن ياسر الذي واعده الرسول و أباه و أمه علي الجنة [6] ، و هذان الأخيران منذ انفجر فجر الاسلام شيعة علي.
أما ابن مسعود فهو القائل يوم اختيار عثمان: بايعنا أفضلنا و لم نأل [7] و أما عبدالرحمان فقد أوصي لعثمان بين أهل بدر، و لما مات أخذ نصيبه.
و نفي عثمان أباذر من المدينة الي الربذة [8] أو نفي أبوذر نفسه؛ احتجاجا علي ما صار اليه أمر معاوية و عثمان.
في هذه الفترة الأخيرة اجمع الناس فتذاكروا الأحداث، و كلفوا عليا أن يكلم عثمان، كما روي الطبري في أحداث سنة 34، و عل و عثمان صهران للرسول، الأول في زهراء الرسول، و الثاني في ابنتي الرسول. و الرسول يقول و هو يزوجه: «لو كن عشرا لزوجتهن عثمان» [9] و نصح علي عثمان أغلي النصيحة، و أجابه عثمان بمبرراته في تعيين الولاة من أهله، و مما قال: ان معاوية عينه عمر، قال علي: لكنه كان أخوف له من خادمه يرفأ [10] .
[ صفحه 59]
و استمر الناس في ضيقهم بالأمور، حتي اذا كان الموسم حج الولاة، فجمعهم عثمان للمشورة، فكانوا: معاوية بن أبي سفيان (الشام)، و سعيد بن العاص [11] (الكوفة) و كلاهما ابن عم لعثمان [12] ، و عبدالله بن سعد ابن أبي سرح [13] (مصر) و هو أخو عثمان من الرضاع، و عبدالله بن عامر [14] (البصرة) و هو ابن خال عثمان [15] فلما انصرفوا الي
[ صفحه 60]
أقاليمهم رد أهل الكوفة سعيد بن العاص، و طلبوا أن يتولي عليهم أبوموسي الأشعري، فولاه عثمان و أرسل المصريون في سنة 35 وفدا للعمرة يناظرون عثمان في سياسة ولاته، و كان علي [16] و محمد ابن مسلمة رسولي السلام بين الخليفة [17] و بين الناس [18] .
و انضم بعض أهل المدينة الي الناقدين في نقدهم، و عنفوا علي عثمان بالمسجد، فقنع بالبقاء في داره، و أحاط القوم بالدار. و أقبل بعض بني أمية يحرسونها، لكن الحراسة الحق كانت حراسة أبناء الصحابة: الحسن بن علي، و الحسين بن علي، و عبدالله بن عمر، و محمد بن طلحة [19] و علي امرتهم عبدالله ابن الزبير [20] اذ عينه الخليفة، و أمر الرجال ألا يحاربون أحدا. و لم يخرج الخليفة للحج و أمر عليه عبدالله بن العباس.
و لم يقدم للحج أحد من ولاة عثمان هذا العام، فلم يكن ذلك مفهوما لأحد، الا أن يكون تقصيرا من الولاة، و ليس في المدينة جند، فهي كما يقول الرسول: «حرم آمن» [21] و انما الجند في الأقاليم و بخاصة في الشام حيث معاوية.
و لما تلا ابن عباس خطاب الخليفة علي الحجيج لم يخفوا لنصرته، و أصبح عثمان صائما غداة ليلة، و بقي يحدث الحرس ألا يقاتلوا، حتي أقبل الثوار و قتلوه.
[ صفحه 61]
اجتمع أصحاب الرسول بعد مقتل عثمان يشتورون، و فيهم طلحة بن عبيدالله [22] و الزبير بن العوام، فأتوا عليا و قالوا: لا بد للناس من امام، فقال لهم و الضيق يغلب علي نفسه: «لا حاجة لي في أمركم فمن اخترتم رضيت به» [23] قالوا: ما نختار غيرك، و ألحوا، و هو يرفض و يقول: «لأن أكون وزيرا خير من أن أكون أميرا» [24] قالوا: والله ما نحن منصرفين عنك حتي نبايعك.
و لما رأي الحاح القوم خرج الي المسجد و بايعه الناس، فصعد المنبر و قال: «أيها الناس - عن ملأ و أذن - ان هذا أمركم ليس لأحد فيه حق الا من أمرتم، و قد افترقنا أمس علي أمر، و كنت كارها لأمركم، فأبيتم الا أن أكون عليكم، ألا و انه ليس لي دونكم الا مفاتيح أموالكم معي، و ليس لي أن آخذ درهما دونكم» [25] .
و فرق أميرالمؤمنين عماله في الأمصار، و توقف بعض الناس في بعض الأمصار، فجمع رجلي شوراه: طلحة و الزبير، فقال: [26] «ان الأمر الذي كنت أحذركم قد وقع، و افترق المسلمون، و سأمسك الأمر ما استمسك، فاذا لم أجد بدا فآخر الدواء الكي» [27] وكتب الي الأمصار فأجمعت الطاعة، الا معاوية بن أبي سفيان بالشام، حبس رسول أميرالمؤمنين اليه ثلاثة أشهر، ثم بعث برده يصدره بقوله: من معاوية الي علي! كأنه ندله، بل طالبه فيه بدم عثمان! كأنما علي هو الذي قتله! و كأنما معاوية صاحب دمه! و هو واحد من تاركيه بالمدينة
[ صفحه 62]
للثوار، بلا نجدة! و عبأ معاوية جيشه لقتال علي.
و فيما كان علي يتجهز لقتال معاوية أتاه الخبر أن طلحة و الزبير قد نقضا البيعة، و أنهما و معهما أم المؤمنين عائشة و أهل مكة خالفوه، و خرجوا عليه قاصدين الي البصرة، فنهد للحرب، و كانت وقعة الجمل حيث انتصر، و ذكر يوم ذاك الزبير بقول النبي للزبير: «لتقاتلنه و أنت ظالم له» [28] فترك الزبير حربه، و ندم طلحة قبل أن يستشهد.
ثم رجع أميرالمؤمنين يسوي حسابه مع جيش الشام بقيادة معاوية، و تلاقي الجيشان في صفين [29] و فيها استشهد عمار بن ياسر و هو في التسعين من العمر. و فيه قول الرسول: «تقتلك الفئة الباغية» [30] و هو حكم علي جيش معاوية.
أما أميرالمؤمنين يومئذ ففيه يقول ابن عباس جوابا لرجل سأله: أكان علي يباشر القتال في صفين؟: [31] «و الله ما رأيت رجلا أطرح لنفسه في متلفة مثل علي، رضي الله تعالي عنه، و لقد كنت أراه يخرج حاسرا عن رأسه بيده السيف الي الرجل الدارع، فيقتله» [32] .
تراءت بشريات النصر للبطل الذي تعود النصر، فرفع جيش الشام المصاحف علي أسنة الرماح طالبين تحكيم كتاب الله بينهم، فأبي علي أن يحارب و المصاحف مرفوعة و تمت
[ صفحه 63]
خدعة التحكيم باختيار معاوية عمرو بن العاص [33] حكما يمثله، و اختار أصحاب علي أباموسي الأشعري، و خديعة عمرو لأبي موسي، اذ راوده علي أن يخلع كل منهما صاحبه و يتركا الأمر للمسلمين يختارون من يشاءون، فقبل، ثم قدم عمرو أباموسي فخلع صاحبه، فلما جاء دور عمرو ثبت صاحبه!
و خرج من أصحاب علي جماعة لقبوله التحكيم فيما هو حق له، فحاربهم و انتصر عليهم في «النهروان» [34] و أطلق عليهم المسلمون اسم: الخوارج.
و أخذ يعبي ء جنده لمنازلة جيش الشام، و بدا علي جنده آثار التعب من القتال، و علي جيش معاوية آثار شرائه للرجال، و انقسم المسلمون: فهذا حزب علي، و هذا حزب معاوية! و الذين عاصروا الاسلام منذ ظهوره، كالذين درسوه و الذين صدقوا فيه، يفهمون المرارة في قول أميرالمؤمنين: «نزلني الدهر حتي قيل: علي و معاوية [35] .
رضي الله عن أميرالمؤمنين و أرضاه، فما كان ذلك ليقع الا في آخر الزمان الذي قدره الله للخلفاء الراشدين [36] ، و في آخر الأيام لاتي قدرها الله لحياته.
[ صفحه 64]
لقد طعنه عبدالرحمان بن ملجم [37] في السابع عشر من رمضان سنة 40، باتفاق بينه و بين زميلين من «الخوارج» أن يقتلوا عليا و معاوية و عمرا، فأصيب معاوية في عجزه، و لم يصب عمرو اذ لم يخرج للصلاة و أناب نائبا عنه فقتل.
أمر معاوية بالرجل فقتل، و أمر عمرو برجله فقتل، لكن أميرالمؤمنين أمر باستبقاء قاتله قائلا - و هو الطعين المشرف -: انه اذا عاش فهو ولي دمه، و اذا مات فانه ينهي عن المثلة [38] ليلعلم الناس الدين، كمثل ما علم العالم جميعه قوانين الحرب و السلام في حروبه في «الجمل» سنة 35، و «صفين» سنة 36، و «النهروان» سنة 37، فتداولتها المذاهب الأربعة
[ صفحه 65]
لتقدمها هدية من فقه الاسلام للقوانين المعاصرة.
و مات أميرالمؤمنين بعد يومين عن 65 أو 63 عاما، و أربعة أعوام و تسعة أشهر و يوم واحد في خلافة كلها معارك.
و لما مات لم يوجد بخزائنه الا ستمائة درهم استبقاها ليشتري بها خادما. بل و كما لخص حياته سفيان الثوري: ما بني لبنة علي لبنة، و لا قصبة علي قصبة، و ان كان ليؤتي بحبوته في جراب [39] الحبوة: الخراج.
و كما يقول محمد بن كعب القرظي: سمعت علي بن أبي طالب يقول: «لقد رأيتني و أنا أربط الحجر علي بطني من الجوع و ان صدقتي لتبلغ اليوم أربعة آلاف دينار» [40] .
و لما قال معاوية لضرار من ضمرة: صف لي عليا، قال فيما قال: كان بعيد المدي شديد القوي، يقول فصلا و يحكم عدلا، يتفجر العلم من جوانبه و تنطق الحكمة من لسانه، يستوحش من الدنيا و زهرتها و يستأنس بالليل و وحدته. و كان - والله - غزير الدمعة طويل الفكرة، يعجبه من اللباس ما قصر و من الطعام ما خشن. و كان فينا كأحدنا، يجيبنا اذا سألناه و يبتدئنا اذا أتيناه...، و نحن - و الله - مع تقريبه لنا و دنوه منا لا نكلمه هيبة له، لا يطمع القوي في باطله، و لا ييأس الضعيف من عدله...، يبكي بكاء الحزين و يقول: يا دنيا الي تعرضت أم الي تشوقت، فهيهات هيهات، غري غيري [41] .
بايع المسلمون الحسن بن علي أميرا للمؤمنين، فخرج بجيش قوامه أربعون ألفا للقاء جيش معاوية، و تخاذل جنده كهيئة تخاذل الجند بين يدي أبيه، و جرت البرد بينه و بين
[ صفحه 66]
معاوية، فأحدث بينه و بين معاوية صلحا بعد خلافة دامت ستة أشهر و خمسة أيام «لعل الله أين يصلح به بين فئتين من المسلمين» [42] فذلك قول جده عليه الصلاة و السلام.
و دخل المتصالحان الكوفة، فسمي البعض عامهما هذا عام الجماعة. و أسماء الجاحظ: [43] عام فرقة و قهر و جبرية و غلبة [44] .
حدث الشعبي [45] قال: شهدت خطبة الحسن رضي الله عنه حين صالح معاوية و خلع نفسه، فحمد الله و أثني عليه ثم قال: «أما بعد، فان أكيس الكيس التقي، و ان هذا الأمر الذي اختلفت أنا و معاوية فيه، ان كان له فهو أحق به مني، و ان كان لي فقد تركته ارادة لاصلاح الأمة و حقن دماء المسلمين (و ان أدري لعله فتنة لكم و متاع الي حين) [46] [47] و رجع الحسن الي المدينة، و عوتب علي صلحه فقال: «اخترت ثلاثا علي ثلاث: الجماعة علي الفرقة، و حقن الدماء علي سفكها، و العار علي النار» [48] .
[ صفحه 67]
وليس بغير هذا يتكلم الحسن، فلقد كان رجل عبادة و سلام للناس، خرج من ماله مرتين، و قاسم الله ماله ثلاث مرات. و حج عشرين حجة ماشيا من المدينة الي مكة.
و في ربيع الأول سنة 49 ه شعر بالسم يسري في جسده، لتبدأ به سلسلة أئمة أهل البيت الذين يموتون مسمومين علي أيدي بني أمية و بني العباس، فأوصي للحسين، و قال: «اذا مت فادفني مع جدي ما وجدت لذلك سبيلا» [49] لكن مروان بن الحكم [50] و الي معاوية علي المدينة منع من تنفيذ الوصية، فدفن الحسن بالبقيع، و سيدفن معه في قبره أئمة أهل البيت: الرابع و الخامس و السادس، فأكرم به قبرا! فيه أميرالمؤمنين الحسن، و علي زين العابدين ابن الحسين، و ابنه محمد الباقر، و ابن الباقر: جعفر الصادق.
لما مات الحسن كبر أهل الشام، فقالت فاختة بنت قريظة [51] لمعاوية: أعلي موت ابن فاطمة تكبر؟ قال: ما كبرت شماتة بموته، و لكن استراح قلبي [52] و قال له ابن عباس: «و الله يا معاوية، لا تسد حفرته حفرتك، و لا يزيد عمره في عمرك...» [53] .
[ صفحه 68]
و طلب معاوية البيعة لنفسه من محمد بن مسلمة الفدائي الثاني من أصحاب الرسول - اذ علي الفدائي الأول [54] - فقال له: لعمري يا معاوية ما طلبت الا الدنيا، و لا اتبعت الا الهوي، و لئن كنت نصرت عثمان ميتا لقد خذلته حيا، و نحن و من قبلنا من المهاجرين و الأنصار
[ صفحه 69]
أولي بالصواب [55] .
و لما دخل سعد بن أبي وقاص [56] علي معاوية قال: السلام عليك أيها الملك، قال معاوية: ما كان عليك يا أبااسحاق ان قلت: أميرالمؤمنين؟ [57] .
كتب معاوية الي عماله بنسخة واحدة: انظروا من قامت عليه البينة أنه يحب عليا و أهل بيته، فامحوه من الديوان، و أسقطوا عطاءه [58] و أمر من يأتمرون بأمره ألا يرووا أحاديث فضائل علي و شيعته، ثم تمادي فكلف ولاته أن يلعنوا عليا و من أحبه علي المنابر، فكتبت اليه أم المؤمنين أم سلمة تقول: انكم تلعنون الله و رسوله علي منابركم لأنكم تلعنون عليا و من أحبه، و أشهد أن رسول الله صلي الله عليه و سلم أحبه [59] .
و لما دانت الدنيا لمعاوية قيل له: قد بلغت ما بلغت، فلو كففت عن الرجل؟ فقال: لا و الله حتي يربو عليها الصغير، و يهرم الكبير [60] .
[ صفحه 70]
و لو عاش بضع سنين بعد عام موته لشهد انهيار دولته، وانتهاء أسرته، أما الذين جاءوا بعده فسيشهدون صعود الشمس في السماء معلنة حق علي، مؤذنة بظهور أهل بيت النبي.
جعل معاوية الخلافة ميراثا لابنه يزيد، بالسيف علي رؤوس أبناء الصحابة جهرة، و بالرعب في قلوب المستضعفين، و بالرشي في جيوب الآخرين! [61] .
أما الحسين بن علي فلم يستدرج و لم يستضعف، و أبي أن يبايع ليزيد.
و أما عبدالرحمان بن أبي بكر [62] فقال لمعاوية كلمته الخالدة في خلافته و خلافة ابنه و من جاءوا بعده: انهم جعلوها «هرقلية، كلما مات هرقل قام هرقل» [63] .
و عبدالرحمان بن أبي بكر هو جد «جعفر الصادق» من ناحية أمه و أمها [64] ، أما الحسين فجده من ناحية أبيه.
كان رأي محمد بن مسلمة و سعد بن أبي وقاص: أن معاوية صاحب ملك...، و لكن ملك معاوية كان بصلح مشروط، فلما خرج علي الشروط أمسي حقا لكل مجتهد أن يقول فيه باجتهاده، في المرة الأولي والمرة الآخرة.
و لقد قال أميرالمؤمنين علي قوله فيه، و كشف الله لحكمة الامام وجه الحق فيما صار اليه أمر معاوية و أمور المسلمين، فحسبنا و حسبه قول علي فيه - وقد أسلفناه - بل قول النبي لعمار عن جيش معاوية: «تقتلك الفئة الباغية» [65] .
[ صفحه 71]
أما عمرو فلائمة السنة فيه ما يكفيه، و حسبه قول الشافعي [66] فيه، حول أساطين جامعه، حيث راح الشافعي يروي بعد قرن و نصف قرن في جامع عمرو بفسطاط مصر، دخول ابن عباس علي عمرو، و هو ابن بضع و ثمانين، و قول عمرو: أصبحت و قد ضيعت من ديني كثيرا، و أصلحت من دنياي قليلا، فلو كان الذي أصلحت هو الذي أفسدت، و الذي أفسدت هو الذي أصلحت لقد فزت...، فعظني بعظة انتفع بها يا ابن عباس، قال ابن عباس: هيهات...، قال عمرو: ابن بضع و ثمانين و تقنطني من رحمة الله! ثم رفع يديه و قال: اللهم ان ابن عباس يقنطني من رحمتك، فخذ مني حتي ترضي، قال ابن عباس: هيهات يا أباعبدالله، تأخذ جديدا و تعطي خلقا، قال: من لي منك يا ابن عباس، ما أرسل كلمة الا أرسلت نقيضها! [67] و المسلمون يتناقلون قول الشافعي في جامع عمرو عن عمرو: قدم ابن عمامة علي عمرو فألفاه صائما و قد أحضر اخوانه طعاما، و صلي صلاة فأتقنها، ثم أتي بمال فأمر بتفريقه، قال ابن عمامة: يا أباعبدالله و أتاك مال أنت به أحق من غيرك ففرقته، بم ذاك يا أباعبدالله؟ قال: ويحك يا ابن عمامة، فلو كانت الدنيا مع الدين أخذناها و اياه، ولو كانت تنحاز عن الباطل أخذناها و تركناه، فلما رأينا ذلك كذلك خلطنا عملا صالحا و آخر سيئا عسي أن يرحمنا الله [68] .
وسمع العالم الشافعي في جامع عمرو يهتز تحتانا الي أبناء علي في الحجاز، فينشد:
يا راكبا قف بالمحصب من مني
و اهتف بقاعد خيفها و الناهض
[ صفحه 72]
ان كان رفضا حب آل محمد
فليشهد الثقلان أني رافضي [69] .
پاورقي
[1] سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 251، صحيح الترمذي: ج 2 ص 240 و ج 5 ص 657 رقم 3769، كنز العمال: ج 6 ص 220، الخصائص للنسائي: ص 122. و لهذا الحديث طرق مختلفة و أسانيد صحيحة مع تغييرات طفيفة بالألفاظ تجدها في: مسند أحمد: ج 2 ص 288، و تاريخ بغداد: ج 1 ص 141، و كنوز الحقائق: ص 134، و مجمع الزوائد: ج 9 ص 180، و كفاية الطالب: ص 200، و ذخائر العقبي: ص 123، و أسد الغابة: ج 2 ص 11، والصواعق المحرقة: ص 137.
[2] الريحان: يطلق علي الرحمة و الرزق و الراحة، و بالرزق سمي الولد ريحانا. (لسان العرب: ج 2 ص 459).
[3] صحيح البخاري: ج 7 ص 748، صحيح الترمذي: ج 5 ص 615 رقم 3770، مسند أحمد: ج 3 ص 85 و 93 و 114 و 153، خصائص النسائي: ص 37، مستدرك الحاكم: ج 3 ص 165، حلية أبي نعيم: ج 3 ص 201 و ج 5 ص 70، فتح الباري: ج 8 ص 100، مجمع الزوائد: ج 9 ص 181، مسند الطيالسي: ج 8 ص 160، الرياض النضرة: ج 2 ص 232، المعجم الكبير للطبراني: ج 3 ص 127، كنز العمال: ج 12 ص 113 ح 34251، تهذيب الكمال للمزي: ج 6 ص 401، سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 381، الاصابة: ج 2 ص 68، الأنساب للسمعاني: ص 477، البداية و النهاية: ج 8 ص 223.
[4] هو جندب بن جنادة بن سفيان بن عبيد، من بني غفار، من كنانة؛ أبوذر، صحابي، من كبارهم، قديم الاسلام، يقال: أسلم بعد أربعة و كان خامسهم، يضرب به المثل في الصدق، و هو أول حيا رسول الله بتحية الاسلام. هاجر بعد وفاة النبي الي الشام، فأقام الي أن توفي أبوبكر و عمر و ولي عثمان، فسكن دمشق، و جعل ديدنه تحريض الفقراء علي مشاركة الأغنياء في أموالهم، فاضطرب هؤلاء، فشكاه معاوية الي عثمان، فلما رجع المدينة فعل مثل ما فعل بالشام، فأمره عثمان بالخروج عن المدينة الي الربذة، و بقي بها منفيا الي أن مات 32 ه و لم يترك حتي كفنا. روي له البخاري و مسلم (281) حديثا. (الأعلام: ج 2 ص 140).
[5] اشارة الي قوله صلي الله عليه و آله و سلم: «ما أظلت الخضراء و ما أقلت الغبراء أصدق لهجة من أبي ذر» مسند أحمد: ج 2 ص 163، و 175 و 223.
[6] اشارة الي قوله صلي الله عليه و آله لآل ياسر: «صبرا آل ياسر، ان موعدكم الجنة» السيرة النبوية لابن هشام: ج 1 ص 320، الاستيعاب: ج 4 ص 1589.
[7] الصواعق المحرقة: 106 وفيه: «أمرنا خير من بقي و لم نأل».
[8] قرية علي مبعدة ثلاثة أيام من المدينة (منه). أقول: سميت الربذة لجبل عندها أسمه ربذ، و هي من قري المدينة، قريبة من ذات عرق، علي طريق الحجاز اذا وصلت من فيد تريد مكة، فيها قبر أبي ذر الغفاري، مات فيها سنة 32 ه (معجم البلدان: 41 ج 3 ص 24).
[9] الطبقات الكبري لابن سعد: ج 8 ص 38، تاريخ دمشق لابن عساكر: ج 3 ص 154، سير أعلام النبلاء للذهبي: ج 2 ص 253، البداية و النهاية لابن كثير: ج 5 ص 320، السيرء النبوية لابن كثير: ج 4 ص 611.
[10] تاريخ الطبري: ج 5 ص 97، أنساب الأشراف: ج 5 ص 59 - 60، العقد الفريد: ج 3 ص 92، و «يرفأ» هو غلام و حاجب عمر بن الخطاب.
[11] سعيد بن العاص بن سعيد بن العاص بن أمية الأموي القرشي، صحابي من الأمراء الولاة الفاتحين، ربي في حجر عمر بن الخطاب، و ولاه عثمان الكوفة و هو شاب، فلما بلغها خطب في أهلها، فنسبهم الي الشقاق و الخلاف، فشكوه الي عثمان، فاستدعاه الي المدينة، فأقام فيها الي أن كانت الثورة عليه، فدافع سعيد عنه و قاتل دونه الي أن قتل عثمان، فخرج الي مكة و أقام فيها الي أن ولي معاوية الخلافة فعهد اليه بولاية المدينة، فتولاها الي أن مات 59 ه. و فاتح طبرستان، و أحد الذين كتبوا المصحف العثمان، اعتزل الجمل و صفين، و كان قويا، و فيه تجبر و شدة. (الأعلام: ج 3 ص 96).
[12] كان أبوسفيان احدي تبعات معاوية، أرسل معه من دمشق أموالا و أغلالا الي عمر ليظهره علي الأغلال التي كان أساري المسلمين مقيدين بها في حصون الروم، فما رجع أبوسفيان الي المدينة ذهب الي عمر بالأغلال و لم يذهب بالمال، فسأله عمر: أين المال؟ قال: كان علينا دين و مؤونة، و لنا في بيت المال حق، فاذا أخرجت لنا شيئا؟ قال عمر: اطرحوه في القيود حتي يأتي بالمال، فأرسل أبوسفيان فجاء بالمال. (منه).
[13] هو عبدالله بن سعد بن أبي السرح القرشي العامري، فاتح أفريقية، و فارس بني عامر، من أبطال الصحابة، أسلم قبل فتح مكة، و هو من أهلها، و كان من كتاب الوحي للنبي صلي الله عليه و آله، و كان علي ميمنة عمر و بن العاص حين فتح مصر. و قد ولي مصر سنة 25 ه بعد عمرو بن العاص، فاستمر نحو 12 عاما، زحف في خلالها الي أفريقية، فافتتح ما بين طرابلس الغرب و طنجة، و دانت له أفريقيا كلها، و غزا الروم بحرا و ظفر بهم في معركة (ذات الصواري) سنة 34 ه، ثم عاد الي المشرق، و عند عودته علم بمقتل عثمان، و أن عليا أرسل الي مصر واليا آخر، فتوجه الي الشام قاصدا معاوية، و اعتزل الجمل و صفين. مات بعسقلان سنة 37 ه فجأة. (الأعلام: ج 4 ص 89).
[14] عبدالله بن عامر بن كريز بن ربيعة الأموي: أبوعبدالرحمان، أيسر فاتح، ولد بمكة 4 هجرية، و ولي البصرة في أيام عثمان سنة 29 ه، فوجه جيشا الي سجستان فافتتحها صلحا، و افتتح الداورة و بلادا من دار أبجرد، و هاجم مرو الروذ فافتتحها، و بلغ سرخس فانقادت له، و غيرها من البلاد. شهد قتل عثمان و هو علي البصرة، و شهد وقعة الجمل مع عائشة و لم يحضر صفين. ولاه معاوية البصرة ثلاث سنين ثم صرفه عنها، فأقام بالمدينة، و مات بمكة سنة 59 و دفن بعرفات. قيل: هو أول من اتخذ الحياض بعرفة (في الحجاز) و أجري اليها العين، و سقي الناس الماء. (الأعلام: ج 4 ص 95).
[15] عبد شمس أخو هاشم جد النبي، و هما ابنا عبدمناف. و لعبد شمس بنون، منهم: حبيب جد عبدالله بن عامر. و منهم: أمية أبوحرب والد أبي سفيان، والد معاوية. و منهم: أبوالعاص، و له أبناء منهم عفان أبوعثمان، والحكم أبومروان، و مروان كاتب عثمان. و منهم: أبوعمرو، و له أبناء منهم: أبومعيط جد الوليد بن عقبة الذي حده عثمان للخمر، و هو وال له، و منهم: العاص أبوسعيد، أحد ولاة عثمان. و منهم: أبوالعيص جد عتاب بن أسيد عامل النبي علي مكة، حيث ولي النبي أعداءه السابقين و لم يول أهله. (منه).
[16] هو أخو محمد بن مسلمة المتقدم ذكره و ترجمته، و كان من رواة الحديث المفق عليه سنة و شيعة.
[17] تاريخ الطبري: ج 3 ص 394 - ص 407، تفسير القرطبي: ج 8 ص 82، شرح نهج البلاغة: ج 2 ص 145، الغدير: ج 9 ص 182.
[18] راجع مالك بن أنس امام دار الهجرة، للمؤلف، حيث تفصيل أكثر للخلاف بين أهل المدينة و عثمان. (منه).
[19] محمد بن طلحة بن عبيدالله القرشي التيمي؛ أبوسليمان، صحابي، ولد في حياة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و سماه باسمه، قتل يوم الجمل سنة 36 ه. (الأعلام: ج 6 ص 175).
[20] عبدالله بن الزبير بن العوام القرشي الأسدي؛ أبوبكر، أول مولود في المدينة بعد الهجرة، شهد فتح افريقية أيام عثمان، و بويع له في الخلافة سنة 64 ه عقيب موت يزيد، فحكم مصر و الحجاز و اليمن و خراسان و العراق و أكثر الشام، و جعل المدينة قاعدة ملكه، كانت له مع الأمويين و قائع هائلة انتهت بمقتله سنة 73 ه بعد أن خذله عامة أصحابه. كان من خطباء قريش، و هو أول من ضرب الدراهم المستديرة، له في كتب الحديث (33) حديثا. (الأعلام: ج 4 ص 87).
[21] صحيح مسلم: ج 4 ص 118، السنن الكبري للبيهقي: ج 5 ص 197 و ص 198، المعجم الكبير للطبراني: ج 6 ص 92.
[22] طلحة بن عبيدالله بن عثمان التيمي القرشي المدني؛ أبومحمد، صحابي شجاع من الأجواد، و أحد الستة أصحاب الشوري، و أحد الثمانية السابقين الي الاسلام.
قال ابن عساكر: كان من دهاة قريش، شهد أحد، و كان من الثابتين مع رسول الله صلي الله عليه و آله، و قد بايعه علي الموت، فأصيب بأربعة و عشرين جراحة، و شهد الخندق و سائر المشاهد، قتل يوم الجمل و هو بجنب عائشة سنة 36 ه، و دفن بالبصرة. (الأعلام: ج 3 ص 229).
[23] شرح الأخبار للقاضي النعماني المغربي: ج 1 ص 376، الكافئة للشيخ المفيد: ص 12، بحارالأنوار: ج 32 ص 7 و ص 31، تاريخ الطبري: ج 3 ص 450، الامامة و السياسة لابن قتيبة: ج 1 ص 81.
[24] تاريخ الطبري: ج 3 ص 450، وسيلة المآل للعلامة المولوي محمد مبين الهندي: ص 152، الاباضية في موكب التاريخ العلي يحيي الاباضي: ج 1 ص 210 طبعة القاهرة.
[25] تاريخ الطبري: ج 3 ص 451، بحارالأنوار، ج 32 ص 8، معاوية لابراهيم الأبياري: ص 160.
[26] الكامل لابن الأثير: ج 2 ص 310، معاوية لابراهيم الأبياري: ص 170.
[27] قال المجلسي في البحار: ج 31 ص 505: «و لعل المعني: بعد الداء الكي، اذا اشتد الداء و لم يزل بأنواع المعالجات فيزول بالكي و ينتهي أمره اليه». و قال صاحب المستقصي: ج 1 ص 5: «فهذا المثل يضرب في اعمال المخاشنة مع العدو، اذا لم يجد معه اللين و المداراة».
[28] المستدرك للحاكم: ج 3 ص 366، كنز العمال: ج 11 ص 330 ح 31652، فتح الباري لابن حجر: ج 13 ص 46، فيض القدير للمناوي، ج 4 ص 358، المصنف لابن أبي شيبة: ج 8 ص 719، تاريخ مدينة دمشق: ج 18 ص 410، البداية و النهاية: ج 6 ص 238، تهذيب التهذيب: ج 6 ص 290.
[29] شهد صفين مع علي ألفان و ثمانمائة من الصحابة، منهم سبعة و ثمانون من أهل بدر، و تسعمائة من الأنصار و من بايعوا بيعة الرضوان. (منه).
[30] صحيح مسلم: ج 8 ص 186، سنن الترمذي: ج 5 ص 333، المستدرك: ج 2 ص 148 و ج 3 ص 386 و 391. السنن الكبري للبيهقي: ج 8 ص 189، مجمع الزوائد: ج 7 ص 242 و ج 9 ص 296 و 297. فتح الباري: ج 1 ص 451، مسند أبي داود: ص 84 و ص 90 و ص 223 و ص 288 و ص 293، السنن للنسائي: ج 5 ص 75 و ص 155، مسند أبي يعلي: ج 7 ص 195، المعجم الأوسط للطبراني: ج 7 ص 291، المعجم الكبير للطبراني: ج 1 ص 320 و ج 5 ص 221.
[31] صفين - بكسرتين و تشديد الفاء - موضع بقرب الرقة، علي شاطي ء الفرات من الجانب الغربي، بين الرقة و بالس. (معجم البلدان: ج 3 ص 414).
[32] ذخائر العقبي: ص 99، جواهر المطالب في مناقب الامام علي لابن الدمشقي: ج 1 ص 266. و جاء بهذا المعني في تاريخ دمشق في ترجمة الامام، و حياة الحيوان الكبري للدميري: ج 1 ص 81، و بعض اخبار أميرالمؤمنين ص 602.
[33] عمرو بن العاص بن وائل السهمي القرشي؛ أبوعبدالله، فاتح مصر، و أحد عظماء العرب و دهاتهم، و أولي الرأي و الحزم و المكيدة فيهم. كان في الجاهلية من الأشداء علي الاسلام، و أسلم في هدنة الحديبية، و ولاه النبي صلي الله عليه و آله امرة جيش (ذات السلاسل) و أمده بأبي بكر و عمر، ثم استعمله علي عمان، ثم كان من أمراه الجيوش في الجهاد بالشام في زمن عمر، و هو الذي فتح قنسرين، و صالح أهل حلب و أنطاكية، و ولاه عمر فلسطين ثم مصر فافتتحها، و عزله عثمان.
و لما كانت الفتنة بين علي و معاوية كان عمر و مع معاوية، فولاه معاوية مصر سنة 38 ه، و أطرق له خراجها ست سنين، فجمع أموالا طائلة. توفي بالقاهرة سنة 43 ه عن عمر ناهز الثالثة و التسعين. (الأعلام: ج 5 ص 79).
[34] النهروان: و أكثر ما يجري علي الألسن بكسر النون، و هي ثلاثة نهروانات: الأعلي والأوسط و الأسفل، و هي كورة واسعة بين بغداد و واسط، من الجانب الشرقي، حدها الأعلي متصل ببغداد، و فيها عدة بلاد متوسطة. و قيل: ان نهروان معناه: ثواب العمل، لقصة ملك أراد أن يكفر عن فعله فاختار أرضا خرابا و عمرها، و جعلها ثوابا لمن قتله خطأ. (معجم البلدان: ج 5 ص 324 - 325).
[35] ذكرها ادريس الحسيني المغربي بلفظها في كتابه «لقد شيعني الحسين»: ص 235 و لم يخرجها. و لكن جاء بمعناها: «فيا عجبا للدهر، اذ صرت يقرن بي من لم يسع بقدمي، و لم تكن له كسابقتي التي لا يدلي أحد بمثلها...» في نهج البلاغة: ج 3 ص 10.
[36] أما أهل السنة فيمثل رأيهم امام أهل السنة أحمد بن حنبل، اذ سئل: من الخلفاء؟ و أجاب: أبوبكر و عمر و عثمان و علي رضي الله عنهم، قال السائل: فمعاوية؟ قال أحمد: لم يكن أحد أحق بالخلافة في زمن علي من علي، و رحم الله معاوية. و لما ذكر عنده سير عائشة مع طلحة و الزبير قال: فكرت في طلحة و الزبير، أهما كانا يريدان أعدل من علي بن أبي طالب؟! رضوان الله عليهم أجمعين. و جاءه يوما جماعة فأكثروا القول و أطالوه في خلافة علي، فرفع اليهم رأسه و قال: ان الخلافة لم تزين عليا، و لكن عليا زينها.
و مثل الشافعي رأي المسلمين، عندما قال رجل: ما نفر الناس من علي الا لأنه كان لا يبالي بأحد، فبهته الشافعي بقوله: كان له أربع خصال، لا تكون واحدة منها لانسان الا و يحق له ألا يبالي بأحد: انه كان زاهدا، و الزاهد لا يبالي بالدنيا و أهلها. و كان عالما، و العالم لا يبالي بأحد. و كان شجاعا، و الشجاع لا يبالي بأحد. و كان شريفا، و الشريف لا يبالي بأحد.
و أما الخوارج علي جيشه فكانوا ثمانية آلاف، دعاهم ليزيل شبهتهم، فأبوا أن يجيئوه الا أن يقر بالكفر علي نفسه ثم يتوب، فحاربهم و نصره الله عليهم، ثم حاربوا الأمويين و العباسيين. و مع تكفيرهم الكثيرين من جمهور المسلمين بدعوي التهاون في الدين، فالمسلمون لا يكفرونهم لأنهم متأولون، و أميرالمؤمنين علي يعلم المسلمين ذلك بقوله عنهم: «اخواننا بغوا علينا».
وفقه علي في معاملة العدو، و في الحرب، عنوان علي علم الامام و حلمه، فهما من علم النبي و حلمه.
اذا كانت هند بنت عتبة (أم معاوية) مثلت بجثة أسد الاسلام حمزة يوم أحد، و قال النبي يومذاك: «ما وقفت موقفا قط أغيظ لي من هذا» فلما جاءه يوم فتح مكة «وحشي» قاتل حمزة، اكتفي بقوله «ويحك، غيب عني وجهك». و قال يومذاك لهند بنت عتبة، آكلة الأكباد: «مرحبا بك» و قال للأعداء: «أنتم الطلقاء». فلقد صنع علي صينعه يوم الجمل عندما ظفر بابن الزبير، فاكتفي بأن قال له: «لا أرينك بعد اليوم» و ظفر بسعيد بن العاص فأعرض عنه، و ظفر بأهل البصرة فصفح الصفح الجميل. (منه).
[37] عبد الرحمان بن ملجم المرادي التدؤلي الحميري، فاتك ثائر، من أشداء الفرسان، أدرك الجاهلية، و هاجر في خلافة عمر، و قرأ علي معاذ بن جبل، فكان من القراء و أهل الفقه و العبادة. شهد فتح مصر و سكنها، فكان فيها فارس بني تدؤل، كان من شيعة علي عليه السلام و شهد معه صفين، ثم خرج عليه، فاتفق مع البرك بن عبدالله التميمي و عمرو بن بكر علي قتل علي، و معاوية و عمرو بن العاص. (الأعلام: ج 3 ص 339).
[38] مجمع الزوائد: ج 6 ص 249 و ج 9 ص 142، المعجم الكبير للطبراني: ج 1 ص 100، نصب الراية للزيلعي: ج 3 ص 224.
[39] حلية الابرار للسيد هاشم البحراني: ج 2 ص 239، المناقب للخوارزمي: ص 67، أسد الغابة: ج 4 ص 24، الكامل لابن الأثير: ج 3 ص 160. و نظيره ما رواه أحمد في فضائل الصحابة: ج 1 ص 536، غاية المرام للسيد هاشم البحراني: ج 6 ص 341، تاريخ الاسلام للعلامة محمد بن أحمد بن قايماز الدمشقي الشافعي: ج 2 ص 203، البداية و النهاية: ج 8 ص 3، ينابيع المودة: ص 146.
[40] أسد الغابة: ج 4 ص 23، مجمع الزوائد: ج 9 ص 123، حلية الأولياء: ج 1 ص 86، وفيه: «أربعون ألفا» و كذا كنز العمال: ج 13 ص 179 ج 16533.
[41] ينابيع المودة: ج 2 ص 188، سبل الهدي و الرشاد للصافي الشامي: ص 300، جواهر المطالب لابن الدمشقي: ج 1 ص 234، الصواعق المحرقة: ص 131 و 132، تاريخ دمشق: ج 24 ص 402 و 401، خصائص الوحي المبين لابن البطريق: ص 32، حلية الأولياء لأبي نعيم: ج 1 ص 84، الأمالي لأبي علي القالي: ج 2 ص 143، زهر الآداب للقيرواني: ج 1 ص 43، الاستيعاب لابن عبدالبر: ج 2 ص 463، ربيع الأبرار للزمخشري: ص 15، صفة الصفوة لابن الجوزي: ج 1 ص 121، الرياض النضرة: ج 2 ص 212، ذخائر العقبي: ص 100.
[42] طبقات ابن سعد في ترجمة الامام الحسن: ص 43 و 44، مسند أحمد: ج 5 ص 37، فضائل الصحابة: رقم 1400، مسند أبي داود: ص 118 رقم 874، المعجم الكبير للطبراني: ج 3 ص 22 رقم 2591، حلية الأولياء لأبي نعيم: ج 2 ص 35، مجمع الزوائد للهيثمي: ج 9 ص 175، تذكرة الحفاظ للذهبي: ص 609، و في الاستيعاب: ج 1 ص 384، و قال: تواترت الآثار الصحاح عن النبي فيه. بحارالأنوار: ج 43 ص 317، و أخرجه البخاري في صحيحه في عدة موارد في كتاب الصلح، و كتاب الفتن، و كتاب بدء الخلق، و باب مناقب الحسن و الحسين، و باب علامات النبوة. الصواعق المحرقة: ص 137.
[43] هو عمرو بن بحر بن محبوب الكناني بالولاء، الليثي؛ أبوعثمان، الشهير بالجاحظ، كبير أئمة الأدب، و رئيس الفرقة الجاحظية من المعتزلة، فلج في آخر عمره، و كان مشوه الخلقة، مات سنة 255 ه في البصرة أثر كتب وقعت عليه. له تصانيف كثيرة، منها: الحيوان، و البيان و التبيين، و البخلاء. (الأعلام: ج 5 ص 73).
[44] رسالة الجاحظ في بني أميه، تحقيق الدكتور حسين مؤنس: ص 124 دار المعارف القاهرة 1988.
[45] عامر بن شراحيل بن عبد ذي كبار، الشعبي الحميري؛ أبوعمرو، رواية من التابعين، يضرب المثل بحفظه، ولد سنة 19 ه بالكوفة، و نشأ و مات فجأة فيها سنة 103 ه. اتصل بعبد الملك بن مروان، فكان نديمه و سميره. استقضاه عمر بن عبدالعزيز، و كان فقيها شاعرا، لقب بالشعبي نسبة الي شعب، و هو بطن من همدان. (الأعلام: ج 3 ص 250).
[46] الأنبياء: 111.
[47] الصواعق المحرقة: ص 137، المعجم الكبير للطبراني: ج 3 ص 13 برقم 2559، حلية الأولياء لأبي نعيم: ج 2 ص 37، طبقات ابن سعد: ترجمة الامام الحسن: ص 81، الاستيعاب لابن عبدالبر: ج 1 ص 141، و نقل عنه الشيخ مطهر المقدسي في البدء و التاريخ: ج 5 ص 237، و رواها النبهاني في الشرف المؤيد: ص 61، و الجزري في المختار: ص 19.
[48] فلك النجاة لعلي محمد فتح الدين الحنفي: ص 53، الكامل لابن الأثير: ج 3 ص 162، تاريخ الطبري: ج 6 ص 95، حياة الحيوان للدميري: ج 1 ص 51.
[49] الصواعق المحرقة: ص 140، طبقات ابن سعد ترجمة الامام الحسن ص 85، 86 بعبارات مشابهة، تاريخ مدينة دمشق في ترجمة الامام الحسن ص 216، مختصر تاريخ دمشق لابن عساكر: ج 7 ص 42، احقاق الحق للتستري: ج 26 ص 589.
[50] مروان بن الحكم بن أبي العاص بن أمية بن عبد شمس؛ أبوعبدالملك، خليفة أموي، و هو أول من ملك من بني الحكم بن أبي العاص، و اليه ينسب بنو مروان، ولد بمكة 2 هجرية، و نشأ بالطائف، و سكن المدينة، فلما كانت أيام عثمان جعله في خاصته و اتخذه كاتبا له. و لما قتل عثمان خرج مروان الي البصرة مع عائشة يطالبون بدمه، و شهد صفين مع معاوية، ثم آمنه علي فأتاه فبايعه، و أقام بالمدينة الي أن ولاه معاوية عليها سنة 42 - 49 ه، و أخرجه عبدالله بن الزبير منها، و لما ثار أهل المدينة علي يزيد أخرجوا مروان منها، و بعد وفاة معاوية بن يزيد دعا مروان الي نفسه، فبايعه أهل الأردن، ثم سعي الي باقي البلاد، توفي بالطاعون بدمشق 65 ه. (الأعلام: ج 7 ص 207 - 208).
[51] وهي زوجة معاوية.
[52] ربيع الأبرار للزمخشري: الباب الحادي و الثمانين، فلك النجاة لعلي محمد الحنفي: ص 45، نزل الأبرار للبدخشي، نقل عنه الغدير: ج 11 ص 13، المحاضرات للراغب: ج 2 ص 224، حياة الحيوان: ج 1 ص 58، تاريخ الخميس: ج 2 ص 294.
وذكر ابن قتيبة : أنه سجد و سجد من كان معه. راجع الامامة و السياسة: ج 1 ص 144، و كذا في العقد الفريد: ج 2 ص 298 حيث قال: خر ساجدا. و راجع تاريخ دمشق : ج 3 ص 337، مروج الذهب للمسعودي: ج 2 ص 339.
[53] المصادر نفسها.
[54] أول عمل فدائي في الاسلام قام به علي ليلة نام في فراش النبي.
و محمد بن مسلمة هو الرجل الثاني في هذه المدرسة، سمع الرسول يقول في المدينة: «من لكعب بن الأشرف، فانه قد آذي الله و رسوله» و كان كعب يؤذي المسلمين بهجائه، و يحرض قريشا عليهم، فقام محمد بن مسلمة فقال: يا رسول الله، أتحب أن أقتله؟ قال: نعم، قال: فأذن لي أن أقول شيئا (مما يتقرب به الي كعب و هو بحسب الظاهر طعن في الاسلام) قال النبي: قل ما بدا لك، فأتاه محمد بن مسلمة في نفر من الأنصار، منهم أبونائلة أخو كعب من الرضاع. قال ابن مسلمة: يا كعب، ان هذا الرجل (يعني النبي) قد عنانا بالصدقات، و اني قد أتيتك استسلفك، قال كعب: والله لتملنه، قال ابن مسلمة: انا قد اتبعناه، فلا نحب أن ندعه حتي ننظر ما يكون من شأنه، و قد أردنا أن تسلفنا وسقا أو وسقين، قال: فأرهنوني نسائكم، قال ابن مسلمة: كيف نرهنك نساءنا و أنت أجمل العرب؟ قال: فأرهنوني أبناءكم، قال ابن مسلمة: كيف نرهنك أبناءنا فيسب أحدهم فيقال: رهن بوسق أو وسقين، نرهنك السلاح، فقيل...، و تواعدوا علي الليل حتي جاءوه، فنزل اليهم من حصنه، فضربوه بأسيافهم فقتلوه.
و كان ابن سلمة يسمي: فارس رسول الله، كان علي رأس مائة فارس يسبقون المسلمين طلائع لهم يوم الحديبية، واستخلفه الرسول علي المدينة عندما سار بجيش العسرة ليرد الروم الي تخوم شبه الجزيرة بعد فتح مكة.
و كان سعد بن أبي وقاص بطل القادسية و فاتح العراق، و أحد العشرة المبشرين بالجنة، و منهم الراشدون الأربعة، و الرسول يقول عنه: هذا خالي، فليأت كل فتي بخاله! و قد دعا له الرسول بالاستجابة لدعائه، فكان الكل يخشي أن يدعو عليه، لكن عمر بلغه أن سعد بن أبي وقاص بني لنفسه قصرا، و جعل عليه حاجبا، فبعث اليه محمد بن مسلمة ليحرق عليه القصر، و كتب الي سعد يقول: بلغني أنك بنيت قصرا اتخذته حصنا، و يسمي بيت سعد...، و جعلت بينك و بين الناس بابا، فليس بقصرك. و لكنه قصر الخبال. و صنع محمد بن مسلمة، و عاد بسعد و بالشاكين الي عمر، فضن عمر بسعد عليهم، و رفض أن يعيده الي بلدهم....، و قال لعثمان: اني لم أعزله عن خيانة، و وضعه بين الستة أصحاب الشوري.
و لما دارت المكاتبات بين عمر و عمرو بن العاص فاتح مصر، بعث اليه محمد بن مسلمة و كتب اليه يقول: انه قد فشت لك فاشية من متاع و رقيق و آنية و حيوان، لم تكن لك حين و ليت مصر. و أجاب عمرو: ان أرضنا أرض زرع و شجر، و نحن نصيب فضلا عما نحتاج لنفقتنا، ورد عمر: اني خبرت من عمال السوء ما كفي، و كتابك الي كتاب من أقلقه الأخذ بالحق، و قد سؤت بك ظنا، و وجهت اليك محمد بن مسلمة ليقاسمك مالك، فأطلعه طلعك، و أخرج اليه ما يطالبك، و أعفه من الغلظة، فقد برح الخفاء.
فقاسم محمد عمرا، و عمرو يقول متوجعا: ان زمانا عاملنا فيه ابن حنتمة (أم عمر) هذه المعاملة لزمان سوء، لقد كان العاص يلبس الخز بكفاف الديباج. قال محمد: لولا زمان ابن حنتمة هذا الذي تكره ألفيت معتقلا عنزا بفناء بيتك. قال عمرو: أنشدك الله لا تخبر عمر بقولي، فان المجالس بالأمانة، قال محمد: لا أذكر شيئا مما جري و عمر حي. (منه).
[55] الامامة و السياسة: ج 1 ص 121 بتحقيق الشيري، شرح ابن ابي الحديد: ج 1 ص 260.
[56] سعد بن أبي وقاص مالك بن أهيب بن عبد مناف القرشي، الزهري؛ أبواسحاق، الصحابي الأمير، فاتح العراق و مدائن كسري، و أحد الستة أهل الشوري، و أول من رمي بسهم في سبيل الله. أسلم و هو ابن 17 سنة، و شهد بدرا، و افتتح القادسية، و نزل الكوفة و ظل واليا عليها مدة خلافة عمر، و أقره عثمان عليها زمنا، ثم عزله، فعاد الي المدينة و فقد بصره، اعتزل الجمل و صفين، توفي سنة 55 هجرية. (الأعلام: ج 3 ص 87).
[57] الفصول المهمة لا بن الصباغ المالكي: ص 164، و نقله الشيخ الماحوزي في كتابه الأربعين: ص 387 عن صاحب تاريخ البديع، تاريخ دمشق: ج 5 ص 251، ج 6 ص 106 و ج 17 ص 324، المصنف للصنعاني: ج 10 ص 391 ح 19455، تاريخ اليعقوبي ج 2 ص 217، النصائح الكافية لمحمد بن عقيل: ص 195.
[58] كتاب سليم بن قيس: ص 318 تحقيق الأنصاري، بحارالأنوار: ج 33 ص 180، شرح ابن أبي الحديد: ج 3 ص 15، أمان الأمة من الاختلاف للطف الله الصافي: ص 40، النصائح الكافية لمحمد بن عقيل: ص 98، و روي ابن الأثير في الكامل: ج 3 ص 477 نقلا عن المقري: «كان بنو أمية اذا سمعوا بمولود اسمه علي قتلوه».
[59] جواهر المناقب لابن الدمشقي: ج 2 ص 229، النصائح الكافية لمحمد بن عقيل: ص 96، بحارالأنوار: ج 33 ص 177، العقد الفريد لابن عبد ربه الاندلسي: ج 2 ص 301 نقل عنه الغدير في: ج 10 ص 260، و في معني رسالتها جاء عنها و عن غيرها أحاديث مسندة موثوقة في كثير من مصادر الحفاظ، راجع خصائص أميرالمؤمنين للنسائي: ص 169 - 173، و رواه الحافظ ابن عساكر في الحديث 664 من تاريخ دمشق: ج 2 ص 171، و عيون أخبار الورق لمحمد بن علي البغدادي: في المجلس (4).
[60] الحصون المنيعة للسيد محسن الأمين: ص 15، الشيعة في الميزان لمحمد جواد مغنية: ص 340، الامامة و أهل البيت لمحمد بيومي: ج 2 ص 15 و ص 343، شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد: ج 4 ص 57.
[61] انظر الغدير: ج 10 ص 236.
[62] هو عبدالرحمان بن عبدالله أبي بكر الصديق ابن أبي قحافة القرشي التيمي، كان اسمه في الجاهلية: عبد الكعبة، فجعله الرسول عبدالرحمان. كان من أشجع قريش و أرماهم بسهم، حضر اليمامة، و شهد غزوة أفريقية، و حضر الجمل مع عائشة، و كان شاعرا مات في مكة سنة 53. له في كتب الحديث ثمانية أحاديث. (الأعلام: ج 3 - ص 312).
[63] تاريخ دمشق: ج 35 ص 35، أسد الغابة: ج 3 ص 306، البداية و النهاية: ج 8 ص 96.
[64] فأمه فاطمة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، و تكني أم فروة، و أمها أسماء بنت عبدالرحمان بن أبي بكر. راجع في ذلك: الكافي: ج 1 ص 393، و الارشاد للمفيد: ص 271، و دلائل الامامة: ص 248، و مستدرك سفينة البحار: ج 6 ص 226.
و لذا كان يقول الامام الصادق عليه السلام: «أولدني أبوبكر مرتين» راجع: عمدة الطالب لابن عنبة: ص 195، و الصوارم المهرقة للتستري: ص 253، و بحارالأنوار: ج 29 ص 651، و معجم رجال الحديث للخوئي: ج 15 ص 49.
[65] الغدير: ج 10 ص 236، الخافة المغتصبة لادريس المغربي: ص 191، الكامل لابن الأثير: ج 2 ص 510. و أخرج البخاري الحديث في صحيحه بعد أن حذف قول عبدالرحمان (هرقلية...) و أبدله بقوله: «قال شيئا في حين أثبتها ابن حجر في كتابه فتح الباري علي شرح البخاري...، راجع: صحيح البخاري: ج 3 ص 126، فتح الباري: ج 10 ص 197 و أخرج القصة بتفصيلها: أبوالفرج في الأغاني: ج 16 ص 90، و مستدرك الحاكم: ج 4 ص 481، و تاريخ ابن كثير: ج 8 ص 89، و تاريخ دمشق: في ترجمة عبدالرحمان بن أبي بكر.
[66] محمد بن ادريس بن العباس بن عثمان بن شافع الهاشمي القرشي المطلبي؛ أبوعبدالله، أحد الأئمة الأربعة عند أهل السنة، و اليه نسبة الشافعية كافة. ولد في غزة بفلسطين سنة 150 ه، و حمل منها الي مكة و هو ابن سنتين، و زار بغداد مرتين. قصد مصر سنة 199 ه و توفي بها سنة 204 ه، و قبره معروف في القاهرة. كان أشعر الناس و آدبهم و أعرفهم بالفقه و القراءات، قال ابن حنبل: ما أحد ممن بيده محبرة أو ورق الا و للشافعي في رقبته منه. (الأعلام: ج 6 ص 25).
[67] الاستيعاب لابن عبدالبر: ج 2 ص 436، أسد الغابة: ج 4 ص 117، الغدير: ج 7 ص 175، نهج السعادة للشيخ المحمودي: ج 8 ص 358، تاريخ مدينة دمشق: ج 46 ص 178.
[68] تاريخ دمشق: ج 46 ص 177.
[69] المناقب للبيهقي: ج 2 ص 71، المناقب للرازي: ص 51، طبقات الشافعية للسبكي: ج 1 ص 299، الانتقاء: ص 90 - 91، معجم الادباء للحموي: ج 17 ص 320، عيون التواريخ: ج 7 ص 180، تاريخ دمشق: ج 9 ص 20 و ج 51 ص 317، سير أعلام النبلاء للذهبي: ج 10 ص 58، الصراط المستقيم لعلي ابن يونس العاملي: ج 1 ص 190، مفاتيح الغيب: ص 7، بحارالأنوار: ج 23 ص 235، فرائد السمطين: ج 1 ص 423، الصواعق المحرقة: ص 794، نور الأبصار: ص 118، نظم درر السمطين: ص 111.
الأدلة الخاصة
روي الكليني بسنده عن الصادق (ع) قال لما حضرت أبي الوفاة قال يا جعفر أوصيك بأصحابي خيرا، و معلوم أنه عندما يوصي اليه بوصية بأصحابه كما قال علي (ع) عند البيعة الأولي عند ما سأل عن الأنصار و مطالبتهم بالخلافة. قال سلوهم هل أن النبي أوصي بهم أولهم. قالوا ما علاقة هذا بالخلافة قال: عليه السلام لو أوصي لهم لما أوصي بهم.
و نقل ابن أبي الحديد قصة مشابهة بعد نقله الأولي عن عبدالملك بن مروان عند ما مات أبوه و كان صغيرا فقال له البعض يا غلام لمن أوصي بك أبوك قال: ان أبي أوصي الي و لم يوصي بي.
و ذكر السيد الأمين في المجالس عن عدة روايات أن الباقر (ع) قال لما أقبل ابنه جعفر (ع) قال هذا خير البرية بعدي، و أوصي اليه أبوه الباقر (ع) و أشهد علي وصيته و استودعه ما كان محفوظا عنده من الكتب و السلاح و ميراث الأنبياء [1] .
و هناك أدلة عقلية كثيرة نتركها طلبا للاختصار و أهم ما فيها أن الامام الصادق (ع) اثبت عصمته بسلوكه و اسناديته بعلمه الجم الغزير و قيادته للمسيرة و عطفه عليها و مظهره الاسلامي الذي لا غبار عليه، و يكفي أن الامام الصادق (ع) ناظر العلماء مجتمعين فبزهم، و الزنادقة فغلبهم و صمد في وجه العاصفة التي كادت تؤدي بالمسيرة فغير مسارها و صحح مواقف سلوك الأمة حتي خلصها من الأدران و الأشواك التي علقت بها من جراء الجو التفاعلي الذي أوجده عصر الترجمة و انتشار الاسلام في بقعة كبيرة علي سطح الكوكب الأرضي.
فبينما كان الأمراء و الحكام غارقين في أجواء اللهو و اللذة و الطرب كان الامام الصادق يناقش هذا و يدفع ذاك و يعلم العلماء و يرد أقاويل رهبان النصاري و الدهريين و الزنادقة و أحبار اليهود، و ما ترك مكانا الا و علم فيه علما أورد فيه شبهه أو صحح فيه وضعا.
فلو لم يكن عليه نص عام و لا نص خاص لكان له من فيض علمه و طهارة ذاته وصلابة موقفه و استيعابه لحركة الأمة نص جدير بأن يجعله الامام العادل الذي يجب علي الناس طاعته.
پاورقي
[1] المجالس السنية نقلا عن الكافي ص 311.
الامام الصادق و خلافة السفاح
و استهل أبوالعباس خلافته بخطاب العرش في جامع الكوفة، فصعد المنبر، و قال: «يا أهل الكوفة أنتم محل محبتنا، و منزل مودتنا، أنتم الذين لم تتغيروا عن ذلك، و لم يثنكم عنه تحامل أهل الجور عليكم، حتي أدركتم زماننا، و أتاكم الله بدولتنا، فأنتم أسعد الناس بنا، و أكرمهم علينا، و قد زدتكم في أعطياتكم مائة درهم، فأنا السفاح المبيح، و الثائر المنيح» [1] .
فسمي السفاح لهذا الخطاب، و ذكر صاحب الكني و الألقاب: «قيل لقب بالسفاح لكثرة سفحه دماء المارقين من بني أمية و غيرهم» [2] .
و نزل أبوالعباس من المنبر و معه عمه داود بن علي حتي دخل قصر الامارة، و بقي أبوجعفر المنصور في المسجد يأخذ البيعة فيه علي الناس، فلم يزل يأخذها عليهم حتي صلي بهم العصر ثم المغرب و العشاء الي ساعة متأخرة من الليل [3] .
و أنت تري في هذا الخطاب استثمار السفاح لولاء أهل البيت في الكوفة، فمحبة الكوفة لعلي و ولده عليه السلام، و مودة أهل الكوفة لذوي القربي، و أهل الكوفة لم يتغير و دهم عن أهل البيت، فهي مستقر شيعتهم، و ملتقي أوليائهم، و أكرم الناس عليهم؛ و الحاكم الجديد جرد من نفسه ممثلا لأهل البيت، و أهل البيت
[ صفحه 90]
شي ء، و بنوالعباس شي ء آخر، فهو اذن يستغل ولاء الكوفة لغيره ليفيد به لنفسه، و استبشر الكوفيون بادي ء الأمر في هذا المنحي، و لكن سرعان ما تبددت الأوهام و خابت الظنون، فقلب لهم النظام ظهر المجن، و كانوا علي العلويين و أهل الكوفة علي سواء، أشد من الأمويين انتقاما، و ارتكبوا في حقهم فظائع الأمور كما ستري هذا. و لم يرق لأبي العباس مقره في الكوفة، و هي عاصمة علي و ولده عليهم السلام، فخرج منها مسرعا، و أقام بمعسكر أبي سلمة الخلال في حمام أعين، ريثما يبني عاصمة ملكه في الهاشمية.
و وجه السفاح بجيوشه لقتال مروان بن محمد بقيادة عمه عبدالله بن علي، و كان مروان الحمار من أحزم ملوك بني أمية، فاستعد للمعركة استعدادا كاملا، و نزل الزاب قرب الموصل، و جرد من رجاله مائة ألف فارس علي مائة ألف فارح، و كانوا ممن اختارهم من أهل الشام و الجزيرة، و نظر اليهم، و قال: «انها لعدة، و لا تنفع العدة، اذا انقضت المدة» [4] .
و كان مروان كان متشائما في هذه المعركة مع اعداده لها، لأنه شعر بزوال الملك الأموي، نظرا لما سبق اليه من الروايات.
و كان قائد العباسيين عبدالله بن علي فاتكا جريئا، سار بالمسودة من أنصار الدولة الجديدة، و قد شارف الزاب في جيشه، و في أوائلهم البنود السود، تحملها الرجال علي الجمال البخت، و قد جعل لها بدلا من القنا أعمدة الصفصاف و الغرب، و في ذلك من الرهبة و الجلبة و الاعلام المضاد ما امتلأت به قلوب الأمويين فزعا، حتي قال مروان لمن حوله: «أما ترون رماحهم كأنها النخل غلظا، أما ترون أعلامهم فوق هذه الابل كأنها قطع الغمام السود. فبينما هو ينظرها و يعجب، اذ طارت قطعة عظيمة من الغربان السود، فنزلت علي أول
[ صفحه 91]
عسكر عبدالله بن علي، و اتصل سوادها بسواد تلك الرايات و البنود، و مروان ينظر، فازداد تعجبه و قال: أما ترون الي السواد قد اتصل بالسواد حتي صار الكل كالسحب السود المتكائفة» [5] .
ان هذا الفرق و الذهول و التعجب الذي أصاب مروان يدل علي الانهار المعنوي العام، فقد تزلزلت قدماه من تحته، و قد ارتجف قلبه بين جنبيه، فشكل مناخا نفسيا لديه لا يحسد عليه، و كان هنا الشعور المتدفق في تهويله أول الهزيمة كما ستري.
و نساءل مروان عن قائد الجيش، فقيل له: عبدالله بن علي، فقال: انا لله و انا اليه راجعون! ثم خاطب صاحبا بالقرب منه قائلا: أتعلم لم صيرت الأمر بعدي لولدي عبدالله و ابني محمد أكبر منه؟ قال: لا، قال: ان آباءنا أخبرونا أن الأمر صائر بعدي الي رجل اسمه عبدالله فوليته دونه، ثم بعث مروان بعد أن حدث صاحبه بهذا الي عبدالله بن علي سرا، فقال: يابن عم، ان هذا الأمر صائر اليك، فاتق الله و احفظني في حرمي، فبعث اليه عبدالله: ان الحق لنا في دمك، و ان الحق علينا في حرمك» [6] .
قال ابن أبي الحديد: ان مروان ظن أن الخلافة تكون لعبدالله بن علي، لأن اسمه عبدالله، و لم يعلم أنها تكون لآخر اسمه عبدالله، و هو أبوالعباس السفاح [7] .
و مهما يكن من أمر، قد استعر لهيب الحرب بين الطرفين، و اند حرت الجيوش الأموية اندحارا مروعا، و استولي العباسيون علي المعسكر يقتلون و يأسرون و يغنمون، و كان القتل علي أحره، حتي تفرقوا أيدي سبأ، و انهزم
[ صفحه 92]
مروان شر هزيمة نحو الوصل، فمنعه أهلها من الدخول، فأتي حران، و كانت دار اقامته، فاتبعه عبدالله بن علي بجنوده، فهرب مروان و عبر الفرات، و نزل عبدالله بن علي علي حران، فهدم قصر مروان بها، و كان قد أنفق علي بنائه عشرة آلاف ألف درهم، و احتوي علي خزائن مروان و أمواله، و انحدر مروان مع شرذمة قليلين من أتباعه، و نزل قريبا من حمص عند نهر أبي فطرس، و طاردته جيوش العباسيين، فسار يريد دمشق، فبلغه احتلال بني العباس لها، و قد قتل فيها عبدالله بن علي جمهرة كبيرة من الأمويين و اتباعهم، و نزل علي نهر أبي فطرس، فقتل من بني أمية هناك بضعا و ثمانين رجلا، و ذلك في ذي القعدة سنة اثنتين و ثلاثين و مائة [8] .
أما مروان فقد هرب من أبي فطرس، و نزل فلسطين بعد أن رفعت المسودة أعلامها في الأردن، فانهارت قواه، و تملكه الذعر من بطش العباسيين، فهرب بأهله و ذويه الي مصر، و نزل في قرية (بوصير) فتبعه صالح بن علي و معه عامر بن اسماعيل، فقتلوه و قتلوا من كان معه من أهله و بطانته، و هجم علي الكنيسة التي فيها بناته و نساؤه فأخذهن، و جرت بين صالح بن علي و ابنة مروان محاورة و مناظرة، انتهت بحمل النساء الي حران بناء علي طلبهن [9] .
و حمل رأس مروان الي أبي العباس السفاح، فلما أتي به سجد و أطال، ثم رفع رأسه و قال: الحمد لله الذي لم يبق ثأرنا قبلك و قبل رهطك، الحمد لله الذي أظفرنا بك، و أظهرنا عليك، ما أبالي متي طرقني الموت، و قد قتلت بالحسين عليه السلام ألفا من بني أمية، و أحرقت شلو هشام بابن عمي زيد بن علي كما أحرقوا شلوه، ثم تمثل بقول العباس بن عبدالمطلب:
[ صفحه 93]
لو يشربون دمي لم يرو شاربهم
و لا دماؤهم جمعا ترويني
ثم حول وجهه للقبلة، فسجد ثانية ثم جلس فتمثل:
أبي قومنا أن ينصفونا فانصفت
قواطع في أيماننا تقطر الدما
تورثن من أشياخ صدق تقربوا
بهن الي يوم الوغي فتقدما
اذا خالطت هام الرجال تركتها
كبيض نعام في الثري قد تحطما
ثم قال: أما مروان فقتلناه بأخي ابراهيم، و قتلنا سائر بني أمية بحسين، و من قتل معه و بعده من بني عمنا أبي طالب [10] .
و تتبع العباسيون بني أمية في كل من الحجاز و الشام و الكوفة و البصرة و الجزيرة و الري و خراسان و الحيرة و واسط، و قتلوهم قتلا ذريعا لا مثيل له، و فر منهم من فر لا يلوي علي شي ء، و قصدوا بجاوه و المندب، ثم تحولوا الي مكة في زي الحمالين [11] .
و اختفي الكثيرون منهم، و استتر آخرون، و منهم من طلب الأمان الي السفاح فآمنه [12] و منهم من حرض الشعراء علي قتله فقتل شر قتلة، كما حصل هذا لسليمان بن هشام و من معه من بني أمية [13] .
و لثمانين أمويا كانوا عند السفاح لما حرضه عليهم مولاه سديف بن ميمون [14] .
و كان داود بن علي يمثل ببني أمية، يسمل العيون، و يبقر البطون، و يجدع الأنوف، و يصطلم الآذان. و كان عبدالله بن علي يصلبهم منكسين، و يسقيهم
[ صفحه 94]
النورة و الصبر، و الرماد و الخل، و يقطع الأيدي و الأرجل.
و كان سليمان بن علي بالبصرة يضرب الأعناق [15] .
لقد ضاقت الأرض بما رحبت علي بني أمية، و شملهم القتل الذريع، و ذاقوا كأسا مصبرة من الجزاء، و ما اكتفي العباسيون بذلك، بل زادوا عليه بتعقب الأموات، و نبش القبور، و استخراج الجثث.
فقد روي المسعودي في (مروج الذهب) عن الهيثم بن عدي قال: حدثني عمرو بن هاني الطائي، قال: خرجت مع عبدالله بن علي لنبش قبور بني أمية في أيام أبي العباس السفاح، فانتهينا الي قبر هشام بن عبدالملك، فاستخرجناه صحيحا، ما فقدنا منه الا عرنين أنفه، فضربه عبدالله بن علي ثمانين سوطا ثم أحرقه، و استخرجنا سليمان بن عبدالملك من أرض دابق، فلم نجد منه شيئا الا صلبه و رأسه و أضلاعه فأحرقناه، و فعلنا ذلك بغيرهما من بني أمية، و كانت قبورهم بقنسرين، ثم انتهينا الي دمشق فاستخرجنا الوليد بن عبدالملك، فما وجدنا في قبره قليلا و لا كثيرا، و احتفرنا عن عبدالملك فما وجدنا الا شؤون رأسه، ثم احتفرنا عن يزيد بن معاوية فلم نجد منه الا عظما واحدا، و وجدنا من موضع نحره الي قدمه خطا واحدا أسود، كأنما خط بالرماد في طول لحده، و تتبعنا قبورهم في جميع البلدان، فأحرقنا ما وجدنا فيها منهم.
قال ابن أبي الحديد: قرأت هذا الخبر علي النقيب أبي جعفر بن أبي زيد العلوي في سنة خمس و ستمائة، و قلت له: أما احراق هشام باحراق زيد فمفهوم، فما معني جلده ثمانين سوطا؟
فقال (رحمه الله تعالي): أظن عبدالله بن علي ذهب في ذلك الي حد القذف، لأنه يقال: انه قال لزيد: يابن الزانية، لما سب أخاه محمدا الباقر عليه السلام،
[ صفحه 95]
فسبه زيد، و قال له: سماه رسول الله صلي الله عليه و آله الباقر، و تسميه أنت البقرة!! لشد ما اختلفتما، و لتخالفنه في الآخرة، كما خالفته في الدنيا، فيرد الجنة و ترد النار.
و هذا استنباط لطيف [16] .
و هكذا نجد الاجهاز علي الأمويين من قبل العباسيين صاعا بصاع، تحقيقا لمضامين الحديث القدسي: الظالم سيفي انتقم به و أنتقم منه.
و قد شهد الامام الصادق عليه السلام هذه الأدوار الانتقامية و هي تمثل علي مسرح الحياة السياسية في عهد السفاح، دون التدخل في شؤونها، و لا التعرض لقيادتها، و لا الاتصال بأبطالها الا ما أكره عليه، و كان في شغل شاغل عن هذه المشاهد بالقيام بمسؤوليته الشرعية في نشر علوم أهل البيت، و تطوير المدرسة العلمية التي ثبت قواعدها أبوه الامام محمد الباقر عليه السلام من ذي قبل، و استطاع بذلك أن يفوت الفرصة علي السفاح و أجهزته من المجابهة، و ان لم يسلم من المراقبة، علي أن الامام قد تحرك علميا، و في الحركة الحياة، فانتقل الي الكوفة حينا، ثم أقام في الحيرة حينا آخر، و ذلك في عهد السفاح، أما في الكوفة فقد تفرغ لافاضة العلم الخالص، و حدب علي اتباع أهل البيت في رعاية روحية شاملة، و حقق حياة عقلية في المبادي ء العليا لأصول العلوم كان ثمرتها جمهرة من الفقهاء و المحدثين و فطاحل العلماء، حتي قال علي بن الحسن الوشا قوله المشهور الذي تناقله اغلب الرواة: «أدركت في هذا الجامع تسعمائة شيخ كل يقول حدثني جعفر بن محمد الصادق» و هو يعني بذلك جامع الكوفة، و هذا ينحل الي وجود تسعمائة حلقة دراسية في شتي المعارف يشرف عليها أحد العلماء و هي موصولة الحلقات بالامام الصادق عليه السلام.
و أما في الحيرة، فقد كان احتفاء المسلمين بالامام، و تجمهر طلاب العلم عليه،
[ صفحه 96]
قد بلغ حدا كبيرا بحيث لا يستطاع الوصول اليه من شدة الزحام. قال محمد بن معروف الهلالي: «مضيت الي الحيرة الي جعفر بن محمد عليه السلام أيام السفاح، و قد تداك الناس عليه ثلاثة أيام متواليات، فما كان لي حيلة، و لا قدرت عليه من كثرة الناس، و تكاثفهم عليه» [17] .
و ما يدرينا!! فلعل سكني الامام في الكوفة و الحيرة كان بايحاء من بني العباس، لالتقاط أنفاسه، و متابعة توجهاته، و احصاء الوافدين عليه، و فرز أفكارهم و آرائهم و تطلعاتهم، ليتم اتخاذ الاجراء المناسب في الوقت المناسب بينما يري الأستاذ باقر شريف القرشي في أكبر ظنه: «ان ذلك لم يكن ناجما عن ضغط سياسي، و فرض اقامة جبرية علي الامام من قبل السلطة العباسية، و انما كان ذلك ناشئا عن رغبة ملحة لسكني الكوفة التي كانت المركز المهم لشيعة أهل البيت عليهم السلام و منها انتشر التشيع في أنحاء العالم الاسلامي، كما أن أفواج الطلبة التي كانت تتهافت بشوق عارم للانتهال من علوم الامام.. كان معظمهم من أهل الكوفة» [18] .
و كان منهج الامام طيلة حكم السفاح متمثلا بالتوجيه الديني، و نشر المعارف الانسانية، و الحفاظ علي وحدة الصف الاسلامي، و كان أبوالعباس السفاح أعقل من أن يجابه الامام بشي ء، و الدولة بعد ناشئة، و الحكم في بداية التأسيس، لا سيما أن الامام يحتل المركز الأسمي في قلوب المجتمع الاسلامي، الا أننا لا نستطيع أن نصف سياسة السفاح بالبراءة التامة، فقد كان ولاته يعمدون الي الاساءة للامام بطريق و أخري، فقد كان الوالي علي مكة و المدينة و اليمامة و اليمن عم السفاح: داود بن علي، و كان ارهابيا لا يرحم، و طائشا لا ينزع عن غيه، و قد أساء
[ صفحه 97]
الي الامام اساءة مباشرة ليست بمعزل عن علم السفاح و درايته، فقد قتل أحد أعلام أصحاب الامام، و هو المعلي بن خنيس، لأنه لم يدل علي شيعة الامام، و كتم أمرهم، فغضب عليه داود فأمر بقتله، فحزن عليه الامام، و غضب علي الوالي و دعا الله عليه، فاستجاب الله دعاءه، و أخذه عاجلا أخذ عزيز مقتدر [19] .
و روي المبرد أن سليمان بن علي والي السفاح علي البصرة، قد قتل غلاما للامام الصادق عليه السلام، فهدده الامام بعرض اسمه علي الله خمس مرات في اليوم [20] .
و لا مانع أن تكون هذه البداية غير الساخنة من رأي السفاع نفسه، فما كان للولاة أن يتجرؤوا علي موالي الامام لولا استقبالهم للضوء الأخضر في ذلك، و مع هذا يمكن القول بأن السفاح كان يخشي عواقب تعرضه للامام وجها لوجه نظرا لأن الدولة حديثة العهد، و لأن الحكمة تقتضي الأناة و التريث، فقد أظهر السفاح احترام العلويين حذرا من تجمعهم ضد النظام، و ربما أوصلهم بالمال و العطاء، فقيل انه أمر لعبد الله بن الحسن بألف ألف درهم، و أتي بجوهر مروان فحبي به [21] .
و سواء أصح ذلك أم لم يصح، فان السفاح آنذاك كان يعيش علي مائدة أهل البيت اعلاميا، و كان فتات تلك المائدة مما يحرص علي التقاطه، ليقيت به حياة الدولة التي يرأسها.
و مع هذا كله؛ فقد كان الامام الصادق حذرا من دسائس السفاح و أجهزته الاستخبارية، و متيقظا من استغفاله و استدراجه فيما لا تفكير للامام فيه، فهو أسمي من أن يغرر بنفسه و أصحابه و أولياؤه استجابة للعواطف الثائرة، أو الأحاسيس الموقتة، و ليس هو بعد من الذين يقعقع لهم بالشنآن، فينخدع بهذا أو بذاك.
[ صفحه 98]
لقد أدرك أبوسلمة الخلال الملقب بوزير آل محمد أنه لم يصب الحق في اسناد الأمر الي العباسيين، و شاء باللحظات الأخيرة أن يحول الأمر الي العلويين، و ربما كان ذلك عن مكر و خديعة، و قد يكون عن وعي تلقاه نفسيا ان صح أن يؤنبه ضميره علي ما قام به من احكام الأمر و ابرام العقد لبني العباس، و يبدو لي أن الرأي الأخير هو الذي يرجحه البحث، لأن السفاح غدر به، و لو كان عن ائتمار معه لما حصل له من القتل غيلة ما حصل.
و مهما يكن من أمر، فقد كتب أبوسلمة الخلال ثلاثة كتب يعرض فيها شأن الخلافة علي أحدهم، و هم: الامام الصادق عليه السلام، و عبدالله بن الحسن، و عمر الأشراف بن الامام زين العابدين عليه السلام، و سلم هذه الكتب الي أحد مواليهم، في الكوفة، و أوفده الي الحجاز و أوصاه.
«اقصد أولا جعفر بن محمد الصادق، فان أجاب فأبطل الكتابين الآخرين، فان لم يجب فألق عبدالله المحض، فان أجاب فأبطل كتاب عمر الأشرف» و تقيد الرسول بالوصية حرفيا، فبدأ الامام الصادق عليه السلام، و سلمه الكتاب ليلا، و حدثه بحديث أبي سلمة، و تناول الامام الكتاب فقرأه، و قال للرسول: «ما أنا و أبوسلمة، و هو شيعة لغيري». فقال الرسول: اقرأ الكتاب، و أجب عليه بما تري. فقال الامام لخادمه: أدن السراج مني، فأدناه، فوضع الكتاب علي النار حتي احترق قال الرسول: ألا تجيبه؟ فقال الامام: قد رأيت الجواب،ثم تمثل بقول الكميت:
فيا موقدا نارا لغيرك ضوؤها
و يا حاطبا.. في غير حبلك تحطب
فخرج الرسول من عنده، و أتي عبدالله المحض، و دفع اليه الكتاب، فقرأه و استهواه ما به فأتي دار الامام الصادق عليه السلام مبكرا، و رحب به الامام، و قال له: يا أبامحمد ما أتي بك؟
قال عبدالله المحض: هو أجل من أي يوصف.
قال الامام: ما هو؟
[ صفحه 99]
قال عبدالله: هذا أبوسلمة يدعوني الي الخلافة، و قد قدمت عليه شيعتنا من أهل خراسان، فاحتج عليه الامام بالدليل البديهي قائلا:
«يا أبامحمد، و متي كان أهل خراسان شيعة لك؟ أنت بعثت أبامسلم الي خراسان؟ و أنت أمرتهم بلبس السواد؟ هل تعرف أحدا منهم باسمه أو بصورته، فكيف يكونون شيعة لك؟ و أنت لا تعرفهم و هم لا يعرفونك.
و لم يقتنع عبدالله المحض بنصيحة الامام، و أخذ يحاجج الامام جزافا فقطع الامام حديثه بقوله:
«قد علم الله أني أوجب النصح علي نفسي لكل مسلم، فكيف ادخره عنك، فلا تمن نفسك الأباطيل، فان هذه الدولة ستتم لهؤلاء - يعني العباسيين - و قد جاءني مثل الكتاب الذي جاءك» [22] .
و في هذا الحدث الصارخ يبدو الامام - عدا كونه معصوما - ناقدا بصيرا، و خبيرا استراتيجيا في دقائق الأحداث الخطيرة، و له فيه موقفان صريحان: موقف مع أبي سلمة الخلال، و موقف مع ابن عمه عبدالله المحض، فقد نصحه و أوقفه علي ما هو كائن من صيرورة الدولة لبني العباس بسابق علم علمه، بعد أن حاججه بالبرهان الذي لا يخامره الشك، أما موقفه مع أبي سلمة، فقد أوقفه عند حدود، و أبان له تهوراته، و أوضح له انه شيعة لغيره، و هو بعد لا يثق به، بل و يستهجن عمله، و يحرق كتابه اهانة له من جهة، و اجابة بالرفض المطلق لما في الكتاب، و قد لمح الي ما ينتظر أباسلمة من المصير المجهول حينما تمثل بشعر الكميت و يري الأستاذ باقر شريف القرشي دام علاه:
«ان دعوة أبي سلمة - ان كان جادا بها - لم تكن بداعي الايمان بحق أهل البيت عليهم السلام، و انما كانت ناشئة عن دواع أخري؛ من ضياع مصالحه و آماله، و الا
[ صفحه 100]
فلماذا لم يراسلهم قبل هذا الوقت الحافل بالأخطار، فان الجيوش العباسية التي زحفت الي احتلال العراق لم تكن شيعة للعلويين، و انما هي شيعة لبني العباس، قد صهرتهم دعوتهم، فكيف يستجيب الامام لدعوة أبي سلمة، أو يسير في مجاهل هذه التيارات القائمة المحفوفة بالمهالك و الأخطار» [23] .
و لم يكن الأمن العباسي غافلا عن هذا التحرك، و هو بالمرصاد لكل البواعث و الاستفزازات علي نظامه الجديد، فقد بث العيون و الأرصاد.
و راقب كبار رجال الدولة فضلا عن الآخرين، فكيف يسمح لأبي سلمة بمثل هذا الانقلاب المفاجي ء، و لو تمت استجابة الامام لأبي سلمة، لوقع الزلزال الذي لا تعرف مصير ضحاياه الجدد، و لكن حكمة الامام درأت هذا المنحني من التقريظ، كما أن تحرك أبي سلمة قد دفع ثمن هذا الارتباك السياسي غاليا، فكان ضحيته، و ذهب دمه هدرا، فقد تحدث المؤرخون عن اتفاق سري بين السفاح و أخيه المنصور، يخرج فيه المنصور الي خراسان و يحدث أبامسلم الخراساني بأمر أبي سلمة، و يطلب اليه القضاء عليه، و انتهي المنصور الي أبي مسلم، و عرض عليه الخطة، فقال «أفعلها أبوسلمة؟ أنا أكفيكموه» ثم دعا أحد قواده، و هو مرار بن أنس الضبي، و كان فاتكا شجاعا، و قال له: انطلق الي الكوفة فاقتل أباسلمة حيث لقيته، و انته في ذلك الي رأي الامام.
فسار مرار الي الكوفة في كوكبة من جنده، و كان أبوسلمة يسمر عند السفاح، فلما خرج منه ليلا، هجموا عليه و قتلوه و أشاعوا في الصباح أن الخوارج قتلوه [24] .
و لئن كان موقف الامام حازما مع أبي سلمة: حفص بن سليمان الخلال، فلقد كان أشد حزما مع أبي مسلم الخراساني، الذي كتب للامام:
[ صفحه 101]
«اني قد أظهرت الكلمة، و دعوت الناس عن موالاة بني أمية الي موالاة أهل البيت، فان رغبت فلا مزيد عليك» [25] .
فأجابه الامام جوابا بليغا صادقا جاء فيه:
«ما أنت من رجالي، و لا الزمان زماني».
و لئن سلم الامام الصادق بعبقريته الفذة في عهد أبي العباس السفاح، و هو يخوض غمار هذه المتاهات القاتمة، فانه لم يسلم هو و أبناء عمومته في عهد أبي جعفر المنصور.
[ صفحه 102]
پاورقي
[1] ظ: ابن الأثير: الكامل في التاريخ 4 / 325.
[2] ظ: عباس القمي: الكني و الألقاب 2 / 289.
[3] ظ: ابن الأثير: الكامل في التاريخ 4 / 325.
[4] ظ: المسعودي، مروج الذهب 3 / 265.
[5] ابن أبي الحديد: شرح نهج البلاغة 7 / 134.
[6] المسعودي: مروج الذهب 3 / 274.
[7] ابن أبي الحديد: شرح نهج البلاغة 7 / 135.
[8] ظ: المصدر نفسه 7 / 122.
[9] ظ: المسعودي: مروج الذهب 3 / 261 و ما بعدها.
[10] المصدر نفسه: 3 / 272 - 271.
[11] ظ: اليعقوبي، التاريخ 3 / 84.
[12] ظ: ابن الأثير: الكامل في التاريخ 5 / 206.
[13] ظ: ابن أبي الحديد: شرح نهج البلاغة 7 / 128.
[14] قارن في ذلك بين المبرد في الكامل شرح المرصفي 8 / 143 و ابن أبي الحديد 7 / 125.
[15] ظ: ابن أبي الحديد: شرح نهج البلاغه 7 / 156.
[16] ابن أبي الحديد: شرح نهج البلاغة 7 / 132 - 131.
[17] عباس القمي: سفينة البحار 2 / 20.
[18] باقر شريف القرشي: حياة الامام الصادق 7 / 97.
[19] ظ: الكشي: الرجال، ترجمة: المعلي بن خنيس.
[20] ظ: المبرد الكامل 81.
[21] ظ: ابن عبد ربه: العقد الفريد 5 / 74.
[22] ظ: المسعودي: مروج الذهب 3 / 184.
[23] باقر شريف القرشي: حياة الامام موسي بن جعفر 1 / 350.
[24] ظ: الطبري: التاريخ أحداث سنة 132.
[25] الشهرستاني: الملل و النحل 1 / 241.
الوعد
الوعد؟ ولكنه لا يحصل الا بين طرفين: يسمي الأول - الواعد - و الثاني - الموعود - أما الوعد، فهو قيمة راجحة بذاتها: يرتاح اليها شوق الموعود بقدر ما يجل شأنها.
ولكن الامام زين العابدين - هنا - بصفته اماما موكولا اليه ضبط شؤون الأمة، ضمن خط مرسوم اقترحه - بذاته - النبي الرسول ولي الأمة هو الواعد الأمة بيوم من أشعة تستضي ء به و تبدأ تقرأ... و بعد أن تتمرس بالقراءة، تتقنها و تبدأ تفهم... و بعد أن يتأصل فيها، الفهم، تهضمه، و تبدأ تدرك: أن الحياة حق، و خير، و جمال، و هي التي تستوعب هذه المواهب، بعد أن تعينها لها، و تزرعها في طاقاتها، و تغرف منها ما يقيتها، و ينميها. و يسدد خطواتها فوق الدروب، و علي فسحات الفواصل و المفارق!
و الحقيقة أن الامام زين العابدين، هو الواصلة اليه - الآن - كل وطآت الهزيمة، بعد فاصل من الوقت، عانت فيه الأمة - عبر الامامة - ثلاثة تجارب شديدة القساوة و مريرة المعاناة!!! و ها هو العصر الراشدي الاول، يذوب برمته، من دون أن يحقق للأمة الموعودة بشد خصرها بالامامة، الا تقهقرا، وانهيارا، و ذلا، و فشلا.. و بالتالي: تقسما، و انفراطا، و حقدا، وعداء!!! ليكون - للامام الركيزة - بعد جهد مرصوص
[ صفحه 33]
بثلاثة عقود، نصلة مسمومة مغروزة في خاصرته!.. و للامام الثاني الحسن، القايم بلملمة الخط، و ربطه بالزمام، وبالزمام - نقطة من سم، جمدته رمادا في فراشه المحموم!... و كان للامام الثالث اقتحام عاشورائي، زرع في بدنه مئة سهم. و ألف اشارة لاي عنفوان النبل... وها أنا الآن - يهجس الامام - في انتظار القدر ذاته، و أنا ألفلفه بالصلوات و الأدعية، ليحترم، الأمة، و يغسلها بالفهم، و يخلصها من مسلسل الأدران، و يزهي لها يوم الغد بعلم تحققه و يقوي لها جناح الفهم و أوتار الحقائق!
ان الامام زين العابدين هو الذي يقرر الآن: ابعاد الأمة عن المحور السياسي الذي يستميت للوصول اليه الزعماء التقليديون، و الانكفاء الي المحور العلمي - التدريسي - التثقيفي الذي هو حاجة الأمة و سبيلها الأوحد، و الأصمد، و الألزب. و بدونه لا فهم، و لا ادراك، و لا انتاج، و لا انماء، و لا تحضير، و لا رأي مصيب يجمع الأمة فس مضامين الصواب... و بالتالي: لا سياسة - بدونه - و لا سياسيون يعرفون حقيقة النهوج، و حقيقة، الرصف، و حقيقةالعدل، و حقيقة الصدق، و حقيقة وجوب معرفة الله في حقيقة مجتمعية الانسان.
و لقد أدرك - بمرارة لا حد لها - أن كل ما عرقل الخط الامامي عن تتميم المهمة الجليلة الموكول اليه القيام بها بشكل منظم و غير منقوص، هو في غياب العلم، و الفهم، و الادراك.. عن وعي الأمة المقرر: ما هو صلاح لها فتشتد اليه، و ما هو ضرر فترفضه بالحاح.
و أدراك - فوق ذلك - أن العلم لا يصير وعيا، و بصيرة، و نجاحا، قبل أن يحقق انتاجا، ولذة، وفلاحا... و بين المرحلتين مسافة زمينة لا بد من قطعها مشيا علي الأقدام المصبوب عليها عرق الجهد و تعب الأوصال: بمعني أن العلم لا يفعل، الا بقدر ما يحفر حفره و يترسخ... فيا للولي العظيم رسول الاسلام...يحضر للمسافة الطويلة حلقات التسلسل والترابط... وها أنا - يقول في سره الامام - حلقة رابعة، لم تقدم بعد
[ صفحه 34]
لأمة، الا صبرا علي الضيم، و تصبرا علي تحمل وطآت الهزيمة!!! ولكني - لا بد لي - من أن أقدم لها وعدا بغد كبير تبدأ فيه تراسلات الأشعة... و من يوم قصير الي يوم طويل، تترسخ الأشعة من انبقار العلم، و تستنير به تلك الأهلة!!!
ولكن السياسة التي قرر الامام زين العابدين ابتعادا عنها و تركها للزعماء التقليديين، هي الادارية المرتبطة بكرسي الحكم و سلطة الدولة، و هي بالذات - هذ السياسة - المحتاجة الي كل ما يسددها بالعلم، و الفهم، والدارية، لأنها من الأمة للأمة في تلازم و تداخل يؤديان الي تفاعل تتكامل به الأمة، اذا صحت مضامينه، و تتناقص به اذا قسدت مواعينه!
من هنا تم اقتناع الامام بأن كرسي الحكم في الأمة ترتبط به سياسة احتكارية حاقدة، يتعلق بها زعماء تقليديون مستبدون، لا برضون بأية سياسة أخري تمد الي هذا الكرسي عينها أو الاصبع. وهكذا انتهي القرار الي تنجية الامامة من حتميات راهنة ترميها في القهر، و تهددها بسكون الحركة،،، و تهدد الأمة بالذات، باطالة مكوثها في الأقبية المعتمة التي ينوس كثيرا فيها الضوء!
و هكذا اعتزل الامام سياسة عجفت بمن يعجنها، و اشتاق الي الأخري التي هي بنت الصواب، و روح الحقيقة، و شمس تأخذ منها الأمة ضوءا لها، و دفئا، و خصبا، و امراعا. سيكون للعلم تحديد معني السباسة في كرسي حكم يسوس الأمة: و هو يوسع لها دروب الحق، و العدل، وروعات البيان - و هو يبعد عنها صنوف الجهل، و الزور، و مغامز البهتان - و هو ينتج لها القمح، و الزهر، و مغازل الخيطان، و هو يوسع لها الجو، و السهل، و مدارج الشطآن، و هو يعزز فيها قيمة الله، و قيمة الخلق الكريم، و قيمة الحياة في سجية الانسان.
هذا هو كله الامام زين العابدين: رد الي الامامة ما صدته عنها
[ صفحه 35]
زعامة التقليديين - و أولا و آخرا، ليس للأمة غير سياسة الرشد، ولن يحققها للأمة غير العلم الذي سينير مسعاها، و سيجعلها رافضة كل ما يعرقل نجواها.
هنالك جامعة أهل البيت، انها - من عهد الرسول - في صدر الجامع. لقد انعزل اليها الامام، فامتلأت بالتلاميذ الوافدين الي غرف ثمين.
ان من بينهم ابنه محمد الباقر، سيكون أنبه المصغين
و أنبه المتلقفين
و أنبه العازمين علي باقرالعلم.
لأن أباه العظيم يحفظ في سره وصية جده النبي:
بأن تفجير العلم وقف علي واحد من أهل بيته
تميزه النباهة المثلي
و الجدارة الجلي
و الاشارات الثمينة
منذ هذه الساعة المقتنعة بحقيقة الاكتشاف -
- و قد شهد لحقيقة ورود الوصية الشيخ جابر الأنصاري.
و شدد علي انطباقها في ملامح الفتي النبيه -
أطلق الامام علي ابنه اسم
«محمدالباقر»
[ صفحه 36]
العلة في كون أكثر أمهات الأئمة اماء
أولي الاسلام اهتماما كبيرا بالاعتناء بالرقيق، سواء كان منهم العبيد أم الاماء، فأصدر أحكاما صارمة في وجوب عتق رقبة عند اقتراف بعض الذنوب، كالافطار في شهر رمضان عمدا، أو الظهار، أو جز المرأة شعرها في المصاب، أو عند القتل، بالاضافة الي الدية و... [1] .
و لا يكفي الاهتمام بهم قولا، فترجمه الأئمة عليهم السلام فعلا، فلذا اختار أغلبهم أن يكون حجة الله في أرضه من أم جارية.
فالامام زين العابدين، و الصادق، و الكاظم، و الرضا، و الجواد، و الهادي، و العسكري و المهدي المنتظر عليهم السلام، كانت أمهاتهم جواري.
أما الهدف من ذلك: 1- نشر الاسلام في جميع أصقاع المعمورة، فالجارية عندما تلد من حر تتشبت بالحرية شرعا، فبعد موت سيدها تعتق من مال ولدها فقد تذهب الي بلادها و تنشر ما تعلمته من أسس الدين الحنيف، اضافة الي قومها فانهم سيفتخرون بمصاهرتهم لآل بيت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم منقذ البشرية، فقد يدخلوا في الاسلام أو التشيع فخرا و اعتزازا، و كان هذا أحد أساليب الدعوة.
2- ان أهل البيت عليهم السلام و لوا اهتماما بالام فقالوا: «اختاروا لنطفكم» [2] فكانوا يتربصون الحين - و لو بعد حين - ليحظوا بأنزه و أقدس و أطهر امرأة يتزوجونها لتلد لهم الامام، و قد توجد هذه المرأة بصفاتها من
[ صفحه 30]
غير الاماء، و لكنهم يفضلون الأمة، رفعا لشأن العبيد، و بأنه لا فرق بين حر و عبد الا بالتقوي.
3- الجارية تكون عادة، مطيعة بارة، لما قد تري من نفسها الخسة و الضعة، لاضطهاد المجتمع لها، فانها لما يحالفها الحظ، من رفع شأنها الي زوجة امام و انها ستصبح أم ولد و ستعتق فيما بعد، فستكون أبعد عن الحسد و الغيرة و غيرها من الشوائب، و في الحديث «خير الجواري ما كان لك فيها هوي و كان لها عقل و أدب فلست تحتاج الي أن تأمر و لا تنهي [3] .
و عن الامام زين العابدين عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم «أطلبوا الأولاد من أمهات الأولاد فان في أرحامهن البركة» [4] .
و عن الصادق عليه السلام عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عليكم بأمهات الأولاد فان في أرحامهن البركة [5] .
پاورقي
[1] هذه التفاصيل مذكورة في كتب الفقه كتاب الكفارات (و كثير من الاحكام مخير بين العتق و الاطعام و الصيام).
[2] مكارم الأخلاق ص 197 - وسائل الشيعة كتاب النكاح باب 13 - ح 2.
[3] وسائل الشيعة كتاب النكاح باب 5 ح 1 (أبواب مقدمات النكاح).
[4] وسائل الشيعة كتاب نكاح العبيد الاماء ص 81.
[5] نفس المصدر.
حضور بديهيته
لقد كان الامام جعفر الصادق رضي الله عنه يمتاز بحضور البديهة. و هذا يتبين من خلال مناظراته الفقهية الكثيرة فقد روي عن الامام أبي حنيفة رضي الله عنه أنه قال: قال لي أبوجعفر المنصور: يا أباحنيفة، ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد فهيئ له من مسائلك الصعاب، قال فهيأت له أربعين مسألة، ثم بعث الي أبوجعفر المنصور فأتيته بالحيرة فدخلت عليه و جعفر جالس عن يمينه فلما بصرت بهما دخلني لجعفر من الهيبة ما لم يدخلني لأبي جعفر فسلمت و أذن لي فجلست ثم التفت الي جعفر فقال: يا أباعبدالله تعرف هذا؟ قال: نعم، هذا أبوحنيفة، ثم أتبعها: قد أتانا، ثم قال: يا أباحنيفة، هات من مسائلك، نسأل أباعبدالله. و ابتدأت أسأله، و كان يقول في المسألة: أنتم تقولون فيها كذا و كذا، و أهل المدينة يقولون كذا و كذا و نحن نقول كذا و كذا، فربما تابعنا و ربما تابع أهل المدينة و ربما خالفنا جميعا، حتي أتيت علي أربعين مسألة ما أخرم منها مسألة، ثم قال أبوحنيفة: أليس قد روينا أن أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس؟ [1] .
[ صفحه 18]
و كذلك تظهر قوة حجته و سرعة حضور بديهته من خلال مناظرته مع أحد الزنادقة حول مسألة العدل بين الأزواج.
قال الزنديق: أخبرني عن قول الله تعالي: «فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثني و ثلاث و رباع فان خفتم ألا تعدلوا فواحدة» [2] .
و قال في آخر السورة «و لن تستطيعوا أن تعدلوا بين النساء و لو حرصتم فلا تميلوا كل الميل» [3] .
قال الامام الصادق: أما قوله تعالي: «فان خفتم ألا تعدلوا فواحدة» فانما عني النفقة. و قوله تعالي: «و لن تستطيعوا أن تعدلوا بين النساء و لو حرصتم» فانما عني بها المودة فانه لا يقدر أحدا أن يعدل بين امرأتين في المودة [4] .
و ان حضور البديهة من ألزم اللوازم لقادة الأفكار و الأئمة المتبعين، فلا توجد قيادة فكرية لعيي في البيان، و لا توجد قيادة فكرية لمن عنده حبسة في المعاني. [5] .
پاورقي
[1] تهذيب الكمال: 5 / 79، السير: 6 / 258.
[2] سورة النساء: آية 3.
[3] سورة النساء: آية 129.
[4] الامام الصادق لأبي زهرة: 79.
[5] الامام الصادق لأبي زهرة: 79.
ابوجعفر المنصور
الجدير بالذكر - ان تسمية العلويين تشمل كل من آمن بان الولاية هي للامام علي عليه السلام بعد النبي صلي الله عليه و آله و سلم الذي قال: من كنت مولاه فعلي مولاه. كما تقع علي كل من تشيع للامام و اصحابه كسلمان الفارسي و ابوذر و المقداد عليه السلام و غيرهم، و قد انسحب اسم العلويين علي جميع الفرق التي تولدت بعد الامام علي سواء اكانوا من الحسنيين و الحسينيين او الزيديين او اتباع الائمة لما بعد الامام الصادق كالجعفرية و الاسماعيلية بما فيهم الموحدون، و بالتالي فان هذه المحنة قد شملت الجميع في العهد العباسي سواء اكانوا من المغالين في الامام علي، او المعتدلين، فكلهم بنظر العباسيين اعداء يقتضي الحذر منهم او القضاء عليهم.
و بعد ان انتقل الامر بعد السفاح الي اخيه المنصور سنة 136 ه فأصبح الوضع كالمستجير من الرمضاء بالنار فبعد ان كان السفاح لين الجانب مع ابناء عمه، يصلهم و يتظاهر بالعطف عليهم، و يتحمس لما نالهم من الأذي و ما حل بهم من نكبات في العهد الأموي، و يعلن بأخذ ثأرهم و الانتقام من عدوهم.
و كان العلويون و العباسيون علي وئام لم تنقطع بينهم الصلات، و لم يحدث بينهم - بادي الامر - ما يثير الاحقاد و يفرق الكلمة، غير ان العباسيين - فيما بعد - استأثروا بالسلطة و نقضوا
[ صفحه 48]
بيعتهم التي عقدوها لآل علي عليه السلام و عاني الامام ما عاناه من ولاتهم.
جاء المنصور الي السلطة بعد ان بويع بوصية من السفاح عند وفاته لثلاث عشرة ليلة خلت من ذي الحجة سنة ست و ثلاثين و ماية و كانت الدولة العباسية قد احكمت قواعدها، و رسخت اسسها بالقهر و الاعتداء و سفك الدماء، و قد تسلمها المنصور و هي ثابتة الاركان، فاسفر عن وجهه في الاعتساف و الظلم، و ابرز رغبته في التنكيل و التعذيب، و بني مدينة بغداد و اتخذها عاصمة للخلافة العباسية، و قد ازدانت بالقصور الفخمة و المساجد و الحمامات، و ازدهرت اسواقها بالتجارة و البضاعة و حل بها الرخاء، و انتقل اليها مئات الآلاف من الناس، و اهل الحرف و ارباب الصناعات المختلفة، فقد جعل منها المنصور سجنا كبيرا للمسلمين، واستن فيها للطواغيت اساليب الدمار الشامل، و ابتكار الاحكام العرفية التي ما انزل الله بها من سلطان، فبني من السجون و زنزانات الاعتقال ما لا يعرف به الليل من النهار، و القي بالمعارضين و اشباه المعارضين ممن يؤخذ علي الظنة التهمة، في الاقبية و الطوامير المرعبة، و استحدث لازهاق الارواح ما لا يخطر علي قلب بشر، فكانت الاسس و القواعد من البيوت تلتهم الناس احياء، و كانت الاسطوانات المجوفة يقذف فيها الشباب و يبني عليهم و هم احياء فينطمس كل اثر [1] .
[ صفحه 49]
و قد روي الطبري انه اختزن في زج كبير رؤوس الثائرين من قتلي العلويين، و في آذانهم رقاع فيها انسابهم و اسماؤهم، شيوخا و ايفاعا و اطفالا، و اوصي بتسليم مفاتيحها الي المهدي يفتحها بعد موته [2] .
و كان المطبق سجنا في تصميمه، فما دخله احد الا فقد الابصار، و تعرض للتسمم، و فارق الحياة، و اذا عاش كان نسيا منسيا.
و استن المنصور الختل و الغدر و الاغتيال السري، و امعن في التصفية الجسدية لخصومه اني كانوا، فلاقي ابومسلم الخراساني أمين آل محمد، فيما لقبوه،... القتل صبرا علي يديه، و غدر بعمه عبدالله بن علي بعد حبسه تسع سنين، و بعد ان اعطاه امانا كاذبا، فقتله شر قتلة مع جارية له، وضعهما في فراش واحد، و هدم عليهما المعتقل [3] ، و سير الهاشميين من ابناء الامام الحسن عليه السلام اسري مربطين بالسلاسل و الاغلال من المدينة حتي العراق، وزج بهم في السجن، وهدمه فيما بعد عليهم، و اذاق عبدالله المحض شتي صنوف التعذيب و التوهين حتي قتله في المطبق، و احضر محمد بن ابراهيم الديباج، و كان وجهه يتلألأ نورا، فقال له المنصور:
«انت المسمي بالديباج الأصفر؟» قال: نعم، فقال المنصور:
[ صفحه 50]
«أما والله لأقتلنك قتلة، ما قتلتها أحدا من اهل بيتك! و امر باسطوانة فرغت من الحجارة، و ادخل فيها، ثم بنيت عليه و هو حي» [4] .
و قد غدر بكثير من اصحابه فضلا عن الثائرين و بطرق مختلفة. فقد اغتال محمد بن ابي العباس علي يد طبيب نصراني، كان يستعين به علي قتل من لا يحب ان يتجاهر بقتله، و قد اتخذ سما قاتلا يضغه في دواء من يريد ان يغتاله [5] .
و قد نقل عن احمد بن حنبل انه رأي رجلا متعلقا باستار الكعبة، يتذرع الي الله بالمعذرة، و اقر له، بانه بني علي ستين علويا بأمر من المنصور، و استثني من الستين واحدا، غلاما لا نبات بعارضيه، فلما جاء ليقتله بكي بكاء شديدا و قال: أبكي مخالفتي امي و هي لا تنام الا ان تعانقني و قد حبستني شهرا فهربت منها و لا تدري حالي فتركته.
و سعي المنصور الي ازالة معالم اهل البيت عليه السلام واسف انه لم يقاتل ضد الحسين في كربلاء، فتتبع قبره، و هو اول من سن هدم قبر الحسين عليه السلام في كربلاء [6] .
أما فسقه و فجوره و شربه العلني للخمر او الرضا بشربه و بحضوره، فاليك ذلك.
[ صفحه 51]
ختن بعض القواد ولدا له، و دعا الي الطعام اباجعفر المنصور، وعددا من الوجهاء و منهم الامام الصادق عليه السلام فاستسقي رجل منهم الماء فأتي بقدح فيه شراب لهم، فلما صار القدح في يد الرجل قام الامام عليه السلام من المائدة، فسئل عن قيامه فقال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ملعون من جلس علي مائدة يشرب عليها الخمر [7] .
و مع كل الجرائم التي ارتكبها في حياته فانه يوصي ولده المهدي قائلا: يا بني اني جمعت لك من الاموال ما لم يجمعه خليفة قبلي، و جمعت لك من الموالي ما لم يجمعه خليفة قبلي، و بنيت لك مدينة لم يكن في الاسلام مثلها... و احذر من عيسي بن زيد (الشهيد) فانفق هذه الاموال، و اقتل هؤلاء الموالي، و اهدم هذه المدينة، حتي تظفر به ثم لا الومك [8] .
و هذا الخوف الشديد منه، لان ابن الشهيد زيد سيلقي تأييدا من الشعب، لان اباه قام بثورة علي بني امية، و خاصة انه من العلويين الذين يخشاهم علي ملكه، ثم انه من المؤيدين لابراهيم و محمد ابن عبدالله بن الحسن بن الحسن.
و من عجيب ما ذكر عند موته، مارواه خادمه ابن الربيع. قال: كنت مع المنصور في السفر الذي مات فيه، فنزلنا بعض
[ صفحه 52]
المنازل، فدعاني و هو في قبة الي حائط فقال: الم انهكم ان تدعوا العامة تدخل هذه المنازل فيكتبون فيها ما لا خير فيه؟
قلت و ما هو؟ قال: الا تري ما علي الحائط مكتوب؟
أباجعفر حانت وفاتك و انقضت
سنوك وامر الله لا بد نازل
أباجعفر هل كاهن او منجم
يرد قضاء الله ام انت جاهل
فقلت: و الله ما علي الحائط شي ء و انه لنقي ابيض.
قال: «انها و الله اذا نفسي نعيت الي الرحيل» [9] .
و مات من البطنة اذ اوصاه الاطباء بقلة الطعام فلم يفعل، و اراد دواء لاستمراء الطعام فنهوه عن ذلك، فاصر و استمر في طعامه فاستحسنه و استزاد منه، فمات علي اثره [10] .
و كانت مدة خلافته اثنين و عشرين عاما الا اياما، و له من العمر حينما ما بين ال 63 الي 68 عاما و كانت وفاته 158 ه من ذي الحجة [11] .
[ صفحه 53]
پاورقي
[1] الامام الصادق - زعيم اهل البيت د. محمد الصغير ص 102.
[2] الطبري: تاريخ الامم و الملوك 6 / 320.
[3] المسعودي مروج الذهب 3 / 305.
[4] الطبري: تاريخ الامم و الملوك 9 / 398.
[5] باقر شريف القرشي: حياة الامام موسي بن جعفر 1 / 374.
[6] الحياة السياسية للامام الرضا (ع) ص 88.
[7] بحارالانوار ج 74 / 39.
[8] الحياة السياسية للامام الرضا (ع) ص 66. - ابن الاثير ج 3 / 625. الطبري ج 8 / 107 حوادث 158.
[9] من مجالس عاشوراء للنجفي ص 288 - مروج الذهب ج 3 / 318 - ابن الاثير في كامله ج 3 / 627 و ذكر الطبري انه قال المنصور حينها لعلامة اقرأ لي آية فقرأ (سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون)، فقال ألم تجد غير هذه الآية، فقال: محي من قلبي الا هذه الآية فأمر بفكيه فوجئا. الامام جعفر في محنة التاريخ - عايدة طالب - ص 386 - 387.
[10] الطبري ج 8 / 60.
[11] الطبري الكامل في التاريخ ج 3 / 627 مروج الذهب 3 / 344 - اليعقوبي 2 / 381.
الصادق و الوصايا
أما وصايا الصادق و عظاته فكثيرة، و لطالما كان ينثرها بين أهله و طلابه و شيعته و مريديه، و من وصاياه - رضي الله عنه - قوله: لا تخالطن من الناس خمسة.
- الأحمق، فانه يريد أن ينفعك فيضرك.
- و الكذاب، فان كلامه كالسراب، يقرب منك البعيد، و يباعد منك القريب.
- و الفاسق، فانه يبيعك بأكلة أو شربة.
- و البخيل، فانه يخذلك و أنت أحوج ما تكون اليه.
- و الجبان، فانه يسلمك و يتسلم الدية.
أخيرا، و مرة ثانية، أنهي كلامي من حيث بدأت، فأهيب بكبار علماء أهل السنة و فقهائهم، أن يتعمقوا بدراسة المذهب الخامس في الاسلام - مذهب الامام جعفر - الي جانب تعمقهم في معرفة مذاهبهم، فيستفيدوا كثيرا من علمه الغزير و تراثه الثمين.
جزي الله الامام جعفر الصادق، خير ما يجزي به العلماء العاملين، و رضي الله عنه، و عن آل بيت رسول الله أجمعين.
ابن أبي ليلي
2. و قال ابن أبي ليلي (م 148) - حينما قال له نوح بن دراج: أكنت تاركا قولا قلته، أو قضاءا قضيته لقول أحد؟! قال -: «لا، الا رجل واحد، قلت: من هو؟ قال: جعفر بن محمد». [1] .
پاورقي
[1] تهذيب الأحكام 292:6 / 807؛ المناقب 249:4؛ بحارالأنوار 29:47.
اصول الفرق الاسلامية
ان الأمة الاسلامية قد افترقت ثلاث و سبعين فرقة كما أنبأ عن ذلك نبينا الصادق الأمين. صلي الله عليه و آله بقوله: ستفترق امتي علي ثلاث و سبعين فرقة [1] ، و تلك من أعلام نبوته و ما أكثرها.
و الذي نريد أن نبحث عنه في هذا الفصل هو ما كان من الفرق في عصر الصادق بارزا يعرف، و نخص البحث في الأصول التي ترجع اليها الفرق المتشعبة، و قد نشير الي بعض تلك الشعب بعد ذكر الأصل، و ذلك أقرب للقصد، و أمس بالخطة.
[ صفحه 39]
ان جميع أصول الفرق الاسلامية، التي اليها المرجع و المآل أربعة: المرجئة، المعتزلة، الشيعة، الخوارج [2] فان كل فرقة تنتمي الي أحد هذه الأصول، و أما الغلاة و ان رمتهم الفرق الأخري بالكفر الا أنهم أيضا من شعب هذه الأصول - و لو بزعمهم - فالكلام في هذه الأصول الأربعة عنوان البحث.
پاورقي
[1] سنن ابن ماجة: 2 / 1321 .
[2] فرق الشيعة لابي محمدالحسن النوبختي: 17، و ذكر ابن حزم في الفصل:2 / 88 أنها خمسة بجعل أهل السنة فرقة في قبال المرجئة و المعتزلة.
الرياء
الرياء: طلب المنزلة في قلوب الناس بخصال الخير أو ما يدل من الآثار عليها باللباس و الهيئة و الحركات و السكنات و نحوها.
و هو من الكبائر الموبقة و المعاصي المهلكة، و قد تعاضدت الآيات و الأخبار
[ صفحه 25]
علي ذمه، و قد ورد عن الصادق عليه السلام الكثير من الأحاديث في ذمه و تنقص صاحبه، فقال مرة:
كل رياء شرك [1] انه من عمل للناس كان ثوابه علي الناس، و من عمل لله كان ثوابه علي الله. [2] .
و قال اخري في قوله تعالي: «فمن كان يرجو لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه أحدا»: [3] الرجل يعمل شيئا من الثواب لا يريد به وجه الله، انما يطلب تزكية الناس، يشتهي أن تسمع به الناس، فهذا الذي أشرك بعبادة ربه، ثم قال عليه السلام: ما من عبد أسر خيرا فذهبت الأيام حتي يظهر الله له خيرا، و ما من عبد يسر شرا فذهبت به الأيام حتي يظهر الله له شرا» [4] .
و قال طورا: «ما يصنع أحدكم أن يظهر حسنا و يسر سيئا، أليس يرجع الي نفسه فيعلم أن ليس كذلك، والله عزوجل يقول: بل الانسان علي نفسه بصيرة» [5] ان السريرة اذا صحت قويت العلانية». [6] .
أقول: ما أغلاها كلمة، لأن المرائي يرجع الي نفسه فيعرف أنه يظهر غير ما يضمر، فيظهر ذلك علي أعماله من حيث يدري و لا يدري، لأنه بالرجوع الي نفسه يشعر بهذا الضعف و الخداع و لابد أن يبدو الضعف علي عمله فيختلج فيه.
[ صفحه 26]
أما الذي توافق عنده السر و العلن في الصلاح فانه يكون قويا في عمله لأنه مطمئن من نفسه شاعر بقوتها، و الشعور بالقوة يسيطر علي أقوال الانسان و أفعاله.
و قال أيضا عليه السلام: من أراد الله بالقليل من عمله أظهر الله له اكثر مما أراد، و من أراد الناس بالكثير من عمله في تعب من بدنه، و سهر من ليله، أبي الله عزوجل الا أن يقلله في عين من سمعه.
و قال أيضا: ما يصنع الانسان أن يعتذر بخلاف ما يعلم الله منه، ان رسول الله صلي الله عليه و آله كان يقول: من أسر سريرة ألبسه الله رداها ان خيرا فخيرا، و ان شرا فشرا.
و قال عليه السلام: اياك و الرياء، فانه من عمل لغير الله و كله الله الي من عمل له. [7] .
أقول: هذه شذرات من كلامه في الرياء، أبان فيها عن سوء هذه النية الفاشلة، و خيبة من يريد منها رضي الناس، فتفضحه الأيام فلا عمله زكاه و لا حصل علي ما رائي لأجله.
پاورقي
[1] اذ أن من قصد بعبادة الله التقرب الي الناس فلا يقصد ذلك الا حيث يظن أن من قصد التقرب اليه له الحول و القوة و النفع و الضر من دون الله تعالي، و هذا هو الشرك بعينه.
[2] الكافي، باب الرياء: 2 / 293 / 3.
[3] الكهف: 110.
[4] الكافي: 2 / 295 / 12.
[5] القيامة: 14.
[6] الكافي: 2 / 295 / 11.
[7] الكافي: 2 / 293 / 1.
الخاتمة
أيها الامام
أتراني وصلت اليك و أنا أقفو خطاك في بحث نحيل؟
ولكنك عظيم يا سيدي، و رائع رائع و أنت تنقل خطاك.
لا أنا - و لا أي سواي - الا و هو خاشع
أمام وقع خطاك
فأنت كالمدي وسيع - و أنت كالفيض غزير
و أنت صدق في المدي، و أنت أنت نعمة من نعم الفيض الغزير
و لقد كرموك بالوصف و قالوا غنك:
انك لدني العلم و الفهم و لدني الصفات.
و لقد أصابوك بالعرفان، و كفكفوك بالوجدان.
و أي عقل متين، و علم وفير، ليسا من فيض لدني المنال؟
و أي اجتهاد، و أي كشف، و أي غوص في الدلال؟
ليست كلها من لدنية بهية الحق و رخية الدلال؟
فالعلم في عمق المدي
و العقل في لغة الحجي
و الروح في ردهات التقي و ألوان الجمال
هي كلها من نعمة الله العظيم الكريم الواسع الحق و الرحب المآل.
فيا سيدي
ان المدي لنا من بعدك، ما فتحته أمامنا الا حتي نقفو خطاك.
انه المفسوح - و أنت الذي فسحته بعزمك الملحاح - لنبلغ المحطات الجليلة - حتي نجمع كل العلم نبني به المحطات النبيلة.
فأي شي ء نكون نحن ان لم نلبك في النداء؟
و أنت أنت الذي بهوت بالعلم تجمعه من أبهي المغازل
[ صفحه 58]
و أنت أنت الذي رصعته بالجهد التقي، و أنه أقوي المعاول
و مشيت به لتزيين الخلية
لترسيخ المجتمع الذي هو كل الخلية
و ان يكن العلم من مبتغاك -
و لكن الأمة كانت مبتغاك.
و ان تكن السياسة من لطف مشتهاك
فان انسان الأمة التقية كان مشتهاك.
و هكذا جمعت العلم نورا، و قدمته للأمة تفجر به طاقاتها الكريمة
و هكذا جمعت العلم و ألفت منه سياسة الأمة
و هكذا رحت تغني النول
بخيط الخز و خيط الصوف و كل خيوط القنب.
كل ذلك كان مبتغاك
فيا ليت عصورنا كلها تقفو خطاك و تنفذ ما رسمت خطاك.
ان الرسالة - آنذاك - هي الحية
في أمة تنام و تحب أن تصحو - أيها الامام -
علي وقع خطاك
خطط الامام في حقل التطبيق
و اذا استعرضنا نشاطات الامام الصادق (ع) و فعالياته التغييرية التي قادها عبر مشروعه الاصلاحي
[ صفحه 218]
العام، لما كدنا أن نحصيها كثرة علي اننا سنستعرض بعض عناوين تلك الفعاليات العظيمة التي ساهمت في بناء الاسلام، و ارساء قواعده في دنيا الناس.
و هذه بعض تلك العناوين:
هيبته و وقاره
كانت الوجوه تعنو لهيبة الامام الصادق عليه السلام و وقاره ، فقد حاكي هيبة الأنبياء ، و جلالة الأوصياء ، و ما رآه أحد الا هابه لأنه كانت تعلوه روحانية الامامة ، و قداسة الأولياء ، و كان ابن مسكان و هو من خيار الشيعة الثقات ، لا يدخل عليه شفقة أن لا يوافيه حق اجلاله و تعظيمه ، فكان يسمع ما يحتاج اليه من امور دينه من أصحابه ، و يأبي أن يدخل عليه، [1] فقد غمرته هيبته .
پاورقي
[1] الاختصاص:203.
مناظرة ابن أبي ليلي في الفضاء
و عن سعيد بن أبي الخضيب [1] قال: دخلت أنا و ابن أبي ليلي المدينة، فبينما نحن في مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم اذ دخل جعفر بن محمد عليه السلام، فقمنا اليه، فسألني عن نفسي و أهلي ثم قال: من هذا معك؟ فقلت: ابن أبي ليلي قاضي المسلمين!
فقال: نعم. ثم قال عليه السلام له: أتأخذ مال هذا فتعطيه هذا، و تفرق بين المرء و زوجه، و لا تخاف في هذا أحدا؟ قال: نعم.
قال عليه السلام: فبأي شي ء تقضي؟ قال: بما بلغني عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و عن أبي بكر و عمر.
قال عليه السلام: فبلغك أن رسول الله صلي الله عليه و آله قال: «أقضاكم علي بعدي»؟ قال: نعم.
قال عليه السلام: فكيف تقضي بغير قضاء علي عليه السلام و قد بلغك هذا؟!
قال: فاصفر وجه ابن أبي ليلي: ثم قال: التمس مثلا لنفسك، فوالله لا اكملك من رأسي كلمة أبدا [2] .
[ صفحه 62]
پاورقي
[1] سعيد بن أبي الخضيب البجلي: عده الشيخ في رجاله: 205 من أصحاب الصادق عليه السلام.
[2] الاحتجاج: 253.
استجابة الدعاء
أدلي الامام الصادق عليه السلام، بكوكبة من الاحاديث، أعرب فيها، عن الاسباب الموجبة لاستجابة الدعاء، وهذه بعضها:
جلده و صبره
ان الصابرين هم الذين يعلون علي الأحداث، و لا يزعجهم اضطراب الأمور عليهم و نيلهم الأذي، و كان الصادق صبورا قادرا علي العمل المستمر الذي لا ينقطع. و كان ذا جلد و صبر و قوة نفس و ضبط لها، و كان مع ذلك عبدا شكورا، و انا نري ان الصبر و الشكر معنيان متلاقيان في نفس المؤمن القوي الايمان. ان الصبر الحقيقي يقتضي الرضا، و هو الصبر الجميل. و كان الصادق صابرا شاكرا خاشعا قانتا عابدا، صبر في الشدائد و في فراق الأحبة و في فقد الولد. فمن شكر النعمة فهو الصابر عند نزول النقمة و هذا هو الشكر الكامل مع الصبر الكامل. و علي العكس ان الصبر مع التململ لا يعد صبرا، انما هو الضجر، و الضجر و الصبر متضادان. و ان اوضح الرجال الذين يلتقي فيهم الصبر مع الشكر هو الصادق كما عرفنا.
[ صفحه 15]
آدم بن عيينة بن أبي عمران الهلالي
آدم بن عيينة بن أبي عمران الهلالي، الكوفي، أخو سفيان بن عيينة. مجهول الحال، ويقول عنه العامة بأنه كان ضعيفا لا يحتج بحديثه. كان حيا قبل سنة 148.
المراجع:
رجال الطوسي 143. تنقيح المقال 1: 2. أعيان الشيعة 2: 86. مجمع الرجال 1: 14. نقد الرجال 3. جامع الرواة 1: 8. معجم رجال الحديث 1: 121. توضيح الاشتباه 2. خاتمة المستدرك 2. منتهي المقال 17. منهج المقال 14. روضة المتقين 14: 325. لسان الميزان 1: 336. ميزان الاعتدال 1: 170. الجرح والتعديل 1: 1: 267. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 1: 13. المغني في الضعفاء 1: 64.
سلمه بن عبد الله الحناط (الكوفي)
أبو محمد سالم، وقيل سلمه بن عبد الله الحناط، وقيل الخياط الكوفي
إمامي
المراجع:
رجال الطوسي 210. تنقيح 2: خاتمة المستدرك 805. نقد الرجال 145. معجم رجال الحديث 8: 21 و 214. نقد الرجال 145. جامع الرواة 1: 349. مجمع الرجال 3: 93. أعيان الشيعة 7: 177. توضيح الاشتباه 167. منتهي المقال 142. منهج المقال 157. نضد الإيضاح 149. أضبط المقال 515. راهنماي دانشوران (فارسي) 1: 241.
مالك بن عطية البجلي
أبو الحسين، وقيل أبو المحسن مالك بن عطية البجلي، الأحمسي، الكوفي.
من ثقات محدثي الامامية، وله كتاب. روي كذلك عن الامامين السجاد عليه السلام والباقر عليه السلام. روي عنه محمد بن صدقة، والحسن بن محبوب، وعلي بن الحكم وغيرهم.
المراجع:
رجال الطوسي 101 و 136 و 308. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 50. معجم رجال الحديث 14: 168. رجال النجاشي 299. فهرست الطوسي 168. معالم العلماء 123. رجال ابن داود 157. هداية المحدثين 223. رجال الحلي 169. معجم الثقات 98. نقد الرجال 279. رجال البرقي 47. توضيح الاشتباه 257 وفيه الأحمري بدل الأحمسي. جامع الرواة 2: 37. رجال الكشي 367. مجمع الرجال 5: 91. منتهي المقال 251. منهج المقال 272. جامع المقال 86. روضة المتقين 14: 418. وسائل الشيعة 20: 307. الوجيزة 45. إتقان المقال 111. رجال الأنصاري 144.
[ صفحه 10]
في ذكر نبذة من علومه
عن المفيد ره [1] قال: كان عليه السلام يقول: علمنا غابر و مزبور و نكت في القلوب و نقر في الاسماع و ان عندنا الجفر الاحمر و الابيض و مصحف فاطمة سلام الله عليها و أن عندنا الجامعة فيها جميع ما يحتاج الناس اليه، فسئل عن تفسير هذا الكلام، فقال:
أما الغابر، فالعلم بما يكون، أما المزبور، فالعلم بما كان؛ و أما نكت في القلوب، فهو الالهام، و النقر في الاسماع فهو حديث الملئكة يسمع كلامهم و لا يري أشخاصهم.
و اما الجفر الاحمر، فوعاء فيه سلاح رسول الله «ص» و لن يخرج حتي يقوم قائمنا أهل البيت، و أما الجفر الابيض، فوعاء فيه توراة موسي و انجيل عيسي، و زبور داود، و كتب الله الاولي، و أما مصحف فاطمة
[ صفحه 44]
عليها السلام، ففيه ما يكون من حادث و أسماء كل من يملك الي أن تقوم الساعة و اما الجامعة، فهي كتاب طوله سبعون ذراعا املاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من فلق فيه و خط علي بن أبي طالب أميرالمؤمنين بيده فيه والله جميع ما يحتاج الناس اليه الي يوم القيامة حتي أن فيه ارش الخدش و نصف الجلدة.
و كان عليه السلام يقول: حديثي حديث أبي و حديث أبي حديث جدي علي بن أبي طالب أميرالمؤمنين عليه السلام و حديث علي أميرالمؤمنين حديث رسول الله (صلي الله عليه و آله) و حديث رسول الله (صلي الله عليه و آله) قول الله عزوجل.
و روي أبوحمزةالثمالي عن أبي عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام قال: سمعته يقول: ألواح موسي عندنا، و عصا موسي عندنا. و نحن ورثة النبيين عليهم السلام.
و روي معاوية بن وهب عن سعيد السمان قال: كنت عند ابي عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام اذ دخل عليه رجلان من الزيدية، فقالا له: أفيكم امام مفترض الطاعة الي أن قال فلما رأيا الغضب في وجهه خرجا، فقال لي: أتعرف هذين، قلت نعم همامن أهل سوقنا و هما من الزيدية، و هما يزعمان ان سيف رسول الله (صلي الله عليه و آله) عند عبدالله بن الحسن.
فقال عليه الصلوة و السلام: كذبا لعنهماالله و الله ما رآه عبدالله ابن الحسين بعينيه و لا به واحدة من عينيه و لا رآه أبوه اللهم الا أن يكون رآه عند علي بن الحسين، فان كانا صادقين فما علامة في مقبضه و ما اثر في موضع
[ صفحه 45]
مضربه و ان عندي لسيف رسول الله و ان عندي لراية رسول الله و درعه و لامته و مغفره فان كانا صادقين فما علامة في درع رسول الله (صلي الله عليه و آله) و ان عندي لراية رسول الله (صلي الله عليه و آله) المغلبة، و ان عندي ألواح موسي و عصاه، و ان عندي لخاتم سليمان ابن داود، و ان عندي الطست التي كان موسي يقرب فيها القربان، و ان عندي الاسم الذي كان رسول الله (صلي الله عليه و آله) اذا وضعه بين المسلمين و المشركين لم تصل من المشركين الي المسلمين نشابة.
و ان عندي لمثل الذي جائت به الملئكة، و مثل السلاح فينا كمثل التابوت في بني اسرائيل، كانت بنو اسرائيل في أي بيت وجد التابوت علي أبوابهم، أوتو النبوة و من صار اليه السلاح منا، أوتي الامامة و لقد لبس أبي درع رسول الله (صلي الله عليه و آله)، فخطت عليه الارض خطيطا و لبستها انا فكانت و كانت قائمنا من اذا لبسها ملئها الله انشاءالله.
قال الشيخ الجليل المفيد: يعني التابوت الذي جائت به الملئكة الي طالوت، و روي عبد الاعلي بن أعين قال: سمعت أباعبدالله (عليه السلام) يقول: عندي سلاح رسول الله (صلي الله عليه و آله) لا أنازع فيه، ثم قال: ان السلاح مدفوع عنه، لو وضع عند اشر خلق الله كان خيرهم، ثم قال: ان السلاح مدفوع عنه، لو وضع عند اشر خلق الله كان خيرهم، ثم قال:
ان هذا الامر يصير الي من يلوي له الحنك، فاذا كانت من الله فيه المشية أخرج فيقول الناس: ما هذا الذي كان، و يضع الله له يدا علي رأس رعيته.
و روي عمر بن أبان قال: سئلت أباعبدالله (عليه السلام) عما يتحدث الناس أنه دفع الي أم سلمة رحمةالله عليها صحيفة مختومة: فقال: ان رسول الله
[ صفحه 46]
(صلي الله عليه و آله) لما قبض ورث عليا عليه السلام علمه و سلاحه و ما هناك ثم صار الي الحسن ثم صار الي الحسين (عليه السلام)، قال: فقلت له: ثم صار الي علي بن الحسين (عليه السلام) ثم صار الي ابنه ثم انتهي اليك؟ قال: نعم، الخ، انتهي ما نقله المفيد ره في «الارشاد».
و عن «نور الابصار» قال في «حيوة الحيوان الكبري»: [2] فائدة: قال ابن قتيبة في كتاب «أدب الكاتب»: و كتاب «الجفر» كتبه الامام جعفر الصادق (عليه السلام) بن محمد الباقر (عليه السلام) فيه كل ما يحتاجون الي علمه الي يوم القيامة و الي هذا الجفر اشار أبوالعلاء المعري بقوله:
«لقد عجبو الال البيت لما
أتاهم علمهم في جلد جفر»
و مرآة المنجم و هي صغري
تريه كل عامرة و قفر»
والجفر من أولاد المعز ما بلغ أربعة أشهر و انفصل عن أمة، و في «الفصول المهمة»: قال بعض أهل العلم: ان كتاب «الجفر» الذي بالمغرب يتوارثه بنو عبدالمؤمن بن علي من كلام جعفر الصادق (عليه السلام) و له فيه المنقبة السنية و الدرجة التي هي في مقام الفضل عليا.
ثم قال: و كان جعفر الصادق (عليه السلام) مجاب الدعوة و اذا سئل الله شيئا لايتم قوله الا و هو بين يديه الخ، و عن «ينابيع المودة» [3] عن كتاب «الدر المكنون و الجوهر المصون» قال: ثم الامام جعفر الصادق ورث من أبيه (عليه السلام) «علم الحروف» و هو الذي غاص في أعماق أغواره و استخرج درره من أصداف أسراره و حل معاقد رموزه و فك طلاسيم كنوزه و صنف
[ صفحه 47]
الخافية في علم الجفر و جعل في خافيته الباب الكبير «أبتث» و في الباب الصغير «أبجد» الي «قرشت».
و نقل انه يتكلم بغوامض الاسرار والعلوم الحقيقية و هو ابن سبع سنين، و قال الامام جعفر الصادق: علمنا غابر مزبور، و كتاب مسطور في رق منشور، و نكت في القلوب، و مفاتيح أسرار الغيوب، و نقر في
الاسماع؛ و لا ينفر عنه الطباع، و عندنا الجفر الابيض و الجفر الاحمر و الجفر الاكبر و الجفر الاصغر الي أن قال:
قيل: ان الجفر يظهر في آخر الزمان مع الامام المهدي (عليه السلام) و لا يعرف عن الحقيقة الا هو، و كان الامام علي (عليه السلام) من اعلم الناس، به علم الحروف و أسرارها، و قال الامام علي (عليه السلام): سلوني قبل أن تفقدوني؛ فان بين جنبي علوما كالبحار الزواخر.
ثم قال: و اعلم أن هذا الجفر هو التكسير الكبير الذي ليس فوقه شي ء و لم يهتد الي وضعه من لدن آدم (عليه السلام) الي الاسلام غير الامام علي (عليه السلام) كل ذلك ببركة التعلم من خير الانام و مصباح الظلام محمد عليه أفضل الصلاة و اتم السلام الخ.
پاورقي
[1] الارشاد ص 252.
[2] حيوة الحيوان ج 2 ص 86 ط مطبعة العامرة لشرقية به مصر.
[3] ص 348 ط بمبئي.
مقايسه ي بني اميه با بني عباس در ظلم به خاندان نبوت
بني اميه سه امام از فرزندان پيامبر صلي الله عليه و آله را مانند امام حسن و امام سجاد و امام باقر عليهم السلام مسموم نمودند و بني عباس شش نفر آنان را مانند امام صادق و امام كاظم و امام رضا و امام جواد و امام هادي و امام عسكري عليهم السلام مسموم نمودند.
هشام بن عبدالملك بن مروان، امام باقر و امام صادق عليهماالسلام را به شام فرستاد تا آسيبي به آنان وارد نمايد، لكن هنگامي كه آنان وارد شام شدند او ناچار گرديد كه آنان را اكرام نمايد و به مدينه بازگرداند، از ترس آن كه مردم به آنان روي آورند. بني عباس نيز هيچ امامي از ائمه ي اهل بيت عليهم السلام را نگذاردند كه در خانه ي خود بماند. از اين رو، سفاح، امام صادق عليه السلام را احضار نمود و منصور نيز چندين مرتبه آن حضرت را احضار كرد و هارون الرشيد نيز امام كاظم عليه السلام را احضار زنداني نمود و سپس او را آزاد كرد و چيزي از آن نگذشت كه باز او را احضار نمود و به زندان انداخت و از زندان خارج نگرديد مگر اين كه به وسيله ي سم شهيد شده بود. ديگر سؤال مكن كه پس از خارج نمودن جنازه ي او از زندان چگونه بدن آن حضرت را روي جسر بغداد گذارد و اعلان نمود: «اي مردم! اين جنازه ي امام رافضي هاست پس او را بشناسيد» [و اجازه نداد كه شيعيان بدن امام خود را تشييع نمايند.]
مأمون الرشيد نيز امام رضا عليه السلام را از مدينه به خراسان احضار نمود و اجازه نداد كه به مدينه بازگردد تا او را شهيد نمود [و چون در غربت و دور از اهل و عيال خود مسموم گرديد غريب ناميده شد]. مأمون نيز حضرت جواد عليه السلام را از مدينه به طوس احضار نمود، لكن قصد سويي به او ننمود و او را به مدينه بازگرداند، ولي هنگامي كه معتصم به حكومت رسيد او آن حضرت را احضار نمود و به زندان انداخت و از زندان آزادش نكرد تا با حيله و نيرنگ او را مسموم نمود. متوكل عباسي نيز حضرت هادي عليه السلام را احضار نمود و تا زنده بود كوشيد تا از كرامت و بزرگواري او بكاهد و چون متوكل به هلاكت رسيد پياپي ملوك عباسي آن حضرت را آزار مي نمودند و كار را بر او سخت مي گرفتند.
گاهي او را به زندان مي انداختند و گاهي آزاد مي كردند تا اين كه در نهايت معتصم
[ صفحه 45]
عباسي او را به وسيله ي سم شهيد نمود. فرزند او امام عسكري عليه السلام نيز در شهر سامرا باقي ماند و به او اجازه ي بازگشت به مدينه را نمي دادند و حتي نمي گذاردند در خانه ي خود بماند. گاهي او را به زندان مي انداختند و گاهي آزاد مي نمودند تا اين كه معتمد عباسي او را مسموم نمود. معتمد سپس به جستجوي فرزند او ابوالقاسم عليه السلام بود؛ چرا كه دانسته بود او فرزند پنج ساله اي داشته است و مي خواست او را نيز به شهادت برساند. پس آن حضرت غايب گرديد و تاكنون در غيبت به سر مي برد.
در مقايسه اي ديگر بني اميه عده ي زيادي از علويين را به وسيله ي سم و زندان كشتند و به دار آويختند كه مي توان از آنان زيد بن علي بن الحسين عليه السلام و يحيي و گروهي كه در واقعه ي جانسوز حرة كشته شدند و عبدالله بن ابي هاشم بن محمد بن الحنفية [را بنابر قولي] و غير آنان را نام برد، لكن اينها در مقابل كساني كه بني عباس كشتند رقم كمي هستند، تنها كشته هاي فخ و عده ي زيادي كه در زندان هاي آنان زير شكنجه جان دادند چند برابر كشته هاي بني اميه هستند. بايد گفت كه هيچ كدام از عباسي ها بر اريكه ي خلافت تكيه نزدند جز آن كه عده ي زيادي از علويين و شيعيان اميرالمؤمنين عليه السلام را كشتند.
در مقايسه ي ديگر مي توان گفت: عده اي مانند يحيي و عبدالله جعفري و افراد ديگر، از بني اميه و ستم آنان فراري و متواري گرديدند، لكن اين عده نسبت به عده ي زيادي كه از ترس بني عباس فرار نمودند و در بلاد دور متواري شدند قابل مقايسه نيستند و از بين آنان فرزندان امام كاظم عليه السلام مانند قاسم و احمد را نمي توان از ياد برد و همچنين عيسي بن زيد و غير او حتي بايد گفت: عده اي از علويين كه در كشورهاي دور مانند هند و ايران متواري شدند، همه ي آنان از ظلم و شمشير بني عباس فرار مي كردند و بسياري از آنان از ترس بني عباس نسب خود را پنهان مي داشتند.
حاصل سخن اين كه اگر بني اميه به عده اي از علويين و عباسي ها خيانت نمودند و آنان را به وسيله ي سم به قتل رساندند، در مقابل آن، تو از خيانت عباسي ها به علويين سؤال كن. آري، اگر تو كتاب «مقاتل الطالبيين» را مطالعه كني جنايات عباسي ها را به علويين به دست خواهي آورد.
[ صفحه 46]
بني اميه اگر روي در كربلا خيمه هاي فرزندان پيامبر صلي الله عليه و آله را آتش زدند، عباسي ها نيز روزي خانه ي امام صادق عليه السلام را بر سر او و عيال او آتش زدند به گونه اي كه آتش به دهليز خانه وارد شد و آن حضرت آن را خاموش نمود.
اگر بني اميه روزي در كربلا لباس و حجاب دختران پيامبر صلي الله عليه و آله را ربودند،هارون الرشيد عباسي نيز فرمانده ي خود جلودي را به مدينه فرستاد تا لباس ها و زيورهاي زن هاي علويه را بربايد. جلودي در انجام دستور هارون الرشيد سنگدل تر از جلمد بود چرا كه براي هيچ زن علويه اي حجاب و زيوري باقي نگذارد.
هشام بن عبدالملك نيز بعد از حادثه ي قيام زيد بن علي بن الحسين عليه السلام، سادات علوي را از عراق به مدينه فرستاد و از آنان كفيل گرفت كه از مدينه خارج نشوند.
موسي هادي عباسي نيز بعد از حادثه ي فخ همه ي سادات علوي حتي اطفال آنان را از مدينه به بغداد احضار نمود و چون بر او وارد شدند صورت هاي آنان از ترس و صدماتي كه بر آنان وارد شده بود زرد گرديده بود.
در نهايت اگر مقايسه اي بين بني اميه و بني عباس بنماييم خواهيم يافت كه هر ظلم و جنايتي كه امويين نسبت به اهل بيت عليه السلام رو داشته اند چند برابر آن را بني عباس به آنان نموده اند. گو اين كه دو گروه در يك خط حركت مي كرده اند. بلكه بني عباس ظلم و جنايت بيشتري نسبت به آنان انجام داده اند، بني عباس روزگاري علويين را زنده زنده زير ديوارها و ستون ها قرار مي داده اند تا جايي كه منصور دوانيقي پايه هاي بغداد را بر روي آنان بنا نمود. تو ديگر از ظلم هارون الرشيد سؤال مكن كه او چه قدر از دختران جوان علويه را زير ديوارها گذارد؟! و كار او به جايي رسيد كه درختي كه زوار قبر امام حسين عليه السلام از سايه ي آن استفاده مي نمودند را قطع كرد و متوكل قبر آن حضرت و بناهاي اطراف آن را خراب نمود و كربلا را خيش زد و كشت نمود تا قبر امام حسين عليه السلام معلوم نشد و آثار آن از بين برود و شاعري درباره ي او گفت:
تا لله ان كانت أمية قد أتت
قتل ابن بنت نبيها مظلوما
فلقد أتته بنو أبيه بمثله
فغدا لعمرك قبره مهدوما
[ صفحه 47]
أسفوا علي ألا يكونوا شاركوا
في قتله فتتبعوه رميما
يعني: به خدا سوگند، اگر بني اميه فرزند دختر پيامبر خود را مظلومانه كشتند، بني عباس نيز فرزند پيامبر خود را مظلومانه كشتند و قبر او را نيز خراب نمودند.
حتي بني عباس متعسف بودند كه در كشتن فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله [يعني حسين بن علي عليهماالسلام] شركت نكرده اند. ازاين رو، به دنبال قبر او رفتند و قبر فرزند پيامبر خود را ويران نمودند.
خلاصه ي سخن اين كه دوران حكومت بني اميه هزار ماه به طول انجاميد و در آن مدت آنان شخصيت هايي از بني هاشم را كشتند و اگر تو هزار ماه اول حكومت بني عباس را بنگري خواهي يافت كه آنها چندين برابر از بني هاشم و علويين را كشته اند، در حالي كه به شخصيت و فضيلت و قرابت آنان با رسول خدا صلي الله عليه و آله آگاه بوده اند.
براي نمونه موسي بن عيسي عباسي را بنگريد كه با حسين بن علي از فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام در فخ جنگ نمودند و فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله و ياران او را كه از بني هاشم بودند به شهادت رساند، در حالي كه مي گفت: به خدا سوگند، آنان بهترين خلق خدا بودند، و از ما به خلافت سزاوارتر بودند، لكن ملك و سلطنت عقيم است و اگر صاحب اين قبر، يعني رسول خدا، با ما بر سر ملك و سلطنت منازعه كند با شمشير خود، بيني او را پاره مي كنيم. [1] .
البته اين جنايتكار بي حيا با اين كه به خطاي خود اعتراف نمود، تمام حقيقت را بيان نكرد؛ چرا كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و اولاد پاك او حكومت را براي حب رياست نمي خواستند بلكه براي اقامه ي دين و امر به معروف و نهي از منكر و جلوگيري از بدعت ها مي طلبيدند و گرنه ما بني اميه و بني عباس را ملامت نمي كرديم چرا كه در آن صورت همه يكسان مي بودند و قاتل امام حسين عليه السلام روشن نبود.
آيا تو فكر مي كني امام حسين عليه السلام در قيام خود و يا زيد در حركت خود و با يحيي در جهاد خود و يا حسين بن علي در فخ در دفاع خود و امثال اينها از بني هاشم كه قيام هايي داشته اند، براي به دست آوردن قدرت و سلطنت، خود و همراهان خود را گرفتار شمشير
[ صفحه 48]
نمودند؟ چگونه امكان دارد اينها براي دنيا قيام كرده باشند، در حالي كه راهنماهاي ديني و رهبران هدايت و چراغ هاي ارشاد مردم بوده اند؟! و چگونه مي توان گفت كه براي دنيا حركت كرده اند، در حالي كه آنها مي دانستند نيرويي كه در اختيار دارند [طبق عادت] نمي توان از آن پيروزي ظاهري انتظار داشت؟ آري، آنان جان هاي نفيس خود و همراهان خود را براي قرباني كردن در راه خدا آوردند و معتقد بودند كه دين خدا عزيزتر از جان هاي آنان است. از اين رو جان هاي خود را به قيمت والا فروختند و تنها با عمل آنان مردم به روشني دين حق را شناختند و حق بر باطل پيروز گرديد.
آري در اين ميان، ماجراي كربلا و شهداي آن، براي مقايسه ي حق با باطل نزد اهل ديانت مثال روشن تر و درس آموزنده اي است كه هرگز جاي عذري براي رهبران ديني باقي نمي گذارد و هر كسي دين خدا را در مخاطره ديد بايد خود را فداي دين نمايد.
بلكه مي توان گفت: شهداي كربلا در اين جانبازي، حيات حقيقي را به مردم تعليم نمودند و راه عذر را براي همه بستند، زيرا در مكتب آنان معناي پيروزي، پيروزي ظاهري دنيايي نيست و گرنه بايد ماجراي كربلا و قيام هاي ديگر علويين سبب پيروزي دشمنان آنان شده باشد. چرا كه مردم پيروزي واقعي حق بر باطل را بعد از قيام اهل حق - كه هر چه داشته اند در راه خدا داده اند - باور كردند؛ همان گونه كه خسران در دنيا و آخرت را نيز براي دشمنان پس از آن ماجرا باور نمودند.
آري با حوادث عاشورا براي همه ي مردم حقانيت مكتب اهل بيت عليهم السلام در ديانت و جهاد و احياي دين روشن گرديد؛ همانگونه كه مكتب دشمنان اهل بيت عليهم السلام نيز در اين حادثه آشكار گرديد و هدف نهايي هر دو مكتب برملا شد. و گرنه طفل شيرخواره كه شير در پستان مادر او خشكيده و لب هاي او از عطش سوخته بود چه گناهي داشت كه در آغوش پدر تير بر گلوي او فرود آيد و ماندن مرغي كه ذبح مي كنند پر و بال بزند؟! و يا اطفالي كه قدرت حمل سلاح و قدم گذاردن در ميدان جنگ را نداشتند چه جرمي داشتند كه با شكنجه بايد ذبح شوند و يا زير سم اسبان قرار گيرند؟! و يا گناه زن هاي بني هاشم چه بود كه بعد از غارت و ضرب و شتم به اسارت برده شوند؟! و همانند اسيران جنگي از شهري
[ صفحه 49]
به شهر ديگر سوق داده شوند؟!
اگر امام حسين عليه السلام و ياران او براي به دست آوردن قدرت و سلطنت به جنگ آمده بودند نبايد بعد از كشته شدن، بدن هاي آنان زير سم اسبان و سرهايشان بالاي نيزه ها قرار گيرد و اهل بيت امام حسين عليه السلام و فرزندان او بر شتران بي جهاز به اسيري برده شوند. آيا كسي گمان مي كند كه جدا نمودن سرها از بدن و پايمال كردن بدنها زير سم اسبان و برهنه نمودن بدن ها و رها كردن آنان در بيابان بر روي زمين و دفن نكردن آنها و اسير گرفتن زن ها مجازات كشته هايي است كه براي رسيدن به قدرت و سلطنت جنگيده اند؟ [و يا منشأ آن، كينه ها و دشمني هاي ديرينه است؟]
آري، كسي كه نمك روي زخم مي پاشد و جاي قرحه و دمل را مي فشارد هدف او جز انتقام و قساوت نيست و كساني كه اين گونه اعمال را در كربلا نسبت به اجساد شهداي كربلا انجام دادند هرگز از روي جهالت و يا اعتقاد به خروج از دين اين كار را نكرده اند، بلكه آنان امام حسين عليه السلام را خوب مي شناختند كه صاحب دين و خلافت و امامت و آقاي جوانان بهشتي و ريحانه ي رسول الله صلي الله عليه و آله است. بلكه بني اميه از همه ي فضايل و سوابق بني هاشم به خوبي مطلع بودند. و اگر دقت شود وضع شهداي ديگر بني هاشم، مانند زيد و يحيي و شهداي فخ و غير آنان كه طعمه ي شمشيرها شدند و يا به وسيله سم به شهادت رسيدند و يا در زندان ها ماندند تا زير شكنجه جان دادند نيز چنين بوده است.
بنابراين شگفت آور نيست اگر براي همه ي مردم عالم روشن شود كه جنگ اهل بيت عليهم السلام با دشمنان آنان از نوع جنگ فضيلت و رذالت بوده و كساني كه مي خواسته اند به كرسي رياست و قدرت برسند چاره اي جز جنگ با اهل بيت عليهم السلام و محو نمودن نام آنان از صفحه ي روزگار نداشته اند، چرا كه آنها معتقد بوده اند كه تا نشاني از اهل بيت عليهم السلام و سايه اي از آنان بر سر مردم باشد، به اهداف خود نخواهند رسيد.
از اين رو، گناه اهل بيت عليهم السلام نزد آنان جز ديانت و ارزش و فضيلت نبوده است و آنان نمي توانسته اند بر اريكه ي قدرت تكيه زنند، در حالي كه اهل بيت عليهم السلام بين مردم باشند و مردم شايستگي آنان را براي امر خلافت و امامت شناخته باشند.
[ صفحه 50]
پاورقي
[1] مقاتل الطالبيين بخش مقتل حسين بن علي صاحب فخ.
سخنان امام صادق درباره ي دنيا
در حقيقت دنياي هر انساني چيزي جز نفس و غرايز و شهوات و افكار و اعتقادات او نيست و چيزهاي ديگري كه مربوط به افكار و عقايد و شهوات و غرايز او نباشد خارج از ذات انسان است و ارتباطي به دنياي او ندارد.
بنابراين اگر همه ي شهوات و غرايز انسان تأمين گردد، او به همه ي دنياي خود رسيده است و اگر غرايز و شهوات او و يا بخشي از آنها تأمين نشود و سركوب گردد به همان اندازه از دنيا محروم مانده است.
امكان ندارد انسان در اين دنيا در تمام غرايز و شهوات خود اشباع شود و آرزو و خواسته اي براي او باقي نماند. براي مثال مي توان شهوت قدرت و حاكميت انسان را - كه بزرگ ترين خواسته ي نفساني اوست - نام برد؛ چرا كه انسان به هر مرتبه اي از قدرت و بزرگي و رياست هم برسد، اولا بدون مزاحم نخواهد بود و ثانيا قانع نخواهد شد و همچنان به دنبال كسب مراحل بالاتري خواهد رفت. چرا كه انسان به هر اندازه كه اين خواسته را
[ صفحه 312]
تأمين كند باز هم حب رياست و قدرت در او بيشتر مي شود و هرگز به حد اشباع و تأمين خواسته ي خود نمي رسد. در مورد حب مال و شهوات و غرايز ديگر نيز همين گونه است، چرا كه انسان نمي تواند مالك همه ي اموال شود و هر چه اموال بيشتري به دست آورد حرص و طمع او نسبت به ثروت و مال اندوزي بيشتر مي گردد.
از سويي اشباع شدن از قدرت و ثروت حتي اگر تنها بخش اندكي از آن باشد، باز موجب محروميت از غرايز و لذت هاي ديگر خواهد شد مانند لذت راحت طلبي و آرامش و امنيت؛ زيرا در مقابل به دست آوردن غرايزي چون قدرت و سلطنت و ثروت و... سختي ها و گرفتاري هاي بسياري به وجود خواهد آمد. [چرا كه ديگران نيز همانند او براي به دست آوردن همين خواسته ها تلاش مي كنند].
به عبارتي، بيشتر خواسته ها و لذت هاي انسان ناتمام و با سختي و گرفتاري همراه خواهد بود و انسان در زندگي خود با ناگواري ها و تلخي ها و گرفتاري هاي بسياري مواجه خواهد شد تا هنگامي كه از اين دنيا خارج شود.
اين حقيقت چه زيبا در سخنان معصومين ما مطرح گرديده است. امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «ان مثل الدنيا كمثل ماء البحر كلما شرب منه العطشان ازداد عطشا حتي يقتله» [1] ؛ يعني: دنيا مانند آب دريا مي باشد كه انسان تشنه هر چه از آن بنوشد عطش او بيشتر مي شود تا اين كه او را مي كشد.
و در سخن ديگر مي فرمايد: «مثل انسان حريص مثل كرم ابريشم مي ماند كه هر چه ابريشم بيشتري به خود مي پيچد نجات او سخت تر مي شود، تا اين كه در نهايت در بين تارهايي كه اطراف خود تنيده است مي ميرد.» [2] .
امام صادق عليه السلام در پرهيز از حب دنيا مي فرمايد: «مثل دنياي مثل ماري است كه بدن او نرم و لطيف است، اما در درون او زهر كشنده اي وجود دارد كه انسان عاقل از آن پرهيز مي كند و جوان ها از روي ناداني با آن تماس پيدا مي كنند.» [3] .
[ صفحه 313]
آري! انسان عاقل كسي است كه دنيا را خوب شناخته باشد و بداند كه زندگي در آن خالي از سختي و دشواري نيست و دردها و بلاها و حوادث ناگوار فراواني را به همراه دارد؛ [از اين رو دل به زندگي دنيا خوش نمي كند] اما افراد مغرور و بي تجربه در اين دنيا مانند كودكي هستند كه شيريني دنيا را مي فهمد ولي به تلخي ها [و مشكلات و بلاها]ي آن توجه نمي كند و فريب آن را مي خورد؛ چنان كه فريب پوست نرم مار را مي خورد و آن را به دست مي گيرد در حالي كه نمي داند در آن سم كشنده اي وجود دارد.
امام صادق عليه السلام و همه ي اولياي الهي و صالحين همواره به مردم خطر فريب خوردن از دنيا را گوشزد مي كردند؛ زيرا علاقه به دنيا سبب طغيان و سركشي و فراموش نمودن آخرت مي شود و انسان را از توشه ي آخرت و اسباب نجات خود بازمي دارد. و اگر بخواهيم حقيقت دنيا را بشناسيم، كافي است كه به سخن امام صادق عليه السلام توجه كنيم كه در وصف دنيا مي فرمايد:
«اين دنيا گر چه ظاهري زيبا و فريبنده دارد، پايان آن مانند آخر بهاري است كه برگ هاي درختان با وجود طراوت و سرسبزي كه داشته اند، پژمرده مي شوند و با مختصر بادي روي زمين مي ريزند.» از اين رو اگر كسي صلاح خويش را بنگرد و به خير و شر و نفع و ضرر خود توجه داشته باشد، بايد با ديد خداشناسانه به آن نظر كند و از عاقبت خطرناك دنيا طلبي بترسد؛ زيرا دنيا تاكنون تمام افرادي كه علاقه ي شديدي به آن داشته اند را فريب داده است و با تمام آرزوها و دلبستگي هايي كه به آن پيدا كرده بودند در خواب و بيداري (كه مشغول به هوسراني بودند) طعم تلخ مرگ را به آنها چشانده و آنان را با حسرت از دنيا جدا كرده است و پس از مرگ نيز آنها را گرفتار درد و ألم و پشيماني و داغ فراق گردانيده است، تا اين كه فرمود:
«واي بر حال كسي كه به دنيا راضي شده باشد و به آن چشم طمع دوخته باشد. آيا او سرگذشت پدران و گذشتگان خود را از دوست و دشمن فراموش كرده است كه چگونه در نهايت غافلگير شده و هنگام مرگ گرفتار خسران و جدا شدن از آرزوهاي خويش شدند؟ انسان بايد با خود اين گونه بينديشد كه حتي اگر مدت زيادي هم در اين دنيا زندگي كند و
[ صفحه 314]
به همه ي آرزوهاي خود نيز برسد، آيا در نهايت به پيري و فرسودگي و ذلت نخواهد رسيد؟ سپس فرمود:
«از خداوند منان براي همه ي مسلمين توفيق عمل صالح و اطاعت از خدا و بازگشت به درگاه رحمت او و دوري جستن از معصيت و نافرماني و معرفت حقيقي را خواستاريم؛ زيرا ما هر چه كه داريم از اوست و به سوي او هم بازخواهيم گشت. [4] .
چه نيكوست كه به سخنان آن حضرت در تعريف دنيا و اهل آن به دقت توجه كنيم. امام صادق عليه السلام درباره ي دنيا و اهل آن مي فرمايد: «كم من طالب للدنيا لم يدركها و مدرك لها قد فارقها فلا يشغلك طلبها عن عملك و التمسها من معطيها و مالكها فكم من حريص علي الدنيا قد صرعته و اشتغل بما أدرك منها عن طلب آخرته حتي فني عمره و أدركه أجله.» [5] .
يعني: چه زياد بودند طلب كنندگان دنيا كه به آرزوي خود نرسيدند و چه زياد بودند افرادي كه به دنيا مشغول گشتند و مرگ بين آنها و دنيا فاصله انداخت، پس بكوش! كه دنيا تو را از اعمال آخرت باز ندارد و هر چه از دنيا مي خواهي از خداي خود كه مالك و بخشنده ي آن است طلب كن. پس چه زياد بودند كساني كه به دنبال دنيا دويدند و دنيا آنان را به زمين زد و چه زياد بودند كساني كه به دنيا مشغول شدند و از آخرت روي برگرداندند تا عمر آنان به پايان رسيد و مردند.
به راستي امام صادق عليه السلام در تحليل دنيا و احوال اهل آن چه زيبا مي فرمايد: «مگر دنيا چيست آيا دنيا چيزي جز اين است كه تو غذايي را بخوري يا لباسي را بپوشي يا مركبي را سوار شوي؟ به راستي انسان هاي مؤمن به دنيا دل نمي بندند و به آن اطمينان پيدا نمي كنند و ايمن از رسيدن مرگ نيستند. همانا دنيا خانه ي زوال و نابودي است و آخرت خانه ي دائمي و آرامش و قرار است؛ اهل دنيا غافل هستند و اهل تقوي در دنيا داراي زندگي ساده و بي آلايش مي باشند و خدمات فراواني دارند، اگر تو غافل شوي آنان تو را بيدار مي كنند و ضمن بيدار نمودن دانشي به تو ياد مي دهند، پس تو دنيا را براي خود
[ صفحه 315]
مانند منزلي قرارده كه ساعتي در آن مي ماني و سپس كوچ مي كني و آن را مانند مالي بدان كه در خواب كسي به تو بدهد و چون بيدار مي شوي چيزي در دست تو نباشد. چه بسيارند افرادي كه با حرص به چيزهاي دنيوي بعد از رسيدن به آنها، شقاوت يافته اند و چه بسيارند افرادي كه با رها شدن از وسوسه هاي دنيوي به سعادت رسيده اند.»
حقا بايد در سخن امام عليه السلام تأمل كرد و از آن درس گرفت كه مي فرمايد: [6] «من دنيا را براي خود مانند مرداري مي دانم كه چون مضطر شوم از آن استفاده مي كنم، خداوند مردم را آگاه نموده كه چه بايد بكنند و سرانجام آنان چه خواهد شد و چون به اعمال آنان آگاه بوده در مؤاخذه آنان شتاب ننموده است. پس تو نبايد مغرور به حلم خدا بشوي كه تو را زود مؤاخذه نمي كند» سپس اين آيه را تلاوت فرمود: (تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الأرض و لا فسادا) [7] و شروع به گريه نمود و فرمود: «به خدا سوگند! با شنيدن اين آيه آرزوها و اميدهاي كاذب و دروغين اهل معصيت از بين رفت.» تا اين كه فرمود: «به خدا سوگند! ابرار و نيكان به يك مورچه آزار نرساندند و رستگار شدند».
سپس فرمود: «دانايي آن است كه انسان از خدا بترسد و ناداني آن است كه مغرور به اعمال خويش باشد.» البته بايد دانست كه مقصود امام عليه السلام از جمله ي «ذهبت و الله الأماني» اميدهاي اهل معصيت مي باشد، آنها چون مي بينند خداوند در عقوبت آنان شتاب ننموده، فكر مي كنند در قيامت نيز از عذاب خدا نجات مي يابند؛ و اين آيه دلالت بر اين دارد كه عاقبت نيك تنها براي كساني است كه روي زمين ظلم و فساد نمي كنند و براي غير آنان بهره اي در قيامت نخواهد بود و در حقيقت اين آيه، آرزوها و اميدهاي اهل ظلم و فساد و معصيت را كاذب و خطا دانسته است.
مردي نزد امام صادق عليه السلام از فقر نيازمندي خود شكايت نمود، پس امام عليه السلام به او فرمود: «صبر كن! همانا خداوند به همين زودي براي تو فرجي خواهد رساند» و پس از لحظه اي سكوت باز به او فرمود: «بگو بدانم زندان كوفه چگونه است؟» آن مرد گفت: خدا شما را سلامت بدارد زندان كوفه تنگ و متعفن است و اهل آن در بدترين وضعيت به سر
[ صفحه 316]
مي برند. پس امام عليه السلام به او فرمود: «تو نيز در زندان هستي و مي خواهي در آسايش باشي؟» سپس فرمود: «مگر نمي داني كه دنيا زندان مؤمن است؟»
در اين سخن گران بها نيز بايد بسيار تأمل نمود كه امام عليه السلام مي فرمايد: «من أصبح و أمسي و الدنيا أكبر همه جعل الله الفقر بين عينيه، و شتت أمره و لم ينل من الدنيا الا ما قسم له، و من أصبح و أمسي و الآخرة أكبر همه جعل الغني في قلبه و جمع أمره» [8] يعني: «كسي كه همواره بزرگ ترين خواسته ي او دنيا باشد، خداوند فقر و نيازمندي را مقابل چشم هايش قرار مي دهد و امور او را دگرگون مي كند و از دنيا چيزي جز آنچه براي او مقدر شده به دست نمي آورد و كسي كه همواره بزرگ ترين خواسته ي او آخرت و وعده هاي الهي باشد، خداوند غنا و بي نيازي [از مردم را] در قلب او قرار مي دهد و امور او را سامان مي بخشد».
از اين سخن امام عليه السلام مي توان دريافت كه كسي كه تمام هم و غم او دنيا باشد، خواسته هاي دنيا به او فشار مي آورد و او قدرت تأمين و بهره مند شدن از آنها را ندارد؛ از اين رو همواره خود را نيازمند و محروم مي بيند و فقر را مقابل چشم خود مشاهده مي كند و چون خواسته هاي دنياي او فراوان است نيازمندي و هم و غم او نيز فراوان خواهد بود از اين رو زندگي و احوال او دگرگون مي شود؛ و از اين دنياي پهناور جز آنچه برايش مقدر گرديده چيزي به دست نمي آورد و اما كسي كه هدف او تأمين آخرت باشد، خداوند قناعت را در قلب او قرار مي دهد و كسي كه قانع گرديد احساس بي نيازي مي كند؛ از اين رو آمال و آرزوهاي گوناگوني ندارد كه او را آزار دهد و به همين علت امور او منظم و فكر او آرام و قلب او مطمئن به ذكر و ياد خدا مي باشد.
امام صادق عليه السلام حسرت دنيا طلبان را براي ما مجسم نموده و مي فرمايد: «من كثر اشتباكه في الدنيا كان أشد لحسرته عند فراقها» [9] يعني: كسي كه علايق و ارتباطهاي دنيايي اش زياد باشد [و آرزوهاي فراواني از دنيا داشته باشد] حسرت او در وقت جدا شدن از دنيا زياد خواهد بود.
و زيباترين بيان و مثلي كه امام صادق عليه السلام براي اهل دنيا و دنيا طلبان فرموده است اين
[ صفحه 317]
است كه مي فرمايد: «من تعلق قلبه بالدنيا تعلق قلبه بثلاث خصال: هم لا ينفي، و أمل لا يدرك، و رجاء لا ينال» [10] يعني: كسي كه قلب او به دنيا تعلق داشته باشد، گرفتار سه مصيبت خواهد شد: حرص و اندوهي كه تمام نمي شود، و آرزويي كه به آن نمي رسد، و طمعي كه به آن دست پيدا نمي كند.
اين سخنان گران قدر تنها نمونه هايي از سخنان امام صادق عليه السلام درباره دنيا و شيفتگان به دنيا بود كه براي بيدار كردن انسان هاي غافل و پرهيز دادن آنان از جلوه هاي فريبنده ي دنيا بيان شد.
پاورقي
[1] كافي باب ذم الدنيا ج 2 / 136.
[2] كافي ج 2 / 316.
[3] كتاب الزهد از حسين بن سعيد اهوازي ج 45 / 121.
[4] مهج الدعوات باب أدعية الصادق عليه السلام. اين سخنان قبلا در فصل ملاقات هاي امام عليه السلام با منصور و در اولين ملاقات آن حضرت بيان گرديد.
[5] ارشاد شيخ مفيد في احوال الصادق عليه السلام.
[6] بحارالأنوار ج 78 / 193.
[7] قصص / 83.
[8] كافي ج 2 / 319.
[9] كافي ج 2 / 320.
[10] كافي ج 2 / 320.