آزردن پدر و مادر
«يعقوب بن شعيب» از ياران امام ششم عليه السلام گفت: امام صادق عليه السلام فرموده است: «چون روز قيامت شود، پرده يي از پرده هاي بهشت را كنار زنند، سپس هر جانداري بوي آن را از مسافت پانصد سال راه بشنود، جز يك گروه.» عرض كردم: آنان كيانند؟! فرمود: «عاق والدين.» [1] .
[ صفحه 77]
پاورقي
[1] همان، باب العقوق.
حرف (ن)
نبأ نَبي، اَنْبياء، 1، 1؛ 3، 37؛ 3، 68؛ 4، 59؛ 16، 127؛ 18، 101؛ 22، 2؛ 25، 20؛ 27، 36؛ 37، 164؛ 46، 9؛ 48، 2؛ نُبُوَّة، 1 1؛ 4، 80؛ 12، 31؛ 14، 35؛ 15، 87؛ 33، 46؛ 46، 9.
نبه اِنطتباه، 10، 58.
نجم نَجْم، 53، 1.
نجو نَجّي، 53، 11؛ مُناجاة، 13، 11؛ 14، 1.
نحز نَحيزَة، 35، 1.
ندو نِداء، 5، 1؛ 18، 14؛ 20، 11.
نذر اِنْذار، 14، 52؛ مُنذِر، 30، 53.
نزل مَنازِل، 4، 1.
نزه مُنَزَّه، 1، 1.
نسك مَناسِك، 3، 68.
نسي نِسيان، 51، 55.
نطق ناطِق، 53، 3.
نظر نَظَر، 14، 32؛ 22، 34؛ 24، 30؛ 24، 35؛ 28، 10؛ 43، 71؛ 54، 55؛ 78، 36؛ 83، 24؛ نَظْرَة، 12، 20.
نعت نَعْت، 9، 128؛ 20، 11؛ نُعوت، 16، 96.
نعم نِعْمَة، نِعَم، 1، 2؛ 8، 53؛ 10، 13؛ 19، 8؛ 30، 115؛ 24، 35؛ 39، 29؛ 48، 2؛ نَعْماء، 1، 2؛ 51، 55؛ مُنْعِم، 1، 2؛ 20، 115؛ ناعِم، 15، 87؛ 20، 115؛ 20، 121؛ 43، 71؛ 82، 13.
نفس نَفْس، 2، 128؛ 2، 158؛ 3، 19؛ 7، 143؛ 8، 17؛ 13، 14؛ 13، 27؛ 14، 26؛ 15، 28؛ 18، 17؛ 21، 83؛ 22، 26؛ 25، 63؛ 25، 72؛ 27، 61؛ 27، 88؛ 28، 10؛ 29، 69؛ 33، 46؛ 35، 32؛ 42، 9؛ 43، 71؛ 51، 24؛ 23، 44؛ 83، 13؛ نُفوس، 112، 1ـ4؛ نَفْسيَّة، 7، 143.
نفع مَنافِع، 22، 28.
نفق مُنافِقون، 42، 9؛ 64، 9.
نفل نَوافِل، 16، 96؛
نكر نَكِرَة، 13، 39.
نور نار، 14، 26؛ 28، 29؛ 83، 13؛ 104، 6؛ نور، 1، 2؛ 3، 138؛ 6، 122؛ 14، 1؛ 17، 105؛ 19، 85؛ 24، 35؛ 27، 88؛ 28، 29؛ 61، 5؛ 68، 1؛ 108، 1؛ اَنْوار، 1، 1؛ 3، 61؛ 20، 11؛ 24، 35؛ 27، 61؛ 28، 29؛ 53، 1؛ 53، 37؛ 71، 12.
نهي نَهْي، 3، 18؛ 20، 115؛ 53، 3؛ نِهايَة، 1، 1؛ 4، 1؛ 22، 26؛ 25، 61؛ 43، 71؛ تَناهي، 22، 26؛ 47، 3؛ اِنتِهاء، 30، 17؛ 78، 36.
و من كلام له: في بيان أقسام آيات القرآن
ان القرآن فيه محكم و متشابه، فأما المحكم فيؤمن به و يعمل، و اما المتشابه فيؤمن به و لا يعمل به، و هو قول الله تبارك و تعالي: «و أما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغاء الفتنة و ابتغاء تأويله و ما يعلم تأويله الا الله و الراسخون في العلم» فرسول الله و أهل بيته افضل الراسخين في العلم، قد علمه الله جميع ما نزل عليه من التنزيل و التأويل، و ما كان الله لينزل عليه شيئا لم يعلمه تأويله و أوصياؤه من بعده يعلمونه كله و الذين لا يعلمون تأويله اذ قال: العالم فيه يعلم، فأجابهم الله: «يقولون آمنا به كل من عند ربنا» فالقرآن عام و خاص و محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ، و الراسخون في العلم يعلمونه.
حريز بن عبدالله ازدي كوفي سجستاني
از فقهاي به نام شيعه و معروفين اصحاب امام صادق (ع)، و ثقه است. [1] در فقه او را تصانيفي بوده، كه از جمله كتاب «صلوة» است كه مرجع اصحاب و معتمد عليه و مشهور بوده [2] ؛ و در حديث معروف حماد است كه به امام صادق (ع) عرض كرد: «انا احفظ كتاب حريز في الصلواة» - من كتاب حريز را، كه درباره نماز نوشته، محفوظ مي باشم - همچنين يونس بن عبدالرحمن، فقه بسياري از او نقل كرده است.
حريز اصلا كوفي است، ليكن به جهت تجارت، چون غالبا به سجستان [3] مسافرت مي كرد، به سجستاني شهرت يافت [4] ؛ و در زمان امام صادق (ع) به جهت قتال خوارج سجستان، شمشير كشيد، و سرانجام در سجستان به قتل رسيد.
حريز از امام صادق (ع) روايات بسياري، بي واسطه و با واسطه، نقل كرده است. بعضي گفته اند كه او فقط دور روايت از خود آن حضرت نقل كرده [5] ، ليكن اگر كسي در كتب روايات سير كند، روايات زيادي از حريز ذكر شده كه بدون واسطه از امام صادق عليه السلام نقل شده؛ و كتاب حريز از كتب اصول شمرده شده است. [6] .
[ صفحه 144]
حريز گويد: بر ابوحنيفه وارد شدم؛ كتب زيادي به طور حائل ميان من و او در برابرش بود؛ ابوحنيفه به من گفت: تمامي اين كتاب ها درباره طلاق است. و با دستش آن ها را (براي نماياندن عظمت تحقيقات در زمينه طلاق) زير و رو و جا به جا مي كرد.
حريز گويد: من گفتم: ما همه ي محتويات اين كتاب ها را در يك آيه جمع كرده ايم. گفت: آن كدام آيه است؟ گفتم: فرموده حضرت حق «يا ايها النبي اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن...» [7] ابوحنيفه گفت: پس چيزي را بدون روايت نمي دانيد (هيچ گونه قواعد اصولي به كار نمي بريد و بر روايت جمود مي كنيد و مدعي هستيد كه مي توانيد همه ي احكام فقهي را فقط را روايت بفهميد). گفتم: آري. گفت: چه مي گويي درباره ي برده اي كه با مالكش در مقابل پرداخت قيمت خود، آزادي اش را قرار داد نموده باشد (اصطلاحا مكاتب) و از قيمتش كه هزار درهم است، نهصد و نود و نه درهم را پرداخته، و در اين حال زنا كرده است. اين مكاتب را چگونه و چقدر بايد حد زد؟ گفتم: محمد بن مسلم حديثي از حضرت باقر (ع) روايت كرده كه اميرالمؤمنين (ع) درباره مكاتبي كه ثلث يا نصف يا بعضي از مبلغ مكاتبه را پرداخت كرده، به همان اندازه حد را (به آن مقدار كه آزاد شده، حد آزاد و آن مقدار كه در بردگي است، حد بردگي) معين فرمود.
سپس ابوحنفيه گفت: اكنون مسئله ديگر مي پرسم كه چيزي (روايتي) درباره آن نباشد؛ درباره شتري كه از دريا خارج شد چه مي گويي؟
حريز گويد: گفتم: آن چه از دريا خارج گردد، خواه شتر باشد يا گاو، اگر داراي فلس باشد، خواهيم خورد و اگر فلس نداشته باشد، نخواهيم خورد (اشاره به روايت متعددي است كه مدار اكل لحوم حيوانات دريايي را داشتن فلوس مقرر مي كند). [8] مرحوم كليني، در كافي، باب الحب في الله و البغض في الله، از حريز، از فضيل نقل كرده كه گفت: از امام صادق (ع) پرسيدم: آيا حب و بغض از ايمان است؟ فرمود: مگر ايمان چيزي غير از حب و بغض است؟ آن گاه اين آيه را تلاوت فرمود: «حبب اليكم الايمان و زينه في قلوبكم و كه اليكم الكفر و الفسوق و العصيان اولئك هم الراشدون» [9] - خدا ايمان را محبوب شما كرد و آن را در دل هاي شما بياراست و كفر و نافرماني و عصيان را ناپسند شما كرد؛ ايشانند راه يافتگان به سوي هدفهاي برتر. [10] .
[ صفحه 145]
سجستان، معرب سيستان، منطقه بزرگي در جنوب خراسان است. زمينش سنگستان و ريگزار و داراي بادهاي تند و شن هاي روان است. در سابق الايام آن جا مركز خوارج و دشمنان اميرالمؤمنين (ع) بوده است. اگر چه ذهبي در كتاب ميزان مي گويد: در زمان امويان، هنگامي كه آنان سب اميرالمؤمنين (ع) را در شرق و غرب مملكت و در مكه و مدينه آشكار كرده بودند، اهل سيستان از آن كار امتناع ورزيدند؛ و حتي با بني اميه در موقع قرار داد، شرط كردند كه هيچ گاه به سب حضرت اقدام نكنند.
علامه مجلسي، در بحار، از اختصاص، نقل كرده كه حريز در سجستان كشته شد؛ و سبب قتلش آن شد كه عده اي از ياران او كه با او هم عقيده بودند، دست به كشتن خوارج و شراة زدند. در آن زمان خوارج در سجستان زياد بودند، اصحاب حريز از شراة سب و اهانت به اميرالمؤمنين (ع) را مي شنيدند، و به حريز خبر مي دادند، و از حريز براي كشتن آنان اجازه مي گرفتند، و حريز اجازه مي داد. شراة مي ديدند، تدريجا افرادي از آنان كشته مي شوند، اما به شيعه گمان نمي بردند، و از فرقه مرجئه انتقام مي گرفتند، تا آن كه به حقيقت مطلب پي بردند، و از شيعه مطالبه خون كردند. اصحاب حريز، در مسجدي، نزد حريز گرد آمدند. خوارج مسجد را در حصار گرفتند، و حريز و يارانش را كشتند. رحمهم الله تعالي. [11] .
پاورقي
[1] رجال الطوسي، ص 181 - خلاصة الاقوال، علامه حلي، ص 32.
[2] فهرست شيخ طوسي، ص 85.
[3] سيستان.
[4] فهرست طوسي، ص 85.
[5] رجال كشي، ص 327.
[6] تنقيح المقال، ج 1، ص 261، رديف 2309.
[7] سوره طلاق، آيه 1.
[8] رجال كشي، ص 328 - بحارالانوار، ج 47، ص 409.
[9] سوره حجرات، آيه 7.
[10] اصول كافي، ج 2، ص 102.
[11] بحارالانوار، ج 47، ص 394.
موقف للإمام إزاء الأحداث السياسية
ويمكن تلخيص الموقف السياسي الذي خطّه الإمام (عليه السلام) إزاء الأحداث وإزاء العروض التي تقدّمت بها جماعات موالية واُخري متعاطفة في نقطتين:
الاُولي: موقفه من العروض التي تقدّمت بها فئات مختلفة من الاُمة.
الثانية: تأكيده علي الموقف المبدئي وتحذير الشيعة من الموقف الانفعالي والانجراف وراء الأحداث.
[ صفحه 85]
ناحية النسب
من أوضح الواضحات أن الامام الصادق (عليه السلام) ينحدر من أشرف أسرة علي وجه الأرض، و أطهر سلالة عرفها التاريخ، فهو ابن الامام محمد الباقر بن الامام زين العابدين: علي، ابن سيد شباب أهل الجنة، سيدالشهداء، الامام أبي عبدالله الحسين، ابن أميرالمؤمنين، سيد العترة الامام أبي الحسن علي بن أبي طالب و ابن فاطمة الزهراء، سيدة نساء
[ صفحه 92]
العالمين، بنت سيد الأنبياء محمد رسول الله (صلوات الله عليهم أجمعين).
فهل تعرف في الكون نسبا أشرف و أطهر من هذا النسب؟!
و هل تتصور سيادة أو عظمة أفخر و أعلي من هذه السيادة؟!
و بناء علي قانون الوراثة الذي له كل الأثر في تكوين الانسان و توجيهه، فاننا نجد أشرف عوامل الوراثة و أزكاها في نسب الامام الصادق (عليه السلام).
و من هذا المنطلق أو من هذه الناحية تنكشف لنا ناحية اخري من العوامل في تكوين الانسان، و هو البيت الذي يفتح الانسان فيه عينه، و ينمو و يكبر.
كلمات امام در بعضي از امور طبي
(1) تا مي توانيد از خوردن دوا پرهيز نمائيد -
(2) هر كس كه سلامتي او بر كسالتش غلبه كند و خود را معالجه نمايد اگر مرد بر مرگ خود كمك نموده است (مقصود اين است كه بي جهت به خود ور رود)
(3) شستن ظرف و جاروب كردن خانه موجب جلب روزي است
(4) كمتر آب بياشاميد زيرا آب خوردن زياد هر دردي را زياد مي كند
[ صفحه 207]
(5) پيرها نبايد در موقع خواب شكمشان پر باشد زيرا خالي بودن شكم خواب انسان را راحت مي نمايد و بوي دهان را نيكو مي سازد -
(6) هر دردي از تخمه ناشي مي گردد مگر بعضي از تب ها كه يك مرتبه عارض مي شود.
(7) راه رفتن براي مريض سبب برگشتن مرض مي شود
(8) اگر مردم در خوراك خود اقتصاد كردند هميشه سلامت خواهند بود
(9) خواب - راحت جسد و صحبت كردن راحت روح و سكون و آرامي راحت عقل مي باشد
(10) در اصلاح مزاج و بدن هر قدر خرج كني اسراف نيست بلكه اسراف در تلف كردن مال و از بين رفتن سلامتي است
(11) چهار چيز دواست - حجامت و روغن مالي بدن و قي و تنقيه
(12) در حال خالي بودن معده و در حال پر بودن شكم به حمام نرويد
(13) خوابيدن و دراز كشيدن بعد از خوردن غذا بدن را چاق و غذا را هضم كرده و دردها را از بدن دور مي كند
(14) در اول شب به زنان نزديك نشويد زيرا معده ي شما پر است و ممكن است توليد قولنج كند يا توليد شن در مثانه نمايد و يا فتق و ضعف چشم بياورد و اگر خواستي اواخر شب اقدام كن در آن وقت طفل سالم و تندرست و با عقل به دنيا مي آيد و قبل از نزديكي با او ملاعيه و با پستانهاي او بازي كن تا مهيا شود و تحريك گردد و آثار آن در صورت و چشمانش ظاهر مي گردد و همان طور خواهد شد كه تو هستي و هميشه در حال طهارت باشيد و اين عمل نبايد در حال نشستن يا ايستادن باشد بلكه در حال خوابيدن و متمايل به طرف راست و پس از فراغت بايد فوري براي ادرار كردن برخيزي تا از توليد سنگ در مثانه
[ صفحه 208]
جلوگيري شده باشد و سپس غسل كني
(15) تب با سه چيز برطرف مي گردد - در عرق كردن و در خالي شدن معده و در استفراغ
(16) دستهاي خود را پيش از خوردن غذا و بعد از غذا بشوئيد
ما در اين رساله در اين قسمت هم به همين قدر اكتفا كرديم و براي استفاده ي عموم اين چند دستور صحي را نوشتيم و اينها اندكي از بيانات امام صادق عليه السلام مي باشد
المسح علي الرجلين
يختلف الناس في أن مسح القدمين هو الفرض أو الغسل هو الفرض، لأن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) توضأ و مسح علي قدميه. و الشيعة تستدل بمسح الرسول علي قدميه علي ان المسح هو الفرض - و مروي عن ابن عباس انه قال: ما صح عن رسول الله الا غسلتين و مسحتين. و يفسرون الآية «و امسحوا برؤوسكم و أرجلكم» بما يسعفهم في المسح.
مناظره امام صادق با ابوحنيفه
ابن شبرمه گويد: من و ابوحنيفه به محضر امام جعفر بن محمد عليه السلام وارد شديم. پس بر او سلام كردم و گفتم: خدا سايه شما را مستدام بدارد؛ اين مردي از اهل عراق است و بهره اي از علم و فقه دارد. پس امام فرمود: او همان كسي است كه در دين قياس مي كند؟ سپس خطاب به او فرمود:
از خدا بترس و در دين خدا به قياس عمل نكن كه بي گمان، نخستين فردي كه قياس كرد، ابليس بود كه وقتي خدا او را به سجده بر آدم دستور داد، گفت: «أنا خير منه...؛ من از او بهترم». (ص: 76)
سپس حضرت فرمود: آيا سزاوار است كه سرت را با بدنت قياس كني؟ گفت: خير؛ آن گاه فرمود: به من از سر شوري آب چشم و از سر وجود ماده اي تلخ در گوش و وجود آب در بيني و وجود آبي گوارا در دهان بگو.
[ صفحه 46]
ابوحنيفه گفت: نمي دانم. حضرت فرمود: خداوند تعالي چشم انسان را خلق كرد و آن را در چربي قرار داد. پس شوري را در آن به خاطر منت بر انسان نهاد كه اگر آن نبود، چشمان آدمي آب مي شد. به آدمي منت نهاد و ماده تلخي را در گوش آدمي قرار داد و آب را در بيني آدمي قرار داد كه نفس از آن بالا رود و بيرون آيد و آدمي بتواند بوي خوب و بد را از هم تشخيص دهد و آبي گوارا در دهان آدمي قرار داد كه انسان بتواند به آساني، لذت و طعم غذاها و نوشيدني ها را دريابد. [1] .
پس به ابوحنيفه فرمود: به من از كلمه اي بگو كه اولش كفر و آخرش توحيد است. گفت: نمي دانم. حضرت فرمود: كلمه «لا اله الا الله» است كه اگر بگويد: لا الا و چيزي نگويد، كفر است. سپس فرمود: واي بر تو، قتل نفس گناه و جنايت بزرگي است يا زنا؟ ابوحنيفه گفت: قتل نفس. پس حضرت فرمود: پس چرا خدا در قتل نفس به دو شاهد كفايت كرده، ولي در زنا چهار شاهد خواسته است. چگونه مي توان اين را با قياس حل كرد و تو چگونه به قياس عمل مي كني؟ پس فرمود: آيا نماز افضل و مهم تر است يا روزه؟ گفت نماز. حضرت فرمود: پس چگونه است كه زن حايض بايد صومش را قضا كند، ولي نمازش قضا ندارد؟ سپس فرمود:اي بنده خدا! از خدا بترس و در دين خدا قياس نكن و بدان كه فردا من و شما و ديگر كساني كه با ما مخالفت كردند، در حضور خدا حاضر مي شويم. پس ما مي گوييم: خدا و رسولش چنين گفته اند و تو و اصحابت مي گوييد: ما چيزهايي شنيديم و به قياس عمل كرديم. پس خدا ميان ما و شما قضاوت مي كند و آن گونه كه سزاوار است، با ما و شما رفتار مي كند. [2] .
[ صفحه 47]
پاورقي
[1] شايد مراد حضرت از بيان اين مطلب توجه دادن ابوحنيفه به بطلان قياس باشد؛ چون اگر بر مبناي قياس حكم مي كرديم، بايد آب دهان و چشم و گوش و بيني همه يك گونه باشند؛ زيرا همه جزئي از سر آدمي هستند.
[2] وفيات الاعيان، ج 1، ص 471؛ حلية الاولياء، ج 3، ص 197. (با اندكي اختلاف).
آداب دعا
1- حمد و ستايش خدا پيش از دعا نمودن؛ امام صادق عليه السلام: اياكم اذا أراد احدكم أن يسال من ربه شيئا من حوائج الدنيا و الاخرة حتي يبدأ بالثناء علي الله عزو جل. [1] .
2- صلوات بر محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم پيش از طرح حاجت و پس از طرح حاجت؛ امام صادق عليه السلام: من كانت له الي الله عز و جل حاجة فليبدأ بالصلاة علي محمد و آله ثم يسأل حاجته ثم يختم بالصلاة علي محمد و آل محمد. [2] .
3- اعتماد و باور بر استجابت دعا از جانب خداي سبحان؛ امام صادق عليه السلام: اذا دعوت فظن حاجتك بالباب. [3] «هنگامي كه دعا مي كني بر اين باور باش كه حاجت تو در پشت در آماده است».
4- گرچه خداي سبحان به همه اسرار و نيت ها آگاه است، ليكن يكي از آداب دعا به زبان آوردن نيازها و حاجت ها مي باشد. امام صادق عليه السلام: ان الله تبارك و تعالي يعلم ما يريد العبد اذا دعاه و لكنه يحب ان تبث اليه الحوائج فاذا دعوت فسم حاجتك. [4] «خداي سبحان از نيت بنده آگاه است ليكن دوست دارد بنده نيازهاي خود را به زبان آورد. هنگامي كه دعا مي كني حاجت
[ صفحه 71]
خود را به زبان آور».
5- دعاي دسته جمعي؛ امام صادق عليه السلام: كان ابي اذا حزنه أمر جمع النساء و الصبيان ثم دعا و أمنوا. [5] «پدرم هر گاه اتفاقي وي را اندوهناك مي ساخت زنان و بچه ها را گرد مي آورد. آنگاه دعا مي كرد، آنان آمين مي گفتند».
6- گريه و تضرع هنگام دعا؛ امام صادق عليه السلام: اذا رققت فابك و ادع ربك تبارك و تعالي. [6] «هنگامي كه قلب تو نرم مي شود گريه كن و آنگاه خداي سبحان را بخوان».
7- اقرار به گناهان؛ امام صادق عليه السلام: انما هي المدحه، ثم الثناء، ثم الاقرار بالذنب ثم المسألة. [7] «دعا اين است كه مدح خدا را آنگاه ثناي خدا آنگاه اقرار به گناه نموده، آنگاه حاجات خود را مطرح سازي».
8- دعا براي ديگران آنگاه خويش؛ امام صادق عليه السلام: من قدم اربعين من المؤمنين ثم دعا استجيب له. [8] «هر كسي چهل نفر را پيش از درخواست خودش مطرح سازد دعايش مستجاب مي گردد».
9- اصرار در دعا؛ امام صادق عليه السلام: ان الله عز و جل كره الحاح الناس بعضهم علي بعض في المسألة و احب ذلك لنفسه. [9] «خداي سبحان اصرار حاجت مردم نسبت به يكديگر دوست ندارد، ليكن اصرار عبد در درگاه خدا را دوست دارد».
10- حضور قلب و اخلاص؛ امام صادق عليه السلام: ان الله عز و جل لا يستجب
[ صفحه 72]
دعاء بظهر قلب ساه فاذا دعوت فاقبل بقلبك. [10] «خداي سبحان دعاي انسان غافل را نمي پذيرد در هنگام دعا حضور قلب داشته باش.» با توجه، خدا را بخوان و تنها خدا را بخوان كه خداي سبحان فرمود من دعاي كسي را كه با اخلاص باشد مي پذيرم، اجيب دعوة الداع اذا دعان. [11] .
پاورقي
[1] كافي، كتاب الدعاء، باب الثناء قبل الدعاء، حديث 1.
[2] همان، باب الصلوة علي النبي صلي الله عليه و آله و سلم، ج 16.
[3] همان، باب اليقين في الدعاء، ح 1.
[4] همان، باب تسمية الحاجة، ح 1.
[5] همان، باب الاجتماع في الدعاء، ح 3.
[6] همان، باب البكاء، ح 7.
[7] همان، باب الثناء...، ح 3.
[8] محجة البيضاء، ج 2، ص 306.
[9] كافي، كتاب الدعا، باب الاقبال علي الدعاء، حديث 1.
[10] همان، باب الاقبال، ج 1.
[11] بقره، 186.
نگراني سفاح
سفاح از خطر جنبش علويان و شخص «محمد بن عبدالله» نيك آگاهي داشت زيرا او و برادرش منصور در ابواء دست بيعت در دست او گذاشته بودند و به همين سبب محمد بن عبدالله پس از روي كار آمدن سفاح، متواري گشت و بر نگراني سفاح افزود.
نگراني ديگر سفاح شخص ابوسلمه بود. ابوسلمه داراي نفوذ وسيع و گسترده اي در بين مردم بود. سفاح انديشه اي كرد و يك شب كه ابوسلمه از نزد سفاح به منزل خود مراجعت مي كرد عده اي بر سر ابوسلمه ريختند و او را كشتند و فرداي آن روز چنين شايع شد كه ابوسلمه توسط خوارج كشته شده است و خود سفاح هم ظاهرا در مرگ او اظهار جزع و تأسف مي نمود.
دوران معاويه
اين شيوه ي نادرست و روش ناپسند در زمان حكومت معاوية بن ابي سفيان شروع شد. در حقيقت مقصود او (معاويه) از اين كار اين بود كه در ضمن تجليل از خلفا و جعل احاديث درباره ي فضيلت آنان، از مقام و موقعيت اميرمؤمنان عليه السلام و بني هاشم در انظار مردم بكاهد و به گمان باطل خود با اين روايات جعلي چهره ي خلفا را خوب جلوه دهد [1] آنان (جاعلان حديث) نيز كه مي توانستند منافع مادي خود را به خوبي از اين راه تأمين كنند و تنها چيزي كه برايشان اهميت داشت همان مسئله ي ماديات بود، پول هاي زيادي مي گرفتند و علاوه بر اينكه آيات قرآن را تحريف مي كردند، احاديث زيادي درباره ي خلفاي بني اميه (مخصوصا معاويه) جعل مي نمودند كه از جمله ي آنان مي توان سمرة بن جندب، ابوهريره، مغيرة بن شعبه، عمرو عاص، عروة بن زبير، زهري و... را نام برد.
پاورقي
[1] معاويه اعلام نمود هر كس در مناقب اهل بيت حديثي نقل كند، هيچ گونه مصونيتي در جان و مال و عرض خود نخواهد داشت، و دستور داد هر كس در مدح و منقبت ساير صحابه و خلفا حديثي بياورد، جايزه ي كافي بگيرد و در نتيجه اخبار بسياري در مناقب صحابه جعل شد، و دستور داد در همه ي بلاد اسلامي در منابر به علي عليه السلام ناسزا گفته شود. وي به دستياري عمال و كارگردانان خود كه جمعي از ايشان صحابي بودند، خواص شيعه ي علي عليه السلام را كشت و سر برخي از آنان به نيزه زده در شهرها گردانيدند و عموم شيعيان را در هر جا بودند، به ناسزا گفتن و بيزاري جستن از علي عليه السلام تكليف مي كرد و هر كه خودداري مي كرد، به قتل مي رسيد (النصايح الكافيه به نقل از شيعه در اسلام، ص 22).
برخي نشانه هاي ايمان و مؤمن واقعي
برخي از آيات قرآن در مقام معرفي ايمان واقعي به مردم است و آنها را ترغيب مي كند كه
[ صفحه 63]
آن را به دست آورند و سعي كنند ايمانشان كامل تر شود و به مراتب نازل ايمان اكتفا نكنند. يكي از اين آيات آيه ي دوم سوره ي انفال است: انما المؤمنون الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم. اولين نشانه ي مؤمن واقعي آن است كه وقتي ياد خدا مي شود يا خودش به ياد خدا مي افتد، دلش مي لرزد. ما هم مي توانيم خودمان را بيازماييم تا بدانيم كه چقدر اين نشانه در ما وجود دارد. در اين جا مناسب است لختي درنگ كنيم و بحثي را در توضيح اين آيه داشته باشيم.
«قلب» در اصطلاح قرآن، هم مركز معرفت انسان است و هم مركز احساسات و عواطف. جاي يقين، ايمان، محبت، بغض، كينه، ترس، اميد و... قلب است. اين كه حقيقت قلب چيست كه اين اوصاف برايش ذكر مي شود خود بحث مفصلي است كه مجالي ديگر را مي طلبد. در هر صورت، «قلب» در اصطلاح قرآن، همان است كه اين آثار را دارد. به تعبير علمي، جاي معارف، احساسات و عواطف در قلب است. اگر در چنين ظرفي ايمان وجود داشته باشد بايد آن احساس كه لازمه ايمان است، به موقع پديد بيايد. اگر انسان واقعا كسي را دوست داشته باشد و اتفاقا به ياد او بيفتد يا كسي نامش را بياورد، تغيير حالي در انسان پيدا مي شود. به عنوان مثال، وقتي اسم امام زمان عليه السلام را مي شنود، احساس مي كند به همان اندازه اي كه نسبت به ايشان معرفت و علاقه دارد دلش تكان مي خورد و تغيير حالي در او پيدا مي شود. هر قدر انسان معرفت و محبتش بيش تر باشد، تغيير حال بيش تري در او ظاهر مي شود.
يكي از مصاديق مهم اين قاعده، ياد خدا است. كساني كه خدا را به عنوان يك عظمت بي نهايت مي شناسند و اين معرفت در دلشان وجود دارد، بسته به درجه معرفتشان، به هنگام ياد خدا حالشان تغيير مي كند. اين همان است كه در آيات كريمه ي قرآن با تعبيراتي از قبيل خشيت، خوف، وجل و مانند اينها از آن ياد شده است. همه ي اين تعابير معنايي واحد دارند و يا لوازم و توابع يك حقيقت هستند. در آيات بسياري مي فرمايد، هدايت يا انذار پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم يا قرآن فقط شامل كساني مي شود كه خشيت داشته باشند: انما تنذر الذين يخشون ربهم بالغيب؛ [1] [تو] تنها كساني را كه از پروردگارشان در نهان مي ترسند، هشدار مي دهي. اينان با آن كه خدا را نمي بينند، نسبت به او خشيت
[ صفحه 64]
دارند، و تا آن خشيت نباشد، انسان از هدايت قرآن استفاده نمي كند. لذا به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد: تو تنها كساني را بيم مي دهي و در آنها اثر مي گذاري كه اين حالت خشيت در آنها باشد. در آيه ي ديگري مي فرمايد: هم من خشية ربهم مشفقون، [2] و يا: يخافون ربهم. [3] در آيه ي مورد بحث مي فرمايد: الذين اذا ذكر الله وجلت قلوبهم. «وجل» حالت لرزش و تكان است. اگر چنين حالتي نباشد، انسان چه به ياد خدا باشد، چه نباشد برايش فرقي نمي كند؛ بنابراين نمي شود گفت ايمان واقعي به خدا دارد. پس اولين اثر ايمان اين است كه هنگام توجه به خدا تغيير حالي در درون انسان پيدا شود.
سپس مي فرمايد: اذا تليت عليهم اياته زادتهم ايمانا؛ نشانه ي ديگر ايمان واقعي آن است كه ساكن و جامد نيست؛ به اصطلاح، پويا و متحرك است، رشد يابنده است. وقتي آيات الهي براي چنين كسي خوانده مي شود، ايمان دارد، بر ايمانش افزوده هم مي شود. چنين كسي كه مرتبه اي از ايمان را دارد، خداي متعال از لطف خودش، براي هدايت او وسيله اي فرستاده و آن، قرآن است. قرآن پيام الهي است براي هدايت بيش تر ما، براي اين كه به او بيش تر نزديك شويم. اگر از كسي كه او را دوست مي داريد نامه اي دريافت كنيد، به شوق مي آييد و خوشحال مي شويد، در حالي كه پيش از آن حالتان طبيعي بود. قرآن نيز نامه ي خدا است براي بندگانش. چه طور ممكن است كسي به خدا ايمان داشته باشد، اما وقتي نامه ي خدا را برايش مي خوانند تغيير حال پيدا نكند؟! اگر اين طور باشد علامت ضعف ايمان است. قرآن مي فرمايد ايماني زنده است كه وقتي آيات قرآن تلاوت مي شود، انسان به آنها توجه پيدا كند و بر ايمانش افزوده شود.
نشانه ي سومي كه در قلب انسان مؤمن ظاهر مي شود اين است كه: علي ربهم يتوكلون. وقتي ايمان انسان اضافه شد و خدا را اين گونه شناخت كه كليد همه ي كارها به دست او است، سرسلسله ي اسباب و علل به يد قدرت او است، بر همه چيز احاطه دارد و همه چيز به اذن او تأثير مي كند؛ اعتمادش فقط به خدا خواهد بود. ما معمولا حلقه هاي سلسله ي اسباب و مسببات را مي بينيم، اما عامل اصلي را، كه سلسله جنبان است، نمي بينيم. او است كه همه سلسله ها به دست او است و همه چيز به اراده او به حركت در مي آيد. اگر اين را درك كنيم، اعتمادمان به او بيش تر خواهد شد.
[ صفحه 65]
فرض كنيد شخصي در وزارت خانه اي كاري دارد و مي داند كه ابتدا بايد وزير دستور بدهد، سپس معاونش به مديركل ارجاع دهد، بعد مدير كل به مسؤول مستقيم دستور دهد، تا برسد به كارمندي كه بايد آن را اجرا كند. در اين جا، اعتماد اين شخص فقط به فرمان وزير است، نه به آن كسي كه مي خواهد فرمان را اجرا كند. اگر انسان خدا را به اين صورت شناخت كه هر حركت و سكوني در عالم به اذن او است، آن گاه توكلش فقط به خدا خواهد بود و در برابر اسباب ظاهري سر خم نمي كند و براي مسأله اي جزئي هر بي سروپايي را تملق نمي گويد. از سوي ديگر نيز آن جا هم كه خدا مي فرمايد: اخفض لهما جناح الذل من الرحمة، [4] اطاعت مي كند و در مقابل پدر و مادر اظهار خضوع مي نمايد، يا مثلا، در مقابل اولياي خدا تواضع مي كند؛ چون او فرموده است؛ يعني اصالتا فقط براي خدا احترام قايل است و او را واجب الاطاعه مي داند و غير از خدا در مقابل ديگري خضوع نمي كند. از اين رو، در مقابل پيامبر و اولياي خدا و كساني كه خدا دستور داده - مانند معلم يا پدر و مادر - خضوع مي كند و اين خضوع در واقع، اطاعت از خدا است. انسان مؤمن عزت نفسي پيدا مي كند كه به جز خدا، به هيچ چيز ديگري اعتنا نمي كند، خواه ديگران براي او ارزشي قايل بشوند يا نشوند. او سر و كارش با خداي جهان است. ديگران چه كاره اند كه بر آنها اعتماد كند؟ و علي ربهم يتوكلون؛ تقديم جار و مجرور در اين آيه، دلالت بر حصر دارد؛ يعني فقط بر خدا توكل مي كنند.
اينها سه نشانه از نشانه هاي قلبي و باطني مؤمنان است. در آيه ي بعد، دو نشانه ي عملي و ظاهري نيز ذكر كرده است: اقامه ي نماز و انفاق؛ الذين يقيمون الصلاة و مما رزقناهم ينفقون. [5] در پايان هم مي فرمايد: اولئك هم المؤمنون حقا؛ [6] آنان هستند كه حقا مؤمنند.
امام صادق عليه السلام نيز در اين روايت مي فرمايند، مؤمنان كساني هستند كه: اذا ذكروا الله و نعمائه و جلوا. «وجل» يعني: لرزش دل. مؤمنان كساني اند كه وقتي ياد خدا مي شود دلشان به لرزه مي افتد. خداوند در وصف قرآن فرموده است: كتابا متشابها مثاني تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم؛ [7] خاصيت قرآن اين است كه وقتي تلاوت مي شود كساني
[ صفحه 66]
كه ايمان دارند وقتي آن را مي شنوند مو بر اندامشان راست مي شود. ثم تلين جلودهم و قلوبهم الي ذكر الله؛ ابتدا آن حالت را پيدا مي كنند، اما سپس انس مي گيرند و پوستشان دوباره نرم مي شود و به حالت اوليه باز مي گردد. «وجل» هم حالتي شبيه همين است كه در مؤمنان وقتي به ياد خدا مي افتند پيدا مي شود؛ مثل اين كه در مجلسي شخص بزرگي حضور دارد ولي شما غافل بوده ايد و دفعتا متوجه مي شويد. اين جا ابتدا كمي مضطرب و نگران مي شويد. ما معمولا از خدا غافليم و توجه نداريم كه خدا هميشه و همه جا حضور دارد. انسان مؤمن وقتي از اين غفلت درمي آيد و به طريقي به يك باره به ياد خدا مي افتد، تكاني مي خورد و خوفي در او پيدا مي شود. اين همان حالت «وجل» قلب ها است.
اين در صورتي است كه باور داشته باشيم چنين كسي هست و چنين عظمتي دارد. اگر ما چنين احساسي را در خود نمي يابيم، بايد بدانيم ايمانمان ضعيف است. خداوند وقتي اين اوصاف را ذكر مي كند، مي فرمايد: اولئك هم المؤمنون حقا: اينان مؤمنان واقعي اند. ايماني كه هيچ اثري در دل و عمل انسان نداشته باشد، ايمان نيست. امام صادق عليه السلام هم به ابن جندب مي فرمايند: «انما المؤمنون الذين يخافون الله»؛ مؤمنان كساني اند كه خوف الهي در دل دارند. اين نكته اي لطيف است كه ما از آن غفلت داريم. خوف ما از خدا، معمولا به دليل اعمال بدمان است؛ چون موجب عقاب و سقوطمان مي شود. در واقع، ما از آثار بد گناهان خودمان مي ترسيم، ولي غافل هستيم از اين كه اگر كار بدي هم نكرده ايم، باز هم جاي ترس وجود دارد؛ مثلا، ترس از اين كه آنچه داريم از ما گرفته شود.
اين موضوع بسيار مهمي است و ما توجه نداريم كه هر لحظه به كمك خدا احتياج داريم. خدا تاكنون به ما ايمان داده، اما آيا لحظه ي بعد هم ايمان خواهيم داشت؟ اگر او بخواهد، ايمان خواهيم داشت، ولي ممكن است از ما بگيرد. در زيارت حضرت معصومه عليهاالسلام مي خوانيم: فلا تسلب مني ما انا فيه. اين جمله چقدر اهميت دارد! يعني: آنچه را دارم از من مگير. در آيه قرآن هم از قول مؤمنان مي فرمايد: ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذ هديتنا؛ [8] خدايا، اين هدايتي را كه به ما داده اي از ما مگير. چه اطميناني داريم كه اين ايمان از ما سلب نشود؟ چه ضمانتي وجود دارد كه آنچه را داريم برايمان باقي بماند؟ بنابراين بايد دستمان پيش خدا دراز باشد.
[ صفحه 67]
پس خوف مؤمنان از عظمت الهي است. اين با خوف از گناهاني كه مرتكب شده ايم و از آثار بد آنها مي ترسيم تفاوت دارد. ترس از اين كه آنچه را تاكنون از نعمت هاي مادي و معنوي داشته ايم از ما سلب شود نيز موضوع ديگري است. امام عليه السلام بر اين نكته تأكيد دارند و مي فرمايند: و يشفقون أن يسلبوا ما أعطوا من الهدي؛ مي ترسند آنچه را از هدايت به آنها داده شده، گرفته شود. يكي از دلايل تكرار «اهدنا الصراط المستقيم» كه هر روز بايد چند مرتبه در نماز بخوانيم، همين است كه تا اين ساعت و اين لحظه خدا ما را هدايت كرده، اما لحظه بعد چه؟ باز هم به هدايت نياز داريم. او بايد ما را هدايت كند. اگر هدايت او به ما نرسد گمراه خواهيم شد. ما از خودمان هدايت نداريم، او بايد بدهد. پس بايد دايم ما را هدايت كند. بنابراين مؤمنان در ارتباط با خدا دو جور ترس دارند: هم وقتي به مقام الهي و عظمت او توجه پيدا مي كنند حالت وجل و خشيت در آنها پيدا مي شود، و هم وقتي به ياد نعمت هاي خدا مي افتند، مي ترسند كه نعمت ها از آنها گرفته شود. هم چنين وقتي آيات الهي بر آنان تلاوت مي شود بر ايمانشان افزوده مي گردد. آنان وقتي آيات تكويني الهي را مشاهده مي نمايند و در آنها تأمل مي كنند، آثار نفوذ قدرت الهي را مي بينند كه در تمام جهان نافذ است؛ وقتي هم آيات تشريعي و آيات قرآني برايشان تلاوت مي شود تأمل مي كنند و تحت تأثير قرار مي گيرند.
اميدواريم كه خداوند متعال به همه ي ما بهره ي وافري از ايمان واقعي مرحمت فرمايد.
[ صفحه 69]
پاورقي
[1] فاطر (25)،18.
[2] انبياء (21)،28.
[3] نمل (27)،50.
[4] اسراء (17)،24.
[5] انفال (8)،3.
[6] زمر (29)،23.
[7] زمر (39) ،23.
[8] آل عمران (3)،8.
موضع نسبتا شديد امام باقر
اگر چه در متون تواريخ اسلامي و نيز در كتب حديث و غيره به صراحت از
[ صفحه 37]
فعاليتهاي تعرض آميز و بالنسبه حاد امام باقر عليه السلام سخني نيست - و البته اين خود ناشي از علل و عواملي چند است كه مهم ترين آنها اختناق حاكم بر آن جو و ضرورت تقيه براي ياران معاصر امام است كه تنها مراجع مطلع از جريانات زندگي سياسي امام بوده اند - ولي همواره از عكس العملهاي حساب شده ي دشمن آگاه مي توان عمق عمل هر كس را كشف كرد. دستگاه مقتدر و مدبري چون دستگاه هشام بن عبدالملك كه مورخ، او را مقتدرترين خليفه ي اموي مي داند، اگر با امام باقر عليه السلام يا هر كس ديگر، با چهره اي خشن روبه رو مي شود، بي گمان ناشي از آن است كه در روش و عمل وي تهديدي براي خود مي بيند و وجود او برايش تحمل ناپذير مي گردد. ترديدي نمي توان داشت كه اگر امام باقر عليه السلام فقط به زندگي علمي - و نه به سازندگي فكري و تشكيلاتي - سرگرم بود، خليفه و سران رژيم خلافت به صرفه و صلاح خود نمي ديدند كه با سخت گيري و شدت عملي كه به خرج مي دهند، اولا آن حضرت را با مقابله اي تند عليه خود برانگيزند - چنان كه در زماني نزديك، نمونه اي از اين تجربه را مشاهده مي كنيم؛ از جمله قيام حسين بن علي - ثانيا گروه دوستان و معتقدان به امام را - كه تعدادشان اندك هم نبوده است - بر خود خشمگين كنند و از دستگاه خود ناراضي سازند. كوتاه سخن اينكه از عكس العمل نسبتا حاد رژيم خلافت در اواخر عمر امام باقر عليه السلام مي توان عمل نسبتا شديد و حاد آن حضرت را استنباط كرد.
قبر عموي پيامبر و فاطمه بنت اسد در داخل خانه عقيل
1 ـ ابن شبه متوفاي 262 قديمي ترين مورخ و مدينه شناس مي گويد: «دُفِنَ الْعَباسُ ابنُ عَبْدِالْمُطَلب [1] عند قَبْرِ فاطمة بِنْتْ اَسَدِبْنِ هاشِمْ في اَولِ مَقابِر بَني هاشِم اَلتي في
[ صفحه 67]
دارِ عَقيل»؛ [2] «عباس بن عبدالمطلب در اول مقابر بني هاشم و در داخل خانه عقيل در كنار قبر فاطمه بنت اسد دفن شده است.»
2ـ3ـ اين جمله صريح را مورخ و مدينه شناس معروف سمهودي [3] و مدينه شناس سوم احمدبن عبدالحميد عباسي [4] نيز در كتاب خود نقل نموده اند.
پاورقي
[1] وفات عباس عموي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در ماه رجب و يا در ماه رمضان در سال سي و دو واقع شده است. مرحوم شهيد ثاني در دروس به استحباب زيارت او تصريح نموده و در زيارت رسول خدا از دور آمده است: «السلام علي عمك سيد الشهداء، السلام علي عمك العباس بن عبدالمطلب». محدث قمي، تحفة الأحباب، 241.
[2] تاريخ المدينه، ج 1، ص 127.
[3] وفاء الوفا، ج 3، ص 910.
[4] عمدة الأخبار، ص 153.
جزاء الرجل الذي توقف عن الاقرار بولاية الامام الصادق و وجوب طاعته و امتثال امره
170- الحارث بن حصيرة الازدي قال: قدم رجل من اهل الكوفة الي خراسان. فدعا الناس الي ولاية الصادق عليه السلام.
ففرقة: اطاعت و اجابت و فرقة جحدت و انكرت. و فرقت تورعت و وقفت.
قال: فخرج من كل فرقة رجل.
فدخلوا علي الصادق عليه السلام.
فقال احدهم: - اصلحك الله - قدم علينا رجل من اهل الكوفة. فدعا الناس الي ولايتك و طاعتك.
فأجاب قوم و انكر قوم و تورع قوم.
فقال عليه السلام له: من اي الثلاثة انت؟!
قال: انا من الفرقة التي ورعوا.
[ صفحه 197]
قال عليه السلام: و اين ورعك يوم كذا و كذا. مع الجارية؟!
- يعرض به انه كان مع القوم جارية. فخلا بها و وقع عليها -.
قال: فسكت الرجل [1] .
171- عن الحرث بن حصيرة الازدي قال: قدم رجل من اهل الكوفة الي خراسان. فدعا الناس الي ولاية جعفر بن محمد عليهماالسلام.
قال: ففرقة. اطاعته و اجابت. و فرقة جحدت و انكرت. و فرقة ورعت و وقفت.
قال: فخرج من كل فرقة رجل.
فدخلوا علي أبي عبدالله عليه السلام.
قال: فكان المتكلم منهم - الذي ورع و وقف - و قد كان في [2] بعض القوم جارية. فخلا بها الرجل و وقع عليها -.
فلما دخلنا علي أبي عبدالله عليه السلام.
و كان هو [3] المتكلم.
فقال له: - اصلحك الله - قدم علينا - رجل من اهل الكوفة. فدعا الناس الي طاعتك و ولايتك.
فأجاب قوم. و انكر قوم و ورع قوم و وقفوا.
[ صفحه 198]
قال عليه السلام: فمن أي الثلاث انت؟!
قال: انا من الفرقة التي ورعت و وقفت.
قال عليه السلام: فأين كان ورعك ليلة كذا و كذا؟!
قال: فارتاب الرجل [4] .
172- قال الحارث بن حصيرة الازدي: ان رجلا من اهل الكوفة قدم الي خراسان. فدعا الناس الي ولاية جعفر بن محمد عليهماالسلام.
ففرقة اطاعت و اجابت. و فرقة جحدت و انكرت و فرقة تورعت و وقفت. فخرج من كل فرقة رجل. فدخلوا علي أبي عبدالله عليه السلام.
فكان المتكلم - الذي ذكر انه تورع و وقف -.
- و قد كان مع بعض القوم جارية فخلا بها الرجل و وقع عليها -. فلما دخلوا علي أبي عبدالله عليه السلام - كان هو المتكلم -.
فقال له: اصلحك الله - قدم علينا رجل من اهل الكوفة و قد دعا الناس الي ولايتك و طاعتك.
فأجاب قوم و انكر قوم و ورع قوم.
فقال عليه السلام فمن اي الثلاثة انت؟!
قال: من الفرقة التي تورعت.
قال عليه السلام: اين كان ورعك - يوم كذا - مع الجارية؟! [5] .
173- روي احمد بن عبدالله قال:
قدم رجل من الكوفة الي خراسان. يدعوا الناس الي ولاية جعفر
[ صفحه 199]
بن محمد الصادق عليه السلام.
ففرقة صالحت و اجابت و فرقة جحدت و انكرت و فرقة ورعت و وقفت.
فخرج من كل فرقة رجل.
فدخلوا علي أبي عبدالله عليه السلام.
فكان منهم الذي ذكر [6] انه تورع و وقف.
و قد كان مع بعض القوم جارية. - فخلا بها الرجل و وقع عليها -. فلما دخلوا علي أبي عبدالله عليه السلام كان هو المتكلم.
فقال له: - أصلحك الله - قدم علينا رجل من اهل الكوفة يدعو الناس الي ولايتك و طاعتك.
فأجاب قوم و انكر قوم و ورع قوم و وقفوا.
فقال له ابوعبدالله عليه السلام: من أي الثلاث انت؟
قال: انا من الفرقة التي وقفت و ورعت.
فقال له ابوعبدالله عليه السلام: أين كان ورعك - يوم كذا و كذا - مع الجارية؟!
قال: فأرتاب الرجل و سكت [7] .
[ صفحه 200]
پاورقي
[1] المناقب: ج4 ص. 221
و جزاء هذا الرجل هو عبارة عن فضيحته عند الناس و كشف ما فعله - سرا - من الحرام و القبيح - فلا تغفل.
[2] في نسخة: مع.
[3] أي: كان المتكلم في المجلس ذلك الرجل الذي ارتكب الحرام مع الجارية و كان من جملة الذين توقفوا عن الاقرار بأمامة الامام عليه السلام و وجوب طاعته و امتثال امره عليه السلام.
[4] بصائرالدرجات: ص244 و245.
[5] الخرائج: ج2 ص723.
[6] في نسخة: ذكرتهم.
[7] دلائل الامامة: ص276.
معاشرت و برخورد با سلطان
امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:
منصور دوانيقي در يكي از روزها بعضي از علماء و دانشمندان شهر مدينه منوره را در مجلسي به حضور خود دعوت كرد، كه من نيز يكي از آنان بودم.
همين كه به دربار خليفه عباسي وارد شديم، دربان او - كه ربيع نام داشت - جلو آمد و گفت: خليفه دستور داده است كه دو نفر، دو نفر وارد شويد.
به همين جهت من با عبداللّه بن حسن وارد شديم؛ و چون كنار منصور قرار گرفتيم و نشستيم، منصور به من گفت: شنيده ام علم غيب مي داني؟
گفتم: كسي غير از خداوند متعال غيب نداند.
اظهار داشت: شنيده ام مردم ماليات و حقوق و صدقات خود را تحويل شما مي دهند؟
گفتم: ماليات ها همه براي شما مي باشد.
بعد از آن، پرسيد: آيا مي دانيد كه شما را براي چه؛ و به چه منظور دعوت كرده ام؟
اظهار داشتم: خير.
گفت: شما را دعوت كرده ام تا آن كه خانه ها و باغات شما را تخريب و خودتان را در جزيره اي يا منطقه اي تبعيد و منتقل كنم، كه تحت نظر و ممنوع الملاقات باشيد تا آن كه در جامعه، صلح و آرامش برقرار باشد.
گفتم: همانا حضرت ايوب به بلاهاي سختي مبتلا شد و صبر نمود؛ و حضرت يوسف مورد ظلم و ستم قرار گرفت و عفو نمود، و حضرت سليمان به مُلْكي عظيم رسيد و شكر خدا كرد؛ و تو از نسل همان ها مي باشي.
منصور خوشحال شد و گفت: مرا به آن موعظه هائي كه گاهي مطرح مي فرمودي، موعظه نما؟
گفتم: رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: رابطه رَحِم و خويشاوندي، همچون ريسماني است كه از زمين به آسمان ها متصل مي باشد؛ كه هر كه قطع رابطه كند، قطع آن ريسمان نموده و هر كه صله رحم نمايد با آن وصل نموده است.
منصور گفت: حديثي ديگر برايم بگو؟
اظهار داشتم: جدّم رسول خدا صلي الله عليه و آله به نقل از فرمايش خداوند متعال فرموده است: من رحمان هستم و خويشاوندي را بر قرار كردم و هر كه قطع صله رحم نمايد با من قطع رابطه كرده است.
منصور اظهار داشت: من چنين حديثي را نخواستم، حديث ديگري را بيان كن؟
پس از آن، گفتم: يكي از پادشاهان بني اسرائيل، سي سال از عمرش بيشتر باقي نمانده بود، ولي چون قطع صله رحم كرد، خداوند عمرش را از سي سال به سه سال كاهش داد.
منصور در پايان گفت: منظورم اين بود و همين را خواستم؛ و سپس هدايايي به من داد و با خوشحالي با ما خداحافظي كرد؛ و از مجلس بيرون آمديم. [1] .
پاورقي
[1] مستدرك الوسائل: ج 15، ص 242، ح 29، به نقل از عوالي اللئالي: ج 1، ص 362، ح 45.
ادعية الامام الصادق
لم ينقل عن أحد من الصحابة و التابعين و العلماء من الأدعية و الاذكار ما نقل عن أئمة أهل البيت عليهم الصلاة و السلام، فهي منقبة لم يشاركوا فيها، و كرامة خصوا بها.
قال الأستاذ سيد الأهل: و لم يكن أحد أقدر علي هذه الصناعة - صناعة الدعاء - من أهل البيت. [1] .
نذكر بعض أدعية الامام عليه السلام:
پاورقي
[1] جعفر بن محمد لسيد الأهل: 84.
الدعاء للمؤمن
و دعا الامام عليه السلام المؤمنين الي الدعاء لاخوانهم بظهر الغيب، و الثناء عليهم قال عليه السلام:
«ان الملائكة اذا سمعوا المؤمن يدعو لأخيه بظهر الغيب أو يذكره بخير، قالوا: نعم الأخ أنت لأخيك، تدعو له بالخير، و هو غايب عنك، و تذكره بخير، قد أعطاك الله مثلي ما سألت له، و أثني عليك مثلي ما أثنيت عليه، و لك الفضل عليه، و اذا سمعوه يذكر أخاه بسوء و يدعو عليه، قالوا له: بئس الأخ أنت لأخيك، كف أيها المستر علي ذنوبه و عورته، و اربع علي نفسك، و احمد الله الذي ستر عليك، و اعلم أن الله أعلم بعبده منك...» [1] .
ان هذه السنن و الآداب الكريمة مما تعزز وحدة المسلمين و تضامنهم و توجب شيوع المودة و الاخاء فيما بينهم.
[ صفحه 83]
پاورقي
[1] اصول الكافي.
اخوته و ابناؤه
أما البحث عن شؤون السادة من أخوان الامام الباقر و ابنائه، و مدي علاقتهم معه فانه ضروري حسب الدراسات الحديثة لأنه يكشف جانبا من جوانب حياته في ظلال أسرته التي تعد من المكونات التربوية للشخص - حسبما يقول علماء التربية - و فيما يلي ذلك.
فرقه ي اسماعيليه
اسماعيل پسر بزرگ امام صادق (ع) در سال 145 قمري (و به گفته ي مقريزي در اتعاظ الحنفاء در سال 138 و به گفته ي جويني در تاريخ جهان گشا در سال 145) سه سال قبل از وفات امام صادق در ده عريض كه در چهار فرسخي مدينه است وفات كرد. جنازه ي او را آوردند و در بقيع دفن كردند و امام در فوتش بسيار بي تابي مي كرد و دستور داد چند مرتبه تابوت را به زمين گذاشتند. كفن را كنار كشيد و صورت را ظاهر نمود و اين براي آن بود كه مردم يقين كنند او مرده است. علاوه بر اين امام طوماري در مرگ او نوشت و به امضاي والي مدينه و مشايخ مدينه رسانيد و اين سجل قباله و استشهاد براي مردن كسي مرسوم نبود. امام كه مانند آينه آينده را مي ديد، براي نجات و هدايت جاهلان كه نوعا آلت دست بدعتگذاران مي شوند، اين كار را كرد.
به همين سند، به منصور دوانقي كه به حضرت عرض كرد مرا خبر آورده اند كه اسماعيل نمرده و در بصره ديده شده كه افليجي را شفا داده، جواب داد و كتاب را با پيك نزد منصور فرستاد و منصور قانع شد [1] .
چون امام صادق وفات يافت، گروهي اندك كه نه از نزديكان بودند و نه راويان حديث بلكه گروهي بي سواد و بي خبر از همه چيز بودند، معتقد شدند كه اسماعيل زنده است. اين فرقه فعلا بسيار اندكند و نمي توان كسي را از آنان نام برد. [2] .
پاورقي
[1] شيعه در اسلام، ص 35 و تاريخ جهانگشا، ج 3، ص 146.
[2] ارشاد، ص 267.
عامل از بين رفتن دين
حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:
هر كه نزد شخص توانگري برود و براي اين كه از او چيزي به وي برسد در برابرش كرنش كند، دو سوم دينش از بين برود. [1] .
پاورقي
[1] بحار: 77 / 43 / 13، همان، ج 14، ح 21850.
نعمت هاي خداوند
گاهي در روايات به مطالبي درباره چگونگي استفاده از نعمت هاي خداي بزرگ بر مي خوريم؛ به عنوان مثال در روايت آمده است: «من أكل التمر علي شهوة رسول الله اياه لم يضره [1] ؛ هر كس چون پيامبر خرما دوست داشت خرما بخورد، ضرر خرما گريبان گير او نخواهد شد».
آري، در روايات آمده است كه رسول گرامي اسلام خرما را دوست مي داشتند. پيامبري كه در طول عمر خويش حتي يك بار هم شكم خود را از غذا سير نكردند، خرما را دوست داشتند. درباره حضرت امير عليه السلام نيز آمده است كه خرما را دوست داشتند و از آن ميل مي فرمودند تا قواي تحليل رفته بدنشان باز آيد. به هر حال برآوردن نيازهاي طبيعي انسان در حد لازم و ضروري نه تنها حرص نيست، بلكه در روايات از آن به قناعت تعبير شده است؛ يعني انسان در اين حالت به مقدار مورد نياز قانع است.
يكي از علماي اخلاق مي گويد: «هر چيزي كه به دست انسان مي رسد معنايش اين نيست كه مال خود او است و حتما بايد آن را مورد استفاده قرار دهد». انسان نبايد پول و
[ صفحه 79]
غذا و ديگر نعمت هايي كه به دست او مي رسد همه و همه را به تنهايي مصرف كند. اگر كسي بخواهد هر آنچه دارد به تنهايي بخورد دچار سوء هاضمه و عواقب ناگواري مي شود و مي ميرد. نبايد فكر كند هر چه پول در اختيار دارد مال اوست.
پول و خوراك و نعمت هاي ديگر كه اكنون در اختيار آدمي است امتحاني بيش نيست. بايد معلوم شود از اين عزت و نعمتي كه خداوند به انسان عطا فرموده چگونه استفاده مي كند و آيا همه را براي خود مي خواهد يا به فكر همنوعان نيز هست. نعمت ها و امكاناتي كه در اختيار انسان قرار گرفته اگر از ضرورت و مقدار نياز او بيشتر باشد و آن را فقط صرف خود نمايد دچار حرص گرديده است. اين حرص اگر ادامه يابد و مهار نشود كم كم به «شره» تبديل مي شود. حضرت در اين بخش از نامه مباركشان مؤمنان را از شره باز داشته و فرموده اند: «اياكم أن تشره أنفسكم الي شي ء». فعل تشره، در اين جا با «الي» متعدي شده است. در روايات گاهي اين فعل با «علي»، و در بيشتر جاها با «الي» متعدي شده است. در كلام بليغ «الي» بر انتهاي غايت دلالت مي كند و مثال معروف آن اين جمله است: «سرت من الكوفة الي البصرة». در اين صورت معناي روايت اين است كه نهايت و غايت حرص و زياده طلبي شره است. اما اگر با علي متعدي شود، شايد به اين جهت باشد كه در حالت شره نوعي سلطه و سطوت خفته است. كسي كه به جاي پانصد گرم غذاي مورد نياز بدنش، ششصد يا هفتصد گرم غذا بخورد در واقع مبتلا به نوعي سلطه طلبي و چيرگي خواهي است.
در جايي كه به «الي» اختصاص دارد، استفاده از «علي» معنا نخواهد داشت، همچنان كه در جمله «سرت من الكوفة الي البصرة» نمي توان به جاي «الي»، «علي» نهاد؛ چون شخصي كه از شهري به شهر ديگر مي رود، بر آن شهر تسلط ندارد. اما اگر همين شخص كه از كوفه به بصره مي رود حاكم بصره باشد، استفاده از «علي» بلامانع است و «سرت» با «علي» متعدي مي شود.
در اين كلام نوراني آمده است: «أن تشره أنفسكم» و فعل «شره» به نفس نسبت داده شده است. در واقع اين نفس اماره است كه انسان را به شره مي اندازد. نوع انسان ها معمولا
[ صفحه 80]
از شره در امان نيستند و از اين نظر بين عالم و غير عالم فرقي نيست. حتي آن كه داراي درجات بالاي علمي است از اين مسئله در امان نيست، و بايد اين مشكل را حل نمايد. شره در انسان ها به گونه هاي متفاوت نمود مي يابد: يكي در غريزه جنسي شره دارد، ديگري در غذا خوردن، و آن يكي در خواب و استراحت. اين صفت در افراد گوناگون متفاوت است.
در كتاب هاي روايي و اخلاقي همچون حلية المتقين و بحارالانوار، حد و مرز هر يك از اين غرايز به تفصيل بيان شده است. به طور كلي مي توان گفت در هر غريزه اگر پا از حد نياز طبيعي بدن فراتر نهاده شود، انسان دچار حرص مي گردد و اگر اين حرص مهار نشود و شدت يابد به شره منتهي مي شود. شره نيز دنيا و آخرت انسان را تلف مي كند، و به كوتاه شدن عمر و نزديك شدن اجل مي انجامد. در روايات آمده است: «كل داء من التخمة ما خلا الحمي [2] ؛ همه بيماري ها به جز تب از پر خوري و سوء هاضمه است.»
كساني كه پر خوري مي كنند و هنوز غذاي قبلي هضم نشده، غذاي ديگري را به معده خود تحميل مي كنند، در نتيجه ي سوء هاضمه و مرض هاي ناشي از آن به مرگ زودرس دچار مي گردند. همچنين افراط در غريزه جنسي منتهي به جنون مي گردد. جواني در همسايگي ما زندگي مي كرد كه انسان خوب و صالحي بود ولي متأسفانه بر اثر اين كار، كم كم دچار حواس پرتي شد و كارش به جنون كشيد. از قضا پدر و مادر خوبي هم داشت. بندگان خدا جوانشان را براي عوض كردن آب و هوا و بهبود به تفريحات گوناگوني مي بردند. اما طاقت نياورد و مرد. همان گونه كه گفته شد حد و مرز تمام غريزه ها در روايات معين شده است. و نبايد در برآورده كردن غرايز و شهوات گوناگون زياده روي كرد.
«اياكم أن تشره أنفسكم الي شي ء مما حرم الله عليكم».
كلمه «شي ء» در اين جمله نكره در سياق نفي است و افاده عموم مي كند، هر چند ادات صريح نفي قبل از آن قرار نگرفته است؛ ولي معناي جمله، معناي منفي است. «اياكم» يعني «احذروا»؛ از ارتكاب اعمالي كه خداوند حرام كرده دوري نماييد. مبادا حرص و
[ صفحه 81]
طمع و در نهايت شره شما را به ارتكاب اعمال حرام وادار كند.
«فانه من انتهك ما حرم الله عليه هاهنا في الدنيا حال الله بينه و بين الجنة و نعميها و لذتها و كرامتها القائمة الدائمة لأهل الجنة أبد الآبدين».
«انتهاك»، يعني پاره كردن پرده. خداوند پيرامون انسان ها حدود و پرده هايي قرار داده است. اين حد و حدود ديوار نيست كه عبور از آن غير ممكن باشد، بلكه مانند پرده هستند در اين بخش امام عليه السلام مي فرمايند از ارتكاب محرمات الهي دوري كنيد، نگاه حرام، گوش دادن به حرام، لمس حرام، فكر حرام، همه و همه حريم هايي هستند كه نبايد انسان به هيچ يك از اين ها نزديك شود.
مرحوم شيخ انصاري در مكاسب تمام اينها را ذكر كرده اند. در اينجا محرمات الهي به پرده تشبيه شده اند كه مؤمن نبايد اين پرده ها را بدرد و مرتكب حرام گردد. استفاده از كلمه انتهاك در اين روايت، نوعي استخدام است، و استخدام از اقسام مجاز به شمار مي رود. آن كه مرتكب محرمات مي شود و پرده دري مي كند خداوند بين او و بهشت ديوار نفوذناپذيري قرار خواهد داد.
كسي كه با استفاده از قدرت و اختيار خدادادي حدود الهي را بشكند و حرمت نگاه ندارد، در روز قيامت خداوند بين او و بهشت ديوار نفوذناپذيري ايجاد مي كند: «فضرب بينهم بسور [3] ؛ در اين هنگام ميان آنها ديواري زده مي شود».
انسان مي تواند خود را از بالاي يك برج بيست طبقه پايين بياندازد و براي اين كار قدرت تكويني دارد، اما شرع به او گفته است كه چنين كاري را مرتكب نشود. اين جا شارع با گفتن اين مطلب مانع ايجاد كرده و پرده اي قرار داده است.
در اين روايت سه وصف براي بهشت ذكر شده است كه شره باعث از دست دادن آنها مي شود: نعيم، لذت، كرامت. نعمت هاي بهشتي لذت مي آورد و لذت همراه و مصحوب كرامت است. ولي دنيا چنين نيست و هيچ كس تا به حال در دنيا اين سه امتياز را يك جا نداشته است. حتي حضرت سليمان عليه السلام كه خداوند او را استثنا قرار داده و همتايي براي او
[ صفحه 82]
قرار نداده است، قدرت و نعمت هايي كه در اختيار او بود، اين اوصاف را نداشت؛ چرا كه نعمت هاي اين جهان با نعيم جاودان آن جهان قابل مقايسه نيست. نعمت هاي اين دنيا مانند صحت، غذاهاي لذيذ و گوارا و تفريح، گاهي اوقات وجود دارند، اما با لذت همراه نيستند؛ به عنوان مثال شخصي را تصور كنيد كه در حال ميل كردن بهترين و خوشمزه ترين غذاها است، اما فكرش مشغول دادگاهي است كه پيش رو دارد. چنين كسي در حال استفاده از بهترين نعمت هاي دنيايي است، اما از اين نعمت ها كم ترين لذتي نمي برد.
يكي از تجار بزرگ مي گفت اهل علم از دنيايشان لذت بيشتري نسبت به ما مي برند، چون صبح نان و پنير و چاي شيرين ساده اي مي خورند و لذت هم مي برند، اما ميز صبحانه ما آن قدر شلوغ و داراي غذاهاي متنوع است كه نمي دانيم از كدام يك از آنها ميل كنيم. اگر بخواهيم سر همان ميز شش كيلو غذا در معده جا بدهيم مي توانيم، اما هيچ وقت از خوردن صبحانه لذت نمي بريم؛ چرا كه اول صبح دل مشغولي هاي ما نيز شروع مي شود. چون راديو همزمان با وقت صبحانه قيمت اجناس را اعلام مي كند و ما هم در حال خوردن صبحانه گوش مي دهيم. تا مي گويد قيمت فلان چيز سقوط كرد ما با خود مي گوييم اي واي! چقدر ضرر كرديم. اي كاش، ديروز اين قلم جنس را فروخته بوديم! و مرتب در حال فكر و خيال هستيم. آري، نعمت هاي دنيا اين چنين است و گاهي انسان از داشتن آنها لذتي نمي برد، اما نعمت هاي بهشت چنين نيست و با كامل ترين لذت ها همراه است. آيا حيف نيست آن نعمت هاي ابدي را با لذت چهار روزه دنيا عوض كنيم؟ چهار روز دنيا در مقابل ميلياردها سال بهشت! در بهشت علاوه بر نعمت و لذت، كرامت نيز هست. گاهي ممكن است در دنيا انسان از سلامت و بهترين نعمت ها برخوردار باشد، اما در جامعه ارزش و احترام نداشته باشد، حال يا در واقع انسان بي ارزشي باشد و يا محيطي كه در آن قرار داد براي او احترام قائل نباشد.
كرامت امتيازي است كه هيچ چيز جايش را پر نمي كند. از اين گذشته نعمت، لذت، و كرامت دنيايي، روزي تمام مي شود و جاويد نيست، ولي بهشت نعمت هايش با لذت و كرامت همراه است و تمام شدني نيست.
[ صفحه 83]
حضرت مي فرمايند شره پيدا نكنيد تا از اين نعمت هاي ابدي محروم نگرديد. شخصي براي من نقل مي كرد كه روزي سر سفره فلان شخصيت سياسي در عراق افراد زيادي از جمله سيد صالح حلي كه از منبري هاي معروف بود، مهمان بودند. روي اين سفره غذاهاي گوناگون و لذيذي قرار داشت اما براي ميزبان، آبگوشت فلان حيوان حرام گوشت را آوردند؛ آبگوشتي بدون هيچ ادويه و چاشني و نمك. آقا سيد صالح پرسيد: چرا چنين غذايي مي خوري؟ گفت: اين غذاهاي گوناگون كه سر سفره است هيچ كدام با طبع من سازگار نيست و به خاطر بيماري هايي كه دارم فقط بايد از اين غذا استفاده كنم. دنيا همين است گاهي نعمت هايش لذتي در بر ندارند. شخصي در جواني با فقر و فلاكت زندگي مي كرد، اما در ايام پيري آب لاي پوستش رفته بود و ثروتي به دست آورده بود. با خودش مي گفت: من آن وقتي كه دندان داشتم، نان برشته نداشتم و نان جو و خمير مي خوردم، اكنون كه نان برشته دارم نمي توانم بخورم.
آن كه پا را از حد خود فراتر گذارد بنا به فرموده امام صادق عليه السلام خداي متعال بين او و نعمت ها و لذت ها و كرامت بهشت كه دائم و مهيا است حايل ايجاد مي كند. «الدائمة» يعني مستمر. «القائمة»، يعني آماده و حاضر. يعني نعمتهاي بهشتي هر لحظه در دسترسند و پشت سر هم ادامه دارند. در دنيا اگر كسي به عنوان مثال جايي منظره زيبايي ديده باشد و دوباره بخواهد آن منظره را ببيند، گاهي لازم است يك هفته رنج سفر را تحمل كند تا به مقصود خويش برسد، اما نعمت هاي بهشت جاويدان و هميشه در دسترس و مهيا است.
لازم است افراد گاهي روايات مربوط به بهشت و نعمت هاي آن را بخوانند، تا شوق بهشت به عنوان يك جزء سبب، مانع از دست و پا زدن آنها در باتلاق و زباله دان دنيا شود. نعمت هاي بهشت جاويد و در دسترس اهل بهشت است و اهل جهنم نيز تا ابد در جهنم ماندگارند. در روايت آمده است كه: روز قيامت مرگ را به شكل حيواني براي اهل قيامت مجسم مي كنند و به آنها مي گويند اين مرگ است. اين حيوان را به جايي مي برند كه تمام اهل بهشت و اهل دوزخ او را ببينند و آن گاه بين بهشت و جهنم آن را سر مي برند. و به
[ صفحه 84]
بهشتيان و دوزخيان اعلام مي شود، ديگر مرگ نيست [4] .
طبق مضمون روايتي: اگر مرگ وجود داشت اهل بهشت از شدت اندوه و اهل جهنم از شادماني مي مردند [5] چرا كه نعمتهاي بهشت براي بهشتيان ابدي است و اهل جهنم نيز تا ابد در عذاب خواهند بود و از آن عذاب دردناك خلاصي ندارند. كليد اين خوشبختي و بدبختي در حال حاضر در دست ما است. اين كليد از دست مردگان گرفته شده و پرونده هايشان بسته شده است، اما آنها كه در قيد حياتند پرونده هايشان هنوز باز است.
[ صفحه 85]
پاورقي
[1] بحارالانوار، ج 63، ص 140.
[2] بحارالأنوار، ج 63، ص 336.
[3] حديد، آيه ي 13.
[4] بحارالأنوار، ج 8، ص 345.
[5] همان.
تعاون
دين اسلام دين اتحاد، همكاري و عطوفت است. از اين نظر در قرآن مجيد، آيات متعددي راجع به اين موضوع آمده است. از آن جمله:
تعاونوا علي البر و التقوي و لا تعاونوا علي الاثم و العدوان. [1] .
در نيكي و پرهيزكاري دست به دست يكديگر بدهيد، ولي در گناه
[ صفحه 44]
و تجاوز به حقوق ديگران، يكديگر را كمك مكنيد.
در سخنان پيغمبر اكرم (ص) و ائمه ي طاهرين (ع) نيز درباره ي اين امر تأكيد بسيار شده است. اينك نمونه اي از دستورات زنده و جاويدان اسلام كه حس تعاون، نوع دوستي و همكاري را در افراد ايجاد مي نمايد.
تواصلوا و تباروا و تراحموا و تعاطفوا. [2] .
با يكديگر بپيونديد (از هم بريده و جدا نباشيد ) ، نسبت به هم نيكي كنيد و رحم و عطوفت را ميان خود برقرار سازيد.
پاورقي
[1] سوره ي مائده. آيه 2.
[2] اصول كافي. ج 2، ص 175.
روايت طوسي
ابوعلي حسن بن محمد بن حسن طوسي ملقب به مفيد، از پدرش محمد بن محمد مفيد، از احمد بن محمد بن حسن بن وليد، از پدرش، از محمد بن حسن صفار، از احمد بن محمد بن عيسي، از هارون بن مسلم، از مسعدة بن صدقه گفت كه از اباعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام درخواست كردم دعايي به من بياموزد تا هنگام مهمات و مشكلات بخوانم. حضرت اوراقي را از يك صحيفه ي قديمي بيرون آورد و فرمود: «از روي اين دعا نسخه اي براي خود بردار. اين دعاي جدم علي ابن الحسين زين العابدين براي مهمات و مشكلات است.» من آن دعا را همان طور كه نوشته شده بود براي خود نوشتم و هرگاه مشكلي برايم پيدا مي شد آن را مي خواندم، خداوند هم و غمم را برطرف مي كرد. [1] .
احتمالا اين صحيفه ي قديمي همان صحيفه اي است كه در نزد آنها به صحيفه ي كامله معروف بوده است.
پاورقي
[1] امالي ابن الشيخ، ص 9.
قرآن
قرآن داراي معجزات و شگفتي هاي بسياري است. مهمتر از همه پيش بيني آن درباره سخنان و كلمات لغو و بيهوده اي است كه ممكن است از طرف مردم درباره تفسير آيات گفته شود، چنانكه در اين آيه مسلم شده خواهند گفت و در آن براي هر يك از آنها پاسخي ذكر شده و خداوند تعالي فرمود: «ان الذين يلحدون في آياتنا لا يخفون علينا [1] » پس خداوند به وسيله قرآن سدي در برابر اين گونه افراد قرار داد
[ صفحه 169]
و براي هر ملحد و مفسدي پاسخ قانع كننده و كاملي آماده ساخت.
بدون ترديد اين امر خارق العاده و از معجزات به شمار مي رود كه هر كس كمترين شك و ترديدي در يكي از موارد و آيات قرآني بنمايد جواب محكم و ثابت در آن خواهد يافت و هرگونه تصور و گماني درباره قرآن و آيات معجزآساي آن بيهوده و باطل است و مطالب آن به اندازه اي واضح و روشن و دلايل آن قانع كننده و مستدل است كه هر كس با كمترين توجهي مجذوب زيبائي هاي آن خواهد شد.
به اين ترتيب خداوند قرآن را بر پيامبر خود نازل كرد در حالي كه او خوب مي دانست و آگاه بود كه بيشتر كساني كه در بحر توهمات و افكار بيهوده و باطل سير مي كنند آنهائي هستند كه از علم و دانش نيروي بيشتري دارند و در ابداع و ايجاد بدعت و افكار ساختگي و دور از حقيقت قواي بيشتري دارند پس فرمود: «و ما تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا
[ صفحه 170]
بينهم» [2] در جاي ديگر قرآن فرمود: «فلما جائتهم رسلهم بالبينات فرحوا بما عندهم من العلم» [3] خداوند براي اينكه پاسخ اين افراد را بگويد آياتي كه هر يك خود دليل و برهاني است در قرآن آورد و معجزات بسياري در آن آماده و مهيا ساخت و فرمود: «و لقد صرفنا في هذا القرآن من كل مثل و كان الانسان اكثر شيئي جدلا» [4] و در جاي ديگر فرمود: «و لقد ضربنا للناس في هذا القرآن من كل مثل و لئن جئتهم بآية ليقولن الذين كفروا ان انتم الا مبطلون، كذلك
[ صفحه 171]
يطبع الله علي قلوب الذين لا يعلمون» [5] .
خداوند مي دانست و در قرآن پيش بيني كرده بود كه كساني پيدا مي شوند كه كلمات آن را تحريف مي كنند و مواضع آن را تغيير مي دهند و بيانات گوناگون و مختلف و نامناسب بر آن جاري مي سازند، او بر همه اينها آگاه بود و گذشته و آينده در قرآن ثبت شده بود. پس در برابر هر سئوالي يك پاسخ كافي و مستدل آماده كرد و از همين جا است كه اعجاز قرآن آشكار مي شود. و چنانكه مي بينيم معجزات آن بسيار و بي شمار است!
چون قرآن بر رسول خدا «ص» نازل گرديد پس او و اصحابش بر معجزات و شگفتي هاي آن آگاه بودند و از مطالب و موارد آن اطلاع كافي داشتند. و چون بيم آن مي رفت
[ صفحه 172]
كه مبادا مردم درباره آن كوتاهي نموده به درك معجزات آن نايل نشوند و موقعي كه به ضلالت و گمراهي و جهل و ناداني غوطه ور شدند ديگر بدان روي نياورند و خيال كنند كه دلايل و براهين قرآني به توهمات و افكار مختلف ايشان جواب نمي گويد و آنها را تشفي نمي بخشد، لذا براي حفظ و نگهداري آن سفارش بسيار كرد و توجه و تمسك بدان را لازم و ضروري شمرد و فرمود اگر در حفظ و حراست قرآن كوتاهي شود و بدان توجه ننمايند به زودي از سينه ها بدر مي رود و مطالب آن فراموش مي گردد.
از ابي موسي رضي الله عنه روايت شده كه رسول اكرم (ص) فرمود: «در نگاهداري و حفظ قرآن بكوشيد و آن را مراقبت و مواظبت بسيار نمائيد، قسم به آن كسي كه جان محمد در دست او است مطالب قرآن مانند شتراني كه از بند آزادشان سازند [6] و فرار كنند از ياد آدمي مي رود «همين كه ياران رسول خدا (ص) از اين موضوع آگاه شدند به طرز بي سابقه اي به طرف آن گرويدند و در حفظ آن استقبال بي نظيري
[ صفحه 173]
از خود نشان دادند و به بحث در احكام و اسرار قرآني پرداختند تا خوب بتوانند در سينه هاي خود محفوظ دارند، گوئي در قرآن سفارش و تأكيد شده بود كه بايد خانواده هاي پيغمبر (ص) يعني فرزندان و بانوان آنها براي تذكر و استماع آيات و حكمت هاي آن گرد هم جمع شوند و مطالب آن را فراگيرند، و به اين ترتيب در ميان آنها مقرر گرديد و عشق و علاقه و توجه به قرآن براي هر مرد و زن از اهل بيت لازم و ضروري محسوب شد.
ديري نگذشت كه معجزه قرآن تحقق يافت و پيش بيني رسول اكرم «ص» آشكار گرديد به اين ترتيب كه مردم در بحر اوهام و افكار باطل و بيهوده غوطه ور شدند و سيل سخنان دور از حقيقت درباره احكام الهي و قضا و قدر جاري گرديد و جالب اين بود كه اين سخنان از كساني شنيده مي شد كه هرگز منتسب به اعراب و از عرب نبودند و به غلط خود را در رديف آنها مي شمردند و در نتيجه قادر به درك حقايق و فهم حديث و قرآن نبودند. عجب در اين است كه بسياري از مطالب و حقايق احاديث و قرآن براي كساني كه در علوم عربي نيز مهارت و
[ صفحه 174]
تبحر كامل دارند امري مشكل و محتاج به تأمل و دقت و تفكر بسيار است. پس براي آنها كه از فهم عربي بهره اي ندارند علوم قرآن و حديث مشكلتر و سخت تر خواهد بود. قرآن حتي براي كساني كه در علم و دانش تبحر كافي دارند نيز امري سهل و آسان نيست، عمر بن خطاب در زمان خود آنهائي را كه به حديث و روايات اعتنا نمي كردند مورد ملامت و سرزنش قرار مي داد البته اگر همواره قرآن را ممارست و مواظبت ننمايند زودتر از حديث از ذهن آدمي بيرون مي رود.
بين صحابه و ياران رسول خدا (ص) در بسياري از مسائل و احكام اختلاف زياد موجود بود، و درباره اسماء و صفات همواره جدال برقرار بود. و اين اختلاف رأي و عقيده بر سر يك مسئله نبود، با اينكه ياران پيغمبر (ص) صد هزار و مطابق روايات از يكصد و چهل هزار تجاوز مي كردند با اين وصف بسياري از راويان كه عمر بن خطاب نيز جزء آنها است نقل كرده اند كه اغلب صاحبان رأي از مخالفين سنت و طريقه صحيح مي باشند و چندان توجهي به جمع حديث
[ صفحه 175]
و حفظ آن ندارند. و در امور ديني با رأي و عقيده ي خود سخن مي گويند و همانطور كه خود در طريق غلط و اشتباه سير مي كنند پيروان خويش را نيز به ضلالت و گمراهي و انحراف مي كشانند، چنانچه عمرو بن عبيد كه از علماء و دانشمندان بنام و معروف زمان خود بود تعداد گناهان كبيره را نتوانست تعيين كند زيرا كه به ظاهر در قرآن ذكر نشده بود. ناچار نزد امام جعفر (ع) شتافت و از او خواست كه گناهان كبيره را براي او تعيين فرمايد، امام صادق (ع) نيز به اين ترتيب بيان نمود: شرك به خدا، يأس و نوميدي از درگاه الهي، ايمن بودن به مكر او، عاق والدين، قتل نفس، نسبت زنا بر زناني كه شوهر داشته باشند، خوردن مال يتيم به زور و ستم، رباخواري، زنا، سوگند به دروغ، كينه و دشمني، ندادن زكوة واجب و ضروري، شهادت به ناحق، پنهان كردن شهادت، شراب خواري، عمدا نماز را ترك كردن، شكستن عهد و پيمان، و قطع صله رحم. امام جعفر (ع) به تفصيل يك يك آنها را براي عمرو تشريح كرد و موارد نزول آيات قرآني را درباره هر يك از آنها بيان فرمود و به او فهماند.
[ صفحه 176]
هر يك از آنها را كه آدمي مرتكب شود باعث خشم و غضب خداوندي و مستوجب عقوبت و مجازات خواهد شد. عمرو از خدمت امام بيرون رفت در حالي كه اشك از چشمهايش جاري بود و فرياد گريه اش به گوش مي رسيد و مي گفت: راستي هر كس كه به رأي و عقيده خود سخن بگويد و در فضل و دانش به منازعه و مجادله پردازد هلاك و نابود خواهد شد! بسياري از مردم قادر به فهم مدلول و معاني كلمات نبودند و بين حقيقت و مجاز فرق نمي گذاشتند و تشخيص نمي دادند كه كلمه اي حقيقت است يا مجاز اما مثل اينكه غلامان از هر جهت كامل و خداوند درهاي علوم را به روي ايشان گشوده بود و هر امري در نظر آنها آشكار و معلوم بود و سينه هايشان مملو از علم و دانش گرديده بود.
گوينده عمرو بن عبيد كه دوست و مصاحب واصل بن عطاء بود در آغاز بين وعده و وعيد فرق نمي گذاشت تا اينكه ابوعمرو بن [7] علاء به او ياد داد و اختلاف آنها را بر او بيان
[ صفحه 177]
كرد. از عطاء بن ابي رباح كه از فقهاء و دانشمندان مشهور حجاز و مراجع احاديث و اخبار بود خبر داده اند كه او بسيار علاقه داشت كه معلومات عربي خود را بيشتر جلوه دهد گوئي در خود نقصي يافته و يا چيزي از او كاسته شده بود و در مقام جبران آن برآمده بود و از او حديث شده كه همواره مي گفت: «دوست دارم كه از بهترين اعراب باشم و در آن وقت بيش از نود سال از سنش مي گذشت) [8] .
باري هر كس كه در فكر بود راهي براي نجات و رستگاري بيابد به قرآن پناه مي برد و پاسخ مشكلات خود را از روي آن به دست مي آورد. در حقيقت توجه اهل بيت و ديگران به قرآن و حفظ و حراست آن به منظور مقاومت و جلوگيري در برابر سخنان بيهوده مردم و لاطائلات و افكار پريشان آنها بود، اين نوع مطالب بيشتر در شام و عراق ديده مي شد و از آنجا به حجاز نيز سرايت كرد، اما مثل اينكه در حجاز محيط براي اين قبيل افكار مساعد نبود زيرا بيشتر اهالي شهر مدينه به اعتراض برخواسته و در برابر هر سخن ناروا و
[ صفحه 178]
پاسخ مي گفتند و سخت در برابر آنها مقاومت و پافشاري مي نمودند. در ميان آن ها بيش از همه جعفر بن محمد (ع) به فكر بود كه حقايق را بر مردم آشكار سازد و به آنها بفهماند. و با نيروي عظيم و خارق العاده اي از معنويت و علم و فضل كه در وجودش نهفته بود امواج ياوه گوئي و سخنان پوچ و بيهوده مردمان را در هم مي شكست و چون قلعه محكم و استواري در برابر آنها ايستادگي مي كرد، او از هر جهت شخصيتي كامل و از علم و دانش و معجزه كه همان قرآن باشد به خوبي برخوردار بود.
پاورقي
[1] سوره فصلت: (البته آنان كه برمي گردند از راه راست و ميل مي كنند به باطل و القاء كلام لغو در آيات ما كنند پوشيده نمي شوند بر ما، همه را مي بينيم و اقوال همه را مي شنويم).
[2] سوره شوري - (و پراكنده نشدند مردم از قبول اسلام مگر بعد از اينكه آمد ايشان را دانش به صحت نبوت تو به سبب ستمكاري كه ميان ايشان است و اختلاف در دين نمودند).
[3] سوره مؤمن - (پس چون آمد ايشان را پيغمبران، ايشان با معجزه ها شاد بودند به آنچه نزد ايشان بود از دانش).
[4] سوره كهف - (و به تحقيق مكرر بيان كرديم در قرآن براي مردم از هر مثلي، و هست انسان بيشتر چيزي به جدل كه از مجادله و مخاصمه دست نكشند).
[5] سوره روم - (و هر آينه به تحقيق آورديم براي مردم در اين قرآن از هر مثلي و اگر بياوري تو اي محمد ايشان را به آيتي هر آينه گويند آنان كه كافرند نيستند شما مگر آورندگان باطل اين چنين مهر كند و علامت گذارد خدا بر دل هاي آن كساني كه به ناداني ماندند).
[6] تيسير الوصول ج 1 ص 202.
[7] مجمع البيان ج 3 ص 93.
[8] الف با ج 1 ص 19.
ملاقات با عالم نصراني
در يكي از ميدان هاي دمشق عده ي كثيري از نصاري براي ديدن يكي از بزرگترين علماي خود گردهم آمده بودند كه در هر سال يك بار از صومعه خود بيرون مي آمد و جمعيت نصاري مسائل خود را از وي مي پرسيدند. حضرت باقر عليه السلام به نزد آنان رفت و در ميان آنان نشست. در اين حال عالم نصاري بيرون آمد. پيرمردي بود كه زمان بعضي از حواريون - اصحاب عيسي - را درك كرده بود. چون به هشام خبر دادند كه حضرت باقر عليه السلام به دير نصاري رفته است كسي از نزديكان خود را فرستاد تا از آنچه ميان ايشان و حضرت مي گذرد به وي اطلاع دهد.
چون نظر عالم نصاري به آن حضرت افتاد گفت: تو از مايي يا از امت مرحومه. حضرت فرمود: از امت مرحومه. پرسيد از علماي امت يا از جهال هستي؟ حضرت فرمود: از جهال امت نيستم. گفت: آيا من از تو سؤال كنم يا تو از من سؤال مي كني؟ پدرم گفت تو سؤال كن. چون سؤال و جواب هاي عالم نصراني و حضرت خالي از فايده نيست اينك فشرده اي از سؤالات و جواب ها را به نظر خوانندگان مي رساند.
نصراني: اي گروه نصاري عجيب است كه مردي از امت محمد به من مي گويد تو از من سؤال كن سزاوار است كه چند سؤالي از او بكنم.
[ صفحه 73]
نصراني: اي بنده ي خدا خبر ده مرا از ساعتي كه نه از شب و نه از روز است.
حضرت: مابين الطلوعين (از طلوع صبح تا طلوع آفتاب) مي باشد.
نصراني: پس مابين الطلوعين از كدام ساعت ها است؟
حضرت: از ساعت هاي بهشت است در اين ساعات بيماران سبك و دردها آرام مي گيرد و كسي كه شب بي خوابي برده در اين ساعت به خواب مي رود و اين ساعات از آن كساني است كه به نعمت هاي آخرت مايل باشند و عمل خير انجام دهند.
نصراني: راست گفتي. مرا خبر ده از آنچه اهل بهشت مي خورند و مي آشامند ولي از آنها بول و غايط خارج نمي شود آيا در دنيا نظير و مانندي دارد؟
حضرت: بلي نظير آن جنين در رحم مادر است كه مي خورد ولي چيزي از او خارج نمي شود.
نصراني: صحيح است. مرا خبر ده از آنچه گويند كه ميوه هاي بهشت تمام شدني نيست. و هر چند تناول كنند باز به حال خود بازمي گردد آيا در دنيا نظيري دارد؟
حضرت: بلي نظير آن در دنيا چراغ است كه اگر صدهزار چراغ را در دنيا از آن روشن كنند چيزي از آن كم نمي شود.
نصراني: مرا خبر ده از مردي كه با همسر خود نزديكي كرد آن زن به دو پسر حامله شد هر دو در يك ساعت معين متولد شدند و در يك ساعت معين مردند ولي وقت مردن يكي پنجاه سال و ديگري يكصد و پنجاه
[ صفحه 74]
سال از عمرشان گذشته بود.
حضرت: آن دو برادر عزيز و عزيز بودند كه مادرشان در يك ساعت به آنها حامله شد و در يك ساعت به دنيا آمدند و سي سال با يكديگر زندگي كردند يكي از برادر از دنيا رفت بعد از صد سال خدا او را زنده كرد و بيست سال با همديگر زندگي كردند. (جريان اين قضيه در قرآن مجيد ذكر شده است).
نصراني برخاست و گفت از من داناتري آورده ايد كه مرا رسوا كند تا اين مرد در شام است ديگر من با شما سخن نخواهم گفت. و در خبر ديگر نقل شده است كه آن نصراني شبانه به نزد حضرت آمد و مسلمان شد.
نو و كهنه
اخلاق امام صادق عليه السلام چون اخلاق و مكارم نفساني انبياء بود.
مردي آمد حضورش ديد لباس امام صادق عليه السلام وصله دار است خيلي تند تند به او نگاه كرد زيرا در تعجب بود كه مقتداي روحاني و لباس وصله دار او خبر از لباس مولاي متقيان نداشت حضرت فرمود چه چيز تو را به شگفتي انداخته گفت نظرم به وصله پيراهن شما است فرمود اين كتاب را بردار بخوان كتابي كه مقابلش بود خواندم ديدم نوشته است.
لا ايمان لمن لاحياء له و لا مال لمن لا تقدير له و لا جديد لمن لا خلق له.
يعني ايمان ندارد كسي كه حيا ندارد - مال ندارد كسي كه در معاش خود حساب و اندازه كار نگاه نمي دارد - لباس نو ندارد كسي كه كهنه ندارد.
خواست بفرمايد ايمان و حياء با هم و مال و حساب زندگي با هم و كهنه و نو با هم تناسبي دارد كه بايد بدان نسبت حفظ شود - هميشه لباس نو نيست بايد لباس نو را پوشيد تا كهنه شود چون كهنه شد باز نو خريد و آن كهنه را هم باز به مستحقين داده و اين روش زندگاني امام صادق عليه السلام بوده است.
بتريه
از شعب زيديه بتريه است و آنها اصحاب كثيرالنوي و حسن بن صالح بن حي و سالم بن ابي حفصه و حكم بن عيينه و سلمة بن كهيل و ابي المقدام ثابت بن حداد آنها معتقد به ولايت علي عليه السلام بودند بعد به ولايت ابوبكر و عمر عدول نمودند ولي عثمان را طعن كردند طلحه و زبير و عايشه را طعن زدند و چون زيد بن علي را امام مي دانستند و كثيرالنوي ابتر بود آنها را بتريه گفتند حق اين است كه آنها را بتريه گويند نه بتريه. [1] .
پاورقي
[1] نهج المقال شيخ ابي علي حائري در القاب.
علوم اصلي رياضي
1- علم حساب: كه شناختن اعداد و خواص و غرض از آن است، ارتباط اعداد با هم و خاصيت عددي در نقش خودش و غيره.
2 - هيئت: كه هم گفته اند و آن مراد از اجزاء علوي است از جهات كيفيت و كميت و نسبت و حركت.
اعداد و ابعاد كواكب و طريق حركت و خسوف و كسوف و اختلاف فصول و علم جغرافياي جهان از بر و بحر، كوه، دشت، صحرا و آثار آن.
3 - علم هندسه: كه بحث از عوارض كم متصل و علم به مقادير و احوال و اغراض اين علم است كه از نقطه و خط پديدار مي شود اشكال و احجام و مساحت و محيط آنها از اين علم است.
4 - تأليف الحان: كه موسيقي است طريقه حبس صوت كم و كيف اصوات و امواج را مي توان به دست آورد الحان با حروف و مخارج حروف ارتباط دارند. كه 16 - اصل - 84 شعبه دارد و فايده آن بسط ارواح است و تعديل و تقويت آنها است.
گزيده اي از نامه ي امام صادق خطاب به شيعيان و يارانش، به نقل از تحف العقول
دعا بسيار بخوانيد كه خداوند بندگاني را كه به درگاه او دعا مي كنند دوست دارد و به بندگان
[ صفحه 87]
مؤمنش وعده ي اجابت داده است، و خداوند روز قيامت دعاي مؤمنان را جزو كردارشان حساب مي كند و پاداش آنها را در بهشت افزايد. تا مي توانيد در هر ساعت از شب و روز خدا را بسيار ياد كنيد زيرا خداوند شما را به كثرت ياد خود فرمان داده است. خداوند يادآور هر مؤمني است كه او را ياد مي كند. بر شما باد كه بر نمازها و نماز ميانه محافظت كنيد و براي خداوند فروتن باشيد چنان كه خداوند در كتاب خود به مؤمنان پيش از شما نيز چنين امر كرده است.
بر شما باد كه مسلمانان مستمند را دوست بداريد كه هر كس آنان را حقير شمارد و بر آنها گردن فرازي كند از دين خداوند لغزيده و خدا خواركننده و دشمن اوست. از تكبر و بزرگ منشي بپرهيزيد كه بزرگي جامه ي خداست و هر كه با خدا در جامه ي او بستيزد خدايش روز قيامت او را خرد و ذليل خواهد كرد. مبادا بر يكديگر تعدي روا داريد كه اين از سيرت صالحان نيست، به راستي هر كس از شما كه بر ديگري تعدي كند، خداوند تجاوز او را بر خودش خواهد گرداند و ياري خدا به كسي تعلق گيرد كه مورد تجاوز واقع شده است. و هر كس را كه خداوند ياري كند چيره گردد و پيروزي از سوي خدا برايش مي رسد. مبادا برخي از شما بر برخي ديگر حسادت كند كه بنيان كفر از حسد است. مبادا نفس شما به چيزي آزمند گردد كه خدا آن را بر شما حرام فرموده است. زيرا هر كه پاس حرمتهاي الهي را نداشت و آنها را پاره كرد در همين دنيا خداوند ميان او و بهشت و نعمت و لذت و كرامتش كه براي بهشتيان جاويد و پاينده اند تا ابد، حايل گردد.
شادماني از اندوه ديگران و نارضايتي از شادمان ديگران
يكي از آفات مناظره اين است كه مناظره كننده از بيچارگي و اندوه ديگران احساس شادي نمايد و از خوشحالي و سعادت آنها رنجور و اندوهگين گردد. اين حالت غالبا در قلوب كساني راه دارد كه به اسكات افراد علاقه مند هستند و حس اشتياق به اظهار فضل نسبت به برادران ايماني شان بر قلب آنها چيره شده است.
[ صفحه 64]
طبق رواياتي كه از ائمه اطهار عليهم السلام رسيده است، ساده ترين و ناچيزترين حق يك مسلمان بر مسلمان ديگر آن است كه براي او خواهان همان چيزهايي باشيم كه دوستدار آنها براي خويشتن هستيم و از همان چيزهايي كه براي خود متنفر هستيم، براي او نيز تنفر داشته باشيم. [1] .
پاورقي
[1] همان، ص 105.
پايداري دوستي به ادب
لا تكلمن بكلمة بغي ابداً و ان اعجبتك نفسك و عشيرتك. [1] .
سخني را كه بوي طغيان و سركشي دهد؛ مگو؛ گرچه نفس تو و يا خويشانت ترا بر آن برانگيزانند.
امام صادق عليه السلام
امام صادق عليه السلام را دوستي صميمي بود كه به ندرت از كنار حضرت دور مي شد؛ روزي در بازار كفاش ها همراه حضرت مي رفت و خادمش كه از اهل سند بود، به دنبالش مي آمد؛ چند بار پشت سرش را نگاه كرد و خادمش را نديد و سرانجام در نگاه بعدي او را ديد و با تندي گفت:
«اي ناروازاده! كجايي؟»
در اينحال حضرت صادق عليه السلام سرش را بلند كرد و دست مباركش را به پيشاني خويش زد و فرمود:
[ صفحه 107]
«سبحان الله، مادرش را تهمت مي زني؟! گمان مي كردم تو آدم پارسا و پرهيزكاري بوده و از گناهان اجتناب مي ورزي و ليكن اكنون براي من مشخص شد كه تو شخصي بي ورع و بي تقوا هستي.»
او گفت:
«جانم به قربانتان؛ مادرش سندي و از مشركان است.»
امام صادق عليه السلام فرمود:
«مگر نمي داني كه هر ملتي براي خود روش خاصي براي ازدواج دارند؛ از من دور شو.»
عمرو بن نعبان مي گويد كه تا مرگ ميان ايشان جدايي افكند، او را در كنار حضرت نديدم. [2] .
[ صفحه 108]
پاورقي
[1] الكافي 2 / 327.
[2] الكافي 2 / 324.
اثبات وجود صانع
- سرورم! وقتي مفضل در مورد اثبات وجود صانع از حضرت عالي سؤال كرد، شما چه فرموديد؟
گفتم: نخستين دليل بر وجود خداوند، نظم و ترتيب جهان است كه هر چيزي بدون هيچ گونه نقص به بهترين وجهي در جاي خود قرار گرفته است.
زمين براي زندگي مخلوقات گسترده شده و بر بالاي آن ستارگان در فضاي لاجوردي چون چراغ هاي پرنوري به نظر مي رسد. در دل كوه ها گوهرهاي گرانبها اندوخته شده و در هر چيزي مصلحتي نهان مي باشد. اينها براي استفاده ي بشر بوده و انواع گياهان و حيوانات را براي او آفريده تا بتواند
[ صفحه 61]
آسوده زندگي كند.
اين نظم و ترتيب جهان كه هر چيزي بدون ذره اي نقص در محل مخصوص خود قرار گرفته، بزرگترين دليل است بر اين كه اين عالم از روي حكمت خلق شده است.
و نيز همبستگي و هماهنگي كاملي كه ميان موجودات اين عالم وجود دارد، دليل بر اين است كه خالق همه يكي است كه ميان آنها الفت انداخته و آنها را به يكديگر مربوط و نيازمند ساخته است.
دليل ديگر بر وجود خداوند، آفرينش شگفت انگيز انسان است. هنگامي كه بچه در رحم مادر است، سه پرده او را پوشانده و خداوند خوراك لازم را به او مي رساند.
و چون خلقتش كامل شد و پوست بدن وي توانست سرما و گرما را تحمل نمايد و چشمش تاب ديدن روشنائي را پيدا كرد، از مادر متولد مي شود.
در اين هنگام، چون محتاج به غذائي است كه متناسب با حال او باشد، خداوند قادر به جاي خوني كه در رحم، غذاي طفل بود، شيري گوارا و شيرين در پستان مادر قرار مي دهد كه براي نوزاد كامل ترين غذاست.
و پس از آنكه روده و معده ي او قوت گرفت و آماده ي خوردن غذاهاي ديگر شد، دندان درمي آورد كه به وسيله ي آن غذا را نرم كند.
گريه ي طفل سبب سلامتي اوست و ضمنا حوائج خود را به وسيله ي گريه
[ صفحه 62]
بيان مي كند (تا نگريد طفل كي نوشد لبن).
هر يك از اعضاي بدن براي كار خاصي خلق شده است و هر يك از جهازهاي هاضمه و تنفس و دوران دم با نظم و حمكت خاصي به انجام وظيفه خود مشغولند. مثلا دستگاه گوارش چنان منظم و به هم مرتبط است كه دقيقترين كارخانه نمي تواند چنين عملي را انجام دهد.
غذا در دهان، پس از جويده شدن به وسيله ي دندان، از راه مري وارد معده مي شود و پس از آغشته شدن با اسيد معده (عصاره ي معده) و هضم، در آن محل و تغييراتي كه پيدا مي كند، از راه رگهاي باريكي به كبد مي رسد. خداوند اين رگها را مانند وسيله اي خلق فرموده است كه غذا را صاف كنند و به جگر برسانند.
چون غذاي صاف شده، به ترتيبي كه گفته شد به كبد رسيد، در آنجا كه محل كنترل است مواد غذائي مفيد از مواد سمي جدا مي شود.
مواد غذائي به وسيله ي رگهاي بسيار، به تمام نقاط بدن مي رسد و قسمتي از مواد سمي به كيسه ي صفرا و قسمت ديگر به طحال مي رود و رطوبتهائي كه بايد دفع شود به وسيله ي كليه ها در مثانه جمع و به صورت ادرار خارج مي گردد.
اگر اعضاي مزبور كه براي دفع سموم مواد غذائي هستند وجود نداشتند اين سموم وارد خون شده، انسان را بيمار و مسموم مي كرد، چنان كه بيماري يرقان از داخل شدن صفرا به خون توليد مي شود.
[ صفحه 63]
بعضي از اعضا، فرد و بعضي جفت خلق شده و اين عمل از روي حكمت به وقوع پيوسته است. اگر مثلا انسان دو سر داشت، گذشته از اينكه بار سنگيني بر گردن او بود، چنانچه با يكي از آنها حرف مي زد، ديگري معطل بود و اگر با هر دو حرف مي زد براي شنونده فهميدن آن مشكل بود.
همچنين اگر به جاي دو دست يك دست داشت در اين صورت نمي توانست كارهاي خود را انجام دهد.
مركز دستگاه فهم و ادراك (مغز) نيز يكي از عجائب خلقت انسان است كه خداوند به وسيله ي سه پرده آن را نگهداري فرموده است.
اول، پرده اي است ضخيم كه به كاسه سر چسبيده و مغز را از حركت و اضطراب نگهداري مي كند.
دوم، پرده اي است كه به مغز متصل است و رگهاي خوني فراوان دارد.
سوم، پرده اي است كه بين دو پرده ي بالا مثل خانه ي عنكبوت، داراي تارهايي است و اين پرده را عنكبوتيه گويند. ميان اين تارها را مايعي پر كرده است كه حركات حاصله از رگهاي مغز را تحمل مي كند.
چشم و گوش هم كه وسيله ي ارتباط انسان با خارج اند بسيار با اهيمت اند زيرا اگر انسان فاقد چشم يا گوش شود، زندگي براي او غير قابل تحمل مي شود.
محل چشم ها نيز از روي حكمت در جلو صورت گذاشته شده و به
[ صفحه 64]
وسيله ي پلكها و مژگان از خطرات احتمالي محفوظ گرديده است.
ساختمان گوش نيز با دقت و حكمت آفريده شده است كه بوسيله ي آن آدمي صداها را مي شنود.
ريه ها براي تنفس آفريده شده اند. در حلق دو راه قرار دارد كه يكي متصل به ريه ها مي شود و آن را حنجره گويند كه صدا از آن بيرون مي آيد و ديگري مري است كه غذا را به معده مي رساند.
براي اين كه در موقع غذا خوردن چيزي از راه حنجره وارد ريه نشود، خداوند حكيم سرپوشي براي آن قرار داده تا هنگام غذا خوردن مانند دريچه ي محكمي روي آن قرار گيرد و نگذارد چيزي به ريه برسد. ريه ها در قفسه ي سينه قرار گرفته و بين آنها قلب كه متمايل به سمت چپ مي باشد واقع شده است. به وسيله ي باز شدن ششها هواي سالمي كه داراي مقدار زيادي اكسيژن است به ششها مي رسد. خون مواد سمي را از بدن جمع آوري مي كند و به قلب مي آورد و مرتبا از قلب توسط رگي به نام سرخرگ به ششها مي آيد و اكسيژن هوا را مي گيرد و گاز كربنيك كه در آن وجود دارد به ريه ها مي دهد و به واسطه بسته شدن ريه ها آن هوا خارج مي گردد و در نتيجه ي اين عمل، رنگ خون قرمز مي شود و به وسيله ي چهار رگ به قلب برمي گردد و از قلب به تمام بدن مي رود. اگر در اين عمل وقفه اي ايجاد شود زندگي انسان دچار خطر مي گردد.
همچنين دندان ها، مو، ناخن، و ساير اعضاء و جوارح هر يك براي
[ صفحه 65]
مصلحت و حكمتي به وجود آمده است. [1] .
قواي نفساني انسان نيز به مراتب پيچيده تر از اعضاء جسماني اوست و خداوند در وجود انسان عقل و حافظه و قواي ديگري را قرار داده است.
اگر انسان حافظه نداشت امور زندگي او مختل مي شد و اصلا افراد همديگر را نمي شناختند. همچنين فراموشي هم به نوبه ي خود از نعمت هاي الهي است. اگر فراموشي نبود و تمام خاطرات حزن انگيز و مصائب و ناملايمات، در حافظه انسان باقي مي ماند باز هم زندگي براي او تلخ تر و
[ صفحه 66]
بلكه غير ممكن مي شد.
اگر انسان فاقد صفت شرم و حيا بود هيچ كس به وعده ي خود وفا نمي كرد و از هيچ كار بدي احساس انفعال نمي نمود در آن موقع زندگي آدميان به چه صورتي در مي آمد؟
از حكمت هاي بي پايان الهي يكي مخفي بودن عمر آدمي است كه هيچ كس از آن با خبر نيست و اگر كسي از مرگ خود آگاه بود نمي توانست به زندگي ادامه دهد.
دليل ديگر بر وجود خداوند حكيم يگانه، خلقت عجيب حيوانات است كه از حيوانات ذره بيني تا حيوانات عظيم الجثه هر يك به نحو خاصي آفريده شده اند.
حيواناتي كه در هوا مي پرند و آنهايي كه در درياها شناورند و حيواناتي كه خزنده و يا چرنده هستند، سازمان وجود آنها متناسب با محيط زندگي آنهاست.
بعضي از حيوانات منفردا و بعضي مانند مورچگان به صورت اجتماعي زندگي مي كنند.
انواع حيوانات زياد است و هر يك به نحو خاصي و با شرايطي كه فقط متناسب با زندگي آنهاست به وجود آمده اند.
طيور كه دانه مي خورند و به جاي معده چينه دان دارند.
ماهيان كه شنا مي كنند چون مانند حيوانات خشكي نمي توانند تنفس
[ صفحه 67]
كنند لذا فاقد ريه هستند و به جاي نفس كشيدن آب، را از دهان بلعيده به وسيله گوش ها بيرون مي دهند و به جاي دو پا، بالهاي محكم در پهلوي خود دارند كه آنها را مانند پارو در موقع شنا بر آب مي زنند.
زنبور عسل با مهارتي تمام، خانه هاي شش ضلعي براي خود مي سازد كه هيچ مهندسي با اين دقت نمي تواند ساختماني بنا كند و از شيره ي گلها، عسلي تهيه مي كند كه بهترين شيريني ها و سودمندترين غذاهاست.
مرغان شب، مانند شب پره از جانوراني كه مثل پشه و ملخ و مگس در هوا هستند شكار مي كنند. با اينكه شب پره در تاريكي نمي بيند ولي به خوبي پرواز مي كند زيرا موقع پرواز امواجي را در فضا پخش مي كند كه اگر به مانعي برخورد كند به طرف او برمي گردد، و حيوان بدان وسيله احساس خطر نموده و راه خود را تغيير مي دهد.
دليل ديگر بر وجود خداوند يگانه و توانا، آفرينش ماه و خورشيد و كرات آسماني است كه هر يك با نظم و دقت خاصي در مدار خود در حركتند.
اگر زمين دور خورشيد گردش نمي كرد و ثابت بود، هميشه روز يا هميشه شب بود و در هر دو صورت زندگي انسان ها و حيوانات و حتي گياهان به خطر مي افتاد.
اگر فصول چهارگانه نبود، زندگي به چه صورتي درمي آمد؟ در زمستان حرارت در باطن نباتات پنهان مي گردد تا ماده ي ميوه در آنها به وجود آيد. به
[ صفحه 68]
واسطه ي سرما، ابر، باران و برف در هوا هويدا مي گردد و بدن حيوانات محكم مي شود.
در بهار مواد درختان و گياهان به حركت مي آيد و كم كم آشكار مي شود. گلها و شكوفه ها مي رويند و در تابستان به سبب شدت حرارت، ميوه ها مي رسد و رطوبت هاي اضافي بدن حيوانات تحليل مي رود و رطوبت روي زمين كم مي گردد تا مردم بتوانند ساختمان سازي و كارهاي ديگر خود را به آساني انجام دهند.
در پائيز هوا صاف مي شود تا بيماريها بر طرف و بدنها سالم گردد و هر يك از اين چهار فصل، فوايد زيادي براي انسان و حتي حيوانات دارد.
در تاريك بودن شب، براي انسان منافعي است و او را وادار به استراحت مي كند ولي چون در شب هم، گاهي به روشنائي احتياج است و بسيارند كساني كه به واسطه ي تنگي وقت يا شدت گرماي روز مجبورند در شب كار كنند و نيز مسافريني كه در شب حركت مي كنند به روشنائي احتياج دارند. خداوند حكيم ماه را وسيله ي روشنائي شب قرار داده است.
همچنين، اين نظم و ترتيب در حركت ستارگان از كجا پيدا شده است؟
حركت ستارگان آنقدر تند است كه در فكر نمي گنجد و نور آنها به قدري قوي است كه هيچ چشمي تاب تحمل آن را ندارد. خداوند فاصله ي آنها را چنان زياد كرد است كه هم حركتشان را درك كنيم و هم نورشان به چشم ما آسيب نرساند.
[ صفحه 69]
اگر با سرعتي كه دارند به ما نزديك بودند، به واسطه ي شدت نورشان چشمان ما نابينا مي شد.
چگونه ممكن است انسان از ديدن اين همه ستارگان ثابت و سيار و گردش منظم شب و روز و فصلهاي چهارگانه ي سال كه بدون هيچ خلل و اشكالي همواره ادامه پيدا مي كند و كمترين انحراف و درنگي در كار آنها پيدا نمي شود به وجود خالق حكيم و آفريننده ي بدين بزرگي پي نبرد. [2] .
همچنين در وجود بادها چه حكمتهائي نهفته است؟ باد كه مي وزد درختان را آبستن مي كند و ابرها را از محلي به محل ديگر مي برد تا باران به
[ صفحه 70]
نقاط مختلف زمين برسد. اين بادها همان تموج هواست و از برخورد اجسام در هوا صدا پيدا مي شود و هوا آن صدا را به گوش مي رساند. اگر هوا طوري بود كه صدا در آن مي ماند عالم از صدا پر مي شد و كار بر مردم دشوار مي گرديد. [3] وجود ابرها و كوه ها هم يكي از عجائب خلقت است.
[ صفحه 71]
اگر هميشه هوا ابري بود و باران مي آمد گياهان متعفن شده و در اثر سيل ها، زندگاني مردم به اشكال برمي خورد. اگر هميشه هوا صاف بود و باران نمي باريد گياهان مي سوخت و آب چشمه ها و رودخانه ها خشك مي شد و مردم بيمار مي شدند.
در زمستان، كوه ها برف در خود نگاه مي دارند و در تابستان اين برفها آب شده و باعث وجود چشمه ها و رودخانه ها مي شوند. باز انواع معادن در اين كوه ها وجود دارد كه بشر از استخراج آنها براي امور زندگاني خود استفاده مي كند.
گياهان و ميوه ها هم براي بشر مورد نفع و بهره اند و خلقت هر يك از آنها با هزاران حكمت بديع همراه است و با زبان تكوين به وجود آفريننده ي خود اقرار مي كنند.
پاورقي
[1] ممكن است به نظر بعضي چنين برسد كه اكنون علم فيزيولوژي ترقي كرده و دانشمندان اروپا به طور كامل تمام اندامهاي دروني و بيروني انسان را تشريح و به خاصيت و عمل و وظيفه ي هر عضوي پي برده اند در اين صورت چه لزومي به نوشتن اين مطالب در عصر فضاست.
پاسخ چنين است كه اولا دانشمندان اروپا پس از قرنها مطالعه و تجربه در آزمايشگاهها علم فيزيولوژي را به وجود آورده اند ولي حضرت صادق عليه السلام در 1300 سال پيش كه از فرهنگ و تمدن اروپا نام و نشاني وجود نداشت و كسي از فيزيولوژي با اطلاع نبود، بدون وجود آزمايشگاه مطالب فوق را بيان فرموده است.
ثانيا منظور امام تنها تدريس فيزيولوژي و بيان وظايف الاعضاء نبود بلكه در اثر بررسي سازمان خلقت انسان به وسيله ي حكمت موجود در هر يك از آن اعضاء مردم را به سوي خدا رهبري مي فرمود چون معطي شي ء فاقد آن شي ء نمي شود از اين نظر طبيعت بي شعور هم نمي تواند چنين موجودات با شعوري به وجود آورد. اين دقت و نظم و حكمت كه در خلقت انسان و حيوان و ساير موجودات به كار رفته است دلالت بر وجود خالق حكيم و دانا مي كند.
[2] در عصر حاضر با دوربين هاي بسيار قوي كشف كرده اند كه كهكشانها مجموعه اي از هزاران منظومه و ستاره هستند كه نور بعضي از آنها چندين هزار سال طول مي كشد تا به زمين برسد. مثلا خورشيد ما در فاصله ي 149 ميليون كيلومتري زمين قرار دارد و اگر اين مسافت كم و زياد مي شد زندگي در روي زمين ناممكن بود.
در زمان حضرت صادق عليه السلام كه سيستم پوشالي هيأت بطلميوسي يونان وجود داشت، آسمانها را افلاكي تو در تو، مانند پوست پياز تصور كرده و ستارگان را چون نقاط درخشان بر سطح فلك هاي خيالي چسبيده و ميخكوب مي دانستند. امام عليه السلام كه علمش لدني و از جانب خدا بود و در نتيجه ي نيروي الهام به حقايق آفرينش آگاه بود از تمام كشفيات نجومي امروزي خبر داده و حركت ستارگان و شدت نور و بعد مسافت و دور شدن آنها را از زمين و از يكديگر بيان فرموده است و منظور آن حضرت اثبات وجود آفريننده ي آنها بوده كه آيه كريمه فرمايد:
أفي الله شك فاطر السموات و الأرض؟.
[3] پيشرفتهاي علمي در گياه شناسي و فيزيك، حقايق بالا را ثابت كرده است زيرا عمل لقاح در اكثر گياهان به وسيله ي وزش باد انجام مي گيرد، بدين ترتيب كه گلها و شكوفه ي درختان هر يك داراي دو نوع ميله است كه در بعضي از آنها به جاي عضو نر و در بعضي هم به جاي عضو ماده مي باشد. ميله هاي نر، كيسه هائي است از گرده هاي ريز كه به منزله ي نطفه ي حيوانات نر است و ميله هاي ماده هم درونشان خالي و قسمت پائين آنها به تخمدان مي رسد كه به منزله ي تخمدان حيوانات ماده است. در اثر وزش باد گرده ها به ميله هاي ماده رسيده و عمل لقاح در گياهان انجام مي گردد.
به اين حقيقت علمي در قرآن مجيد نيز اشاره شده است كه فرمايد:
و ارسلنا الرياح لواقح
(بادها را براي لقاح گياهان فرستاديم)
همچنين طبيعت صوت و حقيقت فيزيكي آن به همان ترتيب است كه امام فرموده زيرا صدا، موجهائي است كه در هوا پيدا مي شود و به گوش مي رسد و اين امواج به وسيله ي دستگاه ضبط صوت قابل ضبط است. صدا كه منتشر مي شود به تدريج ضعيف شده موجهاي آن كم مي شود تا جائي كه اثر آن از بين مي رود (هوائي كه به واسطه ي صدا به حركت در آمده بود از حركت باز مي ماند).
بنابراين هر صدا، مدت كوتاهي هوا را به حركت درمي آورد و حركت آن پس از مدتي از بين مي رود.
الباذنجان
قال الأطباء في منافعه وخواصه: الباذنجان غذاء ملائم لأكثر الامراض فهو مقو للمعدة، وملين للصلابات، ومع الخل مدر للبول، ومطبوخه ينفع الطحال والمرة السوداء.
وقال الإمام «ع»:
كلو الباذنجان فانه جيد للمرة السوداء ولايضر الصفراء [1] .
كلوا الباذنجان فانه يذهب الداء ولا داء فيه [2] .
أقول: وإنه يضر بذوي الامراض الجلدية والحكة ويصلحه الدهن إذا قلي فيه.
پاورقي
[1] نفس المصدر السابق.
[2] نفس المصدر السابق.
جوشيدن آب از چاه خشك شده
مي گويند: ابوعبدالله بلخي در سفري با امام صادق عليه السلام بود. در راه مردم تشنه شدند، حضرت به ابوعبدالله بلخي گفت: «بنگر و ببين آيا چاهي را مي بيني؟» بلخي چاهي را پيدا كرد كه هيچ آبي در آن نبود. سپس اما صادق عليه السلام بر لبه ي چاه رفت و گفت: «اي چاه! از آنچه خدا در تو قرار داده است ما را سيراب كن.» پس ناگهان آب شيريني از آن چاه شروع به جوشش كرد و همه از آن آشاميدند.
بلخي گويد: «مانند سنت موسي در ميان شما جاري است؟»
امام صادق عليه السلام فرمود: «آري الحمدلله.» [1] .
[ صفحه 74]
پاورقي
[1] بحارالانوار ج 47.
ولد الكافر
قال أكثر الفقهاء: ولد الكافر نجس تبعا لأبويه.
و قال صاحب المدارك: بل هو طاهر، لان اسم الكافر لا يصدق عليه، فالقول بنجاسته لا يعتمد علي دليل.
و هو حق، لأن الأحكام تتبع الاسماء.
حكم الحاكم الشرعي
5- اذا حكم الحاكم الشرعي بأن غدا من رمضان، أو من شوال، فلمن علم أنه قد استند في حكمه هذا الي ما لا يجوز الاستناد اليه شرعا يحرم عليه العمل به بالاتفاق، و لمن علم أنه قد استند الي ما يجوز الاعتماد عليه شرعا وجب العمل به بالاتفاق ايضا، و لكن لمكان العلم، لا لحكم الحاكم، و اذا لم يعلم خطأه و لا صوابه، فهل يجوز العمل به أو لا؟
الجواب:
قال صاحب الحدائق: ان الظاهر من أقوال الفقهاء وجوب العمل بحكم الحاكم الشرعي متي ثبت ذلك عنده و حكم به، ثم نقل عن عالم فاضل لم يذكر اسمه ان الحاكم الشرعي انما يرجع اليه في الدعاوي و الفصل في الخصومات، و في الفتوي بالاحكام الشرعية، أما حكمه بالموضوعات الخارجية، و ان هذا غصب، أو ان الوقت قد دخل، و ما الي ذلك فلا دليل علي وجوب اتباعه و العمل
[ صفحه 44]
بأقواله، ثم قال صاحب الحدائق: و المسألة عندي موضع توقف و اشكال، لعدم الدليل الواضح علي وجوب الأخذ بحكم الحاكم في الموضوعات.
و نحن نعتقد أن المعصوم وحده هو الذي يجب اتباعه في جميع أقواله و أفعاله، سواء أكانت من الموضوعات، أم من غيرها، أما النائب و الوكيل فلا، بداهة أن النائب غير المنوب عنه، و الوكيل غير الأصيل، و ليس من الضرورة ان يكون النائب في شي ء نائبا في كل شي ء، و أيضا نعتقد أن من قال و ادعي ان للمجتهد العادل كل ما للمعصوم هو واحد من اثنين، لا ثالث لهما، اما ذاهل مغفل، و اما أنه يجر النار لقرصه، و يزعم لنفسه ما خص الله به صفوة الصفوة من خلقه، و هم النبي و أهل بيته عليهم السلام. و أعوذ بالله من هذه الدعوي و صاحبها.
الأهلية
تكلم فقهاء المذهب عن الاهلية، و اطالوا، حتي شغل كلامهم عنها حيزا كبيرا في كتب الفقه، ولكنهم، يا للاسف، لم يفردوها بفصل مستقل يدرجون فيه جميع مسائلها و احكامها، كما فعل الحقوقيون الجدد، و انما تكلموا عنها حسب المناسبات في باب العبادات، و المعاملات، و الاحكام، و الجنايات، فتعرضوا في العبادات لصحة صوم الصبي و صلاته و حجه، و وجوب الزكاة في أمواله، و نيابته عن غيره، و في باب المعاملات لتصرفاته، و ما يتبعها، و في باب الاحكام لطهارته و نجاسته، و شهادته و لقطته، و حيازته للمباحات، و الولاية عليه و علي أمواله، و الوصية له، و الوقف عليه، و ما يتحمله من نفقة الارقاب، و في باب الجنايات لتأديبه، و ضمان ما يتلفه، و ما الي ذاك مما يحتاج احصاؤه الي بذل الجهد، وسعة الوقت.
و قسم الحقوقيون الجدد، و بعض الفقهاء القدامي الاهلية الي أهلية الوجوب، و أهلية الاداء، و ارادوا بالاولي صلاحية الانسان للتمتع بالحقوق التي جعلها الشارع له، و عليه دون حق استعمالها، و التصرف فيها، و ارادوا بالثانية صلاحيته لاستعمال ما له من حق، و نفاذ تصرفه فيه.
[ صفحه 52]
و نوجز نحن الكلام عن الاهلية، كما ارادها الفقهاء من اقوالهم العديدة المتفرقة في شتي ابواب الفقه، و قد رأيناها تختلف عندهم باختلاف المراحل و الاطوار التي يمر بها الانسان في حياته منذ تكوينه جنينا تاما في بطن امه، ثم انفصاله حيا، حتي يصبح مميزا، ثم عاقلا بالغا. و كذا تختلف أهلية العاقل البالغ باختلاف احواله من الرشد و السفه، و الصحة و المرض، و العلم و العدالة، و القرابة و غيرها، و فيما يلي نشير الي هذه الحالات كلها أو جلها:
1- الجنين، فانه أهل لما يوصي له به، و يوقف عليه، كما يجب ان يحجز له من تركة أبيه أكبر نصيب، علي أن لا ينفذ شي ء من ذلك الا بعد انفصاله حيا. و هذا الحق يثبت لابن آدم بما هو حي، و لو كان جنينا في بطن أمه.
2- و بمجرد انفصاله حيا، و قبل أن يبلغ دون التمييز يصير أهلا لتحمل الديون، و منها ديون مورثة، علي القول بانتقالها من ذمة الميت الي ذمة الورثة، لا الي أعيان التركة.
و يضمن الصبي و المجنون ما يحدثان من اتلاف أو عيب في مال الغير، و علي الولي السداد من مالهما ان وجد، و الا انتظر صاحب الحق قدرة القاصر علي الوفاء.
و أيضا يملك الصبي ما يشتري و يوهب له، و تصح الشركة معه، و الصلح عنه، و البيع و الشراء و الزواج له، و ما الي ذلك من العقود التي يجريها الولي لحسابه علي الاصول الشرعية. و هذا الحق يثبت للانسان بما هو حي غير اجنبي.
أما أقوال غير المميز و افعاله فهباء، لا أثر لها اطلاقا، حتي و لو تمحضت لمنفعته [1] .
[ صفحه 53]
3- اذا دخل دور التمييز يصبح أهلا للصدقة عند المشهور، و صحة الوصية في الخير، و حيازة المباحات، و استحقاق الكون في الامكنة العامة اذا سبق اليها، و امتلاك اللقطة اذا كانت دون الدرهم، كما أنه يصير اهلا للتأديب علي السرقة و اللواط، و ما اليه.
4- اذا بلغ عاقلا راشدا استقل في جميع تصرفاته المالية، و غير المالية، و اذا بلغ سفيها منع عن التصرف المالي الا باذن المولي.
5- من كان سليما من مرض الموت حق له أن يتصرف في جميع امواله، و الا منع التصرف عما يزيد علي الثلث.
6- العادل أهل للشهادة المثبتة للحق، و امامة الجماعة، و ولاية الحسبة.
7- المجتهد أهل للافتاء و القضاء، و الولاية علي الايتام و المجانين و الغائبين. و الأب أهل للولاية علي اولاده الصغار.
و المتحصل من كل ذلك أن أهلية كل شي ء بحسبه، و لم اهتد الي تعريف لها غير هذه الايماءة، اذ يستحيل فهمها مجردة عن مواردها، أما تقسيمها الي أهلية الوجوب، و أهلية الاداء فتقسيم ناقص، لا يشمل جميع الموارد الا بضرب من التكليف و التعسف، فان أهلية العادل للشهادة - مثلا - لا تثبت حقا له، و لا عليه، كي تدخل في أهلية الوجوب، كما أن الادلاء بالشهادة ليست من آثار العدالة في شي ء، كي تدخل في أهلية الأداء، و انما هي أثر من آثار العلم بالحق، و لذا جاز لكل عالم به أن يشهد عادلا كان، أو عير عادل. هذا مجمل القول في الأهلية، كما هي عند الفقهاء، و قد مهدنا به للكلام عن شروط المتعاقدين.
[ صفحه 55]
پاورقي
[1] جاء في وسيلة النجاة للسيد أبوالحسن الاصفهاني ان المجنون و الصبي اذا التقطا ما دون الدرهم ملكاه، سواء أقصدا التملك، أو قصده وليهما، و لم أر فقيها رتب أثرا شرعيا علي قصد المجنون و الصبي غير المميز في اللقطة، و لا في غيرها، بل قال صاحب الجواهر، لا حكم لالتقاط الصبي، و ان كان مميزا مراهقا.
تعذر الوفاء من غير المرهون
سبق أن كلا من الراهن و المرتهن ممنوع من التصرف في المرهون الا باذن الآخر، و الكلام الآن في حكم ما اذا تعذر وفاء الدين الا من المرهون و فيه تفصيل علي الوجه التالي:
1 - اذا مات الراهن قبل الوفاء، و خاف المرتهن علي ماله من الضياع لجحود الورثة جاز، في هذي الحال أن يستوفي حقه مما في يده من الرهن دون مراجعة الورثة، فقد سئل الامام عن رجل مات، و له ورثة، فجاء رجل، و ادعي عليه مالا، و ان عنده رهنا؟ قال: ان كان له علي الميت مال، و لا بينة له فليأخذ ماله مما في يده، و يرد الباقي علي الورثة، و متي أقر بما عنده أخذ به، و طولب بالبينة علي دعواه.
و معني هذا أن للمرتهن أن يكتم أمر الرهن عن الورثة، و لا يقر لهم به، كي لا يؤخذ بظاهر اقراره، و ان له أن يستوفي حقه بنفسه ان خاف عليه الضياع، حتي ولو لم يكن وصيا من الراهن علي بيع المرهون، أو علي وفاء ديونه.
[ صفحه 34]
قال صاحب الجواهر: أخذ الفقهاء بهذه الرواية و عملوا بها.
2 - يجوز للمرتهن أن يشترط في عقد الرهن بيع المرهون، و استيفاء حقه منه، و يجوز له مع هذا الشرط أن يبيعه متي شاء ان لم يكن الدين مؤجلا، و ان كان مؤجلا باعه بعد حلول الأجل، و لا يجب عليه أن يراجع الراهن، و لا الحاكم في أمر البيع.
3 - اذا لم يشترط المرتهن بيع الرهن في العقد، و امتنع الراهن من الوفاء لعجز، أو غير عجز رفع الأمر الي الحاكم الشرعي، لأنه ولي الممتنع، و لأنه نصب لفصل الخصومات، و قطع المنازعات، و الحاكم بدوره يلزم الراهن بالبيع مستعملا معه السبل التي يراها من التهديد و التعزير، فان امتنع الراهن تولي الحاكم أو وكيله بيع الرهن و وفاء الدين.
و ان تعذر وجود الحاكم، أو وجد، و لم يقدر علي شي ء جاز للمرتهن بعد اليأس أن يبيع المرهون بقيمته، و يستوفي حقه منه، كما يجوز لكل دائن الاستيفاء من مال المدين اذا تمنع عن أداء الحق.
و تسأل: ألا يتنافي هذا مع ما روي عن الامام الصادق عليه السلام حيث سئل عن رجل رهن شيئا عند آخر، ثم انطلق فلا يقدر عليه، أيباع الرهن؟ قال: لا حتي يجي ء صاحبه؟
و أجاب صاحب الجواهر عن هذه الرواية، و ما في معناها بأنها تحمل علي كراهية البيع، لا علي تحريمه، أو علي عدم تضرر المرتهن بالصبر و الانتظار الي حضور الراهن، تحمل علي ذلك ان أمكن هذا الحمل، و الا وجب طرح الرواية من رأس، لا عراض الفقهاء أو أكثرهم عنها.
[ صفحه 35]
كفارة اليمين
انظر الفصل المذكور فقرة «كفارة اليمين».
زوجة المفقود
الغائب علي حالين: أحدهما أن يعرف موضعه، وهذا لا يحل لزوجته أن تتزوج بالاتفاق.
الحال الثانية: أن ينقطع خبره، و لا يعلم موضعه، و حينئذ ينظر: فان كان له مال تنفق منه زوجته، أو كان له ولي ينفق عليها، أو وجد متبرع بالانفاق - وجب علي زوجته الصبر و الانتظار، و لا يجوز لها أن تتزوج بحال، حتي تعلم بوفاة الزوج أو طلاقه. و ان لم يكن له مال، و لا من ينفق عليها فان صبرت فذاك، و ان أرادت الزواج رفعت أمرها لي الحاكم فيؤجلها أربع سنين من حين رفع الأمر اليه، ثم يفحص عنه في تلك المدة، فان لم يتبين شي ء ينظر، فان كان للغائب ولي يتولي أموره أو وكيل أمره الحاكم بالطلاق، و ان لم يكن له ولي و لا وكيل، أو كان، ولكن امتنع الولي أو الوكيل من الطلاق، و لم يمكن اجباره طلقها الحاكم بولايته الشرعية، و تعتد بعد هذا الطلاق بأربعة أشره و عشرة أيام، و يحل لها بعد ذلك أن تتزوج.
و كيفية الفحص أن يسأل عنه في مكان وجوده، و يستخبر عنه القادمون من البلد الذي يحتمل وجوده فيه. و خير وسيلة للفحص أن يستنيب الحاكم من يثق به من المقيمين في محل السؤال، ليتولي البحث عنه، ثم يكتب للحاكم بالنتيجة، و يكفي من الفحص المقدار المعتاد، و لا يشترط السؤال في كل مكان يمكن أن
[ صفحه 41]
يصل اليه، ولا أن يكون البحث بصورة مستمرة. و اذا تم الفحص المطلوب بأقل من أربع سنوات بحيث نعلم أن متابعة السؤال لا تجدي يسقط وجوب الفحص، ولكن لابد من الانتظار أربع سنوات عملا بظاهر النص، و مراعاة للاحتياط في الفروج، و احتمال ظهور الزوج اثناء السنوات الأربع، أي يسقط وجوب الفحص للعلم بعدم الجدوي منه أما وجوب التربص فيبق علي ما هو.
و بعد هذه المدة يقع الطلاق، و تعتد أربعة أشهر و عشرة أيام، ولكن لا حداد عليها، و تستحق النفقة، أيام العدة، و يتوارثان ما دامت فيها، و اذا جاء الزوج قبل انتهاء العدة فله الرجوع اليها ان شاء، كما أن له ابقاءها علي حالها، و ان جاء بعد انتهاء العدة، و قبل أن تتزوج فالقول الراجح أنه لا سبيل له عليها، و بالأولي اذا وجدها متزوجة.
و الدليل علي ذلك روايات عن أهل البيت عليهم السلام، منها أن الامام الصادق عليه السلام سئل عن المفقود، كيف يصنع بامرأته؟ قال: ما سكتت و صبرت يخلي عنها، فان هي رفعت أمرها الي الوالي أجلها أربع سنين، ثم يكتب الي الصقع الذي فقد فيه، و يسأل عنه، فان جاء الخبر بحياته صبرت، و ان لم يخبر عنه بشي ء، حتي تمضي الأربع سنين دعي ولي الزوج المفقود، و قيل له: هل للمفقود مال، فان كان له مال انفق عليها، حتي يعلم حياته من موته، و ان لم يكن له مال قيل للولي: انفق عليها، فان فعل فلا سبيل لها أن تتزوج مادام ينفق عليها، و ان أبي أن ينفق عليها أجبره الوالي علي أن يطلق تطليقة في استقبال العدة، و هي طاهر، فيصير طلاق الولي طلاق الزوج، فان جاء زوجها من قبل أن تنقضي عدتها طلاق الوالي، و بدا لزوجها أن يراجعها فهي امرأته، وهي عنده علي تطليقتين - أي ان تطليقة الوالي تحسب من الثلاث - و ان انقضت العدة قبل أن يجي ء، أو يراجع
[ صفحه 42]
فقد حلت للأزواج، و لا سبيل للأول عليها.
و في رواية ثانية ان لم يكن للزوج ولي طلقها الوالي، و يشهد شاهدين عدلين، و يكون طلاق الوالي طلاق الزوج، و تعتد أربعة أشهر وعشرا، ثم تتزوج ان شاءت.
قتل أهل الشام خليفتهم
المعتزلة، و فيهم عمرو بن عبيد، و واصل بن عطاء و حفص بن سالم [1] و أناس من رؤساء المعتزلة، و ذلك حين قتل الوليد و اختلف أهل الشام بينهم، فتكلموا و أكثروا، و خطبوا فأطالوا، فقال لهم الصادق عليه السلام: انكم قد أكثرتم علي فأطلتم فأسندوا أمركم الي رجل منكم، فليتكلم بحجتكم و ليوجز، فأسندوا أمرهم الي عمرو بن عبيد فأبلغ و أطال، فكان فيما قال:
قتل أهل الشام خليفتهم، و ضرب الله بعضهم ببعض و تشتت أمرهم، فنظرنا
[ صفحه 74]
فوجدنا رجلا له دين و عقل و مروة و معدن للخلافة، و هو محمد بن عبدالله بن الحسن، فأردنا أن نجتمع معه فنبايعه ثم نظهر أمرنا معه، و ندعو الناس اليه، فمن بايعه كنا معه و كان معنا، و من اعتزلنا كففنا عنه، و من نصب لنا جاهدناه، و نصبنا له علي بغيه، و نرده الي الحق و أهله، و قد أحببنا أن نعرض ذلك عليك فانه لا غناء لنا عن مثلك، لفضلك و كثرة شيعتك.
فلما فرغ قال أبوعبدالله عليه السلام: أكلكم علي مثل ما قال عمرو؟
قالوا: نعم.
فحمد الله و أثني عليه، و صلي علي النبي صلي الله عليه و آله ثم قال: انما نسخط اذا عصي الله فاذا اطيع الله رضينا، أخبرني يا عمرو لو أن الأمة قلدتك أمرها فملكته بغير قتال و لا مؤونة فقيل لك: و لها من شئت، من تولي؟
قال: كنت أجعلها شوري بين المسلمين.
قال: بين كلهم؟
قال: نعم.
قال: بين فقهائهم و خيارهم؟
قال: نعم.
قال: قريش و غيرهم؟
قال: العرب و العجم.
[ صفحه 75]
قال: يا عمرو أتتولي أبابكر و عمر أو تتبرأ منهما؟
قال: أتولاهما.
قال: يا عمرو ان كنت رجلا تتبرأ منهما فانه يجوز لك الخلاف عليهما، و ان كنت تتولاهما فقد خالفتهما، قد عهد عمر الي أبي بكر فبايعه و لم يشاور أحدا، ثم ردها أبوبكر عليه و لم يشاور أحدا، ثم جعلها عمر شوري بين ستة، فأخرج منها الأنصار غير اولئك الستة من قريش، ثم أوصي الناس فيهم بشي ء ما أراك ترضي به أنت و لا أصحابك.
قال: و ما صنع؟
قال: أمر صهيبا أن يصلي بالناس ثلاثة أيام، و أن يتشاور اولئك الستة ليس فيهم أحد سواهم الا ابن عمر يشاورونه و ليس له من الأمر شي ء، و أوصي من بحضرته من المهاجرين و الأنصار ان مضت الثلاثة أيام و لم يفرغوا و يبايعوا أن يضرب أعناق الستة جميعا، و ان اجتمع أربعة قبل أن يمضي ثلاثة أيام و خالف اثنان، أن يضرب أعناق الاثنين، أفترضون بذا فيما تجعلون من الشوري في المسلمين؟
قالوا: لا.
قال: يا عمرو دع ذا، أرأيت لو بايعت صاحبك هذا الذي تدعو اليه، ثم اجتمعت لكم الأمة و لم يختلف عليكم منهم رجلان، فأفضيتم الي المشركين؟
[ صفحه 76]
قالوا: نعم.
قال: فتصنعون ماذا؟
قال: ندعوهم الي الاسلام فان ابوأ دعوناهم الي الجزية، قال: فان كانوا مجوسا و عبدة النار و البهائم و ليسوا بأهل كتاب؟
قال: سواء.
قال عليه السلام: فأخبرني عن القرآن أتقرأونه؟
قال: نعم.
قال: اقرأ: (قاتلوا الذين لا يؤمنون بالله و لا باليوم الآخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين أوتوا الكتاب حتي يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون) [2] .
قال: فاستثني عزوجل و اشترط من الذين اوتوا الكتاب فيهم والذين لم يؤمنوا سواء، قال عليه السلام: عمن أخذت هذا؟
قال: سمعت الناس يقولونه.
قال: فدع ذا فانهم ان أبوا الجزية فقاتلتهم فظهرت عليهم.
كيف تصنع بالغنيمة؟
قال: اخرج الخمس و اقسم أربعة أخماس بين من قاتل عليها.
[ صفحه 77]
قال: تقسمه بين جميع من قاتل عليها؟
قال: نعم.
قال عليه السلام: فقد خالفت رسول الله صلي الله عليه و آله في فعله و سيرته، و بيني و بينك فقهاء المدينة و مشيختهم فسلهم فانهم لا يختلفون و لا يتنازعون في أن رسول الله صلي الله عليه و آله انما صالح الأعراب علي أن يدعهم في ديارهم و ألا يهاجروا علي أنه ان دهمه من عدوه دهم فسيتنفرهم فيقاتل بهم و ليس لهم من الغنيمة نصيب و أنت تقول بين جميعهم، فقد خالفت رسول الله صلي الله عليه و آله في سيرته في المشركين.
دع ذا، ما تقول في الصدقة؟
قال: فقرأ الآية: (انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها) [3] الي آخرها.
قال: نعم فكيف تقسم بينهم؟
قال: اقسمها علي ثمانية أجزاء، فاعطي كل جزء من الثمانية جزءا.
فقال عليه السلام ان كان صنف منهم عشرة آلاف، و صنف رجلا واحدا أو رجلين أو ثلاثة جعلت لهذا الواحد مثلما جعلت لعشرة آلاف؟
قال: نعم.
قال: و تصنع بين صدقات أهل الحضر و البوادي فتجعلهم سواء؟
[ صفحه 78]
قال: نعم.
قال: فخالفت رسول الله صلي الله عليه و آله في كل ما به قلت في سيرته، كان رسول الله صلي الله عليه و آله يقسم صدقة البوادي في أهل البوادي، و صدقة الحضر في أهل الحضر، و لا يقسمها بينهم بالسوية، انما يقسمها قدر ما يحضره منهم، و علي ما يري و علي ما يحضره، فان كان في نفسك شي ء مما قلت فان فقهاء أهل المدينة و مشيختهم كلهم لا يختلفون في أن رسول الله صلي الله عليه و آله كذا كان يصنع.
ثم أقبل علي عمرو و قال: اتق الله يا عمرو و انتم أيها الرهط فاتقوا الله فان أبي حدثني و كان خير أهل الأرض و أعلمهم بكتاب الله و سنة رسول الله صلي الله عليه و آله أن رسول الله صلي الله عليه و آله قال: من ضرب الناس بسيفه و دعاهم الي نفسه و في المسلمين من هو أعلم منه فهو ضال متكلف [4] [5] .
[ صفحه 79]
پاورقي
[1] أما عمرو بن عبيد فهو بصري من تلامذة الحسن البصري، و شهرته تغني عن تعريفه، و هو ممن لقي الصادق و روي عنه، و سأله عن الكبائر فأجابه عليه السلام عنها مفصلا، و كانت ولادته عام 80 و وفاته 144.
و أما واصل فشهرته أيضا تغني عن بيان حاله، و كان بليغا فصيحا و هو من رؤساء المعتزلة، و كان يلتغ بالراء و يتجنبها في كلامه، ولد عام 80 و مات 131.
و أما حفص فلم أظفر بترجمته غير أن في ميزان الاعتدال ذكر حفص بن سلم أبا مقاتل السمرقندي و قد طعن فيه.
قال أبوالفرج في المقاتل: كان اجتماعهم في دار عثمان بن عبدالرحمن المحزومي للمذاكرة في أمر من يقوم الناس فرجحوا محمدا قبل أن يغدوا علي الصادق عليه السلام.
[2] التوبة: 29.
[3] التوبة: 60.
[4] احتجاج الطبرسي: 2 / 364.
[5] أقول (القول للمظفر): قد يخال الناظر عند أول نظرة أن أسئلة الامام بعيدة عن القصد أجنبية عن شأن البيعة لمحمد، و لكن بعد الروية يعرف أن القصد منها جلي و المناسبة بارزة، و ذلك لأنه يريد أن يفهمهم أنهم جهلاء بالشريعة و أحكامها و أن امامهم الذي يدعون له مثلهم في الجهل بقواعد الدين، و كيف يتولي الجاهل امور الأمة و فيهم الأعلم الأفضل.
خطبه امام حسن
و اينك، خطبه ي امام حسن عليه السلام: [1] .
امام حسن عليه السلام، خطابه ي خود را چنين آغاز كرد:
«ستايش مي كنم خداي را، چنانكه ستايشگرانش ستوده اند و شهادت مي دهم كه خدايي بجز «الله» نيست، چنانكه گواهان بر اين، شهادت داده اند.
و شهادت مي دهم كه محمد صلي الله عليه و آله، بنده و پيامبر اوست او را به هدايت خلق فرستاد و امين وحي خويش قرار داد. درود و رحمت خدا، بر او و بر خاندانش باد.
اما بعد: به خدا سوگند! من اميدوارم كه خيرخواه ترين خلق، براي خلق باشم و سپاس و منت خداي را كه من، كينه ي هيچ مسلماني را به دل نگرفته ام و خواستار ناپسند و ناروا، براي هيچ مسلماني نيستم.
هان، بدانيد! كه هر آنچه در هماهنگي شما را خوش نيايد، به از آن است كه در تنهايي و تكروي شما را پسند افتد.
آگاه باشيد! كه من آنچه براي شما در نظر گرفتم، بهتر از آن است كه خود شما مي انديشيد. پس شما با فرمان من مخالفت نورزيد و رأي و نظر مرا رد
[ صفحه 126]
نكنيد. خدا، من و شما را بيامرزد و ما را به آنچه متضمن رضا و محبت است، رهنمون گردد» [2] .
سپس فرمود: «هان، اي مردم! خداوند، شما را به اولين ما هدايت كرد و خونتان را به آخرين ما، محفوظ داشت. همانا، اين امر را دوراني است و دنيا، در تغيير و گردش است.
خداي عزوجل، به پيامبرش محمد صلي الله عليه و آله فرموده است: بگو نمي دانم، آنچه بدان وعده داده مي شويد، نزديك است يا دور. همانا او، سخن آشكار و آنچه را كتمان كنيد، مي داند و من مي دانم، شايد كه اين، آزمايشي است و بهره اي تا ديگر زماني» [3] .
آنگاه، امام حسن عليه السلام فرمود:
«... معاويه چنين وانمود كرده، كه من او را شايسته ي خلافت ديده و خود را شايسته نديده ام. او دروغ مي گويد.
ما در كتاب خداي عز و جل به قضاوت پيامبرش صلي الله عليه و آله، به حكومت از همه كس سزاوارتريم و از لحظه اي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله وفات يافت، ما همواره مورد ظلم و تعدي قرار گرفته ايم.
خدا، ميان ما و كساني كه بر ما ستم روا داشتند و بر ما تسلط جستند و مردم را بر ما شورانيدند و نصيب و بهره ي ما را، از ما بازداشتند و آنچه را كه رسول خدا صلي الله عليه و آله براي ما در ما قرار داده بود از او بازگرفتند، حكم خواهد كرد.
به خدا سوگند! اگر مردم، در آن هنگام كه رسول خدا صلي الله عليه و آله از دنيا رفت، با
[ صفحه 127]
پدرم بيعت مي كردند، آسمان، رحمت خود را بر آنان مي باريد و زمين، بركت خود را از ايشان، دريغ نمي داشت و تو - اي معاويه! - در خلافت طمع نمي كردي.
ولي، چون خلافت از جايگاه خود برآمد، قريش در ميان خود بر سر آن، به منازعه برخاستند و آنگاه بردگان آزاد شده و فرزندانشان - يعني: تو و يارانت - نيز در آن طمع كردند.
در حاليكه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرموده است: هرگاه، ملتي زمام (امور) خود را به كسي بسپرد، در حاليكه داناتر از او، در ميان آن ملت هست، كارش پيوسته به پستي و انحطاط خواهد كشيد، تا آنجا كه به سرمنزل نخستين خود، تنزل كند.
بني اسرائيل، هارون عليه السلام را ترك كردند، در حاليكه مي دانستند كه او خليفه موسي عليه السلام است و از سامري پيروي كردند.
امت اسلام نيز، پدرم را ترك كرده و در پي ديگران افتادند، با اينكه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيده بودند كه (به پدرم) مي فرمود: تو نسبت به من، همچون هارون عليه السلام نسبت به موسي عليه السلام هستي، مگر در پيامبري.
آنها، ديده بودند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله، در روز غدير خم، پدرم را (به خلافت) نصب نموده و فرمان داد كه حاضران، اين مطلب را به ديگران (غايبان) برسانند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله، از قوم خود - كه آنها را به سوي خدا دعوت مي كرد - فرار نموده و وارد غار شد و اگر آن حضرت (براي خود) ياوراني مي داشت، هرگز فرار نمي كرد.
پدرم، چون مردم را سوگند داد، ياري خواست و پاسخ نشنيد، دست از
[ صفحه 128]
كار فروكشيد.
خداوند:
1- هارون عليه السلام را كه بي يار و ضعيف گشته و جانش در خطر بود، در وسعت نهاده و مؤاخذه نكرد.
2- پيامبر صلي الله عليه و آله را كه ياوري نداشت و به غار فرار كرد، آزاد گذارده و بازخواست ننمود.
3- من و پدرم نيز كه از طرف اين امت حمايت نشديم و ياوري نيافتيم، از جانب خدا مورد مسؤوليت و مؤاخذه نخواهيم بود.
اينها، سنتهاي خدا و كارهاي همانندي است كه بعضي در پي بعضي، پديد مي آيد» [4] .
سپس، آن حضرت اضافه كرد:
«سوگند به آن كس كه محمد صلي الله عليه و آله را به حق مبعوث كرد، هر كس كه از حق ما چيزي را فروگذارد، خدا از عمل او فروخواهد گذارد، و هرگز قدرتي بر ما حكومت نكند، جز آنكه فرجام كار، از آن ما خواهد بود و هر آينه، خبر اين را پس از روزگاري، خواهيد دانست» [5] .
آنگاه، امام حسن مجتبي عليه السلام، رو به معاويه كرد، تا آن ناسزايي را كه او به پدر بزرگوار آن حضرت داده بود، به خود او بازگرداند و فرمود - و چه شيوا هم فرمود -:
اي آنكه نام علي عليه السلام را بردي! من حسنم و پدرم، علي عليه السلام است! و تو معاويه اي و پدرت صخر است!
[ صفحه 129]
مادر من، فاطمه عليهاالسلام است! و مادر تو هند است!
پدر بزرگ من، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله است! و پدر بزرگ تو، عتبه است! مادر بزرگ من، خديجه عليهاالسلام است! و مادر بزرگ تو، فتيله است! خدا لعنت كند از ما دو نفر، آن كس را كه نام و نشانش پست تر و اصل و تبارش ننگين تر و گذشته اش، شرارت بارتر و سابقه ي كفر و نفاقش، بيشتر است»!!!
راوي مي گويد: گروه هايي از اهل مسجد، فرياد برآوردند: آمين!
فضل بن حسن مي گويد كه: يحيي بن معين گفت: من نيز مي گويم: آمين! ابوالفرج، از ابوعبيد نقل مي كند كه: فضل بن حسن گفت: و من نيز مي گويم: آمين!
علي بن الحسين اصفهاني (ابوالفرج) گويد: و من نيز مي گويم: آمين!
ابن ابي الحديد، در كتاب «شرح نهج البلاغه» مي نويسد: عبدالحميد بن ابي الحديد، مؤلف اين كتاب نيز مي گويد: آمين! [6] .
مؤلف كتاب «صلح الحسن عليه السلام» مي نويسد: و ما نيز به نوبه ي خود، مي گوييم: آمين!
و ما نيز به نوبه ي خود مي گوييم: آمين!
در تاريخ خطابه هاي جهاني، اين تنها خطابه اي است كه از قبول و تحسين نسلهاي متوالي، در امتداد تاريخ، برخوردار گشته است و چنين است سخن حق، كه پيوسته اوج مي گيرد و چيزي بر آن برتري نمي يابد [7] .
[ صفحه 130]
پاورقي
[1] تدكرة الخواص، سبط ابن جوزي - كامل، ابن اثير - مقاتل الطالبيين، از ابوالفرج اصفهاني.
[2] الارشاد، شيخ مفيد، چاپ ايران، ص 169.
[3] مسعودي، (حاشيه ي ابن اثير)، ج 6، صص 61 - 62 و ابن كثير، ج 8، ص 18، و طبري، ج 6، ص 93.
[4] بحارالأنوار، ج 10، ص 114.
[5] مسعودي (حاشيه ي ابن اثير)، ج 6، صص 61 - 62.
[6] شرح نهج البلاغه ي، ابن ابي الحديد، ج 4، ص 16.
[7] زندگاني امام حسن عليه السلام، آقاي حسين وجداني، صص 157 - 166 (با اندكي تغيير و تصرف).
جزاء اعداء الامام الصادق في دار الدنيا
سيد هاشم ناجي موسوي جزايري، قم، 1418 ق / 1376 ش، وزيري، 215 ص.
جزاي زن بداخلاق
«حسين بن ابي العلاء» گفت:
«روزي نزد جعفر بن محمد نشسته بودم. مردي نزد ايشان آمد و از بدخلقي و بي ادبي هاي همسرش نزد حضرت شكايت كرد. جعفر بن محمد فرمود:
«او را نزد من بياور تا رفع مرافعه كنم.»
چون آن زن آمد، حضرت به او فرمود: «مگر شوهرت چه عيبي دارد كه با او نمي سازي؟»
ناگاه زن شروع كرد به نفرين كردن شوهرش و بد گفتن از او.
جعفر بن محمد فرمود: «اگر به اين حال بماني و به اين رويه ادامه دهي بيش از سه روز زنده نخواهي ماند.»
گفت: «باكي ندارم، زيرا نمي خواهم حتي روي او را ببينم.»
حضرت به آن مرد فرمود: «دست زنت را بگير و برو، همانا نخواهد بود مابين تو و او مگر سه روز.»
چون روز سوم رسيد آن مرد خدمت حضرت مشرف شد. حضرت پرسيد: «زنت چه كرد؟»
گفت: «به خدا سوگند همين الان او را دفن كردم!»
[ صفحه 92]
پس حضرت فرمود: «او زني بود تعدي كننده و بداخلاق و از همين رو حق تعالي عمر او را قطع كرد و شوهرش را از او راحت نمود.» [1] .
[ صفحه 93]
پاورقي
[1] منتهي الامال، ج 2، ص 265.
وقفة مع الطبيعيين
قال المفضل فقلت: يا مولاي إن قوما يزعمون أن هذا من فعل
[ صفحه 73]
الطبيعة، فقال عليه السلام: سلهم عن هذه الطبيعة أهي شي ء له علم و قدرة علي مثل هذه الأفعال، أم ليست كذلك؟ فإن أوجبوا لهم العلم و القدرة فما يمنعهم من إثبات الخالق، فإن هذه صنعته! و إن زعموا أنها تفعل هذه الأفعال بغير علم و لا عمد، و كان في أفعالها ما قد تراه من الصواب و الحكمة، علم أن هذا الفعل للخالق الحكيم، فإن الذي سموه طبيعة هو سنته في خلقه، الجارية علي ما أجراها عليه. [1] .
پاورقي
[1] أي أن الذي صار سببا لذهولهم هو أن الله تعالي أجري عادته بأن يخلق الأشياء بأسبابها، فذهبوا إلي استقلال تلك الأسباب في ذلك.
اربعة تمنح أربعة
الخصال 1 / 202، ح 16: حدثنا أبوأحمد الحسن بن عبدالله العسكري، قال: حدثنا أبوالقاسم بدر بن الهيثم القاضي، قال:حدثنا علي بن منذر الكوفي، قال: حدثنا محمد بن الفضيل، عن أبي الصباح، قال: قال جعفر بن محمد عليه السلام:...
من أعطي أربعا لم يحرم أربعا:
من أعطي الدعاء لم يحرم الاجابة.
و من أعطي الاستغفار لم يحرم التوبة.
و من أعطي الشكر لم يحرم الزيادة.
و من أعطي الصبر لم يحرم الأجر.
الشامت و المحزون
[كشف الغمة 2 / 442:...]
قال الصادق عليه السلام لأبي ولاد الكاهلي:
أرأيت عمي زيدا؟
قال: نعم رأيته مصلوبا، و رأيت الناس بين شامت حنق، و بين محزون محترق.
فقال: أما الباكي فمعه في الجنة، و أما الشامت فشريك في دمه.
من آداب السوق
أمالي الطوسي 1 / 144، ب 5، ح 51: ابن الشيخ الطوسي، عن والده قال: أخبرنا محمد بن محمد قال: أخبرني محمد بن عمر الجعابي، عن أحمد بن محمد بن سعيد الهمداني، عن عبيد بن أحمد بن مستورد، عن عبدالله بن يحيي، عن محمد بن عثمان بن زيد بن بكار بن الوليد الجهني قال: سمعت أبا عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام يقول:...
من دخل سوقا فقال: «أشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا عبده و رسوله، اللهم اني أعوذبك من الظلم والمأثم و المغرم» كتب الله له من الحسنات عدد من فيها من فصيح و أعجم.
اساتذته و مصادر علمه
و الذي يقتضينا البحث عنه باهتمام: هو مصادر علم الامام، و الينابيع التي استقي منها، و التي جعلت منه رائدا للفكر و ينبوعا ثرا للمعرفة..
و الذي لا نشك فيه أن مصدر علم الامام الصادق هو جده الامام زين العابدين، سيد التابعين في عصره، و أبوه الامام الباقر أستاذ الكل في عصره، و واضح حجر الأساس لقاعدة المدرسة العلمية لأهل البيت (ع).. فقد نشأ في حجره، و أخذ
[ صفحه 83]
عنه العلم، و ورث منه مصادر الايمان و الحق.. و لم يعرف عن الامام الصادق انه أخذ عن غير أبيه، و لم ينسب له أن تلمذ علي أحد من علماء عصره، الا في حدود الافتراضات الغير المنطقية، التي لم يثبت لها في التاريخ أساس، فقد عز علي الكثيرين أن يقتنعوا باستقلالية الامام في مصادر علمه و استغنائه عن معاصريه في عطائها.. فاختلقوا له بعض الأساتذة علي سبيل الافتراض و الحدس، و الا ففي مفهومهم أنه لا يمكن لانسان أن يكون له تلك المنزلة العلمية المتفوقة، التي امتاز بها الامام الصادق.. دون أن يكون قد أخذ عن عناصر علمية متنوعة، و اختلف اليها و تلمذ عليها، و يقول الشيخ أبوزهرة في كتابه الامام الصادق:
«و اننا لا يمكن أن نفرض أن الصادق رضي الله عنه و قد أقام حياته كلها أو جلها بالمدينة، و قد كان طول حياته منقطعا عن الناس، لا يخشي المساجد، و لا يجلس في مجلس العلماء، أو أنه اذا جلس اليهم لا يأخذ منهم قط بل يعطيهم و لا يأخذ منهم..».
و يقول أيضا.. «و لذلك نحن نفرض: أنه تلقي عن شيوخ، و أخذ عنهم و دارسهم و أنه بهذا جمع علوم الحديث و الفقه و القرآن، و اتصل بمعاصريه في سبيل الحصول علي هذه
[ صفحه 84]
المجموعة العلمية، كما كان بيته، بيت الحكمة و الحديث و العلم..» [1] .
ثم يفرض للامام أستاذا بارزا، هو جده لأمه، القاسم بن محمد بن أبي بكر، يقول بعد بيان احاطة القاسم بعلوم الصحابة:
«.. و قد توفي - القاسم - و سن الصادق قد بلغت ثمانية و عشرون سنة، فلا بد أنه التقي به و أخذ عنه..» [2] .
و نحن أمام هذه الافتراضات الغيبية، و اللابديات الغائمة، لا يمكننا الا أن نقف منها موقف الحساب و النقد، و يستوقفنا مبدئيا تساؤلان:
1- هل يمكننا بالافتراض الغيبي أن نثبت حقيقة تاريخية. بنحو يكون مستندا علميا نقتنع به؟
2- هل أن هناك مبررا تاريخيا لمثل هذه الافتراضات، في خصوص موضوعنا هنا؟..
و الذي نفهمه منطقيا.. أن الحقائق التاريخية، لا يمكن أن يعتمد في اثباتها علي الافتراضات الغيبية، اذ أي أثر للافتراض
[ صفحه 85]
في اثبات واقع خارجي، يفتقر في اثباته الي مثبت حسي من دراية أو رواية..
علي أننا لا يمكن أن نتجاهل.. أن حديث الشيوخ و الأساتذة، حديث دراية و رواية، لا حديث افتراض و تخرص علي الغيب، فانه ليس له أي قيمة علمية، و لا يعطي نتيجة ذات طابع علمي.. الا أن يكون هناك ما يبرر للافتراض موقعه في الاثبات - ولكننا هنا نفتقد ذلك المبرر، فان الامام الصادق مع وجود أبيه الامام الباقر، الذي هو محجة العلم في عصره، و مطمح أنظار الكبار من المفكرين و العلماء، فهل يبقي له من حاجة الي الاتجاه لغيره من العلماء، الذين لم يبلغوا مبلغ أبيه علما و اطلاعا و عمق فكر، ليأخذ عنهم و يتلمذ عليهم.
و بعد هذا.. أليس افتراض أنه أخذ عن غير أبيه، و اختلف الي حلقات غيره من علماء التابعين و من تأخر عنهم.. افتراضا سيئا لا يمكن أن يفترض له أي مبرر منطقي؟.. و مهما بلغت منزلة جده القاسم من العلم، فلن ترتفع الي منزلة أبيه الامام الباقر، الذي أجمعت الأمة علي تقدمه في العلم، متجاوزا بذلك جميع المستويات العلمية و الفكرية في عصره..
علي أن التاريخ الذي لم يترك شاردة و لا واردة، لم يذكر للامام الصادق من الأساتذة عدا جده الامام زين العابدين و أبيه الامام الباقر عليهماالسلام، و لا نعتقد أن اغفاله لغيرهما أمر
[ صفحه 86]
مقصود لو كان للامام أساتذة آخرين، ثم يقرر أبوزهرة بعد ذلك:
«.. أن الامام الصادق قد استقي علمه الغزير، الذي أثار الاعجاب به من مرافقيه و مخالفيه، من ينابيع مختلفة، ولكن متلاقية غير متنافرة، فأخذ علم آل البيت، و علم أهل المدينة، و علم أهل العراق، و علم الملل و النحل المختلفة من كل جانب..» [3] .
و يفترض باحثنا الكريم قبل هذا.. أن اطلاع الامام علي آراء المدارس المختلفة، و تمرسه فيها، يدل بلا ريب علي الشيوخ الكثيرين الذين أخذ عنهم، و ان لم تذكرهم كتب المناقب بالاحصاء و العد.. فلا بد أنه أخذ عن التابعين في عصره، و ذاكرهم و روي عنهم.. [4] .
و هكذا يدور الشيخ، في حلقة الافتراض و التقدير، في محاولة منه يائسة لاثبات ما أغفلته كتب المناقب بالاحصاء و العد علي زعمه، و نحن أمام افتراضاته و تقديراته هذه، لا بد لنا من ابداء بعض الملاحظات العلمية:
1- ان الافتراض في القضايا الخارجية، لا يمكن أن
[ صفحه 87]
يعطي نتيجة واقعية، يكون لها طابع علمي، لأن القضايا الخارجية حديثها حديث دراية و رواية، لا حديث فرض و تقدير، كما قلناه في مطلع البحث..
2- أن الافتراض ربما يكون له ما يبرره، لو لم يكن هناك في الواقع من القرائن ما يبطله، و المفروض أن مؤرخي السيرة، قد أغفلوا ذكر شيوخ للامام ما عدا أبيه وجده - كما اعترف به الشيخ - و قد جرت سيرتهم علي الاهتمام بهذا الجانب من حياة الأشخاص، عندما يبحثون عن حياتهم و عمن أخذوا و من أخذ عنهم.. و لن يقوي الافتراض علي اثبات ما أغفله التاريخ و لم يذكره، لعدم واقعيته..
3- لو افترضنا جدلا.. أن هناك مبررا لمثل هذه التقديرات و الافتراضات.. فليس هو الا رواية الامام عمن أخذ عنه، و لم نجد في كتب الحديث التي بين أيدينا رواية واحدة عن جده القاسم، الذي يفرضه الباحث، أحد شيوخه الذين أخذ عنهم.. و كيف يمكن أن نتصور تلميذا يغفل أستاذه، و يبخل عليه برواية واحدة يرويها عنه؟..
4- يستنتج الباحث المفترض.. من اطلاع الامام علي آراء المدارس المختلفة و تمرسه فيها، انه لابد قد التقي بشيوخ تلك المدارس و أخذ عنهم.. ولكننا يمكن أن نفترض في مقابل ذلك، أن اطلاع الامام كان من خلال مناظراته لهم في لقاءاته
[ صفحه 88]
العلمية معهم، و فتاواهم التي كانت تعرض عليه، ليبدي ملاحظاته عليها، و من خلال ما يتناقله الناس من أرائهم و نظرياتهم.. و ليس افتراضه الذي بني عليه استنتاجه، بأولي من افتراضنا الذي نجزم بواقعيته، بعد ضمه الي ملاحظاتنا السابقة..
5- ان نقطة الضعف التي نأخذها علي باحثنا المفترض.. هو التزامه بمنهاج معين في تقييم شخصية الامام الصادق العلمية.. اذ هو في رأيه لا يخرج عن كونه مجتهدا كسائر المجتهدين، و لا يمكن لأي مجتهد مهما كانت قابلياته أن يحصل علي الجامعية العلمية التي توفرت في شخصية الامام الصادق، ما لم تكن ينابيعه التي استقي منها متنوعة في مآخذها، و متكثرة في نفس الوقت، و نحن لا نريد أن نلزمه بما هو خارج عن حدود منهاجه الذي التزم به، و بني عليه دراسته عن شخصية الامام.. ولكننا نختصم و اياه في بناء هذا المنهاج و مدي واقعيته..
و لنفترض جدلا أن الامام مجتهد كسائر المجتهدين، أخذ عن شيوخ عصره فنون العلم و المعرفة، و تخرج علي حلقاتهم المتنوعة.. ولكننا نطالبه بنوع من الأساتذة، ربما غفل الباحث عن نوعيتهم، فهناك علم الكيمياء و الطب و الفلك و العلوم الكونية المتنوعة، التي تميزت بها مدرسة الامام الصادق في عصره.. فمن هم يا تري هؤلاء الأساتذة الذين أخذ عنهم
[ صفحه 89]
الامام مثل هذه العلوم؟.. و هل كان لمثل هذه العلوم حلقات معروفة في المدينة، موطن نشأة الامام، و أساتذة متخصصون بها؟.. و لماذا لم يكن هناك بروز لغير الامام في مثلها؟.. و لماذا أغفل التاريخ ذكر هذه الأجواء العلمية الرائدة، ذات الأهمية الفكرية الفريدة و علي الباحث أي باحث... عندما يقتضيه منهاجه أن يدخل في دائرة الافتراض و التقدير، حين يفقتد النص المثبت، أن يكون دقيقا في استنتاجه، مراعيا في حساب الافتراض جميع جوانب الموضوع، فالامام ليس فقيها و رواية فحسب.. حتي يسهل علينا أن نفترض له من علماء عصره أساتذة تخرج عليهم، و أخذ عنهم.. و انما الجامعية العلمية تتجاوز ذلك الي جميع فنون العلم و المعرفة، و التي تفتقد الشخص الآخر الذي يتمتع بنظيرها في عصره.. و قد سأله طبيب هندي بعد مناظرة طبية بينهما.. من أين لك هذا العلم؟
فقال: «أخذته عن آبائي عن رسول الله (ص) عن جبرئيل عن رب العالمين جل جلاله الذي خلق الأبدان و الأرواح..».
6- و من طريف الاستنتاج.. أن يجعل الباحث من تلمذ الامام مالك علي الامام، دليلا علي وجود شيوخ كثيرين للامام أخذ عنهم قال:
«.. و ما كان من المعقول أن يختلف اليه الامام مالك، الا اذا كان يعلم أن عنده أشطرا
[ صفحه 90]
كثيرة من علم أهل المدينة و أخبار الرسول التي تلقاها من كل مصدر، غير مقتصر علي ناحية من النواحي..» [5] .
و نحن لا نحاول الزامه بالخروج علي منهاجه في البحث، ولكننا نعتبر أن ذلك تجاوز منه علي موضوعية العلم، فالعلم علم من أي مصدر أتي.. و سواء تعددت مآخذه أو اتحدت.. و لا نحسب أن الامام مالك قد أخذ في اعتباره هذه الملاحظة، عندما تلمذ علي الامام، و انما النوعية المشرقة في العطاء العلمي للامام هي التي دفعت مالك و زملاءه من أقطاب أئمة العلم، للأخذ عنه و التخرج عليه.. و يمكننا الاستعانة بالملاحظة الرابعة في تحديد مدي البعد عن التجرد و الموضوعية في مثل هذا الاستنتاج..
7- و نحن حيث لم يثبت لنا جزما و لا افتراضا بأن الامام قد أخذ عن أحد غير أبيه وجده، نقرر بأن ما افترض للامام من شيوخ و أساتذة، لم يكن الا تخرصا علي الغيب، و تجاوزا علي موضوعية البحث، و ابتعاد عن الواقع، فالامام لم يأخذ عن غير أبائه، الذين هم مصدر العلم و معدن الحكمة، فعن الامام علي (ع) في خطبة له رواها في العقد الفريد أنه قال:
«.. ألا ان أبرار عترتي و أطايب أرومتي، أحلم الناس
[ صفحه 91]
صغارا، و أعلمهم كبارا، ألا و انا أهل البيت من علم الله علمنا، و بحكم الله حكمنا، و من قول صادق سمعنا، فان تتبعوا آثارنا تهتدوا ببصائرنا، معنا راية الحق، من يتبعها لحق، و من تأخر عنها غرق..» [6] .
و لم يكن الأئمة من أهل البيت بحاجة للتطلع الي ما في أوعية الآخرين من علم و معرفة، بعد أن كانوا يملكون الينبوع الذي صدرت عنه تلك الاوعية.. ذلك هو ينبوع الرسالة الذي ورثوه عن جدهم رسول الله (ص)، و ليس من الطبيعي أن يصدر عن السواقي من ملك الينابيع..
علي أن أخذ الأئمة عن غير آبائهم، يصطدم مع مضمون الحديث التي تواترت به صحاح الأثر من الفريقين الخاصة و العامة.. أن النبي (ص) قال:
«.. اني مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي أهل بيتي، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي أبدا..»
فجعل قضية الهداية و عدم الضلالة، بالتمسك بالكتاب و العترة، و كيف يمكن لمن لا غناء له في نفسه عن غيره أن يكون مصدر هداية لغيره، فلو كان الأئمة من أهل البيت مفتقرين لغيرهم علما و معرفة، لكان غيرهم مصدر هداية لهم.. اذ العلم و المعرفة هما أساس الهداية، و الابتعاد عن
[ صفحه 92]
موجبات الضلالة، فلا يبقي للحديث أي محتوي مفهوم..
8- و من الغريب أن يذكر الباحث الكريم في معرض حديثه عن شيوخ الامام الصادق.. قضية تلمذ الامام علي بن الحسين (ع) علي زيد بن أسلم، و كأنه لم يتنبه الي فارق السن البعيد بينها، فولادة الامام كانت في سنة 38 للهجرة و وفاته في سنة 92.. و ولادة زيد بن أسلم سنة 66 للهجرة، فيكون عمر زيد بن أسلم حين وفاة الامام ستا و عشرين سنة، مع فرض أن الامام كان سيد التابعين علما و عبادة و ورعا، كما تصفه مصادر التاريخ التي ترجمت له، و هل يتصور من باحث متجرد، أن يعتمد مثل هذه الروايات المفتعلة التي تحمل بنفسها دليل افتعالها، و يتقبل حديث حضور الامام مع ما كان يتمتع به من مركز علمي متفوق، علي شاب بعد لم يزل في دور التلقي و التعلم كزيد بن أسلم..
علي أن هناك بعض المصادر التاريخية قد ذكرت أن من جملة من تخرج علي الامام علي بن الحسين (ع) زيد بن أسلم [7] و هذا ما يستدعنيا أن نفترض أن فضيلة الشيخ الباحث، بعيد عن
[ صفحه 93]
منطق التحقيق فيما يختاره و يعتمده من روايات.. أو أنها قضية مزاج، ما ينسجم مع ميوله النفسية، و اتجاهاته المذهبية، ذون أن يتحسب للخطأ المفضوح، الذي يفترض فيمن هو مثله، أن يتنزه عنه قضاء لحق التجرد و الموضوعية و اللا انحياز، الذي جعله منهاجا لنفسه في بحثه و دراسته..
ثم بعد هذا.. ما هي مصادر علم الامام؟ و هل هو كسبي أو الهامي؟..
لعلنا لا نتجاوز علي مقام الامامة ان قلنا بأن علم الامام كسبي.. ورثه عن مصادر آبائه عن رسول الله (ص)، كما أننا لا نتجاوز المعقول ان قنلا بأن الالهام و الكشف أحد مصادر علم الامام التي يستمد منها، بعناية من الله و لطف.. و من الضروري أن نحدد المصادر التي يستمد منها الامام، و الينابيع التي يستقي منها، فقد نالت هذه النقطة كثيرا من اهتمام الباحثين و العلماء، و اشتكت من حولها الافتراضات و التأولات القلقة التي ربما تستلب وضوح الرؤيا، عندما يريد الباحث أن يتطلع للواقع من خلالها، و نحن في دراستنا لهذه النقطة سنحاول أن نتجنب الدخول في أجواء تلك الافتراضات و التأولات.. و أن نعالج الموضوع من زاوية بريئة، ربما تكون أكثر واقعية و أقرب الي المنطق العلمي، بعيدا عن الترسبات الغامضة، و الالتزامات الغائمة..
[ صفحه 94]
و الذي نلاحظه من خلال التصريحات التي صدرت عن الأئمة.. أن أهم مصدر للعلم هو التلقي عن صاحب الرسالة يرثه بعضهم عن بعض، ففي الصحيح عن الامام الصادق أنه قال:
«أن عليا كان عالما، و العلم يتوارث، و لن يهلك عالم الا بقي من بعده من يعلم علمه، أو ما شاء الله..» [8] .
و في مضمونه صحاح كثيرة.. صريحة بأن علمهم في اطاره العام كسبي.. كما أن أخبار الجفر و الجامعة و صحف علي و فاطمة، كلها تدلل علي ذلك، فعن الحسين بن أبي العلاء أنه قال: سمعت أبا عبدالله (ع) يقول:
«.. ان عندي الجفر الأبيض.. قال الحسين فقلت أي شي ء فيه؟
قال: زبور داود و توراة موسي، و انجيل عيسي، و صحف ابراهيم، و الحلال و الحرام، و مصحف فاطمة ما أزعم أن فيه قرآنا، و فيه ما يحتاج الناس الينا، و لا نحتاج الي أحد، حتي فيه الجلدة، و نصف الجلدة، و ربع الجلدة و أرش الخدش..» [9] .
و عن أبي عبيدة الحذاء قال: سأل أبا عبدالله (ع) بعض أصحابنا عن الجفر فقال:
[ صفحه 95]
«.. هو جلد ثور مملوء علما..
قال له: فالجامعة؟
قال: تلك صحيفة طولها سبعون ذراعا في عرض الأديم، مثل فخذ الفالج (الجمل العظيم ذو السنامين) فيها كل ما يحتاج الناس اليه، و ليس من قضية الا و هي فيها، حتي أرش الخدش..
قال: فمصحف فاطمة؟..
قال: فسكت طويلا ثم قال: انكم لتبحثون عما تريدون.. ان فاطمة مكثت بعد أبيها رسول الله (ص) خمسة و سبعين يوما، و كان دخلها حزن شديد علي أبيها، و كان جبرئيل يأتيها فيحسن عزاءها علي أبيها، و يطيب نفسها، و يخبرها عن أبيها و مكانه، و يخبرها بما يكون بعدها في ذريتها، و كان علي يكتب ذلك فهذا مصحف فاطمة..» [10] .
و في خبر آخر انه قال:
«ان عندنا ما لا نحتاج معه الي الناس، و ان الناس ليحتاجون الينا، و ان عندنا كتابا املاء رسول الله (ص) و خط علي (ع)، صحيفة فيها كل حلال و حرام، و انكم لتأتون بالأمر فنعرف اذا أخذتم به، و نعرف اذا تركتموه..» [11] .
[ صفحه 96]
و ليس من شك أن دلالة هذه الأخبار علي أن علمهم في اطاره العام كسبي، واضحة لا مجال فيها للتأويل، و تحميل البيان ما لا يحمل من الوجوه المتكلفة.. و تعكس هذه الأخبار أيضا قضية علمهم بجانبيها التشريعي و التكويني.. و أنها تعتمد علي العطاء الذي ورثوه عن جدهم رسول الله (ص) و أمهم فاطمة و أبيهم علي (ع)، فهناك صحف التشريع التي لا تترك حتي أرش الخدش، و هناك صحف القضايا و الأحداث التي قدر للأمة أن تعيشها علي امتداد تاريخها الطويل، فليس للأئمة تشريع زائد.. يضاف الي تشريعات الرسالة، و لا علم غيب يتجاوز ما في الصحف الغنية بالعلم التي ورثوها عن معدن النبوة.. ففي حسنة عبدالملك بن أعين أنه قال لأبي عبدالله (ع): ان الزيدية و المعتزلة أطافوا بمحمد بن عبدالله، فهل له سلطان ؟..
فقال: و الله ان عندي لكتابين فيهما تسمية كل نبي و كل ملك يملك الأرض، لا و الله ما محمد بن عبدالله في واحد منهما..» [12] .
أما حديث الالهام.. فلا نتصور أنه يتجاوز حد الاستحالة، كما توحيه حملات التشهير التي تعرضت لها عقيدة الشيعة في أئمتهم من قبل خصوم التشيع في التاريخ.. بل هو أمر ممكن، اذ ليس الالهام الا عملية انكشاف نفسي يتطلع منه الانسان للواقع
[ صفحه 97]
كما كتبه الله تعالي، و اشراقة روحية صافية، تنعكس فيها قراءات الحاضر و المستقبل و يتجللي فيها الواقع الحكمي للقضية، فعندما يقال: أن الأئمة ملهمون في مجال التشريع.. فمعني ذلك أنهم يدركون باحساس نفسي مرهف.. واقع التطبيقات التشريعية و مواردها و مآخذها الأصيلة، من كتاب الله و سنة نبيه.. انسجاما مع قوله (ص) في حديث الثقلين «.. اني مخلف فيكم الثقلين، كتاب الله و عترتي أهل بيتي، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي أبدا..» و من لوازم عدم الاضلال.. معرفة الواقع الحكمي و الموضوعي الحق لقضايا التشريع من خلال مآخذه الثابتة التي هي الكتاب و السنة..
و عندما يقال: انهم ملهمون في مجال التكوين.. فمعني ذلك أنهم يقرأون الحاضر أو المستقبل من خلال تلك الشفافية الروحية و الاشراقة النفسية، التي تلازم تكوينهم الروحي و النفسي، و لا نحتاج في سبيل اثبات ذلك الي أي جهد متكلف فان الواقع العلمي المتفوق للأئمة من أهل البيت، و قراءاتهم الثابتة لبعض القضايا و الأحداث الآنية و المستقبلة، و التي تتجاوز قضية الحدس و التخمين، يكيفنا حجة في ذلك.. بعد أن نجرد أنفسنا من الرواسب العصبية و التحيزات المذهبية، و لعل في قضية يحيي بن أكثم مع الامام الجواد (ع) و مسائلته له، في محضر من المأمون و أقطاب العلم، و هو بعد في سن الصبا
[ صفحه 98]
و الطفولة، ما تنقطع عندها تحريفات متعصبة التاريخ..
فليس الالهام هذا بعلم غيب.. و انما هو أثر القوي النفسية الخارقة، التي فضلهم بها الله سبحانه و تعالي، لتكتمل بهم الحجة علي الخلق، يمدهم بها من علمه مما تتطلبه مصلحة الايمان و الحق.. و الله سبحانه يصطفي من عباده من يشاء و له الخيرة في ذلك.. و لعله لهذا يشير الامام الصادق في حديثه الأول بقوله: «أو ما شاء الله»...
علي أن الحياة المتطورة تحتاج الي مزيد من العطاء التشريعي و التطبيقي، بحسب اتساع الظروف الحياتية العامة، و تشعب احتياجاتها، مما يستدعي أن يكون هناك مصدر أمين يتحمل مسؤولية ذلك العطاء، بعد غياب باعث الرسالة و انقطاع الوحي.. و من الضروري أن يكون ذلك المصدر، بعطائه امتداد أمين و مضمون للواقعية الرسالية السليمة.. و لا نتصور أن تراث الحديث الذي نسبته الرواة للنبي (ص)، خارج اطار الأئمة من أهل لبيت، يمكن أن يفترض فيه السلامة من الزيف و التلاعب، أو يكون بعطائه المتناقض امتداد أمين لتلك الواقعية الرسالية السليمة.. و من هنا نجد أن بعض أئمة المذاهب كأبي حنيفة لم يصح عنه الا سبعة عشر حديثا أو خمسين حديثا كما قيل مما تلقاه من روايات الصحابة و التابعين.. و ما ذلك الا بسبب عدم وثوقه برواة الحديث من أن يكون لبعض
[ صفحه 99]
الدوافع غير المسؤولة سواء في ذلك النفسية منها أو السياسية.. تأثير فيما يحدثون به من روايات ينسبونها لمقام النبوة، علي نحو التدليس أو التزييف.. [13] .
اذن لابد من وجود مستخلف أمين علي الرسالة.. يحفظ نواميسها من أن تكون عرضة للتلاعب و التزييف، كضرورة رسالية لا يمكن اهمالها أو التسامح في الاهتمام بتركيزها من الوجهة المبدئية..
و يفترض أن يكون لذلك المستخلف قدرة عطائية غنية، يتمكن بواسطتها من مواجهة المتطلبات الحياتية المستجدة، التي تحتاج اليها الأمة في قضاياها التشريعية، التي يتوقف عليها تنظيم علاقاتها المختلفة بما ينسجم مع روح الرسالة و معطياتها..
كما أننا لا يمكن أن نعطي للرأي و القياس و غيرهما من طرق الاستدلال الاستحساني، دورا أساسيا في بناء الرسالة التشريعي، بعيدا عن معطيات الوحي الالهي التشريعية، و التي لم يكن النبي (ص) ليتجاوزها في جميع تشريعاته و تنظيماته «و ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي علمه شديد القوي»..
كما أن النبي (ص) انما استوعب فيما قدم من العطاء الرسالي كتابا و سنة، كليات التشريع، التي تحتاج في
[ صفحه 100]
تطبيقاتها في الحالات المستجدة الي فهم واقعي ملهم.. يرد كل حادثة الي أصلها من كتاب أو سنة، لتبقي قضية التشريع سليمة من الدخيل، و بعيدة عن أن تتلاعب بها الأهواء و المطامح..
علي أن قضية الالهام بالمعني الذي ذكرناه.. ليس بدعا غريبا في عالم الرسالات، بل هو أمر طبيعي عندما تقتضيه مصلحة حفظ الرسالة من التلاعب، و حكمة التنظيم الالهي لحياة الانسان في هذه الأرض، و ضمان سعادته في الدار الآخرة، فكما تقضي الحكمة الالهية ارسال الرسل و بعث الأنبياء لهداية الناس و تعليمهم، لا يمنع أن تقتضي أيضا أن يتخلف من بعدهم أناس ملهمون، يحفظون لتلك الرسالات أصالتها فهما و تطبيقا، بعد انقطاع الوحي..
اذن.. ليس الالهام في ذاته قضية غلو في الايمان، أو تجاوز علي حدود المعقول، عندما تعتقده الشيعة في أئمتها بعد الالتزام بأنهم أوصياء النبي (ص) و المستخلفون علي الأئمة من بعده، كما دلت عليه النصوص الواضحة، و البراهين الجلية..
[ صفحه 103]
پاورقي
[1] الامام الصادق: محمد أبوزهره ص 87 / 89 و ما بعدها.
[2] نفس المصدر.
[3] نفس المصدر: ص 92.
[4] نفس المصدر: ص 89.
[5] نفس المصدر: ص 90.
[6] العقد الفريد الأندلسي 4 / 67.
[7] البداية و النهاية ابن كثير: 9 / 104 و في تذكرة الحفاظ للذهبي. أن زيد بن أسلم روي عن الامام علي بن الحسين - و ينقل عن البخاري أن الامام كان يجلس اليه لينتفع منه.. و هذا تناقض واضح - ج 1 / 132.
[8] الكافي: ج 1 / 221.
[9] نفس المصدر: 1 / 240.
[10] نفس المصدر: 1 / 241.
[11] نفس المصدر: 1 / 242.
[12] نفس المصدر: 1 / 242.
[13] شيخ المغيرة: محمود أبورية ص 118 - 126 .
اساليب الأئمة في تدعيم العملية الاصلاحية
سلك أئمة أهل البيت عليهم السلام أساليب متفاوتة في تدعيم العملية الاصلاحية و ذلك حسب الظروف التي تعيشها الأمة من سياسية و ثقافية و نفسية و اجتماعية و ما اليها.
[ صفحه 77]
و اذا ما رصدنا تاريخهم عليهم السلام وجدنا صورا شتي لأعمال، كانوا قد سلكوها لمواصلة الحركة الاصلاحية في الأمة الاسلامية مع ثبات الهدف و الاصرار علي صيانة خط الرسالة الاسلامية. و قد يتعذر عليهم نقل أفكارهم كما تلقوها عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم مباشرة لعدم توفر ظروف مناسبة، فيعتمدون قنوات أخري يقرها العرف العام و الأوضاع السائدة.
فالامام محمد الباقر عليه السلام كان يروي كثيرا من المفاهيم التي يريد ابلاغها للأمة عن طريق جابر بن عبدالله الأنصاري و عبدالله بن عباس و زيد بن أرقم و أبي ذر الغفاري...
فهو يروي عن جابر قوله: «ان النبي صلي الله عليه و آله و سلم كان يختم بيمينه» [1] و عن زيد بن أرقم قوله: «كنا جلوسا بين يدي النبي صلي الله عليه و آله و سلم فقال: ألا أدلكم من اذا استرشدتموه لن تضلوا و لن تهلكوا؟ قالوا: بلي يا رسول الله، قال: هذا. و أشار الي علي بن أبي طالب، ثم قال: و آخوه، و وازره، و صدقوه، و انصحوه، فان جبريل أخبرني بما قلت لكم» [2] .
و عن عمر بن الخطاب قوله: «سمعت النبي صلي الله عليه و آله و سلم يقول: كل سبب و نسب ينقطع يوم القيامة الا سببي و نسبي» [3] .
و الامام الصادق عليه السلام قد انتهج المنهج ذاته الذي انتهجه أبو الامام الباقر عليه السلام فاستخدم القنوات المألوفة في عصره.
و عن جعفر بن محمد عن عبيدالله بن أبي رافع عن ابن مخرمة قال: رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. «انما فاطمة بضعة مني يقبضني ما يقبضها و يبسطني ما يبسطها» [4] .
[ صفحه 78]
پاورقي
[1] حياة الامام الباقر للشيخ القرشي ص 172 عن طبقات ابن سعد ج 9 ص 463.
[2] حلية الأولياء و طبقات الأصفياء الأصفهاني مجلد 3 ص 206.
[3] حياة الامام الباقر للشيخ القرشي ص 172.
[4] حلية الأولياء و طبقات الأصفياء مجلد 3 ص 206.
بعض ما مدح به من الشعر
عن كتاب سوق العروس عن الدامغاني أن عبدالله ابن المبارك قد استقبله فقال:
أنت يا جعفر فوق ال
مدح، و المدح عنا!
انما الاشراف أرض،
و لهم انت سماء
جاز حد المدح من قد
و لدته الانبياء
و قال:
الله أظهر دينه
و أعزه بمحمد
و الله اكرم بالخلا
فة جعفر بن محمد
قال المفيد في الارشاد: و فيه يقول السيد اسماعيل بن محمد الحميري، و قد رجع عن مذهب الكيسانية لما بلغه انكار أبي عبدالله مقاله، و دعاؤه له الي القول بنظام الامامة:
أيا راكبا نحو المدينة جسرة
عذافرة يطوي بها كل سبسب
اذا ما هداك الله فعاينت جعفرا،
فقل لولي الله و ابن المهذب:
ألا يا ولي الله و ابن وليه،
أتوب الي الرحمن ثم أتوب
اليك من الذنب الذي كنت مطنبا
أجاهد فيه دائبا كل معرب
و ما كان قولي في ابن خولة دائما
معاندة مني لنسل المطيب
و لكن روينا عن وصي محمد،
و لم يك في ما قاله بالمكذب
[ صفحه 161]
بأن ولي الامر يفقد لا يري
سنين، كفعل الخائف المترقب
فتقسم أموال الفقيد كأنما
تغيب ما بين الصفيح المنصب
فان قلت لا، فالحق قولك و الذي
تقول فحتم غير ما متعصب
و أشهد ربي أن قولك حجة
علي الخلق طرا من مطيع و مذنب
بأن ولي الأمر، و القائم الذي
تطلع نفسي نحوه و تطربي
له غيبة لات بد ان سيغيبها،
فصلي عليه الله من متغيب!
فيمكث حينا ثم يظهر امره،
فيملأ عدلا كل شرق و مغرب
قال: و هذا الشعر دليل علي رجوع السيد رحمه الله عن مذهب الكيسانية و قوله بامامة الصادق عليه السلام.
نتيجة البحث
من الأبحاث المتقدمة نستدل أنه يوجد لجابر ناحيتان: ناحية كيميائية تجريبية و ناحية فكرية فلسفية، فالعلاقة كما يتضح لنا هي من الناحية الثانية لا الأولي، لأننا لا نجد في هذه الأخيرة أي أثر لجعفر، و ان أقسم بامامه بصدق دعواه، و قد أوضح جابر نفسه هذه الناحية في الرسائل المنوه عنها و ذلك في كتاب الراهب، لأنه يقول أنه ينسب كل علم الي صاحبه اذا كان مخصوصا به، و يصرح أيضا: «و لولا أن علومي و علوم سيدي عليه السلام ممتزجة غير متميزة لما كانت كتبي هذه المنسوبة اليه جارية علي غير الحكاية عنه و لكن صرت بما أودعني من العلم مشتقا منه كالابن من الأب مضافا اليه كالنصف من الضعف، و أمثال هذه لم يكن فرق بين ما أورده من علمي و ما أخذته عنه و سمعته منه اذا كان الكل واحدا في المعني. و لأنه كان يكرر المعني بألفاظ كثيرة و يورده علي بالوجوه المختلفة و يخرجه في من الحلي المتباينة فلا يبقي لأحد فيه اختصاص و لا تمييز الا في أشياء تقل و تخرج الي حد النادر الشاذ، لأغراض له فيها نحو ما حكيته فيما يختص به من كتاب الضمير الستمئة باب و غيره من كتبي كالامامة و غيره. و لما كان هذا الراهب مختصا بهذا الوجه من التدبير و لم أسمعه من غيره علي هذه الصفة قبله، حتي لقد شككت شكا خفت أن يخرجني الي التهمة لسيدي». و يتابع جابر:
[ صفحه 196]
«فلما عدت اليه و سألته عن هذا الباب كيف لم يذكره في جملة ما أودعنيه من العلم قال لي: يا جابر ويحك كيف خفي عليك ايداعي في هذا الباب و قد وصفته أنت في عدة وجوه. فقلت له: ما أذكر ذلك يا سيدي فأشار الي الكتب فقال أولها كتاب التجميع و ثانيها أحد تدابير المتحدة بنفسه. فعدت الي كتبي فتأملت و أعدت نظري في هذين الكتابين فوجدت الأمر علي ما قال. فعلمت أنه لم يخرج من علمه شي ء في المعني و ان ظن من ليس هو في مثل منزلته أن علمه محيط بكل شي ء. غير أني رأيت أن أضع هذا التدبير بألفاظ هذا الرجل و علي طريقة هذا الكتاب لتكون كتبي هذه تامة في الوجوه كلها فلا يجد الطاعن فيها مساغا، و أين بالطاعن فيها مساغ يا أخي بل من لي فيمن يقهر يسيرا مما أودعته فيها من هذه العلوم اللاهوتية، و لكني انما أريد بالطاعن النقيض فاعلم ذلك....».
و يري أيضا في هذا الباب أنه لم يخرج من علم جعفر شي ء في المعني، لأنه يري أن علمه محيط بكل شي ء، بيد أنه ثبت لديه أن مثل هذه التدابير أي التفاعلات التجريبية البحتة هي من مميزات غيره [1] .
يستدرك بعد ذلك جابر فيقول: «و اعلم أن هذا الراهب كان قد بلغني
[ صفحه 197]
أمره زمانا بعد صحبتي لأستاذي حربي قدس الله روحه، فكنت مشتاقا الي رؤيته و ذلك أنه بلغني عنه أنه أخذ العلم عن مريانس الذي كان خالد بن يزيد أنفذ في طلبه و وضع عليه العيون و الأرصاد حتي أخذه من طريق بيت المقدس و كان يهدي اليه في كل سنة ذهبا كثيرا، و انما لما مات خلفه هذا الراهب. فلما مضي أستاذي حربي كانت نفسي متشوقة الي هذا الراهب». و يذكر جابر أيضا لقد قيل له انه ببعض بوادي الشام فخرج في طلبه الي أن ظفر به و أخذ منه سياقة (أي طريقة) خاصة للحجر و يعني بذلك الاكسير و يجدها جابر طريفة. و قد وجد الراهب المذكور كثير العلم غزيره غير أنه ما استغرب من علمه الا تدبير معين، من أجل ذلك اقتصر عليه من علمه و أودعه كتبه، و يبين أيضا أنه سأله عند التقائه به عن تمكنه من العمل و هو في البرية و قدرته علي المقام مع تعذر الآلات لبعده عن العمارة. فأجاب الراهب بأن الخميرة التي معه تغنيه عن ممارسة العمل، و لو رام الممارسة لأمكنه ذلك. فقال له: فبأي تدبير و بأي آلة؟ فضحك الراهب و قال: بأقرب الطرق و أسهل الآلات فأجابه: أفدني ذلك لأشاركك في علمك و أحكيه عنك فاني ان كنت غنيت بهذا العلم فما استغني عن الأستاذ في وجوهه. فقال الراهب: بطريقة هرمس المثلث بالحكمة. فقال له: بأية طريقة فقد عرفت أكثرها؟ قال بطريقته الي ابنه طاط. فأجاب جابر: «ما أثق بهذا القول حتي أري التدبير فاني استبعد أن يكون هذا الأمر علي وجه التدبير لا علي وجه الميزان بغير تصعيد و لا تقطير و لا تصدئة و لا تعفين. و هنا يجدر بنا أن نذكر ذلك حرفيا: «فقال لي: هلم بنا لأريك اياه و عدل بي الي مغارة من بعض المغائر التي يأوي اليها و أخرج من وسطها قطعة منقار فحفر بها شبيها بنقرة الروباس الا أنها أعمق و أذهب في قعر الأرض و جعل بينهما في الحجر مجري طويلا ثم أخذ قطعة طين من تربة المكان فبله و مده و جعله كمدخنة البخور و تركه يجف فلما جف طبقه علي النقير الذي نقره و هندمه عليه بالسكين حتي انطبق علي الحفرة و المجري جميعا. و أخذ الحجر
[ صفحه 198]
عبيطا فخلطه بأخلاطه و عجنه بشي ء من الزيت الذي كان يشعله و يستضي ء به في الليلة... علي مقداره، و جمع حطبا و طرحه من فوقه و أضرم فيه النار. فلما اشتعلت فيه تركها و خرج الي باب المغارة و خرجت. فجلسنا نتحدث و أنا استطرف تدبيره و أتعجب منه و لا أدري ماذا يريد أن يخرج منه، غير أني أعلم أن الزيت سيحرق تلك العقاقير و الأدوية اذا حميت النار عليه فلا تصلح حينئذ الا للتصعيد لتخرج أرواحها فتصبغ البرانيات فقط. فلما كان بعد ساعتين من النهار: قال: أدخل لننظر ما كان من حجرنا في تدبيرنا ذلك، فدخلنا و قد طفئت النار و خمدت. فكنس النار عنه ببعض الحشيش و نظف المكان ثم رفع الطين عن رأسه فاذا هو محرق كما كنت أعلم وفيه بريق الأرواح المتهيئة للتصعيد، فما شككت في فساده، فرفعه و رمي به مع الرماد فعجبت منه. فلما نظف موضعه و مكانه عدل الي المجري الذي كان حفره فاذا هي شبيهة بالبلوطة تزهر و تبرق بريقا شديدا فأخذها و هي غير طاهرة لما عليها من وضر الدهن و وسخه وسواده، ثم أخرج زيبقا فسبكه في ذلك المكان و طرح جزءا من تلك البلوطة علي رأسه و غطاه بناعم ذلك الرماد. أشعل عليه يسيرا من النار كالنار المذيبة للشمع، فلما حمي سمعت له تنفضا عظيما خفت أن يطير منه الزيبق الي وجوهنا فتباعدت من قربه فكشف عن الموضع فاذا الزيبق قد صار نقرة حمراء ملتهبة أحسن من كل ما رأيت. فقال لي: هكذا تدبيري يا جابر. ففدت منه بهذه الفائدة و علمت أنها أفضل علمه. و ما نقصتك منها - و حق سيدي - شيئا فاعلم ذلك. و اعلم به صوابا ان شاء الله تعالي....».
تذكرنا هذه العملية باستخلاص الذهب بطريق الملغمة، أما استعمال الزيت و حرقه فهي علي ما يظهر للتخلص من بعض المواد العضوية الموجودة في ذلك الأنموذج الذي يستعمله. اذن حسب هذا النص:
ان الراهب الذي استقي منه تجاربه هو خلف ذلك الراهب ماريانوس
[ صفحه 199]
معلم خالد بن يزيد في هذه الصنعة. أما أنه لم يذكر اسمه فذلك أمر غريب. و يقول عنه أنه معلم أستاذه «حربي». و هنا نجد التفريق الظاهر بين الأمور المعنوية و بين الأمور العملية. هناك علي ما يظهر تواتر في الكيمياء من عهد خالد بن يزيد حتي عهد جابر بن حيان (حسب هذا الكتاب من مختار الرسائل).
هنا نجد شخصية جابر بارزة، كما أننا نجد شخصية جعفر الصادق هي شخصية لها علاقة في الأمور الأدبية و الأخلاقية و الدينية و النظريات الكونية العامة، هذه النظريات التي هي في الحقيقة من صميم الدين. و لا نجد أية علاقة بصورة مباشرة في القضايا العملية المحضة. و تبرز لنا شخصية جابر الفذة في هذا الصدد رغم تقديرها للقائد الروحي جعفر بن محمد الصادق، فجابر يعرف في كل شي ء الحدود و يعطي لكل ذي حق حقه، و يقر بأن التدابير المعينة في القضايا العملية البحتة أنها من تعاليم و مصادر غير امامه. هنا نجد الانصاف العلمي و النزاهة و البعد عن الغلو كل البعد. حتي أننا نراه (حسب هذا التواتر) لا يقلد تقليدا أعمي، فرغم تقدير جابر لأستاذه الروحي الامام الصادق، و مدربه العملي الراهب المذكور، فانه لا يفقد النقد النزيه و عمل الأحكام الخاصة و الروية في الأمر. و ان العلم في الحقيقة لا يأخذ عن مصدر واحد، بل لا بد من التوجه الي مصادر مختلفة و ينابيع متنوعة لمعرفة الحقيقة من جميع وجوهها، و مهما كان الانسان قد قنع بعظم شخصية من الشخصيات فلا يكون ذلك سببا أن لا يعمد من النظر الي غيره و الاستفادة من ينابيع مختلفة الفائدة المرجوة. تلك هي من المبادي ء الأساسية في التحري العلمي و سبرغور الواقع دون عصبية و لا تعصب ذميم.
انا لنجد جابر أيضا ينتقد هذا الراهب و يريد اقامة البرهان من عالم التجربة مدعوم بالمنطق و مضاف اليه النور القلبي مصدر الالهام في كل تحر
[ صفحه 200]
و الذي يعزيه جابر الي امامه جعفر الصادق أما أعظم رتبة للمعرفة فيراها جابر في تلك النقطة الغامضة التي لم تكشف حتي الآن علي ضوء العلم و هي في العقل الباطني أو كما عبر عنها الغزالي في المنقذ من الضلال بنور يقذفه الله في العقل الباطني أو كما عبر عنها الغزالي في المنقذ من الضلال بنور يقذفه الله في القلب و هو مفتاح أكثر المعارف. بهذا النور يبقي الامام الصادق هو المعلم لجابر، و هو مصدر الهامه.
اذا لاحظنا تاريخ المكتشفين فاننا نري اكتشافهم كان في ساعة ذهول عن تفكيرهم و انبجاس نور جديد من ساحة اللاشعور. هكذا نري ذلك عند كل من ارشميدس مكتشف الوزن النوعي، و ابن الهيثم مكتشف البيت المظلم، و لافوازيه واضح قانون مصونية المادة، و هرتس مكتشف الأشعة السينية و غيرهم من المكتشفين و المخترعين.
اذا سألنا ديكارت من أين استمد ذلك المبدأ الذي أسس عليه فلسفته، «أفكر فاذن أنا موجود» بعد أن شك في كل شي ء، و كان يمكنه أن يشك في تفكيره أيضا اذا ترك للشك العنان، فنجد أن ذلك لم يقتبسه من العقل الظاهر، بل من العقل الباطن. و ينتقد الشاعر الألماني شيللر ديكارت مدعيا أن الوجود هو سابق لكل تفكير، لأن الانسان وجد قبل أن يدب فيه أي وعي في التفكير. و هكذا نجد أن المعرفة الأساسية التي يبني عليها أفكاره هي من عالم فوق الحس. اذن ان الحاجة للالهام في العلوم حاجة ماسة و هي أساس كل تفكير و تنظيم للآراء و لأي خبرة عملية. و الظاهر أن جابرا (سواء كانت هذه المصادر تمت اليه مباشرة أم فيها من زيادات المتأخرين الشي ء الكثير، أو أن محرر هذه الرسائل من تاريخ متأخر) يجد اطفاء هذا الظمأ الروحي الشديد في الامام الصادق، و تتفق مصادر مدده مع ما تواتر عن الامام، كما أنه تعلم التدريب العملي من ينبوع آخر و يذكره هنا الراهب المار الذكر. ولدي دراسة المصادر التي
[ صفحه 201]
بين أيدينا لا يمكننا الا نفي الصلة العملية في الكيمياء للامام المذكور. و نظن أننا بهذا التفريق بين النظري و العملي حللنا لغزا كبيرا ضل فيه البحاثة العديدون لأحكامهم القبلية العارية عن تمحيص النصوص بصورة جدية. و اننا لا ندعي أننا نلفظ الحكم النهائي حول هذه القضية المعقدة، و لكن دراسة النصوص هذه أوصلتنا الي هذه النتيجة. و لا نريد أن نتعرض هنا عن حقيقة هذا الراهب و اتصاله بجابر أسوة بذلك الراهب الذي اتصل بخالد بن يزيد الذي علمه الكيمياء و حقيقة هذه القضية أو عدمها، فان ذلك خارج عن موضوعنا فقد تصدي لهذا الموضوع يوليوس روسكا و نشر عنه كتابا باللغة الألمانية بعنوان «كيميائيو العرب» الجزء الأول الذي نوهنا عنه.
و مما يزيد اندهاشنا أن جابرا كأحد رواد علماء العرب، قطع خطوة أبعد مما قطع اليونان في وضع التجربة أساس العمل، لا اعتمادا علي التأمل الساكن، و لعله أسبق عالم عربي في هذا المضمار، فتراه يقول: «و ملاك هذه الصنعة العمل، فمن لم يعمل و لم يجرب لم يظفر بشي ء أبدا». و في محل آخر يقول: «ان الأصل كان من الطبائع لا من غيرها، فالوصول الي معرفتها ميزانها، فمن عرف ميزانها عرف كل ما فيها، و كيف تركبت، و الدربة تخرج ذلك، فمن كان دربا كان عالما حقا، و من لم يكن دربا لم يكن عالما. و حسبك بالدربة في جميع الصنائع، أن الصانع الدرب يحذق و غير الدرب يعطل.»
أما ما له علاقة بالاكسير من جهة المسؤولية الكبري و اكتشاف سر الله الأعظم فله علاقة علي ما يظهر بالامام جعفر علاقة شديدة.. و قد حدا بي الي الاعتقاد بأن هذا الاكسير هو الراديوم نفسه، أو أحد الأجسام المشعة نظرا لنص قرأته عند البيروني العالم الاسلامي الكبير في الطبيعة، كما بينت ذلك في حديث أذاعه راديو لندن (17 نيسان 1945) و نشرته مجلة المستمع العربي (سنة 6 عدد 6) بعنوان «الراديوم و علماء العرب» و جريدة الكيمياء الألمانية
[ صفحه 202]
(هايدلبرغ آذار - مارس 1958)، و كما بينت ذلك في مؤتمر تاريخ العلوم الدولي الثامن.
مما يزيد اعجابنا ادعاء جابر بأن هذا السر له دخل في جميع الأعمال. و اننا اذ أمعنا النظر في الوقت الحاضر لوجدنا اكتشاف الأجسام المشعة التي تؤدي الي قلب عنصر المادة و تحطيم الذرة التي لم يكن من نتائجها القنبلة الذرية فحسب، بل ايجاد منابع قوي جديدة لم تكن لتطرق علي بال انسان.
من أغرب ما يذكره جابر تأثير الطلسمات، و القصد منها تأثير الكواكب علي المادة، و قد بينا علاقتها بالامام، و يمكننا تفسيرها في الوقت الحاضر من وجهتين: 1(الاشعاعات البعيدة، و الأشعة الكونية المجهولة 2(. القرابة بين العالم العلوي و العالم السفلي، و اننا لنجد هذه القرابة في الوقت الحاضر حسبما ثبت للعلماء الذريين بالشبه الموجود بين الذرة غير المرئية و العالم الشمسي الكبير.
مما سبق يتبين لنا أن جابرا يعتقد بوجود طريقين لادراك الصنعة: طريق ظاهري و ذلك باقتفاء أثر الطبيعة و التداريب، و طريق باطني و ذلك بمعرفة الفرضيات الكبري و تطهير النفس البشرية، و ان ما استقاه من معلمه الروحي الطريق الثاني، لأنه نظرا للوثائق التي وصلت الينا هناك تجارب قام بها جابر في عالم الكيمياء لم ينته الأخصائيون من دراستها بعد، و فرضيات كبري قد أدرجها في رسائله. و اذا كان الأخصائيون يجهلون مصادر معلوماته عن العمليات الكيميائية الايجابية (بعد تقرير المنتحل و الأصلي)، فانه لمن الواضح الجلي أن من أهم مصادر معرفته الالهامات الباطنية التي اقتبسها عن امامه جعفر الصادق، و هي سوف تحتل مكانا ساميا في تاريخ الفكر البشري يوم تدرس بامعان من قبل أخصائيين كرسوا حياتهم في سبيل كشف الغطاء عن غوامضها.
[ صفحه 203]
أما سبب الاخفاق الذي بلي به الباحثون حتي اليوم، لعدم تفريقهم بين منابع معرفة جابر في المعلومات الايجابية و بين التأملات الكونية العامة. فاذا كان بعيدا كون جعفر معلم التجارب في الكيمياء، فهو و لا شك ملهم النظرات العالمية العميقة و نافخ روح التجارب و الاعتماد علي المشاهدة و الاختبار، و الا ما هو سر التطابق بين نزعة الامام الباطنية و نزعة جابر، و هدف الاثنين في تقديس العمل و المشاهدات الحسية للولوج منها الي ادراك سر الله الأعظم؟ و يمكننا الذهاب أبعد من ذلك فنقول: حتي أننا لو سلمنا جدلا بأن كتب جابر هي منتحلة أو هي ليست لمؤلف واحد بل لعدة مؤلفين، كما حاول اثبات ذلك كل من «روسكا» و «كراوس»، فالدلائل لا تزال قوية في اقتباس منهج الفرضيات الكبري من هذه الموسوعة المنسوبة لجابر عن جعفر الصادق، و الا لما وردت رسائل جابر عن الامام في معرض الحديث عن الأمر الثاني الذي بيناه، هذا و ان لم يرد ذكره في التقطير و التصعيد و التكليس، أو عند ذكر الأحجار و المعادن أو غير ذلك، حتي و لا عند حد الكيمياء التي يقول عنها (اظهار ليس في ايس؟) فليس في عرفه العدم، و ليس الوجود، أي الانتقال من العدم الي الوجود، أو اعطاء الأجسام أصباغا لم تكن لها (و هذه الفكرة تذكرنا بفكرة التغييرات الجوهرية للمادة الحديثة)، بل ورد ذكره بما له علاقة بالروح. و اذا كان ذلك من قبل الصدف و الاتفاق، فلماذا كان الاتفاق بالمعنويات التي لها صلة قوية بجعفر و لم يكن هناك اتفاق بالماديات؟
أما اثبات أكثر الأفكار التي وردت في رسائل جابر موجودة في الاسماعيلية بالعكس فان ما تواتر عنه يتفق في كثير من الوجوه بما تواتر عن جابر أو ما ذكره جابر عن امامه كمصدر ثقة، فالامام جعفر علي ما يظهر معلم جابر هذه الأمور العلوية و امامه و شيخه و موجهه و راشده و ناصحه، و علي وجود عدد لا يستهان به من فلاسفة اليونان في كتب جابر، فلا يمنع أن يكون الامام قد حبذ هذه
[ صفحه 204]
الدراسات لأن الحكمة ضالة المؤمن أينما وجدها التقطها.
من الجدير بالذكر أن نبين ما يورده جابر عن الصلة التي يجب أن تكون بين الأستاذ و التلميذ في كتاب البحث من مختار رسائله:
«فأما ما يجب للأستاذ علي التلميذ فهو أن يكون التلميذ لينا قبولا لجميع أقاويله من جميع جوانبه لا يعترف عليه في أمر من الأمور و ان كان كافيا متصورا للأمر، فان ذخائر الأستاذ العالم لا يظهرها للتلميذ الا عند السكون اليه و الاحماد له غاية الاحماد. ذلك أن منزلة الأستاذ منزلة العلم نفسه..» و في مثل هذه المواضيع لا يستشهد بالامام بل بالفلاسفة اليونانيين أمثال أفلاطون و أرطوطاليس: «فقد قال أرسطوطاليس في المواضع التي حث الناس فيها علي طلب العلم: انه ينبغي للانسان أن لا يتواني في طلب الأدب ما استطاع، فبذلك الأدب تصير له حقيقة معني الانسانية و جوهرها و خواصها الكاملة، اذ كان البغض شاملا للناس، فانه ليس كل الناس يولدون علي مثال أفلاطون من الكمال و قول الحق من ذاته بغير تعليم و العمل به، و لعل ذكره لأفلاطون و أرسطو كممثلين لنزعتين مختلفتين: نزعة الباطن للأول و نزعة الظاهر للثاني.
اذن ان جابرا يفرق بين الظاهر و الباطن، و لكن المعول عنده علي الباطن لأنه الجوهري، علي ذكر الولوج في العمق نجد في رسائل جابر معلومات قد سبقت عصره بقرون، من تلك الفكرة الهائلة التي أيدتها التجارب اليوم من أن الجوهر البسيط يشبه العالم الشمسي و الذي ذكر لنا عبدالوهاب عزام عن الشعراء الصوفية قولهم: «كل قلب لذرة تشقه تجد فيه شمسا»، فنجد جابرا يذكر ذلك اعتمادا علي ثقافته الباطنية التي استقاها من امامه (نقلا عن مختار رسائل):
«فأما الجوهر - عافاك الله - فهو الشي ء المملوء الخلل، و هو المشكل بكل
[ صفحه 205]
صورة، و فيه كل شي ء و منه كل شي ء يتركب و اليه ينحل كل شي ء: و اذا كنت لا تعلم ما هو من هذا القول فهو الهباء و لونه الي البياض ما هو. فاذا وقفت عليه الشمس انقدح و ظهر - فينبغي أن تعلم أن ذلك هو نفس جرم الفلك المنير الأعظم - سبحان خالقه و تقدست أسماؤه. و هو الجسم الذي في سائر الموجودات الثلاثة التي هي الحيوان و النبات و الحجر، و لا يمكن لأحد لمسه و اذا مسه ما وجد له لمسا و لا يقدر أن يأخذ منه شيئا بيده، الا أن بارئه جل جلاله يدبره كما يشاء، أو من أحب أن تكون له فيه فضيلة أو كان عنده مقدسا من أنبيائه و آل نبيه و أصفيائه و أوليائه أو من أحب أن يظهر به أثرا عظيما..».
و عن أصل الأشياء يذكر جابر بأن أصل الأشياء أربعة و لها اصل خامس و هو الجوهر البسيط المسمي هيولي و هو الهباء المملوء به الخلل و هو بين لك اذا طلعت عليه الشمس و قيل أنه النفس فاعلم. و اليه تجتمع الأشكال و الصور و كل منجل اليه و هو أصل لكل مركب و المركب أصل له، و هو أصل الكل و هو باق الي الوقت المعلوم..» و في المقارنة بين العالم الصغير و العالم الكبير يقول: «ان العالم كائن من النار و الأرض» و في موضع آخر «من الشمس و المركز».
و تذكرنا فكرة الجوهر هذه بفكرة الهباء التي تعود (كما أورد عبدالكريم اليافي في كتابه الفيزياء الحديثة و الفلسفة) الي الفيثاغوريين. و هذا نقلا عن مؤرخ الفلسفة اليونانية ليون روبان الذي يقول: «ان أرسطو حين يتحدث عن النفس التي هي تناسب يعزو الي الفيثاغوريين دون أن يسميهم رأيين: الأول و يشير فيه الي علاقة هذا الرأي بنظرية الجزء الذي لا يتجزأ، و أن النفس هي ذرات الهباء في الهواء، ينيرها شعاع من الشمس فيبديها للأبصار و هي دائمة الحركة، حتي في أهدأ الأوقات، و الرأي الثاني أن النفس مبدأ حركة تلك الذرات، فنحن نجد في كلتا الحالتين علاقة بين عناصر النفس و عناصر المادة».
[ صفحه 206]
ثم بعد ذلك نقلا عن اميل بريهيه في كتابه تاريخ الفلسفة عن لوسيب و ديمو قريط مانصه: «لما كانت النفس متحركة و سببا للحركة كانت متألفة من أجزاء صغيرة كروية كأجزاء النار أو حبات الغبار التي تري متطايرة في شعاع الشمس، و عدد أجزائها مساو لعدد أجزاء الجسم كل جزء من النفس يقع بجانب جزء من الجسم علي التعاقب و هي تتجدد بالتنفس علي الدوام».
لعل من أقدم من ينقل لنا هذه العلاقة بين النفس و شعاع الشمس في الأدب العربي عن بعض المتكلمين (حسب تنقيب اليافي المار الذكر) هو الجاحظ في كتاب الحيوان (القاهرة 1943 ج 5، ص 112 / 113): «بل أزعم ان النفس من جنس النسيم، و هذه النفس القائمة في الهواء المحصور عرض لهذه النفس المتفرقة في أجرام جميع الحيوان. و هذه الأجزاء التي في هذه الأبدان هي من بدء النسيم في موضع الشعاع، و الأكثاف و الفروع التي تكون من الأصول». و يرجح كلمة «الأكساف» بمعني القطع، ويري الصراحة أكثر من ذلك: «و ضياء النفس كضياء دخل من كوة فلما سدت الكوة انقطع بالطفرة الي عنصره من قرص الشمس و شعاعها المشرق فيها و لم يقم في البيت مع خلاف شكله من الجروم، و متي عم السد لم تقم النفس في الجرم فوق لا، و حكم النفس عند السد - اذا كنا لا نجدها بعد ذلك - كحاكم الضياء بعد السد اذا كنا لا نجده بعد ذلك، فالنفس من جنس النسيم و بفساده تفسد الأبدان و بصلاحه تصلح». و لا يبعد أن يكون المقصود «في الجرم فوق لا» ذلك التفسير المذكور في القرآن «ألست بربكم؟ قالوا بلي» أي عندما كانت النفس في عالم الذر ضاءت بضياء الله لها، فظهرت بظهوره فيها، فتكون الشمس هنا بالمعني المجازي.
من الطرافة في هذا الباب اشارة اليافي بأن صورة الهباء المتلاعب في الشعاع دخل أيضا في الشعر العربي، كقول أبي نواس في وصفه الخمر:
[ صفحه 207]
فاذا ما لمستها فهباء
تمنع اللمس ما تبيح العيونا
و قول ابن الرومي:
عن تدابيرك اللطاف اللواتي
هن أخفي من مستسر الهباء
و قول القاضي الأرجاني متغزلا :
و لولا سناها لم يروني من الفنا
و لا أصبحوا من أجلها غربائي
و لكن تجلت مثل شمس منيرة
فلاحت خلال الضوء مثل هباء
ان تواتر هذه الأفكار دليل علي ولوجها في الأدب العربي. و ان وجودها عند الجاحظ يقيم لنا البرهان بأن التراث اليوناني انتقل الي العرب قبل العهد الذي تصوره المحققون، و لا يبعد أن ينتقل كما كنا بينا في عهد جعفر الصادق.
عقد الجاحظ فصلا في مشاكل الترجمة عن اللغات المختلفة و ذكر ابن البطريق و ابن ناعمة و ابوقرة و ابن فهد و ابن دهيلي و ابن المقفع و ذكر المواضع التي ترجمت كالرياضة و الصناعة والفلسفة و الكيمياء (ج 3، ص 41 - 38 طبعة قديمة). و يقول أيضا حسبك ما في أيدي الناس من كتب الحساب و الطب و المنطق و الهندسة و معرفة اللحون و التجارة و أبواب الأصباغ... الخ.
يعزي الصوفية فكرة الهباء الي الامام علي (كما بين لنا تيتوس بوركهاردت (Titus Burkhardt)) في كتابه عن التصوف. و هذا هو عبارة عن الأجزاء الدقيقة السابحة في الهواء و التي يكشفها نور الشمس. و هذا الهباء يتفق مع المادة الأولي، و هكذا يفسر الصوفية الروح كوجود له مظهرين، مظهر الظلمة دون أن ينيرها شعاع الله المنير و مظهر النور، كما ينير شعاع الشمس الهباء.. فالشعاع هو الكشاف للهيولي و المصورة الأولي، و هو بالمعني المجازي كشاف للروح و بدون هذا الشعاع لا وجود. فالشعاع و الوجود توأمان، فالشعاع هو
[ صفحه 208]
الذي يكشف الهباء. و هذه الصورة الحسية هي مثل مصغر للعالم الكوني و ظهوره.
يضيق بنا المجال أن نلم بجميع التأملات العميقة التي تذكرنا بالنظريات الحديثة، و التي كان لجعفر دخل كبير علي ما يظهر في ايجادها. و يتفق تعليلنا لمنبعي المعرفة عند الأئمة ما روي عن الامام علي نقلا عن الغزالي في احيائه: «العقل عقلان فمطبوع و مسموع، و لا ينفع مسموع اذا لم يكن مطبوع، كما لا تنفع الشمس و ضياءالعين ممنوع». فبجانب المنابع الظاهرية اذن منابع باطنية عن طريق النور الآلهي الكامن في أعمق أعماق النفس البشرية.
انه لمن دواعي الأسف أن لا نعرف عن التيارات الاسلامية المخالفة لعقيدة السنة الا شيئا قليلا ، و اذا كان التراث الاسلامي ليس بتراث طائفي انما هو تراث قومي عام لجميع أبناء الأمة. لأن الحضارة الاسلامية هي جزء من التراث القومي العام لجميع أبناء الأمة العربية، و مثل ذلك أيضا الحضارة المسيحية، و هكذا فالاسلام و المسيحية اللذان يشكلان طائفيا عاملا للتفرقة بين طوائف الأمة الواحدة، يصبحان علي ضوء النظرية القومية أولا: عاملا للتوحيد بين أبناء تلك الفئات الذين يجدون فيهما جزئين هامين من تراثهم القومي المشترك، و ثانيا عاملا للتقارب بين الأمة العربية التي لم تتوحد في حضارتها الا مذ انتشر فيها تتابعا كل من المسيحية و الاسلام، فما أحرانا أن نتتبع جميع التيارات الاسلامية المختلفة و نعرف حقا الحركة الباطنية، لا في الدراسات السطحية و لا في الحركات السياسية، بل بالدور الذي ساهمت فيه تلك الحركة في تقدم العلوم و المعارف، و يكفي لتبوء الحركة الباطنية الصدارة في الخطوة العلمية الاسلامية أنها أوجدت رسائل جابر و رسائل اخوان الصفاء [2] .
[ صفحه 209]
كذلك يجب علينا أن لا ننسي بأن لمثل هذه الحركة صوفية خاصة تختلف عن الصوفية المعروفة، فاذا كانت الحركة الصوفية السنية تعتمد علي القلب فقط، و تزهد الناس في كسب العيش، فالصوفية الثانية التي تتجلي لنا في صورة بطلها جعفر الصادق تود الاعتبار في آيات الكون و عدم غمض الأعين عن الواقع مع الحث علي كسب العيش. و من الغريب أن الكتب التي تتحدث عن الصوفية الاسلامية تنقص قدر هذا التيار الذي يمت بصلة قوية للامام علي. و يعتقد محمد حميد الدين أستاذ الحقوق الدولية الاسلامية في جامعة حيدرآباد - الهند: «أن جميع الأفكار للمدارس الصوفية مثل القادرية والسهرودية و غيرها تتلقي سلطتها من النبي عن طريق الامام علي مباشرة دون وجود واسطة أخري» كما بين ذلك في مقال له باللغة الانكليزية عن مفهوم الدولة في القرآن. و علي هذه الدعوي تكون الحركة الصوفية جميعها من منبع واحد، و بعد ذلك افترقت و شكلت تيارا آخر. و لمعرفة المصادر من الضروري الاهتمام بالرسائل المروية عن الامام جعفر و مقارنتها و مناقشتها مناقشة صحيحة، فالروايات تذكر حسن البصري و تأثيره المباشر علي الصوفية و لكنها لا تذكر عن الامام شيئا، و لا عن مدرسة له شبه سقراطية في المدينة. و من الضروري أن يعاني المسلمون ما عاناه الغربيون من جهد في استخراج مذهب سقراط علي جلبته من شهادات تلاميذه، فيستخرجون مذهب جعفر [3] أيضا من الكتب المروية عنه و من أقوال
[ صفحه 210]
مريديه علي ضوء العلم الحديث، لسد فراغ كبير في تاريخ الفكر الاسلامي. و عندئذ نطلع علي الدور الحقيقي الذي لعبته تلك الحركة في انتشار العلوم.
من أجل ما بيناه فلا غرابة أن يذكر مسلمة المجريطي في رتبة الحكيم أنه انتقل علم الباطن الي رجل يقال له جعفر الصادق، و هو آل علي عليه السلام، و هو أستاذ جابر بن حيان الكوفي الطوسي و قيل الطرطوسي الأصل المتوفي سنة 160 ه. و قد اخذ حكمته عن جعفر و أورد ذلك شعرا:
حكمة أورثناها جابر
عن امام صادق الوعد حفي
بوصي طاب من تربته
فهو كالمسك تراب بحفي
حقا ان شخصية جعفر الصادق لا تزال غامضة تحتاج الي من يكشف كنهها من المؤرخين، لا لأهميتها في تاريخ الفكر الاسلامي و تاريخ تطور الفكر البشري فحسب، لأن تاريخ العلوم يتطلب من يجلو كنهها لوجودها علي مفترق الطرق لمعاصرتها لعبقريات فذة أوجدت كل منها مدرسة خاصة في الاسلام، كان لها تأثير متباين في التيارات الفكرية الاسلامية المختلفة كالمعتزلة و الصوفية و الحركات الباطنية و غير ذلك، عدا عن مناهج العلوم الكونية المستمدة في توجيهها من الروح الاسلامية و الفلسفة اليونانية، و ما دام يكتنف مثل هذه الشخصية الفذة الظلام، فكثير من الحقائق ستظل في طي الخفاء، و ستظل في جهل مدقع في فهم كثير من تراثنا الفكري لأن التعصب الذميم هو الذي طمس المعالم و وضع أمامنا سدا حائلا دون تفهم كنه الأساسات العميقة في بناء الحضارة
[ صفحه 211]
العالمي. و هكذا مزقنا ضيق الصدر و عدم فتح عقولنا لادراك الأشياء كما هي الي شيع و فرق متضاربة متطاحنة (كل حزب بما لديهم فرحون) [4] ، محكومين بعمي البصيرة عن الوجهات المختلفة التي شيدت بناء المجد الشامخ (فانها لا تعمي الأبصار و لكن تعمي القلوب التي في الصدور) [5] .
نعم، نحن لا نريد أن نستسلم استسلاما نعطل فيه النقد و اعمال الفكر و الروية، بل نود أيضا أن نراعي الأمانة العلمية فعدم مراعاتها جريمة علي العلم و القومية في آن واحد، و اذا لم تجعل في آذاننا وقرا عن سماع الحق اتضح أن مدينتنا العريقة هي ذات سبل مختلفة و مناهج متباينة، يجب علينا أن نعطي لكل واحد منها حق الوجود، و اذا افتخرت المدنية الأوروبية بالثقافة الانسانية للأوائل، و أعني بها اليونانية و اللاتينية، فيجب علينا أن نفتخر بالنزعة الانسانية الكائنة في التيار الباطني الاسلامي الذي لم يدرس علي ما اعتقد الدراسة الكافية، و الذي يتجلي لنا عند المناسبة الطيبة بين جابر و معلمه الامام جعفر.
و لا يقف هذا التيار الانساني بمعناه الباطني العميق عند الامام الصادق بل يتعداه الي الأئمة الذين سبقوه كمحمد الباقر و زين العابدين و الامام علي نفسه الذي ينسب اليه القول المأثور:
أتحسب أنك جرم صغير
و فيك انطوي العالم الأكبر
في هذا نداء الأعماق الحقيقي و صرخة داوية لايقاظ رسالة الانسان الشاملة في معانيها الرفيعة و مثلها العليا و مطاليبها السامية، من علو الانخفاض، من انسجام محكم الي تناقض ممزق، و من تآلف موصل و الي تباين هدام. فيه جعل الانسان محور القيم و تفسير معالم الكون من وجهة انسانية.
[ صفحه 212]
بهذه الروح كان يستمد جابر قوته من جعفر، و بهذه الروح جري تيار خاص، فلما فهمناه الفهم التام، نظرنا اليه في دور احتضاره و فنائه، لا في دور نشوئه وارتفاعه، فأشحنا و جهنا عنه، ظنا منا أننا نفر من بيت قد تداعي و من أساس تدهور، و قد غرب عن بالنا أن مثل هذه النزعة الانسانية في جوهرها خالدة أبد الآبدين و دهر الداهرين. و اننا اذا تعمقنا بها في عصرنا الحاضر، تجلت لنا حقائق جديدة كنا عنها غافلين و فهمنا آيات الكون بنفس متعظة معتبرة.
اننا ندرس في العلوم (كما كنت بينت في حديث لي بعنوان خاطرات بين العلم و الأدب) النتائج العلمية فقط. و نغمض أعيننا عن التيارات الأدبية العميقة و الشروط النفسية التي بعث الكشوف العلمية من مرقدها، اننا نتمتع بالخيرات العميمة التي و هبتها لنا نفس مبتكرة في العلم، دون أن نلتفت الي العوامل الخفية التي بعثت بهذا الابتكار. انه وأيم الحق الجحود للمعروف، و نكران للمعرفة، و الاستفادة من العبقريات العلمية دون الالتفات الي العوامل النفسية التي كونت هذه العبقريات. و لعل في دراستنا للشروط النفسية قدرة لنا علي ايجاد نفس مبتكرة خلاقة. فاذا لم يأخذ جابر من جعفر التجارب مباشرة، فلقد تلقن الطمأنينة النفسية و الاستقرار الباطني عن طريق الاطلاع علي سر الله الأعظم في قوانينه الكونية معجز المعجزات. و أية معجزة في الكون أعظم من معجزة الطبيعة نفسها التي لا نري فيها الا شيئا عاديا. أو ليس هذا المخلوق المكون من اللحم والدم الذي يحاول أن يدرك الكون برحيب اتساعه هو من أعاجيب الخليقة؟ أو ليست محاولة جابر معرفة التكون الذاتي هي للاطلاع علي سر الخليقة، و علي أعظم معجزة في الكون؟ و هي ليست بعيدة عنا و انما في أنفسنا، هذه الجاذبية المغناطيسية القوية نحو الطبيعة في قوانينها الخالدة و سننها الأزلية،قد غرسها جعفر في قلب جابر، فولد فيه العشق نحو العلم و جعله
[ صفحه 213]
من العباقرة الخالدين. و لولا هذا العشق لما وجدنا هذا الانتاج الضخم الذي تطأطي ء له رؤوس كبار العلماء، أو كما نقل لنا عبدالوهاب عزام عن الشاعر العطار:
فان تقرأ علوم الناس ألفا
بلا عشق فما حصلت حرفا
علي هذا الأساس يجب علينا أن نفهم العلاقة بين جابر و امامه، و أن نقوم بدراسة هذا التيار الباطني و أن نتخذه كعون لنا في اعطاء مغزي للكشوف العصرية.
[ صفحه 215]
پاورقي
[1] يلاحظ ناشر كتاب الطبعة الأولي: أن في هذه الفكرة تناقضا ظاهرا فجابر يقول: «ولكن صرت بما أودعني من العلم.. الخ، ثم يصرح بعد ذلك بأن علم الامام الصادق عليه السلام محيط بكل شي ء.. الخ، فبعد هذه التصريحات التي نقرأ فيها الاقرار بأن جميع علومه مستمدة من الامام فما الداعي لتكذيب جابر بعد أن يقسم بامامه «و هو قسم عظيم» و ما الداعي للتردد و التكهن مقابل نص صريح، اذا كنا معتقدين بأن رسائل جابر صحيحة و غير منتحلة، «و نجيب علي ذلك»: لا يوجد في هذه الفكرة أي تناقض، فان الاحاطة التي قصد بها جابر من الوجهة العامة. أما بالتخصص فان جابرا نفسه يقول أنه لم يتعلم العمليات الكيميائية الخاصة من الامام جعفر الصادق، و نجد تفصيل ذلك في الحوار الذي دار بينه و بين الراهب كما أوردناه.
[2] يلاحظ ناشر كتاب الطبعة الأولي أن الباطنية التي يقصدها الدكتور هنا - فيما نعتقد - و في كل مكان أتت فيه هذه الكلمة هي معرفة الفرضيات الكبري و تطهير النفس البشرية. أو ما تؤدي اليه كلمة «روحية» و هي تختلف اختلافا بينا عن الباطنية المعروفة في بعض المذاهب و الطرق الصوفية و غيرها.
و نجيب علي ذلك: ان من ثمرات الباطنية التعمق في الفرضيات الكبري و لكنها لا تقف عند هذا الحد، بل تسعي الي الولوج في باطن الأمور. أما الروحية فهي ما أوردناه «البحث في جوهر الأمور».
[3] ذكر ناشر كتاب الطبعة الأولي: «نظن أنه لا يخفي علي الدكتور بأن الشيعة الامامية الاثني عشرية و هم يكونون أكثر من الثلث من مجموع المسلمين يتبعون مذهب الامام جعفر الصادق و تعاليمه. و لعله قد وجه نداءه هذا الي بقية الفرق الاسلامية التي انصرفت انصرافا تاما عن البحث و الاستقراء في مذهب الامام (ع) ليستفيدوا من تعاليمه و توجيهاته».
نعم اننا نعلم ذلك و بالرغم عن هذا فنعتقد اعتقادا جازما أنه من الضروري القيام بدراسة مفصلة عن جعفر الصادق لمعرفة دوره في نشر العلوم.
[4] سورة الروم آية 32.
[5] سورة الحج آية 46.
سؤالي در مورد آسمان؟
زنديق گفت: اي حكيم؛ به من خبر بده چرا از آسمان كسي به سوي زمين فرود نمي آيد، و بشري از زمين به آسمان صعود نمي كند، و راهي به آسمان وجود ندارد؟
مگر نه اينكه اگر بندگان در هر دوران ببينند افرادي به آسمان مي روند يا از آسمان فرود مي آيند اين مطلب دليل خوبي براي اثبات پروردگار خواهد بود، و بهتر مي تواند شك را از بين ببرد و يقين را تقويت كند، و بندگان بهتر خواهند دانست كه مدبر و گرداننده اي هست، كه كسي به سوي او بالا مي رود و از نزد او فرود مي آيد؟
حضرت فرمودند: آنچه در زمين از مظاهر تدبير مي بيني از ناحيه ي آسمان فرود مي آيد و از آنجا آشكار مي گردد.
مگر نمي بيني آفتاب از آن طلوع مي كند، و آن روشني روز است، و قوام دنيا به آن است، و اگر آفتاب طلوع نكند اهل زمين متحير مي شوند و هلاك مي گردند؟
و ماه از آسمان طلوع مي كند و آن نور شب است، و به وسيله ي آن شماره ي سالها، و محاسبات و ماهها و روزها دانسته مي شود، و اگر طلوع نكند اهل زمين حيران مي شوند، و تدبير امور فاسد و خراب مي شود؟
و ستارگان كه به آنها در تاريكيهاي دريا و خشكي استفاده مي شود در آسمان است.
و از آسمان باراني كه زندگي هر چيز از گياهان و نباتات و چهارپايان بستگي به آن دارد فرود مي آيد. و چنانچه باران حبس شود خلايق ديگر نمي توانند زندگي كنند.
و هوا اگر براي چند روزي حبس شود اشياء همگي فاسد مي شوند و تغيير پيدا مي كنند.
و همچنين است ابر و رعد و برق و صواعق، تمامي اينها دليل بر اين هستند كه مدبري وجود دارد كه همه چيز را تدبير مي كند، و تنظيم امور از ناحيه ي او است و
[ صفحه 45]
به تحقيق خداوند با موسي - عليه السلام - گفتگو كرد و با او نجوي نمود، و او است كه عيسي - عليه السلام - را بالا برد و ملائكه از ناحيه او فرود مي آيند، ولي مشكل تو اين است كه ايمان نمي آوري به چيزي كه آن را به چشمت نديدي، ولي آنچه را كه با چشمت مي بيني كافي است تا تو بفهمي، و تعقل كني (و اعتقاد پيدا كني). [1] .
پاورقي
[1] بحارالأنوار: ج 10 ص 174.
مواعظ
مواعظ امام صادق عليه السلام داراي كتب خاص تربيتي است و آنچه بشر بدان محتاج است در زندگي مادي و معنوي امام ششم با آميختن به تقوي عملا براي مردم معني و ترجمه فرموده است در معرفت خدا در خوف و رجاء و ورع و تقوي - در زهد - درباره دنيا - در ريا - در شرك - در ظلم - در حال مؤمن درباره امور زندگي و شئون اجتماعي كلماتي فراوان دارد كه از كلمات حضرت امير عليه السلام مي گذرد و هنوز احصاء نشده است.
درباره خوف و رجاء مي فرمايد - خف الله كانت تراه و ان كنت لا تراه فانه يراك و ان كنت تري انه لا يراك فقد كفرت و ان كنت تعلم انه يراك ثم قدرت له بالمعصية فقد جعلته من اهوي الناظرين عليك [1] .
خداي را كوچك مشمار بگمان آن كه ترا نمي بيند اگر او را نبيني او ترا مي بيند اگر گمان كني كه ترا نمي بيند كافر شده اي - اگر بداني كه ترا مي بيند و باز مبادرت به معصيت او كني در حالي كه ناظر تست او را حقير شمرده اي و حال آنكه خداي بزرگ به همه چيز و همه جا و همه كار احاطه دارد و هر كاري را مي بيند و به حساب مي گذارد.
درباره دنيا مي فرمايد: ان مثل الدنيا مثل الحية مسهالين و في جوفها السم القاتل
[ صفحه 280]
يحذرها الرجل العاقل و يهوي اليها الفتيان بايديهم.
دنيا همچو مار خوش خط و خاليست كه در تماس گرفتن با او نرم است ولي اندرونش پر از اسم است آدم عاقل از آن كناره مي گيرد ولي جوانان بي تجربه ميل بدست درازي آن دارند آنگاه مي فرمايد مثل الحريص علي الدنيا مثل دودة القز كلما ازدادت من القز علي نفسها لفا كان ابعد لها من الخروج حتي تموت غما.
كساني كه حريص به دنيا و مال و منال آن هستند همچون كرم ابريشمند كه در تنيده هاي خود مي نمايد و هر چه بيشتر تنيد از راه برون رفتن دورتر و محرومتر مي گردد.
پاورقي
[1] كافي باب خوف و رجاء.
حديث 038
2 شنبه
الفهم مجد.
فهم، شكوه و بزرگي است.
كافي، ج 1، ص 26
مقبره اسعد بن زراره
ابوامامة، اسعد بن زرارة بن عدس النّجاري، نقيب و رئيس طايفه بنونجّار در مدينه بود. وي پس از شناخت كلّي از تعاليم اسلام، به اتّفاق شش نفر ديگر از يثرب، عازم مكه شدند تا با پيامبر ملاقات كنند و درباره دعوي جديد به گفتگو پردازند. اينان در مكاني به نام «عقبه» به ديدار محمد (صلي الله عليه و آله) نايل آمدند؛ با او بيعت كرده، به اسلام ايمان آوردند و خود را متعهد نمودند تا به نشر اين آيين در ميان طوائف يثرب كوشش نمايند.
اسعد بن زراره همراه با دومين و سومين گروه از يثربي ها به مكه رفت و از اين رو در عقبه سه بار و هر بار با گروهي، تجديد بيعت نمود.
[ صفحه 502]
النار عليه بردا و سلاما
محمد بن يعقوب: عن عدة من أصحابنا، عن ابن جمهور، عن أبيه، عن سليمان بن سماعة، عن عبدالله بن القاسم، عن المفضل بن عمر قال: وجه أبوجعفر المنصور الي الحسن بن زيد و هو واليه علي الحرمين أن أحرق علي جعفر بن محمد عليه السلام داره، فألقي النار في دار أبي عبدالله عليه السلام،
[ صفحه 60]
فأخذت النار في الباب و الدهليز، فخرج أبو عبدالله عليه السلام يتخطي النار و يمشي فيها و يقول: أنا ابن أعراق الثري، أنا ابن ابراهيم خليل الله عليه السلام [1] .
و في ثاقب المناقب: أنه لما أمر الدوانيقي الحسن بن زيد - و هو واليه علي المدينة - باحراق دار أبي عبدالله عليه السلام بأهلها فأضرم فيها النار و قويت، خرج عليه السلام من البيت و دخل النار و وقف ساعة في معظمها، ثم خرج منها و قال: «أنا ابن أعراق الثري» و عرق الثري لقب ابراهيم عليه السلام [2] .
و رواه ابن شهرآشوب عن المفضل بن عمر [3] .
پاورقي
[1] الكافي: ج 1 ص 473 ح 2.
[2] الثاقب في المناقب: ص 137.
[3] مناقب ابن شهرآشوب ج 4 ص 236.
توطئه براي قتل حضرت
حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: هر كس دختر خود را به شراب خوار بدهد با اين عمل رحميت او را قطع كرده است..
ابوخديجه روايت مي كند كه يكي از ملازمان منصور دوانيقي براي من نقل كرد كه شبي منصور مرا طلبيد و به قتل اباعبدالله و اسماعيل امر كرد. من به آن خانه اي رفتم كه ايشان زنداني بودند و شمشير كشيدم، اول ابوعبدالله را قطعه قطعه كردم بعد از آن اراده كردم كه اسماعيل را به قتل برسانم. او با من بحث كرد و بسيار جنگيد. آخر او را نيز مانند ابي عبدالله از آن خانه بيرون آوردم و به قتل رساندم سپس به خدمت خليفه رفتم پرسيد كه چه كردي؟ گفتم كار را ساختم و خيالت را از جهت آنها راحت كردم. چون صبح شد، ديدم كه ابوعبدالله و اسماعيل هر دو بر در خانه خليفه نشسته اند و اجازه مي خواهند به خانه منصور داخل شوند. منصور مرا صدا زد و گفت: مگر تو نگفتي كه اين دو نفر را من در شب گذشته به قتل رساندم؟ گفتم: بله به يقين من ديشب ايشان را كشتم. اما رمز كار آنها را نمي دانم. پس منصور به من گفت كه به آن مكان كه ايشان را كشته بودي برو و از آثاري كه آن جا مي بيني به من خبر بده.
[ صفحه 100]
چون به آن مكان رفتم دو گوسفند ذبح شده يافتم. چون اين صحنه را ديدم مبهوت گرديدم و تغيير حال زيادي در خود احساس كردم. بعد از آن به خدمت خليفه شتافتم، از من سؤال كرد كه در آن مكان چه ديدي؟ گفتم: دو گوسفند ذبح شده ديدم و از حيرت به خود مي پيچيدم. منصور گفت: اين راز را پنهان كن و اين قصه را با كسي اظهار نكن تا شيعيان و محبان آن چه در حق عيسي گفتند در شأن ايشان نگويند. كه و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم.
[ صفحه 101]
كتابه إلي الحسين بن عبيد في اغتسال رسول الله
محمّد عن محمّد بن عيسي العبيدي، عن الحسين بن عبيد [1] ، قال: كتبت إلي الصّادق عليه السلام: هل اغتسل أمير المؤمنين عليه السلام حين غسل رسول الله صلي الله عليه وآله عند موته؟
فقال: كانَ رَسولُ الله صلي الله عليه وآله طاهِراً مُطَهّراً، وَلكِن فَعَلَ أميرُ المُؤمِنينَ عَلِيُّ بنُ أبي طالبٍ عليه السلام ذلِكَ وَجَرَت بِهِ السُّنَةُ [2] [3] .
[ صفحه 37]
پاورقي
[1] الحسين بن عبيد
روي عن الصّادق عليه السلام، وروي عنه محمّد بن عيسي العبيدي وروي عن أبي الحسن الثّالث عليه السلام وروي عنه محمّد بن عيسي.
[2] وجاء في موضع آخر وفيه «محمّد بن الحسن الصّفار عن محمّد بن عيسي عن القاسم بن الصّيقل قال: كتبت إليه: جعلت فداك هل اغتسل أمير المؤمنين صلوات الله عليه حين غسّل رسول الله صلي الله عليه وآله عند موته فأجابه: النّبيّ صلي الله عليه وآله طاهر مطهّر ولكنّ أمير المؤمنين عليه السلام فعل وجرت به السّنّة. (تهذيب الأحكام: ج1 ص108 ح281).
[3] تهذيب الأحكام: ج1 ص469 ح 1541، بحار الأنوار: ج 22 ص 540 ح 50.
سختي مرگ
حضرت يحيي پسر زكريا - علي نبينا و آله و عليهماالسلام - از پيامبران هم عصر حضرت عيسي عليه السلام بود كه با حضرت عيسي عليه السلام علاوه بر خويشاوندي، دوستي و انس داشت. وقتي حضرت يحيي عليه السلام از دنيا رفت، پس از مدتي حضرت عيسي عليه السلام بالاي قبر او آمد و از خدا خواست او را زنده كند. دعايش به استجابت رسيد، و حضرت يحيي عليه السلام زنده شد و از ميان قبر بيرون آمد و به حضرت عيسي عليه السلام گفت: از من چه مي خواهي؟
حضرت عيسي عليه السلام فرمود: مي خواهم با من همان گونه كه در دنيا مأنوس بودي، اكنون نيز دوست باشي و با من انس بگيري.
حضرت يحيي عليه السلام گفت: هنوز داغي و تلخي مرگ در وجودم از بين نرفته است، و تو مي خواهي مرا دوباره به دنيا برگرداني و در
[ صفحه 67]
نتيجه بار ديگر مرا گرفتار تلخي و داغي مرگ كني؟!
آنگاه او حضرت عيسي عليه السلام را رها كرد و به قبر خود بازگشت [1] .
قيل للصادق عليه السلام: صف لنا الموت؟ قال عليه السلام: للمؤمن كأطيب ريح يشمه فينعس لطيبه و ينقطع و الألم عنه، و للكافر كلسع الأفاعي و لدغ العقارب أو أشد [2] .
به امام صادق عليه السلام گفته شد: يابن رسول الله! مرگ را براي ما وصف كن. حضرت فرمود: براي مؤمن مانند خوشبوترين بويي است كه استشمام مي نمايد و در اثر لذت آن از درد و رنج و خستگي راحت مي شود؛ و براي كافر مانند (سختي) نيش اژدهاها و عقرب ها خواهد بود.
پاورقي
[1] كافي، ج 3، ص 260، ح 37.
[2] علل الشرايع، ج 1، ص 298، باب 235، ح 2؛ معاني الأخبار، ص 287، ح 1، باب معني الموت.
شعر الركب و الابطين
ان المنانية و اشباههم، حين اجهدوا في عيب الخلقة و العمد عابوا الشعر النابت علي الركب و الابطين، و لم يعلموا أن ذلك من رطوبة تنصب الي هذه المواضع، فينبت فيها الشعر كما ينبت العشب في مستنقع المياه أفلا تري الي هذه المواضع استر واهيأ لقبول تلك الفضلة من غيرها؟....
ثم ان هذه تعد مما يحمل الانسان من مؤنة هذا البدن و تكاليفه، لما له في ذلك من المصلحة، فأن اهتمامه بتنظيف بدنه. و أخذ ما يعلوه من الشعر، مما يكسر به شرته و يكف عاديته و يشغله عن بعض ما يخرجه اليه الفراغ من الأشر و البطالة.
حراست ملائكه از ائمه
عبدالله بن بكير از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه حضرت فرمود: همانا ملائكه در خانه هايمان بر ما فرود مي آيند، بر روي فرش ما پا مي نهند. براي ما غذا و از هر گياهي در زمانش از تر و خشك مي آورند، بال هايشان را مي گشايند و فرزندانمان را روي بال هايشان مي گذارند و نمي گذارند، موجود جنبنده اي به ما نزديك شود. در وقت هر نماز با ما نماز به جا مي آورند و هيچ روز و شبي بر ما نمي گذرد، مگر اين كه اخبار و حوادثي كه در آن براي اهل زمين رخ مي دهد به ما مي رسد. هيچ پادشاهي نيست كه بميرد و پادشاه ديگري جاي او را بگيرد، مگر اين كه خبر آن به ما مي رسد و ما اطلاع حاصل مي كنيم كه او در دنيا چه شيوه اي داشته است. [1] .
پاورقي
[1] بصائر الدرجات، ص 93؛ بحارالأنوار، ج 26، ص 356.
توليته للحجاج
و هو الذي حمل الحجاج بن يوسف علي رقاب المسلمين عندما ولاه علي الحجاز و العراق.
و الحجاج ذلك الطاغية الذي أذاق الأمة أنواع العذاب، يغمد سيفه في رقاب الابرياء، و قد اتخذ ذلك السجن المشكوف الذي يضم بين جدرانه عددا لا يقل عن مائة و عشرين الفا بين رجل و امرأة، يلاقون فيه حرارة الشمس و ألم الجوع، و يكابدون غصص وضع الرماد علي الرؤوس، و هم يموجون من الشدة، و يغلون كالمرجل، تحركهم حرارة الشمس و تقلبهم السياط و بعج الرماح و صرخة السجانين، و لقد اتخذ الحجاج في معاملة الناس عند ولايته أقسي ما يتصور من القسوة و الشدة، فهو يغمد سفيه أني شاء و كيف شاء، و له أساليب في انزال العذاب و العقوبة بمن يظفر بهم.
فهذا سجين يشد عليه القصب الفارسي المشقوق و يجر عليه ثم ينضح عليه الخل، و ذاك أسير آخر اصيب ساقه بنشابة ثبت نصلها في ساقه. و علم الحجاج أن اشد عذاب يعامل بها اسره ان يحرك النصل ليسمع استغاثة السجين و صياحه فتأخذه نشوة الطرب تجبرا و طغيانا. قال عمر بن عبدالعزيز: لو جاءت كل امة بخبيثها و جئنا بالحجاج لغلبناهم. [1] .
و قال عاصم: ما بقيت لله عزوجل حرمة إلا و قد ارتكبها الحجاج [2] .
[ صفحه 112]
و سئل الحسن البصري عن عبدالملك بن مروان؟ فقال: ما أقول في رجل الحجاج سيئة من سيئاته. [3] .
و كان عبدالملك يشجع الحجاج و يشد ازره، و لا يسمع عليه أي شكاية و لا يرق لأي استغاثة، و لما أدركه الموت اوصي ولي عهده الوليد برعاية الحجاج و اكرامه. [4] و كيف لا يوصيه برجل كان من رأيه أن عبدالملك افضل من النبي صلي الله عليه و آله و سلم. و لا عجب من الحجاج بل العجب ممن يطلب له المعاذير و يحاول أن يوفق بين أعماله القبيحة و بين الدين، و يريد ان يدخله الجنة رغم الحواجز، و ليس ببعيد عن التعصب و العاطفة حصول هذا و أمثاله، و نستطيع ان نعرف نفسية عبدالملك و ما هو فيه من جرأة علي سفك الدماء، في ولايته للحجاج و توليته امور المسلمين مع علمه بجوره و تعسفه، و قد كانت تصله أخباره و تربع اليه الشكايات و الاستغاثة منه فلا يرون عنده إلا تشجيع الحجاج علي عمله.
و لما حضرته الوفاة أوصي ولده الوليد، في أخذ البيعة له بالسيف و قال و هو في آخر ساعة من الدنيا: يا وليد حضر الوداع و ذهب الخداع و حل القضاء. فبكي الوليد، فقال له عبدالملك: لا تعصر عينيك كما تعصر الأمة الوكاء، اذا أنا مت فغسلني و كفني و صلي علي و اسلمني الي عمر بن عبدالعزيز يدليني في حفرتي، و اخرج أنت الي الناس و البس لهم جلد نمر، و اقعد علي المنبر، و ادع الناس الي بيعتك، فمن مال بوجهه كذا فقل له بالسيف كذا، و تنكر للصديق و القريب، و اسمع للبعيد، و أوصيك بالحجاج خيرا. [5] .
و بهذا نأخذ صورة عن كيفية أخذ البيعة من الناس لخليفة جديد، يتولي ادارة شؤون الامة، فهل للامة اختيار في الانتخاب أم انها مرغمة ليس لها أي رأي؟! و لا يحق لها الاعتراض علي شي ء من ذلك، و المعارض يقتل، فهل تصح مثل هذه البيعة التي سن نظامها العهد الاموي، و هل يصح ان يسمي من يفوز بمثل هذا التعيين الاجباري بأميرالمؤمنين و يكتب ذلك بحروف بارزة؟ انا لا أدري و لعل هناك من يدري و الي القاري ء النبيه الحكم.
و كان عبدالملك يبتعد عن دماء بني هاشم لا تدينا ولكنه رأي عاقبة آل أبي سفيان السيئة من وراء ذلك كما يشير بكتابه للحجاج بن يوسف في
[ صفحه 113]
عدم التعرض لهم و مع هذا فقد حمل الامام زين العابدين عليه السلام مقيدا من المدينة الي الشام كما حدث الحافظ أبونعيم في حلية الاولياء. [6] و لا يسعنا التوسع في البحث عن عبدالملك و اعماله و سوء سيرة عماله في الرعية، و سيأتي بعض منها.
پاورقي
[1] كامل ابن الاثير ج 4 ص 271 - 236.
[2] تاريخ ابن كثير ج 9 ص 132.
[3] تاريخ ابي الفداء ج 1 ص 209.
[4] السيوطي ص 85.
[5] الامامة و السياسة ج 2 ص 74.
[6] حلية الأولياء، ج 3 ص 135.
تمهيد
ذكرنا فيما مضي أن الامام الصادق قد تلقي علومه عن جده زين العابدين و ابيه الباقر عليهماالسلام و قضي شطرا من حياته في ظلهما و تحت عنايتهما و هو وصي أبيه و القائم بأعباء الامامة من بعده.
و لا نستطيع هنا أن نعطي موضوع البحث عن حياة الامام الباقر عليه السلام حقه، بل نقتصر علي الاشارة فيما يتعلق بمكانته، و قيامه بالاصلاح و توجيه الامة، و ذكر بعض تلامذته و رواة حديثه من كبار التابعين و غيرهم.
فان حياته حافلة باعمال جليلة و مآثر عظيمة، فقد فتحت في عصره معاهد العلم، و عقدت فيه مجالس البحث عن العرفان و الادب و سائر العلوم، و كانت حلقة درسه في المدينة تضم كبار التابعين و اعيان الفقهاء، و لا تعقد أي حلقة هناك إلا بعد انتهاء حلقة درسه، و أقبلت الوفود تحج الي مغناه و تهتدي بهديه، يستبقون الي انتهال تعاليم جده، فهو ينطق بلسانه و يحكم يشريعته و ينزه الدين الاسلامي عن فتاوي علماء السوء المتزلفين للسلطة، التاعمين بخيراتها و النافخين ببوقها.
و قد أوجد في عصره حركة و نشاطا للعلم، و مركزا للحياة الفكرية و الاجتماعية، و التف حوله طلاب العلم و رواد الحقيقة، رغم تلك العقبات التي يواجهها المتصل بأهل البيت، و قد اجتازوا مراحل الخطر بقوة الايمان و رسوخ العقيدة.
آراء و مناقشات
زعم المتقولون علي مؤمن الطاق: أنه كان من المشبهة، و تنسب اليه فرقة يقال لهم شيطانية من مذهبهم التشبيه. و أنه كان يقول: ان الله تعالي انما يعلم الأشياء اذا قدرها، و التقدير عنده الارادة، و للارادة فعل [1] و أنه كان يذهب الي أن الاله علي صورة الانسان و لا يسميه جسما [2] الي غير ذلك من الأقوال التي نطق بها من لا يبالي بمؤاخذة و لا يدري ما يقول؟!
[ صفحه 76]
انها لعمر الله فرية، و تقول بالباطل، و نحن لا نستغرب اتهام مؤمن الطاق بما يخالف عقيدته، لأنه كان حربا ذوي الآراء الفاسدة. و قدأعطي نصيبا وافرا من قوة العارضة و سرعة الجواب، فكان يقيم الدليل علي خصمه، و يرغمه علي الاعتراف بالخطأ.
و من الواضح: أن تلك المناقشات التي كانت تدور في أندية الكوفة كان أكثرها يهدف الي تشويش الأفكار، و التلاعب بالعقول، لوجود طائفة من الدخلاء كان غرضهم ذلك.
و كان مؤمن الطاق و بقية خواص الأئمة قد بذلوا جهدهم في مقاومة أولئك الخصوم، الذين يريدون الفتك بالاسلام و أهله، فكان أهون شي ء عليهم أن ينسبوا لأولئك الصفوة ما يخالف عقائدهم، و الظروف تساعدهم علي ذلك عندما أطلق الباطل من عقاله، فدفع صاحبه الي اتهام البري ء و براءة المتهم.
و يكفينا في براءته و علو منزلته و حسن عقيدته، ما ورد في مدحه و الثناء عليه عن أئمة الهدي. و قد كان من أحب الناس الي الامام الصادق. فقد صح عنه أنه كان يقول: أربعة أحب الناس الي أحياء و أمواتا. بريد بن معاوية العجلي، وزرارة بن أعين، و محمد بن مسلم، و أبوجعفر الأحول.
فلا تضره تهجمات أولئك القوم الذين ألقوا مقاليد أمورهم للعاطفة، فاتهموه بما هو بري ء منه، و رموه لما لا يليق بشأنه.
«و من يكسب خطيئة أو اثما ثم يرم به بريئا فقد احتمل بهتانا و اثما مبينا»
النساء - 112.
[ صفحه 79]
پاورقي
[1] لباب الانساب ج 2 ص 42.
[2] الفرق بني الفرق للبغدادي ص 131، و ستأتي مناقشة هذها لاقوال في دراسة حياة هشام ابن الحكم.
اسباب نشأة الغلاة
و يجب أن لا يغيب عن بالناسبق هذا العداء الاسلام و قدمه قبل عصر الامام الصادق عليه السلام فهو متأصل منذ فجر الدعوة الاسلامية يتوارثه الأبناء و الأحفاد، وذلك لأن دعوة النبي صلي الله عليه و آله و سلم منذ البداية موجهة الي الناس كافة، سواء منهم العرب و غير العرب، و ثنيون أو يهود، نصاري أو مجوس، فهي لم تختص بطائفة دون أخري، و لا بقوم دون قوم، و لا بقطر دون آخر، بل هي رسالة عامة، و لابد أن تجابه دعوته صلي الله عليه و آله و سلم بأقوي عدة و بأكثر عدد من المعارضين الذي قضي الاسلام علي عقائدهم الفاسدة، و هدم هياكل عبادتهم التي يعبدونها من دون الله، كما هدم صروح الكبرياء و الأنانية و أزال عروش الظلم و الاستبداد، و أذل قوما اعتزوا بسلطانهم فاستذلوا الآخرين. الي آخر ما جاء به الاسلام من الاصلاح للعالم، الذي كان يموج بالفتن و تسوده نزعات مختلفة و نحل متنوعة، و كان الناس يتخبطون في ظلام حالك كله شر و مخاوف، اذ يتغلب القوي علي الضعيف، فتشن الغارات لنهب الأموال و انتهاك الحرمات في التكالب علي السيادة، و الاثرة و الاستغلال.
فلم يخضع لهذه الدعوة جبابرة قريش الذين ملكت الأنانية قلوبهم، و استولي حب الذات و الاثرة علي مشاعرهم، و جعلوا من عبادة الأصنام قواما لحياتهم.
لأن محمدا صلي الله عليه و آله و سلم يدعو الي عبادة رب واحد لا شريك له، كما جاء بنظام العدل و المساواة الشاملة، و هدم الفروق الظالمة بين الناس، و سوي بينهم في الحقوق و الواجبات، و قرر أن أصل الانسان واحد و الجميع أخوة في الانسانية، فلا فضل لأحد علي أحد الا بالتقوي، و جاء بأحكام شاملة لم يستثني منها انسانا و لا طائفة، بل الكل سواء في تطبيقه، و كان طبيعيا أن تصطدم تلك المبادي ء بعادات العرب القديمة التي ورثوها عن الآباء و الأجداد شأن كل دعوة ناشئة، كما أزعجتهم سرعة الدعوة في قلوب الناس.
و قد أحست العناصر الأخري بخطر دعوة النبي صلي الله عليه و آله و سلم فرمقت ما كسبه الاسلام من تقدم و انتشار بعين الحقد و الحسد، و كانت للنصرانية قوة في الشمال و لها أتباع منبثون في مهد الدعوة، و لليهود عدة قوية في بلد الهجرة، و للمجوس دولة و معابد، و كل هذه العناصر لا يروق لها انتشار هذا الدين و ظهوره، فتظاهر الكل بالعداء للاسلام، و انتظم عقدهم و تكتلوا لحرب
[ صفحه 372]
محمد صلي الله عليه و آله و سلم و معارضة دعوته، و بذلوا جهودهم، و عملوا أقصي ما يمكن أن يعملوه، فكانت هناك حروب دامية و غزوات متوالية بينه صلي الله عليه و آله و سلم و بين المشركين و من انتظم في عقدهم، حتي نصر الله النبي صلي الله عليه و آله و سلم فتيقنوا أن لا أمل لهم مطلقا في القضاء علي الاسلام، فهو يزداد قوة و ثباتا رغم المعارضة في الحروب الدامية.
و دخل البعض منهم في الاسلام اعترافا بعجزهم عن مقاومته، و آخرون اعتقدوا صدق نبوة محمد صلي الله عليه و آله و سلم فاستجابوا له، و فئة ثالثة دخلوا نفاقا و خداعا فأظهروا الاسلام و أضمروا الكفر، و بقي الحقد يأكل قلوبهم و الغيظ يحز في نفوسهم، فهم يتحينون الفرص و يتأهبون للوثبة، و يعملون من وراء الستار، و ينتظرون اليوم الذي ينتقمون فيه من الاسلام و أهله.
و بعد أن عجزوا عن مقابلة الاسلام وجها لوجه راحوا يعملون من وراء الستار بأيد عابثة، و لعل أول عهد حقق آمالهم هو العهد الأموي، لأن ملوكهم قد رفضوا الخضوع لقوانين الاسلام، و لم يلتزموا بتعاليمه، كما أنهم من المغلوبين علي أمرهم يوم أعلنوا الحرب علي النبي صلي الله عليه و آله و سلم. و كانت قيادة تلك العناصر المختلفة بيد زعيمهم أبي سفيان، و بهذا لا يمكننا أن نجزم بزوال تلك الأحقاد عن قلوبهم، و ان أعمالهم شاهدة علي وجودها، فكان دورهم فتحا لتلك العناصر المعادية للاسلام، فقد سنحت الفرصة و كان لهم في الأمر متسعا، و قد قرب الأمويون اليهم بعض المتدخلين في صفوف المسلمين، و جعلوا منهم أداة سياسية يستعينون بها علي ترويج دعاياتهم، و اظهار مقاصدهم، كما أقام معاوية بن أبي سفيان كعب الأحبار - و هو يهودي أسلم في عهد عمر - قصاصا. فغير مجري الحوادث و التاريخ و أدخل الاسرائيليات في تاريخ الاسلام.
و علي كل حال فلا تعنينا حركة خصوم الاسلام في العهد الأموي، الذي كان مسرحا تظهر علي لوحته الأمور المتناقضة للاسلام، و المخالفة لمبادئه، و انما الأمر الذي يهمنا هو التعرض لحركتهم في عصر الامام الصادق عليه السلام و أثر براءته منهم، و اعلان ذلك للملأ، و كيف أثر ذلك في ابادتهم و محوهم من صفحة الوجود، و لم يبق منهم الا صورا خيالية ينظر اليها من أكل الغيظ قلبه.
[ صفحه 373]
لولا السنتان لهلك النعمان
هذه كلمة مشهورة قالها أبوحنيفة تلميذ الامام الصادق عليه السلام لأنه صحبه عامين، و يعد ذلك نجاة له كما هو مدلول اللفظ، و لكن الأستاذ أبوزهرة أراد أن يموه أو يشكك في صحة نسبة هذا القول لأبي حنيفة، فنسب نقل هذه العبارة لكتب الامامية، كما يقول في ص 38: و أبوحنيفة كان يروي عنه كثيرا (أي عن الصادق عليه السلام) و اقرأ كتاب الآثار لابي يوسف، و الآثار لمحمد بن الحسن الشيباني، فانك واجد فيهما رواية أبي حنيفة عن جعفر بن محمد في مواضع ليست غير قليلة.
[ صفحه 103]
و يقول كتاب الامامية انه قد صحبه عامين، و يقولون: ان أباحنيفة قال في هذين العامين: (لولا السنتان لهلك النعمان).
اهم المراجع
ان الكتب الفقهية التي اعتمدنا عليها في نقل الأقوال - في هذا الجزء و في الجزء الخامس - كثيرة لا يمكن حصرها و نحن نشير الي الاهم منها:
1- المهذب لأبي اسحق الشيرازي الشافعي - مطبعة الحلبي.
2- شرح موطأ مالك للزرقاني - مطبعة الاستقامة.
3- شرح موطأ مالك للقاضي أبي الوليد الباجي - مطبعة السعادة.
4- غنية المتملي شرح منية المصلي لابراهيم الحلبي الحنفي - طبع استانبول.
5- الهداية للشيخ علي الفرغاني الحنفي - مطبعة الحلبي.
6- بدائع الصنائع لعلاءالدين أبي بكر الكاساني - مطبعة شركة المطبوعات العلمية سنة 1328 - 1327 ه.
7- حاشية ابن عابدين الطبعة الاولي.
8- بداية المجتهد لابن رشد القرطبي المالكي - مطبعة الاستقامة بالقاهرة سنة 1371.
9- المغني لابن قدامة الطبعة الثالثة - مطبعة دار المنار سنة 1367.
10- أحكام القرآن لابي بكر ابن العربي - مطبعة الحلبي 1376.
11- المبسوط لشمس الدين السرخسي - مطبعة السعادة سنة 1324.
12- شرح صحيح مسلم للنووي - مطبعة حجازي بالقاهرة.
13- شرح العشماوية - المطبعة العلمية سنة 1316.
14- زوائد الكافي و المحرر علي المقنع لعبدالرحمن بن عيدان الحنبلي المطبوع بدمشق.
15- مختصر خليل في الفقه المالكي - مطبعة محمد علي صبيح سنة 1346.
[ صفحه 365]
16- ضوء الشمس للسيد محمد أبوالهدي الرفاعي الحنفي المطبوع سنة 1301.
17- نيل الاوطار لمحمد بن علي الشوكاني - الطبعة الأولي سنة 1357.
18- المحلي لعلي بن حزم الاندلسي - ادارة الطباعة المنيرية بمصر.
19- غاية المنتهي للشيخ مرعي بن يوسف الحنبلي - مطبعة دار السلام بدمشق.
20- التنقيح المشبع في تحرير أحكام المقنع لعلاءالدين علي بن سليمان المرداوي الحنبلي - المطبعة السلفية.
21- الروض الندي في شرح كافي المبتدي لمفتي الحنابلة بدمشق أحمد ابن عبدالله البعلي - المطبعة السلفية.
22- السراج الوهاج في شرح متن المنهاج للشيخ محمد الزهري طبع مصر سنة 1352.
23- مغني المحتاج الي معرفة ألفاظ المنهاج شرح الشيخ محمد الشربيي الشافعي - مطبعة مصطفي البابي 1377 ه.
24- نهاية المحتاج الي شرح المنهاج لأحمد بن حمزة الرملي الشهير بالشافعي الصغير - مطبعة الحلبي 1357.
25- الجوهر النقي في الرد علي البيهقي لعلاءالدين علي بن عثمان بن ابراهيم المارديني الشهير بابن التركمان الحنفي.
26- شرح المواهب اللدنية لمحمد بن عبدالباقي الزرقاني.
27- الهادي أو عمدة الحازم في المسائل الزوائد عن مختصر أبي القاسم لابن قدامة.
و غيرها من كتب الحديث و الفقه كالصحاح و كتب السنن مما لا يسعنا ذكره كمدونة مالك، و الام للشافعي، و مختصر المزني، و المجموع للنووي و الوجيز للغزالي و شرحه، و منهاج الطالبين و ما يتعلق به من شروح، و ملتقي الابحر، و مراقي الفلاح و غير ذلك و قد أشرنا للبعض منها في هامش الصفحات.
[ صفحه 366]
اولاده
أنجب الامام موسي بن جعفر عدة أولاد ذكورا و اناثا، و كانوا مثالا للفضل و صورة صادقة للخلق الاسلامي الكامل، يقول الشيخ الطوسي: ان لكل واحد من أولاد أبي الحسن موسي فضلا و منقبة مشهورة.
و قد وقع اختلاف في تحديد عدد تلك الذرية الطيبة، فمن قائل أنهم ثلاث و ثلاثون الذكور منهم، و الاناث ستة عشر. و قيل: الذكور 37 و الاناث 19. أو أن الذكور 38 و الاناث 18. و المشهور أن ذريته عليه السلام سبعة و ثلاثون ولدا ذكرا و أنثي. أما الذكور فهم: ابراهيم و العباس و القاسم، لأمهات أولاد، و اسماعيل و جعفر، و هارون و الحسن لأم ولد، و أحمد و محمد و حمزة لأم ولد، و عبدالله و اسحاق و عبيدالله و زيد و الحسن و الفضل و سليمان لأمهات أولاد
أما البنات فهن: فاطمة الكبري، و فاطمة الصغري، و كلثم، و أم جعفر، و لبابة، و زينب، و خديجة، و علية، و آمنة، و حسنة، و بويهة، و عائشة، و أم سلمة، و ميمونة، و أم كلثم.
هكذا ذكرهم الشيخ المفيد عليه الرحمة. و قال ابن الخشاب: ولد له عشرون ولدا ذكرا و ثمانية عشر بنتا.
و عدهم في صحاح الأخبار سبعة و ثلاثين ولدا بين ذكر و أنثي، ثم ذكرهم مع اختلاف بسيط بين ما ذكرهم و بين ما قدمناه.
و قد اختلفوا فيمن أعقب من أولاده عليه السلام و قد اتفقوا علي أن عقبه من عشرة من أولاده، و قيل أربعة عشر.
[ صفحه 443]
السنة
يروي الحارث الأعور: قلت: يا أميرالمؤمنين، اذا كنا عندك سمعنا منك ما يشد ديننا، و اذا خرجنا من عندك سمعنا أشياء مختلفة و لا ندري ماهي؟ قال: أو فعلتموها؟... سمعت رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم يقول: «أتاني جبريل فقال: يا محمد ستكون في أمتك فتن، قلت: فما المخرج منها؟ فقال: كتاب الله» [1] و اذا كان في الكتاب حل لكل مشكلة، فالسنن موضحة و منفذة لأحكامه.
و السنن اذ تروي عن جعفر بن محمد الصادق، أو عنه عن آبائه، أو تروي عن الأئمة عامة لا يوجد فيها صحابي يختلف الشيعة معه، علي أساس هذه الأحاديث قام فقه الشيعة الامامية، مرويا عن الامام فلا يناقشونه، فكلامه نصوص، أي هو سنة، في غني عن الاسناد، تغني عن الاجتهاد، و في كتبهم كما قيل: ما يكفي الأمة حتي أرش الخدش [2] .
و قد دون علم الأئمة و فقههم في كتبهم، و منه علم لدني عن الامام المعصوم، و منه تفسيرهم للقرآن [3] و الأئمة - عندهم - قد اختصوا بعلم ما لم ينص عليه و ما لم يعلنه النبي صلي الله عليه و سلم.
و أقوال الأئمة حجة تلي الكتاب و السنة، و الفقهاء الشيعة لا يتجهون الي الأدلة الا في غيبة الامام أو حديث الامام.
و السنة أساسها القرآن، يقول الامام الصادق: «اذا رويت لكم حديثا فسلوني أين أصله من القرآن» [4] روي [5] يوما نهي النبي عن «القيل و القال، و فساد المال، و كثرة السؤال» فقيل له: أين هذا من كتاب الله؟ فأجاب: «ان الله تعالي يقول: (لا خير في كثير من نجواهم الا من
[ صفحه 305]
أمر بصدقة أو معروف أو اصلاح بين الناس) [6] و قال تعالي: (و لا تؤتوا السفهاء أموالكم التي جعل الله لكم قياما) [7] و قال تعالي: (لا تسألوا عن أشياء ان تبدلكم تسؤكم) [8] .
فهذه أصول قرآنية ثلاثة لحديث واحد في السلوك، و هو عليه الصلاة و السلام لا ينطق عن الهوي.
و اذا لم يكشف الاجماع عن رأي الامام المعصوم فباب الاجتهاد مفتوح لطلب الحكم الشرعي فيما ليس فيه نص، و العقل - مع الضوابط التي يضعونها من قواعد و أصول - قدير علي أن يبلغ المجتهد طلبه.
روي هشام بن سالم قول الصادق: «انما علينا أن نلقي اليكم الأصول، و عليكم أن تفرعوا» [9] و في نهج البلاغة جملة من الأصول التي نبه عليها أميرالمؤمنين علي، و تكلم فيها الأئمة الباقر و الصادق و الرضا؛ كالكلام عن الناسخ و المنسوخ، و العام و الخاص، و النوافل و الفرائض، و الرخصة و العزيمة، و المطلق و المقيد، و المحكم و المتشابه، و الواجب و غير ذلك. و مما ردده الأئمة الثلاثة قواعد الجمع بين الحديثين المتعارضين، و الترجيح بينهما، و التخيير، و أحكام النسخ، و لزوم رد المتشابه الي المحكم، و جواز الأخذ بخبر الواحد، و العمل بالظاهر، و منع القياس أو تفسير القرآن بالرأي، و العمل بالستصحاب، و أصالة الحل و الاباحة، و الطهارة و البراءة و الصحة، و قواعد الفراغ واليد و القرعة.
و كلام الامام الصادق في هذه الأبواب كثير، و لهشام بن الحكم كتاب في مباحث الألفاظ [10] ، و في الأصول [11] .
[ صفحه 306]
والسنة المتواترة هي التي يتكاثر رواتها و يتفرقون الي حد لا يمكن معه اتفاقهم علي الكذب، و بهذا يتحصل علي قاطع بأنهم لم يجمعهم جامع علي الكذب، و التواتر عن الرسول كالتواتر عن الامام المعصوم.
و الامام الصادق يقول: «حديثي حديث أبي، و حديث أبي حديث جدي، و حديث جدي حديث الحسين، و حديث الحسين حديث الحسن، و حديث الحسن حديث أميرالمؤمنين، و حديث أميرالمؤمنين حديث رسول الله، و حديث رسول الله قوله تعالي» [12] .
و التعبير بأن حديث الرسول هو قوله تعالي يعدل القول بأن السنة هي الحكمة التي ذكر القران أن الرسول يعلمها للمسلمين.
و خبر الواحد مقبول لدي جمهور الفقهاء عندهم، و حجتهم في ذلك - علي الجملة - كحجج أهل السنة [13] .
و الصادق لا يري بأسا في رواية الحديث بالمعني، سأله تلميذه: أسمع منك الحديث، فأزيد و أنقص؟ فأجاب: «أن تريد معانيه فلا بأس» [14] .
و لا يضيقون صدرا بالارسال من الثقات [15] ، بغير معارض، فلقد تقرأ: «صحيح فلان عن بعض أصحابنا عن الصادق عليه السلام» [16] .
[ صفحه 307]
و يمكن القول اجمالا: ان الحديث عندهم: صحيح، و حسن، و موثق، و ضعيف.
فالحديث الصحيح: هو الذي ينقله العدل الضابط عن مثله في جميع الطبقات حتي الامام المعصوم [17] .
و الحديث الحسن: هو المتصل السند بالامام المعصوم، فان انقطع السند لم يعد حسنا. و يتشرط أن يكون الراوي ممدوحا من غير معارضة ذم و ان لم تثبت العدالة، فلو ثبتت لكان صحيحا [18] .
و لا يمكن أن تصل رواية غير الامامية الي احدي هاتين الدرجتين مهما كانت منزلته من التقي و الفقه.
و الحديث الموثق: هو ما دخل في طريقه غير امامي اذا كان الأصحاب الامامية يوثقونه. و هنا لا يشترط الاتصال بالامام المعصوم، و هناك من يشترط أن يتوسط غير الامامي اماميين، وهناك من يرفضه.
و الحديث الضعيف: غير هذه الأقسام الثلاثة [19] .
و ما لا يبلغ حد التواتر يسمي خبر الواحد، فوصف الواحد يراد به عدم التواتر، و قد يكون عن متعددين. فالخبر المستفيض و المشهور نوع من خبر الواحد، المستفيض: ما رواه أكثر من اثنين [20] ، و المشهور: ما اشتهر علي الألسن و في الكتب و ان كان رواية واحد [21] .
[ صفحه 308]
أما الشهادة فيقول فيها الامام جعفر: «لو لم تقبل شهادة المقترفين للذنوب لما قبلت الا شهادة الأنبياء و الأوصياء، فمن لم تره بعينيك يرتكب ذنبا و لم يشهد عليه بذلك شاهدان فهوا من أهل العدالة و الستر، و شهادته مقبولة وان كان في نفسه مذنبا» [22] .
و اذا كان في بعض المذاهب من لا يقبل شهادة أصحاب الصنائع التي يسمونها «دنيئة» [23] ، فالامامية يرون قبول شهادتهم، والله يقول: (ان أكرمكم عند الله أتقاكم) [24] فليس في الصناعات شريف و مشروف، و انما الصناع فيهم من هؤلاء و هؤلاء.
والشيعة - مع هذا - ضائق صدرهم بالطفيليين و المستجدين، فهؤلاء متساهلون في عزة النفس التي أمر الله بها المسلمين.
والصادق يقول: «ان الاجماع لا ريب فيه» [25] و هو عند الامامية: «اتفاق جماعة يكشف اتفاقهم عن رأي المعصوم» [26] فلا يخلو عصر من وجود الامام ظاهرا أو خافيا [27] و اذا كان
[ صفحه 309]
اتفاق جماعة من الامامية فيخرج غيرهم، و من أجل ذلك عرفت آراء الصادق من خلال اتفاق تلاميذه.
و ليست الحجة للاجماع، بل هي لرأي الامام المعصوم الذي يكشف عنه الاجماع [28] .
و الاجماع يثبت بالتواتر و المشاهدة و بخبر الواحد. و ليس اجتماع الرجال شرطا عندهم. و الاجماع من عصر أو عصرين لا يجعل الحكم ضرورة دينية أو مذهبية، بل يكون اجتهاديا يقبل الجدال، أما اجماع الأمة في كل عصر و مصر، من عهد الرسول للآن، فيجعل الحكم من ضرورات الدين. والاجماع من الصحابة يدخل فيه علي بن أبي طالب، فهو الامام المعصوم.
و العقل يكشف عن نظر الامام ان لم يوجد نص أو اجماع.
فالاجتهاد [29] مفتوح أبدا في الظنيات التي ليس فيها دليل من الشرع يفيد اليقين، و ليس للعقل فيها حكم واجب حتم؛ كخلاف الصحابة في العول في المواريث، و عدة الحامل المتوفي عنها زوجها، و كالمعاملات. أما القطعيات فلا اجتهاد فيها؛ كالعقائد الواجبة، و ما ثبت من الأحكام العملية بالتواتر، و العقائد؛ كاتصاف الله بالكمال و ارسال الرسل و انزال الكتب و البعث و الحساب، و الأحكام العملية؛ كالصلاة و الصوم و الحج.
و ليس من وسائل اجتهاد الشيعة: القياس، فالامام الصادق يقول: «ان السنة اذا قيست محق الدين» [30] و لما قيل له: أرأيت ان كان كذا و ذا ما يكون القول فيها؟ قال: «ما أجبتك
[ صفحه 310]
فيه من شي ء فهو عن رسول الله صلي الله عليه و سلم، لسنا من أرأيت في شي ء» [31] لكن وسائل استعمال العقل مباحة للمجتهد.
و الامام الصادق يقول: «ما من أمر يختلف فيه اثنان الا و له أصل في كتاب الله، و لكن لا تبلغه عقول الرجال» [32] .
و آيات الأحكام قليلة، و كمثلها قلة أحاديث أصول الأحكام [33] ، فوجب الاجتهاد.
و نحن مأمورون باستعمال العقل، و حكم السماء تظهر للعقول بالتدريج.
و كان أصحاب النبي يجتهدون في وجوده، و ازدادت حاجتهم للاجتهاد بعد موته، و الدنيا أطوار تحتاج للفقه الذي يطبق عليها حكم الشريعة؛ لتبقي الحياة محكومة بالدين، و تتطور في حدود مقاصد الشارع.
و حكم الله في كل مسألة معين، نصب الله دليلا عليه، فمن المجتهدين من يصل اليه و يصيبه، و منهم من لا يصل اليه و يظن غيره، فهو مخطئ معذور، مغفور له خطؤه ما دام قد بذل جهده دون هوي، و للمصيب أجران؛ لصوابه و اجتهاده، و للمخطي ء أجر واحد علي اجتهاده [34] فلذلك حكمه صلي الله عليه و سلم [35] و من أجله كانت السماحة التي اتصف بها الصحابة اذ
[ صفحه 311]
يختلفون.
و المنصفون من كل المذاهب يعلنون أن في المذاهب الفقهية المعتبرة خطأ و صوابا، و ليس منها مذهب واحد كله خطأ أو كله صواب. لذلك كان التعصب المطلق آفة تؤوف الفقهاء.
لقد كثرت مخالفات علي لعمر، و نزول عمر عنده رأي علي.
و علي هو القائل بأنه ترك لعمر تنفيذ رأيه في «بيع أمهات الأولاد» في حياة عمر، و لما آل اليه الأمر أنفذ رأيه. فعلمنا أمورا، منها:
1- أن المذهب الشيعي و هو يدور حول آراء علي، انما هو مذهب حي في حياة الخلفاء الراشدين أنفسهم، فلما آل اليه الأمر، و أتيحت له الفرصة التي أتيحت لغيره تطبيق اجتهاداته، أنفذها، و لكن المكان و الزمان ضاقا عليه؛ لتوزع جهده في الحروب، و انحصار سلطانه علي الأرض، و معاجلته بيد الخوارج.
2- حق الخليفة في انفاذ رأيه، و من ثمة أنفذ عمر رأيه في أمور شتي، كما أنفذ أبوبكر رأيه من قبل، والرأي اجتهاد.
3- مشروعية الخلاف، و هو درس تعلمه الصحابة من صاحبهم صلي الله عليه و سلم، مطلوب من الجميع أن يتعلموه، و أن يعلموا الناس أنه وسيلة التقدم.
روي النسائي: [36] أن رجلا أجنب فلم يصل، فذكر ذلك للنبي فقال: «أصبت»، و أجنب رجل فتيمم وصلي، فذكر ذلك للنبي فقال: «أصبت».
و روي البخاري [37] عن عمران بن حصين أنه قال للرجل الذي اعتزل فلم يصل في القوم:
[ صفحه 312]
«فما يمنعك أن تصلي؟» فقال: أصابتني جنابة و لا ماء، قال: «عليك بالصعيد، فانه يكفيك».
و رأي عمرو بن العاص فيما فهم من قوله تعالي: (و لا تلقوا بأيديكم الي التهلكة) [38] جواز التيمم للجنب اذا خاف علي نفسه البرد.
و الآثار في الخلاف بين الصحابة كثيرة جدا [39] ، و الخلاف بين المجتهدين أجل من أن يحصر، و فيه ثراء للفكر، وسعة في الدنيا. و رحمة بالأمة.
كان أحمد بن حنبل يري الوضوء من الفصد و الحجامة و الرعاف، فقيل له: فان كان الامام قد خرج منه الدم و لم يتوضأ، هل تصلي خلفه؟ فقال: كيف لا أصلي خلف مالك و سعيد بن المسيب؟
و كان مالك يفتي الرشيد أنه لا وضوء عليه اذا هو احتجم، فصلي يوما بعد الحجامة، و صلي خلفه أبويوسف صاحب أبي حنيفة و هو يري الوضوء من الحجامة.
و اغتسل أبويوسف في الحمام، و أخبر بعد صلاة الجمعة أنه كان في بئر الحمام فأرة ميتة، فلم يعد صلاته و قال: نأخذ بقول اخواننا من أهل المدينة: اذا بلغ الماء قلتين لم يحمل خبثا [40] .
فهؤلاء أئمة المذاهب لا يتسامحون في خلافاتهم فحسب، بل يتجاوزون الخلاف العلمي الي التطبيق العملي. من أجل ذلك يقول أحمد لتلميذه اسحاق بن بهلول [41] اذ ألف كتابا يريد
[ صفحه 313]
أن يسميه كتاب الاختلاف [42] «سمه كتاب السعة».
و يقول عمر بن عبدالعزيز «ما سرني باختلافهم حمر النعم».
پاورقي
[1] التفسير الصافي للفيض الكاشاني: ج 1 ص 16، بحارالأنوار: ج 89 ص 24، تفسير العياشي: ج 1 ص 3، البرهان: ج 1 ص 7، مسند أحمد: ج 1 ص 91.
[2] الكافي: ج 1 ص 48، المهذب: ج 1 ص 10، بصائر الدرجات: ص 162، من لا يحضره الفقيه: ج 4 ص 419، عيون أخبار الرضا: ج 2 ص 193، و الكتب التي فيها تلك الصحيفة الجامعة.
[3] والشيعة تنفي قول القائلين بالصرفة، و هو ما يزعمه بعض المعتزلة (النظام) من أن الله صرف المشركين عن أن يحاولوا الاتيان بمثله، فهذا القول مصيره في نفي الاعجاز، و الاعجاز آية الرسول صلي الله عليه و سلم (منه).
[4] الرواية عن الباقر عليه السلام انظر الكافي: ج 5 ص 200، تهذيب الأحكام: ج 7 ص 231، وسائل الشيعة: ج 19 ص 83، بحارالأنوار: ج 46 ص 303، فقه القرآن للراوندي: ج 2 ص 54، تفسير الصافي: ج 1 ص 56، تفسير نور الثقلين: ج 1 ص 549.
[5] الرواية أيضا عن الباقر عليه السلام عن رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم، انظر المصادر السابقة.
[6] النساء: 114.
[7] النساء: 5.
[8] المائدة: 101.
[9] السرائر: ج 3 ص 575، رسائل الكركي: ج 3 ص 49، الحق المبين: ص 7، وسائل الشيعة: ج 27 ص 62، بحارالأنوار: ج 2 ص 245، نور البراهين: ج 1 ص 44.
[10] ذكره صاحب الذريعة: ج 2 ص 291 تحت تسلسل 1177، و النجاشي في الرجال: ص 433، و الطوسي في الفهرست: ص 258، و ابن النديم في الفهرست: ص 224.
[11] ليس المقصود بالأصول هو علم الأصول، و انما أصول الحديث التي دونت أول الأمر، و هي أربعمائة أصل، أخذ أصحاب الكتب الأربعة مادتهم منها.
[12] الكافي: ج 1 ص 53، شرح أصول الكافي: ج 2 ص 225، وسائل الشيعة: ج 27 ص 83، الارشاد: ج 2 ص 186، الخرائج و الجرائح: ج 2 ص 895، الصراط المستقيم: ج 3 ص 261، منية المريد: ص 372، بحارالأنوار: ج 2 ص 179، اعلام الوري: ج 1 ص 536.
[13] أما الرواة عموما فيشترط أن يكونوا من الامامية الاثني عشرية، يروون عن «امام» عن النبي. و ثمة من يقبل رواية غير الامامي مادام موثقا، أي أمينا عند الامامية، قالوا: «لو كان بعض رجال السند غير امامي، مصرحا بالتوثيق، أو مصرحا بالمدح، لابد من كون الباقي اماميا موثقا» (منه).
[14] الكافي: ج 1 ص 51، شرح أصول الكافي: ج 2 ص 211، وسائل الشيعة: ج 27 ص 80، وصول الأخيار: ص 152، الفصول المهمة: ج 1 ص 522، بحارالأنوار: ج 2 ص 164، مبادئ الوصول للحلي: ص 280، المعالم لابن الشهيد الثاني: ص 213.
[15] فقد قال الشيخ الطوسي في كتاب «العدة»: ص 386 «و اذا كان أحد الراويين مسندا، و الآخر مرسلا، نظر في حال المرسل، فان كان ممن يعلم أنه لا يرسل الا عن ثقة موثوق به، فلا ترجيح لخبر غيره علي خبره، و لأجل ذلك سوت الطائفة بين ما رواه محمد بن أبي عمير، و صفوان بن يحيي، و أحمد بن محمد بن أبي نصر، و غيرهم من الثقات الذين عرفوا بأنهم لا يروون و لا يرسلون الا ممن يوثق به، و بين ما يسنده غيرهم، و لذلك عملوا بمراسيلهم اذا انفرد عن رواية غيرهم».
[16] والارسال لا يمنع قبول الحديث عند أهل السنة. كان ابراهيم النخعي يروي الحديث مرسلا، فيقول له الأعمش: اذا رويت لي حديثا فأسنده، فيجيب: اذا قلت: حدثني فلان عن ابن مسعود فهو الذي رواه، و اذا قلت: قال عبدالله فغير واحد. و الحسن البصري يقول: «اذا قلت لكم: حدثني فلان فهو حديثه، و متي قلت: قال رسول الله صلي الله عليه و سلم فعن سبعين». (منه).
[17] علي أن يكون جميع الرواة امامية.
[18] و هو ما كان رواته كلهم أو بعضهم من الامامية، و لكنهم لم يوثقوا بل مدحوا.
[19] بأن كان رواته مجهولين أو قد ضعفوا.
[20] بشرط أن لا يصل الي حد التواتر.
[21] الخبر الذي يحصل العلم بصدوره من قرائن داخلية أو غيرها مطابقة لظاهر القرآن أو معانية أو لأدلة العقل، حجة معتبرة، لا للشهرة أو الاستفاضة أو التواتر أو أي شي ء آخر، بل للعلم بصدوره الذي هو حجة بنفسه، فالخبر المتواتر أو المعلوم بصدوره لا حاجة لشروط في روايته. و انما الشروط في خبر الواحد. و قد يعملون بالضعيف اذا اشتهر العمل به بين الأقدمين. أما علامات وضع الحديث فهي كمثلها عند أهل السنة تقريبا.
و ليس عجيبا أن تكون السنة التي يتمسك بها الشيعة في مجموعها هي السنة التي يتمسك بها أهل السنة، فخلافات الروايات و اسنادها، أو اضافة مصدر الأئمة، لم تدخل في التراث النبوي العظيم ما يغيره.
و مشايخ الامامية يوثقون المخطئين في الاعتقاد، و الامام الصادق اذ يقول: «خذوا ما رووا، و ذروا ما رأوا» يقصد آراءهم. و لقد طالما رفض مجتهدوهم أحاديث ذكرت في كتبهم، و أخذوا بما جاء في صحيحي البخاري ومسلم؛ لتفحصهم أحوال رجالهم. (منه).
[22] وسائل الشيعة: ج 27 ص 395، الأمالي للشيخ الصدوق: ص 163، بحارالأنوار: ج 72 ص 247 و ج 85 ص 34 و ج 101 ص 314، درر الأخبار: ص 512، الحدائق الناظرة: ج 10 ص 34، مستند الشيعة: ج 18 ص 40، مستمسك العروة الوثقي: ج 1 ص 51، جامع المدارك: ج 1 ص 491، فقه الصادق للروحاني: ج 6 ص 245 و ج 25 ص 276.
[23] قال المحقق الأردبيلي في مجمع الفائدة و البرهان: ج 12 ص 329: «انما تقبل شهادة هؤلاء الذين يصنعون الصنائع الدنيئة و المكروهة كالحجام و الزبال، و الحائك، و الصائغ، و الآخذ بيع الرقيق صنعة، و اللاعب بالحمام... دليل قبول شهادة الكل: عموم أدلة قبول الشهادة، مع عدم ما يمنع من ذلك من عقل أو نقل، و مجرد كونها صنائع دنيئة و مكروهة ليست بمانعة من القبول عقلا و لا شرعا».
[24] الحجرات: 13.
[25] أصل العبارة: «ان المجمع عليه لا ريب فيه» لاحظ: الكافي: ج 1 ص 67، و وسائل الشيعة: ج 27 ص 106 كتاب القضاء، تحريرات في الأصول للسيد مصطفي الخميني: ج 7 ص 177 و ص 179، تهذيب الأصول: ج 2 ص 170، افاضة العوائد: ج 2 ص 387.
[26] ذهب الي ذلك جميع علماء الطائفة.
[27] ان الاجماع الذي تقول به الامامية هو اجماع المتقدمين المتاخمين لعصر الغيبة: كالصدوق و المرتضي والمفيد، وليس اجماع المتأخرين عن عصر الغيبة الصغري بكثير. فعليه الاجماع المعول عليه هو ما كان فيه الامام حاضرا، و لا يمتد الي عصرنا الذي يكون فيه الامام مختفيا.
[28] يقول الشيخ المظفر في كتابه «أصول الفقه»: ج 2 ص 93 مالفظه: ان الاجماع بما هو اجماع لا قيمة علمية له عند الامامية ما لم يكشف عن قول المعصوم، فاذا كشف علي نحو القطع عن قوله، فالحجة في الحقيقة هو المنكشف لا الكاشف، فيدخل حينئذ في السنة، و لا يكون دليلا مستقلا في مقابلها.
[29] يشترط الشيعة في المجتهد: (1) العلم باللغة (2) بالكلام (3) بكتاب الله و السنة (4) بطرق الاستنباط (5) المسائل المجمع عليها حتي لا يخالفها اجتهاد (6) الفطنة و ادراك الحقائق (7) العلم بمواطن الخلاف، كل ذلك (8) و هو امامي. (منه).
[30] من لا يحضره الفقيه: ج 4 ص 88 الباب 27، الحديث 1، الكافي: ج 7 ص 299 ح 6، التهذيب: ج 10 ص 184 ح 719، وسائل الشيعة: ج 19 ص 268 باب 44 ح 1، كشف اللثام: ج 2 ص 466، الحدائق الناضرة: ج 1 ص 61، رياض المسائل: ج 2 ص 505، المحاسن: ج 1 ص 214، شرح أصول الكافي: ج 2 ص 265، بحارالانوار: ج 101 ص 405.
[31] المهذب لابن البراج: ج 1 ص 21، الكافي: ج 1 ص 58، بصائر الدرجات: ص 321، شرح أصول الكافي: ج 2 ص 272 خاتمة المستدرك: ج 1 ص 28، اقبال الأعمال: ج 1 ص 29، وصول الأخيار: ص 154، بحارالأنوار: ج 2 ص 173.
و لما كان مراده: أخبرني عن رأيك الذي تختاره بالظن و الاجتهاد، نهاه عليه السلام عن هذا الظن، و بين له أنهم لا يقولون شيئا الا بالجزم و اليقين و بما وصل اليهم من جدهم رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم.
[32] المهذب: ج 1 ص 11، المحاسن: ج 1 ص 268، الكافي: ج 1 ص 60، ج 7 ص 158، تهذيب الأحكام: ج 9 ص 357، شرح أصول الكافي: ج 2 ص 286، وسائل الشيعة: ج 26 ص 294، وصول الأخيار: ص 185، الفصول المهمة: ج 1 ص 482، تفسير الصافي: ج 1 ص 56، تفسير نور الثقلين: ج 3 ص 75 و ج 4 ص 434، الأصول الاصيلة: ص 3، الذريعة: ج 13 ص 206.
[33] آيات الكتاب (6236) آية علي طريقة عد الكوفيين، كما ورد في التعليق علي المصحف المتداول بمصر من سنة 1337 هجرية، أحصي بعض فقهاء أهل السنة نحو (140) في العبادات، و (70) في المعاملات، و (70) في الأحوال الشخصية و المواريث، و (20) في الجنايات، و (13) في المرافعات، و (20) في القضاء و الشهادة، و (10) في الاقتصاديات، و (10) في المسائل الدستورية، و (25) في المسائل الدولية. و أحاديث أصول الأحكام عندهم نحو (450) بين آلاف الأحاديث التي أكثرها بيان مجمل أو تفصيل موجز أو تشريع ما سكت عنه. (منه).
[34] يقول الشيخ النائيني في كتاب الصلاة: ج 1 ص 7: «[المفتي] ان أصاب فله أجران: أجر الاصابة و أجر الاجتهاد، و ان أخطأ فله أجر واحد هو أجر الاجتهاد».
و ذكر الشافعي مسندا عن رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم في كتاب الأم: ج 6 ص 216: «اذا حكم الحاكم فاجتهد فأصاب فله أجران، و اذا حكم فاجتهد فأخطأ فله أجر» و ذكره أيضا: المجموع لمحيي الدين النووي: ج 20 ص 149، و الطرائف للسيد ابن طاووس: ص 192، و مسند أحمد: ج 4 ص 198، و سنن ابن ماجة: ج 2 ص 776، و سنن أبي داود: ج 2 ص 158، و سنن الترمذي: ج 2 ص 393، و شرح مسلم للنووي: ج 11 ص 91.
[35] يقول عليه الصلاة و السلام لمن سأله: أجتهد و أنت حاضر؟: «نعم، ان أصبت فلك أجران، و ان أخطأت فلك أجر» (منه). أقول: كما رواه الغزالي في المستصفي: ص 346.
[36] سنن النسائي: ج 1 ص 172.
[37] صحيح البخاري: ج 1 ص 89 ، 91. و ذكرها أيضا النسائي في سننه: ج 1 ص 171، و البيهقي في السنن الكبري: ج 1 ص 178 و 216، و 218، و تحفة الأحوذي: ج 1 ص 329، ابن أبي شيبة الكوفي في المصنف: ج 1 ص 182.
[38] البقرة: 195.
[39] راجع: نحو تقنين جديد للمعاملات و العقوبات من الفقه الاسلامي، من مطبوعات لجنة تجلية مبادئ الشريعة الاسلامية، لعبد الحليم الجندي، طبعة المجلس الأعلي للشؤون الاسلامية: فقرات 42 الي 48. (منه).
[40] و مرجع مقالته الي حديث نبوي هو: «اذا بلغ الماء قلتين لم يحمل خبثا». لاحظ: سنن أبي داود: ج 1 ص 17 ح 63، و سنن الترمذي: ج 1 ص 97 ح 67، و سنن النسائي: ج 1 ص 46، و سنن الدارمي: ج 1 ص 87، و سنن البهقي: ج 1 ص 260، و سنن الدار قطني: ج 1 ص 14 و 15، ح 302. مسند أحمد: ج 2 ص 12.
و من كتب الشيعة ذكره: مستدرك الوسائل: ج 1 ص 198 ح 7، و مستدرك سفينة البحار: ج 3 ص 7، و عوالي اللئالي ء لابن أبي جمهور: ج 3 ص 562.
و قوله: «قلتين» يعني من هذه الحباب العظام، واحدتها: قلة، و هي معروفة بالحجاز. و قال بعضهم: انها الجرار. (غريب الحديث: ج 2 ص 236).
[41] اسحاق بن بهلول بن حسان التنوخي الأنباري، فقيه، من رجال الحديث، من بيت وجاهة في الأنبار، رحل في طلب الحديث الي بغداد و الكوفة و البصرة و الحجاز. له «المتضاد» في الفقه، و كتب في القراءات و مسند كبير. استدعاه المتوكل العباسي اليه و سمع فيه ببغداد و أكرمه، ولد سنة 164 ه، و مات في الأنبار سنة 252 ه. (الأعلام: ج 1 ص 294).
[42] كتابه اسمه «المتضاد في الفقه» لا الاختلاف، كما ذكره اسماعيل باشا البغدادي في ايضاح المكنون: ج 2 ص 426، و في هدية العارفين: ج 1 ص 198، و الزركلي في الأعلام: ج 1 ص 294، و الخطيب في تاريخ بغداد: ج 6 ص 364.
نشأة الكون
للامام الصادق عليه السلام آراء جزئية في الفيزياء الكونية، و غيرها من العلوم الصرفة، لا تختلف أبدا عن النظريات العلمية في عصرنا الحديث، و هي تقوم أساس تجريبي يخضع لمعادلات رياضية معقدة.
و لو قرأ عالم فيزيائي اليوم نظرية الامام جعفر الصادق عليه السلام في موضوع نشأة الكون في ضوء اطار القوانين الكونية، لتميزت نظرية الامام بالأسبقية، لأنها انطلقت قبل ثلاثة عشر قرنا، و هي تطابق النظريات الفيزيائية الحديثة بشأن نشأة الكون، و هي لا تختلف أيضا عن النظرية المعاصرة الخاصة بالذرة و جوهر الكون.
أشار الامام عليه السلام الي وجود قطبين متضادين، و هو ما يماثل القوتين الايجابية و السلبية داخل الذرة، و منها تتألف الذرة نفسها، و تتولد المادة من الذرة.
و النقطة المحورية في نظرية الامام الصادق عليه السلام هي موضوع القطبين المتضادين، و هي تتجلي بوضوح، بما لا يتضح في نظريات فلاسفة الاغريق القدامي أو فلاسفة الاسكندرية.
[ صفحه 385]
و لئن تردد الفلاسفة الذي ساقوا نظرية الأضداد في غير اطمئنان الي صحتها، فان الامام عليه السلام قد جزم بها، و استغني بذلك عن استخدام أي عبارة توحي بمعني التحفظ أو الاحتياط، فهو قد كان واثقا من سلامة رأيه، و لا يعتوره أي شك في صحة نظريته.
ان نظرية القطبين المتضادين التي طلع بها الامام الصادق عليه السلام قد ظهرت أهميتها في القرن السابع عشر الميلادي، عندما أثبت عليم الفيزياء وجود هذين القطبين. و الذين عاصروا الامام ظنوه قائلا بما قالت به الفلاسفة من قبله: من أن الشي ء يعرف بضده، و لهذا لم يعوا كلامه، و لا احتفوا به الحفاوة الخليقة به، و لكن ما نعرفه اليوم من علوم الذرة و الكهرباء و الالكترونيات قد قطع بسلامة هذه النظرية، و أكد أن هناك قطبين متضادين في المغناطيس و في الكهرباء و في نواة الذرة، و في غير ذلك من ميادين العلوم [1] .
پاورقي
[1] ظ: جماعة كبار المستشرقين: الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 173 و ما بعدها بتصرف و اضافة.
دور الامام في تدوين العلوم في عصره و تأسيس مبانيها
عصر الامام الصادق عليه السلام كان أشبه بفصل الربيع للتدوين، اذ كان الزمن حتي عصر الامام الصادق زمن مشافهة و قلة تدوين للعلوم التي يتعلمونها، فكان التراث الفكري عرضة للضياع كما ضاعت الكثير من المفاهيم، فذبلت النبتة و خوي مفعولها، الا ما تماسك علي نفسه، فبقي عوده مغروسا بفضل الأئمة عليهم السلام و محبي العلم و المعرفة.
أما الامام الصادق عليه السلام فقد نبه أصحابه الي تجربة السابقين و الي موت العلم بموت أهله، فانبري يحفذ أصحابه و يشد عزائمهم و يحثهم دوما علي عدم الوقوع في الأخطار التي ارتكبها السلف، بقوله في محافل و مجالس عدة «اكتبوا فانكم لا تحفظون حتي تكتبوا» [1] اكتبوا فانكم لا تحفظون الا بالكتاب [2] ، بل كان يلومهم علي عدم الكتابة. «فقال أبوبصير: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فقال: دخل علي أناس من أهل البصرة فسألوني عن أحاديث و كتبوها، فما يمنعكم من الكتاب؟ أما انكم لن تحفظو حتي تكتبوا [3] و قال عليه السلام «القلب يتكل علي الكتابة» [4] .
و عن مفضل بن عمر قال: قال أبوعبدالله عليه السلام اكتب و بث علمك في اخوانك، فان مت فورث كتبك بنيك فانه يأتي علي الناس زمان هرج، ما
[ صفحه 148]
يأنسون فيه الا بكتبهم [5] .
و هكذا الكثير من الروايات التي كانت تبث هنا و هناك دوما، بل قد يغضب عليه السلام اذا لم تدون تلك العلوم، فصار الأصحاب بعد ذلك يجلبون الأداة و القرطاس، و كان هذا منه عليه السلام اعدادا للمستقبل الزاهر الذي ينتظره المسلمون.
و قال في كتاب الامام جعفر الصادق في نظر علماء الغرب «شجع الصادق الناس علي الكتابة و دفع تلاميذه و أصحابه الي التأليف و التصنيف، فاستهل بذلك عهدا جديدا، من عهود الأدب المنثور [6] .
بل أنه عليه السلام كان يحترم ذا النص الأدبي المميز، و ذا الأسلوب المتقن في الكتابة فيخصص جائزة له، بواسطة لجنة خماسية، يحكم بها ثلاثة علي الأقل لاستحقاق الصنيع [7] .
و قد تفاجئ الكثيرون من جرأة الامام الصادق عليه السلام و من فكره المعاكس للسلف، بأمره بالكتابة، اذ أن أحاديث الخلفاء الأوائل قد وقرت في الأذهان، و جري علي ديدنها الانسان، فهذا التغيير الذي قلب عجلة التاريخ، و حول مجري انهار العلم من الضخ في الأذهان، و علي اللسان، الي كتابته و تدوينه ليبقي مدي الأزمان، أعجب جميع الأنام، من هذا الامام الهمام. و كان يقول عليه السلام.
لا تجز عن من المداد فانه
عطر الرجال و حلية الآداب [8] .
[ صفحه 149]
«فمنذ عصر الخليفة الثاني أدي اجتهاد مدرسة الخلفاء الي منع كتابة حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ورووا عنه كما في صحيح مسلم، و سنن الدارمي، و مسند أحمد، و اللفظ للأول أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: «لا تكتبوا عني، و من كتب عني غير القرآن فليمحه» [9] ، و في رواية عن أبي هريرة، أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لما رآهم يكتبون قال: «أكتاب مع كتاب الله! امحضوا كتاب الله. أكتاب غير كتاب الله!!؟». قال أبوهريرة: فجمعنا ما كتبنا في صعيد واحد ثم أحرقناه بالنار».
فاذن منع الخليفة الثاني عن تدوين الحديث أشد المنع و حبس و ضرب وجوه الصحابة بذلك، و كم من الصحابة استشهدت في الحبس، كابن مسعود - و أبي الدرداء، و أبي مسعود الأنصاري.
و أخرج ابوعمر عن أبي هريرة قائلا: لقد حدثتكم بأحاديث لو حدثت بها زمن عمر بن الخطاب لضربني عمر بالدرة و في بعضها عن أبي هريرة: أفكنت محدثكم بهذه الأحاديث و عمر حي، أما و الله اذا لأيقنت أن المخفقة ستباشر ظهري» و في بعضها «لو تكلمت بها في زمان عمر أو عند عمر لشبح رأسي».
[ صفحه 150]
و قال الشعبي «قعدت مع ابن عمر سنتين أو سنة و نصفا فما سمعت يحدث عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الا حديثا.
و قال السائب بن يزيد: صحبت سعد بن مالك من المدينة الي مكة فما سمعته يحدث بحديث واحد» [10] .
و بقي تحريم الكتابة ساري المفعول الي عهد عمر بن عبدالعزيز الخليفة الأموي اذ رفع المنع و كتب الي سائر الأمصار «أن انظروا حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فاكتبوه، فاني خفت دروس العلم و ذهاب أهله» و روي مالك أن الزهري أول من دون احاديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم بأمر عمر بن عبدالعزيز [11] ولكن مدة حكمه لم تطل بل سممته بنوأمية بعد سنتين و نيف من توليه الحكم فرجع المنع، و لما ولي أبوجعفر المنصور، سمح بكتابة العلم و لم يقيد الامام الصادق عليه السلام لمصالح عدة، و لما رأي الامام عليه السلام بأن القيود قد حلت، أطلق عنان كلماته الرنانة، المدوية في الميدان «اكتبوا... ورثوا الكتب...» فان هذا هو الميراث الحقيقي، و لنعم ما قيل:
ليس اليتيم الذي قد مات والده
ان اليتيم يتيم العلم و الأدب [12] .
و من هذا الحث المستمر قام أصحابه بالتدوين، فقد كتب أصحابه، من حديث جده صلي الله عليه و آله و سلم أربعمائة كتاب، عرفت عند الشيعة بالأصول الأربعمائة، و روي أن هذه الأربعمائة كتاب لأربعمائة مؤلف». المجالس السنية ج 2 ص / 485.
[ صفحه 151]
پاورقي
[1] ميزان الحكمة ج / 5 تحت عنوان الكتاب ص 323.
[2] نفس المصدر.
[3] نفس المصدر.
[4] نفس المصدر.
[5] نفس المصدر.
[6] ص 253.
[7] الامام الصادق دراسات و أبحاث ص 53.
[8] المجالس السنية ج 2 / 501.
[9] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 510 - الغدير ج 6 / 294 - تاريخ ابن كثير ج 8 / 106 - الامام الصادق دراسات و أبحاث 252 - 296.
حول الاذن بضبط الحديث، هناك قولان في الظاهر مختلفان و متضادان عن الرسول الأكرم صلي الله عليه و آله و سلم، و بعد بحث و جدل طويل انتهي المحققون الي الجمع بين القولين علي النحو التالي: الأول - أن الرسول صلي الله عليه و آله و سلم منع تدوين الحديث في البداية خشية أن يختلط بالقرآن، و في أواخر حياته و بعد نشر القرآن زال الخطر فسمح بالتدوين.
الثاني: انه كان يسمح للأشخاص الموثوق بصحة ضبطهم و تدوينهم، ولكن المنع كان الصفة العامة، هذا الكلام اذا كان يصح بحق جميع الصحابة، فانه لا يصح بحق مصادر الشيعة الامامية، اذ أن عليا عليه السلام دون حديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و انتقل ارثا لأئمة أهل البيت عليهم السلام. «أمين عام مجمع التقريب بين المذاهب الاسلامية حجة الاسلام واعظ زاده» الامام جعفر الصادق دراسات و أبحاث 252.
[10] الغدير ج 6 / 294 نفس المصدر عن تاريخ ابن كثير ج 8 / 106.
[11] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 510.
[12] الامام الصادق في نظر علماء الغرب 253.
حكم المزارعة
المزارعة: و هي دفع الأرض الي من يزرعها و يعمل عليها و الزرع بينهما، و قد سوي بعض العلماء بينها و بين المخابرة، و فرق البعض الآخر بينهما بالبذر: فان كان من مالك الأرض فهي المزارعة، و ان كان من العامل فهي المخابرة.
مذهب الامام جعفر الصادق: جواز المزرعة.
نقل ذلك عنه صاحب البحر الزخار و غيره [1] .
و روي ذلك عن: سيدنا أبي بكر و عمر و عثمان و علي و سعد بن أبي
[ صفحه 76]
وقاص و معاذ بن جبل و الخباب و حذيفة و ابن مسعود و عمار و عمر بن عبدالعزيز، و زيد و محمد ابني علي و الزهري و طاووس و الأوزاعي و ابن أبي ليلي و الثوري و اسحاق، و هو رواية عن سالم و القاسم و الحسن و ابن سيرين و ابن المسيب و اليه ذهب أحمد و أبويوسف و محمد [2] .
و الحجة لهم:
ما روي عن ابن عمر (أن النبي صلي الله عليه و سلم عامل أهل خيبر بشطر ما يخرج منها من زرع أو ثمر) [3] .
و خالف ذلك جماعة: فذهبوا الي عدم جواز المزارعة.
روي ذلك عن: ابن عباس و عكرمة و النخعي و عطاء و مكحول و الشعبي و مجاهد و سعيد بن جبير، و اليه ذهب أبوحنيفة و مالك و الشافعي و داود و ابن حزم [4] .
پاورقي
[1] البحر الزخار: 5 / 64، الروض النضير: 3 / 352.
[2] المصدران السابقان، الأشراف: 1 / 158، المغني: 5 / 392، المحلي: 2108، عون المعبود: 3 / 267، نيل الأوطار: 5 / 232، الهداية: 4 / 53، مغني المحتاج: 2 / 323.
[3] البخاري هامش الفتح: 5 / 9 مسلم هامش النووي: 10 / 208.
[4] الأشراف: 158 1، المحلي: 8 / 210، مغني المحتاج: 2 / 3234.
حفظ الاخوان
ان فريضة حفظ الاخوان في مذهب التوحيد هي من اجل الفرائض المسلكية بعد صدق اللسان و الاخوة في مذهب التوحيد يشمل الاخوة في الدم و في الانسانية و في القومية و في الدين، و لعل مذهب التوحيد في تركيزه علي حفظ الاخوان المؤمنين بالله و رسوله و كتبه، كان من باب تفضيل اخوة الايمان علي غيرهم، عملا بقوله تعالي: (انما المؤمنون اخوة فأصلحوا بين أخويكم و اتقوا الله لعلكم ترحمون (10)) [1] ، و قد اورد المذهب العديد من اقوال الامام الصادق في هذا الموضوع فنقرأ قوله عليه السلام: انما المؤمنون اخوة بنو أب و أم، و اذا ضرب علي رجل منهم عرق سهر له الآخرون. و عنه عليه السلام: المؤمن اخو المؤمن، عينه و دليله، لا يخونه و لا يظلمه، و لا يغشه، و لا يعده عدة فيخلفه. و عنه عليه السلام: المؤمن اخو المؤمن كالجسد الواحد، ان اشتكي منه وجد الم ذلك في سائر جسده، و ارواحهما من روح واحدة [2] و قوله عليه السلام: لكل شي ء شي ء يستريح اليه، و ان المؤمن يستريح الي اخيه المؤمن كما يستريح الطير الي شكله. و في الحث علي الاستكثار من اخوان الصدق جاء قوله عليه السلام: من لم يرغب في الاستكثار من الاخوان ابتلي بالخسران سيما و ان الامام عليه السلام يعلم بان اخوان الصدق عدة
[ صفحه 226]
عند الرخاء وجنة عند البلاء، و ان اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان، و ان لكل مؤمن شفاعة يوم القيامة. و عنه ما يوجب بقاء المودة اذ قال عليه السلام: «لا تذهب الحشمة بينك و بين اخيك وابق منها ، فان ذهاب الحشمة ذهاب الحياء»، و بقاء الحشمة بقاء المودة. و عنه عليه السلام: تحتاج الاخوة فيما بينهم الي ثلاثة اشياء، فان استعملوها و الا تباينوا و تباغضوا، و هي التناصف، و التراحم، و ترك الحسد. و عنه عليه السلام في اقسام الاخوان: الاخوان ثلاثة: فواحد كالغذاء و الذي يحتاج اليه كل وقت فهو العاقل، و الثاني في معني الداء و هو الاحمق، و الثالث في معني الدواء فهو اللبيب. و في بعض كتب الارشاد عند الموحدين نقرأ قوله عليه السلام: الاخوان ثلاثة: مواس بنفسه و آخر مواس بماله، و هما الصادقان في الاخاء، و آخر يأخذ منك البلغة، و يريدك لبعض اللذة، فلا تعده من اهل الثقة. و قوله عليه السلام: «احذر ان تواخي من ارادك لطمع او خوف او ميل او للأكل و الشرب، و اطلب مؤاخاة الاتقياء ولو في ظلمات الارض و ان افنيت عمرك في طلبهم».
و جاءت اقواله في ارشاد الاخوان و اكرامهم و اعظامهم و قضاء حاجاتهم موزعة في مراجع الموحدين فنقرأ قوله عليه السلام: من رأي اخاه علي امر يكرهه فلم يرده عنه و هو يقدر عليه فقد خانه. و عنه عليه السلام: من أتاه اخوه المسلم فاكرمه فانما اكرم الله عزوجل. و عنه عليه السلام: انه من عظم دينه عظم اخوانه و من استخف بدينه استخف باخوانه. و عنه عليه السلام: الله في عون المؤمن ما كان المؤمن في عون اخيه.
[ صفحه 227]
پاورقي
[1] سورة الحجرات، الآية 10.
[2] الكافي 2 / 166 / 4.
ابن عنبة
32. و قال ابن عنبة (م 828): «جعفر الصادق عليه السلام له عمود الشرف، و مناقبه متواترة بين الأنام، مشهورة بين الخاص و العام، و قصده المنصور الدوانيقي بالقتل مرارا...» [1] .
پاورقي
[1] عمدة الطالب: 176.
التفسير
كان في الحديث عن أهل البيت الذي أشرنا اليه موارد جمة للتفسير حتي أن بعض المفسرين جعلوا تفسيرهم كله مبنيا علي الحديث، و اذا شئت أن تعرف شيئا من كلام الصادق عليه السلام في التفسير فدونك (مجمع البيان) فانه قد أورد شيئا من أحاديثه في تفسيره، و قد يشير الي رأي أهل البيت مستظهرا ذلك من حديثهم.
و أن هناك مؤلفات عديدة في آيات الأحكام، و قد علق عليهما المؤلفون ما جاء في تفسيرها و الاشارة الي مفادها من طريق أهل البيت و أحاديثهم، و الحديث الوارد عن سيد الرسل في عدة مقامات و من عدة طرق: «اني تارك
[ صفحه 146]
فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي أهل بيتي، ما ان تمسكتم بها لن تضلوا بعدي أبدا فانهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض» يعرفنا مبلغ علمهم بالقرآن، و ان في كل زمن عالما منهم بالقرآن، و تشفع لهذا الحديث الأخبار الكثيرة الواردة عن أهل البيت في شأن علمهم بالقرآن، والصادق نفسه يقول: و الله اني لأعلم كتاب الله من أوله الي آخره كأنه في كفي، فيه خبر السماء و خبر الأرض، و خبر ما كان و خبر ما هو كائن، قال الله عزوجل «فيه تبيان كل شي ء». [1] .
و يفرج أصابعه مرة اخري فيضعها علي صدره و يقول: «و عندنا والله علم الكتاب كله» [2] الي كثير أمثال ذلك.
و لابد من كل زمن من عالم بالقرآن الكريم علي ما نزل، كما يشهد لذلك حديث الثقلين، و لأن القرآن امام صامت و فيه المحكم و المتشابه، و المجمل و المبين، و الناسخ و المنسوخ، و العام و الخاص، و المطلق و المقيد، الي غير ذلك مما خفي علي الناس علمه، و كل فرقة من الاسلام تدعي أن القرآن مصدر اعتقادها و تزعم أنها وصلت الي معانيه و اهتدت الي مقاصده و تأتي علي ذلك بالشواهد، فالقرآن مصدر الفرق بزعم أهل الفرق، فمن هو الحكم الفصل ليرد قوله و تفسيره شبه هاتيك الفرق، و مزاعم هذه المذاهب؟ و قد دل حديث الثقلين علي أن علماء القرآن هم العترة أهل البيت خاصة و منهم يكون العالم به في كل عصر.
و في عصره عليه السلام اذا لم يكن هو العالم بالقرآن فمن غيره؟ ليس في الناس من يدعي أن في أهل البيت أعلم من الصادق في عهده في التفسير أو في
[ صفحه 147]
سواه من العلوم.
پاورقي
[1] يريد الاشارة الي قوله «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء».
[2] الكافي: 1 / 229 / 5.
مواساة الاخوان
ذكرنا في العنوان السالف حقوق الاخوان و منها المواساة، غير أنه جاء لها ذكر خاص في أحاديثه فقال عليه السلام: انظر ما أصبت فعد به علي اخوانك [1] و قال عليه السلام: تقربوا الي الله بمواساة اخوانكم. [2] .
و لما كانت المواساة شديدة علي النفوس جدا قال أبوعبدالله عليه السلام: و ان من أشد ما افترض الله علي خلقه ثلاثا: انصاف المؤمنين من نفسه حتي لا يرضي لأخيه المؤمن من نفسه الا بما يرضي لنفسه، و مواساة الأخ المؤمن في المال، و ذكر الله علي كل حال، و ليس سبحان الله و الحمدلله، ولكن عندما حرم الله عليه فيدعه. [3] .
أقول: و حقا أن تكون هذه الثلاث من أشق الأعمال علي المرء، لأنها
[ صفحه 72]
تصادم أشد الغرائز و الشهوات النفسية صرامة و قوة، من نحو حب الذات و حب المال و الاستعلاء، و لعظم الانصاف و المواساة جعلهما من الفرائض تنزيلا، و ان كانا ليسا من الفرض حقيقة.
پاورقي
[1] الوسائل، باب استحباب مواساة الاخوان: 8 / 415 / 4.
[2] خصال الصدوق طاب ثراه، باب الواحد.
[3] الوسائل، باب استحباب مواساة الاخوان 8 / 415 / 5.
شجاعة الامام
و الشجاعة احدي السمات الأصيلة المميزة لرجالات بني هاشم عامة و أهل البيت خاصة ، التي عرفوا بها و عرفتها لهم المواقف الجريئة في مختلف مواطن الحرب و السلم .
و الامام الصادق عليه السلام لم يمارس حربا و لا قتالا في جميع فترات حياته ، لأنه عاش في عزلة عن الحكم و بعدا عن المعترك السياسي العام ، و مظهر شجاعته كان حاصلا في تلك المواقف الصامدة التي واجه بها الطاغية المنصور الدوانيقي
[ صفحه 120]
و ولاته ، متحديا فيها ما كانوا يمارسون من جبروت و طغيان و تجاوزات ظالمة علي كرامة الأفراد و الجماعات ، عندما تكون هناك ضرورة رسالية للتحدي و المواجهة .
و كما حدث له مع داود بن علي والي المنصور الدوانيقي علي المدينة ، عندما أمر بقتل مولي الامام المعلي بن خنيس ، و خروج الامام مغضبا ، و أمره بقتل القاتل في مواجهة جريئة مع الوالي المستبد ، و يكفي في مظهر شجاعته ذلك الموقف الرسالي السلبي المستمر الذي اتخذه من الحكم .
يزيد الناقص
يزيد بن الوليد بن عبدالملك بن مروان، ولي الأمر بعد قتل الوليد سنة 126 ه
[ صفحه 156]
و بقي الي أن مات من نفس السنة، و مدة حكمه خمسة أشهر و ليلتان!!
و انما سمي بالنقص لأنه نقص الزيادة التي كان الوليد زادها في عطيات الناس، و هي عشرة عشرة، ورد العطاء الي ما كان أيام هشام.
و في أيام اضطرب حبل الدولة أشد مما كان عليه من قبل، و وقع خلاف بين ولاة الأمصار، و ثار أهل حمص، و وثب أهل فلسطين، و وقعت الحرب بين أهل اليمامة و عاملهم، الي غير ذلك من الامور.
و مات يزيد و لم يعهد لأحد من بعده.
و كان مولاه قطن (و هو الموكل بخاتم الخلافة) قد افتعل عهدا علي لسان يزيد ابن الوليد لابراهيم بن الوليد، ودعا اناسا فشهدوا عليه زورا [1] .
پاورقي
[1] العقد الفريد 194: 3.
دعاؤه في يوم الجمعة
أما يوم الجمعة، فهو من أفضل الايام، وأجلها شأنا، ففيه تقام صلاة الجمعة، التي هي من أهم العبادات في الاسلام، وذلك لما لها من الاثر الايجابي في يقظة المسلمين، وتنمية وعيهم، وتطوير حياتهم السياسية، والاجتماعية، وذلك لما يلقيه إمام الجمعة، من الخطب قبل الصلاة، وهو ملزم بأن يوصي الناس بتقوي الله وطاعته، ويعرض لما أهمهم من الاحداث، والشؤون الاجتماعية.
وعلي أي حال، فإن الامام الصادق عليه السلام، كان يستقبل يوم الجمعة بذكر الله تعالي، وبالدعاء، وكان مما يدعو به هذا الدعاء الجليل، وكان يسقبل القبلة قائما في حال دعائه، وهذا نصه:
يامن يرحم من لا يرحمه العباد، ويامن يقبل من لا تقبله البلاد، ويامن لا يحتقر أهل الحاجة إليه، ويامن لا يخيب الملحين عليه، ويا
[ صفحه 98]
من لا يجبه بالرد، أهل الدالة عليه، ويامن يجتبي صغير ما يتحف به ويشكر يسير ما يعمل له، ويامن يشكر بالقليل، ويجازي بالجليل، ويا من يدني من دنا منه، ويامن يدعو إلي نفسه من أدبر عنه، ويامن لا يغير النعمة، ولا يبادر بالنقمة، ويامن يثمر الحسنة حتي ينميها، ويتجاوز عن السيئة حتي يعفيها، إنصرفت الآمال دون مدي كرمك بالحاجات، وامتلات بفيض جودك أوعية الطلبات، وتفتحت دون بلوغ نعتك الصفات، فلك العلو الاعلي، فوق كل عال، والجلال الامجد، فوق كل جلال، كل جلال عندك صغير، وكل شريف في جنب شرفك حقير، خاب الوافدون علي غيرك، وخسر المتعرضون إلا لك، وضاع الملمون إلا بك، وأجدب المنتجعون إلا من انتجع فضلك، بابك مفتوح للراغبين، وجودك مباح للسائلين، وإغاثتك قريبة من المستغيثين، لا يخيب منك الآملون، ولا ييأس من عطائك المتعرضون، ولا يشقي بنقمتك المستغفرون، رزقك مبسوط لمن عصاك، وحلمك متعرض لمن ناوأك، عادتك الاحسان إلي المسيئين وسنتك الابقاء علي المعتدين، حتي لقد غرتهم أناتك عن الرجوع، وصدهم إمهالك عن النزوع، وإنما تأنيت بهم ليفيئوا إلي أمرك، وأمهلتهم ثقة بدوام ملكك، فمن كان من أهل السعادة ختمت له بها، ومن كان من أهل الشقاوة خذلته بها، كلهم صائرون إلي حكمك، وأمورهم آيلة إلي أمرك، لم يهن علي طول مدتهم سلطانك، ولم يدحض لترك معاجلتهم برهانك، حجتك قائمة لا تدحض، وسلطانك ثابت لا يزول، فالويل الدائم لمن جنح عنك، والخيبة الخاذلة لمن خاب منك، والشقاء الاشقي لمن اغتر بك، ما أكثر تصرفه في عذابك، وما أطول تردده في عقابك، وما أبعد
[ صفحه 99]
غايته من الفرج، وما اقنطه من سهولة المخرج، عدلا من قضائك لا تجور فيه، وإنصافا من حكمك لا تحيف عليه، فقد ظاهرت الحجج، وأبليت الاعذار، وقد تقدمت بالوعيد، وتلطفت في الترغيب، وضربت الامثال، وأطلت الامهال، وأخرت، وأنت مستطيع بالمعاجلة، وتأنيت وأنت ملئ بالمبادرة، ولم تكن أناتك عجزا، ولا إمهالك وهنا، ولا إمساكك غفلة، ولا انتظارك مداراة، بل لتكون حجتك أبلغ، وكرمك اكمل، وإحسانك أوفي، ونعمتك أتم، كل ذلك، كان، ولم تزل، وهو كائن، ولا تزال، وحجتك أجل من أن توصف بكلها، ومجدك أرفع من أن يحد بكنهه، ونعمتك أكثر من أن تحصي بأسرها، وإحسانك أكثر، من أن تشكر علي أقله، وقد قصر بي السكوت، عن تحميدك، وفههني الامساك عن تمجيدك، وقصاري الاقرار بالحسور، لا رغبة يا إلهي، بل عجزا، فها أنا ذا أرومك بالوفادة، وأسألك حسن الرفادة، فصل علي محمد وآل محمد، واسمع نجواي واستجب دعائي، ولا تختم يومي بخيبتي، ولا تجبهني بالرد في مسألتي، وأكرم من عندك منصرفي، وإليك منقلبي، إنك غير ضائق بما تريد، ولا عاجز عما تسأل، وأنت علي كل شئ قدير، ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم..» [1] .
لقد أخلص الامام الصادق عليه السلام، في دعائه لله تعالي، كأعظم ما يكون الاخلاص، فقد دعاه بقلب متفتح بنور التوحيد، وناجاه بعقل مشرق بنور الايمان، وقد حفل دعاؤه، بجميع آداب الدعاء، من الخضوع والتذلل، والانقياد إلي الله تعالي.
[ صفحه 100]
لقد أشاع الامام الادق عليه السلام، بأدعيته روح التقوي والطاعة لله بين المسلمين، فقد أرشدهم إلي الاعتصام بالله الذي بيده جميع مجريات الاحداث والامور.
پاورقي
[1] المصباح (ص 433 - 434).
القدرة
ان القدرة من صفات الله، و قد تحدث عنها الصادق في مواضع متعددة أذكر منها علي سبيل الحصر ما نسبه «الصدوق» قائلا عن الصادق: «حدثني عدة من أصحابنا أن عبدالله الديصاني أتي هشام بن الحكم فقال له: الك رب؟ فقال: بلي. قال قادر. قال: نعم قادر، قاهر. قال: يقدر أن يدخل الدنيا كلها في البيضة لا يكبر البيضة و لا يصغر الدنيا.
فقال هشام: النظرة فقال له: قد أنظرتك حولا، ثم خرج عنه، فركب هشام الي ابي عبدالله. فاستأذن عليه فأذن له فقال: أتاني عبدالله الديصاني بمسألة ليس المعول فيها الا علي الله و عليك قال: فماذا سألك؟ قلت قال لي كيت و كيت، فقال أبوعبدالله: يا هشام كم حواسك؟ قال: خمس، فقال أيها أصغر. فقال: الناظر فقال: و كم قدر الناظر؟ قال: مثل العدسة أو أقل منها. فقال: يا هشام فانظر أمامك و فوقك و أخبرني بما تري، فقال: أري سماء و أرضا و دورا و قصورا و ترابا و جبالا و أنهارا.
[ صفحه 90]
فقال له أبوعبدالله: ان الذي قدر أن يدخل الذي تراه العدسة أو أقل منها قادر أن يدخل الدنيا كلها في البيضة لا تصغر الدنيا و لا تكبر البيضة». [1] .
ممكن أن يفسر هذا الخبر بمعان منها: أن يكون غرض المسائل أنه هل يجوز أن يدخل كبير في صغير بنحو من أنحاء التحقيق، فأجاب الصادق بأنه و هو دخول الصورة المحسوسة المتعددة بالمقدار الكبير نحو الوجود الظلي في الحاسة أي مادتها الموصوفة بالمقدار الصغير. و يمكن أن يكون المعني المراد هنا: أن الذي يقدر علي أن يدخل ما تراه العدسة لا يصح أن ينسب الي العجز، و لا يتوهم فيه أنه غير قادر علي شي ء أصلا، و عدم قدرته علي ما ذكرت ليس من تلقاه قدرته لقصور فيها بل انما ذلك من نقصان ما فرضته، حيث انه محال ليس له حظ من الامكان. فالغرض من ذلك بيان كمال قدرة الله تعالي حتي لا يتوهم فيه عجز و انه بصير بغير آلة، و هو شي ء بخلاف الأشياء، يبصر بنفسه و كل موهوم بالحواس مدرك بالله. و هو لا شبه له و لا حد له و لا كيف و لا نهاية، فهو أكبر من أن يوصف.
پاورقي
[1] الديصاني: بالتحريك من داص يديص ديصانا اذا زاغ و مال، معناه الملحد تكرر المرجع، الصدوق ص 122 و مابعدها، و كذلك الكليني، ص 79.
ابراهيم بن خالد العطار (ابن أبي مليكة)
إبراهيم بن خالد العطار، وقيل القطان، العبدي، المعروف بابن أبي مليكة، وقيل ابن أبي مليقة.
[ صفحه 38]
محدث إمامي، له كتاب. روي عنه أبو محمد الذهلي وقيل الهذلي.
المراجع:
معجم رجال الحديث 1: 218 و 219. تنقيح المقال 1: 15. فهرست الطوسي 10. معالم العلماء 6. رجال ابن داود 31. هداية المحدثين 10. رجال النجاشي 18. نقد الرجال 8. توضيح الاشتباه 10. جامع الرواة 1: 20. مجمع الرجال 1: 41. أعيان الشيعة 2: 133. العندبيل 1: 7. منهج المقال 21. نضد الايضاح 12. أضبط المقال 470. تهذيب المقال 1: 331. رجال الشيخ الأنصاري 17. لسان الميزان 1: 53.
سعد بن طريف
سعد، وقيل سعيد بن طريف، وقيل ظريف التيمي، وقيل التميمي بالولاء،
الحنظلي، الكوفي، المعروف بالأسكاف، وقيل الخفاف، وقيل الحذاء.
[ صفحه 21]
محدث ناووسي العقيدة (والناووسية فرقة ضالة كانوا يعتقدون بأن الإمام الصادق عليه السلام لم يمت ولا يموت وهو المهدي الموعود)، ضعيف الحديث، وقيل حديثه يعرف وينكر، وقيل في حديثه نظر، وقيل كان صحيح الحديث، ضعفه بعض العامة وتركوه وكان من قضاة وقته، وله كتاب. روي كذلك عن الإمامين السجاد عليه السلام والباقر عليه السلام. وروي عنه إسحاق بن الهيثم، وأيوب بن عبد الرحمن، وسيف بن عميرة وغيرهم.
المراجع:
رجال الطوسي 92 و 124 و 203. تنقيح المقال 2: 15. رجال النجاشي 127. فهرست الطوسي 76. معالم العلماء 55. رجال ابن داود 101 و 247. معجم الثقات 58. رجال البرقي 9. معجم رجال الحديث 8: 45 و 67 و 120. رجال الكشي 214. جامع الرواة 1: 353 و 354. رجال الحلي 226. توضيح الاشتباه 168. نقد الرجال 148. مجمع الرجال 3: 100 و 101 و 104. هداية المحدثين 71. أعيان الشيعة 7: 220 و 223. الوجيزة 35. رجال الأنصاري 92. بهجة الآمال 4: 321. سفينة البحار 1: 619. منتهي المقال 144. منهج المقال 159. جامع المقال 70 وفيه اسم أبيه أبي طريف. نضد الايضاح 152. التحرير الطاووسي 142. أضبط المقال 514. وسائل الشيعة 20: 204. شرح مشيخة الفقيه 136. إتقان المقال 188. التاريخ الكبير 4: 59. المجروحين 1: 357. ميزان الاعتدال 2: 122. تهذيب التهذيب 3: 473. تقريب التهذيب 1: 287. خلاصة تذهيب الكمال 114. لسان الميزان 7: 226. المغني في الضعفاء 1: 255. الكامل في ضعفاء الرجال 3: 1186. الضعفاء الكبير 2: 120. الجرح والتعديل 2: 1: 87. تاريخ الثقات 179. المجموع في الضعفاء والمتروكين 123 و 321 و 443. الضعفاء والمتروكين للدارقطني 100. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 1: 312. أحوال الرجال 58.
محفوظ الإسكاف
محفوظ الإسكاف، الكوفي.
إمامي. روي عنه محمد بن سنان.
المراجع:
رجال الطوسي 311. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 54. خاتمة المستدرك 839. معجم رجال الحديث 14: 196. جامع الرواة 2: 42. منهج المقال 272. مجمع الرجال 5: 96.
دانشگاه امام صادق
حوزه ي علميه ي امام صادق عليه السلام مانند حوزه هاي علميه كنوني نبوده كه استاد اطراف يك موضوع و مسأله اي نقل اقوال و بيان استدلال نمايد و دليل و مأخذ مسأله را از اشكال و نقض و ايراد پاك كند تا خواسته ي او به نظر خودش ثابت شود، چرا كه شاگردان امام صادق عليه السلام، جز تعدادي از آنان، او را امام «من عندالله» مي دانسته و معتقد بوده اند كه رأي و اجتهاد در علم امام عليه السلام راه ندارد. علم او الهي و ميراث رسول الله صلي الله عليه و آله است و شاگردان آن حضرت - جز در بعضي از موارد كه از علت حكم سؤال مي كرده اند - هدفشان تنها فهميدن احكام خدا بوده نه رد و ايراد و جدال مذموم.
حتي كساني كه معتقد به امامت آن حضرت نبوده اند به جلالت و سيادت او اعتراف داشته اند [1] و استفاده ي از محضر آن حضرت را براي خود يك شرافت و منزلت مي دانسته
[ صفحه 155]
كه به آن دست يافته اند. [2] .
براي نمونه، ابن ابي الحديد در «شرح نهج البلاغه» [3] دانش چهار مذهب اهل تسنن را از ناحيه ي امام صادق عليه السلام مي داند [؛ چرا كه رهبران اين مذاهب همه شاگردان آن حضرت بوده اند.] هر كس هر گونه سؤالي داشته نزد آن حضرت مطرح مي كرده و پاسخ آن را مي گرفته است. حتي بسياري از افراد با خود كاغذ و قلم آماده داشته اند تا آنچه آن حضرت مي فرمايد با دقت ثبت نمايند.
در يك جمله بايد گفت: اگر كسي بخواهد به دانش آن حضرت پي ببرد بايد به شاگردان فراوان آن حضرت بنگرد كه معروفين آنان به چهار هزار نفر و بيشتر رسيده اند و همگي از آن حضرت نقل معارف و حديث مي كنند، نه از ديگران. با اين كه دانشمندان زيادي در عصر آن حضرت وجود داشته اند.
و عجيب اين است كه شاگردان آن حضرت از او مطالبه ي مدرك نمي كرده اند. تنها [گاهي] خود آن حضرت سخنان خود را منسوب به جد خود رسول خدا صلي الله عليه و آله مي نموده است. اين نكته بسيار قابل توجه است كه هدف مدرسه ي امام صادق عليه السلام با آن همه شاگردان فراوان اين نبوده كه براي خود و يا براي شاگردان خود عنوان و شهرت و نام و نشاني به دست آيد، بلكه هدف شاگردان آن حضرت جز خدمت به دين و شريعت اسلامي نبوده و آنان علم و دانش را براي ارزش ذاتي آن تحصيل مي كرده اند. و اگر از بين آنان كسي روشي جز اين روش را مي پيموده امام عليه السلام او را از حوزه ي درس خود طرد نموده است. و بسيار بوده اند كساني كه به علت مقاصد شوم و فاسدي كه داشته اند امام عليه السلام آنان را از خود دور نموده و يا به آنان لعنت كرده است.
مي توان گفت: امام عليه السلام قبل از بيان علوم و معارف اسلامي شاگردان خود را نسبت به اهداف صحيح و نيت هاي پاك موعظه مي نموده و يا با سخنان خويش افراد غير شايسته را از اطراف خود دور مي نموده است.
[ صفحه 156]
پاورقي
[1] تهذيب الأسماء و اللغات؛ ينابيع المودة.
[2] مطالب السؤال.
[3] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد ج 1 / 6.
سخنان امام صادق درباره ي حقوق برادران ديني
هر مسلماني در برابر برادران ديني خود حقوق و وظايف فراواني دارد كه قابل شمارش نيست و ما نيز در صدد بيان همه ي آن حقوق نيستيم؛ تنها يكي از احاديث مربوط به حقوق مسلمانان را نسبت به يكديگر بيان مي كنيم. و توجه به همين يك حديث براي عمل كردن به چنين حقوقي كافي است.
امام صادق عليه السلام به معلي بن خنيس مي فرمايد: «هر مسلماني بر برادر خود هفت حق [لازم] دارد و آسان ترين آنها اين است كه آنچه را براي خود دوست داري براي او نيز دوست بداري و آنچه را كه براي خود دوست نداري براي او نيز دوست نداشته باشي و حق دوم اين است كه از به خشم آوردن او بپرهيزي و آنچه را موجب خشنودي اوست فراهم كني و امر او را اطاعت نمايي، و حق سوم اين كه با جان و مال و زبان و دست و پاي خود او را ياري نمايي، و حق چهارم اين است كه چشم او و راهنماي او و آيينه ي او باشي، و حق پنجم اين كه تو سير نباشي و او گرسنه و تو سيراب نباشي و او تشنه و تو پوشيده نباشي و او برهنه باشد، و حق ششم اين كه اگر تو خادمي داري و او ندارد، خادم خود را بفرستي تا لباس او را بشويد و غذاي او را طبخ كند و بستر او را آماده نمايد، و حق هفتم اين كه به سوگند و قسم او احترام بگذاري و دعوت او را اجابت نمايي اگر مريض بود از او عبادت نماي و اگر از دنيا رفت او را تشييع نمايي و اگر حاجت و نيازي داشت در انجام
[ صفحه 369]
آن بكوشي و مگذاري كه ناچار به سؤال و درخواست از تو بشود، اگر اين حقوق را نسبت به او رعايت كني، ولايت و ارتباط برادري خود را با او متصل نموده اي و برادري او را نيز با خود متصل و محكم نموده اي». [1] .
مؤلف گويد: بعيد است كه ما بتوانيم به تمام اين حقوق عمل كنيم و اگر هم بر انجام آن قادر شويم؛ باز موفقيت انجام چنين حقوقي بسيار مشكل است، زيرا نفس اماره و حب نفس و بزرگي و تكبر، اجازه ي درك اين فضايل را به ما نمي دهد. چه رسد به اين كه موفق به انجام آنها بشويم. [2] .
پاورقي
[1] وسائل ج 8 / 544.
[2] مترجم گويد: تفصيل اين حقوق در رسالة الحقوق حضرت سجاد عليه السلام بيان شده است.