بازگشت

جانشينان امام صادق


ابوأيوب نحوي مي گويد: نيمه هاي شب، منصور دوانيقي مرا طلبيد؛ به حضورش رفتم؛ ديدم روي صندلي نشسته، در كنارش شمعي روشن است و نامه يي در دست دارد. سلام كردم. او به جاي جواب سلام، نامه را به سوي من انداخت و در همان حال گريست. سپس به من گفت: اين نامه ي محمد بن سليمان (والي مدينه) است در آن نوشته: جعفر بن محمد (امام صادق عليه السلام) وفات كرده است.



[ صفحه 72]



سپس سه بار گفت: انا لله و انا اليه راجعون كجا مانند جعفر! يافت مي شود؟ سپس به من گفت: براي محمد بن سليمان بنويس: اگر او (جعفر بن محمد عليه السلام) به شخص معيني وصيت كرده، او را احضار كند و گردنش را بزند!

پس از چند روز، جواب نامه ي منصور اين چنين آمد: وي (جعفر بن محمد عليه السلام به پنج نفر وصيت نموده، آنان عبارت اند از: ابوجعفر منصور (منصور دوانيقي) محمد بن سليمان (والي مدينه) عبدالله و موسي (دو پسرانش) و حميده (مادر كاظم عليه السلام) .

منصور دوانيقي پس از اطلاع از اسامي مزبور گفت: راهي به كشتن اينان نيست! [1] .



[ صفحه 75]




پاورقي

[1] اصول كافي.


حرف (ق)


قبض قَبضَة، 25، 20؛ 26، 62؛ 76، 21.

قبل قِبْلَة، 2، 125.

قدر قَدَر، 13، 39؛ 53، 32؛ قُدْرَة، 12، 19؛ 12، 100؛ 15، 28؛ 16، 125؛ 18، 18؛ 24، 35؛ 50، 7؛ 51، 55؛ 57، 3؛ 112، 3؛ قادِر، 50، 7؛ مَقْدور، 53، 32.

قدس قُدْس، 1، 2؛ 28، 29؛ قُدّوس، 59، 23؛ تقديس، 2، 32.

قدم قَديم، 16، 96؛ عناية القديمة، 7، 120؛ 51، 55.

قرء قُرآن، 15، 87؛ 20، 3؛ 41، 44؛ 59، 23.

قرب قُرب، 3، 68؛ 3، 92؛ 6، 122؛ 42، 23؛ 53، 532، 8؛ 83، 27؛ قُرْبَة، 5، 35؛ 52، 1؛ 53، 3؛ قَريب، 53، 11؛ 93، 9؛ اِقْتراب، 52، 1؛ 90، 15؛ مُقَرَّب، 19، 52؛ 28، 9.

قصد قَصْد، 4، 64، مُقْتَصِد، 35، 32.

قضي قَضاء، 1، 2؛ 8، 44؛ 12، 67؛ 12، 92.

قطع قَطيعَة، 14، 35؛ 21، 83؛ 43، 68؛ اِنْقِطاع، 53، 1؛ مُنْقَطِع، 49، 13.

قلب قَلْب، قُلوب، 2، 125؛ 2، 128؛ 3، 79؛ 3، 97؛ 3، 102؛ 6، 59؛ 6، 79؛ 6، 153؛ 7، 143؛ 8، 24؛ 9، 111؛ 12، 30؛ 12، 94؛ 13، 9؛ 14، 1؛ 14، 32؛ 14، 52؛ 16، 12؛ 17، 105؛ 18، 17؛ 19، 23؛ 19، 52؛ 20، 82؛ 20، 121؛ 22، 34؛ 24، 30؛ 24، 35؛ 24، 39؛ 24، 63؛ 25، 61؛ 27، 34؛ 27، 61؛ 27، 88؛ 28، 10؛ 28، 22؛ 28، 35؛ 33، 35؛ 35، 32؛ 37، 103؛ 43، 68؛ 46، 9؛ 50، 7؛ 52، 1؛ 53، 8؛ 53، 10؛ 53، 44؛ 55، 11؛ 61، 5؛ 73، 20؛ 104، 6؛ 108، 1؛ 112، 2.

قنط قُنوط، 24، 35.

قنع قَناعَة، 3، 18؛ قُنوع، 38، 35.

قوم مقام، 2، 125؛ 3، 68؛ 7، 143؛ 7، 160؛ 16، 97؛ 17، 1؛ 20، 11؛ 20، 27؛ 35، 32؛ 37، 164؛ قيام الحَقّ، 3، 1؛ 18، 14؛ قائِم مَعَ الله، 24، 35؛ اِقامَة (تَوليَة ـ)، 7، 196؛ مُقيم، 2، 128؛ اِستِقامَة، 3، 159؛ 24، 35؛ 46، 13.

قوي قُوَّة، 9، 25؛ 13، 39؛ 17، 80؛ اَقوياء، 56، 73.


و من كلام له: يأمر اصحابه بالتقية


اتقوا علي دينكم فاحجبوه بالتقية، فانه لا ايمان لمن لا تقية له.

انما انتم في الناس كالنحل في الطير، لو أن الطير تعلم ما في اجواف النحل ما بقي منها شي ء الا اكلته، و لو ان الناس علموا ما في اجوافكم انكم تحبونا أهل البيت لأكلوكم بألسنتهم و لنحلوكم [1] في السر و العلانية. رحم الله عبدا منكم كان علي ولايتنا.

و قال عليه السلام: اياكم ان تعملوا عملا يعيرونا به، فان ولد السوء يعير والده بعمله، كونوا لمن انقطعتم اليه زينا و لا تكونوا عليه شينا، صلوا عشائركم و عودوا مرضاهم و اشهدوا جنائزهم و لا يسبقونكم الي شي ء من الخير فأنتم اولي به منهم. و الله ما عبد الله بشي ء احب اليه من الخب ء. قيل له: و ما الخب ء؟ قال: التقية [2] .



[ صفحه 49]




پاورقي

[1] نحله القول كمنعه: نسبه اليه. و نحل فلانا: سابه. و في بعض النسخ «نجلوكم» بالجيم. و في القاموس نجل فلانا: ضربه بمقدم رجله، و تناجلوا تنازعوا.

[2] الخباء: الاخفاء و الستر.


تذكري به بهره گيران از سلسله اهل منبر


اين مطالب كه گفته شد، وظيفه مرثيه خوانان و اهل منبر بود، و اما تكليف ديگران كه از اين سلسله جليله بهره مند مي گردند و به فيوضات بي حد مي رسند، چه بر پا كنندگان مجالس، و چه غير ايشان، از حاضرين و مستمعين، اعانت و احسان و رعايت حقوق و احترام ايشان است؛ و البته بايد آنان را گرامي بشمارند، و آن چه به ايشان محبت كنند، هرگز اداء حق آنان را نكرده اند؛ و آن مقدار كه به عنوان حق الزحمه مي دهند، با يك تار جامه بهشتي



[ صفحه 132]



كه به هزارها از آن، به توسط آن مرثيه خوان و گوينده، رسيده اند، برابري نمي كند، چنانچه سيره ائمه (ع) با اين گروه چنين بوده:

حضرت زين العابدين (ع) در مقابل قصيده اي كه فرزدق در مدح آن بزرگوار خواند، دوازده هزار درهم عنايت فرمود. [1] و در روايتي وارد شده كه به مقدار مخارج چهل سال به فرزدق مرحمت كرده و فرمود: اگر مي دانستم بيشتر احتياج داشتي، بيشتر مي دادم. [2] .

امام صادق (ع) به اشجع سلمي چهارصد درهم، و يك انگشتري كه ده هزار درهم ارزش داشت، مرحمت فرمود. [3] و نيز عنايات امام به كميت شاعر در محلش ذكر شد.

ابن شهر آشوب، در مناقب روايت كرده كه روز نوروزي بود، منصور دوانيقي امام هفتم (ع) را امر كرد تا در مجلس تهنيت بنشيند، و مردم به جهت مبارك باد او بيايند و هدايا و تحف خود را نزد او بگذارند، و آن جناب آن ها را تصرف فرمايد. حضرت فرمود: من در اخباري كه از جدم رسول خدا (ص) وارد شده، تفتيش كردم ليكن چيزي از براي اين عيد نيافتم، و اين عيد سنت فارس بوده و اسلام آن را محو كرده و من نمي خواهم چيزي را كه اسلام محو كرده احيا كنم. منصور گفت: اين كار را به جهت سياست لشكر مي كنم، و شما را به خداوند عظيم سوگند مي دهم كه قبول كني و در مجلس بنشيني. پس حضرت (اجبارا) در مجلسش نشست، و امراء و اعيان لشكر به خدمتش شرفياب شدند، و او را تهينت مي گفتند و هدايا و تحف خود را از نظر مباركش مي گذرانيدند. منصور، خادمي را گماشته بود كه اموالي كه مي آورند ثتب كند. تا آنكه در پايان پير مردي وارد شد و عرض كرد: يا ابن رسول الله، من مرد فقيري مي باشم و مالي نداشتم كه از براي شما تحفه آورم، ليكن جدم سه بيت شعر در مصيبت جدت امام حسين (ع) گفته كه من آن را تحفه آورده ام، و آن سه بيت اين است:



عجبت لمصقول علاك فرنده

يوم الهياج و قد علاك غبار



و لا سهم نفذتك دون حرائر

يدعون جدك و الدموع غزار



الا تقضقضت السهام و عاقها

عن جسمك الاجلال و الاكبار [4] .





[ صفحه 133]



حضرت فرمود: هديه تو را قبول كردم، بنشين، بارك الله فيك. پس سر خود را به سوي خادم منصور بلند كرد و فرمود: برو نزد منصور، و او را خبر ده كه اين مقدار مال جمع شده، و بپرس كه آن ها را چه بايد كرد؟ خادم رفت و برگشت، و گفت: منصور مي گويد: تمام را به شما بخشيدم، در هر چه خواهي صرف كن. حضرت به آن پيرمرد فرمود: تمام اين اموال را بردار، من آنها را به تو بخشيدم. [5] .

هنگامي كه دعبل بن علي خزاعي بن محضر حضرت ثامن الحجج (ع) شرفياب شد و قصيده اي كه در مدح آن حضرت و مصائب اهل بيت (ع) بود، خواند، حضرت جبه و پول زيادي به او عطا فرمود. و به روايتي انگشتري عقيق و پيراهن خز سبزي كه هزار شب در هر شبي هزار ركعت نماز در آن به جا آورده، و هزار ختم قرآن در آن خوانده بود، به وي مرحمت فرمود. [6] .

حضرت سيد الشهداء (ع) به شخصي كه به يكي از فرزندانش سوره حمد را تعليم داده بود، هزار اشرفي، و هزار جامه عطا كرد، و دهان معلم را پر از مرواريد نمود، و مي فرمود: كجا وفا مي كند اين عطاي من به عطاي او. [7] .

عربي بر در خانه حضرت سيدالشهداء (ع) آمد و گفت:



لن يخب اللان من رجاك و من

حرك من دون بابك الحلقة [8] .



حضرت چهار هزار درهم به او عطا نمود، و از او عذر خواست و فرمود: «خذها فاني اليك معتذر». [9] .

ما در ذيل حالات كميت نگاشته ايم كه خاندان عصمت و طهارت (ع) با او چگونه رفتار كردند، و در مقابل قصيده ميميه وي، چه مقدار بخش و عطا فرمودند، و در عين حال از او عذر خواستند. و اگر بخواهيم از اين رديف قضايا و روايات نقل كنيم، به درازا خواهد كشيد، و اين فقط براي تذكر به بعضي از صاحبان مجالس عزاداري سيدالشهداء (ع) است كه در ايامي كه اقامه مجلس تعزيه مي كنند، چه اندازه به سلسله جليل اهل ذكر توهين و



[ صفحه 134]



تخفيف نموده، و مي پندارند كه در ازاي آن وجه جزئي، جان روضه خوان را خريده و طوق عبوديت بر گردن او افكنده اند و چه بسيار امر و نهي مي كنند، و انتظار دعا و تعريف از هر كس و ناكسي كه به مجلسشان حاضر شده و شركت مي كند را، دارند، و گاهي تقاضاي مدح و تجليل از ستمگران و فجار را دارند؛ و توقعات بي مورد. و به راستي بعضي از مجالس آلودگي هايي دارد كه با اين حرف ها و اندرزها اصلاح شدني نيست. «و هل يصلح العطار ما افسد الدهر و لكن للعالم ان يظهر علمه نبهناالله و اياهم من رقدة الغفلة و السلام علي من تبع الهدي».


پاورقي

[1] بحارالانوار ج 46، ص 127.

[2] بحارالانوار ج 46، ص 141.

[3] سفينة البحار، ج 1، ص 610.

[4] در شگفتم از آن شمشير تيز شده و صيقلي كه بر سرت فرود آمد، در روز جنگ، در حالي كه تو در غبار پوشيده شده بودي - و تيرهايي كه بر بدن مقدست به خاطر پاسداري از حريم جدت رسيد، آن گاه كه آزاد زنان شديدا مي گريستند و پيامبر را صدا مي زدند - چرا اين تيرها شكسته و بي اثر نشدند، بر جسم پاكت، براي تعظيم و بزرگداشت آن؟.

[5] مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، جزء 7، باب 2، ص 379 - بحارالانوار، ج 48، ص 108.

[6] بحارالانوار، ج 49، ص 239،و ص 245.

[7] بحارالانوار، ج 44، ص 191.

[8] تاكنون نااميد نگرديده، آن كس كه به اميدي حلقه در خانه ات را كوبيده است - تا آخر اشعار.

[9] بحارالانوار، ج 44، ص 190.


الإمام وهشام بن عبدالملك


في هذا الجو المشحون بتزاحم الإرادات وحدوث تمرّد علي الحكومة هنا وهناك، خصوصاً بعد ثورة زيد (رحمه الله) والإمام الصادق (عليه السلام) مشغول بترتيب أوضاعه الرساليّة، والتهم تثار ضدّ الشيعة تارة بالخروج علي السلطان واُخري بالزندقة وجواز سبّ الخلفاء، يدخل هشام إلي المدينة ويستقبله بنو العباس بالشكوي علي الإمام الصادق (عليه السلام) بأنه أخذ تركات ماهر الخصي دوننا. هنا يخطب أبو عبد الله الصادق(عليه السلام) فيقول: كان أبوكم طليقنا وعتيقنا وأسلم كارهاً تحت سيوفنا، لم يهاجر إلي الله ورسوله هجرة قط فقطع الله ولايته منّا بقوله: (والَّذين آمنوا ولم



[ صفحه 80]



يهاجروا مالكم من ولايتهم من شيء) [1] ثم قال: هذا مولي لنا مات فحُزنا تراثه، إذ كان مولانا، ولأنّا ولد رسول الله (7) واُمّنا فاطمة أحرزت ميراثه [2] .

وبعد موت هشام بن عبد الملك تولي الخلافة الوليد بن يزيد سنة (125 هـ) وكان يسمي بالفاسق إذلم يكن في بني اُمية أكثر إدماناً للشراب والسماع ولا أشد مجوناً وتهتكاً واستخفافاً بأمر الاُمّة منه، حتَّي إنه واقع جارية له وهو سكران وجاءه المؤذّنون يؤذنونه بالصلاة فحلف أن لا يصلي إلاَّ هي، فلبست ثيابه، وصلّت بالمسلمين وهي جنب وسكرانة.

وكان قد اصطنع بِركة من الخمر، فكان إذا طرب ألقَي نفسه فيها وكان يشرب منها حتَّي يبين النقص في أطرافها [3] .

ومما كان من فسقه أنه نكح أمهات أولاد أبيه، وتفاءل يوماً بالمصحف الكريم فخرجت الآية: (واستفتحوا وخاب كل جبار عنيد) فمزّق المصحف وأنشأ يقول:



إذا ما جئت ربّك يوم حشر

فقل يا ربّ مزّقني الوليد [4] .



وقد تمادي في الغيّ حتّي قال له هشام: ويحك والله ما أدري أعلي دين الاسلام أنتَ أم لا؟!



[ صفحه 81]




پاورقي

[1] الانفال: 8 / 72.

[2] المناقب لأبن شهر آشوب: 1 / 224، وبحار الأنوار: 47 / 176 ح22.

[3] حياة الحيوان: 1 / 72.

[4] مروج الذهب: 3 / 216.


كنيته


و يكني: أباعبدالله، و أبااسماعيل، و أبااسحاق. و لكن الكنية الأولي هي اشهر كناه (عليه السلام) و أكثرها ورودا في الروايات و الأحاديث.

و لعل ذكر الامام بغير كنيته الشمهورة كان بدافع التقية، لأن الظروف الصعبة التي مرت في فترة من حياة الامام الصادق (عليه السلام) ما كانت تسمح بالتصريح باسمه و كنيته المشهورة، و لهذا كان بعض الشيعة يستعمل بعض الكني غير المشهورة، رعاية للظروف.


امام صادق با طبيب مخصوص منصور كه هندي بود


امام عليه السلام روزي بر منصور وارد شد در حالي كه طبيب مخصوص منصور هم در نزد او بود و كتاب طبي را بر او مي خواند و امام عليه السلام گوش مي داد تا هندي مطلب را تمام كرد و به امام عليه السلام گفت ميل داريد از اين مطالب كه مي دانم به شما بگويم امام عليه السلام فرمود نه من بهتر از اينها را دارم هندي پرسيد آنها چيست



[ صفحه 187]



امام عليه السلام فرمود ما گرمي را به سردي و سردي را به گرمي و تر را به خشك و خشك را به تر معالجه مي كنيم و در عين حال به اميد خدا هستيم و به آنچه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرموده است عمل مي كنيم و او فرموده است (المعدة بيت الداء و الحمية هي الدواء) يعني معده خانه ي درد و پرهيز دواي آنست -

و بدان كه بدنم را به آنچه عادت داده ام باقي نگاه مي دارم

هندي طبيب در جواب امام عليه السلام عرض كرد طب غير از اينها نيست

سپس امام عليه السلام به او فرمود از تو چيزي مي پرسم هندي عرض كرد بپرسيد امام عليه السلام از او پرسيد چرا در سر انسان شصت استخوان ريز دارد و چرا موي سر انسان روي سر او بيرون مي آيد و چرا پيشاني خالي از مو شده و چرا در پيشاني خطوط و شيارهائي هست و چرا روي چشم ابرو قرار داده شده و چرا چشم انسان شبيه به بادام است و چرا بيني بين دو چشم است و چرا لوله هاي بيني رو به پائين است و چرا لب و شارب انساني روي دهان است و چرا دندانهاي جلو تيز و دندانهاي آسيا پهن است و چرا كفهاي انسان مو ندارد و چرا ناخن و موي انسان حيات ندارد و چرا قلب انساني مثل دانه ي صنوبر است و چرا ريه انسان دو قطعه است و حركت آن در جاي خود مي باشد و چرا كبد انسان محدب است و چرا كليه ي انسان مثل دانه ي لوبيا است و چرا قدمهاي انساني به آن شكل و باريك است و چرا و چرا گوش هندي به بيانات امام عليه السلام بود و هر سؤالي را كه امام مي فرمود او مي گفت نمي دانم امام مي فرمود من مي دانم هندي خواهش كرد علل آنها را به او بگويد

امام عليه السلام فرمود در سر شصت استخوان ريز هست به اين جهت كه يك چيز مجوف اگر بين قطعات آن فاصله نباشد به زودي مي شكند و اگر



[ صفحه 188]



براي آن فاصله هائي قرار دهند و تقسيماتي داشته باشد ديرتر از بين مي رود و شكستگي پيدا نمي كند و موي سر به آن جهت بالاي سر است كه بخار و چربيها از مغز خارج شود و سردي و گرمي را از سر خارج كند و آنكه پيشاني از مو خالي است به آن جهت است كه نور را به مخزن نور چشم برساند و خطوط و شيارهاي پيشاني براي آن است تا عرقي كه از سر مي ريزد به قدري در خود نگاه دارد و به چشم نريزد تا فرصت پاك كردن آن به انسان دست دهد و اين شيارها مثل نهرهائي است كه آب را در خود نگاه مي دارد و ابروان را روي چشم قرار داده است تا نور به قدر كفايت به چشم برسد اي هندي مگر نمي بيني كه انسان در نور زياد دست خود را به پيشاني مي گيرد تا بيش از حد كفايت نور به چشم او نرسد و چشم را آزار ندهد و بودن بيني در بين دو چشم براي تقسيم نور است تا اين استوانه نور را تقسيم كند و چشم انسان از آن جهت (لوزي يا شبيه به آنست) كه آب و دوا در آن نمانند و كثافات از آن بيرون آيد و اگر بنا بود چهارگوش يا گرد باشد آب و دوا را در خود نگاه مي داشت و مشكلاتي ايجاد مي كرد و همچنين سوراخهاي بيني را به طرف پائين قرار داد تا كثافات و مواد زايد از مغز و سر به طرف پائين سرازير شود و بوها را استشمام كند و اگر به طرف بالا بود چنين خاصيتي نداشت و لب را روي دهان قرار داد تا مانعي ايجاد كند و كثافات بيني به دهان نرود و غذاي انساني را آلوده نسازد و دندانهاي آسيا براي خورد كردن غذا و خمير كردن آن است و دندانهاي انياب به منزله ي ستونهائي است كه ساير دندانها را نگاه مي دارد و هم چنين ساير دندانها به شكلي ساخته شده است كه مطابق مصلحت بدن است و اگر ناخن و موي انساني حيات داشت كم كردن و چيدن آنها موجب درد والم بود و قلب انسان مثل دانه ي صنوبري



[ صفحه 189]



است كه آن را وارونه گذارده باشند و سر آن را باريك ساخت تا در ريه داخل شود و در آنجا خنك گردد و از حرارت آن دماغ انساني صدمه نبيند و حرارت بيش از اندازه توليد نكند و ريه ي انساني را دو قطعه ساخت تا قلب را بين خود نگاه داشته و كبد را محدب ساخت تا به معده فشار بياورد و خود را روي معده بيندازد و تا معده هم به اعمال خود موفق شده و بخارات آن خارج گردد و كليه را مثل دانه ي لوبيا ساخت زيرا مصب مني است و بايد قطرات آن به سرعت از آن بگذرد و اگر چهارگوش بود قطرات آب در آن مي ماند تا قطره ي بعدي بر آن بريزد و آن وقت در خروج آن لذتي حاصل نمي شد و جهشي نداشت و مني از فقرات پشت انساني مي آيد و بر كليه مي ريزد و كليه باز و بسته (منقبض و منبسط) مي گردد و آن را با فشار به مثانه مي برد و مثل تيري كه از كمان رها شود مي باشد و براي سهولت راه رفتن و سبك شدن جسم بر روي پا آن را به اين شكل آفريد - اگر سنگ آسيائي به پهنا بر زمين افتاده باشد يك مرد قوي به زحمت آن را برمي دارد ولي اگر بر لبه ي آن قرار دهيد يك كودك مي تواند آن را حركت دهد

پس از اين توضيحات طبيب هندي از امام عليه السلام پرسيد اين مطالب را از كجا ياد گرفته ايد؟ امام عليه السلام فرمود از پدران خود و از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.

هند، با تصديق آنچه امام فرمود گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و عبده و انك اعلم اهل زمانك» شهادت مي دهم كه خدائي نيست جز خداي يكتا و شهادت مي دهم كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم رسول خدا و بنده ي او است و شهادت مي دهم كه تو داناترين مردم زمان خود هستي



[ صفحه 190]




الامامة


الإسلام دين و دولة. فالدولة تكفل لمبادئ الإسلام التطبيق، و الانتشار، و انتفاع الجماعة و الأفراد به. و بالدين عزة الفرد و الجماعة، و رسوخ أركان الدولة. و الدين للدولة روح للجسد. و هو للفرد دم نقي يجري في عروقه أو هواء صحي يتنفسه. و لا حياة إلا بالدم و التنفس. و كان من آيات الإعجاز الإسلامي أن يبلغ المسلمون الذروة أفرادا أو دولا أو مجتمعات في عصر، أو في أشهر، بل في ساعات، بمجرد إخلاصهم في التمسك بالإسلام.

لقد بلغوا ما يدعو اليه السلام في «خلافة» أبي بكر و عمر، و السنين الستة الأولي من «خلافة» عثمان، و في أقل من ثلاثين شهرا في «خلافة» عمر بن عبدالعزيز. و الخلافة الراشدة قيادة مسددة.

و لقد بلغ المحاربون مبالغهم، في يوم واحد، هو العاشر من رمضان سنة 1393، إذ كانوا يقتحمون حصون اسرائيل و هم يهتفون: الله أكبر: الله أكبر.

و الإمامة - أو الخلافة - قد تكون خلافة عن النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) في تبليغ الأمور الدينية أو في الولاية السياسية أو فيهما جمعيا . و هي عند الشيعة دينية و سياسية محصورة في أهل البيت (عليهم السلام). لكنها عند جمهور أهل السنة تجوز لأي قرشي عادل، يختاره المسلمون بشوري صحيحة، و بيعة عامة. و لا تبقي الخلافة إلا ما بقي الخليفة قائما بالعدل، فإذا انحرف لم تبق خلافة نبوية بل استحالت سلطة زمنية .

و الشافعية و المالكية و الحنابلة يرون القرشي العادل إذا تغلب، فبايعه المسلمون بيعة صحيحة راضين مرضيين، تكون البيعة له صحيحة، و ان تأخرت عن الولاية التي



[ صفحه 237]



نالها بالغلبة. أما الحنفية فيشترطون سبق البيعة ضمانا للحرية و كفالة للمشورة.

و الشيعة الامامية يرون الإمامة ثابتة لاثني عشر إماما بذواتهم لا بالبيعة لهم، و لكن بالوصية اليهم؛ و هم علي و بقية الاثني عشر (عليهم السلام)، و الله يعلن الإمامة لمن قبله فيوصي السلف للخلف. و ليست بيعة الجماعة لهم إلا إعلان رضا المسلمين بهم، و لا ترشيحهم أو اختيارهم.

و الشيعة الامامية يرون «واجبا علي الله تعالي» أن ينصب إماما للناس لطفا منه بعباده. و أهل السنة يرون نصب الامام «واجبا علي الناس».

أما الخوارج فلا يرون واجبا نصب الامام، بل يرونه «جائزا»، إلا اذا قامت الحاجة اليه فيجب. و هم كالمعتزلة يرون أن الخلافة يصلح لها أصلح رجل في الأمة عربيا أو غير عربي، و يرون أنها تكون بانتخاب حر، و يؤثرون ان ينتخب غير قرشي، لتيسر اقصائه ان أخطأ.

يقول الامام الصادق (عليه السلام):

«لا يموت الامام حتي يعلم من يكون من بعده فيوصي له».

«أترون الموصي منا يوصي الي من يريد؟ لا و الله. و لكن عهد من الله و رسوله لرجل فرجل، حتي ينتهي الأمر الي صاحبه».

و يقول لتلميذ له:

«يا أبامحمد ان الله افترض علي امة محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) خمس فرائض؛ الصلاة و الزكاة و الصيام و الحج و ولايتنا. فرخص لهم في أشياء من الفرائض الأربعة، و لم يرخص لأحد من المسلمين في ترك ولايتنا. لا و الله ما فيها رخصة. و قال النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) «من مات و عليه إمام مات ميتة جاهلية». عليكم الطاعة فقد رأيتم أصحاب علي.

و من توفيق الامام جعفر، و أبنائه (عليهم السلام)، أنهم لم يطلبوا لأنفسهم خلافة دنيوية. و بهذا يتميز تاريخ الشيعة الامامية من الشيعة الاسماعيلية، التي ستظهر بعد موت الامام بوقت طويل... و التي كان من أهدافها ولاية السلطة، و إقامة الدول.



[ صفحه 238]



قال سليمان بن خالد للامام الصادق (عليه السلام): إن الزيدية قوم عرفوا و خرجوا و شهدهم الناس، و ما علي الأرض محمدي أحب اليهم منك. فان أردت أن تدنيهم و تقربهم منك فافعل. فأجاب (عليه السلام): «ان كان هؤلاء السفهاء يريدون أن يصدونا عن علمنا الي جهلهم، فلا مرحبا بهم، و ان كانوا يسمعون قولنا و ينظرون أمرنا، فلا بأس».

و مع أن «مؤمن الطاق» - تلميذ الامام الصادق (عليه السلام) - ثبط زيدا عن الخروج، «فالصدوق» يروي عن الامام «الكاظم عليه السلام» قول أبيه: «رحم الله عمي زيدا. إنه دعا الي الرضا من آل محمد. ولو ظفر لوفي».

فزيد لم يدع لنفسه، لأن الامامة كانت للباقر (عليه السلام). و انما كان خروجه تجديدا للاستشهاد عندما تدعو دواعيه.

يقول الصادق (عليه السلام): «مضي و الله عمي زيد و أصحابه شهداء علي مثل ما مضي عليه الحسين بن علي بن أبي طالب و أصحابه» - بل هو يعلن الاستعداد للاستشهاد، ويراه واجبا من واجبات أهل البيت عامة، و الأئمة خاصة. و أبوبصير يروي عنه قوله «ان الله تعالي أعفي نبيكم أن يلقي من أمته ما لقيت الأنبياء من أممها. جعل ذلك علينا».

و الشيعة مجمعون أن عليا (عليه السلام) أولي بالخلافة - من أبي بكر و من عمر و من عثمان - لكن عليا سما عن أن يترك في الأمة صدعا يوم بايع لأبي بكر، و قبل استخلاف أبي بكر لعمر، و بايع لعثمان مع المسلمين.

و تسبيب البيعة بأنها كانت لرأب الصدع فيه تسليم بأن ولاية شؤون الدولة يمكن أن تنفصل عن الخلافة الدينية. فلو كانت غير ذلك لما سلم علي (عليه السلام) في أمر يخالف الدين. و طالما صارح الخلفاء الثلاثة برأيه الشجاع، و أجمعوا دائما علي تقديره، و نزلوا عنده - و سيبقي له في ضمير التاريخ و صحفه أنه دخل في إجماع المسلمين. فذلك درس لهم - من دروسه التي لا تكاد تحصي - ليعتصموا بحبل الله جميعا و لا يتفرقوا.

و الذين يقولون - من أي فريق - انا عليا (عليه السلام) بايع «مرغما» يتأولون. فعلي أعلي



[ صفحه 239]



صوتا و مكانا من أن يرغم، أو لا يعلن رأيه، مواجهة. و لما بايع عمر لأبي بكر يوم السقيفة، كان يومئذ - كعلي يوم بايع - يرأب الصدع بين المهاجرين و الأنصار، و هم بين أظهرهم. و لما جعل عمر الخلافة شوري في الستة بعده، كان مسؤولا عن المسلمين، كما كان أبوبكر يوم استخلفه. و علي (عليه السلام) في طليعة المسؤولين، و كمثله الأئمة من بعده.

و الذين ينسبون الي الشيعة ما صنعه أو فهمه الدهماء منهم من قدح في أبي بكر أو في عمر ظالمون. و من الشيعة مفكرون يعلنون أن من تعود البعض من الشيعة أن يلعنوه في احتفالات مآتم عاشوراء - و قد ظهرت بعد موت الامام جعفر الصادق (عليه السلام) بقرن، في عهد دولة بني بويه - هو عمر بن سعد قائد الجيش الذي قتل الحسين (عليه السلام).

جاء في كتاب الاستاذ أحمد مغنية عن الامام جعفر الصادق (عليه السلام): «و قد حورب المذهب الجعفري في عهد العثمانيين و الاتراك... كما أن المفرقين أنفسهم و جدوا في اتفاق الاسمين: عمر بن الخطاب و عمر بن سعد قاتل الحسين، ميدانا واسعا يتسابقون فيه في تشويه الحقائق... يعرف الناس جمعيهم ان الشيعة يعنون عناية تامة في المآتم الحسينية التي تقام أيام عاشوراء و غير عاشوراء من أيام السنة... و الحسين هو موضوع تلك المآتم... و كان طبيعيا أن يكون لعنة اللعنات عمر بن سعد. و من من المسلمين و غير المسلمين لا يلعن عمر بن سعد قاتل ابن بنت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)؟... لا أنكر وجود أفراد - بالأمس - سواد الشيعة و بسطائهم لا يفرقون بين هذين الاسمين بل لا يعرفون أن في دنيا التاريخ الاسلامي عمرين تقيا و شقيا... و ساعد علي بعد الشقة و توسيع نطاق الفتنة شيوخ جهلة مرتزقة أئمة من كلتا الطائفتين السنية و الشيعية...».

و أيا كانت الجهالة أو العصبية فهي بلاء ابتليت من الأمة يتفجر بذاء و خصومات في المناسبات - و فيما كان يقع بين مذاهب أهل السنة مشابه منها - و المؤكد أن أئمة



[ صفحه 240]



المذاهب منها براء. و أن الجيل الذي تعلم عليهم بري ء من التعصب أو الافتراء. و أن العلماء الصدق بعيدون عن متابعة السواد و البسطاء. [1] .

و فقه المذهب غزير في الإمام مذ فتق الكلام فيها التلاميذ في حياة الامام و بعدها. مستندين الي أحاديث النبي (عليه السلام)، وردت في كتبهم و في كتب أهل السنة ذاتها - و يرتبون عليها نظرية الإمامة. أما أهل السنة فلهم في شأن هذه الأحاديث و جهات نظر أخري حول السند و حول المعني اللازم.

اليك «بعض» الأحاديث:

يقول عليه الصلاة والسلام: «يا أيها الناس. اني تركت فيكم ما إن أخذتم به لن تضلوا... كتاب الله، و عترتي: أهل بيتي» [2] و يقول: «إني تركت فيكم ما إن تمسكتم به لن تضلوا بعدي: كتاب الله حبل ممدود من السماء و عترتي أهل بيتي. و لن يفترقا حتي يردا علي الحوض. فانظروا كيف تخلفوني فيهما» [3] و يقول: «إني تارك فيكم خليفتين كتاب الله... و عترتي أهل بيتي» [4] و يقول: «اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله عزوجل و عترتي... فانظروا كيف تخلفوني فيهما» [5] أو: «إني تارك فيكم الثقلين كتاب



[ صفحه 241]



الله و أهل بيتي. و انهما لن يفترقا» [6] - ذلك أنه لما رجع عليه الصلاة و السلام من حجة الوداع نزل بغدير خم يوم 18 ذي الحجة في السنة العاشرة - و الشيعة تعتبره عيدا يسمي عيد الغدير - و كان قد نزل عليه الوحي: «يا أيها الرسول بلغ ما أنزل اليك من ربك. و ان لم تفعل فما بلغت رسالته. و الله يعصمك من الناس»، فأمر بدوحات فقممن فقال: «كأني دعيت فأجبت. اني قد تركت فيكم الثقلين، أحدهما أكبر من الآخر، كتاب الله تعالي و عترتي. فانظروا كيف تخلفوني فيهما فإنهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض...» ثم قال: «إن الله عزوجل مولاي. و أنا مولي كل مؤمن». ثم أخذ بيد علي و قال: «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه». [7] .

و ابن حجر في صواعقه يقرر أن لهذا الحديث طرقا كثيرة وردت عن نيف و عشرين صحابيا مع اختلاف في المكان أهو غدير خم أم الطائف أم المدينة. أما طرقه عن أهل البيت فنحو ثمانين طريقا.

و في علي قوله (صلي الله عليه و آله و سلم): «من أحب أن يحيا حياتي و يموت ميتتي و يدخل الجنة التي و عدني ربي فليوال عليا و ذريته من بعده. فانهم لن يخرجوكم من باب هدي و لن يدخلوكم في باب ضلالة». [8] .

و في أهل البيت قوله صلي الله عليه و آله و سلم: «ألا إن مثل أهل بيتي فيكم مثل سفينة نوح. من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق. و إنما مثل أهل بيتي فيكم مثل باب حطة في بني إسرائيل. من دخله غفر له» [9] و قوله (عليه السلام): «النجوم أمان لأهل الأرض من الغرق و أهل بيتي أمان لأهل الأرض من الاختلاف». [10] .



[ صفحه 242]



و الشيعة مؤمنون بأنه لا ينقض حجة هذه الأحاديث علي منزلة أهل البيت و مكانة علي، تأويلها من بعض أهل السنة أو التشكيك فيها من البعض الآخر.

و الآخرون يرونها سندا صحيحا في تكريم علي (عليه السلام) و لا يرونها سندا في الإمامة بالمعني الذي يريده الشيعة.

و لقد كان الصحابة يجلون عليا (عليه السلام) كل الإجلال. و الكثرة منهم لا تسلم له بأولوية الخلافة علي سابقيه من الخلفاء. ثم جاء جيل جديد أصبح فيه إنكار هذه الأولولة وسيلة للسلطة لتثبيت شرعيتها، بل طريقا الي أصحاب السلطة، يسلكه من يلتمسون المصلحة أو الجاه أو الراحة.

لكن الأمة بقيت علي حب علي و أبنائه (عليهم السلام). و كثرتها ككثرة الصحابة في إجلاله.

فالشافعي - أكبر عقل علمي - يضع حب أهل البيت بين فرائض الدين، و يذكر المسلمين بأن الصلاة علي أهل البيت (عليهم السلام) جزء من الصلاة لله.

يقول:



يا أهل بيت رسول الله حبكمو

فرض من الله في القرآن أنزله



كفاكمو من عظيم القدر أنكمو

من لم يصل عليكم لا صلاة له



و الامام أحمد يقول: «ما جاء لأحد من أصحاب رسول الله من الفضائل ما جاء لعلي» و تشيع أبوحنيفة محل إقرار أو إنكار، و هو القائل: «لو لا السنتان لهلك النعمان» قاصدا مدة دراسته علي الامام الصادق (عليه السلام). و مالك بن أنس من أنبه تلاميذ الأمام جعفر ذكرا. و الأربعة أئمة أهل السنة.

أخرج أحمد بن حنبل عن عائشة: «جاء رجل فوقع في علي و عمار عند عائشة. فقالت: أما علي فلست قائلة لك فيه شيئا. و أما عمار فإني سمعت رسول الله صلي الله عليه و سلم يقول فيه: «لا يخير بين أمرين إلا اختار أرشدهما».

و لقد كان عمار من أول حياته في الاسلام، حيث كان في آخر يوم في حياته في



[ صفحه 243]



الدنيا، مع علي، و في جنده، استشهد في صفين و هو في التسعين... قتلته الفئة الباغية عليه و علي علي معه.

و لقد أوصي [11] النبي لعلي أن يغسله صلي الله عليه و آله و سلم و يجهزه و يدفنه و يفي دينه و ينجز وعده، و يبرئ ذمته و يبين للناس ما اختلفوا فيه. و ما ذلك إلا لأن عليا منه و من أهل بيته حيث هو.

من هذه المكانة لعلي كان معه في صفين ثمانون من الصحابة الأحياء كلهم بدري، و هؤلاء من أهل الجنة.

أما معاوية فمعه الواهمون أو أهل الدنيا الذين يعدهم و يمنيهم، لتصير الأمور الي ما انتهت اليه في أيامه و ما بعد أيامه.

و أما الأمة فجعلت مكان معاوية من علي (عليه السلام)، مثلا سائرا في اللسان العربي: (و أين معاوية من علي).

يقول الأحنف بن قيس: دخلت علي معاوية فقدم الي الحار و البارد و الحلو و الحامض مما كثر تعجبي منه. ثم قدم لونا لم أعرف ما هو. فقلت: ما هذا؟ قال: هذا مصارين البط محشوة بالمخ... و قد قلي بدهن الفستق، و ذر عليه بالطبرزد! فبكيت. فقال ما يبكيك؟ قلت: ذكرت عليا (عليه السلام): بينا أنا عنده و حضر وقت الطعام و إفطاره (إذ كان صائما) و سألني المقام. فجي ء له بجراب مختوم. فقلت: ما في الجراب؟.



[ صفحه 244]



قال: سويق شعير. قلت: خفت عليه أن يؤخذ أو بخلت به؟

قال: لا، و لا أحدهما، و لكني خفت أن يلته الحسن و الحسين بسمن أو زيت. فقلت: محرم هو يا أميرالمؤمنين؟

قال: لا، و لكن يجب علي أئمة الحق أن يعتدوا أنفسهم من ضعفة الناس لئلا يطغي الفقير فقره.

فقال معاوية: ذكرت من لا ينكر فضله.

يري الشيعة أهل البيت (عليهم السلام) ثاني الثقلين و أولهما القرآن، و الثقل كل خطير نفيس. و هم عدل القرآن في الأمة، و خلفاء الرسول (صلي الله عليه و آله و سلم) في الحفاظ علي الشريعة. فللأئمة جميع ماله من المناصب ماعدا رتبة النبوة... ولديهم الكتب التي دون فيها علم النبوة، و فيهم ينحدر الهدي النبوي، و تنحصر الإمامة.

و أن الله سبحانه و تعالي يختار للنبوة من يشاء و يختار للامامة من يشاء، و يأمر نبيه بالنص عليه وتنصيبه للناس بعده للقيام بوظائفه، إلا أن الإمام لا يوحي اليه بل يتلقي الأحكام عن النبي مع تسديد السماء له، فهو مبلغ عن النبي، في حين ان النبي مبلغ عن الله جل شأنه.

و الإمامية يرون الإمام إنسانا من البشر، لكنه أفضل أهل زمانه، و لا تجوز عبادته، فهذا عمل من خداع إبليس. و ان من هذا شأنه يجب أن يكون معصوما من الخطأ. فالناقص لا يكمل غيره. و وجه الحاجة الي العصمة فيه و في النبي واحد؛ [12] و هو حفظ الأحكام عن الخطأ. و إذ كان ذلك كذلك، فما يرد عن الإمام سنة، سواء أكان رواية عن النبي أم كان رأيه لأنه نص. أما مالا لايرد عن الامام فهو محل للاجتهاد وفق القرآن و السنة و الإجماع و الدليل العقلي.



[ صفحه 245]



أما ولاية الحكم، فقد رأينا الإمام الصادق و آباءه (عليهم السلام) لم يطلبوها كما لم يطلبها الأئمة من بعده.

يقول الكاظم (عليه السلام) لهشام: «كما تركوا لكم الحكمة اتركوا لهم الدنيا». فما أحراهم أن يتركوا للملوك ما يتناحرون عليه.

و يعتبر الشيعة الاعتقاد بإمامة الأئمة الاثني عشر من أصول الدين عندهم. و انها «رديفة» التوحيد و النبوة، في حين لا يوافق أهل السنة علي ذلك. لا تكفر الشيعة أهل السنة في إنكارها هذا الأصل... و لا يكفر أهل السنة الشيعة باعتقادها في الامامة.

و انما يشتد الخلاف من جراء الغلو في الأئمة و نسبة أشياء اليهم يختلف في بعضها أهل السنة أنفسهم، كالرجعة، أو القدح في بعض الصحابة، كعمرو و معاوية و المغيرة. أو يختلف فيها الشيعة أنفسهم كولاية المفضول، و النص علي الامام بالاسم لا بالوصف... مما حدا بالأضداد و الأشياع الي تبادل أزمة الثقة. أما الفقهاء فأدخلوا خلافاتهم في إطار ما يختلف فيه المجتهدون. و أما المتعصبون، من كل ملة، فيتقاطعون... و ما يتقاطعون إلا للمصلحة أو للغلواء أو لضيق الأفق. [13] .



[ صفحه 246]



و مرد عدم التكفير - بين الشيعة و اهل السنة - مع الخلاف في الاعتقاد بالإمامة،



[ صفحه 247]



الي ان الأصول - كما يقول الشيعة - ثلاثة: التوحيد، النبوة، و البعث - و يكفي من التوحيد الايمان بوحدانية الله تعالي... و يكفي من النبوة الايمان بأن محمدا رسول الله صادق فيما أخبر به معصوم... و يكفي من المعاد الاعتقاد بأن كل مكلف يحاسب بعد الموت. أما الفروع التي هي من ضرورات الدين فهي كل حكم اتفقت عليه المذاهب الإسلامية كافة، من غير فرق بين مذهب و مذهب كوجوب الصلاة... فإنكار حكم من هذه الأحكام إنكار للنبوة و تكذيب لما ثبت في دين الاسلام بالضرورة... [14] .

و ضرورات «المذهب الشيعي» نوعان... نوع يعود للأصول و هو الإمامة. فيجب أن يعتقد كل «شيعي» إمامة الاثني عشر إماما.

و النوع الثاني يرجع الي الفروع كنفي العول و نفي التعصيب. فمن أنكر فرعا منها كان غير شيعي و ان كان مسلما.

و الايمان و الاسلام عند الشيعة مترادفان... يثبتان لمن آمن بالتوحيد، و النبوة، و البعث. و يطلقان علي معني أخص... هو هذه الأركان، و معها ركن العمل بدعائم الاسلام - و هي الصلاة و الزكاة و الصوم و الحج و الجهاد - و يزيدون ركنا خامسا هو الاعتقاد بالإمامة، و أنها منصب إلهي كالنبوة، منصوص علي من يليها، و ان الإمام



[ صفحه 248]



أفضل أهل زمانه، و معصوم.

فمن اقتصر علي الأركان الأربعة الأولي مسلم مؤمن. و انما الاعتقاد بالإمامة له أثر في منازل القرب و الكرامة يوم القيامة.

يقول الامام محمد الحسين آل كاشف الغطاء: «نعم يظهر أثر التدين بالإمامة في منازل القرب و الكرامة يوم القيامة - أما في الدنيا فالمسلمون بأجمعهم سواء. و بعضهم لبعض أكفاء. و أما في الآخرة فلا شك أن المسلمين تتفاوت درجاتهم و منازلهم حسب نياتهم و أعمالهم. و أمر ذلك و علمه عند الله سبحانه. و لا مساغ للبت به لأحد من الخلق.

و الغرض أن أهم ما امتازت به الشيعة عن سائر فرق المسلمين هو القول بإمامة الأئمة الاثني عشر؛ و به سميت هذه الطائفة بالإمامية. إذ ليس كل الشيعة تقول بذلك... و القول بالاثني عشر ليس بغريب عن أصول الاسلام و صحاح كتب المسلمين. فقد روي البخاري و غيره في صحاحه حديث الاثني عشر خليفة بطرق متعددة، فيها بسنده عن النبي (صلي الله عليه و آله و سلم): «أن هذا الأمر لا ينقضي حتي يمضي فيهم اثنا عشر خليفة». [15] .



[ صفحه 249]



و الشيعة يعتقدون أن الأرض لا تخلو من حجة علي العباد من نبي أو وصي، ظاهر أو مستور، فالامام «المهدي» الثاني عشر «غائب» منتظر.

و الامامة منصب ديني لا يجوز التنازل عنه لأنه من الله. و لما تنازل علي (عليه السلام) للخلفاء السابقين عليه كان التنازل عن الخلافة الدنيوية، وحدها، و بناء علي أسباب.



[ صفحه 250]




پاورقي

[1] يذكر الراغب الاصفهاني في المحاضرات من قرون مضت: سئل رجل كان يشهد بالكفر علي آخر عند جعفر بن سليمان فقال: إنه رجل معتزلي، ناصبي . حروري. جبري. رافضي. يشتم علي بن الخطاب، و عمر بن أبي قحافة، و عثمان بن أبي طالب، و أبابكر بن عثمان، و يشتم الحجاج الذي هدم الكوفة علي أبي سفيان، و حارب الحسين بن معاوية يوم القطائف، فقال جعفر: «قاتلك الله ما أدري علي أي شي ء أحسدك؟ أعلي علمك بالأنساب أم بالأديان أم بالمقالات».

[2] أخرجه الترمذي و النسائي عن جابر.

[3] أخرجه الترمذي عن زيد بن أرقم.

[4] أخرجه أحمد بن حنبل بطريقين صحيحين و أخرجه الطبراني.

[5] أخرجه أحمد بن حنبل و آخرون.

[6] أخرجه الحاكم في المستدرك و آخرون ثم قال: هذا حديث صحيح الإسناد علي شرط الشيخين و لم يخرجاه.

[7] أخرجه الحاكم من طريقين عن زيد بن أرقم. و أخرجه مسلم في صحيحه حتي كلمة الحوض مع خلاف في بعض الكلمات.

[8] مسند أحمد بن حنبل - ابن حجر - كنز العمال - و بهذا المعني في المستدرك.

[9] الصواعق لابن حجر.

[10] أخرجه الحاكم في المستدرك عن ابن عباس.

[11] و من نصوص وصية النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) الصريحة بالإمامة لعلي: عن محمد بن حميد الرازي - و قد وثقه الأئمة: أحمد، و يحيي، و ابن جرير الطبري، و البغوي - عن أبي بريدة «لكل نبي وصي و وارث و ان وصيي و وارثي علي بن أبي طالب» و مثله - بالمعني مروي عن سلمان الفارسي. و قال عليه الصلاة و السلام لفاطمة: «يا فاطمة. أما ترضين أن الله عزوجل أطلع الي أهل الأرض فاختار اثنين أحدهما أبوك و الآخر بعلك». و عن ابن عباس ان الرسول (صلي الله عليه و آله و سلم) قال لها؟: «أما ترضين أني زوجتك أول المسلمين اسلاما و أعلمهم علما و انك سيدة نساء أمتي كما سادت مريم نساء قومها. أن ترضين يا فاطمة ان الله اطلع الي أهل الأرض فاختار رجلين فجعل أحدهما أباك و الآخر بعلك؟».

و منها ان النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) يقول عن الحسين (عليه السلام): «ابني هذا إمام ابن أمام أخو إمام أبوأئمة تاسعهم قائمهم».

[12] يقول الشريف المرتضي في كتابه (تنزيه الأنبياء): «قالت الشيعة الامامية: لا يجوز عليهم (الأنبياء) شي ء من المعاصي و الذنوب، كبيرا كان أو صغيرا، لا قبل النبوة و لا بعدها. و يقولون في الأئمة مثل ذلك».

[13] دخل ابراهيم بن هرثمة علي المنصور فتهدده لأنه يمدح أهل البيت. و لما خرج ابراهيم لقي علويا سلم عليه فصاح به: لا تشط بدمي.

و في سنة 250 استعانت الجماهير بالجند ضد الشيعة. و في سنة 363 قتل الكثيرون من أجل اقامة الشيعة لشعائرهم. و في سنة 403 صدر مرسوم بلعن العلويين خلفاء مصر و إنكار نسبهم. و كانت موقعة الكرخ فتكا بأموال الشيعة و أرواحهم و أطفالهم. و في سنة 439 كبست دار الطوسي ببغداد. و في سنة 448 و 449 أحرقت مكتبة الطوسي فترك بغداد الي النجف.

و عدوان المالكية علي الشافعي في جامع عمرو مشهور. و طرد المالكية و الحنفية من أجل الشغب في جامع عمرو بعد ذلك بأمر القاضي الحارث بن مسكين معروف. و كذلك فتنة الحنابلة في مجلس الطبري (310) و في عهد البر بهاري و فيما بعده و قد طالما أرهجت بغداد.

و من الإزراء بالتعصب المذهبي تتردد علي الألسن سخرية الزمخشري، و هو حنفي



اذا سألوا عن مذهبي لم أبح به

و أكتمه.. كتمانه لي أسلم



فإن حنفيا قلت، قالوا بأنني

أبيح الطلي و هو الشراب المحرم



و ان شافعيا قلت، قالوا بأنني

أبيح نكاح البنت؛ و البنت تحرم



و ان مالكيا قلت، قالوا بأنني

أبيح لهم أكل الكلاب و هم هم



و لقد طالما كفرت جماعة جماعة اخري، بغيا عليها أو تحاملا منها في التعبير عن الخلاف معها. كان نظام الملك (385) وزيرا عظيما، ينشر العلم و ينشئ المدارس، و يعمل للوحدة، و يحاول أن يجمع الخلافتين العباسية و الفاطمية، أي أهل السنة و الشيعة الإسماعيلية، و كان يجتمع لديه علماء الفرق، فدخل عليه عبدالسلام بن محمد القزويني شيخ المعتزلة و عنده أبومحمد التميمي و رجل آخر أشعري، فقال له: أيها الصدر، لقد اجتمع عندك رؤوس أهل الناس. أنا معتزلي و ذلك أشعري و هذا مشبه، و بعضنا يكفر بعضا!!

و في سنة 412 صدر مرسوم في بغداد كفر به الخليفة القادر المعتزلة و أمر باستتابتهم، و قد سبق منهم العمل عند الخلفاء لقهر المحدثين و الفقهاء في عصر المأمون و المعتصم و الواثق.

و في حياة الفيروزآبادي الشافعي قامت الفتنة علي الشافعية سنة 479. و في سنة 507 قال قاضي الحنفية بدمشق: لو كان لي من الأمر شي ء لوضعت الجزية علي الشافعية. و في سنة 567 قال أبوحامد الطوسي المقال نفسه في الحنابلة! و في سنة 554 حرقت الأسواق في أصفهان لنزاع الحنفية و الشافعية. و في سنة 469 هاج الحنابلة في بغداد إذ ولي القشيري الوعظ بالمدرسة النظامية. و من قبل ذلك بعام سنة 468 انتقل السمعاني من مذهب أبي حنيفة الي مذهب الشافعي فثار الحنفية بمدينة مرو في خراسان فنفاه سلطانها حقنا لدمه. و في العصر ذاته أمر ابن تاشفين بإحراق كتب الغزالي في احتفال رسمي بمسجد قرطبة!

و ذات يوم رأي الوالي الحنفي في بلاد ما وراء النهر في مخرجه للصلاة في الصباح مسجدا للشافعية فقال: أما آن لهذه الكنيسة أن تغلق؟ و في جيلان كان القوم حنابلة إذا قدم عليهم حنفي قتلوه! و جعلوا ماله فيئا للمسلمين! و أما أهل الأندلس فكانوا مالكية يطردون من الأندلس الحنفي أو الشافعي أو الحنبلي إذا وفد عليها. فإن كان معتزليا فربما قتلوه...

و من سد الذريعة أفتي البعض بتعزير من يترك مذهبا لمذهب.

و في القرن الثامن من الهجرة فصل من التدريس بمصر أبوالعباس الحنبلي (716) لأنه ذكر أن عمر منع تدوين الحديث، و ان ذلك كان سبب تعارض النصوص في الحديث و خلاف العلماء.

و في القرن العاشر علقت علي باب زويلة رأس المولي ظهير المدين الأردبيلي لأنه قال ان مدح الصحابة ليس بفرض!

و في تركيا قتل في عهد السلطان سليم الأول (926) نحو أربعين ألفا من الشيعة.

و هكذا تدور رحي البطش في كل اتجاه، لكن لها قانونا لا يتخلف هو ان الباطشين اليوم مبطوش بهم غدا.

[14] أهل السنة لا يكفرون إلا من يجحد فرائض الإسلام لأنه جاحد للأصل. يقول الغزالي: «اعلم ان شرح ما يكفر به و لا يكفر به يستدعي تفصيلا طويلا. فاقنع الآن بوصية و قانون. أما الوصية فان تكف لسانك عن أهل القبلة، ما أمكنك، ماداموا قائلين لا إله إلا الله محمد رسول الله. و أما القانون فهو أن تعلم أن النظريات قسمان. قسم يتعلق بأصول القواعد و قسم يتعلق بالفروع. و أصول الإيمان ثلاثة: الإيمان بالله و برسوله و باليوم الآخر و ما عداه فروع. و اعلم انه لا تكفير في الفروع اصلا، إلا في مسألة واحدة، و هي أن ينكر اصلا دينيا من رسول الله صلي الله عليه و سلم بالتواتر. لكن في بعضها تخطئة ما في الفقهيات...».

[15] في النصف الأول من القرن الحالي جرت «المراجعات» بين شيخ الأزهر و هو الشيخ سليم البشري و بين الامام عبدالحسين شرف الدين الموسوي (1377 - 1290) مدة إقامة الاخير بمصر، و هي مراجعات أطراها الطرفان و ثبت منها التزام المسلمين جميعا أصول الاسلام، وسعة الفقه للخلاف حول الفروع.

و من اتساع الفقه للخلاف وجدنا المأمون، المعتزلي الفكر، السني الفقه، يولي عهده عليا الرضا عليه السلام إمام الشيعة. و وجدنا الصاحب بن عباد الذي وزر للدولة البويهية ثمانية عشر عاما من 367 الي 385 وزيرا معتزلي الفكر لدولة زيدية العقيدة، تحكم دولة الخلافة السنية. و وجدنا الشريف الرضي نائبا للخليفة العباسي. كما وجدنا الدولة الأدريسية دولة سنية يحكمها الأدارسة و هم شيعة من نسل الحسن بن علي عليهماالسلام لكنهم لا يظهرون التشيع. و ابن تومرت يقول إنه - كالأدراسة - من نسل الحسن بن علي عليه السلام و مع ذلك لا يقسر الدولة علي التشيع. و كذلك بني حمود من نسل الحسن بن علي يحكمون دولة سنية و لا يقسرونها علي التشيع... بل سنجد فقهاء عظماء - كالطوسي - حجة في المذهب الامامي و في مذاهب أهل السنة.

و في سنة 525 عين الخليفة الفاطمي بمصر قضاة أربعة: ثلاثة من مذاهب السنة و رابعا شيعيا لأن الشعب كان سنيا و الدولة شيعية. و كان الحافظ السلفي (576 - 478) يلقي دروس الشافعية في مدرسة بناها له ابن السلام الوزير الفاطمي.

و في النصف الأخير من القرن الحالي أفتي المرحوم الشيخ محمود شلتوت: «ان مذهب الجعفرية المعروف بمذهب الشيعة الامامية الاثنا عشرية مذهب يجوز التعبد به شرعا كسائر مذاهب أهل السنة. فينبغي للمسلمين أن يعرفوا ذلك. و أن يتخلصوا من العصبية بغير الحق لمذاهب معينة، فما كان دين الله و ما كانت شريعته تابعة لمذهب، أو مقصورة علي مذهب، فالكل مجتهدون مقبولون عند الله تعالي يجوز لمن ليس أهلا للنظر و الاجتهاد تقليدهم و العمل بما يقرونه في فقههم. و لا فرق في ذلك بين العبادات و المعاملات».

و قال الشيخ شلتوت عن فتواه بعد... «ثم تهيأ لي بعد ذلك - و قد عهد الي بمنصب مشيخة الأزهر - أن أصدرت فتواي في جواز التعبد علي المذاهب الاسلامية الثابتة الأصول المعروفة المصادر المتبعة لسبيل المؤمنين و منها مذهب الشيعة الامامية (الاثنا عشرية)... و ها هو ذا الأزهر الشريف ينزل علي حكم هذا المبدأ؛ مبدأ التقريب بين أرباب المذاهب المختلفة، فيقرر دراسة هذه المذاهب الاسلامية سنيها و شيعيها دراسة تعتمد علي الدليل و البرهان و تخلو من التعصب لفلان و فلان كما انه اهتم في تكوين مجمع البحوث الاسلامية بأن يكون أعضاؤه ممثلين لمختلف المذاهب الاسلامية»...

و الشيخ عبدالمجيد سليم شيخ أسبق للأزهر يقول تحت عنوان (القطعيات و الظنيات): «قد علمنا من استقراء المذاهب الفقهية و آراء الفرق الكلامية ان في كل منها خطأ و صوابا، و لم نعلم مذهبا من المذاهب الإسلامية المعتبرة خطأ كله أو صوابا كله. و اذا كان الأمر كذلك فلا ينبغي ان تطغي العصبية المذهبية علي المسلمين. و لا ينبغي ان يكون هم الحنفي مثلا هو الانتصار لكل ما جاء في مذهب الحنفية. و لا ان يكون هم الإمامي أو الزيدي هو الانتصار و التعصب لكل ما جاء به الإمامية و الزيدية... و هكذا.

بل الواجب علي المسلمين أن يأخذوا بما ظهر بالبرهان صوابه و ان يكون قصاراهم الرغبة الصادقة في الوصول الي الحق دون ان يقيموا و زنا لما سوي الحق... بذلك يصبحون فعلا أمة واحدة».


سخنان بزرگان اهل سنت درباره علم امام صادق


بسياري از بزرگان اهل سنت زبان به مدح حضرت گشوده و جايگاه علمي حضرت را توصيف كرده اند.



[ صفحه 39]



ابوحنيفه، امام بزرگ اهل سنت مي گويد: «ما رأيت أفقه من جعفر بن محمد». [1] .

شهرستاني مي نويسد: «جعفر بن محمد، صاحب دانش و آگاهي فراواني بود و اطلاعات گسترده اي درباره مسائل حكمت داشت». [2] .

منصور دوانيقي گفته است:

جعفر بن محمد از كساني است كه خداوند درباره او مي فرمايد: «سپس اين كتاب آسماني را به گروهي از بندگان برگزيده خود به ميراث داديم». او از كساني است كه خداوند او را برگزيده است و او از سبقت گيرندگان در امور خير بود. [3] .


پاورقي

[1] سير اعلام النبلاء، ج 6، ص 440؛ تهذيب الكمال، ج 3، ص 421؛ تاريخ اسلام ذهبي؛ حوادث سال 148، ص 89.

[2] ملل و نحل، ج 1، ص 166.

[3] تاريخ يعقوبي، ص 268.


حج


انجام مناسك حج سابقه ديرينه دارد و مي توان گفت از مناسك عبادي است كه از آغازين روز ارزاني شدن وحي بر انسان شكل گرفته است. انبياي الهي بر انجام آن تأكيد داشتند. چرا كه حج نقش مهمي در سازندگي و رشد و بريدن از تعلقات دنيايي دارد.

حج بريدن از هر گونه وابستگي و رنگ و بوي دنيايي است. حج بازگشت به فطرت و خويشتن خويش است كه با حضور در مشاعر و مشاهد مشرفه و انجام مناسك جان ها را به ملكوت پرواز مي دهد.

انبياي الهي و امامان به مناسك حج اهتمام داشتند و كمتر پيامبر و يا امامي است كه اين مناسك را بارها به جاي نيآورده باشد. گفتار و رفتار امام صادق عليه السلام در جاي جاي مناسك حج، از احرام تا انجام، رهنمون و راهگشاي



[ صفحه 66]



همگان است.

امام صادق عليه السلام كه خود بارها موفق به انجام اين مناسك باشكوه مي شود، درمورد عظمت حج مي فرمايد: حج جايگزين ندارد؛ ما يعدله شيء. [1] «هيچ عبادتي جايگزين حج نمي شود».

شروع مناسك حج از بيرون آوردن لباس هاي معمولي و پوشيدن لباس احرام (محرم شدن) كه همانند لباس آخرت است، مي باشد. انجام مناسك حج تنها به ظاهر مناسك نيست و حج گزار نبايد به انجام ظاهري آنها بسنده نمايد. بلكه بايد از آثار عميق آنها بهره وري نمايد، كه خويشتن را از زنگارها پاك سازد.

امام صادق عليه السلام حج را اين گونه آغاز مي نمايد؛ آن گونه شيفته ملكوت شده است كه توان گفتن لبيك را ندارد و بارها از خود بي هوش مي شود تا بتواند لبيك ها را به زبان آورد - همان ذكرهايي كه برخي به راحتي به زبان جاري مي سازند، كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه و كاد يخر من راحلته، «هر گاه مي خواست لبيك بگويد صدايش در گلو قطع مي شد و نزديك بود كه از مركب خود بيافتد.» امام صادق عليه السلام نگران اين است كه هنگامي كه لبيك مي گويد از جانب خدا ندا آيد كه لا لبيك! [2] خداي سبحان به لبيك وي پاسخ «نه» بگويد.


پاورقي

[1] فروع كافي، ج 4، ص 360، حديث 31.

[2] امالي صدوق، ص 169؛ مناقب، ج 4، ص 275.


انتقام گيري بني عباس


«سفاح» هنگامي كه سر مروان را جدا كرد، گفت: ديگر از مرگ باك ندارم، زيرا در عوض حسين و برادرانش، تعداد دويست نفر از بني اميه را كشتم، و در ازاي پسر عمويم «زيد بن علي» جسد «هشام» را آتش زدم و نيز برابر برادرم «ابراهيم» مروان را به قتل رسانيدم». [1] .

صالح بن علي عموي سفاح به دختر مروان گفت: آيا مگر «هشام بن عبدالملك» نبود كه «زيد بن علي» را كشت و در «كناسه» شهر كوفه به دارش آويخت؟

مگر همسر زيد در «حيره» به دست «يوسف بن عمر ثقفي» كشته نشد؟

مگر «وليد بن يزيد»، «يحيي بن زيد» را نكشت و در خراسان به دارش نياويخت؟ و مگر «عبيدالله بن زياد» مسلم بن عقيل را در كوفه به قتل نرسانيد؟ و مگر «يزيد» حسين عليه السلام را نكشت؟ [2] .



[ صفحه 44]




پاورقي

[1] مروج الذهب / ج 3 / ص 257.

[2] كامل / ابن اثير / ج 4 / ص 332.


اخلاقيات مناظرات امام صادق


1 ـ سعه صدر.

2 ـ برخورد هدايتي و دلسوزانه.

3 ـ شنيدن كامل ادعا.

4 ـ عدم خود ستايي هنگام غلبه.

5 ـ رعايت ادب و احترام.


استقرار سلطنت بني اميه


سال 60 هجري قمري معاويه درگذشت و پسرش يزيد، طبق بيعتي كه پدرش از مردم براي وي گرفته بود، زمام حكومت اسلامي را در دست گرفت.

يزيد به شهادت تاريخ هيچ گونه شخصيت ديني نداشت. جواني بود كه حتي در زمان حيات پدر اعتنايي به اصول و قوانين اسلام نمي كرد و جز عياشي و بي بند و باري و شهوتراني سرش نمي شد و در سه سال حكومت خود فجايعي راه انداخت كه در تاريخ ظهور اسلام، با آن همه فتنه ها كه گذشته بود، سابقه نداشت. در سال اول حضرت حسين بن علي عليه السلام را كه سبط پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بود با فرزندان و خويشان و يارانش با فجيع ترين وضعي كشت و زنان و كودكان و اهل بيت پيغمبر را به همراه سرهاي بريده ي شهدا در شهرها گردانيد، در سال دوم مدينه را قتل عام كرد و خون و مال و عرض مردم را سه روز بر لشكريان خود مباح ساخت و در سال سوم كعبه ي مقدسه را خراب كرد و آتش زد [1] .


پاورقي

[1] شيعه در اسلام، ص 24 - 20.


نشانه هاي ايمان و مؤمن حقيقي


يا ابن جندب، انما المؤمنون الذي يخافون الله و يشفقون ان يسلبوا ما اعطوا من الهدي فاذا ذكروا الله و نعمائه وجلوا و اشفقوا و اذا تليت عليهم اياته زادتهم ايمانا مما اظهره من نفاذ قدرته و علي ربهم يتوكلون.


داستان بني اسرائيل در جامعه ي فرعوني


به مردي كه از آن حضرت پرسيده است: چگونه صبح كرده ايد، اي فرزند پيامبر! چنين خطاب مي كند:

«آيا وقت آن نرسيده است كه بفهميد ما چگونه ايم و چگونه صبح مي كنيم؟! داستان ما، داستان بني اسرائيل است در جامعه ي فرعوني، كه پسرانشان را مي كشتند و زنانشان را زنده مي گرفتند! بدانيد كه اينها (بني اميه) پسران ما را مي كشند و زنان ما را زنده مي گيرند....».

و پس از اين بيان گيرا و برانگيزاننده، مسئله ي اصلي - يعني اولويت داعيه ي شيعي و حكومت اهل بيت - را پيش مي كشد:

«عرب مي پنداشت كه برتر از عجم است؛ زيرا محمد عربي است، و عجم بدين پندار گردن مي نهاد. قريش مي پنداشت كه بر ديگر قبيله هاي عرب برتري دارد؛ زيرا محمد قريشي است، و آنان بدين پندار گردن مي نهادند.... اگر آنان در اين ادعا صادقند، پس ما از ديگر شاخه هاي قريش برتريم؛ زيرا ما فرزندان و خاندان محمديم و كسي با ما در اين نسبت شريك نيست.».

مرد كه گويا سخت به هيجان آمده، مي گويد: به شما خاندان مهر مي ورزيم، به خدا... و امام كه او را تا مرز پيوستگي كامل فكري و قلبي و عملي (ولايت) جلو



[ صفحه 34]



آورده، آخرين سخن آگاهي بخش و هشيارگر را نيز به او مي گويد:

پس خود را آماده ي بلا كن. به خدا سوگند بلا به شيعيان ما نزديك تر است از سيل به دامنه ي كوه، و بلا نخست ما را مي گيرد و سپس شما را؛ همچنان كه راحت امنيت، اول به ما مي رسد و آنگاه به شما. [1] .


پاورقي

[1] بحار، ج 46، ص 360.


اجمالي از تاريخ حرم ائمه بقيع


گرچه پس از گذشت قريب به يك قرن از تخريب حرم مطهر ائمه بقيع و از بين رفتن تمام آثار اين بناي باشكوه و معنوي نمي توان همانند ساير ابنيه تاريخي و مذهبي، از آثار آن به عظمت و قدمتش پي برد و تاريخ ساختمان آن را بدست آورد، ولي آنچه از منابع مختلف بدست مي آيد، تا حدي مي تواند ما را با تاريخ و چگونگي بناي اين حرم شريف آشنا سازد و بيانگر وضع اين بناي فخيم و پرشكوه معنوي در طول تاريخ گردد.

اجمال تاريخ اين حرم مقدس اين است كه قبور ائمه بقيع (عليهم السلام) مانند ساير قبرها در محوطه مكشوف وبدون ديوار و سقف نبوده؛ بلكه قبور مطهر آنان مانند تربت پاك رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و حضرت رضا (عليه السلام) از آغاز دفن اجساد مبارك و پيكر مطهرشان در داخل خانه اي كه متعلق به عقيل بوده، قرار داشته است و به مرور زمان اين خانه به ساختمان مناسب تبديل گرديده، سپس در محل همان ساختمان بزرگترين و مرتفع ترين گنبد و بارگاه بنا شده است و در قرون متمادي داراي خادم و دربان و داراي ظريفترين و گرانبهاترين ضريح و صندوق با زيباترين روپوش و داراي فرش و قنديل بوده است و بالاخره در هشتم شوال سال 1344هـ. ق. به وسيله وهابيان منهدم گرديده است.

و براي توضيح اين حقيقت تاريخي، توجه به دو مطلب را لازم مي دانيم:


بيت الأحزان


فاطمه (عليها السلام)، دختر گرامي و معصوم پيامبر خدا (صلّي الله عليه و آله)، در فراغ پدر بزرگوار خود و شكوه از اوضاع زمانه، به گفته برخي روايات، در گوشه اي از بقيع به گريه و زاري مي پرداخت. اين محل، كه چونان خانه اي بدون سقف بود، بعدها مقبره او نام گرفت و سپس به «مسجد فاطمه» مشهور شد. مكان آن، كنار قبر عباس و ائمه شيعه بوده است. دختر پيامبر (صلّي الله عليه و آله) شبانه روز در منزل خود، در حال گريه و زاري بود. بعضي نزد علي (عليه السلام) آمده، از آن حضرت خواستند كه از فاطمه بخواهد يا شب گريه كند و روز آرام باشد و يا روزها بگريد و شب ها آرام گيرد. لذا علي (عليه السلام) ايشان را با رضايت خود در محلي نزديك خانه عقيل در بقيع ساكن كرد و اين مكان بعدها نام «بيت الأحزان» به خود گرفت. در دوران عثماني، ضريحي كوچك از آهن در اين محل قرار داده شد كه زائران آن را زيارت كرده و از آن تبرك مي جستند. در دوران سعودي، همراه با تخريب گنبد و بارگاه هاي بقيع، آن ضريح را برداشتند.


جزاء الرجل الذي منع غلام الامام أن يأخذ الماء للامام من زمزم


161- قال الميثمي: ان رجلا حدثه قال: كنا نتغدي مع أبي عبدالله عليه السلام.

فقال عليه السلام - لغلامه -. انطلق و آتنا بماء زمزم.

فأنطلق الغلام.

فما لبث أن جاء و ليس معه ماء.

فقال: ان غلاما من غلمان زمزم منعني الماء.

فقال: [1] تريد لأله العراق؟! [2] .

فتغير لون ابي عبدالله و رفع يده عن الطعام. و تحركت شفتاه.



[ صفحه 185]



ثم قال عليه السلام للغلام: ارجع. فجئنا بالماء. ثم اكل عليه السلام.

فلم يلبث. أن جاء الغلام بالماء. و هو متغير اللون.

فقال: ما وراك [3] .

قال: سقط ذلك الغلام [4] في بئر زمزم. فتقطع. و هم يخرجونه. فحمد عليه السلام الله عليه [5] .

162- ان سماعة بن مهران قال: كنا عنده عليه السلام.

فقال: يا غلام. ائتنا بماء زمزم.

ثم سمعته عليه السلام يقول: اللهم اعم بصره. اللهم اخرس [6] لسانه. اللهم اصم سمعه.

قال: فرجع الغلام. يبكي.

فقال عليه السلام: مالك؟!

قال: ضربني فلان القرشي [7] و منعني من السقاء.

فقال عليه السلام: ارجع فقد كفيته.

فرجع.

و قد صم و عمي و خرس.

و قد اجتمع عليه الناس [8] .



[ صفحه 186]




پاورقي

[1] أي: فقال غلام من غلمان زمزم.

[2] و قصد - بهذه العبارة - توهينا و تجاسرا للامام الصادق عليه السلام.

[3] هكذا في المصدر و الظاهر: ما ورائك - أو: ما واراك أي: ما افزعك.

[4] أي: ذلك الغلام الذي منع غلام الامام الصادق عليه السلام من أن يأتي بالماء الي الامام عليه السلام و تجاسر علي الامام عليه السلام بتلك الجسارة.

[5] الخرائج: ج2 ص613.

[6] في نسخة: و أخرس.

[7] في نسخة: ان فلان القرشي ضربني.

[8] الخرائج: ج2 ص639.


بخشنده و مخلص گمنام


ابوجعفر خثعمي - كه يكي از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت كند:

روزي حضرت صادق عليه السلام كيسه اي كه مقدار پنجاه دينار پول در آن بود، تحويل من داد و فرمود: اين ها را تحويل فلان سيّد بني هاشم بده؛ و به او نگو توسط چه كسي ارسال شده است.

خثعمي گويد: هنگامي كه نزد آن شخص تهي دست رسيدم و كيسه پول را تحويل او دادم، پرسيد: اين پول از طرف چه كسي براي من فرستاده شده است؟!

و سپس گفت: خداوند جزاي خيرش دهد. صاحب اين كيسه، هر چند وقت يك بار، مقدار پولي را براي ما مي فرستد و ما زندگي خود را با آن تأمين و سپري مي كنيم؛ وليكن جعفر صادق با آن همه ثروتي كه دارد، توجهي به ما ندارد و چيزي براي ما نمي فرستد، و هرگز به ياد ما فقراء نيست. [1] .

(معناي داشتن اخلاص و رياكار نبودن همين است، كه انسان نزد خداوند شناخته شود، نه اين كه براي خدا شريك قرار دهد).

همچنين آورده اند:

شخصي خدمت امام جعفر صادق عليه السلام شرفياب شد و به حضور حضرتش عرضه داشت: ياابن رسول اللّه! پسرعمويت به شما ناسزا گفته است و نسبت به شما بدگوئي مي كند.

پس از آن كه آن شخص سخن چين حرفش تمام شد، حضرت به كنيز خود فرمود تا اندكي آب، براي وضو بياورد؛ و چون وضو گرفت و شروع به خواندن نماز نمود، آن مرد گمان كرد كه حتما حضرت صادق عليه السلام براي پسرعمويش نفرين خواهد كرد؛ ولي برخلاف تصور او، هنگامي كه امام عليه السلام دو ركعت نماز خواند، دست به دعا برداشت و براي پسرعموي خود چنين دعا نمود:

اي پروردگار من! اين حق من است و من او را بخشيدم؛ و تو جود و كرمت از من بيشتر مي باشد، او را ببخش و به واسطه اين عملش مجازاتش مگردان، با شنيدن اين دعا تعجب آن مرد سخن چين برانگيخته شد؛ و با شرمندگي از جاي خود برخاست و رفت. [2] .


پاورقي

[1] أمالي شيخ طوسي: ج 2، ص 290.

[2] جامع الاحاديث الشيعة: ج 7، ص 457، ح 36.


وصيته عند الوفاة


عن أبي بصير قال: دخلت علي أم حميدة (زوجة الامام الصادق عليه السلام) أعزيها بأبي عبدالله عليه السلام، فبكت و بكيت لبكائها، ثم قالت: يا أبامحمد لو رأيت أباعبدالله عند الموت لرأيت عجبا، فتح عينيه ثم قال: اجمعوا لي كل من بيني و بينه قرابة، فلم نترك أحدا الا جمعناه، فنظر اليهم ثم قال: ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلاة. [1] .



[ صفحه 104]




پاورقي

[1] أئمتنا: 1 / 442، عقاب الأعمال: 288.


نصائح رفيعة


و قدم الامام عليه السلام لبعض اصحابه هذه النصيحة الرفيعة قائلا له: «ليس لك أن تقعد مع من شئت فان الله تبارك و تعالي يقول: (و اذا رأيت الذين يخوضون في آياتنا فاعرض عنهم حتي يخوضوا في حديث غيره، و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكري مع القوم الظالمين) [1] و ليس لك أن تتكلم بما شئت فان الله تعالي يقول: (و لا تقف ما ليس لك به علم) [2] و لأن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: (رحم الله عبدا قال خيرا فغنم أو صمت فسلم) و ليس لك أن تسمع ما شئت، فان الله تعالي يقول: (ان السمع



[ صفحه 78]



و البصر و الفؤاد كل أولئك كان عنه مسؤولا) [3] .

ان الانسان المسلم لو طبق علي واقع حياته هذه النصائح الرفيعة لظفر بخير عميم و كان بمنجاة من الشقاء و الشرور.


پاورقي

[1] سورة الأنعام: آية 68.

[2] سورة الأسري: آية 36.

[3] سورة الأسراء: آية 36.


تجهيزه


و قام الامام أبوجعفر بتجهيز جثمان أبيه فغسل جسده الطاهر، و قد رأي الناس مواضع سجوده كأنها مبارك الأبل من كثرة سجوده لخالقه، و نظروا الي عاتقه كأنه مبارك الأبل أيضا، فسألوا الباقر عن ذلك فأخبرهم



[ صفحه 55]



أنه من أثر الجراب الذي كان يحمله علي عاتقه و يضع فيه الطعام و يوزعه علي الفقراء و المحرومين.

و بعد الفراغ من غسله أدرجه في اكفانه، و صلي عليه الصلاة المكتوبة.


منصور و دستور سوزاندن خانه ي امام


منصور از ايذا و اذيت حضرت كوتاهي نمي كرد. مفضل بن عمر گويد: ابوجعفر منصور، خليفه ي عباسي به حسن بن زيد كه والي مكه و مدينه بود دستور داد خانه ي جعفر بن محمد را بسوزاند. او به خانه ي امام آتش انداخت. آتش به در خانه و دهليز رسيد. امام صادق (ع) بيرون آمد و در ميان



[ صفحه 236]



آتش قدم برمي داشت و راه مي رفت و مي فرمود: «انا ابن اعراق الثري انا بن خليل الله (ع). [1] .

اعراق الثري به معني ريشه هاي زمين است و آن لقب اسماعيل ذبيح الله است و شايد جهتش اين باشد كه اولاد اسماعيل مانند رگ و ريشه در اطراف كره ي زمين پراكنده شده اند و امام صادق به اين جهت به آن افتخار مي كند.


پاورقي

[1] اصول كافي، ج 2، ص 378.


ضمانت خداوند


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

تو (مفضل) را به ترس از خدا سفارش مي كنم؛ زيرا خداوند ضمانت كرده است كه هر كس از او پروا كند وي را از وضعي كه خوش ندارد به وضعي كه خوش دارد درمي آورد و از جايي كه گمان نمي برد روزيش مي دهد.؟ [1] .


پاورقي

[1] كافي 8 / 49 / 9 ميزان الحكمه: ج 14، ح 21792.


حضور قلب


بايد با حضور قلب از خدا و ائمه عليهم السلام درخواست كرد. در روايت آمده است: انساني كه با زبان دعا مي كند، اما دلش جاي ديگري است، دعايش مستجاب نمي گردد. يكي از علما مي گفت: من در نماز مطالب منبر را آماده مي كنم! چنين شخصي نماز مي خواند، ولي دلش در تب و تاب منبر است. انسان وقتي «الله اكبر» مي گويد يا به ذكر ركوع و سجده مشغول است دست كم بايد متوجه معناي آن باشد. البته نبايد گذاشت كه كار به وسواس بكشد. شيطان حربه هاي زيادي دارد و بسياري از افراد را از راه دين و احتياط از راه به در مي برد. نقل شده است كه عالمي مشغول نوشتن كتابي ضد شيطان بود. دوست اين عالم در عالم رؤيا شيطان را ديد و به او گفت فلان كس مي خواهد كتابي درباره تو بنويسد و تمام حيله هاي تو را بر ملا كند. با تمام شدن اين كتاب تو رسوا مي شوي. شيطان خنديد و گفت: خودم به او گفته ام اين كتاب را بنويسد! گفت: چطور ممكن است؟ اين كتاب عليه تو است. گفت: من هر كاري كردم كه او را از راه به در برم نتوانستم، تا اين كه اين انديشه را به ذهنش آوردم كه آدم ملا و با سوادي است و اگر در مورد شيطان و بدي هاي او كتابي بنويسد همگان به علم او پي خواهند برد و از اين طريق مي تواند خودش را معرفي كند. او هم با اين تلقين ها نوشتن كتاب را آغاز كرد. البته اين دليل نمي شود من و شما هم كتاب ننويسيم، تا نكند بخواهيم از اين راه علم خود را به ديگران نشان دهيم. مرحوم صاحب عروة الوثقي [1] فرموده اند: شيطان عده اي را از اين راه بي دين و از فضايل دور مي سازد و عده



[ صفحه 74]



ديگري را هم به اين بهانه كه نكند نيت بدي داشته باشند. يكي از استادان بنده، زماني كه پيش ايشان درس مي خوانديم، مجرد بود و حجره نشيني مي كرد. يك روز خدمتش رسيدم. ظهر كه شد ديدم به نماز جماعت نرفت و در حجره نماز خواند. پرسيدم: شما چرا نماز جماعت نمي رويد؟ گفت: راستش را بخواهي ائمه جماعت را نمي شناسم. آن روز در نجف دست كم صدها امام جماعت عادل وجود داشت كه عدالت عده اي از آنها قطعي بود، اما شيطان اين بنده خدا را از توفيق نماز جماعت محروم كرده بود. شيطان عده اي را وادار مي كند كه كتاب ننويسند و فعاليت هاي مفيد ديگر انجام ندهند، با اين بهانه كه نكند نيتشان خراب باشد.

ذكر گفتن بسيار به مؤمنان كمك خواهد كرد، ولي ذكري مقام انسان را بالا مي برد كه با توجه و حضور قلب همراه باشد.


پاورقي

[1] سيد محمد كاظم يزدي.


ديد و بازديد


معمولا كساني كه مسلك مشتركي دارند، با يكديگر مجالست و همنشيني مي كنند. اشخاصي كه پيرو مكتب ائمه مي باشند نيز بايد با هم مصاحبت داشته باشند و سرگرم بازگويي و استفاده از مرامنامه ي اين مكتب باشند.

تزاوروا فان في زيارتكم احياء لقلوبكم و ذكرا لاحاديثنا و احاديثنا تعطف بعضكم علي بعض. فان اخذتم بها رشدتم و نجوتم، و ان تركتموها ضللتم و هلكتم فخذوا بها و انا بنجاتكم زعيم [1] .

ديد و بازديد كنيد كه موجب زنده شدن دل شما و ذكر سخنان ماست. سخنان ما شما را با هم مهربان مي كند. اگر به آنها بگرويد، هدايت و نجات خواهيد يافت و اگر آنها را واگذاريد، گمراه و هلاك مي شويد. بنابراين، سخنان ما را بگيريد و طبق آنها رفتار كنيد. من متكفل رستگاري و نجات شما خواهم شد.


پاورقي

[1] اصول كافي. ج 2، ص 186.


مقام اولياء


################

پاورقي

[1] محكم و متشابه سيد مرتضي، ص 87.

[2] خصال صدوق، ج 1، ص 133.

[3] مستدرك مرحوم نوري، ج 1، ص 5، ط قديم.

[4] بشارة المصطفي لشيعة المرتضي، صص 98 و 161.


آزادي شعر و ادب


چون امام جعفر (ع) خود داراي علم و ادب كامل بود و از تمام رشته هاي دانش بهره كافي داشت به اوضاع و

احوال شعر و ادب جامعه و اطراف خود توجه مي نمود و از حال و وضع علما و شعرا آگاه بود و كوچكترين حركت و سخن ايشان از نظر تيزبين او نمي گذشت و همواره از چگونگي و احوال مردم جويا مي شد و در اين امر اصرار و پافشاري زيادي مي نمود، آنها نيز تحت تأثير رفتار و كردار امام صادق (ع) بودند و كرامات او را فراموش نمي كردند و مخصوصا با شعراي زمان كه بيشتر به فكر دنيا و مال و ثروت بودند و به مدح و ثناي پادشاهان مي پرداختند با مسالمت و آرامش رفتار مي كرد و آن را بهتر از سخت گيري و فشار براي آنها مي ديد، و چون مشاهده كرد نزديك است كه مردم در بحر افكار باطل و بيهوده غوطه ور شوند خطاب به آنها فرمود از خشونت و بدرفتاري با شعرا بپرهيزيد، و همواره با آنها به ملايمت رفتار كنيد، زيرا آنها به مدح و توصيف مردم كمتر علاقه دارند و به هجو و استهزاء بيشتر مي پردازند. و در همين موقع بود كه جعفر بن محمد (ع) به ياري شعرا قيام نموده و از شعر و ادب دفاع كرد و در حالي كه مردم از شعرا و هجويه هاي ايشان بيم داشتند. امام صادق (ع) در تثبيت افكار و نيروي آنها كوشيد



[ صفحه 156]



و هرگز از آزاديشان جلوگيري نكرد و اجازه نداد كه كسي مانع سرودن اشعار آنها شود.


عنوان بصري


عنوان بصري يكي از دانشمندان معروف عرب بود كه در مكتب مالك بن انس - رييس مذهب مالكيها - تحصيل مي كرده است. وي سپس تصميم مي گيرد كه از محضر امام جعفرصادق عليه السلام كسب علم نمايد. وارد مدينه شده محضر مبارك امام را دريافته است. وي مي گويد: روزي به در خانه حضرت رفتم و از خدمتكارش اجازه خواستم كه امام را ببينم.



[ صفحه 65]



خدمتكار پرسيد: چه كاري داري؟

گفتم: مي خواهم بر شريف [1] سلام عرض كنم. خدمتكار بازگشت و اجازه داد.

عنوان بصري مي گويد: از اجازه دادن حضرت خوشحال شدم و خدمت امام عليه السلام رسيدم و سلام عرض كردم. امام عليه السلام جواب سلام مرا داد و فرمود بنشين مغفرت الهي نصيب تو باشد. روبروي امام نشستم. پس از لحظه اي مكث فرمود: كنيه ي شما چيست؟ گفتم: «كنيه ام ابوعبدالله است.» فرمود: «اين كنيه را خدا بر تو ثابت بدارد و توفيق را رفيقت سازد. اكنون چه حاجتي داريد؟

گفتم: از درگاه خدا مسئلت مي طلبم كه قلب تو را بر من مهربان نمايد و از علم تو مرا بهره مند گرداند.

امام فرمود: گوش كن يا اباعبدالله، علم متاعي نيست كه در نتيجه تحصيل و كوشش بسيار به دست آيد،

«و انما هو نور يقع في قلب من يريد الله تعالي ان يهديه؛ بلكه علم تنها نوري است كه به اراده خداوند در قلب مردمان پاك قرار مي گيرد و در پرتو آن نور به راه راست رهنمود مي گردند.»

اگر طالب علم هستي اول در نفس خود حقيقت بندگي را ايجاد كن (دانش را از براي عمل كردن فراگير).

عنوان بصري پرسيد: حقيقت بندگي چيست؟



[ صفحه 66]



حضرت فرمود: حقيقت بندگي متشكل از سه خصلت است:

اول آن كه بنده براي خود در اين جهان مال و ملكي نشناسد؛ زيرا كه بنده برده ي خدا است در برابر مولاي خود (خدا) مالك چيزي حتي مالك نفس خويش هم نيست هر چه در دست دارد همه را مال خدا مي شمارد و در راه رضاي خدا صرف مي كند.

دوم از شرايط بندگي آن است كه به خاطر رضاي خود تدبير و چاره جويي نمي كند؛ يعني همه تفكرات او در راه رضاي خدا مي باشد.

سوم همت وي در انجام تمام فرامين خدا را و دوري جستن از نواهي خداوند است. هر گاه بنده خويشتن را صاحب مال و مالك ملك نشمارد از احسان كردن مال در راه خدا مضايقه نكرده و از بذل مال نمي ترسد و مال دنيا را به طوري كه خدا فرمان داده است همان گونه صرف خواهد كرد.

هر گاه شخص خويش را شايسته تدبير و چاره جويي نداند تمام حوادث و مصيبت هاي دنيا در نظر وي كوچك و ناچيز خواهد بود و در برابر پيشامدهاي ناگوار بردبار و شكيبا خواهد بود (همانند شخصي كه در برابر تصادفات شكست نخورده بلكه هميشه پيروز است). هنگامي كه بنده به اوامر و نواهي الهي بينديشد و در فكر دين خود باشد در اجتماع هرگز به خودنمايي و جاه طلبي و خودفروشي تن در نخواهد داد.

وقتي كه خداوند متعال بنده خويش را با اين سه خصلت گرامي فرمايد دنيا و مردمان دنيا و اهريمنان دنيا در چشم و دل او كوچك و ناچيز جلوه گر خواهد نمود. چنين انساني هرگز در جمع مال دنيا حرص



[ صفحه 67]



نمي ورزد و در سايه مال افتخار نجويد و به ديگران كبر و نخوت نفروشد و به سوي مال مردم چشم طمع نگشايد و عمر خويش را به بطالت هدر نمي دهد و اين از گام هاي نخستين به سوي تقوي است.

(قال الله سبحان و تعالي تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين؛ اين بهشت جاويدان مخصوص كساني است كه در روي زمين متكبر و فسادجو نبوده اند و اين منزلگاه براي متقين سراي هميشگي است.»


پاورقي

[1] مردم آن زمان سادات علوي را شريف مي ناميدند.


در حسن سيرت و نيكوئي سريرت


يك روز ابن ابي العوجا با مفضل بن عمر در مسجد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به هم برخوردند ابن ابي العوجا از كلمات كفرآميز و الحاد و شرك مي گفت مفضل سخت با او برآشفت گفت يا عدو الله الحدت في دين الله و انكرت الباري جل قدسه اي زنديق در دين خدا الحاد مي كني.

ابن ابي العوجا با كمال خونسردي گفت اي مفضل اگر اهل بحث هستي بيا با هم مناظره كنيم اين سخنان تو بي جا است اگر هم اصحاب جعفر بن محمد هستي او هيچ وقت با من تندي نكرده و با آنكه اين سخنان را بسيار از من شنيده با كمال متانت سخن گفته از تعدي و افراط خودداري كرده او مرد حليم و باوقار و عاقل و محكم و ثابت قدم است از جاي خود



[ صفحه 47]



بدر نرود هميشه از طريق رفق و مدارا با ما سخن مي گويد - هيچ وقت غضب نمي كند سخن او به دليل و برهان است ما هر وقت با او بحث كنيم خوب به سخنان ما گوش مي دهد بعد پاسخ مي دهد تو اگر از اصحاب او هستي مانند او با ما سخن بگوي.


شيعه عصر امام صادق


در زمان امام جعفر صادق عليه السلام از شيعه سه طايفه شهرت داشته اند:

1- اماميه كه قائل به امامت دوازده نفر از اوصياي پيغمبر خدا (ص) مي باشند به شرحي كه در اكثر كتب ادله امامت نقل شده و جامعترين آنها كتاب منتقم حقيقي است كه ما درباره حضرت حجة ابن الحسن العسكري (عج) نوشتيم و ادله آن را ذكر نموده ايم امروزه هم اطلاق شيعه به نحو اعم بر اين فرقه است كه بيش از يكصد و پنجاه ميليون از آنها در كشورهاي اسلامي هستند.

2- فرقه زيديه مي باشند كه به امامت زيد بن علي بن الحسين قائل بوده و مي گفتند



[ صفحه 43]



هر كس قائم به شمشير از بني فاطمه باشد او خليفه و امام شيعه است.

3- اسماعيليه: هستند كه به امامت اسماعيل پسر بزرگ امام جعفر صادق عليه السلام معتقدند و موسي بن جعفر را امام نمي دانند و اسماعيليه در هند و پاكستان و غيره بسپارند.

اين سه فرقه از شيعه باقي و متشكل و مجتمع و داراي جمعيتي انبوه هستند.


علم مرصاد


12 فن دارد:

1- علم فريضت.

2 - علم فضيلت.

3 - علم دراست.

4 - علم وراثت.

5 - علم قيام.

6 - علم حال.

7 - علم خواطر.

8 - علم ضرورت.

9 - علم سعه.

10 - علم يقين.

11 - علم غيب لدني.

12 - علم موازنه.



[ صفحه 36]




احضار زيد به دمشق


هشام بن عبدالملك، كه از روحيه انقلابي زيد آگاه بود، در صدد بود او را با دسيسه اي از ميان برداشته و خود را از خطر وجود او نجات بخشد.

هشام نقشه خائنانه اي كشيد تا از اين رهگذر به هدف پليد خود برسد. به دنبال اين نقشه، زيد را از مدينه به دمشق احضار كرد. هنگامي كه زيد وارد دمشق شد و براي گفتگو با هشام به قصر خلافت رفت، هشام ابتدا او را با سردي پذيرفت و براي اينكه به خيال خود موقعيت او را در افكار عمومي پايين بياورد، او را تحقير كرد و جاي نشستن نشان نداد، آنگاه گفت:

- يوسف بن عمرو ثقفي (استاندار عراق) به من گزارش داده است كه «خالد بن عبدالله قسري» [1] ششصد هزار درهم پول به تو داده است، اينك بايد آن پول را تحويل بدهي.

- خالد چيزي نزد من ندارد.

- پس بايد پيش يوسف بن عمرو در عراق بروي. تا او تو را با خالد روبرو كند.

- مرا نزد فرد پستي از قبيله ثقيف نفرست كه به من اهانت كند.

- چاره اي نيست، بايد بروي!

آنگاه گفت:

- شنيده ام خود را شايسته خلافت مي داني و فكر خلافت را در سر مي پروراني، در حالي كه كنيز زاده اي بيش نيستي و به كنيز زاده نمي رسد كه بر مسند خلافت تكيه بزند.

-آيا خيال مي كني موقعيت مادرم از ارزش من مي كاهد؟ مگر فراموش كرده اي كه «اسحاق» از زن آزاد به دنيا آمده بود، ولي مادر «اسماعيل» كنيزي بيش نبود؛ با اين حال خداوند پيامبران بعدي را از نسل اسماعيل قرار داد و پيامبر اسلام نيز از نسل او است.

آنگاه زيد هشام را نصحيت نمود و او را به تقوا و پرهيزگاري دعوت كرد.

هشام گفت:

- آيا فردي مثل تو مرا به تقوا و پرهيزگاري دعوت مي كند؟

- آري، امر به معروف و نهي از منكر، دو دستور بزرگ اسلام است و انجام آن بر همه لازم است، هيچ كس نبايد به واسطه كوچكي رتبه و مقام، از انجام اين وظيفه خودداري كند و هيچ كس نيز حق ندارد به بهانه بزرگي مقام از شنيدن آن ابا ورزد!

سفر اجباري!

هشام پس از گفتگوهاي تند، زيد را روانه عراق نمود و طي نامه اي به «يوسف بن عمرو» نوشت: «وقتي زيد پيش تو آمد او را به خالد مواجهه كن و اجازه نده وي حتي يك ساعت در كوفه بماند، زيرا او مردي شيرين زبان، خوش بيان، و سخنور است و اگر در آنجا بماند، اهل كوفه بسرعت به او مي گروند»

زيد به محض ورود به كوفه، نزد يوسف رفت و گفت:

- چرا مرا به اينجا كشاندي؟

- خالد مدعي است كه نزد تو ششصد هزار درهم پول دارد.

- خالد را احضار كن تا اگر ادعايي دارد شخصاً عنوان كند.

يوسف دستور داد خالد را از زندان بياورند. خالد را در حالي كه زنجير و آهن سنگين به دست و پايش بسته بودند، آوردند. آنگاه يوسف رو به وي كرده گفت:

- اين زيد بن علي است، اينك هر چه نزد او داري بگو. خالد گفت: به خدا سوگند نزد او هيچ چيز ندارم و مقصود شما از آوردن او جز آزار و اذيت او نيست!

در اين هنگام يوسف رو به زيد نموده گفت:

- اميرالمؤمنين هشام به من دستور داده همين امروز تو را از كوفه بيرون كنم!

- سه روز مهلت بده تا استراحت كنم آنگاه از كوفه بروم.

- ممكن نيست، حتماً بايد امروز حركت كني.

- پس مهلت بدهيد امروز توقف نمايم.

- يك ساعت هم مهلت ممكن نيست! [2] .

به دنبال اين جريان، زيد همراه عده اي از مأموران يوسف، كوفه را به سوي مدينه ترك گفت و چون مقداري از كوفه فاصله گرفتند، مأموران برگشتند، و زيد را تنها گذاشتند.

در كوفه

ورود زيد به عراق جنب و جوشي به وجود آورده و جريان او با هشام همه جا پيچيده بود. اهل كوفه كه از نزديك مراقب اوضاع بودند، به محض آنكه آگاه شدند زيد روانه مدينه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتيباني نموده گفتند: در كوفه اقامت كن و از مردم بيعت بگير، يقين بدان صد هزار نفر با تو بيعت خواهند نمود و در ركاب تو آماده جنگ خواهند بود، در حالي كه از بني اميه فقط تعداد معدودي در كوفه هستند كه در نخستين حمله تار و مار خواهند شد.

زيد كه سابقه بي وفايي و پيمان شكني مردم عراق را در زمان حضرت اميرمؤمنان - عليه السلام -، امام مجتبي - عليه السلام - و امام حسين - عليه السلام - فراموش نكرده بود، چندان به وعده هاي آنان دلگرم نبود، ولي در اثر اصرار فوق العاده آنان از رفتن به مدينه صرفنظر كرده به كوفه باز گشت و مردم گروه گروه با او بيعت نمودند به طوري كه فقط از اهل كوفه بيست و پنج هزار نفر آماده جنگ شدند.

پيكار بزرگ

از طرف ديگر يوسف بن عمرو، تجمع نيروهاي ضد اموي پيرامون زيد را مرتباً به هشام گزارش مي داد.

هشام كه از اين امر به وحشت افتاده بود، دستور داد يوسف بي درنگ به سپاه زيد حمله كند و آتش قيام را هر چه زودتر خاموش سازد.

نيروهاي طرفين بسيج شدند و جنگ سختي در گرفت. زيد با كمال دلاوري و شجاعت مي جنگيد و پيروان خود را به ايستادگي و پايداري دعوت مي كرد.

جنگ تا شب طول كشيد. در اين هنگام تيري از جانب دشمن به پيشاني زيد اصابت كرد و در آن فرو رفت.

زيد كه بر اثر اصابت تير قادر به ادامه جنگ نبود، و از طرف ديگر نيز عده اي از يارانش در جنگ كشته شده و عده اي ديگر متفرق شده بودند، ناگزير دستور عقب نشيني صادر كرد.

شهادت زيد

شب، طبيب جرّاحي را آروردند تا پيكان تير را از پيشاني زيد بيرون بياورد، ولي پيكان به قدري در بدن او فرو رفته بود كه بيرون كشيدن آن به سهولت مقدور نبود. سرانجام طبيب، پيكان را از پيشاني زيد بيرون كشيد ولي بر اثر جراحت بزرگ تير، زيد به شهادت رسيد.

ياران زيد پس از مشاوره زياد تصميم گرفتند جسد او را در بستر نهري كه در آن حدود جاري بود، به خاك سپرده و آب را روي آن جاري سازند تا مأموران هشام آن راپيدا نكنند. به دنبال اين تصميم، ابتدا آب نهر را از مسير خود منحرف كردند، و پس از دفن جسد زيد در بستر نهر، مجدداً آب را در مسير خود روان ساختند.

مع الأسف يكي از مزدوران هشام كه ناظر دفن زيد بود، جريان را به «يوسف بن عمرو» گزارش داد. به دستور يوسف جسد زيد را بيرون آورده سر او را از تن جدا كردند و بدنش را در كناسه كوفه به دار آويختند و تا چهار سال بالاي دار بود.

آنگاه بدن او را از دار پايين آوردند و آن را آتش زدند و خاكسترش را به باد دادند!


پاورقي

[1] خالد بن عبدالله پيش از يوسف بن عمرو، استاندار عراق بود. او مردي نيرومند و مقتدر بود و مدتها از طرف هشام استانداري نقاط مختلف را به عهده داشت. نفوذ و اقتدار وي دشمنانش را بر ضد او برانگيخت و سبب شد كه از او نزد هشام بدگويي كرده نظر وي را درباره خالد منحرف سازند. سرانجام هشام او را از پست استانداري عزل نموده به زندان افكند و به جاي او يوسف بن عمرو را منصوب نمود مهمترين اتهام خالد، گرايش به بني هاشم بود. به همين جهت، اتهامي كه براي زيد تراشيدند، اين بود كه خالد، پولهايي از بيت المال را به او داده است! (سيد امير علي، مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبكي، ط 2، بيروت، دارالعلم للملايين، 1968 م، ص 154).

[2] ابن واضح، همان كتاب، ج 3، ص 67-68.


حكمتها و آداب و وصاياي آن حضرت به نقل از كتاب حلية الاولياء


آنچه در زير مي آيد مجموعه ي سخنان و آداب و وصاياي امام صادق (ع) است كه از كتاب حلية الاولياء انتخاب شده است. در اينجا به جهت دوري از اطاله ي كلام از ذكر سلسله اسناد اين روايات خودداري مي كنيم:

«نماز وسيله ي تقرب هر پرهيزگار و حج، جهاد هر ناتوان است. زكات بدن، روزه است. دعوت كننده ي بي عمل مانند تيرانداز بي كمان است. با صدقه دادن روزي را طلب كنيد. اموال خود را با پرداخت زكات نگهداري كنيد. كسي كه ميانه روي پيشه كرد محتاج نشد. تدبير نيمي از زندگي است و مهر ورزيدن به ديگران نيمي از عقل است و قلت عيال يكي از دو آساني است. هر كس پدر و مادرش را غمگين سازد به عاق آنها گرفتار آيد. هر كسي كه به هنگام مصيبت دستش را بر رانش بكوبد اجر خود را ضايع كرده است، كار نيك جز در نزد شرافتمندان و دينداران به حساب نمي آيد. خداوند تعالي صبر را به اندازه ي مصيبت و روزي را به اندازه ي احتياج نازل مي كند و هر كس روزيش اندك باشد خداوند تعالي او را رزق دهد. هيچ توشه اي برتر از تقوا و هيچ چيز نيكوتر از سكوت و هيچ دشمني زيانبارتر از ناداني و هيچ بيماري چون دروغگويي نيست. بر شما باد پرهيز از جدال و خصومت در دين كه آن قلب را غافل كند و نفاق به بار آرد. چون از سوي برادرت امري ناپسند به تو رسيد اندوهناك مشو زيرا اگر چنان باشد كه او مي گويد عقوبتي است كه در آن تعجيل روا داشته و اگر آن چنان نباشد كه او مي گويد حسنه و پاداشي است كه بدو اختصاص نيافته است».

امام صادق (ع) به سفيان ثوري گفت: كار نيك جز با سه شرط كامل نگردد: شتاب در انجام آن، كوچك شمردن و نهفتن آن.

در حلية الاولياء به نقل از جعفر بن محمد (ع) آمده است: خداي تعالي به دنيا وحي كرد كه به آن كسي كه مرا خدمت مي كند، خدمت كن و آن كس كه تو را خدمت مي كند در رنج و گرفتاري انداز.


كينه توزي و حسد


از نتايج سوء خشم و غضب، حقد و كينه است. وقتي انسان به خاطر عدم توانايي بر اعمال غضب، خشم خويش را فرو مي نشاند، اين حالت به صورت حقد در دل او جاي مي گيرد. [1] مقصود از حقد اين است كه قلب انسان با احساس بغض و نفرت همراه باشد. حقد و كينه كه ثمره ي غضب و خشم است، امور زشت و حالات ناپسندي را براي انسان به ارمغان مي آورد كه عبارتند از حسد، ناسزاگويي در برابر حوادث ناخوشايند، عزلت و كناره گيري از مردم، به زبان آوردن سخنان ناروا و زشت از قبيل دروغ، غيبت و... كه همه ي اين امور نكوهيده و ناپسند از نتايج و آثار سوء حقد و كينه توزي مي باشد. تمام اين حالات دروني و رواني، درجه و پايه ي دين و ايمان انسان را به انحطاط و سقوط مي كشاند.

فرد كينه توز در صورتي كه قادر به مجازات طرف مناظره ي خود باشد،



[ صفحه 60]



مي تواند سه حالت را در پيش بگيرد:

1. حق طرف خود را به طور كامل و بدون كم و كاست ادا نمايد، كه اين كار عين «عدل» و عدالت خواهي است. اين رفتار، اوج مرتبه و درجه ي انسان هاي صالح و شايسته اي است كه افراد مؤمن بايد با چنين خصلتي خو بگيرند.

2. از طريق و عفو و گذشت نسبت به او احسان كند، كه چنين گذشتي همان «تفضل» است كه راه و رسم صديقين و افراد راستين مي باشد.

3. به طرف مقابل ستم كند بدون آنكه مستحق ظلم باشد، كه چنين عملي را «جور» گويند، كه اين شيوه ي اراذل و انسان هاي پست است. [2] .

از ديگر آفات و عوارض مضر مناظره، حسد است كه نتيجه و ثمره ي حقد مي باشد. غالبا مناظره كننده از حدس نسبت به طرف مقابل خود در امان نيست؛ زيرا گاهي بر طرف خود، غالب و گاهي در برابر او مغلوب مي گردد. آنگاه كه غلبه با او نباشد و يا سخنش مورد ستايش ديگران قرار نگيرد، آرزو مي كند كه كاش غلبه و پيروزي از آن او بوده و طرف مقابل او از آن محروم باشد، كه اين گونه آرزو و تمنا عين حسد است. چون علم و دانش از بزرگ ترين نعمت هاي الهي است. پس وقتي مناظره كننده آرزو كند كه چنين غلبه و پيروزي و لوازم آن، از آن او باشد و طرف مقابل از آن محروم بماند، در حقيقت نسبت به او حسد ورزيده است. چنين حالتي به هر مناظره كننده اي دست مي دهد و دچار چنين روحيه ي ناستوده اي مي گردد.

ابن عباس مي گويد:



[ صفحه 61]



علم و دانش را در هر جايي كه يافتيد، فرا گيريد و گفتار برخي از فقها درباره ي برخي ديگر را نپذيريد. چون اختلاف آنها در نتيجه ي تفاوت آرا و نظراتشان مي باشد. [3] .


پاورقي

[1] محجة البيضاء، ج 1، ص 103.

[2] منية المريد، صص 524-520.

[3] همان، صص 529-524؛ محجة البيضاء، ج 1، ص 102.


كليد اجابت دعا


الاوصياء هم ابواب الله التي يؤتي منها و لولاهم ما عرف الله عز و جل. [1] .

اوصياي پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله وسلم ابواب ورود به محضر الهي هستند؛ اگر ايشان نبودند، خداوند متعال ناشناخته مي ماند.

امام صادق عليه السلام

روزي محمد بن مسلم، از ياران امام صادق عليه السلام، به حضرت گفت:

«آيا عبادت و خشوع و تلاش در راه دين با اعتقاد نداشتن به امامت و ولايت اهل بيت رسول خدا عليهم السلام، به شخص نفعي مي رساند؟»

حضرت عليه السلام فرمود:

«اي ابامحمد! مثل اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم چون اهل بيتي در بني اسراييل است كه شخصي ميان آنها بدون اينكه چهل شب دعا و



[ صفحه 98]



نيايش كند، دعايش مستجاب مي شد و ديگري با سعي و تلاش و مناجات در چهل روز، دعايش مستجاب نمي شد؛ از اينرو نزد حضرت عيسي آمد و شكوه نمود و حضرت عيسي وضوء گرفت و نماز گزارد و منتظر وحي الهي در اين راستا شد و خداوند متعال فرمود: «اي عيسي! آن بنده ام از غير دربي كه من گفته ام مي خواهد وارد شود؛ او مرا مي خواند و حال آنكه درباره ي نبوت تو شك دارد؛ اگر آنقدر دعا كند كه گردنش قطع شده و انگشتانش از هم جدا شوند، دعايش را مستجاب نمي كنم.»

در اينحال حضرت عيسي رو به او كرد و فرمود: «تو خدا را مي خواني و درباره ي پيامبرش شكي در دل داري؟»

وقتي او اين سخن را از حضرت عيسي عليه السلام شنيد، ضمن اقرار به آن از حضرت خواست كه دلش را از آن ناپاكي ها پاك كند؛ از اينرو حضرت عيسي براي او دعا نمود و خداوند توبه او را پذيرفت و دعايش مستجاب و از اهل بيت حضرت عيسي شد.» [2] .



[ صفحه 99]




پاورقي

[1] تفسير البرهان 2 / 190.

[2] الكافي 2 / 400.


توحيد و عدل


- سرورم! حضرت عالي در خصوص رد خداي ساختگي هم مطلبي فرموديد. آن مطلب چيست؟

گفتم: «هر چيزي كه شما در ذهن خود بپروريد، اگرچه خيلي دقيق باشد، باز مخلوق و ساخته ذهن شماست و به سوي خودتان بازگشت دارد و همانند خودتان است. شايد مورچگان كوچك هم گمان كنند كه خداوند دو شاخك دارد؛ زيرا شاخك براي مورچه، كمال است و نداشتن شاخك را عيب مي داند و همچنين است حال عقلايي كه خداوند متعال را وصف مي كنند و آنها نيز خداوند را با خود مقايسه مي كنند.» [1] .



[ صفحه 49]



- سرورم! حضرت عالي به مردم توصيه هايي در خصوص معرفت خداوند داشته ايد، خواهشمندم جهت استفاده ي پيروانتان مجددا بفرماييد.

گفتم: «اگر مردم بدانند در معرفت خدا چه فضيلتي است، چشمان خود را به آنچه خداوند به ديگران داده است نمي دوزند و دنياي آنها را زير پاي خود مي گذارند و با معرفت خدا مشغول و لذت مي برند و در بهشت خوشي، متنعم هستند و همان معرفت وسيله ي انس آنها بوده و در تنهائي دوست ايشان و در تاريكي نور و روشنايي آنها است و در موارد ضعف موجب تقويت آنها مي گردد و شفاي هر درد و ناراحتي است - پيش از شما مردماني بودند كه مي كشتند و مي سوزانيدند و أره مي نمودند و دنيا با آن وسعت براي آنها تنگ شده بود و ديديم كه چه بر سر آنها آمد و آزارهائي كه به مردم مي دادند، فقط به اين دليل كه آن مردم به خدا قايل بودند. پس خوب است خود را به درجات خداشناسان برسانيد و بر مصائب روزگار صبر نمائيد».

- سرورم! روزي هشام بن سالم نزد حضرت عالي آمد، شما فرموديد: «آيا مي تواني خدا را وصف كني؟»

گفت: «آري!»

فرموديد: «وصف كن!»

گفت: «او شنوا و بيناست.»

فرموديد: «اين صفتي است كه مخلوقات نيز در آن شريكند.»



[ صفحه 50]



گفت: چگونه او را وصف كنم؟

در پاسخ وي چه فرموديد؟

گفتم: «او، نور بدون ظلمت و حيات بدون مرگ و علم بدون جهل و حق بدون باطل است.» [2] .

- سرورم! روزي شخصي از شما در خصوص نام اسم اعظم سؤال نمود. شما به او فرموديد: «در اين حوض آب سرد برو!»

وي در آن آب سرد رفت و هر چه خواست بيرون آيد، شما منعش كرديد، تا گفت: يا الله أغثني! شما چه فرموديد؟

گفتم: «اين جمله كه گفتي اسم اعظم است، پس اسم اعظم به حالت خود انسان بستگي دارد» [3] .

- مولاي من! به چه چيزي بت مي گويند؟

«هر چيز كه تو را از خدايت باز مي دارد بت تو است.»


پاورقي

[1] رساله حول الرؤيه، ص 39.

[2] لقاءالله، ص 54 و 55.

[3] هزار و يك كلمه، ج 3، ص 390.


الثوم


قال الامام «ع»: تداووا بالثوم ولكن لا تخرجوا إلي المسجد [1] .



[ صفحه 57]



وقال «ع»: قال النبي (ص): كلوا الثوم فانه شفاء من سبعين داء [2] .

كلمة ألقاها الامام علي أصحابه مرشداً لهم، ولكن أتراهم عرفوا الأدواء التي يشفيها هذا النبات العجيب؟ اللهم لا، حتي كشفها اليوم علم القرن العشرين وأظهر مغزي قوله «ع» بعد ان كان مختفيا علي الكثير هذه المدة.

نشرت الصحف الافرنسية مقالاً للدكتور (ريم) عربته مجلة الحكمة اللبنانية تحت عنوان (هنيئاً لمن يحب الثوم) جاء فيه:

يسرك أن تعلم أن علماء الطب، قد أعادوا الآن إلي هذا النبات مكانه اللائق به في (الفارما كوبيا) الحديث، وذكروأ أن العمال الذين شادوا هرم (خوفو) سنة 5400 ق. م كانوا يكثرون من أكل الثوم لتقوية أبدانهم ووقايهتم من الأمراض.

وجاء في محل آخر من المجلة قوله:

وقد أظهرت تجارب الأطباء المشهورين مثل (سالين) و (بيروث) و (لوثر) و (دوبريه) وغيرهم: إن الثوم يذيب البلورات التي تتجمع في البنية فتسبب تصلب الشرايين. ويخفض ضغط الدم في الشرايين أيضاً.

وبالجملة فقد ثبت في الطب الحديث: أن الثوم منشط للعظلات القلبية وبهذا التنشيط تنتظم الدورة الدموية، وهو منق فعال للدم، وبهذا النقاء يتغلب البدن علي أمراض فساد الدم مطلقاً كعسر الحيض عند النساء، وكالشيخوخة المبكرة والبواسير والروماطيسم، وهو مطهر للمسالك التنفسية والشعبية، وبهذا التطهير يفيد الربو (ضيق النفس) ويشفي بعض أنواع السل الرئوي، لاسيما إذا كان الثوم ممزوجاً مع اللبن، وذلك لتأثيره علي مكروب (كوخ) سبب السل المباشر وهو موجد للمناعة في البدن ضد كثير من الأمراض مثل الانفلونزا وحمي الضنك وغيرها وهو محسن للون البشرة ومحمر للوجه ومطهر للأمعاء من التعفنات لا سيما في الأطفال وبذلك



[ صفحه 58]



يكون واقياً من الاصابة بالتيفوئيد ومفيد للخناق (ديفتريا) مطلقاً ومسكناً للسعال الديكي، إلي غير ذلك.

وقد قيل: ان البلاد التي يكثر فيها استعمال الثوم لابد وأن تطول أعمار أهلها وأن يتمتعوا بصحة جيدة في عمرهم المديد.

مضافاً إلي مافيه من تطهير التعفنات الداخلية والالتهابات المعوية والقروح المعدية مزمنة كانت أوحادة، كما انه يدر الحيض والبول وينفع الحصي والديدان في الاطفال.

هذا بعض ما وقفنا عليه مما وصل إليه الأطباء من فوائد هذا النبات النافع وقد أرجأنا معرفة باقي السبعين داءاً المشار إليها في الحديث إلي مفصلات الكتب الطبية. فانظر إلي جوامع كلم الامام «ع» الطبية وما أشار إليه، وهو في عصر لا يمكن أن يدرك أهلوه ما أدركه أهل هذا العصر بعد حدوث الوسائل الكاشفة وبعد نمو العقل البشري بالتجارب واتساع العلوم.


پاورقي

[1] البحار ج 14.

[2] نفس المصدر السابق.


بردن شخصي به عراق در يك لحظه


مي گويند: روزي معلي بن خنيس در حالي كه بسيار ناراحت و غمگين بود خدمت امام صادق عليه السلام رسيد. امام صادق عليه السلام به او فرمود: «اي معلي! چرا ناراحت هستي؟!» معلي بن خنيس گفت: «شنيده ام كه در عراق وبا است و به خاطر اهل و عيال خود اندوهناك مي باشم.» حضرت فرمود: «مي خواهي ايشان را ببيني؟» او گفت: «بلي.» حضرت فرمود: «نزديك بيا.» پس دست مبارك خود را بر چشم و روي او كشيد و از او پرسيد: «اكنون كجا هستي؟!»

او گفت: «خود را در خانه ي خود مي بينم و اين زن من است و اينها فرزندان من مي باشند.» معلي مي گويد: «من از خانه بيرون آمدم در حالي كه ايشان را سير ديده و با زن خود مقاربت كردم.» بعد امام صادق عليه السلام او را طلبيد و دست بر روي او ماليد و فرمود: «خود را در كجا مي بيني؟!» گفت: «با شما در مدينه و اين منزل شما است.» حضرت فرمود:اي معلي! اسرار ما را نقل نكنيد كه خود را اسير مردم كنيد. اي معلي! هر كس كه احاديث صعب و سخت ما را كتمان كند خدا نوري از ميان دو چشم او ساطع مي گرداند و او را در ميان مردم عزيز مي كند و هر كه افشا كند، نميرد مگر آن كه درد حربه و سلاح به او برسد و يا در زنجير و بند بميرد.اي معلي! تو كشته خواهي شد! براي مرگ آماده باش.»

پس چند وقت بعد معلي بن خنيس را به دار كشيدند، امام صادق عليه السلام فرمود: «من معلي را به امري فرمان دادم ولي او مخالف دستورم عمل كرد و خود را به كشتن داد.» [1] .



[ صفحه 69]




پاورقي

[1] خلاصة الأخبار.


الفقاع


9- سئل الامام الصادق عليه السلام عن الفقاع؟ فقال: لا تشربه، فانه خمر مجهول، و ان أصاب ثوبك، فاغسله.



[ صفحه 30]



الفقاع شراب يتخذ من الشعير، قال صاحب المدارك: الحكم بنجاسته مشهور بين الأصحاب - أي الفقهاء - و به رواية ضعيفة السند جدا.


الرؤية


1- قال الامام الصادق عليه السلام: اذا رأيت الهلال فصم، و اذا رأيته فافطر، أما حديث: «صوموا للرؤية، و افطروا للرؤية» فقد تواتر و دار علي كل لسان.

و أجمع الفقهاء علي كلمة واحدة علي أن من تفرد برؤية هلال رمضان وجب عليه الصوم، حتي و لو أفطر الناس جميعا، و اذا أفطر فعليه القضاء و الكفارة، و اذا تفرد برؤية هلال شوال حرم عليه الصوم، حتي و لو صام الناس جميعا، فاذا صام فعل محرما، الا ان يمسك لا بنية الصيام، بل بنية المجاراة، أو ما اليها.


عكس القاعدة


و مما ذكرناه في بيان معني ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده يتضح معني العكس، و هو ما لا يضمن بصحيحه لا يضمن بفاسده، و لذا قال السيد اليزدي: «و قد علم من بيان معني الاصل معني العكس، فلا حاجة الي التكرار». و مع ذلك نقول بايجاز: ان كل عقد صحيح لا يوجب ضمانا فان الفرد الفاسد منه لا يوجبه أيضا، كالهبة، فكما أن العين الموهوبة بهبة صحيحة لا يضمن الموهوب له شيئا للواهب فكذلك أيضا لا يضمن له شيئا اذا قبضها بهبة فاسدة. و ذلك أن الواهب قد سلط الموهوب له علي ماله مجانا، فيكون، و الحال هذه، غير مسؤول عن شي ء علي تقدير الصحة، فلا يكون مسؤولا أيضا علي تقدير الفساد.

و بديهة أن هذا يتم اذا كان الواهب أهلا للتصرف، و مالكا للعين الموهوبة، لأن البحث انما هو في المعاملة التي لها فردان: أحدهما صحيح، و الآخر فاسد، أما التي ليس لها الا فرد فاسد فقط، كهبة القاصر، أو غير المالك فهي اجنبية عن البحث، و الضمان فيها مؤكد بالاتفاق.



[ صفحه 48]




تصرف الراهن و المرتهن


و يشترك الراهن و المرتهن في أن كلا منهما ممنوع من التصرف في المرهون الا باذن الآخر، أما منع المرتهن فواضح، لأن المرهون ليس ملكا له،



[ صفحه 31]



و أما منع الراهن فلأن الغاية من الرهن الاستيثاق للدين، و لا يتم ذلك الا برفع سلطة الراهن عن المرهون، و منعه من بيعه و ايجاره، و غيره من التصرفات التي تتنافي مع الاستيثاق.

و اذا أذن المرتهن للراهن ببيع المرهون بطل الرهن من الأساس، و لا يكون الثمن رهنا كالمثمن، بل يحتاج ذلك الي رهن جديد، قال صاحب الجواهر: بلا خلاف و لا اشكال.


كفارة القتل عمدا


من قتل مسلما متعمدا فعليه أن يجمع بين عتق رقبة مؤمنة، و صيام شهرين متتابعين، و اطعام ستين مسكينا، و التفصيل في باب القصاص ان شاء الله تعالي.


عدة وطء الشبهة


وطء الشبهة هو الوطء الذي يعذرفيه صاحبه، ولا يجب عليه الحد، لأن موضوع الحد هو الزنا و المفروض عدمه، و تجب العدة من وطء الشبهة، لأنه و طأ محترم، و قد ثبت النص: (اذا التقي الختانان وجب الغسل و المهر و العدة». و العدة منه تماما كالعدة من الطلاق، فان حملت اعتدت بوضع الحمل، و ان كانت من ذوات القروء اعتدت بثلاثة منها، فقد سئل الامام عليه السلام عمن تزوج امرأة في عدتها؟ قال: ان دخل بها فرق بينهما، و تأخذ ببقية العدة من الأول، ثم تأتي عن الثاني ثلاثة اقراء مستقبلة.

و علي هذا فاذا مات الواطي ء بشبهة فلا تعتد الامرأة عدة وفاة، لأنها ليست زوجه، كي ينطبق عليه قوله تعالي: (و الذين يتوفون و يذرون أزواجا).

و تسأل: هل يجب علي من وطأها بشبهة أن ينفق عليها أيام عدتها؟

الجواب: لا، سواء أكانت حاملا أو حائلا، لأن النفقة انما تجب للمطلقة الرجعية التي يملك الرجعة اليها، و للمطلقة البائن اذا كانت حاملا، و هذه ليست مطلقة، و من هنا قال صاحب الجواهر: «الأصح أنه لا نفقة لها مطلقا للأصل».

سؤال ثان: لو افترض أن الموطوءة بشبهة كانت متزوجة، فهل تجب نفقتها علي الزوج الشرعي أيام عدتها، أو تسقط بالنظر الي حرمة مقاربتها؟

الجواب: تجب نفقتها عليه، لأن المانع من مقاربتها لم يأت من جهتها، بل أتي من جهة الشرع، و بديهة أن المانع الشرعي كالمانع العقلي، و عليه فلا تكون



[ صفحه 38]



ناشزة، كي تسقط نفقتها.

ثم أن كانت الشبهة من الرجل و الامرأة ألحق الولد بهما معا علي تقدير الحمل، و وجب لها المهر، و ان كان المشتبه أحدهما دون الآخر ألحق الولد بالمشتبه، و ان كانت هي عالمة بالتحريم فلا مهر لها، لأنها بغي، و لا مهر لبغي. و تقدم الكلام علي ذلك مفصلا في باب الزواج.


مناظرة الامام الصادق في الحكمة من غيبة المهدي


روي عن عبدالله بن الفضل الهاشمي قال: سمعت الامام الصادق عليه السلام يقول:

(ان لصاحب هذا الأمر غيبة لابد منها، يرتاب فيها كل مبطل).

قلت له: و لم جعلت فداك؟

قال عليه السلام:

(لأمر لا يؤذن لي في كشفه لكم).

قلت: فما وجه الحكمة في غيبته؟

قال عليه السلام: وجه الحكمة في غيبته وجه الحكمة في غيبات من تقدمه من حجج الله (تعالي ذكره)، ان وجه الحكمة في ذلك لا ينكشف الا بعد ظهوره، كما لم ينكشف وجه الحكمة لما أتاه الخضر عليه السلام من خرق السفينة،، و قتل الغلام، و اقامة الجدار، لموسي عليه السلام الي وقت افتراقهما.

يابن الفضل، ان هذا الأمر أمر من الله، و سر من سر الله، و غيب من غيب الله و متي علمنا أنه عزوجل حكيم صدقنا بأن أفعاله كلها حكمة، و ان كان وجهها غير منكشف).



[ صفحه 69]




بيعت مردمي، ادامه راه پدر و توطئه دشمنان


پس از شهادت اميرمؤمنان، امام علي عليه السلام، حضرت امام حسن عليه السلام زمام امور امامت و رهبري امت اسلامي را به دست گرفت و مدت امامت آن حضرت، ده سال (از سال چهل تا پنجاه هجري قمري) ادامه يافت. در اين مدت، حوادث تلخ و شيرين فراواني رخ داد.

روز بيست و يكم ماه رمضان سال چهل هجري قمري، سراسر شهر كوفه، غرق در ماتم و عزاي شهادت حضرت اميرمؤمنان، امام علي بن ابي طالب عليه السلام بود. و مردم، گروه گروه به محضر امام حسن مجتبي عليه السلام و برادران آن حضرت، براي عرض تسليت، مي آمدند.

امام حسن عليه السلام، در آن روز، در اجتماع مردم، خطبه اي خواند و پس از حمد و ثناي خداوندي فرمود: اي مردم! شب گذشته، مردي از دنيا رفت كه، پيشينيان، بر او سبقت نگرفتند و آيندگان، به او، نرسند! او، پرچمدار رسول خدا صلي الله عليه و آله بود، (در حالي) كه جبرئيل در طرف راست و ميكائيل در طرف چپ او بودند.

او از ميدان برنمي گشت، مگر آنكه خداوند، پيروزي را نصيبش مي ساخت. او در شبي وفات كرد، كه يوشع بن نون، وصي موسي عليه السلام، وفات يافت. همان شبي كه عيسي عليه السلام، در چنان شبي به آسمان رفت.



[ صفحه 106]



به خدا سوگند! او از درهم و دينار دنيا، جز هفتصد درهم، باقي نگذاشت. آن هم از سهميه ي خودش بود، كه مي خواست با آن، خدمتگزاري، براي خانواده اش بخرد.

در اين هنگام، بغض گلوي امام حسن عليه السلام را گرفت و آن حضرت، گريه كرد. مردم نيز از گريه ي آن حضرت، گريه كردند.

آنگاه، امام حسن عليه السلام، به معرفي خود پرداخت و بخشي از سوابق درخشان و فضايل خود را برشمرد و در پايان فرمود: من، از خانداني هستم كه خداوند در قرآن خود، دوستي آن خاندان و نيكي به آنها را واجب كرده است. آنجا كه مي فرمايد:

«قل لا أسألكم عليه أجرا الا المودة في القربي و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا» [1] .

يعني: بگو: من، هيچ پاداشي را از شما - براي رسالتم - نمي خواهم، جز دوست داشتن نزديكانم و هر كس عمل نيكي انجام دهد، بر نيكي اش مي افزاييم.

آنگاه آن حضرت فرمود: نيكي در اين آيه، دوستي ما خاندان است.

سپس، آن حضرت نشست. در اين هنگام، عبدالله بن عباس، پيش روي آن حضرت برخاست و خطاب به مردم، چنين گفت: اي مردم! اين فرزند پيامبر شما و فرزند امامتان مي باشد، پس با او بيعت كنيد.

مردم، سخن عبدالله بن عباس را پذيرفته و گفتند: به راستي كه چه اندازه حق او بر ما واجب است! و (چقدر) او در نزد ما، محبوب مي باشد!

آنگاه، مردم با امام حسن مجتبي عليه السلام بيعت كردند.



[ صفحه 107]



به اين ترتيب، امام حسن عليه السلام زمام امور رهبري امت اسلامي را به دست گرفت و كارگزاران خود را براي اجراي كارها، مشخص كرد و آنها را بر سر كارهايشان فرستاد و عبدالله بن عباس را هم حاكم بصره نمود و خود، به كار رهبري مشغول گرديد [2] .

معاويه، دو نفر از جاسوسان خود را، براي ايجاد اغتشاش و اختلاف اندازي و اطلاع رساني، به بصره و كوفه، فرستاد.

امام حسن عليه السلام، از اين موضوع اطلاع يافت و فرمان داد كه آن دو نفر را دستگير كرده و گردن بزنند.

آنگاه، امام حسن عليه السلام براي معاويه نامه اي نوشت و در آن نامه، او را - در مورد فرستادن جاسوس ها - سرزنش و تهديد نمود.

معاويه، پاسخ امام حسن عليه السلام را داد.

سپس، بين امام حسن عليه السلام و معاويه، نامه هاي متعددي رد و بدل شد.

سرانجام، معاويه راه طغيان را در پيش گرفت و با سپاه مجهز خود، براي مخالفت و تجاوز به حكومت امام حسن عليه السلام، روانه ي عراق گرديد [3] .

معاويه، براي رسيدن به اين هدف خود، به بزرگترين جنايات و كشت و كشتارها دست زد و پس از شهادت امام علي عليه السلام و بيعت مردم عراق با امام حسن عليه السلام، تصميم قاطع گرفت كه به سركشي خود ادامه دهد و از گسترش نفوذ قدرت امام حسن مجتبي عليه السلام، جلوگيري نمايد.

طغيان و تجاوز معاويه، به جايي رسيد كه او افرادي را بصورت مخفي، به كوفه فرستاد، تا آنها در فرصت مناسب، امام حسن مجتبي عليه السلام را ترور كنند. آن



[ صفحه 108]



افراد، عبارت بودند از:

1- عمرو بن حريث.

2- اشعث بن قيس.

3- حجر بن حارث.

4- شبث بن ربعي.

معاويه، با هر يك از آنها، بصورت محرمانه، ملاقات كرد و به هر كدام از آنها به طور جداگانه، پيشنهاد كرد كه: اگر (هر كدام از آنها) حسن عليه السلام را بكشد:

1- من، دويست هزار درهم، به عنوان جايزه به او خواهم داد.

2- او، به عنوان و مقام فرماندهي يكي از گردان هاي ارتش شام، خواهد رسيد.

3- من، يكي از دختران خود را به همسري او، درخواهم آورد.

آنها، پيشنهاد معاويه را پذيرفتند.

سپس، معاويه براي هر كدام از آنها، جاسوسي را گماشت تا آن جاسوس ها، كار آن چهار نفر را به صورت محرمانه، به معاويه گزارش دهند.

امام حسن عليه السلام، از اين توطئه ي معاويه آگاه شد. از آن پس، آن حضرت همواره مراقب بود تا از ناحيه ي آن تروريست هاي پول پرست، آسيب نبيند؛ به همين دليل، از زير لباس خود، زره مي پوشيد.

يك بار، يكي از آنها، امام حسن عليه السلام را كه مشغول نماز بود، هدف تير خود قرار داد، ولي همان زره باعث شد كه تير كين او، به بدن مبارك آن حضرت، كارگر نشود [4] .



[ صفحه 109]




پاورقي

[1] سوره ي شوري، آيه ي 23.

[2] ترجمه ي ارشاد مفيد، ج 2، صص 4 - 5.

[3] ترجمه ي ارشاد مفيد، ج 2، صص 4 - 5.

[4] بحارالأنوار، ج 44، ص 33؛ اعيان الشيعه، ج 1، ص 569؛ طبق نقل سيره ي چهارده معصوم عليهم السلام، صص 265 - 267.


الامام الصادق و المذاهب الاربعه


شيخ اسد حيدر (م 1412 ق)، چاپ سوم، بيروت، دارالكتاب العربي، 1390 ق، وزيري، 3ج، 358 + 383 + 412 ص.


هلاكت سخن چين


يكي از جاسوسان دروغگو، براي منصور دوانيقي پيغام داد كه: «جعفر بن محمد قصد شورش دارد و پنهاني بر ضد حكومت توطئه مي كند.»

منصور كه براي قتل امام عليه السلام به دنبال بهانه بود، فورا حضرت را احضار كرد و همين كه نظر نحسش بر امام عليه السلام افتاد، فرياد زد: «به خدا قسم تو را مي كشم و خداوند مرا بكشد اگر هم اكنون تو را به قتل نرسانم!»

امام عليه السلام با آرامش و ملايمت فرمود: «سعايت و سخن چيني دشمنان ما را نپذير و اگر آنان سخناني در مورد ما گفته اند آنان را حاضر كن تا دروغ آنان ثابت شود.»

منصور شخص جاسوس را احضار كرد و گفت: «آيا حاضري براي گفته هاي خود سوگند ياد كني؟»

آن سخن چين گفت: «آري» و شروع كرد به قسم هاي دروغين.

امام عليه السلام فرمود: «اين گونه قسم ها اثري نمي كند. آيا اجازه دارم كه من او را قسم دهم.»



[ صفحه 83]



منصور جواب داد: «مانعي ندارد.»

امام عليه السلام فرمود: «اي مرد! در قسم خود اين گونه بگو:

«برئت من حول الله و قوته و التجأت الي حولي و قوتي لقد فعل جعفر الصادق كذا و كذا».

«از رحمت و قدرت خدا مبري باشم و به خود متكي باشم اگر دروغ گفته باشم.»

آن شخص بدبخت همين كه اين جمله را به عنوان سوگند، ياد كرد در دم هلاك شد و به صورت بر خاك افتاد.

خليفه ي ستمگر و حاضران چون اين بديدند حضرت را بسيار احترام كردند و چون از علت اين گونه قسم سؤال كردند حضرت فرمود:

«اگر در قسم، خداوند را با نام هايي مثل رحمان و رحيم سوگند دهند پروردگار عالم از روي ترحم آنان را گرفتار نمي سازد.» [1] .



[ صفحه 84]




پاورقي

[1] كشف الغمه، اربلي، ج 2، ص 168.


الأطفال و البكاء


اعرف يا مفضل ما للأطفال في البكاء من المنفعة و اعلم أن في أدمغة الأطفال رطوبة، إن بقيت فيها أحدثت عليهم أحداثا جليلة و عللا عظيمة، من ذهاب البصر و غيره، و البكاء يسيل تلك الرطوبة من رؤوسهم فيعقبهم ذلك الصحة في أبدانهم و السلامة في أبصارهم، أفليس قد جاز أن يكون الطفل ينتفع بالبكاء و والداه لا يعرفان ذلك فهما دائبان [1] ليسكتانه و يتوخيان [2] في الأمور مرضاته لئلا يبكي، و هما لا يعلمان أن البكاء أصلح له و أجمل عاقبة.

فهكذا يجوز أن يكون في كثير من الأشياء منافع لا يعرفها القائلون بالإهمال و لو عرفوا ذلك لم يقضوا علي الشي ء أنه لا منفعة فيه، من أجل أنهم لا يعرفونه و لا يعلمون السبب فيه، فإن كل ما لا يعرفه المنكرون يعلمه العارفون و كثيرا ما يقصر عنه علي المخلوقين محيط به علم الخالق جل قدسه و علت كلمته.


پاورقي

[1] الدؤب: الجد و التعب.

[2] التوخي: التحري و القصد.


رحمته للراجين


ثواب الأعمال 206 و 207: أبي رحمه الله قال: حدثني سعد بن عبدالله، عن يعقوب بن يزيد، عن محمد بن أبي عمير، عن عبدالرحمن بن الحجاج، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان آخر عبد يؤمر به الي النار يلتفت فيقول الله عزوجل: أعجلوه، فاذا أتي به قال له: عبدي لم التفت؟

فيقول: يا رب ما كان ظني بك هذا.

فيقول الله جل جلاله: عبدي و ما كان ظنك بي؟

فيقول: رب كان ظني بك أن تغفر لي خطيئتي و تسكنني جنتك.

فيقول الله: ملائكتي! و عزتي و جلالي و آلائي و بلائي و ارتفاع مكاني ما ظن بي هذا ساعة من حياته خيرا قط، و لو ظن بي ساعة من حياته خيرا ما روعته بالنار، أجيزوا له كذبه و أخلوه الجنة.

ثم قال أبوعبدالله عليه السلام: ما ظن عبد بالله خيرا الا كان الله عند ظنه به، و لا ظن به سوءا الا كان الله عند ظنه به، و ذلك قوله عزوجل: (و ذالكم ظنكم الذي ظننتم بربكم ارداكم فأصبحتم من الخاسرين) [1] .



[ صفحه 24]




پاورقي

[1] سورة فصلت، الآية: 23.


البكاء و الجزع


[أمالي الشيخ الطوسي 1 / 163، الجزء 6، ضمن ح 20: أخبرني الحسن بن محمد بن الحسن بن علي الطوسي، عن أبيه، عن محمد بن محمد، عن ابن قولويه، عن أبيه، عن سعد، عن ابن عيسي، عن ابن محبوب، عن أبي محمد الأنصاري، عن معاوية بن وهب، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

كل الجزع و البكاء مكروه سوي الجزع و البكاء علي الحسين عليه السلام.


آداب الحمام


أمالي الصدوق 298-297، المجلس 58، ح 4: حدثنا الحسين بن علي الصوفي، عن حمزة بن القاسم، عن جعفر بن محمد بن مالك، عن محمد بن الحسن الوزان، عن يحيي بن سعيد الأهوازي، عن أحمد بن أبي نصر، عن محمد بن حمران قال: قال الصادق جعفر بن محمد عليه السلام:...

اذا دخلت الحمام فقل في الوقت الذي تنزع ثيابك: (اللهم انزع عني ربقة النفاق، و ثبتني علي الايمان) فاذا دخلت البيت الأول فقل: (اللهم اين أعوذبك من شر نفسي و أستعيذ بك من أذاه).

و اذا دخلت البيت الثاني فقل: (اللهم أذهب عني الرجس النجس و طهر جسدي و قلبي) و خذ من الماء الحار وضعه علي هامتك، وصب منه علي رجليك و ان أمكن أن تبلع منه جرعة، فافعل، فانه ينقي المثانة، والبث في البيت الثاني ساعة، فاذا دخلت البيت الثالث فقل: (نعوذ بالله من النار و نسأله الجنة) ترددها الي وقت خروجك من البيت الحار، و اياك و شرب الماء البارد في الحمام، فانه يفسد المعدة، و لا تصبن عليك الماء



[ صفحه 24]



البارد فانه يضعف البدن، وصب الماء البارد علي قدميك اذا خرجت فانه يسل الداء من جسدك، فاذا لبست ثيابك فقل: (اللهم ألبسني التقوي، و جنبني الردي) فاذا فعلت ذلك أمنت من كل داء.


شجاعته


و الشجاعة احدي السمات الأصيلة المميزة لرجالات أهل



[ صفحه 69]



البيت، التي عرفوا بها و عرفتها لهم المواقف الجريئة في مختلف مواطن الحرب و السلم، و الامام الصادق (ع) لم يمارس حربا و لا قتالا في جميع فترات حياته، لأنه عاش في عزلة عن الحكم و بعد عن المعترك السياسي العام، الا أن مظهر شجاعته كان في تلك المواقف الصامدة التي واجه بها المنصور و ولاته، متحديا فيها ما كانوا يمارسونه من جبروت و طغيان، و تجاوزات ظالمة علي كرامة الأفراد و الجماعات، عندما تكون هناك ضرورة رسالية للتحدي و المواجهة، كما حدث ذلك في بعض مواقفه الجريئة مع المنصور التي تقدم عرض البعض من صورها.. و كما حدث له مع داوود بن علي والي المنصور علي المدينة، عندما أمر بقتل مولي الامام المعلي بن خنيس.. و خروج الامام مغضبا، و أمره بقتل القاتل في مواجهة جريئة مع الوالي المستبد، و يكفي في مظهر شجاعته ذلك الموقف الرسالي السلبي المستمر الذي اتخذه من الحكم، و الذي استنفذ الحكم دون جدوي ما يملكه من وسائل البطش و التنكيل، في سبيل التأثير عليه، و التعقيم علي معطياته السلبية، التي تثير هواجس الحكم، و تنذره بتمرد القوي الخيرة الواعية علي سلطانه.. و الخروج علي حكمه..


دعاء لدفع الظالم


اللهم احرسني بعينك التي لا تنام و اكنفني بركنك الذي لا يرام و اغفر لي بقدرتك علي، و لا أهلك و أنت رجائي.

اللهم أنت أكبر و أجل مما أخاف و أحذر. اللهم بك أدفع في نحره و استعيذ بك من شره. و في رواية: و اكفني بكنفك الذي لايرام و لا يضام [1] .



[ صفحه 72]




پاورقي

[1] هذا الحديث ورد في مطالب السؤول.


منتخب من وصيته لعبد الله بن جندب و هي المذكورة في تحف العقول


يا ابن جندب، حق علي كل مسلم يعرفنا أن يعرض عمله في كل يوم و ليلة علي نفسه فيكون محاسبا لها، فان رأي حسنة استزاد منها، و ان رأي سيئة استغفر منها، طوبي لعبد طلب الآخرة و سعي لها! طوبي لمن لم تلهه الاماني الكاذبة! يا ابن جندب، يهلك المتكل علي عمله، و لا ينجو المجتري ء علي الذنوب الواثق برحمة الله، قلت: فمن ينجو؟ قال: الذين هم بين الرجاء و الخوف، كأن قلوبهم في مخلب طائر شوقا الي الثواب و خوفا من العذاب. من سره ان يزوجه الله الحور العين، و يتوجه بالنور، فليدخل علي أخيه المؤمن السرور. يا ابن جندب، من أصبح مهموما بسوي فكاك رقبته فقد هون عليه الجليل، و رغب من ربه في الحقير. و من غش أخاه و حقره و ناوأه جعل الله النار مأواه، و من حسد مؤمنا انماث الايمان في قلبه كما ينماث الملح في الماء. يا ابن جندب، الماشي



[ صفحه 148]



في حاجة أخيه كالساعي بين الصفا و المروة، و قاضي لا حاجته كالمتشحط بدمه في سبيل الله يوم بدر و أحد، و ما عذب الله أمة الا عند استهانتهم بحقوق فقراء اخوانهم. يا ابن جندب، بلغ معاشر شيعتنا و قل لهم: لا تذهبن بكم المذاهب! فوالله لا تنال و لايتنا الا بالورع و الاجتهاد في الدنيا و مواساة الاخوان في الله، و ليس من شيعتنا من يظلم الناس! يا ابن جندب، ان أحببت أن تجاور الجليل في داره فلتهن عليك الدنيا، و اجعل الموت نصب عينيك، و لا تدخر شيئا لغد، و اعلم ان لك ما قدمت و عليك ما أخرت، يا ابن جندب، من حرم نفسه كسبه فانما يجمع لغيره، و من أطاع هواه فقد أطاع عدوه، و من يثق بالله يكفه ما أهمه من أمر دنياه و آخرته، و يحفظ له ما غاب عنه، و قد عجز من لم يعد لكل بلاء صبرا، و لكل نعمة شكرا، و لكل عسر يسرا. صبر نفسك عند كل بلية في ولد او مال او رزية، فانما يقبض عاريته و يأخذ هبته ليبلو فيهما صبرك و شكرك، و ارج الله رجاء لا يجرئك علي مصعيته، و خفه خوفا لا يؤيسك من رحمته، و اقنع بما قسم الله لك، و لا تتمن ما لست تناله، و لا تكن بطرا في الغني، و لا جزعا في الفقر، و لا تكن فظا غليظا يكره الناس قربك، و لا تكن واهيا يحقرك من عرفك، و لا تشار من فوقك، و لا تسخر بمن هو دونك، و لا تطع السفهاء، و لا تتكلن علي كفاية احد. وقف عند كل أمر حتي تعرف مدخله من مخرجه، قبل أن تقع فيه فتندم، و اجعل نفسك عدوا تجاهده و عارية تردها، فانك قد جعلت طبيب نفسك، و عرفت آية الصحة، و بان لك الداء، و دللت علي الدواء: و ان كانت لك يد عند انسان فلا تفسدها بكثرة المنن و الذكر لها، و لكن أتبعها بأفضل منها، فان ذلك أجمل بك في أخلاقك، و أوجب للثواب



[ صفحه 149]



في آخرتك، و عليك بالصمت تكن حليما، جاهلا كنت أو عللا، فان الصمت زين لك عند العلماء، و ستر لك عند الجهال.

يا ابن جندب، ان عيسي بن مريم صلي الله عليه قال لاصحابه: أرأيتم لو ان احدكم مر بأخيه فرأي ثوبه قد انكشف عن بعض عورته، أكان كاشفا عنها كلها ام يرد عليها ما انكشفت منها؟ قالوا: بل يرد عليها قال: كلا بل تكشفون عنها كلها. فعرف انه مثل ضربه لهم، فقيل: يا روح الله و كيف ذلك؟ قال: الرجل منكم يطلع علي العورة من اخيه فلا يسترها، بحق أقول لكم: انكم لا تصيبون ما تريدون الا بترك ما تشتهون، و لا تنالون ما تأملون الا بالصبر علي ما تكرهون، اياكم و النظرة فانها تزرع في القلب الشهوة، و كفي بها لصاحبها فتنة! طوبي لمن جعل بصره في قلبه و لم يجعل بصره في عينه! لا تنظروا في عيوب الناس كالأرباب، و انظروا في عيوبكم كهيئة العبد. انما الناس رجلان: مبتلي و معافي، فارحموا المبتلي، و احمد و الله علي العافية.

يا ابن جندب،، صل من قطعك، و أعط من حرمك، و احسن الي من اساء اليك، و سلم علي من سبك، و انصف من خاصمك، و اعف عمن ظلمك كما تحب ان يعفي عنك، فاعتبر بعفو الله عنك. الا تري ان شمسه تشرق علي الابرار و الفجار، و ان مطره ينزل علي الصالحين و الخاطئين؟

يا ابن جندب، لا تتصدق علي اعين الناس ليزكوك، فانك ان فعلت ذلك فقد استوفيت اجرك، ولكن اذا اعطيت بيمينك فلا تطلع عليها شمالك، فان الذي تتصدق له سرا يجزيك علانية.



[ صفحه 150]



و ما ينبغي لاحد ان يطمع بعمل الفجار في منازل الابرار. يا ابن جندب؛ قال الله عزوجل في بعض ما أوحي: انما أقبل الصلاة ممن يتواضع لعظمتي، و يكف نفسه عن الشهوات من اجلي، و يقطع نهاره بذكري، و لا يتعظم علي خلقي، و يطعم الجائع، و يكسو العاري، و يرحم المصاب، و يؤوي الغريب، فذلك يشرق نوره مثل الشمس، أكلأه بعزتي و استحفظه ملائكتي، يدعوني فألبيه، و يسألني فأعطيه!


استدراك


لقد عثرنا علي الطبعة الثانية من كتاب محمد الحسين المظفري عنن الامام الصادق المطبوع في النجف (1369 ه 1950 م) في جزاين، فوجدنا فيه عدة نصوص عن تلك الكتب القديمة التي تحدثت عن الامام الصادق. و ان هذه النصوص المنشورة قوت فينا الاعتقاد باتجاه الامام نحو الاعتبار بآيات الكون. و لكن الذي ينقص عمله حتي الآن ألا و هو فحص هذه النصوص فحصا دقيقا و ترتيبها تاريخيا، لأننا وجدناها كلها تضرب علي وتر واحد بالاشادة بالمعجزة الكونية لاثبات الصانع الحكيم و الحث علي الاعتبار بهذه الآيات البينات. و من الضروري مقارنة هذه النصوص ببعضها بعضا من جهة و بالنصوص التي تقدمتها كالأحاديث النبوية و القرآن الكريم والأقوال المأثورة. حتي أن المؤلف نفسه جلب بدقة نظره تشابه الحكم الجعفرية التي أوردها في الجزء الثاني (ص 115 - 83) من كتابه بحكم نهج البلاغة. اذ يقول (ص 87): «أقول: و بعض هذه الفقرات منسوبة الي أميرالمؤمنين في نهج البلاغة. و لعل الصادق عليه السلام ذكرها استشهادا». و قد وجدنا نصين للامام الصادق نقلهما



[ صفحه 178]



المظفري من كتاب الكافي يتفقان مع نصين من الحكم الجعفرية التي نشرها عارف تامر:

1- في الكافي باب ذم الدنيا من كتاب الامام الصادق للمظفري (ج 2 ص 22):

«ان مثل الدنيا كمثل ماء البحر كلما شرب منه العطشان ازداد عطشا. و قد كنا أشرنا الي هذا النص في الحكم (ص 33) مع المقارنة بكليلة و دمنة.

3- في الكافي أيضا في باب حب الدنيا و الحرص عليها من كتاب الامام الصادق للمظفري (ج 2، ص 22): «مثل الحريص علي الدنيا مثل دودة القز كلما ازدادت من القز علي نفسها لفا، كان أبعد لها من الخروج حتي تموت غما». و في الحكم (ص 33): «الحرص كأحلام النائم يفرح بها في منامه و يكثر تأسفه في يقظته أو كدودة الابريسم التي تنسجه علي نفسها لقوة حرصها فلا تزداد الا سجنا و من النجاة بعدا.

لم نعثر حتي الآن علي أي كتاب من الكتب التي تحوي تواترا عن جعفر الصادق و المتداولة التي ذكرت اهتمام الامام الصادق بالكيمياء عدا عن رسائل جابر و كتاب جعفر الصادق في الحجر المكرم الذي هو من قبيل التبرك والاهداء، لا من قبيل التضليل و الانتحال (كما كنا بينا ذلك سابقا). و لكننا نجد في رسالة توحيد المفضل كلمة صريحة عن الكيمياء باسناد الامام الصادق في كتاب المظفري (ج 1، ص 179 / 180): «و اعلم أنه ليس منزلة الشي ء علي حسب قيمته، بل هي قيمتان بسوقين مختلفتين، و ربما كان الخسيس في سوق المكتسب نفيسا في سوق العلم، فلا تستصغر العبرة في الشي ء لصغر قيمته. فلو فطن طالبو الكيمياء لما في العذرة لا شتروها بأنفس الأثمان و غالوا بها». و لا ندري ماذا يقصد عمر بن المفضل الجعفي بالعذرة (؟) و علي كل فان العبرة كثيرة و خاصة في عوامل التماس التي تلعب دورا عظيما في الكيمياء؟



[ صفحه 179]



و نتساءل هل هذه هي المرة الأولي التي ورد ذكر الكيمياء صراحة، أما ان هذه التلقينات هي من وحي الامام الصادق و هديه بضرورة الاعتبار بالمصنوعات للاستدلال علي الصانع و وعاه الراوون وعيا صحيحا وسعوا لتفسير كثير من ظواهر الكون علي هديه، ذلك ما يجب البرهنة عليه. و حقا ان ما ورد في توحيد المفضل لجدير بالدراسة و الاهتمام حتي و ان كان من عصر متأخر، فلنسمع ما يورده المفضل (ج 1، ص 169): «و اعتبر يا مفضل فيما يدبر الانسان من هذه الأحوال المختلفة هل تري يمكن أن يكون بالاهمال، أفرأيت لو لم يجر اليه ذلك الدم و هو في الرحم، ألم يكن سيذوي و يجف، كما يجف النبات اذا فقد الماء،و لو لم يزعجه المخاض عند استحكامه ألم يكن سيبقي في الرحم كالموؤد في الأرض و لو لم يوافقه اللبن مع ولادته ألم يكن سيموت جوعا أو يغتذي بغذاء لا يلائمه و لا يصلح عليه بدنه؟ و لو لم تطلع عليه الاسنان في وقتها ألم يكن سيمتنع عليه مضع الطعام و اساغته؟....».

ان النظام هو حسب تواتر المفضل الأساس (ج 2 ص 170): «أقول ان الاهمال دوما يأتي بالخطأ كما نشاهد عيانا، أرأيت لو وجهت الماء الي الزرع و أهملت تقسيمه علي الألواح أيسقي الألواح كلها من دون خلل؟ و اذا نثرت البذر في الأرض من دون مناسبة أيخرج الزرع بانتظام؟ أو اذا جمعت قطعا من خشب و وصلتها بمسامير أتكون كرسيا أو بابا من دون تنسيق؟» و قد ساق الكلام المفضل عن الطبيعة (ج 2، ص 172): «يا مولاي ان قوما يزعمون أن هذا من فعل الطبيعة، فيقول له الامام: سلهم عن هذه الطبيعة أهي شي ء له علم و قدرة علي مثل هذه الأفعال أم ليست كذلك: فان أوجبوا لها العلم و القدرة فلم يمنعهم من اثبات الخالق، فان هذه صفته، و ان زعموا أنها تفعل هذه الأفعال بغير علم و لا عمد و كان في أفعالها ما قد تراه من الصواب و الحكمة اعلم أن هذا الفعل للخالق الحكيم، و ان الذي سموه طبيعة هو سنته في خلقه الجارية علي ما أجراه عليه».



[ صفحه 180]



حقا ان في كل ما يورده المفضل عن الامام الصادق جدير بالدراسة و الاهتمام (ج 2، ص 177): «... قد شرحت لك يا مفضل خلق الانسان و ما دبر به وتنقله في أحواله و ما فيه من الاعتبار و شرحت لك أمر الحيوان، و أنا أبتدي ء الآن بذكر السماء و الشمس و القمر و النجوم و الفلك و الليل و النهار والحر و البرد و الرياح و المطر و الصخر و الجبال و الطين و الحجارة. و المعادن و النبات و النخل والشجر و ما في ذلك من الأدلة و العبر».

أوليس الذي أوحي هذه الأفكار السامية للاعتبار بالآيات الكونية غير عاجز أن يوحي الي جابر بن حيان ما أوحي؟ و هل من المعقول أن المفضل أو غيره من الناس يستوحي هذه الأفكار من نفسه و ينسبها الي غيره، بل ان العادة جرت بأن يسرق الانسان أفكاره من غيره و ينسبها الي نفسه. و اذا أمعنا النظر في رسالة توحيد المفضل نجدها في مبادئها تتفق مع رسالة نشرها العلامة الفيزيائي الشهير ماكس بلانك Max Planck بعنوان «الدين و العلوم الطبيعية »، برلين 1938 و بعد أن يعرف بلانك حقيقة الايمان يتكلم عن العلوم الطبيعية و خاصة الفيزياء، و هو يري أنه يتضح للبصير النقاد وجود ارادة واعية تحكم العالم، و الا لما شاهدنا هذا النظام البديع. و ان هذا النظام يتطلب وجود عقل منظم قادر علي كل شي ء بصير بما يعمل، عارف بغاية الخليقة ، فعلي هذه يوصلنا التتبع العلمي الي الله، فلولا فكرة الآله لا يمكننا فهم هذا النظام العالمي المتقن:

بهذه المقارنة تكون لرسالة توحيد المفضل قيمة عصرية جديدة. و من الضروري نشر هذه الرسالة بجانب رسالة الاهليلجة علي حدة مع توضيح جميع الغوامض من لغوية و تاريخية و من ناحية الخط و النقل و مقارنة هذه الرسالة بالرسائل الموجودة في نفس العصر و بالعصور التي تقدمت مع فحص جميع النسخ لمثل هذه الرسائل و مقارنة المخطوطات المختلفة، كي لا يترك الانسان أي سؤال



[ صفحه 181]



لسائل علي قدر الطاقة البشرية. و لا شك أن نصوص تامة من هذا القبيل يقربنا من حل مشكلة المناسبة بين الامام الصادق و جابر، لأن الهدف في كل هذه الرسائل الحث علي الاعتبار بآيات الكون للسمو النفسي و لزيادة القدرة علي البصيرة العلمية. نجد أيضا في كتاب المظفري توافقا و ما ذهبنا اليه بأن الاعتزال يمت الي التشيع بصلة، و هو يراه (ج 1 ص 44) وليد عصر الصادق، و في ذلك العصر نشأ و شب و ذلك حين اعتزل عمرو بن عبيد و واصل ابن عطاء و غيرهما حوزة الحسن البصري. و ينكر المظفري أن يكون الاعتزال وليد عصر أميرالمؤمنين الامام علي.

جاء أيضا في هذا الكتاب ذكر حيان السراج، (ج 1، ص 49 / 50) فهل هو يا تري حيان والد جابر أم شخص آخر؟ و حسب المصادر التي بينها أنه من الكيسانية.

اذا ظهر لنا جعفر الصادق في رسائل جابر بن حيان بعيدا عن القضايا العملية في الكيمياء فانه يظهر لنا في الرسائل التي يذكرها المظفري كتوحيد المفضل و اهليلجة و غيرها بأنه عارف لبعض مشاكل الطب و العقاقير النباتية و بعض القضايا الزراعية و قضايا أخري من هذا القبيل. أما القضايا الأخلاقية و الورع و التقوي فهي تتفق مع جميع الرسائل التي تذكر التواتر الجعفري.

في الكتاب المظفري المذكور نصوص مختلفة من كتاب الكافي و المجلسي و الصدوق و غيرهم، و لكن هناك بعض اشتباهات: بينما نعلم أن للطوسي كتاب الاستبصار و كتاب التهذيب الذي قمنا بدراسته، نجد له عنوانا جديدا «مجالس الشيخ الطوسي» كذلك الأمر، فاننا نعلم أن للصدوق كتاب «من لا يحضره الفقيه» نجد كذلك «مجالس الصدوق». ان هذه الكتب بعيدة المنال و موصدة باقفال. و من الضروري اعادة طبعها و نشرها من جديد مع الدلالة علي تاريخها و كل ما يتعلق بذلك. و لا شك نحن هنا أمام تراث أدبي فريد يقتضي



[ صفحه 182]



جلاء الغوامض عنه، و ان أول عمل يلزم عمله من هذا القبيل اخراجه اخراجا مضبوطا وفق قواعد النقد العلمية الصحيحة.

تناول المظفري قضية جابر بن حيان و علاقته بالكيمياء (ج 21، ص 201 و ما بعدها) و قد اتضح له تشيعه، و لم يشأ أن يسترسل في الموضوع لأن ذلك يكون بعيدا عن حياة الصادق الخاصة. و قد ظهر كتابه في النجف في نفس العام الذي ظهر كتابنا عن الامام الصادق ملهم الكيمياء في بغداد، و لعل له بعض العذر في عدم أخذه بعين الاعتبار، و لكن قد سبق و نشرنا رأينا في ذلك في بعض المقالات [1] ، فكنا نتمني أن يبدي لنا رأيه فيما ذهبنا اليه.



[ صفحه 183]




پاورقي

[1] راجع مجلة العرفان، صيدا - لبنان شوال 1366 ه أيلول 1947، جعفر الصادق ملهم الكيمياء (ص 110 - 105)، نفس العنوان، أشعة من حياة الصادق منشورات دار النشر و التأليف في النجف الحلقة الثانية 1368 ه. 1949 م (ص 44 - 20).


معني فرمايش خدا: «در حالي كه تمام زمين در روز قيامت...» چيست؟


سليمان بن مهران گويد: از امام صادق - عليه السلام - از معني فرمايش خدا: (و الأرض جميعا قبضته يوم القيامة) [1] «در حالي كه تمام زمين در روز قيامت در قبضه ي



[ صفحه 41]



اوست» سؤال نمودم.

حضرت فرمود: يعني اينكه زمين ملك اوست و هيچ كس در كنار او نيست.

و«قبض» از ناحيه خداي متعال در مورد ديگر به معني منع و محدود ساختن است، و «بسط» از او به معني بخشش و وسعت دادن است. همان طور كه مي فرمايد: «و الله يقبض و يبسط و اليه ترجعون» [2] «و خداوند است كه روزي بندگان را محدود يا گسترده مي سازد، و به سوي او بازمي گرديد».

يعني: (خداوند) مي بخشد و وسعت مي دهد و منع مي كند و محدود مي نمايد.

و «قبض» از ناحيه ي خداوند عزوجل در استعمال ديگر به معني گرفتن يعني قبول كردن و پذيرفتن است، همانطور كه مي فرمايد: (و يأخذ الصدقات) [3] «وصدقات را مي گيرد» يعني: آن را از اهلش و صاحبش مي پذيرد، و بر آن اجر و پاداش مي دهد.

گفتم: پس فرمايش خدا كه مي فرمايد: (و السماوات مطويات بيمينه) [4] «و آسمانها پيچيده در دست اوست» يعني چه؟

حضرت فرمود: يمين يعني دست، و دست يعني قدرت و نيرو، خداوند عزوجل مي فرمايد: و آسمانها پيچيده به وسيله ي قدرت و نيروي او است. خداوند منزه و متعالي است از سخنان شرك آلود (مشركين) [5] .


پاورقي

[1] سوره ي زمر: آيه ي 67.

[2] سوره ي بقره آيه ي 245.

[3] سوره ي بقره آيه ي 104.

[4] سوره ي زمر آيه ي 67.

[5] بحارالأنوار: ج 4 ص 2 ح 3.


اصحاب صادق


اصحاب حضرت صادق عليه السلام يعني شاگردان مكتب جعفري كه به تواتر چهارهزار نفر نوشته اند و ميان اين جمعيت انبوه برخي چنان غريزه علمي آنها تقويت شد كه هر يك از آنها از شخصيت هاي بارز علمي جهان اسلام به شمار رفتند و كتب رجال اسلام مشحون بر نام آنهاست.

ابن شهرآشوب مي نويسد: در ميان صحابه و رواة علمي مكتب جعفري شش نفر از فقها و ثقات و معتمدين اخبار بودند كه هر يك از آنها به منزله يك پيشواي بزرگ علمي بود گفتار و اخبار آنها مورد تصديق و اعتراف كليه معاصرين بود و در راستي آنها اجتماع كرده اند اين شش عبارت است از جميل بن دراج - عبيد بن مسكان - عبدالله بكير - حماد بن عيسي - حماد بن عثمان - ابان بن عثمان در فقه جعفري و بيان احكام اسلامي هر روايت و خبري كه از طرف اين ها رسيده باشد مورد اعتماد و وثوق است [1] .

از مشهورترين ثقات اصحاب صادق عليه السلام

ابان بن تغلب - ابان بن عثمان - اسحاق صيرفي - سكوني - اسماعيل صيرفي - بريد عجلي و بيش از صد نفر از مشاهير در باب حديث و خبر كه در علوم مختلفه از خواص حضرت صادق عليه السلام و مورد اعتماد آن حضرت بوده اند.


پاورقي

[1] بحارالانوار ص 161 ج 11 - الاصابه.


حديث 034


5 شنبه

صلوا عشائركم.

با اقوام و خويشانتان پيوند برقرار كنيد.

كافي، ج 2، ص 636


مقبره صفيه بنت عبدالمطلب


عبدالمطلب را چندين همسر بود كه يكي از آنها «هاله» مادر حمزه و صفيّه مي باشد. صفيّه عمّه پيامبر، همسر «عوام بن خويلد» و مادر زبير بود.

صفيّه پس از هجرت به مدينه در مهمترين حوادث صدر اسلام حضور داشت كه اهم آن دو، نبرد اُحد و خندق بود. در نبرد احد، او در رأس زناني قرار داشت كه با مسلمانان، شهر را به سوي اُحد رها كردند. پس از شهادت برادرش حمزه، مرثيه هاي حزين او، شور خاصّي به عزاي مسلمانان بخشيد.

در واقعه خندق، صفيّه به همراه حسان بن ثابت و ديگر كسان در «اطم (=كوشك) فارع» از شهر پاسداري نمودند و در جريان همين سنگربندي ها بود كه او توانست يكي از يهوديان مهاجم را از پاي درآورد و پيامبر كارش را شايسته دانست و مورد تقدير قرارداد



[ صفحه 491]



و او را در تقسيم غنائم غزوه خندق، صاحب سهم دانست.

در خصوص «كوشك فارع» گفتني است كه در تاريخ و جغرافياي مدينه، بدان «اطم حسان بن ثابت» گويند و مسلم است كه پيامبر گهگاه در سايه آن مي نشسته است.

فيروزآبادي «اطم فارع» را قلعه اي از جمله قلعه هاي مدينه دانسته است كه بعدها «عاتكه بنت عبدالله بن يزيد بن معاويه» در آن مكان، خانه اي بنا نمود و سپس «يحيي بن خالد برمكي» آن را به خود اختصاص داد و به مرور زمان به «دار جعفر بن يحيي» شهرت يافت. اين خانه مقابل باب الرّحمه (= باب عاتكه) قرار داشته و قلعه فارع در مجاورت سمت شامي آن بوده است كه در سال 838 هـ. ق. به صورت «مدرسة الكلبرجيه» جلوه نمود و در تعمير و توسعه مسجدالنّبي توسّط سعودي ها از بين رفت و در محدوده مسجد قرار گرفت.

موقعيت مذكور مبين آن است كه وقايع مزبور، مربوط به روزهاي نبرد غزوه خندق بوده است كه شهر مدينه از سمت جنوب و جنوب شرقي، توسط يهوديان مورد تهديد قرار گرفته بود و اين مسئله دليل روشني است بر رد اخباري كه خواسته است وقايع مورد نظر را مربوط به روزهاي غزوه احد تلقّي نمايد.

در قبرستان بقيع به خاك سپردند. اين مكان خارج از باب بقيع بوده و بعدها به عنوان جزئي از بقيع الغرقد به نام بقيع العمّات شهرت يافت.

قبل از اين به خاطر قرار گرفتن مكان قبر در پايين ديوار خانه مغيره، امكان هر نوع تعمير و تجديد بنايي را از مغيرة بن شعبه گرفته بود و يك بار كه مغيره مي خواست در



[ صفحه 492]



ديوار خانه اش تعميراتي كند، با واكنش شديد فرزندش زبير بن عوام روبرو شد.

علي بن موسي در 1303 هـ. ق. از وضعيت بناي مقبره صفيّه و بقيع العمّات در دوران عثماني ها چنين ياد كرده است:

«و بقيع العمّات الطيّبات هو من البقيع في و من الغازي القانونجي السلطان سليمان خان في الخمسين بعد التسعمائة من الهجرة استدخل أكثر البقيع في المدينة المنورة و بنيت بعد نبش القبور صارت في المستدخل منه دور كثيرة حتي صارت حارة مستقلة و تعرف الآن بحارة الأغوات خدمه حجرة سيد الكائنات و احيط علي ما بقي بجهة قبّة العمّات بجدار من الحجر مجصص بباب واحد عند قبة السيدة صفية المذكور فلا يدفن فيه الآن و إنّما يفتح بابه في أيام موسم الأغراب للزيارة».

مسلّماً از دوران هاي گذشته تا سال 1373 هـ. ق. اين دو بقيع، ديوار كشي شده و به واسطه كوچه باريكي ـ با 824 متر مربع مساحت ـ بين «بقيع العمّات» ـ با 3493 متر مربع مساحت ـ و «غرقد» فاصله افتاده بود. در تصريحات علي بن موسي مي خوانيم:

«و من بين البقيع و بقيع العمات... الطريق النافذ الي جزع باب الجمعة و الي مسجد الإجابة...».

اين كوچه دقيقا در عكس عمومي قبرستان بقيع كه در اوائل اين قرن توسط «رفعت پاشا» تهيّه شده، به خوبي مشاهده مي شود.

به هر حال قبر سيّده صفيّه و خواهرش عاتكه در ركن جنوب غربي بقيع العمّات جاي دارد.

در سال 1373 هـ. ق. سعودي ها ديوارهاي دو بقيع را برداشتند و با انضمام كوچه به محيط قبرستان، بقيع العمّات به بقيع الغرقد متّصل گرديد.

با مراجعه به نقشه عمومي قبرستان بقيع در مي يابيم: دو باب شمالي فعلي بقيع،



[ صفحه 493]



ابوابي جديد هستند. اين ابواب در ذي الحجّه 1385 هـ. ق. رو به سمت بقيع العمّات احداث و گشوده شده اند. در حال حاضر كه اين سطور را مي نگارم (1398 هـ. ق.) قبور صفيّه و عاتكه ـ عمّه هاي پيامبر ـ در كنار باب شمال غربي در فاصله 15 متري آن جاي دارد.


اخباره بالغائب 01


محمد بن يعقوب: عن عدة من أصحابنا، عن محمد بن حسان، عن محمد بن رنجويه، عن عبدالله بن الحكم الأرمني، عن عبدالله بن ابراهيم ابن محمد الجعفري قال: أتينا خديجة بنت عمر بن علي بن الحسين بن علي ابن أبي طالب عليهم السلام نعزيها بابن بنتها، فوجدنا عندها موسي بن عبدالله بن الحسن، فاذا هي في ناحية قريبا من النساء، فعزيناهم، ثم أقبلنا عليه فاذا هو يقول لابنة أبي يشكر الراثية: قولي. فقالت:



اعدد رسول الله و اعدد بعده

أسد الاله و بعده عباسا



و اعدد علي الخير و اعدد جعفرا

و اعدد عقيلا بعده الرؤاسا



فقال: أحسنت و أطربتني، زيديني، فاندفعت تقول:



و منا امام المتقين محمد

و حمزة منا و المهذب جعفر



و منا علي صهره و ابن

عمه و فارسه ذاك الامام المطهر



فأقمنا عندها حتي كاد الليل أن يجي ء، ثم قالت خديجة: سمعت عمي محمد بن علي - صلوات الله عليه - و هو يقول: انما تحتاج المرأة في المأتم الي النوح لتسيل دمعتها، و لا ينبغي لها أن تقول هجرا، فاذا جاء الليل فلا تؤذي الملائكة بالنوح، ثم خرجنا فغدونا اليها غدوة فتذاكرنا عندها



[ صفحه 47]



اختزال [1] منزلها من دار أبي عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام فقال: هذه دار تسمي دار السرقة، فقالت: هذا ما اصطفي مهدينا - تعني محمد بن عبدالله ابن الحسن - تمازحه بذلك، فقال موسي بن عبدالله: و الله لأخبرنكم بالعجب، رأيت أبي رحمه الله لما أخذ في أمر محمد بن عبدالله و أجمع علي لقاء أصحابه فقال: لا أجد هذا الأمر يستقيم الا أن ألقي أبا عبدالله جعفر بن محمد، فانطلق و هو متك علي، فانطلقت معه حتي أتينا أبا عبدالله عليه السلام فلقيناه خارجا يريد المسجد، فاستوقفه أبي و كلمه، فقال له أبو عبدالله عليه السلام: ليس هذا موضع ذلك، نلتقي ان شاء الله.

فرجع أبي مسرورا، ثم أقام حتي اذا كان الغد أو بعده بيوم انطلقنا حتي أتيناه، فدخل عليه أبي و أنا معه فابتدأ الكلام، ثم قال له فيما يقول: قد علمت جعلت فداك أن السن لي عليك و أن في قومك من هو أسن منك، و لكن الله عزوجل قد قدم لك فضلا ليس هو لأحد من قومك، و قد جئتك معتمدا لما أعلم من برك، و أعلم - فديتك - أنك اذا أجبتني لم يتخلف عني أحد من أصحابك، و لم يتخلف علي اثنان من قريش و لا غيرهم. فقال له أبو عبدالله عليه السلام: انك تجد غيري أطوع لك مني، و لا حاجة لك في، فو الله انك لتعلم أني أريد البادية أو أهم بها، فأثقل عنها، و أريد الحج فما أدركه الا بعد كد و تعب و مشقة علي نفسي، فاطلب غيري و سله ذلك، و لا تعلمهم أنك جئتني، فقال له: ان الناس مادون أعناقهم اليك، و ان أجبتني لم يتخلف عني أحد، و لك أن لا تكلف قتالا و لا مكروها، قال: و هجم علينا أناس فدخلوا و قطعوا كلامنا، فقال أبي: جعلت فداك ما تقول؟ فقال: نلتقي ان شاء الله، فقال: أليس علي ما أحب؟ قال: علي ما تحب ان شاء الله من اصلاح حالك.

ثم انصرف حتي جاء البيت، فبعث رسولا الي محمد في جبل بجهينة - يقال له الأشقر، علي ليلتين من المدينة - فبشره و أعلمه أنه قد



[ صفحه 48]



ظفر له بوجه حاجته و ما طلب، ثم عاد بعد ثلاثة أيام، فوقفنا بالباب و لم نكن نحجب اذا جئنا، فأبطأ الرسول، ثم أذن لنا، فدخلنا عليه فجلست في ناحية الحجرة، و دنا أبي اليه فقبل رأسه، ثم قال: جعلت فداك قد عدت اليك راجيا مؤملا، قد انبسط رجائي و أملي و رجوت الدرك لحاجتي. فقال له أبو عبدالله عليه السلام: يابن عم اني أعيذك بالله من التعرض لهذا الأمر الذي أمسيت فيه؛ و اني لخائف عليك أن يكسبك شرا، فجري الكلام بينهما حتي أفضي الي ما لم يكن يريد، و كان من قوله: بأي شي ء كان الحسين عليه السلام أحق بها من الحسن عليه السلام؟ فقال أبو عبدالله عليه السلام: رحم الله الحسن و رحم الله الحسين و كيف ذكرت هذا؟ قال: لأن الحسين عليه السلام كان ينبغي له اذا عذل أن يجعلها في الأسن من ولد الحسين عليه السلام.

فقال أبو عبدالله عليه السلام: ان الله تبارك و تعالي لما أن أوحي الي محمد صلي الله عليه و آله و سلم أوحي اليه بما شاء، و لم يؤامر أحدا من خلقه، و أمر محمد صلي الله عليه و آله و سلم عليا عليه السلام بما شاء، ففعل ما أمر به؛ و لسنا نقول فيه الا ما قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من تبجيله و تصديقه، فلو كان أمر الحسين أن يصيرها في الأسن أو أن ينقلها في ولدهما - يعني الوصية - لفعل ذلك الحسين عليه السلام، و ما هو بالمتهم عندنا في الذخيرة لنفسه، و لقد ولي و ترك ذلك، و لكنه مضي لما أمر به و هو جدك و عمك، فان قلت خيرا فما أولاك به و ان قلت هجرا فيغفر الله لك، أطعني يابن عم و اسمع كلامي، فوالله الذي لا اله الا هو لا آلوك نصحا و حرصا، فكيف و لا أراك تفعل و ما لأمر الله من مرد، فسر أبي عند ذلك فقال له أبو عبدالله عليه السلام: و الله انك لتعلم أنه الأحوال الأكشف الأخضر المقتول بسدة أشجع [2] ، بين دورها عند



[ صفحه 49]



بطن مسيلها، فقال أبي: ليس هو ذاك و الله ليجازين باليوم يوما و بالساعة ساعة و بالسنة سنة، و ليقومن بثأر بني أبي طالب جميعا.

فقال له أبو عبدالله عليه السلام: يغفر الله لك ما أخوفني أن يكون هذا البيت يلحق صاحبنا [3] «منتك نفسك في الخلاء ضلالا» لا و الله لا يملك أكثر من حيطان المدينة، و لا يبلغ عمله الطائف اذا أحفل - يعني اذا أجهد نفسه - و ما للأمر من بد أن يقع، فاتق الله و ارحم نفسك و بني أبيك، فوالله اني لأراه أشام سلحة [4] أخرجتها أصلاب الرجال الي أرحام النساء، و الله انه المقتول بسدة أشجع بين دورها، و الله لكأني به صريعا مسلوبا بزته [5] ، بين رجليه لبنة، و لا ينفع هذا الغلام ما يسمع. قال موسي بن عبدالله: - يعنيني - و ليخرجن معه فيهزم و يقتل صاحبه، ثم يمضي فيخرج معه راية أخري، فيقتل كبشها [6] و يتفرق جيشها، فان أطاعني فليطلب الأمان عند ذلك من بني العباس حتي يأتيه الله بالفرج، و لقد علمت بأن هذا الأمر لا يتم، و انك لتعلم و نعلم أن ابنك الأحول الأخضر الأكشف المقتول بسدة أشجع بين دورها عند بطن مسيلها. فقام أبي و هو يقول: بل الله يغني عنك و ليعودن أو ليقي الله بك و بغيرك، و ما أردت بهذا الا امتناع غيرك، و أن تكون ذريعتهم الي ذاك. فقال أبو عبدالله عليه السلام: الله يعلم ما أريد الا نصحك و رشدك، و ما علي الا الجهد، فقام أبي يجر ثوبه مغضبا، فلحقه أبو عبدالله عليه السلام فقال له: أخبرك أني سمعت عمك و هو خالك [7] يذكر أنك و بني أبيك ستقتلون، فان أطعتني و رأيت أن تدفع بالتي هي أحسن فافعل، فوالله الذي لا اله الا هو



[ صفحه 50]



عالم الغيب و الشهادة الرحمن الرحيم الكبير المتعال علي خلقه لوددت أني قد فديتك بولدي و بأحبهم الي، و بأحب أهل بيتي الي، و ما يعدلك عندي شي ء، فلا تري أنني غششتك، فخرج أبي من عنده مغضبا أسفا. قال: فما أقمنا بعد ذلك الا قليلا - عشرين ليلة أو نحوها - حتي قدمت رسل أبي جعفر، فأخذوا أبي و عمومتي سليمان بن حسن و حسن بن حسن و ابراهيم بن حسن و داود بن حسن و علي بن حسن و سليمان بن داود بن حسن و علي بن ابراهيم بن حسن و حسن بن جعفر بن حسن و طباطبا ابراهيم بن اسماعيل بن حسن و عبدالله بن داود، قال: فصفدوا في الحديد، ثم حملوا في محامل عراة لا وطاء فيها، و وقفوا بالمصلي لكي يشتمهم الناس، قال: فكف الناس عنهم و رقوا لهم للحال التي هم فيها، ثم انطلقوا بهم حتي وقفوا عند باب مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

قال عبدالله بن ابراهيم الجعفري: فحدثتنا خديجة بنت عمر بن علي أنهم لما أوقفوا عند باب المسجد - الباب الذي يقال له باب جبرائيل - أطلع عليهم أبو عبدالله عليه السلام و عامة ردائه مطروح بالأرض ثم أطلع من باب المسجد فقال: لعنكم الله يا معاشر الأنصار - ثلاثا - ما علي هذا عاهدتم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و لا بايعتموه، أما و الله ان كنت حريصا و لكني غلبت، و ليس للقضاء مدفع. ثم قام و أخذ احدي نعليه فأدخلها رجله و الأخري في يده، وعامة ردائه يجره في الأرض، ثم دخل بيته فحم عشرين ليلة لم يزل يبكي فيها الليل و النهار، حتي خفنا عليه فهذا حديث خديجة.

قال الجعفري: و حدثنا موسي بن عبدالله بن الحسن أنه لما طلع بالقوم في المحامل قام أبو عبدالله عليه السلام من المسجد، ثم أهوي الي المحمل الذي فيه عبدالله بن الحسن يريد كلامه، فمنع أشد المنع و أهوي اليه الحرسي، فدفعه و قال: تنح عن هذا، فان الله سيكفيك و يكفي غيرك، ثم دخل بهم الزقاق و رجع أبو عبدالله عليه السلام الي منزله، فلم يبلغ بهم العقيق حتي ابتلي الحرسي بلاء شديدا، رمحته ناقته فدقت وركه فمات فيها و مضي بالقوم، فأقمنا بعد ذلك حينا.



[ صفحه 51]



ثم أتي محمد بن عبدالله بن حسن، فأخبر أن أباه و عمومته قتلوا - قتلهم أبوجعفر - [8] الا حسن بن جعفر و طباطبا و علي بن ابراهيم و سليمان ابن داود و داود بن حسن و عبدالله بن داود، قال: فظهر محمد بن عبدالله عند ذلك و دعا الناس لبيعته. قال: فكنت ثالث ثلاثة بايعوه و استوثق الناس [9] لبيعته و لم يختلف عليه قرشي و لا أنصاري و لا عربي. قال: و شاور عيسي ابن زيد - و كان من ثقاته، و كان علي شرطته - فشاوره في البعثة الي وجوه قومه، فقال له عيسي بن زيد: ان دعوتهم دعاء يسيرا لم يجيبوك، أو تغلظ عليهم فخلني و اياهم، فقال له محمد: امض الي ما أردت منهم، فقال: ابعث الي رئيسهم و كبيرهم - يعني أبا عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام فانك اذا أغلظت عليه علموا جميعا أنك ستمرهم علي الطريق التي أمررت عليها أبا عبدالله عليه السلام. قال: فوالله ما لبثنا أن أتي بأبي عبدالله عليه السلام حتي أوقف بين يديه، فقال له عيسي بن زيد: أسلم تسلم، فقال له أبو عبدالله عليه السلام: أحدثت نبوة بعد محمد صلي الله عليه و آله و سلم؟ فقال له محمد: لا و لكن بايع تأمن علي نفسك و مالك و ولدك، و لا تكلفن حربا.

فقال له أبو عبدالله عليه السلام: ما في حرب و لا قتال، و لقد تقدمت الي أبيك و حذرته الذي حاق به، و لكن لا ينفع حذر من قدر، يابن أخي عليك بالشباب و دع عنك الشيوخ، فقال له محمد: ما أقرب ما بيني و بينك في السن، فقال له أبو عبدالله عليه السلام: اني لم أعازك [10] ، و لم أجي ء لأتقدم عليك في الذي أنت فيه، فقال له محمد: لا و الله لابد من أن تبايع. فقال له أبو عبدالله عليه السلام: ما في يابن أخي طلب و لا هرب، و اني لأريد الخروج الي البادية فيصدني ذلك و يثقل علي حتي تكلمني في ذلك الأهل غير مرة،



[ صفحه 52]



و ما يمنعني منه الا الضعف. و الله و الرحم [11] أن تدبر عنا و نشقي بك. فقال له: يا أبا عبدالله قد مات و الله أبوالدوانيق - يعني أباجعفر -. فقال له أبو عبدالله عليه السلام: و ما تصنع بي و قد مات؟ قال: أريد الجمال بك، قال: ما الي ما تريد سبيل، لا و الله ما مات أبوالدوانيق الا أن يكون مات موت النوم، قال: و الله لتبايعني طائعا أو مكرها و لا تحمد في بيعتك، فأبي عليه اباء شديدا، فأمر به الي الحبس، فقال له عيسي بن زيد: أما ان طرحناه في السجن و قد خرب السجن و ليس عليه اليوم غلق خفنا أن يهرب منه.

فضحك أبو عبدالله عليه السلام: ثم قال، لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم أوتراك تسجنني؟ قال: نعم و الذي أكرم محمدا صلي الله عليه و آله و سلم بالنبوة لأسجننك و لأشددن عليك، فقال عيسي ابن زيد: احبسوه في المخبأ - و ذلك دار ريطة اليوم [12] - فقال له أبو عبدالله عليه السلام: أما و الله اني سأقول ثم أصدق، فقال له عيسي بن زيد: لو تكلمت لكسرت فمك فقال له أبو عبدالله عليه السلام: أما و الله يا أكشف يا أزرق لكأني بك تطلب لنفسك جحرا تدخل فيه، و ما أنت في المذكورين عند اللقاء، و اني لأظنك اذا صفق خلفك طرت مثل الهيق النافر، فنفر عليه محمد بانتهار [13] احبسه و شدد عليه و أغلظ عليه. فقال له أبو عبدالله عليه السلام: أما و الله لكأني بك خارجا من سدة أشجع الي بطن الوادي، و قد حمل عليك فارس معلم [14] في يده طرادة نصفها أبيض



[ صفحه 53]



و نصفها أسود، علي فرس كميت أقرح [15] ، فطعنك فلم يصنع فيك شيئا، و ضربت خيشوم فرسه فطرحته، و حمل عليك آخر خارج من زقاق آل أبي عمار الدئليين عليه غديرتان [16] مصفوفتان قد خرجتا من تحت بيضة كثير شعر الشاربين، فهو و الله صاحبك فلا رحم الله رمته.

فقال له محمد: يا أبا عبدالله حسبت فأخطات، و قام اليه السراقي بن سلخ الحوت، فدفع في ظهره حتي أدخل السجن، و اصطفي ما كان له من مال و ما كان لقومه ممن لم يخرج مع محمد، قال: فطلع باسماعيل بن عبدالله بن جعفر بن أبي طالب، و هو شيخ كبير ضعيف، قد ذهبت احدي عينيه و ذهبت رجلاه و هو يحمل حملا، فدعاه الي البيعة، فقال له: يابن أخي اني شيخ كبير ضعيف، و أنا ببرك و عونك أحوج. فقال له: لا بد من أن تبايع، فقال له: و أي شي ء تنتفع ببيعتي؟ و الله اني لأضيق عليك مكان اسم رجل ان كتبته، قال: لا بد لك أن تفعل، و أغلظ له في القول، فقال له اسماعيل: ادع لي جعفر بن محمد، فلعلنا نبايع جميعا، قال: فدعا جعفرا عليه السلام فقال له اسماعيل: جعلت فداك ان رأيت أن تبين له فافعل، لعل الله يكفه عنا قال: قد اجتمعت أن لا أكلمه، فليس في رأيه.

فقال اسماعيل لأبي عبدالله عليه السلام: أنشدك الله هل تذكر يوما أتيت أباك محمد بن علي عليه السلام و علي حلتان صفراوان فأدام النظر الي ثم بكي فقلت له: ما يبكيك؟ فقال لي: يبكيني أنك تقتل عند كبر سنك ضياعا لا ينتطح في دمك عنزان، قال: فقلت: متي ذاك؟ قال: اذا دعيت الي الباطل فأبيته، و اذا نظرت الي الأحول مشؤوم قومه ينتمي من آل الحسن علي منبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، يدعو الي نفسه، قد تسمي بغير اسمه [17] فأحدث عهدك



[ صفحه 54]



و اكتب وصيتك، فانك مقتول في يومك أو من غد. فقال له أبو عبدالله عليه السلام: نعم و هذا و رب الكعبة لا يصوم من شهر رمضان الا أقلة، فأستودعك الله يا أباالحسن و أعظم الله أجرنا فيك و أحسن الخلافة علي من خلفت، و انا لله و انا اليه راجعون، قال: ثم احتمل اسماعيل و رد جعفر الي الحبس، قال: فوالله ما أمسينا حتي دخل عليه بنو أخيه بنومعاوية بن عبدالله ابن جعفر فتوطأوه حتي قتلوه، و بعث محمد بن عبدالله الي جعفر عليه السلام فخلي سبيله. قال: و أقمنا بعد ذلك حتي استهللنا شهر رمضان، فبلغنا خروج عيسي بن موسي يريد المدينة، قال: فتقدم محمد بن عبدالله علي مقدمته يزيد بن معاوية بن عبدالله بن جعفر، و كان علي مقدمة عيسي بن موسي ولد الحسن بن زيد بن الحسن بن الحسن و قاسم و محمد بن زيد و علي بن ابراهيم بنو الحسن بن زيد فهزم يزيد بن معاوية و قدم عيسي بن موسي المدينة، و صار القتال بالمدينة، فنزل بذباب [18] ، و دخلت علينا المسودة [19] من خلفنا، و خرج محمد في أصحابه حتي بلغ السوق، فأوصلهم و مضي ثم تبعهم حتي انتهي الي مسجد الخوامين [20] ، فنظر الي ما هناك فضاء ليس فيه مسود و لا مبيض، فاستقدم حتي انتهي الي شعب فزارة.

ثم دخل هذيل، ثم مضي الي أشجع، فخرج اليه الفارس الذي قال أبو عبدالله عليه السلام من خلفه من سكة هذيل، فطعنه، فلم يصنع فيه شيئا، و حمل علي الفارس فضرب خيشوم فرسه بالسيف، فطعنه الفارس، فأنفذه في الدرع و انثني عليه محمد فضربه حتي أثخنه، و خرج عليه حميد بن قحطبة و هو مدبر علي الفارس يضربه من زقاق العماريين، فطعنه طعنة أنفذ السنان



[ صفحه 55]



فيه فكسر الرمح و حمل علي حميد، فطعنه حميد بزج الرمح فصرعه، ثم نزل اليه فضربه حتي أثخنه و قتله و أخذ رأسه، و دخل الجند من كل جانب، و أخذت المدينة، و أجلينا هربا في البلاد. قال موسي بن عبدالله: فانطلقت حتي لحقت بابراهيم بن عبدالله، فوجدت عيسي بن زيد مكمنا عنده، فأخبرته بسوء تدبيره، و خرجنا معه حتي أصيب رحمه الله، ثم مضيت مع ابن أخي الأشتر عبدالله بن محمد بن عبدالله بن الحسن حتي أصيب بالسند، ثم رجعت شريدا طريدا تضيق علي البلاد، فلما ضاقت علي الأرض و اشتد بي الخوف ذكرت ما قال أبو عبدالله عليه السلام، فجئت الي المهدي و قد حج، و هو يخطب الناس في ظل الكعبة، فما شعر الا و أني قد قمت من تحت المنبر، فقلت: ألي الأمان يا أميرالمؤمنين؟ و أدلك علي نصيحة لك عندي؟ فقال: نعم ما هي؟ قلت: أدلك علي موسي بن عبدالله بن حسن، فقال لي: نعم لك الأمان، فقلت له: أعطني ما أثق به، فأخذت منه عهودا و مواثيق، فوثقت لنفسي، ثم قلت: أنا موسي بن عبدالله بن حسن، فقال لي: اذا تكرم و تحبي، فقلت له: اقطعني الي بعض أهل بيتك يقوم بأمري عندك.

فقال لي: انظر الي من أردت، فقلت: عمك العباس بن محمد، فقال العباس: لا حاجة لي فيك فقلت: و لكن لي فيك الحاجة، أسألك بحق أميرالمؤمنين الا قبلتني، فقبلني شاء أو أبي، و قال لي المهدي: من يعرفك؟ - و حوله أصحابنا أو أكثرهم - فقلت: هذا الحسن بن زيد يعرفني و هذا موسي بن جعفر يعرفني و هذا الحسن بن عبدالله بن عباس يعرفني، فقالوا: نعم يا أميرالمؤمنين كأنه لم يغب عنا، ثم قلت للمهدي: يا أميرالمؤمنين لقد أخبرني بهذا المقام أبو هذا الرجل، و أشرت الي موسي بن جعفر عليه السلام. قال موسي بن عبدالله: و كذبت علي جعفر كذبة، فقلت له: و أمرني أن أقرئك السلام و قال: انه امام عدل و سخاء، قال فأمر لموسي بن جعفر عليه السلام بخمسة آلاف دينار، فأمر لي منها موسي بألفي دينار، و وصل عامة أصحابه، و وصلني فأحسن صلتي، فحيث ما ذكر ولد محمد بن علي بن الحسين فقولوا: صلي الله عليهم و ملائكته و حملة عرشه و الكرام الكاتبون، و خصوا



[ صفحه 56]



أبا عبدالله بأطيب ذلك و جزي موسي بن جعفر عني خيرا، فأنا و الله مولاهم بعد الله [21] .


پاورقي

[1] الاختزال: الانقطاع.

[2] أي لتعلم أن ابنك محمدا هذا هو الأحول الأكشف الذي أخبر به المخبر الصادق أنه سيخرج بغير حق و يقتل صاغرا. و الأكشف الذي نبتت له شعيرات في قصاص ناصيته دائرة و لا تكاد تسترسل و العرب تتشأم به، و الأخضر: ربما يقال للأسود أيضا، و في هذا المقام يحتمله، و السدة. بالضم. باب الدار، و أشجع قبيلة سميت باسم أبيهم.

[3] يعني البيت الذي ينشد منه بعد ذلك مصراعا و هو قوله: «منتك» من التمني. أي منتك نفسك حال خلوتك من غير أن يكون في مقابلك عدو. و أراد بالصاحب المخاطب.

[4] السلحة: النجو.

[5] البزة: السلاح و الثياب. و قوله: «بين رجليه لبنة» كناية عن ستر عورته بها.

[6] كبشها: أي رئيسها و أميرها.

[7] كأنه أراد به أباه عليهماالسلام.

[8] يعني الدوانيقي.

[9] أي طلب الوثيقة منهم.

[10] المعازة: المغالبة. و في بعض النسخ لم أغازك بمعني المحاربة.

[11] الواو للقسم أي أحذرك بالله، و بالرحم التي بيني و بينك. «أن تدبر عنا» بالخطاب من الادبار أي تهلك و تقتل و «نشقي بك» أي نقع في التعب و العناء بسبب مبايعتك.

[12] ريطة المثناة بنت عبدالله بن محمد ابن الحنفية ام يحيي بن زيد و كانت ريطة في هذا اليوم تسكن هذه الدار، و في بعض النسخ [ربطة] بالموحدة و قيل المراد بها ربطة الخيل.

[13] التصفيق: ضرب احدي اليدين بالأخري، و الهيق الذكر من النعامة، و النفر: الزجر و الغلظة، و الانتهار: الزبر و الخشونة.

[14] أعلم الفارس جعل لنفسه علامة الشجعان، فهم معلم. و الطرادة: رمح قصير.

[15] الأقرح: الفرس الذي في وجهه ما دون الغرة.

[16] الدئل: أبوقبيلة و النسبة الدئلي، و الغديرة الذؤابة.

[17] أي باسم المهدي.

[18] الذباب: جبل بالمدينة.

[19] هم الذين كانوا يلبسون السود من الثياب يعني بهم أصحاب الدولة العباسية الذين كانوا مع عيسي بن موسي.

[20] الخوامين: بياعي الخام.

[21] الكافي: ج 1 ص 358 ح 17.


خانه اي در فردوس اعلي


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: عبادت خداوند را با وجود خستگي و بي ميلي بر خود تحميل ننمائيد.

هشام بن حكم روايت مي كند كه مردي از كوهستان به خدمت حضرت امام جعفرصادق عليه السلام آمد و ده هزار درهم در مجلس آن حضرت گذاشت و گفت: يابن رسول الله براي من خانه اي مهيا فرما كه وقتي با عيال و اطفال خود از حج مراجعت نمايم در آن منزل ساكن گرديم.

اين را گفت و راهي كعبه معظمه شد. هنگامي كه مراجعت نمود به خدمت آن حضرت حاضر شد. حضرت او را با عيال و اطفال در منزل شريف خود جاي داد و فرمود كه از براي تو در فردوس اعلي سرائي خريده ام و سجلي نوشته ام. حد اول آن سراي به سراي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم متصل است و حد دوم به خانه حضرت مرتضي علي عليه السلام و حد سوم آن به مسكن حسن بن علي عليه السلام و حد چهارم آن به منزل امام حسين عليه السلام متصل است.

آن مرد چون اين سخن از حضرت شنيد گفت: راضي شدم و قبول نمودم. حضرت امام جعفر صادق عليه السلام آن مبلغ را بين فقراي بني حسن و بني حسين تقسيم كرد. بعد از مدتي آن مرد



[ صفحه 92]



كوهستاني بيمار شد و اثر مرگ را بر خود مشاهده نمود. اهل و خويشان خود را احضار فرمود و گفت: اي ياران، يقين مي دانم كه آن چه امام جعفرصادق عليه السلام به من خبر داده حق و صدق است.

ايشان سجلي به من داده، وصيت من به شما اين است كه آن سجل را با من در قبر بگذاريد. چون شب شد، آن مؤمن نيكو اعتقاد به جوار رحمت ايزدي واصل شد. خويشاوندان بنا بر وصيت او را با سجل در قبر نهادند. بعد از دفن مردم متفرق شدند. روز بعد چون بر سر قبرش رفتند. آن سجل را بر روي قبرش يافتند كه در آن به خط سبز نوشته بود كه حق سبحانه و تعالي وفا نمود به آن چه ولي حق حضرت جعفر بن محمد صادق عليه السلام با او وعده فرموده بود.



[ صفحه 93]




كتابه إلي مسمع في الحث علي اتخاذ مسجد في البيت


عليّ بن الحكم، عن أبان، عن مسمع [1] قال: كتب إليّ أبو عبد الله عليه السلام:

إنّي اُحِبُّ لَكَ أن تَتَّخِذَ في دارِكَ مَسجِداً في بَعضِ بُيوتِكَ، ثُمَّ تَلبَسُ ثَوبَينِ طِمرَينِ غَليظَينِ، ثُمَّ تَسألُ اللهَ أن يَعتِقَكَ مِنَ النّارِ، وَأن يُدخِلَكَ الجَنَّةَ، ولا تَتَكَلَّمَ بِكَلِمَةِ باطِلٍ ولا بِكَلِمَةِ بَغيٍ. [2] .



[ صفحه 33]




پاورقي

[1] مِسمَع

مِسمَع - مِسمَع أبو سيّار - مسمع البصريّ - مسمع بن عبدالملك. فقد روي عن أبي عبد الله وأبي إبراهيم وأبي الحسن عليهم السلام، وعن الأصبغ بن نباتة. وروي عنه أبو طالب وابن أبي عمير وابن رئاب وأبان بن عثمان والحسن بن راشد والحسن بن عمّار الدّهّان والحسن بن عمّارة وصفّوان وعبد الله بن عبد الرّحمان وعبد الله بن عبد الرّحمان الأصمّ وعليّ بن رئاب وعمر بن يزيد ومحمّد بن مطرف ونعيم بن إبراهيم ونعيم بن إبراهيم الأزديّ والأصم.

وقال النّجاشي: مسمع بن عبد الملك بن مسمع بن مالك بن مسمع بن شيبان بن شهاب بن قلع بن عمرو بن عبّاد بن جحدر وهو ربيعة بن سعد بن مالك بن ضبيعة بن قيس بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن عليّ بن بكر بن وائل أبو سيّار الملقب كردين شيخ بكر بن وائل بالبصرة ووجهها وسيد المسامعة وكان أوجه من أخيه عامر بن عبد الملك وابنه وله بالبصرة عقب منهم هنا بياض روي عن أبي جعفرعليه السلام رواية يسيرة وروي عن أبي عبد الله عليه السلام وأكثر واختص به وقال له: أبو عبد الله عليه السلام إنّي لأعدك لأمر عظيم يا أبا السّيار وروي عن أبي الحسن موسي عليه السلام له نوادر كثيرة وروي أيّام البسوس.

وقال الشيخ: كردين بن مسمع بن عبد الملك بن مسمع يكنّي أبا سيّار، له كتاب أخبرنا به أحمد بن عبدون عن عليّ بن محمّد بن الزّبير عن عليّ بن الحسن بن فضّال، عن محمّد بن الرّبيع عن محمّد بن الحسن بن شمون عن عبد الله الأصم بن عبد الرّحمان عنه. أقول: إنّ كلمة (ابن) بين كردين ومسمع من سهو قلم الشّيخ أو من غلط النّسّاخ فإنّ كردين لقب نفس مسمع علي ما صرّح به النّجاشي والشّيخ نفسه في الرّجال وغيرهما. وعدّه الشّيخ في رجاله تارة في أصحاب الباقرعليه السلام قائلاً: مسمع كردين يكنّي أبا سيار كُوفيّ واُخري في أصحاب الصّادق عليه السلام قائلاً: مسمع بن عبد الملك كردين.

وعدّه البرقي من أصحاب الصادق عليه السلام قائلاً: كردين وهو مسمع بن عبد الملك البصري عربيّ، مدنيّ، من بني قيس بن ثعلبة يكنّي أبا سنان.

وقال الكشّي: قال محمّد بن مسعود سألت أبا الحسن عليّ بن الحسن بن فضّال عن مسمع كردين أبي سيار، فقال هو ابن مالك من أهل البصرة وكان ثقة روي عن أبي عبد الله عليه السلام وروي عنه عبد الله بن عبد الرّحمان الأصم قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام: يا مِسمَعُ أنتَ مِن أهلِ العراقِ، أما تأتي قَبرَ الحُسينِ عليه السلام؟ قلتُ: لا، أنا رَجُلٌ مَشهورٌ عِندَ أهلِ البَصرَةِ، وَعِندَنا مَن يَّتبع هَوي هذا الخَليفَةِ، وَعَدُوُّنا كَثيرِ مِن أهلِ القبائِلِ مِنَ النُّصابِ وَغَيرِهم، وَلَستُ آمنَهُمُ أن يَرفَعوا حالي عِندَ وُلدِ سُلَيمانَ فَيُمثّلونَ بي، قال لي: أفَما تَذكُرُ ما صُنِعَ بهِ؟ قُلتُ نَعَم، قال: فَتجزَعُ؟ قُلتُ: إي وَالله وأستَعبرُ لِذلكَ حتّي يَري أهلي أثرَ ذلِكَ عَلَيَّ فأمتنعُ مِن الطَّعامِ حَتّي يَتَبَيّنَ ذلِكَ في وجهي، قال: رَحِمَ اللهُ دمعَتَكَ، أما إنَّكَ مِنَ الّذين يُعَدّونَ مِن أهلِ الجَزَعِ لَنا، وَالّذين يَفرحِونَ لِفَرحِنا وَيَحزنونَ بِحُزنِنا وَيَخَافونِ لِخَوفنا وَيَأمنونَ إذا أمِنّا، أما إنّكَ سَتَري عِندَ مَوتِكَ حُضورَ آبائي لَكَ وَوصِيَتَهُم مَلَكَ المَوتِ، بِكَ، وما يَلقَونَكَ بهِ مِنَ البِشارَةِ أفضَلُ، وَلَمَلكُ المَوتِ أرقُّ عَلَيكَ وَأشَدُّ رَحمَةً لَكَ مِن الأُمِّ الشّفيقَةِ عَلي وَلَدِها. ثُمَّ استعبَرَ وَاستَعبَرتُ مَعَه، الحديث.

وقال الصّدوق عند ذكر طريقه إليه: وما كان فيه عن مسمع بن مالك البصري فقد رويته عن أبي عن سعد بن عبد الله عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن الحسين بن سعيد عن القاسم بن محمّد عن أبان عن مسمع بن مالك البصري، ويقال له مسمع بن عبد الملك البصري ولقبه كردين، وهو عربيّ من بني غيث بن ثعلبة ويكنّي أبا سيار ويقال: إنّ الصّادق عليه السلام قال له أوّل ما رآه ما اسمك فقال: مسمع فقال: ابن من؟ قال: ابن مالك، فقال: بل أنت مسمع بن عبد الملك. (راجع: رجال النّجاشي: ج 2 ص 370 الرّقم 1125، رجال الطّوسي: ص 145 الرّقم 1592 وص 312 الرّقم 4632، الفهرست: ص 203 الرّقم 583، رجال الكشّي: ج 2 ص 598، معجم رجال الحديث:ج18 ص161 - 154 الرّقم 12358 - 12347).

[2] المحاسن: ج2 ص452 ح2558، بحار الأنوار: ج 76 ص 162 ح 3.


درس هاي اين وصيت


1. هر كس در هر شرايطي كه باشد، بايد وصيت كند و شاهداني هم داشته باشد، و اين به معني مرگ و دست كشيدن از زندگي



[ صفحه 63]



نيست، بلكه در روايت داريم هر كه وصيت كند (و خود را آماده براي آخرت نمايد) عمرش طولاني خواهد شد [1] .

2. اين وصيت، ولايت و امامت امام صادق عليه السلام را آشكارا تأييد مي نمايد. 3. به ياران و دوستان باوفا احترام بگزاريم و براي آن ها ارزش قايل شويم.

4. كوشش نماييم هميشه در مسير علم و عمل گام هاي بلندي برداريم، تا نياز به اغيار نداشته باشيم، بلكه ديگران به علم و دانش ما محتاج باشند.

5. اين وصيت، اصحاب و ياران را دلگرم، و با همديگر صميمي تر مي سازد.


پاورقي

[1] سنن ترمذي، ج 3، ص 316، ح 2256؛ كنز العمال، ج 7، ص 558، ح 20241.


فرج الرجل و الحكمة فيه


لو كان فرج الرجل مسترخيا، كيف كان يصل الي قعر الرحم، حتي يفرغ النطفة فيه؟ و لو كان منعضا ابدا كيف كان الرجل يتقلب في الفراش، او يمشي بين الناس و شي ء شاخص أمامه، ثم يكون في ذلك مع قبح المنظر. تحريك الشهوة في كل وقت من الرجال و النساء جميعا، فقدر الله جل اسمه أن يكون أكثر ذلك لا يبدو للبصر في كل وقت، و لا يكون علي الرجال منه مؤنة، بل جعل فيه قوة الانتصاب وقت الحاجة الي ذلك، لما قدر أن يكون فيه من دوام النسل و بقائه.



[ صفحه 39]




عرضه شدن اعمال بر ائمه


داوود رقي مي گويد: در سال 146 هجري با امام صادق عليه السلام به حج رفتيم. وقتي از يكي از صحراهاي تهامه مي گذشتيم، شتران را خوابانديم.



[ صفحه 64]



حضرت: اي داوود! برو، برو! هنوز، فاصله نگرفته بودم كه سيلي آمد و همه چيز را برد. حضرت فرمود: بين الصلاتين مي آيي و منزل مي گيري.

دوباره فرمود: اي داوود! روز پنجشنبه، اعمالت بر من عرضه شد، در آن، بخشش تو را به پسر عمويت ديدم و مرا خوشحال كرد. داوود مي گويد: من پسر عموي ناصبي داشتم كه اولاد زياد داشت و نيازمند بود، وقتي كه به مكه مي آمدم، با خود گفتم صله ي رحم كنم و چيزي بدهم كه امام صادق عليه السلام از آن خبر داد. [1] .


پاورقي

[1] بصائر الدرجات، ص 429؛ وسائل الشيعه، ج 11، ص 390؛ بحارالأنوار، ج 47، ص 98.


تمهيد


لقد رفضت الدولة الاموية الأخذ بنظام الاسلام في حرية الرأي و الاجماع الصحيح من أهل الحل و العقد، ودعت الي محاربته و ارتبطت أشد الارتباط بفوضي الجاهلية، و جمعت شتات ذلك الجمع الذي فرقه المصلح الأعظم بدعوته.

فالاسلام يأمر بوحدة و هم فرقوا الكلمة، و ينهي أن تراق الدماء و قد و لغوا فيها، و يأمر بالاحسان و العدل و قد جاروا في الحكم و أساؤا السيرة في الامة، فاذا رجعنا الي ماضي الجاهلية و التاريخ الذي سجل تلك العصور الوحشية أدركنا أنه تمثل في عصرهم بأوضح صورة، و قد دفعوا الناس الي التخطي عن حدود الدين الاسلامي الذي جاء بتعاليم تحسبها النفوس الشريرة سجنا ضيقا تتمني الخروج منه، و التمرد علي اوامره و نظمه التي سنها الشرع المقدس لحفظ النظام و سعادة البشر؛ فهو يعاقب علي ترك الصلاة، و شرب الخمر، و قتل النفس و أكل الأموال بالباطل، و حدد حدودا، و نظم قوانين يعاقب بها المجرم بمخالفته حسب جريمته، و لم يفرق في تطبيقها بين أفراد الامة جمعاء، فهي بعمومها تشمل الشريف و الوضيع، و الحر و العبد، و الذكر و الانثي، و لم تكن هناك رخصة لأحد فيها، و لا ميزة تطبق من أجلها علي طبقة دون أخري، فاكل يخضعون لذلك النظام علي حد سواء، و ليس هناك طبقة فوق القانون الذي شرعه الاسلام، و ما ذلك إلا لقلع جذور الشقاء، و غرس السعادة، و رعاية المصلحة العامة، ليجتني الناس ثمر ذلك الغرس الذي غذاه محمد صلي الله عليه و آله و سلم بتعاليمه، و اجهد نفسه أي جهد في تفهيم الناس منافعه و مصالحه.

و لا ريب ان هذه التعاليم التي تكفلت للأمة السعادة في اتباعها تحتاج الي تنفيذ و تطبيق، و لا يقوم بهذه المهمة إلا الانسان الكامل الذي لا تهمه مصلحة نفسه، بل ان أهم شي ء عنده المصلحة العامة، و هو الذي يغذي



[ صفحه 106]



الأمة بعلمه لتنال السعادة علي ضوء تعاليمه، و تحيي، الحياة المطلوبة في صعيد إرشاداته.

و ما الاسلام إلا مجموعة نظم و قوانين سماوية هبطت الي الارض بواسطة النبي الاعظم، فهو الذي يتولي تطبيقها في حياته، و من يختاره لذلك بعد وفاته بأمر من المشرع الاعلي «و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيرة». [1] .

قال الامام كاشف الغطاء رحمه الله: فالامامة منصب إلهي كالنبوة، فكما ان الله سبحانه يختار من يشاء من عباده للنبوة و الرسالة فكذلك يختار للامامة من يشاة، و يأمر نبيه بالنص عليه و ان ينصبه إماما للناس من بعده للقيام بالوظائف التي كان علي النبي أن يقوم بها، سوي ان الامام لا يوحي اليه كالنبي، و إنما يتلقي الاحكام منه مع تسديد الهي، فالنبي مبلغ عن الله و الامام مبلغ عن النبي، و الامامة متسلسلة في اثني عشر، كل سابق ينص علي اللاحق و هو معصوم - كالنبي - عن الخطأ و الخطيئة، و إلا لزالت الثقة (إني جاعلك للناس إماما قال و من ذريتي قال لا ينال عهدي الظالمين) [2] لأن الغرض هو تكميل البشر و تزكية النفوس بالعلم و العمل الصالح: (هو الذي بعث في الاميين رسولا منهم يتلو عليهم آياته و يزكيهم و يعلمهم الكتاب و الحكمة) [3] و الناقص لا يكون مكملا لغيره و الفاقد لا يكون معطيا. انتهي. [4] .

و الامام الصادق هو سادس الأئمة الاثني عشر، و هو صاحب هذه الولاية و ولي أمر المسلمين، و هو الانسان الكامل الذي اختاره الله لتطبيق ذلك النظام المقدس في عصره. و حسبك دليلا علي نزاهته و عظمته ان خصومه - علي كثرة عدددهم و اختلاف عقائدهم - لم يستطيعوا أن يثبتوا عليه زلة أو منقصة اجتماعية، أو نكسة علمية حتي ساعة وفاته.

و كانت الانظار متجهة اليه فهو المبرز من أهل البيت و سيدهم في عصره و قد طلب منه قواد الثورة أن يبايعوه، لأهليته للخلافة و لثقة المجتمع به ولكنه امتنع عن ذلك لما يراه من وراء سير الحوادث كما سنبينه ان شاءالله.

ولسنا في موقف الراغب هنا الي البحث عن الامامة و الولاية العامة، فلها محل آخر.



[ صفحه 107]



ولكننا في معرض بيان موجز، عن أعمال الولاة في عصر الامام الصادق عليه السلام الذين تولوا رعاية الأمة و ليس لهم قدرة علي اصلاح انفسهم فكيف تصلح بهم الأمة؟! و قد شاهد عليه السلام صنيعهم السيي ء و سيرتهم الملتوية في منهجهم السياسي الفاتك من اضطراب حبل الأمن، و لا يهمهم شي ء إلا الرياسة و السيطرة علي الرعية و اشباع رغباتهم، من أي طريق كان، الي ما هنالك من جرائم هي شعلة عذاب و نقمة علي الامة، إذ خالفوا الكتاب و السنة، و وقفوا حاجزا دون المجتمع و دون سعادته التي جعلها الله لهم باتباع أوامر الدين و الخضوع لنظامه.

و سنعرض بعض الحوادث التي جرت في ذلك العصر لنعرف مقدار ما تحمله الامام الصادق عليه السلام عند مشاهدته لتلك الأعمال القاسية، و الاوضاع الشاذة، و هو المصلح الذي تهمه مصلحة الناس قبل مصلحة نفسه، و يريد لهم السعادة تحت ظلال الدين الحنيف.


پاورقي

[1] سورة 28 آية 68.

[2] سورة 2 آية 124.

[3] سورة 62 آية 2.

[4] اصل الشيعة و اصولها ص 102.


الرواة


نظرا لاشتهار مدرسة الامام الصادق عليه السلام، إذ اصبحت جامعة اسلامية كبري، تقصدها و فود الامصار، فقد كثر المنتمون اليها من جميع الاطراف علي اختلافهم في الآراء المعتقدات، و الميول و النزعات، و لهذا فلم يكونوا سواء في حسن الاستماع، و قوة الحفظ، و صدق اللهجة، و اخلاص النية.

و ربما كان فيهم من ذوي الاغراض السيئة الذين يحرفون الكلم عن مواضعه، لغاية في نفوسهم، فتعمدوا الكذب، و نسبوا اليه عليه السلام ما لم يصدر عنه امثال:

وهب بن وهب القاضي المعروف بابي البختري، فقد اشتهر هذا الرجل في الكذب ذكره، و عرف أمره. [1] .



[ صفحه 422]



و سالم بن أبي حفصة العجلي [2] و المغيرة بن سعيد، و صائد النهدي و محمد بن مقلاص.

و حيث كان لوضاع الاحاديث أخطر آفة علي العلم، و أعظم خطر علي الدين، فقد أعلن الامام عليه السلام للملأ وجوب الحذر، و لزوم التحفظ من هؤلاء الذين انحرفوا عن طريق الاستقامة و الصواب، فكان يقول: و الله ما الناصب لنا حربا بأشد علينا مؤونة من الناطق علينا بما نكره. و يقول: إن الناس قد أولعوا بالكذب علينا، و إني أحدث أحدهم بالحديث فلا يخرج من عندي حتي يتأوله علي غير تأويله، و ذلك انهم كانوا لا يطلبون بأحاديثنا ما عندالله و إنما يطلبون الدنيا، و كل يحب أن يدعي رأسا.

و قد كان بعضهم يغير ما ينقله عنه بزيادة أو نقيصة. قال له رجل من اصحابه: يا ابن رسول الله قد بلغنا عنك انك قلت: اذا عرفتم فاعملوا ما شئتم. فقال ابوعبدالله إني قلت: اذا عرفتم فاعملوا ما شئتم، فانه يقبل منكم. و كان يقول: إنا أهل بيت لا يزال الشيطان يدخل فينا من ليس منا، و لا من أهل ديننا، فاذا رفعه و نظر الناس اليه، أمره الشيطان فيكذب علينا. الي غير ذلك من أقواله في تحذير الامة من قبول ما ينقل عنه بواسطة اولئك الدجالين كأني البختري و أضرابه من الكذابين، و أبي الخطاب و أمثاله من الغلاة الذين اندسوا في صفوف المسلمين ليفرقوا الكلمة و يغيروا القلوب، و قد قضي الامام الصادق عليه السلام علي حركاتهم، و فرق شملهم، و لم يبق لهم ذكر إلا في بطون الكتب و علي ألسنة دعاة الفرقة الذين تجندوا لخدمة خصوم الاسلام و هم كما يقول القائل:



إن يسمعوا الخير أخفوه و إن علموا

شرا اذاعوا و إن لم يعلموا كذبوا



و قد اهتم علماء الحديث من الشيعة و بذلوا جهدهم في عناية تامة بالبحث و التحقيق عن معرفة الحديث و ترتيب طبقات رجاله و التثبت في أحوالهم و بيان عدالتهم فألفوا كتبا تكشف النقاب عن احوال الرجال منها:

كتاب الرجال لشيخ الطائفة ابوجعفر محمد بن الحسن الطوسي المتوفي سنة 460 ه. و كتاب الشيخ احمد بن علي بن احمد النجاشي المتوفي سنة 450 ه.



[ صفحه 423]



و كتاب الضعفاء المنسوب للشيخ احمد بن عبيدالله الغضائري و كان معاصرا للشيخ الطوسي.

و كتاب تقي الدين الحسن بن علي بن داود و هو من تلامذة جمال الدين ابن طاووس و المحقق الحلي.

و كتاب الخلاصة لأبي منصور جمال الدين العلامة الحلي المتوفي سنة 726 ه.

و غيرها من كتب الرجال، و قد تشدد الشيعة في قبول الرواية أكثر من غيرهم، ولهم شروط خاصة، و المسلمون بصورة عامة يشترطون شروطا في الراوي حذرا من الكذابين الذين أخبر عنهم النبي صلي الله عليه و آله و سلم فقال (من كذب علي متعمدا فليتبوأ مقعده من النار) و لهذا كان الصحابة لا يأخذون بالرواية إلا ممن يصح الأخذ عنهم و يتأكدون في ذلك مع قرب عهدهم من النبي صلي الله عليه و آله و سلم.


پاورقي

[1] الأمام الصادق و المذاهب الأربعة - ج 1.

[2] هو ابويونس سالم بن ابي حفصة المتوفي سنة 104 ه خرج حديثه البخاري في الادب المفرد و الترمذي في صحيحه، قال ابن داود: كان يكذب علي ابي جعفر و قد لعنه الأمام الصادق (ع).


علمه و نبوغه


و كان محمد بن علي بن النعمان كثير العلم، متفوقا في معارفه، قويا في



[ صفحه 71]



حجته، تعددت فيه نواحي العبقرية و النبوغ. فهو عالم - بالفقه، و الكلام، و الحديث و الشعر و كان قوي العارضة، سريع الجواب واضح الحجة.

اشتغل بالتجارة و انتقل بين أكثر المدن الاسلامية، و عرف بتشيعه و اخاصه لأهل البيت عليه السلام و لقي من عنت خصومهم و المناوئين لهم ما نغص عليه عيشه، و لكن لم يحل ذلك بينه و بين الاعلان بمبدئه، و الجهر في دعوته. و كان يتمتع بشخصية فذة، يعترف له الناس بالفضل و العلم، و النبوغ و التفوق.

و قد كان عصره يقضي علي المفكرين - من أمثاله - بكبت الشعور و كم الأفواه، و تمويه الحقائق، و لكنه لم يخضع لذلك الحكم الجائر، فهو لا يزال يجهر بالحق، و يعلن بفضل علي، و يظهر تمسكه بأبنائه.


حكمه و أقواله


- اتقوا الله و اعدلوا، فانكم تعيبون علي قوم لا يعدلون.

- اياكم و الخصومة فانها تشغل القلب، و تورث النفاق، و تكسب الضغائن، قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم: ما كاد جبرائيل يأتيني الا قال: يا محمد اتق شحناء الرجال، و عداوتهم.

- أولي الناس بالعفو أقدرهم علي العقوبة، و أنقص الناس عقلا من ظلم من دونه، و من لم يصفح عمن اعتذر اليه.



[ صفحه 347]



- ان من حقيقة الايمان أن توثر الحق و ان ضرك، علي الباطل و ان نفعك.

- احفظ لسانك تعز، و لا تمكن الناس من قيادك فتذل رقبتك.

- اياكم و سؤال الناس فانه ذل في الدنيا و فقر تعجلونه، و حساب طويل يوم القيامة.

- اطلبوا العلم و لو بخوض اللجج، و شق المهج.

- اذا أردت أن تختبر عقل الرجل في مجلس واحجد فحدثه في خلال حديثك بما لا يكون، فان أنكره فهو عاقل، و ان صدقه فهو أحمق.

- ان هذا العلم عليه قفل و مفتاحه السؤال.

- ان يسلم الناس من ثلاثة أشياء كانت سلامة شاملة: لسان السوء، و يد السوء، و فعل السوء.

- العاقل من كان ذلولا عند اجابة الحق، منصفا بقوله جموحا عند الباطل، يترك دنياه و لا يترك دينه، و دليل العاقل شيئان: صدق القول و صواب الفعل، و العاقل لا يتحدث بما ينكره العقل، و لا يتعرض للتهمة و لا يدع مداراة من ابتلي به، و يكون العلم دليله في أعماله، و الحلم رفيقه في أحواله، و المعرفة تعينه في مذاهبه، و الهوي عدو العقل و مخالف الحق، و قرين الباطل، و قوة الهوي من الشهوة، و أصل علامات الشهوة أكل الحرام، و الغفلة عن الفرائض و الاستهانة بالسنن و الخوض في الملاهي.

- أحسنوا النظر فيما لا يسعكم جهله، و انصحوا لأنفسكم، و جاهدوها في طلب معرفة ما لا عذر لكم في جهله، فان لدين الله أركانا لا ينفع من جهلها بشدة اجتهاده في طلب ظاهر عبادته، و لا يضر من عرفها فدان بها حسن اقتصاده، و لا سبيل لأحد الي ذلك الا بعون الله عزوجل.

- ان السرف يورث الفقر و ان القصد يورث الغني.

- اذا بلغك عن أخيك ما تكرهه فاطلب له من عذر واحد الي سبعين عذرا، فان لم تجد له عذرا فقل: لعل له عذرا لا أعرفه.

- ان الله ارتضي لكم الاسلام دينا فأحسنوا صحبته بالسخاء و حسن الخلق.

- ان العمل الدائم القليل علي يقين أفضل عندالله من العمل الكثير علي غير يقين.

- أحب اخواني الي من أهدي الي عيوبي.

- ان سرعة ائتلاف قلوب الأبرار اذا التقوا و ان لم يظهروا التودد بألسنتهم، كسرعة اختلاط ماء السماء بماء الأنهار، و ان بعد ائتلاف قلوب الفجار



[ صفحه 348]



اذا التقوا، و ان أظهروا التودد بألسنتهم كبعد البهائم من التعاطف، و ان طال ائتلافها علي مذود واحد.

- اياك و مخالطة السفلة فان مخالطة السفلة لا تؤدي الي خير

- ان مثل الدنيا مثل ماء البحر كلما شرب العطشان منه ازداد عطشا

- ان عيال الرجل أسراؤه فمن أنعم عليه الله فليوسع علي أسرائه، فان لم يفعل يوشك أن تزول تلك النعمة عنه.

- اتقوا الله و صونوا دينكم بالورع.

- انظر الي من هو دونك في المقدرة، و لا تنظر الي من هو فوقك، فان ذلك أقنع لك بما قسم الله لك، و أحري أن تستوجب الزيادة منه عزوجل، و اعلم ان العمل الدائم القليل علي اليقين أفضل عندالله من العمل الكثير علي غير يقين، و اعلم أنه لا ورع أنفع من تجنب محارم الله، و الكف عن أذي المؤمن، و لا مال أفضل من القناعة باليسير المجزي، و لا جهل أضر من العجب.

- ان الغني و العز يجولان فاذا ظفرا بموضع التوكل أوطناه.

- ألا و ان أحب المؤمنين الي الله من أعان المؤمن الفقير من الفقر في دنياه، و معاشه، و من أعان و نفع و دفع المكروه عن المؤمنين.

- ان صلة الرحم و البر ليهونان الحساب، و يعصمان من الذنب، فصلوا أرحامكم، و بروا اخوانكم، و لو بحسن الجواب ورد السلام.

- احذروا سطوات الله بالليل و النهار فقيل له: و ما سطوات الله؟ فقال: أخذه بالمعاصي.

- اياك و خصلتين: الضجر و الكسل، فانك ان ضجرت لم تصبر علي حق، و ان كسلت لم تؤد حقه.

- اياك و الرياء فانه من عمل لغير الله و كله الله الي من عمل له.

- باشر كبار أمورك بنفسك و كل ما صغر منها لغيرك.

- البركة أسرع الي البيت الذي يمتاز فيه المعروف من الشفرة الي سنام البعير و السيل الي منتهاه.

- اياكم و الخصومة في الدين؛ فانها تشغل القلب عن ذكر الله. و تورث النفاق، و تكسب الضغائن، و تستجيز الكذب.

- انما أعطاكم الله هذه الفضول من الأموال لتوجهوها حيث وجهها الله عزوجل و لم يعطكموها لتكنزوها.

- اذا بلغك عن أخيك شي ء فلا تغتم، فان كان كما يقول كانت عقوبة



[ صفحه 349]



عجلت، و ان كان علي غير ما يقول كانت حسنة لم تعملها.

- ان أبغص خلق الله تعالي عبد اتقي الناس لسانه.

- أيما أهل بيت أعطوا حظهم من الرفق فقد وسع الله عليهم في الرزق، و الرفق في تقدير المعيشة خير من سعة المال، و الرفق لا يعجز عن شي ء و التبذير لا يبقي معه شي ء، ان الله عزوجل رفيق يحب الرفق.

- اصنع المعروف الي من هو أهله و الي من ليس هو أهله، فان لم يكن هو من أهله فكن أنت من أهله.

- ان من عرف نعمة الله بقلبه استوجب المزيد من الله قبل أن يظهر شكرها علي لسانه.

- تدخل يدك في فم التنين الي المرفق خير لك من طلب الحوائج الي من لم يكن له ثم كان.

- ثلاثة لم يجعل الله لأحد من الناس فيهن رخصة: بر الوالدين، برين كانا أو فاجرين، و الوفاء بالعهد للبر و الفاجر، و أداء الأمانة للبر و الفاجر.

- تأخير التوبة اغترار، و طول التسويف حيرة، و الاعتدال علي الله هلكة، و الاصرار علي الذنب أمن من مكر الله، و لا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون.

- ثلاثة من لم تكن فيه فلا يرجي خيره أبدا: من لم يخش الله في الغيب، و لم يرعو عند الشيب، و لم يستح من العيب.

- تحتاج الأخوة فيما بينكم الي ثلاثة أشياء فان استعملتموها و الا تباينتم و هي: التناصف، و التراحم، و نفي الحسد.

- ثلاثة من استعملها أفسد دينه و دنياه: من أساء ظنه، و أمكن من سمعه و أعطي قياده حليلته.

- ثلاثة تجب علي السلطان للخاصة و العامة: مكافأة المحسن بالاحسان ليزدادوا رغبة فيه، و تغمد ذنوب المسيئين ليتوب و يرجع عن غيه، و تألفهم جميعا بالاحسان و الانصاف.

- ثلاثة تدل علي كرم المرء: حسن الخلق، و كظم الغيظ، و غض الطرف.

- الجهل في ثلاث: الكبر و المراء و الجهل بالله فأولئك هم الخاسرون.

- حسن الظن بالله أن لا ترجو الا الله و لا تخاف الا ذنبك.

- الحزم في ثلاث: الاستخدام للسلطان، و الطاعة للوالد و الخضوع للمولي.

- الحياء و الايمان مقرونان فاذا ذهب أحدهما اتبعه الآخر.



[ صفحه 350]



- خلوا سبيل المعسر كما خلاه الله (اشارة لقوله تعالي: و ان كان ذو عسرة فنظرة الي ميسرة).

- خف الله كأنك تراه، و ان كنت لاتراه فانه يراك، و ان كنت تري أنه لا يراك فقد كفرت، و ان كنت تعلم أنه يراك ثم بدرت له بالمعصية فقد جعلته من أهون الناظرين اليك.

- خذ من حسن الخلق بطرف تروج به أمرك، و تروح به قلبك.

- خير السادة أرحبهم ذراعا عند الضيق، و أعدلهم حلما عند الغضب، و أبسطهم وجها عند المسألة، و أرحمهم قلبااذا سلط، و أكثرهم صفحا اذا قدر.

- الدين غم في الليل و ذل في النهار.

- داووا مرضاكم بالصدقة و ادفعوا البلاء بالدعاء.

- دراسة العلم لقاح المعرفة و طول التجارب زيادة في العقل، و الشرف و التقوي و القنوع راحة الأبدان.

- رأيت المعروف لا يصلح الا بثلاث خصال: تصغيره، و ستره و تعجيله. فانك ان صغرته عظمته عند من تصنعه اليه، و اذا سترته تممته، و اذا عجلته هنأته، فاذا فعلت غير ذلك فانك سخفته و نكدته.

- رأت المعروف كاسمه، و ليس شي ء أفضل من المعروف الا ثوابه و ذلك يراد منه، و ليس كل من يحب الي الناس يصنعه، و ليس كل من يرغب فيه يقدر عليه، و لا كل من يقدر عليه يؤذن له فيه، فاذا اجتمعت الرغبة و القدرة فهناك تمت السعادة للطالب و المطلوب.

- الرجال ثلاثة: عاقل و أحمق و فاجر. فالعاقل ان كلم أجاب و ان نطق أصاب، و ان سمع وعي، و الأحمق ان تكلم عجل، و ان حمل علي القبيح فعل، و الفاجر ان ائتمنته خانك و ان حدثته شانك.

- سرك من دمك فلا تجره في غير أوداجك.

- ستة لا تفارقهم الكآبة: الحقود و الحسود و فقير قريب العهد بالغني و غني يخشي الفقر، و طالب رتبة يقصر عنها قدره و جليس أهل الأدب و ليس منهم.

- سيد الأعمال ثلاثة: انصاف الناس من نفسك، حتي لا ترضي بشي ء الا رضيت لهم مثله و مواساة الأخ بالمال، و ذكر الله علي كل حال. ثم قال: ليس هو سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله أكبر فقط، و لكن اذا



[ صفحه 351]



ورد عليك ما أمر الله به أخذت به، و اذا ورد عليك شي ء نهي الله عنه تركته.

- الصفح الجميل: أن لا تعاقب علي الذنب، و الصبر الجميل الذي ليس فيه شكوي.

- صلة الأرحام تحسن الخلق و تطيب النفس، و تزيد في الرزق، و تنسي الأجل.

- صدرك أوسع لسرك.

- الصلاة قربان كل تقي، و الحج جهاد كل ضعيف، و زكاة البدن الصيام و الداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر، و استنزلوا الرزق بالصدقة، و حصنوا أموالكم بالزكاة، و ما عال من اقتصد، و التدبير نصف العيش، و التودد نصف العقل، و قلة العيال أحد اليسارين، و من أحزن والديه فقد عقهما، و من ضرب يده علي فخذه عند مصيبة فقد حبط أجره، و الصنيعة لا تكون صنيعة الا عند ذي حسب و دين، والله تعالي منزل الصبر علي قدر المصيبة، و منزل الرزق علي قدر المؤنة، و من قدر معيشته رزقه الله، و من بذر معيشته حرمه الله.

- صلة الرحم تهون الحساب يوم القيامة و هي منساة في العمر و تقي مصارع السوء.

- صدقة يحبها الله: اصلاح بين الناس اذا تفاسدوا و تقارب اذا تباعدوا.

- صلاح حال التعايش و التعاشر علي مكيال، ثلثاه فطنة و ثلث تغافل.

- ضمن نت لمن اقتصد أن لا يفتقر.

- احذروا عواقب العثرات.

- ان المؤمن أخو المؤمن، عينه و دليله، لا يخونه و لا يظلمه، و لا يغشه، و لا يعده عدة فيخلفه.

- طلب الحوائج الي الناس استلاب للعز و مذهبة للحياء، و اليأس مما في أيدي الناس عز للمؤمن في دينه، و الطمع هو الفقر الحاضر.

- الطيرة علي ما تجعلها ان هونتها تهونت، و ان شددتها تشددت، و ان لم تجعلها شيئا لم تكن.

- ما من أحد يتيه الا لذلة يجدها في نفسه.

- ما من أحد تكبر أو تجبر الا لذلة وجدها في نفسه.

- ما أقبح بالمؤمن من أن تكون له رغبة تذله.

- ان المشورة لا تكون الا بحدودها فمن عرفها بحدودها و الا كانت مضرتها علي المستشير أكبر من نفعها:



[ صفحه 352]



فأولها: أن يكون الذي تشاوره عاقلا.

و الثانية: أن يكون حرا متدينا.

و الثالثة: أن يكون صديقا مواخيا.

الرابعة: أن تطلعه علي سرك، فيكون علمه به كعلمك بنفسك، ثم يسر لك و يكتمه، فانه اذا كان عاقلا انتفعت بمشورته، و ان كان حرا متدينا أجهد في النصيحة لك، و اذا كان صديقا مواخيا كتم سرك اذا أطلعته عليه، و اذا أطلعته علي سرك فكان علمه به كعلمك به، فهناك تمت المشورة و كملت النصيحة.

- الصداقة محدودة فمن لم تكن فيه تلك الحدود فلا تنسبه الي كمال الصداقة و من لم يكن فيه شي ء من تلك الحدود فلا تنسبه الي شي ء من الصداقة:

أولها: أن تكون سريرته و علانيته لك واحدة.

الثانية: أن يزينك زينه و يشينك شينه.

الثالثة: أن لا يغيره مال و لا ولاية.

الرابعة: أن لا يمنعك يشئا مما تصل اليه مقدرته.

الخامسة: أن لا يسلمك عند النكبات.

- طلبة العلم علي ثلاثة أصناف: فاعرفهم بأعيانهم و صفاتهم: صنف يطلبه للجهل و المراء، و صنف يطلبه للاستطالة و الختل. و صنف يطلبه للفقه و العقل.

فصاحب الجهل و المراء متعرض للمقال في أندية الرجال يتذاكر العلم، و صفة الحلم، قد تسربل بالخشوع، و تخلي عن الورع فدق الله من هذه خيشومه.

و صاحب الاستطالة و الختل: ذو خب و ملق، يستطيل علي مثله من أشباهه و يتواضع للأغنياء من دونه.

و صاحب الفقه و العقل ذو كآبة و حزن يعمل و يخشي، وجلا داعيا مشفقا علي شأنه، عارفا بأهل زمانه، مستوحشا من اوثق اخوانه.

- طلبت الجنة فوجدتها في السخاء، و طلبت العافية فوجدتها في العزلة، و طلبت ثقل الميزان فوجدته في شهادة لا اله الا الله محمد رسول الله. و طلبت سرعة الدخول الي الجنة فوجدتها في العمل لله، و طلبت حب الموت فوجدته في تقديم المال لوجه الله، و طلبت حلاوة العبادة فوجدتها في ترك المعصية، و طلبت رقة القلب فوجدتها في الجوع و العطش، و طلبت نور القلب فوجدته في التفكر و البكاء، و طلبت الجواز علي الصراط فوجدته في الصدقة



[ صفحه 353]



و طلبت نور الوجه فوجدته في صلاة الليل، و طلبت فضلا الجهاد فوجدته في الكسب للعيال، و طلبت حب الله فوجدته في بغض أهل المعاصي، و طلبت الرياسة فوجدتها في النصيحة لبعاد الله، و طلبت فراغ القلب فوجدته في قلة المال، و طلبت عزائم الأمور فوجدتها في الصبر، و طلبت الشرف فوجدته في العلم، و طلبت العبادة فوجدتها في الورع، و طلبت الراحة فوجدتها في الزهد، و طلبت الرفعة فوجدتها في التواضع، و طلب العز فوجدته في الصدق، و طلبت الغني فوجدته في القناعة، و طلبت الأنس فوجدته في قراءة القرآن، و طلبت رضا الله فوجدته في بر الوالدين.

- اذا كان الله قد تكفل بالرزق فاهتمامك لماذا؟ و ان كان الرزق مقسوما فالحرص لماذا؟ و اذا كان الحساب حقا فالجمع لماذا؟ و ان كان الخلف من الله عزوجل حقا فالبخل لماذا؟ و ان كانت العقوبة من الله عزوجل النار فالمعصية لماذا؟ و ان كان الموت حقا فالفرح لماذا؟ و ان كان العرض علي الله حقا فالمكر لماذا؟ و ان كان الشيطان عدوا فالغفلة لماذا؟ و ان كان كل شي ء بقضاء و قدر فالحزن لماذا؟ و ان كانت الدنيا فانية فالطمأنينة لماذا؟

- ان أحق الناس بأن يتمني للناس الغني البخلاء؛ لأن الناس اذا استغنوا كفوا عن أموالهم، و ان أحق الناس بأن يتمني للناس الصلاح أهل العيوب، لأن الناس اذا صلحوا كفوا عن تتبع عيوبهم.

و ان أحق الناس بأن يتمني للناس الحلم أهل السفه الذين يحتاجون أن يعفي عن سفههم، فأصبح أهل البخل يتمنون فقر الناس، و أصبح أهل العيوب يتمنون معائب الناس، و أصبح أهل السفه يتمنون سفه الناس، و في الفقر الحاجة الي البخيل و في الفساد طلب عورة أهل العيوب و في السفه المكافأة بالذنوب.

- العاقل لا يستخف بأحد، و أحق من لا يستخف به ثلاثة: العلماء، و السلطان، و الاخوان، لأنه من استخف بالعلماء أفسد دينه، و من استخف بالسلطان أفسد دنياه، و من استخف بالاخوان أفسد مروءته.

- العافية نعمة خفية اذا وجدت نسيت و اذا عدمت ذكرت.

- العدل أحلي من الماء يصيبه الظمآن.

- العجب يكلم المحاسن، و الحسد للصديق من سقم المودة، و لن تمنع الناس من عرضك الا بما تنشر عليهم من فضلك.

- العز أن تذل للحق اذا لزمك.



[ صفحه 354]



- العادة علي كل شي ء سلطان.

- عليك بالنصح لله في خلقه فانك لن تلقاه بعمل أفضل منه.

- ويل لقوم لا يدينون الله بالمعروف و النهي عن المنكر.

- الغضب ممحقة لقلب الحليم، و من لم يملك غضبه لم يملك عقله.

- الغضب مفتاح كل شر.

- فوت الحاجة خير من طلبها من غير أهلها، و أشد من المصيبة سوء الخلف منها.

- من استشاره أخوه فلم يمحضه النصح سلبه الله رأيه.

- لا تبد الشماتة لأخيك فيرحمه الله و يصيرها بك.

- لو يعلم السائل ما عليه من الوزر ما سأل أحد أحدا، و لو يعلم المسؤول اذا منع ما منع أحد أحدا.

- لا تتبع أخاك بعد القطيعة وقيعة فيه، فتسد عليه طريق الرجوع اليك، و لعل التجارب أن ترده اليك.

- لو علم شي ء الخلق أنه يعذب نفسه لتسمح في خلقه.

- لا تكن أول مشير، و اياك و الرأي الفطير، و تجنب ارتجال الكلام، و لا تشر علي مستبد برأيه، و لا علي و غد و لا علي متلون، و لا علي لجوج.

- لا يزال العز قلقا حتي يدخل دارا قد أيس أهلها من أيدي الناس.

- ليس منا من لم يحسن مجاورة من جاوره.

- البر و حسن الخلق يعمران الديار، و يزيدان في الأعمار، فقيل له: ما حد حسن الخلق؟

قال عليه السلام: تلين جانبك و تطيب كلامك، و تلقي أخاك ببشر حسن.

و قال عليه السلام للمفضل بن عمر: أوصيك بست خصال. قال المفضل و ما هي يا سيدي؟

قال عليه السلام: أداء الأمانة الي من ائتمنك، و أن ترضي لأخيك ما ترضاه لنفسك، و اعلم بأن للأمور أواخر فاحذر العواقب، و ان للأمور

بغتات فكن علي حذر، و اياك و مرتقي جبل سهل اذا كان المنحدر و عرا، و لا تعدن أخاك و عدا ليس في يدك و فاؤه.

- ثلاثة لا يصيبون الا خيرا: أولو الصمت، و تاركو الشر، و المكثرون من ذكر الله، و رأس الحزم التواضع.

فقيل له و ما التواضع؟



[ صفحه 355]



قال عليه السلام أن ترضي من المجلس بدون شرفك، و أن تسلم علي من لقيت، و أن تترك المراء و ان كنت محقا.

- خمس خصال من فقد منهن واحدة لم يزل ناقص العيش مشغول القلب: فأولها صحة البدن، و الثانية الأمن، و الثالثة السعة في الرزق، و الرابعة الأنيس الموافق، و الخامسة: و هي تجمع هذه الخصال. الدعة، فقيل له: و ما الأنيس الموافق قال: الزوجة الصالحة، و الولد الصالح.

- الكلام ثلاثة: صدق، و كذب، و اصلاح بين الناس.

فقيل له ما الاصلاح بين الناس؟

قال عليه السلام: تسمع في الرجل كاملا ان يبلغه فيخبت نفسه، فتلقاه و تقول: قد سمعت من فلان فيك من الخير كذا و كذا خلاف ما سمعت منه.

- ان الخمر رأس كل اثم و مفتاح كل شر، و ما عصي الله بشي ء أشد من شرب المسكر.

فقال له الرجل: أصلحك الله؛ أشرب الخمر شر أم ترك الصلاة؟

قال عليه السلام: شرب الخمر. ثم قال له: أو تدري لم ذاك؟ قال: لا.

قال عليه السلام: لأنه - أي شارب الخمر - يصير في حال لا يعرف ربه.

- و سئل عليه السلام: هل يكون المؤمن بغيضا؟

قال: لا. و لا يكون ثقيلا.

- لعن الله قاطعي سبيل المعروف. قيل له: و من قاطعو سبيل المعروف؟ قال عليه السلام: الرجل يصنع اليه المعروف فيكفره فيمتنع صاحبه من أن يصنع ذلك الي غيره.

- لا يطعن ذو الكبر في الثناء الحسن، و لا الخب في كثرة الصديق، و لا السي ء الأدب في الشرف، و لا البخيل في صلة الرحم، و لا المستهزي ء بالناس في صدق المودة، و لا القليل الفقه في القضاء، و لا المغتاب في السلامة، و لا الحسود في راحة القلب، و لا المعاقب علي الذنب الصغير في السؤدد، و لا القليل التجربة المعجب برأيه في الرياسة.

- لا يصلح من لا يعقل، و لا يعقل من لا يعلم، و الصدق عز، و الجهل ذل، و الفهم مجد، و الجود نجح، و حسن الخلق مجلبة للمودة، و العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس، و الحزم مشكاة الظن، و العاقل غفور و الجاهل ختور؛ و ان شئت أن تهان فاخشن، و من كرم أصله لان قلبه، و من خشن عنصره غلظ كبده، و من فرط تورط، و من خاف العاقبة تثبت.



[ صفحه 356]



- لا غني بالزوج عن ثلاثة فيما بينه و بين زوجته: الموافقة ليجتلب بها موافقتها و محبتها و هواها.

و حسن خلقه معها، و استعماله استمالة قلبها بالهيئة الحسنة في عينها، و توسعته عليها.

و لا غني للزوجة فيما بينها و بين زوجها عن ثلاث خصال و هن: صيانة نفسه من كل دنس حتي يطمئن قلبه الي الثقة في حال المحبوب و المكروه.

و حياطته ليكون ذلك عاطفا عليها عند زلة تكون منها.

و اظهار العشق له بالخلابة و الهيئة الحسنة لها في عينه.

- لا تتكلم فيما لا يعنيك و دع كثيرا من الكلام فيما يعنيك حتي تجد له موضعا، فرب متكلم تكلم بالحق ما يعنيه في غير موضعه فتعب، و لا تمارين سفيها و لا حليما فان الحليم يغلبك و السفيه يرديك، و اذكر أخاك اذا تغيب بأحسن ما تحب أن يذكرك به اذا تغيبت عنه، و اعمل عمل من يعلم أنه مجزي بالاحسان، مأخوذ بالاجرام.

- ليس من أحد، و ان ساعدته الدنيا بمستخلص غضارة عيش الا من خلال مكروه، ومن انتصر بمعاجلة الفرصة مواجلة سلبته الأيام فرصته، لأن من شأن الأيام السلب، و سبيل الزمن الفوت، و لا تحدث من تخاف أن يكذبك و لا تسأل من تخاف أن يمنعك، و لا تأمن من تخاف أن بغدر بك، و من لم يواخي من لا عيب فيه قل صديقه، و من لم يرض من صديقه الا بايثاره اياه علي نفسه دام سخطه، و من عاتب علي كل ذنب كثر تعبه.

- لا تغرنك الناس من نفسك فان الأمر يصل اليك دونهم، و لا تقطع النهار عنك بكذا و كذا فان معك من يحصي عليك، و لا تستصغرن حسنة تعملها فانك تراها حيث تسرك، و لا تستصغرن سيئة تعملها فانك تراها حيث تسوؤك، و أحسن فاني لم أرشيئا أشد طلبا و لا أسرع دركا من حسنة محدثة لذنب قديم.

- لا تعتد بمودة أحد حتي تغضبه ثلاث مرات.

- لا تثقن بأخيك كل الثقة فان سرعة الاسترسال لا تقال.

- ليس لك أن تأمن الخائن و قد جربته و ليس لك أن تتهم من ائتمنت.

- ليس لملول صديق، و لا لحسود غني، و كثرة النظر في الحكمة تلقح العقل.

- ليس الايمان بالتحلي و لا بالتمني، ولكن الايمان ما خلص في القلوب و صدقته الأعمال.



[ صفحه 357]



- ليس فيما أصلح البدن اسراف.

- كفي بالمرء اثما أن يضيع من يعول فيه.

- كفارة عمل السلطان قضاء حاجات الاخوان.

-كفي بالحلم ناصرا.

- كسب الحرام يبين في الذرية.

- من سعادة الرجل أن يكون القيم علي عياله.

- من أمل أحدا هابه و من قصر عن شي ء عابه.

- من صدقه لسانه زكي عمله، و من حسنت نيته زيد في رزقه، و من حسن بره بأهل بيته مد في عمره.

- من حق أخيك أن تحمل له الظلم في ثلاث مواقف: عند الغضب، و عند الذلة، و عند السهو.

- لا يستكمل عبد حقيقة الايمان حتي تكون فيه خصال ثلاث: الفقه في الدين، وحسن التقدير في المعيشة، و الصبر علي الرزايا.

- لا يبلغ أحدكم حقيقة الايمان حتي يحب أبعد الخلق منه في الله و يبغض أقرب الخلق منه في الله.

- لا تكون مؤمنا حتي تكون خائفا راجيا، و لا تكون خائفا راجيا حتي تكون شاملا لما تخاف و ترجو.

- لا يكون الرجل من المتقين حتي يحاسب نفسه أشد من محاسبة الشريك شريكه فيعلم من أين مطعمه، و من أين ملبسه أمن حلال أم من حرام؟

- من أوثق عري الايمان أن تحب في الله و تبغض في الله، و تعطي في الله و تمنع في الله.

- من صحة يقين المرء المسلم أن لا يرضي الناس بسخط الله، و لا يحسدهم علي ما آتاهم الله و لا يلومهم علي ما لم يؤته الله فان رزقه لا يسوقه حرص حريص، و لا يرده كره كاره، و لو أن أحدكم فر من رزقه كما يفر من الموت لأدركه رزقه كما يدركه الموت.

- من لم يحب علي الدين و لا يبغض علي الدين فلا دين له.

- ينبغي للمؤمن أن يكون فيه ثمان خصال: و قور عند الهزاهز، صبور عند البلاء، شكور عند الرخاء، قانع بما رزقه الله، لا يظلم الأعداء و لا يتحمل الأصدقاء، بدنه منه في تعب و الناس منه في راحة.

- يحق علي المسلمين الاجتهاد في التواصل، و التعاون، و التعاطف، و المواساة



[ صفحه 358]



لأهل الحاجة و تعاطف بعضهم علي بعض.

- يا شيعة آل محمد انه ليس منا من لم يملك نفسه عند الغضب، و لم يحسن صحبة من صحبه، و مرافقة من رافقه، و مصالحة من صالحه، و مخالفة من خالفه. يا شيعة آل محمد اتقوا الله ما استطعتم، و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.

- المغرور في الدنيا مسكين و في الآخرة مغبون، لأنه باع الأفضل بالأدني، و لا تعجب من نفسك فربما اغتررت بمالك و صحة جسدك لعلك تبقي، و ربما اغتررت بطول عمرك و أولادك و أصحابك لعلك تنجو بهم، و ربما اغتررت بجمالك و اصابتك مأمولك و هواك فظننت أنك صادق و مصيب، و ربما اغتررت بما تري من الندم علي تقصيرك في العبادة، و لعل الله يعلم من قلبك بخلاف ذلك، و ربما أقمت نفسك علي العبادة متكلفا و الله يريد الاخلاص، و ربما توهمت أنك تدعو الله و أنت تدعو سواه، و ربما حسبت أنك ناصح للخلق و أنت تريدهم لنفسك و ربما ذممت نفسك و أنت تمدحها علي الحقيقة.

- ان الله خبأ ثلاثا في ثلاث: رضاه في طاعته فلا تحتقروا منها شيئا فلعل رضاه فيه، و غضبه في معاصيه فلا تحتقروا شيئا فلعل غضبه فيه، و خبأ ولايته في عباده، فلا تحتقروا منهم أحدا فلعله ولي الله.

- اذا استقبلت القبلة فآيس من الدنيا و ما فيها، و الخلق و ما هم فيه، و استفرغ قلبك من كل شاغل يشغلك عن ذكر الله، و عاين بسرك عظمة الله عزوجل، و اذكر وقوفك بين يديه قال تعالي: «هنالك تبلوا كل نفس ما أسلفت وردوا الي الله مولاهم الحق» وقف علي قدم الخوف و الرجاء.

- لا ينبغي للمؤمن أن يجلس مجلسا يعصي الله فيه و لا يقدر علي تغيره، و من ابتلي بحضور طعام ظالم اكراها و تقية، فليقلل الأكل و لا يأكل أطايب الأطعمة.

- المؤمن هو الذي اذا غضب لم يخرجه غضبه من حق، و اذا رضي لم يدخله رضاه في باطل، و الذي لم يأخذ أكثر مماله.

- الصمت كنز وافر و زين الحليم و ستر الجاهل.

- قلة الصبر فضيحة.

- كل ذي صناعة مضطر الي ثلاث خلال يجتلب بها المكسب: أن يكون حاذقا بعمله، مؤديا للأمانة فيه، مستميلا لمن استعمله.

- كم من مغرور بما أنعم الله عليه، و كم من مستدرج يستر الله عليه، و كم



[ صفحه 359]



من مفتون بثناء الناس عليه.

- من ائتمن خائنا علي أمانة لم يكن له علي الله ضمان.

- من دعا الناس الي نفسه و فيهم من هو أعلم منه فهو مبتدع ضال.

- من زرع العداوة حصد ما بذر.

- من أخلاق الجاهل: الاجابة قبل أن يسمع، و المعارضة قبل أن يفهم، و الحكم بما لم يعلم.

- من سأل من غير حاجة فكأنما يأكل الجمر.

- اياك و ملاحات الشعراء فانهم يضنون بالمدح و يجودون بالهجاء.

- الأدب عند الأحمق كالماء العذب في أصول الحنظل، كلما ازداد ريا ازداد مرارة.

- من عظمت نعمة الله علهي اشتدت مؤنة الناس اليه.

- ان الله يحب معالي الأمور و يكره سفاسفها.

- دعامة الانسان العقل، و بالعقل يكمل، و هو دليله و مبصره و مفتاح أمره.

- ثلاثة يجب علي كل انسان تجنبها: مقارنة الأشرار، و محادثة النساء، و مجالسة أهل البدع.

- القضاة أربعة: قاض قضي بالحق و هو لا يعلم أنه الحق فهو في النار، و قاض قضي بالباطل و هو لا يعلم أنه باطل فهو في النار، و قاض قضي بالباطل و هو يعلم أنه باطل فهو في النار، و قاض قضي بالحق و هو يعلم أنه الحق فهو في الجنة.

- ما من مظلمة أشد من مظلمة لا يجد صاحبها عليها عونا الا الله.

- من عذر ظالما بظلمه سلط الله عليه من يظلمه و ان دعا لم يستجب له و لم يوجره الله علي ظلامته.

- من يفعل الشر بالناس فلا ينكر الشر اذا فعل به.

- من أعان علي قتل مؤمن و لو بشطر كلمة جاء يوم القيامة مكتوب بين عينيه آيس من رحمة الله.

- من ولي شيئا من أمور المسلمين وضيعه ضيعه الله.

- من ظلم مظلمة أخذ بها في نفسه أو في ماله أو في ولده.

- من كان الحزم حارسه و الصدق جليسه عظمت بهجته و تمت مروته. و من كان الهوي مالكه و العجز راحلته عاقاه عن السلامة و أسلماه الي الهلكة.



[ صفحه 360]



- ثلاثة يحتاح اليها الناس طرا: الأمن، و العدل، و الخصب.

- ثلاثة تكدر العيش: السلطان الجائر، و جار السوء، و المرأة البذية.

- اذا أراد الله برعية خيرا، جعل لهم سلطانا رحيما و وزيرا عادلا.

- من لم يهتم بأمر المسلمين فليس بمسلم. ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: من أصبح لا يهتم بأمور المسلمين فليس منهم و من سمع رجلا ينادي يا للمسلمين فلم يجبه فليس بمسلم.

- اياكم و ظلم من لا يجد عليكم ناصرا الا الله.

- العامل بالظلم و المعين له و الراضي به كلهم شركاء.

- اتقوا الظلم فان دعوة المظلوم تصعد الي السماء.

- ان الامامة لا تصلح الا لرجل فيه ثلاث خصال: ورع يحجزه عن المحارم، و حلم يملك به غضبه، و حسن الخلافة علي من ولي حتي يكون له كالوالد الرحيم.

- وجدنا بطانة السلطان ثلاث طبقات:

طبقة موافقة للخير و هي بركة عليها و علي الرعية.

و طبقة غايتها المحاماة علي ما في أيديها فتلك لا محمودة و لا مذمومة، بل هي الي الذم أقرب.

و طبقة موافقة للشر و هي مشؤومة مذمومة عليها و علي السلطان.

- نجوي العارفين تدور علي ثلاثة: الخوف، و الرجاء، و الحب.

فالخوف فرع العلم، و الرجاء فرع اليقين، و الحب فرع المعرفة، فدليل الخوف الهرب، و دليل الرجاء الطلب، و دليل الحب ايثار المحبوب علي ما سواه، فاذا تحقق العلم بالصدر خاف، و اذا صح الخوف هرب و اذا هرب نجا.

- المعروف زكاة النعم، و الشفاعة زكاة الجاه، و العلل زكاة الأبدان، و العفو زكاة الظفر، و ما أديت زكاته فهو مأمون السلب.

- لو أن الناس أدوا زكاة أموالهم ما بقي مسلم فقيرا محتاجا.

- ان من بقاء المسلمين و الاسلام أن تصير الأموال عند من يعرف حقها، و يصنع فيها المعروف، و ان من فناء الاسلام و المسلمين أن تصير الأموال في أيدي من لا يعرف فيها الحق، و الا يصنع فيها المعروف.

- انما أعطاكم الله هذه الفضول من الأموال لتوجهوها حيث وجهها الله و لم يعطكموها لتكنزوها.



[ صفحه 361]



انما وضعت الزكاة اختبارا للأغنياء، و معونة للفقراء، و لو أن الناس أدوا زكاة أموالهم ما بقي مسلم فقيرا محتاجا، و لا مستغن بما فرض الله عزوجل عليه.

و ان الناس ما افتقروا و لا احتاجوا و لا جاعوا الا بذنوب الأغنياء، و حقيق علي الله عزوجل أن يمنع رحمته ممن منع حق الله في ماله، و أقسم بالله الذي خلق الخلق و بسط الرزق، أنه ما ضاع مال في بر و لا في بحر الا بترك الزكاة، و ان أحب الناس الي الله عزوجل أسخاهم كفا، و أسخي الناس من أدي زكاة ماله، و لم يبخل علي المؤمن بما افترض الله عزوجل لهم في ماله.

- من وقف نفسه موقف التهمة فلا يلومن من أساء الظن به.و من كتم سره كانت الخيرة بيده، و كل حديث جاوز اثنين فاش، وضع أمر أخيك علي أحسنه، و لا تطلبن بكلمة خرجت من أخيك سوءا و أنت تجد في الخير لها محملا، و عليك باخوان الصدق فانهم عدة عند الرخاء، و جنة عند البلاء، و شاور في حديثك الذين يخافون الله و أحب الاخوان علي قدر التقوي، و اتق خيار النساء و كن من شرارهن علي حذر، و ان أمرن بكم في المعروف فخالفوهن حتي لا يطمعن منكم في المنكر.

هذا عرض موجز لحكميات الامام أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام انتزعناها من الكتاب الذي أعددناه لحمع تراثه الفكري، و أسميناه (بالأسس التربوية).


شيوخه


يقول الأستاذ في ص 87: هنا يختلف تفكيرنا عن تفكير اخواننا الامامية، فهم يرون أن علمه الهامي لا كسب فيه، و نحن نقول: ان علمه كسبي فيه اشراق الاخلاص، و نور الحكمة، و رياضة النفس علي التقوي، و الفضيلة و السمو الروحي، و العزوف عن مناعم الدنيا و مشاغلها، و لذلك نحن نفرض أنه تلقي علي شيوخ، و أخذ عنهم و دارسهم، و أنه بهذا جمع علوم الحديث، و الفقه، و القرآن، و اتصل بمعاصريه في سبيل الحصول علي هذه المجموعة العلمية، كما كان بيته بيت الحكمة و العلم.

ثم يقول الأستاذ ص 87.

و اننا لابد أن نفرض أن أساتذته ثلاثة، تلقي عليهم، و كلهم له قدم ثابتة في العلم، و كلهم امام يؤخذ عنه.

أولهم جده علي زين العابدين رضي الله عنه، فقد مات زين العابدين و الصادق في الرابعة عشرة من عمره أو حولها، و هذه السن هي سن التلقي و الأخذ، فلابد أنه أخذ عنه، و خصوصا أنه بقية السيف من أولاد الحسين رضي الله عنهم.

و ان زين العابدين هذا كان يأخذ علم آل البيت و يضيف اليه علم التابعين الذين عاصروه، و كان يدخل مسجد رسول الله و يجلس في حلقاتهم و قد روي أنه قال له نافع بن جبير بن مطعم القرشي عاتبا: غفر الله لك، أنت سيد الناس تأتي تتخطي خلق الله و أهل العلم من قريش حتي تجلس مع هذا العبد الأسود!! فقال له علي بن الحسين: انما يجلس الرجل حيث ينتفع، و ان العلم يطلب



[ صفحه 97]



حيث كان.

و روي أنه كان يسعي للالتقاء مع سعيد بن جبير التابعي و كان من الموالي، فقيل له ما تصنع به؟ قال: أريد أن أسأله عن أشياء ينفعنا الله بها، و لا ينقصه أنه ليس عندنا ما يرمينا به هؤلاء [1] .


پاورقي

[1] ابن كثير ج 9 ص 107.


الاقامة


اختلف علماء الاسلام في تحديد المدة التي يصير بها المسافر مقيما فيجب عليه اتمام الصلاة و أداء الصيام علي أقوال:

فعند الشيعة أن المسافر اذا عزم علي الاقامة عشرة أيام متوالية في مكان واحد



[ صفحه 348]



أو أنه يعلم ببقائه المدة المذكورة فيجب عليه الاتمام و الصيام؛ لانقطاع السفر في ذلك.

و كذا لو تردد في البقاء و عدمه ثلاثين يوما فانه يجب عليه القصر الي نهاية الثلاثين، و بعدها يجب عليه التمام الي أن يسافر سفرا جديدا.

و ذهب أبوحنيفة الي أن مدة الاقامة خمسة عشر يوما، و هو أحد قولي ابن عمر [1] و له قول آخر و هو: اذا أجمعت اقامة اثنتي عشرة ليلة فأتم الصلاة، و به قال سعيد بن المسيب في أحد أقواله، و قوله الآخر: اذا أقمت أربعا فصل أربعا، و له قول آخر اذا أقمت ثلاثا فأتم.

و ذهب مالك بن أنس الي أن مدة الاقامة التي يباح بها التمام هي أربع ليال. حدث يحيي عن مالك عن عطاء الخراساني أنه سمع سعيد بن المسيب قال:

من أجمع اقامة أربع ليال و هو مسافر أتم الصلاة. قال مالك: و ذا أحب ما سمعت الي [2] .

قال ابن حزم: - بعد أن ذكر قول ابن المسيب: اذا أقمت أربعا فصل أربعا - و به يأخذ مالك، و الشافعي؛ و الليث، الا أنهم يشترطون أن ينوي اقامة أربع فان لم ينوها قصر حولا [3] .

و قال أبوالوليد: اختلف اصحابنا (أي المالكية) فروي ابن القاسم أنه يراعي فيها أربعة أيام كاملة. قال عنه عيسي و لا يعتد بيوم دخوله الا أن يدخل في أوله. و قال الماجشون و سحنون: اذا نوي مقام زمان تجب فيه عشرون صلاة فانه يتم.

قال أبوالوليد: وجه رواية ابن القاسم أن الخبر المستفاد منه حكم المقام انما ورد بلفظ الأيام، و ذلك يقتضي تعلق الحكم بها.

و وجه الرواية الثانية: أن الحكم انما يتعلق بالأيام من أجل الصلاة فوجب أن يعتبر بها [4] .

و لا يخفي أن لفظ الخبر الوارد في قول ابي الوليد لم يكن خبرا عن النبي اذ ربما أن يتوهم ذلك، اذ لا خبر في الموضوع و انما يقصد الخبر الوارد عن مالك، فليتأمل.



[ صفحه 349]



و الشافعي يختار تحقيق الاقامة في أربعة أيام كما جاء في كتاب الأم و حكي عنه ذلك، قال في الام:

اذا أزمع المسافر بموضع أربعة أيام و لياليهن ليس فيهن يوم كان فيه مسافرا فدخل في بعضه و لا يوم يخرج في بعضه اتم الصلاة، و استدلالا بقول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: يقيم المهاجر بمكة بعد قضاء نسكه ثلاثا. و انم يقضي نسكه في اليوم الذي يدخل فيه و المسافر لا يكون دهره سائرا و لا يكون مقيما مقام سفر و سائرا [5] الخ، و هذا عين ما استدل به مالك.

و أجيب عن هذا الاستدلال: بأنه لا حجة لهم فيه لأنه ليس في هذا الخبر نص و لا اشارة الي المدة التي اذا أقامها المسافر أتم، و انما هو في حكم المهاجر، فما الذي أوجب أن يقاس المسافر يقيم علي المهاجر يقيم؟! هذا لو كان القياس حقا، و كيف و كله باطل؟!

و المشهور عن أحمد بن حنبل أن المدة التي تلزم المسافر الاتمام بنية الاقامة فيها هي: ما كان أكثر من احدي و عشرين صلاة.

و عنه أيضا اذا نوي اقامة أربعة أيام أتم، و ان نوي دونها قصر، و هذا قول مالك و الشافعي و أبي ثور.

و استدلوا له بدليل قول النبي صلي الله عليه و آله و سلم يقيم المهاجر بعد قضاء منسكه ثلاثا.

و استدلوا أيضا بأن عمر لما أخي أهل الذمة ضرب لمن قدم منهم تاجرا ثلاثا و قال ان الثلاث بحكم السفر و ما زاد في حكم الاقامة [6] .

و كيف كان فقد اختلفت أقوال الصحابة و التابعين في هذه المسألة فعن ابن عباس القول بأن الاقامة عشرة أيام و المتردد الي تسعة - عشرة يقصر فاذا زاد أتم، و له قول آخر و هو: ان الاقامة خمسة عشر يوما و له قول: بأن المتردد الي سنة يصلي قصرا.

و قال ابن عمر بمثل قوله هذا و له قول آخر و هو أن الاقامة اثنتا عشرة ليلة وله قول ان المتردد الي ستة أشهر يصلي قصرا.

و ذهبت عائشة الي أن وضع الزاد و المزاد موجب للتمام و اليه ذهب الحسن البصري فقال: صل ركعتين ركعتين الي أن تقدم مصرا فأتم الصلاة و صم.



[ صفحه 350]



و قال ربيعة الرأي: ان الاقامة يوم و ليلة.

و قال الأوزاعي: ان الاقامة ثلاث عشرة ليلة.

و قال سعيد بن المسيب ان الاقامه أربع. و له قول آخر: انها ثلاثة.

و قال سعيد بن جبير ان الاقامة أكثر من خمسة عشر، و له قول آخر ان الاقامة تحصل بمجرد وضع الرحل الي آخر الأقوال و الآراء التي لا يعرف لهم فيها مستند شرعي و انما ذلك اجتهاد من أنفسهم كما قيل عنهم ذلك.

و صفوة القول ان الأقوال في هذه المسألة مختلفة و لا يكاد الانسان أن يلمس منها قولا يمكن أن يكون عمدة في الباب و لم يكن هناك أثر يدل علي ما تطمئن النفس اليه و حيث كان الأمر كذلك فلابد من الرجوع الي أهل البيت و هم أدري به لأن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قرنهم بكتاب الله فمن اتبعهم اهتدي، فهم أعلام الاسلام و حكام الأنام و لهذا فان الشيعة يأخذون بما ورد عنهم عليهم السلام و يستمدون تعاليمهم منهم.

و قد وردت في هذه المسألة نصوص عن أهل البيت أخذ بها الشيعة و عملوا بموجبها، فقد روي عن الامام علي عليه السلام أنه قال: يتم الذي يقيم عشرا، و الذي يقول اليوم أخرج غدا أخرج يقصر شهرا [7] .

قال الشوكاني: و ذهبت القاسمية و الامامية و الحسن بن صالح و هو مروي عن ابن عباس أنه لا يتم الصلاة الا من نوي اقامة عشر و احتجوا بما روي عن علي عليه السلام (و ذكر الحديث).

و قال ابن قدامة: و روي عن علي رضي الله عنه قال: يتم الصلاة الذي يقيم عشرا و يقصر الصلاة الذي يقول: أخرج اليوم أخرج غدا شهرا. و هذا قول محمد بن علي (الباقر) و ابنه (جعفر الصادق) و الحسن بن صالح [8] .

قال الامام الباقر عليه السلام: و ان لم تدر ما مقامكم بها، تقول غدا أخرج أو بعد غد فقصر ما بينك و بين أن يمضي شهر فاذا تم لك شهر فأتم الصلاة و ان أردت أن تخرج من ساعتك.

و قال الامام الصادق عليه السلام «ان شئت فانو المقام عشرا و أتم، و ان لم تنو المقام فقصر ما بينك و بين شهر فاذا مضي لك شهر فأتم الصلاة [9] .

و في بعض الأخبار عنهما عليهماالسلام تحديد مد التردد ثلاثين يوما.



[ صفحه 351]



و روي معاوية بن وهب عن الامام الصادق عليه السلام قال: و ان أقمت تقول غدا أخرج أو بعد غد و لم تجمع علي عشر فقصر ما بينك و بين شهر فاذا تم الشهر فأتم الصلاة».

و قال عليه السلام: اذا عزم الرجل أن يقيم عشرا فليتم الصلاة و ان كان في شك لا يدري ما يقيم فيقول: اليوم أو غدا فليقصر ما بينه و بين شهر فان أقام بذلك البلد أكثر من شهر فليتم الصلاة.

و بهذا أخذ الشيعة و عليه العمل فهم يحكمون علي من نوي اقامة عشرة أيام يجب عليه القصر و ان كان مترددا فانه يقصر حتي يمضي شهر فاذا مضي شهر أتم.

و وافقهم سفيان الثوري و جماعة آخرون و الذي يظهر من الخرقي الحنبلي اختيار القول في مدة التردد الي شهر دون تحديد الاقامة بعشر كما جاء في مختصره قال: و اذا نوي المسافر الاقامة في بلد أكثر من احدي و عشرين صلاة أتم، و ان قال: اليوم أخرج غدا أخرج قصر و ان أقام شهرا [10] .

و ذهبت الحنفية الي أن المسافر الذي لم ينو اقامة خمسة عشر يوما و يقول غدا أخرج أو بعد غد أخرج و استمر علي ذلك لا يصير مقيما عندهم و لو بقي سنين عديدة [11] .

و للشافعية أقوال في ذلك: انه اذا أقام في بلد علي حاجة اذا تنجزت رحل و لم ينو مدة فقيل انه يقصر سبعة عشر يوما. و قيل يقصر أبدا و خرج أبواسحق قولا ثالثا أنه يقصر الي أربعة أيام [12] .

و عند الحنابلة: أن من لم يجمع الاقامة مدة تزيد علي احدي و عشرين صلاة فله القصر و لو أقام سنين، و الذي يظهر من عبارة ابن قاسم الخرقي أن مدة التردد الي الشهر.


پاورقي

[1] المبسوط للسرخسي 236:1.

[2] شرح الموطأ للزرقاني 301:1.

[3] المحلي ج 23:5.

[4] شرح الموطأ لابن الباجي 265:1.

[5] الأم 186:1.

[6] المغني لابن قدامة 288:1.

[7] انظر نيل الأوطار للشوكاني ج 208:3 و المغني لابن الحنبلي 288:2.

[8] المغني ج 288:2.

[9] المستمسك للامام الحكيم 138:8.

[10] المغني 292:1.

[11] الغنية 241.

[12] المهذب للشيرازي 103:1.


اسحاق


ابن الامام الصادق عليه السلام كان راوية للحديث و من أهل العلم.



[ صفحه 430]



قال الشيخ المفيد: و كان اسحاق بن جعفر من أهل الفضل و الصلاح و الورع و الاجتهاد، و كان ابن كاسب [1] اذا حدث عنه يقول: حدثني الثقة الرضي اسحاق بن جعفر، و كان اسحاق يري امامة أخيه موسي بن جعفر عليه السلام و روي عن أبيه النص بالامامة.

و قال المخزومي: ولد لاسحاق: عبدالله و الحسن، و لهما عقب بهمدان و جيرفت. و في عمدة الطالب: و أما اسحاق بن جعفر الصادق ويكني أبامحمد و يلقب بالمؤتمن، فقد ولد بالعريض و هو واد بالمدينة، و كان من أشبه الناس برسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و كان محدثا جليلا، وادعت فيه طائفة من الشيعة الامامة. و كان سفيان بن عيينة شيخ الامام الشافعي رضي الله عنهما اذا ما روي عنه يقول: حدثني الثقة الرضا اسحاق بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين رضي الله عنهم، و هو أقل المعقبين من ولد جعفر الصادق عددا، اذ أعقب ثلاثة رجال: محمدا و الحسن و الحسين. و تعرف ذريته بالاسحاقيين.

يقول المقريزي في خططه: و تزوج - اسحاق - بنفيسة [2] رضي الله عنها، و كان يقال له اسحاق المؤتمن، و كان من أهل الصلاح و الفضل و الخير و الدين، روي - الناس - عنه الحديث، و كان ابن كاسب اذا حدث عنه يقول: حدثني الثقة الرضا اسحاق بن جعفر. و كان له عقب بمصر، فهم بنو الرقي، و بحلب بنوزهرة.


پاورقي

[1] هو يعقوب بن حميد بن كاسب المدني المتوفي 241 ه و ينسب الي جده، و كان من المحدثين الاعلام. قال القاسم بن عبدالله بن مهدي: قلت لأبي مصعب، بمن توصيني بمكة و عمن أكتب؟ فقال عليك بشيخنا أبي يوسف يعقوب بن حميد. و قد روي الحديث عنه جماعة، و خرج له البخاري في أفعال العباد.

[2] نفيسة بنت الحسن بن زيد بن الحسن السبط عليه السلام و هي المعروفة بالسيدة نفيسة المتوفاة سنة 206 ه و قبرها بمصر يزار و يعرف باستجابة الدعاء، و لها كرامات، و كانت عالمة جليلة القدر عظيمة الشأن يحترمها العلماء و يعظمها الأمراء. قالوا أن الشافعي كان يزورها و يسمع منها الحديث، و قد زار قبرها أكابر العلماء و أعيان الدولة، و ظهرت لها كرامات في حياتها و بعد وفاتها رضي الله عنها.


و من هؤلاء


- الحارث بن عبدالله الهمداني [1] (65) صاحب أميرالمؤمنين علي و خاصته، حديثه في



[ صفحه 267]



كتب السنن الأربعة، قال ابن سيرين: «كان من أصحاب ابن مسعود، خمسة يؤخذ عنهم، أدركت أربعة منهم وفاتني الحارث، فلم أره. و كان يفضل عليهم، و كان أحسنهم، و يختلف في هؤلاء أيهم أفضل: علقمة و مسروق و عبيدة» [2] .

- علقمة بن قيس النخعي [3] (62) عم الأسود و أخويه أبناء يزيد، كان من أولياء آل محمد، و الشهرستاني يعده من الشيعة، فهو قد شهد صفين مع أميرالمؤمنين، و استشهد فيها أخوه أبي [4] ، و خضب علقمة سيفه من دماء الخوارج، و لم يزل عدوا لمعاوية حتي مات. و مكانة علقمة عند أهل السنة من المسلمات، كان عنده كل علم ابن مسعود [5] .

و في بيت علقمة نشأت مدرسة النخعيين، و فيها نجب ابراهيم بن يزيد [6] ، واسطة العقد في فقه العراق [7] .



[ صفحه 268]



- ظالم بن عمرو [8] ، قاضي البصرة لعلي (أبوالأسود الدؤلي) (69). احتج به أصحاب الصحاح الستة [9] ، و هو واضع علم النحو. و مكان النحو من اللغة، و مكانة اللغة من القرآن و السنة و كل علوم الأمة، يضعان أباالأسود في أعلي مكان.

- عبدالله بن شداد بن الهاد [10] (81)، أمه سلمي بنت عميس أخت أسماء أم عبدالله بن جعفر و محمد بن أبي بكر و يحيي بن علي. و هو أخو عمارة بن حمزة لأمه، و حمزة بطل أحد و شهيدها. روي عن علي و أمي المؤمنين: عائشة و ميمونة. خرج مع القراء أيام ثورة ابن الأشعث فقتل يوم دجيل [11] .

احتج بحديثه أصحاب الصحاح، و سائر الأئمة أصحاب المسانيد [12] .

- سليمان بن صرد الخزاعي [13] (65) كبير الشيعة في

عصره [14] ، و بطل من أبطال صفين. يحتج به المحدثون، و حديثه عن رسول الله بلا واسطة،



[ صفحه 269]



أو بواسطة الصحابي جبير بن مطعم، موجود في صحيحي البخاري و مسلم. و حديثه في غيرهما كثير [15] .

و هو أميرالتوابين [16] الخارجين للثأر لدم الحسين، و كانوا أربعة آلاف، ساروا الي عبيدالله بن زياد و هو في سبعين ألفا، فتلاقوا في موضع يقال له: «عين الوردة» حيث استشهد سليمان عن ثلاثة و تسعين عاما و هو يحارب جيش عبيدالله بن زياد [17] .

أما عبيدالله بن زياد فقتله ابراهيم بن الأشتر النخعي بيده [18] .

- صعصعة بن صوحان العبدي [19] ، أسلم في عهد النبي و لم يره، و هومن مشاهير خطباء العربية الذين خلدت بلاغتهم [20] ، فهو تلميذ في مدرسة أميرالمؤمنين، شهد معه «الجمل» و معه أخواه زيد و سيحان، و كانت الراية بيد سيحان يوم ذاك، فقتل، فأخذها زيد فقتل، فأخذها صعصعة و انتصر [21] ، ثم شهد صفين مع أميرالمؤمنين.

روي عن علي و ابن عباس، ونفاه المغيرة بن شعبة والي العراق بأمر معاوية الي الجزيرة في البحرين فمات، احتج به النسائي [22] .



[ صفحه 270]



- عمرو بن وائلة [23] أبوالطفيل (110)، كان صاحب راية المختار بن عبيد الثقفي، و هو آخر الصحابة موتا. قدم علي معاوية يوما فقال له:

كيف وجدك علي خليلك أبي الحسن؟ (يقصد أميرالمؤمنين عليا) فأجاب: كوجد أم موسي علي موسي، و أشكو الي الله التقصير. قال معاوية: كنت فيمن حصر عثمان؟ قال: لا، ولكن فيمن حضره، قال معاوية: فما منعك من نصره؟! قال: فما منعك أنت من نصر عثمان؟ قال: لا، و لكن فيمن حضره، قال معاوية: فما منعك من نصره؟! قال: فما منعك أنت من نصر عثمان؟ كنت في أهل الشام وكلهم تابع لك فيما تريد؟ قال معاوية: أو ما تري طلبي لدمه نصرة له؟ قال: انك لكما قال أبوجعفر:



لألفينك بعد الموت تطلبني

و في حياتي ما زودتني زادا [24] .



و حديثه في صحيح مسلم، روي عن رسول الله، و عن علي و ابن مسعود و حذيفة بن اليمان و حذيفة بن سعد و ابن عباس و عمر و معاذ [25] .

- ابراهيم بن يزيد النخعي (95)، أبوه يزيد بن عمرو بن الأسود النخعي، و أخواله: الأسود [26] و ابراهيم [27] .



[ صفحه 271]



و عبدالرحمان [28] أبناء يزيد بن قيس، يؤلفون - مع علقمة بن قيس - مدرسة النخعيين. وابن قتيبة يعتبر ابراهيم من الشيعة [29] و روايته في الصحيحين [30] و عنه يروي حماد بن أبي سليمان، و عن حماد يروي أبوحنيفة.

و من فحول القرن الثاني كثيرون، نختار منهم بعض الأسماء:

- عطية العوفي [31] (111) كان أبوه من أصحاب علي، و علي هو الذي أعطاه اسمه، ضربه الحجاج 400 سوطا لامتناعه عن سب علي (وحد الجلد مائة!) له ذرية نبلاء من الشيعة، منهم: الحسين بن الحسن بن عطية الذي ولي القضاء [32] يحتج به أبوداود و الترمذي [33] .



[ صفحه 272]



- جابر بن يزيد الجعفي [34] (127) قالوا: انه كان يؤمن بالرجعة، و أحاديثه في مسلم [35] ، و روي عنه النسائي [36] و الترمذي [37] و أبوداود [38] و أخذ عنه شعبة. و من أجل قولهم عنه و وثاقته يروي ابن عبدالحكم عن الشافعي: «أن سفيان (بن عيينة) قال لشعبة: لئن تكلمت في جابر لأتكلمن فيك» [39] .



[ صفحه 273]



- شعبة بن الحجاج [40] (160) أول من فتش بالعراق عن أمر المحدثين.

- عبدالرزاق بن همام [41] (210) شيخ أحمد بن حنبل، و يحيي بن معين [42] ، و اسحاق بن راهويه [43] سئل يحيي - و هو أستاذ الجرح و التعديل - عن الرواية عن عبدالرزاق مع تشيعه، فقال: لو ارتد عن الاسلام ما تركنا حديثه [44] .

و كان عبدالرزاق يتكلم في عثمان. و ذكر أمامه معاوية مرة فقال: [45] لا تقذروا مجالسنا



[ صفحه 274]



بذكر ولد أبي سفيان [46] .

- الأعمش: سليمان بن مهران الأسدي الكوفي [47] (148). يحتج بن أصحاب الصحاح الستة [48] و يروي عنه شعبة و جرير و السفيانان (الثوري امام الكوفة، و ابن عيينة امام المدينة) بعث اليه هاشم بن عبدالملك ليكتب له مناقب عثمان و مساوئ علي، فأخذ القرطاس و أدخلها في فم شاة و قال للرسول: قل له هذا جوابه، قال الرسول: لقد أقسم أن يقتلني ان لم آت بجوابك! فكتب: «أما بعد، فلو كان لعثمان مناقب أهل الأرض ما نفعتك، ولو كان لعلي مساوئ أهل الأرض ما ضرتك، فعليك بخويصة نفسك، و السلام» [49] .

- ابن لهيعة (174) قاضي مصر [50] يقول عنه سفيان: «عند ابن لهيعة الأصول، و عندنا



[ صفحه 275]



الفروع» [51] .

- شريك بن عبدالله النخعي القاضي [52] (177). كان يقول: «علي خير البشر، فمن أبي فقد كفر» [53] سأله الخليفة المهدي يوما: ماذا تقول في علي بن أبي طالب؟ قال: ما قال فيه جداك العباس و عبدالله، قال: ما لا قالا؟ قال شريك: أما العباس فمات و علي عنده أفضل الصحابة، و كان يري المسلمين يسألنه عما ينزل من النوازل، و ما احتاج هو الي أحد حتي لحق بالله. و أما عبدالله فانه كان يضرب بين يديه بسيفين، و كان في حروبه سيفا منيعا، و قائدا مطاعا. فلو كانت امامته علي جور كان أول من يقعد عنها أبوك لعلمه و فقهه في أحكام الله [54] و لم يمض طويل وقت حتي عزل شريك [55] .



[ صفحه 276]



- خالد بن مخلد القطواني (213) شيخ البخاري [56] قال عنه أبوداود: صدوق، و لكن يتشيع [57] .

- هشيم بن بشير [58] ، أول أشياخ أحمد بن حنبل المحدثين (163).

- عبيدالله بن موسي العبسي [59] (263) من مشايخ البخاري.



[ صفحه 277]



- معروف الكرخي [60] (200) زعيم الصوفية. وصف ابن حنبل معروفا لابنه عبدالله بن حنبل عندما سأله: هل عنده علم؟ فقال: كان عنده رأس الأمر كله: تقوي الله [61] .


پاورقي

[1] الحارث بن عبدالله الهمداني الحوتي؛ أبوزهير الكوفي الأعور، أحمد كبار الشيعة، و هو المخاطب بقول أميرالمؤمنين:



يا حار همدان من يمت يرني

من مؤمن أو منافق قبلا



(الغارات: ج 7 ص 719)

قال الذهبي فيه: صاحب علي و ابن مسعود، كان فقيها، كثير العلم، علي لين في حديثه...، قد كان من أوعية العلم، و من الشيعة الأول (سير أعلام النبلاء: ج 4 ص 152).

و قال أبوبكر بن أبي داود: «كان أفقه الناس، و أفرض الناس، و أحسب الناس، تعلم الفرائض من علي. (تاريخ الاسلام: ص 90 حوادث سنة 70).

[2] ميزان الاعتدال للذهبي: ج 1 ص 437، البيان في تفسير القرآن للسيد الخوئي: ص 500، الكني و الألقاب للشيخ القمي: ج 2 ص 105، المراجعات لشرف الدين: ص 118.

[3] قال عنه في تقريب التهذيب: ج 1 ص 687: «علقمة بن قيس النخعي ابن عبدالله النخعي الكوفي، ثقة، ثبت، فقيه، عابد».

[4] ذكر صاحب البحار: ج 32 ص 477: «و قاتلت النخع ذلك اليوم قتالا شديدا، و قطعت رجل علقمة بن قيس النخعي، و قتل أخوه أبي بن قيس». و مثله أيضا في شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد: ج 5 ص 225.

[5] يقول ابن مسعود: «لا أعلم شيئا الا و علقمة يعلمه». نصب الراية للزيلعي: ج 1 ص 26.

[6] هو ابراهيم بن يزيد بن قيس بن الأسود؛ أبوعمران النخعي، من مذحج، من أكابر التابعين صلاحا . وصدق رواية، و حفظا للحديث. من أهل الكوفة، ولد سنة (46 ه) و مات مختفيا من الحجاج سنة (96 ه). قال فيه الصلاح الصفدي: فقيه العراق، كان اماما مجتهدا، له مذهب. و لما بلغ الشعبي موته قال: والله ما ترك بعده مثله. (الأعلام: ج 1 ص 80).

[7] و قال جرير عن قابوس قال: قلت لأبي: كيف تأتي علقمة و تدع أصحاب النبي صلي الله عليه و اله و سلم؟ فقال: لأن أصحاب النبي صلي الله عليه و اله و سلم يستفتونه، وله رحلة الي أبي الدرداء، والي عمر، وزيد، و عائشة بالمدينة، و هو ممن جمع علوم الأمصار، و كان خال امام أهل العراق ابراهيم بن يزيد النخعي» راجع نصب الراية للزيلعي: ج 1 ص 26.

[8] ظالم بن عمرو بن سفيان بن جندل الدؤلي الكناني، واضع علم النحو، كان معدودا من الفقهاء، و الأعيان، و الأمراء، و الشعراء، و الفرسان، و الحاضري الجواب. من التابعين. رسم له علي عليه السلام شيئا من أصول النحو، فكتب فيه أبوالأسود. و أخذ عنه جماعة و في صبح الأعشي: ان أباالأسود وضع الحركات و التنوين لا غير. سكن البصرة في خلافة عمر، و ولي امارتها في أيام علي، استخلفه عليها عبدالله بن عباس لما شخص الي الحجاز، و لم يزل في الامارة الي أن قتل علي عليه السلام. و كان قد شهد معه صفين. في أكثر الأقوال هو أول من نقط المصحف، و له شعر جيد، توفي سنة (69 ه) (الأعلام:: ج 3 ص 236).

[9] ذكره الذهبي في كتابه «من له رواية في الكتب الستة» ج 2 ص 408 تحت تسلسل (6496).

[10] عبدالله بن شداد بن الهاد الليثي، عربي كوفي، من خواص أميرالمؤمنين عليه السلام، و كان من كبار التابعين و ثقاتهم و قال لما منع بنوأمية عن التحدث بفضائل علي عليه السلام: وددت أن أترك فأحدث بفضائل علي بن أبي طالب عليه السلام و أن عنقي تضرب بالسيف، قتل سنة (82 ه). (منتهي المقال: ص 186).

[11] و هي وقعة جرت بين عبدالرحمان بن الأشعث و الحجاج بن يوسف الثقفي، و تعد الوقعة الخامسة بينهما، كانت في شعبان سنة 82، ليلة الدجيل. (تهذيب الكمال: ج 11 ص 34).

[12] قال ابن سعد: كان ثقة، قليل الحديث (الطبقات الكبري: ج 5، ص 61). و قال ابن حجر: كان معدودا في الفقهاء، مات بالكوفة مقتولا. (تقريب التهذيب: ج 1 ص 422). و قال الذهبي: حديث عبدالله مخرج في الكتب الستة، و لا نزاع في ثقته. (سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 489).

[13] هو سليمان بن صرد بن الجون الخزاعي؛ أبومطرف الكوفي، صحابي جليل. قال ابن حجر: و كان خيرا فاضلا، شهد صفين مع علي، و قتل حوبشا مبارزة، ثم كان ممن كاتب الحسين ثم تخلف عنه، ثم قدم هو والمسيب بن نجبة و آخرون، فخرجوا في الطلب بدمه، و هم أربعة آلاف، فالتقاهم عبيدالله بن زياد بعين الوردة بعسكر مروان، فقتل سليمان و من معه، و ذلك في سنة 65 ه.

[14] قال الذهبي: من شيعة علي، و من كبار أصحابه. (تاريخ الاسلام: ص 46 حوادث سنة 61).

[15] قال المزي: روي عن النبي صلي الله عليه و اله و سلم في الكتب الستة، و عن أبي بن كعب في أبي داود و عمل اليوم و الليلة، و عن جبير بن مطعم في البخاري و مسلم و أبي داود و النسائي و ابن ماجة، وعن الحسن بن علي و أبيه علي. (تهذيب الكمال: ج 11 ص 454).

[16] سماه جماعته الذين خرجوا لطلب الثأر بدم الحسين، كما رواه المزي في تهذيب الكمال: ج 11 ص 456.

[17] ذوب النضار لابن نما الحلي: ص 89، بحارالأنوار: ج 45 ص 360، العوالم للشيخ عبدالله البحراني: ص 679.

[18] شرح الأخبار للقاضي النعمان المغربي: ج 3 ص 251، البداية و النهاية: ج 8 ص 284، عيون الأخبار: ج 1 ص 299، الكني و الألقاب للشيخ عباس القمي: ج 1 ص 305.

[19] صعصعة بن صوحان بن حجر بن الحارث العبدي، من سادات عبد القيس، من أهل الكوفة. مولده في دارين قرب القطيف، كان خطيبا بليغا عاقلا، له شعر، شهد صفين مع علي، قال الشعبي: كنت أتعلم منه الخطب. نفاه المغيرة من الكوفة الي جزيرة (أوال) في البحرين بأمر من معاوية، فمات فيها سنة 56 هجرية، علي نحو 70 عاما. (الأعلام: ج 3 ص 205).

[20] قال الذهبي: «أحد خطباء العرب كان من كبار أصحاب علي عليه السلام. سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 528.

[21] راجع الطبقات الكبري لابن سعد: ج 6 ص 221.

[22] قال المزي في تهذيب الكمال: ج 13 ص 167: «روي عن عبدالله بن عباس، و عثمان بن عفان، و علي بن أبي طالب في سنن النسائي» واحتج بن النسائي: ج 8 ص 166 في كتاب الزينة، و أبوداود: ج 4 ص 303 في كتاب الأدب.

[23] عمرو بن واثلة أو عامر بن واثلة - والأخير هو الأشهر - أبوالطفيل الليثي. قال عنه الذهبي: خاتم من رأي رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم في الدنيا، واستمر الحال علي ذلك في عصر التابعين... و كان أبوالطفيل ثقة، صادقا، عالما، شاعرا، فارسا، عمر دهرا طويلا، و شهد مع علي حروبه. (سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 467 ، 470). و قال ابن عدي: و كان الخوارج يذمونه لا تصاله بعلي بن أبي طالب، و قوله بفضله و فضل أهله، و ليس بروايته بأس (الكامل: ج 5 ص 87 الرقم 1264). هو آخر من مات من الصحابة سنة 110 ه أو 107 ه.

[24] الاستيعاب ج 4 ص 1696، المراجعات: ص 141، خلاصة عبقات الأنوار: ج 9 ص 48، أسد الغابة: ج 5 ص 234، الكني والالقاب: ج 1 ص 112. و بعضهم روي البيت هكذا:



لألفينك بعد الموت تندبني

و في حياتي ما زودتني زادي .

[25] له روايات في: الأدب المفرد، و مسلم، و ابن ماجة، و الترمذي، و النسائي، و أبي داود، كما ذكر المزي في تهذيب الكمال: ج 14 ص 79 - 81. و قد ترك البخاري الرواية عنه لأنه كان يفرط في التشيع، علي حسب ما ذكره الحافظ أبوعبدالله بن الأحرم. راجع الكفاية في علم الدراية للخطيب البغدادي: ص 131.

[26] الأسود بن يزيد بن قيس، من مذحج و يكني أباعمرو، و هو ابن أخي علقمة بن قيس، و كان أكبر من علقمة. روي عن أبي بكر و عمر و علي و عبدالله بن مسعود و معاذ بن جبل، و لم يرو عن عثمان شيئا. قال الحكم: كان الأسود يصوم الدهر. و عن منصور عن بعض أصحابه: أنه ليصوم في اليوم الشديد الحر الذي أن الجمل الجلد الأحمر ليرنح فيه من الحر. (الطبقات الكبري: ج 6 ص 70).

[27] لا يوجد لابراهيم بن يزيد خال باسم ابراهيم، بل كل الترجمين يذكرون له خالين: الأسود و عبدالرحمان و لا ثالث، فلعله اشتباه وقع فيه المصنف.

[28] هو عبدالرحمان بن يزيد بن قيس بن عبدالله النخعي المذحجي، أخو الأسود، المكني أبابكر الكوفي، ثقة، صدوق، مات سنة 83 ه، له أحاديث كثيرة. (تقريب التهذيب: ج 2 ص 106).

قال يحيي بن بكير: انه مات سنة 73 ه. و قال محمد بن سعد: توفي في ولاية الحجاج قبل الجماجم، و قيل: مات شهيدا. (غريب الحديث: ج 4 ص 378).

[29] المعارف لابن قتيبة: ص 624.

[30] قال الذهبي: الامام الحافظ، فقيه العراق، هو ابن مليكة أخت الأسود بن يزيد (سير أعلام النبلاء: ج 4 ص 520)، و استقر الأمر علي أن ابراهيم حجة. (ميزان الاعتدال: ج 1 ص 74).

و قال ابن حجر: الفقيه، الثقة. و قال ابن حنبل: كان ابراهيم ذكيا، حافظا صاحب سنة (سير أعلام النبلاء: ج 4 ص 529) و قال المزي: روي عن خاله الأسود بن يزيد في الكتب الستة (تهذيب الكمال: ج 2 ص 234 الرقم 265).

[31] هو عطية بن سعد بن جنادة العوفي الجدلي القيسي الكوفي؛ أبوالحسن، من رجال الحديث، كان يعد من شيعة أهل الكوفة، خرج مع ابن الأشعث، فكتب الحجاج الي محمد بن القاسم الثقفي: أدع عطية، فان سب علي بن أبي طالب و الا فاضربه 400 سوط، و أحلق رأسه و لحيته، فأبي أن يفعل، فضربه ابن القاسم الأسواط و حلق رأسه و لحيته! ثم لجأ الي فارس، واستقر بخراسان بقية أيام الحجاج، فلما ولي العراق عمر بن هبيرة أذن له في القدوم فعاد الي الكوفة، و توفي بها سنة (111ه). (الأعلام: ج 4 ص 237).

[32] هو القاضي الحسين بن الحسن بن عطية العوفي، يكني أباعبدالله، و كان من أهل الكوفة، و قد سمع كثيرا، قدم بغداد فولي قضاء الشرقية بعد حفص بن غياث، ثم نقل الي قضاء عسكر المهدي في خلافة هارون، توفي سنة 201 ه، أو 202 ه. (الكني والالقاب: ج 2 ص 488).

[33] و روي له أيضا: الحاكم في المستدرك: ج 2 ص 247 و 264، وابن حجر في فتح الباري: ج 6 ص 365 و ج 8 ص 320 و ج 12 ص 278، والمباركفوري في تحفة الأحوذي: ج 2 ص 148 و ج 3 ص 84، و قد خرجه الترمذي في باب التطوع في السفر، و أبويحيي في مسنده: ص 97، و عبدالله المبارك في مسنده: ص 164، و عبدالرزاق الصنعاني في المصنف: ج 9 ص 444، وعلي بن الجعد في مسنده: ص 296، و ابن أبي شيبة في المصنف: ج 7 ص 195 و ص 233 و 419.

[34] خرجناه سابقا.

[35] صحيح مسلم: ج 1 ص 188 ح 196 و ص 330 و ج 2 ص 869 ح 1209 و ج 3 ص 1671 ح 2111.

[36] سنن النسائي: ج 3 ص 12 كتاب السهو.

[37] سنن الترمذي: ج 1 ص 159 و ج 2 ص 200، باب ما جاء في الامام ينهض في الركعتين ناسيا، و أيضا في سنن ابن ماجة: ج 1 ص 381 كتاب الصلاة، الحديث رقم 1208، و صحيح البخاري: ج 1 ص 25، كتاب العلم و ج 2 ص 107 باب ما جاء في قبر النبي صلي الله عليه و اله و سلم و ص 122 باب من ملك من العرب و ص 157 باب فضل الحرم و ص 160 باب اليمين، و ج 5 ص 109، و ج 6 ص 176.

[38] سنن أبي داود: ج 1 ص 272 كتاب الصلاة، الحديث رقم 1036 و ج 2 ص 869 و ج 3 ص 3021.

[39] تهذيب الكمال: ج 4 ص 465 المسائل الصاغانية: ص 37، كتاب الأم للشافعي ج 1 ص 158، الجوهر النقي: ج 8 ص 63، ميزان الاعتدال: ج 1 ص 379. و ليس هذا فقط، بل قال أبوعيس: سمعت الجارود يقول: سمعت وكيعا يقول: لولا جابر الجعفي لكان أهل الكوفة بغير حديث (سنن الترمذي: ج 5 ص 741). و قال اسماعيل بن علية، عن شعبة: جابر صدوق في الحديث (تهذيب الكمال: ج 4 ص 467) و عن الجراح بن مليح يقول: سمعت جابرا يقول: عندي سبعون ألف حديث عن أبي جعفر عن النبي صلي الله عليه و اله و سلم كلها. (صحيح مسلم: ج 1 ص 20) و عن ابن مهدي، سمعت سفيان يقول: ما رأيت في الحديث أورع من جابر الجعفي. (ميزان الاعتدال: ج 1 ص 382). و قال الذهبي: هو من أكبر علماء الشيعة (الكاشف: ج 1 ص 131، الرقم 748).

و ذكر المزي أنه يروي له: سنن الترمذي، و سنن ابن ماجة، و عبدالله بن نجي في تفسيره، و سنن أبي داود (تهذيب الكمال: ج 4 ص 466).

و قال أبوالقاسم اللالكائي: مجمع علي ثقته (تهذيب الكمال: ج 4 ص 550). و قال النسائي: ثقة (تهذيب الكمال: ج 4 ص 550، و الطبقات الكبري: ج 7 ص 381) و قال العجلي: كوفي ثقة، سكن الري. (تاريخ الثقات: 96 الرقم 205).

قال المزي: روي عن ابراهيم بن محمد بن المنتشر في صحيح مسلم، و اسماعيل بن أبي خالد في البخاري، و أيوب بن عائذ في سنن النسائي، و الحسن بن عبيدالله في مسلم و أبي داود و الترمذي... (تهذيب الكمال: ج 4 ص 540 الرقم 918).

[40] شعبة بن الحجاج بن الورد العتكي الأزدي، مولاهم، الواسطي ثم البصري؛ أبوبسطام: من أئمة رجال الحديث حفظا و دراية و ثبتا، ولد سنة 82 ه بواسط و نشأ بها، و سكن البصرة الي أن توفي 160 ه.

و هو أول من فتش بالعراق عن أمر المحدثين، و جانب الضعفاء و المتروكين. قال الامام أحمد: هو أمه وحده في هذا الشأن. و قال الشافعي: لولا شعبة ما عرف الحديث بالعراق. و كان عالما بالأدب و الشعر. قال الأصمعي: لم نر أحدا قط أعلم بالشعر من شعبة. له كتاب (الغرائب) في الحديث. (الأعلام: ج 3 ص 164).

[41] عبدالرزاق بن همام بن نافع الحميري، مولاهم؛ أبوبكر الصنعاني، من حفاظ الحديث الثقات، من أهل صنعاء. ولد سنة 126 ه، و كان يحفظ نحوا من سبعة عشر ألف حديث. له «الجامع الكبير» في الحديث. قال الذهبي: و هو خزانة علم. توفي سنة 211 ه. (الأعلام: ج 3 ص 353).

[42] يحيي بن معين بن عون بن زياد المري بالولاء، البغدادي؛ أبوزكريا: من أئمة الحديث و مؤرخي رجاله، نعته الذهبي بسيد الحفاظ، و قال العسقلاني: امام الجرح و التعديل. و قال ابن حنبل: أعلمنا بالرجال. و من كلامه: كتبت بيدي ألف ألف حديث. ولد بقرية (نقيا) قرب الأنبار سنة (158 ه)، و كان أبوه علي خراج الري فخلف له ثروة كبيرة، فأنفقها في طلب الحديث، عاش ببغداد، و توفي بالمدينة حاجا سنة 233 ه. (الأعلام: ج 8 ص 172).

[43] اسحاق بن ابراهيم بن مخلد بن ابراهيم بن عبدالله بن مطر بن عبيدالله بن غالب بن عبدالوارث بن عبيدالله بن عطية المروزي، المعروف بابن راهويه؛ أبويعقوب، محدث، فقيه، رحل الي الحجاز، وله مع الشافعي مناظرة في بيوت مكة. من تصانيفه: المسند، و كتاب التفسير. توفي سنة 238. (معجم المؤلفين لعمر كحالة: ج 2 ص 228).

[44] خلاصة عبقات الانوار: ج 7 ص 48 ينقل عن مخطوط الكمال في معرفة الرجال، المراجعات: ص 148، معرفة علوم الحديث للحاكم النيسابوري: ص 140، فتح الملك العلي: ص 105، ضعفاء العقيلي: ج 3 ص 110، الكامل لعبدالله بن عدي: ج 5 ص 311، تاريخ مدينة دمشق: ج 36 ص 192، ميزان الاعتدال: ج 2 ص 612، سير أعلام النبلاء: ج 9 ص 573 و ص 574 و ج 16 ص 170، تهذيب التهذيب: ج 6 ص 281.

[45] ذكر مقالته في: ميزان الاعتدال: ج 3 ص 610 رقم 5044، ضعفاء العقيلي: ج 3 ص 109، تاريخ مدينة دمشق: ج 36 ص 187، سير أعلام النبلاء: ج 9 ص 570، معجم البلدان: ج 3 ص 429، وضوء النبي: ج 2 ص 522.

[46] سأل الترمذي أحمد بن حنبل عن عائشة والزبير و طلحة، فأجاب: «من أنا حتي أقول في أصحاب رسول الله صلي الله عليه و سلم -! كان بينهم شي ء الله أعلم به». فأحمد لا يسيغ قدحا في الصحابة لورعه، و هم بأعمالهم و آرائهم أصل من أصوله... حتي أنه ليبعث الي يحيي بن معين يقول له: هو ذا تكثر الحديث عن عبدالله بن موسي العبسي، و قد سمعته تناول معاوية، و قد أكثر الحديث عنه، فقال يحيي للرسول: اقرأ علي أبي عبدالله أحمد بن حنبل السلام و قل له: أنا و أنت سمعنا عبدالرزاق (بن همام) يتناول عثمان بن عفان، فاترك الحديث عنه، فان عثمان أفضل من معاوية. و لم يترك أحمد حديث عبدالرزاق. (منه).

[47] خرجناه سابقا و نضيف اليه: قال الذهبي: سليمان بن مهران، الامام، شيخ الاسلام، شيخ المقرئين و المحدثين، الحافظ. (سير أعلام النبلاء: ج 6 ص 226) و قال العجلي: ثقة كوفي، و كان محدث أهل الكوفة في زمانه، و كان فيه تشيع (تاريخ الثقات: ص 204 الرقم 619) و عدة ابن قتيبة في المعارف: ص 624، و الشهرستاني في الملل و النخل: ج 1 ص 170 من رجال الشيعة.

[48] مثل صحيح البخاري: ج 1 ص 25، صحيح مسلم: ج 1 ص 86 الحديث 131، سنن أبي داود: ج 3 ص 26 ح 2562، سنن الترمذي: ج 5 ص 643، سنن ابن ماجة: ج 1 ص 42 ح 114، سنن النسائي: ج 8 ص 117. و قد ذكر التخريجات المزي في تهذيب الكمال: ج 12 ص 76 - 82 تحت رقم 2570، فراجع.

[49] وفيات الأعيان: ج 3 ص 188، قاموس الرجال: ج 4 ص 495، المراجعات: ص 133.

[50] هو عبدالله بن لهيعة بن عقبة بن فرعان بن ربيعة بن ثوبان، قال عنه الذهبي: القاضي، الامام، العلامة، محدث ديار مصر، الليث، أبوعبدالرحمان الحضرمي الأعدولي... و كان من بحور العلم علي لين في حديثه (سير أعلام النبلاء: ج 8 ص 11 الرقم 4.

و يقول أبوعبيد الآجري: سمعت أباداود يقول: و سمعت أحمد بن حنبل يقول: من كان مثل ابن لهيعة بمصر في كثرة حديثه و ضبطه و اتقانه؟! و قال المزي: لا ريب أن ابن لهيعة كان عالم الديار المصرية. (تهذيب الكمال: ج 15 ص 494). قال ابن عدي: مفرط في التشيع. (نقل عنه ميزان الاعتدال: ج 2 ص 483) و عده ابن قتيبة من رجال الشيعة. (المعارف ص 624).

له روايات في: صحيح مسلم: ج 1 ص 435 ذيل الحديث 197، سنن أبي داود: ج 3 ص 8 رقم 2497، سنن الترمذي: ج 1 ص 15 رقم 10، سنن ابن ماجة: ج 1 ص 445 ح 1390.

ولد سنة 97 ه، و ولي القضاء للمنصور العباسي سنة 154 ه، فأجري عليه 30 دينارا كل شهر، فأقام عشر سنين، و صرف سنة 164 ه، و احترقت داره و كتبه سنة 170 ه، توفي بالقاهرة سنة 174 ه. (الأعلام: ج 4 ص 115).

[51] تاريخ دمشق: ج 32 ص 143، و تاريخ الاسلام: حوادث سنة 171 - 180 ص 220، تهذيب الكمال: ج 15 ص 495، تذكرة الحفاظ للذهبي: ج 1 ص 239، ميزان الاعتدال: ج 2 ص 477، تهذيب التهذيب: ج 5 ص 329.

[52] خرجناه سابقا.

[53] هذا حديث متواتر عن النبي صلي الله عليه و اله و سلم، نقله تارة جابر، و تارة حذيفة بن اليمان. و كان شريك يحدث به. و ممن ذكره من علماء السنة و الشيعة: كفاية الطالب: ص 245، ترجمة الامام علي لابن عساكر: ج 2 ص 444، ينابيع المودة: ج 2 ص 78، كنز العمال: ج 11 ص 625، تاريخ بغداد: ج 7 ص 433، فرائد السمطين: ج 1 ص 154، موضع أوهام الجمع و التفريق: ج 1 ص 394، تهذيب التهذيب: ج 9 ص 419، لسان الميزان: ج 2 ص 252، كنوز الحقائق للمناوي: ص 98، المناقب لابن حمزة الطوسي: ص 124 و 130، مناقب آل أبي طالب: ج 2 ص 265، الطرائف لابن طاوس: ص 88، أمالي الصدوق: ص 47، علل الشرائع: ص 58، اختيار معرفة الرجال: ج 1 ص 237، بحارالأنوار: ج 38 ص 6، سير أعلام النبلاء: ج 8 ص 205، ميزان الاعتدال: ج 2 ص 271، الكامل لعبدالله بن عدي: ج 4 ص 10، تاريخ دمشق: ج 42 ص 372، اعلام الوري: ج 1 ص 319، من لا يحضره الفقيه: ج 3 ص 493، وسائل الشيعة: ج 19 ص 338 و ج 20 ص 150، مناقب أميرالمؤمنين لمحمد بن سليمان الكوفي: ج 2 ص 524، المسترشد لابن جرير الطبري: ص 272.

[54] تاريخ بغداد: ج 9 ص 292. و قد ذكر رواة الخبر أن عزله كان بسبب جوابه لا بسبب رؤيا الخليفة كما يذكرها المؤلف في الهامش التالي.

[55] ربما كان في هذه الفترة الحرجة ما قيل من أنه دخل يوما علي المهدي، فقال المهدي: علي بالسيف و النطع، قال شريك: ولم يا أميرالمؤمنين؟ قال المهدي: رأيتك في منامي كأنك تطأ بساطي، و أنت معرض عني، فقصصت رؤياي علي من عبرها، فقال لي: يظهر لك طاعته و يضمر معصيته!! قال شريك: والله ما رؤياك برؤيا ابراهيم الخليل، و لا معبرك بيوسف عليه السلام، أفبالأحلام الكاذبة تضرب أعناق المؤمنين؟! فاستحي المهدي و قال: اخرج عني، و أبعده.

و كان الحقد علي أميرالمؤمنين علي غذاء يوميا علي موائد بني العباس، لا تخلو منه واحدة حتي ولو كانت مائدة لخليفة يتشيع هو المأمون: أنبأه عمه ابراهيم بن المهدي - و كان شديد الانحراف عن علي - أنه رأي في المقام عليا فمشيا حتي جاءا قنطرة، فتقدم لعبورها فأمسكه ابراهيم و قال: أنت تدعي هذا الأمر بامرأة (يقصد أمر الخلافة و فاطمة الزهراء و أن عليا يتقدم بزواجه منها). فما رأيت له بلاغة في الجواب.. ما زادني علي أن قال: سلاما سلاما! فنهره المأمون علي ما افتضح من عقله الباطن في صورة حلم، قال: لقد أجابك أبلغ الجواب، عرفك أنك جاهل لا يجاب مثلك، قال الله تعالي: (و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما).

و لقد نهره أحمد بن أبي دؤاد مرة أخري اذ لم يتوقر في مجلس القضاء، فقال له: يا ابراهيم، اذا نازعت في مجلس الحكم بحضرتنا امرءا فلا أعلمن أنك رفعت عليه صوتا، و لا أشرت بيد، وليكن قصدك أمما و ريحك ساكنة، و كلامك معتدلا. ووف مجالس الخليفة حقها من التوقير و التعظيم.

و كان مغنيا يعربد، نصبه أهله خليفة لمدة عامين في ثورة علي المأمون، ثم عفا عنه المأمون بعد أن ضبطوه يحاول الفرار في ثياب امرأة! (منه).

[56] خالد بن مخلد القطواني، أبوالهيثم البجلي، مولاهم، من كبار شيوخ البخاري. قال العجلي: ثقة فيه تشيع. و قال ابن سعد: كان متشيعا مفرطا. و قال صالح جزرة: ثقة الا أنه كان متهما بالغلو في التشيع. (مقدمة فتح الباري ص 398). لقب بالقطواني لانه كان بقالا يبيع القطينة، و قيل: لموضع بقرب الكوفة (الديباج علي مسلم ص 233).

[57] سؤالات الآجري لأبي داود، لسليمان بن الأشعث: ج 1 ص 262.

[58] هشيم بن بشير بن أبي خازم السلمي؛ أبومعاوية الواسطي، نزيل بغداد، مفسر من ثقات المحدثين، كان محدث بغداد، لزمه الامام أحمد بن حنبل أربع سنين. و كان ممن خرج مع ابراهيم بن عبدالله الطالبي بواسط، و قتل ابنه معاوية مع ابراهيم. ولد في بخاري 104 ه، و توفي سنة 183 ه. (الأعلام: ج 8 ص 89).

[59] عبيدالله بن موسي بن باذام العبسي؛ أبومحمد، أحدالحفاظ، ثقة، كان يتشيع. (تقريب التهذيب: ج 1 ص 640).

قال ابن السكن: روي البخاري عن عبيدالله بن موسي. (الاصابة: ج 1 ص 504).

و قال ابن أبي خيثمة: سمعت يحيي بن معين و قيل له: قال أحمد: ان عبيدالله بن موسي يرد حديثه للتشيع. فقال:

كان عبدالرزاق - والله الذي لا اله الا هو - أغلي في ذلك منه مائة ضعف، و لقد سمعت من عبدالرزاق أضعاف ما سمعت من عبيدالله. (تهذيب التهذيب: ج 6 ص 280).

[60] معروف بن فيروز الكرخي؛ أبومحفوظ، أحد أعلام الزهاد و المتصوفين، كان من موالي الامام علي الرضا بن موسي الكاظم، ولد في الكرخ ببغداد، و نشأ و توفي فيها سنة 200 ه. اشتهر بالصلاح، و قصده الناس للتبرك به، حتي كان الامام أحمد بن حنبل في جملة من يختلف اليه. (الأعلام: ج 7 ص 269).

قيل: كان أبواه نصرانيين، فأسلماه الي مؤدب كان يقول له: قل: ثالث ثلاثة! فيقول معروف: بل هو الواحد، فيضربه فيهرب، فكان والداه يقولان: ليته رجع، ثم ان أبويه أسلما. (سير أعلام النبلاء: ج 9 ص 339).

[61] لم أعثر علي هذا الخبر، و لكن ما وجدته هو أنه ذكر معروف عند الامام أحمد بن حنبل، فقيل: قصير العلم، فقال [أحمد]: أمسك، و هل يراد من العلم الا ما وصل اليه معروف. راجع: تاريخ بغداد: ج 13 ص 202 و سير أعلام النبلاء: ج 9 ص 340.

و لعل العبارة التي ذكرها أحمد اشارة الي حديث النبي صلي الله عليه و اله و سلم: «أوصيك بتقوي الله فانه رأس الأمر كله». راجع: تاريخ مدينة دمشق: ج 23 ص 275، و فيض القدير: ج 3 ص 98، و كنز العمال: ج 16 ص 133، و الجامع الصغير: ج 1 ص 428، و بحارالأنوار: ج 74 ص 72، و وسائل الشيعة: ج 11 ص 230.


الفقه الامامي


كانت الحياة السياسية قد امتدت بخطوطها العامة لحرمان أهل البيت عليهم السلام من الحقوق الأساسية، فكان العزل المرجعي، و الاضطهاد الاقتصادي، و مراقبة التحرك، بعض مظاهر اقصاء أهل البيت عن قيادة الأمة، و احلال البديل المتهافت سياسيا و فتوائيا بغية القضاء علي الآثار التي تشير الي أهل البيت قياديا، و كان هذا الاقصاء قد أفضي بالضرورة الي اقصاء فقه أهل البيت عن الميدان، فكانت خسارة التشريع الاسلامي قد ارتفعت الي مستوي الكوارث الانسانية و النكسات المدمرة.

حتي اذا نهد الامام محمد الباقر عليه السلام بوضع الحجر الأساس لصرح جامعة أهل البيت، بدأت الملامح العامة للفقه الامامي تتراءي بكثير من الحذر في الأفق الدامي، بعد أن حيل بينه و بين المسلمين قرنا من الزمان.

و ما أن أطل الامام الصادق عليه السلام بطلعته المباركة في الحياة الفكرية، حتي غطي تلك الأضواء الخافتة البديلة في سماء التشريع التي تحاول حجب الرؤية المتألقة لتراث أهل البيت عليهم السلام فكان الفتح المبين، و يأبي الله الا أن يتم نوره.

و يأتي هذا الاشعاع في الاضاءة الجديدة علي يد الامام الصادق في ظروف صعبة المراس، و أجواء داكنة المناخ، و استطاع أن ينهض بكشف الحجب عن ذلك اللهيب المتوهج لتراث أهل البيت عليهم السلام و يمزق الستائر المهلهلة لتلك الزعامات الزائفة التي ادعت قيادة الأمة تشريعيا، و لا نصيب لها من ورع، و لا



[ صفحه 359]



اثارة من علم.

قلنا في عمل سابق: «لقد تسلم منصة الافتاء غير المؤهلين، ففسروا الكتاب بما لم ينزل به الله سلطانا، و قالوا في السنة بالأهواء، و أنزلوا الشريعة منزل الرأي، و ذهبوا الي الاستحسان دون الاستنباط، و الي القياس دون الاجتهاد. و كان الفقهاء الرسميون قد انتشروا في الممالك و الأقاليم، ينفذون رغبة السلطان، و يفتون بما تملي عليهم ظروف الحاكمين، يفتعلون الأحاديث و يضعون الروايات، و ينحلون السنن، الا صبابة ضئيلة قد يمنعهم الوازع الديني عن العبث و الاسراف» [1] .

و قد حسب الحاكمون أن الفراغ التشريعي يمكن له أن يملأ بهؤلاء المتنطعين، و لكنهم أخفقوا اخفاقا فاضحا، اذ استمدت المسائل الكثيرة في الفي ء و الخراج، و العتق و الولاء، و الغنائم و الحقوق، و أفرزت الفتوح موجا عارما من الاشكاليات الفقهية، و قد ازدادت تعقيدا حينما لم تجد الحلول الشرعية الواقعية، لغياب القيمين علي الكتاب و السنة، و صدارة المتخلفين في الأداء و الافتاء الشرعيين..

و تعثرت الخطي، و تلكأت المسيرة، فجد الخلفاء الشعوبيون في طلب البديل بشكل جديد، اذ عمدوا الي طائفة من فقهاء الموالي، فقلدوهم أمر العرب و المسلمين في القضاء و الافتاء، فنبغ علي أيديهم سليمان بن يسار فأدار شؤون المدينة المنورة، و سليمان بن موسي الأشدق (ت 119 ه) فتولي الافتاء في الحجاز، و مكحول بني هذيل (ت 130 ه) و الي جنب هؤلاء من الموالي: عكرمة مولي ابن عباس، و سليمان بن طرخان و اسماعيل بن خالد، و نافع مولي ابن عمر، و أبو حازم سلمة بن دينار الأعرج مولي بني مخزوم، حتي وصل الدور الي أبي حنيفة النعمان بن ثابت (ت 150 ه) ففتح باب القياس.



[ صفحه 360]



و هكذا أصبحت دائرة الفقه الاسلامي منحصرة بعلماء الموالي، و فقهاء البلاط، فنشأ جيل من الناس لا يعرف لأهل البيت رأيا، و لا لأئمتهم فقها.

و هنا يبرز الدور الريادي للامام الصادق و هو يبدد السحب الكثيفة التي أحاطت بهذا المناخ القائم، فيستقطب الحركة الفكرية و العلمية في الاسلام، و يلقي بظلالها علي الأفق البعيد، فينشأ جيل جديد من الفقهاء السائرين بركاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم و أئمة أهل البيت عليهم السلام، و يبزغ فجر متلألأ بكوكبة صالحة من تلامذة الامام تحمل العلم لواء، و بذلك تتوطد مدرسة أهل البيت جذورا، و تتجمل طلائعها نضالا، و تتسع علي يد الامام الصادق مفرداتها و مناهجها و معارفها، حتي سميت باسمه الشريف، و عاد المذهب الامامي منتسبا اليه، و مستندا عليه، فقيل: (المذهب الجعفري).

و أظهر الامام من العلم المكنون ما ذاع صيته في الآفاق، و انتشر ذكره في الأقاليم، فأعاد نضارة الاسلام غضا مشرقا حيويا كما بدأ.

و كانت هذه المدرسة ذات طابع استقلالي، اتسمت بالواقعية في التبليغ، فلم تنطبع بطابع رسمي، بل حرصت علي تقديم الشريعة في معارفها و علومها نقية حرة، خالصة من الشوائب، لم تتأثر باتجاه سلبي في القول و العمل، و لم تألف التردد و التخاذل في الافتاء، و كان سبيلها الايجابية بلغة قاطعة.

و من البديهي الذي لا يحتاج الي برهان، أن الامام الصادق عليه السلام قد استوعب أبواب الفقه كافة، ففي كل مسألة له رأي، و في كل معضلة له افتاء، و في كل شاردة له قول، و هذا ما جعل جمهرة المتعلمين علي يديه غير منقطعين عنه في رواية أو دراية، و هم كالحلقة المفرغة في الاسناد و الحديث و الطريق اليه، حتي قال الحسن بن علي الوشا:

«اني أدركت في هذا المسجد - يعني مسجد الكوفة - تسعمائة شيخ، كل



[ صفحه 361]



يقول: حدثني جعفر بن محمد عليه السلام» [2] .

و هذا يعني أن تسعمائة أستاذ يشرف علي تسعمائة حلقة دراسية، تستلهم لباب النقول عن الامام الصادق في مختلف التخصصات.

يقول الأستاذ باقر شريف القرشي (دام علاه):

«و احتفي العلماء و الفقهاء و رواة الحديث بالامام الصادق عليه السلام، و هم يدونون ما يفتي به، و يرويه عن آبائه العظام.

و كان الامام عليه السلام يشجعهم علي تدوين الحديث و الفقه، و سائر العلوم الاسلامية، و أكبر الظن أن جملة من الأصول الأربعمائة التي أخذت عن الامام الصادق عليه السلام، قد دونت حينما كان مقيما في الكوفة، و قد أغني الامام عليه السلام الفقه الاسلامي بفتاواه و آرائه التي تحمل الابداع و الأصالة، و التي هي المرجع الأعلي لفقهاء الامامية فيما يفتون به» [3] .

و كان هؤلاء العلماء أماثل تلامذة الامام الذين حملوا علم أهل البيت، و دونوا مآثرهم الفقهية، التي عد منها الحر العاملي قدس سره ستة آلاف و ستمائة كتاب [4] .

و قد علل الأستاذ الجليل مصطفي عبد الرازق هذه الظاهرة بمبدأ عصمة الأئمة، فقال: «و من المعقول أن يكون النزوع الي تدوين الفقه كان أسرع الي الشيعة، لأن اعتقادهم العصمة في أئمتهم، أو ما يشبه العصمة، كان حريا الي تدوين أقضيتهم و فتاواهم» [5] .

و قد استوعبنا الحديث عن مصاديق هذه الظاهرة الفذة في كتب الفقه بخاصة،



[ صفحه 362]



و تكلمنا عن أهم الموسوعات الفقهية حتي العصر الحاضر [6] .

و لا حاجة بنا الي اعادته، فما يقال هناك يقال هنا بالضبط، الا أننا نشير هنا الي أبرز السمات و الخصائص التي يمتاز بها الفقه الامامي و أهمها:

1- استناده في الاستدلال الي الكتاب و السنة و الاجماع و العقل.

2- اتصاله المباشر بالرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و بأئمة أهل البيت عليهم السلام.

3- استيعابه لمشكلات الحياة الفعلية و المستقبلية بفتحه باب الاجتهاد.

4- تمرسه بمختلف شؤون الفقه حتي الجزئيات، لكل واقعة حكم، و لكل حادثة قضاء.

5- سيرورته الريادية في مواكبة التطور الحضاري في الحياة الاجتماعية و الاقتصادية و الصناعية.

6- دقته في اختيار الفتاوي طبق ضوابط علمية لا مكان معها للهوي و الاستحسان.

7- وضعه للأصول العامة في القواعد الفقهية ككليات يستند اليها في الجزئيات و الفروع طيا للمسافات الواسعة في عملية الاستنباط.

8- أصالته و مرونته في اطار موحد لدي تخريج الفقهاء، و تجديد الأنظار في تراث موضوعي ضخم يستقبله الخلف عن السلف.

9- اتساعه لاستقبال مستحدثات المسائل في ضوء التقدم الطبي و التقني و الفضائي، و تيسير الحكم الشرعي في مختلف المشاهد الجديدة.

10- اعتماده الاستقلالية التامة في الافتاء و طرح الآراء، فما اتفق و لا مرة واحدة أن أفتي بحكم شرعي في ضوء ضغط سياسي أو عنف سلطوي.



[ صفحه 363]




پاورقي

[1] المؤلف: الامام محمد الباقر.. مجدد الحضارة الاسلامية 232.

[2] النجاشي: الرجال 31.

[3] باقر شريف القرشي: حياة الامام الصادق 7 / 98.

[4] ظ: الحر العاملي: وسائل الشيعة 3 / 523.

[5] مصطفي عبد الرازق: تمهيد لتأريخ الفلسفة الاسلامية 202.

[6] ظ: المؤلف: الامام محمد الباقر مجدد الحضارة الاسلامية 247 - 237.


التعلم من آبائهم


لعق الأئمة العلم من خلية رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و استنشقوا من عبيق رياحين شريعته، فاطعموا عسل الفهم و العلم و العمل لقلوب طالما أنت و تأوهت من المرض الذي حل بها نتيجة الانغماس في الجهل، فكان شراب مختلف ألوانه فيه شفاء للناس.

و كان أول من تعلم من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي عليه السلام اذ قال في حديثه المشهور الذي رواه الخاصة و العامة «علمني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ألف باب كل باب يفتح لي الف باب» [1] و هكذا تبع الأئمة بعضهم بعضا باغداق علوم كل امام علي الامام الذي بعده.

و أقصي الاشكالات التي وجهت لاتباع الصادق عليه السلام أن هذه العلوم الجمة، من المستحيل أن يلم بها لما، دون الاستعانة بمعلم يلقي عليه علما، فقالوا كان يحضر دروس أبيه في الفلسفة و الطب و و... و هو ابن أحد عشر



[ صفحه 122]



سنة، فكانت عبقريته بارزة علي العلماء و الشيوخ و القضاة و... [2] .

و هذا من الفخر اذ أنهم عليهم السلام من معين واحد، لا ينضب، و نور واحد لا يخمد، و شجرة واحدة لا تخوي، و طينة واحدة لا تبلي.

و هذا الذي ذكره الامام الكاظم عليه السلام من العلم الماضي.



[ صفحه 125]




پاورقي

[1] ورد هذا الحديث متواترا من طرق العامة أربعة أحاديث و من طرق الخاصة تسعة و عشرون حديثا. «غاية المرام في حجة الخصام للبحراني» ص 527.

[2] الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 116 - 106 - 86 - 175.


التسبيح في الصلاة


في هذه المسألة فرعان:

مذهب الامام جعفر الصادق: أن صيغة التسبيح في الصلاة هي



[ صفحه 70]



(سبحان ربي الله العظيم و بحمده).

نقل ذلك عنه صاحب البحر الزخار [1] .

و روي ذلك عن: الهادي و القاسم من الزيدية [2] .

و الحجة لهم:

1- قوله تعالي: «فسبح باسم ربك العظيم (74)« [3] .

وجه الدلالة:

ان الله أمر بالتسبيح باسمه، و الاسم هو الله.

2- ما روي عن عامر الجهني أنه قال: لما نزلت: «فسبح باسم ربك العظيم (74)». قال لنا رسول الله صلي الله عليه و سلم: «اجعلوها في ركوعكم» [4] .

و قال جمهور العلماء: ان صيغة التسبيح في الركوع هي: (سبحان ربي العظيم و بحمده) بدون لفظ الجلالة [5] .

الفرع الثاني: المسنون في عدد التسبيح.

و مذهب الامام جعفر الصادق رضي الله عنه: أن التسبيح في الركوع ثلاث الي تسع.

نقل ذلك عنه: صاحب البحر الزخار [6] .

و روي ذلك عن: الباقر و الناصر [7] .



[ صفحه 71]



و الحجة لهم:

1- ما روي عن الحسن بن علي رضي الله عنه قال: قال رسول الله صلي الله عليه و سلم «من صلي ركعتين يقرأ في أحدهما، «تبارك الذي جعل في السماء بروجا» [8] حتي يختم السورة، و في الركعة الثانية أول سورة المؤمنين الي قوله «فتبارك الله احسن الخالقين» [9] ثم يقول في كل ركعة من ركوعه: سبحان الله العظيم و بحمده ثلاث مرات، و مثل ذلك: سبحان الله الأعلي و بحمده في السجود. أعطاه الله كذا و كذا» [10] .

2- ما روي عن النبي صلي الله عليه و سلم و عن علي رضي الله عنه أيضا: أنهما كان يسبحان مرة ثلاثا و مرة خمسا و مرة سبعا و مرة تسعا [11] .


پاورقي

[1] البحر الزخار: 2 / 225.

[2] المصدر السابق.

[3] سورة الواقعة: آية 74.

[4] سنن أبي داود: 1 / 320، سنن ابن ماجة: 1 / 278، السنن الكبري: 2 / 86.

[5] شرح مسلم: 6 / 62، الهداية: 1 / 49، الدر المختار: 1 / 332، جواهر الاكليل: 1 / 51، الفواكه الدواني: 1 / 209، المجموع: 3 / 411، مغني المحتاج: 1 / 164، المغني: 1 / 543، كشاف القناع: 1 / 347.

[6] البحر الزخار: 2 / 256.

[7] المصدر السابق.

[8] سورة الفرقان: آية 61.

[9] سورة المؤمنون: آية 14.

[10] هامش البحر الزخار: 2 / 255.

[11] المصدر السابق.


التأويل عند الامام الخميني


يظن البعض ان التأويل قد افل نجمه مع افول الدولة الفاطمية، غير ان هذا الظن مجانب للصواب سيما و ان بعض الفقهاء المسلمين في العصر الحاضر يعتبرونه حلقة من سلسلة اولئك الذين اولوا آيات الله البينات و سنة رسوله صلي الله عليه و آله و سلم و اقوال الأئمة، و نختصر في هذا الباب ما جاء في كتاب، الاربعون حديثا، للامام الخميني (ر) تحت عنوان «دفع وهم» في بيان عدم حمل الاحاديث المأثورة علي المعاني الدارجة. اذ ورد فيه ما يلي:

لا يظن بان مقصدنا من شرح الحديث الشريف علي ضوء مسلك اهل العرفان هو حصر معني الحديث في ذلك، حتي يكون من قبيل الرجم، لغيب و التفسير بالرأي، بل هو من اجل دفع توهم حصر معاني الاحاديث المنقولة من باب معارف اصول الدين، و حصرها في المعاني الرائجة العرفية.

و ان الملم بأحاديث الائمة عليهم السلام يعرف بان تفسير الاخبار المأثورة عنهم في العقائد و معارف اصول الدين علي اساس



[ صفحه 202]



الفهم العرفي الشائع لا يكون سديدا و صحيحا، بل انها تحتوي علي ادق المعاني الفلسفية، و قمة معارف اهل المعرفة. و من يرجع الي كتاب (اصول الكافي) و كتاب (التوحيد) للشيخ الصدوق عليه الرحمة يذعن لما قلناه.

و لا يتنافي هذا التفسير الدقيق العرفاني مع صياغة أئمة اهل المعرفة العلماء بالله، لخلافهم الشريف في اسلوب جامع، تقطف كل طائفة حسب مسلكها قدرا من الثمار، و لا يحق لاحد ان يقصر الحديث في المعني الذي ارتآه. مثلا: نستطيع ان نشرح الحديث الشريف المذكور، شرحا عرفيا رائجا يتطابق مع ظهور الالفاظ و فهم الناس بان نقول ان معني «اعرفوا الله بالله» هو اعرفوا الله بآثار صنعه و اتقان عمله اللذين يكونان من آثار الالوهية. كما انه يجب معرفة النبي بالرسالة و آثاره المتقنة لدعوته، و معرفة اولي الامر بكيفية اعمالهم من قبيل الامر بالمعروف و العدالة. حيث نتعرف من خلال الآثار علي اصحابها. و هذا لا يتنافي مع وجود معني ادق للحديث، يكون بمثابة البطن له، و وجود معني آخر ايضا ادق من المعني الثاني يكون بمنزلة بطن البطن.

و علي أي حال ان مقارنة كلام الاولياء عليهم السلام بكلام امثالنا غير صحيحة. كما ان قياس أشخاصهم عليهم السلام علي اشخاص من امثالنا مجحف و باطل. و لا استطيع اشرح هذا الموضوع الغامض بصورة مفصلة مع بيان فلسفته.

و من غرائب الامور: ان بعضنا يطعن في هذه المعاني الرقيقة العرفانية و الفلسفية و يعترض عليها قائلا: ان احاديث أئمة الهدي



[ صفحه 203]



عليهم السلام لتوجيه الناس فلا بد و ان تتوافق مع الفهم العرفي، و يجب ان لا تصدر عنهم المفاهيم الفلسفية او العرفانية الت لا ينالها الفهم العرفي لعامة الناس.

ان هذا افتراء مستنكر و تهمة بذيئة نجمت عن قلة التدبر في اخبار اهل البيت عليهم السلام و معارف الانبياء و عدم التجوال فيها.

فواعجبا لو ان الانبياء و الاولياء عليهم السلام لم يقصدوا تعليم الناس، دقائق التوحيد، و معارف الانبياء فمن كان بامكانه ان ينهض بمثل هذا التعليم؟

هل ان التوحيد و المعارف الاخري العقائدية، لا تستبطن الدقائق العلمية، و ان الناس جميعا في استيعابهم للمعارف علي مستوي واحد؟

هل ان معارف اميرالمؤمنين عليه السلام، مع معارفنا في درجة واحدة؟ و ان معارفه صلوات الله عليه، هي المعارف الشائعة الموجودة لدي الناس او انها تختلف عن معارفنا؟

و هل ان تعليم تلك المعارف و العلوم المختزنة لدي اهل البيت عليهم السلام غير ضروري بل غير محبذ؟ اوانه لا يكون واحدا مما تقدم و ان الائمة عليهم السلام لم يهتموا لهذه المعارف؟

و هل من المعقول ان من لا يتواني في بيان الآداب المستحبة للنوم و الاكل و بيت الخلاء و... قد غفل عن بيان المعارف الالهية التي هي منتهي امل الاولياء؟

و الاغرب من ذلك ان بعض هؤلاء المعترضين الرافضين



[ صفحه 204]



لهذه المعاني الدقيقة قد تناولوا الاخبار الفقهية المأثورة عن اهل البيت عليهم السلام و دققوا فيها بدرجة يعجز عن فهمها العقل فضلا عن العرف و ينسبون المعني العميق الذي استخلصوه الي الارتكاز العرفي رغم انه من المسلم به ان فهم الاخبار الفقهية موكول الي العرف. و من ينكر ما ذكرته، فعليه مراجعة المباحث التي وردت في قاعدة (علي اليد ما اخذت حتي تؤدي) و امثالها من القواعد الفقهية الكلية و خاصة المرتبطة منها بالمعاملات، حتي يفهم مستوي التعمق و التدقيق في كلمات الائمة عليهم السلام في الاحكام و فروع الدين.

و علي أي حال ان البحث قد خرج من ايادينا، و القلم قد تمرد علينا، و الكاتب يشهد الله عزوجل علي انه لا يقصد من هذا الكلام الا تعريف اخوانه في الله بالمعارف الالهية. و اسغفر الله من الزلل و الفشل و الكسل، و الحمدلله اولا و آخرا [1] .

و جاء قول الامام الخميني (ر) في شرح حديث حول الوضوء عن مصباح الشريعة، عن الصادق عليه السلام: «اذا اردت الطهارة و الوضوء، فتقدم الي الماء تقدمك الي رحمة الله، فان الله تعالي قد جعل الماء مفتاح قربته و مناجاته، ودالا الي بساط خدمته».

و كما ان رحمته تطهر ذنوب العباد، فكذلك النجاسات الظاهرة يطهرها الماء لا غير. قال الله تعالي: (و هو الذي أرسل الرياح بشرا بين يدي رحمته و أنزلنا من السماء مآء طهورا) (سورة



[ صفحه 205]



الفرقان 48). و قال عزوجل: (و جعلنا من المآء كل شي ء حي)، فكما احيا به كل شي ء من نعيم الدنيا، كذلك بفضله و رحمته - جعل حياة القلوب بالطاعات.

و تفكر في صفاء الماء و رقته و طهوره و بركته و لطيف امتزاجه بكل شي ء و في كل شي ء، و استعمله في تطهير الاعضاء التي امرك الله بتطهيرها، و آت بآدابها في فرائضه و سننه، فان تحت كل واحدة منها فوائد كثيرة، اذا استعملتها بالحرمة انفجرت لك عين فوائده عن قريب...

فيا ايها العارف بالمعارف الالهية و السالك لسبيل العوارف الغيبية، اذا اردت الطهور المطلق، و خرجت من قيود حجب الالفاظ و العبارات، توجه بالماء النازل من سحاب الرحمة الي ظاهرك.

و طهره من القذارات الصورية بأداء آداب واجباته و سننه، فقد جعل الله الماء مفتاحا للقرب و المناجاة، و دليلا الي بساط الخدمة.

و توجه بالماء النازل من سماء الرحمة الغفارية الي باطنك، و طهره من قذارات المعاصي بالقيام بآداب واجباته و سننه التي اشار اليها الامام علي عليه السلام في باب التوبة فان الله جعل باب الرحمة الغفارية مفتاح القرب و المناجاة، و دليلا الي بساطة خدمته.

و توجه بالماء النازل من سماء المشيئة الي قلبك، و طهره من القذارات القلبية و الاوساخ المعنوية، فانه مفتاح القرب المعنوي، و دليل بساط الخدمة [2] .



[ صفحه 206]



و تفكر في لطافة امتزاج الماء بالاشياء، فهذا الامتزاج هو لاصلاح حالها و ايصالها الي كمالها اللائق بها و احيائها.

ولتكن معاشرتك لعباد الله و تعاملك معهم، علي اساس هذه الكيفية ايضا، فانظر الي عبادالله بعين الرأفة و الاصلاح.

وليكن سعيك لاصلاح ظاهرهم و باطنهم و احيائهم.

ولتكن هدايتك للضالين و نهيك اهل العصيان عن معاصيهم ابتغاء اصلاح حالهم، و ليس لفرض ارادتك عليهم.

فاذا قرنت تطهير نفسك بالتفكرات المذكورة فستنفجر - كما وعد الامام الصادق عليه السلام في هذا الحديث الشريف - ينابيع المعارف و الحكم علي قلبك، و ستصل الي اسرار الطهارة و حقائقها، و ستتحقق بحقائقها من خلال الالطاف الغيبية و الرياضات النفسية فتصبح جديرا بالوصول الي مقام القرب و بساط الانس [3] .

في معرض شرح اسرار ستر العورة اضاف الامام الخميني (رض) قوله: و هو عند العامة ستر مقابح البدن عن الناظر المحترم في حال الصلاة. و عند الخاصة ستر مقابح الاعمال بلباس التقوي، و هو خير الالبسة في كل حين، و لا سيما في وقت الحضور في المحضر المقدس. و عند اخص الخواص ستر مقابح النفوس بلباس العفاف.

و عند اهل الايمان ستر مقابح القلوب بلباس الطمأنينة، و عند اهل المعرفة و الكشف ستر مقابح السر بلباس الشهود. و عند اهل



[ صفحه 207]



الولاية ستر مقابح سر السر بلباس التمكين. و عندما يصل السالك الي هذا المقام، يكون قد ستر جميع عوراته و اصبح اهلا للمحضر، فله دوام الحضور.

و ان الله جلت رحمته و وسعت ستاريته - و هو ستار جميع عورات الخلق و مقابحهم.

و اكراما لهذا النوع البشري، ستر لهم المقابح الظاهرية البدنية كافة بشتي انواع الالبسة.

فستر مقابح الاعمال بحجاب الملكوت، ولو لم يكن حجاب الستارية الملكوتية علي صور اعمالنا نحن العبيد، لظهرت صورها الغيبية، و لحقت بنا الفضيحة و الخزي في هذا العالم نفسه، لكن الله تعالي سترها عن انظار العالمين بستاريته... .

و مثلما يستر باللباس الظاهري العورات الظاهرية، عليه ان يستر بتلك الالبسة العورات الباطنية، و هي اشد قبحا من تلك. ليكون ناظرا الي كرامات الله تعالي و الطاف تلك الذات المقدسة.

و ليرتد اللباس الظاهر من اجل القيام بواجب العبودية، و لباس الباطن من اجل آداب الحضور في محضر الربوبية.

وليعتبر افضل الالبسة الظاهرية و الباطنية الذي يذكره بالله، و لا يجعله غافلا عن ذكره، فعليه ان يختار من البسة الظاهر - نوعا وشكلا - مالا يصبح سببا لجموح النفس (طغيانها) و لا يورث الغفلة عن الله، و لا يجعله ينسلك في زمرة اصحاب العجب و الرياء و التفاخر و التكبر و التجمل.



[ صفحه 208]



و ليلتفت الي ان الركون للدنيا - حتي في هذه الامور - يحدث تأثيرات غريبة في القلب تؤدي الي هلاكه. و ليعلم ان هذه الآثار التي تحدثها في النفس بعض الالبسة الفاخرة هي من آفات الدين، و مورثة لقسوة القلب، و هي من امهات الامراض الباطنية.

و ليول الالبسة الباطنية كثيرا من الاهتمام لمنع تدخل الشيطان و النفس الامارة بالسوء فيها، لكي لا تبتليه بالعجب و الرياء و الطغيان و التفاخر، فلا يفتخر علي عباد الله بدينه او بالتقوي و الطاعة و الكمال و المعرفة و العلم، و لا يتكبر، و لا يأمن عواقب امره و مكر الله، و لا يحتقر عباد الله حتي و ان كانوا في لباس الاوباش و اهل المعصية، فهذه من مهلكات النفس، و هي تؤدي الي العجب بالايمان و الاخلاق و الاعمال، و هذا هو منبع المفاسد كافة.

و عليه عند ارتداء اللباس ان يتذكر الله و رحماته الظاهرة و الباطنة، و انه قد ستر ذنوبه برحمته، فيتعامل مع الله تعالي بالاخلاص و الصدق و يزين ظاهره بستر الطاعة، و باطنه بستر الخوف و الرهبة.

و عليه ان يتذكر الطاف الله حيث ترحم بتوفير اسباب ستر العورات الظاهرة و الباطنة، و فتح باب التوبة للعباد، فعليه ان يستر نفسه و يغطي عيوبه بستر غفارية الله و ستاريته.

و مثلما الله هو ستار عيوب العباد، فانه يحب الستارين و يؤذيه هتك الستور.

فالسالك الي الله هو ستار عيوب عبادالله، و لا ينبغي ان يتلف عمره في كشف استار الناس، بل عليه ان يغض بصره عن



[ صفحه 209]



عورات عباد الله و عيوبهم، و لا يهتك سر احد، و لا يمزق ستر ناموس احد، مثلما ان الله الستار قد ستر عيوبه و هي اكبر مما لدي الآخرين و اشد فضحا، فهو يخشي ان يزيح الله حجاب ستاريته عن بعض اعماله و يخزيه علي رؤوس الاشهاد، و ان المسافر في طريق الآخرة تشغله دراسة عيوبه و عوراته عن الآخرين، و هو لا يبحث عما لا ينفعه من سائر الامور او التي تضره، كما انه لا يضع عمله رأسمال لتجارة الآخرين، و ذلك بالغيبة و هتك الستر، و هو لا ينس ابدا عيوبه و ذنوبه، فان نسيان الذنوب من اشد عقوبات الله في الدنيا لانه يصد الانسان عن جبرانها، كما انه من اكبر موجبات العقاب في الآخرة.

و ما دام عبدالله مشغولا في طاعة الله، و التفحص في احواله و البحث في معايب النفس، و اجتناب ما هو (عار) في دين الله، فهو بعيد عن الآفات مستغرق في بحر رحمة الله فائز بجواهر الحكمة.

اما اذا نسي ذنوبه، و غفل عن معايبه و اصبح معجبا بنفسه، انانيا، و اتكل علي حوله و قوته، فانه لن يري النجاح و لن ينال الفلاح.

و اجمالا فان تطهير القلوب من القذارات المعنوية و الاوساخ الخلقية هو من المهمات التي يجب علي الانسان ان يقوم بها بكل عدة وعدة ممكنة، و بكل رياضة و مجاهدة، و يخلص نفسه من عار تلك القذارات و الاوساخ، فانه اذا وقف في محضر الربوبية من دون ذلك الطهور المعنوي، فلن يكون نصيبه سوي صورة الصلاة



[ صفحه 210]



و قهرها و تعبها و مشقتها، قال الله تعالي (انما يتقبل الله من المتقين)(المائدة 27) و لذلك فان التقوي هي من شروط قبول الصلاة مطلقا، و تقوي الباطن تعني تطهيره من الاخلاق الذميمة كالكبر و الحسد و الغفلة و الكسل و نظائر ذلك، و هي من شروط القبول عند اهل المعرفة، و من شروط صحة الصلاة عند اهل الباطن.

و هذا الامر يصدق علي سائر مراتب التقوي الي آخر درجاتها.

و يضيف الامام الخميني (رض):

«و من الامور المهمة التي يلزم التنبيه عليها، و ينبغي للاخوان المؤمنين، و لا سيما اهل العلم كثر الله امثالهم - ان يجعلوها نصب اعينهم، هي انهم اذا سمعوا او قرأوا حديثا لبعض علماء النفس و اهل المعرفة، عليهم ان لا يرموه بالفساد و البطلان بلا حجة شرعية، و لمجرد ان آذانهم لم تألفه او لكونه يعتمد مصطلحا لا حظ لهم منه، و لا يهينوا اصحابه و يحتقروهم، فلايتصوروا ان كل من تحدث بذكر لمراتب النفس و مقامات الاولياء و العرفاء و تجليات الله و العشق و الحب و تظاهر ذلك مما هو شائع في مصطلحات اهل المعرفة انما هو صوفي او مروج لادعاءات الصوفية، او مبتدع للاقوال من نسيج افكاره، دون ان يكون له برهان عقلي او حجة شرعية.

اني اقسم بروح الحبيب ان كلماتهم - نوعيا - هي شرح لما بينه القرآن و الحديث... .



[ صفحه 211]



في كلمات أي عارف اسمي مما ورد في هذا الحديث الشريف المروي في الكتب المعتبرة للشيعة و السنة؟ و الذي يمكن القول انه من الاحاديث المتواترة، اذ يقول في الحديث القدسي.

«ما يتقرب الي عبد من عبادي بشي ء احب الي مما افترضت عليه، و انه يتقرب الي بالنافلة حتي احبه، فاذا احببته، كنت اذا سمعه الذي يسمع به، و بصره الذي يبصر به، و لسانه الذي ينطق به، و يده التي يبطش بها، ان دعاني اجبته و ان سألني اعطيته.

و عموما، فالشواهد اكثر من ان يمكن ان تضمها هذه المختصرات، و مرادنا من هذا الاطناب هو ان نقرب اخواننا الايمانيين - قليلا - الي المعارف، و نزيل عن قلوبهم ذلك الظن السي ء الذي تم ايقاعهم فيه تجاه علماء الاسلام العظام... .

ايها العزيز، لا تقع في وساوس الشيطان، فيقنعك بما لديك تحرك قليلا و تجاوز الصورة الجوفاء والقشر الخاوي. اخضع اخلاقك الذميمة و حالاتك النفسية للدراسة و المحاسبة، مستأنسا بكلمات ائمة الهدي عليه السلام و كلمات كبار العلماء ففيها بركات [4] .



[ صفحه 212]




پاورقي

[1] الاربعون حديثا للامام الخميني تعريب محمد الغروي ص: 668 - 670.

[2] سر الصلاة للامام الخميني ص 90.

[3] سر الصلاة للامام الخميني، ص 91 - 92.

[4] سر الصلاة للامام الخميني، ص 80 - 82.


السيد تاج الدين ابن محمد بن حمزة بن زهرة الحسيني نقيب حلب


28. و قال السيد تاج الدين ابن محمد بن حمزة بن زهرة الحسيني نقيب حلب (كان حيا سنة 753): .. «و أما جدهم الصادق عليه السلام فهو أبو عبدالله، الامام المعظم جعفر، صاحب الخارقات الظاهرة، و الآيات الباهرة، المخبر بالمغيبات الكائنة...» [1] .


پاورقي

[1] غاية الاختصار في البيوتات العلوية المحفوظة من الغبار: 100.


تعاليمه لتلاميذه


ما اكثر تعاليمه و اكثر عظاته و نصائحه، و ستأتي لها فصول خاصة، و انما نذكر منها ههنا ما يخص طلب العلم.

قال عمرو بن أبي المقدام: [1] قال لي أبوعبدالله عليه السلام في أول مرة دخلت عليه: تعلموا الصدق قبل الحديث. [2] .

أقول: ما أثمنها نصيحة، و ما زال يوصي كل من دخل عليه من أوليائه بالصدق و أداء الأمانة، و لا بدع فان بهما سعادة المرء في هذه الحياة، و وفرة المال و الجاه، و الطمأنينة اليه، و الرضي به للحكومة بين الناس.

و أما ارشاده الي طلب العلم فما اكثر قوله فيه، فتارة يقول عليه السللام: لست أحب أن أري الشاب منكم الا غاديا في حالين، اما عالما أو متعلما، فان لم يفعل فرط، و ان فرط ضيع، و ان ضيع أثم. [3] .



[ صفحه 137]



و اخري يقول: اطلبوا العلم و تزينوا معه بالحلم و الوقار [4] و ما اقتصر علي حثهم علي طلب العلم، بل حثهم علي ما يزدان به من الحلم و الوقار، بل و التواضع كما في قوله عليه السلام: «و تواضعوا لمن تعلمونه العلم، و تواضعوا لمن طلبتم منه العلم، و لا تكونوا علماء جبارين، فيذهب باطلكم بحقكم». [5] .

أقول: ما أدقها نصيحة، و أسماه تعليما، فان العلم لا ينفع صاحبه و لا الناس ما لم يكن مقرونا بالتواضع، سواء كان المتحلي به معلما أو متعلما، و أن الناس لتنفر من ذي الكبرياء، فيكون الجبروت ذاهبا بما عنده من حق.

و يقول عليه السلام في ارشاده لطالب العلم: و لا تطلب العلم لثلاث: لترائي به، و لا لتباهي به، و لا لتماري به، و لا تدعه لثلاث: رغبة في الجهل و زهادة في العلم، و استحياء من الناس، و العلم المصون كالسراج المطبق عليه. [6] .

أقول: ان الصادق عليه السلام يريد أن يكون طلب العلم للعلم و لنفع الامة، فلو طلبه المرء للرياء أو المباهاة أو المجادلة لما انتفع و نفع، لتضرر و أضر، كما أن تركه للرغبة في الجهل و الزهد في العلم كاشف عن الحمق، و لا خير في حياء يقيمك علي الرذيلة و يبعد عنك الفضيلة، و لا يكون انتفاع الناس بالعلم الا بنشره، و ما فائدة السراج اذا اطبق عليه.

و لنفاسة العلم حض علي طلبه و ان كلف غاليا، فقال: اطلبوا العلم و لو بخوض المهج و شق اللجج. [7] .



[ صفحه 138]



و لما كان للعلم أوعية و معادن نهاهم عن أخذ العلم من غير أهله فقال عليه السلام: اطلبوا العلم من معدن العلم و اياكم و الولايج فهم الصادون عن الله. [8] .

أقول: اننا لنجد عيانا أن المتعلم يتغذي بروح معلمه، و يتشبع بتعاليمه، فالتلميذ الي الضلالة أدني ان كان المعلم ضالا، و الي الهداية أقرب ان كان هاديا، لأن غريزة المحاكاة تقوي عند التلميذ بالقياس الي معلمه.

و ما حث علي طلب العلم فحسب، بل أراد منهم اذا تعلموه أن يعلموا به فقال عليه السلام: تعلموا العلم ما شئتم أن تعلموا فلن ينفعكم الله بالعلم حتي تعملوا به، لأن العلماء همهم الرعاية، و السفهاء همهم الرواية [9] و قال: العلم الذي لا يعمل به كالكنز الذي لا ينفق منه أتعب نفسه في جمعه و لم يصل الي نفعه [10] و قال: مثل الذي يعلم الخير و لا يعمل به مثل السراج يضي ء للناس و يحرق نفسه [11] و قال: ان العالم اذا لم يعمل بعلمه زلت موعظته عن القلوب كما يزل المطر عن الصفا. [12] .

و قد دلهم علي ما يحفظون به ما يتعلمونه فقال عليه السلام: اكتبوا فانكم لا تحفظون حتي تكتبوا. [13] .

و مما قاله للمفضل بن عمر: اكتب و بث علمك في اخوانك فان مت



[ صفحه 139]



فورث كتبك بنيك، فانه يأتي زمان هرج ما يأنسون فيه الا بكتبهم. [14] .

و قال: احتفظوا بكتبكم فانكم سوف تحتاجون اليها. [15] .

انه عليه السلام ما أراد فضيلة العلم لأهل زمانه فحسب، بل أرادها لكل جيل و عصر، كما أنه ما أوصاهم بالتعلم الا لأن يجمعوا كل فضيلة معه كما ستعرفه من وصاياه، و كما تعرفه من قوله عليه السلام.

فان الرجل منكم اذا ورع في دينه و صدق الحديث، و أدي الأمانة و حسن خلقه مع الناس، قيل هذا جعفري، و يسرني ذلك و يدخل علي منه السرور، و ان كان علي غير ذلك دخل علي بلاؤه و عاره، و قيل هذا أدب جعفر. [16] .

ان الصادق و آباءه من قبل و أبناءه من بعد جاهدوا في حسن تربية الامة و توجيههم الي الفضائل، و ردعهم عن الرذائل بشتي الوسائل، ولكن ما حيلتهم اذا كان الناس يأبون أن يسيروا بنهج الحق، و أن يتنكبوا عن جادة الباطل.

و ما حض علي طلب العلم الا و حض علي العناية بشأن العلماء و العطف عليهم، فقال عليه السلام: اني لأرحم ثلاثة، و حق لهم أن يرحموا: عزيز أصابته ذلة، و غني أصابته حاجة، و عالم يستخف به أهله و الجهلة. [17] .

و قال عليه السلام: ثلاثة يشكون الي الله عزوجل: مسجد خراب لا يصلي به أهله، و عالم بين جهال، و مصحف معلق قد وقع عليه غبار لا يقرأ فيه. [18] .

و قال اسحاق بن عمار الصيرفي: [19] قلت للصادق عليه السلام: من قام من



[ صفحه 140]



مجلسه تعظيما لرجل، قال عليه السلام: مكروه الا لرجل في الدين. و قال عليه السلام: من اكرم فقيها مسلما لقي الله يوم القيامة و هو عنه راض، و من أهان فقيها مسلما لقي الله يوم القيامة و هو عليه غضبان. [20] .

و ما اكثر ما جاء عنه عليه السلام في رعاية أهل العلم و تقديرهم، و اكرام العلماء و توقيرهم، و هكذا كان مجاهدا في تثقيف أتباعه و تهذيبهم و تعليمهم الأخلاق الفاضلة.


پاورقي

[1] سيأتي في ثقات المشاهير من رجاله.

[2] الكافي: باب الصدق و أداء الأمانة.

[3] مجالس الشيخ الصدوق رحمه الله، المجلس / 11.

[4] الكافي: 1 / 36 / 1.

[5] مجالس الشيخ الصدوق، المجلس / 17، بحارالأنوار: 2 / 41 / 2.

[6] بحارالأنوار: 17 / 270.

[7] الكافي: 1 / 35 / 5.

[8] كتاب زيد الزراد و هو من الاصول المعتبرة.

[9] بحارالأنوار: 2 / 37 / 54.

[10] بحارالأنوار: 2 / 37 / 55.

[11] بحارالأنوار: 2 / 38 / 56.

[12] بحارالأنوار: 2 / 39 / 68.

[13] الكافي: 1 / 52 / 9.

[14] الكافي: 1 / 52 / 11.

[15] الكافي: 1 / 52 / 10.

[16] الكافي: 2 / 636.

[17] خصال الصدوق: ص 87.

[18] بحارالأنوار: 92 / 195.

[19] سيأتي في ثقات المشاهير من أصحابه عليه السلام.

[20] بحارالأنوار: 47 / 44 / 13.


المشاورة


ان من يشاور ذوي البصائر تتجلي له أوجه المداخل و المخارج، و ينكشف له الحجاب عن سبل النجاح، و ينحاد عن مزالق الأخطار، و قد كشف لنا أبوعبدالله عليه السلام عن هذه الحقيقة فقال: «لن يهلك امرؤ عن مشورة» [1] و أرشدنا الي المستشار في الغوامض من العوارض فقال: «ما يمنع أحدكم اذا ورد عليه ما لا قبل له به أن يستشير رجلا عاقلا له دين و ورع». [2] .

و زاد في شروط الاستشارة و المستشار فقال عليه السلام: ان المشورة لا تكون الا بحدودها فمن عرفها بحدودها و الا كانت مضرتها علي المستشير اكثر من منفعتها، فأولها أن يكون الذي تشاوره عاقلا، و الثانية أن يكون حرا متدينا، و الثالثة أن يكون صديقا مواخيا، و الرابعة أن تطلعه علي سرك فيكون علمه به كعلمك بنفسك، ثم يسر لك و يكتمه، فانه اذا كان عاقلا انتفعت بمشورته،



[ صفحه 68]



و اذا كان حرا متدينا أجهد في النصحية لك، و اذا كان صديقا مواخيا كتم سرك اذا اطلعته عليه، و اذا اطلعته علي سرك فكان علمه به كعلمك به، تمت المشورة، و كملت النصيحة. [3] .

و حذر عليه السلام من مخالفة المستشار اذا كان جامعا للشروط فقال: استشر العاقل من الرجال الورع، فانه لا يأمر الا بخير، و اياك و الخلاف فان مخالفة الورع العاقل مفسدة في الدين و الدنيا. [4] .

و ألزم المستشار بالنصح و حذره المغبة ان لم ينصح فقال عليه السلام: من استشار أخاه فلم ينصحه محض الرأي سلبه الله عزوجل رأيه. [5] .

و هذه طرف مما اتحف به المستشير و المستشار، اكتفينا بها عن الكثير من كلامه في هذا الباب.


پاورقي

[1] الوسائل، باب استحباب مشاورة أهل الرأي 8 / 424 / 4.

[2] نفس المصدر، باب استحباب مشاورة التقي العاقل الورع: 8 / 426 / 7.

[3] الوسائل: 8 / 426 / 8.

[4] الوسائل: 5 / 426 / 8.

[5] الوسائل، باب وجوب نصح المستشير 2 / 427 / 8.


صدقاته


و الصدقة من أعظم القربات الي الله و أحبها اليه ، و هي بذاتها عمل انساني فاضل ، و مشاركة عملية يمارسها الانسان في تخفيف آلام الفقراء و المعوزين ، ممن لم تسعهم قدراتهم المعاشية فقصرت بهم خطي العمل عن أن تستوعب احتياجاتهم و ضروراتهم الحياتية ، و أفضل الصدقة ما كان معروفا من غير سؤال ، و سرا من غير اعلان ، و هي التي كان يمارسها أهل البيت لتكون خالصة لوجهه ، فعن المعلي بن خنيس قال:

« خرج أبوعبدالله عليه السلام في ليلة قد رشت السماء ، و هو يريد ظلة بني ساعدة ، فاتبعته فاذا هو قد سقط منه شي ء ، فقال:بسم الله ، اللهم رده علينا ، قال المعلي:فأتيته فسلمت عليه . قال:معلي ؟ قلت:نعم ، جعلت فداك .



[ صفحه 113]



فقال:التمس بيدك فما وجدت من شي ء فادفعه الي ، فاذا أنا بخبز منتشر ، فجعلت أدفع اليه ما وجدت فاذا أنا بجراب من خبز . فقلت:جعلت فداك احمله علي عنك . فقال:لا ، أنا أولي به منك ، ولكن امضي معي ، فأتينا ظلة بني ساعدة ، فاذا نحن بقوم نيام فجعل يدس الرغيف و الرغيفين تحت ثوب كل واحد منهم حتي أتي علي آخرهم ، ثم انصرفنا .

فقلت:جعلت فداك ، يعرف هؤلاء الحق ؟ فقال:لو عرفوا لواسيناهم بالدقة ... » .

و عن الفضل بن أبي قرة قال:« كان أبوعبدالله عليه السلام يبسط رداءه و فيه صرر الدنانير ، فيقول للرسول:اذهب بها الي فلان و فلان من أهل بيته ، و قل لهم:هذه بعث بها اليكم من العراق ، فيذهب بها الرسول اليهم فيقول ما قال ، فيقولون:أما أنت فجزاك الله خيرا بصلتك قرابة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أما جعفر فحكم الله بيننا و بينه ، قال:فيخر أبوعبدالله عليه السلام ساجدا و يقول:اللهم أذل رقبتي لولد أبي ... » .

و عن أبي جعفر الهيثمي ، قال:« أعطاني الصادق صرة فقال لي:ادفعها الي رجل من بني هاشم ، و لا تعلمه أني أعطيتك شيئا ، قال:فأتيته ، فقال:جزاه الله خيرا ، ما يزال كل حين يبعث بها ، فنعيش به الي قابل ، ولكن لا يصلني بدرهم في كثره ماله ... » .

و عن هشام بن سالم قال:« كان أبوعبدالله اذا اعتم و ذهب من الليل شطره ، أخذ جرابا فيه خبز و لحم و الدراهم ، فحمله علي عنقه ثم ذهب الي أهل الحاجة من أهل المدينة ، فقسمه فيهم و لا يعرفونه ، فلما مضي أبوعبدالله ، فقدوا ذلك فعلموا أنه كان أبوعبدالله عليه السلام ... » .



[ صفحه 114]



و عن البرسي ، قال:« ان فقيرا سأل الصادق عليه السلام ، فقال لعبده:ما عندك ؟

قال:أربعمائة درهم .

قال:اعطه اياها فأعطاه ، فأخذها و ولي شاكرا ... فقال لعبده:أرجعه .

فقال السائل:يا سيدي ، سألت فأعطيت ، فماذا بعد العطاء ؟

فقال الامام:قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم:خير الصدقة ما أبقت غني ، و انا لم نغنك ، فخذ هذا الخاتم فقد اعطيت فيه عشرة آلاف درهم ، فاذا احتجت فبعه بهذه القيمة ... » .

هذه بعض الأمثلة الرائعة التي وردتنا عن الامام الصادق في هذا المجال الانساني ، و حسبنا بها عظة و درسا و بيانا للرعاية الانسانية التي أولاها الأئمة من أهل البيت للمحرومين من كرامة العيش ، و المعذبين في الأرض .


عمر بن عبدالعزيز


أبوحفص عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن الحكم، و امه ام عاصم ليلي بنت عاصم بن عمر بن الخطاب.

ولي بعهد من سليمان بن عبدالملك يوم الجمعة لعشر خلون من صفر سنه 99 ه. و بقي واليا الي أن مات يوم الجمعة لخمس بقين من رجب سنة 101 ه.



[ صفحه 151]



و مدة خلافته سنتان و خمسة أشهر و خمسة أيام. و كان أبوه عبدالعزيز المتوفي سنه 86 ه ولي عهد مروان بعد أخيه عبدالملك، و لكنه مات قبله.

و كان عمر بن عبدالعزيز يعيش في ترف و بذخ و يبذل الأموال الطائلة في سبيل مأكله و ملبسه، حتي ذكر أنه كان يلبس الثوب الذي اشتراه بأربعمائة دينار و يقول: ما أخشنه؟! [1] .

و كان قد تقنع بقناع الدين و الصلاح، مقدمة تمهيدية لوصوله الي الحكم و السلطة.

و لما تسلم زمام الحكم، كانت الحكومة الاموية مهددة بالسقوط و الانهيار، فالأوضاع الاقتصادية متردية جدا، و الضرائب الباهظة قد أثقلت كاهل الأمة، و الحالة الأمنية مفقودة، و القتل و الارهاب قد ساد العباد و البلاد، و الاستياء العام من الحكومة قد بلغ أشده.

فأسرع الي تبديل سياسة أسلافه، محاولة منه للمحافظة علي حكومته المذبذبة... فأمر بتخفيف الضرائب و الخراج عن الناس، كما رد فدك الي ولد الي ولد فاطمة عليهاالسلام، و منع الناس من سب خليفة رسول الله الامام أميرالمؤمنين علي ابن أبي طالب عليه السلام و الذي كان قد ساد علي المنبر و المجامع سبعين سنة!!

كما منح بعض الحريات للناس، امتصاصا للنقمة العارمة علي بني امية.

هذه الخطوات غطت علي شخصيته المنحرفة، فاغتر الناس بأعماله و مدحه المؤرخون و أثنوا عليه.

الا أن أئمة أهل البيت عليهم السلام كانوا يدركون حقائق الامور بصورة جيدة،



[ صفحه 152]



بل كانوا يخبرون عنها قبل وقوعها، و ذلك لما ورثوه من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من المواريث و العلوم، و لما منحهم الله سبحانه من التوسم (ان في ذلك لآيات للمتوسمين) و لذا ورد ذمه - علي لسانهم - و أنه ملعون.

و في هذا المجال نذكر هذين الحديثين:

1- روي أن الامام زين العابدين عليه السلام قال لعبدالله بن عطاء: أتري هذا المترف؟؟ - و أشار الي عمر بن عبدالعزيز - انه لن يموت حتي يلي الناس، فلا يلبث الا يسيرا حتي يموت، فاذا مات لعنه أهل السماء و استغفر له أهل الأرض [2] .

2- و عن أبي بصير، قال: كنت مع الباقر عليه السلام في المسجد اذ دخل عمر ابن عبدالعزيز، و عليه ثوبان ممصران، متكئا علي مولي له، فقال عليه السلام: ليلين هذا الغلام [أي: سوف يتولي السلطة] فيظهر العدل... ثم يموت، فيبكي عليه أهل الأرض و يلعنه أهل السماء.

قال عليه السلام يجلس في مجلس لا حق له - أي الخلافة - [3] .


پاورقي

[1] طبقات الصحابة 246: 5.

[2] البحار 23: 46.

[3] سفينة الحبار 272: 1.


ادعيته في التحرز من المنصور


لم يمر علي العلويين دور أسوأ، ولا أبشع، من عهد المنصور الدوانيقي، فقد جهد هذا الطاغية السفاك في ظلمهم، والتنكيل بهم، وقد صب جام غضبه، علي الصغير والكبير، ولم تسلم من شره، حتي السيدات، من العلويات، وقد حاول عدة مرات، الفتك بالامام، ولكن الله أنجاه من شره، ببركة أدعية الامام عليه السلام، وفي ما يلي تلك الادعية:

أ - سافر المنصور الدوانيقي، إلي بيت الله الحرام، فلما انتهي إلي يثرب، أمر حاجبه الربيع، بإحضار الامام الصادق عليه السلام، لاغتياله، ولما مثل عنده عرف قصده، وما بيته له من الشر، فدعا الله تعالي، بهذا الدعاء الجليل، فأنجاه منه، وهذا نصه:

«اللهم إني أسألك يا مدرك الهاربين، ويا ملجأ الخائفين، ويا صريخ المستصرخين، ويا غياث المستغيثين، ويا منتهي غاية السائلين، ويا مجيب دعوة المضطرين، يا أرحم الراحمين، يا حق، يا مبين، يا ذا



[ صفحه 65]



الكيد المتين، يا منصف المظلومين من الظالمين، يا مؤمن أوليائه من العذاب المهين، يامن يعلم خافيات الاعين، وخافيات لحظ الجفون، وسرائر القلوب، وما كان وما يكون، يا رب السموات والارضين، والملائكة المقربين، والانبياء والمرسلين، ورب الانس والجن أجمعين، يا شاهدا لا يغيب، يا غالبا غير مغلوب، يامن هو علي كل شئ رقيب، وعلي كل شئ حسيب، ومن كل عبد رقيب، ولكل دعوة مستجيب، يا إله الماضين، والغابرين، والجاحدين، وإله الصامتين، والناطقين، ورب الاخيار المنيبين.

يا الله، يا رباه، يا عزيز، يا حكيم، يا غفور، يا رحيم، يا أول، يا قديم يا شكور، يا قاهر، يا عليم، يا سميع، يا بصير، يا لطيف، يا خبير، يا عالم، يا قدير، يا قهار، يا غفار، يا جبار، يا خالق، يا رازق، يا فاتق، يا واثق، يا صادق، يا أحد، يا ماجد، يا صمد يا رحمن، يا فرد، يا حنان، يا منان، يا سبوح، يا قدوس، يا رؤوف، يا مهيمن، يا حميد، يا مجيد، يا مبدئ يا معيد، ياولي، يا علي، يا غني، ياقوي، يا بارئ، يا مصور، يا مقتدر، يا باعث، يا وارث، يا متكبر، يا عظيم، يا باسط، يا سلام، يا مؤمن، ياوتر، يا معطي، يا مانع، يا ضار، يا نافع، يا مفرق يا جامع، يا حق، يا مبين، يا حي، يا قيوم، يا ودود، يا معيد، يا طالب، يا غالب، يا مدرك، يا جليل، يا مفضل، يا كريم، يا متفضل، يا متطول، يا أواب، ياسمح، يا فارج الهم، يا كاشف الغم، يا منزل الحق، يا قائل الصدق، يا فاطر السموات والارض، يا عماد السموات والارض، يا ممسك السموات والارض، يا ذا البلاء الجميل، والطول العظيم، يا



[ صفحه 66]



ذا السلطان الذي لا يذل، والعز الذي لا يضام، يا معروفا بالاحسان، يا موصوفا بالامتنان، يا ظاهرا بلا مشافهة، يا باطنا بلا ملامسة، يا سابق الاشياء بنفسه، يا أولا بلا غاية، يا آخر بلا نهاية، يا قائما بلا انتصاب، يا عالما بلا اكتساب، يا ذا الاسماء الحسني، والصفات المثلي، والمثل الاعلي، يامن قصرت عن وصفه ألسن الواصفين، وانقطعت عنه أفكار المتفكرين، وعلا وتكبر عن صفات الملحدين، ول وعز عن عيب العائبين، وتبارك وتعالي عن كذب الكاذبين، وأباطيل المبطلين، وأقاويل العادلين، يامن بطن فخبر، وظهر فقدر، وأعطي فشكر، وعلا فقهر، يا رب العين والاثر، والجن والبشر، والانثي والذكر، والبحث والنظر، والقطر والمطر، والشمس والقمر، وشاهد النجوي، وكاشف الغم، ودافع البلوي، وغاية كل شكوي، يانعم النصير، والمولي، يا من هو علي العرض استوي، له ما في السموات، وما في الارض، وما بينهما، وما تحت الثري، يا منعم، يا محسن، يا مجمل، يا كافي يا شافي، يا محيي يا مميت، يامن يري، ولا يري، ولا يستعين بسناء الضياء، يا محصي عدد الاشياء، يا عالي الجد، يا غالب الجند، يامن له علي كل شئ يد، وفي كل شئ كيد، يامن لا يشغله صغير عن كبير، ولا حقير عن خطير، ولا يسير عن عسير، يا فاعل بغير مباشرة، يا عالم من غير معلم، ويامن بدأ بالنعمة قبل استحقاقها، والفضيلة قبل استيجابها، يامن أنعم علي المؤمن والكافر، واستصلح الفاسد والصالح عليه، وودد المعاند والشارد عنه، يامن أهلك بعد البينة، وأخذ بعد قطع المعذرة، وأقام الحجة، ودرأ عن القلوب الشبهة، وأقام الدلالة، وقاد إلي معاينة الآية، يا بارئ الجسد، وموسع البلد، ومجري



[ صفحه 67]



القوت، ومنشر العظام بعد الموت، ومنزل الغيث، يا سامع الصوت، وسابق الفوت، يا رب الآيات، والمعجزات، من مطر ونبات، وآباء وأمهات، وبنين وبنات، وذاهب وآت، وليل داج، وسماء ذات أبراج، وسراج وهاج، وبحر عجاج، ونجوم تمور، ومياه تغور، ومهاد موضوع، وستر مرفوع، ورياح تهب، وبلاء مدفوع، وكلام مسموع، ويقظة ومنام، وسباع وأنعام، ودواب وهوام، وغمام وأكمام، وأمور ذات نظام، من شتاء وصيف، وربيع وخريف، أنت يا رب خلقت هذا، فأحسنت، وقدرت فأتقنت، وسويت فأحكمت، ونبهت علي الفكرة، فأنعمت، وناديت الاحياء فأفهمت، فلم يبق علي إلا الشكر لك، والذكر لمحامدك، والانقياد لطاعتك، والاستماع للداعي إليك، فإن عصيتك فلك الحجة، وإن أطعتك فلك المنة، يامن يمهل فلا يعجل ويعلم فلا يجهل، ويعطي فلا يبخل، يا أحق من عبد، وحمد وسئل، ورجي واعتمد، أسألك بكل اسم مقدس، مطهر، مكنون اخترته لنفسك، وكل ثناء عال رفيع، كريم رضيت به مدحة لك، وبحق كل ملك قربت منزلته عندك، وبحق كل نبي أرسلته إلي عبادك، وبكل شئ جعلته مصدقا لرسلك، وبكل كتاب فضلته وفصلته، وبينته وأحكمته، وشرعته، ونسخته، وبكل دعاء سمعته فأحببته، وعمل رفعته، وأسألك بكل من عظمت حقه، وأعليت قدره، وشرفت بنيانه، ممن أسمعتنا ذكره، وعرفتنا أمره، وممن لم تعرفنا مقامه، ولم تظهر لنا شأنه ممن خلقته، من أول ما ابتدأت به خلقك، وممن تخلقه إلي انقضاء الدهر، وأسألك بتوحيدك الذي فطرت عليه العقول، وأخذت به المواثيق، وأرسلت به الرسل وأنزلت عليه الكتب، وجعلته أول



[ صفحه 68]



فروضك، ونهاية طاعتك، فلم تقبل حسنة إلا معها، ولم تغفر سيئة إلا بعدها، وأتوجه إليك بجودك، وكرمك، وعزك وجلالك، وعفوك وإمنتانك، وتطولك، وبحقك ومجدك الذي هو أعظم من حقوق خلقك، وأسألك يا الله، يا الله يا الله، يا رباه، يا رباه، يا رباه، يا رباه.. وأرغب إليك خاصا وعاما، وأولا وآخرا، وبحق محمد صلي الله عليه وآله، الامين رسولك سيد المرسلين، ونبيك إمام المتقين، وبالرسالة التي أداها، والعبادة التي اجتهد فيها، والمحنة التي صبر عليها، والمغفرة التي دعا إليها، والديانة التي حض عليها، منذ وقت رسالتك إياه إلي أن توفيته، وبما بين ذلك من أقواله الحكيمة، وأفعاله الكريمة، ومقاماته المشهودة، وساعاته المعدودة أن تصلي عليه كما وعدته من نفسك، وتعطيه أفضل ما أمل من ثوابك، وتزلف لديك منزلته وتعلي عندك درجته، وتبعثه المقام المحمود، وتورده حوض الكرم والجود، وتبارك عليه بركة عامة، خاصة نامية، زاكية عالية دائمة، لا انقطاع لدوامها، ولا نقيصة في كمالها، ولا مزيد إلا في قدرتك عليها، وتزيد بعد ذلك مما أنت أعلم به، وأقدر عليه، وأوسع له، وتؤتي ذلك، حتي يزداد في الايمان به بصيرة، وفي محبته ثباتا وحجة، وعلي آله الطيبين الاخيار، المنتجبين الابرار، وعلي جبرائيل وميكائيل والملائكة المقربين، وحملة عرشك أجمعين، وعلي جميع النبيين، والصديقين، والشهداء، والصالحين، وعليه وعليهم السلام ورحمة الله وبركاته.

اللهم، إني أصبحت لا أملك لنفسي، ضرا ولا نفعا، ولا موتا ولا حياة، ولا نشورا قد دنا مصرعي، وانقطع عذري، وذهبت مسألتي وذل ناصري، وأسلمني أهلي، وولدي، بعد قيام حجتك علي،



[ صفحه 69]



وظهور براهينك عندي، ووضوح دلائلك لدي.

اللهم، إنه قد أكد الطلب، وأعيت الحيل إلا عندك، وانغلقت الطرق، وضاقت المذاهب، إلا إليك، ودرست الآمال، وانقطع الرجاء، إلا منك، وكذب الظن، وأخلفت العدات إلا عدتك

اللهم، إن مناهل الرجاء لفضلك مترعة، وأبواب الدعاء لمن دعاك مفتحة، والاستغاثة لمن استغاث بك مباحة، وأنت لداعيك موضع إجابة، وللصارخ إليك ولي الاغاثة، والقاصد إليك يا رب قريب المسافة، وأنت لا تحجب عن خلقك، إلا أن تحجبهم الاعمال السيئة دونك، وما أبرئ نفسي منها، ولا أرفع قدري عنها، إني لنفسي يا سيدي لظلوم، وبقدري لجهول، إلا أن ترحمني، وتعود بفضلك علي، وتدرأ عقابك عني، وترحمني، وتلحظني بالعين، التي أنقذتني بها من حيرة الشك، ورفعتني من هوة الكفر، وأنعشتني من ميتة الجهالة، وهديتني بها من الانهاج الجائرة.

اللهم، وقد علمت أن أفضل زاد الراحل إليك عزم إرادة، وإخلاص نية، وقد دعوتك بعزم إرادتي، وإخلاص طويتي، وصادق نيتي، فها أناذا مسكينك، بائسك، أسيرك، فقيرك، سائلك، منيخ بفنائك، قارع باب رجائك، وأنت أنس الآنسين لاوليائك، وأحري بكفاية المتوكلين عليك، وأولي بنصر الواثق بك، وأحق برعاية المنقطع إليك، سري إليك مكشوف، وأنا إليك ملهوف، أنا عاجز، وأنت قدير، وأنا صغير وأنت كبير، وأنا ضعيف وأنت قوي، وأنا فقير وأنت غني، إذا أوحشتني الغربة، أنسي ذكرك، وإذا صعبت علي الامور استجرت بك، وإذا تلاحقت علي الشدائد أملتك، وأين يذهب بي



[ صفحه 70]



عنك، وأنت أقرب من وريدي، واحصن من عديدي واوجد في مكاني وأصح في معقولي، وأزمة الامور كلها بيدك، صادرة عن قضائك، مذعنة بالخضوع لقدرتك، فقيرة إلي عفوك، ذات فاقة إلي قارب من رحمتك، وقد مسني الفقر ونالني الضر، وشملتني الخصاصة، وأغرتني الحاجة، وتوسمت بالذلة، وعلتني المسكنة، وحقت علي الكلمة، وأحاطت بي الخطيئة، وهذا الوقت الذي وعدت به أولياءك فيه الاجابة، فامسح ما بي بيمينك الشافية، وانظر لي بعينك الراحمة، وأدخلني في رحمتك الواسعة، وأقبل علي بوجهك ذي الجلال والاكرام، فإنك إذا أقبلت علي أسير فككته، وعلي ضال هديته، وعلي حائر آويته، وعلي ضعيف قويته، وعلي خائف آمنته. اللهم، إنك أنعمت علي فلم أشكر، وابتليتني فلم أصبر، فلم يوجب عجزي عن شكرك منع المؤمل من فضلك، وأوجب عجزي عن الصبر علي بلائك كشف ضرك، وأنزال رحمتك، فيامن قل عند بلائه صبري فعافاني، وعند نعمائه شكري فأعطاني، أسألك المزيد من فضلك، والايزاع لشكرك، والاعتداد بنعمائك في أعفي العافية، وأسبغ النعمة إنك علي كل شئ قدير.

اللهم، لا تخلني من يدك، ولا تتركني لقاءا لعدوك، ولا لعدوي، ولا توحشني من لطائفك الخفية، وكفايتك الجميلة، وإن شردت عنك فارددني إليك، وإن فسدت عليك فأصلحني لك، فإنك ترد الشارد، وتصلح الفاسد، وأنت علي كل شئ قدير.

اللهم، هذا مقام العائذ بك، اللهم، لذني بعفوك، المستجير بعز جلالك، قد رأي أعلام قدرتك، فأره آثار رحمتك، فإنك تبدئ الخلق ثم تعيده، وهو أهون عليك، ولك المثل الاعلي في السموات والارض



[ صفحه 71]



وأنت العزيز الحكيم.

اللهم، فتولني ولاية تغنيني بها، عن سواها، وأعطني عطية لا أحتاج إلي غيرك معها، فأنها ليست ببدع من ولايتك، ولا بنكر من عطيتك، ولا بأولي من كفايتك، إدفع الصرعة، وأنعش السقطة، وتجاوز عن الزلة، وأقبل التوبة، وارحم الهفوة، ونج من الورطة، وأقل العثرة، يا منتهي الرغبة، وغياث الكربة، وولي النعمة، وصاحبي في الشدة، ورحمن الدنيا والآخرة، أنت الرحيم فإلي من تكلني؟ إلي بعيد يتجهمني، أو عدو يملك أمري، إن لم تك علي ساخطا فما أبالي، غير أن عفوك لا يضيق عني، ورضاك ينفعني، وكنفك يسعني، ويدك الباسطة تدفع عني، فخذ بيدي من دحض المزلة فقد كبوت، وثبتني علي الصراط المستقيم، واهدني وإلا غويت، يا هادي الطريق، يا فارج المضيق، ياإلهي بالتحقيق، يا جاري اللصيق، ياركني الوثيق، يا كنزي العتيق، أحلل عني المضيق واكفني شر ما أطيق، وما لا أطيق، إنك حقيق، وبكل خير خليق، يا أهل التقوي وأهل المغفرة، وذا العز والقدرة، والآلاء والعظمة، يا أرحم الراحمين، وخير الغافرين، وأكرم الاكرمين، وأبصر الناظرين، ورب العالمين، لا تقطع منك رجائي، ولا تخيب دعائي، ولا تجهد بلائي، ولا تجعل النار مأواي، واجعل الجنة مثواي، وأعطني من الدنيا سؤلي ومناي، وبلغني من الآخرة أملي ورضاي، وآتنا في الدنيا حسنة وفي الآخرة حسنة، وقنا عذاب النار يا أرحم الراحمين، إنك علي كل شئ قدير، وبكل شئ محيط، وأنت حسبي، ونعم الوكيل والمعين.» [1] .



[ صفحه 72]



وأنت، إذا وضعت يدك، علي أية فقرة من هذا الدعاء العظيم، وجدت فيه قبل جمال الالفاظ، روعة الايمان، فهو يمثل تمثيلا صادقا، انقطاع الامام إلي الله وتمسكه به، وإلتجائه إليه في جميع أحواله وشؤونه، بالاضافة إلي تعظيمه الله تعالي، وتبجيله، فلم يبق كلمة فيها تقديس لله إلا حفل بها هذا الدعاء الذي هو من ذخائر أدعية أهل البيت عليهم السلام.

وحكي هذا الدعاء، مدي فزع الامام عليه السلام، من المنصور الطاغية الجلاد، فقد أستجار الامام، من شره بهذا الدعاء، وقد وقاه الله وأنجاه منه، وصرف عنه كيده، فلم يتعرض له بمكروه.

ب: - ولم يكن المنصور طيب النفس، وإنما غليظ النفس حقودا، فقد أترعت نفسه الشريرة، بالبغض والعداء للامام الصادق عليه السلام، وقد عزم علي قتله حينما رجع من الحج، فقد أوعز إلي حاجبه الربيع باحضاره، وهو يرعد ويبرق، ويتهدد ويتوعد ولما مثل الامام عنده، قابله بحفاوة وتكريم، ثم انصرف عنه فبهر الربيع، وقال للامام: بأبي أنت وأمي، يا ابن رسول الله صلي الله عليه وآله إني لم أشك فيه ساعة دخولك عليه، أن يقتلك، ورأيتك تحرك شفتيك، فما الذي قلت؟ قال عليه السلام إني قلت:

«حسبي الخالق من المخلوقين، حسبي من لم يزل حسبي، حسبي الله الذي لم يزل حسبي، حسبي الله ونعم الوكيل. اللهم، أحرسني بعينك التي لا تنام، وأكنفني بركنك الذي لا يرام، واحفظني بعزك، واكفني شره بقدرتك، ومن علي بنصرك، وإلا هلكت وأنت ربي، اللهم، إنك أجل وأخير مما أخاف وأحذر، اللهم، إني أدرأ بك في نحره، وأعوذ بك من شره، وأستكفيك إياه، يا كافي موسي فرعون، ومحمدا صلي الله عليه وآله الاحزاب، الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم، فزادهم إيمانا. وقالوا حسبنا الله ونعم الوكيل،



[ صفحه 73]



وأولئك الذين طبع الله علي قلوبهم، وسمعهم، وأبصارهم، وأولئك هم الغافلون، لا رم أنهم في الآخرة هم الاخسرون، وجعلنا من بين أيديهم سدا، ومن خلفهم سدا، فأغشيناهم، فهم لا يبصرون [2] .

وصرف الله عنه، كيد المنصور ببركة هذا الدعاء، وقد روي أنه دعا بدعاء آخر أسماه: دعاء الجيب، وهو يقي من حمله البلية والخوف وهذا نصه:

«اللهم، احرسني بعينك التي لا تنام، واكنفني بركنك الذي لا يرام، وارحمني بقدرتك علي، أنت ثقتي ورجائي، رب، كم نعمة أنعمت بها علي، قل لك عندها شكري، وكم من بلية ابتليتني بها، قل لك عندها صبري، فيامن قل عند نعمته شكري فلم يحرمني، ويامن قل عند بلائه صبري فلم يخذلني، ويامن رآني، علي الخطايا، فلم يفضحني، يا ذا المعروف الذي لا ينقضي أبدا، وياذا النعم التي لا تحصي عددا، أسألك أن تصلي علي محمد وآله كما صليت علي إبراهيم إنك حميد مجيد، اللهم، إنه عبد من عبادك، ألقيت عليه سلطانا من سلطانك، فخذ سمعه، وبصره، وقلبه، إلي ما فيه صلاح أمري، وبك أدرأ في نحره وأعوذ بك من شره،

اللهم، أعني بديني علي دنياي، وعلي آخرتي بالتقوي، واحفظني فيما غبت عنه، ولا تكلني إلي نفسي فيما حضرته، يامن لا تضره الذنوب، ولا تنقصه المغفرة، إغفر لي ما لا يضرك، وأعطني ما لا ينقصك، إنك أنت الوهاب، ياإلهي أسألك فرجا قريبا، ورزقا واسعا،



[ صفحه 74]



وأسألك العافية من كل بلية، وأسألك الشكر علي العافية، ودوام العافية، وأسأسك الغني عن الناس، ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم، برحمتك يا أرحم الراحمين.»

قال الربيع فكتبته فها هو في جيبي، وقال طاش كسري: وأنا الفقير الحقير تراب أقدام الفقراء، كتبته، وقد رأيت له أثرا ظاهرا وانتفعت به مدة، فعليك أن تنخرط في هذا المسلك بشرط الاعتقاد الصحيح [3] .

ج: - وورم أنف المنصور، وتميز غيظا لما يراه، ويسمعه، من إجماع المسلمين، علي تعظيم الامام الصادق عليه السلام، والاعتراف له بالفضل، فأخذ يبغي له الغوائل لاغتياله، ولكن الله صرف عنه كيده، ولما قفل من يثرب، أقام بالربذة، التي دفن بها الثائر العظيم في الاسلام، أبو ذر الغفاري، وكان فيها الامام الصادق عليه السلام، فأوعز المنصور إلي إبراهيم ابن جبلة. يإحضار الامام، فأسرع إليه، وفزع منه الامام، ودفع يديه بالدعاء إلي الله تعالي قائلا:

«اللهم، أنت ثقتي في كل كرب، ورجائي في كل شدة، وأنت لي في كل أمر نزل بي ثقة وعدة، كم من كرب يضعف عنه الفؤاد، وتقل فيه الحيلة، ويخذل فيه القريب، ويشمت به العدو، وتعييني فيه الامور، أنزلته بك، وشكوته إليك، رغبة فيه إليك عمن سواك، ففرجته، وكشفته، وكفيتنيه، فأنت ولي كل نعمة، وصاحب كل حسنة، ومنتهي كل حاجة، فلك الحمد كثيرا، ولك المن فاضلا.»

وحينما دخل علي الطاعية السفاك دعا الله قائلا:



[ صفحه 75]



«يا إله جبرائيل، وإسرافيل، وإله أبراهيم، وإسماعيل، وإسحاق، ويعقوب، ومحمد صلي الله عليه وآله، تولني في هذه الغداة، وعافني ولا تسلط علي أحدا من خلقك بشئ لا طاقة لي به..»

وصاح الطاغية بالامام، متهما له بأنه ينازعه في سلطانه، قائلا:: «أما والله لاقتلنك.».

فقال له الامام برفق:

«ما فعلت؟ فأرفق فوالله لقما أصحبك.».

وخلي المنصور سبيله، إلا أنه أوجس في نفسه خيفة من قوله: «فوالله لقلما أصحبك» وخاف أنه قد عناه بذلك، فأوعز إلي عيسي بن علي يسأله عن ذلك، فأجابه: إنه عني نفسه، وأنه هو الذي، يفارق الحياة عما قريب.. قال إبراهيم بن جبلة: فخرجت، فوجدت الامام عليه السلام جالسا ينتظرني ليشكرني علي ما قدمته له من خدمات، وكان يدعو الله بهذا الدعاء:

«الحمد لله الذي أدعوه فيجيبني، وإن كنت بطيئا حين يدعوني، والحمد لله الذي أسأله فيعطيني، وإن كنت بخيلا حين يستقرضني، والحمد لله الذي أستوجب الشكر علي بفضله، وإن كنت قليلا شكري، والحمد لله الذي وكلني إليه فأكرمني، ولم يكلني إلي الناس يهينونني، فرضيت بلطفك يا رب لطفا، وبكفايتك خلفا، اللهم، يا رب ما أعطيتني مما أحب، فاجعله قوة لي فيما تحب، اللهم، وما زويت عني مما أحب، فاجعله قواما، اللهم، إعطني ما أحب، واجعله خيرا لي، اللهم، ما غيبت عني من الامور، فلا تغيبني عن حفظك، وما فقدت، فلا أفقد عونك، وما نسيت، فلا أنسي ذكرك، وما مللت فلا أمل



[ صفحه 76]



شكرك، عليك توكلت حسبي الله ونعم الوكيل..» [4] .

د: - وثقل الامام الصادق عليه السلام، علي المنصور، وذلك لذيوع فضله، وانتشار علومه، فأوعز إلي إبراهيم بن جبلة بإشخاصه من يثرب إليه، ومضي إبراهيم في مهمته، يقطع البيداء، حتي انتهي إلي الامام عليه السلام، فعرفه بالامر، فتسلح عليه السلام بالادعية، والتضرع إلي الله، أن يصرف عنه كيد المنصور، وينجيه من شره، وكان من أدعيته التي رواها إبراهيم ما يلي:

1 - روي إبراهيم بن جبلة قال: لما بلغته برسالة المنصور، سمعته يدعو بهذا الدعاء:

«اللهم، أنت ثقتي في كل كرب، ورجائي في كل شدة، وإتكالي في كل أمر نزل بي، عليك ثقتي، وبك عدتي، كم من كرب تضعف فيه القوي، وتقل فيه الحيلة، ويخذل فيه القريب، ويشمت فيه العدو، أنزلته بك، وشكوته إليك، راغبا فيه إليك، عمن سواك ففرجته، وكشفته، فأنت ولي كل نعمة، ومنتهي كل حاجة، لك الحمد كثيرا، ولك المن فاضلا..»

2 - قال إبراهيم: ولما قدمت للامام راحلته ليركب، سمعته يدعو بهذا الدعاء:

«اللهم، بك أستفتح، وبك أستنجح، وبمحمد صلي الله عليه وآله أتوجه، اللهم، أذلل لي حزونته وكل حزونة، وسهل لي صعوبته وكل صعوبة، وارزقني، من الخير فوق ما أرجو، واصرف عني من الشر فوق ما أحذر، فإنك تمحو ما تشاء، وتثبت، وعندك أم



[ صفحه 77]



الكتاب.»

3 -: قال إبراهيم: ولما دخلنا الكوفة، صلي ركعتين، ورفع يديه إلي السماء، ودعا بهذا الدعاء:

«اللهم، رب السموات، وما أظلت، ورب الارضين السبع، وما أقلت، والرياح وما ذرت، والشياطين وما أظلت، والملائكة وما عملت، أسألك أن تصلي علي محمد وآل محمد، وأن ترزقني خير هذه البلدة، وخير ما فيها، وخير أهلها، وخير ما قدمت له، وأن تصرف عني شرها، وشر ما فيها، وشر أهلها، وشر ما قدمت له.» [5] .

وببركة هذه الادعية، وشدة الانقطاع إلي الله، صرف الله عنه، بغي المنصور وكيده، فلم يعرض له بسوء، بعد ما كان مصمما علي قتله،

ه‍ -: وصمم المنصور، علي إغتيال الامام الصادق عليه السلام، فأشخصه من يثرب إلي بغداد، وأمر حاجبه الربيع، أن يأتي به في غلس الليل علي الحالة التي يجده فيها، فأوعز الربيع، إلي ولده وكان فظا غليظا بمداهمة الامام، وحمله علي ما هو عليه إلي المنصور، وسارع في مهمته، فوجد الامام ماثلا أمام الله يصلي، وعليه قميص، ومنديل قد أئتزر به، فحمله إلي المنصور، فلما رآه انتهره، وقابله، بأقسي القول ومره، وانتضي سيفا كان معه أراد قتله، والامام يعتذر منه، وقد دعا الامام عليه السلام بهذا الدعاء:

«اللهم، احرسني، بعينك التأ لا تنام، واكنفني، بركنك الذي لا يضام، واغفر لي بقدرتك علي، رب لا أهلك، وأنت الرجاء،



[ صفحه 78]



اللهم، أنت أعز وأكبر مما أخاف وأحذر، بالله أستفتح، وبالله أستنجح، وبمحمد رسول الله صلي الله عليه وآله أتوجه، يا كافي إبراهيم نمرود، وموسي فرعون، إكفني ما أنا فيه، الله، الله ربي، لا أشرك به شيئا، حسبي الرب من المربوبين، حسبي الخالق من المخلوقين، حسبي المانع من الممنوعين، حبسي من لم يزل حسبي، حسبي الله، لا إله إلا هو، عليه توكلت وهو رب العرش العظيم.»

وافرج المنصور، عن الامام عليه السلام، وبهر الربيع مما رأي، فتبع الامام عليه السلام، وطلب منه أن يعلمه الدعاء الذي نجا به، من شر المنصور فعلمه هذا الدعاء [6] .

و: - لما استشهد البطل العظيم، ذو النفس الزكية، سعي بعض المرتزقة، من باعة الضمير إلي المنصور، فأخبروه بأن الامام الصادق عليه السلام، كان يبعث مولاه المعلي بن خنيس، بجباية الاموال من شيعته، وكان يمد بها ذا النفس الزكية، ليواصل حربه للمنصور، فتميز الطاغية غيظا، وورم أنفه، وكتب إلي عمه داوود بن علي، عامله علي يثرب، بإشخاص الامام إليه، ولا يتأخر في ذلك، ولما انتهت إليه الرسالة، استدعي الامام وعرفه بالحال، فنهض الامام عليه السلام، إلي مسجد جده رسول الله صلي الله عليه وآله، فصلي ركعات ودعا بهذا الدعاء:

«يامن ليس له إبتداء، ولا إنتهاء، يامن ليس له أمد، ولا نهاية، ولا ميقات، ولا غاية، يا ذا العرش المجيد، والبطش الشديد، يامن هو فعال لما يريد، يامن لا تخفي عليه اللغات، ولا تشتبه عليه الاصوات، يامن قامت بجبروته الارض والسموات، يا حسن الصحبة،



[ صفحه 79]



يا واسع المغفرة، يا كريم العفو، صل علي محمد وآل محمد، واحرسني في سفري ومقامي، وانتقالي بعينك التي لا تنام، واكنفني بركنك الذي لا يضام.

اللهم، إني أتوجه في سفري هذا، بلا ثقة مني لغيرك، ولا رجاء يأوي بي إلا إليك، ولا قوة لي أتكل عليها، ولا حيلة ألجأ إليها، إلا إبتغاء فضلك، وإلتماس عافيتك، وطلب فضلك، وإجراءك لي علي أفضل عوائدك عندي.

اللهم، وأنت أعلم بما سبق لي، في سفري، هذا، مما أحب وأكره، فمهما أوقعت عليه قدرك، فمحمود فيه بلاؤك، منتصح فيه قضاؤك، وأنت تمحو ما تشاء وتثبت، وعندك أم الكتاب. اللهم، فاصرف عني مقادير كل بلاء، ومقضي كل لاواء، وابسط علي كنفا من رحمتك، ولطفا من عفوك، وتماما من نعمتك، حتي تحفظني فيه، بأحسن ما حفظت به غائبا من المؤمنين، وخلصته من ستر كل عورة، وكفاية كل مضرة، وصرف كل محذور، وهب لي فيه، أمنا وإيمانا، وعافية، ويسرا، وصبرا وشكرا، وأرجعني فيه سالما إلي سالمين برحمتك، يا أرحم الراحمين.»

وتسلح الامام عليه السلام بهذا الدعاء، وسافر إلي بغداد، فالتقي بالطاغية المنصور، وصرف عنه كيده، وسلمه من شره [7] .

ز -: وأجمع رأي المنصور، علي قتل الامام عليه السلام، وقد أعرب عن عزمه، إلي صاحب سره محمد بن عبدالله الاسكندري، فقد قال



[ صفحه 80]



له: يا محمد هلك من أولاد فاطمة عليها السلام مقدار مائة أو يزيدون [8] وقد بقي سيدهم، وإمامهم، فقال له محمد:

«من ذلك؟.»

«جعفر بن محمد الصادق.» فعدله محمد عن فكرته، وقال له:

«يا أمير المؤمنين إنه رجل أنحلته العبادة، واشتغل بالله عن طلب الملك والخلافة..»

فنهره المنصور، وقال له:

«علمت أنك تقول: بإمامته، ولكن الملك عقيم، وقد آليت علي نفسي إن لا أمسي عشيتي هذه، أو أفرغ منه.».

ودعا أحد جلاديه، وأمره بقتل الامام عليه السلام إذا حضر عنده، ثم أحضر الامام عليه السلام، وقد احتجب، وتسلح بهذا الدعاء الشريف، الذي هو من ذخائر أدعية أئمة أهل البيت عليهم السلام، فصرف الله عنه كيده، وأنجاه منه، وهذا نصه:

«لا إله إلا الله أبدا حقا، لا إله إلا الله إيمانا وصدقا، لا إله إلا الله تلطفا ورفقا، لا إله إلا الله حقا حقا، لا إله إلا الله، محمد رسول الله صلي الله عليه وآله.

أعيذ نفسي وشعري، وبشري، وديني، وأهلي ومالي وولدي، وذريتي، ودنياي، وجميع من أمره يعنيني، من شر كل من يؤذيني، أعيذ نفسي، وجميع ما رزقني ربي، وما أغلقت عليه أبوابي، وأحاطت



[ صفحه 81]



به جدراني، وجميع ما أتقلب فيه من نعم الله عزوجل وإحسانه، وجميع أخواني، وأخواتي من المؤمنين والمؤمنات بالله العلي العظيم، وبأسمائه التامة الكاملة، المتعالية، المنيفة الشريفة، الشافية الكريمة، الطيبة الفاضلة، المباركة الطاهرة، المطهرة، العظيمة، المخزونة، المكنونة، التي لا يجاوزهن بر ولا فاجر، وبأم الكتاب، وفاتحته وخاتمته، وما بينهما من سور شريفة، وآيات محكمات، وشفاء ورحمة، وعوذة وبركة، وبالتوراة، والانجيل، والزبور، والقرآن العظيم، وبصحف إبراهيم وموسي، وبكل كتاب أنزله الله عزوجل، وكل رسول أرسله إليه، وبكل برهان أظهره الله عزوجل، وبألاء الله وعزة الله، وقدرة الله، وجلال الله، وقوة الله، وعظمة الله، وسلطان الله، ومنعة الله، ومن الله، وحلم الله، وعفو الله، وغفران الله، وملائكة الله، وكتب الله، وأنبياء الله، ورسل الله، ومحمد رسوله صلي الله عليه وآله، وأعوذ بالله من غضب الله وعقابه، وسخط الله ونكاله، ومن نقمته، وإعراضه، وصدوده، وخذلانه، ومن الكفر والنفاق، والحيرة والشرك، في دين الله، ومن شر يوم الحشر والنشور، والموقف والحساب، ومن شر كل كتاب سبق، ومن زوال النعمة، وحلول النقمة، وتحول العافية، وموجبات الهلكة، ومواقف الخزي، والفضيحة، في الدنيا والآخرة، وأعوذ بالله العظيم، من هوي مرد، وقرين سوء مكد، وجار مؤذ، وغني مطغ، وفقر منس، وأعوذ بالله العظيم من قلب لا يخشع، ودعاء لا يسمع، وعين لا تدمع، وبطن لا يشبع، ومن نصب وإجتهاد يوجبان العذاب، ومن مرد إلي النار، وسوء المنظر، في النفس، والاهل، والمال، والولد، وعند معاينة ملك



[ صفحه 82]



الموت عليه السلام، وأعوذ بالله العظيم، من شر كل دابة، هو آخذ بناصيتها، ومن شر كل ذي شر، ومن شر ما أخاف وأحذر، ومن شر فسقة العرب والعجم، ومن شر فسقة الجن والانس والشياطين، ومن شر إبليس، وجنوده، وأشياعه، وأتباعه، ومن شر السلاطين وأتباعهم، ومن شر ما ينزل من السماء، وما يعرج فيها، ومن شر ما يلج في الارض، وما يخرج منها، ومن كل سقم وآفة، وغم وفاقة وعدم، ومن شر ما في البر والبحر، ومن شر الفساق، والفجار، والدعار، والحساد، والاشرار والسراق، واللصوص، ومن شر كل دابة هو آخذ بناصيتها إن ربي علي صراط مستقيم.

اللهم، إني احتجز بك، من شر كل شئ خلقته، وأحترس بك منهم. وأعوذ بالله العظيم من الحرق، والغرق والشرق، والهدم، والخسف، والمسخ والجنون، والحجارة، والصيحة، والزلازل، والفتن، والعين، والصواعق، والجذام، والبرص، والآفات، والعاهات، وأكل السبع وميتة السوء، وجميع أنواع البلايا، في الدنيا والآخرة، وأعوذ بالله العظيم، من شر ما استعاذ منه الملائكة المقربون والانبياء المرسلون، وخاصة مما إستعاذ به رسولك محمد صلي الله عليه وآله، وسلم، أسألك أن تعطيني، من خير ما سألوا، وأن تعيذني من شر ما استعاذوا، وأسألك من الخير كله، عاجله وآجله، ما علمت منه وما لم أعلم، بسم الله، وبالله، والحمد لله، واعتصمت بالله، وألجأت ظهري إلي الله، وما توفيقي إلا بالله، وما شاء الله، وأفوض أمري إلي الله، وما النصر إلا من عند الله، وما صبري إلا بالله، ونعم القادر الله، ونعم النصير الله، ولا يأتي بالحسنات إلا الله، وما يصرف السيئات إلا



[ صفحه 83]



الله، ولا يسوق الخير إلا الله، وإن الامر كله بيد الله، وأستكفي بالله، وأستعين بالله، وأستقيل الله، وأستغيث بالله، وصلي الله علي محمد رسول الله وعلي أنبياء الله، وعلي رسل الله، وملائكة الله، وعلي الصالحين، من عباد الله، إنه من سليمان وإنه بسم الله الرحمن الرحيم ألا تعلوا علي وأتوني مسلمين، كتب الله لاغلبن أنا ورسلي، إن الله قوي عزيز، لا يضركم كيدهم شيئا، إن الله بما يعملون محيط، واجعل لنا من لدنك وليا، واجعل لنا من لدنك نصيرا، إذا هم قوم أن يبسطوا إليك أيديهم فكف أيديهم عنكم، والله يعصمك من الناس، إن الله لا يهدي القوم الكافرين، كلما أوقدوا نارا للحرب أطفأها الله، قلنا يا نار كوني بردا وسلاما علي إبراهيم، وزادكم في الخلق بسطة، له معقبات من بين يديه، ومن خلفه، يحفظونه من أمر الله، رب أدخلني مدخل صدق، وأخرجني مخرج صدق، وأجعل لي من لدنك سلطانا نصيرا، وقربناه نجيا، ورفعناه مكانا عليا، سيجعل لهم الرحمن ودا، وألقيت عليك محبة مني، ولتصنع علي عيني، إذ تمشي أختك فتقول: هل أدلكم علي من يكفله، فرجعناك إلي أمك، كي تقر عينها ولا تحزن، وقتلت نفسا فنجيناك من الغم، وفتناك فتونا، لا تخف نجوت من القوم الظالمين، لا تخف إنك من الآمنين، لا تخف إنك أنت الاعلي، لا تخاف دركا ولا تخشي، لا تخافا إنني معكما أسمع وأري، لا تخف إنا منجوك وأهلك، وينصرك الله نصرا عزيزا، ومن يتوكل علي الله فهو حسبه، إن الله بالغ أمره، قد جعل الله لكل شئ قدرا، فوقاهم الله شر ذلك اليوم، ولقاهم نصرة وسرورا، وينقلب إلي أهله مسرورا، ورفعنا لك ذكرك، يحبونهم كحب الله، والذين آمنوا أشد حبا لله. ربنا أفرغ



[ صفحه 84]



علينا صبرا، وثبت أقدامنا، وانصرنا علي القوم الكافرين، الذين قال لهم الناس، إن الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم، فزادهم إيمانا، وقالوا حسبنا الله ونعم الوكيل، فانقلبوا بنعمة من الله وفضل، لم يمسسهم سوء، ربنا ظلمنا أنفسنا، وإن لم تغفر لنا، وترحمنا لنكونن من الخاسرين، ربنا اصرف عنا عذاب جهنم، إن عذابها كان غراما، إنها ساءت مستقرا ومقاما، ربنا ما خلقت هذا باطلا، سبحانك، فقنا عذاب النار، وقل الحمد لله الذي لم يتخذ صاحبة ولا ولدا، ولم يكن له شريك في الملك، ولم يكن له ولي من الذل، وكبره تكبيرا، وما لنا ألا نتوكل علي الله، وقد هدانا سبلنا، ولنصبرن علي ما آذيتمونا، وعلي الله فليتوكل المتوكلون، إنما أمره، إذا أراد شيئا، أن يقول له كن فيكون، فسبحان الذي بيده ملكوت كل شئ، وإليه ترجعون، أو من كان ميتا فأحييناه، وجعلنا له نورا، يمشي به في الناس، هو الذي أيدك بنصره، وبالمؤمنين، وألف بين قلوبهم، لو أنفقت ما في الارض جميعا ما ألفت بين قلوبهم، ولكن الله ألف بينهم، إنه عزيز حكيم. سنشد عضدك بأخيك، ونجعل لكما سلطانا فلا يصلون إليكما، بآياتنا، أنتما ومن اتبعكما الغالبون، علي الله توكلنا ربنا افتح بيننا وبين قومنا بالحق وأنت خير الفاتحين، إني توكلت علي الله، ربي وربكم، ما من دابة إلا هو آخذ بناصيتها إن ربي علي صراط مستقيم، فستذكرون ما أقول لكم، وأفوض أمري إلي الله، إن الله بصير بالعباد، حسبي الله. لا إله إلا هو، عليه توكلت، وهو رب العرش العظيم، رب مسني الضر، وأنت أرحم الراحمين. لا إله إلا أنت، سبحانك، إني كنت من الظالمين.

بسم الله الرحمن الرحيم. آلم، الله لا إله إلا هو، الحي



[ صفحه 85]



القيوم، آلم، ذلك الكتاب لا ريب فيه، هدي للمتقين، الذين يؤمنون بالغيب، ويقيمون الصلاة، ومما رزقناهم ينفقون، الله لا إله إلا هو الحي القيوم، لا تأخذه سنة، ولا نوم، له ما في السموات، وما في الارض، من ذا الذي يشفع عنده، إلا بإذنه، يعلم ما بين أيديهم وما خلفهم ولا يحيطون بشئ من علمه، إلا بما شاء، وسع كرسيه السموات والارض، ولا يؤده حفظهما، وهو العلي العظيم. لا إكراه في الدين، قد تبين الرشد من الغي، فمن يكفر بالطاغوت، ويؤمن بالله، فقد استمسك بالعروة الوثقي، لا انفصام لها، والله سميع عليم، شهد الله، أنه لا إله إلا هو، والملائكة، وأولو العلم، قائما بالقسط. لا إله إلا هو العزيز الحكيم، إن الدين عند الله الاسلام، قل: اللهم، مالك الملك تؤتي الملك من تشاء وتنزع الملك ممن تشاء، وتعز تشاء، وتذل من تشاء، بيدك الخير، إنك علي كل شئ قدير، تولج الليل في النهار، وتولج النهار في الليل، وتخرج الحي من الميت، وتخرج الميت، من الحي، وتزرق من تشاء بغير حساب، ربنا لا تزغ قلوبنا، بعد إذ هديتنا، وهب لنا من لدنك رحمة، إنك أنت الوهاب، لقد جاءكم رسول من أنفسكم، عزيز عليه ما عنتم، حريص عليكم بالمؤمنن رؤوف رحيم فإن تولوا فقل حسبي الله، لا إله إلا هو عليه توكلت وهو رب العرش العظيم، الحمد لله الذي نجانا من القوم الظالمين، الحمد لله الذي أذهب عنا الحزن، إن ربنا لغفور شكور، الذي أدخلنا دار المقامة، من فضله، لا يمسنا فيها نصب، ولا يمسنا فيها لغوب، الحمد لله الذي هدانا لهذا وما كنا لنهتدي لولا أن هدانا الله، الحمد لله الذي فضلنا علي كثير من عباده المؤمنين، فقطع دابر القوم الذين ظلموا، والحمد لله رب



[ صفحه 86]



العالمين، فلله الحمد، رب السموات والارض، رب العالمين، وله الكبرياء في السموات والارض، وهو العزيز الحكيم، فسبحان الله حين تمسون، وحين تصبحون، وله الحمد في السموات والارض، وعشيا وحين تظهرون، يخرج الحي من الميت، ويخرج الميت من الحي، ويحيي الارض، بعد موتها، وكذك تخرجون، فسبحان الذي بيده ملكوت كل شئ، وإليه ترجعون، إن ربكم الله، الذي خلق السموات والارض، في ستة أيام ثم استوي علي العرش. يغشي الليل النهار، يطلبه حثيثا، والشمس والقمر، والنجوم مسخرات بأمره ألا له الخلق والامر تبارك الله رب العالمين، أدعوا ربكم تضرعا، وخيفة، إنه لا يحب المعتدين، ولا تفسدوا في الارض بعد إصلاحها، وادعوه خوفا وطمعا، إن رحمة الله قريب من المحسنين، الذي خلقني، فهو يهدين، والذي هو يطعمني، ويسقين، وإذا مرضت فهو يشفين، والذي يميتني ثم يحيين، والذي أطمع أن يغفر لي خطيئتي يوم الدين، رب هب لي حكما وألحقني بالصالحين، واجعل لي لسان صدق في الآخرين، واجعلني من ورثة جنة النعيم، واغفر لابي إنه كان من الضالين، ولا تخزني يوم يبعثون، يوم لا ينفع مال ولا بنون، إلا من أتي الله بقلب سليم، بسم الله الرحمن الرحيم. الحمد لله الذي خلق السموات والارض، وجعل الظلمات، والنور، ثم الذين كفروا بربهم يعدلون، بسم الله الرحمن الرحيم والصافات صفا، فالزاجرات زجرا، فالتاليات ذكرا، إن إلهكم لواحد، رب السموات والارض، وما بينهما، ورب المشارق، إنا زينا السماء الدنيا بزينة الكواكب، وحفظا من كل شيطان مارد، لا يسمعون إلي الملا الاعلي، ويقذفون من كل جانب دحورا،



[ صفحه 87]



ولهم عذاب واصب، إلا من خطف الخطفة، فأتبعه شهاب ثاقب، يا معشر الجن والانس، إن استطعتم أن تنفذوا من أقطار السموات والارض، فأنفذوا لا تنفذون إلا بسلطان. فبأي آلاء ربكما تكذبان. يرسل عليكما شواظ من نار، ونحاس، فلا تنتصران، بسم الله الرحمن الرحيم. الحمد لله، فاطر السموات والارض، جاعل الملائكة رسلا، أولي أجنحة، مثني وثلاث، ورباع، يزيد في الخلق، ما يشاء، إن الله علي كل شئ قدير، ما يفتح الله للناس، من رحمة فلا ممسك لها، وما يمسك فلا مرسل له من بعده، وهو العزيز الحكيم، إن الفضل بيد الله، يؤتيه من يشاء، والله واسع عليم، يختص برحمته من يشاء، والله ذو الفضل العظيم، وننزل من القرآن، ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين، وإذا قرأت القرآن جعلنا بينك وبين الذين لا يؤمنون بالآخرة حجابا مستورا، وجعلنا علي قلوبهم أكنة أن يفقهوه وفي آذانهم وقرا، وإذا ذكرت ربك في القرآن وحده ولوا علي أدبارهم نقورا. أفرأيت من اتخذ إلهه هواه، وأضله الله علي علم، وختم علي مسعه وقلبه، وجعل علي بصره غشاوة، فمن يهديه من بعد الله، أفلا تذكرون، أولئك الذين طبع الله علي قلوبهم، وسمعهم، وأبصارهم، وأولئك عن الغافلون، وجعلنا من بين أيديهم سدا، ومن خلفهم سدا، فأغشيناهم فهم لا يبصرون، وما توفيقي إلا بالله، عليه توكلت، وإليه أنيب، ولا تحزن عليهم، ولا تك في ضيق مما يمكرون. إن الله مع الذين اتقوا، والذين هم محسنون، وقال الملك: إئتوني به أستخلصه لنفسي. فلما كلمه قال: إنك اليوم لدينا مكين أمين، وخشعت الاصوات للرحمن فلا تسمع إلا همسا، فيسكفيكهم الله، وهو السميع العليم، إني توكلت، علي الله



[ صفحه 88]



ربي، وربكم، ما من دابة إلا هو آخذ بناصيتها إن ربي علي صراط مستقيم، وإلهكم إله واحد، لا إله إلا هو، الرحمن الرحيم، ذلكم الله ربكم خالق كل شئ، فأعبدوه، وهو علي كل شيي وكيل، قل هو ربي، لا إله إلا هو، عليه توكلت وإليه مآب، يا أيها الناس اذكروا، نعمة الله عليكم هل من خالق غير الله، يرزقكم من السماء والارض لا إله إلا هو، فأني تؤفكون؟ ذلكم الله ربكم فتبارك الله رب العالمين. هو الحي لا إله إلا هو فادعوه مخلصين له الدين.

الحمد لله رب العالمين، رب المشرق والمغرب، لا إله إلا هو فاتخذه وكيلا. ربنا أفرغ علينا صبرا، وثبت أقدامنا، وانصرنا علي القوم الكافرين، لو أنزلنا هذا القرآن علي جبل، لرأيته خاشعا متصدعا من خشية الله، وتلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون، هو الله الذي لا إله هو عالم الغيب والشهادة، هو الرحمن الرحيم، هو الله، لا إله إلا هو الملك القدوس، السلام، المؤمن، المهيمن، العزيز الجبار، المتكبر، سبحان الله عما يشركون، هو الله، الخالق، البارئ، المصور، له الاسماء الحسني، يسبح له ما في السموات والارض، وهو العزيز الحكيم، بسم الله الرحمن الرحيم. قل هو الله أحد، الله الصمد، لم يلد، ولم يولد، ولم يكن له كفوا أحد، بسم الله الرحمن الرحيم. قل أعوذ برب الفلق، من شر ما خلق، ومن شر غاسق إذا وقب، ومن شر النفاثات في العقد، ومن شر حاسد إذا حسد، بسم الله الرحمن الرحيم. قل أعوذ برب الناس، ملك الناس، إله الناس، من شر الوسواس الخناس، الذي يوسوس في صدور الناس، من الجنة والناس.



[ صفحه 89]



اللهم، من أراد بي شرا، وبأهلي شرا، وبأسا، وضرا، فاقمع رأسه، واصرف عني سوءه، ومكروهه، واعقد لسانه، واحبس كيده، واردد عني إرادته، اللهم صل علي محمد وآل محمد، كما هديتنا به من الكفر، أفضل ما صليت، علي أحد من خلقك. وصل علي محمد وآل محمد، كما ذكرك الذاكرون، واغفر لنا، ولآبائنا، ولامهاتنا، وذرياتنا، وجميع المؤمنين والمؤمنات، والمسلمين والمسلمات، الاحياء منهم والاموات، وتابع بيننا، وبينهم بالخيرات، إنك مجيب الدعوات، ومنزل البركات، ودافع السيئات، إنك علي كل شئ قدير.

اللهم، إني أستودعك، ديني ودنياي، وأهلي، وأولادي، وعيالي، وأمانتي، وجميع ما أنعمت به علي، في الدنيا والآخرة، فإنه لا يضيع صنايعك، ولا تضيع ودايعك، ولا يجيرني منك أحد، اللهم، ربنا آتنا في الدنيا حسنة، وفي الآخرة حسنة، وقنا عذاب النار..» [9] .

لقد احتجب الامام عليه السلام، وتسلح بهذا الدعاء الشريف، لحمايته من فرعون هذه الامة، الذي جهد في ظلم عترة النبي صلي الله عليه وآله، والتنكيل بهم، وببركة هذا الدعاء، صرف الله عن الامام، بغي المنصور وكيده، ومن الجدير بالذكر، أن هذا الدعاء، من أجل أدعية أهل البيت عليهم السلام، وقد قال فيه الشيخ إبن الفضل بن محمد: إن هذا الدعاء، من أسني التحف، وأجل الهبات، فمن وفقه الله عزوجل لقراءته، صبيحة كل يوم، حفظه الله، من جميع البلايا، وأعاذه من شر مردة الجن، والانس، والشياطين، والسلطان الجائر، ومن شر الامراض والآفات، والعاهات كلها،



[ صفحه 90]



وهو مجرب بشرط أن يخلص لله عزوجل [10] .


پاورقي

[1] البلد الامين (ص 382 - 387) منهج الدعوات (ص 218 - 226).

[2] منهج الدعوات (ص 227 - 228) المخلاة (ص 181 - 182).

[3] مفتاح السعادة ومصباح السيادة 3 / 155.

[4] منهج الدعوات (ص 230 - 231).

[5] منهج الدعوات (ص 232 - 233).

[6] منهج الدعوات(236 - 241).

[7] منهج الدعوات (ص 244 - 245).

[8] ان هذا العدد من السادة العلويين قد سفك دماءهم طاغية بني العباس المنصور الدوانيقي.

[9] منهج الدعوات (ص 250 - 260).

[10] منهج الدعوات (ص 250).


حدوث العالم


################

پاورقي

[1] الشيخ المفيد، الارشاد (دار الكتب الاسلامية، طهران 1377) ص 226 ملموم: مستدير، غرقي ء: القشرة الملتصقة ببياض البيض الملحق الثاني. ص 32.

[2] الكليني، الاصول من الكافي الأول، ص 77.

[3] الملحق الثاني ص 4 و الطبرسي، و الاحتجاج، الجزء الثاني (مطبعة النعمان، النجف 1966) ص 78 - 79.


ابراهيم بن أبي حجر الأسلمي


إبراهيم بن أبي حجر الأسلمي.

محدث لم يذكره أكثر أصحاب كتب الرجال والتراجم في كتبهم. روي عنه محمد بن سليمان الديلمي.

المراجع:

جامع الرواة 1: 16. معجم رجال الحديث 1: 193. تنقيح المقال 1: 11.


سعد بن زياد


سعد بن زياد الأسدي، وقيل الأزدي، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 203. تنقيح المقال 2: 13. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 58. جامع الرواة 1: 354. نقد الرجال 148. مجمع الرجال 3: 102. أعيان الشيعة 7: 222. منهج المقال 159.


محبوب بن عبد الله العطار


محبوب بن عبد الله العطار، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجا ل الطوسي 317. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 54. معجم رجال الحديث 14: 191. خاتمة المستدرك 838. رجال البرقي 48. نقد الرجال 281. جامع الرواة 2: 41. مجمع الرجال 5: 95 وفيه العطارد بدل العطار. منتهي المقال 250. منهج المقال 272.


امام صادق و آزارهاي بني عباس


براي ابتلا و امتحان اهل دين همين بس كه دنيا و دين كمتر براي كسي جمع مي شود و اگر درگيري بين اهل دين و اهل دنيا نبود اهل دين نيازي به تقيه نداشتند و آن همه مصايب و گرفتاري براي اهل بيت عليهم السلام نمي بود، از اين رو، درگيري بين اهل بيت عليهم السلام و بين بني اميه و بني عباس تعجب ندارد؛ چرا كه اهل بيت عليهم السلام مصاديق و نمونه هاي دين و بني اميه و بني عباس مصاديق و مثال هاي دنيا هستند.

مرواني ها و عباسي ها به خوبي مي دانستند كه امام صادق عليه السلام نقطه ي مقابل آنهاست. از اين رو، آنان با سكوت او نيز خود را در امان نمي ديدند؛ چرا كه سكوت بسا زبان اعتراض و جواب دارد و به همين علت امام صادق عليه السلام همواره گرفتار آزار و ظلم آنان بود و حوادث تلخي از طرف آنان براي او رخ مي داد. با اين كه او مشغول عبادت و تعليم بود و از آنان كناره گرفته بود، لكن به نظر آنها اين شيوه نيز از اسباب و ابزار جنگ با آنان بود و مردم به همين وسيله به آن حضرت توجه مي كردند. هر چه مقام علمي امام عليه السلام ظاهرتر مي شد شوكت ديانت تشيع قوي تر مي گرديد. پيداست هنگامي كه دين قوي و قدرت مند بشود اهل دنيا در مقابل آن ضعيف خواهند بود.

اگر بني اميه بين خود گرفتار آن فتنه ها نبودند به امام صادق عليه السلام هيچ گونه فرصتي نمي دادند؛ همان گونه به پدران آن حضرت آزادي و فرصتي ندادند. البته به جاي اين فرصت از بني اعمام آن حضرت انتقام گرفتند و انتقام از آنان را به مقتضاي: (أولوا الأرحام



[ صفحه 109]



بعضهم أولي ببعض في كتاب الله) [1] لازم تر ديدند.

دوران حكومت سفاح چهار سال بيش نبود و اين زمان براي تطهير زمين از وجود بني اميه و پايه گذاري حكومت عباسي كافي نبود. با اين وصف، او از امام صادق عليه السلام نيز غافل نبود. او گر چه هنوز پايه هاي حكومت خود را محكم نكرده بود، ولي امام صادق عليه السلام را از مدينه به حيره احضار نمود با اين هدف كه آن حضرت را از بين ببرد، ولي هنوز اجل و مدت عمر ايشان به پايان نرسيده بود.

اساسا چرا يكي از نگراني هاي سفاح، امام صادق عليه السلام بود؟ در حالي كه امام پسرعموي او بود و به عبادت و تعليم و ارشاد مشغول بود. آري، امام عليه السلام خبر داده بود كه در آينده بني الحسين به حكومت و دولت خواهند رسيد نه بني الحسن. و بني عباس از اين مسأله بيش از بني اميه هراس داشتند.

سفاح به اين علت امام صادق عليه السلام را آزاد نمي گذارد كه مي ترسيد مردم به او توجه كنند و منزلت او را بشناسند و ولايت او را تأييد نمايند؛ چرا كه مردم تا آن زمان فكر مي كردند كه خلافت و امامت بايد به دست كسي باشد كه صاحب نيروي ايماني و معنوي و حاكميت باشد، نه اينكه تنها پادشاهي كند و ارتباطي به ديانت نداشته باشد. از اين رو، امام صادق عليه السلام را شايسته تر براي تأمين دين و دنياي خود مي دانستند.

به همين دليل بود كه منصور نيز در كمين آن حضرت بود و امام عليه السلام از ناحيه ي او نيز انواع گرفتاري ها و مصيبت ها را ديد و سرانجام دست از او برنداشت تا او را به شهادت رساند. البته اين مشكلات براي امام صادق عليه السلام چيز تازه اي نبود، چرا كه بلاها به اندازه ي ايمان و منزلت هر كسي است در پيشگاه خداوند.

امام صادق عليه السلام مدت دوازده سال از زمان حكومت منصور را زنده بود و در تمام اين مدت با آن كه در مدينه بود و منصور در عراق بود، گرفتار ظلم و آزار او بود و راحتي براي آن حضرت وجود نداشت و همانند اين كه دوستي براي دوست خود تحفه و هديه مي فرستد منصور براي پسرعموي خود انواع آزارها را هديه مي فرستاد.



[ صفحه 110]



مرحوم سيد بن طاووس - رضوان الله عليه - در كتاب «مهج الدعوات» در باب دعاهاي امام صادق عليه السلام مي گويد: منصور هفت مرتبه امام صادق عليه السلام را احضار نمود؛ گاهي از مدينه به ربذه، در سالي كه منصور به حج رفته بود و گاهي از مدينه به كوفه و يا به بغداد، و در هر نوبت قصد كشتن آن حضرت را داشت. افزون بر آن در ملاقات ها به آن حضرت بدگويي و توهين مي نمود كه تفصيل آن چنين است:

1- سيد بن طاووس از ربيع، حاجب منصور نقل نموده كه گويد: منصور چون به حج رفت و به مدينه رسيد شبي بيدار ماند و مرا خواست و گفت: در همين ساعت به طور ملايم و اگر بشود به تنهايي نزد امام صادق عليه السلام مي روي و مي گويي: پسرعموي شما به شما سلام مي رساند و مي گويد:

گر چه خانه ي شما دور و وضعيت شما نابسامان است، لكن علاقه داريم دست ناقابل خود را به رحم و خويش خود بدهيم و او از شما مي خواهد كه در اين ساعت نزد او بيايي. پس اگر امام عليه السلام آماده ي حركت گرديد تو با احترام او را بياور و اگر به سبب عذري و يا مشكل ديگري امتناع نمود اختيار را به او واگذار و اگر فرمود: بايد صبر كني، بر او سخت مگير و با او تندي مكن.

ربيع مي گويد: من به در خانه ي امام صادق عليه السلام رفتم و چون دانستم كه در اندروني خانه است بدون اجازه بر او وارد شدم و ديدم صورت به خاك گذارده و در حال راز و نياز به درگاه خداست و غبار سر و روي او را گرفته است. پس عظمت او اجازه نداد كه چيزي بگويم تا از نماز و دعاي خود فارغ گرديد و رو به من نمود. من گفتم: السلام عليك يا أباعبدالله. فرمود: «و عليك السلام يا أخي! براي چه آمده اي؟» گفتم: پسرعموي شما به شما سلام مي رساند... پس امام عليه السلام فرمود: «واي بر تو اي ربيع!» اين آيه را تلاوت نمود: (ألم يأن للذين آمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لا يكونوا كالذين أوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الأمد فقست قلوبهم) [2] .

يعني: آيا وقت آن نرسيده كه دل هاي اهل ايمان به سبب ياد خدا و آنچه از طرف او



[ صفحه 111]



نازل شده خاشع شود و مانند اهل كتاب پيشين نباشد كه با طول زمان [و گناهان بسيار] دل هاي آنان قساوت يافت؟»

سپس فرود: «واي بر تو اي ربيع!» و اين آيه را تلاوت نمود: (أفأمن اهل القري أن يأتيهم بأسنا بياتا و هم نائمون - أو أمن اهل القري أن يأتيهم بأسنا ضحي و هم يلعبون - أفأمنوا مكر الله فلا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون) [3] .

يعني: «آيا روستاييان [و اهل معصيت] خود را ايمن مي دانند از اين كه عذاب ما شبانه - در حالي كه خواب باشند - بر آنان وارد شود؟ و آيا ايمن هستند كه عذاب در بين روز در حالي كه سرگرم بازي هستند بر آنان فرود آيد؟ آيا آنان از مكر الهي ايمن شده ايد؟ ايمن از مكر الهي نمي شود مگر زيانكاران.»

سپس فرمود: «سلام و رحمت و بركات خدا را بر اميرالمؤمنين [يعني منصور] بفرست.» سپس رو به قبله نمود تا نماز بخواند. پس من گفتم: پس از ابلاغ سلام سخن ديگري نداريد؟ فرمود: «آري، به او بگو: (أفرأيت الذي تولي - و أعطي قليلا و أكدي - أعنده علم الغيب فهو يري - أم لم ينبأ بما في صحف موسي - و ابراهيم الذي وفي - الا تزر وازرة وزر أخري - و ان ليس للانسان الا ما سعي - و أن سعيه سوف يري) [4] .

يعني: «آيا گمان مي كني كسي كه رو از خدا گرداند و چيز كمي را انفاق نمود و دست بازداشت، عالم به غيب است و آن را مشاهده مي كند؟ آيا او از صحف موسي و ابراهيم - وفا كننده ي به عهد الهي - آگاه نشد كه هيچ كس گناه ديگري را به دوش نمي گيرد و هر كسي نتيجه ي عمل خود را خواهد يافت و كوشش خويش را در قيامت خواهد ديد؟»

سپس فرمود: «اي اميرالمؤمنين [يعني منصور]! تو ما را ترساندي و زن هايي كه تو آنان را مي شناسي [كه از اولاد پيامبر خدا صلي الله عليه و آله هستند] به سبب ترسيدن ما ترسيدند. لازم است كه هدف خود را براي ما روشن سازي. پس اگر دست از ما برنداري ما بعد از نمازهاي



[ صفحه 112]



خود به تو نفرين خواهيم نمود و تو خود از پدرت، از جدت، از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت نموده اي كه آن حضرت فرمود: دعاي چهار نفر را خداوند رد نخواهد نمود: دعاي پدر براي فرزند و دعاي برادر در پنهاني براي برادر خود و دعاي مخلص.» [5] .

ربيع مي گويد: سخن امام صادق عليه السلام تمام نشده بود كه فرستاده هاي منصور به دنبال من آمدند تا خبر مرا به منصور برسانند. پس من نزد منصور رفتم و چون سخنان امام صادق عليه السلام را به او گفتم گريه كرد و گفت: نزد امام صادق عليه السلام بازگرد و به او بگو: شما در ملاقات با من مختار هستيد و اكراهي بر شما نيست و نيز از ناحيه ي من به او سلام برسانيد و بگوييد: خدا ترس شما را برطرف نمود.

ربيع مي گويد: پس من نزد امام صادق عليه السلام بازگشتم و چون سخنان منصور را به او گفتم فرمود: «صله ي رحم كردي، خداي جزاي خير به تو بدهد!» سپس چنان گريان شد كه اشك هاي او بر دامن او ريخت. و به من فرمود: «اي ربيع! اين دنياست [كه پست و بي ارزش است] گر چه مردم را با زيبايي خود شاد و با اموال خود مغرور مي نمايد.» [6] پس من گفتم: يا اباعبدالله! شما را سوگند به هر حقي كه بين شما و بين خداي عزوجل هست، دعايي كه در حال گريه و ابتهال نموديد و شما را از خطر حفظ نمود چيست؟ شايد خدا به وسيله ي آن بيچاره اي را نجات دهد و فقيري را بي نياز نمايد و من جز براي خود نمي خواهم.

ربيع مي گويد: پس آن حضرت اظهار كراهت نمود و دست خود را بالا برد و رو به نماز نمود و فرمود: بگو: «أللهم اني أسألك يا مدرك الهاربين و يا ملجأ الخائفين... تا آخر دعا.» [7] .

به نظر مي رسد به حسب ظاهر، اين بار منصور قصد سويي نسبت به امام صادق عليه السلام نداشته است. البته وحشت آن حضرت و زن هاي هاشمي - كه سبب توسل امام عليه السلام به درگاه خدا شده تا از شر منصور در امان بماند - دليل بر اين است كه آن حضرت از نيت



[ صفحه 113]



سوء منصور باخبر بوده است؛ چنان كه از دفعات ديگري كه آن حضرت را احضار نموده ظاهر مي شود كه هدف او جز كشتن آن حضرت نبوده است.

2- سيد بن طاووس از ربيع حاجب نيز روايت نموده كه گويد: من با منصور به حج رفتم و او در بين راه به من گفت: اي ربيع! هنگامي كه وارد مدينه شديم امام صادق عليه السلام را به ياد من بياور. به خداي بزرگ سوگند، جز من او را نخواهد كشت! سپس گفت: مواظب باش كه فراموش نكني! ربيع مي گويد: لكن هنگامي كه ما وارد مدينه شديم خدا مرا به فراموشي انداخت و چون وارد مكه شديم منصور گفت: مگر من تو را امر نكردم كه چون وارد مدينه مي شويم جعفر بن محمد [عليه السلام] را به ياد من بياوري؟

گفتم: يا اميرالمؤمنين! فراموش نمودم. منصور گفت: چون باز به مدينه بازگشتيم او را به ياد من بياور كه چاره اي جز كشتن او نيست و اگر چنين نكني گردن تو را خواهم زد. گفتم: به روي چشمم يا اميرالمؤمنين! سپس به دوستان و غلامان خود گفتم: همه جا اين موضوع را به ياد من بياورند تا اين كه به مدينه رسيديم و من نزد منصور رفتم و گفتم: يا اميرالمؤمنين! جعفر بن محمد از يادتان نرود. پس او خنديد و گفت: آري، اي ربيع! مي روي او را كشان كشان مي آوري. ربيع مي گويد: گفتم: به روي چشم! امر شما را اطاعت خواهم نمود.

سپس برخاستم و با اضطرابي كه داشتم نزد امام صادق عليه السلام رفتم او را در وسط خانه اش ديدم. پس به او گفتم: فداي شما شوم! اميرالمؤمنين شما را مي طلبد. امام عليه السلام فرمود: «السمع و الطاعة» سپس برخاست و همراه من حركت نمود. پس من گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و اله! منصور دستور داده كه من شما را كشان كشان ببرم. امام عليه السلام فرمود:

«به آنچه او گفته عمل كن!» پس من گوشه اي از آستين او را گرفتم و او را مي كشيدم و مي بردم و چون او را بر منصور وارد نمودم منصور بر تخت خود نشسته بود و عمودي از اهن در دست او بود و مي خواست امام عليه السلام را به قتل برساند. پس من ديدم لب هاي امام عليه السلام حركت مي كند و شكي نداشتم كه منصور او را خواهد كشت، لكن نمي شنيدم كه امام عليه السلام چه مي خواند. پس به آن صحنه مي نگريستم كه ديدم امام عليه السلام به منصور نزديك



[ صفحه 114]



گرديد و منصور گفت: پسر عمو! نزد من بيا! و با شادي او را در كنار خود نشاند. سپس به غلام خود گفت: حقه ي عطر را بياور. پس آن حضرت را خوشبو نمود و بدره و خلعتي به او عطا كرد و او را بر بغله اي سوار نمود و با احترام به خانه برگرداند. همين كه امام عليه السلام از نزد او رفت من نيز همراه ايشان آمدم و عرض كردم: پدر و مادرم فداي شما باد! اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله! من ترديدي نداشتم كه منصور قصد كشتن شما را داشت، لكن ديدم شما در وقت وارد شدن بر منصور لب هاي خود را حركت مي دهيد. آيا دعايي را مي خوانديد؟

فرمود: «آري، اي ربيع! من در آن وقت گفتم: «حسبي الرب من المربوبين، و حسبي الخالق من المخلوقين...» [8] .

3- سيد بن طاووس از مخرمه ي كندي نقل مي كند كه گويد: هنگامي كه منصور در سرزمين ربذه [9] قرار داشت، امام صادق عليه السلام نيز در آن جا بود [و آن زماني بود كه محمد بن عبدالله بن الحسن عليه منصور قيام نموده بود] پس روزي منصور به خشم آمد و گفت: چه كسي مرا از ناحيه ي جعفر معذور مي دارد؟ همانا او در قيام پسر عموي خود روزي قدم به جلو مي گذارد و روزي قدم به عقب مي نهد و دو گونه سخن مي گويد او مي گويد:

«من خود را از محمد دور مي دارم كه اگر پيروز شد براي من باشد و اگر مغلوب گرديد من جان خود را حفظ كرده باشم.» به خدا سوگند، من او را خواهم كشت. سپس به ابراهيم بن جبله گفت: برخيز و نزد او برو و لباس او را بر گردن او بينداز و كشان كشان نزد من بياور!

ابراهيم مي گويد: من به منزل آن حضرت رفتم و او را نيافتم تا اين كه او را بر درب مسجد ابوذر يافتم و حيا كردم كه دستور منصور را نسبت به او انجام دهم. پس آستين آن حضرت را گرفتم و گفتم: اميرالمؤمنين شما را مي طلبد. امام عليه السلام فرمود: (انا لله و انا اليه راجعون) مرا رها كن تا دو ركعت نماز بخوانم.» پس دو ركعت نماز خواند و پس از آن



[ صفحه 115]



گريه ي شديدي نمود و من ايستاده بودم. سپس فرمود: «أللهم أنت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة...» سپس فرمود: «به آنچه مأمور شده اي عمل كن.» من گفتم: به خدا سوگند، چنين نخواهم كرد؛ گرچه گمان مي ورد كه منصور مرا بكشد. پس امام عليه السلام را نزد منصور آوردم و شكي نداشتم كه منصور او را خواهد كشت. همين كه نزديك محل اقامت منصور رسيديم امام عليه السلام باز فرمود: «يا اله جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و اله ابراهيم و اسحاق و محمد صلي الله عليه و آله تول في هذه الغداة عافيتي و لا تسلط علي أحدا من خلقك بشي لا طاقة لي به.» سپس من او را بر منصور وارد نمودم. پس منصور نشست و همان سخنان او را بر او تكرار نمود و گفت: تو درباره ي قيام پسرعموي خود قدمي به جلو مي گذاري و قدمي به عقب. به خدا سوگند، من تو را خواهم كشت. امام عليه السلام فرمود: «چنين نبوده. تو به من ارفاق كن، چرا كه دوران زندگي من با تو كوتاه است.»

پس منصور او را مرخص نمود و به عيسي بن علي گفت: نزد او رود و سؤال كند كه آيا او زودتر از دنيا مي رود يا منصور. پس عيسي بن علي با شتاب خود را به آن حضرت رساند و گفت: منصور سؤال مي كند: حادثه ي مرگ براي كدام يك از من و تو زودتر خواهد بود؟ امام عليه السلام فرمود: «براي من». پس منصور گفت: راست مي گويد. [10] .

ابراهيم بن جبله مي گويد: پس من خدمت آن حضرت رسيدم و او نشسته بود و انتظار مرا مي كشيد و از من تشكر نمود و حمد و ستايش خدا را به جاي مي آورد و مي فرمود: «الحمدلله الذي أدعوه فيجيبني و ان كنت بطيئا حين يدعوني..» [11] .

4- سيد بن طاووس مي فرمايد: فضل بن ربيع از ابن الربيع نقل مي كند كه گويد: منصور ابراهيم بن جبله را به مدينه فرستاد تا امام صادق عليه السلام را به كوفه احضار نمايد و ابراهيم بعد از انجام اين مأموريت به من گفت: هنگامي كه به امام عليه السلام اعلام شد كه بايد به كوفه بروي من از او شنيدم كه فرمود: «أللهم بك استفتح و بك استنجح...» [12] و چون وارد كوفه



[ صفحه 116]



شديم از مركب پايين آمد و دو ركعت نماز خواند و سپس دست به دعا برداشت و فرمود: «أللهم رب السماوات و ما أظلت و رب الأرضين السبع و ما أقلت...».

ربيع مي گويد: هنگامي كه امام عليه السلام بر منصور وارد شد من زودتر به منصور خبر دادم كه امام صادق عليه السلام با ابراهيم وارد شدند. پس منصور مسيب بن زهير را خواست و شمشير به او داد و گفت: هنگامي كه جعفر بن محمد وارد مي شود و من با او صحبت مي كنم و به او داد و گفت: هنگامي كه جعفر بن محمد وارد مي شود و من با او صحبت مي كنم و به او اشاره مي نمايم تو بدون مهلت گردن او را بزن. پس من خدمت امام عليه السلام رسيدم و چون او در سفر حج رفيق و معاشر با من بود گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله اين جبار! يعني منصور، درباره ي شما دستور خطرناكي داده، اگر وصيتي داريد به من بفرماييد.

پس امام عليه السلام فرمود: «هراس نداشته باش، او چون مرا مشاهده مي كند همه ي مشكلات برطرف مي شود.» سپس اطراف پرده را گرفت و فرمود: «يا اله جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و اله ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و محمد صلي الله عليه و آله تولني في هذه الغداة و لا تسلط علي أحدا من خلقك بشي ء لا طاقة لي به.» سپس بر منصور وارد شد، در حالي لب هاي او به آرامي حركت مي كرد به طوري كه من نمي فهميدم [چه مي گويد]. پس من قيافه ي منصور را مانند آتشي ديدم كه آب بر روي آن ريخته شود و خاموش گردد، [لحظاتي بعد] خشم او فرونشست تا اين كه امام صادق عليه السلام به او نزديك شد و چون به تخت او رسيد منصور پريد و دست مبارك آن حضرت را گرفت و بر تخت خود بالا برد و سپس گفت:

يا اباعبدالله! راضي به زحمت شما نبودم جز اين كه خواستم شما را ملاقات كنم و از خويشان شما كه با من قطع رحم نموده و در دين من طعنه زده و مردم را عليه من شورانده اند شكايت كنم. آنان اگر خلافت را به دست ديگري جز من بدهند و از او اطاعت خواهند نمود. امام صادق عليه السلام فرمود:

«چرا به پيشينيان صالح خود مانند ايوب عليه السلام كه مبتلا گرديد و صبر پيشه نمود نمي نگري؟ و به يوسف عليه السلام كه مظلوم واقع شد و گذشت نمود؟ و به اسماعيل عليه السلام كه چون خدا به او نعمت داد سپاس گذاري كرد؟»

منصور گفت: من نيز صبر كردم و گذشت نمودم و شكر مي كنم. سپس گفت: با



[ صفحه 117]



اباعبدالله! حديثي براي من بگوييد كه قبلا از شما درباره ي صله ي رحم شنيده ام.

امام صادق عليه السلام فرمود: آري، شنيدم از پدرم، از جدم كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «احسان به مردم و صله ي رحم دنيا را آباد و عمرها را زياد مي كند.» منصور گفت: اين آن حديثي نيست كه من مي خواهم.

امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم، از جدم، از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل نموده كه فرمود: «كسي كه دوست داشته باشد عمر او طولاني شود و بدن او سالم بماند بايد صله ي رحم كند.» منصور گفت: اين نيز مقصود من نيست.

امام صادق عليه السلام فرمود: آري، پدرم، از جدم روايت نمود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «من رحم و خويشي را ديدم كه به عرش پناهنده شده بود و از قاطع رحم خود شكايت مي نمود. پس من به جبرئيل گفتم: فاصله ي اين دو خويش چه قدر است؟ جبرئيل گفت: هفت پدر با يكديگر فاصله دارند.» منصور گفت: مقصود من اين حديث نيست.

امام صادق عليه السلام فرمود: آري، پدرم از جدم روايت نمود كه رسول خدا فرمود: «شخصي كه اهل صله ي رحم بود چون محتضر شد در كنار او شخص عاقي بود. پس خداي عزوجل به ملك الموت فرمود: چه قدر از عمر اين عاق باقي مانده است؟ ملك الموت گفت: سي سال. پس خداوند فرمود: آن را به عمر اين شخص بار كه اهل صله ي رحم است بيفزا.» [13] .

پس منصور به غلام خود گفت: ظرف عطر را بياور و با دست خود آن حضرت را معطر نمود. سپس چهار هزار دينار به او داد و دستور داد مركب او را آماده كردند و پياپي مي گفت: مركب را نزديك بياوريد. تا اين كه نزديك تخت او شد. پس آن حضرت را سوار نمود و من مقابل او حركت مي كردم. پس من از آن حضرت شنيدم كه مي فرمود: «الحمدلله الذي أدعوه فيجيبني..»، من گفتم: اي فرزند رسول خدا! اين جبار براي هر چيز اندكي مرا بر شمشير عرضه مي كند و مسيب بن زهير را خواست و شمشيري به او داد تا گردن شما را بزند و من ديدم شما لب هاي خود را در وقت وارد شدن بر او حركت مي داديد و من نفهميدم كه چه مي گوييد.



[ صفحه 118]



امام صادق عليه السلام فرمود: «الآن وقت صحبت از آن نيست.» پس من شام آن روز خدمت آن حضرت رسيدم و فرمود: «آري، پدرم، از جدم روايت نمود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله هنگامي كه يهود و فزاره و غطفان بر او شوريدند و خداوند وضعيت آنان را در قرآن بيان نموده و مي فرمايد: (اذ جاؤكم من فوقكم و من أسفل منكم و اذ زاغت الأبصار و بلغت القلوب الحناجر تظنون بالله الظنونا) [14] و آن روز سختي براي رسول خدا صلي الله عليه و آله بود، آن حضرت پياپي به آسمان نگاه مي كرد و مي فرمود: «ضيقي تتسعي». سپس در نيمه ي شب بيرن رفت و شخصي را در تاريكي هاي شب ديد. پس به حذيفه فرمود: بنگر اين شخص كيست؟ حذيفه گفت: يا رسول الله! اين علي بن ابي طالب عليه السلام است. پس رسول خدا صلي الله عليه و آله به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:

يا علي! نترسيدي كه دشمن تو را شناسايي كند؟ اميرالمؤمنين عليه السلام عرض كرد: يا رسول الله! من جان خود را به خدا و رسول او بخشيدم و براي حفظ مسلمانان در اين تاريكي شب خارج شدم. پس سخن آنان تمام نشده بود كه جبرئيل فرود آمد و گفت: اي محمد! خداوند تو را سلام مي رساند و مي فرمايد: من عمل علي را در اين شب ديدم و از مكنون علم خود كلماتي را به او هديه دادم كه به وسيله ي آنها مي توان از شر هر شيطان رانده شده و هر سلطان ستمگر و از غرق شدن و خرابي و خطر درنده و دزد نجات يافت و خداوند به بركت اين كلمات همه ي اين خطرها را برطرف خواهد نمود و آن كلمات چنين است: «أللهم احرسنا بعينك التي لا تنام...» [15] .

5- سيد بن طاووس، با سند خود، از محمد بن ربيع حاجب نقل كرده كه منصور امام صادق عليه السلام را از مدينه به بغداد احضار نمود و اين قبل از كشته شدن محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله بن الحسن بود.

قصه اين بود كه روزي منصور [16] در قبه ي خضراء - كه مردم آن را قصر حمراء مي ناميدند - نشسته بود و روزي كه او در آن قصر مي نشست را روز كشتار مي ناميدند. در آن روز دستور



[ صفحه 119]



داده بود كه امام صادق عليه السلام را از مدينه به بغداد احضار نمايند. پس آن روز تا بيشتر از نيمي از شب در آن قصر نشست. سپس ربيع حاجب را خواست و به او گفت: تو موقعيت خود را نسبت به من مي داني و بسا مصالحي براي ما رخ مي دهد كه كسي نمي داند و تو هستي كه بايد به آن بپردازي. ربيع مي گويد: گفتم: يا اميرالمؤمنين! اين فضل الهي و فضل اميرالمؤمنين است كه شامل حال من گرديده و من با تمام نيرو در خدمت شما هستم. منصور گفت: راست مي گويي، الساعه به خانه ي جعفر بن محمد عليه السلام مي روي و او را به همان حالي كه هست مي آوري. پس من [پيش خود] گفتم: (انا لله و انا اليه راجعون). به خدا سوگند، اين كار خطرناكي است؛ چرا كه اگر من امام عليه السلام را در حال خشم منصور نزد او بياورم او را خواهد كشت و آخرت من به باد خواهد رفت، و اگر امر او را اطاعت نكنم مرا، بلكه نسل مرا خواهد كشت و اموالم را مصادره مي كند. پس خود را بين دنيا و آخرت مخير ديدم، لكن نفس من به دنيا مايل گرديد.

محمد بن ربيع مي گويد: پس پدرم مرا خواست و چون من بين برادران خود سخت دل تر و تندخوتر بودم، به من گفت: از ديوار خانه ي امام صادق عليه السلام بالا برو و درب خانه او را مزن تا نتواند خود را از حالي كه هست تغيير دهد. پس من در آخر شب با نردبان از ديوار وارد خانه ي او شدم پس ديدم او در حال نماز است و پيراهن و لنگي بر بدن او است. پس صبر كردم تا سلام نماز خود را گفت. سپس گفتم: اميرالمؤمنين را اجابت كن! فرمود: «صبر كن تا من دعاي خود را بخوانم و لباس بر تن كنم.» گفتم: راهي براي آن نيست. فرمود: «پس صبر كن تا تجديد وضو نمايم.» گفتم: اين را هم مجاز نيستم و نمي گذارم شما در وضعيت خود تغييري بدهيد.

محمد بن ربيع مي گويد: پس من آن حضرت را با پاي برهنه و سر برهنه با يك پيراهن و لنگي كه بر كمر داشت، در حالي كه سن او را هفتاد سال گذشته بود. از خانه خارج نمودم و چون در بين راه ناتوان گرديد من به او ترحم كردم و او را بر مركبي كه همراه خود داشتم سوار نمودم و چون نزديك ربيع حاجب رسيدم شنيدم كه منصور مي گويد: اي ربيع! واي بر تو! جعفر بن محمد تأخير نمود. و ربيع را سخت مؤاخذه مي نمود و چون



[ صفحه 120]



چشم ربيع به امام صادق عليه السلام افتاد و او را به چنين حال ديد گريه نمود، چرا كه خود را شيعه مي دانست. پس امام عليه السلام به او فرمود: «من تمايل تو را نسبت به ما خانواده مي دانم. پس به من اجازه بده دو ركعت نماز بخوانم و دعا كنم.» ربيع گفت: هر چه مايليد انجام دهيد. سپس امام عليه السلام دو ركعت نماز خواند و به اختصار گذراند و پس از آن دست به دعا بلند نمود كه من دعاي آن حضرت را نفهميدم، ولي دعاي او طولاني بود. در آن حال منصور پياپي ربيع را مؤاخذه مي نمود. تا اين كه دعاي آن حضرت به پايان رسيد و ربيع دست آن حضرت را گرفت و نزد منصور برد و چون به صحن ايوان رسيد توقف نمود و باز لب هاي خود را به دعايي حركت داد كه من ندانستم چه مي گويد. پس من او را به داخل بردم و چون امام عليه السلام مقابل منصور ايستاد منصور گفت، اي جعفر! تو دست از حسد و كينه و فساد خود نسبت به اين خانواده [يعني بني العباس] برنمي داري، در حالي كه خداوند به سبب قدرت ما براي تو جز حسد و كينه نمي افزايد و هرگز تو به آنچه فكر مي كني نخواهي رسيد.

امام صادق عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند، يا اميرالمؤمنين! من به آنچه تو مي گويي فكر نكرده و كاري انجام نداده ام. من در دولت بني اميه كه مي داني دشمن سرسخت ما و شما بودند و حقي به خلافت و امامت نداشتند، به خدا سوگند، عليه آنان نيز كاري نكردم و آنان با جفايي كه نسبت به ما داشتند چيزي از من نيافتند. امروز چگونه ممكن است من چنين كنم، در حالي كه شما عموزاده هاي من هستيد و از همه مردم به من نزديك تريد و عطا و احسانتان نيز به من بيشتر است؟» پس منصور كه بر روي نمدي نشسته بود و در طرف چپ او مرفقه اي از خز معانيه بود و زير آن نمد شمشير خود ذوالفقار را پنهان نموده بود و هميشه در آن قبه ي حمراء شمشير در كنار او بود، سر به زير انداخت و ساعتي سكوت نمود و سپس گفت: به باطل سخن گفتي و نافرماني كردي و بالش خود را كنار زد و نامه هايي را مقابل امام عليه السلام ريخت و گفت: اينها نامه هايي است كه تو به اهل خراسان نوشته اي و از آنها خواسته اي كه با تو بيعت نمايند و بيعت مرا نقض كنند.

امام عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند، اي اميرالمؤمنين! من چنين كاري نكرده ام و آن را



[ صفحه 121]



صحيح نمي دانم و دين و مذهب من چنين اجازه اي به من نمي دهد؛ چرا كه من اطاعت شما را در همه ي حالات بر خود واجب مي دانم. از سويي، عمر من به جايي رسيده كه از چنين اعمالي ناتوان هستم و اگر چنين است شما مرا در يكي از زندان هاي خود محبوس نماييد تا مرگ من برسد.»

پس منصور گفت: اين سخنان پذيرفته نيست و حرمتي ندارد و سپس سر به زير انداخت و دست خود را به طرف شمشير برد و يك وجب از آن را خارج نمود. پس من [پيش خود] گفتم: (انا لله و انا اليه راجعون) به خدا سوگند، فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله كشته شد. سپس شمشير را به جاي خود بازگرداند و گفت: اي جعفر! با اين حال پيري و اين نسب زيبا حيا نمي كني و به باطل سخن مي گويي و مي خواهي وحدت مسلمين را در خطر بيندازي و بين مردم فتنه ايجاد كني و خون هاي مردم را بريزي؟!

امام عليه السلام فرمود: «به خدا سوگند، يا اميرالمؤمنين! من چنين كارهايي را انجام نداده ام و اين نامه ها از من نيست و به خط و مهر من نمي باشد.»

پس منصور نيمي از شمشير را خارج نمود. باز من گفتم. (انا لله و انا اليه راجعون) فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله را كشت و در باطن خود گفتم: اگر دستوري به من بدهد از او اطاعت نكنم چرا كه فكر مي كردم به من امر كند شمشير را بگيرم و امام عليه السلام را بكشم. پس با خود گفتم: اگر چنين بگويد با شمشير منصور را مي كشم گر چه جان خود و فرزندانم را از دست بدهم و از آن چه قبلا نيت نموده بودم توبه كردم.

پس پياپي منصور امام عليه السلام را تهديد و توبيخ مي نمود و امام عذر خواهي مي كرد تا اين كه بيشتر شمشير را از غلاف خارج نمود و من گفتم: (انا لله و انا اليه راجعون) به خدا سوگند، فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله كشته شد. سپس شمشير را غلاف نمود و ساعتي سر به زير انداخت و پس از آن سر خود را بالا نمود و گفت: گمان مي كنم راست مي گويي. سپس ربيع را طلبيد و گفت: عطر بياور! آنگاه محاسن آن حضرت را كه سفيد بود سياه و خوشبو نمود. سپس به من گفت: او را بر يكي از مركب هايي كه خود سوار مي شوم سوار كن و ده هزار درهم به او عطا كن و او را تا منزل با احترام همراهي كن و چون به منزل مي رسد او



[ صفحه 122]



را مخير كن كه اگر بخواهد نزد ما باشد و ما او را گرامي بداريم و يا به مدينه ي جد خود رسول خدا صلي الله عليه و آله برود. پس ما با خوشحالي و مسرت نسبت به سلامت امام عليه السلام از نزد منصور خارج گرديديم و از برخوردهاي دوگانه ي منصور تعجب نموده بوديم - البته امر الهي اگر به چيزي تعلق بگيرد تعجب ندارد - و چون همراه امام عليه السلام به صحن خانه رسيديم، گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله از آنچه اين منصور جاني درباره ي شما انجام داد و خدا شما را از شر او كفايت نمود تعجب نيست، لكن من مي خواهم بدانم آن دعاي طولاني كه شما بعد از آن دو ركعت نماز خوانديد و دعايي كه چون وارد صحن شديد لب هاي شما آن را زمزمه مي كرد چه بود؟

امام صادق عليه السلام فرمود: «اما دعاي اول دعاي برطرف شدن بلا و مصيبت و سختي ها است كه من قبلا براي دفع شر هيچ ظالمي نخوانده بودم و آن دعا بزرگي است كه من بعد از نمازهاي خود مي خوانم و ترك نمي كنم، و اما دعايي كه آن را زير لب هاي خود زمزمه مي كردم دعاي رسول خدا صلي الله عليه و آله بود كه در جنگ احزاب مي خواند و آن را پدرم، از جدم زين العابدين، از امام حسين، از اميرالمؤمنين (صلوات الله عليهم) از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل نمود كه روز جنگ احزاب، مدينه مانند اكليل از لشكر مشركين پر شده بود و جمعيت آنان به قدري بود كه خداوند مي فرمايد: (اذ جاؤكم من فوقكم و من أسفل منكم) [17] .

سپس امام صادق عليه السلام آن دعا را ذكر نمود و به من فرمود: «اگر من از اميرالمؤمنين، يعني منصور، نمي ترسيدم اين مال را به تو مي دادم، لكن تو قبلا مي خواستي ده هزار دينار به من بدهي و زمين مرا در مدينه بگيري و من آن را به تو نفروختم و الآن به تو مي بخشم.» گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله! شما مرا به اين دو دعا ترغيب نموديد همين براي من بس است و مرا نيازي به آن زمين نيست.

پس امام صادق عليه السلام فرمود: «ما خانواده اي هستيم كه از عطاي خود باز نمي گرديم. ما آن دعا را براي تو مي نويسيم و آن زمين را نيز به تو مي دهيم. پس همراه من به منزل بيا.»

من همراه او رفتم و آن حضرت قباله ي آن زمين را براي من مكتوب نمود و دعاي رسول



[ صفحه 123]



خدا صلي الله عليه و آله و آن دعايي كه بعد از آن دو ركعت نماز خوانده بود را برايم نوشت. پس من گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله! منصور زياد عجله مي نمود براي احضار شما و شما اين دعاي طولاني را مي خوانديد و به درگاه خدا تضرع مي نموديد، مثل اين كه ترسي از او نداشتيد. فرمود: «آري، من بعد از نماز صبح دعايي را مي خوانم و هرگز آن را ترك نمي كنم و اما آن دو ركعت نماز نماز صبح بود كه من سبك خواندم و پس از آن اين دعا را خواندم.» گفتم: آيا شما از منصور نمي ترسيديد، در حالي كه او خود را آماده كشتن شما كرده بود؟ فرمود: «مگر او چه مي توانست بكند؟ ترس از خدا فوق ترس از اوست و خدا در سينه ي من بزرگ تر از منصور است.»

ربيع مي گويد: اين مسأله در قلب من بود كه چگونه منصور با آن خشم و غضب يكباره نسبت به امام صادق عليه السلام تجليل و تعظيم نمود؟ و من اين را باور نمي كردم تا اين كه او را در جاي خلوت و آرامي ديدم و گفتم: يا اميرالمؤمنين! من از شما چيز عجيبي ديدم. منصور گفت: چه ديدي؟ گفتم: يا اميرالمؤمنين! من خشمي از شما بر جعفر ديدم كه تاكنون نسبت به احدي آن را نديده بودم، بلكه چنين خشمي را شما نسبت به عبدالله بن الحسن و غير او نداشتي تا جايي كه خواستي او را به قتل برساني و شمشير خود را يك وجب خارج نمودي و سپس در غلاف بردي و با او عتاب كردي و باز شمشير را يك ذراع بيرون نمودي و او را عتاب كردي تا اين كه بيشتر آن را خارج كردي و من شك نداشتم كه مي خواهي او را بكشي. سپس خشم خود را فرو بردي و از او خشنود گرديدي و به دست خود او را خوشبو كردي، به گونه اي كه فرزند خود و هيچ شخص ديگري را چنين خوشبو نكرده بودي و با احترام و احسان او را به محل خود بازگردانيدي؟!

منصور گفت: واي بر تو، اي ربيع! سزاوار نيست اين اسرار را تو بداني و به كسي بگويي، و من دوست نمي دارم اين خبر به فرزندان فاطمه برسد و بر ما افتخار كنند و از ما بدگويي نمايند؛ چرا كه ما براي خود اسباب مذمت و نكوهش فراوان داريم. لكن من چيزي را بر تو كتمان نمي كنم. به شرطي كه همه را از خانه بيرون كني تا من اسرار اين مسأله را براي تو بگويم. پس من هر كس را در خانه بود خارج نمودم. و منصور گفت:



[ صفحه 124]



جز من و تو كسي نباشد. گفتم: چنين است. منصور گفت: اكنون جز من و تو كسي در اينجا نيست و اگر من پس از اين از كسي اين اسرار را بشنوم، تو و فرزندان و خانواده ي تو را خواهم كشت و اموال تو را خواهم گرفت. گفتم: يا اميرالمؤمنين! به خدا پناه مي برم. پس گفت: اي ربيع! من اصرار داشتم كه جعفر را بكشم كه جعفر را بكشم و هيچ سخن و عذري را از او نپذيرم [لكن] هنگامي كه در مرتبه ي اول قصد كشتن او را نمودم رسول خدا صلي الله عليه و آله را مقابل خود ديدم كه دست هاي خويش را باز نموده و آستين بالا زده و بين من و او حايل شده و با خشم و صورت گرفته به من مي نگرد. پس من روي خود را از جعفر گرداندم، و چون در مرتبه ي دوم قصد كشتن او را نمودم و شمشير خود را بيش از مرتبه اول خارج نمودم باز رسول خدا صلي الله عليه و آله را ديدم كه به من نزديك شده و اگر من مي خواستم جعفر را بكشم او مرا مي كشت. پس من خودداري نمودم. بار ديگر جرأت خويش را تقويت نمودم و پيش خود گفتم: اين وسوسه ي جنيان است و چون شمشير را كامل از غلاف خارج نمودم رسول خدا صلي الله عليه و آله مقابل من متمثل گرديد و اين مرتبه دست هاي خود را بالا زده و كمر بر قتل من بسته بود به گونه اي كه چشمانش خونين و صورت او عبوس و گرفته و نزديك بود شمشير خود را بر من پايين بياورد، و به خدا سوگند، اگر من شمشير خود را بر جعفر مي زدم او نيز شمشير خود را بر من مي زد. اين بود سبب خودداري نمودن من از كشتن جعفر.

سپس گفت: مقام فرزندان فاطمه عليهاالسلام را جز افراد جاهل و نادان و كساني كه بهره اي از اسلام ندارند انكار نمي كنند. اي ربيع! بترس كه كسي اين قصه را از تو نقل نمايد.

محمد بن ربيع مي گويد: از اين رو، پدرم ربيع اين قصه را براي من تعريف نكرد مگر بعد از مرگ منصور و من نيز آن را براي كسي نقل نكرده ام جز بعد از كشته شدن مهدي، و موسي و هارون و محمد عباسي.

6- سيد بن طاووس مي فرمايد: منصور بعد از كشته شدن محمد و ابراهيم [18] فرزندان عبدالله بن الحسن، براي مرتبه ي دوم امام صادق عليه السلام را به بغداد احضار نمود. چنان كه



[ صفحه 125]



صفوان بن مهران جمال [19] مي گويد: شخصي از قريشي هاي مدينه، از طايفه ي مخزوم، بعد ازكشته شدن محمد و ابراهيم، فرزندان عبدالله بن الحسن، به دست منصور نامه اي به منصور نوشت كه امام صادق عليه السلام دوست خود معلي بن خنيس را براي جمع آوري اموال نزد شيعيان خود مي فرستد و از پيش نيز با اين اموال محمد بن عبدالله بن الحسن را تقويت مي نمود. هنگامي كه منصور اين نامه را ديد از خشم بر امام صادق عليه السلام نزديك بود دست خود را به دندان بگيرد. سپس نامه اي به عموي خود داود بن علي [20] والي مدينه نوشت و دستور داد امام صادق عليه السلام را فورا به بغداد بفرست و هيچ گونه مهلتي به او مده. پس داود نامه ي منصور را نزد امام صادق عليه السلام فرستاد و گفت: بايد خود را آماده كني و فردا به طرف بغداد حركت نمايي و اجازه ي تأخير نداري.

صفوان مي گويد: من آن روز در مدينه بودم. و امام صادق عليه السلام مرا خواست فرمود: «مركب ما را آماده كن تا ان شاء الله فردا به طرف عراق برويم.» سپس در همان ساعت با آن حضرت به مسجد نبوي صلي الله عليه و آله آمديم و بين نماز ظهر و عصر امام عليه السلام چند ركعت نماز خواند و دست به دعا بلند نمود و من از او شنيدم كه اين دعا را مي خواند: «يا من ليس له ابتداء و لا انتهاء [و لا انقضاء] يا من ليس له أمد و لا نهاية...» [21] .

صفوان مي گويد: چون صبح شد من شتر آن حضرت را آماده كردم و او به طرف عراق حركت نمود تا به شهر منصور يعني بغداد رسيد و به طرف خانه منصور رفت و اذن خواست و به او اجازه داده شد، و من از كساني كه در آن مجلس حضور داشتند شنيدم كه منصور چون امام صادق عليه السلام را ديد او را نزد خود برد و سپس شكايت آن شخص را مطرح نمود كه معلي بن خنيس دوست آن حضرت اموالي را از شيعيان مي گيرد و خدمت امام مي برد و آن حضرت آن اموال را براي محمد بن عبدالله بن الحسن مي فرستد. پس منصور آن نامه را خدمت امام عليه السلام داد و چون امام عليه السلام قرائت نمود منصور گفت: اين اموالي كه



[ صفحه 126]



معلي بن خنيس براي شما جمع مي كند چيست؟

امام صادق عليه السلام فرمود: «يا اميرالمؤمنين! من از چنين اتهامي به خدا پناه مي برم.» منصور گفت: آيا حاضريد براي برائت خود سوگند به طلاق و عتاق بخوريد؟ امام صادق عليه السلام فرمود: «آري، من به خدا سوگند مي خورم كه آنچه او نوشته دروغ بوده است.» منصور گفت: بلكه بايد به طلاق و عتاق سوگند ياد كني. امام صادق عليه السلام فرمود: «تو سوگند به خدايي كه خدايي جز او نيست را نمي پذيري؟!» منصور گفت: نزد من تفقه مكن. امام صادق عليه السلام فرمود: «چگونه مي شود من از فقه جدا باشم يا اميرالمؤمنين!» منصور گفت: اين حرف ها را كنار بگذار. من در همين ساعت آن شخص را نزد شما حاضر مي نمايم.

سپس او را آوردند و قصه ي نامه را از او سؤال كردند. او گفت: آري، آن نامه صحيح است و مقصود من همين جعفر بن محمد است. پس امام صادق عليه السلام به او فرمود: «آيا به خدا سوگند ياد مي كني كه آنچه گفته اي صحيح است؟» او گفت: آري، و سوگند خود را شروع نمود و گفت: «و الله الذي لا اله الا هو الطالب الغالب الحي القيوم» پس امام صادق عليه السلام به او فرمود: «در سوگند خود شتاب مكن تا من تو را سوگند بدهم.» منصور گفت: مگر سوگند او چه عيبي دارد؟ امام صادق عليه السلام فرمود: «خداوند حي و كريم است و حيا مي كند از بنده ي خود كه چون او را ستايش كند در عقوبت او تعجيل نمايد» سپس به آن مرد فرمود:

«بگو: أبرأ الي الله من حوله و قوته و ألجأ الي حولي و قوتي اني لصادق بر فيما أقول.» پس منصور به آن مرد قريشي گفت: همين گونه سوگند ياد كن. و چون مرد قريشي طبق دستور امام صادق عليه السلام سوگند ياد نمود سخن او به آخر نرسيد كه گرفتار جزام گرديد و به رو افتاد و مرد. پس منصور وحشت نمود و بر خود لرزيد و گفت: يا أبا عبدالله! فردا به سلامت به حرم جد خود بازگرد و اگر مايل هستي اينجا نزد ما بمان. ما در اكرام و احسان به شما كوتاهي نخواهيم نمود و پس از اين من سخن احدي را درباره ي شما نمي پذيرم. [22] .



[ صفحه 127]



7- سيد بن طاووس مي گويد: منصور براي هفتمين بار امام صادق عليه السلام را به بغداد احضار نمود. سپس سيد مي گويد: محمد بن عبدالله اسكندري [23] كه از ندماي منصور و خواص او بوده مي گويد: روزي بر منصور وارد شدم و او را غصه مند ديدم، به گونه اي كه از ناراحتي نفس سرد مي كشيد. پس به او گفتم: يا اميرالمؤمنين! براي چه در فكر فرو رفته اي؟ منصور گفت: اي محمد! بيش از يكصد نفر از فرزندان فاطمه عليهاالسلام تاكنون كشته شده اند [24] [لكن] سيد و امام آنان باقي مانده است. گفتم: او كيست؟ منصور گفت: او جعفر بن محمد صادق است. گفتم: يا اميرالمؤمنين! او مردي است كه عبادت او را فرسوده نموده و به واسطه ي توجه به خدا از طلب رياست و خلافت غافل مانده است. منصور گفت: اي محمد! من مي دانم تو به او تمايل داري و او را امام خود مي داني، لكن ملك و سلطنت عقيم و نازاست و من به جان خود سوگند ياد نموده ام كه اين شب را طي نكنم مگر اين كه خود را از او فارغ نمايم.

محمد مي گويد: به خدا سوگند، با شنيدن اين سخن، زمين براي من تنگ گرديد. و منصور دستور داد جلاد او آمد و به او گفت: هنگامي كه من امام صادق عليه السلام را احضار مي نمايم و با او صحبت مي كنم چون ديدي كلاه خود را بر سر گذاردم - اين علامت بين من و تو خواهد بود - پس گردن او را بزن.

سپس منصور امام عليه السلام را در همان ساعت احضار نمود و من خود را به امام عليه السلام رساندم و ديدم او لب هاي خود را حركت مي دهد و نمي فهميدم چه چيزي را مي خواند تا اين كه ديدم قصر منصور مانند كشتي كه در موج دريا متلاطم شود مي لرزد و منصور را ديدم كه مقابل امام پاي برهنه و سر برهنه حركت مي كند و دندان هاي او به هم مي خورد و بدن او مي لرزد و صورت او گاهي سرخ و گاهي زرد مي شود. سپس ديدم با دست خود بازوي امام عليه السلام را گرفت و بر تخت سلطنتي خود نشاند و مانند غلامي مقابل او زانو زد و سپس



[ صفحه 128]



گفت: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله! چه چيز در اين ساعت شما را به اين جا آورده؟ امام عليه السلام فرمود: «براي اطاعت از خدا و رسول صلي الله عليه و آله و اطاعت از اميرالمؤمنين (أدام الله عزه) آمده ام.» منصور گفت: من شما را احضار نكرده ام، شما را به اشتباه فرا خوانده اند. سپس گفت: حاجت خود را بفرماييد تا انجام دهم. امام عليه السلام فرمود: «من از تو مي خواهم كه بدون نياز مرا احضار نكني» منصور گفت: اين خواسته و خواسته هاي ديگر شما انجام مي شود.

سپس امام عليه السلام فورا از نزد منصور بازگشت و من فراوان شكر خدا را به جا آوردم. پس منصور از وحشت و اضطراب دستور داد لحاف آماده كردند و تا نصف شب خوابيد و چون نصف شب از خواب بيدار شد، من بر بالين او نشسته بودم. چون مرا ديد خوشحال شد و گفت: بيرون مرو تا من نماز خود را قضا كنم و پس از آن حديثي را براي تو بگويم. و چون نماز خود را تمام نمود، رو به من كرد و اضطراب خود را در وقت ورود امام صادق عليه السلام بيان نمود و گفت: همان اضطراب و وحشت سبب انصراف از كشتن او و احترام و تجليل و احسان به او شد.

محمد سپس مي گويد: من پس از اين سخنان به منصور گفتم: يا اميرالمؤمنين! آنچه تو ديدي از امام صادق عليه السلام عجيب نبود چرا كه او وارث علم پيامبر صلي الله عليه و آله و جد خود اميرالمؤمنين عليه السلام است و نزد او به قدري از اسماء الهي و دعوات موجود است كه اگر بر شب بخواند روز مي شود و اگر بر روز بخواند تاريك مي گردد و اگر بر امواج درياها بخواند ساكن مي شوند. [25] .

محمد مي گويد: من بعد از چند روز به منصور گفتم: يا اميرالمؤمنين! آيا اجازه مي دهي كه من به ديدن امام صادق عليه السلام بروم؟ پس او به من اجازه داد و من خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و پس از سلام به آن حضرت عرض كردم: اي مولاي من! شما را به حق جدتان رسول خدا صلي الله عليه و آله، دعايي را كه در وقت وارد شدن بر منصور خوانديد به من بياموزيد. پس امام عليه السلام پذيرفت و در آغاز اهميت و شأن آن دعا را ذكر كرد و سپس اصل آن دعا را كه



[ صفحه 129]



طولاني بود براي من خواند. [26] .

مؤلف گويد: آنچه گفته شد بخشي از گرفتاري هايي است كه امام صادق عليه السلام از ناحيه ي منصور دوانيقي ديد و به واسطه ي دعا از دست او نجات يافت.

سيد بن طاووس سپس دو روايت ديگر از موارد احضار امام صادق عليه السلام را توسط منصور ذكر نموده كه خداوند شر او را از آن حضرت برطرف نموده است. بعضي از علما ديگر نيز در احوالات امام صادق عليه السلام برخي از موارد فوق را در كتاب هاي خود، مانند: «نورالابصار» شبلنجي، و «تذكره» سبط، و «مطالب السؤال» ابن طلحه، و «فصول المهمه» ابن صباغ، و «صواعق» ابن حجر، و «ينابيع المودة» قندوزي، و «كافي» كليني، و جلد يازدهم «بحارالانوار» مجلسي، و «مناقب» ابن شهر آشوب، و «ارشاد» شيخ مفيد و ديگران ذكر نموده اند. [و ما به علت اختصار به همين اندازه اكتفا نموديم].



[ صفحه 130]




پاورقي

[1] انفال / 75.

[2] حديد / 15.

[3] اعراف / 97 - 99.

[4] نجم / 40 - 33، اين آيات مشعر به تذكر و نصيحت و تهديد است و اين كه انسان با عمل خود همراه خواهد بود و گناه ديگري را به دوش نخواهد گرفت.

[5] مقصود امام عليه السلام اين است كه بعد از هر نماز به او نفرين كند و دعاي مظلوم از درگاه خداوند رد نمي شود.

[6] اين دعا در باب مواعظ آن حضرت خواهد آمد.

[7] ما همه ي اين دعاها را در كتابي به نام «دعاء الصادق عليه السلام» جمع نموديم و تا كنون به 400 صفحه رسيده است. مترجم گويد: اين دعا در كتاب مفتاح الفلاح شيخ بهايي (ص 77) موجود است.

[8] مفتاح الفلاح، ص 65.

[9] ربذه: سرزميني است بين مكه و مدينه كه ابوذر قبل از مسلمان شدن ساكن آن جا بوده و محل تبعيد و شهادت و مدفن او نيز آن جاست.

[10] اين سخن ظاهر در اين است كه اين اتفاق نزديك وفات امام صادق عليه السلام در سال 147 رخ داده است و بعيد است كه منصور سخن امام عليه السلام را پذيرفته باشد و آن برخوردهاي ناگوار را با او داشته باشد.

[11] بحارالانوار ج 91 / 213.

[12] بحارالانوار ج 91 / 285.

[13] اين حديث بر امام صادق عليه السلام مخفي نبود، لكن مي خواست با ذكر احاديث فوق منصور را متذكر قطع رحم نمايد.

[14] احزاب / 10.

[15] بحارالأنوار ج 91 / 286.

[16] بحارالانوار ج 47 / 195، از كتاب مهج الدعوات سيد بن طاووس.

[17] احزاب / 10.

[18] كشته شدن محمد و ابراهيم، فرزندان عبدالله بن الحسن، در سال 145 هجري واقع شده است.

[19] صفوان از مشاهير روات و از اصحاب امام صادق عليه السلام است.

[20] داود بن علي همان كسي است كه معلي بن خنيس را كشت و اموال او را گرفت و خواست كه امام صادق عليه السلام را نيز به شهادت برساند كه امام عليه السلام او را نفرين نمود و خداوند فورا او را هلاك كرد.

[21] بحارالانوار ج 47 / 200، از مهج الدعوات سيد بن طاووس.

[22] اين كرامت را عده اي از علماي اهل سنت در احوالات امام صادق عليه السلام نقل نموده اند، مانند شبلنجي در كتاب نور الابصار و سبط در تذكره و ابن طلحه در مطالب السؤال و ابن صباغ در فصول المهمة و ابن حجر در صواعق و غيره اينها در كتاب هاي ديگر.

[23] نامي از او در كتب رجال نيست و از او روايتي جز اين ديده نشده و اين روايت حاكي از شيعه بودن اوست.

[24] گمان مي كنم اين قصه بعد از كشته شدن محمد و ابراهيم بوده و گرنه كساني كه در مدينه با خمري و زندان ها كشته شدند بيش از اين بوده اند.

[25] اين سخن دلالت بر معرفت محمد دارد. عجيب اين است كه او چگونه با چنين صراحتي با منصور سخن مي گويد، هر چند منصور از پيش مي دانسته كه محمد از ارادتمندان امام صادق عليه السلام است.

[26] دليل اين كه ما اين دعاها را در اين محل بيان نمي كنيم كه در كتاب مستقلي به نام «دعاء الصادق» كه به 400 صفحه رسيده و قطعا ما به همه ي آنها دست نيافته ايم بيان نموده ايم.


سفارش امام صادق درباره ي پذيرفتن نصيحت ديگران


پذيرفتن نصيحت و پيروي از نصحيت كننده، نشانه ي عقل سليم است؛ اما افراد جاهل به علت تعصب و گرايش هاي جاهلي و به گمان اين كه سخنان نصيحت كننده عيوب آنان را آشكار مي سازد، از پذيرفتن نصيحت ديگران دوري مي كنند. غافل از اين كه اگر آنان به



[ صفحه 364]



عيوب خود آگاه شوند، در جهت اصلاح خود تلاش مي كنند و عيوب خود را برطرف مي سازند. از اين رو امام صادق عليه السلام براي تعليم و تربيت ما مي فرمايد: «أحب اخواني الي من أهدي الي عيوبي» [1] يعني: محبوب ترين برادران من كساني هستند كه عيوب مرا به من هديه مي كنند. البته معصوم عليه السلام، از هرگونه نقص و عيبي مبراست و تنها براي تربيت شيعيان خود چنين توصيه اي نموده است.

آري، بهترين هديه ي مؤمن به برادر ديني خود، بيان عيوب و كمك به اصلاح اوست. بنابراين چنين سخني از امام صادق عليه السلام بعيد نيست، زيرا آن حضرت همواره تلاش مي كرده كه مؤمنين از هرگونه زشتي و رذيلت اخلاقي پاك شوند و به همه ي خصلت هاي خوب و پسنديده آراسته گردند و اين عمل بزرگ ترين احسان به برادر مسلمان است. امام عليه السلام با اين تعبير، نهايت ترغيب را نسبت به اصلاح عيوب ديگران و پذيرش نصيحت خيرخواهان بيان نموده، چنان كه در سخن ديگري مي فرمايد: «مؤمن براي نجات و رسيدن به سعادت چاره اي جز پذيرفتن نصيحت ندارد.» [2] اساسا مؤمن جز با توفيق خدا و خودنگري و پذيرفتن نصيحت ديگران، به مدارج ايمان [و كمال] نمي رسد.


پاورقي

[1] وسائل ج 8 / 413.

[2] همان.