بقيع و بقعه هاي آن
پس از رحلت پيامبر (صلي الله عليه وآله) تا به امروز، اين قبرستان، همچنان آباد و برقرار بوده و بسياري از صحابه و تابعين و علما را در طول تاريخ در آغوش خود جاي داده است. مالك بن انس گويد: حدود ده هزار نفر از صحابه در بقيع دفن شده اند. [1] .
از كيفيت برخي از قبور چنين بر مي آيد كه مكان هاي خاصي از بقيع، اختصاص به افراد خاصي داشته و يا به هر حال، وضعيت چنان بوده كه امكان دفن افراد وابسته به يك خانواده وجود داشته و آنان مي توانسته اند در كنار هم دفن شوند. براي مثال، كنار هم قرار
[ صفحه 330]
داشتن قبور چهار امام، با اين كه در فواصل مختلف زماني رحلت كرده اند، شاهدي براي اين امر است. همچنين دفن شدن چندين تن از همسران پيامبر يا دختران آن حضرت و... در كنار يكديگر، همين مسأله را تأييد مي كند.
باقي ماندن محل اين قبور، نشان از آن دارد كه قبرهاي مذكور از همان آغاز مورد توجه و زيارت مردم بوده است. اين امر اختصاص به شيعه نداشته و اهل سنت نيز نسبت به قبور همسران پيامبر و يا عثمان و نيز برخي از علماي خود; مانند مالك بن انس و استاد و شيخ او نافع، قاري قرآن كه در كنار هم مدفون هستند، احترام گذاشته و به زيارت آنها مي رفته اند. اين مسأله سبب شد تا به مرور، براي حفظ اين قبور، بناها و بقعه هايي كه در آغاز كوچك بوده، روي آنها ساخته شود.
عباسيان، براي حفظ قبر عباس، بنايي روي آن ساختند. از آن جا كه قبر عباس در كنار قبر چهار امام و قبر منسوب به حضرت زهرا (عليها السلام) يا فاطمه بنت اسد بود، بقعه ياد شده، بر روي همه آنها يكجا بنا شد. پيش يا پس از آن، بقعه هايي نيز براي همسران پيامبر، عمه ها و نيز امام مالك و غيره ساخته بودند و از قرن ششم به بعد، كساني از بزرگان نيز كه علاقمند به برخي از مدفونين در اين مكان بودند، بقعه هايي براي آنان ساختند.
به نوشته مطري (741) افزون بر قبه اي كه روي مزار عباس و چهار امام بود، در كنار آن، قبه اي روي قبر عقيل و عبدالله بن جعفر نيز وجود داشت. پس از آن قبه اي بر مرقد ابراهيم فرزند پيامبر (صلي الله عليه وآله) بود كه در سمت قبله آن، ضريح مشبك قرار داشت و در كنار وي عثمان بن مظعون دفن شده بود. [2] .
اين سخن پيامبر در وقت دفن ابراهيم كه به سلف صالح ما عثمان بن مظعون ملحق شد، همان طور كه مطري نقل كرده، ثابت مي كند كه قبر عثمان بن مظعون بايد در كنار قبر ابراهيم باشد.
وي مي افزايد: پيش از آنكه عبدالرحمان بن عوف درگذرد، عايشه از او خواست كه در خانه اش كنار شيخين دفن شود، اما او گفت كه با ابن مظعون عهدي دارد و
[ صفحه 331]
مي خواهد كنار او دفن شود. به نوشته مطري، اين زمان، در داخل قبه عقيل، يك حظيره سنگي بود كه قبور زنان پيامبر در آن قرار داشت و بدين ترتيب روشن مي شود كه بعدها قبه اي مستقل براي همسران پيامبر (صلي الله عليه وآله) ساخته شده است.
نايب الصدر كه در محرم سال 1306 ق. از بقيع ديدن كرده، از واقع شدن بقيع در خارج ديوار اصلي شهر مدينه ياد كرده و نوشته است: دور بقيع حصاري بود كه دو در داشت; يكي از اين دو در، در برابر بقعه ائمه (عليهم السلام) بود و ديگري در برابر درِ اصلي ورود به شهر مدينه. در آنجا سنگ نبشته اي وجود داشت كه اشعار تركي بر آن حك شده بود و نشان مي داد كه تاريخ بناي حصار بقيع، سال 1223 ق. بوده و به دست سلطان محمود عثماني نوشته شده است. [3] .
به نوشته برخي از منابع، در سال 1234 ق. محمدعلي پاشا، حاكم مصر، بقعه ائمه بقيع را به دستور سلطان عثماني بازسازي كرد. [4] .
سيد جعفر مدني برزنجي (م 1317 ق.) كه خاندانش از سوي دولت عثماني، متوليان رسمي بقيع بودند، نوشته است: بقعه اي كه عباس و ائمه چهارگانه در آن قرار داشتند، قبه اي بزرگ و عالي بوده است. اين بقعه، به مانند ديگر قبه هاي منهدم شده، بعدها در دوره سلطان محمودخان عثماني ساخته شد كه به گفته مدني، بوابي آن با فرامين سلطاني، از سوي عثماني ها، در خاندان آنها بوده است. [5] اين دربانان، به رغم آن كه از سادات بودند، نسبت به شيعيان، به ويژه شيعيان عجم سخت گيري زيادي داشتند و براي هر زائر شيعه كه وارد حرم ائمه مي شد، مبلغي مي گرفتند. [6] .
در نزديكي قبه عباس و ائمه، بقعه كوچكي روي قبر ابن ابي الهيجاء بوده است. اين شخص كه از امراي دولت فاطمي بود، كارهاي عمراني زيادي در آثار متبركه حرمين به
[ صفحه 332]
انجام رسانيد. در همان نزديكي، مقبره اي هم براي اميرچوپان ـ از سلسله چوپانيان عراق عجم ـ بوده است. [7] .
به طور معمول قبوري كه دو سنگ ـ يعني يكي در بالا و ديگري در پايين ـ دارد، صاحب آن زن و قبوري كه تنها يك سنگ دارد، نشان از مرد بودن صاحب آن مي باشد.
طي دو دهه گذشته، دو بار ديوار بقيع تخريب و بازسازي شده است. بازسازي جديد كه در روزگار فهد صورت گرفت، بقيع را به مقدار زيادي از حالت ويرانه اي كه پيش از آن داشت، درآورد. در اين طرح كه هماهنگي وضعيت بقيع با مجموعه طرح حرم نبوي مورد توجه بود، ابتدا ديواره هاي بقيع به شكل زيبايي ساخته شد; سپس در داخل بقيع طي سال هاي 1418 ـ 1419 مسيرهاي رفت و آمد سنگفرش گرديد و مانع از برخاستن خاك به دليل شلوغي جمعيت شد. اين در حالي است كه اميد مي رود قبور ائمه بقيع، دست كم سنگفرش شده و از اين وضعيت بدر آيد.
گفتني است روزگاري نيز كه اين بقعه ها وجود داشت، به دليل تسلط دولت عثماني، آنچنان كه بايد و شايد اجازه آباداني بقعه ائمه داده نمي شد. شايد هم در آن روزگار، سلاطين شيعه ايران به اين امر توجهي نداشتند. يك زائر زن كه اواخر دوره صفوي به زيارت قبر پيامبر (صلي الله عليه وآله)، فاطمه زهرا (عليها السلام) و سپس بقيع رفته، در وصف قبور امامان چنين سروده است:
چو گرديدم بدان دولت ميسر
شدي چشمم از آن مرقد منور
پس آنگه رو سوي زهرا نمودم
به درگاهش جبين خويش سودم
ز خاك مرقد آن مهر تابان
كشيدم بر دو ديده توتيا سان
مشرف چون شدم زان خلد رضوان
روان گشتم به پابوس امامان
چو بر آن آستان عرش بنيان
كه مي شد تازه از وي دين و ايمان
رسيدم ديده را روشن نمودم
جبين خويش را بر خاك سودم
[ صفحه 333]
نديدم اندر آن ارض مطهر
بجز نور فروزان زيب ديگر
ميان يك ضريحي چهار مولاي
گرفته هر يكي در گوشه اي جاي
زميني كو بُدي بالاتر از عرش
به كهنه بوريايي گشته بد فرش
مكاني را كه بد توأم به جنت
ندادندش از قنديل زينت
نسيما سوي اصفاهان گذر كن
در آن سلطان ايران را خبر كن
بگو كي شاه عادل در كجايي
از اين جنت سرا غافل چرايي
بيا بنگر بر اولاد پيمبر
بدان رخشنده كوكبهاي انور
كه مسكن كرده اند در يك سرايي
ضريح از چوب و فرش از بوريايي
روان كن اي غلام آل حيدر
فروش [8] لايق آن چار سرور
ز بهر زينت آن خلد رضوان
قناديل طلا چون مهر رخشان
كه از كوري چشمِ آن رقيبان
ز زيور گردد او چون خلد رضوان
چو گرديدم شرفياب زيارت
نمودم خانه دين را عمارت
وداع از تربت آن شهرياران
نمودم سينه سوزان ديده گريان [9] .
اكنون قبور موجود در بقيع به صورت فضاي باز و ساده و بدون بقعه درآمده و قبرها جز نشاني ساده، به صورت سنگي كه بالاي سر آنها گذاشته شده، چيزي ندارد. با اين حال، تعلق خاطر مسلمانان به مدفون شدگان بقيع سبب گرديد كه همچنان قبر عده اي از بزرگانِ مدفون، مشخص باقي بماند; گرچه به مرور زمان، قبور صدها بلكه هزاران تن از صحابه و تابعين به دست فراموشي سپرده شد و قبر آنان نامشخص ماند.
سفرنامه ها و كتاب هاي تاريخي كه در قرون مختلف به نگارش درآمده است، حكايت از اعتناي كامل زائرانِ حرم نبوي به اين قبرستان مي كند. مسلمانان از هر فرقه و مسلك، پس از زيارت خيرالبشر به زيارت دفن شدگان در بقيع آمده و خاطره پرشكوه
[ صفحه 334]
عصر نخستين اسلامي و مظلوميت امامان را زنده نگاه داشته اند.
در اينجا به معرفي برخي از شخصيت هاي مدفون در بقيع مي پردازيم:
پاورقي
[1] نزهة الناظرين، ص 275.
[2] التعريف، ص 43.
[3] سفرنامه نايب الصدر شيرازي، ص 227.
[4] به سوي ام القري، ص 316.
[5] نزهة الناظرين، ص 276.
[6] فصلنامه ميقات حج، ش 19، ص 181.
[7] نزهة الناظرين، ص 281.
[8] فرش هاي.
[9] سفرنامه منظوم حج، بانوي اصفهاني، ص 71 ـ 72.
فجر صادق معرفت
ششمين امام معصوم در هفدهم ربيع الاول سال هشتاد و سه هجري در شهر مدينه ي منوره به دنيا آمد. پدر ارجمندش حضرت محمد بن علي الباقر عليه السلام و مادر گران قدر «ام فروه» دختر «قاسم بن محمد ابي بكر» بود. نام مبارك آن حضرت عليه السلام جعفر و كنيه هاي شريفش: اباعبدالله، ابااسماعيل و ابوموسي بود. آن جناب، القاب بسياري داشت كه از آن جمله «صادق» «فاضل» «طاهر» و «قائم» از همه برجسته ترند. امام صادق عليه السلام در دوران حيات جد بزرگوارش حضرت علي بن الحسين عليه السلام تولد يافت و در آن تاريخ كه سيد الساجدين عليه السلام جهان را بدرود مي گفت، صادق آل محمد عليه السلام كودكي دوازده ساله بود و به سال يكصد و چهارده هجري كه حضرت
[ صفحه 18]
باقر عليه السلام رحلت فرمود، وي سي و يك سال داشت و از آن تاريخ به بعد به مدت سي و چهار سال، امامت و راهبري شيعيان را برعهده گرفت.
في سطور
- اسمه: جعفر.
- أبوه: الامام محمد الباقر عليه السلام.
- جده: الامام زين العابدين عليه السلام.
- أمه: أم فروة (فاطمة) بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر.
- ولادته: ولد في المدينة يوم الجمعة - أو الاثنين - عند طلوع الفجر في السابع عشر من ربيع الأول - يوم ميلاد جده الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم - سنة 80 ه - أو 83 ه -.
- صفته: ربعة، ليس بالطويل و لا بالقصير، ابيض الوجه، أزهر له لمعان كأنه السراج، أسود الشعر، جعده [1] أشم الأنف [2] ، قد انحسر الشعر عن جبينه فبدا مزهرا، و علي خده خال أسود [3] .
- كناه: أبوعبدالله، أبواسماعيل، أبوموسي، و أولها أشهرها.
- ألقابه: الصادق، الفاضل، الطاهر، القائم، الكافل، المنجي، الصابر، و أولها أشهرها.
[ صفحه 402]
- نقش خاتمه: ما شاء الله لا قوة الا بالله، استغفر الله.
- أشهر زوجاته: حميدة بنت صاعد المغربي، فاطمة بنت الحسين بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب.
- أولاده: اسماعيل، عبدالله، موسي الكاظم، اسحاق، محمد الديباج، العباس، علي.
- بناته: أم فروة، أسماء، فاطمة.
- شعراؤه: السيد الحميري، أشجع السلمي، الكميت، أبوهريرة الآبار، العبدي، جعفر بن عفان.
- بوابه: المفضل بن عمر.
- مؤلفاته: قال الشيخ المظفري: ما روي عنه بلا واسطة ثمانون كتابا، و بواسطة سبعون كتابا [4] .
- تلاميذه: أخذ عنه العلم و الحديث أكثر من أربعة آلاف رجل [5] .
- المصنفون من تلاميذه: صنف المئات من تلاميذه في مختلف العلوم و الفنون [6] .
- مجيئه الي العراق: أشخصه المنصور العباسي الي العراق مرات متعددة، و قد هم أن يقتله في بعضها و كان عليه السلام يستغل وجوده في العراق لنشر العلم، حتي قال الحسن بن علي الوشا: أدركت في هذا المسجد - يعني مسجد الكوفة - تسعمائة شيخ كل يقول حدثني جعفر بن محمد.
[ صفحه 403]
- ملوك عصره:
أ: من بني أمية: هشام بن عبدالملك، يزيد بن عبدالملك - الملقب بالناقص - ابراهيم بن الوليد، مروان بن محمد - الملقب بالحمار -.
ب - من بني العباس: السفاح، المنصور.
- مدة امامته: أربع و ثلاثون سنة.
- أوصيائه: أوصي عليه السلام الي ولديه: عبدالله و موسي، و الي زوجته حميدة، و الي محمد بن سليمان - و الي المدينة - و الي المنصور العباسي [7] .
- وفاته: توفي في الخامس و العشرين من شهر شوال سنة 148، متأثرا بسم دسه اليه المنصور العباسي علي يد عامله علي المدينة - محمد بن سليمان -.
- قبره: دفن عليه السلام في البقيع، مع أبيه الباقر، و جده زين العابدين، و عمه الحسن السبط، صلوات الله عليهم أجمعين.
- عمره: هو أكبر الأئمة عليهم السلام سنا، فعمره الشريف علي الرواية الأولي من مولده: 68 سنة، و علي الثانية: 65 سنة.
- هدم قبره: في الثامن من شوال سنة 1344 ه هدم الوهابيون قبره، و قبور بقية أئمة أهل البيت عليهم السلام.
[ صفحه 404]
پاورقي
[1] الجعد من الشعر خلاف السبط.
[2] الشمم: ارتفاع قصبة الأنف و حسنها، و ارتفاعها من أعلاها، و انتصاب الأرنبة - طرف الأنف - و يكني به عن الاباء.
[3] الامام الصادق لمحمد أبي زهرة، ص 75.
[4] الصادق: 1 / 153.
[5] انظر فصل مدرسته من هذا الكتاب.
[6] انظر الفهرست للشيخ الطوسي، و رجال النجاشي و جامع الرواة للأردبيلي، و الذريعة للطهراني، و الامام الصادق و المذاهب الأربعة لأسد حيدر؛ و الظاهر أن الأصول الأربعمائة جلها لتلاميذه عليه السلام.
[7] ذكر أهل السير: أن المنصور العباسي كتب الي عامله علي المدينة، أن ينظر الي من أوصي اليه الصادق عليه السلام فيقدمه و يضرب عنقه، و لما كتب اليه بأسماء الأوصياء قال: ليس الي قتل هؤلاء من سبيل و هنا يظهر الغرض من هذه الوصية.
عقايد ابن ابي العوجا
ابن ابي العوجا در تاريخ، به فردي دهري، [1] ملحد [2] و بيش از همه زنديق، [3] مشهور است. زنديق در گستره زماني، معاني گوناگوني داشته است. [4] اين كلمه، پيش از اسلام در ايران و عربستان رواج داشت و غالباً به پيروان ماني گفته مي شد. به نظر مي رسد كه اعراب حيره، سبب آشنايي عرب ها با زنديق ها شده بودند. جالب توجه اينكه اغلب مخالفان پيامبر (صلي الله عليه وآله) در مكه به زندقه منسوب بوده اند. [5] در سده هاي نخست اسلامي هم «زنديق» غالباً به پيروان ماني گفته مي شد. مهدي عباسي (خلافت 169- 158هـ / 784 - 774م)، مهم ترين وظيفه خود را مبارزه با زنديق ها مي دانست. وي آنان را كساني خوانده است كه مردم را به اموري فريبنده با ظاهري بس آراسته و نيكو دعوت مي كنند. [6] .
در اين زمان، زنديق در دو معناي عام و خاص به كار رفته است:
1. زندقه خاص، همان پيروان ماني بودند كه بي اعتقادي آنها ناشي از حيرت و ترديد در مبدأ و غايت وجود بود و جنبه اي عقلي و فلسفي داشت. اين گروه از زنديق ها تا حدودي تحت نفوذ فلاسفه ي يونان قرار گرفتند، ابن مقفع، وراق و ابن راوندي در اين دسته قرار گرفته اند.
2. زندقه به معناي عام، كساني بودند كه اهل ادب و شعر بودند و ظاهراً به دين اسلام علاقه نداشتند. بي اعتقادي آنها براي رهايي از قيد تكليف شرعي بود كه برخي از خلفاي اموي، چون يزيد بن معاويه و وليد بن يزيد و نيز بعضي از شاعران اوايل عصر عباسي، مثل ابونواس و بشار بن برد، بدان فكر تمايل داشتند و در حقيقت بازگشت به عقايد دهريه و معطله عهد جاهليت عرب بوده است. [7] .
در پاسخ به اين سؤال كه «ابن ابي العوجا جزء كدام فرقه از زنادقه بوده است؟»، ابن النديم او را از رؤساي مانوي دانسته [8] و مقدسي [9] هم وي را از مانويان شمرده است. زرين كوب، در يك كتاب، او را از مانويه دانسته كه با زندقه اعراب جاهلي تفاوت بسياري دارند [10] و در كتاب ديگر خود [11] آورده كه ابن ابي العوجا ظاهراً زنديقي از نوع اهل مجون [مجون و ماجن به كسي گفته مي شود كه ترسي از كاري كه انجام مي دهد و آنچه درباره ي او مي گويند ندارد. همچنين به كسي كه مرتكب كارهاي فضايح و كارهاي قبيح و ناپسنده مي شود، كم حيا] بوده است. [12] هر چند بعضي از مؤلفان، وي را به داشتن گرايش هاي مانوي متهم كرده اند؛ در واقع، او درباره دين و اخلاق لاابالي بوده كه شيوه زندگي ظرفاي دربار خلفا را نشان مي دهد. [13] .
براساس اين توصيف ها و نيز آن چه از احتجاج هاي او بر مي آيد، در بعضي موارد، عقايد او با طريقه ي ثنويه و مانويه مطابقت نداشته و اغلب گرايش هاي دهري را آشكار مي كند. [14] يعني او را به عقايد زنادقه نوع دوم كه انديشه هاي لاابالي گري و دهري داشته اند، نزديك مي كند، زيرا مانويان، جهان را مبتني بر دو اصل ازلي نور و ظلمت مي پنداشتند، مردم را به ترك دنيا دعوت مي كردند و به نوعي معاد اعتقاد داشتند؛ [15] در حالي كه دهريون، لذات جسماني را توصيه مي كردند؛ براساس اعتقاد به نوعي اصالت ماده، نفس را مادي و جسماني مي شمردند و به چيزي جز ماده قائل نبودند و حشر و معاد را نيز انكار مي كردند. [16] عقايد ابن ابي العوجا، با توجه به بحث هايي كه با امام صادق (عليه السلام) داشته ـ و در ادامه به آن مي پردازيم ـ به اين گروه نزديك تر است. شعر بشار بن برد (د: 167هـ / 783م)، از دوستان ابن ابي العوجا و يكي از زنادقه نيز اين نظر را تأييد مي كند.
قل لعبد الكريم بابن ابي العو
جاء بعت الاسلام بالكفر مرقا
لاتصلي و لاتصوم فان صمت
فبعض النهار صوماً دقيقا
لاتبالي اذا اصبت من الخمر
عتيقاً الاتكون عتيقا
ليت شعري غداه حيلت
في الجند حنيفا حليت ام زنديقا [17] .
عبدالكريم ابن ابي العوجا در گفت گوها و سخنان متعدد، به رد خداوند و مخلوق بودن انسان معتقد بود. او پيامبر (صلي الله عليه وآله) را قبول نداشت، ولي سؤالاتي درباره ي آن حضرت مطرح نساخت؛ با آن كه امام صادق (عليه السلام) از او خواست كه اگر درباره ي پيامبر و كار او شك دارد، سؤال كند، جوابي نداد [18] و در واقع عقل او در شخصيت پيامبر (صلي الله عليه وآله) متحير و درمانده بود. وي به خصلت هاي نيكوي پيامبر اشاره مي كرد، ولي ترجيح مي داد كه اين بحث را رها كند و به مطالب ديگر بپردازد. [19] ابن ابي العوجا در صدد بود، كه با جست و جو در موارد متناقض قرآن، آن را رد كند. وي همچنين منتقد حج و قوانين ديگر اسلام بود. عليرغم اين عقايد، گاه به اسلام تظاهر مي نمود؛ از اين رو سيد مرتضي امثال او كه با تظاهر به اسلام، در نهان مقاصد باطني خود را اجرا مي كردند، براي اسلام و مسلمانان خطري بزرگ دانسته است. [20] گفته شده كه گاهي نماز مي خواند و علت آن را عادت بدن و رسم شهر و نيز ارضاي خانواده و فرزندان مي دانست، [21] ولي قطعاً به ماوراءالطبيعه اعتقاد نداشت. [22] وي هنگامي كه يقين كرد كشته خواهد شد، اعلام كرد چهارهزار حديث جعل و وارد متون اسلامي كرده؛ به گونه اي كه حرام را حلال و حلال را حرام جلوه داده است. [23] .
ابن ابي العوجا ظاهري آراسته داشت، كلامش فصيح، ولي تند و تيز بود؛ از اين رو مردم از همنشيني با او خودداري مي كردند. طرفداران وي به دفاع از او برخاسته يا او را مدح كرده اند. ابن مقفع از مداحان وي شمرده شده كه شعري نيز در رثاي او سروده است. [24] البته متن شعر ابن مقفع نشان مي دهد كه پس از مرگ ابن ابي العوجا سروده شده است، اما با توجه به اين كه ابن مقفع حدود سال 142هـ / 759م درگذشته است، ممكن نيست كه اين شعر را براي مرگ ابن ابي العوجا (م: حدود 155هـ) سروده باشد. [25] .
ابن ابي العوجا براي محكوم كردن امام صادق (عليه السلام) بارها نزد ايشان مي آمد و با امام بحث هايي انجام مي داد. امام صادق (عليه السلام) پس از مباحثات متعدد با او، اعلام كرد كه [وي] نسبت به اسلام، كور دل است و مسلمان نمي شود. [26] .
پاورقي
[1] مفضل بن عمرو، توحيد مفضل (تهران، صدر، بي تا)، ص 9ـ10؛ محمد باقر مجلسي، بحارالانوار (بيروت، الوفاء، 1403ق/1983م)، ج 110، ص 343.
[2] محمد بن عمر الرازي، المحصول في علم اصول الفقه (الرياض، جامعه الامام محمد بن سعود الاسلاميه، بي تا)، ج 4، ص 36.
[3] محمد بن جرير طبري، تاريخ الامم و الملوك (بيروت، الاعلمي، بي تا)، ج 6، ص 799؛ ابن اثير، الكامل في التاريخ (بيروت، داراحياء التراث، 1408 ق / 1989م)، ج 4، ص 387؛ ابن كثير، پيشين، ج 10، ص 121.
[4] زنديق در اصل كلمه اي فارسي است كه در سده هاي دوم تا چهارم / هشتم تا دهم ميلادي، معاني گوناگوني يافت، ر.ك: جواليقي، المعرب (تهران، 1966م)، ص 7 ـ166؛ مرتضي عسكري، صد و پنجاه صحابي ساختگي، ترجمه محمد سردارنيا (تهران، كوكب، 1361)، ص29ـ30؛ حسين عطوان، الزندقه و الشعوبيه (بيروت، دارالجبل، بي تا)، ص 12ـ13. البته وجود زنادقه دست آويزي براي سياست مداران گرديد كه مخالفانشان را به اين نام بخوانند، براي همين نمي توان همه كساني كه مورد اين اتهام واقع شده اند «زنديق» دانست.
[5] محمدبن حبيب البغدادي، المنمق في اخبار قريش، (بي جا، عالم الكتب، بي تا) ص388؛ عباس زرياب، سيره رسول الله (تهران، سروش، 1370)، ص 136.
[6] طبري، پيشين، ج 6، ص 433.
[7] عبدالحسين زرين كوب، تاريخ ايران بعد از اسلام، (تهران، اميركبير، 1373)، ص 427؛ همو، كارنامه اسلام (تهران، اميركبير، 1369)، ص 104 و نيز ر.ك: عباس زرياب، «ابن مقفع»، دايره المعارف بزرگ اسلامي، ج 4، ص 67.
[8] ابن النديم، پيشين، ص 601.
[9] مطهر بن الطاهر المقدسي، البدء و التاريخ (القاهره، مكتبة ثقافة الدينيه، بي تا)، ج 1، ص90.
[10] زرين كوب، كارنامه اسلام، پيشين، ص 104.
[11] زرين كوب، تاريخ مردم ايران كشمكش با قدرتها، (تهران، اميركبير، 1367) ص 530.
[12] ر.ك: ابن منظور، لسان العرب، (قم، نشر ادب الحوزه، 1405)، ج 13، ص 400.
[13] همان، ص 75.
[14] جلالي «ابن ابي العوجا»، دايرة المعارف بزرگ اسلامي، ج 2، ص 689.
[15] ابن النديم، پيشين، ص 9ـ584.
[16] عبدالحسين زرين كوب، با كاروان انديشه (تهران، اميركبير، 1369)، ص 41.
[17] شريف مرتضي، امالي المرتضي (قم، مكتبة آيه الله العظمي المرعشي النجفي، 1325ق/1907م)، ص 95ـ96: به عبدالكريم بن ابي العوجا بگو اسلام را به كفر فروختي و از دين خارج شدي؛ نماز نخوان و روزه نگير و اگر روزه گرفتي، اندكي از روز را روزه بدار. اهميت نده هنگامي كه به شراب كهنه دسترسي پيدا كردي، مگر اين كه آزاد نباشي. اي كاش مي دانستم صبح روزي كه بين سپاه بودي، آيا يكتاپرست بودي و يا زنديق بودي. اين شعر را ابن حجر در لسان الميزان، پيشين، ج 4، ص 52، به صورت ديگر نوشته است.
[18] شيخ مفيد، الارشاد في حج علي العباد (بي جا، دارالمفيد، 1413)، ج2، ص 201.
[19] مفضل بن عمرو، پيشين، ص 7ـ 8.
[20] شريف المرتضي، پيشين، ص 88.
[21] بلاذري، پيشين، ج 3، ص 106.
[22] مرتضي مطهري، خدمات متقابل اسلام و ايران (قم، صدرا، 1371)، ص 40.
[23] طبري، پيشين، ج 6، ص 299؛ ابن اثير، پيشين، ج 3، ص 9؛ ابن جوزي، المنتظم في تاريخ الامم و الملوك (بيروت، دارالكتب العلميه، 1412ه/1992م)، ج 8، ص 184؛ بلاذري، پيشين، ج 3، ص 96؛ شريف المرتضي، پيشين، ج 1، ص 88.
[24] ابن خلكان، وفيات الاعيان و انباء ابناء الزمان، حققه احسان عباس، (بيروت، دارصادر، 1970م) ج 3، ص 469.
[25] شعر ابن مقفع اين است:
رزئنا ابا عمر و لا حي مثله
ظله ريب الحادثات بمن فجع
فان تك قد فارقتنا و تركتنا
ذوي حله ما في انسداد لها طمع
فقد جر نفعا فقدنا لك اننا
امنا كل الرزايا من الجزع
مصيبت ابا عمر را ديديم، هيچ زنده اي مثل او نيست. اختيار وقوع حوادث با خداست. اگر ما را رها كردي طمع دوستان در شما تمام نمي شود. از دست دادن تو اين سود را براي ما داشت كه در هيچ مصيبتي بي تابي نكنيم شريف المرتضي، پيشين، ص 95.
[26] كليني، پيشين، ج 1، ص 78.
نظر امام صادق
مرحوم كليني از عبدالرحمان بن سيابه روايت كرده كه او گفت:
به امام صادق (عليه السلام) عرض كردم: فدايت گردم مردم مي گويند نظر و كاوش درعلم نجوم صحيح نيست ولي من آن را خوش دارم، اگر به دين من زيان وارد مي كند مرا بدان نيازي نيست و از آن صرف نظر مي كنم؟ فرمود: به دين تو ضرر نمي زند، سپس افزود شما در چيزي به كاوش پرداخته ايد كه كثيرش را دركتان قابل نيست و قليلش هم سودآور نمي باشد [1] .
پاورقي
[1] كليني: روضه كافي، ص 195- 210، نشر آخوندي، 1389هـ. ق 1348ش- وسائل الشيعه: ج 12، ص 102 به كوشش رباني شيرازي.
حلم و نرمخوئي امام صادق (ع)
امام از اشخاص دور و نزديك بدي مي ديد؛ اما با چشم پوشي و گذشت ، و احياناً با احسان و نيكويي با آنان برخورد مي فرمود.
و اينك فصل كوتاهي از آن بزرگيها:
گاهي امام مي شنيد كه يكي از خويشاوندان نزديكش او را به بدي ياد كرده و وي را ناسزا گفته است . امام فوراً آماده نماز مي شد و پس از نماز، دعائي طولاني مي خواند و با اصرار از پروردگار خويش مي خواست كه آن شخص را در برابر عمل ناروايش موأخذه نكند و او را به سبب ستمي كه در حق امام روا داشته است، گرفتار نسازد.
آري، امام از حق شخصي خويش مي گذشت و آن مردي را كه به وي ظلم نموده و در حقش جنايت كرده بود، مي بخشيد.1
امام درباره ارحام و خويشاوندانش پا را فراتر مي گذاشت و مي فرمود: خداوند مي داند كه من گردن خويش را براي خدمت به خويشاوندانم خم كرده ام و من به اهل بيت و ارحامم پيش از آنكه از من بي نياز شوند احسان و صله مي كنم.2
براستي كه حوادث روزگار همچون سنگ محك هستند كه بدان وسيله ارزش مردان معلوم و درون اشخاص آشكار مي شود و از اين راه انسان به تفاوتي كه ميان امام و خويشاوندانش بوده است، پي مي برد. آنان در حق امام جفا مي كردند، بلكه گاهي جسارت نموده و دشنام و ناسزا مي گفتند و احياناً با خنجر به طرف امام حمله ور شده و قصد قتل آن حضرت را داشتند و آنان در اين كار يعني حمله، جفا و دشنام گوئي هيچ عذري نداشتند.
امام صادق (ع) عكس رفتار آنان را مي كرد. آنان از امام مي بريدند ، ولي امام با ايشان پيوند و ارتباط برقرار مي كرد.آنان جفا و بدي مي كردند، ليكن امام نيكي و احسان مي كرد . آنان با خشونت و تندي با امام برخورد مي كردند، اما امام با عطوفت و مهرباني با ايشان روبرو مي شد.
مهرباني و دلسوزي امام براي كسانش آنقدر بود كه به هنگامي كه منصور دوانيقي، بني حسن را گرفتار ساخت امام آنچنان دچار غم و اندوه شد كه از شدت ناراحتي به گريه افتاد و حالش بد شد، و روزي كه منصور شيوخ و پيرمردان بني حسن را ازمدينه به كوفه منتقل كرد، در عين حاليكه آنان در روز بيعت گيري براي محمد در «ابواء» به امام بد گفته بودند، اما امام از كثرت اندوه براي گرفتاري آنان چند روز تب كرد و افتاد.
حتي محمد و پدرش عبدالله بر اين پندار كه يگانه مانع بر سر راه بيعت براي محمد، وجود امام صادق (ع) است به او بد مي گفتند و روزي كه محمد خود را در مدينه آشكار كرد و كس فرستاد كه امام هم با او بيعت كند و امام از بيعت با محمد خودداري كرد، او شروع به درشت گويي و بدرفتاري نمود.
و چقدر امام از دست بني عباس وكارگزارانشان دلي پر داشت؛ ليكن عوض انتقام جويي ، براي آنها دعا مي كرد و آن را برنده ترين سلاح مي دانست .
اين رفتار نرم و ملاطفت آميز امام منحصر به بني اعمام و خويشاوندانش نبود، بلكه او با ديگر مردم و حتي خادمان و غلامانش نيز اينگونه رفتار مي فرمود.
روزي يكي از خدمتكارانش را براي انجام كاري به جائي فرستاد و چون دير كرد، امام به دنبال او از خانه خارج شد. او را ديد كه در كنار ديواري خوابيده است . امام بر بالين وي نشست و بوسيله بادبزن او را نوازش فرمود تا بيدار شد. پس از بيدار شدن غلام ، امام تنها چيزي كه به او گفت ، اين بود: چه شده همه شب و روز را مي خوابي؟ شب مال تو است ، اما روزهايت مال ماست . 3
روزي ديگر يكي از غلامانش را كه لكنت زبان داشت براب انجام كاري فرستاد. غلام برگشت و امام پرسيد: چطور شد؟ اما او زبانش مي گرفت و نمي توانست پاسخ درست و قابل فهم بگويد و چندين بار اين وضع تكرار شد؛ ولي زبان غلام باز نمي شد و نمي توانست جواب قابل فهم بدهد. امام به جاي اينكه به خشم آيد، نگاهي به او انداخت و فرمود: اگر لكنت زبان داري ، نفهم و كودن كه نيستي.
سپس فرمود: حيا، عفت و گرفتن زبان - نه نفهمي و كودني - ازآثار ايمان است و فحاشي و بد دهني و زبان درازي از نتايج نفاق . 4
امام صادق (ع) ، خانواده خود را از رفتن به پشت بام نهي فرموده بود . روزي وارد خانه شد، ديد يكي از كنيزان كه دايه يكي از اطفال هم بود، بچه در بغل از نردبان بالا مي رود. تا چشم كنيز بر امام افتاد وحشت كرد و لرزه بر اندامش افتاد . اتفاقاً بچه از بغل او بر زمين افتاد و در جا جان سپرد.
امام با رخسار رنگ پريده از خانه بيرون آمد و وقتي علت اضطراب و رنگپريدگي را پرسيدند، پاسخ فرمود: مرگ بچه باعث اضطراب و نگراني و ناراحتي من نشد، بلكه رنگباختگي و اضطراب من به سبب رعب و وحشت و ترسي است كه آن كنيز از من به دل دارد.
امام براي جبران اين معني آن كنيز را در راه خدا آزاد ساخت و دوباره به او فرمود : ناراحت مباش! تو تقصير نداشته اي . 5
اين بود نرمخوئي و بزرگواري امام صادق (ع) در رابطه با خويشاوندان ، بني اعمام و خدمه و اهل بيتش .
امام با مردمان ديگر نيز رفتاري اينگونه داشته است . روزي يكي از حاجيان و زائران بيت خدا كه در مدينه بسر مي برد، در جائي خوابش برد. وقتي بيدار شد، پنداشت كه هميان و كيسه زر او را دزديده اند پس براه افتاد و امام صادق (ع) را ديد كه نماز مي گزارد، ولي نشناخت كه او امام صادق است و با امام درآويخت كه هميان و كيسه پول مرا تو برداشته اي!
امام كه وضع را چنين ديد، پرسيد : چقدر پول در كيسه داشتي؟
مرد پاسخ داد : هزار دينار توي هميان داشتم.
امام او را همراه خود به خانه برد و هزار دينار طلا وزن كرد و به او تحويل داد . آن مرد به خانه برگشت و از قضا كيسه پول هم پيدا شد. مرد نزد امام آمد و پوزش خواست و پول را هم پيش امام نهاد. اما امام از پس گرفتن پول خودداري فرمود وگفت : چيزي كه از دست ما بيرون رود، دوباره نبايد به دست ما برگردد.
مرد از اطرافيان پرسيد كه اين شخصيت كيست ؟
پاسخ شنيد كه او جعفر بن محمد عليهما السلام است و پس از آنكه امام را شناخت ، گفت : حقاً كه شخصي چون جعفر صادق (ع) رفتاري اينگونه بايد داشته باشد. 6
امام صادق (ع) حتي با سرسخت ترين دشمنان خود نيز رفتاري ملاطفت آميز داشته است .
هنگامي كه منصور امام را پس از جلب به حيره، مرخص كرد، امام در همان ساعت راه افتاد و اول شب به محلي رسيد به نام «سالحين» . 7 در اينجا يكي از مأموران منصور راه را بر امام گرفت و مانع از حركت آن حضرت شد و هر چه امام اصرار بر رفع مانع مي كرد، او امتناع و خودداري مي نمود.
از اصحاب امام و از موالي و خدمتكاران او ، مرازم و مصادف همراه امام بودند مصادف به امام عرض كرد : قربانت گردم! اين سگي است كه به فكر آزار شماست و من بيم آن دارم كه او شما را دوباره نزد ابوجعفر منصور ببرد و آنوقت من نمي دانم چه پيش خواهد آمد؟ اگر اجازه دهيد من و مرازم سر او را مي بريم و آن را به جوي مي اندازيم.
امام فرمود: اي مصادف ، دست نگاه دار!
سپس آنقدر از آن مأمور خواهش كرد، تا او رام شد و پس از آنكه پاسي از شب گذشته بود، به امام اجازه حركت داد.
امام فرمود: اي مرازم! اين بهتر بود يا آنچه شما مي گفتيد؟
مرازم عرض كرد: قربانت گردم! آنچه شما كرديد ، بهتر است .
سپس امام فرمود: گاهي يك گرفتاري و ذلت كوچك انسان را به گرفتاري و ذلت بزرگتري مي اندازد. 8
به نظر نگارنده مقصود امام از ذلت و گرفتاري بزرگ، قتل و غرض از ذلت و گرفتاري كوچك ، خواهش و تمنا بوده است .و اين است برخي از رفتارهاي ملاطفت آميز امام و نرمخوئي او كه بدان وسيله تجاوزات و تعدياتي را كه به وي مي شده، چاره سازي مي كرده است .
عطوفت و مهرباني امام صادق (ع)
امام در نيكي و مهرباني به مردم، هيچ فرقي قائل نمي شد. همه مردم از اين نظر براي امام يكسان بوده اند چه نزديك و يا دور ؛ زيرا همه كساني كه امام در دل شب به آنها صله و احسان مي كرد و يا از محصول نخلستان «عين زياد» به آنان مي بخشيد، از كساني نبودند كه به امامت او اعتقاد داشته و ولايت و زعامتش را پذيرفته باشند. پس همه مسلمانان تا آنجا كه امام مي توانست ، مشمول لطف و محبت و احسان او بودند.
از جمله جرياناتي كه نشانگر دلسوزي امام نسبت به توده مردم است، جرياني است كه در رابطه با مصادف يكي از موالي او رخ داده است .
روزي امام صادق (ع) ، مصادف را فرا خواند و مبلغ يكهزار دينار به وي داد و فرمود: آماده عزيمت به كشور مصر باش، كه اهل وعيال من زياد شده اند.
مصادف با آن پول، كالائي تهيه كرد و همراه بازرگانان ، به كشور مصر حركت نمود . كاروان بازرگاني مدينه در نزديكيهاي مصر با كاروان ديگري كه از شهر بيرون آمده بود، روبرو شد و دو كاروان از يكديگر درباره كالاي تجارتي خود كه آيا در شهر هست يا نيست، پرس و جو كردند.
كالا و مال التجاره مصادف كه جزو مايحتاج عمومي مردم بود، از قضا در مصر يافت نمي شد. در اينجا افراد كاروان با قيد سوگند تصميم گرفتند كه آن را به دو برابر بفروشند.
پس از آنكه كالا به فروش رفت ومطالباتشان را گرفتند، به سوي مدينه راه افتادند . مصادف به حضور امام ابو عبدالله (ع) شرفياب شد و دو كيسه جلوي امام گذاشت و عرض كرد: قربانت گردم! اين كيسه سرمايه اصلي تان و اين كيسه سود بازرگاني تان.
امام صادق (ع) فرمود: اين سود بسيار زياد است . شما با مال التجاره چه كرده ايد؟
مصادف شروع كرد و جريان را به امام توضيح داد كه چگونه هم قسم شدند كه آن را به دو برابر بفروشند.
امام فرمود: سبحان الله ! سوگند مي خوريد كه بر مسلمانان اجحاف كنيد و براي يك دينار، يك دينار سود مي گيريد؟!
آنگاه يكي از دو كيسه را برداشت و فرمود: اين سرمايه پرداختي ما . ولي ما را نيازي به آن سود نيست .
سپس خطاب به مصادف فرمود:
مجاَلدةُ السّيوف أهونٌ من طلبِ الحلال.
شمشير زدن وجنگ و پيكار خونين، آسانتر از به دست آوردن روزي حلال است . 9
نگارنده گويد: سودي كه مصادف در اين تجارت به دست آورده ، هر چند كه براساس قواعد اوليه فقهي حرام نبوده است، ليكن امام صادق (ع) ديدگاهي عالي تر دارد. آن حضرت مي خواهد مردم نسبت به هم مهربان و دلسوزباشند وبراي همديگر ارفاق قائل شوند و همچون دو برادر و دوست با هم رفتار كنند بويژه در لحظات سختي و روزگار نداري . و اين تصميم و قسم افراد كاروان در مورد كالائي كه در مصر نبوده بر خلاف اين روح اخوت و برادري و اصول جوانمردي است و چنين سود كلاني با روح ارفاق و انصاف سازگار نيست .
امام صادق (ع) آنچنان اين عمل را نكوهيده دانست كه آن را همچون حرام تلقي فرمود و اين در واقع آموزشي است از امام براي مصادف وكليه كساني كه اين سخن امام به گوش آنها مي رسد و چه آموزشي است عالي و درسي است انساني و اخلاقي ! كه در اين مقوله گاهي برخي حلالها تا سر حد حرام و تا مرز نا مشروع پيش مي رود.
جرياني ديگر: روزي شخصي به نام ابو حنيفه كه مدير كاروان حج هم بود، با دامادش بر سر ميراثي مشاجره و بگو مگو مي كردند . مفضل بن عمر كه وكيل و نماينده امام صادق (ع) در كوفه بود، بر آنها گذر كرد وپس از لحظه اي توقف و مشاهده نزاع و كشمكش ، آنها را به خانه اش فرا خواند و با پرداخت چهارصد درهم ميان آنها را آشتي داد . پس از آنكه هر يك ازطرفين ، رسيد تسويه حساب گرفت، مفضل گرفت : مپنداريد كه اين پول را از دارائي خودم به شما دادم. ابو عبدالله (ع) به من دستور داده است كه هرگاه ميان شيعيان اختلافي رخ داد، از مال ايشان (وجوه شرعي ) كه نزد من هست ،ميانشان اصلاح كنم و اين پول هم از مال ابو عبدالله (ع) است . 10
آري ، اصلاح ذات البين بسيار خوب است و بهتر و با فضيلت تر آنكه انسان با صرف مال و دارائي خود ميان مردم آشتي برقرار كند و عاطفه انساندوستي يعني همين : كه انسان بدين وسيله مهر و محبت نوع انسان را لمس مي كند . و در واقع، عفو امام از خطاي آن دو غلام و آن كنيز تنها از روي حلم و نرمخوئي نبوده، بلكه علاوه بر نرمخوئي، دلسوزي و مهرباني هم به همراه آن بوده است؛ چون امام به اين قناعت نمي كند كه فقط از خطا و گناه آنان صرف نظر كند، بلكه با بادبزن غلام نخست را نوازش مي كند، در حاليكه او رهبر و پيشواي امت است و دومي را مورد ستايش قرار مي دهد كه هر چند لكنت زبان داري، ولي الحمدلله كودن و كند ذهن نيستي . و نه فقط از خطاي بزرگ آن كنيز چشم پوشي مي كند، بلكه در حق او احسان را به نهايت مي رساند كه از قيد بندگي آزادش مي فرمايد.
و چقدر دايره مهر و عطوفت امام گسترده بود و چه بسيار در حق زندانيان دعا فرمود كه استخلاص آنان فراهم شود و همينطور هم شد؛ چنانكه درباره سدير و عبدالرحمان كه از اصحابش و يارانش بودند دعا كرد وآنها خلاص شدند و به مادر داود حسني كه فزندش همراه بني حسن در زندان منصور گرفتار بود، دعا و نيايش و روزه اي ياد داد كه در ايام بيض ماه رجب انجام دهد. او هم انجام داد و فرزندش از زندان خلاص شد. و اين دعا و عمل همچنان به نام عمل ام داود مشهور است و بسياري از دعاهاي ديگر.
و چه بسيار، امام براي مريضان و بيماران دعا فرمود و آنان شفا يافتند، چنانكه در حق حبابه والبيّه كه يكي از بانوان بافضيلت و با كمال بوده ، دعا فرمود و نيز براي يونس بن عمار صيرفي كه از مردان و راويان و شاگردان موثق آن حضرت بود، بوسيله دعا شفا گرفت و همچنين براي مردي كه ديوانه شده بود و از امام خواسته شده بود برايش دعا كند و براي زني كه در بازويش برص پيدا شده بود و براي مردي كه به خانه امام پناهنده شده بود و گرفتاري شديدي داشت، براي همه با دعا و نيايش به درگاه الهي شفا و نجات گرفت .
و چه بسا در حق مردم براي فرج و گشايش دعا كرد و مستجاب شد، چنانكه درباره طرخان نخاس و حمادبن عيسي انجام داد (كه تفصيل اين جريانات در فصل استجابت دعاي امام آمد).
و هيچ جاي تعجب نيست كه امام ابوعبدالله (ع) اينگونه دلش مالامال از عاطفه انساني باشد كه تازه ، اين گوشه اي از احساسات بشر دوستانه امام است .
صلابت و سرسختي امام صادق (ع)
وقتي انسان آنهمه احساسات لطيف عاطفي از امام مشاهده مي كند كه چگونه كوچكترين صحنه، اشك از ديدگان او سرازير و آتش عشق و محبت را در دل او برافروخته مي سازد و خون در چهره اش مي دواند ، در نظرش سخت شگفت مي نمايد كه آن همه صلابت و سرسختي در مورد ديگر از امام ملاحظه كند، آنگونه كه كوههاي بلند و مرتفع را هم به صلابت و سرسختي او نمي توان يافت.
اسماعيل بزرگترين فرزند آنحضرت جواني بوده است آراسته به فضيلت ، عقل و عبادت، و امام او را بسيار دوست مي داشته ، به اندازه اي كه مردم مي پنداشتند امامت پس از او به اسماعيل خواهد رسيد. وقتي اسماعيل در اثر بيماري از دنيا مي رود، با اينكه امام در موقع بيماري او بسيار افسرده و اندوهگين بوده است، اما مشاهده كردند كه امام پس از درگذشت اسماعيل براي حاضران سفره پهن نمود و بهترين خوراكيها و پاكيزه ترين و رنگارنگ ترين طعامها را آورد و آنان را به سر سفره دعوت كرد و اصرار به تناول نمود، بطوريكه ديگر آثار غم و اندوه در چهره اش ديده نمي شد.
مردم مي پنداشتند كه امام پس از وفات اسماعيل سخت شيون و زاري خواهد نمود و متأثر خواهد شد؛ لذا با تعجب پرسيدند كه : چرا اينگونه است ؟
در پاسخ فرمود: چرا چنين نباشم ، كه راستگوترين راستگويان فرموده است من و شما همگي مي ميريم.
يكبار هم پسركي از فرزندانش در اثر پريدن آب يا غذا به گلويش خفه شد و در برابرش جان سپرد. امام از مشاهده اين وضع گريه اش گرفت و رو به آسمان كرد و گفت : خدايا ! اگر اين طفل را از من گرفتي، بچه هاي ديگرم را زنده و باقي نگاه داشته اي و اگر در اين مورد ما را گرفتار ساختي ، چه بسيار است موارد ديگر كه به ما عافيت و راحتي داده اي.
آنگاه بچه را برداشت و در اندروني نزد بانوان برد. آنان با مشاهده اين وضع شيون و زاري سر دادند. اما امام آنان را سوگند داد كه گريه و زاري نكنند؛ سپس او را براي دفن بيرون برد و مي گفت : منزه و پاكي اي خدائي كه بچه هاي ما را مي كشي ولي در عوض مهر و محبت ما به تو افزونتر مي شود. و پس از پايان خاكسپاري فرمود: ما مردمي هستيم كه از خدا در مورد كساني كه دوستشان داريم، پيش آمدهاي دوست داشتني مي خواهيم؛ او هم خواسته هاي ما را به ما مي دهد اما اگر خداوند، احياناً آنچه را كه ما درباره دوستانمان دوست مي داريم خوش نداشته باشد، ما هم به رضاي خدا خشنود و راضي هستيم. 11
انسان نمي داند از كداميك اظهار شگفتي و تعجب كند: از آن همه صلابت و قوت قلب و بزرگي دل امام كه در برابر آن مصيبت دردآور مي ايستد ، يا از آن احساس لطيف عرفاني كه در برابر خدا براي آن سوگ رنج آور، مرتباً زبان شكر و سپاس دارد، يا از اين همه عشق و محبت به ساحت آفريدگار و خشنودي در مورد هر چه كه او بخواهد ، و يا از آن بلاغت و فصاحت و طرح سخنان حكمت آميز و عالي آن هم در همان لحظه مصيبت و ساعت آشفتگي خاطر و با وجود نگراني؟
آري، اگر امام اين همه ملكات قدسي نداشت و اگر اين حالات بظاهر ضد هم در وجود او جمع نبود، ديگر آن يگانه شخصيت عصر خود در خصال و صفات نبود!
در قوت قلب و بزرگي روح امام همين بس كه در جلوي ديدگان او طفل از دست كنيز افتاد و در جا جان سپرد، اما ناراحتي و رنگپريدگي امام فقط براي اين بوده است كه چرا بايد آن كنيز اينقدر از امام بترسد و وحشت داشته باشد. امام براي مرگ طفل آن هم به آن صورت دردآور نگريست و شيون و زاري نفرمود.
امام در طول عمر خويش شاهد ناملايمات ، مصائب و دردهاي فراوان از سوي دو حكومت اموي و عباسي بوده است؛ اما تاريخ سراغ ندارد كه امام در برابر آن همه سختيها و ناخوشيها خود را ببازد و تن به پستي و ذلت سپارد و از خود عجز و ناتواني نشان دهد، بلكه هميشه با صبر و بردباري و صلابت و اعتماد به نفس در مقابل همه آنها قد علم كرده است .
شكوه و مهابت امام صادق (ع)
معمولاً شكوه و مهابت مردان بزرگ و مقتدر جامعه از طريق ژست بزرگنمائي است كه خود شخص و يا اطرافيان او (نوكران، خدمه، خانواده و ايل و تبار، سپاهيان و حكومت و دولت) ايجاد مي كنند .
اينگونه مهابت وجلالت ، اختصاص به احدي ندارد؛ زيرا هر كس اين وضع و شرايط را داشته باشد و يا براي خود بوجود بياورد، داراي چنين شكوهي خواده بود، و شايسته آن است كه چنين جلالت و مهابتي را جلالت و مهابت ساختگي نام نهيم.
اما گاهي انسان داراي شكوه ، عظمت شخصيت و مهابت و جلالت است هر چند كه در اطراف او از لشكر، خدمتكار، قوم و خويش ، دولت و حكومت اثري نيست. اينگونه مهابت و جلالت ديگر عاريتي نيست، بلكه آن چيزي است كه خداوند به هر كه از بندگانش بخواهد، مي بخشد و چنين عظمتي با فروتني، خوش اخلاقي ، گشادگي و خنده روئي از بين نمي رود. مهابت و جلالتي از اين دست را در جائي توان يافت كه علم و عمل توأماً در آنجا باشد و چنين مهابت و عظمتي در شخصي تحقق مي يابد كه از محدوده معصيت الهي خارج و به حريم طاعت خداوند وارد شود. و هر كس خواهان عزت بدون وجود قوم و خويش، و شكوه و مهابت بدون حكومت و سلطنت باشد، بايد لباس ذلت معصيت از تن به در كند و جامه عزت طاعت بپوشد . و نيز آن مهابت و شكوه را كسي دارد كه جز از خدا نترسد كه هر كس از خدا بترسد ، خداوند رعب و ترس او را در دل همگان اندازد و هر كه از خدا نترسد خداوند او را از همه چيز مي ترساند و وحشت از همه سو او را فرا گيرد. اينگونه مهابت و شكوه را بايد شكوه و مهابت اصيل ناميد.
منصور صاحب آن مهابت و شكوه نخستين، يعني مهابت ساختگي بود؛ زيرا كدام سلطاني حكومت و قدرتش از او نيرومندتر و چه كسي سپاهيان و لشكر يانش از او فزونتر و چه شخصي جرأت و جسارتش از او زيادتر بود؟ اما مع ذلك همين منصور وقتي نگاهش بر امام صادق (ع) كه قصد قتل او را داشت، افتاد، اندامش به لرزه درآمد و از تصميم خود منصرف شد.
مفضل بن عمر مي گويد: منصور بيش از يكبار قصد قتل ابي عبدالله (ع) را كرد؛ ولي وقتي كه امام را احضار و مقدمات قتل او را فراهم نمود، با يك نگاه به سيماي امام ترس و وحشت تمام وجودش را فرا گرفت و از قصد خود منصرف شد. 12
اين شكوه و مهابت را در وجود امم، همه احساس مي كردند؛ چه دوست و چه دشمن، چه مخالف و چه موافق.
هشام بن حكم كه مذهب «جهمي» داشت، پيش از آنكه به مكتب امام بپيوندد در بيابان حيره با امام ملاقات كرد؛ اما با اينكه بياني رسا و زباني گويا داشت، لحظاتي از شدت مهابت و جلالت امام سكوت كرد و از حرف باز ماند. لذا احساس كرد كه مهابت و شكوه امام همانه چيزي است كه خداوند پيامبران و اوصياي آنان را از آن بهره مند مي سازد.
همان هيبت و جلالتي كه هشام آن روز كه جهمي مذهب بود در وجود و شخصيت امام احساس كرد، در روزي هم كه دانشمندي شده و در رديف علماي كلامي برجسته قرار گرفته بود، باز احساس نمود. او كه به قصد بحث و مناظره با عمروبن عبيد به بصره رفته و درباره امامت با وي مناظره اي جالب انجام داده و برگشته بود، امام از او خواست كه جريان را تعريف كند و چگونگي بحث و گفتگو را حكايت نمايد؛ اما هشام گفت : اي فرزند رسول خدا! من از شما خجالت مي كشم و شخصيت شما مرا گرفته و زبانم در حضور شما كار نمي كند.
ابن ابي العوجاء با اينكه مردي ملحد و خدا نشناس بود،گاهي تحت تأثير هيبت و مهابت امام قرار مي گرفت و از سخن گفتن در مي ماند. روزي به نيت بحث با امام نزد او آمد؛ ولي پس از آنكه نشست ، لحظاتي سكوت كرد.
امام صادق : چرا سخن نمي گوئي و حرف نمي زني؟
ابن ابي العوجاء : مهابت و جلالت و عظمت شخصيت شما مرا تحت تأثير قرار داده و زبانم در حضور شما باز نمي شود. البته من دانشمندان زيادي ديده ام و با متكلمان و فلاسفه بسياري به بحث و گفتگو نشسته ام؛ ليكن هرگز اينگونه كه در حضور شما مرعوب شده ام و تحت تأثير مهابت شما قرار گرفته ام، مرعوب نشده ام. 13
اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه امام صادق (ع) در ميان اصحاب و همنشينانش همچون يكي از آنان بود. خود را به سبب اينكه امام و رهبر است، بالاتر و برتر نشان نمي داد . به سادگي با آنان همسخن مي شد و بر سر يك سفره مي نشست و ضمن صحبت با ايشان انس مي گرفت و مرتباً به آنها تعارف مي كرد كه غذا بخورند؛ مبادا مهابت امام باعث ضود كه آنها از تناول غذا بمانند.
ليكن به هر حال مهابت و جلالت امام ذاتي و اصيل بود و مانع از آن مي شد كه مردم نگاهشان را بر او بدوزند و زبانها در حضور او بند مي آمد هر چند كه اطراف او خالي بوده و از نوكر و حاجب و دربان خبري نبوده باشد.
پاورقي
1- اصول كافي، ج 2، باب صله رحم، ص 156.
2- همان كتاب و همان صفحه.
3- روضه كافي، ص 87.
4- بحارالانوار ، ج 47، ص 61.
5- مناقب ابن شهر آشوب ، ج 4، ص 274.
6- همان كتاب ، ص 274.
7- جائي در چهار فرسنگي بغداد از سمت غرب.
8- روضه كافي، ص 87.
9- بحارالانوار ، ج 47، ص 59.
10- اصول كافي ، ج 2، ص 209.
11- بحارالانوار ، ج 47، ص 49.
12- مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 238.
13- توحيد صدوق ، ص 296.
صفحاتي از زندگاني امام جعفر صادق (ع) ، ص 312 - 321.
ترمذي در برابر مقاتل يا تجربه به عنوان اصلي در تفسير
ميان حكيم ترمذي و مقاتل يك قرن تاريخ فوق العاده پربار حايل است، كه در طي آن بيشترِ دانش هاي ديني اسلامي تأسيس شده است. ولي هر دو خراساني اند و شايد همين سبب تلاقي آنها در حول يك موضوع واحد بوده است. ترمذي همواره به تحقيق در زبان و لغت دلبستگي داشته است و بي گمان تا حدي به سبب آنكه خود ايراني بوده، زبان عربي، به سبب فراواني و رقت و دقت مترادفاتش، توجه او را به خود جلب كرده است. ولي، در حقيقت، او كه حنفي تمام عياري است بر آن است كه مترادفات حقيقي وجود ندارد، و براي اثبات اين معني كتاب مفصلي دارد به نام الفروق و منع الترادف كه در آن به تحليل 164 زوج لفظ اصطلاحاً مترادف پرداخته است تا «فروقي» را كه در حقيقت در آنها هست نشان دهد.
ترمذي در اين تحقيق، كه مانند همه ي نوشته هاي او تا اندازه اي معقد و پراطناب است، در تأييد نظريه ي خود به همه ي منابع مربوط به روانشناسي و لغت تمسك مي جويد، و اگر گاهي روانشناس بد يا زياده دقيقي است، در عوض، اشراف قابل تحسيني بر زبان عربي دارد. در نخستين سطور مقدمه فروق اصلي را كه مبناي «منع الترادف» يا غيرممكن بودن «ترادف» است چنين توضيح مي دهد:
«از من پرسيده اي كه سبب دو پهلويي افعال انساني و فقدان استقلال آنها چيست. بدان كه سبب آن اين است كه افعال در حركات بدن متجلي مي شوند، و اين حركات خود از درون سينه كه منقسم ميان قلبي سليم و نفسي سقيم است نشأت مي كنند. فعل تابع آن يكي از اين دو است كه در انسان غلبه دارد. از اين روست كه در درون مباينت است و در بيرون مشابهت» (برگ 1 ب).
اين متن چندان روشن نيست، ولي به نظر مي آيد كه ترمذي مي خواهد بگويد: در زوج هاي موسوم به مترادف كه مبين افعال به ظاهر مشابه اند در حقيقت تفاوت يا تبايني هست، ولي اين تباين را نمي توان دريافت مگر آنكه از بيرون به درون، يعني به سرچشمه ي نفسانيي كه فعل از آن جوشيدن مي كند، راه يابيم. و اما اين سرچشمه دو چيز است: يكي قلب است كه مولد افعال نيك است و ديگري نفس، كه به حكم سقيم بودن، نمي تواند فعلي جز فعل ناپسند توليد كند. از اين رو، مثلا ميان «مدارات» و «مداهنه» شباهتي در حركات بيروني (تشابه في الظاهر) هست، زيرا در هر دو حالت، سخن از رفتار به ملاطفت با ديگران است؛ اما تبايني در درون (تباين في الباطن) هست، زيرا در يك حالت (يعني مدارات)، قصد فاعل مبرا از غرض و سودجويي است، و در حالت ديگر (يعني مداهنه) تملق گويي در كار است و قصد فاعل و مغرضانه و سودجويانه است.
ترمذي از اين تمسك به مبادي باطني و تجربه ي روحي براي تعيين گونه گونيهاي فعل و عدم اختيار و استقلال آن، كه در سطح لغوي به صورت كلمات مترادف جلوه گر مي شود، در كتابي كه به بررسي كتاب مقاتل اختصاص دارد استفاده مي كند؛ منتها در اينجا آن را تقريباً در جهت معكوس به كار مي برد. كتاب او موسوم است به كتاب التحصيل نظاير القرآن.
ترمذي، در مقدمه ي بسيار كوتاه اين كتاب، نامي از مقاتل نمي برد، ولي كتاب مورد بررسي خود را كتابي در باب وجوه و نظاير قرآن معرفي مي كند. نسخه ي او اندكي متفاوت با كتابي است كه ما در نسخه هاي خطي خود يافته ايم. مي توان نسخه ي او را كتاب ديگري دانست، ولي تبعيت آن از كتاب مقاتل به قدري است كه جز در موارد بي اهميت تفاوتي با آن ندارد. البته اين را هم بايد گفت كه ترمذي مقاتل را خوب مي شناسد و از او، در كنار مجاهد و قَتاده، به عنوان ثقه در تفسير نام مي برد.
در هر حال، ترجمه ي اين مقدمه كه ترمذي در آن نظر خود را در باب روش تفسير از طريق وجوه و نظاير به دست مي دهد چنين است:
«اين كتاب را كه در باب نظاير قرآن نوشته شده است نگاه كرديم و ديديم كه يك كلمه به «وجوه» مختلفي تفسير شده است. و اما، با بررسي نحوه ي تفسير آن، دريافتيم كه اگرچه الفاظ توضيح دهنده ي يك كلمه متعدد است، مع الوصف، همه، در نهايت امر، به يك كلمه ي واحد باز مي گردند. آنچه در حقيقت تغيير مي يابد و تنوع ظاهري الفاظ را سبب مي شود «احوال» است، و اگر كتاب اين الفاظ را به كار مي برد به سبب حالي است كه در هر زمان پيش مي آيد.
از اين رو، وقتي كه مي گويد كلمه ي «هدي» هيجده وجه دارد، در حقيقت نمي توان آن را جز به يك كلمه ي ديگر ترجمه كرد، زيرا «هدي» به معني «ميل» است.»
اين مقدمه، كه متن آن در چند جا درست روشن نيست، اگر آن را خوب فهميده باشيم، مي خواهد بگويد كه: نويسنده ي كتابي كه ترمذي آن را خوانده است كوشيده است تا يك كلمه ي واحد قرآني را با الفاظ متفاوتي كه نماينده ي وجوه مختلف آن در قرآن است توضيح دهد يا ترجمه كند؛ ولي مي توان اين الفاظ را به وحدت نخستيني كه اين كلمه مبين آن است بازگرداند. اگر مي بينيم كه قرآن قابل ترجمه هاي متنوع است، يعني مي توان براي يك كلمه ي واحد قرآني معادل هاي متفاوتي يافت، به سبب آن نيست كه يك كلمه معاني مختلفي دارد، بلكه به سبب آن است كه راجع است به تنوع «احوالي» كه بر حسب اختلاف شرايط تغيير مي يابد.
مقصود ترمذي روشن است: همچنان كه در كتاب الفروق خود كوشيده است تا به ياري تحليل روحي و لغوي بطلان وحدت ترادف را ثابت كند و نشان دهد كه مترادفات با هم فرق دارند و هرگز دو كلمه نمي توان يافت كه مفيد يك معني واحد باشند، همچنان نيز در اينجا، به روشي معكوس، ولي با مراجعه به همان اصول تجربه ي روحي سعي مي كند كه كثرت وجوهي را كه در كتاب مقاتل بر شمرده شده است به وحدت يك كلمه ي نخستين، «كلمه ي مادري» كه معني آن جامع همه ي معاني ديگر و گوياي علت تشعب آنهاست، بازگرداند.
در حقيقت، روشن است كه مقاتل به احصاي معاني مختلف و آوردن آنها از پي يكديگر، بدون بذل كوششي براي برقرار كردن سلسله مراتبي ميان آنها اكتفا كرده است. و همين گاه به فهرست او نوعي صبغه ي تحكمي مي دهد. روش او مبني بر اينكه قرآن را جز با قرآن تفسير نكند، و معني يك كلمه را به پيروي از سياق سخن توضيح دهد، بي گمان به او مجال نمي داده است كه اصلي براي ايجاد سلسله مراتب ميان وجوه خود بيابد.
يافتن اين اصل براي ترمذي، به يمن يك قرن فاصله ي تاريخي كه در طي آن آگاهي مسلمانان از مرحله ي عينيت ساده انديشانه به مرحله ي تجربه ي ذهني انتقال يافته بود، ميسر بود.
كتاب او در مقايسه با كتاب مقاتل از اين مزيت عمده برخوردار است كه ما را، در همان زمينه ي كار مقاتل، با تغييري آشنا مي كند كه در روش تفسير حاصل شده است، و اين تغيير ناشي از اين معني است كه اصل تفسيري تازه اي پرتوهاي روشني بر آن افكنده است: اصل تجربه ي مذهبي.
ترمذي چگونه اين اصل را به كار مي برد، و به چه شيوه اي كار مقاتل را، براي تجديد نظر در آن، دنبال مي كند و نتايج تحليل او چيست، نكته هايي است كه خواننده نمي تواند تصوري از آنها به دست آورد، مگر آنكه از نزديك با اين اثر آشنا شود. و بي گمان اين اثر شايان آن است كه در اينجا به تفصيل ترجمه شود، زيرا نماينده ي يكي از قديمترين كوششها براي تعريف اصطلاحات ديني اسلامي بر مبناي كلمات قرآني است. اما افسوس كه همه ي آن ارزش يكساني ندارد، و مانند همه ي آثار ترمذي در آن درازگويي و دوباره گويي بسيار است. از اين رو، براي پرهيز از خسته كردن خواننده ترجيح داده ايم كه گزيده اي از گوياترين كلمات از جهت روش يا مهمترين كلمات از نظر تاريخ تحول اصطلاحات عرفاني اسلامي به دست دهيم. البته در مورد اين كلمات ترديد نخواهيم كرد در اينكه در باب آنها به تفصيل سخن بگوييم، تا چيزي از كتاب ترمذي از دست نداده باشيم.
طرح كلي اين اثر همانند طرحي است كه مقاتل ريخته است. ترمذي همان كلماتي را كه مقاتل از قرآن برداشته است يكايك باز مي گيرد و مي كوشد تا، به ياري تحليل زبانشناختي و روانشناختي، هربار نشان دهد كه معني نخستين كلمه ي قرآني و معادل نوعي آن چيست، سپس معلوم كند كه چگونه وجوه مختلف اين كلمه به اين معني نخستين مربوط مي شود و از چه طريقي اين وجوه از آن منشعب مي شوند. در اينجا با او رشته تحليل هاي او را، نه به ترتيب الفبايي، بلكه با قراردادن هر كلمه در جايي كه كتاب او براي آن تعيين كرده است، دنبال مي كنيم.
و من كلام له: في التوحيد و النبوة و الامامة
.. ان أفضل الفرائض و أوجبها علي الانسان معرفة الرب و الاقرار له بالعبودية، و حد المعرفة ان يعرف انه لا آله غيره و لا شبيه و لا نظير، و ان يعرف انه قديم مثبت موجود غير فقيد، موصوف من غير شبيه و لا مبطل، ليس كمثله شي ء و هو السميع البصير.
و بعده معرفة الرسول و الشهادة بالنبوة، و أدني معرفة الرسول الاقرار بنبوته و ان ما أتي به من كتاب أو أمر أو نهي فذلك من الله عزوجل.
و بعده معرفة الامام الذي نأتم به بنعته و صفته و اسمه في حال
[ صفحه 16]
العسر و اليسر، و أدني معرفة الامام انه عدل النبي الا درجة النبوة و وارثه، و ان طاعته طاعة الله و طاعة رسول الله، و التسليم له في كل أمر و الرد اليه و الأخذ بقوله.
ابان بن تغلب بن رباح بكري كوفي
ابان بن تغلب (وزان تضرب) از آل بكر بن وائل و اهل كوفه است. او كه درك محضر حضرت زين العابدين، حضرت باقر، و حضرت صادق عليهم السلام را نمود، ثقه اي جليل القدر، فقيه، قاري [1] ، لغوي و مقدم در هر فني بوده است. از مصنفات او كتاب غريب القرآن است. كتاب فضائل و كتاب احوال صفين نيز از مؤلفات اوست. [2] .
مرحوم سيد صدر گويد: ابان بن تغلب اول كسي است كه در «غريب القرآن» و «معاني القرآن» كتابي تصنيف نموده است. [3] نجاشي (ره) مي گويد: ابان بن تغلب در قران و فقه و حديث و ادب و لغت و نحو مقدم بر ديگران و مخصوصا د علم عربيت، سرآمد اقران بوده است. [4] .
[ صفحه 24]
هشام بن سالم مي گويد: ما به عده اي از اصحاب در محضر حضرت صادق (ع) بوديم كه مردي از اهل شام وارد شد امام صادق عليه السلام به او رخصت نشستن داد و او نشست. امام فرمود: چه مي خواهي؟ عرض كرد: به ما خبر رسيده كه شما عالم و دانايي، اينك آمده ام تا با شما بحث و مناظره نمايم. فرمود: در چه موضوعي مي خواهي بحث كني؟ عرض كرد: در بحث قرآن وارد شويم. حضرت صادق عليه السلام او را به حمران راهنمايي كرد. شامي عرض كرد: من با شما مي خواهم بحث كنم نه با حمران. حضرت فرمود: اگر بر حمران غلبه كردي بر من غالب شده اي و اگر مغلوب حمران گشتي، مغلوب مني. مرد شامي با حمران وارد بحث شد و آن قدر بحث كرد كه خسته و ملول گرديد. امام صادق عليه السلام فرمود: چگونه يافتي حمران را؟ گفت: او را حاذق و استاد ديدم و از هر چه پرسيدم مرا پاسخ داد. حضرت فرمود: حمران! تو هم از شامي سؤال كن. سپس مرد شامي عرض كرد: مي خواهم با شما در بحث علم عربيت وارد شوم. حضرت او را به ابان بن تغلب هدايت كرد. [5] .
از اين روايت معلوم مي گردد كه جناب ابان بن تغلب در اين رشته تخصصي داشته است كه حضرت صادق عليه السلام او را به آن مرد شامي معرفي معرفي است.
ابن داود در كتاب رجالش مي گويد: ابان سي هزار حديث از امام صادق (ع) آموخته و محفوظ بود. [6] .
در كتاب خلاصه علامه (ره)، نيز مسطور است كه ابان در ميان اصحاب ما ثقه و جليل القدر و عظيم الشأن است و به خدمت امام سجاد و امام باقر و حضرت صادق عليهم السلام مشرف گرديده است. [7] حضرت باقر عليه السلام به او دستور داد كه در مسجد مدينه بنشيند و فتوي دهد و مي فرمود: دوست دارم كه در ميان شيعيان من مانند تو را ببينند. [8] در روايت ديگر، به ابان فرمود: با اهل مدينه مناظره كن، دوست دارم كه مانند تو،
[ صفحه 25]
كسي از روات و رجال مي باشد. [9] .
امام ششم به ابان بسيار علاقه مند بود، هرگاه به خدمت امام مي رسيد، امر مي فرمود براي ابان و ساده اي مي افكندند و با وي مصافحه و معانقه و احوال پرسي مي كرد و از وي احترام بسياري مي نمود. [10] .
شيخ نجاشي روايت كرده موقعي كه ابان به مدينه مي رفت اهالي مدينه به جهت استماع حديث و استفاده از محضرش جمع مي شدند به طوري كه در مسجد جاي خالي جز كنار ستوني كه به آن تكيه مي كرد، باقي نمي ماند. [11] .
مرحوم پدرم، در سفينة البحار، در باب نهي امام رضا (ع) از متعه در مكه و مدينه، داستاني از ابان بن تغلب نقل مي كند كه طالبين مي توانند به آن جا رجوع فرمايند. [12] .
مرحوم ابن قولويه، نقل كرده كه حضرت صادق عليه السلام به ابان فرمود: چه وقت به زيارت قبر حضرت حسين (ع) مشرف شدي؟ ابان عرض كرد: تا به حال مشرف نشده ام، حضرت فرمود: سبحان ربي العظيم و بحمده [13] ، شگفت آور است، تو از رؤساي شيعه و تا به حال حسين را زيارت نكرده و ترك كرده باشي. بدان، هر كس حسين را زيارت كند، به هر قدمي كه بر مي دارد، خداوند برايش حسنه اي مي نويسد، و گناهي از صحيفه عملش محو مي كند و گناه گذشته و آينده اش را مي بخشد.... [14] .
در كافي، از ابان بن تغلب، روايت شده كه گفت: با حضرت صادق (ع) طواف مي كردم كه مردي از اصحاب به من برخورد و درخواست كرد تا همراه او بروم كه حاجتي دارد. او به من اشاره و من كراهت داشتم امام صادق (ص) او را ديد و به من فرمود: اي ابان!
[ صفحه 26]
اين مرد تو را مي خواهد؟ عرض كردم: آري. فرمود: او كيست؟ گفتم: مردي از اصحاب ما است. فرمود: او مذهب و عقيده تو را دارد؟ عرض كردم: آري. فرمود: نزدش برو. عرض كردم: طواف را بشكنم؟ فرمود: آري. گفتم: اگر چه طواف واجب باشد؟ فرمود: آري.
ابان گويد: پس همراه او رفتم، و سپس خدمت امام رسيدم و درخواست كردم كه حق مؤمن را بر مؤمن به من خبر دهد. فرمود: اي ابان! اين موضوع را كنار بگذار و پي گيري مكن. عرض كردم: چرا، قربانت گردم؟ پس تكرار كردم و اصرار نمودم تا اينكه حضرت فرمود: اي ابان! نيم مالت را به او دهي. آن گاه به من نگريست و چون ديد كه چه حالي به من دست داده، فرمود: اي ابان! مگر نمي داني كه خداي عز وجل، كساني را كه ديگران را بر خود ترجيح داده اند، ياد فرمود؟ (و يؤثرون علي انفسهم و لو كان بهم خصاصه - حشر / 9 - در مايحتاج ضروري نيز ديگران را بر خود مقدم مي دارند). عرض كردم: آري، قربانت گردم. فرمود: بدان كه چون تو نيمي از مالت را به او دهي، او را بر خود ترجيح نداده اي، بلكه تو و او برابر شده ايد، ترجيح او بر خودت زماني است كه از نصف ديگر به او دهي. [15] .
و نيز در كافي از ابان بن تغلب روايت شده كه گفت: شنيدم امام صادق عليه السلام مي فرمود: هر كس هفت مرتبه گرد خانه كعبه طواف كند، خداي عز وجل، برايش شش هزار حسنه نويسد، و شش هزار سيئه از او بزدايد، و شش هزار درجه برايش بالا برد. [16] سپس امام فرمود: روا ساختن حاجت مؤمن بهتر است از طوافي و طوافي، و تا ده طواف شمرد. [17] .
نجاشي، از عبدالرحمن بن حجاج، روايت كرده كه گفت: روزي در مجلس ابان بن تغلب بودم كه ناگاه مردي از در درآمد، و گفت: اي ابوسعيد (كنيه ابان)، مرا خبر ده كه چند كس از صحابه پيغمبر صلي الله عليه و آله، از حضرت اميرالمؤمنين (ع) متابعت نمودند؟ ابان گفت: گويا مي خواهي فضل و بزرگي علي عليه السلام را به آن دسته از اصحاب پيغمبر كه متابعت آن حضرت را نمودند بازشناسي؟ آن مرد گفت: مقصود من همين است. پس ابان گفت كه والله ما فضل صحابه را نمي شناسيم الا به متابعت حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام. [18] .
در جلالت قدر ابان گواهي مخالفين، براي او، سند پرارزشي به حساب مي آيد. ابراهيم نخعي كه از علماي عامه است، درباره ابان مي گويد: «كان ابان مقدما في كل فن العلم في القرآن و الفقه و الحديث و الادب و اللغة و النحو»، ابان در هر فني از فنون علمي از علم قرآن و
[ صفحه 27]
حديث و ادبيات و لغت و نحو بر همه مقدم، و پيشوايي داشته. [19] .
ذهبي در ميزان الاعتدال درباره ابان مي گويد: «شيعي صلد [20] لكنه صدوق»، او سخت شيعي است اما بسيار راستگوست. [21] .
ياقوت حموي او را ثقه اي عظيم المنزله و جليل القدر خوانده است. [22] .
ابان به سال 141 هجري وفات كرد. او قبلا به وسيله حضرت صادق عليه السلام از نزدكي مرگش مطلع شده بود. همين كه خبر مرگ او را به حضرت دادند، بر او رحمت فرستاد و سوگند ياد فرمود كه مرگ ابان دلش را به درد آورده است. رحمه الله و رضوانه عليه. [23] .
موسي بن عقبه - از رجال صحاح ششگانه - و شعبة بن الحجاج و حماد بن زيد و محمد بن خازم و عبدالله بن المبارك - از رجال صحاح ششگانه - از شاگردان ابان بن تغلب بودند. [24] .
پاورقي
[1] ابان قرائت را از سليمان اعمش و عاصم و ديگران فراهم گرفت، و كساني كه يكي از هفت قاري مشهور است، قرائت را از او فرا گرفته است (تأسيس الشيعه ص 343).
[2] فهرست طوسي، ص 45 (چاپ دانشگاه مشهد كه افستي از روي چاپ اسپرنگربمبئي است). - مولفوالشيعه، ص 34.
[3] تأسيس الشيعه، ص 320.
[4] رجال نجاشي، ص 7 (چاپ بمبئي).
نجاشي، ابوالعباس، احمد بن علي النجاشي (450 - 372 هجري)، صاحب كتاب رجال معروف كه مورد اعتماد علماي شيعه مي باشد، و عده اي آن را بهترين كتاب رجال مي دانند. او معاصر شيخ طوسي (ره) بوده است. (رجوع شود به تأسيس الشيعه ص 267 و الكني و الالقاب ج 3 ص 207).
[5] اختيار معرفة الرجال، ص 267.
[6] رجال ابن داود، جزء اول، باب الهمزه - تنقيح المقال، ج 1، ص 4.
[7] خلاصة الاقوال في معرفة الرجال، علامه حلي، ص 12.
[8] رجال كشي، ص 280، (چاپ كربلاء).
شيخ كليني، محمد بن عمر بن عبدالعزيز، مردي فاضل و بصير به اخبار و رجال، و ثقه و جليل القدر است. نام كتاب رجالش، معرفة الناقلين عن الائمة الصادقين عليهم السلام، بوده است، ليكن چون اغلاط بسياري داشته، شيخ طوسي (ره)، آن را ملخص كرده و آن را اختيار معرفة الرجال، ناميده، و از زمان علامه تابه حال آن چه در دست است. همان اختيار الرجال است، و عده اي آن را مرتب كرده اند.
كشي در نيمه اول قرن چهارهم هجري، همزمان با مرحوم شيخ كليني، مي زيسته، و در بسياري از استادان و شاگردان با وي شريك بوده است.
كش، شهري از شهرهاي ماوراءالنهر است. (رجوع شود به تأسيس الشيعه ص 264، الكني و الالقاب ج 3 ص 100).
[9] خلاصه علامه حلي، ص 12 - تنقيح المقال، ج 1، ص 4.
[10] رجال نجاشي، ص 8 (چاپ بمبئي).
[11] رجال نجاشي، ص 8) چاپ بمبئي).
[12] سفينة البحار، ج 2، ص 522.
[13] در نسخه اي، سبحان الله العظيم، ثبت شده است.
[14] كامل الزيارات، ابن قولويه قمي (متوفي به سال 368 يا 367)، باب 108، نوادر الزيارات، ص 331 - بحارالانوار ج 101، ص 7.
[15] اصول كافي، ج 2، ص 137.
[16] اسحاق بن عمر، افزوده كه شش هزار حاجت او را هم روا كند.
[17] اصول كافي، ج 2، ص 155.
[18] رجال نجاشي، ص 9.
[19] تنقيح المقال، ج 1، ص 4.
[20] در نسخه اي، جلد، به جاي، صلد، ذكره شده است.
[21] ميزان الاعتدال، ج 1، ص 4.
[22] معجم الادباء، ج 1، ص 107.
[23] رجال كشي، ص 208.
[24] الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ج 3، ص 55.
انطباعات عن شخصية الإمام الصادق
أشاد الإمام الباقر (عليه السلام) أمام أعلام شيعته بفضل ولده الصادق (عليه السلام) قائلا: هذا خير البريّة [1] .
وافصح عمه زيد بن علي عن عظيم شأنه فقال: في كل زمان رجل منّا أهل البيت يحتج الله به علي خلقه وحجة زماننا ابن أخي جعفر لايضلّ من تبعه ولا يهتدي من خالفه [2] .
وقال مالك بن أنس: ما رأت عين ولا سمعت أذن ولا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفر بن محمّد الصادق علماً وعبادة وورعاً [3] .
وقال المنصور الدوانيقي مؤبّناً الإمام الصادق (عليه السلام): إنّ جعفر بن محمّد كان ممّن قال الله فيه: (ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا) وكان ممن اصطفي الله وكان من السابقين بالخيرات [4] .
قال عبد الرحمن بن أبي حاتم الرازي (ت 327 هـ): سمعت أبي يقول:
[ صفحه 22]
جعفر بن محمّد ثقة لا يُسأل عن مثله.
وقال: سمعت أبا زرعة وسئل عن جعفر بن محمّد عن أبيه وسهيل بن أبي صالح عن أبيه والعلاء عن أبيه أيّما أصح؟ قال: لا يقرن جعفر بن محمّد إلي هؤلاء [5] .
وقال ابو حاتم محمّد بن حيّان (ت 354 هـ) عنه: كان من سادات أهل البيت فقهاً وعلماً وفضلا [6] .
وقال أبو عبد الرحمن السلمي (325 ـ 412 هـ) عنه: فاق جميع أقرانه من أهل البيت (عليه السلام) وهو ذو علم غزير وزهد بالغ في الدنيا وورع تام عن الشهوات وأدب كامل في الحكمة [7] .
وعن صاحب حلية الأولياء (ت 430 هـ): ومنهم الإمام الناطق ذو الزمام السابق أبو عبد الله جعفر بن محمّد الصادق، أقبل علي العبادة والخضوع وآثر العزلة والخشوع ونهي عن الرئاسة والجموع [8] .
وأضاف الشهرستاني (479 ـ 548 هـ) علي ما قاله السلمي عنه: وقد أقام بالمدينة مدة يفيد الشيعة المنتمين إليه ويفيض علي الموالين له أسرار العلوم ثمَّ دخل العراق وأقام بها مدَّة، ما تعرّض للامامة قط، ولا نازع في الخلافة أحداً، ومن غرق في بحر المعرفة لم يطمع في شط، ومن تعلّي إلي ذروة الحقيقة لم يخف من حطّ [9] .
[ صفحه 23]
وذكر الخوارزمي (ت 568 هـ) في مناقب أبي حنيفة أنه قال: ما رأيت أفقه من جعفر بن محمَّد. وقال: لولا السنتان لهلك نعمان. مشيراً إلي السنتين اللتين جلس فيهما لأخذ العلم عن الإمام جعفر الصادق [10] .
وقال ابن الجوزي (510 ـ 597 هـ): جعفر بن محمّد بن علي بن الحسين كان مشغولا بالعبادة عن طلب الرئاسة [11] .
وقال محمّد بن طلحة الشافعي (ت 652 هـ) عنه: هو من عظماء أهل البيت (عليهم السلام) وساداتهم ذو علوم جمّة وعبادة موفورة وأوراد متواصلة وزهادة بيّنة، وتلاوة كثيرة، يتتبع معاني القرآن الكريم ويستخرج من بحره جواهره ويستنتج عجايبه، ويقسم أوقاته علي أنواع الطاعات بحيث يحاسب عليها نفسه، رؤيته تذكّر الآخرة، واستماع كلامه يزهّد في الدنيا، والاقتداء بهديه يورث الجنة، نور قسماته شاهد أنه من سلالة النبوّة، وطهارة أفعاله تصدع أنه من ذريّة الرسالة، نقل عنه الحديث واستفاد منه العلم جماعة من الأئمة وأعلامهم.. وعدّوا أخذهم عنه منقبة شرّفوا بها وفضيلة اكتسبوها.
واما مناقبه وصفاته فتكاد تفوت عدّ الحاصر ويحار في أنواعها فهم اليقظ الباصر حتَّي أنّ من كثرة علومه المفاضة علي قلبه من سجال التقوي، صارت الأحكام التي لا تدرك عللها، والعلوم التي تقصر الأفهام عن الإحاطة بحكمها، تضاف إليه وتروي عنه.
وقد قيل انّ كتاب الجفر الذي بالمغرب ويتوارثه بنو عبد المؤمن هو من كلامه (عليه السلام) وان في هذه لمنقبة سنيّة، ودرجة في مقام الفضائل عليّة، وهي
[ صفحه 24]
نبذة يسيرة مما نقل عنه [12] .
وفي تهذيب الأسماء (631 ـ 676 هـ) عن عمرو بن أبي المقدام قال: كنت إذا نظرت إلي جعفر بن محمّد علمت أنه من سلالة النبيين [13] .
وقال ابن خلكان (608 ـ 681 هـ): جعفر الصادق... أحد الأئمة الاثني عشر علي مذهب الإمامية وكان من سادات أهل البيت، ولقّب بالصادق لصدقه في مقالته، وفضله أشهر من أن يذكر وله كلام في صنعة الكيميا، والزجر والفال... ودفن بالبقيع في قبر فيه أبوه وجدّه وعمّ جده.. فلله درّه من قبر ما أكرمه وأشرفه [14] .
وقال البخاري في فصل الخطاب (756 ـ 822 هـ): اتفقوا علي جلالة الصادق (عليه السلام) وسيادته [15] .
وقال ابن الصبّاغ المالكي (784 ـ 855 هـ): نقل الناس عنه من العلوم ماسارت به الركبان، وانتشر صيته وذكره في سائر البلدان، ولم ينقل من العلماء عن أحد من أهل بيته ما نقل عنه من الحديث.
وروي عنه جماعة من أعيان الاُمة.. وصّي إليه أبو جعفر(عليه السلام) بالإمامة وغيرها وصيّة ظاهرة، ونصّ عليها نصّاً جليّاً [16] .
[ صفحه 25]
پاورقي
[1] الكافي: 1 / 307.
[2] المصدر السابق: 306.
[3] تهذيب التهذيب: 2 / 104.
[4] تاريخ اليعقوبي: 3 / 17.
[5] الجرح والتعديل: 2 / 487.
[6] الثقات: 6 / 131.
[7] الإمام الصادق والمذاهب الأربعة: 1 / 58.
[8] حلية الأولياء: 1 / 72.
[9] الملل والنحل: 1 / 147 منشورات الشريف الرضي.
[10] مناقب أبي حنيفة: 1 / 172، والتحفة الاثني عشرية: 8.
[11] صفوة الصفوة: 2 / 94.
[12] مطالب السؤول: 2 / 56.
[13] تهذيب الاسماء: 1 / 149.
[14] وفيات الأعيان: 1 / 327.
[15] ينابيع المودّة: 380 ط اسلامبول.
[16] الفصول المهمّة: 222.
السعادة والخير
"السعادة سبب خير بتمسك به"
"السعيد فيجره إلي النجاة"
الإمام الصادق (ع)
يستطيع الكائن الحي [1] أن يصدر من الأعمال ما يعاكس بها نظام الجذب العام، والجماد والنبات لا يقدران علي ذلك، يستطيع الحيوان أن يتسلق الجبل مثلاً، وأن يتنقل حيث تقوده الرغبات وتسوقه المطامع. وماء البحر لا يستطيع ذلك من نفسه، ولا يفعله إلا حين يكون مقسوراً، وهذا يدلنا علي أن للكائن الحي قوة نفسية تميزه بهذه الخاصة عن جميع ما يشاركه في الوجود، وهذه القوة النفسية هي الإرادة، وقديماً عرف المنطقيون الكائن الحي بأنه "المتحرك بالإرادة".
وهذه القوة النفسية " الإرادة " واحدة في العدد، ونسبتها إلي جميع الأعمال التي يصدرها الحيوان نسبة متساوية، ولذلك فكان من المستحيل علي الإرادة أن تتوجه إلي نقطة معينة من الأعمال إذا لم تعينها نفس ذلك الموجود الحي، ونتيجة جميع ما تقدم أن للحيوان إرادة تصدر عنها أعماله وتصرفاته، وأن لهذه الإرادة أغراضاً توجهها إلي ما تعمل والي ما تترك، وبهذا يشترك الإنسان مع جميع أفراد الحيوان.
وينفرد الإنسان عنها بأن أغراضه مسبوقة بالتعقل والتدبر، فهو الذي يستطيع أن يعلل ويتفكر، ويقارن بين الأشياء وأضدادها، ويقيس المستقبل بالحاضر فيختار الجيد من الأمور، والمثلي من الغايات، أما الحيوان فيسوقه الوهم إلي أتباع الغريزة فيما تأمر وما تحذر، وليس له وراء الغريزة والوهم قائد ولا سائق.
توجه الطبيعة غرائز الحيوان وميوله، فتتبعها إرادته تنفذ ما تأمر، وليس له اختيار كامل يمكنه أن يستقل به عن أحكام الطبيعة وميول الغريزة، والإنسان وحده هو الذي يستطيع ذلك، فهو الذي يصدر أحكامه علي الغريزة، ويغير أحكام الطبيعة، ويصنع العجائب بإرادته واختياره.
وللإنسان نزعة نفسية ثابتة، وهي حب الجودة، فهو يتكلف الجيد من الأعمال ويتحري الجيد من الغايات، وهو يحاول أن يكون سابقاً في أعماله، وأن يكون جميلاً في كل مظهر من مظاهره، ثم هو يحب المدح ويلتذ لسماعه، وهذا يدلنا علي ان الغاية الأولي للإنسان هي الكمال المطلق، وان الجودة التي يتمناها لصفاته، ويتوجه إليها في جميع أعماله إنما هي مظهر من مظاهر هذا الكمال الذي تنتهي إليه جميع غاياته، وترتبط به جميع مقاصده، وإذا علمنا أن علم الأخلاق يبحث في صفات الإنسان، وأعماله وفي كيفية تهذيبها، وإرجاعها إلي التوازن فقد إتضح لنا أن غاية علم الأخلاق هي إيصال الإنسان إلي الكمال المطلق في أخلاقه وأعماله، وإذا كان هذا بنفسه تعريف السعادة علي ما يقوله بعض الفلاسفة المقدمين كانت النتيجة ان غاية علم الأخلاق هي السعادة للإنسان.
"سعادة كل كائن حصوله علي كماله الذي قد تهيأ له" بهذا يحددون معني السعادة ثم يقولون في تعليله: ان الوجود علي الإطلاق خير، وإذا كان الخير مما يقبل التفاضل بين أفراده، كان كمال ذلك الوجود خير ذلك الخير، وإذن فالكمال المطلق الذي يتوجه إليه الإنسان في أعماله وصفاته هو"الخير الأعلي "، وهذا هو تعريف السعادة عند ارسطوا فالتعريفان يشيران إلي معني واحد، علي ان بين السعادة والخير فرقاً من وجهة أخري.
ويري قوم من الفلاسفة: ان الغاية. الأولي للإنسان من جميع أعماله هي اللذة [2] وقد أخذت هذه النظرية دوراً مهماً بين الفلاسفة المحدثين، ومن أهم ما يؤخذ عليها من وجوه النقد.
(1) ان الغاية هي النتيجة التي يهدف إليها العامل ويوصل إليها العمل، ولذلك فيجب ان تكون متأخرة عن العمل في الوجود، واللذة تصاحب العمل في أكثر الأحيان وتنتهي بانتهائه، فلا يمكن ان تعتبر غاية له.
فمن يتقدم للدفاع عن وطنه، أو للجهاد عن دينه، يجد لعمله هذا لذة حين هو يدافع أو يجاهد، ولكن هذه اللذة ليست غايته، من جهاده أو دفاعه لأنها تقارنهما في الوجود، وغاية الشيء لا تقارنه، ثم هو قد يقتل، وقد يحول دون فوزه في الجهاد حائل فلا تستمر اللذة إلي ما بعد العمل فكيف تكون غاية له، وفي كثير من الأشياء تكون اللذة حين العمل أشد منها بعد انتهائه.
(2) وان الإنسان قد يصدر أَعمالاً بدافع من غريزته قبل ان يعلم ان هذه الأعمال سارة
أو مؤلمة، واللذة والألم شعوران لا يحصلان للنفس إلا بعد الاختيار والتجربة.
فالطفل حين يرتضع ثدي أمه لأول مرة، وهو حين يبكي إذا تأخر عنه الرضاع لأول مرة إنما يعمل ذلك بدافع من غريزته إلي الرضاع أو إلي البكاء، لا لأنه يجد لذة في الرضاع أو يحس بألم في الحرمان، لأنه لم يختبر ذلك بعد.
علي ان الأنصاف يقتضينا ان نعتدل في الحكم علي هذه النظرية بالصحة أو بالفساد، فهي ليست بمطلقها صحيحة لما قدمناه من الأدلة ولما لم نذكره منها حذراً من الإطالة، وهي ليست بمطلقها فاسدة، لأننا نجد الإنسان يصدر بعض أعماله مجرد اللذة ولا يتطلب منها غاية أخري.
وإذن فالفعل الذي يعمله الإنسان بإرادته واختياره يكون علي قسمين:
(1) أخلاقي: وهو الذي يكون مظهراً للخلق الصحيح والذي يكون صدوره بإشارة العقل وإرشاده، وهذا هو الذي يجب ان تكون غايته هي الكمال الإنساني المطلق، وإذا أعقبت هذا النوع من العمل لذة فهي شيء آخر يصحب الغاية؛ يتقدم عليها أو يقارنها في الوجود.
(2) غير أخلاقي: وهو الذي لا يعد كذلك، وفي هذا الصنف من العمل الاختياري قد تكون الغاية هي اللذة، وقد تكون الغاية هي الكمال، وقد تكون شيئاً يتوهمه الفاعل كمالا.
وسواء ثبت ان اللذة بمطلقها خير أم لم يثبت، فلا يسعنا التصديق بأن السعادة هي اللذة مادامت السعادة هي الخير الأعلي وكان أكثر اللذات مصحوباً بالألم.
لبعض الفلاسفة ان يجعل الغاية من جميع الأعمال هي اللذة، ولهم ان يختلفوا في تعيين هذه اللذة وتوصيفها، وللأستاذ أحمد أمين ان يفسر معني السعادة " باللذة والخلو من الألم " إذا أحب ان يختار هذا التفسير علي ان يكون ذلك رأياً خاصاً له في معناها، ولكن ليس له ان يجعل ذلك تفسيراً للسعادة عند جميع الفلاسفة.
نحن لا ننكر ان من الفلاسفة من يوافق الأستاذ علي هذا التفسير، ولكننا ننكر عليه ان يجعله رأياً للجميع فيقول: "ويعنون بالسعادة اللذة والخلو من الألم".
السعادة هي الخير الأعلي، بهذ1 تعرفها الخاصة، وهذا ما تفهمه العامة من معناها أيضاً، وإذا تجدد بين الفريقين اختلاف بعد ذلك فإنما هو في تعيين أفراد الخير الأعلي، فإن الخاصة تعرف من الخير الأعلي مثالية سامية، لا تدركها عقول العامة، وللعامة في تحديده رأي قصير لا تذعن له الخاصة.
تدرك العامة من الخير الأعلي معني بسيطاً تحدده لها أنظار بسيطة، فتري أن السعادة هي الثروة، والصحة، والرفاه، لأنها لا تعرف من الخير الأعلي غير هذا وما يشبهه، والخاصة لا تري في ذلك ما يسمي كمالاً، ولا تعد الحصول عليه سعادة، إلا إذا كان السعادة معني آخر [3] .
وكمال النفس عند هؤلاء ارتقاؤها إلي المراتب العقلية الرفيعة، واستيفاء حظها من الإنسانية الكاملة وبين هاتين الطائفتين طبقات متوسطة تعرف من الكمال ومن الخير الأعلي غير ما يعرفه هؤلاء جميعاً فتكون السعادة عندهم شيئاً آخر.
أما الإمام الصادق (ع) فيقول: "دعامة الإنسان العقل ـ وبالعقل يكمل " [4] ويقول: " اليقين يوصل العبد إلي كل حال سني ومقام عجيب " [5] ويقول: " أن الإيمان أفضل من الإسلام وان اليقين أفضل من الإيمان، وما من شيء أعز اليقين " [6] ويقول " إِن الله بعدله وقسطه جعل الروح والراحة في اليقين والرضا وجعل الهم والحزن في الشك والسخط" [7] .
وهذا الرأي هو الذي يقرره المثاليون من الفلاسفة فهم يقولون: الكمال رقي النفس في مراتبها العقلية، والإمام يقول (الروح والراحة في اليقين) واليقين أعلي مراتب الحكمة والإنسانية الكاملة التي يقولون بها هي الإيمان الكامل الذي جعله أفضل من الإسلام ومن مطلق الإيمان ولعلك تلمس من لفظ الروح في قوله؛ معني اللذة في قولهم؛ لأنه يقابله بالهم والحزن وإذن فالكمال في الرأيين بمعني واحد وحصول ذلك الكمال للإنسان هو الخير الأعلي أو السعادة. وقد يكون هذا معني النجاة في قوله (السعادة سبب خير يتمسك به السعيد فيجره إلي النجاة) [8] وإذا أردت ما هو أكثر صراحة في ذلك فهو يقول (إذا منّ الله علي العبد جمع له الرغبة في المعروف والقدرة والإذن فهنالك تمت السعادة والكرامة) [9] .
للإيمان في رأي الإمام الصادق طرفان: اعتقاد وعمل. ومرتبة اليقين هذه تأخذ بالاعتقاد إلي حد الكمال وتبسط علي العمل فضيلة التوازن وبذلك يحصل الإيمان الكامل الذي هو أفضل من الإسلام ومن مطلق الإيمان، وتتم السعادة والكرامة.
ويقول الإمام أيضاً (لا ينبغي لمن لم يكن عالماً أن يعد سعيداً) [10] وكيف ينال السعادة من حرم كمال العلم، وكيف تحصل الإنسانية الكاملة لمن يقوده الجهل.
پاورقي
[1] نريد بالكائن الحي هنا الحيوان في عرف المنطقيين القدماء فلا يعم الأحياء السفلي كالمكروب والنبات، وإن أثبت العلم الحديث أنها كائنات حية.
[2] اللذة شعور نفسي خاص يحصل للإنسان عند إرضاء رغبة من رغباته، وهي تكون علي قسمين عقيلة وجسدية، فإرضاء رغبات العقل لذلت عقلية، إرضاء رغبات الجسد لذات جسدية، ويقابلها الألم في جميع ذلك.
[3] قد يطلقون اسم السعادة علي ما يوصل إلي الخير الأعلي وللتفرقة بين المعنيين يسمون هذه بالسعادة المضافة علي حد قولهم بالخير المضاف.
[4] أصول الكافي الحديث23 باب العقل والجهل.
[5] جامع السعادات ص71.
[6] أصول الكافي الحديث الأول باب فضل الأيمان علي الإسلام.
[7] أصول الكافي الحديث 3 باب فضل اليقين.
[8] احتجاج الطبرسي ص191، أما لفظ السعادة في الحديث فهي السعادة المضافة لأنه يقول. هي سبب خير.
[9] تحف العقول ص89.
[10] تحف العقول ص89.
ديباجه الكتاب
بسم الله الرحمن الرحيم
«الحمد لله و سلام علي عباده الذين اصطفي» [1] .
«يا أيها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين» [2] .
«اولئك هم خير البرية» [3]
«التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الآمرون بالمعروف و الناهون عن المنكر و الحافظون لحدود الله» [4] .
«قل يا أيها الناس قد جاءكم الحق من ربكم فمن اهتدي فانما يهتدي لنفسه و من ضل فانما يضل عليها و ما أنا عليكم بوكيل» [5] .
«أفمن يهدي الي الحق أحق أن يتبع أمن لا يهدي الا أن يهدي» [6] .
«قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون» [7] .
صدق الله العلي العظيم
[ صفحه 7]
پاورقي
[1] سورة النمل آية 59.
[2] سورة التوبة آية 119.
[3] سورة البينة آية 7.
[4] سورة التوبة آية 112.
[5] سورة يونس آية 108.
[6] سورة يونس آية 35.
[7] سورة الزمر آية 9.
معجزه در خانواده ي نبوت و رسالت
درباره ي معجزه ي محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم از تاريخ پرسيده و با رجال
[ صفحه 37]
تاريخ كه از قديم درين باب چيزها نوشته اند همراه شده و به خطابه هاي خطبا گوش داده و به حوزه هاي علمي و بحث كه در اين امر بحث مي كنند مراجعه كردم و از اين و آن و فرقه هاي اسلامي مطالب بسياري از معجزه ي مقام نبوت شنيدم و خلاصه دنبال اين كار زياد رفتم و مطلبي كه دستگيرم شد اين بود كه مسلمانان اجباري ندارند كه براي معجزه ي حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دليل بياورند و اقامه ي برهان كنند
آري ما مسلمانان هيچگاه نيازي به آن نداريم كه بگوئيم ابري سايه افكند يا خورشيد محل طلوع و غروب خود را عوض كرد زيرا گفتگوي ما از رسول خدا محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم شروع و به او ختم مي گردد و توضيحاتي كه درين باب داده اند مطلب را پيچيده تر مي سازد
ولي از مطالعه ي در سيره ي نبوي يك علم منظم و مرتبي مي بينيم كه هيچ گونه پيچيدگي و انحراف و اعوجاجي نداشته و يك زندگي مرتبي است كه همواره به سوي سعادت توجه داشته و برنامه ي آشكاري است كه چراغهاي آن روشن و همه را به راه راست راهنمائي نموده و گمراهان را با نور خود به راه مي برد و راههائي پيش پاي مردم گذارده است كه تماما صاف و بي پيچ و خم است
نهايت آنكه من در مطالعه ي حاشيه هاي سيره ي نبوي يك عده از مورخين را شناختم كه انديشه هاي مبتذل خود را صرف امور بي ارزش كرده اند كه ارتباطي با اصل موضوع نداشته و توليد انحرافهائي نموده اند و اين مورخين چند طبقه اند - بعضي به علت كينه اي كه با ديانت اسلام داشته و كينه توزي آنها با آرزوهاي دستگاه حاكمه جور مي آمده و به كمك حاكم درصدد مي شدند كه از يك فرد معين يا گروه معين انتقام بگيرند و به اين جهت كينه هاي
[ صفحه 38]
خود را به صورت يك امر تاريخي و شهوات خود را به صورت حقايق ثبت و ضبط كرده و زهرهاي خود را پاشيده و مجموعه ي اين امور را به نام تاريخ به خورد عالم اسلامي داده و مطالبي را به صورت اخبار ائمه نقل كرده و به ميل خود خلافت اسلامي تشكيل داده اند اين قبيل مورخين كه از خطر بر دستگاه مورد علاقه خود با كفر به خدا انتقام گرفته اند زيرا نسبت به ديانت كينه داشته اند
يا آنكه گروهي با اهميت و شخصيت يك يا افراد معين از مسلمانان دشمني داشته و نسبت به شايستگي آنها كه گاهي مردم را به خود جلب كرده در چشم مردم احترام و آبرو داشته اند به سود حاكمي كه از او به نوائي مي رسيدند اخلال كرده و گروهي از مورخين را تحريك و وادار كرده اند براي حفظ حاكم و به منظور نگاه داشت او به نفع خود تاريخي بنويسند
و دسته ي ديگري بودند كه گرفتار زنجيرهاي عصبيت جاهلانه بوده و بر آن شده اند كه كينه هاي قديمي را زنده كرده آنها را عليه يكديگر وادارند و اين دسته با همان عصبيت جاهلانه باقي ماندند تا پير شده و عادت تحريك عواطف در آنها ريشه دار گرديده بود اين دسته تاريخ را از نظر خود و قضاياي خصوصي و عمومي را مطابق روح قبيله و بر اساس بستگي خود به بعضي از مردم نوشته اند تا به آساني بتوانند با اين كار در برابر حق ايستادگي نمايند و اگر حقيقت با روح قبيله ي آنها منافات داشت به سينه ي حقيقت بزنند و باطل را پرورش دهند و آن را به مقامي رسانند كه با روح جاهليت آنها جور آيد
دسته ي ديگري از آنها مردمان ساده ي ضعيف العقل و بسيار بي بند و بار و زودباور بوده اند كه به حرف هر كس اعتماد كرده اند ولو گوينده رهگذري بوده است و مطالب را از پشت ديوار ديده و هر چه شنيده اند چه درست و
[ صفحه 39]
چه نادرست همه را به هم آميخته و بي توجه نقل نموده اند
اين دسته هر چه شنيده درست فرض كرده و مانند آنست كه بر حقيقتي آگاه شده و جوري مطلب را نوشته اند كه مي ماند خود به چشم ديده يا به گوش شنيده اند حالا مطلب از نوع خرافات يا معقول باشد ساختگي يا واقعي باشد براي آنها فرق نمي كرده است.
آري در تاريخ عبرتهاي بسياري از اين قبيل هست كه در اين رساله جاي بيان آنها نيست ولي اين اختلاف سبب شده است كه يك نفر محقق نتواند حقيقت را از بين آنها بيرون آورد چنانكه بسيار مشكل شده است كه طبقات مورخين را هم به خوبي بشناسد
به هر حال همه ي اين طبقات از اعجاز رسول صلي الله عليه و آله و سلم به صورتهاي واقع و غير واقع بحث كرده و در اين راه مطالبي اعم از مألوف و قابل اعتماد و غير مألوف بيان داشته اند و ما در اينجا بر آن نيستيم كه آنها را به تفصيل بيان كرده يا از مختصر آن توضيح دهيم بلكه مي خواهيم واقع اعجاز رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را بيان كرده و مطلبي بگوئيم كه هيچ كس در آن شك نكند و حتي دشمنان اسلام هم نتوانند منكر آن شوند و در اين باره خود شيريني هم نخواهيم كرد
آشكار است كه معجزه جزئي از نبوت است و ما به الامتياز هر پيغمبر از غير او همان اعجاز مي باشد و معجزه يكي از معاني و مظاهر نبوت است و معجزه براي پيغمبر لازم و ضروري است زيرا اگر نبوت خالي از اعجاز باشد هر كسي مي تواند ادعاي پيغمبري كند و بگويد از پيغمبري من پيروي نمائيد چنانكه پس از رسول صلي الله عليه و آله و سلم چند نفري پيدا شده ادعاي نبوت كردند و تنها معجزه كه از خصايص نبوت است آنها را رسوا كرد و در هيچ چيز نه علم و نه نبوغ و شخصيت شاعر و نه قريحه ي خطيب و نه قلم شيواي يك نويسنده
[ صفحه 40]
قادر به اعجاز و ايجاد معجزه نيست و به هر يك ازين پيغمبران دروغي كه مي گفتند معجزه ي شما چيست متحير و مبهوت مي ماندند و حتي بعضي از خلفا درباره ي آنها به سختي و شدت رفتار كرده آنها را سخت مجازات و عذاب دادند تا اين دعاوي بيجا را ريشه سوز نمايند زيرا موجبات تشويش ذهني مردمان ساده لوح را فراهم مي كردند و هرج و مرج راه انداخته و هدف رسالت الهي را مشوب مي ساختند.
بنابر آنچه در بالا گفته شد توضيح مي دهم كه معجزه ي خداي كعبه در خانواده ي نبوت بنابر عقيده ي من مبتني بر دو معني بود كه با توجه به آن ديگر هرگز نيازمند نيستيم كه سخنان دشمنان اسلام را بگوئيم اظهارات مورخين مغرض يا موهوم پرست و قصه پردازهاي كم عقل را نقل نمائيم
پيغمبر ما محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم يك حقيقت واقعي موجود بر روي زمين بوده و ميليونها مردم او را ديدند و در وجود او هيچگونه خيال و گمان و وهم و خرافات و افسانه راه نداشته و هيچ ترديدي پيش نيامده است
و بايد دانست كه تكيه كردن به كارهائي كه موهوم يا شبيه موهوم است در كار رسالت يك نوع ضعف و سستي است كه نمي شود در مورد رسالت اين شخصيت بزرگ عالم امكان آنها را به كار برد و رسالت و برنامه ي محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم خود كانون قدرت روحي و روشني و هوش و بيداري است و زبان او فصيح ترين زبان و منطق بشري بوده و به هيچ وجه امور مادي در كار او دخالت نداشت و بايد گفت زندگاني رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم خود مادةالمواد و مصدر هر وارده ي انساني است به هر حال به طوري كه گفته شد معجزه ي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مبتني بر دو معني است
اول سيره و رويه ي او در دوره ي زندگاني است كه هر گام آن مشتمل بر
[ صفحه 41]
اعجاز و هر گفتار و رفتار و كردار او فوق طاقت بشر بوده است محمد صلي الله عليه و آله و سلم يتيم به دنيا آمد و جدش عبدالمطلب او را تعهد كرد تا چند ساله شد و چون جدش از دنيا رفت عمويش ابوطالب سرپرستي او را به عهده گرفت تا آنكه بزرگ شد و نيروي او كامل گرديد تحت رعايت او بود تا آنكه به رسالت مبعوث شد و تا زنده بود محمد صلي الله عليه و آله و سلم را زير حمايت خويش قرار داده بود
هنگامي كه عموي بزرگوار او از دنيا رفت قواي او كامل و موازين رسالت او فراهم و به سوي يك زندگاني موفقيت آميز مي رفت
اين مرد يتيم گوشه گير و فقير يك باره در برابر عرب ايستاد و از طرف خدا رسالت خود را بر آن قوم متعصب و متفرق عرضه كرد و گفت تنها بايد از يك راه رفت و بايد همه ي قبايل عرب متحد شوند و به سوي يك هدف مقدس كه اعتراف به ذات اقدس خداي يكتا و توانا است پيش روند و براي خدا و خالق همه ي عوالم شريكي نشناسند و بدانند او است كه زنده مي كند و مي ميراند و سپس به سوي بتهاي عرب كه مقدس ترين چيز نزد آنها بود رفته آنها را زير پاي خود لگدكوب كرد و روح قبيله پرستي را خفه نموده و خود خواهيهاي جاهليت را كشت و كلمه ي پربهاي الهي را كه فرمود (ان اكرمكم عندالله اتقاكم) «محترم ترين فرد در نزد خدا كساني هستند كه پرهيزگارترند» بر آنها خواند و آن را مشعلي فروزان فرا راه بشر قرارداد تا هدايت شوند و در پرتو آن راه يكتاپرستي را بدون دغدغه ي خاطر بپيمايند
بلي آن يتيم دور از مردم پيروان بزرگي به وجود آورد و ملتهائي را كه در تاريخ سوابق زيادي داشتند از اين برد و با دو شمشير برنده ي خود يعني شمشير و زبان و دو برنده ي قاطع ديگر ايمان و پشتكار تخت و تاجهاي با عظمت و مقتدر را سرنگون كرد
[ صفحه 42]
مردي به تنهائي و با ضعف عددي و بي قوه در حال فقر و تنگدستي كشورها را فتح و ملتها را تحت قيادت خود درآورد و تخت و تاجهائي را برانداخت و پادشاهاني را گريزان ساخت
آيا اين وضع كه مورد اتفاق همه ي مردم دنيا و مورخين است معجزه اي شگرف نيست؟
اين همان طاقت و نيروئي است كه مطابق حكم تاريخ براي هيچ كس فراهم نشده و مانندي ندارد و از وقتي كه بشر بوجود آمده چنين پيش آمدي براي هيچ كس ننموده است
آري مردي آمد و خواست با همه ي مردم روي زمين مقابله كند و يتيمي بي كس خواست بر تمام افراد مسلح بشري فايق شود و فقيري به اتمام دولتمندان روبرو شد و آنها را منظم ساخت اين امور به طور انفراد و اجتماع كارهائيست كه در آغاز انسان را به تعجب و اميدارد ولي بايد دانست كه نيرو و توانائي به دست خدائي بود كه در پشت سر اين رسول و رسالت او خود را نشان مي داد و ديديم كه چگونه آن خداي قادر قاهر اراده كرد يك فرد را بر يك ملت جاهل مقتدر حكومت دهد
آري خداوند توانا توسط اين رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به بشر فهمانيد كه چگونه بايد باشند و به آنها درس داد ولي درس راستي و درستي و حقيقت جوئي نه درس زورگوئي و ستمگري آن ملت متعصب و جاهل و سپس ساير ملل ناچار به اعتراف به معجزه ي رسول صلي الله عليه و آله و سلم شده و با نهايت سرافكندگي نبوت حضرت محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم را چه به اختيار و چه به اضطرار پذيرفتند
محمد صلي الله عليه و آله و سلم يك فرد نظامي نبود كه در رأس يك دسته نظامي سركردگي داشته و تعليمات نظامي آموخته و اصول پهلواني را تعقيب و كم كم
[ صفحه 43]
بر رأس يك سپاه منظم در برابر سپاههاي دشمن ايستادگي كند و پس از جنگ بر آنها پيروزمند و در اثر ابراز شجاعت سپاه دشمن را نابود سازد چنانكه اين پيش آمد براي بعضي از فرماندهان نظامي در دنيا پيش آمده است
و همچنين يك پيشواي ملي نبود كه با سياست خود دلها را به سوي خود كشيده با خدمات خود در قلوب مردم ايجاد اطمينان نموده بعدا زمام امور كشوري را با قيام خود و گروه هوادار خود قبضه كند
محمد صلي الله عليه و آله و سلم از اينگونه مردان نبود و قضيه ي او هم شبيه به هيچ يك از اين پيش آمدها نبود بلكه او مردي منفرد و تك به صورتي كه در بالا شرح داديم بود كه بدون سلاح يك مرتبه در برابر مردم خودخواه جاهل خودنمائي كرد و ايستادگي نمود، و جز سلاح خدائي سلاحي نداشت نه كسي با او بود و نه نيروئي داشت و نه با ابهت و رعب آور بود
محمد صلي الله عليه و آله و سلم با دست تهي برخاست و گفت از من پيروي نمائيد و اين مرد مجرد و تنها بالاترين قدرت را در دنيا از خود نشان داد و اين همان معجزه ي بزرگي است كه ما درصدد بيان آن هستيم اين بود معجزه ي اول
و اما معجزه ي دوم كتاب خداست يعني قرآن مجيد
محمد صلي الله عليه و آله و سلم تا زنده بود درس نخواند و هيچ كس از اصحاب يا دشمنان او تا اين تاريخ ادعا نكرده اند كه او مي توانست بخواند و بنويسد بلكه بين حروف هجاهم تميز نمي داد
ولي چون بزرگان عرب فصاحت و بلاغت قرآن و همچنين كاهنان عرب و يهود و نصاري ذكر خداي بزرگ را از زبان او شنيدند به سختي دلهاي آنها تكان خورد پيش از آنكه ديدگان آنها را ببندد عقول آنها را متحير ساخت و گيج شدند و پيش از آنكه سخني بگويند در حال تحير
[ صفحه 44]
و تعجب افتاده سرگيجه گرفتند و چون به هوش آمده از خواب غفلت بيدار شدند بر خود احساس خطر كردند و بر قوميت و مليت و امتيازات و ارثيه و عادات و تقاليد قديمي خود ترسيده دستپاچه شدند مانند كساني كه در بيابان بي آب و علف گمشده راه خود را نشناسد و نداند كجا بوده و كجا مي رود
به اين جهت در آغاز درصدد شدند جفنگ بگويند و دهان كجي كنند و سنگ بپرانند و سپس در مقام توئطه چيني برآمدند كه نتيجه عليه خودشان شد و خداوند جليل هجوم آنها را رد كرد و كيد آنها را به زيان خودشان تمام كرد و آنها را در حال شكست به روي خودشان انداخت
آري درس نخوانده اي كه نمي توانست هجي كند - انساني كه معلم نديده و مربي علمي نداشته و موعظه و نصيحت نشنيده - انساني كه از تربيتهاي علمي اطلاعي نداشته و حال و گذشته اش بر همه نمايان بوده است آن آيات و براهين واضح و آن شريعت غراء كه به تمام حوائج بشر در كليه ي شئون اجتماعي توجه داشته و آن قوانين لازم و ضروري را در مدت كوتاهي وضع و اجراء كرده است كه يك ملت هوشمند و دانشمند نمي تواند در طول سالها فكر و انديشه قسمتي از آن را وضع كند
آيا وجود و عمل و انديشه اش اعجاز نيست؟
هر اديب زبردست كه به اوج ادبيات عالي رسيده و نويسنده ي عالي مقامي كه قريحه ي بسيار بلندي داشته و قانون گذاري كه در تنظيم شريعت خود به پايه ي ارجمندي از فكر و مآل انديشي باشد و بالاخره جامعه اي كه به عالي ترين درجه ي از ترقي و عظمت بوده و مراتب علمي را طي كرده باشد همه چون به قرآن مجيد مي رسند خود را فردي عادي ديده و مي بينند كه هزاران مانند
[ صفحه 45]
آنها بوده و خواهند آمد
اعجاز قرآن قطع نظر از فصاحت و بلاغت در امر بسيار مهم ديگري است به اين توضيح كه جهات و نواحي اعجاز آن بسيار و به تدريج روشن مي گردد و هر چه قدرت ادبي افراد يا قواي علمي بشر زيادتر مي شود اعجاز آن آشكارتر مي گردد ايمان انسان به معجزه ي محمد صلي الله عليه و آله و سلم زيادتر خواهد شد و اين قدرت هميشه در قرآن باقي و محفوظ است و معجزه ي آن ما را از هر اعجازي بي نياز مي كند [1] .
پاورقي
[1] نويسنده ي فاضل كتاب در اين فصل كه عقيده ي خود را در باب معجزه بيان داشته اند خاصه در قسمتي كه به مورخين اعتماد ننموده اند نظرشان بسيار صحيح است و به راستي به اندازه اي در اين باب و آنچه مربوط به پيشوايان دين است مطالب مغشوش و درهم را با مطالب صحيح قابل اعتماد آميخته اند كه علاوه بر سر در گم ماندن متدينين و علاقمندان سبب شده است كه مغرضين و دشمنان سوء استفاده نمايند و الا نظر مؤلف محترم آن نيست كه آنچه درباره خرق عادت و اعجاز نوشته شده تكذيب نمايند بلكه مي خواهند بگويند با بودن نشانه هاي بارز و غير قابل انكار و ترديد چنانكه همه بينايان خورشيد عالم تاب را ديده از حرارت آن بهره مندند حاجت به آن نيست كه براي وجود خورشيد به دلائل ديگري متوسل شد مسلمانان نيازي ندارند كه براي اثبات معجزه ي رسول اكرم دليل شق القمر يا امور نظير آن را اقامه نمايند و اثبات نبوت چنين رسولي با خصوصيات بي نظير محتاج به دليل ديگر نيست.
ظهور الاسلام
«لأعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله ليس بفرار. يفتح الله عزوجل علي يديه»
«حديث شريف»
[ صفحه 19]
الإمام جعفر الصادق نتاج قرن كامل من العظائم يحني لها الوجود البشري هاماته، ويدين بحضاراته. علي رأسها نبي الإسلام عليه الصلاة و السلام. و فيها بطولات الإمام علي إلي جوار النبي، و أثرها في انتصار الإسلام، و مشاركته إبان خلافة الخلفاء الراشدين الثلاثة الذين سبقوه. و آيات نبوغه تفوقه في السياسة و الإدراة و القضاء و الفقه و التشريع و البيان العربي و العلم بوجه عام، و إجلال جميع المسلمين لمكانته و التفاف شيعته حوله و تفضيلهم له علي سائر الخلفاء الراشدين. ثم قيام الفتنة في أخريات خلافة عثمان و مصرعه و بيعة المسلمين لعلي (عليه السلام)، و تمرد معاوية في الشام، و اشتعال الحرب بين أميرالمؤمنين و بين جيش معاوية، و حركة الخوارج و اغتيال علي (عليه السلام)، و البيعة لابنه الحسن. ثم اضطرار الحسن للصلح مع معاوية حقنا للدماء، و استتباب الأمور للأخير نحو عشرين عاما.
و لما آلت الأمور إلي ابنه يزيد استفتح حكمه بمذبحة كربلاء، حيث استشهد الحسين بن علي (عليهماالسلام) أبوالشهداء. و أعقبتها مذبحة الحرة، و مقتل المئات من الصحابة و التابعين، ثم ضربت جيوشه الكعبة بالمنجنيق و مات و جيوشه تقصف الكعبة. فتولي بعده ابنه معاوية، فتنازل عن الخلافة. فانتهز مروان بن الحكم الفرصة للسيطرة علي مقاليد الخلافة و تتابع بعده بنوه.
أما أبناء الحسين فانصرفوا الي حمل هموم المسلمين و إعلاء كلمة الدين و القيام في الامة مقام جدهم الإمام «علي بن أبي طالب» و النهوض بتبعات الإمامة بتوفيق الله سبحانه من: علي بن الحسين (زين العابدين) إلي ابنه الإمام (الباقر) إلي حفيده الإمام (الصادق).
و الإشارات السريعة إلي كل أولئك، ولو باختصار، هو موضوع الفصلين الأول و الثاني في هذا الباب، و فيهما مدخل الكتاب.
[ صفحه 23]
امام ابوحنيفه
و ابوحنيفه فرموده است «فقيه تر از جعفر بن محمد به چشم نديده ام» [1] .
پاورقي
[1] تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 166.
مفاهيم پژوهش
در نگاه شيعيان، با توجه به نصوص و احاديثي كه درباره امام صادق عليه السلام از پيامبر خدا و ائمه پيش از ايشان رسيده است، آن حضرت ششمين خليفه پيامبر و امام مسلمانان به شمار مي رود. ايشان در نگاه اهل سنت نيز به عنوان يكي از عترت پيامبر مورد احترام است و بزرگان اهل سنت، آن حضرت را با القابي همچون عالم، زاهد و فاضل ستوده اند. امام صادق عليه السلام به عنوان مرجع علمي و ديني نزد اهل سنت شناخته شده و مورد توجه همگان بوده است. بزرگاني از اهل سنت همچون مالك ابن انس و ابوحنيفه نيز در محضر ايشان درس آموخته اند. جاحظ يكي از علماي سني در مورد حضرت مي گويد: «جهان از علم و فقه جعفر بن محمد سرشار شد». [1] .
استاد ابوزهره، عالم معاصر اهل سنت در كتاب الامام الصادق درباره علم حضرت مي نويسد: «علماي اسلام با تمام اختلاف نظرها و تعدد مشرب هايشان، در فردي غير از امام صادق و علم او اتفاق نظر ندارند» [2] .
[ صفحه 6]
فضايل و مناقب امام صادق عليه السلام كه در اين كتاب آمده، بخشي از كمال اخلاقي، علمي، معنوي و سياسي ايشان است و نشان مي دهد كه حضرت در اوج عصمت، پيوسته در پرتو عنايت هاي رباني قرار داشته و از فراست سياسي ناشي از عصمت و وحي الهي برخوردار بوده است. البته بايد توجه داشت هر چند مطالب اين كتاب از متون معتبر اهل سنت اعم از تاريخي و حديثي و تفسير گردآوري شده است، تنها با تكيه بر اين مطالب، عظمت شخصيت و مقام امام صادق عليه السلام روشن نمي شود و براي شناخت بهتر آن حضرت بايد به كتاب هاي شيعه و سخنان گهربار معصومين عليهم السلام درباره آن حضرت مراجعه كرد.
پاورقي
[1] ابن ابي الحديد معتزلي، شرح نهج البلاغه، ج 15، ص 189.
[2] محمد ابوزهره، الامام الصادق عليه السلام، مطبعة احمد علي، بي تا، ص 66.
ابوحنيفه و عظمت علمي امام صادق
«ابوحنيفه» نعمان بن ثابت زوطي، پيشواي مشهور فرقه حنفي، آنگاه كه سر تسليم در پيشگاه عظمت علمي امام صادق (عليه السلام) فرود مي آورد مي گويد: «ما رأيت افقه من جعفر بن محمد (عليه السلام) و انه اعلم الامة»
يعني كسي را داناتر و فقيه تر از جعفر بن محمد (عليه السلام) نديده ام، و او به طور مسلم اعلم امت اسلامي است. و اين نيز گفته او است چنانكه آلوسي در «مختصر تحفه اثني عشريه» مي نويسد: اين ابوحنيفه كه مايه فخر و مباهات است با صراحت تمام مي گويد كه اگر آن دو سالي كه از محضر جعفر بن محمد (عليه السلام) استفاده ي علمي كردم نبود، هلاك شده بودم، «لولاالسنتان لهلك النعمان»
وي در مدينه و كوفه با امام صادق (عليه السلام) ديدارهاي پراكنده اي داشت. اما دو سال متوالي در مدينه بود و از دانش سرشار امام (عليه السلام) بهره مند شد، و همين دو سال است كه وي را از هلاك رهايي بخشيد. منصور، امام صادق (عليه السلام) را از مدينه به عراق آورد و كسي را نزد ابو حنيفه فرستاد و بدو گفت: مردم شيفته و فريفته فضايل امام صادق شده اند براي محكوم ساختن او يك سري مسايل دشوار علمي را تدارك ببين...
ابوحنيفه پس از آن درباره ملاقات خود مي گويد:
ابوجعفر منصور دوانيقي در «حيره» بود كه كسي را نزد من فرستاد و من نزد او رفتم، وقتي وارد شدم، ديدم جعفر بن محمد (عليه السلام) سمت راست او نشسته است. هنگامي كه چشمم به او افتاد ابهت او بيش از منصور مرا گرفت، بر او سلام كردم، به من اشاره كرد نشستم، سپس منصور متوجه امام صادق (عليه السلام) شد و گفت: اي ابا عبدالله (كنيه امام صادق عليه السلام) اين شخص ابوحنيفه است.
امام صادق (عليه السلام) فرمود: «او قبلا هم پيش ما آمده است» و او را مي شناسم. آنگاه منصور متوجه من شد و گفت اي ابوحنيفه، مسائل خود را بر ابوعبدالله صادق (عليه السلام) عرضه بدار، و من مسائل خود را بر او عرضه كردم، و آن حضرت همه مسائل مرا پاسخ داد، و فرمود: شما چنين مي گوييد و مردم مدينه چنين مي گويند، و ما چنين مي گوييم، گاهي گفته آنها را مي پذيرفت، و گاهي با همه مخالفت مي كرد تا اينكه چهل مسأله را بر او عرضه داشتم و همه را پاسخ گفت.
پس از پايان مناظره، ابو حنيفه بي اختيار آخرين سخن خود را با اشاره به امام صادق (عليه السلام) چنين ادا كرد: «ان اعلم الناس، اعلمهم باختلاف الناس»
دانشمند ترين مردم كسي است كه به آرا و نظرهاي مختلف علما در مسائل احاطه داشته باشد.
مقصود ابوحنيفه از دانستن آرا و اقوال مختلف مردم، اجتهاد فقهي براي مقارنه و تطبيق بين مذاهب مجتهدين بوده است و ابوحنيفه پيشواي بزرگ اهل سنت اعتراف دارد كه امام صادق (عليه السلام) آشنا ترين مردم به اختلاف نظر مردم در مدينه است. چه اينكه آن حضرت محدثان را در مدينه و مجتهدين را در كوفه تعليم داده است، مدينه و كوفه به دست مالك و ابوحنيفه به عاليترين موقعيت خود رسيدند و آن دو و همچنين سفيان ثوري پيشواي ديگر عراق از شاگردان امام صادق هستند.
ابوحنيفه از نظر سن از امام صادق (عليه السلام) بزرگتر بود، چند سال قبل از او متولد شد و پس از او هم از دنيا رفت. ابوحنيفه صرف نظر از عمل كردن او به رأي و قياس، در استدلال فقهي قوي پنجه است كه مالك به قدرت استدلال فقهي او اشاره كرده و مي گويد: «ابوحنيفه اگر بگويد ستون مسجد از طلا است، بر آن دليل اقامه خواهد كرد».
بعد از ابوحنيفه پس از يك صد سال «ابوبحر جاحظ» انتقادگر بزرگ و از دانشمندان قرن سوم مي گويد:
«جعفر بن محمد الذي ملأ الدنيا علمه و فقهه و يقال: ان ابا حنيفه من تلامذته و كذلك سفيان الثوري و حسبك بهما في هذا الباب»
جعفر بن محمد كسي است كه دانش و فقه او دنيا را پر كرده و گفته مي شود كه ابوحنيفه و سفيان ثوري از شاگردان او هستند، و تلمذ اين دو نزد آن حضرت در عظمت او كافي است. ابن حجر عسقلاني مي گويد: «جعفرالصادق (عليه السلام) نقل الناس عنه ما سارت به الركبان و انتشر صيته في جميع البلدان»
يعني مردم از آن حضرت علوم مختلفه اي نقل كرده اند كه توسن فكر بشر به آن نرسد. و اين علوم چنان زبان زد مردم گشته كه آوازه ي آن همه جا پخش شده است. از «عمروبن ابي المقدام» روايت شده است كه مي گويد: «كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد (عليه السلام) علمت انه من سلالة النبيين قد رايته واقفاً عند الجمرة يقول: سلوني، سلوني»
يعني هرگاه به جعفر بن محمد (عليه السلام) نگاه مي كردم، در مي يافتم كه او از نسل پيامبران است، و او را ديدم كه در «جمره» ايستاده بود و مي گفت: از من بپرسيد، از من بپرسيد. و نيز از صالح بن ابي الاسود روايت شده است كه آن حضرت همانند جدش علي (عليه السلام) مي فرمود: «سلوني قبل أن تفقدوني، فانه لايحدثكم احد بعدي بمثل حديثي»
يعني قبل از آنكه مرا از دست بدهيد مسائل و مشكلات علمي خود را بپرسيد، و بعد از من كسي نيست كه چون من براي شما حديث بگويد.
مالك بن انس و امام صادق
مالك بن انس (17997 ه.ق) يكي از پيشوايان چهارگانه ي اهل سنت و جماعت و رئيس فرقه ي مالكي است كه مدتي افتخار شاگردي امام صادق(ع) نصيب وي شد. [1] او در باره ي عظمت و شخصيت علمي و اخلاقي امام صادق(ع) چنين مي گويد:
«ولقد كنت آتي جعفر بن محمد و كان كثيرالمزاح و التبسم، فاذاذكر عنده النبي(ص) اخضر و اصفر، و لقد اختلفت اليه زماناً وما كنت اراه الا علي ثلاث خصال: اما مصليا و اما صائما وامايقراء القرآن. و ما راءيته قط يحدث عن رسول الله(ص) الا علي الطهاره و لا يتكلم في مالا يعنيه و كان من العلماءالزهاد الذين يخشون الله و ماراءيته قط الا يخرج الوساده من تحته و يجعلهاتحتي.» [2] .
«مدتي به حضور جعفر بن محمد مي رسيدم. آن حضرت اهل مزاح بود.
همواره تبسم ملايمي برلب هايش نمايان بود. هنگامي كه در محضر آن حضرت نام مبارك رسول گرامي اسلام (ص) به ميان مي آمد، رنگ رخساره هاي جعفربن محمد به سبزي و سپس به زردي مي گراييد. در طول مدتي كه به خانه ي آن حضرت آمد و شد داشتم، او را نديدم جز اين كه در يكي از اين سه خصلت و سه حالت به سر مي برد، يا او را در حال نماز خواندن مي ديدم و يا در حالت روزه داري و يا در حالت قرائت قرآن.
من نديدم كه جعفر بن محمد بدون وضو و طهارت از رسول خدا(ص) حديثي نقل كند. من نديدم كه آن حضرت سخني بي فايده و گزاف بگويد. او از عالمان زاهدي بود كه از خدا خوف داشت. ترس از خدا سراسر وجودش را فراگرفته بود.
هرگز نشد كه به محضرش شرفياب شوم، جز اين كه زيراندازي كه زيرپاي آن حضرت گسترده شده بود، آن را از زيرپايش بر مي داشت و زير پاي من مي گستراند.»
مالك بن انس درباره ي زهد و عبادت و عرفان امام صادق(ع) بيان داشت:
به همراه امام صادق(ع) به قصد مكه و براي انجام مناسك حج ازمدينه خارج شديم. به مسجد شجره كه ميقات مردم مدينه است،رسيديم. لباس احرام پوشيديم، در هنگام پوشيدن لباس احرام تلبيه گويي يعني گفتن: «لبيك اللهم لبيك » لازم است. ديگران طبق معمول اين ذكر را بر زبان جاري مي كردند.»
مالك مي گويد: من متوجه امام صادق(ع) شدم، ديدم حال حضرت منقلب است. امام صادق(ع) مي خواهد لبيك بگويد ولي رنگ رخساره اش متغير مي شود. هيجاني به امام دست مي دهد و صدا در گلويش مي شكند، و چنان كنترل اعصاب خويش را از دست مي دهد كه مي خواهد بي اختيار ازمركب به زمين بيفتد. مالك مي گويد: من جلو آمدم و گفتم: اي فرزند پيامبر! چاره اي نيست اين ذكر را بايد گفت. هر طوري كه شده بايد اين ذكر را بر زبان جاري ساخت. حضرت فرمود:
«يابن ابي عامر! كيف اجسر ان اقول لبيك اللهم لبيك و اخشي ان يقول عزوجل لا لبيك و لا سعديك.»
اي پسر ابي عامر! چگونه جسارت بورزم و به خود جرات و اجازه بدهم كه لبيك بگويم؟ «لبيك » گفتن به معناي اين است كه خداوندا، تو مرا به آن چه مي خواني با سرعت تمام اجابت مي كنم وهمواره آماده ي انجام آن هستم. با چه اطميناني با خداي خود اين طور گستاخي كنم و خود را بنده ي آماده به خدمت معرفي كنم؟! اگر در جوابم گفته شود: «لالبيك و لاسعديك » آن وقت چه كنم؟ [3] .
همو در سخني ديگر درباره فضيلت و عظمت امام صادق(ع) مي گويد:
«ما راءت عين و لا سمعت اذن و لا خطر علي قلب بشر افضل من جعفر بن محمد» [4] .
هيچ چشمي نديده است و هيچ گوشي نشنيده است و به قلب هيچ بشري خطور نكرده است، مردي كه با فضيلت تر از جعفر بن محمد باشد.
درباره ي مالك بن انس نوشته اند:
«و كان مالك بن انس يستمع من جعفر بن محمد و كثيراً مايذكر من سماعه عنه و ربما قال حدثني الثقه يعنيه.»
مالك بن انس از جعفر بن محمد سماع حديث مي نمود و بسيار آن چه را كه از او سماع مي كرد، بيان مي نمود و چه بسا مي گفت: اين حديث را مرد ثقه به من حديث كرده است كه مرادش جعفربن محمد بود. [5] .
حسين بن يزيد نوفلي مي گويد:
«سمعت مالك بن انس الفقيه يقول والله ما راءت عيني افضل من جعفر بن محمد(ع) زهداً و فضلاً و عباده و ورعا. و كنت اقصده فيكرمني و يقبل علي فقلت له يوماً يا ابن رسول الله ما ثواب من صام يوماً من رجب ايماناً و احتساباً فقال (و كان والله اذا قال صدق) حدثني ابيه عن جده قال قال رسول الله(ص) من صام يوماً من رجب ايماناً و احتساباً غفرله فقلت له يا ابن رسول الله في ثواب من صام يوماً من شعبان فقال حدثني ابي عن ابيه عن جده قال قال رسول الله(ص) من صام يوماً من شعبان ايماناً و احتساباًغفرله.» [6] .
از مالك بن انس فقيه شنيدم كه گفت: به خدا سوگند! چشمان من نديد فردي را كه از جهت زهد، علم، فضيلت، عبادت و ورع برتر از جعفر بن محمد باشد. من به نزد او مي رفتم. او با روي باز مرامي پذيرفت و گرامي مي داشت. روزي از او پرسيدم: اي پسر پيامبر!ثواب روزه ي ماه رجب چه ميزان است؟ او در پاسخ روايتي از پيامبر نقل كرد. به خدا سوگند هرگاه چيزي از كسي نقل كند درست و راست نقل مي كند. او در پاسخ گفت: پدرم از پدرش و از جدش و از پيامبر نقل كرده است كه ثواب روزه ي ماه رجب اين است كه گناهانش بخشيده مي شود. سپس اين پرسش را درباره ي روزه ي ماه شعبان هم بيان كردم و حضرت همان پاسخ را داد.
پاورقي
[1] سيراعلام النبلاء، ج 6، ص 256.
[2] ابن تيميه، التوسل و الوسيله، ص 52; جعفريان، حيات فكري وسياسي امامان شيعه، ص 327.
[3] شيخ صدوق، امالي، ص 143، ح 3.
[4] شهيد مطهري، سيري در سيره ي ائمه اطهار(ع)، ص 149.
[5] شرح الاخبار في فضايل الائمه الاطهار، ج 3، ص 299، ح 1203.
[6] امالي صدوق، ص 435 و436، ح 2.
اهميت سيره نگاري
به لحاظ وجود منابع انبوه و برخي متضاد در موضوعات تاريخي و سيره نگاري، تحقيق در سيره امامان و تحليل هاي صحيح از موضع گيري هاي آنان امري بسيار با ظرافت و در عين حال سخت و عميق مي باشد.
به طور قطع با ديدن يك روايت يا يك قطعه تاريخي در مورد انديشه و رفتار امامان معصوم نمي توان بر كرسي داوري نشست وگفت كه سيره فلان امام اين است و موضع وي درباره فلان جريان اجتماعي اين گونه است!
[ صفحه 14]
بلكه اظهار نظر در مورد انديشه ها و موضع گيري هاي امامان پژوهش ژرف و وسيعي را مي طلبد كه با بررسي شامل و كامل از منابع و ديدگاه هاي متفاوت با معيارهاي منطقي و معقول، بتوان موضع امامان را دست رسي نموده و تحليل نمود.
اگر سيره نگاري بر اساس اين فرايند باشد، موضع گيري ها منطقي و در عين حال شفاف خواهد شد. افزون بر اين كه انبوه پيرايه ها از رفتار معصومان زدوده شده و انديشه هاي الگويي و رفتار بي پيرايه و زلال مطرح خواهد شد.
اين گونه پژوهش افزون بر شفاف ساختن موضع گيري ها، چون منطبق با حقايق مي باشد، از تعصب هاي مذهبي نيز به دور بوده و در ميان مذاهب ديني در عين تبيين و مستند سازي باورهاي حق تشيع، از ايجاد تنش در ميان فرق گوناگون اسلامي دوري مي جويد.
اين گونه تحقيق، انديشه و رفتار امامان را قابل الگوگيري براي هر زمان مي نمايد كه آنان در هيچ زماني متوقف نمي شوند؛ همانند قرآن كه چون تابش خورشيد هر روز نور و پيام نو دارد، براي هر زمان اسوه و امام خواهند بود.
آراستگي ظاهر
بسيار با ابهت بود. چندانكه چون دانشمندان زمانش به قصد پيروزي بر او براي مناظره هاي علمي به ديدارش مي رفتند، با ديدن او زبانشان بند مي آمد. همواره با وقار و متين راه مي رفت و به هنگام راه رفتن عصا در دست مي گرفت. ظاهرش هميشه مرتب ولباسش اندازه بود. به وضع ظاهر خود بسيار اهميت مي داد. موهاي سر و صورتش را هر روز شانه مي زد. عطر به كار مي برد و گل مي بوئيد. انگشتري نقره با نگين عقيق در دست مي كرد و نگين عقيق بسيار دوست مي داشت. هنگام نشستن گاه چهار زانو مي نشست و گاه پاي راست را بر ران چپ مي نهاد. در اتاقش نزديك در و رو به قبله مي نشست. لباسهايش را خود تا مي كرد. گاه بر تخت مي خوابيد و گاه بر زمين. چون از حمام بيرون مي آمد لباس تازه و پاكيزه مي پوشيد و عمامه مي گذاشت.
راهزنان امت اسلامي
عقايد فاسد و برخورد رياكارانه و منافقانه صوفيه آن چنان خطرناك بود كه پس از گذشت يك قرن از پيدايش اين گروه انحرافي، امام حسن عسكري (عليه السلام) با نقل حديث از امام صادق (عليه السلام) دست به يك روشنگري جديد عليه اين گروه زد. امام حسن عسكري (عليه السلام) در پايان اين روشنگري مي فرمايد: امام صادق (عليه السلام) به ابوهاشم جعفري فرمود: اي ابوهاشم! زود باشد كه زماني فرا رسد كه مردم خندان باشند و دلهايشان سياه و تيره، سنت در ميان آن ها بدعت به حساب آيد و بدعت در ميان آنها سنت، مؤمن در ميان آن ها خوار و بي مقدار باشد و فاسق عزيز و صاحب اعتبار، اميران آن ها نادان و ستمكار باشند، و عالمانشان راهي دربار ظالمان، توانگران آن ها توشه فقيران و درويشان را بدزدند، كوچكترهاي آن ها بر بزرگان پيشي گيرند، هر ناداني نزد آنها مرد آگاهي باشد، هر حليت گري درويش باشد، مردم افراد نيك راي را از افراد فاسد العقيده تميز ندهند، ميش را از گرگان خونخوار تشخيص ندهند، علماي آنها بر روي زمين بدترين خلق خدا هستند. زيرا ميل به فلسفه و تصوف مي كنند. به خدا قسم! آنها از حق برگشته اند و ميل به باطل پيدا كرده اند، در دوستي با مخالفان ما بسيار مبالغه كنند و در گمراه كردن شيعيان و دوستان ما تلاش فراوان كنند. پس اگر بر منصبي دست يابند از رشوه ها سير نگردند... آگاه باشيد كه آنها «راهزنان ايمان » هستند و دعوت كنندگان به كيش ملحدان. پس هر كس آنها را دريابد بايد از آن ها حذر كند و دين و ايمان خود را حفظ كند.
اي ابوهاشم! اين چيزي است كه پدرم از پدرانش، از جعفربن محمد صادق عليهم السلام براي من نقل كرده است... [1] .
پاورقي
[1] حديقه الشيعه، ص 652.
اوضاع سياسي و اجتماعي عصر امام صادق
امام صادق(ع) در عصر و زماني واقع شد كه افزون بر حوادث و رخدادهاي سياسي يك سلسله حوادث اجتماعي و پيچيدگي ها و ابهام هاي فكري و روحي پس از ورود فرهنگها و آيين هاي فلسفي و انديشه اي از شاهنشاهي هاي ايران و روم، پيدا شده بود. در اين زمان پاسداري از سنگرهاي اعتقادي مهمترين امر به شمار مي آمد. مقتضيات زمان امام صادق(ع) كه در نيمه نخست سده دوم هجري مي زيست با زمان سيدالشهداء(ع) كه در حدود نيمه نخست سده يكم بود، بسيار متفاوت بود.
در حدود نيمه سده نخست در درون كشورهاي اسلامي براي كساني كه مي خواستند به اسلام خدمت نمايند تنها مبارزه با دستگاه خلافت بود و ساير جبهه ها هنوز پديد نيامده بود و اگر هم وجود داشت هنوز آن چنان اهميتي نيافته بود. حوادث عالم و اسلام همه مربوط به دستگاه خلافت بود و مردم در سادگي سده نخست مي زيستند. اما بعدها اين جبهه ها متعدد شد كه مهمترين آنها جبهه هاي علمي، فكري واعتقادي بود. يك نهضت علمي و فكري و فرهنگي عظيم در ميان مسلمانان آغاز شد. مذهب ها و مكتب هايي در اصول دين و فروع دين پيدا شد. در اين شرايط امام صادق(ع) پرچم فرهنگي و علمي اسلام به ويژه شيعيان را بر افراشت و در همه ي صحنه ها پيشگام و پيشرو گرديد. زمان امام(ع) زماني بود كه برخورد افكار و آراء و جنگ عقايد شروع شده بود و ضرورت ايجاب مي كرد كه امام كوشش خود را در اين جبهه قرار دهند و اين گونه شد كه شيعه به عنوان يك مكتب فكري، علمي و فقهي و اعتقادي در جهان اسلام جا افتاد به نحوي كه ديگر نمي توان اتهامات سياسي به آن بست. اين آثار مولود ايمان وعقيده است و سياست نمي تواند چنين فقه، اخلاق، فلسفه، عرفان،تفسير و ديگر علوم و فنون را پديد آورد. پيشگامي امامان باقر وصادق عليهماالسلام موجب شد تا اسلام راستين پايدار بماند و براي هر زماني و مكاني و در شرايط پويا و نا ايستاي انسان و جامعه برنامه ها، آموزه ها و گزاره هايي داشته باشد.
ويژگي نهضت نرم افزاري و توليد علم پيامبر
پيامبر (صلي الله عليه و آله) با ايجاد نهضت نرم افزاري و توليد علم در جامعه بدوي مكه و مدينه توانست زمينه را براي آموزش گروه ها و افرادي در جامعه فراهم آورد كه بتوانند با توجه به اصول كلي اسلامي و عقلايي، پاسخ هايي را براي برونرفت از مشكلات و دست يابي به اهداف بلند انساني يعني سعادت با دو مولفه آرامش و آسايش فراهم آورند. هدف پيامبر (صلي الله عليه و آله) از ايجاد چنين «دستگاه معرفتي» و نهضت نرم افزاري و توليد علم، ايجاد تمدن اسلامي مبتني بر اهداف عالي اسلام بود كه بر پايه فطرت انساني و عقلانيت بشري استوار شده بود. تمدن اسلامي كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) در مدينه پايه هاي آن را ريخت، به زودي رشد كرد و امتي بزرگ با تمدني شكوفا و پيشرفته را پديد آورد كه تا سده ها به عنوان نمونه و الگو در جهان آن عصر شناخته و معروف بود و امت ها و ملت ها خواهان بهره مندي از آن بودند و دانشمندان و دانشجويان خويش را براي بهره گيري از آن به مناطق تمدن اسلامي اعزام مي كردند.
زمينه هاي حكمي و فقهي
آيين اسلام از همان آغاز، به سبب سازگاري تعاليمش با فطرت سليم انساني و هماهنگي علمي و عملي آن در وجود آورنده شريعت، پيامبر امين صلي الله عليه وآله از همه سو مردم تشنه حقيقت را به خود جذب مي نمود و پيروان خود را از لحاظ احكام و انواع حقوق سياسي، اجتماعي و غيره، راهبري و اداره مي كرد و به نيازهاي گوناگون آنان پاسخ مي داد.
در زمان رسول خدا، مرجع براي بيان احكام، خود پيامبر بود و سپس به نص روايات معتبر تاريخي، علي بن ابي طالب عليه السلام حلال مشكلات حقوقي و قضايي و مرجع رفع معضلات احكام بود، شواهد تاريخي خدشه ناپذير بيانگر آن است كه حتي در زمان خلفاي نخست و دوم امام عليه السلام چنين وظيفه اي را عملاً برعهده داشت.
در دورانهاي بعد، با اين كه مسايل مورد ابتلا زيادتر و نياز مردم به دانستن احكام عملي فزونتر گرديد و هر چند امامان معصوم از اهل بيت رسول الله مرجعيت كامل داشتند و در همه زمينه ها پاسخگوي مشكلات مردم و معضلات جوامع بودند، ليكن سوگمندانه بايد اعتراف كرد كه سلطه گران اموي و عباسي و تشنگان قدرت و حكومت چنان وضعي پديد آورده بودند كه مجال مطرح شدن اولياي معصوم و دانايان شريعت وجود نداشت. حاكمان و ايادي سفاك آنان، به جد، جلو مي گرفتند و در صورت مقاومت به سادگي پاكترين انسانها را مي كشتند. از ديگر سو نياز به فتوا و بيان احكام، ضرورت بود و لذا دستگاه خلافت بني اميه و بني عباس به فكر افتادند و با يك تير دو نشان زدند هم در خانه اهل بيت را بستند و هم به مفتي تراشي پرداختند و بر اصل رواني اجتماعي «تفرقه بيانداز، حكومت كن » همه مراكز قدرت اجتماعي را قبضه كردند و براي رسيدن به اهداف شوم خود، عامل پيدايي مذاهب مختلف و جورواجور شدند. از جمله اقدامهاي امام جعفر صادق عليه السلام كه در سيره او انعكاس كامل دارد، جلوگيري از چنان جريانها و رفتارها است. امام در مقاطع مختلف و آن جا كه فرصت مي يافت، افرادي را كه صلاحيت لازم براي تصدي امري را نداشتند از اقدام باز مي داشت و به موعظه و نصيحت ايشان مي پرداخت كه نمونه مقابله آن امام بزرگوار با سران معتزله از آن نوع است كه پيشتر آورديم.
نمونه ديگر اقدام نصيحتگرانه امام است در زمينه فتوا و بيان حكم خدا و راه رسيدن به اين كه لازمه آن نيز همانند هر منصب و مقام، صلاحيت و شايستگي است و بدون ترديد با نبودن علم و دانش و با فقدان شرايط و اجتهاد و قدرت استنباط نمي توان متصدي آن شد. از آن جمله مي توان به برخورد امام جعفر عليه السلام با ابوحنيفه پديدآورنده مذهب فقهي حنفي اشاره كرد كه نكات آموزنده و تكان دهنده اي را در بردارد. با خواندن اين رخداد تاريخي كه مورخان و دانشمندان مسلمان همچون كمال الدين محمد بن موسي دميري، عباس قمي، محمدباقر مجلسي، شيخ كليني و احمد بن علي طبرسي و ديگران آن را نقل كرده اند معلوم مي شود مطرح شدن هر كس و تحت هر شرايط و فتوا و نظر دادن با معيارهاي من عندي و بي پايه چه اندازه مي تواند در ميان مردم شكاف و فاصله ايجاد كند و صفوف را از هم جدا سازد ولي به عكس اگر هر كاري به اهلش واگذار شود و دانايان بلكه اعلمان فتوا دهند، وحدت جامعه حفظ و اختلافات كمرنگ خواهد شد.
اما اصل ماجرا؟
ابن شبرمة مي گويد: همراه ابوحنيفه بر جعفر بن محمد وارد شديم و در معرفي وي به امام گفتم: اين مرد، فقيهي از عراق است و حضور شما آمده است.
امام صادق گفت: شايد او همان كس است كه در دين به راي و قياس مي پردازد. آيا او نعمان بن ثابت است؟
ابن شبرمه گويد: من تا آن زمان اسم كوچك ابوحنيفه را نمي دانستم و او را به ابوحنيفه مي شناختم.
ابوحنيفه پس از سخن امام صادق، پيشدستي كرد و گفت: آري من همانم. نعمان بن ثابت، خداوند زندگي شما را سامان دهد.
امام جعفر صادق عليه السلام گفت: اي اباحنيفه! تقوا پيشه كن و دين را با راي و قياس، مطرح مساز كه نخستين قياس كننده به هواي خود نظر دهنده، ابليس بود. آن گاه كه گفت من از آدم بهترم پس با قياس، راه خطا رفت و گمراه گشت.
آنگاه گفتگوي نسبتاً مفصلي بين امام عليه السلام و ابوحنيفه رد و بدل شده و امام در پايان چنين فرمود:
«اتق الله يا عبدالله! و لاتقس الدين برايك فانا نقف غداً و من خالفنا بين يدي الله فنقول: قال الله و قال رسول الله و تقول انت و اصحابك: سمعنا و راينا فيفعل الله بنا و بكم ما يشاء» [1] .
يعني: اي بنده خدا! پروا پيشه كن و از خدا بترس و با راي و هوي در دين قياس مكن زيرا روز قيامت ما و مخالفان ما در پيشگاه الهي مي ايستيم. ما مي گوييم خدا فرمود و رسول خدا گفت و شما و يارانتان مي گويند شنيديم و راي و نظر داديم پس خدا آنگونه كه بخواهد با ما و شما رفتار كند.
دميري پس از نقل اين روايت در بيان شخصيت امام جعفر صادق عليه السلام چنين مي نويسد:
جعفر صادق، همان جعفر بن محمد بن الباقر بن علي زين العابدين بن حسين بن علي بن ابي طالب رضي الله تعالي عنهم اجمعين مي باشد. و جعفر يكي از دوازده امام بر مذهب اماميه از سادات اهل بيت است و بدان جهت لقب صادق يافت كه همواره سخنش راست بود. و او در صنعت شيمي و علوم غريبه رساله اي دارد.
و در حرف جيم در توضيح لغت جفرة، از ادب الكاتب ابن قتيبه آورده كه كتاب جفر، پوست بره اي بوده كه امام صادق در روي آن، همه نيازمنديهاي بشر و هر آنچه را كه انسان تا روز قيامت بدان احتياج دارد براي اهل بيتش نوشته است. [2] .
و ابن خلكان هم اين جريان را نقل كرده است و سخن دميري عين آن چيزي است كه ابن خلكان آورده است او در پايان مي نويسد: كشاجم در كتاب «المصايد والمطارد» حكايت كرده كه همين امام جعفر صادق عليه السلام از ابوحنيفه رضي الله عنه سؤال كرد: در مورد محرمي كه دندان رباعيه آهويي را شكسته باشد چه مي گويي؟! ابوحنيفه گفت: اي فرزند رسول خدا چيزي در آن مورد نمي دانم.
امام فرمود: تو خود را چنان داهي و چيز فهم قلمداد مي كني ولي نمي داني كه آهو دو دنداني و داراي ثنائيه است و اصلاً رباعيه ندارد! [3] .
آيا در همان زمان كه به اقرار همين نويسندگان دانشمند چون دميري و ابن خلكان، شايسته ترين، داناترين و آگاهترين افراد، امام صادق عليه السلام بوده. اگر رشته امور به دست با كفايت او سپرده مي شد و امام جلو قرار داده مي شد و پيشواي مطاع همگان مي گرديد فرقه بازي از ميان نمي رفت؟!
پاورقي
[1] الاحتجاج، 2 / 358، با تعليقات خرسان.
[2] كمال الدين محمد بن موسي دميري، حياة الحيوان، 2 / 4 و 1 / 279، مصر1389 ه. ق.
[3] شمس الدين احمد بن محمد معروف به ابن خلكان، وفيات الاعيان، 1 / 327، دارصادر، بيروت.
ابان بن تغلب
ابان بن محمد بن ابان بن تغلب گويد: از پدرم شنيدم كه مي گفت به اتفاق پدرم ابان بن تغلب خدمت امام صادق عليه السلام رسيديم; همين كه نگاه امام به پدرم افتاد دستور داد بالش براي پدرم نهادند و با پدرم مصافحه و معانقه كرد و به او خوش آمد گفت. [1] .
پاورقي
[1] رجال نجاشي، ص 8.
قيام محمد نفس زكيه
سلطنت بني اميه پس از هلاكت وليد بن يزيد بن عبدالملك رو به ضعف گذاشت. عده اي از بني هاشم و عباسيان مثل منصور دوانيقي و برادرانش، سفاح و ابراهيم، و عبدالله محض و پسرانش، محمد و ابراهيم در «ابواء» جمع شدند و توافق كردند كه فردي را به عنوان كانديداي خلافت برگزينند. عبدالله محض از ميان جمع برخاست و از آن ها خواست كه با فرزندش، محمد، معروف به «نفس زكيه » بيعت نمايند. عبدالله محض فرزند حسن مثني نوه امام مجتبي(ع) است و مادرش فاطمه، دختر امام حسين(ع) است. به همين جهت به «محض » لقب يافته است. فرزندش، محمد به خاطر زهد و عبادت فراوان به «نفس زكيه » شهرت يافته است. چون در ميان شانه هاي او خالي سياه بود، براي عده اي از جمله پدرش اين گمان پيدا شده بود كه او همان مهدي امت است كه در روايات بدان خبر داده شده است. بدين سبب مردم با او بيعت كردند و سپس فردي را راهي خانه امام صادق(ع) نمودند تا آن حضرت در جلسه حضور يابد و با محمد نفس زكيه بيعت كند. امام صادق(ع) در جمع آنان حضور يافت و پس از شنيدن سخنان عبدالله محض، فرمود: اگر فكر مي كني فرزندت مهدي است اين طور نيست. «و ان كنت انما تريد ان تخرجه غضبا لله وليامر بالمعروف و ينه عن المنكر فانا و الله لا تدعك فانت شيخنا و نبايع ابنك في هذالامر»; و اگر تصمميم داري كه به خاطر خدا و امر به معروف و نهي از منكر از او بخواهي قيام كند، به خدا سوگند! تو را تنها نخواهيم گذاشت. تو بزرگ خاندان ما هستي و با فرزندت بيعت مي كنيم. [1] .
در اين روايت، حضرت از همان آغاز بر اصالت هدف و الهي بودن نهضت نفس زكيه تاكيد مي ورزيد و حمايت از آن را به عنوان يكي از اصول سياسي حركت خويش اعلام مي دارد.
پاورقي
[1] بحارالانوار، ج 47، ص 278.
معني و تعريف اصطلاحي تقيه
تقيه در علوم مختلف همانند تفسير، حديث، فقه، اصول فقه و كلام مورد تعريف اصطلاحي واقع شده است. اما با توجه به تشابه فراوان اين تعاريف و نيز عدم تصريح مؤلفان به مورد نظر قرار گرفتن اصطلاح علمي خاص و نيز ورود آن در قرآن و استفاده فراوان آن در روايات، اين نتيجه حاصل مي شود كه تقيه همانند كلماتي چون صلاة، حقيقتي غير مختص به علمي خاص يافته و شدت رواج آن در ميان مسلمانان باعث شده كه حقيقتي شرعيه يا لااقل متشرعه يابد. پس منظور از معنا و تعريف اصطلاحي آن، تعريف در عرف مسلمانان و به عبارت ديگر، معناي آن در عرف متشرعه ـ اعم از سني و شيعه ـ مي باشد.
برخي آن را مخصوص به علم فقه، اصول و كلام دانسته اند [1] ؛ كه صحيح به نظر نمي رسد، زيرا چنان كه ذكر گرديد، در علوم ديگري همانند تفسير و حديث كاربرد داشته و تعريف يا مفهوم ذكر شده براي آن بايد به گونه اي باشد كه در آن علوم نيز كار آمد محسوب گردد.
فقهاي شيعه و اهل سنت از تقيه مفاهيم و تعاريف مختلفي ارائه نموده اند كه چند مورد از آنها به عنوان نمونه ذكر مي گردد:
1.شيخ مفيد: «تقيه، پنهان كردن حق و پوشاندن اعتقاد به حق و پنهانكاري با مخالفان حق و پشتيباني كردن از آنان در آنچه ضرر دين و دنيا را در پي دارد. هرگاه به «ضرورت تقيه» ظن قوي پيدا كنيم، تقيه واجب است و هرگاه ندانيم يا ظن قوي نداشته باشيم كه آشكار گرديدن و نمودن حق ضروري است، تقيه واجب نيست.» [2] .
2. امين الاسلام طبرسي: «تقيه، عبارت است از: خلاف اعتقاد قلبي را به زبان آوردن به جهت ترس بر جان.» [3] .
تعريف فوق، داراي اشكال هايي است:
1. تقيه منحصر به زبان نيست، بلكه در عمل نيز مي باشد.
2. حق بودن معتقد و باور قلبي در اين تعريف بيان نشده است.
3.با انحصار تقيه به ترس، اين تعريف تقيه مداراتي را در برنمي گيرد.
4.در موارد ترس نيز تقيه منحصر به ترس بر جان نيست، بلكه ترس در مورد برادران ديني و نيز خود دين را هم شامل مي شود. [4] .
5.شيخ مرتضي انصاري: «اسم است براي اتقي ـ يتقي و تاء در آن بدل از واو است. مقصود از آن در فقه، موافقت كردن با ديگري است در كردار و گفتاري كه مخالف با حق است، براي نگه داشتن جان خويش از زيان او.» [5] .
6.سيد حسن بجنوردي: «موافقت كردن با ديگري است در گفتار، كردار يا رها نمودن كاري كه انجام دادن آن واجب است و در باور انسان بر خلاف حق است براي نگهداري خويش يا كسي كه او را دوست دارد، از زيان.» [6] .
7.آلوسي حنبلي: «تقيه، حفظ جان يا آبرو يا مال از شر دشمنان است، دشمناني كه دشمني آنها مبتني بر اختلاف ديني مي باشد؛ مانند كافران و مسلمانان از فرقه هاي ديگر، يا دشمناني كه دشمني آنها به جهت اغراض دنيوي مانند مال و سلطنت مي باشد.» [7] .
8.محمد رشيد رضا: «تقيه، گفتار يا كردار مخالف است با حق، به جهت حفظ از ضرر.» [8] .
9.ابن حجر عسقلاني: «تقيه، پرهيز از اظهار مسائل دروني همانند باورها و غير آن براي ديگري است.» [9] .
پاورقي
[1] القواعد الفقهيه، ناصر مكارم شيرازي، ج 1، ص 386.
[2] شرح عقائد الصدوق، شيخ مفيد، ص 241.
[3] مجمع البيان، فضل بن حسن طبرسي، ج 2، ص 729.
[4] جايگاه و نقش تقيه در استنباط، نعمت الله صفري، ص 47 و 48.
[5] مكاسب، رسالة التقيه، شيخ انصاري، ص 320.
[6] القواعد الفقهيه، سيد بجنوردي، ج 5، ص 43.
[7] روح المعاني، ابوالفضل آلوسي، ج 3، ص 121.
[8] المنار، سيد محمد رشيد رضا، ج 3، ص 280.
[9] فتح الباري في شرح صحيح البخاري، ابن حجر عسقلاني، ج 12، ص 136.
رعايت اصول
يك فرد دور انديش در طول زندگي خود تلاش مي كند كه با بهره گيري از اصول كاربردي اقتصادي بر رفاه و آسايش خود و خانواده اش بيفزايد و زندگي آرام و راحتي را براي پيمودن راه سعادت داشته باشد. امام صادق عليه السلام برخي از اين اصول را چنين مطرح مي كند:
مبارزه امام صادق
همان گونه كه گفتيم امام صادق (ع) دوش به دوش نهضت عظيم علمي و انقلاب فرهنگي، در هر فرصتي به طاغوت زدايي پرداخت، او هرگز تسليم طاغوت هاي عصرش نشد، بلكه همواره با آنها در ستيز بود، و سرانجام در همين راستا، او را شهيد كردند.
آن حضرت گر چه قيام مسلحانه بر ضد طاغوت هاي عصرش نكرد، ولي با شمشير زبان و قلم، در هر فرصتي به جنگ آنها رفت و آنها را محكوم كرد، و در مورد قيام مسلحانه، به يكي از شاگردانش به نام سدير كه در كنار چند عدد گوسفند توقف كرده بودند فرمود: «والله لو كان لي شيعه بعدد هذه الجداء ما وسعني القعود; سوگندبه خدا اگر شيعيان (راستين) من به اندازه تعداد اين بزغاله ها بودند، خانه نشيني برايم روا نبود، و قيام مي كردم.» وقتي كه سدير آن بزغاله ها را شمرد، هفده عدد بودند.
امام صادق (ع) همواره مساله ولايت را مطرح مي كرد، و مي فرمود: «ولايت از نماز، روزه، زكات و حج برتر است، و دليل آن را چنين ذكر مي كرد: «لانها مفتاحهن و الوالي هو الدليل عليهن; زيرا ولايت كليد همه آنها است، و حاكم و رهبر، راهنماي مردم به سوي همه آنها است.» و گاهي مي فرمود: «من مدح سلطانا جائرا و تخفف وتضعضع له طمعا فيه كان قرينه في النار; كسي كه سلطان ستمگري را تمجيد كند، و در برابر او فروتني و كرنش نمايد، تا در كنار او به نوايي برسد، چنين كسي همدم آن سلطان در ميان آتش دوزخ خواهد بود.» و زماني ديگر از رسول خدا (ص) نقل مي كرد كه فرمود: «الفقهاء امناء الرسل ما لم يدخلوا في الدنيا; علماي دين نمايندگان امين پيامبران هستند تا هنگامي كه وارد در دنيا نشده اند.» شخصي از رسول خدا (ص) پرسيد: نشانه ورود آنها در دنيا چيست؟
رسول خدا (ص) فرمود: «اتباع السلطان، فاذا فعلوا ذلك فاحذروهم علي دينكم;
پيروي سلطان، هرگاه دانشمندان چنين كنند، براي حفظ دينتان از آنها بپرهيزيد.»
منصور دوانيقي، دومين طاغوت خشن عباسي در ضمن نامه اي به امام صادق (ع) نوشت:
«چرا مانند ساير مردم به مجلس ما نمي آيي و جزء اطرافيان ما نمي شوي تا از سوي ما بهره مند گردي؟!»
امام صادق (ع) در پاسخ نوشت: «در نزد ما (از امور مادي) چيزي نيست كه براي آن از تو بترسيم، و در نزد تو از نظر معنوي چيزي نيست كه به خاطر آن به تو اميدوار گرديم، در نزد تو نه نعمتي وجود دارد كه به حضورت بياييم و به خاطر آن به تو تبريك گوييم، و نه تو خود را در بلا و مصيبت مي بيني كه بياييم و به تو تسليت بگوييم، بنابراين براي چه نزد تو بيايم و در مجلس تو شركت كنم؟» منصور پس از دريافت اين پاسخ كوبنده، نوشت: نزد ما بيا و ما را نصيحت كن.
امام صادق (ع) در جواب نوشت: «كسي كه دنيا خواه است تو را نصيحت نمي كند (زيرا دنيايش به خطر مي افتد) و كسي كه آخرت خواه باشد، نزد تو نمي آيد.» به اين ترتيب امام صادق (ع) انقلاب سياسي خود را پي ريزي مي كرد، و مردم را بر ضد حكومت طاغوتيان مي شورانيد و از نزديك شدن به آنها برحذر مي داشت، و دو موضوع انقلاب فرهنگي و سياسي را در راس مسائل، و از مسائل اصلي قرار داده بود، پيروان راستين او نيز بايد در همين صراط مستقيم كه همان صراط مستقيم قرآني است گام بردارند.
خليفه دوم عمربن خطاب
«خوش به حالت اي فرزند ابوطالب كه صبح و شام مي نمايي در حالي كه مولاي هر مرد و زن مسلماني.»
و نيز:«من هيچ مرد و زني را سراغ ندارم كه در نزد پيامبر محبوبتر از علي (رضي الله عنه) و همسر وي باشد.»
اقسام ايمان در قرآن
امام صادق (ع) مي فرمايد: «ايمان » در قرآن چهارگونه مطرح گشته است:
النص عليه
1 - ن: الطالقاني، عن الحسين بن إسماعيل، عن سعيد بن محمد بن نصر القطان، عن عبيد الله بن محمد السلمي، عن محمد بن عبد الرحيم، عن محمد بن سعيد ابن محمد، عن العباس بن أبي عمرو، عن صدقة بن أبي موسي، عن أبي نضرة قال: لما احتضر أبو جعفر محمد بن علي الباقر عليه السلام عند الوفاة، دعا بابنه الصادق عليه السلام ليعهد إليه عهدا فقال له أخوه زيد بن علي عليه السلام: لو امتثلت في تمثال الحسن والحسين عليهما السلام رجوت أن لا تكون أتيت منكرا فقال له: يا أبا الحسين إن الامانات ليست بالمثال، ولا العهود بالرسوم، وإنما هي امور سابقة عن حجج الله عزوجل. [1] .
2 - شا: وصي إلي الصادق عليه السلام أبوه أبو جعفر عليه السلام وصية ظاهرة، ونص عليه بالامامة نصا جليا، فروي محمد بن أبي عمير، عن هشام بن سالم، عن أبي عبد الله جعفر بن محمد عليه السلام قال: لما حضرت أبي الوفاة قال: يا جعفر اوصيك بأصحابي خيرا. قلت: جعلت فداك والله لادعنهم والرجل منهم يكون في المصر فلا يسأل أحدا [2] .
3 - عم: الكليني، عن محمد بن يحيي، عن ابن عيسي، عن ابن أبي عمير مثله [3] .
[ صفحه 13]
بيان: لادعنهم أي لا تركتهم، والواو في " والرجل " للحال، فلا يسأل أحدا أي من المخالفين، أو الاعم شيئا من العلم، أو الاعم منه ومن المال، والحاصل أني لا أرفع يدي عن تربيتهم حتي يصيروا علماء أغنياء لا يحتاجون إلي السؤال، أو أخرج من بينهم، وقد صاروا كذلك.
4 - شا: روي أبان بن عثمان، عن أبي الصباح الكناني قال: نظر أبو جعفر إلي ابنه أبي عبد الله فقال: تري هذا؟ هذا من الذين قال الله تعالي: " ونريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الارض ونجعلهم أئمة ونجعلهم الوارثين " [4] .
5 - عم: الكليني، عن الحسين بن محمد، عن المعلي، عن الوشاء، عن أبان مثله [5] .
6 - شا: روي هشام بن سالم، عن جابر بن يزيد الجعفي قال: سئل أبو جعفر عليه السلام عن القائم بعده فضرب بيده علي أبي عبد الله عليه السلام وقال: هذا والله ولدي قائم آل بيت محمد صلي الله عليه وآله. وروي علي بن الحكم عن طاهر صاحب أبي جعفر عليه السلام قال: كنت عنده فأقبل جعفر عليه السلام فقال أبو جعفر: هذا خير البرية [6] .
7 - عم: الكليني، عن العدة، عن أحمد، عن علي بن الحكم مثله [7] .
8 - كا: العدة، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن خالد، عن بعض أصحابنا عن يونس بن يعقوب، عن طاهر، وأحمد بن مهران، عن محمد بن علي، عن فضيل بن عثمان، عن طاهر مثله [8] .
9 - شا: روي يونس، عن عبد الاعلي مولي آل سام، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: إن أبي استودعني ما هناك فلما حضرته الوفاة قال: ادع لي شهودا فدعوت
[ صفحه 14]
أربعة من قريش فيهم نافع مولي عبد الله بن عمر فقال: اكتب: هذا ما أوصي به يعقوب بنيه " يا بني إن الله اصطفي لكم الدين فلا تموتن إلا وأنتم مسلمون " وأوصي محمد بن علي إلي جعفر بن محمد وأمره أن يكفنه في برده الذي كان يصلي فيه يوم الجمعة وأن يعممه بعمامته، وأن يربع قبره، ويرفعه أربع أصابع، وأن يحل عنه أطماره عند دفنه، ثم قال للشهود: انصرفوا رحمكم الله، فقلت له: يا أبت ما كان في هذا بأن يشهد عليه! فقال: يا بني كرهت أن تغلب، وأن يقال: لم يوص إليه، وأردت أن تكون لك الحجة [9] .
10 - عم الكليني، عن علي بن إبراهيم، عن محمد بن عيسي، عن يونس مثله [10] .
بيان: أي ما كان محفوظا عنده من الكتب والسلاح، وآثار الانبياء. فيهم نافع أي منهم بتغليب قريش علي مواليهم، أو معهم، وأن يحل عنه أطماره الاطمار جمع طمر بالكسر، وهو الثوب الخلق، والكساء البالي، من غير صوف، وضمائر عنه وأطماره ودفنه: إما راجعة إلي جعفر عليه السلام أي يحل أزرار أثوابه عند إدخال والده القبر، فإضافة الدفن إلي الضمير إضافة إلي الفاعل، أو ضمير دفنه راجع إلي أبي جعفر عليه السلام إضافة إلي المفعول. أو الضمائر راجعة إلي أبي جعفر عليه السلام، فالمراد به حل عقد الاكفان وقيل: أمره بأن لا يدفنه في ثيابه المخيطة " ما كان في هذا " ما نافية أي لم تكن لك حاجة في هذا بأن تشهد أي إلي أن تشهد، أو استفهامية أي أي فائدة كانت في هذا؟ أن تغلب علي بناء المجهول أي في الامامة، فان الوصية من علاماتها أو فيما أوصي إليه مما يخالف العامة، كتربيع القبر أو الاعم.
11 - عم: الكليني، عن محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن ابن محبوب
[ صفحه 15]
عن هشام بن سالم، عن جابر بن يزيد الجعفي، عن أبي جعفر عليه السلام أنه سئل عن القائم، فضرب بيده علي أبي عبد الله، ثم قال: هذا والله قائم آل محمد. قال عنبسة بن مصعب: فلما قبض أبو جعفر عليه السلام دخلت علي ابنه أبي عبد الله فأخبرته بذلك فقال: صدق جابر علي أبي، ثم قال عليه السلام: ترون أن ليس كل إمام هو القائم بعد الامام الذي قبله؟ [11] .
12 - نص: علي بن الحسن، عن هارون بن موسي، عن علي بن محمد بن مخلد، عن الحسن بن علي بن بزيع، عن يحيي بن الحسن بن فرات، عن علي بن هاشم بن البريد، عن محمد بن مسلم قال: كنت عند أبي جعفر محمد بن علي الباقر عليه السلام إذ دخل جعفر ابنه، وعلي رأسه ذؤابة، وفي يده عصا يلعب بها، فأخذه الباقر عليه السلام وضمه إليه ضما، ثم قال: بأبي أنت وامي لا تلهو ولا تلعب ثم قال لي، يا محمد هذا إمامك بعدي فاقتد به، واقتبس من علمه، والله إنه لهو الصادق، الذي وصفه لنا رسول الله صلي الله عليه وآله إن شيعته منصورون في الدنيا والاخرة، وأعداؤه ملعونون علي لسان كل نبي، فضحك جعفر عليه السلام واحمر وجهه، فالتفت إلي أبو جعفر وقال لي: سله، قلت له: يا ابن رسول الله من أين الضحك؟ قال: يا محمد العقل من القلب والحزن من الكبد، والنفس من الرية، والضحك من الطحال، فقمت وقبلت رأسه [12] .
13 - نص: علي بن الحسن الرازي، عن محمد بن القاسم، عن جعفر بن الحسين بن علي، عن عبد الوهاب، عن أبيه همام بن نافع قال: قال أبو جعفر عليه السلام لاصحابه يوما: إذا افتقدتموني فاقتدوا بهذا، فهو الامام والخليفة بعدي، وأشار إلي أبي عبد الله عليه السلام [13] .
[ صفحه 16]
پاورقي
[1] عيون أخبار الرضا عليه السلام ج 1 ص 40 صدر حديث طويل.
[2] الارشاد ص 289.
[3] اعلام الوري ص 267 وأخرجه الكليني في الكافي ج 1 ص 306.
[4] الارشاد ص 289 والاية في سورة القصص الاية: 5.
[5] اعلام الوري ص 267 وأخرجه الكليني في الكافي ج 1 ص 306.
[6] الارشاد ص 289.
[7] اعلام الوري ص 268 وأخرجه الكليني في الكافي ج 1 ص 307.
[8] الكافي ج 1 ص 307.
[9] الارشاد ص 289.
[10] اعلام الوري ص 268 وأخرجه الكليني في الكافي ج 1 ص 307.
[11] نفس المصدر ص 267 وأخرجه الكليني في الكافي ج 1 ص 307.
[12] كفاية الاثر ص 321.
[13] نفس المصدر ص 321.
امام صادق بلاواسطه از خدا نقل مي كند
سالم بن ابي حفصه مي گويد: بعد از وفات امام باقر عليه السلام براي عرض تسليت خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و عرض كردم «انا لله و انا اليه راجعون» رفت از دست ما آن كسي كه دائما مي فرمود: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و كسي سؤال نمي كرد از فاصله ي بين او و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آن حضرت بلاواسطه از رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نقل مي فرمود. خدا قسم ديگر همانند او در جهان ديده نخواهد شد.
در اين وقت حضرت صادق عليه السلام قدري سكوت نمود و بعد فرمود:
قال الله تعالي من تصدق بشق تمرة فأربيها كما يربي احدكم حلوة
خداوند مي فرمايد: هر كس تصدق نمايد به نصف خرما خداوند آن صدقه را بزرگ مي نمايد تا روزي كه از آن استفاده كند. همانطور كه شما، بچه حيوان را تربيت و بزرگ مي نمائيد براي روزي كه از آن استفاده نمائيد. [1] .
سالم مي گويد: از منزل آن حضرت بيرون آمدم در حالي كه عظيم تر از اين سخن تا به حال نشنيده بودم. ما امام باقر عليه السلام را تعظيم مي نموديم كه بدون واسطه از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نقل مي نمود اما امام صادق عليه السلام بدون واسطه از خدا نقل مي كند.
پاورقي
[1] امالي شيخ طوسي.
عظمت نفس و دوري از ذلت
شخصيت هركس در گرو عزت نفس اوست. انسان به عزت نفس و تكريم شخصيت از همه چيز حتي از آب و غذا بيشتر نيازمند است، چرا كه رنج گرسنگي و تشنگي برطرف مي شود اما تحقير شخصيت و آزردگي روح و روان به اين سادگي رفع نمي شود و چه بسا كه تا آخر عمر انسان را بيازارد. خداوند متعال انسان را عزيز آفريده و هيچگاه به او اجازه تحقير ديگران و يا شخصيت خويش را نداده است. اين سخن در مورد پيروان مكتب تشيع از اهميت ويژه اي برخوردار است. آنان طبق رهنمود امام صادق عليه السلام هيچگاه نبايد خود را ذليل كنند، بلكه بايد از كارهاي تحقيرآميز و ذلت آور اجتناب نمايند. آن حضرت شيعيان را از كسالت، تنبلي، دست درازي به سوي ديگران، طمع كاري، زياده طلبي و ساير امور ذلت آور مبرا مي داند و مي فرمايد: «شيعتنا لا يهرون هرير الكلب ولا يطمعون طمع الغراب... ولا يسالون لنا مبغضا ولو ماتوا جوعا [1] ; شيعيان ما [از فرط ذلت] همانند سگ زوزه نمي كشند و مانند كلاغ طمع نمي كنند... آنان هيچگاه به سوي دشمنان ما دست [ذلت] دراز نمي كنند گرچه از گرسنگي بميرند.» خداوند متعال نيز تن دادن به كارهاي ذلت آور را از صفات منافقين شمرده و عزت را منحصر به ذات خويش مي داند: «بشر المنافقين بان لهم عذابا اليما الذين يتخذون الكافرين اولياء من دون المؤمنين ايبتغون عندهم العزة فان العزة لله جميعا» [2] ; «به منافقان بشارت ده كه عذاب دردناكي در انتظار آن هاست. همان ها كه كافران را بجاي مؤمنان دوست خود انتخاب مي كنند. آيا عزت [و آبرو] را نزد آنان مي جويند با اينكه همه عزت ها از آن خداست؟»
پاورقي
[1] همان، ص 303; از آنجايي كه هرير به معناي پارس كردن سگ به روي ميهمان نيز آمده است، مي توان از اين حديث صفت ديگري را براي شيعيان برشمرد و آن پرخاش نكردن و عصباني نشدن در معاشرت هاست.
[2] نساء / 138 و 139.
استدلال عقلي و منطقي
برخورداري از موضع مناسب براي ايستادگي در برابر تهاجم فرهنگ هاي بيگانه و مقابله با آنها استدلال هاي عقلي قوي و استواري مي طلبد.
قبل از هر چيز، لازم است يافته هاي مخاطب ارزيابي گردد و نسبت به يافته هاي يقيني و آگاهي هاي مشكوك وي، آگاهي به دست آيد و بحث و گفتگو در قلمرو مشكوكات ادامه يابد.
اگر مناظره كننده بتواند مشكوكات را آسيب پذير سازد و درصد آنها را كاهش دهد، به آماده كردن زمينه پيروزي دست يافته است.
حضرت كاملا به سئوالات و ادعاهاي افراد گوش مي داد و بعد با استدلالي قاطع به او پاسخ مي داد. گاهي سئوالات طولاني بودند.
امام صادق (عليه السلام) در موارد بسياري از مناظرات از استدلال هاي عقلي استوار، براي آسيب پذير كردن مشكوكات طرف مقابل استفاده مي كردند.
امام صادق (عليه السلام) در ارائه استدلالات خود براي قانع كردن طرف مقابل تدرج داشتند به اين صورت كه، پس از مقدمه چيني، شخص را از مرحله انكار به مرحله شك آورده و حاصل آن چنين است كه امام (عليه السلام) در موارد زيادي به مخاطب مي فرمايد: چرا شما به آنچه نديده ايد حكم صادر مي كنيد؟
در اين قسمت به نمونه هايي از استدلال هاي منطقي و استوار حضرت در پاسخ به سئوالات مختلف افراد اشاره مي نمايم. شيوه استدلال در مقابل يك فرد دهري مسلك از راه نياز ذاتي و مصنوعات و افعال الهي، بر وجود آفريدگار دلالت مي كند، چرا كه هر فعلي دلالت ذاتي بر فاعل و هر بنايي دلالت ذاتي بر بنا دارد.
در مقابل همين منطق بود كه ماترياليست هاي سرسخت معاصر ائمه (عليه السلام) اظهار عجز مي كردند و سر تسليم فرود مي آوردند. «ابن ابي العوجاء» نسبت به امام صادق (عليه السلام) مي گويد:
«او را ملكي ديدم كه هر گاه بخواهد متجسم و متسجد مي شود»; و نيز درباره حضرتش گفته: «به اندازه اي آثار قدرت خدا را كه من در خود مي يافتم بيان كرد كه نزديك بود خدا را به من نشان دهد و با هر كه سخن گفتم، مرعوب نگرديم چنانكه در محضر امام صادق (عليه السلام) مرعوب شدم.»
در مناظره اي امام صادق (عليه السلام) از ابن ابي العوجاء مي پرسد اگر مصنوع بودي چگونه بودي؟ وي نمي تواند پاسخي بدهد و از محضر امام خارج مي شود.
بنابراين چون نيازمندي ممكن الوجود و مصنوع، به علت و صانع، به حكم وجدان يا به قول حكما و متكلمان، مسلم بوده ; حتي ماترياليستها هم به اين اصل اعتراف داشتند كه اگر مصنوع بودن موجودي ثابت شد، نياز به وجود صانع غير قابل ترديد است.
لذا امام با اين بيان مي توانست ابن ابي العوجاء را وادار به اعتراف به مصنوع بودن خود نمايد كه در مرحله اوليه سؤال و جواب، ابن ابي العوجاء اين معنا را انكار كرد.
امام (عليه السلام) با پرسش دوم راه انكار را بر او بست; وي چون از طرفي قدرت بر انكار نداشت و از طرف ديگر هم نمي خواست صريحاً اعتراف كند، به ناچار سكوت را اختيار كرده و از ميدان مناظره شكست خورده بيرون رفت.
امام زين العابدين علي بن الحسين
امام سجاد عليه السلام در سال 38 هـ. ق. به دنيا آمد و در دوران امامت حسن بن علي عليهما السلام و پدر بزرگوارش حسين بن علي عليهما السلام رشد يافت. در كربلا همراه پدر بود اما به دليل
[ صفحه 8]
بيماري نتوانست سلاح به دست گيرد. آن حضرت را با ديگر اسيران به شام بردند و از آن پس نزديك سي و چهار سال امامت داشت و سرانجام در سال 94 هـ. ق به تحريك وليد بن عبدالملك مسموم و به شهادت رسيد و در كنار امام مجتبي عليه السلام در بقيع آرميد. زهد و عبادت و كرم و بزرگواري آن حضرت زبان زد خاص و عام و دوست و دشمن بود.
فرياد بقيع
گويا هم اكنون فرياد بقيع را مي شنوم كه مي گويد: فضيلت را پاس داريد. عبرت ها را تعريف كنيد. درس هاي بلندم را به گوش انسان ها برسانيد. درس هاي نهفته در سينه ام را كشف نماييد. مرا بهتر بشناسيد. تنها ديدار غربتم را نجوا نكنيد. در من گنج معرفت بجوييد. فرياد بقيع، فرياد معرفت حقيقت، فرياد اخلاص، فرياد كرامت و ايثار، فرياد شهادت، فرياد عليه ستمگران هميشه ي تاريخ است. هم اكنون دست بقيع گشوده است كه بياييد دستم را بگيريد تا برخيزم و نسخه اي شفابخش را برايتان بنگارم.
بقيع، فرياد نبوت و ولايت و ايمان و عشق و جهاد و شهادت و ايثار و جانفشاني و عشق و مجموعه ي راز است. فرياد آيه ي تطهير است و فرياد فضيلت خواهي است و به ما مي گويد: بياييد در معرفتم بهتر بكوشيد و تنها نجواي ظاهري را در عشق به من ملاك قرار مدهيد.
حقيقة البلاغة عند الامام الصادق
قال الامام الصادق عليه السلام لمؤمن الطاق: يا ابن النعمان ليست البلاغة بحدة اللسان و لا بكثرة الهذيان، و لكنها اصابة المعني و قصد الحجة [1] .
فحقيقة البلاغة عند أهل بيت الوحي و التنزيل عليهم السلام ليس مما نتصوره نحن فقط تطبيق القواعد الأدبية من الفصاحة و البلاغة و البديع و المحسنات الأخري، بل هذه الأمور يتكلفها البليغ أو الفصيح و الامام في غني عن هذه الأمور لأنه فوق هذه الأمور، و لأنه يريد اظهار الحق بحقيقته الواقعية الذي لا غبار عليه و لا ريبة، فالذي يكون في بيت نزل فيه القرآن و جعله البديع تعالي عدلا له لأنه خلفه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بقوله عليه السلام اني مخلف فيكم الثقلان كتاب الله و عترتي أهل بيتي، لا يكون كلامه الا موافقا للقرآن و لا يتخلف عنه أي لا ينطق عن الهوي بل نورا ساطعا و حجة دامغة، فهو نور لمن يريد الهداية و عذابا صبا لمن يريد الضلالة و الغواية.
وليكن عندنا من الواضح الذي لا سترة عليه أن أهل البيت عليهم السلام نورهم واحد و مشربهم واحد، فلا فرق بينهم.
و أريد أن أضرب لك مثلا واضحا في علومهم لا يشك فيه الا مكابرا
[ صفحه 11]
فهذا أميرالمؤمنين و سيد الموحدين علي ابن أبي طالب الذي احتارت فيه أكثر العقول الا أهل النمرقة الوسطي وضعوه في الموضع الذي وضعه الله و النبي صلي الله عليه و آله و سلم، لا الذي و صفوه بالألوهية - فانظر الي قول أميرالمؤمنين عليه السلام حيث قال: علمني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ألف باب من كل باب يفتح ألف باب [2] فالذي يكون عنده هذا العلم فهل يحتار في تفسير آية أو في تعبير عن حالة خاصة أو عامة بالمجتمع البشري فكلامه امام الكلام، فالامام عليه السلام مؤسس العلوم من علم التفسير و النحو و البلاغة و الفصاحة بحيث سد كل الأبواب. فهذا النحو الذي وضعه أميرالمؤمنين باشارة لطيفة علي أبي الأسود حيث كان أبوالأسود الدئلي كان في بصره سوء و له بنية تقوده الي أميرالمؤمنين عليه السلام فقالت: يا أبتاه ما أشد حر الرمضاء - تريد التعجب - فنهاها عن مقالها، فأخبر أميرالمؤمنين عليه السلام بذلك فأسس.
و أما في الخطابة فهو كعبتها و الخطباء حوله يطوفون فانظر الي خطبه في التوحيد و الشقشقية و الهداية و الملاحم و اللؤلؤة و الغراء و القاصعة و الافتخار و الأشباح و الدرة اليتيمة و الأقاليم و الوسيلة و الطالوتية و القصبية و النخيلية و السلمانية و الناطقة و الدامغة و الفاضحة.
قال الرضي: كان أميرالمؤمنين عليه السلام شرع الفصاحة و موردها، و منشأ البلاغة و مولدها، و منه ظهر مكنونها، و عند أخذت قوانينها.
و هذا الجاحظ في كتاب الغرة انبهر عقله في كتاب علي عليه السلام الي معاوية: غرك عزك، فصار قصار ذلك ذلك، فاخش فاحش فعلك تهدا بهذا.
[ صفحه 12]
و قال عليه السلام: من آمن أمن.
و قد روي الصدوق عن أبي الحسن الرضا عليه السلام عن آبائه عليهم السلام أنه اجتمعت الصحابة فتذاكروا أن الألف أكثر دخولا في الكلام فارتجل عليه السلام الخطبة المونقة التي أولها «حمدت من عظمت منته، و سبغت نعمته، و سبقت رحمته، و تمت كلمته، و نفذت مشيئته، و بلغت قضيته» الي آخرها، ثم ارتجل خطبة أخري من غير نقط التي أولها: «الحمدلله أهل الحمد و مأواه، و له أوكد الحمد و أحلاه، و أسرع الحمد و أسراه، و أطهر الحمد و أسماه، و أكرم الحمد و أولاه» الي آخرها [3] .
ثم تعال معي الي ما يقول ابن أبي الحديد حيث عجز عقله عن دقة هذه العبارة «هل من مناص أو خلاص؟ أو معاذا أو ملاذا أؤ قرارا أو محارا» حتي أقر بعصمة أميرالمؤمنين فقال لا يقول هذا الكلام الا معصوم، لكن مع اقراره بالعصمة للامام كان أعمي القلب فقدم المفضول علي الفاضل في أول كتابه بسبب حطام الدنيا و خبث السريرة، فلشدة تعلقه بدقة منطق الامام عليه السلام قال: شيخنا أبوعثمان: حدثني ثمامة قال: سمعت جعفر بن يحيي - و كان من أبلغ الناس و أفصحهم للقول و الكتابة بضم اللفظة الي أختها -: ألم قول شاعر لشاعر و قد تفاخرا: أنا أشعر منك لأني أقول البيت و أخاه، و أنت تقول البيت و ابن عمه! ثم قال: وناهيك حسنا بقول علي ابن أبي طالب «هل من مناص أو خلاص؟ أو معاذا أو ملاذا؟ أو قرارا أو محارا؟».
قال أبوعثمان: كان جعفر يتعجب أيضا بقول علي عليه السلام: «أين من جد و اجتهد، و جمع و احتشد، و بني فشيد، و فرش فمهد، و زخرف
[ صفحه 13]
فنجد؟» قال: ألا تري كل لفظة آخذة بعنق قرينها جاذبة اياها الي نفسها دالة عليها بذاتها قال أبوعثمان: فكان جعفر يسميه فصيح قريش.
و اعلم أننا لا يتخالجنا الشك في أنه أفصح من كل ناطق بلغة العرب من الأولين و الآخرين الا ما كان من كلام الله و كلام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و ذلك لأن فضيلة الخطيب أو الكاتب في خطابته أو كتابته يعتمد علي أمرين هما مفردات الألفاظ و مركباتها، أما المفردات فأن تكون سهلة سلسلة غير وحشية و لا معقدة، و ألفاظه عليه السلام كلها كذلك. و أما المركبات فحسن المعني و سرعة وصوله الي الأفهام و اشتماله علي الصفات التي باعتبارها فضل بعض الكلام علي بعض و تلك الصفات هي الصناعة التي سماها المتأخرون البديع، من المقابلة و المطابقة و حسن التقسيم، ورد آخر الكلام علي صدره، و الترصيع و التسهيم، و التوشيح و المماثلة و الاستعارة، و لطافة استعمال المجاز و الموازنة و التكافؤ و التسميط و المشاكلة، و لا شبهة أن هذه الصفات كلها موجودة في خطبه و كتبه مبثوثة متفرقة في فرش كلامه عليه السلام و ليس يوجد هذان الأمران في كلام لأحد غيره فان كان قد تعملها و أفكر فيها و أعمل رؤيته في وضعها و نثرها فلقد أتي بالعجب العجاب، و وجب أن يكون امام الناس كلهم في ذلك لأنه ابتكره و لم يعرف من قبله، و ان كان اقتضبها [4] ابتداء، وفاضت عليها لسانه مرتجلة، و جاش بها طبعه بديهة من غير روية و لا اعتمال فأعجب، و العجب علي كلا الأمرين، فلقد جاء مجليا [5] ، و الفصحاء ينقطع أنفاسهم علي أثره، و يحق ما قال معاوية لمحقن الضبي لما قال له: «جئتك من عند أعيي الناس» يا ابن اللخناء لعلي تقول هذا؟ و هل سن الفصاحة لقريش غيره؟.
[ صفحه 14]
و اعلم أن تكلف الاستدلال علي أن الشمس مضيئة يتعب، و صاحبه منسوب الي السفه، و ليس جاحد الأمور المعلومة علما ضروريا بأشد سفها ممن رام الاستدلال بالأدلة النظرية عليها [6] .
پاورقي
[1] تحف العقول ص 312.
[2] الخصال: ج 2 ص 176، البحار ج 40 ص 131.
[3] البحار: ج 40 ص 163.
[4] اقتضب الكلام: ارتجله.
[5] المجلي: السابق في الميدان.
[6] البحار: ج 41 ص 358.
شناخت مختصري از زندگاني امام صادق
ششمين اختر فروزنده ي آسمان ولايت حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السلام در روز جمعه هفدهم ماه ربيع الاول سال 83 هجري در مدينه ي منوره ديده به جهان گشود [1] نام آن حضرت جعفر و كنيه ي او ابوعبدالله، ابي اسماعيل و ابي موسي است كه مشهورترين آن ها همان اولي (ابوعبدالله) است.
آن بزرگوار داراي القاب زيادي مانند «صابر»، «فاضل»، «طاهر» [2] ، «قائم» «كامل» و «منجي» [3] است و معروفترين آن ها «صادق» است.
[ صفحه 20]
پرسش: مسئله اي كه در اينجا مطرح مي شود اين است: با توجه به اين كه نام مبارك امام صادق عليه السلام «جعفر» مي باشد، چرا به «صادق» معروف شده است؟
پاسخ: مرحوم شيخ صدوق در كتاب نفيس و ارزنده ي خود علل الشرايع در اين باره مي گويد: رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «هنگامي كه فرزندم جعفر بن محمد بن علي ابن حسين بن علي بن ابي طالب متولد شد، نام او را صادق بگذاريد، زيرا به زودي در ميان فرزندان او كسي متولد خواهد شد كه همنام او است و به دروغ ادعاي امامت خواهد كرد و «كذاب» ناميده مي شود» [4] .
در روايت ديگري پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «امام صادق را به اين جهت صادق ناميده اند تا از كسي كه بدون حق ادعاي امامت مي كند، تشخيص داده شود.» آنگاه فرمود: «شخصي كه به دروغ ادعاي امامت خواهد كرد، جعفر بن علي، دومين پيشواي فطحيه است» [5] .
[ صفحه 21]
شخصي به نام ابي خالد مي گويد: از امام چهارم عليه السلام سؤال كردم امام بعد از شما كيست؟ فرمود: فرزندم محمد كه شكافنده ي علوم است، پس از او جعفر كه نام او نزد اهل آسمان صادق است. عرض كردم: با اينكه همه ي شما ائمه صادق هستيد چرا فقط نام او صادق است؟ فرمود: پدرم از پدرش خبر داد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «هرگاه فرزندم جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب تولد يافت، نام او را صادق بگذاريد، براي اينكه پنجمين نفر از فرزندان او كسي است كه نام وي جعفر است و به خاطر گستاخي و بي شرمي و نترسيدن از خدا و دروغ بستن به پروردگار ادعاي امامت مي كند و به همين جهت پيش خدا به جعفر كذاب كه بر خدا افترا بسته است مشهور مي باشد». سپس امام چهارم عليه السلام گريه كرد و فرمود: مثل اينكه جعفر كذاب را مي بينم كه ستمگر زمان خود را بر آن داشته است كه درباره ي ولي خدا (امام زمان عليه السلام) و كسي به خاطر نگهداري و محافظت او وي را از نظرها پنهان كرده است به جستجو بپردازد. و همين كار نيز صورت پذيرفت [6] .
پدر آن بزرگوار حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرزند
[ صفحه 22]
حضرت علي بن الحسين زين العابدين امام چهارم عليه السلام مي باشد.
امام باقر عليه السلام در سال 57 هجري در مدينه ي منوره متولد شد و پس از پنجاه و هفت سال زندگي در سال 114 هجري در همان شهر (مدينه) چشم از جهان فروبست [7] .
مادر آن حضرت «ام فروه» دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر [8] است. به اين جهت از طرف مادر نسبت آن بزرگوار به ابوبكر مي رسد و چون قاسم بن محمد بن ابي بكر با دختر عموي خود «اسماء» دختر عبدالرحمن بن ابي بكر ازدواج كرده بود، مادر آن حضرت، هم از طرف پدر نواده ي ابوبكر است و هم از طرف مادر. به اين مناسبت امام صادق عليه السلام فرمود: ابوبكر دو بار مرا به دنيا آورد [9] يعني از دو راه نسبت من به او مي رسد.
امام صادق عليه السلام درباره ي مادر خود فرمود: مادر من از كساني است كه ايمان آورد و تقواي الهي پيشه ساخت و كار نيك انجام داد، و خدا نيكوكاران را دوست مي دارد [10] .
امام ششم عليه السلام با اين جمله ي كوتاه ولي پرمغز و بامحتوا كه از قرآن (سوره ي نحل، آيه ي 128) الهام گرفته است، تمام اوصاف نيكو و پسنديده را براي مادر خويش بيان فرمود؛ همان اوصافي كه اميرمؤمنان عليه السلام براي متقين در جواب سؤال
[ صفحه 23]
همام بيان فرمود كه: «اي همام، از خدا بترس و نيكي كن، زيرا خداوند با كساني است كه تقوا پيشه كنند و كار نيك انجام دهند» [11] .
به هر حال تقوا و پاكدامني ام فروه تا حدي بود كه مسعودي مي نويسد: «ام فروه از تمامي زنان زمان خود باتقواتر بود» [12] .
پاورقي
[1] اعلام الوري باعلام الهدي، ص 271؛ الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ج 4، ص 283؛ اصول كافي، چاپ بيروت، ج 1، ص 472، ارشاد مفيد، ص 271؛ بحار الانوار، چاپ بيروت، ج 47، ص 1. بعضي نيز ولادت ايشان را سال 80 هجري مي دانند مانند كشف الغمه، چاپ علميه ي قم، ج 2، ص 367؛ اعيان الشيعه، چاپ بيروت، ج 1، ص 659؛ فصول المهمه، چاپ نجف، ص 223.
[2] بحار الانوار، ج 47، ص 10؛ نور الابصار شبلنجي، ص 160؛ الامام الصادق محمد ابوزهره،ص 27.
[3] الامام الصادق محمد حسين مظفر، چاپ نجف، ج 2، ص 105.
[4] علل الشرايع، چاپ نجف، انتشارات داوري قم، ص 234.
[5] معاني الاخبار صدوق، ص 62.
«فطحيه» به پيروان عبدالله بن جعفر مي گويند، زيرا آن ها معتقدند كه امامت پس از امام صادق عليه السلام به فرزند او عبدالله مي رسد و عبدالله پس از پدر به جاي او نشست و ادعاي امامت كرد. علت اينكه به او «افطح» مي گويند اين است كه افطح به معناي پهن مي باشد و چون هر دو پاي او پهن بوده به او افطح و به پيروان وي فطحيه گفته اند. در اين مورد به الفرق بين الفرق (چاپ مصر، ص 62) و فرق الشيعه ي نوبختي (چاپ نجف، ص 77 - 78) و الملل و النحل (ج 1، ص 148) با اندك اختلاف مراجعه شود.
مرحوم شيخ مفيد نيز در اين باره مي فرمايد: عبدالله پس از پدر خود ادعاي امامت كرد. وي كه پس از برادرش اسماعيل از ديگر برادران خود بزرگ تر بود، به همين دليل (بزرگ تر بودن) گفت من بايد پس از پدرم امام باشم، با اينكه متهم بود از نظر عقيده با امام صادق عليه السلام موافق نبود. براي اطلاع بيشتر در اين مورد به ارشاد مفيد (چاپ بيروت، ص 285) مراجعه فرماييد.
[6] احتجاج طبرسي، ج 1، ص 49.
برخي گفته اند به خاطر درستي گفتار او وي را «صادق» ناميده اند كه از جمله ي آن ها است مؤلف كتاب اعيان الشيعه كه در جلد 1 (ص 659) مي نويسد: «لقب بالصادق لصدق حديثه» و محمد ابوزهره در الامام الصادق (ص 30) مي گويد: «قد لقب بالصادق لصدق مقاتله» و الشيعة في التاريخ (ج 1، ص 57) و نيز صاحب كتاب الامام صادق رائد السنة و الشيعة در ص 16 مي نويسد: «قد لقب بالامام الصادق لصدقه». مرحوم علامه ي حلي مي فرمايد: «و كان يخبر بالغيب و لا اخبر بشي الا وقع فلهذا سموه الصادق» (نهج الحق و كشف الصدق، چاپ بيروت، ص 257) يعني چون امام صادق عليه السلام از غيب خبر مي داد و در گفتار غيبي خود دروغ نمي گفت و آنچه مي فرمود واقع مي شد، او را صادق ناميده اند.
[7] ارشاد مفيد، چاپ بيروت، ص 262.
[8] قاسم بن محمد از اصحاب مورد اعتماد امام چهارم عليه السلام و هميشه در خدمت آن حضرت بوده است (اثبات الوصية مسعودي، چاپ حيدريه، نجف، ص 154). او مردي فقيه بود و روايات را به دقت بررسي مي كرد و آنچه روايت مي نمود، با قرآن و سنت منطبق بود (الامام الصادق محمد ابوزهره، ص 26).
[9] «ان ابابكر ولدني مرتين» (اعيان الشيعه، ج 1، ص 659).
[10] «و كانت امي ممن آمنت و اتقت و احسنت و الله يحب المحسنين» (الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ج 4، ص 283؛ اصول كافي، ج 1، ص 472).
[11] «يا همام اتق الله و احسن فان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون» (نهج البلاغه ي صبحي صالح، خطبه ي 193).
[12] «و كانت من اتقي نساء زمانها» (اثبات الوصية، ص 178).
تقوا و پرهيزكاري
تقوا در اسلام به عنوان يك ارزش اصيل اخلاقي و هدف عبادت معرفي شده و از موقعيت بسيار ممتازي برخوردار مي باشد به طوري كه بهترين توشه آخرت و بزرگترين وسيله سعادت و شرط قبولي اعمال است. عبادت و بندگي كردن خداي سبحان از شناخت و معرفت سرچشمه مي گيرد و آن حضرت در علم و معرفت سرآمد همه و در عبادت و بندگي خدا و اخلاص همانند اجداد طاهرينش در اوج قله كمال بودند.
مالك بن انس، فقيه و امام بزرگ اهل تسنن در توصيف امام صادق (عليه السلام) مي نويسد:
«من پيوسته به حضور حضرت صادق (عليه السلام) مشرف مي شدم. بيشتر اوقات حضرت تبسم بر لب داشت ولي چون نامي از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) برده مي شد، رنگش متغير و كبود و گاهي زرد مي شد. مدت زمان زيادي نزد او مي رفتم و او را در يكي از سه حال مي ديدم: يا در حال نماز بود، يا روزه داشت و يا مشغول قرائت قرآن بود. هرگاه از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) حديث نقل مي كرد، با طهارت بود. از زاهدان و عابداني بود كه خشيت الهي وجودشان را فرا گرفته بود...» [1] .
عبدالحليم جندي از عالمان معاصر اهل سنت از مالك بن انس روايت مي كند:
يك سال با او حج به جا آوردم. وقتي سوار بر مركب براي احرام مهيا شد، هرچند خواست لبيك بگويد، صدا در گلويش قطع شد و نزديك بود از مركب به زير افتد. عرض كردم: اي پسر رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) در احرام ناگزير نخست بايد لبيك بگويي. فرمود: چگونه لبيك بگويم، مي ترسم خداي عزوجل بفرمايد: «لالبيك و لاسعديك...» [2] .
پيوسته در طاعت خدا بود و عزت را در عبادت و طاعت خدا مي جست. همواره اين دعا را بر لب داشت كه: «اللهم اعزني بطاعتك؛ خدايا؛ مرا به طاعت خود عزيز گردان.» [3] همچنين به ديگران مي فرمود: «هيچ زاد و توشه اي برتر از تقوا نيست و چيزي نيكوتر از سكوت و كم حرفي نيست.» [4] .
پاورقي
[1] الامام صادق (عليه السلام)، ص 77، ابوزهره.
[2] الامام صادق (عليه السلام)، ص 212، ابوزهره.
[3] تهذيب الكمال، ج 5، ص 90.
[4] همان.
هراس خلفا
يكي از راه هاي شناخت قدرت مبارزه ي هركس و ميزان و اهميت آن، اعترافات دشمنان به جايگاه مبارزاتي اوست. امام صادق عليه السلام قسمتي از دوران امامت خويش را در دوران منصور دوانيقي گذراند. در آن مدت خليفه عباسي از آن حضرت احساس خطري عميق داشته، گاه آن را در جلسات خصوصي خويش اظهار كرده است. در يكي از ملاقات هايي كه منصور با امام داشته، اين چنين مي گويد (اين همان درياي مواجي است كه ساحلش را نمي توان ديد و به عمق آن نتوان رسيد. دانشمندان در او سرگردانند و شناگران در شناخت وي غرق مي گردند.)
«هذا الشجي المعترض في حلوق الخلفاء الذي لايجوز نفيه و لا يحل قتله و لولا ما يجمعني و اياه شجرة طاب اصلها... لكان مني اليه مالا يحمد في العواقب لما يبلغي عنه من شدة عيبه لنا، و سوء القول فينا»؛ اين استخواني است كه در گلوي خلفا است همان كه نتوان او را تبعيد كرد و جايز نيست كشتن او و اگر نبود كه من و او از يك درخت سرچشمه گرفته ايم، برخورد من با او به گونه اي بود كه عاقبتي خوش بر او نداشته باشد؛ زيرا او به شدت از من بدگوئي مي كند. [1] و در روايتي ديگر به ربيع، و رازدار خود مي گويد:
«ويلك يا ربيع هذا الشجي المعترض في حلقي من اعلم الناس»؛ اين استخوان كه در گلوي من است، از داناترين مردم است. [2] و نيز در يكي از سفرها منصور دوانيقي در «ربذه» ـ تبعيدگاه ابوذرـ توقف مي كند و مي خواهد كه امام جعفر صادق عليه السلام را به نزد او بياورند، در حالي كه با خود اين چنين مي گويد: «من يعذرني من جعفر هذا قدم رجلاً و اخر اخري يقول اتنحي عن محمد فان يظفر فانما الامرلي و ان تكن الاخري فكنت قد احرزت نفسي اما والله لاقتلنه» چه كسي مي تواند مرا از جعفر ابن محمد معذور دارد با اين كه او با محمد ابن عبدالله ابن الحسن در بعضي از كارها موافقت نموده مثل كسي كه قدمي به جلو گذاشته است و قدمي به عقب. او مي گويد من از محمد ابن عبدالله فاصله مي گيرم اگر در قيام خويش پيروز شد، حكومت از من خواهد بود و اگر ديگري به حكومت برسد، من خود را حفظ نموده ام. به خدا قسم! او را خواهم كشت. [3] و در مواجهه اي ديگر زماني كه منصور آن حضرت را از مدينه به كوفه احضار نموده بود، مي گويد: من تصميم گرفته ام كه درختان خرماي مدينه را قطع كنم و فرزندانش را اسير كنم. حضرت فرمود: چرا؟ منصور گفت: به خاطر اين كه به من خبر رسيده است كه معلي ابن خنيس، خدمتكارت مردم را به سوي تو فرا مي خواند و برايت امور مالي تدارك مي بيند. [4] البته حضرت برايش توضيح داد كه گزارش دروغ به او رسيده است. اما روشن مي سازد كه تا چه اندازه خليفه عباسي نسبت به حضرت حساس و از موقعيت اجتماعي و فعاليت هاي امام عليه السلام هراسان بوده است.
آنچه ادعاي فوق را تأكيد مي كند، سخن ديگر منصور است كه به ربيع مي گويد: «وكان امره و ان كان ممن لايخرج بسيفٍ اغلظ عندي و اهم علي من امر عبدالله ابن الحسن فقد كنت اعلم هذا منه و من آبائه علي عهد بني اميه» كار جعفر ابن محمد اگر چه با شمشير قيام نمي كند اما برايم سخت تر و مهم تر است از قيام عبدالله ابن الحسن؛ من اين را از او و پدرانش در زمان بني اميه مي دانم. [5] محمد ابن عبيدالله اسكندري از نديمان مخصوص منصور مي گويد: روزي برمنصور دوانيقي وارد شدم، او را غمگين يافتم. از او علت را جويا شدم. گفت: «لقد هلك من اولاد فاطمة مقدار مائة و قد بقي سيد هم و امامهم»؛ از فرزندان فاطمه حدود صد نفر كشته شدند اما آقا و پيشواي آنان باقي مانده است. گفتم: آن فرد كيست؟ گفت: او جعفر ابن محمد صادق است. سلطنت عقيم و نازاست! سوگند خورده ام كه تا شب نيامده است، خود را از دست او خلاص كنم. [6] .
پاورقي
[1] همان، به نقل از امالي صدوق، ص 611.
[2] همان، ص 170.
[3] همان، ص 192.
[4] الكافي، ج 6، ص 445.
[5] بحارالانوار، ج 47، ص 199.
[6] همان، ص 202.
شناسايي تفسير توسط لويي ماسينيون
سوگمندانه بايد ابراز داشت كتاب حقايق التفسير كه تفسير عرفاني امام صادق (عليه السلام) نيز بدان ضميمه است، پس از آن كه به قلم ابوعبدالرحمن سلمي، ترتيب و نگارش يافت، هم چنان تا نيمه دوم قرن بيستم ميلادي به صورت نسخه هاي دست نويس، باقي ماند و با وجود منزلت والا و جايگاه بلند سلمي و آثارش در انديشه و سخن انديشه ورزان ديني، چندان توجهي به تحقيق و چاپ و نشر تفسير ياد شده و ديگر آثار وي مبذول نگرديد.
خوشبختانه نسخه هاي خطي اين اثر در كتابخانه هاي كشورهاي اسلامي و غيراسلامي موجود است كه خود روزنه اي از اميد به روي بلند همتان مي گشايد. پل نويا، نخستين مصحح و نشر دهنده ي اين كتاب مي نويسد:
(مي دانيم كه تعداد زيادي نسخه خطي از كتاب حقايق التفسير سلمي وجود دارد، من خود ده نمونه از آنها را فقط در كتابخانه هاي استانبول و نيز در موزه بريتانيا به معاينه ديده ام) [1] .
تفسير امام صادق (عليه السلام) پس از تأليف توسط ابوعبدالرحمن سلمي براي نخستين بار توسط پژوهشگر فرانسوي لويي ماسينيون در نيمه اول قرن بيستم شناسايي گرديد...
پل نويا دراين مورد مي نويسد:
(اهميت تفسير عرفاني را كه صوفيان سني به امام جعفر صادق متوفاي (148 هـ.ق/ 765 م) نسبت داده اند مانند اهميت بسياري از متون عرفاني كهن براي نخستين بار لويي ماسينيون در اثر خود به نام تحقيق در اصطلاحات عرفاني اسلامي (ص 201 ـ 206) مورد تأكيد قرار داده است.
زماني، ي، ف، روسكات مقاله اي به نام امام جعفر صادق منتشر ساخته و در آن مسئله مرموز جابربن حيان و امام را كه به قول مورخان اسلامي به علم كيميا پرداخت و به گواهي خود ابن نديم در علوم غريبه استاد جابر بود، بررسي كرده است روسكات در نخستين بخش اين مقاله، آثار گوناگون منسوب به امام را، از نظر مي گذراند، ولي گويا وي از كار تفسيري امام بي خبر است يا آن را بيرون از حوزه پژوهش هاي خود قلمداد مي كند.) [2] .
لويي ماسينيون در معرفي كتاب و اثبات صحت انتساب آن به امام و راويان احتمالي كه كتاب را از امام صادق (عليه السلام) شنيده و به ديگران روايت كرده اند تحقيق نسبتاً مفصل و قابل توجهي دارد...
پاورقي
[1] ابو عبدالرحمن سلمي، مجموعه آثار، مقدمه پل نويا بر تفسير امام صادق، ترجمه احمد سميعي/ 8.
[2] همان/ 5.
تقرب به خدا، گرايش فطري انسان
يكي از گرايش هاي فطري انسان، بلكه بالاترين و عميق ترين گرايش فطري او، رسيدن به كمالات معنوي و اوج گرفتن روحش در فضاي ملكوت است. انسان فطرتا گمشده اي دارد كه در پي آن است، گويي مي خواهد مانند پرنده اي در فضاي ملكوت اوج بگيرد و بالا رود. انسان مي خواهد به كمالات بيش تري دست پيدا كند، به مقامات عالي تري برسد و علم حضوري ناآگاهانه اش به خدا، به علم حصولي و حضوري آگاهانه تبديل شود. به عبارت ساده تر، مي خواهد معرفتش بيش تر شود و گمشده اش را بيابد. گمشده ي انسان قرب به خدا است. به همين دليل، هميشه در طول تاريخ، اقوام گوناگون به دنبال راه هايي براي رسيدن به كمالات معنوي بوده اند و نام آن را هم عرفان گذاشته اند. اين گرايش عرفاني در عمق فطرت همه انسان ها وجود دارد، اما بالاترين مرتبه آن نزد انبيا و اولياي خدا عليهم السلام، به خصوص وجود مقدس پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و پس از ايشان، ائمه ي
[ صفحه 16]
اطهار عليهم السلام است. هر كس از آنها بهتر پيروي نمايد و به دستوراتشان بيش تر عمل كند، در يافتن اين گمشده موفق تر است. اما راه ها و مسلك هاي ديگر، هر كدام كمابيش انحرافات و اشتباهاتي دارند كه گاهي به خطرهاي بزرگي هم منجر مي شود.
به هر حال، در نهاد ما گرايشي عميق به خدا، شناخت و قرب او وجود دارد كه هرگاه شفاف شود و درست به آن توجه پيدا كنيم، متوجه مي شويم كه به دنبال چه هستيم. اما هرگاه در پرده هاي ابهام، لايه هاي هوا و هوس و ابرهاي گرايش به ماده مخفي باشد، به اشتباه تصور مي كنيم به دنبال خواسته هاي مادي و دنيوي مي گرديم. اين نياز، فطري است و اصولا هدف از خلقت انسان همين كمال نهايي و قرب خداوند است. نزول وحي، كتب آسماني و شرايع الهي نيز براي زمينه سازي اين سير و حركت انساني بوده و همه ي انبياء عليهم السلام آمده اند تا راه را براي اين تكامل معنوي انسان هموار سازند.
امام راحل رحمه الله در اوج مسايل سياسي و اجتماعي مطرح در كشور و در اوج جنگ، بيش تر اوقات، در سخنراني هايشان به اين نكته اشاره مي كردند كه درست است اسلام براي برقراري عدالت اجتماعي آمده، انبيا عليهم السلام آمده اند تا احكام الهي را در جامعه پياده كنند و حكومت خدايي برقرار شود، اما همه ي اينها مقدمه است براي هدفي والاتر و آن معرفت خدا است. اين نياز، فطري ما است و كمال نهايي ما در ارتباط با آن تعريف مي شود. اسلام نيز براي رسيدن به همين هدف، مردم را دعوت مي كند. پيامبر و ائمه اطهار عليهم السلام به برخي از دوستان و ياران خود، كه لياقت و استعداد بيش تري داشتند، اين مطلب را صريحا متذكر مي شدند.
جوانان و آموزش
امام صادق عليه السلام فرمود:
«لَستُ اُحِبُّ اَنْ اَرَي الشّابَّ منكم اِلاّ غادِيا في حالَين: اِمّا عالماً او مُتَعَلِّماً» [1] ؛ دوست ندارم يكي از شما جوانان را ببينم؛ مگر در يكي از دو حال: يا دانا يا در حال يادگيري و دانش اندوزي.
پاورقي
[1] همان، ج 75، ص 138.
قضاوت مغرضانه
قضاوت دوم، مغرضانه است؛ قضاوت كساني كه امام صادق عليه السلام را به عنوان يك امام نشناخته اند؛ او را كسي مي دانند در تاريخ، كه به عنوان يك واقعيت قابل انكار نيست، ولي براي قضاوت درباره ي او بايد منتظر ماند تا زندگينامه ي او دانسته و سيماي او در آينه ي تاريخ ديده شود و آنگاه به اين نتيجه رسيد كه امامت - منصبي كه به عقيده ي طرفدارانش، به معني رهبري دين و دنيا است - به او مي زيبد و بايد به عنوان يك انسان بزرگ و شايسته ي تكريم قبولش كرد، و يا نمي زيبد و ناگزير بايد از او روي گردانيد و زبان به طعن او گشود. آيا اين دسته از نظردهندگان به مدارك قابل اعتنايي و يا اصلا به مداركي رجوع كرده و توانسته اند به درستي سيماي امام صادق عليه السلام را ببينند؟ و يا به جاي بحث و بررسي مدارك، به شنيده ها و پنداشته هاي خود درباره ي آن امام بزرگوار بسنده كرده و نظريه ي خود را براساس آن صادر كرده اند؟ شايد شما بتوانيد پس از ملاحظه ي آنچه در اين باب خواهيم آورد، به قضاوت درست در اين باره برسيد. فعلا قضاوت اين دسته را كه مغرضانه است، بيان مي كنيم.
كج فهمي ديني
برنامه بزرگداشت از بزرگان و پيشوايان دين از سوي مسلمانان مانند پيروان ساير مذاهب همچنان در طول تاريخ ساري و جاري بود و كوچكترين مخالفتي با اين امر مشاهده نمي شد، تا اين كه در آستانه قرن هشتم، در شام، شخصي به نام ابن تيميه پيدا شد و تجليل و احترام از انبيا و مدفن آنها را، نه تنها غير مشروع و حرام بلكه مرتكبين آنها را مشرك و مرتد خواند! كه در صورت عدم توبه بايد به قتل برسند. وي همچنين بر وجوب تخريب اين آثار و ابنيه فتوا صادر كرد.
اين عقيده در آن زمان گرچه پيروان اندك يافت اما پس از مدت كوتاهي متروك و به فراموشي سپرده شد، تا اينكه در قرن يازدهم و پس از مدت چهار قرن، با پيدايش وهابي گري در نجدِ حجاز، بار ديگر مطرح و به مرحله اجرا گذاشته شد و در نتيجه ي همين باور و اعتقاد بود كه با تسلط وهابيان به مكه و مدينه در سال 1344 هـ. ق. تمامِ حرم ها در اين دو شهر و ديگر شهرهاي حجاز ـ كه متعلق به اقوام و عشيره رسول خدا و صحابه آن حضرت و ساير شخصيت هاي مذهبي بود و همچنين مساجد موجود در كنار اين اماكن منهدم گرديد و امروز ديگر اثري از اين بناها باقي نيست.
[ صفحه 27]
اكنون اين پرسش مطرح مي شود كه: «انگيزه و عامل اين بينش چيست؟» و چگونه است كه افرادي خود را مسلمان مي نامند ولي به خود اجازه مي دهند نسبت به بزرگان دين اهانت كنند و ابنيه و آثار متعلق به آنان را منهدم نمايند.
پاسخ اين سؤال اين است كه: يكي از آفات بزرگ و خطرناك در هر مذهب و آييني، كج فهمي ها و تندروي ها و برداشت هاي غلط و انحرافي و به اصطلاح قرائت هاي خودساخته از آن آيين است كه از ميان پيروان همان مذاهب به وجود مي آيد و موجب تضعيف و تفرقه در آن آيين مي شود. بديهي است پرداختن به موارد آن، در اديان گذشته، خارج از موضوع بحث ما است.
ولي با تأسف بايد گفت كه در ميان پيروان دين مقدس اسلام نيز كساني بوده اند كه از اين كج فهمي و انحراف فكري مصون نمانده و موجب پيدايش اختلافات و كينه ورزي ها و گاهي خونريزي ها در ميان پيروان قرآن شده اند.
از مصاديق و نمونه هاي بارز چنين انحراف فكري وبرداشت هاي ناروا، گروه خوارج هستند كه در حال حيات رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و در ميان جامعه آن روز به وجود آمدند و در زمان امير مؤمنان (عليه السلام) گسترش يافته، به صورت يك گروه معارضِ حكومت آن حضرت، ظاهر شدند و سرانجام آن بزرگوار به دست يكي از عوامل همين گروه به شهادت رسيد.
پس از آن حضرت و در طي ساليان متمادي، شاهد حضور و فعاليت همان گروه در نقاط مختلف جهان اسلام بوده و هستيم كه مايه دردسر براي اسلام گرديده و عده اي از مسلمانان به دست آنان كشته شده اند.
قبر دختر رسول خدا و عثمان بن مظعون
312 ـ محمد بن يحيي براي ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از محمد بن قُدامة بن موسي، از پدرش نقل كرد كه گفته است: رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) فرمود: عثمان بن مظعون را در بقيع به خاك بسپاريد تا پيشقدم باشد؛ چه خوب پيشگامي است سلف ما عثمان بن مظعون!». [1] .
313 ـ عبدالعزيز بن قدامه، از قدامة بن موسي مرا خبر داد و گفت: در بقيع درختان غرقد (ديوخوله) وجود داشت. چون عثمان بن مظعون درگذشت در بقيع به خاك سپرده و اين درختان غرقد قطع شد. رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) آنگاه به جايي كه عثمان در آن دفن شده بود، اشاره كرد و فرمود: «اين، روحاء است»؛ يعني همه آنچه در فاصله خانه محمد بن زيد تا گوشه سراي عقيل، در سمت جنوب شرقي واقع مي شود و از يك طرف نيز به راه عمومي منتهي است ـ سپس افزود: همين تا آن سمت ديگر روحاء است». اين فراخنا شامل منطقه اي است كه در كنار راه عمومي، از خانه محمد بن زيد تا دورترين نقطه بقيع در آن روزگار را شامل بوده است. [2] .
314 ـ محمد بن يحيي، از دراوردي، از ابوسعيد، از سعيد بن جبير بن مطعم نقل كرد كه گفت: قبر عثمان بن مظعون را در كنار خانه محمد بن علي بن حنفيه ديده ام.
315 ـ عبدالعزيز بن عمران گفت: محمد بن قدامه، از پدرش، از جدش نقل خبر كرد كه گفته است: چون پيامبر (صلّي الله عليه و آله) عثمان بن مظعون را به خاك سپرد فرمود سنگي آوردند و در سمت بالاي سر قبر گذاشتند. قدامه گويد: بعدها وقتي بقيع را هموار كردند آن سنگ را يافتيم و پي برديم كه اين همان قبر عثمان بن مظعون است. [3] .
316 ـ عبدالعزيز گويد: از يكي از مردم شنيدم كه مي گفت: درست بالاي سر و پايين
[ صفحه 109]
پاي قبر عثمان بن مظعون دو قطعه سنگ قرار داشت.
317 ـ ابوغسان مي گويد: يكي از صحابه برايم نقل خبر كرد و گفت: پيوسته مي شنيدم كه قبر عثمان بن مظعون و اسعد بن زراره در روحاء (ميدان مياني) بقيع است. روحاء بخش مياني بقيع است كه راه هايي كه از وسط بقيع مي گذرد آن را در ميان گرفته است. [4] .
318 ـ ابوغسان مي گويد: عبدالعزيز، از حسن بن عماره، از پيري از بني مخزوم كه او را عمر مي گفتند نقل خبر كرد كه گفته است: عثمان بن مظعون نخستين مهاجري بود كه درگذشت. پرسيدند: اي رسول خدا (صلّي الله عليه و آله)، او را كجا به خاك بسپاريم؟ فرمود: در بقيع. راوي گويد: رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) او را به خاك سپرد و چون يكي از سنگ هاي قبر اضافه ماند، رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) خود آن را برداشت و در سمت پايين پاي قبر نهاد. هنگامي كه مروان بن حكم حكمران مدينه شد اين سنگ را بر قبر ديد و فرمان داد آن را برداشتند و به كناري افكندند. مروان گفت: به خدا سوگند اجازه نمي دهم بر قبر عثمان بن مظعون سنگي باشد تا بدان شناخته شود. پس بني اميه نزد او آمدند و گفتند: بد كاري كرده اي! به سراغ سنگي كه پيامبر (صلّي الله عليه و آله) آن را نهاده است رفته اي و آن را دور افكنده اي! بسيار كار بدي انجام داده اي! فرمان ده آن سنگ را برگردانند. اما مروان گفت: به خدا سوگند اكنون كه خود آن را دور افكنده ام نمي تواند باز گردانده شود. [5] .
319 ـ فليح بن محمد يماني براي ما نقل كرد و گفت: حاتم بن اسماعيل براي ما حديث كرد و گفت كثير بن زيد از مطّلب برايمان نقل كرد كه گفته است: پيامبر (صلّي الله عليه و آله) چون عثمان بن مظعون را به خاك سپرد مردي را كه آنجا بود فرمود: «آن قطعه سنگ را به من بده تا بر قبر برادر خويش بگذارم و بدين وسيله آن را باز شناسم و كساني از خاندان خويش را كه به خاك مي سپارم نزديك او دفن كنم». آن مرد برخاست ولي نتوانست آن سنگ را بياورد.
مخبر مي گويد: گويا به چشم خود سفيدي بازوان رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) را مي بينم كه آن
[ صفحه 110]
سنگ را برداشت و بر كنار قبر او نهاد. [6] .
320 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از علي بن زيد، از يوسف بن مهران، از ابن عباس نقل كرده است كه گفت: چون رقيه دختر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) درگذشت پيامبر (صلّي الله عليه و آله) (خطاب به جنازه او) فرمود: به سَلَف ما عثمان بن مظعون بپيوند.
راوي گفت: پس زنان گريستند اما عمر بر آنان تازيانه نواخت. رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) دست عمر را گرفت و فرمود: اي عمر، آنان را واگذار. همچنين فرمود: «از قار قار شيطان بپرهيزيد. زيرا آنچه خود به خود از ديده فرو ريزد و از دل برخيزد، از خداوند و از رحمت و مهرباني است، اما آنچه از زبان و دست خيزد از شيطان.»
راوي گويد: پس فاطمه ـ رضي الله عنها ـ بر سر قبر گريست و پيامبر با گوشه جامه خود اشك از ديدگانش پاك مي كرد. [7] .
ابوزيد بن شبه (مؤلف) گويد: هم اين روايت و هم خلاف آن، نقل شده است.
[ صفحه 111]
321 ـ موسي بن اسماعيل براي ما نقل كرد و گفت: حماد بن سلمه، از هشام بن عروه، از پدرش نقل كرد كه رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) در روزهاي برپايي نبرد بدر عثمان بن عفان و اسامة ابن زيد را بر مراقبت از رقيه كه بيمار بود گماشت و در مدينه گذاشت. [8] .
322 ـ عثمان بن عمر براي ما نقل كرد و گفت: يونس، از زهري برايمان حديث كرد كه گفته است: رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) در پي نبرد بدر براي عثمان (بن عفان) هم سهمي از غنايم قرار داد. راوي گويد: او در اين هنگام براي مراقبت از همسر خود رقيه دختر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) كه به حصبه گرفتار شده بود در مدينه مانده بود. هنگامي كه نبرد بدر با پيروزي به پايان رسيد زيد بن حارثه مژده دهان به مدينه باز آمد، اما عثمان را ديد كه در كنار قبر رقيه است و او را به خاك مي سپارد. [9] .
323 ـ ابراهيم بن منذر براي ما نقل كرد و گفت: عبدالله بن وهب براي ما حديث كرد و گفت: ليث بن سعد برايمان حديث آورده كه يزيد بن ابي حبيب از كسي كه برايش روايت كرده است نقل كرده كه عبدالرحمان بن عوف كسي را نزد عثمان بن عفان فرستاد و او را نكوهش كرد و يادآور شد كه او در نبرد بدر شركت داشته، اما عثمان در آن حضور نيافته است. عثمان در پاسخ برايش پيغام فرستاد: من هم به همان هدفي كه تو روانه شدي روانه شدم، اما رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) از راه مرا برگرداند تا به خانه و نزد همسر خود دختر او كه بيمار بود برگردم. پس من كار دختر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) را كه بر من حق داشت عهده دار شدم تا آن كه او را به خاك سپردم. سپس رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) را كه از بدر بازمي گشت ديدم، مرا مژده داد پيش از آن كه شما را در آن كار كه كرده ايد پاداشي باشد مرا در آنچه كرده ام پاداش است. و سهمي به مانند سهم شما از غنايم به من داد؛ حال، من برترم يا شما؟ [10] .
[ صفحه 112]
پاورقي
[1] سند حديث ضعيف است.
[2] حديث مرسل و ضعيف است.
[3] سند حديث ضعيف است. در وفاء الوفا (ج 2، ص 58) نقل شده است.
[4] اين حديث به اختصار در وفاء الوفا (ج 2، ص 84) آمده است.
[5] حديث مرسل و سند آن ضعيف است. در وفاء الوفا (ج 2، ص 85) و همچنين به اختصار در عمدة الأخبار (127) آمده است.
[6] حديث مرسل و ضعيف است.
[7] طبراني در معجم الكبير (ج 9، ح 8317) اين حديث را نقل كرده و هيثمي در مجمع (ج 9، ص 302) درباره آن گفته است: رجال آن ثقه اند و درباره برخي از آنها اختلاف نظر است. همچنين هيثمي در مجمع (ج 3، ص 17) مي گويد: احمد اين حديث را (به شماره 2127) نقل كرده و سند او مشتمل بر علي بن زيد است كه هر چند موثق است اما درباره او سخن هايي است. ابن سعد (ج 3 و ج 1، ص 290) و ابن عبدالبرّ در استيعاب (ج 3، صص 1055 و 1056) نيز اين حديث را نقل كرده اند.
يادآور مي شود متن روايت طبراني چنين است: از ابن عباس رسيده است كه گفت: چون عثمان بن مظعون درگذشت همسرش گفت: بهشت گواراي تو باد! پيامبر (صلّي الله عليه و آله) با خشم در او نگريست و فرمود: از كجا دانسته اي؟ گفت: سوار عرصه پيكار و از همراهان تو است. رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) فرمود: به خدا سوگند، حتي نمي دانم با خودم چه خواهد شد. اين سخن رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) نسبت به عثمان بن مظعون كه برترين اصحاب رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) بود بر آنان گران آمد اما هنگامي كه رقيه دختر آن حضرت درگذشت فرمود: به سلف ما عثمان مظعون بپيوند.
اين حديث را ابن حجر در الاصابه (ج 4، ص 297) در شرح حال رقيه آورده و سپس در اين باره نوشته است: اين خطاست و شايد يكي از ديگر دختران پيامبر (صلّي الله عليه و آله) بوده است؛ زيرا در تاريخ ثابت است كه رقيه در هنگام غزوه بدر درگذشت. يا هم بايد اين روايت را چنين توجيه كرد كه پيامبر (صلّي الله عليه و آله) پس از بازگشت از بدر به كنار قبر او آمد و چنين فرمود.
[8] حديث مرسل و صحيح است.
[9] حديث مرسل و صحيح است.
[10] به همين مضمون در اصابه (ج 4، ص 298) در شرح حال رقيه دختر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) و به نقل از سراج در تاريخ خود از طريق هشام بن عروه، از پدرش آمده است كه گفت: عثمان و اسامة بن زيد در جنگ بدر شركت نداشتند. هنگامي كه اينان در مدينه رقيه را به خاك مي سپردند عثمان صداي تكبيري شنيد. گفت: اي اسامه، اين چيست؟ نگريستند و زيد بن حارثه را ديدند كه بر ناقه دماغ بريده رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) مي آيد و مژده كشته شدن مشركان در بدر را مي آورد.
گنبد و بارگاه هاي بقيع
طبق تصاويري كه جهانگردان، سفرنامه نويسان و... ارائه كرده اند، بيشتر قبور بقيع تا دوران سعودي داراي گنبد و ضريح آهنين، مسي يا نقره اي بوده و كتيبه ها و سنگ
[ صفحه 282]
نبشته هايي نيز داشته اند كه نام و نشان صاحب قبر بر آن ثبت شده بود.
متأسفانه با تسلط تفكر وهابيت در سرزمين حجاز، بسياري از آثار تاريخي، كه در اعتقادات ايشان جايگاهي نداشت، تخريب شد. آنان پس از تسلط بر حجاز، بقعه هاي بقيع، شهداي احد، محمد نفس زكيه، عبدالله، پدر گرامي پيامبر (صلّي الله عليه و آله) و... نيز بقاع مكه و ساير نقاط را تحت عنوان شرك و بدعت تخريب كرده اند. مروان بن حكم نخستين كسي بود كه به برداشتن سنگ قبر اولين مدفون بقيع يعني «عثمان بن مظعون» اقدام كرد كه سنگ قبر او با دست مبارك پيامبرخدا (صلّي الله عليه و آله) نهاده شده بود. در اين جا قبوري كه در بقيع داراي بقعه و بارگاه بوده و در اين دوران دستخوش تخريب واقع شده اند، معرفي مي گردند.
تصريح به امامت حضرت صادق
عيون اخبارالرضا ج 2 ص 40 - ابي نضره گفت هنگام درگذشت امام باقر عليه السلام كه شد فرزند خود حضرت صادق را خواست تا به او وصيت كند برادرش زيد بن علي عرض كرد آقا اگر روش امام حسن و امام حسين را به كار مي بردي گمان نمي كنم كار بدي انجام داده بودي (منظورش اين بود كه مقام امامت را به برادر خود زيد واگذار مي كرد).
فرمود برادر امانت پروردگارا را نمي توان به راه و رسم اين و آن رفتار نمود پيماني است كه خدا گرفته و دستوري است كه پيشوايان قبل داده اند از جانب خداي بزرگ.
ارشاد مفيد - حضرت باقر علني وصيت كرد به حضرت صادق و او را به امامت آشكارا منصوب نمود. هشام بن سالم از حضرت صادق نقل كرد كه چون هنگام وفات پدرم شد، فرمود پسرم جعفر به تو سفارش مي كنم كه نسبت به اصحاب من خوش رفتار باشي.
عرض كرد چنان در پيشرفت و تعليم و تربيت آنها مي كوشم كه هركدام از برجسته ترين افراد جامعه شوند و احتياجي به دانش ديگران نداشته باشند.
ارشاد - ابوالصباح كناني گفت حضرت باقر عليه السلام نگاهي به حضرت صادق فرزند خود نموده فرمود اين را مي بيني از كساني است كه خداوند درباره آنها فرموده «و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين» تصميم گرفته ايم كه منت گذاريم بر كساني كه در زمين ضعيف شمرده شده اند آنها را پيشوا و وارث زمين قرار دهيم.
[ صفحه 10]
ارشاد - جابر بن يزيد جعفي گفت از حضرت باقر پرسيدند عهده دار امامت بعد از شما كيست؟ دست بر روي شانه حضرت صادق عليه السلام نهاده فرمود به خدا سوگند اين شخص قائم به امر امامت از ميان خانواده محمد صلي الله عليه و اله است. علي بن حكم نيز از طاهر دوست حضرت باقر نقل كرد كه گفت خدمت حضرت باقر بودم كه حضرت صادق عليه السلام آمد فرمود اين بهترين فرد روي زمين است.
ارشاد - عبدالاعلي آزاد شده آل سام از حضرت صادق نقل كرد كه پدرم هرچه اينجاست به من واگذاشت [1] هنگام وفات فرمود چند نفر شاهد بياور. من چهار نفر از قريش را آوردم كه يكي از آنها نافع غلام عبدالله بن عمر بود. فرمود بنويس اين وصيتي است كه يعقوب به فرزندانش كرد « ان الله اصطفي لكم الدين فلا تموتن الا وانتم مسلمون» وصيت كرد محمد بن علي به فرزندش جعفر بن محمد كه او را در بردي كه با آن روزهاي جمعه نماز مي خواند كفن كند و عمامه اش را به سر ببندد و قبرش را چهارگوش نمايد و چهار انگشت از زمين بلند كند. هنگام دفن لباسهاي كهنه اش را بيرون آورد. (با لباسهاي دوخته اش دفن نكند آنها را خارج نمايد) پس از اين وصيت به شاهدان فرمود آزاديد مي خواهيد برويد. من به پدرم گفتم اين كارها احتياج به وصيت نداشت. فرمود پسرم من خواستم كه با تو به نزاع برنخيزند و بگويند وصيت نكرده خواستم دليلي براي امامت داشته باشي.
كفاية الاثر ص 321 - محمد بن مسلم گفت خدمت حضرت باقر عليه السلام بودم كه پسرش جعفر عليه السلام وارد شد بر سر گيسواني داشت و در دست چوبي با آن چوب بازي مي كرد حضرت باقر او را در آغوش گرفته فرمود پدر و مادرم فدايت بازي نكن به من رو كرده فرمود محمد اين پيشواي تو است بعد از من از او پيروي كن و از علم و دانش او استفاده نما به خدا سوگند اين همان صادقي است كه پيامبر مژده او را داده كه پيروانش در دنيا و آخرت پيروزند و دشمنانش به زبان پيامبران لعنت شده اند.
[ صفحه 11]
حضرت جعفر عليه السلام از شنيدن اين سخنان لبخندي زده صورتش قرمز شد امام باقر عليه السلام به من توجه نموده فرمود از او سئوال كن عرض كردم يابن رسول الله خنده از كجا است فرمود محمد! عقل از دل است و اندوه از كبد و نفس از ريه و خنده از طحال است از جاي حركت كردم و پيشانيش را بوسيدم.
كفاية الاثر - همام بن بافع گفت حضرت باقر روزي به اصحاب خود فرمود وقتي مرا نيابيد از اين پيروي كنيد او امام و خليفه بعد از من است اشاره كرد به حضرت صادق عليه السلام.
[ صفحه 12]
پاورقي
[1] منظور يادگارهاي پيامبر از اسلحه و انگشتر و ساير چيزها.
اهميت اخلاق در كلام امام صادق
1. زندگي با اخلاق گوارا مي شود.
آن حضرت فرمود: «لا عَيشَ اَهْنَأُ مِنْ حُسْنِ الْخُلْقِ؛ هيچ زندگي اي گواراتر از نيك خوئي نيست.»
اين حديث به خوبي مي رساند كه اگر زندگي اجتماعي، خانوادگي و حتي انفرادي توأم با اخلاق باشد، برخوردار از شادي و نشاط و شادابي خواهد بود. جامعه و خانواده اي كه اخلاق را مراعات نكنند، نشاط و شادابي از آن رخت خواهد بست.
2. عمر را صرف ادب و اخلاق كن.
حضرت صادق عليه السلام فرمود: «اِنْ اُجِّلْتَ في عُمْرِكَ يوْمَينِ فَاجْعَلْ اَحَدها لاَِدَبِكَ تَسْتَعينَ بِهِ عَلَي يوْمِ مَوْتِكَ؛ اگر از عمرت تنها به ميزان دو روز مهلت داده شدي، يك روزش را براي ادب خود اختصاص بده تا براي روز مرگ از آن كمك بگيري.»
3. اخلاق نيك نشانه بزرگواري است.
آن حضرت فرمود: ««ثَلاثَةٌ تَدُلُّ عَلي كَرَمِ الْمَرءِ: حُسْنُ الْخُلْقِ وَكَظْمُ الْغَيظِ وَغَضُّ الطَّرَفِ؛ سه چيز نشانه بزرگواري انسان است: خوش اخلاقي، فرو بردن خشم و فرو پوشيدن چشم.»
4. اخلاق نيك نشانه درست انديشي است.
حضرت صادق عليه السلام مي فرمايد: «ثَلاثَةٌ يسْتَدلُّ بِها عَلي اِصابَةِ الرّأيِ: حُسْنُ اللِّقاءِ وَحُسْنُ الاِسْتِماعِ وَحُسْنُ الْجَوابِ؛ سه چيز نشانه درست انديشي است: خوش برخوردي، خوب گوش دادن و نيكو پاسخ دادن.»
اين حديث بيش از هر كس، واعظان و عالمان جامعه را هدف قرار داده است؛ زيرا براي هدايت مردم هم خوش برخوردي لازم است و هم توجّه به سخنان و درد دلهاي مردم و هم نيكو جواب دادن به سؤال ديگران.
5. در يك كلام حُسن خلق آنقدر عظمت و ارزش دارد كه هر كس به عمق و ژرفاي آن نمي رسد، و به هر كس عنايت نمي شود؛ چنان كه امام صادق عليه السلام فرمود: «وَلا يكُونُ حُسْنُ الخُلْقِ اِلاّ في كُلِّ وَلِيٍّ وَصَفيٍّ... وَلا يعْلَمُ ما فِي حَقيقَةِ حُسْنِ الْخُلْقِ اِلاَّ الله تعالي؛ و حسن خلق يافت نمي شود مگر در وجود دوستان و برگزيدگان [خداوند]... و آنچه در حقيقت خلق نيكو است جز خداوند متعال كسي نمي داند.»
6. خوي نيك از اوصاف انبياء است. حضرت صادق عليه السلام فرمود: «اِنَّ الصَّبْرَ وَالبِرَّ وَحُسْنَ الْخُلْقِ مِنْ اَخْلاقِ الاَْنْبياءِ؛ به راستي صبر و نيكوكاري، و خوش خوئي از اخلاق انبيا است.»
التزام عملي به احكام الهي
از آنجا كه خلفاي جور معمولاً افرادي شهوتران و خلافكار بودند، براي كاستن از اعتراضات مردم و در امان ماندن از ناسزاگوئي آنها، پيوسته علما و دانشمنداني را مورد لطف و مرحمت خويش قرار مي دادند و مناصب حكومتي مناسب و منبر طلايي جهت تدريس در اختيار آنان مي گذاشتند تا از طرفداران مكتب جبر باشند. و همچنين از پيروان مكتب «مرجئه» حمايت مي كردند، زيرا فقط با داشتن چنين افكاري است كه خلافكاريهاي آنان موجّه جلوه مي كند، و چنانچه توده مردم چنين گرايشاتي داشته باشند ديگر كسي در ايمان حاكمان تشكيك نخواهد كرد، و بر عملكرد آنان اعتراضي نخواهد داشت.
اگر يزيد امام حسين (عليه السلام) را به شهادت مي رساند و خلفاي بني العباس صدها نفر از سادات حسني و بني الزهراء را به زندان مي افكنند و شكنجه مي دهند و به قتل مي رسانند، معذورند چونكه مجبور بوده و هيچگونه اختياري از خود نداشتند.
مهمترين اشكال بر «جبريه» بطلان ثواب و عقاب است زيرا اگر نمازخوان و زناكار هر دو در انجام آن مجبورند و از خود هيچ اراده اي ندارند ديگر معنايي ندارد كه يكي مستحق ثواب و ديگري مستحق عقاب گردد «لبطل الثواب والعقاب» از اين رو ائمه معصومين (عليهم السلام) به ويژه امام صادق(عليه السلام) با اينگونه عقايد به شدت مبارزه مي كردند و با براهين و ادله عقلي و شرعي صريحاً از «مجبّره و مفوّضه و مرجئه» انتقاد نموده، و اينگونه عقائد انحرافي را نادرست و مخالف با روح اسلام معرفي مي كردند و مسلمانان را از گرايش به آن برحذر مي داشتند و راه متوسطي را در ميان ـ جبر و تفويض ـ نشان داده اند، اينك در اينجا چند نمونه از راهنمائيهاي آنان را در اين زمينه يادآور مي شويم:
«قال الراوي قلت لابي عبدالله (عليه السلام) أجبرالله العباد علي المعاصي؟ قال لا. قلت ففوّض اليهم الامر؟ قال لا. قلت فماذا؟ قال لطف من ربك بين ذلك»
1ـ مردي از امام صادق (عليه السلام) سؤال كرد: آيا خدا بندگان را بر گناه وا مي دارد؟ (جبر است).
فرمود: نه!!!
گفتم: كارها را به خودشان واگذار كرده؟ (تفويض است)
فرمود: نه!!!
گفتم: پس واقعيت چيست؟
فرمود: از طرف پروردگارت لطف و عنايتي بر بندگان مي رسد و راهي در ميان جبر و تفويض پيموده مي شود.
2ـ در روايت ديگري از امام صادق (عليه السلام) آمده است: «نه جبر است و نه تفويض بلكه مرحله ايست ميان اين دو.
«سئل ابوعبدالله (عليه السلام) عن الجبر والقدر فقال لاجبر ولا قَدَر ولكن منزلة بينهما...»
3ـ مرحوم كليني با سند خود روايت مي كند كه پس از بازگشت اميرالمؤمنين از جنگ صفين، روزي در مسجد كوفه نشسته بود پيرمردي آمد و برابر آن حضرت زانو زد و عرض كرد يا اميرالمؤمنين بفرماييد كه رفتن ما به شام به قضا و قدر الهي بود؟
علي (عليه السلام) در پاسخ فرمود: آري اي پير مرد از هيچ تپه اي بالا نرفتيد و به هيچ درّه اي سرازير نشديد جز به قضا و قَدَر الهي.
پيرمرد گفت من رنج خود را به حساب خدا مي گذارم اي اميرالمؤمنين (يعني رنج بيهوده بردم نه بهره دنيا داشت و نه اجر اخروي).
علي (عليه السلام) فرمود: خاموش باش اي پيرمرد بخدا سوگند خداوند پاداش بزرگي به شما داده است در اين بسيج هم در رفتن شما اجر بزرگي داده و هم در اقامت شما در جبهه و هم در برگشتن شما، و در هيچ حالي شما مجبور نبوديد و ناچار نبوده ايد.
پيرمرد گفت: چطور در هيچ حالي مجبور و ناچار نبوديم با اينكه رفتن و ماندن و برگشتن ما همه به قضا و قدر بوده است.
حضرت فرمود: تو گمان مي كني كه قضاي خدا بر بنده حتم است و قَدَر او قطعي است و از بنده سلب اختيار مي كند؟ اگر چنين باشد ثواب و عقاب و امر و نهي و باز داشتن (تهديد از طرف خدا) همه بيهوده گردد و وعده پاداش و وعيد كيفر لغو مي شود و گنهكار را سرزنشي نشايد و خوش كردار را ستايشي نبايد و بايد گنهكار را بهتر از نيكوكار مورد تفقد و احسان قرارداد و نيكوكار را به كيفر; سزاوارتر دانست (چون كه گنهكار رنج گناه برده و نيكوكار لذت فرمانبرداري چشيده) اين عقيده هم كيشان بت پرستان و دشمنان خدا و حزب شيطان و قَدَري مذهبان و مجوسيان اين امت اسلامي مي باشد.
براستي خداي تبارك و تعالي تكليف را به اختيار مقرون ساخته و با نهي و تهديد از گناه باز داشته و به كردار اندك; ثواب بسيار داده، نافرماني از او چيره گي بر او نيست و فرمانبري از وي به زور نباشد و كارها را به مردم تفويض نكرده و آسمانها و زمين و هرچه ميان آنهاست بيهوده نيافريده و پيامبران را بيهوده و عبث مبعوث نكرده است، (اين پندار كساني است كه كافر شدند و واي بر كافران از آتش دوزخ).
«كان اميرالمؤمنين (عليه السلام) جالساً بالكوفه بعد منصرفه من صفين اذا أقبل شيخ فجثا بين يديه، ثم قال له: يا اميرالمؤمنين اخبرنا عن مسيرنا الي اهل الشام أبقضاء من الله و قَدَر؟ فقال اميرالمؤمنين(عليه السلام) اجل يا شيخ ما علوتم تلعةً ولا هبطتم بطن واد الاّ بقضاء من الله و قَدَر فقال له الشيخ عندالله احتسب عنائي يا اميرالمؤمنين.
فقال له: مه يا شيخ فوالله لقد عظم الله الاجر في مسيركم و أنتم سائرون و في مقامكم و انتم مقيمون و في منصرفكم و انتم منصرفون و لم تكونوا في شيء من حالاتكم مكرهين ولا اليه مضطرين و كان بالقضاء مسيرنا فمنقلبنا و منصرفنا.
فقال له: فتظن انه كان قضاءاً حتماً و قَدَراً لازماً إنه لو كان كذلك لبطل الثواب والعقاب والامر والنهي والزجر من الله و سقط معني الوعد والوعيد فلم تكن لائمة للمذنب ولامحمدةٌ للمحسن ولكان المذنب أولي بالاحسان من المحسن ولكان المحسن اولي بالعقوبة من المذنب تلك مقالة اخوان عبدة الأوثان و خصماء الرحمن و حزب الشيطان و قَدَرية هذه الامة و مجوسها، ان الله تبارك و تعالي كلّف تخييراً و نهي تحذيراً و اعطي علي القليل كثيراً ولم يعص مغلوباً ولم يطع مكرهاً و لم يملك مفوضاً ولم يخلق السموات والارض و ما بينهما باطلاً ولم يبعث النبيين مبشرين و منذرين عبثاً (ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار)
فانشأ الشيخ يقول:
انت الامام الذي نرجوا بطاعته او ضحت من أمرنا ما كان ملتبساً جزاك من ربك بالاحسان احسان
يوم النجاة من الرحمن غفراناً جزاك من ربك بالاحسان احسان جزاك من ربك بالاحسان احسان
جهت توضيح مطلب به ذكر يك مثال اكتفا مي كنيم: شما يك نفر را فرض كنيد كه دستش معلول و شل باشد بگونه اي كه اصلاً نمي تواند آن را حركت دهد ولي دكتر معالج او با نصب يك دستگاه كوچك رايانه اي، او را قادر بر حركت ارادي دست مي نمايد و اين دكتر با كنترل از راه دور هرگاه بخواهد اين دستگاه را از كار مي اندازد.
حال اگر اين شخص با حركت اختياري با همين دست; كاري انجام دهد اين حركت اختياري از مصاديق «امر بينا الأمرين» است چون اين حركت گرچه اختياري است ولي مستقلاً به خود اين شخص مستند نيست زيرا متوقف بر خاموش نشدن آن دستگاه رايانه ايست كه در اختيار آن دكتر است و او هرگاه بخواهد آن را از كار متوقف مي سازد و در اين صورت از اين دست هيچ كاري ساخته نيست. (پس تفويض نيست).
و از طرف ديگر اين حركت مستقلاً به دكتر مستند نيست چون كه دكتر تنها نيرو به وجود آورده و حركت با اراده خود شخص صورت گرفته و او مي توانست اصلاً حركتي به دستش ندهد و يا (تا زماني كه دكتر دستگاه را خاموش نكرده) به نحو دلخواه خود آنرا حركت دهد و هر كاري كه خواست انجام دهد. (پس جبري در كار نيست).
بنابر اين «نه جبر است» چونكه اين مريض حركت را با اختيار خود انجام مي دهد و «نه تفويض است» چون كه اگر از جاي ديگر كمك نشود و دستگاه خاموش شود هيچگونه حركتي در توان او نيست.بلكه «امري است در ميان اين دو».
تمام كارهايي كه از ما سر مي زند بدين منوال است كه از يك طرف با اراده و خواست خودمان است و از طرف ديگر ما نمي توانيم چيزي را اراده كنيم و انجام دهيم مگر آنچه را كه خداوند خواسته باشد و مقدمات و شرايط آنرا فراهم نمايد. و آيه ي شريفه (و ماتشاؤون الا أن يشاءالله انالله كان عليماً حكيما)
همين معنا را دارد، اگر خداوند به ما (حيات و قدرت و عقل و اراده و اعضاء و جوارح سالم) نمي داد كجا مي توانستيم كوچكترين كاري را انجام دهيم، و در عين حال چونكه به ما قدرت تشخيص خير و شر را داده و از ما انجام خيرات را خواسته، ما مي توانيم با اختيار خود; كار خوب و يا بد را انجام دهيم (انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفورا).
هدايت تكويني و تشريعي از طرف پروردگار تحقق يافته و انجام عبادت بشكرانه نعمت و يا كفران آن به دست ماست.
در منابع اسلامي روايات فراواني در اين زمينه آمده است كه ما به همين مقدار بسنده مي كنيم.
لازم به ذكر است امام صادق (عليه السلام) در رابطه با خطر «مرجئه» نيز مي فرمايد: «بادروا ابناءكم الحديث قبل ان يسبقكم اليهم المرجئة»
به فرزندانتان حديث (معارف الهي) را آموزش دهيد پيش از آنكه «مرجئه» بر شما سبقت گيرند (و به آنان عقايد باطل خود را بياموزند).
كوتاه سخن اينكه خلفاي جور از طرفي علماي جبريه را تعظيم مي كردند و از طرف ديگر نسبت به صاحبان اصلي حكومت اسلامي يعني ائمه معصومين (عليهم السلام) بغض و كينه خاصي داشتند و آنان را مزاحم تاج و تخت خود مي دانستند و مراقب بودند تا شايد از اهل بيت(عليهم السلام) و كساني كه به گواهي قرآن; پاك و منزه مي باشند (و طهرهم تطهيرا) كوچكترين خطايي سر زند تا بتوانند با بزرگ جلوه دادن آن از موقعيت اجتماعي و محبوبيت اهل بيت (عليهم السلام) بكاهند!!!.
به همين منظور منصور عباسي به بعضي از فرمانده هانش دستور داد به عنوان ختنه فرزندش مجلس اطعام با شكوهي بر پا كند و از امام صادق (عليه السلام) نيز دعوت كند، سپس هنگام صرف غذا جام شراب را حاضر كند تا بدينوسيله بتواند بر آن حضرت خورده گيرد كه بر سر سفره اي حضور داشته كه در آن شراب بوده است.
آن فرمانده همين كار را كرد و هنگامي كه يكي از حاضران آب طلبيد او قدح شرابي را در ميان سفره گذاشت. همين كه چشم امام صادق (عليه السلام) به آن ظرف شراب افتاد، برخاست و فرمود: «لعن رسول الله(صلّي الله عليه وآله) من حضر مائدة يشرب فيها الخمر» رسول خدا (صلّي الله عليه وآله) لعن و نفرين كرده كسي را كه بر سر سفره اي كه در آن شرابخواري مي شود حاضر شود. و بدون آنكه چيزي تناول كند از آن مجلس خارج شد و توطئه منصور عباسي نافرجام ماند.
ابوالجارود زياد بن المنذر
ويكني ب: ابي النجم - ايضا
8 - عن أبي بصير قال: ذكر أبوعبدالله عليه السلام كثير النوا و سالم بن أبي حفصة و أباالجارود.
فقال عليه السلام: كذابون مكذبون كفار.
عليهم لعنة الله.
قال: قلت: - جعلت فداك -، كذابون قد عرفتهم.
فما معني مكذبون؟!
قال عليه السلام: كذابون. يأتونا فيخبرونا انهم يصدقونا.
و ليسوا كذلك.
و يسمعون حديثنا. فيكذبون به [1] .
9 - عن أبي بصير قال: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام فمرت بنا جارية
[ صفحه 31]
معها قمقم. فقلبته.
فقال أبوعبدالله عليه السلام: ان الله عزوجل ان كان قلب قلب ابي الجارود كما قلبت هذه الجارية هذا القمقم. فما ذنبي؟! [2] .
10- حكي: أن اباالجارود سمي: سرحوبا.
و نسب اليه السرحوبية من الزيدية. سماه بذلك أبوجعفر عليه السلام.
و ذكر أن سرحوبا اسم شيطان اعمي يسكن البحر.
و كان ابوالجارود مكفوفا. أعمي. أعمي القلب [3] .
11- عن أبي اسامة قال: قال لي أبوعبدالله عليه السلام: ما فعل ابوالجارود؟! [4] .
اما - والله - لا يموت الا تائها [5] .
[ صفحه 32]
پاورقي
[1] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص230.
[2] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص. 230
عن أبي سليمان الحمار قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول لأبي الجارود - بمني في فسطاطه - رافعا صوته: - يا أباالجارود - كان - والله ابي عليه السلام امام اهل الارض حيث مات. لا يجهله الا ضال.
ثم رأيته (أي: ثم رأيت الامام عليه السلام في العام المقبل يقول لأبي الجارود مثل ذلك الكلام الذي قال عليه السلام له في العام السابق و هو عبارة عن اثبات امامة الامام الباقر صلوات الله تعالي عليه و الاقرار بها.) في العام المقبل قال عليه السلام له مثل ذلك.
قال (أي قال ابوسليمان.): فلقيت اباالجارود - بعد ذلك - بالكوفة.
فقلت له: أليس قد سمعت ما قال أبوعبدالله عليه السلام - مرتين -؟!
قال (أي: قال ابوالجارود.) انما يعني اباه علي بن أبي طالب؟ (اختيار معرفة الرجال: ص230.
[3] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص229.
[4] كان ابوالجارود رأس الزيدية. راجع للمزيد من تفاصيل ذلك كتاب: اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص231.
[5] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي -: ص230.
جعفر ايها الصديق 01
أمواج السراب تتلاطم في الأفق البعيد؛ و قد بدت بيوت المدينة قوارب صغيرة تبدو و تختفي كطيوف باهتة.
كان يمشي علي مهل غير مكترث بشواظ الشمس و هي تلفح الأشياء باللهب؛ و جسمه يتصبب عرقاً غزيراً تحت و طأة الظهيرة العظمي، و المياه المالحة تفرّ من مسامات جسد معذّب بالحر والصوف. غير ان «ابن المكندر» لم يكن ليعبأ بكلّ ذلك و كانت تعتريه نشوة تستغرق كيانه كلّه، ما تزال روحه تطوف في عوالم من نور، و نفسه تهيم في تلال من ضوء سكري بخمرة سماوية عجيبة؛ إنّه لم يشعر بالسعادة كما يتشرّبها الآن، منذ ترك الدنيا لأهلها و لاذ بعالم شفّاف؛ تحسّر علي أيامه الخالية يوم كان منهمكاً في العمل و الكدّ في عالم يموج بالفتن، بالثورات المشتعلة كحرائق مجنونة. امّا الآن فإنّه يعيش سعيدا، يشعر بأن روحه تسبح بين النجوم، تطوف في عوالم من نور.
[ صفحه 10]
كان «ابن المكندر» مستغرقاً في أحلامه عندما وقعت عيناه علي منظر مثير؛ تمتم مبهوتاً:
- أجل.. أجل انّه بعينه أبو جعفر؛ الرجل الذي بقر العلم.
ولكن ماذا يفعل في هذه الظهيرة المحرقة؟!
انه عائد من بستان له في هذه النواحي.. ولكن أليس من الأفضل أن يخلد و هو في هذه السن إلي العبادة و يدع الدنيا.. و هو الآن من الموت قاب قوسين أو أدني؟!
اشتعلت في أعماقه فورة من غضب صوفي، و حث الخطي إلي حيث وقف أبو جعفر، عند ساقية صغيرة. كان الرجل القرشي يتصبب عرقا غزيراً و هو يواجه شمس تتدفّق لهباً.
همس ابن المكندر بصوت مسموع:
- والله لأعظنّه.
توقف «ابن المكندر» عند ضفاف الساقية و قد بدت في تلك الظهيرة تتلوّي تحت وطأة الشمس الغاضبة، هتف رجل غارق في الصوف:
- أصلحك الله! شيخ من شيوخ قريش في هذه الساعة علي مثل هذه الحالة في طلب الدّنيا!! ألا تخشي أن يجيئك الموت و أنت علي هذه الحالة؟
[ صفحه 11]
أجاب الذي بقر العلم:
- والله لو جاءني الموت علي هذا الحال؛ جاءني و أنا في طاعة من طاعات الله أكف بها نفسي عنك و عن الناس، و انما أخاف الموت إذا جاءني و أنا علي معصية.
جفّف ابن المكندر جبينه و قد تصفّد عرقاَ من الحرّ و الخجل... أدرك في تلك اللحظة شيئاَ غفل عنه زمناً مليّاً... العمل عبادة.. طاعة لله. العمل طريق الحرّية و الخلاص من الجنّة و النّاس.
رفع ابن المكندر رأسه و كان قد أطرق مليّاَ:
- رحمك الله أبا جعفر أردت أن أعظك فوعظتني.
وانطلق رجل غارق في الصوف فيما راح الرجل الذي بقر العلم يبقر بطن الأرض و يعلّم الإنسان أن العمل محراب عبادة لا استغراق في الدنيا؛ هكذا قال جدّه من قبل.. ما تزال كلماته في القلوب. و قد مضي قرن و أطلّ قرن جديد و التاريخ يشعل الحوادث هنا و هناك...
توفي عامر بن واثلة و كان آخر من رأي النبي و سمع كلماته، و توفي عمر بن عبدالعزيز مسموماً لأنّه غصن يتطهّر في شجرة ملعونة طلعها كأنّه رؤوس الشياطين.
[ صفحه 13]
ميلاد دو نور
امشب در رحمت به روي خلق باز است
برخيز از جا چون كه هنگام نياز است
صبح سعادت سر زد و وقت نماز است
مولود مسعود نبي فخر حجاز است
آن باعث خلقت به عالم پا گذارد
بلكه قدم در كشور دلها گذارد
[ صفحه 454]
احمد كه عالم خلق گشته از برايش
در شأن او لولاك فرموده خدايش
آن كس كه قرآن گشته نازل از برايش
در عقل و فهم ما نمي گنجد ثنايش
قرآن گواهي مي دهد بر خلق و خويش
دنياي ظلماني منور شد ز رويش
بنت وهب آورده ختم المرسلين را
بهتر ز خلق اولين و آخرين را
بايد تبارك گفت صورت آفرين را
تبريك بايد گفت جمله مسلمين را
نامش محمد باشد و محمود و احمد
مدحش خدا فرموده ماكان محمد
اي آنكه مي باشد جلال حق جلالت
صاحب جمالان جهان مست جمالت
ارباب علم و معرفت محو كمالت
وي مظهر توحيد و ايمان و عدالت
تو شاهكار خالق ارض و سمائي
سردار خيل اوليا و انبيايي
جنت اگر سازم طلب روي تو باشد
محراب من طاق دو ابروي تو باشد
عطر جنان يك رشحه از بوي تو باشد
روز جزا چشم همه سوي تو باشد
جز بذر عشقت دانه اي در دل نكشتم
مهر تو و آل تو مي باشد بهشتم
[ صفحه 455]
عيد سعيد رحمة للعالمين است
شاهي كه دامادش اميرالمؤمنين است
تنها محب مرتضي داراي دين است
اسلام كامل گر طلب سازي همين است
اسلام بي مهر علي را پايه اي نيست
آن سان كه بي مولا نبي را سايه اي نيست
طالع به عالم از افق دو اختر استي
گويا قرين دو آفتاب انور استي
عالم منور از رخ پيغمبر استي
ارض و سما روشن زروي جعفر استي
دو جشن و دو شادي شده با هم مطابق
ميلاد ختم انبيا ميلاد صادق
در هفده ماه ربيع دو سرور آمد
دو پيشوا دو مقتدا دو رهبر آمد
بر بي پناهان جهان دو ياور آمد
پيغمبر و نائب منابش جعفر آمد
اين فخر كافي باشد از بهر هنرور
دين را گرفته از نبي مذهب ز جعفر
حاج علي هنرور (مداح)
جنبش علمي
اختلافات سياسي بين امويان و عباسيان و تقسيم شدن اسلام به فرقه هاي مختلف و ظهور عقايد مادي و نفوذ فلسفه ي يونان در كشورهاي اسلامي، موجب پيدايش يك نهضت علمي گرديد. نهضتي كه پايه هاي آن بر حقايق مسلم استوار بود. چنين نهضتي لازم بود، تا هم حقايق ديني را از ميان خرافات و موهومات و احاديث جعلي بيرون كشد و هم در برابر زنديق ها و مادي ها با نيروي منطق و قدرت استدلال مقاومت كند و آراء سست آنها را، محكوم سازد. گفتگوهاي علمي و مناظرات آن حضرت با افراد دهري و مادي مانند «ابن ابي العوجاء» و «ابوشاكرد يصاني» و حتي «ابن مقفع» معروف است. به وجود آمدن چنين نهضت علمي در محيط آشفته
[ صفحه 161]
و تاريك آن عصر، كار هر كسي نبود، فقط كسي شايسته ي اين مقام بزرگ بود كه مأموريت الهي داشته باشد و از جانب خداوند پشتيباني شود، تا بتواند به نيروي الهام و پاكي نفس و تقوا وجود خود را به مبدأ غيب ارتباط دهد، حقايق علمي را از درياي بيكران علم الهي بدست آورد، و در دسترس استفاده ي گوهر شناسان حقيقت قرار دهد.
تنها وجود گرامي حضرت صادق (ع) مي توانست چنين مقامي داشته باشد، تنها امام صادق (ع) بود كه با كناره گيري از سياست و جنجالهاي سياسي از آغاز امامت در نشر معارف اسلام و گسترش قوانين و احاديث راستين دين مبين و تبليغ احكام و تعليم و تربيت مسلمانان كمر همت بر ميان بست.
زمان امام صادق (ع) در حقيقت عصر طلايي دانش و ترويج احكام و تربيت شاگرداني بود كه هر يك مشعل نوراني علم را به گوشه و كنار بردند و در «خودشناسي» و «خداشناسي» مانند استاد بزرگ و امام بزرگوار خود در هدايت مردم كوشيدند.
در همين دوران درخشان - در برابر فلسفه ي يونان - كلام و حكمت اسلامي رشد كرد و فلاسفه و حكماي بزرگي در اسلام پرورش يافتند.
همزمان با نهضت علمي و پيشرفت دانش به وسيله ي حضرت صادق (ع) در مدينه، منصور خليفه ي عباسي كه از راه كينه و حسد، به فكر ايجاد مكتب ديگري افتاد كه هم بتواند در برابر مكتب جعفري استقلال علمي داشته باشد و هم مردم را سرگرم نمايد و از خوشه چيني از محضر امام (ع) باز دارد. بدين جهت منصور مدرسه اي در محله ي «كرخ» بغداد تأسيس نمود.
منصور در اين مدرسه از وجود ابوحنيفه در مسائل فقهي استفاده نمود و
[ صفحه 162]
كتب علمي و فلسفي را هم دستور داد از هند و يونان آوردند و ترجمه نمودند، و نيز مالك را - كه رئيس فرقه ي مالكي است - بر مسند فقه نشاند ولي اين مكتب ها نتوانستند وظيفه ي ارشاد خود را چنانكه بايد انجام دهند.
امام صادق (ع) مسائل فقهي و علمي و كلامي را كه پراكنده بود به صورت منظم درآورد، و در هر رشته از علوم و فنون شاگردان زيادي تربيت فرمود كه باعث گسترش معارف اسلامي در جهان گرديد. دانش گستري امام (ع) در رشته هاي مختلف فقه، فلسفه و كلام، علوم طبيعي و... آغاز شد. فقه جعفري همان فقه محمدي يا دستورهاي ديني است كه از سوي خدا به پيغمبر بزرگوارش از طريق قرآن و وحي رسيده است. بر خلاف ساير فرقه ها كه بر مبناي عقيده و رأي و نظر خود مطالبي را كم يا زياد مي كردند، فقه جعفري توضيح و بيان همان اصول و فروعي بود كه در مكتب اسلام از آغاز مطرح بوده است. ابوحنيفه رئيس فرقه ي حنفي درباره ي امام صادق (ع) گفت: من فقيه تر از جعفر الصادق كسي را نديده ام و نمي شناسم.
فتواي بزرگترين فقيه جهان تسنن شيخ محمد شلتوت رئيس دانشگاه الأزهر مصر كه با كمال صراحت عمل به فقه جعفري را مانند مذاهب ديگر اهل سنت جايز دانست - در روزگار ما - خود اعترافي است بر استواري فقه جعفري و حتي برتري آن بر مذاهب ديگر. و اينها نتيجه ي كار و عمل آن روز امام صادق (ع) است.
در رشته ي فلسفه و حكمت حضرت صادق (ع) هميشه با اصحاب و حتي كساني كه از دين و اعتقاد به خدا دور بودند مناظراتي داشته است. نمونه اي از بيانات امام عليه السلام كه در اثبات وجود خداوند حكيم است، به يكي از شاگردان و اصحاب خود به نام «مفضل بن عمر» فرمود كه در
[ صفحه 163]
كتابي به نام «توحيد مفضل» هم اكنون در دست است. مناظرات امام صادق (ع) با طبيب هندي كه موضوع كتاب «اهليلجه» است نيز نكات حكمت آموز بسياري دارد كه گوشه اي از درياي بيكران علم امام صادق (ع) است. براي شناسايي استاد معمولا دو راه داريم، يكي شناختن آثار و كلمات او، دوم شناختن شاگردان و تربيت شدگان مكتبش.
كلمات و آثار و احاديث زيادي از حضرت امام صادق (ع) نقل شده است كه ما حتي قطره اي از دريا را نمي توانيم به دست دهيم مگر «نمي از يمي».
اما شاگردان آن حضرت هم بيش از چهار هزار بوده اند، يكي از آنها «جابر بن حيان» است. جابر از مردم خراسان بود. پدرش در طوس به دارو فروشي مشغول بود كه به وسيله ي طرفداران بني اميه به قتل رسيد. جابر بن حيان پس از قتل پدرش به مدينه آمد. ابتدا در نزد امام محمد باقر (ع) و سپس در نزد امام صادق (ع) شاگردي كرد. جابر يكي از افراد عجيب روزگار و از نوابغ بزرگ جهان اسلام است. در تمام علوم و فنون مخصوصا در علم شيمي تأليفات زيادي دارد، و در رساله هاي خود همه جا نقل مي كند كه (جعفر بن محمد) به من چنين گفت يا تعليم داد يا حديث كرد. از اكتشافات او اسيد ازتيك (تيزآب) و تيزاب سلطاني و الكل است. وي چند فلز و شبه فلز را در زمان خود كشف كرد. در دوران «رنسانس اروپا» در حدود 300 رساله از جابر به زبان آلماني چاپ و ترجمه شده كه در كتابخانه هاي برلين و پاريس ضبط است [1] .
[ صفحه 164]
حضرت صادق (ع) بر اثر توطئه هاي منصور عباسي در سال 148 هجري مسموم و در قبرستان بقيع در مدينه مدفون شد. عمر شريفش در اين هنگام 65 سال بود. از جهت اينكه عمر بيشتري نصيب ايشان شده است به «شيخ الائمه» موسوم است.
حضرت امام صادق (ع) هفت پسر و سه دختر داشت.
پس از حضرت صادق (ع) مقام امامت بنا به امر خدا به امام موسي كاظم (ع) منتقل گرديد.
ديگر از فرزندان آن حضرت اسمعيل است كه بزرگترين فرزندان امام بوده و پيش از وفات حضرت صادق از دنيا رفته است. طايفه ي اسماعيليه به امامت وي قائلند.
پاورقي
[1] حضرت صادق (ع)، تأليف فضل الله كمپاني، چاپ آخوندي.
فرخنده ميلاد هشتمين ستاره فروزنده
از پشت پرده تا مه من آشكار شد
ماه و فلك ز مِهر رُخَش شرمسار شد
خورشيد طلعتي است ز نور جمال او
شش آفتاب از پي او آشكار شد
نور ششم، امام ششم، حجّت ششم
كز پنج حجّت او خلف و يادگار شد
شش حجّت از قفاي وي و پنج او جلو
او در ميانه مركز هفت و چهار شد
گويند مجتمع نشود ليل با نهار
آن روي بين كه مجمع ليل و نهار شد
آن فخر ممكنات كه بر جمله كائنات
مهر ولاي او سبب افتخار شد
سبط رسول، جعفر صادق كه ذات او
مرآت ذات حضرت پروردگار شد
آن مظهر صفات جلال و جمال حقّ
كز او بناي دين خدا استوار شد
رونق گرفت مذهب و ملّت ز مذهبش
شرع نبيّ ز همّت او پايدار شد [1] .
نور جمال صادق، چون از افق برآمد
شد صبح عالم، آراش بر شام تيره فايق
از شرق و غرب بگذشت، نهور فضائل او
چون آفتاب علمش، طالع شد از مشارق
تن پيكر فضايل، جان گوهر معاني
دل منبع عنايات، رخ مطلع شوارق
همچون صدف ز دريا، درهاي حكمت اندوخت
چون گوهر وجودش شايسته بود و لايق
بر پايه كمالش، محكم اساس توحيد
از پرتو جمالش، روشن دل خلايق
خورشيد برج ايمان، شمشاد باغ امكان
گنجينه كمالات، سرچشمه حقايق
افكار تابناكش، روشن تر از كواكب
انديشه هاي پاكش، خرّم تر از حدايق [2] .
بشارت بر وقوع نور هدايت
حضرت جوادالائمّة عليه السلام به نقل از پدران بزرگوارش صلوات اللّه عليهم، حكايت فرمايد:
روزي امام حسين عليه السلام در حضور جمعي از اصحاب، بر جدّش رسول خدا صلي الله عليه و آله وارد شد.
حضرت رسول صلوات اللّه عليه به او خطاب نمود و اظهار داشت: خوش آمدي، اي فرزندم! اي كسي كه زينت بخش آسمان ها و زمين هستي.
و آن گاه ضمن بيان مطالبي مهمّ و طولاني پيرامون يكايك ائمّه اطهار عليهم السلام و بشارت بر ولادت آن ها، فرمود:
خداوند متعال در صُلب حضرت باقرالعلوم عليه السلام نطفه اي قرار مي دهد، كه طيّب و مبارك و - از هر نوع گناه و پليدي - تزكيه شده است.
سپس افزود: جبرئيل امين عليه السلام به من خبر داد كه اين نطفه را خداوند متعال طيّب آفريده است و نام مبارك - او جعفر مي باشد، كه به راستي هدايت گر و نجات بخش اين امّت خواهد بود. [3] .
همچنين ابوبصير حكايت نمايد:
در آن روزي كه امام موسي كاظم عليه السلام در مسير راه مكّه به مدينه، متولّد شد، من نيز همراه قافله حضرت صادق آل محمد صلوات اللّه عليهم بودم.
حضرت ضمن فرمايشاتي اظهار نمود: هر يك از ائمّه اطهار عليهم السلام داراي علامت و نشانه خاصّي است كه ديگر انسان ها محروم هستند.
و سپس افزود: در آن شبي كه مقدّر شده بود، نطفه من منعقد گردد، فرشته اي از سوي خداوند نزد پدرم حضرت باقرالعلوم عليه السلام آمد و ظرف آبي را كه بسيار گوارا، از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر و از يخ سردتر بود تحويل پدرم داد و گفت: آن را بياشام و سپس با همسر خود هم بستر شو، و در همان شب، نطفه من با استفاده از آن شراب بهشتي منعقد گرديد.
و آن گاه حضرت در ادامه فرمايشات خود افزود: چون نطفه امام و حجّت خدا مدت چهار ماه در رحم مادر تكامل يابد، فرشته اي بر بازوي راست آن طفل معصوم مي نويسد: وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ صِدْقا وَ عَدْلا. [4] .
و هنگامي كه طفل متولّد شود، سر به سوي آسمان بلند نمايد و شهادت به وحدانيّت خداوند تبارك و تعالي دهد.
و در اين حالت فرشته اي ديگر از عرش الهي، آن طفل معصوم را با نام خود و نام پدرش مورد خطاب قرار مي دهد: تو برگزيده من هستي، تو بهترين مخلوق و نگه دارنده اسرار من مي باشي؛ و همانا رحمت و بهشت من براي تو و دوستداران تو خواهد بود.
و بعد از آن، خداوند متعال تمام علوم اوّلين و آخرين را به او عطا مي فرمايد و در شب هاي قدر، فرشته روح بر او وارد مي گردد. [5] .
و در روايات بسياري آمده است كه جدّ بزرگوارش، حضرت رسول صلي الله عليه و آله فرمود: هنگامي كه فرزند باقرالعلوم، به نام جعفر متولّد شد، او را لقب صادق دهيد.
و در روايات و تواريخ نزد عامّه و خاصّه، آن حضرت عليه السلام به صادق آل محمد صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين معروف و مشهور مي باشد.
پاورقي
[1] اشعار از شاعر محترم: آقاي ذاكر.
[2] اشعار از شاعر محترم: آقاي دكتر رسا.
[3] حديث بسيار طولاني است، كه در إكمال الدين: ص 264، ح 11، عيون اخبارالرضا عليه السلام: ج 1، ص 59، إعلام الوري: ج 2، ص 185، س 20 مي باشد.
[4] سوره انعام: آيه 115.
[5] بصائرالدّرجات: جزء نهم، باب 12، ص 129، دلائل الامامة: ص 303، ح 258، محاسن برقي: ص 314، بحارالانوار: ح 48، ص 2، ح 2 و 3 با تفاوت مختصر.
امام صادق و مرد جبل عاملي
قطب راوندي و ابن شهرآشوب از هشام بن الحكم روايت كرده اند كه مردي از ملوك جبل از دوستان حضرت صادق عليه السلام بود و هر سال به حج مي رفت و قبل از سفر حج وارد مدينه مي شد و به ملاقات امام صادق عليه السلام مي رفت. حضرت او را منزل مي داد و او از كثرت محبت و ارادتي كه به امام صادق عليه السلام داشت، ماندن خود را در خانه ي آن حضرت طول مي داد. يك نوبت كه به مدينه آمده بود و مهمان امام صادق عليه السلام بود، وقتي مي خواست از خدمت امام مرخص شود، ده هزار درهم به آن حضرت داد و گفت تا براي او خانه اي در مدينه بخرد كه هر گاه به مدينه مي آيد، مزاحم آن حضرت نشود.
امام عليه السلام آن مبلغ را از مرد جبل عاملي گرفت و او به جانب حج رفت. چون از حج مراجعت كرد و خدمت حضرت شرفياب شد، عرض كرد:
[ صفحه 219]
براي من خانه خريديد؟
حضرت فرمود: بلي.
سپس كاغذي به او داد و گفت: اين قباله ي آن خانه است.
مرد چون قباله را خواند، ديد نوشته شده است:
بسم الله الرحمن الرحيم
اين قباله ي خانه اي است كه جعفر بن محمد خريده از براي فلان بن فلان جبلي و آن خانه واقع است در فردوس برين محدود به حدود اربعه: حد اول به خانه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله، حد دوم به خانه ي اميرالمؤمنين عليه السلام، حد سوم به خانه ي حسن بن علي عليه السلام، حد چهارم به خانه ي حسين بن علي عليه السلام. اميدوارم كه حق تعالي از تو قبول فرموده باشد و عوض در بهشت به تو عطا فرمايد.
پس آن مرد قباله را بگرفت و با خود داشت تا گاهي كه عمرش منقضي شد و علت موت او را دريافت. پس جميع اهل و عيال خود را جمع كرد و ايشان را قسم داد و وصيت كرد كه: چون مردم، اين نوشته را در قبر من بگذاريد.
ايشان نيز چنين كردند. روز ديگر كه سر قبرش رفتند، همان نوشته را يافتند كه در روي قبر بود و بر آن نوشته شده بود كه به خدا سوگند جعفر بن محمد عليه السلام بدانچه براي من گفته و نوشته بود، وفا كرد. [1] .
پاورقي
[1] منتهي الآمال، ج 2، صص 246 و 247.
هنگام ولادت
امام صادق عليه السلام مي فرمايد:
هنگامي كه فاطمه عليها السلام متولد شد و روي زمين قرار گرفت، نوري از چهره اش درخشيد و وارد همه خانه هاي مكه شد و در شرق وغرب زمين جايي نماند مگر آنكه آن نور بر او تابيد. [1] .
پاورقي
[1] امالي صدوق، ص 594.
عبادته
الامام الصادق عليه السلام غصن من شجرة النبوة المباركة، و فرع الدوحة العلوية، فلا غرو ان كانت عبادته كعبادتهم عليهم السلام، و قد تحدث أهل التاريخ و السير عن عبادته عليه السلام، و كتبوا في ذلك الكثير.
1- قال مالك بن أنس - امام المذهب: جعفر بن محمد اختلفت اليه زمانا، فما كنت أراه الا علي احدي خصال ثلاث: اما مصل، و اما صائم، و اما يقرأ القرآن. [1] .
2- قال منصور الصيقل: رأيت أباعبدالله عليه السلام ساجدا في مسجد النبي صلي الله عليه و آله و سلم، فجلست حتي أطلت، ثم قلت: لأسبحن ما دام ساجدا، فقلت: «سبحان ربي و بحمده، استغفر الله ربي و أتوب اليه» ثلثمائة ونيفا و ستين مرة، فرفع رأسه. [2] .
[ صفحه 13]
پاورقي
[1] أئمتنا: 1 / 443، عن تهذيب التهذيب: 2 / 105.
[2] أئمتنا: 1 / 441.
رواياته عن النبي
روي الامام زين العابدين عليه السلام كوكبة مشرقة من الأحاديث بسنده عن جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و هذه بعضها.
1 - روي عليه السلام بسنده عن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) أنه قال: «انتظار الفرج عبادة، و أن من رضي بالقليل من الرزق رضي الله منه القليل من العمل» [1] و في هذا الحديث الشريف دعوة حكيمة للانسان المسلم لعدم القنوط و اليأس من رحمة الله، و انما عليه الصبر و انتظار الفرج، فأن الأمور جميعها بيد الله تعالي فهو وحدة الذي يتصرف في شؤون عباده، كما فيه دعوة الي عدم ارهاق الانسان نفسه في تحصيل المادة و التهالك عليها، فان الرزق قد قسمه الله تعالي بين عباده.
2 - روي الامام عليه السلام أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «و الذي نفسي بيده ما جمع شي ء الي شي ء أفضل من حلم الي علم...» [2] لقد دعا النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) الانسان المسلم الي التحلي بالعلم و الحلم، و هما من الصفات الأصيلة التي تزدهر بهما شخصية الانسان و تتطور بهما حياته و سلوكه.
3 - روي الامام عليه السلام عن أبيه الامام الحسين عليه السلام أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «رأس العقل بعد الايمان بالله عزوجل التحبب الي
[ صفحه 7]
الناس...» [3] ان التودد الي الناس، و كسب عواطفهم من أظهر المميزات لشخصية الانسان كما هو دليل علي تمام عقله، و وفور كماله و فضله، و هو من أعظم مكاسبه في حياته.
4 - روي الامام عليه السلام أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «الايمان قول و عمل» [4] ان الايمان في جميع صوره و ألوانه ليس ظاهرة لفظية يقتصر فيه علي عالم اللفظ الذي يتلاشي في الفضاء، و انما هو عمل و جهاد يحكي عما استقر في دخائل النفس من الايمان العميق.
5 - روي عليه السلام أن النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «الايمان اقرار باللسان، و معرفة بالقلب، و عمل بالاركان» [5] .
ان الايمان يتقوم بثلاثة أمور:
الأول: الاقرار باللسان الذي هو مترجم لما انطبع في أعماق النفس.
الثاني: أن يعرف القلب الشي ء الذي آمن به معرفة تفصيلية، فاذا لم تكن هناك معرفة، فان الايمان به ينتفي موضوعيا.
الثالث: أن يصحب ذلك العمل بالاركان.
6 - روي الزهري عن الامام علي بن الحسين عليه السلام أن النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «لا يتوارث أهل ملتين، و لا يرث مسلم كافرا، و لا كافر مسلما...» و قرأ (ع)، «الذين كفروا بعضهم أولياء بعض» [6] لقد اتفق فقهاء المسلمين علي أن الكفر حاجب للارث.
7 - روي الامام عليه السلام عن أبيه عن جده الامام أميرالمؤمنين عليه السلام، أن رسول الله صلي الله عليه و آله قال: «لا تزول قدم عبد يوم القيامة حتي يسأل عن أربع: عن عمره فيما أفناه، و عن شبابه فيما أبلاه، و عن ماله
[ صفحه 8]
من أين اكتسبه، و فيما أنفقه، و عن حبنا أهل البيت...» [7] .
و حفل الحديث النبوي الشريف بالأمور التالية و هي:
1 - ان الانسان في يوم حشره، و نشره يسأل أمام الله تعالي عن أيام حياته هل أفناها في طاعة الله، و رضوانه، حتي يثاب علي ذلك، أم أنه انفقها في معصية الله لينال جزاءه العادل.
2 - أن الله يسأل الانسان عن شبابه الذي هو زهرة حياته، هل انطوت أيامه في المعاصي ليعاقب عليها، أم في الطاعة ليثاب عليها.
3 - ان الله يسأل الانسان عن أمواله هل اكتسبها من الطرق المشروعة، و هل انفقها في ما يرضي الله ليؤجر عليها، أم أنه اكتسبها من الطرق غير المشروعة كالربا و أكل المال بالباطل، و هل أنفقها في معاصي الله ليعاقب عليها.
4 - ان الله يسأل يوم القيامة الناس عن حب أهل البيت عليهم السلام الذين هم سفن النجاة، و أمن العباد، فمن أحبهم فان طريقه حتما الي الجنة، و من أبغضهم فان طريقه الي النار حتما، كما تضافرت النصوص علي ذلك.
8 - روي عليه السلام عن أبيه عن جده رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) أنه قال: «ان أحب الأعمال الي الله تعالي ادخال السرور علي المؤمن» [8] .
ان الاسلام بكل اعتزاز قد حرص كل الحرص علي وحدة المسلمين و تضامنهم و وحدة كلمتهم و من أهم برامجه في ذلك حثه للمؤمنين علي ادخال السرور بعضهم علي بعض فان ذلك مما يوجب شيوع المودة و الألفة بينهم.
9 - قال عليه السلام: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) «ما يوضع في ميزان امري ء يوم القيامة أفضل من حسن الخلق..» [9] .
[ صفحه 9]
ان التحلي بمكارم الأخلاق من أثمن ما يمكله الانسان في حياته، و من أفضل الأعمال التي يدخرها لآخرته، و قد تبني الاسلام الدعوة الي الأخلاق.
10 - قال عليه السلام كان رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يقول في آخر خطبته: «طوبي لمن طاب خلقه، و طهرت سجيته، و صلحت سريرته، و حسنت علانيته، و أنفق الفضل من ماله، و أمسك الفضل من قوله، و انصف الناس من نفسه...» [10] .
و دعا النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) الانسان المسلم ألي الاتصاف بمحاسن الصفات، و الالتزام بما يلي:
1 - حسن الأخلاق.
2 - طهارة الضمير و صلاحه.
3 - التحلي بالفضائل و الآداب.
4 - انفاق الفاضل من الأموال في سبيل الله كاعالة الفقراء و الضعفاء.
5 - امساك الفضل من القول، و عدم الخوض في توافه الأمور.
6 - انصاف الناس، و ذلك بالتزام الحق، ولو علي النفس.
11 - قال عليه السلام: قال رسول الله (ص): «من سره أن يمد الله في عمره، و أن يبسط له في رزقه فليصل رحمه، فان الرحم لها لسان يوم القيامة ذلق، تقول: يا رب صل من وصلني، و اقطع من قطعني، فان الرجل ليري بسبيل خير اذا أتته الرحم فتهوي به الي أسفل قعر في النار..» [11] .
أن صلة الرحم مما يوجب تضامن الأسرة التي هي اللبنة الأولي في بناء المجتمع الانساني، و من الطبيعي أن الأسرة اذا سادت فيها المودة و المحبة، فان ذلك مما يوجب صلاح المجتمع و وحدته، و هذا ما يحرص عليه الاسلام في دعوته الخالدة الي الوحدة و التضامن.
[ صفحه 10]
12 - قال عليه السلام: قال رسول الله (ص): «من أحب السبل الي الله عزوجل جرعتان: جرعة غيظ تردها بحلم، و جرعة مصيبة تردها بصبر...» [12] لقد دعا الرسول الأعظم (صلي الله عليه و آله و سلم) الي بناء شخصية المسلم علي دعامتين: الحلم و الصبر و هما من أبرز الصفات الانسانية، فمن تحلي بهما فقد بلغ القمة في توازن شخصيته و كمالها.
13 - روي عليه السلام بسنده عن آبائه أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «ان الله عزوجل خلق العقل من نور مخزون مكنون، في سابق علمه الذي لم يطلع عليه نبي مرسل، و لا ملك مقرب، فجعل العلم نفسه، و الفهم روحه، و الزهد رأسه، و الحياء عينه، و الحكمة لسانه، و الرأفة همه، و الرحمة قلبه، ثم حشاه و قواه بعشرة أشياء باليقين، و الايمان، و الصدق، و السكينة، و الاخلاص، و الرفق، و العطية، و القنوع، و التسليم، و الشكر، ثم قال له عزوجل: ادبر فأدبر، ثم قال له: أقبل قاقبل، ثم قال له: تكلم، فقال الحمد لله الذي ليس له سند و لا ند، و لا شبيه و لا كفو، و لا عديل، و لا مثيل، الذي كل شي ء لعظمته خاضع ذليل، فقال الله تبارك، و تعالي: و عزتي و جلالي ما خلقت خلقا أحسن منك، و لا أطوع لي منك، و لا أرفع منك، و لا أشرف منك، و لا أعز منك، بك أواخذ، و بك أعطي، و بك أوحد، و بك أعبد، و بك ادعي و بك أرتجي، و بك أبتغي، و بك أخاف، و بك أحذر، و بك الثواب و بك العقاب...» [13] .
و حفل هذا الحديث الشريف بتمجيد العقل، و تعظيمه، و بيان أهميته، و ما منحه الله من الخصائص، فهو أفضل الموجودات التي خلقها الله، و قد منحه الله للانسان و ميزه علي بقية المخلوقات و الكائنات، و هو شرط في صحة التكليف في الاسلام فالفاقد له يكون كالحيوان الأعجم لا يصح أن يتوجه له التكليف.
[ صفحه 11]
14 - روي عليه السلام بسنده عن آبائه أن المسلمين قالوا لرسول الله (ص): لو أكرهت يا رسول الله من قدرت عليه من الناس علي الاسلام لكثر عددنا و قوينا علي عدونا، فقال رسول الله (ص): ما كنت لألقي الله عزوجل ببدعة، لم يحدث الي فيها شي ء، و ما أنا من المتكلفين، فانزل الله تبارك و تعالي يا محمد «ولو شاء ربك لآمن من في الأرض كلهم جميعا» علي سبيل الالجاء و الاضطرار في الدنيا، كما يؤمنون عند المعاينة و رؤية البأس في الآخرة، ولو فعلت ذلك بهم لم يستحقوا مني ثوابا و لا مدحا، لكني أريد منهم أن يؤمنوا مختارين غير مضطرين ليستحقوا مني الزلفي و الكرامة و دوام الخلود في جنة الخلد، «أفأنت تكره الناس حتي يكونوا مؤمنين» و أما قوله عزوجل: «و ما كان لنفس أن تؤمن الا باذن الله» فليس ذلك علي سبيل تحريم الايمان عليها و لكن علي معني أنها ما كانت لتؤمن الا باذن الله، و اذنه أمره اياها بالايمان، ما كانت مكلفة متعبدة، و الجاؤه اياها الي الايمان عند زوال التكليف و التعبد عنها» [14] لقد فند الرسول الأعظم (صلي الله عليه و آله و سلم) شبهة الجبر، و نسف جميع أوهامها، فقد خلق الله تعالي الناس أحرارا بارادتهم و اختيارهم، و أرشدهم الي أعمال الخير، و نهاهم عن الاثم و الشر، فهم بارادتهم يعملون ما يشاؤون، و يختارون ما يريدون، و ليسوا مجبرين علي أي عمل من الأعمال، و يقول الرواة: ان الامام الرضا عليه السلام تلا هذا الحديث الشريف علي المأمون العباسي فأعجب به، وراح يقول له: فرجت عني يا أباالحسن فرج الله عنك [15] .
15 - قال عليه السلام: حدثني أبي سيد شباب أهل الجنة الحسين، قال: حدثني أبي علي بن أبي طالب (عليه السلام) قال: سمعت النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) يقول: قال الله عزوجل له: اني أنا الله لا اله الا أنا فاعبدوني، فمن جاء منكم بشهادة أن لا اله الا الله باخلاص دخل في حصني، و من دخل في حصني أمن من عذابي» [16] .
[ صفحه 12]
ان من أخلص في توحيده لله، و أقر بذلك عن وعي و ايمان، فقد اعتصم بالله و دخل حصنا آمنا من حصونه، و بذلك يكون قد نجا من عذاب الله و عقابه.
16 - قال عليه السلام: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) كفي بالمرء عيبا أن يبصر من الناس ما يعمي عليه، من نفسه، و أن يؤذي جليسه بما لا يعنيه...» [17] .
ان من نقصان الانسان أن يفتش عن عيوب الناس، و يعرض عن عيوب نفسه، و ان الأولي به أن يهذب نفسه، و يصلح نقصه، و لا يلتفت الي عورات الناس، كما أن من نقصان الانسان أن يؤذي جليسه بما لا يعنيه، فانه يشتري بذلك عدوا له، و هو في غني عن ذلك.
17 - قال عليه السلام: قال رسول الله (ص): «من حسن اسلام المرء تركه ما لا يعنيه» [18] ان هذه الظاهرة من أبرز صفات الانسان المسلم، فان عدم دخوله في ما لا يعنيه، و بما لا يتعلق به، دليل عدم نضوجه و وفور عقله، أما دخوله في ما لا يعنيه فانه يدل علي ضحالة فكره و يسبب له الاتعاب و الارهاق، و يلقيه في شر عظيم.
18 - قال عليه السلام: قال رسول الله (ص): «في الجنة ثلاث درجات: و في الآخرة ثلاث درجات: فأعلي درجات الجنة لمن أحبنا بقلبه، و نصرنا بلسانه و يده، و الدرجة الثانية لمن أحبنا بقلبه، و نصرنا بلسانه، و الدرجة الثالثة لمن أحبنا بقلبه، و في أسفل الدرك من النار من أبغضنا بقلبه، و أعان بلسانه، و في الدرك الثالث من النار من أبغضنا بقلبه..» [19] .
ان محبة أهل البيت عليهم السلام منجاة من الهلكة، و مدعاة الي الفوز باسمي الدرجات في الفردوس الأعلي، كما أن بغضهم من أسباب الهلكة
[ صفحه 13]
و التردي في أسفل درك من النار.
19 - قال عليه السلام: قال رسول الله (ص): «حبي و حب أهل بيتي نافع في سبعة مواطن اهوالهن عظيمة: عند الوفاة، و في القبر، و عند النشور، و عند الكتاب، و عند الحساب، و عند الميزان، و عند الصراط..» [20] .
و هذه المواطن من أحرج المواقف و أشدها علي الانسان، و لا يجتازها الا بمحبة النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) و المودة لأهل بيته الأطهار.
20 - قال (عليه السلام) قال رسول الله (ص): «ستة لعنهم الله، و كل نبي مجاب، الزائد في كتاب الله، و المكذب بقدر الله، و التارك لسنتي، و المستحل من عترتي ما حرم الله، و المتسلط بالجبروت ليذل من أعزه الله، و يعز من أذله الله، و المستأثر بفي ء المسلمين، المستحل له...» [21] .
ان هؤلاء الأصناف الذين لعنهم الله، و لعنهم كل نبي، هم المنحرفون عن الحق و النابذون لكل ما سنه الله، و هم الشبكة التخريبية في الاسلام من ملوك الأمويين الذين ناصبوا العداء للعترة الطاهرة، و أشاعوا الفساد و الجور في الأرض.
21 - روي عليه السلام بسنده عن جده رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) أنه قال: «قال الله عزوجل: علي بن أبي طالب جحتي علي خلقي، و نوري في بلادي، و أميني علي علمي...» [22] .
لقد أعرب هذا الحديث الشريف عن أهمية الامام أميرالمؤمنين عليه السلام و سمو مكانته عند الله فهو حجة الله الكبري علي العباد، و نوره المشرق في البلاد، و أمينه علي علمه.
[ صفحه 14]
22 - قال عليه السلام: أخبرني أبي الحسين، قال: أخبرني الحسن بن علي، قال: أخبرني أبي علي بن أبي طالب، قال: قال رسول الله (ص): خلقت أنا و علي من نور واحد [23] .
لقد خلق الله تعالي النبي و الوصي من نور واحد، فأضاء بهما العقول، و أوضح بهما القصد، و أرشد بهما الضال.
23 - روي عليه السلام أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «يا علي أول ما يسأل عنه العبد بعد موته شهادة أن لا اله الا الله، و أن محمدا رسول الله، و أنك ولي المؤمنين بما جعله الله، و جعلته لك، فمن أقر بذلك، و كان يعتقده صار الي النعيم الذي لا زوال له...» [24] .
و تضافرت الأخبار بمضمون هذا الحديث، و ان الانسان بعد ما يفارق هذه الحياة يسأل عن هذه الأمور الثلاث، و هي البداية الأولي، التي يسأل عنها، و يحاسب عليها.
24 - روي عليه السلام بسنده عن أبيه عن جده أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «هبط علي جبرئيل فقال: ان الله يقرئك السلام، و يقول: حرمت النار علي صلب أنزلك، و بطن حملك، و حجر كفلك...» [25] .
قال السيوطي في تفسير الحديث: «أما الصلب اذي نزل منه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فعبد الله، و أما البطن فآمنة، و أما الحجر فعمه أبوطالب، و فاطمة بنت أسد» [26] .
25 - قال عليه السلام: «دخل رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) علي نفر من أهله، فقال: ألا أحدثكم بما يكون خيرا من الدنيا، و الآخرة لكم، و اذا كربتم أو غممتم دعوتم الله عزوجل ففرج عنكم، قالوا: بلي يا رسول الله، قال:
[ صفحه 15]
قولوا: الله، الله، الله، ربنا لا نشرك به شيئا، ثم ادعوا ما بدا لكم..» [27] .
26 - قال عليه السلام: أتي رجل الي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فقال له: ما بقي من الشر شي ء الا عملته، فهل من توبة؟ فقال (ص): هل بقي من والديك أحد؟ قال: نعم. قال (ص): فبره، فلعله أن يغفر لك، فولي الرجل، فقال (ص): لو كانت أمه [28] و دل هذا الحديث الشريف علي أن البر بالوالدين، و الاحسان لهما من موجبات الرحمة، و غفران الذنب، خصوصا البر بالأم.
27 - روي عليه السلام عن أبيه الامام الحسين عليه السلام أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال للامام أميرالمؤمنين عليه السلام: «الجنة تشتاق اليك، و الي عمار، و الي سلمان، و أبي ذر، و المقداد...» [29] .
ان الجنة، لتشتاق الي هؤلاء الجماعة الذين هم من عناصر الايمان، و من طلائع المجاهدين في الاسلام، فقد ابلوا في الله بلاء حسنا، و أقاموا دين الله بجهودهم و جهادهم، فحقا ان الجنة لتشتاق اليهم.
28 - قال عليه السلام: حدثني أبي أن جده رسول الله صلي الله عليه و آله قال: «اعبد الناس من أقام الفرائض، و أسخي الناس من أدي الزكاة، و أزهد الناس من اجتنب المحارم، و اتقي الناس من قال بالحق في ما له و عليه، و أعدل الناس من رضي للناس بما برضي لنفسه، و كره لهم ما كره لنفسه، و أكيس الناس من كان أشد ذكرا للموت، و اغبط الناس من كان تحت التراب قد أمن العقاب، و يرجو الثواب، و اعقل الناس من يتعظ بتغير الدنيا من حال ألي حال، و أعظم الناس في الدنيا خطرا من لم يجعل للدنيا خطرا، و اعلم الناس من جمع علم الناس الي علمه، و اشجع الناس من غلب هواه،
[ صفحه 16]
و أكثر الناس قيمة أكثرهم علما، و أقل الناس لذة الحسود، و أقل الناس راحة البخيل، و أبخل الناس من بخل بما افترض الله عليه، و أولي الناس بالحق اعلمهم، و أقل الناس حرمة الفاسق، و أقل الناس وفاء الملوك، و أقل الناس صديقا الملوك، و أفقر الناس الطماع، و أغني الناس من لم يكن للحرص أسيرا، و أفضل الناس ايمانا أحسنهم خلقا، و أكثر الناس [30] أتقاهم، و أعظم الناس حذرا من ترك ما لا يعنيه، و أورع الناس من ترك المراء، و ان كان محقا، و أقل الناس مروة من كان كاذبا، و أشقي الناس الملوك، و أمقت الناس المتكبر، و أشد الناس اجتهادا من ترك الذنوب، و احلم الناس من فر من جهال الناس، و أسعد الناس من حالف كرام الناس، و أعقل اناس أشدهم مداراة للناس و أولي الناس بالتهمة من جالس أهل التهمة، و أعتي الناس من قتل غير قاتله أو ضرب غير ضاربه، و أولي الناس بالعفو أقدرهم علي العقوبة، و أحق الناس بالذنب السفيه، المغتاب، و أذل الناس من أهان الناس، و أحزم الناس اكظمهم للغيظ، و أصلح الناس أصلحهم للناس، و خير الناس من انتفع به الناس...» [31] لقد ألقي هذا الحديث الشريف الأضواء علي طبائع الناس و اتجاهاتهم، و ميولهم، و وضع المناهج الحية للاصلاح الشامل لكثير من القضايا النفسية و التربوية... حقا لقد كان هذا الحديث من مناجم الأحاديث النبوية التي ضمت كنوز العلم و الحكمة و العرفان.
29 - روي عليه السلام عن أبيه أن رسول الله صلي الله عليه و آله قال: «ما زلت أنا و من كان قبلي من النبيين مبتلين بمن يؤذينا، ولو كان المؤمن علي رأس جبل لقيض الله عزوجل من يؤذيه ليؤجره علي ذلك...» [32] .
لقد تعرض الرسول الأعظم (صلي الله عليه و آله و سلم) و سائر النبيين من قبله الي الاضطهاد و الاعتداء من قبل القوي الباغية التي تناهض الاصلاح الاجتماعي، و تناجز دعاته، و جرت علي ذلك سنة الحياة من محاربة قوي الشر لقوي الخير، بل لو
[ صفحه 17]
كان هناك مؤمن مقيم علي رأس جبل منعزل عن الناس لا نبري اليه شرير، فيؤذيه و يزعجه، ليثيبه الله علي ذلك.
30 - روي عليه السلام عن أبيه أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «علي بن أبي طالب خليفة الله، و خليفتي، و حجة الله و حجتي، و صفي الله، و صفيي، و حبيب الله و حبيبي، و خليل الله و خليلي، و سيف الله و سيفي، و هو أخي و صاحبي، و وزيري، محبه محبي، و مبغضه مبغضي، و وليه وليي، و عدوه عدوي، و زوجته ابنتي، و ولده ولده، و حربه حربي، و قوله قولي، و أمره أمري، و هو سيد الوصيين، و خير أمتي...» [33] لقد أشاد النبي صلي الله عليه و آله في كثير من المواقف في حق أخيه و وصيه رائد الحق و العدالة الاجتماعية الامام أميرالمؤمنين عليه السلام، و من الطبيعي أن ذلك انما هو للتدليل علي خلافته من بعده، و أنه هو القائد العام للمسيرة الاسلامية بعد وفاته (ص).
31 - روي عليه السلام بسنده عن آبائه أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال لاصحابه: «أن الله قد فرض عليكم طاعتي، و نهاكم عن معصيتي، و فرض عليكم طاعة علي بعدي، و نهاكم عن معصيته، و هو وصيي، و وارثي، و هو مني، و أنا منه، حبه ايمان، و بغضه كفر...» [34] .
ان الرسول صلي الله عليه و آله لم يفرض طاعة الامام أميرالمؤمنين عليه السلام علي أصحابه و انما الله فرضها علي جميع المسلمين، كما يدلل علي ذلك حديث الغدير الذي أجمع المسلمون علي روايته، و ليس هناك أدني شك في أن مبعث ذلك هي مواهب الامام و عبقرياته، و عظيم اتصاله بالله تعالي، اذ ليس في المسلمين من يدانيه و يضارعه في فضائله و مآثره قال الجاحظ: لا يعلم رجل في الأرض متي ذكر السبق في الاسلام و التقدم فيه، و متي ذكرت النجدة و الذب عن الاسلام، و متي ذكر الفقه في الدين، و متي ذكر الزهد في
[ صفحه 18]
الأموال التي تتناحر الناس عليها و حتي ذكر الأعطاء في الماعون، كان مذكورا في هذه الخصال كلها، الا علي رضي الله عنه [35] .
32 - روي عليه السلام بسنده عن أبيه عن جده الامام أميرالمؤمنين عليه السلام أن النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: يصلي المريض قائما، فان لم يستطع صلي قاعدا، فان لم يستطع أن يسجد أومأ، و جعل سجوده أخفض من ركوعه، فان لم يستطع أن يصلي قاعدا صلي علي جنبه الأيمن مستقبلا القبلة، فان لم يستطع صلي مستلقيا رجليه مما يلي القبلة..» [36] .
و كان هذا الحديث الشريف، و غيره مما أثر عن أئمة أهل البيت عليهم السلام في هذا الموضوع مما استند اليه الفقهاء في فتياهم بعدم وجوب القيام في الصلاة علي المريض الذي يجد حرجا في الصلاة قائما، و انما عليه أن يصلي جالسا لأن الاسلام لم يشرع أي حكم حرجي.
33 - روي عليه السلام عن أبيه أن رسول الله صلي الله عليه و آله قال: «ان المؤمن ليشبع من الطعام فيحمد الله فيعطيه الله من الأجر ما يعطي الصائم القائم، ان الله يحب الشاكرين.» [37] .
هذه بعض الأحاديث التي رواها الامام زين العابدين عليه السلام عن جده رسول الله صلي الله عليه و آله، و قد روي بعضها مسندة عن أبيه عن جده الامام أميرالمؤمنين عن النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) و أخري غير مسندة و هي علي كلا الوجهين تتصف بأعلي مراتب الصحة، ان صح السند اليه.
پاورقي
[1] الفصول المهمة لابن الصباغ (ص 188).
[2] الخصال (ص 5).
[3] الحلية 3 / 203 الخصال (ص 17).
[4] الخصال (ص 53).
[5] تاريخ بغداد 1 ك / 255 الخصال (ص 165).
[6] الجامع المختصر لابن الساعي 9 / 87.
[7] الخصال (ص 231).
[8] مصادقة الأخوان للصدوق مخطوط في مكتبة السيد الحكيم.
[9] اصول الكافي 2 / 99.
[10] أصول الكافي 2 / 156.
[11] أصول الكافي 2 / 156.
[12] أصول الكافي 2 / 99 وسائل الشيعة 5 / 523.
[13] الخصال (ص 397 - 396).
[14] التوحيد (ص 342).
[15] التوحيد (ص 342).
[16] التوحيد (ص 25).
[17] أصول الكافي 2 / 46.
[18] الذرية الطاهرة ورقة (27) مصور في مكتبة الامام أميرالمؤمنين. المعرفة و التاريخ 1 / 360.
[19] المحاسن للبرقي 1 / 153.
[20] الخصال (ص 330).
[21] الخصال (ص 308).
[22] المسلسلات مخطوط في مكتبة السيد الحكيم.
[23] الخصال (ص 31).
[24] الامام زين العابدين (ص 283) للسيد المقدم.
[25] التعظيم و المنة في أن أبوي رسول الله في الجنة (ص 32).
[26] التعظيم و المنة (ص 32).
[27] دعوات قطب الراوندي (ص 20) مخطوط.
[28] دعوات القطب الراوندي (ص 47).
[29] الخصال (ص 275).
[30] اسقطت هذه الكلمة من الأصل، و لعلها و أكثر الناس عقلا اتقاهم.
[31] الغايات لأبن بابويه القمي مخطوط في مكتبة السيد الحكيم.
[32] وسائل الشيعة 5 / 486.
[33] روضات الجنات 6 / 184 - 183 نقلا عن كتاب مناقب الامام أميرالمؤمنين لابن شاذان القمي.
[34] ينابيع المودة الباب 41.
[35] ثمار القلوب للثعالبي - (ص 67).
[36] ميزان الاعتدال 1 / 485 - 484.
[37] ربيع الأبرار 4 / 328.
الاب
أما الأب فهو سيد الساجدين و زين العابدين، و من المع سادات المسلين فقها و علما و تحرجا في الدين، و سنذكر عرضا موجزا لشؤونه في البحوث الآتية.
استقرار خلافت عباسيان
با استقرار خلافت عباسي، «ابوالعباس سفاح» بر مسند خلافت تكيه مي زند. او در دوران چهارساله خلافتش به انتقام از آل اميه پرداخته و هر كه از بزرگان آنان باقي مانده بود به قتل مي رساند و سرانجام در سال 136 ق به مرض آبله از دنيا رفته و برادرش «ابوجعفر عبدالله» معروف به «منصور دوانيقي» به خلافت مي رسد. [1] .
او نيز اگر چه در ابتدا به شيعيان آل علي، عليه السلام،تمايل نشان مي دهد، اما پس از مدتي يكباره تغيير روش داده و سيره اسلاف اموي خود را پي مي گيرد تا حدي كه عهد منصور را يكي از پر اختناق ترين دوره هاي تاريخ اسلام برشمرده اند; دوران پروحشتي كه حكومت ارعاب نفسهاي مردم را در سينه ها حبس كرده و ترس و دلهره همه جا را فرا گرفته بود.
امام صادق،عليه السلام، ده سال از اواخر عمر خود را در دوران خلافت منصور سپري ساخت. در حالي كه جاسوسان و ايادي منصور روابط، ملاقاتها و درس و بحث او را از هر نظر تحت مراقبت شديد داشته و هر روز بر اساس گزارشهاي بي اساس، آن حضرت را با آن همه شكوه و عظمت و با آن همه قدر و منزلت به پيش كثيف ترين و جلادترين مرد روزگار احضار كرده و مورد بازخواست قرار مي دادند. گاهي به ساحت مقدسش جسارت و اهانت روا داشته و گاه او را تهديد به قتل و كشتار شيعيان مي نمودند و بدين وسيله امام رامجبور مي ساختند كه به خاطر حفظ خون شيعيان و پيروان خود هم كه شده است، حقايق را حتي به صورت غيرعلني هم به دوستان خود نرساند و از اين رو پيوسته از ياران و شيعيان خويش مي خواستند كه مواظب جاسوسان و خبرچينان باشند و مطالب مهم را جز به افراد شايسته و مورد اطمينان خود بازگو نكنند.
اين است كه شاعري عرب درباره فجايع بني عباس مي گويد:
«آرزو مي كنم كه جور و ستم بني مروان مستدام مي گرديد و آرزو مي كنم كه اي كاش عدالت گستري بني عباس آتش مي گرفت و از ميان مي رفت».
و براستي كه اين شاعر به گزافه سخن نرانده است، چرا كه تعداد ساداتي كه از نسل حضرت فاطمه، عليهاالسلام، در زمان منصور به قتل رسيدند در تمام مدت خلافت بني اميه بي نظير است. و بالاخره در ماه شوال سال 148 ق منصور برگ ديگري بر دفتر زندگاني ننگين و خيانت بار خود افزود و با مسموم ساختن معصوم هشتم و امام ششم شيعيان، امتي را از فيض آن امام محروم و خود را براي هميشه مشمول لعنت الهي ساخت.
پاورقي
[1] همان، صص 65-57.
درك خدا
چند روز بود كه اين فكرها ذهنش را مشغول كرده بود، از خود مي پرسيد «خدا بزرگ است. يعني چه، چرا در هنگام نداري و بي چيزي مي گويند خدا كريم است، چگونه مي توان بر او توكل كرد و...» . فكرش به جايي قد نداد.
تصميم گرفت از دانشمند شهرشان بپرسد تا چراغي را در ذهن تاريكش بيفروزد. با اين تصميم خدمت يگانه داناي شهر رسيد، از او پرسيد: به من بفهمان كه خدا چيست.
- چه شده كه به اين فكر افتاده اي.
- خدا را قبول دارم، ولي مي خواهم بفهمم «خدا» چيست، گاهي حرف هايي مي شنوم و دچار شك و شبهه مي شوم، الآن هم در مسأله خداشناسي گرفتار نوعي سرگرداني شده ام.
امام صادق لحظه اي سكوت كرد و سپس به او فرمود: تا حال سوار كشتي شده اي؟ - كشتي، نه، ولي چند بار سوار قايق شده ام، اما اين چه ربطي به
[ صفحه 49]
سؤال من دارد.
- اتفاق افتاده است كه قايقت بشكند يا سوراخ شود و دسترسي به كسي يا چيزي نداشته باشي كه تو را از غرق شدن نجات دهد؟
- آري، اتفاقا پارسال چنين حادثه اي برايم پيش آمد، با قايق به آن طرف آب رفته بودم تا براي تجارت جنس بياورم، اما طوفاني به پاخاست و قايق را واژگون كرد و همه ي اجناس مرا به زير آب فرستاد، به هر زحمتي بود خود را به قايق واژگون رساندم كه غرق نشوم.
امام كه تا اين لحظه سكوت كرده بود و با حوصله به حرف هاي او گوش مي كرد گفت: در آن لحظه به اين نتيجه نرسيدي كه چيزي هست كه مي تواند تو را نجات دهد، چنين احساسي در تو زنده نشد كه نجات خود را بدون هيچ گونه شكي از او بطلبي؟
- آري، همين طور بود كه مي فرماييد.
- آن چيزي كه در آن هنگام بدون هيچ گونه شك و ترديد آن را مي خواندي همان خداست. [1] .
دهان مرد از تعجب باز مانده بود گفت: راست مي گوييد، در آن دم توجه من به يك نيروي فوق العاده بود كه حتما مي توانست مرا نجات دهد.
مرد عرب وقتي از خدمت امام صادق مرخص مي شد زبان اعتراف به معدن علم و رسالت گشوده بود و هيچ شبهه اي از خدا در دلش باقي نمانده بود و اين خداشناسي را مديون امام صادق عليه السلام بود.
[ صفحه 50]
پاورقي
[1] بهترين راه شناخت خدا، ص 27.
گفتار شيخ مفيد و محمد بن طلحه ي شافعي درباره ي امام صادق
شيخ مفيد - عليه الرحمه - مي نويسد: امام صادق (ع) در ميان برادران خود به امامت منصوب بود و از علوم آن حضرت آن چنان نقل و پخش كرده اند كه احاديث آن حضرت، توشه ي راه كاروانيان و مسافران بود و نام وي در هر شهر و ديار زبانزد عام و خاص بود. محدثين احاديث فراوان از او حديث نقل كرده اند، به طوري كه از ديگر حضرات نقل كرده اند و شمار اصحاب حديثي كه نام راويان ثقه ي آن بزرگوار را جمع كرده اند به چهار هزار نفر مي رسد [1] .
محمد بن طلحه ي شافعي نيز كه از بزرگان علماي عامه است مي گويد: جعفر بن محمد از بزرگان اهل بيت و سادات آنها بود. وي دانش هاي بسيار داشت و بي شمار عبادت ها مي كرد و غالب اوقاتش را به عبادت مشغول بود.
[ صفحه 209]
گروهي از بزرگان دين و پيشوايان اسلام از علوم او بهره مند شده اند، مانند:يحيي بن سعيد انصاري، ابن جريح، مالك بن انس، سفيان ثوري [2] و ابن عيينه (شعبه)، ايوب سجستاني [3] - كه اقتباس از دانش او را براي خود شرافت و منقبت مي دانست. [4] حسن بن علي بن وشاء گويد: در مسجد كوفه نهصد شيخ را يافتم كه همه ي آنها مي گفتند جعفر بن محمد (ع) بر من حديث كرد. سيد اميرعلي عقيده دارد كه مكتب امام جعفر صادق در مدينه در امتداد مكتب جدش علي بن ابي طالب بوده است. [5] .
دونالدسون بر اين عقيده است كه امام جعفر صادق مدرسه اي شبيه مدرسه ي سقراط داشته است. [6] ابن قتيبه، مورخ نامي درباره ي كتاب امام جعفر صادق (ع) مي نويسد: «كتاب جفر»، كتابي است كه جعفر بن محمد (ع) درباره آن گفته: هر آنچه حاجت بشر است تا روز قيامت، در آن نوشته شده. ابوالعلاي معري در اشعارش به همين معني اشاره كرده و مي گويد:
لقد عجبوا لآل البيت لما
اتاهم علمهم في جلد جفر
فمرأت المنجم و هي صغري
تريه كل عامرة و قفر
از اهل بيت رسالت تعجب مي كنند كه (جعفر بن محمد) علوم آنها را در پوست بزغاله اي گرد آورده است، در حالي كه آيينه ي منجم به آن كوچكي هر آبادي و خرابي را نشان مي دهد!
منصور مي دانست كه امام صادق بر دل هاي مردم حكومت مي كند و او در دل آنان جا كرده، اما خود به ظاهر حكومت دارد. از اين رو نمي توانست امام را بكشد و همچنين نمي توانست او را آزاد بگذارد و حضرتش را تحمل كند. او مي گفت: جعفر بن محمد استخواني است كه در گلوي خلفا گير كرده است. نه مي شود او را كشت و نه مي شود تبعيدش كرد و نه مي توان او را ناديده گرفت و تحمل كرد. [7] .
آري وجود امام صادق (ع) به منزله ي استخواني بود كه در حلقوم منصور گير كرده بود كه نه مي توانست آن را بيرون كند و نه مي توانست فرو بلعد. از بررسي حالات و زندگي امام صادق و منصور چنين دريافت مي شود كه امام در مقابل منصور دو حالت داشت:
1) گاهي با منصور با تندي برخورد مي كرد، مانند پاسخ تندش به نامه ي منصور؛ علامه اربلي
[ صفحه 210]
نوشته: منصور خواست حكومت امام را به دربار خود بياورد تا قدرت و نيروي معنوي او از ميان برود. لذا به امام نوشت كه اي پسر پيامبر! چرا مانند ديگران كه نزد ما مي آيند تو به منزل ما نمي آيي؟ [8] امام در پاسخ او نوشت؛ كاري نكرده ام كه مجرم باشم و براي رفع و دفع جرم پيش تو آيم و چيزي از امور آخرت نزد تو نيست كه به آن اميد، پيش تو سبقت جويم و تو در نعمتي نيستي كه من براي تهنيت و شادباش به خدمت تو رسم و مصيبت و بلايي هم برايت رخ نداده تا به تسليم پيش تو آيم. منصور مجددا نامه نوشت كه من از اين جهت مي خواهم نزد ما بيايي كه ما را نصيحت كني و ارشاد فرمايي. امام در جواب، به دو كلمه اكتفا نمود: من اراد الدنيا لا ينصحك و من اراد الآخرة لا يصحبك. كسي كه دنيا را بخواهد تو را نصيحت نمي كند (زيرا دنيايش به خطر مي افتد) و كسي كه طالب آخرت باشد پيش تو نمي آيد.
منصور پس از خواندن نامه گفت: به خدا سوگند جعفر بن محمد مرا متوجه به يك حقيقت نموده و آن اين است كه مردمان دنيا را خوب معرفي كرده [9] و خود مرا هرگز نصيحت نمي كند و اهل آخرت هم پيش من نمي آيد و جعفر بن محمد با من چه كار دارد، در حالي كه او طالب آخرت است. منصور حلاج گويد:
رندان كه مقيمان خرابات الستند
از غمزه ي ساقي همه آشفته و مستند
برخاسته اند از سر مستي به ارادت
زان رو كه در ميكده ي عشق نشستند
تا چشم به نظاره ي آن يار گشادند
از ديدن اغيار همه ديده ببستند
از نشئه ي آن يار كه از عشق قديم است
از جوي حوادث همه يكباره بجستند
دست از همه آفاق فشاندند ز غيرت
اي دوست بينديش كه باري ز چه رستند
از هستي خود جانب مستي بگريزند
تا خلق ندانند كه اين طايفه هستند
مانند حسين از سر كونين گذشتند
با اين همه از طعن بدانديش نرستند
منظور منصور از اين دعوت، آلوده كردن دامن مقدس امام بود، اما با پاسخي تند مواجه شد و در موارد خاصي امام غرور او را مي شكست.
پاورقي
[1] ارشاد، ص 253.
[2] سفيان بن سعيد ثوري غير از سفيان بن عيينه است كه او، يعني سفيان ثوري مردي صوفي و متزاهد و متظاهر بود. در هيچ كتاب رجالي نامي از او نيست و علامه حلي امامي بودنش را نفي كرده و اهل سنت به او اعتقاد دارند. عبدالله مبارك گويد: در كره ي زمين اعلم از سفيان نديده است و از سفيان بن عيينه نقل شده كه مردي نديده است كه در حلال و حرام داناتر از سفيان ثوري باشد. خلفاي بني اميه و عباسي او را در مقابل ائمه بزرگ جلوه مي دادند. در سال 161 در 67 سالگي در بصره درگذشت (ريحانة الادب، ج 1، ص 239) ولي با وجود اين از امام صادق علم ياد مي گرفت.
[3] علامه خويي ايوب بن ابي تميمه ي سجستاني را از اصحاب باقر و صادق (ع) آورده اند. او در سال 131 در بصره وفات كرده. (معجم الرجال، ج 3، ص 252).
[4] مطالب السئول، باب 6، ص 81 و كشف الغمه، ص 366.
[5] مختصر تاريخ اسلام، ص 76 و سيري در تاريخ تشيع، داوود الهامي، ص 415.
[6] سيري در تايخ تشيع، ص 413.
[7] بحار، ج 47، ص 167.
[8] لم لا تعشانا لما يعشينا سائر الناس.
[9] كشف الغمه، ج 2، ص 421 - 420.
الامام الصادق في مواجهة هذه الظواهر
لقد كانت كل تصرفات الامام الصادق و تصريحاته تنبي ء عن شعوره بالمهام القيادية الملقاة علي عاتقه باعتباره أحد أئمة أهل البيت و عترة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم التي جعلت أمانا للأمة و سفينة للنجاة و متمسكا يعصمها من الضلال.
و لقد كانت هذه الأهلية القيادية موضع عناية الأئمة من أهل البيت واحدا بعد الآخر، يوصي كل منهم الي من يليه و يعلم أصحابه بخصائصه. و كمثال علي ذلك نلاحظ النص التالي:
دخل يزيد بن سليط - و هو من أهل الورع و العلم - علي أبي عبدالله الصادق (ع) فبادره يسأله عن الحجة من بعده قائلا:
بأبي أنتم و أمي أنتم الأئمة المطهرون و الموت لايعري منه أحد فمن القائم من بعدك؟ فأشار الي ولده موسي و راح يصفه (فعنده علم الحكمة، و الفهم، و السخاء، و المعرفة بمايحتاج الناس اليه فما اختلفوا فيه من أمر دينهم، و فيه حسن الخلق، و حسن الجوار، و هو باب من أبواب الله، و فيه أخري هي خير من هذا كله)..
فيسأل الراوي قائلا: بأبي أنت و أمي ما هي؟
فيرد الامام الصادق:
(يخرج الله تعالي منه غوث هذه الأمة و غياثها و علمها و نورها و فهمها و حكيمها، خير مولود و خير ناشي ء يحقن الله به الدماء، و يصلح به ذات البين و يلم به الشعث، و يشعب به الصدع، و يكسو به العاري، و يشبع به الجائع، و يؤمن به الخائف و ينزل به القطر، و يأتمر له العباد، خير كهل، و خير ناشي ء، قوله حكم، و صمته علم، يبين للناس ما يختلفون فيه...) [1] .
و هي كلها صفات قيادية يتمتع بها الامام و يعمل علي تحقيقها. فما هي الخطة التي سلكها الامام الصادق لمواجهة هذه الظواهر و القيام بالواجب القيادي العام؟
[ صفحه 284]
اننا نجد الامام يعمل علي نفس الخطين الآنفين بكل دقة، فهو - من جهة - و بشكل عام يؤكد علي بناء الأمة الاسلامية و تقوية أواصرها، و حفظ كيانها و صيانة تراثها و تنمية وعيها العام، و بالتالي علي امتلاكها للخصائص التي ذكرها القرآن الكريم و السنة الشريفة للأمة - و هو من جهة أخري - يعمل بشكل خاص علي تربية الفئة الواعية لاهدافه المتفاعلة تماما مع خطته، و المتحملة بكل جدارة للمهام الصعبة التي يلقيها عليها، مما يجعلها تشكل شعاعا من نوره و نماذج لسيرته و مظاهر لقيادته.
پاورقي
[1] بحارالأنوار / ج 11 / ص 234.
پنج درس آموزنده و ارزشمند
1. مرحوم قطب الدّين راوندي روايت كرده است :
روزي از امام جعفر صادق عليه السلام سؤ ال كردند: روزگار خود را چگونه سپري مي فرمائي ؟
حضرد در جواب فرمود: عمر خويش را بر چهار پايه و ركن اساسي سپري مي نمايم :
مي دانم آنچه كه روزي براي من مقدّر شده است ، به من خواهد رسيد و نصيب ديگري نمي گردد.
مي دانم داراي وظائف و مسئوليّت هائي هستم ، كه غير از خودم كسي توان انجام آن ها را ندارد.
مي دانم مرا مرگ در مي يابد و ناگهان بدون خبر قبلي مرا مي ربايد؛ پس بايد هر لحظه آماده مرگ باشم .
و مي دانم خداي متعال بر تمام امور و حالات من آگاه و شاهد است و بايد مواظب اعمال و حركات خود باشم .(631)
2. در روايات متعدّدي وارد شده است :
هرگاه كه امام جعفر صادق عليه السلام در باغستان و مزرعه ، بيل در دست داشته و مشغول كشاورزي و كارگري مي بود؛ و اصحاب و دوستان ، حضرت را با آن حالت مشاهده مي كردند، عرضه مي داشتند: ياابن رسول اللّه ! چرا در اين موقعيت خود را به زحمت انداخته ايد؟!
اجازه فرمائيد تا ما كمك كنيم و شما استراحت نمائيد؟
حضرت در جواب مي فرمود: مرا به حال خود وا گذاريد، من علاقه مندم كه خداوند مرا در حالتي مشاهده نمايد كه با دست خود زحمت مي كشم و كار مي كنم و جسم خود را براي بدست آوردن روزي حلال به زحمت و مشقّت انداخته ام .(2)
3. بعضي از بزرگان همانند مرحوم إ ربلي حكايت كرده اند:
روزي مگسي بر صورت منصور دوانيقي نشست و منصور با دست خود آن را دور ساخت ، مگس بار ديگر برگشت و بر همان جاي اوّل نشست و باز منصور آن را دور كرد.
و اين كار چند مرتبه تكرار شد تا آن كه منصور به خشم آمد، در همان حال ، امام جعفر صادق عليه السلام وارد شد.
منصور گفت : ياابن رسول اللّه ! خداوند متعال براي چه مگس را آفريده است ؟
حضرت در پاسخ فرمود: براي آن كه به وسيله آن ، جبّاران را ذليل و متواضع گرداند.(3)
4. مرحوم نراقي در كتاب ارزشمند خود آورده است :
شخصي نزد امام جعفر صادق عليه السلام حضور يافت ؛ و عرضه داشت : ياابن رسول اللّه ! پدرم پير و ضعيف گشته است به طوري كه همانند بچّه كوچك بايد در خدمت او باشم ؛ و نيز او را براي قضاء حاجت بغل مي كنم .
حضرت فرمود: چنانچه توان داشته باشي بايد اين كار را ادامه دهي ؛ و نيز بايد با كمال ملاطفت و مهرباني برايش لقمه بگيري و دهانش بگذاري .
و انجام اين امور فرداي قيامت ، راه ورود به بهشت را برايت آسان مي گرداند.(4)
5. صفوان جمّال حكاين كند:
روزي در خدمت آن حضرت بودم ، كه فرمود: اي صفوان ! آيا تعداد سفيران و پيامبراني را كه خداوند متعال براي هدايت بندگان ؛ مبعوث گردانيده است ، مي داني ؟
عرض كردم : خير، نمي دانم .
امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند يك صد و بيست و چهار هزار پيغمبر بر انگيخت و به همان تعداد نيز وصيّ و جانشين منصوب و معرّفي كرده ، كه تمامي آن ها اهل صدق حديث و اداي امانت و زاهد در امور دنيا بوده اند.
سپس حضرت در ادامه فرمايش خود افزود: خداوند متعال پيغمبري بهتر و با فضيلت تر از حضرت محمّد مصطفي صلي الله عليه و آله نفرستاد.
و نيز جانشيني بهتر و با فضيلت تر از جانشين آن بزرگوار يعني ؛ حضرت اميرالمؤ منين امام عليّ بن ابي طالب عليه السلام معرّفي نكرده است .(5)
در مدح و عظمت صادق آل محمّد عليه السلام
اي مهر تو بهترين علايق
جان ها به زيارت تو شايق
ما را نبود به جز خيالت
ياري خوش و همدمي موافق
بيماري روح را دوا نيست
جز مهر تو اي طبيب حاذق
اي نور جمال كبريائي
اي نور تو زينت مشارق
روزي كه دميد نور خلقت
رخسار تو بود صبح صادق
از جلوه تو، تبارك اللّه
فرمود به خلقت تو خالق
حسن تو خود از جمال زهرا ست
اي زاده بهترين خلايق
بر تخت كمال و تاج عصمت
آخر كه بود به جز تو لايق
تفسير كلام ايزدي بود
گفتار تو اي امام صادق
باشد سخن تو جاوداني
بوده است چو با عمل مطابق
افسوس شدي شهيد، آخر
از حيله ناكس منافق
از داغ تو شد جهان عزادار
زيرا به تو عالمي است عاشق (6)
مهمّترين سفارش در آخرين لحظات
مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالي عليه و ديگر بزرگان آورده اند:
يكي از راويان حديث و از اصحاب و دوستان امام جعفر صادق عليه السلام به نام ابوبصير ليث مرادي حكايت كند:
پس از آن كه امام جعفر صادق عليه السلام به شهادت رسيد، روزي جهت اظهار هم دردي و عرض تسليت به اهل منزل حضرت ، رهسپار منزل آن امام مظلوم عليه السلام گرديدم .
همين كه وارد منزل حضرت شدم ، همسرش حميده را گريان ديدم ؛ و من نيز در غم و مصيبت از دست دادن آن امام همام عليه السلام بسيار گريستم .
و چون لحظاتي به اين منوال گذشت ، افراد آرامش خود را باز يافتند. آن گاه همسر آن حضرت به من خطاب كرد و اظهار داشت :
اي ابوبصير! چنانچه در آخرين لحظات عمر امام جعفر صادق عليه السلام در جمع ما و ديگر اعضاء خانواده مي بودي ، از كلامي بسيار مهمّ استفاده مي بردي .
ابوبصير گويد: از آن بانوي كريمه توضيح خواستم ؟
پاسخ داد: در آن هنگام ، كه ضعف شديدي بر امام عليه السلام وارد شده بود فرمود: تمام اعضاء خانواده و آشنايان و نزديكان را بگوئيد كه در كنار من حاضر و جمع شوند.
وقتي تمامي افراد حضور يافتند، حضرت به يكايك آنان نگاهي عميق انداخت و سپس خطاب به جمع حاضر فرمود:
كساني كه نسبت به نماز بي اعتنا باشند، شفاعت ما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام شامل حالشان نمي گردد.(7)
قابل دقّت است كه حضرت نفرمود: شفاعت ما شامل افراد بي نماز نمي شود؛ بلكه فرمود: شفاعت ما شامل حال افراد بي اعتناء به نماز، نمي شود.
پاورقي
1- مستدرك الوسائل : ج 12، ص 172، ح 15.
2- كافي : ج 5، ص 76، بحارالا نوار: ج 47، ص 57، وافي : ج 17، ص 30 و 36.
3- كشف الغمّة : ج 2، ص 373.
4- جامع السّعادات : ج 2، ص 265.
5- بحارالا نوار: ج 16، ص 352، به نقل از اختصاص شيخ مفيد.
6- اشعار از شاعر محترم : آقاي حسان .
7- ثواب الا عمال : ص 205، بحارالا نوار: ج 47، ص 2، ح 5.
كتب اربعه
احاديث فقهي آن حضرت را جمعي از يارانش جمع آوري كردند كه به صورت چهارصد كتاب درآمد و به «اصل هاي چهارصدگانه» معروف گرديد، كه قسمت اعظم آن ها چهار كتاب معروف شيعه احتواء كرده است، اين كتابها كه معتبرترين كتاب فقهي شيعه است به قرار زير است:
1ـ الكافي، تأليف، محمد بن يعقوب كليني، متوفي 329 هجري
2ـمن لايحضره الفقيه، تأليف: شيخ صدوق، متوفي 381 هجري
3و4ـ تهذيب و استبصار، تأليف: شيخ طوسي، متوفي 460 هجري
اين چهار كتاب كه به «كتب اربعه» معروفند، اصيل تر و معتبرتر از شش كتابي است كه در ميان اهل تسنن به «صحاح سته» معروف است.
ميراث گرانبهائي كه در هر رشته اي از رشته هاي علوم از امام صادق (ع) به يادگار مانده است، از هر جهت غني و پر مايه است، و پايه هاي آن براساس تجزيه و تحليل عميق علمي و ابتكار و تحقيق وسيع فرهنگي استوار است، و در چهار چوب تفسير و فقه و كلام محدود نبوده؛ همه ي شئون زندگي را، از ساده ترين مسائل زندگي تا پيچيده ترين معماي جهان هستي، در بر مي گيرد همين جامعيت يكي از امتيازات دانشگاه امام صادق بر همه ي دانشگاههاي موجود در سراسر جهان مي باشد، به طوري كه گفته شد در اين دانشگاه 500 رشته تدريس مي شده است رقم 500 با توجه به موقعيت زماني براي هر محققي شگفت انگيز، و حتي براي برخي باورنكردني است.
از ديگر امتيارات اين دانشگاه، مسأله تخصص و تربيت متخصص بود، اگرچه در قرن بيستم و در عصر تفكيك رشته ها و دوران تخصص، هنوز اين مساله براي برخي حل نشده، ولي چهارده قرن پيش امام صادق مبتكر اين مساله بوده و به تربيت متخصص عنايت خاصي قايل بود و دانشگاه امام صادق نخستين دانشگاهي است كه تخصص و تقوا را به هم آميخته بود. روي اين بيان مساله تخصص ريشه مذهبي دارد.
يكي ديگر از امتيازات دانشگاه بزرگ امام صادق (ع) استقلال سياسي آن بود اين دانشگاه در برابر رژيم حاكم هرگز تسليم نشد و به هيچ حاكمي اجازه دخالت در امور اين دانشگاه را ندارد، و لذا هيچ حاكمي نتوانست از اين دانشگاه به سود خود استفاده كند درحالي كه ديگر حوزه هاي علميه در اختيار دولت وقت و در خدمت آن ها بود، دو حوزه بزرگ قم و نجف كه امتداد دانشگاه امام جعفر صادق (ع) است، همين امتياز را حفظ كرده در برابر هيچ حاكمي سر تسليم فرود نياورده اند، درصورتي كه در ديگر حوزه هاي علميه همچون دانشگاه الازهر چنين خصيصه اي وجود ندارد و شيخ بيصار (شيخ الازهر) منتخب انور سادات و مجري منويات او مي باشد.
اوضاع سياسي دوران امام صادق
امامان شيعه در دوران زندگاني خود، فعاليت هاي گوناگون و موضع گيري هاي متفاوتي متناسب با محيط اجتماعي و شرايط سياسي و اوضاع عقيدتي زمان خود مي گرفتند. از اين رو، بدون نشان دادن نمايي از آن دوران، نمي توان به علل و عوامل آن شيوه ها و عملكردها پي برد.
دوران امام صادق عليه السلام دوره ي فتنه ها، جنگ ها و جنبش هاي سياسي درگير با يكديگر و دوره ي ظهور گرايش هاي مذهبي گوناگون و نحله هاي انحرافي نظير غلات، ملحدان، زنديقان و شكاكان در دين بود.
در اين دوران كه آزادي سياسي و مذهبي در حد گسترده اي وجود داشت، درهاي گفتگو و ارتباطات فرهنگي به روي فرهنگ هاي بيگانه نيز گشوده شده و مناسبات و اوضاع سياسي، اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و نظامي، در حال دگرگوني و تغييرهاي جدي و اساسي بود.
بررسي اوضاع سياسي، اجتماعي و فرهنگي اين دوران، ما را در درك صحيح از موضع گيري ها و اقدامات امام صادق عليه السلام در دوره ي امامت آن حضرت كمك خواهد كرد.
در آن زمان، چند حزب بزرگ سياسي در جامعه اسلامي مطرح بودند كه بني اميه و بني هاشم از آن جمله اند و هنوز در قرن اول هجري، بني عباس رسميت نداشتند و فعاليت سياسي خود را در كنار علويان انجام مي دادند. اما از اوايل قرن دوم هجري، فعاليت بني عباس به شكل رسمي تري آغاز شد و دعوت عباسيان در
[ صفحه 11]
دوران امام باقر عليه السلام پس از مرگ ابوهاشم در سال 98 ق، شروع شده و در سال 100 ق، شكل رسمي به خود گرفت. [1] البته چون امكان فعاليت مستقل نداشتند و محبوبيت مطلق از آن علويان بود، آنان به ناچار با استفاده از پايگاه اجتماعي و مذهبي علويان كه مصاديق آن اهل بيت عليهم السلام بودند، به بهره برداري از اين موقعيت ويژه پرداختند. از طرفي، قيام هاي زيد و فرزندش يحيي در سال هاي 122 تا 125 ق، موج فراگيري در ايران ميان مواليان و خراسانيان ايجاد كرد. فرياد مظلوميت شيعيان از كربلا تا شهادت زيد و يحيي، بر محبوبيت اهل بيت عليهم السلام افزوده و بستر مناسبي براي فعاليت سياسي آل عباس فراهم ساخته بود.
سلسله جنبش هاي خوارج در عراق و حجاز تا ارمنستان و آذربايجان در حدود سه دهه ي اول قرن دوم، بخش بزرگي از قلمرو امويان را به آشوب كشاند. [2] رفته رفته بخش هاي شرقي حكمراني اموي، از قلمرو حكومت جدا شد و دعوت عباسيان با شتاب بيشتر گسترش يافت و در سال هاي 127 - 129 ق، به وسيله ي ابومسلم به قيام مسلحانه تبديل گرديد. [3] آنان با شعار خون خواهي يحيي و دفاع از آل علي عليه السلام و الرضا من آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) كار خويش را پيش بردند. ابومسلم، جسد يحيي را با احترام دفن و به مدت يك هفته براي او عزا برپا كرد و خراسانيان به مدت يك سال، تمام نوزادان پسر خود را يحيي نام نهادند. [4] .
[ صفحه 12]
شعارهاي عباسيان كاملا جنبه ي سياسي داشت و فاقد رگ و ريشه ي شيعي بود و اين جريان حساس و مهمي بود كه بر بسياري از شيعيان و علويان پوشيده ماند و خواسته، يا ناخواسته، يا از سر سادگي و هواپرستي و رياست طلبي، با عباسيان هم داستان شدند. [5] .
نخستين نبرد سياه جامگان، در شوال سال 129 ق، به پيروزي رسيد و پيروزي هاي پياپي آنان، به فروپاشي امويان انجاميد. سياه جامگان به سوي عراق پيش روي كرده و وارد كوفه شدند و ابوالعباس سفاح را به خلافت انتخاب كردند.
سياست امويان در اداره حكومت و جامعه، به ويژه در دوران پس از هشام بن عبدالملك بر پايه ي فشار و خفقان، تبعيض و خودكامگي، نژادپرستي، اشرافيت و برتري قومي، سياست هاي نادرست اقتصادي، اعمال محروميت هاي اجتماعي در مورد مسلمانان غيرعرب به ويژه شيعيان (عرب و غير عرب)، ترويج فساد و فحشاء، ترك امر به معروف و نهي از منكر و... استوار بود. در اين رهگذر، علويان، شيعيان و نيز امامان شيعه بايد بيشترين محروميت و فشار را متحمل مي شدند.
به نظر مي رسيد با روي كار آمدن عباسيان، از اين فشارها كاسته خواهد شد و امور رو به سامان خواهد نهاد. اما بر خلاف انتظار، دوران كوتاه سفاح، به تصفيه حساب هاي شخصي و سياسي با امويان و كشتار جمعي آنان در مراكز گوناگون گذشت. به دستور سفاح در موصل جنايتي رخ داد. آنها يازده هزار تن از مردان آن ديار را از دم تيغ گذراندند و هنگامي كه صداي گريه و شيون زنان و كودكان داغديده را شنيدند، آنان را نيز كشتند. اين كشتار جمعي سه روز به طول
[ صفحه 13]
انجاميد؛ البته عباسيان در اين ماجرا، همه سربازان زنگي خود را كه به همراه داشتند را هم به قتل رساندند. [6] .
سفاح با شيعيان كاري نداشت و در دوره ي چهار ساله ي خلافتش، برخورد تندي با آنان نكرد و شايد اين به دليل دوري امام صادق عليه السلام از صحنه ي فعاليت سياسي و مبارزاتي بود. از طرفي، هنوز به علويان احساس نياز مي شد و راندن آنان از صحنه در آغاز خلافت، خطرهاي فراواني در پي داشت، به ويژه كه مركز خلافت سفاح در كوفه، پايگاه تشيع بود و كارهاي مهم تري نظير كشتن ابوسلمه و سليمان بن كثير، مانع از اقدام بر ضد شيعيان بود. اما با روي كار آمدن منصور دوانيقي، شرايط تغيير كرد و علويان و شيعيان، دشمنان اصلي دستگاه اسلام مرسوم بودند. مناظرات علمي در علوم مختلف كه امام صادق عليه السلام و شاگردان آن حضرت برگزار مي كردند و نوشته هايي كه از شاگردان امام گزارش شده، [7] همگي دليل گستردگي ابعاد گوناگون و ژرفاي عميق علم امام است.
يكي از موفقيت ها و پيروزي هاي امامان صادقين عليهماالسلام در فعاليت هاي فرهنگي، باز گرداندن امامت به جايگاه و شأنيت خاص خود در جامعه بود. پيش از آن، امامان معصوم از آن مقام طرد شده بودند و خلفاي اموي و عباسي، با طرح
[ صفحه 14]
جايگزيني فقيهان و عالمان درباري به جاي اهل بيت عليهم السلام، مردم را از امامان دور كردند و آنان را به عنوان مرجعيت ديني معرفي مي كردند. آنها از دوران امام سجاد عليه السلام و امام صادق عليه السلام با معرفي فقهاي سبعه به مردم، همواره در اين مسير گام برمي داشتند. طرح مرجعيت ديني و الهي امامان شيعه و ارجاع مردم به اهل بيت عليهم السلام، از زمان امام سجاد شروع شد و رفته رفته در دوران امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام تثبيت گرديد.
چنان كه مي دانيم، گردآوري حديث شيعي از صدر اسلام و از زمان خلافت امام علي عليه السلام، در دهه ي چهل هجري آغاز شد و تا سال 329 ق، كه غيبت كبري رخ داد، به درازا كشيد. امامان، احكام ديني را با زاويه ي نگاه شيعي در ميان هواداران گسترش مي دادند و در اين راه، بر نص هاي مورد اعتماد و با دلالت قطعي تكيه مي كردند و احاديث آنها، همگي به پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) مي رسيد. نخستين اين مجموعه ها را با نام اصول چهارصدگانه مي شناسند. [8] اين هنگامي بود كه ديگر مذهب ها و فرقه هاي اسلامي، براي رسيدن به احكام شرعي كه نصي از كتاب و سنت نداشتند، به حكم عقل، مصالح مرسله، قياس، استحسان و... تن مي دادند...
گفته شده ابوحنيفه چون نصي در موضوعي نمي يافت، به حكم عقل مراجعه مي كرد. [9] امام صادق عليه السلام فرمودند: دين خدا با قياس به دست نمي آيد. [10] در جايي
[ صفحه 15]
ديگر، زراره را از اصحاب قياس پرهيز داد و در روايتي، آنان را لعن و نفرين كرد؛ زيرا كلام خداوند و سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) را تغيير دادند. [11] .
حديث شيعه كه تجديد حيات و بلكه پيدايش خود را مرهون تلاش هاي صادقين عليهم السلام مي داند، در طبقه اول محدثان خود، در اختيار مرداني قرار گرفت كه مصاديق بارز علم و تقوا بودند. آنان با درك صحيح از شرايط سياسي، اجتماعي و فرهنگي شيعه و نيز محدوديت هاي امامان خود و با دقت و دلسوزي، مواريث اهل بيت عليهم السلام را تحويل گرفتند و در خفا و پنهاني به رونويسي و نشر آن اقدام نمودند و موجب شدند تا به دور از مطامع اغيار، در اختيار مشتاقان فقه و حديث اهل بيت عليهم السلام قرار گرفته و اساس مذهب جعفري جاودانه بماند. [12] .
شيعيان در اين دوران به چند دسته تقسيم مي شدند: برخي به شاگردي نزد امام مشغول بودند؛ برخي كه در دوردست زندگي مي كردند، به شيعيان شناخته شده مراجعه مي كردند؛ عده اي نيز به حكومت نوپاي عباسيان متمايل شده بودند؛ جريان زيديه هم، جماعتي را به خود جذب كرده بود؛ گروهي در تحير و سردرگمي به سر مي بردند؛ و شيعيان افراطي، گرفتار غلو بودند. اعتقاد آنان در مورد مهدويت امام باقر عليه السلام، نبوت و الوهيت امامان از يك سو، و لاابالي گري آنان در فروعات و اخلاقيات و ارتكاب انواع محرمات و مفاسد از ديگر سو، شأن شيعه و ائمه عليهم السلام آنان را مي كاست و گاه آنان را به انزوا مي كشيد. از اين رو، امام يكي از مهم ترين وظايف خود را برخورد با اين كج انديشي ها مي دانست.
[ صفحه 16]
پاورقي
[1] تاريخ اليعقوبي، ج 2، ص 298.
[2] همان، ص 329.
[3] بهراميان، علي و سيد صادق سجادي، دائرة المعارف بزرگ اسلامي، مدخل «ابومسلم» ج 6.
[4] مروج الذهب...، ج 2، ص 216.
[5] معارف، مجيد، پژوهشي در تاريخ حديث شيعه، ص 87.
[6] الكامل في التاريخ، ج 5، ص 86.
[7] هشام بن حكم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مؤمن طاق، مفضل بن عمر، جابر بن حيان، ابوحنيفه، واصل بن عطا و... هشام بن حكم با 31 جلد كتاب، جابر بن حيان پدر علم شيمي با 200 جلد كتاب، رساله ي توحيد مفضل و بسياري ديگر. براي اطلاع بيشتر ر.ك: پژوهشي در تاريخ حديث شيعه، ص 231 - 216، اين كتاب در ضمن جدول هايي نام شاگردان امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام را با نوع آثارشان آورده و پيش از آن در ص 117، موقعيت كمي و كيفي شاگردان ايشان را نشان داده است.
[8] براي اطلاع بيشتر، ر.ك: پژوهشي در تاريخ حديث شيعه، بخش چهارم، بررسي «اصل». «كتاب» و «اصول اربعمأه» ص 169 - 232.
[9] ابراهيم، فؤاد، «گذري تاريخي بر انديشه هاي سياسي شيعه»، فقه كاوشي نو در فقه اسلامي، ش 23، بهار 1379، ص 238.
[10] الكافي، ج 1، ص 57.
[11] امالي المفيد، ص 51 - 52.
[12] پژوهشي در تاريخ حديث شيعه، ص 135.
خدا، اولين پناهگاه
اولين درسي كه از نامه ي امام صادق عليه السلام مي آموزيم توجه به خدا در همه حال است. آري، طبق فرمايش امام عليه السلام، به هنگام گرفتاري و درد و ناراحتي قبل از آن كه از ديگران كمك خواسته شود، ابتدا بايد به سراغ خدا رفت و از او كمك و راه چاره خواست. اگر بدهكاري، بيماري و يا كمبودي هست، اول بايد در خانه خدا رفت و از او چاره خواست؛ براي مثال كسي كه بيمار است اول دعا كند، سپس به پزشك مراجعه نمايد، و در بين راه بداند كه خداوند خواسته است كه بيماري او از طريق اسباب طبيعي مانند مراجعه به پزشك درمان شود. چنين كسي نبايد بيماري اش را به حال خود بگذارد و نماز جعفر طيار بخواند! معناي از خدا خواستن اين نيست كه مسير عادي راه ها پيموده نشود، بلكه مراد اين است كه كارها از خدا شروع شود. «قل ما يعبؤا بكم ربي لولا دعآؤكم [1] ؛ بگو: اگر دعاي شما نباشد، پروردگارم هيچ اعتنايي به شما نمي كند.» كسي كه مي خواهد درس بخواند، يا درس بدهد، يا به وعظ و خطابه بپردازد، بايد قبل از شروع براي خود دعا كند و از خالق بي همتا و قدرت مطلق كمك بخواهد. بدين منظور دعايي وارد شده است كه با اين فقره آغاز مي شود: «اللهم اني أعوذبك أن اضل او اضل و ازل او ازل و اظلم او اظلم و اجهل او يجهل علي، عز جارك و تقدست أسماؤك جل ثناؤك و لا اله غيرك [2] ؛ بار خدايا، به تو پناه مي برم از اين كه گمراه كنم يا گمراه شوم، بلغزانم يا بلغزم، ستم روا دارم يا مورد ستم قرار گيرم، جهل ورزم يا [نسبت] به من جهل روا داشته شود. [بار خدايا] پناه [گاه] تو [براي پناه خواهان] استوار، نام هايت مقدس، ستايشت بزرگ است و خدايي جز تو نيست.»
خوب است اين دعا را قبل از مطالعه بخوانند تا دچار سوء فهم نشوند. تمام دعاها و زيارت هايي كه از جانب ائمه عليهم السلام وارد شده، با نام مبارك قادر بي همتا، آغاز شده
[ صفحه 15]
است. گاه انسان خيال مي كند فلان چيز به مصلحت اوست، حال آن كه ضرر بزرگي براي او دارد. و اين را فقط خدا مي داند و فقط اوست كه قدرت مهار و از بين بردن ضررها را دارد.
«و عليكم بالدعة و الوقار و السكينة».
«دعة» گر چه به معناي طمأنينه است اما معناي وسيع تري نيز براي آن گفته اند و آن عبارت است از اين كه انسان از چيزهايي كه مي داند برايش ضرر دارد يا احتمال مي دهد ضرر داشته باشد دوري نمايد؛ بنابراين از دعه نوعي احتياط و پرهيز از جايگاه هاي خطر فهميده مي شود. مرحوم والد [3] مي فرمود: انسان هنگام حرف زدن يا انجام دادن كاري، بايد يك لحظه با خود بينديشيد تا اگر فردا در قبر خوابيد و از او در اين باره سؤال كردند جوابي داشته باشد؛ اگر ديد جواب دارد انجام دهد، اما اگر شك داشت كه معذور خواهد بود يا نه، انجام ندهد. اين گونه فكر كردن در مورد اعمال روزمره از مصاديق «دعه» است.
پاورقي
[1] فرقان، آيه 77.
[2] بحارالأنوار، ج 2 ص 62.
[3] آيت الله ميرزا مهدي شيرازي قدس سره.
درسي از امام
مردي خوش لباس و خوش منظر، خانه اي نظيف اثاثي پاك، ظاهري چون باطن آراسته، و زندگي مرتب. آري امام صادق چنين وضعي داشت، و معتقد بود مردم بايد آن طور باشند. از اين نظر اين مطلب را به زبان آورده مي فرمود: «خداوند زيبائي و آراستگي را دوست دارد. از فقر و به شكل فقرا در آمدن خوشش نمي آيد. [1] هرگاه خداوند به بنده ي خود نعمتي عطا فرمود، دوست دارد آن نعمت را بر او ببيند. چه خدا زيباست و زيبايي را دوست دارد.» [2] .
« من هيچ گاه براي مرد نمي پسندم كه خداوند به او نعمتي مرحمت فرمايد و او آن نعمت را اظهار نكند.» [3] .
و نيز در جواب اين سؤال كه چگونه اثر نعمت بر آدمي آشكار مي شود. فرمود: «لباس خود را نظيف كند خود را خوشبو نمايد، خانه ي خود را سفيد كند، جلو در خانه را جاروب زند و حتي روشن كردن چراغ پيش از غروب آفتاب فقر را نابود ساخته و رزق را زياد مي كند.» [4] .
مردم بدبين و خرده گير، لباس نيكو را در شأن امام نمي پنداشتند، و در اين باره به آن حضرت ايراد مي گرفتند و مي گفتند: «شما از اهل
[ صفحه 16]
بيت نبوت هستيد و بايد به پدران خود تأسي نماييد و پدر شما لباس فاخر نمي پوشيد.» [5] .
حضرت صادق در جواب آنان، اين آيه را تلاوت مي كرد:
قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق. [6] .
چه كسي زينت خدا را كه براي بندگانش قرار داده و روزيهاي پاكيزه و حلال را حرام كرده است.
گاهي امام صادق در پاسخ معترضين كه مي گفتند: «علي (ع) لباس خشن در بر مي كرد، چرا شما لباس نرم و خوب مي پوشيد؟»
مي فرمود: «علي (ع) در زمان سختي و ناداري زندگي مي كرد. در آن روزگار، لباس خشن زشت شمرده نمي شد. ولي اكنون مردم در آسايش و راحتي به سر مي برند. در چنين موقعي سزاوار است كه لباس خوب بپوشند و اگر من در اين عصر مانند علي (ع) لباس بپوشم مرا رياكار مي شمرند.» [7] .
پاورقي
[1] بحار. ج 73، ص 176.
[2] الامام الصادق علم و عقيده، ص 31 -30.
[3] الامام الصادق علم وعقيده، ص 31 -30.
[4] الامام الصادق علم و عقيده، ص 31 -30.
[5] الامام الصادق علم و عقيده. ص 31 - 30.
[6] سوره اعراف. آيه 32.
[7] الامام الصادق علم وعقيده. ص 31.
رواج كتب الحديث و تدوينه
1- القضية التي تستحق النظر هنا، هي لماذا بوشر بتدوين الحديث في وقت واحد تقريبا في المدن المختلفة و من الذي كان السباق في هذا المضمار؟!
يذهب البعض الي القول بما أن (ابن جريج) قد توفي قبل الآخرين ربما كان رائد حركة التدوين، و لكونه كان في مكة، فان حجاج بيت الله استنسخوا كتابه و تداولوه في مدنهم المختلفة، ثم تبع المحدثون نهجه، فجمع كل منهم ما تيسر له من الأحاديث و دونوه في كتبهم. أما العامل الأخير المحفز لجمع الحديث في ذلك العهد كما قالوا هو ان فقهاء العراق و علي رأسهم الامام أبوحنيفة راحوا يعملون بالقياس ثم ان علماء باقي الأمصار الذين أبوا الأخذ بالقياس و الرأي علي نحو خاص فقهاء مكة و المدينة و بغية الوقوف أمام أهل الرأي و القياس نشطوا في جمع الحديث للحفاظ حسب تقديرهم علي سنة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و نبذ الأخذ بالرأي التي اعتبروها بدعة.
و كما هو الملاحظ فهذه الأسباب يمكن قبول كل واحدة منها في مكانها، لكنها لا تعكس السبب الأساس أو علة العلل، ولابد من اضافة ملاحظتين عليهما:
الأولي: يبدو أن الشوق و اللهفة كانت تحدو العلماء للتأليف و التصنيف و تدوين الحديث منذ فجر الاسلام، و هذا أمر لا ينكر، لكن ما يستحق التأمل، هو تحري السبب في تأخر هذا العمل، و لماذا لم يأخذوا بالتدوين في وقت مبكر؟!
يمكن الاشارة الي عدة أمور بهذا الشأن:
أ: يتبع الرسول الأكرم صلي الله عليه و آله و سلم الذي هو المصدر الأول للحديث. عن كتابته حسب ما سبق القول فيه.
[ صفحه 255]
ب: منع الخليفة الثاني الذي يبدو أنه تحول الي سنة، ثم تابع خلفاء بني أمية ما عدا عمر بن عبدالعزيز هذه السنة بمنع تدوين الحديث أو في الأقل عدم الترحيب به أو تشجيع الآخرين عليه.
ج: المجادلات و الخلافات السياسية و الدينية، بين الفرق المتباينة، مثل الخوارج و الشيعة و المرجئة، و النزاع بين الحسن البصري و واصل بن عطاء و الذي انتهي بظهور مذهب المعتزلة الي جانب استمرار الحروب الدامية بين علي عليه السلام و معاوية و بين أسرة الزبير و بني أمية و بين الأخيرين و المختار ثم الحركات المتتابعة لآل و أولاد الامام علي (ع) و التي غطت فترة من حكم بني أمية. حتي قامت خلافة بني العباس علي عهد منصور الدوانيقي، و استتب الاستقرار النسبي الذي أتاح الأجواء و شجع علي تدوين الحديث. لهذا يمكن القول أن المادة كانت متوفرة لمباشرة هذا العمل مع وجود الموانع الذي زال بانتقال الخلافة. ثم ان المنصور شخصيا كما قيل كان رجلا مستنيرا محبا للعلم و مشجعا العلماء علي التأليف، و طلب من محمد بن اسحاق صاحب المغازي أن يدون سيرة الرسول الأكرم صلي الله عليه و آله و سلم لابنه المهدي، فألف المغازي.
و أساسا فان الفرس و هم العامل الأصلي لانتقال الخلافة الي بني العباس كانوا يتهمون أكثر من العرب بالعلوم و الفنون و لهم باع طويل في هذا الميدان، و هذا ساعد بدوره علي تقدم العلوم في هذا الوقت. الملاحظة الثانية: و هي ترتبط بموضوع بحثنا الأصلي الذي سنأتي علي ذكره بعد هذه المقدمة، و نقول صحيح أن الباحثين و المحققين خاضوا في جميع أسباب هذه النهضة العلمية، غير أنهم أغفلوا سببا مهما، و هو دور أئمة أهل البيت عليهم السلام سيما الامام الصادق (ع) شخصيا في تفتح و ازدهار هذه النهضة العلمية المباركة.
مصائب امام سجاد
امام سجاد عليه السلام از دو سالگي ناظر مصائب گوناگوني گرديد كه تا پايان عمر با آنها دست به گريبان بود. يكي از برجستگي ها و امتيازات امام سجاد عليه السلام اين بود كه در تمام مصائب، صبر و متانت و بردباري و ايستادگي را از دست نداد. مصيبت هاي سنگين و جانكاهي كه پيوسته بر آن بزرگوار وارد مي شد بر هيچ مظلوم و پيغمبري وارد نشد.
و لو ان ايوبا راي بعض ما راي
لقال بلي هذا العظيمة بلواه
اگر ايوب بخشي از مصيبت هاي او را مي ديد
به راستي مي گفت مصيبت او بزرگترين مصيبتهاست.
ولي در عين حال در برابر آن مصيبتهاي شكننده و خردكننده آن چنان مقاومت و ايستادگي مي كرد كه صابران روزگار از صبر او به شگفت آمده بودند.
او كسي است كه در كربلا آن همه داغ پدر و برادر و عمو و خويشان و مسلمانان را در يك روز آشكارا مي نگرد، لگدمال كردن بدنهاي مقدس شهيدان را زير سم اسبان نعل شده مي بيند، آتش زدن خيمه ها و غارت زنان و كودكان و ضرب و شتم آنان را به وسيله ي اراذل و اوباش مشاهده مي كند، شاهد بريدن سرهاي شهدا و بالاي نيزه قرار دادن آنها مي شود و دهها مورد ديگر كه هر كدام براي از پا در آوردن و
[ صفحه 9]
خرد كردن روحيه و شخصيت هر انسان شجاع و توانمندي كافي است، اما در آن اوضاع و احوال خفقان كذايي كه هيچ كس جرأت نفس كشيدن نداشت و همه دعاگو و ثناخوان و بله قربان گو بودند. اجازه مي خواهد در همان اجتماع عظيم و در همان نماز جمعه، پس از بيانات سراسر تملق گويي چاپلوس درباري سخنراني كند و سرانجام چون اجازه دادند، در حالي كه باورشان نمي شد چنين جواني با حالت بيماري و آن همه رنج و مصيبت و خستگي بتواند سخن بگويد، امام بر فراز منبر رفت و در حضور خود پيشواي مسلمانان! (يزيد) و در حضور تمام عمال و كارگردانان كه بنا به دستور مافوق در نماز جمعه ي صوري شركت كرده بودند، آن چنان خطبه اي خواند كه به مراتب مؤثرتر از شهادت خود ابي عبدالله عليه السلام بود! اين شجاعت و قدرت امام سجاد عليه السلام كه به هيچ وجه از قدرت هاي پوشالي و آدمك هاي برفي وحشتي به خود راه نداد، يكي از خصايص و امتيازات آن حضرت به شمار مي رود كه در تاريخ برجستگي ويژه اي دارد. فرزندش زيد بن علي نيز از پدر و اجداد طيبه اش همين خصلت را به ارث برده بود: وقتي كه ديد خالد بن عبدالملك شرارت و بيدادگري را به حد اعلا رسانده است به شام رفت و در دربار خليفه، پس از رد و بدل كردن مطالب فراوان، آنگاه كه خالد به مير غضب دستور داد او را گردن بزند، وي با كمال بي اعتنايي از جاي برخاست و گفت:
لم يكره قوم قط حر السيوف الا ذلوا.
هر كس از برق شمشير بترسد لباس زبوني بايد بپوشد.
وضع سياسي زمان امام و...
چنان كه نوشته شد، از سال هشتاد و سوم هجرت - سال ولادت امام صادق (ع) - تا سال يكصد و چهل و هشت - سال رحلت آن حضرت - دوازده تن از دو خاندان مرواني و عباسي حكومت مسلمانان را به دست گرفتند. جز عبدالملك پسر مروان و هشام پسر عبدالملك كه هر يك بيست سال حكومت كرده اند، روزگار حكومت ديگر زمامداران كوتاه بوده است. طبيعي است تغيير حاكمان - آن هم حاكمان خودكامه - آشفتگي وضع سياسي و اجتماعي را به دنبال داشته باشد، به خصوص كه در دو دهه ي اخير زندگاني اين امام، حكومت از خانداني به خانداني ديگر انتقال يافت و اين انتقال با آشوبها و كشتارها همراه بود.
اين دگرگونيها چرا رخ داد؟ و آن كشتارها براي چه بود؟ و در اجتماع آن روز به خصوص در شهر مدينه و جايگاه پرورش اين امام چه اثري يا اثرهايي گذاشت؟ شرح حال نويسان به اين قسمت از تاريخ كمتر توجه مي كنند، در صورتي كه حادثه ها جزئي از تاريخ است و بايد به علت و اسبابهاي پديد آمدن آن حادثه توجه شود، از سوي ديگر اين حادثه ها
[ صفحه 12]
جزئي از تاريخ زندگاني كسي است كه نويسنده درباره ي او به بحث مي پردازد.
در اين فصل كوشش شده است تا آنجا كه اين مختصر گنجايش دارد علت اين حادثه ها روشن شود.
در خاندان مرواني عبدالملك نيرومندترين حاكم اين تيره است. در دوره ي او سپاهيان اسلام به گشودن سرزمينهاي تازه اي دست يافتند و حاكمان دست نشانده ي وي با سختگيري تمام مخالفان را سر جاي خود نشاندند. حكومت او بيست سال دوام يافت و در اين مدت وضع داخلي سر و صورتي يافت.
پس از عبدالملك حكومت اين خاندان اندك اندك دچار آشفتگي گرديد و سرانجام چنان كه مي دانيم از ميان رفت و عباسيان جاي آنان را گرفتند. موجب اين آشفتگي ناخرسندي مردمي بود كه اين تيره بر آنان حكومت مي كردند. اين ناخرسندي در آغاز در مردم غير عرب پديد آمد، اما عرب را نيز فراگرفت. نخست به سبب ناخرسندي مردم غير عرب اشارت مي كنم آنگاه درباره ي عرب نيز مختصري نوشته مي شود، هر چند در كتابهاي ديگر مخصوصا پس از پنجاه سال و تاريخ تحليلي اسلام علت اين ناخرسندي نوشته شده است.
هنگامي كه اسلام از شبه جزيره ي عربستان به سرزمينهاي همسايه از جمله ناحيت شرقي آن درآمد، مردمي بسيار، نه از بيم كشتار يا پرداخت جزيه (چنان كه برخي غرض ورزان يا ناآشنايان به تاريخ پنداشته اند) بلكه از روي رغبت آن دين را پذيرفتند. آنچه آنان را به استقبال از اسلام واداشت شعارهايي بود كه مبلغان اين دين سر مي دادند، يا آيه هايي از
[ صفحه 13]
قرآن كريم كه بر مردم مي خواندند، يا درسهايي كه از گفتار و كردار رسول (ص) با آنان در ميان مي نهادند، و آن مردم هر روز بيشتر شيفته ي اين دين و گسترش آن مي گرديدند. سرلوحه ي همه ي اين دعوتها، تقوا بود و برادري و برابري (رفتاري كه آن مردم در آن روزگار خواهان آن بودند، چرا كه از ستم و به خصوص نابرابري رنج مي بردند).
اما هنوز نيم قرن از رحلت پيغمبر نگذشته بود كه اندك اندك ديدند آنچه خواهان آنند، و براي رسيدن بدان اسلام را پذيرفته اند و از ياري حاكمان خود دست كشيده اند، در اين مدعيان جانشيني پيغمبر و امارت بر مؤمنان، ديده نمي شود. خلافت رسول خدا (ص) به خانداني انتقال يافته است كه تا توانستند با پيغمبر و اسلام جنگيدند و سرانجام چون جز پذيرفتن اين دين راهي پيش پاي خود نديدند، به زبان گفتند مسلمانيم و در رفتار آنچه كردند و در گفتار آنچه گفتند، همه يا بيشتر آن مخالف اسلام بود.
كسي كه خود را اميرمؤمنان مي خواند و بر مسند خلافت پيغمبر نشسته است ستمكاري است خودكامه، نژادپرست، مال اندوز و قدرت خواه كه جز خود و پيرامونيان خود را به حساب نمي آورد و در دلبستگي به تجمل و آراستن دستگاه حكومت، امپراطوران روم و شاهان ايران را مقتداي خود ساخته است. چون كار در حوزه ي خلافت چنين باشد، پيداست حاكمان آنان در سرزمينهاي دور دست چه مي كرده اند. و از مردمي چون زياد كه پدر او معلوم نيست، عبيد پسر او، حجاج پسر يوسف، خالد پسر عبدالله، عمرو پسر هبيره، يوسف پسر عمر و نصر سيار چه انتظاري مي توان داشت؟ بيابان گرداني نو به دولت رسيده، از علم بهره اي نگرفته، از تقوا درسي نياموخته، از برادري و برابري بويي نبرده،
[ صفحه 14]
شيفته ي حكمراني، دور از مردمي و انساني. چنين مردمي بر آنان كه زيردستشان به سر مي بردند، بزرگي مي فروختند و خود را برتر و زيردستان را فروتر مي شمردند. و گستاخي را تا آنجا رساندند كه بدين مردم، رخصت نمي دادند در نماز هم با آنان برابر باشند، طبيعي است آن مردم حكومت چنين حاكمان را برنتابند. اما چون پراكنده بودند، در خود توانايي آن را نمي ديدند كه به پا خيزند و بستيزند و در پي فرصت به سر مي بردند كه كسي به نام دين يا حمايت از اسلام و خاندان رسول (ص) برخيزد و اينان گرد او را بگيرند. وضع اجتماعي مردم ايران در آن ساليان چنين بود.
اما تنها ايرانيان نبودند كه حكمراني اين مدعيان جانشيني رسول خدا را بر نمي تافتند، مردمي از عرب هم از آنان دلي خوش نداشتند. از عراقيان و هم چشمي آنان با شاميان، در كتاب علي از زبان علي (ع) و كتاب پس از پنجاه سال يا قيام حسين (ع) آنچه بايست آورده ام و در اينجا به تكرار آن نمي پردازم، اما ناگفته نماند كه قيامهاي سال سي و ششم تا سال شصت و چهارم و حركتهاي سال هشتادم تا يكصد و سي ام مردم عراق را بايد نيك بررسي كرد.
اين قيام و حركتها به ظاهر به نام بازگرداندن سنت رسول (ص) يا انتقام گرفتن از دشمنان اهل بيت بود. گروهي از مردم هم در آن شركت كردند كه به راستي خواهان اسلام زمان پيغمبر بودند و مي خواستند عدالت در اجتماع مسلمانان رواج يابد. اما آنچه بيشتر، در اكثريت آن قيام كنندگان به چشم مي خورد، ستيزه ي عراق با شام است كه پيشينه اي طولاني دارد.
در دوره ي مروانيان دو دستگي ديگري در عرب پديد آمد كه در آشوبها اثر فراواني داشت و اين دو دستگي تا سالياني چند از حكومت
[ صفحه 15]
عباسيان نيز ادامه يافت و آن درگيري عربهاي شمالي يا جنوبي بود. اين دو نژاد كه هر يك از صدها سال پيش از اسلام خود را عرب و ديگري را وابسته ي به عرب مي دانست، با پديد آمدن اسلام و به بركت اين دين و نصيحتهاي پيغمبر اندك اندك با هم آشتي كردند و برادر شدند، اما هنوز بيش از سي سال بر اين برادري نگذشته بود كه از نو دشمن هم گرديدند. ديگر بار سنتهاي جاهلي زنده شده و مضري و يماني با نامهاي ديگري چون قيسي و كلبي به جان هم افتادند. روزگار معاويه و يزيد دوران پيش افتادن مضريان بود. اما پس از مرگ اين دو امير، فرصت به دست يمانيان افتاد.
مروان پسر حكم كه نخستين حاكم از شاخه ي ديگر سفياني است، سال 64 هجري در مرج راهط كه در شرق غوطه ي دمشق است با ضحاك پسر قيس روبه رو گرديد. ضحاك در روزگار معاويه و يزيد در شام كارها را به دست داشت. او از تيره ي قيسيان و از عربهاي شمالي است. كلبيان با گروهي از امويان گرد مروان پسر حكم را گرفتند و در جابيه كه دهي است نزديك دمشق با او به امارت بيعت كردند. پيشقدمي كلبي در رساندن مروان به حكومت بر ضحاك كه قيسي بود گران افتاد، او جانب پسر زبير را گرفت و به مقابله با مروان برخاست. در جنگي كه در گرفت، ياران مروان پيروز شدند و رويارويي قيسي و كلبي آغاز شد.
شاعران دو تيره درباره ي اين رويداد شعرها ساخته اند كه خاطره ي ايام العرب و جنگهاي جاهلي را در ذهن پديد مي آورد. گمان دارم مثل «أذل من قيسي بحمص» يادگار اين دوره باشد. از اين نبرد است كه دسته بندي مضري و يماني، يا قيسي و كلبي آغاز مي گردد و خليفه هاي مرواني ناچار مي شوند برحسب مصلحت گاه اين تيره و گاه آن تيره را حمايت كنند و
[ صفحه 16]
طبيعي است كه با روي كار آمدن هر دسته و كنار ماندن دسته ي ديگر توطئه ها آغاز شود و مخالفتها پديد آيد و آشوبها به راه افتد. در حكومت عبدالملك پسر مروان (65 - 86 ه) پيشروي مسلمانان در شرق ايران ادامه يافت. در اين لشكركشي شمار بسياري از قحطانيان بدان سرزمينها روي آوردند. اين روي آوردن براي درآوردن مردم به دين اسلام بود يا بهره گيري از غنيمتهاي جنگي؟ خدا مي داند. مسلم است گروهي درد دين داشتند و مي خواستند اسلام را پيش ببرند، اما مردمي هم در پي به دست آوردن مال دنيا بودند. چنين انديشه تازگي نداشت، در زمان رسول خدا (ص) نيز چنين بود. آن روايت كه از پيغمبر اسلام رسيده و در كتابهاي حديث ديده مي شود، نمودار اين دو گونه انديشه است: آن كس كه براي خدا و رسول هجرت كرد، (مزد) هجرت او با خدا و رسول است و آنكه براي دنيا هجرت كند يا خواهد زني به دست آرد، مزد هجرت او همان است. [1] .
قحطانيان را بيشتر خليفه ها به سرزمينهاي دور دست (شرق اسلامي) مي فرستادند تا از شر درگيري آنان با مضريان در امان باشند. اما آنان كينه قيسيان را از خاطر نمي بردند. چنان كه قيسيان نيز پيش افتادن آنان را بر نمي تافتند.
در سال هشتادم از هجرت، حجاج، عبدالرحمان پسر محمد اشعث را كه از مردم جنوب عربستان بود به حكومت سيستان فرستاد. ناگفته نماند كه حجاج از طايفه ي ثقيف و از عربهاي شمالي است و عبدالرحمان، از مردم كنده (جنوب عربستان). حجاج از عبدالرحمان دلي خوش نداشت و
[ صفحه 17]
گويا مي خواست او را به جايي دوردست بفرستد تا براي او مزاحمتي نداشته باشد. در اين سال رتبيل حاكم كابل به سيستان حمله برده بود. عبدالرحمان بدان جا رفت و لشكريان رتبيل را سركوب كرد و نامه اي به حجاج نوشت كه ما دشمن را از اين سرزمين بيرون كرديم و غنيمتهاي فراوان به دست آورديم. مصلحت نمي بينم پيشروي را ادامه دهيم. حجاج درخواست او را نپذيرفت و نوشت: دشمن را دنبال كن! پسر اشعث سران لشكر را كه از قحطانيان بودند گرد آورد و گفت: رأي من اين است كه جنگ نكنيم اما حجاج نمي پذيرد. شما چه مي گوييد؟ آنان گفتند: حجاج خواهان از ميان بردن ماست. ما را به جنگ ايرانيان مي فرستد، اگر پيروز شويم به سود اوست و اگر كشته شويم از دست ما آسوده مي شود. پسر اشعث از فرمان حجاج سر باز زد و با سپاه خود رو به عراق نهاد و با حجاج درافتاد. نخست سپاه حجاج شكست خورد اما وي از عبدالملك ياري خواست. سرانجام در دير الجماجم - جايي در هفت فرسنگي كوفه - جنگ آغاز شد. مردمي كه از حجاج ناخشنود بودند به ياري عبدالرحمان شتافتند، اما در پايان سپاه عبدالرحمان شكست خورد و خود او گريخت و به سيستان رفت. [2] .
اين درگيريها چون قبيله اي بود از به هم افتادن دو تيره بيرون نمي رفت و مردم بومي در آن دخالت نمي كردند، يا دخالت را به مصلحت خود نمي ديدند، اما اگر كسي به نام دين يا به نام ياري خاندان رسول (ص) بر مي خاست، اينان گرد او فراهم مي شدند چنان كه چون مختار پسر ابوعبيده ي ثقفي در سال 66 هجري به نام خونخواهي سالار شهيدان قيام
[ صفحه 18]
كرد موالي پيرامون او فراهم شدند. ابن قتيبه نوشته است: چون عمير پسر حباب نزد ابراهيم بن مالك اشتر (سردار مختار) رفت تا او را از آمدن سپاه شام خبر دهد و ابراهيم از او پرسيد براي چه آمده اي گفت: از آن دم كه بر لشكرگاه تو رسيدم غمي مرا فراگرفته، چرا كه تا رسيدن به تو كلمه اي عربي نشنيدم. تو با اين عجمان مي خواهي با دلاوران شام كه چهل هزار تن اند بجنگي؟ [3] .
قيام مختار چنان كه مي دانيم بي نتيجه ماند و يكي از علتها يا مهمترين علت شكست او همين بود. عربها با يكديگر دشمني مي كنند و به جان هم مي افتند، اما چون پاي بيگانه در ميان آيد به هم مي پيوندند و با بيگانه در مي افتند. سران قبيله ها كه حكومت موالي را تحمل نمي كردند مختار را رها كردند و گرد پسر زبير را گرفتند.
مختار كشته شد اما از او يادگاري ماند كه بعضي قيام كنندگان بعد از او از آن سود جستند و آن بهره گيري از اخبار رسيده درباره ي مهدي (عج) براي پيشبرد مقصدهاي سياسي بود كه در عصري كه از آن سخن مي گوييم - عصر امام صادق (ع) - هم مدعياني داشت.
[ صفحه 19]
پاورقي
[1] بخاري، صحيح، كتاب الايمان، ج 1، ص 22.
[2] الكامل، ج 4، ص 461 - 485.
[3] الاخبار الطوال، ص 18.
نوزادگان يزدگرد
يكي از سه نفر مرداني كه در موقع ورود دختران يزدگرد كه آنها را به اسيري از [1] كابل آورده بودند حضور داشت و يكي از آنان را تزويج كرد محمد بن ابي بكر بود.
در آن وقت عمر تصميم گرفته بود كه اسيران را بفروشد اما علي بن ابي طالب (ع) به اين امر راضي نبود و دستور داد بها و ارزش آنها را بالا ببرند تا جائي كه ايشان به اختيار خويش هر يك از مردان را كه بخواهند انتخاب كنند.
عمر از اين موضوع خرسند گرديد و رأي علي (ع) را
[ صفحه 23]
تحسين كرد. پس يكي از آنها حسين بن علي (ع) را انتخاب كرد و دومي عبدالله پسر عمر و سومي محمد بن ابي بكر را براي خود برگزيد.
گويا تقدير و سرنوشت چنان بود كه دختران يزدگرد (پسر كسري) بهترين جوانان را در طايفه ي قريش به دست بياورند و اين افتخار را داشته باشند كه فرزندان آنها از لحاظ عبادت و زهد و تقوي سرآمد مردم زمان خود گردند. پس از اولين آنها علي بن الحسين (ع) زين العابدين (ع) و از دومي سالم بن عبدالله بن عمر و از سومي قاسم بن محمد تولد يافتند كه از طرف مادر خاله زاده و از طرف پدر عموزاده و ابن عم يكديگر محسوب مي شدند.
و از سوي ديگر پدرانشان كساني بودند كه در صداقت و درستي و شرافت زبان زد خاص و عام و سرآمد مردم زمان بوده و مادرانشان خواهراني بودند كه خون و پوستشان با يكديگر مربوط، و پيوند دوستي و خويشي بين آنها برقرار بوده است.
[ صفحه 24]
پاورقي
[1] زين العابدين (ع) ص 15.
تولد و دوران رشد
امامي كه درباره ي زندگي او بحث مي كنيم و علاقه منديم كه با شخصيت او آشنا شويم، امام جعفر صادق عليه السلام فرزند امام محمد باقر عليه السلام، فرزند امام سجاد عليه السلام، فرزند امام حسين شهيد عليه السلام و نواده ي پيامبر صلي الله عليه و آله است.
پرواضح است كه پدر امام حسين، علي بن ابي طالب و مادر وي، فاطمه ي زهرا دختر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله مي باشد. از اين طريق نسب امام جعفر صادق به فاطمه، دختر رسول خدا، و اميرمؤمنان علي بن ابي طالب برادر و همراه رسول خدا و وارث علم وي و علم دار حركت او منتهي مي شود.
مادر امام جعفر صادق عليه السلام، فاطمه، دختر قاسم فرزند محمد بن ابوبكر است و مادر فاطمه اسماء، دختر عبدالرحمن فرزند ابوبكر، است. به اين علت امام صادق عليه السلام فرموده است: «ابوبكر دوبار مرا به دنيا آورد.»
در هفدهم ماه ربيع الاول سال 83 هـ.ق در دوره ي خلافت عبدالملك بن مروان خليفه ي اموي در مدينه ي منوره ولادت يافت.
[ صفحه 12]
امام جعفر صادق عليه السلام در كنار پدرش امام محمد باقر عليه السلام و جدش علي بن الحسين عليه السلام بزرگ شد و پرورش يافت و علوم شريعت و معارف اسلامي را از آن ها فراگرفت.
امام باقر عليه السلام در عصر خود، امام مسلمانان و مرجع فقيهان و دانشمندان و فاضلان محسوب مي شد. در محضر وي بسياري از بزرگان علم و كلام تلمذ مي كردند و صدها نفر از او دانش مي آموختند. وي مسجد مدينه را به مثابه دانشگاهي براي نشر و ترويج علوم شريعت قرار داده بود. به همين علت دانشمندان، فقيهان و اهل كلام نزد وي مي رفتند و آثار علمي (پايان نامه هاي) خود را پيش او كامل مي كردند. اين قضيه، مقام و منزلت والاي آن حضرت و عظمت مقام علمي وي را نشان مي داد.
در اين جا سخن «سبط بن جوزي» در كتاب «تذكرةالخواص» - كه خود از پيروان امام باقر عليه السلام بود - را در اين باره نقل مي كنيم:
«در هيچ جا دانشمندان را از لحاظ علمي كوچك نيافتم، مگر در محضر ابوجعفر امام باقر عليه السلام...» [1] .
در اين باره ابن سعد گفته است: «وزنه ي سنگين علم و كلام بود.» [2] .
هنگامي كه به مقام امام باقر عليه السلام، كه امام جعفر صادق عليه السلام نزد وي تعليم و تربيت يافته، پي مي بريم، از اين طريق به جايگاه علمي اهل بيت آگاه مي شويم و نحوه ي انتقال علوم را در ميان آن ها درمي يابيم.
امام باقر عليه السلام نزد پدرش، امام سجاد عليه السلام، تربيت يافت و امام سجاد نزد پدرش، امام حسين عليه السلام نوه ي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، تربيت يافت و علوم شريعت و دانش و
[ صفحه 13]
چگونگي عمل به آن را ياد گرفت.
امام حسين عليه السلام نزد پدرش اميرمؤمنان علي بن ابي طالب عليه السلام تربيت يافت و علوم شريعت، معارف و چگونگي عمل به آن ها را از وي اخذ كرد. علي عليه السلام در خانه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله تربيت يافت و علوم شريعت، معارف و چگونگي عمل به آن ها را از او ياد گرفت به طوري كه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرمود:
«من شهر علم و علي دروازه ي آن است. پس هر كس كه علم بخواهد بايد از دروازه ي آن بگذرد.» [3] .
وي، كسي است كه عايشه، همسر رسول خدا، او را اين چنين توصيف كرده است: «... اما او دانشمندترين مردم در موضوع سنت است (به نقل از ابوعمر)...» [4] .
اگر همه ي ايشان را بشناسيم، قسمت هاي اين مجموعه درباره ي اهل بيت گرامي پيامبر در ذهن ما كامل مي گردد و همان طوري كه قبلا آشنا شديم، اهل بيت علم را از طريق پدرانشان از جد بزرگوارشان، رسول خدا صلي الله عليه و آله، به دست آورده اند.
آن ها در خانواده اي رشد و نمو كرده اند كه وارث علم، ايمان و اخلاق بوده اند. پس از اين مي توانيم به حقيقت هاي مهمي در اين باره دسترسي پيدا كنيم كه عبارت اند از:
1- اعتقاد كامل به آن چه كه از اهل بيت وارد شده است، اعم از: حديث، نكته هاي اعتقادي، قانون گذاري، تفسير و فسلفه و...
امام صادق اين حقيقت را با گفته ي خود مشخص كرده است:
سخن من، سخن پدرم و سخن پدرم، سخن جدم و سخن جدم، سخن علي بن ابي طالب است و سخن علي عليه السلام، سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله است و سخن
[ صفحه 14]
رسول خدا صلي الله عليه و آله، سخن خداي عزوجل مي باشد.» [5] .
2- زندگي آن ها، زنجيري به هم پيوسته، مرتبط و داراي تأثير متقابل است. هيچ فاصله اي در اين ميان وجود نداشته است و هيچ نقطه ي تاريك و مبهمي در مسير زندگي آن ها مشاهده نشده است تا اين كه به خود رسول خدا صلي الله عليه و آله متصل شده است.
اين زندگي، يك الگوي كامل براي تمامي انسان ها و تجربه ي زنده اي است كه دين اسلام از آن هويت مي گيرد و پويا مي گردد و بر اساس آن، احكام اسلام شكل مي گيرد و اصول دين حفظ مي شود. همه ي اينها تأكيدي بر اين مسئله است كه اهل بيت عليهم السلام منبعي موثق، بي آلايش و اصيل هستند. اگر همه ي اين ها را شناختيم قادر خواهيم بود شرايط، محيط و فضاي علمي كه امام صادق عليه السلام در آن پرورش يافت و علوم را از آن فراگرفت، درك كنيم و اين باعث خواهد شد كه زندگي وي و آن چه از او به ديگران رسيده و به جهان اسلام (از كلام، تفسير، شناخت عقايد، توحيد و ساير علوم شريعت) ارزاني شده، را (كه همان رعايت امانت داري در حفظ علوم و انتقال آن از منابع موثق علوم نبوت و شريعت ناب به نسل هاي بعدي است، بشناسيم. به اين طريق به شناخت شخصيت و مقام امام صادق عليه السلام و جايگاه به حق وي نايل مي شويم و به ارزش جايگاه شرعي و قانوني وي پي مي بريم و به جانشيني او در مقام امامت بعد از امام باقر عليه السلام به منظور پاسداري از شريعت در طول حيات مباركش، آگاه مي شويم.
[ صفحه 15]
پاورقي
[1] هاشم معروف الحسني / سيد الائمه الاثني عشر / ج 2 / ص 198.
[2] ابن سعد / الطبقات الكبري / ج 5 / ص 324.
[3] المستدرك للحاكم / ج 3/ ص 126 اسدالغابه / ج 4/ ص 22.
[4] الحافظ محب الدين الطبري / ذخائر العقبي / ص 78.
[5] سيد محسن امين عاملي / اعيال الشيعه / ج 1/ ص 664.
متن نامه امام صادق
اين حديث شريف در بسياري از كتابهاي معتبر اسلامي نقل شده است. از جمله دانشمند مشهور اسلامي مرحوم ثقة الاسلام كليني قدس سره نويسنده ي كتاب معروف روضه ي كافي آن را به عنوان نخستين حديث آورده است و راويان اين حديث شريف عبارتند از:
1- علي بن ابراهيم از پدرش و او از ابن فضال و وي نيز از حفص الموذن؛ و وي از ابي عبدالله عليه السلام
2- محمد بن اسماعيل ابن بزيع از محمد بن سنان و وي نيز از اسماعيل بن جابر و او هم از حضرت ابي عبدالله عليه السلام، جعفر بن محمد الصادق عليه السلام؛
3- حسن بن محمد از جعفر بن محمد بن مالك كوفي و وي نيز از قاسم بن ربيع صحاف و او هم از اسماعيل بن مخلد سراج و او نيز از جعفر بن محمدصادق عليه السلام.
اين حديث شريف به صورت نامه اي است همگاني از جانب حضرت صادق عليه السلام خطاب به تمامي شيعيان جهان مي باشد و حضرت امر فرمودند كه مفاد اين نامه را مسلمين به همديگر بياموزند و درباره آن سخت بيانديشند و بر پايه اين نامه پيوندها و پيمان هاي خود را استوار سازند. پيروان حضرت همين نامه را در نمازخانه هاي خود مي آويختند و پس از اداي فريضه ي نماز فرمان حضرت امام صادق عليه السلام خوانده و اجرا مي كردند و
[ صفحه 15]
نيز از مضمون همين حديث چنين برمي آيد كه صدور آن فرمان در زماني بوده است كه فشارهاي شديد منصور عباسي و خصومت هاي ديرين بني مروان و بني اميه از يك سو و فشارهاي بعضي از علويين (به قول بعضي از بزرگان) و همچنين برخي از نهضت طلبان و جاه طلبان از فرزندان امام حسن مجتبي عليه السلام از سوي ديگر حضرت و شيعيان خاص وي را از همه ي جوانب احاطه كرده بودند. به طوري كه نوشته اند كه اين نهضت طلبان بني حسن حضرت صادق عليه السلام را در مجلس خود به طور بي ادبانه براي بيعت گرفتن چندين بار حاضر كردند. بنابراين، در آن زمان حضرت امام صادق عليه السلام در چنين جو خفقاني به سر مي برد.
در اين نامه حضرت امام صادق عليه السلام دوستان و حقيقت پرستان را هشدار مي دهد و حقايق را بر آنان بازگو مي كند تا بدين وسيله بتواند در ميان مسلمين حقيقي جهان حركت فكري ايجاد كند و اين خود نه تنها جهادي بزرگ است؛ بلكه از بزرگترين مجاهدات به شمار مي رود. اگر در قسمت هاي اين حديث دقيقا بررسي شود، درخواهيد يافت كه اين نامه دستورالعمل ها و مقرراتي است كه هر مسلمان پاكي در هر دوره از زمان با چنين جوي مواجه بوده و يا در مسير چنين پيش آمدي قرار گرفته است همان طوري كه حضرت امام صادق عليه السلام قرار گرفته بود. اين فرمان شريف دستورالعمل كاملي بهزيستي اجتماع را تا آخرين مرحله به تحقيق بيان كرده است.
گفتار امام معصوم است. بيان بي شائبه ي فردي است كه به سوگند تاريخ
[ صفحه 16]
اقيانوس پهناور تمام علوم و فنون بوده است. گفتار شخصيتي است كه درهاي تمام خزائن و گنجينه هاي دانش الهي و بشري را به روي همه جهانيان بازمي نمايد و بدون ترديد هر جمله اي از آن دريايي حكمت و دانش عميق و ژرفي را در خود نهان دارد كه نمونه بارز و ارزنده آن را در قرن بيستم به چشم خود نظاره گر هستيم و هم اكنون در بسياري از دانشگاههاي بزرگ جهان از معلومات شاگردان اين مكتب بهره مي جويند ولي دم نمي زنند!!
[ صفحه 17]
بسم الله الرحمن الرحيم
محمد بن يعقوب الكليني قال: حدثني علي ابن ابراهيم عن ابيه عن ابن فضال عن حفص المؤذن عن ابي عبدالله عليه السلام (و) عن محمد بن اسماعيل ابن بزيع عن محمد بن سنان عن اسماعيل ابن جابر عن ابي عبدالله عليه السلام.
انه كتب بهذه الرسالة الي اصحابه و امرهم بمدارستها و النظر فيها و تعاهدها. و العمل بها فكانوا يضعونها في مساجد بيوتهم فاذا فرغوا من الصلوة نظروا فيها (و) قال: حدثني الحسن بن محمد عن جعفر ابن محمد بن مالك الكوفي عن القاسم بن الربيع الصحاف عن اسماعيل بن مخلد السراج عن ابيعبدالله عليه السلام الي اصحابه بسم الله الرحمن الرحيم اما بعد فاسئلوا ربكم العافيه و عليكم بالدعة و الوقار و السكينة و عليكم بالحياء و التزه عما تنزه عنه الصالحون قبلكم (1) و عليكم بمجاملة اهل الباطل، الضيم منهم و اياكم و مما ظهم دينوا فيما بغيكم و بينهم اذ انتم. جالستموهم و خالطتموهم و نازعتموهم الكلام. فانه لابد لكم من مجالستهم و مخالطتهم و منارعتهم الكلام بالتقية التي امركم الله ان تاخذوا بها بنيكم و بينهم فاذا بليتم بذلك منهم. فانهم سيوذونكم و تعرفون في وجوههم المنكر و لولا ان الله تعالي يليط نفسهم عنكم لسطوا بكم و ما في صدورهم من العداوة و البغضاء اكثر مما يبدون لكم (2) مجالسكم و مجالسهم
[ صفحه 18]
واحدة و ارواحكم و ارواحهم مختلفة لا تأتلف لا تحبونهم ابدا و لا يحبونكم غير ان الله تعالي اكرمكم بالحق و يصركموه و لم يجعلهم من اهله فتجاملونهم و تبصرون عليهم (3) و هم لا مجاملة لهم و لا صبر لهم علي شيي ء، و حيلهم وسواس بعضهم الي بعض، فان اعلاء الله ان استطاعوا صدوكم عن الحق فيعصمكم الله من ذلك، فاتقوا الله و كفوا السنتكم الا من خير (4) و اياكم ان تزلقوا السنتكم بقول الزور و البهتان و الاثم و العدوان فانكم ان كففتم السنتكم عما يكرهه الله مما نهيكم عنه كان خيرا لكم عند ربكم من ان تزلقوا السنتكم به فان زلق اللسان فيما يكرهه الله و مما نهيكم عنه مردأة للعبد عندالله و مقت من الله و صم و عمي و بكم يورثه الله اياه يوم القيمة فتصيروا كما قال الله صم بكم عمي فهم لا يرجعون يعني لا ينطقون و لا يؤذن لهم فيعتذرون (5) و اياكم و ما نهيكم الله به من امر اخرتكم و يأجركم عليه (6) و اكثروا من التهليل و التقديس و التسبيح و الثناء علي الله و التضزع اليه و الرغبة فيما عنده من الخير الذي لا يقدر قدره و لا يبلغ كنهه احد فاشغلوا السنتكم بذلك عما نهي الله عنه من الاقاويل الباطلة التي تعقب اهلها خلودا في النار من مات عليها و لم يتب الي الله و لم ينزع عنها و عليكم بالدعآء فان المسلمين لم يدركوا نجاح الحوآئج عند ربهم بأفضل من الدعآء و الرغبة اليه و التضرع الي الله و المسئلة (له) فارغبوا فيما رغبكم الله فيه و اجيبوا الي ما دعاكم اليه لتفلحوا و تنجوا من عذاب الله (8) و اياكم ان تشره انفسكم الي شيي ء مما حرم الله عليكم فانه من انتهك ما حرم الله عليه هيهنا في الدنيا حال الله بينه
[ صفحه 19]
و بين الجنة و نعيمها و لذاتها و كرامتها القائمة الدائمة لاهل الجنة ابد الابدين (9) و اعلموا انه بئس الحظ الخطر لمن خاطر الله بترك طاعة الله و ركوب معصيته فاختار ان ينتهك محارم الله في لذات دنيا منقطعة زائلة عن اهلها علي خلود نعيم الجنة و لذاتها و كرامة اهلها ويل لاولئك ما اخيب حظهم و اخسر كرتهم و اسؤ حالهم عند ربهم يوم القيمة استجيروا الله ان يجيركم في مثالهم ابدا ان يبتليكم به و لا قوة لنا ولكم الا به (10) فاتقوا الله ايتها العصابة الناجية ان اتم الله لكم ما اعطاكم به فانه لا يتم الامر يدخل عليكم مثل الذي دخل علي الصالحين قبلكم و حتي تبتلوا في انفسكم و اموالكم و حتي تسمعوا من اعداء الله اذي كثيرة فتصبروا و تعركوا بجنوبكم و حتي يستذلوكم و ويبفضوكم و حتي تحملوا عليكم الضيم فتحملوا منهم يلتمسون بذلك وجه الله و الدار الاخرة و حتي تكضموا الغيظ الشديد في الاذي في الله عزوجل (11) يجترمونه اليكم و حتي يكذبوكم بالحق و يعادوكم فيه و يبغضونكم عليه فتصبروا علي ذلك منهم و مصداق ذالك في كتاب الله الذي انزله جبرئيل عليه السلام علي نبيكم صلي الله و آله و سلم سمعتم قول الله عزوجل لنبيكم صلي الله عليه و آله و سلم فاصبروا كما صبرا و العزم من الرسل و لا تستعجل لهم ثم قال و ان يكذبوك فقد كذبت رسل من قبلك (12) فتصبروا علي ما كذبوا و اوذوا فقد كذب نبي الله و الرسل من قبله و اوذوا مع التكذيب بالحق (13) فان سركم امر الله فيهم الذي خلقهم له في الاصل اصل الخلق من الكفر الذي سبق علم الله ان يخلقهم له في الاصل و من الذين سماهم الله في كتابه في
[ صفحه 20]
قوله و جعلنا منهم ائمة يدعون الي النار فتدبروا هذا و اعقلوه و لا تجهلوه فانه من يجهل هذا و اشباهه مما افترض الله عليه في كتابه مما امر الله به و نهي عنه ترك دين الله و ركب معاصيه فاستوجب سخط الله فاكبه الله علي وجهه في النار (14) و قال ايتها العصابة المرحومة المفلحة ان الله اتم لكم ما اتاكم من الخير و اعملوا انه ليس من علم الله و لا من امره و ان يأخذ احد من خلق الله في دينه بهوي و لا رأي و لا مقائيس قد انزل القران و جعل فيه تبيان كلشي ء و جعل للقران و لتعلم القران اهلا لا يسع اهل علم القران الذين اتاهم الله علمه ان يأخذوا فيه بهوي و لا رأي و لا مقائيس.
اغناهم الله عن ذلك بما اتاهم من علمه و خصهم به و وضعه عندهم كرامة من الله اكرمهم بها و هم اهل الذكر الذين امر الله هذه الأمة بسؤالهم و هم الذين من سألهم و لقد سبق في علم الله من ان يصدقهم و يتبع اثرهم ارشدوهم و اعطوهم من علم القران ما يهتدي به الي الله باذنه و الي جميع سبل الحق و هم الذين لا
يرغب عنهم و عن مسئلتهم و عن علمهم الذي اكرمهم الله به و جعله عندهم الا من سبق عليه في علم الله الشقآء في اصل الخلق تحت الا ظلة فاولئك الذين يرغبون عن سئوال اهل الذكر اتاهم الله علم القران و وضعه عندهم و امر بسؤالهم و اولئك الذين يأخذون باهوآئهم و مقائيسهم حتي دخل هم الشيطان لانهم جعلوا اهل الضلالة في علم القران عندالله مؤمنين (15) و حتي جعلوا ما احل الله في كثير من الامر حراما و جعلوا ما حرم الله في كثير من الامر حلالا فذلك اصل ثمرة اهوائهم و قد عهد اليهم
[ صفحه 21]
رسول الله صلي عليه و آله و سلم قبل موته فقالوا نحن بعد ما قبض الله عزوجل رسوله يسعنا ان ناخذ بما اجتمع عليه رأي الناس. بعد ما قبض الله عزوجل رسوله صلي الله عليه و آله و سلم و بعد عهده الينا و امرنا به مخالفا لله و لرسوله صلي الله عليه و آله و سلم فما احد اجرء علي الله و لا ابين ضلالة ممن اخذ بذلك و زعم ان ذلك يسعه (16) و الله ان لله علي خلقه ان يطيعوه و يتبعوا امره في حيوة محمد صلي الله عليه و آله و سلم و بعد موته هل يستطيع اولئك اعداء الله ان يزعموا احدا ممن اسلم مع محمد صلي الله عليه و آله اخذ بقوله و رأيه و مقائيسه فان قال نعم فقد كذب علي الله و ضل ضلالا بعيدا و ان قال لا لم يكن لاحد ان يأخذ برأيه و هواه و مقائيسه فقد اقر بالحجة علي نفسه و هو يزعم ان الله يطاع و يتبع امره بعد قبض رسول الله صلي الله عليه و آله و مسلم و قد قال الله و قوله الحق و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل افئن مات او قتل انقلبتم علي اعقابكم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضرالله شيئا و سيجزي الله الشاكرين (17) و ذلك لتعلموا ان الله يطاع و يتبع امره في حيوة محمد (ص) و كما لم يكن لاحد من الناس مع محمد صلي الله عليه و آله و سلم ان يأخذ بهواه و لا رأيه و لا مقائيسه خلافا لامر محمد صلي الله عليه و سلم فكذالك لم يكن لاحد من الناس بعد محمد صلي الله عليه و آله و سلم ان يأخذ بهواه و لا رأيه و لا مقائيسه (18) و قال دعوا رفع ايديكم في الصلوة الامرة واحدة حين تقتح الصلوة فان الناس قد شهرواكم بذلك و الله المستعان (19) و قال: اكثروا من ان تدعوالله فان الله يحب من عباده المؤمنين بالاستجابة
[ صفحه 22]
و الله مصير دعاء المؤمنين يوم القيمة لهم يزيدهم به في الجنة (20) فاكثروا ذكر الله ما استطعتم في كل ساعة من ساعات الليل و النهار فان الله امر بكثرة الذكر له والله زاكر لمن ذكره من المؤمنين و اعلموا ان الله لم يذكر احد من عباده المؤمنين الا ذكره بخير فاعطوا الله من انفسكم الاجتهاد في طاعتة فان الله لا يدرك شيي ء من الخير عنده الا بطاعته و اجتناب محارمه التي حرم الله في ظاهر القران و باطنه فان الله تبارك و تعالي قالي في كتابه و قوله الحق و ذروا ظاهر الاثم و باطنه (21) و اعلموا ان ما امر الله به ان تجتنبوه فقد حرمه و اتبعوا اثا و رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و سنته فخذوا بها و لا تتبعوا اهوآئكم و ارآئكم فتضلوا فان اضل الناس عندالله من اتبع هواه و رأيه بغير هدي من الله (22) و احسنوا الي انفسكم ما استطعتم فان احسنتم احسنتم و ان اسأتم فلها (23) و جاملوا الناس و لا تحملوا علي رقابكم تجمعوا مع ذلك طاعة ربكم (24). و اياكم و سب أعداء الله حيث يسمعونكم فيسبوا الله عدوا بغير علم و قد ينبغي لكم ان تعلموا حد سبهم لله كيف هو؟ انه من سب اولياء الله فقد انتهك سب الله و من اظلم عندلله ممن استسب لله و لاولياء الله فمهلا فمهلا فاتبعوا امر الله و لا حول و لا قوة الا بالله (25) و قال ايتها العصابة الحافظ الله لهم امرهم عليكم باثار رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و سنته و اثار الأئمة الهداة من اهلبيت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من بعده و سنتهم فانه من اخذ بذالك فقد اهتدي و من ترك ذلك و رغب عنه ضل لانهم هم الذين امر الله بطاعتهم و ولايتهم (26) و قد قال
[ صفحه 23]
ابونا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم المداومة علي العمل في اتباع الاهوآء الا ان اتباع الاهواء و اتباع البدع بغير هدي من الله ضلال و كل ضلالة بذعة و كل بدعة في النار و لن ينال شي ء من الخير عندالله الا بطاعته و الصبر و الرضا من طاعة الله و اعلموا انه لن يؤمن عبد من عبيده حتي يرضي عن الله فيما صنع الله اليه و صنع به علي ما احب و كره و لن يصنع الله بمن صبر و رضي عن الله الا ما هو اهله و هو خير له مما احب و كره (27) و عليكم بالمحافظة علي الصلوة و الصلوة الوسطي و قومو الله قانتين كما امر لله به المؤمنين في كتابه من قبلكم (28) و اياكم و عليكم بحب المساكين المسلمين فانه من حقر و تكبر عليهم فقد ضل عن دين الله و الله له حاقر و ماقت و قد قال ابونا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم امر ربي بحب المساكين منهم (29) و اعلموا ان من حقر احدا من المسلمين القي الله المقت منه و المحقرة حتي يمقته الناس و الله اشد مقتا (30) فاتقوا الله في اخوانكم المسلمين المساكين فان لهم عليكم حقا ان تحبوهم فان الله امر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بجبهم فمن لم يحب من امر الله بحبه فقد عصي الله و رسوله و من عصي الله و رسوله و مات علي ذلك مات و هو من الغاوين (31) و اياكم و العظمة و الكبر فان الكبر رداء الله عزوجل فمن نازع الله ردائه قصمه الله و اذله يوم القيمة و اياكم ان يبغي بعضكم علي بعض فانها ليست من خصال الصالحين فانه من بغي صير الله بغيه علي نفسه و صارت نصرة الله لمن بغي و من نصره الله غلب و اصاب الظفر من الله (33) و اياكم ان تحدوا بعضكم فان الكفر اصله
[ صفحه 24]
الحسد (34) و اياكم ان تعينوا علي مسلم مظلوم فيدعوا الله عليكم و يستجاب فان ابانا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان يقول ان دعوة المسلم المظلوم مستجابة (35) و ليعن بعضكم بعضا فان ابانا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان يقول ان معونة المسلم خير و اعظم اجرا من صيام شهر و اعتكاف في المسجد الحرام (36) و اياكم و اعسار احد من اخوانكم المؤمنين ان تقروه بالشي ء يكون له قبله و هو معسر فان ابانا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان يقول ليس لمسلم ان يعسر مسلما (37) و من انظر معسرا اظله الله يوم القيمة بظله يوم لا ظل الا ظله و اياكم ايتها العصابة المرحومة المفضلة علي من سواها و حبس حقوق الله قبلكم يوما بعد يوم و ساعة بعد ساعة فانه من عجل حقوق الله قبله كان الله اقدر علي التعجيل له الي مضاعفه الخير في العاجل و الاجل و انه من اخر حقوق الله قبله كان الله اقدر علي تأخير رزقه و من حبس الله رزقه لم يقدر ان يرزق نفسه (39) فادوا الي الله حق ما رزقكم يطيب الله بقيته و ينجز لكم ما وعدكم من مضاعفه لكم الاضعاف الكثيرة التي لا يعلم عددها و لا كنه فضلها الا الله رب العالمين (40) و قال فاتقوا الله ايتها العصابة و ان استطعتم ان لا يكون لكم محرج الامام هو الذي يسعي باهل الصلاح من اتباع الامام المسلمين لفضله الصابرين علي اداء حقه العارفين بحرمته و اعلموا انه من نزل بذلك المنزل عند الامام فهو مخرج للامام فاذا فعل ذلك عند الامام الي ان يلعن اهل الصلاح من اتباعه المسلمين لفضله الصابرين علي اداء حقه العارفين بحرمته فاذا لعنهم لاحراج اعداء الله
[ صفحه 25]
الامام صارت لعنته رحمة من الله عليهم و صارت اللعنة من الله و من الملائكته و رسله اولئك (41) و اعلموا ايتها العصابة ان السنة قد جرت في الصالحين قبل و قال. من سره ان يلقي الله و هو مؤمن حقا حقا فليتول الله و رسوله و الذين آمنوا و ليبرء الي الله من عدوهم و يسلم لما انتهي اليه من فضلهم لان فضلهم لا يبلغه ملك مقرب و لا نبي مرسل و لا من دون ذلك الم تسمعوا ما ذكر الله من فضل اتباع الأئمة الهداة و هم المؤمنون قال اولئك مع الذين انعم الله عليهم من النبيين و الصديقين و الشهدآء و الصالحين و حسن اولئك رفيقا فهذا وجه من وجوه فضل اتباع الأئمة فكيف بهم و فضلهم (42) و من سره ان يتم الله له ايمانه حتي يكون مؤمنا حقا فليف الله بشروطه التي شرطها علي المؤمنين فانه قد اشترط مع ولاية رسوله و ولاية ائمة المؤمنين اقامة الصلوة و ايتاء الزكوة و اقراض الله قرضا حسنا و اجتناب الفواحش ما ظهر منها فلم يبق شيي ء مما حرم الله الا و قد دخل في جملة قوله فمن دان الله فيما بنيه و بين الله مخلصا لله و لم يرخص لنفسه في ترك شيي ء من هذا فهو عندالله في خربه الغالبين و هو من المؤمنين حقا (43) و اياكم و الاصرار علي شيي ء مما حرم الله في ظهر القران و بطنه و قد قال تعالي و لم يصروا علي ما فعلوا و هم يعلمون (الي هيهنا رواية القاسم بن الربيع) يعني المؤمنين قبلكم اذا نسو شيئا مما اشترط الله في كتابه عرفوا انهم قد عصو الله في كتابه عرفوا انهم قد عصوا الله في ترك ذلك الشي ء فاستغفروا و لم يعودوا الي تركه فذلك معني قول الله و لم يصروا علي ما فعلوا و هم يعلمون (44) و اعلموا انه انما
[ صفحه 26]
امر و نهي ليطاع فيما امر به و لينهي عما نهي عنه فمن اتبع امره فقد اطاعه و قد ادرك كلشي ء من الخير عنده و من لم نيته عما نهي الله عنه فقد عصاه فان مات علي معصيته اكبه الله علي وجهه في النار (45) و اعلموا انه ليس بين الله و بين احد من خلقه ملك مقرب و لا من دون ذلك من خلقهم كلهم الا طاعتهم له ناجتهدوا في طاعة الله ان سركم ان تكونوا مؤمنين حقا حقا و لا قوة الا بالله (46) و قال: و عليكم بطاعة ربكم ما استطعتم فان الله ربكم و اعلموا ان الاسلام هو التسليم و التسليم هو الاسلام فمن سلم فقد اسلم و من لم يسلم فلا اسلام له (47) و من سره ان يبلغ الي نفسه في الاحسان فليطع الله فانه من اطاع الله فقد ابلغ الي نفسه في الاحسان (48) و اياكم و معاصي الله ان تركبوها فانه من انتهك معاصي الله فركبها فقد ابلغ في الأسائة الي نفسه و ليس بين الاحسان و الأسائة منزلة فلاهل الأسائة عند ربهم النار فاعلموا بطاعة الله و اجتنبوا معاصيه (49) و اعلموا انه ليس يغني عنكم من الله احد من خلقه شيئا لا ملك مقرب و لا بني مرسل و لا من دون ذالك فمن سره ان تنفعه شفاعة الشافعين عندالله فليطلب الي الله ان يرضي عنه و اعلموا ان احدا من خلق الله لم يصب رضي الله الا بطاعتة و طاعة رسوله و طاعة ولاة امره من ال محمد صلوات الله عليهم و معصيته و معصيته الله و لم ينكر لهم فضلا عظم او صغر (50) و اعلموا ان المنكرين هم المكذبون و ان المكذبين هم المنافقون و ان الله عزوجل قال للمنافقين و قوله الحق ان المنافقين في الدرك الاسفل من النار و لن تجد لهم نصيرا (51) و لا يفرقن احد منكم الزم الله قلبه طاعته و خشيته من
[ صفحه 27]
احد من الناس اخرجه الله من صفة الحق و لم يجعلها من اهلها فان من لم يجعله الله من اهل صفة الحق فاولئك هم الشياطين الانس و الجن و ان الشياطين الانس حيلة و مكرا و خدايع و وسوسة بعضهم الي بعض يريدون ان استطاعوا ان يردوا اهل الحق عما اكرمهم الله به من النظر في دين الله الذي لم يجعل الله شياطين الانس من اهله ارادة ان يستوي اعدآء الله و اهل الحق في الشك و الأنكار و التكذيب فيكونون سواء كما وصف الله تعالي في كتابه من قوله ودوا لو تكفرون كما كفروا فتكونون سوآء (52) ثم نهي الله اهل النصر بالحق ان يتخذوا من اعدآء وليا و لا نصيرا و لا يهولنكم و لا يردنكم عن النصر بالحق الذي خصكم الله به حيلة شياطين الانس و مكرهم من اموركم تدفعون انتم السيئة بالتي احسن فيما بينكم و بينهم تلتمسون بذلك وجه ربكم بطاعته و هم لا خير عندهم لا يحل لكم ان تظهروهم علي اصول دين الله فانهم ان سمعوا منكم فيه شيئا عادوكم عليه و رفعوه عليكم وجهدوا علي هلاككم و استقبلوكم بما يكرهون و لم تكن النصفة في دول الفجار (54) فاعرفوا منزلتكم بينكم و بين اهل الباطل فانه لا ينبغي لأهل الحق ان ينزلوا انفسهم منزلة اهل الباطل لأن الله لم يجعل اهل الحق عنده بمنزلة اهل الباطل الم تعرفو وجه قول الله في كتابه اذ يقول ام نجعل الذين امنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين في الارض ام نجعل المتقين كالفجار اكرموا انفسكم عن اهل الباطل (55) و لا تجعلوا الله تبارك و تعالي و له المثل الاعلي و امامكم و دينكم الذي تدينون به عرضة لأهل الباطل فتغبضوا الله عليكم
[ صفحه 28]
فتهلكوا (56) فمهلا مهلا يا اهل الصلاح لا تتركوا امر الله و امر من امركم بطاعته فتغير الله ما بكم من نعمة احبوا في الله من وصف صفتكم و ابغضوا في الله من خالفكم و ابذلوا. امودتكم و نصيحتكم لمن وصف صفتكم و لا تبتذلوها لمن رغب من صفتكم و عاداكم عليها و بغي لكم الغوائل (57) هذا ادبنا ادب الله فخدوامه به و تفهموا و اعقلو و لا تنبذوه ورآء ظهوركم ما وافق هداكم اخذتم به و ما وافق هواكم طرحتموه و لم تأخذوا به (58) و اياكم و التجبر علي الله و اعلموا ان عبدا لم يبتل بالتجر علي الله الا تحير علي دين الله فاستقيموا الله و لا ترتدوا علي اعقابكم فتفقلبوا خاسرين اجارنا الله و اياكم و التجبر علي الله و لا قوة لنا و لكم الا بالله (59) و قال عليه السلام ان العبد اذا كان خلقه الله في الأصل اصل الخلق مؤمنا لم يمت حتي يكره الله اليه الشر و باعده عنه عافاه الله من الكبر ان يدخله و الجبرية فلانت عريكته و حسن خلقه و طلق وجهه و صار عليه وقار الاسلام و سكينته و تخشعه و ورع عن محارم الله و اجتنب مساخطه و رزقه الله مودة الناس و مجاملتهم و ترك مقاطعة الناس و الخضومات و لم يكن منها و لا من اهلها في شيي ء (60) و ان العبد اذا كان الله خلقه في الاصل اصل الخلق كافرا لم يمت حتي يحب الله اليه الشر و يقربه منه و اذا حبب اليه الشر و قربه منه ابتلي بالكبر و الجيرية فقسي قلبه و ساء خلقه و غلط وجهه و ظهر فحشه و قل حيائه و كشف الله سره و ركب المحارم فلم ينزع منها و ركب معاصي الله و ابغض طاعته و اهلها فبعد ما بين المؤمن و حال الكافر سلوا الله العافية و اطلبوا اليه و لا حول و لا قوة الا بالله (61) صبرا النفس
[ صفحه 29]
علي البلاء في الدنيا فان تتابع البلآء فيهاؤالشدة في طاعة الله و ولايته و ولاية من امر بولايته خير عاقبة عندالله في الاخرة من ملك الدنيا و ان طال تتابع نعيمها و زهرتها و غضارة عيشها في معصية الله و ولاية من نهي الله عن ولايتة و طاعته فان الله امر بولاية الأئمة الذين سماهم الله في كتابه في قوله (و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا) و هم الذين امر الله بولايتهم و طاعتهم (62) و الذين نهي الله عن ولايتهم و طاعتهم و هم ائمة الضلالة الذين قضي الله ان تكون لهم دول في الدنيا علي اولياء الله الأئمة من ال محمد يعلمون في دولتهم بمعصية الله و معصية رسوله صلي الله عليه و آله و سلم ليحق عليهم كلمة العذاب و ليتم ان تكونوا مع نبي الله محمد صلي الله عليه و آله و سلم و الرسل من قبله فتدبروا ما قص الله عليكم في كتابه مما ابتلي به انبيائه و ابتاعهم المؤمنين ثم سلوا الله ان يعطيكم الصبر علي البلاء في السرآء و الضرآء و الشدة و الرخآء مثل الذي اعطاهم (63) و اياكم مماظة اهل الباطل و عليكم بهدي الصالحين و وقارهم و سكينتهم و حلمهم و تخشعهم و ورعهم عن محارم الله و صدقهم و وفائهم و اجتهادهم لله في العمل بطاعته فانكم ان لم تفعلوا ذلك لم ينزلوا عند ربكم منزلة الصالحين قبلكم (64) و اعلموا ان الله اذا اراد بعيد خيرا يشرح صدره للاسلام فاذا اعطاه ذلك نطق لسانه بالحق و عقد قلبه عليه فعمل به (65) فاذا جمع الله له ذلك ثم اسلامه و كان عندالله ان مات علي ذلك الحال من المسلمين (66) و اذا لم يرد الله بعبد خيرا و كله لي نفسه و كان صدره ضيقا حرجا فان جري علي لسانه خير لم يعقد قلبه عليه (67) و اذا لم يعقد قلبه عليه لم يعطه الله العمل به فاذا اجتمع ذلك
[ صفحه 30]
عليه يموت و هو علي تلك الحال كان عندالله من المنافقين و صار ما جري علي لسانه من الحق الذي لم يعطه الله قلبه عليه و لم يقعد العمل به حجه عليه (68) فاتقوالله و سلوه يشرح صدوركم للاسلام و ان يجعل السنتكم بالحق حتي نتوفيكم و انتم علي ذلك و ان يجعل منقلبكم منقلب الصالحين قبلكم و لا قوة الا بالله بالحمدلله رب العالمين (69) و من سره ان يعلم ان الله يحبه فليعمل بطاعة الله و ليتبعنا الم يسمع قول الله عزوجل لنبيه صلي الله عليه و آله و سلم قل ان كنتم تحبون الله فاتبعوني يحييكم الله و يغفر لكم ذنوبكم و الله لا يطيع الله عبد ابدا الا ادخل الله عليه في طاعة اتباعنا و لا والله لا يتبعنا عبد ابدا الا احبه الله (و الله لا يدع احد اتباعنا ابدا الا ابغضنا) و لا و الله لا يبغضنا احد ابدا الا عصي الله و من مات عاصيا لله اكبه علي وجهه في النار و الحمدلله رب العالمين (70)
به نام خداوند بخشاينده ي مهربان
از خدا تندرستي را بخواهيد و در وقار پايدار بمانيد. بر شما باد شرم و آزرم، آنچنان شرمي كه پيشينيان پرهيزگار و شايسته شما اعمال مي كردند (1).
بر شما باد سازگاري با بي دينان، شكيبايي بر ستم آنان و پرهيز و گريز از ستيز و مقابله با آنان. با آنان بنشينيد و معاشرت كنيد، ولي در گفتار خود پنهان كاري و تقيه را پيشه كنيد؛ زيرا فرمان خدا هم بر شما همين است. در چنين هنگام شما را آزار خواهند كرد و افكار شما بر سيماي آنان به روشني هويدا است و اگر خداي بزرگ شر آنان را دفع نمي كرد آنها بر شما
[ صفحه 31]
مسلط مي شدند؛ زيرا آن چه از بغض و نفرت و كينه در دل آنان موج مي زند خيلي بيشتر از آن است كه بر شما ابراز كرده و روا داشته اند. (2)
نشست و برخاست شما با آنان يكجا است ولي روح شما با آنان تفاوت دارد. شما آنها را دوست نمي داريد و آنان نيز شما را. ولي خدا شما را با شناسايي حق و حقيقت گرامي داشته و روشن بيني و آينده نگري را به شما ارزاني داشته است. (3)
آنان نه سر سازگاري با شما دارند و نه شكيب تحمل شما را و حيله هاي خود را به هم خواهند آميخت تا شما را از حق و حقيقت و شناسايي حق و حقيقت باز دارند ولي خدا شما را از اين همه كينه توزي حفظ فرموده است، پس پرهيزگار باشيد و زبان را به جز راه خير نگهداري كنيد. (4)
هرگز زبان را به خشونت، بهتان و افترا و گناه و دشمني نيالاييد؛ زيرا حفظ زبان از آن چه نهي شده است نزد خداي شما بهتر و شايسته است و سزاي بدزباني، روسياهي و كري و كوري و لالي در قيامت است. بدزباني مصداق آيه ي (صم بكم عمي فهم لا يرجعون) قرآن است كه در روز رستاخيز نه نيروي سخن گفتن دارند و نه اين اجازه را دارند تا از بدكرداريها و بدرفتاريهاي خود پوزش بطلبند. (5)
تا آنجايي كه مي توانيد از ارتكاب به گناه و زشتي بپرهيزيد و بر شما است كه سكوت اختيار كنيد به جز در برابر گفتاري كه خدا آن را بر شما روا ساخته است. (6)
[ صفحه 32]
به ذكر و نيايش و تسبيح و سپاس حق بيفزاييد و تضرع و التماس به درگاه او را زياد كنيد و با شوق و ذوق به سوي نعمت هايي كه جز خدا قدرش را نمي شناسد و جز او نهايت و حقيقتش را نمي داند، بشتابيد. (7)
بر شما باد نيايش خدا، زيرا براي نيل به آرزوها و خواسته هاي مسلمين دعا و ثناي خدا و كشش به سوي خدا و زاري و تضرع به درگاه او، بهترين وسيله است.
بشتابيد به سوي آنچه خدا برايتان خواسته و بپذيريد آنچه را كه او نهي فرموده تا از عذاب خدا نجات و رهايي يابيد. (8)
از كشش نفس به سوي حرام خدا بپرهيزيد، زيرا كسي كه در دنيا از محرمات نپرهيزد از نعمت ها و لذت هاي دايمي حق كه مخصوص اهل بهشت است محروم خواهد بود. (9)
آگاه باشيد كه نافرماني خدا و ارتكاب گناه در قبال از دست دادن نعمت هاي جاودانه عاقلانه نيست. و واي به حال چنين افرادي كه زيان كارترين و رسواترين افراد در روز رستاخيز خواهند بود به خدا پناه ببريد كه زيانكارترين و رسواترين افراد در روز رستاخيز خواهند بود. به خدا پناه ببريد تا شما را از ابتلا به چنين مواردي محفوظ فرمايد، زيرا نيروي من و شما برخاسته از نيروي لايزال خدا است. (10)
پرهيزگار باشيد در قبال عطيه هاي خدا به شما، زيرا اين نعمت ها وقتي فزوني مي گيرد و كامل مي شود كه همانند پيشينيان صالح و شايسته صبور باشيد مورد تعديات جاني و مالي دشمنان واقع خواهيد شد
[ صفحه 33]
و آزار و شكنجه ي فراوان از سوي دشمنان خدا بر شما جاري و ساري خواهد بود، ولي شما شكيبا باشيد و بي اعتنايي را پيشه خود سازيد و در برابر اذيت ها و دشمني ها و فشارها صبر كنيد و مطمئن باشيد كه جزاي شما، رضايت خدا است. (11)
دشمنان خدا شما را در قبول راه حق مجرم مي شمارند و به سختي عقايد شما را منكر مي شوند و عداوت و كينه مي ورزند، ولي شما مهار صبر را از دست ندهيد؛ زيرا خداوند در قرآن به رسول خويش چنين پيام مي دهد كه: «صبر كنيد آن طور كه پيامبران اولوالعزم قبلي صبر كردند و در نفرين عجله ننماييد.»
و باز در جاي ديگر پيامبر اسلام را پيام مي دهد: «اگر رسالت تو را منكر مي شوند، پيامبران پيشين را نيز تكذيب كردند و منكر شدند.» (12)
بنابراين، در برابر نسبت هاي دروغ و آزار و اذيت ها شكيبا باشيد، زيرا حتي پيامبران پيشين نسبت هاي دروغ و آزار و اذيت ها را تحمل مي كردند. (13)
امري كه در اين تحمل و صبر موجب شادي شما است، تمايل به كفر در خلقت ازل اين گونه افراد عجين است و خداوند در قرآن مي فرمايد: «سوگند به خدا كه اطاعت و پيروي از محمد صلي الله عليه و آله و سلم چه در زندگي و چه پس از مرگ او بر همه واجب است.»
آيا مي توان در برابر قرآن از انديشه هاي باطل و كج انديشي ها و ياوه سرايي ها پيروي كرد؟ چنين افرادي خدا را تكذيب مي كنند و گمراهي
[ صفحه 34]
سخت و بي پاياني دامنگير آنان است و سخن خداي بزرگ در قرآن كريم اين چنين است:
«محمد صلي الله عليه و آله و سلم فرستاده ي خدا است و پيش از او نيز پيامبراني بودند، هر گاه محمد روي از دنياي فاني برگيرد شما عقب گرد خواهيد كرد و به دين پيشينيان خود بازخواهيد گشت، در اين صورت شما به خدا ضرري نمي رسانيد و پاداش نيك، سزاوار از آن ثابت قدمان و سپاس گويان است.»
و باز در جاي ديگر مي فرمايد:
«اينان مردماني هستند كه مردم را به آتش دعوت مي كنند.»
درباره مفهوم اين گفتار بينديشيد و عقل و خرد خود را به كار گيريد و خود را به ناداني نزنيد، زيرا عدم درك صحيح آنچه خدا در كتاب خود واجب كرده و به آن امر يا نهي فرموده موجب خشم خدا بوده برو در آتش خواهد افتاد. (14)
اي گروه آمرزيده و رستگار، خدا نعمت ها و نيكي هاي، همه چيز را بر شما تمام كرده است و بدانيد كه خدا دستور نداده است تا هواپرستي و خودرأيي و قياس هاي باطل را در دين داخل كنيد و خدا همه چيز را در قرآن به وضوح بيان فرموده است و دانش كامل قرآن را در اختيار اهلش قرار داده است. در اختيار كساني كه خودرأيي و قياس هاي ناروا در آن اثر نمي بخشند، خداي بزرگ اين افراد را به وسيله دانش بي بديل قرآن بي نياز ساخته است و همگان براي فراگيري علوم قرآن و تفسير قرآن به آنان نيازمند هستند و مردم بايد اين آگاهان و دانايان دانش قرآن را بپذيرند و از
[ صفحه 35]
آنان پيروي كنند زيرا خدا تمام شئون الهي و طريق هدايت را به آنان آموخته است و مردم نبايد از آنان كناره گيري كنند، مگر آن دسته از كساني كه در ازل در علم خدا اهل شقاوت بوده اند و نيز آن دسته كه از پيروي و تبعيت آگاهان قرآن به دور افتاده اند و راه خلاف و رأي باطل و قياس هاي ناروا و پيروي از شيطان را در پيش گرفته اند تا آن جا كه دانشمندان و آگاهان علم قرآن را كافر پنداشته و گمراهان و نابخردان به حقايق قرآن را مؤمن مي انگاشته اند. (15)
اين گروه با تصرف نابجا در حقايق كتاب خدا چه بسيار حلال خدا را حرام قرار داده و حرام خدا را حلال قلمداد ساخته اند، در حالي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پيش از مرگ با آنان عهد بسته بود و آنان نيز پذيرفته بودند كه پس از مرگ او از قرآن و اهل قرآن كه خاندان پيغمبر هستند جدا نشوند، ولي با اين وعده و وعيدها؛ به مخالفت كتاب خدا و بازماندگان پيامبر برخاستند و احدي نافرمانبردارتر بر خدا از اين عده نيست كه به مخالفت خدا و رسول او برخيزند. (17 - 16)
مفهوم صريح اين آيه اطاعت و پيروي خداوند چه در حيات محمد صلي الله عليه و آله و سلم و چه پس از مرگ او است، در اين صورت چطور مي توان گفت كه با مرگ محمد صلي الله عليه و آله و سلم قرآن كنار گذاشته شود و عقايد نحيف و انديشه هاي باطل جايگزين قرآن خدا شود؟ (18)
به هنگام شروع نماز بيش از يك بار دست ها را مقابل گوش بالا نبريد، زيرا (با تكبير هفتگانه مستحب) دشمنان شما را خواهند شناخت. (19)
[ صفحه 36]
نيايش به درگاه خدا را هر چه بيشتر بيفزاييد زيرا خدا مؤمنين اهل دعا و نيايش را دوست دارد و اجابت دعاي آنان را وعده داده است و خدا دعاي مؤمنين را در روز قيامت در بهشت به ثواب اعمال آنان خواهد افزود. (20)
تا مي توانيد در تمام ساعات شب و روز، خدا را ياد كنيد تا خدا نيز به ياد شما باشد و بدانيد كسي نيست كه خدا را بخواند و او در مقابل آن عطاياي خود را شامل حال او ننمايد، و نيكي هاي خدا جز با اطاعت و پيروي از امر خدا، نصيب كسي نمي شود.
از ارتكاب آن چه در قرآن صريحا تحريم شده و آنچه در باطن قرآن حرام است بپرهيزيد. (21)
آگاه باشيد كه آن چه خداوند ترك آن را دستور داده حرام است، كه بايد درباره ي آنها از فرامين محمد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم متابعت كرده و هواي نفس و آراء باطل را دنبال نكرد، زيرا گمراه ترين مردم نزد خداوند كساني هستند كه تابع هواي نفس و رأي نابهنجار خويشند. (22)
تا مي توانيد به خود نيكي كنيد، و اگر به هر كسي خوبي روا داريد عكس العمل آن به خودتان بازمي گردد و عكس العمل بدي نيز هم چنين است. (23)
با مردم سازگار و همزيست باشيد، ولي نه به آن حدي كه بار بر گردن شما نهند، شما تصور كنيد با اين كار، خدا را اطاعت كرده ايد. (24)
دشمنان خدا را در حالي كه خروشان مي شوند نفرين نكنيد، تا آنان نيز ندانسته به خدا جسارت نورزند. اگر كسي دوستان خدا را ناسزا گويد مانند
[ صفحه 37]
اين است كه خدا را ناسزا گفته است، ظالم ترين افراد كساني هستند كه با نفرين علني، راه نفرين و ناسزاگويي را باز به دشمنان خدا را باز كنند پس با خودداري كردن از اين گونه عمل، فرمان خدا را اطاعت كنيد. (25)
اي مردمي كه خدا حافظ امور شما است بر شما است پيروي از فرامين رسول خدا و فرامين جانشينان او - اهل بيت عليهم السلام - زيرا خدا اطاعت و ولايت آنان را صريحا امر فرموده است. (26)
و گفته پدر ما محمد صلي الله عليه و آله و سلم است كه:
«مداومت و ثابت قدم بودن در انجام فرايض و دستورات و فرامين، و عدم پيروي از بدعت ها و كج انديشي ها، ضامن رضاي خدا است و نفع آن براي شما است. و پيروي از هوس ها و قبول بدعت ها باعث گمراهي است، زيرا كه هر نوع دستوري برخلاف دستور خدا بدعت است و نتيجه پيروي از بدعت ها، آتش خواهد بود و خيري عايد نمي شود هيچ كس را مگر به پذيرفتن دستورات حق و شكيبايي و پذيرا بودن اوامر خدا.»
آگاه باشيد كه ايمان كامل با رضايت خدا و با تقدم داشتن خواسته هاي او بر خواسته هاي شخصي حاصل مي شود و كساني كه در برابر تكاليف شكيبا و تسليم مي شوند سزاوار بهترين اجرها از جانب خدا خواهند بود. (27)
بر شما است اداي نماز، به خصوص نماز ظهر، [1] نماز بخوانيد همانطور كه دستور خدا و پيشينيان باايمان شما است. (28)
[ صفحه 38]
بر شما است محبت و دوستي فقراي مسلمان، كوچك شمردن و فخر فروختن بر آنها، خوار شمردن دين خدا است و فرموده پدرم رسول خدا است كه:
«صحبت كردن به ناداران و مسكينان دستور اكيد خدا است.» (29)
آگاه باشيد كه هر گاه كسي مسلماني را زبون و كوچك شمارد خدا و خلق خدا او را زبون و ذليلش خواهند شمرد. و خدا قادرترين عذاب كنندگان است. (30)
از تجاوز به حقوق برادران مسلمان فقير و مسكين بپرهيزيد! آنان را دوست خود بداريد، زيرا دوست داشتن و محبت كردن به آنان، دستور خدا به محمد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است و اگر كسي در زندگي در اجراي اين امر كوتاهي كند، بر خدا و رسول او طغيان كرده است. و اگر با اين طغيان مرگ گريبانش را بگيرد، او در زمره ي تبهكاران مرده است. (31)
از خودپرستي و خود بزرگ بيني دوري كنيد؛ زيرا كبر مخصوص خدا است و خدا كبرورزان و خودخواهان را زبون و ذليل خواهد ساخت. (32)
از ستم به يكديگر بپرهيزيد زيرا ظلم كردار مرد شايسته نيست. ظالم، گرفتار ظلم ديگري شد و مظلوم از ياري خدا برخوردار خواهد بود. و اگر كسي را خدا يار باشد فاتح حقيقي است، زيرا كه پيروزي فقط از جانب خدا است. (32)
از كينه و حسد نسبت به يكديگر احتراز كنيد زيرا ريشه و بنيان
[ صفحه 39]
خداشناسي از كينه توزي است. (34)
مبادا ظالمي را ياري كنيد، زيرا مظلوم نفرينتان خواهد كرد. و فرموده ي پدرم محمد صلي الله عليه و آله و سلم است كه:
«دعاي مظلوم از جانب خدا پذيرفته مي شود.» (35)
به يكديگر ياري كنيد، و اين فرموده ي پدرم محمد صلي الله عليه و آله و سلم است:
«كمك به مسلمان اجر عظيم تر از يك ماه روزه و بيتوته در خانه ي خدا را دارد.» (36)
از فشار آوردن براي وصول طلب خود از برادر مسلمان خود بپرهيزيد، در حالي كه خود مي دانيد او تنگدست و فقير است و فرموده ي پدرم محمد صلي الله عليه و آله و سلم است كه:
«حق نداريد مسلمان تنگدست را در فشار بگذاريد». (37)
و اگر كسي بدهكار تهيدست را مراعات و ملاحظه كند، سايه ي خدا بر سر او خواهد بود و در روز رستاخيز جز سايه ي خدا، مأوا و پناهگاهي نيست. (38)
اي مردمي كه مشمول رحمت و فضل خدا هستيد زنهار باد شما را از نگهداري حقوق واجب خدا، زنهار از مسامحه و امروز و فردا كردن آن. و اگر كسي در اداي حقوق واجب شتاب كند، خدا نيز در اعطاء روزي او شتاب خواهد كرد. و اگر كسي در اداي حقوق واجب مسامحه و تأخير كند، خدا نيز در اعطاي روزي او كوتاهي خواهد كرد. (39)
در قبال آنچه نصيب شما است حق خدا را ادا كنيد تا آنچه باقي بر شما
[ صفحه 40]
مي ماند پاك و طاهر شود و خدا سزاي شما را چندين برابر به مقداري كه ميزان آن را هيچ كس به جز خدا نمي تواند تصور كند عطا مي فرمايد. (40)
اي گروه مؤمنين تا مي توانيد از در محذور قرار دادن امام و رهبر مسلمين خودداري كنيد، زيرا اگر امام در اضطرار قرار گيرد، براي حفظ حرمت و خون متابعين، ناگزير به ظاهر آنها را نفرين خواهد كرد. آگاه باشيد كه رحمت خدا بر چنين فرد به ظاهر نفرين شده نازل مي شود و مشمول رحمت خدا قرار خواهد گرفت، ولي نفرين خدا و پيامبران نصيب كسي خواهد شد كه امام را در محذور و اضطرار قرار داده است. (41)
آگاه باشيد كه سنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و آيين و روش ديني او، قبل از شما نزد شايستگان ساري و جاري بوده است، هر كس ملاقات خدا را دوست مي دارد و به ايمان كامل دست يافته است بايد خدا و رسول او محمد صلي الله عليه و آله و سلم را دوست بدارد و از دشمنان آنان بيزاري جويد و پذيراي فضايل و كرامات آنان شود. آيا فرموده ي خدا را درباره ي پيروان ائمه و راهبران و هاديان دين را نشنيده ايد:
«همين مؤمنين در روز رستاخيز با پيامبران و راستگويان خدا و فدائيان در راه حق و شايستگان و درست كاران جليس و انيس هستند.»
وقتي چنين آيه اي نمونه عاقبت كار پيروان ائمه است، پس چگونه مي توان درباره ي فضايل آنان سخن گفت؟ (42)
كسي كه خواستار تكامل ايمان است، بايد پايبند پيمان خدا و در دوستي با مردم با ايمان وفادار باشد، زيرا كه شرط دوستي با خدا و پيامبر و
[ صفحه 41]
ائمه طاهرين عليهم السلام خواندن نماز، پرداخت به موقع زكات مال، گره گشايي از كار مؤمنين با دادن قرض الحسنه و پرهيز از ارتكاب گناه چه در آشكارا و چه در نهان است.
هر گاه اين اعمال بي شك و ريبه و فقط به خاطر خدا انجام شود اجراكننده، در گروه خداپرستاني كه همواره پيشقدم و پيروزند داخل خواهد شد و همانا، وي مؤمن حقيقي است. (43)
بپرهيزيد از ارتكاب آنچه در ظاهر قرآن و يا در تفسير پيغمبر و امام از قرآن، حرام شده است و اين گفته ي خدا در قرآن است كه:
«عملي را كه مي دانند خلاف است، مرتكب نمي شوند».
و اگر پيشينيان شما، از روي سهو و ندانم كاري خلافي را مرتكب مي شدند، پس از اطلاع، توبه مي كردند و ديگر آن را تكرار نمي كردند و اين حقيقت فرموده ي خدا در قرآن و آيه: (و لم يصروا علي ما فعلوا و هم يعلمون) مي باشد. (44)
بدانيد كه كليه اوامر و نواهي خدا، اطاعت كردني است، اگر كسي پذيرفت و مطيع شد، نيكي هاي بسياري نصيب او است و اگر كسي نافرماني كند و از محرمات نپرهيزد، و به همان حال بميرد، با صورت در آتش فروخواهد افتاد. (45)
بدانيد كه بين خدا و بنده ي او، نه ملك شفيع است و نه فرستاده ي خدا، مگر اطاعت از فرامين خدا، اگر دوست داريد كه مؤمن حقيقي باشيد، در اطاعت از خدا كوشا باشيد. (46)
[ صفحه 42]
بر شما است پذيرفتن و قبول دستورات خدا تا آن جايي كه در قدرت داريد، زيرا خداوند سرور شما است و بدانيد كه اسلام، تسليم شدن به خدا و دستورات او است و چنين شخصي مسلمان و تسليم خدا است و اگر كسي تسليم محض نباشد، مسلمان نيست. (47)
اگر كسي خواستار نيكي و بهروزي خود باشد، بايد فرمانبر محض خدا باشد، زيرا اطاعت از خدا بهترين هديه براي وجود انسان است. (48)
از ارتكاب به گناه پرهيز كنيد، زيرا بي احترامي به پيشگاه باريتعالي با گناهكاري و زشت كرداري و بدرفتاري بر خود انسان است و بين خوبي و بدي مناسبي وجود ندارد، براي نيكوكاران پاداش بهشت و براي بدكاران و گنهكاران جزاي آتش خواهد بود، فرمان خدا را اطاعت كنيد و هرگز گرد گناه نگرديد. (49)
آگاه باشيد كه نه ملك مقرب، نه پيامبر مرسل و نه كس ديگري مي تواند شما را از خدا بي نياز سازد، اگر دوست داريد شفاعت شفاعتكاران نصيب شما شود، رضايت خدا را طلب كنيد و باز آگاه باشيد رضايت خدا بر هيچ كس نصيب نمي شود، مگر به فرمانبرداري از او و پيامبر بزرگ اسلام محمد صلي الله عليه و آله و سلم و جانشينان بر حق وي، و عدم انكار فضايل و مقامات آنان. (50)
بدانيد كه منكرين خدا و محمد صلي الله عليه و آله و سلم و جانشينان او، دروغگو هستند و دروغگويان نيز دورو و منافق مي باشند و خداي بزرگ درباره ي منافقين چنين مي فرمايد:
[ صفحه 43]
«جايگاه منافقين در پست ترين جاي جهنم است و آنان را ياري كننده اي نخواهد بود.» (51)
هر كس قلبا از خدا اطاعت كند و از خدا بترسد، هرگز از اهل باطل نمي هراسد؛ زيرا طرفداران غيرحق پيرو خدا نبوده و به منزله ي شياطين هستند و شياطين منبع حيله و فريب و خدعه و وسوسه اند و با تمام نيرو مي كوشند كه پيروان حق را از راه حقيقت منحرف كنند و به گمراهي و ترديد دچار سازند و خدا در قرآن مي فرمايد:
«خلاف كاران دوست دارند كه شما نيز به خدا كفر بورزيد و عقيده ي آنان را بپذيريد.» (52)
و باز هم خدا اهل توفيق و پيروان حقيقت را از دوست داشتن و ياري دادن دشمنان خدا منع و نهي فرموده است. (53)
پس شما هراسي به دل راه ندهيد و از ياري حقيقت بازنگرديد و خدا نگهدارنده ي شما از فريب اين ابليس صفتان خواهد بود.
زشتي ها و كردارهاي ناپسند آنان را با خوبي و حسن سلوك خود دفع كنيد.
تظاهر به رعايت اساس دين خدا نزد مخالفين، بر شما جايز نيست، زيرا آنان با شنيدن توجه شما با شما دشمني مي ورزند و در دفع و هلاك شما سخت مي كوشند و طبيعي است كه در ستمگران مصدر كار انصاف و مدلتي به نفع شما وجود ندارد. (54)
مقام منيع خود را در برابر فريب خوردگان و گمراهان بشناسيد و خود
[ صفحه 44]
را مطلقا با آنان مقايسه نكنيد و خود را تا مرحله آنها تنزل و كاهش ندهيد زيرا خدا مقام شما را بسي افزون قرار داده است.
آيا باز فرموده ي خدا را در قرآن نشنيده ايد:
«مقام مؤمنين و نيكوكاران با خرابكاران و آلودگان و همچنين منزلت پرهيزگاران و گناهكاران يكسان و مساوي نيست.» (55)
مقام خود را در برابر اهل باطل محفوظ داريد و هرگز عظمت خداي تعالي و پيشوايان خود و معتقدان ديني خود را نزد اهل باطل كم ارزش قلمداد نسازيد، در غير اين صورت خشم خدا و نيستي و هلاك نصيب شما است. (56)
اي شايستگان! آرام آرام از دستورات خدا پيروي كنيد و مجري اوامر او باشيد، تا نعمت هاي خدا براي شما باقي بماند.
به خاطر خدا، دوستار دوستان خدا و هم براي خدا، دشمن دشمنان او باشيد.
محبت و دوستي خود را نثار طرفداران مرام بر حق خود سازيد و از نيكي با دشمنان و مخالفين دين خودداري ورزيد. (57)
بگرويد به آنچه كه خداي بزرگ ما را تعليم و تربيت فرموده است، آن را درك كنيد و درباره اش عميقا بينديشيد، آن چه موجب هدايت و راهنمايي شما است بپذيريد و هوس ها و تمايلات خود را طرد كنيد و هرگز به آن نگرويد. (58)
از نافرماني و طغيان در برابر خدا جدا بپرهيزيد و بدانيد كه طغيان در
[ صفحه 45]
مقابل خدا و دستورات خدا موجب زيان و بازگشت به دوران خفت و جاهليت است، از نافرماني خدا جدا بپرهيزيد، زيرا نيروي ما و شما فقط منوط به عنايت خداي بزرگ است. (59)
هر گاه بنده در اصل فطرت به خدا بگرود، از جهان بخواهد رفت مگر اين كه خدا بديها را از او دور خواهد نمود، از كبر و بي اعتنايي محفوظ خواهد ماند، داراي روش و رفتار نيكو خواهد شد، چهره اش نوراني، آكنده از وقار و آرامش و قلبش مملو از ترس خدا و پرهيزگار از محرمات خواهد شد و خدادوستي مردم را نصيب و بهره او خواهد ساخت، قطع رابطه با مردم و دشمني با آنان را ترك خواهد كرد. (60)
هر گاه بنده در اصل فطرت منكر خدا باشد ديده از جهان برنخواهد بست مگر اينكه
«خدا او را با بدي و بدبختي قرين و جليس سازد و اگر كسي قرين بدبختي شد، به كبر و خودخواهي مبتلا خواهد شد، قلب او قسي و بي رحم، و رفتارش بد و ناهنجار، چهره اش سياه و بدمنظر، بدزبان و بدگفتار خواهد شد و حيا و شرم نخواهد داشت، خدا اسرارش را آشكار خواهد ساخت، مرتكب گناهان خلاف و ممنوع خواهد شد، همواره دامنش آلوده به گناه و از فرمانبرداري خدا دوري خواهد جست، فرق بين مؤمن و كافر اين همه است، از خدا خوبي و عافيت خواهيد زيرا نيرويي جز به وسيله خدا نيست.» (61)
تن را به صبر و شكيبايي در برابر مشكلات عادت دهيد، زيرا صبر بر
[ صفحه 46]
شدائد و اطاعت خدا و اولياء بر حق او از تمام نعمت هاي دنيا و لذت هاي آلوده به گناه آن والاتر است خداي بزرگ قبول ولايت ائمه اطهار عليهم السلام را دستور داده و در قرآن كريم فرموده است:
«پيشواياني تعيين كرديم تا مردم را به سوي ما راهبر شوند.»
و به اطاعت از اين پيشوايان امر فرموده است. (62)
كساني را كه خدا متابعت و دوستي آنان را منع فرموده، پيشوايان گمراهي هستند كه خدا آنان را دولت چند روزه دنيا داده و آنان براي اولياء خدا و رهبران حقيقي ظلم و جور روا مي دارند، آنان در اين حكومت چند روزه دنيا تمام گناهان را مرتكب مي شوند، به خدا و پيغمبرش عصيان مي كنند اين گروه در روز قيامت سزاوار عذاب الهي هستند و نيز اتمام نعمت محبتي براي شما در روز رستاخيز با پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و ديگر پيامبران محشور هستيد مي باشند. (62)
تفحص و تجسس كنيد داستان هايي را كه در قرآن از گرفتاري هاي پيغمبران و پيروان باايمان آنان ذكر شده، پس از خدا بخواهيد تا شما را نيز در برابر گرفتاري ها صبر و شكيبايي عطا فرمايد، صبر و شكيبايي در برابر سختي ها و شكنجه ها و گرفتاري ها. (63)
بپرهيزيد از منازعه كردن با اهل باطل و بر شما است پذيرش روش شايستگان، سنگيني و سكوت و آرامش آنان، و صبر و بردباري آنان، و تسليم آنان در برابر حق، و پرهيز و گريز آنان از خلاف و گناه بر شما است درستي و راستي اهل حق، پايداري و ثبات اهل حق، و كوشش اهل حق در
[ صفحه 47]
راه خدا براي اجراي دستورات او، اگر چنين كنيد مقام و رتبه ي شايستگان را نزد خدا احراز مي كنيد. (64)
آگاه باشيد كه اگر خدا بخواهد كسي را رستگار كند، سينه اي گشاده خواهد داشت و اگر كسي چنين نصيبي يابد زبانش گويا و پوياي حق و قلبش فروبسته از غير حق و مجري حقيقت خواهد بود و اگر چنين اوصافي در كسي جمع شود او مسلمان كامل است و در دين اسلام به سوي حق خواهد شتافت. (64)
و اگر خدا كسي را رستگار نخواهد او را به خود وامي گذارد، سينه اش تنگ و فشرده در فشار طينت خواهد شد، اگر چنين كسي احيانا خير و حقيقتي بر زبان براند زبانش با عقيده ي قلبي او يكسان نخواهد بود (65) و اگر چنين احوالي در كسي گرد آيد و بميرد به همين حال، بي ترديد نزد خدا از منافقين و آشوبگران در راه حق است، بيان حقيقت به زبان و عدم عمل صحيح به آن، دليلي محكم بر عليه چنين كسي خواهد شد. (66)
پس پرهيزگار باشيد و سينه اي گشاده براي درك حقايق اسلام از خدا بخواهيد تا زبان شما را تا دم مرگ گوياي حقيقت و شما را در مقام پيشينيان شايسته قرار دهد، بدون شك هر نيرويي از جانب خدا است و سپاس بيكران به درگاه كبريايي او نثار است. (67)
اگر كسي بخواهد كه خدا دوستش بدارد بايد او را اطاعت و از ما تبعيت كند، آيا نشنيده ايد گفته ي خدا را:
«بگو اي پيامبر، اگر دوستدار خدا هستيد بايد از من پيروي كنيد تا
[ صفحه 48]
خدايتان دوست بدارد و گناهان شما را بر شما ببخشايد». (67)
به خدا قسم! كسي خدا را اطاعت نمي كند مگر اين كه به دين ما درآيد و از ما پيروي كند.
به خدا قسم كسي از ما پيروي نمي كند مگر اين كه خدايش دوست بدارد.
به خدا قسم كسي پيروي ما را ترك نمي كند مگر آن كه ما را دشمن بدارد و باز هم سوگند به خدا كسي ما را دشمن نمي دارد مگر اين كه بر خدا شوريده و گناهكار شود و اگر كسي طاغي بر خدا بميرد، در آتش فروزان و سوزان فروخواهد افتاد.
سپاس بيكران نثار درگاه كبريايي خدايي است كه پروردگار دنيا و عقبي است. (70 - 69)
پاورقي
[1] صلوة وسطي را برخي تفسير به نماز ظهر كرده اند. در اين آيه اقوال ديگري هم هست.
عصر امام جعفرصادق
آفتاب اسلام زماني پرتوافكن شد كه دو ابرقدرت روم و ايران با هم بر سر حكومت جهان رقابت مي كردند آن چنان كه امروز دو ابرقدرت آمريكا و روسيه در رقابت هستند.
آن روز كار به جائي كشيد كه علوم مادي و فلسفه يوناني به صحنه آمد و بر تشتت افكار مسلمين كمك شايان نمود منطق ارسطو - روش گفت و شنيد را عوض كرد - فلسفه يونان افكار را دگرگون ساخت و حاصل آن اين شد كه گفتند علم با دين مغايرت دارد كه سخنان امروز مكتبهاي مادي از همان روزها سرچشمه گرفته مطلب تازه ندارند آنها مي گفتند علم و دين در تضاد است - مذاهب و مكاتب تئوري ها و نظرات مردم آن روز يونان و رم بود اختلافات افكار از همان نظرات پديد آمد و قريب 80 مذهب و مكتب دعوي داشتند - و تئوري هاي خود را به جهانيان دادند كه هيچ يك مقبول همه قرار نگرفت.
از خدمات برجسته امام صادق عليه السلام اين بود كه همه را به جاي خود نشاند و با منطق مستدل آسماني و با برهان علمي و از روي مباني صحيح علم و عقل و خرد بر همه ثابت نمود كه علم با دين دو حقيقت نيست و تضاد ندارد و مغايرتي در عمل پيدا نمي كند بلكه علم و دين مؤيد يكديگر هستند.
علم پرده ها را بالا مي زند حقايق را كشف مي كند و وجود دين را بر بشر اثبات مي نمايد - دين يعني برنامه زندگي سالم موفقيت آميز - دين به علم شناخته مي شود دين بي علم قشري است و دين بي علم تاريكي و مادي است (به رساله علم و دين نويسنده مراجعه شود).
امام صادق عليه السلام ثابت فرمود كه علم مطلق شناخت است و بدون شناخت و معرفت دين پذيرفته نيست به همين منطق اصول دين اسلام استدلالي و منطقي و اجتهادي و تحليلي است ادراك اصول دين بدون تعمق و هضم پذيرفته نيست توحيد نبوت و عدل معاد امامت بايد محتواي آن براي مسلمان قابل هضم باشد.
فلسفه و علوم طبيعي و رياضي و هندسي و عقلي و منطقي نه تنها با دين اسلام مخالفت و تضادي ندارد بلكه ضرورت پيوستگي دارد مانند شناخت قبله كه محتاج تاريخ و جغرافيا و رياضيات و هندسه است و با ندانستن اين علم شناخت قبله در اطراف دنيا مشكل مي نمايد.
دين و علم با هم پيوسته و متلازم يكديگرند - امام صادق (ع) به همين جهات در همان عصر كه علما را از فلسفه پرهيز مي كردند امام صادق (ع) روش عقايد را براساس منطق و
[ صفحه 7]
فلسفه ملل و نحل درس مي داد. علماي مسيحي در مجمع علمي پادشاهي لندن در چند قرن پيش گفتند دين مانع تحقيقات علمي نيست و امام جعفرصادق (ع) در نيمه اول قرن دوم مدرسه تحقيقات علمي و انتقادات را آزاد اعلام فرمود و بنيان نهاد و تا هر كس هر عقيده اي دارد روي آن بحث كند و دين و حقايق بهتر شناخته شود.
آن حضرت با همه فرق اسلام و مكتب هاي جهاني در كمال آزادي مناظره محبت آميز داشت كه با مردم دنياي العصر حقايق را كشف كنند و از بن بست ها بگذرند و پيشرفت علمي يابند.
امام با استدلال علمي و منطقي از راه تاكتيك خود فرقه ها و مكتبي ها با دليل و برهان نقص عقايد آنها را ثابت مي فرمود و كمال دين اسلام را به آنها معرفي مي كرد.
در همان عصر امام صادق (ع) با رهبانيت و گوشه گيري و انزوا به مخالفت برخواست و فرمود انسان نمي تواند حساب خود را از حساب جامعه جدا نمايد زيرا انسان مدني بالطبع است و مدني بودن ملازمه دارد كه با جمع باشد و حوايج خود را با يكديگر برآورند و معاش اجتماعي را تأمين نمايند.
امام صادق عليه السلام فرمود پيغمبر خدا فرموده هر كس كل بر جامعه باشد خدا و ملائكه او را لعنت مي كند و رهبانيت تحميل بر جامعه از جهت معاش و زندگي است.
در آن روزها كه اختراعات نشده بود يك جمع كمتر از ششصد نفر نمي توانستند حوائج يكديگر را برآورند زيرا ششصد نوع كار بايد انجام شود تا يك انسان بتواند زيست كند و زندگي اجتماعي داشته باشد و امروز با اين همه اختراعات بايد ششصد هزار نفر كار كنند تا يك نفر بتواند با آزادي زندگي نمايند.
اسلام مي گويد - ليس للانسان الا ما سعي آدمي از سعي و عمل جدا نيست و حاصل زندگي نتيجه سعي و عمل است كه نتيجه اش رفاه زندگي در اين دنيا و تجسم اعمال در آخرت است.
با اين مقدمه بدين نتيجه رسيديم كه علم و دين از هم نمي تواند جدا باشد هر دو سازنده و پردازنده يكديگر و به كمال رساننده آدمي است اين دو يك حقيقت است كه در دو مرحله تجلي مي نمايد و پرده هاي ابهام را بالا مي زند.
امام صادق (ع) درباره جزء لايتجزي ذي مقراطيس فرمود اين درست است كه هر جمعي را بايد تجزيه به جزء نمود و آثار اجزا را شناخت ولي بايد بر آن افزود كه اثر جزء يك اثر است و چون با هم جمع شود اثر ثانوي هم دارد مثلا باران قطراتي است كه درياها به وجود مي آورد اما طوفان ها و نهنگ ها از قطره پديد نمي آيد يا مثلا روح خلاقيت از مجموعه انسان حاصل مي شود نه از اعضاء اجزاء و احشاء و امعاء هر يك از اجزاء اثري دارد و در جمع اثر ثانوي به وجود مي آورد.
باري چون دنياي علم پهناور است و يك انسان نمي تواند به همه ابعاد علم راه يابد بايد جنبه تخصصي را پي گيري كرد لذا وقتي از امام صادق عليه السلام مي پرسند داناي مطلق
[ صفحه 8]
كيست فرمود داناي مطلق فقط خداوند است زيرا اوليت و ابديت از او است و خالق همه اشياء او است و موثر در همه ي اجزا فردي و تركيبي او است پس داناي مطلق او است و بشر محدود به زمان و مكان و دانش جزئي است و دانش هر كسي نسبي است.
از امام صادق (ع) پرسيدند آيا انسان از علم غني و بي نيازي پيدا مي كند؟
فرمود: نه - غني مطلق خداوند است و هر فرد همين كه از جهل رهائي يابد غني مي شود اما غنا انتهائي ندارد و علم حدي ندارد و فوق كل ذي علم عليم بالاتر از هر دانش را دانش ديگري است كه دست يك فرد به همه آنها نمي رسد - و دانش هر فردي نسبي است با همه ابعادش از نظر محيط استعداد - خوراك - جو - خانواده و زمان و مكان و لياقت و ظرفيت همه در كسب علم مؤثر است.
آنچه از مكتب جعفري و دانش و بينش آن به دست مي آيد اين است كه امام جعفرصادق (ع) در تمام اين مدت و اين كميت و كيفيت نفرموده من چنين مي گويم و نظرم و تئوري من اين است.
بلكه فرموده من از پدرم شنيدم و او از پدرش نقل كرد و او از پدرش تا پيغمبر خدا و زبان وحي رسيد پس منبع اين همه علوم وحي و افاضات اشراقيه الهيه است كه به وسيله پاكترين نفوس تربيت شده و مصون از خطا پيروان خود كه بهترين امت هستند آموختند كنتم خير امه اخرجت للناس لذا در زيارت جامعه هم مي خوانيم كه شما اهل بيت خزينه دار علوم الهي و نگهبان علم و ناشران علم و مدرسين علم و حامل علم و عالم به علم و عامل به علم تعليمي وحي هستيد.
از امتيازات مكتب جعفري اين است كه علم را با عمل و تقوي را با فضل و فضيلت آميخته و آموخته است او وارث علوم اولين و آخرين از انبياء و مرسلين بود و مكتبي را در دنيا نمي شناسيم كه مانند مكتب جعفري حاوي اين همه علوم و اين همه فضيلت و تقوي باشد.
كتابي كه از لحاظ خوانندگان مي گذرد در سه قسمت نشر يافته است.
1- بخش نخست آن از خاندان عترت و اصل و ريشه و حسب و نسب و شخصيت و منش و عقيدت و روش سخنان آنها به ميان آمده.
2- بخش دوم مقام رهبري و تربيت نفوس و تأسيس مكتب تشيع و تحكيم اركان مكتب و تأليف و تصنيف و موضع گيري و معارضه با مذاهب و فرقه هاي ديگر مدعي اسلام و مبارزه با عقايد انحرافي و تعيين نقطه هاي انحراف و معالجه امراض دروني و بيروني كه شمه اي از آن در متن شرح داده شده است و در كتاب طب الصادق نيز شرح داده شده.
بخش سوم اين كتاب مدرسه جعفري و انطباق علم و دين و قرآن و علوم جهاني و مباني تمدن دنيا و مدنيت اسلامي براساس مكتب جعفري و تعليم دانش و بينش از الفباي علم تا آخرين حد تصور عقل و علم و دين در محدود عالم ملك كه از هم جدا شدني و قابل تفكيك نيست و بلكه هر يك مؤيد ديگري مي باشد و رابطه انسان با علم و ارتباط عملي علم در
[ صفحه 9]
خارج با دين و تربيت بيش از بيست هزار دانشمند متفكر و متعمق و متخصص از اين مكتب در جهان علم و بشريت چشمگير است و اميد است مصلحين دنيا و دانشگاه سازهاي جهان بدون غرض و مرض اين لوحه افتخار را مدل و الگوي سازندگي خود قرار دهند و براساس اين روش و ارتباط عملي آن با دانش و بينش و افكار عمومي پي ريزي نمايند - اين سطور را براي جلب توجه افكار دانشمندان نوشتم اين اثر در سنين 75 تجارب علمي و ممارست در كار درس و بحث و تحقيق است اميدوارم به فضل الهي مورد قبول و مقبول درگاه امام صادق كاشف حقايق قرار گيرد و نشر اين كتاب را براي خدمت به فرهنگ جمهوري اسلامي به عهده آقايان محمد و يحيي عالمگير موسسين نشر محمد و انتشارات گنجينه واگذار نمودم تا در رهگذر معارف ديني خدمتي بسزا به جامعه مسلمين نموده باشند.
والسلام علي من اتبع الهدي
شوال 1401
[ صفحه 10]
در مدح و ستايش حضرت كاشف الحقايق مولانا جعفر بن محمد الصادق
از حكيم الهي و عارف رباني آقاي الهي قمشه ي اصفهاني
بنمود سپهر صبح صادق را
بگشود نظر نفوس ناطق را
چرخ از رخ مهر و مه خجل گرديد
چون ديد رخ امام صادق را
آن مظهر حق امير ايمان را
وجه الله و كاشف حقايق را
شاهي كه چو ماه آسمان روشن
كرد انجمن نجوم طارق را
آن شه كه به كاخ علم زد پرچم
بگرفت مغارب و مشارق را
مشتاق جمال بي مثالش كرد
عذراي فلك روان وامق را
در مكتب حكمتش فسون خوانند
افهام سوابق و لواحق را
چون نرگس مست دلربا از خواب
بگشود ربود جان عاشق را
بگشود بر روي عقل هشياران
درهاي لطايف و حقايق را
و ز شعشعه ي رخش پديد آورد
انوار جواهر مفارق را
در باغ روان دوستان بنشاند
شاخ گل و سنبل و شقايق را
چون مؤمن طاق [1] و چون هشام آراست
در ملك سخن حكيم ناطق را
افروخت چراغ شرع عاقل را
آموخت كتاب عشق عاشق را
يك پرتو آن جمال قدوسي
پيوست مطالع و شوارق را
بر فتح قواي شيعيان انگيخت
نيروي خرد جنود فائق را
سرمست ز باده الستي كرد
در محفل قدس روح لايق را
مي داد زباده طهور آنجا
ياران موفق و موافق را
دور از در اهل عشق و ايمان ساخت
نااهل ريائي و منافق را
دل جلوه حسن ايزدي داند
سلطان صفا امام صادق را
صاحب نظر آينه خدا بيند
آن طلعت بي مثال شارق را
بر حسن حق آيت الله اعظم
بر خلق بهين دليل خالق را
[ صفحه 4]
گنجينه گوهر حقايق ديد
دانا دل آن ولي ناطق را
بر جان رقيب علم و دين افروخت
از برق سخن شرار صاعق را
درده به «الهي» از خم عشقش
ساقي قدحي شراب سائغ را
گر پرتو مهر ماه سيمايش
دل بگسلد از جهان علائق را
پاورقي
[1] مؤمن طاق و هشام بن حكم از شاگردان بزرگ امام ششم در كلام و حكمت مي باشند.
خلاصه جلد اول
مولد و ميلاد - كنيه و القاب - نشو و ارتقاء - صورت و سيرت و منش و شخصيت امام صادق (ع) - احوالات شخصي امام در نظر مورخين عرب و عجم و مستشرقين - مناقب و فضايل علمي كرامات و خوارق عادات - السنه مختلف - صفات و سجاياي نفساني مانند شجاعت و سخاوت و عبادت و اعلميت و اخلاق امام ششم - امام صادق در سيره و روش و پرورش و افتتاح مدرسه جعفري - ادب و ادبيات و لغت و حديث و نثر و نظم تعليمات امام صادق (ع) در توحيد و تدريس و تعليم طب و تشريح براي تثبيت توحيد به مفضل و يك دوره كامل تشريح بدن و نباتات و حيوانات - احتجاجات با دانشمندان بزرگ عصر و بيان حديث هليله و تأثير آن در احساسات و ادراكات آدمي و تفسير قرآن و بيان علوم قرآن و غيره.
[ صفحه 2]
عظمت علمي امام صادق
در باب عظمت علمي امام صادق (ع) شواهد فراواني وجود دارد و اين معنا مورد قبول دانشمندان تشيع و تسنن است. فقها و دانشمندان بزرگ در برابر عظمت علمي آن حضرت سر تعظيم فرود مي آوردند و برتري علمي او را مي ستودند.
«ابو حنيفه»، پيشواي مشهور فرقه حنفي، مي گفت: من دانشمندتر از جعفر بن محمد نديده ام [1] نيز مي گفت: زماني كه «منصور» (دوانيقي) «جعفر بن محمد» را احضار كرده بود، مرا خواست و گفت: مردم شيفته جعفر بن محمد شده اند، براي محكوم ساختن او يك سري مسائل مشكل را در نظر بگير. من چهل مسئله مشكل آماده كردم. روزي منصور كه در «حيره» بود، مرا احضار كرد. وقتي وارد مجلس وي شدم ديدم جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته است وقتي چشمم به او افتاد آنچنان تحت تأثير ابهت و عظمت او قرار گرفتم كه چنين حالي از ديدن منصور به من دست نداد. سلام كردم و با اشاره منصور نشستم. منصور رو به وي كرد و گفت: اين ابو حنيفه است. او پاسخ داد: بلي مي شناسمش. سپس منصور رو به من كرده گفت: اي ابو حنيفه! مسائل خود را با ابو عبدالله (جعفر بن محمد) در ميان بگذار. در اين هنگام شروع به طرح مسائل كردم. هر مسئله اي مي پرسيدم، پاسخ مي داد: عقيده شما در اين باره چنين و عقيده اهل مدينه چنان و عقيده ما چنين است. در برخي از مسائل با نظر ما موافق، و در برخي ديگر با اهل مدينه موافق و گاهي، با هر دو مخالف بود. بدين ترتيب چهل مسئله را مطرح كردم و همه را پاسخ گفت: ابو حنيفه به اينجا كه رسيد با اشاره به امام صادق (ع) گفت: دانشمندترين مردم، آگاهترين آنها به اختلاف مردم در فتاوا و مسائل فقهي است [2] .
«مالك»، پيشواي فرقه مالكي مي گفت: مدتي نزد جعفر بن محمد رفت و آمد مي كردم، او را همواره در يكي از سه حالت ديدم: يا نماز مي خواند يا روزه بود و يا قرآن تلاوت مي كرد، و هرگز او را نديدم كه بدون وضو حديث نقل كند [3] در علم و عبادت و پرهيزگاري، برتر از جعفر بن محمد هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به قلب هيچ بشري خطور نكرده است [4] .
شيخ (مفيد) مي نويسد: به قدري علوم از آن حضرت نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه آن همه جا پخش شده است و از هيچ يك از افراد خاندان او، به اندازه او علم و دانش نقل نشده است [5] .
«ابن حجر هيتمي» مي نويسد: به قدري علوم از او نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه آن، همه جا پخش شده است و بزرگترين پيشوايان (فقه و حديث) مانند: يحيي بن سعيد، ابن جريح، مالك، سفيان ثوري، سفيان بن عيينه، ابو حنيفه، شعبه و ايوب سجستاني از او نقل روايت كرده اند [6] .
«ابو بحر جاحظ»، يكي از دانشمندان مشهور قرن سوم، مي گويد: جعفر بن محمد كسي است كه علم و دانش او جهان را پر كرده است و گفته مي شود كه ابوحنيفه و همچنين سفيان ثوري از شاگردان اوست، و شاگردي اين دو تن در اثبات عظمت علمي او كافي است. [7] .
«سيد امير علي» با اشاره به فرقه هاي مذهبي و مكاتب فلسفي در دوران خلافت بني اميه مي نويسد: فتاوا و آراي ديني تنها نزد سادات و شخصيتهاي فاطمي رنگ فلسفي به خود گرفته بود. گسترش علم در آن زمان، روح بحث و جستجو را برانگيخته بود و بحثها و گفتگوهاي فلسفي در همه اجتماعات رواج يافته بود. شايسته ذكر است كه رهبري اين حركت فكري را حوزه علمي اي كه در مدينه شكوفا شده بود، به عهده داشت. اين حوزه را نبيره علي بن ابي طالب بنام امام جعفر كه «صادق» لقب داشت، تاسيس كرده بود. او پژوهشگري فعال و متفكري بزرگ بود، و با علوم آن عصر بخوبي آشنايي داشت و نخستين كسي بود كه مدارس فلسفي اصلي را در اسلام تاسيس كرد.
در مجالس درس او، تنها، كساني كه بعدها مذاهب فقهي را تاسيس كردند، شركت نمي كردند، بلكه فلاسفه و طلاب فلسفه از مناطق دور دست در آن حاضر مي شدند. «حسن بصري»، موسس مكتب فلسفي «بصره» و «واصل بن عطأ» موسس مذهب معتزله، از شاگردان او بودند كه از زلال چشمه دانش او سيراب مي شدند. [8] .
«ابن خلكان»، مورخ مشهور، مي نويسد:
او يكي از امامان دوازده گانه در مذهب اماميه، و از بزرگان خاندان پيامبر است كه به علت راستي و درستي گفتار، وي را صادق مي خواندند. فضل و بزرگواري او مشهورتر از آن است كه نياز به توضيح داشته باشد. ابوموسي جابر بن حيان طرطوسي شاگرد او بود. جابر كتابي شامل هزار ورق تاليف كرد كه تعليمات جعفر صادق را در برداشت و حاوي پانصد رساله بود. [9] .
پاورقي
[1] ذهبي، شمس الدين محمد، تذكرة الحفاظ، بيروت، داراحيا، التراث العربي، ج 1، ص 166.
[2] مجلسي، بحارالانوار، ط2، تهران، المكتبة الاسلاميه، 1395 ه .ق ج 47، ص 217- حيدر، اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربي، 1390 ه .ق، ج 4، ص 335.
[3] ابن حجر العسقلاني، تهذيب التهذيب، ط 1، بيروت، دارالفكر، 1404 ه .ق ج 1، ص 88.
[4] حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 53.
[5] الارشاد، قم، منشورات مكتبة بصيرتي، ص 270.
[6] الصواعق المحرقه، ط 2، قاهره، مكتبة القاهره، 1385 ه .ق، ص 201.
[7] حيدر، اسد، همان كتاب، ج 1، ص 55 (به نقل از رسائل جاحظ).
[8] مختصر تاريخ العرب، تعريب: عفيف البعلبكي، ط 2، بيروت، دارالعلم للملايين، 1967 م، ص 193.
[9] رفيات الاعيان، تحقيق: دكتر احسان عباس، ط 2، قم، منشورات الشريف الرضي، 1364 ه .ش، ج 1، ص 327.
جريان ولادت
علامه ي مجلسي در كتاب جلاء العيون مي نگارد: از صادق آل محمد صلي الله عليه و آله روايت شده كه فرمود: وقتي مادر يكي از ائمه ي معصومين عليهم السلام به يكي از آنان حامله مي شود در تمام آن روز دچار سستي نظير غش مي گردد. آنگاه مردي را در خواب مي بيند كه او را به فرزندي دانا و بردبار بشارت مي دهد. همين كه از خواب بيدار شد از طرف راست خود صدائي مي شنود كه به او مي گويد: به بهترين اهل زمين حامله شدي، خير و سعادت نصيب تو خواهد شد، مژده باد تو را به فرزندي دانا و بردبار ولي آن گوينده را نمي بيند.
[ صفحه 15]
پس از اين جريان ثقل و سنگيني در خود احساس نمي كند تا اينكه مدت نه ماه از حمل او بگذرد، وقتي مدت نه ماه گذشت صداي بسياري از ملائكه را در خانه ي خود مي شنود.
همين كه شب ولادت فرامي رسد نوري را در خانه ي خود مشاهده مي كند كه ديگران غير از پدر امام آن نور را نمي بينند. آن گاه امام در حالي متولد مي شود كه مربع و نشسته باشد نه اين كه با سر به زمين آيد.
موقعي كه امام متولد مي شود روي خود را به طرف قبله مي نمايد و سه مرتبه عطسه مي كند و پس از عطسه خداي را حمد مي نمايد. امام در حالي متولد مي گردد كه ختنه كرده و ناف بريده باشد، آلوده به خون و كثافت نباشد، همه ي دندان هاي جلو او روئيده باشد.در تمام آن روز و شب نور زردي از دستها و صورت او مي درخشد كه نظير طلا ساطع مي گردد.
سفرهاي امام صادق در دوران خلافت سفاح
سفاح اولين خليفه عباسي است كه شهر حيره واقع در نزديكي كوفه را پايتخت قرار داد. او چهار سال بيشتر حكومت نكرد. سفاح بيشتر دوران حكومتش را به پاكسازي مخالفان و جنگ هاي پراكنده با امويان پرداخت. او به شدت از امام صادق(ع) بيم داشت. لذا در اواخر حكومت خود، آن حضرت را به حيره احضار كرد.
كوفه پايگاه تاريخي تشيع بود. حدود 900 راوي حديث در مسجد كوفه سرود حدثني جعفر بن محمد [1] مي سرودند. كوفه پايگاه اصحاب خاص امام صادق(ع) و پدرش بود، پايگاه زراره، جابر جعفي، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب و.... امام صادق(ع) هنگام ورود به كوفه با استقبال عظيم مردم مواجه شد. يكي از اصحاب آن حضرت در اين باره مي گويد: به خاطر شدت ازدحام مردم نتوانستم خدمت آن حضرت شرفياب شوم تا اين كه در روز چهارم ورود آن حضرت به كوفه، ايشان مرا در ميان جمعيت ديد و مرا به نزد خود فراخواند. [2] .
سفر امام صادق(ع) به درازا كشيد. آن حضرت در آغاز سفر در فضاي آزادتري بودند; به گونه اي كه ملاقات مسلمانان با آن حضرت اوضاع را كاملاً به ضرر حكومت نوپاي عباسيان پايان بخشيد. متاسفانه اطلاعاتي از اين سفر به دست ما نرسيده است. منصور در مجلس سفاح از امام صادق(ع) پرسيد:
اي ابوعبدالله، چرا شيعيان به راحتي در بين مردم شناخته مي شوند؟ امام فرمود: به خاطر حلاوت و شيريني ايماني كه در سينه هاي آن ها ست، آن را آشكار ساخته، زود شناخته مي شوند. [3] از ويژگي هاي اين سفر اين است كه: امام صادق(ع) در دوره سفاح كه خفقان كم تر بود، نيز در تقيه بسيار شديد قرار داشتند. حضرت فرمود: مرا نزد سفاح در حيره بردند او از من پرسيد: درباره روزه امروز چه مي گويي؟ گفتم: شما پيشواي جامعه هستيد، اگر روزه بگيري ما هم روزه مي گيريم و اگر افطار كني ما هم افطار مي كنيم.
پس او افطار كرد و من هم مجبور به افطار شدم، با اين كه به خداقسم! مي دانستم آن روز، رمضان بود آن افطار و قضاي آن برايم سهل تر بود از اين كه گردنم زده شود و خدا عبادت نگردد. [4] .
سفاح در اواخر حكومتش امام صادق(ع) را تحت نظر شديد قرار داد.
يكي از شيعيان به حيره آمده بود تا پاسخ سوالي شرعي را از آن حضرت بپرسد، اما امام تحت نظر شديد بود. و او در مانده بود كه از چه راهي نزد آن حضرت برود.ناگهان چشمش به خيار فروش پشمينه پوش افتاد. با مبلغي قابل توجه همه خيارها را خريد و لباسش راامانت گرفت و بدين ترتيب نزد امام صادق(ع) رفت. [5] سرانجام سفاح مجبور شد امام را به مدينه باز گرداند، تا ايشان را از مركز شيعه دور كند.
پاورقي
[1] رجال نجاشي، ص 28.
[2] موسوعة الامام الصادق(ع)، قزويني، ج 3، ص 231.به نقل از فرحه الغري، ص 59.
[3] بحارالانوار، ج 47، ص 166.
[4] كافي، ج 4، ص 82، حديث 7.
[5] بحارالانوار، ج 47 ص 171.
به آتش كشيدن خانه ي امام صادق
مفضل بن عمر مي گويد: منصور دوانيقي براي فرماندار مكه و مدينه حسن بن زيد پيام داد: خانه ي جعفر بن محمد (امام صادق عليه السلام) را بسوزان، او اين دستور را اجرا كرد و خانه ي امام صادق (ع) را سوزانيد كه آتش آن تا به راه رو خانه سرايت كرد، امام صادق (ع) بيرون آمد و ميان آتش گام برمي داشت و مي فرمود:
انا بن اعراق الثري، انا بن ابراهيم خليل الله.
:«منم فرزند اسماعيل، كه فرزندانش مانند رگ و ريشه در اطراف زمين پراكنده اند، منم فرزند ابراهيم خليل خدا (كه آتش نمرود بر او سرد و سلامت شد). [1] .
پاورقي
[1] اصول كافي ج 1 ص 473.
نشأته و بعض أحواله
كان الأبناء متهيئين هذا اليوم قبل حضور أبيهم. و قد احتل كل منهم محله الذي اعتاد الجلوس فيه. و لم تمض عليهم فترة طويلة منتظرين. بل ما هي الا وقت قصير و اذا بالأب مسلما عليهم. فردوا عليه تحيته بفرح بالغ.
أخذ الأب مكانه بين أبنائه. و قبل أن يبدأ الحديث قال له ابنه الأوسط: أخبرنا يا أبي هل كان مولد الامام الصادق عليه السلام في حياة جده علي بن الحسين عليه السلام؟
الأب: و هل نسيت ما ذكرته يوم أمس يا ولدي؟
الابن الأوسط: نسيت والله يا أبي.
الأب: نعم يا بني. كانت ولادة الامام الصادق جعفر بن محمد رحمه الله في حياة جده زين العابدين عليه السلام.
كان مولده سنة ثلاث و ثمانين من الهجرة. و كان مقامه مع جده علي بن الحسين عليه السلام اثني عشر سنة و أياما.
و في رواية ثانية. كان مقامه مع جده علي بن الحسين عليه السلام
[ صفحه 262]
خمس عشر سنة. و هذا يعني أنه عليه السلام وعي بشكل جيد للكثير من السلوكيات التي كان الامام السجاد عليه السلام يقوم بها في حياته. من عبادة و نشر للأمور الدينية من تفسير و حديث و شرائع و أحكام. و تعرف علي عدد غير قليل من أصحاب جده زين العابدين ممن كانوا يترددون عليه أما لأخذ العلم. و أما للاستفتاء في أمر من أمور دينهم و دنياهم. و ما كان يفوته شي ء من تلك الأحاديث و الارشادات و النصائح التي كان الامام السجاد يقدمها للناس دون كلل أو ملل.
و من بين ما كان يراه من جده هو بكاؤه المستمر. و ذكراه الدائمة لشهداء كربلاء. و كان كثيرا ما يشاركه البكاء و الذكري. و كان أبوه الباقر كذلك معهم.
ثم أمضي مع أبيه الباقر عليه السلام فترة ليست بالقصيرة. حيث كان له من العمر عند وفاة أبيه عليه السلام أربعا و ثلاثين سنة. و هذا يعني أن الامام الباقر عليه السلام حينما توفي كان ابنه الصادق عليه السلام رجلا تعدي فترة الشباب بكثير. اكتسب من جده و أبيه علوما جمة. و حكمة غزيرة. حتي صار علما من أعلام المسلمين لا يبلغ علوه و رفعته و فضله. فقصده الناس من كل حدب و صوب يتلقون منه العلوم. و يغترفون منه الفضل. و قد قال فيه كمال الدين محمد بن طلحة: كان عليه السلام ذو علوم جمة و عبادة موفورة. و أوراد متواصلة. و زهادة بينه. و تلاوة كثيرة.
يتتبع معاني القرآن الكريم. و يستخرج من بحره جواهره. و يستنتج عجايبه.
و يقسم أوقاته علي أنواع الطاعات بحيث يحاسب عليها نفسه.
[ صفحه 263]
و رؤيته تذكر بالآخرة. و استماع كلامه يزهد في الدنيا. و الاقتداء بهداه يورث الجنة.
نور قسماته شاهد أنه من سلالة النبوة. و طهارة أفعاله تصدع بأنه من ذرية الرسالة. نقل الحديث عنه. و استفاد منه العلم جماعة من أعيان الأئمة و أعلامهم...
الابن الأكبر: حدثنا عن فترة امامته عليه السلام يا أبي؟
الأب: سبق و ان ذكرت لكم. كانت فترة حياة الامام عليه السلام بين الفترة الأموية و الفترة العباسية. فترة كانت غنية بالأحداث. متنوعة الاتجاهات و الأفكار و المذاهب. حيث شهد ضعف الخلافة الأموية و بداية الدولة العباسية.
الابن الأكبر: من من الخلفاء الأمويين و العباسيين عايشهم الامام الصادق عليه السلام؟
الأب: كان في أيام امامته بقية ملك هشام بن عبدالملك. و الوليد بن يزيد بن عبدالملك. و ملك يزيد بن الوليد بن يزيد و كان يلقب بالناقص. و ملك ابراهيم بن الوليد. و مروان بن محمد الذي كان يلقب بالحمار. و كان آخر خلفاء بني أمية في الشام. ثم جاء حكم بني العباس فملك أبوالعباس عبدالله. الملقب بالسفاح. و قد دام ملكه أربع سنين و ثمانية أشهر. ثم ملك بعده أخوه أبوجعفر الملقب بالمنصور. و دام حكمه احدي و عشرين سنة و احدي عشر شهرا. و كانت وفاة الامام الصادق عليه السلام في أيام حكمه.
الابن الأكبر: و كم عاش الامام الصادق عليه السلام في حياة المنصور يا أبي؟
[ صفحه 264]
الأب: في ذلك عدة روايات منها أنه عليه السلام عاش في حكم المنصور عشرين سنة. و قيل سنتين. و قيل غير ذلك.
ثم تابع الأب حديثه قائلا: و كما ذكرت لكم كانت حياة الامام الصادق عليه السلام زاخرة بالعمل. حيث كان يؤم مجالسه الكثير من العلماء. حيث نقلوا عنه علوما جمة. و قد قال فيه ابن حجر ما نصه: نقل عنه من العلوم ما سارت به الركبان. و انتشر صيته في جميع البلدان. و روي عنه الأئمة الأكابر كيحيي بن سعيد. و ابن جريح و مالك و السفيانين و أبي حنيفة و شعبة و أيوب السختياني [1] و درس جابر بن حيان الكيمياء علي يده [2] و قد قال أبوالحسن الوشاء لأهل الكوفة: ادركت في هذا الجامع (جامع الكوفة) أربعة آلاف شيخ من أهل الورع و الدين. كل يقول: حدثني جعفر بن محمد.
و كانت له عليه السلام دروسا كثيرة و مناظرات مع الدهريين. منها ما رويت عن محمد بن سنان قال: حدثني المفضل بن عمرو عن الامام الصادق عليه السلام قال: نبدأ يا مفضل بذكر خلق الانسان فاعتبر به. فأول شي ء: ذلك تدبير الجنين في الرحم. و هو محجوب في ظلمات ثلاث. ظلمة البطن. و ظلمة الرحم. و ظلمة المشيمة.حيث لا حيلة عنده في طلب غذاء. و لا رفع أذي. و لا استجلاب منفعة. و لا دفع مضرة. فانه يجري اليه من دم الحيض ما يغذوه. كما يغذو الماء النبات. فلا يزال ذلك غذاءه حتي اذا كمل خلقه. و استحكم بدنه. و قوي أديمه علي مباشرة الهواء. و بصره علي ملاقاة الضياء. هاج
[ صفحه 265]
الطلق بأمه. فازعجه أشد ازعاج و أعنفه حتي يولد. فاذا ولد صرف ذلك الدم الذي كان يغذوه من دم أمه الي ثديها. و انقلب الطعم و اللون الي ضرب آخر من الغذاء. و هو أشد موافقة للمولود من الدم. فيوافيه في وقت الحاجة اليه.
فحين يولد قد تلمظ و حرك شفتيه طلبا للرضاعة. فهو يجد ثدي أمه كالأداوتين المعلقتين لحاجته. فلا يزال يغتذي باللبن ما دام رطب البدن. رقيق الأمعاء. لين الأعضاء. حتي اذا تحرك و احتاج الي غذاء فيه صلابة ليشتد و يقوي بدنه طلعت له الطواحين من الأسنان و الأضراس. يمضغ بها الطعام ليلين عليه. و يسهل له اساغته. فلا يزال كذلك حتي يدرك. فاذا أدرك و كان ذكرا. تميز الرجل بالذي يخرج من حد الصبا و شبه النساء. و ان كان أنثي. يبقي وجهها نقيا من الشعر. لتبقي بها البهجة و النضارة التي تحرك الرجل لما فيه دوام النسل و بقاؤه.
اعتبر يا مفضل. فيما يدبر به الانسان في هذه الأحوال المختلفة. هل يمكن أن يكون بالاهمال؟ أرأيت لو لم يجر اليه ذلك الدم و هو في الرحم. ألم يكن يذبل أو يجف كما يجف النبات اذا فقد الماء؟
و لو لم يزعجه المخاض عند استحكامه. ألم يكن سيبقي في الأرض؟ و لو لم يوافقه اللبن مع ولادته. ألم يكن سيموت جوعا؟ أو يتغذي بغذاء لا يريمه و لا يصلح عليه بدنه؟
و لو لم تطلع له أسنان في وقتها. ألم يكن سيمنع عليه مضغ الطعام و اساغته. أو يقيمه علي الرضاع فلا يشتد بدنه و لا يصلح لعمل. ثم كان يشغل أمه بنفسه عن تربية غيره من الأولاد؟ و لو لم
[ صفحه 266]
يخرج الشعر في وقته. ألم يكن سيبقي في هيئة الصبيان و النساء؟ فلا تري له جلالة و لا وقار؟
قال المفضل: يا مولاي. فقد رأيت من يبقي علي حاله. و لا ينبت الشعر في وجهه. و ان بلغ الكبر.
فقال عليه السلام: ذلك بما قدمت أيديهم. و ان الله ليس بظلام للعبيد. فمن هذا الذي يرصده حتي يوافيه بكل شي ء من هذه المآرب؟ ألا الذي أنشأه خلقا بعد أن لم يكن. ثم يوكل له بمصلحته بعد أن كان.
فان كان الاهمال يأتي بمثل هذا التدبير. فقد يجب أن يكون العمد و التقدير يأتيان بالمحال. لأنهما ضد الاهمال. و هذا فظيع من القول. و جهل من قائله. لأن الاهمال لا يأتي بالصواب. و التضاد لا يأتي بالنظام. تعالي الله عما يقول الملحدون علوا كبيرا [3] .
ثم قال الأب: ليس غريبا علي أئمة آل البيت كل ما يروي عن علمهم و مآثرهم و فضائلهم. و حتي التي يجد فيها البعض أنها مبالغة أو مغالات في حبهم فهي ليست بالغريبة أيضا. و يكفي السامع تصديقا و تأييدا لكل ذلك اصطفاء الله تعالي لهم ليكونوا حججه علي عباده. و الأمناء علي دينه. و وارثي علم حبيبه المصطفي محمد صلي الله عليه وآله و سلم.
و لبيان مكانتهم قال الامام الصادق عليه السلام كما روي عن أبي حمزة الثمالي قال: سمعته عليه السلام يقول: الواح موسي عليه السلام عندنا. و نحن ورثة النبيين.
و ماذا يورث النبيون غير العلم و الفضل و العصمة في القول
[ صفحه 267]
و الفعل. و هذا جدهم رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم قد أناله الله تعالي ما لم ينله من الناس أحدا قبلة. و قد أورثهم ما حمل من علم. فقد روي عن جابر عن أبي جعفر عليه السلام و سعيد أبي عمر الجلاب عن أبي عبدالله الصادق عليه السلام. كلاهما رويا عنهما معا. ان اسم الله الأعظم علي ثلاثة و سبعين حرفا. و انما كان عند آصف منها حرف واحد. فتكلم به. فخسف بالأرض ما بينه و بين سرير بلقيس. ثم تناول السرير بيده. ثم عادت الأرض كما كانت. أسرع من طرفة عين. و عندنا من الاسم (الأعظم). اثنان و سبعون حرفا. و حرفا عند الله استأثر به في علم الغيب [4] .
و من فضائله و كرامته علي الله تعالي ما روي أن حماد بن عيسي سأل الامام الصادق عليه السلام أن يدعو له. ليرزقه الله ما يحج به كثيرا. و يرزقه ضياعا حسنة. و دارا حسنة. و زوجة حسنة من قوم كرام. و أولادا أبرارا. قال بعض من حضره: دخلت بعض السنين علي حماد بن عيسي في داره بالبصرة. فقال: أتذكر دعاء الصادق عليه السلام لي؟ قلت: نعم. قال حماد: هذا داري و ليس في البلد مثلها. و ضياعي أحسن الضياع. و زوجتي أخذتها من قوم كرام. و أولادي من تعرفهم. و قد حججت ثمانيا و أربعين حجة.
قال الراوي: فحج حجتين بعد ذلك. فلما خرج في الحجة الحادية و الخمسين. و وصل الي الجحفة. و أراد أن يحرم. دخل واديا ليغتسل. فأخذه السيل و مر به فتبعه غلمانه. فأخرجوه من الماء ميتا. فسمي حماد غريق الجحفة [5] .
[ صفحه 268]
و من أخباره عليه السلام فقد ذكر التاريخ كثيرا. و كلها دلائل واضحة لفضله عليه السلام و علمه. و علو مرتبته علي بني هاشم في زمانه خاصة. و علي الناس عامة. و أنه عليه السلام الامام بعد أبيه عليه السلام. يدعو الناس بالحكمة و الموعظة الحسنة الي الايمان بالله الواحد الأحد و بمحمد رسوله و حبيبه صلي الله عليه وآله و سلم. و بما سن الله و رسوله من سنن و أحكام. و ابعادهم عن مهاوي الكفر و العصيان و نسيان الآخرة. و قد روي أنه اجتمع نفر من الزنادقة. فيهم ابن أبي العوجاء و ابن طالوت و ابن الأعمي و ابن المقفع و أصحابهم. و كان ذلك في الموسم بالمسجد الحرام. و أبوعبدالله جعفر الصادق عليه السلام اذ ذاك يفتي الناس. و يفسر لهم القرآن. و يجيب علي المسائل بالحجج و البينات. فقال قوم لابن أبي العوجاء: هل لك في تغليط هذا الجالس و سؤاله عما يفضحه عند هؤلاء المحيطين به. فقد تري فتنة الناس به، و هو علامة زمانه.
فقال لهم ابن أبي العوجاء: نعم. ثم تقدم ففرق الناس و قال: يا أباعبدالله. ان المجالس أمانات. و لا بد لكل من كان به سعال أن يسعل. أفتأذن في السؤال؟
فقال أبوعبدالله عليه السلام: سل ان شئت.
فقال ابن أبي العوجاء: الي كم تدوسون هذا البيدر. و تلوذون بهذا الحجر. و تعبدون هذا البيت المرفوع بالطين و المدر. و تهرولون حوله هرولة البعير اذا نفر؟ من فكر في هذا و قدر علم أنه فعل غير حكيم و لا ذي نظر. فقل انك رأس هذا الأمر و سنامه. و أبوك أسه و نظامه.
فقال له الامام الصادق عليه السلام: ان من أضله الله و أعمي قلبه. استوخم الحق. فلم يستعذبه. و صار الشيطان وليه و ربه. يورده
[ صفحه 269]
مناهل الهلكة. و هذا بيت استعبد الله به خلقه ليختبر طاعتهم في اتيانه. فحثهم علي تعظيمه و زيارته. و جعله قبلة للمصلين له. فهو شعبة من رضوانه. و طريق يؤدي الي غفرانه. منصوب علي استواء الكمال. و مجمع العظمة و الجلال. خلقه الله قبل دحو الأرض بألفي عام. فأحق من أطيع كما أمر. و انتهي عما زجر الله المنشي ء للأرواح و الصور.
فقال ابن أبي العوجاء: ذكرت أبا عبدالله فأحلت علي غائب.
فقال الامام الصادق عليه السلام: كيف يكون يا ويلك غايبا. من هو مع خلقه شاهد (و شهيد). و اليهم أقرب من حبل الوريد. يسمع كلامهم. و يعلم أسرارهم. و لا يخلو منه مكان. و لا يشغل به مكان. و لا يكون من مكان أقرب من مكان. تشهد له بذلك آثاره. و تدل عليه أفعاله. و الذي بعثه بالآيات المحكمة و البراهين الواضحة: محمد صلي الله عليه وآله و سلم. جاءنا بهذه العبادة. فان شككت في شي ء من أمره. فأسأل عنه أوضحه لك.
قال الراوي: فابلس ابن أبي العوجاء. و لم يدر ما يقول. فانصرف من بين يديه. فقال لأصحابه: سألتكم أن تلتمسوا لي خمرة فالقيتموني علي جمرة.
فقالوا له: اسكت. فو الله لقد فضحتنا بحيرتك و انقطاعك. و ما رأينا أحقر منك اليوم في مجلسه.
فقال ابن أبي العوجاء: الي تقولون هكذا؟ انه ابن من خلق رؤوس من ترون. و أومأ الي أهل الموسم.
الابن الأكبر: كلما حدثتنا عن فضائل آل البيت النبوي الأطهار عليه السلام ازدد سرورا و فخرا كبيرا يا أبي.
[ صفحه 270]
فقال الأب: قل يا ولدي: الحمد لله الذي هدانا لهذا و ما كنا لنهتدي لولا أن هدانا الله.
فقال الابن الأكبر: كما أوصاه أبوه. و حمد الله كثيرا علي ما أنعم عليهم بالهداية الي سواء السبيل.
ثم قال الأب: و من قول الامام الصادق عليه السلام: وجدت علم الناس كلهم في أربع:
أولها: أن تعرف ربك.
و الثاني: أن تعرف ما صنع بك.
و الثالث: أن تعرف ما أراد منك.
و الرابع: أن تعرف ما يخرجك عن دينك.
و هذه أقسام تحيط بالمفروض من المعارف. لأنه أول ما يجب علي العبد معرفة ربه جل جلاله. فاذا علم أن له الها. وجب أن يعرف صنعه اليه. فاذا عرف صنعه عرف به نعمته. فاذا عرف نعمته وجب عليه شكره. فاذا أراد تأدية شكره وجب عليه معرفة مراده ليطيعه بفعله. فاذا وجبت طاعته وجب عليه معرفة ما يخرجه من دينه ليجتنبه. فتخلص لربه طاعته و شكر أنعامه.
و قال عليه السلام في التوحيد و نفي التشبيه: ان الله لا يشبهه شيئا. و لا يشبهه شي ء. و كل ما وقع في الوهم فهو خلافه.
و قال عليه السلام لزرارة بن أعين: يا زرارة. أعطيك جملة في القضاء و القدر.
قال زرارة: نعم. جعلت فداك.
[ صفحه 271]
قال عليه السلام: انه اذا كان يوم القيامة. و جمع الله الخلائق سالهم عما عهد اليهم. و لم يسألهم عما قضي عليهم.
و من قول له عليه السلام: احسنوا النظر فيما لا يسعكم جهله. و انصحوا لأنفسكم و جاهدوها في طلب المعرفة ما لا عذر لكم في جهله. فان لدين الله أركانا لا ينفع من جهلها شدة اجتهاده في طلب ظاهر عبادته. و لا يضر من عرفها. فدان حسن اقتصاده. و لا سبيل لأحد الي ذلك الا بعون من الله تعالي.
و له عليه السلام قول يحث به علي التوبة من الذنوب. قال فيه: تأخير التوبة اغترار. و طول التسويف حيرة. و الاعتلال علي الله هلكة. و الاصرار علي الدنيا أمن لمكر الله. و لا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون.
و قال عليه السلام في الحكمة و الموعظة: ما كل من نوي شيئا قدر عليه. و لا كل من قدر علي شي ء وفق له، و لا كل من وفق أصاب به موضعا. فاذا اجتمعت النية و القدرة و التوفيق و الاصابة فهنالك تمت السعادة.
الابن الأكبر: المعروف يا أبي ان كل صاحب علم و حكمة يجب أن يكون له الكثير من المواعظ و الارشادات لمن هم دونه في ذلك. و علم آل البيت النبوي الأطهار مشهود له. و مقطوع الكلام فيه. و بالتأكيد أن الامام الصادق عليه السلام له من المواعظ الشي ء الكثير لمن كانوا يطلبون العلم علي يديه. فحدثنا عن ذلك يا أبي؟
الأب: بالتأكيد يا ولدي أن له عليه السلام مواعظ كثيرة. كما كان حال آبائه و أجداده. و لو نظرنا لحقيقة وجودهم و أصله لعرفنا أن ذلك كان من صميم مهمتهم. فالدعوة الي الله و الي سلوك الطريق
[ صفحه 272]
المستقيم لا يأتي الا بالموعظة الحسنة. و هذا ما أوصي به الله جل جلاله رسوله الكريم محمد صلي الله عليه وآله و سلم. و نزلت فيه آيات عدة. كقوله تعالي: (ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي أحسن).
فقال الابن الأكبر: نعم يا أبي لقد حدثتنا عن هذه الآيات. ولكن أرجو أن تحدثنا عن مواعظ الامام الصادق عليه السلام.
الأب: سنتحدث عن ذلك يا ولدي يوم غد ان شاء الله.
[ صفحه 273]
پاورقي
[1] الصواعق المحرقة لابن حجر ص 201.
[2] تاريخ علوم الطبيعة د. محمد عبداللطيف مطلب ص 114.
[3] كتاب التوحيد و الأدلة المروي عن المفضل بن عمرو عن الامام الصادق عليه السلام ص 7.
[4] كشف الغمة للأربلي ج 2 ص 403.
[5] ذكره الراوندي في الباب السابع في معجزات الصادق عليه السلام.
النص عليه بالخلافة
لقد وعي السلف رضوان الله عليهم نصوص الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم علي الأئمة الأطهار، حتي أنا سجلنا في كتابنا (الامام المهدي عليه السلام) أسماء خمسين صحابيا، و خمسين تابعيا، ممن روي النص علي الامام المهدي عليه السلام [1] .
و كان الأئمة عليهم الصلاة و السلام - بدورهم - ينص السابق علي اللاحق، و السلف علي الخلف، تنويها باسمه، و تشخيصا للامام من بين أخوته، و تعيينه للملأ، و تنصيبه علما للأمة، و سادنا للاسلام، و مرشدا للمسلمين.
و قد سجلنا في كتب هذه السلسلة بعض النصوص الواردة عنهم عليهم السلام، و نسجل في هذا الفصل بعض ما ورد من النص علي الامام الصادق عليه السلام من قبل أبيه الامام الباقر عليه السلام:
[ صفحه 16]
1- قال جابر بن يزيد الجعفي: سئل أبوجعفر عليه السلام عن القائم بعده، فضرب بيده علي أبي عبدالله عليه السلام، و قال: هذا والله قائم آل محمد عليهم السلام [2] .
2- قال طاهر - صاحب أبي جعفر عليه السلام - كنت عنده، فأقبل جعفر عليه السلام، فقال أبوجعفر عليه السلام: هذا خير البرية [3] .
3- في حديث له عليه السلام مع الكميت و قد سأله عن الأئمة عليهم السلام فقال: أولهم علي بن أبي طالب، و بعده الحسن، و بعده الحسين، و بعد الحسين علي بن الحسين، و أنا، ثم بعدي هذا، و وضع يده علي كتف جعفر الخ [4] .
4- قال نافع: قال أبوجعفر الباقر عليه السلام لأصحابه يوما: اذا افتقدتموني فاقتدوا بهذا، فهو الامام و الخليفة بعدي [5] .
5- قال أبوالصباح الكناني: نظر أبوجعفر الي ابنه أبي
[ صفحه 17]
عبدالله فقال: تري هذا؟ هذا من الذين قال الله تعالي: (و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين) [6] .
[ صفحه 18]
پاورقي
[1] انظر كتابنا الامام المهدي عليه السلام.
[2] الارشاد 289.
[3] الارشاد 271.
[4] كفاية الأثر.
[5] كفاية الأثر.
[6] بحار الأنوار: 11 / 108.
سيره امام صادق (عليه السلام)
استاد شهيد مرتضي مطهري
زندگاني امام صادق عليه السلام (1)
به مناسبت اينكه امروز روز وفات امام ششم،صادق اهل البيت عليهم السلام است،سخنان من در اطراف آن خصيت بزرگوار و نكاتي از سيرت آن حضرت خواهد بود.
امام صادق عليه السلام در ماه ربيع الاول سال 83 هجري در زمان خلافت عبد الملك بن مروان اموي به دنيا آمد،و در ماه شوال يا ماه رجب در سال 148 هجري در زمان خلافت ابو جعفر منصور عباسي از دنيا رحلت كرد.در زمان يك خليفه با هوش سفاك اموي به دنيا آمد و در زمان يك خليفه مقتدر با هوش سفاك عباسي از دنيا رحلت كرد،و در آن بين شاهد دوره فترت خلافت و انتقال آن از دودماني به دودمان ديگر بود.
مادر آن حضرت،همان طوري كه در كافي و بحار و ساير كتب ضبط شده،ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر بود، لذا از طرف مادر نسب آن حضرت به ابوبكر مي رسيد و چون قاسم بن محمد بن ابي بكر با دختر عموي خود اسماء دختر عبد الرحمن بن ابي بكر ازدواج كرده بود،بنابر اين مادر آن حضرت،هم از طرف پدر نواده ابو بكر است و هم از طرف مادر، و لهذا حضرت صادق مي فرموده:«ولدني ابو بكر مرتين »يعني ابو بكر دو بار مرا به دنيا آورد،از دو راه نسب من به ابو بكر مي رسد.
فرصت طلايي
امام صادق عليه السلام شيخ الائمه است،از همه ائمه ديگر عمر بيشتري نصيب ايشان شد،شصت و پنج ساله بود كه از دنيا رحلت فرمود.عمر نسبتا طويل آن حضرت و فتوري كه در دستگاه خلافت رخ داد كه امويان و عباسيان سر گرم زد و خورد با يكديگر بودند فرصتي طلايي براي امام به وجود آورد كه بساط افاضه و تعليم را بگستراند و به تعليم و تربيت و تاسيس حوزه علمي عظيمي بپردازد،جمله «قال الصادق »شعار علم حديث گردد،و به نشر و پخش حقايق اسلام موفق گردد.از آن زمان تا زمان ما هر كس از علما و دانشمندان اعم از شيعي مذهب و غيره كه نام آن حضرت را در كتب و آثار خود ذكر كرده اند با ذكر حوزه و مدرسه اي كه آن حضرت تاسيس كرد و شاگردان زيادي كه تربيت كرد و رونقي كه به بازار علم و فرهنگ اسلامي داد توام ذكر كرده اند،همان طوري كه همه به مقام تقوا و معنويت و عبادت آن حضرت نيز اعتراف كرده اند.
شيخ مفيد از علماي شيعه مي گويد آنقدر آثار علمي از آن حضرت نقل شده كه در همه بلاد منتشر شده.از هيچ كدام از علماي اهل بيت آنقدر كه از آن حضرت نقل شد،نقل نشده.اصحاب حديث نام كساني را كه در خدمت آن حضرت شاگردي كرده اند و از خرمن وجودش خوشه گرفته اند ضبط كرده اند،چهار هزار نفر بوده اند و در ميان اينها از همه طبقات و صاحبان عقايد و آراء و افكار گوناگون بوده اند.
محمد بن عبد الكريم شهرستاني،از علماي بزرگ اهل تسنن و صاحب كتاب معروف الملل و النحل،درباره آن حضرت مي گويد:«هو ذو علم غزير،و ادب كامل في الحكمة،و زهد في الدنيا،و ورع عن الشهوات.»يعني او،هم داراي علم و حكمت فراوان و هم داراي زهد و ورع و تقواي كامل بود،بعد مي گويد مدتها در مدينه بود،شاگردان و شيعيان خود را تعليم مي كرد،و مدتي هم در عراق اقامت كرد و در همه عمر متعرض جاه و مقام و رياست نشد و سر گرم تعليم و تربيت بود.در آخر كلامش در بيان علت اينكه امام صادق توجهي به جاه و مقام و رياست نداشت اين طور مي گويد:«من غرق في بحر المعرفة لم يقع في شط،و من تعلي الي ذروة الحقيقة لم يخف من حط.»يعني آن كه در درياي معارف غوطه ور است به خشكي ساحل تن در نمي دهد،و كسي كه به قله اعلاي حقيقت رسيده نگران پستي و انحطاط نيست.
كلماتي كه بزرگان اسلامي از هر فرقه و مذهب در تجليل مقام امام صادق صلوات الله عليه گفته اند زياد است،منظورم نقل آنها نيست،منظورم اشاره اي بود به اينكه هر كس امام صادق عليه السلام را مي شناسد آن حضرت را با حوزه و مدرسه اي عظيم و پر نفع و ثمر كه آثارش هنوز باقي و زنده است مي شناسد.حوزه هاي علميه امروز شيعه امتداد حوزه آن روز آن حضرت است.
سخن در اطراف امام صادق سلام الله عليه ميدان وسيعي دارد.در قسمتهاي مختلف مي توان سخن گفت زيرا اولا سخنان خود آن حضرت در قسمتهاي مختلف مخصوصا در حكمت عملي و موعظه زياد است و شايسته عنوان كردن است،ثانيا در تاريخ زندگي آن حضرت قضاياي جالب و آموزنده فراوان است.بعلاوه احتجاجات و استدلالات عالي و پر معني با دهريين و ارباب اديان و متكلمان فرق ديگر اسلامي و صاحبان آراء و عقايد مختلف،بسيار دارد كه همه قابل استفاده است.گذشته از همه اينها تاريخ معاصر آن حضرت كه با خود آن حضرت يا شاگردان آن حضرت مرتبط است شنيدني و آموختني است.
سيرت و روش امام
اين بنده امروز عرايض خود را اختصاص مي دهم به مقايسه اي بين سيرت و روشي كه امام صادق عليه السلام در زمان خود انتخاب كرد با سيرت و روشي كه بعضي از اجداد بزرگوار آن حضرت داشتند كه گاهي به ظاهر مخالف يكديگر مي نمايد.رمز و سر اين مطلب را عرض مي كنم و از همين جا يك نكته مهم را استفاده مي كنم كه براي امروز ما و براي هميشه بسيار سودمند است.
فايده سيره هاي گوناگون معصومين
ما شيعيان كه به امامت ائمه دوازده گانه اعتقاد داريم و همه آنها را اوصياء پيغمبر اكرم و مفسر و توضيح دهنده حقايق اسلام مي دانيم و گفتار آنها را گفتار پيغمبر و كردار آنها را كردار پيغمبر و سيرت آنها را سيرت پيغمبر صلي الله عليه و آله مي دانيم،از امكاناتي در شناخت حقايق اسلامي بهره منديم كه ديگران محرومند،و چون وفات حضرت امام حسن عسكري عليه السلام-كه امام يازدهم است و بعد از ايشان دوره غيبت پيش آمد-در سال 260 واقع شد،از نظر ما شيعيان مثل اين است كه پيغمبر اكرم تا سال 260 هجري زنده بود و در همه اين زمانها با همه تحولات و تغييرات و اختلاف شرايط و اوضاع و مقتضيات حاضر بود.
البته نمي خواهم بگويم كه اثر وجود پيغمبر اكرم اگر زنده بود چه بود و آيا اگر فرضا آن حضرت در اين مدت حيات مي داشت چه حوادثي در عالم اسلام[پيش]مي آمد،نه،بلكه مقصودم اين است كه از نظر ما شيعيان كه معتقد به امامت و وصايت هستيم،وجود ائمه اطهار از جنبه حجيت قطعي گفتار و كردار و سيرت در اين مدت طولاني مثل اين است كه شخص پيغمبر-ولي نه در لباس نبوت و زعامت بلكه در لباس يك فرد مسلمان عامل به وظيفه-وجود داشته باشد و دوره هاي مختلفي را كه بر عالم اسلام در آن مدت گذشت شاهد باشد و در هر دوره اي وظيفه خود را بدون خطا و اشتباه، متناسب با همان دوره انجام دهد.
بديهي است كه با اين فرض،مسلمانان بهتر و روشنتر مي توانند وظايف خود را در هر عصر و زماني در يابند و تشخيص دهند.
تعارض ظاهري سيره ها و ضرورت حل آنها
ما در سيرت پيشوايان دين به اموري بر مي خوريم كه به حسب ظاهر با يكديگر تناقض و تعارض دارند،همچنان كه در اخبار و آثاري كه از پيشوايان دين رسيده احيانا همين تعارض و تناقض ديده مي شود.در آن قسمت از اخبار و روايات متعارض كه مربوط به فقه و احكام است،علما در مقام حل و علاج آن تعارضها بر آمده اند كه در محل خود مذكور است.در سيرت و روش پيشوايان دين هم همين تعارض و تناقض در بادي امر ديده مي شود،بايد ديد راه حل آن چيست؟
اگر در اخبار متعارض كه در فقه و احكام نقل شده،تعارضها حل نگردد و هر كسي يك خبر و حديثي را مستمسك خود قرار دهد و عمل كند مستلزم هرج و مرج خواهد بود.سيرت و روش پيشوايان دين هم كه با يكديگر به ظاهر اختلاف دارد همين طور است،اگر حل نگردد و رمز مطلب معلوم نشود مستلزم هرج و مرج اخلاقي و اجتماعي خواهد بود.ممكن است هر كسي به هواي نفس خود يك راهي را پيش بگيرد و بعد آن را با عملي كه در يك مورد معين و يك زمان معين از يكي از ائمه نقل شده توجيه و تفسير كند،باز يك نفر ديگر به هواي خود و مطابق ميل و سليقه خود راهي ديگر ضد آن راه را پيش بگيرد و او هم به يك عملي از يكي از ائمه عليهم السلام كه در مورد معين و زمان معين نقل شده استناد كند و بالاخره هر كسي مطابق ميل و سليقه و هواي نفس خود راهي پيش بگيرد و براي خود مستندي هم پيدا كند.
مثلا ممكن است يك نفر طبعا و سليقتا و تربيتا سختگير باشد و زندگي با قناعت و كم خرجي را بپسندد،همينكه از او بپرسند چرا اينقدر بر خودت و خانواده ات سخت مي گيري بگويد رسول خدا و علي مرتضي همين طور بودند،آنها هرگز جامه خوب نپوشيدند و غذاي لذيذ نخوردند و مركوب عالي سوار نشدند و مسكن مجلل ننشستند،آنها نان جو مي خوردند و كرباس مي پوشيدند و بر شتر يا الاغ سوار مي شدند و در خانه گلي سكني مي گزيدند.
و باز يك نفر ديگر طبعا و عادتا خوشگذران و اهل تجمل باشد،و اگر از او سؤال شود كه چرا به كم نمي سازي و قناعت نمي كني و زهد نمي ورزي،بگويد چون امام حسن مجتبي و يا امام جعفر صادق اين طور بودند،آنها از غذاي لذيذ پرهيز نداشتند،جامه خوب مي پوشيدند،مركوب عالي سوار مي شدند،مساكن مجلل هم احيانا داشتند.
همچنين ممكن است يك نفر يا افرادي طبعا و مزاجا سر پرشوري داشته باشند و طبعشان سكون و آرامش را نپسندد و براي توجيه عمل خود به سيرت پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله در صدر اسلام يا به نهضت حسيني عليه السلام استدلال كنند،و يك نفر يا افراد ديگر كه بر عكس مزاجا عافيت طلب و گوشه گير و منزوي اند و در نفس خود شهامت و جراتي نمي بينند،موضوع تقيه و راه و روش امام صادق عليه السلام يا ائمه ديگر را مورد استناد خود قرار دهند.آن كس كه مثلا طبعا معاشرتي و اجتماعي است به عمل و سيرت يك امام و آن كس كه طبعا اهل عزلت و تنهايي است به سيرت يك امام ديگر متوسل شود.
بديهي است در اين صورت نه تنها سيرت و روش پاك و معني دار رسول اكرم و ائمه اطهار مورد استفاده قرار نمي گيرد، بلكه وسيله اي خواهد بود براي اينكه هر كسي راه توجيهي براي عمل خود پيدا كند و به دعوت و سخن كسي گوش ندهد و جامعه دچار هرج و مرج گردد.
واقعا هم همچون تعارض و تناقض ظاهري در سيرت ائمه اطهار عليهم السلام ديده مي شود،مي بينيم مثلا حضرت امام حسن عليه السلام با معاويه صلح مي كند و اما امام حسين عليه السلام قيام مي كند و تسليم نمي شود تا شهيد مي گردد، مي بينيم كه رسول خدا و علي مرتضي در زمان خودشان زاهدانه زندگي مي كردند و احتراز داشتند از تنعم و تجمل،ولي ساير ائمه اين طور نبودند.پس بايد اين تعارضها را حل كرد و رمز آنها را دريافت.
درس و تعليم نه تعارض
گفتم بايد اين تعارض را حل كرد و رمز آن را دريافت.بلي بايد رمز آن را دريافت.واقعا رمز و سري دارد.اين تعارض با ساير تعارضها فرق دارد،تعارضي نيست كه روات و ناقلان احاديث به وجود آورده باشند و وظيفه ما آن گونه حل و رفع باشد كه معمولا در تعارض نقلها مي شود،بلكه تعارضي است كه خود اسلام به وجود آورده،يعني روح زنده و سيال تعليمات اسلامي آن را ايجاب مي كند.بنابراين اين تعارضها در واقع درس و تعليم است نه تعارض و تناقض،درس بسيار بزرگ و پر معني و آموزنده.
مطلب را در اطراف همان دو مثالي كه عرض كردم توضيح مي دهم.يكي مثال سختگيري و زندگي زاهدانه،در مقابل زندگي مقرون به تجمل و توسعه در وسائل زندگي،و يكي هم مثال قيام و نهضت،در مقابل سكوت و تقيه.همين دو مثال براي نمونه كافي است.اما مثال اول:
فلسفه زهد
به طور مسلم رسول خدا و علي مرتضي عليهما السلام زاهدانه زندگي مي كردند و در زندگي بر خود سخت مي گرفتند. اين عمل را دو نحو مي توان تفسير كرد.يكي اينكه بگوييم دستور اسلام به طور مطلق براي بشر اين است كه از نعمتها و خيرهاي اين جهان محترز باشد.اسلام همان طوري كه به اخلاص در عمل،و توحيد در عبادت،و به صدق و امانت و صفا و محبت دستور مي دهد،به احتراز و اعراض از نعمتهاي دنيا هم دستور مي دهد.همان طوري كه آن امور بالذات براي بشر كمالند و در همه زمانها مردم بايد موحد باشند،صدق و امانت و صفا و محبت داشته باشند،از دروغ و دغل و زبوني پرهيز داشته باشند،همين طور در همه زمانها و در هر نوع شرايطي لازم است كه از نعمتها و خيرات دنيا احتراز داشته باشند.
تفسير ديگر اينكه بگوييم فرق است بين آن امور كه مربوط به عقيده و يا اخلاق و يا رابطه انسان با خداي خودش است و بين اين امر كه مربوط به انتخاب طرز معيشت است.اينكه رسول خدا و علي مرتضي بر خود در غذا و لباس و مسكن و غيره سخت مي گرفتند نه از اين جهت است كه توسعه در زندگي بالذات زشت و نا پسند است،بلكه مربوط به چيزهاي ديگر بوده،يكي مربوط بوده به وضع عصر و زمانشان كه براي عموم مردم وسيله فراهم نبود،فقر عمومي زياد بود.در همچو اوضاعي مواسات و همدردي اقتضا مي كرد كه به كم قناعت كنند و ما بقي را انفاق كنند.بعلاوه آنها در زمان خود زعيم و پيشوا بودند،وظيفه زعيم و پيشوا كه چشم همه به اوست با ديگران فرق دارد.
وقتي كه علي عليه السلام در بصره بر مردي به نام علاء بن زياد حارثي وارد شد،او از برادرش شكايت كرد و گفت برادرم تارك دنيا شده و جامه كهنه پوشيده و زن و فرزند را يكسره ترك كرده.فرمود حاضرش كنيد.وقتي كه حاضر شد فرمود چرا بر خود سخت مي گيري و خود را زجر مي دهي؟چرا بر زن و بچه ات رحم نمي كني؟آيا خداوند كه نعمتهاي پاكيزه دنيا را آفريده و حلال كرده كراهت دارد كه تو از آنها استفاده كني؟آيا تو اين طور فكر مي كني كه خداوند دوست نمي دارد بنده اش از نعمتش بهره ببرد؟
عرض كرد:«هذا انت في خشونه ملبسك و جشوبة ماكلك » (2) گفت يا امير المؤمنين!خودت هم كه مثل مني،تو هم كه از جامه خوب و غذاي خوب پرهيز داري.
فرمود من با تو فرق دارم،من امام و پيشواي امتم،مسؤول زندگي عمومي هستم،بايد در توسعه و رفاه زندگي عمومي تا آن حدي كه مقدور است سعي كنم.آن اندازه كه ميسر نشد و مردمي فقير باقي ماندند،بر من از آن جهت كه در اين مقام هستم لازم است در حد ضعيف ترين و فقيرترين مردم زندگي كنم تا فقر و محروميت،فقرا را زياد ناراحت نكند،لا اقل از آلام روحي آنها بكاهم،موجب تسلي خاطر آنها گردم.
اين بود دو نوع تفسيري كه از طرز زندگاني زاهدانه رسول خدا و علي مرتضي عليهما السلام مي توان كرد.
اگر تفسير اول صحيح مي بود مي بايست همه در همه زمانها خواه آنكه وسيله براي عموم فراهم باشد خواه نباشد،خواه آنكه مردم در وسعت باشند خواه نباشند آن طور زندگي كنند و البته ساير ائمه عليهم السلام هم در درجه اول از آن طرز زندگي پيروي مي كردند،و اما اگر تفسير دوم صحيح است،نه،لازم نيست همه از آن پيروي كنند،آن طور زندگي مربوط به اوضاعي نظير اوضاع آن زمان بوده،در زمانهاي غير مشابه با آن زمان،پيروي لازم نيست.
وقتي كه به احوال و زندگي و سخنان امام صادق عليه السلام مراجعه مي كنيم مي بينيم آن حضرت كه ظاهر زندگي اش با پيغمبر و علي فرق دارد،به خاطر همين نكته بوده و خود آن حضرت اين نكته را به مردم زمانش درباره فلسفه زهد گوشزد كرده است.
اينها كه عرض كردم از تعليمات آن حضرت اقتباس شد.
در زمان امام صادق عليه السلام گروهي پيدا شدند كه سيرت رسول اكرم را در زهد و اعراض از دنيا به نحو اول تفسير مي كردند،معتقد بودند كه مسلمان هميشه و در هر زماني بايد كوشش كند از نعمتهاي دنيا احتراز كند.به اين مسلك و روش خود نام «زهد»مي دادند و خودشان در آن زمان به نام «متصوفه »خوانده مي شدند.سفيان ثوري يكي از آنهاست.سفيان يكي از فقهاي تسنن به شمار مي رود و در كتب فقهي اقوال و آراء او زياد نقل مي شود.اين شخص معاصر با امام صادق است و در خدمت آن حضرت رفت و آمد و سؤال و جواب مي كرده.
در كافي مي نويسد روزي سفيان بر آن حضرت وارد شد،ديد امام جامه سفيد و لطيف و زيبايي پوشيده،اعتراض كرد و گفت يا ابن رسول الله سزاوار تو نيست كه خود را به دنيا آلوده سازي،امام به او فرمود:ممكن است اين گمان براي تو از وضع زندگي رسول خدا و صحابه پيدا شده باشد.آن وضع در نظر تو مجسم شده و گمان كرده اي اين يك وظيفه اي است از طرف خداوند مثل ساير وظايف،و مسلمانان بايد تا قيامت آن را حفظ كنند و همان طور زندگي كنند.اما بدان كه اين طور نيست.رسول خدا در زماني و جايي زندگي مي كرد كه فقر و تنگدستي مستولي بود،عامه مردم از داشتن وسايل و لوازم اوليه زندگي محروم بودند.اگر در عصري و زماني وسايل و لوازم فراهم شد،ديگر دليلي براي آن طرز زندگي نيست، بلكه سزاوارترين مردم براي استفاده از موهبتهاي الهي،مسلمانان و صالحانند نه ديگران.
اين داستان بسيار مفصل و جامع است و امام در جواب سفيان كه بعد رفقايش هم به او ملحق شدند استدلالات زيادي بر مدعاي خود و بطلان مدعاي آنها كرد كه فعلا مجال نقل همه آنها نيست (3) .
اصول ثابت و اصول متغير
اين اختلاف و تعارض ظاهري سيرت،به كمك بياناتي كه از پيشوايان دين رسيده،براي ما روشن مي كند از نظر اسلام در باب معيشت و لوازم زندگي چيزهايي است كه اصول ثابت و تغيير ناپذير به شمار مي روند و چيزهايي است كه اين طور نيست.
يك اصل ثابت و تغيير ناپذير اين است كه يك نفر مسلمان بايد زندگي خود را از زندگي عمومي جدا نداند،بايد زندگي خود را با زندگي عموم تطبيق دهد.معني ندارد در حالي كه عموم مردم در بدبختي زندگي مي كنند عده ديگر با مستمسك قرار دادن قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق (4) در درياي نعمت غوطه ور بشوند هر چند فرض كنيم كه از راه حلال به چنگ آورده باشند.
خود امام صادق سلام الله عليه كه به اقتضاي زمان،زندگي را بر خاندان خود توسعه داده بود،يك وقت اتفاق افتاد كه نرخ خواربار ترقي كرد و قحط و غلا پديد آمد.به خادم خود فرمود چقدر آذوقه و گندم ذخيره موجود داريم؟عرض كرد:زياد داريم،تا چند ماه ما را بس است.فرمود همه آنها را ببر و در بازار به مردم بفروش،گفت اگر بفروشم ديگر نخواهم توانست گندمي تهيه كنم.فرمود لازم نيست،بعد مثل ساير مردم روز به روز از نانوايي تهيه خواهيم كرد،و دستور داد از آن به بعد خادم ناني كه تهيه مي كند نصف جو و نصف گندم باشد،يعني از همان ناني باشد كه اكثر مردم استفاده مي كردند.فرمود: من تمكن دارم به فرزندان خودم در اين سختي و تنگدستي نان گندم بدهم،اما دوست دارم خداوند ببيند من با مردم مواسات مي كنم.
اصل ثابت و تغيير ناپذير ديگري كه در همه حال و همه زمانها پسنديده است،زهد به معني عزت نفس و مناعت طبع و بلند نظري است كه انسان در همه حال و همه زمانها خوب است نسبت به امور مادي بي اعتنا باشد،دين را به دنيا،و فضيلت و اخلاق را به پول و مقام نفروشد،به امور مادي به چشم وسيله نگاه كند نه به چشم هدف و مقصد.
اما ساير امور كه مربوط به توسعه و تضييق و بود و نبود وسايل زندگي است يك امر ثابت و تغيير ناپذيري نيست.ممكن است در زماني تكليف جوري اقتضا كند و در زماني ديگر جور ديگر،همان طوري كه رسول خدا و علي مرتضي عليهما السلام طوري زندگي كردند و ساير ائمه عليهم السلام طور ديگر.
قيام يا سكوت؟
مثال ديگر كه مثال زدم مساله قيام و سكوت بود.اين مساله هم بسيار قابل بحث است،فرصت نخواهد بود كه در اين جلسه به طور كامل در اطراف اين مطلب بحث كنم.براي نمونه سيد الشهداء سلام الله عليه را از يك طرف،و امام صادق عليه السلام را از طرف ديگر ذكر مي كنم.
امام حسين عليه السلام بدون پروا،با آنكه قرائن و نشانه ها حتي گفته هاي خود آن حضرت حكايت مي كرد كه شهيد خواهد شد،قيام كرد.ولي امام صادق عليه السلام با آنكه به سراغش رفتند اعتنا ننمود و قيام نكرد،ترجيح داد كه در خانه بنشيند و به كار تعليم و تدريس و ارشاد بپردازد.
به ظاهر،تعارض و تناقضي به نظر مي رسد كه اگر در مقابل ظلم بايد قيام كرد و از هيچ خطر پروا نكرد پس چرا امام صادق عليه السلام قيام نكرد بلكه در زندگي مطلقا راه تقيه پيش گرفت،و اگر بايد تقيه كرد و وظيفه امام اين است كه به تعليم و ارشاد و هدايت مردم بپردازد پس چرا امام حسين عليه السلام اين كار را نكرد؟در اينجا لازم است اشاره اي به اوضاع سياسي زمان حضرت صادق عليه السلام بكنم و بعد به جواب اين سؤال بپردازم.
اوضاع سياسي در عهد امام صادق (عليه السلام)
در زمان امام صادق خلافت از دودمان اموي به دودمان عباسي منتقل شد.
عباسيان از بني هاشم اند و عموزادگان علويين به شمار مي روند.در آخر عهد امويين كه كار مروان بن محمد،آخرين خليفه اموي،به عللي سست شد،گروهي از عباسيين و علويين دست به كار تبليغ و دعوت شدند.
علويين دو دسته بودند:بني الحسن كه اولاد امام مجتبي بودند،و بني الحسين كه اولاد سيد الشهداء عليهما السلام بودند.غالب بني الحسين كه در راسشان حضرت صادق عليه السلام بود از فعاليت ابا كردند.مكرر حضرت صادق دعوت شد و نپذيرفت.ابتداي امر سخن در اطراف علويين بود.عباسيين به ظاهر به نفع علويين تبليغ مي كردند.سفاح و منصور و برادر بزرگترشان ابراهيم الامام با محمد بن عبد الله بن الحسن ابن الحسن،معروف به «نفس زكيه »بيعت كردند و حتي منصور-كه بعدها قاتل همين محمد شد-در آغاز امر ركاب عبد الله بن حسن را مي گرفت و مانند يك خدمتكار جامه او را روي زين اسب مرتب مي كرد،زيرا عباسيان مي دانستند كه زمينه و محبوبيت از علويين است.عباسيين مردمي نبودند كه دلشان به حال دين سوخته باشد.هدفشان دنيا بود و چيزي جز مقام و رياست و خلافت نمي خواستند.حضرت صادق عليه السلام از اول از همكاري با اينها امتناع ورزيد.
بني العباس از همان اول كه دعات و مبلغين را مي فرستادند،به نام شخص معين نمي فرستادند،به عنوان «الرضا من آل محمد»يا«الرضي من آل محمد»يعني «يكي از اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله كه شايسته باشد»تبليغ مي كردند و در نهان جاده را براي خود صاف مي كردند.دو نفر از دعات آنها از همه معروفترند،يكي عرب به نام «ابو سلمه خلال »كه در كوفه مخفي مي زيست و ساير دعات و مبلغين را اداره مي كرد و به او«وزير آل محمد»لقب داده بودند،و اولين بار كلمه «وزير»در اسلام به او گفته شد،و يكي ايراني كه همان سردار معروف،ابو مسلم خراساني است و به او«امير آل محمد»لقب داده بودند.
مطابق نقل مسعودي در مروج الذهب،بعد از كشته شدن ابراهيم امام(برادر بزرگتر سفاح و منصور كه سفاح را وصي و جانشين خود قرار داده بود)نظر ابو سلمه بر اين شد كه دعوت را از عباسيين به علويين متوجه كند.دو نامه به يك مضمون به مدينه نوشت و به وسيله يك نفر فرستاد،يكي براي حضرت صادق عليه السلام كه راس و رئيس بني الحسين بود و يكي براي عبد الله بن الحسن بن الحسن كه بزرگ بني الحسن بود.امام صادق عليه السلام به آن نامه اعتنايي نكرد و هنگامي كه فرستاده اصرار كرد و جواب خواست،در حضور خود او نامه را با شعله چراغ سوخت و فرمود جواب نامه ات اين است.اما عبد الله بن الحسن فريب خورد و خوشحال شد و با اينكه حضرت صادق عليه السلام به او فرمود كه فايده ندارد و بني العباس نخواهند گذاشت كار بر تو و فرزندان تو مستقر گردد عبد الله قانع نشد،و قبل از آنكه جواب نامه عبد الله به ابو سلمه برسد سفاح كه به ابو سلمه بدگمان شده بود با جلب نظر و موافقت ابو مسلم ابو سلمه را كشت و شهرت دادند كه خوارج او را كشته اند،و بعد هم خود عبد الله و فرزندانش گرفتار و كشته شدند.اين بود جريان ابا و امتناع امام صادق عليه السلام از قبول خلافت.
علت امتناع امام
ابا و امتناع امام صادق تنها به اين علت نبود كه مي دانست بني العباس مانع خواهند شد و آن حضرت را شهيد خواهند كرد.اگر مي دانست كه شهادت آن حضرت براي اسلام و مسلمين اثر بهتري دارد شهادت را انتخاب مي كرد همان طوري كه امام حسين عليه السلام به همين دليل شهادت را انتخاب كرد.در آن عصر-كه به خصوصيات آن اشاره خواهيم كرد-آن چيزي كه بهتر و مفيدتر بود رهبري يك نهضت علمي و فكري و تربيتي بود كه اثر آن تا امروز هست،همان طوري كه در عصر امام حسين آن نهضت ضرورت داشت و آن نيز آنطور بجا و مناسب بود كه اثرش هنوز باقي است.
جان مطلب همين جاست كه در همه اين كارها،از قيام و جهاد و امر به معروف و نهي از منكرها و از سكوت و تقيه ها،بايد به اثر و نتيجه آنها در آن موقع توجه كرد.اينها اموري نيست كه به شكل يك امر تعبدي از قبيل وضو و غسل و نماز و روزه صورت بگيرد.اثر اين كارها در مواقع مختلف و زمانهاي مختلف و اوضاع و شرايط مختلف فرق مي كند.گاهي اثر قيام و جهاد براي اسلام نافعتر است و گاهي اثر سكوت و تقيه.گاهي شكل و صورت قيام فرق مي كند.همه اينها بستگي دارد به خصوصيت عصر و زمان و اوضاع و احوال روز،و يك تشخيص عميق در اين مورد ضرورت دارد،اشتباه تشخيص دادن زيانها به اسلام مي رساند.
اوضاع اجتماعي عهد امام
امام صادق عليه السلام در عصر و زماني واقع شد كه علاوه بر حوادث سياسي،يك سلسله حوادث اجتماعي و پيچيدگيها و ابهامهاي فكري و روحي پيدا شده بود،لازمتر اين بود كه امام صادق جهاد خود را در اين جبهه آغاز كند.مقتضيات زمان امام صادق عليه السلام كه در نيمه اول قرن دوم مي زيست با زمان سيد الشهداء عليه السلام كه در حدود نيمه قرن اول بود خيلي فرق داشت.
در حدود نيمه قرن اول در داخل كشور اسلامي براي مرداني كه مي خواستند به اسلام خدمت كنند يك جبهه بيشتر وجود نداشت و آن جبهه مبارزه با دستگاه فاسد خلافت بود،ساير جبهه ها هنوز به وجود نيامده بود و يا اگر به وجود آمده بود اهميتي پيدا نكرده بود،حوادث عالم اسلام همه مربوط به دستگاه خلافت بود و مردم از لحاظ روحي و فكري هنوز به بساطت و سادگي صدر اول زندگي مي كردند.اما بعدها و در زمانهاي بعد تدريجا به علل مختلف جبهه هاي ديگر به وجود آمد،جبهه هاي علمي و فكري.يك نهضت علمي و فكري و فرهنگي عظيم در ميان مسلمين آغاز شد.نحله ها و مذهبها در اصول دين و فروع دين پيدا شدند.به قول يكي از مورخين،مسلمانان در اين وقت از ميدان جنگ و لشكر كشي متوجه فتح دروازه هاي علم و فرهنگ شدند.علوم اسلامي در حال تدوين بود.در اين زمان يعني در زمان امام صادق عليه السلام از يك طرف زد و خورد امويها و عباسيها فترتي به وجود آورد و مانع بيان حقايق را تا حدي از بين برد،و از طرف ديگر در ميان مسلمانان يك شور و هيجان براي فهميدن و تحقيق پيدا شد،لازم بود شخصي مثل امام صادق عليه السلام اين جبهه را رهبري كند و بساط تعليم و ارشاد خود را بگستراند و به حل معضلات علمي در معارف و احكام و اخلاق بپردازد. در زمانهاي قبل همچو زمينه ها نبود،همچو استعداد و قابليت و شور و هيجاني در مردم نبود.
در تاريخ زندگي امام صادق عليه السلام يك جا مي بينيم زنادقه و دهرييني از قبيل ابن ابي العوجا و ابو شاكر ديصاني و حتي ابن مقفع مي آيند و با آن حضرت محاجه مي كنند و جوابهاي كافي مي گيرند.احتجاجات بسيار مفصل و طولاني از آن حضرت در اين زمينه ها باقي است كه به راستي اعجاب آور است.توحيد مفضل كه رساله اي است طولاني در اين زمينه، در اثر يك مباحثه بين مفضل از اصحاب آن حضرت و بين يك نفر دهري مسلك و رجوع كردن مفضل به امام صادق عليه السلام پديد آمد.
در جاي ديگر مي بينيم كه اكابر معتزله از قبيل عمرو بن عبيد و واصل بن عطا كه مردمان مفكري بودند مي آمدند و در مسائل الهي يا مسائل اجتماعي سؤال و جواب مي كردند و مي رفتند.
در جاي ديگر فقهاي بزرگ آن عصر را مي بينيم كه يا شاگردان آن حضرتند و يا بعضي از آنها مي آمدند و از آن حضرت سؤالاتي مي كردند.ابو حنيفه و مالك معاصر امام صادق اند و هر دو از محضر امام عليه السلام استفاده كرده اند.شافعي و احمد بن حنبل شاگردان شاگردان آن حضرتند.مالك در مدينه بود و مكرر به حضور امام عليه السلام مي آمد و خود او مي گويد وقتي كه به حضورش مي رسيدم و به من احترام مي كرد خيلي خرسند مي شدم و خدا را شكر مي كردم كه او به من محبت دارد.مالك درباره امام صادق مي گويد:«كان من عظماء العباد و اكابر الزهاد و الذين يخشون الله عز و جل،و كان كثير الحديث،طيب المجالسة،كثير الفوائد.»يعني از بزرگان و اكابر عباد و زهاد بود و از كساني بود كه خوف و خشيت الهي در دلش قرار داشت.او مردي بود كه حديث پيغمبر را زياد مي دانست،خوش محضر بود،مجلسش پر فايده بود.و باز مالك مي گويد:«ما رات عين و لا سمعت اذن و لا خطر علي قلب بشر افضل من جعفر بن محمد.»يعني چشمي نديده و گوشي نشنيده و به دلي خطور نكرده كسي از جعفر بن محمد فاضلتر باشد.ابو حنيفه مي گفت:«ما رايت افقه من جعفر بن محمد»از جعفر بن محمد فقيه تر و داناتر نديدم.مي گويد وقتي كه جعفر بن محمد به امر منصور به عراق آمد منصور به من گفت كه سخت ترين مسائل را براي سؤال از او تهيه كنم.من چهل مساله اينچنين تهيه كردم و رفتم به مجلسش. منصور مرا معرفي كرد،امام فرمود او را مي شناسم،پيش ما آمده است.بعد به امر منصور مسائل را طرح كردم.در جواب هر يك فرمود عقيده شما علماي عراق اين است،عقيده فقهاي مدينه اين است،و خودش گاه با ما موافقت مي كرد و گاه با اهل مدينه،گاهي هم نظر سومي مي داد.
در جاي ديگر متصوفه را مي بينيم كه به حضور آن حضرت رفت و آمد و سؤال و جواب مي كردند كه نمونه مختصري از آن را قبلا عرض كردم.
زمان امام صادق عليه السلام زماني بود كه برخورد افكار و آراء و جنگ عقايد شروع شده بود و ضرورت ايجاب مي كرد كه امام كوشش خود را در اين صحنه و اين جبهه قرار دهد.هميشه بايد در اين گونه امور به اثر كار توجه داشت.سيد الشهداء عليه السلام دانست كه شهادتش اثر مفيد دارد،قيام كرد و شهيد شد و اثرش هنوز هم باقي است.امام صادق عليه السلام فرصت را براي تعليم و تاسيس كانون علمي مناسب ديد،به اين كار همت گماشت.بغداد كه كانون جنبش علمي اسلامي صدر اسلام است در زمان امام صادق عليه السلام بنا شد.ظاهرا ايشان آخر عمر سفري به بغداد آمده است.اثر امام صادق عليه السلام است كه مي بينيم شيعه،در مقدم ساير فرق،در علوم اسلامي پيشقدم و مؤسس شد و يا لا اقل دوش به دوش ديگران حركت كرد و در همه رشته ها از ادب و تفسير و فقه و كلام و فلسفه و عرفان و نجوم و رياضي و تاريخ و جغرافي كتابها نوشت و رجال بزرگ بيرون داد،عالي ترين و نفيس ترين آثار علمي را به جهان تحويل داد.اگر امروز مي بينيم اصلاح طلباني به رسميت مذهب شيعه-بعد از هزار سال-اقرار و اعتراف مي كنند به خاطر اين است كه شيعه يك مكتب واقعي اسلامي است و آثار شيعي در هر رشته نشان مي دهد كه ديگر نمي توان اتهامات سياسي به آن بست.اين آثار مولود ايمان و عقيده است،سياست نمي تواند اينچنين فقه يا اخلاق يا فلسفه و عرفان يا تفسير و حديثي به وجود آورد.رسميت امروز شيعه معلول طرز كار و عمل آن روز امام صادق سلام الله عليه است.
مقصود اين است كه ائمه اطهار در هر زماني مصلحت اسلام و مسلمين را در نظر مي گرفتند و چون دوره ها و زمانها و مقتضيات زمان و مكان تغيير مي كرد خواه و ناخواه همان طور رفتار مي كردند كه مصالح اسلامي اقتضا مي كرد و در هر زمان جبهه اي مخصوص و شكلي نو از جهاد به وجود مي آمد و آنها با بصيرت كامل آن جبهه ها را تشخيص مي دادند.
اين تعارضها نه تنها تعارض واقعي نيست،بلكه بهترين درس آموزنده است براي كساني كه روح و عقل و فكر مستقيمي داشته باشند،جبهه شناس باشند و بتوانند مقتضيات هر عصر و زماني را درك كنند كه چگونه مصالح اسلامي اقتضا مي كند كه يك وقت مثل زمان سيد الشهداء عليه السلام نهضت آنها شكل قيام به سيف به خود بگيرد و يك زمان مثل زمان امام صادق عليه السلام شكل تعليم و ارشاد و توسعه تعليمات عمومي و تقويت مغزها و فكرها پيدا كند و يك قت شكل ديگر. ان في ذلك لذكري لمن كان له قلب او القي السمع و هو شهيد (5) .
پاورقي
1- اين سخنراني در 25 شوال 1381 هجري قمري به مناسبت وفات امام صادق عليه السلام ايراد شده است.
2- نهج البلاغه،خطبه 200.
3- به كتاب كافي،ج 5/ص 65 الي 70 و جلد اول داستان راستان تحت عنوان «امام صادق و متصوفه »مراجعه شود.
4- اعراف/32.
5- ق/37.
علم امام جعفر صادق
امام ششم ما، يعني امام جعفر صادق (عليه السلام) در زماني زندگي مي كردند كه اوضاع سياسي كشور دگرگون بود و اوضاع مناسبي نداشت؛ پس ايشان از اين فرصت استفاده كرده، شروع به تعليم شاگرداني نمودند.
البته علم تمامي امامان معصوم (عليهم السلام) كامل مي باشد منتها بر حسب شرايط زماني هر امامي، ويژگي خاصي از آنها را بروز داده است به عنوان مثال در زمان امام حسين عليه السلام، جامعه نياز به يك قيام آن چناني داشت و در زمان امام سجاد (عليه اسلام)، مردم و جامعه، نيازمند مبارزه ي مخفي و بالا رفتن معنويت از طريق آموختن دعاها و حفظ وحدت بودند.
در زمان امام جعفر صادق (عليه السلام) نيز، جامعه اين چنين
[ صفحه 13]
اقتضا مي نمود كه امام، بيشتر مسايل علمي و فقهي را براي مردم بازگو نمايد و به تربيت شاگرداني حاذق بپردازد.
درباره ي علم امام جعفر صادق (عليه السلام) اگر بخواهيم، سخني بگوييم نه در گنجايش اين كتاب است و نه ما توانايي آن را داريم؛ پس به ناچار مقدار كمي از علم ايشان را براي شما بازگو مي كنيم.
نقل شده است كه آنچه از علوم آن حضرت كه تقريبا توسط چهار هزار نفر روايت شده است، هنوز درصدي از علم آن بزرگوار به دست ما نرسيده است.
اين همه حديث و دعا، فقط قطره اي از درياي علم ايشان مي باشد.
[ صفحه 14]
كنيه امام صادق
كنيه ي آن حضرت ابوعبدالله بوده است و اين كنيه از ديگر كنيه هاي وي معروف تر و مشهورتر است. محمد بن طلحه گويد: برخي كنيه ي آن حضرت را ابواسماعيل دانسته اند. ابن شهرآشوب نيز در كتاب مناقب مي گويد: آن حضرت مكني به ابوعبدالله و ابواسماعيل و كنيه ي خاص وي ابوموسي بوده است.
انس با خدا
«انسوا بالله واستوحشوا مما به استأنس المترفون »; آن ها با خدا انس گرفته اند و از آن چه كه مال اندوزان به آن انس گرفته اند، در هراسند.
مومنان از نعمت هاي الهي بهره مي برند اما به آن ها وابسته نمي شوند. وابستگي به مال دنيا موجب بندگي انسان در برابر ماديات خواهد شد. زراندوزان هماره به ثروت خود وابسته اند. شيعيان واقعي با ياد خدا آرامش مي يابند.
حضرت صادق (ع) پس از برشمردن اين دو ويژگي مهم، فرمود: «اولئك اوليائي حقا بهم تكشف كل فتنه و ترفع كل بليه »; آن ها دوستان حقيقي من هستند. به وسيله آن ها فتنه شكست مي خورد و همه گرفتاري ها بر طرف مي شود.
برخي وصيتهاي امام براي شيعيان
1. وصيت امام به زيد شحام:
زيد شحام مي گويد: ابوعبدالله (ع) به من فرمود: به همه كساني كه به نظر تو، مطيع ما هستند و از ما حرف مي شنوند، سلام برسان.
من همه شما را به تقواي الهي و ورع ديني فرا مي خوانم، و اينكه براي خدا كوشش كنيد، راستگو باشيد، اداي امانت كنيد و سجده هاي طولاني داشته باشيد و براي همسايگان خوبي باشيد كه محمد(ص) ، با اين تعاليم و آموزشها آمده است.
امانت و وديعه اشخاصي را كه شما را امين شناخته اند و چيزي را به شما سپرده اند، چه نيكوكار باشند يا بدكار، به ايشان سالم پس دهيد؛ زيرا رسول الله صوات الله عليه دستور دادند كه حتي نخ و سوزن هم تحويل شود.
و به خويشاوندان و اقوام خود صله و احسان كنيد و بر جنازه آنان و در تشييع شان شركت نمائيد و بيمارانشان را عيادت كنيد و حقوق ايشان را ادا نمائيد؛ چون اگر يكي از شما (چنين رفتار كند و) در دين خويش ورع داشته باشد، راست بگويد، اداي امانت كند و با مردم خوش اخلاق و خوشرفتار باشد، گفته مي شود: اين جعفري است و من خوشحال ميشوم و از اين وضع دلشاد مي گردم و گفته مي شود: اينگونه است ادب و تربيت جعفر، اما اگر جز اين باشيد، گرفتاري و ننگ و عار شما بر من است و گفته مي شود: اينگونه است تعليم و تربيت جعفر؟
به خدا سوگند، حديث كرد مرا پدرم كه مردي در ميان قبيله اي از شيعيان علي (ع) شمرده مي شود كه وارسته ترين، امانت دارترين، راستگوترين، و درزمينه قضاوت، عادلترين آنان باشد و وقتي از افراد قبيله راجع به او سؤال شود كه او چگونه مردي است، پاسخ دهند: چه كسي همانند اوست؟ راستي كه او امين ترين و صادق ترين ماست.
2. وصيت امام به مؤمن الطاق:
اي پسر نعمان! از مراء و لجبازي دور باشد كه عمل تو را تباه مي سازد و از جدال و كشمكش بپرهيز كه تو را هلاك گرداند و از ستيزه جوئيهاي فراوان بپرهيز كه تو را از خدا دور مي كند. مردمي در زمان گذشته وجود داشته اند كه سكوت را تمرين مي كردند و شما سخن گفتن و حرف زدن را ياد مي گيريد.
جمعي از پيشينيان به قصد عبادت و بندگي، ده سال سكوت مي كردند و خود را بدين وسيله مي آزمودند كه اگر دراين آزمايش سرافراز بيرون مي آمدند، خود را اهل تعبد وبندگي مي دانستند، والا مي گفتند: من كجا و بندگي خدا كجا؟ مي گفتند: كسي نجات پيدا مي كند كه از گناه و لغزش و حرف زشت كاملاً بپرهيزد و سكوت نمايد و در دولت باطل، برآزار و اذيت، شكيبا باشد. اينان برگزيدگان، خالصان و دوستان واقعي خدايند و مؤمنان راستين همينانند. به خدا سوگند، اگر يكي از شما در راه خدا زميني پر از طلا احسان كند اما به برادر ايماني خود حسد ورزد، با همين طلاها بدنش داغ خواهد خورد و كيفر خواهد ديد.
اي پسر نعمان! هر كس از او چيزي سؤال شود و با اينكه (اجمالاً) مي داند ولي بگويد نمي دانم، بدون شك با مسائل علمي منصفانه برخورد كرده است. و مؤمن در جائي كه نشسته است، دچار وسوسه حسد مي شود؛ ليكن وقتي بلند شد و رفت، حسد و كينه هم از بين مي رود.
اي پسر نعمان! اگر مي خواهي دوستي برادر ديني تو برايت خالص باشد با او مزاح نكن؛ لجبازي، فخر فروشي و ستيزه نيز منما. دوستت را از همه اسرار و رازهايت آگاه مساز، بلكه به همان اندازه كه اگر دشمن تو آگاه گردد، نتواند ضرر و زياني به تو بزند؛ چون دوست هم ممكن است روزي دشمن شود.
اي پسر نعمان! بلاغت نه با تيز زباني و تندگوئي است و نه با پر حرفي بلكه فقط به معني توجه داشتن و دليل محكم آوردن است.
3. وصيت امام به حمران بن اعين:
اي حمران! در زندگي خود، به اشخاص پائين تر از خود (در مكنت و دارائي) نظر كن و به مردمي كه در توانائي مالي از تو بالاترند نگاه نكن؛ چون در اين صورت است كه به قسمت و بهره خود قانع و راضي خواهي بود و بدين وسيله، به بهره بيشتري از سوي پروردگارت دست خواهي يافت.
و بدان كه عمل و عبادت اندك ولي دائم و پيوسته كه بر مبناي يقين باشد نزد خداوند با ارزشتر از عمل و عبادت زيادي است كه براساس يقين نباشد. و بدان كه هيچ ورع و تقوائي، برتر از اجتناب از حرامهاي الهي و خودداري از آزار مؤمنان و غيبت ايشان نيست. و هيچ زندگي اي گواراتر از خوش اخلاقي و هيچ مالي سودمندتر از قناعت به كفاف، و هيچ جهلي مضرتر از عجب و خودپسندي نمي باشد.
4. وصيت امام به مفضل بن عمر:
تو را و خودم را به تقواي الهي و اطاعت از فرمان او سفارش مي كنم؛ زيرا طاعت، ورع، تواضع براي خدا، آرامش، كوشش، عمل به فرمان الهي، خير خواهي براي رسولان او، تلاش در تحصيل رضاي خداوند، و اجتناب از محرمات الهي همگي از آثار و نتايج تقوي است. بدون ترديد آن كس كه تقوي پيشه مي سازد، خود را به خواست خدا از آتش بركنار نگاه داشته و به تمام خير دنيا و آخرت دست يافته است. و هر كس ديگران را به رعايت تقوي و داشتن پروا دعوت و توصيه كند، بهترين موعظه و نصيحت را انجام داده است. خداوند در پرتو لطف و مرحمتش ما را از متقيان و پرواپيشگان قرار دهد.
5. وصيت امام به جميل بن دراج:
بهترين شما ،سخاوتمندان شماست و بدترين شما بخيلان و تنگ نظران شماست. و از عمده ترين كارهاي شايسته، نيكي و احسان به برادران ديني و كوشش در رفع نيازمنديهاي ايشان است كه بدين وسيله دماغ شيطان به خاك ماليده مي شود و انسان از شعله آتش محفوظ مي ماند و وارد بهشت مي شود. اي جميل! اين سخن مرا به ياران و اصحاب نيكوكارت برسان.
جميل پرسيد: فدايت شوم، اصحاب نيكوكار من كيستند؟
امام فرمود: آنان كه هم در سختي و هم در رفاه به برادران ديني خود نيكي و احسان مي كنند. اي جميل! انجام چنين كاري براي شخص دارا، آسان است.
خداوند عزوجل شخص نادار را در اين زمينه ستوده است آنجا كه فرمود: «و يؤثرون علي انفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شُحّ نفسه فأولئك هم المفلحون».
6. وصيت امام به معلي بن خنيس:
امام خطاب به معلي موقعي كه عازم سفر بود فرمود: اي معلي! تنها از خداوند عزت بخواه كه تو را عزيز خواهد كرد.
معلي پرسيد: چگونه اي فرزند رسول خدا ؟
امام فرمود: اي معلي! از خدا بترس، همه چيز از تو خواهد ترسيد. اي معلي! با عطا و بخشش، محبت دوستانت رإ؛صظ به سوي خود جلب كن كه خدايتعالي عطا و بخشش را عامل محبت و خودداري و منع را انگيزه عداوت و دشمني قرار داده است.
پس اينكه از من چيزي بخواهيد و من آن را به شما بدهم نزد من دوست داشتني تر از آن است كه چيزي از من نخواهيد و من هم چيزي به شما ندهم و در نتيجه نسبت به من احساس كينه و عدوات كنيد. و هر چه خداوند عزوجل به دست من به شما مي رساند، در حقيقت، سپاس براي اوست. پس در برابر عطا و بخشش من، سپاسگزار خدا باشيد.
7. وصيت امام به سفيان ثوري :
سفيان مي گويد: صادق، فرزند صادق يعني جعفر بن محمد عليهما السلام را ديدار و عرض كردم: اي فرزند رسول الله! مرا توصيه و سفارش بفرمائيد.
امام: اي سفيان! شخص دروغگو مروت و مردانگي، و آدم بيحال دوستي و رفاقت، و انسان حسود راحتي ندارد، و شخص بد اخلاق، به سيادت و آقائي نمي رسد.
سفيان: باز بفرمائيد.
امام: اي سفيان! به خدا اطمينان داشته باش تا مؤمن راستين شوي و به قسمت خدا راضي باش تا بي نياز گردي و با همسايه ات به خوبي رفتار كن تا مسلمان شمرده شوي و هرگز با شخص فاجر و نابكار هم صحبت و رفيق مباش كه او فجور و زشتكاري به تو ياد مي دهد و هميشه در مسائل زندگي با كساني كه از خدا خشيت دارند، مشورت كن.
سفيان: باز بفرمائيد.
امام :اي سفيان! هر كس خواهان عزت باشد بدون قوم و خويش، و بي نيازي بخواهد بدون مال و دارائي، و طالب شكوه و عظمت باشد بدون سلطنت و حكومت، بايد از چهار چوب ذلت و خواري معصيت بيرون آيد و به دايره عزت طاعت الهي قدم بگذارد .
يك روز سفيان به امام صادق (ع) عرض كرد: از حضورتان نمي روم مگر آنكه مرا حديث بفرمائيد.
امام فرمود: من براي تو حديث بازگو مي كنم، ولي زيادي حديث تو را سود نمي بخشد.
اي سفيان! هرگاه خداوند نعمتي به تو عطا كرد و تو دوست داشتي كه آن نعمت براي تو پايدار بماند، پس فراوان حمد و سپاس خدا را به جاي آور كه خداوند عزوجل در قرآن مي فرمايد: «لان شكرتم لازيدنّكم» (اگر سپاس گوئيد بر (نعمت) شما مي افزائيم). و{ ابراهيم 7}
اگر روزي تو اندك شد و دير به تو رسيد، زياد استغفار كن كه در قرآن مي فرمايد: استغفروا ربكم انه كان غفاراً يرسل السماء عليكم مدراراً و يمددكم بأموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم أنهاراً . (از خداوند طلب مغفرت كنيد كه او{ البقره 171} بسيار عفو كننده است. آسمان را براي شما مي باراند و شما را با دارائيها و فرزندان كمك و ياري مي كند و براي شما باغها و بهشتها قرار مي دهد و رودها و چشمه ها جاري مي سازد).
اي سفيان! هرگاه از دست سلطان و جباري محزون و دلگير شدي زياد «لاحول ولا قوة الا بالله» بگو كه آن كليد فرج و گشايش و گنجي از گنجهاي بهشتي است .
سفيان پس از شنيدن اين نصايح و وصيتها با حركات دستش مي گفت سه سفارش و چه سفارشهائي !
پاورقي
1- اصول كافي، ج 2، ص .636
2- روضه كافي، ص .288
3- روضه كافي، ص .244
4- بصائر الدرجات،ص .526
5- الحشر /.9 خصال، ص .96
6- مجالس شيخ طوسي، مجلس .11
7- بحار الانوار، ج 78، ص .192
8- همان كتاب، ص 226، حديث .96
رابطه استاد و شاگردي
عده اي از بزرگان شيعه چون هشام بن حكم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مؤمن الطاق، مفضل بن عمر، جابر بن حيان و... از شاگردان و تربيت شدگان محضر آن حضرت بودند كه تعداد شاگردان ايشان را عده اي از محققان و دانشمندان شيعه چهار هزار تن دانسته اند و تنها از جواب سوالهايي كه از آن حضرت مي شد،چهار صد رساله نگارش يافته است. [1] بعضي از شاگردان امام صادق(ع) داراي آثار علمي و شاگردان متعددي بودند، به عنوان نمونه هشام بن حكم سي و يك جلد كتاب نوشته [2] و جابر بن حيان نيز بيش از دويست جلد كتاب در زمينه هاي گوناگون به خصوص رشته هاي علوم عقلي، طبيعي، فيزيك و شيمي تصنيف كرده بود. [3] ابان بن تغلب در مسجدالنبي جلسه درس داشت و آنگاه كه وارد مسجد مي شد ستوني را كه پيامبر(ص) تكيه مي داد، براي او خالي مي كردند. [4] .
پاورقي
[1] محقق المعتبر، ج 1، ص 26.
[2] فتال نيشابوري، روضة الواعظين، موسسه الاعلمي للمطبوعات،بيروت ط 1،1406 ه.، ص 229; طبرسي، اعلام الوري باعلام الهدي،منشورات المكتبه الاسلاميه، ط 3، ص 284.
[3] ابن نديم، الفهرست المكتبه التجاريه الكبري، قاهره، ص 517-512.
[4] اسد حيدر، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، دارالكتب العربيه، بيروت، ج 1، ص 55.
جايگاه علمي
درباره عظمت علمي امام صادق (ع) همين بس كه دانشمندان تشيّع و تسنّن جايگاه علمي او را قبول داشتند و در برابر آن سر تعظيم فرود مي آوردند و برتري علمي او را مي ستودند. [1] .
«ابوحنيفه»، پيشواي فرقه حنفي مي گويد: من دانشمندتر از جعفر بن محمد نديده ام. [2] .
مالك، پيشواي فرقه مالكي مي گويد: در علم و عبادت و پرهيزگاري، برتر از جعفر بن محمد هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به قلب هيچ بشري خطور نكرده است.
شيخ مفيد مي نويسد: به قدري علوم از آن حضرت نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه آن همه جا پخش شده است. [3] .
پاورقي
[1] همان.
[2] تذكرة الخواص، ج 1، ص 166.
[3] الارشاد، ص 270.
معناي اصطلاحي
مناظره، مكالمه و گفت و گويي دو طرفه است (Dialogue) كه هر يك با استدلال و ارائه براهين سعي مي كند برتري و فضيلت خويش را بر ديگري به اثبات برساند. [1] مناظره نيز مانند مفاخره، در اساس، حماسه است؛ زيرا در آن، بين دو چيز بر سر برتري و فضيلت خود بر ديگري، نزاع و اختلاف لفظي در مي گيرد و هر يك با استدلالاتي خود را بر ديگري ترجيح مي دهد و سرانجام يكي مغلوب يا مجاب مي شود. [2] .
در لسان العرب آمده است:
المناظرة أن تناظر أخاك في أمر اذا نظرتما فيه معا كيف تأتيانه. [3] .
مؤلف كشاف كه اين اصطلاح را از ديد منطقي بررسي و تعريف كرده است، از كلمه ي «مطلوب» استفاده مي كند تا شامل موضوعات مختلف بشود:
هي علم يعرف به كيفية آداب اثبات المطلوب، نفيه أو نفي دليله... [4] .
مؤلف فرهنگ اصطلاحات ادبي (فارسي - اروپايي)، مناظره را به عنوان معادل (Debate) ثبت كرده و در اين باره مي نويسد:
[ صفحه 23]
.. و آن مناظره ميان دو طرف است كه راجع به مسائل اخلاقي، سياسي، مذهبي، قانوني و نظاير آنها به تبادل نظر بپردازند و قضاوت نهايي توسط فرد سومي كه بين دو طرف به حكميت مي پردازد، بيان شود. [5] .
راغب اصفهاني درباره ي مناظره مي گويد:
المناظرة المباحثة والمباراة في النظر و استحضار كل ما يراه ببصيرته، والنظر البحث و هو أعم من القياس لان كل قياس نظر و ليس كل نظر قياسا. [6] .
مناظره عبارت است از گفت و گو و نكته بيني طرفيني رو در رو، و به ميان آوردن هر آنچه به آن معتقد است. او نظر را عبارت از كاوش مي داند و مي گويد نظر نسبت به قياس اعم است؛ زيرا هر قياسي، نظر است ولي هر نظري، قياس نيست.
صاحب اقرب الموارد نيز مي گويد:
مناظره علمي است كه به وسيله ي آن، آداب طرق اثبات مطلوب و نفي آن، يا نفي دليل آن با خصم، شناخته گردد يا علمي است كه در آن قوانين مباحثه مندرج است. [7] .
صاحب نفايس الفنون در تعريف ديگري مي نويسد:
مناظره، نظر است به بصيرت از جانب مستدل به وسايل، در نسبت واقعه ميان دو چيز از براي اظهار صواب.
در ادامه اين تعريف چنين مي نويسد:
[ صفحه 24]
نظر را به بصيرت قيد كرديم؛ چرا كه نظر به چند معني ديگر آمده است، و قيد اظهار صواب را آورده ايم تا مجادله و مغالطه از اين تعريف خارج شود؛ چرا كه مجادله و مغالطه براي الزام خصمند نه چيز ديگر و اگر بخواهند كه مناظره همه ي اين موارد را در بر بگيرد، بايد قيد الزام خصم را در تعريف بياورند. [8] .
با توجه به اين كه جدل نيز نوعي مناظره و رويارويي فكري است، بعضي چون مرحوم مظفر در كتاب المنطق، ضمن بحث از جدل، گاهي مناظره را به جاي جدل به كار مي برد. [9]
بنابراين نام مناظره، جلساتي را در ذهن تداعي مي كند كه در آن حداقل دو نفر در حضور فرد يا افرادي به عنوان داور (حكم) درباره ي موضوعي بحث مي كنند. مناظره بدين معنا همان است كه علي پاشا صالح، در كتاب «آداب المناظره»، آن را «مناظره ي رسمي» ناميده است. [10] اين نوع مناظره از قديم الايام در ميان فارسي زبانان معمول بوده و به ويژه بعد از اسلام رواج بيشتري يافته است. براي به سامان آوردن آن و پرهيز از مغالطه ها و سفسطه ها از ميان ايرانيان، دانشمنداني چون ابوعلي سينا و خواجه نصيرالدين طوسي به تنظيم قواعد علم منطق اهتمام ورزيدند. [11] .
مناظره به اين معني كه ما آن را مناظره ي واقعي (حقيقي) مي ناميم، از قديم الايام بين صاحبان ملل و نحل هم وجود داشته است و همچنان كه اشاره شد، كتابهايي كه درباره ي منطق تأليف شده، به منظور پيشگيري از
[ صفحه 25]
خطا در مباحث، تدوين گرديده است و در تاريخ علوم، مناظرات زيادي در هر علمي، به ويژه در علوم مذهبي و كلامي، گزارش شده است.
پاورقي
[1] انواع ادبي و آثار آن در زبان فارسي، رزمجو، حسين، ص 133، چاپ اول، مشهد، مؤسسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوي، 1370.
[2] انواع ادبي، شميسا، سيروس، ص 261، چاپ اول، انتشارات باغ آينه، تهران، 1370.
[3] لسان العرب، ج 14، ص 193.
[4] كشاف اصطلاحات فنون، تهانوي، محمد، ج 2، ص 1391، انتشارات خيام (افست)، تهران، 1967 م.
[5] واژه نامه ي هنر شاعري، مير صادقي، ميمنت، ذيل واژه ي مناظره، چاپ اول، كتاب مهناز، تهران، 1373.
[6] المفردات في غريب الفاظ القرآن، راغب اصفهاني، ابوالقاسم الحسين بن محمد، ص 498 (واژه نظر) چاپ دوم، انتشارات كتابفروشي مرتضوي، 1362.
[7] كشاف اصطلاحات الفنون به نقل از لغتنامه دهخدا، ذيل واژه مناظره.
[8] نفايس الفنون اواخر مقاله دوم در علوم شرعي، قرن هفتم، علم خلاف، ص 137 به نقل از لغتنامه دهخدا.
[9] المنطق المظفر، مظفر، محمدرضا، ج 2، ص 329، دارالتعارف، بيروت، 1400 ه، 1980 م.
[10] آداب المناظرة، پاشا صالح، علي، ص 7، چاپخانه فردوسي، تهران، سال 1317.
[11] اصول فن مناظره، حكمت، علي اصغر، چاپخانه مهر، تهران، 1316.
تعقيب
«زتندباد حوادث نمي توان ديدن»
«درين چمن كه گلي بوده است، ياسمني»
«حافظ»
«عبدالله بن حسن» مسافري ناشناس را كه به ديدار وي آمده و هنوز غبار راه بر سر و رويش مانده بود، نزد خويش پذيرفت.
مرد غريب، نخست دست «عبدالله» را بوسه زد و سپس با حرمتي شايسته، به او چنين گفت:
- اي سرور من!، از ديار دوردست خراسان به زيارت تو شتافته ام، من، در شمار معتقدان خاندان شما و يك تن از شيعيان فرزند تو «مهدي» هستم، اين راه دور را به شوق ديدار تو و به رسالت شيعيان خراساني «مهدي» پيموده ام و اينك، اين مكتوب آن قوم است.
مسافر ناشناس، همچنان كه سخن مي گفت، نامه اي به سوي «عبدالله» پيش آورد و اجازت خواست تا هديه ها و اموالي را نيز كه از جانب شيعيان خراساني، براي «مهدي» آورده است، تسليم دارد.
«عبدالله» در حالي كه از پذيرفتن نامه استنكاف مي كرد، با لحني كه در
[ صفحه 67]
آن هراس آشكار بود، مرد غريب را گفت:
- از آنچه گفتي، چيزي بر من معلوم نشد و آن گروه را كه نام بردي هرگز نشناخته ام.
ناشناس، كه گفتي انتظار چنين پاسخي نمي برد، ناگهان در خويش فرو رفت و پرتو غمي بر سيماي غبار آلودش افتاد، چنان كه «عبدالله» به آساني، حالت حرمان و اندوه او را دريافت.
پس از لحظه اي سكوت، نوبتي ديگر مرد غريب خواهش خويش تكرار كرد، اما «عبدالله» همچنان خود را از موضوع شيعيان و آشنايي با مطلب وي بي خبر نشان داد، مسافر ناشناس هر چه بيشتر بر اصرار خويش مي افزود، «عبدالله»، بيشتر انكار مي جست.
مرد غريب، پي درپي الحاح مي كرد و ملتمسانه از «عبدالله» مي خواست كه وي را از اين راه دراز، نوميد بازنگرداند، به نحوي كه سرانجام، «عبدالله» به سخن وي نرم شد و او را گفت:
- بر صدق گفتار تو يقين كردم، مكتوب را به من سپار.
به اين سخن، چهره ي قاصد از هم شكفته شد، مكتوب را به دست «عبدالله» داد و پاسخ آن را از وي خواستار گرديد.
«عبدالله» به قرائت مكتوب پرداخت و سپس مرد قاصد را چنين گفت:
- مرا رسم نيست كه بر اين قبيل نامه ها پاسخي بنگارم، شيعيان «مهدي» را از من سلام بگوي و اين پيغام به ايشان برسان كه ظهور فرزندم در فلان هنگام خواهد بود [1] .
از اين پيشتر گفته ايم كه «عبدالله» فرزند «حسن مثني» و فرزندزاده ي «حسن
[ صفحه 68]
مجتبي (ع)» بود، مادر وي «فاطمه» دختر «حسين بن علي (ع)» است و چون نژاد او از دو سوي به «علي (ع)» و «فاطمه (ع)» مي پيوندد، وي را لقب «محض» داده اند.
«عبدالله» به روزگار جواني، دل در هواي «هند» داد.
«هند» دختر «ابوعبيدة بن عبدالله» زماني پيشتر در نكاح يك تن از پسران «عبدالملك بن مروان» خليفه ي اموي بود، ليكن با مرگ شوهر، به خانه ي پدر بازگشته بود و در نزد او به سر مي برد.
از آن پس، عشق «هند» به جان «عبدالله بن حسن» افتاد و انديشه ي جمال او، يك دم وي را آسوده نگذاشت. «عبدالله» روزي به نزد مادر خويش آمد و خواستاري «هند» را از او طلب كرد، «فاطمه» پسر را گفت:
- اي فرزند، «هند» مالي فراوان از شوهر به ميراث برده است و من نپندارم كه به همسري جواني تهيدست، چون تو رضايت دهد.
گفتار مادر، «عبدالله» را قانع نكرد، از پيش او برخاست، يكسر به خانه ي «هند» رفت و به سادگي خواهش خويش را با پدر او در ميان گذاشت.
«ابوعبيدة بن عبدالله» با رغبت به تقاضاي خواستار جوان دختر خود تن داد و او را گفت:
- همين جا بمان تا به سوي تو بازگردم. سپس به نزد دختر خود شتافت و با وي گفت:
- اي «هند»!، اينك «عبدالله بن حسن» يك تن از فرزندان رسول خداي به خواستاري تو آمده است.
به شنيدن اين سخن، رنگ چهره ي «هند» دگرگون شد و با لحني شتاب آميز پرسيد:
- او را چه گفتي؟
«ابوعبيده» پاسخ داد؛
[ صفحه 69]
- رضايت خود را به دامادي او اظهار داشتم.
«هند» گفت:
- من نيز به همسري او تن مي دهم.
«ابوعبيده» به جانب «عبدالله» بازگشت و وي را به رضاي دختر خويش آگاه گردانيد.
در همان ساعت «هند» خطبه شد و به نزد «عبدالله» آمد.
دو همسر، هفته اي در كنار يكديگر به عيش و سرور سر كردند و در طول اين زمان «عبدالله» پاي از خانه ي «هند» بيرون نگذاشت.
از پس آن چند روز «هند» شوهر خويش را به تن پوشي فاخر بياراست و «عبدالله» به زيارت مادر خود رفت.
«فاطمه» كه از مشاهده ي لباس نفيس پسر در شگفتي مانده بود، او را گفت:
- اي فرزند! اين جامه ي فاخر از كجا فراهم كرده اي؟
«عبدالله» گفت:
- از نزد آن كس كه گمان داشتي مرا به همسري خويش نخواهد پذيرفت!
- اي هند، كاش مي دانستي آن دو نكوهش كننده را كه از پي يكديگر در آمدند.
- براي نكوهش تو - و من سخن ايشان نپذيرفتم - و به آنان گفتم، گوش كنيد:
- هند نزد من از جان من و مال من عزيزتر است، پس بازگرديد!
- همانا به فرمان دل دردمند بود كه از سخن نكوهشگران سرپيچي كردم!
روزگار «هند» و «عبدالله» در خوشي و كامراني مي گذشت.
«عبدالله»، همسر خود را به جان دوست مي داشت و در هر فرصتي محبت
[ صفحه 70]
خويش را در قالب اشعاري عاشقانه و لطيف به وي ابراز مي كرد.
گرمي كانون عشق و الفت اين دو همسر، با ولادت نخستين فرزند ايشان «محمد» رو به فزوني گذاشت و پس از آن «هند» فرزنداني ديگر آورد.
«عبدالله بن حسن» در ميان فرزندان خويش، «محمد» را مظهر آرزوهاي خود شناخته بود و نسبت به وي الفتي بسيار و مهري تمام داشت.
«محمد بن عبدالله»، بعدها «نفس زكيه» لقب يافت و با فضائلي كه وجود وي بدان آراسته بود، در ميان «بني هاشم» و ديگر مردمان، شهرت و محبوبيتي كم نظير جست.
جمعي از كسان و آشنايان «محمد» نيز بر گرد وي هاله اي از اين اعتقاد به وجود آورده بودند كه او، همان «مهدي موعود» است.
استناد صاحبان اين انديشه به حديثي بود از رسول اكرم كه اشارت به نام و نشان «مهدي» داشت و آن گروه، اين نام و نشان را با «محمد بن عبدالله» منطبق مي ديدند.
به اين مناسبت، لقب ديگر «محمد»، «مهدي» بود و كساني كه بر او چنين اعتقادي بسته بودند، همواره به انتظار ظهور امر وي، ديده به راه مي داشتند!
از آن پيشتر كه «ابوهاشم بن محمد حنفيه» امام فرقه ي «كيسانيه»، كار جانشيني خود را به «محمد بن علي» واگذار كند و دعوي خلافت خاندان عباسي پديد آيد، روزي در قريه ي «ابواء» مدينه، گروهي از سرشناسان «بني هاشم» انجمني ساخته و درباره ي احوال خويش و اوضاع سياسي و اجتماعي زمان خود، به گفتگو پرداخته بودند [2] .
[ صفحه 71]
از آن ميان، «صالح بن علي» آغاز سخن كرد و چنين گفت:
- ... شما برگزيدگان امت اسلام هستيد و مسلمين، همه ديده ي اميد بر شما دوخته اند تا به نگهباني شريعت و پاسداري حقوق ايشان قيام كنيد، بيش از اين فرصت را از دست مگذاريد و در ميان خويش، يك تن را برگزينيد تا همگان بر وي بيعت كنيم و هر طرف داعياني بفرستيم، مگر كار خلافت بر «بني هاشم» قرار گيرد و مردمان مسلمان، از اين بيداد و ستم كه بر ايشان مي رود، رهايي يابند.
پس از «صالح بن علي»، «عبدالله بن حسن» برخاست و بعد از حمد خداي آغاز سخن كرد:
- ... خداوند، دودمان شما را به شرف رسالت ممتاز گردانيد و خاتم پيغمبران را از تبار شما برانگيخت، به اين سبب سهم شما به كوشش در برپا داشتن رسوم شريعت و احياء شعائر دين، از ديگران بيشتر است...
اكنون كتاب خداي را از دست نهاده اند و سنت رسول را از ياد برده اند... پرتو حق در حجاب مظلم باطل ناپيدا شده است و من بيم آن دارم كه بر اين قوم آن رسد كه «بني اسرائيل» را رسيد.
باري اي خويشاوندان رسول! اكنون كه تصميم عزم داده ايد تا با يكي از مردان خاندان خود بيعت كنيد، چه نيكوتر كه بيعت شما بر فرزند من «محمد» قرار گيرد، زيرا «مهدي موعود»، همان اوست و بر اين امر از هر جهت شايسته و سزاوار است.
بعد از گفتار «عبدالله»، «ابوجعفر منصور» به سخن پرداخت و او نيز به بيعت با «محمد بن عبدالله» اشارت كرد و گفت:
[ صفحه 72]
... هيچ كس در ميان شما به نزد مردم، محبوب تر از «محمد» نيست، پس شايسته چنان است كه همه در بيعت با او همداستان شويم.
حاضران انجمن يك يك به تأييد سخنان «عبدالله بن حسن» و «منصور» برخاستند و سپس همگي در همان مجلس، با «محمد» دست بيعت سپردند.
چون امر بيعت «محمد» پايان پذيرفت، تني چند گفتند، چه مي شد كه «ابوعبدالله، جعفر بن محمد (ع)» نيز در جمع ما حاضر بود و بيعت وي، وثيقه اي بر استواري اين امر مي گشت.
اين سخن پذيرفته شد و اهل انجمن، پيكي از جانب خويش به مدينه فرستادند تا «جعفر بن محمد (ع)» را به جمع ايشان دعوت كند.
گفته اند، «جعفر (ع)» به دعوت آن گروه، در مجلس ايشان حضور يافت، ليكن آن جمع را گفت:
- زينهار از اين كار چشم بپوشيد كه هنوز ايام دولت ما نرسيده است [3] .
دولت عباسي از آغاز پيدايش خود، به انديشه ي نابودي «محمد بن عبدالله بن حسن» افتاد، زيرا از يك جهت، نقشه هاي پنهاني و داعيه ي خلافت او بر «سفاح» و «منصور» آشكار بود و از سوي ديگر، به حقيقت هنوز خليفه و وليعهدش بيعت «محمد» را به گردن داشتند!
«محمد» نيز با اعلام خلافت «سفاح» بر خود احساس خطر كرد و مصلحت ديد كه خويش را از چشم ايادي حكومت عباسي پنهان دارد، ناگزير با برادر خود «ابراهيم» از مدينه بيرون آمد و به همدستي وي در خفا به تحكيم امر قيام خويش پرداخت.
«سفاح»، بي شدت عمل، دستگيري «محمد» و «ابراهيم» را طالب بود
[ صفحه 73]
و مي كوشيد كه دور از جنجال و آشوب بر ايشان دست يابد.
وقتي كه «عبدالله بن حسن» به عزم ديدار او به انبار آمد، «سفاح» به گرمي او را پذيرفت و از وي به شايستگي پذيرايي كرد.
در هر نوبت كه «عبدالله» به زيارت خليفه مي رفت، «سفاح» مي كوشيد وي را به دادن صلات و جوائزي بزرگ، خشنود سازد، گاهي نيز در ضمن سخن، از فرزندان او «محمد» و «ابراهيم» پرسش مي كرد و دليل غيبت ايشان را مي جست.
«عبدالله» در پاسخ، «سفاح» را اطمينان مي داد كه بر غيبت ايشان زياني مترتب نخواهد بود و از آنان عملي برخلاف مصالح خليفه سر نخواهد زد.
كم كم در ملاقات هاي پي درپي، پرسش هاي «سفاح» از احوال «محمد» و «ابراهيم» تكرار مي شد و شدت مي گرفت و «عبدالله» با اينكه به نوازش هاي وي خشنود بود به اين پرسش ها افسرده و ملول مي شد، به نحوي كه روزي برادر خود «حسن بن حسن» را كه «حسن مثلث» خوانده مي شد گفت:
- خليفه با من بر سر مهر است و من هرگاه به ديدار او مي روم، خشنود بازمي گردم، مگر آنكه اصرار وي بر كشف مكان «محمد» و «ابراهيم» و دانستن حال ايشان مرا به سختي نگران مي سازد.
«حسن» وي را گفت:
- هرگاه بار ديگر «سفاح» درباره ي فرزندان تو پرسشي كرد، او را بگوي كه برادرم «حسن» از كار ايشان آگاه است. تا به احضار من فرمان دهد و من به تدبير خويش، تو را رهايي بخشم.
روز ديگر «عبدالله» به زيارت خليفه آمد و چون «سفاح» سخن را به «محمد» و «ابراهيم» كشانيد، «عبدالله» گفت:
- من از فرزندان خويش بي خبرم، ليكن عم ايشان «حسن» بر حال آن دو آگهي دارد.
[ صفحه 74]
چون «عبدالله» از نزد خليفه بازگشت، «سفاح» به احضار «حسن مثلث» فرمان داد و پس از حضور وي، خبر «محمد» و «ابراهيم» را از او جويا شد.
«حسن» گفت:
- يا اميرالمؤمنين! آيا با تو سخن چنان گويم كه در پيشگاه خليفه گويند، يا آن سان كه پسر عم بر پسر عم خويش حكايت مي كند؟
«سفاح» گفت:
- آن گونه كه با پسر عم حكايت كنند، سخن گوي.
«حسن» گفت:
- تو را به خدا سوگند مي دهم كه اگر همه ي اهل جهان بكوشند، تا اين خلافت از تو بازگيرند و به «محمد» سپارند، ليكن خداي نخواهد، آيا ممكن تواند بود؟
«سفاح» پاسخ داد: - نه!
«حسن» گفت:
- تو را به خدا سوگند مي دهم كه اگر خداي خواهد خلافت به «محمد» رساند، ليكن تو نخواهي، فايدتي حاصل خواهد گشت؟
«سفاح» جواب داد: - نه!
«حسن» گفت:
- پس چرا آن همه اين مرد پير را كه با اميدي به درگاه تو آمده است، به پرسش احوال پسران معذب مي كني و ملال خاطر او برمي انگيزي، تا بدان پايه كه همه ي مهرباني ها و بخشش هاي تو آن ملالت را از وي دور نمي گرداند؟
«سفاح» سكوت كرد و از آن پس، هرگز «عبدالله» را سخني درباره ي
[ صفحه 75]
فرزندانش نگفت [4] .
اختفاي «محمد» و «ابراهيم» فرزندان «عبدالله بن حسن»، «منصور» را در جستجوي ايشان به كوشش و تلاشي ديوانه وار برانگيخته بود.
جاسوسان وي روز و شب از هر طرف به دنبال يافتن آن دو بودند، ليكن از ايشان اثري به دست نمي آمد.
خليفه ي سفاك و ستم پيشه كه در راه صافي كردن امر خلافت خود، از به پاي بردن هر جنايتي روي نمي تابيد و به ارتكاب هر بي رحمي و شقاوتي تن مي داد، از انديشه ي قيام «محمد»، وحشتي آشكار داشت و مصمم بود، با هر طريق ممكن گردد، او و برادرش «ابراهيم» را به چنگ آورد و به قتل رساند.
در سفري كه به آهنگ حج، قصد مكه داشت، به مدينه فرود آمد و «بني هاشم» را يك به يك بخشش هاي بزرگ كرد، به خصوص بر فرزندزادگان «حسن بن علي (ع)» نوازش بسيار آورد، مگر «محمد» و «ابراهيم» به سوداي صلات وي خويش را آشكار كنند، اما اين نقشه نتيجه اي نبخشيد.
«منصور» به دنباله ي طرحي ديگر كه اجراي آن را زماني پيشتر آغاز كرده بود، روز ديگر «آل حسن (ع)» را به نزد خويش طلب داشت و به اطعام ايشان مجلسي آراست.
خليفه در آن مجلس «عبدالله بن حسن» را در كنار خويش جاي داده بود و با وي به مهري سرشار از هر در، سخن مي گفت:
در آن ميان، «منصور»، «عبدالله» را گفت:
[ صفحه 76]
- اي «ابومحمد»! چه روي داده است. كه پسران تو «محمد» و «ابراهيم» را نمي بينم، در حالي كه من دوست مي دارم ايشان را در كنار خود ببينم و با آن هر دو مهرها و رزم و عنايت خويش از ايشان دريغ ندارم.
«عبدالله» در برابر اين سخن لحظه اي چند سر به زير افكند و سپس خليفه را گفت:
- يا اميرالمؤمنين، به حق تو سوگند مي خورم كه مرا از مكان ايشان خبري نيست.
«منصور» گفت:
-اي «ابومحمد»، چنين نيست كه مي گويي، ايشان را مكتوبي بنويس و به نزد من حاضر كن.
«عبدالله» به پاسخ، سخن نخستين خويش را تكرار كرد و در اين دم دريافت كه يكي از ملازمان خليفه، ديده بر وي دوخته است، «عبدالله» به دقت او را نظر كرد و بناگاه از وحشت، رنگ چهره ي خويش را باخت.
او، همان كس بود كه به نام پيك شيعيان خراساني، روزي به ديدار وي آمده و با افسون خويش، رابطه ي او و فرزندش «مهدي» را فاش ساخته بود!
و ديگر هرگونه انكار فايده اي نداشت...
«عبدالله بن حسن» را به فرمان «منصور» در زنجير كشيدند و به زندان بردند.
پس از وي، برادران و برادرزادگان او نيز گرفتار شدند.
«عبدالله» و خويشانش كه شماره ي ايشان از بيست كمتر نبود، بيش از سه سال در زندان مدينه به سر بردند، ليكن در طول اين زمان، شكنجه ها و فشارهاي ايادي «منصور» بر آنان ثمر نبخشيد و يك تن از آن جمع، سخني نگفت كه به كشف نهانگاه «محمد» و «ابراهيم» منجر شود.
روزي «هند» به زندان آمد تا از همسر خويش ديدار كند و پيامي كه
[ صفحه 77]
از «محمد» داشت، به او رساند.
پاي «عبدالله» در زنجير بود و بر گردن وي بندي نهاده بودند. «هند»، به مشاهده ي اين حالت، بي تاب شد و گريه آغاز كرد، «عبدالله» او را تسلي بخشيد و گفت:
-اي «ام اسحق»! آرام باش و صبر پيشه كن.
«هند»، بي خويشتن شده بود و به شدت مي گريست، پس از زماني كه آرامش خود را بازيافت، به «عبدالله» گفت:
- «محمد» تو را پيغام فرستاده است كه اجازت دهي خويش را تسليم بدارد تا تو و ديگر كسانش از بند رهايي يابيد.
«عبدالله» پاسخ داد:
- هرگز، هرگز، به «محمد» بگو انديشه ي تسليم را از سر بيرون كند.
«هند» گفت:
- «محمد» معتقد است كه قتل او به تنهايي از هلاكت جمعي از فرزندان رسول بهتر است.
«عبدالله» گفت:
- خدا به «محمد» خير دهد و او را در پناه خويش محفوظ بدارد، او را بگوي كه از اين فكر ناصواب درگذر، همچنان در اطراف زمين متواري باش و در طلب خلافت و احقاق حق خويش بكوش!...
آن سال، در بازگشت از سفر حج، «منصور» مسير خود را عوض كرد و به جاي مدينه، در «ربذه» فرود آمد.
«رباح بن عثمان» عامل مدينه به منظور تسليم گزارش حوزه ي حكومت خويش، نزد وي شتافت و از جانب او فرمان يافت تا بي درنگ «عبدالله بن حسن» و ديگر كسانش را كه بيش از سه سال در زندان مدينه به سر برده بودند، به
[ صفحه 78]
«ربذه» منتقل گرداند.
«بني حسني»ها را بندهاي گران تر نهادند و با وضعي اندوهبار در همراهي دژخيماني ناملايم و بيدادجو، به سوي خليفه كوچ دادند.
سنگيني بندها و رنج راه، آن جمع غم زده را كه در طول زمان زندان، به حد كفايت فرسوده شده بودند، سخت كوفته مي داشت و آفتاب سوزنده، بدن هاي نحيف ايشان را در زير لهيب خويش مي گداخت، با اين حال، كسي بر آنان به جرعه ي آبي ترحم نمي كرد، تا آتش عطش خود را فرو نشانند، «عبدالله» و كسان هم زنجير وي را پس از آنكه به «ربذه» آوردند، در نزديكي اقامتگاه «منصور» و در زير تابش خورشيد بازداشتند.
در آن حالت مأموري از بارگاه خليفه به سوي ايشان آمد و با خشونتي تمام، آواز داد:
- «محمد عثماني» كيست؟
از ميان گروه زنداني، يك تن برخاست و گفت:
- اينك منم!.
«محمد عثماني» از جانب مادر با «عبدالله بن حسن» برادر بود و «عبدالله» وي را سخت محبوب مي داشت.
مردم مأمور، او را به نزد خليفه آورد، «منصور» به مشاهده ي او عتاب آغاز كرد و وي را گفت:
- برادرزادگان فاسق و دروغگوي تو، «محمد» و «ابراهيم» كجا هستند؟
«محمد عثماني» پاسخ داد:
- از حال ايشان خبر ندارم.
خليفه گفت:
- مگر «ابراهيم» داماد تو نيست؟
«محمد» جواب داد:
[ صفحه 79]
- آري، دختر من در حباله ي نكاح او است.
خليفه گفت:
- مگر «ابراهيم» پنهاني به نزد شما نمي آيد؟
«محمد» پاسخ داد:
- نه! او هيچ گاه به نزد ما نمي آيد.
«منصور» با فرياد گفت:
- پس دختر تو از چه كسي باردار شده است!، من فرمان مي دهم تا او را به گناه زنا سنگسار كنند.
«محمد» گفت:
- دختر من از خانواده ي عصمت و طهارت است و بر وي تهمت زنا روا نيست، شوهر او، نوبتي از غيبت ما استفاده كرده و پنهاني به نزد او آمده است [5] .
«منصور» ديوانه وار فرياد كشيد:
- يكصد و پنجاه تازيانه! يكصد و پنجاه تازيانه!
دژخيمان خليفه، در دم، به ضرب «محمد» پرداختند و پيكر وي را در زير ضربه هاي تازيانه گرفتند.
صداي تازيانه و فرياد ناسزاي منصور در هم افتاده بود و بيرون بارگاه وي به گوش اسيران «آل حسن (ع)» مي رسيد، از آن پس مضروب خسته را به نزد ديگر كسان گرفتار وي بردند، يك چشم او به آسيب تازيانه تباه شده و پيراهن بر تن خونينش چسبيده بود!
«عبدالله»، برادر مجروح را در كنار خود نشانيد، از چشم تباه شده ي «محمد» خون مي ريخت و سراسر اندام او از آسيب تازيانه به سياهي
[ صفحه 80]
گراييده بود.
آفتاب داغ، بر پيكر مجروح، تابشي توان فرسا داشت، جمعي بر گرد اين جمع ستم رسيده حلقه زده بودند و آن گرفتاران بينوا را نظاره مي كردند، نفس هاي «محمد» از درد ضربت هاي تازيانه و صدمت چشم به شماره افتاده بود و در آن حال، تشنگي وي را به سختي عذاب مي داد.
«عبدالله بن حسن» كه از مشاهده ي احوال برادر حالتي منقلب داشت، جماعتي را كه در كنار ايشان ايستاده بود، مخاطب ساخت، و گفت:
- اي مردم، كسي نيست كه فرزند رسول خداي را به جرعه ي آبي مهمان كند؟
كسي وي را پاسخ نداد، در حقيقت بيم جان، ناظران آن صحنه را از تيمار فرزندزادگان پيغمبر باز مي داشت و گفته اند مردي خراساني، جرأت ورزيد و ظرفي آب به «محمد» رسانيد!
از آن پس، خليفه عزيمت كرد تا «ربذه» را ترك گويد، هنگامي كه موكب وي از كنار گرفتاران «آل حسن» مي گذشت، «عبدالله بن حسن» با فرياد، وي را گفت:
- اي «ابوجعفر»! با اسير شما در روز بدر معاملتي از اين بهتر داشتيم... «عبدالله بن حسن» از ماجرايي كهن يادآورده بود.
روزي كه مجاهدان اسلام، اردوي مشركان مكه را در غزوه ي «بدر» درهم شكست، جمعي از سران قريش، در آن جهاد مقدس كشته شدند و جمعي ديگر اسير گشتند، «عباس بن عبدالمطلب» عم پيغمبر و جد اعلاي منصور نيز در ميان ايشان بود.
شب هنگام، اسيران در بند كشيده ي قريش را به نزديك خوابگاه رسول اكرم جاي دادند، «عباس» از سختي بند خويش آرام نبود و پياپي ناله
[ صفحه 81]
مي كرد، پيغمبر كريم، «عبدالله بن كعب» نگهبان اسيران را گفت:
- از اندوه «عباس» خواب به ديدگان من نيامد.
«عبدالله بن كعب» بند «عباس» را اندكي گشاده داشت. از آن پس، بار ديگر پيغمبر اسلام وي را گفت:
- چه شد كه ديگر ناله ي «عباس» را نمي شنوم؟
«عبدالله بن كعب» پاسخ داد:
- بند او را آهسته كردم.
پيغمبر گفت:
- بندهاي ديگر اسيران را نيز آهسته كن.
«عبدالله بن حسن»، در هنگامه ي آن گرفتاري، بر «منصور» به اين ماجرا اشارت كرد، ليكن «منصور» وي را پاسخي نگفت و به راه خويش ادامه داد.
«منصور» به هاشميه رفت و به فرمان وي «بني حسن» را نيز به هاشميه بردند و در زندان آنجا بازداشتند.
گفته اند در وقتي كه «عبدالله بن حسن» را از زندان مدينه به «ربذه» كوچ مي دادند، «محمد» و «ابراهيم» فرزندان وي در هيئت عرب هاي باديه به نزديك وي آمدند و چگونگي كار خويش را از او جويا شدند؛ «عبدالله» ايشان را گفت:
- اگر «ابوجعفر» شما را باز مي دارد كه به سرفرازي زندگي كنيد، از اينكه به سرفرازي بميريد، باز نمي تواند داشت!...
«محمد» و «ابراهيم»، فرزندان «عبدالله بن حسن» آواره ي كوه و بيابان بودند و يك دم از بيم جاسوسان «منصور» آسوده نمي زيستند.
«منصور» از انديشه ي خروج ايشان، هراسي آشكار داشت و پي درپي
[ صفحه 82]
عاملان خويش را در هر بلد به جستجوي آن دو انگيزش مي داد.
«محمد» و «ابراهيم» در چنان وضعي هولناك، از كار خويش نيز غافل نمي ماندند و هر به چند گاه، در هيأتي ناشناخته، خود را به ناحيتي مي رسانيدند و با دعوت پنهاني، بر شماره ي هواخواهان خويش مي افزودند.
سرانجام، «محمد» در ناحيه ي يمن و حجاز ماند و «ابراهيم» به عراق و ايران سفر كرد. اساس كار ايشان بر اين قرار استوار بود كه هر يك جداگانه در امر دعوت بكوشند تا پس از كسب آمادگي هاي لازم، در يك زمان، از دو سوي به ظهور خويش مبادرت ورزند.
«محمد بن عبدالله بن حسن»، پيكي به بصره فرستاد و برادر خود «ابراهيم» را به زمان خروج خويش آگهي داد، ليكن «ابراهيم» سخت بيمار بود و با آنكه در آن ديار براي خروج خود، زمينه اي مهيا داشت، نتوانست همزمان با تصميم برادر، كار خود را آغاز كند.
«محمد» شهر مدينه را ناگهان فرو گرفت و «رياح بن عثمان» عامل «منصور» بي آنكه امكان مقاومتي يابد گرفتار گشت.
ياران «محمد» در كوي و برزن فرياد تكبير در انداختند، زندان شهر شكسته شد و زندانيان رهايي يافتند، «محمد» به مسجد در آمد و بر منبر جاي كرد و به ايراد خطبه پرداخت.
از آن پس، مدينه از آن «محمد» شده بود!
مردم شهر، دسته دسته نزد «مالك بن انس» فقيه مدينه مي آمدند و از وي، نقض بيعت «منصور» و عقد بيعت با «محمد» را استفسار مي كردند.
«مالك» ايشان را به شكستن بيعت خليفه ي عباسي و عقد بيعت با «محمد بن عبدالله بن حسن» فتوي مي داد و مي گفت:
- بيعت شما با «منصور» از روي كراهت بود و نقض هر بيعتي كه به
[ صفحه 83]
كراهت صورت پذيرد جايز نيست.
«منصور» با آگاهي از خروج «محمد» و تصرف شهر مدينه به دست وي، نخست چاره ي كار در آن ديد كه «محمد» را به آزادي كسان و بخشودن امان اميدوار كند تا دست از مخالفت و شورش بازدارد.
به اين منظور، نامه اي به سوي وي فرستاد، ولي «محمد» تسليم نشد و او را به مكتوبي تند پاسخ داد.
سرانجام كار، پيكار بود، سپاه «منصور» به سرداري «عيسي بن موسي» پسرعم و وليعهد وي رهسپار مدينه شد و «محمد» با اصحاب خويش، در بيرون شهر، نبرد او را استقبال كرد.
بيعتيان «محمد»، نخست در برابر سپاه خليفه جنبش و كوشش كردند و به تلاشي دست زدند، اما عاقبت، خويش را مرد اين ميدان نديدند و باز پس نشستند.
«محمد» با اندكي از ياران كه بر وي، به عهد خود استوار مانده بودند، جنگ را دنبال كرد و با شجاعتي شگرف بر سپاه دشمن حمله آورد، ليكن حاصل نبرد، معلوم و شكست وي مسلم بود!
«محمد» مرگ خود را آشكار مي ديد و در آن ميانه انديشه اي جز امحاء نام آن كسان كه بر وي بيعت كرده بودند، نداشت، زيرا مي دانست كه به قتل او و كشف جريده ي اسامي ايشان، هيچ يك از مجازات «منصور»، مصون نخواهند ماند.
كم كم صحنه ي پيكار به داخل مدينه كشيده شد و درگيرودار آن، «محمد» فرصتي به دست كرد و ديوان اسامي بيعت كنندگان خويش را بسوخت، از آن پس، كوشش وي در كار نبرد فزوني يافت و هر چند بر تن، زخم هايي گران داشت، حمله هايي گران تر افكند.
سرانجام، «حميد بن قحطبه» يكي از فرماندهان سپاه مخالف، با دسته اي
[ صفحه 84]
از افراد خويش بر وي هجوم آورد، «محمد» كه نيروي خود را از دست داده بود، در برابر اين حمله استقامت نتوانست و بر زمين در غلتيد، «حميد بن قحطبه» بي درنگ تاختن آورد و او را به قتل رسانيد...
«ابراهيم بن عبدالله بن حسن»، به دنبال سرنوشتي كه در پيش داشت، به عراق آمده بود و ضمن آنكه مي كوشيد تا از چشم جاسوسان «منصور» پوشيده بماند، از دعوت پنهاني و خواندن مردم به بيعت برادر خويش غافل نمي ماند.
جاسوسان «منصور»، گاهي چنان حلقه ي محاصره بر وي تنگ مي كردند كه از هر جهت بر خود راه گريز، بسته مي ديد، ولي در هر نوبت با جهد خود و اهتمام ياران، به رهايي از خطر موفق مي گشت.
وقتي «منصور»، به موصل آمد. مأموران وي كه دانسته بودند «ابراهيم» نيز در آن ديار است، به دستگيري او كوششي فراوان به كار بستند، تا بدان جا كه «ابراهيم» چاره اي نديد، جز آنكه با جامه ي مبدل، به همراه مردم شهر، در بارعام خليفه حضور يابد و بر سفره ي طعام وي بنشيند!
«ابراهيم» هر چند گاه در ناحيتي به سر مي برد، زماني در عراق بود و گاهي در اهواز و فارس، ليكن همه جا مأموران خليفه را در تعقيب خويش مي ديد، هر چند كه در همان حال نيز از دعوت ديده نمي پوشيد و پنهاني كار خود را دنبال مي كرد.
سرانجام، «ابراهيم» به بصره آمده و در خانه ي يك تن از پيروان خويش اقامت جست و دعوت پنهاني را آغاز كرد.
بصره، سيماي مساعدي نشان داد و به زودي شمار تابعان «ابراهيم» در
[ صفحه 85]
آن شهر، افزايشي درخور يافت.
كم كم، مهتران قبايل و رؤساي طوايف بصره نيز يك يك به جمع «ابراهيم» پيوستند و پيوستن ايشان، ديگر ساكنان آن ديار را به بيعت با وي انگيزش داد.
رونق كار، «ابراهيم» به جايي رسيد كه «سفيان بن معاويه» والي بصره نيز در نهاني به او سر سپرد و اين خود، براي پيشرفت مقصود «ابراهيم»، توفيقي بزرگ بود.
روزي مردي هراسان، به محضر «سفيان بن معاويه» در آمد و او را گفت:
- اي امير! بر مخفيگاه «ابراهيم» آگهي يافته ام، هم اكنون جمعي از ماموران خويش را به همراه من بفرست، تا او را زنده دستگير كنم، و گرنه سر وي به نزد تو آورم.
والي بصره به تندي با او گفت:
- مگر تو را كاري ديگر نيست؟ سر خويش در پيش گير و به راه خود برو!
نوبتي ديگر، يكي از افراد شرطه ي شهر، به حضور امير بصره رسيد و او را گفت:
- از گورستان «بني يشكر» مي گذشتم، جمعي در آنجا گرد آمده بودند كه با ديدار من، به سويم سگ رها كردند و بر من بانگ زدند.
«سفيان بن معاويه» كه بر اقامت «ابراهيم» و اجتماع ياران وي در گورستان «بني يشكر» آگاه بود، شرطه را گفت:
- از اين پس راه خويش را از آن جانب بگردان، تا نه بر تو بانگي زنند و نه به سويت سنگي رها كنند!
به اين صورت، «ابراهيم» قدرتي روز افزون يافت و زمينه ي ظهور وي آماده گشت، اما در آن حال، بيماري آبله به سراغ او آمد و او نتوانست
[ صفحه 86]
همزمان با برادر خويش «محمد» كه كار خود را در مدينه آغاز مي كرد، به اقدامي دست زند.
در همان روزها، «ابراهيم» را از واقعه ي قتل «محمد» و شكست نهضت وي آگاه كردند، خبر مرگ برادر به سختي او را تكان داد و بر جانش اندوهي گران ريخت.
اندكي پس از ماجراي مدينه، «ابراهيم» به ظهور خويش مصمم شد و «سفيان بن معاويه» را از قصد خود آگاه كرد، «سفيان» فرماندهان قواي بصره را ساعتي پيش از خروج وي نزد خويش خواند و ايشان را به گفتگويي مشغول داشت، تا «ابراهيم» بي زحمت جدال، بر شهر مسلط شود.
در هنگام خروج «ابراهيم»، بصره مقاومتي نشان نداد و محلات شهر، با سرعت به تصرف اصحاب او در آمد.
«سفيان بن معاويه» كه خود نهاني با وي همراه بود، به ظاهر در دارالاماره تحصن جست، «ابراهيم» با دسته اي از اصحاب خويش به مسجد بصره درآمد و در حضور جمعي كثير از ساكنان شهر، به ايراد خطبه پرداخت.
در اين ميان، دو تن از عمزادگان خليفه عباسي «جعفر بن سليمان» و «محمد بن سليمان» كه مقيم بصره بودند با گروه سواران و پيادگان خويش كه جمع ايشان به ششصد تن مي رسيد، به مقابله با شورش برخاستند و به سوي مسجد، راه بريدند.
«ابراهيم» اين خبر را در اثناي خطبه ي خويش دريافت و بي درنگ «مضاء بن قاسم» يك تن از ياران خود را به همراهي جمعي پياده و سوار كه شماره ي ايشان اندكي از يكصد تن بيشتر بود، به پيش گيري آنان مأمور كرد.
«مضاء بن قاسم» نخست كوشيد تا به پيام «ابراهيم»، عمزادگان «منصور» را از آهنگ جدال باز دارد. به ايشان گفت:
- قتال با شما بر ما مكروه است، اگر همچنان مايل به اقامت در بصره
[ صفحه 87]
هستيد، شما را امان مي دهيم و هرگاه به ترك اين ديار عزيمت كرده ايد، به سلامت راه خويش بگيريد، تا در ميانه خوني ريخته نشود.
بني اعمام «منصور» به اين سخن سر فرو نداشتند و به غير از پيكار راهي ديگر نجستند، «مضاء بن قاسم» ناچار، با ياران قليل خود بر آن گروه حمله آورد و آن چنان شجاعت نشان داد كه در نخستين لحظات هجوم او، عمزادگان خليفه و همراهان ايشان با شتاب، پشت به صحنه كردند و از شهر بصره هزيمت جستند [6] .
«ابراهيم» پس از ايراد خطبه، از مسجد اعظم به دارالاماره عزيمت كرد، «سفيان بن معاويه» به زيركي از وي امان خواست و «ابراهيم» او را با آن كسان كه در نزد او بودند، زنهار داد، سپس درهاي دارالاماره بر روي فاتح بصره گشوده شد و مقر حكومت شهر به اختيار «ابراهيم» درآمد.
«ابراهيم» وجوهي را كه در بيت المال بصره بود، با سهمي يكسان، به ياران خويش بخشيد، سپس به استحكام اساس حكومت و وسعت قلمرو خويش پرداخت.
از جانب او، «مغيره» نامي در معيت دويست تن به گشودن اهواز مأمور شد.
«محمدبن حصين» والي آن ديار با چهار هزار تن، به جنگ «مغيره» بيرون تاخت، ليكن «مغيره» به همراه نفرات ناچيز خود، «محمد بن حصين» و سپاه وي را فراري داد و اهواز را تصرف كرد.
«عمرو بن شداد»، تني ديگر از اصحاب «ابراهيم» نيز، بي جدال بر منطقه ي فارس دست يافت و پس از آن شهر واسط به دست سپاه بصره سقوط كرد. [7] .
به اين ترتيب، «ابراهيم» در فرصتي اندك بر قلمروي وسيع تسلط يافت،
[ صفحه 88]
بصره، فارس، اهواز و واسط به تصرف او در آمد و نفوذ وي تا مدائن به پيش رفت.
«ابراهيم بن عبدالله» بنيان حكومت خود را بر عدالت و تقوي نهاده بود، از اعمال خشونت درباره ي خصمان خويش نيز بيزاري مي جست و مي كوشيد، تا در پيشرفت مقاصد، كار او كمتر به خونريزي و كشتار انجامد.
روزي اصحاب وي يك تن از مأموران «منصور» را به آن ظن كه در نزد او اموالي پنهان است، دستگير كردند و به محضر «ابراهيم» آوردند، مرد دستگير شده از آن تهمت انكار جست، يكي از اصحاب، «ابراهيم» را گفت:
- اي امير! اختيار اين مرد با من گذار.
«ابراهيم» گفت:
- مقصود تو چيست؟ با او چه معامله اي خواهي كرد؟
گفت:
- او را شكنجه مي دهم تا به وجود اموال در نزد خويش اعتراف كند.
«ابراهيم» گفت:
- مالي كه به شكنجه ي مسلماني به دست آيد، مرا به كار نيايد، از وي دست برداريد. او را آزار ندهيد [8] .
«ابراهيم» با اين سيرت، به همراه سرزمين هاي گسترده، دل ها را نيز به تسخير خويش درآورد.
گفته اند نام يكصد هزار تن از اهل بصره، در شمار تابعان وي ثبت بود، روز به روز، كارش رونق و اعتباري تازه مي گرفت، تا بدانجا كه ديگر غلبه ي وي بر خليفه ي عباسي، امري ناممكن نمي نمود.
«ابراهيم» فرصتي را كه براي درهم كوفتن بنيان خلافت «بني عباس»
[ صفحه 89]
مي جست، به دست آورده بود، به اين سبب، سپاه انبوه خويش را به سوي كوفه در جنبش آورد تا پس از تصرف آن شهر، كار «منصور» را نيز يكسره كند.
لشكر بصره، با قدرت به سوي مقصد راه مي بريد و «ابراهيم» خود سالاري آن سپاه را برعهده داشت؛ پس از آنكه منزلي چند پيموده شد، مسير لشكر به ناحيه اي از سرزمين «طف» افتاد كه «باخمري» ناميده مي شد، «ابراهيم» فرمان داد تا افراد سپاه فرود آيند و آن ناحيه را لشكرگاه كنند، زيرا سپاه «منصور» از جهت مقابل به آهنگ مقاتله ي ايشان پيش مي تاخت و تا «باخمري» فاصله اي چندان نداشت....
ظهور «ابراهيم بن حسن»، «منصور» را غافلگير كرد و در فرصتي كوتاه، ديار بصره و سرزمين هاي فارس و اهواز، با دو شهر واسط و مدائن، از جمع قلمرو خلافت او، تفريق شد!
خليفه ي عباسي، با سقوط پياپي اين شهرها و كوره ها، سرگرمي تازه، يعني بناي بغداد را از ياد برد و يكسر به انديشه ي دفع دشمني افتاد كه خطر وجود وي، كم كم به داخل دروازه هاي دارالخلافه نيز نفوذ مي كرد.
ظاهرا «منصور» آماده مي شد تا با گرد آوردن نيروهاي رزمنده ي خويش كه آن ايام در بلاد مختلف استقرار داشت، زمينه ي پيروزي قطعي خود را فراهم كند و ناگهان بر «ابراهيم» بتازد، ليكن وقتي كه «ابراهيم» به مقصد كوفه، از شهر بصره بيرون تاخت، «منصور» ناگزير شد، «عيسي بن موسي» را با سپاهي كه شماره ي نفرات آن از پانزده هزار، افزون نبود، به مقابله ي وي بفرستد.
«عيسي» با شتاب به پيش راند و چون در «باخمري» به سپاه بصره رسيد، لشكر خود را فرود آورد و آماده ي نبرد شد.
[ صفحه 90]
پيش از آنكه در ميانه پيكاري روي دهد، يك تن از سرداران سپاه بصره به نزد «ابراهيم» آمد و او را گفت:
- اگر اجازت دهي، بر لشكر «منصور» شبيخون بريم و به يكبار آن سپاه را منكوب سازيم.
«ابراهيم» به پاسخ او، گفت:
- شبيخون، عمل دزدان است و من اين كار را به هيچ روي نمي پسندم.
زمين «باخمري» در زير سم اسب ها به لرزه در آمد و نعره ي رزمندگان دو صف در هم افتاد.
پيكاري هول آور و عظيم آغاز شده بود و مرگ، در سايه ي شمشير مردان جنگجو قدم به قدم طعمه هاي تازه اي مي بلعيد.
«ابراهيم»، نيزه را در پنجه هاي پولادين خود مي فشرد، چون شيري خشمناك در قلب سپاه دشمن به پيش مي رفت و از راست و چپ، مرد و مركب به خاك مي افكند.
ياران او نيز در پيكار، كوششي مردانه داشتند و جهدي آن چنان به كار بستند، كه لشكر «منصور»، در خود تاب مقاومت نديد و رو به گريز آورد.
هزيمت شدگان، از بيم جان، به سرعتي ديوانه وار راه مي بريدند و فريادهاي «عيسي بن موسي» در بازگشت ايشان به صحنه ي جنگ، سودي نمي بخشيد.
افراد لشكر فاتح، به تعاقب شكستگان فراري پرداختند، ليكن در همان حال نداي مناديان «ابراهيم»، اين رزمندگان پيروز را از دنبال كردن سپاه خصم باز داشت.
بازگشت نفرات سپاه بصره به سوي «ابراهيم»، دشمن فراري را به گمان هزيمت آن سپاه افكند، با اين تصور، ناگاه وضع جنگ به صورتي ديگر
[ صفحه 91]
در آمد، سپاه شكسته، روي واپس كرد و به دنبال لشكر پيروز افتاد!
لشكر «ابراهيم» كه با وضعي پراكنده در حال بازگشت بود، به مشاهده ي حمله ي دشمن، در هولي نابگاه افتاد و به يكباره راه فرار در پيش گرفت!
صحنه ي جنگ، شكلي تازه يافت، سپاه غالب، مغلوب، و سپاه مغلوب، غالب شد!
«ابراهيم» با دسته اي از ياران خود، بار ديگر با افواج سپاه خصم در آويخت، ليكن انبوه لشكر او همچنان به هزميت مي رفت و او را در ميان دشمن به جا مي نهاد!
در آن احوال، خدنگي كه دست تقدير رها كرده بود، يكسر آمد تا بر گلوگاه «ابراهيم» نشست، آسيب پيكان، دنيا را به چشم او تيره كرد، «ابراهيم» به روي زين خم شد، دست ها را به گردن اسب خويش در آورد و همراهان خود را آواز داد:
- مرا پياده كنيد!
همراهان «ابراهيم» او را پياده كردند و بر گردش حلقه زدند، خون با شدت از گلوي مجروح بيرون مي زد و به تدريج فروغ حيات وي به خاموشي مي گراييد.
يك تن از ياران «ابراهيم» سر او را به دامن داشت و گروهي از ديگر تابعان او، غمزده و مبهوت بر پيرامون وي صف كشيده بودند.
اجتماع اين دسته، كه در صحنه ي جنگ، پيشواي مجروح خويش را به ميان گرفته و بي هيچ جنبشي ايستاده بودند، گمان «حميد بن قحطبه» سردار سپاه «عيسي» را برانگيخت و جمعي از لشكريان خود را به تفرقه ي ايشان فرمان داد.
وقتي كه آن گروه، حلقه ي پيروان «ابراهيم» را در هم شكست، حقيقت كار بر «حميد بن قحطبه» آشكار شد، «ابراهيم بن عبدالله» خصم ديرين خليفه عباسي به دست وي افتاده بود!
[ صفحه 92]
سر «ابراهيم» را از تن جدا كردند و «عيسي بن موسي» آن را به عنوان ارمغان خويش نزد منصور برد!
پيروان شهيد «باخمري»، پيكر بي سر او را در همان سرزمين به خاك سپرده اند...
روزگار «بني حسن» در زندان هاشميه به سختي و محنت مي گذشت و خليفه ي عباسي پس از قتل «محمد» و «ابراهيم» نيز به آزادي كسان ايشان رضايت نمي داد.
«عبدالله بن حسن» و بستگان گرفتار وي را در زيرزمين جاي داده بودند و دخمه ي تاريك و مرطوب ايشان، نه از فروغ روز، روشني و نه از تابش خورشيد، گرمي مي گرفت.
مقيمان بلا رسيده ي آن زندان سياه، روز و شب را در ديده ي خود يكسان مي ديدند، به نحوي كه تشخيص اوقات نماز براي ايشان امري ممكن نبود، لاجرم قرآن كريم را در هر شبانه روز به پنج بخش تساوي قرائت مي كردند و پس از قرائت هر بخش، به اداي يكي از نمازهاي پنجگانه مي پرداختند!
«عبدالله بن حسن» روزي يك تن از آشنايان خود را به زندان طلبيد، مرد آشنا پس از تحصيل رخصت ديدار «عبدالله»، به ملاقات وي رفت و خواهش او را پرسيد.
«عبدالله» گفت:
- آيا ممكن است كوزه اي پر آب براي ما مهيا كني؟
مرد آشنا براي او كوزه ي آبي سرد به زندان آورد، «عبدالله» آن را به نزديك دهان خويش برد تا جرعه اي بياشامد، ليكن در آن حال زندانبان وي فرا رسيد و چنان سبوي آب را به لگد فرو كوفت كه دندان هاي پيشين «عبدالله» در هم شكست!
[ صفحه 93]
اين روايت، تصويري از احوال ساكنان زندان هاشميه بود! كم كم سختي ها بر ميزان تحمل آن گرفتاران بينوا فزوني مي گرفت و نيروي استقامت ايشان را در زير فشار خود خرد مي كرد.
محيط مرطوب دخمه ي مخوف و سياه ايشان كه هيچ گاه نور آفتاب از روزني بر آن نمي تافت، به همراه ناملايمات ديگر، موجبات بيماري آنان را فراهم مي ساخت، چنان كه هر به چندگاه يك تن از آن جمع، به سختي رنجور مي شد و پس از زماني در پيش چشم خويشان گرفتار خود، زندگي را بدرود مي گفت.
دژخيمان «منصور»، اجساد اين مردگان را در همان دخمه ي سياه و در نزد زندانيان باز مانده به جاي مي نهادند تا ديدار جنازه ها و بوي عفونتي كه از آنها در فضاي سربسته و محدود زندان هاشميه مي پيچد، بر رنج هاي بي شمار فرزندزادگان «حسن بن علي (ع)»، رنجي ديگر باشد!
«منصور» فرمان داد تا سر «ابراهيم» را نزد پدرش «عبدالله بن حسن» به زندان هاشميه برند.
«ربيع حاجب» آن سر را به زندان آورد، «عبدالله بن حسن» به نماز ايستاده بود، وي را آواز دادند كه اي «عبدالله» نماز خود را زودتر بگزار. «عبدالله» تعجيل كرد و پس از فراغت از نماز در برابر خويش سري ديد. اندكي در آن خيره شد، سر بريده از آن پسرش «ابراهيم» بود!
«عبدالله» سر فرزند را برگرفت، به سينه نهاد و با او گفت:
- اي پسر من، خوش آمدي!، به خدا سوگند؟، تو از آنان هستي كه به عهد خدا وفا مي كنند و پيمان او را نمي شكنند.
«ربيع حاجب»، «عبدالله» را گفت:
[ صفحه 94]
- «اي ابومحمد»؛ پسرت «ابراهيم» چگونه بود؟
«عبدالله» گفت:
- بدانسان كه شاعر گفته است:
- جوانمردي كه شمشيرش او را از ننگ پستي نگاه مي داشت.
- و دوري جستن وي، او را از زشتي هاي گناه، كفايت مي كرد. [9] .
سپس «عبدالله» با «ربيع» گفت:
- «منصور» را بگوي كه از عهد سختي ما زماني گذشت و از دوران آسايش تو نيز، روزگاري سپري شد، موعد ديدار ما و تو فرداي قيامت است و خداوند در ميانه داوري خواهد كرد.
اندكي بعد، «عبدالله بن حسن» نيز در زندان هاشميه شهادت يافت، به فرمان «منصور»، سقف زندان را بر سر «آل حسن» خراب كردند، ليكن اين، پايان ماجرا نبود، تعقيب، همچنان ادامه داشت و قتل و آزار فرزندزادگان «علي (ع)»، از جانب خليفه ي عباسي به شدت دنبال مي شد...
«منصور» را بهتر بشناسيم
قبل از دوران خلافت خويش، با «ابوبكر، از هر بن سعد» رفاقتي بي اندازه داشت، «ابوبكر»، در شمار محدثان و بزرگان رواة بصره بود و اكثر اوقات خود را با «منصور» مي گذرانيد.
هنگامي كه «منصور» به خلافت رسيد، «ابوبكر» قصد تهنيت او كرد و اجازت خواست تا به حضور وي در آيد، «منصور» از پذيرفتن او روي برتافت و حاجبان خويش را فرمان داد تا از ورود وي ممانعت كنند.
«ابوبكر» ناچار به خانه ي خود بازگشت و زماني كه «منصور» بارعام داد، به همراه مردم ديگر، نزد او شتافت، چون چشم خليفه بر وي افتاد،
[ صفحه 95]
او را گفت:
- اي «ابوبكر»، از چه روي به نزد ما آمده اي؟
«ابوبكر» گفت:
- يا اميرالمؤمنين! حق صحبت ديرين، مرا به اين درگاه كشانيد تا خلافت را بر تو تهنيت گويم.
«منصور» فرمان داد، او را هزار دينار بخشيدند و از سوي خليفه با وي گفتند:
- خوب شد به نزد ما آمدي و به خلافت بر ما تهنيت گفتي، ليكن از اين پس، خويش را رنجه مساز و ما را از ديدار خود معاف كن!
«ابوبكر» به خانه ي خويش بازگشت، اما سال ديگر در بارعام خليفه حضور يافت، «منصور» به مشاهده ي وي، چهره در هم كرد و او را پرسيد:
- اي «ابوبكر»! ديگر بار چه شد كه عزم ما كردي؟
«ابوبكر» گفت:
- اميرالمؤمنين به سلامت باد، شنيدم تو را كسالتي روي داده است، وظيفه ي عيادت بر خود واجب ديدم!
«منصور» همچنان فرمان داد تا «ابوبكر» را هزار دينار بخشيدند و از جانب او با وي گفتند:
- از اينكه به عيادت ما آمدي، شادمان شديم، ليكن بدان كه ما را نيروي تن آن چنان است كه كمتر به بيماري دچار مي گرديم، از اين پس تكليف عبادت از تو برداشتيم تا ديگر باره خود را زحمت نكني!
«ابوبكر» راه خويش در پيش گرفت، ليكن در بارعام ديگر، همچنان سر از محضر خليفه برآورد!
«منصور» با مشاهده ي او، به لحني عتاب آميز گفت:
- اي «ابوبكر» باز هم كه تو را در اينجا مي بينم!
[ صفحه 96]
«ابوبكر» گفت:
- يا اميرالمؤمنين، در گذشته تو را دعايي مستجاب بود، كه قرائت آن، دفع گرفتاري مي كرد، به خدمت رسيدم تا نسخه اي از آن دعا بر من مرحمت كني!
- «منصور» گفت:
- اي «ابوبكر!» بيهوده خويش را رنجه كردي، كه در اين دو سه سال، از آن دعا اثر رفته است، زيرا هر سال آن را مي خوانم، تا از گرفتاري ديدار تو نجات يابم، هيچ نتيجه حاصل نمي شود [10] .
اين روايت، در صورت لطيفه؛ حالت «منصور» را پس از احراز مقام خلافت، آشكار مي كند.
ديديم، اين مردي كه در انجمن «ابواء» مدينه، به بيعت با «محمد بن عبدالله بن حسن» پيشدستي كرده بود، همين كه بر مركب آرزوي خود سوار شد، چگونه به قتل وي و نابود كسان او كمر بست و چگونه تيشه برداشت و دودمان حسني را از ريشه بركند.
از آن پيشتر كه گفتگوي خلافت عباسي درگير شود، روزي «منصور» در شهر مكه به گرفتن ركاب «محمد بن عبدالله حسني» مبادرت جست تا او سوار گردد، وي را كسي پرسيد:
- اين مرد كيست كه چنين در حرمت او جهد مي كني؟
«منصور» گفت:
- واي بر تو! مگر ندانستي كيست؟ او مهدي اهل بيت است!
وقتي كه «منصور» مسند خلافت را در زير پاي خويش ديد، گذشته را يكسر از ياد برد و با آن كسان كه در تشييد بناي حكومت وي نيز به جان كوشيده بودند، به جوانمردي رفتار نكرد.
[ صفحه 97]
«سفاح» نخستين خليفه ي عباسي و برادر وي، او را جانشين خود ساخته بود، به آن شرط كه «منصور» نيز «عيسي بن موسي» را وليعهد خويشتن سازد.
«عيسي بن موسي» وليعهد و پسر عم «منصور» در استحكام بنيان خلافت او جهدي فراوان كرد، چنان كه ديديم غائله ي «محمد بن عبدالله محض» را در مدينه فرو نشانيد و پيكار «ابراهيم بن عبدالله» با كوشش و ثبات وي به پيروزي سپاه «منصور» انجاميد. با اين همه «منصور» كه ناگزير در آغاز امر، وصيت برادر به كار برده و «عيسي» را به ولايت عهد خويش برگزيده بود، در استخلاص اين منصب از دست او مي كوشيد تا آن را به «مهدي» فرزند خود واگذارد!
به گفته ي تاريخ نويسان، «منصور»، «عيسي بن موسي» را مأموريت هاي جنگي مي داد تا اگر پيروز شود، سود خليفه را متضمن باشد و اگر به قتل رسد، بي هيچ رنج، زمينه ي جانشيني «مهدي» فراهم گردد!
عاقبت، خليفه، وليعهد خويش را به ترك منصب فراخواند، ليكن «عيسي» زير بار نرفت، حكومت يكي از سرزمين هاي خلافت اسلامي را براي هميشه به وي پيشنهاد كرد، نپذيرفت، ناچار در صدد تهديد او برآمد، آن نيز بي ثمر بود!
از آن پس «منصور»، به استخفاف «عيسي» كمر بست، ملازمان خويش را فرمان داد تا حرمت او را بشكنند و گاه و بيگاه در تحقير وي بكوشند.
ملازمان خليفه، در اجراي فرمان او كوشيدند و هر آن چه توانستند، بر «عيسي» بي حرمتي و نافرماني كردند، اما اين نقشه نيز نتيجه اي نبخشيد.
از آن پس «منصور» آماده ي قتل «عيسي» شد و او را زهر خورانيد، ليكن وليعهد سرسخت او، گر چه بيمار گشت، عاقبت، سلامت خود را بازيافت!
سرانجام، روزي «منصور»، «عيسي بن موسي» را با پسر وي به نزد
[ صفحه 98]
خويش فراخواند، دژخيمان خليفه بر گردن فرزند «عيسي» طنابي حلقه كردند تا او را در پيش چشم پدر، به هلاكت رسانند، «عيسي بن موسي» كه هر مشقتي را بر خود هموار ساخته و تسليم نشده بود، تحمل مرگ فرزند نتوانست و ناچار به استعفاي خويش از جانشيني «منصور» رضايت داد!
«عبدالله بن علي» عم «منصور» نيز، از شعله ي انتقام وي بركنار نماند. «عبدالله» كه خويش را از پس «سفاح» خليفه خوانده و با «منصور» در افتاده بود، بعد از شكست خود، به بصره هزيمت جست و آنجا، به پناه «سليمان بن علي» برادر خويش در آمد، «سليمان» بخشايش برادر را از برادرزاده طلب كرد. خليفه، «عبدالله» را امان بخشود و به نزد خود خواند.
«عبدالله بن علي» يك چند به آزادي، در دارالخلافه، مقيم شد، ليكن «منصور» كه سوداي گرفتاري او را در سر مي پخت، ناگاه به حبس وي فرمان داد.
«عبدالله» نه سال در زندان به سر برد و از آن پس «منصور» به نابودي او كمر بست.
هنوز «عيسي بن موسي» در مقام وليعهدي خليفه جاي داشت و «منصور» نخست طرحي به كار برد كه اعدام «عبدالله» به هلاكت «عيسي» نيز بينجامد! اما اين نقشه با توفيق همراه نشد!
روزي خليفه، «عيسي» را در خلوت خود طلب داشت، با وي از «عبدالله بن علي» سخن به ميان آورد و او را گفت:
- بر من و تو، هيچ كس از عم ما «عبدالله» دشمن تر نيست، او را به تو مي سپارم تا بي آنكه كسي از واقعه آگاه گردد، به هلاكت وي اقدام كني.
«عيسي» اجراي فرمان خليفه را در عهده گرفت و «عبدالله بن علي» را به او سپردند، اما «عيسي» كه به حيلت گيري هاي «منصور» نيك واقف بود؛ دانست كه قتل «عبدالله»، دامي بر سر راه اوست و به اين عمل، خدنگ خليفه،
[ صفحه 99]
او را نيز نشان كرده است!
«عيسي» به قتل «عبدالله بن علي» مبادرت نكرد و او را در نهانگاهي پنهان داشت، در ديدار ديگر، «منصور» حال «عبدالله» را از وي استفسار كرد، «عيسي» به پاسخ گفت:
- او، به فرمان اميرالمؤمنين به هلاكت رسيد!
پس از آنكه «منصور» به قتل «عبدالله» اطمينان يافت، اعمام و ديگر خويشان خويش را احضار كرد و در مجمع ايشان، به «عيسي» روي آورد و گفت:
- حال عم ما «عبدالله» چون است؟
«عيسي» گفت:
- او، به فرمان اميرالمؤمنين كشته شد!
خليفه، از اين گفتار، خود را سرآسيمه نشان داد و پرسيد:
- او را كه كشت؟
«عيسي» پاسخ داد:
- من خود به اين كار مبادرت كردم.
«منصور»، به كسان و اعمام خويش روي كرد و گفت:
- گواه باشيد، اين مرد، با صراحت در حضور شما اعتراف مي كند كه عم خليفه را به قتل آورده است.
«عيسي» گفت:
- يا اميرالمؤمنين! عم خويش «عبدالله» را به فرمان تو كشتم.
منصور گفت:
- ما او را به تو سپرديم، تا در زندان خويش نگاه داري، ليكن هيچ گاه به قتل او فرمان نكرديم.
در اين دم، خليفه اعمام خويش، يعني برادران «عبدالله» را گفت:
[ صفحه 100]
- اينك، قصاص قاتل برادر شما را با شما مي گذارم.
اما نقشه ي «منصور» نقش بر آب شد، زيرا «عيسي» به سخن در آمد و گفت:
- يا اميرالمؤمنين! آن روز كه مرا به قتل «عبدالله» فرمان كردي، من چنين روزي را معاينه مي ديدم، از اين رو، به قتل وي اقدام نكردم و او به سلامت نزد من است!
پس از اين ماجرا، «عبدالله بن علي» را در اقامتگاهي كه پايه هاي آن بر نمك نهاده شده بود، بازداشتند، آنگاه بر اساس خانه ي آب بستند تا پايه ها فرو نشست و سقف آن بر «عبدالله» فرود آمد [11] .
«منصور» هرگز به قتل «عبدالله بن علي» عم خويش اعتراف نكرد و همواره مي گفت كه وي با فروريختن سقف خانه ي خود، به هلاكت رسيده است!
پس از مرگ «منصور»، در يكي از مخازن او، سرهاي كشتگان بسياري از پير و جوان تا كودكان خردسال يافتند كه بر هر سري صحيفه اي حاوي نام و نشان مقتول آويخته بود، اين سرها، به فرزندزادگان «علي بن ابيطالب» تعلق داشت!...
[ صفحه 101]
پاورقي
[1] كامل ابن اثير، ج 4، ص 253، چاپ بيروت.
[2] تاريخ تشكيل اين جلسه را بعد از ايام خلافت «وليد بن يزيد» ثبت كرده اند، ليكن شركت «ابراهيم امام» و «ابوالعباس سفاح» و «منصور» و ديگر اعضاء خاندان عباسي در اين اجتماع و بيعت ايشان با «محمد بن عبدالله بن حسن» مي رساند كه انجمن «ابواء» در زمان «هشام بن عبدالملك» و پيش از واگذاري امامت «كيسانيه» به آن خانواده برپا شده است.
[3] نامه ي دانشوران ناصري، ج 3، ص 51 - 58، چاپ قم.
[4] ناسخ التواريخ، مجلد امام حسن عليه السلام ص 314، چاپ اول.
[5] كامل ابن اثير، ج 4، ص 253، چاپ بيروت.
[6] تاريخ طبري، ج 10، ص 300، چاپ ليدن.
[7] تاريخ طبري، ج 10، ص 301 - 302، چاپ ليدن.
[8] نامه ي دانشوران ناصري، ج 3، ص 101، چاپ قم.
[9] فتي كان يحميه من الذل سيفه و يكفيه سوآت الذنوب اجتنابها.
[10] نامه ي دانشوران ناصري، ج 1، ص 359 - 360، چاپ قم.
[11] تاريخ طبري، ج 10، ص 329 - 330، چاپ ليدن.
دعاي مستجاب
لا يبلغ احدكم حقيقة الايمان حتي يحب ابعد الخلق منه في الله و يبغض اقرب الخلق منه في الله. [1] .
نيل به حقيقت ايمان براي هيچكدام از شما ميسور نيست؛ مگر اينكه محبت و بغض شما با دورترين و نزديك ترين افراد نسبت به شما، بخاطر خداوند متعال باشد.
امام صادق عليه السلام
روزي يار با وفا و والا مرتبت امام صادق عليه السلام، حماد بن عيسي، از حضرت تقاضا كرد كه برايش دعا كند تا خداوند ثروتي به او عطا فرمايد كه چندين حج گزارده و خانه اي زيبا و همسري والا مرتبه و فرزنداني نيكوكار نصيبش شود؛ از اينرو امام صادق عليه السلام فرمود:
«بار الها! به حماد بن عيسي ثروتي عطا فرما كه با آن پنجاه حج بجا
[ صفحه 16]
آورد و باغستاني سرسبز و خانه اي زيبا و همسري نيكو و فرزنداني صالح روزي اش فرما.»
بعد از گذشت چند سال كه حماد به خواسته هايش رسيده بود، برخي از دوستان و آشنايان حماد، دعاي امام صادق عليه السلام را به وي ياد آوري كردند و او گفت:
«اكنون اين خانه ي من است كه در شهر بصره نظير ندارد؛ بهترين باغستان و همسري از گهرمايگان و فرزنداني صالح خداوند متعال نصيبم فرموده است و تا كنون چهل و هشت حج بجا آورده ام.»
پس از اين ديدار، حماد بن عيسي دو حج ديگر بجا آورد و در مسير انجام حج بعدي، وقتي در جحفة براي احرام بستن خواست غسل نمايد، ناگهان سيلي آمد و او را با خود برد و غلامان او به دنبالش رفته و وي را مرده از آب بيرون آوردند و به همين مناسبت او را غريق جحفة ناميدند. [2] .
[ صفحه 17]
پاورقي
[1] تحف المعقول / 388.
[2] كشف الغمة 2 / 437 و بحارالانوار 47 / 116.
لباس و وضع ظاهر امام
- سرورم! پيروانتان مي دانند كه سيره ي ائمه عليهماالسلام دلالت دارد كه اعمال و رفتار شما هميشه همراه با تصميم و اراده و قصد و هدف بوده و هميشه نتيجه اي را در نظر داشته ايد كه رضاي خداوند حتما در آن ملحوظ و از لحاظ دنيا هم داراي فايده و متضمن مصلحتي براي مردم بوده است. حضرت عالي مقيد به پاكيزگي و خوش لباسي هستيد. لكن بعضي از اصحاب به شما اعتراض مي كنند كه وضع ظاهر شما مثل مردمان خوش گذران است. حضرت عالي در پاسخ آنان چه فرموديد؟
[ صفحه 17]
مي گفتم: «اذا انعم الله علي عبده بنعمة أحب ان يراها عليه، لانه جميل يحب الجمال» هنگامي كه خداوند نعمتي به بنده ي خود مي دهد، دوست دارد اثر آن را بر او ببيند، زيرا خداوند زيباست و زيبائي را دوست مي دارد.
«اني لأكره للرجل ان يكون عليه من الله نعمة فلا يظهرها» من از كسي كه خدا به او نعمتي داده و آثار آن را نشان نمي دهد، خوشم نمي آيد.
- سرورم! روزي از حضرت عالي پرسيدند معناي آن كه خداوند زيباست و زيبائي را دوست دارد و از تظاهر به فقر بدش مي آيد و يا اگر خداوند بر بنده نعمتي داد، دوست دارد آن را بر او ببيند، چيست؟ شما چه فرموديد؟
گفتم: «معناي زيبائي و زيبا شدن اين است كه شخص لباسش نظيف و پاكيزه باشد و بوي خوش داشته و خانه اش را سفيد كند و اطاقهاي خانه و حياط خود را هميشه جاروب كرده و پاكيزه نگاه دارد.»
- سرورم! جناب عالي هنگامي كه در خانه ي خدا مشغول طواف بوديد، مردي گوشه ي لباس شما را كشيد. حضرت عالي برگشتيد و ديديد عباد بن كثير بصري است. وي به شما عرض كرد: «اي جعفر، تو اين لباسهاي فاخر را مي پوشي! آن هم در چنين محلي، در صورتي كه تو از اولاد علي عليه السلام هستي... حضرت عالي در پاسخ وي چه فرموديد؟»
[ صفحه 18]
در جوابش گفتم: «پارچه ي اين لباس فرقبي است و آن را به يك دينار خريده ام و علي عليه السلام در زماني بود كه بايستي آن طور كه عمل مي كرد باشد و من اگر امروز لباس علي عليه السلام را بپوشم، مردم مي گويند، اين مرد رياكار است».
- سرورم! روزي به شما گفتند يا اباعبدالله تو از خانواده ي پيغمبري و پدرت علي عليه السلام آن طور و آن طور بود. اين لباس هاي «مروي» چيست كه بر تن كرده اي و لباسهاي تو بايد از اين پارچه ها كم ارزش باشد. چه پاسخ فرموديد؟
در جواب گفتم: واي بر تو، چه كسي زينت خدا و غذاهاي خوب را بر بندگان حرام كرده است؟
دانش و بينش از نگاه امام صادق
شنيده بود پيامبر اكرم «صلي الله عليه و آله» فرموده است: يك ساعت تفكر كردن برتر از يك شب عبادت تا صبح است، ولي پيوسته به اين موضوع مي انديشيد كه منظور پيامبر اكرم «صلي الله عليه و آله» چگونه تفكري است. آيا هر تفكري برابر است با يك شب عبادت تا صبح؟ براي دريافت پاسخ خود نزد امام صادق «عليه السلام» رفت و پرسش خود را مطرح كرد، ولي آن حضرت به گونه اي كنايه آميز به پرسش او پاسخ داد. امام فرمود: «انسان هرگاه از كنار خانه اي خراب شده و خالي از سكنه عبور مي كند، بگويد كجايند آنان كه تو را ساختند و آنان كه در تو سكونت داشتند؟ چرا سخني نمي گويي؟»
با اين پاسخ كوتاه، به او فهماند كه تفكري ارزشمند است كه با آن آدمي پاسخ اين پرسش ها را بيابد كه به كجا مي رود و هدف او از زندگاني دنيا چيست.
المقدمة
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين، والصلاة والسلام علي خير خلقه محمد وآله الطاهرين
جدير بمن أراد الكتابة عن حياة الإمام أبي عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام أو أن يبحث في ناحية من نواحيها الكثيرة سواء أكانت علمية أم دينية فلسفية أم تربوية، اخلاقية أم أدبية، أن يري السبيل أمامه جلياً واضحاً والمجال فيها متسعاً قريب الغاية، ذلك لما انطوت عليه تلك النفسيه السامية من العلوم الإلهية والمعارف الجليلة الاسلامية والفلسفة العالية والأدب الجم إلي غير ذلك مما تمثلت في شخصيته الفذة من مكارم الاخلاق ومثل الفضيلة والانسانية الكاملة التي لم تقف دون بيانها براعة الكاتب او المؤرخ، ولم يحتج أي أديب او شاعر إلي تأمل كثير أو إجهاد فكر متزايد في نظمها أو الكتابة عنها مجملاً أو مفصلاً.
بهذه الفكرة المسلمة عندي، وهذا الخيال الواسع لدي راقني البحث والتحدث عن شعاع من أشعة تلك الحياة الجبارة، والكتابة عن ناحية من نواحي هذه الشخصية العظيمة، وجذبتني تلك السهولة المتصورة إلي أن طمعت أن أكتب وأن أشبع الموضوع بحثاً فاعطيه حقه من البيان والتوضيح، لا سيما وأن مثل هذا الموضوع هو من مهنتي ومهمتي، أعني الكلام عن الطب وطب الامام عليه السلام.
[ صفحه 8]
نعم لقد كنت أراه بحثاً واضحاً لا غموض فيه وموضوعا سهلاً يجري القلم فيه دون ما توقف كثير أو تأمل زائد، بيد أني عندما اندفعت للكتابة وحاولت الشروع في الموضوع شعرت بخطورة الموقف. وأحسست بصعوبة البحث وأدركت عسر تناول الغاية التي كنت أتوخاها من تلك الكتابة، لذلك فقد أصبحت بين إقدام وإحجام وترديد وتصميم، ماسكا باليراعة مفكرآ في الطريق التي أسلكها لبلوغ المقصد، متفحصا عن الباب الذي أفتحه للدخول في البحث وأخيرا وبعد لاي إرتأيت أن أذكر أولا نبذة قصيرة عن تاريخ الطب عند العرب في الجزيرة وإنه كيف تدرج من مهده حتي درج إلي الجزيرة العربية ثم أخذ يتربي هناك في أحضان العروبة ويترعرع في حجر الاسلام وينمو في هاتيك الربوع العامرة بالعقول السليمة والأفكار المستقيمة والفطرة المعتدلة الصافية. لأجعلها كمقدمة للبحث حتي يتسني للقاريء أن يقف علي مبلغ توسعه في عصر الإمام «ع» عن بصيرة وخبرة كامله، ولتكون كتمهيد واف للاطلاع علي كامل معرفة الإمام «ع» بهذا العلم الجليل وما أبداه من الحكم البالغة فيه دون أي تعليم أو دراسة إلا ما أخذه عن آبائه وأجداده عن النبي (ص) عن جبرائيل عن الله تعالي.
وسوف نثبت لك فيما يلي من مباحث هذه الرسالة ذلك ـ أي الذي ذكرناه ما أردنا تقديمه فنقول:
[ صفحه 9]
شكافتن زمين با پا و در آوردن شمس طلا
جماعتي از اصحاب امام صادق عليه السلام مي گويند: ما در خدمت امام صادق عليه السلام بوديم كه آن حضرت فرمود: «در نزد ما خزينه هاي زمين و كليدهاي آن وجود دارد. اگر بخواهم اشاره كنم با يكي از دو پاي خود كه:اي زمين! آنچه از طلا در تو وجود دارد بيرون بكن؛ هر آينه بيرون مي كند.»
سپس آن حضرت با يكي از دو پاي خود به زمين اشاره كرد به اين نحو كه كشيد پاي مباركش را در روي زمين، پس ناگهان زمين شكافته شد.
سپس آن حضرت دست خود را داخل زمين كرد و شمش طلائي به اندازه ي يك وجب بود بيرون آورد. بعد فرمود: «به شكاف زمين خوب نگاه كنيد.»
ما نگاه كرديم و ديدم شمش هاي بسياري بر روي يكديگر قرار دارند و مي درخشند.
يكي از افراد به امام صادق عليه السلام عرض كرد: «فدايت شوم! خدا به شما اين همه عطا كرده است و شيعيان شما محتاج هستند؟!»
حضرت فرمود: بدرستي كه حق تعالي، دنيا و آخرت را براي ما و شيعيان ما جمع خواهد كرد و ايشان را در جنات نعيم، و دشمن ما را در آتش جحيم داخل خواهد نمود.» [1] .
[ صفحه 14]
پاورقي
[1] كافي.
بررسي علل كثرت فرق مختلف غلات منسوب به شيعه
در اين مقطع از بحث، لازم مي دانم نظر خوانندگان محترم را به دلايل كثرت و فراواني غُلات منسوب به شيعه جلب نمايم. زيرا تحقيق در اين امور مي تواند يكي از راههاي پيدايش مكتب غُلُو معرفي گردد.
در بررسي علل فراواني فرق مختلف غُلات بايد بگويم كه اكثر اين فرقه ها قبل از آنكه حقيقتي خارجي داشته باشند دست پرورده افكار و ذهنيات دشمنان شيعه در طول تاريخ اسلام بوده است تا بدين وسيله تشيع را يك مكتب انحرافي و ساختگي معرفي نموده و اسلوب و شيوه هاي تربيتي و اخلاقي و فقهي تشيع خالص را در كنار افكار پوچ و غير قابل دفاع آنان كم اهميت جلوه دهند و از تاثيرگذاري افكار اهلبيت (عليهم السلام) بر تشنگان حقيقت بكاهند.
پر واضح است شيعيان، درطول تاريخ و، سامان دهندگان و رهبران قيامهاي مردمي بر عليه حكام جور و ستم بني اميه بني عباس بوده اند و همين امر محبوبيت ويژه اي را براي شيعيان، در ميان اذهان سايرين ايجاد مي كرد و باعث مي شد كه مردم در مورد تشيع به مطالعه و تحقيق بپردازند. خصوصاً در ميان نسل جوان كه شور و اشتياق بيشتري به كشف حقايق داشتند. لذا اگر دشمن موفق مي شد با اجراي فعاليتهاي غير محسوس و دامن زدن به تبليغات منفي از قبيل شايعه سازي، فرقه سازي، انتساب برخي از افعال زشت و ناروا به رهبران شيعه، محبوبيتها را از بين مي برد يقيناً تمام تلاش خود را در اين مسير تمركز مي داد فرقه هايي مثل: هاشميه (منسوب به ابوهاشم عبدالله محمد بن حنفيه)، جناحيه (منسوب به عبدالله بن معاويه بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب).
مختاريه (منسوب به مختار بن ابي عبيده ثقفي) از جمله اقدامات اوليه فرقه سازي آنان به شمار مي آيد.
البته ويژگيهاي خاص ائمه اطهار (عليهم السلام)، مثل علم و تقوي و شجاعت و ايثار و عدالت و... اينها ـ بدون هيچگونه تبليغاتي ـ مردم را به رهبران معصوم دعوت مي كنند چرا كه پويائي و حيات و عدالت اجتماعي و علم و دانش همگي گمشده هاي انسانهاي انديشمند و وجدانهاي بيدار است كه فقط و فقط در اين مكتب (مكتب اهلبيت(عليه السلام)) يافت مي گرديد و بهترين راه براي درهم شكستن اين جايگاه معنوي و عرفاني نسبت دادن غُلُو و شرك به پيشويان معصوم(عليه السلام) است كه توسط دشمنان دوست نما ترويج مي شد تشخيص داده مي شد.
از ديگر دلايل انتساب غُلُو به شيعيان، برجستگي هاي علمي برخي از اصحاب ائمه(عليهم السلام) مثل: مفضل، يونس بن عبدالرحمن، زراره، هشام بن حكم، هشام ابن سالم، مومن الطالق، و پيروزي آنها در مناظرات و بحثهاي كلامي بود كه مخالفان را به ستوه مي آورد، و آنان را به چالش جدي مي كشيد و آنها نيز مجبور مي شدند براي رهايي از اينگونه فشارهاي علمي، جهت استدلالهاي خود، فرقه هايي را خلق كرده و عقايد باطلي را به آنان نسبت دهند تا بدينوسيله دلايل خود را بر پايه عقايد آن فرقه استوار نموده و مستند كنند (معرفي و انتساب فرقه شيطانيه به مومن الطاق از اينگونه اقدامات آنان به حساب مي آيد) و بدينوسيله سعي در تخريب چهره ائمه اطهار بوسيله كوبيدن اصحاب آن بزرگواران مي نمودند.
به غير از انگيزه هاي سياسي و جهل و تعصب و دنيا طلبي و يا نيروهاي نفوذي در ميان مسلمانان - جهت تخريب شخصيت ائمه اطهار(عليهم السلام) كه به هر كدام از آنها اشاره شد مرحوم علامه حلي در مورد علل و انگيزه گرايش به غُلُو در ميان مردم،نظري جداگانه دارد. او در كتاب انوارالملكوت (في شرح الياقوت) مي گويد:
«والسبب في غلطهم ما شاهدوا من معجزاته (و تلك لايدل علي اقوالهم لصدور امثالها من الانبياء المتقدمين كموسي و عيسي (عليه السلام)».
سبب انحراف غُلات اين است كه آنها كرامات و معجزات اميرالمومنين(عليه السلام) را ديدند (لذا تحمل و ظرفيت لازم را نداشتند) در حالي كه وقوع اين معجزات دليل بر الوهيت نظرات آنان نيست زيرا پيامبران گذشته مانند حضرت موسي و عيسي نيز از معجزه برخوردار بودند.
ابن ابي الحديد معتزلي نيز همين نظريه را تائيد مي كند او در ذيل فرمايش حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام):«سلوني قبل ان تفقدوني» پس از بيان برخي از معجزات حضرت گرايش به غُلُو را در ميان برخي از مردم ناشي از عدم ظرفيت آنها مي داند سپس پرسشي را مطرح مي كند كه چرا مردم وقتي اخبار غيبي و معجزات را از حضرت علي (عليه السلام) ديدند و شنيدند او را خدا خواندند ولي درباره پيامبر چنين ادعائي نكردند با اينكه آن حضرت نيز داراي معجزات فراواني بود؟ و بعد خودش به اين سؤال پاسخ مي دهد كه اصحاب رسول خدا كه معجزات را مي ديدند از ايمان كامل برخوردار بودند و بهره عقلي بيشتري داشتند ولي غُلات مردمي كم فهم و ضعيف العقل و زود باوراند ; و مجرد ديدن معجزات فكر مي كردند كه جوهره الهي در علي (عليه السلام) حلول كرده است. سپس وضعيت اجتماعي و روحي مردم عراق را در پذيرش تفكر غُلُو مورد عنايت قرار مي دهد معتقد است به اينكه حضرت علي(عليه السلام) بيشتر عمرش را در مدينه و حجاز سپري كرده است ولي غُلات در سرزمين عراق و كوفه بوجود آمده اند!
البته پاسخ ابن ابي الحديد به اين پرسش، كامل به نظر نمي رسد زيرا همانگونه كه در صدر اين مقاله آمده است، شايد نخستين فرقه غُلات در حجاز به نام محمديه بوجود آمد; ولي به دليل وجود رسول خدا و رشد سريع اسلام و سطوت و شُكوه و عزت مسلمانان اجازه رشد كافي نيافتند ولي هرچه كه مسلمانان از اسلام راستين پس از رسول خدا فاصله گرفتند زمينه هاي رشد اينگونه فرقه ها بيشتر شد مضافاً بر اينكه دو عامل ديگر در جلوگيري از رشد و پديد آمدن غُلات در زمان رسول خدا (صلّي الله عليه وآله) وجود داشته اند. يكي مسئله وحي در زمان رسول خدا بود كه هرگونه آهنگ مخالفي را به شدت درهم مي كوبيد و طبيعتاً مدعيان غُلُو سركوب مي شدند.و ديگري جايگاه ويژه رسول خدا در ميان مردم و قدرت و موقعيت اجتماعي آن حضرت در جامعه بود كه هيچ كسي به خود اجازه نمي داد بر خلاف سخن رسول خدا حرفي بزند و اصول معيارهاي ارزشي و اجتماعي توسط حضرت تعيين و تبيين مي گرديد لذا فرصت براي طرح مسائل انحرافي در زمان حضرت رسول (صلّي الله عليه وآله) وجود نداشت، ولي در زمان اميرالمومنين(عليه السلام) اين چنين نبود حتي شرايط ويژه اي كه براي حضرت اميرالمومنين بوجود آمده بود، زمينه را براي رشد جريانات فكري انحرافي مهيا نموده و گروههاي انحرافي توانستند با خلاء بوجود آمده براحتي ابراز وجود نمايند.
نكته اي كه در اينجا قابل تأمل است اين است كه در كتاب هاي سيره و ملل و نحل به انبوهي از فرقه هاي مختلف غُلات منسوب به شيعه روبرو مي شويم مثلاً مقريزي در كتاب الخطط المقريزيه تعداد فرقه هاي شيعه را 300 فرقه ذكر مي كند، كه فقط پنجاه فرقه را براي خطابيه كه يكي از بزرگترين غُلات است ذكر مي كند و بعد تلاش وسيعي را در جهت تطبيق حديث افتراق امت به هفتاد و سه فرقه مي كند. ولي بايد بگويم كه با مراجعه به منابع تاريخ اسلام يا ساير علوم ديگر مثل تاريخ، رجال و كلام مشاهده مي كنيم كه نويسنده در هر بحث بيشتر از همه چيز به ذكر مستندات خود مي پردازد تا محقق و پژوهشگر بتواند صحت و سقم مطلبي را به وضوح دريابد. ولي در كتب ملل و نحل متأسفانه يا اصلاً سندي ذكر نمي شود بلكه فقط به ذكر شنيده ها و مسموعات خود اكتفاء مي كند كه طبعاً يكي از منابع مهم اينگونه مطالب، شايعات و سخنان گزاف مردم است، خصوصاً اينكه گاهي از اوقات تكثير فرقه ها در اينگونه كتابها جاذبه بيشتري براي مردم پديد مي آورد و يا اگر سندي هم ذكر شده است پس از مراجعه به سند اصلي باز حقيقتي خارجي را معرفي نمي نمايد مگر در مورد اندكي از گروهها و فرقه ها.
بنابراين با ديدن كثرت فرقه هاي شيعه و بخصوص غُلات منسوب به شيعه. در اينگونه كتب، (كه گاهي از اوقات غرض ورزي نويسنده نيز سهم بسزايي در تكثر آنها داشته است) را نبايد حاكي از واقعيت دانسته و به دنبال جستجوي تاريخي آنها برويم كه البته اگر به جستجوي آنها بپردازيم به نتيجه اي دست نخواهيم يافت.
البته افراد پست و جاه طلبي كه درمقام بهره برداري از موقعيت و جايگاه ائمه بوده اند افرادي مثل! «سائد نهدي»، «مغيرة بن سعيد»، «ابوالخطاب»، «بيان بن سمعان» در طول تاريخ تشيع بودند كه براي پيشبرد اهداف خود، در اوصاف ائمه اطهار غُلُو مي كردند تا از اين راه به منويات پليد خود كه همانا جاه طلبي، رياست و اباحيگري بود، دست يابند. و در مقابل، ائمه اطهار خصوصاً وجود مقدس امام صادق (عليه السلام) با شدت با آنان مبارزه مي كردند و در هر فرصتي آنان را طرد مي كردند در اينجا به صورت اجمالي به معرفي مكتب غُلُو و برخي از فرمايشات امام صادق(عليه السلام) در اين زمينه مي پردازيم.
طاهر مطهر
قال تعالي: (و ينزل عليكم من السماء ماء ليطهركم به) [1] .
و عن الامام الصادق عليه السلام: «قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الماء يطهر، و لا يطهر». الماء المطلق يزيل النجاسة المادية كالدم و البول، و يرفع النجاسة المعنوية، أن يجوز الوضوء به، و الغسل من الجنابة و الحيض، و يغسل به الميت، و هذا معني قول الفقهاء الماء المطلق طاهر بنفسه، مطهر لغيره من الخبث، و الحدث، و الخبث هو النجاسة المادية، و الحدث النجاسة المعنوية. [2] .
و مما يفرق به بين الخبث و الحدث أن الماء القليل يتأثر، و تزول عنه الطهارة بمماسة الخبث كالدم و البول و الميتة، و يبقي علي الطهارة بمماسة الانسان المحدث بالحدث الأصغر، كالذي خرج منه الريح أو البول، أو كان محدثا بالحدث الأكبر، كالجنب و الحائض.
و أيضا التطهير من الخبث كغسل الثوب لا يحتاج الي قصد التقريب الي الله، أما التطهير من الحدث، كغسل الجنابة و الوضوء فلابد فيه من هذا المقصد.
[ صفحه 9]
پاورقي
[1] الأنفال: 9.
[2] و قيل: ان الطهارة من الخبث متوجهة الي الابدان دون القلوب، و لذا لم تحتج الي نية القرية التي هي من صفات القلوب، أما الطهارة من الحدث فمتوجهة الي الابدان و القلوب، و من هنا افتقرت الي نية القربة.
نية الصوم
ان نية التقرب الي الله هي روح العبادة و قوامها، سواء أكانت صوما و صلاة، أو حجا و زكاة، و قدمنا أن معني النية الدافع و الباعث علي العمل. و المهم هنا هو
[ صفحه 4]
معرفة أول وقتها، و من أية لحظة يجب أن تبدأ، و بما أن الصوم يبدأ من أول الفجر، و ان النية شرط في صحته وجب قهرا أن تكون من أول الفجر أو متقدمة عليه، مستمرة الي آخر النهار، حيث ينتهي الصوم، و قد اشتهر عن النبي الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: «لا صيام لمن لم يبيت الصيام من الليل». هذا هو مقتضي القاعدة من غير فرق بين الصوم الواجب، و غير الواجب، و لا بين العامد و الناسي، و لكن الفقهاء خرجوا عن هذه القاعدة بعد أن ثبت عن أهل البيت عليهم السلام صحة الصوم في مواضع، مع تأخر النية فيها عن الفجر، و هذه المواضع هي:
1- اذا وصل المسافر الي حد الترخيص قبل الزوال، و لم يكن قد تناول المفطر، و لا من نيته أن يصوم، فله أن ينوي الصوم، و يصح منه، بل يتعين عليه، ان كان ذلك في شهر الصيام.. سئل الامام عليه السلام عن رجل قدم من سفر في شهر رمضان، و لم يطعم شيئا قبل الزوال؟ قال: يصوم. و في رواية أخري عن أبي بصير عن الامام عليه السلام: ان قدم قبل زوال الشمس فعليه صيام ذلك اليوم، و يعتد به.
و مثله تماما اذا شفي المريض من علته قبل الزوال، و لم يكن قد تناول المفطر.
2- اذا جهل ان غدا من رمضان، أو نسي كلية أنه منه فانه ينوي الصوم قبل الزوال، و يصح صومه، و لا شي ء عليه. و استدلوا علي ذلك بالاجماع، و بما روي من «ان اعرابيا جاء النبي صلي الله عليه و آله و سلم يوم الشك، و شهد برؤية الهلال، فأمر النبي صلي الله عليه و آله و سلم منادي ينادي كل من لم يأكل فليصم، و من أكل فليمسك». و هذه الرواية علي تقدير صحتها مختصة بالجاهل، و الحاق الناسي به قياس. و المعتمد هو الاجماع.
3- له ان ينوي الصوم اختيارا قبل الزوال لقضاء شهر رمضان. فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل يكون عليه أيام من شهر رمضان، و يريد أن يقضيها،
[ صفحه 5]
متي ينوي الصيام؟ قال: هو بالخيار الي أن تزول الشمس، فاذا زالت فان كان نوي الصوم فليصم، و ان كان نوي الافطار فليفطر، قال له السائل: فان نوي الافطار أيستقيم أن ينوي الصوم بعد ما زالت الشمس؟ قال: لا.
و في رواية أخري انه قال: «نعم، فليصمه، و يعتد به اذا لم يكن احدث شيئا» أي شيئا يوجب الافطار. و ربما تحمل هذه الرواية علي الاضطرار.
و مثله أيضا من وجب عليه الصوم بنذر، أو يمين، أو كفارة فان له أن ينوي الصوم اختيارا قبل الزوال، علي شريطة عدم تناوله المفطر.
4- لمن أراد أن يصوم تطوعا و استحبابا أن ينوي الصوم ما دام النهار، حتي و لو بعد الزوال، فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن الصائم المتطوع، تعرض له الحاجة؟ قال: هو بالخيار ما بينه و بين العصر، و ان مكث، حتي العصر، ثم بدا له أن يصوم، و ان لم يكن نوي ذلك فله أن يصوم ان شاء.
و قال: كان اميرالمؤمنين عليه السلام يدخل علي اهله، فيقول: عندكم شي ء و الا صمت، فان كان عندهم شي ء أتوه به، و الاصام.
و قد تبين معنا مما تقدم أن من عليه صيام شهر رمضان أن يأتي بالنية مقارنة للفجر أو قبله، و ان من أخرها عنه عامدا متعمدا بطل صومه، و انه يغتفر للمضطر، كالجاهل و الناسي أن ينوي قبل الزوال، و ان لمن وجب عليه الصوم في غير رمضان ان يؤخر النية مختارا الي ما قبل الزوال، علي شريطة أن لا يكون الصوم الواجب مضيقا في وقته، و الا فحكمه حكم رمضان تماما، و ان لمن احب الصوم تطوعا ان ينوي ما دام النهار باقيا. و يتفرع علي ذلك مسائل:
منها: تكفي نية واحدة لشهر رمضان بكامله، و لا تجب لكل يوم علي حدة، بخاصة بعد ما فسرنا النية بالباعث و الداعي.
[ صفحه 6]
و منها: لو ترك نية صوم رمضان عمدا، بحيث عزم منذ ليلته أن لا يصوم غدا، و لما أصبح علي هذه النية تاب و اناب، و رجع الي ربه، و لم يكن قد تناول المفطر بعد فان صومه يفسد، و لا يجديه أن يحدث نية الصوم لا قبل الزوال و لا بعده بطريق أولي اجماعا محصلا، و لكن اختلف الفقهاء: هل تجب عليه الكفاره مع القضاء أو ان عليه القضاء، و كفي، و الصحيح أنه يقضي و لا يكفر، لاصل البراءة من وجوب التكفير، و لأن الأدلة قد أناطت وجوب التكفير بالأكل و الشرب و الجماع، و ما الي ذاك من المفطرات.
و منها: من صام يوم الشك بنية أنه من شعبان، و أراد من صومه مجرد التطوع و الاستحباب، أو القضاء عما في ذمته، ثم تبين انه من رمضان صح عن رمضان دون غيره، لأنه هو الواجب واقعا و قد تحققت نية التقرب، أما نية الاستحباب و القضاء فلغو زائد لا أثر له في أصل النية، و تمحضها لله سبحانه، و قد سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل صام اليوم الذي يشك فيه، فكان من شهر رمضان، أفيقضيه؟ فقال للسائل: لا، هو يوم وفقت له.
و ان قصد الأمر المتعلق بهذا اليوم كائنا ما كان صح بلا ريب، لأن الأمر و المأمور به موجودان واقعا، و القصد تعلق بامتثال الأمر علي ما هو عليه، و لا يضر الترديد في تصوره و خياله ما دام القصد متجها الي الأمر الواقعي بالذات.
و ان تردد في التعيين، و قصد الوجوب ان كان من رمضان، و الاستحباب ان كان من شعبان، قال أكثر الفقهاء المتأخرين: يبطل صومه، حيث يشترط في العبادة قصد التعيين، و قال السيد الحكيم في المستمسك: بل يصح، لأنه ان تبين أنه من شعبان فقد نواه، و ان تبين من رمضان فكذلك، و الجزم بأحدهما خاصة لا دليل عليه، بل قام الدليل علي عدمه، حيث سئل الامام الصادق عليه السلام عن صوم
[ صفحه 7]
الشك؟ فقال: صمه، فان يك من شعبان كان تطوعا، و ان يك من رمضان فيوم وفقت له.
و هو الحق، لأن المطلوب هو قصد التقرب الي الله سبحانه، و المفروض وجوده، و مجرد التردد لا يضر بأصل القصد ما دام المنوي واحدا لا غير، و قصد التعيين في العبادة انما يجب لو كان المطلوب متعددا في الواقع، كمن عليه أكثر من واجب، أو كمن أراد أن يأتي بعبادتين أحدهما مستحبة، كصلاة الفجر، و الأخري واجبة، كصلاة الصبح.
بيت القصيد
فمكاسب الشيخ الأنصاري هي بيت القصيد من مصادر هذا الكتاب ما عدا فصل ضابط التعبير عن القصد؛ و المرابحة و توابعها، و السلم، و الصرف، و الربا، وبيع الثمار، و الاقالة، لأن الشيخ ترك التعرض لهذه، فاعتمدت فيها علي كتاب الجواهر، و الحدائق، و المسالك، و مفتاح الكرامة و غيرها بخاصة الكتاب الأول، لمكانته العلمية، وثقة الفقهاء كافة به و بصاحبه، و من يتابعني في هذه الصفحات يجد أني اسند أكثر المسائل الي مصادرها.
نية القضاء
قال الامام الصادق عليه السلام: من استدان دينا، فلم ينو قضاءه كان بمنزلة السارق... و من كان عليه دين ينوي قضاءه كان معه من الله حافظان يعينانه علي أداء أمانته، فان قصرت نيته عن الأداء قصرت عنه المعونة بقدر ما قصر من نيته.
و بهذا أفتي الفقهاء، و قالوا: لما كان الوفاء واجبا كان العزم عليه كذلك.
اسباب الضمان
يحرم علي الغاصب التصرف في الشي ء المغصوب، و يجب عليه رده بالذات، ان كانت عينه قائمة، ورد بدله، ان تلف، ولو بآفة سماوية... و بمناسبة
[ صفحه 5]
ضمان الغاصب تكلم الفقهاء في باب الغصب عن موجبات الضمان من حيث هي، و بصرف النظر عن الغصب، و حصروها في ثلاثة: مباشرة الاتلاف، و التسبيب، و اليد.. و ربما يظن أن هناك أسباب غيرها:
«منها»: الضرر، كمن فتح قفصا، و فوت الطائر الذي فيه علي صاحبه.
و «منها»: قاعدة الغرر، كمن باع مال غيره بعنوان أنه المالك، و تصرف المشتري بنية صحة البيع، ثم تبين غش البائع و تدليسه.
و «منها»: احترام مال المسلم الذي دل عليه حديث: «حرمة مال المسلم كحرمة دمه».
و «منها»: ضمان المقبوض بالسوم، و هو أن تأخذ الشي ء تنظره، لتشتريه، فيتلف في يدك قبل أن يتم الشراء.
و «منها»: المقبوض بعقد فاسد، فالمثمن الذي يقبضه المشتري بهذا العقد مضمون عليه للبائع، و الثمن الذي يقبضه البائع مضمون عليه للمشتري.
و «منها»: عارية الذهب و الفضة، و عارية غيرهما مع شرط الضمان حيث يضمنها المستعير، حتي مع عدم التعدي و التفريط.
ربما يظن للوهلة الاولي أن هذه غير الاسباب الثلاثة التي ذكرها الفقهاء، و لدي التأمل يتبين أن بعضها أجنبي عن الضمان و أسبابه، فان قاعدتي الضرر و الاحترام تدلان علي حرمة التصرف في مال الغير الا باذنه.. و بديهة أن حرمة التصرف شي ء، و الضمان شي ء آخر.. بخاصة لا ضرر.. فانها تنفي الأحكام الضررية في الاسلام، أما ثبوت الضمان أو نفيه فهي أجنبية عنه.
و بعض هذه القواعد يدل علي الضمان، ولكنها لا تعدو الأسباب الثلاثة التي ذكرها الفقهاء، فالعارية و المقبوض بالعقد الفاسد و بالسوم من مصاديق
[ صفحه 6]
الضمان باليد، و الغرر يدخل في ضمان التسبيب.. و بالايجاز أن هذه القواعد اما لا دلالة فيها علي الضمان، و اما ينطبق عليها أحد الأسباب الثلاثة التي نتكلم عن كل منها في فقرة مستقلة.
طلاق الولي
ليس للاب أن يطلق عن ابنه الصغير، و بالاولي غيره، لحديث: «الطلاق بيد من أخذ بالساق» و لأن الامام الصادق عليه السلام سئل عن رجل يزوج ابنه، و هو صغير؟ قال: لا بأس. قال السائل: يجوز طلاق الأب؟ قال الامام: لا.
و ذهب المشهور بشهادة صاحب الحدائق الي أن الصبي اذا بلغ فاسد العقل بحيث اتصل جنونه بالصغير فانه لأبيه، أو جده من جهة الأب أن يطلق عنه، مع وجود المصلحة، فان لم يكن أب و لا جد لأب طلق عنه الحاكم، فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن طلاق المعتوه؟ قال: «يطلق عنه وليه، فاني أراه بمنزلة الامام».. و علق صاحب الجواهر علي هذه الرواية و غيرها الواردة في ذلك علق بقوله: لا اشكال في دلالة النصوص علي صحة طلاق الولي عنه.
گنجينه كامل
معارف قرآن بي پايان است. به تعبير خود قرآن (تبيانا لكل شيي ء)است; بيانگر هرچيز. هر پند و حكمت، هر حكم و قانون، هر علم و دانش ريشه در قرآن دارد. حتي براي آگاهي از سرگذشت پيشينيان و سرنوشت آيندگان و دانشهاي آسمان و زمين بايد به قرآن نگريست و به كمك اهل بيت عليهم السلام، از اين منبع و گنجينه كامل بهره گرفت. امام صادق (عليه السلام) مي فرمايند:
«خداوند بي همتا و قدرتمند، كتاب خويش را بر شما نازل فرمود و او راستگو و نيكوكار است. در قرآن، خبر شما و خبر آنان كه پيش از شما بودند و آنان كه پس از شما خواهند آمد، همچنين خبرآسمان و زمين است...»
و در سخن [1] ديگري به جنبه تبيان بودن قرآن چنين اشاره مي فرمايند:
(ان الله انزل في القرآن تبيان كل شي ء، حتي و الله ما ترك شيئا يحتاج العباد اليه الا بينه للناس...) [2] .
خداوند در قرآن، بيان هرچيز را نازل كرده است. به خدا قسم هيچ چيزي را كه بندگان به آن نيازمندند، فروگذار نكرده و براي مردم بيان فرموده است.
پاورقي
[1] كافي، ج 2، ص 599.
[2] بحارالانوار، ج 89، ص 81.
الامام الصادق و أهل البيت بلسان الامام الصادق
لكي نقف علي حقيقة أهل البيت عليهم السلام و من بينهم الامام الصادق عليه السلام. علي وجه الدقة نستمع لأقوال أهل البيت أنفسهم في التعريف عنهم، و ذلك من أفضل التعريفات بعد ذكر الله. لأن كل فرد غير المعصوم لا يستطيع الوصول الي مدارج معرفة أهل البيت مهما علا قدره و فاق علمه. و عليه نود التعرف علي أهل البيت و الامام الصادق عليه السلام بوجه الخصوص باعتبار الكتاب له، من كلام الامام الصادق عليه السلام:
روي أبومحمد الحسن بن حمزة الحسيني في كتاب (التفهيم): باسناده، عن سدير الصيرفي قال: قال الصادق عليه السلام:
(نحن تراجمة وحي الله، نحن خزان علم الله، نحن قوم معصومون، أمر الله بطاعتنا و نهي عن معصيتنا، نحن الحجة البالغة علي من دون السماء و فوق الأرض) [1] .
و فيه أيضا: باسناده، عن جميل قال: سمعمت أباعبدالله عليه السلام يقول: (الناس ثلاثة: عالم، و متعلم، و غثاء، فنحن العلماء، و شيعتنا المتعلمون، و سائر الناس غثاء) [2] .
و كان يقول: عليه السلام (علمنا غابر و مزبور، و نكت في القلوب، و نقر في
[ صفحه 19]
الأسماع، و ان عندنا الجفر الأحمر و الجفر الأبيض و مصحف فاطمة عليهاالسلام، و ان عندنا الجامعة فيها جميع ما يحتاج الناس اليه.
فسئل عن تفسير كلامه عليه السلام، فقال: (أما الغابر: فالعلم بما يكون.
و أما المزبور: فالعلم بما كان.
و أما النكت في القلوب: فهو الالهام.
و أما النقر في الأسماع: فحديث الملائكة عليهم السلام نسمع كلامهم و لا نري أشخاصهم.
و أما الجفر الأحمر: فوعاء فيه سلاح رسول الله صلي الله عليه و آله و لن يخرج حتي يقوم قائمنا أهل البيت.
و أما الجفر الأبيض: فوعاء فيه توراة موسي، و انجيل عيسي، و زبور داود عليهم السلام، و كتب الله المنزلة.
و أما مصحف فاطمة: عليهاالسلام ففيه ما يكون من حادث، و أسماء كل من يملك الي أن تقوم الساعة.
و أما الجامعة: فهي كتاب طوله سبعون ذراعا، املاء رسول الله صلي الله عليه و آله و خط علي بن أبي طالب عليه السلام بيده، فيه والله جميع ما يحتاج الناس اليه الي يوم القيامة، و فيه أرش الخدش و الجلدة و نصف الجلدة) [3] .
[ صفحه 20]
و كان عليه السلام يقول: (حديثي حديث أبي، و حديث أبي حديث جدي، و حديث جدي حديث علي بن أبي طالب أميرالمؤمنين، و حديث أميرالمؤمنين حديث رسول الله صلي الله عليه و آله، و حديث رسول الله صلي الله عليه و آله حديث الله عزوجل). [4] .
و روي عنه محمد بن شريح أنه قال:
(لولا أن الله تعالي فرض ولايتنا و أمر بمودتنا ما وقفناكم علي أبوابنا، و لا أدخلناكم بيوتنا، و الله ما نقول باهوائنا، و لا نقول برأينا، و لا نقول الا ما قال ربنا، اصول عندنا نكنزها كما يكنز هؤلاء ذهبهم و فضتهم) [5] .
و روي عنه أبوحمزة الثمالي أنه قال: (ألواح موسي عليه السلام عندنا، و عصا موسي عندنا و نحن ورثة النبيين) [6] .
[ صفحه 21]
پاورقي
[1] بصائرالدرجات: ح 1.
[2] بصائرالدرجات: ح 1.
[3] ارشاد المفيد 186: 2، الاحتجاج 372: 2، روضة الواعظين: 210، كشف الغمة 2: 169، و باختلاف يسير في: الكافي.
[4] الكافي 1: ص 1442، ارشاد المفيد 186: 2، روضة الواعظين: 211.
[5] بصائر الدرجات: ص 10321 و باختلاف يسير في ص 5320 و 7.
[6] بصائر الدرجات ص 160 ذيل ح 4، الكافي 1: ص 2180، ارشاد المفيد 187: 2، روضة الواعظين: 210، المناقب لابن شهرآشوب 276: 4، كشف الغمة 170: 2.
مراسم نامگذاري
از حضرت امام زين العابدين عليه السلام، روايت شده است:
هنگامي كه امام حسن مجتبي عليه السلام به دنيا آمد، حضرت فاطمه ي زهراء عليهاالسلام، به اميرالمؤمنين عليه السلام، عرض كرد: نامي براي اين نوزاد انتخاب كن.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: من در نامگذاري او بر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله سبقت نمي گيرم.
وقتي كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله آمد، آن مولود مسعود را در حالي به حضور آن حضرت آوردند، كه پارچه ي زردي بر او پيچيده بودند.
رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: آيا نگفتم، پارچه ي زرد، به نوزاد نپيچيد؟
آن گاه آن بزرگوار، پارچه ي زرد را باز كرده به دور انداخت و پارچه ي سفيدي را بر او پيچيد، سپس به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: آيا نام اين نوزاد را نهاده ايد؟
اميرالمؤمنين عليه السلام عرض كرد: من در امر نامگذاري وي بر شما سبقت نخواهم گرفت.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: من هم راجع به اين موضوع بر خداي خويش سبقت نمي گيرم.
خداي عليم به جبرئيل وحي كرد: براي محمد صلي الله عليه و آله نوزادي متولد شده
[ صفحه 24]
است، به زمين هبوط كن (فرود آي) پس از اينكه سلام مرا بر آن حضرت رساندي و تبريك گفتي، به او بگو: چون علي بن ابي طالب عليه السلام، از براي تو، نظير هارون عليه السلام است براي موسي عليه السلام، پس اين نوزاد را با پسر هارون همنام قرار بده.
جبرئيل امين پس از نزول بر زمين و گفتن تهنيت به رسول خدا صلي الله عليه و آله به آن حضرت عرض كرد: خداي سبحان تو را مأمور نموده است كه اين كودك را همنام پسر هارون قرار دهي.
پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: نام پسر هارون چه بوده است؟
جبرئيل عرض كرد: نام او شبر بود.
پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: زبان من عربي است.
جبرئيل گفت: نام او را «حسن» بگذار.
رسول اكرم صلي الله عليه و آله نيز نام نوزاد را «حسن» نهاد. [1] .
[ صفحه 25]
پاورقي
[1] بحارالأنوار، ج 43، ص 163، طبق نقل آفتاب مهرباني، صص 10 - 11، (با اندكي تغيير).
نظرتان خاطئتان
«الحمد للّه والصلاة والسلام علي رسول اللّه وعلي آله ومن اهتدي بهداه»
ثمة نظرتان خاطئتان بشاءن الامام الصادق عليه السلام، ناشئتان عن لونين من التفكير; ومن الغريب أنهما علي اختلافهما تتقاربان فيالشكل والمحتوي والمنشاء، بل يمكن القول ان النظرتين تشتركان فيبعض المحاور اشتراكا تاما:
النظرة الاولي: نظرة مدافعة يبديها أولئك الذين يخالون أنهم من أتباع الامام ومواليه.. إنها نظرة شيعة الامام الصادق عليه السلام بالقول، لا بالعمل، وتتلخص بما يلي:
إن الامام الصادق عليه السلام توفرت له ظروف لم تتوفر لإمام من قبله ولا من بعده، استطاع أن يستغلها لنشر أحكام الدين، وأن يفتح أبواب مجلسه لطلاب العلم. جلس في بيته، وفتح صدره للمراجعين، وتصدّي للتدريس ونشرِ المعارف، وارتوي كل من قصده من طلاب العلم وناشدي الحقيقة. اشترك في مجلس درسه أربعة آلاف تلميذ، وعن طريق هؤلاء التلاميذ انتشرت علوم الامام الصادق، منها العلوم الدينية: كالفقه والحديث والتفسير، ومنها العلوم الانسانية: كالتاريخ والاخلاق وعلم الاجتماع.
وتصدّي الامام لمناقشة المنتمين الي الافكار الدخيلة، والردّ علي الزنادقة والماديين والملحدين، مباشرة أو عن طريق تلاميذه، وقارع أصحاب النحل المنحرفة بقوّة. ولكل مجالٍ من مجالات الدين، ربّي كوكبة من الطلبة والمتخصصين.
ويقول أصحاب هذه النظرة أيضا: إن الامام ـ وحرصا علي استمرار هذا المشروع العلمي ـ اضطر الي عدم التدخل في السياسة،فلم يُقدِم علي أي عمل سياسي، بل وأكثر من ذلك فانه سلك طريقايتماشي مع سياسة خلفاء زمانه لاسترضائهم، ولاستبعاد أية شبهة يمكن أن تحوم حول نشاطه. لذلك لم يجابههم، ومنع أيضا أن يجابههم أحد. وقد تستلزم الظروف أن يذهب اليهم وينال جائزتهم وحظوتهم، وإن حدث أن أساء الحاكم به الظن ـ نتيجة حدوث حركة ثورية أو تهمة لفّقها نمّام ـ يتجه الامام عليه السلام الي استمالة الحاكم ومجاملته.
ويورد اصحاب هذه النظرة شواهد تاريخية، من ذلك رواية ربيع الحاجب وأمثالها، التي تصوّر الامام في مجلس المنصور وهو يبديالاعتراف بالتقصير واعلان الندم، وتنقل عن الامام عبارات مدح وثناء يبديها تجاه الخليفة المنصور، مما لا يشك الانسان في كذب صدورها عن الامام الصادق عليه السلام تجاه طاغية كالمنصور. هذه العبارات تصور المنصور باءنه كيوسف وسليمان وأيوب، وتطلب منه أن يصبر علي ما يري من اساءات الامام او إساءات بني الحسن: «إن سليمان أعطي فشكر، وإن ايوب ابتلي فصبر، وإن يوسف ظلم فغفر،وأنت من ذلك السنخ [1] .
(... هذه نظرة تصور الامام عالما، باحثا، واستاذا كبيرا انتهل من بحرعلمه ابو حنيفة ومالك و... لكنه كان بعيدا كل البعد عن كل مقاومة لعدوان السلطة علي الدين، وعن كل ما تتطلبه مهمة الامر بالمعروف والنهي عن المنكر امام السلطان الجائر... كان بعيدا كل البعد عن الثوار من امثال: زيد بن علي ومحمد بن عبداللّه والحسين بن عليشهيد فخ، بل عن الجنود المقاتلين مع هؤلاء الثوار، ولم يكن يبدي أيرد فعل تجاه ما يحل بالمجتمع الاسلامي، ولا يكترث بما كان يكتنزه المنصور من أموال طائلة، ولا بما كان يعاني منه ابناء رسول اللّه فيجبال طبرستان ومازندران، وفي رساتيق العراق وايران من جوع،بحيث لا يجدون ما يسدّ رمقهم، ولا ما يسترهم إذا ارادوا الصلاة جماعة!! ولا يهتمّ بما كان يتعرض له أتباعه من قتل وتعذيب وتشريدوهم صفر اليدين من كل متاع يتنعم به الافراد العاديون من ابناءالمجتمع آنذاك!!
في ظن اصحاب هذه النظرة أن الامام الصادق لم يبد أية حساسية تجاه هذا الوضع، بل كان قانعاً باءن ياءتيه من مثل ابن ابي العوجاء،فيقارعه بالحجج والبراهين ويغلبه، ويخرج من بيته مهزوما.. دون أن يؤمن طبعا.
هذه هي صورة الامام الصادق كما يرسمها اصحاب النظرة الاولي.
النظرة الثانية: يحملها اولئك الذين لا يعترفون بامامة الصادق،وهي نظرة متحاملة علي الامام تري انه عليه السلام وقف تجاه ماكان يحيق بالمجتمع من ظلم موقف عدم اكتراث. فالمجتمع في زمانه كان يضجّ بالمظالم الطبقية والطغيان السياسي والسيطرة المقيتة علي أموال الناس [2] وانفسهم وأعراضهم، واكثر من ذلك علي عقولهم ونفوسهم وتفكيرهم ومشاعرهم. حتي لم تعد الامة تتمتع باءبسط الحقوق الانسانية، بما في ذلك القدرة علي الانتخاب. مقابل هذا كان الطواغيت يتلاعبون بمقدرات الناس كيف ما شاءوا، ويبنون القصورالفارهة، مثل قصر الحمراء جوار آلاف الخرائب التي يعيش فيهاالبؤساء من عامة الشعب.. في مثل هذا المجتمع المليء باءلوان التعسف والاضطهاد يتجه الصادق الي البحث والدراسة وتربية الطلبة،ويصبّ اهتمامه علي تخريج الفقهاء والمتكلمين..!!.
إن كلا النظرتين مجحفتان، لا تقومان علي أساس ولا تستندان الي دليل واقعي. غير أن النظرة الاولي أشد إجحافا واكثر ظلما للامام الصادق عليه السلام لانها صادرة عن لسان من يدعي أنه من شيعته واتباعه.
لا أريد أن أنهج هنا اسلوب البحث العلمي المتداول في الدراسات بعرض جميع النصوص الواردة عن حياة الامام الصادق عليه السلام واُقارن بينها من حيث المتن والسند لأخرج بنتيجة، فذلك له مجاله فيمجالس البحث العلمي.
اريد هنا أن اطرح نظرة ثالثة مقابل تينِك النظرتين.. واقرن هذه النظرة باءدلة مستقاة من مصادر موجودة بين ايديكم، كي تستطيعوا ـمثل حَكَم محايد ـ أن تتطلعوا من خلالها الي الوجه الحقيقي للامام عليه السلام..
وقبل أن ادخل في صميم البحث يلزمني أن اُشير الي أن كلاالنظرتين لا تقومان علي أساس صحيح موثوق به.
فكما ذكرت أن النظرة الاولي تستند الي عدد من الروايات (اوضحت وضع اسنادها في الهامش). وهذه الروايات تنسجم طبعامع طالبي الراحة ومحبّي العافية، فيتذرّعون بها باعتبارها حجة قاطعة. انها كافية لأن تكون مبرّراً للانتهازيين من ذوي النفوس الضعيفة المهزوزة.
فهذه الروايات تصور الامام باءنه راح يتملّق المنصور لحفظ حياته، مع أنه كان قادراً أن يحتوي الموقف باسلوب حكيم. واذا كان ذلك شاءن القدوة فما بالك بالمقتدي؟
نعتقد أن نصّ هذه الروايات كاف لاثبات زيفها. فالامامُ كان قادراً علي دفع شرّ المنصور عنه بطرق اُخري كما حدث في مواقف عديدة تنقلها روايات موثوقة، فلا دليل إذن علي أن يعمد الامام الي هذا الملق الزائف والثناء الكاذب، ليضفي علي المنصور خصالاً ليست فيه ومكانة لا يستحقها. فمكانة الامامة ارفع من ذلك بكثير دون شك،وأسمي من أن تتلوث بمثل هذه المواقف المنحطّة.
ومن حيث السند، فإن تحرّي الدقة في الرواة يكشف لنا عن أشياءكثيرة. ففي عدد من هذه الروايات نري الاسناد ينتهي بالربيع الحاجب. والربيع حاجب المنصور! وما أعدله من راو؟! ويظهر من المصادر أن الربيع كان أقرب الناس الي المنصور، وأكثرهم زلفة لديه.استوزره المنصور سنة 153ه (5 سنوات بعد وفاة الامام الصادق)،أي نال رفعة في المقام.. (ولعلّه نال هذا الترفيع ثمناً لما نسبه للصادق عليه السلام من أكاذيب.)
مثل هذا الشخص الذي ثبت اخلاصه ووفاؤه لجهاز الخلافة [3] لايستبعد منه أن يختلق الاكاذيب، فينسب كلام الملَق الي الامام الصادق أو يغيّر كلاماً حادّاً قاله الامام الي كلام تضرّع والتماس. هذاليس بغريب علي هذا الحاجب، لكن الغريب أن يصدق عاقلٌ قولَأحد بطانة الخليفة بشاءن عدو الخليفة، ومقولة تشيّع هذا المفتري، وهيمقولة تشكل جزءاً من المؤامرة الدنيئة.
والنظرة الثانية ايضا واهية بالدرجة نفسها الدرجة وغير علمية.انها تشبه أحكام المستشرقين المنطلقة عن غرض أو جهل، ومن روح مادية محضة لا تنسجم اطلاقا مع طبيعة الاحداث الاسلامية. ولقدشاهدنا تلك الاحكام الفجّة التافهة التي تصدر عن بعض المستشرقين تجاه الاسلام وأئمة اهل البيت عليهم السلام. كقول احدهم [4] عن الامام الحسن المجتبي أنه باع الخلافة بالمال! وقضي عمره بين العطروالمرأة والترف! وقول مستشرق آخر [5] إن الاسلام نقل المجتمع من مرحلة الرقّية الي مرحلة الاقطاع!!
والنظرة الثانية التي نتحدث عنها تشترك مع أقوال هؤلاءالمستشرقين في السطحية والتسرّع والمنطلق المادّي.
والطريف أن الوثائق التي يعتمد عليها أصحاب النظرة الثانية ليست سوي ما يلفّقه أصحاب النظرة الاولي من أحكام!!
پاورقي
[1] هذا المضمون نقل في ثماني عبارات اخري، دون ذكر السند اصلاً، وثمة رواية اُخري فيها سلسلة رواة غير ان الراوي الاصلي غير معلوم لانه لا يوجد بين الرواة من كان حاضرا في مجلس المنصور.وتوجد رواية واحدة فقط ينقلها الراوي عن الامام الصادق عليه السلام مباشرة بسند غيرموثوق به. (راجع: البحار، ج 47 ص 182 رواية 28 باب 6، وقاموس الرجال ج 9 ص 509).
[2] حين مات المنصور كان في خزانته من الاموال النقدية ستمائة مليون درهم واربعة عشر مليون دينار(عصر الازدهار ص 60 ـ 70).
[3] هو ثاني وآخر وزراء المنصور. كان رجلاً ذا دهاء وتدبير وله هيبة وفصاحة.. بقي في منصب الوزارة حتي آخر حياة المنصور (سنة 158هـ). ويكفيه دليلا علي وفائه للمنصور ولبني العباس أنه أنقذالخلافة العباسية من انفجار كاد يقضي عليها اثناء احتدام الخلاف بين مدّعي وراثة المنصور.
فقد زوّر وصية علي لسان المنصور في آخر لحظات حياته تاءمر جميع حكام الولايات بالبيعة للمهدي ابن المنصور، فما كان من طلاب الخلافة الا الاستسلام. (راجع: عصر الازدهار ص 59 ـ70).
[4] فيليب حتي، تاريخ العرب.
[5] بطورشفسكي، الاسلام في ايران.
اشعة من بلاغة الامام الصادق
شيخ عبدالرسول واعظي (1386-1352ق)، چاپ دوم، قم، دار الهدايه، 1363 ش /1405 ق، وزيري، 208 ص.
سيره ي امام جعفر صادق در يك نگاه
نام: جعفر عليه السلام
لقب مشهور: صادق (ع)
كنيه: اباعبدالله (ع)
پدر: امام محمد باقر عليه السلام
مادر: فاطمه (معروف به ام فروة) دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر
ولادت: 17 ربيع الاول سال 83 هجري در مدينه
مدت امامت: حدود 34 سال (از سال 83 تا 148 هـ)
مدت عمر: 65 سال (از سال 83 تا 114 هـ)
شهادت: 25 شوال سال 83 هـ توسط منصور دوانيقي
مرقد شريف: قبرستان بقيع در مدينه
[ صفحه 12]
اي مهر تو بهترين علايق
جانها به زيارت تو شايق
ما را نبود به جز خيالت
ياري خوش و همدمي موافق
بيماري روح را دوا نيست
جز مهر تو اي طبيب حاذق
تفسير كلام ايزدي بود
گفتار تو اي امام صادق
[ صفحه 14]
و اما اولاده و...
و قال الشيخ المفيد رحمه الله: باب ذكر الامام القائم بعد أبي جعفر محمد بن علي رحمه الله من ولده و تاريخ مولده و دلائل امامته و مبلغ سنه و مدة خلافته و وقت وفاته و موضع قبره و عدد أولاده و مختصر من أخباره.
و كان الصادق جعفر بن محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام من بين اخوته خليفة أبيه و وصيه و القائم بالامامة من بعده، و برز علي جماعتهم بالفضل، و كان أنبههم ذكرا و أعظمهم قدرا، و أجلهم في العامة و الخاصة، و نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان، و انتشر ذكره في البلدان و لم ينقل العلماء عن أحد من أهل بيته ما نقل عنه، و لا لقي أحد منهم من أهل الآثار و نقلة الأخبار و لا نقلوا عنهم ما نقلوا عن أبي عبدالله عليه السلام فان أصحاب الحديث قد جمعوا أسماء الرواة عنه من الثقاة علي اختلافهم في الآراء و المقالات فكانوا أربعة آلاف رجل، و كان له عليه السلام من الدلايل الواضحة في امامته ما بهرت العقول، و أخرست المخالف عن الطعن فيها بالشبهات.
[ صفحه 702]
و كان مولده بالمدينة سنة ثلاث و ثمانين، و مضي عليه السلام في شوال من سنة ثمان و أربعين و مائة، و له خمس و ستون سنة، و دفن في البقيع مع أبيه و جده و عمه الحسن عليهم السلام، و أمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، و كانت امامته عليه السلام أربعا و ثلاثين سنة و وصي اليه أبوجعفر عليه السلام وصية ظاهرة و نص عليه بالامامة نصا جليا.
فروي محمد بن أبي عمير عن هشام بن سالم عن أبي عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام قال: لما حضرت أبي الوفاة قال: يا جعفر أوصيك بأصحابي خيرا، قلت: جعلت فداك و الله لأدعنهم و الرجل منهم يكون في المصر فلا يسأل أحدا.
و روي أبان بن عثمان عن أبي الصباح قال: نظر أبوجعفر الي ابنه أبي عبدالله عليه السلام و قال: أتري هذا من الذين قال الله تعالي: (و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين).
و روي هشام بن سالم عن جابر بن يزيد الجعفي قال: سئل أبوجعفر الباقر عليه السلام عن القائم بعده فضرب يده علي أبي عبدالله عليه السلام فقال: هذا و الله بعدي قائم آل محمد.
و روي علي بن الحكم عن طاهر صاحب أبي جعفر قال: كنت عنده فأقبل جعفر عليه السلام، فقال أبوجعفر: هذا خير البرية.
و عن أبي عبدالله عليه السلام قال: ان أبي عليه السلام استودعني ما هناك، فلما حضرته الوفاة قال: أدع لي شهودا، فدعوت له أربعة من قريش منهم نافع مولي عبدالله بن عمر، فقال: اكتب: هذا ما أوصي به يعقوب بنيه (يا بني ان الله اصطفي لكم الدين فلا تموتن الا و أنتم مسلمون) و أوصي محمد بن علي الي أبي عبدالله جعفر بن محمد و أمره أن يكفنه في برده الذي كان يصلي فيه الجمعة، و أن يعممه بعمامة، و أن يربع قبره و يرفعه أربع أصابع، و أن يحل أطماره [1] عنه عند دفنه ثم قال للشهود: انصرفوا رحمكم الله، قلت له: يا أبة ما كان في هذا بأن يشهد عليه؟ فقال: يا بني كرهت أن تغلب، و أن يقال: لم يوص اليه، فأردت أن تكون لك الحجة و أشباه هذا الحديث في معناه كثير.
و قد جاءت الرواية التي قدمنا ذكرها في خبر اللوح بالنص عليه من الله تعالي بالامامة، ثم الذي قدمناه من دلائل العقول أن الامام لا يكون الا الأفضل يدل علي امامته عليه السلام لظهور فضله في العلم و الزهد و العمل علي اخوته و بني عمه و سائر الناس
[ صفحه 703]
من أهل عصره، ثم الذي يدل علي فساد امامة من ليس بمعصوم كعصمة الأنبياء عليهم السلام، و ليس بكامل في العلم، و تعري من سواه ممن ادعي له الامامة في وقته عن العصمة، و قصورهم عن الكمال في علم الدين، يدل علي امامته عليه السلام، اذ لابد من امام معصوم من كل زمان حسب ما قدمناه و وصفناه.
و قد روي الناس من آيات الله جل اسمه الظاهرة علي يده عليه السلام ما يدل علي امامته و حقه، و بطلان مقال من ادي الامامة لغيره.
فمن ذلك ما رواه نقلة الآثار من خبره عليه السلام مع المنصور لما أمر الربيع باحضاره فأحضره، فلما بصر به المنصور قال: قتلني الله ان لم أقتلك، أتلحد في سلطاني و تبغيني الغوائل؟ فقال له أبوعبدالله عليه السلام: و الله ما فعلت و لا أردت فان كان بلغك فمن كاذب، و ان كنت فعلت فقد ظلم يوسف فغفر، و ابتلي أيوب فصبر، و أعطي سليمان فشكر، فهؤلاء أنبياء الله و اليهم يرجع نسبك، فقال له المنصور، أجل ارتفع هاهنا فارتفع، فقال: ان فلان ابن فلان أخبرني عنك بما ذكرت، فقال: احضروه يا أميرالمؤمنين ليوافقني علي ذلك فأحضر الرجل المذكور، فقال له المنصور: أنت سمعت ماحكيت عن جعفر؟ فقال: نعم، فقال له أبوعبدالله عليه السلام: فاستحلفه علي ذلك، فقال له المنصور: أتحلف؟ قال: نعم، و ابتدأ باليمين، فقال له أبوعبدالله عليه السلام: دعني يا أميرالمؤمنين أحلفه أنا، فقال له: أفعل، فقال أبوعبدالله للساعي: قل برئت من حول الله و قوته و التجأت الي حولي و قوتي لقد فعل كذا و كذا جعفر و قال كذا و كذا جعفر، فامتنع هنيهة ثم حلف بها، فما برح حتي ضرب برجله، فقال أبوجعفر: جروه برجله و أخرجوه لعنه الله.
قال الربيع: و كنت رأيت جعفر بن محمد عليهماالسلام حين دخل علي المنصور يحرك شفتيه، و كلما حركهما سكن غضب المنصور حتي أدناه منه و رضي عنه، فلما خرج أبوعبدالله عليه السلام من عند أبي جعفر اتبعته، فقلت: ان هذا الرجل كان من أشد الناس غضبا عليك فلما دخلت عليه كنت تحرك شفتيك و كلما حركتهما سكن غضبه، فبأي شي ء كنت تحركهما؟ قال: بدعاء جدي الحسين بن علي عليهماالسلام، قلت: جعلت فداك و ما هذا الدعاء؟ قال: يا عدتي عند شدتي و يا غوثي عند كربتي، أحرسني بعينك التي لا تنام، و اكنفني بركنك الذي لا يرام، قال الربيع: فحفظت هذا الدعاء، فما نزلت بي شدة قط الا دعوت به ففرج عني.
[ صفحه 704]
قال: و قلت لأبي عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام: لم منعت الساعي أن يحلف بالله؟ قال: كرهت أن يراه الله يوحده و يمجده فيحلم عنه و يؤخر عقوبته، فاستحلفته بما سمعت، فأخذه الله تعالي أخذة رابية.
و روي أن داود بن علي بن عبدالله بن العباس [2] قتل المعلي بن خنيس مولي جعفر بن محمد عليهماالسلام و أخذت ماله، فدخل عليه جعفر و هو يجر رداءه، فقال له: قتلت مولاي و أخذت ماله أما علمت أن الرجل ينام علي الثكل و لا ينام علي الحرب [3] ، أما و الله لأدعون الله عليك،فقال له داود بن علي: أتهددنا بدعائك؟ كالمستهزي ء بقوله - فرجع أبوعبدالله عليه السلام الي داره فلم يزل ليله كله قائما و قاعدا حتي اذا كان السحر سمع و هو يقول في مناجاته: يا ذا القوة القوية و يا ذا المحال الشديد، و يا ذا العزة التي كل خلقك لها ذليل، اكفني هذا الطاغية و انتقم لي منه، فما كانت الا ساعة حتي ارتفعت الأصوات بالصياح و قيل: مات داود بن علي.
و روي أبوبصير قال: دخلت المدينة و كانت معي جويرية لي فأصبت منها، ثم خرجت الي الحمام فلقيت أصحابنا الشيعة و هم متوجهون الي أبي عبدالله جعفر عليه السلام، فخشيت أن يسبقوني و يفوتني الدخول اليه، فمشيت معهم حتي دخلت الدار، فلما مثلث بين يدي أبي عبدالله نظر الي ثم قال: يا أبابصير أما علمت أن بيوت الأنبياء و أولاد الأنبياء لا يدخلها الجنب؟ فاستحييت و قلت: يابن رسول الله اني لقيت أصحابنا فخشيت أن يفوتني الدخول معهم، و لن أعود مثلها و خرجت و جاءت الرواية مستفيضة بمثل ما ذكرناه من الآيات و الأخبار بالغيوب مما يطول تعداده.
و كان يقول عليه السلام: علمنا غابر و مزبور، و نكت في القلوب، و نقر في الأسماع، و ان عندنا الجفر الأحمر، و الجفر الأبيض، و مصحف فاطمة عليهاالسلام، و ان عندنا الجامعة، فيها جميع ما يحتاج الناس اليه، فسئل عن تفسير هذا الكلام فقال: أما الغابر فالعلم بما يكون، و أما المزبور فالعلم بما كان، و أما النكت في القلوب فهو الالهام، و أما النقر في الأسماع فهو حديث الملائكة عليهم السلام نسمع كلامهم و لا نري أشخاصهم، و أما الجفر الأحمر فوعاء فيه سلاح رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و لن يخرج حتي يقوم قائمنا أهل البيت،
[ صفحه 705]
و أما الجفر الأبيض فوعاء فيه توراة موسي و انجيل عيسي و زبور داود و كتب الله الاولي، و أما مصحف فاطمة عليهاالسلام ففيه ما يكون من حادث و أسماء كل من يملك الي أن تقوم الساعة، و أما الجامعة فهو كتاب طوله سبعون ذراعا املاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و من فلق فيه [4] ، و خط علي بن أبي طالب صلوات الله عليه بيده، فيه و الله جميع ما يحتاج الناس اليه الي يوم القيامة حتي أن فيه أرش الخدش و الجلدة و نصف الجلدة.
و كان عليه السلام يقول: حديثي حديث أبي، و حديث أبي حديث جدي، و حديث جدي حديث علي بن أبي طالب أميرالمؤمنين و حديث علي حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و حديث رسول الله قول الله عزوجل.
و روي أبوحمزة الثمالي عن أبي عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام قال: سمعته يقول: ألواح موسي عليه السلام عندنا، و عصا موسي عندنا، و نحن ورثة النبيين.
و روي معاوية بن وهب عن سعيد السمان قال: كنت عند أبي عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام اذ دخل عليه رجلان من الزيدية، فقالا: أفيكم امام مفترض الطاعة؟ قال: فقال: لا، قال: فقالا: قد أخبرنا عنك الثقات أنك تقول به، و سموا قوما و قالوا: هم أصحاب ورع و تشمير و هم ممن لا يكذب، فغضب أبوعبدالله و قال: ما أمرتهم بهذا، فلما رأيا الغضب في وجهه خرجا، فقال لي: أتعرف هذين؟ قلت: نعم و هما من أهل سوقنا و هما من الزيدية و هما يزعمان أن سيف رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عند عبدالله بن الحسن، فقال: كذبا لعنهما الله، و الله ما رآه عبدالله بن الحسن بعينيه و لا بواحدة من عينيه و لا رآه أبوه، اللهم الا أن يكون رآه عند علي بن الحسين عليه السلام، فان كانا صادقين فما علامة في مقبضه و ما أثر في موضع مضربه، فان عندي لسيف رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و ان عندي لراية رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و درعه و لامته [5] و مغفره، فان كانا صادقين فما علامة في درع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ و ان عندي لراية رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم المغلبة، و ان عندي ألواح موسي و عصاه، و ان عندي لخاتم سليمان، و ان عندي الطست التي كان يقرب موسي فيها القربان، و ان عندي الاسم الذي كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اذا وضعه بين
[ صفحه 706]
المسلمين و المشركين لم يصل من المشركين الي المسلمين نشابة [6] ، و ان عندي لمثل الذي جاءت به الملائكة، و مثل السلاح فينا كمثل التابوت في بني اسرائيل، كان أي بيت وجد فيه التابوت علي بابهم أوتوا النبوة، و من صار السلاح اليه منا أوتي الامامة، و لقد لبس أبي درع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فخطت عليه الأرض خطيطا، و لبستها أنا فكانت و كانت، و قائمنا اذا لبسها ملأها ان شاء الله تعالي.
و روي عمرو بن أبان قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عما يتحدث الناس أنه دفع الي أم سلمة رحمة الله عليها صحيفة مختومة، فقال: ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لما قبض و ورث أميرالمؤمنين علي عليه السلام علمه و سلاحه ما هناك، ثم صار الي الحسن، ثم صار الي الحسين عليهماالسلام، قال: فقلت: ثم صار الي علي بن الحسين ثم الي ابنه ثم انتهي اليك؟ قال: نعم.
و الأخبار في هذا المعني كثيرة، و فيما أثبتناه منها كفاية في الغرض الذي نؤمه ان شاء الله.
پاورقي
[1] الأطمار جمع الطمر: الكساء و الثوب.
[2] يظهر من الأخبار و التواريخ أن داود بن علي كان واليا علي المدينة من قبل بني عباس.
[3] الثكل: فقد الولد. و الحرب - بالتحريك -: نهب المال الذي يعيش فيه.
[4] أي من شق فمه.
[5] اللامة بمعني الدرع أيضا.
[6] النشابة: السهم.
صاحب الكلمة
بعد رسول الله محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم و رسالته الإسلامية، و أميرالمؤمنين الإمام علي بن أبي طالب و بطولته و فضائله و حكومته العادلة و تأثيره الواضح علي مسيرة الأمة الإسلامية و شخصيته المتميزة، و الإمامين الحسن و الحسين سيدي شباب أهل الجنة، و الإمام زين العابدين و الإمام الباقر «صلوات الله عليهم أجمعين».
لم يكن لأحد من رجال المسلمين، حكاما و محكومين، علماء و فقهاء و مثقفين، ذكر كذكر الإمام جعفر بن محمد عليه السلام الملقب من الله و رسوله ب «الصادق» أبدا علي مر العصور و الدهور.
فالإمام جعفر الصادق عليه السلام ذاع سيطه و سمع به كل من يسمع أو حتي من لم يكن يسمع... إذ إنه أستاذ الأمة الإسلامية و مربي فقهائها و علمائها من كل فرقة و كل ملة ممن يدعون الإمامة و الفصحاة، حتي أصحاب المذاهب المعروفة في دنيا الإسلام حاليا.
فمالك قال: (ما رأيت عين و لا سمعت أذن، و لا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفر بن محمد عليه السلام فضلا، و علما، و عبادة، و ورعا، و كان
[ صفحه 15]
كثير الحديث طيب المجالسة، كثير الفوائد، فكان و الله اذا قال صدق). [1] .
و أبوحنيفة النعمان قال: (لولا السنتان لهلك النعمان) أي السنتان اللتان درسهما عند الإمام الصادق عليه السلام.
و سئل مرة عن أفقه من رأيت؟ فقال: جعفر بن محمد عليه السلام.
و ابن أبي ليلي قال: ما كنت تاركا قولا قلته، أو قضاء قضيته لقول أحد، إلا رجلا واحدا... هو جعفر بن محمد عليه السلام.
و عمر بن المقدام كان يقول: كنت إذا نظرت إلي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين. [2] .
و الإمام النووي يقول: اتفقوا علي إمامته و جلالته و سيادته....
و الإمام الذهبي يقول: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين عليه السلام الهاشمي أبوعبدالله أحد الأئمة الأعلام بر صاقد كبير الشأن.... [3] .
و ابن حجر في صواعقه يقول عنه: و نقل الناس منه من العلوم ما سار به الركبان و انتشر سيطه في جميع البلدان.
و محمد بن طلحة في كتاب مطالب السؤول يقول: و هو الإمام جعفر عليه السلام من عظماء أهل البيت عليهم السلام و ساداتهم، ذو علوم جمة، و عبادة موفرة، و أوراد متواصلة، و زهادة بينة، و تلاوة للقرآن كثيرة، يتبع معاني القرآن الكريم، و يستخرج من بحره جواهره، و يستنتج عجائبه، و يقسم
[ صفحه 16]
أوقاته علي أنواع الطاعات بحيث يحاسب عليها نفسه، رؤيته تذكر بالآخرة، و باستماع حديثه يترصد في الدنيا، و الاقتداء بهديه يورث الجنة... نور قسماته شاهد أنه من سلالة النبوة، و طهارة أفعاله تصدع بأنه من ذرية الرسالة... و أما مناقبه و صفاته فتكاد تفوق عدد الحاصر، و يحار في أنواعها فهم اليقظ الباصر، حتي أنه من كثرة علوم المناضه علي قلبه من سجال التقوي، صارت الأحكام التي لا تدرك علمها، و العلوم التي تقصر الأفهام عن الإحاطة بحكمها، تضاف إليه، و تروي عنه. [4] .
و الشيخ عبدالرحمن السالمي في طبقات المشايخ الصوفية قال: جعفر الصادق عليه السلام فاق جميع أقرانه من أهل البيت عليهم السلام و هو ذو علم غزير، و زهد بالغ في الدنيا، و ورع تام في الشهوات، و أدب كامل في الحكمة.
و الحافظ أبونعيم في حلية الأولياء يقول: و منهم الإمام الناطق، و الزمان السابق، أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام أقبل علي العبادة و الخضوع، و آثر العزلة و الخشوع، و نهي عن الرياسة و الجموع. [5] .
و العزلة المقصودة كما هو واضح ليس عن الناس بل عن السياسة و الساسة.
و ابن صباغ المالكي في فصوله المهمة يقول عنه عليه السلام: كان من بين إخوته خليفة أبيه و وصية، و القائم بالإمامة من بعده. برز علي جماعته بالفضل، و كان أنبههم ذكرا، و أجلهم قدرا، إلي أن يقول: مناقب
[ صفحه 17]
أبي عبدالله جعفر الصادق عليه السلام فاضلة، و صفاته في الشرف كاملة، و شرفه علي جهات الأيام سائلة، و أندية المجد و العز بمفاخره و مآثره آهلة...».
و قالوا... و قالوا... و ما كثرة ما قالوا عن هذا الإمام العظيم و ما أقله.
ما أكثره: لكثرة المدح و الإطراء، فمنذ ذلك الزمن و إلي اليوم لم يمر جيل علي هذه الأمة، و لم يكتب كتاب عن علم أو دين أو تاريخ إلا و يمر بهذا العملاق عليه السلام و يثني عليه... و حسب التتبع لم يقدح به أحد حتي من الأعداء و المخالفين.
و ما أقله: هذا بالنسبة لمقامه الشريف و مكانته العالية و مقامه السامي، فهو قبل كل شي ء إمام الأمة و قائدها إلي كل خير، و ربان سفينتها إلي النور و الهداية، و هو سبب وجودها و ضمان بقاء الكون كله.
فقالوا و مهما قالوا، فلن يبلغوا إلا جزءا بسيطا من الحقيقة الجعفرية التي تختزن الرسالة بكل معانيها و تجسدها بكل تفاصيلها بشخصية آدمية بشرية يقال لها: جعفر الصادق عليه السلام.
تلك الشخصية التي كانت بالحقيقة نادرة الدنيا، و يتمية الدهر، و مفخرة الأمة العربية و الإسلامية في كل عصر، و ما أنجبت النساء مثله في أي عصر، لا قديما و لا حديثا، و لا في أي عصر، إلا أصوله الطاهرين و فروعه المنتجبين من آل طه و ياسين (عليهم سلام الله أجمعين).
فمن أصله الشريف؟
و متي كانت ولادته المباركة؟
[ صفحه 18]
پاورقي
[1] مناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 275.
[2] تهذيب الأسماء و اللغات للنووي: ج 1 ص 149.
[3] ميزان الاعتدال: ج 1 ص 192.
[4] مطالب السؤول لابن طلحة الشافعي: ص 81.
[5] حلية الأولياء: ج 3 ص 192.
الناس و القدر
الخصال 1 / 195، ح 271، حدثنا أحمد بن هارون الفامي و جعفر بن محمد بن مسرور - رضي الله عنهما - قالا: حدثنا محمد بن جعفر بن بطة، قال: حدثنا محمد بن الحسن الصفار و محمد بن علي بن محبوب و محمد بن الحسن بن عبدالعزيز، عم أحمد بن محمد بن عيسي، عن الحسين بن سعيد، عن حماد بن عيسي الجهني، عن حريز بن عبدالله، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...
الناس في القدر علي ثلاثة أوجه:
[ صفحه 8]
رجل يزعم أن الله عزوجل أجبر الناس علي المعاصي، فهذا قد ظلم الله عزوجل في حكمه و هو كافر.
و رجل يزعم أن الأمر مفوض اليهم، فهذا (قد) و هن الله في سلطانه فهو كافر.
و رجل يقول: ان الله عزوجل كلف العباد ما يطيقون، و لم يكلفهم ما لا يطيقون، فاذا أحسن حمد الله، و اذا أساء استغفر الله، فهذا مسلم بالغ، و الله الموفق.
عليكم بالتسليم
[المحاسن 271، ح 365: عن أحمد بن أبي عبدالله البرقي، عن أبيه، عن صفوان بن يحيي، و أحمد بن محمد بن أبي نصر، عن حماد بن عثمان، عن عبدالله الكاهلي، قال: قال أبوعبدالله عليه السلام:...]
لو أن قوما عبدوا الله وحده لا شريك له، و أقاموا الصلاة و آتوا الزكاة، و حجوا البيت، و صاموا شهر رمضان، ثم قالوا لشي ء صنعه الله أو صنعه النبي صلي الله عليه و آله و سلم: ألا صنع خلال الذي صنع؟ أو وجدوا ذلك في قلوبهم لكانوا بذلك مشركين، ثم تلا هذه الآية: «فلا و ربك لا يؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا في أنفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما». [1] .
ثم قال أبوعبدالله عليه السلام: و عليكم بالتسليم.
[ صفحه 11]
پاورقي
[1] سورة النساء: الآية: 65.
دعاء الخلاص
أمالي الصدوق 462-461، المجلس 85، ح 4: حدثنا محمد بن موسي بن المتوكل، قال: حدثنا علي بن ابراهيم، عن أبيه، عن محمد بن أبي عمير، عن حماد بن عثمان، عمن سمع أباسيار، يقول: سمعت أبا عبدالله الصادق عليه السلام يقول...
جاء جبرئيل عليه السلام الي يوسف عليه السلام و هو في السجن، فقال: قل في دبر كل صلاة مفروضة: «اللهم اجعل لي فرجا و مخرجا و ارزقني من حيث أحتسب و من حيث لا أحتسب» ثلاث مرات.
التشريع للحرية
أقر الاسلام الحرية في أبعادها الحياتية: عقيدة و سياسة و اجتماعا... و حارب العبودية و أشكال الرق، و جعل العتق في أولوية الكفارات. رأي الامام الصادق أن الانسان نفس تعشق الحرية، و لا تقنع بمادية الجسد، و حاجاته الغريزية. و أذهله فعل الحكام الذين قتلوا في الفرد المسلم حريته، أماتوها بالكبت و القهر بعدما بدلوا شريعة الله، و أوقفوا حركة المجتمع الحر، قابل الامام الصادق هذه التشريعات بالجرأة في التصرف. أعاد الي النفوس طمأنينة الاسلام و هز ضمير المنصور العباسي أكثر من مرة، قابل سيف المنصور بابتسامة، و وعيده بكلمات واعظة. فأحيا في نفوس المسلمين مائت حريتهم، و أوغل في هذا المفهوم متحدثا عن نوع آخر من الحرية الانساينة، تكمن في مشيئة الفرد و مكسبه و كيفية انتسابه الي المجتمع. نهي عن اضافة النفس للغير لما فيها من عبودية آنية، و التحرر ضد الاضافة قال الصادق مخاطبا الشباب: «يا معشر الأحداث، اتقوا الله، و لا تأتوا الرؤساء، دعوهم يصيرا أذنابا، و لا تتخذوا الرجال و لا تبح من دون الله...» [1] هذه الفكرة غدت اتجاها فلسفيا في القرن العشرين يعتبر الاضافة تبعية و عبودية، تتجسم في عبودية الطبقات و المذاهب السياسية التقاليد... و نهي الصادق عن اجارة النفس، لأن الاجارة فيها تحديد للرزق. قال: «لا يؤاجر الانسان نفسه، ولكن يسترزق الله عزوجل، و يتجر، فاذا أجر نفسه فقد حظر» [2] .
الاصلاح بين الناس: «فرق تسد» شعار خرب المجتمعات، اعتمده الحكام للتمكن من القهر و التسلط، و غدت هذه المقولة رمزا للدول الكبري تستخدمها للسيطرة علي الشعوب، تثير بينهم الشغب و الخلافات و الفتن، هذه الرذيلة ليست ثوب الفضيلة في متجر السياسة، لكن تشريع الامام الصادق رذلها و خطط لمحاربتها و عمل علي و أد الفتن في مهدها، أمر أن يقتطع مبلغ من مال المسلمين للاصلاح بين المتخاصمين اشتياقا و اشاعة للمودة و الصفاء، و حرصا علي تنفيذ مضمون الحكم كان يضع أموالا بتصرف
[ صفحه 129]
القيمين علي شؤون الناس، و يأمرهم بصرفها في الاصلاح بين أفراد الرعية عندما تقع النزاعات، جاء في المناقب [3] : «قال ابن حنيفة: مربنا المفضل و انا و أختي نتشاجر في ميراث. فوقف علينا ثم قال: تعالوا الي المنزل، فأتيناه و أصلح بيننا بأربعمائة درهم، دفعها الينا من عنده، حتي يستوثق كل واحد منا، و لما أردنا أن نشكره قال: انها ليست من مالي، فالامام الصادق أودعني مالا و أمرني اذا تشاجر رجلان في شي ء أن أصلح بينهما و افتديهما من ماله».
أليست هذه التصرفات ترقي الي أرفع درجات الانسانية الموغلة في الحضارة البشرية؟
پاورقي
[1] نوادر الراوندي: 2 / 191.
[2] فقه الامام جعفر: 4 / 258، الحر العاملي: وسائل الشيعة: 12 / 176.
[3] المناقب: 4 / 273.
در بيان فرزندان امام صادق و شماره و نامهاي ايشان و شمه اي از احوالات آنان
و كان لأبي عبدالله عليه السلام عشرة أولاد: اسمعيل، و عبدالله، و ام فروة، أمهم فاطمة بنت الحسين بن علي بن الحسين، و موسي عليه السلام و اسحق و محمد لام ولد، و العباس، و علي، و أسماء، و فاطمة،لأمهات شتي.
و كان اسمعيل أكبر اخوته، و كان أبوه عليه السلام شديد المحبة له و البر به و الاشفاق عليه و كان قوم من الشيعة يظنون أنه القائم بعد أبيه و الخليفة له من بعده، اذ كان أكبر اخوته سنا، و لميل أبيه اليه و اكرامه له، فمات في حياة أبيه بالعريض و حمل
[ صفحه 292]
علي رقاب الرجال الي أبيه بالمدينة حتي دفن بالبقيع.
و روي أن أباعبدالله عليه السلام جزع عليه جزعا شديدا، و حزن عليه حزنا عظيما، و تقدم سريره بلا حذاء و لا رداء و أمر بوضع سريره علي الأرض قبل دفنه مرارا كثيرة، و كان يكشف عن وجه و ينظر اليه، يريد بذلك تحقيق أمر وفاته عند الظانين خلافته له من بعده، و ازالة الشبهة عنهم في حياته.
و لما مات اسمعيل (ره) انصرف عن القول بامامته بعد أبيه من كان يظن ذلك، فيعتقده من أصحاب أبيه، و أقام علي حياته شر ذمة لم تكن من خاصة أبيه و لا من
[ صفحه 293]
الرواة عنه و كانوا من الأباعد و الأطراف.
فلما مات الصادق عليه السلام انتقل فريق منهم الي القول بامامة موسي بن جعفر عليه السلام بعد أبيه عليه السلام و افترق الباقون فريقين، فريق منهم رجعوا عن حياة اسمعيل و قالوا بامامة ابنه محمد بن اسمعيل لظنهم أن الامامة كانت في أبيه، و أن الابن أحق بمقام الامامة من الأخ، و فريق ثبتوا علي حياة اسمعيل، و هم اليوم شذاذ لا يعرف منهم أحد يوما اليه، و هذان الفريقان يسميان بالاسماعيلية، و المعروف منهم الآن من يزعم أن الامامة بعد اسمعيل في ولده، و ولد ولده الي آخر الزمان.
فصل
و كان عبدالله بن جعفر أكبر اخوته بعد اسمعيل و لم يكن منزلته عند أبيه منزلة
[ صفحه 294]
غيره من ولده في الاكرام و كان متهما بالخلاف عن أبيه في الاعتقاد، و يقال انه كان يخالط الحشوية و يميل الي مذهب المرجئة.
وادعي بعد أبيه الامامة، واحتج بأنه أكبر اخوته الباقين، فاتبعه علي قوله جماعة من أصحاب أبي عبدالله عليه السلام، ثم رجع أكثرهم بعد ذلك الي القول بامامة أخيه موسي عليه السلام، لما تبينوا ضعف دعواه، و قوة أمر أبي الحسن عليه السلام، و دلالة حقه و براهين امامته، و أقام نفر يسير منهم علي أمرهم، و دانوا بامامة عبدالله بن جعفر، و هم الطائفة الملقبة بالفطحية، و انما لزمهم هذا اللقب لقولهم بامامة عبد الله، و كان افطح الرجلين، و يقال: انهم لقبوا بذلك لأن داعيتهم الي امامة عبدالله كان يقال له عبدالله بن أفطح.
[ صفحه 295]
و كان اسحاق بن جعفر بن أهل الفضل و الصلاح و الورع و الاجتهاد، و روي عنه الناس الحديث و الآثار، و كان ابن كاسب اذا حدث عنه يقول: حدثني الثقة الرضي اسحق بن جعفر، و كان اسحق يقول بامامة أخيه موسي بن جعفر عليهماالسلام، و روي عن أبيه النص بالامامة علي أخيه موسي عليه السلام.
و كان محمد بن جعفر سخيا شجاعا، و كان يصوم يوما و يفطر يوما، و يري رأي الزيدية في الخروج بالسيف.
و روي عن زوجته خديجة بنت عبدالله بن الحسين، أنها قالت: ما خرج من عندنا محمد يوما قط في ثوب فرجع حتي يكسوه، و كان يذبح كل يوم كبشا لأضيافه، و خرج علي المأمون في سنة نسع و تسعين و مائة بمكة، و اتبعته الزيدية
[ صفحه 296]
الجارودية، فخرج لقتاله عيسي الجلودي ففرق جمعه و أخذه و أنفذه الي المأمون، فلما وصل اليه أكرمه المأمون و أدني مجلسه منه و وصله، و أحسن جائزته فكان مقيما معه بخراسان يركب اليه في موكب من بني عمه، و كان المأمون يحتمل منه ما لا يحتمله السلطان من رعيته.
و روي أن المأمون أنكر ركوبه اليه في جماعة من الطالبين الذين خرجوا علي المأمون في سنة المائتين فآمنهم، فخرج التوقيع اليهم: لا تركبوا مع محمد بن جعفر، و اركبوا مع عبيدالله بن الحسين، فأبوا أن يركبوا و لزموا منازلهم، فخرج التوقيع: اركبوا مع من أحببتم، فكانوا يركبون مع محمد بن جعفر اذا ركب الي المأمون و ينصرفون بانصرافه.
[ صفحه 297]
و ذكر عن موسي بن سلمة أنه قال: أتي الي محمد بن جعفر فقيل له: ان غلمان ذي الرئاستين قد ضربوا غلمانك علي حطب اشتروه؟ فخرج مؤتزرا ببردتين معه هراوة و هو يرتجز و يقول: «الموت خير لك من عيش بذل» و تبعه الناس حتي ضرب غلمان ذي الرئاستين، و أخذ الحطب منهم، فرفع الخبر الي المأمون فبعث الي ذي الرئاستين فقال له: ائت محمد بن جعفر عليه السلام فاعتذر اليه و حكمه في غلمانك، قال: فخرج ذو الرئاستين الي محمد بن جعفر، قال موسي بن سلمة: فكنت عند محمد بن جعفر جالسا حتي اتي فقيل له: هذا ذو الرئاستين؟ فقال: لا يجلس الا علي الأرض، و تناول بساطا كان في البيت فرمي به هو و من معه ناحية، و لم يبق في البيت الا و سادة جلس عليها محمد بن جعفر، فلما دخل عليه ذوالرئاستين وسع
[ صفحه 298]
له محمد علي الوسادة فأبي أن يجلس عليها و جلس علي الأرض فاعتذر اليه و حكمه في غلمانه.
و توفي محمد بن جعفر بخراسان مع المأمون، فركب ليشهده فلقيهم و قد خرجوا به، فلما نظر الي السرير نزل فترجل و مشي حتي دخل بين العمودين، فلم يزل بينهما حتي وضع فتقدم و صلي ثم حمله حتي بلغ به القبر، ثم دخل قبره فلم يزل فيه حتي بني عليه، ثم خرج فقام علي القبر حتي دفن، فقال له عبيد الله بن الحسين و دعا له: يا أميرالمؤمنين انك قد تعبت اليوم فلو ركبت؟ فقال المأمون: ان هذه رحم قطعت من مائتي سنة.
و روي عن اسماعيل بن محمد بن جعفر أنه قال: قلت لأخي و هو الي جنبي
[ صفحه 299]
و المأمون قائم علي القبر: لو كلمناه في دين الشيخ فلا نجده أقرب منه في وقته هذا؟ فابتدأنا المأمون فقال: كم ترك أبوجعفر من الدين؟ فقلت له: خمسة و عشرين ألف دينار. فقال: قد قضي الله عنه دينه. الي من أوصي؟ قلنا: الي ابن له يقال له يحيي بالمدينة، فقال: ليس هو بالمدينة و هو بمصر، و قد علمنا بكونه فيها و لكن كرهنا أن نعلمه بخروجه من المدينة لئلا يسوءه ذلك، لعلمه بكراهتنا لخروجه عنها.
و كان علي بن جعفر رضي الله عنه رواية للحديث، سديد الطريق، شديد الورع كثير الفضل و لزم أخاه موسي عليه السلام، و روي عنه شيئا كثيرا من الأخبار.
و كان العباس بن جعفر رحمه الله فاضلا نبيلا.
و كان موسي بن جعفر عليهماالسلام أجل ولد أبي عبدالله عليه السلام قدرا، و أعظمهم محلا،
[ صفحه 300]
و أبعدهم في الناس صيتا، و لم ير في زمانه أسخي منه و لا أكرم نفسا و عشرة، و كان أعبد أهل زمانه و أورعهم و أجلهم و أفقههم، و اجتمع جمهور شيعة أبيه علي القول بامامته و التعظيم لحقه و التسليم لأمره، و رووا عن أبيه عليه السلام نصوصا كثيرة عليه بالامامة، و اشارات اليه بالخلافة، و أخذوا عنه معالم دينهم، و رووا عنه من الآيات و المعجزات ما يقطع بها علي حجته، و صواب القول بامامته.
[ صفحه 291]
در بيان فرزندان امام صادق، و شماره و نامهاي ايشان و شمه اي از احوالات آنان
حضرت صادق عليه السلام ده فرزند داشت: (1) اسماعيل،(2) عبدالله، (3) ام فروة كه مادر اين سه فاطمه دختر حسين فرزند حضرت زين العابدين عليه السلام بوده (4)حضرت موسي عليه السلام (5) اسحاق (6) محمد كه مادر اينان ام ولد بود (7) عباس (8) علي (9) اسماء (10) فاطمه كه هر كدام از مادري بودند.
و اسماعيل بزرگ ترين پسران آن حضرت بود و پدرش عليه السلام او را بسيار دوست مي داشت و نسبت به او بيش از ديگران و محبت مي نمود. و گروهي از شيعه به خاطر اينكه بزرگ تر از پسران ديگر آن حضرت بود و علاقه و دوستي پدر به او بيشتر بود گمان كردند كه او پس از پدر بزرگوارش، امام و جانشين او است؛ ولي اسماعيل در زمان زنده بودن حضرت صادق عليه السلام در عريض (كه نامه دره اي است در نزديكي مدينه) از دنيا برفت، و مردم
[ صفحه 292]
جنازه اش را از آنجا تا به مدينه با دوش نزد امام صادق عليه السلام آوردند و در قبرستان بقيع دفن كردند.
و روايت شده كه حضرت در مرگ او بسيار بي تابي كرد و اندوه زيادي آن جناب را فراگرفت، و دنبال تابوت او بي رداء با پاي برهنه مي رفت، و دستور فرمود تابوت او را پيش از دفن چند بار به زمين نهادند و هر بار حضرت مي آمد و پارچه از روي صورتش بر مي داشت و در روي او نگاه مي كرد و مقصودش از اين كار اين بود كه مرگ او را پيش چشم آنان كه گمان به امامت و جانشيني او پس از پدر بزرگوارش داشتند مسلم كند، و شبهه ي آنان را در زنده بودن اسماعيل برطرف كند.
و چون اسماعيل از دنيا رفت، آنان كه گمان به امامت او پس از امام صادق عليه السلام داشتند از اين عقيده بازگشتند، و گروهي اندك كه نه در زمره ي نزديكان امام عليه السلام بودند و نه از راويان حديث از آن بزرگوار، بلكه گروهي از مردمان دور دست و بي خبر از جريان كار امامت بودند گفتند: اسماعيل زنده است و امام پس از پدرش او است و به اين
[ صفحه 293]
عقيده باقي ماندند.
و چون امام صادق عليه السلام از دنيا رفت گروهي به امامت موسي بن جعفر عليه السلام معتقد شدند، و ديگران دو دسته شدند، دسته اي از عقيده ي زنده بودن اسماعيل برگشته و به امامت محمد پسر اسماعيل معتقد شدند براي آنكه گمان كردند امامت در پدر او اسماعيل بود، و پسرش محمد پس از مرگ او به مقام امامت از برادرش موسي بن جعفر سزاوارتر است. و گروهي به همان عقيده (يعني عقيده ي) زنده بودن اسماعيل باقي ماندند و اين دسته اكنون بسيار اندك هستند كه نمي توان كسي از آنان را نام برد، و اين دو دسته را اسماعيليه نامند، و آنچه اكنون از اين دو دسته معروف است همان دسته ي اول است كه مي گويند امامت پس از اسماعيل تا روز قيامت در ميان فرزندان او است.
فصل
و پس از اسماعيل عبدالله بن جعفر از برادران ديگر خود بزرگ تر بود و مقام و منزلت او
[ صفحه 294]
نزد پدر مانند ديگر برادران نبود چون عبدالله به مخالفت در عقيده درباره ي امام صادق عليه السلام متهم بود، و گويند: با حشويه (كه طايفه اي از اهل سنت هستند و عقايد مخصوصي دارند) آميزش داشت و به مذهب جرثه [1] متمايل بود.
و عبدالله پس از پدر ادعاي امامت كرد و براي اثبات اين مدعا به بزرگتر بودنش از برادران ديگر استدلال مي نمود و آن را دليل بر امامت خود قرار مي داد، و گروهي از اصحاب امام صادق عليه السلام ادعايش را پذيرفتند و پس از آنكه سستي مدعاي او را دريافته و نشانه هاي امامت را در موسي بن جعفر عليهماالسلام بديدند و كار آن حضرت بالا گرفت گروهي از ايشان از عقيده ي امامت عبدالله دست كشيدند و به امامت حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام معتقد شدند و گروه بسيار كمي بر همان عقيده باقي ماندند و قائل به امامت عبدالله بن جعفر شدند و اينان به فطحية ملقب شدند و ملقب شدنشان به اين لقب بدان جهت بود كه پاهاي عبدالله، افطح (يعني پهن) بود، و برخي گفته اند اين لقب براي آن بود كه خواننده ي ايشان به امامت عبدالله، مردي بود كه او را عبدالله بن افطح مي گفتند.
[ صفحه 295]
و اسحاق پسر (ديگر) آن حضرت مردي دانشمند، شايسته، پارسا و پرهيزكار بود، و اهل حديث از او احاديثي روايت كرده اند، و ابن كاسب (يكي از محدثين) هر گاه از او حديث مي كرد مي گفت: براي من حديث كرد راستگوي پسنديده، اسحاق بن جعفر؛ و اسحاق از كساني بود كه به امامت برادرش موسي بن جعفر عليهماالسلام معتقد بود، و از پدرش درباره ي امامت موسي بن جعفر عليهماالسلام حديث نقل كرده است.
و محمد بن جعفر (يكي ديگر از پسران آن حضرت است كه) مردي با سخاوت و دلاور بود، و روزها، يك روز روزه مي گرفت و يك روز افطار مي كرد و مانند زيديه معتقد بود كه امام كسي است كه با شمشير خروج كند.
و از همسرش خديجه دختر عبداله بن الحسين روايت شده كه گفت: نشد روزي كه محمد با جامه اي از خانه بيرون رود و آن را به مستمندان نپوشاند، و چون باز مي گشت آن را به ديگران داده بود، و چنان بود كه روزي يك گوسفند براي واردين و مهمانان خود مي كشت، و در سال صد و نود و نه هجري در زمان خلافت مأمون از مكه خروج كرد و طايفه ي زيديه و جارودية به همراهيش بيرون آمده عليه مأمون قيام كردند. عيسي جلودي
[ صفحه 296]
از طرف مأمون به جنگ با محمد بن جعفر آمد و لشگرش را پراكنده ساخته و محمد را دستگير نموده به سوي مأمون فرستاد. چون محمد (به طوس) رسيد، مأمون او را گرامي داشته پيش خود نشانيد و جايزه ي نيكويي به او داد، و همچنان نزد مأمون در خراسان بماند و هرگاه به نزد مأمون مي رفت پسر عموهايش جزء ملتزمين ركاب او بودند و به همراه او سوار مي شدند، و مأمون (او را بسيار احترام مي كرد و) چيزهايي را از او بر خود هموار مي كرد كه پادشاه از رعيت خود تحمل نمي كند.
روايت شده كه مأمون خوش نداشت آن دسته از طالبيين كه در سال دويست خروج كردند و مأمون امانشان داد همراه محمد بن جعفر سوار شوند و پيش مأمون آيند، از اين رو نامه اي بديشان نوشت كه همراه محمد بن جعفر سوار نشويد و همراه عبدالله بن الحسين سوار شويد. طالبيين كه اين دستور را دانستند از سوار شدن به همراه عبدالله بن الحسين خودداري كرده در خانه هاي خويش متحصن شدند (و ديگر به نزد مأمون نرفتند) مأمون (كه چنان ديد دستور ديگري داد و) نامه اي نوشت كه با هر كه خواهيد سوار شويد، از آن پس دوباره همراه محمد بن جعفر سوار مي شدند و با او به دربار مأمون مي رفتند و هرگاه او باز مي گشت اينان نيز همراه او باز مي گشتند.
[ صفحه 297]
و موسي بن سلمه نقل كند كه به نزد محمد بن جعفر آمدند و به او گفتند: غلامان ذوالرياستين (وزير مأمون) به خاطر مقداري هيزم غلامان تو را زده اند (و هيزمها را از ايشان گرفته اند)؟ محمد بن جعفر خشمناك شد و در حالي كه دو برد بر شانه و چوبي به دست داشت از خانه بيرون آمده و رجز مي خواند و مي گفت: «مرگ بر تو بهتر از زندگي با خواري و زبوني است» و مردم نيز همراه او آمده غلامان ذوالرياستين را بزد و هيزمها را از ايشان گرفت (و به خانه بازگشت) اين خبر به گوش مأمون رسيده پس كسي نزد ذوالرياستين فرستاده و به او دستور داد به نزد محمد بن جعفر برو و از او معذرت خواهي كن و اختيار ادب كردن غلامان خود را به او واگذار كن. ذوالرياستين براي انجام اين دستور از خانه بيرون آمد و به سوي خانه ي محمد بن جعفر روان شد. موسي بن سلمه گويد: من پيش محمد بن جعفر نشسته بودم كه آمدند و گفتند: ذوالرياستين به اينجا آمده است. محمد بن جعفر گفت: بايد روي زمين بنشيند و برخاسته هر چه تشك و فرش بود از ميان اطاق برداشته و ديگران نيز كه با او بودند كمك كرده همه را به كناري بردند و جز يك تشك باقي نماند كه خود محمد بن جعفر روي آن نشست، همين كه ذوالرياستين به مجلس درآمد محمد پيش خود جا باز كرد ذوالرياستين احترام كرده از نشستن در پيش
[ صفحه 298]
محمد بن جعفر خودداري كرد و به ناچار روي زمين نشست، و شروع كرد به عذر خواهي كردن و محمد بن جعفر را درباره ي تأديب غلامان خود حكمفرما ساخت.
محمد بن جعفر زمان مأمون در خراسان از دنيا برفت، پس مأمون سوار شده براي برداشتن جنازه از قصر خود بيرون آمد، و در بيرون راه به جنازه برخورد كه آن را برداشته بودند. چون چشم مأمون به تابوت افتاد از اسب پياده شده، و پياده آمد تا خود را ميان دو چوب آخر تابوت رساند، و همچنان ميان آن دو چوب برفت تا اينكه تابوت را به زمين نهادند، پس مأمون پيش ايستاده بر او نماز خواند، سپس او را برداشته به كنار قبر آورد، آنگاه خود مأمون در ميان قبر رفته همچنان در قبر بود تا اينكه خشت روي آن چيدند، آنگاه بيرون آمده بالاي قبر ايستاد تا كار دفن پايان يافت. پس عبيدالله بن حسين ضمن اظهار تشكر و دعا گويي گفت: اي اميرالمؤمنين! امروز به رنج افتادي خوب است سوار شوي (و به قصر باز گردي)؟ مأمون گفت: همانا اين خويشاوندي بود كه دويست سال است بريده شده بود.
و از اسماعيل پسر محمد بن جعفر روايت شده كه گفت: برادرم كنار من ايستاده بود
[ صفحه 299]
و مأمون نيز بالاي قبر بود من به برادرم گفتم: خوب است درباره ي قرض و بدهي محمد بن جعفر با او گفتگو كنيم؛ زيرا كسي نزديك تر از مأمون به او در اين زمان سراغ نداريم؟ پس مأمون آغاز سخن كرده گفت: چه مقدار بدهي دارد؟ گفتم: بيست و پنج هزار دينار!؟ مأمون گفت: خدا قرضي را پرداخت (و با اين گفتار پرداختن آن را به عهده گرفت، سپس گفت:) چه كسي را وصي خود قرار داده است؟ گفتيم: پسرش كه در مدينه است و نام او يحيي است. مأمون گفت: يحيي در مدينه نيست؛ بلكه در مصر است و ما مي دانستيم كه يحيي در مصر است؛ ولي خوش نداشتيم خبر بيرون رفتن او را از مدينه به مأمون بدهيم كه مبادا از اين خبر ناراحت شود چون مي دانست كه ما بيرون رفتن يحيي را از مدينه خوش نداشتيم.
و (ديگر از فرزندان امام صادق عليه السلام) علي بن جعفر رضي الله عنه (بود و او) از كساني است كه بسيار حديث نقل كرده و راه و روشي استوار داشت، و بسيار پارسا و دانشمند بود و ملازم خدمت برادر ارجمندش موسي بن جعفر بوده و اخبار زيادي از آن حضرت نقل كرده است.
و عباس بن جعفر (فرزند ديگر آن حضرت) نيز مردي دانشمند و شريف بود.
و موسي بن جعفر عليهماالسلام در قدر و مقام بزرگوارترين فرزندان حضرت صادق عليه السلام بود، و در
[ صفحه 300]
مرتبه والاتر از آنان بود، و آوازه ي بزرگواريش بيش از برادران بود، و در زمان آن حضرت با سخاوت تر و گرامي تر و خوش معاشرت تر از او ديده نشد، و در عبادت سرآمد مردم آن زمان و پرهيزكارترين آنان و در جلالت مقام و فهم و دانش برتر از همگان بود. و عموم شيعيان پدرش امام صادق عليه السلام به امامت آن بزرگوار معتقد گشته و سر تعظيم در برابرش فرود آورده تسليم دستورات او شدند، و از پدر بزرگوارش درباره ي امامت و جانشيني آن جناب نصوص و روايات و اشاره هاي زيادي روايت كرده اند، و معالم و فرامين دين خود را از او گرفتند، و آنقدر نشانه و معجزات از آن حضرت روايت كرده اند كه موجب قطع بر حجيت و امامت او خواهد شد.
پاورقي
[1] آنان كه جبر قائل هستند، و برخي گويند به همه ي سنيان مرجثه گفته مي شود و معاني ديگري نيز براي مرجثه كرده اند.
دراسته
درس علي في النجف فيما يعرف بمستوي المقدمات و السطوح من علوم العربية و المنطق و الأصول و الفقه، و درس مرحلة ما يعرف بمستوي درس الخارج علي علماء النجف الكبار في الفقه و الأصول و منهم السيد محمد الروحاني و السيد نصر الله المستنبط و حضر مدة طويلة دروس المرجع الديني الأعلي السيد أبوالقاسم الموسوي الخوئي في الفقه و الأصول.
و قد مارس التدريس في الحوزة العلمية في النجف الأشرف و في المدرسة العلمية التي قمت بتأسيسها في لبنان في مختلف العلوم التي تدرس هناك، و تتلمذ عليه الكثيرون من الطلبة اللبنانيين و العراقيين و السعوديين و الايرانيين، و كانت علاقته بأساتذته و تلامذته علاقة مميزة في طبيعة الأجواء الحميمة التي يعيشها معهم، و في الممارسات العلمية الوفية التي كانت تتمثل في حياته معهم، بالمستوي الذي جعل من هذه العلاقة صلة روحية عميقة منفتحة واسعة...
فلسفة التنزيه
من محاضرة لطلابه في تنزيه الله سبحانه.
قال: «من زعم أن الله في شي ء..
أو علي شي ء..
أو يحول من شي ء الي شي ء.
أو يخلو منه شي ء..
أو يشتغل به شي ء..
فقد وصفه بصفة المخلوقين، و الله خالق كل شي ء، لا يقاس بالقياس، و لا يشبه بالناس، لا يخلو منه مكان، و لا يشتغل به مكان، قريب في بعده، بعيد في قربه، ذلك الله رب العالمين لا اله غيره» اه.
و في نفي شبهة الجسم و الصورة قال: «ان الجسم محدود متناه، و الصورة محدودة متناهية، فاذا احتمل الحد احتمل الزيادة و النقصان، و اذا احتمل الزيادة و النقصان كان مخلوقا».
و يلتبس علي أحدهم قول الامام، فيسأله: ماذا أقول؟؟
فيلطف به الامام، و يلعمه كيف ينزه الله عزوجل عن الجسم و الصورة فيقول له:
لا جسم، و لا صورة..
الحد احتمل الزيادة و النقصان، و اذا احتمل الزيادة و النقصان كان مخلوقا.»
و يلتبس علي أحدهم قول الامام، فيسأله: ماذا أقول؟؟
فيلطف به الامام، و يلعمه كيف ينزه الله عزوجل عن الجسم و الصورة فيقول له:
لا جسم، و لا صورة..
و هو مجسم الأجسام، و مصور الصور..
لم يتجزأ، و لم يتناه، و لم يتزايد، و لم يتناقص، لو كان كما يقولون، لم يكن بين المخلوق و الخالق فرق، و لا بين المنشي ء و المنشأ» اه [1] .
پاورقي
[1] الشيخ الكليني: الكافي - باب النهي عن الجسم و الصورة.
اصول الاجتهاد أو الفقه عند الإمام الصادق
الإمام جعفر الصادق أحد أعلام الاجتهاد السباقين، وربما كان نبوغه وتفوقه الاجتهادي بسبب عيشه في المدينة المنورة من المولد إلي الوفاة، وتأثره بفقهاء المدينة السبعة ومنهم جده لأمه فاطمة: القاسم بن محمد أبي بكر، والتزامه سيرة آل البيت في التقوي والعلم، وتمثل الشريعة المطهرة عقيدة وعبادة، وعلماً، وخبرة، ودراية بالنصوص وإدراك معاني الشريعة وروحها العامة.
برع الإمام الصادق في الاجتهاد، فكان بحق مرجع الفقه الإمامي كله، وإليه ينسب المذهب الإمامي أو الجعفري، ويري الإمامية أن أول من تكلم في أصول الفقه: الإمامان الصادق وأبوه الباقر، وقالوا: إن أول من ضبط أصول الاستنباط: الإمام الباقر، وأملاها علي تلاميذه، وجاء من بعده ابنه الإمام الصادق، فأملي ضوابط الاستنباط، غير مختلف مع أبيه؛ لأن المعين واحد. ولقد أبدع الصادق في اجتهاده وتقريره أن باب الاجتهاد مفتوح لمن كان أهلاً له، وأن التقليد مذموم(الأصول من الكافي 1 / 53).
وأحسن الشيعة الإمامية أتباعه حين ابقوا باب الاجتهاد مفتوحاً مع تسلسل أدوار التاريخ وتعاقب الأجيال، وأن الحجة لا تقوم لله علي خلقه إلا بإمام، وأن الأخبار لم تستوف كل شيء، وأن الاجتهاد فيها بموازنتها بالكتاب والسنة من الأخبار. قال الصادق (عليه السلام): إن الحجة لا تقوم لله علي خلقه إلا بإمام حتي يُعرف. وإن الأرض لا تخلو إلا وفيها إمام. وما زالت الأرض إلا ولله فيها الحجة، يعرِّف الحلال والحرام، ويدعو الناس إلي سبيل الله. إن الله لم يدع الأرض بغير عالم، ولولا ذلك لم يعرف الحق من الباطل(الأصول من الكافي لأبي جعفر الكليني الرازي:1 / 177- 178).
وهذا يتفق مع مبدأ خلود الشريعة، وصلاحها لكل زمان ومكان، وينسجم مع تمام الإخلاص لشريعة الله، ويدل علي مرونة الشريعة، وأن الله تعالي لم يهمل عقول الأمة، وإنما ترك لها مجال الاجتهاد، لتوائم ما عليه الشريعة مع ما تقتضيه المصلحة الزمنية المتجددة أو المتطورة.
والمنهاج الأصولي للإمام الصادق يتفق مع منهاج الإمام الشافعي، والأصول المقررة عند الإمامية أربعة: الكتاب، السنة، الإجماع، العقل. وإذا كان الإمام الشافعي أول من دوّن جميع أصول الفقه تقريباً، ورتبها وفصّلها، فلا يدل علي انه هو الذي وضع هذا العلم، ولا يعني أن قواعد هذا العلم لم تكن معروفة عند من سبقه من أئمة الاجتهاد، ولا يغض هذا من شأن الإمامين: أبي حنيفة ومالك، ولا من مقام الإمامين: الباقر والصادق (رضي الله عنهما).
أثر عن الإمام الصادق كلام إجمالي في الاستنباط، فتراه يقرر أن الكتاب أصل هذا الدين، وأنه مقدم السنة، وأن السنة لا يؤخذ بها إذا خالفته. قال: "إن الله تبارك وتعالي أنزل في القرآن تبيان كل شيء، حتي والله ما ترك الله شيئاً يحتاج إليه العباد، حتي لا يستطيع عبد يقول: لو كان هذا أُنزل في القرآن؟ إلاّ وقد أنزل الله فيه"(الأصول من الكافي1 / 59). وقال أيضاً: "إن الله تبارك وتعالي لم يدع شيئاً تحتاج إليه الأمة إلاّ أنزله في كتابه، وبيَّنه لرسوله (صلي الله عليه وآله وسلم)، وجعل لكل شيء حدّاً، وجعل عليه دليلاً يدل عليه، وجعل علي من تعدّي ذلك الحد حداً" (الأصول من الكافي1 / 59). هذا في بيان شمول القرآن وإقامة الأدلة علي كل شيء، فلم يفرط الله في شيء من كتابه إلا أبانه وأوضحه، كما قال سبحانه: «مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِنْ شَيْءٍ»(الأنعام / 38).
وقال مبيناً وجوب الأخذ بالكتاب والسنة: "إن علي كل حق حقيقة، وعلي كل صواب نوراً، فما وافق كتاب الله فخذوه، وما خالف كتاب الله فدعوه"، "إذا ورد عليكم حديث فوجدتم له شاهداً من كتاب الله أو من قول رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم)-أي اقبلوه-، وإلا فالذي جاءكم به أولي به"(الأصول من الكافي:ص69، جواب الشرط في الجملة محذوف أي فاقبلوه، ومعني الجملة الثانية:ردوه عليه، ولا تقبلوا منه، فإنه أولي بروايته، وأن يكون عنده لا يتجاوزه).
وحدد الصادق (عليه السلام) موقع اجتهاده بما رواه من الحديث، جاء في الكافي عن هشام بن الحكم وغيره عن أبي عبدالله (عليه السلام) قال: "خطب النبي (صلي الله عليه وآله وسلم) بمني فقال:[أيها الناس ما جاءكم عنّي يوافق كتاب الله، فأنا قلته، وما جاءكم يخالف كتاب الله، فلم اقله](الأصول من الكافي:ص69).
هذه النقول تدلنا علي أصول ثلاثة: أن القرآن أصل الأحكام الشرعية، والحديث يرجع إليه، واستنباط الأحكام من القرآن يحتاج إلي عالم مدقق عميق النظر، والقرآن مقدِّم علي السنة(الإمام الصادق للشبخ محمد أبو زهرة:ص271).
اصول الاجتهاد أو الفقه عند الامام الصادق
الامام جعفر الصادق أحد أعلام الاجتهاد السباقين، و ربما كان نبوغه و تفوقه الاجتهادي بسبب عيشه في المدينة المنورة من المولد الي الوفاة، و تأثره بفقهاء المدينة السبعة ومنهم جده لأمه فاطمة: القاسم بن محمد بن أبي بكر، و التزامه سيرة آل البيت في التقوي و العلم، تمثل الشريعة المطهرة عقيدة و عبادة، و علما، و خبرة، و دراية بالنصوص و ادراك معاني الشريعة و روحها العامة.
برع الامام الصادق في الاجتهاد، فكان بحق مرجع الفقه الامامي كله، و اليه ينسب المذهب الامامي أو الجعفري، و يري الامامية أن أول من تكلم في أصول الفقه: الامامان الصادق و أبوه الباقر، وقالوا: ان أول من ضبط أصول الاستنباط: الامام الباقر، و أملاها علي تلاميذه، و جاء من بعده ابنه الامام الصادق، فأملي ضوابط الاستنباط، غير مختلف مع أبيه؛ لأن المعين واحد. و لقد أبدع الصادق في اجتهاده و تقريره أن باب الاجتهاد مفتوح لمن كان أهلا له، و أن التقليد مذموم [1] .
و أحسن الشيعة الامامية أتباعه حين أبقوا باب الاجتهاد مفتوحا مع تسلسل أدوار التاريخ و تعاقب
[ صفحه 150]
الأجيال، و أن الحجة لا تقوم لله علي خلقه الا بامام، و أن الأخبار لم تستوف كل شي ء، و أن الاجتهاد فيها بموازنتها بالكتاب و السنة من الأخبار. قال الصادق (ع): ان الحجة لا تقوم لله علي خلقه الا بامام حتي يعرف. و ان الأرض لا تخلو الا و فيها امام. و ما زالت الأرض الا ولله فيها الحجة، يعرف الحلال والحرام، و يدعو الناس الي سبيل الله. ان الله لم يدع الأرض بغير عالم، و لولا ذلك لم يعرف الحق من الباطل [2] .
و هذا يتفق مع مبدأ خلود الشريعة، و صلاحها لكل زمان و مكان، و ينسجم مع تمام الاخلاص لشريعة الله، و يدل علي مرونة الشريعة، و أن الله تعالي لم يهمل عقول الأمة، و انما ترك لها مجال الاجتهاد، لتوائم ما عليه الشريعة مع ما تقتضيه المصلحة الزمنية المتجددة أو المتطورة.
و المنهاج الأصولي للامام الصادق يتفق مع منهاج الامام الشافعي، و الأصول المقررة عند الامامية أربعة: الكتاب، السنة، الاجماع، العقل. و اذا كان الامام الشافعي أول من دون جميع أصول الفقه تقريبا، و رتبها و فصلها، فلا يدل علي أنه هو الذي وضع هذا العلم، و لا يعني أن قواعد هذا العلم لم تكن معروفة عند من سبقه من أئمة الاجتهاد، و لا يغض هذا من شأن الامامين: أبي حنيفة و مالك، و لا من مقام الامامين: الباقر و الصادق رضي الله عنهما.
أثر عن الامام الصادق كلام اجمالي في الاستنباط، فتراه يقرر أن الكتاب أصل هذا الدين، و أنه مقدم علي السنة، و أن السنة لا يؤخذ بها اذا خالفته. قال: «ان الله تبارك و تعالي أنزل في القرآن تبيان كل شي ء، حتي والله ما ترك الله شيئا يحتاج اليه العباد، حتي لا يستطيع عبد يقول: لو كان هذا أنزل في القرآن؟ الا و قد أنزل الله فيه» [3] و قال أيضا: «ان الله تبارك وتعالي لم يدع شيئا تحتاج اليه الأمة الا أنزله في كتابه، وبينه لرسوله صلي الله عليه و آله و سلم، و جعل لكل شي ء حدا، و جعل عليه دليلا يدل عليه، و جعل علي من تعدي ذلك الحد حدا» [4] هذا في بيان شمول القرآن واقامة الأدلة علي كل شي ء، فلم يفرط الله في شي ء من كتابه الا أبانه و أوضحه، كما قال سبحانه: (ما فرطنا في الكتاب من شي ء) (الأنعام: 38.)
و قال مبينا وجوب الأخذ بالكتاب والسنة: «ان علي كل حق حقيقة، و علي كل صواب نورا، فما وافق كتاب الله فخذوه، و ما خالف كتاب الله فدعوه»، «اذا ورد عليكم حديث فوجدتم له شاهدا من كتاب الله أو من قول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم - أي فاقبلوه - و الا فالذي جاءكم به أولي به» [5] .
و حدد الصادق (ع) موقع اجتهاده بما رواه من الحديث، جاء في الكافي عن هشام بن الحكم و غيره عن أبي عبدالله (ع) قال: «خطب النبي صلي الله عليه و آله و سلم بمني فقال: [أيها الناس ما جاءكم عني يوافق كتاب الله، فأنا قلته، و ما جاءكم يخالف كتاب الله، فلم أقله] [6] .
هذه النقول تدلنا علي أصول ثلاثة: أن القرآن أصل الأحكام الشرعية، و الحديث يرجع اليه، و استنباط الأحكام من القرآن يحتاج الي عالم مدقق عميق النظر، و القرآن مقدم علي السنة [7] .
[ صفحه 151]
پاورقي
[1] الأصول من الكافي 1 / 53.
[2] الأصول من الكافي لأبي جعفر الكليني الرازي: 1 / 178 - 177.
[3] الأصول من الكافي 1 / 59.
[4] المصدر و المكان السابق.
[5] المرجع السابق: ص 69، جواب الشرط في الجملة محذوف أي فاقبلوه، و معني الجملة الثانية: ردوه عليه، و لا تقبلوا منه، فانه أولي بروايته، و أن يكون عنده لا يتجاوزه.
[6] المرجع و المكان السابق.
[7] الامام الصادق للشيخ محمد أبوزهرة: ص 271.
توطئة
نداء القلم:
أيها القلم الرفيق الأمين اسمع ندائي و لب دعوتي لقد وجهت اليك بالأمس دعوة تناديك الي ولوج مأدبة خاصة من المآدب الحسينية الكريمة فلبيت النداء مشكورا. ثم تتالي اليك النداء مشفوعا براية خضراء عصرت منها زيتا لسراجك تكحلت به نورا الي دار الامام السجاد، دار الجهاد و الأمجاد.
ثم جاءك بالأمس القريب نداء ثالث يشدك الي دارة الامام الباقر فسهرت معه الليالي الطويلة حتي شروق الصباح الأبيض فهرولت مسرعا مشتاقا تلبس رداء الصبر مجاهدا عزيزا.
و اليوم يا قلمي الأمين تأتيك دعوة جديدة أشعر أنها مثل الدعوات السابقات تهزني هزا، فهل تهزك أنت و تلبي النداء؟.
قال القلم: ان بي تعبا شديدا لأنني أجاهد معك باستمرار، و أنت أعلم بحالي معك. فرحت أطبع علي ثغره قبلاتي الحارة التي تشرح بالنشوة و تفيض بالحنان الي أن استعاد نشاطه و وعيه و استوعب ما أنا أستحثه اليه.
فيا صديقي الوفي ويا رفيقي الأبي أعرف جيدا كم أجور عليك و كم أحملك من الأثقال و ذلك لأني أدرك أن فيك شوقا حارا يدفعك الي اقتحام حلبات المصارعة مع أقلام حرة جريئة جاءتك من جميع البلدان العربية. كما أدرك أيضا أنك صياد ماهر تعرف كيف تقتنص الكلمات فتلبسها زيا جميلا و لونا بهيجا و سحرا
[ صفحه 10]
جليلا، فأنت فنان ماهر يا قلمي الجيب، و أنت غواص قادر يا صديقي العزيز تغوص الي أعماق البحار لتأتي بالدرر الثمينة و اللآلي ء الكريمة. و أنت مراقب ساهر تقتفي أثر الخطوات الكبيرة لتأخذ من وقعها قوة ساحرة تزنر بها خصر الكلمات.
عندها اهتز القلم في كفي و اعترته نشوة غريبة و انتفاضة نشطة و قال: لبيك، لبيك انني قبلت الدعوة و أنا بين يديك رفيقا مطيعا و صديقا صدوقا، ألبي النداء فابرني بسكينك ما شئت و اسقني من ديمة هطول لا ينقطع غيثها، فلا آخذ الكلمة الا منك و لا أبنيها الا بخفقة معصمك وضوء عينيك و حرارة قلبك. و راح القلم الحبيب يخاطب المحبرة كأنه يستجديها لتمده بريقها ثم هفت الي لتأخذ - له - مني الجواب.
صدقت يا رفيقي الحبيب و أنا مثلك مشتاق و مشتاق لأخوض معك غمار المعركة، معركة الحياة التي تعطينا المدد بعون الله و تبري أقلامنا و تسقينا من حبرها، نلون بها الصفحات البيضاء الخرساء لنجعلها تنطق بالحقيقة المحقة و الحق المبين.
نأخذ من الحياة الكلمة الحرة و من العقيدة الجملة الحارة و نبني بها أساسا راسخا و عمارة قوية صامدة في وجه الأعاصير. فاذا كان لنا الجمع بين الأصيل و الغوص العميق، فذلك من معانيها الصحيحة و من أهدافها النبيلة المزدهية بجمال الصدق و قوة الغوص. فالصدق و التجرد و الغوص يا قلمي العزيز يبنون النفس البشرية و يرشدونها الي جمال التصوير و جلال الحياة فكلانا قوة يا قلمي في كفها الكريم.
تلك هي القضايا الكبيرة، تنبت منها الكلمات الكبيرة و يصدر عنها التعبير الجميل و لا يخفي عليك أن المعرفة و الشوق هما الصيادان الماهران اللذان يقتنصان التعبير المسبوك من حقيقة القضية، و يعبران عن حقيقة جلالها.
أما هذه الدعوة الجديدة التي يحفزك و يحفزني الحب الي جعلها جليلة، فلا أظنك الا متهيبا مثلي جدية خوض الحلبة لأن لها في مجال التاريخ الكبير قضية كبيرة تفتش عن حقيقة الانسان.
[ صفحه 11]
عديدون هم الكواكب المشرقة الذين تناولت سيرهم العظيمة، ولكن لم تعترني هزة، و هم العظام، كالهزة التي تملكتني و أنا أتتبع خطوات الامام جعفر بن محمد الصادق، صادق القول و صادق العمل و صادق المعرفة و صادق الضمير.
جاهد و كافح و ناضل من أجل الحفاظ علي الرسالة الاسلامية و من أجل بناء مجتمع سليم قويم تتعزز في تطويره كل السبل. هكذا عمل أبوه و أجداده في حقيقة الرسالة، و هكذا قالت الوصية و هكذا قالت له الامامة الهاجعة في ضميره الحي و في وجدانه المكين.
تلك هي المسيرة العظيمة، و تلك هي القضية العظيمة خطها و نفذها أجدادك العظام. عرفوا الحق و دافعوا عنه، و قاوموا الظلم وضحوا من أجله و ساهموا في بناء المجتمع و ما قصروا في كل مجالاته.
تلك هي الكلمة التي أدعوك الي جلوة حروفها يا قلمي العزيز و يا رفيق عمري الكريم. فالامام جعفر الصادق حياة الكلمة و هل يبني مجتمع سليم بغير هذه الكلمات. فسلام عليك يوم ولدت و سلام عليك يوم توفيت و سلام عليك يوم تبعث حيا.
[ صفحه 13]
مولد جعفر الصادق
بسم الله الرحمن الرحيم
جعفر الصادق ابن محمد الباقر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام، سادس أئمة الشيعة و أحد كبار أعلامهم و رؤوس شريعتهم...
ولد بالمدينة يوم الجمعة او الاثنين عند طلوع الفجر في 17 ربيع الأول و قيل غرة رجب سنة 80 للهجرة. و ذكر في «المفيد» «و الشهيد» انه ولد سنة 83. قال ابن الخشاب عن الذراع «الرواية الاولي هي الصحيحة»...
و توفي يوم الاثنين في شوال. و قيل منتصف رجب، و ذكر صاحب
[ صفحه 28]
«جنات الخلود» ان الوفاة قد حدثث في 25 منه؛ و له من العمر 68 أو 65 سنة.
أقام من عمره مع جده علي بن الحسين 12 سنة و مع أبيه محمد الباقر بعد جده 19 سنة و بعد أبيه 34 سنة. و كانت السنوات الاخيرة هي مدة خلافته و امامته، يوازيها من الحكم السياسي، الاموي: بقية ملك هشام بن عبدالملك و ملك الوليد بن يزيد بن عبدالملك فملك يزيد الملقب بالناقص فابراهيم بن الوليد و مروان بن محمد الملقب بالحمار. اما في العهد العباسي فقد عاصر السفاح و قضي عشر سنين من خلافة المنصور العباسي.
كان دفنه في البقيع الي جوار ابيه الباقر و جده زين العابدين و عمه الحسن بن علي عليهم السلام.
و كان والده محمد الباقر هو خامس الأئمة أما امه فقريبة أو فاطمة بنت القاسم بن محمد بن ابي بكر.
و هذا معني قول جعفر الصادق (ع) «ان أبابكر و لدني مرتين» اذ انه يعود بنسبه من جدته لامه الي ابي بكر ايضا، فجدته هي أسماء ابنة عبدالرحمن بن ابي بكر....
عرف جعفر الصادق بأبي عبدالله، و قال محمد بن طلحة بن بأبي اسماعيل و كانت له عدة القاب اشهرها: الصادق لصدق حديثه، و روي الصدوق انه سمي بالصادق تميزا له عن أخ للحسن العسكري ادعي الامامه بغير حق ودعي كذابا.
و كان له شعراء عدة منهم السيد الحميري و أشجع السلمي و الكميت و ابوهريرة و العبدي و جعفر بن عفان.
[ صفحه 29]
كما كان له من الاولاد عشرة. سبعة ذكور و ثلاث بنات: و ذكر: احد عشرهم:
اسماعيل الامين و عبدالله و ام فروة و هي التي زوجها من ابن عمه الخارج، و موسي الامام و محمدالديباج و اسحق و فاطمة الكبري و العباس و علي العريضي و اسماء و فاطمة الصغري.
ابواه
ولد من أبوين كريمين عظيمين مباركين هما:
1 - الإمام محمد بن علي بن الحسين بن علي؛ الباقر (ع)، الذي انحدر من سلالة علي أباً وأماً، حيث كان حفيد الحسين بن علي، وكانت أمه حفيدة الحسن (ع). وهكذا بُني أول بيت فاطمي أصيل، فكان أشم وأروع قمة إنسانية ارتفعت علي بيت الرسالة.
2 - فاطمة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، التي كانت هي الأخري أول نقيبة من سلالة أبي بكر أماَ وأباَ. وجدها محمد بن أبي بكر كان له سابقة الجهاد بين يدي الإمام أمير المؤمنين (ع)، وكان ربيباَ له حيث تزوج الإمام بعد موت أبي بكر زوجته أسماء بنت عميس، فربي ولدها محمد في حجره، وغذاه من علومه، حتي أصبح فدائياَ مخلصاً للإسلام، وولاه مصراً فقتل فيها بأمر من معاوية.
وهكذا يأتي الإمام عصارة جهاد مقدس، من أب وأم منحدرين من سلالة مباركة.
السنة النبوية لدي مدرسة أهل البيت في القرن الأول الهجري
مر بنا أن الرسول صلي الله عليه و آله و سلم أملي علي ابن عمه علي (ع) ما نزل عليه من علم من ربه و أمره فكتبه، و تقتضينا الأمانة العلمية في دراسة السنة النبوية في مدرسة أهل البيت (ع) بعد ذلك أن نرجع الي مصادر السنة لديهم، و اذا رجعنا اليها في هذا الصدد ظهر لنا مما ورد من الروايات في الكافي و غيره؛ أن الامام عليا (ع) عندما أراد أن يسير الي العراق استودع أم المؤمنين أم سلمة قسما من كتب العلم، و عندما رجع الامام الحسن (ع) من العراق الي المدينة سلمته تلك الكتب.
كما ورد الخبر - أيضا - في رواية وصية الامام علي (ع) حين أوصي الي ابنه الحسن (ع)، و أشهد علي وصيته الحسين و محمدا و جميع ولده و رؤساء شيعته و أهل بيته، ثم دفع اليه الكتاب و السلاح و قال لابنه الحسن (ع):
«يا بني! أمرني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أن أوصي اليك، و أن أدفع اليك كتبي و سلاحي كما أوصي الي أوصي الي رسول الله و دفع الي كتبه و سلاحه، و أمرني أن آمرك اذا حضرت الموت أن تدفعها الي أخيك الحسين، ثم أقبل علي ابنه الحسين فقال له: و أمرك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أن تدفعها الي ابنك هذا، ثم أخذ بيد علي بن الحسين ثم قال لعلي بن الحسين: وأمرك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أن تدفعها الي ابنك محمد بن علي و أقرأه من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و مني السلام».
و كانت تلك الكتب عند الامام الحسن (ع)، و بعد أن توفي مسموما صارت عند الامام الحسين (ع).
و لما توجه الامام الحسين (ع) الي العراق دفع الي ام سلمة - زوج النبي صلي الله عليه و آله و سلم - الوصية و الكتب و غير ذلك و قال لها:
«اذا أتاك أكبر ولدي فادفعي اليه ما دفعت لك».
فلما قتل الحسين (ع)، و رجع علي بن الحسين (ع) الي المدينة - عام واحد و ستين من الهجرة - دفعت اليه أم سلمة كل ما أعطاه الحسين (ع).
و لما حضر علي بن الحسين السجاد (ع) الموت عام خمسة و تسعين من الهجرة و ولده مجتمعون عنده؛ التفت الي ابنه - محمد بن علي (ع) - و قال:
«يا محمد! احمل هذا الصندوق الي بيتك» فحمل بين أربعة رجال ثم قال: «أما انه ليس فيه دينار
[ صفحه 299]
و لا درهم، ولكنه مملوء علما».
و لما توفي جاء اخوته يدعون في الصندوق فقالوا: أعطنا نصيبنا من الصندوق، فقال:
«والله ما لكم فيه شي ء... كان في الصندوق سلاح رسول الله و كتبه».
و بهذا العمل أعلن عن وجود كتب العلم الموروثة عن الرسول صلي الله عليه و آله و سلم لدي الامام محمد الباقر (ع).
و في عصره شاخت الدولة الأموية و ضعفت، و ظهرت دعوة بني العباس، فأتيحت الفرصة للامام الباقر (ع) أن يظهر لأصحابه بعض ما ورثه من كتب العلم. كما ورد في الكافي عن زرارة ما موجزة أنه قال: سألت أباجعفر - محمد الباقر (ع) - عن ارث الجد ما أجد أحدا قال فيه الا برأيه، الا أميرالمؤمنين! قال:
«اذا كان غد فالقني حتي أقرئكه في كتاب». فأتيته من الغد فقال لابنه جعفر: «أقرء زرارة صحيفة الفرائض» و ذهب لينام. فبقيت أنا و جعفر في البيت، فأخرج الي صحيفة مثل فخذ البعير - كانت من الجلد و مطوية - و قال: «لست أقرئكها حتي تجعل لي عليك الله ألا تحدث بها تقرأ فيها أحدا حتي آذن لك». فقلت: لك ذلك. فألقي الي طرف الصحيفة فاذا فيها خلاف ما بأيدي الناس. الحديث.
يظهر أن ذلك التحفظ قبل انحلال الدولة الأموية، و بعد ضعفها أظهر الامام الباقر و الصادق (ع) بعض الكتب التي ورثاها من الامام علي (ع)، و من تلك الموارد ما رواه أبوبصير و قال: (اخرج الي أبوجعفر - الامام الباقر - صحيفة فيها الحلال و الحرام، و الفرائض - أي سهام الارث - قلت: ما هذه؟ قال: «هذه املاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و خط علي (ع) بيده، هي الجامعة أو من الجامعة».
و كذلك ذكرنا في الجزء الثاني من معالم المدرستين (ص 342 - 339) أخبار آخرين من أصحابهما أرياهم بعض كتب العلم التي ورثاها من الامام علي (ع).
و استقل بأمر كتب العلم الامام الصادق (ع) بعد وفاة أبيه الامام الباقر (ع) عام أربعة عشر بعد المائة، و أتيحت له الفرصة في أخريات الدولة الأموية و أوائل العباسية أكثر من سائر أئمة أهل البيت (ع) للقيام باحياء سنة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم من تلك الكتب. كما نشير اليه في ما يأتي من البحث.
علي موعد مع الامام الصادق
كل منا يعلم أننا اليوم في عصر يقتضي به اقتباس العلوم الايجابية كالفيزياء و الكيمياء و العلوم الحياتية المختلفة و الجيولوجيا و علم المستعدنات و الميكانيك و الكهرباء و علوم الذرة الحديثة و التطبيقات العملية لهذه العلوم بصورة سريعة جدا، لأن الزمن أصبح زمن سرعة فائقة، فالمسافات التي كانت تقطع بالأشهر و السنين أصبحت تقطع بالساعات و الدقائق، و نسمع حوادث من أقصي المعمورة - المنقطعة أخبارها في العصور الخوالي - قبل أن يرتد اليه طرفنا، حتي أن الانسان ضاق ذرعا برقعة الأرض الضيقة فهو يحاول غزو الفلك و السفر الي الكواكب القاصية، فاطلق لهذا الغرض الصواريخ و الأقمار الاصطناعية.
ان مجاراتنا لأمم الغرب تقتضي علينا أخذ آخر ما وصلوا اليه في العلم و العمل. و اننا في الحقيقة لا نزال مقصرين في اقتباس العلوم العصرية الواقعية. و من أضر الضروريات أن نبذل أقصي امكانياتنا في سبيل ذلك، و لكن رغما عن حاجتنا لمجاراتنا الأمم الراقية في أحدث ما وصلت اليه، بحاجة ماسة أيضا الي معرفة تراثنا، فالغربيون مثلا رغم توغلهم في العلوم قد شيدوا المعاهد العديدة للبحث في تراث الأوائل، فاننا لنجدهم يحاولون البحث في تراثنا أكثر منا. هناك علماء عديدون من ألمان و فرنسيين و انكليز و روسيين و من سائر الأمم بحثوا عن جابر الرازي و ابن الهيثم و ابن سينا و البيروني و غيرهم.
[ صفحه 8]
و لا تقتصر الأهمية من وجهة بعث العزة القومية و تقوية الاعتماد علي النفس بل تقوي فينا العزم في المضي في البحث و التنقيب، نظرا لأصالتنا بالكشوف العلمية التي حرمنا منها في الزمن الحاضر و التي ولدت فينا عقدة نقص مزمنة كاد يسود فينا الاعتقاد أننا دون الغربي أهلية و مقدرة في تفهم الأبحاث العلمية و الابتكار و الابداع. لعل نظرة الي الماضي تعيد الثقة الي النفوس و تفهمنا أننا كنا فيما سبق أهلا في خوض غمار مثل هذه المعامع، فما الذي يمنع اليوم أن نعيد سيرتنا الأولي؟ و اذا من علينا الغرب بأننا عالة عليه في العلم اليوم، يمكننا أن نمن عليه بما قدمناه اليه في الأزمنة الغابرة، فهناك دين و وفاء. و في الحقيقة لا منة في المعرفة، فهي ملك العالم أجمع يتوارثها جيل بعد جيل.
أثبتت البحوث في تاريخ العلوم أن هناك تدقيقات في بطون الكتب لم يلتفت اليها العالم، ظهرت أهميتها في العصور المتأخرة حتي في العصر الحاضر، مثل تشكل النصول المعدنية في الصحراء عند ابن سينا و البيروني، و نظام التبلور عند التيفاشي، و الدورة الدموية عند ابن النفيس، و البيت المظلم عند ابن الهيثم و غير ذلك. و ما يدرينا لعل هناك أيضا من الكشوف لا تزال في زوايا الاهمال؟
من القضايا التي تناولها العلماء الغربيون بالبحث، العلاقة بين الامام جعفر الصادق و الكيميائي العربي الشهير جابر بن حيان، و رغم تلك الأبحاث، فهناك فراغ واضح في أهم نقطة من نقاط هذه المشكلة، و قد يتساءل القاري ء كيف تحولت و أنا في البلاد من أعمال المختبر الي الاشتغال بالتاريخ القديم للكيمياء، بعد أن مضي علي اشتغالي في تاريخ العلوم مدة غير يسيرة. و ها اني أبين للقاري ء كيف كان ذلك:
كنت أشتغل في مختبر كيميائي بذلت له جهدا عظيما في انشائه و غذيته بدم قلبي و أرويته بمداد نفسي و أردته أن يكون من أهم المختبرات الكيميائية في
[ صفحه 9]
الشرق الأوسط، يقود الصناعة في البلاد و يوجهها الوجهة المطلوبة بتعاون الأخصائيين بكل فرع من فروع هذا العلم. و قد عملت علي تأسيسه و بعثه الي الحياة ثلاث سنوات، أكاد لا أعرف خلالها للراحة سبيلا، و كنت أنام قرير العين مطمئن الفؤاد لرضي الضمير قياما بالواجب، لكن الدهر سخر مني، و اذ بمؤامرة تحاك ضدي بالخفاء لا أعلم لها تفسيرا حتي اليوم، فتفصلني عن عملي في المختبر، فأتركه دامي القلب جريح الفؤاد. و بينما أنا مشتت الفكر حائر النزعات يأتيني التكليف من بغداد بلزوم تسطير كتاب عن علاقة الامام الصادق بالكيمياء، فهذا العمل كان بلسما لجروحي أشغلني عن همي و غمي. فسطرت الرسالة و نشرت في السلسلة الرابعة من حديث الشهر عام 1950 في دار السلام. و تكاد تنفذ الطبعة الأولي حين صدورها، و تسوقني التقادير الي ألمانيا لأحاضر في جامعاتها و معاهدها الثقافية و أنديتها عن الحضارة العربية، و بحثت عن الكتاب المنسوب لجعفر الصادق الذي نشره يوليوس روسكا بالعربية و الترجمة الألمانية مع المقدمة و الشروح و الملاحظات، فحصلت عليه في مكتبة صديق لي من مدينة بريمن في شمال ألمانيا يدعي الدكتور كارل لاوه Dr.Karl Laue التقيت به عن طريق المصادفة فتكرم و أهداني هذا الأثر مع دراسة روسكا عن خالد بن يزيد الذي ينسب اليه الاشتغال بعلم الكيمياء أيضا، و سافرت في عام 1956 الي فلورانسة في ايطاليا و حاضرت في المؤتمر الدولي الثامن لتاريخ العلوم عن البحث العصري لمصادر علم المستعدنات العربي، و في النقاش الذي دار بيني و بين أعضاء المؤتمر علمت أنهم يجهلون العلاقة الحقيقية بين الامام و تلميذه جابر، لأن التنقيب في هذا الخصوص كان ضعيفا، و لم يكن الكتاب عندي لأقدمه للمؤتمرين، و حين مجيئي الي بيروت الي مؤتمر الاتحاد العلمي العربي الثالث الذي انعقد في اليونسكو عام 1957، و جدت الرغبة شديدة بشأن اصدار طبعة ثانية منقحة تشمل دراسة روسكا عن الكتاب المنسوب لجعفر الصادق الذي اضطررت الي اهماله في الطبعة الأولي لعدم وجوده بين
[ صفحه 10]
يدي. و قد عمدت الي أخذ النظريات الجديدة و الانتقادات الموجهة حول الطبعة الأولي بعين الاعتبار.
من الأعاجيب التي مرت بتاريخ حياتي أني كنت علي موعد مع الامام الصادق في أيام محنتي و شقائي. و كما أن جابر بن حيان وجد سندا و ملاذا في الأزمات النفسية الصعبة عندما كان يلجأ اليه، فقد وجدت أيضا بمطالعة آثاره و وعي قواه الروحية العميقة سندا و ملاذا لي في تحمل عب ء حياة صعبة لا قبل لي باحتمالها، من غدر اخوان كنت أظن فيهم الصداقة و الأخوة، فاذا هم يبطنون غير ما يظهرون، يظهرون حب المصلحة و يفرضون علي من يود التقدم التقهقر و التدني، و تأبي الهمة العالية الا السير الي الأمام اقتداء بقول الشاعر:
تأخرت أستبقي الحياة فلم أجد
لنفسي حياة مثل أن أتقدما
هناك الفرق الكبير بين القوة التي تدفع الانسان الي الأمام و القوة التي تحول دون تقدمه. من أجل ذلك فاننا معذورون اذا لم نتقدم التقدم الذي يرضي ضميرنا. و الهدم هين و سريع النتيجة و البناء صعب و بطي ء النتيجة.
يلومنا نفر من الناس لعدم انسجامنا معهم و لا يلومون أنفسهم لعدم انسجامهم معنا. و كيف يحكمون لأنفسهم بالحق و لغيرهم بالباطل. و ماذا يفهمون بالانسجام هل هو الخضوع الآلي، أم العبودية النكراء أم استصغار الذات أمام عظمة الآخرين أم لزوم من تري رأيهم و تشرب مشربهم و تسلك سلوكهم و تتردد الي أنديتهم و تجاريهم في أمورهم و تصانعهم؟ و قديما قال الشاعر:
و من لم يصانع في أمور كثيرة
يضرس بأنياب و يوطأ بمنسم
أما التعاون الحق في سبيل المصلحة و أداء الواجب المجرد فذلك بعيد عن أفهامهم. و ما بالهم يا تري يكيدون لي بالخفاء؟ فاني لا أحسدهم و لا أنافسهم فيما و صلوا اليه و فيما يتوقون الوصول اليه، لأني لا أصبو الي ما يصبون اليه و لا
[ صفحه 11]
تحركني دوافعهم التي تقيمهم و تقعدهم و ترفعهم و تذلهم و تطمئن نفوسهم و تقض مضاجعهم، فيفرحون بما أوتوا و تذهب نفوسهم بما أضاعوه حسرات. و أن البحر الذي يسبحون فيه و تمخر سفنهم عبابه و ترتفع أمواجه كالجبال لا أجد فيه مشربا و لا ما يروي غلتي و يبل اصبعي، و البرق الذي ينير لهم الطريق يلمع لحظة ثم يعود و يخيم الظلام الدامس أكثر مما كان من قبل، و السماء التي يتشوقون في التسامي اليها لا أري فيها سموا، و المياه الغزيرة التي تتراءي لهم، هي سراب كاذب و عرض زائل، فلهم دينهم ولي دين، و سيمحوا الزمن ما سطروه و الحقيقة العميقة تبقي مشعة رغم الغيوم المتكاثفة التي قد تحجبها عن بصر الأعشي، (أما الزبد فيذهب جفاء، أما ما ينفع الناس فيمكث في الأرض). و اذا أرادوا منافستي في هذا الطريق فانني أرحب بهم، فرحمة الله وسعت كل شي ء. أخذ بيدي السلف و رفع شأني في الوقت الذي خذلني بعض من أفراد الخلف.
أولئك أجدادي فجئني بمثلهم
اذا جمعتنا يا جرير المجامع
نعم خذلني من كنت أثق بهم من أمتي، تلك المصيبة العظمي و الفاجعة المؤلمة التي بلينا بها مع الأسف و التي أنطقت حافظ ابراهيم:
أنا لولا أن لي من أمتي
خاذلا ما بت أشكو النوبا
في هذه الأزمة النفسية الحرجة و الحالة الروحية الصعبة، كنت أجد يدا تمتد الي من ذلك الماضي البعيد، فتكون من أجلي حقيقة ملموسة و واقعا مشاهدا، فوجدت الخذلان في الحاضر و العون من تلك العصور الغابرة، و تشجيعا أدبيا لأسير في الحياة، رافع الرأس محفوظ الكرامة عزيز النفس، غائصا في درر الحقائق، مبينا للعالم أجمع حقيقة باهرة واضحة وضوح الشمس في رابعة النهار، و هي أن هتك خفايا الطبيعة و كشف سر الله الأعظم، كما نوه بذلك الامام العظيم (سواء كان ذلك من وحيه أو في ما تواتر عنه) لا يجوز اذا
[ صفحه 12]
لم تكن هناك نفس ورعة تقية طاهرة نقية تريد الخير العام للانسانية و مخلوقات الله جميعا. و حسب ما تواتر هكذا يوصي الامام الصادق لتلميذه جابر بن حيان البار الأمين و ما أعظمها من وصية جديرة أن يتعلقها العالم المتمدن اليوم، بعد أن هتك ستر الذرة و كان بيده سلاح فتاك كاد يودي بالبشرية جمعاء دون رحمة و لا شفقة، من جراء بصيص ضئيل من «كشف سر الله الأعظم» و كأن ذلك الامام ينظر بعين الغيب ما ستؤول اليه الكشوف العلمية الحديثة، و هي الأمانة الكبري كما ذكرها القرآن الكريم (انا عرضنا الأمانة علي السموات و الأرض و الجبال فأبين أن يحملنها و أشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا) [1] .
اننا لنجد اليوم تفسيرا واضحا لتلك الوصية التي يوصي بها جعفر لجابر. و ما أحري العلماء الأفذاذ و موجهي مقادير العالم أن يتعقلوا هذه الوصية تجنبا لجرائم، لعمري لا تقاس بجميع الجرائم التي مرت علي الأرض حتي اليوم.
اذن ان أهمية العلاقة بين الامام الصادق و بين جابر بن حيان أو بالأحري علاقة الامام بالكيمياء هي علاقة ذات شأن. و ها اني اقدم الطبعة الثانية المنقحة لهذا الكتاب ليطلع عليها قراء العربية للتمعن و الاعتبار. و هي من روح الامام و مهداة الي روحه العظيمة. و قد ولدت في دار اليونسكو في بيروت، مكان اجتماع ممثلي الدول المختلفة للتبادل الثقافي، و عساها تساهم أيضا في تلك الفكرة المثالية تمهيدا للتفاهم العالمي.
حلب 1958.
[ صفحه 13]
پاورقي
[1] الأحزاب آية: 74.
المقدمة بقلم الدكتور حامد حفني داود استاذ الادب العربي بكلية الألسن في القاهرة
منذ أكثر من عشرين عاما استرعي التفاتي - و أنا أبحث في تاريخ التشريع الإسلامي و العلوم الدينية - الإمام جعفر الصادق سليل البيت النبوي الكريم، و ما كان له من شخصية عظيمة في الفقه الإسلامي و منزلة لا تجاري في عالم الفكر العربي، و في الجانب الروحي بصفة خاصة. فوضعت في ذلك الوقت بحثا تناولت فيه جوانت من سيرته و علمه و منهجه الفكري و الفقهي، و استغرق ذلك مني قرابة ثمانين صفحة. ثم عرضت الفكرة علي استاذنا المرحوم عبدالوهاب عزام، و هو من النفر القليل المشهود لهم - في نظري - بالقدرة علي الجمع بين أخلاق القدماء و مناهج المحدثين. ولكن الأستاذ الوقور لم يكد يسمع بعنوان البحث حتي علت وجهه السمح بسمة خفيفة، فهمت منها كل شي ء... فهمت أن هذه الشخصية - علي الرغم مما تحتله من مكانة عظيمة - هي مما يهم علماء الشيعة أكثر مما يعني علماء السنة، و لو كان ذلك البحث في مجال «الجامعة» التي يجب أن تكون أرحب صدرا مما تدعو إليه الطائفية المذهبية من تخصص أو تفرضه البيئة من مخططات محدودة ضيقة في مجال الفكر.
خامرتني هذه الفكرة أمدا طويلا، وكدت أن أعيش فيها و أخرج بها إلي الناس في كتاب خاص، أردت أن يكون عنوانه «جعفر الصادق: إمام العلماء الربانيين و أول المبعوثين من المجددين».
و علي الرغم من كثرة ما كتبت و ما حصلت من مراجع حول هذه
[ صفحه 14]
الشخصية العظيمة منذ عام 1943 - فان الدوافع البيئية و الوجدانية لمن يعيشون حولي كانت تردني إلي الوراء و تحملني علي اليأس أكثر مما تحملني الكتابة و الإنطلاق في الموضوع. و قد ضاعف من الزهد في إتمام ما بدأت ما قرأته من أبحاث مهلهلة هنا و هناك حول شخصية هذا الإمام، فطويت صحافي و تركت الكتابة، و تأبيت علي التعليق و الرد.
ولكن يأبي الله سبحانه إلا أن يظل الحق حقا، و أن تكون قوته فوق طاقات الزمان و حواجز المكان. و هكذا بعد عشرين عاما قضت إثر انقطاعي عن الكتابة حول هذه الشخصية الفذة، تخللتها ألوان من التخبط المنهجي، و صور من الكتابات التي لا تقوم علي أساس علمي، طالعتنا الأقدار التي تأبي إلا أن تضع الحق في نصابه بمن يميط اللثام عن وجه الحق سافرا، و يحمل السحب علي الإنقشاع بعد الذي طال من تلبد. كان هذا الفتح الجديد في دراسة الإمام منذ عشرة أعوام حين خرج الينا الباحث الأديب و العالم العراقي الحصيف الأستاذ أسد حيدر بالجزء الأول من كتابه «الإمام الصادق و المذاهب الأربعة». و الذي تم نشره علي ما يبدو من مقدمة الطبعة الأولي سنة 1375 ه - 1956 م. فكان هذا الكتاب الجامع إيذانا بإنهاء مرحلة التخبط حول سيرة الإمام الصادق، كما كان نقطة الإنطلاق التي عرفنا من ورائها الكثير عن تاريخ «المذهب الجعفري»، و ما بينه و بين المذاهب الفقهية الأربعة من صلات و روابط يجهلها الكثيرون من علماء هذه الأمة علي الرغم مما حصلوه من ثقافات تاريخية و فقهية و فلسفية.
و أول ما يسترعي التفاتنا من هذا السفر الضخم شموله وسعة آفاقه و استيعابه أكثر جوانب هذه الشخصية العظيمة، و لعل ذلك راجع إلي سعة اطلاع المؤلف فلا يكاد يري رأيا لصاحب رأي حول شخصية الإمام إلا و أتي به، و لا قضية تتصل بالموضوع من قريب أو بعيد إلا وساقها و ناقشها في أسلوب أدبي أقرب ما يكون إلي الموضوعية و النهج الفني و أبعد ما يكون عن التحيز المسف و التعصب الأعمي.
و في كتابات المؤلف و استرسالاته التحليلية حول هذا الموضوع - نلمس اتزان العالم الحصيف حين يهرع إلي كلمة الحق و يفر بنفسه عن كل ما يشوه هذه الكلمة. و إن من يقرأ صدر الجزء الأول من كتابه «الإمام الصادق
[ صفحه 15]
و المذاهب الأربعه» يقف علي عجالة دقيقة في الخلافة الإسلامية أرسلها المؤلف واضحة المعالم سافرة الأركان، يقرأها القاري ء فيخيل إليه أنه يعيش في هذه الحقبة من التاريخ. ان هذا الأسلوب العلمي في علاج التاريخ الإسلامي خليق بأن ينال من النقاد الحظوة من التقدير، و خليق بأن يكون أساسا لما بعده من مؤلفات.
إننا في حاجة إلي دراسة التاريخ دراسة علمية، و في حاجة أشد إلي دراسة المذاهب السياسية و الفقهية في صورة أعمق مما وصل إلي أيدينا لنقول للمحق أحققت و للمخطي ء أخطأت. و تشتد حاجتنا إلي هذه الدراسة حين نعلم عن يقين لا يقبل الشك القدر الذي لعبته السياسة الأموية و السياسة العباسية في تصوير المذاهب الفقهية، و حين نعلم عن يقين لا يقبل الشك مدي ما أصاب الشيعة من عنت و اضطهاد في ظل هاتين الأسرتين الحاكمتين خلال ثمانية قرون كاملة.
إن هذا الإحياء الصادق الذي يقوم به علماء الشيعة في صرح الثقافات الإسلامية بعتبر في نظري انعكاسا لهذه الثورة النفسية التي أشعلت نيرانها السياسة الأموية و العباسية في نفوس شيعة الإمام علي و الأئمة من بعده. و لقد كان اضطهاد هذه الشيعة بالقدر الذي خامر أعماق الإيمان و استقر في النفوس بحيث توارثه هؤلاء الشيعة في معارج التاريخ كلها و امتزج منهم بالدم و اللحم امتزاج الإيمان الصادق في نفوس المؤمنين.
فالشيعة - من هذه الناحية بالذات - مؤمنون عقائديون و ليس إيمانهم من هذا النوع الذي يقف عند حد التقليد و القول باللسان. و هذا الإيمان العميق و المسك العقائدي الذي يحياه الشيعة في كل قرن هو - وحده - سر هذا النناط المستمر الملحوظ في دعوتهم، و هو أيضا سر الإنبثاقات المتلاحقة في مؤلفاتهم و هذا النفس الطويل الذي نلمسه في كتاباتهم.
و لو شئنا أن ننصف المؤلف فيما كتبه عن «الإمام الصادق و المذاهب الأربعة» لاستوعب منا ذلك مجلدا، فقد أصدر المؤلف من هذا الكتاب ستة أجزاء كاملة مهد في أولها للتاريخ الإسلامي و الأدوار التي لعبها في خلق الأحداث المؤثرة في كيان المذاهب الفقهية، و كيف كانت حياة الامام الصادق
[ صفحه 16]
منها، و أين كان يقف المذهب الجعفري، ثم مدي تأثيره في المذاهب الأربعة الأخري، و مدي ما بينه و بينها من خلافات أكثرها في الفروع و قليل منها في الأصول.
نعم لو أردنا أن ننصف المؤلف فيما أطرف به مكتبة التاريخ، و فيما أطرف به مكتبة الفقه لاستوعب منا ذلك قرابة المجلد الكامل. ولكننا نكتفي من هذا القدر العظيم بالاشارة السريعة التي ترسم بعض معالم هذه الصورة العلمية عن الامام الصادق، معبرين فيها عن مشاعرنا إزاء هذا النهج القوم الذي سلكه المؤلف في سفره الضخم.
و لعل أروع ما يستوقف النظر و يطمئن الناقد علي ما بلغه المؤلف من توفيق في هذا الكتاب إرساؤه القواعد في مشكلة الخلافة التي أشرت إليها آنفا. و أنا - في هذا الصدد - أوافق المؤلف أن المشكلة بدأت في خلافة عثمان حين انتهز بنو أبيه خلافته فعبثوا بمصائر البلدان الاسلامية. ولكني كنت أود أن يبدأ حديث الخلافة و مشكلتها في الصورة الجذرية التي بدأت بانتقال الرسول صلوات الله عليه إلي الرفيق الأعلي.
و قد أنصف المؤلف تاريخ الامام «علي» حين صور المشاكل التي كانت تحيط خلافته من خروج أم المؤمنين «عائشة» إلي مؤامرات «معاوية» و عبثه بشخصيتين كبيرتين هما: «طلحة» و «الزبير» حين بايعهما لا لذاتهما و لا لسبقهما في الاسلام ولكن ليجعل منها جسرا لمعارضته و موضوعا لبث أهوائه الشخصية، إلي غير ذلك من المطالبة بدم عثمان و علي بري ء من هذا الدم.
و قد كانت هذه المشاكل من الكثرة بالقدر الذي استعصي علي فلاسفة التاريخ من عرب و مستشرقين، فأخطأوا فهم شخصية «الامام علي» و نزعوا عنه صفة السياسة و اكتفوا بوصفه بالورع و الزهد. ولكن اجتهاد الامام عليه السلام و نزوعه الشديد إلي منهج التوفيق بين الورع في الدين و الصراحة في السياسة كان فوق مدارك هؤلاء المؤرخين. و كم كنت أود أن يشير مؤرخنا البارع إلي مهاترات المستشرقين و ضحالة تفكيرهم في إدراك معني «التكامل النفسي» - كما أسميه - في شخصية «الامام علي»، و هو القدر الذي أخطأ فيه «جولد تسيهر» و غيره. و نحن نري أن انتصار معاوية علي الامام إنما هو صورة من صور الثأر و التآمر نزع إليها الشرك بعد أن غلبه الاسلام،
[ صفحه 17]
فهي علي حد تعبيرنا قصاص المتمسلمين و أدعياء الاسلام من المسلمين المؤمنين حقا و هم الذين قتلوا آباءهم و أجدادهم من أجل الحق و إعلاء كلمة الاسلام.
و لا أحب أن أطيل في التعليق علي هذا الكتاب القيم الذي أعتبره دائرة معارف عامة و موسوعة قيمة في تاريخ المذهب الجعفري و المذاهب الفقهية لا غني للباحثين عنه. و أوثر في ختام هذه الكلمة أن أنوه بما كتبه المؤلف عن محمد بن إسماعيل البخاري و كتابه في الحديث. و قد لاحظت في تعليق المؤلف علي «البخاري» جانبين: جانب موضوعي و هو الذي تناول فيه المؤلف الأحاديث الموجودة في هذا الصحيح كما تناول أسانيدها و رجالها. و جانب اجتهادي تحدث فيه المؤلف عن انصراف البخاري عن الأحاديث التي تروي في فضائل بيت النبوة.
أما الجانب الأول فنحن فيه علي اتفاق تام، ذلك لأن أحاديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم لم تدون في حياته إلا ما روي عن صحيفة عبدالله بن عمرو بن العاص، و من ثم لابد من أن يخضع الحديث سندا و متنا للنقد النزيه، فما وافق منه القرآن الكريم و روح السيرة النبوية العطرة جزمنا بصحته، و ما كان بعيدا عنهما صار موضع نظر، و هنا يأتي - فقط - الخلاف بين نقاد الحديث.
و أما الجانب الثاني - و هو الذي يتلخص - ظاهرا - في إعراض البخاري عن الأحاديث المروية عن أئمة آل بيت النبوة. فإني أري فيه رأيا لا ألزم فيه أخي المؤلف. ذلك أن هذا الإعراض عن أحاديث هؤلاء السادة هو من أفعال القلوب التي لا تستطيع الحكم عليها إلا بعد الإستقصاء التام، و كما نستطيع أن نقول: إن إعراضه عن الأحاديث المروية عن الأئمة كان آتيا بدافع عدم التوثيق، نستطيع - بلا شك و لا ريب - أن نقول: انه امتنع عن روايتها خوفا و فرقا من حكام العباسيين الذين كانوا يناصبون آل محمد العداء. و هو يعلم أنه لو روي عنهم لأهمل كتابه في حديث رسول الله صلي الله عليه و سلم، أو لقضي عليه و قبر و هو في مهده.
فاذا كانت الشجاعة الأدبية قد تخطت الامام البخاري فيما يتعلق بأحاديث فضائل آل محمد فان ذلك لا يقضي علي ما بذله من جهد و لا أقل من أن يقال في هذا الصدد: إنه اجتهد و أخطأ، و لعل إهماله لهذا الجانب من الأحاديث
[ صفحه 18]
كان درءا لما يخشاه من سطوة الحاكم، فاكتفي من ذلك أن يقر بقلبه دون المشافهة باللسان و التسجيل بالقلم و ذلك ما يطابق أضعف الإيمان.
هذا إن ثبت خوفه من حكام ذلك العصر - و الا فاننا لا نستبعد أنه حاول الرواية عن رجال البيت النبوي و استعصي ذلك عليه بسبب ما كان يضربه الحكام حول أفراد هذا البيت من سياج منيع ليحولوا بينهم و بين اتصال طلاب العلم بهم، و نحن نعرف مهدي اضطهاد الحكام لهم و حقدهم عليهم.
و قصاري القول فإن إغفال البخاري لهذه الأحاديث لا يضعف من شأنها و لا ينقص من قدرها و قد رواها أصحاب السنن، كما أن ذلك - علميا - لا يصبح دليلا قاطعا علي موقفه من الأئمة رضوان الله عليهم.
و إني لأرجو الله سبحانه أن يؤاتينا فنتصفح ما فاتنا من صفحات هذا الكتاب القيم، متمنين لمؤلفه العلامة الأستاذ أسد حيدر التوفيق و السداد في إتمام ما بدأ، و إنا لمنتظرون.
دكتور حامد حنفي داود
[ صفحه 21]
اختلاف روايات را چگونه توجيه كنيم؟
حماد بن عثمان گويد: به امام صادق - عليه السلام - گفتم:
احاديث مختلف و متفاوت از طرف شما روايت مي شود، چگونه توجيه كنيم؟
حضرت فرمود: قرآن به هفت حرف (لغت و شيوه) نازل شد، و براي امام نيز جايز است به هفت حرف (و شيوه) سخن بگويد و فتوا بدهد.
سپس اين آيه را در تأييد اختيارات امام تلاوت فرمودند: (هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب) اين عطاي ما است، به هر كس كه مي خواهي و (صلاح مي بيني) ببخش، و از هر كس كه مي خواهي امساك كن، و حسابي بر تو نيست (تو امين هستي). [1] [2] .
- شايد منظور از «هفت حرف» در اين حديث روشهاي سخن است، زيرا سخنگو گاهي مجمل مي گويد و گاهي مفصل، و گاهي مطلق، و گاهي مقيد، و شماره ي «هفت» براي بيان تعدد و كثرت شيوه ها است نه اينكه عدد حقيقي است.
پاورقي
[1] سوره ي ص: آيه ي 39.
[2] الخصال: ج 2، ص 10، بحارالأنوار: ج 89، ص 49، ح 10.
پدر و مادر
امام جعفر صادق فرزند امام محمد باقر عليه السلام و نامش علي مي باشد آن حضرت ميانه بالا و افروخته رو و سفيد بدن و كشيده بيني و داراي موي مجعد سياه و بر گونه اش خال سياهي بود - با آنكه سمت امامت و پيشوائي شيعيان جهان را داشت باز اغلب اوقات بيل در دست مي گرفت و در بستان خويش به آبياري و كشت و زرع و غرس اشجار مشغول مي شد و مي گفت من دوست دارم كه مرد براي طلب معيشت در حرارت آفتاب رنج برد - مادرش ام فروه نام داشت.
[ صفحه 235]
پس از شهادت حسين بن علي عليه السلام انقلاب اخلاقي و سياسي در عالم اسلام ايجاد و اسرار حكومت بني اميه را متزلزل و ظلم و وجور و اخذ مالياتهاي بي جهت و ايجاد بدعت هاي گوناگون كه از طرف بني اميه اعمال مي شد مردم را نسبت به ايشان دشمن ساخت و از رواج بازار آن فرومايه مردم به كاست و خوشبختانه از دوره فترت بين بني اميه و بني عباس ائمه شيعه فرصتي براي نشر احاديث و اخبار نبوي پيدا كردند.
مخصوصا از دوره امام محمد باقر عليه السلام كه به كثرت علم و دانش شهره آفاق گشته بود مجددا چراغ تشيع روشن گشت و امام جعفر صادق از طرف مادر نسبش به ابوبكر مي رسد و از نواده قاسم پسر محمد بن ابوبكر (تربيت يافته حضرت امير) بود و محمد بن ابوبكر كسي است كه در قتل عثمان شركت داشت.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود محمد پسر من است گرچه پسر ابوبكر بود - مادر محمد بن ابوبكر اسماء بنت عميس نام داشت و زني متقي و پرهيزكار بود و به خدمت حضرت فاطمه زهرا (س) افتخار مي نمود.
امام جعفر صادق عليه السلام دانا به علوم نهان و آشكار بود و علماي بزرگ سنت مانند ابوحنيفه رئيس مذهب حنفي و امام مالك رئيس مذهب مالكي شاگرد مكتب آن حضرت بود.
آوازه امام جعفر صادق عليه السلام به تمام عالم اسلامي پيچيده بود و از اقطار و اكناف جهان مسلمانان براي حل مشكلات خود به خدمتش مي شتافتند و حضرت صادق را مجلسي بود براي عامه مردم و مجلسي بود براي خاصه و از سه حال بيرون نبود يا روزه دار بود و يا قائم به عبادت و يا مشغول به ذكر بود.
هر كس از آن حضرت سؤالي مي كرد بي درنگ جواب مساعد مي شنيد و امام جعفر صادق عليه السلام عمري دراز داشت و معاصر چند خليفه اموي و عباسي بود و به مكه هم براي حج و عمره زياد مي رفت و تمام فرق اسلامي آن حضرت را در آن شهر ديدار مي نمودند.
مادر امام جعفر صادق عليه السلام ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر است مادر ام فروه اسماء بنت عبدالرحمن ابي بكر بوده است.
قاسم پدر ام فروه از ثقات روات و از ملازمين حضرت علي بن الحسين سجاد عليه السلام است و محمد مانند اولاد علي بود.
از تربيت شده هاي مهد عصمت و عفت و از دامان عزت و شرافت بوده مادري بود كه
[ صفحه 236]
توانست چنين اولادي كه از مفاخر اسلام است تربيت كند و به جهانيان معرفي نمايد.
دامان عفت و عصمت و شرافت است كه مي تواند سجاياي نفساني و ملكات فاضله آسماني را در آغوش غرائز اولاد دهد و تقويت نمايد.
ام فروه چنين بود - داراي ايمان و عقيده استوار و تربيت مهذب و پاك و آغوش شرافت و عصمت بود.
ام فروه بانوي معظمه اي بود كه در دامن سيادت قاسم بن محمد بن ابي بكر تربيت شده و گويند از دو جهت ايراني نژاد است يكي از طرف پدر كه به ملكه ايران شهربانو مي رسد و از طرف مادر پدرش نيز بنا به روايتي خواهر شهربانو ملكه ديگر ايران را داشته است و اين نسبت پاك آريائي به مقام سيادت جده اش حضرت زهرا (س) سيده زنان عالم اضافه شده و از دو رشته تربيت صحيح و پاك اين نابغه علم و ادب به وجود آمد و از جدش حضرت سجاد عليه السلام مي شنيد كه ناشر علوم جلي و خفي خواهد بود.
انتدابه الشعراء لاقامة المجالس الحسينية
و اثارة العواطف و البكاء علي مصاب الحسين و توجيه كافة أبناء الأمة الي هذه القضية المهمة في مسار الأمة التصحيحي.
و هذه نماذج من مواقفه و أقواله في هذا التوجيه فقد قال (ع):
»1«: من قال في الحسين شعرا فبكي و أبكي غفر الله له و وجبت له الجنة.
»2«: من أنشد في الحسين بيتا من الشعر فبكي و أبكي عشره فله و لهم الجنة».
هذا من حيث الترغيب و الحث علي نظم الشعر في القضية الحسينية و معرفة ما لصاحب هذا النظم من اكرامه عند الله تعالي و ثواب المستعين اليه هذا من جانب و جانب آخر اقامة نفس المأتم و انتداب الشاعر بمحضر منه عليه السلام فقد قال زيد الشمام: كنا جلوسا عند أبي عبدالله (ع) فدخل عليه
[ صفحه 117]
جعفر بن عثمان فقربه و أدناه ثم قال: يا جعفر قال لبيك جعلني الله فداك، قال بلغني أنك تقول الشعر في الحسين (ع) و تجيد، قال: له نعم جعلني الله فداك قال: قل. فأنشده فبكي و من حوله حتي صارت الدموع علي وجهه و لحيته، ثم قال يا جعفر لقد شهدت ملائكة الله المقربون هاهنا يسمعون قولك في الحسين (ع) و لقد بكوا كما بكينا و أكثر، و لقد أوجب الله تعالي لك يا جعفر في ساعته الجنة، و غفر لك.
و قال: يا جعفر ألا أزيدك؟ قال: نعم يا سيدي، قال: ما من أحد قال في الحسين (ع) شعرا فبكي و أبكي الا أوجب الله له الجنة، و غفر له.
و موقف آخر:
دخل أبوهارون المكفوف علي الصادق فقال: يا أباهارون أنشدني في الحسين شعرا فأنشدته فقال: أنشدني كما تنشدون يعني (بالرقة) قال: فأنشدته.
أمرر علي جدث الحسي
ن و قل لأعظمه الزكية
ما لذ عيش بعد رض
ك بالجياد الأعوجية
قال: فبكي ثم قال: زدني فأنشده القصيدة الأخري قال: فبكي و سمعت البكاء من خلف الستر فلما فرغت قال: يا أباهارون من أنشد في الحسين فبكي و أبكي عشرة كتبت لهم الجنة.
و دخل السيد الحميري عليه فقال له أنشدني في الحسين شعرا فأنشده:
أمرر علي جدث الحسي
ن و قل لأعظمه الزكية
يا أعظما لا زلت من
و طفاء ساكبة روية
فاذا مررت بقبره
فأطل به وقف المطية
و ابك المطهر للمط
هر و المطهرة النقية
كبكاء معولة أتت
يوما لواحدها المنية
قال: فسالت دموعه علي خديه و أشار اليه بالامساك.
حديث 002
1 شنبه
الجهل ذل.
ناداني، خواري و ذلت است.
كافي، ج 1، ص 26
موقعيت و آثار تاريخي
«بقيع» زميني است مستطيل شكل كه در سده هاي متمادي، خارج از حصار مدينه قرار داشت و مساحتش بيش از پانزده هزار متر مربّع نبود. اين قبرستان به صورت كنوني، مسطّح و قبور موجود در آن ساده و بي نام و نشان نبود. واليان مدينه در طول تاريخ، مقابر اهل بيت، همسران، فرزندان و ياران پيامبر و تابعين مشهور و مدفون در اين قبرستان را با سنگ نبشته هاي هنري و بناهاي عظيم و ضريح هاي ثمين و سيمين، مشخص مي كردند و حراست و حفاظت از آنها را برعهده مي گرفتند. بازآفريني و بازسازي ها اين آثار، همواره سنتي رائج بود. اين سنت در رابطه با قبوري كه از نظر غالب مذاهب اسلام، متبرك هستند، پيوندي معنوي بين فرقه ها به وجود آورده بود. البته همواره كم و كيف اين بناها و قبه ها و آرايش و تزئين آن ها در قياس با «سنت» و «سيره» پيامبر مورد پرسش قرار مي گرفت؛ ولي پاسخ همگان از چشم اندازهاي فقهي، كلامي و عرفاني يكسان نبود. مذاهب اسلامي در اصل بناسازي بر فراز قبور، برخوردي متفاوت داشتند و شرايط
[ صفحه 421]
معيشت و آگاهي مردم و خزائن و بودجه حكومت ها، در نحوه آراء، تأثير فراواني مي نهاد. از اين رو اولا يافتن حد ميانه آن آراء در سده هاي اسلامي ممكن نيست. و ثانيا در جمع بندي آنها نمي توان به نتيجه اي مطابق نص دست يافت.
به هر حال به ظاهر بقيع در روند تاريخي ـ كه مجموعه اي از آثار، قبه ها، كتبيه ها و... بوده است و مورخان و سياحان و زائران مدينه شناس به آن گواهي ها داده اند، نظري مي افكنيم.
ارائه همه گواهي ها با رعايت اختصار كلام مناسبت ندارد؛ لذا مجملي از آن را به حد كفايت بيان مي كنيم؛ تا ويرانه امروز را با آثار گذشته بقيع تطبيق دهيم:
1. «ابوالحسن علي بن حسين مسعودي» متوفاي 345 هـ. ق. به مقبره اهل بيت در قبرستان بقيع اشاره نموده، مي نويسد:
«و علي قبورهم في هذا الموضع من البقيع رخامة مكتوب عليها: بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله مبيدا لأمم و محيي الرمم هذا قبر فاطمة بنت رسول الله (صلي الله عليه و آله) سيدة نساء العالمين و قبر الحسن بن علي بن أبي طالب و علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب و محمد بن علي و جعفر بن محمد رضي الله عنهم.»
2. محمد بن ابي بكر تلمساني ضمن وصف مدينه قرن 4 هجري، درباره «بقيع الغرقد» گفته است:
«و قبر الحسن بن علي عن يمينك إذا خرجت من الدرب ترتفع إليه قليلا عليه مكتوب: هذا قبر
[ صفحه 422]
الحسن بن علي دفن إلي جنب أمه فاطمة رضي الله عنها و عنه.»
3. حافظ محمد بن محمود بن نجّار متوفاي 643 هـ. ق. ضمن وصف مقابر بقيع در اواخر سده 6 هجري از قبه ها و بناهاي بقيع خبر داده، از جمله مي نويسد:
«في قبّة كبيرة عالية قديمة البناء في أوّل البقيع و عليها بابان يفتح أحدهما في كلّ يوم للزيارة رضي الله عنهم أجمعين».
سپس از لوحي كه در جريان حفّاري گوري به دست آمده بود، ياد كرده، مي نويسد:
«عليه لوح مكتوب: هذا قبر فاطمة بنت رسول الله».
همچنين از گنبد اوّل بقيع كه برفراز مزارهاي «عقيل بن ابي طالب» و «عبدالله بن جعفر» بنا شده و گنبد برافراشته بر قبر ابراهيم و بناي مرقد فاطمه بنت اسد و... ما را مطلع مي كند.
4. ابن جبير متوفاي 614 هـ. ق. كه در سال هاي 578 / 581 هـ. ق. به سياحت جهان اسلام همت گماشت، در سفرنامه خود كه بعدها به عنوان «رحلة ابن جبير» مشهور شد، از شهر مدينه سده 6 هجري يادها كرده كه در كتاب حاضر به آن استنادها كرده ايم.
وي درباره قبرستان بقيع و موقعيت و آثار آن، توصيف نسبتا جامعي ارائه كرده است: بقيع الغرقد را در شرق مدينه و خارج از حصار شهر، مجاور راهي كه به باب بقيع
[ صفحه 423]
مشهور بوده، دانسته است. از بنا و گنبدي كه بر فراز قبر مالك بن انس ساخته شده بود، ياد كرده و آنگاه مي نويسد:
مقابل قبر مالك: «قبر السّلاله الطّاهرة ابراهيم ابن النّبيّ ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ، عليه قبّة بيضاء» قرار داشته است و «علي اليمين منها تربة ابن لعمر بن الخطّاب و بإزائه قبر عقيل بن أبي طالب (رضي الله عنه) و عبدالله بن جعفر طيّار (رضي الله عنه). و بإزائهم روضة فيها أزواج النّبيّ ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ و بإزائها روضة صغيرة فيها ثلاثة من أولاد النّبي ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ و يليها روضة العبّاس ابن عبدالمطّلب و الحسن بن عليّ رضي الله عنهما و هي قبّة مرتفعة في الهواء علي مقربة من باب البقيع المذكور و عن يمين الخارج منه، و رأس الحسن إلي رجلي العبّاس رضي الله عنهما و قبراهما مرتفعان عن الأرض متسعان مغشّيان بألواح ملصقة أبدَع الصاق، مرصّعة بصفائح الصُّفْر و مكوكبة بمساميره علي أبدع صفة و أجمل منظر و علي هذا الشكل قبر إبراهيم ابن النّبيّ ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ. و يلي هذه القبّة العباسيّة بيت ينسب لفاطمة بنت الرسول (صلي الله عليه و آله) و يعرف ببيت الحُزْن و في آخر البقيع قبر عثمان و عليه قبّة صغيرة مختصرة و علي مقربة منه مشهد فاطمة ابنة أسد أمّ علي رضي الله عنها و عن بنيها.»
و مشاهد هذا البقيع أكثر من أن تحصي لأنّه مدفن الجمهور الأعظم من الصحابة المهاجرين و الأنصار: رضي الله عنهم أجمعين و علي قبر فاطمة المذكورة مكتوب: ما ضمّ قبر أحد كفاطمة بنت أسد رضي الله عنها و عن بنيها».
[ صفحه 424]
5. ابن بطوطه متوفاي 770 / 779 هـ. ق. در سال 726 هـ. ق. به قصد زيارت مكه به مدينه سفر كرده و اين شهر را توصيف كرده است. وي درباره بناهاي قبرستان بقيع، چنين گفته است:
«روبروي قبر صفيّه، قبر ابوعبدالله مالك بن انس است كه گنبد مختصري هم دارد و در جلو آن قبر فرزند ارجمند پيغمبر: ابراهيم واقع شده كه گنبد سپيدي دارد و در طرف راست آن، تربت عبدالرّحمن بن عمر بن خطّاب ـ معروف به ابي شحمه ـ و محاذي آن، قبور عقيل بن ابي طالب و عبدالله بن جعفر واقع است و در محاذات اين قبور، مقبره اي است كه مي گويند قبور زنان پيغمبر در آن قرار دارد و پس از آن، مقبره ديگري از آن عبّاس عموي پيغمبر و حسن بن علي است كه گنبد بلند و محكمي دارد. اين مقبره در دست راست دروازه بقيع واقع شده و قبر حسن در پائين پاي عبّاس قرار دارد و هر دو قبر، بزرگ و مقداري از سطح زمين بالاتر مي باشد و روي آنها را تخته سنگ هايي كه با منتهاي مهارت به وسيله صفحات زرد رنگ ترصيع شده، پوشانده است. در انتهاي قبرستان بقيع، قبر عثمان بن عفّان واقع است كه گنبد بزرگي دارد و قبر فاطمه بنت اسد مادر عليّ بن ابي طالب در نزديكي آن است».
6. «نورالدّين علي بن احمد سمهودي» متوفاي 911 هـ. ق. در سال 872 هـ. ق. قاهره را به سوي مدينه ترك كرد تا در آنجا رحل اقامت گزيند.
سمهودي مؤلف كتاب مشهور و محققانه «وفاء الوفا باخبار دارالمصطفي» است و شهر مدينه را در قرن 9 هجرت، به استادي تمام وصف كرده و اطّلاعات جامعي در اين خصوص در دسترس ما قرار داده است. در اين كتاب وي مشاهدات عيني خود را توأم با نقد و بررسي آراء مورّخان مدينه در خصوص بناهاي ساخته شده بر مقابر مشهور قبرستان بقيع، ذيل فصلي مستقل با «بيان المشاهد المعروفة اليوم بالبقيع» به رشته تحرير در آورده است. سمهودي مي نويسد:
«.. قد ابتني عليها مشاهد: منها مشهد... المشهد المنسوب لعقيل بن
[ صفحه 425]
أبي طالب و أمّهات المؤمنين تحوي العباس... و الحسن بن عليّ... و عليهم قبّة شامخة في الهواء. قال ابن النّجار: و هي كبيرة عالية قديمة البناء و عليها بابان يفتح أحدهما في كلّ يوم. و قال المطري: بناها الخليفة الناصر أحمد بن المستضيء و قبر العبّاس و قبر الحسن مرتفعان من الأرض متّسعان مغشَّيان بألواح ملصقة أبدعَ الصاق مصفحة بصفائح الصُّفر مكوكبة بمسامير علي أبدع صفة و أجمل منظر...»
و درباره بناي قبر صفيّه مي گويد:
«و هو بناء من حجارة قبّة عليه».
و بناي قبر عثمان بن عفان را چنين توصيف كرده است:
«و عليه قبة عالية ابتناها اسامة بن سنان الصالحي احد امراء السلطان السعيد صلاح الدين يوسف بن ايوب في سنة احدي و ستمائه».
7. ميرزا حسين فراهاني در ميانه سال هاي 1302 / 1303 هـ. ق. از قفقاز و استانبول به اسكندريّه و جدّه و مكه و مدينه رفته و شرح مسافرتش را تحت عنوان «سفرنامه ميرزا حسين فراهاني» به رشته تحرير در آورده است.
وي درباره قبرستان بقيعِ آن ايّام كه موقعيّت قديمي و آثارش دستخوش حملات
[ صفحه 426]
پيروان وهابيّان گرديد، سخن مي گويد و به تفصيل از قبور و بناهاي ساخته شده بر آنها ياد
مي كند كه نكات ارزشمندي را مي توان در نثر مطوّل آن يافت:
«اول چهار نفر از ائمه اثناعشر كه در بقعه بزرگي كه به طور هشت ضلعي ساخته شده واقعند و اندرون بقعه و گنبد آن سفيدكاري شده است. معلوم نيست كه بناي بقعه از چه زماني بوده است. در وسط همين بقعه متبرّكه در طاقنماي غربيِ آن، مقبره اي است كه بر ديوارِ يك طرف آن ضريحي آهني ساخته اند و مي گويند قبر فاطمه زهرا (عليها السلام) است.
در بقعه مباركه زينت ديگري وجود ندارد؛ مگر دو چلچراغ كوچك و چند شمعدان برنج. فرشِ زمينِ بقعه، حصير است.
در جنوب بقعه ائمه بقيع، بقعه اي است سفيدكاري شده و داراي ضريحي برنجي كه قبور زينب، رقيّه و امّ كلثوم (بنات رسول الله) در آن واقع است. در سمت جنوب شمالي بقعه بنات نبي، بقعه سفيدكاري شده اي با ضريح، وجود دارد و قريب به اين بقعه، بقعه ديگر است سفيدكاري شده كه ضريحي برنجي دارد و قبر عقيل بن ابي طالب است. قريب به اين بقعه، بقعه ديگري است سفيدكاري شده كه قبر عبدالله جعفر است. در كنار قبرستان بقيع در سمت شرقي، گنبد بزرگ سفيدكاري شده و تزئين شده اي با نقّاشي است كه مي گويند قبر عثمان بن عفّان است. در پشت قبرستان بقيع به فاصله كوچه اي ده ذرعي كه قريب به دروازه شهر است، بقعه اي است سفيدكاري كه عَمّات حضرت رسول الله (صلي الله عليه و آله) در آنجا مدفون اند.»
8. نايب الصّدر شيرازي = معصوم عليشاه (1270 / 1344 هـ. ق.) از صوفي مشربان و صاحب منصبان فارس بود كه به سياحت، شوق خاصّي داشت. او از شوّال 1305 هـ. ق. به قصد زيارت قبله و سياحت در حجاز و ايران و هند، عازم شبه جزيره شد و از اين سفر گزارشي تحت عنوان «تحفة الحرمين و سعادة الدّارين» به شيوه سفرنامه نويسي رايج در سده گذشته به يادگار گزارد. وي در اين كتاب، ضمن شرح و وصف مدينه 1305 هـ. ق. از اماكن و مقابر اين شهر عموما و بقيع خصوصا يادها كرده است كه بعضي از نكات آن در
[ صفحه 427]
ميان كتاب هاي مشابه عربي استثنايي است.
او از وضعيت عمومي بناهاي بقيع در 1305 هـ. ق. اظهار تأسف كرده كه مدت هاست اين اماكن، مرمت نشده و مقامات محلي ترك و عرب از اقداماتي كه ايرانيان در اين خصوص به آن مصمم بودند، ممانعت به عمل مي آوردند. نقل مي كند:
«عبدالحسين امين التجار شيرازي ساكن بمبئي» مي خواست مختصر مرمتي در بقاع متبركه انجام دهد كه جز با پرداخت رشوه هاي زياد (به اصطلاح آن زمان: تعارف!) ميسر نشد. حتي تلاش هاي وزير اعظم دولت ايران: امين السلطان جهت بازسازي بقاع، بي نتيجه ماند.
به هر حال در توصيف قبرستان از تعابيري همچون: «عبرت انگيز» و «گورستان وحشت آميز» استفاده شده است؛ زيرا «اطرافش باغات نخليات بسيار و بساتين [وجود دارد] كه متصل مي شود به احد و از يك طرف به قبا» مي گويد:
«براي حصار بقيع دو در نصب نموده اند؛ يكي محاذات بقعه متبركه ائمه و غالبا مسدود است و ديگر به دروازده شهر نزديك است. سنگ بقاع قبرستان بقيع و نيز ساير بقاعِ اطراف مدينه مشرفه را اين شخص به نظم درآورده است. در بالاي هر بقعه، اسم صاحب بقعه را منظوما بر سنگ تراشيده اند. بر سر در بقيع، قصيده اي طولاني به زبان تركي نوشته اند كه به بيت آخر آن كه سال تعمير و نام سلطان و ناظم را معلوم مي كند، اكتفا مي شود:
شفيع أوله ساكه عزت بقاده و تاريخ بقيع ايتدي معلي بناي شه محمود (سنة 1223) نايب الصّدر، بقعه ائمه بقيع را در يك ضريح وصف مي كند و از آثاري كه بر ديوار
[ صفحه 428]
داخلي بقعه مانند شاه نشين ضريح و پرده وجود داشته است، مي گويد و ابراز مي كند كه جناب صديقه طاهره (عليها السلام) در همين مكان مدفون هستند و اين كلمات و چند شعر تركي بر سر در اين بقعه و ديگر نقاط آن نقش است:
«هذا قبة حضرة عبّاس و أهل البيت رضي الله عنهم».
ياپلوب قبر پاك عمّ نبي أهل بيت ايله قيلدي استيناس پادشاه جهانه ياور اوله سيد النّاس حضرة و عبّاس
وي درباره ديگر بناهاي بقيع مي گويد:
«بقعه بنات الرّسول هم آنجاست و اسامي همه را بر سر در نوشته اند. آن تعداد از زوجات آن حضرت هم كه در مدينه وفات يافته اند، در يك بقعه مي باشند. بر سر درِ بقعه ابراهيم ابن النّبي چند شعر تركي وجود دارد كه يك مصرع آن فارسي است كه اينگونه نقل مي شود:
«شهزاده سلطان رسل ابراهيم»
جناب عقيل هم بقعه دارند. دو قبه متّصل به يكديگر يكي از مالك بن انس و ديگري از نافع است.
در آخر قبرستان بقيع كه سابقاً جزو قبرستان است، جناب موسي بن عمران بوده و به اتّفاقِ ذوالنّورين آثاري به اسم دارند. سابقاً ديوار بقيع، اين ناحيه را به دو قسمت تقسيم كرده بود؛ بعد از تعمير، ديوار را برداشته و محوّطه آن سوي ديوار را جزء بقيع نموده اند.
در قبه عثمان قبه اي است كه بر سر درش اين كلمه نوشته شده است:
«هذه قبة حضرة حليمة السعديّة رضي الله عنها.»
در آخر بقيع به سمت باغات كه دو كوچه وجود دارد، دو قبه نزديك به هم به چشم مي خورد. بر سر درِ يكي كه مؤخّر است، نوشته شده:
[ صفحه 429]
«هذا قبة سعيد الخدري.» و به تُركي دو بيت بر سنگ نقش است.
قبه مقدّم متعلّق است به حضرت طاهره مطهّره فاطمه بنت اسد.
از طرف دست راست در هنگام خروج از بقيع، بقعه اي است كه مي گويند عمّات نبي در آن دفن شده اند. در وقت دخول از دروازه جنايز به دست چپ صحن و قبه با روح بزرگي است كه مي گويند از جناب اسماعيل ابن امام جعفر الصادق (عليه السلام) است.
بعد از زيارت ائمه بقيع و جناب عبدالله سلام الله عليهم بسيار متأسّف و متألّم بودم كه صنمي قريش بايد چراغ و بناهاي رفيع داشته باشند؛ امّا جناب بتول و سبط رسول و پدر بزرگوارش در شب چراغي نداشته باشند و آثار كهنه و بناي مختصري داشته باشند.
9. علي بن موسي يكي از نويسندگان عثماني است كه در نيمه اوّل سده 14 هـ. ق. در مدينه بسر مي برده است، در رساله اي به نام «وصف المدينة المنوّره» توصيفي كامل از بافت شهر مدينه در سال 1300 / 1303 هـ. ق. ارائه داده است. در اين رساله پيرامون چگونگي بقاع بقيع و آثار بجاي مانده از زمان هاي گذشته مي نويسد:
«ثمّ من شرقي البقيع قبّتين احداهما فيها مرقد الصحابي الجليل سيّدنا أبي سعيد الخدري الأنصاري و بجانبها قبّة سيّدتنا فاطمة بنت أسد.»
آنگاه به وصف بناي بقعه اهل بيت پرداخته، مي نويسد:
در سمت قِبلي مسجد ابي بن كعب:
«قبّة آل البيت العظام و هي أكبر القباب عنه عتبة بابها الشامي فسقية يدفن فيها بعض السادة العلوية و عند بابها الغربي طاجن فيه مدافن لبعض أمراء المدينة المنورة من أشراف بني حسين.»
[ صفحه 430]
وي تصريح مي كند: بر فراز كليّه قبور ازواج النبي: «حملهم سبغة في قبة واحده».
به همين سان از گنبد و بناهاي ساخته شده بر قبور عقيل، سفيان بن حارث و عبدالله بن جعفر و مالك بن انس، نافع، عثمان بن مظعون و عبدالرّحمن بن عوف مي گويد. «علي بن موسي» درباره مقبره عثمان بن عفّان مي نگارد:
«و في آخر البقيع الشريف من جهة الشرقيّة قبّة عظيمة دون قبة آل البيت الجسامة و فيها مرقد ذي النّورين سيّدنا عثمان بن عفان...».
10. «محمد لبيب بك بَتَنُوني» متوفاي 1357 هـ. ق. از ادباء مصر، در اوائل نيمه اول سده قرن 14 هجرت، در سال 1327 هـ. ق. در معيّت «عبّاس حلمي پاشا ثاني خديو مصر» (1874 / 1914 م) حجاز را سياحت نمود و گزارش سفر خود را از مصر تا حجاز، به رشته تحرير در آورد.
وي در سفرنامه اش: «الرّحلة الحجازيّه» به استادي شهر مدينه را شناسانده است؛ به نحوي كه حتّي «فريد وجدي» پژوهنده مشهور مصر در «دائرةالمعارف القرن العشرين» ج 8، ص 528 / 529، ذيل كلمه مدينه، ضمن استناد به گفته هاي او كتابش را به تجليل ستوده است.
«محمد لبيب بك» در كتاب خود ضمن توصيف احوال و تاريخ و آثار مدينه و مدني ها، مشاهدات خود را از قبرستان بقيع به نگارش در آورده است و تصريح مي كند:
«كان بالبقيع قباب كثيرة.»
تفصيل اين بيان را در صفحه 206 كتابش چنين مي خوانيم:
[ صفحه 431]
«ثمّ قصد زيارة البقيع و هو مقبرة المدينة فابتدأ بزيارة قبّة سيّدنا عثمان بن عفّان و هي في الشرق ثمّ قبّة سيّدنا الإمام مالك و هي في وسطها ثمّ قبّة سيّدنا إبراهيم ابن النّبيّ ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ ثمّ قبة زوجات الرسول عليهنّ رضوان الله ثمّ قبة سيدنا العباس و سيدنا الحسن بن علي في الزاوية القبلة الغربية بالبقيع و هي أفخم القباب الموجودة به. و مقصورة سيدنا الحسن فيها فخيمة جداً و هي من النحاس المنقوش بالكتابة الفارسية و أظنّ أنّها من عمل الشيعة الفارسيين».
«محمد لبيب بك» در سياحتنامه اش، عكسي از قبرستان بقيعِ سال 1327 هـ. ق. تهيّه كرده كه به خوبي نمايشگر موقعيّت و شكل آثار بُقاع و بناهاي متبرّكه بقيع در آن سنوات دور مي باشد. اين تصوير، به علّت منحصربه فرد بودن و عدم دسترسي به منابع مشابه، براي همه مدينه شناسان از ارزش زيادي برخوردار است.
11. «ابراهيم رفعت پاشا» (1273 / 1353 هـ. ق.) نويسنده و پژوهنده مصري است كه در خلال سال هاي 1318 / 1325 هـ. ق. «اميرالحج و قومندان حرس المحمل» مصريان را عهده دار بود. وي گزارش سفرهاي پرصعوبت خود را در سال هاي مذكور، جمع آوري و آن را با نام «مرآة الحرمين» منتشر نمود.
اطّلاعات تاريخي و اسلامي وي كه از مصاحبت با دانش پژوهان ازهر، پربار شده بود، در كتاب وي تجلّي يافته و به سياحتنامه اش جامعيّتي خاص بخشيده است.
«ابراهيم رفعت پاشا» ذيل عنوان «مقابر المدينه» به تفصيل از آثار و تاريخ قبرستان
[ صفحه 432]
بقيع، با دقّت و رعايت اختصار، يادها كرده است. از جمله در باره بقاع بقيع مي نويسد:
«و العباس و الحسن بن علي و من ذكرناه معه تجمعهم واحدة هي أعلي القباب التي هنالك كقبة ابراهيم و قبّة عثمان التي بناها السلطان محمود سنة 1233 هـ. ق. وقبّة الزوجات و قبة اسماعيل بن جعفر الصادق و قبة الإمام أبي عبدالله مالك بن انس الأصبحي إمام دارالهجرة و قبّة نافع شيخ القراء.»
«ابراهيم رفعت پاشا» از اين آثار در سال 1321 هـ. ق. دو عكس بسيار باارزش و منحصر به فرد تهيّه كرده است كه به خوبي موقعيّت بناهاي بقيع را قبل از ويراني نشان مي دهد.
مرجعيت و مقام شامخ علمي حضرت امام صادق از ديدگاه ابوحنيفه
«ابوحنيفه» نعمان بن ثابت زوطي، پيشواي مشهور فرقه حنفي، آنگاه كه سر تسليم در پيشگاه عظمت علمي امام صادق (عليه السلام) فرود مي آورد مي گويد: «ما رأيت افقه من جعفر بن محمد (عليه السلام) و انه اعلم الامة»
يعني كسي را داناتر و فقيه تر از جعفر بن محمد (عليه السلام) نديده ام، و او به طور مسلم اعلم امت اسلامي است. و اين نيز گفته او است چنانكه آلوسي در «مختصر تحفه اثني عشريه» مي نويسد: اين ابوحنيفه كه مايه ي فخر و مباهات است با صراحت تمام مي گويد كه اگر آن دوسالي كه از محضر جعفر بن محمد (عليه السلام) استفاده علمي كردم نبود، هلاك شده بودم، «لولاالسنتان لهلك النعمان»
وي در مدينه و كوفه با امام صادق (عليه السلام) ديدارهاي پراكندهاي داشت. اما دوسال متوالي در مدينه بود و از دانش سرشار امام (عليه السلام) بهره مند شد، و همين دوسال است كه وي را از هلاك رهايي بخشيد. منصور، امام صادق (عليه السلام) را از مدينه به عراق آورد و كسي را نزد ابوحنيفه فرستاد و بدو گفت: مردم شيفته و فريفته فضايل امام صادق شده اند براي محكوم ساختن او يك سري مسايل دشوار علمي را تدارك ببين...
ابوحنيفه پس از آن درباره ملاقات خود مي گويد:
ابوجعفر منصور دوانيقي در «حيره» بود كه كسي را نزد من فرستاد و من نزد او رفتم، وقتي وارد شدم، ديدم جعفر بن محمد (عليه السلام) سمت راست او نشسته است. هنگامي كه چشمم به او افتاد ابهت او بيش از منصور مرا گرفت، بر او سلام كردم، به من اشاره كرد نشستم، سپس منصور متوجه امام صادق (عليه السلام) شد و گفت:اي اباعبدالله (كنيه امام صادق (عليه السلام)) اين شخص ابوحنيفه است.
امام صادق (عليه السلام) فرمود: «او قبلاً هم پيش ما آمده است» و او را مي شناسم. آنگاه منصور متوجه من شد و گفت اي ابوحنيفه، مسائل خود را بر ابوعبدالله صادق (عليه السلام) عرضه بدار، و من مسائل خود را بر او عرضه كردم، و آن حضرت همه مسائل مرا پاسخ داد، و فرمود: شما چنين مي گوييد و مردم مدينه چنين مي گويند، و ما چنين مي گوييم، گاهي گفته آنها را مي پذيرفت، و گاهي با همه مخالفت مي كرد تا اينكه چهل مسأله را بر او عرضه داشتم و همه را پاسخ گفت.
پس از پايان مناظره، ابو حنيفه بي اختيار آخرين سخن خود را با اشاره به امام صادق (عليه السلام) چنين ادا كرد: «ان اعلم الناس،اعلمهم باختلاف الناس»
دانشمندترين مردم كسي است كه به آرا و نظرهاي مختلف علما در مسائل احاطه داشته باشد.
مقصود ابوحنيفه از دانستن آرا و اقوال مختلف مردم، اجتهاد فقهي براي مقارنه و تطبيق بين مذاهب مجتهدين بوده است و ابوحنيفه پيشواي بزرگ اهل سنت اعتراف دارد كه امام صادق (عليه السلام) آشناترين مردم به اختلاف نظر مردم در مدينه است. چه اينكه آن حضرت محدثان را در مدينه و مجتهدين را در كوفه تعليم داده است، مدينه و كوفه به دست مالك و ابوحنيفه به عاليترين موقعيت خود رسيدند و آن دو و همچنين سفيان ثوري پيشواي ديگر عراق از شاگردان امام صادق هستند.
ابوحنيفه از نظر سن از امام صادق (عليه السلام) بزرگتر بود، چند سال قبل از او متولد شد و پس از او هم از دنيا رفت. ابوحنيفه صرفنظر از عمل كردن او به رأي و قياس، در استدلال فقهي قوي پنجه است كه مالك به قدرت استدلال فقهي او اشاره كرده و مي گويد: «ابوحنيفه اگر بگويد ستون مسجد از طلا است، بر آن دليل اقامه خواهد كرد».
بعد از ابوحنيفه پس از يك صد سال «ابوبحر جاحظ» انتقادگر بزرگ و از دانشمندان قرن سوم مي گويد:
«جعفر بن محمد الذي ملأ الدنيا علمه و فقهه و يقال: ان اباحنيفه من تلامذته و كذلك سفيان الثوري و حسبك بهما في هذا الباب»
جعفر بن محمد كسي است كه دانش و فقه او دنيا را پر كرده و گفته مي شود كه ابوحنيفه و سفيان ثوري از شاگردان او هستند، و تلمذ اين دو نزد آن حضرت در عظمت او كافي است. ابن حجر عسقلاني مي گويد: «جعفرالصادق (عليه السلام) نقل الناس عنه ما سارت به الركبان و انتشر صيته في جميع البلدان»
يعني مردم از آن حضرت علوم مختلفهاي نقل كرده اند كه توسن فكر بشر به آن نرسد. و اين علوم چنان زبانزد مردم گشته كه آوازه آن همه جا پخش شده است. از «عمرو بن ابي المقدام» روايت شده است كه مي گويد: «كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد (عليه السلام) علمت انه من سلالة النبيين قد رايته واقفاً عند الجمرة يقول: سلوني، سلوني»
يعني هرگاه به جعفر بن محمد (عليه السلام) نگاه مي كردم، در مي يافتم كه او از نسل پيامبران است، و او را ديدم كه در «جمره» ايستاده بود و مي گفت: از من بپرسيد، از من بپرسيد. و نيز از صالح بن ابي الاسود روايت شده است كه آن حضرت همانند جدّش علي (عليه السلام) مي فرمود: «سلوني قبل أن تفقدوني، فانه لايحدثكم احد بعدي بمثل حديثي»
يعني قبل از آنكه مرا از دست بدهيد مسائل و مشكلات علمي خود را بپرسيد، و بعد از من كسي نيست كه چون من براي شما حديث بگويد.
انه يخضر مرة و يصفر اخري اذا قال: قال رسول الله
ابن بابويه: قال: حدثنا محمد بن موسي بن المتوكل - رضي الله عنه - قال: حدثنا علي بن الحسين السعدآبادي، عن أحمد بن محمد بن خالد يعني البرقي، عن أبيه قال: حدثنا أبوأحمد محمد بن زياد الأزدي - يعني ابن أبي عمير قال: - سمعت مالك بن أنس فقيه المدينة يقول: كنت أدخل علي الصادق جعفر بن محمد عليهماالسلام فيقدم لي مخدة و يعرف لي قدرا و يقول: يا مالك اني أحبك فكنت أسر بذلك و أحمد الله عز و جل عليه. قال: و كان عليه السلام رجلا لا يخلو من احدي ثلاث خصال: اما صائما و اما قائما و اما ذاكرا، و كان من عظماء العباد و أكابر الزهاد الذين يخشون الله عز و جل، و كان كثير الحديث، طيب المجالسة، كثير الفوائد، فاذا قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اخضر مرة و اصفر اخري حتي ينكره من يعرفه، و لقد حججت معه سنة، فلما استوت به راحلته عند الاحرام كان كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه، و كاد أن يخر من راحلته، فقلت: قل يابن رسول الله، و لابد لك من أن تقول. فقال: يابن أبي عامر كيف أجسر أن أقول: لبيك اللهم لبيك و أخشي أن يقول عزوجل لي: لا لبيك و لا سعديك [1] .
پاورقي
[1] علل الشرائع ج 1 ص 275 باب 169 ح 4 و الخصال ص 167 ح 219 باب الثلاثة.
وصية الامام الصادق لابنه الامام الكاظم
و من وصاياه لابنه موسي الكاظم عليهماالسلام: يا بني اقبل وصيتي و احفظ مقالتي؛ فانك ان حفظتها تعش سعيدا و تمت حميدا:
يا بني انه من قنع بما قسم الله له استغني [1] و من مد عينه الي ما في يد غيره مات فقيرا، و من لم يرض بما قسم الله له اتهم الله في قضائه، و من استصغر زلة نفسه استعظم زلة غيره، و من استصغر زلة غيره استعظم زلة نفسه.
يا بني من كشف حجاب غيره انكشفت عورات بيته، و من سل سيف البغي قتل به، و من احتفر لأخيه بئرا سقط فيها.
يا بني و من داخل السفهاء حقر، و من خالط العلماء وقر، و من دخل مداخل السوء اتهم.
يا بني اياك أن تزري بالرجال فتزري [2] بك، و اياك و الدخول فيما لا يعنيك فتذل.
[ صفحه 106]
يا بني قل احق و ان كان لك أو عليك. [3] .
يا بني كن لكتاب الله تاليا، و للاسلام [فاشيا] [4] ، و بالمعروف آمرا، و عن المنكر ناهيا، و لمن قطعك واصلا، و لمن سكت عنك مبتدئا، و لمن سألك معطيا، و اياك و النميمة؛ فانها تزرع الشحناء في القلوب، و اياك و التعرض لعيوب الناس، فمنزلة المتعرض لعيوب الناس بمنزلة الهدف.
يا بني اذا طلبت الجود فعليك بمعادنه، فان للجود معادن، و للمعادن اصولا، و للاصول فروعا، و للفروع ثمرا، و لا يطيب ثمر الا بفرع، و لا فرع الا بأصل، و لا أصل ثابت الا بمعدن طيب. [5] .
يا بني اذا زرت فزر الأخيار و لا تزر الفجار؛ فانهم صخرة لا يتفجر ماؤها، و شجرة لا يخضر و رقها، و أرض لا يظهر عشبها.
قال علي بن موسي الرضا عليه السلام: فما ترك أبي هذا الوصية حتي مات رضي الله عنه. [6] .
و قال رضي الله عنه: آفة الدين العجب و الحسد و الفخر.
و قال رضي الله عنه: أول ما يحاسب عليه العبد الصلاة، فان قبلت قبل سائر عمله، و ان ردت عليه رد عليه سائر عمله. [7] .
و روي سفيان الثوري رحمه الله: ان جعفر بن محمد دخل يوما علي المنصور وعنده رجل من ولد آل الزبير: و قد أعطاه المنصور شيئا فسخطه الزبيري، فغضب المنصور حتي رأي الغضب في وجهه، فأقبل عليه أبوعبدالله و قال له: يا أميرالمؤمنين حدثني أبي عن أبيه علي بن الحسين عن أبيه الحسين بن علي بن أبي طالب قال: قال له رسول الله صلي الله عليه [و آله] و سلم: من أعطي عطية طيبة بها نفسه، بورك للمعطي و المعطي.
[ صفحه 107]
فقال أبوجعفر: و الله لقد أعطيته و أنا غير طيب النفس بها، و لقد طابت بحديثك هذا. ثم أقبل علي الزبيري فقال: حدثني أبي عن أبيه، عن جده، عن أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب قال: قال رسول الله صلي الله عليه [و آله] و سلم: من استقل قليل الرزق، حرمه الله كثيره.
فقال الزبيري: و الله لقد كانت عندي قليلة، و لقد كثرت عندي بحديثك هذا.
قال سفيان: فلقيت الزبيري بعد ذلك فسألته عن تلك العطية، فقال: لقد كانت قليلة، و لكن الله تعالي بارك فيها، حتي لقد بلغت في يدي خمسين ألف درهم.
و كان سفيان يقول: مثل هؤلاء القوم عطاؤهم القليل حيث وقع نفع.
[ صفحه 108]
الامام الكاظم عليه السلام
التالي التابع، العبد الصالح، الشاكر الناصح، العالم الكريم، الأمين الحكيم، الصابر الكظيم، سمي الكليم، المدفون ببغداد مع العلويين في المقبرة العروفة بالقرشيين، صاحب الشرف الأنور، و المجد الأزهر، أبوالحسن موسي بن جعفر.
اختلف في كنيته:
فقيل: أبوالحسن.
و قيل: أبوابراهيم.
و قيل: أبوعبدالله.
و قيل: العبد الصالح موسي بن جعفر بن محمد بن علي الكاظم.
و امه حميدة الأندلسية، و قيل، حميدة العربية، ام ولد. [8] .
ولد رضي الله عنه بالأبواء - موضع قريب من الجحفة - يوم الأحد السابع من صفر في سنة سبع، و قيل: ثمان [9] ، و قيل: تسع و عشرين و مائة.
و مضي و هو ابن خمس و خمسين سنة في عام ثلاث و ثمانين و مائة يوم الاثنين
[ صفحه 109]
الخامس و العشرين من رجب [10] ، و قبره ببغداد في مقابر قريش. [11] .
قيل: انه توفي في حبس هارون الرشيد مسموما. [12] .
قيل: سعي بن جماعة من أهله، منهم محمد بن جعفر أخوه و محمد بن اسماعيل بن جعفر ابن أخيه حتي حبس، فكانا سبب هلاكه.
و قيل: كان محمد بن اسماعيل بن جعفر مع عمه موسي بن جعفر يكتب له كتب السير الي شيعته في الآفاق، فلما ورد الرشيد الي بغداد أتاه محمد بن اسماعيل و قال له: ما علمت في الأرض خليفتين يجبي اليهما الخراج! فقال له الرشيد: ويلك أنا و من؟، قال: موسي بن جعفر، و اظهر سره، فقبض عليه و حبسه، و حظي محمد بن اسماعيل عند الرشيد، فدعا عليه موسي بن جعفر بدعاء استجاب الله ذلك فيه و في أولاده. [13] .
و كان نقش خاتمه «من كثرت سلامته دامت غفلته».
و كان له من الولد ثمانية عشر ذكرا و اثنتان و عشرون بنتا [14] ، أعقب منهم جماعة، قيل: خمسة عشر، و قيل: ثلاثة عشر. [15] .
و الخلص من الموسوية الذين لم أجدا أحدا يشك فيهم من النسابة: علي بن موسي الرضا، و ابراهيم بن موسي، و العباس بن موسي، و اسماعيل ابن موسي، و جعفر بن موسي، و اسحاق بن موسي، و حمزة بن موسي، هؤلاء لا يشك أحد من العلماء في أولادهم.
[ صفحه 110]
و أما زيد بن موسي، المعروف ب «زيد النار»، [ف] لم يعقب، و جماعة ينتمون أليه ونسبهم اليه غير صحيح.
و الحسين بن موسي لم يعقب أيضا، قاله أكثر النسابة.
و أما أبوالحسن النسابة القديم الموسوي فانه أثبت اسمه في كتابه و نسبه.
و ابراهيم بن موسي الأكبر توقفوا في عقبه، و أكثرهم علي أنه لم يعقب، و جماعة باليمن و غيره ينتسبون اليه، و هو أحد أئمة الزيدية، خرج باليمن في أيام المأمون. [16] .
و أما ابراهيم الأصغر فلا شك في نسبه.
و هارون بن موسي قيل: انه لم يعقب، أو ما بقي له عقب، فهؤلاء الأربعة من أولاد موسي هم الذين اختلف فيهم.
من كلامه عليه السلام
من استوي يوماه فهو مغبون، و من كان آخر يوميه شرهما فهو ملعون، و من لم يعرف الزيادة في نفسه فهو في النقصان، و من كان الي النقصان فالموت خير له من الحياة. [17] .
و يروي أنه سمع رجلا يتمني الموت، فقال له: هل بينك وبين الله قرابة فيحابيك لها؟
قال: لا.
قال: فهل لك حسنات قدمتها تزيد علي سيئاتك؟
قال: لا.
قال: فأنت اذا تتمني هلاك الأبد.
و سأله الرشيد يوما فقال: لم زعمتم أنكم أقرب الي رسول الله صلي الله عليه [و آله] و سلم منا؟
فقال يا أميرالمؤمنين لو أن رسول الله صلي الله عليه و [و اله] و سلم نشر فخطب اليك
[ صفحه 111]
كريمتك هل كنت تجيبه؟
فقال: سبحان الله، و كنت أفتخر بذلك علي العرب و العجم.
فقال: لكنه لا يخطب الي و لا ازوجه، لأنه ولدنا و لم يلدكم. [18] .
و روي أنه قال له، هل يجوز أن يدخل علي حرمك و هن منكشفات؟
قال: لا.
قال: لكنه كان يدخل علي حرمي و كذلك و كان يجوز له. [19] .
و قيل أنه سأله أيضا: لم قلتم انا ذرية رسول الله صلي الله عليه [و آله] و سلم و جوزتم للناس أن ينسبوكم اليه، فيقولون: يا بني رسول الله، و أنتم بنوعلي، و انما ينسب الرجل الي أبيه دون جده؟
فقال: أعوذ بالله من الشيطان الرجيم، بسم الله الرحمن الرحيم «و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسي و هارون و كذلك نجزي المحسنين - و زكريا و يحيي و عيسي و الياس» [20] و ليس لعيسي أب، و انما ألحق بذرية الأنبياء من قبل امه، فكذلك الحقنا بذرية النبي صلي الله عليه و [و آله] و سلم من قبل امنا فاطمة. و أزيدك يا أمير
[ صفحه 112]
المؤمنين، قال الله تعالي «فمن حاجك فيه من بعد ما جاءك من العلم فقل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم و انفسنا و انفسكم» [21] و لم يدع صلي الله عليه و [و اله] و سلم عند المباهلة للنصاري غير علي و فاطمة و الحسن و الحسين، و هم الأبناء. [22] .
و روي عنه عليه السلام أنه قال: اتخذوا القيان، فان لهن نطفا و عقولا ليست لكثير من النساء.
القيان: جمع قينة و قين، و هم العبيد و الاماء، يقال للعبد: قين، وللأمة:قينة ،سواءكن مغنيات اولا، و لا يختص بالمغنيات، كأنه قال عليه السلام: النجابة في أولادهن، و الله أعلم.
پاورقي
[1] في الحلية: «بما قسم له».
[2] في الحلية: «فيزري».
[3] في الحلية: «قل الحق لك أو عليك تستشان من بين اخوانك».
[4] ما بين المعقوفتين من الحلية، و لعله (و للسلام فاشيا).
[5] في الحلية: «ولا يطيب ثمر الا باصول، و لا أصل ثابت الا بمعدن طيب».
[6] حليةالأولياء: 3 / 195 -196؛ كشف الغمة للأربلي 2 / 157 -158؛ تذكرة الخواص لسبط ابن الجوزي: 308؛ صفةالصفوة 2 / 99؛ الفصول المهمة لابن الصباغ: 224، ف 6؛ مطالب السؤول لابن طلحة الشافعي: 82، ب 6؛ نورالأبصار للشبلنجي: 163.
[7] من لا يحضره الفقيه 1 / 208، ب 30.
[8] مناقب آل أبي طالب 4 / 323؛ مطالب السؤول لابن طلحة الشافعي: 83، ب 7؛ نورالأبصار للشبلنجي: 164.
[9] مناقب آل أبي طالب 4 / 323؛ مطالب السؤول لابن طلحة الشافعي: 83، ب 7؛ نورالأبصار للشبلنجي: 164؛ تاج المواليد للطبرسي: 122.
[10] تاج المواليد للطبرسي: 122 - 123.
[11] مناقب آل ابي طالب 3 / 324؛ تذكرة الخواص لسبط ابن الجوزي: 350؛ مطالب السؤول لابن طلحة الشافعي 84، ب 7؛ نورالأبصار للشبلنجي: 167.
[12] مناقب آل ابي طالب 4 / 323؛ نورالأبصار للشبلنجي: 167؛ الصواعق المحرقة: 204، ف 3؛ الفصول المهمة لابن الصباغ: 240، ف 7؛ اعلام الوري للطبرسي: 311، ب 6 ف 5؛ تاج المواليد للطبرسي:123 .
[13] الارشاد للمفيد: 299: نورالأبصار للشبلنجي: 166- 167؛ المستجاد من كتاب الارشاد للعلامة الحلي: 434 - 435.
[14] ذكر انه أعقب سبعة و ثلاثين ولدا ذكرا و انثي. انظر: الارشاد للمفيد: 302؛ اعلام الوري للطبرسي: 312، ب 6 ف 6، تاج المواليد للطبرسي: 123؛ الفصول المهمة لابن الصباغ: 241، ف 7؛ المستجاد من كتاب الارشاد للعلامة الحلي: 444. و ذكر سبط ابن الجوزي في التذكرة: 351 انه أعقب أربعين ولدا، عشرين ذكرا و عشرين انثي.
[15] مناقب آل أبي طالب 4 / 324.
[16] الفصول المهمة لابن الصباغ: 242، ف 7؛ و اعلام الوري للطبرسي: 312، ب 6 ف 6، و فيهما انه تقلد الامر علي اليمن في أيام المأمون.
[17] أمالي الصدوق: 531، ب 95، و نسبه الي الصادق عليه السلام.
[18] عيون أخبار الرضا / 1 - 78 / 81؛ في رحاب أئمة أهل البيت للسيد محسن الامين4 / 88.
و روي صاحب الصواعق (204، ف 3) قال: قال له الرشيد حين رآه جالسا عند الكعبة: أنت الذي تبايعك الناس سرا؟ فقال: أنا امام القلوب و أنت امام الجسوم. و لما اجتمعا أمام الوجه الشريف - علي صاحبه أفضل الصلاة و السلام - قال الرشيد: السلام عليك يا ابن عم! سمعها من حوله. فقال الكاظم: السلام عليك يا ابه! فلم يحتملها (الرشيد) و كانت سببا لامساكه له و حمله معه الي بغداد و حبسه، فلم يخرج من حبسه الا ميتا مقيدا.
أقول: أشبه في ذلك جده المظلوم الحسن الشهيد عليه السلام حين قتلوه ثم و طأوا الخيل صدره بعد شهادته. و ليس في وسع النفوس الوضيعة المجبولة علي الجريمة أن تنضح كرما و شهامة و رجولة، و لاينتظر من الذين ربو في حجور العهر و الدنس و النصب الا الفظاظة و الغلظة و القسوة.
[19] و قد احتج الامام الرضا عليه السلام في مجلس المأمون أمام جماعة علماء العراق و خراسان بمثل هذا الكلام، فقال: ... و أما العاشرة فقول الله عزوجل في آية التحريم: «حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و أخواتكم...» أخبروني هل تصلح ابنتي أو ابنة ابني أو ما تناسل من صلبي لرسول الله أن يتزوجها لو كان حيا؟ قالوا: لا قال عليه السلام: فأخبروني هل كانت ابنة أحدكم تصلح له أن يتزوجها؟ قالوا: بلي. فقال عليه السلام ففي هذا بيان أنا من آله و لستم من آله، و لو كنتم من آله لحرمت عليه بناتكم كما حرمت عليه بناتي... الحديث.
[20] الأنعام: 84 - 85.
[21] آل عمران: 61.
[22] الصواعق المحرقه: 203، ف 3؛ نورالأبصار للشبلنجي: 164؛ الفصول المهمة لابن الصباغ: 238، ف 7.
أقول: و لا تخفي دلالة الاية الكريمة علي أن الحسنين عليهماالسلام هما ابنا رسول الله صلي الله عليه و آله، و ان فاطمة الزهراء عليهاالسلام هي مصداق نسائه، و أن أميرالمؤمنين عليه السلام هو مصداق نفس النبي الشريفة. و يؤكد ذلك قوله صلي الله عليه و آله: لينتهين بنو وليعة أو لأبعثن اليهم رجلا كنفسي - يعني عليا -... الحديث. هذا هو استدلال الامام الرضا عليه السلام في الاصطفاء في مجلس المأمون. انظر: تحف العقول: 429.
و مما يستفاد من الاية كذلك أن الذين حاولوا صرف آية التطهير عن الزهراء البتول عليهاالسلام الي نساء النبي قد حاولوا عبثا، اذ أن المصداق الوحيد لنساء النبي الاكرم صلي الله عليه و آله يتمثل في الزهراء عليهاالسلام بصريح الآية المباركة.
آموزشگاه آن حضرت در فقه و حديث
عظيم ترين و با ارزش ترين آموزشگاهي بود كه تاريخ اسلامي به خود ديده بود، تا جايي كه عدد شاگردان آن حضرت نزديك به 4000 نفر مي رسيد و برخي از شاگردانش، سخنراني ها و خطابه هاي آن حضرت را در علوم مختلف اسلامي در 400 كتاب به نام «اصول اربعمأة» جمع آوري و منتشر نمودند.
دولت بني عباس
در كتاب معصوم هفتم از وليد بن يزيد بن عبدالملك و فجايع و فضايح زندگاني او ياد كرديم و اكنون بايد بگوئيم كه دولت آل مروان با قتل وليد رو به زوال نهاد.
پس از قتل عثمان يك چنين شورش در ملت اسلام بي مانند بود.
وليد بن يزيد به هنگام هلاكت مي گفت كه من همچون پسر عمم عثمان كشته مي شوم و راست مي گفت زيرا عثمان نيز به جرم انحراف با دست ملت انتقامجوي اسلام به قتل رسيده بود.
اما با اين اختلاف كه پيراهن خون آلود عثمان آل اميه را تقويت كرد و اساس سلطنت بني مروان را استوار ساخت ولي قتل وليد اين اساس را درهم شكست و تخت بلند امويين را به حضيض فرو كشيد.
فيما يليق بالكتابة والتكاتب
روي عن النّبيّ صلي الله عليه وآله أنّه قال لبعض كتّابه: ألقِ الدَّواةَ، وَحَرِّفِ القَلَمَ، وانصِبِ الباءَ، وَفَرِّقِ السِّينَ، وَلا تُعَوِّرِ المِيمَ، وَحَسِّنِ اللهَ، وَمُدّ الرَّحمنَ، وَجَوِّدِ الرَّحيمَ، وَضَع قَلَمَكَ عَلَي اُذنِكَ اليُسري؛ فَإنّهُ أذكَرُ لَكَ. [1] .
وعن سيف بن هارون مولي آل جعدة قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: اكتُب بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ مِن أجوَدِ كِتابَتِكَ، وَلا تَمُدَّ الباءَ حَتّي تَرفَعَ السِّينَ. [2] .
وعن جميل بن درّاج قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: لا تَدَع بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ، وإن كانَ بَعدَهُ شِعرُ. [3] .
وعن عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد عن عليّ بن الحكم عن الحسن بن السّري عن أبي عبد الله عليه السلام قال: لا تَكتُب بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيمِ لِفُلانٍ، وَلا بأسَ أن تَكتُبَ علي ظَهرِ الكِتابِ لفلان [4] .
وعن حديد بن حكيم، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: لا بَأسَ بِأن يَبدَأ الرَّجُلُ بِاسم صاحِبِهِ في الصَّحيفَةِ قَبلَ اسمِهِ. [5] .
وعن أبي عبدالله عن آبائه عليهم السلام قال: قَالَ أميرُالمُؤمِنينَ عليه السلام: إذا كَتَبَ أحدُكُم في حاجَةٍ، فَليَقرَأ آيَةَ الكُرسِيِّ وَآخِرَ بَني إسرائِيلَ؛ فإنَّهُ أنجَحُ لِلحاجَةِ. [6] .
وعن مُرازم بن حكيم قال: أمر أبو عبد الله عليه السلام: بكتابٍ في حاجَةٍ، فكتب ثمّ عرض عليه ولم يكن فيه استثناء، فقال: كَيفَ رَجَوتُم أن يَتِمَّ هَذا وَلَيسَ فيهِ استثِناءٌ؟ انظُروا كُلَّ مَوضِعٍ لا يَكونُ فيهِ استِثناءٌ فَاستَثنوا فِيهِ. [7] .
وعن جابرٍ عَن أبي جَعفَرٍعليه السلام قال لِكاتبِ كُتُبِهِ: أن يصنع هذه الدّفاتر كراريس، وقال: وَجَدنا كُتُبَ عَلِيّ عليه السلام مُدرَجَةً [8] [9] .
وعن محمّد بن سنان قال: كتب أبو عبد الله عليه السلام كتاباً فأراد عقيبٌ أن يُتَرِّبَهُ، فقال له أبو عبد الله عليه السلام: لا تُتَرِّبهُ، فَلَعَنَ اللهُ أوَّلَ مَن تَرَّبَ، فَقُلتُ: يابنَ رَسولِ الله، أخبِرني عَن أوَّلِ مَن تَرَّبَ؟ فَقال: فُلانٌ الاُمَوِيُّ عَلَيهِ لَعنَةُ الله. [10] .
وعن الإمام الصّادق عليه السلام قال: قالَ أميرُ المُؤمِنينَ عليه السلام: اذكُروا الحَديثَ بإسنادِهِ، فَإن كانَ حَقّاً كُنتُم شُرَكاءَهُ فِي الآخِرَةِ، وإن كانَ باطِلاً فإنَّ الوِزرَ عَلَي صاحِبِهِ. [11] .
وعن عبد الله بن سنان عن أبي عبد الله عليه السلام قال: رَدُّ جَوابِ الكِتابِ واجِبٌ كَوُجُوبِ رَدِّ السَّلامِ. [12] .
وعن العَيصِ بن أبي القاسم قال: سَألتُ أبا عَبدِ الله عليه السلام عَنِ التَّسليم عَلَي أهلِ الكِتابِ في الكِتابِ، قَالَ: تَكتُبُ: سَلامٌ عَلَي مَنِ اتَّبعَ الهُدي، وَفي آخِرِهِ: سَلامٌ عَلي المُرسَلينَ، وَالحَمدُ للَّهِِ رَبِّ العالَمينَ. [13] .
وعن ذريح قال: سَألتُ أبا عَبدِ الله عليه السلام عَنِ التَّسليمِ عَلَي اليَهودِيِّ والنَّصرانيِّ وَالرَّدِ عَلَيهِم في الكِتابِ، فَكَرِهَ ذلِكَ. [14] .
والإمامُ الصّادق عليه السلام قال: التَّواصُلُ بَينَ الإخوانِ في الحَضَرِ التَّزَاوُرُ، وَفي السَّفَرِ التَّكاتُبُ. [15] .
وَسُئِلَ أبو عَبدِ الله عليه السلام عَنِ الاسمِ مِن أسماءِ الله يَمحوهُ الرَّجُلُ، بالتَّفلِ؟ قالَ: امحوهُ بِأَطهَرِ ما تَجِدونَ. [16] .
وعن الإمام الصّادق عليه السلام أنّه قال: قالَ رَسولُ الله صلي الله عليه وآله: امحُوا كِتابَ الله تَعالَي وَذِكرَهُ بِأَطهَرِ ما تَجدونَ، وَنَهي [رَسولُ الله صلي الله عليه وآله [17] ] أن يُحرَقَ كِتابُ الله، وَنَهي أن يُمحَي بِالأَقلامِ. [18] .
وفي مستدرك الوسائل، نقلاً عن السّيوطي في طبقات النّحاة: سئل محمّد بن يعقوب - صاحب القاموس - عن قول عليّ بن أبي طالب عليه السلام لكاتبه: ألصِق رَوانِفَكَ [19] بِالجُبوبِ [20] ، وُخُذِ المِزبَرَ [21] بِشَناتِرِكَ [22] ، وَاجعَل حَندورَتَيكَ [23] إلي قَيهَلي [24] ، حَتّي لا أنغي نَغَيةً [25] إلّا أودَعتُها حَماطَةَ [26] جُلجُلانِكَ [27] ؛ ما معناه؟
فَقالَ: ألزِق عَضَرطَتَكَ [28] بِالصِّلَّةِ [29] ، وَخُذِ المَصطَرَ [30] بِأباخِسِكَ [31] ، وَاجعَل حَجمَتَيكَ [32] إلي اُثعُبانَ [33] ، حَتّي لا أنبُسَ نَبسَةً [34] إلّا وَعَيتَها في لَمظَةِ [35] رِباطِكَ [36] [37] .
تنبيه: ينبغي الإشارة إلي أنّ ما ورد بعنوان «وصاياه عليه السلام» هي في الغالب ليست مكاتيب بالمعني الاصطلاحي، بل وردت شفاهاً، وإنّما أوردناها استطراداً.
وفي ختام هذه الديباجة،نودُّ أن نلفت انتباه القارئ الكريم إلي أنَّ هذا الكتاب الذي بين يديه، هو المجلد الرابع من مكاتيب الأئمّةعليهم السلام، مركب من مكاتيب الإمامين الصّادق والكاظم عليهما السلام. وقد احتوي مكاتيب الصّادق عليه السلام علي سبعة فصول:
أوّلاً: في التوحيد والإيمان.
ثانياً: في أهل البيت عليهم السلام.
ثالثاً: في المواعظ.
رابعاً: المكاتيب الفقهيّة.
خامساً: وصاياه عليه السلام.
سادساً: في الدّعاء.
سابعاً: في اُمور شتّي.
[ صفحه 1]
پاورقي
[1] منية المريد: ص 349، بحار الأنوار: ج2 ص152 ح41.
[2] الكافي: ج2 ص672 ح2، مشكاة الأنوار: ص250 ح734.
[3] الكافي: ج2 ص672 ح1، مشكاة الأنوار: ص250 ح733.
[4] الكافي: ج2 ص673 ح3، مشكاة الأنوار: ص250 ح735.
[5] الكافي: ج2 ص673 ح6، مشكاة الأنوار: ص251 ح736.
[6] مشكاة الأنوار: ص251 ح737.
[7] الكافي: ج2 ص673 ح7، مشكاة الأنوار: ص251 ح738، بحار الأنوار: ج47 ص48 ح73.
[8] الدُّرجة - بالضمّ - وجمعها الدُّرَج، وأصله شي ءٌ يُدرج أي يُلفَّ (النهاية: ج 2 ص 111).
[9] مشكاة الأنوار: ص249 ح726.
[10] مشكاة الأنوار: ص251 ح739.
[11] مشكاة الأنوار: ص252 ح744.
[12] الكافي: ج2 ص670 ح2، مشكاة الأنوار: ص251 ح741، بحار الأنوار: ج 84 ص 273.
[13] مشكاة الأنوار: ص250 ح731.
[14] مشكاة الأنوار: ص250 ح732، الاُصول الستّة عشر: ص 87.
[15] الكافي: ج2 ص670 ح1، تحف العقول: ص358، مشكاة الأنوار: ص250 ح730، مصادقة الإخوان: ص162، بحار الأنوار: ج 78 ص240 ح 13.
[16] الكافي: ج2 ص674 ح3، مشكاة الأنوار: ص252 ح742.
[17] أضفنا ما بين المعقوفين لأجل استقامة السِّياق.
[18] الكافي: ج2 ص674 ح4، مشكاة الأنوار: ص252 ح743.
[19] الروانف: المقعدة.
[20] الجبوب: الأرض.
[21] المزبر: القلم.
[22] الشناتر: الأصابع.
[23] الحندورة: الحدقة.
[24] القيهل: الوجه.
[25] النغية: النغمة.
[26] الحماطة: سوداء القلب.
[27] الجلجلان: القلب.
[28] العضرط: الاست.
[29] الصلة: الأرض.
[30] المصطر: القلم.
[31] الأباخس: الأصابع.
[32] الحجمة: العين.
[33] الاُثعبان: الوجه.
[34] النبسة: النغمة.
[35] اللّمظة: النكتة السوداء بياض (من الأضداد).
[36] الرباط: القلب.
[37] مستدرك الوسائل: ج13 ص259 ح15295 نقلاً عن السّيوطي في طبقات النّحاة.
في سيرته مع الله (عبادته و خشيته...)
1- روي الكليني (ره) بسنده عن ابن أبي يعفور قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول و هو رافع يده الي السماء: رب لا تكلني الي نفسي طرفة عين أبدا لا أقل من ذلك، و لا أكثر، قال: فما كان بأسرع من أن تحدر الدموع من جوانب لحيته ثم أقبل علي فقال: يا ابن أبي يعفور ان يونس بن متي و كله الله عزوجل الي نفسه اقل من طرفة عين، فأحدث ذلك الذنب، قلت: فبلغ به كفرا؟ أصلحك الله قال: لا، ولكن الموت علي تلك الحال هلاك.
2- و عن أبان بن تغلب قال: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام و هو يصلي، فعددت له في الركوع والسجود ستين تسبيحة.
[ صفحه 308]
3- و عن حمزة بن حمران، و الحسن بن زياد قالا: دخلنا علي أبي عبدالله عليه السلام و عنده قوم، فصلي بهم العصر، و قد كنا صلينا، فعددنا له في ركوعه سبحان ربي العظيم أربعا أو ثلاثا و ثلاثين مرة و قال احدهما في حديثه: «و بحمده» في الركوع و السجود سواء.
4- و عن أبي بصير، عن أبي عبدالله عليه السلام قال: مربي أبي و أنا بالطواف، و أنا حدث و قد اجتهدت في العبادة، فرآني و أنا أتصاب عرقا فقال لي: يا جعفر يا بني ان الله اذا أحب عبدا أدخله الجنة، و رضي منه باليسير.
5- و عن حفص بن البختري و غيره عن أبي عبدالله عليه السلام قال: اجتهدت في العبادة و أنا شاب، فقال لي أبي: يا بني دون أراك تصنع، فان الله عزوجل اذا أحب عبدا رضي منه باليسير.
اليك يا رسول الله أهدي هذه القصيدة في ذكري مولدك
الأستاذ أنور الجندي
حييت قبرك، فانتشيت هناء
و شربت حبك أدمعا و بكاء
و سألت طيفك أن يرق لشاعر
غناك ملحمة الوجود غناء
هو شاعر أضناه لؤم زمانه
هذا الزمان يحارب الشرفاء
أتراك تردعه و أنت مؤمل
أتراك تكشف عني الغماء؟
مهلا أباالزهراء، قلبي صائع
فاسق العطاش، و روض الجهلاء
أنا مثقل بهموم دهري تائه
أتقحم الآلام و الأرزاء
و أغص بالشجن العميق كآبة
و أصارع الأوجاع و الأدواء
و أهيم خلف الأمنيات شهية
و كأنني أتقصد العنقاء
أفلا تمد يد الرجاء لمدنف
يشكو اليك الغربة السوداء؟
[ صفحه 110]
ماذا جنيت و أنت تعلم أنني
عفت النفاق ترفعا و اباء
و بقيت وحدي في الحياة مطهرا
لا أقرب الأوضار و الفحشاء
قل لي، و أنت أبوالمكارم كلها
أمن العدالة أن أموت شقاء؟
أمن العدالة أن أبيت علي الطوي
سيفا، و غيري، يزحم الجوزاء؟
دبست كرامته و ليس بنادم
ما دام يلعق بالفم النعماء
مهلا أباالزهراء اني تائب
كرما لعينك، توبة بيضاء
اني عشقتك شاعرا متألما
أيلام قلب يعشق الزهراء؟
أحببت من أجليك كل ثنية
سمراء حبا أشعل الصحراء
و دعوت ربي أن أموت مكفنا
بثري البقيع أجاور العظماء
أستاف عطر الأنبياء منضرا
و أشم تلك القبة الخضراء
و أذيب روحي في النسيم محبة
و أعانق الأنوار و الأضواء
حب تغلغل في الشغاف عواصفا
كاليف جن بطولة و مضاء
يا سيد البطحاء، اني مغرم
قدست في صلواتي البطحاء
أرأيت قومي كيف تاه دليلهم؟
أرأيت قومي يشتهون الماء؟
جفت ديار المذنبين و أصبحت
أرض المحبة أدمعا و دماء
و تحلق الغربان حول ربوعهم
حتي غدوا للغاصبين اماء
ضاعت كرامتهم، و بدد شملهم
و تناثرت أحلامهم أشلاء
قل لي، و أنت حبيب كل ميتم
أنعيد بالدم أرضنا السمراء؟
يا سيد البطحاء، قلبي مرهق
بالعاديات تفجرت ايذاء
أمسيت في دنياي شاعر أمة
مقهورة... تبكي ضني و عناء
و استأسد الجبناء في جنباتها
عنتا، فكيف نصانع الجبناء؟
أترد للمحروم بعض هنيهة؟
أو تمنح الجسد المريض شقاء؟
[ صفحه 111]
أنت النبي و حسب عيني أنها
أمنت رضاك فهللت ايماء
و لقد دعوتك و الحياة متاعب
أتراك تسمع للمحب دعاء؟
هدهد جراح الملهمين لعلهم
يتلقون العطر و الأنداء
وامنن بعفوك عن ذنوبي جمة
اني أخاف ذنوبي الحمراء
مهلا أباالزهراء اني تائب
و أكاد أشرق بالدموع حياء
أنا شاعر مل الحياة كآبة
أنا شاعر لا يعرف البغضاء
أفنيت عمري هائما بمحمد
و من المحبة ما يكون دواء
و من المحبة ما يكون لجاجة
و من المحبة ما يكون فناء
لك من فؤادي ألف ألف تحية
فأقبل فديتك هذه العصماء
مناظرة في التوحيد
روي عن هشام بن الحكم، أنه قال: سأل أحد الزنادقة الامال الصادق عليه السلام قائلا: ما الدليل علي أن الله صانع؟
فقال أبوعبدالله عليه السلام: وجود الأفاعيل التي دلت
[ صفحه 6]
علي أن صانعها صنعها، ألا تري أنك اذا نظرت الي بناء مشيد مبني، علمت أن له بانيا، و ان كنت لم تر الباني و لم تشاهده.
قال: فما هو؟
قال: هو شي ء بخلاف الأشياء، أرجع بقولي شي ء الي اثباته، و انه شي ء بحقيقته الشيئية، غير انه لا جسم و لا صورة و لا يحس و لا يجس و لا يدرك بالحواس الخمس، لا تدركه الأوهام و لا تنقصه الدهور و لا يغيره الزمان.
قال السائل: فانا لم نجد موهوما الا مخلوقا.
قال أبوعبدالله عليه السلام: لو كان ذلك كما تقول، لكان التوحيد منا مرتفعا لأنا لم نكلف أن نعتقد غير موهوم، لكنا نقول: كل موهوم بالحواس مدرك بها تحده الحواس ممثلا، فهو مخلوق، و لا بد من اثبات كون صانع الأشياء خارجا من الجهتين المذمومتين: احداهما النفي اذا كان النفي هو الابطال و العدم، و الجهة الثانية التشبيه بصفة المخلوق الظاهر التركيب و التأليف، فلم يكن بد من اثبات الصانع لوجوه المصنوعين، و الاضطرار منهم اليه، انهم
[ صفحه 7]
مصنوعون، و ان صانعهم غيرهم و ليس مثلهم، ان كان مثلهم شبيها بهم في ظاهر التركيب و التأليف و فيما يجري عليهم من حدوثهم بعد أن لم يكونوا، و تنقلهم من صغر الي كبر، و سواد الي بياض، و قوة الي ضعف، و أحوال موجودة لا حاجة بنا الي تفسيرها لثباتها و وجودها.
قال الزنديق: فأنت قد حددته اذ أثبت وجوده؟
قال أبوعبدالله عليه السلام: لم احدده و لكني أثبته، اذ لم يكن بين الاثبات و النفي منزلة.
قال الزنديق: فقوله (الرحمن علي العرش استوي) [1] .
قال أبوعبدالله عليه السلام: بذلك وصف نفسه، و كذلك هو مستول علي العرش بائن من خلقه، من غير أن يكون العرش محلا له، لكنا نقول: هو حامل و ممسك للعرش، و نقول في ذلك ما قال: (وسع كرسيه السماوات و الأرض) [2] ، فثبتنا من العرش و الكرسي ما ثبته، و نفينا
[ صفحه 8]
أن يكون العرش و الكرسي حاويا له، و أن يكون عزوجل محتاجا الي مكان، أو الي شي ء مما خلق، بل خلقه محتاجون اليه [3] .
قال الزنديق: فما الفرق بين أن ترفعوا أيديكم الي السماء و بين أن تخفضوها نحو الأرض؟
قال أبوعبدالله: في علمه و احاطته و قدرته سواء، و لكنه عزوجل أمر أولياءه و عباده برفع أيديهم الي السماء نحو العرش، لأنه جعله معدن الرزق، فثبتنا ما ثبته القران و الأخبار عن الرسول، حين قال: «ارفعوا أيديكم الي الله عزوجل» و هذا تجمع عليه فرق الامة كلها.
و من سؤاله أن قال: ألا يجوز أن يكون صانع العالم أكثر من واحد؟
قال أبوعبدالله: لا يخلو قولك انهما اثنان من أن يكونا قد يمين قويين أو يكونا ضعيفين. أو يكون أحدهما قويا و الآخر ضعيفا، فان كانا قويين فلم لا يدفع كل واحد منهما صاحبه و يتفرد بالربوبية، و ان زعمت أن أحدهما
[ صفحه 9]
قوي و الآخر ضعيف، ثبت أنه واحد كما نقول، للعجز الظاهر في الثاني، و ان قلت: انهما اثنان، لم يخل من أن يكونا متفقين من كل جهة، أو مفترقين من كل جهة، فلما رأينا الخلق منتظمة، و الفلك جاريا، و اختلاف الليل و النهار و الشمس و القمر، دل ذلك علي صحة الأمر و التدبير، و ائتلاف الأمر، و أن المدبر واحد. [4] .
و عن هشام بن الحكم، قال: دخل ابن أبي العوجاء علي الصادق عليه السلام، فقال له الصادق عليه السلام:
يا ابن أبي العوجاء! أنت مصنوع أم غير مصنوع؟ قال: لست بمصنوع.
فقال له الصادق: فلو كنت مصنوعا كيف كنت؟ فلم يحر ابن أبي العوجاء جوابا، و قام و خرج.
و عن هشام بن الحكم، قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن أسماء الله عز ذكره و اشتقاقها، فقلت: الله، مما هو مشتق؟
قال: يا هشام، الله مشتق من اله، و اله يقتضي
[ صفحه 10]
مألوها، و الاسم غير المسمي، فمن عبد الاسم دون المعني فقد كفر ولم يعبد شيئا، و من عبد الاسم و المعني فقد كفر و عبد الاثنين، و من عبد المعني دون الاسم فذاك التوحيد، أفهمت يا هشام؟
قال: فقلت: زدني!فقال: ان لله تسعة و تسعين اسما، فلو كان الاسم هو المسمي لكان كل اسم منها الها، و لكن لله معني يدل عليه، فهذه الأسماء كلها غيره، يا هشام، الخبز اسم للمأكول، و الماء اسم للمشروب، و الثوب اسم للملبوس، و النار اسم للمحروق، أفهمت يا هشام فهما تدفع به و تناضل به أعداءنا و المتخذين مع الله غيره؟ قلت: نعم.
قال: فقال: نفعك الله به و ثبتك!
قال هشام: فو الله ما قهرني أحد في علم التوحيد حتي قمت مقامي هذا.
وروي أن الصادق عليه السلام قال لابن أبي العوجاء: ان يكن الأمر كما تقول - و ليس كما تقول - نجونا و نجوت، و ان يكن الأمر كما نقول - و هو كما نقول - نجونا و هلكت.
[ صفحه 11]
پاورقي
[1] طه: 5.
[2] البقرة: 255.
[3] الاحتجاج: 332.
[4] الاحتجاج: 331.
مناظره امام صادق (ع) با منكر خدا
در كشور مصر؛ شخصي زندگي مي كرد به نام عبدالملك ؛ كه چون پسرش عبدالله نام داشت ؛ او را ابوعبدالله (پدر عبدالله ) مي خواندند؛ عبدالملك منكر خدا بود؛ و اعتقاد داشت كه جهان هستي خود به خود آفريده شده است ؛ او شنيده بود كه امام شيعيان ؛ حضرت صادق (ع ) در مدينه زندگي مي كند؛ به مدينه مسافرت كرد؛ به اين قصد تا درباره خدايابي و خداشناسي ؛ با امام صادق (ع ) مناظره كند وقتي كه به مدينه رسيد و از امام صادق (ع ) سراغ گرفت ؛ به او گفتند: امام صادق (ع ) براي انجام مراسم حج به مكه رفته است ؛ او به مكه رهسپار شد؛ كنار كعبه رفت ديد امام صادق (ع ) مشغول طواف كعبه است ؛ وارد صفوف طواف كنندگان گرديد؛ (و از روي عناد) به امام صادق (ع ) تنه زد؛ امام با كمال ملايمت به او فرمود:
نامت چيست ؟
او گفت : عبدالملك (بنده سلطان )
امام : كنيه تو چيست ؟
عبدالملك : ابو عبدالله (پدر بنده خدا).
امام : اين ملكي كه (يعني اين حكم فرمائي كه ) تو بنده او هستي (چنانكه از نامت چنين فهميده مي شود) از حاكمان زمين است يا از حاكمان آسمان ؟
وانگهي (مطابق كنيه تو) پسر تو بنده خداست ؛ بگو بدانم او بنده خداي آسمان است ؛ يا بنده خداي زمين ؟ هر پاسخي بدهي محكوم مي گردي .
عبدالملك چيزي نگفت ؛ هشام بن حكم ؛ شاگرد دانشمند امام صادق (ع ) در آنجا حاضر بود؛ به عبدالملك گفت : چرا پاسخ امام را نمي دهي ؟
عبدالملك از سخن هشام بدش آمد؛ و قيافه اش درهم شد.
امام صادق (ع ) با كمال ملايمت به عبدالملك گفت : صبر كن تا طواف من تمام شود؛ بعد از طواف نزد من بيا تا با هم گفتگو كنيم ؛ هنگامي كه امام از طواف فارغ شد؛ او نزد امام آمد و در برابرش نشست ؛ گروهي از شاگردان امام (ع )] نيز حاضر بودند؛ آنگاه بين امام و او اين گونه مناظره شروع شد:
آيا قبول داري كه اين زمين زير و رو و ظاهر و باطل دارد؟
- آري .
آيا زيرزمين رفته اي ؟
- نه .
پس چه مي داني كه در زمين چه خبر است ؟ چيزي از زمين نمي دانم ؛ ولي گمان مي كنم كه در زير زمين ؛ چيزي وجود ندارد.
گمان و شك ؛ يكنوع درماندگي است ؛ آنجا كه نمي تواني به چيزي يقين پيدا كني ؛
آنگاه امام به او فرمود: آيا به آسمان بالا رفته اي ؟
- نه .
آيا مي داني كه آسمان چه خبر است و چه چيزها وجود دارد؟ نه .
عجبا! تو كه نه به مشرق رفته اي و نه به مغرب رفته اي ؛ نه به داخل زمين فرو رفته اي و نه به آسمان بالا رفته اي ؛ و نه بر صفحه آسمانها عبور كرده اي تا بداني در آنجا چيست ؛ و با آنهمه جهل و ناآگاهي ؛ باز منكر مي باشي (تو كه از موجودات بالا و پائين و نظم و تدبير آنها كه حاكي از وجود خدا است ؛ ناآگاهي ؛ چرا منكر خدا مي باشي ؟) آيا شخص عاقل به چيزي كه ناآگاه است ؛ آن را انكار مي كند؟.
- تاكنون هيچكس با من اين گونه ؛ سخن نگفته (و مرا اين چنين در تنگناي سخن قرار نداده است ).
بنابراين تو در اين راستا؛ شك داري ؛ كه شايد چيزهائي در بالاي آسمان و درون زمين باشد يا نباشد؟ آري شايد چنين باشد (به اين ترتيب ؛ منكر خدا از مرحله انكار؛ به مرحله شك و ترديد رسيد).
كسي كه آگاهي ندارد؛ بر كسي كه آگاهي دارد؛ نمي تواند برهان و دليل بياورد.
از من بشنو و فراگير؛ ما هرگز درباره وجود خدا شك نداريم ؛ مگر تو خورشيد و ماه و شب و روز را نمي بيني كه در صفحه افق آشكار مي شوند و بناچار در مسير تعيين شده خود گردش كرده و سپس باز مي گردند؛ و آنها];ّّ در حركت در مسير خود؛ مجبور مي باشند ؛اكنون از تو مي پرسم : اگر خورشيد و ماه ؛ نيروي رفتن (و اختيار) دارند؛ پس چرا بر مي گردند؛ و اگر مجبور به حركت در مسير خود نيستند؛ پس چرا شب ؛ روز نمي شود؛ و به عكس ؛ روز شب نمي گردد؟
به خدا سوگند؛ آنها در مسير و حركت خود مجبورند؛ و آن كسي كه آنها را مجبور كرده ؛ از آنها فرمانرواتر و استوارتر است ."
- راست گفتي .
بگو بدانم ؛ آنچه شما به آن معتقديد؛ و گمان مي كنيد دهر (روزگار) گرداننده موجودات است ؛ و مردم را مي برد؛ پس چرا دهر آنها را بر نمي گرداند؛ و اگر بر مي گرداند؛ چرا نمي برد؟ همه مجبور و ناگزيرند؛ چرا آسمان در بالا؛ و زمين در پائين قرار گرفته ؟ چرا آسمان بر زمين نمي افتد؟ و چرا زمين از بالاي طبقات خود فرو نمي آيد؛ و به آسمان نمي چسبد؛ و موجودات روي آن به هم نمي چسبند؟!.
(وقتي كه گفتار و استدلالهاي محكم امام به اينجا رسيد؛ عبدالملك ؛ از مرحله شك نيز رد شد؛ و به مرحله ايمان رسيد) در حضور امام صادق (ع ) ايمان آورد و گواهي به يكتائي خدا و حقانيت اسلام دارد و آشكارا گفت : آن خدا است كه پروردگار و حكم فرماي زمين و آسمانها است ؛ و آنها را نگه داشته است .
حمران ؛ يكي از شاگردان امام كه در آنجا حاضر بود؛ به امام صادق (ع ) رو كرد و گفت : فدايت گردم ؛ اگر منكران خدا به دست شما؛ ايمان آورده و مسلمان شدند؛ كافران نيز بدست پدرت (پيامبر ـ ص ) ايمان آورند.
عبدالملك تازه مسلمان به امام عرض كرد: مرا به عنوان شاگرد؛ بپذير!.
امام صادق (ع ) به هشام بن حكم (شاگرد برجسته اش ) فرمود: عبدالملك را نزد خود ببر؛ و احكام اسلام را به او بياموز.
هشام كه آموزگار زبردست ايمان ؛ براي مردم شام و مصر بود؛ عبدالملك را نزد خود طلبيد؛ و اصول عقائد و احكام اسلام را به او آموخت ؛ تا اينكه او داراي عقيده پاك و راستين گرديد؛ به گونه اي كه امام صادق (ع ) ايمان آن مؤمن (و شيوه تعليم هشام ) را پسنديد .
لقبه
لقب جعفر بن محمد بالصادق، و غلب هذا اللقلب عليه، فلا يكاد يذكر الا و ينصرف اليه؛ و سببه أنه كان صادقا في حديثه و قوله و فعله، لا يعرف عنه سوي الصدق و لم يعرف عنه كذب قط.
بأبيه اقتدي عدي بالكرم
و من يشابه أباه فما ظلم
حيث جده هو الصديق الذي نزل فيه قوله تعالي في آخر التوبة: (يا أيها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين).
و قد اشتهر لقبه هذا بين المسلمين، و كثيرا ما يلقبه به الشيخ ابن تيمية و غيره.
و من ألقابه الامام و هو جدير به، و الفقيه، و ليس هو بالمعصوم كما يطلقه عليه مخالفوه، لأنه نفاها عن نفسه، و ليست العصمة لأحد الا لرسول الله صلي الله عليه و سلم فيما بلغه عن ربه.
رفتار نيكو و ملايم
نوجوان قلبي پاك و روحي حساس و دلي نازك و عاطفي دارد. در برخورد با او بايد راه نرمي و ملايمت پيش گرفت. نگاه مهربان، ارزش دادن به شخصيت و رفتار خوش، بهترين شيوه ارتباط با اوست. محبت، اظهار علاقه، صدا كردن با القاب، عناوين و نام هاي زيبا او را به سوي مبلغ و مربي جذب مي كند و در اين حال مي توان ارتباط قلبي و عاطفي با او ايجاد كرد، سخنانش را شنيد، راهنمايي كرد، لغزش ها را متذكر شد و بالاخره درعالم دوستي كه يك ارتباط شديد روحي و عاطفي برقرار است، مي توان صفات زيبا را به او القاء نمود، نيازهاي بسياري را از او برطرف كرد و از آلودگي ها او را بر حذر داشت، زيرا گرايش جوان به خوبي ها و زيبايي ها از ديگران بهتر و سريع تر انجام مي پذيرد.
امام صادق عليه السلام فرمود: «من لم تكن فيه ثلاث خصال لم ينفعه الايمان: حلم يرد به جهل الجاهل. و ورع يحجزه عن طلب المحارم. و خلق يداري به الناس؛ [1] هر كس سه خصلت را دارا نباشد از ايمان خود سودي نخواهد برد:
اول - بردباري، كه جهل نادان را برطرف كند.
دوم - پارسائي، كه او را از حرام باز دارد.
سوم - رفتار نيكو كه با مردم مدارا نمايد.»
پاورقي
[1] بحارالانوار، ج 75، ص 237.
رنگ خدا
آدمي با ورود به دوران جواني به دنبال «هويت » جديدي مي گردد;آن احساس نسبتاً پايدار از يگانگي خود، از اين كه: «من كه هستم و كه بايد باشم؟» كه دستيابي به آن، به فرد امكان مي دهد كه ارتباطات خود را با خويشتن، خدا، طبيعت و جامعه تنظيم دهد.
در اين مرحله هويت يابي نقش «آگاهي و بينش » بسيار مؤثر و كارساز بوده، بر «رفتار و عمل » پيشي دارد، در اين دوران، ممكن است سرگرداني در هويت سبب گردد كه جوان نسبت به كيستي خود و نقش اجتماعي خود دچار ترديد گردد و اين شك ضمن برهم زدن هماهنگي و تعادل رواني، او را به «بحران هويت » بكشاند،بحراني كه جوان به پيرامون اهداف بلند مدت، انتخاب شغل،الگوهاي رفاقت، رفتار و تمايل جنسي، تشخيص مذهبي، ارزشهاي اخلافي و تعهد گروهي با ترديد و شك خواهد نگريست.
در شكل دهي هويت، «معرفت ديني » نقش مهمي را ايفا مي كند و درواقع، دين مي تواند تكيه گاه جوان و رهايي دهنده او از اين بحران باشد; البته «دانش »، «كار و تلاش » نيز در ساماندهي هويت او كارساز است. [1] .
بنابراين، جوان بايد رنگ خدايي گيرد تا هويتش خدايي گردد،«دين » همان «رنگ خدا» است كه همگان را بدان دعوت مي كنند: (صبغه الله و من احسن من الله صبغه) [2] ; رنگ خدايي (بپذيريد!) وچه رنگي از رنگ خدا بهتر است؟ امام صادق(ع) درباره ي آيه فوق مي فرمايد:
«مقصود از رنگ خدايي همان دين اسلام است.» [3] .
دين به انگيزه جوان در بنا و آراستن هويت او پاسخ مي دهد، چرا كه آدمي داراي عطشي است كه فقط با پيمودن راه خدا فرو مي نشنيد [4] ; از اين رو امام صادق(ع)، يادگيري بايدها و نبايدها و انديشه هاي سبز دين را از ويژگيهاي دوران جواني مي داند. [5] و گاه نسبت به آن دسته از جواناني كه «علم دين » نمي دانند و درپي آن نمي روند، رنجيده خاطر مي گردد. [6] .
پاورقي
[1] روانشناسي نوجوان، اسماعيل بيابانگرد، ص 133 و123;روانشناسي رشد با نگرش به منابع اسلامي، دفتر همكاري حوزه و دانشگاه، ج 2، ص 998 - 992; جوان و رسالت حوزه، تعريف جواني،ميرباقري، كانون انديشه جوان، ص 30.
[2] بقره، آيه 138.
[3] اصول كافي، ج 2، ص 14.
[4] نهج البلاغه، ترجمه سيد جعفر شهيدي، خطبه 124، ص 122.
[5] امام صادق(ع) مي فرمايد: «الغلام يلعب سبع سنين، يتعلم سبع سنين، يتعلم الحلال و الحرام سبع سنين »; فرزند، در هفت سال نخست بازي نمايد، در هفت سال دوم آموزش يابد و در هفت سال سوم(جواني) حرام و حلال را فراگيرد. (وسايل الشيعه، ج 15، ص 194.).
[6] امام مي فرمايد: «لو اتيت بشاب من شاب الشيعه لايتفقه لا دبته »; (تحف العقول، حراني، ص 302).
في حركية فكر الصادق
أدرك الامام الصادق (ع) أن للحياة حركة، و أن الدنيا في تغير أدوار و أطوار. و لعله من هذا المنطلق رأي أن ما قد يكون حسنا في ظرف أو بينة ما، و قد لا يكون حسنا في ظرف مختلف أو بينة مختلفة. و لذا، فلقد مارس الصادق (ع) حرية معينة في مواقفه و تصرفاته تتفق و ما تقتضيه طبيعة المرحلة الحياتية و الظروف البينية التي يمر بها. بيد أن الامام (ع) لم يترك هذه الحرية في حركة الكفر و الممارسة عنده مطلقة دون قيد أو وازع. لقد جعل الصادق (ع) من مبادي ء الدين الاسلامي و تعاليمه و جوهر روحيته نبراسا يضي ء له دروب ممارسته، و مقياسا يعتمده في أحكامه و أفكاره. لذا، و رغم تشعب الحركية التي مارسها الصادق (ع) في حياته، و فكره، فان الرجل فيه لم يدخل في غياهب التعقيد أو لجلجة الفكر أو وهن التصور أو ضعف الثقة في النفس. و من الواضح أن الخلفية الايمانية المسلمة التي عاشها الصادق (ع) قد وفرت له هدوءا رائعا في شخصيته و طمأنينة ظاهره في كل تصرفاته؛ كما أنها قادته الي بساطة في أداء مهام الحياة رائعة، كانت ترتكز الي أعماق بعيدة الغور في ايمانه و اسلامه.
عاش الامام في عصر بحبوحة مادية تنعم بها كثير كثير من مسلمي زمانه. و لذا، فالرجل لم يسع الي شظف عيش و مرارة حياة يمارسها بينما نعم الله علي عباده تحيط به. و اذا ما كان الله تعالي قد قال في كتابه العزيز: (و أما بنعمة ربك فحدث)، فان الصادق (ع) طبق أمر الله، فتنعم في ملبسه و مأكله و منزله، و تصدق و أعطي مما من الله به عليه. و لما سئل الصادق (ع) عن تنعمه في عيشه بينما كان جده الامام (ع) يعيش عيشة الكفاف و يلبس الأقل الضروري من اللباس، قال الصادق (ع) ببساطة و عمق مبنيان علي ايمان هادي ء رصين أن علي بن أبي طالب (ع) كان يلبس ذلك في زمن لا ينكر، و لو لبس مثل ذلك اليوم شهر به؛ فخير لباس كل زمان لباس أهله. لقد رأي الصادق (ع) أنه اذا ما أقبلت الدنيا فأحق الناس بها أبرارها لا فجارها، و مؤمنوها لا منافقوها، و مسلموها لا كفارها. لكن الصادق (ع) ظل في الوقت عينه رقيبا علي ذاته، غير منجرف في طمأنينة البحبوحة و رغد العيش عن حقيقة التزاماته و واقع مهامه الامامية.
اضافة الي هذا، فان الصادق (ع) قد حافظ علي مبدأ أساسي من مبادي ء الوجود الاسلامي، ألا و هو الاجتهاد في العمل و التسليم في النتائج الله عزوجل. وها أنه يبتلي بمرض ولد له، فيجزع، و يتلهف قلبه علي وجع ابنه؛ لكن عندما تقتضي رحمة الله أن يتوفي ذلك الطفل، فالصادق (ع) يعود الي صفاء طبيعته و نقاء سريرته مسلما أمره الي رب العزة، مشيرا الي أنه من أهل بيت يجزعون قبل المصيبة، فاذا وقع أمر الله رضوا بقضائه و سلموا لأمره.
ان هذه الحركية في الفكر عند الامام الصادق (ع) و التي تؤكد أن ثمت أساس و جوهر لكل الاختلافات، قد قادته الي اعطاء الأولوية للفعل الفكري علي الفعل السياسي في الحياة العامة. فلقد تميز الفعل السياسي، عهد ذاك، بغلبة مراكز القوي التي ما كانت في كل حالاتها تعتمد الممارسة الاسلامية التي
[ صفحه 241]
يراها الامام (ع) حقة.و كانت هذه القوي أشد في قوتها السياسية و العسكرية من قوة الامام و من معه. و لعل الصادق (ع) رأي أن القوة العسكرية أو السياسية التي لا تستند الي حقيقة دينية تدعمها و تكون مبررا لوجودها و استمرارها ليست بالقوة القمينة بالحياة؛ بل انها، و مهما طال الزمن بها، سوف تستهلك نفسها بنفسها، و تصير الي طريق التلاشي. و هكذا، فقد وجه الامام الصادق (ع) كل جهده الي الطريق التي رسمها جده الامام علي (ع) بأن يهتم بالفعل الفكري أكثر من اهتمامه بالفعل السياسي.
ان الفعل الفكري هو الأسمي وهو الأرسخ، لأن الفعل السياسي عادة متعلق بطبيعة الظرف الحياتي الآتي، أما الفعل الفكري منطلق من طبيعة الوجود الانساني الأساسي. و قد وجد الصادق (ع) في ممارسة جده زين العابدين (ع) و والده الباقر (ع) ما أكد له حقيقة هذا التوجه و مصداقيته. و وجد من خلال كل هذا أن مصلحة الاسلام البعيدة المدي تقتضي تعميق أثر الفعل الفكري تمهيدا لارساء دعائم الفعل السياسي الصحيح و القائم علي هذا الفكر. من هنا، فقد قادت حركية الفكر عند الامام الصادق (ع) صاحبها الي أن يكون الباعث الأساس لحركة الفكر الاسلامي في زمنه، و فيما تلاه من أزمنة، و الي أن يبتعد مجتازا عن الهواجس الآنية للفعل السياسي في عصره. و لذا، فليس من الحيف أن يصف المرء الامام (ع) بأنه مفكر سياسي ذو طابع استراتيجي أكثر منه مفكر سياسي منهك بقضايا التكتيك الآني. و لعل هذا يشكل منطلقا للنظر في مواقف الامام الرافضة لتولي الزعامة السياسية التي عرضها عليه كثيرون اما صدقا أو عن زيف و رياء. بل ان في هذا ما يساعد علي فهم مواقف الامام (ع) الرافضة لأن يتولي أحد من آل البيت مقادير الزعامة السياسية في عصره. الزعامة السياسية هذه كانت زيفا، و كانت عبئا و مقتا في مسار تأسيس الفكر الديني الذي عجب أن يتولد عنه فكر سياسي صحيح. لذا، فان الصادق (ع) آثر الجهد البعيد المدي و المثمر، علي الجهد القريب المدي و الذي كان، و لا شك، سيضر بالقضية التي آمن بها.
و ثمة أمر آخر أساس تفرع من هذه النظرة عند الامام الصادق (ع). فقد كان الزمن، يومذاك، زمن مشافهة و قلة تدوين. وكان التراث الاسلامي الفكري في قابلية كبري للضياع و التزوير في عالم الوجود الشفهي هذا. فكانت مبادرة الامام الرائعة في الدعوة الي التدوين اذ أوصي من معه بالكتابة و بث العلم في اخوانه. و قال، كذلك، لبعض أصحابه أنك لومت فأورث كتبك بنيك، فانه يأتي علي الناس زمن هرج لا يأنسون الا بكتبهم. و لقد صدق الامام (ع)، ولولا حركة التدوين التي حث عليها و شجعها و نفذها، وكان الباعث الأول لها، فان الوجود الاسلامي برمته كان قابلا للضياع و التزوير. لقد أعطي الصادق (ع) بدعوته هذه للفكر الاسلامي، كما قيل، قدرة البقاء، و استمرارية العطاء و البذل، و اليه يعود الفضل الأكبر فيما وصلنا من تراث فكري اسلامي و علمي أصيل.
هذا من جهة، و من جهة ثانية، فان حركية الفكر عند الصادق (ع) لم تكن في رحابها المنطلق من ايمانه الاسلامي القوي لتلجأ الي التقوقع و الانعزال. و هكذا لم تكن مدرسة الصادق الفكرية الجامعة لتقتصر
[ صفحه 242]
علي علم من العلوم دون سواه، بل انها حوث أبرز علوم عصره و أشملها. و لم تكن كذلك لتقتصر علي جماعة من المسلمين دون سواهم. فكانت أبوابها مفتوحة، و حلقاتها مشرعة لكل من أراد أن ينهل من معينها و يرتوي من عذب موردها. و لذا، فالصادق (ع) استطاع أن يكون أستاذا لكل المفكرين الاسلاميين في عصره. أستاذا لهم بالتعليم المباشر أو عبر السماع و الرواية. ولذا، فان الرجل عبر حركية فكره المتفتحة استطاع أن يحوي الجميع؛ و استطاع، اضافة الي هذا، أن يكون منطلقا للجميع؛ و مرجعا لهم و هكذا، فان هدوء الصادق (ع) النفسي، و بعد نظره الفكري قد أمنا له أن يكون مؤسس حركة الفكر الاسلامي في رحابة وجودها و قوة انطلاقها بغض النظر عن أية مذهبية.
من هنا، يمكن التأكيد أن الهدوء الذي تميزت به البينة الفكرية للامام الصادق (ع)، قد ساهم في اغناء الرجل بقدرة علي النظرة البعيدة المدي في أحداث عصره. لم ينجرف الصادق (ع) في تيار الأحداث الآنية و اغراءاته، بل استطاع أن يدرك كنه الفعل الحياتي و يحدد مستقره الأبعد، ثم كان له أن يتصرف علي أساس هذا التحديد. و هكذا لم يترد الامام الصادق في مهاوي الفعل السياسي المرحلي، بل ظل في صموده في وجه مراكز القوي السياسية فعل معارضة سلبي تحول من خلال قوة وجود صاحبه و مبادئه الي عمق ايجابي في هذا الفعل أقض مضجع أخصام الامام، و مهد لدور سياسي تمثل بفعل الضمير الصارخ أبدا في وجه أعوجاجات العيش.
مولفان كتابها از شاگردان امام صادق
براي تكميل مطلب بايد بدانيم، شاگردان آن حضرت تنها اصول چهار صد گانه را ننوشتند، بلكه آنها كتابهاي ديگري نيز نوشتند مثلا:
1ـ ابان بن تغلب غير از اصلي كه گفته شد، كتاب معاني القرآن، كتاب القراآت و كتاب الشيعه را نوشت. (فهرست ابن نديم ص 308)
2ـ ابوحمزه ثمالي متوفاي 150 از اصحاب امام باقر وامام صادق (عليهم السلام) كه كتاب تفسير القران و كتاب نوادر را نوشته است. (رجال نجاشي)
3ـ اسماعيل بن ابي خالد كه كتاب «قضاء» نوشته. (فهرست شيخ)
4ـ مفضل بن عمر كوفي كه چند تا كتاب نوشته از جمله كتاب «ما افترض الله علي الجوارح». (رجال نجاشي)
5ـ هشام بن الحكم از اصحاب امام صادق (عليهم السلام) كه ابن نديم در فهرست خود ص 249 - 250 براي او بيست و پنج كتاب نقل كرده است.
6ـ ابو جعفر احول (مؤمن الطاق) از اصحاب امام صادق (عليه السلام) است كه كتاب امامت، كتاب معرفت، كتاب رد بر معتزله، كتابي در امر طلحه و زبير نوشته است.
اينها كه گفته شد براي نمونه بود و اگر كسي به رجال نجاشي و فهرست شيخ والذريعه طهراني و فهرست ابن نديم مراجعه كند، واقعا به حيرت خواهد افتاد.
اين بود آنچه راجع به تلاش امام صادق (عليه السلام) در تربيت محدثين و تدوين حديث اشاره گرديد و اين قطرهاي از دريا و گوشهاي از صحراست.
و السلام عليكم و علي عبادالله الصالحين
امام صادق و امام ابو حنيفه
يكي از فقهايي كه از محضر امام صادق بهره وافري برده و مذاكرات علمي او با امام صادق مشهور مي باشد، امام ابو حنيفه نعمان بن ثابت است كه وقتي از او پرسيده شد: فقيه ترين كسي كه مشاهده كرده اي كدام است؟ در جواب فرمود: هيچ كس را فقيه تر از جعفر بن محمد نديده ام، وقتي منصور خليفه عباسي جعفر بن محمد را احضار كرده بود به من گفت كه مردم بشدت شيفته جعفربن محمد شده اند، پس براي محكوم ساختن مشكل ترين مسائلي را كه به نظرت مي رسد آماده كن، من چهل مسئله مشكل علمي را آماده نمودم و به حضور منصور رفتم و ديدم كه جعفر بن محمد سمت راست او نشسته است، با مشاهده او آنچنان تحت تأثير ابهت و عظمت او قرار گرفتم كه چنين حالتي از ديدن منصور به من دست نداد، سلام كردم و نشستم، منصور رو به جعفر بن محمد كرد و گفت: آيا او را مي شناسي؟ فرمود: آري، سپس به من گفت: مسائل خود را مطرح كن تا از ابي عبدالله بپرسيم. پس شروع كردم به طرح مسائل و امام صادق در هر مورد مي فرمود: شما در اين مسئله چنين مي گوييد و اهل مدينه نظرشان چنان است و نظر ما هم اين است، كه در برخي موارد با ما موافق بود و در برخي موارد با اهل مدينه، و در برخي مسائل نظرش با همه متفاوت بود، تا اينكه هرچهل مسئله را بي كم و كاست مطرح نمودم. سپس امام ابوحنيفه فرمود: مگر نه اين است كه داناترين مردم آن كسي است كه به اختلاف علما در فتاوا و مسائل فقهي آگاهتر باشد؟
اين حكايت تاريخي اولا بيانگر مقام و منزلت والاي علمي امام صادق است و ثانيا تأثير و نفوذ عميق ايشان را در توده مردم و خوف و هراس حكام آن زمان را از اين تأثير و نفوذ به خوبي نشان مي دهد كه خود دليل ديگري بر شأن و منزلت وي مي باشد. امام صادق گاهي امام ابو حنيفه را در علم و فقه امتحان مي كرد و سؤالاتي را براي او مطرح مي كرد. چنانچه يكبار از او درباره حكم كسي كه در حالت احرام دندان رباعي آهويي را بشكند سؤال فرمود كه امام ابو حنيفه فرمود: جواب آنرا نمي دانم. و امام صادق خطاب به او فرمود: مگر نمي داني كه آهو دندان رباعي ندارد؟
اين حكايت و امثال آن دليل ديگري است بر تسلط و برتري علمي امام جعفر صادق و تأثير و نفوذ و ارتباط نزديكي كه ايشان نسبت به علما و فقهاي زمان خود داشته است تا آنجائيكه امام ابو حنيفه به فضل و منت امام صادق بر خود اعتراف نموده و در آن عبارت مشهور مي فرمايد: [لَولاَ السَّنتان لَهلَكَ النُّعمَان] [اگر آن دو سال نبود نعمان هلاك مي شد] كه اين دو سال ظاهرا مربوط به آن زمانيست كه امام ابو حنيفه از عراق هجرت نمود و مدتي را در سرزمين حجاز در ملازمت امام صادق بسر برده است.
نقش ائمه اهل بيت در حركت علمي
سابقه و نقش خاندان پيغمبر در نشر علوم اسلامي از زمان علي و از شخص او آغاز مي شود. علي عليه السلام به گواهي تاريخ، از ديدگاه صحابه و تابعين، عالمترين صحابه به كتاب و سنت و به فقه و قضاوت بود، شواهد در اين زمينه برون از حد احصا است. روايات آن حضرت از رسول خدا و نيز آراء و كلمات خود او در كتابهاي فريقين فراوان است.
امام احمد حنبل، در مسند خود فصلي را به مسند علي اختصاص داده و نزديك به سه هزار حديث از وي نقل كرده است. در كتاب مسند، علي عليه السلام يكي از مكثرين حديث است و ظاهرا پس از ابي هريره بيش از كسان ديگر حديث دارد.
اين روايات فراوان و در عين حال پراكنده، در بين محدثين و علماي اسلام سينه به سينه مي گشت و هر كس بخشي از آنها را مي دانست وبه ديگران منتقل مي كرد، اما نسخه ي كامل آنها (بنا به عقيده ي شيعه) نزد ائمه اهل بيت محفوظ بود كه از يكديگر به ارث مي بردند و به پيروان خود تعليم مي دادند، روايات علي عليه السلام جمعا از پنج طريق به دست ما رسيده است.
اول، در كتب اهل سنت، به طريق خاص آنان كه اكثر روايات مسند احمد و ساير مجاميع حديث اهل سنت چنين است.
دوم، از طريق ائمه اهل بيت اما به وسيله ي راويان جمهور اهل سنت كه تعداد آنها زياد است و ما بعدا در اين خصوص بحث مي كنيم.
سوم، از طريق راويان شيعه اماميه كه بيشترين روايات را از ائمه اهل البيت نقل كرده اند.
چهارم، از طريق راويان طايفه زيديه، منسوب به زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام.
زيد، مردي عالم و زاهد و انقلابي بود كه در سال 122 هجري عليه خلافت بني اميه قيام كرد و هر چند توفيق نيافت و در كوفه به شهادت رسيد، اما ضربه ي كاري بر پيكر آن خلافت زد و بطور مؤثر زمينه ي انقراض آن سلسله را فراهم كرد.
اين روايات، در كتاب «المجموع الفقهي» يا «مسند زيد بن علي» و كتاب «رأب الصدع» معروف به «امالي احمد بن عيسي بن زيد» و «امالي شجري» و ساير كتب زيديه از جمله در كتاب «البحر الزخار» ديده مي شود، و كميت آنها قابل ملاحظه است.
پنجم، از طريق فرقه ي اسماعيليه (يا شيعيان شش امامي) منسوب به اسماعيل بن جعفر بن محمد. اين گروه پس از وفات حضرت صادق در سال 148 ه.به امامت اسماعيل فرزند وي كه قبلا از دنيا رفته بود اعتقاد بستند، و مانند شيعيان اثنا عشري، به امامت حضرت موسي بن جعفر قائل نشدند و تدريجا به فرقه هاي چندي انشعاب پيدا كردند و اينك دو فرقه ي مهم به نام (بُهره) و (آقاخانيه) از ايشان باقي مانده اند.
روايات اهل بيت از طريق اسماعيليه تقريبا منحصر به كتاب معروف و معتبر (دعائم الاسلام) تأليف (قاضي نعمان مصري) است كه بزرگترين فقيه و قاضي و داعي الدعاة خلفاي فاطمي، به شمار مي رفت و داراي تأليفات بسيار و پر محتوي مي باشد، وي در سال 363 ه در قاهره درگذشته است.
قاضي نعمان، يكدوره فقه را در اين كتاب از حضرت صادق و ائمه پيش از وي مرسلا و بدون سند نقل كرده كه بسياري از آنها را از طريق ائمه به علي عليه السلام و رسول اكرم مي رساند.
در اين كه مستند (قاضي نعمان) در نقل اين روايات از آن ائمه با وجود فاصله ي بيش از 150 سال از زمان حضرت صادق چه بوده، بحث مفصلي است كه در اينجا از آن صرف نظر مي كنيم.
آنچه در مورد طرق روايات علي عليه السلام گفته شد در طريق روايات ائمه ديگر تا امام صادق عليه السلام، صادق است بخصوص حجم روايات آن حضرت از طريق فريقين اهل سنت و اماميه بسيار زياد است.
يكي از بحثهاي مهم كه تاكنون چنانكه بايد مورد عنايت محققان واقع نشده همانا مقايسه ميان روايات اهل بيت مروي از اين پنج طريق است كه حدود موافقت و مخالفت آنها با يكديگر مشخص گردد و بررسي شود كه كدام طريق معتبرتر و بيشتر مورد اطمينان است و اگر با هم تعارض دارند علت آن چيست؟
بعلاوه دانسته شود روايات خاص به يك طريق، و نيز تعداد روايات مشترك بين اين طرق مختلف چقدر است.
اختلاف اين روايات، مسلما يكي از عوامل اختلاف شيعه و سني و نيز اختلاف شيعه اماميه با ساير فرق شيعه است. اختلاف در داخل يك مذهب، مانند اختلاف بين علماي زيديه يا علماي اماميه مسلما ناشي از همين روايات متعارض است.
اهميت اين بحث با همه غفلت از آن، بر محققان پوشيده نيست.
شرح حديث
اهم موارد مطرح شده در اين حديث، علم و معرفت و عبوديت و بندگي است.
شجاعت
امام صادق(ع) در برابر ستمگران از هر طايفه و رتبه اي به سختي مي ايستاد و اين شهامت را داشت كه سخن حق را به زبان آورد و اقدام حق طلبانه را انجام دهد، هر چند با عكس العمل تندي رو به رو شود. لذا وقتي منصور از او پرسيد: چرا خداوند مگس را خلق كرد؟ فرمود: تا جباران را خوار كند. و به اين ترتيب منصور را متوجه قدرت الهي كرد. [1] و آن گاه كه فرماندار مدينه در حضور بني هاشم در خطبه هاي نماز به علي(ع) دشنام داد، امام چنان پاسخي كوبنده داد كه فرماندار خطبه را ناتمام گذاشت و به سوي خانه اش راهي شد. [2] .
پاورقي
[1] تهذيب الكمال، ج 5، ص 92، (يا ابا عبدالله لم خلق الله الذباب، فقال: ليذل به الجبابره).
[2] وسايل الشيعه، ج 16، ص 423.
بررسي متني
يكي از راه هاي تشخيص انتساب يك متن به فرد يا جريان فكري، توجه به ويژگي هاي محتوايي و شكلي آن و مقايسه آن با آثار فردي ديگر يا جريان موردنظراست. از اين روش درباره خطبه هاي نهج البلاغه و ادعيه صحيفه سجاديه استفاده شده است. انديشوراني چند با توجه به ساختار و شكل و محتواي مطالب موجود در اين دو مجموعه بدون ترديد اين متون را به آن دو امام بزرگوار نسبت مي دهند و بلندي معنا و فصاحت و بلاغت اين متون را به گونه اي مي بينند كه جز از امير بيان، از فرد ديگر صادر نشده است. در مقابل نيز انتساب بعضي از متون با توجه به ويژگي هاي محتوايي، از افراد سلب مي شود. مثلا نگارش و يا بيان خطبه اي بي نقطه از حضرت علي (عليه السلام)، با توجه به اين كه اصولا در آن زمان نقطه گذاري بر حروف آغاز نشده بود، با ترديد و يا انكار مواجه مي شود.
درباره متن حقائق التفاسير بايد گفت: گرچه مضامين بلند عرفاني و اخلاقي كه شبيه آن در كلمات ديگر معصومين (عليهم السلام) وجود دارد كم و بيش در اين مجموعه به چشم مي خورد، ولي اين كتاب غالبا از تأويلات و تفسيرهاي عرفاني كه شبيه آن در گفتارهاي رايج عارفان ديده مي شود، انباشته شده است. از اين رو شيوه اي كه در اثبات استناد نهج البلاغه و صحيفه سجاديه به كار برده شده در اين باره جاري نمي شود.
از سوي ديگر با توجه به مجموعه اين تفسير، با مطالبي روبه رو مي شويم كه از نظر مباحث اعتقادي مسلما از امام معصوم (عليه السلام) و رهبر شيعه صادر نشده است. اين موارد حداقل اين اطمينان را ايجاد مي كند كه اين متن يك دست نيست و اگر هم بعضي از روايات آن از مقام امام صادق (عليه السلام) صادر شده باشد، بعضي ديگر حتما از ديگران است و اثبات انتساب «مجموع اين متن» ممكن نيست.
موارد مذكور به اين شرح است:
1. پس از ذكر تفسير بعضي از آيات سوره مباركه حمد آمده است:
(قال جعفر (عليه السلام): «آمين» اي قاصدين نحوك و انت اكرم من ان تخيب قاصدا) امام صادق (عليه السلام) فرمود: «آمين» يعني به سوي تو قصد مي كنيم و تو كريم تر از آن هستي كه قاصد بسويت را نااميد كني.
روشن است كه واژه آمين در آخر سوره حمد، جز بر مذهب غيرشيعي روا نيست. از سوي ديگر اهل سنت نيز آمين را به تخفيف و به معناي استجب مي دانند. (ر.ك: مغني ابن قدامه، 1 / 527) و اصولا معناي پيش گفته را كه با آمين مشدد مناسبت دارد، نادرست مي انگارند.
در هر صورت اين كلمه (چه به صورت مخفف و چه مشدد) نه در پايان سوره حمد و نه حتي در نماز پس از قرائت اين سوره آورده مي شود. روايات اهل بيت (عليهم السلام) ذكر اين كلمه را اصولا موجب بطلان نماز مي داند و فقها نيز بر آن فتوا داده اند.
در مجموعه قرآن كريم كلمه آمين تنها يك بار به كار برده شده است و آن هم در آيه..... و لا آمين البيت الحرام يبتغون فضلا من ربهم (مائده / 5 / 2). ولي روشن است كه آمين در اين جا به صورت مستقل نيامده، بلكه به گونه منفي و در سياق تركيبي استعمال شده است چنان كه احتمال وجود تفسير اين كلمه از امام (عليه السلام) و جابه جايي آن به دست راويان و ناسخان نيز نمي رود.
2. در ذيل آيه شريفه اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي و... (مائده / 5 / 3) آمده است: (قال جعفر (عليه السلام): اليوم اشارة الي يوم بعث محمد صلي الله عليه و آله و يوم رسالته).
اين گونه تفسير نيز غالبا در كلمات مفسران سني مذهب و منكر نصب ولايت در يوم غدير ديده مي شود. در كتب تفسيري اثري شيعه گرچه روايات بسياري درباره تعيين اين روز آمده، اما در هيچ كدام چنين تفسيري پذيرفته نشده است. غالبا «اليوم» را اشاره به روز غدير، روز عرفه و يا روز قيام قائم (عج) دانسته اند. جداي از روايات، توجه مختصري به زمان نزول آيه و شرايط خاص جامعه اسلامي در هنگام نزول، بطلان تفسير فوق را مي نماياند و احتمال صدور اين مضمون از امام صادق (عليه السلام) را ضعيف تر مي كند. مرحوم علامه طباطبايي با گشودن بحث استدلالي نسبتا مفصلي به نقد ديدگاه هاي مختلف سني درباره مصداق «اليوم» پرداخته است كه نظريه پيش گفته را نيز در بر دارد.
3. در ذيل آيه شريفه ان ابنك سرق... (يوسف / 12 / 81) آمده است:
(قال جعفر (عليه السلام) معناه ان ابنك ما سرق و كيف يجوز هذه اللفظة علي نبي بن نبي و هذا من مشكلات القرآن! و هوكقوله في قصة داود خصمان بغي بعضا علي بعض و ما كانا خصمين و ما بغيا).
امام صادق (عليه السلام) فرموده: معناي آيه اين است كه فرزند تو سرقت نكرد. چگونه ممكن است اين تعبير در حق پيامبر پسر پيامبر به كار برده شود؟ و اين از مشكلات قرآن است و مانند قول خداوند تعالي در قصه داود است كه مي فرمايد: خصمان بغي بعضا علي بعض در حالي كه نه دشمن همديگر بودند و نه بر يكديگر تجاوز روا داشتند.
بر اين بيان اشكالات متعددي وارد است: مهم تر از همه اين كه در ضمن روايت آمده است: «هذا من مشكلات القرآن» كه مقصود آن مبهم و چه بسا به معناي خرده گيري بر قرآن است. اشكال ديگر اين كه در اين آيه نقل قول از مه تر برادران يوسف صورت گرفته است و در ظاهر نيز پيمانه جام شاه در بار برادر يوسف (بنيامين) بوده است.
روشن است كه هر نقل قولي در قرآن مساوي با قبول و تأييد آن نيست و گرنه در قرآن نسبت سحر و جنون به پيامبر نيز از قول كافران نقل شده است، خصوصا كه نقل مجموعه داستان وجه اين نسبت را نيز روشن مي كند.
تنظيري كه در بيان مذكور آمده است نيز تمام نيست و آيه 22 سوره ص در ورود دو نفر بر حضرت داود (عليه السلام) كه يكي از آن ها متجاوز بوده است، ظهور دارد.
از سوي ديگر هيچ نظير بر اين روايت در تفاسير معروف اثر شيعه چون مجمع البيان و نورالثقلين و... جز آن نه از امام صادق (عليه السلام) و نه از امامان ديگر نقل شده است.
4. در ذيل آيه شريفه الله نور السموات والارض... (نور / 24 / 35) آمده است:
قال [جعفر (عليه السلام)] ايضا في هذه الاية: نور السموات باربع، بجبرئيل و ميكائيل و اسرائيل و عزرائيل و نور الارض[باربع] بابي بكر و عمر و عثمان و علي (رض).
و قال في رواية اخري: نور قلب المؤمن بنور الايمان و الاسلام و نورالطرق الي الله بنور ابي بكر و عمر و عثمان و علي رضي الله عنهم فمن اجل ذلك قال النبي صلي الله عليه و آله: اصحابي كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم.
در مجعول بودن و كذب در روايات فوق كم ترين ترديدي راه ندارد. همنشيني اسامي خلفاي سه گانه با اميرمؤمنان (عليه السلام) دليلي جز اعتقاد به خلافت خلفاي چهارگانه ندارد و گرنه وجهي براي اين همراهي نبود و يا لااقل نام بعضي از صحابه بزرگوار نيز بايد برده مي شد. اين نوع روايات از موارد جعل حديث است كه غالبا از زمان معاويه باب گرديد و ابوهريره ها بانيان مزدور آن بودند.
روايت جعلي ديگري كه در آخر عبارت منقول آمده است نيز با كم ترين دقتي بطلانش واضح مي شود، زيرا نگاهي كوتاه به تاريخ صدر اسلام و موضع گيري هاي صحابه نشان دهنده اين است كه اينان از فرداي رحلت پيامبر در جبهه هاي متخالف و متخاصمي فعال بودند كه جدا از ماجراي سقيفه و مخالفت عده اي از صحابه با آن، جنگ هاي دوران خلافت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در مقابل لشكرياني بود كه سركردگان آن ها از صحابه محسوب مي شدند.
آيا مي توان هر دو لشكر متخاصم را كه بر يكديگر تيغ مي كشند ستاره هدايت ناميد؟ روايت فوق ناچار بايد مبتني بر مباني باطلي چون تصويب اشعري و عدالت صحابه باشد كه انديشوران شيعي از ديرباز به نقد و تحليل و ابطال آن پرداخته اند و بعضي از آزاد انديشان سني نيز اين مضامين را مجعول دانسته اند.
5. در ذيل آيه شريفه لايستوي منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل... (حديد / 57 / 10) آمده است:
قال جعفر (عليه السلام): الارادات القويه و الايمان السليم للمهاجرين واهل الصفة و امامهم وسيدهم الصديق الاكبر (رض) وهم الذين لم يوثروا الدنيا علي الاخرة بل بذلوها ولم يعرجوا عليها واعتمدوا في ذلك علي ربهم و طلبوا رضاه وموافقة الرسول صلي الله عليه و آله فخصهم الله سبحانه من بين الامة بقوله «لايستوي منكم...»
در اين روايت نيز سيد مهاجرين «صديق اكبر» معرفي شده است. گر چه پس از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله سيد مهاجرين و صديق اكبر كسي جز اميرمؤمنان (عليه السلام) نيست، اما مسلما در اثر تبليغات حكومتي آن زمان اين وصف بر خليفه اول ابوبكر اطلاق مي شده است، در اين صورت چگونه ممكن است امام صادق (عليه السلام) با وجود اميرمؤمنان (عليه السلام) در ميان مهاجران، سيد و سرور آن ها را ديگري بداند؟
موارد فوق نشان دهنده اين است كه همه اين متن نمي تواند از امام صادق (عليه السلام) باشد. از سوي ديگر بر فرض صحت انتساب في الجمله اين متن، به نظر مي رسد از جهتي نيز دست جعالان در حذف بعضي از قسمت هاي آن در كار بوده است. در اين مجموعه كه داراي رواياتي در فضل پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله است، هيچ روايتي در فضل اهل بيت و ائمه نيست.
پل نويا كه لنگه شيعي اين تفسير [به تعبير خود وي] را ديده است، تفاوت آن دو را در همين نكته اعلام مي كند و مي نويسد:
در متني كه سلمي در كتاب خود حفظ كرده است، هر چه ارجاعي سياسي و اشاره اي به اهل بيت (عليهم السلام) داشته حذف شده است، تنها يك تخطي (غير قابل توجيه) از اين قاعده مي توان يافت؛ يعني نسخه خطي يني جامي برخلاف نسخه هاي ديگري كه ما بررسي كرديم متني به دست مي دهد كه از ناحيه يك تفسير سني بعيد مي نمايد. امام صادق (عليه السلام) در تفسير آيه فتلقي آدم من ربّه كلمات (بقره / 2 / 37) مي فرمايد: خدا در آن زمان كه هنوز هيچ چيز از آفرينش او نبود از نور جلال خود پنج مخلوق آفريد و از نام هاي خود به هر يك نامي داد. چون محمود است پيامبرش را «محمود» ناميد، چون عالي است اميرالمؤمنين را «علي» ناميد، چون فاطر السموات و الارض بود از آن نام «فاطمه» را ساخت و چون صاحب اسماء الحسني بود از آن دو نام «حسن» و «حسين» را بيرون آورد، سپس آن ها را در سمت راست عرش خود جاي داد.
مطلبي كه نويا آورده است نشان دهنده اين است كه وي موارد ديگري از تفسيرهاي منطبق برشأن و منزلت ائمه (عليهم السلام) را در تفسير نعماني ديده است كه سلمي آن ها را در تفسير خويش ذكر نكرده است و به احتمال بسيار او يا بعضي از متقدمان او اين گونه روايات را حذف كرده اند.
در مجموعه هاي تفسيري روايي چنان كه بعضي از آيات به وجود مبارك پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله تفسير گرديده است (مانند تفسير يس به يا محمد صلي الله عليه و آله والنجم به ايشان كه در تفسير سلمي نيز اين دو مورد آمده است) آياتي نيز در بيان اشاري به معصومان و ائمه هدي و فاطمه زهرا (صلوات الله عليهم اجمعين) تفسير و تأويل گرديده است، به گونه اي كه بعضي از انديشوران كتاب هاي مفصلي از اين مجموعه ها فراهم آورده اند.
حال چگونه ممكن است كه در تفسيري منسوب به امام صادق (عليه السلام) تنها به روايات مربوط به شأن پيامبر صلي الله عليه و آله اشاره شده باشد و از روايات در شأن اهل بيت (عليهم السلام) اثري نباشد؟
اگر اين تفسير از امام صادق (عليه السلام) باشد، قطعا قسمتي از روايات مربوط به ائمه (عليهم السلام) حذف شده است. مثلا در ذيل آيه شريفه نور (الله نور السموات والارض...، نور / 24 / 35) در اين مجموعه، تفاسير متعددي از امام نقل شده است و نور آسمان ها و زمين به افرادي (از جمله خلفاي چهارگانه) تطبيق داده شده است (ر.ك: همين نوشته). اما روايات متعددي كه در تفاسير ديگر شيعي موجود است و از قول امام صادق (عليه السلام) اين آيه را بر پيامبر و اهل بيت تطبيق داده خبري نيست. به عنوان نمونه متن يكي از اين روايات را ذكر مي كنيم:
قال ابوعبدالله (عليه السلام) في قول الله عزوجل: الله نورالسموات والارض مثل نوره اي محمد صلي الله عليه و آله كمشكوة، فاطمه عليها السلام فيها مصباح، الحسن (عليه السلام) المصباح في زجاجة، الحسين (عليه السلام) الزجاجة كانها كوكب درّي فاطمه (عليها السلام) فكوكب دري بين نساء الدنيا... نور علي نور اما منها بعد امام يعدي الله لنوره من يشاء يهدي الله الائمه (عليهم السلام) من يشاء. امام صادق (عليه السلام) مي فرمايد: در پيرامون كلام خداوند الله نورالسموات والارض نور خداوند محمد صلي الله عليه و آله است و مشكوة فاطمه (عليها السلام) است و مصباح امام حسن (عليه السلام) و زجاجه امام حسين (عليه السلام) و فاطمه (عليها السلام) كوكب درّي بين زنان دنياست. مراد از نور علي نور امام پس از امام است و خداوند هركه را خواهد به سوي ائمه هدايت مي كند.
در تفسير برهان بيش از بيست روايت با مضامين مشابه فوق هست كه حتي يكي از آن ها در حقائق التفاسير نيامده است. نكته ديگري كه درباره اين تفسير مي توان گفت اين كه مشابهت روايات موجود در اين تفسير با روايت تفسيري ديگري كه از امام صادق (عليه السلام) در كتاب هاي ديگر نقل شده بسيار كم است. احتمالا تعداد روايات مشترك بين اين تفسير و تفسير برهان و نورالثقلين از ده درصد تجاوز نكند، اين نكته دو رهنمون زير را به دست مي دهد:
اولا: بعضي از اين روايات از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است، زيرا در بعضي از موارد عين الفاظ روايت مشابه روايات منقول در كتب پيش گفته است.
ثانيا: تفاوت بسياري كه بين اين كتاب با كتب تفسيري ديگر هست، خصوصا به ضميمه روايات مجعولي كه ارائه شد و به ضميمه عدم اتصال سند تفسير به امام صادق (عليه السلام)، اين ديدگاه را كه مقدار زيادي از اين تفسير از غير معصوم بوده و عمدا يا سهوا به ايشان انتساب داده شده است، تقويت مي كند.
خلاصه كلام اين كه: نه از جهت سند و نه ازجهت متن، دليلي بر انتساب اين مجموعه به امام صادق (عليه السلام) نيست و چنان كه صدور بعضي از روايات آن از مقام عصمت و امامت ممكن نيست، بعضي از روايات نيز به قرايني ممكن است از كلمات آن بزرگوار نقل شده باشد. در نتيجه نفي مطلق و اثبات مطلق و كامل آن باطل و جز در موارد مجعول بقيه محتمل الانتساب است.
با اين همه از شيريني بعضي از روايات اين مجموعه كه مشابه فرموده هاي نوراني ائمه (عليهم السلام) است، نمي توان گذشت. از اين روي حفظ اين مجموعه و خصوصا تلاش در جهت دستيابي به لنگه شيعي اين تفسير (تفسير نعماني) و انتشار آن مي تواند مناسب و موجه باشد.
براي استفاده بيش تر از روايات جذاب و شيرين موجود در اين مجموعه كه كم و بيش از آن خالي نيست به روايتي از آن حضرت كه در ذيل آيه شريفه و قرّبناه نجيا (مريم / 19 / 52) آمده، اشاره مي كنيم و نوشته را به پايان مي بريم.
قال جعفر (عليه السلام) للمقرب من الله ثلاث علامات: اذا افاده الله علما رزقه العمل به و اذا رفعه الله للعمل به اعطاه الاخلاص في عمله و اذا اقامه لصحبة (لنصيحة) المسلمين رزقه في قلبه حرمة لهم و يعلم [يعلمه] ان حرمة المؤمنين من حرمة الله تعالي.
كسي كه به خداوند نزديك است سه نشان دارد:
[اول اين كه:] هرگاه خداوند دانشي را روزيش كند، به او توفيق عمل به آن را نيز عطا كند.
[دوم:] هرگاه خداوند وي را به عمل به علم رفعت و بلندي بخشد، به او توفيق اخلاص در علم را بخشايش فرمايد.
[سوم:] وقتي كه او را براي مصاحبت مسلمين (نصحيت مسلمين) به پا دارد، در دل او حرمت آنان را جاي مي دهد و مي فهمد [خداوند وي را آگاه مي كند] كه حرمت و احترام مؤمنين از حرمت الهي نشأت گرفته است.
في ما يتعلق بامامنا الصادق
قوم علومهم عن جدهم اخذت
عن جبرئيل و جبريل عن الله
هم السفينة ما كنا لنطمع أن
ننجي من الهول يوم الحشر لولاهي
الخاشعون اذا جن الظلام فما
تغشاهم سنة تنفي بأنباه
و لا بدت ليلة الا و قابلها
من التهجد كل أواه
[ صفحه 83]
سحائب لا تزال العلم هامية
أجل من سحب تهمي بامواه
قال الصادق (ع) في تفسير هذه الآية الشريفة (هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون (نحن الذين يعلمون) و عدونا الذين لا يعلمون و شيعتنا اولو الالباب و الله لقد اعطينا علم الأولين و الآخرين فقال له رجل من اصحابه جعلت فداك اعندكم علم الغيب فقال ويحك اني لأعلم ما في اصلاب الآباء و ارحام الامهات و اني اعلم ما في السموات و اعلم ما في الارض و اعلم ما في الدنيا و اعلم ما في الآخرة ويحكم و سعوا صدوركم و لتبصر اعينكم و لتسع قلوبكم فنحن حجة الله تعالي في خلقه و لن يسع ذلك الا صدر كل مؤمن قوي قوته كقوة جبال تهامة الا باذن الله و الله لو أردت ان احصي لكم كل حصاة علي الارض لأخبرتكم و ما من يوم و لا ليلة الا و الحصي يلد ايلادا كما يلد هذا الخلق فقال له محمد بن عبدالله بن الحسن المثني و الله اني لأعلم منك و اسخي منك و اشجع فقال (ع) أما قولك انت اعلم مني فقد اعتق جدك و جدي الف نسمة من كديده فسمهم لي و ان احببت ان اسميهم لك الي آدم فعلت و أما ما قلت انك اسخي مني فو الله ما بت ليلة و لله علي حق يطالبني به و السخي هو الذي يأخذ الشي ء فيضعه في حقه و أما ما قلت انك اشجع مني فو الله ما كان لك موقف يعرف به جبنك من شجاعتك فكأني بك و قد قتلت و أري رأسك جي ء به و وضع علي حجر الزنابير يسيل منه الدم الي موضع كذا و كذا قال فحكي ذلك لأبيه فقال يا بني اجارني الله فيك ان جعفرا اخبرني انك صاحب حجر الزنابير و هو يستهزأ بكلام الامام حتي ظهر ما اخبر به الصادق (ع) لأن الناس اقبلوا الي عبدالله بن الحسن المحض و أرادوا ان يبايعوه فقال لهم أباشيخ كبير ولكن ابني هذا محمدا
[ صفحه 84]
مهدي هذه الامة فبايعوه ثم ركب عبدالله المحض و جاء الي جعفر بن محمد ليستشير منه فخرج الصادق (ع) و وضع يده علي عنق حماره و قال يا أبامحمد ما جاء بك في هذه الساعة فاخبره و قال لا تفعلوا فان الامر لم يأت بعد فغضب عبدالله بن الحسن و قال لقد علمت ما تقول ولكنه يحملك علي ذلك الحسد لأبني فقال و الله ما يحملني ذلك ولكن هذا و اخوته و ابناءه دونك و ابنك و ضرب بيده علي ظهر ابي العباس السفاح فما مضت الا ايام قلائل حتي ولي الخلافة ابوالعباس السفاح ثم جلس المنصور علي سرير الملك ففي اوائل ملك المنصور خرج محمد بن عبدالله المحض بالمدينة و بايعه الناس و بلغ الخبر المنصور فارسل اليه ابن اخيه عيسي بن موسي في جيش عظيم فحاربهم محمد خارج المدينة و تفرق اصحاب محمد حتي بقي وحده فقاتل حتي قتل و حز رأسه و جاؤا برأسه حتي وضعوه علي حجر الزنابير و الزنابير تدخل في حلقه و انفه و اذنه و عينيه ثم بعثوا برأسه الي المنصور و المنصور بعث برأسه الي ابيه عبدالله المحض و هو في حبس المنصور مع جماعة من سادات بني الحسن و لما رأي عبدالله رأس ولده قال يرحمك الله لقد قتلوك صواما قواما الي آخر القصة و قد ذكرنا مشروحا في كتابنا المسمي (بشجرة طوبي) فمن أراد الاطلاع فليراجع هناك و المنصور ثاني خلفاء بني العباس و يسمي الدوانيقي لأنه لما حفر الخندق بالكوفة قسط علي كل منهم دانق فضة و اخذه و صرفه في حفر الخندق و الدوانق سدس الدرهم و عاش ثلاث و ستين سنة و مدة خلافته اثنتان و عشرون سنة.
و كان عظيم العداوة و شديد القساوة بالنسبة الي الذرية الطاهرة العلوية و لقد قتل من ذرية فاطمة الفا أو يزيدون و لما بني الابنية ببغداد جعل يطلب العلويين
[ صفحه 85]
طلبا شديدا و يجعل من ظفر منهم في الاسطوانات المجوفة المبنية من الجص و الاجر و لقد بني علي ستين علويا في ليلة واحدة الي الصباح و واراهم في الاسطوانات و بني عليهم الجص و الأجر و بعث رياح بن عثمان المري الي المدينة و أمره بأخذ العلويين من اولاد الحسن فاخذهم و قيدهم و غللهم و حبسهم و هم ثلاثة عشر علويا هاشيما من الشيخ و الشاب و كان المنصور اول من اوقع الفرقة بين ولد العباس و آل ابي طالب و كان قبل ذلك امرهم واحدا و هو الذي قتل امامنا الصادق (ع) بالسم بعد ما آذاه كثيرا و اشخصه من المدينة الي بغداد مرارا و اورد عليه من الصدمات و اللطمات ما لا يطيقه و هو اللسان علي البيان و يحضره في مجلسه ليلا و هو عازم علي قتله و قد دفع الله سعي بابي عبدالله عنه شره و كانت بنوالعباس يسعون الي المنصور بابي عبدالله (ع) لم يزل يتفكر في قتله و يحتال في سمه قال في الانوار البهية الصادق عند المنصور بانه بعث مولاه المعلي بن خنيس بجباية الاموال من شيعته و المعلي بن خنيس هذا كان من شيعته و من اصفياء اصحابه و كان ناظرا في اموره و الصادق (ع) يثق و يعتمد به و يحبه حبا كثيرا فلما سمع المنصور كاد ان يأكل كفه غضبا علي جعفر و كتب الي عمه داود و هو اذا ذاك امير المدينة ان يسير اليه جعفر بن محمد (ع) و لا يرخص له في التلوم و المقام فبعث اليه داود بكتاب المنصور و قال اعمل في المصير الي المنصور اميرالمؤمنين في غد و لا تتأخر قال صفوان و الجمال و كنت يومئذ بالمدينة فانفذ الي ابوعبدالله (ع) فصرت اليه فقال لي تعهد راحلتنا فانا غادون في غد ان شاءالله الي العراق و نهض من وقته و انا معه الي مسجد النبي (ص) و ركع فيه ركعات ثم رفع يديه و دعا بدعاء قال صفوان سألته ان يعيد الدعاء علي فاعاده و كتبته فلما اصبح ابوعبدالله (ع) رحلت له
[ صفحه 86]
الناقة و سار متوجها الي العراق حتي قدم الي الكوفة و ابوجعفر المنصور بها فلما اشرف علي الهاشمية مدينة ابي جعفر اخرج رجله من غرز الرحل يعني الركاب ثم نزل و دعا ببغلة شهباء و لبس ثيابا بيضا و تكة بيضاء فلما دخل عليه قال له ابوجعفر لقد تشبهت بالانبياء فقال ابوعبدالله (ع) و اني تبعدني من ابناء الانبياء قال لقد هممت ان ابعث الي المدينة من يعقر نخلها و يسبي ذريتها فقال و لم ذاك يا أميرالمؤمنين فقال رفع الي ان مولاك المعلي بن خنيس يدعو اليك و يجمع لك الاموال فقال و الله ما كان فقال لست ارضي منك الا بالطلاق و العتاق و الهدي و المشي فقال بالانداد من دون الله تأمرني ان احلف انه من لم يرض بالله فليس من الله في شي ء فقال اتتفقه علي فقال و اني تبعدني من التفقه و انا ابن رسول الله قال فاني اجمع بينك و بين من سعي بك قال فافعل قال فجاء الرجل الذي سعي به فقال ابوعبدالله (ع) ما هذا فقال نعم و الله الذي لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة الرحمن الرحيم لقد فعلت فقال له ابوعبدالله (ع) يا ويلك تبجل الله تعالي فيستحي من تعذيبك ولكن قد برعت من حول الله و قوته و الجأت الي حولي و قوتي فحلف بها الرجل فلم يستتمها حتي وقع ميتا فقال له ابوجعفر المنصور لا اصدق بعدها عليك ابدا و احسن جائزته ورده الي المدينة فما مضت الا ايام قلائل حتي سعي العاندون و اليه بابي عبدالله (ع) ثانيا فكتب اللعين الي داود بن علي بن عبدالله بن العباس و كان واليا علي المدينة و امره بالتفحص عن احوال جعفر بن محمد الصادق (ع) و الاطلاع علي احوال شيعته فدل علي معلي بن خنيس فدعاه و سأله عن شيعة ابي عبدالله فكتمه فقال داود اتكتمني اما انك ان كتمتني قتلتك فقال المعلي بالقتل
[ صفحه 87]
تهددني و الله لو كانوا تحت قديم ما رفعت قدمي عنهم و ان انت قتلتني لتسعدني و لتشقين فامر اللعين بضرب عنقه فلما أرادوا قتله قال المعلي اخرجني الي السوق فان لي اشياء كثيرة حتي اشهد بذلك فاخرجه الي السوق فلما اجتمع الناس عليه قال أيها الناس اشهدوا ان ما تركت من مال عين أو دين أو قليل أو كثير أو دار أو امة أو عبد فهو لجعفر بن محمد (ع) فقتله داود و امر بصلبه و اخذ ماله فبلغ ذلك الصادق (ع) بكي ثم قام و دخل علي داود و قال قتلت مولاي و صلبته و اخذت مالي أما و الله لأدعون الله عليك فقال داود مستهزءا تهددنا بدعائك فرجع ابوعبدالله (ع) الي داره فلم يزل ليلة قائما و راكعا و ساجدا فبعث داود لعنه الله خمسة من الحرسة و قال ائتوني به فان ابي فائتوني برأسه فدخلوا عليه و هو يصلي فقالوا اجب الامير قال فان لم اجب قالوا امرنا بامر قال (ع) فانصرفوا فانه خير لكم لدنياكم و آخرتكم فابوا الا خروجه فرفع (ع) يديه فوضعهما علي منكبيه ثم بسطهما ثم دعا بسبابته فسمعناه يقول الساعة الساعة حتي سمعنا صراخا عاليا فقال لهم ان صاحبكم هلك فانصرفوا فسئل (ع) فقال عليه السلام بعث الي ليضرب عنقي فدعوت عليه بالأسم الأعظم فبعث الله ملكا بحربة فطعنه في مذاكيره فقتلة قالت لبانة بنت عبدالله بن عباس يأت داود تلك الليلة حايرا قد اغمي عليه فقمت اتفقده في الليل فوجدته مستلقيا علي قفاه و ثعبان قد انطوي علي صدره و جعل فاه علي فيه فادخلت يدي في كمي فتناولته فعطف فاه علي فرميت به فانساب في ناحية البيت و انبهت داود فوجدته حايرا قد احمرت عيناه فكرهت ان اخبره مما كان و جزعت عليه ثم انصرفت فوجدت ذلك الثعبان كذلك ففعلت به مثل الذي في المرة الاولي و حركت
[ صفحه 88]
داود فاصبته ميتا فما رفع رأسه الصادق (ع) حتي سمع الواعية اقول افمن كان قادرا علي ان يدعوا الله علي الوالي فيهلكه في ساعة واحدة أما كان قادرا علي ان يدعو الله علي ذاك يعني المنصور حتي يعجل الله به الي عذابه الأليم و عقابه الشديد ما منعه من ذلك الا حلمه كان روحي له الفداء يقف بين يدي المنصور قائما علي قدميه و اللعين يعاتبه و يشتمه و يسبه كما كان ابوه الباقر يقف بين يدي هشام بن عبدالملك كما ان جده المعظم زين العابدين وقف بين يدي يزيد و الجامعة في عنقه ولكن تذكرت وقوفا آخر اعظم و احزن علي قلوب الشيعة من وقوف الصادق و الباقر و السجاد و غيرهم بين يدي هؤلاء الجبابرة و هو كما قال المرحوم السيد حيدر:
و مما يزيل القلب عن مستقره
و يترك زند الغيظ في الصدر واريا
وقوف بنات الوحي عند طليقها
بحال بها بشجين حتي الأعاديا
الخ زينب و ام كلثوم و سكينة و رباب و فاطمة و صفية و رقية و رملة و ليلي واقفات بين يدي يزيد و اللعين يسأل عن اسمائهن و رقية له هذه زينب الكبري الخ دعه المنصور يوما فلما دخل الصادق (ع) عليه و بصر به قال يا جعفر قتلني الله ان لم اقتلك فقال (ع) يا أميرالمؤمنين ان سليمان اعطي فشكر و ان ايوب ابتلي فصبر و ان يوسف ظلم فغفر و انت علي ارث منهم و احق بمن بأسي بهم فقال الي الي يا أباعبدالله فانت القريب القرابة و ذو الرحم الواشجة السليم النائحة القليل الغائلة ثم صافحه بيمينه و عانقه بشماله و امر له بكسوة و جائزة و اجلسه الي جانبه و قال ارفع حوائجك فقال (ع) حاجتي ان لا تدعوني الي مجلسك حتي اجبئك فقال مالي الي ذلك من سبيل
[ صفحه 89]
جشن ولادت
امت اسلام در هفدهم ربيع الاول، يكصد و سي ششمين [1] سالگرد ولادت پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله را جشن گرفته بودند. در همين حال در خانه ي رسالت موجي از سرور و شادي جريان داشت. اين خانه هم چشم به راه فرود آمدن كرامت و افتخاري در خود بود تا بر ارج و بلنداي آن افزوده شود.
در آن شب و در آن فضاي مبارك، امام صادق عليه السلام چشم به جهان گشود. او شراره ي درخشاني بود كه آسمان سخاوت او را به زمينيان بخشيده بود تا از پرتو آن نور گيرند و در زير درخشش تابناكش راه خود را به سوي خير و نيكي و صفا و باز يابند.
آن حضرت از پدر و مادري بزرگوار زاده شد:
1- پدرش امام محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب معروف به
[ صفحه 10]
باقر بود كه نسبت ايشان هم از سوي مادر و هم از سوي پدر به امام علي عليه السلام مي رسيد. چرا كه پدرش فرزند امام حسين بن علي و مادرش از نوادگان امام حسن بود، كه اين خانواده نخستين و اصيل ترين بيت فاطمي محسوب ميشد. اين خانواده در واقع خوشبوترين و زيباترين گلي بود كه در بيت رسالت روييده بود.
2- مادرش فاطمه دختر قاسم بن محمد بن ابوبكر بود. اين زن نيز به نوبه ي خود هم از سوي پدر و هم از سوي مادر اولين مهتر از سلاله ي ابوبكر به شمار مي آمد. نياي او، محمد بن ابوبكر، از مجاهدان سپاه علي عليه السلام بود، امام علي شوهر مادر محمد بود، زيرا آن حضرت پس از وفات ابوبكر، همسرش،اسماء بنت عميس، را به زني گرفت و بدين ترتيب محمد را در دامان خويش پرورش داد و از دانش خود او را بهره مند ساخت به طوري كه محمد فدائي پاكبازي براي اسلام شد. آن حضرت پس از آنكه به خلافت رسيد، محمد را به حكومت مصر برگماشت و وي در همان جا به دستور معاويه، كشته شد.
امام جعفر صادق بدين گونه عصاره ي جهاد مقدس بود. وي از پدر و مادري زاده شده بود كه هر دو از سلاله اي پاك و بزرگوار به شمار مي آمدند.
پاورقي
[1] برخي از محققان مي گويند در خصوص تاريخ ولادت امام صادق نزديكترين تاريخ صواب سال 80 هجري است. در اين باره دو روايت ديگر نيز هست كه تاريخ ولادت وي را در سالهاي 83 و 77 ذكر كرده اند.
درس هاي اين وصيت
1.والدين بايد فرزندان خود را كاملا كنترل نمايند و بهترين راهنمايي ها را به آنان تذكر دهند؛ از ساعت اول به دستور شرع مقدس اسلام عمل نمايند؛ يعني اذان و اقامه در گوش او بگويند، سپس يك نام خوب اسلامي براي او تعيين نمايند، در روز هفتم ولادت برايش عقيقه كنند، آنگاه او را تربيت صحيح نمايند؛ يعني با قرآن و عترت آشنا كنند.
[ صفحه 19]
2. بايد در همه ي كارها دقيق بوده و توجه داشته باشيم رضاي خداي متعال در كجا است و به آن نزديك شويم، و همچنين توجه كنيم كه خشم و غضب خداوند متعال در چه چيز است و از آن دوري نماييم.
3. هيچ عملي و عبادتي را كوچك و بي ارزش نشماريم، و هيچ يك از بندگان خدا را به چشم حقارت نگاه نكنيم.
به اين حديث توجه كنيم:
قال رسول الله صلي الله عليه و آله: لا تحقرن أحدا من المسلمين، فأن صغيرهم عندالله كبير [1] .
پيغمبر صلي الله عليه و آله فرمود: احدي از مسلمانان را حقير و پست نشمار؛ به درستي كه كوچك آن ها نزد خداوند متعال بزرگ است.
خوش بيني، يكي از نشانه هاي بارز مؤمن است. مؤمن بايد با ادب باشد و به مردم با چشم احترام و تكريم بنگرد، و هر چه در اين مسير گام بردارد، در حقيقت خود را به جامعه معرفي نموده است، و مردم به چشم بزرگي به او مي نگرند و او شايسته ي تعظيم خواهد بود، و در مكتب اهل بيت عليهم السلام به اين مطلب سفارش و تأكيد شده است. اين حديث شريف خواندني است:
قال مولانا الصادق عليه السلام: ان أجلت في عمرك يومين فاجعل أحد هما لأدبك لتستعين به علي يوم موتك [2] .
امام صادق عليه السلام فرمود: اگر از عمرت فقط دو روز باقي
[ صفحه 20]
مانده باشد، يك روزش را به فراگرفتن ادب و تربيت اختصاص بده، تا روز مرگت از سرمايه هاي اخلاقي روز قبلت ياري بخواهي.
اگر بخواهيم در دنيا و آخرت در امن و امان باشيم، به اين راهنمايي توجه كنيم. مردي باديه نشين به حضور پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله شرفياب شد و عرض كرد: مرا به اموري كه موجب بهره مندي از بهشت مي شود، راهنمايي فرما. پيامبر عظيم الشأن اسلام صلي الله عليه و آله پنج دستور اخلاقي زير را به او آموخت و فرمود:
1. گرسنه را سير كن؛
2. تشنه را سيراب كن؛
3. امر به معروف كن؛
4. نهي از منكر كن؛
5. اگر توانايي بر اين كارها را نداري، زبانت را كنترل كن، كه جز به خير و نيكي حركت نكند.
در اين صورت، شيطان را سركوب كرده اي و بر او پيروز خواهي شد [3] .
پاورقي
[1] تنبيه الخواطر، ج 1، ص 31.
[2] كافي، ج 8، ص 150، ح 132.
[3] داستان دوستان، ج 2، ص 251؛ مجموعه ورام، ص 105.
محاورة المفضل مع ابن أبي العوجاء
قال المفضل: فلم أملك نفسي غضبا و حنقا، فقلت: يا عدو الله ألحدت في دين الله، و أنكرت الباري جل قدسه الذي خلقك في أحسن تقويم، و صورك في أتم صورة، و نقلك في احوالك حتي بلغ الي حيث انتهيت.
فلو تفكرت في نفسك و صدقك لطيف حسك، لوجدت دلائل الربوبية و آثار الصنعة فيك قائمة، و شواهده جل و تقدس في خلقك واضحة، و براهينه لك لائحة، فقال: يا هذا ان كنت من أهل الكلام كلمناك، فان ثبتت لك حجة تبعناك، و ان لم تكن منهم فلا كلام لك، و ان كنت من اصحاب جعفر بن محمد الصادق فما هكذا تخاطبنا، و لا بمثل دليلك تجادل فينا، و لقد سمع من كلامنا أكثر مما سمعت، فما أفحش في خطابنا، و لا تعدي في جوابنا و أنه الحليم الرزين، العاقل الرصين، لا يعتريه خرق، و لا طيش و لا نزف يسمع كلامنا، و يصغي الينا و يتعرف حجتنا، حتي اذا استفرغنا ما عندنا، و ظننا انا قطعناه، دحض حجتنا بكلام يسير، و خطاب قصير، يلزمنا به الحجة، و يقطع
[ صفحه 10]
العذر، و لا نستطيع لجوابه ردا، فان كنت من اصحابه فخاطبنا بمثل خطابه.
ولادت
جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام، ششمين امام شيعيان و پنجمين امام از نسل اميرالمؤمنين عليه السلام، بنا بر قول مشهور در هفدهم ماه ربيع الأول سال 83 هجري در مدينه چشم به جهان گشود. [1] البته برخي مورخان و تذكره نويسان، ولادت حضرت را در سال 80 هجري نوشته اند. [2] همچنين بعضي روز ولادت را جمعه، و بعضي ديگر دوشنبه گفته اند.
امام باقر عليه السلام با شور و شعف منتظر ولادت او بود؛ چون مي دانست كه او وارث امامت خواهد بود، تا اين كه نور امام عليه السلام طلوع كرد و شرف جديدي بر امت بخشيد و بشارت داد به شكاهكار تاريخ در طول تاريخ.
امام باقر عليه السلام پس از به دنيا آمدن فرزند، به دقت به او نظر كرد ديد بسيار به او شباهت، و نسخه پدر در فرزند تجسم يافته بود. خوشحالي همه جا را فرا گرفت، سنت ولادت را بر او جاري كرد و كلمات الله اكبر در گوش هايش طنين افكند. امام باقر عليه السلام براي او عقيقه كرد و فقرا و بيچارگان
[ صفحه 18]
را اطعام نمود.
ولادت او اول تحولي بود كه در خانه امام عليه السلام اتفاق افتاد، پس با شوق تمام به تربيت اين نوزاد مبارك پرداخت، كسي كه در آينده زمام امامت را در دست مي گيرد، پس علم را به او تلقين و عملا شرح و تفسير كرد.
اين نوازش؛ اكرام و بزرگداشت براي پسر بودن مولود نبود، كما اين كه نزد بعضي پسر شيرين است، چرا اين گونه نباشد!! و خداي متعال دختران را با كندن ريشه هاي جاهليت گرامي داشته است و نهال كرامت و بزرگي و عطوفت را پنهان و آشكار براي پسران بعد از دختران در دل والدين غرس نموده است و اين براي شدت حساسيت نزد دختران است و امامان نيز موقع بشارت مولود، از سلامتي طفل مي پرسيدند؛ روايت شده كه امام زين العابدين عليه السلام هنگامي كه بشارت مولود را مي دادند، از پسر يا دختر بودن نمي پرسيدند بلكه مي فرمود: آيا سالم است؟ وقتي از سلامتي نوزاد مطمئن مي شد، مي فرمود: خدا را سپاس مي گويم كه از من، مخلوق ناقصي خلق نكرد؛ ايشان منتظر آينده درخشان او بود؛ چون علم آن نزد امام از گذشته بود. [3] .
بر احمد و آل هر كسي عاشق شد
بر هستي عشق بي گمان فائق شد
اي شيفته ي آل محمد اكنون
ميلاد امام جعفرصادق شد
پاورقي
[1] الكافي، ج 1، ص 472؛ روضة الواعظين، ص 121؛ الارشاد، ج 2، ص 179؛ اعلام الوري، ج 1، ص 514؛ دلائل الامامة، ص 110؛ العدد القوية، ص 147؛ كفاية الطالب، ص 455؛ بحارالأنوار، ج 47، ص 1؛ الامام الصادق و المذاهب الأربعة، ج 4، ص 283؛ تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 166؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 279؛ اثبات الوصية، ص 189؛ عيون المعجزات، ص 85؛ تاج المواليد، ص 43، المصباح، ص 23.
[2] عمدة الطالب في انساب آل ابي طالب، ص 238؛ الاتحاف بحب الاشراف، ص 290؛ كشف الغمة، ج 2، ص 691؛ الفصول المهمة، ج 2، ص 910؛ صفة الصفوة، ج 2، ص 60؛ مقصد الراغب، ص 156؛ احقاق الحق، ج 12، ص 212 و 214؛ مطالب السؤول، ص 283؛ و فيات الأعيان، ج 1، ص 291.
[3] سيري در زندگاني امام جعفرصادق عليه السلام، ص 12.
عصره و مشاكله
يمتد عصر الامام الصادق من آخر خلافة عبدالملك بن مروان الي وسط خلافة المنصور الدوانيقي، أي من سنة 83 ه إلي سنة 148 ه فقد أدرك طرفا كبيرا من العصر الأموي، و عاصر كثيرا من ملوكهم، و شاهد من حكمهم أعنف أشكاله، و قضي حياته الأولي حتي الحادية عشرة من عمره مع جده زين العابدين، و حتي الثانية و الثلاثين مع أبيه الباقر، و نشأ في ظلمها يتغذي تعاليمه، و تنمو مواهبه، و تربي تربيته الدينية، و تخرج من تلك المدرسة الجامعة، فاختص بعد وفاة أبيه بالزعامة سنة 114 ه و اتسعت مدرسته بنشاط الحركة العلمية في المدينة و مكة و الكوفة، و غيرها من الأقطار الاسلامية، و هذا هو الدور الخاص الذي يهمنا العرض له و تلزمنا دراسته.
كان العصر الذي اختص به الامام الصادق عليه السلام عصر فتن و اضطراب في جميع البلاد الاسلامية، و حروب طاحنة و نزاع بين رجال الدولة، و قد اصطدمت بمؤاخذات تهدد كيانها، و تجاوبت البلاد بلغة الانكار علي الامويين، و المؤامرات السرية قد قاربت النجاح في تدبيرها الخفي، و هم في غفلة عن
[ صفحه 339]
معالجة تلك المشاكل التي حلت بالامة، و لم ينظروا الي المصالح التي تحتاجها سلامة البلاد كاهتمامهم بمصالح انفسهم.
و قد عم الاستياء جميع الطبقات لسوء المعاملة الاقتصادية و السياسية، و كان وضع الدولة يستوجب العمل علي إيجاد طرق لحل تلك المشاكل التي فتحت عليهم باب المؤاخذات من جميع الطبقات فقد كانت سيرة الحكام تخالف نظم الاسلام بصورة لا مجال الي السكوت عنها.
و تتابعت الحوادث و اشتدت الامور، و كلما ولي الحكم واحد منهم تزداد قائمة المؤاخذات، و تظهر في عهده امور تبعث في النفوس الكراهة لعهدهم و الاستياء منهم.
و كان الوضع الاقتصادي عاملا مهما في بث النقمة و مضاعفة المقاومة لذلك الحكم، فقد عملوا علي زيادة الخراج و اتباع الطرق السيئة الجباية، و أجحفوا في تقديره كما فعلوا في فارس. إذ كان عمال بني أمية يخرصون الثمار علي أهلها، ثم يقومونها بسعر دون سعر الناس الذي يتبايعون فيه، فيأخذونها علي قيمتهم التي قدروها [1] و أخذوا الجزية ممن لم تجب عليهم كما فعلوا بمصر، فان عبدالعزيز بن مروان أمر باحصاء الرهبان فأحصوا، و أخذت منهم الجزية، و هي أول جزية أخذت من الرهبان.
و فرض الامويون ضرائب إضافية، كالرسوم علي الصناعات و الحرف و علي من يتزوج أو يكتب عرضا.
و أرجعوا الضرائب الساسانية التي تسمي هدايا النوروز، و أول من طالب بها معاوية، و أمر أهل السواد أن يهدوا له في النوروز و المهرجان، ففعلوا ذلك، و بلغ ثلاثة عشر الف الف درهم. [2] .
و قدم دهقان هرات و اسمه خراسان، إلي أسد بن عبدالله القسري عامل هشام سنة 119 ه بهدايا المهرجان بما قيمته الف الف. [3] .
و يقول الطبري: قدم والي هرات، و معه دهقان نسة 120 ه بهدايا كان بها قصران: قصر من فضة و قصر من ذهب، و أباريق من ذهب و أباريق من فضة، و صحاف من ذهب و صحاف من فضة، و الديباج الهروي و القوهي و المروي. [4] .
[ صفحه 340]
و بعث عبدالملك بن مروان الي عامله في الجزيرة يأمره أن يحصي الجماجم و يعتبر الناس كلهم عمالا بأيديهم، و يحسب ما يكسبه العامل سنته كلها، ثم يطرح من ذلك نفقته في طعامه و أدمه و كسوته، و طرح أيام الأعياد كلها، ففعل العامل، و وجد الذي يحصل من ذلك في السنة لكل فرد أربعة دنانير فألزمهم ذلك جميعا. [5] .
و كان عامل اليمن: محمد بن يوسف أخوالحجاج قد ارتكب أنواع العسف و الجور، فكان يصادر أملاك الاهالي و أموالهم، و ضرب عليهم ضريبة معينة عدا الخراج الذي ضربه الاسلام. [6] .
و قدم اسامة بن زيد علي سليمان بن عبدالملك بما اجتمع عنده من الخراج - و كان واليا عليه في مصر - و قال له: يا اميرالمؤمنين إني ما جئتك حتي نهكت الرعية وجهدت، فان رأيت أن ترفق بها و ترفه عليها، و تخفف من خراجها ما تقوي به علي عمارة بلادها و صلاح معايشها، و تخفف من خراجها ما تقوي به علي عمارة بلادها و صلاح معايشها، فافعل، فانه يستدرك ذلك في العام المقبل. فقال له سليمان: هبلتك أمك، احلب الدر، فاذا انقطع فاحلب الدم، فالنجا. [7] .
و بهذا جهدت الرعية، و فقد الرفاهة، فكان الكل متأثرا من تأدية تلك الضرائب الثقيلة التي تتمتع بها اقلية مستهترة، و لا يهم ولاة الأمر بما ينجم من وراء ذلك من خراب البلاد، و اغتنم العمال رغبة ولاة الامر في تحصيل المال و جبايته، فكانوا يعبثون في جبايتها للحصول علي الثروة من وراء ذلك. و ربما كان الخلفاء من الامويين يخولون عمالهم ما يحصل تحت أيديهم من جباية الضرائب.
فقد خول والي خراسان ما حصل له، و هو عشرون الف الف درهم من تلك الضرائب.
و سوغ يزيد بن معاوية لعبد الرحمن بن زياد و الي خراسان بما اعترف له من المال، و هو عشرون الف درهم، و كان عنده من العروض أكثر منها، فقال عبدالرحمن يوما لكاتبه: إني لأعجب كيف يجيئني النوم و هذا المال عندي! فقال له: و كم مبلغه! قال: إني قدرت ما عندي لمائة سنة، في كل يوم الف درهم لا أحتاج منه الي شراء رقيق و لا كراع و لا عرض من
[ صفحه 341]
العروض، فقال له كتابه: أنام الله عينك أيها الأمير، لا تعجب من نومك و هذا المال عندك، ولكن اعجب من نومك إذا ذهب ثم نمت!
فذهب ذلك المال كله، أودع بعضه فذهب، و جحد بعضه، و سرق بعضه.
فآل أمره الي أن باع فضة مصحفه، و كان يركب حمارا صغيرا تنال رجله الأرض، فلقيه مالك بن دينار، فقال له: ما فعل المال الذي قلت فيه ما قلت؟ قال: كل شي ء هالك إلا وجهه! [8] .
پاورقي
[1] العصر العباسي الأول. الاستاذ عبدالعزيز الدوري.
[2] الجهشياري ص 15.
[3] الكامل ج 5 ص 101.
[4] الطبري ج 5 ص 465 سنة 120 ه.
[5] الخراج ص 27.
[6] السيادة العربية ص 28.
[7] الجهشياري ص 32.
[8] الجهشياري ص 18.
جوانب تاريخ حياته
و من الحق هنا الاعتراف بالقصور عن ادراك شخصيته و مكانتها في تاريخ الاسلام، و ما لها من الأثر العظيم في التشريع الاسلامي، و ليس ذلك، لغموض يكتنف جوانب عظمته، أو وجود زوائد في دراسة حياته، أو اندفاع وراء العاطفة لرفع مكانته و علو مقامه بدون حق، كل ذلك لم يكن، و انما اتساع دائرة معارفه، و تعدد نواحي شخصيته، و عظيم أثره في بعث الفكر الاسلامي، و تدفق ينبوع آرائه، و جهاده المتواصل في سبيل توجيه الأمة بآثاره الخالدة و تعاليمه القيمة، هو السبب في قصور الباحث عن ادراك الغاية المطلوبة بسهولة.
و التزمت أن أذكر في كل جزء اماما واحدا من الأئمة الأربعة. فذكرت في الجزء الأول: الامام أباحنيفة، و في الثاني: الامام مالكا، و في هذا الجزء الامام الشافعي، مقتصرا علي ذكر أنسابهم و مناقبهم و نشأتهم و نبوغهم، و ذكر شيوخهم و تلامذتهم، دون استقصاء لآرائهم وفقههم. و في الجزء الرابع يأتي ذكر الامام أحمد بن حنبل. و في بقية الأجزاء سنعرض الي الموازنة و المقارنة بين المذاهب الاسلامية.
منهج البحث
و قد نهجت في هذا الجزء ما نهجته في الأجزاء السابقة من الابتداء بذكر الامام الصادق ثم ذكر واحد من أئمة المذاهب الأربعة.
فذكرت الامام أبي حنيفة في الأول، و مالكا في الثاني، و الشافعي في الثالث، و أحمد بن حنبل في هذا الجزء.
و خصصت الجزء الخامس لأهم المسائل الفقهيه المتفق عليها، و المختلف فيها من المذاهب الأربعة، و مذهب الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، مع استدراك ما فاتنا بيانه في تلك الأجزاء المتقدمة عليه.
و قد نبهت بأن ترتيب ذكرهم بهذه الصورة انما هو حسب الرتبة الزمنية
[ صفحه 274]
لا الرتبة العلمية. فان الحكم لواحد من الأربعة بالأعلمية هو من الصعوبة بمكان، لوجود الخلاف و الاختلاف، فأتباع كل امام يدعون أن امامهم هو الأعلم و الأولي بالاتباع دون غيره، مستدلين بالنقل و الاعتبار. و ساق كل فريق - عدا الحنابلة - أحاديث عن النبي جعلوها دليلا علي لزوم اتباع ذلك الامام و مبشرة به تصريحا و تلميحا.
فالحنفية يروون في كتب مناقبهم أحاديث: «يكون في أمتي رجل يقال له أبوحنيفة هو سراج أمتي» و في لفظ آخر: «يكون في أمتي رجل اسمه النعمان و كنيته أبوحنيفة» و في لفظ ثالث: «اسمه النعمان بن ثابت».
و نحن لا نقف هنا مع هذه المرويات موقف تمحيص و تدقيق بعد أن وقفنا معها في الجزء الأول، فأوضحنا هناك للقاري ء نصيبها من الصحة. و لم نحجم عن التصريح بأنها مكذوبة و انها من وضع رجال أجمع علماء الرجال علي تجردهم من الصدق، كما نص الكثيرون من علماء الحنفية علي كذب هذه الادعاءات و نفوها نفيا باتا.
و ادعت المالكية انطباق حديث: «يوشك أن يضرب الناس أكباد الابل فلا يجدون عالما أعلم من عالم المدينة».
و قد أطال القاضي عياض في (ترتيب المدارك) القول في الحديث و روايته و رواته بانطباقه علي مالك دون غيره، و ان السلف فهموا ذلك و عد هذا من معجزات النبي صلي الله عليه و آله و سلم و اخباره بالمغيبات.
و قد أصبح عند المالكية من المسلمات، و اكثر حفاظ الحديث قالوا: ان هذا الحديث من اختصاص المالكية دون غيرهم، و منهم من وهنه مرة و نفي انطباقه علي مالك مرة أخري. لوجود علماء في عصر مالك كانت المدينة تزخربهم، و هم أعلم منه بل هم اساتذته: كسعيد بن المسيب، و عبدالعزيز العمري، و محمد بن مسلم الزهري، و ربيعة الرأي و غيرهم من شيوخ مالك الذين هم أعلم منه و أرقي درجة في الفقه، و لو سمحت الظروف القاسية للحقيقة الصامتة أن تنطق بالحق و تفوه بالواقع لما تخطت الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام الذي هو أستاذ مالك و من شهد له مالك نفسه: بأن عينه ما رأت أعلم و لا أتقي من جعفر بن محمد الصادق.
و اما الشافعية فدليلهم في النقل هو دعوي انطباق حديث عالم قريش: «يملأ الأرض علما» علي الشافعي و ما ذلك الا تخمينات مبهمة و فرضيات عقيمة، و قد تعرضنا له في الجزء الثالث في حديثنا عن الشافعي.
[ صفحه 275]
أما الحنابلة فقد أهملوا طريق النقل و تمسكوا بالاعتبار، فلم يدعوا وجود حديث في امامهم يبشر به و يفيض علي شخصيته قدسية تؤهله لأن يتفرد بالعلم و لزوم الاتباع، و لكنهم اعتمدوا علي مبشرات الأحلام، فجعلوها محل اعتماد و منا المرجحات للمذهب، و انها بمنزلة اليقظة فيقولون: ان ما قاله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في نوم أو يقظة فهو حق، و قد ندب صلي الله عليه و آله و سلم الي الاقتداء به - أي بأحمد - فلزمنا جميعا امتثاله [1] يشيرون بذلك الي منامات يدعي فيها أن سائلا سأل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في النوم: من تركت لنا في عصرنا هذا من أمتك نقتدي به يا رسول الله؟ فقال: عليك بأحمد بن حنبل. و بهذا استوت كفتا الميزان في طريق النقل كاستوائهما بين جميع المذاهب في طريق النقل و الاعتبار. فانهم جميعا قد عقدوا فصولا مطولة في الأحلام لاثبات فضائل أئمتهم، و جعلوها مصدرا من مصادر تاريخ حياتهم، و ميزانا من موازين عظمة شخصيتهم و طريقا لاثبات مفاخرهم.
كما اننا نلمح في مناقب الكثير منهم اشتراكا في المفاخر التي اثبتوها، و ان طابعها واحد لا يتغير و ان تغير الزمن، و قد تجنبنا الخوض في ذلك و ذكر الكلام حولها، الا ما يتعلق به غرض من أطراف البحث.
و كثرت المنامات في فضل أحمد حتي كان لها الأثر في الأدب الحنبلي، فنظم الشعراء ذلك، يقول أبوالخطاب المتوفي سنة 476 ه:
و عن مذهبي ان تسألوا فابن حنبل
به أقتدي مادمت حيا امتع
و ذاك لأني في المنام رأيته
يروح و يغدو في الجنان و يرتع [2] .
فهذا الرجل قد جعل المرجح لمذهب أحمد و الدليل علي لزوم اتباعه هو حلم رآه، و هو: أنه رآي أحمد في الجنة، و مثل هذا كثير ستقف علي البعض منه في ترجمة أحمد.
و علي أي حال فانا نقرأ في تأريخ حياة اولائك الأئمة صفحات غامضة، و الغازا معقدة، و زوائدا تتضمن غلوا في المدح، و تجاوزا في الاطراء، و مناقب حافلة بالغرائب و العجائب، يقف الباحث حيالها مدهوشا، ولكنه بعد أن يتوصل الي معرفة الأسباب التي أوجدت تلك الأوهام و سببت ذلك الغموض تتضح له الحقيقة، و اذا ظهرت الحقيقة بطلت الأوهام.
[ صفحه 276]
و لقد نهجنا في بحثنا عن أئمة المذاهب نهجا وسطا، فلم نندفع مع المتعصبين لهم فنستوحي معلوماتنا عنهم بما لا صلة له بالواقع، و لا يكشف عن طابعهم الذي طبعوا عليه و نهجهم الذي ساروا به، كما اننا لم نتنكر للحقائق شأن المتعصبين عليهم في سلوك طرق ملتوية فرارا من الحقيقة و ابتعادا عن الواقع، فان كلا من هذا و ذاك لا يكشف لنا عن الحقيقة التي نحاول الوقوف عليها في دراستنا هذه.
و قد التزمنا بأمانة النقل للحوادث التي لها الأثر في نتائج المقارنة و الموازنة بينهم، فانا لم ننته بعد من اجراء تلك العملية، و لا يمكن لنا ذلك الا بعد التدقيق و التمحيص.
و اني بهذا العرض التأريخي الموجز آمل من ورائه أن أقف علي مقدمات غير عقيمة الانتاج.
پاورقي
[1] ذيل طبقات الحنابلة ج 1 ص 137.
[2] طبقات الحنابلة ج 1 ص 407.
بين الواقع و الخيال
و ليس من الغريب أن يتنكر الانسان لما يعرف من الحقائق فيبرزها بصورة غير صورتها، اذ من السهل جدا أن يغمض الانسان عينيه عن واقع الأمور و محاسن الأشياء، فيذم حيث لا موجب للذم، و يمدح حيث لا موقع للمدح، و ما ذلك الا لتعصب شائن و تحامل بغيض يبتلي به كثير من الناس.
[ صفحه 15]
و بهذا فقد أساءوا لأنفسهم بصورة خاصة، و لمجتمعهم بصورة عامة، و راحوا يلتمسون الحجج الواهية للضعة بمن يتعصبون عليه و لرفعة من يتعصبون له، و هم يجعلون أنفسهم حكام عدل، و رواد حقيقة، و لكنهم عكس ذلك.
و منهم من غلب عليهم الجمود الفكري فقلدوا غيرهم في النقل بما يروق لهم و يوافق رغباتهم، و ان اتضح لهم خلاف ذلك، و بهذا فلم يعطوا الأشياء ما يلزم أن تعطي حسب الواقع. و بصورة خاصة اولئك الكتاب الذين يكتبون عن تاريخ الشيعة، فنري اكثرهم يتخبط في بيداء التهجم، و يسير في طرق ملتوية لا تؤدي به الي الغرض المطلوب منه في اداء حق التاريخ، الذي هو مرآة الأمم السالفة للأجيال القادمة، لأنه بهذا العمل يصدأ مرآته و يذهب بمحاسنه.
ولو انهم درسوا دراسة مستفيضة من جميع نواحيها، و ما يحيط بها من ملابسات، و فكروا فيما يرتأون في استخلاص النتائج لابداء الرأي الحر الذي يبعد بهم عن المؤثرات، لكان ذلك انفع لهم و للأمة جمعاء، و لكنهم قد تعمدوا التشويه و الخلط، لغرض في انفسهم و ميلا مع اهواء النفس الامارة بالسوء.
و لقد اثيرت حول الشيعة عواصف اتهامات باطلة، مهدت السبيل لمن يريد أن ينفث سمومه في جسم الأمة الاسلامية، و يطعن في عقائدها، عندما التبست الحقائق التاريخية بالأكاذيب، و الحوادث الواقعية بالأساطير، فاتسع المجال أمام المتدخلين و المندسين في صفوف المسلمين؛ ليعملوا عملهم، و يضربوا ضربتهم، انتصارا لمبادئهم، و انتقاما لعروشهم التي دك الاسلام صروحها، و هدم كيانها، فانهزموا أمامه مخذولين. و قد عجزوا عن مقابلته وجها لوجه، و لكنهم راحوا يتلصصون في الظلام، و يعملون من وراء الستار.
لقد اتهم اتباع مذهب أهل البيت و أنصارهم بتهم كثيرة، و وصفوا بصفات متناقضة بعيدة عن الواقع، بل هي مجرد اشاعة مغرضة، و أقوال كاذبة، و افتراءات صريحة.
و كان من أعظم تلك التهم التي وجهت اليهم هي: أن الشيعة يعبدون عليا و يؤلهونه، أو انهم يعبدون الأئمة أجمع، و ان الأئمة عندهم انبياء يوحي اليهم، و أن لهم احكاما هي غير احكام الاسلام. و انهم يشتمون أصحاب محمد و يكفرونهم جميعا، و انهم و انهم... الي آخر تلك الأقوال و التقولات التي أوحي بها الشيطان ليوقع الفتنة و ينشر الفساد.
[ صفحه 16]
و كانت السياسة تشد ازر المتهجمين، و تحمي اولئك التائهين في غوايتهم، لتنتقم من أنصار أهل البيت الذين أعلنوا انفصالهم عن الدولة التي يتحكم فيها حكام انتحلوا امرة المؤمنين، و ادعوا الولاية علي المسلمين خلافا لما يقتضيه نظام الاسلام، و تمردا علي مفاهيمه، و خروجا عن حدوده و قواعده.
و قد وقف الشيعة مواقف حاسمة و بذلوا كل ما في وسعهم و ما استطاعوا أن يبذلوه في مقاومة كل سلطان يحكم بغير ما انزل الله، فكان مصيرهم السجون و التشريد و القتل.
و الخلاصة: ان عدم تعاون الشيعة مع حكام الجور و أئمة الضلال، أدي الي اتخاذ شتي الأساليب و ايجاد مختلف العوامل للقضاء عليهم حفظا للملكة، و صيانة لها عن المؤاخذات.
لقد تضاعفت القوي لمحاربة الشيعة، و توالت عليهم الحملات، لأن الدولة لا تسمح لمن يخالفها في الرأي أن يتمتع في حرية ابداء رأية، و تري من الحزم القضاء عليه، و قد ذهب كثير من العلماء ضحية أفكارهم و آرائهم، و لحق الاضطهاد بكثير من الفقهاء (و كان أكثرهم عرضة للقتل اذ لم يكن له أحد يحميه في قصر الملك أو الأمير لأن القوم أصبحوا و نفوسهم لا تشتفي ممن يخالفهم في معتقد أو فكر الا أن تضرب عنقه) [1] .
و علي هذا النهج سار ولاة الأمر، و بهذه السياسة الخرقاء كانوا يعاملون حملة العلم و ابطال الفكر، و أعظم من هذا انهم نسبوا تلك الأمور الي الدين بدعوي أن في قتل هؤلاء ضم شمل الجماعة، و اغلاق باب الفرقة، و القضاء علي البدع و الضلالات، و قد اتخذوا من علماء السوء مطايا لاغراضهم فكانوا يستفتونهم في اراقة الدماء، حفظا للدولة من مؤاخذة العامة.
فالمخالف للسلطة في نظر علماء السوء و أتباعهم زنديق ملحد كافر الي آخر ما تتسع له صحيفة الاتهامات، و كما يشاء ولاة الأمر و تقتضيه سياستهم، و تدعو اليه رغباتهم في قمع أي حركة معارضة لهم، أو أي انكار علي سوء عملهم.
و قد استخدموا لنشر تلك الاتهامات شيوخا يقصون علي الناس بأساليب خداعة، و احاديث جذابة، مزجوها بمناقب و فضائل تعود لمصلحة الدولة، كمناقب العباسيين و غيرهم و البشارة بدولتهم، و فضائل بعض الشخصيات التي
[ صفحه 17]
ناقش المفكرون أعمالهم، و حاسبوهم علي سوء تصرفهم، و هذا أمر لا ترغب فيه السلطة لأنه يشد أزر المخالفين لهم.
و بهذه العوامل الخداعة صوروا مذهب الشيعة، و رسموا صورته باطار الشذوذ، و أن أسسه قد قامت علي غير التعاليم الاسلامية. و تقدم الكذابون بوضع أساطير قصدوا بها التقرب لولاة الأمر، كوضع اسطورة عبدالله بن سبأ اليهودي، كما صورها سيف بن عمر المشهور بالكذب و الزندقة و المعروف بالوضع، و تناولها الحاقدون علي الشيعة، و المبغضون لأهل البيت فاحاطوها بهالة من التهويل و ابرزوها باطار ما كر خداع، و هم يقصدون اتساع شقة الخلاف، و ايقاد نار الفتنة.
و اصبح بمقتضي هذه الأسطورة و غيرها من الأساطير أن مذهب الشيعة قامت اسسه علي التعاليم اليهودية، و ان مؤسسه عبدالله بن سبأ اليهودي، و هو شخصية موهومة رسمتها ريشة رسام البلاط العباسي. و ما أكثر البسطاء الذين يتأثرون بالقصص الوهمية.
و قامت حول هذه الافتراءات دعايات التضليل، و نفخت ابواق الباطل و ما أسهل الانخداع بهذه الأكاذيب ممن لا يقوي علي تمحيصها بفكر ثاقب و عقل راسخ.
و كانت السلطة من وراء ذلك تشد أزر اولئك المخدوعين، و تتولي نشر تلك التهم و تأييدها بكل حول و قوة، لتركيز فكرة خروج الشيعة عن الاسلام، و طبع عقائدهم بطابع الكفر، ليجعلوا من ذلك حصانة للدولة عن مؤاخذة المسلمين لهم و انكارهم عليهم، و لأجل أن تصبح تلك الثورات التي قام بها الشيعة ثورات علي الجماعة الاسلامية. حتي عرفوا في قاموس لغة السياسة: (انهم امة هدامة أو حزب ثوري لا يعترف بنظام الحكم القائم) و لهذا اصبح الانتماء الي التشيع ذنبا لا يغفر، لأنه ينتمي الي جماعة مخربة تحاول القضاء علي الدولة الشرعية التي يترأسها سلطان يعمل يأمر الله و هدايته.
و كل ذلك ادعاء باطل و تدخل شائن، كما بذلوا جهدهم في خلق تهم و اشاعات يحاولون من ورائها ابعاد الشيعة عن المجتمع الاسلامي.
و ان ذلك التدخل السياسي قد أوقع كثيرا من الكتاب في حدود ضيقة، و حرمهم من حرية الفكر و صواب الرأي.
و لابد لنا في هذا الموضوع أن نلفت انظار القراء الكرام الي الدور الذي لعبه المستشرقون في كتاباتهم حول الشيعة، و التي أصبحت مصدرا يستمد منه
[ صفحه 18]
كتاب عصرنا الحاضر معلوماتهم بدون مناقشة، كأنها هي عين الحقيقة و الصواب، فلا يتطرق اليها و هن و لا يعارضها أي نقاش.
و صار أولئك الكتاب يطلقون تلك الآراء الشاذة، و الأقوال التي تحمل طابع التزييف و الخداع، كدليل جاءوا به من انفسهم نتيجة للبحث في الموضوع المتركز علي حرية الرأي و المنطق الصحيح.
و نحن اذ نقدم هنا امثلة لما نقول - و الألم يحز في نفوسنا - لما بلغت اليه الحالة من الانحطاط و التدهور، في أخذ آراء قوم تحترق قلوبهم بنار الحقد علي المسلمين، و قد وجهوا حملاتهم العنيفة ضد الاسلام و نبيه الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم، باتهامات باطلة و أقوال فارغة (و قد خفلت كتبهم بالاتهامات و الشتائم، و كلها تتصف بالافتراءات الغريبة التي تدل علي تفكير سقيم) [2] .
فاندفعوا باقلامهم المسمومة، و خيالهم الواسع مستغلين فرصة الخلاف بين الطوائف، و اتهام بعضهم بعضا، فراحوا يختلقون اشياء كثيرة و يضعون خططا للطعن في العقيدة الاسلامية من طرق مختلفة حسب الخطط المرسومة، و الهدف المقصود.
پاورقي
[1] الحضارة العربية ج 2 ص 88.
[2] حضارة الاسلام للمؤرخ الهندي خودابخش من ص 45 الي ص 60 تجد هناك بعض تلك الاتهامات ذكرها هذا المؤرخ من مصادرها و ناقشها.
النية
وقع الخلاف في النية و وجوبها، فهل هي شرط في الصلاة؟ أم ركن؟ و هل يشترط التلفظ بها أم يكفي الاخطار في القلب؟
أما وجوب النية فلا خلاف فيه، لأن الأعمال في النيات، و لكل امري ء ما نوي، ولكنهم اختلفوا في أمور تتعلق بها من حيث أنها شرط أم ركن؟ و هل يجب موافقة نية المأموم للامام و هل يجب تعين الفرض أم مطلق النية باتيان الصلاة يكفي، الي غير ذلك من موارد الخلاف، مما يطول شرحه و نبعد عن الاختصار في بيانه.
و كيف كان فان النية هي القصد الي الفعل بعنوان الامتثال و القربة، و لا يجب التلفظ بها بل يكفي احضار صورة الفعل في أول الصلاة، و استدامة حكمها، بمعني أنه لا ينوي قطعها، و اذا تردد بين المضي و القطع بطلت الصلاة و ان لم يقطعها كما هو مذهب الشيعة و وافقهم الحنابلة و الشافعية.
قال ابن قدامي: و اذا دخل الرجل في الصلاة بنية مترددة بين اتمامها و قطعها لم تصح، لان النية عزم جازم، و مع التردد لا يصح الجزم، و ان تلبس بها بنية صحيحة ثم نوي قطعها و الخروج منها بطلت، و بهذا قال الشافعي؛ و قال أبوحنيفة: لا تبطل بذلك لأنها عبادة صح دخوله فيها فلم تفسد بنية الخروج منها كالحج [1] .
و قال أبواسحاق الشافعي: و لو نوي الخروج من الصلاة أو نوي أنه سيخرج أو شك يخرج أم لا بطلت صلاته، لأن النية شرط في جميع الصلاة؛ و قد قطع ذلك بما أحدث كالطهارة؛ اذا قطعها بالحدث [2] .
و يشترط في النية أن تكون مقارنة لتكبيرة الاحرام فلا تصح أن يفصل بينها و بين التكبيرة بشي ء كما لا يصح الاتيان بها بعد التكبير و علي هذا اتفاق الشيعة و المالكية و الشافعية.
أما الحنفية فان الأفضل عندهم المقارنة للتكبير و لو نوي قبله حين توضأ و لم يشتغل بعده بعمل يقطع نيته جاز [3] .
[ صفحه 302]
قال في الغنية: روي عن محمد بن الحسن؛ أن المصلي لو نوي عند الوضوء أن يصلي الظهر أو العصر مع الامام و لم يشتغل بعد النية بما ليس من جنس الصلاة يعني سوي المشي الا أنه لما انتهي الي مكان الصلاة لم تحضر النية جازت صلاته بتلك النية و مثله عن أبي حنيفة و أبي يوسف رحمه الله فعلم بهذا جواز الصلاة بالنية المتقدمة [4] و ذهب الكرخي من الحنفية الي جواز الاعتداد بالنية المتأخرة.
و كذلك يجزي عند الحنابلة ان تقدمت النية قبل التكبير و بعد دخول الوقت لأنها عبادة فجاز تقديم النية عليها كالصوم و تقديم النية علي الفعل لا يخرجه عن كونه منويا... الخ [5] .
قال الشافعي و ابن المنذر: يشترط مقارنة النية للتكبير لقوله تعالي: (و ما أمروا الا ليعبدوا الله مخلصين له الدين) فقوله مخلصين حال له في العبادة فان الحال وصف هيئة الفاعل وقت الفعل و الاخلاص هو النية. و قال النبي صلي الله عليه و آله وسلم: (انما الأعمال بالنيات) و لأن النية شرط فلم يجز أن تخلو العبادة منها كسائر شروطها.
و قال الشيخ الطوسي في الخلاف: وقت النية مع تكبيرة الافتتاح لا يجوز تأخيرها و لا تقديمها عليها... الي أن يقول: دليلنا أن النية انما يحتاج اليها ليقع الفعل علي وجه دون وجه، و الفعل في حال وقوعه يصح ذلك فيه، فيجب أن يصاحبه ما يؤثر فيه حتي يصح تأثيره فيه؛ لأنها كالعلة في ايجاد معلولها فكما أن العلة لا تتقدم علي المعلول فكذلك ما قلناه، و أيضا فاذا قارنت صحت الصلاة و اذا تقدمت لم يقم دليل علي صحتها.
پاورقي
[1] انظر ج 1 ص 466 المغني في الفقه الحنبلي.
[2] انظر المذهب ج 1 ص 70.
[3] انظر المبسوط للسرخسي 10 - 1.
[4] غنية المتملي 127.
[5] المغني 469 - 1.
الجمود الفكري
فقد ضمن الاسلام بمبادئه و قيمه وضعا فكريا يؤدي الي تطور حالات الانسان و تقدمه الحضاري، و يدفع بمن امتلك قدرة الفكر و موهبة العلم الي اغتراف مناهل المعرفة و الأخذ بمضامينها، فكان التفاعل الفكري و العطاء العلمي سمة المجتمع في صدر الاسلام، و صفة الدعوة المحمدية التي بدلت أوضاع الانسانية، و أحدثت الثورة في حياة الشعوب التي آمنت بها و انشدت اليها.
و كان التطور الفكري مقياسا أساسيا في التعامل الحياتي و الوجود الانساني للمجتمع المسلم، حتي اذا حدثت الفرقة بعد استحكام النزعة الطائفية، و استفحال التعصب المذهبي، برزت عناصر كثيرة تقف بوجه ذلك التطور و التقدم الفكري، اذ لا يمكن للآراء المنحرفة و الدعاوي الفارغة أن تجد لها موقع قدم أمام ما بلغه المسلمون من مستوي فكري. فكان الجمود العقائدي أو الفكري أقرب الي الجهلة و ذوي الأغراض و الأفكار المنحرفة، و أنفع لهم، فلقي المفكرون ضروبا من المقاومة الشديدة و الجفاء الظاهر، لكي يعطل وعيهم، و يبعد أثرهم، و تتاح لأولئك الذين يعملون علي نشر الفرقة الفرصة ليغطوا جهلهم، و يحققوا لأنفسهم مكانة علي حساب وحدة المسلمين و مصلحتهم.
و نحن عندما نستعرض جوانب و صورا من هذا الواقع - بعد قرون طويلة و مراحل متعددة - نرمي الي كشف عوامل ذلك و عواقبه في مرحلة يتصاعد فيها وعي نشئنا المسلم و أجيالنا الواعية، حتي يتبينوا واقع الدعوات و التيارات التي تحاول تجديد تلك الفرقة، و اعادة ذلك الخلاف بعقليات متحجرة و دعوات متخلفة، لا تختلف في دوافعها و حقيقتها عن عوامل و أسباب قيام الفرقة في المراحل الأولي من التاريخ الاسلامي.
[ صفحه 20]
والدعوة الصادقة تبقي محتفظة بتأثيرها و نقائها، و دعوات الفرقة مفضوحة مهما تلبست ستار العلم أو برقع الثقافة، و اسهاما في تحمل مسؤولية نشر الألفة و المحبة، نبعد عن التحامل علي أحد، و لا نتجاهل واقعا نقف عليه، أو برهانا يفرض نفسه. فالتزام النظرة الصائبة و الدعوة الصادقة يجعل ترسبات الماضي موضعا للانتقاء و الاختيار، فيهمل ما كان منه مشوبا بهذه الصفحات، و يعتمد ما كان منها مدعاة للوحدة و الائتلاف.
لقد عصفت بالمجتمع الاسلامي عواصف الخلاف، و ظهر التصدع في الصفوف بعد أن مني الاسلام بداء عصبية عمياء، و مذهبية ما أنزل الله بها من سلطان، و كثرت عوامل الخلاف، و قويت شوكة الجهلة عندما حورب العلماء، و رمي الفلاسفة بوجه عام بالزندقة، و تشعبت فروع ذلك، و أصبح المجال واسعا لزرع بذور الفرقة، و كثر الصراع في مسائل افترق المجتمع حولها، فتفرقت الكلمة، فمنها الجمود الفكري. و الجمود الفكري - كما تقدم - كظاهرة قوية في هذا الواقع المؤلم، بعد أن جعل الاسلام حرية الفكر نبراسا للعقول و الأفهام، و طريقا للاهتداء الي عالم الحق، و أصبح المفكرون في نظر ذوي الجمود و في نظر من آثر التسرع في الحكم علي الأشياء قبل معرفتها، لعجزه عن المجاراة و المساهمة في حركة الفكر أهواء أو زندقة، فذهبت الدعوة الصادقة ضحية الحجر علي حرية العقل، أو نتيجة الجمود الفكري الذي أقرته سلطات جائرة و أوضاع منحرفة و تدخلات مختلفة، فكان ذلك حائلا دون تمتع الناس بحقوقهم
و كان الذين يلتزمون نهج التحرر الفكري و الاحتكام الي العقل كالشيعة و المعتزلة و غيره من رجال الفكر قد لاقوا في سبيل حرية الفكر بلاء، و واجهوا محنا، لأنهم لم يحجبوا نور العقل بظلمة التبعية العمياء، فربطوا بينهم و بين من شذ في علم الكلام عن النهج القويم، و ذلك عندما أقبل المسلمون علي دراسة الكتب المنقولة من كتب الأوائل من: منطق و رياضيات و طبيعيات و العلوم الالهية و الطب و الحكمة العملية و غيرها من علوم الأوائل التي نقل شطر منها في عهد الأمويين، ثم أكمل في عهد العباسيين. فقد ترجموا مئات الكتب اليونانية و الرومية و الهندية و الفارسية و السريانية الي العربية، و أقبل الناس يتدارسون مختلف العلوم، و لم يلبثوا كثيرا حتي استقلوا بالنظر، و صنفوا فيها كتبا و رسائل، و كان ذلك يغيض علماء
[ صفحه 21]
الوقت، و لا سيما ما كانوا يشاهدونه من تظاهر الملاحدة و الدهريين، و الطبيعية و المانرية الخ [1] .
و من المظاهر المؤلمة ما تعرض له أبوجعفر بن جرير الطبري - صاحب التاريخ و التفسير المشهورين - سواء في حياته أو في مماته، فنحن نعلم أن للأموات حرمة، و لأن كانت غريزة الكره و الحقد تجد مجالها بين الأحياء، فان ارتحال الطرف الآخر كاف للكف عن استمرار الغرائز الملتوية. يقول ابن كثير: «و دفن في داره لأن بعض عوام الحنابلة و رعاعهم منعوا من دفنه نهارا، و نسبوه الي الرفض. و من الجهلة من رماه بالالحاد، و حاشاه من ذلك كله. بل كان أحد أئمة الاسلام علما و عملا بكتاب الله و سنة رسوله، و انما تقلدوا ذلك عن أبي بكر محمد بن داود الفقيه الظاهري، حيث كان يتكلم فيه و يرميه بالعظائم و بالرفض. و لما توفي اجتمع الناس من سائر أقطار بغداد، و صلوا عليه بداره، و دفن بها، و مكث الناس يترددون الي قبره شهورا يصلون عليه. و قد رأيت له كتابا جمع فيه أحاديث غدير خم في مجلدين ضخمين، و كتابا جمع فيه طريق حديث الطير. و نسب اليه، أنه كان يقول بجواز مسح القدمين في الوضوء، و انه لا يوجب غسلهما» و بمرور الوقت عجز خصومه عن طمس شواهد علمه، فأخذوا بالقول بأن هناك طبريين أحدهما شيعي يستحق هذا العداء. و ان كل ما جاء من الحق علي لسان الطبري، و كل ما ذكره هذا المؤرخ و المفسر الكبير من الحقائق هو من الطبري الآخر، يقصدون محمد بن جرير بن رستم المحدث الامامي الثقة، و قد اشتهر بكتابه (المسترشد في الامامة) و عرف بالمناظرة و الكلام، و ليس هناك ما يساعد علي الخلط بين الاثنين، فآثار كل منهما مستقلة و معروفة، و القول بمثل هذا ينم عن القصد السيي ء.
و كان للمسلمين مكانة في علم الكلام و غيره، و امتازوا عن سواهم بأمور كثيرة. و كانت مقاومة المفكرين بأساليب مختلفة و عبارات لا تعبر الا عن سوء الفهم. فقد رمي المتكلمون بالكفر و الزندقة و الخروج عن الدين حسب ما ترتضيه السياسة، و ما تراه في خدمة مصالحها، فوسعت شقة الخلاف بين المتكلمين و بين الفقهاء، و شجعت الحملة علي المتكلمين و رميهم بالكفر. فكانت تلك الحركة ضد علم الكلام سببا في تضييق آفاق الفكر، و سد أبعاده، و تقييد روح الابداع، حتي هدد العلماء من المتكلمين.
[ صفحه 22]
و قد ساعد علي ذلك آراء بعض أئمة المذاهب و أتباعهم، اذ كان بعضهم يري لزوم تعزير أهل الكلام و ضربهم و اهانتهم، و أن يطاف بهم في العشائر. و اشتهر عن الشافعي أنه قال: اياكم و الكلام. و قال: لأن يبتلي الله المرء بكل ما نهي عنه ما عدا الشرك به خير من أن ينظر في علم الكلام.
و وجد زعماء الفتن و عناصر الشغب فيما أوثر عن الامام الشافعي و غيره سلاحا مجردا يستخدمونه لتحقيق أغراضهم، و تغيير الواقع الي جمود و تخلف. رغم أن هذه الآراء في حقيقتها و ظروفها تعبر عن حرية الرأي و قدرة الاجتهاد، و مع هذا نجد أن الامام الشافعي ينص علي دوافع مثل هذا التوجه، و يلتفت الي تلك الأجواء، اذ قال للربيع: اياك و علم الكلام. و عليك بالاشتغال بالفقه و الحديث. و لئن يقال لك أخطأت خير من أن يقال لك كفرت [2] .
و قد نضج علم الكلام في عصر الشافعي، و اتسع نشاط المتكلمين، و أثيرت هناك مسائل كثيرة دار حولها النقاش و الجدل. و لابد لكل عالم أن يلتمس الدلائل و البراهين من طريق المعقول لتقوية جانبه، و الرد علي مخالفيه، ولكن من باب درء الخطر من الانهزام أمام المفكرين، أغلق الباب بحرمة تعلم علم الكلام، بل حرمة الاستماع اليه، و حكموا بكفر من يتعلمه.
و كان للفلسفة في أول زمن الدولة العباسية سوقا رائجا، فقد كانت بغداد في أواسط القرن الثاني الي أواخر القرن الخامس ميدان الأفكار الجديدة، كما كانت البصرة كذلك منذ القرن الأول، يقصدها العلماء من البلدان القاصية، و يتذاكرون صنوف العلم، و يتقارضون بأنواع الحكمة. و كانت بغداد مدة ثلاثة قرون مبعث الحركات الفكرية، و العلماء فيها يوحدون صفوفهم.
و كانت الحكومة لا تعارض مجالس النظر و الحجاج ما لم يضر بمصالحها، أما اذا كان البحث في الامامة و ما يتعلق بها من اعطاء الفكر مجالا في أمور يتطلب البحث فيها ايضاحا لما أبهم منها؛ فان ذلك محظور لا تسمح الدولة في خوضه.
و اشتدت الحكومات في القرن السادس بمطاردة علوم الحكمة. و حرم ابن الصلاح المنطق و الفلسفة، و لم يتمكن أحد في دمشق من قراءة كتبها، و كان المنادي
[ صفحه 23]
ينادي: من ذكر غير التفسير و الحديث و الفقه، و تعرض لكلام الفلاسفة ينفي. و أفتي الذهبي بتحريق كتب علوم الفلسفة، و اعدام علمائها و القائمين عليها، اذ يقول: و ما دواء هذه العلوم، و علمائها القائمين بها علما و عملا الا التحريق و الاعدام من الوجود [3] حتي عد الاضطهاد في سبيل المذاهب و الأفكار سمة السياسة لأنه «منذ ظهر الاسلام كان من يخالف الجمهور في المعتقدات و الآراء يحمل الي الولاة، فاما أن يستتيبوه أو يعاقبوه، و ما فتي ء المهيمنون علي الشريعة يثيرونها حربا شعواء علي كل من جاهر بفكرة دعا اليها أو لم يدع، و يكفي في بلائه خروجه عن المألوف و العرف» [4] .
و انتهز العوام و المتفقهة فرصة غضب الملوك علي الفلاسفة، فراحوا يروجون التهم حول كثير من علماء الأمة اذا وجدوا ميلا من السلطان نحوهم، و كان شهاب الدين السهروردي من الحكماء الذين قربه الملك الظاهر غازي ولد السلطان صلاح الدين، فحسده علماء عصره، و ناظروه فانتصر عليهم. فالتجأوا الي الدس و الكذب، و رموه بالكفر و الالحاد، و طلبوا استئصال الشر بقتله حتي لا ينفذ الحاده، فتم لهم ما أرادوا، و أمر السلطان ولده بقتله بلا مراجعة، فقتله سنة 586 ه عن 36 سنة، و عرف في التاريخ بالشاب المقتول.
و قد أورد ابن أبي أصيبعة أن الظاهر غازي بن صلاح الدين، دعا الفقهاء الي مساجلة السهروردي، فانتصر عليهم و أفحمهم، فزاد حقدهم عليه، فدبروا له تهمة المروق عن الدين، و عملوا محاضرة بكفره، و سيروها الي الملك الناصر صلاح الدين و قالوا: ان بقي هذا فانه يفسد اعتقاد الملك الظاهر، و كذلك ان أطلق فانه يفسد أي ناحية يكون بها من البلاد. و زادوا عليه أشياء كثيرة من ذلك، فبعث صلاح الدين الي ولده الملك الظاهر بحلب كتابا في حقه بخط القاضي الفاضل و هو يقول فيه: ان هذا الشاب السهروردي لابد من قتله [5] .
و مكانته في الفلسفة لا ينكرها حتي أعداؤه، فهي من أبرز صفاته عندهم، كما
[ صفحه 24]
أن من أبرز معالم سيرته هو قتله دون بينة. حتي أن السلطان الذي غلب عليه الذين ساءهم انتصار السهروردي عليهم ندم و نقم علي الذين أفتوا في دمه، و قبض علي جماعة منهم و أهانهم و أخذ منهم أموالا عظيمة [6] كذلك فان الذين يرمونه بالزندقة من المؤرخين لا يملكون انكار براعته في علم الكلام، و كونه مناظرا محجاجا زاهدا من أذكياء بني آدم و رأسا في معرفة علوم الأوائل [7] .
و ذكر العماد الأصفهاني - المعاصر له - أن الفقهاء دعوا السهروردي للمناقشة في المسائل الفقهية، و في مسائل الأصول، فظهر عليهم، فحقدوا عليه، و بيتوا أمرهم الي الثأر منه، فدعوه الي مناقشة علنية أخري في مسجد حلب، و سألوه: هل يقدر الله علي أن يخلق نبيا آخر بعد محمد؟ فأجابهم الشيخ: بأن لا حد لقدرته. ففهموا من اجابته أنه يجيز خلق نبي بعد محمد صلي الله عليه و آله و سلم و هو خاتم النبيين، و من ثمة أعلنوا مروقه من الدين، و كتبوا محضرا بكفره، سيروه الي السلطان، فأمر باعدامه و احراق كتبه [8] .
و استمر أعداء حرية الفكر و دعاة الخضوع لسلطان الجهل و التقليد الأعمي بالحرب لعلماء الأمر، فثارت الأحقاد، و ظهرت العداوات و الانتقام. فهذا الفيلسوف ابن رشد - و كان مالكي المذهب و من فقهائهم - تولي القضاء بأشبيلية مدة تزيد علي عشر سنوات، و قد قربه الملك أبويوسف الملقب بالمنصور، مما أثار حسد الفقهاء و المتزمتين، فرموه بالكفر و الزندقة، و تمكنوا من تغيير الخليفة، فنقم عليه و استجوبه فقهاء قرطبة، و قرروا أن تعاليمه كفر، و لعنوا من يقرأها، و حكموا عليه بالكفر و النفي من بلده. و أمر الخليفة بحرق كتبه و كتب الفلسفة في جميع البلاد، و لعن ابن رشد، و نفي الي جزيرة في قرطبة. و انما لم يحكم علي ابن رشد بالقتل أسوة بغيره ممن اتهم بسوء الاعتقاد لأن الذي يرأس المحكمة و يصدر الأحكام كان من علماء المالكية، فكانت المحكمة التي تعقد لمحاكمة المتهمين بالبدعة أو الضلالة أو الزندقة انما يسند أمرها الي القضاة المالكية لأنهم يخالفون سائر المذاهب في هذه التهم التي تلصق بمن تحاول الدولة قتله باسم الدين.
[ صفحه 25]
فعند المالكية يقتل المتهم بالضلال أو الزندقة أو البدعة أو ما شئت فقل من مقررات الحكم الجائر. فيصدر الحكم في حقه و ان تاب، بخلاف بقية المذاهب. لأن رأي مالك أن المبتدع أو الزنديق ينفذ فيه حكم الاعدام و ان تاب.
لقد أدي شيوع ذلك الي حالات من الجهل و الجمود و تحكم الفوضي. فنشط العامة بما يرضي أطماعهم و يجلب عليهم نعم السلطة و المتحكمين، فأصبحت الطبقات الحاكمة هي التي تقر العقائد التي تراها أكثر نفعا لها و أقرب الي الاستجابة عليها، فتلتقي ارادة المتحكمين مع رغبة المتنفذين و المستفيدين من تيارات التعصب هذه. ففي سنة 433 ه تصدر الدولة أمرا باتباع ما تراه من العقائد، فكان منشورها يتضمن أهم المسائل العقائدية التي هي محور الخلاف في ذلك العصر، فهو يتضمن بعد التوحيد و الأقرار لمحمد صلي الله عليه و آله و سلم بالرسالة: عقائد مذاهب أهل السنة. و جاء فيه: أن من قال أن القرآن مخلوق فهو كافر حلال الدم. و أن يلتزم الناس بحب الصحابة كلهم. و أنهم خير الخلق بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أن خيرهم كلهم و أفضلهم بعد رسول الله أبوبكر الصديق، ثم عمر، ثم عثمان، ثم علي، و أن يشهدوا للعشرة المبشرة بالجنة، و أن يترحموا علي أزواج النبي صلي الله عليه و آله و سلم و من سب عائشة فلا حظ له في الاسلام، و لا يقول في معاوية الا خيرا، و لا يدخل في شي ء شجر بينهم [9] .
و وقع المنشور في أغلب ما تضمنه موافقا لرغبة العامة، حيث يؤدي بمحتواه الي شل الحركة العلمية التي تخالف آرائهم. فاتباع ذلك النظام لازم، و مخالفه يعد كافرا، و قد كتب الفقهاء خطوطهم، و حكموا بفسق و كفر المخالف. كما أصبحت السلطة القضائية تخضع لهذا المرسوم، و تعاقب بموجبه، فمن اتهم بالمخالفة حكم بكفره، و حلية دمه، فأصبح العلماء بين خوف العامة و غضب السلطة، و ليس وراءه الا سيف النقمة، فلا يستطيع أحد أن يبدي رأيا فيما توصل اليه من وراء تفكيره و النظر العقلي، و لا يستطيع المؤرخ أن يسجل حادثة فيها مخالفة لرأي السلطة، و ليس لباحث أن يثبت شيئا بعد تحقيقه و صحته، كما ليس للمحدث أن يناقش حديثا أو يثبت ما لا يتفق و آراء العامة. فكم ضاع من وراء هذا التحجير من الأفكار الحرة و الحقائق التاريخية التي أهملها العلماء مخافة أن يعرفوا بها فيهلكوا، و بذلك حقنوا دماءهم،
[ صفحه 26]
و اتقوا تقاة أنجتهم من تسلط العتاة. فضاعت أخبار كثيرة، و خمدت القرائح، و شاع الجمود الفكري، و فشي الجهل. و السلطة من وراء الجهال تشد أزرهم، و تفتك بمن يحاول الخروج عن الطاعة «و انه لطبيعي كذلك في أن يكون الملك عدوا لدودا لكل بحث ولو كان علميا يتخيل أنه قد يمس قواعد ملكه و تقويض كرسيه و لهذا ضغطوا علي حرية العلم، و استبدوا بمعاهد التعليم، و ربطوها بعجلة الدولة» [10] .
و برغم ركام الأهواء تجد الحقيقة لها ألسنة و أقلاما تعبر عن جوهر الدافع في الابقاء علي الجمود و بواعث سياسة الحكام الذين أحكموا اغلاق منافذ الفكر ليهيمنوا علي الأمة، و أغلقوا باب الاجتهاد الذي تشبث الشيعة لفتحه حماية للفكر و اغناء للفقه، فلما رأي بنوالعباس أن وسائلهم في القهر لا تجديهم، أرادوا أن يأتوا الناس من باب التعليم، فيتولوا أمره بأنفسهم، ليربوا العلماء علي الخضوع لهم، و يملكوهم بالمال من أول أمرهم، و كانت الأمة هي التي تتولي أمر التعليم بعيدا عن الحكومة، كما تتولاه الآن الأمم الراقية.. فيقوم في المساجد حرا لا يخضع لحكم ملك أو أمير، و يتربي العلماء بين جدرانها أحرارا لا يرقبون الا الله في علمهم، و لا يتأثرون بهوي حاكم، و لا تلين قناتهم لطاغية أو ظالم. فأراد بنوالعباس أن يقضوا علي هذا التقليد الكريم، و يتولوا بأنفسهم أمر التعليم بين المسلمين، فأخذوا ينشؤون له المدارس بدل المساجد، و يحبسون عليها من الأوقاف الكثيرة ما يرغب العلماء فيها، و يجعل لهم سلطانا عليهم، و أخذت الممالك التابعة لهم تعمل في هذا بسنتهم، حتي صار التعليم خاضعا للحكومات بعد أن كان أمره بيد الرعية، و كان لهذا أثره في نفوس العلماء فنزلوا علي ارادة الملوك، و لم تقو نفوسهم علي مخالفتهم في رأيهم أو توجيه شي ء من النصح اليهم [11] فلما انتشرت المدارس الحكومية قام بنوالعباس بالخطوة المكملة، فطلب من المنفذين لسياستهم المشتغلين بالعلم ألا يذكروا شيئا من تصانيفهم، و ألا يلزموا الفقهاء بحفظ شي ء منها؛ بل يذكروا كلام الشيوخ السابقين تأدبا معهم، و تبركا بهم. فأجاب جمال الدين عبدالرحمن بن الجوزي الحنبلي بالسمع و الطاعة.
[ صفحه 27]
فيما كان نهج الشيعة منذ صدر الاسلام حتي يومنا هذا يقوم علي اثبات مذهبهم بالأدلة المنطقية، و الكتابة العلمية، و كان مدار الامامة و مصطلحاتها الفنية من أكبر ما اهتموا به لأنها من أركان الدين، و هي أصل اقامة المجتمع و مصدر بناء هيئاته، و هم الذين قسموا علمها، و بوبوا أبوابه، و عينوا مجاله، و رسموا حدوده [12] .
و كان للشيعة بتلك العصور ألمع الشخصيات الاسلامية كهشام بن الحكم، و كان يرأس مدرسة فكرية اسلامية أخذ تعاليمها من أستاذه الامام الصادق عليه السلام و يقول فيه ابن النديم: أنه هو الذي فتق الكلام في الامامة، و هذب المذهب، و سهل طريق الحجاج. و كان حاذقا بصناعة الكلام، حاضر الجواب [13] و من جراء شهرته في الكلام مع علو رتبته بالفقه و سائر العلوم، فقد تحاملوا عليه، و نسبوه الي سوء الاعتقاد، كما طاردته السلطة أيام هارون الرشيد، فهرب و مات متخفيا. و هكذا غيره من فلاسفة الشيعة و علمائها الذين امتحنوا في سبيل عقيدتهم أمثال: مؤمن الطاق محمد بن النعمان، و أبويوسف الكندي، و بني نوبخت، و الرازي، و الهمداني و غيرهم من متكلمي الشيعة و فلاسفتهم. و كان اشتهارهم بعلم الكلام مهد لأعدائهم أن يتهموهم بسوء الاعتقاد، و البدعة و الكفر، و هذه البدعة هي بدعة سياسية، لان مخالفتهم لنظام الحكم السائد جعلتهم مبتدعة في نظر أعوان السلطة. و نتيجة لذلك التعصب الأعمي شاعت الافتراءات، و موهت في اطار فقهي أو مذهبي. لأن الشيعة التزموا نهج أهل البيت كأئمة هداة و صفوة معصومة تمثل الرسالة في أصولها و المبادي ء في نقائها. و الذين كان نصيبهم الاضطهاد و الظلم، و الابتعاد عن السلطة التي أنجرت الي القيم الدنيوية و المادية. فوضعت السلطة مخططا لمواجهة التيار الذي يمثل الالتزام بخط أهل البيت، و التخلص من رجالات الشيعة و أفكارهم بكل السبل، سواء كانت بالقتل و الاعتداء، أو التحريف و قلب الحقائق، و العمل علي نبذ كل ما يمت لهم بصلة. فوصل الأمر بالمتفقهين الي الدعوة الي ترك أحكام الشرع اذا كانت تشبه أحكام الشيعة. فعلي سبيل المثال لا الحصر:
1- قالوا: و من المصلحة أن يمنع المصلي عن اختصاص جبهته بما يسجد عليه
[ صفحه 28]
من أرض و غيرها لأن ذلك الاختصاص من شعار الشيعة [14] .
2- حكم بعضهم بأفضلية المسح علي الخفين بدون دليل، و انما كان ذلك الحكم، لأن الشيعة طعنوا في المسح علي الخفين، و احياء ما طعن فيه المخالفون من السنن أفضل من تركه [15] .
3- يقول ابن تيمية في منهاجه - عند بيان حرمة التشبه بالشيعة -: و من هنا ذهب من ذهب من الفقهاء الي ترك بعض المستحبات. اذ صارت شعارا لهم (الشيعة) فانه و ان لم يكن الترك واجبا لذلك، لكن في اظهار ذلك مشابهة لهم، فلا يتميز السني من الرافضي، و مصلحة التمييز عنهم لأجل هجرانهم و مخالفتهم أعظم من مصلحة المستحب. و ان هذا لمن الافراط في الانحراف و الغفلة عن أكبر خطأ يرتكب في ترك أوامر الله سبحانه.
و لا زالت الحالة هذه تشق طريقها حتي في العصور المتأخرة، كما يحدثنا الشيخ القاسمي عنهم بقوله:
«يدرس كثير من العلماء للطلبة في المساجد، و هؤلاء المدرسون ندر من يكون منهم غير متعصب أو لا يوجد، و لذلك لا تخلوا المساجد العامة التي يكثر مدرسوها من ثورات تتناقلها الأفواه، و ما منشؤها الا التعصب، و هاك بيان ذلك: نري مدرس الفقه غير الحكيم يقرأ الفروع قراءة مشوبة بهضم المخالف لمذهبه و عدم رؤياه بشي ء، و عدم الاعتداد بمذهبه كليا الا ظاهرا، فلا ينصرف تلامذته من دراسة الا و هم مملوءون قوة بها، يدفعون من خالفهم في تلك الفروع، و قد يرون بطلان ما عليه غيرهم. كما يعلمونه كراهة الاقتداء بالمخالف، مما يتبرء منه هدي السلف و الأئمة المتبوعين عليهم الرحمة و الرضوان. و كما يحاولون دليلا ضعيفا في مقابلة قوي كمرسل في مقابل مسند، و ايثار ما رواه غير الشيخين علي ما روياه مما يتبرء منه الانصاف» [16] .
و علي أي حال فان التعصب المذهبي قد أحدث مظاهر شاذة في المجتمع الاسلامي، و ولد مراحل سوداء، سادتها ظروف سيئة و متباينة، و قد رأينا ما أحدث
[ صفحه 29]
التعصب من فرقة و انقسام بين صفوف أمة واحدة ذات كتاب واحد و نبي واحد، ولكنه - و الحمدلله - لم يبلغ الخلاف الي مستوي العقائد الأساسية التي هي دعامة الاسلام و ركيزة وحدة الأمة. و رغم أن روح التعصب و نزعات التحكم قد أدت الي اختلال القيم و تشويه المبادي ء من خلال اخضاعها للأهواء و التعصب و التحزب؛ فان روح الحرص و الايمان بقيت تواجه حملات التضليل و تيارات الانقسام، فراح الكثيرون من علماء هذه الأمة و رجالاتها ينبذون الخصومة، و يرفضون التحزب و اثارة روح الحقد، و يتمسكون بروح الاخاء اطاعة لأمر الله و عملا بمبادئه، و يبثون روح التفاهم، لتنمو من جديد. و عملوا جاهدين لحفظ تراث الاسلام، و ازالة كل ما يحول دون التقاء أبنائه علي صعيد الأخوة الاسلامية.
ولو حاول مثيرو الفتنة الاحتكام الي مبادي ء الاسلام و الي روح الرسالة فيما يدعون من أمور و مسائل، لباءت حملاتهم و تحركاتهم بالفشل و الخسران. لكنهم توسلوا بأمور اختلقوها، و نصوص أولوها لترضي مراميهم و أغراضهم؛ فضاعت في غمرة الفهم و التقولات أسس و أصول الحياة التي أرسي دعائمها الاسلام، فكان من البديهي أن يكون الجمود الفكري غطاء لموجات التعصب و التحزب التي أحالت الألفة الي تناحر، و الأخوة الي عداء.
و من تلك المشاكل مسألة خلق القرآن. و قد أشرنا لها سابقا، و زيادة في البحث نذكر هنا بعض ما تدعو الحاجة لذكره:
[ صفحه 31]
پاورقي
[1] الطباطبائي، الميزان ج 5 ص 179.
[2] الجواهر و اليواقيت ج 1 ص 17.
[3] كرد علي، الحضارة الاسلامية 2 / 43.
[4] المصدر نفسه ج 2 ص 69.
[5] ابن أبي أصيبعة، الطبقات ص 642.
[6] المصدر نفسه ص 644.
[7] شذرات الذهب ج 2 ص 290.
[8] انظر مقدمة كتاب هياكل النور.
[9] المنتظم ج 8 ص 111 - 110.
[10] كردعلي: الحضارة الاسلامية.
[11] انظر: عبدالمتعال، الصعيدي، في ميدان الاجتهاد ص 7.
[12] النظريات السياسية الاسلامية ص 82 - 81.
[13] الفهرست ص 250 - 249.
[14] انظر غاية المنتهي في الجمع بين الاقناع و المنتهي ج 1 ص 135.
[15] نيل الأوطار ج 1 ص 176.
[16] اصلاح المساجد ص 164.
ولادته
فهو أبوعبدالله جعفر الصادق، بن محمد الباقر، بن علي زين العابدين، بن الحسين سبط رسول الله، بن علي بن أبي طالب عليهم السلام. ولد بالمدينة المنورة يوم الجمعة أو الاثنين عند طلوع الفجر يوم 17 ربيع الأول سنة 83 ه و قيل سنة 80 ه و قيل غرة رجب أو غرة شهر رمضان. و المعتمد الأول هو يوم 17 ربيع الأول يوم ولادة رسول الله كما عليه عمل كثير من المسلمين.
ظهور الاسلام
«لأعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله، و يحبه الله و رسوله، ليس بفرار، يفتح الله عز و جل علي يديه» [1] .
«حديث شريف»
[ صفحه 21]
پاورقي
[1] مسند أحمد، ج 1 ص 99، البداية و النهاية: ج 7 ص 353، الصواعق المحرقة: ص 26، مجمع الزوائد: ج 9 ص 124، مستدرك الحاكم: ج 8 ص 5، أمالي المحاملي: ص 324، مسند سعد الدورقي: ص 51، فضائل الصحابة لعبد الله بن أحمد: ج 2 ص 659.
بيت النبوه... ميراث العظمة
ينحدر الامام الصادق جعفر بن محمد الباقر من أسرة أغنت العالم بالكفاح و الجهاد و العطاء و سنت للناس شرائع الحق و وجهت أنظار الأحرار اليها في حفظ الدماء و الدفاع عن حقوق الانسان المظلوم الذي يأكل قوته الأغنياء و يحتقره الملوك والأفراد.
فالامام محمد بن علي زين العابدين الذي لقب بالباقر أتيحت له الفرصة ليبدأ بتأسيس الجامعة الاسلامية الأولي في حديقة الكوفة بالتحديد غير أنه أسس أسسها الأولي في المدينة و كان كلما رأي الانفراجات لصالحه بني حجرا و أعلي مدماكا و علم علما و زرع غراسا و بتسلسل الزمن بدأ التحول لصالح آل محمد و أتباعهم و بدأ نجم الدولة الأموية بالأفول.
ولد الامام الصادق (ع) في سنة 83 ه ثلاث و ثمانين للهجرة في أواخر الدولة الأموية المتداعية و التي لم يعد باستطاعتها متابعة الأحداث لانهماك زعمائها بالجواري الحسان و اللذائذ الفانية، و التي سهلها و أمنها لهم سيل الفتوحات التي وصلت الي اسبانيا في عهد هشام بن عبدالملك، و جي ء بجواري اسبانيا الحسناوات و ينقل التاريخ ان بنات الملوك و امراء المقاطعات في اسبانيا كانت الجارية علي جمالها تعرض في سوق النخاسين بدمشق كل جارية بعشرين درهما.
[ صفحه 336]
أقول أن هذا و أمثاله انهي الحكم الأموي عن التعرض للثورة الفتية و ظن الحاكمون أن الدنيا لهم حانية و خالصة. فما راعهم الا وصرف الدهر يعكر صفوهم و يبدل حلوهم مرا و رغد عيشهم ضنكا و نكدا، مما سمح الامام الباقر أن يدفع بالثورة الفتية من وراء الستار و يخلد الي منبره يعلم و يرشد و يحث الناس علي الجهاد و الوقوف في وجه الظلمة.
ولد الامام الصادق (ع) في هذا البيت الذي أصبح مزارا للعارفين و محجة لكل مريدي الوصول الي الله و في هذا الجو الزاخر بالعلم و التقوي نشأ الامام الصادق و ترعرع.
الامام وريث مدرسة أهل البيت
نشأ الامام الصادق عليه السلام - فيما ألمحنا اليه - دارجا في ظل مدرستين عملاقتين، سبق الحديث عن أبعادهما في عملين مستقلين.
هاتان المدرستان - دون مغالاة - عصارة الحضارة الانسانية في استقراء علم الأولين و الآخرين، لأنهما يتفجران من مورد السماء، و يتصلان بصاحب الرسالة صلي الله عليه و آله و سلم و صاحب الرسالة يتلقاها من الله عزوجل بوساطة الروح الأمين.
و في حالة استقراء المناخ العلمي المزدهر لهما، لابد من الاشارة اليهما استطرادا، لتواصل الأفق المعرفي بهما، و تعميم أثرهما في آفاق مدرسة الامام الصادق عليه السلام و هي تستوعب معالم التشريع الاسلامي، و تتولي ثقافة الأجيال، و تتبني تطوير الشعوب لدي تزعمها رئاسة الفكر الامامي.
و نظرة فاحصة في تراث هاتين المدرستين، توحي بأنهما لم يكونا تقليديتين و لا اعتباطيتين، بل وجدنا فيهما انفتاحا نموذجيا علي مناحي الحياة و العالم المتحضر، و لمسنا بوضوح انطلاقا حلاقا نحو الأفق اللامحدود في العطاء و الاثراء، و استقبالا متوهجا للظواهر العلمية، و شاهدنا عن كثب استيعابا موضوعيا متأصلا لمفردات موسوعية هائلة في ظل معارف أهل البيت السائدة.
هذه الملامح و ان ركزت علي العلم التشريعي فهو هدف مركزي لها، الا أنها لم تقف جامدة باهتة ازاء عصر الترجمة و الامتزاج الثقافي بين الأمم، بل وجدنا تجاوبا فاعلا و تلاقحا فكريا حذرا مثل ذلك: الاستبسال الشجاع في وجه المقالات
[ صفحه 24]
الخارجة عن روح الاسلام، طالعتنا به فلسفة الفكر الواعي في انقاذ الأمة من متاهات الغلو و الزندقة و الانحراف العقائدي، و أوصلتنا اليه مهمة العودة بالضمير الاسلامي الي واقع الرسالة و هو ما نهض به الامام الصادق عليه السلام و أتباعه و أصحابه و تلامذته في حملات كبري أغمض عنها التاريخ طرفا، و ضرب عنها الرواة صفحا، و تجاهلتها كتب السنن و الصحاح لاهثة وراء الهراء.
ان الانفتاح الكبير لدي القيادة الرائدة التي أمسك بزمامها الامام الصادق عليه السلام هو الذي دفع بالأمة الي شاطي ء الأمن و السلام، لأنها تعيش حرية مطلقة في رفضها التعاون مع الحاكمين، فهي اذن غير مرتبطة بعقود مالية، و ليست مقيدة بالانصياع لأوامر الطغاة، بل مثلت الاستقلالية في الفكر و العمل، و بدأت تخوض معركة فاصلة متواصلة الأعداد بين قوي الخير المستضعفة، و بين القوي الطاغية المتهورة، و لم تكن هذه المعركة متكافئة في الفرص و الامكانات، و لكنها حثيثة في ارادة الاصلاح الديني و التغيير الاجتماعي، نتيجة منطقية لمبادي ء قيادة الأئمة المعصومين علهيم السلام فمدرسة زين العابدين التي أشرنا اليها امتداد طبيعي لمدرسة أبيه في النضال المستميت و النصر المستقبلي، و انتداب تأريخي لمدرسة عمه في التخطيط الرسالي، و استثمار موضوعي لمدرسة جده أميرالمؤمنين عليه السلام في العلم و التقوي و الكفاح المسلح و العدل الانساني.
لهذا و سواه فقد وجد البحث أن مدرسة الامام زين العابدين عليه السلام تمثل خلاصة التجربة النضالية الشاقة لدي الامامين الحسن و الحسين سيدي شباب أهل الجنة، و تجسد الثبات الصارم لدي أميرالمؤمنين و العلم المستفيض، و بهذا فقد اجتمع فيها من التفوق النوعي ما لم يجتمع بمدرسة أخري، حيث ارتبط الفكر بالفكر، و الوعي بالمعرفة و الدين بالسياسة ببركة و تصميم القيادات السابقة، فأطلت بأشعتها الذهبية المتموجة علي العالم، و هي تحمل الشعلة المتوهجة لانقاذ البشرية من الجهل و الظلام و عصور التخلف الاجتماعي، فنهدت بالمهمات
[ صفحه 25]
الصعبة في نشر المعارف الحضارية كافة، و انفتحت علي حياة رسالة السماء تحتضنها بقوة و ثبات و اقتدار، فقدمت القرآن أداء و فهما و تفسيرا، و أكبت علي استكناه السنة في الفروض و التشريع، و حدبت علي العلم النافع، و استخرجت ذلك كله من معادنه المتجذرة في التفقه و الاستنباط، و تسلمته من ينابيعه الأولي تراثا و مدارسة.
ان هؤلاء الرواد الأوائل يمثلون حركة التأسيس الصلب لقواعد المنهج و التبليغ و الأصول لمدرسة أهل البيت التي ارتبطت عوالمها بأشخاصهم في التلقي و الافادة و الانتشار، فكانوا المثل الأعلي في الموسوعية و الأصالة و الابتكار، و هو ما استند اليه زين العابدين في قيادته علي حين من التكامل الرسالي، في الوقت الذي تخمد فيه الأنفاس و تحتبس الأصوات، مما يضفي طابع الاعتداد في تحمل أعباء المسؤولية.
و لك أن تبحث عن شخصية هذا الامام الذي أنحلته العبادة حتي عاد كالشن البالي علي حد تعبير الرواة. لتجده نموذجا عجيبا في النضال السلبي و الايجابي بوقت واحد، و هو يواجه ضراوة العنفوان الطاغوتي لجبابرة الملوك الأمويين و الأمراء و الولاة.
و بحسبه أن يسبق العالم المتحضر الي تبني حقوق الانسان، و أن يغطي بمعطياته علي الثورة الفرنسية في لوائحها الانسانية، و أن يطاول الأمم المتحدة في مقرراتها الدولية لصيانة حياة الشعوب، و أن يستأثر بقراراته العالمية بالتخطيط الشامل لانقاذ الانسان من العسف و الظلم و التمييز العنصري، في حين يأخذ بعضده الي حياته المثلي في الصدق و البر والكيان العائلي و الحقوق المتبادلة بين الخالق و عبده، و العبد و نفسه، و النفس و أعمالها، مما يعد بجدارة أطروحة انسانية تجمع بين الدنيا و الآخرة، و هو ما تخلو منه، و تفتقر اليه جميع المقررات الدولية التي اهتمت بعنصر الحياة ليس غير.
[ صفحه 26]
يضاف الي هذا كله تلك النسمات الهادئة من الدعاء في الخلوات، و تلك النفحات الروحية لأعمال الليالي و الأيام، و تلك الصرخات المدوية من الاحتجاج الهادر في صحيفته السجادية.
ان الطرح الموضوعي الذي قدمته مدرسة زين العابدين لحفيده الامام الصادق، ليعد بحق لبنة أساسية متماسكة في بناء الصرح الجامعي الأصل لمدرسة أهل البيت، وكان هذا الأنموذج الفريد في أضوائه اللامعة من الركائز التي قام عليها هذا الصرح الشامخ.
حتي اذا انفرد الامام محمد الباقر عليه السلام بثقل الامامة، و استقل بعب ء قيادة الأمة، وجدناه - دون مبالغة - منار الأمم، و عملاق الشعوب، و شهاب الاشراف العالمي، فقد تفرغ في حقبة امامته المباركة لبعث التراث، و احياء معالم الشريعة الغراء، و تجديد الحضارة الاسلامية، و بناء حقوق الانسان، و استيحاء القرآن العظيم في علومه و تفسيره العام، و استلهام فقهه و قصصه و أمثاله و كشف تراكيبه و دلالة ألفاظه، و استنباط معني المعني و المعني الثانوي، و رأيناه يحتضن مدرسة الحديث النبوي، و يسير ركب الفقه الاسلامي. و يبتكر قواعده العامة، و يؤسس علم الأصول، ذلك كله في خطوات وئيدة بناءة، و تخطيط منهجي متوازن، و فكر ثاقب متفتح.
و كانت مدرسته السيارة متسعة المضارب علي نضائد التحضر العالمي، فقصدها المسلمون بلهفة و رغبة ملحة، و نهلوا من معارفها فرادي و جماعات، و ضمت اليها الجيل المثقف من شتي أقطار الأرض، و وسعت دائرتها وجوه التابعين و أئمة المذاهب، فكان الاقبال شديدا متحفزا، و الشباب مهيئا للأخذ و التلقي، و البعثات تتوالي كثرة و استزادة، و المعلومات النادرة تنصب انصابا، و افاضات الامام تنثال انثيالا.
و كان رؤساه الدين يجلسون بين يديه جلسة المتعلم، و رواد الحديث يتهافتون
[ صفحه 27]
علي استقبال الرواية، و فلاسفة الاسلام يتزاحمون في موقع الافادة، و كان المتكلمون في حياة عقلية جديدة، و الفقهاء في امداد فقاهتي متواصل، و الكل يحيا حقبته الذهبية، و يقترب من حضيرة التيقظ الفكري، و الفرص متكافئة للجميع، و هم بين عالم و متعلم، وسائل و متكلم و مستخبر و مترجم، و الامام يقذف من ذلك البحر المائج جواهر أفكاره، و لئالي آرائه، فيلتقط تلامذته شذرات المعرفة، حتي أشير اليه بالبنان متفردا، و عاد حامل لواء الاسلام، و مصدر الدراسات الفكرية العليا.
و ان العلم ليقف عن الجري في متابعة الرافد العلمي للامام الباقر عليه السلام و حسبنا الاشارة الي قول الثقة الأمين محمد بن مسلم الثقفي الطائفي:
«ما شجرني في قلبي شي ء قط، الا سألت عنه أباجعفر عليه السلام، حتي سألته عن ثلاثين ألف حديث، و سألت أباعبدالله عليه السلام، عن ستة عشر ألف حديث» [1] .
و حسبه فخرا؛ و هو قائد الفكر الامامي: أن ناظر المعتزلة و المرجئة و أهل القدر و الخوارج، فأذعنوا له، و جثموا بين يديه، فما أدركه سابق، و لا سبقه لاحق، فكان له قصب السبق في ذلك كله.
و كان الامام الباقر عليه السلام داعية حقا، فلم يكن له أن يريح أو يستريح، و لم تكن مسؤوليته لتسمح له الا بالعمل المثمر و السعي الجاد، و لم يكن شعوره النابض بضرورة اعادة التراث حيا، ليكتفي منه بالنظرة العابرة للثغرات التي تنخر في بنية التشريع الالهي دون الاستنفار بقواه العقلية لمقارعة الجهل و التخلف و الأنانية، فكان جهده المضاعف يستدعي نشطا متلاحقا، و كان هذا النشاط متمثلا باستدرار افاضاته متتابعة بين أطناب المعاهد العلمية، و صروح مدارس الاسلام، و هكذا كان، فبدأت سحب الجهل بالانحسار لدي طبقات المتعلمين،
[ صفحه 28]
و تكثف الجهد الاضافي في البحث و التدوين و التنقيب، فأشحذت القرائح و الذهنيات، و تفتحت الأفكار عن مصادر جديدة في الثقافة بعمامة، و حضارة الاسلام بخاصة.
اذا نظرنا هذا المحتوي المشرأب علما و عملا... وضح لدينا الطريق لاستقراء حياتية الامام جعفر الصادق، و نشأته العلمية الرائدة، مما يدفع كل المعوقات عن الرؤية المهذبة، فبدا في الذرة من البعث الاسلامي، و لاح في القمة من الأحياء التراثي، و تبوأ مقعد صدق في اللحظة الحاسمة، و تراه عند ذاك قد شمر عن ساعديه للذب عن حياض الشرع المقدس، و نصب نفسه علما شاخصا في كيان الأمة، حتي قال امام المذهب المالكي مالك بن أنس:
«ما رأت عين و لا سمعت أذن، و لا خطر قبل بشر، أفضل من جعفر الصادق... فضلا و علما و عبادة و ورعا». [2] .
و كان سمته الخارجي، و وقاره و هيبته من الدلائل علي ذاتيته و داخليته، معبرة عن الأصل السامي بما تحدث عنه أبن أبي المقدام بقوله: «كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين» [3] .
و كانت موسوعيته في شؤون العلم تصب في بحر متعدد الروافد، و تصدر عن نبع زاخر في معارف سبقت عصره في كل معطياتها الجديدة.
و غني عن البيان ما أمد به الامام الصادق عليه السلام الدراسات العليا في الاسلام بالتفسير و علوم القرآن و معالم الحديث و الدراية، و علمي الفقه و أصوله، و ما طوق به عنق البشرية الزاحفة من المنة في تفصيل القول بالعلوم التجريبية و الصرفة، كالفلك، و النجوم، و الهندسة، و الكيمياء، و الفيزيائية، و الأحياء، و الطب
[ صفحه 29]
الوقائي، و التشريح، و الطب العام، و سوي ذلك مما أصله في الاكتشاف و الريادة و الابداع.
ان أعرق المدارس الأوروبية حضارة، لا تستطيع - بكل حوافزها المتوافرة - الاحاطة بأغوار الامام الصادق في مخزونه العلمي، و ان أبلغ الناطقين بالضاد ليس بمقدوره تحديد تجارب الامام المعرفية، و هي تنبض بالحس و الحياة و الحركة، فتجتاز موطنها الأصلي في المدينة المنورة لتشمل مساحات كبيرة من الأقطار و الأقاليم، فتتوهج باللمعان لتضي ء ما بين المشرق و المغرب، و هي تصدر عن رجل خشن في ذات الله، مرن في معاشرة الأصفياء، متسامح في مواصلة الأعداء، بسيط في عيشه و ادارته، كريم في بيته و ساحته، عزيز في نفسه و أسرته، غزير في علمه و فضله، كثير في تلامذته و طلابه، رقيق في صلاته و معاملاته، دقيق في توجيهه و تسديده، ذلك هو الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام.
و ليس جديدا أن نذهب بالقول أن الامام الصادق زعيم مدرسة أهل البيت عليهم السلام في أبعادها المتجددة، فقد دخل التاريخ من كل أبوابه و هو يجدد ما اندرس من معالم التشريع، و يحيي سنن المرسلين، و يعيد الي الدين بهاءه و نضارته في مهمة علمية صلبة لا تستلين، و ثابتة لا تتقهقر، حتي استدرك متاهات الجهل بظواهر العلم، و توسع في موضوعاته توسع الأكفاء، و تبحر في مداركه تبحر الأساطين، و لا غرابة بذلك، فهو الوريث الشرعي لعلم السابقين، و هو المصدر الرئيسي لتراث جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، كان ذلك بما أتاحته له الظروف في سعة من الزمان، و انفراج في الأزمات بحدود غير قليلة عدا، و لا بالممتدة زمنا، و لكنها بين بين، فاستطاع ارساء قواعد هذه المدرسة بمفرداتها الضخمة التي استوعبت الماضي و الحاضر و المستقبل فكرا و رجالا و أطاريح.
و لم تتقوقع هذه المدرسة علي ذاتها، بل امتد عطاؤها بسخاء ليشمل أبناء الاسلام أني كانوا، فاذا توقفنا قليلا عند مسيرة المذاهب الأربعة وجدنا الامام
[ صفحه 30]
الصادق هو الرافد الأصل لمنابعها الثرة.
فقد كان الامام أبوحنيفة: النعمان بن ثابت (ت 150 ه) من رعيل تلامذة الامام حتي قال: «لو لا السنتان لهلك النعمان» [4] .
يشير بذلك الي حضوره عند الامام لأخذ العلم، و التفقه في الدين، فتخرج عليه قائلا: «ما رأيت أفقه من جعفر بن محمد» [5] .
و علي أبي حنيفة أخذ الامام مالك (ت 179 ه) و علي مالك اخذ الامام الشافعي (ت 204 ه) و علي الشافعي أخذ شيخ الحنابلة الامام أحمد بن حنبل (ت 241 ه).
و علي هذا فالامام الصادق أستاذ الائمة دون منازع.
- و ليس هذا رأيا نحن ابتدعناه، و لا أمرا نحن ابتدأناه، و انما سبق اليه الحفاظ و الرواة و المحدثون و المؤرخون، فذكر ابن أبي الحديد المعتزلي: «ان فقهاء المذاهب الاسلامية قد أخذوا علمهم عن الامام الصادق بطريق مباشر أو غير مباشر، لأن أصحاب أبي حنيفة كأبي يوسف و محمد (بن الحسن الشيباني) و غيرهم قد اخذوا عن أبي حنيفة، و أما الشافعي فقرأ علي محمد بن الحسن، فيرجع فقهه أيضا الي أبي حنيفة، و أما أحمد بن حنبل، فقرأ علي الشافعي، فيرجع فقهه أيضا الي أبي حنيفة، و أبوحنيفة قرأ علي جعفر بن محمد» [6] .
و قد نسي ابن أبي الحديد الامام مالكا، و مالك نفسه يتحدث عن اختلافه اليه، و أخذ العلم علي يديه، فيقول:
«اختلفت اليه زمانا، فما كنت أراه الا علي ثلاث خصال:
[ صفحه 31]
اما مصل، و اما صائم، و اما يقرأ القرآن، و ما رأيته يحدث الا علي طهارة» [7] .
لهذا ذهب الرواة الي القول عن الامام: «قد حدث عنه الأئمة» [8] .
كذلك قالوا: «و احتج به سائر الأئمة» [9] .
و المراد بالأئمة و سائر الأئمة: أئمة المذاهب الأربعة و سواهم.
يقول الأستاذ الجليل محمد حسن آل ياسين:
«و التف حول هذا الامام العظيم؛ وارث وحي السماء و أسرار التنزيل - و هو الذي اتفق الجميع علي كونه أوحد زمانه في كل العلوم، و في مقدمتها التفسير و الفقه و الحديث - علماء الاسلام و طلاب الدين، و رواد الفكر، و عشاق المعرفة، فتجاوز عدد الرواة عنه، و المغترفين من بحره أربعة آلاف راو و مستفيد، و فيهم من اصبح معدودا من المشاهير علي كل صعيد» [10] .
هذه العالمية في ممارسات الامام العلمية، و اتساع رقعة ذلك جغرافيا و بلدانيا يترجمه لنا مغزي قول ابن حجر الهيثمي:
«نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان، و انتشر صيته في جميع البلدان» [11] .
و كانت طبيعة توجه الامام منطقية في حساباتها الاستراتيجية...
فالعباسيون و قبلهم الأمويون لا يسمحون بأي نشاط سياسي مهما قلت قيمته
[ صفحه 32]
الفاعلة، و لا يرغبون بسيادة العلويين لفصائل المجتمع الا ما أرغموا عليه، و الامام بين الأهم و المهم، بين أداء الرسالة و هي الأهم، و بين تولي القيادة و هي المهم، فرأي أن التكليف الشرعي - و كل امام من أئمتنا يتحرك من خلاله ليس غير - يقضي باختيار الأهم سيما و أن الاعداد الجهادي غير متوافر الأسباب، و لا متكامل العدة، و لا يساعد عليه الأفق العام، و هذا يعني أن الاتجاه لتسلم السلطة و الحكومة يفضي الي سفك الدماء دون الحصول علي الأهداف المعلنة أو الخفية، فكان الأسلم عقلا، و المتعين شرعا، أن يضرب صفحا عن التحرك السياسي، هذا في المنطق الأولي لأيديولوجية الموازنة بين القوي، أما كونه اماما معصوما فتلك قضية أخري، يقرر في ضوئها الامام برامجه كافة، و ليس لأحد الاعتراض و الاشارة بخلاف ذلك، فهو من مختصات الامام وحده، نعم علي أوليائه و مستشاريه أن يشيروا و عليه أن يري، فاذا رأي أمرا كان ذلك هو القرار.
لهذا كان توجه الامام واضح المعالم، و خطواته ظاهرة السمات، فهو يخوض غمار العلم الهادف، و هو يدرب تلامذته علي اصطفائه، و هو يغزو الفكر المضاد بفكر مثله، و يقابل الفلسفة بفلسفة أعمق، و يعبر عن آرائه بيسر و سماح، و يتعقب مستجدات العلوم ليثبت فيها نظره، و هو في حجاجه و جدله يرفض المنهج التحاملي و يدعو الي التريث و الحكمة في ضوء المنهج الاقناعي، و يلتزم جانب الصمت مع الجهلة، و يتابع الحوار مع الأقران، حتي دان له القاصي و الداني بالعلم، يقول اليعقوبي:
«و كان أفضل الناس، و أعلمهم بدين الله، و كان أهل العلم الذين سمعوا منه، اذا رووا عنه قالوا: أخبرنا العالم» [12] .
و كان الامام قد احتوي طبقات الدارسين في حلقات بحثه العالي، و استقطب
[ صفحه 33]
صفوة العلماء النابهين يقول الأستاذ أبوزهرة: «و العلماء الذين عاصروه، و الذين جاؤوا من بعده، و صفوه بأنه في الذروة من العلماء، و اعترفوا له بالامامة في فقه الدين» [13] .
و كانت حياته العلمية حلقة مفرغة تستأثر بمصادر العلم الالهي، و قد روي عنه أنه قال:
«و الله اني لأعلم كتاب الله من أوله الي آخره، كأنه في كفي، فيه خبر السماء و خبر الأرض، و خبر ما كان، و خبر ما يكون، قال الله عزوجل: فيه تبيان كل شي ء» [14] .
و قد استثمر طلابه هذا العطاء الضخم، و تجمعوا حوله فكانوا أربعة آلاف بين راو و محدث، و فقيه و متكلم، و فلكي و رياضي، و واعظ و متعظ، و مشتغل بالعلوم التجريبية و المختبرية، و متطلع لفلسفة الأغريق و مترجم، و باحث في القرآن و مفسر... و هكذا و هو يطمعهم في نفسه، و يحثهم علي الاستزادة من علمه ما دام حيا، و يدعوهم الي مساءلته و حديثه، و قد روي عنه أنه قال: «سلوني قبل أن تفقدوني فانه لا يحدثكم أحد بعدي بمثل حديثي» [15] و عبارة «سلوني قبل أن تفقدوني» كبيرة جدا، حتي ذهب الأعلام أنه ما قالها أحد الا افتضح، لأنها عامة غير مخصصة، و مطلقة غير مقيدة، فهي تعني السؤال عن كل شي ء، و هذا ما لا يستطيعه الا المسدد بقوة غيبية، فهو من شأن أئمة أهل البيت وحدهم، و كان الامام علي أميرالمؤمنين عليه السلام قد أطلقها عدة مرات فيما يروي.
[ صفحه 34]
و من كان في هذه القدرة الخارقة علي احتواء شرائح العلم شاملة، كان جديرا بوراثة مدرسة أهل البيت عليهم السلام و كان حريا بقيادة هذه المدرسة في أبعادها الموسوعية الشاسعة، و لما كان الامام قد تفرغ فعلا لزعامة هذه المدرسة. و التي قد تسمي جامعة أهل البيت، و هي اكبر من جامعة و جامعات، و نحن لا نريد هذا المعني في طرحنا لذلك، و انما الذي فرض علينا أن نسميها (مدرسة) لأن مبتكر كل فن، و مبتدع كل نظرية، و ذو الثقافة الموضوعية العريضة، و التمرس بالعلوم العظمي: يعتبر صاحب مدرسة و مؤسس مدرسة، و مدرسة وحده.
و لما كان الامام جعفر الصادق عليه السلام مبتكرا، و منظرا، و متمرسا، و صاحب نظريات عدة، و ذو ثقافة موسوعية فهو صاحب مدرسة.
ولما كان أهل البيت علهيم السلام أصل المعارف الالهية، و ينبوع الموارد التشريعية، و رمز البعد الحضاري الانساني، فكل منهم: صاحب مدرسة، و قد انتهت زعامة هذا المدرسة الي الامام الصادق، حامل لواء العرفان، و بطل العلم غابره و حاضره، و سراج الدنيا في الاشراق الفكري، بما طرح من ثقافات متنوعة، و ما امتاز به من تطوير الحياة العقلية، و ما انفرد به من خلق العلماء و قادة الأمة و جهابذة العلوم، و ما أثر عنه من الآراء و النظريات و المشاريع و المنطلقات و الفنون، و ما خلفه من التراث العظيم، و ما أنجبه من التلامذة الميامين، حتي عاد في ذاته كيانا علميا محضا له خصائصه و مميزاته و استقلاليته، كما ستري بعض هذا في استطراد منهجي، لبيئته العلمية التي أذكت في ذهنه شعلة الوعي في عهد مبكر.
[ صفحه 35]
پاورقي
[1] ظ: الشيخ المفيد: الاختصاص 201،، الكشي: الرجال 109.
[2] ظ: ابن شهر آشوب، المناقب 4 / 200.
[3] النووي: تهذيب الأسماء و اللغات 1 / 149.
[4] ظ: التحفة الاثني عشرية: 8.
[5] ظ: الذهبي: تذكرة الحفاظ 1 / 166، ابن تغري بردي: النجوم الزاهرة 2 / 9.
[6] ابن أبي الحديد: شرح نهج البلاغه 1 / 18.
[7] ابن حجر: تهذيب التهذيب 2 / 104، المجلسي، بحارالأنوار 47 / 16.
[8] الذهبي: سير أعلام النبلاء 6 / 257، الشبلنجي: نور الأبصار 133.
[9] ابن حجر: تهذيب التهذيب 2 / 104، الذهبي: تذكرة الحفاظ 1 / 167.
[10] محمدحسن آل ياسين: الامام جعفر الصادق 102.
[11] ابن حجر الهيثمي: الصواعق المحرقة 120.
[12] اليعقوبي: التاريخ 3 / 115.
[13] محمد أبوزهرة: الامام الصادق 4.
[14] الكليني: أصول الكافي 1 / 299.
[15] الذهبي: تذكرة الحفاظ 1 / 157.
الاطار العام
ان الرجل الملم، والذي هو الامام الصادق، كان وحده موسوعة علمية، و ان أسبابا و أوتادا جليلة كانت وراء طاقاته التكوينية المتينة ساهمت في شحن المعارف الوسيعة الي عقله المركز، و ارادته المعتصمة بالمران الأصيل، و نفسيته المبنية من حواشي الفهم المطلق.
ولكن الأسباب والأوتاد - و قد لمحت عنها بلمح مفرد - تبقي وحدها العظيمة و المحتاجة الي كثير من الشرح الدقيق، فالامام السادس، و هو نقطة الوسط في الدائرة الامامية التي رسمتها فطنة النبي العظيم لسياسة مجتمع الانسان، و تطويره بكل ما ينتجع به نحو الكمال، هو الآن في مهمة الصادق الواصلة اليه من جده علي، عبر أبيه الباقر، و ها هو العازم الآن علي التجرد لرفع قيمة العلم و تركيزه في المجتمع تركيزا لا يجوز الا أن يكون متماديا من جيل الي جيل، لأن العلم وحده - في تماديه المتواصل، و تركيزه الدائم - هو الوجبة الكاملة و النثقيفية في كل تحقيق حضاري يزين الانسان بالمجتمع الانساني الجميل.
تلك هي الأسباب والأوتاد أشرت اليها بايجاز، و هي المشتاقة الي الاسهاب، فالأسباب، الأصيلة هي التي نوهت عنها بالتلميح الصغير، أما الأوتاد فهي في الامامة، المرسومة لتنفيذ المقاصد، بمحو الجهل من عب الأمة و ساعتئذ فان الوعي الكبير هو المنتظر في ارتباط الخط الدائري، و التحامه بالبهجة الكبري:
[ صفحه 18]
أشير الي كل ذلك و أنا أحضر نفسي للدخول الي محراب جليل، و في يقيني أن أجعل خشوعي مسعفي، أدفعه أمامي، و أنا علي بوابة المحراب أقول: سبحان الله الذي زين عملاقا من عمالقة خلقه بموهبة بليغة تسورها محيطات الجمال.
[ صفحه 19]
الأب - الامام الباقر
محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام.
لن يتسني لباحث أو لكاتب، أن يقف علي حقيقة الامام الباقر عليه السلام عبادة و علما، خلقا و خلقا، و هو الذي سمي الباقر لأنه بقر العلم بقرا - شقه شقا - فعلم أهل البيت عليهم السلام موجود من غابر، من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الي علي الي... فالامام عليه السلام لم يأت بدين جديد، - معاذ الله -، و قد ختم الله تعالي شريعته بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم، انما الامام عليه السلام أظهر و كشف العلم الذي غيب في دهاليز الصدور، و تراب القبور، نتيجة حكام الجور.
- نعم ما يستجد من أحكام في عهد الامام اما لها قواعدها و أصولها، من عهده صلي الله عليه و آله و سلم فالامام يقتفي آثارها، و اذا لم يكن لها أصول فان الله تعالي يلهمه اياها، لأن علمهم عليهم السلام نكث في القلوب و نقر في الأسماع [1] .
فقام الامام عليه السلام بقوة عزيمته، مشمرا عن سواعد العمل و الجهاد، يشق الأرض شقا بمحراث فكره، و يخد الأرض خدا ببصيرة لبه، فوجدها قد نقت من العقبات و الصخور، التي كانت تعرقل المسير، و أن التنقيب قد حصل في أيام أبيه عليه السلام، فبدأ عليه السلام دوره، و هم باخراج كنوز العلم المدفونة، في الأرض المكنونة، و توزيعها علي المحرومين و المستضعفين من تلك الفئة التي طالما، تاقت أنفسها متطلعة الي أن يحين الحين، و يئن
[ صفحه 14]
الأين، لتنتعش قلوبها، و تنتسي عيوبها، و تملأ جيوبها [2] من العلم الرباني الذي أفاضة الله عزوجل علي ذلك العالم الروحاني.
فأسس الجامعة الفكرية، و ساعده علي ذلك ولده الامام الصادق، الذي كان تلميذا و معلما في آن واحد، فقد عاصر والده بعد جده، تسعة عشر عاما، نهل من عذب علمه، و أغدق منها علي الأمة.
و كذا ساعدته طبيعة الأحداث، و الظروف الملائمة، باخراج تلك الكنوز و عرضها مجانا، فبهرت الأنظار، و حارت الافكار، و جري الحديث عن تلك الجامعة، في العمران و القفار، و دار الحوار، علي لسان العدو و الجار.
اضافة الي أن توافد الجموع الغزيرة، الي أهل البيت عليهم السلام، كان من جراء المعاناة التي عانتها الأمة من سياسة الأمويين التي عاشت علي البذخ و الظلم و التجهيل، فلم تكن لتهتم بدين سماوي، فعاثوا في الأرض فسادا، و كثر الغناء و الخمر و...! [3] .
أما الرعية فقد وعت القضية، و علمت أن أهل البيت عليهم السلام هم الضحية، و أن الحق لهم و معهم، كيف لا، و قد أقر لهم القاصي و الداني بالعلم و الفهم، و الكرم و الحزم.
فانضووا حينئذ تحت لوائهم، و استظلوا بظلهم، كي لا تحرقهم شمس [4] الدنيا، قبل جحيم الآخرة.
[ صفحه 15]
پاورقي
[1] لهذا البحث موضع آخر في عنوان (مصدر علومهم و معارفهم).
[2] الجيوب: أي الصدور.
[3] النزاع بني أفراد البيت الأموي و دوره في سقوط الخلافة الأموية (رياض عيسي) ص 62 - 122 - 137 الامامة و السياسة لابن قتيبة ج 2 / 23 تاريخ اليعقوبي ج 2 / 253 - 257 - 328.
مروج الذهب ج 3 / 217 - 241 - سيرة الأئمة الاثني عشر ج 2 / 228 - 244.
[4] أي كان الأمويون يظهرون للناس كالشمس، ولكن ما أن عرفت حقيقتهم الا و شعرت الناس كأن النار تتأجج في قلوبها.
اسمه و كنيته
هو: جعفر بن محمد الباقر ابن علي زين العابدين ابن الحسين السبط بن علي بن أبي طالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف بن قصي الهاشمي العلوي القرشي المدني. و كان من سادات أهل البيت فقها و علما و فضلا.
و هو شيخ بني هاشم، و أحد الأئمة الأعلام. و سليل بيت النبوة [1] .
لقبه: لقب الامام جعفر بن محمد بالصادق لصدقه في مقالته و لأنه لم يعرف عنه الكذب قط [2] و له ألقاب أخري كالفاضل و الطاهر [3] .
[ صفحه 12]
ويكني بأبي عبدالله [4] و قيل بأبي اسماعيل [5] .
پاورقي
[1] سير أعلام النبلاء للذهبي مؤسسة الرسالة بيروت: 6 / 255، صفة الصفوة أبوالفرج ابن الجوزي دار المعرفة بيروت ط 168:1، تهذيب الكمال لجمال الدين بن أبي الحجاج المزي مؤسسة الرسالة بيروت ط 5 / 74،4، الأعلام لخير الدين الزركلي طبعة بيروت ط 3: 2 / 121، وفيات الأعيان لابن خلكان أحمد بن محمد مطبعة السعادة، مصر 1367 ه: 1 / 327، شذرات الذهب في أخبار من ذهب ابن الامام الحنبلي مطبعة الصديق، مصر 1350 ه: 2 / 103، تهذيب التهذيب ابن حجر العسقلاني، دائرة المعارف العثمانية، الهند 1325 ه: 2 / 103، الثقات لأبي حاتم محمد بن حبان دائرة المعارف العثمانية، الهند 1400 ه: 6 / 131، الكاشف في معرفة من له رواية في الكتب الستة للذهبي دار النصر بمصر ط 1392: 1 ه: 1 / 186، العبر في خبر من غبر: 1 / 160 مرآة الجنان و عبرة اليقظان: 1 / 304، تذكرة الحفاظ: 1 / 166، تاريخ خليفة: 2 / 452، طبقات خليفة: 269، التاريخ الكبير للبخاري: ق 2 / 2 / 198 - التاريخ الصغير للبخاري: 2 / 91، حلية الأولياء: 3 / 192، الميزان للذهبي: 1 / 414.
[2] وفيات الأعيان: 1 / 327، الأعلام: 2 / 121، مرآة الجنان: 1 / 304.
[3] مرآة الزمان في نوابغ الأعيان: 5 / 166، تذكرة الخواص: 341 نورالأبصار في مناقب آل بيت النبي المختار للشبلنجي: 145.
[4] السير للذهبي: 6 / 255.
[5] نور الأبصار: 145.
كتاب الاهليلجة
و يقال له أيضا حديث الاهليلجة Myrobalan، و هو برواية المفضل بن عمر الجعفي، وقد ورد نصه في الجزء الثاني من كتاب البحار. و ملخصه أن المفضل كتب الي أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق (ع) يعلمه فيه أن أقواما ظهروا من أهل هذه الملة يمجدون الربوبية، و يجادلون علي ذلك. و يسأله أن يرد علي قولهم، ليحتج عليهم فيما ادعوا به.
فأجابه الامام بكتاب ذكر فيه أن طبيبا من بلاد الهند كان يجادله بنفس الموضوع. و بينما هو يوما يدق اهليلجة، ليخلطها بدواء احتاج اليه، تعرض لانكار الربوبية، فأدلي اليه الامام بعدد من البراهين العقلية
[ صفحه 89]
و الدلائل الحسية ما أفحمه، و جعله يقر بالربوبية و التوحيد.
و في هذا الحديث ذكر الامام أسماء عدد من العقاقير الطبية، و أسماء الأماكن التي تنمو أو تجلب منها، بالاضافة الي ذكر بعض المعلومات الطبية و الصيدلية، مما يدل علي ثقافته الجيدة بهذين العلمين.
تمهيد 3
بقلم المحامي د. خضر الحموي
لي الشرف باختياري من قبل العلامة سماحة الشيخ الفاضل مرسل نصر رئيس المحكمة الاستئنافية الدرزية العليا لتقديم هذه الدراسة التي لا شك أنها ستغني المكتبات الثقافية بموضوع مستجد يكشف عن مكنونات العقائد الباطنية التي طالما شوهت و اضطهدت من قبل السلطات الغاشمة و من قبل المتعصبين لأفكارهم السطحية من مؤرخين و رجال دين.
لقد جاءت هذه الدراسة من مرسل بايمانه الواعي و فكره النير وسعة اطلاعه و جرأته و تجرده و رسالته بتلاقي جميع المذاهب و الأديان في عقيدة توحيدية شاملة لجميع المذاهب و الآراء و المعتقدات.
منذ أوائل الستينات جمعتنا زمالة رسالة المحاماة التي آمنا بها معا أنها رسالة الدفاع عن الحق. وانتقل الشيخ مرسل الي القضاء حاملا رسالة الحق و العدالة و كانت له دراسات و اجتهادات خلال القضاء البدائي و الاستئنافي تؤكد رسالته التي يعتز و نعتز بها مدعمة بالعديد من الكتب التي أصبحت مرجعا لكل طالب معرفة محاميا أو قاضيا أو باحثا.
[ صفحه 16]
هذه الدراسة الي جانب أنها تنطلق من المبدأ الرئيسي لاخوان الصفاء و خلان الوفاء الذي يعلن [أن جميع الأديان في جوهرها واحدة لأن لها غاية واحدة هي: التعلق بالمثل العليا الفاضلة و التشبه بالآله علي قدر الطاقة الانسانية].
هذه الدراسة تؤكد أن الامام جعفر الصادق عليه السلام هو النبع الثر لاخوان الصفاء برسائلها الاثنتين و الخمسين حيث كانت أول موسوعة في اللغة العربية، حتي قال عنها عميد الأدب العربي الدكتور طه حسين» [اخوان الصفاء كنز مخفي لم يظهر بعد].
هذا الكنز كان الامام الصادق القدوة لمكتنزيه و المعلم الأول لواضعي الرسائل. أراد الشيخ مرسل في هذه الدراسة التأكيد أن الامام الكبير جعفر الصادق هو امام الدعوة الاسلامية التوحيدية و المرشد لجميع رموزها و معانيها و معلم جوهرها و مسلكها الموصل للرشاد حتي أنه ينسب له كتاب «الجفر الأحمر» مقارنة بانتساب «الجفر الأسود» للامام علي بن أبي طالب عليه السلام مما يؤكد استمراره بالعمل لفكر توحيدي واحد و أنه أبوفلاسفتها و علمائها.
و ثابت أن جعفر الصادق الي جانب هذا العلم الروحي السامي هو أيضا أبوالكيمياء الحديثة كما يشير له المستشرق الألماني كراوس و كما يؤكد ذلك تلميذه المخلص جابر بن حيان أنه أول من قال بتحطيم الذره عندما بحث في الأكسير الذي يحول المعدن الغث الي معدن ثمين و يؤكد بعض الباحثين أنه هو الذي كتب «جامعة رسائل اخوان الصفاء» و أن أحد أحفاده الملقب بالوفي أحمد «المعل» «كتب جامعة الجامعة» اثبت العلامة سماحة الشيخ
[ صفحه 17]
مرسل في نهاية دراسته مقولة كراوس عن الامام الصادق باثباته في هذه الدراسة قوله بنظريتين علميتين حديثتين قال بهما الامام الصادق منذ أكثر من ثلاثة عشر قرنا
النظرية الأولي: عندما بحث في أسباب بعض الأمراض و العدوي التي أثبتها العلم الحديث بأن هناك من الأمراض ما يشع ضوءا و هذا الضوء قادر في حد ذاته و دون ميكروب أو فيروس علي اصابة الخلايا السليمة و ايقاع المرض بها عن طريق العدوي حيث تنبعث هذه الأشعة فوق البنفسجية.
و النظرية الثانية: نظرية التضاد التي قال عنها الامام الصادق عليه السلام و التي تتلخص بأن لكل كائن موجود وجودا ذاتيا، كائنا مضادا له (ما عدا الله)، ولكن الضدين لا يتصادمان و لا يجتمعان و هي النظرية الحديثة القائلة أن للمادة نقيضا أو مضادا»Anti Body«حيث ثبت بالتجريب العلمي أن لكل مادة نقيضا أو مضادا و أن المواجهة بين المادة و نقيضها ينتهي بفناء المادة هذا بالاضافة الي ما أثبته جابر ابن حيان أن الامام الصادق هو الذي أوحي بعلم الجبر في الرياضيات و علم الأكسير الذي يحول المعدن الغث الي معدن ثمين لكنه لم يعط هذه العلوم المادية و الروحية الا للخاصة.
و الامام الصادق عليه السلام يؤكد هذه الحقيقة التي قال بها جده الامام علي زين العابدين عليه السلام
[اني لأكتم من علمي جواهره
كيلا يري الحق ذو جهل فيفتتنا
[ صفحه 18]
و قد تقدم في هذا أبوحسن
الي الحسين و أوصي مثله الحسنا
لرب جوهر علم لو أبوح به
لقيل لي أنت ممن يعبد الوثنا
و لاستحل رجال مسلمون دمي
يرون أقبح ما يأتونه حسنا]
لقد أثبت العلامة سماحة الشيخ الفاضل مرسل هذه الحقيقة في دراسته التي أكدت أن الصادق عليه السلام هو أبوالعلوم الحديثة و المرجع الأكبر لجميع الفقهاء و معلم جميع أصحاب المدارس الفكرية الذين اشتهروا في العصر العباسي.
و يتعلق الشيخ مرسل معنا في أذيال الامام الصادق و كراماته و بركته ليؤكد أنه الأب للمذاهب الشيعية الثلاث الاثني عشرية (و ضمنها العلوية) مع موسي الكاظم ابن جعفر الصادق عليه السلام و الاسماعيلية و التوحيدية الدرزية مع اسماعيل بن جعفر الصادق عليه السلام.
فالصادق هو مرجعهم و هاديهم الي طريق الرشاد و الي الحكمة التي هي ضالة كل مؤمن، الي جانب تأكيده أن الدين واحد و أن الاختلاف في المذاهب هو نعمة و رحمة و مستحث فكري في حرية مطلقة و هو الذي أوحي الي اخوان الصفاء مبدأهم الآخر في حرية الفكر بقولهم [ينبغي لاخواننا أن لا يعادوا علما من العلوم أو يهجروا كتابا من الكتب و أن لا يتعصبوا علي مذهب من
[ صفحه 19]
المذاهب لأن رأينا و مذهبنا يستغرق المذاهب كلها و يجمع العلوم جميعها].
حتي وصلوا مع قدوتهم الامام الصادق عليه السلام للقول [لقد توحدت عندنا الآحاد و الجمع و المساجد و البيع واننا في راحة من ايماننا و عقلنا و روحنا] من هنا جاء عنوان الدراسة [الامام جعفر الصادق و مذهب الموحدين (الدروز) و كنت أرجو منه لو سماه [الامام الصادق و مذهب التوحيد] (الموحدون الاسماعيليون و الموحدون الدروز).
هذا التمني لأني علي يقين أن مذهب التوحيد هو المذهب الشامل لجميع المذاهب و الأديان و الآراء و المعتقدات علي اختلاف أصنافها.
أما لقب الدروز فهو اسم شائع أراده خصوم الموحدين فنسبوهم للمرتد عن مذهب التوحيد (نشتكين الدرزي) الذي ارتد عن عقيدة التوحيد مع عدد من القادة أمثال (البرذعي وسكين و لاحق) الذين طردوا من دعوة التوحيد لأنهم حاولوا تشويه العقيدة السامية الشاملة الموحدة المؤكدة حديثا في قانون الأحوال الشخصية الدرزية الصادر عام 1948 الذي يعتبر أرقي من أي قانون مذهبي آخر بل أقول أنه جاء قانونا أرقي من أي قانون مدني عندما نص في المادة 148 منه [تصح الوصية بكل التركة أو ببعضها لوارث أو لغير وارث]
و في المادة 150 منه أكد أنه [تجوز الوصية في جميع سبل الخير]
[ صفحه 20]
و جاءت المادة 151 منه لتؤكد حقيقة الايمان التوحيدي الشامل بقولها [اختلاف الدين و الملة لا يمنع من الوصية]
فالموصي الموحد «الدرزي» يمكن أن يوصي بجميع ما يملك لأي جهة من جهات الخير أو الي أي مواطن من أي ملة أو دين بجميع ما يملك و حرمان أولاده و هو منتهي حرية الرأي و منتهي الانفتاح الذي رعته الشريعة الروحانية التوحيدية و قد جاء التطبيق لهذا القانون علي يد قضاة قانونيين موحدين نزيهين متطورين هم موضع فخرنا علي رأسهم المرحوم حليم تقي الدين و خلفه المتبحر بالعلوم الروحانية و الجسمانية سماحة الشيخ مرسل نصر رئيس المحكمة الاستئنافية من بعده و أملنا كبير بالهيئة الجديدة، و القضاة الآخرون المثقفون و الواعون للتعمق في التوحيد الي جانب النزاهة و المصداقية.
لقد دعانا سماحة الشيخ مرسل لدراسة كتابي «دعائم الاسلام» و تأويل الدعائم للقاضي النعمان قاضي قضاة الامام المعز لدين الله الفاطمي الامام الرابع عشر من أبناء الامام علي بن أبي طالب عليه السلام من اسماعيل ابن جعفر الصادق عليه السلام.
و أقول بأن الشيخ مرسل بهذه الدراسة قد أغنانا و أطلعنا علي كل ما ألفه القاضي النعمان من دراسات أشرف عليها الامام المعز لدين الله الفاطمي باني القاهرة و أزهرها الشريف (أول جامعة في العالم) و مؤسس مكتبة الحكمة فيها التي قال عنها البابا بيوس الثاني عشر «ان أكبر الفلاسفة لا يصلح أن يكون بوابا عليها».
هذا بالاضافة الي المجالس التثقيفية التي كان يقيمها القاضي
[ صفحه 21]
النعمان و أقامها من بعده الفيلسوف حميد الدين الكرماني حجة العراقين و داعي دعاة الامام الحاكم بأمر الله الامام السادس عشر من أبناء الامام علي عليه السلام فانتجت كتاب «راحة العقل» و كتاب «الرياض» و من بعده «المجالس المؤيدية الثمانمائة» و «المجالس المستنصرية» لداعي دعاة المستنصر بالله الفاطمي المؤيد في الدين هبة الله الشيرازي.
أوضح لنا الشيخ مرسل أن هؤلاء الدعاة كانوا يرجعون في كل مباحثهم و دراساتهم الي الامام جعفر الصادق ما رواه و ما نقله عن آبائه و أجداده و ما لقنه لتلاميذه و أتباعه في دعوته العلنية و في دعوته السرية التي التزم بها «بالتقية» بعد حملة الاضطهادات و التجهيل و التضليل التي تتابعت بها السلطات في العهد الأموي والعهد العباسي.
هذه «التقية» أعلنها الامام الصادق بقوله [التقية ديني و دين آبائي] انها ليست جبنا و لا خوفا من المواجهة لهذه السلطات المضللة بل هي خوف علي «الحكمة» و خوف علي «الجهال الذي ليسوا أهلا لتلقي الحكمة».
ان الحكمة هي الدرر التي أوصي بها «المسيح» تلاميذه قائلا [لا تلقوا بدرركم بين أرجل الخنازير (الجهلة) كيلا يطأوها].
و عندما سئل «المسيح» من تلاميذه [لم تكلمنا بأمثال و لا تكلمهم[ أجاب ]لأنه كتب لكم أن تفهموا].
و كذلك «الغزالي» حجة الاسلام و المسلمين الذي أكد [أن من أعطي الحكمة لغير مستحقها فقد ظلمها و من منع الحكمة عن
[ صفحه 22]
مستحقها فقد ظلمه] وردد شعرا
[فمن منح الجهال علما أضاعه
و من منع المستوجبين فقد ظلم]
و يتوجه «الغزالي» الي أحد تلاميذه فيقول [أراك مشروح الصدر بالله، منزه السر عن ظلمات الزور، فلا أشح عليك في هذا الفن بالاشارة الي لوامع و لوائح الرمز الي حقائق و دفائن. فليس الخوف من كف العلم عن أهله بأقل منه في بثه الي غير أهله].
هنيئا لسماحة الشيخ المرسل لنا داعيا توحيديا منحنا اشارات هامة الي لوامع و رموز الحقائق و دقائق فهم الرموز التي كانت مخفية ردحا طويلا من الزمن في رسائل لا تتناقل الا مخطوطة بين المستحقين لها و هو علي حق لثقته و ثقتنا معه أن التقدم العلمي و ضمان الحريات الفكرية كفيلان بأن يشجعانا لكشف الحقائق و نشر درر الحكمة بهذا الأسلوب البليغ الذي اشتهر به شيخنا المرسل و المعروف «بالسهل الممتنع» و نهجه في التبويب ليرتقي بالقاري من درجة الي درجة حتي يوصله الي التوحيد بحيث لا يؤاخذه علي البوح به بعض المشايخ المتشبثين بالكتمان و السرية فللعلامة سماحة الشيخ مرسل الأجر و علينا الامتنان له و علي القاري المتعمق التبصر و القبول برأي الآخر و الايمان بالحرية الفكرية.
و نختم هذا التقديم بقول العلامة سماحة الشيخ الجليل مرسل نصر:
[ليس المطلوب من الباحث و القاري أن يؤمن بما يقرأ من تأويلات. بل المطلوب أن يفتش عن جوامع مشتركة تساعد علي
[ صفحه 23]
لم الشمل ومقاومة التصدع القومي والديني في الأمة. انطلاقا من أن جميع الأديان و المذاهب مظاهر مختلفة لحقيقة واحدة التزاما بقوله تعالي (و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان أكرمكم عندالله أتقاكم) و قوله تعالي (آمن الرسول بما أنزل اليه من ربه و المؤمنون كل آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بين أحد منهم)]
بوركت يا أخي الشيخ الفاضل لتحقيق ما نصبو اليه من جمع الشمل و مقاومة التصدع القومي و تحقيق الوعي و فهم الدين أنه مظهر اجتماعي راق غايته تجويد حياة الانسان و رقي المجتمع و تقدمه و التمسك بالمناقبية السامية و انتصار الايمان و الرجاء و المحبة و خدمة المجتمع لرفعته و تقدمه و وحدة أبنائه في وحدة الحياة و المصير و وحدة العوامل الروحية. المادية.
والله ولي الأمر و التوفيق
الشيخ المحامي د. خضر الحموي
ممثل المركز الثقافي الاسماعيلي في لبنان
[ صفحه 24]
علم الصادق
أطلت عين جعفر علي مختلف العلوم: الدينية و الدنيوية.
خاض في علوم القرآن الكريم، فاجتمع عنده منها ما كان يعلمه قبله، أهل بيت رسول الله، و لا سيما علي، الذي قال عنه ابن عباس: «ما أخذت من تفسير القرآن، فمن علي بن أبي طالب».
و ابن عباس - كما نعلم - هو الذي دعا له رسول الله بقوله: [اللهم علمه الحكمة و تأويل القرآن].
و مثلما خاض جعفر في علوم القرآن، فقد خاض في علم الحديث، حيث كان محدثا ضليعا، ارتضي علماء السنة طريقه، فرووا عنه الكثير من الأحاديث الشريفة.
و ممن أخذ عنه الحديث: أبوحنيفة - صاحب مدرسة الرأي في العراق - و مالك - صاحب مدرسة الحديث في المدينة.
و لقد وضع جعفر بن محمد، للعلم تعريفا، كله روحانية و خير، حيث قال: «ان استنارة القلب هي روح العلم، و الصدق هدفه، و الالهام دليله، و العقل مستقره، و الله موجهه».
و من مثل هذه الكلمات، يمكن للقاري ء، أن يدرك الذوق اللغوي الرفيع للامام الصادق عليه السلام ثم ما أروعه - قدس الله ثراه - في ادراكه لسر تعاقب آيات القرآن الكريم حيث يقول: «عجبت لمن خاف، كيف لا يفزع الي قوله سبحانه: (حسبنا الله و نعم الوكيل).
فاني سمعت الله يقول بعقبها: (فانقلبوا بنعمة من الله و فضل، لم يمسسهم سوء). و عجبت لمن اغتم، كيف لا يفزع الي قوله تعالي:
[ صفحه 386]
(لا اله الا أنت سبحانك، اني كنت من الظالمين) فاني سمعت الله يقول بعقبها: (فاستجبنا له، و نجيناه من الغم، و كذلك ننجي المؤمنين). و عجبت لمن مكربه كيف لا يفزع الي قوله سبحانه: (و أفوض أمري الي الله ان الله بصير بالعباد) فاني سمعت الله عزوجل، يقول بعقبها: (فوقاه الله سيئات ما مكروا)، و عجبت لمن أراد الدنيا و زينتها، كيف لا يفزع الي قوله تعالي: (ما شاء الله. لا قوة الا بالله) فاني سمعت الله يقول بعقبها: (فعسي ربي أن يؤتيني خيرا من جنتك).
و مثلما كان جعفر اماما في العلوم الدينية و الفقهية، فقد كان ذا المام واسع بمعظم العلوم المدنية، لأنه كان يري فيها ما يساعده علي فهم العلوم الدينية.
فقد كان لجعفر في الكيمياء و يكفيه فخرا، أن يكون من تلامذته جابر بن حيان الذي ألف كتابا في الكيمياء، يحتوي علي ألف صفحة تضمنت رسائل أستاذه جعفر، البالغة خمسمائة رسالة.
و جابر بن حيان - كما هو معروف - استاذ ل: «لا فوازييه» أبي الكيمياء الحديثة، كما كان جعفر صاحب اطلاع واسع بعلوم: الفلك و الحيوان و الآثار و غيرها، مما لا تتسع لشرحه صفحات هذا المقال.
اوصافه
كان عليه السلام ربع القامة، [1] ، أزهر الوجه، حالك [2] الشعر، جعد، أشم الأنف [3] ، أنزع، رقيق البشرة، (دقيق المسربة [4] ، علي خده خال أسود، و علي جسده خيلان [5] حمرة [6] .
[ صفحه 13]
پاورقي
[1] أي: بين الطويل و القصير.
[2] الحالك: الشديد السواد.
[3] الشمم: ارتفاع قضبة الأنف، مع حسنها، و استوائها.
[4] أوردها المجلسي عن المناقب، و هي غير موجودة في النسخة المطبوعة التي بأيدينا.).
[5] جمع خال.
[6] المناقب 281:4؛ بحارالأنوار 9:47.
الطليعة
لما كان الوقوف علي حياة هذا الامام يتطلب درسا لشؤون الدولتين الاموية و العباسية اللتين عاصرهما أبوعبدالله عليه السلام، و موقف هاتين السلطتين من أهل البيت، و معرفة من هم أهل البيت، و معرفة ما كان في عهده من المذاهب و النحل، و ما رأته الناس في الامامة، حق أن نذكر هذه الشؤون في الطليعة، فان بها تعرف ما كان من حياته السياسية و العلمية و الاجتماعية، و السبب الذي من أجله بث العلوم و المعارف، و ندب الي الأخلاق و المحاسن و حث علي التكتم في نشر هذه الفضائل و كتمان نسبتها الي أهل البيت، كما منع أولياءهم عن اظهار الولاء لهم و الاعلان في التردد عليهم، و هو ما نسميه ب «التقية».
فبهذه الطليعة يكون القارئ علي بصيرة من حياة هذا الامام قبل أن يستعرض تفاصيلها.
[ صفحه 7]
عظاته
ما زال امامنا عليه السلام ينشر مواعظه الخالدة بين الناس لتهذيبهم و ارشادهم الي طريق الله تعالي اللاحب، و حرصا علي سعادتهم في الدارين، و الذي وصل الينا منها الشي ء الكثير الذي يفوت الحصر و هو مبثوث في غضون الكتب التي بين أيدينا.
و قد رأينا أن نورد أهم ما وصل الينا من هذه المواعظ مرتبا علي الأبواب علي نحو ما يأتي:
في نبذ من كلامه
قال لحمران: يا حمران انظر الي من هو دونك، و لا تنظر الي من هو فوقك في المقدرة، فان ذلك أقنع لك بما قسم لك، و أحري أن تستوجب الزيادة من ربك، و اعلم أن العمل الدائم القليل علي اليقين أفضل عندالله من العمل الكثير علي غير يقين، و اعلم أنه لا ورع أنفع من تجنب محارم الله، و الكف عن أذي المؤمنين [1] و اغتيابهم، و لا عيش أهنأ من حسن الخلق، و لا مال أنفع من القنوع باليسير المجزي، و لا جهل أضر من العجب [2] .
و قال عليه السلام: ان قدرت علي أن لا تخرج من بيتك فافعل، فان عليك في خروجك أن لا تغتاب و لا تكذب و لا تحسد و لا ترائي و لا تتصنع و لا تداهن، ثم قال: نعم صومعة المسلم بيته، يكف فيه بصره و لسانه و نفسه و فرجه [3] .
أقول: حث عليه السلام فيه علي الاعتزال عن الناس و الانس بالله تعالي، قال الشاعر:
رغيف خبز يابس تأكله في زاوية
و كف ماء بارد تشربه في ساقيه
[ صفحه 155]
و غرفة ضيقة نفسك فيها خالية
أو مسجد بمعزل عن الوري في ناحيه
تتلو به صحيفة مستدثرا ببارية
خير من التيجان في قصر ودار عاليه
يا حسنها موعظة
فاين اذن واعيه
و قال عليه السلام لفضيل بن عثمان: اوصيك بتقوي الله، و صدق الحديث، و اداء الأمانة، و حسن الصحابة لمن صحبك، و اذا كان قبل طلوع الشمس و قبل الغروب فعليك بالدعاء، و اجتهد و لا تمتنع من شي ء تطلبه من ربك، و لا تقول [4] : هذا ما لا أعطاه، وادع فان الله يفعل ما يشاء [5] .
و قيل له عليه السلام: علي ماذا بنيت أمرك، فقال: علي أربعة أشياء: علمت أن عملي لايعمله غيري فاجتهدت، و علمت أن الله عزوجل مطلع علي فاستحييت، و علمت أن رزقي لا يأكله غيري فاطمأننت، و علمت أن آخر أمري الموت فاستعددت.
و قال عليه السلام في وصيته لعبدالله بن جندب: يابن جندب أقل النوم بالليل و الكلام بالنهار، فما في الجسد شي ء أقل شكرا من العين و اللسان، فان ام سليمان قالت لسليمان عليه السلام: يا بني اياك و النوم، فانه يفقرك يوم يحتاج الناس الي أعمالهم [6] .
و قال له: واقنع بما قسمه الله لك، و لا تنظر الا ما عندك، و لا تتمن ما لست تناله، فان من قنع شبع، و من لم يقنع لم يشبع، وخذ حظك من آخرتك، و لا تكن بطرا في الغني، و لا جزعا في الفقر، و لا تكن فظا غليظا يكره الناس قربك، و لا تكن واهنا يحقرك من عرفك، و لا تشار من فوقك، و لا تسخر بمن هو دونك، و لا تنازع الأمر أهله، و لا تطع السفهاء، و لا تكن مهينا تحت كل أحد، و لا تتكلن علي كفاية أحد، وقف عند كل أمر حتي تعرف مدخله من مخرجه قبل أن تقع فيه فتندم... الخ [7] .
[ صفحه 156]
كما روي عن النبي صلي الله عليه وآله و سلم قال لمن طلب منه وصية: اوصيك اذا أنت هممت بأمر فتدبر عاقبته، فان يك [خيرا و] [8] رشدا فامضه [9] ، و ان يك غيا فانته [10] منه [11] .
عن كتاب ربيع الأبرار: ان يهوديا سأل النبي صلي الله عليه وآله وسلم مسألة، فمكث النبي صلي الله عليه وآله وسلم ساعة، ثم أجابه عنها، (فقال اليهودي: و لم توقفت فيما علمت، فقال: توقيرا للحكمة) [12] .
و قال عليه السلام لداود الرقي: تدخل يدك في فم التنين الي المرفق خير لك من طلب الحوائج الي من لم يكن له فكان [13] .
و عن كنز الفوائد قال: جاء في الحديث ان أباجعفر المنصور خرج في يوم جمعة متوكئا علي يد الصادق جعفر بن محمد عليهماالسلام، فقال رجل يقال له رزام مولي خالد بن عبدالله: من هذا الذي بلغ من خطره ما يعتمد أميرالمؤمنين علي يده؟ فقيل له: هذا أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق، فقال: اني و الله ما علمت لوددت أن خد أبي جعفر نعل لجعفر.
ثم قام فوقف بين يدي المنصور، فقال له: أسأل يا أميرالمؤمنين، فقال له المنصور: سل هذا: [فقال: اني اريدك بالسؤال، فقال له المنصور: سل هذا] [14] .
فالتفت رزام الي الامام جعفر بن محمد عليهماالسلام فقال: أخبرني عن الصلاة و حدودها، فقال له الصادق عليه السلام: للصلاة أربعة آلاف حد لست تؤاخذ بها، فقال: اخبرني بما لا يحل تركه و لا تتم الصلاة الا به، فقال أبو عبدالله عليه السلام: لا تتم الصلاة الا لذي طهر سابغ. و تمام بالغ غير نازغ، و لا زائغ عرف فوقف، واخبت فثبت، فهو واقف بين اليأس و الطمع و الصبر و الجزع، كأن الوعد له صنع، و الوعيد به وقع، بذل
[ صفحه 157]
عرضه [15] و تمثل غرضه [16] ، و بذل في الله المهجة، و تنكب غير المحجة غير مرتغم بارغام [17] ، يقطع علائق الاهتمام، بعين من له قصد و اليه و فد، و منه استرفد، فاذا أتي بذلك كانت هي الصلاة التي بها أمر، و عنها أخبر، و أنها [18] هي الصلاة التي تنهي عن الفحشاء و المنكر.
فالتفت المنصور الي أبي عبدالله عليه السلام فقال له: يا أبا عبدالله لا نزال من بحرك نغترف، و اليك نزدلف تبصر ممن العمي، و تجلو بنورك الطخياء فنحن نعوم في سبحات قدسك، و طامي بحرك [19] .
قوله عليه السلام غير نازغ و لا زائغ؛ النزغ: الظن و الاغتياب و الافساد و الوسوسة [20] و الزيغ: الميل [21] و الطخياء في قول المنصور: الظلمة [22] ، و نعوم: أي نسبح. ففي الخبر علموا صبيانكم العوم، أي السباحة، و سبحات وجه ربنا جلاله و عظمته، و قيل: نوره، و طما البحر: امتلأ.
فانظر الي اعدائهم أقروا بفضلهم هل فوق ذاك فخر.
پاورقي
[1] في المصدر: «المسلمين».
[2] علل الشرائع: باب 352 ص 599 ح 1.
[3] روضة الكافي: ج 8 ص 128 قطعة من ح 98.
[4] في المصدر: «و لا تقل».
[5] كتاب الزهد لأبي محمد الحسين بن سعيد الكوفي: ص 19 ح 42.
[6] تحف العقول: ص 222.
[7] تحف العقول: ص 224.
[8] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.
[9] في المصدر: «فاتبعه».
[10] في المصدر: «فدعه» بدل «فانته منه».
[11] المحاسن: باب10 ص16 قطعة من ح 46.
[12] ما بين القوسين ساقط من المطبوعة، و أثبتناه من المخطوطة.
[13] تحف العقول: ص 272، و فيه «و كان».
[14] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.
[15] في المصدر: «غرضه».
[16] في المصدر: «عرضه».
[17] في المصدر: «مرتعم بارتعام».
[18] في المصدر: «فأنها».
[19] نقله السيد ابن طاووس في فلاح السائل: ص 23.
[20] انظر لسان العرب: مادة «نزغ» ج 14 ص 108.
[21] انظر لسان العرب: مادة «زيغ» ج 6 ص 126.
[22] راجع لسان العرب: مادة «طخا» ج 8 ص 134.
تمهيد
ان الاسم المثلث الأركان هو «الامام جعفر الصادق» - و لقد قلت بان الاسم لا يفرط، فبالملازمة يتم التعرف اليه رجلا عظيما لبس الامامة و تجلبب بها، فازدانت صفاته، و تمتن عبقريته، و توضحت أهدافه، فاذا به ظاهرة نادرة المثال باحاطتها العلمية، و الفكرية، و الأدبية، و البيانية، و التي كانت كلها شفيعته الي اجتماعية رائعة التوجيه، و عميقة المؤدي و كانت أيضا وسيلته في تمكنه من جعل بلاطات الحكم المتشبث بجبرؤوت الظالم المتعدي، تنحني لائنة أمام وقاره المهيب، مفسحة له مجالا لتحقيق سياسة بساطها العلم الوسيع، و طياتها تحضير ثقافي منيع يؤدي بالمجتمع الي اكتشاف طاقاته الانسانية الرائعة.
أسباب و أوتاد تجمعت حول الاسم المثلث الأركان، فاذا كان لنا الآن ابتغاء التملي من التعرف اليه، فلابد من استشراف مفتوح يلم بهذه الأسباب و الأوتاد التي انجدلت و أخرجت هذه الشخصية بهذا اللون و هذا المثال.
سيكون الاشراف المفتوح هذا مطلا علي الرسالة و الامامة اللتين هما ركنان جليلان من أركان الاسلام، و لن يكونا - أيضا - غير ركنين جليلين بنيت عليهما و بهما شخصية «الامام جعفر الصادق».
بهذين الركنين نستهل بحثنا المفتوح:
صيانة الخط و تغيير الوسائل
صيانة خط الرسالة السماوية الخاتمة قيمة أساسية يحرص أئمة أهل البيت عليهم الصلاة والسلام علي التمسك بها مهما قست الظروف و تلبدت آفاق الواقع بغيوم الشك و التنكر للحق، يبذلون لها نفوسهم الزكية، و ينفقون كل غال و نفيس من أجلها أذ هم (شجرة النبوة، و بيت الرحمة و مفاتيح الحكمة، و معدن العلم، و موضع الرسالة، و مختلف الملائكة، وموضع سر الله) [1] .
و موقف أبي عبدالله السبط الثاني لرسول الله صلي الله عليه و آله وسلم الحسين بن علي (ع) يوم الطفوف عام 61 ه من أوضح المواقف المخلدة في تاريخ الاسلام حيث خرج حين خرج علي الظلم و الظالمين طالبا الاصلاح في أمة جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مع وثوقه بالمأساة الحمراء التي ستمر علي آل البيت (ع) و الصالحين من هذه الأمة...
لنسمعه معا و هو يعلن الهدف من تحركه، كما يعلن النتائج:
(و اني لم أخرج أشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما، و انما خرجت لطلب الاصلاح في أمة جدي صلي الله عليه و آله و سلم أريد أن آمر بالمعروف و أنهي عن المنكر و أسير بسيرة جدي و أبي علي بن أبي طالب، فمن قبلني بقبول الحق فالله أولي بالحق و من رد علي هذا أصبر حتي يقضي الله بيني و بين القوم و هو خير الحاكمين) [2] .
(اني أعلم اليوم الذي أقتل فيه و الساعة التي أقتل فيها و أعلم من يقتل من أهل بيتي و أصحابي أتظنين أنك علمت ما لم أعلمه و هل من الموت بد فان لم أذهب اليوم ذهبت غدا).
و قال لأخيه عمر الأطرف ان أبي أخبرني بأن تربتي تكون الي جنب تربته أتظن أنك تعلم ما لم أعلمه؟ و قال لأخيه محمد بن الحنفية شاء الله أن يراني قتيلا و يري النساء سبايا.
و قال لابن الزبير: لو كنت في حجر هامة من هذه الهوام لاستخرجوني حتي يقضوا في حاجتهم و قال
[ صفحه 211]
لعبدالله بن جعفر: اني رأيت رسول الله في المنام و أمرني بأمر أنا ماض له و في بطن العقبة قال لمن معه: ما أراني الا مقتولا فاني رأيت في المنام كلابا تنهشني و أشدها علي كلب ابقع و لما أشار عليه عمرو بن لوذان بالانصراف عن الكوفة الي أن ينظر ما يكون عليه حال الناس قال (ع): ليس يخفي علي الرأي و لكن لا يغلب علي أمر الله و انهم لا يدعوني حتي يستخرجوا هذه العلقة من جوفي) [3] .
و سبط رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الأول الحسن بن علي (ع) ضحي بزعامته السياسية حين أحس بالخطر علي الاسلام اذا دخل في صراع عسكري مع معاوية بن أبي سفيان حاكم بلاد الشام في عصره حيث يقول موضحا الضابط الذي تحكم في موقفه التاريخي المعروف:
(اني خشيت أن يجتث المسلمون عن وجه الأرض، فأردت أن يكون للدين داع) [4] .
و قد تذكر الامام محمد بن علي الباقر (ع) هذه المبادرة الحسنية الخالدة، و ما أسدته من خدمات جلي للاسلام و المسلمين قال: «والله للذي صنعه الحسن بن علي كان خيران لهذه الأمة مما طلعت عليه الشمس» [5] .
ان عملية صيانة الخط كهدف أعلي عند أئمة أهل البيت عليهم السلام قد جسدها الامام جعفر بن محمد الصادق (ع) في مواقع عديدة من حركته الاصلاحية الكبري، و لم تثنه عن التمسك بها الخط الظروف الاستثنائية التي حسبها البعض أنها كانت مواتية لتحقيق مكاسب سياسية هامة.
فقد عرضت عليه الخلافة بعد سقوط الحكم الأموي من أعلي قرار في الثورة علي الأمويين، ولكنه أبي أن يثنيه الوضع الاستثنائي عن الاستمرار في ارساء قواعد الرسالة مقدرا وضع الأمة الحقيقي و ضعف قواعد المؤمنين، و تنظيمهم القادر علي النهوض بأعباء قيادة دولة بكل متطلباتها الشرعية و القانونية..
و هنا نذكر قضيتين اثنتين ليتميز حرص الامام الصادق (ع) علي تحقيق الأهداف العليا للاسلام في الوقت الذي يحرص فيه علي عدم التفريط بخطة العمل لارساء قواعد الحق بسبب بريق الظروف الاستثنائية التي قد تغري العاملين فينحرفوا عن الطريق، و يخطئوا الأساليب السليمة:
- القضية الأولي: عن سدير الصيرفي قال: «دخلت علي أبي عبدالله (ع) فقلت له: والله ما يسعك القعود قال: و لم يا سدير؟ قلت لكثرة مواليك و شيعتك و أنصارك والله لو كان لأميرالمؤمنين مالك من الشيعة و الأنصار و الموالي، ما طمع فيه تيم و لا عدي فقال: يا سدير و كم عسي أن تكونوا؟قلت: مائة ألف، قال: مائة ألف؟. قلت: نعم، و مائتي ألف: فقلت: و مائتي ألف. قلت: نعم و نصف الدنيا. قال: فسكت عني ثم قال: يخف عليك ان تبلغ معنا الي ينبع؟ قلت: نعم، فأمر بحمار و بغل أن يسرجا، فبادرت، فركبت الحمار، فقال: يا سدير تري أن تؤثرني بالحمار؟، قلت: البغل أزين و أنبل، قال: الحمار أرفق بي، فنزل فركب الحمار و ركبت البغل، فمضينا فحانت الصلاة، فقال: يا سدير انزل بنا نصلي، ثم قال: هذه
[ صفحه 212]
أرض سبخة لا يجوز الصلاة فيها، فسرنا حتي صرنا الي أرض حمراء و نظر الي غلام يرعي جداء، فقال: و الله يا سدير لوكان لي شيعة بعدد هذه الجداء، ما وسعني التعود ونزلنا و صلينا، فلما فرغنا من الصلاة عطفت الي الجداء فعددتها فاذا هي سبعة عشر [6] .
- القضية الثانية: و تتمثل في العرض التاريخي الذي عرضه عليه أبومسلم المروزي الخراساني مؤسس الدولة العباسية حيث كتب للامام أبي عبدالله الصادق (ع) يدعوه للخلافة و التصدي السياسي لقيادة نتائج الثورة علي الأمويين ومما جاء في رسالة المروزي ما يلي: (اني دعوت الناس الي موالاة أهل البيت، فان رغبت فيه فأنا أبايعك، فأجابه الامام (ع):
(ما أنت من رجالي و لا الزمان زماني) [7] .
و هكذا يحرص الامام الصادق (ع) علي رعاية مصلحة الاسلام العليا دون الاكتراث بظواهر الأشياء و الظروف التي تغري السياسيين و طلاب الحكم و الجاه عادة ببريقها و ظواهرها الخارجية.
پاورقي
[1] الكافي ج 1 للشيخ الكليني ص 221.
[2] مقتل الحسين (ع) للسيد عبدالرزاق المقرم ص 139.
[3] نفس المصدر ص 65.
[4] حياة الحسين بن علي: باقر شريف القرشي ج 2 ص 281 ط 3 النجف 1973.
[5] روضة الكافي ج 8 ص 330.
[6] بحارالانوار ج 47 ط 3 بيروت 1983 م ص 373 - 372 نقلا عن الكافي.
[7] ينابيع المودة: الحافظ سليمان بن ابراهيم القندوزي الحنفي ط 8، 1385 دارالكتب العراقية و الكاظمية كما ينظر حديث 412 في روضة الكافي للشيخ الكليني.
سياسة العقل
لماذا سمي العقل عقلا؟ يقول ابن الأنباري كما جاء في لسان العرب: «رجل عاقل و هو الجامع لأمره و رأيه... مأخوذ من عقلت البعير اذا جمعت قوائمه» و قيل العاقل الذي يحبس نفسه و يردها عن هواها، أخذ من قولهم قد اعتقل لسانه اذا حبس و منع من الكلام. و العقل أيضا التثبت من الأمور و سمي عقلا لأنه يعقل صاحبه عن التورط في المهالك... و العقل ضد الحمق... و قيل العقل هو التمييز الذي يميز الانسان عن الحيوان.
يستفاد مما قدمته اللغة أن العقل كابح يتولي بنفسه صنع الفعل و وضع المعادلات منكبا عن النتائج لا لأنه يجهلها بل لأنه يريد أن يتعامل معها علي أساس خطة وضعها سلفا و أدرك في ضوئها طبيعة المواجهة، و اذا أخطأ التقدير لا يسقط أو يتهالك، بل يتماسك و يعيد الكرة، و ان هو سقط لا يعود عقلا، فقد فقد الزمام... و فقدان الزمام احباط، و الاحباط انقياد و الانقياد جنون العقل أي اختفاؤه... فصاحبه مجنون و ان كان شاعرا أو فيلسوفا أو عالما فتحت علي أيديهم كل المغاليق، أو محاربا أتقن لعبة الموت لأنهم استسلموا ففتحت أبواب عقد لهم فاعتقلها الغازي فتحركت كما يشاء... و متي يشاء... و أني يشاء...
ماذا نسمي الذين لا يأمرون بالمعروف و لا ينهون عن المنكر، ولو بالحد الأدني، و هم قادرون، و الذين يرون الحق رؤيتهم الشمس، ثم ينقلبون علي أبصارهم و بصائرهم، فيأمرون بالمنكر و ينهون عن المعروف؟
هؤلاء... كل هؤلاء... عقلاء...؟ مجانين...؟ أم لا عقلاء و لا مجانين...؟ نهرب من الاستطراد
[ صفحه 372]
متسائلين: هل للعقل أنماط؟... يخرج الطفل من ضيق الحيز الي رحاب بلا حدود، عاقلا مستطلعا يتقري كل ما يقع في متناوله الي أن يدب ثم يستقل... حتي ولو عمر ما عمر نوح... الرعاية التي يتلقاها علي اختلاف وظائفها محكومة... تتحكم فيها تجارب الأولياء مسافة زمنية محدودة، أي مادام مكفولا، فمتي اشتد، استقل استقلالا محدودا أي خرج من قفص الي قفص أكبر بجانحين عليهما بصمات أصابع الكفيل و عمر البصمات هذه يطول أو يقصر حسب فاعلية الكفيل و مصداقية مشاريعه للحياة و أسلوبه في تحقيق تلك المشاريع... و النادرون الذين يتخذون لأنفسم محاور مستقلة أي موضوعية، مشتقة من صدق أصالة التعامل مع الحياة.
فالامام الصادق (ع) يري أن الحكمة الالهية تقضي بأن يولد المولود غيبا يقول (ع): «ولو كان المولود يولد فهما عاقلا لأنكر العالم عند ولادته» قوله (ع) عاقلا لا يعني أنه يولد مجنونا. «و لبقي حيرانا تائه العقل اذا رأي ما لم يعرف و ورد عليه ما لم ير مثله من صور العالم و البهائم الي غير ذلك مما يشاهده ساعة بعد ساعة و يوما بعد يوم.
ثم لو ولد عاقلا كان يجد غضاضة اذا رأي نفسه محمولا... مرتضعا... مسجي في المهد... لا يستغني عن هذا كله... ثم كان لا يوجد له من الحلاوة و الوقع في القلوب ما يوجد للطفل لادراكه عدم مناسبتها، فلا يفعلها، و اذ لم يفعلها لم تكن منه تلك اللطافة، و لم تحصل منه تلك اللذة للأبوين، فلا يقبلان علي تربيته كما ينبغي، و بذلك لم يحصل الغرض المطلوب، فكان من الحكمة أن يولد الطفل غير عاقل و لا فهم... فيلقي الأشياء بذهن ضعيف و معرفة ناقصة ثم لا يزال يتزايد في المعرفة قليلا قليلا حتي يألف الأشياء و يتمرن و يستمر عليها، فيخرج من حد التأمل بها و الحيرة فيها الي التصرف»... الي هنا... نفهم مما تقدم أن المولود عندما دخل الدنيا، دخلها بعقل، لم يتعقل مرئياته و محسوساته... فأجاته لأنها جديدة عليه... نري الطفل في سنتيه الأوليين يمسك بكل ما تقع عليه يده رغبة بالاستطلاع، لا يمنعه من مد يده الا أذي يلحق به، فاذا ذهب موسم الأزدي أو نسيه أعاد الكرة... يظل كذلك حتي تتجذر التربية و تنتج لذلك نقول عنه أنه لا يعقل الأشياء أي لا يرتبط معها بسبب... فمد يده اليها يحمل معني التساؤل وحب لمعرفة... ألا نراه يتعامل مع أشياء المنزل علي هذا الأساس... اذن هو عاقل بمقدار... غير متعقل، فهو كما قال (ع): «ثم لا يزال يتزايد في المعرفة قليلا... قليلا، و شيئا بعد شي ء و حالا بعد حال، حتي يألف الأشياء».
أليست هذه حال الكبار الذين تحصل لهم اكتشافات علمية هائلة من جراء فضولهم الدافع الي سبر غور ما لا يعرفون و الاطلاع علي حقيقة شأنها بدقة و تفصيل بالعين؟ و لولا الفضول هذا لما استطاع الانسان أن يخترق أجواء الفضاء و يصل الي ما وصل اليه.
فهذا العقل، الذي سماه الامام علي (ع) العقل المطبوع، يتعود... يتسع... يغني بالتعاون مع ما
[ صفحه 373]
أعطاه فضوله من كشوفات أكسبته قدرات متدرجة سماها الامام علي (ع) العقل المسموع.
رأيت العقل عقلين
فمطبوع و مسموع
و هذا التنامي لذين العقلين لا يقف عند حد، ماداما عاملين بالتعامل و التبادل الوظيفي يقع في مراحل أربعة متدرجة من أدني الي أعلي كما يسميها العلامة القزويني... و هي أولا مرحلة العقل الهيولاني... و هي بمثابة وسيلة الايضاح المستعملة في التعليم، و بها اختلف مولود الانسان عن باقي المواليد الأخري... و بتتابع التجارب، و توالي الاطلاعات يحصل التطور الآلي تقريبا... فيكون التمييز البدائي ان صح التعبير الحاصل بالتجارب، انها المرحلة أو الخطوة الثانية باتجاه النضج المسماة العقل بالملكة... أما المرحلة أو الخطوة الثالثة، فهي مرحلة امتحان لفاعلية المحصول و المحصل، فاما أن يكون عاقلا مؤهلا للخطوة الرابعة، فيكون عاقلا بمعني ما... و يسمي هذا عقلا بالعادة أولا، فيكون وسطا بين الانسان و غير الانسان... بعد العقل بالعادة يأتي كمال العقل، طبعا الكمال النسبي أي المزاولة علي أسس حمل لواءها و نما في ظلها و تكسب عليها، اذ بدأ يفصل ما يقع في متناوله حسب ما يراه الأكمل و الأنسب... ثم يتصرف بالمحاصيل علي اختلاف تسمياتها و تشعبها و أبعادها التي أدركها ضمن برنامج وضعه خصيصا لها، و لا يرضي بديلا عنه، فهو في نظره الأصلح، يدافع عن هذا بمختلف الوسائل المتاحة، فيقع الصراع بين العقول المختلفة و تتوالد الكوارث، لأن كثيرا من العقول لم تلجمها العبر فعصت و أعرضت، ثم عصت فخسرت. يقول الصادق (ع): «فيخرج من التأمل بها الي التصرف و الاضطرار الي المعاش بعقله و حيلته و الي الاعتبار و الطاعة و الغفلة و المعصية».
يؤكد الامام الصادق (ع) فيما نقرأ بين الكلمات حقيقة ملزمة، و يصر عليها و هي أن الأطفال منذ تصويرهم في الأرحام الي أن يستقلو و يسعوا في الأرض هم ودائع الخالق عزوجل عند الأبوين... مطالبون غدا يوم ينصب الميزان مسؤولون أمام العدل المبين عن برامج التربية و التعليم التي طبقت علي هؤلاء الودائع و طبائعها و افضاءاتها و أدوارها... و نتائجها محسوبة بدقة، و لا مفر للأبوين و لا عذر ان لم يكن النتاج مرضيا عند الله... مطابقا للأصول المرعية حتي تكون الروابط الاجتماعية موثقة موحدة توحيدا تعاونيا فاعلا و منفعلا بحيث اذا شكي عضو شكت معه باقي الأعضاء.
علي هذا الأساس يقوم بناء المدرسة النموذجية و تترسخ قواعد العلم الصالح... المطمئن علي سلامة المصير، لأنه قام علي أساس من تقوي الله و رضوانه... لارتباطه بالقدرة الالهية ارتباطا منفعلا لا حيد فيه.. و دورانه في فلكها دورانا محكوما بارادتها لا يؤذيه تمرد أو محاولة استقلال... بذا لا يكون العلم مخيفا بصوره و نتائجه حتي ولو كانت حالية حانية... العالم... كل العالم بكل من فيه قلق خائف مرتعد مما تحمله بطن قنبلة أو يأتي به صاروخ علي جناح السرعة... الخوف هذا آت من اعتقال العقل و الانحراف بغائية العلم.. و لا فائدة مطلقا من كل الاتفاقات المعقودة و المعاهدات بين مالكيها ما لم تكن مفاتيح
[ صفحه 374]
ترساناتها بأيد تعتصم بحبل الله لا تكبلها أشراك الأنا و الدوران في فراغ الحلقة المفرغة سيظل قائما الي ما شاء الله، فالعلم بداهة اما أن يكون أو لا يكون، فلو أصاب العلم الضار متعمد الضرر فقط، لهانت المصيبة و لتواري الشر، ولكنه لا يبقي و لا يذر...
و الامام الصادق (ع) نبه الي هذه الحقيقة مرشدا أصحاب العقول دالا اياهم علي النهج السوي و الصراط المستقيم في أصول التربية و التعليم، محذرا أصحاب العقول من مغبة السهو و الخروج من اليقظة الي الغفلة فالنوم الذي لا يوقظه الا الموت «الناس نيام فاذا ماتوا انتبهوا» فالعقول التي لم تنتفع بما قدم اليها الله عبر رسوله، و لم تجلس الي مائدته تأخذ منها ما ينفع الناس و يمكث في الأرض و يحيي فيها ما يضمن استمرار وجودها المزدهر في أجواء الدعة و الاطمئنان و الحنو... هذه العقول يممت مائدة الشيطان فاستطابت ألوانها... و افتتنت بها فاستوعبتها الملذات، و غرقت في بحر نعيم زائل و ملذات عابرة منها لذة الكشوفات العلمية الهائلة التي لا تلبث أن تطفئها رياح القلق علي المصير، فأدركت أنها ذائبة في بوتقته محترقة في جحيمه، ولكنها لا تستطيع الافلات من شباكه أو تغيير اتجاهه حتي تتحكم باتجاهه صارت محكومة له. صار عقلها مكبلا، فلا افلات و لا حتي تململ، بل رضي مشبع بالخضوع و التسليم و الخشوع.
هذا المصير الداكن محصول العقول الخارجة عن مدارها... المتخذة لنفسها مدارا ذاتيا و النتائج هذه متوقعة.
فما لم تلغ بوصلة العلم، فنحن و الحمد لله الذي لا يحمد علي مكروه سواه، هالكون به و به منتحرون أيضا... هذه حقيقة مرئية، بيد أن الرائين نيام و ما يراه النائم لا يراه اليقظ... فالعقل الذي سماه الامام علي (ع) مكتسبا اذا ترافد مع العقل المطبوع و تلاقحا تلاقحا شرعيا تبعا لقانون المدبر الحكيم توحدا، و متي توحدا استقلا عن أي مؤثرات خارجية.
هذا ليس مستحيلا و لا حتي صعبا... بل متيسر حال العمل الجاد باتجاهه، لأن ظروف حصوله قائمة و كائنة، و لقد أتاح الله تعالي كل الفرص، و فتح كل الأبواب باتجاهها. دعا اليها ملحا عبر أنبيائه و ما أنزل عليهم... لذلك نسأل ملحيين: اذا كان العقل هو التمييز بين الانسان و الحيوان، و اذا كان العقل ضد الحمق، و اذا كان العاقل من يحبس نفسه عن هواها، فمع من يكون مستكبر و العالم و ما وجه تسميتهم بالعقلاء؟
و نحن، المستضعفين، لماذا نقتفي آثارهم، و نترسم خطواتهم، و نتيه فخرا و اعزازا بتقليدهم، و الا فلسنا حضاريين...؟
و أدنا كل أرصدتنا، و عدونا نلهث خلفه، نتهالك علي كل ما يلقيه الينا من فتات، لا تسمن و لا تغني من جوع، ثم نغني معزوفة و هم الحضارة و المدنية و الرقي مبهورين... محبطين... قابضين علي الماء... مستوردين مستهلكين... نستهلك البضائع المقدمة الينا، عليها ختم الشركة صاحبة الامتياز... نلتهمها
[ صفحه 375]
بالعيون و بكل الحواس، طعمها لذيذ، و نتائجها مدروسة معقمة... تعقيما يناسب كل الأعمار و الأذواق و العقول... هكذا تقول الشركة، و هكذا يجب أن نقول نحن. ألسنا أبواق شركات الحضارة؟
يقول الامام الصادق (ع): «من كان له عقل كان له دين، و من كان له دين دخل الجنة». و كلمة دين كما ورد في اللغة تعني الحساب. يوم الدين يوم الحساب و الملك و السلطان، و من متفرعاتها دان له، كقوله: (دانت له الرقاب) أي خضعت، و الخضوع يقتضي الالتزام بكل ما يفرضه المخضوع له، و علي هذا يمكن الخروج عن اللفظ فنقول: الدين يعني النظام، و النظام هو مجموعة قوانين تيسر السبيل لبلوغ الأحسن، كما هو المفروض، قال الامام علي (ع): «أريد من قريش كلمة تدين لهم بها العرب» أي تطيعهم و تخضع لهم. كيف نختار النظام؟
مبدأ (انا وجدنا آباءنا علي أمة و انا علي آثارهم مقتدون) مرفوض لأنه مبني علي عاطفة العصبية التي تشل التفكير و تجعل العقل في اجازة، من هنا، جاء الرد الالهي الحاسم، المعبر عن الفطرة الانسانية، (أولو كان آباءهم لا يعقلون شيئا و لا يهتدون).
هل نسن لأنفسنا نظاما بحكم تجربتنا الطويلة في الحياة، و نلتزم به و ندين له، و ان فعلنا، كيف نتجنب الوقوع في فخ التناقض؟ كما حدث و يحدث بسبب استحالة قراءة الآتي:
أعيي الفلاسفة الأحرار جهلهم
ماذا يخبي لهم في دفتيه غد (الجواهري)
هذا التساؤل يقودنا الي وجود التفتيش عن المشرع و صفاته و طاقاته حتي نلتزم أو لا نلتزم بنظامه... نسوق علي سبيل المثال بعض ما يجب أن يكون في المشرع حكيم... عادل... قادر... مسيطر... الخ.. هذه صفات مطلقة و ليست نسبية، فواحدة من هذه ليست لأي انسان أبدا، انها للخالق الذي صفاته عين ذاته، و عليه يكون وحده القادر علي وضع نظام شامل يكفل سعادة البشرية و يراعي تطورها... تحركا و تفاعلا داخلين ضمن المشيئة و القدرة الالهية. يقول تعالي (ان الحكم الا لله أمرا ألا تعبدوا الا اياه ذلك الدين القيم ولكن أكثر الناس لا يعلمون) (يوسف)
(و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون).
و هذا ليس ضربا من الاسترقاق المهين لانسانية الانسان لبلوغ مأرب أو تحقيق منفعة، أو الوصول الي هدف أناني (هذه طبيعة المحتاج). في هذه الحال يكون الانسان أداة في يد محتاج، متي استهلكت أعدمت أو أهملت... و هذا متفق تماما مع منطق العبودية الأرضية الخاضع لمبدأ الأنانية. أما المعبودية لله فمغاير لها تماما، لتغاير أسسها و منطلقاتها فهي مبنية علي الحب المتفاعل مع المشاعر و الوجدان المرتبط بالمحبوب ارتباطا انصهاريا، و عندما يفني المحب بمحبوبه و يراه في منتهي الكمال يندفع نحو العمل الذي
[ صفحه 376]
يقربه منه اندفاعا هائلا و هو يشعر أنه بلغ أرقي ملذات السعادة و الهناء و الاستقرار النفسي، و لو أدي به اندفاعها الي الموت. و التاريخ الاسلامي حافل بالشواهد.. و متي فني المحب بمحبوبه تم اتحاد المشيئتين في مسار مبني علي الاخلاص و الطاعة في كل حركة و سكنة تصدر عن هذا المخلوق سواء في ذلك: العمل الخارجي كالصلاة و التجارة و السياسة و القضاء... الخ... أو ما ليس له آثار خارجية كالتفكير و النية و المشاعر... الخ... و متي كانت هذه كلها مرتبطة بالله صحت تسميتها دينا صحيحا أو عبادة خالصة أو ما شئت فقل، و لمثل هذا تشرع الجنة أبوابها. أما من اتخذ الهه هواه فسائر في الطريق المعاكس خاضع لتقلبات رياح المصلحة الأنانية الفاسدة المفسدة... فهو محبط لأنه بوق.
والده
الامام أبوجعفر محمد بن علي الباقر ، ابن الامام السجاد زين العابدين علي بن الحسين الشهيد سبط رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و سيد شباب أهل الجنة ابن علي ابن أبي طالب أميرالمؤمنين عليه السلام ، و هو غني عن التعريف ، ورث المجد كابرا عن كابر ، و من أجدر بالامام جعفر الصادق عليه السلام أن يفتخر بهذا النسب الرفيع المقدس ، و يترنم بقول الفرزدق:
اولئك آبائي فجئني بمثلهم
اذا جمعتنا - يا جرير - المجامع
لم تمض فترة طويلة من اقتران السيدة « ام فروة » بالامام محمد بن علي الباقر عليه السلام ، حتي حملت و عمت البشري أفراد الاسرة العلوية بالمولود الجديد ، و لما أشرقت الأرض بنور ولادته سارعت القابلة لتزف البشري الي أبيه فلم تجده في البيت ، و انما وجدت جده الامام زين العابدين عليه السلام ، فهنأته بالمولود الجديد و أخبرته القابلة بأن له عينين زرقاوين جميلتين ، فتبسم الامام عليه السلام و قال:انه يشبه عيني والدتي. [1] .
و بادر الامام السجاد عليه السلام الي الحجرة فتناول حفيده فقبله ، و أجري عليه مراسيم الولادة الشرعية ، فأذن في اذنه اليمني ، و أقام في اذنه اليسري .
و البداية المشرقة للامام الصادق عليه السلام أن استقبله جده ، الذي هو خير أهل الأرض و همس في أذنيه نشيد الولاء للاسلام الخالد.
[ صفحه 17]
پاورقي
[1] الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب:72.
الامامة عند شيعة أهل البيت
تعتبر الامامة عند شيعة أهل البيت عليهم السلام الركن الرابع من اصول الدين أو المذهب الجعفري، و المقصود من الامامة هي الولاية العظمي التي تتلو مرتبة الرسالة.
و مفهوم الامام عند المسلمين انه يطلق علي الزعيم الديني، و امام الجماعة المتبع للصلاة، كما يطلق علي أئمة الدين، من الأنبياء و المرسلين و أوصيائهم. و في منطوق الآيات القرآنية، حيث قال سبحانه و تعالي: (و كل شي ء أحصيناه في امام مبين) [1] و قوله تعالي: (و من قبله كتاب موسي اماما و رحمة) [2] .
و في «تاج العروس»: الامام - بالكسر -: كل من ائتم به، من رئيس أو غيره، كانوا علي الصراط المستقيم، أو ضالين، و من قوله تعالي: (فقاتلوا أئمة الكفر)، والامام قيم الأمر، المصلح له، و القرآن، و النبي، و الخليفة، لأنه امام الرعية و رئيسهم.
و الامامة الكبري التي يعتقدها الشيعة، و التي هي الولاية العظمي، فلا تتحقق لأحد الا بتعيين الهي، فاسمع الي منطوق هذه الآيات الكريمة، و هي:
(اني جاعلك للناس اماما)
(و جعلناهم أئمة يهدون بأمرنا).
[ صفحه 21]
(و اجعلني للمتقين اماما).
(يا داود انا جعلناك خليفة في الأرض).
(و اجعل لي وزيرا من أهلي هارون أخي).
و غيرها من الآيات المشتملة علي كلمة جعلنا، و اجعلنا، و جعلناهم، مما يدل بكل صراحة علي أن تعيين الامام الحق و تنصيبه يكون من عندالله، هذا ما يعتقده شيعة أهل البيت عليهم السلام في امامهم.
أما من ادعي الامامة بغير ما أنزلها الله و زحزحها عن رواسي الرسالة فهو بمفهوم اليوم انقلابا، ينطبق علهي قصد الآية الشريفة حيث قال تعالي: (و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات أو قتل انقلبتم علي أعقابكم...).
و الامامة بمفهومها العام، هي مفترق الطرق، و معترك الآراء، و الصراعات علي المراكز، و من هذا المنطلق حصل الانشقاق و الاختلاف بين المسلمين، و جالت الأقلام، و اضطربت الأقوال، و تكونت الفرق و المذاهب، و وصل أمر المسلمين الي ما وصل اليه اليوم.
و هذا الاختلاف ليس وليد اليوم حتي يمكن معالجته، بل له جذور في عمق التأريخ و عروق امتدت منذ أربعة عشر قرنا، و غرست و بذرت بذورها و جذورها من يوم السقيفة - سقيفة بني ساعدة - يوم لبي الرسول الأعظم نداء ربه و التحق بالرفيق الأعلي، و آتت اكلها كل حين، كما قالت سيدة النساء فاطمة الزهراء عليهاالسلام حينما خطبت في مسجد أبيها صلي الله عليه و آله و سلم حيث قالت:
فدونكموها، فاحتقبوها دبرة الظهر، نقبة الخف، باقية العار، موسومة بغضب الله و شنار الأبد، موصولة بنار الله الموقدة التي تطلع علي الأفئدة...
[ صفحه 22]
ومن الواضح أن المنافقين الذين مردوا علي النفاق، و ساعدهم علي ذلك مردة أهل الكتاب، و الأعراب الذين ما آمنوا بالله و ما أسلموا الا بلسانهم ليحقنوا به دماءهم، و غيرهم من الذين جمعهم القاسم المشترك من الحقد الأعمي و الثأر و الضغينة لقلع جذور الاسلام و ما جاءت به رسالة السماء من أساسه، المتمثلة بأهل البيت الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و في طليعتهم الامام علي بن أبي طالب الذي شارك الرسول صلي الله عليه و اله و سلم في قتالهم علي تنزيله، و أخذ سيفه البتار من جبابرة المشركين و الأحزاب و مردة أهل الكتاب مأخذه يوم بدر و احد و الخندق و خيبر و حنين و غيرها من المواقف المشهودة له.
و قد جسدت السيدة الطاهرة فاطمة الزهراء عليهاالسلام تلك المواقف الرائعة لأميرالمؤمنين علي عليه السلام و محنته يوم خطبت في مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم أمام حشد المسلمين و كبار الصحابة من المهاجرين و الأنصار، فقالت محتجة، مستهلة بالآية الكريمة: (لقد جاءكم رسول من أنفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم) [3] فان تعزوه و تعرفوه تجدوه أبي دون نسائكم، و أخا ابن عمي دون رجالكم، و لنعم المعزي اليه صلي الله عليه و آله و سلم، فبلغ بالرسالة، صادعا بالنذارة - الي أن قالت -: و كنتم علي شفا حفرة من النار، مذقة الشارب، و نهزة الطامع، و قبسة العجلان، و موطي ء الأقدام، تشربون الطرق، و تقتاتون القد و الورق، أذلة خاسئين تخافون أن يتخطفكم الناس من حولكم فأنقذكم الله تعالي بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم بعد اللتيا و التي.
و بعد أن مني ببهم الرجال و ذؤبان العرب، و مردة أهل الكتاب، كلما أوقدوا
[ صفحه 23]
نارا للحرب أطفأها الله، أو نجم قرن للشيطان أو فغرت فاغرة من المشركين، قذف أخاه [4] في لهواتها، فلا ينكفي ء حتي يطأ صماخها بأخمصه [5] و يخمد لهيبها بسيفه، مكدودا في ذات الله، مجتهدا في أمر الله، قريبا من رسول الله، سيدا في أولياء الله، مشمرا ناصحا، مجدا كادحا.
و أنتم في رفاهية من العيش، و ادعون فاكهون آمنون، تتربصون بنا الدوائر، و تتوكفون الأخبار، و تنكصون عند النزال، و تفرون من القتال.
فلما اختار الله لنبيه صلي الله عليه و اله و سلم دار أنبيائه و مأوي أصفيائه، ظهرت فيكم حسيكة النفاق، و سمل جلباب الدين، و نطق كاظم الغاوين، و نبغ خامل الأقلين، و هدر فنيق المبطلين، فخطر في عرصاتكم، و أطلع الشيطان رأسه من مغرزه هاتفا بكم، فألفاكم لدعوته مستجيبين، و للغرة فيه ملاحظين، ثم استهضكم فوجدكم خفافا، و أحمشكم فألفاكم غضابا، فوسمتم غير أبلكم، و أوردتم غير شربكم.
هذا و العهد لقريب، و اكلم رحيب، و الجرح لما يندمل، و الرسول لما يقبر.
ابتدارا زعمتم خوف الفتنة (الا في الفتنة سقطوا و ان جهنم لمحيطة بالكافرين).
بهذه اللمع الموجزة أعطت السيدة الزهراء عليهاالسلام صورة واضحة عن الدور البطولي الذي قام به الامام علي عليه السلام، و المحيط الذي عاشه مع الصحابة المسلمين فضلا عن المنافقين، و المحن التي عاناها و تحملها بصبر و جلد تنوء عنها الجبال، بعد رحيل الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، فانا لله و انا اليه راجعون، و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون.
[ صفحه 24]
و لله درها، و علي الله أجرها.
و قد اتسعت شقة الخلاف من ذلك اليوم اتساعا رهيبا، أعقبتها انقسامات و حروب متطاحنة راح ضحيتها ما لا يعلمه الا الله طيلة هذه القرون المتمادية، و ازهقت النفوس و اريقت الدماء بين المسلمين، و بذلت نشاطات واسعة من بعض الفئات المطرفة، و من المرتزقة و أصحاب الأهداف الفاسدة، مما زاد في التنافر و التباغض بين جميع الفرق.
و اقتضت مصالح الحكام الامويين و العباسيين أن يعمقوا جذور هذه الفتن و الخلافات فسخروا وعاظ السلاطين و المرتزقة و فاقدي الاحساس الاسلامي، و الورع والدين من الذين يدورون في فلكهم و يتقربون اليهم.
و انقرضت حكومات، و أعثبتها حكومات و فرق و مذاهب شتي منها ما لا ترتبط بمبادي ء الاسلام لا من قريب و لا من بعيد لكنها اقتحمت الساحة بتشجيع من بعض الزعامات و الحكومات لما وجدت الساحة ملغومة. و اختلط الحابل بالنابل، و ظهرت في الساحة الاسلامية أفكار شاذة و مذاهب مبتدعة.
و قد تستروا علي فضائح الحكام الذين تربعوا علي عرش الخلافة الاسلامية و اقترفوا كل موبقة و جريمة، و يحسبون أنهم امراء المؤمنين.
فلا مانع عند ابن تيمية أن يكون الخليفة طليقا، أو متجاهرا بالفسق و الفجور، و يجوز الصلاة خلفه حتي لو كان يشرب الخمر و يعلب القمار، أو يزني، أو يلوط، أو يسفك الدماء المحرمة، أو كاذبا، أو جاهلا بالأحكام، أو مستهترا، أو مستهزءا بالمقدسات الاسلامية، و حتي لو قتل سبط رسول الله و ريحانته، أو يتجاهر بالكفر فيقول:
لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء و لا وحي نزل
[ صفحه 25]
أو يمزق القرآن الكريم، و يجعله غرضا لسهامه، و يقول متبخترا مخاطبا القرآن الكريم:
تهددني بجبار عنيد
فها أنا ذاك جبار عنيد
اذا ما جئت ربك يوم حشر
فقل: يا رب، مزقني الوليد
أو الذي أراد أن يشرب الخمر مع جاريته و عشيقته المغينة فوق سطح الكعبة المشرفة، ضاربا بذلك كل الأعراف و الآداب، و حتي الجاهلية منها، و متحديا شعور المسلمين و نواميسهم و مقدساتهم، و معلنا محاربته لله تعالي، و هاتكا لحرماته و متعديا حدوده.
أو كالذي قدم جاريته في محراب المسجد لتصلي بالمسلمين صلاة الصبح و هي ثملة مجنبة!! و اقتدي بها و هو أيضا ثمل مجنب، و أمر المسلمين أن يقتدوا بها و في صلاتهم!!
أو كالذي صلي بالمسلمين صلاة الصبح في مسجد الكوفة و هو سكران أربع ركعات، ثم التفت اليهم و قال: هل أزيدكم؟ ثم تقيا في المحراب الخمرة التي شربها و ما أكل من طعام طيلة ليلة و انطرح علي الأرض فاقدا لوعيه حتي تقدم منه بعض المسلمين و سلب خاتم الخلافة من يده.
أو الذي سبح في بركة من الخمر، و شرب منها حتي بان أثر نقص الخمر في البركة؟!!
كل هؤلاء الذين ذكرناهم كانوا متربعين علي عرش الخلافة الاسلامية و يدعي كل منهم أنه أميرالمؤمنين، و امام للمسلمين، و يطبل له المرتزقة و وعاظ السلاطين، السائرين في ركابهم، و يحكموا باسم الاسلام ظلما و جورا و كذبا و بهتانا و زورا، و تجبي لهم الخرائج من أموال المسلمين باطلا و غصبا.
[ صفحه 26]
أسألك أيها المسلم الغيور علي دينك، فهل هؤلاء النكرات الفساق الفجار الطغاة، خصهم النبي الأقدس صلي الله عليه و اله و سلم بحديثه الشريف و عناهم: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»؟؟ أم غيرهم؟ و من هم؟ أجيبونا أيها المسلمون و أنصفوا.
فأين هؤلاء من أئمة أهل البيت عليهم السلام الهداة، فهل يوجد تقارب بين الاثنين أو سنخية في القول و العمل و العلم و الورع و الاجتهاد، في حين كان أئمة أهل البيت و شيعتهم يعتبرون العدالة و التقوي شرطا أساسيا في الامام، و حتي في امامة صلاة الجماعة، و لا يجوز عندهم الاقتداء و الصلاة خلف انسان لم تحرز عدالته، فضلا عن ما هو أهم من الامور الشرعية.
و تعتقد شيعة أهل البيت العصمة في الامام من الخطايا و الذنوب، و التنزه عن كل رذيلة أخلاقية أو موبقة، و التجرد علي كل ما ينافي المروءة و الابتعاد عن كل رجس و شين و عيب، و حتي ترك الأولي.
و اشتمال الامام علي كل فضيلة أخلاقية، بل يجب أن يكون الامام أكثر أهل زمانه علما و عبادة و زهدا، و مكارم و أخلاق و تقوي.
فالأحاديث الواردة عن أئمة أهل البيت صرحت بل أوجبت هذه الشروط في الامامة، و هي الحالة المتميزة في الامام.
و حينما نطرح هذه الآيات و الأحاديث و السير لا نريد أن نفرض عقائد الامامية علي المسلمين، و لا نكره أحدا علي اعتناق مذهب خاص، و للقاري ء حرية القبول اذا ثبت عنده صدق هذه الأقوال، و اقتنع بالحقائق الثابتة، كما في منطوق الآية الكريمة: (انا هديناه السبيل اما شاكرا اما كفورا).
نسأله تعالي أن يسدد خطي الجميع و يهديهم سواء السبيل.
[ صفحه 27]
پاورقي
[1] ياسين: 12.
[2] الأحقاف: 12.
[3] التوبة: 128.
[4] الامام علي عليه السلام.
[5] ينكفي ء: يرجع. صماخها: رأس الفتنة. أخمصه: باطن قدمه.
احاديث الامام الصادق في الدعاء
وأولي الامام الصادق عليه السلام، المزيد من الاهتمام، في الدعاء والابتهال إلي الله، لانه من أنجع الوسائل وأعمقها، في تهذيب النفوس، واتصالها بالله تعالي، وقد أثرت عنه كوكبة من الاحاديث، في فضل الدعاء وآدابه، وأوقات استجابته، وغير ذلك مما يرتبط بالموضوع، ويتصل به، وفي ما يلي ذلك.
علمه
################
پاورقي
[1] محمد ابوزهرة، الامام الصادق (دارالفكر العربي، 19) ص 66.
[2] محمد يحيي الهاشمي، الامام الصادق ملهم الكيمياء (منشورات المؤسسة السورية العراقية، 1959)، ص 28.
اصحاب الامام
بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله علي جميع آلائه ونعمائه، والشكر علي مننه وأفضاله، أستعين به وهو العالم بخائنة الأعين وما تخفي الصدور، وأتوكل عليه وهو العالم بالغيب والشهادة، والمطلع علي خفايا الأمور، والمتفرد بالسلطان والملك والجبروت. والصلاة والسلام علي خير خلقه وأشرف بريته خاتم الرسل وسيد المرسلين نبينا أبي القاسم محمد بن عبد الله، وعلي آله الميامين، الأئمة المعصومين، أنوار الهداية، وروافد العلم والمعرفة، وسبل الله إلي خلقه، ووسائل الخلق إلي الله، سيما أمير المؤمنين وإمام المتقين ووصي رسول رب العالمين علي بن أبي طالب عليه السلام. يقول الفقير إلي عفو الباري وكرمه عبد الحسين بن علي أصغر بن عبد العظيم الشبستري النجفي: بعد أن وجدت المكتبة العربية عامة والمكتبة الاسلامية خاصة تفتقر إلي كتاب مستقل يضم بين دفتيه أشخاصا رووا أو صحبوا الإمام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، ولما لهؤلاء من دور مهم في سرد الروايات وأسنادها، فأخذت علي عاتقي - مع بضاعتي البخسة في هذا المضمار، وكثرة المشاغل والمتاعب - الخوض في معرفة هذا الجمع الغفير من الأصحاب والرواة وحصرهم في كتاب واحد، بعد الاستعانة بالله سبحانه والتوكل عليه وبمعونة من إمامي أبي عبد الله الصادق عليه السلام، فتمكنت من تخطي المصاعب
[ صفحه 8]
والمتاعب، وبذلت قصاري جهدي الجهيد، ولا أغالي إذا قلت اني فضلت التتبع والمتاعب وبذلت قصاري جهدي الجهيد ولا أغالي إذا قلت اني فضلت التتبع والكتابة علي الراحة والأكل والنوم. وأخيرا ولله الحمد توصلت إلي معرفة مجموعة كبيرة من أصحاب الإمام الصادق عليه السلام والرواة عنه ومن تشرف بلقائه بلغوا (3759) شخصا فدونت أسماءهم مرتبة علي حروف المعجم وذكرت بعض المراجع، لترجمة حياتهم في كتاب سميته (الفائق في أصحاب ورواة الإمام الصادق عليه السلام). ولا أدعي أبدا أني استطعت أن أحصر جميع أصحاب ورواة الإمام الصادق عليه السلام في هذا الكتاب، فعسي ولعل تتبعي القاصر وإدراكي الضعيف لم يتوصلا إلي الكثير منهم، فأقدم عذري سلفا إلي القارئ الكريم عن كل نقص وخطأ وسهو يعثر عليه في هذا الكتاب، والله من وراء القصد، وهو الموفق لكل خير. عبد الحسين الشبستري
[ صفحه 9]
سالم البطائني
أبو حمزة سالم البطائني، الكوفي، والد علي بن أبي حمزة.
محدث إمامي. روي عنه حفيده الحسن بن علي بن أبي حمزة.
المراجع:
رجال الطوسي 210 ولا ذكر له في نسخة خطية منه. تنقيح المقال 2: 4. معجم
[ صفحه 6]
رجال الحديث 8: 9 و 12. مجمع الرجال 3: 92. أعيان الشيعة 7: 173. رجال النجاشي 26 في ترجمة حفيده الحسن بن علي بن أبي حمزة.
مالك بن أنس
أبو عبد الله مالك بن أنس بن مالك بن أبي عامر بن عمرو بن الحارث بن عثمان الأصبحي، التميمي، وقيل الحميري، القرشي، المدني. أحد أئمة المذاهب الأربعة عند العامة، وصاحب المذهب المالكي، وأحد فقهاء المدينة المنورة، وكان محدثا، مفسرا، مقرئا، مؤلفا. ولد بالمدينة المنورة سنة 93، وقيل سنة 94. روي عنه محمد بن أبي عمير، وشعبة بن الحجاج، وسفيان الثوري وغيرهم. سعي به أعداؤه عند جعفر بن سليمان العباسي والي المدينة فضربه وعذبه. من تآليفه كتاب (الموطأ)، و (تفسير غريب القرآن)، و (المسائل)، ورسالة إلي هارون العباسي في الوعظ، ورسالة في الرد علي القدرية، وكتاب في النجوم. توفي بالمدينة المنورة في 14 ربيع الأول سنة 179، وقيل سنة 178.
المراجع:
رجال الطوسي 308. تنقيح المقال 2: قسم الميم 48. معالم العلماء 123. فرق الشيعة 7. الموسوعة الاسلامية 6: 148. فهرست الطوسي 168. جامع المقال 87. مروج الذهب 3: 350. روضة المتقين 14: 417. ريحانة الأدب (فارسي) 1: 68. روضات الجنات 7: 223. مجمع الرجال 5: 88. تتمة المنتهي (فارسي) 230. جامع الرواة 2: 37. معجم رجال الحديث 14: 159. المقالات والفرق 6: 136. نقد الرجال 279. سفينة البحار 2: 550. فهرست النديم 251. خاتمة المستدرك 838. الخصال 1: 167. منتهي المقال 250. منهج المقال 271.
[ صفحه 7]
الأنساب 41. مرآة الجنان 1: 373. حلية الأولياء 6: 316. الملل والنحل 1: 206. تاريخ الخميس 2: 332. تاريخ گزيده (فارسي) 625. المعارف 498. صفوة الصفوة 2: 99. النجوم الزاهرة 2: 96. الانتقاء 9. المراسيل 172. الكني والأسماء 2: 61. سير أعلام النبلاء 8: 48. طبقات الشعراني 1: 52. الثقات 7: 459. ترتيب المدارك 1: 102. الكامل في التاريخ 6: 147. تاريخ ابن العبري 98. البداية والنهاية 10: 174. جواهر الأدب 473. تاريخ الخلفاء 286. تهذيب الأسماء واللغات 2: 75. هدية العارفين 2: 1. تذكرة الحفاظ 1: 193. وفيات الأعيان 4: 135. الموسوعة العربية الميسرة 1630. الديباج المذهب 17. طبقات الشيرازي 53. العبر 1: 272. اللباب 1: 69. معجم المطبوعات 1609. تاريخ آداب اللغة 1: 446. ذيل المذيل 143. معجم المؤلفين 8: 168. تقريب التهذيب 2: 223. تهذيب التهذيب 10: 5. شذرات الذهب 1: 289. مفتاح السعادة 2: 17. الأعلام 5: 257. كشف الظنون 1907. التاريخ الكبير 7: 310. خلاصة تذهيب الكمال 313. طبقات الحفاظ 96. الطبقات الكبري 5: 45. طبقات ابن خياط 275. غاية النهاية 2: 35. طبقات الداودي 2: 294. جمهرة ابن حزم 435. الرسالة المستطرفة 13. تاريخ أبي الفداء 2: 14. الجرح والتعديل 4: 1: 204. مشاهير علماء الأمصار 140. تاريخ الثقات 417. تاريخ أسماء الثقات 301. اكتفاء القنوع 124.
النشاط العلمي و التبليغي
لما كانت الوظيفة العملية التي حددها الأئمة بعيد استشهاد الامام الحسين تتمثل بمهمتي الحفاظ علي حرارة الدم الحسيني الذي يتكفل - الدم - بأداء دور التذكير بالأطروحة و بيان مظلومية حامليها، و مهمة تثقيف الرأي العام ممن يعتقد بصحة الأطروحة أو الذين يرغبون في الاطلاع عليها و معرفتها. فقد وجه الامام عنايته لهاتين المهمتين بالدرجة الأولي؛ فمال الي تأييد ثورات الحسنيين لأنها تذكرة بثورة الامام الحسين [1] و كثف من رواية الأحاديث عن فضل احياء مراسم الامام الحسين (ع) من جهة و عمل علي نشر الأطروحة و بلورتها من جهة أخري، و قد سجل له نشاط عظيم جدا في اطار المهمة الثانية؛ و يروي
[ صفحه 268]
الطبرسي في المقام أنه لم ينقل عن أحد من سائر العلوم ما نقل عن الامام الصادق (ع)، و ان أصحاب الحديث قد جمعوا أسامي الرواة عنه من الثقاة علي اختلافهم في المقالات و الديانات فكانوا أربعة آلاف رجل [2] .
وزع الامام الصادق (ع) نشاطه العلمي و التبليغي في أكثر من اتجاه فكان يروي الأحاديث و يصحح ما هو بأيدي الناس، و يتصدي للمسائل الفقهية حتي سلم كل من عاصره بأعلميته المطلقة، و قد سئل أبوحنيفة عن أفقه الناس في زمانه فقال: جعفر بن محمد [3] .
و لم يهمل علم الكلام الذي كان ميدانا للجدل العقائدي و المذهبي، وقد خصص عددا من طلابه ليضطلعوا بمهام المناقشات الكلامية و الحوارات العلمية في الاطار الاعتقادي كهشام بن الحكم و زرارة بن أعين و علي بن يقطين و غيرهم الكثير، و قد أوقعت غزارة علوم هؤلاء الطلبة الخليفة المهدي في لبس عندما اعتبر كل واحد من هؤلاء صاحب مدرسة ومذهب فقال بالهشامية نسبة لهشام بن الحكم و الزرارية نسبة لزرارة بن أعين و الشيطانية نسبة لشيطان الطاق (مؤمن الطاق) و هو من تلاميذ الامام الصادق (ع) [4] .
كذلك تصدي لمسألة تفسير القرآن الكريم و بيان المحكم و المتشابه و العام و الخاص، و قد عالج الكثير من المسائل العاصية علي الفهم [5] .
و لم يهمل الفقه السياسي فعالج قضايا الشوري و مدي مشروعيتها و تمثلاتها التاريخية و مدي مطابقة التجربة مع المفهوم [6] الي غير ذلك من المسائل.
هذا النشاط المكثف في الحقلين العلمي و التبليغي، قابله انسحاب شبه كامل من دائرة الصراع علي السلطة، و مارس عوضفا عوضا عن ذلك التقية في معناها الخاص.
پاورقي
[1] راجع الأصفهاني، أبوالفرج، ت 356، مقالت الطالبيين، دار صادر - بيروت، ص 277 راجع أيضا القيرواني، أبوأسحاق، حصيرة زهرة الآداب و ثمرة الألباب، دارالجيل، بيروت، ص 124.
[2] الطبرسي، اعلام الوري، (م، س)، ص 277.
[3] المجلسي، محمد باقر، بحارالأنوار، ط 3، دار احياء التراث العربي - بيروت، 1983، ص 217.
[4] الكشي، أبوجعفر محمد بن الحسن بن علي، د. ت، رجال الكشي، قم، 1348، ص 227.
[5] البحار، ج 47، (م، س)، ص 225.
[6] (م. ن)، ص 214 - 213.
ما ورد من النص علي الائمة
عن الكافي [1] قال: ياب ما نص الله عزوجل و رسوله (صلي الله عليه و آله) علي الائمه عليهم السلام واحدا بعد واحد، ثم ذكر «عدة روايات منها: علي بن ابراهيم عن ابيه عن ابن ابي عمير عن عمر بن اذينة عن زرارة و الفضيل بن يسار و بكير بن اعين و محمد بن مسلم و بريدبن معاوية و ابي الجارود جميعا عن ابي جعفر قال: أمرالله عزوجل رسوله (صلي الله عليه و آله) بولاية علي وانزل عليه انما وليكم الله و رسوله والذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون
و فرض ولاية اولي الامر فلم يدر و اما هي فامرالله محمد (صلي الله عليه و آله) ان يفسر لهم الولاية كمافسر لهم الصلوة و الزكوة و الصوم والحج.
فلما اتاه ذلك من الله ضاق بذلك صدر رسول الله (صلي الله عليه و آله) و تخوف ان يرتدوا عن دينهم و ان يكذبوه؛ فضاق صدره و راجع ربه، فاوحي الله عزوجل: «يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته والله يعصمك من الناس» فصدع به امرالله تعالي عز ذكره فقام بولاية علي عليه السلام يوم غدير فنادي: الصلوة جامعة و امرالناس أن يبلغ الشاهد الغائب.
[ صفحه 16]
قال عمر بن أذينة: قالوا جميعا غير ابي الجارود: قال ابوجعفر (عليه السلام) و كانت الفريضه تنزل بعد الفريضة الاخري و كانت الولاية آخر الفرائض فانزل الله عزوجل: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتي؛ قال ابوجعفر (عليه السلام): يقول عزوجل: لا انزل عليكم بعد هذه الفريضة قد اكملت لكم الفرائض انتهي ما نقله الكليني في اصول الكافي.
و هذه الرواية يسمونها اهل العلم به رواية الفضلاء و في السند جمع من اصحاب الاجماع و ما رواه احمد بن حنبل في الجزء الخامس [2] بطرق كثيرة لعلها تبلغ ثلثين طريقا كلها تنتهي الي جابر بن سمرة عن - النبي (صلي الله عليه و آله) انه قال:
يكون بعدي اثني عشر خليفة كلهم من قريش و في بعض تلك الطريق اميرا و ما رواه العلامة المجلسي ره في الجزء العاشر من البحار في باب ولادة فاطمة (عليه السلام) انه (صلي الله عليه و آله) اخبر زوجته و خديجه بان الجنين هي انثي و هي النسلة الطاهرة و ان الائمة عليهم السلام من ولدها الخ.
و عن المسعودي! في اثبات الوصية [3] قال و روي عن يعقوب بن شعيب عن ابي عبدالله (عليه السلام) في قول الله عزوجل و قل اعملوا فسيري الله عملكم و رسوله و المؤمنون قال هم الائمة (انتهي)
[ صفحه 17]
پاورقي
[1] اصول الكافي، ج 1، ص 229 ط اسلاميه طهران.
[2] ج 5 ص 87 و ص 88 ط مصر.
[3] اثبات الوصية 141 ط طهران.
طليعه ي سخن
از آن جا كه اطلاع [دقيق] از زندگي و حيات امام صادق عليه السلام نياز به مطالعه ي وضعيت دولت هاي بني اميه و بني عباس - كه هم زمان با حيات آن حضرت بوده اند - دارد، بايد پيش از هر چيز مطالبي درباره ي اهل بيت پيامبر عليهم السلام و وضعيت دولت هاي ياد شده و مذاهب و فرقه هايي كه در آن زمان وجود داشته و اعتقادات گوناگون آنان را در مسأله ي امامت و رهبري امت بدانيم و اين مسايل را قبل از شروع در بيان شخصيت امام صادق عليه السلام روشن سازيم.
ترديدي نيست كه با بيان اين گونه مسايل، شخصيت علمي، سياسي و اجتماعي آن حضرت و علت انتشار علوم و معارف و اخلاق و محاسن از وجود مبارك او آشكار مي گردد؛ همچنان كه با بيان تاريخ زندگي آن حضرت علت تقيه نمودن او نسبت به نشر فضايل اهل بيت عليهم السلام نيز روشن مي شود، چرا كه آن حضرت دوستان خود را از اظهار ولايت اهل بيت عليهم السلام و رفت و آمد و مراجعه هاي آشكار منع مي نموده است و ما آن را تقيه مي ناميم. آري با بيان مسايل ياد شده، خواننده پيش از آن كه به طور مفصل به احوالات آن حضرت واقف گردد، به حيات اجمالي ايشان پي خواهد برد.
[ صفحه 17]
خطبه
لم يعرف عنه أنه رقي الأعواد للارشاد و لم تكن ظروفه تواتيه أن يخطب علي الجماهير، و مع ذلك فقد عثرت قدر الوسع في التنقيب علي خطبتين احداهما طويلة، و الأخري قصيرة.
أما الأولي فهي علي فصلين:
([الفصل] الأول) في صفة النبي خاصة و هو قوله [1] .
[ صفحه 296]
فلم يمنع ربنا لحلمه و أناته و عطفه ما كان من عظيم جرمهم و قبيح أفعالهم أن انتجب لهم أحب أنبيائه اليه و أكرمهم عليه، محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله، في حومة العز [2] مولده، و في دومة الكرم محتده [3] غير مشوب حسبه، و لا ممزوج نسبه، و لا مجهول عند أهل العلم صفته، بشرت به الأنبياء في كتبها، و نطقت به العلماء بنعتها، و تأملته الحكماء بوصفها، مهذب لا يداني، هاشمي لا يوازي، أبطحي لا يسامي، شيمته الحياء و طبيعته السخاء، مجبول علي أوقار [4] النبوة و أخلاقها، مطبوع علي أوصاف الرسالة و أحلامها الي أن انتهت به أسباب مقادير الله الي أوقاتها و جري بأمر الله القضاء فيه الي نهاياتها، أدي محتوم قضاء الله الي غاياتها، يبشر به كل أمة من بعدها، و يدفعه كل أب الي أب من ظهر الي ظهر، لم يخلط في عنصره سفاح، و لم ينجسه في ولادته نكاح، من لدن آدم الي أبيه عبدالله في خير فرقة، و أكرم سبط، و أمنع رهط، و أكلأ حمل، و أودع حجر، اصطفاه الله و ارتضاه و اجتباه، و آتاه من العلم مفاتيحه، و من الحكم ينابيعه، ابتعثه رحمة للعباد، و ربيعا للبلاد، و أنزل الله اليه الكتاب، فيه البيان و التبيان، قرآنا عربيا غير ذي عوج لعلهم يتقون، قد بينه للناس و نهجه بعلم قد فصله، و دين قد أوضحه و فرائض قد اوجبها، و حدود حدها للناس و بينها، و أمور قد كشفها لخلقه و أعلنها، فيها دلالة الي النجاة و معالم تدعو الي هداة، فبلغ رسول الله صلي الله عليه و آله ما ارسل به، و صدع بما امر به، و أدي مما حمل من أثقال النبوة، و صبر لربه، و جاهد في سبيله، و نصح لأمته، و دعاهم الي النجاة، و حثهم علي الذكر، و دلهم علي سبيل الهدي، بمناهج و دواع أسس للعباد أساسها، و منازل رفع لهم أعلامها، كي لا يضلوا من بعده، و كان بهم رؤوفا رحيما. [5] .
[مترجم گويد: اين خطبه در توصيف رسول خدا صلي الله عليه و آله و خطبه ي بعد از آن كه در توصيف و شأن امام عليه السلام بيان شده كامل ترين و زيباترين سخن مي باشد.].
[ صفحه 297]
(الفصل الثاني) ما كان منها في صفة الائمة عليهم السلام، ذكره الكليني - طاب ثراه - في الكافي، كتاب الحجة، باب نادر جامع في فضل الامام و صفاته، و ذكره المسعودي علي بن الحسين [6] في كتاب الوصية: ص 139، قال: و لما أفضي أمر الله عزوجل اليه - يعني الصادق عليه السلام - جمع الشيعة و قام فيهم خطيبا، فحمدالله و أثني عليه و ذكرهم بأيام الله، ثم ذكر الفصل الذي سنذكره، و بين رواية الكليني و رواية المسعودي اختلاف قليل، و نحن نورده علي رواية الكليني لأن فيها زيادات.
قال عليه السلام: ان الله تعالي أوضح بأئمة الهدي من أهل بيت نبينا عن دينه، و أبلج [7] بهم عن سبيل منهاجه، و فتح بهم عن باطن ينابيع علمه، فمن عرف من أمة محمد صلي الله عليه و آله واجب حق امامه و جد طعم حلاوة ايمانه، و علم فضل طلاوة [8] اسلامه، لأن الله تعالي نصب الامام علما لخلقه، و جعله حجة علي أهل مواده [9] و عالمه، و ألبسه تعالي تاج الوقار، و غشاه من نور الجبار، يمد بسبب من السماء لا ينقطع عنه مواده [10] و لا ينال ما عندالله الا بجهة أسبابه، و لا يقبل الله أعمال العباد الا بمعرفته [11] فهو عالم بما يرد عليه من ملتبسات الدجي، و معميات السنن، و مشتبهات الفتن.
فلم يزل الله تعالي مختارهم لخلقه من ولد الحسين عليه السلام من عقب كل امام اماما، يصطفيهم لذلك و يجتبيهم، و يرضي بهم لخلقه و يرتضيهم، كلما مضي منهم امام نصب لخلقه من عقبه اماما، علما بينا، و هاديا نيرا، و اماما قيما، و حجة عالما، أئمة من الله يهدون بالحق و به يعدلون، حجج الله و دعاته و رعاته علي خلقه، يدين بهداهم العباد و تستهل بنورهم البلاد، و ينمو ببركتهم التلاد [12] جعلهم الله حياة للأنام، و مصابيح للظلام، و مفاتيح للكلام، و دعائم للاسلام، جرت بذلك فيهم مقادير الله علي محتومها، فالامام هو
[ صفحه 298]
المنتجب المرتضي، و الهادي المنتجي [13] و القائم المرتجي اصطفاه الله بذلك و اصطنعه علي عينه في الذر حين ذرأه، و في البرية حين برأه، ظلا قبل خلق الخلق، نسمة عن يمين عرشه، محبوا بالحكمة في عالم الغيب عنده، اختاره بعلمه، و انتجبه لطهره، بقية من آدم عليه السلام. و خيرة من ذرية نوح، و مصطفي من آل ابراهيم، و سلالة من اسماعيل، و صفوة من عترة محمد صلي الله عليه و آله، لم يزل مرعيا بعين الله يحفظه و يكلأه بستره، مطرودا عنه حبائل ابليس و جنوده، مدفوعا عنه وقوب الغواسق [14] و نفوث كل فاسق [15] ، مصروفا عنه قوارف السوء [16] مبرء من العاهات، معصوما من الفواحش كلها، معروفا بالحلم و البر في يفاعه [17] منسوبا الي العفاف و العلم و الفضل عند انتهائه، مسندا اليه أمر والده، صامتا عن المنطق في حياته، فاذا انقضت مدة والده الي أن انتهت به مقادير الله الي مشيته، و جاءت الارادة من الله فيه الي محبة [18] و بلغ منتهي مدة والده - صلي الله عليه - فمضي و صار أمر الله اليه من بعده، و قلده دينه و جعله الحجة علي عباده، و قيمه في بلاده و أيده بروحه و آتاه علمه و أنبأه فصل بيانه، و نصبه علما لخلقه، و جعله حجة علي أهل عالمه، و ضياء لأهل دينه، و القيم علي عباده، رضي الله به اماما لهم، استودعه سره، و استحفظه علمه، و استخبأه حكمته، و استرعاه لدينه، و انتدبه لعظيم أمره، و أحيي به مناهج سبيله، و فرائضه و حدوده، فقام بالعدل عند تحير أهل الجهل، و تحيير أهل الجدل، بالنور الساطع، و الشفاء النافع، بالحق الأبلج، و البيان اللائح من كل مخرج، علي طريق المنهج الذي مضي عليه الصادقون من آبائه عليهم السلام، فليس يجهل حق هذا العالم الا شقي، و لا يجحده الا غوي، و لا يصد عنه الا جري علي الله تعالي.
أقول: لعلك تخال بأن هذه النعوت كبيرة علي الانسان بحكم العادة، و أين من يحمل هذه الصفات و لكنك لو نظرت الي أن الامامة خلافة الرسول، و أن خليفته صلي الله عليه و آله يجب أن يقوم بوظائفه، مرشدا لأمته، مصلحا للناس عامة، لأيقنت أن هذه النعوت لا تنفك عنه، و
[ صفحه 299]
أنه لابد أن يكون في الأمة من يتحلي بهذه السمات. [19] .
(الخطبة الثانية) هي المروية في مناقب ابن شهر آشوب: ج 1 / 183 - 184، قال: لما دخل هشام بن الوليد المدينة أتاه بنو العباس و شكوا من الصادق عليه السلام أنه أخذ تركات ماهر الخصي دوننا، فخطب أبوعبدالله عليه السلام فكان مما قال:
ان الله لما بعث رسول الله صلي الله عليه و آله كان أبونا أبوطالب المواسي له بنفسه و الناصر له، و أبوكم العباس و أبولهب يكذبان و يوليان عليه شياطين الكفر و أبوكم يبغي له الغوائل، و يقود اليه القبائل في بدر، و كان في أول رعيلها و صاحب خيلها و رجلها، المطعم يومئذ، و الناصب له الحرب، ثم قال:
فكان أبوكم طليقنا و عتيقنا، و أسلم كارها تحت سيوفنا، و لم يهاجر الي الله و رسوله هجرة قط، فقطع الله ولايته منا بقوله: (الذين آمنوا و لم يهاجروا ما لكم من ولايتهم من شي ء) [20] ثم قال:
مولي لنا مات فخرنا تراثه، اذ كان مولانا ولأنا ولد رسول الله صلي الله عليه و آله، و أمنا فاطمة أحرزت ميراثه.
أقول: ان الصادق أرفع من أن يواقف بني العباس من جراء المال، و لكن أخال أنه يريد أن يكشف حالا للعباس كانت مجهولة، لأن الملك سوف يوافي بنيه فيعلم الناس شأن من يملك منهم الرقاب.
و هذه الكلمات علي و جازتها تفيد التاريخ فوائد جمة، و لا أحسب أن التاريخ يذكر للعباس تلك المواقف.
و قد سبق أن قلت: اني لم أجد حسب الجهد في التتبع خطبا لصادق أهل البيت غير ما ذكرنا، نعم الا أن يكون وقوفه في وجه شيبة بن عفال والي المنصور علي المدينة يعد من الخطب، فتكون ثلاثا، و قد أوردناها في مواقفه مع المنصور و ولاته في الجزء الأول.
[و يقول المترجم: و ما أحسن و أكمل هذين الخطبتين].
[ صفحه 300]
پاورقي
[1] لا يصلح أن يكون هذا الكلام ابتداء الخطبة، فلا بد أن يكون لها ابتداء غير هذا، و لقد تتبعت أبواب الكافي فلم أجد فيها زيادة علي ما أوردناه.
[2] أي في أرفع موضع من العز.
[3] الدومة - بالظم - الشجرة - و المحتد - بفتح الميم و كسر التاء - الأصل.
[4] أثقال.
[5] الكافي، باب مولد النبي صلي الله عليه و آله قال بعد أن ذكر السند عن أبي عبدالله عليه السلام: في خطبة له خاصه يذكر فيها حال النبي و الائمة عليهم السلام و صفاتهم، فذكر ههنا ما اختص بالنبي صلي الله عليه و آله و ذكر في باب فضل الامام و صفاته ما اختص بالامام.
[6] أبوالحسن الهذلي البغدادي صاحب التاليف القيمة و من أشهرها «مروج الذهب» و هو امامي المذهب و يعتمد عليه الفريقان، و لم تضبط سنة وفاته، و قيل: انه كان حيا الي عام 345.
[7] أوضح و أنار.
[8] الطلاوة - مثلثة الطاء - الحسن و البهجة و القبول.
[9] جمع مدة - بالضم - البرهة من الدهر، أي أهل زمانه.
[10] جمع مادة.
[11] كما قال صلي الله عليه و آله: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية، أي كأنه لم يسلم و لم يعمل عملا في الاسلام عبادة أو غيرها.
[12] أي النتاج المتأخر.
[13] بالبناء للمفعول أي المنتخب أو المخصوص بالسر من الانتجاء الاختصاص بالمناجاة.
[14] الوقوف: الدخول، و الغواسق: جمع غاسق الظلام، و يراد منه كل ما يطرق بالليل من سوء الهوام و السباع و الفساق.
[15] النفث: السحر.
[16] قوارف السوء: أعماله و مقارباته.
[17] شبابه.
[18] حجته «خ» حجبه «خ».
[19] سبق في الطليعة صدر الكتاب برهاننا علي الامامة، و استوفينا ما يجب أن يتصف به الامام مع البرهان عليه في رسالتنا «الشيعة و الامامة».
[20] الانفال / 72.