مسجد ابي بن كعب در بقيع
بنا به نوشته مورخان، در نزديكي مزار عقيل و بقعه همسران پيامبر (صلي الله عليه وآله)، مسجدي با نام مسجد اُبيّ بن كعب بوده است. بنا به نوشته مورّخان، رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در اين مسجد
[ صفحه 350]
نماز گزارده و حتي در نقلي آمده است كه حضرت فرمود: لَو لا يَمِيلُ النّاسُ اِلَيهِ لاََكْثَرْتُ الصَّلاةَ فِيهِ. [1] اگر مردم در آمدن به آنجا متمايل نمي شدند، فراوان در آن نماز مي خواندم. محل اين مسجد مي تواند برابر قبر عقيل و قبر همسران پيامبر (صلي الله عليه وآله)، در اين سوي مسير سنگفرش شده باشد.
پاورقي
[1] نزهة الناظرين، صص 280 و 281.
سود و زيان
فرزندانش را مي ديد و رنج مي كشيد؛ همسرش را؛ بايد از اين تنگدستي، خلاص مي شد. هزار دينار فراهم كرد و به دربانش
[ صفحه 47]
«مصادف» داد. او نيز به «مصر» شتافت و با بازرگاني چند همراه شد. هنگام ورود به آن كشور به قافله ي ديگري از تاجران برخوردند، كه عزم خروج داشتند. مصادف، ازاين ديدار، بسيار خشنود گرديد؛ زيرا كالاهاي او و دوستانش در مصر، بسيار كمياب و بازار خوبي يافته بود! آنان نيز پيمان بستند كالاهاي شان را به سودي كم تر از صد درصد نفروشند. [1] و چنين شد.
مصادف با هزار دينار سود خالص به مدينه شتافت و در محضر امامش بار يافت. شادمانه. دو كيسه را به حضرتش سپرد، كه در هر يك هزار دينار بود. امام عليه السلام با شگفتي پرسيد:
- اين ها چيست؟
مصادف با خوشحالي گفت:
- يكي: اصل سرمايه، و ديگري: سود خالص.
- اين همه سود، چه گونه فراهم آمده است؟
مصادف، تمام ماجرا را گفت و امام عليه السلام سخت برآشفت:
- شما چنين كرديد؟ سوگند براي ساختن بازار سياه، ميان مسلمانان؟! من چنين تجارت و سودي را هرگز نمي پسندم.
سپس يكي از كيسه ها را برداشت و فرمود:
- اين، سرمايه ام است؛ به كيسه ي ديگر، كاري ندارم.
و باز فرمود:
«شمشير زدن از گردآوردن مال حلال، بسي آسان تر است.» [2] .
[ صفحه 48]
پاورقي
[1] يعني از هر دينار، ديناري سود برند!.
[2] برگرفته از: داستان راستان؛ با تلخيص و تصرف بسيار.
من دعاء له 02
«الحمد لله الذي أدعوه فيجيبني و ان كنت بطيئا حين يدعوني، و الحمد لله الذي أسأله فيعطيني و ان كنت بخيلا حين يستقرضني، و الحمد لله الذي أستوجب الشكر علي بفضله و ان كنت قليلا شكري، و الحمد لله الذي وكلني الناس اليه فأكرمني، و لم يكلني اليهم فيهينوني، فرضيت بلطفك يا رب لطفا، و بكفايتك خلفا. اللهم و مال زويت عني مما أحب فاجعله قواما لي فيما تحب، اللهم أعطني ما أحب واجعله خيرا لي، و اصرف عني ما أحب واجعله خيرا لي، اللهم ما غيبت عني من الأمور فلا تغيبني عن حفظك، و ما فقدت فلا أفقد عونك، و ما نسيت فلا أنسي ذكرك، و ما مللت فلا أمل شكرك، عليك توكلت حسبي الله و نعم الوكيل» [1] .
پاورقي
[1] مهج الدعوات 188.
حرق (ح)
حبّ حُبّ، 52، 1؛ حَبيب، 3، 92؛ 4، 125، 48، 2؛ 53، 8؛ 10، 11؛ اَحِبّاء، 52، 1؛ مَحَبّة، 3، 68؛ 4، 125؛ 7، 160؛ 9، 111؛ 12، 94؛ 12، 100؛ 13، 39؛ 14، 32؛ 16، 12؛ 17، 80؛ 17، 101؛ 24، 35؛ 25، 61، 26، 50؛ 27، 61؛ 37، 103؛ 43، 68؛ 53، 18؛ 93، 7؛ 104، 6؛ مُحِبّ، 3، 76؛ 20، 30؛ 26، 50، 112، 2.
حجب حَجْب، 53، 8؛ حِجاب، 15، 72؛ 68، 34؛ 76، 21؛ مَحْجوب، 24، 30؛
حجز مُحتَجِب، 1، 1.
حدّ حاجِز، 27، 61.
حَدّ، 7، 142؛ 25، 61؛ 37، 164؛ 43، 71؛ 48، 9؛ 53، 9؛ حُدوُد، 53، 9.
حدث حَدَث، 16، 96.
حرف اَحْرُف، 1، 1؛ حروف (مقطوعة)، 3، 1؛ 112، 1ـ4.
حرك حَرَكَة، 18، 30؛ حَرَكات، 46، 13.
حرم حُرْمة، 19، 52؛ 24، 63؛ 35، 28؛ 35، 32؛ 56، 79؛ اِحتِِرام، 25، 7؛
مَحارِم، 24، 30.
حزن حُزْن، 43، 68.
حسب حِساب، 68، 42.
حسّ حَواسّ، 112، 2؛ 112، 1ـ 4.
حسن حَسَنَة، 28، 10، اِحسان، 24، 35؛ 25، 61؛ 55، 60؛ مُحْسِن، 9، 91.
حضر حَضْرَة، 6، 122؛ 19، 85؛ 26، 62؛ 55، 11؛ 78، 35؛ حُضور، 76، 21.
حظّ حظّ، 12، 20؛ 14، 32؛ 16، 12؛ 24، 35؛ 26، 50.
حظو حَظْوَة، 38، 25.
حفظ حِفْظُ القلب، 24، 30؛ 24، 35.
حق حق، 3، 1؛ 3، 92؛ 3، 159؛ 3، 200، 4، 1؛ 6، 79؛ 7، 160؛ 7، 196؛ 9، 46؛ 12، 20؛ 13، 14؛ 17، 105؛ 18، 14؛ 18، 18؛ 18، 101؛ 19، 93؛ 20، 11؛ 21، 83؛ 22، 26؛ 22، 28؛ 24، 30؛ 24، 35؛ 24، 39؛ 25، 63؛ 25، 71؛ 26، 62؛ 27، 88؛ 29، 69؛ 30، 53؛ 35، 28؛ 35، 32؛ 36، 1؛ 46، 30، 47، 3؛ 47، 19؛ 50، 7؛ 52، 7؛ 53، 3؛ 53، 8؛ 55، 11؛ 56، 33؛ 61، 5؛ 68، 34؛ حَقيقَة، 2، 210؛ 3، 18؛ 9، 25؛ 9، 111؛ 12، 19؛ 18، 18؛ 24، 37؛ 49، 13؛ 112، 2؛ حَقائِق، 1، 1؛ 3، 61؛ 7، 143؛ 13، 27؛ 56، 19؛ 112، 1ـ4؛ حُقوق، 56، 79؛ تَحقيق، 3، 61؛ 7، 160؛ 41، 31؛ 46، 30؛ 57، 3؛ مُتَحَقِّق، 12، 94.
حكم حُكْم، 5، 1؛ حِكمَة، 16، 125.
حلّ حَلال، 8، 69، حُلول، 19، 8؛ مَحَلّ، 3، 20؛ 13، 14؛ 17، 101؛ 20، 11؛ 24، 35؛ 48، 2، 52، 48؛ 53، 1.
حلي حَلاوَة، 1، 2؛ 7، 160؛ 24، 35؛ حيلَة، 30، 53.
حمد حَمد، 1، 2؛ 39، 29؛ 39، 74.
حمل اِحتِمال، 52، 48.
حمي حَميّة، 48، 26.
حوط حياطة، 18، 18؛ اِحاطَة، 1، 1؛ 24، 35.
حول حال، 3، 39؛ 3، 68؛ 4، 125؛ 24، 35؛ 25، 20؛ 52، 48؛ 53، 37؛ اَحْوال، 3، 31؛ 13، 11؛ 18، 18؛ 19، 8؛ 26، 80؛ 47، 3؛ 68، 34.
حير حَيْرَة، 24، 35.
حين حين، 8، 44.
حيّ حَيات، 6، 122؛ 8، 24؛ 9، 111؛ 16، 97؛ 24، 35؛ 37، 103؛ 42، 9؛ 53، 44؛ حياء، 24، 35؛ تحيّة، 1، 2.
و من كلام له: للمفضل بن عمر
هو ابوعبدالله المفضل بن عمر الجعفي صاحب التوحيد المعروف (بتوحيد المفضل) الذي املاه الصادق عليه السلام عليه. قال الشيخ المفيد في الارشاد: ممن روي النص عن ابي عبدالله عليه السلام علي ابنه ابي الحسن موسي عليه السلام من شيوخ اصحاب ابي عبدالله و خاصته و بطانته و ثقاته الفقهاء الصالحين رحمهم الله المفضل بن عمر الجعفي و معاذ بن كثير - انتهي. و بالاضافة علي ما ظفر بها المفضل رحمه الله من الفضائل فقد حاز بالوكالة عن الامامين عليهما السلام يجمع لهما حقوق الاموال و يصلح ما بين الناس من اموالهم و يداري الضعفاء امتثالا لأمرهما، و كفي به نبلا و معرفة ان يعتمد الصادقين عليهماالسلام عليه في هذه المهمة الكبري كما لا يخفي.
أوصيك و نفسي بتقوي الله و طاعته، فان من التقوي الطاعة و الورع و التواضع لله و الطمأنينة و الاجتهاد و الأخذ بأمره و النصيحة لرسله و المسارعة في مرضاته و اجتناب ما نهي عنه، فان من يتق الله فقد احرز نفسه من النار باذن الله و اصاب الخير كله في الدنيا و الآخرة، و من أمر بتقوي الله فقد أفلح الموعظة. جعلنا الله من المتقين برحمته.
[ صفحه 38]
اسحاق بن عمار بن حيان صيرفي كوفي
اسحاق بن عمار از اصحاب حضرت صادق و موسي بن جعفر عليهماالسلام و ثقه اي جليل القدر است. او و برادرانش: يونس، قيس، اسماعيل، و يوسف، بيت جليلي از شيعه
[ صفحه 85]
مي باشند؛ و فرزندان برادرش: اسماعيل، علي، و بشير از روات حديثند. امام صادق عليه السلام هر وقت اسحاق و اسماعيل را مي ديد، مي فرمود: «و قد يجمعهما لاقوام»، حق تعالي گاهي دنيا و آخرت را براي بعضي جمع مي نمايد [1] و اين بدان جهت بود كه اسحاق مردي ثروتمند بود و به مردم رسيدگي مي كرد. تا آنكه مال و ثروتش زياد گشت. درباني بر در خانه گذاشت كه مستمندان شيعه را بر گرداند.
اسحاق مي گويد: همان سال به مكه مشرف شدم و بر امام صادق عليه السلام وارد شدم و سلام عرض كردم. حضرت جوابم را از روي گرفتگي خاطر و سنگيني داد. گفتم: فدايت شوم، چه باعث شده كه از من گرفته هستيد و چه چيز لطف شما را نسبت به من تغيير داده؟ فرمود: همان چيزي كه باعث تغيير عقيده تو درباره مؤمنين شده است.
عرض كردم: به خدا سوگند، حق آنان و حقيقت اعتقادشان را مي دانم ولي از آن ترس دارم كه مشهور به انفاق شوم و بر من هجوم آورند. در جوابم فرمود: مگر نمي داني هرگاه دو مؤمن با يكديگر ملاقات كرده و مصافحه نمايد، به ميان دو انگشت آنان، صد رحمت از خدا روي مي آورد كه نود و نه رحمت از آن صد رحمت، متعلق است به آن يكي كه برادر ديني خود را بيشتر دوست مي دارد. اگر از فرط علاقه يكديگر راببوسند به آنان از آسمان خطاب مي شود كه گناهان شما آمرزيده شد. وقتي با هم به راز دل مي نشينند ملائكه موكل بر آنان و كاتبان كرام به يكديگر مي گويند: از اين دو مؤمن دورشويم، شايد با هم سخني دارند كه خداوند نمي خواهد ما از راز دل آنان مطلع گرديم.
سخن حضرت به اينجا كه رسيد، عرض كردم: ممكن است ملائكه كاتب كه سخن آنان را مي شنوند دور شوند، در نتيجه گفتارشان را نشنوند و ننويسند، با اينكه خداوند مي فرمايد: «ما يلفظ من قول الا لديه رقيب عتيد» [2] - تلفظ نمي كند به سخني مگر آنكه رقيب عتيد (مراقب مهيا) براي ضبط آن آماده است -؟
از شنيدن سخن من حضرت صادق عليه السلام لحظه اي سر به زير انداخت، آن گاه سر برداشته در حالي كه قطرات اشك از ديدگانش فرومي ريخت، فرمود: اسحاق! اگر ملائكه نويسنده، نشنوند و ننويسند، خداوند عالم دانا به اسرار و پنهانهاست، او مي شنود و مي داند. «يا اسحق خف الله كانك تراه فان شككت في انه يراك فقد كفرت و ان تيقنت انه يراك ثم برزت له بالمعصية فقد جعلته من اهون الناظرين عليك» -اي اسحاق! از خدا
[ صفحه 86]
چنان بترس مثل اينك او را مي بيني (و اگر تو او را نمي بيني او تو را مي بيند) و اگر شك كني كه آيا او تو را مي بيند كافر شده اي و در صورتي كه يقين داشته باشي كه خدا تو را مي بيند و سپس مرتكب گناه شوي پس او را از پست ترين ناظران بر خودت قرار داده اي - [3] .
نويسنده گويد: در اين روايت چون امام صادق عليه السلام به اسحاق بن عمار دستور مي دهد كه از خدا بترسد و او را هميشه حاضر بداند، لازم مي دانم به مقداري كه با وضع كتاب متناسب باشد، راجع به خوف و اثرات آن و اينكه منشأ آن چيست بحث كنم.
پاورقي
[1] رجال كشي، ص 350.
[2] سوره ق، آيه 18.
[3] رجال كشي، ص 349.
تسميته وألقابه
أما اسمه الشريف فهو (جعفر) ونص كثير من المؤرخين علي أن النبيّ (صلي الله عليه وآله وسلم) هو الذي سماه بهذا الاسم، ولقّبه بالصادق.
لقد لُقِّب الإمام (عليه السلام) بألقاب عديدة يمثلّ كل منها مظهراً من مظاهر شخصيّته وإليك بعض هذه الألقاب الكريمة:
1 ـ الصادق: لقبه بذلك جدّه الرسول (صلي الله عليه وآله وسلم) باعتباره أصدق إنسان في حديثه وكلامه [1] .
وقيل: إن المنصور الدوانيقي الذي هو من ألد أعدائه، هو الذي أضفي عليه هذا اللقب، والسبب في ذلك: أن أبا مسلم الخراساني طلب من الإمام
[ صفحه 41]
الصادق (عليه السلام) أن يدله علي قبر جده الإمام أمير المؤمنين (عليه السلام) فامتنع، وأخبره أنه إنما يظهر القبر الشريف في أيام رجل هاشمي يقال له أبو جعفر المنصور، وأخبر أبو مسلم المنصور بذلك في أيام حكومته وهو في الرصافة ببغداد، ففرح بذلك، وقال: هذا هو الصادق [2] .
2 ـ الصابر [3] : ولقب بذلك لأنه صبر علي المحن الشاقة والخطوب المريرة التي تجرعها من خصومه الاُمويين والعباسيين.
3 ـ الفاضل [4] : لقب بذلك لأنه كان أفضل أهل زمانه وأعلمهم لا في شؤون الشريعة فحسب وإنما في جميع العلوم، فهو الفاضل وغيره المفضول.
4 ـ الطاهر [5] : لأنه أطهر إنسان في عمله وسلوكه واتجاهاته في عصره.
5 ـ عمود الشرف [6] : لقد كان الإمام (عليه السلام) عمود الشرف، وعنوان الفخر والمجد لجميع المسلمين.
6 ـ القائم [7] : لأنه كان قائماً بإحياء دين الله والذب عن شريعة سيد المرسلين.
7 ـ الكافل [8] : لأنه كان كافلا للفقراء والأيتام والمحرومين، فقد قام بالإنفاق عليهم وإعالتهم.
[ صفحه 42]
8 ـ المنجي [9] : من الضلالة، فقد هدي من التجأ إليه، وأنقذ من اتصل به.
وهذه بعض ألقابه الكريمة التي تحكي بعض صفاته، ومعالم شخصيته.
پاورقي
[1] قال السمعاني في أنسابه: 3 / 507، الصادق لقب لجعفر الصادق لصدقه في مقاله.
[2] موسوعة الإمام الصادق: 1 / 22.
[3] مرآة الزمان: 5 / ورقة 166 من مصورات مكتبة الإمام أمير المؤمنين.
[4] المصدر السابق.
[5] المصدر السابق.
[6] سر السلسلة العلوية: 34.
[7] مناقب آل أبي طالب: 4 / 281.
[8] المصدر السابق.
[9] المصدر السابق.
الكبرياء والتواضع
يتقابل الهران المتنافسان، فينتفش كل واحد منهما وينتفخ ويتطاول ويرتفع ليثبت لخصمه أنه أعظم قدرة وأشد صولة فإذا وقعت المصادمة خفيت المظاهر الكاذبة وظهرت الحقائق وشغل الخصمان بالواقع عن الخيال، وكانت الغلبة للقوة، فجرثومة التكبر ثابتة في غريزة الحيوان والإنسان، وإذا كان بينهما فرق من جهة فهو ان الحيوان يتخذ الكبر سلاحاً عند لقاء العدو والإنسان العاقل ينتفش وينتفخ لغير سبب يوجب ذلك، فالحيوان أعرف من أخيه بمواضع التكبر.
" ما من أحدٍ يتيه إلا من ذلَّةٍ يجدها في نفسه " [1] لماذا يتكبر الإنسان إذا كان كبيراً في نفسه، ولماذا يتعاظم إذا كان عظيماً في صفاته، أنه ـ من دون ريب ـ يجد في نفسه نقصاً محسوساً وضعة بيّنة، وهو يريد ان يتم ذلك النقص ويسد ذلك الفراغ بهذه العظمة المكذوبة، ولكنه بعمله هذا يضيف إلي نقصه الأول نقصاً أكبر منه، ويضم إلي ضعته الأولي ضعة أشد منه وإذا كان حب الذات يحجب عينيه عن ان تبصر شيئاً من ذلك فإن للناس الآخرين عيوناً غير محجوبة. ولعل في المساكين الذين يترفع عن القرب منهم ويأنف من النظر إلي أسمالهم من هو أشرف منه نفساً وأزكي عملاً وأطيب ذكراً.
ويتحدث الإمام الصادق عن المتكبر أيضاً فيقول: " لا يزال أعظم الناس في نفسه وأصغر الناس في أعين الناس " [2] يعيش المتكبر ثقيل الظل علي الناس جميعاً حتي علي المتكبرين من نظرائه وإذا شك في ذلك فلينظر مقت الناس للمتكبرين الآخرين، وليتأمل في نفسه فإنه يجدها في عداد الماقتين لهم أيضاً، وليجعل ذلك مقياساً له ان كان ممن يعقل أو ممن يحب أن يكون عاقلاً، وإلا فليفقد العزة من حيث أنه يريد العزة، ومن نازع الله في ردائه فهو جدير بهذه العاقبة.
ليثق ان الناس لا يهمهم من أمره قليل ولا كثير، أما هؤلاء المتملقون الذين يظهرون له الانقياد والخضوع فهم دهاة مكرة، يقتنصون من ماله بهذا الخضوع ثم يسخرون من عقله ومن كبريائه، ولو تعاهد المسكين نفسه بغير طريق التكبر لبلغ العظمة النفسية الصحيحة ببعض هذا العناء.
الكبر مبدأ سلسلة من الجرائم، وفاتحة سجل من الآثام، وأية جريمة خلقية أو قانونية يتوقف المتكبر عن اقترافها إذا هي وافقت أمنيته، وأية فضيلة يسعي إلي اكتسابها إذا كانت تصادم رغبته أو تزاحم سلوكه، وبذرة الكبر ليست محدودة النتائج، ولا مأمونة العاقبة، فقد تثمر أشد أنواع الكبر وتوصل إلي أبعد مراحله إذا صادفت نفساً مرنة وجهلاً محفزاً.
يتكبر الإنسان علي أخيه الإنسان لأنه فقير فيجره ذلك إلي التكبر علي الله وقد يجره إلي الجحود والكفر وهي المرحلة الأخيرة من الكبر، ويقول فيها الإمام الصادق (ع) " لا يدخل الجنة من في قلبه مثقال ذرة من الكبر" [3] والكبر هو الخلق النفساني الذي يتصف به المتكبر، والتكبر هو الأعمال التي تنشأ عن هذه الصفة النفسانية، وكما ان الكبر سبب لسقوط الفرد في الأخلاق فإنه سبب لانحطاط الأمة في الحضارة، لأن المتكبر يجد نفسه فوق كل أحد، ويري ان مصلحته الخاصة مقدمة علي كل شيء، وهو يحقد علي الغير إذا أنكر عليه ذلك. فإذا شاع التكبر في الأمة نشأت الضغائن بين الأفراد، ودبَ الخلاف بين الجنود، وبعدت الشقة بين القادة، وأصبحت الأمة أمما متعددة بتعدد المتكبرين من أبنائها، وتفرقت كلمتها إلي غير اجتماع.
يغالط المتكبر إذا ادعي انه يحترم القانون، لأنه يعتقد ان ارادته أسمي من جميع مواده وفصوله، ولعه يحترم النظام حين يكون وسيلة لحفظ حقوقه الخاصة، ولعله يري ان واجب النظام ذلك لا غير.
والفضيلة التي تقابل الكبر هي التواضع، وهي ان يحترم للناس حقوقهم ويعرف لهم منازلهم ومراتبهم، وأن يحتفظ لنفسه بمنزلتها الخاصة، فلا يجحد فضيلة لفاضل، ولا يحتقر شرفاً لشريف ولا يدعي لنفسه صفة كاذبة، فإن في الحقيقة غني عن الخيال،وليس عليه وراء هذا ان يتنازل عن شيء من حقوقه لأحد من الناس.
من التواضع الممدوح ان يتسامح الإنسان في بعض الحقوق التي لا يضر فواتها بشرفه، ولكنه ليس يواجب. أما الحقوق الواجبة للنفس والتي يكون فوتها قادحاً في الشرف ونقصاً في المروءة فإن التنازل عنها ذلة يجب علي الإنسان ان يتنزه عنها، وهي الرذيلة الثانية التي تقابل التواضع من جانب التفريط.
(من التواضع أن ترضي بالمجلس دون المجلس، وان تسلم علي من تلقي، وأن تترك المراء وان كنت محقاً، ولا تحب أن تحمد بالتقوي) [4] وهذا الحديث يعرض أمامنا نوعين من التواضع:
1ـ التواضع في السلوك والأعمال وهو علاج التكبر.
2ـ التواضع في النفس وهو يقابل صفة الكبر فيها، وعلامة هذا التواضع أن لا يحب أن يحمد بالتقوي. قد يستعظم الإنسان نفسه،، أو يستعظم صفة من صفاتها، فيسمي معجباً، ويتطور العجب فيقيس المعجب نفسه بغيره، ويحكم لنفسه بالتفضيل ويطمئن إلي هذا الحكم فيكون كبراً، فالكبر تطور في العجب، وقد ينشأ الكبر أو التكبر من أسباب نفسية أخري، ولكن العجب أهم مصادره وأعظم ينابيعه، والعلاج الصحيح لهذا الداء أن تستأصل البذرة، وأن تقتل الجرثومة وعلامة ذلك: (أن لا تحب أن تحمد بالتقوي).
پاورقي
[1] الكافي الحديث17 باب الكبر.
[2] الحديث16 من المصدر نفسه.
[3] الكافي الحديث7 باب الكبر.
[4] الكافي الحديث6 باب التواضع.
كلمات عن شخصيته الكريمة
1- قال الشيخ المفيد:
(كان الصادق جعفر بن محمد بن علي بن الحسين (عليهم السلام) - من بين اخوته - خليفة أبيه محمد بن علي (عليهماالسلام) و وصيه القائم بالامامة من بعده، و برز علي جماعتهم بالفضل، و كان أنبههم ذكرا، و أعظمهم قدرا، و أجلهم في العامة و الخاصة، و نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان و انتشر ذكره في البلدان و لم ينقل عن أحد من أهل بيته العلماء ما نقل عنه، و لا لقي أحد منهم من أهل الآثار و نقلة الأخبار و لا نقلوا عنهم كما نقلوا عن أبي عبدالله (عليه السلام) فان أصحاب الحديث قد جمعوا أسماء الرواة عنه من الثقات - علي اختلافهم في الآراء و المقالات - فكانوا أربعة آلاف رجل، و كان له (عليه السلام) من الدلائل الواضحة في امامته ما بهرت القلوب، و أخرست المخالف عن الطعن فيها بالشبهات) [1] .
[ صفحه 48]
2- و قال الشيخ الطبرسي:
(كان أعلم أولاد رسول الله في زمانه بالاتفاق و أنبههم ذكرا و أعلاهم قدرا و أعظمهم مقاما عند العامة و الخاصة، و لم ينقل عن أحد من سائر العلوم ما نقل عنه، و أن اصحاب الحديث قد جمعوا أسامي الرواة عنه من الثقات علي اختلافهم في المقامات و الديانات فكانوا أربعة آلاف رجل) [2] .
3- و قال الشيخ الاربلي:
(قال كمال الدين محمد بن طلحة (رحمه الله): هو من عظماء أهل البيت و ساداتهم (عليهم السلام)، ذو علوم جمة و عبادة موفورة، و أوراد متواصلة، و زهادة بينة، و تلاوة كثيرة، يتتبع معاني القرآن الكريم، و يستخرج من بحره جواهره، و يستنتج عجائبه، و يقسم أوقاته علي أنواع الطاعات بحيث يحاسب عليها نفسه، رؤيته تذكر الآخرة، و استماع كلامه يزهد في الدنيا، و الاقتداء بهداه يورث الجنة، نور قسماته شاهد أنه من سلالة النبوة، و طهارة أفعاله تصدع بأنه من ذرية الرسالة، نقل عنه الحديث و استفاد منه العلم جماعة من الأئمة و أعلامهم، مثل يحيي بن سعيد الأنصاري، و ابن جريح، و مالك بن أنس، و الثوري، و ابن عيينة و...) [3] .
4- و قال الشيخ مصطفي رشدي:
(الامام جعفر الصادق (عليه السلام) كان فارس ميدان العلوم، غواص بحري المنطوق و المفهوم، نقل عنه أكثر الناس علي اختلاف مذاهبهم من العلوم ما سارت به الركبان، و انتشر ذكره في سائر الاقطار.
[ صفحه 49]
و البلدان، و قد جمع أسماء من يروي عنه فكانوا أربعة آلاف رجل) [4] .
5 - و في كتاب الموسوعة العربية الميسرة:
(جعفر الصادق، أبوعبدالله (765 - 699) سادس أئمة الشيعة الامامية، ولد بالمدينة و عاش زمنا طويلا في العراق، عاصر الدولة الأموية و العباسية و لكنه سلم من اضطهادهما [!!!]، ساق الاسماعيلية الامامة من بعده الي ابنه اسماعيل المتوفي في حياته، و ساقها الاثنا عشرية الي ابنه موسي....
كان عالما حكيما زاهدا متبحرا في علوم الدين، و مما عرف من مبادئة أن الأصل في الأشياء الاباحة حتي يرد فيها نهي، و أنه يجوز نقل الحديث بالمعني... و كان استاذا لجابر بن حيان) [5] .
6 و قي مناقب آل أبي طالب: ينقل عن الصادق (عليه السلام) من العلوم ما لا ينقل عن أحد، و قد جمع أصحاب الحديث أسماء الرواة من الثقاة علي اختلافهم في الآراء و المقالات، و كانوا أربعة آلاف رجل.
بيان ذلك: أن ابن عقدة مصنف كتاب الرجال لأبي عبدالله (عليه السلام) عددهم فيه.
و كان حفص بن غياث اذا حدث عنه قال: حدثني خير الجعافر جعفر بن محمد.
و كان علي بن غراب يقول: حدثني الصادق جعفر بن محمد [6] .
[ صفحه 50]
و فيه أيضا عن حلية أبي نعيم: ان جعفر الصادق (عليه السلام) حدث عنه من الأئمة و الأعلام: مالك بن أنس، و شعبة بن الحجاج، و سفيان الثوري، و ابن جريح، و عبدالله بن عمرو، و روح بن القاسم، و سفيان بن عيينة، و سليمان بن بلال، و اسماعيل بن جعفر، و حاتم بن اسماعيل، و عبدالعزيز بن المختار، و وهب [7] .بن خالد، و ابراهيم بن طحان [8] و آخرين قال: و أخرج عنه مسلم في صحيحه محتجا بحديثه [9] .
و فيه أيضا: و قال غيره: و روي عنه مالك: و الشافعي، و الحسن بن صالح، و أبوأيوب السجستاني [10] ، و عمرو بن دينار، و أحمد بن حنبل.
و قال مالك بن أنس: ما رأت عين و لا سمعت اذن و لا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفر الصادق فضلا و علما و عبادة و ورعا [11] .
[ صفحه 51]
پاورقي
[1] الارشاد: ص 270.
[2] اعلام الوري: ص 165، منه حليةالأبرار: ج 2 ص 145 و العوالم: ج 20 ص 102 ح 6.
[3] مطالب السئول: ص 81، منه كشف الغمة: ج 2 ص 154.
[4] الروضة الندية - للشيخ مصطفي رشدي المتوفي بعد سنة 1309 ه: ص 12. ط الخيرية بمصر، منه احقاق الحق: ج 12 ص 218.
[5] الموسوعة العربية الميسرة: ج 1 ص 634.
[6] مناقب آل أبي طالب: ج 4 ص 247. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 27.
[7] في بحارالأنوار: وهيب.
[8] في بحارالأنوار: طهمان.
[9] مناقب آل أبي طالب: ج 4 ص 247. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 27.
[10] في بحارالأنوار: السختياني.
[11] مناقب آل أبي طالب: ج 4 ص 248. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 28.
قسمتي از وصيت و سفارش امام به عنوان بصري
چيزي را كه ميل نداري نخور زيرا اين كار موجب حماقت و بلاهت مي گردد هيچ وقت گرسنه نشده غذا نخور، و اگر شروع به غذا خوردن كردي با عجله و شتاب نخور و مراقب باش غذاي حلال بخوري و نام خدا را ببري و اگر كسي به تو بد گفت به او بگو اگر راست گفته اي از خدا مي خواهم كه آن حالت را از من دور كند و اگر دروغ گفتي خدا تو را بيامرزد و اگر كسي تو را تهديد به عملي كرد او را نصيحت كن و هر چه را نمي داني از دانشمندان بپرس ولي متوجه باش كه به قصد امتحان يا خودپسندي چيزي نپرسي، و از عمل به رأي خود بپرهيز و احتياط را در هر كاري رعايت نما و تا مي تواني از فتوي دادن فرار كن آنگونه كه از شير درنده فرار بايد كرد -
[ صفحه 125]
مجالس العلم
شهد الامام الصادق (عليه السلام) انحدار الناس بعد عصر الخلفاء الراشدين، و رأي بعين الصبي المأمول من أهل بيت الرسول ما صنعه عمر بن عبدالعزيز في خلافته بين سنتي 98، 101 إذ أعاد الدين غضا في نحو من ثلاثين شهرا، و أثبت للدنيا، أن (المدة) كما سمي الناس خلافته، كانت كافية لتعيد الناس الي الاسلام الصحيح عندما يوجد خليفة صادق العزم، يتخذ الخلافة - كما قال - سبيلا الي الجنة.
و كان بعض الصالحين يستعجلون عمر ليصنع كل ما صنع في أول يوم ولي الخلافة. قال له ابنه عبدالملك، «يا أبت ما بالك لا تنفذ الأمور، فوالله لا أبالي في الحق لو غلت بي القدور»، لكن عمر كان يتأتي للأمور في رفق و اناة و إصرار. قال: «لا تعجل يا بني ان الله تعالي ذم الخمر مرتين، و حرمها في الثالثة. و إني أخاف أن أحمل الناس علي الحق جملة، فيدفعوه جملة، فتكون فتنة».
و بهذا قدر علي أن يرد المظالم و أغني الله الناس علي يديه. فأصبح عمر لا يجد فقراء يوزع المال عليهم في المدينة أو في القرية.
لكن الامام «الصادق» (عليه السلام) تعلم من حياة الخليفة الصادق العزم: أن إصلاحاته لم تؤت ثمارها بعد مماته، إذ دمرها الخلفاء الذين جاءوا من بعده، و تتابع الباقون يدمرون.
و شهد الامام الصادق ظهور بني العباس و كيف ناقضوا شعارات دولتهم و حكموا حكم الجاهلية.
هكذا رأي رأي العيان ان صلاح الأمر لا يكون بتولي السلطة، أو بمجرد إصلاحها
[ صفحه 146]
مدة قصيرة أو طويلة. و كل عمر قصير، و انما الصلاح في إصلاح الأمة... فكيفما تكونوا يولي عليكم... و لكل امة الحكومة التي تستحقها... و استيقنت نفسه الصواب فيما صنعه أبوه وجده، و هو أن يعلموا الأمة، فإذا تعلمت صلحت فلم يستضعفها حكامها... و هي عندئذ تأمرهم بالمعروف و تنهاهم عن المنكر و تشركهم تبعاتهم. فالأمة القوية لا تظلم حكامها و لا يظملونها.
و بشعار الثقة بالله سبحانه «الله وليي و عصمتي من خلقه» و بنقش الخاتم الذي يعلن مصدر قوته: (ما شاء الله. لا قوة إلا بالله. استغفر الله) قصد الي مجلس العلم، في مسجد النبي أو في داره، يستعمل البعد المكاني، حيث يجلس للتعليم في مدينة الرسول، و البعد الزماني؛ فهو تابعي يعيش في جيل التابعين و تابعي التابعين، و البعد الثالث و هو ارتفاع نسبه الي النبي و علي.
أما البعد الرابع فعمق علمه و علم أبيه وجده (عليهم السلام).
في هذا المجلس المهيب بالمدينة أو بالكوفة، يجلس رجل ربعة... ليس بالطويل و لا بالقصير... أزهر له لمعان كالسراج... يسعي نوره بين يديه... رقيق البشرة، أسود الشعر جعده، أشم الأنف، أنزع قد انحسر الشعر عن جبينه فبدا مزهرا، له إشراق، و علي خده خال أسود - المسلمون أيامئذ أحوج اليه ليعلمهم، منهم اليه ليحكمهم... كل ما يحيط به يوحي بالرجاء في فضل الله. فلما طعن في السن ازداد جلالا وسناء و إحياء للأمل.
يلبس الملابس التي عناها جده عليه الصلاة و السلام حينما قال: «كلوا و اشربوا و البسوا في غير سرف و لا مخيلة».
رآه سفيان الثوري و عليه جبة خز دكناء فقال: يابن رسول الله ما هذا لباسك! فقال: «يا ثوري! لبسنا هذا لله، ثم كشف عن جبة صوف يلبسها، و قال: و لبسنا هذا لكم».
كان جده علي (عليه السلام) يختار الخشن من الثياب... و يلح الجوع عليه فيعلل معدته
[ صفحه 147]
بقرص شعير. يخيط نعله إن لم يكن مشغولا، أو يتركه لمن يخيطه بأجر اذا انشغل. لكن الزمان يتغير فيغير الصادق (عليه السلام) ليظهر أثر النعمة. و يقول للناس: «إذ أنعم الله علي عبده بنعمة أحب أن يراها عليه لأن الله جميل يحب الجمال».
و يقول: «إن الله يحب الجمال و التجمل. و يكره البؤس و التباؤس...».
و النظافة من الايمان. فيها الكرامة و السلامة للنفس و للأسرة و للمدينة. فعلي المرء كما يقول الإمام: «أن ينظف ثوبه و يطيب ريحه و يجصص داره و يكنس أفنيته».
و ذات يوم رآه «عباد بن كثير البصري» في الطواف فقال له: تلبس هذه الثياب في هذا الموضع و أنت في المكان الذي أنت فيه من علي؟
فأجاب - كما يروي الامام نفسه - «فقلت: فرقبي - نسبة الي (فرقب ) حيث تصنع ثياب كتان أبيض - اشتريته بدينار. و قد كان علي في زمن يستقيم له ما لبس فيه. ولو لبس مثل ذلك اللباس في زماننا لقال الناس: هذا مرائي مثل (عباد)...».
قيل له يوما: كان أبوك و كان... فما لهذه الثياب المروية (نسبة الي مرو) فأجاب: ويلك فمن «حرم زينة الله التي أخرج لعباده و الطيبات من الرزق»؟
و إنك لتري آثار النعمة علي مالك و أبي حنيفة، و إجابات مشتقة بدقة من هذه الإجابات، في ردود الرجلين بشأن ملابسهما و أنعم الله عليهما - و كان كلاهما لباسا - فالمذموم من الثياب ما فيه خيلاء، و المحمود ما كان إظهارا لنعمة الله علي عبده. حتي تلميذه الثالث سفيان الثوري - و هو إمام الزهد و الورع و الحديث و الفقه - قد انتفع بدروس الإمام (عليه السلام) في الملبس فأمسي يقول: الزهد في الدنيا هو بقصر الأمل... ليس بأكل الخشن و لا بلبس الغليظ. أزهد في الدنيا ثم نم. لا لك و لا عليك. إن الرجل ليكون عنده المال و هو زاهد في الدنيا. و ان الرجل ليكون فقيرا و هو راغب فيها.
و كان الرسول (صلي الله عليه و آله و سلم) يلبس ما تيسر من الصوف تارة و من القطن تارة و من الكتان تارة. و كانت مخدته من أدم حشوها ليف نخل. و لما قال له رجل يا رسول الله انا
[ صفحه 148]
أحب ان يكون ثوبي حسنا و نعلي حسنة، أفمن الكبر ذاك؟ قال: «لا. ان الله جميل يحب الجمال. الكبر بطر الحق و غمط الناس».
و لم يعب الصحابة بعضهم علي بعض الملابس من أعلي و أدني. لا يعيب صاحب الخز علي صاحب الصوف و لا صاحب الصوف يعيب علي صاحب الخز.
في هذا المجلس تتلمذ للامام جعفر (عليه السلام) و روي عنه - كما يقول أرباب الإحصاءات - أربعة آلاف من الرواة و كتب عنه أربعمائة كاتب؛ كلهم يقول: قال جعفر بن محمد.
فأي مجلس كان ذلك المجلس! تتراءي فيه أشياء من رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، بعضها مادي يجري في أصلاب رجل بعد رجل، و بعضه معنوي يتراءي في معانيه و فحوي مقولاته، لكل هؤلاء.
ليس بالمجلس لجاجة و لا حجاج عقيم. يقول للتلامذة: «من عرف شيئا قل كلامه فيه. و إنما سمي البليغ بليغا لأنه يبلغ حاجته بأدني سعيه».
إذا سأل سائل عن خلافات الصحابة أجاب: «علمها عند ربي في كتاب لا يضل ربي و لا ينسي».
يهتدي بهديه الكبراء في الامتناع عن الجواب في خلاف الصحابة. يقول أحمد بن حنبل إذ يسأل عما كان بين الصحابة: كان بينهم شي ء الله أعلم به. و مع ذلك يعجب و يتساءل عن طلحة و الزبير: أكانا يريدان أعدل من علي؟
و لا يضيع الحق في المجلس: سمع أن أحد الولاة نال من أميرالمؤمنين علي (عليه السلام)...! فوقف الصادق فقال: «ألا أنبئكم بأعلي الناس ميزانا يوم القيامة و أبينهم خسرانا؟ من باع آخرته لغيره. و هذا هو الفاسق».
و عرف الناس الفاسق الذي باع آخرته لمن يشتهون أن يقدح لهم في علي بن أبي طالب (عليه السلام).
و المقياس عند صاحب المجلس هو الإخلاص لله و الرسول. يقول و يروي عن
[ صفحه 149]
آبائه عن أميرالمؤمنين علي: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم): «لا قول إلا بعمل و لا قول و لا عمل إلا بنية. و لا قول و لا عمل و لا نية إلا بإصابة السنة».
و القاعدة هي المساواة بين الناس، مساواة فطرية - مهما اختلفت العقائد و الأجناس - يقول: «الناس في آدم مستوون». حتي عبدة النار يقول فيهم: «سنوا بهم سنة أهل الكتاب».
و للنساء و البنات عنده المكانة العالية... قياما بوصية جده بالنساء في آخر خطبه عليه الصلاة و السلام - روي الجارود بن المنذر: قال لي أبوعبدالله الصادق (عليه السلام): «بلغني أن لك ابنة فتسخطها. ما عليك منها؟ ريحانة تشمها. قد كفيت رزقها. و قد كان رسول الله أبا بنات».
و أي مثل في الاسلام كمثل رسول الله. و أي نعمة أن يكون للمرء ريحانه أو رياحين! و أي فضل كفضل البنات يكفي رزقهن الله!
يقول الصادق (عليه السلام): «إن إبراهيم سأل ربه ابنة تبكيه و تندبه بعد موته».
لينبه علي بقاء الوفاء في أفئدة البنات بعد الممات.
و من الدروس الأولية في هذا المجلس تعليم الناس أن يسعوا لعمارة الدنيا بالعمل للرزق، و مجانبة الخلائق الفاقرة بالتواكل، أو البطالة. و بهذا المبدأ أصبح المجتمع الشيعي مجتمع العاملين، و بلغ حظه - حيثما كان - من النماء، و الاستغناء، و الانتفاع بما منحه الله للبشر من مواهب، و أتاح لهم من وسائل.
جاء مجلس الامام (عليه السلام) يوما جماعة من الزهاد يريدون منه إظهار التقشف و الزهد الكامل. فقال لهم:
(حدثني أبي أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال:
«ابدأ بمن تعول. الأدني فالأدني». هذا ما نطق به الكتاب ردا لقولكم... قال العزيز الحكيم «و الذين اذا أنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما». أفلا ترون أن الله تعالي قال غير ما أراكم تدعونني اليه؟...
[ صفحه 150]
فنهاهم عن الإسراف و نهاهم عن التقتير. فلا يعطي جميع ما عنده ثم يدعو الله أن يرزقه فلا يستجيب له؛ للحديث الذي جاء عن النبي: (ان اصنافا من أمتي لا يستجاب دعاؤهم: رجل يدعو علي والديه. و رجل يدعو علي غريم ذهب له بمال فلم يكتب عليه و لم يشهد عليه. و رجل يدعو علي زوجته و قد جعل الله تخلية سبيلها بيده. و رجل يقعد في بيته و يقول رب ارزقني، و لا يطلب الرزق، فيقول الله عزوجل: يا عبدي ألم أجعل لك السبيل الي الطلب... ألم أرزقك رزقا واسعا؟ فهلا اقتصدت كما أمرتك و لم تسرف فيه و قد نهيتك عن الإسراف. و رجل يدعوني في قطيعة رحم...) ثم علم الله عزوجل كيف ينفق فقال: «و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا».
فهذه أحاديث رسول الله يصدقها الكتاب؛ و الكتاب يصدقه أهله من المؤمنين... و فيهم سلمان الفارسي و أبوذر رضي الله عنهما:
فأما سلمان فكان إذا أخذ عطاءه رفع منه قوته حتي يحضر عطاؤه من قابل. فقيل له: يا أبا عبدالله أنت في زهدك تصنع هذا و أنت لا تدري لعلك تموت اليوم أو غدا؟ فكان جوابه انه قال: ترجون لي البقاء و قد خفتم علي الفناء. أما علمتم أن النفس قد تلتاث علي صاحبها ما لم يكن لها من العيش ما تعتمد عليه، فإذا أحرزت معيشتها اطمأنت. و أما أبوذر فكانت له نويقات و شويهات يحلبها، و يذبح منها اذا اشتهي اللحم، أو نزل به الضيف... و من أزهد من هؤلاء و قد قال فيهما رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ما قال... و لم يبلغا من الزهد أن صارا لا يملكان شيئا البتة كما تأمرون الناس بإلقاء أمتعتهم و شيئهم... و يؤثرون علي أنفسهم و عيالهم...).
فالإمام (عليه السلام) يريد مجتمعا عاملا، متواصلا، فيه قصد وجد، فبهذا يعين الله من يعين نفسه من عباده.
[ صفحه 151]
فضايل و مناقب اخلاقي امام صادق
در اين بخش، شمه اي از فضايل و مكارم اخلاقي امام صادق عليه السلام را كه در مصادر اهل سنت آمده است، بيان مي كنيم. البته براي آگاهي بيشتر بايد به كتاب هاي عالمان شيعي در اين زمينه رجوع كرد.
حضرت صادق عليه السلام آنچنان به خلق و خوي روحاني و معنوي آراسته بود كه همگان در همان برخورد اول شيفته و شيداي حضرت مي شدند. اخلاق حضرت چنان وارسته و الهي بود كه هر كس با وي در مجلسي برخورد مي كرد، بدون اينكه حضرت سخن گويد، به عظمت حضرت پي مي برد. از اين رو، بزرگان اهل سنت از عمرو بن ابي مقدام نقل كرده اند كه مي گفت: «كنت اذا نظرت الي جعفر الصادق رضي الله عنه علمت أنه من سلالة النبيين؛ چون به جعفر صادق عليه السلام نظر مي كردم، متوجه مي شدم كه آن حضرت از سلاله پيامبران است». [1] .
پاورقي
[1] جمال الدين يوسف مزي، تهذيب الكمال، بيروت، دارالفكر، 1414 ه. ق، ج 3، ص 421؛ ابي نعيم اصفهاني، حيلة الاولياء، بيروت، دارالكتب، بي تا، ج 3، ص 193؛ ابن حجر عسقلاتي، تهذيب التهذيب، ج 1، ص 444؛ ذهبي، سير اعلام النبلاء، بيروت، دارالفكر، 1417 ه. ق، چ 1، ج 6، ص 440.
زيارت براي چيست؟
انگيزه زيارت مشاهد مشرفه مانند بيت الله الحرام و قبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و فاطمه زهرا (سلام الله عليها) و ائمه اطهار (عليهم السلام) اين است كه آنان مظاهر ديني مي باشند و ياد و حضور آنها باعث روي كرد به خدا و دين است. ياد و نام آنها و احياء اين مراسم باعث پايداري و بقاء دين الهي است. امير المؤمنين عليه السلام درمورد زيارت خانه خدا مي فرمايد، هيچ گاه بيت الله الحرام را خالي از زائر نگذاريد كه عزت و عظمت ديني شما در آن است. فانه ان ترك لم تناظروا. [1] .
روي كرد به اين مظاهر ديني روي كرد به ارزش هاي والاي الهي است كه انسان مؤمن را شوق و شعف دو چندان و سرعت و توان مندي در جهت پيمودن راه هموار الهي مي نمايد. افزون بر اين كه زيارت اولياي الهي پاداش آخرتي فراوان نيز به دنبال دارد.
پاورقي
[1] نهج البلاغة، نامه 47، ص 321.
تقيه مداراتيه
حُسن معاشرت و زندگي با اهل سنت (اكثريت جامعه اسلامي) و حضور در مجامع و محافل عبادي و اجتماعي آنان، براي حفظ وحدت، اتحاد اسلامي و تشكيل يك دولت با قدرت.
دين در خدمت بني عباس
عباسيان خود را در لباس اسلام و دين براي مسلمانان معرفي نمودند. خلفاي عباسي همه عمامه ي سياه و لباس سياه به تن مي كردند چون اين لباس و شعار بود كه آنان را به قدرت رساند. بني عباس لباس سياه را شعار خود قرار داده و به عنوان عزاداري براي مرگ ابراهيم امام لباس سياه را رسم كردند. و هر كس كه سياه مي پوشيد به عنوان طرفدار حكومت عدل و دشمن بني اميه شناخته مي شد و اين لباس سياه خود شعاري شد براي كساني كه در جبهه ي مخالف حكومت بني اميه قرار داشتند. و به طوري كه بعدا خواهيم ديد وقتي مأمون، امام رضا عليه السلام را مجبور به قبول ولايتعهدي نمود، لباس و رنگ سبز را كه شعار ائمه ي معصومين عليهم السلام بود رواج داد و پس از شهادت امام رضا عليه السلام دوباره لباس سياه را شعار بني عباس قرار دادند.
آيا بجز خداوند تعالي كس ديگري معبود و سزاوار سجود است؟
هر كه سجده به امر خداي تعالي نمايد، براي خدا سجده كرده و سجده بر حضرت آدم به حكم خداوند قادر بوده است.
الخبر المروي عن المفضل بن عمر في التوحيد المشتهر بالاهليلجة
(البحار: ج 3 ص 152.)
كتب المفضل بن عمر الجعفي الي أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام يعلمه أن قوما ظهروا من أهل هذه الملة يجحدون الربوبية، و يجادلون علي ذلك، و يسأله أن يرد عليهم قولهم، و يحتج عليهم فيما ادعوا بحسب ما احتج به علي غيرهم. فكتب أبوعبدالله عليه السلام:
بسم الله الرحمن الرحيم: أما بعد وفقنا الله و اياك لطاعته، و أوجب لنا بذلك رضوانه برحمته، وصل كتابك تذكر فيه ما ظهر في ملتنا، و ذلك
[ صفحه 201]
من قوم من أهل الالحاد بالربوبية قد كثرت عدتهم و اشتدت خصومتهم، و تسأل أن أصنع للرد عليهم و النقض لما في أيديهم كتابا علي نحو ما رددت علي غيرهم من أهل البدع و الاختلاف، و نحن نحمد الله علي النعم السابغة و الحجج البالغة و البلاء المحمود عند الخاصة و العامة فكان من نعمه العظام و آلائه الجسام التي أنعم بها تقريره قلوبهم بربوبيته، و أخذه ميثاقهم بمعرفته، و انزاله عليهم كتابا فيه شفاء لما في الصدور من أمراض الخواطر و شبهات الأمور، و لم يدع لهم و لا لشي ء من خلقه حاجة الي من سواه، و استغني عنهم، و كان الله غنيا حميدا.
و لعمري ما أتي الجهال من قبل ربهم و أنهم ليرون الدلالات الواضحات و العلامات البينات في خلقهم، و ما يعاينون من ملكوت السماوات و الأرض و الصنع العجيب المتقن الدال علي الصانع، ولكنهم قوم فتحوا علي أنفسهم أبواب المعاصي، و سهلوا لها سبيل الشهوات، فغلبت الأهواء علي قلوبهم، و استحوذ الشيطان بظلمهم عليهم، و كذلك يطبع الله علي قلوب المعتدين. و العجب من مخلوق يزعم أن الله يخفي علي عباده و هو يري أثر الصنع في نفسه بتركيب يبهر عقله، و تأليف يبطل حجته.
و لعمري لو تفكروا في هذه الأمور العظام لعاينوا من أمر التركيب البين، و لطف التدبير الظاهر، و وجود الاشياء مخلوقة بعد أن لم تكن، ثم تحولها من طبيعة الي طبيعة، و صنيعة بعد صنيعة، ما يدلهم ذلك علي الصانع فانه لا يخلو شي ء منها من أن يكون فيه أثر تدبير و تركيب يدل علي أن له خالقا مدبرا، و تأليف بتدبير يهدي الي واحد حكيم.
و قد وافاني كتابك و رسمت لك كتابا كنت نازعت فيه بعض أهل
[ صفحه 202]
الأديان من أهل الانكار، و ذلك أنه كان يحضرني طبيب من بلاد الهند، و كان لايزال ينازعني في رأيه، و يجادلني علي ضلالته، فبينا هو يوما يدق اهليلجة ليخلطها دواء احتجت اليه من أدويته، اذ عرض له شي ء من كلامه الذي لم يزل ينازعني فيه من ادعائه أن الدنيا لم تزل و لا تزال شجرة تنبت و أخري تسقط، نفس تولد و أخري تتلف، و زعم أن انتحالي المعرفة لله تعالي دعوي لا بينة لي عليها، و لا حجة لي فيها، و أن ذلك أمر أخذه الآخر عن الأول، و الأصغر عن الأكبر، و أن الأشياء المختلفة و المؤتلفة و الباطنة و الظاهرة انما تعرف بالحواس الخمس: نظر العين، و سمع الأذن، و شم الأنف، و ذوق الفم، و لمس الجوارح، ثم قاد منطقه علي الأصل الذي وضعه فقال: لم يقع شي ء من حواسي علي خالق يؤدي الي قلبي انكارا لله تعالي.
ثم قال: أخبرني بم تحتج في معرفة ربك الذي تصف قدرته و ربوبيته، و انما يعرف القلب الأشياء كلها بالدلالات الخمس التي وصفت لك؟ قلت: بالعقل الذي في قلبي، و الدليل الي أحتج به في معرفته.
قال: فأني يكون ما تقول و أنت تعرف أن القلب لا يعرف شيئا بغير الحواس الخمس؟ فهل عاينت ربك ببصر، أو سمعت صوته بأذن، أو شممته بنسيم، أو ذقته بفم، أو مسسته بيد فأدي ذلك المعرفة الي قلبك؟ قلت: أرأيت اذ أنكرت الله وجحدته - لأنك لا تحسه بحواسك التي تعرف بها الأشياء - و أقررت أنا به هل بد من أن يكون أحدنا صادقا و الآخر كاذبا؟ قال: لا.
قلت: رأيت ان كان القول قولك فهل يخاف علي شي ء مما أخوفك به من عقاب الله؟ قال: لا.
[ صفحه 203]
قلت: أفرأيت ان كان كما أقول و الحق في يدي ألست قد أخذت فيما كنت أحاذر من عقاب الخالق بالثقة و أنك قد وقعت بجحودك و انكارك في الهلكة؟ قال: بلي.
قلت: فأينا أولي بالحزم و أقرب الي النجاة؟ قال: أنت الا أنك من أمرك علي ادعاء و شبهة، و أنا علي يقين وثقة، لأني لا أري حواسي الخمس أدركته، و ما لم تدركه حواسي فليس عندي بموجود.
قلت: انه لما عجزت حواسك عن ادراك الله أنكرته، و أنا لما عجزت حواسي عن ادراك الله تعالي صدقت به.
قال: كيف ذلك؟ قلت: لأن كل شي ء جري فيه أثر تركيب لجسم، أو وقع عليه بصر للون فما أدركته الأبصار و نالته الحواس فهو غير الله سبحانه لأنه لا يشبه الخلق، و أن هذا الخلق ينتقل بتغيير و زوال، و كل شي ء أشبه التغيير و الزوال فهو مثله، و ليس المخلوق كالخالق و لا المحدث كالمحدث.
قال: ان هذا لقول، ولكني لمنكر ما لم تدركه حواسي فتؤديه الي قلبي، فلما اعتصم بهذه المقالة و لزم هذه الحجة قلت: أما اذا أبيت الا أن تعتصم بالجهالة، و تجعل المحاجزة حجة فقد دخلت في مثل ما عبت و امتثلت ما كرهت، حيث قلت: اني اخترت الدعوي لنفسي لأن كل شي ء لم تدركه حواسي عندي بلا شي ء.
قال: و كيف ذلك؟ قلت: لأنك نقمت [1] علي الادعاء و دخلت فيه فادعيت أمرا لم تحط به خبرا و لم تقله علما فكيف استجزت لنفسك
[ صفحه 204]
الدعوي في انكارك الله، و دفعك أعلام النبوة و الحجة الواضحة و عبتها علي؟ أخبرني هل أحطت بالجهات كلها و بلغت منتهاها؟ قال: لا. قلت: فهل رقيت الي السماء التي تري؟ أو انحدرت الي الأرض السفلي فجلت في أقطارها؟ أو هل خضت في غمرات البحور و اخترقت نواحي الهواء فيما فوق السماء و تحتها الي الأرض و ما أسفل منها فوجدت ذلك خلاء من مدبر حكيم عالم بصير؟ قال: لا. قلت: فما يدريك لعل الذي أنكره قلبك هو في بعض ما لم تدركه حواسك و لم يحط به علمك.
قال: لا أدري لعل في بعض ما ذكرت مدبرا، و ما أدري لعله ليس في شي ء من ذلك شي ء! قلت: أما اذ خرجت من حد الانكار الي منزلة الشك فاني أرجو أن تخرج الي المعرفة.
قال: فانما دخل علي الشك لسؤالك اياي عما لم يحط به علمي، ولكن من أين يدخل علي اليقين بما لم تدركه حواسي؟ قلت من قبل اهليلجتك هذه.
قال: ذاك اذا أثبت للحجة، لأنها من آداب الطب الذي أذعن بمعرفته. قلت: انما أردت أن آتيك به من قبلها لأنها أقرب الأشياء اليك، و لو كان شي ء أقرب اليك منها لأتيتك من قبله، لأن في كل شي ء أثر تركيب و حكمة، و شاهدا يدل علي الصنعة الدالة علي من صنعها و لم تكن شيئا، و يهلكها حتي لا تكون شيئا. قلت: فأخبرني هل تري هذه اهليلجة؟ قال: نعم.
قلت: أفتري غيب ما في جوفها؟ قال: لا، قلت: أفتشهد أنها مشتملة علي نواة و لا تراها؟ قال: ما يدريني لعل ليس فيها شي ء.
قلت: أفتري أن خلف هذا القشر من هذه الاهليلجة غائب لم تره
[ صفحه 205]
من لحم [2] أو ذي لون؟ قال: ما أدري لعل ما تم غير ذي لون و لا لحم. قلت: أفتقر أن هذه الاهليلجة التي تسميها الناس بالهند موجودة؟ لاجتماع أهل الاختلاف من الأمم علي ذكرها. قال: ما أدري لعل ما اجتمعوا عليه من ذلك باطل، قلت: أفتقر أن الاهليلجة في أرض تنبت؟ قال: تلك الأرض و هذه واحدة و قد رأيتها. قلت: أفما تشهد بحضور هذه الاهليلجة علي وجود ما غاب من أشباهها؟ قال: ما أدري لعله ليس في الدنيا اهليلجة غيرها. فلما اعتصم بالجهالة قلت: أخبرني عن هذه الاهليلجة أتقر أنها خرجت من شجرة، أو تقول: أنها هكذا وجدت؟ قال: لا بل من شجرة خرجت. قلت: فهل أدركت حواسك الخمس و ما غاب عنك من تلك الشجرة؟ قال: لا. قلت: فما أراك الا قد أقررت بوجود شجرة لم تدركها حواسك. قال: أجل ولكني أقول: ان الاهليلجة و الأشياء المختلفة شي ء لم تزل تدرك، فهل عندك في هذا شي ء ترد به قولي؟ قلت: نعم أخبرني عن هذه الاهليلجة هل كنت عاينت شجرتها و عرفتها قبل أن تكون هذه الاهليلجة فيها؟ قال: نعم. قلت: فهل كنت تعاين هذه الاهليلجة، ثم عدت اليها فوجدت فيها الاهليلجة أفما تعلم أنه قد حدث فيها ما لم تكن؟ قال ما أستطيع أن أنكر ذلك ولكني أقول: انها كانت فيها متفرقة. قلت: فأخبرني هل رأيت تلك الاهليلجة التي تنبت منها شجرة هذه الاهليلجة قبل أن تغرس؟ قال: نعم. قلت: فهل يحتمل عقلك أن الشجرة التي تبلغ أصلها و عروقها و فروعها و لحاؤها و كل ثمرة جنيت [3] و ورقة سقطت ألف ألف رطل كانت كامنة في هذه الاهليلجة؟ قال: ما يحتمل هذه العقل و لا يقبله القلب. قلت: أقررت انها حدثت في الشجرة؟ قال: نعم ولكني لا
[ صفحه 206]
أعرف أنها مصنوعة فهل تقدر أن تقررني بذلك؟ قلت: نعم أرأيت أني ان أريتك تدبيرا تقر أن له مدبرا، و تصويرا أن له مصورا قال: لا بد من ذلك.
قلت: ألست تعلم أن هذه الاهليلجة لحم ركب علي عظم فوضع في جوف متصل بغصن مركب علي ساق يقوم علي أصل فيقوي بعروق من تحتها علي جرم متصل بعض ببعض؟ قال: بلي. قلت: ألست تعلم أن هذه الاهليلجة مصورة بتقدير و تخطيط، و تأليف و تركيب و تفصيل متداخل يتألف شي ء في بعض شي ء، به طبق بعد طبق و جسم علي جسم و لون مع لون، أبيض في صفرة، ولين علي شديد في طبائع متفرقة، و طرائق مختلفة، و أجزاء مؤتلفة مع لحاء تسقيها، و عروق يجري فيها الماء، و ورق يسترها و تقيها من الشمس أن تحرقها، و من البرد أن يهلكها، و الريح أن تذبلها [4] ؟ قال: أفليس لو كان الورق مطبقا عليها كان خيرا لها؟ قلت: الله أحسن تقديرا لو كان كما تقول لم يصل اليها ريح يروحها، و لا برد يشددها، و لعفنت عند ذلك، و لو لم يصل اليها حر الشمس لما نضجت، ولكن شمس مرة و ريح مرة و برد مرة قدر الله ذلك بقوة لطيفة و دبره بحكمة بالغة.
قال: حسبي من التصوير فسر لي التدبير الذي زعمت أنك ترينه. قلت: أرأيت الاهليلجة قبل أن تعقد اذ هي في قمعها [5] ماء بغير نواة و لا لحم و لا قشر و لا لون و لا طعم و لا شدة؟ قال: نعم. قلت: أرأيت لو لم يرفق الخالق ذلك الضعيف الذي هو مثل الخردلة في القلة و الذلة و لم يقوه
[ صفحه 207]
بقوته و يصوره بحكمته و يقدره بقدرته هل كان ذلك الماء يزيد علي أن يكون في قمعه غير مجموع بجسم و قمع و تفصيل؟ فان زاد زاد ماء متراكبا غير مصور و لا مخطط و لا مدبر بزيادة أجزاء و لا تأليف أطباق قال: قد أريتني من تصوير شجرتها و تأليف خلقتها و حمل ثمرتها و زيادة أجزائها و تفصيل تركيبها أوضح الدلالات، و أوضح البينة علي معرفة الصانع، و لقد صدقت بأن الأشياء مصنوعة، ولكني لا أدري لعل الاهليلجة و الأشياء صنعت نفسها؟ قلت: أولست تعلم أن خالق الأشياء و الاهليلجة حكيم عالم بما عاينت من قوة تدبيره؟ قال: بلي. قلت: فهل ينبغي للذي هو كذلك أن يكون حدثا؟ قال: لا. قلت: أفلست قد رأيت الاهليلجة حين حدثت و عاينتها بعد ان لم تكن شيئا ثم هلكت كأن لم تكن شيئا؟ قال: بلي، و انما أعطيتك أن الاهليلجة حدثت و لم أعطك أن الصانع لا يكون حادثا لا يخلق نفسه. قلت: ألم تعطني أن الحكيم الخالق لا يكون حدثا، و زعمت أن الاهليلجة حدثت؟ فقد أعطيتني أن الاهليلجة مصنوعة، فهو عزوجل صانع الاهليلجة، و ان رجعت الي أن تقول: ان الاهليلجة صنعت نفسها و دبرت خلقها فما زادت أن أقررت بما أنكرت، و وصفت صانعا مدبرا أصبت صفته، ولكنك لم تعرقه فسميته بغير اسمه قال: كيف ذلك؟ قلت: لأنك أقررت بوجود حكيم لطيف مدبر، فلما سألتك من هو؟ قلت: الاهليلجة. قد أقررت بالله سبحانه، ولكنك سميته بغير اسمه، و لو عقلت و فكرت لعلمت أن الاهليلجة أنقص قوة من أن تخلق نفسها، و أضعف حيلة من أن تدبر خلقها.
قال: هل عندك غير هذا؟ قلت: نعم. أخبرني عن هذه الاهليلجة التي زعمت أنها صنعت نفسها و دبرت أمرها كيف صنعت نفسها صغيرة الخلقة، صغيرة القدرة، ناقصة القوة، لا تمتنع أن تكسر و تعصر و تؤكل؟
[ صفحه 208]
و كيف صنعت نفسها مفضولة مأكولة مرة قبيحة المنظر لا بهاء لها و لا ماء؟ قال: لأنها لم تقو الا علي ما صنعت نفسها أو لم تصنع الا ما هويت. قلت: أما اذا أبيت الا التمادي في الباطل فأعلمني متي خلقت نفسها بعد ما كانت فان هذا لمن أبين المحال، كيف تكون موجودة مصنوعة ثم تصنع نفسها مرة أخري؟ فيصير كلامك الي أنها مصنوعة مرتين، و لأن قلت: انها خلقت نفسها و دبرت خلقها قبل أن تكون ان هذا من أوضح الباطل و أبين الكذب لأنها قبل أن تكون ليس بشي ء، فكيف يخلق لا شي ء شيئا؟ و كيف تعيب قول: أن شيئا يصنع لا شيئا،، و لا تعيب قولك: ان لا شي ء يصنع لا شيئا؟ فانظر أي القولين أولي بالحق؟ قال: قولك. قلت: فما يمنعك منه؟ قال: قد قبلته و استبان لي حقه و صدقه بأن الأشياء المختلفة و الاهليلجة لم يصنعن أنفسهن، و لم يدبرن خلقهن، ولكنه تعرض لي أن الشجرة هي التي صنعت الاهليلجة لأنها خرجت منها. قلت: فمن صنع الشجرة؟ قال: الاهليلجة الأخري! قلت: اجعل كلامك غاية أنتهي اليها فاما أن تقول: هو الله سبحانه فيقبل منك، و اما أن تقول: الاهليلجة فنسألك.
قال: سل. قلت: أخبرني عن الاهليلجة سهل تنبت منها الشجرة الا بعد ما ماتت و بليت و بادت؟ قال: لا. قلت: ان الشجرة بقيت بعد هلاك الاهليلجة مائة سنة، فمن كان يحميها و يزيد فيها، و يدبر خلقها و يربيها، و ينبت ورقها؟ ما لك بد من أن تقول: هو الذي خلقها، و لان قلت: الاهليلجة و هي حية قبل أن تهلك و تبلي و تصير ترابا، و قد ربت الشجرة و هي ميتة أن هذا القول مختلف. قال: لا أقول: ذلك. قتل أفتقر بأن الله خلق الخلق أم قد بقي في نفسك شي ء من ذلك؟ قال: اني من ذلك علي حد وقوف ما أتخلص الي أمر ينفذ لي فيه الأمر. قلت: أما اذ أبيت الا الجهالة و زعمت أن الأشياء لا يدرك الا بالحواس، فاني أخبرك أنه ليس
[ صفحه 209]
للحواس دلالة علي الأشياء، و لا فيها معرفة الا بالقلب، فانه دليلها و معرفها الأشياء التي تدعي أن القلب لا يعرفها الا بها.
فقال: أما اذ نطقت بهذا فما أقبل منك الا بالتخليص و التفحص منه بايضاح و بيان و حجة و برهان. قلت: فأول ما أبدأ به أنك تعلم أنه ربما ذهب الحواس، أو بعضها و دبر القلب الأشياء التي فيها المضرة و المنفعة من الأمور الفلانية و الخفية فأمر بها و نهي فنفذ فيها أمرها و صح فيها قضاؤه.
قال: انك تقول في هذا قولا يشبه الحجة، ولكني أحب أن توضحه لي غير هذا الايضاح. قلت: ألست تعلم أن القلب يبقي بعد ذهاب الحواس؟ قال: نعم ولكن يبقي بغير دليل علي الأشياء التي تدل عليها الحواس قلت: أفلست تعلم أن الطفل تضعه أمه مضغة ليس تدله الحواس علي شي ء يسمع و لا يبصر و لا يذاق و لا يلمس و لا يشم قال: بلي، قلت فأية الحواس دلته علي طلب اللبن اذا جاع، و الضحك بعد البكاء اذا روي من اللبن؟ و أي حواس سباع الطير و لا قط الحب منها دلها علي أن تلقي بين أفراخها اللحم و الحب فتهوي سباعها الي اللحم، و الآخرون الي الحب؟ و أخبرني عن فراخ طير الماء ألست تعلم أن فراخ طير الماء اذا طرحت فيه سبحت و اذا طرحت فيه فراخ طير البر غرقت و الحواس واحدة، فكيف انتفع بالحواس طير الماء و أعانته علي السباحة و لم تنتفع طير البر في الماء بحواسها؟ و ما بال طير البر اذا غمستها في الماء ساعة ماتت و اذا أمسكت طير الماء عن الماء ساعة ماتت؟ فلا أري الحواس في هذا الا منسكرة عليك، و لا ينبغي ذلك أن يكون الا من مدبر حكيم جعل للماء خلقا و للبر خلقا.
أم أخبرني ما بال الذرة التي لا تعاين الماء قط تطرح في الماء
[ صفحه 210]
فتسبح، و تلقي الانسان ابن خمسين سنة من أقوي الرجال و أعقلهم لم يتعلم السباحة فيغرق؟ كيف لم يدله عقله و لبه و تجاربه و بصره بالأشياء مع اجتماع حواسه و صحتها أن يدرك ذلك بحواسه كما أدركته الذرة ان كان ذلك انما يدرك بالحواس؟ أفليس ينبغي لك أن تعلم أن القلب الذي هو معدن العقل في الصبي الذي وصفت و غيره مما سمعت من الحيوان هو الذي يهيج الصبي الي طلبه الرضاع، و الطير اللاقط علي لقط الحب، و السباع علي ابتلاع اللحم؟ قال: لست أجد القلب يعلم شيئا الا بالحواس،! قلت: أما اذ أبيت الا النزوع الي الحواس فانا لنقبل نزوعك اليها بعد رفضك لها، و نجيبك في الحواس حتي يتقرر عندك أنها لا تعرف من سائر الأشياء الا الظاهر مما هو دون الرب الأعلي سبحانه و تعالي، فأما ما يخفي و لا يظهر فلست تعرفه، و ذلك أن خالق الحواص جعل لها قلبا احتج به علي العباد، و جعل للحواس الدلالات علي الظاهر الذي يستدل بها علي الخالق سبحانه، فنظرت العين الي خلق متصل بعضه ببعض فدلت القلب علي ما عاينت، و تفكر القلب حين دلته العين علي ما عاينت من ملكوت السماء و ارتفاعها في الهواء بغير عمد يري، و لا دعائم تمسكها لا تؤخر مرة فتنكشط، و لا تقدم أخري فتزول، و لا تهبط مرة فتدنو و لا ترتفع أخري فتنأي [6] ، لا تتغير لطول الأمد و لا تخلق [7] لاختلاف الليالي و الأيام، و لا تتداعي منها ناحية، و لا ينهار منها طرف، مع ما عاينت من النجوم الجارية السبعة المختلفة بمسيرها لدوران الفلك، و تنقلها في البروج يوما بعد يوم، و شهرا بعد شهر و سنة بعد سنة، منها السريع، و منها البطي ء، و منها المعتدل السير، ثم رجوعها و استقامتها و أخذها عرضا و طولا، و خنوسها
[ صفحه 211]
عند الشمس و هي مشرقة و ظهورها اذا غربت، و جري الشمس و القمر في البروج دائبين لا يتغيران في أزمنتهما و أوقاتهما يعرف ذلك من يعرف بحساب موضوع و أمر معلوم و بحكمة يعرف ذووا الألباب انها ليست من حكمة الانس و لا تفتيش الأوهام، و لا تقليب التفكر، فعرف القلب حين دلته العين علي ما عاينت أن لذلك الخلق و التدبير و الأمر العجيب صانعا يمسك السماء المنطبقة أن تهوي الي الأرض، و أن الذي جعل الشمس و النجوم فيها خالق السماء. ثم نظرت العين الي ما استقلها من الأرض الممتدة أن تزول أو تهوي في الهواء - و هو يري الريشة يرمي بها فتسقط مكانها و هي في الخفة علي ما هي عليه - هو الذي يمسك السماء التي فوقها، و أنه لولا ذلك لخسفت بما عليها من ثقلها و ثقل الجبال و الأنام و الأشجار و البحور و الرمال، فعرض القلب بدلالة العين، أن مدبر الأرض هو مدبر السماء. ثم سمعت الأذن صوت الرياح الشديدة العاصفة و اللينة الطيبة، و عاينت العين ما يقلع من عظام الشجر و يهدم من وثيق البنيان، و تسفي [8] من ثقال الرمال، تخلي منها ناحية و تصبها في أخري، بلا سائق تبصره العين، و لا تسمعه الأذن، و لا يدرك بشي ء من الحواس، و ليست مجسدة تلمس، و لا محددة تعاين، فلم تزد العين و الأذن و سائر الحواس، علي أن دلت القلب أن لها صانعا، و ذلك أن القلب يفكر بالعقل الذي فيه، فيعرف أن الريح لم تتحرك فمن تلقائها و أنها لو كانت هي المتحركة لم تكفف عن التحرك، و لم تهدم طائفة و تعفي أخري [9] ، و لم تقلع شجرة و تدع أخري الي جنبها و لم تصب أرضا و تنصرف عن أخري فلما تفكر
[ صفحه 212]
القلب في أمر الريح علم أن لها محركا هو الذي يسوقها حيث يشاء، و يسكنها اذا شاء، و يصيب بها من يشاء، و يصرفها عمن يشاء، فلما نظر القلب الي ذلك وجدها متصلة بالسماء، و ما فيها من الآيات فعرف أن المدبر القادر علي أن يمسك الأرض و السماء هو خالق الريح و محركها اذا شاء، و ممسكها كيف شاء، و مسلطها علي من يشاء، و كذلك دلت العين و الأذن القلب علي هذه الزلزلة، و عرف ذلك بغيرهما من حواسه حين حركته فلما دل الحواس علي تحريك هذا الخلق العظيم من الأرض في غلظها و ثقلها و طولها، و عرضها، و ما عليها من ثقل الجبال و المياه و الأنام و غير ذلك، و انما تتحرك في ناحية و لم تتحرك في ناحية أخري و هي ملتحمة جسدا واحدا، و خلقا متصلا بلا فصل و لا وصل، تهدم ناحية و تخسف بها و تسلم أخري فعندها عرف القلب أن محرك ما حرك منها هو ممسك ما أمسك منها، و هو محرك الريح و ممسكها، و هو مدبر السماء و الأرض و ما بينهما، و أن الأرض لو كانت هي المزلزلة لنفسها لم تزلزلت و لما تحركت ولكنه الذي دبرها و خلقها حرك منها ما شاء. ثم نظرت العين الي العظيم من الآيات من السحاب المسخر بين السماء و الأرض بمنزلة الدخان لا جسد له يلمس بشي ء من الأرض و الجبال، يتخلل الشجرة فلا يحرك منها شيئا، و لا يصهر منه غصنا، و لا يعلق منها بشي ء يعترض الركبان فيحول بعضهم من بعض من ظلمته و كثافته، و يحتمل من ثقل الماء و كثرته ما لا يقدر علي صفته، مع ما فيه من الصواعق الصادعة و البروق اللامعة، و الرعد و الثلج و البرد و الجليد ما لا تبلغ الأوهام صفته و لا تهتدي القلوب الي كنه عجائبه، فيخرج مستقلا في الهواء يجتمع بعد تفرقه و يلتحم بعد تزايله، تفرقه الرياح من الجهات كلها الي حيث تسوقه باذن ربها، يسفل مرة و يعلو أخري، متسمك بما فيه من الماء الكثير الذي اذا
[ صفحه 213]
أزجاه [10] صارت منه البحور، يمر علي الأراضي الكثيرة و البلدان المتنائية و لا تنقص منه نقطة، حتي ينتهي الي مالا يحصي من الفراسخ فيرسل ما فيه قطرة بعد قطرة، وسيلا بعد سيل متتابع علي رسله حتي ينقع البرك [11] و تمتلي ء الفجاج، و تعتلي الأودية بالسيول كأمثال الجبال غاصة بسيولها، مصمخة الآذان لدويها و هديرها فتحيا بها الأرض الميتة، فتصبح مخضرة بعد أن كانت مغبرة، و معشبة بعد أن كانت مجدبة، قد كسيت ألوانا من نبات عشب ناضرة زاهرة مزينة معاشا للناس و الأنعام، فاذا أفرغ الغمام ماءه أقلع و تفرق و ذهب حيث لا يعاين و لا يدري أين تواري، فأدت العين الي القلب فعرف القلب أن ذلك السحاب لو كان بغير مدبر و كان ما وصفت من تلقاء نفسه ما احتمل نصف ذلك من الثقل من الماء، و ان كان هو الذي يرسله لما احتمله ألفي فرسخ أو أكثر، و لأرسله فيما هو أقرب من ذلك، و لما أرسله قطرة بعد قطرة، بل كان يرسله ارسالا فكان يهدم البنيان و يفسد النبات و لما جاز الي بلد و ترك آخر دونه، فعرف القلب بالأعلام المنيرة الواضحة أن مدبر الأمور واحد، و أنه لو كان اثنين أو ثلاثة لكان في طول هذه الأزمنة و الأبد و الدهر اختلاف في التدبير و تناقض في الأمور، و لتأخر بعض أو تقدم بعض، و لكان تسفل بعض ما قد علا، و لعلا بعض ما قد سفل، و لطلع شي ء و غاب فتأخر عن وقته أو تقدم ما قبله فعرف القلب بذلك أن تدبر الأشياء ما غاب منها و ما ظهر هو الله الأول، خالق السماء و ممسكها و فارش الأرض و داحيها، و صانع ما بين ذلك مما عددنا. و غير ذلك مما لم يحص.
[ صفحه 214]
و كذلك عاينت العين اختلاف الليل و النهار دائبين جديدين لا يبليان في طول كرهما، و لا يتغيران لكثرة اختلافهما، و لا ينقصان عن حالهما، النهار في نوره و ضيائه و الليل في سواده و ظلمته، يلج أحدهما في الآخر حتي ينتهي كل واحد منهما الي غاية محدودة معروفة في الطول و القصر علي مرتبة واحدة و مجري واحد، مع سكون من يسكن في الليل و انتشار من ينتشر في الليل، و انتشار من ينتشر في النهار، و سكون من يسكن في النهار، ثم الحر و البرد و حلول أحدهما بعقب الآخر حتي يكون الحر بردا و البرد حرا في وقته و ابانه، فكل هذا مما يستدل به القلب علي الرب سبحانه و تعالي، فعرف القلب بعقله أن من دبر هذه الأشياء هو الواحد العزيز الحكيم الذي لم يزل و لا يزال، و أنه لو كان في السموات و الأرضين آلهة معه سبحانه لذهب كل اله بما خلق، و لعلا بعضهم علي بعض، و لفسد كل واحد منهم علي صاحبه.
و كذلك سمعت الأذن ما أنزل المدبر من الكتب تصديقا لما أدركته القلوب بعقولها. و توفيق الله اياها، و ما قاله من عرفه كنه معرفته بلا ولد و لا صاحبة و لا شريك فأدت الأذن ما سمعت من اللسان بمقالة الأنبياء الي القلب.
فقال: قد أتيتني من أبواب لطيفة بما لم يأتني به أحد غيرك الا أنه لا يمنعني من ترك ما في يدي الا الايضاح و الحجة القوية بما وصفت لي و فسرت. قلت: أما اذا حجبت عن الجواب و اختلف منك المقال فسيأتيك من الدلالة من قبل نفسك خاصة ما يستبين لك أن الحواس لا تعرف شيئا الا بالقلب، فهل رأيت في المنام أنك تأكل و تشرب حتي وصلت لذة ذلك الي قلبك؟ قال: نعم. قلت: فهل رأيت أنك تضحك و تبكي و تجول في البلدان التي لم ترها و التي قد رأيتها حتي تعلم معالم ما رأيت منها؟ قال: نعم ما لا
[ صفحه 215]
أحصي. قلت: هل رأيت أحد أقاربك من أخ أو أب أو ذي رحم قد مات قبل ذلك حتي تعلمه و تعرفه كمعرفتك اياه قبل أن يموت؟ قال: أكثر من الكثير. قلت: أخبرني أي حواسك أدرك هذه الأشياء في منامك حتي دلت قلبك علي معاينة الموتي و كلامهم، و أكل طعامهم، و الجولان في البلدان، و الضحك و البكاء و غير ذلك؟ قال: ما أقدر أن أقول لك أي حواسي أدرك ذلك أو شيئا منه، و كيف تدرك و هي بمنزلة الميت لا تسمع و لا تبصر؟ قلت: فأخبرني حيث استيقظت ألست قد ذكرت الذي رأيت في منامك تحفظه و تقصه بعد يقظتك علي اخوانك لا تنسي منه حرفا؟ قال: انه كما تقول و ربما رأيت الشي ء في منامي، قلت: فأخبرني أي حواسك قررت علم ذلك في قلبك حتي ذكرته بعد ما استيقظت؟ قال: ان هذا الأمر ما دخلت فيه الحواس. قلت: أفليس ينبغي لك أن تعلم حيث بطلت الحواس في هذا أن الذي عاين تلك الأشياء و حفظها في منامك قلبك الذي جعل الله فيه العقل الذي احتج به علي العباد؟ قال: ان الذي رأيت في منامي ليس بشي ء انما هو بمنزلة السراب الذي يعاينه صاحبه و ينظر اليه لا يشك فيه أنه ماء فاذا انتهي الي مكانه لم يجده شيئا فما رأيت في منامي فبهذه المنزلة!.
قلت: كيف شبهت السراب بما رأيت في منامك من أكلك الطعام الحلو و الحامض، و ما رأيت من الفرح و الحزن؟ قال: لأن السراب حيث انتهيت الي موضعه صار لا شي ء، و كذلك صار ما رأيت في منامي حين انتبهت! قلت: فأخبرني ان أتيتك بأمر وجدت لذته في منامك و خفق لذلك قلبك ألست تعلم أن الأمر علي ما وصفت لك؟ قال: بلي.
قلت: فأخبرني هل احتلمت قط حتي قضيت في امرأة نهمتك [12] .
[ صفحه 216]
عرفتها أم لم تعرفها؟ قال: بلي، ما لا أحصيه. قلت: ألست وجدت لذلك لذة علي قدر لذتك في يقظتك فتنتبه و قد أنزلت الشهوة حتي تخرج منك بقدر ما تخرج منك في اليقظة، هذا كسر لحجتك في السراب. قال: ما يري المحتلم في منامه شيئا الا ما كانت حواسه دلت عليه في اليقظة. قلت: ما زدت علي أن قويت مقالتي، و زعمت أن القلب يعقل الأشياء و يعرفها بعد ذهاب الحواس و موتها فكيف أنكرت أن القلب لا يعرف الأشياء و هو يقظان مجتمعة لو حواسه، و ما الذي عرفه اياها بعد موت الحواس و هو لا يسمع و لا يبصر، و لكنت حقيقا أن لا تنكر له المعرفة و حواسه حية مجتمعة اذا أقررت أنه ينظر الي الامرأة بعد ذهاب حواسه حتي نكحها و أصاب لذته منها؛ فينبغي لمن يعقل حيث وصف القلب بما وصفه به من معرفته بالأشياء و الحواس ذاهبة أن يعرف أن القلب مدبر الحواس و مالكها و رائسها [13] و القاضي عليها، فانه ما جهل الانسان من شي ء فما يجهل أن اليد لا تقدر علي العين أن تقلعها، و لا علي اللسان أن تقطعه، و أنه ليس يقدر شي ء من الحواس أن يفعل بشي ء من الجسد شيئا بغير اذن القلب و دلالته و تدبيره لأن الله تبارك و تعالي جعل القلب مدبرا للجسد، به يسمع و به يبصر و هو القاضي و الأمير عليه، و لا يتقدم الجسد ان هو تأخر، و لا يتأخر ان هو تقدم، و به سمعت الحواس و أبصرت، ان أمرها ائتمرت، و ان نهاها انتهت، و به ينزل الفرح و الحزن و به ينزل الألم، و ان فسد شي ء من الحواس بقي علي حاله، و ان فسد القلب ذهب جميعا حتي لا يسمع و لا يبصر.
قال: لقد كنت أظنك لا تتخلص من هذه المسألة و قد جئت بشي ء لا
[ صفحه 217]
أقدر علي رده قلت: و أنا أعطيك تصاديق ما أنبأتك به و ما رأيت في منامك في مجلسك الساعة. قال: افعل فاني قد تحيرت في هذه المسألة. قلت: أخبرني هل تحدث نفسك من تجارة أو صناعة أو بناء أو تقدير شي ء و تأمر به اذا أحكمت تقديره في ظنك؟ قال: نعم. قلت: فهل أشركت قلبك في ذلك الفكر شيئا من حواسك؟ قال: لا قلت: أفلا تعلم أن الذي أخبرك به قلبك حق؟ قال: اليقين هو؛ فزدني ما يذهب الشك عني و يزيل الشبه من قلبي.
قلت: أخبرني هل يعلم أهل بلادك علم النجوم؟ قال: انك لغافل عن علم أهل بلادي بالنجوم فليس أحد أعلم بذلك منهم. قلت: أخبرني كيف وقع علمهم بالنجوم و هي مما لا يدرك بالحواس و لا بالفكر؟ قال: حساب وضعته الحكماء و توارثته الناس فاذا سألت الرجل منهم عن شي ء قاس الشمس و نظر في منازل الشمس و القمر و ما للطالع من النحوس، و ما للباطن من السعود ثم يحسب و لا يخطي ء؛ و يحمل اليه المولود فيحسب له و يخبر بكل علامة فيه بغير معاينة و ما هو مصيبه الي يوم يموت.
قلت: كيف دخل الحساب في مواليد الناس؟ قال: لأن جميع الناس انما يولدون بهذه النجوم، و لولا ذلك لم يستقم هذا الحساب فمن ثم لا يخطي ء اذا علم الساعة و اليوم و الشهر و السنة التي يولد فيها المولود. قلت: لقد توصفت علما عجيبا ليس في علم الدنيا أدق منه و لا أعظم ان كان حقا كما ذكرت، يعرف به المولود الصبي و ما فيه من العلامات و منتهي أجله و ما يصيبه في حياته، أوليس هذا حسابا تولد به جميع أهل الدنيا من كان من الناس؟ قال: لا أشك فيه. قلت: فتعال ننظر بعقولنا كيف علم الناس هذا العلم، و هل يستقيم أن يكون لبعض الناس اذا كان جميع الناس يولدون بهذه النجوم، و كيف عرفها بسعودها و نحوسها، و ساعاتها
[ صفحه 218]
و أوقاتها، و دقائقها و درجاتها، و بطيئها و سريعها، و مواضعها من السماء، و مواضعها تحت الأرض، و دلالتها علي غامض هذه الأشياء التي وصفت في السماء و ما تحت الأرض، فقد عرفت أن بعض هذه البروج في السماء و بعضها تحت الأرض و منها في السماء فما يقبل عقلي أن مخلوقا من أهل الأرض قدر علي هذا. قال: و ما أنكرت من هذا؟ قلت: انك زعمت أن جميع أهل الأرض انما يتوالدون بهذه النجوم، فأري الحكيم الذي وضع هذا الحساب بزعمك من أهل الدنيا، و لا شك ان كنت صادقا أنه ولد ببعض هذه النجوم و الساعات و الحساب الذي كان قبله، الا أن تزعم أن ذلك الحكيم لم يولد بهذه النجوم كما ولد سائر الناس. قال: و هل هذا الحكيم الا كسائر الناس؟ قلت: أليس ينبغي أن يدلك عقلك علي أنها خلقت قبل هذا الحكيم الذي زعمت أنه وضع هذا الحساب و قد زعمت أنه ولد ببعض هذه النجوم؟ قال: بلي.
قلت: فكيف اهتدي لوضع هذه النجوم؟ و هل هذا العلم الا من معلم كان قبلهما و هو الذي أسس هذا الحساب الذي زعمت أنه أساس المولود، و الأساس أقدم من المولود، و الحكيم الذي زعمت أنه وضع هذا انما يتبع أمر معلم هو أقدم منه و هو الذي خلقه مولودا ببعض هذا النجوم، و هو الذي أسس هذه البروج التي ولد بها غيره من الناس فواضع الأساس ينبغي أن يكون أقدم منها، هب أن هذا الحكيم عمر مذ كانت الدنيا عشرة أضعاف، هل كان نظره في هذه النجوم الا كنظرك اليها معلقة في السماء أو تراه كان قادرا علي الدنو منها و هي في السماء حتي يعرف منازلها و مجاريها، و نحوسها و سعودها، و دقائقها، و بأيتها تكسف الشمس و القمر، و بأيتها يولد كل مولود، و أيها السعد و أيها النحس، و أيها البطي ء و أيها السريع، ثم يعرف بعد ذلك سعود ساعات النهار و نحوسها و أيها
[ صفحه 219]
السعد و أيها النحس، و كم ساعة يمكث كل نجم منها تحت الأرض، و في أي ساعة تغيب، و أي ساعة تطلع، و كم ساعة يمكث طالعا، و في أي ساعة تغيب، و كم استقام لرجل حكيم كما زعمت من أهل الدنيا أن يعلم علم السماء مما لا يدرك بالحواس، و لا يقع عليه الفكر، و لا يخطر علي الأوهام؟ و كيف اهتدي أن يقيس الشمس حتي يعرف في أي برج، و في أي برج القمر، و في أي برج من السماء هذه السبعة السعود و النحوس و ما الطالع منها و ما الباطن؟ و هي معلقة في السماء و هو من أهل الأرض لا يراها اذا توارت بضوء الشمس الا أن تزعم أن هذا الحكيم الذي وضع هذا العلم قد رقي الي السماء، و أنا أشهد أن هذا العالم لم يقدر علي هذا العلم الا بمن في السماء، لأن هذا ليس من علم أهل الأرض.
قال: ما بلغني أن أحدا من أهل الأرض رقي الي السماء. قلت: فلعل هذا الحكيم فعل ذلك و لم يبلغك؟ قال: ولو بلغني ما كنت مصدقا. قلت: فأنا أقول قولك هبه رقي الي السماء هل كان له بد من أن يجري مع كل برج من هذه البروج، و نجم من هذه النجوم من حيث يطلع الي حيث يغيب، ثم يعود الي آخر حتي يفعل مثل ذلك حتي يأتي علي آخرها؟ فان منها ما يقطع السماء في ثلاثين سنة، و منها ما يقطع دون ذلك، و هل كان له بد من أن يجول في أقطار السماء حتي يعرف مطالع السعود منها و النحوس، و البطي ء و السريع، حتي يحصي ذلك؟ أو هبه قدر علي ذلك حتي فرغ مما في السماء هل كان يستقيم له حساب ما في السماء حتي يحكم حساب ما في الأرض و ما تحتها و أن يعرف ذلك مثل ما قد عاين في السماء؟ لأن مجاريها تحت الأرض علي غير مجاريها في السماء، فلم يكن يقدر علي أحكام حسابها و دقائقها و ساعاتها الا بمعرفة ما غاب عنه تحت الأرض منها، لأنه ينبغي أن يعرف أي ساعة من الليل يطلع طالعها، و كم
[ صفحه 220]
يمكث تحت الأرض، و أية ساعة من النهار يغيب غائبها لأنه لا يعاينها، و لا ما طلع منها و لا ما غاب، و لا بد من أن يكون العالم بها واحدا و الا لم ينتفع بالحساب الا تزعم أن ذلك الحكيم قد دخل في ظلمات الأرضين و البحار فسار مع النجوم و الشمس و القمر من مجاريها علي قدر ما سار في السماء حتي تعلم الغيب منها، و علم ما تحت الأرض علي قدر ما عاين منها في السماء.
قال: و هل أريتني أجبتك الي أن أحد من أهل الأرض رقي الي السماء و قدر علي ذلك حتي أقول: انه دخل في ظلمات الأرضين و البحور؟ قلت: فكيف وقع هذا العلم الذي زعمت أن الحكماء من الناس وضعوه و أن الناس كلهم مولدون به و كيف عرفوا ذلك الحساب و هو أقدم منهم؟.
قال: ما أجد يستقيم أن أقول: ان أحدا من أهل الأرض وضع علم هذه النجوم المعلقة في السماء. قلت: فلا بد لك أن تقول: انما علمه حكيم عليم بأمر السماء و الأرض و مدبرهما. قال: ان قلت هذا فقد أقررت لك بالهك الذي تزعم أنه في السماء. قلت: أما أنك فقد أعطيتني أن حساب هذه النجوم حق، و أن جميع الناس ولدوا بها. قال: الشك في غير هذا.
قلت: و كذلك أعطيتني أن أحدا من أهل الأرض لم يقدر علي أن يغيب مع هذه النجوم و الشمس و القمر في المغرب حتي يعرف مجاريها و يطلع معها الي المشرق. قال: الطلوع الي السماء دون هذا قلت: فلا أراك تجد بدا من أن تزعم أن المعلم لهذا من السماء قال: لئن قلت ان ليس لهذا الحساب معلم لقد قلت اذا غير الحق. و لئن زعمت أن أحدا من
[ صفحه 221]
أهل الأرض علم ما في السماء و ما تحت الأرض لقد أبطلت لأن أهل الأرض لا يقدرون علي علم ما وصفت لك من حال هذه النجوم و البروج بالمعاينة و الدنو منها فلا يقدرون عليه لأن علم أهل الدنيا لا يكون عندنا الا بالحواس و ما يدرك علم هذه النجوم التي وصفت بالحواس لأنها معلقة في السماء و ما زادت الحواس علي النظر اليها حيث تطلع و حيث تغيب، فأما حسابها و دقائقها و نحوسها و سعودها و بطيئها و سريعها و خنوسها و رجوعها فأني تدرك بالحواس أو يهتدي اليها بالقياس؟.
قلت: فأخبرني لو كنت متعلما مستوصفا لهذا الحساب من أهل الأرض أحب اليك أن تستوصفه و تتعلمه، أم من أهل السماء؟ قال: من أهل السماء، اذا كانت النجوم معلقة فيها حيث لا يعلمها أهل الأرض قلت: فافهم و أدق النظر و ناصح نفسك ألست تعلم أنه حيث كان جميع أهل الدنيا انما يولدون بهذه النجوم علي ما وصفت في النحوس و السعود أنهن كن قبل الناس؟ قال: ما أمتنع أن أقول هذا. قلت: أفليس ينبغي لك أن تعلم أن قولك: ان الناس لم يزالوا و لا يزالون قد انكسر عليك حيث كانت النجوم قبل الناس، فالناس حدث بعدها و لئن كانت النجوم خلقت قبل الناس ما تجد بدا من أن تزعم أن الأرض خلقت قبلهم.
قال: و لم تزعم أن الأرض خلقت قبلهم؟ قلت: ألست تعلم أنها لو لم تكن الأرض جعل الله لخلقه فراشا و مهادا ما استقام الناس و لا غيرهم من الأنام، و لا قدروا أن يكونوا في الهواء الا أن يكون لهم أجنحة؟ قال: و ماذا يغني عنهم الأجنحة اذا لم تكون لهم معيشة؟ قلت: ففي شك أنت من أن الناس حدث بعد الأرض و البروج؟ قال: لا ولكن علي اليقين من ذلك.
قلت: آتيك أيضا بما تبصره. قال: ذلك أنفي للشك عني. قلت:
[ صفحه 222]
ألست تعلم أن الذي تدور عليه هذه النجوم و الشمس و القمر هذا الفلك؟ قال: بلي. قلت: أفليس قد كان أساسا لهذه النجوم؟ قال: بلي. قلت: فما أري هذه النجوم التي زعمت أنها مواليد الناس الا و قد وضعت بعد هذا الفلك لأنه به تدور البروج و تسفل مرة و تصعد أخري.
قال: قد جئت بأمر واضح لا يشكل علي ذي عقل أن الفلك التي تدور به النجوم هو أساسها الذي وضع لها لأنها انما جرت به.
قلت: أقررت أن خالق النجوم التي يولد بها الناس سعودهم و نحوسهم هو خالق الأرض لأنه لو لم يكن خلقها لم يكن ذرء. قال: ما أجد بدا من اجابتك الي ذلك. قلت: أفليس ينبغي لك أن يدلك عقلك علي أنه لا يقدر علي خلق السماء الا الذي خلق الأرض و الذرء و الشمس و القمر و النجوم و أنه لولا السماء و ما فيها لهلك ذرء الأرض.
قال: أشهد أن الخالق واحد من غير شك لأنه قد أتيتني بحجة ظهرت لعقلي و انقطعت بها حجتي، و ما أري يستقيم أن يكون واضع هذا الحساب و معلم هذه النجوم واحدا من أهل الأرض لأنها في السماء، و لا مع ذلك يعرف ما تحت الأرض منها الذي هو في السماء حتي اتفق حسابهم علي ما رأيت من الدقة و الصواب فاني لو لم أعرف من هذا الحساب ما أعرفه لأنكرته و لأخبرتك أنه باطل في بدء الأمر فكان أهون علي.
قلت: فأعطني موثقا ان أنا أعطيتك من قبل هذه الاهليلجة التي في يدك و ما تدعي من الطب الذي هو صناعتك و صناعة آبائك حتي يتصل الاهليلجة و ما يشبهها من الأدوية بالسماء لتذعنن بالحق و لتنصفن من نفسك. قال: ذلك لك. قلت: هل كان الناس علي حال و هم لا يعرفون
[ صفحه 223]
الطب و منافعه من هذه الاهليلجة و أشباهها؟ قال: نعم.
قلت: فمن أين اهتدوا له؟ قال: بالتجربة و طول المقايسة. قلت: فكيف خطر عل أوهامهم حتي هموا بتجربته؟ و كيف ظنوا أنه مصلحة للأجساد و هم لا يرون فيه الا المضرة؟ أو كيف عزموا علي طلب ما لا يعرفون مما لا تدلهم عليه الحواس؟ قال: بالتجارب.
قلت: أخبرني عن واضع هذا الطب و واصف هذه العقاقير المتفرقة بين المشرق و المغرب، هل كان بد من أن يكون الذي وضع ذلك ودل علي هذه العقاقير رجل حكيم من بعض أهل هذه البلدان؟.
قال: لا بد أن يكون كذلك، و أن يكون رجلا حكيما وضع ذلك و جمع عليه الحكماء فنظروا في ذلك و فكروا فيه بعقولهم. قلت: كأنك تريد الانصاف من نفسك و الوفاء بما أعطيت من ميثاقك، فاعلمني كيف عرف الحكيم ذلك؟ وهبه قد عرف بما في بلاده من الدواء و الزعفران الذي بأرض فارس، أتراه اتبع جميع نبات الأرض فذاقه شجرة شجرة حتي ظهر علي جميع ذلك و هل يدلك عقلك علي أن رجالا حكماء قدروا علي أن يتبعوا جميع بلاد فارس و نباتها شجرة شجرة حتي عرفوا ذلك بحواسهم و ظهروا علي تلك الشجرة التي يكون فيها خلط بعض هذه الأدوية التي لم تدرك حواسهم شيئا منها وهبه أصاب تلك الشجرة بعد بحثه عنها و تتبعه جميع شجر فارس و نباتها كيف عرف أنه لا يكون دواء حتي يضم اليه الاهليلج من الهند و المصطكي من الروم و المسك من التبت و الدار صيني من الصين و خصي بيد ستر من الترك و الأفيون من مصر و الصبر [14] من
[ صفحه 224]
اليمن و البورق [15] من أرمينية و غير ذلك من أخلاط الأدوية التي تكون في أطراف الأرض و كيف عرف أن تلك الأدوية و هي عقاقير مختلفة يكون المنفعة باجتماعها و لا يكون منفعتها في الحالات بغير اجتماع أم كيف اهتدي لمنابت هذه الأدوية و هي ألوان مختلفة و عقاقير متبائنة في بلدان متفرقة فمنها عروق و منها لحاء [16] و منها ورق و منها ثمر و منها عصير و منها مائع و منها صمغ و منها دهن و منها ما يعصر و يطبخ و منها ما يعصر و لا يطبخ مما سمي بلغات شتي لا يصلح بعضها الا ببعض و لا يصير دواء الا باجتماعها و منها مرائر السباع و الدواب البرية و البحرية و أهل هذه البلدان مع ذلك متعادون مختلفون متفرقون متغالبون بالمناصبة و متحاربون بالقتل و السبي أفتري ذلك الحكيم تتبع هذه البلدان حتي عرف كل لغة وطاف كل وجه، و تتبع هذه العقاقير مشرقا و مغربا، آمنا صحيحا لا يخاف و لا يمرض، سليما لا يعطب، حيا لا يموت، هاديا لا يضل، قاصدا لا يجور، حافظا لا ينسي، نشيطا لا يمل، حتي عرف وقت أزمنتها و مواضع منابتها مع اختلاطها و اختلاف صفاتها، و تباين ألوانها و تفرق أسمائها، ثم وضع مثالها علي شبهها و صفتها، ثم وصف كل شجرة بنباتها و ورقها و ثمرها و ريحها و طعمها أم هل كان لهذا الحكيم بد من أن يتبع جميع أشجار الدنيا و بقولها و عروقها شجرة شجرة و ورقة ورقة شيئا شيئا فهبه وقع علي الشجرة التي أراد فكيف دلته حواسه علي أنها تصلح لدواء و الشجر مختلف منه الحلو و الحامض و المر و المالح و ان قلت: يستوصف في هذه البلدان و يعمل بالسؤال فأني يسأل عما لم يعاين و لم يدركه بحواسه؟ أم كيف يهتدي الي من يسأله عن تلك الشجرة و هو يكلمه بغير لسانه و بغير
[ صفحه 225]
لغته و الأشياء كثيرة فهبه فعل كيف عرف منافعها و مضارها، و تسكينها و تهييجها، و باردها و حارها، و حلوها و مرارتها، و حرافتها [17] ولينها و شديدها، فلئن قلت: بالظن ان ذلك مما لا يدرك و لا يعرف بالطبائع و الحواس، و لئن قلت: بالتجربة و الشرب لقد كان ينبغي له أن يموت في أول ما شرب و جرب تلك الأدوية بجهالته بها و قلة معرفته بمنافعها و مضارها و أكثرها السم القاتل.
و لئم قلت: بل طاف في كل بلد، و أقام في كل أمة يتعلم لغاتهم و يجرب بهم أدويتهم تقتل الأول فالأول منهم ما كان لتبلغ معرفته الدواء الواحد الا بعد قتل كثير، فما كان أهل تلك البلدان الذين قتل منهم من قتل بتجربته بالذين ينقادونه بالقتل و لا يدعونه أن يجاورهم، وهبه تركوه و سلموا لأمره و لم ينهوه كيف قوي علي خلطها، و عرف قدرها و وزنها و أخذ مثاقيلها و قرط قراريطها؟ وهبه تتبع هذا كله، و أكثره سم قاتل، ان زيد علي قدرها قتل، و ان نقص عن قدرها بطل، وهبه تتبع هذا كله و جال مشارق الأرض و مغاربها، و طال عمره فيها تتبعه شجرة شجرة و بقعة بقعة كيف كان له تتبع ما لم يدخل في ذلك من مرارة الطير و السباع و دواب البحر؟ هل كان بد حيث زعمت أن ذلك الحكيم تتبع عقاقير الدنيا شجرة شجرة و ثمرة ثمرة حتي جمعها كلها فمنها ما لا يصلح و لا يكون دواء الا بالمرار؟ هل كان بد من أن يتبع جميع طير الدنيا و سباعها و دوابها دابة دابة و طائرا طائرا يقتلها و يجرب مرارتها، كما بحث عن تلك العقاقير علي ما زعمت بالتجارب؟ و لو كان ذلك فكيف بقيت الدواب و تناسلت و ليست بمنزلة الشجرة اذا قطعت شجرة تنبت أخري؟ وهبه أتي علي طير الدنيا
[ صفحه 226]
كيف يصنع بما في البحر من الدواب التي كان ينبغي أن يتبعها بحرا بحرا و دابة دابة حتي أحاط بجميع عقاقير الدنيا التي بحث عنها حتي عرفها و طلب ذلك في غمرات الماء، فانك مهما جهلت شيئا من هذا فانك لا تجهل أن دواب البحر كلها تحت الماء فهل يدل العقل و الحواس علي أن هذا يدرك بالبحث و التجارب.
قال: لقد ضيقت علي المذاهب، فما أدري ما أجيبك به! قلت: فاني آتيك بغير ذلك مما هو أوضح و أبين مما اقتصصت عليك، ألست تعلم أن هذه العقاقير التي منها الأدوية و المرار من الطير و السباع لا يكون دواء الا بعد الاجتماع؟ قال: هو كذلك.
قلت: فأخبرني كيف حواس هذا الحكيم وضعت هذه الأدوية مثاقيلها و قراريطها؟.
فانك من أعلم الناس بذلك لأن صناعتك الطب، و أنت تدخل في الدواء الواحد من اللون الواحد زنة أربعمائة مثقال، و من الآخر مثاقيل و قراريط فما فوق ذلك و دونه حتي يجي ء بقدر واحد معلوم اذا سقيت منه صاحب البطنة، و ان سقيت صاحب القولنج أكثر من ذلك استطلق بطنه و ألان [18] فكيف أدركت حواسه علي هذا؟.
أم كيف عرفت حواسه أن الذي يسقي لوجع الرأس لا ينحدر الي الرجلين، و الانحدار أهون عليه من الصعود؟ و الذي يسقي لوجع القدمين لا يصعد الي الرأس، و هو الي الرأس عند السلوك أقرب منه؟ و كذلك كل دواء يسقي صاحبه لكل عضو لا يأخذ الا طريقه في العروق التي تسقي له،
[ صفحه 227]
و كل ذلك يصير الي المعدة و منها يتفرق؟ أم كيف لا يسفل منه ما صعد و لا يصعد منه ما انحدر؟ أم كيف عرفت الحواس هذا حتي علم أن الذي ينبغي للأذن لا ينفع العين و ما ينتفع العين لا يغني له بعينه؟ فكيف أدركت العقول و الحكمة و الحواس هذا غائب في الجوف، و العروق في اللحم، وفوقه الجلد لا يدرك بسمع و لا ببصر و لا بشم و لا بلمس و لا بذوق؟.
قال: لقد جئت بما أعرفه الا أننا نقول: ان الحكيم الذي وضع هذه الأدوية و أخلاطها كان اذا سقي أحدا شيئا من هذه الأدوية فمات شق بطنه و تتبع عروقه و نظر مجاري تلك الأدوية و أتي المواضع التي تلك الأدوية فيها. قلت: فأخبرني ألست تعلم أن الدواء كله اذا وقع في العروق اختلط بالدم فصار شيئا واحدا؟ قال: بلي. قلت: أما تعلم أن الانسان اذا خرجت نفسه برد دمه و جمد؟ قال: بلي. قلت: فكيف عرف ذلك الحكيم دواءه الذي سقاه للمريض بعدما صار غليظا عبيطا ليس بأمشاج [19] يستدل عليه بلون فيه غير لون الدم؟.
قال: لقد حملتني علي مطية صعبة ما حملت علي مثلها قط، و لقد جئت بأشياء لا أقدر علي ردها.
قلت: فأخبرني من أين علم العباد ما وصفت من هذه الأدوية التي فيها المنافع لهم حتي خلطوها و تتبعوا عقاقيرها في هذه البلدان المتفرقة، و عرفوا مواضعها و معادنها في الأماكن المتباينة، و ما يصلح من عروقها و زنتها من مثاقيلها و قراريطها، و ما يدخلها من الحجارة و مرار السباع و غير ذلك؟ قال: قد أعييت [20] عن اجابتك لغموض مسائلك و الجائك اياي الي
[ صفحه 228]
أمر لا يدرك علمه بالحواس، و لا بالتشبيه و القياس، و لابد أن يكون وضع هذه الأدوية واضع واحد، لأنها لم تضع هي أنفسها، و لا اجتمعت حتي جمعها غيرها بعد معرفته اياها؛ فأخبرني كيف علم العباد هذه الأدوية التي فيها المنافع حتي خلطوها و طلبوا عقاقيرها في هذه البلدان المتفرقة؟.
قلت: اني ضارب لك مثلا و ناصب لك دليلا تعرف به واضع هذه الأدوية و الدال علي هذه العقاقير المختلفة و باني الجسد و واضع العروق التي يأخذ فيها الدواء الي الداء. قال: فان قلت ذلك لم أجد بدا من الانقياد الي ذلك. قلت: فأخبرني عن رجل أنشأ حديقة عظيمة، و بني عليها حائطا وثيقا، ثم غرس فيها الأشجار و الأثمار و الرياحين و البقول، و تعاهد سقيها و تربيتها، و وقاها ما يضرها، حتي لا يخفي عليه موضع كل صنف منها فاذا أدركت أشجارها و أينعت أثمارها [21] ؛ و اهتزت بقولها دفعت اليه فسألته أن يطعمك لونا من الثمار و البقول سميته له أتراه كان قادرا علي أن ينطلق قاصدا مستمرا لا يرجع، و لا يهوي الي شي ء يمر به من الشجرة و البقول حتي يأتي الشجرة التي سألته أن يأتيك بثمرها، و البقلة التي طلبتها حيث كانت من أدني الحديقة أو أقصاها فيأتيك بها؟ قال: نعم. قلت: أفرأيت لو قال لك صاحب الحديقة حيث سألته الثمرة: ادخل الحديقة فخذ حاجتك فاني لا أقدر علي ذلك، هل كنت تقدر أن تنطلق قاصدا لا تأخذ يمينا و لا شمالا حتي تنتهي الي الشجرة فتجتني منها؟ قال: و كيف أقدر علي ذلك، و لا علم لي في أي مواضع الحديقة هي؟ قلت: أفليس تعلم أنك لم تكن لتصيبها دون أن تهجم عليها بتعسف و جولان في جميع الحديقة حتي تستدل عليها ببعض حواسك بعدما
[ صفحه 229]
تتصفح فيها من الشجرة شجرة شجرة و ثمرة ثمرة حتي تسقط علي الشجرة التي تطلب ببعض حواسك ان تأتيها و ان لم ترها انصرفت؟.
قال: و كيف أقدر علي ذلك و لم أعاين مغرسها حيث غرست و لا منبتها حيث نبتت، و لا ثمرتها حيث طلعت قلت: فانه ينبغي لك أن يدلك عقلك حيث عجزت حواسك عن ادراك ذلك ان الذي غرس هذا البستان العظيم فيما بين المشرق و المغرب، و غرس فيه هذه الأشجار و البقول هو الذي دل الحكيم الذي زعمت أنه وضع الطب علي تلك العقاقير و مواضعها في المشرق و المغرب؛ و كذلك ينبغي لك أن تستدل بعقلك علي أنه هو الذي سماها و سمي بلدتها و عرف مواضعها كمعرفة صاحب الحديقة الذي سألته الثمرة، و كذلك لا يستقيم و لا ينبغي أن يكون الغارس الدال عليها الا الدال علي منافعها و مضارها و قراريطها و مثاقيلها.
قال: ان هذا لكما تقول. قلت: أفرأيت لو كان خالق الجسد و ما فيه من العصب و اللحم و الأمعاء و العروق التي يأخذ فيها الأدوية الي الرأس و الي القدمين و الي ما سوي ذلك غير خالق الحديقة و غارس العقاقير، هل كان يعرف زنتها و مثاقيلها و قراريطها و ما يصلح لكل داء منها، و ما كان يأخذ في كل عرق.
قال: و كيف يعرف ذلك أو يقدر عليه و هذا لا يدرك بالحواس، ما ينبغي أن يعرف هذا الا الذي غرس الحديقة و عرف كل شجرة و بقلة و ما فيها من المنافع و المضار.
قلت: أفليس كذلك ينبغي أن يكون الخالق واحدا؟ لأنه لو كان اثنين أحدهما خالق الدواء و الآخر خالق الجسد و الداء لم يهتد غارس العقاقير لايصال دوائه الي الداء الذي بالجسد مما لا علم له به، و لا اهتدي خالق الجسد الي علم ما يصلح ذلك الداء من تلك العقاقير، فلما كان الداء
[ صفحه 230]
و الدواء واحدا أمضي الدواء في العروق التي برأ و صور الي الداء الذي عرف و وضع فعلم مزاجها من حرها و بردها ولينها و شديدها و ما يدخل في كل دواء منه من القراريط و المثاقيل، و ما يصعد الي الرأس منها و ما يهبط الي القدمين منها و ما يتفرق منه فيما سوي ذلك.
قال: لا أشك في هذا لأنه لو كان خالق الجسد غير خالق العقاقير لم يهتد واحد منهما الي ما وصفت. قلت: فان الذي دل الحكيم الذي وصفت أنه أول من خلط هذه الأدوية و دل علي عقاقيرها المتفرقة فيما بين المشرق و المغرب، و وضع هذا الطب علي ما وصفت لك هو صاحب الحديقة فيما بين المشرق و المغرب، و هو باني الجسد، و هو دل الحكيم بوحي منه علي صفة كل شجرة و بلدها و ما يصلح منها من العروق و الثمار و الدهن و الورق و الخشب و اللحاء، و كذلك دله علي أوزانها من مثاقيلها و قراريطها و ما يصلح كل داء منها، و كذلك هو خالق السباع و الطير و الدواب التي في مرارها المنافع مما يدخل منها في العقاقير؛ فلما كان الخالق سبحانه و تعالي واحدا دل علي ما فيه من المنافع منها فسماه باسمه حتي عرف و ترك ما لا منفعة فيه منها، فمن ثم علم الحكيم أي السباع و الدواب و الطير فيه المنافع، و أيها لا منفعة فيه، و لولا أن خالق هذه الأشياء دله عليها ما اهتدي بها.
قال: ان هذا لكما تقول و قد بطلت الحواس و التجارب عند هذه الصفات. قلت: أما اذا صحت نفسك فتعال ننظر بعقولنا و نستدل بحواسنا، هل كان يستقيم لخالق هذه المدينة و غارس هذه الأشجار و خالق هذه الدواب و الطير و الناس الذي خلق هذه الأشياء لمنافعهم أن يخلق هذا الخلق و يغرس في أرض غيره مما اذا شاء منعه ذلك؟.
قال: ما ينبغي أن تكون الأرض التي خلقت فيها الحديقة العظيمة
[ صفحه 231]
و غرست فيه الأشجار الا لخالق هذا الخلق و ملك يده. قلت: فقد أري الأرض أيضا لصاحب الحديقة لاتصال هذه الأشياء بعضها ببعض. قال: ما في هذا شك. قلت: فأخبرني و ناصح نفسك ألست تعلم أن هذه الحديقة و ما فيها من الخلقة العظيمة من الانس و الدواب و الطير و الشجر و العقاقير و الثمار و غيرها لا يصلحها الا شربها و ريها من الماء الذي لا حياة لشي ء الا به؟ قال: بلي. قلت: أفتري الحديقة و ما فيها من الذرء خالقها واحد، و خالق الماء غيره يحبسه عن هذه الحديقة اذا شاء و يرسله اذا شاء فيفسد علي خالق الحديقة؟.
قال: و ما ينبغي أن يكون خالق هذه الحديقة و ذارء هذا الذرء الكثير و غارس هذه الأشجار الا المدبر الأول و ما ينبغي أن يكون ذلك الماء لغيره، و ان اليقين عندي لهو أن الذي يجري هذه المياه من أرضه و جباله لغارس هذه الحديقة و ما فيها من الخليقة، لأنه لو كان الماء لغير صاحب الحديقة لهلك الحديقة و ما فيها، ولكنه خلق الماء قبل الغرس و الذرء و به استقامت الأشياء و صلحت. قلت: أفرأيت لو لم يكن لهذه المياه المنفجرة في الحديقة مغيض [22] لما يفضل من شربها يحبسه عن الحديقة أن يفيض عليها أليس كان يهلك ما فيها من الخلق علي حسب ما كانوا يهلكون لو لم يكن لها ماء؟ قال: بلي ولكني لا أدري لعل هذا البحر ليس له حابس و أنه شي ء لم يزل. قلت: أما أنت فقد أعطيتني أنه لولا البحر و مغيض المياه اليه لهلكت الحديقة و ما فيها من الخليقة، و أنه جعله مغيضا لمياه الحديقة مع ما جعل فيه من المنافع للناس.
قال: فاجعلني من ذلك علي يقين كما جعلتني من غيره. قلت:
[ صفحه 232]
ألست تعلم أن فضول ماء الدنيا يصير في البحر قال: بلي. قلت: فهل رأيته زائدا قط في كثرة الماء و تتابع الأمطار علي الحد الذي لم يزل عليه؟ أو هل رأيته ناقصا في قلة المياه و شدة الحر و شدة القحط؟ قال: لا. قلت: أفليس ينبغي أن يدلك عقلك علي أن خالقه و خالق الحديقة و ما فيها من الخليقة واحد، و أنه هو الذي وضع له حدا لا يجاوزه لكثرة الماء و لا لقلته، و أن مما يستدل علي ما أقول أنه يقبل بالأمواج أمثال الجبال يشرف علي السهل و الجبل، فلو لم تقبض أمواجه و لم تحبس في المواضع التي أمرت بالاحتباس فيها لأطبقت علي الدنيا اذا انتهت علي تلك المواضع التي لم تزل تنتهي اليها ذلت أمواجه و خضع أشراقه.
قال: ان ذلك لكما وصفت و لقد عاينت منه كل الذي ذكرت، و لقد أتيتني ببرهان و دلالات ما أقدر علي انكارها و لا جحودها لبيانها. قلت: و غير ذلك سآتيك به مما تعرف اتصال الخلق بعضه ببعض، و أن ذلك من مدبر حكيم عالم قدير، ألست تعلم أن عامة الحديقة ليس شربها من الأنهار و العيون و أن أعظم ما ينبت فيها من العقاقير و البقول التي في الحديقة و معاش فيها من الدواب و الوحش و الطير من البراري التي لا عيون لها و لا أنهار انما يسقيه السحاب؟ قال: بلي. قلت: أفليس ينبغي أن يدلك عقلك و ما أدركت بالحواس التي زعمت أن الأشياء لا تعرف الا بها أنه لو كان السحاب الذي يحتمل من المياه و البلدان و المواضع التي لا تنالها ماء العيون و الأنهار و فيها العقاقير و البقول و الشجر و الأنام لغير صاحب الحديقة لأمسكه عن الحديقة اذا شاء، و لكان خالق الحديقة من بقاء خليقه التي ذرأ وبرأ علي غرور و وجل، خائفا علي خليقه أن يحبس صاحب المطر الماء الذي لا حياة للخليقة الا به؟.
قال: ان الذي جئت به لواضح متصل بعضه ببعض، و ما ينبغي أن
[ صفحه 233]
يكون الذي خلق هذه الحديقة و هذه الأرض، و جعل فيها الخليقة و خلق لها هذا المغيض، و أنبت فيها هذه الثمار المختلفة الا خالق السماء و السحاب، و يرسل منها ما شاء من الماء اذا شاء أن يسقي الحديقة و يحيي ما في الحديقة من الخليقة و الأشجار و الدواب و البقول و غير ذلك، الا أني أحب أن تأتيني بحجة أزداد بها يقينا و أخرج بها من الشك. قلت: فاني آتيك بها ان شاء الله من قبل اهليلجتك و اتصالها بالحديقة و ما فيها من الأشياء المتصلة بأسباب السماء لتعلم أن ذلك بتدبير عليم حكيم.
قال: و كيف تأتيني بما يذهب عني الشك من قبل الاهليلجة؟ قلت: فيما أريك فيها من اتقان الصنع، و أثر التركيب المؤلف، و اتصال ما بين عروقها الي فروعها، و احتياج بعض ذلك الي بعض حتي يتصل بالسماء. قال: ان أريتني ذلك لم أشك. قلت: ألست تعلم أن الاهليلجة نابتة في الأرض و أن عروقها مؤلفة الي أصل، و أن الأصل متعلق بساق متصل بالغصون، و الغصون متصلة بالفروع، و الفروع منظومة بالأكمام و الورق، و ملبس ذلك كله الورق، و يتصل جميعه بظل يقيه حر الزمان و برده؟.
قال: أما الاهليلجة فقد تبين لي اتصال لحائها و ما بين عروقها و بين ورقها و منبتها من الأرض، فأشهد أن خالقها واحد لا يشركه في خلقها غيره لاتقان الصنع و اتصال الخلق و ائتلاف التدبير و احكام التقدير. قلت: ان أريتك التدبير مؤتلفا بالحكمة و الاتقان معتدلا بالصنعة، محتاجا بعضه الي بعض، متصلا بالأرض التي خرجت منه الاهليلجة في الحالات كلها أتقر بخالق ذلك؟ قال: اذن لا أشك في الوحدانية. قلت: فافهم وافقه ما أصف لك: ألست تعلم أن الأرض متصلة باهليلجتك و اهليلجتك متصلة بالتراب، و التراب متصل بالحر و البرد، و الحر و البرد متصلان بالهواء، و الهواء متصل بالريح، و الريح متصلة بالسحاب، و السحاب متصل
[ صفحه 234]
بالمطر، و المطر متصل بالأزمنة، و الأزمنة متصلة بالشمس و القمر، و الشمس و القمر متصلتان بدوران الفلك، و الفلك متصل بما بين السماء و الأرض صنعة ظاهرة، و حكمة بالغة، و تأليف متقن، و تدبير محكم، متصل كل هذا ما بين السماء و الأرض، و لا يقوم بعضه الا ببعض، و لا يتأخر واحد منهما عن وقته، و لو تأخر عن وقته لهلك جميع من في الأرض من الأنام و النباتات؟ قال: ان هذه لهي العلامات البينات، و الدلالات الواضحات التي يجري معها أثر التدبير، باتقان الخلق و التأليف مع اتقان الصنع لكني لست أدري لعل ما تركت غير متصل بما ذكرت. قلت: و ما تركت؟ قال: الناس. قلت: ألست تعلم أن هذا كله متصل بالناس، سخره لها المدبر الذي أعلمتك أنه ان تأخر شي ء مما عددت عليك هلكت الخليقة، و باد جميع ما في الحديقة، و ذهبت الاهليلجة التي تزعم أن فيها منافع الناس؟.
قال: فهل تقدر أن تفسر لي هذا الباب علي ما لخصت لي غيره؟ قلت: نعم أبين لك ذلك من قبل اهليلجتك، حتي تشهد أن ذلك كله مسخر لبني آدم. قال: و كيف ذلك؟ قلت: خلق الله السماء سقفا مرفوعا، و لولا ذلك اغتم خلقه لقربها، و أحرقتهم الشمس لدنوها، و خلق لهم شهبا و نجوما يهتدي بها في ظلمات البر و البحر لمنافع الناس، و نجوما يعرف بها أصل السحاب، فيها الدلالات علي ابطال الحواس، و وجود معلمها الذي علمها عباده، مما لا يدرك علمها بالعقول فضلا عن الحواس، و لا يقع عليها الأوهام و لا يبلغها العقول الا به لأنه العزيز الجبار الذي دبرها و جعل فيها سراجا و قمرا منيرا يسبحان [23] في فلك يدور بهما دائبين [24] ، يطلعهما
[ صفحه 235]
تارة و يؤلفهما أخري، فبني عليه الأيام و الشهور و السنين التي هي من سبب الشتاء و الصيف و الربيع و الخريف، أزمنة مختلفة الأعمال، أصلها اختلاف الليل و النهار اللذين لو كان واحد منهما سرمدا علي العباد لما قامت لهم معايش أبدا، فجعل مدبر هذه الأشياء و خالقها النهار مبصرا و الليل سكنا، و أهبط فيهما الحر و البرد متباينين لو دام واحد منهما بغير صاحبه ما نبتت شجرة و لا طلعت ثمرة، و لهلكت الخليقة لأن ذلك متصل بالريح المصرفة في الجهات الأربع، باردة تبرد أنفاسهم، و حارة تلقح أجسادهم و تدفع الأذي عن أبدانهم و معايشهم و رطوبة ترطب طبائعهم، و يبوسة تنشف رطوباتهم و بها يأتلف المفترق و بها يتفرق الغمام المطبق حتي يتبسط في السماء كيف يشاء مدبرة فيجعله كسفا فتري الودق يخرج من خلاله بقدر معلوم لمعاش مفهوم، و أرزاق مقسومة و آجال مكتوبة، و لو احتبس عن أزمنته و وقته هلكت الخليقة و يبست الحديقة، فأنزل الله المطر في أيامه و وقته الي الأرض التي خلقها لبني آدم، و جعلها فرشا و مهادا، و حبسها أن تزول بهم، و جعل الجبال لها أوتادا، و جعل فيها ينابيع تجري في الأرض بما تنبت فيها لا تقوم الحديقة و الخليقة الا بها، و لا يصلحون الا عليها مع البحار التي يركبونها و يستخرجون منها حلية يلبسونها و لحما طريا و غيره يأكلونه، فعلم أن اله البر و البحر و السماء و الأرض و ما بينهما واحد حي قيوم مدبر حكيم، و أنه لو كان غيره لاختلفت الأشياء.
و كذلك السماء نظير الأرض التي أخرج الله منها حبا و عنبا و قضبا، و زيتونا و نخلا، و حدائق غلبا و فاكهة و أبا، بتدبير مؤلف مبين، بتصوير الزهرة و الثمرة حياة لبني آدم، و معاشا يقوم به أجسادهم، و تعيش بها أنعامهم التي جعل الله في أصوافها و أوبارها و أشعارها أثاثا و متاعا الي حين، و الانتفاع بها و البلاغ علي ظهورها معاشا لهم لا يحيون الا به،
[ صفحه 236]
و صلاحا لا يقومون الا عليه و كذلك ما جهلت من الأشياء فلا تجهل أن جميع ما في الأرض شيئان: شي ء يولد، و شي ء ينبت، أحدهما آكل، و الآخر مأكول، و ما يدلك عقلك انهم خالقهم ما تري من خلق الانسان و تهيئة جسده لشهوة الطعام، و المعدة لتطحن المأكول، و مجاري العروق لصفوة الطعام، و هيأ لها الأمعاء، و لو كان خالق المأكول غيره لما خلق الأجساد مشتهية للمأكول و ليس له قدرة عليه.
قال: لقد وصفت أعلم أنها من مدبر حكيم لطيف قدير عليم، قد آمنت و صدقت أن الخالق واحد سبحانه و بحمده، غير أني أشك في هذه السمائم القاتلة أن يكون هو الذي خلقها لأنها ضارة غير نافعة! قلت: أليس قد صار عندك أنها من غير خلق الله؟ قال: نعم لأن الخالق عبيده و لم يكن ليخلق ما يضرهم. قلت: سأبصرك، قلت: هل تعرف شيئا من النبت ليس فيه مضرة للخلق؟ قال: نعم. قلت: ما هو؟ قال: حتي يكون منها الجذام و البرص و السلال [25] و الماء الأصفر، و غير ذلك من الأوجاع؟ قال: هو كذلك؟ قلت: أما هذا الباب فقد انكسر عليك. قال: أجل. قلت: هل تعرف شيئا من النبت ليس فيه منفعة؟ قال: نعم.
قلت: أليس يدخل في الأدوية التي يدفع بها الأوجاع من الجذام و البرص و السلال و غير ذلك، و يدفع الداء و يذهب السقم مما أنت أعلم به لطول معالجتك قال: انه كذلك.
قلت: فأخبرني أي الأدوية عندكم أعظم في السمائم القاتلة؟ أليس الترياق؟.
[ صفحه 237]
قال: نعم هو رأسها و أول ما يفرغ اليه عند نهش الحيات [26] و لسع الهوام و شرب السمائم.
قلت: أليس تعلم أنه لابد للأدوية المرتفعة و الأدوية المحرقة في أخلاط الترياق الا أن تطبخ بالأفاعي القاتلة؟ قال: نعم هو كذلك و لا يكون الترياق المنتفع به الدافع للسمائم القاتلة الا بذلك، و لقد انكسر علي هذا الباب، فأنا أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له، و أنه خالق السمائم القاتلة و الهوام العادية، و جميع النبت و الأشجار، و غارسها و منبتها و باري ء الأجساد، و سائق الرياح، و مسخر السحاب، و أنه خالق الأدواء التي تهيج بالانسان كالسمائم القاتلة التي تجري في أعضائه و عظامه، و مستقر الأدواء و ما يصلحها من الدواء، العارف بالروح و مجري الدم و أقسامه في العروق و اتصاله بالعصب و الأعضاء و العصب و الجسد، و أنه عارف بما يصلحه من الحر و البرد، عالم بكل عضو بما فيه و أنه هو الذي وضع هذه النجوم و حسابها و العالم بها، و الدال علي نحوسها و سعودها و ما يكون من المواليد، و أن التدبير واحد لم يختلف متصل فيما بين السماء و الأرض و ما فيها؛ فبين لي كيف قلت: هو الأول و الآخر و هو اللطيف الخبير و أشباه ذلك؟ قلت: هو الأول بلا كيف، و هو الآخر بلا نهاية، ليس له مثل، خلق الخلق و الأشياء لا من و لا كيف بلا علاج و لا معاناة و لا فكر و لا كيف له، و انما الكيف بكيفية المخلوق لأنه الأول لا بدء له و لا شبه و لا مثل و لا ضد و لا ند، لا يدرك ببصر و لا يحس بلمس، و لا يعرف الا بخلقه تبارك و تعالي.
قال: فصف لي قوته. قلت: انما سمي ربنا جل جلاله قويا للخلق
[ صفحه 238]
العظيم القوي الذي خلق مثل الأرض و ما عليها من جبالها و بحارها و رمالها و أشجارها و ما عليها من الخلق المتحرك من الانس و من الحيوان، و تصريف الرياح و السحاب المسخر المثقل بالماء الكثير، و الشمس و القمر و عظمهما و عظم نورهما الذي لا تدركه الأبصار بلوغا و منتها، و النجوم الجارية، و دوران الفلك، و غلظ السماء، و عظم الخلق العظيم، و السماء المسقفة فوقنا راكدة في الهواء، و ما دونها من الأرض المبسوطة، و ما عليها من الخلق الثقيل، و هي راكدة لا تتحرك، غير أنه ربما حرك فيها ناحية، و الناحية الأخري ثابتة، و ربما خسف منها ناحية و الناحية الأخري قائمة؛ يرينا قدرته و يدلنا بفعله علي معرفته، فلهذا سمي قويا لا قوة البطش المعروفة من الخلق، و لو كانت قوته تشبه قوة الخلق لوقع عليه التشبيه، و كان محتملا للزيادة، و ما احتمل الزيادة كان ناقصا و ما كان ناقصا لم يكن تاما، و ما لم يكن تاما كان عاجزا ضعيفا، و الله عزوجل لا يشبه بشي ء، و انما قلنا: انه قوي للخلق القوي؛ و كذلك قولنا: العظيم و الكبير، و لا يشبه بهذه الأسماء الله تبارك و تعالي.
قال: أفرأيت قوله: سميع بصير عالم؟ قلت: انما يسمي تبارك و تعالي بهذه الأسماء لأنه لا يخفي عليه شي ء مما لا تدركه الأبصار من شخص صغير أو كبير، أو دقيق أو جليل، و لا نصفه بصيرا بلحظ عين المخلوق، و انما سمي سميعا لأنه (ما يكون من نجوي ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم و لا أدني من ذلك و لا أكثر الا هو معهم أينما كانوا) يسمع النجوي، و دبيب النمل علي الصفا [27] و خفقان الطير في الهواء [28] ، لا تخفي عليه خافية و لا شي ء مما أدركته الأسماع و الأبصار و ما
[ صفحه 239]
لا تدركه الأسماع و الأبصار، ما جل من ذلك و ما دق، و ما صغر و ما كبر؛ و لم نقل سميعا بصيرا كالسمع المعقول من الخلق؛ و كذلك انما سمي عليما لأنه لا يجهل شيئا من الأشياء، لا تخفي عليه خافية في الأرض و لا في السماء، علم ما يكون و ما لا يكون، و ما لو كان كيف يكون، و لم نصف عليما بمعني غريزة يعلم بها، كما أن للخلق غريزة يعلمون بها، فهذا ما أراد من قوله: عليم؛ فعز من جل عن الصفات و من نزه نفسه عن أفعال خلقه فهذا هو المعني، و لولا ذلك ما فصل بينه و بين خلقه فسبحانه و تقدست أسماؤه.
قال: ان هذا لكما تقول و لقد علمت أنما غرضي أن أسأل عن رد الجواب فيه عند مصرف يسنح عني، فأخبرني لعلي أحكمه فيكون الحجة قد انشرحت للمتعنت المخالف، أو السائل المرتاب، أو الطالب المرتاد، مع ما فيه لأهل الموافقة من الازدياد. فأخبرني عن قوله: لطيف، و قد عرفت أنه للفعل، و لكن قد رجوت أن تشرح لي ذلك بوصفك. قلت: انما سميناه لطيفا للخلق اللطيف، و لعلمه بالشي ء اللطيف مما خلق من البعوض و الذرة [29] ، و مما هو أصغر منهما لا يكاد تدركه الأبصار و العقول، لصغر خلقه من عينه و سمعه و صورته، لا يعرف من ذلك لصغر الذكر من الأنثي، و لا الحديث المولود من القديم الوالد، فلما رأينا لطف ذلك في صغره و موضع العقل فيه و الشهوة للسفاد و الهرب من الموت، و الحدب علي نسله من ولده، و معرفة بعضها بعضا، و ما كان منها في لجج البحار و أعنان السماء و المفاوز و القفار، و ما هو معنا في منزلنا، و يفهم بعضهم بعضا من منطقهم، و ما يفهم من أولادها، و نقلها الطعام اليها و الماء،
[ صفحه 240]
علمنا أن خالقها لطيف و أنه لطيف بخلق اللطيف، كما سميناه قويا بخلق القوي.
قال: ان الذي جئت به لواضح، فكيف جاز للخلق أن يتسموا بأسماء الله تعالي؟.
قلت: ان الله جل ثناؤه و تقدست أسماؤه أباح للناس الأسماء، و وهبها لهم، و قد قال القائل من الناس للواحد: واحد، و يقول لله: واحد، و يقول: قوي و الله تعالي قوي، و يقول: صانع و الله صانع، و يقول: رازق و الله رازق، و يقول سميع بصير و الله سميع بصير، و ما أشبه ذلك، فمن قال للانسان: واحد فهذا له اسم و له شبيه، و الله واحد و هو له اسم و لا شي ء له شبيه و ليس المعني واحدا؛ و أما الأسماء فهي دلالتنا علي المسمي لأنا قد نري الانسان واحدا و انما نخبر واحدا اذا كان مفردا فعلم أن الانسان في نفسه ليس بواحد في المعني لأن أعضاءه مختلفة و أجزاءه ليس سواء، و لحمه غير دمه، و عظمه غير عصبه و شعره غير ظفره، و سواده غير بياضه، و كذلك سائر الخلق و الانسان واحد في الاسم، و ليس بواحد في الاسم و المعني و الخلق، فاذا قيل لله فهو المواحد الذي لا واحد غيره لأنه لا اختلاف فيه، و هو تبارك و تعالي سميع و بصير و قوي و عزيز و حكيم و عليم فتعالي الله أحسن الخالقين.
قال: فأخبرني عن قوله: رؤوف رحيم، و عن رضاه و محبته و غضبه و سخطه. قلت: ان الرحمة و ما يحدث لنا منها شفقه و منها جود، و ان رحمة الله ثوابه لخلقه؛ و الرحمة من العباد شيئان: أحدهما يحدث في القلب الرأفة و الرقة لما يري بالمرحوم من الضر و الحاجة و ضروب البلاء، و الآخر ما يحدث منا بعد الرأفة و اللطف علي المرحوم و الرحمة منا ما نزل
[ صفحه 241]
به، و قد يقول القائل: أنظر الي رحمة فلان و انما يريد الفعل الذي حدث عن الرقة في قلب فلان، و انما يضاف الي الله عزوجل من فعل ما حدث عنا من هذه الأشياء؛ و أما المعني الذي هو في القلب فهو منفي عن الله كما وصف عن نفسه فهو رحيم لا رحمة رقة؛ و أما الغضب فهو منا اذا غضبنا تغيرت طباعنا و ترتعد أحيانا مفاصلنا و حالت ألواننا، ثم نجيي ء من بعد ذلك بالعقوبات فسمي غضبا، فهذا كلام الناس المعروف؛ و الغضب شيئان: أحدهما في القلب، و أما المعني الذي هو في القلب فهو منفي عن الله جل جلاله، و كذلك رضاه و سخطه و رحمته علي هذه الصفة جل و عز لا شبيه له و لا مثيل في شي ء من الأشياء.
قال: فأخبرني عن ارادته. قلت: ان الارادة من العباد الضمير و ما يبدو بعد ذلك من الفعل، و أما من الله عزوجل فالارادة للفعل احداثه انما يقول له كن فيكون، بلا تعب و لا كيف.
قال: قد بلغت حسبك فهذه كافية لمن عقل؛ و الحمدلله رب العالمين، الذي هدانا من الضلال و عصمنا من أن نشبهه بشي ء من خلقه، و أن نشك في عظمته و قدرته و لطيف صنعه و جبروته، جل عن الأشباه و الأضداد، و تكبر عن الشركاء و الأنداد [30] .
[ صفحه 245]
پاورقي
[1] نقمت علي: عبت وكرهت.
[2] من لحم: لحم كل شي ء لبه.
[3] جني الثمر: تناوله من شجرته.
[4] ذبل النبات: قل ماؤه و ذهبت نضارته.
[5] القمع: قال الفيروز آبادي: القمع محركة: بثرة تخرج في أصول الأشفار و قال القمع بالفتح و الكسر و كعنب: ما التزق بأسفل التمرة و البسرة و نحوهما.
[6] أي فتبعد.
[7] أي لا تبلي و لا ترث.
[8] سفت و أسفت الريح التراب: ذرته أو حملته.
[9] عفت الريح المنزل: درسته و محته.
[10] أزجاه أي دفعه برفق.
[11] البرك: جمع بركة: مستنقع الماء.
[12] قضي منه نهمته: أي شهوته.
[13] الرائس: في مقابلة المرؤوس للمستولي عليه.
[14] الصبر: وزان كتف عصارة شجر مر.
[15] البورق بالفتح معرب بوره: شي ء يتكون مثل الملح في شطوط الأنهار و المياه.
[16] اللحاء: قشر العود أو الشجرة.
[17] الحرافة: طعم يلذع اللسان بحرارته.
[18] استطلق البطن: مشي. و ألان جعله لينا.
[19] الأمشاج: الأشياء المختلطة المتمايزة.
[20] أي أعجزت عن اجابتك.
[21] أينع الثمر: أدرك وطاب وحان قطافه.
[22] المغيض: مجتمع الماء.
[23] سبح في الماء و بالماء: عام و انبسط فيه و يستعار لمر النجوم و جري الفرس.
[24] أي مستمرين.
[25] السل بالكسر في اللغة الهزال، و في الطب القديم قرحة في الرية، و انما سمي المرض به، لأن من لوازمه هزال البدن، و لأن الحمي الدقية لازمة لهذه القرحة.
[26] نهش الحية: تناوله بفمه ليعضه فيؤثر فيه و لا يجرحه.
[27] الصفا: الحجر الصلد الضخم.
[28] خفق الطير: ضرب بجناحيه.
[29] الذر: صغار النمل.
[30] بحارالأنوار ج 3 ص 152.
سفر اجباري
هشام پس از گفتگوهاي تند، زيد را روانه ي عراق نمود و طي نامه اي به يوسف به عمر نوشت: «وقتي زيد پيش تو آمد، او را با خالد روبرو كن و اجازه نده وي حتي يك ساعت در كوفه بماند، زيرا او مردي شيرين زبان، خوش بيان و سخنور است و اگر در آنجا بماند، اهل كوفه به سرعت به او مي گروند.»
زيد همين كه وارد كوفه شد، نزد يوسف رفت و گفت: چرا مرا تا اينجا آوردي؟
- خالد مدعي است كه نزد تو ششصد هزار درهم دارد.
- خالد را احضار كن تا اگر ادعايي دارد شخصا عنوان كند.
يوسف دستور داد خالد را از زندان بياورند. خالد را در حالي كه زنجير و آهن سنگين به دست و پايش بسته بودند، آوردند. آنگاه يوسف رو به وي كرد و گفت: اين زيد بن علي است. اينك هر چه نزد او داري، بگو.
خالد گفت: به خدا نزد او هيچ چيز ندارم و مقصود شما از آوردن وي جز آزار و اذيت او نيست.
در اين هنگام يوسف رو به زيد كرد و گفت: اميرالمؤمنين هشام به من دستور داده است همين امروز تو را از كوفه بيرون كنم.
- سه روز مهلت بده تا استراحت كنم و آنگاه از كوفه بروم.
- ممكن نيست. حتما بايد امروز حركت كني.
- پس مهلت بدهيد امروز توقف كنم.
- يك ساعت هم مهلت ممكن نيست.
... به دنبال اين جريان، زيد همراه عده اي از مأموران يوسف، كوفه را به سوي مدينه ترك گفت و چون مقداري از كوفه فاصله گرفتند، مأموران
[ صفحه 43]
برگشتند و زيد را تنها گذاشتند [1] .
پاورقي
[1] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 325.
فرجام سخن
از مجموع بحث هاي گذشته، نكته هاي زير به خوبي روشن مي شود:
1. از تفسير مورد بحث، تاكنون هيچ گونه سندي، در دست نيست، نه سلمي براي آن سندي ذكر كرده است و نه احتمالات محققان فرانسوي در مورد سند تفسير، پذيرفتني است.
2. ابوعبدالرحمن سلمي نخستين گردآورنده ي تفسير، گرچه نوشته هاي بسيار دارد و در عرفان وآگاهي به مباني تصوف، از شهرت برخوردار است، ولي از سوي برخي نويسندگان به جعل حديث، متهم شده است.
3. در متن تفسير، روايت هايي وجود دارد كه از نگاه ساختار و اسلوب مي توانند صحيح باشند.
5. روايت هايي كه دلالت بر فضيلت رسول اكرم كنند، در متن تفسير وجود دارد، ولي روايتي كه از فضائل اهل بيت و ائمه (عليه السلام) سخن گويد، به هيچ عنوان در تفسير وجود ندارد.
6. روايت هاي كلامي همساز با جبر و روايت هاي فقهي و اعتقادي ناسازگار با تفكر شيعه در آن وجود دارد، ولي اين روايت ها اندك هستند و نيز از نظر محتوايي و ساختاري، ساختگي بودن آنها به طور كامل محرز و مشخص است.
نگارنده براين باور است كه امكان صدور اين مجموعه تفسيري از امام صادق (عليه السلام) دور به نظر نمي رسد و در عين حال، آثار جعل و تحريف در آن به خوبي نمايان است.
كار مهمي كه توسط جعل كنندگان صورت گرفته است، در دو محور خلاصه مي شود:
1. روايت هايي را برخلاف مذهب عدليه و اماميه، جعل و به آن افزوده اند، چنانكه نمونه هايي ازآن ياد شد.
2. تمام روايت هايي كه در بيان فضائل اهل بيت بوده حذف گرديده است.
پل نويا نخستين چاپ كننده و تصحيح كننده كتاب در اين مورد مي نويسد:
(در متني كه سلمي در كتاب خود حفظ كرده است، هر چه ارجاعي سياسي و اشاره اي به اهل بيت داشته، حذف شده است. تنها يك تخطي (غيرقابل توجيه) از اين قاعده مي توان يافت; يعني نسخه خطي [جامع] برخلاف نسخه هاي ديگري كه ما بررسي كرديم، متني به دست مي دهد كه از ناحيه يك تفسير سني بعيد مي نمايد.
امام صادق (عليه السلام) در تفسير آيه (فتلقي آدم من ربه كلمات) (بقره/ 37) مي فرمايد:
خدا در آن زمان كه هنوز هيچ چيز از آفرينش او نبود، از نور جلال خود پنج مخلوق آفريد و از نامهاي خود به هريك نامي داد. چون محمود است پيامبر را (محمود) ناميد، چون عالي است اميرالمؤمنان را (علي) ناميد، چون فاطر السموات والأرض بود، از آن نام (فاطمه) را ساخت و چون صاحب اسماء الحسني بود از آن دو نام حسن و حسين را بيرون آورد. پس آنها را در سمت راست عرش خود جاي داد. [1] .
حال اين پرسش مطرح است كه جعل و تحريف در تفسير مورد بحث، از سوي چه كسي صورت گرفته است؟ احتمال مي رود كه جعل برخي روايت ها و نيز حذف بعضي ديگر توسط شخص سلمي، انجام شده است، بويژه كه وي متهم به جعل حديث نيز بوده است. افزون بر اين، نامبرده گذشته از اين كه صوفي بوده، از علم كلام و علم حديث نيز بهره داشته و متكلم و محدث بوده است و همان گونه كه پيش تر آورديم، بيش ترين جعل و تحريف در حوزه مسائل كلامي و اعتقادي صورت پذيرفته است.
پاورقي
[1] پل نويا، تفسير قرآن و زبان عرفاني/ 131.
توجه به شروط صحت اعمال
نكته پنجم اين است كه گاهي ما دل خوش مي كنيم كه تكاليفمان را انجام داده ايم، غافل از آن كه كارمان از ارزش واقعي بي بهره است و در حين يا پس از انجام عمل، آن را فاسد كرده ايم؛ مثلا، وظيفه ي ما اين است كه نماز بخوانيم. خوشحال هم هستيم از اين كه نماز مي خوانيم، در جماعت هم شركت مي كنيم تا ثواب بيش تري ببريم؛ اما توجه نمي كنيم كه آيا نمازمان درست و مورد قبول خداوند هست يا نه؛ آيا ريايي مرتكب نمي شويم؟ آيا شرايط حسن عمل را رعايت مي كنيم؟ پس از انجام كار، با عجب و غرور، نتيجه ي آن را از بين نمي بريم؟ يا اگر مثلا انفاق مي كنيم آيا با منت گذاردن، اجر كارمان را تباه نمي سازيم؟... بنابراين بايد به شرايط صحت و قبولي اعمال نيز توجه كنيم.
[ صفحه 31]
تجديد انقلاب، دشوارتر از ايجاد آن
تجديد يك انقلاب، گاه از ايجاد آن بسي مهم تر و دشوارتر است. روحيه هايي استوار، ايمانهايي راسخ، مغزهايي نيرومند و فكرهايي بيدار و آگاه و فعال لازم است تا بتوانند اين بار فرساينده را براي مدتي دراز روي دوش نگه دارند. اكنون
[ صفحه 19]
چه كسي براي اين كار آماده است؟ آن شيعه اي كه قيام حسين بن علي را تحمل نمي كند؟ آن شيعه اي كه با امام حسن عليه السلام راه نمي افتد؟
بي گمان هر قيام و اقدامي كه به اتكاء عناصر ناپخته و تربيت نشده اي از آن قبيل واقع شود، فرجامي ندامت انگيز و خسارتبار خواهد داشت. تجربه ي توابين (!) و سپس قيام مختار و ابراهيم بن مالك گواه صادق اين ادعا است.
نگاهي به عقايد و آراء وهابيان
همان گونه كه پيش از اين اشاره كرديم، وهابيان داراي عقايد و فتاواي خاصي، بر خلاف عقيده قطعي مسلمانان و بر خلاف فتواي فقها و پيشوايان؛ اعم از شيعه و اهل سنت مي باشند و گفتيم كه آنها در اين آراء و عقايد مسبوق به سابقه بوده و آنچه دارند از ابن تيميه حراني فرا گرفته و آراء و افكار او را احيا و اجرا كرده اند.
اكنون در هر دو موضوع «عقايد» و «احكام فقهي» به عنوان نمونه به نقل چند مورد مي پردازيم:
ام البنين
قبر مادر گرامي ابوالفضل، عباس بن علي بن ابي طالب (عليهم السلام) كنار قبور عمه هاي پيامبر (صلّي الله عليه و آله) است. لازم به يادآوري است كه امّ البنين از همسران فداكار علي (عليه السلام) و مادري مهربان براي فرزندان فاطمه (عليها السلام) بوده است. همه فرزندان او، در كربلا و در ركاب امام حسين (عليه السلام) به شهادت رسيدند.
عبدالله بن علي
89- ان الوليد بن صبيح قال: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام - في ليلة - اذ طرق الباب طارق.
فقال للجارية: انظري من هذا؟
فخرجت ثم دخلت.
فقالت: هذا [1] عمك عبدالله بن علي.
فقال: ادخليه.
و قال عليه السلام لنا: ادخلوا البيت.
فدخلنا بيتا [آخر].
فسمعنا منه حسا.
ظننا أن الداخل بعض نسائه.
فلصق بعضنا ببعض.
فلما دخل اقبل [2] علي أبي عبدالله عليه السلام فلم يدع [3] شيئا من القبيح
[ صفحه 91]
الا قاله في أبي عبدالله عليه السلام.
ثم خرج و خرجنا.
فأقبل عليه السلام يحدثنا [4] من المواضع الذي قطع كلامه [5] عند دخول الرجل.
فقال بعضنا [6] : لقد استقبلك - هذا - بشي ء ما ظننا أن احدا يستقبل به احدا [7] .
حتي لقد هم بعضنا أن يخرج اليه. فيوقع [8] به.
فقال عليه السلام: مه. لا تدخلوا فيما بيننا.
فلما مضي من الليل ما مضي. طرق الباب طارق.
فقال للجارية: انظري من هذا؟
فخرجت.
ثم عادت.
فقالت: هذا عمك عبدالله بن علي.
قال عليه السلام لنا: عودوا الي موضعكم [9] .
ثم اذن له.
فدخل بشهيق و نحيب و بكاء و هو يقول:
[ صفحه 92]
يابن اخ اغفر لي.
غفر الله لك.
اصفح عني - صفح الله عنك.
فقال: غفر الله لك. ما الذي احوجك الي هذا - يا عم -؟!
قال: اني لما آويت الي فراشي أتاني رجلان اسودان غليظان فشدا وثاقي.
ثم قال احدهما للآخر: انطلق به الي النار.
فأنطلق بي.
فمررت برسول الله صلي الله عليه و آله فقلت: - يا رسول الله - اما تري ما يفعل بي؟!
قال صلي الله عليه و آله: او لست الذي اسمعت ابني ما أسمعت؟!
فقلت: يا رسول الله لا اعود.
فأمره.
فخلي [10] عني.
و اني لأجد ألم الوثاق.
فقال أبوعبدالله: اوص.
قال: بم اوصي. فمالي من مال و ان لي عيالا كثيرا و علي دين.
فقال أبوعبدالله عليه السلام:
دينك علي و عيالك الي عياللي.
[ صفحه 93]
فأوصي.
فما خرجنا من المدينة حتي مات.
و ضم ابوعبدالله عليه السلام عياله اليه و قضي دينه و زوج ابنه ابنته [11] .
[ صفحه 94]
پاورقي
[1] في نسخة: هو.
[2] في نسخة: فأقبل الداخل.
[3] أي: فلم يترك.
[4] في نسخة: فأقبل يحدثنا تمام حديثه.
[5] في نسخة: كلامنا.
[6] أي: فقال بعضنا للامام عليه السلام.
[7] في نسخة: يستقبل احدا بمثله.
[8] في نسخة: فيقع.
[9] في نسخة: مواضعكم.
[10] في نسخة: فأمرهما فخلياني.
[11] الخرائج و الجرائح: ج2 ص619 و620 و621.
جعفر ايها الصديق 18
مكة تموج بالحجيج و قد أقبلوا من كل فج عميق، ليشهدوا منافع لهم في أيام معدودات.
و قد بدا الحج ذلك العام عجيبا، فقد جاء رجل يحمل في هيئته ملامح النمرود. فكيف لبي نداء إبراهيم و جاء؟!
هل جاء ليقول ان النمرود لم يمت بعد، و أن فأس إبراهيم تحطم أصناما حجرية، أما النمرود فلا، انه يعرف من أين تؤكل الشاة.
خلع ابن البربرية ثيابا بيضاء ليرتدي حلته السوداء المخيفة، وارتدي الوزراء أزياءهم المزينة بكل ما يعرض ابهة الملك والصولجان.
و جاء أحدهم يحمل جوهرة نادرة ليست لها في مكة نظير.
قال الوزير:
- انظر يا أميرالمؤمنين ما أجملها و أبهاها!
[ صفحه 92]
ألقي ذو الرداء الأسود نظرات متفحصة، و ومضت في ذهنه ذكريات قديمة، برقت كمن يكتشف شيئا:
- هذا جوهر فاخر انني أعرفه.
سكت قليلا و أردف:
- انه لهشام بن عبدالملك، و هو عند ابنه.
قال الوزير:
- ولكن لم يبق من أولاده أحد.
- كلا، بقي منهم ابنه الأصغر...
ألقي نظرات ذات مغزي:
- انه في مكة إذن... لن يفلت من يدي هذه المرة.
حاكت العنكبوت نسيجا لبيت واهن:
- سوف اصلي غدا بالناس في المسجد الحرام.. فأغلق الأبواب جميعا وافتح بابا واحدا فقط... لا تترك أحدا يخرج منه إلا بعد أن تعرف من يكون.
بدت الكعبة وسط الجموع الحائرة سفينة وسط الأمواج البشرية، حامت أسئلة فوق الرؤوس كأسراب من الغربان التائهة.
قليلون جدا هم الذين أدركوا لم أغلقت الأبواب، وانتشر الحراس.
[ صفحه 93]
هناك رؤوس مطلوبة إذن، فما زال للشجرة الملعونة أغصان لم تقطع بعد.
تمتم ابن هشام و قد أدرك سوء حظه:
- البعرة تدل علي البعير و الاثر يدل علي المسير... ليتني لم أبعها في مكة؛ ولكن ماذا أفعل و قد ضاقت بي السبل. لعن في نفسه معاوية و مروانا:
- ها نحن نجني ما زرعه الأجداد من شجر من زقوم.
كان يهذي مع نفسه كمن أصابه مس من الجنون.
كان أخشي ما يخشاه أن يعرفه أحد، كل الناس حاقدون علي بني امية و حق لهم ذلك، لقد عاثوا في الأرض الفساد و قهروا العباد و خربوا البلاد.
تذكر ما فعلوه في السنين الخوالي يوم صلبوا زيدا في الكوفة و يحيي في أرض الجوزجان.
شعر بالرعب يخنق أنفاسه و قد قفز قلبه إلي حنجرته وراح يدق بعنف كطبل مجنون.
الناس يخرجون من الباب أفواجا أفواجا و لسوف يبقي وحيدا يلوذ هنا و هناك حتي يمسكوا به كجرذ مذعور.
ارتدي وجهه قناع الخوف حتي كاد يصيح خذوني.
[ صفحه 94]
و جاء رجل من جهة الكعبة يسعي. قال بلطف و قد رأي حيرته:
- يا هذا! أراك متحيرا فمن أنت؟
لم يجد ابن هشام بدا من الاعتراف؛ فلعل النجاة في الصدق:
- ولي الأمان؟
- ولك الأمان.
- أنا محمد بن هشام بن عبدالملك؛ فمن أنت؟
- محمد بن زيد بن علي.
و كاد سليل الشجرة الملعونة أن يغشي عليه من الموت فقال منهارا:
- عندالله أحتسب نفسي.
فقال سليل الحسين:
- لا بأس عليك فأنت لست بقاتل زيد و لا في قتلك درك بثأره، سأسعي في خلاصك.
و أطرق مفكرا و قد ومضت في ذهنه فكرة:
- ولكن اعذرني في مكروه أتناولك به و قبيح قول أخاطبك به يكون فيه خلاصك.
فقال المذعور و قد برقت عيناه أملا:
- افعل ما بدا لك.
[ صفحه 95]
قاد العلوي أمويا من بقايا الشجرة الملعونة إلي زاوية. حانت لحظة العمل، رفع طرفا من ثوبه و غطي رأسه ثم أمسك به من ياقته وراح يجره بعنف إلي الباب حتي إذا وصل إلي الوزير، و كان منهمكا في تفحص الوجوه و الأسماء هتف و هو يلطم الاموي:
- يا أباالفضل ان هذا الخبيث جمال من أهل الكوفة أكراني جماله و قد هرب مني و أكري جماله بعض قواد الخراسانية ولي عليه بذلك بينة.
ليس هناك ما يجعل الوزير يرتاب أو يشك، فلم يكن ليخطر علي باله أن علويا يزخر بالجراح والعذابات يعمل في خلاص أموي قاتل.
ابتسم الوزير متوددا و أمر شرطيين باصطحابه عبر الباب.
و شعر الاموي المطلوب بأن ثقلا ينزاح عن صدره، و لكن ماذا سيفعل هذا العلوي الطيب مع الشرطيين.
ابتعد الأربعة عن المسجد؛ هتف العلوي و هو يهز صاحبه بشدة:
- يا خبيث تؤدي إلي حقي؟
قال الرجل المذعور:
- نعم يابن رسول الله.
التفت ابن زيد إلي الشرطيين:
[ صفحه 96]
- عودا إلي الربيع و ابلغاه امتناني.
عاد الشرطيان أدراجهما.
كان الاموي ينظر مشدوها إلي رجل من أبناء علي؛ دوت في أعماقه حقيقة كبري:
- الله أعلم حيث يجعل رسالته.
لم يتمالك الأموي نفسه فعانق العلوي و قبل جبينا مشرقا.
دس الاموي يده في جيبه و استخرج جوهرة نادرة و قدمها إلي رجل أنقذه من موت محتم:
- شرفني يا سيدي بقبولها.
قال العلوي و قد تألقت آلاف الفضائل في عينيه:
- انا أهل بيت لا نقبل علي المعروف ثمنا.
سكت قليلا و أردف:
- و قد تركت لك ما هو أعظم من هذا دم زيد بن علي؛ فانصرف راشدا... و وار شخصك حتي يرجع هذا الرجل فانه مجد في طلبك.
وجد الاموي نفسه عاجزا عن الكلام، فنظر إليه بامتنان وانصرف.
وافترق الرجلان، فيما ظل «الشيخ» الغارق في السنين و الحوادث مشدوها.
[ صفحه 97]
ميهمان خراساني و تنور آتش
مأمون رقي - كه يكي از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد:
در منزل آن حضرت بودم، كه شخصي به نام سهل بن حسن خراساني وارد شد و سلام كرد و پس از آن كه نشست، با حالت اعتراض به حضرت اظهار داشت:
ياابن رسول اللّه! شما بيش از حد عطوفت و مهرباني داريد، شما اهل بيت امامت و ولايت هستيد، چه چيز مانع شده است كه قيام نمي كنيد و حق خود را از غاصبين و ظالمين باز پس نمي گيريد، با اين كه بيش از يك صد هزار شمشير زن آماده جهاد و فداكاري در ركاب شما هستند؟!
امام صادق عليه السلام فرمود: آرام باش، خدا حق تو را نگه دارد و سپس به يكي از پيش خدمتان خود فرمود: تنور را آتش كن.
همين كه آتش تنور روشن شد و شعله هاي آتش زبانه كشيد، امام عليه السلام به آن شخص خراساني خطاب نمود: برخيز و برو داخل تنور آتش بنشين.
سهل خراساني گفت: اي سرور و مولايم! مرا در آتش، عذاب مگردان، و مرا مورد عفو و بخشش خويش قرار بده، خداوند شما را مورد رحمت واسعه خويش قرار دهد.
در همين لحظات شخص ديگري به نام هارون مكي - در حالي كه كفش هاي خود را به دست گرفته بود - وارد شد و سلام كرد.
حضرت امام صادق سلام اللّه عليه، پس از جواب سلام، به او فرمود: اي هارون! كفش هايت را زمين بگذار و حركت كن برو درون تنور آتش و بنشين.
هارون مكي كفش هاي خود را بر زمين نهاد و بدون چون و چرا و بهانه اي، داخل تنور رفت و در ميان شعله هاي آتش نشست.
آن گاه امام عليه السلام با سهل خراساني مشغول مذاكره و صحبت شد و پيرامون وضعيت فرهنگي، اقتصادي، اجتماعي و ديگر جوانب شهر و مردم خراسان مطالبي را مطرح نمود مثل آن كه مدت ها در خراسان بوده و تازه از آن جا آمده است.
پس از گذشت ساعتي، حضرت فرمود: اي سهل! بلند شو، برو ببين در تنور چه خبر است.
همين كه سهل كنار تنور آمد، ديد هارون مكي چهار زانو روي آتش ها نشسته است، پس از آن امام عليه السلام به هارون اشاره نمود و فرمود: بلند شو بيا؛ و هارون هم از تنور بيرون آمد.
بعد از آن، حضرت خطاب به سهل خراساني كرد و اظهار داشت: در خراسان شما چند نفر مخلص مانند اين شخص - هارون كه مطيع ما مي باشد - پيدا مي شود؟
سهل پاسخ داد: هيچ، نه به خدا سوگند! حتي يك نفر هم اين چنين وجود ندارد.
امام جعفر صادق عليه السلام فرمود: اي سهل! ما خود مي دانيم كه در چه زماني خروج و قيام نمائيم؛ و آن زمان موقعي خواهد بود، كه حداقل پنج نفر هم دست، مطيع و مخلص ما يافت شوند، در ضمن بدان كه ما خود آگاه به تمام آن مسائل بوده و هستيم. [1] .
پاورقي
[1] بحارالانوار: ج 47، ص 123، ح 176، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب.
مع ابن أبي العوجاء
قال بعضهم: كنت أنا و ابن أبي العوجاء و عبدالله بن المقفع في المسجد الحرام، فقال ابن المقفع: ترون هذا الخلق - و اومأ بيده الي موضع الطواف - ما منهم أحد أوجب له اسم الانسانية الا ذلك الشيخ الجالس - يعني جعفر بن محمد عليه السلام - فأما الباقون فرعاع و بهائم.
فقال له ابن أبي العوجاء: و كيف اوجبت هذا الاسم لهذا الشيخ دون هؤلاء؟
قال: لأنني رأيت عنده ما لم أر عندهم.
فقال ابن أبي العوجاء: لابد من اختبار ما قلت فيه منه.
فقال له ابن المقفع: لا تفعل فاني أخاف أن يفسد عليك ما في يدك.
[ صفحه 87]
فقال: ليس ذا رأيك، ولكنك تخاف أن يضعف رأيك عندي في احلالك اياه المحل الذي وصفت.
فقال ابن المقفع: أما اذا توهمت علي هذا فقم اليه، و تحفظ ما استطعت من الزلل، و لا تثن عنانك الي استرسال يسلمك الي عقال، وسمه ما لك أو عليك.
قال: فقام ابن أبي العوجاء و بقيت أنا و ابن المقفع، فرجع الينا فقال:
يا ابن المقفع ما هذا ببشر، و ان كان في الدنيا روحاني يتجسد اذا شاء ظاهرا و يتروح اذا شاء باطنا فهو هذا.
فقال له: و كيف ذاك.
فقال: جلست اليه فلما لم يبق عنده غيري ابتدأني فقال: ان يكن الأمر علي ما يقول هؤلاء و هو علي ما يقولون - يعني أهل الطواف - فقد سلموا و عطبتم، و ان يكن الأمر علي ما تقولون، و ليس كما تقولون، فقد استويتم أنتم و هم.
[ صفحه 88]
فقلت له: يرحمك الله و أي شي ء نقول و أي شي ء يقولون؟ ما قولي و قولهم الا واحد.
قال: فكيف يكون قولكم و قولهم واحدا، و هم يقولون: ان لهم معادا و ثوابا و عقابا، و يدينون بأن للسماء الها، و أنها عمران، و أنتم تزعمون أن السماء خراب ليس فيها أحد.
قال: فاغتنمتها منه فقلت له: ما منعه ان كان الأمر كما تقول أن يظهر لخلقه، و يدعوهم الي عبادته حتي لا يختلف منهم اثنان، و لم احتجب عنهم و أرسل اليهم الرسل؟ و لو باشرهم بنفسه كان أقرب الي الايمان به.
فقال لي: ويلك و كيف احتجب عنك من أراك قدرته في نفسك، نشوءك و لم تكن، و كبرك بعد صغرك، و قوتك بعد ضعفك، و ضعفك بعد قوتك، و سقمك بعد صحتك، و صحتك بعد سقمك، و رضاك بعد غضبك، و غضبك بعد رضاك، و حزنك بعد فرحك، و فرحك بعد حزنك، و حبك
[ صفحه 89]
بعد بغضك، و بغضك بعد حبك، و عزمك بعد ابائك، و ابائك بعد عزمك، و شهوتك بعد كراهتك، و كراهتك بعد شهوتك، و رغبتك بعد رهبتك، و رهبتك بعد رغبتك، و رجائك بعد يأسك، و يأسك بعد رجائك، و خاطرك بما لم يكن في وهمك، و غروب ما أنت معتقده عن ذهنك... و ما زال يعد علي قدرته التي هي في نفسي التي لا أدفعها حتي ظننت أنه سيظهر فيما بيني و بينه. [1] .
[ صفحه 90]
پاورقي
[1] أئمتنا: 1 / 466، عن التوحيد: 127.
عجبه من الشاك بالله
و تعجب الامام عليه السلام كأشد ما يكون التعجب من الشاك بالله خالق السموات و الأرض كما تعجب ممن أنكر النشأة الأخري، قال عليه السلام:
[ صفحه 46]
«عجبت كل العجب لمن شك في الله، و هو يري خلقه، و عجبت كل العجب لمن أنكر النشأة الأخري، و هو يري النشأة الأولي...» [1] .
حقا ان مما يدعو الي التعجب من أنكر وجود الخالق العظيم الذي تدلل عليه جميع الموجودات اذ تستحيل أن توجد من دون علة خالقة لها، و ان الانسان اذا تأمل و فكر لرأي الآيات علي وجود الله تعالي تصاحب كل موجود علي وجه الأرض. يقول الشاعر:
في الأرض آيات فلاتك منكرا
فعجائب الأشياء من آياته
كما أن العجب ممن ينكر النشأة الأخري، و هو يري النشأة الأولي التي هي أعظم بكثير من النشأة الأخري لأن عملية التكوين و الايجاد أهم من عملية الاعادة يقول الله تعالي: «قال من يحيي العظام و هي رميم، قل يحييها الذي أنشأها أول مرة و هو بكل خلق عليم».
پاورقي
[1] صفة الصفوة 2 / 3.
حثه علي طلب العلم
و كان (ع) يحث المسلمين علي طلب العلم، و يدعوهم الي المبادرة في تحصيله لأنه الاداة الخلاقة لتطورهم و ازدهار حياتهم يقول (ع): «لو علم الناس ما في طلب العلم لطلبوه و لو بسفك المهج، و خوض اللجج».
و أوصي (ع) بعض أصحابه ببسط العلم و نشره، و أن لا يتجبر علي من يعلمه، يقول (ع):
«فان أنت احسنت في تعليم الناس، و لم تتجبر عليهم زادك الله من فضله، و ان أنت منعت علمك، و أخرقت بهم عند طلبهم العلم منك كان حقا علي الله عزوجل أن يسلبك العلم و بهاءه، و يسقط من القلوب محلك.» [1] .
پاورقي
[1] مكارم الاخلاق (ص 143) لرضي الدين الطبرسي.
پاسخ پرسش دوم
او ابدا دعوي امامت نكرد و هر كه از او سؤال مي كرد كه آيا تو امام و پيشوايي مي گفت: نه، من از عترت پيامبرم و امام نيستم. محمد بن مسلم كه از معروف ترين و مشهورترين روات حديث است و از شاگردان امام صادق بود مي گويد: به زيد گفتم: جمعي از مردم خيال مي كنند تو امامي. زيد گفت: اين طور نيست. من امام نيستم بلكه از عترت رسولم. گفتم: پس امام كيست؟ فرمود هفت تن از خلفا هستند كه مهدي هم از آن هفت نفر است. راوي گويد: سپس خدمت امام باقر مشرف شدم. مذاكره ي خود را با زيد بازگو كردم. امام فرمود: برادرم زيد درست گفته است. بعد از من هفت نفر امامند و مهدي آل محمد آخرينشان خواهد بود. امام گريه كرد و فرمود: گويا مي بينم بدن زيد را در كناسه دار زده اند. اي پسر مسلم!پدرم از پدرش حسين (ع) براي من روايت كرده كه رسول الله دست خود را روي بازوي من گذاشت و فرمود: مردي از نسل تو خارج مي شود كه به او زيد مي گويند. او مظلومانه كشته مي شود. چون روز قيامت فرا رسيد او و يارانش به سوي بهشت مي آيند. [1] .
يحيي بن زيد گويد: از پدرم تعداد امامان معصوم را پرسيدم. گفت: امامان دوازده نفرند. چهار نفر از گذشتگان و هشت نفر از ماندگان. يحيي گويد: گفتم: پدر! اسامي آنها را به من بگو. فرمود: گذشتگان، علي بن ابي طالب، حسن، حسين و علي بن حسين - سلام الله عليهم - و باقيماندگان، برادرم باقر و بعد از او جعفر صادق و سپس موس فرزندش. آن گاه علي فرزند وي و بعد از وي محمد فرزند او و بعد از او علي و سپس حسن و آخرين آنان مهدي است. گفتم: پدر! آيا تو از آنان نيستي؟ (يعني امام نيستي) فرمود: نه، ولكن من از عترتم. گفتم: نام آنها را از كجا آموختي؟ فرمود: عهد معهود عهد الينا رسول الله؛ عهدي است كه از رسول الله به ما رسيده. [2] باز در اين مورد روايات بسياري است كه زيد به امامت 12 امام معصوم معتقد بود و خودش دعوي
[ صفحه 224]
امامت نكرده.
اما شيخ مفيد در ارشاد آورده كه بسياري از شيعيان به امامت زيد معتقد بودند و علت آن جهالت آنان بود. آنان خيال مي كردند كه هر كس با شمشير خروج كند، او امام است و چون زيد با شمشير خروج كرد و آنان را به دفاع از امام از آل محمد (ص) دعوت مي كرد، مردم عوام خيال مي كردند كه منظور او خود اوست و حال آن كه زيد چنين منظوري نداشت، چون او شايستگي برادرش محمد باقر را بيش از خود مي دانست و از وصيت آن حضرت به هنگام وفاتش به امام صادق آگاه بود. [3] .
پاورقي
[1] بحار، ج 46، ص 200؛ كفايةالأثر، ص 327.
[2] بحار، ج 46، ص 198.
[3] ارشاد، ص 251.
پارسايي چيست؟
حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:
[ صفحه 44]
بر شما باد به پارسايي؛ زيرا پارسايي همان ديني است كه ما از آن پيروي مي كنيم و خداوند را با آن بندگي و اطاعت مي نماييم و (پايبندي به) آن را از دوستداران خود مي خواهيم. [1] .
پاورقي
[1] امالي طوسي: 281 / 544. 21590.
بررسي اعمال
حساب و كتاب دنيا بسيار دقيق و نظم دنيا خدشه ناپذير است. خورشيد با اين كه هزاران بار از كره ي زمين بزرگ تر است و حرارت آن به بيش از ده هزار درجه ي سانتيگراد مي رسد، در طول هزاران هزار سال يك ثانيه زودتر يا ديرتر طلوع و غروب نكرده است. قرآن كريم مي فرمايد: «و أنبتنا فيها من كل شي ء موزون [1] ؛ و از هر چيز سنجيده اي در آن رويانديم». ولي دنيا با اين عظمت و با اين نظم و انتظام، نزد خداوند به اندازه ي يك بال پشه ارزش ندارد «ان الدنيا لا تساوي عندالله جناح بعوضة [2] ؛ دنيا در نزد خدا به قدر بال پشه اي ارزش ندارد». در اين عبارت گفته نشده كه دنيا به اندازه ي دو بال پشه ارزش ندارد؛ چرا كه دو بال پشه به درد خود پشه مي خورد و با آنها پرواز مي كند دنيا حتي به اندازه يك بال پشه نزد خداي متعال ارزش ندارد. آيا خداي متعال كه اين دنياي بي ارزش را تا اين حد با نظم و دقت اداره مي كند، در كار آخرت دقت به خرج نمي دهد؟
يكي از آياتي كه تأمل و تدبر بسياري مي طلبد اين آيه است: «و بدالهم من الله ما لم يكونوا يحتسبون [3] ؛ و آنچه تصور [ش را] نمي كردند، از جانب خدا برايشان آشكار مي گردد».
آنچه از تفاسير و آيات قبل و بعد از اين آيه بر مي آيد اين است كه وقتي انسانها مي ميرند و وارد جهان آخرت مي شوند و دقت آنجا را مي بينند در حيرت مي مانند، چرا كه هرگز گمان نمي كردند، آخرت و حساب و كتاب اعمال آنها تا به اين حد، دقيق باشد.
در آخرت حلال دنيا حساب دارد، چه رسد به حرام آن. خداي متعال بعضي از
[ صفحه 44]
چيزها را حلال كرده و اجازه استفاده از آنها را داده است، اما معناي اجازه اين نيست كه حساب و كتاب ندارد؛ بلكه حلال نيز حساب و كتاب دارد، اما در محاسبه ي آن اذيت و آزار نيست، و كلمه به كلمه بايد جواب داد.
ائمه اطهار عليهم السلام و اولياي الهي به ما گفته اند كه بايد از عدل خدا بترسيم. خدا هيچ گاه ظلم نمي كند اما اگر عدل الهي در آخرت نمايان شود، هيچ كس را ياراي آن نيست.
تنها راه براي در امان ماندن انسان ها از عذاب آخرت، تقوا پيشه كردن در دنيا است.
تقوا حقيقتي است كه هزاران درجه دارد كه هر كدام با ديگري از جهات گوناگوني متفاوت است. در يك ماشين سواري، بايد صدها شرط و جزء به هم پيوسته باشد، تا ماشين توان حركت داشته باشد و درست كار كند. ممكن است از هزاران ماشين كه خراب مي شود هر كدام به علت متفاوتي خراب شده باشد. وقتي چيز ساده اي چون ماشين اين همه اجزا و شروط داشته باشد، امر مهمي چون تقوا كه به واسطه آن مي توان هم نشين اميرمؤمنان و ائمه اطهار عليهم السلام شد، جاي خود دارد.
امام هادي عليه السلام مي فرمايند: «الدنيا سوق ربح فيها قوم و خسر الآخرون [4] ؛ دنيا بازاري است كه عده اي در آن سود مي برند و عده اي ديگر ضرر مي كنند». آنها كه اجناس خود را با مشورت اهل فن خريده اند زيان كمتري مي بينند و بيشتر سود مي كنند. بايد در بازار دنيا به توصيه هاي خبرگان اين بازار، كه انبيا و اولياي الهي اند گوش فرا داد و تقوا پيشه كنيم تا دچار زيان اخروي نگرديم. البته، استثناهايي در دنيا وجود دارد كه آن هم براساس حساب و كتاب است و از نظم خاص خود پيروي مي كند. خداي متعال در قرآن كريم مي فرمايد: «و الذين ءامنوا و اتبعتهم ذريتهم بايمن ألحقنا بهم ذريتهم و مآ ألتنهم من عملهم من شي ء [5] ؛ و كساني كه ايمان آورده اند و فرزندانشان در ايمان از ايشان پيروي كرده اند فرزندانشان را به ايشان ملحق سازيم و چيزي از عملشان نمي كاهيم».
ممكن است فردي چون پدر و مادر يا اجداد و نزديكان او به درگاه الهي قربي داشته يا
[ صفحه 45]
دعايي كرده اند موفقيتي پيدا كند و اين موفقيت بر اثر عمل نيك اجداد نصيب او شده باشد. اما چنين مسائلي استثنا است و قانون كلي اين است: «و أن ليس للانسان الا ما سعي [6] ؛ براي انسان جز حاصل تلاش او نيست».
زيارتي از امام هادي عليه السلام خطاب به اميرمؤمنان عليه السلام روايت شده كه خواندن آن در روز عيد غدير مستحب است و مرحوم شيخ عباس قمي آن را در مفاتيح الجنان تحت عنوان زيارت مخصوصه ي حضرت امير در روز غدير آورده است. حجم اين زيارت بيشتر از دعاي كميل است و اگر آن را دايرة المعارف حضرت امير عليه السلام بخوانيم سخن گزافي نگفته ايم. آن حضرت مي فرمايد:
«قد يري الحول القلب وجه الحيلة و دونها حاجز من تقوي الله فيدعها رأي العين و ينتهز فرصتها من لا حريجة له في الدين [7] ؛ مردم كار افتاده و زيركي هستند كه مي دانند در هر كاري چه حيلت سازند، ولي امر و نهي خدا سد راه آنها است. اينان با آن كه راه و رسم حيله گري را مي دانند و بر آن توانايند، گرد آن نمي گردند. تنها كساني كه از هيچ گناهي پروايشان نيست، همواره منتظر فرصتند تا در كار حيلتي به كار برند.»
«حول القلب» يكي اصطلاح خاص عربي است. هميشه دو جزء اين اصطلاح با هم استعمال شده است و شايد جايي پيدا نشود كه «حول» يا «قلب» به تنهايي ذكر شده باشد. كلمه «حول» از ماده «حول» و به معناي حيله و چاره انديشي است. كلمه «قلب» نيز از ماده «قلب» و گرداندن است و اين اصطلاح را درباره كسي به كار مي برند كه هم حيله را خوب بلد است و هم تقلب امور را مي فهمد. حضرت مي فرمايد چه بسا كسي مي داند كه چگونه سر مردم كلاه بگذارد و چگونه صحبت كند كه مردم را فريفته خويش نمايد، اما ديوار محكمي در مقابل او است كه نمي گذارد چنين عملي از او سر زند و اين ديوار محكم چيزي جز تقواي الهي نيست. چنين كسي به خوبي مي تواند مقاصد دنيايي و شهواني خود را برآورده نمايد، اما ترس از عدل خدا جلودار او است. «فيدعها رأي
[ صفحه 46]
العين» با اين كه مي بيند مطامع دنيوي از دستش مي رود اما آن را رها مي كند. اين رأي العين به معناي ديدن با چشم نيست، بلكه به معناي حدس زدن و ديدن با چشم بصيرت است؛ مثل آنكه درباره ي شخصي كه دارد شاخه ي زير پاي خود را مي برد مي گويند مي بينيم كه از روي درخت افتاده است. در چنين حالتي هنوز اين اتفاق نيفتاده، اما انسان مي داند كه مي افتد و آن قدر اين حدس و گمان قوي است كه در حكم ديدن با چشم است.
«و ينتهز فرصتها من لا حريجة له في الدين» اما كسي كه درد دين و خداپرستي ندارد آن كار ناروا را دنبال مي كند. اميرمؤمنان عليه السلام خلافت مشروط را رها كرد. [8] اما عثمان دنبال آن را گرفت و خيال كرد كه برنده ماجرا شده است. آن كه دين دارد فريب و نيرنگ و ظلم و ستم را ترك مي كند، اما آن كه دين برايش بازيچه اي بيش نيست دين را وسيله رسيدن به اهداف دنيوي خود قرار مي دهد.
پاورقي
[1] حجر، آيه ي 19.
[2] بحارالأنوار، ج 79، ص 148.
[3] زمر، آيه 47.
[4] بحارالأنوار، ج 75، ص 366.
[5] طور، آيه 21.
[6] نجم، آيه ي 39.
[7] زيارت مخصوصه حضرت امير عليه السلام در روز عيد غدير، مفاتيح الجنان، ص 608، چاپ دارالثقلين، قم.
[8] در شورائي كه بعد از عمرو به دستور وي تشكيل شد به حضرت علي عليه السلام پيشنهاد شد كه در صورت عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر و سيره ي ابوبكر و عمر ما با تو بيعت مي كنيم حضرت فرمود كتاب خدا و سنت پيامبر را قبول دارم اما سيره ي آن دو را نه نمي پذيرم و به رأي و اجتهاد خودم عمل مي كنم.
بهترين دوستان
چه بهتر كه دوست عيوب دوست خود را بگويد. البته به نحوي كه شايسته باشد و موجب رنجش خاطر او نشود و لطمه اي به آبروي او نزند. تا او نيز با اين تذكر، درصدد اصلاح برآيد و خود را پاك و آراسته كند. و گرنه عيب رفيق را ديدن و با سكوت خود بر رفتار و كردار او صحه گذاشتن كار درستي نيست و از صداقت و صميميت به دور است.
احب اخواني الي، من اهدي الي عيوبي. [1] .
آن كس از برادران و دوستانم، نزد من، محبوبتر و خواستني تر است كه عيوبم را به من بگويد.
پاورقي
[1] اصول كافي. ج 2، ص 639.
دليل امامت
################
پاورقي
[1] اصول كافي، كتاب الحجة، ص 374.
[2] اصول كافي و مرآة العقول.
[3] المحتضر حسن بن سليمان، ص 20.
[4] مختصر بصائر، ص 101.
[5] تفسير البرهان، ج 1، ص 32.
[6] بصائر الدرجات، باب 7، ص 149.
[7] توبه / 30، منافقون / 4.
[8] قصص / 68.
[9] احزاب / 36.
[10] عيون اخبار الرضا، ص 121؛ غيبت نعماني، ص 116.
[11] غيبت نعماني، ص 120 از خطبه ي امام صادق عليه السلام در وصف امام.
علم شيمي
بسياري از راويان و محدثين گويند كه: امام جعفر (ع) در [1] علم شيمي مطالعاتي داشته و شاگرد او جابر بن حيان صوفي طرسوسي كتابي مشتمل بر هزار ورق متضمن يادداشت ها و رسالات جعفر بن محمد تأليف نمود كه تعداد آنها از پانصد تجاوز مي كرد. بدون ترديد [2] قرن ها پيش از اعراب فراعنه و قوم اغريق مباحثي در علم شيمي داشته اند مطالعات خالد بن يزيد و ديگران ابتدا نزد امام جعفرصادق (ع) انجام يافته است و آنچه را كه جابر كشف مي كرد مورد اعتماد و اطمينان كافي بود. گويند خالد بن يزيد در طب و نجوم مباحث بسياري داشت و بر كتب دو علم مزبور اطلاع يافته بود، اما به علم شيمي علاقه ي بيشتري ابراز مي كرد و رساله ها و يادداشت هاي زيادي درباره ي آن داشته است
[ صفحه 87]
او ابتدا علم شيمي را از مردي راهب و تارك دنيا به نام مرياس روسي كسب كرده بود.
امام جعفر بن محمد چون كسي كه مي خواهد بر اسرار عالم اطلاع يابد توجه خاصي به علم شيمي معطوف نمود و با شاگردان خود به تحقيق و بررسي آن پرداخت و به آن ها راه موفقيت در اين دانش را بياموخت و سفارش كرد كه براي فراگرفتن هر علمي بايد ابتدا قدم در جاده حقيقت گذارند.
جابر بن حيان در سفري كه به كوفه كرد با امام جعفر (ع) ملاقات نمود و رديف شاگردان و دوستان او درآمد، و در اين علم و صنعت [3] روش استاد خود را دنبال نمود و پس از چندي جابر به سوي بغداد رهسپار گرديد و در آنجا بود كه آثار فضل و دانش او منتشر گرديد و آنچه را كه استاد به او راهنمائي كرده بود آشكار ساخته و با توجه به اينكه اعتراف كرده است كه از استاد خود تعاليمي فراگرفته ترديد و شكي نيست كه آنها را از امام جعفر كسب كرده
[ صفحه 88]
است كه نمي توان آن را انكار كرد.
منظور از ذكر اين نكات تنها يادداشت ها و رساله هاي امام جعفر (ع) در علم شيمي نيست بلكه از آن جهت است كه فضل و برتري او در هر مورد ثابت و محرز گردد. گو اينكه ممكن است كسي دانش و اطلاع جعفر بن محمد (ع) را در علم شيمي انكار كند و او را شيمي دان به شمار نياورد، اما هرگز زياني به او وارد نساخته است. ليكن با توجه به اين كه او همواره در پي دانش و علم بوده و كمتر به كار ديگري پرداخته است و پا به پاي علم و هوش و ادراك او در هر كشور و شهري نهضت هائي در علم و دانش به وجود آمده ما را بر آن مي دارد كه با صراحت و واقع بيني تمام بر اين امر واقف گرديم كه اخبار مربوط به علم شيمي درباره ي امام جعفر (ع) حقيقت داشته و صدق آن را بپذيريم و اينكه بعضي علم شيمي را نوعي از علم زجر و فال [4] تصور كرده اند بسيار بعيد و دور از حقيقت است. آنها علم شيمي را از امور غريب و نشدني پنداشته و گفته اند كه وسائل آن وجود ندارد
[ صفحه 89]
و هرگز اسرار عالم آشكار نمي شود لذا آن را زجر و فال خوانده اند. اما بايد گفت كه علم شيمي حقيقت دارد و اجسام و عناصر ظاهري طبيعي و مستقيم و نهائي و تاريك و مخفي دارند و نتايج حتمي و مسلمي در كشف آن به دست مي آورند. امام جعفر (ع) نيز علم شيمي را به همين طريق مورد بحث قرار داده است، او گاهي چنان به علم و دانش مي پرداخت و محو عبادت مي شد كه از همه چيز روگردانده و جز علم و عبادت به هيچ امري توجه نمي نمود.
هنگامي كه به تجربه و آزمايش درباره شيمي پرداخت عده اي او را دور از علم و امثال آن دانسته و گفته اند كه امام صادق به نجوم و زجر توجه دارد البته اين نتيجه توهمي بوده كه در قلوب ايشان ايجاد شده است ولي همين نكته نيز دليل بر اثبات فضل و بزرگي او است كه در همه علوم دست داشته و بايد دانست كه نوع علم در شأن و مقام او خللي وارد نمي كند.
جابر بن حيان شاگرد امام (ع) تحت تأثير اخلاق و شخصيت و رفتار او قرار گرفته بود و هنگامي كه امام صادق
[ صفحه 90]
(ع) يادداشت ها و رساله هاي شيمي را بر او املاء مي فرمود جابر به زودي آنها را مي فهميد و فورا طرز تهيه و تصنيف آن را به دست مي آورد.
او از امام صادق (ع) تعليم گرفته بود كه چگونه بايد وسائل كار را تهيه كند تا زودتر به نتيجه برسد و كسب كرده بود كه براي وصول به حقايق صبر و شكيبائي بهترين يار و كمك است.
و از اين رو است كه يادداشت ها و رساله هاي جابر ضرب المثل جهانيان قرار گرفته و حتي اروپائيان از كتاب هاي او پيروي [5] و كسب دانش مي كنند.
[ صفحه 91]
پاورقي
[1] حياة الحيوان ج 2 ص 103.
[2] وفيات الاعيان ج 1 ص 291.
[3] جابر بن حيان و خلفائه ص 37.
[4] حياة الحيوان ج 2 ص 103.
[5] جابر بن حيان و خلفا ص 41.
مزه آب
وقتي از حضرت درباره مزه آب سؤال شد وي چنين فرمود: مزه آب مزه زندگي است.
در جاي ديگر حضرت مي فرمايد: كسي كه از انجام كار زشت پروايي ندارد و كسي كه در پيري از جهالت دست نكشد و كسي كه در نهان از خدا ترسي به دل راه ندهد خيري در آن افراد نيست.
كني و القاب
چنانچه در ترجمه پيشواي اسلام و اميرالمؤمنين عليه السلام گفتيم اسم مظهر مسمي است و هر كس داراي شخصيت بيشتري باشد و صفات فاضله بيشتري در او بروز كند و نام و كنيه والقابش افزونتر است و حضرت امام جعفرصادق عليه السلام كه از شخصيت هاي بارز آسماني و مهر سپهر ولايت است القاب و كنائي بسيار دارد كه از آن جمله است.
ابي عبدالله - ابي اسماعيل - ابي موسي - صادق - فاضل - قائم - كافل - منجي و غيره و چون كليه معاصرين او از شاه و وزير و عالي و داني اتفاقا بر صداقت و راستي او اعراف كرده اند آن حضرت را صادق گفته اند و درباره او حديثي از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نوشته اند فرمود يخرج الله من صلب محمدالباقر كلمة الحق و لسان الصدق.
ابن مسعود پرسيد نامش چيست قال (ص) جعفرصادق في قوله و فعله الطاعن عليه كالطاعن علي والراد عليه كالراد علي.
فضيلت صداقت و راستي آنقدر در جعفر بن محمد مصداق يافت كه صادق عليه السلام جزء نام او گرديد. [1] .
پاورقي
[1] خرائج و جرائج - بحارالانوار ص 107 ج 11 - حيات الصادق ص 155 ج 2 - حيات الصادق سبيتي ص 6 مناقب ابن شهرآشوب ص 244 ج 2.
علم خداوند
علم خداوند ازلي است قبل از ايجاد موجودات مي دانست كه در عالم وجود چه مي شود و قبل از انسان عالم بود كه بنده فلان كار را خواهد كرد اگر بگوئيم نمي دانست علم خدا جهل مي شود پس اگر بگوئيم مي دانست پس اجبار بوده چنانچه خيام شاعر گفته.
من مي خورم و هر كه چو من اهل بود
مي خوردن من به پيش خدا سهل بود
مي خوردن من حق زازل مي دانست
گر مي نخورم علم خدا جهل بود
علوم دسته 02
دسته دوم علومي است كه در ميان كتب قرون گذشته قبل از اسلام وجود داشته و گرد و غبار مرور زمان آنها را ناپديد يا ناهموار ساخته به طوري كه اركانش از هم ريخته و رشته اش گسيخته بوده و آن علوم عبارت از رياضيات - منطق - فلسفه - مكانيك - كيميا و تاريخ و غيره است كه مسلمين ابتكار نظم و ترتيب آن را در نظر گرفته و سر و صورتي علمي و اساسي دادند و هر كدام از هم تفكيك نموده دسته بندي كرده و در طبقه بندي اسامي خاصي به آنها دادند و در موارد مخصوصي به كار بردند مثلا حساب از رياضيات در واجبات و فرايض و مواريث اسلامي فقه است و هندسه و نجوم و جغرافيا در قبله شناسي و تعيين جهات شرق و غرب ركن اين علم است.
اين حقيقت را علماي اروپا هم به خوبي تشخيص دادند چنانچه پي ير روسو از دانشمند قبل از خود پي ير دوهم، نقل مي كند بدين عبارت (اگر مسلمين به اين اكتفا كرده بودند كه
[ صفحه 19]
قسمتي از ثروت دنياي كهن را از مهلكه نجات دهند مي بايست به آنها حق شناس باشيم در صورتي كه آنها بر اين ثروت گنجينه هاي ديگري هم افزودند. [1] .
اين همت عالي و توجه مخصوص بود كه بسياري از كتب يوناني و فارسي - پهلوي و عبري و غيره ترجمه شد و از محو و نابودي مصون ماند - و اكنون نمي خواهيم وارد بحث كيفيت ورود مسلمين در ترجمه و نقل و جمع آوري كتب دنياي آن عصر شويم.
قسمتي از علوم قديم مانند اعداد رياضي اگر چه پيش از اسلام اختراع شده ولي پس از اسلام پيدا شده است مثلا همان دانشمند محقق مي گويد هندي ها صفر را مي شناختند اما كيفيت آن معلوم نبود - دكتر عمر فروخ دانشمند محقق مي نويسد: اولين بار كه صفر ديده شد در يك نقش هندي پس از نهضت اسلام بود. [2] .
هندسه - اين حقيقت را جورج سارتن تأييد كرده مي نويسد دو سال قبل از آنكه صفر در نقش هندي ديده شود در يك كتاب عربي بكار رفته است و شكي نيست كه تمام جهان ارقام منقح هندي و حتي كلمه صفر را از مسلمين گرفته اند - و در معني مطلق عدد عموميت داده اند.
با آنكه نمي خواهيم وارد اين بحث شويم ولي براي مثال مي گوئيم غياث الدين كاشاني رياضي دان قرن نهم اسلامي نسبت محيط دايره را به قطر چنين استخراج نموده
1415926535898732 / 3 و اين عدد به تصريح رياضي دانان اخير دقيق تر و جالب تر از استخراج اروپائيان پس از رنسانس اخير است كه 2416 / 3 يا 14159 / 3 مي دانند و خوارزمي بزرگ ترين مشعلدار علم حساب در دنياي اسلام است كه همه بايد رهين منت او باشند. [3] .
و اين مرد از شاگردان مكتب جعفري است كه به دستور مأمون خليفه ي عباسي تأليف نمود و معادلات درجه دو را حل نمود و معادلات 3 مجهوله و چهار مجهوله را هم حل نمودند و اين آخرين درجه علم جبر و مقابله در رياضيات است كه در قرن دوم مفروغ عنه شده و همچنين در مورد مجموع دو عدد مكعب اساس آن از مسلمين است و پي ير فرما آن را تأييد كرده زيرا مسلمين بودند كه با آميزش جبر هندسه اصول هندسه تحليلي دكارت را به وجود آوردند.
علت آنكه در اين فن مسلمين تقدم و تفوق و ابتكار داشتند اين است چون مسلمين در مكتب ائمه دين به علوم عقلي و رشد و رقاء خرد ورزيده بودند و هندسه فضائي يا تحليلي مبتني
[ صفحه 20]
بر نيروي عقل و خرد است كه به تصور و تصديق عقلي بايد حل شود آنها در اين رشته بر تمام ملل عالم برتري و رجحان داشتند به همين دليل كه در قرن دوم هجري اين كار دست آنها بوده است.
محققين رياضي دان مي نويسند يونانيان در كار هندسه فروگذار نكردند ولي با همه اين ابتكار مسلمانان در اين علم ابداعاتي نمودند كه در ميان يونانيان سابقه نداشت مثلا بر پايه اصل پنجم هندسه خواجه نصيرالدين طوسي - سيرلانوما كچري هندسه فضائي را در قرن هجدهم ميلادي بنيان گذاري كردند [4] و اين افتخار براي مسلمين كافي است كه اروپائيان هندسه را از مسلمين گرفتند.
پاورقي
[1] تاريخ علوم پي ير روسو ترجمه حسن صفاري ص 118.
[2] عبقرية العرب في العلم و الفلسفه دكتر عمر فروخ چاپ دوم بيروت ص 17.
[3] عبقرية العرب ص 48.
[4] سالنامه دانش سال 1329 ترجمه از اسلاميك ريوير به قلم پروفسور عبدالرحمن ص 399.
اعزام نمايندگان به منظور تبليغ امامت
امام به منظور تبليغ جريان اصيل امامت، نمايندگاني به مناطق مختلف مي فرستاد. از آن جمله، شخصي به نمايندگي از طرف امام به خراسان رفت و مردم را به ولايت او دعوت كرد. جمعي پاسخ مثبت دادند و اطاعت كردند و گروهي سر باز زدند و منكر شدند، و دسته اي به عنوان احتياط و پرهيز (از فتنه!) دست نگهداشتند.
آنگاه به نمايندگي از طرف هر گروه، يك نفر به ديدار امام صادق (ع) رفت. نماينده گروه سوم در جريان اين سفر با كنيز يكي از همسفران، كار زشتي انجام داد (و كسي از آن آگاهي نيافت).هنگامي كه اين چند نفر به حضور امام رسيدند، همان شخص آغاز سخن كرد و گفت: شخصي از اهل كوفه به منطقه ما آمد و مردم را به اطاعت و ولايت تو دعوت كرد؛ گروهي پذيرفتند، گروهي مخالفت كردند، و گروهي نيز از روي پرهيزگاري و احتياط دست نگهداشتند.
اما فرمود: تو از كدام دسته هستي؟
گفت: من از دسته احتياط كار هستم
امام فرمود: تو كه اهل پرهيزگاري و احتياط بودي، پس چرا در فلان شب احتياط نكردي و آن عمل خيانت آميز را انجام دادي؟!
چنانكه ملاحظه مي شود، در اين قضيه، فرستاده امام اهل كوفه، و منطقه مأموريت، خراسان بوده در حالي كه امام در مدينه اقامت داشته است، و اين، وسعت حوزه فعاليت سياسي امام را نشان مي دهد.
زنان حضرت صادق
شيخ مفيد در كتاب ارشاد فقط يك زن دائمي از براي حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله مي نگارد و آن زن: فاطمه دختر حسين بن علي بن الحسين علي بن ابي طالب عليهم السلام است. اين مخدره تعداد سه فرزند براي حضرت صادق آورده كه عبارتند از: 1- اسماعيل 2- عبدالله 3- ام فروه ولي در كتاب عمدة الطالب مي نگارد: فاطمه زوجه ي حضرت صادق دختر حسين اثرم بن امام حسن مجتبي عليه السلام بوده است.
در كتاب جنات الخلود مي نويسد: حضرت صادق عليه السلام زن دائمي ديگري نيز داشته كه نام او معلوم نشده و نيز معلوم نيست كه فرزندي از امام صادق آورده باشد.
شيخ مفيد در كتاب ارشاد تعداد زنان غير دائمي حضرت صادق عليه السلام را شش نفر مي نويسد: يكي از ايشان حميده كه مادر حضرت موسي بن جعفر عليه السلام و اسحاق و محمد بوده ولي نام ما بقي آنان معلوم نيست.
[ صفحه 166]
خاتمة المطاف
هذه دراسة موجزة لحياة الامام العظيم أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، قدمناها بين يديك كفهرس صغير لحياته عليه السلام، و دليل مختصر لترجمته.
و اذا كانت ناحية من نواحي الامام الصادق هي: - الامام الصادق و المذاهب الأربعة - كتب فيها العلامة الشيخ أسد حيدر ستة أجزاء و لما ينته منها، فما بالك بالاحاطة بجميع جوانب حياته صلوات الله عليه، فان ذلك يحتاج الي مئات المجلدات.
و حسبنا ما في هذا الكتيب - علي صغره - من حياة الامام الصادق عليه السلام لو أخذناها للعمل و التطبيق، و استلهمنا منها العظات و الدروس، ففيها البلسم الناجح لأمراضنا الاجتماعية، و الترياق المجرب لأدوائنا الخلقية، و الله من وراء القصد و هو الموفق للصواب.
نجات حضرت از دست منصور
محمد بن عبدالله اسكندري كه يكي از نديمان منصور بود، نقل مي كند: روزي به نزد منصور رفتم، بسيار ناراحت بود.
گفتم: اي امير! علت اين ناراحتي شما چيست؟
گفت: من صد نفر از اولاد فاطمه (عليهاالسلام) را هلاك كردم در حالي كه سيد و بزرگ آنها، هنوز زنده هست و من نمي دانم با او چه كار كنم؟ گفتم: كيست؟ گفت: جعفر بن محمد صادق (عليه السلام) است.
گفتم: اي امير! او مردي است كه بسياري عبادت، او را پير كرده است و محبت و نزديكي او به خدا، او را از طلب خلافت غافل كرده است.
[ صفحه 41]
گفت: مي دانم كه تو به امامت اعتقاد داري و من نيز بزرگي او را مي دانم؛ ولي من سوگند خورده ام كه تا پايان امروز، او را بكشم و خود را از دست او خلاص كنم.
«محمد تا اين سخن را مي شنود، بسيار غمگين مي شود».
منصور جلادي را طلبيد و به او گفت: وقتي من با جعفر بن محمد مشغول صحبت شدم و كلاه خود را از سر برداشتم و بر زمين گذاردم، گردن او را بزن و اين علامتي است، ميان من و تو.
منصور در همان لحظه كسي را به دنبال امام فرستاد و او را طلبيد.
وقتي امام صادق (عليه السلام) وارد قصر شد، ديدم كه قصر به حركت در آمد، مانند كشتي كه در ميان درياي مواج، اسير شده باشد، ناگهان ديدم كه منصور، سراسيمه به طرف امام آمد در حالي كه بدنش مي لرزيد و دندان هايش به هم مي خورد و رنگ و رويش سرخ و زرد شده بود.
منصور امام را با عزت و احترام بسيار روي تخت خود نشاند و به صورت دو زانو در خدمت ايشان نشست، مانند بنده اي كه در خدمت آقاي خود مي نشيند و گفت: يابن رسول الله (صلي الله عليه واله)!
[ صفحه 42]
به چه دليل شما در اين وقت تشريف آورديد؟
حضرت فرمود: «براي اطاعت خود و رسول و فرمانبرداري از تو آمدم».
منصور گفت: من شما را نطلبيدم، فرستاده ام اشتباه كرده است و اكنون كه تشريف آورده اي هر حاجتي كه داري، طلب كن تا برآورده كنم.
حضرت فرمود: «حاجت من اين است، مرا بي ضرورت طلب ننمايي».
منصور گفت: به روي چشم.
حضرت برخاست و از قصر بيرون آمد.
بعد از رفتن امام، منصور لحافي طلبيد و روي سرش كشيد و خوابيد تا نصف شب كه بيدار شد در حالي كه من هنوز نزد او بودم.
منصور به من گفت: مي خواهم، علت اينكه امام را نكشتم براي تو تعريف نمايم.
وقتي امام صادق (عليه السلام) را به قصد كشتن به حضور طلبيدم، ناگهان اژدهايي را مشاهده كردم كه دهان خود را گشود و كام
[ صفحه 43]
بالاي خود را بالاي قصر من و كام پايين خود را زير قصر گذاشت و دم خود را به دور قصر و خانه ي من پيچيد و به زبان عربي روشن گفت: اگر اراده كني كه به امام صادق (عليه السلام) آسيبي برساني، همانا تو را و قصر تو را مي بلعم.
با مشاهده ي اين حالت، بدنم به لرزه در آمد به حدي كه دندان هايم به هم خورد.
من گفتم: اين كارها از او عجيب نيست؛ زيرا كه او اسم ها و دعايي بلد است كه اگر بر شب بخواند، روز مي شود و اگر بر روز بخواند، شب مي شود و اگر بر موج درياها بخواند، ساكن مي گردد. [1] .
[ صفحه 44]
پاورقي
[1] منتهي الآمال.
ويژگيهاي قرن دوم در عصر امام صادق
امام صادق (ع) در سال 80 يا 83 هجري به دنيا آمد و در سال 148 هجري بدرود حيات گفت. بنابراين 68 سال در اين جهان زيست. وي در طول عمر خود خلافت هشام بن عبدالملك تا افول حكومت بني اميه را شاهد بود و از خلفاي بني عباس، نيز دوران حكومت سفاح و بيست سال از دوره ي حكومت منصور را درك كرد. از مشخصات اين عصر، انتشار علوم اسلامي همچون تفسير، فقه، حديث، كلام، جدل و علوم ديگر مانند انساب، لغت، شعر، ادب، خط، تاريخ، نجوم و غيره بود.
[ صفحه 66]
امام صادق (ع) از نظر علم و فضل سرآمد روزگار خود به شمار مي آمد. امام مالك بن انس درباره ي آن حضرت گفته است: در فضيلت و دانش و عبادت و پارسايي هيچ ديده اي چون جعفر بن محمد را نديده و هيچ گوشي توصيف آن را نشنيده و بر هيچ قلبي خطور نكرده است. او بسيار سخي، خوش مشرب و پرفايده بود.
حسن بن زياد گفت: از ابوحنيفه درباره ي فقيه ترين كسي كه ديده پرسش شده؟ گفت: فقيه ترين كسي كه ديده ام جعفر بن محمد بوده است.
ابن ابي ليلي گويد: من هيچ سخن يا تصميمي را كنار نگزارده ام مگر به قول يك تن و او جعفر بن محمد است.
هيچ كس جز اميرمؤمنان علي بن ابي طالب (ع) و فرزندش جعفر بن محمد فرياد نكرد كه سلوني قبل ان تفقدوني. جنابذي در كتاب معالم العترة الطاهره از صالح بن اسود نقل كرده است كه گفت: شنيدم جعفر بن محمد مي گويد: پيش از آن كه مرا از دست دهيد از من پرسش كنيد. زيرا آنچه من براي شما مي گويم كسي نمي تواند مانند آن را بگويد.
امام صادق (ع) مي فرمود: حديث من حديث پدرم و حديث پدرم حديث جدم و حديث جدم حديث علي بن ابي طالب و حديث علي حديث رسول خداست: از آن حضرت به اندازه اي از علوم ارزشمند روايت شده كه موجب شگفتي عقل مي شود. دانشمندان آنقدر كه از امام صادق (ع) روايت نقل كرده اند، از ديگر اهل بيت روايت نياورده اند. و هيچ يك از صاحبان آثار و راويان اخبار بدان اندازه كه از محضر امام صادق (ع) كسب فيض كرده اند، از ديگران بهره نبرده اند محدثان، نام راويان موثق آن امام را گرد آورده اند كه شمار آنان، با وجود اختلاف در آرا و گفتار، به چهار هزار تن مي رسد. تنها ابن عقده زيدي در كتاب رجال خود چهار هزار راوي براي آن حضرت برشمرده و كتابهاي آنان را ياد كرده است تا چه رسد به ديگران. ابن غضايري كه مستدركي بر كتاب ابن عقده نوشته، بر تعداد راويان امام صادق (ع) افزوده است. و تنها يكي از راويان آن حضرت به نام ابان بن تغلب سي هزار حديث از آن امام نقل كرده است. حسن بن علي وشا گويد: «در اين مسجد، (مسجد كوفه) نهصد تن از مشايخ حديث را درك كردم كه همگي مي گفتند جعفر بن محمد چنين حديث كرد.
بسياري از بزرگان فقها و برجستگان پهنه ي علم و دانش از پرورش يافتگان مكتب امام صادق (ع) بوده اند. از اين عده مي توان به كساني همچون زرارة بن اعين و دو برادرش بكر و حمران، جميل بن صالح و جميل بن دراج و محمد بن مسلم طائفي و بريد بن معاويه و هشام بن حكم و هشام بن سالم و ابوبصير و عبيدالله و محمد و عمران حلبي و عبدالله بن سنان و ابوالصباح كناني و بسياري ديگر از فضلا اشاره كرد.
به غير از اين چهار هزار تن كه ذكر آنان گذشت، شما بسياري ديگر از دانشمندان
[ صفحه 67]
برجسته و پيشوايان مذاهب اهل سنت و بزرگان علم از آن حضرت حديث نقل كرده و از بهره وران مكتب آن حضرت محسوب مي شده اند. از اين ميان مي توان به افرادي مانند يحيي بن سعيد انصاري و ابن جريح و مالك بن انس و سفيان ثوري و ابن عيينه و ابوحنيفه و شعبه و ايوب سختياني و جابر بن حيان كوفي و ابان بن تغلب و ابوعمرو بن علاء و عمرو بن دينار و بسياري ديگر اشاره نمود. از غلامان آن حضرت نيز كساني مانند ابويزيد بسطامي و ابراهيم بن ادهم و مالك بن دينار، از مكتب آن حضرت بهره ها بردند. علت انتشار علوم آن حضرت و كثرت كساني كه از محضر وي كسب فيض كردند اين است كه وي اواخر حكومت بني اميه و اوايل حكومت بني عباس را درك كرده بود. آن حضرت حكومت بني اميه را در زماني كه به افول و ضعف گراييده بود درك كرد و توانست با كم شدن فشار و ترس از حكومت علوم پدران گرامي اش را انتشار دهد. همچنين زندگي آن حضرت در آغاز حكومت بني عباس كه هنوز خاندان ابوطالب مورد حسد شديد واقع نشده بودند و بني العباس خود را حكومتي برخاسته از نسل هاشم مي پنداشتند و امام صادق (ع) را از مفاخر خود حساب مي كردند، باعث مي شد تا آن حضرت با آزادي بيشتري به تعليم شاگردان و نشر علوم همت گمارد.
از آن حضرت در تفسير و در علم كلام و رد دهريون، روايات بي شماري نقل شده است و كتاب توحيد مفضل براي نمونه اي از اين باب كافي است. همچنين از پاسخهاي آن حضرت در خصوص سؤالات فقهي و غيره كتابهاي فراوان و ارزشمندي تدوين شده است. اصول مهم و اساسي علم اصول فقه از آن حضرت فراگرفته شده و چهارصد تأليف از چهارصد نويسنده درباره ي پاسخهاي آن حضرت در زمينه سؤالات اصول فقه پديد آمده كه به نام الاصول الاربعمائه مشهور است.
از كساني كه در قرن دوم در علم تفسير و انساب معروف بودند، محمد بن سائب كلبي، اسماعيل بن عبدالرحمن سدي كبير و ابوحمزه ثمالي را مي توان نام برد. در فقه و حديث در آن دوره، به جز امام صادق (ع)، ابوحنيفه امام مذهب حنفي و شاگردش ابويوسف و مالك بن انس امام مذهب مالكي و محمد بن عبدالرحمن بن ابي ليل ابن جريح و عروة بن زبير و ابن سيرين كه از مفسران بنام بود، و حسن بصري و شعبي از شهرت و آوازه ي بسيار برخوردار بودند.
در تاريخ و مغازي محمد بن اسحاق بن يسار و در علوم عربي معاذ بن مسلم هراء كوفي واضع علم صرف و در ستاره شناسي خاندان نوبخت و در ميان كتاب، عبدالحميد، يكي از نويسندگان بزرگ جهان و كاتب مروان حمار آخرين خليفه اموي، از آوازه ي بسيار بهره مند بودند.
[ صفحه 68]
از نويسندگاني كه جزو اصحاب امام صادق (ع) بودند نيز بايد از ابوحامد اسماعيل كاتب كوفي نام برد، و از شاعران و سخنوراني كه در عصر آن حضرت شهرتي به دست آوردند و برخي از آنان نيز در رديف مداحان وي بودند بايد سيد حميري، اشجع سلمي، كميت و پسرش مستهل و برادرش ورد و ابوهريره ابار و ابوهريره عجلي و عبدي و جعفر بن عفان و سليمان بن قته عدوي و سيف و ابراهيم بن هرمه و منصور نمري را نام برد.
پيروي از وسوسه هاي شيطاني
... ان الشياطين ليوحون الي أوليائهم ليجادلوكم و ان أطعتموهم انكم لمشركون [1] .
و همانا شياطين، دوستان خود را سخت وسوسه مي كنند تا با شما به مجادله برخيزند و اگر از آنها پيروي كنيد همانا شما مشرك خواهيد شد.
پاورقي
[1] انعام / 121.
ارائه ي اعمال براي امام
اتقوا الحالقة فانها تميت الرجال. قلت: و ما الحالقة؟ قال: قطيعة الرحم. [1] .
از حالقة بپرهيزيد كه انسانها را مي ميراند؛ گفتم: حالقة چيست؟
فرمود: صله ي ارحام نكردن.
امام صادق عليه السلام
داود رقي از ياران امام صادق عليه السلام، روزي نزد حضرت نشسته بود كه بدون هيچ مقدمه اي امام عليه السلام فرمود:
«اي داود! اعمال تو روز پنجشنبه به من عرضه شد؛ در بين اعمالت، صله ي رحم تو با پسر عمويت را ديدم و خوشحال شدم.
بي ترديد صله ي رحم تو با او موجب نزديكتر شدن مرگ و اجل او مي شود.»
داود گفت:
[ صفحه 64]
«پسر عموي من عنادورز و ناصبي (دشمن اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام) بود؛ شنيدم كه وضع مالي خود و خانواده اش آشفته بوده و به سختي زندگي مي كنند؛ از اينرو قبل از اينكه به سوي مكه راه بيافتم، مقداري به ايشان كمك مالي كردم.» [2] .
[ صفحه 65]
پاورقي
[1] الكافي 2 / 346.
[2] بحارالانوار 64، 92 و 98 و امالي شيخ طوسي / 70.
ارزش عمر
- روزي پيرمرد 94 ساله اي به نام «عنوان بصري» در مدينه خدمت شما رسيد و مسائلي را پرسيد. پس از دريافت پاسخ سؤالات خود، با اين كه ديگر كاري نداشت همانجا نشست. حضرت عالي ديديد كه با نشستن وي، وقتتان بيهوده تلف مي شود و او كاري ندارد و ديگر مزاحم شده است. چه فرموديد؟
گفتم: «من مردي هستم كه كار و زندگي دارم، در عين حال در هر ساعتي از وقتهاي شب و روز ذكر و عبادتي دارم، مرا از عبادتم باز ندار! (يعني برخيز و برو و وقت مرا نگير).» [1] .
[ صفحه 36]
پاورقي
[1] اقتباس از بحارالانوار، ج 2، ص 224 تا 226.
الاسهال
عن عبد الرحمن بن كثير، قال: مرضت بالمدينة واطلق بطني، فقال لي أبوعبدالله «ع» وأمرني أن أخذ سويق الجاورس [1] واشربه بماء الكمون ففعلت فامسك بطني.
پاورقي
[1] الجاورس هو الذرة وسويقها هو ممزوج طحينها مع التمرأو الدبس.
آمدن اژدهايي خوفناك
مي گويند: روزي منصور داونقي حضرت امام جعفر صادق عليه السلام را طلبيد تا آن حضرت را به قتل برساند، پس دستور داد كه شمشيري را حاضر كردند. سپس به ربيع، حاجب خود گفت كه: «چون او حاضر شد و مشغول سخن گفتن شديم و من يك دست را بر دست ديگرم زدم، او را بكش.»
چون ربيع امام صادق عليه السلام را آورد و نظر منصور بر او افتاد، گفت: «مرحبا خوش آمدي اي ابو عبدالله، براي اين شما را طلبيديم كه قرض شما را ادا كنيم و حوائج شما را بر آوريم.» و عذر خواهي بسيار كرد و آن حضرت را روانه كرد. ربيع به منصور گفت: «چه چيزي، خشم عظيم ترا به خوشنودي مبدل كرد؟!»
منصور گفت: «اي ربيع! چون او داخل خانه ي من شد، اژدهاي عظيمي را ديدم كه نزديك من آمد و دندانش بر من سائيد و به زبان فصيح گفت: «اگر اندك آسيبي به امام زمان برساني، گوشتهاي ترا از استخوانهايت جدا مي كنم.» و من از ترس آن اژدها چنين كردم. [1] .
در داستان ديگري كه شبيه به قضيه ي قبلي است محمد بن عبدالله اسكندري مي گويد: من از نديمان منصور دوانقي و محرم اسرار او بودم. روزي به نزد او رفتم و او را بسيار مغموم و ناراحت يافتم. وي آه مي كشيد و اندوهناك بود، گفتم: «اي امير! سبب تفكر و اندوه شما چيست؟»
گفت: «صد نفر از اولاد فاطمه را هلاك كردم ولي سيد و بزرگ ايشان مانده است و در مورد او چاره اي نمي توانم بكنم.»
[ صفحه 49]
گفتم: «او كيست؟» گفت: «او جعفر بن محمد الصادق است.»
گفتم: «اي امير! او مردي است كه بسيار عبادت خداوند را مي كند و اشتغال او به قرب و محبت خدا، وي را از طلب ملك و خلافت غافل گردانده است.» گفت:«مي دانم كه تو اعتقاد به امامت او داري، و بزرگي او را مي دانم و ليكن ملك و پادشاهي، عقيم است و من، سوگند ياد كرده ام كه پيش از آنكه شب اين روز بيايد، خود را از اندوه او فارغ بنمايم.»
چون اين سخن را از او شنيدم، زمين بر من تنگ شد و بسيار غمگين شدم. سپس منصور، جلادي را طلب كرد و به او گفت: «چون ابوعبدالله صادق را طلبيدم و با او مشغول سخن گفتن شدم و كلاه خود را از سر برداشته و بر زمين گذاشتم، گردن او را بزن، و اين علامت ميان من و تو است.»
پس در همان ساعت، كسي را فرستاد و امام صادق عليه السلام را طلب كرد. چون حضرت داخل قصر آن ملعون شد، ديدم كه قصر به حركت در آمد مانند كشتي اي كه در ميان درياي مواج مضطرب باشد. منصور بر خواست و با سر و پاي برهنه به استقبال آن حضرت دويد. بندهاي بدن منصور مي لرزيد و دندانهايش بر هم مي خورد، و ساعتي سرخ و ساعتي زرد مي شد، و آن حضرت را بسيار اعزاز و اكرام مي كرد. آن حضرت را بر روي تخت خود نشايد و دو زانو در خدمت او نشست مانند بنده اي كه در خدمت آقاي خود مي نشيند. بعد گفت: «اي رسول خدا! به چه سبب در اين وقت تشريف آوردي؟»
حضرت فرمود: «براي اطاعت خدا و رسول و فرمانبرداري تو آمده ام.»
گفت: «من شما را نطلبيده ام و اشتباهي شده است، اكنون كه تشريف آورده اي هر خواسته اي كه داري بخواه.»
[ صفحه 50]
امام صادق عليه السلام فرمود: «خواسته ي من اين است بي ضرورت مرا طلب نكني.» منصور گفت: «باشد.»
سپس حضرت برخاست و بيرون آمد، و من خدا را بسيار حمد كردم كه آسيبي از آن ملعون به آن امام مبين نرسيد. بعد از آنكه امام صادق عليه السلام بيرون رفت،منصور لحاف طلبيد و خوابيد و تا نصف شب بيدار نشد. چون بيدار شد و ديد كه من بر بالين او نشسته ام، گفت:«بيرون نرو تا من نمازهاي خود را قضا كنم و قصه اي را براي تو نقل كنم.» چون از نماز فارغ شد گفت: «چون امام صادق عليه السلام را براي كشتن طلبيدم و آن حضرت داخل قصر من شد، ديدم كه اژدهاي عظيمي پيدا شد و دهان خود را گشود، و كام بالاي خود را بالاي قصر، و كام پائين خود را در زير قصر من گذاشت، دم خود را بر دور قصر من گرداند و به زبان عربي فصيح به من گفت: «اگر نسبت به امام صادق عليه السلام بدي اراده كني ترا و خانه ي تو فرو مي برم.» به اين سبب، عقل من پريشان شد و بدن من به لرزه در آمد به حدي كه دندانهاي من بر هم مي خورد.
من گفتم: «اين چيزها از آن حضرت عجيب نيست، زيرا كه نزد او اسمها و دعاهايي است كه اگر آنها را بر شب بخواند روز مي شود، و اگر بر روز بخواند شب مي شود، و اگر بر موج درياها بخواند ساكن مي شود.»
سپس از او رخصت طلبيدم كه به زيارت امام صادق عليه السلام بروم، پس اجازه داد و من رفتم. چون به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم به آن حضرت التماس كردم كه آن دعا را كه در وقت داخل به مجلس منصور خواند را به من تعليم نمايد. آن حضرت قبول كرد و آن دعا را به من ياد داد. [2] .
[ صفحه 51]
پاورقي
[1] عيون اخبار الرضا عليه السلام.
[2] مهج الدعوات.
البول
1- سئل الامام عليه السلام عن الثوب أو الجسد يصيبه البول؟ قال: «اغسله مرتين». و هذا محل وفاق بين الفقهاء.
كفارة النذر المعين
اذ نذر ان يصوم يوما معينا بالذات، لا مطلق يوم من الايام، فأفطر، و لم يف بالنذر فعليه كفارة كبري، و هي صيام شهرين متتابعين، أو عتق رقبة، أو اطعام ستين مسكينا، قال صاحب الجواهر: هذا هو الشمهور، بل عن الانتصار الاجماع عليه، لقول الامام الصادق عليه السلام في رجل جعل لله عليه أن لا يركب محرما سماه فركبه: ان عليه أن يعتق رقبة، أو يصوم شهرين متتابعين، أو يطعم ستين مسكينا.
شروط العقد
اشرنا فيما سبق الي أن البيع هو «مبادلة مال بمال». و لابد لهذه المبادلة من قول أو فعل يدل عليها، و هو العقد، و من طرفين يجريان المبادلة، و يقومان بها، و هما المتعاقدان، و من محل تقع عليه المبادلة، و هما العوضان المعقود عليهما، و نتكلم عن كل واحد من هذه العناوين الثلاثة بفصل مستقل، كما فعل الشيخ الانصاري في المكاسب و غيره من الفقهاء.
الموت ينقض الأجل
اتفقوا علي أن الدين المؤجل يصير حالا بموت المدين، لأن الميت لاذمة له، و الوارث غير مسؤول، لأن الانسان لا يؤاخذ بموت غيره، فيتعين تعلق الدين بأعيان التركة منذ وفاة المدين، قال الامام الصادق عليه السلام: اذا كان علي رجل دين الي أجل، و مات حل الأجل.
و اذا مات الدائن ينتقل المال الذي اشتغلت به ذمة المدين الي الورثة، و يبقي الأجل علي ما كان عملا بالاستصحاب.
التنازع
1- اذا قال الغاصب: ان قيمة المغصوب الذي تلف تساوي خمسا، و قال المالك: بل عشرا، فالقول قول الغاصب بيمينه، و علي المالك البينة، لأن الأصل
[ صفحه 22]
عد الزيادة، قال صاحب الجواهر: «هذا هو الاشبه بأصول المذهب و قواعده التي منها أصل البراءة باعتبار أنه غارم».
2- اذا قال الغاصب: تلفت العين المغصوبة، و علي عوضها، لا ردها بالذات، و قال المالك: بل هي باقية، و عليك ردها، فالقول قول الغاصب بيمينه، و علي المالك البينة، قال صاحب الجواهر: «لا أجد فيه خلافا - مع العلم بأن قوله مخالف لأصل بقاء العين - لأنه لو لم يقبل قوله لزم تخليده في الحبس علي افتراض صدقه، و لا بينة له».
3- اذا قال الغاصب: «ارجعت المغصوب، أو دفعت بدله، و انكر المالك فالقول قول المالك بيمينه، لأن الأصل عدم الرد، حتي يثبت العكس.
و تسأل: ان تقديم المالك هنا يلزم منه تخليد الغاصب في الحبس علي فرض صدقه و لا بينة له، تماما كما هي الحال في دعواه تلف العين.
و أجاب صاحب مفتاح الكرامة بأن الغاصب في دعواه تلف العين يثبت البدل علي نفسه، أما دعواه الرد فمعناه سقوط ما يثبت عليه من حق، فحصل الفرق بين الموردين.
4- اذا ادعي الغاصب عيبا تنقص به قيمة المغصوب، كالعور في الدابة و نحوه، و انكر المالك فالقول قوله بيمينه، و علي الغاصب البينة، لأن الأصل سلامة الشي ء من العيوب الطبيعية، حتي يثبت العكس.
[ صفحه 23]
الشروط
يشترط في كل منهما العقل و لابلوغ و الاختيار و القصد، و يصح البذل من
[ صفحه 21]
وليها، و الخلع من وليه مع المصلحة.
و يصح الخلع منه حتي ولو كان مريضا مرض الموت، أو محجرا عليه لسفه أو فلس، سواء أكان العوض بقدر المهر أو أقل، لأن الخلع لا يستدعي بذل المال، بل هو موجب لكسب المال، و لأنه لو طلق مجانا لصح، فالطلاق بعوض أولي.. أجل، يسلم العوض في خلع السفيه الي وليه، و لا يصح تسليمه للمخالع.
أما هي فلا يصح بذلها اذا كانت سفيهة الا باذن الولي، و يصح بذلها اذا كانت مفلسة علي شريطة أن تبذل شيئا لا يتعلق به حق الغرماء، أما المريضة مرض الموت فان خالعته بمقدار مهر أمثالها دون زيادة جاز و نفذ من الأصل، تماما كما لو باع المريض أو اشتري بالقيمة السوقية، أما اذا بذلت أكثر من مهر المثل فيخرج مقدار مهر المثل من الأصل، و ما زاد فمن الثلث.
قال صاحب المسالك: «هذا هو المشهور بين الفقهاء و المعمول به بينهم». و قال صاحب الشرائع: «و هو أشبه بأصول المذهب و قواعده».
و يشترط في المختلعة بالاضافة الي كل ذلك أن تكون في طهر لم يواقعها فيه اذا كان قد دخل بها، و كانت غير صغيرة، و لا آيسة، و لا حاما، تماما كما هو الشأن في المطلقة.. و أيضا يسترط في صحة الخلع حضور شاهدي عدل، و الا كان لغوا، كما هي الحال الطلاق.. و أيضا يشترط في كل من البذل و صيغة الخلع التنجيز و عدم التعليق.
مناظرة في التوحيد
عن هشام بن الحكم، قال: كان بمصر زنديق يبلغه عن أبي عبدالله عليه السلام أشياء، فخرج الي المدينة ليناظره فلم يصادفه بها، و قيل: انه خارج بمكة، فخرج الي مكة و نحن مع أبي عبدالله عليه السلام فصادفنا و نحن مع أبي عبدالله في الطواف و كان اسمه عبدالملك و كنيته أبوعبدالله، فضرب كتفه كتف أبي عبدالله عليه السلام، فقال له: ما اسمك؟
قال: عبدالملك؟
قال: فما كنيتك؟
قال: أبوعبدالله.
فقال أبوعبدالله عليه السلام: فمن هذا الملك الذي أنت عبده؟ أمن ملوك الأرض أم ملوك السماء؟ و اخبرني عن ابنك عبده اله السماء أم عبد اله الأرض؟ قل ما شئت تخصم. فلم يحر جوابا.
ثم أن الصادق عليه السلام قال له: اذا فرغت من الطواف فأتنا، فلما فرغ أبوعبدالله عليه السلام أتاه الزنديق فقعد بين يدي أبي عبدالله عليه السلام و نحن مجتمعون عنده.
فقال أبوعبدالله للزنديق: أتعلم أن للأرض تحتا و فوقا؟
قال: نعم.
[ صفحه 39]
قال: فدخلت تحتها؟
قال: لا.
قال: فما يدريك ما تحتها؟
قال: لا أدري الا أني أظن أن ليس تحتها شي ء.
فقال أبوعبدالله عليه السلام: فالظن عجز فلم لا تستيقن، ثم قال أبوعبدالله عليه السلام: أفصعدت الي السماء؟
قال: لا.
قال: أفتدري ما فيها؟
قال: لا.
قال: عجبا لك لم تبلغ المشرق و لم تبلغ المغرب، و لم تنزل الي الأرض و لم تصعد الي السماء، و لم تجز هناك فتعرف ما خلفهن، و أنت جاحد بما فيهن، فهل يجحد العاقل ما لا يعرف؟
قال الزنديق: ما كلمني بها أحد غيرك.
فقال أبوعبدالله عليه السلام: فأنت من ذلك في شك فلعله هو و لعله ليس هو.
فقال الزنديق: و لعل ذلك.
فقال أبوعبدالله عليه السلام: أيها الرجل ليس لمن لا يعلم حجة علي من يعلم، و لا حجة للجاهل، يا أخا أهل مصر تفهم عني فانا لا نشك في الله أبدا، أما
[ صفحه 40]
تري الشمس و القمر و الليل و النهار يلجان فلا يشتبهان و يرجعان، قد اضطرا ليس لهما مكان الا مكانهما فان كانا يقدران علي أن يذهبا فلم يرجعان؟ و ان كانا غير مضطرين فلم لا يصير الليل نهارا و النهار ليلا؟ اضطرا والله يا أخا أهل مصر الي دوامهما و الذي اضطرهما أحكم منهما و اكبر [1] .
فقال الزنديق: صدقت.
ثم قال أبوعبدالله عليه السلام: يا أخا أهل مصر ان الذي تذهبون اليه و تظنون أنه الدهر ان كان الدهر يذهب بهم فلم لا يردهم؟ و ان كان يردهم لم لا يذهب بهم؟ القوم مضطرون يا أخا أهل مصر، لم السماء مرفوعة و الأرض موضوعة؟ لم لا تنحدر السماء علي الأرض؟ لم لا تنحدر الأرض فوق طباقها؟ و لا يتماسكان و لا يتماسك من عليها؟
قال الزنديق: امسكهما الله ربهما سيدهما.
قال: فآمن الزنديق علي يدي أبي عبدالله عليه السلام، فقال حمران بن أعين: جعلت فداك ان آمنت الزنادقة علي يدك فقد آمن الكفار علي يد أبيك، فقال المؤمن الذي آمن علي يدي أبي عبدالله عليه السلام: اجعلني من تلامذتك.
فقال أبوعبدالله: يا هشام بن الحكم خذه اليك، فعلمه هشام، و كان معلم أهل الشام و أهل مصر الايمان، و حسنت طهارته حتي رضي بها أبوعبدالله عليه السلام. [2] .
[ صفحه 41]
پاورقي
[1] أي أكبر في القوة و القدرة و ما شابه ذلك.
[2] الكافي: 1 / 74.
جبران كريمانه، از بخشش يك پيرزن
ابوالحسن مدايني، نقل مي كند:
روزي، امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و عبدالله بن جعفر، به اتفاق هم، عازم حج بودند و مصارفشان بر شتري بار بود.
اتفاقا، آن شتر گم شد و آنها گرسنه، تشنه و بي توشه ماندند و در بيابان، سخت گرسنه و تشنه شدند.
مدتي بعد، آنها به خيمه اي رسيدند كه پيرزني در آن خيمه، زندگي مي كرد.
آنان از آن پيرزن، آب خواستند.
پيرزن گفت: من، جز اين گوسفند، چيزي ندارم. اگر مي خواهيد، شما آن را بكشيد، تا من براي شما غذا تهيه كنم.
يكي از آنها، آن گوسفند را كشت و پوستش را كند.
سپس، پيرزن غذا را آماده كرد.
آنان، غذا را خورده و سپس به خواب رفتند.
پس از آنكه از خواب بيدار و آماده ي حركت شدند، هنگام خداحافظي، به آن پيرزن گفتند: ما، جماعتي از قريش هستيم و به حج مي رويم. اگر به سلامت
[ صفحه 71]
بازگشتيم، تو نزد ما بيا، تا ما به تو نيكي كنيم و پاداش اين عمل تو را بدهيم.
پس از آنكه آنان رفتند، شوهر آن پيرزن آمد و از جريان آگاه شد و به پيرزن گفت: واي بر تو! گوسفند مرا، براي جماعتي ناشناس كشتي و باز مي گويي كه: آنها گفتند: ما، از قريش هستيم؟!
روزها، يكي پس از ديگري مي گذشت.
بعد از مدتي، پيرزن و شوهرش، دچار شدت در زندگي شدند و آنها، بناچار منزل خود را ترك گفتند و به مدينه آمدند و در آنجا، از جمع آوري پشكل شتر و فروختن آن، امرار معاش مي نمودند.
يك روز، اين مرد و زن، از كوچه هاي مدينه مي گذشتند، و امام حسن عليه السلام بر در خانه ي خود نشسته بود و آن زن را شناخت. غلام خود را فرستاد و آن پيرزن را طلب كرد. وقتي كه آن پيرزن نزد امام آمد، امام حسن عليه السلام، به او فرمود: يا أمة الله! آيا مرا مي شناسي؟
پيرزن، پاسخ داد: نه، نمي شناسم.
امام حسن عليه السلام فرمود: من فلان روز، مهمان تو بودم.
در آن هنگام، پيرزن، امام حسن عليه السلام را شناخت و عرض كرد:
پدر و مادرم به فدايت!
سپس، امام حسن عليه السلام، دستور داد هزار گوسفند از گوسفندان صدقه را براي آن پيرزن خريدند و نيز هزار دينار طلاي سرخ، به او دادند.
آنگاه، امام حسن عليه السلام، غلام خود را با پيرزن همراه كرد، و نزد برادر بزرگش، حضرت امام حسين عليه السلام، فرستاد.
امام حسين عليه السلام از آن پيرزن پرسيد: برادرم، حسن مجتبي عليه السلام، به تو چه
[ صفحه 72]
چيزي داد؟
پيرزن، عرض كرد: هزار گوسفند و هزار دينار.
امام حسين عليه السلام نيز هزار گوسفند و هزار دينار به آن پيرزن داد. آنگاه، امام حسين عليه السلام، غلام خود را با پيرزن همراه كرد و نزد عبدالله بن جعفر فرستاد. عبدالله بن جعفر، از آن پيرزن پرسيد: امام حسين و امام حسن عليه السلام به تو چه چيزي دادند.
پيرزن پاسخ داد: هر يك از آنها، هزار گوسفند با هزار دينار، به من دادند. آنگاه، عبدالله بن جعفر نيز به غلام خود دستور داد كه دو هزار گوسفند با دو هزار دينار، به آن پيرزن بدهد. سپس، عبدالله بن جعفر، به آن پيرزن فرمود: اگر تو اول پيش من مي آمدي، هر آينه من ايشان را به زحمت، نمي انداختم.
بالأخره، آن زن با چنين ثروت عظيمي، به سوي شوهرش بازگشت [1] .
[ صفحه 73]
پاورقي
[1] كشف الغمه، اربلي، ج 2، ص 134 - الامام الحسن بن علي عليه السلام، دكتر محمد بيومي مهران، ص 142، طبق نقل آفتاب مهرباني، صص 31 - 30 (با اندكي تصرف و تغيير).
الامام جعفر الصادق
سيد مهدي آيت اللهي، ترجمه ي كمال السيد، قم، انتشارات انصاريان، 1374، وزيري، 32 ص (مصور، ويژه ي نوجوانان، از سري «مع المعصومين»).
نرم خويي امام
«وليد بن مبيح» نقل مي كند:
«شبي در خدمت جعفر بن محمد بودم كه ناگهان درب خانه را زدند. حضرت به كنيز خود فرمود: «ببين كيست؟»
او رفت و برگشت و خدمت حضرت عرض كرد كه:
«عموي شما عبدالله بن علي مي باشد.»
حضرت اجازه ورود دادند و به اهل خانه فرمودند كه به اتاقي ديگر برويد. اهل خانه به اتاق ديگري رفتند و گمان كردند كه برخي از زنان عبدالله بن علي بر حضرت وارد شده اند.
عبدالله بن علي داخل شد و به آن حضرت بي ادبي كرد و چنان ناسزا گفت كه چيزي از سخنان ناروا را فروگذار نكرد و سپس برخواست و رفت.
وقتي وي رفت ما نيز به اتاق حضرت آمديم و حضرت از همان جايي كه سخنانش را با ما قطع كرده بودند ادامه دادند و بدون آن كه از عبدالله ذكري بنمايد، گويا حادثه اي رخ نداده است. بعضي از ما به حضرت گفتيم:
[ صفحه 36]
«امشب حادثه اي براي ما رخ داد كه گمان نمي كنيم كسي با كسي اين گونه گستاخانه سخن بگويد، تا آنجا كه ما تصميم گرفتيم از جاي خود خارج شويم و پاسخ بي ادبي هاي او را بدهيم.»
حضرت فرمود: «هرگز، شما در مسائلي كه در ميان ما فرزندان پيامبر روي مي دهد دخالت نكنيد.»
پاسي از شب گذشت كه دو مرتبه درب خانه را زدند. حضرت به كنيز گفت: «درب را باز كن.» وي رفت و برگشت. موقعي كه برگشت عرض كرد: «عموي شما عبدالله بن علي مي باشد.»
حضرت به ما فرمود: «داخل همان اتاق برويد.» و به كنيز فرمود: «بگو داخل شود.»
وي با فرياد و گريه و ناله وارد منزل شد و گفت:
«پسر برادرم از من درگذر. خداوند از تو بگذرد. مرا ببخش. خداوند تو را ببخشايد.»
حضرت فرمود: «خداوند تو را ببخشايد. اين چه حالتي است كه براي تو پيش آمده است و چرا گريان هستي؟
او گفت: «وقتي كه به خانه برگشتم و در بستر آرميدم خواب ديدم دو مرد سياه آمدند و بازوان مرا گرفتند. يكي از آنها به ديگري گفت: «او را به آتش بينداز.» و مرا مي كشيدند تا از حضور رسول خدا گذشتم و گفتم: «اي رسول خدا اين كار را تكرار نمي كنم.» حضرت پيامبر امر فرمودند كه مرا رها كنند و
[ صفحه 37]
من الآن درد را در بازوان خود حس مي كنم.»
حضرت فرمود: «وصيت كن.»
او گفت: «به چه چيزي وصيت كنم؟ پولي ندارم و عيال وار هم هستم و قرض زيادي نيز دارم.»
حضرت فرمود: «قرض تو را من مي پردازم و اهل و عيال تو را اهل خانه من نگهداري مي كنند.»
راوي مي گويد:
«ما از مدينه خارج نشديم تا اينكه وي از دنيا رفت، حضرت اهل و عيال وي را به منزل خودش آورده و قرض او را نيز پرداخت، و دختر او را به ازدواج پسر خويش درآورد. [1] .
[ صفحه 38]
پاورقي
[1] همان، ص 96، ح 110.
الفيل و الجرجس
التوحيد: 283، ب 39، ح 1: حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رحمةالله، قال: حدثنا محمد بن الحسن الصفار، عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن أبيه، عن سعيد بن جناح، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...
ما خلق الله خلقا أصغر من البعوض، و الجرجس أصغر من البعوض، و الذي تسمونه الولغ أصغر من الجرجس، و ما في الفيل شي ء إلا و فيه مثله، و فضل علي الفيل بالجناحين.
الاستدراج بالنعم
أصول الكافي 2 / 452، ح 1: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد، عن علي بن الحكم، عن عبدالله بن جندب، عن سفيان بن السمط، قال: أبوعبدالله عليه السلام:...
ان الله اذا أراد بعبد خيرا فأذنب ذنبا أتبعه بنقمة و يذكره الاستغفار، و اذا أراد بعبد شرا فأذنب ذنبا أتبعه بنعمة لينسيه الاستغفار و يتمادي بها،
[ صفحه 17]
و هو قول الله عزوجل: (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون) [1] بالنعم عند المعاصي.
پاورقي
[1] سورة الأعراف، الآية: 182.
العمل بالسنة
[مكارم الأخلاق 39: عن الصادق عليه السلام قال:...]
اني لأكره للرجل أن يموت و قد بقيت عليه خلة من خلال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لم يأت بها.
الدعاء اذا وافق الرضا
اختيار معرفة الرجال 2 / 457-456، ح 355: حدني حمدويه بن نصير قال: حدثنا أيوب بن نوح، عن ابن أبي عمير، عن هشام بن الحكم...
عن أبي حمزة قال: كانت بنية لي سقطت فانكسرت يدها فأتيت بها التيمي، فأخذها فنظر الي يدها فقال: منكسرة، فدخل يخرج الجبابر و أنا علي الباب، فدخلتني رقة علي الصبية، فبكيت و دعوت فخرج بالجبابر فتناول بيد الصبية فلم ير بها شيئا ثم نظر الي الأخري فقال:
ما بها شي ء. قال: فذكرت ذلك لأبي عبدالله عليه السلام. فقال:
[ صفحه 18]
يا أباحمزة وافق الدعاء الرضا، فاستجيب لك في أسرع من طرفة عين.
ولادته - وفاته
و المعروف بين أهل الحديث و التاريخ... أنها كانت في السابع عشر من شهر ربيع الأول، و قبل غرة رجب سنة 80 عام الجحاف أو 83 للهجرة، و كلا القولين مشهوران بينهم...
أما وفاته... فكانت في سنة 148 للهجرة بالاتفاق، ولكن الخلاف في أنها في الخامس و العشرين من شوال، أو منتصف رجب، و ان كان المشهور هو القول الأول...
و علي هذا فيكون عمره الشريف اما (65) أو (68) سنة علي الخلاف في تحديد سنة ولادته، ولكن المجلسي في البحار يروي عن محمد بن سعيد... ان عمره كان حين قبض
[ صفحه 30]
(71) سنة، و هو لا يتفق مع كل من الروايتين، و قد نقل ابن الخشاب عن الزارع، أن الرواية الصحيحة في ولادته هي الثانية، أما محمد بن طلحة فيعتبر أن الرواية الأولي هي الأصح..
منافع الأغذية
حياة الانسان تستمر فينا تستمر به بالطعام و الشراب.. و الطعام منه الحيواني.. و منه النباتي.. و قد حلل العلم الحديث في المخابر أنواع الأطعمة.. و بينوا فوائدها الغذائية..
و الصادق تحدث عن عدد من صنوف الأغذية النباتية.. و أبان منافعها.. فاذا قارنت بين ما اكتشفه العلماء في مخابرهم بعد التجارب الكثيرة.. و بين أقوال الامام.. وجدت العلم لم يقل شيئا جديدا يختلف عما قاله الامام منذ أكثر من ألف عام..
و يحسن أن أورد أسماء طائفة من الأغذية النباتية، و أقوال الامام في قيمتها الغذائية.
قال عليه السلام: كلوا الثوم فان فيه شفاء من سبعين داء.
كل البصل فان له ثلاث خصال: يطيب النكهة، و يشد اللثة، و يزيد في ماء الجماع.
كل الفجل فان فيه ثلاث خصال: ورقه يطرد الرياح، و لبه يسهل البول و الهضم..
الجزر أمان من القولنج، مفيد للبواسير، و معين علي الجماع..
كلوا الباذنجان، فانه جيد للمرة السوداء، و لا يضر الصفراء، و يذهب بالداء، و لا داء له.
العنب يشد العصب، و يذهب النصب، و يطيب النفس.
كل التفاح فانه يطفي ء الحرارة، و يبرد الجوف، و يذهب الحمي. و قال: لو علم الناس ما في التفاح ما
[ صفحه 423]
داووا مرضاهم الا به، ألا انه أسرع شي ء الي الفؤاد خاصة، فانه يفرحه. و قال: أطعموا محمومكم التفاح.
أطعموا صبيانكم الرمان فانه أسرع لشبابهم. و قال: كلوا الرمان بشحمه، فانه يدبغ المعدة، و يزيد في الذهن.. و قال: من أكل سفرجلة علي الريق طاب ماؤه و حسن، و أكله قوة للقلب، و ذكاء للفؤاد، و هو يحسن الوجه.
و عن التين قال: ان التين يذهب بالبخر، و يشد العظم، و ينبت الشعر، و يذهب بالداء، و لا يحتاج الي دواء.
و قال عن التمر: ان فيه شفاء من السم، و انه لا داء فيه، و لا غائلة، و من أكل سبع تمرات عجوة عند صباحه قلت الديدان في بطنه.
و قال: عليكم بالخس فانه يصفي الدم.
و عن الهندباء قال: نعم البقلة الهندباء، فانه تزيد في الماء.. و تحسن الولد..
و يعذب عندي أن أقول لك الآن: قارن بين ما ذكره الامام، و بين ما أورده كتاب: «الغذاء لا الدواء» [1] .
لتري لعاب الامام ينضر كل كلمة من كلماته.
و للامام نصائح طبية أفرغها في قوالب من الحكمة.. و هي جديرة أن تكون نظاما لحياة سعيدة. اقرأ متأنيا قوله:
غسل الاناء، و كنس الفناء مجلبة للرزق.
أقلل من شرب الماء فانه يمد كل ماء..
لو اقتصد الناس في المطعم لاستقامت أبدانهم..
أغسلوا أيديكم قبل الطعام و بعده..
ان لكل ثمرة سماء، فاذا أتيتم بها، فأمسوها الماء، و اغمسوها في الماء (أي اغسلوها جيدا).
الاستلقاء بعد الشبع يسمن البدن، و يمري ء الطعام، و يسل الداء.. [2] .
و أخيره
ان من يكتب عن الصادق. و جامعته العلمية.. و علومه.. و أخلاقه.. و عدالته.. و زهده..
و انسانيته.. و حبه للمساكين.. و فصله العدل بالقضاء و القدر.
و ما أداه للعروبة.. و الاسلام، بل و للعالم من تطور في:
التشريع - و العلوم - و الاقتصاد - و السياسة المدنية - و التفتح الحضاري و نموه..
أقول: ان من يكتب عنه يبدأ.. و لا ينتهي..
[ صفحه 424]
و ما ألطف ما قالته دار التقريب المصرية عن الصادق: «كانت له نواح كثيرة يعذب فيها القول، و تفيض في شأنها المعاني و الدراسات، و من أبرز ذلك أنه - ع - كان بشخصيته و علمه موضع احترام و تقدير وحب من أهل الايمان و العلم - في عصره، لا فرق بين الخاصة و العامة، و لا بين من يتبعونه و يعتقدون بنصية امامته، و من يتبعون المذاهب الأخري.
كلهم عرفوه اماما جليلا، و كلهم عرفوه عالما قويا، و كلهم عرفوه صادقا اذا حدث، و منصفا اذا فكر، لا هدف له الا الحق و لذلك لقب بالصادق، و هي نفحة من نفحات جده الأعظم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، حيث كان ملقبا بالصادق» اه [3] .
پاورقي
[1] الدكتور صبري القباني: الغذاء لا الدواء - طبعة خامسة - بيروت (راجع الصفحات - 407 - 239 - 237 - 209 - 185 - 181 - 179 - 161 - 119 - 110 - 106 - 89 - 83 - 68.
[2] أحمد مغنية: الامام الصادق من صفحة - 172 - 166 - ط - 1 - بيروت - 1956.
ب - الامام الصادق علم و عقيدة - ص - 187 -.
ج - محمد الحسين المظفري: الصادق - ص - 198 و 199.
[3] أسد حيدر: الامام الصادق - المجلد الثاني - ص - 49 -.
في الأيمان والنذور والشهادات
49-كفارة العهد "أعاهد الله أن أفعل كذا" كفارة كبري مثل كفارة الجماع في نهار رمضان: عتق رقبة أو صيام شهرين متتابعين أو إطعام ستين مسكيناً.
50- يثبت اللواط والسحاق بأربعة رجال فقط.
من وصية له لجميل بن دراج
خياركم سمحاؤكم و شراركم بخلاؤكم، و من صالح الأعمال البر بالاخوان و السعي في حوائجهم، و في ذلك مرغمة للشيطان و تزحزح عن النيران، و دخول الجنان.
يا جميل أخبر بهذا الحديث غرر أصحابك. قال: جعلت فداك من غرر أصحابي؟.
قال: هم البارون بالاخوان في العسر و اليسر.
ثم قال: أما ان صاحب الكثير يهون عليه ذلك و قد مدح الله عزوجل صاحب القليل، فقال: «و يؤثرون علي أنفسهم ولو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فأولئك. هم المفلحون» [1] .
پاورقي
[1] الخصال ص 97 - الحشر الآية 9.
اخبار جعفر الصادق مع دعاة بني العباس
مر بنا عند ذكر اخباره بالمغيبات خبر اجتماع بني هاشم بالأبواء و قول الصادق (ع) ان السفاح و اخوته و ابناءهم تصير اليهم الخلاقة.
و في «الأمالي»: روي ان دعاة خراسان صاروا الي ابي عبدالله الصادق (ع) فقالوا له اردنا ولد محمد بن علي فقال: اولئك بالسراة و لست بصاحبكم! فقالوا: لو اراد الله بنا خيرا كنت صاحبنا.
فقال المنصور بعد ذلك لابي عبدالله: اردت الخروج علينا؟ فقال: نحن ندل عليكم في دولة غيركم فكيف نخرج عليكم في دولتكم؟
و روي انه لما ازمع السفاح أن يحتمي عند ابي سلمة الخلال الكوني صاحب عائلته و جاءه، فاراد ابوسلمة ستر امرهم و عزم ان يجعلها شوري بين ولد علي و العباس حتي يختاروا هم من ارادوا ثم قال: اخاف ان لا يتفقوا، ثم عزم ان يعزل الامر الي ولد علي من الحسن و الحسين، فكتب الي ثلاثة نفر منهم. جعفر بن محمد بن علي بن الحسين، و عمر بن علي ابن الحسين، و عبدالله بن الحسن بن الحسن، فبدأ الرسول بجعفر ابن محمد فلقيه ليلا و اعلمه ان معه كتابا اليه من ابي سلمة فقال: و ما انا و ابوسلمة هو شيعة لغيري؟ فقال: تقرأ الكتاب و تجيب عليه بما رأيت؛ فقال جعفر لخادمه: قدم مني السراج؛ فقدمه
[ صفحه 89]
فوضع عليه كتاب ابي سلمة فاحرقه. فقال: الا تجيبه؟ فقال: قد رأيت الجواب؛ فخرج من عنده و اتي عبدالله بن الحسن المثني فقبل كتابه و ركب الي جعفر ابن محمد فقال: اي امر جاء بك يا ابامحمد لو اعلمتني لجئتك؟ فقال: امر يجل عن الوصف! قال: و ما هو يا ابامحمد؟ قال: هذا كتاب ابي سلمة يدعوني للامر و يري ان احق الناس به، و قد جاءته شيعتنا من خراسان، فقال له جعفر الصادق عليه السلام: و متي صاروا شيعتك؟ أأنت وجهت ابا مسلم الي خراسان و امرته بلبس السواد؟ هل تعرف احدا منهم باسمه و نسبه؟ كيف يكونون من شيعتك و انت لا تعرفعهم و لا يعرفونك؟ فقال له عبدالله، ان كان هذا الكلام منك لشي ء؟ فقال جعفر: قد علم الله اني أوجب علي نفسي النصح لكل مسلم فكيف ادخره عنك فلا تمنين نفسك الا باطيل، فان هذه الدولة ستتم لهؤلاء القوم، و لا تتم لاحد من آل ابي طالب، و قد جاءني مثل ما جاءك، فانصرف غير راض بما قاله. و اما عمر بن علي بن الحسين فرد الكتاب و قال:ما اعرف كاتبه فأجيبه. فهذا الذي صدر من الصادق (ع) سواء أكان من علم اخذه عن آبائه عن جده الرسول (ص) عن الله تعالي - كما نعتقده -، او من بعد نظر و صواب في عواقب الامور - كما يراه غيرنا - يدل علي عظم قدر الصادق (ع) و اصابة رأيه - علي الاقل - و علي قصور نظر عبدالله في اغتراره بذلك، و عدم قبوله النصح من الصادق و اتهامه اياه بعد ما اقام له الحجة الواضحة علي صحة ما اشار به، و لله امر هو بالغه، و في قوله: لو أعلمتني لجئتك، دليل علي كرم اخلاقه و محافظته علي حق الرحم مع مزاحمة عبدالله له فيما ليس له بأهل، و ما يأتي عند
[ صفحه 90]
ذكر وفاته من ايصائه الي خمسة: احدهم المنصور، و الباقون محمد بن سليمان والي المدينة، و والداه عبدالله و موسي و حميدة جاريته، ادل دليل علي بعد نظره بتخليص وصيه الحقيقي من القتل باشراكه في الوصية مع جماعة احدهم فرعون بني العباس.
و روي ابوالفرج الاصبهاني باسناده الي الحسين بن زيد بن علي قال: اني لواقف بين القبر و المنبر اذ رأيت بني حسن يخرج بهم من دار مروان يراد بهم الربذة، فأرسل الي جعفر بن محمد: ما وراءك؟ قلت: رأيت بني حسن يخرج بهم في محامل فقال: اجلس؛ فجلست فدعا غلاما له ثم دعا ربه كثيرا ثم قال لغلامه: اذهب فاذا حملوا فائت فأخبرني. فأتاه الرسول فقال، قد أقبلوا، فقام جعفر وراء ستر شعر ابيض و اذا بعبدالله بن حسن و ابراهيم بن حسن و جميع اهلهم، كل واحد منهم في قيده، فلما نظر اليهم جعفر بن محمد هملت عيناه حتي جرت دموعه علي لحيته ثم أقبل علي فقال: يا أباعبدالله، و الله لا تحفظ لله حرمة بعد هذا، و الله ما وفت الانصار لرسول الله (ص) بما أعطوه من البيعة علي العقبة علي ان يمنعوه و ذريته بما يمنعون منه انفسهم و ذراريهم، فو الله ما وفوا له حتي خرج من بين اظهرهم.
تاريخ الاسماعيلية و تعاليمها
يشتق اسم الاسماعيلية من اسماعيل بن جعفر الصادق الامام السادس، و هو نفسه يعد الامام السابع عند الاسماعيلية، و هي التي سببت حركة القرامطة، و منذ القرن التاسع الميلادي حتي القرن الثاني عشر كان دأب الاسماعيليين و ديدنهم عمل انقلاب سياسي و اقتصادي في العالم الاسلامي.
و قد كان معتقدهم أن الديانات الحالية يلزم أن يكون لها أساس فلسفي، و هم يفسرون التعاليم الاسلام تفسيرات رمزية لجعل مكان للتأويلات العقلية.
[ صفحه 76]
و يرون أن التعبدات الخاصة في الاسلام يلزم الاستعاضة عنها بتعاليم اشتراكية يلزم أن تتدرج الي مراحل قدسية. كانت هذه الحركة موجهة ضد الدولة العباسية، و لهذا السبب نفسه فان العراق يعتبر مهدها، و لكنها تشعبت فيما بعد الي خراسان، فسورية، فالجزيرة العربية، فاليمن، فمراكش. كان لهذه الحركة مبشرون يسعون جهدهم في اكتساب أتباع جدد، و ان أهم شخصيات اتصلت بها صلة قوية: هم الطبيب الرازي و الفيلسوف الأندلسي ابن مسرة، و المتصوف الحلاج. بعد أن أخفق مسعاهم في الدولة العباسية اتجهوا الي افريقيا، فأسس عبيدالله استنادا علي الفكرة الاسماعيلية القرمطية الدولة الفاطمية التي كانت فعاليتها الأساسية في مصر. رغم انسلاخ الفاطميين عن القرامطة فانهم أظهروا نشاطا لا مثيل له في العالم الاسلامي في حينه. و شكل الاسماعيليون في فارس و الهند جمعيات سرية كان لها تأثيرات متبادلة في الفكر الاسلامي انشائي و هدمي أيضا، و بسقوط دولة الفاطميين تتلاشي هذه التنظيمات و يستعاض عنها بطوائف صغيرة مثل الدروز و النصيرية و غيرهما. ان ورثة الاسماعيلية الحقيقيين ظلوا محافظين علي كيانهم و مشكلين جماعات كبري في الهند و الأفغان و تركستان و اليمن و أفريقيا، رغم كل تهديدات و تعقيبات، أما تعاليمهم فهي سرية الي يومنا هذا. و من أجل ذلك لم يتسرب من مخطوطاتهم الي العالم الخارجي و خاصة أوروبا الا ما ندر، و ما هو معروف عنهم هو من تدوين السنيين، لأن تعاليمهم سرية فلم يكتبوا هم عن أنفسهم. و من أشهر الكتب المنسوبة اليهم هي رسائل أخوان الصفاء.
ان أهم نقاط تعاليمهم هي أن الله بعيد لا يمكن الوصول اليه و بخصائصه يؤثر في الكون، و ان ما تقمص منه هو الروح العالمي و العقل العالمي اللذان يشكلان مبدأ الخلق و التصوير، و من هذين العقلين تشتق الروح العالمية و هذه بدورها تؤثر علي المادة، اذن هناك درجات، فأحط الدرجات هي المادة و أعلي درجة في الكون هي الله. و من مبادئهم الخمسة الزمن و المكان. ان مرآة
[ صفحه 77]
مجموعة حوادث الكون الكبير هو ما يحدث في العالم الصغير، و من تعاليمهم الدينية الأئمة السبعة التي تبتدي ء بعلي و تنتهي باسماعيل بن جعفر الصادق، و ان التاريخ العالمي ينقسم الي أحقاب يكون علي رأس كل حقب دوما ناطق (يظهر قديما بصورة نبي و بعد ذلك بصورة امام)، و في الناطق تتجسم جميع المعارف الآلهية بنقاوتها و أرقي صورة فيها، هؤلاء هم آدم و نوح و ابراهيم و موسي و عيسي و محمد و ينتهي بعد ذلك باسماعيل و هؤلاء أيضا هم الذين يمثلون العقل العالمي، و لكل منهم مرافق، يدعي الأساس، فقد كان المرافق لموسي هارون و لعيسي بطرس و لمحمد ختنه الامام علي، و لكل نبي من الأنبياء سبعة أئمة هم الذين ينشرون تعاليم النبي الي الأجيال المقبلة، و عند انتهائهم يظهر ناطق جديد يقوم بتعاليم جديدة. و في أوقات الأزمات يكون الامام مخفيا، فلا يعرفه الا القريب لديه، و هؤلاء الأمناء هم الذين يجوبون الأفاق و ينشرون تعاليم أئمتهم و يبشرون بها و يسمي هذا المبشر بالداعي أو الباب أو الحجة، حسب الدرجة التي يكون فيها قريبا من الله. و للوصول الي الذروة في الرتب الدينية درجات سبع، لك درجة رموز فلسفية و تأويلات دينية، و ان أرقي فكرة لديهم هي المهدي. أما التعاليم نفسها فهي سرية و افشاؤها يعد من الذنوب الكبري مثل فك العقد الزوجي.
اعمال المنصور
و الآن و قد أصبح أميرالمؤمنين تجبي له الأموال من الشرق و الغرب و أودع في خزائنه ما يكفي للدولة عشر سنين بعد أن كان لا يجد درهما واحدا و تحوط به آلاف من الجنود، بعد أن كان يقطع المسافة البعيدة وحده خائفا فهو بحكم الغريزة النفسية يشح بما أوتي حتي علي نفسه، فكان يرقع ثيابه بيده و يحاسب علي الدانق، تي عرف به، و يكون في حذر من أقل واهمة يتخيل بها زوال ملكه، فحصنه بالسيف، و جعل بينه و بين الخطر سورا من أشلاء الأبرياء و بحرا من الدماء التي حرم الله إراقتها.
و قد اتخذ طبيبا نصرانيا يستعين به علي قتل من لايود أن يتظاهر في قتله، فكان يدس السم بالدواء، فهذا الخصيب النصراني (كان زنديقا معطلا) لا يبالي بمن قتل، أرسل اليه المنصور يأمره بأن يقتل محمد بن أبي العباس. فاتخذ سما قاتلا ثم انتظر علة تحدث به، فوجد محمد حرارة فقال له الخصيب: خذ شربة دواء، فقال هيئها فهيأها له و جعل فيها ذلك السم ثم سقاه منها. فكتبت أمه تخبر المنصور فأمر بضرب الخصيب ثلاثين سوطا خفيفة و سجنه ثم أطلقه و أعطاه ثلاثمائة درهم [1] هذه دية القتيل في شرع المنصور.
و هناك نوع آخر من ألوان العذاب الذي كان يعذب بها من وقع تحت قبضته، و هو وضع الأحياء في البناء، فهو اطلال الهاشمية و بغداد لو تمكنت من الإفصاح عن شي ء لكان أول شي ء تفصح عنه هي جثث الأبرياء الذين دخلوا في بطونها بدون جرم، و عندالله تجتمع الخصوم.
[ صفحه 43]
لقد سلبت الرحمة من قلبه فلا يعرف لها فيه موضعا، و كان يقف أمام المشاهد المحزنة موقف رجل لا تؤلمه مناظر البؤس أو تزعجه مواقف الشقاء.
يمر موكبه عندما أراد الحج بابنة عبد الله بن الحسن (ع) و كان أبوها تحت أسره و قد حمل مع من حمل من العلويين، فأرادت استعطافه، و الرفق بحال أبيها فأنشأت:
ارحم كبيرا سنه متهدم
في السجن بين سلاسل و قيود
و ارحم صغار بني يزيد انهم
يتموا لفقدك لا لفقد يزيد
إن جدت بالرحم القريبة بيننا
ما جدنا من جدكم ببعيد
فكان جواب المنصور: أذكر تنيه. ثم أمر به فأحدر في المطبق و كان آخر العهد به.
هذه صورة من جور المنصور و قساوته لم تعطفه عاطفة الرحم، و لم تدعه الإنسانية الي الرحمة بهذه المسكينة، و لم يراقب القربي و حرمة النسب و ذل موقفها بين يديه، و كيف يؤمل منه العطف علي أهل بيت ينظر اليهم نظر خصم ملأ قلبه عليهم حقدا و نفخ في أوداجه غضبا.
پاورقي
[1] الطبري، ج 7 ص 309.
خدا چگونه مي شنود و مي بيند؟
بعد از سؤال مذكور: زنديق پرسيد: مي گوئيد خدا شنوا و بيناست؟
فرمود: او شنوا و بينا است، شنواست بدون عضو (گوش)، بينا است بدون ابزار (چشم)، بلكه به نفس خود مي شنود و به نفس خود مي بيند.
اينكه مي گوئيم: شنواست، و به نفس خود مي شنود، بيناست و به نفس خود مي بيند، معنيش اين نيست كه او چيزي است و نفس چيزي ديگر، بلكه خواستم آنچه در دل دارم به لفظ آورم، چون از من پرسيده اي مي خواهم به تو سؤال كننده بفهمانم (لذا بايد با الفاظي كه تو با آنها مأنوسي مقصود خود را ادا كنم).
حقيقت اين است كه مي گويم: او با تمام ذاتش مي شنود و معني تمام اين نيست كه او را بعضي باشد، بلكه خواستم به تو بفهمانم ومقصودم را به لفظ آورم، و برگشت سخنم اين است كه او شنوا، بينا، دانا و آگاه است بي آنكه ذات و صفت او اختلاف كثرت پيدا كنند . [1] .
سؤال كننده پرسيد: پس خدا چه باشد؟
امام فرمود: او رب (پروردگار) است، او معبود است، او الله است، اينكه مي گوئيم «الله» است نظرم اثبات حروف الف، لام، هاء، راء، باء نيست، بلكه برگشت به معنائي و چيزي است كه خالق همه چيز است، و سازنده ي آنها، و مصداق اين حروف همان معنائي است كه الله، رحمن، رحيم، عزيز و اسماء ديگرش ناميده
[ صفحه 34]
مي شود و او است معبود بزرگ و والا. [2] .
پاورقي
[1] اصول كافي، ج 1، ص 551.
[2] اصول كافي، ج 1، ص 84.
رواة صادق
حضرت صادق در حدود 4000 راوي حديث دارد كه در عصر او كتبي تدوين كردند و 400 كتاب در فقه جعفري نوشتند كه به چهارصد اصل مشهور است و كتب اربعه: كافي. كتاب من لا يحضره الفقيه، التهذيب، و الاستبصار از آن اتخاذ شده.
از جمله روات امام صادق عليه السلام ابان بن تغلب است كه 30000 حديث از پيشواي خود نقل كرده است.
محمد بن مسلم 16000 حديث از حضرت صادق 30000 حديث از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده و مستدرك آنها در كتب اربعه اخير (وافي - بحارالانوار- وسائل الشيعه مستدرك الوسايل).
ضبط شده و به نظر ما بايد نهضت فقهي اين هشت كتاب نفيس را كه درياي ساكت علم و دانش است مهذب و منقح و مبوب و ترجمه كرده به سبك روز در دسترس ملل مختلف اسلامي بگذارد تا همه نژادهاي مسلمانان از آن بهره مند گردند.
حديث 019
4 شنبه
ان شئت ان تكرم فلن.
اگر مي خواهي گرامي باشي، ملايم و مهربان باش.
كافي، ج 1، ص 26
مقبره ام سلمه
ابن حيّان، نام امّ سلمه را «هند بنت ابي اميّة بن المغيرة بن عبدالله بن عمر بن مخزوم» و مادرش را عاتكه بنت عامر كنانيّة (از بنوفراس) دانسته است.
او از زمره نخستين گروندگان به اسلام بود كه به تصريح ابن عساكر با ابوسلمة عبدالله بن عبدالأسد ازدواج كرد. ابوسلمه كه از سابقين در اسلام بود، عموزاده همسرش نيز محسوب مي شد و هر دو به گفته ابن اسحاق جزء نخستين گروهي بودند كه به حبشه هجرت كردند. ابن اسحاق مي گويد:
[ صفحه 469]
ام سلمه در حبشه دختري به دنيا آورد كه به آورده ابن عبدالبر، نامش را برّه نهادند كه پيامبر اين نام را نپسنديد و زينب گذارد.
پس از بازگشت از حبشه و ورود به مدينه، ابوسلمه در نبردهاي بدر و احد با مسلمانان شركت كرد و گفته اند كه بر اثر جراحتي كه در احد ديد، در سال سوم يا سي و پنجمين ماه از هجرت درگذشت. (به اختلاف)
با توجه به مراجع يادشده و غير آن، پيامبر پس از شهادت ابوسلمه، از امّ سلمه خواستگاري و با وي ازدواج كرد.
امّ المؤمنين "ام سلمه"، همسر پيامبر و خواهر رضاعي عمّار ياسر بود. وي كه همسرش را در راه عقيده حضرت محمد (صلي الله عليه و آله) از دست داده بود، از سابقين اسلام به حساب مي آمد و در ميان زنان مسلمان از موقعيّت ممتازي برخوردار بود.
پس از رحلت پيامبر او از ثقات حديث و فقهاي مدينه و مراجع صدر اسلام گرديد.
امّ سلمه در جهت راه و روش اهل بيت (عليهم السلام) گام مي نهاد و راوي و مدافع حديث غدير بود و فرزندش: «عمر ابن ابي سلمه» مقرّب اميرمؤمنان علي بن ابي طالب گشت.
او در جنگ جمل، از حاميان علي بن ابي طالب بود و نسبت به خروج امّ المؤمنين: عايشه معترض بود.
اواخر عمر ام سلمه با رسيدن خبر شهادت حسين بن علي (عليه السلام) مصادف بود و او
[ صفحه 470]
نخستين شيونگر اين فاجعه بود كه در مدينه، تأثير شديد نهاد. بر اين اساس معلوم مي شود كه وفاتش در سال 60 / 61 هـ. ق. رخ داده است.
ابن عبدالبر و حاكم نيشابوري از «محارب دثار» نقل كرده اند كه ابوهريره با حضور امير مدينه بر جنازه ام سلمه نماز گزارد و دو فرزندش: عمر و سلمه او را در بقيع، كنار مقابر ديگر همسران پيامبر به خاك سپردند.
التنين الذي خرج للمنصور
ابن شهرآشوب: قال الربيع الحاجب: أخبرت الصادق عليه السلام بقول المنصور لأقتلنك، و لأقتلن أهلك حتي لا أبقي علي الأرض منكم قامة سوط، و لأخربن المدينة حتي لا أترك فيها جدارا قائما، فقال: لا ترع من كلامه، ودعه في طغيانه، فلما صار بين السترين سمعت المنصور يقول: أدخلوه الي سريعا، فأدخلته عليه فقال: مرحبا بابن العم النسيب، و بالسيد القريب، ثم أخذه بيده، و أجلسه علي سريره و أقبل عليه، ثم قال: أتدري لم بعثت اليك؟ فقال: و أني لي علم بالغيب!؟ فقال: أرسلت اليك لتفرق هذه
[ صفحه 24]
الدنانير في أهلك، و هي عشرة آلاف دينار، فقال: ولها غيري، فقال: أقسمت عليك يا أبا عبدالله لتفرقها علي فقراء أهلك، ثم عانقه بيده و أجازه و خلع عليه و قال لي: يا ربيع أصحبه قوما يردونه الي المدينة، قال: فلما خرج أبو عبدالله عليه السلام قلت له: يا أميرالمؤمنين لقد كنت من أشد الناس عليه غيظا فما الذي أرضاك عنه؟! قال يا ربيع لما حضرت الباب رأيت تنينا عظيما يقرض أنيابه و هو يقول بألسنة الآدميين: ان أنت أسأت لابن رسول الله لأفصلن لحمك من عظمك، فأفزعني ذلك، و فعلت به ما رأيت [1] .
پاورقي
[1] مناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 231.
تنگ هاي طلا و سفر دريايي
حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: آدمي از ذلت و حقارت كوچكي اظهار ناراحتي و اندوه مي كند و همين جزع و بي قراري، او را به ذلت بزرگتري گرفتار مي نمايد.
داوود بن كثير رقي نقل مي كند: روزي در محضر امام جعفرصادق عليه السلام نشسته بودم آن حضرت فرمود كه اي داوود حال تو چگونه است كه رنگ تو دگرگون شده؟ گفتم: يابن رسول الله خيلي قرض دارم و شب و روز از فكر آن ناراحت هستم و قصد دارم سفر بحر سند اختيار كنم و با كشتي كه عنقريب به آن طرف ها مي رود من هم بروم و برادرم را از آن ديار بياورم و با او بقيه عمر را در خدمت شما بگذرانم.
حضرت فرمود: چون اين قصد را داري برو و از رنج مسافرت نگران نباش. گفتم: يابن رسول الله از وضعيت كشتي و امواج دريا خيلي مي ترسم. حضرت فرمود: آن كسي كه در روي زمين حافظ تو است در دريا نيز ناصر و معين توست. اي داوود تو نمي داني كه اگر ما نباشيم آب درياها جريان نخواهد داشت و درخت ها سبز نمي شوند.
داوود نقل مي كند از سخنان حضرت دلم محكم و قوي شد
[ صفحه 65]
سپس به كشتي سوار شدم و بالاخره بعد از صد و بيست روز كشتي به ساحل رسيد قبل از غروب روز جمعه از كشتي پياده شدم و در سمتي از صحرا قرار گرفتم. ناگهان تكه اي ابر در آسمان پديدار شد و از آن ابر نوري درخشيد و به زمين رسيد و از آن نور صدايي آهسته شنيدم كه گفت: اي داوود هم اكنون هنگام اداي دين توست. من به سمت آسمان نگاه كردم و سلام كردم و صدايي شنيدم كه گفت: اي داوود به پشت آن تپه هاي سرخ برو و آيات و صنع الهي را مشاهده كن. رفتم وقتي به آنجا رسيدم تنگ هايي از طلا را ديدم كه روي آنها نوشته شده بود: اين ها هداياي ماست هر قدر مي خواهي بردار، داوود مي گويد: آن تنگ ها را برداشتم ديدم قيمت آنها بيشتر از آن است كه بشود حساب كرد. لذا از فكر تجارت درآمدم و تنگ ها را برداشتم و عازم مدينه شدم و همه آنها تنگ هاي طلا را خدمت امام صادق عليه السلام آوردم حضرت فرمودند: آن نور ساطع ما بوديم كه تو را به آنجا راهنمايي نموديم. و آنچه به تو رسيد از الطاف پروردگار كريم و رحيم است. خداوند متعال به تو بركت بدهد. اين اموال و تنگ هاي طلا را ببر و صرف خانواده ات كن و شكر الهي به جاي آور.
من آن تنگ هاي طلا را برداشتم و به خانه بردم. روزي به شخصي به نام معين كه خادم آن حضرت بود گفتم: كه آقاي تو امام صادق عليه السلام مرا به سفري دريايي هدايت كرد و در آن سفر خيلي چيزها نصيب من شد.
معين گفت: اي داوود هنگامي كه تو در سفر بودي روزي من
[ صفحه 66]
در خدمت حضرت ايستاده بودم و بعضي اصحاب حضرت مثل عبداالاعلي و عمران و حشمه نيز حضور داشتند و تمام آنچه تو نقل كردي را آن روز حضرت به ما خبر داد. داوود مي گويد: به هر يك از اصحابي كه در آن روز در محضر امام صادق عليه السلام بوده اند برخورد كردم عينا همين ماجرا را نقل كردند و همگي گفتند: روزي كه بعد از مسافرت هنگام بازگشت وارد مدينه شدم حضرت با اصحاب خود نماز شكر به جاي آورد.
[ صفحه 67]
علي
علي بن جعفر از علما و رجال حديث است.
بسيار باتقوي و پرهيزكار بود. ملازمت خدمت برادرش موسي بن جعفر را اختيار كرده بود.
علي بن جعفر از برادرش موسي بن جعفر احاديث بسيار روايت كرد.
اين علي پس از امام موسي كاظم و امام علي بن موسي الرضا و امام محمد جواد صلوات الله عليهم همچنان زنده مانده بود و امامت امام علي نقي عليه السلام را نيز ادراك كرد.
و پسر هفتم امام صادق امام هفتم ما موسي كاظم عليه الصلوة و السلام است كه در كتاب معصوم نهم به شرح زندگاني مقدس و مطهر وي خواهيم پرداخت.
املاؤه لحمزة الطيار في لزوم السؤال من أهل الذكر
حمزة بن محمّد الطّيار [1] قال: عرضت علي أبي عبد الله عليه السلام كلاماً لأبي فقال:
اكتُب، فإنّهُ لا يَسَعَكُم فيما نَزَلَ بِكُم مِمَّا لا تَعلَمونَ إلّا الكَفَّ عَنهُ وَالتَّثبيتَ فيهِ، وَرُدّوهُ إلي أئِمَّةِ الهُدي حَتّي يَحمِلوكُم فيهِ عَلي القَصدِ، وَيَجلو عَنكُم فيهِ العَمي، قالَ اللهُ: «فَسْألُوا أَهْلَ الذِّكْرِ إِن كُنتُمْ لَا تَعْلَمُونَ» [2] [3] .
[ صفحه 18]
پاورقي
[1] راجع: الكتاب التّاسع.
[2] النحل: 43.
[3] تفسير العيّاشي: ج2 ص260 ح30، المحاسن: ج1 ص341 ح703 نحوه، بحار الأنوار:ج23 ص 183 ح43.
مناظراته مع الديصاني
روي المفيد: أن أباشاكر الديصاني وقف ذات يوم في مجلس أبي عبدالله عليه السلام فقال له: انك لأحد النجوم الزواهر، و كان آباؤك بدورا بواهر، و امهاتك عقيلات عباهر، و عنصرك من أكرم العناصر، و اذا ذكر العلماء فعليك تثني الخناصر، خبرنا أيها الحبر الزاهر، ما الدليل
[ صفحه 146]
علي حدوث العالم؟ فقال له أبوعبدالله عليه السلام: من أقرب الدليل علي ذلك ما اظهره لك، ثم دعا ببيضة فوضعها في راحته و قال: هذا حصن ملموم داخله غرقئ رقيق يطيف به كالفضة السائلة و الذهبة المائعة، أتشك في ذلك؟ قال أبوشاكر: لا شك فيه، قال أبوعبدالله عليه السلام: ثم انه ينفلق عن صورة كالطاووس، أدخله شي ء غير ما عرفت؟ قال: لا. قال عليه السلام: فهذا دليل علي حدوث العالم. فقال أبوشاكر الديصاني: دللت يا أباعبدالله فأوضحت، و قلت فأحسنت، و ذكرت فأوجزت، و قد علمت أنا لا نقبل الا ما أدركناه بأبصارنا، أو سمعناه بآذاننا، أو ذقناه بأفواهنا، أو شممناه بانوفنا، أو لمسناه ببشرتنا، فقال عليه السلام: ذكرت الحواس الخمس و هي لا تنفع في الاستنباط الا بدليل كما لا تقطع الظلمة بغير مصباح، يريد بذلك عليه السلام أن الحواس الخمس بغير عقل لا توصل الي معرفة الغائبات و أن الذي أراه من حدوث الصور معقول، بني العلم به علي محسوس.
و من مناظراته في التوحيد مع الزنادقة، ما ورد في حوار طويل مع أحد الزنادقة يشتمل علي متنوعات كثيرة
[ صفحه 147]
من الأسئلة التعجيزية، فقد سأله زنديق: كيف يعبد الله الخلق و لم يروه؟
قال الامام: رأته القلوب بنور الايمان، و أثبتته العقول بيقظتها اثبات العيان، و أبصرته الأبصار بما رأته من حسن التركيب، و احكام التأليف، ثم الرسل و آياتها، و الكتب و محكماتها، و اقتصرت العلماء ما رأت من عظمته دون رؤيته.
قال الزنديق: أليس هو القادر أن يظهر حتي يروه فيعرفونه فيعبد علي يقين؟
قال الامام: ليس للمحال جواب.
يقول العلامة المظفر في كتابه الامام الصادق عليه السلام، الصفحة 191:
انما الرؤية تثبت للأجسام، و اذا لم يكن تعالي جسما استحالت رؤيته، و المحال غير مقدور، لا من جهة النقص في القدرة بل النقص في المقدور.
و سأله الزنديق: من أي شي ء خلق الأشياء؟
قال الامام: لا من شي ء.
قال الزنديق: كيف يجي ء من لا شي ء شي ء؟
[ صفحه 148]
قال الامام: ان الأشياء لا تخلو اما أن تكون خلقت من شي ء أو من غير شي ء، فان كانت خلقت من شي ء كان معه، فان ذلك الشي ء قديم، و القدم يكون حديثا، و لا يتغير... الي آخر المناظرة المذكورة في الكافي.
و الذي أراد الامام اثباته من خلال عملية الحصر في هذه الموجودات التي نشاهدها لابد و أن تكون مسبوقة بالعدم.
و بعد أن جري الحوار في منوعات من القضايا و المواضيع الي أن قال الزنديق: فأخبرني عن الله، أله شريك في ملكه، أو مضاد في تدبيره؟
قال الامام: لا.
قال الزنديق: فما هذا الفساد في العالم؟ من سباع ضارية و هوام مخوفة و خلق كثير مشوهة و دود و بعوض و حيات، و زعمت أنه لا يخلق شيئا الا لعلة لأنه لا يعبث؟
قال الامام: ألست تزعم أن العقارب تنفع من وجع المثانة و الحصاة و من يبول علي الفراش، و أن أفضل الترياق ما عولج من لحوم الأفاعي، فان لحومها اذا أكلها المجذوم بشب نفعه، و تزعم أن الدود الأحمر الذي يصاب تحت الأرض نافع للآكلة؟
[ صفحه 149]
قال الزنديق: نعم.
قال الامام: فأما البعوض و البق فبعض سببه أنه جعله بعض أرزاق الطير، و أهان به جبارا تمرد علي الله و تجبر و أنكر ربوبيته، فسلط الله عليه أضعف خلقه، ليريه قدرته و عظمته و هي البعوض، فدخل في منخره حتي وصلت الي دماغه فقتلته، و اعلم أنا لو وقفنا علي كل شي ء خلقه الله تعالي لم خلقه؟ و لأي شي ء أنشأه؟ لكنا قد ساويناه في علمه، و علمنا كل ما يعلم، و استغنينا عنه و كنا و هو في العلم سواء.
و من جملة ما طرحه الزنديق من الأسئلة، قال: أخبرني أيها الحكيم، ما بال السماء لا ينزل منها الي الأرض أحد و لا يصعد اليها من الأرض بشر، و لا طريق اليها و لا مسلك، فلو نظر العباد في كل دهر مرة من يصعد اليها و ينزل لكان ذلك أثبت للربوبية، و أنفي للشك و أقوي لليقين، و أجدر أن يعلم العباد أن هناك مدبرا، اليه يصعد الصاعد و من عنده يهبط الهابط.
قال الامام: ان كل ما تري في الأرض من التدبير انما هو ينزل من السماء و منها يظهر، أما تري الشمس منها
[ صفحه 150]
تطلع و هي نور النهار و فيها قوام الدنيا و لو حبست حار من عليها و هلك، و القمر منها يطلع و هو نور الليل و به يعلم عدد السنين و الحساب و الشهور و الأيام، و لو حبس لحار من عليها و فسد التدبير، و في النجوم التي تهتدي بها في ظلمات البر و البحر، و من السماء ينزل الغيث الذي فيه حياة كل شي ء من الزرع و النبات و الأنعام و كل الخلق، لو حبس عنهم لما عاشوا، و الريح لو حبست اياه لفسدت الأشياء جميعا و تغيرت، ثم الغيم و الرعد و البرق و الصواعق كل ذلك انما هو دليل علي أن هناك مدبرا يدبر كل شي ء و من عنده ينزل، و قد كلم الله موسي و ناجاه، و رفع عيسي بن مريم، و الملائكة تنزل من عنده، غير أنك لا تؤمن بما لم تره بعينك، و فيما تراه بعينك كفاية.
و الذي نلاحظه هنا، أن طرح الأسئلة من المناظر كان بدافع التعجيز و الجدل غير المنطقي، و هو نظير أسئلة بني اسرائيل لموسي عليه السلام.
و يدخل ابن أبي العوجاء مرة علي الامام عليه السلام، و في كلماته سخرية و مكر، فيسأله: أليس تزعم أن الله خالق كل شي ء؟
[ صفحه 151]
فقال الامام: بلي.
قال ابن أبي العوجاء: أنا أخلق.
فقال الامام: كيف تخلق؟
قال: احدث في الموضع ثم ألبث عنه فيصير دوابا فكنت أنا الذي خلقتها.
و كان ابن أبي العوجاء أراد أن يثير الامام باسلوبه النابي البعيد عن لياقة التهذيب و آداب السؤال ليثير مشاعر الامام، و يستفزه من موقعه الجدي، و لكن الامام كان في اجابته متماسكا في جديته، بعيدا عن موجبات الانفعال و التأثير، شأنه شأن أصحاب الرسالات الذين لا يتطلعون الا الي الهدف، غير عابئين باللسعات الطائشة التي تعترضهم من أشواك الطريق، و قد فاجأ الامام مناظره بسؤاله: أليس خالق كل شي ء يعرف لم خلقه؟
قال ابن أبي العوجاء: بلي.
قال الامام: فتعرف الذكر من الانثي و تعرف عمرها؟ فسكت الذي كفر. و قد ذوي فيه زهو سخريته و مكره، بعد أن عرف ضياع نفسه في متاهات الجهل و العناد.
[ صفحه 152]
و لابن أبي العوجاء مع الامام مناظرات في التوحيد عديدة ذكرنا بعضها بصورة موجزة روما للاختصار.
و جري نظير ذلك للامام عليه السلام مع الجعدي بن درهم، فقد قيل: انه وضع في قارورة ماء و ترابا فاستحال دودا و هواما، فقال لأصحابه: أنا خلقت ذلك لأني سبب كونه. فبلغ قوله للامام فقال: ليقل كم هي؟ و كم الذكران منه و الاناث ان كان خلقه؟ و كم وزن كل واحدة منهن؟ و ليأمر الذي سعي الي هذا الوجه أن يرجع الي غيره. فبهت الذي كفر، فانقطع و هرب. [1] .
پاورقي
[1] لسان الميزان؛ لابن حجر 105:2.
عنوان هذه النسخة
جاء عنوان المناظرة علي طرة هذه النسخة هكذا:
ذكر مناظرة الصادق أبي عبدالله جعفر ابن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب رضي الله عنهم لبعض الشيعة في التفضيل بين أبي بكر و علي رضي الله عنهما.
و في أعلي الصفحة، و وسط السطر الأول من العنوان ختم دائري مكتوب وسطه: دار الكتب الأهلية الظاهرية.
و تحتها بأسطر:
[ صفحه 55]
وقف
الشيخ علي الموصلي [1] بسفح قاسيون [2] .
[ صفحه 56]
پاورقي
[1] لم أجده، و الموصل مدينة في شمال العراق، و أكثر أهلها أكراد. و فيهم علماء كثر.
[2] قاسيون جبل بدمشق، يسمي بجبل الصالحية، كان يسكنه الحنابلة و فيه مدارس كثيرة لهم، ذكرها و عرف بها النعيمي في كتابه «الدارس في تاريخ المدارس» في مواضع كثيرة جدا من كتابه.
بل و عرف به علماء منهم أحمد بن قاضي الجبل (771ه)، و هو شيخ الحافظ ابن رجب، و شيخ مذهب الحنابلة في وقته.
و المقصود أن هذا الجبل و سفحه كان مسكنا و منزلا لأهل العلم، لا سيما من الحنابلة رحم الله الجميع.
دوستي حضرت اميرالمؤمنين علي
روزي پيامبر عظيم الشأن اسلام صلي الله عليه و آله رو به اصحاب كرد و فرمود: كدام يك از شما تمام روزهاي سال را روزه مي گيريد و تمام شب هاي سال را شب زنده دار هستيد و روزي يك ختم قرآن مي كنيد؟ سلمان عرض كرد: من يا رسول الله. يكي از اصحاب (عمر بن خطاب) در خشم شد و عرض كرد:اي رسول خدا! سلمان، فردي از عجم است و همواره مي خواهد بر ما قريش افتخار كند؛ در صورتي كه او دروغ مي گويد. حضرت فرمود: مثل سلمان، مثل
[ صفحه 46]
لقمان در حكمت است؛ از خودش صحت اين ادعا را بپرس. آن شخص رو به سلمان كرد و گفت: من ديده ام كه اكثر شب ها مي خوابي و اكثر روزها روزه نيستي، هميشه قرآن نمي خواني، پس چگونه اين ادعا را مي كني؟
سلمان گفت: آن گونه كه تو خيال كردي، نيستم، بلكه من در هر ماه سه روز روزه مي گيرم. خداوند در قرآن مي فرمايد:
(من جاء بالحسنة فله عشر امثالها) [1] .
كسي كه كار خيري انجام دهد، براي او ده برابر آن پاداش است.
پس سه روز روزه ي هر ماه به سان روزه ي تمام ماه است. به علاوه من تمام روزهاي ماه رجب و شعبان را روزه مي گيرم، پس هميشه روزه ام.
و اما راجع به شب زنده داري همه شب، از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: هر كه شب با وضو بخوابد، گويا شب را تا صبح به عبادت به سر برده است، و من هر شب وضو مي گيرم و با طهارت مي خوابم.
و اما راجع به ختم قرآن، از رسول خدا صلي الله عليه و آله شنيدم كه به علي عليه السلام فرمود: مثل تو در امت من به سان قل هو الله احد است، هر كه اين سوره را يكبار بخواند، ثلث قرآن را خوانده است، و هر كه دوبار بخواند، دو ثلث قرآن را خوانده است، و هر كه سه بار بخواند، تمام قرآن را خوانده است. (يا علي) كسي كه تو را به زبان دوست داشته
[ صفحه 47]
باشد، ثلث ايمانش را تكميل نموده است، و اگر با زبان و قلب تو را دوست داشته باشد، دو ثلث ايمان را دارد، و هرگاه كسي تو را به زبان و قلب دوست داشته باشد و با دست (عمل) تو را ياري كند، تمام ايمان را دارد. (بنابراين من با ايمان كامل، هر روز تمام قرآن را مي خوانم، چون روزي سه بار سوره ي توحيد را مي خوانم، و من به زبان و قلب و عمل علي عليه السلام را دوست دارم.)
پيامبر صلي الله عليه و آله به علي عليه السلام فرمود:اي علي! اگر اهل زمين تو را چون اهل آسمان دوست مي داشتند، كسي را به آتش عذاب نمي كردند.
آن شخص با شنيدن اين گفتار، چنان ساكت شد كه گويا سنگي به دهان او زده اند؛ همان دم بلند شد و رفت [2] .
ابن عباس مي گويد: يك نفر يهودي، شديدا علي عليه السلام را دوست داشت و در حال يهوديت مرد. خداوند مي فرمايد: اما بهشت من؛ او نصيبي در آن ندارد، ولي اي اتش! او را عذاب مكن [3] .
پاورقي
[1] انعام، 160.
[2] امالي شيخ صدوق، ص 86، مجلس 9، ح 5.
[3] پندهايي از تاريخ، ص 155؛ به نقل از مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 119.
الحواس الخمس و أعمالها و ما في ذلك من الأسرار
فلما لم يكن لها في شي ء من هذه الأعضاء موضع، كان الرأس أسني المواضع للحواس، و هو بمنزلة الصومعة لها. فجعل الحواس خمسا تلقي خمسا لكي لا يفوتها شي ء من المحسوسات. فخلق البصر ليدرك الألوان فلو كانت
[ صفحه 27]
الألوان و لم يكن بصر يدركها، لم تكن فيها منفعة. و خلق السمع ليدرك الأصوات، فلو كانت الأصوات و لم يكن سمع يدركها، لم يكن فيها ارب، و كذلك سائر الحواس، ثم هذا يرجع متكافيا، فلو كان بصر و لم تكن الألوان، لما كان للبصر معني، و لو كان سمع و لم تكن أصوات، لم يكن للسمع موضع.
خبر شهادت زيد بن علي
بحر خياط مي گويد: با فطر بن خليفه نشسته بودم كه ابن ملاح آمد، نشست و به من نگاه كرد. فطر گفت: نترس! اگر مي خواهي سخن بگو. ابن ملاح گفت: به تو از چيز عجيبي خبر مي دهم كه از ابن بكريه [1] (يعني امام صادق عليه السلام) ديده ام. فطر پرسيد: آن چيست؟ گفت: با آن حضرت تنها نشسته و سخن مي گفتيم كه متفكرانه دستش را به ديوار مسجد زد و آيه ي استرجاع را به زبان راند. گفتم: چه شده است؟ فرمود: «هم اكنون عمويم
[ صفحه 45]
زيد كشته شد». آن گاه برخاست و رفت.
فرمايش ايشان در همان ساعت و همان ماه نوشتم. بعد كه به عراق آمدم، در راه به سواره اي برخوردم كه گفت: زيد بن علي در فلان روز و فلان ماه و فلان ساعت، كشته شد كه مطابق بود با آنچه ابوعبدالله عليه السلام فرموده بود. در اين هنگام فطر بن خليفه گفت: علم نزد آن مرد (امام صادق عليه السلام) متراكم شده است. [2] .
پاورقي
[1] چون مادر آن حضرت، «فاطمه» دختر قاسم نوه ي محمد بن ابي بكر بود، از اين رو به آن حضرت، ابن بكريه نيز گفته مي شد.
[2] بحارالأنوار، ج 47، ص 108؛ اثبات الهداة، ج 5، ص 461.
سياسته تجاه الظلم و الظالمين
لقد تسالمت العقول و اتفقت آراء العقلاء علي قبح الظلم، فهو من أعظم الرذائل، كما أنهم لم يجمعوا علي تقدير فضيلة كاجماعهم علي فضيلة العدل الذي هو أصل كل خير، و القلب النابض لجميع الفضائل، و لا يخرج شي ء من الفضائل عنه. فهو اسمي هدف يسعي الاسلام لتحقيقه، و يأبي أن تهدمه رذيلة حب السلطة و التغلب.
و كان الامام الصادق عليه السلام ينهي عن الظلم و يحارب الظالمين، و يأمر بالابتعاد عنهم و عدم التعاون معهم، و اقواله في ذلك كثيرة، فاصبحت نورا تهتدي به النفوس، و يتردد ذكرها علي ألسنة العلماء من أقدم العصور، و جاء ذكرها في أمهات الكتب، فهي نور ساطع في جو العقلية البشرية، و قد سن قواعد مشروعة لمقاومة الظالمين، و هي خير وسيلة لتقويض كيان الظلم و محو دعائمه.
و كان أهل البيت يعظمون علي الانسان ارتكاب العدوان علي الغير و الظلم للناس، فقد جاء عن إمام أهل العدل اميرالمؤمنين عليه السلام: «و الله لئن أبيت علي حسك السعدان مسهدا أو أجر في الاغلال مصفدا أحب الي من أن القي الله و رسوله ظالما لبعض عباده، غاصبا لشي ء من الحطام».
و يقول: «و الله لو أعطيت الاقاليم السبعة بما تحت أفلاكها علي أن اعصي الله في نملة أسلبها جلب شعيرة، ما فعلت» الي غير ذلك من تعاليمه و احكامه.
و قد قام كل من أهل البيت بما يجب عليه في نصرة العدل و محاربة الظلم، و قد بدلوا أنفسهم لتحقيق ما دعا اليه الاسلام بما يكفل للامة السعادة، لذلك
[ صفحه 374]
كانوا طعمة لسيوف الظالمين؛ لانهم كانوا حربا علي الظلم، و ساروا في سياسة سلبية ازاء الحكام الظالمين، فلم يركنوا اليهم، و لم يتعاونوا معهم امتثالا لامر الله تعالي: «(و لا تركنوا الي الذين ظلموا فتمسكم النار)؛ و بهذا تحفظ الامة كرامتها، و تكسب قوة و رفعة، و بينما تضع الحكام الظالمين في مأزق يجعلهم في معزل عن الناس و ابتعاد عن الرعية، و بذلك تكون الأمة قادرة علي ارغام الحكام الظالمين علي الاعتدال في السيرة و الحكم في العدل.
يحدثنا صفوان الجمال قال: دخلت علي الامام موسي بن جعفر (ع) فقال لي: يا صفوان كل شي ء منك حسن جميل، خلا شيئا واحدا.
قلت: جعلت فداك أي شي ء؟
قال: كراك جمالك من هذا الرجل - يعني هارون -.
قلت: و الله ما أكريته أشرا و لا بطرا، و لا للصيد، و لا للهو، و لكن أكريته لهذا الطريق - يعني طريق مكة -، و لا أتولاه بنفسي، و لكن أبعث معه غلماني.
قال: يا صفوان أيقع كراك عليهم؟
قلت: نعم جعلت فداك.
قال: أتحب بقاءهم حتي يخرج كراك؟
قلت: نعم.
قال: فمن أحب بقاءهم فهو منهم، و من كان منهم فهو كمن ورد النار. قال صفوان: فذهبت و بعت جمالي عن آخرها.
و قد قام الامام الصادق بدوره في عصره فأعلن للملأ أضرار الظلم، لان كل فساد في الأرض و شق لعصي الطاعة، و اضطراب في نظام العمران إنما يعود إلي الجور بين الناس، بل ان كل فحط و جدب و ضيق و ضنك، و جوع و خوف و بلاء و انتقام إنما هو من ظلم العباد بعضهم بعضا، لذلك أمر الإمام الصادق بالابتعاد عنهم، كما أبعد عنه المتقرب اليه منهم و حرم الولاية لهم، لانه يري: «أن في ولاية الجائر دروس الحق كله، و احياء الباطل كله، و اظهار الظلم و الجور»، كما ورد عنه ذلك، و كان يقول: العامل بالظلم و المعين له و الراضي به شركاء.
و دخل عليه عذافر فقال عليه السلام: بلغني انك تعامل أباأيوب و الربيع، فما حالك إذا نودي بك في أعوان الظلمة؟ و نهي يونس بن يعقوب عن معاونتهم حتي علي بناء المساجد.
[ صفحه 375]
و سأله رجل من أصحابه عن البناء لهم و كراية النهر، فأجابه عليه السلام: «ما أحب أن أعقد لهم عقدة أو و كيت لهم وكاء و لا مدة بقلم، إن أعوان الظلمة يوم القيامة في سرادق من نار حتي يحكم الله بين العباد».
و جاءه مولي من موالي علي بن الحسين عليه السلام فقال له جعلت فداك لو كلمت داود بن علي أو بعض هؤلاء فادخل في بعض هذه الولايات.
فقال له عليه السلام ما كنت لأفعل. فانصرف الي منزله متفكرا، و قال ما أحسبه منعي إلا مخافة أن أظلم أو أجور، و الله لآتينه و لأعطينه الطلاق و العتاق و الايمان المغلظة أن لا أظلم أحدا و لأعدلن. قال فأتيته فقلت: جعلت فداك إني فكرت في إبائك علي، فظننت انك إنما كرهت ذلك أن أجور أو أظلم، و إن كل امرأة لي طالق و كل مملوك لي حر و علي و علي... إن ظلمت أحدا أو جرت عليه و لم أعدل.
فقال عليه السلام: كيف قلت؟ فأعدت عليه الايمان، فرفع رأسه الي السماء فقال: تناول السماء أيسر عليك من ذلك. [1] و قد وردت عن أهل البيت أحاديث بجواز الولاية كان فيها صيانة العدل و اقامة حدود الله، و الاحسان الي المؤمنين، و السعي في الاصلاح، و مناصرة المظلومين، و الامر بالمعروف، و النهي عن المنكر. فهناك احاديث عن الأئمة عليهم السلام توضح النهج الذي ينبغي أن يجري عليه الولاة و الموظفون، كما ورد في رسالة الامام الصادق الي النجاشي أمير الأهواز. [2] .
و قوله عليه السلام: «ان لله في ابواب الظلمة من نور الله به البرهان، و مكن له في البلاد، فيدفع به عن أوليائه، و يصلح به أمور المسلمين».
و قد أشرنا لنهجه الذي وضعه في سياسته التي سار علهيا مدة حياته، و هي السياسة السلبية التي أرادها للامة، و قد مر تقسيمه للولاية: ولاية عدل، و ولاية جور، و سن تلك القاعدة المشروعة في معاملة ولاة الجور في عصره.
يقول أحد رجال القانون [3] في بيان تلك القاعدة عند تعرضه لرأي الامام السياسي في عدم المعاونة مع امراء عصره:
إن الامام عليه السلام قد سن قاعدة مشروعة للسياسة السلبية، و هي ما يسمونها اليوم باللغة السياسية (بالعصيان المدني) أو سياسة عدم التعاون مع حكومة أو
[ صفحه 376]
دولة لا تحترم الحقوق، أو تسي ء التصرف، فتبعث بحرمة قانونية المعاهدات و المواثيق، أو تتحدي قدسية الدساتير، و حقوق الأمة المشروعة، الي غير ذلك من وسائل الظلم، و ذرائع الباطل التي تتوسل بها الحكومات الغاشمة و الدول القوية المستعمرة، و حكام الاستبداد و الفساد في سبيل الغايات الخبيثة الدنيئة.
فالامام الصادق عليه السلام قد أوجب علي الافراد عدم التعاون مع ولاتهم الجائرين علي اختلاف درجاتهم و مناصبهم من أعلاهم الي أدناهم، و حرم عليهم العمل لهم و الكسب معهم، و حذر و أوعد الفاعل لذلك بالعذاب لارتكابه معصية كبيرة من الكبائر، لأن في بذل المعونة للوالي الجائر إمارة الحق كله و احياء الباطل كله، و في تقويته اظهار الظلم و الجور و الفساد و سحق السنن و طمس الشرائع - و العياذ بالله - و لا نريد أن نكثر القول في شرف هذه القاعدة للسياسة السلبية و في فوائد حكمتها، و هذه القاعدة الوحيدة الناجعة لعلل السياسة الفاسدة و اوبائها المهلكة. و ليس للاحرار المصلحين في كل أمة قاعدة أخري يلجأون اليها في إكراه المستبدين و المستعبدين و المستهترين بحقوق الامة للخضوع الي اجابة رغبات الشعب و تحقيقها و تطبيق القوانين و خدمة العدل و احترام الحق، إلا اتباع هذه القاعدة المثالية في السياسة السلبية. و لا يقوي علي انتهاج هذه الخطة القويمة إلا أصحاب القلوب العامرة بقوة الايمان، و أرباب النفوس الملتهبة بحرارة العقيدة الصحيحة الصلبة، و أهل الصبر علي تقديم القرابين الغالية من أرواحهم الطاهرة في سبيل حريات الرعية و صيانة حقوقهم من جور الجائرين و اعتسافهم. فهل بعد هذا العلاج الشافي من علاج يستعمله الامام الصادق عليه السلام لمداواة السياسة الاموية و العباسية المريضة في روحها و دماغها؟ - اللهم لا - حتي اذا وجد المعين و النصير، فكيف اذا لم يكن هذه و ذاك!
و الظلم في جميع أنواعه قبيح عقلا و شرعا، و لم ينحصر الظلم في الولاية بل هو عام لجميع أنواع المعاملات التي تقع خلاف الحق، و في ذلك أحاديث كثيرة.
روي عن أبي حمزة عن ابي عبدالله الصادق عليه السلام قال: «أما إنه ما ظفر بخير من ظفر بالظلم، أما إن المظلوم يأخذ من دين الظالم أكثر مما يأخذ الظالم من مال المظلوم» ثم قال: «من يفعل الشر بالناس فلا ينكر الشر إذا ففعل به».
[ صفحه 377]
و قال: «من أكل من مال أخيه ظلما و لم يرده اليه، أكل جذوة من النار يوم القيامة».
و كان يوصي أصحابه بقوله: اياكم أن تعينوا علي مسلم مظلوم فيدعو عليكم فيستجاب له فيكم، فان أبانا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان يقول: إن دعوة المسلم المظلوم مستجابة و ليعن بعضكم بعضا، فان أبانا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان يقول: معونة المسلم خير و أعظم أجرا من صيام شهر، و اعتكافه في المسجد الحرام، و قال: من أعان ظالما علي مظلوم لم يزل الله عليه ساخطا حتي ينزع عن معونته... الي غير ذلك من تعاليمه و ارشاداته.
پاورقي
[1] الجواهر في باب التجارة ص 36.
[2] الوسائل في كتاب التجارة و سننشرها في قسم الوصايا.
[3] هو المحامي الشهير توفيق الفكيكي في رسالة الا ولي في حياة الصادق ص 27.
مؤهلات الامام الصادق و مكانته
انتشر ذكر مدرسة الامام الصادق (ع) في جميع الاقطار الاسلامية، فاصبحت جامعة اسلامية كبري تقصدها و فود الامصار، حتي كان عدد المنتمين اليها أربعة ألاف كلهم من حمله الحديث.
و لم يعرف لأحد من أئمة المذاهب من التلاميذ مثل ما عرف للامام الصادق، مع تباعد اقطارهم. فكان تلاميذه، من العراق، و مصر و خراسان، و حمص، و الشام، و حضر موت و غيرها.
و مما يستلفت النظر أن أكثر تلاميذه كانوا من الكوفة و المدينة. لانتشار التشيع في الاولي و نشأته في الثانية.
و ان هذا العدد و هو 4000 طالبا في مدرسته لم يكن هائلا - كما قد يبدوا للبعض - و هو قليل بالنسبة لذلك العصر من حيث اتساع نطاق الحركة العلمية و اتجاه الناس لاحياء ما درس من السنن. و لأن الامام الصادق (ع) هو سيد أهل البيت في عصره و وارث علم جده، و كان لأهل البيت نشاط علمي فلا غرابة ان اتجهت اليه الامة الاسلامية تنتهل من ينبوع علمه، فضلا عن انه قد اتصف بجميع الصفات التي تؤهله لأن يتزعم الحركة العلمية في عصر نهضتها، و قد «نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان، و انتشر صيته في جميع البلدان» [1] «و روي حديثه خلق لا يحصون» [2] .
و كانت له (نواح كثيرة يعذب فيها القول، و تفيض في شأنها المعاني و الدراسات، و من ابرز ذلك: انه عليه السلام كان - بشخصيته و علمه - موضع احترام و تقدير وحب، من أهل الايمان و العلم في عصره، لا فرق بين الخاصة و العامة، و لا بين من يتبعونه و يعتقدون بنصية امامته، و من يتبعون المذاهب الاخري. كلهم عرفوه اماما جليلا، و كلهم عرفوه عالما قويا و كلهم عرفوه صادقا اذا حدث، و منصفا اذا فكر، لا هدف لا الا الحق، و لذلك لقب بالصادق، و هي نفحة من نفحات جده الاعظم رسول الله (ص) حيث كان ملقبا بالصادق) [3] .
[ صفحه 50]
و لا نستغرب قول من يعترف بعدم استطاعته لاحصاء تلامذته، و رواة حديثه. و قد نقلنا من أوثق المصادر بعضا منهم من سائر الناس، دون خواصه، و سنواصل نشر الآخرين منهم.
و علي أي حال فان الناشرين لفقه الامام جعفر بن محمد خلق كثير. و لكن فقهه الذي اراد الله تعالي أن يكون خالدا مع الزمن، و هو المتبع عند الشيعة، و المرجع في أهم الاحكام، انحصر تلقيه عن جماعة اختصوا بالامام الصادق و واصلوا دراستهم عنده، و كانوا من العدالة و الوثاقة علي منزلة تجعلهم أهلا لقبول ما يروي عنهم من فقه، الذي ينبع فيضه من بحار آبائه، الذين هدي الله بهم الأمة، و أوجب محبتهم علي الخاصة و العامة.
و قد أشرنا فيما سبق الي ان عددا من تلامذته، و هم أربعمائة قد الفوا في فقهه و الرواية عنه اربعمائة كتابا، و هي: اصول الفقه للمذهب الجعفري المعرفة بالاصول الابعمائة. و قد جمعت هذه الكتب في الكتب الاربعة و هي: الكافي، و الاستبصار، و التهذيب، و ما لا يحضره الفقيه.
و كان االامام الصادق ينظر الي اصحابه علي قدر كفايتهم الموهوبة كل علي حسب استعداده و كفايته، فاختص بجماعة منهم فكانوا خير معين علي حل المشاكل التي تحل بالمجتمع، و التي يهتم بها الامام الصادق اشد الاهتمام. فهم يقومون بتنفيذ الخطط التي يرسمها لهم، و تحت اشرافه يكون قيامهم بها، فهو المصدر الأول و المنتهي الاخير لتلك التعاليم التي تقوم بها النخبة الصالحة من اصحابه.
و كان لهم اليد الطولي في خوض معارك الحياة الاجتماعية و السياسية، و في محاربة أهل الالحاد و الزندقة، و مناظرة أهل العقائد الفاسدة، و الفرق الشاذة، و مقابلة الظلمة في شدة الانكار عليهم، و توجيه الانتقاد اليهم. بطرق مختلفة.
و كان (ع) يشيد بذكر خلص أصحابه، و يظهر للناس كفايتهم. و حيث كان ترد عليه الوفود من سائر البلاد الاسلامية للاستفادة مرة، و للمناظرة أخري. فقد جعل لكل واحد من اصحابه وظيفة خاصة يقوم بها عندما يعول في الجواب عليه، اظهارا لفضله و علو منزلته.
فجعل أبان ابن تغلب للفقه، و أمره أن يجلس في المسجد فيفتي الناس. و وكل لحمران بن أعين الأجوبة عن مسائل علوم القرآن، وزرارة بن أعين للمناظرة في الفقه، و مؤمن الطاق للمساجلة في الكلام، و الطيار للمناظرة في الاستطاعة و غيرها، و هشام بن الحكم للمناظرة في الامامة و العقائد. و كان منهم
[ صفحه 51]
جماعة يتجولون في الامصار و امدهم بالاموال للتجارة و القصد من ذلك أن يمتزجوا بالمجتمع. لتوجيه الناس و الدعوة الي مذهب أهل البيت (ع).
و هكذا كان يوجه اصحابه و يجعل لكل واحد جهة، و علي كل واحد اداء رسالة خاصة. و لا يسعنا - و نحن بهذه العجالة - أن ندرس حياة اولئك العظماء الذين وقفوا الي جانب أهل البيت، و اتبعوا الحق أينما سارت ركائبه. فكانوا اعلاما يهتدي بهم، و علماء يرجع اليهم في اهم المسائل العلمية، مع خطورة الموقف، و عظيم المراقبة من قبل السلطة، و معارضة اعوانها لهم، و قد وقفوا بصلابة الايمان، و نفاذ البصيرية، يتحدون كل مقابلة، و اجتازوا كل الصعاب التي تعترضهم؛ ليصلوا الي الهدف الذي عاهدوا الله علي الوضول اليه، و ان دراسة حياتهم دراسة مستفيظة أمر ليس بالهين ادراكه و لهذا فقد اكتفينا بالاشارة للبعض بالمامة موجزة و عرض قليل؛ اتماما للغرض و وفاء بالوعد. و قد ألف علماؤنا كتبا مطولة في تراجمهم و دراسة حياتهم.
و قد رأينا لزاما أن نتكلم عن هشام بن الحكم بصورة واسعة بالنسبة لغيره، لا بالنسبة لدراسة حياته، لنعرف بذلك منهجه في تفكيره و بيان عقيدته. و نقف علي بواعث الاتهام له بتلك العقائد الفاسدة، عسانا نوفق لكشف تلك الحجب التي غطت وجه الحقيقة في معرفة هشام و دراسة شخصيته.
[ صفحه 55]
پاورقي
[1] الصواعق المحرقة لابن حجر ص 120.
[2] الخلاصة للخزرجي ص 54.
[3] من كلمة عن دار التقيب بمصر.
دعوة الامام الصادق للخلافة
ذكر كثير من المؤرخين أن أباسلمة [1] كاتب ثلاثة من أعيان العلويين و هم: جعفر بن محمد الصادق، و عمر الأشرف بن زين العابدين، و عبدالله المحض. و أرسل الكتب مع رجل من مواليهم يسمي محمد بن عبدالرحمن بن أسلم مولي لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و قال أبوسلمة للرسول: العجل العجل فلا تكونن كوافد عاد، و قال له: اقصد أولا جعفر بن محمد الصادق فان أجاب فأبطل الكتابين الآخرين. و ان لم يجب فالق عبدالله المحض فان أجاب فأبطل كتاب عمر، و ان لم يجب فالق عمرا.
فذهب الرسول الي جعفر بن محمد أولا، و دفع اليه كتاب أبي سلمة، فقال الامام عليه السلام: مالي و لأبي سلمة؟ و هو شيعة لغيري. فقال له الرجل: اقرأ الكتاب. فقال عليه السلام لخادمه: ادن السراج مني فأدناه. فوضع الكتاب علي النار حتي احترق. فقال الرسول: ألا تجيبه؟ قال عليه السلام: قد رأيت الجواب. عرف صاحبك بما رأيت.
فخرج الرسول من عنده و أتي عبدالله بن الحسن، و دفع اليه الكتاب، و قرأه و ابتهج، فلما كان غد ذلك اليوم الذي وصل اليه فيه الكتاب، ركب عبدالله حتي أتي منزل أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق، فلما رآه أبو عبدالله اكبر مجيئه، و قال: يا أبامحمد (كنية عبدالله المحض) أمر ما أتي بك؟ قال: نعم، هو أجل من أن يوصف، فقال له: و ما هو يا أبامحمد؟ قال:
[ صفحه 313]
هذا كتاب أبي سلمة يدعوني الي الخلافة، و قد قدمت عليه شيعتنا من أهل خراسان، فقال له أبو عبدالله: يا أبامحمد، و متي كان أهل خراسان شيعة لك؟ أنت بعثت أبامسلم الي خراسان و أنت أمرتهم بلبس السواد، و هؤلاء الذين قدموا العراق أنت كنت سبب قدومهم، أو وجهت فيهم، و هل تعرف منهم أحدا؟ فنازعه عبدالله بن الحسن الكلام، الي أن قال: انما يريد القوم ابني محمد لأنه مهدي هذه الأمة، فقال أبو عبدالله جعفر الصادق: ما هو مهدي هذه الأمة و لئن شهر سيفه ليقتلن.
فقال عبدالله: كان هذا الكلام منك لشي ء. فقال الصادق: قد علم الله أني أوجب النصح علي نفسي لكل مسلم، فكيف أدخره عنك فلا تمن نفسك الأباطيل، فان هذه الدولة ستتم لهؤلاء، و قد جاءني مثل الكتاب الذي جاءك [2] .
و علي ضوء ما تقدم نستطيع أن نكشف كثيرا من الحقائق الناصعة، فان امتناع الامام عن اجابة أبي سلمة دليل قاطع علي أن خطته الحكيمة و منهجه السديد في عدم امتزاجه بذلك المعترك الذي لا يؤمل من ورائه نجاح تلك المهمة، فهو عليه السلام قد أصاب كبد الحقيقة بتلك النظرة الصائبة و الحدس الثاقب و علمه بما وراء الحوادث، فقد فشل أبوسلمة فشلا ذريعا، في تلك المحاولة التي جاءت متأخرة عن وقتها.
و لقد ابتعد الامام الصادق عن ذلك المعترك و بذل لأبناء عمه النصح بأن لايزجوا أنفسهم في ذلك الصراع، و حذرهم عاقبة الأمر التي لا تعود عليهم الا بالخيبة، و قد لقي منهم استنكارا و ربما اتهموه، ولكنه يري ما لا يرونه و يعلم ما لا يعلمون اذ الأمر جاء قبل أوانه، و هو عليه السلام يري التريث الي اعداد العدة و احكام الأمور حتي يأتي الوقت المناسب.
و لم يكن أبوسلمة وحده يتحول عن رأيه، في الدعوة لبني العباس، فقد سبقه أبومسلم الخراساني لذلك، فانه تحول عن رأيه، و حاول أن يستميل الامام الصادق في اسناد الحكم اليه. فكتب الي الامام الصادق عليه السلام كتابا يقول فيه:
اني قد أظهرت الكلمة، و دعوت الناس عن موالاة بني أمية الي موالاة أهل البيت فان رغبت فلا مزيد عليك.
[ صفحه 314]
فكتب اليه الامام عليه السلام: ما أنت من رجالي، و لا الزمان زماني [3] .
و ها نحن أولاء نترك تقدير هذا الجواب الي القاري ء النبيه، ليلمس فيه الحقائق التي تدل علي الروح المشبعة بالايمان، و الشخصية المستعصمة بالفكر الثاقب، و النظر الدقيق لعواقب الأمور، و مراعاة المصلحة العامة، و السير علي الخطط المحكمة و الآراء السديدة، في تقدير الظروف و مناسباتها، فلم يندفع وراء تيار الأقوال البراقة، و لم يجر في ميدان السياسة عند ما حاول الكثيرون اثارة حفيظته، و تحريك عواطفه نحو الثورة و اعلان الحرب علي أولئك الحكام الذين استشري داؤهم و عظم خطرهم.
و لقد أراد بعض أصحابه حمله علي الخروج و اعلان الثورة لما يعرفونه من كثرة محبيه و أنصاره، ولكنهم كانوا ينظرون الأمور نظرة سطحية، فتغلب عليهم سلامة الصدر، و سرعة التصديق.
دخل عليه سهل بن الحسن الخراساني فسلم عليه و قال له: يا ابن رسول الله لكم الرأفة و الرحمة، و أنتم أهل بيت الامامة، ما الذي يمنعك أن يكون لك حق تقعد عنه؟! و أنت تجد من شيعتك مائة ألف يضربون بين يديك بالسيف.
و دخل عليه سدير الصيرفي، فقال: يا أبا عبدالله ما يسعك القعود. فقال عليه السلام: و لم يا سدير؟ قال لكثرة مواليك و شيعتك و أنصارك. فقال: يا سدير و كم عسي أن يكونوا؟ قال: مائة ألف. فقال الصادق عليه السلام: مائة ألف؟ قال نعم [4] .
فأجابه عليه السلام بما حاصله: أن تلك الكثرة المزعومة، و ذلك العدد الكبير لا يوجد فيهم من الرجال المخلصين الذين تمكنت العقيدة في نفوسهم الا نفر قليل، فلا يمكنه أن يخوض معركة كما يريد سدير و غيره، مع عدم العدة الكافية من المخلصين الذين يمكنه الركون اليهم و التعويل عليهم. فان التسرع في مثل تلك الظروف عديم النفع، و ان انجع وسيلة أن يواصل دعوته لايجاد التكامل الخلقي، و التكافل الذي يربط اجزاء المجتمع، و يصل الأفراد الي نقطة الادراك لكيفية النتفاضة ضد الحكم القائم، و يحصل و عي عام من جراء أعمال ولاة الأمر، المخالفة لنظم الاسلام، فتكون الثورة للعدالة الضائعة و لتحقيق نظم الدين. و لا جدال بأن الامام الصادق كان يفكر و يقلب وجوه الرأي، ليجد المدخل الذي يدخل منه لاصلاح ما فسد من أمور المسلمين،
[ صفحه 315]
و يحاول أن يسلك أقرب الطرق للوصول الي حل تلك المشاكل، و انقاذ المجتمع من براثن الظلم و نير الاستعباد، عند ما ولي الحكم أناس انحدروا مع شهواتهم انحدار البهائم، و تناحروا تناحر الوحوش، و تهافت الناس لاتباعهم كتهافت الفراش علي النار، فلا يمكنه أن يخوض ذلك المعترك المضطرب الهائج، لأن في ذلك ضياعا للمصلحة التي يتطلبها الوضع، و اهدارا للدماء من غير نتيجة مرضية. و هو لا يطلب الا سعادة المجتمع تحت ظلال الاسلام، و لقد عاش عليه السلام و هو غير بعيد عن مجتمعه الذي يعيش فيه، و قد عرف مقدرتهم الحربية و عدم ثباتهم أمام الكوارث، و قد اتضح للجميع تخاذلهم عن نصرة أهل البيت الثائرين من قبل، و بهذا فلا يمكنه الركون اليهم و الاعتماد عليهم لأنهم لا ينتصر بهم في حرب، و لا يثبتون في شدة. و أهل الثبات و الصدق قلة.
و لم يكن أبوسلمة معروفا بولائه الصحيح، و عقيدته الصادقة فيكون محل ثقة الامام ليستجيب له، و لو استجاب لكانت العاقبة أدعي و أمر، كما اتضحت الحالة و ظهرت الحقائق.
و صفوة القول ان الامام الصادق عليه السلام قد اعتزل ذلك المعترك السياسي، لا عن خضوع و تسليم، بل كان انعزال ثورة و تصميم، فقرر أن يدعو الي الله، لتوجيه الوعي الاسلامي بالقوة الروحية التي جعلها الاسلام هي الأساس الوحيد للحياة الدنيا، و هو أقوي أثرا في اندفاع الانسان الي العمل. و الشعور بالمسؤولية، و أن يقوم المصلحون بالدعوة الصامتة، فهي أنجح الوسائل في التبليغ، و أقرب الطرق لهداية الناس.
اذا ما هي الدعوة الصامتة؟..
[ صفحه 319]
پاورقي
[1] أبوسلمة: حفص بن سليمان، كان مولي بني الحارث بن كعب، و قد نشأ بالكوفة، و لعب دورا هاما في الدعوة العباسية لما اتصف به من فصاحة و علم بالأخبار و السير و قوة البديهة و حضور الحجة؛ و كان ذا ثروة طائلة ينفق من ماله علي رجال الدعوة، و قد اتصل بابراهيم الامام بواسطة بكر بن ماهان، أحد أبطال الدعوة المختصين بابراهيم الامام، فلما ادركته الوفاة قال لابراهيم الامام: ان لي صهرا بالكوفة يقال له أبوسلمة الخلال قد جعلته عوضي في القيام بأمر دعوتكم، فلما مات كتب ابراهيم الي أبي سلمة يأمره بالقيام بالدعوة، فقام بها خير قيام و تركزت في الكوفة بجهوده، و قتله السفاح لعلمه بانحرافه و ميله للعلويين بعد أن استوزره بعدة.
[2] مروج الذهب للمسعودي ج 3 ص 184 و الآداب السلطانية ص 137.
[3] الملل و النحل للشهرستاني ج 1 ص 241.
[4] الكافي ج 2 ص 243.
جلده و صبره
لقد كان أبوعبدالله الصادق ذا جلد و صبر و قوة نفس، و ضبط لها، و ان الصابرين هم الذين يعلون علي الاحداث، و لا يزعجهم اضطراب الأمرر
[ صفحه 65]
لم و نيلهم بالأذي، و كان الامام الصادق صبورا قادرا علي العمل المستمر الذي لا ينقطع، فقد كان في دراسة دائمة.
و كان مع ذلك الصبر و ضبط النفس عبدا شكورا، و انا نري أن الصبر و الشكر معنيان متلاقيان في نفس المؤمن القوي الايمان فمن شكر النعمة فهو الصابر عند نزول النقمة بل ان شكر النعمة يحتاج الي صبر، و الصبر في النقمة لا يتحقق الا من قلب شاكر يذكر النعمة في وقت النقمة، و الصبر في أدق معناه لا يكون الا كذلك، اذ الصبر الحقيقي يقتضي الرضا، و هو الصبر الجميل.
و لقد كان أبوعبدالله صابرا شاكرا خاشعا قانتا عابدا، صبر في الشدائد، و صبر في فراق الاحبة، و صبر في فقد الولد: مات بين يديه ولد له صغير من غصة اعترته فبكي و تذكر النعمة في هذا الوقت، و قال: لئن أخذت لقد أبقيت، و لئن ابتليت فقد عافيت.
ثم حمله الي النساء، فصرخن حين رأينه، فاقسم عليهن ألا يصرخن ثم أخرجه الي الدفن و هو يقول: سبحان من يقبض أولادنا و لا نزداد له الا حبا. و يقول بعد أن واراه التراب: انا قوم نسأل الله ما نحب فيمن نحب فيعطينا، فاذا انزل ما نكره فيمن نحب رضينا.
و ها أنت ذا تري أنه رضي الله عنه يذكر عطاء الله فيما أنعم، في وقت نزول ما يكره، و ذلك هو الشكر الكامل مع الصبر الكامل.
و ان الصبر مع التململ لا يعد صبرا، انما هو الضجر، و الضجر و الصبر متضادان، و انا نقول بحق ان أوضح الرجال الذين يلتقي فيهم الصبر مع الشكر؛ هو الامام الصادق.
المالكية
و عند المالكية فروض الصلاة ثلاثة عشر و عدها بعضهم خمسة عشر و هي النية، و تكبيرة الاحرام، و القيام لها، و قراءة الفاتحة، و القيام لها، و الركوع، و الرفع منه، و السجود، و الرفع منه، و الجلوس بقدر السلام، و السلام المعرف بالألف و اللام، و الطمأنينة، و الاعتدال في الفصل بين الأركان، و منها نية الصلاة المعينة، و نية الاقتداء و ترتيب الأداء، يعني أداء الأفعال بأن يأتي بالنية قبل الاحرام، و الاحرام قبل القراءة، و هكذا.
صالح بن أحمد بن حنبل
ولد سنة 203 ه و توفي سنة 265 ه و هو أكبر أولاد أحمد، كان راوية لأبيه. و حدث كثيرا عن سيرته و أحواله و تاريخ حياته، و يبدو علي صالح رفضه لمسلك التقشف الذي أخذ أبوه به، و عدم القناعة بموقف الانصراف عن الحكام في أمر المنح و العطايا التي توالت علي أحمد في عهد المتوكل، حتي انه كان يتصرف في الأموال التي يتحرج في أخذها بدون موافقة أبيه عندما يراه يمتنع أن يقدم منها الي أحفاده [1] .
و كذلك عندما صارحه أبوه في أن يدع الرزق الذي يأتي من المتوكل فلا يأخذه و لا يوكل فيه أحدا، فرفض ذلك. فقد كان معيلا. و كان الامام أحمد يدعو له. و كان الناس يكتبون اليه من خراسان - حيث موطنهم الأول - يسأل لهم أباه عن المسائل.
ولي القضاء بأصبهان، كما ولي القضاء بطرسوس. نقل اليها من أصفهان. قال صالح: كان أبي يبعث خلفي اذا جاءه رجل زاهد متقشف لأنظر اليه، يحب أن أكون مثلهم، أو يراني مثلهم. ولكن الله يعلم ما دخلت في هذا الأمر الا لدين غلبني، و كثرة عيال [2] .
حدث عنه ابنه زهير، و روي عنه ابن أخيه محمد بن أحمد بن صالح، و أحمد بن سليمان النجار. و توفي زهير سند 330 ه.
و أما أحمد بن صالح فقد روي عن جده أحمد حديث عائشة: كنت أغتسل أنا و رسول الله من اناء واحد.
و لأحمد بن صالح ولد اسمه محمد كان يروي عن عمه زهير، و روي عن أبيه قول عائشة كما ذكره، و رواه عنه الدارقطني و توفي سنة 330.
پاورقي
[1] انظر البداية و النهاية 10 / 338.
[2] طبقات الحنابلة 1 / 174. و تهذيب تاريخ ابن عساكر ج 6 ص 364.
وفاته
كثر الاختلاف في وفاة مالك كاختلافهم في ولادته، فقيل أنه مات في 10 ربيع الأول، و قيل 14 منه، و قيل 13، و قيل 12 من شهر رجب سنة 199 ه أو سنة 198 ه و قيل من صفر 199 ه أو في سنة 180 ه.
و شيع جثمانه، و صلي عليه الخليفة العباسي، و دفن بالبقيع، و نصبوا علي قبره فسطاطا، ورثاه الشعراء منهم ابن أبي المعافي:
ألا قل لقوم سرهم فقد مالك
الا ان فقد العلم اذ مات مالك
فمالي لا أبكي علي فقد مالك
و في فقده سدت علينا المسالك
و مالي لا أبكي عليه و قد بكت
عليه الثريا و النجوم الشوابك
و قالوا أن امرأة رثته بقولها:
بكيت بدمع واكف فقد مالك
وفي فقده ضاقت علينا المسالك
و مالي لا أبكي عليه و قد بكت
عليه الثريا و النجوم الشوائك
الي آخر الأبيات و هي مشابهة لأبيات ابن أبي المعافي، و لا نستغرب هذا الاختلاف، فقد اشتبه الرواة أو نسبوا شيئا غير صحيح.
الباقر
(57 - 114 ه)
انصرف الامام محمد الباقر للعلم بكله، فهذا أول دروس أبيه له، بقر العلم أي تبحر فيه، فسمي الباقر [1] .
[ صفحه 175]
روي علم أبيه و جديه: الحسين و الحسن، وجد أبيه: علي، و جادل عبدالله بن عباس. و عنه روي بقايا الصحابة و التابعين، و كان يقصد الحسن البصري و نافعا مولي ابن عمر.
سأل سائل عبدالله بن عمر في مسجد الرسول، فأشار الي حيث يجلس الباقر، و قال: اذهب الي هذا الغلام وسله، و أعلمني عما يجيبك، فلما عاد اليه بالجواب قال: انهم أهل بيت مفهمون [2] .
و روي عنه الفطاحل: أخوه زيد، و ابنه جعفر الصادق، ثم الأوزاعي امام الشام، و ابن جريح [3] امام مكة، و أبوحنيفة، و عبدالله بن أبي بكر بن حزم شيخ مالك امام المدينة، و حجاج بن أرطأة [4] (145) و مكحول بن راشد [5] ، و عمرو بن دينار [6] (115)، و يحيي بن كثير (129)، و الزهري (124) و ربيعة الرأي (136)؛ شيخا مالك، و الأعمش [7] (148)، و القاسم
[ صفحه 176]
بن محمد بن أبي بكر (106)، و أبان بن تغلب [8] (141)، و جابر الجعفي (128)، و زرارة بن أعين [9] (150)، و الثلاثة الأخيرون من كبار علماء الشيعة و رواة ابنه جعفر الصادق.
يقول محمد بن المنكدر - شيخ مالك بن أنس - في الباقر: «ما كنت أري أن مثل علي بن الحسين يدع خلفا يقاربه في الفضل، حتي رأيت ابنه محمدا الباقر» [10] .
و ما هو في سجاياه الا خليفة «السجاد»، يطوف بالبيت فيركع و يسجد، فاذا مكان سجوده قد بلله الدمع.
يقول عنه الحسن البصري: «ذلك الذي يشبه كلامه كلام الأنبياء» [11] .
عايش الباقر أباه زمانا طويلا، و لم يمتحن محنة أبيه في كربلاء [12] ، أو محنة أخيه زيد اذ أخرجه أهل الكوفة و خذلوه، و لم تعتور حياته الامتحانات المتعاقبة التي اعتورت حياة ابنه الامام الصادق، أو خلافات بني عمومته - أبناء الحسن - أو الارهاب الفكري أو الفعلي من الخليفة المنصور. فأتيح للباقر أن يبلور اتجاه أهل البيت - من نسل الحسين - الي العلم و التعليم، ويبرز فيه العناية بفقه العبادات و المعاملات، و كثر ترديد اسمه مصاحبا لاسم ابنه الامام الصادق في كتب الفقه الشيعي [13] ، و اليه يرجع أصحاب الكلام في العقائد الشيعية، و كثير
[ صفحه 177]
من الفقه المستنبط من القرآن و السنة.
روي عنه جابر الجعفي [14] أكثر من خمسين ألف [15] حديث، و روي عنه محمد بن مسلم [16] ثلاثين ألفا. و كان عبد الملك بن مروان يعرف له حقه و هو في صدر شبابه، في حياة أبيه.
اليك أمثالا لفكره في السياسة و الفقه و التفسير:
- روي الكسائي: [17] دخلت علي الرشيد فقال: هل علمت أول من سن الكتابة علي الذهب و الفضة؟ قلت: عبدالملك بن مروان، قال: ما السبب؟ قلت: لا أعرف، قال: كانت القراطيس للروم، و كان أكثر من بمصر علي دينهم، و كانت تطرز «أبا و ابنا و روحا» و تخرج من مصر تدور في الآفاق، فأمر عبدالعزيز - و كان عامله علي مصر - بابطال ذلك، و أن تطرز بصورة التوحيد،مشهدا الله ألا اله الا هو، فلما وصلت القراطيس الي ملك الروم كتب الي عبدالملك: ان لم يرد هذا الطراز علي ما كان عليه فسينقش علي القراطيس شتم النبي! فاستشار عبد الملك، فلم يجد عند أحد رأيا، فاستشار الباقر، فقال له: لا يعظم عليك هذا الأمر من جهتين: الأولي: أن الله عزوجل لم يكن ليطلق ما تهدد به صاحب الروم، و الثانية: أن تهدد من يتعامل بغير دنانيرك. فلما علم الروم أن دنانيره سيبطل التعامل بها ان حوت
[ صفحه 178]
شتما كف عما تهدد به [18] .
- و في الاحتكار و رفع الأسعار، يقول في مسجد الرسول: قال رسول الله صلي الله عليه و آله: «أيما رجل اشتري طعاما فكبسه أربعين صباحا، يريد غلاء المسلمين ثم باعه، فتصدق بثمنه، لم يكن كفارة لما صنع» [19] .
- واليمين عند الشيعة لا تنعقد الا قسما بالله و أسمائه الحسني و صفاته الدالة عليه صراحة، فمن حلف بغيرها لا يحنث اذا لم يفعل، سئل الباقر عن قوله تعالي: (والليل اذا يغشي) [20] (و النجم اذا هوي) [21] و ما الي ذلك، فأجاب: «ان لله عزوجل أن يقسم بما شاء من خلقه، و ليس لخلقه أن يقسموا الا به» [22] .
- وسئل: أبالناس حاجة الي الامام؟ فأجاب: أجل؛ ليرفع العذاب عن أهل الأرض [23] و ذكر قوله تعالي: (و ما كان الله ليعذبهم و أنت فيهم) [24] .
تعاقب علي الخلافة في حياة الباقر أربعة من أبناء عبدالملك [25] ، و زوج ابنته عمر بن عبد العزيز - خامس الراشدين في مدة خلافته - و كان عمر يتردد علي الامام الباقر يستنصحه، و الباقر يوصيه بالمسلمين أجمعين، فيقول له بين ما يقول: «أوصيك أن تتخذ صغير المسلمين ولدا، و أوسطهم أخا، و أكبرهم أبا. فارحم ولدك، وصل أخاك، و بر والدك. فاذا
[ صفحه 179]
صنعت معروفا فربه» [26] أي: تعهده.
و كان نشر التشيع لأهل البيت همه، قال سعد الاسكافي: [27] قلت لأبي جعفر الباقر: اني أجلس فأقص و أذكر حقكم و فضائلكم، قال: «وددت لو أن علي كل ثلاثين ذراعا قاصا مثلك» [28] .
و حج هشام بن عبدالملك في أيام ملكه (105 - 125) فرأي الباقر بالمسجد يعلم الناس في مهابة و جلال تعاليم الاسلام و آدابه و فرائضه و أحكامه، و الناس خشع في مجلسه، و غلبت هشاما غريزة المعاجزة لأهل البيت، فبعث اليه [29] من يسأله: ما طعام الناس و شرابهم يوم المحشر؟ و أجابه الباقر بآيات الكتاب الكريم، و استطرد في تعليمه و تعليم من أرسله.
و سمعه الحجيج - عامئذ - يقول للناس: «الحمد لله الذي بعث محمدا بالحق نبيا، و أكرمنا به، فنحن صفوة الناس من خلقه، و خيرته من عباده و خلفائه، فالسعيد من تبعنا، والشقي من عادانا» [30] .
و رجع هشام الي عاصمته، فأرسل في دعوة الباقر و ابنه الصادق الي قصبة الملك في
[ صفحه 180]
دمشق. يقول الصادق: «لما وردنا دمشق حجبنا ثلاثا، ثم أدخلنا في اليوم الرابع» [31] و كأنما أراد هشام أن يظهرهما علي أنه اذا لم تكن له مكانة في جوار البيت العتيق و مسجد الرسول، أو كانت الكرامة كلها في الحج الأكبر لأهل البيت، فان له بيتا في دمشق و حجابا و مواعيد!
والباقر، كالائمة من أبنائه، يفضلون عليا علي سائر الصحابة، لكنهم لا يبرأون من الشيخين، يقول لجابر الجعفي: «يا جابر، بلغني أن قوما بالعراق يزعمون أنهم يحبوننا و يتناولون أبابكر و عمر رضي الله عنهما، و يزعمون أني أمرتهم بذلك، فأبلغهم أني الي الله منهم بري ء، و الذي نفس محمد بيده، لو وليت لتقربت الي الله بدمائهم، لانالتني شفاعة محمد أبدا ان لم أكن أستغفر لهما و أترحم عليهم» [32] .
و هو لا يترحم عليهما فحسب، و لكنه يأمر تلميذه بأن يتولاهما، و أن يبرأ من أعدائهما، يقول لتلميذه سالم: «يا سالم، تولهما، و ابرأ من عدوهما، فانهما كانا امامي هدي، رضي الله عنهما». بل أنه يتخذ عمل أبي بكر حجة في الفقه، سئل عن حلية السيف فجوزها، قال: «لا بأس به، قد حلي أبوبكر الصديق رضي الله عنه سيفه». قال السائل: و تقول الصديق؟! فوثب وثبة واستقبل القبلة ثم قال: «نعم، الصديق، فمن لم يقل الصديق فلا صدق الله له قولا في الدنيا و الآخرة» [33] .
و في سنة 114 ه اختاره الله الي جواره، لتبدأ امامة ابنه جعفر الصادق.
[ صفحه 181]
پاورقي
[1] «عن عمرو بن شمر قال: سألت جابر بن يزيد الجعفي فقلت له: لم سمي الباقر باقرا؟ قال: لأنه بقر العلم بقرا، أي: شقه شقا، و أظهره اظهارا» علل الشرائع: ج 1 ص 233. و قيل في سبب تسميته الباقر ما ذكره السبط ابن الجوزي: «سمي الباقر من كثرة سجوده، بقر السجود جبهته، أي: فتحها و وسعها، و قيل، لغزارة علمه» تذكرة الخواص: ص 336. و ذكر الجوهري في الصحاح: ج 2 ص 594: التبقر: التوسع في العلم.
[2] مناقب آل أبي طالب: ج 3 ص 329، بحارالأنوار: ج 46 ص 289، و نقلها ابن أبي شيبة في المصنف: ج 1 ص 480 و ج 4 ص 270 في محمد بن الحنفية.
[3] عبد العزيز بن جريح المكي، مولي قريش، قال ابن حيان في مشاهر علماء الأمصار: ص 145: ليس له عن صحابي سماع، قال عنه عطاء بن رباح: انه سيد شباب أهل الحجاز. نقله عنه الذهبي في سير الأعلام: ج 5 ص 434.
[4] قال عنه الذهبي في سير أعلام النبلاء: ج 5 ص 434: انه سيد شباب أهل العراق. و هو الحجاج بن أرطأة النخعي القاضي، سمع عطاء و روي عنه الثوري و شعبة. و قال ابن المبارك: كان الحجاج مدلسا. (الضعفاء - البخاري: ص 36).
[5] عالم أهل الشام، يكني أباعبدالله الدمشقي الفقيه، أرسل عن النبي و عن عدة من الصحابة أحاديث، وروي عن طائفة من التابعين ما أحسبه لقيهم، عداده في أوساط التابعين، من أقران الزهري، و قيل فيه: هو عبد نوبي اعتقته امرأة من هذيل و تركته يسود الشام. (سير أعلام النبلاء: ج 5 ص 72 و 85 و 155).
[6] عمرو بن دينار الجمحي بالولاء؛ أبومحمد الأثرم، فقيه، ولد سنة 46 ه، كان مفتي أهل مكة، فارسي الأصل، مولده بصنعاء، و وفاته بمكة سنة 126 ه. قال شعبة: ما رأيت أثبت في الحديث منه. و قال النسائي: ثقة ثبت. و اتهمه أهل المدينة بالتشيع و التحامل علي ابن الزبير. (الأعلام: ج 5 ص 77).
[7] سليمان بن مهران الأسدي بالولاء، الملقب بالأعمش، تابعي مشهور، أصله من بلاد الري، و منشؤه و وفاته بالكوفة. كان عالما بالقرآن و الحديث و الفرائض، قال الذهبي: كان رأسا في العلم النافع و العمل الصالح. و قال السخاوي: لم ير السلاطين و الملوك و الأغنياء في مجلس أحقر منهم في مجلس الأعمش مع شدة حاجته و فقره، ولد سنة 61 ه، و توفي سنة 148 ه. (الأعلام: ج 3 ص 135).
[8] أبان بن تغلب بن رباح البكري الجريري بالولاء؛ أبوسعيد، قارئ لغوي، روي عن السجاد و الباقر و الصادق عليهم السلام، مات أيام الصادق عليه السلام، و لما بلغه خبر موته قال عليه السلام: «أما والله لقد أوجع قلبي موت أبان». ولاه الباقر عليه السلام الجلوس في مسجد المدينة ليفتي الناس، كان موثقا عند الفريقين. (الامام الصادق للمظفر: ج 2 ص 131).
[9] زرارة بن أعين الشيباني، مولاهم، روي عن الصادقين عليهماالسلام و أدرك الكاظم عليه السلام. قال ابن النديم في الفهرست: زرارة أكبر رجال الشيعة فقها و حديثا و معرفة بالكلام و التشيع.
قال له الصادق يوما: يا زرارة ان اسمك في أسامي أهل الجنة بغير ألف» وقال «لولا زرارة لظننت أن أحاديث أبي ستذهب». (الامام الصادق للمظفر: ج 2 ص 144).
[10] الارشاد للمفيد: ج 2 ص 161، بحارالأنوار: ج 46 ص 287، درر الأخبار: ص 336.
[11] ذكر الثعالبي في تفسيره: ج 1 ص 79 هذه العبارة للباقر عليه السلام بحق الحسن البصري، لا العكس.
[12] الثابت تأريخيا أن الباقر حضر الطف، و لكنه كان صغيرا.
[13] حتي ورد تسميتهما بالباقرين أو الصادقين.
[14] جابر بن يزيد الجعفي الكوفي، روي عن الصادقين، و مات أيام الصادق سنة 128 أو 132 ه، و هو ممن يحمل أسرار أهل البيت، وله كرامات باهرة، أمرة الباقر عليه السلام باظهار الجنون فأظهره، و ذلك لما علم الامام أن هشام يريده، فلما طلبوه و جدوه يلعب مع الصبيان علي القصب فتركوه. قال عنه الزركلي: تابعي من فقهاء الشيعة، من أهل الكوفة، أثني عليه بعض رجال الحديث، و كان واسع الرواية: غزير العلم بالدين. (الامام الصادق للمظفر: ج 2 ص 136).
[15] بل قيل: سبعين الف حديث. كما ذكره المظفر في كتابه (الامام الصادق: ج 2 ص 136).
[16] محمد بن مسلم الثقفي الكوفي القصير، روي عن الصادقين عليهماالسلام، و أدرك زمن الكاظم عليه السلام، كان المثل الأعلي للصلاح و الطاعة لائمته. و عد فقيه عصره، حتي قال فيه ابن الحجاج و حماد بن عثمان: ما كان أحد من الشيعة أفقه من محمد بن مسلم. و هو من الستة أصحاب الاجماع الذين أجمعت الطائفة علي تصحيح ما يصح عنهم، توفي سنة 150 ه. (الامام الصادق للمظفر: ج 2 ص 165).
[17] علي بن حمزة بن عبدالله الأسدي بالولاء، الكوفي؛ أبوالحسن الكسائي، امام في اللغة و النحو و القراءة، ولد في الكوفة و تعلم بها، و قرأ النحو بعد الكبر، و تنقل في البادية، و سكن بغداد، و توفي بالري سنة 189 ه. و هو مؤدب الرشيد العباسي وابنه الأمين. (الأعلام: ج 4 ص 283).
[18] أصل الواقعة يرويها حياة الحيوان للدميري: ج 1 ص 63 عن المحاسن و المساوئ لابراهيم بن محمد البيهقي. و راجع شرح اللمعة الدمشقية: ج 1 ص 291.
[19] الوسائل: ج 17 ص 425 ج 12 ص 314، الأمالي للطوسي: ص 676، بحارالأنوار: ج 100 ص 89.
[20] الليل: 1.
[21] النجم: 1.
[22] تهذيب الأحكام: ج 8 ص 277 ح 1009، وسائل الشيعة: 16 ص 160، الكافي: ج 7 ص 449.
[23] نقله بالمضمون و هو: «قيل له: لأي شي ء يحتاج الي النبي و الامام؟ فقال: لبقاء العالم علي صلاحه، و ذلك أن الله عزوجل يرفع العذاب عن أهل الأرض اذا كان فيها نبي أو امام، قال الله عزوجل: (ما كان الله ليعذبهم و أنت فيهم) علل الشرائع، ج 1 ص 123، نوادر الأخبار: ص 113.
[24] الأنفال: 33.
[25] هم: الوليد، و سليمان، و يزيد، و هشام.
[26] الأمالي لأبي علي القالي: ج 2 ص 308، بهجة المجالس: ص 250.
[27] هو سعد، و قيل: سعيد بن طريف التميمي، و قيل: التيمي بالولاء، الحنظلي، الكوفي، المعروف بالاسكافي، و قيل: الخفاف، و قيل: الحذاء. محدث ناووسي العقيدة، ضعيف الحديث، و قيل: حديثه يعرف و ينكر، و قيل حديثه نظر، و قيل: كان صحيح الحديث، ضعفه بعض العامة و تركوه، و كان من قضاة وقته، وله كتاب، روي عن السجاد و الباقر عليه السلام. راجع في ذلك: رجال الطوسي: 92 و 124 و 203، و رجال النجاشي: 127، و معجم رجال الحديث: ج 8 ص 45 و 67 و 120.
[28] مستدرك سفينة البحار: ج 2 ص 74، اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 476، ايضاح الاشتباه: ص 191، طرائف المقال: ج 2 ص 23.
[29] الذي بعثه رجل من النصاري قال له: من أين ادعيتم أن أهل الجنة يطعمون و يشربون و لا يحدثون؟!
فقال عليه السلام: «دليلي ما ندعي شاهد لا يجهل، الجنين في بطن أمه يطعم و لا يحدث» راجع: البحار: ج 69 ص 185، مدينة المعاجز: ج 5 ص 72، دلائل الامامة: ص 237، منتهي الآمال نقلا عن جلاء العيون: ج 2 ص 177.
[30] الرواية تقول أنه حج الباقر و الصادق عليهماالسلام، فقال جعفر بن محمد ذلك. راجع: منتهي الآمال: ج 2 ص 173 نقلا عن جلاء العيون، و كذا نقلها الطبري في دلائل الامامة: ص 233.
[31] دلائل الامامة للطبري: ص 232، مدينة المعاجز: ج 5 ص 67، بحارالأنوار: ج 69 ص 181.
[32] تاريخ مدينة دمشق: ج 54 ص 286، البداية و النهاية: ج 9 ص 340، حلية الأولياء: ج 3 ص 185.
[33] تاريخ مدينة دمشق: ج 54 ص 283، سير أعلام النبلاء: ج 4 ص 408، حلية الأولياء: ج 3 ص 84 - 185، كشف الغمة: ج 2 ص 360.
اقوال العلماء فيه
في كل زمان رجل من أهل البيت يحتج الله به علي خلقه و حجة زماننا ابن أخي جعفر الذي لا يضل من تبعه و لا يهتدي من خالفه (زيد بن علي بن الحسين)
كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين. (عمر بن المقدام)
«جعفر بن محمد اختلفت اليه زمانا فما كنت أراه الا علي احدي ثلاث خصال اما مصل و اما صائم و اما يقرأ القرآن و ما رأت عين و لا سمعت أذن و لا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفر بن محمد الصادق علما و عبادة و ورعا. (مالك بن أنس)
ما رأيت أفقه من جعفر بن محمد لما أقدمه المنصور بعث الي فقال يا أباحنيفة ان الناس قد افتتنوا بجعفر بن محمد فهي ء له من المسائل الشداد فهيأت له أربعين مسألة، ثم بعث الي أبوجعفر و هو بالحيرة فأتيته و جعفر بن محمد جالس عنده علي يمينه فلما أبصرته دخلني من الهيبة لجعفر بن محمد ما لم يدخلني لأبي جعفر فسلمت عليه و أومأ الي فجلست ثم التفت اليه فقال يا أباعبدالله هذا أبوحنيفة قال جعفر نعم ثم أتبعها قد أتانا كأنه كره ما يقول فيه انه اذا رأي الرجل عرفه ثم التفت المنصور الي فقال يا أباحنيفة ألق علي أبي عبدالله من مسائلك فجعلت ألقي عليه فيجيبني فيقول: أنتم تقولون كذا و أهل المدينة يقولون كذا و نحن نقول كذا فربما تابعهم و ربما خالفنا جميعا حتي أتيت علي الأربعين مسألة، ثم قال أبوحنيفة ألسنا روينا أن أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس. (أبوحنيفة النعمان)
[ صفحه 355]
جعفر بن محمد كان من سادات أهل البيت فقها و علما و فضلا. (ابن حيان)
جعفر بن محمد ثقة لا يسأل عن مثله. (الجاحظ أبوحاتم)
جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب فقيه صدوق. (ابن حجر العسقلاني).
جعفر بن محمد الصادق بن محمد الباقر الامام السيد أبوعبدالله الهاشمي و العلوي الحسيني المدني المدني و كان يلقب بالصابر و الفاضل و الطاهر و أشهر ألقابه الصادق حدث عنه أبوحنيفة و ابن جرع و شعبة و الفياتان و مالك و غيرهم. (جمال الدين أبوالمحاسن).
لولا السنتان لهلك النعمان. (أبوحنيفة)
كان جعفر بن محمد مستجاب الدعوة اذا سأل الله شيئا لا يتم قوله الا و هو بين يديه. (الشبلنجي في نور الأبصار)
و أكبر الشخصيات في هذا العصر أي عصر التشريع الشيعي بل ربما كان أكبر الشخصيات في تلك العصور المختلفة الامام جعفر الصادق (ع) و علي الجملة فقد كان الامام جعفر من أعظم الشخصيات في عصره و بعد عصره و قد مات في العام العاشر من حكم المنصور. (الدكتور أحمد أمين المصري)
جعفر بن محمد كان اماما مفخرة من مفاخر المسلمين لم تذهب قط و انما بقي منها في كل غد قادم حتي القيامة صوت صارخ يعلم الزهاد زهدا و يكتسب العلماء علما.
يهدي المضطرب و يشجع المقتحم يهدم الظلم و يبني للعدالة و هو ينادي بالمسلمين جميعا أن هلموا و اجتمعوا. (عبدالعزيز سيد الأهل)
أبوعبدالله الصادق جعفر بن محمد بن علي زين العابدين هو أحد الأئمة الاثني عشر علي مذهب الامامية كان من سادات أهل البيت النبوي لقب بالصادق لصدقه في كلامه (فريد وجدي).
جعفر بن محمد الصادق و هو بن محمد الباقر بن علي زين العابدين كان من سادات أهل البيت و لقب بالصادق لصدقه و فضله. عظيم له مقالات في صناعة الكيمياء و الزجر و الفال [1] و كان تلميذه جابر بن
[ صفحه 356]
حيان قد ألف كتابا يشتمل علي ألف ورقة تتضمن رسائل الصادق و هي خمسماية رسالة اليه ينسب كتاب الجفر و سيذكر و كان جعفر أديبا نقيا دينا حكيما في سيرته. (بطرس البستاني)
هذا بعض ما قيل ولو أردنا الاستقصاء لاحتجنا الي أوراق كثيرة لكثرة محبيه و مقدريه.
پاورقي
[1] هذا اشتباه بينه و بين جعفر بن محمد المعروف بأبي معشر الفلكي كان مشهورا بالرجز و الفال و هو غير الصادق.
ثورة ابراهيم أحمر العينين
أمعن المنصور ببني الحسن أسرا و قتلا، و أنزلهم المعتقلات الرهيبة، و أثقلهم بالأصفاد، و غيب أثرهم، فأشفق محمد و ابراهيم من ذلك، و خرجا الي السند، فسعي بهم الي عمر بن حفص، فغادرا السند و قدما الكوفة، و بها المنصور، و غادر محمد الي أطراف المدينة سرا و أعلن ثورته كما رأيت، و نزل ابراهيم في الحي من بني ضبيعة في دار الحارث بن عيسي، و كان لا يري في النهار، و ما استقر به قرار في الأرض، فبدأ يتنقل بين القصبات، مرة بفارس، و مرة بكرمان، و مرة بالجبل، و مرة في اليمن، ومرة في الحجاز، و مرة في الموصل، و أخري في الجزيرة، و لكنه عاد الي البصرة متنكرا، و دخلها في أول سنة 143 ه، و نزل في دار يحيي بن زياد متنكرا، و من قنسرين كتب الفصل بن صالح العباسي، رقعة الي المنصور يخبره أن ابراهيم انحدر الي البصرة، فأمر باذكاء العيون عليه، و وضع المراصد و المسالح، و غمت أخباره علي المنصور.
و لعل من أطرف ما مر علي ابراهيم، هو دليل شجاعته و قوة قلبه، أن المنصور قد جد في طلبه بالموصل، و أولم للناس غداء، قال ابراهيم: فدخلت فيمن دخل، و أكلت فيمن أكل [1] .
و أورد الطبري عدة طرائف في تخفي ابراهيم بين المدائن و بغداد و البصرة
[ صفحه 226]
و قنسرين و الجزيرة، و هو ثبت الجنان رابط الجأش [2] .
و قد حل ابراهيم في البصرة، و دعا الي نفسه سرا أو الي أخيه، و التف حوله الكثيرون، و بايعه الناس لشجاعته و ورعه، و قد لمسوا عنده انكار المنكر، و شجب الطغيان. و كانت الناس تميل الي أهل بيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم، و كان ابراهيم مؤهلا قياديا، و بطلا جريئا لا يهاب الموت، و من البصرة راسل أنصاره في البصرة و الجزيرة و الموصل، فانحدر من انحدر اليه، و قبض علي جمع كثيف من اتباعه في المسالح و المقالع فقتلوا، و كان المنصور قد أشير عليه بنزول الكوفة، لأن أهل الكوفة شيعة لابراهيم، فتجهز بألف و خمسمائة فارس، عليها المسيب بن زهير، فجزأ الجند ثلاثة أجزاء؛ خمسمائة خمسمائة، فكان يطوف الكوفة كلها بحثا عن ابراهيم و أنصاره، يقتل من يشاء، و يحبس من يشاء.
و كان ابن ماعز الأسدي يبايع لابراهيم سرا في الكوفة، و قد استحر القتل في مؤيدي ابراهيم من الوافدين عليه من القصبات، و لم ينفعهم أي عذر كان [3] .
و كانت جملة من قوات المنصور مرابطة في الموصل، فأمرها بالتوجه نحوه لقتال ابراهيم، و كانوا في ألفين من الفوارس، فشخصت القوات نحو المنصور، فلما كان بباحمشا عرض أهلها للجيش، و قالوا: لا ندعك تجوز أرضنا لتنصر أباجعفر علي ابراهيم، فقاتلهم الجيش و أبادهم، و حمل قائدهم منهم خمسمائة رأس، فقدم بها علي المنصور، و قص عليه خبرهم، فقال المنصور: هذا أول الفتح [4] .
و كان والي البصرة سفيان بن معاوية قد انضم الي ابراهيم في دعوته، فكان في
[ صفحه 227]
عدة حسنة، و بدأ المنصور يرسل بجيوشه الي البصرة، و يوجه بالقواد العسكريين نحوها، فجعلوا يدخلون البصرة، فصيلا اثر فصيل، فأشفق ابراهيم أن يكثروا بها، فنهض ليلة الاثنين غرة رمضان سنة 145 ه.
و استولي في عملية التفاف عسكرية علي عدة دواب و أسلحة لألفين من مقاتلي المنصور، فكان هذا أول ظفره، و وجد في بيت المال ستمائة ألف، فأمر بالاحتفاظ بها؛ و قيل: وجد فيه ألفي ألف درهم فقوي بذلك، و فرض لكل رجل خمسين خمسين، و سيطر علي البصرة، و انتشر دعاته في الأهواز، و واسط، و المدائن، و فارس، و الجزيرة [5] .
و وافاه علي هذا الحال نبأ استشهاد أخيه محمد ذي النفس الزكية، و هو يخطب علي المنبر، فتمثل بهذه الأبيات:
أبا المنازل يا خير الفوارس من
يفجع بمثلك في الدنيا فقد فجعا
الله يعلم لو أني خشيتهم
و أوجس القلب من خوف لهم فزعا
لم يقتلوه و لم اسلم أخي لهم
حتي نموت جميعا أو نعيش معا
و انحدرت دموع عينيه، و أبن أخاه بقوله:
«اللهم: انك تعلم أن محمدا انما خرج غضبا لك، و نفيا لهذه المسودة، و ايثارا لحقك، فارحمه و اغفر له، و اجعل الآخرة خير مرد له» [6] .
و جد ابراهيم في الأمر، و أرسل بعوثه الي الجهات، فلما تكاملت العدة لديه، أراد الشخوص لقتال المنصور، فأشار عليه القادة المجربون و أركان حربه أن يقيم في البصرة، و يرسل الجيش الي قتال المنصور، و قالوا: أصلحك الله انك لو قد ظهرت علي البصرة و الأهواز و فارس و واسط، فأقم بمكانك و وجه الأجناد، فان
[ صفحه 228]
هزم لك جند أمددهم بجند، و ان هزم لك قائد أمددته بقائد، فخيف مكانك و اتقاك عدوك، و جبيت الأموال و ثبت و طأتك ثم رأيك بعد، فقال الكوفيون، أصلحك الله ان بالكوفة رجالا لو قد رأوك ماتوا دونك، و الا يروك تقعد بهم أسباب شتي، فلا يأتوك، فلم يزالوا به حتي شخص الي باخمري [7] .
و كان الرأي الأول حكيما و سديدا، الا أن ابراهيم كان مجمورا لقتل أخيه، و أراد أن ينتقم عاجلا، و كانت الكوفة قد اضطرب أمرها و هي تتوق اليه، فاستجاب دون مسوغ عسكري أو اجتماعي لا سيما و أن ديوانه بالبصرة قد أحصي مائة ألف مقاتل. و خلص له في باخمري - حينما تفقد جيشه - اقل من عشرة آلاف مقاتل، و ضاعت الفرصة الذهبية التي يمكن أن يسجل بها النصر المبين.
أما المنصور فقد وجه عيسي بن موسي في خمسة عشر ألفا، و جعل مقدمته حميد بن قحطبة الطوسي في ثلاثة آلاف، و سار ابراهيم من معسكره بالماخور من خريبة البصرة نحو الكوفة، و هو يتمثل بقول القطامي:
أمور لو يدبرها حليم
أذن لنهن و هيب ما استطاعا
و معصية الشفيق عليك مما
يزيدك مرة منه استماعا
و خير الأمر ما استقبلت منه
و ليس بأنه تتبعه اتباعا
و لكن الأديم اذ تفري
بلي و تعيبا غلب الصناعا
فقال: أوس بن مهلهل القطعي: أني لأسمع كلام رجل نادم علي مسيره [8] .
و كان علي ابراهيم أن لا يتعجل المسير و المنصور في الكوفة، بل عليه أن يستولي علي الكوفة بوساطة أنصاره بغتة، لأن الكوفيين لو سمعوا داعيا اليه لأجابوه.
[ صفحه 229]
و لكانت هزيمة المنصور محققة: و قد أشير عليه بهذا الرأي فتخوف علي الكوفة من المنصور، لئلا يرسل عليها خيلا فيطأ البري ء و الضعيف و الصغير و الكبير، و ابراهيم يتأثم من هذا و يستنكر، لئلا تستباح حرمة الكوفة.
و حينما نزل ابراهيم باخمري، قال المضاء، أتيت ابراهيم فقلت له: ان هؤلاء القوم مصبحوك بما يسد عليك مغرب الشمس من السلاح و الكراع، و انما معك رجال عراة من أهل البصرة، فدعني أبيته، فو الله لأشتتن جموعه، فقال: اني لأكره القتل، فقلت: تريد الملك و تكره القتل [9] .
ان التحرج الديني، لدي ابراهيم يأبي له الفتك و البيات و القتل، الا أن المنطق العسكري يقتضي ذلك، و ما يدرينا أن ابراهيم يعلم ذلك كله، و لكنه صاحب دين، فترك الأولي عسكريا و تمسك بالقيم و المبادي ء.
و مهما يكن من أمر، فان ابراهيم حينما نزل باخمري، و هي علي ستة عشر فرسخا من الكوفة، لاحت امارات الحرب، باستعداد جيوش المنصور و تواثب جيش ابراهيم، و وقعت الحرب بين الفريقين، و قامت علي قدم و ساق، و جيش ابراهيم و افناء الناس معه اكثر من جند المنصور، و حينما أحتدم القتال انهزم حميد بن قحطبة و انهزم معه جيش المنصور، و عيسي بن موسي يناشدهم الطاعة فلا يلوون عليه و مروا منهزمين.
و حينما أقبل حميد بن قحطبة منهزما، قال له عيسي بن موسي: يا حميد الله الله و الطاعة، فقال له: لا طاعة في الهزيمة. و لم يبق أحد بين يدي عيسي، و عسكر ابراهيم ثابت مطمئن يتعقب المنهزمين.
يقول الأستاذ باقر شريف القرشي:
«و انتهت طلائع الهزيمة الي الكوفة، و وجم المنصور، و رام الجبان الهزيمة،
[ صفحه 230]
و جعل يقول للربيع: أين قول صادقهم؟ و كيف لم ينلها أبناؤنا؟ فأين امارة الصبيان؟ و حوصر، و أمر بجعل الابل و الدواب علي جميع أبواب الكوفة ليهرب عليها، و من المصادفات الغريبة أن جيوش المنصور كرت راجعة بعد هزيمتها بسبب نهر لقيها، فلم تقدر علي اجتيازه، و كان جيش ابراهيم قد مخر في الماء ليكون القتال من وجه واحد [10] .
و استمات عيسي بن موسي، و أبي الانهزام في ثلاثة أو أربعة من جنده، و هو يوصي المنهزمين بالسلام علي أهله، يقول: فو الله اني لعلي ذلك و الناس منهزمون ما يلوي أحد علي أحد، و صمد ابنا سليمان جعفر و محمد لابراهيم، فخرجا عليه من ورائه، و لا يشعر من بأعقابنا من أصحاب ابراهيم، فكروا راجعين، و بينما هم علي ذلك و اذا بحميد بن قحطبة يكر بعد الفرار.
و كانت الوقعة الفاصلة، اذ ثبت ابراهيم في نفر قليل، فقاتلهم حميد بن قحطبة قتالا شديدا، و جعل يرسل بالرؤوس الي عيسي.
و كان السبب في هذا الانتكاس العسكري ليس النهر وحده، و انما تمثل ابراهيم بالسابقين من أهل البيت عليهم السلام، فنهي عن تتبع المدبرين، فكرت الرايات راجعة، فظنها المعسكر العباسي منهزمة فكروا عليهم، فكانت هزيمة أصحاب ابراهيم.
و قد تحدث أبو صلابة عن مقتل ابراهيم في المعركة قال:
اني لأنظر اليه واقفا علي دابة ينظر الي أصحاب عيسي قد ولوا و منحوه أكتافهم، و نكص عيسي بدابته القهقري، و أصحاب ابراهيم يقتلون أصحاب عيسي، و علي ابراهيم قباء زرد، فآذاه الحر، فحل أزرار قبائه، فشال الزرد، حتي سال عن ثدييه، و حسر عن لبته، فأتته نشابة عائرة، فأصابته في لبته، فرأيته اعتنق فرسه، و كر راجعا، و اجتمع حوله أصحابه.. فأنكر حميد بن قحطبة هذا
[ صفحه 231]
الاجتماع، فأمر بقتالهم، فقاتلوهم أشد القتل حتي أفرجوا عن ابراهيم قتيلا، فحزوا رأسه، و بعث به عيسي الي المنصور.
كان قتل ابراهيم يوم الاثنين لخمس ليال بقين من ذي القعدة عام 145 ه.
و كان يوم قتل ابن ثمان و أربعين سنة، و مكث منذ خرج الي أن قتل ثلاثة أشهر الا خمسة أيام [11] .
و تمثل المنصور عند قتل ابراهيم ببيت معقر بن أوس البارقي:
فألقت عصاها و استقر بها النوي
كما قر عينا بالاياب المسافر
و لا تتحدث عما جري للعلويين بعد استشهاد محمد و ابراهيم، فقد انتقم المنصور منهم انتقام الموتور، فزج بشبابهم و كهولهم بالسجون و المعتقلات الرهيبة، و بني عليهم الأسطوانات و هم أحياء، و تعقب الذين فلتوا من القتل فقتلهم، و اعتدي علي الحرمات فانتهكها، و علي الأملاك فصادرها، حتي عين أبي زياد التي كانت في ملك الامام الصادق عليه السلام، فطالب المنصور بردها قائلا: «واردد علي قطيعتي عين أبي زياد آكل من سعفها».
فقال المنصور: اياي تكلم بهذا الكلام، و الله لأزهقن نفسك.
قال الامام: لا تعجل علي، قد بلغت ثلاثا و ستين، و فيها مات أبي و جدي علي بن أبي طالب [12] .
و استهان المنصور بذرية رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و استدعاهم الي الكوفة بما فيهم الامام الصادق عليه السلام استخفافا بهم، و تنفيسا عن حقده المتجدد، و استهتارا بكل القيم، و هو يريد هدم رباعهم، و تغوير مياههم و أنهارهم و عقر نخلهم،
[ صفحه 232]
و نفيهم عن أرض الحجاز [13] .
أما أولئك الذين ثاروا مع ابراهيم و أيدوه من البصرة، فقد انتقم منهم، و أمر بقتل كثير من أشرافهم، و هدم بيوتهم، و خرب بساتينهم، هذا اضافة لمصادرة أملاك أبناء الحسن و الحسين في المدينة و ضواحيها، كما ألغي الامتيازات التي كان أهل المدينة يتمتعون بها [14] .
و كانت مرونة الامام الصادق عليه السلام، و عبقريته في الحوار، و دبلو ماسيته الفريدة، قد دفعت سيلا جديدا من المظالم كان مقررا أن يضاف الي قاموس المنصور الانتقامي.
[ صفحه 233]
پاورقي
[1] ظ: الطبري: تاريخ الأمم و الملوك 9 / 243.
[2] ظ: المصدر نفسه: 9 / 243 و ما بعدها.
[3] ظ: الطبري: تاريخ الأمم و الملوك 9 / 248 و ما بعدها.
[4] ظ: المصدر نفسه: 9 / 250 بتصرف.
[5] ظ: المصدر نفسه: 9 / 251 بتصرف.
[6] أبوالفرج: مقاتل الطالبيين 342.
[7] ظ: الطبري: تاريخ الأمم و الملوك 9 / 256.
[8] ظ: الطبري: المصدر و الصفحة، ابن الأثير: الكامل 5 / 18.
[9] ظ: الطبري: تاريخ الأمم و الملوك 9 / 257.
[10] ظ: باقر شريف القرشي: حياة الامام الصادق 7 / 139.
[11] ظ: الطبري: تاريخ الأمم و الملوك 9 / 259.
[12] ظ: الطبري: التاريخ 9 / 232، أبوالفرج: مقاتل الطالبيين 273.
[13] ظ: أبوالفرج: مقاتل الطالبيين 450، المجلسي: البحار 47 / 211.
[14] ظ: السيد مير علي الهندي: تاريخ العرب 192.
الوصول المستريح
انه عنوان القسم الأخير من هذا الكتاب في بحثه الموجز عن الامام جعفر الصادق، ليكون نعته «بالمستريح» اشارة تدليلية الي أن كل ما اجتهد به القول في هذا الكتاب، قد أوصلنا - براحة مطمئنة - الي كنه الرجل العظيم الذي هو الامام جعفر الصادق.
أما الوصول، و ان يكن هكذا موصوفا بالرحرح،فانه يعني وصولين وسيعين، مستريحين و موصولين بهدف واحد و عظيم: وصول جعفر الي الدائرة الكبيرة والوسيعة والمرسومة لجامعة علمية متسعة لكل المعارف الانسانية - الاجتماعية - الحياتية... و من ثم - بالتالي - وصوله الي امامة - أيضا - مركزة علي أوتاد أصيلة و متينة، اشباعا، و اتماما، و انصهارا في الهدف الواحد الذي عينته و صممته امامة زين العابدين.
هذا هو الوصول المستريح - تلبسه العنوان - مفسحا للبحث الذي لا يتمكن من أن يأتي الا موجزا، في متابعة التلميح عن عظمة يستريح في كنفها الامام، و ها اني أفسر كلمة التلميح بأنها اشارة صغيرة مقتضبة، و ليست توضيحا وسيعا لعظمة ترداها الرجل و نزل بها الي ساحات الرهان...
و ان الحقيقة المستريحة أن تقال: ليس الامام الصادق أقل من عبقري مميز بطاقات غزيرة المواهب، و منوعة الأداء... انه مجموعة
[ صفحه 110]
معارف، و مجموعة جهود، و مجموعة، علماء... و انه السباق في التحصيل، و في الاحراز، و في مل ء أي فراغ... و لو أن العصر و البيئة - اثناهما - كان له: في بعض من سوية أو بعض من اتزان، لكانت له انارة العصر بالضوء الكبير، و تزيين البيئة بأمة منتصرة علي كل نسيان!!!
أقول ذلك - فقط - لأعني: أن موهوبا من هذا النوع الجليل ترك حوله خطا مليئا بالانتاجات البكر، و كلها علمية، و فلسفية، و اجتماعية... و فوق ذلك، أنها في ذاتية من توجيهات معينة و هادفة الي غرض واحد و مبيت في تصميم امامي مدروس، و مخصص لجمع أمة و رفعها الي المرتبة المرموقة فكبف يكون لقلم مفرد، أن يتناوله في كتاب واحد، ليس له غير الحجم الصغير المفرد، الا باللمح الصغير المفرد؟ - أما التوضيح الوسيع، فانه يبقي في عهدة أقلام أخر، تكون لهم ذات الاختصاصات المنوعة و الكبيرة التي ذهب اليها كلها الامام الصادق.
و هكذا، فان الكتاب هذا يكتفي بالتلميح الرشيق المتاح له في القدر الممكن، معتبرا أن وصول الامام الي أي من الفروع العلمية التي ولجها بتبصر و تعمق، كان - أيضا - وصولا مستريحا.
[ صفحه 111]
نظريته في خلق الانسان من تراب
يقول الامام عليه السلام «ان جسم الانسان يتألف من نفس العناصر الموجوده في الأرض ولكن بنسب متفاوته»، قسمها الي ثلاثة أقسام.
و لقد اتضح للعلماء في القرن العشرين، أن هناك ثمانية عناصر في جسم الانسان توجد فيه عناصر التراب بمقدار ضئيل و هي (الموليبدنوم، و السلنيوم، و الفلور، و الكوبلت، و المنغنيز، و الكالسيوم، و النحاس و الرصاص الخالصين).
و عناصر ثمانية توجد بكمية أكبر و هي (المغنسيوم، و الصوديوم، و البوتاسيوم، و الكلسيوم و الفوسفور و الكلور و الكبريت و الحديد).
و عناصر أربعة توجد بوفرة و هي (الأوكسجين، الكربون، الهيدروجين و الآزوت) [1] .
فالقرآن الكريم و ان نطق بخلق الانسان من تراب ولكن الله عزوجل، أجمل و لم يفصل، الي أن أتي الامام الصادق عليه السلام و كشف النقاب عن هذه الحقيقة العلمية.
و لا غلو لو قلنا ان جميع العلوم الموجودة خرجت من أهل البيت عليهم السلام، و قد ورد في ذلك الروايات الكثيرة و منها الصحيح، ففي صحيحة محمد بن مسلم عن أبي جعفر قال: أما انه ليس عند أحد من الناس حق و لا صواب، الا شي ء أخذوه منا أهل البيت، و لا أحد من الناس يقضي بحق و لا عدل الا مفتاح ذلك القضاء و بابه و أوله و سننه أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام فاذ اشتبهت عليهم الأمور كان الخطاء من قبلهم اذا أخطاؤوا، و الصواب من قبل علي بن أبي طالب عليه السلام اذا أصابوا» [2] .
[ صفحه 78]
و قول الامام الباقر عليه السلام ان مفتاح ذلك القضاء و بابه أميرالمؤمنين عليه السلام لأن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مدينة العلم و علي بابها، فعلوم أولاده كلها موروثة منه عليه السلام و قد تلقفها من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. فهم باب الله الذي منه يؤتي، و لا ريب في صحة هذه الرواية مطلقا.
پاورقي
[1] الامام الصادق في نظر علماء الغرب 407.
[2] البحار ج 2 / 179.
دعاؤه
لقد كان الامام جعفر رضي الله عنه صاحب تضرع و مناجاة لله تعالي، فكان من دعائه و تضرعه قوله (اللهم أعزني بطاعتك، و لا تخزني بمعصيتك، اللهم ارزقني مواساة من قترت عليه رزقك بما وسعت علي من فضلك).
فأخبر سعيد بن سلم بذلك الدعاء فقال: هذا دعاء الأشراف [1] .
و روي عن نصير بن كثير البحري فقال: دخلت أنا و سفيان الثوري علي جعفر بن محمد، فقلت اني أريد البيت الحرام فعلمني شيئا أدعوا به فقال: اذا بلغت البيت الحرام، فضع يدك علي الحائط ثم قل: (يا سابق الفوت و يا سامع الصوت، و يا كاسي العظام لحما بعد الموت).
ثم ادع بما شئت [2] .
پاورقي
[1] حلية الأولياء: 3 / 169، تهذيب الكمال: 5 / 91.
[2] حلية الأولياء: 3 / 169، تهذيب الكمال: 5 / 92، طبقات الحنفية لابن أبي الوفاء: 2 / 123.
ذكر الايمان
روينا عن جعفر بن محمد عليه السلام انه قال: الايمان قول باللسان و تصديق بالجنان و عمل بالاركان [1] و هذا الذي لا يصح غيره، لا كما زعمت المرجئة ان الايمان قول بلا عمل، و لا كالذي قالت الجماعة من العامة ان الايمان قول و عمل فقط، و كيف يكون ما قالت المرجئة انه قول بلا عمل و هم والامة مجمعون علي ان من ترك العمل بفريضة من فرائض الله عزوجل التي اقترحها علي عباده منكرا لها انه كافر حلال الدم ما كان مصرا علي ذلك، و ان اقر بالله و وحده و صدق رسوله بلسانه الا انه يقول هذه الفريضة ليست مما جاء به (رسول الله) و قد قال الله عزوجل: (وويل للمشركين (6)
[ صفحه 114]
الذين لايؤتون الزكوة)، فأخرجهم من الايمان بمنعهم الزكاة و بذلك استحل القوم اجمعون بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم دماء بني حنيفة و سبي ذراريهم و سموهم اهل الردة اذ منعوهم الزكاة.
و قد روينا عن جعفر بن محمد عليه السلام انه قال: قال ابي رضوان الله عليه يوما لجابر بن عبدالله الأنصاري: يا جابر، هل فرض الله الزكاة علي مشرك؟ قال: لا انما فرضها علي المسلمين، قلت انا له: فاين انت من قول الله عزوجل: و ويل للمشركين الذين لا يؤتون الزكاة، قال جابر كاني والله ما قرأتها، وانها لفي كتاب الله عزوجل، قال ابو عبدالله: فنزلت ممن اشرك بولاية اميرالمؤمنين عليه السلام و اعطي زكاته من نصب نفسه دونه. و الكلام في مثل هذا يطول.
و قول الجماعة ان الأيمان قول و عمل بغير اعتقاد نية محال، لانهم قد اجمعوا علي ان رجلا قد امسك عن الطعام و الشراب يومه الي الليل و هو لا ينوي الصوم لم يكن صائما، و لو قام و ركع و سجد و هو لا ينوي الصلاة لم يكن مصليا، ولو وقف بعرفة و هو لا ينوي الحج لم يكن حاجا، و لو تصدق بماله كله و هو لا ينوي به الزكاة لم يجزه من الزكاة، و كذلك قالوا في عامة الفرائض. فثبت ان ما قال الامام عليه السلام من ان الايمان قول و عمل ونية هو الثابت الذي لا يجز غيره.
و قد روينا عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم انه قال: انما الاعمال بالنيات، و انما لامري ء ما نوي، فمن كانت هجرته لامرأة يتزوجها او لدنيا يصيبها فهجرته الي ما نوي و من كانت هجرته الي الله
[ صفحه 115]
و رسوله فهجرته الي الله و رسوله.
و الايمان شهادة ان لا اله الا الله وحده لا شريك له، و ان محمدا عبده و رسوله، و ان الجنة حق و النار حق و البعث حق و ان الساعة آتية لا ريب فيها، و التصديق بانبياء الله و رسوله و الأئمة و معرفة امام الزمان و التصديق به والتسليم لامره و العمل بما افترض الله تعالي علي عباده العمل به، و الانتهاء عما نهي عنه، و طاعة الامام و القبول منه [2] .
و قد روينا عن ابي عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام ان سائلا سأله عن أي الاعمال افضل عندالله عزوجل، فقال: ما لا يقبل الله عزوجل عملا الا به، قال و ما هو؟ قال: الايمان بالله اعلي الاعمال درجة واشرفها منزلة و اسناها حظا. قال السائل: قلت له: اخبرني عن الايمان، اقول و عمل، ام قول بلا عمل؟ قال: الايمان عمل كله و القول بعض ذلك العمل بفرض من الله بين في كتابه، واضح نوره، ثابتة حجته يشهد له الكتاب و يدعو اليه، قال: قلت: بين لي ذلك، جعلت فداء لك، حتي افهمه، قال: ان الايمان حالات و درجات و طبقات و منازل، فمنه التام المنتهي تمامه، و منه الناقص البين نقصانه، و منه الراجح (البين) رجحانه. قال: قلت أو ان الايمان ليتم و ينقص و يزيد. قال: نعم.
قلت: و كيف ذلك قال: لان الله تبارك و تعالي فرض الايمان علي جوارح ابن آدم وقسمه عليها و فرقه فيها، فليس من
[ صفحه 116]
جوارحه جارحة الا و قد وكلت من الايمان بغير ما وكلت بها اختها، فمنها قلبه الذي به يعقل ويفقه ويفهم، و هو امير بدنه، الذي لا تورد الجوارح و لا تصدر الا عن رأيه و امره، و منها عيناه اللتان يبصر بهما، و اذناه اللتان يسمع بهما، و يداه اللتان يبطش بهما، و رجلاه اللتان يمشي بهما، و فرجه الذي الباه من قبله، و لسانه الذي ينطق به، و رأسه الذي فيه وجهه. فليس من هذه جارحة الا و قد وكلت من الايمان بغير ما وكلت به اختها بفرض من الله يشهد به الكتاب،... و اما ما فرض علي القلب من الايمان فالاقرار و المعرفة و العقد و الرضا و التسليم بان الله تبارك و تعالي هو الواحد، لا اله الا هو وحده لا شريك له واحدا احدا صمدا لم يتخذ صاحبة ولا ولدا، و ان محمدا عبده و رسوله صلي الله عليه و علي آله، و الاقرار بما كان من عندالله من نبي او كتاب...
و فرض علي اللسان القول و التعبير عن القلب ما عقد عليه فاقر به، فقال تبارك و تعالي (قولوا ءامنا بالله و مآ أنزل الينا و مآ أنزل الي ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و الأسباط و مآ أوتي موسي و عيسي و مآ أوتي النبيون من ربهم لا نفرق بين أحد منهم و نحن له مسلمون)، و قال: قولوا للناس حسنا، و قال: قولوا قولا سديدا. و قال: و قل الحق من ربكم. و اشباه ذلك مما امر الله عزوجل بالقول به، فهذا ما فرض الله عزوجل علي اللسان و هو عمله.
و فرض علي السمع الاصغاء الي ما امر الله به وان يتنزه عن الاستماع الي ما حرم الله و ما لا يحل له مما نهي الله عزوجل
[ صفحه 117]
عنه، و عن الاصغاء الي ما اسخط الله عزوجل، و قال في ذلك: (و قد نزل عليكم في الكتاب أن اذا سمعتم ءايات الله يكفر بها و يستهزأ بها فلا تقعدوا معهم حتي يخوضوا في حديث غيره انكم اذا مثلهم) (النساء: 140)، ثم استثني في موضع آخر فقال: (و اما ينسينك الشيطان فلا تقعد بعد الذكري مع القوم الظالمين) (الانعام: 68)، و قال (فبشر عباد (17) الذين يستمعون القول فيتبعون أحسنه أولئك الذين هداهم الله و أولئك هم أولوا الألباب (18)) (الزمر: 17 - 18)،... فهذا ما فرض علي السمع من التنزه عما لا يحل له [3] و هو عمله (و ذلك من الايمان).
و فرض الله علي البصر ان لا ينظر الي ما حرم الله، و ان يغض عما نهي الله عنه مما لا يحل له و هو عمله و ذلك من الايمان، و قال تبارك و تعالي:(قل للمؤمنين يغضوا من أبصارهم و يحفظوا فروجهم) (النور: 30)، يعني من ان ينظر احدهم الي فرج اخيه، و يحفظ فرجه من ان ينظر اليه احد، ثم قال ابو عبدالله عليه السلام كل شي ء في القرآن من حفظ الفرج فهو من الزني الا هذه الآية فانها من النظر... فهذا ما فرض علي العينين من غض البصر عما حرم الله و هو عملهما و ذلك من الايمان.
و فرض علي اليدين ان لا يبطش بهما الي ما حرم الله عزوجل، و ان يبطشا الي ما امر الله به، و فرضه عليهما من الصدقة
[ صفحه 118]
و صلة الرحم و الجهاد في سبيل الله و الطهر للصلاة، قال الله عزوجل: (يأيها الذين ءامنوا اذا قمتم الي الصلوة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم الي المرافق و امسحوا برءوسكم و أرجلكم الي الكعبين و ان كنتم جنبا فاطهروا) (سورة المائدة: 6) و قال في آية اخري: (يأيها الذين ءامنوا اذا لقيتم الذين كفروا زحفا فلا تولوهم الأدبار) (الأنفال: 15)، و قال: (فاذا لقيتم الذين كفروا فضرب الرقاب حتي اذآ أثخنتموهم فشدوا الوثاق فاما منا بعد و اما فدآء) (سورة محمد: 4). فهذا ايضا مما فرض الله عزوجل علي اليدين لان الضرب من علاجهما، و هو من الايمان.
و فرض علي الرجلين المشي الي طاعة الله و ان لا يمشي بهما الي شي ء من معاصي الله، و ان تنطلقا الي ما امر الله به و فرض عليهما من المشي فيما يرضي الله عزوجل، فقال عزوجل في ذلك... (و لا تمش في الأرض مرحا انك لن تخرق الأرض و لن تبلغ الجبال طولا) (الاسراء: 37)، و قال: (واقصد في مشيك و اغضض من صوتك ان أنكر الأصوات لصوت الحمير) (لقمان: 19)، و قال: (يأيها الذين ءامنوا اذا نودي للصلوة من يوم الجمعة فاسعوا الي ذكر الله) (الجمعة: 9)... و فرض عليها: (اليوم نختم علي أفواههم و تكلمنآ أيديهم و تشهد أرجلهم بما كانوا يكسبون) (يس: 65) فهذا ايضا مما فرض الله علي اليدين و الرجلين و هو عملهما و هو من الايمان.
و فرض علي الوجه السجود بالليل و النهار في مواقيت الصلاة فقال: (يأيها الذين ءامنوا اركعوا و اسجدوا و اعبدوا ربكم و افعلوا
[ صفحه 119]
الخير لعلكم تفلحون (77)) (الحج: 77)، فهذه فريضة جامعة علي الوجه واليدين و الرجلين، و قال في موضع آخر: (و أن المساجد لله فلا تدعوا مع الله أحدا (18)) (سورة الجن: 18)... فمن لقي الله عزوجل حافظا لجوارحه موفيا كل جارحة من جوارحه ما فرض الله عليها لقي الله كامل الايمان و كان من اهل الجنة، و من خان الله شيئا منها و تعدي ما امره الله عزوجل به لقي الله ناقص الايمان و كان من اهل النار.
پاورقي
[1] ان مذهب الموحدين «الدروز» قد التزم هذا القول الصادر عن الامام الصادق (ع).
[2] و هذا ما يتضمنه مذهب الموحدين «الدروز».
[3] و قد تضمن مذهب التوحيد مضمون هذه الآيات و توصية الامام الصادق (ع) راجع كتاب «معالم الحلال و الحرام عند الموحدين «الدروز» ص 57.
ابن الواضح
13. و قال ابن الواضح الكاتب العباسي المعروف باليعقوبي (المتوفي بعد سنة 292): «... أبوعبدالله جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن أبي طالب.. و كان أفضل الناس و أعلمهم بدين الله، و كان من أهل العلم الذين سمعوا منه، اذا رووا عنه قالوا: أخبرنا العالم». [1] .
پاورقي
[1] تاريخ اليعقوبي 381:2.
الامامية
و من فرق الشيعة (الامامية) و يعرفون بالجعفرية نسبة الي جعفر بن محمد عليهماالسلام، لأنه المذهب الذي ينسبون اليه، و سيأتي أنه كيف صار مذهبا دون سائر الائمة و كلهم مذهب في الأحكام.
و الامامية هم الذين يرون الامامة في الاثني عشر: علي، و الحسن و الحسين، و علي بن الحسين، و محمد بن علي، و جعفر بن محمد، و موسي بن جعفر، و علي بن موسي، و محمد بن علي، و علي بن محمد، و الحسن بن علي، و ابنه المهدي المغيب الذي يترقبون ظهوره كل حين صلوات الله عليهم أجمعين.
و يعتقدون ان امامتهم بالنص الصريح الجلي من النبي صلي الله عليه و آله عن الله عز شأنه، و أن رسول الله صلي الله عليه و آله نص علي خلافة علي أميرالمؤمنين و امامته كما نص علي اخوته و وصايته، و كان النص منه في مواطن عديدة، منها يوم الغدير، كما أنه صلي الله عليه و آله أخبر بأسماء الخلفاء و الأئمة الذين هم بعد أميرالمؤمنين عليه السلام واحدا بعد آخر، علي نحو ما ذكرناه من أسمائهم، و أكدوا ذلك النص من بعضهم علي بعض، فنص علي علي الحسن، و الحسن علي الحسين، و الحسين علي ابنه علي، و هكذا الأب علي ابنه الي أن انتهت الي ابن الحسن المنتظر، كما أنهم يعتقدون حياته و وجوده بعد ولادته عام 255، ليلة النصف من شعبان، و أنه تغيب فرقا من فراعنة عصره، و أنه هو المهدي الذي يملأ الأرض قسطا و عدلا بعد ما ملئت ظلما و جورا. [1] .
[ صفحه 55]
و يعتقدون أيضا في هؤلاء الأئمة أنهم معصومون عن الذنب و عن الخطأ و النسيان و الغفلة كما في نبينا و جميع الأنبياء عليهم السلام و أن علمهم ليس باكتسابي و انما هو الهامي و وارثة من النبي صلي الله عليه و آله يورثه الأب لابنه و الأخ لأخيه كما في الحسن للحسين، و لما كان الرسول صلي الله عليه و آله وارث علم الأنبياء و المرسلين، و عنده علم الأولين و الآخرين، كان أميرالمؤمنين واجدا لهذا العلم كله، لقوله صلي الله عليه و آله: أنا مدينة العلم و علي بابها، و لغير ذلك من الأحاديث وآي الكتاب [2] و ورث أولاده الأئمة هذا العلم جميعه.
و يعتقدون فيهم أيضا أنهم عبيد لله سبحانه مخلوقون له، مرزوقون منه ليس لهم تصرف في شي ء من أمر العباد من حياة أو موت، و عطاء أو منع و شي ء سوي ذلك، الا باذن منه تعالي علي حد ما كان عليه النبي صلي الله عليه و آله في شأن الخليقة، و قد جاء في الكتاب عن عيسي عليه السلام «و يخلق من الطين كهيئة الطير فينفخ فيه فيكون طيرا باذن الله».
و استدلوا علي ذلك كله بالبراهين العقلية، و بالأخبار و الآثار، و قد يأتي شي ء من هذا طي هذا السفر.
كما استدلوا علي النص عليهم بالخصوص، بالوارد عن النبي صلي الله عليه و آله من طرق الفريقين من قوله صلي الله عليه و آله: الأئمة من قريش و انهم
[ صفحه 56]
اثني عشر [3] و انهم من ولد علي و فاطمة عليهماالسلام، و تسميتهم بأسمائهم واحدا بعد آخر. [4] .
هذا فضلا عن الاستدلال علي الامامة باللطف، و انحصارها فيهم لو كان ثمة امام تجب امامته و طاعته و معرفته.
و الامامية ترجع الي هؤلاء الأئمة في أحكام الدين، فما ثبت عن النبي أو عنهم أخذوا به، و ما اختلفت فيه الأخبار أعملوا فيه قواعد التعادل و التراجيح، حسبما هو مقرر عندهم في اصول الفقه.
و عندهم من الأدلة علي الأحكام غير الكتاب و السنة الاجماع و حكم العقل القطعي، و عند فقدان الأدلة الأربعة يرجعون الي الأصول العملية، حسبما تقتضيه المقامات و هي قواعد فقهية عامة تثبت بالأدلة.
و يرون أن الأحاديث المروية عنهم من السنة، لأنهم حملة علم النبي صلي الله عليه و آله و حفاظ شريعته، فما عندهم فهو عن الرسول صلي الله عليه و آله لاعن اجتهاد و رأي منهم، و السنة أحد الأدلة الأربعة في استنباط الأحكام الفرعية، و الأدلة الأربعة كما أشرنا اليها: الكتاب، و السنة، و الاجماع و العقل، و البيان عن حجيتها و كيفية الرجوع اليها مذكور في كتب اصول الفقه.
و أما اعتقادهم في الله تعالي شأنه، فهو أنه سبحانه شي ء لا كالأشياء ليس بجسم و لا صورة، و لا تقع عليه الرؤية في الدنيا و لا الآخرة، لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار، و أن صفاته عين ذاته، و أنه تعالي عادل لا يظلم أحدا من عبادة لقبح الظلم بحكم العقل، و أنه خلق الأشياء لا من شي ء.
[ صفحه 57]
و أما اعتقادهم في نبينا محمد صلي الله عليه و آله فهو أنه معصوم من الخطأ و الزلل و النسيان و الغفلة و الذنوب الكبائر و الصغائر، و أنه ما ارتكب شيئا منها قبل النبوة و لا بعدها، و أنه مرسل الي العالم كله و هكذا اعتقادهم في الرسل و الأنبياء من جهة العصمة.
و يرون أن الامامة من الاصول و يجب اثباتها بالأدلة العقلية عدا النصوص النقلية، و من البراهين العقلية قاعدة اللطف.
و أما المعاد فيعتقدون فيه أن الله جل اسمه يعيد الناس للحساب بتلك الأجسام التي كانت في الدنيا، و هي التي تنعم في الجنان، أو تعذب في النيران.
و أما أفعال العباد فيعتقدون أنها أمر بين أمرين لا جبر و لا تفويض أي أن الله تعالي لم يجبر الخلق علي أفعالهم حتي يكون قد ظلمهم في عقابهم علي المعاصي، بل لهم القدرة و الاختيار فيما يفعلون و لا فوض الله اليهم خلق أفعالهم حتي يكون قد خرج من سلطان قدرته علي عباده، بل له الحكم و الأمر و هو قادر علي كل شي ء و محيط بالعباد.
و ربما يهيئ الله تعالي للعبد أسباب الطاعة و الهداية، كما يصد عنه أسباب العصيان و الضلالة، لطفا منه بعبده، و هذا ما نسميه بالتوفيق.
و هذا بعض ما تعتقده الامامية في الوجود و الوحدانية، و الصفات، و في النبوة و الامامة و المعاد، و في أفعال العباد.
و ذكرنا لذلك كان استطرادا علي سبيل الايجاز، و استيفاء الكلام علي هذه المعتقدات في كتب الكلام و الاعتقاد.
و الامامية اليوم هم السواد الأعظم من الشيعة في جميع الأقطار الاسلامية و كتبهم في العلوم كافة من أول يوم ابتدأ فيه التأليف حتي اليوم مبثوثة بين
[ صفحه 58]
الامم يقرأها الحاضر و البادي، و العالم و الجاهل.
و ليس اليوم غير الامامية، و الزيدية، و الاسماعيلية، فرقة ظاهرة تعرف الله سوي بعض الفرق الغالية التي تنتمي الي التشيع.
و لما كان كلامنا عن الفرق التي كانت في عهد الصادق عليه السلام أهملنا عن بعض الفرق التي حدثت بعد الصادق عليه السلام أمثال الفطحية و الناووسية و الواقفية.
پاورقي
[1] ذكر كثير من أهل السنة الامام المهدي و أنه ابن الحسن العسكري و اعترفوا بوجوده و أنه الموعود به، انظر مطالب السؤل، و الحجة لابن عرب، و لواقح الأنوار، و التذكرة، و شرح الدائرة، و الفصول المهمة، و فرائدالسمطين، الي غيرها، بل ادعي بعضهم مشاهدته و الاجتماع به.
[2] كتبت رسالة عن حديث الثقلين و دلالته علي عصمة الأئمة و علمهم بكل شي ء، و قد أخرجتها المطابع، و رسالة في علم الامام و كيفيته و عسي أن نتوفق لطبعها.
[3] مسلم من صحيح جابر، و مسند أحمد: 5 / 89 و 2 / 29 و 128، و الصواعق: الفصل الثالث من الباب الأول، و السيوطي في تاريخ الخلفاء ص 5، الي غيرهم.
[4] ينابيع المودة: ص 427 و 430 و 442، و كفاية الأثر، و المقتضب و الكنز و غيرها.
وصيته لحمران بن أعين
سنذكره في المشاهير من رواته.
قال عليه السلام: يا حمران انظر الي من هو دونك، و لا تنظر الي من هو
[ صفحه 50]
فوقك في المقدرة فان ذلك أقنع لك بما قسم لك، و أحري أن تستوجب الزيادة من ربك، واعلم أن العمل الدائم القليل علي اليقين أفضل عندالله من العمل الكثير علي غير يقين، و اعلم أنه لا ورع أنفع من تجنب محارم الله والكف عن أذي المؤمنين و اغتيابهم، و لا عيش أهنأ من حسن الخلق، و لا مال أنفع من القنوع باليسير المجزي، و لا جهل أضر من العجب. [1] .
پاورقي
[1] روضة الكافي، 8 / 204 / 238.
محمد
كان محمد سخيا شجاعا ، و كان يصوم يوما و يفطر يوما ، و قالت زوجته خديجة بنت عبدالله بن الحسين: [1] ما خرج من عندنا محمد يوما قط في ثوب فرجع حتي يكسوه ، و كان يذبح كل يوم كبشا لأضيافه، [2] و كان يسمي الديباجة لحسن وجهه و جماله. [3] .
و كان يري رأي الزيدية في الخروج بالسيف ، و خرج علي المأمون في سنة 199 بمكة و اتبعته الزيدية و الجارودية. [4] .
و لما بويع له بالخلافة و دعا لنفسه ، و دعي بأميرالمؤمنين ، دخل عليه
[ صفحه 46]
الرضا عليه السلام فقال له:يا عم لا تكذب أباك و أخاك ، فان هذا الأمر لا يتم ، ثم لم يلبث قليلا حتي خرج لقتاله عيسي الجلودي فلقيه فهزمه ، ثم استأمن اليه ، فلبس السواد [5] و صعد المنبر فخلع نفسه و قال:ان هذا الأمر للمأمون و ليس لي فيه حق. [6] .
و لما أراد الموافقة مع جيش الجلودي أرسل الرضا اليه مولاه مسافرا و قال له:قل له لا تخرج غدا فانك ان خرجت غدا هزمت و قتل أصحابك ، و ان قال لك من أين علمت غدا فقل رأيت في النوم ، فلما أتاه و نهاه عن الخروج وسأله عن سبب علمه بذاك و قال له رأيت في النوم ، قال محمد:نام العبد فلم يغسل استه ، فكان الأمر كما أعلمه به مسافر عن الامام. [7] .
و لما خلع نفسه و تخلي عن الأمر أنفذه الجلودي الي المأمون ، و لما وصل اليه أكرمه المأمون و أدني مجلسه منه ، و وصله و أحسن جائزته ، فكان مقيما معه بخراسان يركب اليه في موكب من بني عمه ، و كان المأمون يحتمل منه ما لا يحتمله السلطان من رعيته .
و أنكر المأمون يوما ركوبه اليه في جماعة من الطالبيين ، الذين خرجوا علي المأمون في سنة 200 فأمنهم ، فخرج التوقيع اليهم:لا تركبوا مع محمد بن جعفر و اركبوا مع عبدالله بن الحسين ، فأبوا أن يركبوا و لزموا منازلهم ، فخرج التوقيع:
[ صفحه 47]
اركبوا مع من أحببتم ، فكانوا يركبون مع محمد بن جعفر عليه السلام اذا ركب الي المأمون و ينصرفون بانصرافه. [8] .
و لما خرج علي المأمون جفاه الرضا عليه السلام و قال:اني جعلت نفسي ألا يظلني و اياه سقف بيت ، و يوقل عمر بن يزيد و كان حاضرا عند أبي الحسن عليه السلام:فقلت في نفسي هذا يأمر بالبر و الصلة ، و يقول هذا لعمه ، فنظر الي فقال:هذا من البر و الصلة ، انه متي يأتيني و يدخل علي يقول في فيصدقه الناس ، و اذا لم يدخل علي و لم أدخل عليه لم يقبل قوله اذا قال. [9] .
و من معاجز أبي الحسن الرضا عليه السلام في شأن محمد أن محمدا مرض فأخبروا الرضا عليه السلام أنه قد ربط ذقنه ، فمضي اليه و معه بعض أصحابه ، و اذا لحياه قد ربطا و اذا اسحاق أخو محمد و ولده و جماعة آل أبي طالب يبكون ، فجلس أبوالحسن عند رأسه و نظر في وجهه فتبسم ، فنقم من كان في المجلس علي أبي الحسن ، فقال بعضهم:انما تبسم شامتا بعمه ، و لما خرج ليصلي في المسجد قال له أصحابه:جعلنا فداك ، قد سمعنا فيك من هؤلاء ما نكرهه حين تبسمت ، قال أبوالحسن عليه السلام:انما تعجبت من بكاء اسحاق و هو والله يموت قبله و يبكيه محمد ، فبري ء محمد و مات اسحاق. [10] .
و لما كانت خراسان دار مقره لم تخضع نفسه لوجود ذي الشوكة و التاج فيها - أعني المأمون - فكان اباؤه يأبي له من الرضوخ و ان كان سجين البلد و مغلوبا
[ صفحه 48]
علي أمره ، فانه اخبر يوما بأن غلمان ذي الرياستين [11] قد ضربوا غلمانه علي حطب اشتروه ، فخرج متزرا ببردين و معه هراوة [12] يرتجز و يقول:
الموت خير لك من عيش بذلك
و تبعه الناس حتي ضرب غلمان ذي الرياستين و أخذ الحطب منهم ، فرفعوا الخبر الي المأمون ، فبعث الي ذي الرياستين فقال:ائت محمد بن جعفر فاعتذر اليه و حكمه في غلمانك ، فخرج ذو الرياستين الي محمد ، فقيل لمحمد:هذا ذو الرياستين قد أتي، فقال:لا يجلس الا علي الأرض ، و تناول بساطا كان في البيت فرمي به هو و من معه ناحية ، و لم يبق في البيت الا وسادة جلس عليها محمد ، فلما دخل عليه ذو الرياستين وسع له محمد علي الوسادة فأبي أن يجلس عليها و جلس علي الأرض فاعتذر اليه و حكمه في غلمانه .
و توفي محمد بن جعفر في خراسان ، فركب المأمون ليشهده ، فلقيهم و قد خرجوا به ، فلما نظر الي السرير نزل فترجل و مشي حتي دخل بين العمودين فلم يزل بينهما حتي وضع ، فتقدم و صلي عليه ، ثم حمله حتي بلغ به القبر ، ثم دخل قبره فلم يزل فيه حتي بني عليه ، ثم خرج فقام علي القبر حتي دفن ، فقال له عبدالله بن الحسين و دعا له:يا أميرالمؤمنين ، انك قد تعبت اليوم فلو ركبت ، فقال المأمون:ان هذه رحم قطعت من مائتي سنة .
و كان عليه دين كثير ، فأراد اسماعيل بن محمد اغتنام هذه الفرصة من المأمون ليسأله قضاء دينه ، فقال لأخيه و هو الي جنبه و المأمون قائم علي القبر:لو كلمناه
[ صفحه 49]
في دين الشيخ ، فلا نجده أقرب منه في وقته هذا ، فابتدأهم المأمون فقال:كم ترك أبوجعفر من الدين ؟ فقال له اسماعيل:خمسة و عشرون ألف دينار ، فقال له:قد قضي الله عنه دين ، الي من أوصي ؟ فقالوا له:الي ابن له يقال له يحيي بالمدينة ، فقال:ليس هو بالمدينة هو بمصر ، و قد علمنا بكونه فيها ، و لكن كرهنا أن نعلمه بخروجه من المدينة لئلا يسوؤه ذلك ، لعلمه بكراهتنا لخروجه عنها. [13] و لمحمد ابن جعفر تأريخ مفصل مذكور في « مقاتل الطالبيين » و غيره من كتب السير و التراجم و الحديث .
پاورقي
[1] ابن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام.
[2] ارشاد الشيخ المفيد في أحواله:286.
[3] كتب الرجال في ترجمته.
[4] الارشاد:286.
[5] و هو شعار العباسيين ، فكأنه أراد أن يجعل شعاره كشعارهم ، أما العلويون فكان شعارهم الخضرة.
[6] بحارالأنوار 246:47 ، الحديث 5.
[7] الارشاد:314.
[8] الارشاد:286.
[9] بحارالأنوار 246:47 ، الحديث 4.
[10] عيون أخبار الرضا عليه السلام 206:2 ، الحديث 7.
[11] هو الفضل بن سهل وزير المأمون ، و سمي ذا الرياستين لجمعه بين رياستي السيف و القلم.
[12] الهراوة:العصا.
[13] ارشاد الشيخ المفيد طاب ثراه:287.
مناظرة سفيان الثوري و بعض المتصوفة في الزهد
دخل سفيان الثوري علي أبي عبدالله عليه السلام فرأي عليه ثيابا بيضا كأنها غرقي ء البيض [1] فقال له: ان هذا ليس من لباسك. فقال عليه السلام له: اسمع مني وع ما أقول لك فانه خير لك عاجلا و آجلا ان كنت أنت مت علي السنة و الحق و لم تمت علي بدعة، اخبرك أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان في زمان مقفر جشب [2] فاذا أقبلت الدنيا فأحق أهلها بها أبرارها لا فجارها، و مؤمنوها لا منافقوها، و مسلموها لا كفارها. فما أنكرت يا ثوري، فو الله - اني لمع ما تري - ما أتي علي مذ عقلت صباح و ملا مساء و الله في مالي حق أمرني أن أضعه موضعا الا وضعته.
فقال: ثم أتاه قوم ممن يظهر التزهد و يدعون الناس أن يكونوا معهم علي مثل الذي هم عليه من التقشف، فقالوا: ان صاحبنا مصر من كلامك و لم تحضره حجة.
فقال عليه السلام: لهم: هاتوا حججكم. فقالوا: ان حججنا من كتاب الله.
[ صفحه 93]
قال عليه السلام لهم: فأدلوا بها، فانها أحق ما اتبع و عمل به. فقالوا: يقول الله تبارك و تعالي مخبرا عن قوم من أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم: (و يؤثرون علي أنفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون) [3] ، فمدح فعلهم، و قال في موضع آخر: (و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا) [4] فنحن نكتفي بهذا.
فقال رجل من الجلساء: انا ما رأيناكم تزهدون في الأطعمة الطيبة، و مع ذلك تأمرون الناس بالخروج من أموالهم حتي تتمتعوا أنتم بها.
فقال أبوعبدالله عليه السلام: دعوا عنكم ما لا ينتفع به، أخبروني أيها النفر، ألكم علم بناسخ القرآن من منسوخه، و محكمه و متشابهه، الذي في مثله ضل من ضل و هلك من هلك من هذه الامة؟ فقالوا له: بعضه، فأما كله فلا.
فقال عليه السلام لهم: من هاهنا اوتيتم. و كذلك أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و أما ما ذكرتم من اخبار الله ايانا في كتابه عن القوم الذين أخبر عنهم ليحسن فعالهم فقد كان مباحا جائزا، و لم يكونوا نهوا عنه، و ثوابهم منه علي الله، و ذلك أن الله عزوجل و تقدس أمر بخلاف ما عملوا به فصار أمره ناسخا لفعلهم.
و كان نهي تبارك و تعالي رحمة للمؤمنين و نظرا ليكلا يضروا بأنفسهم و عيالاتهم، منهم الضعفة الصغار و الولدان و الشيخ الفان والعجوز الكبيرة الذين لا يصبرون علي الجوع، فان تصدقت برغيفي و لا رغيف لي غيره ضاعوا و هلكوا جوعا، فمن ثم قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «خمس تمرات أو خمس قرص أو دنانير
[ صفحه 94]
أو دارهم يملكها الانسان و هو يريد أن يمضيها فأفضلها ما أنفقه الانسان علي والديه، ثم الثانية علي نفسه و عياله، ثم الثالثة علي القرابة و اخوانه المؤمنين، ثم الرابعة علي جيرانه الفقراء، ثم الخامسة في سبيل الله و هو أخسها أجرا».
و قال النبي صلي الله عليه و آله وسلم للأنصاري - حيث أعتق عند موته خمسة أو ستة من الرقيق، و لم يكن يملك غيرهم و له أولاد صغار - «لو أعلمتموني أمره ما تركتكم تدفنونه مع المسلمين، ترك صبية صغارا يتكففون الناس».
ثم قال: حدثني أبي أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال: «ابدا بمن تعول، الأدني فالأدني».
ثم هذا ما نطق به الكتاب ردا لقولكم و نهيا عنه مفروض من الله العزيز الحكيم قال: (الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما) [5] ، أفلا ترون أن الله تبارك و تعالي غير ما أراكم تدعون اليه و المسرفين، و في غير آية من كتاب الله يقول: (انه لا يحب المسرفين) [6] فنهاهم عن الاسراف و نهاهم عن التقتير، لكن أمر بين أمرين، لا يعطي جميع ما عنده، ثم يدعو الله أن يرزقه فلا يستجيبه له، للحديث الذي جاء عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «ان أصنافا من امتي لا يستجاب لهم دعاؤهم: رجل يدعو علي والديه، و رجل يدعو علي غريم ذهب له بمال و لم يشهد عليه، و رجل يدعو علي امرأته و قد جعل الله تخلية سبيلها بيده، و رجل يقعد في البيوت و يقول: يا رب ارزقني، و لا يخرج بطلب الرزق، فيقول الله جل و عز: عبدي، أو لم أجعل لك السبيل الي الطلب و الضرب في الأرض بجوارح
[ صفحه 95]
صحيحة، فتكون قد أعذرت فيما بيني و بينك في الطلب لاتباع أمري، و لكيلا تكون كلا علي أهلك، فان شئت رزقتك، و ان شئت قترت عليك و أنت معذور عندي، و رجل رزقه الله مالا كثيرا فأنفقه ثم أقبل يدعو. يا رب ارزقني، فيقول الله: ألم أرزقك رزقا واسعا، أفلا اقتصدت فيه كما أمرتك و لم تسرف و قد نهيتك، و رجل يدعو في قطعة رحم».
ثم علم الله نبيه صلي الله عليه و آله و سلم كيف ينفق، و ذلك أنه كانت عنده صلي الله عليه و آله و سلم أوقية من ذهب فكره أن يبيت عنده شي ء فتصدق و أصبح ليس عنده شي ء. و جاءه من يسأله فلم يكن عنده ما يعطيه، فلامه السائل، و اغتم هو صلي الله عليه و آله و سلم حيث لم يكن عنده ما يعطيه و كان رحيما رقيقا، فأدب الله نبيه صلي الله عليه و سلم بأمره اياه فقال: (و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محشورا) [7] ، يقول: ان الناس قد يسألونك و لا يعذرونك، فاذا أعطيت جميع ما عندك كنت قد خسرت من المال. فهذه أحاديث رسول الله صلي الله عليه و سلم يصدقها الكتاب، و الكتاب يصدقه أهله من المؤمنين.
و قال أبوبكر عند موته حيث قيل له: أوص، فقال: اوصي بالخمس، و الخمس كثير، فان الله قد رضي بالخمس، فأوصي بالخمس، و قد جعل الله عزوجل له الثلث عند موته، و لو علم أن الثلث خير له أوصي به.
ثم من قد علمتم بعده في فضله و زهده سلمان و أبوذر رضي الله عنهما، فأما سلمان رضي الله عنه فكان اذا أخذ عطاءه رفع منه قوته لسنته حتي يحضره عطاؤه من قابل. فقيل له: يا أباعبدالله، أنت في زهدك تصنع هذا، و انك لا تدري
[ صفحه 96]
لعلك تموت اليوم أو غدا. فكان جوابه أن قال: ما لكم لا ترجون لي البقاء كما خفتم علي الفناء، أو ما علمتم يا جهلة أن النفس تلتات [8] علي صاحبها اذا لم يكن لها من العيش ما تعتمد عليه، فاذا هي أحرزت معيشتها اطمأنت.
فأما أبوذر رضي الله عنه فكانت له نويقات و شويهات يحلبها و يذبح منها اذا اشتهي أهله اللحم أو نزل به ضيف أو رأي بأهل الماء الذين هم معه خصاصة، نحر لهم الجزور أو من الشياه، علي قدر ما يذهب عنهم قرم اللحم فيقسمه بينهم، يأخذ كنصيب أحدهم لا يفضل عليهم. و من أزهد من هؤلاء؟ و قد قال فيهم رسول الله صلي الله عليه و سلم ما قال، و لم يبلغ من أمرهما أن صارا لا يملكان شيئا البتة كما تأمرون الناس بالقاء أمتعتهم و شيئهم و يؤثرون به علي أنفسهم و عيالاتهم.
و أعلموا أيها النفر أني سمعت أبي يروي عن آبائه عليهم السلام أن رسول الله صلي الله عليه و آله سلم قال يوما: «ما عجبت من شي ء كعجبي من المؤمن أنه ان قرض جسده في دار الدنيا بالمقاريض كان خيرا له، و ان ملك ما بين المشارق الأرض و مغاربها كان خيرا له، فكل ما يصنع الله عزوجل به فهو خير له» فليت شعري هل يحيق فيكم اليوم ما قد شرحت لكم أم ازيدكم؟
أو ما علمتم أن الله جل اسمه قد فرض علي المؤمنين في أول الأمر أن يقاتل الرجل منهم عشرة من المشركين، ليس له أن يولي وجهه عنهم، و من ولا هم يومئذ دبره فقد تبوأ مقعهده من النار، ثم حولهم من حالهم رحمة منه فصار الرجل منهم عليه أن يقاتل رجلين من المشركين تخفيفا من الله عزوجل عن المؤمنين، فنسخ الرجلان العشرة.
[ صفحه 97]
و أخبروني أيضا عن القضاة أجور منهم حيث يفرضون علي الرجل منكم نفقه امرأته اذا قال: أنا زاهد و انه لا شي ء لي؟ فان قلتم: جور، ظلمتم أهل الاسلام و ان قلتم: بل عدل، خصمتم أنفسكم. و حيث تريدون صدقة من تصدق علي المساكين عند الموت بأكثر من الثلث.
أخبروني لو كان الناس كلهم كما تريدون زهدا لا حاجة لهم في متاع غيرهم، فعلي من كان يتصدق بكفارات الأيمان و النذور و الصدقات من فرض الزكاة من الابل و الغنم و البقر و غير ذلك من الذهب و الفضة و النخل و الزبيب و سائر ما قد و جبت فيه الزكاة؟
اذا كان الأمر علي ما تقولون لا ينبغي لأحد أن يحبس شيئا من عرض الدنيا الا قدمه و ان كان به خصاصة، فبئس ما ذهبتم اليه و حملتم الناس عليه من الجهل بكتاب الله عزوجل و سنة نبيه صلي الله عليه و آله سلم و أحاديثه التي يصدقها الكتاب المنزل، أوردكم اياها بجهالتكم و ترككم النظر في غرائب القرآن من التفسير بالناسخ من المنسوخ و المحكم و المتشابه و الأمر و النهي.
و أخبروني أنتم عن سليمان بن داود عليه السلام حيث سأل الله ملكا لا ينبغي لأحد من بعده فأعطاه الله جل اسمه ذلك، و كان عليه السلام يقول الحق و يعمل به ثم لم تجد الله عاب ذلك عليه و لا أحدا من المؤمنين. و داود عليه السلام قبله في ملكه و شدة سلطانه.
ثم يوسف النبي عليه السلام حيث لملك مصر: (اجعلني علي خزائن الأرض اني حفيظ عليم) [9] فكان أمره الذي كان، اختار مملكة الملك و ما حولها الي اليمن،
[ صفحه 98]
فكانوا يمتارون الطعام من عنده لمجاعة أصابتهم، و كان عليه السلام يقول الحق و يعمل به فلم نجد أحدا عاب ذلك عليه.
ثم ذوالقرنين عبد أحب الله فأحبه، طوي له الأسباب و ملكه مشارق الأرض و مغاربها، و كان يقول بالحق و يعمل به، ثم لم نجد أحدا عاب ذلك عليه.
فتأدبوا أيها النفر بآداب الله عزوجل للمؤمنين و اقتصروا علي أمر الله و نهيه، و دعوا عنكم ما اشتبه عليكم مما لا علم لكم به، و ردوا العلم الي أهله تؤجروا و تعذروا عندالله تبارك و تعالي، و كونوا في طلب علم الناسخ من القرآن من منسوخه و محكمه من متشابهه، و ما أحل الله فيه مما حرم، فانه أقرب لكم من الله و أبعد لكم من الجهل، دعوا الجهالة لأهلها فان أهل الجهل كثير، و أهل العلم قليل، و قد قال الله: (و فوق كل ذي علم عليم) [10] .
پاورقي
[1] غرقي البيض: القشرة الرقيقة الملتصقة بيياض البيض.
[2] الفقر: خلو الأرض من الماء و الكلأ.
[3] سورة الحشر، الآية 9.
[4] سورة الانسان، الآية 8.
[5] سورة الفرقان، الآية 67.
[6] سورة الأنعام، الآية 141، و سورة الأعراف، الآية 31.
[7] سورة الأسري: الآية 31.
[8] أي تبطي ء و تحتبس عن الطاعات.
[9] سورة يوسف، الآية 56.
[10] تحف العقول: 353 - 348، و الآية من سورة يوسف: 76.
دعوات لا تستجاب
وأعلن الامام الصادق عليه السلام، في بعض أحاديثه، عن الاشخاص الذين لا يستجاب دعاؤهم، وهم.
[ صفحه 31]
أ -: قال عليه السلام: أربعة لا تستجاب لهم دعوة:
رجل جالس في بيته. يقول: اللهم ارزقني، فيقال له: ألم آمرك بالطلب؟
ورجل كانت له امرأة فدعا عليها، فيقال له: ألم أجعل أمرها إليك؟
ورجل كان له مال فأفسده، فيقول:
اللهم ارزقني، فيقال له: ألم آمرك بالاقتصاد؟ ألم آمرك بالاصلاح؟
ثم تلا قوله تعالي: (والذين إذا أنفقوا لم يسرفوا ولن يقتروا وكان بين ذلك قواما) [1] ورجل كان له مال، أدانه بغير بينة، فيقال له ألم آمرك بالشهادة؟ [2] .
ب - قال عليه السلام: ثلاثة ترد عليهم دعوتهم: رجل رزقه الله مالا فأنفقه في غير وجهه، ثم قال: يا رب ارزقني. فيقال له: ألم أرزقك؟ ورجل دعا علي امرأته، وهو لها ظالم، فيقال له: ألم أجعل أمرها بيدك؟ ورجل جالس في بيته، وقال: يا رب ارزقني، فيقال له: الم أجعل لك السبيل إلي طلب الرزق؟ [3] .
وحكت هذه الاحاديث، بعض المعالم في الاقتصاد الاسلامي، فقد دعت إلي العمل، الذي هو الركيزة الاولي في تنمية اقتصاد الامة، وازدهار الرخاء فيها، كما نهت عن الكسل والخمول، وان الله تعالي، لا يستجيب دعاء العاطلين عن العمل، مع قدرتهم عليه، وفي ذلك دعوة خلاقة إلي
[ صفحه 32]
العمل، وعدم تجميد طاقة الانسان، وهو من الاسس القويمة في بناء الاقتصاد العالمي.
ومنعت هذه الاحاديث، تبذير المال، والاسراف في إنفاقه فإنهما الاساس في فقر الفرد، وانهيار ثروته.
وبهذا ينتهي بنا المطاف حول بعض أحاديث الامام عليه السلام، التي القت الاضواء علي الدعاء، وبينت مدي أهميته البالغة في قضاء مهمات الناس.
[ صفحه 35]
پاورقي
[1] سورة الفرقان - آية 67.
[2] اصول الكافي 2 / 511، وفريب منه في كنز الفوائد (ص 291).
[3] اصول الكافي 1 / 511.
تلامذة الصادق أو جوانب المدرسة
################
پاورقي
[1] ابن النديم، الفهرست، ج 1 ص 354.
[2] ابوزهرة، مرجع مكرر، ص 3.
[3] حسن الأمين، مرجع مكرر، ص 75.
[4] عبدالقادر محمود، مرجع مكرر ص 201.
[5] بول كراوس، مختار رسائل جابر، مكتبة الخانجي و مطبعتها القاهرة 1354، ص 2.
[6] زكي نجيب محمود، جابر بن حيان ص 17.
[7] نقلا عن حسن الأمين، ص 76.
[8] عبدالقادر محمود، تكرر المرجع، ص 198.
[9] محمد محمد فياض، جابر بن حيان و خلفاؤه، ص 151.
ابان بن عثمان بن يحيي بن زكريا اللؤلؤي
أبو عبد الله أبان بن عثمان بن يحيي بن زكريا اللؤلؤي، البجلي بالولاء، البصري، الكوفي، المعروف بالأحمر. من ثقات محدثي وفقهاء الشيعة الإمامية، روي عن الإمام الكاظم عليه السلام أيضا. كان عالما بأخبار الشعراء والأنساب والأيام، وألف كتابا كبيرا جمع فيه المبتدأ والمغازي والوفاة والردة والسقيفة. كان في بادئ أمره ناووسيا ثم صار اماميا محمود الطريقة. كان بصري الأصل يسكنها تارة والكوفة أخري، ولم يزل حتي توفي بعد سنة 140، وقيل حدود سنة 200. روي عنه معمر بن المثني، ومحمد بن سلام، وأحمد بن محمد بن أبي نصر وغيرهم.
المراجع:
رجال الطوسي 152. تنقيح المقال 1: 5. خاتمة المستدرك 547 و 623 و 697 و 708. رجال النجاشي 10. فهرست الطوسي 18. معالم العلماء 27. رجال ابن داود 30. معجم الثقات 2. معجم رجال الحديث 1: 139 و 157 - 169. جامع الرواة 1: 12. رجال الحلي 21. نقد الرجال 4. رجال الكشي 352. مجمع الرجال 1: 24 - 27. هداية المحدثين 7. أعيان الشيعة 2: 100. الموسوعة الاسلامية 1: 207. منتهي المقال 17. سفينة البحار 1: 8. منهج المقال 17. تأسيس الشيعة 154 و 235. توضيح
[ صفحه 29]
الاشتباه 5. رجال البرقي 39. توحيد الصدوق 103 و 144 و 167 و 178 و 349 و 376 و 401 و 413. العندبيل 1: 3. جامع المقال 52. بهجة الآمال 1: 495. التحرير الطاووسي 49. أضبط المقال 483. روضة المتقين 14: 325 وفيه يروي نادرا عن الإمام الباقر عليه السلام. وسائل الشيعة 20: 117. الوجيزة للمجلسي 25. شرح مشيخة الفقيه 4: 83. رجال الشيخ الأنصاري 1. تهذيب المقال 1: 219. ثقات الرواة 1: 16 - 19. ميزان الاعتدال 1: 6. لسان الميزان 1: 24. معجم المصنفين 3: 28. المغني في الضعفاء 1: 7. الضعفاء الكبير 1: 37. معجم المؤلفين 1: 1. أعلام الزركلي 1: 27. بغية الوعاة 177. معجم الأدباء 1: 108.
السدوسي
محدث. روي عنه أبان.
المراجع:
معجم رجال الحديث 23: 102. جامع الرواة 2: 446. خاتمة المستدرك 870. هداية المحدثين 315.
[ صفحه 13]
مبارك مولي المدايني
مبارك مولي صباح المدايني.
محدث إمامي. روي عنه عبد الرحمن بن المهدي.
المراجع:
رجال الطوسي 310. تنقيح المقال 2: قسم الميم 52. معجم رجال الحديث 14: 176. نقد الرجال 280. جامع الرواة 2: 38. مجمع الرجال 5: 92. خاتمة المستدرك 838. منهج المقال 272.
باب في فضل زيارته
ثم قال: قال شيخنا المفيد ره: في «المقنعة»: باب فضل زيارة علي بن الحسين و محمد بن علي و جعفر بن محمد عليهم السلام عن الصادق انه قال: من زارني غفرت له ذنوبه و لم يمت فقيرا
و روي عن ابي محمد الحسن بن علي العسكري (عليه السلام) انه قال: من زار جعفرا و اباه لم يشتك عيناه و لم يصبه سقم و لم يمت مبتلي، قال الصادق عليه السلام: من زار اماما من الائمة عليهم السلام و صلي عنده أربع ركعات كتبت له حجة و عمرة، و قيل للصادق «ع»: ما حكم من زار احدكم قال: يكون كمن زار رسول الله «ص»
و قال الرضا «ع»: ان لكل امام عهدا في اعناق شيعته و اوليائه و ان من تمام الوفاء بالعهد و حسن الاداء زيارة قبورهم، فمن زارهم رغبة في زيارته و تصديقا بما رغبوا فيه كانوا شفعائه يوم القيامة و لله درالسيد الصالح القزويني في قوله من قصيدته: بأئيه»:
[ صفحه 78]
«ولله أفلاك البقيع فكم بها
كواكب من آل النبي ص غوارب
حوت منهم ما ليس تحويه بقعة
و نالت بهم ما لم تنله الكواكب
فبوركت أرضا كل يوم و ليلة
تطوف بها الاملاك فيك كتائب
و فيك الجبال الشم حلما حوامد
و فيك البحور الفعم جودا نواصب
مناقبهم مثل النجوم كانها
مصائبهم لم يحصها الدهر حاسب
و هم للوري اما نعيم مؤبد
و اما عذاب في القيامة واصب»
انتهي ما نقله المحدث القمي في «الانوار البهية» قد وقع الفراغ من تأليف هذا المختصر في شوال سنة ثلث و ثمانين و ثلثمأة بعد الالف منه الهجرة النبويه صلي الله عليه و آله و الفه اقل خدمة اهل العلم محمد قوام ابن حبيب الله القمي «الوشنوي»
[ صفحه 79]
جاروديه
يكي ديگر از فرقه هاي زيديه فرقه ي جاروديه است كه منسوب به زياد بن منذر ابي الجارود سرجوب اعمي كوفي است. به آنان سرجوبيه نيز مي گويند. گفته شده كه سرجوب نام شيطان كوري است كه ساكن درياست و ابوالجارود به نام سرحوب ناميده شده است. وي از اصحاب امام باقر و امام صادق عليه السلام بود و چون زيد قيام نمود اعتقاد او تغيير كرد.
از امام صادق عليه السلام نقل شده كه آن حضرت او را به علت تكذيب و تكفير او لعنت نمود و كثير النوي و سالم بن ابي حفصه نيز همانند او بودند و درباره ي او نيز روايت شده كه چشم و دل او كور گرديد. [1] .
جاروديه معتقدند كه مردم بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله در معرفت به امام خود كوتاهي نمودند؛ چرا كه براي آنان امكان شناخت امام عليه السلام وجود داشت. آنان مي گويند: مردم به
[ صفحه 64]
علت بيعت با ابوبكر و عمر كافر شدند. اين گروه خلافت و امامت عمر و ابوبكر و عثمان را صحيح نمي دانند، بلكه آنان را كافر مي دانند به دليل اين كه با علي عليه السلام بيعت نكردند و خود ادعاي امامت نمودند. [2] .
پاورقي
[1] الفرق بين الفرق، ص 23، الملل و النحل ج 1 / 164.
[2] به شرح حال او در كتب رجال مراجعه شود.
سفارشات امام صادق به مؤمن طاق
از سفارشات گران بها و نوراني امام صادق عليه السلام به مؤمن طاق اين است كه فرمود: اي فرزند نعمان، از كشمكش و نزاع بپرهيز كه آن اعمال خير تو را تباه مي كند و از جدال ناپسند پرهيز كن كه تو را هلاك خواهد نمود و از درگيري و خصومت زياد پرهيز كن كه تو را از خدا دور خواهد نمود. همانا مسلمانان پيشين قبل از همه چيز تمرين سكوت مي كردند، حال آن كه شما تمرين سخن گفتن مي كنيد. آنها قبل از اين كه قصد اطاعت و بندگي خدا را داشته باشند؛ ده سال تمرين سكوت مي كردند. پس اگر توانايي و صبر بر آن را در خود مي يافتند خود را براي عبادت آماده مي ديدند و گرنه مي گفتند: ما هنوز اهليت پيدا نكرده ايم و كسي مي تواند نجات پيدا كند كه بتواند در مقابل زشتي ها سكوت نمايد و بر آزار دولت باطل صبر نمايد، چنين افرادي مؤمنان و برگزيدگان و دوستان حقيقي خداوند هستند.
سپس فرمود: به خدا سوگند! يكي از شما چون وارد قيامت شود اگر به اندازه ي گنجايش
[ صفحه 344]
زمين طلا در راه خدا داده باشد؛ اما حسد مؤمني را در دل داشته باشد آن طلاها در آتش گداخته خواهد شد [و او در آنها معذب خواهد بود].
اي فرزند نعمان، كسي كه از او سؤالي شود و بگويد: نمي دانم، در حق علم و دانش ظلم نكرده و انصاف داشته است. اي فرزند نعمان! مؤمن [ممكن است] در مجلس خود حسد بورزد، اما هنگامي كه از آن مجلس خارج گرديد كينه از دل او خارج مي شود.
اي فرزند نعمان، اگر مي خواهي محبت و علاقه ي تو نسبت به برادر ديني خود خالص بماند، با او مزاح [زياد] و بحث و جدل، و مباهات مكن و كينه و دشمني او را در دل مگير و دوست خود را به اسرار خويش آگاه مكن مگر به اندازه اي كه اگر دشمن تو به آن آگاه شود، زياني به تو نرسد؛ زيرا ممكن است دوست انسان روزي دشمنش شود.
اي فرزند نعمان، بلاغت در سخن به تندي زبان و بيهوده گويي و شوخي هاي فراوان نيست، بلكه بلاغت در سخن به معناي فهم كلام و قصد تفهيم و اثبات حقيقت مي باشد. [1] .
پاورقي
[1] بحارالأنوار ج 78 / 292.