بازگشت

بقعه اسماعيل بن جعفرالصادق


اسماعيل فرزند بزرگ امام صادق (عليه السلام) بود كه ده سال پيش از پدر درگذشت. قبل از درگذشت وي، تصور عمومي شيعيان آن بود كه وي جانشين امام صادق (عليه السلام) خواهد بود و حتي پس از مرگش برخي از شيعيان به رغم تأكيد امام صادق (عليه السلام) بر رحلت فرزندش، مرگ وي را باور نكردند و امامت را در ميان فرزندان او دانستند! اين فرقه بعدها به فرقه اسماعيليه شهرت يافتند كه در مصر دولت فاطمي را تأسيس كردند.

مقبره اسماعيل تا چند ده سال پيش، يكي از مقابر معروف بقيع بود كه از جمع ديگر قبور فاصله داشت و به همين دليل، خارج از بقيع قرار گرفته بود. اين قبر، بر اساس نوشته مطري (م 741) در قرن هشتم مشهد كبير ; يعني مزار بزرگ بود كه در غرب قبه عباس و چهار امام قرار داشت. قبر اسماعيل از سوي محبان اهل بيت از شيعيان، به ويژه اسماعيليه زيارت مي شد و بر اساس گزارش عياشي در قرن يازدهم هجري، بسيار پر رونق بود. [1] همان گونه كه مطري يادآور شده، بقعه اسماعيل در زمان فاطميان مصر بنا گرديده است. [2] در قرن دوازدهم كه اطراف بخش اصلي شهر مدينه حصار بوده، مقبره اسماعيل داخل اين حصار و در واقع خارج از بقيع بوده، و محل آن برابر مقبره عباس و ائمه بقيع قرار داشته است. [3] .

در توسعه جديد، اين مقبره از ميان رفته، و بنا به اظهار برخي از ناظران، محل قبر



[ صفحه 348]



و آنچه در آن بوده به داخل بقيع انتقال داده شده است. حجت الاسلام و المسلمين آقاي محمد حسين اشعري به بنده فرمودند كه دو ـ سه سال پيش از انقلاب من مدينه مشرف بودم و ساختمان ما مشرف به بقيع بود. يك مرتبه در نيمه شب ديدم سروصدا بلند شد. از پنجره بيرون را نگريستم، ديدم اطراف بقعه اسماعيل شلوغ است. پايين آمده، و پرسيدم چه خبر است؟ گفتند: بزرگان اسماعيليه را دعوت كرده اند تا در حضور آنها قبر را به داخل بقيع منتقل كنند. پس از آن، آن را برداشته و در حوالي جايي كه قبر ام البنين است، دفن كردند.

تا چند سال پيش صورت قبري در كنار قبور شهداي حره وجود داشت كه آن را قبر اسماعيل مي دانستند. در حال حاضر محل آن از ميان رفته اما برخي از زائران هنوز در همانجا قبر اسماعيل را زيارت مي كنند.


پاورقي

[1] المدينة المنوره في رحلة العياشي، أمحزون، ص 175.

[2] التعريف، صص 43 و 44.

[3] ترغيب اهل المودة و الوفاء، ص 96.


چه كسي گفت...؟


«سوگند به خداوند، كه مي روم و بسيار سرزنشش مي كنم.»

«سفيان ثوري» پيوسته اين گفتار، بر لب داشت و اينك زمان آن رسيده بود كه بر گفته اش جامه ي عمل پوشاند؛

-اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم پدرانت نيز هرگز جامه هايي چنين فاخر و زيبا نمي پوشيدند!

امام عليه السلام لبخندي بر لب آورد؛

- روزگار ما، با دوران رسول خدا، كاملا متفاوت است؛ آن هنگام مردم، بسيار فقير بودند... لباس زيبا و خوب نيز شايسته نيكان است! سپس اين آيه را تلاوت فرمود:

«قل من حرم زينة الله التي اخرج لعباده من الطيبات من الرزق...» [1] و باز فرمود:



[ صفحه 44]



- و ما اهل بيت عليهم السلام سزاوارتر از ديگران به بخشش هاي پروردگاريم. تو نيز بدان كه من اين لباس را براي تن آسايي نپوشيده ام.

سپس دست سفيان را گرفت و بر جامه ي خشن و زيرينش نهاد؛ و چنين ادامه داد:

- من لباس زبر را براي خودم پوشيده ام و لباس زيبا و نرم را براي مردم؛ اما تو، جامه ي لطيف را براي تن آسايي خود، بر تن كرده يي و لباس خشن را به مردم، نشان مي دهي، تا زاهدت بخوانند. [2] .


پاورقي

[1] اعراف / 32؛ اي رسول ما! بگو چه كسي زينت هاي الاهي و روزي هاي پاكيزه را، كه خدا براي بندگانش آفريده، حرام كرده است؟.

[2] وسايل الشيعه، ج 3؛ فروع كافي، ج 2؛ داستان هاي شنيدني از زندگي چهارده معصوم عليهم السلام /119؛ با تلخيص و تصرف بسيار.


من دعاء له علمه محمد بن ذكوان، يدعو به في شهر رجب


«يا من أرجوه لكل خير، و آمن سخطه عند كل شر، يا من يعطي الكثير بالقليل، يا من يعطي من سأله، يا من يعطي من لم يسأله؛ و من لم يعرفه تحننا منه و رحمة، أعطني بمسألتي اياك جميع خير الدنيا و جميع خير الآخرة، و اصرف عني بمسألتي اياك جميع شر الدنيا و شر الآخرة، فانه غير منقوص ما أعطيت و زدني من فضلك يا كريم.

يا ذاالجلال و الاكرام، يا ذاالنعماء و الجود، يا ذا المن و الطول، حرم شيبتي علي النار» [1] .


پاورقي

[1] الاقبال.


حرف (ت)


تبع مُتابَعَة، 25، 72؛ 35، 28؛ 98، 8.

تمّ اِتمام، 53، 3.

توب تائِب، 25، 7؛ 56، 73؛ تَوبَة، 10، 57؛ 37، 164.


و من كلام له: مع ابي اسامة


ابواسامة هو زيد بن يونس الشحام الكوفي، روي انه قال للامام الصادق عليه السلام: اسمي في تلك الاسامي - يعني في كتاب اصحاب اليمين -؟ قال: نعم. و روي ايضا ان اباعبدالله عليه السلام قال له: يا زيد كم اتي لك سنة؟ قلت: كذا و كذا. قال: يا ابااسامة ابشر فانت معنا و انت من شيعتنا، اما ترضي ان تكون معنا؟ قلت: بلي يا سيدي فكيف لي ان اكون معكم. فقال: يا زيد ان الصراط الينا و ان الميزان الينا و حساب شيعتنا الينا، و الله يا زيد اني ارحم بكم من نفسكم، و الله كأني انظر اليك و الي الحارث بن المغيرة النصري في الجنة في درجة واحدة.

عليك بتقوي الله و الورع و الاجتهاد و صدق الحديث و اداء الامانة و حسن الخلق و حسن الجوار، و كونوا دعاة الي انفسكم بغير ألسنتكم، و كونوا زينا و لا تكونوا شينا، و عليكم بطول الركوع و السجود فان احدكم اذا أطال الركوع و السجود هتف ابليس من خلفه و قال: ياويله اطاع و عصيت و سجد و أبيت.



[ صفحه 31]




ابويزيد بسطامي


طيفور بن عيسي بن آدم بن عيسي بن سروشان (معروف به) ابويزيد بسطامي

همان شيخ صوفي زاهد مشهور كه او را قطب العارفين گفته اند و از سلاطين سبعه به شمار آورده اند.

از كتاب جامع الانوار (اسرار) سيد حيدر بن علي آملي [1] نقل شده كه ابويزيد از



[ صفحه 73]



شاگردان مكتب امام صادق عليه السلام و سقاي خانه آن حضرت و محرم بر اسرار آن بزرگوار بوده است. [2] .

ابن خلكان گفته: جد بايزيد مجوسي بوده كه مسلمان شد. ابويزيد دو برادر به نامهاي آدم و علي داشته كه آن دو نيز زاهد و عابد بوده اند، ليكن طيفور از آن دو برادر افضل است. [3] .

امام فخر رازي در كتاب اربعين - كه در كلام نوشته - مي گويد: ابويزيد از ساير مشايخ افضل و مقام وي اعلي از ديگران است، و او سقاي خانه امام صادق (ع) بوده. [4] .

عارف نورالدين جعفر بدخشي در كتاب الاحباب گفته: سلطان طيفور، معروف به ابويزيد بسطامي درك صحبت بسياري از مشايخ را نموده تا آن كه به محضر حضرت صادق (ع) براي استفاده رسيد و مدتي مصاحب آن جناب شد و پي به كمالات آن بزرگوار برد و مي گفت كه اگر به محضر امام صادق (ع) نمي رسيدم، كافر مي مردم؛ با اين كه ابويزيد در بين اولياء همانند جبرئيل در بين ملائكه بوده و آغاز او پايان ديگر از سالكين بوده، آن گونه كه جنيد بغدادي درباره ي وي گفته است. [5] .

فاضل عارف، محمد بن يحيي گيلاني نوربخشي، در شرح گلشن راز، نقل كرده كه بايزيد از وطن خارج شد و سي سال در سفر بود و رياضت مي كشيد و يكصد و سيزده استاد را خدمت كرد تا به محضر امام صادق (ع) رسيد، و در ملازمت آن حضرت، آن چه مقصود و غرض آفرينش بود، حاصل كرد. [6] .



[ صفحه 74]



محمد بن عيسي كه مشهور به حاجي مؤمن خراساني است در كتابش كه شرح طريقه سلسله عرفاء است مي گويد: يكي از سلسله هاي طريقت طيفوريه است. كه به ابويزيد بسطامي منتهي مي شود، و آن گونه كه مشهور است او... پس از آن كه يكصد و سيزده پير را ملاقات كرده بود، امام صادق (ع) يكصد و چهاردهمين استادش بوده و مدت هجده سال سقاي خانه آن بزگورا بوده است. [7] .

ابن شهر آشوب (ره)، در مناقب، گويد: ابويزيد بسطامي، طيفور سقا، سيزده سال خدمتگزار و سقاي (خانه) امام صادق (ع) بوده است. [8] .

سيد بن طاووس (ره) در «طرائف» آورده است كه: از علوشان اهل بيت عليهم السلام است كه افضل المشايخ، ابويزيد بسطامي، سقاي خانه امام جعفر صادق عليه السلام بوده است. [9] .

علامه حلي (ره)، در شرح تجريد، مي فرمايد: پراكندگي علم و فضل و زهد و ترك دنياي ائمه (ع) تا بدان جاست كه برترين مشايخ افتخار به خدمت آنان مي كنند، و ابويزيد بسطامي مفتخر است كه سقاي خانه امام صادق (ع) بوده است. [10] .

شيخ بهائي (ره)، در كتاب كشكول، از تاريخ ابن زهره اندلسي، نقل كرده كه ابويزيد بسطامي چندين سال به امام صادق (ع) خدمت كرد، و امام او را طيفور سقا مي خواند، چون سقاي خانه آن حضرت بود. پس از مدتي كه در محضر آن بزرگوار بود اجازه خواست تا به بسطام برگردد. [11] .

روزي حضرت صادق عليه السلام به وي فرمود: از طاقچه كتاب را بده. بويزيد عرض كرد: يا ابن رسول الله! طاقچه كجاست؟ حضرت فرمود: بالاي سرت؛ تو چندين سال است كه در خانه ما مي باشي، هنوز طاقچه اطاق را نديده اي؟ بويزيد عرض كرد: جذبه و نورانيت تو مرا از همه چيز غافل كرده. حضرت فرمود: كارت تمام شد، بايد به بسطام برگردي و



[ صفحه 75]



در آن جا مردم را به سوي خدا و پيامبر و اولياء بخواني. [12] .

و بعضي گفته اند: هنگامي كه حضرت صادق عليه السلام بويزيد را به بسطام مي فرستاد، جبه اي جبه هاي خود را به او عنايت كرد، و فرزند عزيزش، محمد بن جعفر را با او همراه فرمود. هر دو به بسطام آمدند. اتفاقا محمد در بسطام مرد؛ بويزيد او را در همين مقام و مقبره اي كه مزار اوست، دفن كرد و مكرر به زيارتش مي رفت. [13] بعدا براي قبر او قبه اي بنا شد، و ما در ذيل حالات محمد بن جعفر بدان اشاره كرده ايم.

در نامه دانشوران چنين آمده است: طيفور بن عيسي بن آدم، ابويزيد بسطامي، در اوايل سده سوم هجري، در زمان خلافت المعتصم بالله، خليفه عباسي، بر مدارج عرفان و مقامات ايقان ارتقا جست، صيت كرامات و خوارق عاداتش در نزد عالي و داني، انتشار و اشتهار يافت؛ و وي از زهاد و عباد آن طبقه است، به صفات نيكو و اخلاق حسنه از هر جهت آراسته بوده است. در بدايت ايام زندگاني، داراي علوم ظاهر بوده، سپس به طريق طريقت قدم نهاده تا به سر منزل حقيقت بار گشود و رتبتي بلند و مرتبتي ارجمند پيدا نمود. و در بسياري از كتب كه ترجمه حالات آن عارف را نگاشته اند، مسطور است كه در ابتداي حال، پس از آن كه يكصد و سيزده پير را خدمت كرد، شبي حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله را رد خواب ديد، نزد حضرت زبان به شكايت گشود كه يا رسول الله يكصد و سيزده پير را خدمت كرده ام، هنوز مرا معرفتي به دست نيامده و كمالي حاصل نشده است. حضرت رسول (ص) در جواب فرمود: اگر خواهان كمالي بايد از اهل بيت من اخذ نمايي كه طريق حق بر تو واضح و آشكار شود. همين كه از خواب برخاست عازم مدينه شد؛ چون بدان مكان مبارك رسيد، طفلي را در كوچه ديد به سن هفت سالگي كه آثار سطوت و بزرگي از ناصيه اش پيدا بود؛ معلوم كرد كه حضرت صادق عليه السلام است. اول با خود گفت: كودك را سلام كردن، خارج از رسم و قانون است. بعد از انديشه بسيار، گفت: چه عيب دارد فرزند پيغمبر (ص) را سلام دادن؟ پس نزديك رفت و سلام نمود. حضرت فرمود: و عليك السلام،اي بويزيد. وي از آن حال، حالتش تغيير پيدا كرده، نزديك رفت و گفت: يا ابن رسول الله! چگونه مرا شناختي؟ فرمود: شناختم تو را و پدر تو را، و مي دانم كه غرض تو از آمدن نزد ما اخذ طريق حق و راه صواب است، و نقل شده كه پس از اين مقدمه، سي سال به خدمت و سقايي آن حضرت مشغول بود. [14] .



[ صفحه 76]



نويسنده گويد: جاي بسي تعجب است كه چگونه در نامه دانشوران (نوشته جمعي از فضلاء و دانشمندان دور قاجار) دقت كافي در نقل مطالب نشده است. از جمله در همين تاريخ بويزيد از طرفي مي نويسد كه او در اوايل سده سوم در عصر المعتصم بالله (كه ابتداء خلافتش در سال 218 هجري است) بوده، و سپس مي گويد: سي سال به خدمت و سقايي خانه حضرت صادق (ع) مشغول بوده، در حالي كه وفات امام صادق (ع)، 148 هجري است. پس قاعدة بويزيد بايد در سده دوم باشد نه سوم.

جمعي از محققين و دانشمندان مستبعد دانسته اند كه بايزيد درك محضر امام صادق (ع) را نموده باشد؛ چون وفات حضرت صادق (ع) در سال 148، و وفات بايزيد به قول ابن خلكان و شيخ نورالدين ابوالفتوح المحدث و ديگران، در سال 261 يا 264 بوده است؛ و هيچ يك از مورخين در اين دو تاريخ اختلاف ندارند و اكثرا گفته اند: عمر بايزيد بين هفتاد الي هشتاد سال بوده و بيش از هشتاد سال عمر نكرده است؛ پس بايد سي و سه سال يا سي و شش سال بعد از وفات حضرت صادق (ع) به دنيا آمده باشد. بنابراين چگونه ممكن است سي سال - طبق نامه دانشوران - يا هجده و يا سيزده سال طبق گفته ديگران به امام صادق (ع) خدمت كرده و سقاي خانه آن بزگوار باشد!

و از طرفي شيخ بهائي مي فرمايد: بزرگاني چون فخر رازي در بسياري از كتابهايش، و سيد جليل رضي الدين علي بن طاووس در طرايف، و علامه حلي در شرح تجريد گفته اند كه بايزيد درك محضر امام صادق (ع) را نموده و سقاي خانه آن حضرت بوده است. [15] .

عده اي براي رفع استبعاد به جاي امام صادق (ع)، حضرت علي بن موسي الرضا عليه السلام را گفته، و بعضي حضرت ابي جعفر جواد عليه السلام را ذكر كرده اند.

مرحوم آقا محمد علي فرزند مرحوم آقا باقر بهبهاني، در شرح مفاتيح فيض، در ذيل ترجمه حضرت صادق (ع) احتمال داده، جعفري كه بويزيد درك محضرش را نموده و از او استفاده كرده و سقاي خانه او بوده، جعفر كذاب باشد نه حضرت جعفر صادق (ع)، و اين جريان قبل از ظهور فسق و كذب و ادعاي امامت جعفر بوده. [16] .

در نامه دانشوران از بعضي از عرفاء نقل شده كه درك خدمت حضرت صادق عليه السلام لازم نيست كه در حيات آن حضرت صورت گرفته باشد؛ زيرا كه استفاده و طلب همت مريد، از روحانيت مرشدي، در ممات نيز ممكن است، و از مرشد حقيقي كه آن امام



[ صفحه 77]



عالي مقام باشد، استفاضه حقايق و معارف به طريق اولي امكان پذير خواهد بود.و بعضي احتمال داده اند كه منظور از درك خدمت، تمسك او به جبل ولايت و التزامش به مذهب جعفري باشد. [17] بنابراين سقايي او در خانه حضرت بسيار بعيد است.

آنچه براي حل اين مشكل به نظر مي رسد اين است كه بايزيد دو نفر بوده اند: يكي طيفور بن عيسي بن آدم بن سروشان كه معاصر حضرت صادق (ع) و سقاي خانه او بوده، و ديگري، طيفور بن عيسي بن آدم بن عيسي بن علي زاهد كه معاصر حضرت جواد (ع) بوده كه اولي را ((اكبر)) و دومي را ((اصغر)) ناميده اند. اول كسي كه متوجه اين مطلب شد، ياقوت حموي است كه در معجم البلدان مي گويد:

بسطام، به كسر باء ثم السكون، شهري بزرگ در جاده نيشابور دو منزل بعد از دامغان است. بعد مي گويد: در آن جا قبر ابويزيد بسطامي را، در وسط شهر، كنار بازار، ديدم و او طيفور بن عيسي بن شروسان [18] زاهد بسطامي است. و نيز از بسطام بويزيد، طيفور بن عيسي بن آدم بن عيسي بن علي زاهد بسطامي (اصغر) است. [19] .

جامي در نفحات مي گويد: ابويزيد ملقب به طيفور در شهر بسطام دو نفر بودند: يكي، بويزيد طيفور بن عيسي (اكبر) و ديگري بويزيد طيفور بن آدم بن عيسي بن علي (اصغر) است. [20] .

نويسنده گويد: عرفاء و صوفيه در كتاب هايشان شرح حال بويزيد (اكبر) را، مفضل و مشروح نوشته اند و كراماتي براي وي نقل كرده اند كه بيشتر آنها به افسانه شبيه تر است و



[ صفحه 78]



بسيار مستبعد به نظر مي رسد. حال مختصري از آورده آنان و همچنين كلمات منتسب به وي ذكر مي شود:

شيخ عطار در تذكرة الاولياء در شرح حال ابويزيد مي گويد: شيخ بايزيد بسطامي رحمه الله عليه، اكبر مشايخ و اعظم اولياء بود و مرجع اوتاد در رياضات و كرامات و حالات و در اسرار و حقايق نظري نافذ و جدي بليغ داشت و پيوسته تن در مجاهده و دل در مشاهده داشت.

وقتي كه به سن تميز رسيد، مادرش او را به مدرسه فرستاد. چون به سوره لقمان و اين آيه رسيد، «و وصينا الانسان بوالديه حملته امه و هنا علي وهن و فصاله في عامين ان اشكرلي و لوالديك الي المصير» [21] - ما انسان را در مورد پدر و مادرش (مخصوصا مادرش) كه با ناتواني روز افزون حامله وي بوده، و از شير گرفتنش تا دو سال طول مي كشد، سفارش كرديم و گفتيم: مرا و پدرت و مادرت را سپاس بدار كه سرانجام خلق به سوي من است - و استاد معني آيه را بيان كرد، اثري عميق رد وي گذاشت؛ لوح بر زمين نهاد و اجازه خواست تا به خانه رود. به خانه آمد، مادرش گفت: به چه آمده اي؟ گفت: به آيتي رسيديم كه حضرت حق به خدمت و شكرگزاري خويش و پدر و مادر امر مي فرمايد و من در دو خانه، كدخدايي نتوانم كرد، اين آيه بر جان من آمده است. يا از خدايم بخواه تا همه از تو باشم و يا در كار خدايم كن تا همه با وي باشم. مادر گفت: اي پسر! تو را در كار خداي كردم و حق خويش به تو بخشيدم، برو و خداي را باش. پس بايزيد از بسطام برفت، و سي سال در بلاد شام و مصر مي گرديد و رياضت مي كشيد و بي خوابي و گرسنگي دائم پيش گرفت، و يكصد و سيزده پير را خدمت كرد و ا زهمه بهره مند شد. [22] .

نقل است كه او را نشان دادند كه فلان جاي، پير بزرگي است؛ با يزيد به ديدن وي رفت، چون نزديك او رسيد، ديد كه پير آب دهن سوي قبله انداخت؛ در حال شيخ بازگشت، گفت: اگر او را در طريقت قدري (قدمي ثابت) بودي برخلاف شريعت نرفتي. [23] .

پس از آن كه با يزيد به خدمت اولياء بزرگ رسيد، و مرتبه كمال يافت، بر دلش گذشت تا رضاي مادر را بجويد و به خدمت او در آيد. خودش (بويزيد) در اين باره مي گويد: آن كار كه بازپسين همه كارها مي دانستم، پيشين هم بود و آن رضاي والده بود. و آن چه در جمله رياضت و مجاهده و غربت مي جستم در آن يافتم كه يك شب والده از من آب



[ صفحه 79]



خواست. رفتم آب آورم. در كوزه آب نبود. و به لب جوي رفتم و آب آوردم. چون باز آمدم، مادرم در خواب شده بود. شبي سرد بود. كوزه بر دست ايستادم تا از خواب، بيدارشد. كوزه را به وي دادم. چون ديد كه كوزه بر دست من يخ زده، مرا دعا كرد. در وقت سحر آن چه مي جستم به من رسيد. [24] .

از بايزيد اشعاري به جا مانده كه در كتب شعراء مضبوط است و چند شعر و رباعي زير از ساخته هاي اوست:



تا رفت ديده و دل من در هواي عشق

بنمود جا به كشور بي منتهاي عشق



وارسته گشت و صرف نظر كرد از دو كون

اين سان شود كسي كه دهد دل براي عشق



ماراست عشق و هر كه به عالم جز اين بود

بيگانه باشد او، نشود آشناي عشق



اي عشق تو كشته عارف و عامي را

سوداي تو گم كرده نكونامي را



شوق لب ميگون تو آورده برون

از صومعه بايزيد بسطامي را



ما را همه ره به كوي بدنامي باد

از سوختگان نصيب ما خادمي باد



ناكامي ما چو هست كام دل دوست

كام دل ما هميشه ناكامي باد



گر قرب خدا مي طلبي دلجو باش

وندر پس و پيش خلق نيكوگو باش



خواهي كه چو صبح صادق الوعد شوي

خورشيد صفت با همه كس يكرو باش



عجبت لمن يقول ذكرت ربي

و هل انسي فاذكر ما نسيت



شربت الحب كاسا بعد كاس

فما نفد الشراب و لا رويت [25] .



نقل است كه بويزيد در گورستان زياد مي گشت، يك شب از گورستان مي آمد، جوان مستي كه به ربط مي نواخت به بايزيد رسيد، بويزيد گفت: «لا حول و لا قوة الا بالله العلي



[ صفحه 80]



العظيم». جوان بربط بر سر با يزيد زد. بربط و سر بايزيد هر دو بشكست. بايزيد به زاويه خويش باز آمد. بامداد، بهاي بربط را به همراه مقداري حلوا، توسط يكي از مريدان براي جوان فرستاد و گفت: به آن جوان بگوي كه بايزيد عذر مي خواهد از اينكه بربط بر سرش شسته شده؛ حال اين زر در بهاي آن صرف كن و اين حلوا را بخور تا تلخي غضب و غصه شكستن آن از دلت برخيزد. جوان كه چنان رأفتي ديد، متنبه گشت و خود بيامد و از بايزيد عذر خواست و از آن عمل توبه كرد و چند جوان ديگر كه از رفقاي او بودند، به همراه او توبه كردند. سعدي در بوستانش اين داستان را چنين آورده:



يكي بربطي در بغل داشت مست

به شب بر سر پارسايي شكست



چو روز آمد آن نيك مرد سليم

بر سنگدل برد يك مشت سيم



كه دوشينه معذور بودي و مست

تو را و مرا بربط و سر شكست



مرا به شد آن زخم و برخاستيم

تو را به نخواهد شد الا به سيم



از آن دوستان خدا بر سرند

كه از خلق بسيار بر سر خورند



چنين اند مردان راه خدا

كه خلق خدايند از ايشان رضا



و نيز حكايت شده كه وقتي بايزيد به هنگام صبح در حمام شستشويي كرد و بيرون آمد و با جماعتي از مريدان به خانقاه خود مي رفت، در اثناء راه، طشتي از خاكستر بر سر وي ريختند. او را هيچ گونه تغيير حالتي پديد نگشت؛ همچنان دست بر سر و روي خود ماليده، قدم بر مي داشت و شكر حق به جاي مي آورد و مي گفت: چرا از خاكستر روي در هم كشم كه سزاوار بيش از اين باشم. سعدي اين داستان را در بوستان به نظم آورده:



شنيدم كه وقتي سحرگاه عيد

ز گرمابه آمد برون با يزيد



يكي طشت خاكسترش بي خبر

فرو ريختند از سرايي به سر



همي گفت ژوليده دستار و موي

كف دست شكرانه مالان به روي



كه اي نفس من در خور آتشم

ز خاكستري روي در هم كشم



بزرگان نكردند در خور نگاه

خدا بيني از خويشتن بين مخواه



بزرگي به ناموس گفتار نيست

بلندي به دعوي و پندار نيست



تواضع سر رفعت افزايدت

تكبر به خاك اندر اندازدت



به گردن فتد سركش تندخوي

بلنديت بايد بلندي مجوي



نقل است كه زاهدي از جمله بزرگان بسطام هميشه در مجلس بويزيد حاضر بود. يك روز به بويزيد گفت: خواجه! امروز سي سالست كه صائم الدهر، و به شب در نمازم و در خود از اين عوالم كه مي گويي اثري نمي يابم. بايزيد گفت: اگر سيصد سال به روز، روزه و به شب،



[ صفحه 81]



به نماز باشي ذره اي از اين حديث نيابي. گفت: چرا؟ بويزيد گفت: از جهت آن كه تو به نفس خويش محجوبي. مرد گفت: دواي اين چيست؟ بويزيد گفت: تو هرگز قبول نكني. گفت: قبول كنم، با من بگوي تا به جاي آورم. بويزيد گفت: دستار از سر بردار و اين جامه كه داري از تن بيرون كن و ازاري از گليم بر ميان بند و توبره اي پر از گردو بر گردن آويز و به بازار رو و كودكان را جمع كن و بديشان گوي: هر كه مرا يك سيلي زند يك جوز مي دهم و همچنين در شهر بگرد، هر جا كه تو را مي شناسند. آن جا رو، و علاج اين است. مرد زاهد گفت: «سبحان الله، لا اله الا الله»؛ بويزيد گفت: كافري اگر اين كلمه بگويد مؤمن مي شود، و تو به گفتن اين كلمه مشرك شدي. مرد گفت: چرا؟ بويزيد گفت: زيرا كه خويشتن را از انجام چنين عملي بزرگ تر شمردي لاجرم مشرك گشتي، تو بزرگي نفس خويش را با اين كلمه گفتي، نه تعظيم خداي را. مرد گفت: اين كار را نتوانم كرد، چيزي ديگرم فرماي. گفت: علاج اين است كه گفتم. مرد گفت: نتوانم كرد. بويزيد گفت: نگفتم كه قبول نخواهي كرد. [26] .

نويسنده گويد: حضرت امام محمد باقر عليه السلام، به ثقه جليل القدر جناب محمد بن مسلم، نظير اين عمل را تذكر فرموده بود كه در ذيل حالات محمد بن مسلم نقل شده است؛ اما بويزيد، دستور را شدتي بيشتر بخشيده كه مشروعيت آن جاي سؤال است.

نقل شده كه بويزيد در پس امام جماعتي نماز مي كرد. وقتي امام گفت: اي شيخ! تو كسبي نمي كني و چيزي از كسي نمي خواهي، پس از چه راه معاش خود را تأمين مي نمايي؟ شيخ گفت: اينك نمازهايي كه با تو به جا آوردم بايد قضا كنم. گفت: چرا؟ گفت: نماز از پس كسي كه روزي دهنده را نداند، روا نباشد. [27] .


پاورقي

[1] حيدر بن علي حسني آملي، عارف كامل ماهر، از علماي باطن و ظاهر، سيد الافاضل المتالهين، از سادات رفيع الدرجات آمل است؛ كه به عزم زيارت عتبات به عراق سفر كرد و در بغداد رحل اقامت افكند، و با شيخ فخر المحققين نجل جناب علامه حلي، و مولانا نصيرالدين كاشاني مشهور به حلي و ديگر علماء و عرفاي شيعه اماميه صحبت داشته. بيان سلسله خرقه و ارادت او در اول شرح فصوص مسمي به نص النصوص كه از جمله مصنفات اوست مذكو است. و او غير شرح مذكور مصنفات ديگري دارد، مانند: جامع الاسرار و تفاسير او بر قرآن مجيد و تفسير تأويلات و جامع الحقايق و كتاب الكشكول فيما جري علي آل الرسول و رساله رافعة الخلاف، در بيان آن كه توقف حضرت شاه ولايت در دفع خلفاي ثلاثه از جهت نبودن كمك و ياور بوده، و اين رساله را به اشاره فخرالمحققين نوشته، و چند رساله ديگر در امثله توحيد و امامت و اركان الي غير ذلك.

قاضي نورالله (ره) از جامع الاسرار او نقل كرده كه گفته: از عنفوان جواني بلكه از ايام كودكي تا امروز كه ايام پيري است عنايات الهي و حسن توفيق او رفيق حال گرديده به تحصيل عقايد اجداد طاهرين خود كه ائمه معصومين مي باشند و تحقيق طريقه ايشان مشغول بوده ام؛ و مي گويم كيست مثل من از ارباب يقين و اهل تحقيق و سپاسگزارم خداي را كه مرا هدايت كرد به اين راه و اگر هدايت او نبود م اهدايت نمي شديم.



كانت لقلبي اهواء مفرقة

فاستجمعت مذراتك العين اهوائي



فصار يحسدني من كنت احسده

و صرت مولي الوري اذ صرت مولائي



تركت للناس دنياهم و دينهم

شغلا بذكرك يا ديني و دنيايي



در دل من آروزها و هواهاي متفرق بود، اما از زماني كه چشمم تو را ديد آرزوهايم در تو جمع شد - به كساني كه حسد مي بردم امروز به من حسد مي ورزند، و امروز مولاي خلقم چون تو مولاي مني - دنيا و دين مردم را به آنان واگذاشتم و مشغول به ذكر تو گرديدم اي دين و دنياي من. [فوائد الرضويه، ج 1، ص 165.].

[2] مجالس المؤمنين، ج 2، ص 20 - روضات الجنات، ج 4، ص 154) به نقل از جامع الاسرار و منبع الانوار، ص 224).

[3] تاريخ ابن خلكان، ج 1، ص 621.

[4] مجالس المؤمنين، ج 2، ص 20 - روضات الجنات، ج 4، ص 154) به نقل از «اربعين»، ص 476).

[5] مجالس المؤمنين، ج 2، ص 21 - روضات الجنات، ج 4، ص 154.

[6] شرح گلشن راز، شيخ محمد لاهيجي، ص 687 - روضات الجنات، ج 4، ص 155.

[7] روضات الجنات، ج 4، ص 155.

[8] مناقب ابن شهر آشوب، مجلد 2، جزء 7، باب 1، فصل 5، ص 325 - اعيان الشيعه، ج 36، ص 343.

[9] الطرائف، ص 520.

[10] كشف المراد في شرح تجريد الاعتقاد، ص 249.

[11] الكشكول، ج 1، ص 84.

[12] مجالس المؤمنين، ج 2، ص 22 - 21 - روضات الجنات، ج 4، ص 155.

[13] مجالس المؤمنين، ج 2، ص 22 - 21 - روضات الجنات، ج 4، ص 155.

[14] نامه دانشوران، ح 4، ص 122.

[15] الكشكول، ج 1، ص 86.

[16] روضات الجنات، ج 4، ص 157.

[17] نامه دانشوران، ج 4، ص 124) برگرفته از مجالس المؤمنين، ج 2، ص 23 - 22).

[18] سروشان، در نسخه ديگر.

[19] معجم البلدان، ج 2، ص 180.

در نامه دانشوران همين مطلب از ياقوت حموي با دو اشتباه نقل شده. اول آنكه آمده است: «حموي در ترجمه شاهرود چنين گفته»، در حالي كه لغت «شاهرود» در معجم البلدان نيست بلكه بسطام است. دوم آن كه آمده است: «در كنار بازار قبر ابويزيد حسن بن عيسي زاهد اصغر است»، در صورتي كه چنين نامي (يعني حسن) در معجم البلدان نيست.

[20] روضات الجنات، ج 4، ص 156.

- مرحوم ميرزا عبدالله افندي در رياض العلماء، ج 4، ص 301 و ج 5، ص 531، از شيخ ابومحمد، عنايت الله بسطامي، كه معاصر شيخ بهائي، و از بزرگان علماي دوره صفويه، و از فرزند زادگان بايزيد بسطامي سقا و صوفي معروف زمان امام صادق (ع) بوده، به عنوان بايزيد بسطامي دوم نام برده و مؤلفات او را برشمرده است.

[21] سوره ي لقمان، آيه ي 14.

[22] تذكرة الاولياء، ج 1، ص 130.

[23] تذكرة الاولياء، ج 1، ص 130.

[24] تذكرة الاولياء، ج 1، ص 133.

[25] در شگفتم از حال كسي كه مي گويد ياد آوردم پرودگار خود را، و آيا مگر من فراموش مي كنمش تا به ياد آورم او را - از شراب دوستي حق جام هاي پي در پي نوشيدم، نه شراب تمام شد و نه من سيراب گشتم.

[26] تذكرة الاولياء، ج 1، ص 139 - نامه دانشوران، ج 4، ص 138.

[27] تذكرة الاولياء، ج 1، ص 145.


الام الزكية


هي السيدة المهذبة الزكية (اُم فروة) بنت الفقيه القاسم [1] بن محمّد بن أبي بكر [2] وكانت من سيدات النساء عفة وشرفاً وفضلا، فقد تربت في بيت أبيها وهو من الفضلاء اللامعين في عصره، كما تلقت الفقه والمعارف الإسلامية من زوجها الإمام الأعظم محمّد الباقر (عليه السلام)، وكانت علي جانب كبير من الفضل، حتي أصبحت مرجعاً للسيدات من نساء بلدها وغيره في مهام اُمورهن الدينية وحسبها فخراً وشرفاً أنها صارت اُمّاً لأعظم إمام من أئمة المسلمين، وكانت تعامل في بيتها بإجلال واحترام من قبل زوجها، وباقي أفراد العائلة النبوية.



[ صفحه 39]




پاورقي

[1] صفة الصفوة: 2 / 249، المعارف: 175.

[2] القاسم بن محمد بن أبي بكر كان من الفقهاء الأجلاء، وكان عمر بن عبد العزيز يجله كثيراً وقد قال: لو كان لي من الأمر شيء لوليت القاسم بن محمّد الخلافة، وقد عمر طويلا وذهب بصره في آخر عمره، ولما احتضر قال لابنه: سن عليّ التراب سناً ـ أي ضعه علي سهلا ـ وسوّي علي قبري، والحق بأهلك، وإياك أن تقول: كان أبي، وكانت وفاته بمكان يقال له قديد، وهو إسم موضع يقع ما بين مكة والمدينة، راجع ترجمته في صفة الصفوة: 2 / 49 ـ 50 والمعارف: 54، ومعجم البلدان: 7 / 38، ووفيات الأعيان: 3 / 224.


الشجاعة الأدبية


قد يصوب الإنسان رأياً من الآراء أو يعتنق مبدءاً من المبادئ، فيعتقد أنه الحق، ثم يجهر بهذه العقيدة وان كلفة الجهر بها غالياً، وأدي ثمنها مضاعفاً فيسمي جهره هذا شجاعة أدبية عند الأدباء المعاصرين.

والشجاعة الأدبية خطة كبيرة يقوم عليها أساس نشر الحق وإعلان المبادئ السامية، وهي خطة المصلحين العظماء الذين اضطهدوا في إسعاد البشر وما توا لإحيائهم، والذين تنكرت لهم البشرية أحياءًٍٍ ثم خلدت لهم الذكر أمواتاً، ومن هؤلاء جنود مجهولون خدموا الناس فأنكرهم الناس وجهلهم التاريخ، ولكن أعمالهم مدونة في سجل هو أرفع من التأريخ، وإذا شكر الحق أعمالهم، ورفع لهم منازلهم فماذا يصنعون بتقدير الناس.

والشريعة الإسلامية تجعل هذا المبدأ من أهم فروضها، وأكبر واجباتها وتسميه (الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر)،ويقول الإمام الصادق(ع) في بيان وجوبه: (ويل لقوم لا يدينون الله بالأمر بالمعروف والنهي عن المنكر) [1] ويقول في الحث عليه: (مروا بالمعروف وأنهوا عن المنكر، فإن الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر لم يقربا أجلاً ولم يباعداً رزقاً) [2] .

مرت علي الإمام الصادق (ع) أيام مختلفة تبدلت فيها سياسات وتقبلت فيها أمور، وقد شاهد الإمام (ع) فيها أنواعاً من الحكم، وكانت الأيام تبتسم له مرة وتعبس مرة أخري، وكان الحكم يقسو تارة، ويلين تارة، والإمام بين هذه الأحوال ينتهز الفرصة لنفسه ولأصحابه في نشر الدعوة إلي المذهب، فيأمرهم بالإعلان حين تبسم لهم الأيام، ويحذر هم عنه حين تعبس، وهذا الحذر والتكلم أثران من آثار التقية التي عرفت في المذهب الجعفري، والتي شرعها الله في كتابه.

وأسرف بعض المذاهب التي تنتسب إلي الشيعة في التكتم بعقائده وأحكامه حتي بعد ارتفاع الشدة وانتهاء أيام الجور، وتمسك المذهب الإسماعيلي بذلك مشهور في التاريخ، ولإيضاح معني التقية وبيان أسرارها وأحكامها كتب أخري وباحثون آخرون، والذي نقوله هنا: ان الأمر بالمعروف في رأي الإمام الصادق يكون واجباً ومن أهم الواجبات حين يكون موجباً لتأييد الحق وتعزيز دعوته، وهو حرام إذا عرض بالدماء الزكية، وخاطر بالنفوس المحترمة، وهو من أشد المحرمات حين يكون سبباً لإهانة الحق وإذلاله، ولذلك فهو يقول: (المذيع علينا كالشاهر سيفه علينا، رحم الله عبداً سمع بمكنون علمنا فدفنه تحت قدمه) [3] ويقول أيضاً: (من روي علينا حديثاً فهو ممن قتلنا عمداً ولم يقتلنا خطأ) [4] هكذا يأمر أصحابه بالكتمان في أيام الشدة:


پاورقي

[1] الكافي الحديث4 باب الأمر بالمعروف.

[2] الوسائل الحديث34 باب وجوب الأمر بالمعروف.

[3] تحف العقول ص57.

[4] تحف العقول ص57.


لماذا رواة حديث الثقلين قليلون؟


ان من القطع و اليقين أن الذين سمعوا هذا الكلام من رسول الله (صلي الله عليه و آله) هم عشرات الآلاف من الصحابة، لأن رسول الله (صلي الله عليه و آله) لم يكتف بذكر هذه الكلمات مرة واحدة في حياته بل ذكرها كرات و مرات، و في مواطن عديدة و مناسبات متعددة، كلما اقتضته الحكمة النبوية، لأن الموضوع في غاية الأهمية القصوي، فهو يعتبر الشريان الحيوي للاسلام، و القلب النابض - الذي لا يسكن - للشريعة الغراء، لأنه مصدر التشريع الاسلامي، و المنبع العذب لأحكام الله تعالي و ضمان للأمة الاسلامية من كل ضلال و انحراف و اختلاف الي يوم يبعثون، و امتداد للحق المحض لا يشوبه باطل أبدا، و ارشاد الي الصراط المستقيم الذي لا اعوجاج فيه و لا انحراف.

بعد هذه المقدمة الموجزة... نتساءل: لماذا يروي هذا الحديث عن نيف و ثلاثين صحابيا فقط و فقط؟ بينما كان المفروض أن يروي عن آلاف الصحابة؟!

لماذا تقلص هذا العدد، و هبط من الآلاف الي العشرات؟!!

الاجابة علي هذا السؤال تتطلب منا الدخول في حديث مر المذاق، مزعج، مؤسف، يملأ القلب قيحا، و يشحن الصدر غيظا!

نعم، كان المفروض أن يروي أكثر الصحانة هذا الحديث و عشرات الآلاف من الأحاديث النبوية الصحيحة الأخري، و لكن السلطة الحاكمة حكمت علي رواة تلك الأحاديث بالسجن و الخنق و الدفن، و الاعلام الجماعي.



[ صفحه 41]



و كل ما روي من الأحاديث النبوية الصحيحة - التي تناقلتها الألسن و الاقلام - انما هي من الأحاديث الهاربة من ذلك الحكم القاسي، أو المتحدية للنظام، أو التي ظهرت بعد زوال تلك الموانع و بعد أن مات أكثر حملة أحاديث الرسول الأعظم (صلي الله عليه و آله و سلم) من الصحابة، أو قتلوا في الحروب و المغازي، و بعد أن فقد أكثر المنابع و المصادر.

و اليك شيئا من التفصيل:

من الواضح الذي لا شك فيه أن الرسول الصادق المصدق (صلي الله عليه و آله و سلم) نوه بفضائل أهل بيته المعصومين (عليهم السلام) و أشاد بمزاياهم و خصائصهم - التي لا يشاركهم فيها سواهم - طيلة نيف و عشرين سنة.

و يمكن أن نقول: ان بدء هذا الأمر كان من يوم نزول قوله تعالي: «و أنذر عشيرتك الأقربين» يوم جمع النبي (صلي الله عليه و آله) بني عبدمناف في وليمة... كما تقدم الكلام عنه.

و من ذلك اليوم الي آخر يوم من حياته المباركة كان (صلي الله عليه و آله) ينتهز كل فرصة تمر به لذكر فضائل أهل بيته المعصومين، من النصوص علي امامتهم و خلافتهم و ولايتهم، و ذكر مآثرهم و مناقبهم عند الله تعالي، و الدرجات العلي في الآخرة.

فاجتمعت عند المسلمين مواد عظيمة من تلك الأحاديث التي سمعوها أكثر من مرة.

و تلك الأحاديث تنقسم الي قسمين: الأول: الأحاديث التي تتطرق الي عظمة أهل البيت (عليهم السلام) بصورة عامة، كقوله (صلي الله عليه و آله): «أهل بيتي» أو «عترتي» أو «ذريتي» أو «الأئمة من بعدي».

الثاني: الأحاديث التي تصرح بفضائل كل واحد من أهل البيت



[ صفحه 42]



بصورة خاصة، كالأحاديث المروية عنه (صلي الله عليه و آله) في فضائل السيدة فاطمة الزهراء (عليهاالسلام) و الامام أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب (عليه السلام) و الامام أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب (عليه السلام) و الامام الحسن و الامام الحسين سيدي شباب أهل الجنة، و الأئمة الذين هم صلب الامام الحسين (عليهم السلام) و خاصة: الامام المهدي (عليه السلام) أو الأحاديث التي تتحدث عن الشفاعة في يوم القيامة، و غيرها.

و من الطبيعي أن تلك الأحاديث أوجدت رصيدا عظيما لأهل البيت (عليهم السلام) في قلوب المسلمين رجالا و نساء.

و بعد وفاة الرسول الأقدس (صلي الله عليه و آله) انقلبت الامور ضد أهل البيت، بدء من يوم السقيفة الي يومنا هذا، فان الحبل لا يزال ممدودا حتي هذه الساعة و ما بعدها و الي يوم يعلمه الله تعالي.

و مما لا شك فيه: أن تلك الأحاديث كانت معيارا و مقياسا عند المسلمين، يعرفون بها الحق من الباطل، و لكن السلطة - يومذاك - أوجدت الذبذبة و التشويش و التشكيك في تلك المعايير و المقاييس، فاختلت عند الناس - الا من كان قلبه مطمئنا بالايمان - و ذلك بأساليب متنوعة، منها:


وصيت امام به شيعيان خود


امانات مردم را بايد پس داد اعم از آنكه امانت مال مردم خوب باشد يا مردم بد زيرا رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دستور مي داد كه حتي يك نخ خياطي و سوزن را هم بايد پس داد و از عشاير و بستگان و خويشان خود سركشي نمائيد و در تشييع جنازه ي آنها حاضر شويد و به عيادت مرضاي آنها برويد و حقوق آنها را بدهيد

هر يك از شما كه در ديانت خود تقوي و ورع داشته و راستگو باشد و امانت را رد كند و با مردم خوش خلقي نمايد به او مي گويند جعفري است و من از شنيدن اين بيان مسرور مي گردم و خواهند گفت اين است تربيت جعفر بن محمد عليه السلام و اگر اين طور نباشد عار و ننگ او دامن گير من مي گردد زيرا باز هم مي گويند جعفري است.

به خدا قسم پدرم (امام باقر عليه السلام) به من گفت مردي از شيعيان علي عليه السلام در قبيله ي خود بود كه بهترين مردم آن قبيله بود امانات مردم را رد مي كرد و حقوق مردم را اداء مي نمود و راست گوترين مردم آنجا بود و مردم



[ صفحه 123]



وصيت هاي خود را به او مي گفتند و ودائع خود را نزد او مي گذاردند و در عشيره ي خود نام او بر زبانها است و مي گويند مثل او كسي نيست از هر اميني امين تر و از هر كس راستگوتر مي باشد


زين العابدين


38 - 94

تعاظم بيت زين العابدين (عليه السلام) في عدد أفراده يوما بعد يوم، و قدم «السجاد» لنا ابنه «الباقر»، ثم قدم الباقر ابنه «الصادق» (عليهم السلام). فكانوا مثلا عليا في العزوف عن السلطة و الانصراف الي تعليم الناس العلم الصحيح و العمل الصالح و الأسوة الحسنة.

روي عن جابر بن عبدالله و ابن عمر إلي جوار روايته علم أهل البيت و حديثهم عن أبيه الحسين و أم المؤمنين أم سلمة. و سمع ابن عباس... ليروي عنه فيما بعد ابناه عبدالله و الباقر و خلق كثير. و رأي بعيني المريض العاجز عن الاستشهاد، مصير أبيه العظيم، و إخوته و أعمامه و أولادهم يوم كربلاء.

و تجلت فيه الفضائل المنبثقة من الورع و الرحمة: يصلي لله في اليوم و الليلة ألف ركعة؛ و لهذا سمي «السجاد». إذا توضأ اصفر لونه و إذا قام أردع من الفرق. و لما سألوه قال: أتدرون من أريد أن أقف بين يديه و من أناجي؟

و مع تألق عبدالله بن جعفر بالمدينة، و هو الصحابي الذي يحرص الخلفاء في دمشق علي ارضائه، و تفريق عبدالله عطاءه الجزل في فقراء المدينة، و استشهاد ابنين له يوم الحرة، و ثالث في كربلاء، و مع انه زوج زينب بنت علي، عمة زين العابدين (عليه السلام)، مع هذا كله كان زين العابدين يحتل مكانه في الصدارة، و يحمل



[ صفحه 130]



وصفه بجدارة.

و في ذلك نص يروي عن مالك بن أنس قال: «سمي زين العابدين لعبادته».

علمته المحنة و الورع الحكمة و حسن الخطاب، فكان في باكورة حياته علي علم عظيم. قال له يزيد يوم أدخل عليه - مريضا - مع نساء أهل البيت (عليهم السلام) الناجيات من كربلاء - أبوك الذي قطع رحمي و جهل حقي و نازعني سلطاني فصنع الله به ما قد رأيت.

قال زين العابدين (عليه السلام): «ما أصاب من مصيبة في الأرض و لا في أنفسكم إلا في كتاب من قبل أن نبرأها».

قال يزيد: «و ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم».

قال زين العابدين (عليه السلام): «هذا في حق من ظلم لا من ظلم». [1] .

تتابع علي الكذب ولاة الشام و الأمصار من عهد معاوية يشتمون عليا (عليه السلام) بأمر بني أمية، فكان يبقي من كذبهم شي ء في عقول العامة، أو الصبية الذين لا يعلمون.

كان عبيدالله بن مسعود من فقهاء المدينة السبعة، و كان معلم عمر بن عبدالعزيز و هو صبي أودعه أبوه أخواله - بني عدي قوم عمر بن الخطاب - بالمدينة. فسمع يوما شتم علي، فقال لعمر: يابني. متي علمت أن الله غضب علي أهل بدر؟ قال الصبي: و هل كان علي في بدر؟ قال عبيدالله: و هل كانت بدر كلها إلا لعلي!

فلما ولي عمر الخلافة أبطل شتم أهل البيت (عليهم السلام)، ورد اليهم حقوقهم.

و قال رجل من أنصار الأمويين بالشام: دخلت المدينة فرأيت رجلا راكبا علي بغلة



[ صفحه 131]



لم أر أحسن وجها و لا ثوبا و لا سمتا و لا دابة منه. فسألت فقيل: هذا علي بن الحسين بن علي (عليهم السلام). فأتيته - و قد امتلأ قلبي له بغضا - فقلت: أنت ابن علي بن أبي طالب؟ قال: أنا ابن ابنه. فقلت: بك و بأبيك أسب عليا. فلما انقضي كلامي قال: أحسبك غريبا؟ مل بنا الي الدار فان احتجت منزلا أنزلناك، أو الي مال واسيناك، أو الي حاجة عاوناك علي قضائها.

فانصرفت من عنده، و ما علي الأرض أحد أحب الي منه.

و يروي أنه احترق البيت الذي هو فيه و هو قائم يصلي، فلما انصرف (من الصلاة) قيل له: ما بالك لم تنصرف حين اشتعلت النار؟ قال: اشتغلت عن هذه النار بالنار الأخري.

و أنه لما حج و أراد أن يلبي أرعد، و اصفر و خر مغشيا عليه. فلما أفاق سئل فقال: إني لأخشي أن أقول: لبيك اللهم لبيك. فيقول: لا لبيك و لا سعديك - ثم لبي. فغشي عليه حتي خر عن راحلته... و كان يرحل من المدينة الي مكة فلا يقرع راحلته مرة واحدة!

يقول الأصمعي «لم يكن للحسين (رضي الله عنه) عقب إلا من ابنه زين العابدين. و لم يكن لزين العابدين نسل إلا من ابنة عمه الحسن، فجميع الحسينيين من نسله».

أما أكبر صدقته فبالليل. يقول: «صدقة السر تطفئ غضب الرب».

و مع عظم مكانه كان إذا دخل المسجد تخطي الرقاب حتي يجلس في حلقة زيد بن أسلم، اذا كان هنالك. فيقول له نافع بن جبير بن مطعم: أنت سيد الناس... تأتي تتخطي خلق الله و أهل العلم من قريش حتي تجلس مع هذا العبد الأسود؟ فيجيب: «انما يجلس الرجل حيث ينتفع. و ان العلم يطلب حيث كان».

فاذا جلس زين العابدين في المسجد جلس بين القبر و المنبر، و انعقدت حلقة كحلقة أبيه في روضة كرياض الجنة، يقول عنها القائل «اذا دخلت مسجد رسول لله (صلي الله عليه و آله و سلم) فرأيت حلقة كأن علي رؤوسهم الطير فتلك حلقة أبي عبدالله مؤتزرا



[ صفحه 132]



الي أنصاف ساقيه».

و لقد يتحدث مع سليمان بن يسار (107) مولي أم المؤمنين ميمونة الي ارتفاع الضحي. فإذا أراد أن يقوما قرأ عليهما عبدالله بن أبي سلمة سورة، فإذا فرغ عبدالله من التلاوة دعوا الله سبحانه.

ولقد يدخل ابن شهاب الزهري (124) و صحبه فيسأله فيم كنتم؟ فيجيبه أنهم كانوا يتذاكرون الصوم و أنهم لم يروه واجبا إلا في رمضان فيقول السجاد (عليه السلام) - الصوم علي أربعين وجها. ثم يشرحها له وجها وجها: فمنها ما يجب، و منها ما هو بالخيار أو الإباحة... الخ.

و في علمه يقول محمد بن سعد (صاحب الطبقات):«كان زين العابدين ثقة مأمونا كثير الحديث عن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، عالما، و لم يكن من أهل البيت مثله»

و يقول الزهري: «ما رأيت أفقه من زين العابدين لولا انه قليل الحديث.»

و هذه الشهادة بالفقه من الشيخ مالك بن أنس تعلن رأي جيل التابعين.

بل ان الزهري يعلن مكانة زين العابدين بين كل الأحياء بقوله: «ما رأيت قرشيا أفضل منه». قصد اليه يوما، و نفسه تكاد تبسل من ذنب ألم به، فرده الامام الي صميم الإسلام؛ قال: «قنوطك من رحمة الله التي وسعت كل شي ء أعظم من ذنبك».

و الشافعي الذي يقول في ابن شهاب الزهري: لولا الزهري لذهبت السنن من المدينة» يضع زين العابدين (عليه السلام) في أعلي مكان. فيعده أعلم أهل المدينة.

كان كثير البكاء من يوم كربلاء. فقيل له في ذلك فقال: «إن يعقوب عليه السلام بكي حتي ابيضت عيناه من الحزن علي يوسف - و لم يتحقق موت يوسف - و قد رأيت بضعة عشر رجلا من أهلي يذبحون في غداة واحدة».

و ربما فسر لنا هذا المقال بعض أسباب انصرافه الي تعليم المسلمين دينهم، لصلاح دنياهم، و إجماع المسلمين علي إجلاله. [2] .



[ صفحه 133]



و في سنة 94، سنة الفقهاء، مات جمع من فقهاء المدينة: عروة ابن الزبير، و السعيدان: ابن جبير و ابن المسيب، و أبوبكر بن عبدالرحمن. و ارتفعت فيها أو في سنة 95 روح زين العابدين (عليه السلام) الي الرفيق الأعلي... مخلفا أربعة عشر ولدا منهم عشرة رجال كبيرهم محمد، أبوجعفر، المكني بالباقر، و فيهم زيد بن علي.


پاورقي

[1] و لما جي ء بزين العابدين (عليه السلام) في أسري كربلاء أقيم علي درج دمشق، فقال له رجل من أهل الشام: الحمد لله الذي قتلكم و استأصلكم و قطع قرن الفتنة. قال زين العابدين: قرأت القرآن؟ قال الرجل: نعم. قال: قرأت ال.حم؟ قال الرجل: نعم. قال: أما قرأت (قل لا اسألكم عليه أجرا إلا المودة في القربي) قال الرجل: فإنكم إياهم؟ قال نعم. و يقصد الامام الآية 23 من سورة الشوري (ذلك الذي يبشر الله عباده الذين آمنوا و عملوا الصالحات. قل لا أسألكم عليه أجرا إلا المودة في القربي و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا إن الله غفور شكور) و أول آيات سورة الشوري (حم).

[2] حج هشام بن عبدالملك في خلافة أبيه، فرأي رجلا ينجفل الناس اليه، و يفسحون في الطواف له، في حين لا يحفل الناس بابن الخليفة، فسأل من هذا؟ و سمع الفرزدق السؤال؛ فأنشد ميميته الطويلة المشهورة في الأدب العربي؛ و مما جاء فيها:



هذا ابن خير عباد الله كلهم

هذا التقي الطاهر العلم



هذا الذي تعرف البطحاء وطأته

و البيت يعرفه و الحل و الحرم



إذا رأته قريش قال قائلها

الي مكارم هذا ينتهي الكرم



ينمي الي ذروة العز التي قصرت

عين نيلها عرب الاسلام و العجم



يغضي حياء و يغضي من مهابته

فلا يكلم إلا حين يبتسم



هذا ابن فاطمة إن كنت جاهله

بجده انبياء الله قد ختموا



الله شرفه قدرا و عظمه

جري بذلك له في لوحه القلم



و ليس قولك من هذا بضائره

العرب تعرف من أنكرت و العجم



ما قال «لا» قط إلا في تشهده

لولا التشهد كانت لاؤه نعم



من معشر حبهم دين. و بغضهم

كفر. و قربهم منجي و معتصم



من يعرف الله يعرف أولية ذا

فالدين من بيت هذا ناله الأمم



و غضب هشام و أرسل زين العابدين (عليه السلام) للفرزدق أربعة آلاف درهم، ردها الفرزدق قائلا: إنما مدحتك بما أنت أهله، وردها الامام قائلا: إنا أهل بيت اذا وهبنا شيئا لا نستعيده.


ابن الصباغ مالكي


اين نويسنده نامدار اهل سنت نيز كه در كتاب خود بنام الفصول المهمة در ارتباط با مناقب امام جعفر صادق(عليه السلام) مطالب قابل توجهي را ذكر نموده است در اين باره مي نويسد:«مناقب جعفر الصادق (عليه السلام) فاضلة أو صفاته في الشرف كاملة، و شرفه علي جبهات الأيام سائلة، و أندية المجد و الغر بمفاخره و مآثره آهلة» [1] .


پاورقي

[1] الفصول المهمة، ص 230.


نام و لقب هاي امام صادق


نامش جعفر و لقبش صادق بود. اين لقب را بنابر نظر شيعيان، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله پيش تر برايشان تعيين فرموده بود. در علل الشرايع نقل شده است كه حضرت فرمود:

چون فرزندم، جعفر بن محمد بن علي بن الحسين ابن علي بن ابي طالب زاده شد، او را صادق بنامند. [1] .



[ صفحه 20]



محمد بن طلحه شافعي از بزرگان اهل سنت مي نويسد:

او (امام صادق عليه السلام) از بزرگان اهل بيت نبي است كه صاحب علم و عبادت فراوان و اوراد متواصله است. زهدش آشكار بود و قرآن زياد مي خواند. او تابع معاني قرآن بود و از بحر بي كران قرآن بهره مي جست و جواهر و علوم قرآني را از آن استخراج مي كرد.... او القابي دارد كه مشهورترين آنها صادق است. صابر، فاضل، طاهر و... نيز از القاب اوست. [2] .

علامه سيد عباس مكي در نزهة الجليس مي نويسد:

امام جعفر صادق بن محمد الباقر بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام، يكي از ائمه اثني عشر است كه از بزرگان اهل بيت بود و ملقب به صادق بود و علت اينكه حضرت را صادق لقب دادند، اين بود كه در گفتار راست گو بود. [3] .

ابن طولون نيز مي نويسد: «او را صادق مي ناميدند؛ به جهت صدق سخنانش». [4] .


پاورقي

[1] محمد بن بابويه، علل الشرايع، قم، مكتبه الطباطبايي، بي تا، ج 1، ص 223.

[2] شيخ كمال الدين محمد بن طلحه شافعي، مطالب السؤول، لبنان، بيروت، مؤسسه ام القري، 1420 ه. ق، چ 1، ج 2، ص 110.

[3] سيد عباس مكي، نزهة الجليس، نجف، حيدريه، 1386 ه. ق، ج 2، ص 56.

[4] شمس الدين محمد بن طولون، الائمة الاثني عشر، قم، منشورات رضي، بي تا، ص 85.


سبب شهادت امام صادق


عباسيان به رغم امويان در اقدام عليه عترت آل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم از روش دو گانگي و نفاق بهره مي بردند. اگر بني اميه چالش عليه عترت را تا ميدان هاي رو در رويي جنگ پيش بردند، و جنگ هاي خونيني چون صفين، ساباط و كربلا را پديدار ساختند، بني عباس از شگرد تزوير، بيشتر بهره برده و به صورت پنهاني در چالش با عترت بودند.

از لحاظ اجتماعي تلاش آنان بر احترام و حمايت از اهل بيت بود؛ ليكن در پنهان دشمن اهل بيت بودند و اهل بيت را به هيچ وجه بر نمي تابيدند.



[ صفحه 34]



اقدام هاي سياسي و اجتماعي و فرهنگي آنان رو در روي اقدام هاي عترت بود. در اين ميدان از جناياتي حتي در حد قتل اهل بيت نيز دريغ نكردند. و به صورت پنهاني دست خويش را به خون عترت آغشته ساختند.

رويه اين پنهان كاري و نفاق عباسيان در مورد سران و رهبران تشكل همسو عترت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يعني ائمه اطهار عليه السلام بود؛ ليكن درمورد همراهان اهل بيت و نسل و تبار آنان مخالفت بني عباس نيز همانند بني اميه ستيز در ميدان جنگ بود كه نمونه هاي آن از برخوردهاي آنان در مورد سادات حسني و نيز حسيني مانند شهداي فخ و... به چشم مي خورد كه در بخش چهارم اين نوشتار تحقيق شده است.

امام صادق عليه السلام كه شخصيت بارز اهل بيت به شمار مي رفت، از توطئه بني عباس در امان نماند. و منصور بارها تصميم به قتل حضرت مي گرفت كه در اثر برخي حوادث از تصميم خود بر مي گشت. [1] ليكن در نهايت نتوانست موقعيت والاي اجتماعي حضرت را تحمل كند. يادگار رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كه سرچشمه دانش و فضيلت بود را مسموم نمود و از پاي درآورد.

اين حقيقت را بسياري از سيره و تاريخ نگاران مانند ابوالفرج اصفهاني، سبط ابن جوزي، ابن شهر آشوب، ابن صباغ، محمد بن جرير طبري، سويدي، علامه محمد باقر مجلسي و... نگاشته اند. [2] .

در مورد سال شهادت حضرت، اتفاق ديدگاه بين نويسندگان است كه در سال 148 هجري بوده است. ليكن درمورد روز شهادت اين اتفاق فراهم نيست. زيرا بسياري شهادت حضرت را در ماه شوال مي نگارند؛ مانند كليني،



[ صفحه 35]



فتال نيشابوري، ابن صباغ، ابن خلكان، (تاج المواليد طبرسي) شيخ مفيد، تاريخ الائمه. [3] و برخي شهادت حضرت را ماه رجب مي نويسند، مانند كفعمي و طبرسي. [4] از ميان اين دو ديدگاه، ديدگاه اول يعني 25 شوال در ميان شيعيان معروف مي باشد.


پاورقي

[1] الارشاد، ج 2، ص 182؛ مناقب، ج 4، ص 231؛ صفوة الصفوة، ج 2، ص 116؛ بحار، ج 47، ص 184، اعلام الهداية، ج 8، ص 201.

[2] مقاتل الطالبين، ص 227، تذكرة الخواص، ص 434، مناقب، ج 4، ص 280، فصول المهمة،ج 2، ص 922، دلائل الامامة، ص 110، سبائك الذهب، ص 330، بحارالانوار، ج 47، ص 5.

[3] كافي، باب مولد ابي عبدالله عليه السلام روضة الواعظين، ص 212، فصول المهمه، ج 2، ص 927، مناقب، ج 4، ص 280.

[4] مصباح كفعمي، ص 691، تاج المواليد (مجموعه نفيسه، ص 120)؛ اعلام الوري، ص 276، مناقب، ج 4، ص 280.


تاثر از فوت ياران و اظهار همدردي


امام صادق عليه السلام با دريافت خبر رحلت غم انگيز برخي از ياران و شاگردان سخت متاثر مي شد و با صاحبان عزا اظهار همدردي مي كرد. چنانچه نقل گرديده وقتي كه ابان بن تغلب از دنيا رفت و خبر وفات او به امام صادق عليه السلام رسيد، حضرت بر او رحمت فرستاد و سوگند ياد كرد كه مرگ ابان دل مرا به درد آورد. [1] .


پاورقي

[1] معجم رجال الحديث، ج 1، ص 25.


تقيه اكراهيه


عمل نمودن شخص مجبور هنگام اكراه و اجبار، براي حفظ جان و ساير شئون خود.


كمترين اهانت به پدر و مادر، ممنوع


خداوند مي فرمايد: پروردگارت فرمان داده جز او را پرستش مكنيد و به پدر و مادر احسان و نيكي نمائيد، هرگاه يكي از آنها، يا هر دو ايشان، نزد تو به سن پيري برسند، به آنها «اف » مگو. (كلمه اهانت آميز به زبان نياور) «فلا تقل لهما اف » و بر سر آنها فرياد مزن و گفتار كريمانه (لطيف و سنجيده) نثارشان گردان. امام صادق (ع) مي فرمايد: اگر چيزي كمتر از «اف » وجود داشت، خدا از آن نهي مي كرد و اين (كلمه اف) حداقل مخالفت و بي احترامي نسبت به پدر و مادر مي باشد... [1] .


پاورقي

[1] جامع السعادات، ج 2، ص 258.


ابومسلم به خراسان مي رود


ابومسلم در سال 129 در آستانه ي 30 سالگي بود كه به عنوان «دعوت» وارد خطه ي خراسان شد.

در نواحي خراسان، 3 طايفه داراي قدرت و نفوذ بودند. ابومسلم ابتدا آنان را شناسائي كرده و كوشيد تا جهات توافق و اختلاف آنها را به دست آورد، بعدها و به



[ صفحه 25]



تدريج از راههاي گوناگون آنان را به جان هم انداخت. يكي از اين طايفه ها كه مهمتر بود طائفه ي «ربيعه» بود كه رئيس آن «شيبان» نام داشت. او كسي بود در برابر خليفه ي اموي ادعاي خلافت مستقل مي كرد.

ابومسلم به يكي از دهكده هاي اطراف مرو به نام «سفيدنج» رفت و آنجا را مركز دعوت خود قرار داد.

«سفيدنج» قريه اي بود كه در اطراف آن حدود 60 دهكده ي ديگر قرار داشت. او آن حدود را ميدان بلا منازعي براي نفوذ دعوت خويش تشخيص داد و در مركز اقامت خود قلعه هايي بنا كرد و كم كم نفوذش در آن نواحي گسترش يافت و مردم تحت تأثير دعوت او قرار گرفتند.

بعد از قيام و شهادت يحيي، ابومسلم خراساني از موقعيت و زمينه ي مناسبي كه يحيي و انقلابيون براي برانداختن بني اميه به وجود آورده بودند استفاده كرد.


حقيقت روح چيست؟ آيا از خون است يا غير آن؟


از خون است، زيرا صفاي رنگ و رطوبت و طراوت جسم از خون است، و نيز حسن صورت و كثرت خنده از خون است، و وقتي خون به فرمان خداوند منجمد گردد، روح از بدن بيرون مي رود.


احتجاج أبي عبدالله الصادق في انواع شتي من العلوم الدينية علي اصناف كثيرة من اهل


احتجاج أبي عبدالله الصادق في انواع شتي من العلوم الدينية علي اصناف كثيرة من اهل الملل و الديانات

روي عن هشام بن الحكم [1] أنه قال: من سؤال الزنديق الذي أتي أباعبدالله عليه السلام أن قال:

ما الدليل علي صانع العالم؟

فقال أبوعبدالله عليه السلام: وجود الأفاعيل التي دلت علي أن صانعها صنعها ألا تري أنك اذا نظرت الي بناء مشيد مبني علمت أن له بانيا و ان كنت لم تر الباني و لم تشاهده.

قال: فما هو؟.

قال: هو شي ء بخلاف الأشياء، أرجع بقولي شي ء الي اثباته، و أنه شي ء بحقيقته الشيئية، غير أنه لا جسم، و لا صورة، و لا يحس، و لا



[ صفحه 72]



يجس، و لا يدرك بالحواس الخمس، لا تدركه الأوهام، و لا تنقصه الدهور، و لا يغيره الزمان.

قال السائل: فانا لم نجد موهوما الا مخلوقا.

قال أبوعبدالله عليه السلام: لو كان ذلك كما تقول، لكان التوحيد منا مرتفعا لأنا لم نكلف أن نعتقد غير موهوم، لكنا نقول: كل موهوم بالحواس مدرك بها، تحده الحواس ممثلا، فهو مخلوق، و لابد من اثبات كون صانع الأشياء خارجا من الجهتين المذمومتين: احداهما النفي اذا كان النفي هو الابطال و العدم، و الجهة الثانية التشبيه بصفة المخلوق الظاهر التركيب و التأليف فلم يكن بد من اثبات الصانع لوجود المصنوعين، و الاضطرار منهم اليه، انهم مصنوعون، و أن صانعهم غير هم، و ليس مثلهم، ان كان مثلهم شبيها بهم في ظاهر التركيب و التأليف و فيما يجري عليهم من حدوثهم بعد أن لم يكونوا و تنقلهم من صغر الي كبر، و سواد الي بياض، وقوة الي ضعف، و أحوال موجودة لا حاجة بنا الي تفسيرها لثباتها و وجودها.

قال السائل: فأنت قد حددته اذا ثبت وجوده! قال أبوعبدالله عليه السلام لم أحدده، ولكني أثبته، اذ لم يكن بين الاثبات و النفي منزلة.

قال السائل: فقوله: (الرحمن علي العرش استوي)؟ قال أبوعبدالله عليه السلام بذلك وصف نفسه، و كذلك هو مستول علي العرش بائن من خلقه، من غير أن يكون العرش محلا له، لكنا نقول: هو حامل و ممسك للعرش، و نقول في ذلك ما قال: (وسع كرسيه السماوات و الأرض) فثبتنا من العرش و الكرسي ما ثبته، و نفينا أن يكون العرش و الكرسي حاويا له، و أن يكون عزوجل محتاجا الي مكان أو الي شي ء مما خلق، بل خلقه



[ صفحه 73]



محتاجون اليه. قال السائل: فما الفرق بين أن ترفعوا أيديكم الي السماء، و بين أن تخفضوها نحو الأرض؟.

قال أبوعبدالله عليه السلام: في علمه و احاطته و قدرته سواء، ولكنه عزوجل أمر أوليائه و عباده برفع أيديهم الي السماء، نحو العرش، لأنه جعله معدن الرزق فثبتنا ما ثبته القرآن و الأخبار عن الرسول، حين قال: «ارفعوا أيديكم الي الله عزوجل» و هذا تجمع عليه فرق الأمة كلها، و من سؤاله أن قال: ألا يجوز أن يكون صانع العالم أكثر من واحد؟ قال أبوعبدالله: لا يخلو قولك أنهما اثنان من أن يكونا: قديمين قويين أو يكونا ضعيفين، أو يكون أحدهما قويا، و الآخر ضعيفا، فان كانا قويين فلم لا يدفع كل واحد منهما صاحبه، و يتفرد بالربوبية و ان زعمت أن أحدهما قوي و الآخر ضعيف، ثبت أنه واحد كما نقول للعجز الظاهر في الثاني، و ان قلت انهما اثنان، لم يخل من أن يكونا متفقين من كل جهة، أو متفرقين من كل جهة، فلما رأينا الخلق منتظما، و الفلك جاريا، و اختلاف الليل و النهار و الشمس و القمر، دل ذلك علي صحة الأمر و التدبير، و ائتلاف الأمر، و أن المدبر واحد.

و عن هشام بن الحكم قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن أسماء الله عز ذكره و اشتقاقها، فقلت: الله مما هو مشتق؟ قال: يا هشام الله مشتق من آله، و اله يقتضي مألوها، و الاسم غير المسمي، فمن عبد الاسم دون المعني فقد كفر و لم يعبد شيئا، و من عبدالاسم و المعني فقد كفر و عبد الاثنين، و من عبد المعني دون الاسم فذاك التوحيد أفهمت يا هشام؟ قال: فقلت زدني! فقال: ان لله تسعة و تسعين اسما، فلو كان الاسم هو المسمي لكان كل اسم منها الها، و لكن الله معني يدل عليه، فهذه الأسماء كلها غيره، يا هشام الخبز اسم للمأكول، و الماء اسم للمشروب، و الثوب



[ صفحه 74]



اسم للملبوس، و النار اسم للمحروق، أفهمت يا هشام فهما تدفع به و تناضل به أعدائنا، و المتخذين مع الله غيره؟ قلت: نعم، قال: فقال: نفعك الله به، وثبتك. قال هشام: فو الله ما قهرني أحد في علم التوحيد حتي قمت مقامي هذا.

و عن هشام بن الحكم قال: كان زنديق بمصر يبلغه عن أبي عبدالله عليه السلام، فخرج الي المدينة ليناظره، فلم يصادفه بها، و قيل: هو بمكة، فخرج الي مكة و نحن مع أبي عبدالله عليه السلام فانتهي اليه - و هو في الطواف - فدنا منه و سلم. فقال له أبوعبدالله ما اسمك؟ قال: عبدالملك، قال: فما كنيتك؟ قال: أبوعبدالله.

قال أبوعبدالله عليه السلام: فمن ذا الملك الذي أنت عبده، أمن ملوك الأرض أم من ملوك السماء؟ و أخبرني عن ابنك أعبد اله السماء، أم عبد اله الأرض؟ فسكت. فقال أبوعبدالله: قل! فسكت.

فقال: اذا فرغت من الطواف فأتنا، فلما فرغ أبوعبدالله عليه السلام ذ من الطواف أتاه الزنديق، فقعد بين يديه و نحن مجتمعون عنده. فقال أبوعبدالله عليه السلام ذ: أتعلم أن للأرض تحتا وفوقا؟ فقال: نعم. قال: فدخلت تحتها؟ قال: لا.

قال: فهل تدري ما تحتها؟ قال: لا أدري الا اني أظن أن ليس تحتها شي ء.

فقال أبوعبدالله: فالظن عجز ما لم تستيقن. ثم قال له: صعدت الي السماء؟ قال: لا، قال: أفتدري ما فيها؟ قال: لا.

قال: فأتيت المشرق و المغرب فنظرت ما خلفهما؟ قال: لا.



[ صفحه 75]



قال: فالعجب لك، لم تبلغ المشرق، و لم تبلغ المغرب، و لم تنزل تحت الأرض، و لم تصعد الي السماء، و لم تخبر ما هناك فتعرف ما خلفهن، و أنت جاحد بما فيهن، و هل يجحد العاقل ما لا يعرف؟!.

فقال الزنديق: ما كلمني بها غيرك.

قال أبوعبدالله عليه السلام: فأنت من ذلك في شك، فلعل هو و لعل ليس هو. قال: و لعل ذلك. فقال أبوعبدالله عليه السلام: أيها الرجل ليس لمن لا يعلم حجة علي من يعلم و لا حجة للجاهل علي العالم، يا أخا أهل مصر، تفهم عين، أما تري الشمس و القمر و الليل و النهار يلجان و لا يستبقان، يذهبان و يرجعان، قد اضطرا ليس لهما مكان الا مكانهما، فان كانا يقدران علي أن يذهبا فلم يرجعان، و ان كانا غير مضطرين فلم لا يصير الليل نهارا و النهار ليلا؟ اضطرا و الله يا أخا أهل مصر ان الذي تذهبون اليه و تظنون من الدهر، فان كان هو يذهبهم فلم يردهم؟ و ان كان يردهم فلم يذهب بهم؟ أما تري السماء مرفوعة، و الأرض موضوعة، لا تسقط السماء علي الأرض، و لا تنحدر الأرض فوق ما تحتها، أمسكها و الله خالقها و مدبرها.

قال: فآمن الزنديق علي يدي أبي عبدالله، فقال: هشام خذه اليك و علمه [2] .

و عن عيسي بن يونس [3] قال: كان ابن أبي العوجاء من تلامذة الحسن البصري، فانحرف عن التوحيد، فقيل له: تركت مذهب صاحبك و دخلت فيما لا أصل له و لا حقيقة؟.



[ صفحه 76]



قال: ان صاحبي كان مخلطا، يقول طورا بالقدر، و طورا بالجبر فما أعلمه اعتقد مذهبا دام عليه، فقد مكة متمردا، و انكارا علي من يحجه، و كان تكره العلماء و مجالسته لخبث لسانه، و فساد ضميره، فأتي أباعبدالله عليه السلام فجلس اليه في جماعة من نظرائه، فقال:

يا أباعبدالله! ان المجالس بالأمانات، و لابد لكل من به سعال أن يسعل أفتأذن لي في الكلام؟ فقال: تكلم. فقال: الي كم تدوسون هذا البيدر، و تلوذون بهذا الحجر، و تعبدون هذا البيت المرفوع بالطوب و المدر و تهرولون حوله كهرولة البعير اذا نفر، ان من فكر في هذا و قدر، علم أن هذا فعل أسسه غير حكيم و لا ذي نظر، فقل فانك رأس هذا الأمر و سنامه، و أبوك أسسه و نظامه! فقال أبوعبدالله: ان من أضله الله و أعمي قلبه، استوخم الحق و لم يستعذبه و صار الشيطان وليه، يورده مناهل الهلكة، ثم لا يصدره، و هذا بيت استعبد الله به عباده، ليختبر طاعتهم في اتيانه، فحثهم علي تعظيمه و زيارته، جعله محل أنبيائه، و قبلة للمصلين له، فهو شعبة من رضوانه، و طريق يؤدي الي غفرانه، منصوب علي استواء الكمال، و مجتمع العظمة و الجلال، خلقه الله قبل دحو الأرض بألفي عام، فأحق من أطيع فيما أمر و انتهي عما نهي عنه و زجر، الله المنشي ء للأرواح و الصور. فقال ابن أبي العوجاء: ذكرت الله فأحلت علي الغائب.

فقال أبوعبدالله: ويلك! كيف يكون غائبا من هو مع خلقه شاهد، و اليهم أقرب من حبل الوريد، يسمع كلامهم و يري أشخاصهم، و يعلم أسرارهم؟!.

فقال ابن أبي العوجاء: فهو في كل مكان، أليس اذا كان في السماء كيف يكون في الأرض و اذا كان في الأرض كيف يكون في السماء؟.



[ صفحه 77]



فقال أبوعبدالله عليه السلام: انما وصفت المخلوق الذي اذا انتقل من مكان اشتغل به مكان، و خلا منه مكان، فلا يدري في المكان الذي صار اليه ما حدث في المكان الذي كان فيه، فأما الله العظيم الشأن، الملك الديان، فلا يخلو منه مكان و لا ينشغل به مكان، و لا يكون الي مكان أقرب منه الي مكان.

و روي أن الصادق عليه السلام قال لابن أبي العوجاء: ان يكن الأمر كما تقول - و ليس كما تقول - نجونا و نجوت و ان يكن الأمر كما نقول - و هو كما نقول - نجونا و هلكت.

و روي أيضا: أن ابن أبي العوجاء سأل الصادق عليه السلام عن حدث العالم فقال: ما وجدت صغيرا و لا كبيرا الا اذا ضم اليه مثله صار أكبر، و في ذلك زوال و انتقال عن الحالة الأولي، و لو كان قديما مازال و لا حال، لأن الذي يزول و يحول يجوز أن يوجد و يبطل، فيكون بوجوده بعد عدمه دخول في الحدث، و في كونه في الأزل دخول في القدم، و لن يجتمع صفة الحدوث و القدم في شي ء واحد.

قال ابن أبي العوجاء: هبك علمك في جري الحالتين و الزمانين علي ما ذكرت استدللت علي حدوثها، فلو بقيت الأشياء علي صغرها من أين كان لك أن تستدل علي حدوثها؟.

فقال عليه السلام: انا نتكلم علي هذا العالم الموضوع، فلو رفعناه و وضعنا عالما آخر كان لا شي ء أدل علي الحدث و من رفعنا اياه و وضعنا غيره، لكن أجيبك من حيث قدرت أن تلزمنا، فنقول: ان الأشياء لو دامت علي صغرها لكان في الوهم أنه متي ضم شي ء منه الي شي ء منه كان أكبر، و في جواز التغير عليه خروجه من القدم كما أن في تغيره دخوله في الحدث.



[ صفحه 78]



و ليس لك وراءه شي ء يا عبدالكريم [4] .

و عن يونس بن ظبيان [5] قال: دخل رجل علي أبي عبدالله عليه السلام قال: أرأيت الله حين عبدته؟.

قال: ما كنت أعبد شيئا لم أره.

قال: فكيف رأيته؟.

قال: لم تره الأبصار بمشاهدة العيان، ولكن رأته القلوب بحقائق الايمان لا يدرك بالحواس، و لا يقاس بالناس، معروف بغير تشبيه [6] .

و عن عبدالله بن سنان عن أبي عبدالله عليه السلام في قوله تعالي (لا تدركه الأبصار) قال: احاطة الوهم ألا تري في قوله: (قد جاءكم بصائر من ربكم) ليس يعني بصر العيون (فمن أبصر فلنفسه) و ليس يعني من أبصر نفسه (و من عمي فعليها) ليس يعني عمي العيون، انما عني: احاطة الوهم - كما يقال: فلان بصير بالشعر، و فلان بصير بالفقه، و فلان بصير بالدراهم، و فلان بصير بالثياب - الله أعظم من أن يري بالعين [7] .

و من سؤال الزنديق الذي سأل أباعبدالله عليه السلام عن مسائل كثيرة أنه قال: كيف يعبد الله الخلق و لم يروه؟.



[ صفحه 79]



قال: رأته القلوب بنور الايمان، و أثبتته العقول بيقظتها اثبات العيان، و أبصرته الأبصار بما رأته من حسن التركيب، و أحكام التأليف، ثم الرسل و آياتها و الكتب و محكماتها، و اقتصرت العلماء علي ما رأت من عظمته دون رؤيته.

قال: أليس هو قادر أن يظهر لهم حتي يروه فيعرفونه فيعبد علي يقين؟.

قال: ليس للمحال جواب.

قال: فمن أين أثبت أنبياء و رسلا؟.

قال عليه السلام: انا لما أثبتنا أن لنا خالقا صانعا متعاليا عنا و عن جميع ما خلق، و كان ذلك الصانع حكيما، لم يجر أن يشاهده خلقه، و لا أن يلامسوه و لا أن يباشرهم و يباشروه، و يحاجهم و يحاجوه، ثبت أن له سفراء في خلقه و عباده يدلونهم علي مصالحهم و منافعهم، و ما به بقاؤهم، و في تركه فناؤهم، فثبت الآمرون و الناهون عن الحكيم العليم في خلقه، و ثبت عند ذلك أن له معبرون هم أنبياء الله و صفوته من خلقه، حكماء مؤدبين بالحكمة، مبعوثين عنه، مشاركين للناس في أحوالهم علي مشاركتهم لهم في الخلق و التركيب، مؤيدين من عند الحكيم العليم بالحكمة و الدلائل و البراهين و الشواهد من: احياء الموتي، و ابراء الأكمه و الأبرص، فلا تخلو الأرض من حجة يكون معه علم يدل علي صدق مقال الرسول و وجوب عدالته.

ثم قال عليه السلام بعد ذلك: نحن نزعم أن الأرض لا تخلو من حجة و لا تكون الحجة الا من عقب الأنبياء، ما بعث الله نبيا قط من غير نسل الأنبياء، و ذلك أن الله شرع لبني آدم طريقا منيرا، و أخرج من آدم نسلا



[ صفحه 80]



طاهرا طيبا، أخرج منه الأنبياء و الرسل، هم صفوة الله، و خلص الجوهر، طهروا في الأصلاب، و حفظوا في الأرحام، لم يصبهم سفاح الجاهلية، و لا شاب أنسابهم، لأن الله عزوجل جعلهم في موضع لا يكون أعلي درجة و شرفا منه، فمن كان خازن علم الله، و أمين غيبه و مستودع سره، و حجته علي خلقه، و ترجمانه و لسانه، لا يكون الا بهذه الصفة فالحجة لا يكون الا من نسلهم، يقول مقام النبي صلي الله عليه و آله و سلم في الخلق بالعلم الذي عنده، و ورثه عن الرسول، ان جحده الناس سكت، و كان بقاء ما عليه الناس قليلا مما في أيديهم من علم الرسول علي اختلاف منهم فيه، قد أقاموا بينهم الرأي و القياس، و أنهم ان أقروا به و أطاعوه و أخذوا عنه، ظهر العدل، و ذهب الاختلاف و التشاجر و استوي الأمر و أبان الدين، و غلب علي الشك اليقين، و لا يكاد أن يقر الناس به و لا يطيعوا له أو يحفظوا له بعد فقد الرسول، و ما مضي رسول و لا نبي قط لم يختلف أمته من بعده، و انما كان علة اختلافهم علي الحجة و تركهم اياه. قال: فما يصنع بالحجة اذا كان بهذه الصفة؟ قال: قد يقتدي به و يخرج عنه الشي ء بعد الشي ء مكانه منفعة الخلق و صلاحهم فان أحدثوا في دين الله شيئا أعلمهم و ان زادوا فيه أخبرهم و ان نفذوا منه شيئا أفادهم.

ثم قال الزنديق: من أي شي ء خلق الله الأشياء؟.

قال: لا من شي ء.

فقال: كيف يجي ء من لا شي ء شي ء؟.

قال عليه السلام: ان الأشياء لا تخلو اما أن تكون خلقت من شي ء أو من غير شي ء، فان كان خلقت من شي ء كان معه، فان ذلك الشي ء قديم، و القديم لا يكون حديثا و لا يفني و لا يتغير، و لا يخلو ذلك الشي ء من أن



[ صفحه 81]



يكون جوهرا واحدا ولونا واحدا، فمن أين جاءت هذه أين جاءت هذه الألوان المختلفة و الجواهر الكثيرة الموجودة في هذا العالم من ضروب شتي؟ و من أين جاء الموت ان كان الشي ء الذي أنشئت منه الأشياء حيا؟! و من أين جاءت الحياة ان كان ذلك الشي ء ميتا؟! و لا يجوز أن يكون من حي و ميت قديمين لم يزالا، لأن الحي لا يجي ء منه ميت و هو لم يزل حيا، و لا يجوز أيضا أن يكون الميت قديما لم يزل لما هو به من الموت، لأن الميت لا قدرة له و لا بقاء.

قال: فمن أين قالوا ان الأشياء أزلية؟.

قال: هذه مقالة قوم جحدوا مدبر الأشياء فكذبوا الرسل، و مقالتهم، و الأنبياء و ما أنبأوا عنه، و سموا كتبهم أساطير، و وضعوا لأنفسهم دينا بآرائهم و استحسانهم، ان الأشياء تدل علي حدوثها، من دوران الفلك بما فيه، و هي سبعة أفلاك، و تحرك الأرض و من عليها، و انقلاب الأزمنة، و اختلاف الوقت، و الحوادث التي تحدث في العالم، من زيادة و نقصان، و موت و بلي، و اضطرار النفس الي الاقرار بأن لها صانعا و مدبرا، ألا تري الحلو يصير حامضا، و العذب مرا، و الجديد باليا، و كل الي تغير و فناء؟!.

قال: فلم يزل صانع العالم عالما بالأحداث التي أحدثها قبل أن يحدثها؟

قال: فلم يزل يعلم فخلق ما علم.

قال: أمختلف هو أم مؤتلف؟.

قال: لا يليق به الاختلاف و لا الائتلاف، و انما يختلف المتجزي، و يأتلف المتبعض، فلا يقال له مؤتلف و لا مختلف.



[ صفحه 82]



قال: فكيف هو الله الواحد؟.

قال: واحد في ذاته، فلا واحد كواحد، لأن ما سواه من الواحد متجزي ء و هو تبارك و تعالي واحد لا يتجزأ، و لا يقع عليه العد.

قال: فلأي علة خلق الخلق و هو غير محتاج اليهم، و لا مضطر الي خلقهم، و لا يليق به التعبث بنا؟.

قال: خلقهم لاظهار حكمته، و انفاذ علمه، و امضاء تدبيره.

قال: و كيف لا يقتصر علي هذه الدار فيجعلها دار ثوابه، و محتبس عقابه؟.

قال: ان هذه الدار دار ابتلاء، و متجر الثواب، و مكتسب الرحمة، ملئت آفات، و طبقت شهوات، ليختبر فيها عبيده بالطاعة، فلا يكون دار عمل دار جزاء.

قال: أفمن حكمته أن جعل لنفسه عدوا، و قد كان و لا عدو له، فخلق كما زعمت «ابليس» فسلطه علي عبيده يدعوهم الي خلاف طاعته، و يأمرهم بمعصيته و جعل له من القوة كما زعمت ما يصل بلطف الحيلة الي قلوبهم، فيوسوس اليهم فيشككهم في ربهم، و يلبس عليهم دينهم، فيزيلهم عن معرفته، حتي أنكر قوم لما وسوس اليهم ربوبيته، و عبدوا سواه، فلم سلط عدوه علي عبيده، و جعل له السبيل الي اغوائهم؟.

قال: ان هذا العدو الذي ذكرت لا تضره عداوته، و لا تنفعه ولايته، و عداوته لا تنقص من ملكه شيئا، و ولايته لا تزيد فيه شيئا، و انما يتقي العدو اذا كان في قوة يضر و ينفع، ان هم بملك أخذه، أو بسلطان قهره، فأما ابليس فعبد خلقه ليعبده و يوحده، و قد علم حين خلقه ما هو و الي ما



[ صفحه 83]



يصير اليه، فلم يزل يعبده مع ملائكته حتي امتحنه بسجود آدم، فامتنع من ذلك حسدا، و شقاوة غلبت عليه، فلعنه عند ذلك، و أخرجه عن صفوف الملائكة، و أنزله الي الأرض ملعونا مدحورا فصار عدو آدم و ولده بذلك السبب، ما له من السلطنة علي ولده الا الوسوسة، و الدعاء الي غير السبيل، و قد أقر مع معصيته لربه بربوبيته.

قال: أفيصلح السجود لغير الله؟.

قال: لا.

قال: فكيف أمر الله الملائكة بالسجود لآدم؟.

قال: ان من سجد بأمر الله، سجد لله، اذا كان عن أمر الله.

قال: فمن أين أصل الكهانة، و من أين يخبر الناس بما يحدث؟.

قال: ان الكهانة كانت في الجاهلية في كل حين فترة من الرسل، كان الكاهن بمنزلة الحاكم يحتكمون اليه فيما يشتبه عليهم من الأمور بينهم، فيخبرهم عن أشياء تحدث، و ذلك من وجوه شتي، فراسة العين، و ذكاء القلب و وسوسة النفس، و فتنة الروح، مع قذف في قلبه، لأن ما يحدث في الأرض من الحوادث الظاهرة فذلك يعلم الشيطان و يؤديه الي الكاهن، و يخبره بما يحدث في المنازل و الأطراف، و أما أخبار السماء فان الشياطين كانت تقعد مقاعد استراق السمع اذ ذاك، و هي لا تحجب، و لا ترجم بالنجوم، و انما منعت من استراق السمع لئلا يقع في الأرض سبب تشاكل الوحي من خبر السماء، فيلبس علي أهل الأرض ما جاءهم عن الله، لاثبات الحجة، و نفي الشبهة، و كان الشيطان يسترق الكلمة الواحدة من خبر السماء بما يحدث من الله في خلقه فيختطفها، ثم يهبط بها الي الأرض، فيقذفها الي الكاهن، فاذا قد زاد كلمات من عنده، فيخلط الحق



[ صفحه 84]



بالباطل، فما أصاب الكاهن من خبر مما كان يخبر به فهو ما أداه اليه الشيطان لما سمعه، و ما أخطأ فيه فهو من باطل ما زاد فيه، فمنذ منعت الشياطين عن استراق السمع انقطعت الكهانة، و اليوم انما تؤدي الشياطين الي كهانها أخبارا للناس بما يتحدثون به، و ما يحدثونه، و الشياطين تؤدي الي الشياطين ما يحدث في البعد من الحوادث، من سارق سرق، و من قاتل قتل، و من غائب غاب، و هم بمنزلة الناس أيضا، صدوق كذوب.

قال: و كيف صعدت الشياطين الي السماء و هم أمثال الناس في الخلقة و الكثافة و قد كانوا يبنون لسليمان بن داود عليه السلام من البناء ما يعجز عنه ولد آدم؟

قال: غلظوا لسليمان كما سخروا و هم خلق رقيق، غذائهم النسيم، و الدليل علي كل ذلك صعودهم الي السماء لاستراق السمع، و لا يقدر الجسم الكثيف علي الارتقاء اليها بسلم أو بسبب.

قال: فأخبرني عن السحر ما أصله، و كيف يقدر الساحر علي ما يوصف من عجائبه، و ما يفعل؟.

قال: ان السحر علي وجوه شتي:

وجه منها بمنزلة الطب، كما أن الأطباء وضعوا لكل داء دواء، فكذلك علم السحر، احتالوا لكل صحة آفة، و لكل عافية عاهة، و لكل معني حيلة.

و نوع آخر منه خطفة و سرعة، و مخاريق و خفة.

و نوع آخر ما يأخذ أولياء الشياطين عنهم.

قال: فمن أين علم الشياطين السحر؟.



[ صفحه 85]



قال: من حيث عرف الأطباء الطب، بعضه تجربة، و بعضه علاج.

قال: فما تقول في الملكين هاروت و ماروت؟ و ما يقول الناس بأنهما يعلمان الناس السحر؟.

قال: انهما موضع ابتلاء، و موقع فتنة، تسبيحهما: اليوم لو فعل الانسان كذا و كذا لكان كذا و كذا، و لو يعالج بكذا لكان كذا، أصناف السحر فيتعلمون منهما و ما يخرج عنهما، فيقولان لهم انما نحن فتنة فلا تأخذوا عنا ما يضركم و لا ينفعكم.

قال: أفيقدر الساحر أن يجعل الانسان بسحره في صورة الكلب أو الحمار أو غير ذلك؟.

قال: هو أعجز من ذلك، و أضعف من أن يغير خلق الله، أن من أبطل ما ركبه الله و صوره و غيره فهو شريك الله في خلقه، تعالي الله عن ذلك علوا كبيرا، لو قدر الساحر علي ما وصفت لدفع عن نفسه الهرم و الآفة و الأمراض، و لنفي البياض عن رأسه، و الفقر عن ساحته، و أن من أكبر السحر النميمة: يفرق بها بين المتحابين، و يجلب العداوة علي المتصافين، و يسفك بها الدماء، و يهدم بها الدور، و يكشف بها الستور، و النمام أشر من وطي ء الأرض بقدم، فأقرب أقاويل السحر من الصواب أنه بمنزلة الطب، أن الساحر عالج الرجل فامتنع من مجامعة النساء فجاء الطبيب فعالجه بغير ذلك العلاج فأبرأ.

قال: فما بال ولد آدم فيهم شريف و وضيع؟.

قال: الشريف المطيع، و الوضيع العاصي.

قال: أليس فيهم فاضل و مفضول؟.



[ صفحه 86]



قال: انما يتفاضلون بالتقوي.

قال: فتقول ان ولد آدم كلهم سواء في الأصل لا يتفاضلون الا بالتقوي؟

قال: نعم، اني وجدت أصل الخلق التراب، و الأب آدم، و الأم حواء، خلقهم اله واحد، و هم عبيده، أن الله عزوجل اختار من ولد آدم أناسا طهر ميلادهم، و طيب أبدانهم، و حفظهم في أصلاب الرجال و أرحام النساء، أخرج منهم الأنبياء و الرسل، فهم أزكي فروع آدم، فعل ذلك لأمر استحقوه من الله عزوجل، ولكن علم الله منهم حين ذرأهم أنهم يطيعونه و يعبدونه و لا يشركون به شيئا، فهؤلاء بالطاعة نالوا من الله الكرامة و المنزلة الرفيعة عنده، و هؤلاء الذين لهم الشرف و الفضل و الحسب، و سائر الناس سواء، ألا من اتقي الله أكرمه، و من أطاعه أحبه، و من أحبه لم يعذبه بالنار.

قال: فأخبرني عن الله عزوجل كيف لم يخلق الخلق كلهم مطيعين موحدين و كان علي ذلك قادرا؟.

قال عليه السلام: لو خلقهم مطيعين، لم يكن لهم ثواب، لأن الطاعة اذا ما كانت فعلهم لم يكن جنة و لا نارا، و لكن خلق خلقه فأمرهم بطاعته، و نهاهم عن معصيته و احتج عليهم برسله، و قطع عذرهم بكتبه، ليكونوا هم الذين يطيعون و يعصون و يستوجبون بطاعتهم له الثواب، و بمعصيتهم اياه العقاب.

قال: فالعمل الصالح من العبد هو فعله، و العمل الشر من العبد هو فعله؟.

قال: العمل الصالح من العبد بفعله، و الله به أمره، و العمل الشر من



[ صفحه 87]



العبد بفعله، و الله عنه نهاه.

قال: أليس فعله بالآلة التي ركبها فيه؟.

قال: نعم. ولكن بالآلة التي عمل بها الخير، قدر علي الشر الذي نهاه عنه.

قال: فالي العبد من الأمر شي ء؟.

قال: ما نهاه الله عن شي ء الا و قد علم أنه يطيق تركه، و لا أمره بشي ء الا و قد علم أنه يستطيع فعله، لأنه ليس من صفة الجور، و العبث، و الظلم، و تكليف العباد ما لا يطيقون.

قال: فمن خلقه الله كافرا أيستطيع الايمان و له عليه بتركه الايمان حجة.

قال عليه السلام: ان الله خلق خلقه جميعا مسلمين، أمرهم و نهاهم، و الكفر اسم يلحق الفعل حين يفعله العبد، و لم يخلق الله العبد حين خلقه كافرا، أنه انما كفر من بعد أن بلغ وقتا لزمته الحجة من الله، فعرض عليه الحق فجحده فبانكاره الحق صار كافرا.

قال: أفيجوز أن يقدر علي العبد الشر، و يأمره بالخير و هو لا يستطيع الخير أن يعمله، و يعذبه عليه.

قال: انه لا يليق بعدل الله و رأفته أن يقدر علي العبد الشر و يريده منه، ثم يأمره بما يعلم أنه لا يستطيع أخذه، و الانزاع عما لا يقدر علي تركه، ثم يعذبه علي أمره الذي علم أنه لا يستطيع أخذه.

قال: بماذا استحق الذين أغناهم و أوسع عليهم من رزقه الغناء و السعة، و بماذا استحق الفقير التقتير و التضييق.



[ صفحه 88]



قال: اختبر الأغنياء بما أعطاهم لينظر كيف شكرهم، و الفقراء بما منعهم لينظر كيف صبرهم، و وجه آخر: أنه عجل لقوم في حياتهم، و لقوم آخر يوم حاجتهم اليه، و وجه آخر فانه علم احتمال كل قوم فأعطاهم علي قدر احتمالهم و لو كان الخلق كلهم أغنياء لخربت الدنيا، و فسد التدبير، و صار أهلها الي الفناء ولكن جعل بعضهم لبعض عونا، و جعل أسباب أرزاقهم في ضروب الأعمال، و أنواع الصناعات، و ذلك أدوم في البقاء، و أصح في التدبير، ثم اختبر الأغنياء بالاستعطاف علي الفقراء، كل ذلك لطف و رحمة من الحكيم الذي لا يعاب تدبيره.

قال: فيما استحق الطفل الصغير ما يصيبه من الأوجاع و الأمراض بلا ذنب عمله، و لا جرم سلف منه.

قال: ان المرض علي وجوه شتي: مرض بلوي، و مرض عقوبة، و مرض جعل علة للفناء، و أنت تزعم أن ذلك من أغذية ردية، و أشربة وبية، أو من علة كانت بأمه، و تزعم أن من أحسن السياسة لبدنه، و أجمل النظر في أحوال نفسه و عرف الضار مما يأكل من النافع، لم يمرض، و تميل في قولك الي من يزعم: أنه لا يكون المرض و الموت الا من المطعم و المشرب! قد مات أرسطاطاليس معلم الأطباء، و أفلاطون رئيس الحكماء، و جالينوس شاخ ودق بصره، و ما دفع الموت حين نزل بساحته، و لم يألوا حفظ أنفسهم، و النظر لما يوافقها، كم مريضا قد زاده المعالج سقما، و كم من طبيب عالم، و بصير بالأدواء و الأدوية ماهر مات وعاش الجاهل بالطب بعده زمانا، فلا ذاك نفعه علمه بطبه عند انقطاع مدته و حضور أجله، و لا هذا ضره الجهل بالطب مع بقاء المدة و تأخر الأجل.

ثم قال عليه السلام: ان أكثر الأطباء قالوا: ان علم الطب لم تعرفه



[ صفحه 89]



الأنبياء، فما نصنع علي قياس قولهم بعلم زعموا ليس تعرفه الأنبياء الذين كانوا حجج الله علي خلقه، و أمناءه في أرضه، و خزان علمه، و ورثة حكمته، و الأدلاء عليه، و الدعاة الي طاعته؟.

ثم اني وجدت أن أكثرهم يتنكب في مذهبه سبل الأنبياء، و يكذب الكتب المنزلة عليهم من الله تبارك و تعالي، فهذا الذي أزهدني في طلبه و حامليه.

قال: فكيف تزهد في قوم و أنت مؤدبهم و كبيرهم؟.

قال عليه السلام: اني رأيت الرجل الماهر في طبه اذا سألته لم يقف علي حدود نفسه، و تأليف بدنه، و تركيب أعضائه، و مجري الأغذية في جوارحه، و مخرج نفسه و حركة لسانه، و مستقر كلامه، و نور بصره و انتشار ذكره، و اختلاف شهواته، و انسكاب عبراته، و مجمع سمعه، و موضع عقله، و مسكن روحه، و مخرج عطسته، وهيج غمومه، و أسباب سروره، و علة ما حدث فيه من بكم و صم، و غير ذلك، لم يكن عندهم في ذلك أكثر من أقاويل استحسنوها، و علل فيما بينهم جوزوها.

قال: فأخبرني عن الله أله شريك في ملكه، أو مضاد له في تدبيره؟.

قال: لا.

قال: فما هذا الفساد الموجود في العالم، من سباع ضارية، و هوام مخوفة، و خلق كثيرة مشوهة، و دود، و بعوض، و حيات، و عقارب، و زعمت أنه لا يخلق شيئا الا لعلة، لأنه لا يعبث؟.

قال: ألست تزعم أن العقارب تنفع من وجع المثانة و الحصاة، و لمن يبول في الفراش، و أن أفضل الترياق ما عولج من لحم الأفاعي، فان



[ صفحه 90]



لحومها اذا أكلها المجذوم بشب نفعه، و تزعم أن الدود الأحمر الذي يصاب تحت الأرض نافع للآكلة؟.

قال: نعم.

قال عليه السلام: فأما البعوض و البق فبعض سببه أنه جعله أرزاق الطير، و أهان بها جبارا تمرد علي الله و تجبر، و أنكر ربوبيته، فسلط الله عليه أضعف خلقه ليريه قدرته و عظمته، و هي البعوض، فدخلت في منخره حتي وصلت الي دماغه فقتلته، و اعلم أنا لو وقفنا علي كل شي ء خلقه الله تعالي لم خلقه؟ و لأي شي ء أنشأه؟ لكنا قد ساويناه في علمه، و علمنا كلما يعلم، و استغنينا عنه، و كنا و هو في العلم سواء.

قال: فأخبرني هل يعاب شي ء من خلق الله و تدبيره؟.

قال: لا.

قال: فان الله خلق خلقه عزلا، أذلك منه حكمة أم عبث؟.

قال: بل منه حكمة.

قال: غيرتم خلق الله، و جعلتم فعلكم في قطع الغلفة أصوب مما خلق الله لها، و عبتم الأغلف، و الله خلقه، و مدحتم الختان و هو فعلكم أم تقولون أن ذلك من الله كان خطأ غير حكمة؟!.

قال عليه السلام: ذلك من الله حكمة و صواب، غير أنه سن ذلك و أوجبه علي خلقه، كما أن المولود اذا خرج من بطن أمه وجدنا سرته متصلة بسرة أمه، كذلك خلقها الحكيم فأمر العباد بقطعها، و في تركها فساد بين للمولود و الأم، و كذلك أظفار الانسان أمر اذا طالت أن تقلم، و كان قادرا يوم دبر خلق الانسان أن يخلقها خلقة لا تطول، و كذلك الشعر من الشارب



[ صفحه 91]



و الرأس، يطول فيجز، و كذلك الثيران خلقها الله فحولة، و اخصاؤها أوفق، و ليس في ذلك عيب في تقدير الله عزوجل.

قال: ألست تقول: يقول الله تعالي: (ادعوني أستجب لكم) و قد نري المضطر يدعوه فلا يجاب له، و المظلوم يستنصره علي عدوه فلا ينصره؟.

قال: ويحك ما يدعوه أحد الا استجاب له، أما الظالم فدعاؤه مردود الي أن يتوب اليه، و أما المحق فانه اذا دعاه استجاب له، و صرف عنه البلاء من حيث لا يعلمه، أو ادخر له ثوابا جزيلا ليوم حاجته اليه، و ان لم يكن الأمر الذي سأل العبد خيرا له ان أعطاه أمسك عنه، و المؤمن العارف بالله ربما عز عليه أن يدعوه فيما لا يدري أصواب ذلك أم خطأ، و قد يسأل العبد ربه هلاك من لم تنقطع مدته، أو يسأل المطر وقتا و لعله أوان لا يصلح فيه المطر، لأنه أعرف بتدبير ما خلق من خلقه، و أشباه ذلك كثيرة فافهم هذا.

قال: أخبرني أيها الحكيم ما بال السماء لا ينزل منها الي الأرض أحد، و لا يصعد من الأرض اليها بشر، و لا طريق اليها، و لا مسلك، فلو نظر العباد في كل دهر مرة من يصعد اليها و ينزل لكان ذلك أثبت في الربوبية، و أنفي للشك، و أقوي لليقين، و أجدر أن يعلم العباد أن هناك مدبرا اليه يصعد الصاعد، و من عنده يهبط الهابط.

قال: ان كل ما تري في الأرض من التدبير انما هو ينزل من السماء، و منها يظهر، أما تري الشمس منها تطلع، و هي نور النهار، و فيها قوام الدنيا، و لو حبست حار من عليها، و هلك، و القمر منها يطلع، و هو نور الليل، و به يعلم عدد السنين و الحساب، و الشهور و الأيام، و لو حبس لحار



[ صفحه 92]



من عليها و فسد التدبير، و في السماء النجوم التي يهتدي بها في ظلمات البر، و البحر، و من السماء ينزل الغيث الذي فيه حياة كل شي ء، من: الزرع، و النبات، و الأنعام، و كل الخلق لو حبس عنهم لما عاشوا، و الريح لو حبست اياه لفسدت الأشياء جميعا، و تغيرت، ثم الغيم و الرعد و البرق و الصواعق، كل ذلك انما هو دليل علي أن هناك مدبرا يدبر كل شي ء و من عنده ينزل، و قد كلم الله موسي و ناجاه، و رفع الله عيسي ابن مريم، و الملائكة تتنزل من عنده، غير أنك لا تؤمن بما لم تره بعينك و فيما تراه بعينك كفاية أن تفهم و تعقل.

قال: فلو أن الله اراد رد الينا من الأموات في كل مائة عام واحدا لنسأله عن من مضي منا. الي ما صاروا، و كيف حالهم، و ماذا لقوا بعد الموت، و أي شي ء صنع بهم، ليعمل الناس علي اليقين، و اضمحل الشك، و ذهب الغل عن القلوب.

قال: ان هذه مقالة من أنكر الرسل و كذبهم، و لم يصدق بما جاؤوا به من عند الله، اذا أخبروا و قالوا: ان الله أخبر في كتابه عزوجل علي لسان أنبيائه، حال من مات منا، أفيكون أحد أصدق من الله قولا و من رسله، و قد رجع الي الدنيا ممن مات خلق كثير، منهم: «أصحاب الكهف» أماتهم الله ثلاثمائة عام و تسعة ثم بعثهم في زمان قوم أنكروا البعث، ليقطع حجتهم، و ليريهم قدرته و يعلموا أن البعث حق و أمات الله «أرمياء» النبي صلي الله عليه و آله و سلم الذي نظر الي خراب بيت المقدس و ما حوله حين غزاهم بخت نصر و قال: (أني يحيي هذه الله بعد موتها) (فأماته الله مائة عام ثم أحياه) و نظر الي أعضائه كيف تلتئم، و كيف تلبس اللحم، و الي مفاصله و عروقه كيف توصل، فلما استوي قاعدا قال: (اعلم أن الله علي كل شي ء قدير) و أحيا الله قوما خرجوا عن أوطانهم هاربين من الطاعون،



[ صفحه 93]



لا يحصي عددهم، و أماتهم الله دهرا طويلا، حتي بليت عظامهم، و تقطعت أوصالهم، و صاروا ترابا، فبعث الله في وقت أحب أن يري خلقه قدرته، نبيا يقال له «حزقيل» فدعاهم فاجتمعت أبدانهم، و رجعت فيها أرواحهم، و قاموا كهيئة يوم ماتوا، لا يفقدون من أعدادهم رجلا، فعاشوا بعد ذلك دهرا طويلا، و أن الله أمات قوما خرجوا مع موسي عليه السلام حين توجه الي الله فقالوا: (أرنا الله جهرة) (فأماتهم الله ثم أحياهم).

قال: فأخبرني عمن قال: بتناسخ الأرواح، من أي شي ء قالوا ذلك، و بأي حجة قاموا علي مذاهبهم.

قال: ان أصحاب التناسخ قد خلفوا ورائهم منهاج الدين، و زينوا لأنفسهم الضلالات، و أمرجوا أنفسهم في الشهوات [8] و زعموا أن السماء خاوية ما فيها شي ء مما يوصف، و أن مدبر هذا العالم في صورة المخلوقين، بحجة من روي أن الله عزوجل خلق آدم علي صورته، و أنه لا جنة و لا نار، و لا بعث و لا نشور، و القيامة عندهم خروج الروح من قالبه و ولوجه في قالب آخر، فان كان محسنا في القالب الأول أعيد في قالب أفضل منه حسنا في أعلي درجة من الدنيا، و ان كان مسيئا أو غير عارف صار في بعض الدواب المتعبة في الدنيا، أو هوام مشوهة الخلقة و ليس عليهم صوم و لا صلاة، و لا شي ء من العبادة أكثر من معرفة من تجب عليهم معرفته و كل شي ء من شهوات الدنيا مباح لهم، من: فروج النساء، و غير ذلك، من الأخوات و البنات، و الخالات، و ذوات البعولة، و كذلك الميتة، و الخمر، و الدم. فاستقبح مقالتهم كل الفرق، و لعنهم كل الأمم، فلما سئلوا الحجة زاغوا، و حادوا، فكذب مقالتهم التوراة، و لعنهم



[ صفحه 94]



الفرقان، و زعموا مع ذلك أن الههم ينتقل من قالب الي قالب، و أن الأرواح الأزلية هي التي كانت في آدم، ثم هلم جرا تجري الي يومنا هذا في واحد بعد آخر، فاذا كان الخالق في صورة المخلوق فبما يستدل علي أن أحدهما خالق صاحبه؟! و قالوا: ان الملائكة من ولد آدم كل من صار في أعلي درجة من دينهم خرج من منزلة الامتحان و التصفية فهو ملك فطورا تخالهم نصاري في أشياء، و طورا دهرية يقولون: ان الأشياء علي غير الحقيقة، فقد كان يجب عليهم أن لا يأكلوا شيئا من اللحمان، لأن الذرات عندهم كلها من ولد آدم حولوا من صورهم، فلا يجوز أكل لحوم القربات.

قال: و من زعم أن الله لم يزل، و معه طينة مؤذية، فلم يستطع التفصي منها [9] الا بامتزاجه بها و دخوله فيها، فمن تلك الطينة خلق الأشياء!!.

قال: سبحان الله و تعالي!! أما أعجز آله يوصف بالقدرة، لا يستطيع التفصي من الطينة! ان كانت الطينة حية أزلية، فكانا الهين قديمين فامتزجا و دبرا العالم من أنفسهما، فان كان ذلك كذلك، فمن أين جاء الموت و الفناء؟ و ان كانت الطينة ميتة فلا بقاء للميت مع الأزلي القديم، و الميت لا يجي ء منه حي، و هذه مقالة الديصانية، أشد الزنادقة قولا، و أمهنهم مثلا، نظروا في كتب قد صنفتها أوائلهم، و حبروها بألفاظ مزخرفة من غير أصل ثابت، و لا حجة توجب اثبات ما ادعوا، كل ذلك خلافا علي الله و علي رسله، بما جاؤوا عن الله، فأما من زعم أن الأبدان ظلمة، و الأرواح نور، و أن النور لا يعمل الشر، و الظلمة لا تعمل الخير، فلا يجب عليهم



[ صفحه 95]



أن يلوموا أحدا علي معصية، و لا ركوب حرمة و لا اتيان فاحشة و أن ذلك عن الظلمة غير مستنكر، لأن ذلك فعلها، و لا له أن يدعوا ربا، و لا يتضرع اليه، لأن النور الرب، و الرب لا يتضرع الي نفسه، و لا يستعبد بغيره، و لا لأحد من أهل هذه المقالة أن يقول: «أحسنت» يا محسن أو «أسأت» لأن الاساءة من فعل الظلمة، و ذلك فعلها، و الاحسان من النور، و لا يقول النور لنفسه أحسنت يا محسن، و ليس هناك ثالث، و كانت الظلمة علي قياس قولهم، أحكم فعلا، و أتقن تدبيرا، و أعز أركانا من النور، لأن الأبدان محكمة، فمن صور هذا الخلق صورة واحدة علي نعوت مختلفة، و كل شي ء يري ظاهرا من الزهر، و الأشجار، و الثمار، و الطير، و الدواب، يجب أن يكون الها، ثم حبست النور في حبسها و الدولة لها، و أما ما ادعوا بأن العاقبة سوف تكون للنور، فدعوي، و ينبغي علي قياس قولهم أن لا يكون للنور فعل، لأنه أسير، و ليس له سلطان، فلا فعل له و لا تدبير، و ان كان له مع الظلمة تدبير، فما هو بأسير، بل هو مطلق عزيز، فان لم يكن كذلك، و كان أسير الظلمة، فانه يظهر في هذا العالم احسان، و جامع فساد و شر، فهذا يدل علي أن الظلمة تحسن الخير و تفعله، كما تحسن الشر و تفعله، فان قالوا محال ذلك، فلا نور يثبت و لا ظلمة، و بطلت دعواهم، و رجع الأمر الي أن الله واحد و ما سواه باطل، فهذه مقالة ماني الزنديق و أصحابه.

و أما من قال: النور و الظلمة بينهما حكم، فلابد من أن يكون أكبر الثلاثة الحكم، لأنه لا يحتاج الي الحاكم الا مغلوب أو جاهل أو مظلوم، و هذه مقالة المانوية و الحكاية عنهم تطول.

قال: فما قصة ماني؟



[ صفحه 96]



قال: متفحص أخذ بعض المجوسية فشابها ببعض النصرانية، فأخطأ الملتين و لم يصب مذهبا واحدا منهما، و زعم أن العالم دبر من الهين، نور و ظلمة، و أن النور في حصار من الظلمة علي ما حكينا منه، فكذبته النصاري، و قبلته المجوس.

قال: فأخبرني عن المجوس أفبعث الله اليهم نبيا؟ فاني أجد لهم كتبا محكمة. و مواعظ بليغة، و أمثالا شافية، يقرون بالثواب و العقاب، و لهم شرائع يعملون بها.

قال عليه السلام: ما من أمة الا خلا فيها نذير، و قد بعث اليهم نبي بكتاب من عند الله، فأنكروه. و جحدوا كتابه.

قال: و من هو فان الناس يزعمون أنه خالد بن سنان؟.

قال عليه السلام: ان خالدا كان عربيا بدويا، ما كان نبيا، و انما ذلك شي ء يقوله الناس.

قال: أفزردشت؟

قال: ان زردشت أتاهم بزمزمة، و ادعي النبوة، فآمن منهم قوم و جحده قوم،فأخروجه فأكلته السباع في برية الأرض.

قال: فأخبرني عن المجوس كانوا أقرب الي الصواب في دهرهم، أم العرب؟.

قال: العرب في الجاهلية، كانت أقرب الي الدين الحنيفي من المجوس و ذلك أن المجوس كفرت بكل الأنبياء، وجحدت كتبهم، و أنكرت براهينهم، و لم تأخذ بشي ء من سننهم، و آثارهم، و أن كيخسرو ملك المجوس في الدهر الأول قتل ثلاثمائة نبي، و كانت المجوس لا



[ صفحه 97]



تغتسل من الجنابة، و العرب كانت تغتسل و الاغتسال من خالص شرائع الحنيفية، و كانت المجوس لا تختن، و هو من سنن الأنبياء، و أول من فعل ذلك ابراهيم خليل الله، و كانت المجوس لا تغسل موتاها و لا تكفنها، و كانت العرب تفعل ذلك، و كانت المجوس ترمي الموتي في الصحاري و النواويس، و العرب تواريها في قبورها و تلحدها، و كذلك السنة علي الرسل، ان أول من حفر له قبر آدم أبو البشر، و ألحد له لحد، و كانت المجوس تأتي الأمهات و تنكح البنات و الأخوات، و حرمت ذلك العرب، و أنكرت المجوس بيت الله الحرام و سمته بيت الشيطان و العرب كانت تحجه و تعظمه، و تقول: بيت ربنا، و تقر بالتوراة و الانجيل، و تسأل أهل الكتب و تأخذ، و كانت العرب في كل الأسباب أقرب الي الدين الحنيفية من المجوس.

قال: فانهم احتجوا باتيان الأخوات أنها سنة من آدم.

قال: فما حجتهم في اتيان البنات و الأمهات، و قد حرم ذلك آدم، و كذلك نوح و ابراهيم و موسي و عيسي، و سائر الأنبياء، و كل ما جاء عن الله عزوجل.

قال: و لم حرم الله الخمر و لا لذة أفضل منها؟.

قال: حرمها لأنها أم الخبائث، وأس كل شر، يأتي علي شاربها ساعة يسلب لبه، و لا يعرف ربه، و لا يترك معصية الا ركبها، و لا حرمة الا انتهكها و لا رحم ماسة الا قطعها، و لا فاحشة الا أتاها، و السكران زمامه بيد الشيطان ان أمره أن يسجد للأوثان سجد، و ينقاد حيث ما قاده.

قال: فلم حرم الدم المسفوح؟

قال: لأنه يورث القساوة، و يسلب الفؤاد رحمته، و يعفن البدن



[ صفحه 98]



و يغير اللون، و أكثر ما يصيب الانسان الجذام يكون من أكل الدم.

قال: فأكل الغدد؟.

قال: يورث الجذام.

قال: فالميتة لم حرمها؟.

قال: فرقا بينها و بين ما يذكي و يذكر اسم الله عليه، و الميتة قد جمد فيها الدم، و تراجع الي بدنها، فلحمها ثقيل غير مري ء، لأنها يؤكل لحمها بدمها.

قال: فالسمك ميتة؟.

قال: ان السمك ذكاته اخراجه حيا من الماء، ثم يترك حتي يموت من ذات نفسه، و ذلك أنه ليس له دم، و كذلك الجراد.

قال: فلم حرم الزني؟.

قال: لما فيه من الفساد، و ذهاب المواريث، و انقطاع الأنساب، و لا تعلم المرأة في الزني من أحبلها، و لا المولود يعلم من أبوه، و لا أرحام موصولة، و لا قرابة معروفة.

قال: فلم حرم اللواط؟.

قال: من أجل أنه لو كان اتيان الغلام حلالا لاستغني الرجال عن النساء و كان فيه قطع النسل، و تعطيل الفروج، و كان في اجازة ذلك فساد كثير.

قال: فلم حرم اتيان البهيمة؟.

قال: كره أن يضيع الرجل ماءه، و يأتي غير شكله، و لو أباح ذلك



[ صفحه 99]



لربط كل رجل أتانا يركب ظهرها و يغشي فرجها، و كان يكون في ذلك فساد كثير، فأباح ظهورها، و حرم عليهم فروجها، و خلق للرجال النساء، ليأنسوا بهن و يسكنوا اليهن، و يكن مواضع شهواتهم، و أمهات أولادهم.

قال: فما علة الغسل من الجنابة، و أن ما أتي حلالا و ليس في الحلال تدنيس؟.

قال عليه السلام: ان الجنابة بمنزلة الحيض و ذلك أن النطفة دم لم يستحكم و لا يكون الجماع الا بحركة شديدة، و شهوة غالبة، فاذا فرغ تنفس البدن، و وجد الرجل من نفسه رائحة كريهة، فوجب الغسل لذلك، و غسل الجنابة مع ذلك أمانة ائتمن الله عليها عبيده ليختبرهم بها.

قال: أيها الحكيم! فما تقول فيمن زعم أن هذا التدبير الذي يظهر في العالم تدبير النجوم السبعة؟.

قال عليه السلام: يحتاجون الي دليل، ان هذا العالم الأكبر و العالم الأصغر من تدبير النجوم التي تسبح في الفلك، و تدور حيث دارت متعبة لا تفتر، و سائرة لا تقف.

ثم قال: و ان لكل نجم منها موكل مدبر، فهي بمنزلة العبيد المأمورين فلو كانت قديمة أزلية لم تتغير من حال الي حال.

قال: فمن قال بالطبائع؟.

قال: القدرية، فذلك قول من لم يملك البقاء، و لا صرف الحوادث و غيرته الأيام و الليالي، لا يرد الهرم، و لا يدفع الأجل، ما يدري ما يصنع به.

قال: فأخبرني عمن يزعم أن الخلق لم يزل يتناسلون و يتوالدون،



[ صفحه 100]



و يذهب قرن ويجي ء قرن، و تفنيهم الأمراض و الأعراض، و صنوف الآفات، و يخبرك الآخر عن الأول، و ينبئك الخلف عن السلف، و القرون عن القرون، أنهم وجدوا الخلق علي هذا الوصف بمنزلة الشجر و النبات في كل دهر يخرج منه حكيم عليم بمصلحة الناس، بصير بتأليف الكلام، و يصنف كتابا قد حبره بفطنته، و حسنه بحكمته، قد جعله حاجزا بين الناس، يأمرهم بالخير ويحثهم عليه، و ينهاهم عن السوء و الفساد، و يزجرهم عنه، لئلا يتهارشوا، و لا يقتل بعضهم بعضا.

قال عليه السلام: ويحك ان من خرج من بطن أمه أمس، و يرحل عن الدنيا غدا لا علم له بما كان قبله، و لا ما يكون بعده، ثم انه لا يخلو الانسان من أن يكون خلق نفسه، أو خلق غيره، أو لم يزل موجودا، فما ليس بشي ء ليس يقدر أن يخلق شيئا و هو ليس بشي ء، و كذلك ما لم يكن فيكون شيئا، يسئل فلا يعلم كيف كان ابتداؤه، ولو كان الانسان أزليا لم تحدث فيه الحوادث، لأن الأزلي لا تغيره الأيام، و لا يأتي عليه الفناء، مع أنا لم نجد بناء من غير بان، و لا أثرا من غير مؤثر، و لا تأليفا من غير مؤلف، فمن زعم أن أباه خلقه، قيل: فمن خلق أباه، ولو أن الأب هو الذي خلق ابنه، لخلقه علي شهوته، و صوره علي محبته، و لملك حياته، و لجاز فيه حكمه، و لكنه ان مرض فلم ينفعه، و ان مات فعجز عن رده، ان من استطاع أن يخلق خلقا و ينفخ فيه روحا حتي يمشي علي رجليه سويا، يقدر أن يدفع عنه الفساد.

قال: فما تقول في علم النجوم؟.

قال: هو علم قلت منافعه، و كثرت مضراته، لأنه لا يدفع به المقدور، و لا يتقي به المحذور، ان خبر المنجم بالبلاء لم ينجه التحرز



[ صفحه 101]



من القضاء، و ان أخبر هو بخير لم يستطع تعجيله، و ان حدث به سوء لم يمكنه صرفه و المنجم يضاد الله في علمه، بزعمه أن يرد قضاء الله عن خلقه.

قال: فالرسول أفضل أم الفلك المرسل اليه؟.

قال: بل الرسول أفضل.

قال: فما علة الملائكة الموكلين بعباده، يكتبون عليهم و لهم، و الله عالم السر و ما هو أخفي؟.

قال: استعبدهم بذلك، و جعلهم شهودا علي خلقه، ليكون العباد لملازمتهم اياهم أشد علي طاعة الله مواظبة، و عن معصيته أشد انقباضا، و كم من عبديهم بمعصيته فذكر مكانهما فارعوي و كف، فيقول ربي يراني، و حفظتي علي بذلك تشهد، و أن الله برأفته و لطفه أيضا و كلهم بعباده، يذبون عنهم مردة الشيطان، و هوام الأرض، و آفات كثيرة من حيث لا يرون باذن الله الي أن يجي ء أمر الله.

قال: فخلق الخلق للرحمة أم للعذاب؟

قال: خلقهم للرحمة، و كان في علمه قبل خلقه اياهم، أن قوما منهم يصيرون الي عذابه بأعمالهم الرديئة، و جحدهم به.

قال: يعذب من أنكر فاستوجب عذابه بانكاره، فبم يعذب من وحده و عرفه؟.

قال: يعذب المنكر لآلهيته عذاب الأبد، و يعذب المقر به عذاب عقوبة لمعصيته اياه فيما فرض عليه، ثم يخرج، و لا يظلم ربك أحدا.

قال: فبين الكفر و الايمان منزلة؟.



[ صفحه 102]



قال عليه السلام: لا.

قال: فما الايمان و ما الكفر؟.

قال عليه السلام: الايمان: أن يصدق الله فيما غاب عنه من عظمة الله، كتصديقه بما شاهد من ذلك و عاين، و الكفر: الجحود.

قال: فما الشرك و ما الشك؟.

قال عليه السلام: الشرك هو: أن يضم الي الواحد الذي ليس كمثله شي ء آخر، و الشك: ما لم يعتقد قلبه شيئا.

قال: أفيكون العالم جاهلا؟.

قال عليه السلام: عالم بما يعلم، و جاهل بما يجهل.

قال: فما السعادة و ما الشقاوة؟.

قال: السعادة: سبب الخير، تمسك به السعيد فيجره الي النجاة، و الشقاوة سبب خذلان تمسك به الشقي فيجره الي الهلكة، و كل بعلم الله.

قال: أخبرني عن السراج اذا انطفأ أين يذهب نوره؟.

قال عليه السلام: يذهب فلا يعود.

قال: فما أنكرت أن يكون الانسان مثل ذلك اذا مات و فارق الروح البدن، لم يرجع اليه أبدا كما لا يرجع ضوء السراج اليه أبدا اذا انطفأ؟.

قال: لم تصب القياس، ان النار في الأجسام كامنة، و الأجسام قائمة بأعيانها كالحجر و الحديد، فاذا ضرب أحدهما بالآخر، سقطت من بينهما نار، تقتبس منهما سراج، له ضوء فالنار ثابت في أجسامها، و الضوء ذاهب، و الروح: جسم رقيق، قد ألبس قالبا كثيفا، و ليس بمنزلة السراج



[ صفحه 103]



الذي ذكرت، ان الذي خلق في الرحم جنينا من ماء صاف، و ركب فيه ضروبا مختلفة: من عروق، و عصب، و أسنان، و شعر، و عظام، و غير ذلك، و هو يحييه بعد موته، و يعيده بعد فنائه.

قال: فأين الروح؟.

قال: في بطن الأرض حيث مصرع البدن الي وقت البعث.

قال: فمن صلب فأين روحه؟.

قال: في كف الملك الي قبضها حتي يودعها الأرض.

قال: فأخبرني عن الروح أغير الدم؟.

قال: نعم. الروح علي ما وصفت لك: مادتها من الدم، و من الدم رطوبة الجسم، و صفاء اللون، و حسن الصوت، و كثرة الضحك، فاذا جمد الدم فارق الروح البدن.

قال: فهل يوصف بخفة و ثقل و وزن؟.

قال: الروح بمنزلة الريح في الزق، اذا نفخت فيه امتلأ الزق منها، فلا يزيد في وزن الزق و لوجها فيه، و لا ينقصها خروجها منه، لذلك الروح ليس لها ثقل و لا وزن.

قال: فأخبرني ما جوهر الريح؟.

قال: الريح هواء اذا تحرك يسمي ريحا، فاذا سكن يسمي هواء و به قوام الدنيا، و لو كفت الريح ثلاثة أيام لفسد كل شي ء علي وجه الأرض و نتن، و ذلك أن الريح بمنزلة المروحة، تذب و تدفع الفساد عن كل شي ء و تطيبه، فهي بمنزلة الروح اذا خرج عن البدن نتن البدن و تغير، و تبارك الله أحسن الخالقين.



[ صفحه 104]



قال: أفتتلاشي الروح بعد خروجه عن قالبه أم هو باق؟.

قال: بل هو باق الي وقت ينفخ في الصور، فعند ذلك تبطل الأشياء، و تفني فلا حس و لا محسوس، ثم أعيدت الأشياء كما بدأها مدبرها، و ذلك أربعمائة سنة يسبت فيها الخلق، و ذلك بين النفختين.

قال: و أني له بالبعث و البدن قد بلي، و الأعضاء قد تفرقت، فعضو ببلدة يأكلها سباعها، و عضو بأخري تمزقه هوامها، و عضو قد صار ترابا بني به مع الطين حائط؟.

قال: ان الذي أنشأه من غير شي ء، و صوره علي غير مثال كان سبق اليه، قادر أن يعيده كما بدأه.

قال: أوضح لي ذلك!.

قال: ان الروح مقيمة في مكانها، روح المحسن في ضياء و فسحة، و روح المسي ء في ضيق و ظلمة، و البدن يصير ترابا كما منه خلق، و ما تقذف به السباع و الهوام من أجوافها، مما أكلته و مزقته كل ذلك في التراب، محفوظ عند من لا يعزب عنه مثقال ذرة في ظلمات الأرض، و يعلم عدد الأشياء و وزنها، و أن تراب الروحانيين بمنزلة الذهب في التراب، فاذا كان حين البعث مطرت الأرض مطر النشور، فتربو الأرض ثم تمخضوا مخض السقاء، فيصير تراب البشر كمصير الذهب من التراب اذا غسل بالماء، و الزبد من اللبن اذا مخض، فيجتمع تراب كل قالب الي قالبه، فينتقل باذن الله القادر الي حيث الروح، فتعود الصور باذن المصور كهيئتها، و تلج الروح فيها، فاذا قد استوي لا ينكر من نفسه شيئا.

قال: فأخبرني عن الناس يحشرون يوم القيامة عراة؟.



[ صفحه 105]



قال: بل يحشرون في أكفانهم.

قال: أني لهم بالأكفان و قد بليت؟!.

قال: ان الذي أحيا أبدانهم جدد أكفانهم.

قال: فمن مات بلا كفن؟.

قال: يستر الله عورته بما يشاء من عنده.

قال: أفيعرضون صفوفا؟.

قال عليه السلام: نعم، هو يومئذ عشرون و مائة ألف صف في عرض الأرض.

قال: أو ليس توزن الأعمال؟.

قال: لا ان الأعمال ليست بأجسام، و انما هي صفة ما عملوا، و انما يحتاج الي وزن الشي ء من جهل عدد الأشياء، و لا يعرف ثقلها أو خفتها، و أن الله لا يخفي عليه شي ء.

قال: فما معني الميزان؟.

قال عليه السلام: العدل.

قال: فما معناه في كتابه: (فمن ثقلت موازينه)؟.

قال: فمن رجح عمله.

قال: فأخبرني أو ليس في النار مقتنع أن يعذب خلقه بها دون الحيات و العقارب.

قال: انما يعذب بها قوما زعموا أنها ليست من خلقه، انما شريكه الذي يخلقه، فيسلط الله عليهم العقارب و الحيات في النار ليذيقهم بها وبال



[ صفحه 106]



ما كذبوا عليه فجحدوا أن يكون صنعه.

قال: فمن أين قالوا: «ان أهل الجنة يأتي الرجل منهم الي ثمرة يتناولها فاذا أكلها عادت كهيئتها»؟.

قال: نعم ذلك علي قياس السراج يأتي القابس فيقتبس عنه فلا ينقص من ضوئه شيئا، و قد امتلت الدنيا منه سراجا.

قال: أليسوا يأكلون و يشربون، و تزعم أنه لا يكون لهم الحاجة؟.

قال: بلي، لأن غذاءهم رقيق لا ثقل له، بل يخرج من أجسادهم بالعرق.

قال: فكيف تكون الحوراء في جميع ما أتاها زوجها عذراء؟.

قال: لأنها خلقت من الطيب لا يعتريها عاهة، و لا يخالط جسمها آفة، و لا يجري في ثقبها شي ء، و لا يدنسها حيض، فالرحم ملتزقة ملدم، اذ ليس فيها لسوي الاحليل مجري.

قال: فهي تلبس سبعين حلة و يري زوجها مخ ساقها من وراء حللها و بدنها؟.

قال: نعم، كما يري أحدكم الدراهم اذا ألقيت في ماء صاف قدره قدر رمح.

قال: فكيف تنعم أهل الجنة بما فيه من النعيم، و ما منهم أحد الا و قد فقد ابنه، و أباه، أو حميمه، أو أمه، فاذا افتقدوهم في الجنة لم يشكوا في مصيرهم الي النار، فما يصنع بالنعيم من يعلم أن حميمه في النار و يعذب؟.

قال عليه السلام: ان أهل العلم قالوا: انهم ينسون ذكرهم. و قال: بعضهم



[ صفحه 107]



انتظروا قدومهم، و رجوا أن يكونوا بين الجنة و النار في أصحاب الأعراف.

قال عليه السلام: فأخبرني عن الشمس أين تغيب؟.

قال: ان بعض العلماء قال: اذا انحدرت أسفل القبة دار بها الفلك الي بطن السماء صاعدة أبدا، الي أن تنحط الي موضع مطلعها يعني: أنها تغيب في عين حامية ثم تخرق الأرض راجعة الي موضع مطلعها، فتحير تحت العرش حتي يؤذن لها بالطلوع، و يسلب نورها كل يوم، و تجلل نورا آخر.

قال: فالكرسي أكبر أم العرش؟.

قال: كل شي ء خلقه الله في جوف الكرسي ما خلا عرشه فانه أعظم من أن يحيط به الكرسي.

قال: فخلق النهار قبل الليل؟.

قال: خلق النهار قبل الليل، و الشمس قبل القمر، و الأرض قبل السماء، و وضع الأرض علي الحوت، و الحوت في الماء، و الماء في صخرة مجوفة، و الصخرة علي عاتق ملك، و الملك علي الثري، و الثري علي الريح العقيم، و الريح علي الهواء و الهواء تمسكه القدرة، و ليس تحت الريح العقيم الا الهواء و الظلمات، و لا وراء ذلك سعة و لا ضيق، و لا شي ء يتوهم، ثم خلق الكرسي فحشاه السموات و الأرض، و الكرسي أكبر من كل شي ء خلقه الله، ثم خلق العرش فجعله أكبر من الكرسي [10] .

و عن أبان بن تغلب أنه قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام، اذ دخل عليه رجل من أهل اليمن، فسلم عليه فرد عليه أبوعبدالله، فقال له:



[ صفحه 108]



مرحبا يا سعد! فقال الرجل: بهذا الاسم سمتني أمي، و ما أقل من يعرفني به، فقال له أبوعبدالله: صدقت يا سعد المولي! فقال الرجل: جعلت فداك بهذا اللقب كنت ألقب. فقال أبوعبدالله عليه السلام: لا خير في اللقب، ان الله تبارك و تعالي يقول في كتابه: (و لا تنابزوا بالألقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان).

ما صناعتك يا سعد؟.

قال: جعلت فداك! انا أهل بيت ننظر في النجوم، لا يقال ان باليمن أحدا أعلم بالنجوم منا.

فقال أبوعبدالله: كم يزيد ضوء الشمس علي ضوء القمر درجة؟.

فقال اليماني: لا أدري.

فقال: صدقت.

فقال: فكم ضوء القمر يزيد علي ضوء المشتري درجة؟.

قال: اليماني: لا أدري!.

فقال: أبوعبدالله عليه السلام: صدقت!.

قال: فكم يزيد ضوء المشتري علي ضوء العطارد درجة؟.

قال اليماني: لا أدري!.

فقال أبوعبدالله: صدقت!.

قال: فكم ضوء عطارد يزيد درجة علي ضوء الزهرة؟.

قال اليماني: لا أدري!.

فقال أبوعبدالله: صدقت!.



[ صفحه 109]



قال: فما اسم النجم الذي اذا طلع هاجت الابل؟.

فقال اليماني: لا أدري!.

فقال له أبوعبدالله عليه السلام: صدقت!.

قال: فما اسم النجم الذي اذا طلع هاجت البقر؟.

فقال اليماني: لا أدري!.

فقال له أبوعبدالله: صدقت!.

قال: فما اسم النجم الذي اذا طلع هاجت الكلاب؟.

فقال اليماني: لا أدري!.

فقال له أبوعبدالله: صدقت في قولك لا أدري! فما زحل عندكم في النجوم؟.

فقال اليماني: نجم نحس.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: لا تقل هذا فانه نجم أميرالمؤمنين صلوات الله عليه و هو نجم الأوصياء عليهم السلام، و هو النجم الثاقب الذي قال الله تعالي في كتابه.

فقال اليماني: فما معني الثاقب؟.

فقال: ان مطلعه في السماء السابعة، فانه ثقب بضوئه حتي أضاء في السماء الدنيا، فمن ثم سماه الله النجم الثاقب.

ثم قال: يا أخا العرب أعندكم عالم؟.

فقال اليماني: جعلت فداك ان باليمن قوما ليسوا كأحد من الناس في علمهم.



[ صفحه 110]



فقال أبوعبدالله عليه السلام: و ما يبلغ من علم عالمهم؟.

فقال اليماني: ان عالمهم ليزجر الطير، و يقفو الأثر في ساعة واحدة مسيرة شهر للراكب المحث.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: فان عالم المدينة أعلم من عالم اليمن.

قال اليماني: و ما يبلغ علم عالم المدينة؟.

قال: ان علم عالم المدينة ينتهي الي أن لا يقفو الأثر، و لا يزجر الطير، و يعلم ما في اللحظة الواحدة مسيرة الشمس، تقطع اثني عشر برجا، و اثني عشر برا، و اثني عشر بحرا، و اثني عشر عالما.

فقال له اليماني: ما ظننت أن أحدا يعلم هذا، و ما يدري ما كنهه!.

قال: ثم قام اليماني و خرج [11] .

و عن سعيد ابن أبي الخضيب [12] .

قال: دخلت أنا و ابن أبي ليلي المدينة، فبينما نحن في مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم اذ دخل جعفر بن محمد عليه السلام، فقمنا اليه فسألني عن نفسي و أهلي ثم قال:

من هذا معك؟.

فقلت: ابن أبي ليلي قاضي المسلمين!.

فقال: نعم، ثم قال له:



[ صفحه 111]



أتأخذ مال هذا فتعطيه هذا، و تفرق بين المرء و زوجه، و لا تخاف في هذا أحدا؟.

قال: نعم.

قال: فبأي شي ء تقضي؟.

قال: بما بلغني عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و عن أبي بكر، و عمر.

قال: فبلغك أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: «أقضاكم علي بعدي»؟.

قال: نعم.

قال: فكيف تقضي بغير قضاء علي عليه السلام، و قد بلغك هذا؟.

قال: فاصفر وجه ابن أبي ليلي ثم قال: التمس مثلا لنفسك، فوالله لا أكلمك من رأسي كلمة أبدا [13] .

و عن الحسين بن زيد [14] عن جعفر الصادق عليه السلام أن رسول الله قال لفاطمة: يا فاطمة ان الله عزوجل يغضب لغضبك، و يرضي لرضاك. «قال»: فقال المحدثون بها «قال»: فأتاه ابن جريح فقال:

يا أباعبدالله حدثنا اليوم حديثا استهزأه الناس.

قال: و ما هو؟.

قال: حديث أن رسول الله قال لفاطمة: «ان الله ليغضب لغضبك، و يرضي لرضاك».



[ صفحه 112]



(قال): فقال عليه السلام: ان الله ليغضب فيما ترون لعبده المؤمن و يرضي لرضاه.

فقال: نعم.

قال عليه السلام: فما تنكر أن تكون ابنة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مؤمنة، يرضي الله لرضاها، و يغضب لغضبها.

قال: صدقت! الله أعلم حيث يجعل رسالته [15] .

و عن حفص بن غياث [16] قال: شهدت المسجد الحرام و ابن أبي العوجاء [17] يسأل أباعبدالله عليه السلام عن قوله تعالي: (كلما نضجت جلودهم بدلناهم جلودا غيرها ليذوقوا العذاب) ما ذنب الغير؟.

قال: ويحك هي هي و هي غيرها!.

قال: فمثل لي ذلك شيئا من أمر الدنيا!.

قال: نعم أرأيت لو أن رجلا أخذ لبنة فكسرها، ثم ردها في ملبنها، فهي هي و هي غيرها.

و روي أنه سأل الصادق عليهاالسلام ذ عن قول الله عزوجل في قصة ابراهيم عليهاالسلام ذ (قال بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون) قال: ما فعله كبيرهم و ما كذب ابراهيم عليه السلام.



[ صفحه 113]



قيل: و كيف ذلك؟.

فقال: انما قال ابراهيم: (فاسألوهم ان كانوا ينطقون)، فان نطقوا فكبيرهم فعل، و ان لم ينطقوا فكبيرهم لم يفعل شيئا، فما نطقوا، و ما كذب ابراهيم عليه السلام فسئل عن قوله في سورة يوسف: (أيتها العير انكم لسارقون)؟.

قال: انهم سرقوا يوسف من أبيه، ألا تري أنه قال لهم حين قالوا: (ماذا تفقدون قالوا نفقد صواع الملك) و لم يقل سرقتم صواع الملك، انما سرقوا يوسف من أبيه، فسئل عن قول ابراهيم: (فنظر نظرة في النجوم فقال اني سقيم).

قال: ما كان ابراهيم سقيما، و ما كذب انما عني سقيما في دينه أي مرتادا [18] .

و عن عبدالمؤمن الأنصاري [19] قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: ان قوما رووا: أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: «اختلاف أمتي رحمة»؟.

فقال: صدقوا.

قلت: ان كان اختلافهم رحمة، فاجتماعهم عذاب؟.

قال: ليس حيث تذهب و ذهبوا، انما أراد قول الله عزوجل: (فلولا نفر من كل فرقة طائفة ليتفقهوا في الدين و لينذروا قومهم اذ رجعوا اليهم لعلهم يحذرون) أمرهم أن ينفروا الي رسول الله، و يختلفوا اليه،



[ صفحه 114]



و يتعلموا ثم يرجعوا الي قومهم فيعلموهم، انما أراد اختلافهم في البلدان، لا اختلافا في الدين انما الدين واحد.

و روي عنه صلوات الله عليه: أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: ما وجدتم في كتاب الله عزوجل فالعمل لكم به، و لا عذر لكم في تركه، و ما لم يكن في كتاب الله عزوجل و كانت في سنة مني فلا عذر لكم في ترك سنتي، و ما لم يكن فيه سنة مني فما قال أصحابي فقولوا، انما مثل أصحابي فيكم كمثل النجوم، بأيها أخذ اهتدي، و بأي أقاويل أصحابي أخذتم اهتديتم، و اختلاف أصحابي لكم رحمة.

قيل يا رسول الله عن أصحابك؟.

قال: أهل بيتي [20] .

قال محمد بن الحسين بن بابويه القمي رضي الله عنه: ان أهل البيت لا يختلفون و لكن يفتون الشيعة بمر الحق، و ربما افتوهم بالتقية، فما يختلف من قولهم فهو للتقية، و التقية رحمة للشيعة، و يؤيد تأويله رضي الله عنه، أخبار كثيرة.

منها ما رواه محمد بن سنان، عن نصر الخثعمي قال: سمعت أباعبدالله يقول: من عرف من أمرنا أن لا نقول الا حقا فليكتف بما يعلم منا، فان سمع منا خلاف ما يعلم فليعلم أن ذلك منا دفاع و اختيار له.

و عن عمر بن حنظلة [21] قال: سألت أباعبدالله عليه السلام: عن رجلين من أصحابنا بينهما منازعة في دين أو ميراث، فتحاكما الي السلطان أو الي



[ صفحه 115]



القضاة أيحل ذلك؟.

قال عليه السلام: من تحاكم اليهم في حق أو باطل فانما تحاكم الي الجبت و الطاغوت المنهي عنه، و ما حكم له به فانما يأخذ سحتا و ان كان حقه ثابتا له لأنه أخذه بحكم الطاغوت، و من أمر الله عزوجل أن يكفر به، قال الله عزوجل: (يريدون أن يتحاكموا الي الطاغوت و قد أمروا أن يكفروا به). قلت فكيف يصنعان و قد اختلفا؟.

قال: ينظران من كان منكم ممن قد روي حديثنا، و نظر في حلالنا و حرامنا، و عرف أحكامنا، فليرضيا به حكما! فاني قد جعلته عليكم حاكما، فاذا حكم بحكم و لم يقبله منه فانما بحكم الله استخف، و علينا رد، و الراد علينا كافر و راد علي الله و هو علي أحد من الشرك بالله.

قلت: فان كان كل واحد منهما اختار رجلا من أصحابنا، فرضيا أن يكونا الناظرين في حقهما فيما حكما، فان الحكمين اختلفا في حديثكم؟.

قال: ان الحكم ما حكم به أعدلهما، و أفقههما، و أصدقهما في الحديث، و أورعهما، و لا يلتفت الي ما حكم به الآخر.

قلت: فانهما عدلان مرضيان، عرفا بذلك لا يفضل أحدهما صاحبه؟.

قال: ينظر الآن الي ما كان من روايتهما عنا في ذلك الذي حكما، المجمع عليه بين أصحابك، فيؤخذ به من حكمهما و يترك الشاذ الذي ليس بمشهور عند أصحابك، فان المجمع عليه لا ريب فيه، و انما الأمور ثلاث: أمر بين رشده فيتبع، و أمر بين غيه فيجتنب، و أمر مشكل يرد حكمه الي الله عزوجل و الي رسوله، حلال بين، و حرام بين، و شبهات تتردد بين ذلك، فمن ترك الشبهات نجا من المحرمات، و من أخذ



[ صفحه 116]



بالشبهات ارتكب المحرمات، و هلك من حيث لا يعلم.

قلت: فان كان الخبران عنكما مشهورين قد رواهما الثقاة عنكم؟.

قال: ينظر ما وافق حكمه حكم الكتاب و السنة و خالفت العامة فيؤخذ به، و يترك ما خالف حكمه حكم الكتاب و السنة و وافق العامة.

قلت: جعلت فداك أرأيت ان كان الفقيهان عرفا حكمه من الكتاب و السنة، ثم وجدنا أحد الخبرين يوافق العامة، و الآخر يخالف بأيهما نأخذ من الخبرين؟.

قال: ينظر الي ما هم اليه يميلون، فان ما خالف العامة ففيه الرشاد.

قلت: جعلت فداك فان وافقهم الخبران جميعا؟.

قال: انظروا الي ما تميل اليه حكامهم و قضاتهم، فاتركوا جانبا و خذوا بغيره.

قلت: فان وافق حكامهم الخبرين جميعا؟.

قال: اذا كان كذلك فارجه وقف عنده، حتي تلقي أمامك، فان الوقوف عند الشبهات خير من الاقتحام في الهلكات، و الله هو المرشد.

جاء هذا الخبر علي سبيل التقدير، لأنه قل ما يتفق في الأثر أن يرد خبران مختلفان في حكم من الأحكام، موافقين للكتاب و السنة، و ذلك مثل غسل الوجه و اليدين في الوضوء لأن الأخبار جاءت بغسلهما مرة مرة و غسلهما مرتين مرتين، فظاهر القرآن لا يقتضي خلاف ذلك بل يحتمل كلتا الروايتين، و مثل ذلك يؤخذ في أحكام الشرع.

و أما قوله عليه السلام للسائل أرجه وقف عنده حتي تلقي امامك أمره بذلك عنه تمكنه من الوصول الي الامام، فأما اذا كان الامام غائبا و لا



[ صفحه 117]



يتمكن من الوصول اليه، و الأصحاب كلهم مجمعون علي الخبرين و لم يكن هناك رجحان لرواة أحدهما علي الآخر بالكثرة و العدالة، كان الحكم بهما من باب التخيير. يدل علي ما قلنا: ما روي عن الحسن بن الجهم [22] عن الرضا عليه السلام: قال: قلت للرضا عليه السلام: تجيئنا الأحاديث عنكم مختلفة؟.

قال: ما جاءك عنا فقسه علي كتاب الله عزوجل و أحاديثنا، فان كان يشبههما فهو منا و ان لم يشبههما فليس منا.

قلت: يجيئنا الرجلان و كلاهما ثقة، بحديثين مختلفين، فلا نعلم أيهما الحق.

فقال: اذا لم تعلم فموسع عليك بأيهما أخذت.

و ما رواه الحرث بن المغيرة [23] عن أبي عبدالله عليه السلام قال: اذا سمعت من أصحابك الحديث و كلهم ثقة، فموسع عليك حتي تري القائم فترده عليه.

و روي سماعة بن مهران [24] قال: سألت أباعبدالله عليه السلام قلت: يرد علينا حديثان، واحد يأمرنا بالأخذ به، و الآخر به ينهانا عنه؟.

قل: لا تعمل بواحد منهما حتي تلقي صاحبك فتسأله عنه.



[ صفحه 118]



قال: قلت: لابد من أن نعمل بأحدهما.

قال: خذ بما فيه خلاف العامة، فقد أمر عليه السلام بترك ما وافق العامة، لأنه يحتمل أن يكون قد ورد مورد التقية، و ما خالفهم لا يحتمل ذلك.

و روي عنهم عليهم السلام أيضا أنهم قالوا: اذا اختلفت أحاديثنا عليكم فخذوا بما اجتمعت عليه شيعتنا، فانه لا ريب فيه، و أمثال هذه الأخبار كثيرة [25] .

و عن بشير بن يحيي العامري عن ابن أبي ليلي [26] قال: دخلت أنا و النعمان أبوحنيفة [27] علي جعفر بن محمد، فرحب بنا فقال: يابن أبي ليلي من هذا الرجل؟.

فقلت: جعلت فداك من أهل الكوفة له رأي و بصيرة و نفاذ.

قال: فلعله الذي يقيس الأشياء برأيه؟.

ثم قال: يا نعمان! هل تحسن أن تقيس رأسك؟.

قال: لا.

قال: ما أراك تحسن أن تقيس شيئا فهل عرفت الملوحة في العينين، و المرارة في الأذنين و البرودة في المنخرين، و العذوبة في الفم؟ قال: لا.



[ صفحه 119]



قال: فهل عرفت كلمة أولها كفر و آخرها ايمان؟.

قال: لا. قال ابن ابي ليلي: قلت: جعلت فداك لا تدعنا في عمياء مما وصفت.

قال: نعم حدثني أبي عن آبائه عليهم السلام أن رسول الله قال: ان الله خلق عيني ابن آدم شحمتين، فجعل فيهما الملوحة، فلولا ذلك لذابتا، و لم يقع فيهما شي ء من القذي الا أذابه، و الملوحة تلفظ ما يقع في العين من القذي، و جعل المرارة في الأذنين حجابا للدماغ، و ليس من دابة تقع في الأذن الا التمست الخروج، و لولا ذلك لوصلت الي الدماغ فأفسدته و جعل الله البرودة في المنخرين حجابا للدماغ، و لولا ذلك لسال الدماغ. و جعل العذوبة في الفم منا من الله تعالي علي ابن آدم ليجد لذة الطعام و الشراب، و أما كلمة أولها كفر و آخرها ايمان لا اله الا الله.

ثم قال: يا نعمان اياك و القياس: فان أبي حدثني عن آبائه عليهم السلام أن رسول الله قال: من قاس شيئا من الدين برأيه قرنه الله تبارك و تعالي مع ابليس، فانه أول من قاس حيث قال: (خلقتني من نار و خلقته من طين)، فدعوا الرأي و القياس فان دين الله لم يوضع علي القياس.

و في رواية أخري أن الصادق عليه السلام قال لأبي حنيفة لما دخل عليه: من أنت؟.

قال: أبوحنيفة.

قال عليه السلام: مفتي أهل العراق؟.

قال: نعم.

قال: بما تفتيهم؟.



[ صفحه 120]



قال: بكتاب الله.

قال عليه السلام: و أنك لعالم بكتاب الله، ناسخه و منسوخه، و محكمه و متشابهه؟

قال: نعم.

قال: فأخبرني عن قول الله عزوجل: (و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و أياما آمنين) [28] أي موضع هو؟.

قال أبوحنيفة: هو ما بين مكة و المدينة، فالتفت أبوعبدالله الي جلسائه، و قال:

نشدتكم بالله هل تسيرون بين مكة و المدينة و لا تأمنون علي دمائكم من القتل، و علي أموالكم من السرق؟.

فقالوا: اللهم نعم.

فقال أبوعبدالله: ويحك يا أباحنيفة! ان الله لا يقول الا حقا أخبرني عن قول الله عزوجل: (و من دخله كان آمنا) [29] أي موضع هو؟ قال: ذلك بيت الله الحرام: فالتفت أبوعبدالله الي جلسائه و قال: نشدتكم بالله هل تعلمون: أن عبدالله بن الزبير و سعيد بن جبير دخلاه فلم يأمنا القتل؟.

قالوا: اللهم نعم.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: ويحك يا أباحنيفة! ان الله لا يقول الا حقا.



[ صفحه 121]



فقال أبوحنيفة: ليس لي علم بكتاب الله، انما أنا صاحب قياس.

قال أبوعبدالله: فانظر في قياسك ان كنت مقيسا أيما أعظم عند الله القتل أو الزنا؟.

قال: بل القتل.

قال: فكيف رضي في القتل بشاهدين، و لم يرض في الزنا الا بأربعة؟ ثم قال له: الصلاة أفضل أم الصيام؟ قال: بل الصلاة أفضل.

قال عليه السلام: فيجب علي قياس قولك علي الحائض قضاء ما فاتها من الصلاة في حال حيضها دون الصيام، و قد أوجب الله تعالي عليها قضاء الصوم دون الصلاة.

قال له: البول أقذر أم المني؟.

قال: البول أقذر.

قال عليه السلام: يجب علي قياسك أن يجب الغسل من البول دون المني، و قد وجب الله تعالي الغسل من المني دون البول.

قال: انما أنا صاحب رأي.

قال عليه السلام: فما تري في رجل كان له عبد فتزوج و زوج عبده في ليلة واحدة، فدخلا بامرأتيهما في ليلة واحدة ثم سافرا و جعلا امرأتيهما في بيت واحد و ولدتا غلامين فسقط البيت عليهم، فقتل المرأتين و بقي الغلامان أيهما في رأيك المالك و أيهما المملوك و أيهما الوارث و أيهما الموروث؟.

قال: انما أنا صاحب حدود.

قال: فما تري في رجل أعمي فقأ عين صحيح و أقطع قطع يد رجل،



[ صفحه 122]



كيف يقام عليهما الحد؟.

قال: انما أنا رجل عالم بمباعث الأنبياء.

قال: فأخبرني عن قول الله لموسي و هارون حين بعثهما الي فرعون: (لعله يتذكر أو يخشي) [30] و لعل منك شك؟.

قال: نعم.

قال: و كذلك من الله شك اذ قال: (لعله)؟.

قال أبوحنيفة: لا علم لي.

قال عليه السلام: تزعم أنك تفتي بكتاب الله و لست ممن ورثه، و تزعم أنك صاحب قياس و أول من قاس ابليس لعنه الله و لم يبن دين الاسلام علي القياس و تزعم أنك صاحب رأي و كان الرأي من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم صوابا، و من دونه خطأ، لأن الله تعالي قال: (فاحكم بينهم بما أراك الله) [31] و لم يقل ذلك لغيره، و تزعم أنك صاحب حدود، و من أنزلت عليه أولي بعلمها منك، و تزعم أنك عالم بمباعث الأنبياء، و لخاتم الأنبياء أعلم بمباعثهم منك، و لولا أن يقال: دخل علي ابن رسول الله فلم يسأله عن شي ء ما سألتك عن شي ء، فقس ان كنت مقيسا.

قال أبوحنيفة: لا أتكلم بالرأي و القياس في دين الله بعد هذا المجلس.

قال: كلا ان حب الرئاسة غير تاركك كما لم يترك من كان قبلك تمام الخبر.



[ صفحه 123]



و عن عيسي بن عبدالله القرشي قال: دخل أبوحنيفة علي أبي عبدالله عليه السلام فقال: يا أباحنيفة قد بلغني أنك تقيس!!.

فقال: نعم.

فقال: لا تقس فان أول من قاس ابليس لعنه الله حين قال: خلقتني من نار و خلقته من طين، فقاس بين النار و الطين، و لو قاس نورية آدم بنورية النار و عرف ما بين النورين، و صفاء أحدهما علي الآخر.

و عن الحسن بن محبوب [32] عن سماعة قال: قال أبوحنيفة لأبي عبدالله عليه السلام: كم بين المشرق و المغرب؟.

قال: مسيرة يوم للشمس بل أقل من ذلك، قال: فاستعظمه.

قال: يا عاجز لم تنكر هذا ان الشمس تطلع من المشرق، و تغرب في المغرب في أقل من يوم.

عن عبدالكريم بن عتبة الهاشمي [33] قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام بمكة، اذ دخل عليه أناس من المعتزلة، فيهم عمرو بن عبيد، و واصل بن عطاء، و حفص بن سالم، و أناس من رؤسائهم، و ذلك أنه حين قتل الوليد، و اختلف أهل الشام بينهم، فتكلموا فأكثروا و خطبوا فأطالوا.

فقال لهم أبوعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام: انكم قد أكثرتم علي فأطلتم فاسندوا أمركم الي رجل منكم، فليتكلم بحجتكم و ليوجز.

فأسندوا أمرهم الي عمرو بن عبيد، فأبلغ و أطال، فكان فيما قال أن قال:



[ صفحه 124]



قتل أهل الشام خليفتهم، و ضرب الله بعضهم ببعض، و تشتت أمرهم فنظرنا فوجدنا رجلا له دين و عقل و مروءة، و معدن للخلافة، و هو محمد بن عبدالله بن الحسن فأردنا أن نجتمع معه فنبايعه، ثم نظهر أمرنا معه، و ندعو الناس اليه فمن بايعه كنا معه و كان منا. و من اعتزلنا كففنا عنه و من نصب لنا جاهدناه و نصبنا له علي بغيه و نرده الي الحق و أهله، و قد أحببنا أن نعرض ذلك عليك، فانه لا غني بنا عن مثلك، لفضلك و لكثرة شيعتك، فلما فرغ قال أبوعبدالله عليه السلام: أكلكم علي مثل ما قال عمرو؟.

قالو: نعم. فحمد الله و أثني عليه، و صلي علي النبي ثم قال:

انما نسخط اذا عصي الله فاذا أطيع الله رضينا أخبرني يا عمرو لو أن الأمة قلدتك أمرها فملكته بغير قتال و لا مؤونة، فقيل لك: «ولها من شئت» من كنت تولي؟.

قال: كنت أجعلها شوري بين المسلمين.

قال: بين كلهم؟.

قال: نعم.

قال: بين فقهائهم و خيارهم؟.

قال: نعم.

قال: قريش و غيرهم؟.

قال: العرب و العجم.

قال: فأخبرني يا عمرو أتتولي أبابكر و عمر أو تتبرأ منهما؟.

قال: أتولاهما.



[ صفحه 125]



قال: يا عمرو ان كنت رجلا تتبرا منهما فانه يجوز لك الخلاف عليهما، و ان كنت تتولاهما فقدذ خالفتهما، قد عهد عمر الي أبي بكر فبايعه و لم يشاور أحدا، ثم ردها أبوبكر عليه و لم يشاورا أحدا، ثم جعلها عمر شوري بين ستة، فأخرج منها الأنصار غير أولئك الستة من قريش، ثم أوصي الناس فيهم بشي ء ما أراك ترضي أنت و لا أصحابك.

قال: و ما صنع؟.

قال: أمر صهيبا أن يصلي بالناس ثلاثة أيام، و أن يتشاور أولئك الستة ليس فيهم أحد سواهم الا ابن عمر و يشاورونه و ليس له من الأمر شي ء، و أوصي من كان بحضرته من المهاجرين و الأنصار ان مضت ثلاثة أيام و لم يفرغوا و يبايعوه أن يضرب أعناق الستة جميعا و ان اجتمع أربعة قبل أن يمضي ثلاثة أيام و خالف اثنان أن يضرب أعناق الاثنين أفترضوهن بهذا فيما تجعلون من الشوري في المسلمين؟.

قالوا: لا.

قال: يا عمرو دع ذا أرأيت لو بايعت صاحبك هذا الذي تدعو اليه، ثم اجتمعت لكم الأمة و لم يختلف عليكم منها رجلان، فأفضيتم الي المشركين الذين لم يسلموا و لم يؤدوا الجزية، كان عندكم و عند صاحبكم من العلم ما تسيرون فيهم بسيرة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في المشركين في الجزية؟.

قالوا: نعم.

قال: فتصنعون ماذا؟.

قالوا: ندعوهم الي الاسلام فان أبوا دعوناهم الي الجزية.

قال: فان كانوا مجوسا، و أهل كتاب، و عبدة النيران و البهائم و ليسوا بأهل كتاب؟.



[ صفحه 126]



قالوا: سواء.

قال: فأخبرني عن القرآن أتقرأونه؟.

قال: نعم.

قال: اقرأ (قاتلوا الذين لا يؤمنون بالله و لا باليوم الآخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين أوتوا الكتاب حتي يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون) قال: فاستثني الله عزوجل و اشترط من الذين أوتوا الكتاب فهم و الذين لم يؤتوا الكتاب سواء.

قال: نعم.

قال عليه السلام: عمن أخذت هذا؟.

قال: سمعت الناس يقولونه.

قال: فدع ذا فانهم ان أبوا الجزية فقاتلتهم فظهرت عليهم كيف تصنع بالغنيمة؟.

قال: أخرج الخمس و أقسم أربعة أخماس بين من قاتل عليها.

قال: تقسمه بين جميع من قاتل عليها؟.

قال: نعم.

قال: فقد خالفت رسول الله في فعله و في سيرته، و بيني و بينك فقهاء أهل المدينة و مشيختهم، فسلهم فانهم لا يختلفون و لا يتنازعون في أن رسول الله انما صالح الأعراب علي أن يدعهم في ديارهم، و أن لا يهاجروا، علي انه ان دهمه من عدوه دهم فيستفزهم فيقاتل بهم، و ليس لهم من الغنيمة نصيب و أنت تقول بين جميعهم، فقد خالفت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في سيرته في المشركين، دع ذا ما تقول في الصدقة؟.



[ صفحه 127]



قال: فقرأ عليه هذه الآية: (انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها) الي آخرها.

قال: نعم فكيف تقسم بينهم؟.

قال: أقسمها علي ثمانية أجزاء، فأعطي كل جزء من الثمانية جزءا.

فقال عليه السلام: ان كان صنف منهم عشرة آلاف و صنف رجلا واحدا أو رجلين أو ثلاثة، جعلت لهذا الواحد مثل ما جعلت للعشرة آلاف.

قال: نعم.

قال: و ما تصنع بين صدقات أهل الحضر و أهل البوادي فتجعلهم فيها سواء؟.

قال: نعم.

قال: فخالفت رسول الله في كل ما أتي به، كان رسول الله يقسم صدقة البوادي في أهل البوادي، و صدقة الحضر في أهل الحضر، و لا يقسم بينهم بالسوية انما يقسمه قدر ما يحضر منهم، و علي قدر ما يحضره فاذا كان في نفسك شي ء مما قلت لك فان فقهاء أهل المدينة، و مشيختهم كلهم لا يختلفون في أن رسول الله كذا كان يصنع، ثم أقبل علي عمرو و قال:

اتق الله يا عمرو و أنتم أيها الرهط! فاتقوا الله، فان أبي حدثني و كان خير أهل الأرض و أعلمهم بكتاب الله و سنة رسوله أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: «من ضرب الناس بسيفه، و دعاهم الي نفسه، و في المسلمين من هو أعلم منه، فهو ضال متكلف» [34] .



[ صفحه 128]



و روي عن يونس بن يعقوب [35] قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فورد عليه رجل من أهل الشام فقال: اني رجل صاحب كلام و فقه و فرائض، و قد جئت لمناظرة أصحابك.

فقال له أبوعبدالله: كلامك هذا من كلام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أو من عندك؟.

فقال: من كلام رسول الله بعضه، و من عندي بعضه.

فقال أبوعبدالله: فأنت اذا شريك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم!.

قال: لا.

قال: فسمعت الوحي من الله تعالي؟.

قال: لا.

قال: فتجب طاعتك كما تجب طاعة رسول الله؟.

قال: لا.

قال: فالتفت الي أبوعبدالله عليه السلام فقال: يا يونس هذا خصم نفسه قبل أن يتكلم، ثم قال: يا يونس لو كنت تحسن الكلام كلمته. قال يونس: فيا لها من حسرة. فقلت جعلت فداك سمعتك تنهي عن الكلام، و تقول: ويل لأصحاب الكلام، يقولون: هذا ينقاد، و هذا ينساق، و هذا لا ينساق، و هذا نعقله، و هذا لا نعقله!.



[ صفحه 129]



فقال أبوعبدالله عليه السلام: انما قلت: ويل لقوم تركوا قولي بالكلام، و ذهبوا الي ما يريدون. ثم قال: اخرج الي الباب فمن تري من المتكلمين فأدخله!.

قال: فخرجت فوجدت حمران بن أعين، و كان يحسن الكلام، و محمد بن نعمان الأحول، و كان متكلما، و هشام بن سالم، و قيس الماصر، و كانا متكلمين و كان قيس عندي أحسنهم كلاما، و كان قد تعلم الكلام من علي بن الحسين، فأدخلتهم، فلما استقر بنا المجلس و كنا في خيمة لأبي عبدالله عليه السلام في طرف جبل في طريق الحرم، و ذلك قبل الحج بأيام، فأخرج أبوعبدالله رأسه من الخيمة فاذا هو ببعير يخب قال: هشام و رب الكعبة. قال: و كنا ظننا أن هشاما رجل من ولد عقيل، و كان شديد المحبة لأبي عبدالله، فاذا هشام بن الحكم، و هو أول ما اختطت لحيته، و ليس فينا الا من هو أكبر منه سنا، فوسع له أبوعبدالله عليه السلام و قال: «ناصرنا بقلبه و لسانه و يده» ثم قال لحمران:

كلم الرجل يعني: الشامي فكلمه حمران و ظهر عليه ثم قال: يا طاقي كلمه! فكلمه فظهر عليه محمد بن نعمان. ثم قال لهشام بن سالم: كلمه! فتعارفا، ثم قال لقيس الماصر: كلمه! و أقبل أبوعبدالله عليه السلام يتبسم من كلامهما و قد استخذل الشامي في يده، ثم قال للشامي: كلم هذا الغلام! يعني هشام بن الحكم فقال: نعم ثم قال الشامي لهشام: يا غلام سلني في امامة هذا يعني: أباعبدالله عليه السلام؟.

فغضب هشام حتي ارتعد ثم قال له: أخبرني يا هذا أربك أنظر لخلقه، أو خلقه لأنفسهم؟.

فقال الشامي: بل ربي أنظر لخلقه!.



[ صفحه 130]



قال: ففعل بنظره لهم في دينهم ماذا؟.

قال: كلفهم، و أقام لهم حجة و دليلا علي ما كلفهم به، و أزاح في ذلك عللهم.

فقال له هشام: فما هذا الدليل الذي نصبه لهم؟.

قال الشامي: هو رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

قال هشام: فبعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من؟ قال: الكتاب و السنة.

فقال هشام: فهل نفعنا اليوم الكتاب و السنة فيما اختلفنا فيه، حتي رفع عنا الاختلاف، و مكننا من الاتفاق؟.

فقال الشامي: نعم.

قال هشام: فلم اختلفنا نحن و أنت، جئتنا من الشام تخالفنا، تزعم أن الرأي طريق الدين، و أنت مقر بأن الرأي لا يجمع علي القول الواحد المختلفين؟.

فسكت الشامي كالمفكر. فقال أبوعبدالله عليه السلام:

مالك لا تتكلم؟.

قال: ان قلت: انا ما اختلفنا كابرت، و ان قلت ان الكتاب و السنة يرفعان عنا الاختلاف، أبطلت، لأنهما يحتملان الوجوه، ولكن لي عليه مثل ذلك.

فقال له أبوعبدالله: سله تجده مليا!.

فقال الشامي لهشام: من أنظر للخلق ربهم أم أنفسهم؟.

فقال: بل ربهم أنظر لهم.



[ صفحه 131]



فقال الشامي: فهل أقام لهم من يجمع كلمتهم، و يرفع اختلافهم، و يبين لهم حقهم من باطلهم؟.

فقال هشام: نعم.

قال الشامي: من هو؟.

قال هشام: أما في ابتداء الشريعة فرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أما بعد النبي فعترته.

قال الشامي: من هو عترة النبي القائم مقامه في حجته؟.

قال هشام: في وقتنا هذا أم قبله؟.

قال الشامي: بل في وقتنا هذا.

قال هشام: هذا الجالس يعني: أباعبدالله، الذي تشد اليه الرحال و يخبرنا بأخبار السماء وراثة عن جده.

قال الشامي: و كيف لي بعلم ذلك؟.

فقال هشام: سله عما بدا لك.

قال الشامي: قطعت عذري، فعلي السؤال.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: أنا أكفيك المسألة يا شامي: أخبرك عن مسيرك و سفرك، خرجت يوم كذا، و كان طريقك كذا، و مررت علي كذا و مر بك كذا، فأقبل الشامي كلما وصف له شيئا من أمره يقول: «صدقت و الله» فقال الشامي: أسلمت لله الساعة!.

فقال له أبوعبدالله عليه السلام: بل آمنت بالله الساعة، ان الاسلام قبل الايمان و عليه يتوارثون، و يتناكحون، و الايمان عليه يثابون.



[ صفحه 132]



قال: صدقت، فأنا الساعة أشهد أن لا اله الا الله و أن محمد رسول الله، و أنك وصي الأنبياء.

قال: فأقبل أبوعبدالله عليه السلام علي حمران فقال: يا حمران تجري الكلام علي الأثر فتصيب فالتفت الي هشام بن سالم فقال: تريد الأثر و لا تعرف، ثم التفت الي الأحوال فقال: قياس رواغ، تكسر باطلا ببلاطل. الا أن باطلك أظهر ثم التفت الي قيس الماصر فقال: تكلم و أقرب ما يكون من الخبر عن الرسول صلي الله عليه و آله و سلم أبعد ما تكون منه، تمزج الحق بالباطل، و قليل الحق يكفي من كثير الباطل أنت و الأحول قفازان حادقان.

قال يونس بن يعقوب: فظننت و الله أنه يقول لهشام، قريبا مما قال لهما. فقال: يا هشام لا تكاد تفع تلوي رجليك اذ هممت بالأرض طرت، مثلك فليكلم الناس واتق الزلة، و الشفاعة من ورائك [36] .

و عن يونس بن يعقوب قال: كان عند أبي عبدالله عليه السلام جماعة من أصحابه فيهم حمران بن أعين، و مؤمن الطاق، و هشام بن سالم، و الطيار، و جماعة من أصحابه، فيهم هشام بن الحكم، و هو شاب فقال أبوعبدالله:

يا هشام!.

قال: لبيك يابن رسول الله!.

قال: ألا تخبرني كيف صنعت بعمرو بن عبيد و كيف سألته؟ قال هشام: جعلت فداك يابن رسول الله، اني أجلك و أستحييك، و لا يعمل لساني بين يديك.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: اذا أمرتكم بشي ء فافعلوه!.



[ صفحه 133]



قال هشام: بلغني ما كان فيه عمرو بن عبيد، و جلوسه في مسجد البصرة، و عظم ذلك علي، فخرجت اليه، و دخلت البصرة يوم الجمعة، و أتيت مسجد البصرة فاذا أنا بحلقة كبيرة، و اذا بعمرو بن عبيد عليه شملة سوداء مؤتزر بها من صوف و شملة مرتد بها، و الناس يسألونه، فاستفرجت الناس فأفرجوا لي، ثم قعدت في آخر القوم علي ركبتي، ثم قلت:

أيها العالم أنا رجل غريب، أتأذن لي فأسألك عن مسألة؟.

قال: اسأل!.

قلت له: ألك عين؟.

قال: يا بني أي شي ء هذا من السؤال، اذا كيف تسأل عنه؟.

فقلت: هذه مسألتي.

فقال: يا بني! سل و ان كانت مسألتك حمقي.

قلت: أجبني فيها.

قال: فقال لي: سل!.

فقلت: ألك عين؟.

قال: نعم.

قال: قلت: فما تصنع بها؟.

قال: أري بها الألوان و الأشخاص.

قال: قلت: ألك أنف؟.

قال: نعم.



[ صفحه 134]



قال: قلت: فما تصنع به؟.

قال: أشم به الرائحة.

قال: قلت: ألك لسان؟.

قال: نعم.

قال: قلت: فما تصنع به؟.

قال: أتكلم به.

قال: قلت: ألك أذن؟.

قال: نعم.

قلت: فما تصنع بها؟.

قال: أسمع بها الأصوات.

قال: قلت: ألك يدان؟.

قال: نعم.

قلت: فما تصنع بهما؟.

قال: أبطش بهما، و أعرف بهما اللين من الخشن.

قال: قلت: ألك رجلان؟.

قال: نعم.

قال: قلت: فما تصنع بهما؟.

قال: أنتقل بهما من مكان الي مكان.

قال: قلت: ألك فم؟.



[ صفحه 135]



قال: نعم.

قال: قلت: فما تصنع به؟.

قال: أعرف به المطاعم و المشارب علي اختلافها؟.

قال: قلت: ألك قلب؟.

قال: نعم.

قال: قلت: فما تصنع به؟.

قال: أميز به كلما ورد علي هذه الجوارح.

قال: قلت: أفليس في هذه الجوارح غني عن القلب؟.

قال: لا.

قلت: و كيف ذاك و هي صحيحة سليمة؟.

قال: يا بني ان الجوارح اذا شكت في شي ء شمته أو رأته أو ذاقته، ردته الي القلب، فيتيقن بها اليقين، و أبطل الشك.

قال: فقلت: فانما أقام الله عزوجل القلب لشك الجوارح؟.

قال: نعم. قلت: لابد من القلب و الا لم يستيقن الجوارح.

قال: نعم. قلت: يا أبامروان! ان الله تبارك و تعالي لم يترك جوارحكم حتي جعل لها اماما، يصحح لها الصحيح، و ينفي ما شكت فيه، و يترك هذا الخلق كله في حيرتهم، و شكهم، و اختلافهم، لا يقيم لهم اماما يردون اليه شكهم، و حيرتهم، و يقيم لك اماما لجوارحك، ترد اليه حيرتك و شكك.

قال: فسكت و لم يقل شيئا.



[ صفحه 136]



قال: ثم التفت الي فقال لي: أنت هشام؟.

قال: قلت: لا.

فقال لي، أجالسته؟.

فقلت: لا.

قال: فمن أين أنت؟ قلت: من أهل الكوفة.

قال: فأنت اذا هو، ثم ضمني اليه، و أقعدني في مجلسه، و ما نطق حتي قمت، فضحك أبوعبدالله، ثم قال:

يا هشام من علمك هذا؟ قلت: يابن رسول الله جري علي لساني.

و ذكر [37] عن الصادق عليه السلام أنه قال: قوله عزوجل: (اهدنا الصراط المستقيم) يقول أرشدنا للزوم الطريق المؤدي الي محبتك و المبلغ الي جنتك من أن نتبع أهوائنا فنعطب، و نأخذ بآرائنا فنهلك، فان من اتبع هواه و أعجب برأيه كان كرجل سمعت غثاء الناس تعظمه و تصفه، فأحببت لقائه من حيث لا يعرفني لأنظر مقداره و محله فرأيته في موضع قد أحدقوا به جماعة من غثاء العامة فوقفت منتبذا عنهم، متغشيا بلثام أنظر اليه و اليهم، فما زال يراوغهم حتي خالف طريقهم، و فارقهم، و لم يقر. فتفرقت جماعة العامة عنه لحوائجهم، و تبعته أقتفي أثره، فلم يلبث أن مر بخباز فتغفله فأخذ من دكانه رغيفين مسارقة، فتعجبت منه، ثم قلت في نفسي: لعله معامله، ثم مر بعده بصاحب رمان، فمازال به حتي تغفله فأخذ من



[ صفحه 137]



عنده رمانتين مسارقة، فتعجبت منه، ثم قلت في نفسي: لعله معامله ثم أقول و ما حاجته اذا الي المسارقة ثم لم أزل أتبعه حتي مر بمريض، فوضع الرغيفين و الرمانتين بين يديه، و مضي و تبعته، حتي استقر في بقعة من صحراء، فقلت له: يا أباعبدالله لقد سمعت بك و أحببت لقاءك، فلقيتك لكني رأيت منك ما شغل قلبي، و أني سائلك عنه ليزول به شغل قلبي.

قال: ما هو؟.

قلت: رأيتك مررت بخباز و سرقت منه رغيفين، ثم بصاحب الرمان فسرقت منه رمانتين.

فقال لي: قبل كل شي ء حدثني من أنت؟.

قلت: رجل من ولد آدم من أمة محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

قال: حدثني ممن أنت؟.

قلت: رجل من أهل بيت رسول الله.

قال: أين بلدك؟.

قلت: المدينة.

قال: لعلك جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي ابن أبي طالب عليه السلام.

قلت: بلي.

قال لي: فما ينفعك شرف أصلك مع جهلك بما شرفت به، و تركك علم جدك و أبيك، لأنه لا ينكر ما يجب أن يحمد و يمدح فاعله.



[ صفحه 138]



قلت: و ما هو؟.

قال: القرآن كتاب الله.

قلت: و ما الذي جهلت؟.

قال: قول الله عزوجل: (من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها و من جاء بالسيئة فلا يجزي الا مثلها) و اني لما سرقت الرغيفين، كانت سيئتين، و لما سرقت الرمانتين، كانت سيئتين، فهذه أربع سيئات، فلما تصدقت بكل واحد منها كانت أربعين حسنة، انقص من أربعين حسنة أربع سيئات، بقي ست و ثلاثون.

قلت: ثكلتك أمك! أنت الجاهل بكتاب الله! أما سمعت قول الله عزوجل: (انما يتقبل الله من المتقين)، [38] أنك لما سرقت رغيفين، كانت سيئتين، و لما سرقت الرمانتين كانت سيئتين، و لما دفعتها الي غيرها من غير رضا صاحبها، كنت انما أضفت أربع سيئات الي أربع سيئات، و لم تضف أربعين حسنة الي أربع سيئات، فجعل يلاحيني فانصرفت و تركته.

و عن يونس بن يعقوب: عن أبي محمد الحسن بن علي العسكري عليه السلام أنه قال: قال بعض المخالفين بحضرة الصادق عليه السلام لرجل من الشيعة:

ما تقول في العشرة من الصحابة؟.

قال: أقول فيهم القول الجميل الذي يحط الله به سيئاتي و يرفع به درجاتي.



[ صفحه 139]



قال السائل: الحمد لله علي ما أنقذني من بغضك، كنت أظنك رافضيا تبغض الصحابة.

فقال الرجل: ألا من أبغض واحدا من الصحابة فعليه لعنة الله.

قال: لعلك تتأول ما تقول، فمن أبغض العشرة من الصحابة؟.

فقال: من أبغض العشرة من الصحابة فعليه لعنة الله، و الملائكة و الناس أجمعين، فوثب فقبل أرسه فقال: اجعلني في حل مما قذفتك به من الرفض قبل اليوم.

قال: أنت في حل و أنت أخي ثم انصرف السائل فقال له الصادق عليه السلام: جودت لله درك! لقد عجبت الملائكة من حسن توريتك، و تلفظك بما خلصك، و لم تثلم دينك، زاد الله في قلوب مخالفينا غما الي غم و حجب عنهم مراد منتحلي مودتنا في تقيتهم.

فقال أصحاب الصادق عليه السلام: يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما عقلنا من كلام هذا الا موافقته لهذا المتعنت الناصب.

فقال الصادق عليه السلام: لئن كنتم لم تفهموا ما عني، فقد فهمناه نحن، فقد شكره الله له، أن ولينا الموالي لأوليائنا المعادي لأعدائنا اذا ابتلاه الله بمن يمتحنه من مخالفيه، وفقه لجواب يسلم معه دينه و عرضه، و يعظم الله بالتقية ثوابه أن صاحبكم هذا قال: من عاب واحدا منهم فعليه لعنة الله أي: من عاب واحدا منهم، هو: أميرالمؤمنين علي ابن أبي طالب عليه السلام و قال في الثانية: من عابهم و شتمهم فعليه لعنة الله: و قد صدق لأن من عابهم فقد عاب عليا عليه السلام لأنه أحدهم، فاذا لم يعب عليا و لم يذمه فلم يعبهم جميعا، و انما عاب بعضهم، و لقد كان لحزقيل المؤمن مع قوم فرعون الذين وشوا به الي فرعون مثل هذه التورية كان حزقيل يدعوهم الي توحيد



[ صفحه 140]



الله، و نبوة موسي، و تفضيل محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي جميع رسل الله و خلقه، و تفضيل علي بن أبي طالب عليه السلام و الخيار من الأئمة علي سائر أوصياء النبيين، و الي البراءة من فرعون فوشي به واشون الي فرعون، و قالوا ان حزقيل يدعو الي مخالفتك و يعين أعداءك علي مضادتك.

فقال لهم فرعون: ابن عمي، و خليفتي في ملكي، و ولي عهدي، ان كان قد فعل ما قلتم فقد استحق العذاب علي كفره نعمتي و ان كنتم عليه كاذبين فقد استحققهم أشد العذاب لايثاركم الدخول في مساءته، فجاء بحزقيل و جاء بهم فكاشفوه و قالوا: أنت تجحد ربوبية فرعون الملك، و تكفر نعمائه.

فقال حزقيل: أيها الملك هل جربت علي كذبا قط.

قال: لا.

قال: فسلهم من ربهم؟.

قالوا: فرعون.

قال: و من خلقكم؟.

قالوا: فرعون هذا.

قال: و من رازقكم الكافل لمعايشكم، و الدافع عنكم مكارهكم؟.

قالوا: فرعون هذا.

قال حزقيل: أيها الملك فأشهدك و كل من حضرك، أن ربهم هو ربي، و خالقهم هو خالقي، و رازقهم هو رازقي، و مصلح معايشهم هو مصلح معايشي، لا رب لي و لا خالق غير ربهم و خالقهم و رازقهم، و أشهدك و من حضرك: أن كل رب و خالق سوي ربهم و خالقهم و رازقهم



[ صفحه 141]



فأنا بري ء منه، و من ربوبيته، و كافر بالهيته.

يقول حزقيل هذا و هو يعني: أن ربهم هو الله ربي و لم يقل ان الذي قالوا: هم أنه ربهم هو ربي، و خفي هذا المعني علي فرعون و من حضره، و توهموا أنه يقول: فرعون ربي و خالقي و رازقي، فقال لهم: يا رجال السوء و يا طلاب الفساد في ملكي: و مريدي الفتنة بيني و بين ابن عمي، و هو عضدي، أنتم المستحقون لعذابي لارادتكم فساد أمري، و هلاك ابن عمي و الفت في عضدي، ثم أمر بالأوتاد فجعل في ساق كل واحد منهم وتد و في صدره وتد، و أمر أصحاب أمشاط الحديد فشقوا بها لحومهم من أبدانهم، فذلك ما قال الله تعالي: (فوقاه الله سيئات ما مكروا) [39] لما وشوا به الي فرعون ليهلكوه و حاق بآل فرعون سوء العذاب، و هم الذين وشوا بحزقيل اليه لما أوتد فيهم الأوتاد، و مشط عن أبدانهم لحومها بالأمشاط [40] .

و مثل هذه التورية قد كانت لأبي عبدالله عليه السلام في مواضع كثيرة، فمن ذلك ما رواه معاوية بن وهب [41] عن سعيد بن سمان [42] قال: كنت عند أبي عبدالله اذ دخل عليه رجلان من الزيدية، فقالا له: أفيكم امام مفترض طاعته؟.

قال: فقال: لا.



[ صفحه 142]



فقالا له: قد أخبرنا عنك الثقاة أنك تقول به، و سموا أقواما و قالوا: هم أصحاب ورع و تشمير، و هم ممن لا يكذب فغضب أبوعبدالله عليه السلام و قال: ما أمرتهم بهذا، فلما رأيا الغضب في وجهه خرجا.

فقال لي: أتعرف هذين؟.

قلت: هم من أهل سوقنا، و هما من الزيدية، و هما يزعمان: أن سيف رسول الله عند عبدالله بن الحسن.

فقال: كذبا لعنهما الله، و هو ما رآه عبدالله بن الحسن بعينيه، و لا بواحدة من عينيه، و لا رآه أبوه، اللهم الا أن يكون رآه عند علي بن الحسين عليه السلام فان كانا صادقين فما علامة في مقبضه، و ما أثر في موضع مضربه، و أن عندي لسيف رسول الله، و أن عندي لراية رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و درعه، و لامته و مغفره، فان كانا صادقين فما علامة من درع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ و أن عندي لراية رسول الله المغلبة، و أن عندي ألواح موسي و عصاه، و أن عندي لخاتم سليمان بن داود و أن عندي الطست الذي كان موسي يقرب بها القربان، و أن عندي الاسم الذي كان رسول الله اذا وضعه بين المسلمين و المشركين، لم يصل من المشركين الي المسلمين نشابة، و أن عندي لمثل التابوت الذي جاءت به الملائكة، و مثل السلاح فينا كمثل التابوت في بني اسرائيل، كانت بنواسرائيل في أي أهل بيت وجد التابوت علي أبوابهم أوتوا النبوة، و من صار اليه السلاح منا أوتي الامامة، و لقد لبس أبي درع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فخطت علي الأرض خططا، و لبستها أنا و كانت تخط علي الأرض -: طويلة - بمثل ما كانت علي أبي، و قائمنا من اذا لبسها ملأها ان شاء الله تعالي.

و كان الصادق عليه السلام يقول: علمنا غابر و مزبور، و نكت في القلوب،



[ صفحه 143]



و نقر في الأسماع، و أن عندنا الجفر الأحمر، و الجفر الأبيض، و مصحف فاطمة عليهاالسلام، و عندنا الجامعة، فيها جميع ما يحتاج اليه الناس، فسئل عن تفسير هذا الكلام فقال: أما الغابر: فالعلم بما يكون، و المزبور: فالعلم بما كان، و أما النكت في القلوب: فهو الالهام، و النقر في الأسماع: فحديث الملائكة، نسمع كلامهم، و لا نري أشخاصهم، و أما الجفر الأحمر: فوعاء فيه توراة موسي، و انجيل عيسي، و زبور داود و كتب الله.

و أما مصحف فاطمة: ففيه ما يكون من حادث، و أسماء من يملك الي أن تقوم الساعة.

و أما الجامعة: فهو: كتاب طوله سبعون ذراعا، املاء رسول الله من فلق فيه وخط علي ابن أبي طالب عليه السلام بيده. فيه و الله جميع ما يحتاج الناس اليه الي يوم القيامة، حتي أن فيه أرش الخدش، و الجلدة و نصف الجلدة [43] .

و لقد كان زيد بن علي بن الحسين [44] يطمع أن يوصي اليه أخوه الباقر عليه السلام، و يقيمه مقامه في الخلافة بعده، مثل ما كان يطمع في ذلك محمد بن الحنفية بعد وفاة أخيه الحسين صلوات الله عليه، حتي رأي من ابن أخيه زين العابدين عليه السلام من المعجزة الدالة علي امامته ما رأي فكذلك زيد رجا أن يكون القائم مقام أخيه الباقر صلوات الله عليه، حتي سمع ما



[ صفحه 144]



سمع من أخيه و رأي ما رأي من ابن أخيه، أبي عبدالله الصادق.

فمن ذلك ما رواه صدقة ابن أبي موسي، عن أبي بصير قال: لما حضر أباجعفر محمد بن علي الباقر عليه السلام الوفاة، دعا بابنه الصادق عليه السلام ليعهد اليه عهدا، فقال له أخوه زيد بن علي:

لما امتثلت في مثال الحسن و الحسين عليهماالسلام رجوت أن لا تكون أتيت منكرا.

فقال له الباقر عليه السلام: يا أباالحسن ان الأمانات ليست بالمثال، و لا العهود بالرسوم، انما هي أمور سابقة عن حجج الله تبارك و تعالي، ثم دعا بجابر بن عبدالله الأنصاري فقال:

يا جابر حدثنا بما عاينت من الصحيفة؟.

فقال له: نعم يا أباجعفر، دخلت علي مولاتي فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لأهنيها بولادة الحسن عليه السلام، فاذا بيدها صحيفة بيضاء من درة، فقلت يا سيدة النسوان ما هذه الصحيفة التي أراها معك؟.

قالت: فيها أسماء الأئمة من ولدي.

قلت لها: ناوليني لأنظر فيها!.

قالت: يا جابر لولا النهي لكنت أفعل، ولكنه قد نهي أن يمسها الا نبي أو وصي نبي، أو أهل بيت نبي، ولكنه مأذون لك أن تنظر الي باطنها من ظاهرها.

قال جابر: فقرأت فاذا فيها: أبوالقاسم محمد بن عبدالله المصطفي ابن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف، أمه آمنة.

أبوالحسن علي ابن أبي طالب عليه السلام المرتضي، أنه فاطمة بنت أسد



[ صفحه 145]



بن هاشم بن عبدمناف.

أبومحمد الحسن بن علي البر التقي، أبوعبدالله الحسين بن علي أمهما فاطمة بنت محمد.

أبومحمد علي بن الحسين العدل، أمه شهربانويه بنت يزجرد بن شهريار.

أبوجعفر محمد بن علي الباقر، أمه أم عبدالله بنت الحسن بن علي ابن أبي طالب.

أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق، أمه: «أم فروة» بنت القاسم بن محمد ابن أبي بكر.

أبوابراهيم موسي بن جعفر الثقة، أمه جارية اسمها «حميدة» المصفاة.

أبوالحسن علي بن موسي الرضا، أمه جارية اسمها: «نجمة».

أبوجعفر محمد بن علي الزكي أمه جارية اسمها: «خيزران».

أبوالحسن علي بن محمد الأمين، أمه جارية اسمها: «سوسن».

أبومحمد الحسن بن علي الرضي، أمه جارية اسمها: «سمانة» تكني أم الحسن.

أبوالقاسم محمد بن الحسن و هو الحجة القائم، أمه جارية اسمها: «نرجس» صلوات الله عليهم أجمعين [45] .

و عن زرارة بن أعين قال: قال لي زيد بن علي و أنا عند أبي عبدالله



[ صفحه 146]



عليه السلام: يا فتي ما تقول في رجل من آل محمد استنصرك؟ قال:

قلت: ان كان مفروض الطاعة، فلي أن أفعل ولي أن لا أفعل.

فلما خرج قال أبوعبدالله: أخذته و الله من بين يديه و من خلفه، و ما تركت له مخرجا.

و قيل للصادق عليه السلام: ما يزال يخرج رجل منكم أهل البيت فيقتل و يقتل معه بشر كثير فأطرق طويلا ثم قال: ان فيهم الكذابين و في غيرهم المكذبين.

و روي عنه صلوات الله عليه أنه قال: ليس منا أحد الا و له عدو من بيته، فقيل له: بنو الحسن لا يعرفون لمن الحق؟.

قال: بلي و لكن يحملهم الحسد [46] .

عن أبي يعقوب [47] قال: لقيت أنا و معلي بن خنيس [48] الحسن بن الحسن بن علي ابن أبي طالب عليه السلام فقال: يا يهودي فأخبرنا بما قال فينا جعفر بن محمد عليه السلام؟ فقال: هو و الله أولي باليهودية منكما ان اليهودي من شرب الخمر.

و بهذا الأسناد قال: سمعت أباعبدالله يقول لو توفي الحسن بن الحسن علي الزنا و الربا و شرب الخمر، كان خيرا له مما توفي عليه [49] .



[ صفحه 147]



و عن أبي بصير قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن هذه الآية: (ثم أورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا) [50] قال: أي شي ء تقول؟ قلت: اني أقول أنها خاصة لولد فاطمة.

فقال عليه السلام: أما من سل سيفه و دعا الناس الي نفسه الي الضلال من ولد فاطمة و غيرهم، فليس بداخل في الآية، قلت: من يدخل فيها قال: الظالم لنفسه الذي لا يدعو الناس الي ضلال و لا هدي و المقتصد منا أهل البيت هو العارف حق الامام و السابق بالخيرات هو الامام [51] .

عن محمد ابن أبي عمير الكوفي [52] عن عبدالله بن الوليد السمان [53] قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: ما يقول الناس في أولي العزم و صاحبكم أميرالمؤمنين عليه السلام؟ قال: قلت: ما يقدمون علي أولي العزم أحدا.

قال: فقال أبوعبدالله عليه السلام: ان الله تبارك و تعالي قال لموسي: (و كتبنا له في الألواح من كل شي ء موعظة) [54] و لم يقل كل شي ء موعظة. و قال لعيسي: (و لأبين لكم بعض الذي تختلفون فيه) [55] و لم يقل كل



[ صفحه 148]



شي ء و قال لصاحبكم أميرالمؤمنين عليه السلام: (قل كفي بالله شهيدا بيني و بينكم و من عنده علم الكتاب) [56] و قال الله عزوجل: (و لا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين) [57] و علم هذا الكتاب عنده [58] .

و عن عبدالله بن الفضل الهاشمي قال: سمعت الصادق عليه السلام يقول: ان لصاحب هذا الأمر غيبة لا بد منها، يرتاب فيها كل مبطل، قلت له: و لم جعلت فداك؟.

قال: الأمر لا يؤذن لي في كشفه لكم.

قلت: فما وجه الحكمة في غيبته؟.

قال: وجه الحكمة في غيبته، وجه الحكمة في غيبات من تقدمه من حجج الله تعالي ذكره، ان وجه الحكمة في ذلك لا ينكشف الا بعد ظهوره، كما لم ينكشف وجه الحكمة لما أتاه الخضر من خرق السفينة، و قتل الغلام، و اقامة الجدار لموسي عليه السلام، الا وقت افتراقهما. يابن الفضل ان هذا الأمر أمر من الله، و سر من سر الله، و غيب من غيب الله، و متي علمنا أنه عزوجل حكيم صدقنا بأن أفعاله كلها حكمة، و ان كان وجهها غير منكشف [59] .

و عن علي بن الحكم [60] عن أبان قال: أخبرني الأحول أبوجعفر محمد بن النعمان الملقب بمؤمن الطاق: ان زيد بن علي بن الحسين بعث



[ صفحه 149]



اليه و هو مختف قال: فأتيته فقال لي: يا أباجعفر ما تقول ان طرقك طارق منا أتخرج معه؟.

قال: قلت له: ان كان أبوك أو أخوك خرجت معه.

قال: فقال لي: فأنا أريد أن أخرج و أجاهد هؤلاء القوم فاخرج معي!.

قال: قلت: لا أفعل ذلك جعلت فداك!.

قال: فقال لي: أترغب بنفسك عني؟.

قال: فقلت له: انما هي نفس واحدة، فان كان لله تعالي في الأرض حجة فالمتخلف عنك ناج، و الخارج معك هالك، و ان لم يكن لله في الأرض حجة فالمتخلف عنك و الخارج معك سواء.

قال: فقال لي: يا أباجعفر كنت أجلس مع أبي علي الخوان، فيلقمني اللقمة السمينة، و يبرد لي اللقمة الحارة حتي تبرد شفقة علي، و لم يشفق علي من حر النار اذ أخبرك بالدين و لم يخبرني به.

قال: قلت له: من شفقته عليك من حر النار لم يخبرك، خاف عليك أن لا تقبله فتدخل النار و أخبرني، فان قبلته نجوت، و ان لم أقبل لم يبال أن أدخل النار ثم قلت له:

جعلت فداك أنتم أفضل أم الأنبياء؟.

قال: بل الأنبياء.

قلت: يقول يعقوب ليوسف: (يا بني لا تقصص رؤياك علي أخوتك فيكيدوا لك كيدا) [61] لم لم يخبرهم حتي كانوا لا يكيدونه ولكن



[ صفحه 150]



كتمه و كذا أبوك كتمك لأنه خاف عليك.

قال: فقال: أما و الله لئن قلت ذلك فقد حدثني صاحبك بالمدينة اني أقتل و أصلب بالكناسة، و أن عنده لصحيفة فيها قتلي و صلبي.

قال: فحججت و حدثت أباعبدالله عليه السلام بمقالة زيد و ما قلت له: فقال لي: أخذته من بين يديه و من خلفه، و عن يمينه و عن يساره، و من فوق رأسه و من تحت قدميه، و لم تترك له مسلكا يسلكه [62] .

و عن هشام بن الحكم قال: اجتمع ابن أبي العوجاء، و أبوشاكر الديصاني، الزنديق، و عبدالملك البصري، و ابن المقفع، عند بيت الله الحرام، يستهزؤون بالحاج و يطعنون بالقرآن.

فقال ابن أبي العوجاء: تعالوا ننقض كل واحد منا ربع القرآن و ميعادنا من قابل في هذا الموضع، نجتمع فيه و قد نقضنا القرآن كله، فان في نقض القرآن ابطال نبوة محمد، و في ابطال نبوته ابطال الاسلام. و اثبات ما نحن فيه، فاتفقوا علي ذلك و افترقوا، فلما كان من قابل اجتمعوا عند بيت الله الحرام فقال ابن أبي العوجاء:

أما أنا فمفكر منذ افترقنا في هذه الآية: (فلما استيأسوا منه خلصوا نجيا) [63] ، فما أقدر أن أضم اليها في فصاحتها و جميع معانيها شيئا، فشغلتني هذه الآية عن التفكر فيما سواها.

فقال عبدالملك: و أنا منذ فارقتكم مفكر في هذه الآية: (يا أيها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذين يدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا



[ صفحه 151]



و لو اجتمعوا و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب) [64] ، و لم أقدر علي الاتيان بمثلها.

فقال أبوشاكر: و أنا منذ فارقتكم مفكر في هذه الآية: (لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا) [65] ، و لم أقدر علي الاتيان بمثلها.

فقال ابن المقفع: يا قوم ان هذا القرآن ليس من جنس كلام البشر، و أنا منذ فارقتكم في هذه الآية: (و قيل يا أرض ابلعي ماءك و يا سماء اقلعي و غيض الماء و قضي الأمر و استوت علي الجودي و قيل بعدا للقوم الظالمين) [66] لم أبلغ غاية المعرفة بها، و لم أقدر علي الاتيان بمثلها.

قال هشام بن الحكم: فبينما هم في ذلك، اذ مر بهم جعفر بن محمد الصادق عليه السلام فقال: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن علي أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا) [67] فنظر القوم بعضهم الي بعض و قالوا: لئن كان للاسلام حقيقة لما انتهت أمر وصية محمد الا الي جعفر بن محمد، و الله ما رأيناه قط الا هبناه و اقشعرت جلودنا لهيبته، ثم تفرقوا مقرين بالعجز [68] .



[ صفحه 153]




پاورقي

[1] هشام بن الحكم الكندي مولاهم البغدادي، و كان ينزل ببني شيبان بالكوفة و كان مولده بالكوفة، و منشؤه واسط، و تجارته ببغداد ثم انتقل اليها في آخر عمره سنة تسع و تسعين و مائة، و قيل هذه السنة هي سنة وفاته.

[2] الاحتجاج: ج 2 ص 69.

[3] عيسي بن يونس ذكره الشيخ في رجاله في أصحاب الصادق عليه السلام و في أصحاب الكاظم عليه السلام فقال عيسي بن يونس بزرج له كتاب.

[4] الاحتجاج: ج 2 ص 74.

[5] يونس بن ظبيان: قال الغضائري: هو كوفي غال كذاب و ضاع للحديث روي عن أبي عبدالله عليه السلام لا يلتفت الي حديثه فأنا لا أعتمد علي روايته لقول هؤلاء المشايخ العظام فيه. و قال النجاشي: انه مولي ضعيف جدا لا يلتفت الي ما رواه، كل كتبه تخليط، و قال الفضل بن شاذان في بعض كتبه: الكذابون المشهورون عد يونس بن ظبيان منهم.

[6] الاحتجاج: ج 2 ص 76.

[7] الاحتجاج: ج 2 ص 77.

[8] أمرج الدابة: تركها تذهب حيث شاءت.

[9] التفصي: التخلص، و تفصي عن الشي ء بان عنه.

[10] الاحتجاج: ج 2 ص 77.

[11] الاحتجاج: ج 2 ص 100.

[12] سعيد ابن أبي الخضيب من أصحاب الامام الصادق عليه السلام. كما قاله الطوسي في رجاله.

[13] الاحتجاج: ج 2 ص 102.

[14] الحسين بن زيد بن علي بن الحسين عليهم السلام، أبوعبدالله، يلقب ذا الدمعة كان أبوعبدالله تبناه و رباه، و زوجه بنت الأرقط.

[15] الاحتجاج: ج 2 ص 102.

[16] حفص بن غياث: حفص بن غياث بن طلق بن معاوية من أصحاب الباقر عليه السلام و ذكر أنه من أصحاب الصادق عليه السلام - و كان عاميا و له كتاب معتمد.

[17] عبدالكريم ابن أبي العوجاء من تلامذة الحسن البصري و قد انحرف عن التوحيد و حبسه محمد بن سليمان عامل الكوفة من جهة المنصور، و ضربت عنقه فما بعد.

[18] الاحتجاج: ج 2 ص 104.

[19] عبدالمؤمن بن القاسم بن قيس بن قهد الأنصاري روي عن أبي عبدالله و أبي جعفر عليهماالسلام ثقة و هو أخو أبي مريم عبدالغفار بن القاسم، و قيس بن قهد صحابي.

[20] الاحتجاج: ج 2 ص 105.

[21] عمر بن حنظلة العجلي البكري الكوفي من أصحاب الصادق عليه السلام.

[22] الحسن بن الجهم بن بكير بن أعين: أبومحمد الشيباني ثقة روي عن أبي الحسن موسي و الرضا عليه السلام.

[23] حارث بن المغيرة النصري من بني نصر بن معاوية بصري عربي روي عن أبي جعفر الباقر و الصادق و الكاظم عليهم السلام و عن زيد بن علي عليه السلام ثقة.

[24] سماعة بن مهران بن عبدالرحمن الحضرمي مولي عبد بن وائل بن حجر الحضرمي يكني: أباناشرة. و قيل: أبامحمد - روي عن أبي عبدالله و أبي الحسن عليهماالسلام مات بالمدينة ثقة.

[25] الاحتجاج: ج 2 ص 106.

[26] ابن أبي ليلي هو محمد بن عبدالرحمن القاضي الكوفي من أصحاب الصادق عليه السلام توفي سنة 148 ه، أبوه من أكابر تابعي الكوفة وجده أبوليلي من الصحابة.

[27] أبوحنيفة: و اسمه النعمان بن ثابت بن زوطي، و كان زوطي مملوكا لبني تيم الله بن ثعلبة و أهله من كابل و قيل مولي لبني قفل - و ولد و أبوه نصراني و قال الخطيب البغدادي في تاريخ بغداد: «ولد أبوحنيفة و أبوه نصراني».. الي أن قال «و كان زوطي مملوكا لبني تيم الله بن ثعلبة فأعتق فولاؤه لبني عبدالله بن ثعلبة ثم لبني قفل».

[28] سورة سبأ: آية 17.

[29] سورة آل عمران: آية 97.

[30] سورة طه: آية 44.

[31] سورة المائدة: آية 51.

[32] الحسن بن محبوب السراد و يقال الزراد. يكني أباعلي مولي بجيلة كوفي ثقة عين روي عن الرضا عليه السلام و كان جليل القدر يعد في الأركان الأربعة في عصره.

[33] عبدالكريم بن عتبة الهاشمي من أصحاب أبي الحسن الكاظم عليه السلام ثقة.

[34] الاحتجاج: ج 2 ص 118.

[35] يونس بن يعقوب بن قيس أبوعلي الجلاب البجلي الدهني - و قال النجاشي: انه اختص بأبي عبدالله عليه السلام و أبي الحسن عليه السلام و كان يتوكل لأبي الحسن عليه السلام و مات في المدينة قريبا من الرضا عليه السلام فتولي أمره و كان حظيا عندهم موثقا.

[36] الاحتجاج: ج 2 ص 122.

[37] عن يونس بن يعقوب.

[38] المائدة: آية 27.

[39] سورة غافر: آية 45.

[40] الاحتجاج: ج 2، ص 125.

[41] معاوية بن وهب البجلي، أبوالحسن عربي صميم ثقة صحيح، حسن الطريق روي عن أبي عبدالله عليه السلام و أبي الحسن عليه السلام.

[42] سعيد بن عبدالرحمن، و قيل: ابن عبدالله الأعرج السمان أبوعبدالله التيمي مولاهم كوفي ثقة روي عن أبي عبدالله عليه السلام.

[43] الاحتجاج: ج 2 ص 133.

[44] زيد بن علي بن الحسين عليه السلام: قال الشيخ المفيد في الارشاد، كان زيد بن علي بن الحسين عين أخوته بعد أبي جعفر عليه السلام و أفضلهم، و كان عابدا ورعا فقيها سخيا، شجاعا، و ظهر بالسيف يأمر بالمعروف، و ينهي عن المنكر، و يأخذ بثأر الحسين - و قال المحدث النوري في رجال مستدرك الوسائل: «ان زيد بن علي جليل القدرة عظيم الشأن، كبير المنزلة، و أما ما ورد مما يوهم خلاف ذلك مطرح أو محمول علي التقية.

[45] الاحتجاج: ج 2 ص 134.

[46] الاحتجاج: ج 2 ص 137.

[47] أبي يعقوب من أصحاب الامام الصادق عليه السلام.

[48] معلي بن خنيس: أبوعبدالله مولي الصادق عليه السلام، و من قبله كان مولي بني أسد، كوفي. و قال الغضائري: أنه كان أول الأمر مغيريا ثم دعي الي محمد بن عبدالله المعروف بالنفس الزكية و في هذه الظنة أخذه داود بن علي فقتله.

[49] الاحتجاج: ج 2 ص 138.

[50] فاطر: آية 32.

[51] الاحتجاج: ج 2 ص 138.

[52] محمد ابن أبي عمير: و اسم أبي عمير: زياد بن عيسي. و يكني: أبامحمد مولي الأزد من موالي المهلب ابن أبي صفرة، بغدادي الأصل و المقام، لقي أباالحسن موسي عليه السلام و سمع منه أحاديث كناه في بعضها فقال: يا أباأحمد. و روي عن الرضا عليه السلام كان جليل القدر عظيم المنزلة عندنا و عند المخالفين. و قال الشيخ الطوسي أنه كان أوثق الناس عند الخاصة و العامة و أنسكهم نسكا و أزهدهم و أعبدهم أدرك من الأئمة ثلاثة: أباابراهيم موسي بن جعفر.

[53] عبدالله بن الوليد السمان النخعي مولي كوفي روي عن أبي عبدالله عليه السلام ثقة.

[54] الأعراف: آية 145.

[55] الزخرف: آية 63.

[56] الرعد: آية 43.

[57] الأنعام: آية 59.

[58] الاحتجاج: ج 2 ص 139.

[59] الاحتجاج: ج 2 ص 140.

[60] علي بن الحكم من أهل الأنبار و هو تلميذ ابن أبي عمير.

[61] سورة يوسف: آية 5.

[62] الاحتجاج: ج 2 ص 140.

[63] سورة يوسف: آية 80.

[64] سورة الحج: آية 73.

[65] سورة الأنبياء: آية 22.

[66] سورة هود: آية 44.

[67] سورة الاسراء: آية 88.

[68] الاحتجاج: ج 2 ص 143.


مقام علمي زيد


زيد از نظر علم و دانش، دانشمندي فقيه بود، چندان كه به عالم آل محمد و فقيه اهل بيت شهرت داشت.



[ صفحه 38]



شخصي به نام فضيل مي گويد: «پس از شهادت زيد خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم، حضرت گريه كرد و فرمود: خدا زيد را رحمت كند، او عالمي درستكار بود» [1] .

امام هشتم عليه السلام فرمود: «او از علماي آل محمد عليهم السلام بود» [2] .

و نيز فرمود: «زيد از علماي آل محمد بود، به خاطر خدا غضب كرد و با دشمنان خدا جهاد نمود تا به شهادت رسيد» [3] .

محمد ابوزهره مي نويسد: تمام كساني كه در زمان زيد بودند اتفاق نظر داشتند كه وي داراي علمي سرشار بود و به علوم مختلفه ي اسلامي احاطه داشت و احاديث اهل بيت را روايت مي كرد. فقهاي بزرگ كوفه از محضر درس او بهره مند مي شدند تا آنجا كه نقل شده است ابوحنيفه دو سال از خدمت او استفاده ي علمي كرد. [4] .

مقرم مي گويد: زيد مردي با ايمان، عارف، دانشمند و درستكار بود [5] .

فضيل مي گويد: پس از اينكه زيد به شهادت رسيد، خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم. حضرت فرمود: فضيل، عمويم زيد بن علي كشته شد. عرض كردم: جانم فداي تو باد، آري. فرمود: خدا او را بيامرزد. او مؤمن، عارف، عالم و صدوق بود [6] .

در جاي ديگر امام صادق عليه السلام فرمود: «زيد عالم و صدوق بود» [7] .



[ صفحه 39]



درباره ي مقام علمي زيد بيش از اين سخن نمي گوييم، زيرا كسي كه از مكتب پدر بزرگوارش امام سجاد عليه السلام و پس از او از محضر برادر عاليقدرش امام باقر عليه السلام و مدت كوتاهي نيز نزد امام صادق عليه السلام علوم و معارف فراواني آموخته باشد، بي شك از موقعيت علمي والايي برخوردار و از جهت علمي بي نياز بوده است.


پاورقي

[1] «دخلت علي ابي عبدالله عليه السلام بعد قتل زيد فجعل يبكي و يقول رحم الله زيدا انه للعالم الصدوق» (الغدير، علامه اميني، چاپ بيروت، ج 2، ص 221).

[2] سفينة البحار، ج 1، ص 577؛ اعيان الشيعه، ج 7، ص 108، به نقل از شخصيت و قيام زيد بن علي، ص 39.

[3] «انه كان من علماء آل محمد غضب الله فجاهد اعدائه حتي قتل في سبيله» (عيون اخبار الرضا، چاپ نجف، ج 1، ص 194؛ الغدير، ج 3، ص 70؛ اعيان الشيعه، ج 7، ص 109).

[4] الامام زيد، ص 70.

[5] زيد الشهيد، ص 49.

[6] اعيان الشيعه، ج 7، ص 109.

[7] «فان زيدا كان عالما و كان صدوقا» (زيد الشهيد، ص 54).


جبرگرايي در برخي از روايات


در ميان مجموعه روايات تفسير ياد شده، مواردي چند به چشم مي خورد كه به لحاظ كلامي، جايگاهي استوار در انديشه كلامي شيعه ندارند، بلكه آثار زيانبار اعتقاد بدانها در رهنمودهاي امامان معصوم (عليه السلام) بيان شده است و اعتقاد به جبر در اين ميان نمونه اي بس روشن و آشكار است و ما تنها به ذكر روايات موجود در اين رابطه بسنده مي كنيم:

الف. در تفسير آيه شريفه (وعنده ام الكتاب) گويد:

(قال جعفر: الكتاب الذي قدر فيه الشقاوة والسعادة فلايزداد فيه ولاينقص. (وما يبدل القول لدي) والاعمال اعلام فمن قدر له بالشقاوة ختم له بها.) [1] .

جعفر گويد: كتاب چيزي است كه سعادت و شقاوت در آن مقدر شده، پس درآن نه كم شود و نه زياد وعمل هاي انسان فقط نشانه هايي از سعادت و شقاوتند. پس هركه براي او سعادت مقرر شده است، عاقبت كار او، ختم به سعادت مي شود وهر كه براي او شقاوت مقدر شده است، عاقبت كار او به شقاوت ختم مي شود.

در تفسير آيه شريفه:(هو اعلم بكم) گويد:

(قال جعفر: اعلم بكم لانه خلقكم و قدر عليكم الشقاوة و السعادة قبل ايجادكم فانتم متقلبون فيما اجري عليكم في السابق من الاجل والرزق والسعادة والشقاوة ولاتستجلب الطاعات سعادة ولا المخالفات شقاوة ولكن سابق المقدر هوالذي يختم بما بدي.) [2] .

جعفر گويد: خداوند به شما داناتر است چون شما را آفريد و سعادت و شقاوت را پيش از ايجاد شما، بر شما مقدر كرد. پس شما در آنچه از ازل بر شما جاري شد، از اجل و رزق و سعادت و شقاوت، برمي گرديد، طاعت [الهي] سعادت را نصيب انسان نمي كند و نه مخالفت ها شقاوت را و لكن سرنوشت از پيش تعيين شده آن چيزي است كه ختم مي كند به آنچه آشكارا مي شود.

در تفسير آيه شريفه: (وماأنت بهادي العمي عن ضلالتهم) (نمل/71) گويد:

(قال جعفر: اظهار آيات رسالاتك علي من أظهر الحق عليه في الازل آيات السعادة وجلاه بحلية الاختصاص فيكون دعاؤك له دعاء تذكير و موعظة لا دعاء ابتداء لانه من لم تجر له السعادة في الازل، لم يمكنك ان توصله الي السعادة.) [3] .

جعفرگويد: اظهار آيات رسالت (با رسالت هاي) تو بر كسي كه در ازل حق براو آشكار شده است. آيات سعادت است و با زيور ويژه مي پوشاند. پس دعوت تو براي او، دعوت يادآوري و موعظه است، نه دعوت ابتدايي، زيرا هر كه براي او در ازل، سعادت جاري نشده، براي تو ممكن نيست كه ا و را به سعادت برساني.

آنچه كه ياد شد، گزينه هايي بود از رواياتي كه به گونه اي روشن دلالت بر جبر مي كنند و سرنوشت دنيوي و اخروي انسان را از فقر و ذلت و ثروت و خوشبختي و سعادت و شقاوت و بسته به تعيين ازلي دانسته و طاعت و معصيت را يكسان و هدف بعثت انبيا را تنها پند و يادآوري مي دانند.

واين انديشه اي نيست كه خرد آن را تأييد كند و در زمره ي رهنمودهاي معصوم (عليه السلام) قرار دهد.


پاورقي

[1] همان / 25.

[2] همان / 46.

[3] همان/ 50.


توجه به كميت گناهان انجام شده


نكته دوم در مورد محاسبه نفس اين است كه وقتي فهميديم گناه بسيار زشت است، بايد ببينيم چقدر گناه كرده ايم و در صدد جبران آن برآييم. انسان بايد به گناهان خود نزد خداوند اعتراف داشته باشد، نه آن كه آنها را انكار كند يا به فراموشي بسپارد. البته انسان نمي تواند مشخص كند كه دقيقا هر روز از اول صبح تا شب، چند گناه كرده است (مثلا چند غيبت كرده، چند دروغ گفته، چند تهمت زده و...) اما به هر حال بايد دقت كنيم، ببينيم چقدر وقت ما صرف گناه شده است. اين مسأله ي مهمي است كه بتوانيم به كميت گناهانمان بينديشيم. اين چنين است كه محاسبه در تكامل انسان اثر مي گذارد و موجب مي گردد هر روز زندگي او نسبت به گذشته بهتر شود.


صلح امام تا شهادت امام حسين


دوره ي سوم، بيست سال ميانه ي صلح امام حسن عليه السلام (سال 41) و حادثه ي شهادت امام حسين عليه السلام (محرم سال 61) است. پس از ماجراي صلح، عملا كار نيمه



[ صفحه 17]



مخفي شيعه شروع شد و برنامه اي كه هدفش تلاش براي بازگرداندن قدرت به خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله در فرصت مناسب بود، آغاز شد. اين فرصت، طبق برآورد عادي، چندان دور از دسترس نبود و با پايان يافتن زندگي شرارت آميز معاويه، اميد آن وجود داشت. بنابراين مي توان دوره ي سوم را «دوره ي تلاش سازنده ي كوتاه مدت براي ايجاد حكومت و رژيم اسلامي» نام داد.


كشت و كشتار وهابيان در طائف


جميل صدقي زهاوي، مورخ سعودي، در خصوص فتح طائف به دست وهابيان مي نويسد:

از زشت ترين كارهاي وهابيان، قتل عام مردم در شهر طائف بود كه بر صغير و كبير رحم نكردند. طفل شيرخوار را بر روي سينه ي مادرش سر مي بريدند. جمعي را كه مشغول فراگرفتن قرآن بودند، همه را كشتند. چون در خانه ها كسي باقي نماند به دكانها و مساجد رفتند و هر كه بود حتي گروهي را كه در حال ركوع و سجود بودند كشتند. كتابها را كه در ميان آنها تعدادي مصحف شريف و نسخه هايي از صحيح بخاري و مسلم و ديگر كتب حديث و فقه بود، در كوچه و بازار افكندند و پايمال كردند. اين واقعه در ذي قعده سال 1217 اتفاق افتاد. [1] .


پاورقي

[1] الفجر الصادق، ص22، به نقل وهابيت مباني فكري و كشف الارتياب، ص24.


قبر عباس بن عبدالمطلب


368 ـ عبدالعزيز گفت: عباس بن عبدالمطّلب در كنار قبر فاطمه بنت اسد بن هاشم و در ابتداي قبور بني هاشم كه در سراي عقيل است به خاك سپرده شد. گفته مي شود: آن مسجد در مقابل قبر او ساخته شده است. (عبدالعزيز) گفت: از كسي شنيدم كه مي گفت: او در ميانه هاي بقيع به خاك سپرده شد.


قبور همسران رسول الله


اين قبرها در «خانه عقيل» بوده و سنگ آن ها بعدها در اين مكان يافت شده است. غير از ميمونه و خديجه (عليهما السلام)، ديگر همسران پيامبر (صلّي الله عليه و آله) در اين محل مدفون اند كه عبارت اند از: امّ سلمه، امّ حبيبه، عايشه، سوده، جويريه، حفصه، صفيّه، زينب و ماريّه قبطيّه.

اين قبرها، همگي در كنار هم و كمي بالاتر از قبور دختران پيامبر (صلّي الله عليه و آله) قرار دارند.


عباد بن صهيب


85- عن ابن سنان قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول: بينا انا في الطواف. اذا رجل يجذب ثوبي.

فألتفت. فاذا عباد البصري [1] .

قال: يا جعفر بن محمد تلبس مثل هذا الثوب و انت في الموضع الذي انت فيه من علي؟!

قال: قلت: - ويلك - هذا ثوب قوهي. اشتريته بدينار.

و كان علي عليه السلام في زمان يستقيم له ما لبس فيه.

و لو لبست مثل ذلك اللباس - في زمانن - لقال الناس: هذا مراء مثل عباد [2] .



[ صفحه 86]




پاورقي

[1] نقلت هذه الرواية - في رجال الكشي - تحت عنوان - عباد بن صهيب -.

[2] اختيار معرفة الرجال / رجال الكشي: ص391.


جعفر ايها الصديق 15


المدينة التي أضاءت العالم منذ قرن بدت حزينة هذه الأيام، فقد انصرم الشتاء، و الغيوم تعبر السماء كسفن تائهة، و تهامس الناس في المساجد و الأسواق و هم يتأملون السحب و هي تتجمع ثم تتبدد، تمزقها الرياح بعنف قبل أن تغمر الأرض الظامئة بحبات المطر.

- انه القحط.

- أجل القحط.

في مواسم القحط تتغير الحياة... و تنبعث من أعماق النفوس الآدمية صفات لا عهد للمرء بها، يخرج الخوف رأسه، يطل من عينين حزينتين، تستيقظ كوامن القلق من المستقبل، يسرع الأثرياء خطاهم إلي الأسواق يشترون ما يحتاجون و ما لا يحتاجون، ترتفع الأسعار، و يتأوه الفقراء يضربون كفا بكف، تتزلزل الثوابت و تغادر البسمات الوجوه، ليضرب الوجوم بكلا كله الثقيلة. و ربما غامر



[ صفحه 78]



بعضهم بالصيد في الفيافي البعيدة بحثا عن شي ء يشبع به صغاره الجياع.

كانوا ينظرون إلي الطيور نظرات طافحة بالحزن، يتمنون أن يظفروا ببعضها لتنقذهم من عضة الجوع، ان للمدن أعراسها و أحزانها، و يبقي القحط جرحا غائرا في أعماقها تتذكره دائما بشي ء من المرارة و الأسف.

و أصعب ما في القحط أنه يغير طبائع الناس، يوقظ فيهم غرائز مدفونة في ظلمات ثلاث، فإذا بالإنسان يتحول إلي كائن جديد، حيث تخلع المدن الزراعية أثوابها و يتهامس ابناؤها في شؤون الصيد و التجارة.

و في كل ذلك تستيقظ الأنا مدمرة كوحش كاسر لا يعرف شيئا غير نفسه.

و في المدينة كان هناك قلب ينبض بطمأنينة في زمن الخوف، ينبض بالسلام في زمن الرعب، قلب يكاد يستوعب الوجود بأسره.

و في المساء و قد آبت الكائنات إلي أوكارها، و غمر الظلام الأزقة، سأل القلب الكبير غلاما له يدعي معتب:

- ألدينا قمح؟

و شعر معتب بالغبطة لأن لديه الوفير:



[ صفحه 79]



- أجل يا سيدي لدينا ما يكفينا ستة شهور.

و تألم القلب؛ فالناس يعصرها الجوع و حبوب القمح مكدسة في أكياس القلق و الخوف من المستقبل.

- اعرضه في السوق يشتريه الناس.

- و نحن يا سيدي؟!

- اشتر لنا شعيرا و اخلط به طعامنا فاني أكره أن نأكل جيدا و يأكل الناس رديئا.

و لما اشتد الظلام و بدت النجوم ينابيع تتدفق بالأمل؛ أخذ «الصديق» كيسا مليئا بأرغفة الخبز، كان يجتاز الأزقة الغارقة في الظلام، حتي وصل بيوتا خاوية علي عروشها فيها مساكين عضهم الجوع فناموا، و راح الرجل الذي يحمل الخبز يضع عند رؤوسهم أرغفة من لباب القمح.

و في الصباح وجد المساكين أرغفة من قمح طيب، فتبادلوا نظرات تساؤل؛ حتي إذا ازدادت حيرتهم نظروا إلي السماء الزرقاء و أدركوا أن قلبا يشبه السماء صفاء و طهرا و اتساعا هو الذي حمل إليهم الخبز و الشبع.

والتفت الرجل ذي القلب السماوي إلي غلامه و هو يحمل أكياس القمح إلي السوق:



[ صفحه 80]



- الحكرة في الخصب أربعون يوما و في الشدة و البلاء ثلاثة أيام، فما زاد علي الأربعين يوما في الخصب فصاحبه ملعون، و ما زاد علي ثلاثة أيام في العسر فصاحبه ملعون.

و انطلق معتب كمن يفر من لعنات تلاحقه.



[ صفحه 81]




پيش بيني از فرقه اسماعيليه


زرارة بن اعين حكايت كند:

روزي به منزل امام جعفر صادق عليه السلام وارد شدم، فرزندش حضرت موسي كاظم عليه السلام را در كنارش ديدم و جلوي ايشان جنازه اي - كه روي آن پوشيده بود - قرار داشت.

امام صادق عليه السلام فرمود: داود رقّي، حمران و ابو بصير را بگو كه نزد من آيند.

در همين بين مفضل بن عمر - دربان حضرت - وارد شد و من براي انجام مأموريت بيرون رفتم؛ و پس از ساعتي به همراه آن افراد حضور امام عليه السلام بازگشتم و مردم مرتب به منزل حضرت رفت و آمد مي كردند.

امام صادق عليه السلام جلو آمد و در حضور جمعيت - كه حدود سي نفر بودند - خطاب به داود رقّي كرد و فرمود: پارچه را از روي صورت فرزندم، اسماعيل برطرف نما.

سپس اظهار داشت: اي داود! اسماعيل زنده است، يا مرده؟

داود پاسخ داد: او مرده است.

بعد از آن، افراد يكي پس از ديگري مي آمدند و صورت اسماعيل را مي ديدند و حضرت همان سؤال را از آنان مي پرسيد؛ و آنان مي گفتند: او مرده و از دنيا رفته است.

آن گاه حضرت فرمود: خدايا! تو شاهد بر اقرار اين افراد باش؛ و سپس ‍ دستور داد تا جنازه اسماعيل را غسل داده و كفن نمايند.

و چون فارغ شدند، فرمود: اي مفضل! صورتش را باز كن و پس از آن سؤال نمود: آيا او مرده است، يا زنده؟

و مفضل گفت: او مرده است، حضرت اظهار داشت: خداوندا! تو شاهد باش.

و سپس جنازه را جهت دفن حمل كردند؛ و هنگامي كه جنازه را در قبر نهادند، امام عليه السلام جلو آمد و به مفضل فرمود: صورتش را باز كن تا تمام افراد ببينند كه او زنده است، يا مرده؟

و همگي شهادت دادند بر اين كه او مرده است.

آن گاه حضرت همچنين فرمود: خداوندا! تو شاهد بر گفته آن ها باش، اي افراد حاضر! شاهد و گواه باشيد كه به زودي گروهي به وسيله اسماعيل راه باطل را برگزينند و گويند كه او زنده است؛ و امام و پيشوا خواهد بود.

آنان بدين وسيله مي خواهند نور خدا را خاموش كنند و در مقابل خليفه و حجّت خدا يعني؛ فرزندم، موسي كاظم موضع بگيرند، وليكن خداوند متعال نور خويش را به اتمام مي رساند، گر چه مشركان و بدخواهان نخواسته باشند.

و همين كه خاك ها را داخل قبر ريختند، حضرت جلو آمد و اظهار داشت: چه كسي درون اين قبر زير خاك پنهان گشت؟

همگي گفتند: ياابن رسول اللّه! فرزند شما اسماعيل بود، كه پس از غسل و كفن در اين قبر دفن گرديد.

و در پايان مراسم تدفين، براي آخرين بار حضرت فرمود: خدايا! تو شاهد و گواه باش؛ و سپس دست حضرت موسي كاظم عليه السلام را گرفت و اظهار داشت: اين فرزندم خليفه بر حق است، بدانيد كه حق با او و نيز او با حق است؛ و حق از نسل او خواهد بود تا هنگامي كه وارث زمين - يعني ولي عصر، امام زمان (عجّل اللّه تعالي فرجه الشريف)، آشكار گردد. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: ج 48، ص 21، ح 32، غيبة نعماني: ص 179.


العدل مع النساء


سأله الزنديق: اخبرني عن قول الله تعالي: (فانكحوا ما طاب لكم من النسآء مثني و ثلاث و رباع فان خفتم ألا تعدلوا فواحدة) [النساء: 3] و قال في آخر السورة: [و لن تستطيعوا أن تعدلوا بين النسآء و لو حرصتم فلا تميلوا كل الميل) [النساء: 129]..

قال الصادق عليه السلام: أما قوله تعالي: (فان خفتم ألا تعدلوا فواحدة) فانما عني بالنفقة، و قوله تعالي: (و لن تستطيعوا أن تعدلوا بين النسآء و لو حرصتم) فانما عني بها المودة، فانه لا يقدر أحد أن يعدل امرأتين في المودة. [1] .


پاورقي

[1] أئمتنا: 1 / 462، عن الامام الصادق لمحمد أبي زهرة: 79.


بحوث كلامية


كان الامام زين العابدين عليه السلام المرجع الوحيد الذي كان يرجع اليه العلماء للسؤال عن المسائل الكلامية المعقدة، و كان من بين ما أدلي به، و سئل عنه من هذه البحوث ما يلي:


اكبار العلماء و تعظيمهم له


و اجمع رجال الفكر و العلم في عصر الامام زين العابدين علي تعظيمه و اكباره و تقديمه بالفضل علي غيره و هذه بعض كلماتهم.

1- سعيد بن المسيب.

و غمرت هيبة الامام و عظمته سعيد بن المسيب فراح يقول: «ما رأيت قط افضل من علي بن الحسين، و ما رأيته قط الا مقت نفسي ما رأيته يوما ضاحكا...» [1] .

2- الزهري:

و هام الزهري بحب الامام يقول: «ما رأيت قرشيا أفضل منه» [2] و قال: «ما رأيت أفقه من علي بن الحسين» [3] .

3- زيد بن اسلم:

يقول زيد بن اسلم: «ما رأيت مثل علي بن الحسين» [4] .

4- عمر بن عبدالعزيز:

و قال عمر بن عبدالعزيز لما أتاه نعي الامام: «ذهب سراج الدنيا، و جمال الاسلام، و زين العابدين» [5] .

5- أبوحازم:

يقول أبوحازم: «ما رأيت هاشميا أفضل من علي بن الحسين» [6] .



[ صفحه 34]



6- مالك:

يقول مالك: «لم يكن في أهل بيت رسول الله (ص) مثل علي بن الحسين» [7] .

7- جابر بن عبدالله:

و ممن هام بحب الامام الصحابي العظيم جابر بن عبدالله الانصاري يقول: «ما رؤي من أولاد الانبياء مثل علي بن الحسين.» [8] .

8- الواقدي:

يقول الواقدي: «كان علي بن الحسين من أورع الناس و أعبدهم و اتقاهم لله عزوجل...» [9] .

و حكت هذه الكلمات انطباعات هؤلاء الاعلام من الامام، فقد اقروا جميعا علي تقديمه بالفضل و العلم علي غيره من ابناء الأسرة النبوية - في عصره - التي تمثل الكمال المطلق للأنسان.


پاورقي

[1] تاريخ اليعقوبي 2 / 46.

[2] تهذيب التهذيب 7 / 305، و في الحلية (ما رأيت هاشميا أفضل من علي بن الحسين).

[3] حلية الاولياء 3 / 309.

[4] طبقات الفقهاء (ص 34).

[5] تأريخ اليعقوبي 2 / 48.

[6] حلية الاولياء 3 / 141.

[7] تهذيب التهذيب 7 / 305.

[8] الامام زين العابدين (ص 73).

[9] البداية والنهاية 9 / 104.


تأثر امام صادق و تأييد زيد


فضل بن يسار گويد: بعد از شهادت زيد براي ملاقات امام صادق به مقصد مدينه حركت كردم و خدمت امام شرفياب شدم. تصميم گرفتم حضرت را از شهادت زيد خبر ندهم، چون مي دانستم اين مصيبت بر او بسيار سخت است. اما وقتي وارد شدم امام ماجراي كوفه را از من



[ صفحه 222]



پرسيد. گفت: فضل! عمويم در چه حال بود؟!

فضل گويد: اشك چشم مرا مهلت نداد و بي اختيار صدايم به گريه بلند شد.

امام فرمود: او را كشتند؟ گفتم: بلي او را كشتند. امام به شدت گريه كرد. قطرات درشت اشكش مانند دانه هاي در به رخسارش سرازير بود. سپس فرمود: فضل! تو هم با عمويم در جنگ با شاميان بودي؟

گفتم: آري من هم همراه عمويتان بودم. فرمود: چند نفر از دشمن را كشتي؟ گفتم: شش نفر. فرمود: مثل آن كه در مباح بودن خون آنها شك داري. گفتم: اگر شك داشتم هرگز نمي كشتم. همين كه مطلب به اينجا رسيد امام فرمود: خداوند مرا در اين خون ها شريك گرداند. به خدا قسم عمويم و همرزمانش راه شهيدان حق را پيمودند و به راه علي و اصحابش قدم نهادند. [1] .

وقتي نامه ي خبر شهادت زيد به امام صادق رسيد امام استرجاع نمود و فرمود: عندالله احتسب عمي؛ عمويم در پيش خدا خوب حسابي باز كرد. او عمويي نيكو بود. همانا عمويم سبب عزت دنيا و آخرت ما بود. به خدا قسم به مقام شهادت نائل شد و همرزمان او مانند شهيداني اند كه در ركاب رسول الله و علي و حسن و حسين به شهادت رسيده اند. [2] .

در اين معنا روايات بسيار است و از آنها بر مي آيد كه نهضت زيد مورد تأييد امام صادق بوده و بازماندگان شهيدان را نيز ياري مي كرده.

چنانچه عبدالرحمان بن سيابه از طرف امام صادق پول ها را دريافت كرد و مستمرا ميان خانواده هاي شهدايي كه در قيام عمويش زيد به شهادت رسيده بودند تقسيم مي كرد. گويد: من اين كار را انجام مي دادم و سهم عبدالله بن فضل بن يسار چهار دينار شد. [3] .


پاورقي

[1] امالي صدوق، ص 349، و بحار، ج 46، ص 171.

[2] بحار، ج 46، ص 175.

[3] وقايع شهر صيام خياباني، ص 112.


دشمنان مردان


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

همانگونه كه از دشمنان خود حذر مي كنيد، از هوس هايتان حذر كنيد، زيرا براي مردان دشمني بدتر از پيروي از هوس هايشان و درويده هاي زبان هايشان (سخنان بيهوده و ياوه) نيست. [1] .


پاورقي

[1] كافي: 2 / 335 / 1، ميزان الحكمه: ج 14، ح 21428.


مالك اشتر، الگوي مجامله و گذشت


در مجموعه ي ورام بن ابي فراس ماجرايي بين شرح درباره مالك اشتر نخعي نقل شده است: روزي مالك اشتر نخعي، فرمانده ي ارتش بزرگ ترين كشور روي زمين، در حالي كه



[ صفحه 39]



پيراهني از كرباس بر تن داشت و عمامه اي از بقيه پارچه ي پيراهنش بر سر بسته بود از جايي مي گذشت. شخصي براي خوشامد ديگران و تفريح و خنده يك هسته خرما يا ريگي (بندقه) به طرف او پرتاب كرد، مالك اشتر او را ديد، اما توجهي نكرد و به راهش ادامه داد. پس از رفتن مالك مردم به آن شخص گفتند: آيا فهميدي او كه بود؟ گفت: نه. گفتند: او فرمانده ي ارتش اسلام و يار و ياور اميرمؤمنان علي عليه السلام است. واي به حالت! چرا اين بي حرمتي را مرتكب شدي؟ با شنيدن اين سخن لرزه بر اندام آن مرد افتاد و به دنبال مالك دويد تا آن كه او را در مسجد در حال عبادت ديد. در گوشه اي منتظر ماند تا نماز مالك اشتر تمام شد. پس از آن به پاي او افتاده معذرت خواهي كرد كه او را نشناخته است. مالك اشتر سوگند ياد كرد كه من به مسجد نيامدم، مگر اين كه خواستم براي تو دعا كنم.

بايد توجه داشت مالك اشتر نخعي، فرمانده ي دلاور و شجاع لشكر علي بن ابي طالب عليه السلام خليفه مسلمانان، زماني با چنين لباس ساده اي از بازار عبور مي كند كه فرمانده ي لشكر معاويه در ديباج و زر مي غلطد و در مقابلش صدها نفر تعظيم مي كنند و اگر كسي جسارتي به مراتب كم تر از اين، در حق او مي كرد، سزايش اعدام بود. فرمانده اي با عظمت و بزرگوار چون مالك در مقابل اين گستاخي چه زيبا و با لطافت پاسخ مي دهد و چنين با گذشت و بزرگواري با او برخورد مي كند. مجامله در عمل اين گونه است.

اگر ديگري به جاي مالك اشتر بود مي گفت: نبايد مردم را بي تربيت بار آورد. اين كه امروز به مالك اهانت كرد، فردا به اميرمؤمنان عليه السلام اهانت مي كند. بايد چنين و چنان كرد تا ديگران عبرت بگيرند.

اما اين حرفها و فكرها چيزي جز خط معاويه و عمر نيست. البته، اصل كلي در اين مقام آن است كه انسان با افراد نادان با مجامله رفتار كند اما گاهي لازم است خلاف اين اصل عمل كرد كه در آن موارد اندك نيز بايد تابع دستور اهل بيت عليهم السلام بود.

مالك اشتر به گفته مورخان، پيامبر خدا را درك كرده و از آن حضرت حديث شنيده بود؛ در يكي از جنگها خطاب به لشكر اميرمؤمنان عليه السلام فرمود: حدود صد تن از شما از «بدريين» هستيد و در جنگ بدر شركت داشتيد. و لذا مالك از صحابه ي رسول



[ صفحه 40]



خدا صلي الله عليه و آله و سلم به شمار مي آمد. مرد عمل، زهد، و جهاد بود و در عين نيرومندي با اهل باطل مجامله مي كرد و اين داستان، نمونه اي از مجامله او با اهل باطل است.

شيعيان مي توانند مالك اشتر را به عنوان انسان كاملي كه در مكتب اهل بيت عليهم السلام پرورش يافته به دنيا معرفي كنند و به او افتخار نمايند. كشوري كه حضرت اميرمؤمنان عليه السلام بر آن حكومت مي كرد حدو پنجاه كشور امروز را در بر مي گرفت كه يكي از آنها ايران است. عراق، حجاز، يمن، مصر، از مرز چين گرفته تا قلب اروپا، و از قلب اروپا تا وسط آفريقا همه و همه جزو كشور اسلام بوده است. آري فرمانده ي ارتش چنين كشور پهناوري با فردي گستاخ اين گونه بزرگوارانه رفتار مي كند. مالك قسم خورد كه اين كار تو باعث گرديد من به مسجد بيايم و براي هدايت تو دعا و استغفار كنم. تو كار بدي كردي و نامه ي اعمال خود را سياه كردي و گناهي به گناهانت افزودي. من از تو گذشتم، خدا از تو بگذرد.

اين رفتارها را بايد آموخت؛ زيرا تا اين تعاليم بلند را نياموزيم توان به كار بستن آنها را هم نخواهيم داشت.



[ صفحه 41]




پاداش بزرگ


گاهي براي انسان گرفتاريهايي بسيار و پيشامدهايي سخت و ناگوار روي مي دهد. آدمي كه ايمانش سست و در نتيجه روحيه اش ضعيف باشد، زود از ميدان در مي رود و بر خلاف رضاي خدا كارهايي مي كند و سخناني مي گويد كه خداوند را به خشم مي آورد، و بدين گونه اجر خود را ضايع مي نمايد. امام آدمي كه ايمانش قوي باشد، در برابر ناملايمات سينه سپر مي كند، و بدون آنكه خم به ابرو بياورد، آنها را تحمل مي كند. در نتيجه اجر بسياري كه خداوند براي صابران قرار داده است، خود به دست مي آورد.

ان عظيم الأجر، لمع عظيم البلآء. [1] .

همانا پاداش بزرگ، همراه با گرفتاري بزرگ است.



[ صفحه 31]




پاورقي

[1] اصول كافي. ج 2، ص 252.


زين العابدين


اسامي امامان راستين و القاب آنان از سوي خداي سبحان تعيين و به وسيله ي جبرئيل امين براي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نازل گرديده است.

سلمان فارسي نقل مي كند پيغمبر صلي الله عليه و آله نام جانشينان دوازده گانه ي خود را كه خداوند آنها را براي امامت و رهبري امت برگزيده و معرفتشان را بر همه واجب ساخته است، ذكر كرد و فرمود:

«هر كس زمام امور را به دست آنان ندهد ودست رد به سينه ي دشمنانشان نزند، ايمان حقيقي نخواهد داشت.» [1] .

سلمان مي افزايد: آنان را تا حسين بن علي عليه السلام درك كرده و شناختم، ولي امامان پس از او را به اين شرح ذكر كرد:

سيد العابدين علي بن الحسين عليه السلام، سپس فرزندش امام محمد باقر عليه السلام كه شكافنده ي علوم اولين و آخرين است، پس از او فرزندش جعفر بن محمد عليه السلام كه زبان راستگويان است، آنگاه



[ صفحه 59]



فرزندش امام موسي كاظم عليه السلام كه صابر در راه خدا و فروبرنده ي كظم و غيظ است، و فرزندش امام علي بن موسي الرضا عليه السلام كه راضي به امر خداست، و بعد از او فرزندش امام محمدجواد عليه السلام كه برگزيده ي خداست، و فرزند او امام هادي عليه السلام كه هادي و راهنما به سوي خداست، و پس از وي فرزندش امام حسن عسكري عليه السلام و در نهايت فرزندش امام محمد، مهدي قائم و ناطق به حق خواهد بود.

حديث فوق و ديگر روايات دلالت دارند بر اينكه اسامي و نامهاي امامان معصوم عليهم السلام كه ولي امر خدايند در صحيفه اي بوده و لقب «سيد العابدين» [2] براي حضرت سجاد عليه السلام از سوي خداي بزرگ نازل شده همان طور كه او را «زين العابدين» نيز لقب داده است. [3] .

به همين جهت، امام باقر عليه السلام هرگاه مي خواست از قول آن حضرت حديثي نقل بفرمايد، مي گفت: حديث كرد مرا سيد العابدين علي بن الحسين، از سيدالشهداء حسين بن علي، از سيد الاوصياء علي بن ابي طالب عليهم السلام. [4] .

در حديث ابوذر غفاري آمده است كه گفت: روزي وارد بر پيغمبر شدم، ديدم به شدت گريه مي كند. از گريه ي او دلم سوخت، وقتي كه علت گريه را پرسيدم، فرمود:

«هم اكنون جبرئيل بر من نازل شد و خبر داد فرزندم حسين داراي فرزندي مي شود كه نامش علي خواهد بود و در آسمانها معروف به «زين العابدين» است. او فرزندي خواهد آورد به نام زيد كه شهيدش خواهند كرد.» [5] .



[ صفحه 60]



ابن عباس روايت كرده است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله مي فرمود:

«آنگاه كه روز قيامت شود ندا دهنده اي از سوي خداي تعالي صدا مي زند: زين العابدين علي بن الحسين كجاست؟ در آن حال مي بينم فرزندم علي بن الحسين را كه از ميان انبوه جمعيت گام فرامي نهد و خود را نشان مي دهد.» [6] .

علي بن الحسين عليه السلام چون در برابر هر يك از نعمتهاي خدا كه به او مي رسيد همواره سر به سجده فرومي برد، از اين رو مشهور به «سجاد» شد. امام باقر عليه السلام مي فرمود:

«پدرم به ياد هيچ نعمتي از نعمتهاي خدا نمي افتاد مگر اينكه براي آن نعمت سجده مي كرد، و هيچ آيه اي از قرآن كه داراي سجده بود نمي خواند مگر اينكه سجده مي كرد، و هيچ شري از او دفع نمي شد جز اينكه به شكرانه ي آن سجده مي كرد، و به هيچ نماز واجبي را به پايان نمي برد مگر اينكه به پاس آن سجده مي كرد، و هر اصلاحي كه ميان دو كس انجام مي داد به پاس آن سجده مي نمود. آن قدر سجده كرد كه نشان آن در جايگاههاي سجده اش مشهود بود و به همين جهت او را «سجاد» ناميدند كه بسيار سجده كننده بود. و جون در اثر سجده در مواضع سجودش پينه روييده بود و او را «ذو ثفنات» مي گفتند. چندان پينه مي روييد كه هر سال دو بار آن را مي بريد.» [7] .

در روايتي هم آمده است كه قبل متولد شدن علي بن الحسين عليه السلام خود پيغمبر صلي الله عليه و آله اين لقب را به او داد. [8] .



[ صفحه 61]



همان گونه كه گفته شد، لقب آن حضرت به وسيله ي وحي و پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله انتخاب گشته است، پس ديگر نبايد به سخناني از اين قبيل گوش فراداد كه مي گويند: بدين جهت او را زين العابدين گفته اند كه شيطان به صورت يك افعي بر او مجسم شد و در حال نماز انگشت ابهام پايش را گاز گرفت، ولي آن حضرت آن چنان غرق در عبادت و عظمت پروردگار بود كه متوجه نشد تا اينكه نماز را به پايان برد؛ آن گاه متوجه شد كه او شيطان است. پس، او را نهيب زد و از خود دور كرد و باز به نماز ايستاد. در اين حال صدايي شنيد كه مي گفت واقعا كه تو زين العابديني! و از آن روز اين لقب براي آن حضرت باقي ماند. [9] .

همچنين، مرحوم ابوالحسن بكري در كتاب الانوار في مولد النبي المختار روايت كرده است كه روزي شيطان به صورت اژدهايي ظاهر شد و در حالي كه داراي ده سر و نيشهاي بسيار تيز و چشمهاي قرمز بود، از زير زمين و از محل سجده ي علي بن الحسين عليه السلام بيرون آمد و پيوسته در محراب عبادت آن حضرت دور مي زد تا او را به وحشت اندازد، ولي كوچكترين ترس و هراسي در دل امام وارد نشد و حتي گوشه ي چشمش را هم به سوي او كج نكرد. شيطان وقتي كه ديد از اين طريق نمي تواند او را به هراس اندازد، نوك انگشتان پاي امام را به دهان گرفت و پيوسته نيش مي زد و از آتش درون خود بر آن زخمها مي دميد. در عين حال باز هم امام به آن توجه نمي فرمود و حتي پايش را تكان نمي داد و جابجا نمي كرد و بدون احساس كمترين ناراحتي همچنان به نماز و قرائت خود ادامه مي داد. در همين حال، تير آتشيني از آسمان به سوي شيطان پرتاب شد. همين كه شيطان صداي تير را شنيد، فريادي كشيد و به شكل نخستين خود درآمد و دست به دامن علي بن الحسين عليه السلام شد و



[ صفحه 62]



گفت: واقعا كه تو سيدالعابديني و من شيطانم. به خدا سوگند، از زمان آدم تاكنون عبادت تمام پيغمبران را ديده ام ولي هيچ كس را مانند تو و هيچ عبادتي را مثل عبادت تو نديدم! پس از آن، علي بن الحسين عليه السلام را به حال خود گذاشت و رفت و آن حضرت باز هم همچنان به نماز خود ادامه داد و به هيچ وجه به سخنان او اعتنا نكرد. [10] .

خواننده ي عزيز توجه دارد كه ما قبلا گفتيم لقب شريف آن حضرت به وسيله ي صحيفه اي از آسمان بر رسول خدا صلي الله عليه و آله نازل شد و نيز اسامي و القاب تمام اماماني كه از تبار پيغمبر و داراي حق خلافت و ولايت بودند همه در آن صحيفه نوشته شده بود، ولي چون راويان ناآگاه و مغرض نتوانستند اين گونه برتري را براي فرزندان پيغمبر صلي الله عليه و آله درك كنند، از اين رو تصميم گرفتند آنها را از مقام «امين اللهي» كه بر اسلام داشتند پايين آورند و منقبت نويسان اهل بيت هم متوجه اين مقصود نشدند؛ لذا برخي از ايشان اين گونه مناقب و فضايل را به عنوان اينكه «گفته شده» در كتابهاي خود ثبت و ضبط كرده اند، ولي تحقيق و كنجكاوي در فضايل اهل بيت عليهم السلام، هدف سوء آنان را آشكار و عيبشان را هويدا ساخت، زيرا در روايات مستفيض اين مطلب به طور وضوح وارد شده است كه شيطان به هيچ وجه نمي تواند به آن ذوات مقدس نزديك شود و هرگز نمي تواند به صورت و قيافه ي امامان معصوم ظاهر گردد.

علاوه بر آن، وقتي كه قرآن كريم مي فرمايد: «خداوند به هيچ وجه راهي براي شيطان بر بندگان مؤمن خود قرار نداده است»، معلوم مي شود كساني كه آنها را از نور اقدس خود آفريده و از پرتو جلال عظمت خود جدا كرده است تا پرچمدار دين و سالار و مقتداي مردم باشند، به طريق



[ صفحه 63]



اولي بايد داراي مقام و مرتبه اي باشند كه شيطان به هيچ وجه نتواند به آنها نزديك شود، مضافا بر اينكه راوي روايت دوم، ابوالحسن احمد بن عبدالله بكري [11] است كه چندان محل اعتماد نيست. حديث اول نيز چون مشتمل بر مطالبي است كه با عظمت و گستردگي علم امام سازش ندارد فاقد اعتبار است، زيرا خداي تعالي چنان قدرتي به امامان عليهم السلام داده است كه به وسيله ي آن مي توانند بر حقايق جهان هستي و اسرار آفرينش آگاهي پيدا كنند، بنابراين، تمام اشياء عالم از بدو آفرينش تا نهايت همه براي آنان روشن و معلوم است، و هيچ جاي شگفتي و تعجب هم نيست، زيرا هم آنان اين استعداد و قابليت را دارند و هم از طرف فيض باريتعالي بخالت و خستي وجود ندارد. وقتي كه حضرت سليمان زبان پرندگان را بداند و سخن مورچگان را بفهمد يا هدهد با نيرويي كه خداوند به او داده است بتواند آبهاي زيرزمين را تشخيص دهد، مي توان گفت كساني كه تار و پود وجودشان از حقيقت محمديه صلي الله عليه و آله تشكيل شده است بهتر از آنها قادر به اين گونه امور هستند.


پاورقي

[1] المحتضر، ص 153.

[2] كفاية الاثر خزاز، ص 295، ط ملحق به اربعين مجلسي.

[3] غيبت شيخ طوسي، ص 101، ط نجف.

[4] امالي صدوق، مجلس 25.

[5] حدائق الورديه، خطي.

[6] علل الشرايع صدوق، باب 165.

[7] معاني الاخبار صدوق، ص 24.

[8] غيبت شيخ طوسي، ص 105.

[9] در بحار، مرحوم مجلسي خبر مزبور را به «قيل» نسبت داده است؛ يعني گفته شده است ولي گوينده ي آن معلوم نيست.

[10] دلائل الامامة، ص 83، مناقب ابن شهرآشوب، ج 2، ص 239.

[11] شيخ جليل ابوالحسن احمد بن عبدالله بن محمد بكري از استادان و مشايخ اجازه ي مرحوم شهيد ثاني بوده است. نام كتاب ايشان الانوار و مصباح السرور و الافكار است. مرحوم علامه ي مجلسي رحمة الله عليه در كتاب بحار (ج اول، ص 41، ط جديد) در مورد ايشان نوشته است: «بعضي از اصحاب شهيد ثاني او را ستوده و از استادان شيخ شهيد شمرده اند. مضامين اخبار كتاب وي موافق با اخبار معتبره است كه با اسانيد صحيحه نقل شده اند. اين كتاب در ميان علماي آن زمان مشهور بوده است كه در ايام ربيع الاول تا روز ميلاد حضرت رسول صلي الله عليه و آله در مجالس خود آن را مي خوانده اند...».


محمود بن يمين الدين طغراني


معروف به ابن يمين (متوفاي 765 ه. ق)



چون گذشت از مرتضي اولاد او را دان امام

اولين زيشان حسن وانگه شهيد كربلا



بعد ازو سجاد و آنگه باقر و صادق بود

بعد از او موسي نجي الله و بعد از او رضاست



چون گذشتي زو تقي را دان امام آنگه نقي

پس امام عسكري كاهل هدي را پيشواست



بعد از او صاحب زمان كز سالهاي دير باز

ديده ها در انتظار روي آن فرخ لقاست [1] .



[ صفحه 127]




پاورقي

[1] ديوان ص 39.


تعليم خدا


همانطور كه از لحاظ جسمي و ظاهري بين مردم اختلاف زيادي موجود است، قواي معنوي و باطني نيز در آنها به صورت هاي گوناگون ديده مي شود.

يكي از موهبات بزرگ خداوندي، سينه ي گشاده و ذهن آماده و مهيائي است كه به بعضي از مردم عطاء فرموده كه به زودي مي توانند علم و دانش را فراگرفته و به درك و فهم اشياء نائل شوند.

عده اي هستند كه بدون تحمل زحمت و مرارت بر همه چيز اطلاع مي يابند و درهاي علم و معرفت و حتي مشكلات زندگي به آساني بر آنان گشوده مي شود. گوئي در



[ صفحه 80]



اين موارد كسي به آنان تلقين يا الهام مي كند. براي آنها كافي است كه كوچكترين توجهي به اشياء بنمايند و بدون تجربه و آزمايش به درك نتايج مفيد و سودمند آنها نائل گردند.

اين گونه انوار خداوندي كه در دل برخي از مردم بسيار مي تابد پاسخ دندان شكني است به آنها كه منكر وحي و الهام از طرف خداوند مي باشند.

البته در وجود همه ي افراد چنين استعدادي نيست و خداوند به فضل و عنايت خويش آن را به عده ي معيني اختصاص داده كه فرزندان آنها نيز آن را به ارث برده و در دل آنها نيز به وديعت نهاده مي شود.

حال ممكن است شما آن را علم موروثي يا استعداد ارثي براي پذيرش علم و دانش بدانيد. در هر دو صورت ترديدي نيست كه اين نيرو و استعداد هميشه و در هر زمان در عده اي از مردم وجود دارد و البته مربوط به اراده خداوندي است كه مي تواند قلوب آنها را مهر كرده، باب علوم را به رويشان ببندد و چنانچه از درك علوم و حقايق علمي و امور خير محروم



[ صفحه 81]



شوند. [1] .

جعفر بن محمد (ع) شخصيت برجسته و كم نظيري است كه تاريخ مانند او را كمتر به خاطر دارد. او سينه اي باز داشت و درهاي دانش به رويش گشوده بود. در هر چيز بصير و بينا بود. آن قدر در راه تقوي و فضيلت پيش رفته و از طرف خداوند مورد موهبت ذهني قرار گرفته بود كه احكام و مسائل مشكلي را كه هرگز كسي به درك آنها موفق نمي شد و علل آن را نمي فهميد و از احاطه بر آن عاجز مي ماند او به آساني و راحتي درك مي كرد و با نظر تيزبين و هوش سرشار كه در او به وديعت نهاده شده بود خيلي سهل و آسان به درك حقايق نائل مي شد.



[ صفحه 82]




پاورقي

[1] به سوره شوري در قرآن كريم. فان يشاء الله يختم علي قلبك.. آيه)24 ( مراجعه شود.


راهنمايي و روشنگري


«با انصاف ترين مردم كسي است كه آن چه براي خود مي خواهد براي ديگران بخواهد.» [1] .

«كسي مي تواند امر به معروف و نهي از منكر كند كه داراي سه خصوصيت باشد:

1- به آن چه امر مي كند و از آن چه نهي مي كند آگاه باشد.

2- به آن چه امر مي كند و از آن چه نهي مي كند عادل باشد.

3- به آن چه امر مي كند و از آن چه نهي مي كند خود عمل نمايد. [2] .

«علاقه به دنيا، غم و اندوه ايجاد مي كند؛ و پارسايي در دنيا، اطمينان قلبي و راحتي جسم را به وجود مي آورد.» [3] .

«جهاد بهترين چيزها بعد از واجبات است.» [4] .

وي از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل مي كند: «مبارزه كنيد تا براي فرزندانتان عظمت به ارث بگذاريد.» [5] .

از وي نقل شده است: «خدا را به منظور رضايت يكي از بندگانش خشمگين نسازيد و به مردم به قيمت دوري از خدا، نزديك نشويد.» [6] .

و هم چنين از وي نقل شده است كه: «به راستي امر به معروف و نهي از منكر، آفريده اي از آفريده هاي خدا است؛ كسي كه به ياري آن ها برود، خدا او را ياري دهد و كسي كه آن ها را ترك كند، خدا او را تنها خواهد گذاشت.» [7] .



[ صفحه 61]



«اگر به پدران خود نيكي كنيد، فرزندان شما به شما نيكي خواهند كرد و اگر به زنان ديگر به چشم بد ننگريد، خداوند چشم هاي بد را از زنان شما دور خواهد كرد.»

«لازم است بر مؤمن كه هشت خصلت داشته باشد:

- وقار خود را در زمان هستي نگه دارد.

- در زمان حادثه و بلا صبر پيشه كند.

- در زمان نداري شكرگذار باشد و به آن چه خداوند به وي داده راضي باشد و به دشمنان ظلم نكند.

كارهايش را به دوستانش واگذار نكند (باري بر دوش دوستانش نباشد). خود در رنج باشد و ديگران از دست او در راحتي باشند.»

«بهترين عبادت، علم به خدا و تواضع در برابر وي است.»

«بهترين دوستان، نزد من، كساني هستند كه عيوبم را به من هديه مي كنند.»

«در دين، اخلاق نيكو داشته باشيد كه روزي را زياد مي كند.»


پاورقي

[1] الحراني / تحف العقول / ص 262 و 263.

[2] الحراني / تحف العقول / ص 262 و 263.

[3] الحراني / تحف العقول / ص 262 و 263.

[4] حر عاملي / وسائل الشيعه / ج 6 / ص 9 و ص 416.

[5] حر عاملي / وسائل الشيعه / ج 6/ ص 9 و ص 416.

[6] حر عاملي / وسائل الشيعه / ج 6 / صص 422، 264، 266، 269، 270، 275، 76.

[7] حر عاملي / وسائل الشيعه / ج 6 / صص 422، 264، 266، 269، 270، 275، 76.


ذم صدرنشيني


هر گاه به منزل برادر ديني وارد شدي همه گونه پذيرايي وي را انتظار



[ صفحه 57]



داشته باش به جز در صدر مجلس نشستن را.


فرزند و ارث پدر و تابع آداب خانوادگي است


از سنن عمومي بشر اين است كه در فطرت وارث سجاياي گذشتگاني است كه از آنها علم و ادب آموخته و تعليم و تربيت فراگرفته يا با آنها معاشرت و مجالست داشته است و از آن قوي تر خصال ميراثي خانوادگي است كه هر فرزند در مهد تربيت و آداب زندگي پدر و مادر و مربي قرار مي گيرد. اين سنت در حيوانات هم به قوت باقي است چنانچه



[ صفحه 28]



گفته اند دو اسب اگر با هم هم خونه شوند هم بو مي شوند يعني الفت و انس به قدري در معاشرت مؤثر است كه چون طبيعت ثانويه مي گردد و هر خصلت و سجيت كه در مربي و پدر يا مادر باشد در مربي و طفل منتقل مي گردد همدوش در تربيت و ادب و علم و فضيلت بلكه در حركات و سكنات و وجنات اولياء خانواده باشد در طفل منعكس مي گردد اين اصل مسلم به اضافه روحانيت و فطرت آسماني و سجيت ملكوتي ائمه معصومين عليهم السلام در امام جعفرصادق عليه السلام به قوت باقي بود زيرا پدري مانند امام محمدباقر عليه السلام داشت و با پدر سالهاي متمادي محشور بود و علاوه بر مبادي فاضله خاندان نبوت و عصمت و طهارت آداب و رسوم و فنون علم و ادب و اخلاق را كه پدر با مردم در ميان گذاشته بود امام صادق همه را فراگرفته و در حقيقت راستي فرصت بسيار مغتنمي به دست او آمد و تمام اين خصوصيات علمي و اخلاقي و ادبي سرمايه برنامه مكتب جعفري گرديد.

چنانچه در تاريخ امام محمدباقر (ع) شرح داديم يك ربع قرن فرصت بيان حقايق در تحول سياسي و تغيير حكومت شروع به گشودن بساط علمي و شكافتن و تجزيه و تحليل اصول و فروع دين كرد و مطالب را خوب از هم تفكيك نمود و مرداني بزرگ از رجال علم و دين و اصحاب سيدالمرسلين كه باقي مانده از عصر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بودند مي آمدند حضور امام محمدباقر عليه السلام و اخبار و احاديث نبوي را شرح مي دادند و امام هم نقل مي فرمود و با اين مقدمات مباني مكتب باقري شروع و تحكيم يافت و امام صادق هم در صف ساير روات آن مكتب قرار داشت و علم را از منبع حكمت و مبيط وحي فراگرفت و اين بود كه نتوانست همان سخني را بگويد كه جدش اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود (سلوني قبل ان تفقدوني) و ما اين اعلاميه را جز از اين دو شخصيت علمي روزگار از كسي نشنيده ايم.

امام جعفرصادق وارث تمام خصال خانوادگي علويان بوده و از تمام مزاياي آسماني و عواطف نبوي و الطاف رباني كه به آن خاندان اعطا شده بود بهره مند گرديد.


جبر و تفويض


چنانكه گفتيم يكي از مسائل بسيار مهمي كه در كلام در دولت اموي از سال 40 تا 60 مورد بحث قرار گرفت و سبب تفرقه امت و به وجود آمدن مذاهب مختلفه گرديد موضوع جبر و فتويض بود كه افكار حكماء و فلاسفه را جلب نمود به اين ترتيب كه پس از اختلاف درباره امامت و خلافت در حصر و تعميم توحيد عقايدي رخ داد بعضي گفتند انسان در كارهاي خود مختار است و هر كار مي تواند به اراده خويشتن بنمايد بعضي گفتند مجبور است و بدون مشيت حق كاري نمي تواند انجام دهد دسته اولي گفتند آدمي آزاد و مختار خلق شده تا هر كاري را به آزادي بنمايد و مزد بگيرد و دسته دومي گفتند انسان مجبور و آلتي است براي عمل - اين دو دسته با هم سخت به اختلاف و تعصب و تصلب در عقيده برخاستند و جنگ سردي بين آنها در نيمه دوم قرن اول درگرفت و هر يك دلايل خود را از قرآن و حديث مانند سلاح جنگي به رخ هم مي كشيد تا زمان امام محمد باقر عليه السلام و امام جعفر صادق عليه السلام كه در مكتب جعفري قضيه حل و تجزيه و تفكيك شد و با حديث لاجبر و لا تفويض اين معمي در نظر حكماء حل شده تلقي شد ولي از نظر علمي و اطلاع بر عقايد طرفين بحث همچنان ادامه دارد و فطرتا افكار تابع غرايز عقول هر فرد و دسته ايست كه نسبت به تفاهم خود درك مي كنند تا به حقيقت امر برسند.

و اكنون ما با جمال عقايد هر دو را نقل مي كنيم تا تشحيذي براي افكار باشد و خود به جستجوي حقيقت برخيزند آنگاه پاسخ مستدل امام صادق عليه السلام را مي نگاريم.


علم نافع و مفيد براي آخرت




اي مانده ز مقصد اصلي دور

آكنده دماغ ز باد غرور



در علم رسوم گرو مانده

نشكسته ز پاي خود آن كنده



تا چند زني ز رياضي لاف

تا كي افتي به هزار گزاف



ز دواير عشر و دقايق وي

هرگز نبري به حقايق پي



وز جبر و مقابله و خطاين

جبر نبود در بين



در روز پسين كه رسد موعود

نرسد ز عراق و حجازت سود



زايل نكند ز تو مغبوني

نه درس شفا و نه قانوني



در قبر به وقت سؤال و جواب

نفعي ندهد به تو اسطرلاب



زان ره نبري به در مقصود

قلبش قلب و فرس نابود



از علم رسوم چه مي جوئي

اندر طلبش تا كي پوئي



علمي بطلب كه تو را فاني

سازد ز علايق جسماني



علمي بطلب كه بدل نور است

سينه ز تجلي آن طور است





[ صفحه 17]





علمي كه از آن چو شوي محظوظ

گردد دل تو لوح المحفوظ



علمي بطلب كه كتابي نيست

يعني ذوقي است و خطابي نيست



علمي كه نسازدت از دوني

محتاج به آلت قانوني



علمي بطلب كه نمايد راه

وز سر ازل كندت آگاه



علمي بطلب كه جدالي نيست

حالي است تمام و مقالي نيست



علمي كه مجادله را سبب است

نورش ز چراغ ابولهب است



علمي بطلب كه گزافي نيست

اجماعي است و خلافي نيست



به علوم غريبه تفاخر چند

زين گفت و شنود زبان دربند



سهل است نحاس كه زر كردي

زر كن مس خود تو اگر مردي



اعمال جنايت و نيرنجات

زودت فكند ز طريق نجات



وز جفر و طلسم به روز پسين

نفعي نرسد به تو اي مسكين



بگذار همه به خودت پرداز

كز پرده برون نرود آواز



علمي كه دهد به تو جان نو

علم عشق است ز من بشنو



عشق است كليد خزاين جود

ساري اندر ذرات وجود



غافل تو نشسته به محنت و رنج

وندر بغل تو كليد گنج



جز حلقه عشق مكن در گوش

از عشق بگو در عشق بكوش



علم رسمي همه خسران است

در عشق آميز كه علم آن است



آن علم ز تفرقه برهاند

آن علم تو را ز تو بستاند



آن علم تو را ببرد به رهي

كز شرك خفي و جلي برهي



آن علم ز چون و چرا خاليست

سرچشمه آن علي عالي است



ساقي قدحي ز شراب الست

كه نخستش پا نفشردش دست



درده به بهائي دل خسته

آن دل به قيود جهان بسته



تا كنده حرص ز پا شكند

وين تخته كلاه ز سر فكند [1] .





[ صفحه 18]




پاورقي

[1] نان و حلواي شيخ بهائي عاملي قدس سره الشريف ص 30.


نخستين آشنايي


ولي او در اين سير علمي، هنوز گمشده خود را نيافته بود و با آنكه مكتبهاي مختلف را بررسي نموده و با بزرگترين رجال علمي و مذهبي عصر خود بحثها كرده بود، هنوز به نقطه مطلوب خويش نرسيده بود، فقط يك نفر مانده بود كه هشام با او روبرو نشده بود و او كسي جز «جعفر بن محمد»، پيشواي ششم شيعيان، نبود.

هشام بدرستي فكر مي كرد كه ديدار با او دريچه تازه اي به روي وي خواهد گشود، به همين جهت از عموي خود كه از شيعيان و علاقه مندان امام ششم بود، خواست ترتيب ملاقات او را با امام صادق (ع) بدهد.

داستان نخستين ديدار او با پيشواي ششم كه مسير زندگي علمي او را بكلي دگرگون ساخت، بسيار شيرين و جالب است.

عموي هشام، به نام «عمر بن يزيد»، مي گويد: برادر زاده ام هشام كه پيرو مذهب «جهميه» بود، از من خواست او را به محضر امام صادق (ع) ببرم تا در مسائل مذهبي با او مناظره كند. در پاسخ وي گفتم: تا از امام اجازه نگيرم اقدام به چنين كاري نمي كنم.

سپس به محضر امام (ع) شرفياب شده براي ديدار هشام اجازه گرفتم. پس از آنكه بيرون آمدم و چند گام برداشتم، به ياد جسارت و بيباكي برادرزاده ام افتادم و لذا به محضر امام باز گشته جريان بيباكي و جسارت او را يادآوري كردم.

امام فرمود: آيا بر من بيمناكي؟ از اين اظهارم شرمنده شدم و به اشتباه خود پي بردم. آنگاه برادرزاده ام را همراه خود به حضور امام بردم. پس از آنكه وارد شده نشستيم، امام مسئله اي از او پرسيد و او در جواب فرو ماند و مهلت خواست و امام به وي مهلت داد. چند روز هشام در صدد تهيه جواب بود و اين در و آن در مي زد. سرانجام نتوانست پاسخي تهيه نمايد. ناگزير دوباره به حضور امام شرفياب شده اظهار عجز كرد و امام مسئله را بيان فرمود.

در جلسه دوم امام مسئله ديگري را كه بنيان مذهب جهميه را متزلزل مي ساخت، مطرح كرد، باز هشام نتوانست از عهده پاسخ برآيد، لذا با حال حيرت و اندوه جلسه را ترك گفت. او مدتي در حال بهت و حيرت به سر مي برد، تا آنكه بار ديگر از من خواهش كرد كه وسيله ملاقات وي را با امام فراهم سازم.

بار ديگر از امام اجازه ملاقات براي او خواستم. فرمود: فردا در فلان نقطه «حيره» [1] منتظر من باشد. فرمايش امام را به هشام ابلاغ كردم. او از فرط اشتياق، قبل از وقت مقرر به نقطه موعود شتافت.

«عمر بن يزيد» مي گويد: بعداً از هشام پرسيدم آن ملاقات چگونه برگذار شد؟ گفت: من قبلاً به محل موعود رسيدم، ناگهان ديدم امام صادق (ع) در حالي كه سوار بر استري بود، تشريف آورد. هنگامي كه به من نزديك شد و به رخسارش نگاه كردم چنان جذبه اي از عظمت آن بزرگوار به من دست داد كه همه چيز را فراموش كرده نيروي سخن گفتن را از دست دادم.

امام مرتب منتظر گفتار و پرسش من شد، اين انتظار توأم با وقار، برتحير و خود باختگي من افزود. امام كه وضع مرا چنين ديد، يكي از كوچه هاي حيره را در پيش گرفت و مرا به حال خود واگذاشت [2] .

در اين قضيه چند نكته جالب وجود دارد:

نكته نخست، وجود نيروي مناظره فوق العاده در هشام است، به طوري كه ناقل قضيه از آن احساس بيم مي كند و از توانايي او در اين فن به عنوان جسارت و بيباكي نام مي برد، حتي (غافل از مقام بزرگ امامت) از رويارويي او با امام احساس نگراني مي كند و مطلب را پيشاپيش با امام در ميان مي گذارد.

نكته دوم، شيفتگي و عطش عجيب هشام براي كسب آگاهي و دانش و بينش افزونتر است، به طوري كه در اين راه از پاي نمي نشيند و از هر فرصتي بهره مي برد، و پس از درماندگي از پاسخگويي به پرسشهاي امام، ديدارها را تازه مي كند و در ديدار نهائي پيش از امام به محل ديدار مي شتابد، و اين، جلوه روشني از شور و شوق فراوان اوست.

نكته سوم، عظمت شخصيت امام صادق (ع) است، به گونه اي كه هشام در برابر آن خود را مي بازد و اندوخته هاي علمي خويش را از ياد مي برد و با زبان چشم و نگاههاي مجذوب توام با احترام، به كوچكي خود در برابر آن پيشواي بزرگ اعتراف مي كند.

باري جذبه معنوي آن ديدار، كار خود را كرد و مسير زندگي هشام را دگرگون ساخت: از آن روز هشام به مكتب پيشواي ششم پيوست و افكار گذشته را رها ساخت و در اين مكتب چنان درخشيد كه گوي سبقت را از ياران آن حضرت ربود.


پاورقي

[1] با توجه به اينكه «حيره» يكي از شهرهاي عراق بوده و هشام در كوفه سكونت داشته است، گويا اين ديدارها در جريان يكي از سفرهاي اجباري امام صادق (ع) به عراق، صورت گرفته است.

[2] طوسي، همان كتاب، ص 256- صفائي، همان كتاب، ص 15.


علت شهادت


در كتاب جنات الخلود مي نگارد: علت شهادت حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله همان زهري بوده كه منصور خليفه در ميان مجلسي به وسيله ي طعام يا به واسطه ي انگور بخورد حضرت صادق داد. منصور چندين مرتبه امام جعفر صادق عليه السلام را مسموم كرد و آن بزرگوار در همه دفعه شفا يافت ولي براي آخرين مرتبه كه آن برگزيده خدا را مسموم نمود درد دلي دچار آن حضرت گرديد و باعث شهيد شدن آن امام مظلوم شد.

عمر بن يزيد مي گويد: من در اولين مرض و مسموميت حضرت صادق عليه السلام كه به حضور آن بزرگوار مشرف شدم و ديدم مرض آن حضرت خيلي شديد است ترسيدم كه از دنيا رحلت نمايد

من با خودم گفتم: چه خوب است كه از آن حضرت تحقيق نمايم كه امام بعد از آن بزرگوار چه كسي خواهد بود؟ ناگاه آن حضرت به علم امامت مقصود مرا دريافت و فرمود: از طرف اين بيماري مرا با كي نخواهد بود و بعد از آن شفا يافت.

پس از چند مدت بود كه حضرت صادق عليه السلام را نيز مسموم كردند وقتي كه من به حضور آن برگزيده ي خدا رفتم ديدم صورت مبارك خود را به ديوار و پشت مقدس را به جانب در قرار داده چون داخل شدم فرمود: پاي مرا به جانب قبله بكش! من اطاعت كردم آن گاه در نظر گرفتم از حضرت صادق راجع



[ صفحه 158]



به امام بعد از آن برگزيده ي خدا پرسش نمايم؟ ناگاه آن حضرت منظور مرا به اعجاز امامت دريافت و فرمود: اكنون جواب تو را نخواهم گفت، بعد از اين خواهي دانست.


شعره


الشعر مرآة النفس، ينعكس ما فيها و ما انطوت عليه من خير أو شر، و ما تخفيه الجوانح من فضيلة أو رذيلة، و للباحثين اعتماد كبير علي الشعر في تحليلهم للشخصيات، فعلي ضوئه يحكمون لهم أو عليهم.

و أئمة أهل البيت عليهم الصلاة و السلام، و هم مثال للكمال الالهي، و العرفان المحمدي، تجسدت فيهم الفضيلة، و انطبعت نفوسهم علي الخلق العالي، و الصفات الحميدة، ورثهم جدهم الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم خلقه و سجاياه، فجبلوا علي الخير، و تجسدت فيهم معالي الأخلاق، فكان كلامهم حكمة، و نطقهم عظة، و كذلك الشعر المنسوب اليهم عليهم السلام فانه يدور في فلك: الأخلاق، الكمال، الوعظ، الارشاد، التذكير بالموت. الي غير ذلك من الأخلاق و الآداب.



[ صفحه 122]



و في هذه الصفحات بعض ما ورد له عليه السلام من الشعر:

1- قال عليه السلام في المعصية:



تعصي الاله و أنت تظهر حبه

هذا لعمرك في الفعال بديع



لو كان حبك صادقا لأطعته

ان المحب لمن أحب مطيع [1] .



2- و له عليه السلام في الصبر:



و اذا بليت بعسرة فاصبر لها

صبر الكريم فان ذلك احزم



لا تشكون الي العباد فانما

تشكو الرحيم الي الذي لا يرحم



3- كان رجل من التجار يختلف اليه، و يعرفه بحسن الحال، فتغيرت حاله، فجعل يشكو اليه، فقال عليه السلام:



فلا تجزع و ان أعسرت يوما

فقد أيسرت في زمن طويل



و لا تيأس فان اليأس كفر

لعل الله يغني عن قليل



و لا تظنن بربك ظن سوء

فان الله أولي بالجميل [2] .



4- و له عليه السلام في الوفاء:



و فينا يقينا يعد الوفاء

و فينا تفرخ أفراخه





[ صفحه 123]





رأيت الوفاء يزين الرجال

كما زين العذق شمراخه [3] .



5- و له عليه السلام في التحذير و الترغيب:



أتأمن النفس النفيسة ربها

فليس لها في الخلق كلهم ثمن



بها يشتري الجنات ان أنا بعتها

بشي ء سواها ان ذلكم غبن



اذا ذهبت نفسي بدنيا أصبتها

فقد ذهبت نفسي و قد ذهب الثمن [4] .



6- قال له الثوري: يا ابن رسول الله اعتزلت الناس؟

فقال عليه السلام: يا سفيان فسد الزمان، و تغير الاخوان، فرأيت الانفراد أسكن للفؤاد، ثم قال:



ذهب الوفاء ذهاب أمس الذاهب

و الناس بين مخاتل و موارب



يفشون بينهم المودة و الصفا

و قلوبهم محشوة بعقارب [5] .



7- و له عليه السلام في التذكير بالموت:



اعمل علي مهل فانك ميت

و اختر لنفسك أيها الانسان



فكأن ما قد كان لم يك اذ مضي

و كأنما هو كائن قد كان [6] .





[ صفحه 124]




پاورقي

[1] أعيان الشيعة: 4 / 221 - المناقب: 2 / 246.

[2] كشف الغمة 225. الفصول المهمة 211.

[3] المناقب: 2 / 344. أعيان الشيعة: 4 / 220.

[4] المناقب: 2 / 346. أعيان الشيعة: 4 / 222.

[5] أعيان الشيعة؛ 4 / 222.

[6] المناقب: 2 / 347. أعيان الشيعة: 4 / 222.


بخشش بي حساب به داوود و قوم


داوود يكي از ياران امام صادق (عليه السلام) مي باشد، او به علت مشكلات زندگي، قرض زيادي داشت.

روزي به نزد امام رفت و امام بلافاصله پس از مشاهده ي ايشان به او فرمود: «اي داوود! چرا رنگت پريده است و اين گونه افسرده شده اي؟

داوود گفت: يابن رسول الله (صلي الله عليه و اله) بنا به دلايلي مقصر هستم، مي خواهم پيش برادرم در سند بروم؛ ولي راه رسيدن به سند، دريايي است و من بايد سوار كشتي شوم در حالي كه از سوار شدن بر كشتي مي ترسم.

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «هرگاه خواستي بروي، برو».



[ صفحه 35]



داوود گفت: از موج هاي دريا مي ترسم و وحشت دارم كه مبادا غرق شوم.

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «آن خدايي كه حفظ مي كند در خشكي تو را، در دريا هم حفظ مي كند؛ اي داوود! اگر ما نبوديم، نهرها جاري نمي شد و ميوه ها نمي رسيد و درخت ها سبز نمي شد».

بالاخره داوود پس از خداحافظي از امام تصميم گرفت، سوار كشتي شده، نزد برادرش برود.

اين سفر دريايي، حدود 120 روز طول كشيد، غروب داوود از كشتي پياده شد، هوا ابري بود و كمي هم سرد. ناگهان نوري از آسمان به طرف داوود آمد و صدايي آهسته به داوود گفت: اي داوود! اين وقت، زمان اداي قرض توست، سربلند كن كه سالم ماندي و به پشت آن تپه سرخ برو.

داوود با عجله پشت آن تپه ي سرخ رفت و ناگهان انبوهي از شمش هاي طلا را مشاهده كرد كه يك طرفش صاف بود و در طرف ديگر، اين آيه ي شريفه حك شده بود:

«اين بخشش ماست به تو؛ پس عطا كن از آن بر هر كه خواهي



[ صفحه 36]



يا منع كن، آن را از هر كه خواهي كه حسابي بر تو نيست».

داوود بلافاصله طلاها را برداشت و به راه افتاد؛ البته قيمت آن طلاها را نتوانست محاسبه كند.


گفتار امام درباره ي تشويق به باريك بيني و ژرف انديشي در دين خدا و شناخت اولياي ا


گفتار امام درباره ي تشويق به باريك بيني و ژرف انديشي در دين خدا و شناخت اولياي او

همچنين در ارشاد آمده است: از جمله رواياتي كه از آن حضرت درباره ي باريك بيني و ژرف انديشي در دين خدا و شناخت اولياي او نقل شده اين است كه فرمود: در آنچه ندانستن آن بر شما روا نيست به نيكي بنگريد و براي خود خيرانديشي كنيد و در طلب شناخت آنچه كه در ندانستنش براي شما بهانه اي نيست كوشش كنيد. زيرا دين خدا را اركان و پايه هاي است كه براي كسي كه آنها را نمي شناسد، هر چقدر هم كه در عبادت بكوشد، سودي به بار نمي آورد و نيز براي كسي كه آنها را شناخت و بدانها ايمان آورد، ميانه روي او در عبادت به وي آسيبي نمي رساند و البته هيچ كس را ياري آن نيست كه بي مدد خداوند بر شناخت اركان دين نايل آيد.


كردارهاي برتر


«يابن جندب! صل من قطعك، واعط من حرمك، و احسن الي من اساءاليك، و سلم علي من سبك، و انصف من خاصمك، واعف عمن ظلمك، كما انك تحب ان يعفي عنك، فاعتبر بعفوالله عنك، الاتري ان شمسه اشرقت علي الابرار و الفجار و ان مطره ينزل علي الصالحين والخاطئين.»

اي پسر جندب! با كسي كه از تو بريده، وصل كن; به كسي كه چيزي به تو نداده، چيز بده; با كسي كه به تو بدي كرده، خوبي كن; به كسي كه به تو دشنام داده، سلام كن; با كسي كه با تو دشمني كرده، انصاف داشته باش و از كسي كه به تو ظلم كرده، در گذر، همچنان كه دوست داري از تو در گذرند. پس از گذشت خداوند از خودت عبرت بگير. آيا نمي بيني خورشيد خداوند برخوبان و بدان مي تابد و بارانش بر صالحان و مجرمان نازل مي شود؟


پايمال نمودن حق و اثبات باطل


و يجادل الذين كفروا بالباطل ليدحضوا به الحق و اتخذوا آياتي و ما أنذروا هزوا. [1] .

و كافران با سخنان بيهوده و باطل مي خواهند با شيوه ي جدل، حق را پايمال سازند و آيات مرا و آنچه را كه براي انذارشان آمد، به استهزاء گرفتند.

و جادلوا بالباطل ليدحضوا به الحق فأخذتهم فكيف كان عقاب. [2] .

و با سخن بيهوده و باطل مجادله كردند تا حق را پايمال سازند سپس ما آنها را به كيفر كفر گرفتيم و چه سخت عقوبت نموديم.


پاورقي

[1] كهف / 56.

[2] مؤمن / 5.


نور هدايت


ان شئت ان تكرم فلن و ان شئت ان تهان فاخشن؛ من كرم اصله لان قلبه. [1] .

اگر ارجمندي و كرامت خواهي، نرمخو باش و اگر خواري و حقارت جويي، خشن و تندخو باش؛ اساس و پايه ي كسي كه با كرامت است، نرمخو مي باشد.

امام صادق عليه السلام

روزي يكي از نوجوانان جهت پرسيدن سؤالي، به سوي منزل امام صادق عليه السلام راه افتاد و وقتي به مقصد رسيد، به او گفتند كه حضرت جهت شركت در تشييع جنازه ي سيد حميري، بيرون رفته است؛ از اينرو او به سوي قبرستان رفت و حضرت را ديد و پس از سؤال و جواب، امام صادق عليه السلام به او فرمود:



[ صفحه 57]



«شما نوجوانان علم و دانش را رها كرده ايد.»

او پرسيد:

«آيا شما امام زمان هستيد؟»

وقتي حضرت جواب مثبت داد، او علامت و نشانه اي در اين راستا از حضرت خواستار شد و از اينرو امام صادق عليه السلام فرمود:

«از هر چه مي خواهي، بپرس.»

او گفت:

«مرا برادري بود كه از دنيا رفته و در همين قبرستان دفن شده است؛ اكنون او را به اذن الهي زنده نما.»

امام صادق عليه السلام فرمود:

«تو ظرفيت اين كارها را نداري؛ ليكن بدان كه برادرت شخص مؤمني بود و اسمش نزد ما احمد است.»

پس از چندي، حضرت نزديك قبر برادر وي شد و ناگهان قبر شكافت و برادرش از آن بيرون آمد و گفت:

«اي برادر! از او (امام صادق عليه السلام) پيروي كن.»

سپس بي درنگ به قبرش بازگشت و حضرت آن نوجوان را قسم داد تا اين واقعه را به كسي نگويد.» [2] .



[ صفحه 58]




پاورقي

[1] تحف العقول /372.

[2] بحارالانوار 47 / 119. آن نوجوان جد محمد بن راشد است.


پاداش قرض الحسنه


- سرورم! اجر و پاداش قرض الحسنه نسبت به صدقه چيست؟ لطفا بفرماييد.

«بر در بهشت نوشته شده پاداش صدقه ده برابر، ولي پاداش قرض دادن هيجده برابر است. پاداش قرض از اين رو از پاداش صدقه بيشتر است كه قرض گيرنده جز از روي نياز قرض نمي گيرد ولي صدقه گيرنده گاهي با اين كه نياز ندارد صدقه مي گيرد.» [1] .

- سرورم! روزي حضرت عالي سه دسته از كساني را كه ادعاي مسلماني



[ صفحه 33]



مي كنند، دزد دانستيد، آن سه دسته كدامند؟

دزدها سه دسته اند:

1- ترك كنندگان زكات.

2- حلال دانندگان مهريه ي زنها براي خود.

3- كساني كه قرض بگيرند و نيت اداي آن را ننمايند. [2] .

- مولاي من! لطفا بفرماييد در پاسخ داود رقي كه سؤال كرد از چه كسي نبايد قرض گرفت كه اين قرض گرفتن موجب گرفتاري قرض گيرندگان مي شود؟ چه فرموديد؟

گفتم: «اي داود رقي، اگر دستت را تا آرنج در دهن اژدها داخل كني، بهتر از حاجت خواهي از شخص نو كيسه است.»


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 103، ص 139.

[2] بحارالانوار، ج 103، ص 146.


ضعف البصر


شكا بعض أصحابه فتاة له ضعف بصرها، فقال له «ع»: اكحلها بالمر والصبر والكافور أجزاء سواء قال! فكحلتها فانتفعت به.

أقول: إن ضعف البصر في مثل عمر الفتاة لم يحصل عن ضعف الاعصاب أو قلة النور وإنما يحدث غالباً عن كثرة أمراض العين من رمد أو إلتهابات أو تراخوما أو أشباه ذلك وهذه العوارض ترتفع غالباً بالصبر والمر إذا كان الضعف عن كثرة النزلات والرمد وبالكافور إذا كانت إلتهابات فاذا اجتمعت كحلاً تنفع من الجميع.


ريختن خرما از درخت خشك شده و تبديل شدن اعرابي به سگ


علي بن حمزه مي گويد: در خدمت امام صادق عليه السلام به مكه مي رفتم. در منزلي زير درخت خشكي نشستيم. امام صادق عليه السلام نظري بر آن درخت انداخت و لب مباركش را حركت داد، بعد فرمود: «اي درخت! ما را از آنچه خداي تعالي در تو به جهت روزي بندگانش مقرر ساخته است، بخوران.»

ناگهان ديدم كه آن درخت پر از خرما شد و همينطور خرما از آن درخت مي ريخت، و من خرمائي كه از آن بهتر باشد را نديده بودم. پس ما به خوردن آن خرماها مشغول شديم. در اين هنگام مردي اعرابي كه در آنجا حاضر بود و اين معجزه را مشاهده كرده بود گفت: «اين سحر است.»

امام صادق عليه السلام فرمود: «ما وارث انبياء هستيم و در ميان ما سحر و ساحر و كاهن نبوده است بلكه هر چه مي خواهيم دعا مي كنيم و حق تعالي اجابت مي كند، آيا مي خواهي دعا كنم تا تو مسخ شده و بصورت سگي بشوي و به خانه خود رفته و دم بجنباني و ترا از خانه بيرون كنند.»

اعرابي جاهل گفت: «بلي! مي خواهم كه اينطور دعا كني.»

پس آن حضرت دعا كرد و اعرابي في الفور بصورت سگي شد و بطرف خانه ي خود رفت.

امام صادق عليه السلام به من فرمود: به دنبال او برو و ببين كه چه مي كند.»

من به دنبال او رفتم، ديدم كه او داخل خانه خود شده و دم مي جنبانيد و اهل خانه او را مي راندند تا اينكه چوبي برداشته و بر او زدند و او را از خانه اش بيرون كردند.



[ صفحه 39]



من برگشتم و خدمت امام صادق عليه السلام واقع را بيان كردم كه در اين ما بين آن اعرابي كه به شكل سگي شده بود برگشت و در برابر آن حضرت ايستاد و اشك از چشم مي ريخت و مي ناليد و خود را به خاك مي ماليد.

امام صادق عليه السلام دلش به رحم آمد و دست مبارك را بلند كرد و دعا نمود ناگهان آن اعرابي بصورت اول شد.

آن حضرت به او گفت: «ايمان آورده اي يا نه؟!»

گفت: «آري! آري! هزار هزار بار ايمان آوردم.» [1] .



[ صفحه 40]




پاورقي

[1] خرايج.


الكر


قال الامام الصادق عليه السلام: «اذا كان الماء قدر كر لم ينجسه شي ء».

و مما قاله في تحديد الكر بالمساحة: «اذا كان ثلاثة أشبار و نصف في مثله ثلاثة أشبار و نصف في عمقه في الارض فذاك الكر من الماء».



[ صفحه 18]



و عنه في تحديده بالوزن: «الكر الذي لا ينجسه شي ء ألف و مئتا رطل».

هناك روايات أخري.

و للرواية الأولي منطوق، و هو ما خصص بالذكر، و مفهوم من هذا المخصص بالذكر، و هو أن الماء الذي دون الكر ينجسه الشي ء النجس، و حكم المفهوم دائما مخالف لحكم المنطوق، و لكن من بعض الجهات لا من جميعها، أن لا يشترط أن يكون الحكم في المفهوم مخالفا للحكم في المنطوق من شتي انحائه و جهاته، فاذا كان المنطوق عاما كما نحن فيه، لأن الفكرة في سياق تفيد العموم، فلا يجب أن يكون المفهوم عاما أيضا بحيث يكون معناه هنا اذا لم يبلغ الماء قدر كر نجسه كل شي ء، لذا قيل: ان المفهوم لا عموم له.

و مما قدمنا يعلم أن المراد من عدم تنجيس الكر بالملاقاة هو اذا لم يتغير بالنجاسة، و ان ما دون الكر ينجس بها، و ان لم يتغير لونه أو طعمه أو ريحه.

بقيت مسألة تحديد الكر، و كم يبلغ؟ و قد جاءت فيه روايتان عن الامام أحدهما بالمساحة، و الأخري بالوزن، كما رأيت، و الأفضل الاعتماد علي المساحة، أي الأشبار، لأمور:

1- ان الرطل مجمل لا يعرف تحديده بالضبط في عهد الامام.

2- ان المياه تختلف في الوزن خفة و ثقلا.

3- ان الوزن متعذر علي أكثر الناس، بخاصة في حال البعد عن العمران، بخلاف المساحة، حيث يمكن تقديرها، و لو بالنظر علي سبيل التقريب الذي تركن اليه النفس.



[ صفحه 19]




الكفارة


تارة يكون الصوم ندبا، و تارة واجبا، و الواجب هو صوم شهر رمضان، و قضاؤه، و صوم النذر، و صوم الاعتكاف، و صوم الكفارات، أي يكفر عن الافطار أو غيره بالصوم، و لا شي ء اطلاقا علي الصائم ندبا، سواء أتناول المفطر قبل الزوال، أو بعده، و يعرف حكم غيره مما يلي:



[ صفحه 24]




الشروط


هل يجب ان تتوافر في المعاطاة جميع الشروط المعتبرة في العقد، ما عدا



[ صفحه 29]



الايجاب و القبول اللفظيين، بحيث يشترط في معاطاة البيع ما يشترط في عقده، و في معاطاة الاجارة ما يشترط في عقدها، و هكذا كل معاملة تقع فيها المعاطاة، فاذا فقد شرط تفسد المعاطاة، و لا تصح، أو لا يجب اجتماع الشروط بكاملها، بل يكفي التراضي... و تظهر الثمرة فيما لو كان العوضان، أو أحدهما غير معلوم في البيع، مثل أن يقول المشتري للخباز: اعطني بهذه الليرة خبزا، و هو لا يعلم بكم الرغيف، أو يقول له: بعني ما عندك من الخبز بما في جيبي من الدراهم، أو يشتري بثمن الي أجل غير مسمي، فاذا قلنا بأن المعاطاة لابد فيها من توافر الشروط كاملة تكون هذه المعاملة فاسدة، حيث اتفق الفقهاء علي أن العلم شرط في العوضين بالبيع، و ان قلنا بالعدم، لأن المعاطاة معاملة مستقلة برأسها عن البيع، و سائر العقود أمكن القول بصحة هذه المعاملة.

قال صاحب مفتاح الكرامة: في المسألة قولان. ثم اختار بأن المعاطاة لا يشترط فيها ما يشترط في العقد، و استشهد باقوال جماعة من الفقهاء.

أما نحن فبعد أن اخترنا، و قلنا: ان المعاطاة فرد من البيع، و اعطيناها جميع احكامه تحتم أن نعطيها جميع شروطه، و كذلك الشأن في سائر العقود، بدون فرق بين العلم بالعوضين و غيره، لأن الدليل الذي دل علي اعتبار الشرط لم يفرق بين وقوع المعاملة بالصيغة اللفظية، أو بالفعل، و علي هذا تكون المعاطاة باطلة اذا لم تتوافر فيها جميع الشروط التي لابد منها في العقد.


مجهول المالك


اذا استدان من شخص، ثم غاب الدائن بحث عنه المدين ما استطاع، فان لم يعرف له عينا، و لا أثرا، و لا وكيلا، و لا وليا، و لا وارثا تصدق بالدين عن صاحبه، كما هو الحكم في مجهول المالك، لأن المورد من أفراده و مصاديقه.

و بهذه المناسبة نشير الي الفرق بين اللقطة، و مجهول المالك، ورد المظالم.

اللقطة هي المال الضائع الذي لا يدل لأحد عليه، أما حكمها فان كانت قيمتها دون الدرهم فان للملتقط أن يتملكها دون تعريف، و ان كانت قيمتها درهما فما فوق عرفها سنة كاملة، فان لم يظفر بصاحبها تخير بين أن يتصدق بها علي أن يضمنها اذا ظهر المالك، و بين ابقائها في يده أمانة، و بين أن يتملكها بشرط الظمان أيضا، و ان تلتقط من غير الحرم، و يأتي التفصيل في باب اللقطة ان شاء الله.

أما مجهول المالك فهو كل ما استقر في ذمتك من مال الغير، أوكان عينا خارجية استوليت عليها، و لا تعرف صاحب المال الذي استقر في ذمتك، و لا صاحب العين التي في يدك، علي شريطة أن لا تكون قد التقطتها، و من مجهول المالك ما يؤخذ من الغاصب و السلطان الظالم، لأنهما قد أخذا من صاحب اليد. و لا فرق في المالك المجهول بين من عرفته أولا، ثم جهلته، و بين من جهلته من



[ صفحه 16]



أول الأمر، كما لو كنت في مكان مع شخص تجهل هويته، ثم ذهب، و ترك بعض أمتعته نسيانا.

أما المظالم فقال صاحب مفتاح الكرامة في الجزء: 5 / 17: ان مجهول المالك، ورد المظالم شي ء واحد علي ما هو المشهور.

و قال صاحب الجواهر، و صاحب مفتاح الكرامة: لا يشترط تسليم مجهول المالك الي الحاكم الشرعي، بل يتصدق به عن صاحبه بعد اليأس من معرفته، و علي هذا فتوي الفقهاء، و النصوص عن أهل البيت عليهم السلام و منها أن الامام عليه السلام سئل عمن وجد متاع شخص معه، و لم يعرف صاحبه؟ قال: اذا كان كذلك فبعه و تصدق به.. و هذا النص الصريح يدل علي ان مجهول المالك لا يشترط فيه اذن الحاكم، و لا العدالة في المعطي، و لا المعطي. [1] .


پاورقي

[1] بقيت مسألة هامة، و هي ما اذا عرف صاحب المال بعد التصدق عنه، و طالب به المتصدق، فهل يضمن، و يجب عليه أن يدفع له العوض من المثل و القيمة؟ و القاعدة تقتضي عدم الضمان لأن التصدق كان باذن من الشرع، و سنتكلم عن ذلك و عن اعراض الانسان عن ماله في باب اللقطة ان شاء الله.


منافع المغصوب


المنافع المباحة كلها للمالك، لأنها نماء ملكه، و أيضا كلها مضمونة علي الغاصب، لأن يده يد ضمان، فعليه أن يغرم ما يفوت بسببها، سواء أكانت المنفعة عينا كاللبن و الشعر و الصوف و الثمر و الولد، أو غيرها كالسكن و اللباس و الركوب، و سواء استوفاها الغاصب، أو لم يستوف منها شيئا، بل ذهبت المنفعة سدي. قال صاحب الجواهر: «الاجماع علي ذلك، بل و علي عدم الفرق في المنافع بين الفوات و التفويت». و المراد بالفوات ذهاب المنافع من غير استيفاء، و بالتفويت استيفاؤها.

و اذا غصب حيوانا هزيلا فعلفه، حتي سمن، ثم هزل، و عاد الي ما كان فعلي الغاصب ضمانه سمينا، تماما كما لو غصبه سمينا فهزل عنده. و كذلك اذا غصب شجرة ذابلة، فسقاها، و بذل الجهود حتي نمت و اينعت، ثم عادت الي ما كانت عليه حين الغصب فانه يضمنها نامية يانعة، لأن الصفات تتبع العين، سواء أحدثت عند المالك أو الغاصب و ما يفوت منها في يد الغاصب فعليه ضمانه.

و اذا غصب أرضا فزرعها، أو غرسها أو بني فيها، فالزرع و الغرس و نماؤهما للغاصب، ان كان البذر و الغرس و مواد البناء منه، و عليه أجرة المثل لصاحب الأرض، و ازالة كل ما يحدث في الأرض بسبب الزرع و الغرس و البناء. و اذا طلب المالك من الغاصب أن يبيعه الزرع أو الغرس فلا يجبر الغاصب علي القبول. فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل زرع أرض رجل بغير اذنه، حتي اذا بلغ الزرع جاء صاحب الأرض فقال: زرعت أرضي بغير اذني، فزرعك لي، و علي ما أنفقت، أله ذلك أم لا؟ فقال الامام عليه السلام: للزارع زرعه، و لصاحب الأرض كراء أرضه.



[ صفحه 17]



و تجدر الاشارة الي أن للمالك أن يجبر الغاصب علي ازالة الزرع قبل أن ينضج - و ان تضرر ضررا جسيما - لأنه هو الذي سبب الاضرار لنفسه.. هذا، بالاضافة الي أجرة المثل مدة بقاء الزرع في الأرض كما أشرنا.

و اذا حفر الغاصب في الأرض بئرا، و حين استرجع المالك الأرض أراد الغاصب أن يطم البئر، و يرجع الارض كما كانت، فهل للمالك منعه من ذلك، و ابقاء البئر من غير طم؟

الجواب: أجل، له ذلك، لأن الطم يستلزم التصرف في ملك الغير، و لا يجوز لأحد أن يتصرف في ملك غيره الا باذنه.. أجل، اذا تضرر انسان بسبب البئر، و الحال هذي، فلا مسؤولية علي الغاصب.

و قال صاحب الجواهر: للمالك أن يمنعه من طم البئر، و مع ذلك يبقي الضمان علي الغاصب اذا حدث شي ء بسببها، لأن الحفر كان عدوانا من الغاصب، و العدوان سبب الضمان.

و يلاحظ بأن العدوان قد ارتفع برضا المالك بالبقاء، و عليه ترتفع المسؤولية عن الغاصب، تماما كما لو كان المالك هو الذي حفر البئر.. وعلي أية حال، فاني لا أتعقل الجمع بين منع الغاصب من الطم تحفظا من درك الضمان، و بين بقاء الضمان.


الخلع


الخلع بضم الخاء، و هو ابانة الزوجة علي مال تفتدي به نفسها، و الأصل فيه قوله تعالي: (فان خفتم الا يقيما حدود الله فلا جناح عليهما فيما افتدت به تلك حدود الله فلا تعتدوها).. [1] و قوله في الآية 4 من سورة النساء: (فان طبن لكم عن شي ء منه نفسا فكلوه هنيئا مريئا).

و جاء في الحديث أن ثابت بن قيس كان متزوجا بنت عبدالله بن أبي، و كان هو يحبها، و هي تبغضه، فأنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و قالت: يا رسول الله لا أنا و لا ثابت، لا يجمع رأسي و رأسه شي ء، و كان ثابت قد أصدقها حديقة، فقال ثابت: و الحديقة، فقال لها الرسول: ما تقولين؟ فقالت: نعم، وازيده. قال الرسول: لا، الحديقة فقط. فاختلعت منه.. و قيل هذه الحادثة سبب في نزول الآية.

و يقع الكلام في صيغة الخلع، و في الفدية، و الشروط و الاحكام، و سيتضح معنا أن الخلع قسم من اقسام الطلاق، و أنه يعتبر فيه جميع ما يعتبر في الطلاق بزيادة الفدية و الكره من الزوجة.



[ صفحه 18]




پاورقي

[1] البقرة: 229.


كل امام هو القائم بعد الامام الذي قبله


أبوجعفر عليه السلام أنه سئل عن القائم، فضرب بيده علي أبي عبدالله، ثم قال: هذا و الله قائم آل محمد.

قال عنبسة بن مصعب: فلما قبض أبوجعفر عليه السلام دخلت علي ابنه أبي عبدالله فأخبرته بذلك.

فقال: صدق جابر علي أبي، ثم قال عليه السلام: ترون أن ليس كل امام هو القائم بعد الامام الذي قبله [1] .



[ صفحه 37]




پاورقي

[1] اعلام الوري ص 268 و أخرجه الكليني في الكافي ج 1 ص 307.


اظهار شجاعت، در جنگ جمل


جنگ جمل، همچنان ادامه داشت. سپاه حق، بر سپاه ضلالت، حمله مي كردند و آنان، دفاع مي نمودند. اين حمله و دفاع، كم كم، ملال مي آورد.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: تا آن شتري كه هودج آن زن و علم سپاه بصره را بر پشت دارد، بر سر پا ايستاده باشد، اين جنگ، پايان پذير نيست.

آنگاه، اميرمؤمنان عليه السلام، متوجه فرزند برومندش، محمد حنفيه شده، فرمود: محمد! شمشير خود را از غلاف بركش و دندانهايت را به هم بفشار. به نام خدا، حمله آغاز كن و تا وقتي كه شتر آن زن را از پا نينداخته اي، باز مگرد!

محمد بن حنفيه هم اطاعت كرده، خود را به ابزار جنگ آراست و به عزم حمله، پاي به ميدان نهاد.

كمان داران بصره، وقتي محمد حنفيه را از دور ديدند، پيكان تيرها را به سينه ي كمان گذاشتند. آنگاه تيرها، از چپ و راست، به سمت محمد حنفيه، پر مي كشيد.

اين، رگبار بهاري بود كه قضا را تيره ساخته بود و با اين وضع، محمد حنفيه پيش مي رفت. ولي او احساس كرد كه اين پيشروي بيهوده است و در چنين هنگامه اي، صف شكافي و لشكر شكني، كار هيچ كس نيست.



[ صفحه 63]



آنگاه، محمد حنفيه، از رزمگاه برگشت و عقب نشيني نمود و به خدمت پدر بزرگوارش، اميرمؤمنان عليه السلام رسيد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! اين صحنه ي ميدان نيست، اين، عرصه ي قيامت است! اجازه بدهيد اين تيرباران اندكي آرام بگيرد.

امام علي عليه السلام با خشونت، دست بر سينه ي محمد حنفيه زد، او را عقب رانده و به او فرمود: تو، اين سستي و اهمال را، از مادرت به ارث برده اي، و گرنه، پدران تو، هرگز از رگبار تير، نمي ترسيدند.

اميرمؤمنان عليه السلام مي خواست، شخصا اين كار را به پايان برساند، كه امام حسن مجتبي عليه السلام، پيش آمده و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! من به جهت انجام اين كار، به ميدان مي روم.

امام علي مرتضي عليه السلام، علاوه بر اينكه عقيده داشت كه درباره ي حسن عليه السلام و حسين عليه السلام بايد احتياط كرد - زيرا كه نسل پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله، در گروي وجود اين دو فرزند عزيز است - اساسا امام حسن عليه السلام را عاشقانه دوست مي داشت، لذا سؤال كرد: ابامحمد! آيا تو مي روي؟!

امام حسن عليه السلام عرض كرد: آري، من مي روم.

اميرمؤمنان عليه السلام، اندكي فكر كرد و سپس فرمود:

«سر علي اسم الله»

يعني: «برو، به نام خدا»!

سپس، امام حسن مجتبي عليه السلام، رهسپار ميدان جنگ شده و به حمله پرداخت.

البته، قبايل بصره، همچنان پايدار و پافشار مانده بودند. باران تير به



[ صفحه 64]



شدت مي باريد، ولي امام مجتبي عليه السلام، خيال بازگشت نداشت.

از آن طرف، «ضبي ها» و «ازدي ها» هم نمي خواستند، كه هودج را بر زمين بزنند.

امام حسن مجتبي عليه السلام، پيوسته به پيش مي رفت و صفوف آنان را مي شكست.

اميرالمؤمنين عليه السلام از دور، فرزندش، امام حسن عليه السلام، را مي ديد كه همچون غريقي، در ميان درياي بيكران، گاهي پديدار و گاهي ناپديد مي شود.

سرانجام، امام علي عليه السلام ديد كه پرچم بصري ها سرنگون شد و سپاه عظيم بصره، از هم پاشيده و پريشان گرديد و آنها، راه گريز را اختيار نمودند.

محمد بن حنفيه، كه در كنار پدرش ايستاده بود، اين صحنه ي ديدني را تماشا مي كرد. وقتي كه علم بصري ها سرنگون شد، حضرت امام علي عليه السلام، چشم به محمد بن حنفيه دوخت.

اين نگاه، به محمد حنفيه، مي گفت: اي پسر! آيا برادرت حسن عليه السلام را نمي بيني كه يك تنه، چه مي كند؟ آيا ديدي كه عاقبت، شمشير او، علم نفاق را از پاي درآورد؟

محمد حنفيه، در آتش شرم مي سوخت و ياراي سخن گفتن نداشت.

اما، اميرمؤمنان عليه السلام، به محمد حنفيه فرمود: نه، خجالت مكش، محمد! تو خودت را با حسن عليه السلام قياس مكن؛ زيرا كه او، فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله است و تو، فرزند من هستي و آنچه از دست او برمي آيد، از دست تو برآمدني نيست [1] .



[ صفحه 65]




پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 43، ص 345، مناقب، ابن شهرآشوب، ج 4، ص 21؛ طبق نقل آفتاب مهرباني، صص 25 - 27.


الامام جعفر الصادق


[مير ابوالفتح دعوتي]، چاپ سوم، بيروت، الدار الاسلاميه، 1410 ق /1990م، وزيري، 27 ص (مصور، ويژه ي نوجوانان، از سري «القادة الابرار، 8»).


شجاعت در گفتار


روزي «ابوجعفر منصور» خليفه ي جبار عباسي به امام صادق عليه السلام نوشت: «چرا مانند ديگران نزد ما نمي آيي؟»

امام عليه السلام در پاسخ نوشت: «ما (از لحاظ دنيوي) چيزي نداريم كه براي آن از تو بيمناك باشيم و تو نيز (از جهات اخروي) چيزي نداري كه به خاطر آن به تو اميدوار گرديم. تو نه داراي نعمتي هستي كه بياييم به خاطر آن به تو تبريك بگوييم و نه خود را در بلا و مصيبت مي بيني كه بياييم به تو تسليت دهيم، پس چرا نزد تو بياييم؟»

منصور نوشت: «بياييد ما را نصيحت كنيد.»

امام پاسخ داد: «اگر كسي اهل دنيا باشد تو را نصيحت نمي كند و اگر هم اهل آخرت باشد نزد تو نمي آيد.» [1] .



[ صفحه 31]




پاورقي

[1] علامه محمد باقر مجلسي، بحارالانوار، ج 47، ص 184.


هو أهل التقوي


التوحيد: ص 20 - 19، ب 1، ح 6: حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رضي الله عنه، قال: حدثنا محمد بن الحسن الصفار، قال: حدثنا محمد بن الحسن بن أبي الخطاب، عن علي بن اسباط، عن علي بن أبي حمزة،...

عن أبي بصير، عن أبي عبد الله عليه السلام في قول الله عزوجل: (هو أهل التقوي و أهل المغفرة)، قال:



[ صفحه 52]



قال الله تبارك و تعالي: أنا أهل أن أتقي و لا يشرك بي عبدي شيئا، و أنا أهل إن لم يشرك بي عبدي شيئا أن أدخله الجنة.

و قال عليه السلام: إن الله تبارك و تعالي أقسم بعزته و جلاله أن لا يعذب أهل توحيده بالنار أبدا.


ايحب ثم يبغض؟


المحاسن 279 و 280، ب 41، ح 406: عن أحمد بن أبي عبدالله البرقي، عن أبيه، عن النضر بن سويد، عن الحلبي، عن عبدالله بن مسكان...

عن منصور بن حازم، قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: أيحب الله العبد ثم يبغضه؟ أو يبغضه ثم يحبه؟ فقال:

ما تزال تأتيني بشي ء!.

فقلت: هذا ديني و به أخاصم الناس، فان نهيتني عنه تركته، ثم قلت له: هل أبغض الله محمدا صلي الله عليه و آله و سلم علي حال من الحالات؟

فقال: لو أبغضه علي حال من الحالات لما ألطف له حتي أخرجه من حال الي حال فجعله نبيا.

فقلت: ألم تجبني منذ سنين عن الشقاء و السعادة أنهما كانا من قبل أن يخلق الله الخلق؟!



[ صفحه 15]



قال: بلي و أنا الساعة أقوله.

قلت: فأخبرني عن السعيد هل أبغضه الله علي حال من الحالات؟

فقال: لو أبغضه الله علي حال من الحالات لما ألطلف له حتي يخرجه من حال الي حال فيجعله سعيدا.

قلت: فأخبرني عن الشقي هل أحبه الله علي حال من الحالات؟

فقال: لو أحبه الله في حال من الحالات ما تركه شقيا و لا ستنقذه من الشقاء الي السعادة.

قلت: فهل يبغض الله العبد ثم يحبه أو يحبه ثم يبغضه؟

فقال: لا.


حد المساحقة


[ثواب الأعمال 318، ح 14: أبي رحمه الله قال: حدثني علي بن ابراهيم، عن أبيه، عن محمد بن أبي عمير،...]

عن هشام بن سالم، عن أبي عبدالله عليه السلام قال: دخلت عليه نسوة فسألته امرأة عن السحق، فقال:

حدها حد الزاني.

فقالت امرأة: ما ذكر الله عزوجل ذلك في القرآن؟

قال: بلي.

قالت: و أين هو؟

قال: هو أصحاب الرس.


اذا خفت العين


مكارم الأخلاق 386: روي عن أبي عبدالله عليه السلام أنه قال:...

العين حق، و ليس تأمنها منك علي نفسك و لا منك علي غيرك فاذا خفت شيئا من ذلك فقل:

(ماشاءالله لا قوة الا بالله العلي العظيم) ثلاثا.


امام ذكراه


أقيمت له في يوم أسبوعه و أربعينه حفلات تأبينية في العراق و ايران و لبنان، و كانت أياما مشهودا دللت علي عمق المأساة في نفوس الناس و القيت فيها الخطب و القصائد التي لا يتسع المجال لاثباتها هنا، و أكتفي بالقصيدة التي قلتها فيه و لم تتم حتي الآن في غمرة عاطفية حادة:



لي في الذكريات زهو فتون

بعثرت خطوه رياح المنون



أنت ذكراي أنت حلم نجاواي

العذاري في رائعات الفنون



يا حبيبي يا حبة القلب في روحي و يا فرحة السنا في جفوني كنت - أنت - ابتسامة الأريحيات - بقلبي - في داجيات السنين حيث نخطو - معا - علي الربوات البيض في ملتقي صبانا الحنون و الليالي مجنحات - مع الأحلام - بالشعر - راعشا بالحنين و الرسالات تستفز خطانا لغد هادر بوحي الدين



أأناديك؟ أين ضحكاتك

الحلوة ما بين سامر وخدين



أين ذاك الوجه الصبوح يرف

الحب فيه كأغنيات الفتون



أين دنيا لا تستفز نجاواها

الليالي - عبر الغد المحزون



وحيها للنور، في خطي الشمس تهفو

للأعالي علي جناح أمين



[ صفحه ن / 17]



أين ذاك الروح الطهور، كما

البسمة في لهفة الصبا المفتون



أأناديك؟ ربما يلهث الصوت

بروحي علي ضباب السكون



ربما تسريح في خاطر الغيب

نجاواك في قرار مكين



هي روحي تنساب في لفتات

الحلم في شهقتي وراء شجوني



تظمأ الخاطرات في ملتقي

الينبوع، تلهو طيوفها، تحتويني



انها حيرة الحقيقة تحيا عندها

الروح في انطلاق المنون



صيحة النعي في كياني، و قلبي

سابح في غمامة تحييني



و أنا، ها هنا، ذهول نداء

و بقايا عمر، و ظل يقين



طائر في المدي بغير جناح

سائر في الدجي، بغير عيون



يا حبيبي، يا روح عمري، هل أرثيك، من لي بالفل و الياسمين يا رفيقي في الدرب، يا نور عيني، أخي في نوازعي و شؤوني أنا وحدي، هنا،... و تشهق وحدي في كياني و تنطوي في أنيني أنا وحدي.. و يشرد الوهم في الدرب، لعلي القاك عبر ظنوني



أنا أرثيك ؟ أي كلمة حب

تحتويني، تجتاحني، تزدهيني



كل كلماتنا تعيش و تطفو

في حكايا الأمواج، في كل حين



ليس لي كلمة تهدهد أعماقي

باحساسها العميق الدفين



كلمتي - أنت - أي حرف تري

يبقي اذا استسلمت نجاوي اللحون



[ صفحه س / 17]



هو قلبي ما زلت تنبض فيه

ذكريات تطوي نجيب السنين



و بعيني تهويمة تلتقي طيفك

في لهفة المشوق الحزين



يا رفيقي في الدرب، يا سر فكر

يزدهينا في وحيه المحزون



أي ليل عشنا هدوء نجاواه

بعيدا عن المدي المجنون



و بأعماقنا تمرد احساس يثير

اللظي بقلب السكون



يحمل اليقظة التي تورق النعمي

بألطافها لكل الغصون



و يثير الاسلام في وعينا روحا

طليقا في عالم مسجون



و يحيي علي دروب الرسالات

سرايا تاريخنا المشحون



كنت صلبا تشتد للحق اما استسلم الجمع للنفاق اللعين لا تحابي، لا تنشد الكلمات الجوف، لا تنحني لزهو الرنين واضحا، في صراحة الموقف الحر فلا تختفي وراء كمين و التقت في الطريق حولك أسراب الأفاعي بكل غدر خؤون و أثارت عليك كل قوي الشر ضباب الدجي و عسف السجون فتمردت رافضا موقف الذل، نقي الثياب، عالي الجبين

محمد حسين فضل الله



[ صفحه 17]




الحلق


و يتحدث عن الحلق و ما في وجوده من أسرار.. فما هو الحلق؟؟

تعرف معاجم اللغة الحلق بأنه: «مساغ الطعام و الشراب الي المري ء».

أما علم التشريح فيعرفه بأنه ملتقي طريقي: التنفس و الهضم في نهاية الفم باتجاه الرقبة، و يقع في مؤخرة الفم... و فيه زائدة لحمية هي: اللهاة، أو لسان المزمار، و هي تغلق مجري التنفس أثناء بلع الطعام، و عندما يغلق مجري التنفس ينزلق الطعام و الشراب الي الأنبوب العضلي المرن المسمي المري ء» و منه الي المعدة..

فماذا قال الصادق عن (الحلق)

يقول عليه السلام مرشدا الي الخالق العظيم: «من جعل في الحلق منفذين: أحدهما لمخرج الصوت و هو: الحلقوم المتصل بالرئة.. و الآخر منفذا للغذاء، و هو المري ء المتصل بالمعدة، الموصل الغذاء اليها..



[ صفحه 421]



ثم يقول: «و جعل علي الحلقوم طبقا يمنع الطعام أن يصل الي الرئة.. فيقتل..» اه.

فاذا دققت النظر بقول الامام في الحلق تجده ينطبق علي ما قاله الامام - أي أن العلم الحديث توصل بعد أعوام طويلة.. و تجارب كثيرة الي ما أثبته الامام منذ مئات الأعوام..

و تري الامام يسمي (اللهاة) (طبقا) و هي تسمية فذة لأنها تنطبق علي فتحة مجري التنفس فتمنع من دخول الطعام و الشاب الي الرغامي - القصبة الهوائية التي تنتهي بالرئة..


في العبــادات


10-السجود علي طين قبر الحسين (عليه السلام) ينوِّر إلي الأرضين السبع.

11-يزاد في الأذان بعد الحيعلتين: "حي علي خير العمل" وليس قول: "أشهد أن علياً ولي الله" من فصول الأذان وأجزائه بالاتفاق.

12-يخير المصلي في الركعتين الأخيرتين من الرباعية بين قراءة الفاتحة أو ذكر الله.

13-يجزئ في التشهد أن تقول: "أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له، وأن محمداً عبده ورسوله" ويجب التشهد في الثلاثية والرباعية مرتين: الأول والأخير، ومن أخل بذلك عامداً، بطلت صلاته.

14-صيغة التسليم من الصلاة: "السلام علينا وعلي عباد الله الصالحين، السلام عليكم ورحمة الله وبركاته".

15-إبطال الصلاة بتعمد قول "آمين" بعد قراءة الفاتحة، كالزيدية والإِباضية.

16-وجوب سجود السهو إذا تكلم المصلي ساهياً أو تشهد أو سلم في غير موضع التشهد والتسليم أو شك بين الأربع والخمس.

17-يجب الترتيب في قضاء الصلوات المفروضة بعد أداء صاحبة الوقت.

18-يجوز قضاء الصلاة عن الميت تبرعاً، وله الأجر والثواب، ويجوز الاستئجار علي ذلك.

19-يخير المقتدي في الركعتين الأوليين من الصلاة الجهرية بين قراءة الفاتحة والسكوت.

20-تقطع صلاة النافلة إذا أقيمت الصلاة المكتوبة جماعة.

21-سقوط صلاة النافلة في السفر.

22-لا يجوز القصر بنية الإِقامة عشرة أيام، ومسافة السفر المبيحة للقصر ثمانية فراسخ (46,80كم) علماً بأن الفرسخ (5760متراً). ويجب القصر في سفر بريدين أو ثمانية فراسخ، وعند الصادق (عليه السلام) وأبيه: أدني المسافة بريد أو أربعة فراسخ (23,40كم). وتحديد الوطن متروك للعرف، ويصح القصر حال التردد في السفر لمدة شهر. وكل موضع يجب فيه القصر حتماً، يجب فيه الإِِفطار في شهر رمضان وبالعكس.

23-يشترط لصلاة الجمعة وجود الإِمام المعصوم أو نائبه الخاص للصلاة. وعقب الشيخ مغنية عليه بقوله: والحق مشروعية صلاة الجمعة في حال غيبة الإِمام علي سبيل التخيير بينها وبين الظهر.

24-صلاة العيدين وصلاة الكسوف (أو صلاة الآيات) فريضة في حضور الإِمام المعصوم أو نائبه الخاص، وقال أكثر الإِمامية باستحبابها جماعة وفرادي في زمن الغيبة، وليس فيها أذان ولا إقامة، ولكن يُنادي: "الصلاة" ثلاث مرات. وصلاة الكسوف والخسوف بعشرة ركوعات أي خمسة في كل ركعة.

25-يفسد الصوم، وتجب الكفارة بتعمد الكذب، والحق أنه حرام لا يفسد الصوم، ويفسد الصوم أيضاً بغمس الرأس في الماء، وبالبقاء علي الجنابة مع الكفارة في حال الجنابة.

26-من أصابه العطش حتي خاف علي نفسه، له في الصوم أن يشرب ما يمسك رمقه ولا يرتوي. وتجب الكفارة الكبري علي من أفطر في صوم يوم نذره علي نفسه أو جامع في أثناء الاعتكاف. ويكفي استغفار الله لمن عجز عن كفارة الصيام.

27-وجوب الإفطار في رمضان أثناء السفر إلا في أربع حالات.

28-وجوب قضاء الصوم علي الولي عن الميت.

29-تستحب الزكاة ولا تجب في التجارة بشروط، وكذا في ناتج العقارات المعدّة للاستثمار كالدكان والبستان ونحوهما، ولكن يجب الخمس في الزائد علي مؤنة السنة من أرباح التجارة والصناعة والزراعة.

30-يجب إعطاء الزكاة للمستحقين من الشيعة الاثني عشرية.

31-يجب الخمس علي الذمي فيما اشتراه من المسلم، وعلي المال الحرام إذا اختلط بالحلال ولم يتميز. وللإِمام من الخمس ثلاثة أسهم، وهي نصف الخمس. ويعطي سهم الإِمام في حال غيبته إلي السادة من قرابة الرسول (صلي الله عليه وآله وسلم).

32-تجوز النيابة في الحج والطواف عن الحي استحباباً.

33-من مات حاجاً في الحرم أجزأه عن حجة الإسلام، أما من مات دون الحرم، فيقضي عنه وليه حجة الإسلام.

34-يجب ما يسمي بطواف النساء في العمرة المفردة، ولا يجب في عمرة التمتع، وهو أن يطوف بالبيت ثانية بعد السعي والطواف الأول، ويصلي ركعتين وجوباً في الطواف الواجب. وكذلك يجب في حج التمتع طواف النساء، فيكون عليه ثلاثة أطوفة: للعمرة، وللحج، وللنساء.

36-يتحقق الإِحرام بدون لبس الثوبين، ولا يجوز للمحرم الاستظلال بمظلة.

37-يشترط إذن الإِمام في جهاد الغزو في سبيل الله وانتشار الإِسلام، وإعلاء كلمته في بلاد الله وعباده. أما في جهاد الدفاع عن الإٍسلام وبلاد المسلمين، فلا يشترط فيه إذن الإِمام.


في الأيمان و النذور و الشهادات


49) كفارة العهد «أعاهد الله أن أفعل كذا» كفارة كبري مثل كفارة الجماع في نهار رمضان: عتق رقبة أو صيام شهرين متتابعين أو اطعام ستين مسكينا.

50) يثبت اللواط و السحاق بأربعة رجال فقط.


وصية لولد الكاظم


1- وصيته لولده الكاظم عليهم السلام بسنده عن بعض أصحابه في حلية الأولياء، قال: «دخلت علي جعفر و موسي ولده بين يديه و هو يوصيه بهذه الوصية فكان مما حفظت منه أن قال:

يا بني: اقبل وصيتي، و احفظ مقالتي، فانك ان حفظتها تعش سعيدا، و تمت حميدا.



[ صفحه 37]



يا بني: انه من رضي بما قسم له استغني و من مد عينه الي ما في يد غيره مات فقيرا، و من لم يرض بما قسم الله عزوجل اتهم الله في قضائه، و من استصغر زلة نفسه استعظم زلة غيره، و من استصغر زلة غيره استعظم زلة نفسه.

يا بني: من كشف حجاب غيره انكشفت عورات بيته، و من سل سيف البغي قتل به، و من احتفر لأخيه بئرا سقط فيها، و من داخل السفهاء حقر، و من خالط العلماء و قر، و من دخل مداخل السوء اتهم.

يا بني: اياك أن تزري بالرجال فيزري بك، و اياك الدخول فيما لا يعنيك فتذل. لذلك يا بني: قل الحق لك أو عليك، تستشان من بين أقرانك [1] .

يا بني: كن لكتاب الله تاليا و للسلام فاشيا و بالمعروف آمرا و عن المنكر ناهيا و لمن قطعك و اصلا، و لمن سكت عنك مبتدئا و لمن سألك معطيا. و اياك و النميمة فانها تزرع الشحناء في قلوب الرجال، و اياك و التعرض لعيوب الناس، فمنزلة المتعرض لعيوب الناس بمنزلة الهدف.

يا بني: اذا طلبت الجود فعليك بمعادنه، فان للجود معادن، و للمعادن أصول، و للأصول فروع، و للفروع ثمرا، و لا يطيب ثمر الا بفرع، و لا فرع الا بأصل، و لا أهل ثابت الا بمعدن طيب.

يا بني: اذا زرت فزر الأخيار و لا تزر الفجار، فانهم صخرة لا ينفجر ماؤها و شجرة لا يخضر ورقها، و أرض لا يظهر عشبها.

قال علي بن موسي عليهماالسلام: فما ترك أبي هذه الوصية الي أن مات [2] .


پاورقي

[1] تستشان: أي يكون لك شأن و منزلة.

[2] أعيان الشيعة 4 ق 2 / 207 و مطالب السؤول ج 2 ص 57 و صفوة الصفوة ج 2 ص 95 و الفصول المهمة ص 210 و كشف الغمة ص 233.


ما جاء عن جعفر الصادق من أجوبة المسائل


روي الكليني في الكافي قال: «كتب أبوجعفر المنصور الي محمد بن خالد، و كان عاملا علي المدينة، ان يسأل اهل المدينة عن الخمس في الزكاة من المائتين كيف صارت و زن سبعة، و لم يكن هذا علي عهد رسول الله (ص)؟ و امره ان يسأل فيمن يسأل جعفر الصادق (ع)، فسأل اهل المدينة فقالوا:

أدركنا من كان قبلنا علي هذا، فبعث الي عبدالله بن الحسن و جعفر الصادق (ع) فأجاب عبدالله بن الحسن كما قال المستفتون من أهل المدينة فقال: ما تقول يا أباعبدالله؟ (يقصد جعفر الصادق). فقال جعفر: ان رسول الله (ص) قد جعل في كل أربعين أوقية أوقية، فاذا حسبت ذلك كان علي وزن سبعة و قد كانت علي وزن ستة، فكانت الدراهم خمسة دوانيق.



[ صفحه 70]



قال حبيب: فحسبناه فوجدناه كما قال فاقبل عليه عبدالله بن الحسن فقال:

من أين أخذت هذا؟ قال: قرأته في كتاب امك فاطمة. ثم انصرف فبعث اليه محمد بن خالد: ابعث الي بكتاب فاطمة فأرسل اليه ابوعبدالله (ع): اني انما اخبرتك أني قرأته و لم اخبرك انه عندي. قال حبيب: فجعل محمد بن خالد يقول ما رأيت مثل هذا قط.

و المنصور كان يعلم ان جواب هذه المسألة ليس الا عند جعفر بن محمد، و لكنه جعل المسؤولين جماعة هو احدهم، و المقصود هو وحده لغرض غير خاف.

و في حلية الأولياء بسنده: سئل الصادق (ع) لم حرم الله الربا؟ قال: لئلا يتمانع الناس المعروف. و قال الآبي في نثر الدرر: سئل جعفر بن محمد لم صار الناس يكلبون في ايام الغلاء علي الطعام، و يزيد جوعهم علي العادة في الرخص؟ قال: لانهم بنو الارض، فاذا قحطت قحطوا، و اذا اخصبت اخصبوا! قال: و سئل، لم سمي البيت العتيق؟ فقال: لان الله اعتقه من الطوفان. قال: و سئل عن فضيلة لاميرالمؤمنين عليه السلام لم يشركه فيها غيره فقال: فضل الاقربين بالسبق، و سبق الابعدين بالقرابة.

و روي الكليني في الكافي أن ابن ابي العوجاء سأل هشام ابن الحكم فقال: أليس الله حكيما؟ قال: بلي هو أحكم الحاكمين. قال: فأخبرني عن قول الله عزوجل «فانكحوا ما طالب لكم من النساء مثني و ثلاث



[ صفحه 71]



و رباع فان خفتم ألا تعدلوا فواحدة» أليس هذا فرضا؟ قال: بلي. فأخبرني عن قوله عزوجل «و لتن تستطيعوا ان تعدلوا بين النساء و لو حرصتم فلا تميلوا كل الميل» أي حكيم يتكلم بهذا؟ فلم يكن عنده جواب، فرحل الي المدينة الي أبي عبدالله، عليه السلام، فقال: يا هشام في غير وقت حج و لا عمرة؟ قال: نعم! جعلت فداك لامر أهمني؟ ان ابن أبي العوجاء سألني عن مسألة لم يكن عندي فيها شي ء، قال: و ما هي؟ فأخبرته بالقصة فقال ابوعبدالله (ع): أما قوله عزوجل (فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثني و ثلاث و رباع فان خفتم ان لا تعدلوا فواحدة» يعني في النفقة. و أما قوله و لن تستطيعوا ان تعدلوا بين النساء و لو حرصتم فلا تميلوا كل الميل فتذورها كالمعلقة» يعني في المودة. فلما قدم عليه هشام بهذا الجواب قال: و الله ما هذا من عندك.

و في مناقب ابن شهر اشوب عن تهذيب الطوسي: أتي الربيع أباجعفر المنصور، و هو في الطواف فقال: يا أميرالمؤمنين مات فلان مولاك البارحة، فقطع فلان رأسه بعد موته! فاستشاط و غضب و قال لابن شبرمة و ابن ابي البلاد و عدة من القضاة و الفقهاء: ما تقولون في هذا؟ فكل قال: ما عندنا في هذا شي ء فكان يقول: أقتله أم لا؟ قالوا: و دخل جعفر الصادق في السعي. فقال المنصور للربيع: اذهب اليه و سله عن ذلك؟ فقال عليه السلام: قل له عليه مائة دينار. فبلغه ذلك فقال له: فاسأله كيف صار عليه مائة دينار فقال أبوعبدالله (ع): في النطفة عشرون، و في العلقة عشرون، و في المضغة عشرون، و في العظم عشرون، و في اللحم عشرون ثم أنشأه خلقا آخر و هذا، و هو ميت، بمنزلته قبل ان ينفخ فيه الروح و هو في بطن امه جنين، فرجع اليه



[ صفحه 72]



فأخبره بالجواب، فأعبه ذلك فقال: ارجع اليه و سله الدية لمن هي: لورثته ام لا؟ فقال ابوعبدالله (ع): ليس لورثته فيها شي ء لانه أتي اليه في بدنه بعد موته، يحج بها عنه او يتصدق بها عنه، او تصير في سبيل من سبل الخير. و في مناقب ابن شهر اشوب: دخل عمرو بن عبيد علي الصادق (ع) و قرأ «ان تجتنبوا كبائر ما تنهون» و قال احب ان اعرف الكبائر من كتاب الله [1] فقال: نعم يا عمرو! ثم فصلها بأن الكبائر:

(الشرك بالله) [ان الله لا يغفر ان يشرك به.]

(و اليأس من روح الله) [و لا ييأس من روح الله الا القوم الكافرون.]

(و عقوق الوالدين) لان العاق جبار شقي. [و برا بوالدتي و لم يجعلني جبارا شقيا.]

(و قتل النفس) [و من يقتل مؤمنا متعمدا فجزاؤه جهنم خالدا فيها و غضب الله عليه و لعنه و أعد له عذابا عظيما.]

(و قذف المحصنات) [ان الذين يرمون المحصنات الغافلات المؤمنات لعنوا في الدنيا و الآخرة و لهم عذاب عظيم.]

(و أكل مال اليتيم) [ان الذين يأكلون اموال اليتامي ظلما انما يأكلون في بطونهم نارا و سيصلون سعيرا.]



[ صفحه 73]



(الفرار من الزحف) [و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال أو متحيزا الي فئة فقد باء بغضب من الله و مأواه جهنم و بئس المصير.]

(و أكل الربا) [الذين يأكلون الربا لا يقومون الا كما يقوم الذي يتخبطه الشيطان من المس.]

(و السحر) [و لقد علموا لمن اشتراه ماله في الآخرة من خلاق.]

(و الزنا) [و لا تقربوا الزنا انه كان فاحشة و ساء سبيلا. و لا يزنون و من يفعل ذلك يلق أثاما.]

(و اليمين الغموس) [ان الذين يشترون بعهد الله و أيمانهم ثمنا قليلا أولئك لا خلاق لهم في الآخرة و لايكلمهم الله و لا ينظر اليهم يوم القيامة و لا يزكيهم و لهم عذاب أليم.]

(و الغلول) [و من يغلل يأت بما غل يوم القيامة.]

(و منع الزكاة) [و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب أليوم يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباهم و جنوبهم و ظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون.]

(شهادة الزور) [و الذين لا يشهدون الزور.]

(و كتمان الشهادة) [و من يكتمها فانه آثم قلبه.]

(و شرب الخمر) لقوله عليه السلام: شارب الخمر كعابد وثن

(و ترك الصلاة) لقوله (ص): من ترك الصلاة متعمدا فقد بري ء من ذمة الله و ذمة رسوله.

(و نقض العهد و قطيعة الرحم) [الذين ينقضون عهدالله من بعد



[ صفحه 74]



ميثاقه و يقطعون ما أمر الله به ان يوصل و يفسدون في الارض أولئك هم الخاسرون.]

(و قول الزور) [و اجتنبوا قول الزور.]

(و الجرأة علي الله) [أفأمنوا مكر الله فلا، يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون.]

(و كفران النعمة) [و لئن كفرتم ان عذابي لشديد.]

(و بخس الكيل و الوزن) [ويل للمطففين.]

(و اللواط) [الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش.]

(و البدعة) لقوله عليه السلام: من تبسم في وجه مبتدع فقد أعان علي هدم دينه.

قال: فخرج عمرو و له صراخ من بكائه، و هو يقول: هلك من سلب تراثكم و نازعكم في الفضل و العلم.

قال المفيد: و الأخبار فيما حفظ عنه من الحكمة و البيان و الحجة و الزهد و الموعظة و فنون العلم كلها أكثر من أن تحصي بالخطاب أو تحوي بالكتاب، و فيما أثبتناه منها كفاية في الغرض الذي قصدناه.

(ثانيها) الحلم - قال الحافظ عبدالعزيز بن الأخضر الجنابذي في كتاب معالم العترة: وقع بين جعفر بن محمد و عبدالله بن حسن كلام في صدر يوم، فأغلظ له عبدالله بن حسن في القول ثم افترقا و راحا الي المسجد فالتقيا علي باب المسجد فقال أبوعبدالله جعفر ابن محمد لعبدالله بن حسن كيف أمسيت يا أبامحمد؟ فقال: بخير، كما يقول المغضب! فقال:



[ صفحه 75]



يا أبامحمد أما علمت ان صلة الرحم تخفف الحساب؟ فقال: لا تزال تجي ء بالشي لا نعرفه؟ فقال: اني أتلو عليك به قرآنا؟ قال: و ذلك أيضا؟ قال: نعم؟ قال: فهاته! قال: قول الله عزوجل: «و الذين يصلون ما أمر الله به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب» قال: فلا تراني بعدها قاطعا رحما. و عن المناقب عن كتاب الروضة: أنه دخل سفيان الثوري علي الصادق، عليه السلام، فرآه متغير اللون فسأله عن ذلك فقال: كنت نهيت ان يصعدوا فوق البيت فدخلت، فاذا جارية من جواري ممن تربي بعض ولدي قد صعدت في سلم و الصبي معها، فلما بصرت بي ارتعدت و تحيرت و سقط الصبي الي الارض فمات، فما تغير لوني لموت الصبي و انما تغير لوني لما ادخلت عليها من الرعب، فما كان منه (ع) الا أن قال لها انت حرة لوجه الله! لا بأس عليك» مرتين و رواه صاحب غاية الاختصار ص 62 بسنده الي سفيان الثوري أو نحوه. و روي الكليني في الكافي بسنده ان اباعبدالله، عليه السلام، بعث غلاما له في حاجة فابطأ، فخرج أبوعبدالله، عليه السلام علي اثره لما ابطأ عليه، فوجده نائما، فجلس عند راسه يروحه حتي انتبه، فلما انتبه قال له ابوعبدالله عليه السلام: يا فلان و الله ما ذاك لك! تنام الليل و النهار؟ لك الليل و لنا منك النهار! (ثالثها) الصبر - روي الصدوق في العيون بسنده عن ابي محمد عن آبائه عن موسي بن جعفر، عليهم السلام، قال: نعي الي الصادق جعفر بن محمد، عليهما السلام، ابنه اسماعيل بن جعفر، و هو اكبر اولاده، و هو يريد ان يأكل و قد اجتمع ندماؤه، فتبسم و دعا بطعامه و قعد مع ندمائه و جعل يأكل احسن من اكله سائر الايام، و يحث



[ صفحه 76]



ندماءه و يضع بين أيديهم و يعجبون منه أن لا يروا للحزن عليه أثرا، فلما فرغ قالوا: يا ابن رسول الله لقد رأينا عجبا! أصبت بمثل هذا الابن و أنت كما تري؟ قال: و مالي لا أكون كما ترون و قد جاءني خبر أصدق الصادقين اني ميت و اياكم! ان قوما عرفوا الموت فجعلوه نصب أعينهم و لم ينكروا من يخطفه الموت منهم و سلموا لأمر خالقهم عزوجل.

و روي الكليني في الكافي باسناده عن قتيبة الاعشي قال: أتيت أباعبدالله (ع) أعود ابنا له فوجدته علي الباب، فاذا هو مهتم حزين فقلت: جعلت فداك كيف الصبي؟ فقال: انه لما به، ثم دخل فمكث ساعة ثم خرج الينا و قد أسفر وجهه و ذهب التغير و الحزن، فطمعت ان يكون قد صلح الصبي، فقلت: كيف الصبي جعلت فداك؟ فقال: قد مضي الصبي لسبيله! فقلت: جعلت فداك لقد كنت و هو حي مغتما حزينا، و قد رأيت حالك الساعة، و قد مات، غير تلك الحال فكيف هذا؟ فقال: انا أهل البيت انما نجزع قبل المصيبة، فاذا وقع امر الله رضينا بقضائه و سلمنا لأمره!

و بسنده عن العلاء بن كامل قال: كنت جالسا عند أبي عبدالله (ع) فصرخت الصارخة من الدار فقام ابوعبدالله (ع)ثم جلس فاسترجع و عاد في حديثه حتي فرغ منه ثم قال: انا لنحب ان نعافي في أنفسنا و اولادنا و أموالنا، فاذا وقع القضاء فليس لنا ان نحب ما لم يحب الله لنا.

(رابعا) العبادة و كثرة ذكر الله - روي الكليني في الكافي باسناده: انه احصي علي الصادق (ع) في سجوده خمسمائة تسبيحه، و بسنده عن ابان بن تغلب: دخلت علي الصادق (ع) فعددت له في الركوع و السجود



[ صفحه 77]



ستين تسبيحة. و روي الراوندي في الخرائج عن منصور الصيقل: أنه راي اباعبدالله (ع) ساجدا في مسجد النبي (ص) قال: فجلست حي اطلت ثم قلت لأسبحن ما دام ساجدا فقلت سبحان ربي و بحمده استغفر ربي و اتوب اليه ثلثمائة مرة و نيفا و ستين مرة، ثم رفع راسه. الحديث.

(خامسها) مكارم الاخلاق - روي الزمخشري في ربيع الأبرار عن الشقراني قال: خرج العطاء ايام المنصور و مالي شفيع، فوقفت علي الباب متحيرا، و اذا بجعفر ابن محمد قد اقبل فذكرت له حاجتي، فدخل و خرج و اذا بعطائي في كمه فناولني اياه و قال ان الحسن من كل احد حسن و انه منك احسن لمكانك منا، و ان القبيح من كل احد قبيح و انه منك اقبح لمكانك منا. قال سبط ابن الجوزي: و انما قال له ذلك لأنه كان يشرب الشراب، فوعظه علي وجه التعريض و هذا من اخلاق الأنبياء ا ه.

(سادسها) شدة الخوف من الله تعالي - روي الصدوق في الخصال و الامالي و علل الشرائع عن ابن المتوكل عن السعد أبادي عن البرقي عن ابيه عن محمد بن زياد الازدي قال: سمعت مالك ابن انس، فقيه المدينة، يقول: كنت ادخل الي الصادق جعفر بن محمد، الي ان قال: و كان رجلا لا يخلو من احدي ثلاث خصال: اما صائما، و اما قائما، و اما ذاكرا، و كان من عظماء العباد و اكابر الزهاد الذين يخشون الله عزوجل، و كان كثير الحديث طيب المجالسة كثير الفوائد، فاذا قال: قال رسول الله (ص) اخضر مرة و اصفر أخري حتي ينكره من كان يعرفه، و لقد حججت معه سنة فلما استوت به راحلته عند الاحرام



[ صفحه 78]



كان كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه و كاد ان يخر من راحلته، فقلت: يا ابن رسول الله و لا بد ان تقول؟ فقال: يا ابن ابي عامر فكيف اجسران اقول لبيك و اخشي ان يقول الله عزوجل لا لبيك و لا سعديك؟

(سسابعها) الكرم و السخاء - في حلية الاولياء بسنده عن الهياج بن بسطام: كان جعفر بن محمد (ع) يطعم حتي لا يبقي لعياله شي ء. و في مطالب السؤول: كان (ع) يقول لا يتم المعروف الا بثلائة: تعجيله، و تصغيره، و ستره. و يأتي نظيره في حكمه و آدابه.

(ثامنها) كثرة الصدقة - روي الكليني في الكافي بسنده عن هشام بن سالم قال: كان ابوعبدالله (ع) اذا اعتم و ذهب من الليل شطره اخذ جرابا فيه خبز و لحم و دراهم، فحمله علي عنقه ثم ذهب به الي اهل الحاجة من اهل المدينة فقسمه فيهم و لا يعرفونه، فلما مضي ابوعبدالله عليه السلام فقدوا ذلك، فعلموا انه كان اباعبدالله عليه السلام. و يأتي برواية اخري في حكمه و آدابه.

(تاسعها) ان عنده مواريث الانبياء - قد مر في الامر الاول قوله عليه السلام: ان عندنا الجفر الاحمر و هو عاء فيه سلاح رسول الله (ص) و ان عندنا الجفر الابيض و هو وعاء فيه توراة موسي و انجيل عيسي و زبور داود، و كتب الله الاولي. و قال المفيد في الارشاد: روي ابوحمزة الثمالي عن ابي عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام سمعته يقول، الواح موسي عليه السلام عندنا، و عصا موسي (ع) عندنا، و نحن ورثة النبيين.

قال: و روي معاوية بن وهب عن سعيد السمان قال كنت عند ابي



[ صفحه 79]



عبدالله جعفر بن محمد، عليهماالسلام، اذ دخل عليه رجلان من الزيدية، الي ان قال: و هما يزعمان ان سيف رسول الله (ص) عند عبدالله بن الحسن، فقال: كذبا و الله! ما رآه عبدالله بن الحسن بعينيه و لا بواحدة من عينيه، و لا رآه ابوه، اللهم الا ان يكون رآه عند علي ابن الحسين، عليهماالسلام، فان كانا صادقين فما علامة في مقبضه و ما اثر في موضع مضربه، فان عندي سيف رسول الله (ص) و ان عندي لراية رسول الله (ص) و درعه و لامته و مغفره، فان كانا صادقين فما علامة درع رسول الله (ص)؟ و ان عندي لراية رسول الله (ص) المغلبة، و ان عندي الواح موسي و عصاه، و ان عندي خاتم سليمان، و ان عندي الطست التي كان يقرب موسي فيها القربان الي ان قال: و لقد لبس أبي درع رسول الله، صلي الله و آله و سلم، فخطت عليه الارض خطيطا و لبستها أنا فكانت و كانت و قائمنا اذا لبسها ملأها. قال: و روي عبدالأعلي بن أعين قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول عندي سلاح رسول الله، صلي الله عليه و آله و سلم، لا أنازع فيه الحديث قال: و روي عمرو بن أبان سألت أباعبدالله، عليه السلام، عما يتحدث الناس أنه، (ص)، دفع الي أم سلحة، رحمة الله عليها، صحيفة مختومة فقال: ان رسول الله (ص) لما قبض ورث اميرالمؤمنين عليا، عليه السلام، علمه و سلاحه و ما هناك، ثم صار الي الحسن، ثم صار الي الحسين عليهماالسلام، قال: فقلت ثم صار الي علي بن الحسين ثم الي ابنه ثم انتهي اليك؟ قال: نعم

(عاشرها) استجابة دعائه - قال المفيد في الارشاد: روي ان داود بن علي بن عبدالله بن العباس قتل المعلي بن خنيس مولي جعفر



[ صفحه 80]



ابن محمد و اخذ ماله، فدخل عليه جعفر و هو يجر رداءه فقال له: قتلت مولاي و اخذت ماله، اما علمت ان الرجل ينام علي الثكل و لا ينام علي الحرب؟ اما و الله لادعون عليك! فقال له داود بن علي: اتهددنا بدعائك؟ كالمستهزي ء بقوله، فرجع ابوعبدالله عليه السلام الي داره، فلم يزل ليله كله قائما و قاعدا حتي اذا كان السحر سمع و هو يقول في مناجاته:


پاورقي

[1] و هي ما ورد الذم و التهديد عليه في الكتاب العزيز او في السنة المطهرة، و لذلك ذكر الصادق عليه السلام في بعضها التهديد من الكتاب و في بعضها التهديد من الكتاب و في بعضها من السنة لعدم الفرق.


مصادر جابر


يذكر «كراوس» في البدء الرأيين المتناقضين في قضية العلاقة بين الامام الصادق و جابر: رأي «هولميارد» الذي يؤيد العلاقة و رأي «روسكا» الذي ينفيها، ينصب نفسه حكما بينهما، و يقول أنه استعمل في بحثه المصادر الآتية:

1- كتاب «و. هوداس. م. برتلو» الكيمياء في القرون الوسطي، و خاصة الجزء الثالث الذي يحتوي علي نصوص من جابر و ترجمتها.

2- رسائل جابر طبعها «هولميارد» في الهند عام 1891 مع ترجمتها الانكليزية، و جميع هذه الرسائل أدرجت في فهرست ابن النديم.

3- صور فوتوغرافية عن كتب السبعين لجابر سعي بجلبها الي معهد تاريخ العلوم في برلين كل من «مايرهوف» في القاهرة و «ريتر» في الاستانة.

4- كتاب الانتقال من القوة الي الفعل.

5- كتاب السموم.

6- كتاب الخواص.

7- كتاب تحقيق أفلاطون.

و هذه الكتب الأخيرة نقلت من مكتبات القاهرة و أرسلت «الي المعهد المذكور سابقا و هناك أيضا كتب و مخطوطات عديدة أدرجت أثناء البحث.



[ صفحه 71]




العهد العباسي


ما كاد المسلمون يلمسون من الأمويين انحرافهم عن الدين و استهانتهم برجال الأمة، و محاربتهم أهل البيت حتي اشتد إنكارهم علي تلك السيرة الملتوية و ذلك النظام الجائر الذي لا يعرف العدل و لا عهد للمسلمين به من قبل.

و كانت نهضة الحسين عليه السلام صرخة دواية، فهي علي دعاة الجور بركان بلاء و نقمة، و لدعاة الحق شعلة هداية يستنيرون بها في طريق الوصول إلي الدعوة الصالحة، و أعقبتها سلسلة ثورات دموية، مهدت الطريق لحدوث انقلاب الحكم و إبعاد اولئك القوم الذين تربعوا علي دسته، فقد ثقلوا علي الناس و طال عهدهم الجائر، فكان أفقهم مثقلا بسحب السخط علي أعمالهم، فتألفت الجمعيات السرية التي كان هدفها تحقيق ثورة إصلاحية، لنقل الحكم من أمية - التي تعتبر في الواقع عدوة للإسلام من البداية إلي النهاية - الي آل محمد الذين هم دعاة الحق و أئمة العدل.

و كان العباسيون في طليعة أنصار العلويين، و هم أشد الناس حماسا لتحقيق ذلك الغرض. و كان لمحمد بن عبدالله بن الحسن نشاط سياسي في ذلك العهد، و بويع في مؤتمر عقده الهاشميون من العباسيين و العلويين، و أول من بايعه السفاح و أخوه المنصور.

و مهما يكن من أمر فقد اندلعت نيران الثورة و هتافات الثوار الدعوة الي الرضا من آل محمد، فوقعت الواقعة بأمية، و دارت بهم الدوائر، فزال ملكهم و أراح الله العباد و البلاد منهم، و تطلع المسلمون الي العهد الجديد الذي يأملون به انتشار العدل و تطهير الأرض من الفساد، لا سيما إذا قام علي رأس الدولة الجديدة زعيم علوي لا شك في حقه بالخلافة. فانتحل العباسيون أحقيتهم بالامر و انهم آل محمد و اهله الأدنون.


آيا خدا مي تواند جهان را در يك تخم مرغ بگنجاند؟


عبدالله الديصاني از هشام پرسيد: تو پروردگار داري؟

گفت: آري.

گفت: او توانا و قادر است؟

گفت: آري هم قادر است و هم قاهر؟

گفت: آيا مي تواند تمام جهان را در يك تخم مرغ قرار دهد كه نه تخم مرغ بزرگ شود و نه جهان كوچك شود؟

هشام گفت: مهلتم بده.

ديصاني گفت: يك سال به تو مهلت دادم... و بيرون رفت.

هشام سوار [مركب] شد، و به خدمت امام صادق - عليه السلام - رسيد و اجازه خواست، حضرت به او اجازه داد.

هشام عرض كرد: يابن رسول الله؛ عبدالله ديصاني از من سؤالي كرده كه تكيه گاه آن فقط خدا و شما هستيد.

امام فرمود: چه سؤالي كرده؟

گفت: چنين و چنان پرسيده.

حضرت فرمود: اي هشام، چند حس داري؟

گفت: پنج حس.

فرمود: كدام يك كوچكتر است؟

گفت: باصره (چشم).

فرمود: اندازه ي بيننده (مردمك) چه قدر است؟

گفت: به اندازه ي يك عدس يا كوچكتر از آن



[ صفحه 31]



فرمود: اي هشام، به پيش رو، و به بالاي سرت بنگر، و به من بگو چه مي بيني؟

گفت: آسمان و زمين و خانه ها و كاخها و بيابانها و كوهها و نهرها را مي بينم.

امام فرمود: آنكه توانست آنچه را كه تو مي بيني در يك عدس يا كوچكتر از آن بگنجاند، مي تواند جهان را در يك تخم مرغ بگنجاند بي آنكه جهان كوچك و تخم مرغ بزرگ شود.

هشام خود را به طرف حضرت انداخت و دست و سر و پاي حضرت را بوسيد، و عرض كرد: مرا بس است اي پسر پيغمبر، و به منزلش بازگشت.

فردا صبح ديصاني بر او وارد شد، به هشام گفت: اي هشام، من براي سلام آمده ام، ونيامدم تا جواب را طلب كنم.

هشام به او گفت: اگر آمده اي تا جواب را طلب كني اين جواب و پاسخ تو. [1] .


پاورقي

[1] اصول كافي: ج 1 ص 102 ح 4.


شخصيت امام صادق


در اينجا نظريه برخي از بزرگان علماي مشهور اسلام را درباره حضرت صادق عليه السلام مي نويسيم تا مقام علمي آن حضرت روشن گردد.

حافظ شمس الدين ابوعبدالله محمد بن عثمان دمشقي معروف به ذهبي متولد 673 متوفي 748 در ميزان الاعتدال مي نويسد:

جعفر بن محمد بن علي بن الحسين الهاشمي ابوعبيدالله احدالائمة الاعلام، بر صادق، كبيرالشان.

نووي حافظ ابوزكريا محي الدين بن شرف الدين متوفي 676 در كتاب تهذيب الاسماء و اللغات مي نويسد [1] .

روي عنه محمد بن اسحاق و يحيي الانصاري و مالك. و السفيانان - و ابن جريح و شعبه. و يحيي القطان - و آخرون و اتقفوا علي امامته و جلالته و سيادته قال عمر و ابن ابي القدام كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت انه من سلالة النبيين.

ابن خلكان مي گويد:

احدالائمه الاثني عشر علي مذهب الاماميه و كان من سادات اهل البيت و لقب بالصادق لصدقه في مقاتله و فضله اشهر من ان يذكر.

و كان تلميذه ابوموسي جابربن حيان الصوفي الطرطوسي قدالف كتابا يشتمل علي الف و رقه يتضمن رسائل جعفر الصادق و هي خمسائه رسالة [2] .

يكي از ائمه دوازده گانه كه مذهب شيعه بر آراء است و از سادات اهل بيت و ملقب به صادق است - براي آنكه او هر چه گفته راست و درست و منطبق بر حق بوده و در فضليت علمي و اخلاقي مشهورتر از آن است كه ذكر شود - از شاگردان جعفر بن محمدالصادق جابر بن حيان طرطوسي است كه كتابي شامل هزار ورق متضمن بر تقريرات جعفر صادق عليه السلام نوشته كه بيش از پانصد رساله است.



[ صفحه 246]



مؤمن بن حسن مؤمن مصري معروف بشبلنجي (از قراي مصر است) متولد 1250 مي نويسد [3] .

و مناقبه كثيرة تكاد تفوت حدالحاسب و يحار في انواعها فهم اليقظ الكاتب.

مناقب جعفر بن محمد بيش از آن است كه محاسبي بتواند آن را شماره كند و يا در اقيانوس متلاطم علم و دانش او غوص نمايد هر كسي در اين ميدان قدم نهاده افهام و مشاعرش قبل از نيم به مقصد خسته و فرسوده گشته و به خواب رفته است.

ابن قتيبه در ادب الكاتب مي نويسد:

و كتاب الجفر كتبه الامام جعفر الصادق ابن محمد الباقر فيه كل ما يحتاجون الي علمه الي يوم القيمه.

و ابوالعلاي معري اشاره بدان كرده چنين مي گويد:



لقد عجبوا لآل البيت لما

اتاهم علمهم في جلد جفر



فمرآت المنجم و هي صغري

تربه كل عامرة و قفر



محمد بن علي الصبان شافعي حنفي مصري مي نويسد:

و اما جعفر الصادق فكان اماما - نبيلا و كان مجاب الدعوة اذا سئل شيئا لا يتم قوله الاوهوبين يديه [4] .

امام جعفر الصادق پيشواي بزرگواري بود مستجاب الدعوه هر گاه از خداوند چيزي مي خواست هنوز مسئلتش تمام نشده بود كه آنچه مي خواست در كنارش حاضر مي شد.

ابوالمواهب عبدالوهاب بن احمد بن علي انصاري شافعي مصري معروف به شعراني متوفي در قاهره سال 911 مي نويسد:

و كان سلام الله عليه اذا احتاج الي شي ء قال يا رباه انا احتاج الي كذا فما يستتم دعائه الا و ذلك الشي ء بجنبه موضوع [5] .

امام جعفر صادق عليه السلام هر وقت نيازي به چيزي پيدا مي كرد عرض مي كرد پروردگار من محتاج به فلان چيزم هنوز دعايش تمام نشده آن چيز در كنارش نهفته بود.

ابوالمظفر شمس الدين يوسف بن قزاغلي واعظ شهير حنفي معروف بسبط ابن جوزي



[ صفحه 247]



متولد سال 582 متوفي 654 جمادي الاولي مي نويسد:

قال علماء السير قد اشتغل بالعباده عن طلب الرئاسه [6] .

و من مكارم اخلاقه ما ذكره الزمخشري انه رجب به وقضي له حاجته مع علما بحاله و وعظه علي وجه لتعريض و هذا من اخلاق الانبياء [7] .

كمال الدين محمد بن طلحه شافعي متوفي 654 مي نويسد:

و هو من عظماء اهل البيت و ساداتهم ذو علوم جمه و عبادة موفره - و او راد متواضله و زهادة بنيه و تلاوة كثيرة يتبع معاني القرآن الكريم و يستخرج من بحره جواهره و يستنج عجائبه و يقسم اوقاته علي انواع الطاعات بحيث يحاسب عليها نفسه رؤيته تذكرالاخرة و استماع حديثة يزهد في الدنيا و الاقتداء بهديه يورث الجنه - نور قسماته شاهدانه من سلاته النبوه و طهارة افعاله تصدع بانه من ذرية الرساله.

و قال اما مناقبه و صفاته فكاد تفوت عدد الحصر و يحار في انواعها فهم اليقظ الباصر حتي انه من كثير علومه المفاوضه علي قلبه من سجال التقوي صارت الاحكام التي لا تدرك عللها و العلوم التي تقصر الافهام بحكمها - تضاف اليه و تروي عنه [8] .

(حضرت) جعفر بن محمد عليه السلام از بزرگان اهل بيت و سادات و علماء خاندان رسالت است او داراي عبادات وافر و اذكار و اوراد دامنه دار و پارسائي و تقواي روشن بود قرآن را دائما تلاوت و تعليم مي كرد و معاني آن را عملا به مردم مي آموخت.

از تلاطم درياي مواج علم و دانش او جواهري پربها بيرون مي ريخت و عجايب علوم نتيجه افاضات علمي او بوده - او اقاتش را به انواع عبادت و طاعت تقسيم كرده بود و چنان حساب نفس خود را داشت - ديدارش آدمي را به انديشه آخرت مي انداخت و شنيدن احاديث و اخبار درس او پرهيزكاري در اين دنيا بوجود مي آورد.

پيروي از راهنمائي او موجب رستگاري مي شد - بهشت ميراث رهبري اوست پرتو انوار فيوضاتش شاهد بر درون صاف و علم بي پايانش بود - او از سلاله ي نبوت و خاندان طهارت بود كردارش مانند گفتارش نشان مي داد كه از ذراري دودمان رسالت است.

او در مناقب و صفات و سجايا دريائي است بي مرز و بوم كه عدد براي شماره آن قاصر و



[ صفحه 248]



نارسا و حرارت دروني براي اظهار آن سرد و خفته است.

او از كثرت علم و دانش مفاوضه مي كرد علم را با فضيلت اخلاقي به هم آميخته بود و از اين سجاياي نفساني انبيا است - بيان و علل احكام او اسرار آميز و علوم و دانش او به قدري رفيع است كه هماي افهام و مشاعر بشري نمي تواند به بام آن پرواز كند او بود كه از پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم روايت مي كرد و خود مبين وقاضي و مجري بود.

شهاب الدين احمد بن حجر الهيثمي مكي مي نويسد:

و نقل الناس عنه من العلوم ماسارت به الركبان و انتثر صيته في جميع البلدان [9] .

صيت دانش امام جعفر صادق عليه السلام در اكناف عالم طنين انداز شد و سيل و رايات و اخبارش تمام كشورهاي اسلامي را فراگرفت و جهان اسلاميت كه آن روز اكثريت دنياي مسكوني بشر را گرفته بود به اعلميت و افقهيت او اعتراف داشت.

بسياري ديگر از علماء اعلام و ائمه اربعه سنت و جماعت و از مستشرقين و نويسندگان خارجي و حتي از نواصب و دشمنان او به بحر متلاطم علم و دانش او اعتراف كرده اند كه چون ضيق صفحات ما اجازه نمي دهد به نام برخي ديگر اشاره و خاتمه مي دهيم: [10] .

ابن جوزي در صفوةالصفا از ليث بن سعد روايت كرده كه گفت در موسم حج در مسجد -



[ صفحه 249]



الحرام نماز گذاردم و به كوه ابوقبيس بالا رفتم ديدم مردي نشسته روي به قبله دعا مي كند يا رب يارب آن قدر گفت كه نفسش قطع شد پس از آن گفت يا رباه يا رباه باز نفسش منقطع شد باز گفت يارب يارب چندين بار مي گفت يا رب يا الله يا رحيم يا حي و يا ارحم الراحمين و نفسش كوتاه مي شد آنگاه مي گفت اللهم اني اشتهي من هذا الغيب فاطعمينه اللهم و اين يروي قداخلق هنوز اين دعا را تمام نكرده بود كه ديدم سله (سبدي) پر از انگور باد و برد پيش او حاضر شد در حالي كه وقت انگور نبود چون خواست بخورد من پيش رفتم گفتم من هم شريك توام گفت بچه سبب گفتم دعا مي كردي من آمين مي گفتم گفت پيش آي و بخور ولي ذخيره ممكن رفتم از آن انگور كه دانه نداشت و بسيار لذيذ بود خوردم و هيچ از آن كم نمي شد.

پس از آن گفت از اين دو برد هر كدام را خواهي بردار گفتم بدان حاجت ندارم فرمود پنهان شو تا من آنرا بپوشم آنگاه يكي را ازار (شلوار) ساخت و ديگري را ردا و آن دو برد كهنه را به دست گرفت من دنبال او رفتم چون به سعي رسيد مردي پيش آمد گفت اكسني كساه الله يا بن رسول الله آن دو برد كهنه را به آن مرد داد من در عقب آن كسي كه دو برد را گرفته بود رفتم پرسيدم اين كيست گفت جعفربن محمد الصادق عليه السلام است چون برگشتم هر چند بيشتر تفحص كردم كمتر يافتم و متأسف شدم كه نشد از او طلب علم و حديث كنم. [11] .


پاورقي

[1] تهذيب الاسماء و اللغات ص 149 ج 1.

[2] ابن خلكان متولد اربل نزديك موصل و متوفي بدمشق سنه 681 - طبقات شافعيه ص 14 ج 5 - فوات الوفيات ص 55 ج 1 - حسن المحاضره ي سيوطي ص 267 ج 1 - معظم المطبوعات ص 89 ج.

[3] نورالابصار ص 361.

[4] اسعاف الراغبين در حاشيه نور الابصار ص 208.

[5] لواقح الانوار و معظم المطبوعات ص 1126 ج 2.

[6] تذكره خواص الامه ابن جوزي ص 192.

[7] ربيع الابرار زمخشري.

[8] مطالب السؤال ص 81.

[9] صواعق المحرقه ابن حجر ص.

[10] شيخ سليمان بن ابراهيم شبلنجي معروف به خواجه كلان در ينابيع الموده چاپ اسلامبول ص 380 - حافظ ابونعيم اصفهاني متوفي 430 در حليةالاولياة ص 293 ج 2 - خطيب بغداد ص 80 ج 14 - نورالدين علي بن محمد بن صباغ مالكي متولد سنه 874 متوفي 855 در فصول المهمه ص - سخاوي در الضوء الامع ص 283 ج 2 - محمد امين بغدادي سويدي در سبائك الذهب ص 72 - نسابة شهيرجمال الدين احمد بن علي الداودي حسني متوفي 882 در عمدةالطالب ص 184 - ابوالفتح محمد بن ابي القاسم اشعري متوفي 458 در الملل و النحل ص ابومحمد عبدالله بن سعد بن علي بن سليمان عفيف الدين يافعي متوفي 768 در مرآة الجنان ص 304 ج 1 - معروف به ابن شهرآشوب ص ج 2 - علامه مجلسي در بحارالانوار ص 81- 19 ج 11 - علامه اربلي در كشف الغمه ص 237 - 222 - تاريخ يعقوبي ص 118 ج 3 - الصفةالصفوه ابن جوزي ص 95 ج 2 - مرآت العقول شرح اصول كافي ص ج - تاريخ طبري ص ج - كامل ابن اثير ص ج - تاريخ ابوالغداء ص ج - مروج الذهب مسعودي ص ج.

[11] صفوةالصفا ص 93 ج 2.


حديث 016


1 شنبه

لا تمزح فيذهب نورك.

(زياد) شوخي نكن كه نورانيت تو از بين مي رود.

بحار، ج 69، ص 259


مقبره عايشه بنت ابي بكر


او دختر ابوبكر عبدالله بن عثمان است كه در چهارمين سال بعثت يا نه سال قبل از هجرت، از مادرش «امّ رومان بنت عامر» زاده شد. پيامبر اسلام در سال دوم هجري او را به عقد خود در آورد؛ در حالي كه سه سال از وفات خديجه گذشته بود.

پس از رحلت پيامبر اسلام، امّ المؤمنين در قلمروي نقل احكام و جمع حديث و صحنه هاي سياسي ـ مذهبي مسلمانان، حضور همه جانبه اي داشت. وي در سال 58 / 57 ق. درگذشت و در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.

چگونگي اين حضورها و آن آراء، موجب شد كه درباره عايشه امّ المؤمنين با حفظ نهايت احترامي كه نسبت به وي اعمال مي شد، آراء مختلفي در تاريخ اسلام به وجود آيد كه شرح آن به تأليف كتابي مستقل نيازمند است.

امام بخاري و غير او به سندي اشاره مي كنند كه بر اساس آن عايشه ام المؤمنين به عبدالله بن زبير وصيت كرد:

«...اذفني مع صواجيي بالبقيع». حاكم در «المستدرك» به نقل از هشام بن عروه نوشت:

امّ المؤمنين در شب روز سه شنبه درگذشت و ابوهريره بر جنازه اش نماز گزارد.



[ صفحه 466]



ابن عمر نيز به روايت از سالم سبلان گفته است:

آن روز، شب هفدهم رمضان بود.


نظر امام مالك درباره مقام والاي روحاني، علمي و اخلاقي حضرت صادق


اگرچه در زمينه انديشه واحساس امام مالك نسبت به حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) منابع و مآخذ قابل استناد به اندازه كافي در دست نيست. اما همين قدر قليل هم كه بر جاي مانده است سرشار از سخن و پيام است و كلمه به كلمه آن عبارات، روايتگر منتهاي ادب و احترام او نسبت به امام صادق (عليه السلام) مي باشد. از جمله، از امام مالك بن انس (رضي الله عنه) منقول است كه: به محضر جعفر بن محمد بسيار شرفياب مي شدم. مردي پرتبسم بود. هنگامي كه در حضور وي از پيامبر (صلّي الله عليه وآله) ياد مي شد، چهره اش دگرگون مي شد. كمتر پيش مي آمد كه او را ملاقات كنم مگر آن كه او يا نماز مي گزارد، يا روزه بود و يا قرآن تلاوت مي نمود. هرگاه از رسول خدا (صلّي الله عليه وآله) حديثي نقل مي كرد، مقيد به طهارت بود. در مورد آنچه به او ارتباط نداشت، سخن نمي گفت. او به درگاه خداوند بسيار نيايشگر و ستايشگر و خاشع بود.

نيز از امام مالك (رضي الله عنه) نقل گرديده است كه: هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و بر هيچ دلي خطور نكرده كه در علم و عبادت و پاكدامني، كسي برتر از جعفر بن محمد صادق (عليه السلام) باشد.


علمه بما أضمر عليه ابن أبي يعفور و معلي بن خنيس


الكشي: عن محمد بن الحسن البراثي و عثمان معا قالا: حدثنا محمد ابن يزداد، عن محمد بن الحسين، عن الحجال، عن أبي مالك الحضرمي، عن أبي العباس البقباق قال: تذاكر ابن أبي يعفور و معلي بن خنيس، فقال ابن أبي يعفور: الأوصياء علماء أبرار أتقياء، و قال معلي بن خنيس: الأوصياء أنبياء. قال: فدخلا علي أبي عبدالله عليه السلام قال: فلما استقر مجلسهما قال: فبدأهما أبو عبدالله عليه السلام فقال: يا عبدالله أبرأ ممن قال: انا أنبياء [1] .

قلت: قال بعض علماء الرجال: يكون هذا محمولا علي أول أمر معلي بن خنيس لمنافاته لما تقدم من الروايات.



[ صفحه 20]




پاورقي

[1] رجال الكشي: ص 246 ح 456.


امام صادق معجزه حضرت ابراهيم را تكرار نمودند


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: به شما سفارش مي كنم، پرهيزگار باشيد و با ارتكاب گناه، مردم را بر خود مسلط نكنيد و خويشتن را دچار ذلت و خواري ننمائيد.

يونس بن ظبيان نقل مي كند كه با جمعيتي زياد در خدمت امام صادق عليه السلام بوديم. شخصي از حضرت سؤال كرد: يابن رسول الله پرنده هايي را كه خداوند در قرآن مجيد ذكر نموده و خطاب به ابراهيم فرموده است: من الطير فصرهن اليك ثم اجعل علي كل جبل منهن.

آيا آن پرندگان از يك جنس بودند يا جنس هاي مختلف؟

حضرت فرمود: آيا مي خواهيد مانند آن معجزه را به شما نشان دهم؟ ما همه گفتيم: بلي يابن رسول الله. حضرت چهار پرنده از جنس هاي مختلف را احضار فرمود طاووس و باز و كبوتر و كلاغ و آنها را ذبح نمود و سرهاي آن ها را نزد خود نگه داشت و بقيه آن ها را دستور داد با گوشت و استخوان كوبيدند و بعد به چهار قسمت تقسيم نمودند و در چهار خانه قرار دادند و بعد اول طاووس را صدا زدند. ما همگي ديديم كه ذره ذره از هر گوشه خانه جدا شدند و به هم پيوستند و طاووس مثل اول



[ صفحه 59]



ساخته شد و سرش به تن آن متصل شد. بعد از آن بقيه پرنده ها را صدا زد و به همين منوال آن ها هم به صورت قبلي خود درآمدند و چهار پرنده زنده شدند و بعد ما پس از اجازه از حضرت از آن مجلس بيرون رفتيم.



[ صفحه 60]




اسحاق


اسحاق بن جعفر بن محمد الصادق به روايت علماي ما مردي دانشمند و زاهد بود.

از وي احاديث و آثار گرانبهائي روايت شده است.

اين اسحاق به امامت برادر گراميش موسي بن جعفر صلوات الله عليه ايمان داشت.

اسحاق را مؤمن مي ناميدند.

وي از جانب مادر نيز با امام موسي برادر تني بود.

مادر اين دو پسر حميده ي بربريه بود.


كتابه إلي رجل في ولايتهم علي الجن


حدّثنا محمّد بن عيسي عن أبي عبد الله المؤمن، عن أبي حنيفة سائق الحاجّ [1] عن بعض أصحابنا، قالَ: أتَيتُ أبا عَبدِ الله عليه السلام فَقُلتُ لَهُ: أُقيمُ عَلَيكَ حَتّي تَشخَصَ.

فَقالَ: لا، امضِ حَتّي يَقدِمَ عَلَينا أبو الفَضلِ سَديرٌ، فَإن تَهَيّأ لَنا بَعضُ ما نُريدُ كَتَبنا إلَيكَ. قال: فَسِرتُ يَومَينِ وَلَيلَتَينِ.

قالَ: فأتاني رَجُلٌ طَويلٌ آدَمُ بِكِتابٍ خَاتَمُهُ رَطبٌ وَالكِتابُ رَطبٌ، قالَ:

فَقَرأتُهُ فَإذا فيه: إنَّ أبا الفَضلِ قَد قَدِمَ عَلَينا وَنَحنُ شاخِصونُ إن شاءَ اللهُ، فَأقِم حَتّي نَأتِيَكَ.

قال: فَأَتاني فَقُلتُ: جُعِلتُ فِداكَ، إنَّهُ أتاني الكِتابُ رَطباً وَالخاتَمُ رَطباً.

قال: فَقالَ: إنَّ لَنا اتّباعاً مِنَ الجِنِّ، كما إنَّ لَنا اتّباعاً مِنَ الإنسِ، فَإذا أرَدنا أمراً بَعثناهُم. [2] .



[ صفحه 15]




پاورقي

[1] أبو حنيفة سائق

محمّد بن الحسن البراثيّ، وعثمان بن حامد، قالا: حدّثنا محمّد بن يزداد، عن محمّد بن الحسين، عن المزخرف، عن عبد الله بن عثمان، قال: ذكر عند أبي عبد الله عليه السلام أبو حنيفة السّابق، وأنّه يسير في أربع عشرة، فقال: لا صلاة له. (رجال الكشيّ: ج2 ص 606 ح 576).

[2] بصائر الدرجات: ص102 ح14، بحار الأنوار: ج27 ص21 ح12 نقلاً عنه.


مناظرة الزنادقة في اعجاز القرآن


و عن هشام بن الحكم، قال: اجتمع ابن أبي العوجاء و أبوشاكر الديصاني الزنديق و عبد الملك البصري و ابن المقفع عند بيت الله الحرام، يستهزءون بالحاج و يطعنون بالقرآن.

فقال ابن أبي العوجاء: تعالوا ننقض كل واحد منا ربع القرآن و ميعادنا من قابل في هذا الموضع، نجتمع فيه و قد نقضنا القرآن كله، فان في نقض القرآن ابطال نبوة محمد، و في ابطال نبوته ابطال الاسلام و اثبات ما نحن فيه. فاتفقوا علي ذلك و افترقوا، فلما كان من قابل اجتمعوا عند بيت الله الحرام، فقال ابن أبي العوجاء:

أما أنا فمفكر منذ افترقنا في هذه الآية: (فلما استيأسوا منه خلصوا نجيا) [1] فما أقدر أن أضم اليها في فصاحتها و جميع معانيها شيئا، فشغلتني هذه الآية



[ صفحه 105]



عن التفكر في ما سواها.

فقال عبدالملك: و أنا منذ فارقتكم مفكر في هذه الآية: (يا أيها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الذين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه منه ضعف الطالب و المطلوب) [2] و لم أقدر علي الاتيان بمثلها.

فقال أبوشاكر: و أنا منذ فارقتكم مفكر في هذه الاية: (لو كان فيهما آلهة الا الله لفسدتا) [3] لم أقدر علي الاتيان بمثلها.

فقال ابن المقفع: يا قوم، ان هذا القرآن ليس من جنس كلام البشر، و أنا منذ فارقتكم مفكر في هذه الآية: (و قيل يا أرض ابلعي مائك و يا سماء اقلعي و غيض الماء و قضي الأمر واستوت علي الجودي و قيل بعدا للقوم الظالمين) [4] لم أبلغ غاية المعرفة بها، و لم أقدر علي الاتيان بمثلها.



[ صفحه 106]



قال هشام بن الحكم: فبينما هم في ذلك، اذ مر بهم جعفر بن محمد الصادق عليه السلام فقال: (قل لئن اجتمعت الانس و الجن علي أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا) [5] فنظر القوم بعضهم الي بعض و قالوا: لئن كان للاسلام حقيقة لما انتهت أمر وصية محمد الا الي جعفر بن محمد، والله ما رأيناه قط الا هبناه و اقشعرت جلودنا لهيبته، ثم تفرقوا مقرين بالعجز [6] .

و قد جاءت الآثار عن الأئمة الأبرار عليهم السلام: بفضل من نصب نفسه من علماء شيعتهم لمنع أهل البدعة و الضلال عن التسلط علي ضعفاء الشيعة و مساكينهم وقمعهم بحسب تمكنهم و طاقتهم، فمن ذلك ما روي عن أبي محمد الحسن بن علي العسكري عليه السلام أنه قال:

قال جعفر بن محمد عليه السلام: علماء شيعتنا مرابطون في الثغر الذي يلي ابليس و عفاريته، يمنعونهم عن



[ صفحه 107]



الخروج علي ضعفاء شيعتنا، و عن أن يتسلط عليهم ابليس و شيعته النواصب، ألا فمن انتصب لذلك من شيعتنا كان أفضل ممن جاهد الروم و الترك و الخزر ألف ألف مرة؛ لأنه يدفع عن أديان محبينا، و ذلك يدفع عن أبدانهم.

16 - مناظرة سفيان الثوري و بعض المتصوفة في الزهد

دخل سفيان الثوري علي أبي عبدالله عليه السلام فرأي عليه ثيابا بيضا كأنها غرقي ء البيض [7] فقال له: ان هذا ليس من لباسك، فقال عليه السلام له: اسمع مني وع ما أقول لك فانه خير لك عاجلا و آجلا ان كنت أنت مت علي السنة و الحق و لم تمت علي بدعة، اخبرك أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان في زمان مقفر جشب [8] فاذا أقبلت الدنيا فأحق أهلها بها أبرارها لا فجارها، و مؤمنوها لا منافقوها، و مسلموها لا كفارها. فما أنكرت يا ثوري، فوالله - اني لمع ما تري -



[ صفحه 108]



ما أتي علي مذ عقلت صباح و لا مساء و لله في مالي حق أمرني أن أضعه موضعا الا وضعته.

فقال: ثم أتاه قوم ممن يظهر التزهد و يدعون الناس أن يكونوا معهم علي مثل الذي هم عليه من التقشف، فقالوا: ان صاحبنا حصر من كلامك و لم تحضره حجة.

فقال عليه السلام لهم: هاتوا حججكم. فقالوا: ان حججنا من كتاب الله.

قال عليه السلام لهم: فأدلوا بها، فانها أحق ما اتبع و عمل به. فقالوا: يقول الله تبارك و تعالي مخبرا عن قوم من أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم: (و يؤثرون علي أنفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون) [9] ، فمدح فعلهم، و قال في موضع آخر: (و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا) [10] فنحن نكتفي بهذا.

فقال رجل من الجلساء: انا ما رأيناكم تزهدون في



[ صفحه 109]



الأطعمة الطيبة، و مع ذلك تأمرون الناس بالخروج من أموالهم حتي تتمتعوا أنتم بها.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: دعوا عنكم ما لا ينتفع به، أخبروني أيها النفر، ألكم علم بناسخ القرآن من منسوخه، و محكمه من متشابهه، الذي في مثله ضل من ضل و هلك من هلك من هذه الامة؟ فقالوا له: بعضه، فأما كله فلا.

فقال عليه السلام لهم: من هاهنا اوتيتم. و كذلك أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و أما ما ذكرتم من اخبار الله ايانا في كتابه عن القوم الذين أخبر عنهم ليحسن فعالهم فقد كان مباحا جائزا، و لم يكونوا نهوا عنه، و ثوابهم منه علي الله، و ذلك أن الله عزوجل و تقدس أمر بخلاف ما عملوا به فصار أمره ناسخا لفعلهم.

و كان نهي تبارك و تعالي رحمة للمؤمنين و نظرا لكيلا يضروا بأنفسهم و عيالاتهم، منهم الضعفة الصغار و الولدان و الشيخ الفان و العجوز الكبيرة الذين لا يصبرون علي الجوع، فان تصدقت برغيفي و لا رغيف لي غيره ضاعوا و هلكوا جوعا، فمن ثم قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «خمس تمرات أو خمس قرص أو دنانير أو دراهم



[ صفحه 110]



يملكها الانسان و هو يريد أن يمضيها فأفضلها ما أنفقه الانسان علي والديه، ثم الثانية علي نفسه و عياله، ثم الثالثة علي القرابة و اخوانه المؤمنين، ثم الرابعة علي جيرانه الفقراء، ثم الخامسة في سبيل الله و هو أخسها أجرا».

و قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم للأنصاري - حيث أعتق عند موته خمسة أو ستة من الرقيق، و لم يكن يملك غيرهم و له أولاد صغار -: «لو أعلمتموني أمره ما تركتكم تدفنونه مع المسلمين، ترك صبية صغارا يتكففون الناس».

ثم قال: حدثني أبي أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال: «ابدأ بمن تعول، الأدني فالأدني».

ثم هذا ما نطق به الكتاب ردا لقولكم و نهيا عنه مفروض من الله العزيز الحكيم قال: (الذين اذا أنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما) [11] ، أفلا ترون أن الله تبارك و تعالي غير ما أراكم تدعون اليه و المسرفين، و في غير آية من كتاب الله يقول: (انه لا يحب



[ صفحه 111]



المسرفين) [12] فنهاهم عن الاسراف و نهاهم عن التقتير، لكن أمر بين أمرين، لا يعطي جميع ما عنده، ثم يدعو الله أن يرزقه فلا يستجيب له، للحديث الذي جاء عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «ان أصنافا من امتي لا يستجاب لهم دعاؤهم: رجل يدعو علي والديه، و رجل يدعو علي غريم ذهب له بمال و لم يشهد عليه، و رجل يدعو علي امرأته و قد جعل الله تخلية سبيلها بيده، و رجل يقعد في البيت و يقول: يا رب ارزقني، و لا يخرج بطلب الرزق، فيقول الله جل و عز: عبدي، أولم أجعل لك السبيل الي الطلب و الضرب في الأرض بجوارح صحيحة، فتكون قد أعذرت فيما بيني و بينك في الطلب لاتباع أمري، ولكيلا تكون كلا علي أهلك، فان شئت رزقتك، و ان شئت قترت عليك و أنت معذور عندي، و رجل رزقه الله مالا كثيرا فأنفقه ثم أقبل يدعو. يا رب ارزقني، فيقول الله: ألم أرزقك رزقا واسعا، أفلا اقتصدت فيه كما أمرتك و لم تسرف و قد نهيتك، و رجل يدعو في قطيعة رحم».



[ صفحه 112]



ثم علم الله نبيه صلي الله عليه و آله و سلم كيف ينفق، و ذلك أنه كانت عنده صلي الله عليه و آله و سلم أوقية من ذهب فكره أن يبيت عنده شي ء فتصدق و أصبح ليس عنده شي ء. و جاءه من يسأله فلم يكن عنده ما يعطيه، فلامه السائل، و اغتم هو صلي الله عليه و آله و سلم حيث لم يكن عنده ما يعطيه و كان رحيما رقيقا، فأدب الله نبيه صلي الله عليه و آله و سلم بأمره اياه فقال: (و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا) [13] ، يقول: ان الناس قد يسألونك و لا يعذرونك، فاذا أعطيت جميع ما عندك كنت قد خسرت من المال. فهذه أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يصدقها الكتاب، و الكتاب يصدقه أهله من المؤمنين.

و قال أبوبكر عند موته حيث قيل له: أوص، فقال: اوصي بالخمس، و الخمس كثير، فان الله قد رضي بالخمس، فأوصي بالخمس، و قد جعل الله عزوجل له الثلث عند موته، و لو علم أن الثلث خير له أوصي به.

ثم من قد علمتم بعده في فضله و زهده سلمان



[ صفحه 113]



و أبوذر رضي الله عنهما، فأما سلمان رضي الله عنه فكان اذا أخذ عطاءه رفع منه قوته لسنته حتي يحضره عطاؤه من قابل. فقيل له: يا أباعبدالله، أنت في زهدك تصنع هذا، و انك لا تدري لعلك تموت اليوم أو غدا. فكان جوابه أن قال: ما لكم لا ترجون لي البقاء كما خفتم علي الفناء، أو ما علمتم يا جهلة أن النفس تلتات [14] علي صاحبها اذا لم يكن لها من العيش ما تعتمد عليه، فاذا هي أحرزت معيشتها اطمأنت.

فأما أبوذر رضي الله عنه فكانت له نويقات و شويهات يحلبها و يذبح منها اذا اشتهي أهله اللحم أو نزل به ضيف أو رأي بأهل الماء الذين هم معه خصاصة، نحر لهم الجزور أو من الشياه، علي قدر ما يذهب عنهم قرم اللحم فيقسمه بينهم، و يأخذ كنصيب أحدهم لا يفضل عليهم و من أزهد من هؤلاء؟ و قد قال فيهم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما قال، و لم يبلغ من أمرهما أن صارا لا يملكان شيئا البتة كما تأمرون الناس بالقاء أمتعتهم و شيئهم و يؤثرون به علي



[ صفحه 114]



أنفسهم و عيالاتهم.

و أعلموا أيها النفر أني سمعت أبي يروي عن آبائه عليهم السلام أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال يوما: «ما عجبت من شي ء كعجبي من المؤمن أنه ان قرض جسده في دار الدنيا بالمقاريض كان خيرا له، و ان ملك ما بين مشارق الأرض و مغاربها كان خيرا له، فكل ما يصنع الله عزوجل به فهو خير له» فليت شعري هل يحيق فيكم اليوم ما قد شرحت لكم أم ازيدكم؟

أو ما علمتم أن الله جل اسمه قد فرض علي المؤمنين في أول الأمر أن يقاتل الرجل منهم عشرة من المشركين، ليس له أن يولي وجهه عنهم، و من ولاهم يومئذ دبره فقد تبوأ مقعده من النار، ثم حولهم من حالهم رحمة منه فصار الرجل منهم عليه أن يقاتل رجلين من المشركين تحفيفا من الله عزوجل عن المؤمنين، فنسخ الرجلان العشرة.

و أخبروني أيضا عن القضاة أجور منهم حيث يفرضون علي الرجل منكم نفقة امرأته اذا قال: أنا زاهد و انه لا شي ء لي؟ فان قلتم: جور، ظلمتم أهل الاسلام و ان قلتم: بل عدل، خصمتم أنفسكم. و حيث تريدون



[ صفحه 115]



صدقة من تصدق علي المساكين عند الموت بأكثر من الثلث.

أخبروني لو كان الناس كلهم كما تريدون زهدا لا حاجة لهم في متاع غيرهم، فعلي من كان يتصدق بكفارات الأيمان و النذور و الصدقات من فرض الزكاة من الابل و الغنم و البقر و غير ذلك من الذهب و الفضة و النخل و الزبيب و سائر ما قد وجبت فيه الزكاة؟

اذا كان الأمر علي ما تقولون لا ينبغي لأحد أن يحبس شيئا من عرض الدنيا الا قدمه و ان كان به خصاصة، فبئس ما ذهبتم اليه و حملتم الناس عليه من الجهل بكتاب الله عزوجل و سنة نبيه صلي الله عليه و آله و سلم و أحاديثه التي يصدقها الكتاب المنزل، أوردكم اياها بجهالتكم و ترككم النظر في غرائب القرآن من التفسير بالناسخ من المنسوخ و المحكم و المتشابه و الأمر و النهي.

و أخبروني أنتم عن سليمان بن داود عليه السلام حيث سأل الله ملكا لا ينبغي لأحد من بعده فأعطاه الله جل اسمه ذلك، و كان عليه السلام يقول الحق و يعمل به ثم لم تجد الله عاب ذلك عليه و لا أحدا من المؤمنين، و داود عليه السلام قبله في ملكه و شدة سلطانه.



[ صفحه 116]



ثم يوسف النبي عليه السلام حيث قال لملك مصر: (اجعلني علي خزائن الأرض اني حفيظ عليم) [15] فكان أمره الذي كان، اختار مملكة الملك و ما حولها الي اليمن، فكانوا يمتارون الطعام من عنده لمجاعة أصابتهم، و كان عليه السلام يقول الحق و يعمل به فلم نجد أحدا عاب ذلك عليه.

ثم ذوالقرنين عبد أحب الله فأحبه، طوي له الأسباب و ملكه مشارق الأرض و مغاربها، و كان يقول بالحق و يعمل به، ثم لم نجد أحدا عاب ذلك عليه.

فتأدبوا أيها النفر بآداب الله عزوجل للمؤمنين و اقتصروا علي أمر الله و نهيه، و دعوا عنكم ما اشتبه عليكم مما لا علم لكم به، وردوا العلم الي أهله تؤجروا و تعذروا عند الله تبارك و تعالي، و كونوا في طلب علم الناسخ من القرآن من منسوخه و محكمه من متشابهه، و ما أحل الله فيه مما حرم، فانه أقرب لكم من الله و أبعد لكم من الجهل، و دعوا الجهالة لأهلها فان أهل الجهل كثير، و أهل العلم قليل، و قد قال الله: (و فوق كل ذي علم



[ صفحه 117]



عليم) [16] .


پاورقي

[1] يوسف: 80.

[2] الحج: 73.

[3] الأنبياء: 24.

[4] هود: 44.

[5] الاسراء: 88.

[6] الاحتجاج: 377.

[7] غرقئ البيض: القشرة الرقيقة الملتصقة ببياض البيض.

[8] القفر: خلو الأرض من الماء و الكلأ.

[9] سورة الحشر، الآية 9.

[10] سورة الانسان، الآية 8.

[11] سورة الفرقان، الآية 67.

[12] سورة الأنعام، الآية 141، و سورة الأعراف، الآية 31.

[13] سورة الأسري، الآية 31.

[14] أي تبطئ و تحتبس عن الطاعات.

[15] سورة يوسف، الآية 56.

[16] تحف العقول: 353- 348، و الآية من سورة يوسف: 76.


عنوان المخطوطة


وردت لهذه المخطوطة ثلاثة عناوين هي:

1- علي طرة المخطوطة التركية:

هذه مناظرة جعفر بن محمد الصادق رضي الله عنه مع الرافضي.

و هكذا جاء في السماع في آخرها.

2- و علي النسخة الظاهرية:

ذكر مناظرة الصادق أبي عبدالله جعفر بن محمد بن علي بن الحسين ابن علي بن أبي طالب رضي الله عنهم لبعض الشيعة في التفضيل بين أبي بكر و علي رضي الله عنهما.

3 - و في ثبت أسماء آثار الصادق من تاريخ التراث العربي هكذا:

مناظرة الصادق في التفضيل بين أبي بكر و علي.

هكذا، و بالنظر الي محتوي المناظرة، و لمناسبة اختصار عنوان الرسالة انتخبت هذا العنوان:

مناظرة جعفر بن محمد الصادق مع الرافضي في التفضيل بين أبي بكر و علي رضي الله عنهما.

لأن تلك العناوين حتي التي علي المخطوطات وضعت اجتهادية من أصحابها لم يعنون بها الامام الصادق.



[ صفحه 50]




در محدوده امر و نهي خداوند


اين سومين علامت عبوديت در حديث امام صادق (ع) خطاب به عنوان بصري است. همت بنده واقعي و آنچه شبانه روز فكرش را مشغول مي كند، اين است كه آنچه را مولايش مي خواهد انجام دهد و آنچه را مولا نمي خواهد ترك كند؛ چون هدف بنده در زندگي بايد خشنودي مولا باشد كه آن هم در مشغول بودن بنده به اوامر و نواهي مولاست. اگر انسان در ادعاي عبوديت صادق باشد، اشتغالي كه بايد فكر و وقت او را به خود مشغول كند اين است و حتي بهشت، با همه عرض و طول و نعمتهايي كه خدا در آن براي بندگان صالح خود مهيا ساخته است، نبايد ذهن او را به خود مشغول كند.

كسي كه به اين مقام دست يابد، هر قدر هم سعي و كوشش خود را در اطاعت از خدا به كار بندد، باز هم همواره خود را در برابر خدا مقصر و اهمال كار به شمار مي آورد، و هرچه درك او از عبوديت بيشتر شود، احساس كوتاهي او در طاعت و اداي حق بندگي بيشتر خواهد شد؛ زيرا او هيچگاه خود را در حد قيام به اداي حق بندگي به صورت كامل نمي بيند؛ پس هيچگاه عجب و غرور او را فرا نمي گيرد و احساس كوتاهي و گناه در او قوي مي شود؛ خنده اش كم و گريه اش بسيار مي گردد: «از اين پس اندكي بخندند و بسيار گريه كنند». غصه چنين كسي بسيار و خوشي و بازي او اندك است. تكبر و خودنمايي، زيادت طلبي، فخر فروشي، مجادله، مباهات كردن و هيچ شأني از شئون دنيوي در او نيست و كار سختي كه همان قيام به اداي حق بندگي خداست، او را از تمام اين مسائل باز مي دارد.

زيادت طلبي، فخر فروشي، مجادله، مباهات كردن و تكبر و خود نمايي از آثار بي قيدي در زندگي انسان است. بي قيدي و اشتغال، هر يك، عوارض و آثاري در زندگي بشر دارند. آثار بي قيدي عبارتند از: حرص و نزاع بر سر مال دنيا، تكبر و خودنمايي، شادماني و خوشي و بازي، مجادله و دشمني و نزاع و جدال بر سر امور دنيوي، و متكبرانه و از سر خودبزرگ بيني با مردم برخورد كردن.

آثار اشتغال نيز بدين قرار است: غصه و اندوه، غرق در بحر تفكر و تأمل شدن، احساس كوتاهي و گناه، پشتكار و دورانديشي و اراده، برخورد قاطع با نفس و برخورد بدون تكبر و خودبزرگ بيني با مردم.

در خطبه صفات متقين در كلام اميرمؤمنان، نمايش زيبايي از آثار اشتغال به بندگي خدا در زندگي انسان مي يابيم:

دلهاي پرهيزكاران اندوهگين، مردم از آزارشان در امان، تنهايشان لاغر و درخواسته ايشان اندك، نفسشان عفيف و دامنشان پاك است... دنيا مي خواست آنان را بفريبد، اما عزم دنيا نكردند و مي خواست آنان را اسير خود گرداند كه با فدا كردن جان، خود را آزاد ساختند... اعمال نيكو انجام مي دهد و ترسان است. روز را با سپاسگذاري به شب مي رساند و شب را با ياد خدا صبح مي كند. شب، ترسان مي خوابد و شادمان بر مي خيزد؛ ترس براي اينكه دچار غفلت نشود و شادماني براي فضل و رحمتي كه به او رسيده... روشني چشمش در چيزي قرار دارد كه جاودانه است و آنچه را كه پايدار نيست ترك مي كند... او را مي بيني كه، آرزويش نزديك، لغزشهايش اندك، قلبش فروتن، نفسش قانع، خوراكش كم، كارش آسان، دينش حفظ شده، شهوتش در راه حرام مرده، و خشمش فرو خورده است... در كار ناروا دخالت نمي كند و از محدوده حق خارج نمي شود. اگر خاموش است، اين خاموشي اندوهگينش نمي كند، و اگر بخندد، آواز خنده او بلند نمي شود. نفس او از او در زحمت، ولي مردم از او در آسايشند. براي قيامت خود را به زحمت مي افكند، ولي مردم را به آسايش و رفاه مي رساند. دوري او از بعضي مردم از روي زهد و پارسايي و نزديك شدنش با بعض ديگر از روي مهرباني و نرمي است؛ دوري او از روي تكبر و خودپسندي و نزديكي او از روي حيله و نيرنگ نيست.


ختامه مسك


قال اميرالمؤمنين عليه السلام: العدل رأس الايمان [1] .

گل سرسبد ايمان، عدالت است.



[ صفحه 43]




پاورقي

[1] غرر الحكم، ح 1733.


اول نشوء الأبدان: تصوير الجنين في الرحم


قال المفضل فقلت: صف نشوء الأبدان و نموها حالا بعد حال حتي تبلغ التمام و الكمال.

قال عليه السلام: أول ذلك تصوير الجنين في الرحم حيث لا تراه عين و لا تناله يد، و يدبره حتي يخرج سويا



[ صفحه 25]



مستوفيا جميع ما فيه قوامه و صلاحه من الاحشاء و الجوارح و العوامل، الي ما فيه تركيب أعضائه من العظام، و اللحم، و الشحم، و العصب، و المخ، و العروق و الغضاريف. فاذا خرج الي العالم تراه كيف ينمو بجميع اعضائه و هو ثابت علي شكل و هيئة لا تتزايد و لا تنقص الي أن يبلغ اشده ان مد في عمره أو يستوفي مدته قبل ذلك، هل هذا الا من لطيف التدبير و الحكمة.


تصريح رسول خدا


مفضل بن عمر از امام صادق عليه السلام كه ايشان از پدرانش و آن ها از اميرالمؤمنين عليه السلام روايت كرده اند كه ايشان فرمود: رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرموده است: «هنگامي كه در شب به آسمان برده شدم (شب معراج)، پروردگار من، جل جلاله، به من وحي كرده و فرمود: اي محمد! من به زمين توجهي كرده و تو را از (اهل) زمين برگزيده و پيغمبر قرار دادم و از اسامي خود اسمي را براي تو مشتق و جدا كردم؛ پس من محمودم، تو محمدي.

سپس مرتبه دوم توجه كرده و علي را از اهل زمين برگزيدم، و او را وصي و خليفه و شوهر دختر و پدر فرزندانت قرار دادم. و براي وي از اسامي خودم اسمي مشتق ساختم؛ پس من علي اعلي مي باشم و او علي است؛ و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام را از نور شما دو نفر قرار دادم، پس از آن ولايت ايشان را (يعني: علي و فاطمه ذريه ات را) بر فرشتگان عرضه داشتم؛ پس، هر كس آن را پذيرفت، در نزد من از مقربان شد، اي محمد! اگر بنده اي مرا بپرستد تا خسته و فرسوده و مانند انبان، كهنه شود و با انكار ولايت ايشان نزد من آيد، او را در بهشت خود ساكن نكرده و وي را زير سايه ي عرشم قرار نمي دهم. اي محمد! آيا دوست داري ايشان را ببيني؟ عرض كردم: بلي، اي پروردگار من.

پس خداوند عزوجل فرمود: سرت را بالا كن؛ پس سربلند كردم، در آن حال انوار (مقدسه) علي، فاطمه، حسن، حسين، علي بن حسين، محمد بن علي، جعفر بن محمد، موسي بن جعفر، علي بن موسي، محمد بن علي، علي بن محمد، حسن بن علي و محمد بن الحسن كه در ميانشان ايستاده بود، مشاهده كردم، گويا ايشان ستاره درخشاني بودند.

پس عرض كردم: پروردگار من، اينها كيانند؟ فرمود: ايشان امام ها و اين قائم و ايستاده كسي است كه حلالم را حلال و حرامم را حرام مي كند، به واسطه او از دشمنانم انتقام مي گيرم و او راحت دوستان من است، و اوست كه دل هاي شيعيانت را از ستمكاران و منكرين و كافران شما



[ صفحه 42]



مي بخشد، پس لات و عزي را (نام دو بت است و در اينجا كنايه از اولي و دومي است) تر و تازه بيرون مي آورد و آن ها را مي سوزاند، و فتنه مردم از اين دو در روزي كه امر به وصي تو برسد، از فتنه گوساله و سامري سخت تر است». [1] .


پاورقي

[1] اثبات الهداة، ج 2، ص 326.


حثه علي التجارة و طلب الرزق


كانت الحلقات التي تعقد في مدرسة الإمام الصادق عليه السلام هي الصعيد الذي تنطلق عليه تعاليم الإمام و إرشاداته، فكان يزرع الفضيلة في النفوس و يغرس الخير فيها.

و كان حديثه عليه السلام يشمل كل أمور الحياة و جوانبها، فهو يهدف إلي تصفية الغرائز و يرسم طريق الصلاح و الهداية و يوضح للناس سبل الخير.

و جعل هدفه الأسمي في توجيه الناس إلي الورع عن محارم الله و الخوف منه، و الامتثال لأوامره، و الشعور بالمسؤولية أمام الله تعالي و جعل يوم الحساب ماثلا أمام أعينهم، و مع حثهم علي التكسب و طلب الرزق، ليرفع من مستوي أخلاقهم و المحافظة علي القيم الروحية، فكان يسمي التجارة و دخول السوق بالعز، كما يحدثنا المعلي بن خنيس قال: رآني أبوعبدالله و قد



[ صفحه 369]



تأخرت عن السوق فقال لي: إغد إلي عزك. و قال لآخر و قد ترك غدوه إلي السوق: ما لي أراك تركت غدوك إلي عزك؟ قال: جنازة أردت أحضرها. قال: فلا تدع الرواح إلي عزك. و قال لمعاذ بياع الأكسية عندما ترك التجارة: لا تتركها فان تركها مذهبة للعقل، إسع علي عيالك و إياك أن يكونوا هم السعاة عليك. و سأل عن رجل من أصحابه فقال: ما حبسه عن الحج؟ فقيل: ترك التجارة و قل شيئه، فاستوي الإمام جالسا و كان متكئا ثم قال: لا تدعوا التجارة فتهونوا؛ اتجروا بارك الله لكم. و قال معاذ: قلت لأبي عبدالله: إني هممت أن أدع السوق، فقال: إذا يسقط رأيك و لا يستعان بك علي شي ء.

فهو بهذه التعاليم القيمة يبعث في نفوس أصحابه إلي طلب المعاش ليوجد منهم ذوي نفوس لا تخضع لذي ثروة، و يحتفظون بكرامتهم عن الخضوع له و الاستغناء عنه، و ليكونوا ذوي قدرة علي الإنفاق عن سعة لمساعدة ذوي العسرة و أهل الضنك من المؤمنين. و لما كان حب المال يؤدي إلي الانصراف عن قيم الحياة الرفيعة، و يدعو صاحبه إلي العناء و الاستغراق في جمعه و الانشغال به، نبه علي ذلك بقوله: ليك طلبك للمعيشة فوق كسب المضيع و دون طلب الحريص الراضي بدنياه المطمئن اليها، انزل نفسك من ذلك بمنزلة المنصف المتعفف، و ترفع بنفسك عن منزلة الواهن الضعيف، و تكسب ما لابد منه للمؤمن. ثم يحدثهم عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم بما يرويه عن آبائه في الإجمال بالطلب و عدم الاستغراق في حب المال.

و لما كان الاقتصاد في المعيشة أقوي عامل للتوفير و زيادة الثروة، فلم يهمل هذه الناحية بل نبه عليها بقوله:

«إن السرف يورث الفقر، و إن القصد يورث الغني».


مع ابن عبد ربه


و من الخطأ الاصغاء لأخطاء ابن عبد ربه - فيما ينقله في ذم الشيعة - من الأمور التي يتبين لذي العين الباصرة أنها باطلة، أملاها التعصب و التشاحن املذهبي. و هي من وضع اقوام تقربوا للدولة، بوضع خرافات لمسوا رغبتهم في نشرها، و لم يلتفتوا الي أي مؤاخذة أو نقص. و خذ مثلا لذلك ما نقله عن مالك بن معاوية [1] أنه قال لي الشعبي - و ذكرنا الرافضة -: يا مالك اني درست الاهواء كلها فلم أر قوما أحمق من الرافضة ثم قال: احذرك الأهواء المضلة شرها الرافضة، فانها يهود هذه الامة، يبغضون الاسلام، كما يبغض اليهود النصرانية و لم يدخلوا في الاسلام رغبة و لا رهبة من الله و لكن مقتا بأهل الاسلام، و بغيا عليهم. الي أن يقول: قالت اليهود لا يكون الملك الا في آل داود و قالت الرافضة: لا يكون الملك الا في آل علي بن أبي طالب، و اليهود يؤخرون صلاة المغرب حتي تشتبك النجوم، و كذلك الرافضة، و اليهود لا تري الطلاق شيئا، و كذلك الرافضة. الي أن قال: واليهود تستحل دم كل مسلم و كذلك الرافضة، الي آخر ما نقله من هذه الاسطورة، و ما فيها من الامور التي تضحك الثكلي. كما ان مثل هذا لا يصدر عن رجل مثل الشعبي [2] المعروف بالعلم فيجهل امثال هذه الأمور، و يصدر عنه ما يكذبه الوجدان. هذا من جهة.

و من جهة أخري: ان وفاة الشعبي كانت سنة 102 ه و ظهور اسم الرافضة سنة 121 ه - 122 ه كما يقولون. و قبل هذا التاريخ لم يعرف احد هذا الاسم و قالوا: ان زيد بن علي سماهم بذلك، عندما خرج بالكوفة سنة 121 ه و لم يذهب أحد الي سبق هذا الاسم و اشتهاره قبل هذا التاريخ، مع ان الناقل و هو مالك بن معاوية لم يعرف و ليس له ذكر في كتب الرجال قط، و لكن هذا من اختراع ابن عبد ربه، أو لقنه بها بعض القصاصين، الذين استخدمتهم السلطة لمحاربة مذهب أهل البيت و لا استبعد أن هذه التسمية و نسبتها لزيد من اختراعات الاصمعي و مجونه، فهو راوي قصة الشيعة مع زيد في حربه بالكوفة [3] و قضية زيد مشهورة و ثبوت الشيعة معه في حربه أمر لا ينكر،



[ صفحه 42]



و لكنها حيلة سياسية استعملها الامويون لتفرقة بعض الناس عنه. و ليت الامر يقف عند هذا الحد و لكنهم توسعوا في الكذب، حتي استخدموا ألسنة الشياطين. و اليك مثلا من ذلك:


پاورقي

[1] العقد الفريد ج 1 ص 259.

[2] هو عامر بن شراحبيل، و لد في خلافة عمر بن الخطاب، و توفي سنة 103 ه. روي عن علي و ابن مسعود و عمر و لم يسمع منهم، و عن أبي هريرة و عائشة، و هو من رجال الصحاح الستة.

[3] تاج العروس ج 5 ص 34.


حول أخطاء بعض الكتاب


هذه لمحة موجزة و نظرة خاطفة لبعض سيرته في حياته التي قضاها في الدعوة الي سبيل الخير، قائدا روحيا يوجه المجتمع الي ما يسعده، و قد رأينا كيف كان في منهجه مع ولاة عصره، فهو لم يكن مسالما لهم، و لا مبررا أعمالهم. و من الخطأ في الرأي ما يذهب اليه بعض الكتاب من أن الصادق عليه السلام كان مسالما يقعد عن نصرة أبناء عمه، كما يول الأستاذ أمين الخولي:

«ان الصادق - كما تشهد حياته - مسالم أو مسرف في المسالمة، يقعد عن نصرة أبناء عمه، فقد خرج ابن عمه محمد بن عبدالله بن حسين بالمدينة، فهرب هو حتي قتل محمد، فلما قتل و اطمأن الناس و أمنوا رجع الي المدينة، و ذلك أقصي المسالمة، أو هو يصل الي شي ء وراء المسالمة قد ينتقد» [1] .

هذا ما يقول الأستاذ الخولي. و لم يكن هو أول من يسهم في تجاهل الحقائق و الحكم علي الشي ء قبل معرفته، فهناك الكثير ممن حاولوا أن يلحقوا أهل البيت بوصمات الانتقاد نتيجة للتعصب، أو لضيق أفق المعرفة أمامهم، فتاهوا في بيداء التخبط و التعثر، عندما ركضوا في طريق الانحراف عن الواقع.

و ان مثل هذا القول يرينا الي أي حد بلغ التأثر بأفكار المنحرفين عن الواقع، فلم يتجاوزوا في كتاباتهم عن أهل البيت حدود الخطة التي رسمتها لهم أقلام منحرفة، و آراء شاذة.


پاورقي

[1] مالك بن أنس لأمين الخولي ص 92.


الاخلاص


قد اتصف الامام الصادق التقي بنبل المقصد و سمو الغاية، و التجرد في طلب الحقيقة من كل هوي، أو عرض من أعراض الدنيا، فما طلب امرا دنيويا تنتابه الشهوات أو تحف به الشبهات، بل طلب الحقائق النيرة الواضحة و طلب الحق لذات الحق لا يبغي به بديلا، لا تلتبس عليه الأمور و اذا ورد عليه أمر فيه شبهة هداه اخلاصه الي لبه، و نفذت بصيرته الي حقيقته، بعد أن يزيل عنه غواشي الشبهات، و اذا عرض أمر فيه شهوة أو اثارة مطمع بدد الظلمات بعقله الكامل، و هو في هذا متصف بما ورد في حديث مرسل عن النبي صلي الله عليه و اله و سلم اذ قال: (ان الله يحب ذا البصر النافذ عند ورود الشبهات، و يحب ذا العقل الكامل عند حلول الشهوات) و من غير الامام الصادق يبدد الشهوات بعقله النير و بصيرته الهادية المرشدة؟!

و ان الاخلاص من مثل الصادق هو من معدنه، لأنه من شجرة النبوة، فأصل الاخلاص في ذلك البيت الطاهر ثابت، و اذا لم يكن الاخلاص غالب أحوال عترة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و أحفاد امام الهدي علي عليه السلام، ففيمن يكون الاخلاص؟ لقد توارثوا خلفا عن سلف، و فرعا عن أصل، فكانوا يحبون الشي ء و لا يحبونه الا لله، و يعتبرون ذلك من أصول الايمان و ظواهر اليقين. فقد قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «لا يؤمن أحدكم حتي يحب الشي ء لا يحبه الا لله».

و قد أمد الله تعالي الاخلاص في قلب الامام الصادق بعدة عناصر غذته و نمته فآتي أكله



[ صفحه 63]



اولها: ملازمته للعلم و رياضته نفسه و انصرافه للعبادة، و ابتعاده عن كل مآرب الدنيا.

و لنترك الكلمة للامام مالك يصف حاله فيقول: كنت آتي جعفر بن محمد، و كان كثير التبسم، فاذا ذكر عنده النبي صلي الله عليه و آله و سلم اخضر و اصفر، و لقد اختلفت اليه زمانا فما كنت أراه الا علي احدي ثلاث خصال: اما مصليا، و اما صائما، و اما يقرأ القرآن، و ما رأيته قط يحدث عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الا علي طهارة، و لا يتكلم فيما لا يعنيه، و كان من العباد الزهاد الذين يخشون الله [1] .

و ثانيها: الورع، و لكن ورعه لم يكن حرمانا مما أحل الله، فلم يكن تركا للحلال، بل كان طلب الحلا من غير اسراف و لا خيلاء، و قد أخذ بقول النبي صلي الله عليه و اله و سلم: (كلوا و اشربوا و البسوا في غير سرف و لا مخيلة).

و لكنه مع طلبه الحلال كان يميل الي الحسن من الثياب، و كان يحب أن يظهر أمام الناس بملبس حسن لكيلا تكون مراءاة فيما يفعل، فكان يخفي تقشفه تطهيرا لنفسه من كل رياء.

و لقد دخل سفيان الثوري علي أبي عبدالله الصادق فرأي عليه ثيابا حسنة لها منظر حسن، و يقول الثوري: فجعلت أنظر اليه متعجبا، فقال لي: يا ثوري مالك لا تنظر الينا؟ لعلك تعجب مما رأيت؟!

قلت: يابن رسول الله ليس هذا من لباسك و لا لباس آبائك.

فقال لي: يا ثوري كان ذلك زمانا مقفرا مقترا و كانوا يعملون علي قدر اقفاره و اقتاره، و هذا زمان قد أقبل كل شي ء فيه، ثم حسر عن ردن جبته، و اذا تحته جبة صوف بيضاء يقصر الذيل عن الذيل و الردن عن الردن، ثم قال الصادق: يا ثوري لبسنا هذا لله، و هذا لكم، فما كان لله اخفيناه، و ما كان لكم ابديناه.

و ثالثها: انه لم ير لأحد غير الله حسابا، فما كان يخشي أحدا في سبيل الله و لا يقيم و زنا للوم اللاثمين، و لم يخش أميرا لامرته، و لم يخش العامة لكثرتهم، و لم يغيره الثناء، و لم يثنه الهجاء، أعلن براءته ممن حرفوا الاسلام، و أفسدوا تعاليمه، و لم يمال المنصور في أمر، و كان بهذا الاخلاص و بتلك التقوي السيد حقا و صدقا.



[ صفحه 64]




پاورقي

[1] المدارك مخطوط بدار الكتب المصرية الورقة رقم 210.


الحنفية


أركان الصلاة عندهم ثمانية، ستة علي الوفاق بين أئمتهم، و اثنان علي الخلاف بينهم.

اما المتفق عليها فهي: تكبيرة الافتتاح. و هي شرط لا ركن، ولكنها عدت مع الأركان لشدة اتصالها بها، و القيام، و القراءة، و الركوع، و السجود و القعدة الأخيرة مقدار قراءة التشهد.

اما المختلف فيها فهي: الخروج من الصلاة بصنعة، و الطمأنينة في الصلاة فذهب أبويوسف الي أنها فرض، و عند غيره انها ليست بفرض، اذ المقصود ايجاد مسمي الركوع أو السجود و غيره.

و اما السنن فهي كثيرة لأن أكثر أفعال الصلاة مستحبة غير واجبة، بمعني يجوز تركها، و ليس عليه شي ء في عدم فعلها، و قد ذكر بعضهم أنها خمسون، ولكن الصحيح أن أكثرها ليست سننا ولكنها آداب كما يقولون و ذكر صاحب المنية أنها عشرون و هي: الأذان، و رفع اليدين عند تكبيرة الافتتاح مع التكبير، و نشر الأصابع عند التكبير، و جهر الامام بالتكبير، و الثناء و هو قول: سبحانك اللهم.... الخ، و التعوذ، و التسمية، و التأمين، و الاخفاء بهن، و وضع اليمين علي الشمال، و كون ذلك الوضع تحت السرة



[ صفحه 323]



للرجل و علي الصدر للمرأة، و التكبيرات التي يؤتي بها في خلال الصلاة، و تسبيحات الركوع و السجود، و أخذ الركبتين باليدين في الركوع، و افتراش الرجل اليسري و القعود عليها، و الصلاة علي النبي صلي الله عليه و آله و سلم بعد التشهد في القعدة الأخيرة، و الدعاء في آخر الصلاة بما يشبه القرآن، و الاشارة بالمسبحة (و هي السبابة) عند الشهادتين.

و اختلفوا في قراءة الفاتحة في الركعتين الأخيرتين. فقيل سنة، و قيل واجب، و كذلك الخروج من الصلاة بلفظ السلام، و قد تقدم و السلام عن اليسار سنة.

و من السنن رفع الرأس من الركوع، و القيام بعده مطمئنا و غير ذلك.

و ذكرها بعضهم و بلغ عددها الي خمسين أو أكثر ولكن في ضمنها آداب لا سنن.


قبره


أما قبره فكان أول رواق بني عليه سنة 379 ه و يروي أنه في سنة ست و ثلاثين و أربعمائة وضع أساس مسجد بالكلس و النورة في موضع ضريحه، و كان المنفق عليه تركي قدم حاجا.

و يذكر ابن خلكان أن شرف الدين الملك أبوسعد محمد بن منصور الخوارزمي مستوفي مملكة السلطان ملك شاه السلجوقي بني علي قبر أبي حنيفة مشهدا أو قبة نيابة عن الملوك السلاجقة، و بني عنده مدرسة كبيرة للحنفية، و لما فرغ من عمارة ذلك، ركب اليها في جماعة من الأعيان ليشاهدوها [1] و يقول ابن الجوزي: و ان حنفيا متعصبا. و كان ذلك سنة ثلاث و خمسين و أربعمائة، فهدم جميع الأبنية التي في المسجد و ما يحيط بالقبر و بني القبة، و قد جاء بالقطاعين و المهندسين، و قدر لها ألوف، و ابتاع دورا من جوار القبر، و حفر أساس القبة، و كانوا يطلبون الأرض الصلبة، فلم يبلغوا اليها الا بعد حفر سبعة عشر ذراعا، في ستة عشر ذراعا فخرج من الحفر عظام الأموات الذين كانوا يطلبون جوار النعمان [2] .

و قد تكونت حوله محلة عرفت بمحلة أبي حنيفة، و اسم الأعظمية حادث. و عني الأتراك عناية فائقة بالقبر و صاحبه، و بذلوا جهدا كبيرا في اعلاء شأن



[ صفحه 180]



المذهب. فلما احتل السلطان سليمان القانوني بغداد سنة احدي و أربعون و تسعمائة هجرية أقام مسجد الامام الأعظم و مشهده، و باشر باصلاح ما تهدم من قبره أيام الفرس، و بني عليه قبة و مدرسة، و عمر في أطرافها قلعة و اتخذها جامعا و دار ضيافة و حماما و خانا، و عين للقلعة محافظا و جند لحراستها مائة و خمسين، و وضع فيها معدات كافية. كما بني مسناة في الأعظمية لحفظها من الفيضان.

و اضافة الي قيام الأتراك بتشييد مرقد أبي حنيفة و اهتمامهم بأمره، فقد أعلنوا اتخاذ مذهبه مذهبا رسميا، و أصبحوا يرجعون الناس اليه، و يلزمون الأمة باتباعه، حتي وازي وجود المذهب و مناطق انتشاره حدود و نفوذ العثمانيين و مناطق احتلالهم، و سبب ذلك أنهم وجدوا في عدم اشتراط القرشية في الخلافة عند أبي حنيفة مقوما لاستيلائهم و تحكمهم برقاب المسلمين، فاحتل أبوحنيفة المكانة السامية في نفوس العثمانيين، و تعلقت به أفئدة العائلة الحاكمة. فنجد أم السلطان عبدالعزيز السيدة الصالحة تنذر في مرضها ان شفاها الله عزوجل لتشيدن مسجد الامام الأعظم مجددا [3] .

كما كان الحنفية أنصارا للأتراك و اتباعا للباب العالي، ففي مصر وجد منهم نصيرا قويا أطلق يده في حكم وادي النيل و في تقرير مصيره، و كان من نتيجة تفضيل السلطات الرسمية لأتباع المذهب الحنفي أن تحول اليه كثير من أتباع المذاهب الأخري [4] .


پاورقي

[1] وفيات الأعيان ج 5 ص 46.

[2] انظر: المنتظم ج 8 ص 245 و 246.

[3] المقدسي، أحسن التقاسيم.

[4] دائرة المعارف الاسلامية / مادة الأزهر.


مالك بين الأموية و العباسية


لقد اتصف مالك بميول أموية واضحة، و قد رأينا أنه أدرك من العهد الأموي أربعين سنة، و من العهد العباسي أكثر من ذلك. و لابد أن هذه الميول كانت متوارثة في عائلته منذ جد أبي مالك، و هو أبوعامر الذي برز من بيت مالك بسبب دعاوي الصحبة التي ليست بشي ء، ولكن أبرز أعمال جد أبي مالك كونه أحد الأربعة الذين حملوا عثمان ليلا الي قبره [1] ، و هي رواية يبادر بها أبوعامر قال: (كنت أحد حملة عثمان حين قتل، حملناه علي باب، و ان رأسه لتقرع الباب لاسراعنا به، و ان بنا من الخوف لأمرا عظيما، حتي واريناه في قبره في حش كوكب).

أما الرواية عن عبدالله بن ساعدة فهي: لبث عثمان بعدما قتل لليلتين، لا يستطيعون دفنه، ثم حمله أربعة: حكيم بن حزام و جبير بن مطعم و نيار بن مكرم و أبوجهم بن حذيفة [2] فأين جد أبي مالك؟



[ صفحه 377]



أما مالك، فان حرصه و توخيه في الرواية أدياه الي أن يكون ركيزة لحديث موضوع في معاوية أخذه عن أستاذه نافع، عن ابن عمر و هو: كنت عند رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فأهدي اليه سفرجل، فأعطي أصحابه واحدة واحدة، و أعطي معاوية ثلاث سفرجلات و قال: القني بهن في الجنة.

و يتقلد مالك حديث الوضوء من مس الذكر، و باسناده مروان و بسرة بنت صفوان و أنها سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول اذا مس أحدكم ذكره فليتوضأ. و بسرة مجهولة لم تكن صحبتها أو مكانتها الا من صنع الأمويين و حاشيتهم، ولكن مالك بن أنس يري مكانتها في علاقتها بالامويين، لذا فهي مقبولة عنده و غير مجهولة، و لا يفيد طعن رجال الحديث في روايتها و قلة صحبتها - ان وجدت - فيقول مالك: أتدرون من بسرة بنت صفوان؟ هي جدة عبدالملك بن مروان أم امه فاعرفوها [3] فكأن (امام المدينة) نسي الزرقاء؟!!

و يتبع الأمويين بميوله، و يتمني أن يكون في المدينة مثل عبدالرحمن بن معاوية الداخل الي الأندلس، و يقول مالك: ليت أن الله زين حرمنا بمثله [4] كأن لم يكف ما فعل أسلاف الداخل و أبناء معاوية الأول من جرائم، و ما انتهكوا من حرمات، حتي كان الرجل من أهل المدينة بعد وقعة الحرة اذا زوج ابنته لا يضمن بكارتها، و يقول: لعلها قد افتضت في وقعة الحرة [5] و المدينة التي يحتج بفضلها مالك و يسعي الي أن يقتدي به الآخرون لأن فيها الصحابة و هو من أهلها أيضا، ختم الحجاج أعناق الصحابة من أهلها كجابر بن عبدالله الأنصاري و أنس بن مالك و سهل بن سعد الساعدي ليذلهم.

أما رأيه في التفضيل، فهو من آثار هذه الميول. فهو يري أن الامام عليا كسائر الصحابة. روي مصعب - و هو أحد تلامذه مالك - أنه سأل مالكا:

من أفضل الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ فقال مالك: أبوبكر قال: ثم من؟ قال: عمر. قال: ثم من؟ قال: عثمان. قال: ثم من؟ قال: هنا وقف الناس.



[ صفحه 378]



ولكنه أخذ يتردد في ضم عثمان الي الشيخين لأنه التحق بركب العباسيين فيما بعد - كما سيأتي - و سار علي ما يسير عليه المنصور في ذلك، فانه لما دخل عليه مالك قال له المنصور: من أفضل الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ قال مالك: أبوبكر و عمر. فقال المنصور: أصبت، و هذا رأي أميرالمؤمنين - يعني نفسه - و كانت موافقة مالك للمنصور و اتباعه السلطة من المحفزات علي اتخاذ مالك عالما لها.

قال الشيخ أبوزهرة: ان مالكا يخالف بذلك - أي التفضيل - امامين آخرين عاصراه: أحدهما أسن منه و مات قبله و هو أبوحنيفة. و ثانيهما أصغر منه و هو تلميذه الشافعي. فان أباحنيفة لا يعد عليا كسائر الناس بل «يرفعه» الي مرتبة الراشدين من الخلفاء، و يقدمه في الترتيب علي عثمان. و الشافعي يعلن محبته لعلي، و يحكم علي خصومه بأنهم بغاة... [6] .

و نحن نقول أنه خالف اماما ثالثا و هو أحمد بن حنبل، فما كان رأيه كرأي مالك، بل كان يعد عليا من أهل بيت لا يجارون، و لا يقاس بهم أحد، و ذلك عندما سأله ولده عبدالله: من أفضل الناس؟ قال: أبوبكر و عمر، و عثمان. ثم سكت، فقال له فعلي: فقال: يا بني، علي من أهل بيت لا يقاس بهم أحد. و له كثير من الآراء في تفضيل الامام علي. حتي أنه ألف كتابا في مناقب الامام علي، فهو يري أن ما لأحد من الصحابة من الفضائل بالأسانيد الصحاح مثل ما لعلي [7] .

و لا يصح اعتبار التفضيل سببا في تعرضه الي الأذي علي يد جعفر بن سليمان الي المدينة سنة 146 ه و اطلاق اسم المحنة علي هذه الحادثة التي تعرض بها الي الأذي، فقد جرد من ثيابه، و مدت يداه، و ضرب بالسياط حتي انخلعت كتفاه لعدم رضا الطالبيين عن مذهب مالك بهذا الخصوص.

و علينا أن نقف عند هذه الحادثة لأنها الفاصل بين الميول الأموية في حياة مالك و الميول العباسية التي ظهرت عليه بما لا ينسجم مع ماضيه. اذ أن دخوله في أمر ثورة محمد النفس الزكية أمر غير متوقع، فلذلك لا غرابة في عدم الاجماع علي سبب واحد لهذه الحادثة. فاضافة الي ما ذكرناه من القول في أن عدم الرضا من قبل



[ صفحه 375]



الطالبيين كان سببا في ذلك الرأي مالك في التفضيل. فهناك قول أن السبب هو مجاهرة مالك بمخالفة ابن عباس في جواز نكاح المتعة، فقيل له في قول ابن عباس فيها، فقال: كلام غيره فيها أوفق لكتاب الله. و أصر علي القول بتحريمها، فطيف به علي ثور مشوها، فكان يرفع القذر عن وجهه و يقول: يا أهل بغداد أنا مالك بن أنس فعل بي ما ترون لأقول بجواز المتعة [8] .

و هذا بعيد عن الواقع، لأن الحادثة وقعت في المدينة، و اذا سلمنا صحة هذا السبب، فهل أصر مالك علي رأيه فيما بعد؟ و وافقته الدولة و تخلت عن رأيها و قربته؟ أم أنه وافق رأيها و تنازل عن اصراره، و ترك ما وافق كتاب الله لما وافق رأيهم؟

و لا يبعد أن يكون وراء وضع هذه الصور المتعددة أنصار مالك لغرض اشتهاره و توسيع دائرة ذكره.

و مهما يكن، فان سبب الحادثة الأقرب، هو التظاهر بتأييد ثورة محمد النفس الزكية. و الرواية كما في الطبري و ابن الأثير: أن مالك بن أنس استفتي في الخروج مع محمد و قيل له: ان في أعناقنا بيعة لأبي جعفر. فقال: انما بايعتم مكرهين و ليس علي كل مكره يمين. فأسرع الناس الي محمد، و لزم مالك بيته [9] أما ابن عبدالبر فيروي - من بين ما يروي - أن أباجعفر نهي مالكا عن الحديث (ليس علي مستكره طلاق) ثم دس اليه من يسأله عنه، فحدث به علي رؤوس الناس، فضربه بالسياط [10] .

و الفرق بين الروايتين كبير، فاذا اعتبرنا الثانية، فان رواية مالك للحديث تأتي من اختصاصه في حفظ الحديث و الرواية، و تشدده في رواية الحديث الذي يرتأيه و يصححه. فهو يجمع لموطئه، و عامل موهبته هو الحفظ. و يأتي نهي المنصور في ظروف بحثه عن محمد النفس الزكية و استعداد العلويين للثورة.

أما الرواية الأولي فليس دور مالك في الثورة بهذا الشكل، فقد علمنا ظروف الثورة و الحركة العلوية التي يناهضها مالك، و من المبالغة بمكان أن يكون رأي مالك هو سبب اسراع الناس، و ذلك ما ينفرد به الطبري و من ورائه ابن الأثير.



[ صفحه 380]



و خلاصة القول، أن الحديث الصحيح الذي منع المنصور مالكا من روايته كان مصداقا للتحلل من بيعة المنصور. و انما كان مالك يرويه لكونه حديثا و ليس لغرض يخدم حركة العلويين، فلما قامت الثورة، قال مالك بما كان يرويه. و تظاهره بما كان يرويه. و تظاهره بذلك لا يخلو من كراهيته لما فعل العباسيون بالأمويين. و من ثم كان انصرافه الي بيته بانتظار ما سيسفر عنه الأمر. ولو صح هذا التأييد فما هو عذره في السكوت عن جرائم أبي جعفر المنصور في بني الحسن، و دفنهم و هم أحياء، و قتل النفس الزكية؟!

و المنصور هو هو من شدة عدائه و حقده علي من يناوي ء حكمه و يمالي ء أعداءه، و لو كان هناك ما يشم من مالك غير نشاطه اليومي في الرواية التي خشي أثرها المنصور، لما كان هذا الاعتذار منه لمالك، و بهذا الشكل الذي يصفه لنا مالك بلسانه: (لما دخلت علي أبي جعفر، و قد عهد الي أن آتيه في الموسم. قال لي: والله الذي لا اله الا هو ما أمرت بالذي كان، و لا علمته، انه لا يزال أهل الحرمين بخير ما كنت بين أظهرهم، و اني أخالك أمانا لهم من عذاب، و لقد رفع الله بك عنهم سطوة عظيمة، فانهم أسرع الناس الي الفتن، و قد أمرت بعد والله أن يؤتي به من المدينة الي العراق علي قتب، و أمرت بضيق محبسه، و الاستبلاغ في امتهانه، و لابد أن أنزل به من العقوبة أضعاف ما نالك).

و لا نكتشف أي اشارة للاتهام أو الاعتذار في سبب معين، و قول مالك أو روايته يأتي مبينا لرأي المنصور في مالك، لا يشوبه غضب متجبر أو ظالم كالمنصور، بل هو يشعر مالك بأن لوجوده بين أهل المدينة أثرا في التخفيف من نقمته، أولئك الذين يصفهم المنصور بأنهم أسرع الي الفتن. و الأمر بمقتضي الرواية المالكية لا يعدو رواية الحديث و التظاهر، و قد يكون من مالك بفتحة ضيقة من وراء بابه، يرفع بها صوته، مرددا ما منعه المنصور من روايته في تلك الظروف، و بعدها احكام رتاج الباب حتي انتهاء الأحداث.

و لو كانت هذه الحادثة لعلوية أنزلها الله في قلب مالك، لكان مصيره بلا شك كمصير الآخرين من الفقهاء و الرجال الذين سلط المنصور عليهم نقمته لانحيازهم الي محمد النفس الزكية، و كابن هرمز الذي اختلف اليه مالك ثلاثين سنة للتفقه - كما مر بنا - و عبدالعزيز بن محمد الدراوردي، و عبدالرحمن بن أبي الموالي الذي ضربه المنصور أربعين سوطا لكي يدله علي محمد فلم يدله، و عبدالله بن عمر بن حفص



[ صفحه 381]



الذي أخذ أسيرا، فأتي به المنصور فقال له: أنت الخارج علي؟ قال: لم أجد الا ذلك أو الكفر بما أنزل الله علي محمد. و عثمان بن محمد بن خالد بن الزبير الذي هرب بعد قتل محمد، فأتي البصرة فأخذ منها و أتي به المنصور فقال له: هيه يا عثمان، أنت الخارج علي مع محمد؟ قال: بما بايعته أنا و أنت بمكة، فوفيت بيعتي، و عذرت بيعتك. قال المنصور: يا ابن اللخناء، قال: ذاك من قامت عنه الأماء. فأمر به فقتل. و غيرهم كثير.

و لا نريد أن نبري ء المنصور تماما من بعض الأسباب التي تتعلق برواية الحديث و لا تتعداه، و هو أمر عابر لم يترك أثرا في نفس المنصور التي تتسم بالحقد، و الا فهناك رواية تبين أن جعفر بن سليمان هو الطرف في منع رواية الحديث، و قد تصرف بعقيلة العباسي الذي ينتمي الي أسرة لها الحكم و الطاعة، و رواية حديث: (ليس علي مستكره طلاق) يؤدي الي تبرير نقض ايمان بيعة بني العباس [11] و قيل له: انه لا يري خلافتكم. فضربه سبعين سوطا، و مدت يده حتي انخلعت [12] .

كما لا نريد أن نظلم مالكا، فقد دافع عن الفقهاء الذين يغلي صدر المنصور عليهم بحقده الأسود عندما قال له: ما هذا الذي يبلغنا عنكم معاشر الفقهاء و أنتم أحق الناس بالطاعة، و أعرفهم بما يلزم من حق الأئمة؟ فقال مالك: فقلت يا أميرالمؤمنين ان الله تعالي يقول في كتابه: (يا أيها الذين ءامنوا ان جآءكم فاسق بنبا فتبينوا أن تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا علي ما فعلتم نادمين) فجري بينهما كلام و مذاكرة، الي أن ذكر له مالك أنه لما بعث اليه ليلا و طلبه خاف منه القتل علي نفسه. فقال أبوجعفر: حشا لله يا أباعبدالله أن أثلم ركنا للمسلمين، فان لم أكن بالذي أبنيه لهم، فلست بهادمه لهم. ثم عرض عليه الذهاب معه الي بغداد.

و بالجملة. فان كل آراء المنصور في مالك هي أراء حسنة، و من ينظر الي موقف المنصور و ثباته ازاء مالك، يعلم أن «أمر المحنة» ليس كما صوره الطبري و ابن الأثير و غيرهما. و ما اختيار المنصور لمالك في أمر الفقهاء الا لما عهده من مالك من موافقة في الاعتقادات التي عليها الحكم العباسي، و قد رأينا قول مالك في التفضيل،



[ صفحه 382]



و في عثمان. كما أن من لواحق قول مالك المعروفة - و التي تنم عن الأموية الواضحة - و جعله الامام علي كسائر الصحابة الآخرين هو قول مالك: و ليس من طلب الأمر كم لم يطلبه. و محمد النفس الزكية تتناوله و لا شك هذه القاعدة، فكل الوجوه في سيرة مالك تنفي الميل العلوي، و انما نمو ميل عباسي ليس علي بقايا الميل الأموي ولكن الي جانبه (لأن رأي مالك في الامام علي متفق مع الولاة و الخلفاء) [13] و مما يلاحظ أن مالكا لم يسطع نجمه الا بعد أن احتضنته الدولة و ذلك في سنة 149 ه أي بعد وفاة الامام الصادق عليه السلام بسنة. فقد كانت الشهرة التي تلف مدرسة الامام الصادق هي معارضة الدولة، و تطبيق منهج اصلاحي يبصر الأمة، و يحملها علي الالتزام و التمسك بأحكام الدين، و لم يؤثر موقف الحكام العباسيين علي انتشار مذهب أهل البيت، فقد كانت مدرسة الامام الصادق من أبرز الحركات الفكرية، و من أشهر معالم النهضة العلمية. و كانت الدولة العباسية في طفولتها تعارض حركة انتشار المذهب - من وراء الستار- اذ ليس في امكانها التظاهر بالمعارضة، لأنهم كانوا بحاجة ملحة لاستمالة أعيان أهل البيت، للتأثير في نفوس الناس الذين يدينون لهم بالولاء، و يتفجعون لما أصابهم من ويلات و ما لحقهم من مصائب، و ليس للعباسيين نفوذ يستطيعون به حماية الدولة، فكان لابد من الاستعانة بزعماء الشيعة لتثبيت أركانها و حمايتها.

و لم يكن هناك شهرة لأحد سوي الامام الصادق، و قد رأينا كيف كان الامام الصادق يمثل خطرا أتعب المنصور أمره، فحاول مرات أن يقتل الامام، و قد كلأه الله بعنايته و نجاه من شره. و يذكر أن المنصور وصف الامام الصادق بالشجي المعترض حلقه.

أما مالك بن أنس، فقد كان في حياة الامام الصادق كأحد رجال المدينة، قادته شهرة مدرسة الامام الصادق الي ما بين يدي الامام، فكان أحد طلابها، و لم ينتشر ذكره الا بعد سنة 148 ه و هي سنة وفاة الامام الصادق.

و لا يخفي أن غرض المنصور من وراء اظهار مكانة مالك و ابرازه، هو منزلة الامام جعفر بن محمد الصادق. فقد علمنا محاولته في استعمال فقه أبي حنيفة و مكانته للتأثير علي منزلة الامام الصادق، و مر بنا أمر هذه المحاولة. و يتجه المنصور



[ صفحه 383]



بنفس تلك الدوافع الي مالك لأن من قام بأمر الامامة بعد الصادق هو وصيه الامام موسي بن جعفر. رجل الصلاح و الدين و العبد الصالح كما وصفه الناس و هم ملتفون حوله و لقبوه بالعالم.

فلاحت للمنصور فكرة اخضاع العلم الديني للحكم، و ربطه بالدولة بتوحيد الأحكام و استعمال القوة، فروي أبومصعب أن أباجعفر المنصور قال لمالك: ضع للناس كتابا أحملهم عليه. فكلمه مالك في ذلك. فقال: ضعه، فما أحد اليوم أعلم منك. فوضع الموطأ [14] .

و لم يغب عن مالك مغزي ذلك، فأجابه: يا أميرالمؤمنين لا تفعل. أما هذا الصقع فقد كفيتكه، و أما الشام ففيه الرجل الذي علمته - يعني الأوزاعي - و أما أهل العراق فهم أهل العراق.

فكان المنصور يشد أزر الأوزاعي و يراسله.

و اخبر المنصور مالك أن من لا يرضي سيضرب عليه بالسيف و يقطع عليه ظهورهم بالسياط [15] و في رواية: كتب به الي أمراء الأجناد و الي القضاة فيعملون به، فمن خالف ضربت عنقه [16] و كان عند الرشيد محل اجلال و تقدير، و له علاقة مع الرشيد قوية و حميمة، و كان لا يتردد في الشكوي الي الرشيد مما يهمه، فكان يشكو اليه ما عليه من دين، و يطلب المساعدة في زواج ابنه محمد [17] .


پاورقي

[1] مناقب السيوطي ص 4.

[2] الطبري ج 5 ص 144.

[3] كتاب الاعتبار لابن حازم الهمذاني ص 43.

[4] مالك لأمين الخولي ص 200 نقلا عن شرح العيون لابن نباته.

[5] الفخري ص 107.

[6] مالك ص 70.

[7] مناقب أحمد لابن الجوزي ص 163.

[8] شذرات الذهب ج 1 ص 290.

[9] الطبري ج 9 ص 206. و ابن الأثير ج 5 ص 251.

[10] الانتقاء ص 43 و 44.

[11] الانتفاء 44.

[12] شذرات الذهب ج 1 ص 290.

[13] مالك لأبي زهرة ص 72.

[14] الديباج ص 25.

[15] أيضا.

[16] الزواوي ص 24.

[17] العقد الفريد ج 1 ص 110.


في المدينة المنورة


«اللهم ان ابراهيم عبدك و خليلك و نبيك، و انه دعاك لمكة، و اني أدعوك للمدينة بمثل ما دعاك لمكة، و مثله معه» [1] .

ولي مروان بن الحكم امرة المدينة لمعاوية سنة 42، و كان مروان طلبة الثوار علي عثمان، لو تسلموه لما قتلوا الخليفة كما قيل، و كان مروان يبحث لنفسه في الفتنة عن مكان [2] ، و من أجل ذلك رمي معاوية المدينة به، أو رماه بها، من فور ولايته للسلطة، و هو ابن عمه و ابن عم عثمان.

كان معاوية يصرفه عن الامرة ثم يعيده، و آثر مروان و أهله الاقامة بالمدينة في الحالين علي الذهاب الي دمشق عاصمة بني أمية، حيث الصدارة لغيره، و حسن صلاته بأهل المدينة، فلما وقعت مجزرة كربلاء كانت عواطفه مع أهل بلدته.

ثم أجاءته الرياح الي حيث نصبه أهله خليفة سنة 64، بعد اعتزال معاوية ابن يزيد، ثم خلف مروان ابنه عبدالملك لتبقي خلافته عشرين عاما، من سنة 66 الي سنة 86. و في عبدالملك يقول عبدالله بن عمر: «ان لمروان ابنا فقيها فاسألوه» [3] لكنه بعد الخلافة صار ظلوما غشوما.



[ صفحه 146]



أدخل عليه الأسري ذات يوم، فأمر بضرب أعناقهم دون استجواب! فقال له رجل من أهل الشام كان يعرفه أيام تنسكه: لقد أقست الخلافه قلبك، و كنت رؤوفا! فأجاب: كلا، و لكن أقساه الضغن بعد الضغن.

كان يستنكر ضرب جيوش يزيد بن معاوية للكعبة سنة 63 في حصار مكة، حتي اذا ولي الخلافة ضربها الحجاج له في سنة 73!! و لما سئل الحسن البصري أن يقول قوله في عبد الملك بن مروان، أجاب: ماذا أقول في رجل الحجاج احدي سيئاته!! [4] .

و لم يتمهد الملك لابنه الوليد [5] الا بعد عشرين عاما من حكم عبدالملك، فلقد بويع لابن الزبير بمكة سنة 64 من أهل الحجاز و العراق و مصر، فدارت رحي الحرب، و استمرت بيعة العراق لابن الزبير حتي سنة 71 عندما قتل جند عبدالملك مصعب بن الزبير، و هدموا قصر الخلافة الزبيرية بالكوفة. و في العام التالي استرجع «المدينة» لعبد الملك طارق بن عمر [6] ، و في سنة 73 قتل عبدالله بن الزبير، و استسلم للحجاج أهل مكة.

و في حياة الامام جعفر كان علي امرة المدينة أبان بن عثمان [7] حتي سنة 82 حين عزله عبدالملك بهشام بن اسماعيل [8] الذي ضرب سعيد بن المسيب سنة 85 من جراء رفضه بيعة



[ صفحه 147]



الوليد و سليمان ابني عبد الملك، و طاف به في المدينة.

ثم عزل الوليد هشاما بعمر بن عبدالعزيز سنة 87، و عمر زوج أخته و هو زوج أخت عمر، و الأربعة حفدة مروان.

وأمر الوليد عمر أن يوقف هشاما للناس أمام دار مروان، و لكل عنده مظلمة، فمر الناس به يلمزونه و يغمزونه، فصاحب المعروف لا يقع، و ان وقع وجد متكأ. و كان هشام من كثرة ما أساء الي علي بن الحسين زين العابدين يقول: ما أخاف الا من علي زين العابدين، فلو أزري به زين العابدين لحق عليه الدمار من العابدين و من العامة، لكن زين العابدين و مواليه و خاصته مروا به لا يتعرضون له بكلمة، فلما مروا و سلم هشام، صاح: الله يعلم حيث يجعل رسالته [9] .

ورد عمر بن عبدالعزيز لأهل البيت فدكا [10] ، و كان النبي قد أعطاها لفاطمة الزهراء، و لم يورثها أبوبكر و عمر لها [11] فكان اجتهاد عمر بن عبدالعزيز خلافا في الفقه مع أبي بكر و مع جده عمر بن الخطاب.

و منع عمر الشعار الأموي الآثم، و هو سب علي، و زاد انصافا فاستعاض عنه شعارا تبدو فيه معاني التوبة النصوح و الاستغفار من الذنوب، و هو الآية الكريمة: [12] (ربنا اغفرلنا



[ صفحه 148]



و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان) [13] و كان معاوية قد استحدث نظام القصص ليثني القصاص علي الخلفاء من بني أمية، و يزينوا للناس حالهم [14] ، فأمرهم عمر أن يقصروا الثناء علي المؤمنين [15] .

و في عمر يقول أحمد بن حنبل: «ليس أحد من التابعين قوله حجة، الا عمر بن عبد العزيز» و يخاطبه كثير [16] - و هو من شعراء الشيعة - بقوله:



و ليت و لم تسبب عليا و لم تخف

مريبا و لم تقبل مقالة مجرم



و صدقت بالقول الفعال مع الذي

أتيت فأمسي راضيا كل مسلم [17] .



و في العام التالي لولاية عمر علي المدينة حج الوليد، و بدا له أن يأمر بتوسعة المسجد، لتدخل فيه حجرات أمهات المؤمنين، و بيت علي الذي أذن له به النبي في حين ردم أبواب سائر الصحابة، فنصح الناس الخليفة أن يعود الي مقر الملك في دمشق و يصدر أوامره منها بتوسيع المساجد عامة في مكة و المدينة و بيت المقدس، و أن يبني مسجدا بدمشق، و بهذا يتحقق غرضه دون أن يلومه الناس، فرجع الي دمشق و أصدر منها أوامره [18] .

و شق الأمر علي أهل المدينة، و تظاهروا عليه طالبين ترك «الحجرات» كما تركها صاحب الشريعة، فأصر الوليد و أنفذ - لتنفيذ أمره - بعثة من العمال من بلاد الروم [19] .

قال خبيب بن عبدالله بن الزبير لعمر: نشدتك الله يا عمر أن تذهب بآية من آيات الله تقول: (ان الذين ينادونك من وراء الحجرات أكثرهم لا يعقلون) [20] ، و طعن في بني أمية، و بلغ



[ صفحه 149]



خبره الوليد بدمشق فأمر بجلده، فجلد [21] ، و مضي زمن و مات خبيب [22] فكان عمر يقول كلما بشره بالجنة أحد: كيف! و خبيب علي الطريق! [23] .

و في سنة 91 حج الوليد فزار المسجد، و خطب علي منبر الرسول قاعدا في كبرياء! فنفر الفقهاء، و ترضي السادات، فاستفز الفقراء [24] .

و كان عمر يؤوي بالمدينة من يتهددهم بطش الحجاج في العراق، لكن الوليد ولي الحجاج علي الحج سنة 92،فاستعفاه عمر من مرور الطاغية بمدينة الرسول، فقبل.

و لم يكن عدل عمر مانعا، بل ربما صار مقتضيا أن يعزله الوليد بعثمان بن حيان المري [25] سنة 93، فأنزل الوالي الجديد النكال بالعلماء، و منهم: ناسك المدينة محمد بن المنكدر [26] فقيه بني تيم قبيلة أبي بكر و أخوال جعفر الصادق، و قذف أهل المدينة من فوق المنبر بقوله: أيها الناس، انا وجدناكم أهل غش لأميرالمؤمنين في قديم الدهر و حديثه [27] .



[ صفحه 150]



و امتدت يد البطش الي أبي بكر بن محمد بن عمرو بن حزم الأنصاري [28] (وجده عمرو عامل الرسول)، فأمر بحلق لحيته لولا أن عزل الخليفة الجديد سليمان بن عبدالملك عثمان بأبي بكر ذاته سنة 96 [29] ، و بقي أبوبكر أميرا علي المدينة حتي سنة 101، و اجتمع له القضاء و الامرة عليها في خلافة عمر بن عبدالعزيز.

و لما عزله يزيد بن عبدالملك [30] بعد وفاة عمر بعبد الرحمان بن الضحاك ابن قيس [31] ، عذب الوالي الجديد أبابكر [32] ، فلما عزل عبدالرحمان سنة 104، حاقت البأساء و الضراء بعبدالرحمان، حتي صادر يلتمس الصدقة من سوء حاله [33] .

و في سنة 106 تولي ابراهيم [34] بن هشام بن اسماعيل، و هو خال الخليفة هشام ابن عبدالملك، فبقي ابراهيم واليا الي سنة 114، ثم عزل بخالد [35] بن عبدالملك بن الحارث بن أبي العاص، فبقيت له الامرة حتي سنة 118.



[ صفحه 151]



و خطب خالد علي منبر الرسول، فانتقص أولاد الرسول و أباهم عليا! فقام اليه داود بن قيس [36] فبرك علي ركبتيه و قال: كذبت كذبت، حتي حيل بينهما [37] ثم عزل بمحمد بن هشام بن اسماعيل [38] أخي ابراهيم، فبقي حتي سنة 125.

و كما ولي محمد و ابراهيم ابنا هشام؛ لخؤلتهما لهشام بن عبدالملك، ولي الوليد [39] بن يزيد امرة المدينة خاله محمد [40] بن يوسف الثقفي، و أمره أن يعذبهما [41] ، و أن يقيمهما للناس، و أن يبعث بهما الي والي العراق [42] ليذيقهما الهوان حتي يموتا من العذاب، ففعل، و بقي حتي سنة 126، فعزل بعبد العزيز بن عمر بن عبدالعزيز [43] ليبقي ثلاث سنوات حتي سنة 129، فيحل



[ صفحه 152]



محله عبدالواحد [44] بن سليمان بن عبدالملك [45] .

و في ولاية عبدالواحد كانت شمس بني أمية في الغروب، لقد طرد الحارث بن سريج [46] عاملهم نصر بن سيار [47] من أقصي الشرق في مرو، و أقبل أبوحمزة «الخارجي» [48] يخرجهم من قلب الاسلام في المدينة سنة 130 بعد وقعة قديد [49] ، و فيها قتل من أهل المدينة خلق



[ صفحه 153]



كثير، و هرب عبدالواحد.

و سفر الي أبي حمزة - و هو علي أبواب المدينة - السفراء: شيخ بني هاشم عبدالله بن الحسن، و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان؛ و كان محسوبا مع بني هاشم لما يجمعه بهم من رحم، و عبدالرحمان [50] بن القاسم بن محمد بن أبي بكر خال الامام جعفر، و عبدالله بن عمر بن.. عمر، و معهم ربيعة الرأي [51] شيخ مالك بن أنس في رجال آخرين، فعامل أبوحمزة الوفد معاملة الخوارج للصحابة: عبس و بسر في وجه الأولين حفيدي علي و عثمان، و بشر في وجه الثالث و الرابع حفيدي الشيخين: أبي بكر و عمر، و قال لهما: و الله ما جئنا الا لنسير بسيرة أبويكما. قال شيخ بني هاشم: و الله ما جئناك لتفضل بين آبائنا، ولكن بعثنا اليك الأمير برسالة، و هذا ربيعة يخبرك بها... [52] .

أقام أبوحمزة بالمدينة ثلاثة أشهر، ثم خرج لقتال جند الشام فانهزم.

ثم جاءت دولة بني العباس، وتولي امرة المدينة للسفاح عمه داود بن علي [53] ، فقام فخطب فقال: أيها الناس أغركم الامهال حتي حسبتموه الاهمال؟! و السيف مشهر: [54] .



حتي يبيد قبيلة فقبيلة

و يعض كل مثقف بالهام



و يقمن ربات الخدور حواسرا

يمسحن عرض ذوائب الأيتام!



لكن الله عاجله بعد ثلاثة أشهر فلقي حتفه، و ولي بعده زياد بن عبدالله بن المدان خال



[ صفحه 154]



السفاح [55] .

و أحاط السفاح ببني أمية، دعاهم و منحهم الأمان، حتي اذا اجتمعوا به أعمل رجاله السيوف فيهم، و كانوا نيفا و ثمانين رجلا، و في سنة 133 قتل عماله من أشياعهم ثلاثين ألفا بالشام.

و استدعي عبدالله بن علي [56] - أخو داود، و قائد جيش الشام - الامام الأوزاعي [57] امام الشام الي عسكره فسأله: ما تقول في بني أمية؟ قال: لقد كانت بينك و بينهم عهود، و كان ينبغي أن تفوا بها، قال: ويحك، اجعلني و اياهم لا عهد بيننا. يقول الأوزاعي: فأجهشت نفسي و كرهت القتل، فذكرت مقامي بين يدي الله فقلت: دماؤهم عليك حرام، فانتفخت عيناه و أوداجه و قال: ويحك لم؟ قلت: قال رسول الله: «لا يحل دم امري ء مسلم الا بثلاث: ثيب زان، و نفس بنفس، و تارك دينه» قال: ويحك أوليس الأمر لنا ديانة؟ أليس رسول الله صلي الله عليه و سلم قد أوصي لعلي؟ فسكت، و جعلت أتوقع رأسي يسقط... و قال: أخرجوه، فخرجت [58] .

و روي عبدالله بن علي رماحه من الدم بما لم يسمع التاريخ بمثله! حتي اذا ولي أبوجعفر المنصور (136 - 158) عزل زياد بن عبدالله بن المدان [59] عن المدينة بمحمد بن خالد القسري، و أمر بحمل زياد بن عبدالله الي العراق مكبلا بالحديد.

ثم عزل محمد بن خالد [60] و ولي مكانه رباح بن عثمان بن حيان سنة 141 [61] و هو ابن عم



[ صفحه 155]



مسلم بن عقبة [62] الذي يسميه البعض: مجرم بن عقبة، فهو قائد الجيش الذي دمر المدينة و ارتكب الفظائع في معركة الحرة سنة 63، ففاخر الناس بنقائصه قال: أنا الأفعي بن الأفعي، أنا ابن عثمان بن حيان و ابن عم مسلم ابن عقبة المبيد خضراءكم، المفني رجالكم [63] فوثب عليه الناس فحصبوه بالحصي و رموه بالحجارة [64] .

و في امرته اقتحم الجند منازل أهل البيت، فأخرجوا منها رجالهم الي السجون، و مرت مواكب أهل البيت في شوارع المدينة و هم في الأصفاد، هزلهم العذاب و الأيام الشداد، ثم سيقوا الي الكوفة، ليودعوا السجن حيث حبسوا [65] - كما يقول المسعودي في مروج الذهب - في سرداب تحت الأرض، لا يعرفون الليل من النهار، حتي مات أكثرهم، ثم خر عليهم ليموت تحت أنقاضه الأحياء منهم، و يدفن الذين سبقوهم الي الموت دون أن يعني بهم أحد!

و بقي رباح حتي خرج محمد بن عبدالله (النفس الزكية) علي المنصور و قبض الخارجون علي رباح و أدخلوه سجن المدينة هو و أخاه.

و لما انتهت الحرب عين المنصور علي المدينة عبد بن الربيع الحارثي [66] فبقي حتي سنة 147 ثم عزل [67] فولي مكانه جعفر [68] بن سليمان بن سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس، فبقي واليا حتي سنة 149، و هو الذي أمر بضرب مالك بن أنس حتي انخلعت كتفه و طافوا به في المدينة [69] .



[ صفحه 156]



و في ولاية جعفر بن سليمان مات الامام الصادق [70] .

بهذه الوجازة العجلي لأمر الولاة في نحو قرن من الحكم الأموي و المرواني و العباسي للمدينة، عاش فيه الامام الصادق، تتكشف أمور حسبنا أن ننبه علي بعضها الآن:

(1) في حكم بني مروان، لم يكن لأهل البيت - بخاصة - مشكلة مع الدولة، و انما كانت المشكلة لأهل المدينة عامة مع العاصمة. أما خروج زيد بن علي زين العابدين سنة 121 وابنه يحيي سنة 125 [71] فكان في أواخر أيام بني مروان، و كذلك كان خروج عبدالله [72] بن معاوية بن عبدالله بن جعفر سنة 127، بعد عامين من استشهاد يحيي بن زيد. و لقد سلم عبدالله نفسه لأبي مسلم الخراساني بعد أن انهزم نصر بن سيار والي خراسان لبني مروان، فقضي أبومسلم عليه بعد أن استسلم.

بهذا يمكن القول: ان زين العابدين و ابنه محمدا الباقر عاشا أكثر من نصف قرن في سلام مع السلطة، و بهذا السلام تبوءآ الذروة من الاحترام و الطمأنينة اللذين يمهدان للعلم أن ينتشر، و للقدوة الصالحة أن يشيع هداها، كالشعاع ينشر النور في المدينة، و يحمل الدف ء الي الأفئدة الوافدة من شتي الأقطار.

(2) كان الأمراء علي المدينة: اما أقرباء للخلفاء في دمشق و الأنبار و الكوفة، و اما صنائع



[ صفحه 157]



لهم. لكنهم كانوا - عدا عمر بن عبدالعريز - مستضعفين من الجميع، يعزلون و يقامون للناس؛ ليتخذوهم سخريا أو ينكلوا بهم.

و في أواخر أيام بني مروان سخر الناس منهم علانية، و اشتجروا معهم اذا مسوا أميرالمؤمنين عليا بسوء.

و كان عبدالملك قد أوصي عامله علي المدينة بقوله: «جنبني دماء بني هاشم، فاني رأيت آل حرب لما تهجموا عليهم لم ينصروا» [73] و هو الباطش، الذي تولي له بالعراق: الحجاج، و بخراسان: المهلب بن أبي صفرة، و بمصر: هشام بن اسماعيل و ابنه عبدالله، و باليمن: محمد أخو الحجاج، و بالجزيرة: محمد بن مروان (أخو عبدالملك). و كل من هؤلاء ظالم فاتك.

و لما سئل عبدالله بن المبارك: أبومسلم خير أم الحجاج؟ أجاب: لا أقول أبومسلم خير من أحد، لكن الحجاج شر منه [74] .

(3) أما في عهد العباسيين - أبناء العمومة - فقد هبت علي بني علي ريح صرصر، من الطغيان المدمر، لتنزل بهم و بأحفاد الصحابة و التابعين الفزع الأكبر، كهيئة ما صنع بنو أمية في كربلاء و الحرة، و طبائع الطغيان واحدة.


پاورقي

[1] صحيح مسلم: ج 2 ص 1000 ح 1373، صحيح الترمذي: ج 5 ص 472 ح 3454، كنز العمال: ج 12 ص 245 ح 34882 و أحاديث غيره بالمضمون نفسه، تفسير ابن كثير: ج 1 ص 178.

[2] راجع تاريخ الطبري: أحداث سنة 35 ص 378 - 442.

[3] تهذيب التهذيب: ج 6 ص 374، تهذيب الكمال: ج 18 ص 410، تاريخ بغداد: ج 10 ص 389، المنتظم: ج 6 ص 39، تاريخ دمشق: ج 37 ص 19، سير أعلام النبلاء: ج 4 ص 247.

[4] تاريخ دمشق: ج 12 ص 180، البداية و النهاية: ج 9 ص 156. و في الأمالي للمرتضي: ج 1 ص 211، روي بهذا المعني: قال الحجاج للحطيط الخارجي: ما تقول في عبدالملك؟ قال: ما أقول في رجل أنت خطيئة من خطاياه.

[5] الوليد بن عبدالملك بن مروان، أبوالعباس، من ملوك الدولة الأموية في الشام، ولد سنة 48 ه، و ولي بعد وفاة أبيه سنة 86 ه، فوجه القواد لفتح البلاد، و كان ولوعا بالبناء و العمران، و هو أول من أحدث المستشفيات في الاسلام، هدم مسجد المدينة و البيوت المحيطة به ثم بناه من جديد، و بني المسجد الأقصي في القدس، و بني مسجد دمشق الكبير، توفي بدير مروان في دمشق سنة 96 ه. (الأعلام: ج 8 ص 121).

[6] طارق بن عمر، مولي عثمان، و هو الذي بعثه عبدالملك بن مروان لقتال ابن الزبير، فقضي علي جميع جيوش ابن الزبير التي أرسلها لقتاله، حتي وصل الحال الي أن أخرج عامل ابن الزبير عن المدينة، و اشترك مع الحجاج في قصف مكة بالمنجنيق. (تاريخ ابن خلدون: ج 3 ص 37 بتصرف).

[7] أبان بن عثمان بن عفان الأموي القرشي، أول من كتب في السيرة النبوية، ولد في المدينة و توفي بها سنة 105 ه، شارك في وقعة الجمل مع عائشة، و تقدم عند خلفاء بني أمية، فولي امارة المدينة سنة 76 الي 83 ه، و كان من رواة الحديث. (الأعلام: ج 1 ص 27).

[8] هشام بن اسماعيل بن هشام بن الوليد بن المغيرة المخزومي، والي المدينة، كان من أعيانها، و كانت بنته زوجة الخليفة عبدالملك، ولاه عبدالملك علي المدينة سنة 82 ه، و لما صارت الخلافة الي هشام أمره: «أن أقم آل علي يشتمون علي بن أبي طالب...» و شاع الخبر في أهل المدينة، فبادر آل علي الي كتابة وصاياهم استعدادا للموت. استمر في الامارة الي 87 ه حيث صرف عنها بعمر بن عبدالعزيز، و اليه نسب «المد الشامي» يريدون: الهشامي، و هو أكبر من المد الذي تكال به الكفارات في عصر النبي صلي الله عليه و آله و سلم. (الأعلام: ج 8 ص 85).

[9] أعيان الشيعة: ج 4 ص 193، تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 284، تاريخ الطبري: ج 6 ص 428، الكامل لابن الأثير: ج 4 ص 526، الارشاد: ج 2 ص 147، البحار: ج 46 ص 55، الطبقات لابن سعد: ج 5 ص 220.

[10] فدك: قرية بخيبر، و قيل بناحية الحجاز، فيها عين و نخل، أفاءها الله علي نبيه...، و أن النبي جعلها في حياته لفاطمة (رض). (لسان العرب: ج 10 ص 473). و فدك عند الشيعة لها معني آخر غير الأرض، و هي عندهم بمعني الخلافة كما بينها الامام الكاظم في محضر هارون عندما سأله عن حدود فدك حتي يردها اليهم، فقال: «من الصين الي المغرب» أي: سعة دولة هارون آنذاك.

[11] راجع مسند أحمد: ج 1 ص 6.

[12] راجع مروج الذهب للمسعودي: ج 2 ص 167، تاريخ اليعقوبي: ج 3 ص 38، الكامل لابن الأثير: ج 7 ص 17، تاريخ الخلفاء للسيوطي: ص 161. و قيل: انه جعل مكانها قوله تعالي: (ان الله يأمر بالعدل و الاحسان...) و قيل: انه جعلهما معا. و علي ذلك جماعة.

[13] الحشر: 10.

[14] راجع: شرح نهج البلاغة: ج 4 ص 63، وضوء النبي: ج 1 ص 256.

[15] تاريخ المدينة لابن شبة: ج 1 ص 15، و الخطط و الآثار للمقريزي: ج 2 ص 254.

[16] هو كثير بن عبدالرحمان بن الأسود الخزاعي؛ أبوصخر، شاعر متيم مشهور، من أهل المدينة، أكثر اقامته بمصر، يقال له: ابن أبي جمعة، و كثير عزة. قال المرزباني: كان شاعر أهل الحجاز في الاسلام، لا يقدمون عليه أحد، له أخبار كثيرة مع عزة بنت جميل الضمرية، و كان عفيفا في حبه. توفي بالمدينة سنة 105 ه. (الأعلام:ج 5 ص 219).

[17] الكني و الألقاب: ج 2 ص 33.

[18] تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 284.

[19] ذكر اليعقوبي في تاريخ: ج 2 ص 284: «أن الوليد بعث الي ملك الروم ليعينه علي بناء مسجد النبي، فبعث اليه بمائة ألف مثقال ذهبا، و مائة فاعل، و أربعين حملا فسيفساء» نقلا عن الواقدي.

[20] الحجرات: 4.

[21] كتب الوليد الي عمر و هو علي المدينة أن يضرب خبيب بن عبدالله، فضربه أسواطا، فأقامه فمات راجع التاريخ الكبير: ج 2 ص 208.

[22] تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 284.

[23] قال المنصور العباسي بحق عمر بن عبدالعزيز: «زعمتم أنه كان ناسكا ورعا تقيا، فكيف وقد جلد خبيب بن عبدالله بن الزبير مائة جلدة، و صب علي رأسه جرة من ماء بارد في يوم شات، حتي كز فمات. فما أقر بدمه، و لا خرج الي وليه من حقه...» (شرح النهج: ج 15 ص 254).

[24] تاريخ الطبري: ج 5 ص 245، و قيل: ان أول من سن الخطبة قعودا هو معاوية بن أبي سفيان. قال ابن حجر: ج 2 ص 47 عن الشعبي: «ان معاوية انما خطب قاعدا لما كثر شحم بطنه و لحمه».

و روي أحمد في مسنده: ج 5 ص 97 بسنده عن جابر بن سمرة: «من حدثك أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم خطب قاعدا فلا تصدقه». و كذا النسائي في سننه: ج 3 ص 191، و المصنف للصنعاني: ج 3 ص 187.

[25] عثمان بن حيان المري، قيل في صفته: انه رجل أمغر أصهب السبال، و هو الذي قضي علي الفرقة البيهسية من الخوارج سنة 94 ه، ولي المدينة للوليد و عزله سليمان. روي الحديث عن مولاته أم الدرداء، و روي عنه جماعة منهم عبدالرحمان بن يزيد و هشام بن سعد، كان جائرا في ولايته. (تاريخ مدينة دمشق: ج 38 ص 347، و من له رواية في كتب السنة للذهبي: ج 2 ص 6).

[26] محمد بن المنكدر بن عبدالله بن الهدير، زاهد،من رجال الحديث، من أهل المدينة، أدرك بعض الصحابة و روي عنهم، له نحو مائتي حديث، قال ابن عيينة: ابن المنكدر من معادن الصدق، ولد 54 ه، و توفي سنة 130 ه (الأعلام: ج 7 ص 112).

[27] تاريخ دمشق: ج 38 ص 344.

[28] قال ابن حجر في التقريب: أبوبكر بن محمد بن عمرو بن حزم الأنصاري النجاري المدني القاضي، اسمه و كنيته واحد، و قيل: انه يكني أبامحمد، ثقة، عابد، مات سنة 120. و قيل: انه راوي حديث الاسراء (مرآة الكتب للتبريزي: ص 47).

[29] تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 294.

[30] يزيد بن عبدالملك بن مروان؛ أبوخالد، من ملوك الدولة الأموية في الشام، ولد في دمشق سنة 71 ه، و ولي الخلافة بعد عمر بن عبدالعزيز سنة 101 ه، كانت في أيامه غزوات، كان عنده انصراف الي اللذات، مات في الاردن سنة 105 ه بعد وفاة جاريته حبابة التي كان لها الأثر في التولية و العزل. (الأعلام: ج 8 ص 185).

[31] عبدالرحمان بن الضحاك، كان عاملا علي الحجاز منذ أيام عمر بن عبدالعزيز، و أقام عليها ثلاث سنين، ثم حدثته نفسه خطبة فاطمة بنت الحسين، فامتنعت، فهددها بأن يجلد ابنها عبدالله بن الحسن في الخمر، فاشتكت الي الخليفة يزيد، فجعل الخليفة ينكث الأرض بخيزرانه و يقول: هل من رجل يسمعني صوته في العذاب، فقيل له: عبدالواحد بن عبدالله القسري، فعذبه و غرمه، و لقي منه شرا، حتي أنه لبس جبة صوف و أخذ يسأل الناس! (تاريخ ابن خلدون: ج 3 ص 84).

[32] تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 312.

[33] تاريخ ابن خلدون: ج 3 ص 84.

[34] ابراهيم بن هشام بن اسماعيل المخزومي القرشي، أمير المدينة المنورة، و خال هشام بن عبدالملك، اشتهر بشدته. ولي مكة و المدينة و الطائف سنة 107 ه، و كثر شكوي آل الزبير و غير هم منه، فعزله هشام سنة 115 ه. و انقطعت بعدها أخباره. (الأعلام: ج 1 ص 78).

[35] هو خالد بن عبدالملك بن الحارث بن الحكم بن أبي العاص، استعمله هشام علي المدينة، و كان يؤذي بقوله علي بن أبي طالب من علي المنبر، حتي أنه اشتهر في ذلك (تاريخ مدينة دمشق: ج 16 ص 170).

[36] داود بن قيس الغراء الدباغ؛ أبوسليمان القرشي المدني، مولاهم، ثقة فاضل، مات في خلافة أبي جعفر. (تقريب التهذيب: ج 1 ص 282).

[37] تاريخ دمشق: ج 16 ص 172.

[38] هو محمد بن هشام بن اسماعيل بن هشام بن الوليد بن المغيرة المخزومي، و هو خال عبد الملك بن مروان، ولي لهشام سنة 115 ه مكة و المدينة، كان رجلا متعاظما، و يحكي عنه في العنف أخبار صعبة، و قد نقم عليه ذلك الوليد بن يزيد، فلما ولي الخلافة بعد عمه هشام كتب الي يوسف بن عمر، فقبض علي محمد هذا و علي أخيه ابراهيم فعذبهما حتي ماتا سنة 125 ه. (تهذيب التهذيب: ج 9 ص 437).

[39] الوليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان، أبوالعباس، من ملوك الدولة المروانية، و كان من فتيان بني أمية و ظرفائهم، يعاب بالانهماك في اللهو و سماع الغناء، له شعر رقيق و علم بالموسيقي.

قال السيد المرتضي: كان مشهورا بالالحاد، متظاهرا بالعناد. ولي الخلافة سنة 125، نقم الناس عليه للهوه، فبايعوا سرا ليزيد بن الوليد بن عبدالملك، فنادي بخلع الوليد، و كان غائبا في (الاغدف) فسار اليه جمع من أصحاب يزيد فقتلوه سنة 126 ه. (الأعلام: ج 8 ص 123).

[40] المقصود هو يوسف بن محمد بن يوسف الثقفي، و هو أحد ممن تولوا أمر مكة من غير الأشراف، و هو ابن أخي الحجاج، ولاه الوليد امارة مكة و المدينة و الطائف سنة 125 ه، و دامت ولايته الي انقضاء دولة الوليد سنة 126 ه. (الأعلام: ج 8 ص 246) و لعله من سقط المطبعة و هفواتها.

[41] تهذيب التهذيب: ج 9 ص 437.

[42] هو يوسف بن عمر علي ما رواه تهذيب التهذيب: ج 9 ص 437، و البداية والنهاية: ج 10 ص 6.

[43] عبدالعزيز بن عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن الحكم الأموي، أمير من سكان المدينة، ولاه يزيد بن الوليد امرة مكة و المدينة سنة 126 ه، و أقره مروان بن محمد، ثم عزله بعبد الواحد بن سليمان بن عبدالملك، توفي بعد سنة 147 ه. (الأعلام: ج 4 ص 23).

[44] عبدالواحد بن سليمان بن عبد الملك بن مروان، أمير مرواني أموي، ولي امرة مكة و المدينة سنة 129 ه لمروان بن محمد، وله خبر مع الحرورية أيام فتنة أبي حمزة (المختار بن عوف) بمكة، و فر منهم عبدالواحد الي المدينة، فعيره أحد الشعراء بأبيات منها:



ترك الامارة و الحلائل هاربا

و مضي يخبط كالبعير الشارد



و لما ظفر العباسيون بالأمويين كان عبدالواحد في جملة من قتلهم صالح بن علي العباسي سنة 13 ه. (الأعلام: ج 4 ص 176).

[45] تاريخ خليفة بن خياط: ص 328.

[46] الحارث بن سريج التميمي، ثائر من الأبطال كان من سكان خراسان، و خرج علي أميرها سنة 116 ه، فلبس السواد خالعا طاعة بني مروان (و الخليفة يومئذ هشام) داعيا الي الكتاب و السنة و البيعة للرضي، و سار الي الفارياب، و منها الي بلخ، فقاتله أميرها، فهزمه الحارث و دخلها، واستولي علي الجوزجان و طالقان و مرو الروز، و عظم أمره، ثم انهزم جيشه علي أبواب مرو، و أرسل اليه أمير خراسان نصر بن سيار رسلا، فحملوا اليه أمان يزيد بن الوليد، فعاد ورد عليه جميع ماله، وطلب منه أن يوليه، فرفض و قال: انه ليس من أهل الدنيا، ثم قتلوه سنة 128 ه. (الأعلام: ج 2 ص 154).

[47] نصر بن سيار بن رافع بن حري بن ربيعة الكناني، أمير من الدهاة الشجعان، كان شيخ مضر بخراسان و والي بلخ، غزا ما وراء النهر ففتح حصونا و غنم مغانم، قويت الدعوة العباسية في أيامه، فكتب الي بني مروان بالشام يحذرهم، فصبر يدير الأمور الي أن ظهر أبومسلم الخراساني، فخرج نصر من مرو، و أخذ يتنقل بين البلدان يطلب النجدة، الي أن مرض و مات بساوة سنة 131 ه. (الأعلام: ج 8 ص 23).

[48] هو المختار بن عوف بن سليمان بن مالك الأزدي السليمي البصري، أبوحمزة، ثائر فاتك، من الخطباء القادة، أخذ بمذهب الاباضية، كان في كل سنة يوافي مكة يدعوا الناس الي الخروج علي مروان بن محمد، و لم يزل كذلك الي أن التقي بطالب الحق عبدالله بن يحيي سنة 128، فذهب معه الي حضرموت و بايعه بالخلافة، و هو صاحب وقعة «قديد» التي قتل فيها نحوا من سبعمائة، أكثرهم من قريش، ثم توجه الي الشام والتقي مع جيش الشام، فانهزم أصحابه، فدخل مكة، و تبعهم جيش الشام، فكانت بينهم وقعة انتهت بمقتل أبي حمزة سنة 130 ه. (الأعلام: ج 7 ص 192).

[49] قديد - بالتصغير -: موضع قرب مكة، و فيه كانت وقعة بين جيش مروان بن محمد الأموي سنة 130 ه و بين جيش عبدالله بن يحيي الكندي، و كان متغلبا علي اليمن، قتل فيها خلق كثير، حتي قيل: انه ما سمع بواكي أوجع للقلوب من بواكي قديد، ما بقي بالمدينة أهل بيت الا و فيهم بكي. (تاريخ خليفة: ص 316).

[50] عبدالرحمان بن القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق التيمي القرشي؛ أبومحمد، من سادات أهل المدينة فقها و علما و ديانة و حفظا للحديث و اتقانا. توفي في الشام سنة 126 ه. (الأعلام: ج 3 ص 322).

[51] هو ربيعة بن فروخ التيمي بالولاء، المدني، امام حافظ فقيه مجتهد، كان بصيرا بالرأي فلقب بربيعة الرأي، و كان من الأجواد، فقد أنفق علي اخوانه أربعين الف دينار، و لما قدم السفاح المدينة أمر له بمال فلم يقبله. قال ابن الماجشون: ما رأيت أحدا أحفظ للسنة من ربيعة. و كان صاحب الفتوي بالمدينة، و به تفقه مالك. توفي بالهاشمية من أرض الأنبار سنة 136 ه. (الأعلام: ج 3 ص 17).

[52] تاريخ الطبري: ج 6 ص 42.

[53] داود بن علي بن عبدالله بن العباس، عم السفاح، كان خطيبا فصيحا، من كبار القائمين بالثورة علي بني أمية ولاه السفاح امارة الكوفة، ثم عزله عنها و ولاه المدينة و مكة و اليمن و اليمامة و الطائف، و هو أول من ولي المدينة لبني العباس. ولد سنة 81 ه، و توفي سنة 133 ه. (الأعلام: ج 2 ص 333).

[54] الامام الصادق و المذاهب الأربعة: ج 1 ص 129، أولاد الامام الباقر للسيد الزرباطي: ص 53.

[55] هو زياد بن عبيدالله بن عبدالله (أو عبدالدار) بن عبد المدان بن الديان الحارثي الكوفي، خال السفاح و عامله علي المدينة و الطائف من سنة 133 ه الي وفاته. ارجع أمالي المرتضي: ج 1 ص 99.

[56] تقدمت ترجمته.

[57] هو عبدالرحمان بن عمرو بن يحمد الأوزاعي، اما الديار الشامية في الفقه و الزهد، و أحد الكتاب المترسلين، ولد في بعلبك سنة 88 ه، و توفي بها سنة 157 ه، و عرض عليه القضاء فامتنع. قال صالح بن يحيي: كان الأوزاعي عظيم الشأن بالشام، و كان أمره فيهم أعز من أمر السلطان، له كتاب «السنن» في الفقه، و كانت الفتيا في الأندلس تدور علي رأيه. (الأعلام: ج 3 ص 320).

[58] تذكرة الحفاظ للذهبي: ج 1 ص 181. سير أعلام النبلاء: ج 7 ص 129.

[59] الصحيح هو زياد بن عبيدالله بن عبد المدان كما ذكرناه سابقا.

[60] قيل في سبب عزله: انه كان يعلم مكان أولاد الحسن و لم يخبر الخليفة بهما. (تاريخ دمشق: ج 27 ص 388).

[61] راجع سير أعلام النبلاء: ج 6 ص 212، و البداية و النهاية: ج 10 ص 86. لكن قال العصفري في تاريخ خليفة، و ابن خلدون في تاريخه: ان ذاك كان سنة 144 ه، و هو ما ذكره المصنف سابقا.

[62] مسلم بن عقبة بن رباح المري، قائد من الدهاة القساة في العصر الأموي، أدرك النبي و شهد صفين مع معاوية، و كان فيها علي الرجالة، و قلعت بها عينه، ولاه يزيد قيادة الجيش الذي استباح فيه المدينة في وقعة الحرة، فسماه أهل الحجاز مسرفا، ثم تحرك بالجيش لقتال ابن الزبير في مكة، فمات في الطريق سنة 63 ه. ثم نبش قبره و صلب في مكان دفنه. (الأعلام: ج 7 ص 222).

[63] تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 375.

[64] سير أعلام النبلاء: ج 6 ص 213.

[65] سير أعلام النبلاء: ج 6 ص 213.

[66] تاريخ ابن خلدون: ج 3 ص 201.

[67] ذكر العصفري في تاريخ خليفة: ص 348: أنه عزله سنة 146 ه.

[68] بل هو جعفر بن سليمان بن علي بن عبدالله بن عباس الهاشمي، ولي المدينة للمنصور، و البصرة للرشيد، مات عن ثلاثة و أربعين ذكرا و خمس و ثلاثين امرأة، كلهم من صلبه. (شرح النهج: ج 15 ص 245).

[69] الاحكام لابن حزم: ج 5 ص 669. و قيل: ان الذي ضربه هو سليمان بن جعفر بن سليمان.. ضربه سبعين سوطا. راجع الأنساب للسمعاني: ج 1 ص 174.

[70] في شوال سنة 148 ه، و كان عمره الشريف آنذاك خمسا و ستين سنة. (منتهي الآمال: ج 2 ص 143).

[71] ادعي خالد بن عبدالله القسري مالا قبل زيد و أبناء الصحابة، فدعاهم الخليفة هشام بن عبد الملك الي العاصمة وسألهم، فأنكروا مزاعمه، فأعادهم الي واليه علي العراق يوسف بن عمر ليستحلفهم - و قيل: ان هشاما لم يرد السلام علي زيد، فأغلظ له زيد في الكلام، و كان زيد في الذروة من فقهاء العصر - و لما رجعوا الي الكوفة استحلفهم يوسف فحلفوا، لكنه أبقاهم محبوسين في انتظار رأي هشام، فأمره باخلاء سبيلهم، فخرج زيد من الحبس قاصدا القادسية، واجتمع اليه شيعة الكوفة، و طلبوا اليه الخروج علي الخليفة، و تعهدوا بنصره، فخرج اليهم، فجمعوا له أربعة آلاف رجل، ثم انفضوا من حوله، فحارب حرب الأبطال حتي استشهد سنة 121، فكان منهم معه ما كان من آبائهم مع جده، أي «فعلوها حسينية» كما قال. ثم خرج ابنه يحيي فقتل سنة 125. (منه).

[72] عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن أبي طالب، من شجعان الطالبيين و أجوادهم و شعرائهم، طلب الخلافة في أواخر الدولة الأموية (127 ه) بالكوفة، وبايع له بعض أهلها، و خلعوا طاعة بني مروان، و أتته بيعة المدائن، ثم قاتله عبدالله بن عمر والي الكوفة، فتفرق عنه أصحابه سنة 128 ه، فخرج الي المدائن و لحق به جماعته، و استفحل أمره، فسير له ابن هبيرة الجيوش لقتاله، فصبر حتي انهزم أصحابه ثم فر الي هراة، فقتله عاملها حتفا بأمر أبي مسلم الخراساني. (الأعلام: ج 4 ص 139).

[73] الصراط المستقيم: ج 2 ص 180، الفصول المهمة: ص 185.

[74] لسان الميزان: ج 3 ص 437.


الوصايا الخالدة (وصيته لعنوان البصري)


و عنوان شيخ بصري قدم المدينة لطلب العلم اتصل بمالك بن أنس ثم اتصل بالامام الصادق (ع) فقال له الامام انني رجل مطلوب للسلطان و علي أوراد و أنا ضنين بنفسي و وقتي و قد كنت تختلف الي مالك فاذهب اليه و تعلم منه. يقول عنوان ذهبت منزعجا و قلت في نفسي لو أن الامام تفرس بي خيرا لما طردني عن بابه فبقيت لا أخرج الا للصلاة المكتوبة، و بعد مدة ذهبت الي قبر الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و صليت و دعوت الله تحت قبة النبي و دعوت اللهم بحق صاحب هذا القبر اعطف علي قلب جعفر بن محمد. ثم ذهبت فقرعت الباب خرج الخادم قال ماذا تريد قلت السلام علي الشريف قال مكانك ثم ذهب و عاد و قال لي تفضل فدخلت فوجدت الامام جالسا علي مصلاه قلت السلام علي الشريف قال لي لا تقل الشريف و قل أباعبدالله. ثم قال الامام ما اسمك؟ قلت عنوان قال ما كنيتك قال أبوعبدالله قال ثبت الله كنيتك فقلت في نفسي لو لم أحصل من الامام الا هذا الدعاء لكفي. ثم قال ما تريد قلت العلم مما علمك الله فقال له الامام اذا أردت العلم فاطلب من نفسك أولا حقيقة العبودية. فقال عنوان و ما حقيقة العبودية فقال الامام: ثلاثة أشياء الأولي أن لا يري العبد لنفسه فيما خوله الله ملكا لأن العبيد لا يكون لهم ملك بل يرون المال مال الله يضعونه حيث أمرهم الله و لا يدبر العبد لنفسه تدبيرا و جملة اشتغاله هي فيما أمر الله به و نهاه عنه و اذا لم ير العبد فيما خوله الله ملكا هان عليه الانفاق فيما أمره الله.

و اذا فرض تدبير نفسه الي مدبره هانت عليه مصائب الدنيا.

و اذا اشتغل العبد فيما أمر الله به و نهاه عنه لا يتفرغ الي المراء و المباهات مع الناس فاذا أكرم الله العبد بهذه الثلاث هانت عليه الدنيا فلا يطلبها تفاخرا و تكاثرا و لا يطلب عند الناس عزا و علوما و لا يدع أيامه باطله فهذا أول درجة المتقين.

قال الله تعالي: (تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الأرض و لا فسادا و العاقبة للمتقين).

فقال عنوان أوصني: فقال الامام أوصيك بتسعة أشياء فانها وصيتي لمريدي الطريق الي الله و الله أسأل أن يوفقك لاستعمالها ثلاثة منها في رياضة النفس و ثلاثة منها في الحكم و ثلاثة منها في العلم فاحفظها و اياك و التهادن بها.

أما اللواتي في الرياضة: فاياك أن تأكل ما لا تشتهيه فانه يورث الحماقة و البله و لا تأكل الا عند الجوع و اذا أكلت فكل حلالا و سم الله و اذكر حديث النبي صلي الله عليه و آله و سلم ما ملأ ابن آدم وعاء شرا من بطنه فان كان و لابد فثلث لطعامه و ثلث لشرابه و ثلث لنفسه.



[ صفحه 353]



و أما اللواتي في الحلم فمن قال لك: ان قلت واحدة سمعت عشرا فقل له: ان قلت عشرا لم تسمع واحدة و من شتمك فقل له ان كنت صادقا فيما تقول فأسأل الله أن يغفر لي و ان كنت كاذبا فيما تقول فأسأل الله أن يغفر لك.

و من وعدك بالخيانة فعده بالنصيحة و الوفاء و أما اللواتي في العلم فأسأل العلماء ما جهلت و اياك أن تسألهم تعنتا و تجربة و اياك أن تعدل بذلك شيئا و خذ بالاحتياط في جميع أمورك ما تجد اليه سبيلا و أهرب من الفتيا قرارك من الأسد و لا تجعل رقبتك للناس جسرا [1] .


پاورقي

[1] الامام الصادق للمظفر ج 2 - ص 61 - 58. و ذكر في كشكول البهائي و معادن الجواهر للسيد الأمين العاملي.


رؤية المناخ الثوري في منظور الامام الصادق


لم يكن الامام الصادق عليه السلام، مطلق الأسار من الرقابة السياسية، و لم يكن كأحد الناس، فالدولة تحسب له ألف حساب، و المسلمون في اجماع علي امامته، و الأمة تنظر اليه بهالة من الاجلال و الاكبار.

و كان الامام شأنه شأن الأئمة الطاهرين زاهدا في الحكم، راغبا عن السلطان، في منأي عن الاصطفاف بأي منعطف سياسي، و في راحة من الاشتراك بأي تنظيم سري يحاول الاستيلاء علي الحكم.

و الدولة التي عايشها أموية أو عباسية و هما و جهان لعملة واحدة، و هما معا علمانيون يفصلون الدين عن الدولة بأدق معاني هذه الكلمة، فالسياسة عندهم شي ء، و الدين شي ء آخر، نعم هم يستثمرون الدين لمصالح الحكم، و يحكمون باسمه دجلا.

أما الشريعة الاسلامية فقد تبني بها الافتاء علماء الحديث و السنة، و أئمة أهل البيت نادرا، فالفقهاء الرسميون في ضوء أخضر من السلطان، اذ لم نجد خليفة واحدا من الأمويين و العباسيين مؤهلا للافتاء أو متابعا للأحكام، أو عارفا بفروع الحدود و الديات و المواريث و الأحوال الشخصية، و انما يحال أمر ذلك الي القضاة، و كل يحكم بما يمليه عليه الاتجاه المذهبي.

و الامام الصادق و أسلافه من الأئمة المعصومين بعيدون كل البعد عن هذا المنحني الأشب و المرعي الوبيل، لأنهم أمناء الله علي دينه، و عيبة علم



[ صفحه 192]



رسوله، و خزان أسرار وحيه.

و قد حدد مسار الامام الصادق الرسالي عاملان: التقوي و التقية، أما التقوي، فالامام قد احتاط لنفسه و دينه و أمته كأشد ما يكون الاحتياط و ليس من سياسته الرشيدة أن يتورط بمتاهات لا أول لها و لا آخر، و لا أن ينخدع بالعواطف الجياشة الآنية، و لا أن يتأثر بالمشاعر و الأحاسيس الملتهبة دون معيار ديني واضح، لأنه في الموقع القيادي الذي لا يأتيه الباطل من خلفه و لا بين يديه، و هذا الموقع يرتبط بعصمته العلمية و العملية في ميزان مزودج يشد بعضه بعضا، فهو يعلم مزالق الخطأ فيتجنبها، و هو يدرك حقيقة الأشياء فيضع الأمور في نصابها.

و هو يلمس مواطن الرشد و الهدي فيتبعها، لأنه الهادي اليها، و العامل بها، و الحريص عليها، و لأنه أمام مسئوليته التي تصدر عن تكليفه الشرعي ليس غير.

و ليس لأحد أن يتدخل في هذا الشأن، فالمسلم مأمور بأخذ الحكم منه، لا فرض الحكم عليه، و لأهل الرأي أن يشيروا و عليه أن يري.

و الامام يحتاط لأمنه، لأنه أحرص الناس علي الأمة، و في تقديره أن النفس الانسانية أثمن هبة في الحياة، فلا يفرط فيها جزافا، و لا يبدد طاقاتها فيما لا عائدية به علي الاسلام.

لقد أدرك الامام بعمق و موضوعية ما عليه سلاطين عصره من الجور و الظلم، و عرف أساليبهم في التنكيل و التعذيب. فالبيوت تهدم، و الرؤوس تندر، و الأطراف تقطع، و العيون تقتلع لأتفه سبب و أدني تحرك، فكيف بالكفاح المسلح الذي يهز عروش الطغاة و لا جدوي معهم الا اضافة ضحايا جدد الي الضحايا القدامي، و ارفاد قوال الشهداء بقوافل أخري، و زيادة عدد القتلي و المنكوبين و المشردين، و تسوية القوائم في مصادرة الأملاك و قطع الأرزاق، و الحكم سادر في غية، قابض علي الزمام بيد من حديد.



[ صفحه 193]



و لم يجد الامام في رؤيته الاستراتيجية للمناخ الثوري مسوغا عقليا أو مشرعيا لدعم هذا المناخ أو الاقتراب منه لأنه تضحية بلا قضية، لأن القضية اذا صودرت و ابتلعت فهي لا شي ء، الا أنه لم يقدح برجال الكفاح المسلح و لا وقف ضدهم، و ان نصح بعضهم - الحسنيين - بالاقلاع عن هذا التفكير.

و في الوقت نفسه نجد الامام لم يبايع حاكما جائرا بسلطانه، و لا أعطاه صفة الشرعية فيما تقمص من أبراد الخلافة، و هذا كله تعبير عن تقواه و تحرجه.

و أما التقية التي نادي بها الامام، و اعتبرها دينه و دين آبائه، و لا دين لمن لا تقية له، فمصدرها القرآن العظيم، قال تعالي:

(لا يتخذ المؤمنون الكافرين أولياء من دون المؤمنين و من يفعل ذلك فليس من الله في شي ء الا أن تتقوا منهم تقاة) [1] .

فما كان الامام ليجاهر برأيه صراحة، و السياط تلهب ظهور أصحابه، و القتل ينتظره و ينتظر اتباعه، و السجون تلتهم عشرات الآلاف من أولياء أهل البيت، ألم يكن الامام الصادق علي أحقية من العمل بالتقية و هي نص قرآني.

ليدرأ الخطر علي نفسه و عن المسلمين، و ليدفع الظلم و الأذي عن شيعة أهل البيت، و هم غرباء في مجتمع السلاطين، أليس كذلك من التخطيط الرسالي ريثما تتاح الفرصة لمجاهرة بالحق آمنا مطمئنا، و لدفع الباطل و أشياعه، و لمقاومة الاستبداد العريض؟؟ يقول الأستاذ محمد أبوزهرة الشيخ الأزهري المعروف:

«ان التقية التي يدعو اليها الامام الصادق قد دفع لها أمران:

أولهما: دفع الأذي و منع المخاطر التي يتعرض لها المؤمن من غير قوة دافعة مانعة، فيكون الأذي حيث لا جدوي، و بذلك تتلاقي التقية مع الجهاد، فالجهاد مع أعداء الاسلام حيث يكون واجبا، و حيث يكون الاستعداد قم تم، و الأهبة قد



[ صفحه 194]



أخذت كما فعل النبي صلي الله عليه و آله و سلم بعد الهجرة عندما صار للاسلام شوكة قوة، و التقية حيث يكون اليقين أن الانتقاض لا يجدي.. لأن الخروج عندئذ ضرره أكبر من نفعه، اذ يلقي من خرج الي التهلكة و تكون الفتنة و الفساد، و يكون الظلم و الشر المستطير، اذ يقوي الظالم و يستمكن.

و بهذا التقرير يكون للجهاد موضع و للتقية مثله، و كلاهما يكون لحماية الحق.

الأمر الثاني الذي دفع الي التقية: هو ما رآه من استعلاء الباطل اذا أعلن الحق، و قد ظهر ذلك في مقتل الحسين عليه السلام و في مقتل زيد عليه السلام و في مقتل الأخوين الطاهرين: محمد ذي النفس الزكية و ابراهيم ولدي عبدالله بن الحسن ابن الحسن.

و لا شك أن التقية كان لها موضعها في عصر الصادق و ما جاء بعده، و هي كانت مصلحة للشيعة، و فيها مصلحة للاسلام، لأنها كانت مانعة من الفتن» [2] .

و الشيخ أبوزهرة من كبار علماء الأزهر و أسأتذة جامعة القاهرة، ولايتهم بحديثه عن التقية، فللجهاد موقع و للتقية موقع.

و هل كان بامكان الامام أن يجهر برأيه أو يتخذ قرارا في ظل الارهاب الدموي، و تحت خيمة البطش السياسي، سواء أكان ذلك في العصر الأموي أو العصر العباسي، و قد كمت بهما الأفواه، و خنقت الأنفاس.

و مع هذا التحرز كله، فقد رأيت ما قاسي الامام من المنصور في مشاهدات سابقة مع ابتعاده عن الأفق السياسي، و لعل من أطرف ما يروي في هذا الشأن:

«أن دعاة خراسان صاروا الي الامام الصادق عليه السلام فقالوا له: أردنا ولد محمد بن علي، فقال: أولئك بالسراة، و لست بصاحبكم، فقالوا: لو أراد الله بنا



[ صفحه 195]



خيرا كنت صاحبنا.

و قد واجهه المنصور بعد هذه الحادثة بالقول: أردت الخروج علينا. فقال الامام: نحن ندل عليكم في دولة غيركم، فكيف نخرج عليكم في دولتكم» ظ: الأمين الحسيني العاملي: أعيان الشيعة 4 / ق 2 / 147 عن أمالي السيد المرتضي.

و مهما يكن من أمر فان الامام قد اتخذ من التقية حصنا يصد به كيد الحاكمين، و ربما لم يرق هذا المنهج لكثير من الناس، و فيهم أصحابه و كبار الفقهاء و المحدثين، و لكن الامام يدافع عن وجهة نظره بما هو أوسع أفقا، و أشمل جوابا، لأن الناس مطالبون بولايتهم و الأخذ عنهم.

ذكر الامام علي بن موسي الرضا عليهماالسلام: أن سفيان بن عيينة، لقي الامام الصادق، فقال له: يا أباعبدالله الي متي هذه التقية و قد بلغت هذا السن؟

فقال الامام: و الذي بعث محمدا بالحق، لو أن رجلا صلي ما بين الركن و المقام عمره، ثم لقي الله بغير ولايتنا أهل البيت، لقي الله بميتة جاهلية» [3] .

و نظرة فاحصة في عصر الامام نجده عليه السلام في مهمة رسالية أكبر من الظنون، فقد وجد الدين اسما بلا مسمي، تلتهمه الأهواء و البدع، فاتجه لاقامة جامعة علمية تحتفظ بجوهر الاسلام من الضياع و الاغتراب، و تصون حمي الدين من التدهور و الانحلال، فأكد علي الدين الخالص، و حمل علي حياة الأساطير و الأوهام، و دعا الي الاعتصام بالعروة الوثقي.

و لا تحسبنه في هذا بعيدا عن المعترك السياسي، فهو يعيش في أعماقه، و لا يدنس نفسه بأوضاره، فهو داخل فيه خارج عنه في وقت واحد، يصمد أمام التيارات الوافدة، و يرصد الاتجاهات المعاكسة، و يواصل بنضاله العلمي مسيرة الحماية الفكرية للاسلام.



[ صفحه 196]



و ظاهرة أخري يجب أن تكون موضع عناية الدارسين؛ أن الامام لم ينشر لواء التقية كسلا و لا ضجرا و لا مللا، الا من خلال مسؤوليته العامة، لأن أي عمل ثوري يحتاج الي المال و الرجال و السلاح و العدة، و هذا ما لا يمتلكه الامام، و هو بيد الظالمين، و لم يخلص له من أصحابه من يستطيع التغيير به كما حصل ذلك للامام الحسين عليه السلام، فانه و ان لم ينتصر في معركة الطف موقتا، لكنه انتصر مستقبليا، فخلد في ضمير الأمة و التاريخ، و كانت ثورته المسمار الأول في نعش العرش الأموي.

دخل سهل بن حسن الخراساني علي الامام الصادق، فسلم عليه، و قال:

«يا ابن رسول الله لكم الرأفة و الرحمة و أنتم بيت الامامة، ما الذي يمنعك أن يكون لك حق فتقعد عنه، و أنت تجد من شيعتك مائة الف، يضربون بين يديك بالسيف.

فقال له الصادق عليه السلام أجلس يا خراساني رعي الله حقك؟. ثم قال الامام: يا حنفية؛ اسجري التنور، فسجرته حتي صار كالجمرة، و أبيض علوه، ثم قال الامام: يا خراساني قم فاجلس في التنور، فقال الخراساني: يا سيدي يا ابن رسول الله لا تعذبني بالنار، أقلني أقالك الله. قال: قد أقلتك. فبينما هم كذلك اذا أقبل هارون المكي و نعله في سبابته.. فقال: السلام عليك يابن رسول الله، فقال الصادق: ألقي النعل من يدك و اجلس في التنور (ففعل ذلك) و أقبل الامام يحدث الخراساني حديث خراسان حتي كأنه شاهد لها. ثم قال: قم يا خراساني و انظر ما في التنور، قال: فقمت اليه فرأيته متربعا، فخرج الينا و سلم علينا؛ فقال له الامام: كم تجد في خراسان مثل هذا؟

فقلت: و الله و لا واحدا. فقال عليه السلام: لا و الله و لا واحدا، أما انا لا نخرج في



[ صفحه 197]



زمان لا نجد فيه خمسة معاضدين، نحن أعلم بالوقت» [4] .

هذا النموذج من التحمس ساق له الامام هذا النموذج من الاختبار، و هو امتحان عسير لا يجتازه كل أحد، لهذا كان الأئمة يحذرون أولياءهم من الاندفاع وراء التحرك العسكري، حفاظا عليهم من الانزلاق في تيار الفتن، فقد قال الامام الباقر لأبي الجارود، و قد قال له أوصني: «أوصيك بتقوي الله، و أن تلزم بيتك، و لا تقعد في دهماء هؤلاء الناس، و اياك و الخوارج منا، فانهم ليسوا علي شي ء و لا الي شي ء» [5] .

و قال الامام الصادق لسدير: «يا سدير الزم بيتك، و كن حلسا من أحلاسه، و اسكن ما سكن الليل و النهار» [6] .

و هناك في الروايات، ما هو أكثر من هذا تصريحا.. و أبلغ بيانا.. و أشد تحذيرا.. فقد قال الامام الصادق عليه السلام.

«ما خرج منا أهل البيت، الي قيام قائمنا أحد ليدفع ظلما، أو ينعش حقا، الا اصطلمته المنية، و كان قيامه زيادة في مكر و هنا و شيعتنا» [7] .

الا أن تحمس بعض أصحابه قد يدعوه الي مفاتحة الامام في تحرك مسلح، فهذا سدير الصيرفي الذي أوصاه الامام فيما سبق بالسكون، يقول:

«دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام، فقلت له: و الله ما يسبعك القعود، قال: و لم يا سدير؟ قلت: لكثرة مواليك و شيعتك و أنصارك، و الله لو كان لأمير المؤمنين مالك من الشيعة و الأنصار و الموالي، ما طمع فيه تيم و لا عدي.



[ صفحه 198]



فقال: يا سدير و كم عسي أن تكونوا؟ قلت: مائة ألف، قال: مائة ألف؟

قلت نعم، و مائتي ألف، فقال: و مائتي ألف؟ قلت: نعم و نصف الدنيا، قال: فسكت عني، ثم قال: يخف عليك أن تبلغ معنا الي ينبع؟ قلت: نعم.. فسرنا حتي صرنا الي أرض حمراء، و نظر الي غلام يرعي جداء،.. فقال: و الله يا سدير لو كان لي شيعة بعدد هذه الجداء، ما وسعني القعود، و نزلنا و صلينا، فلما فرغنا من الصلاة.. عطفت علي الجداء فاذا هي سبعة عشر» [8] .

و مع هذا التحفظ فان الامام لم يكن في غياب عن الدعوة الي نفسه و الي منهجية أهل البيت و افتراض طاعتهم، فهو يجاهر بهذا حينا، و يلوح به حينا، و قد تفرض الضرورة الشرعية التصريح به جهارا، فقد قال معلنا:

«نحن الذين فرض الله طاعتنا، لا يسع الناس الا معرفتنا، و لا يعذر الناس بجهالتنا، من عرفنا كان مؤمنا، و من أنكرنا كان كافرا، و من لم يعرفنا و لم ينكرنا كان ضالا حتي يرجع الي الهدي الذي افترض الله عليه من طاعتنا الواجبة، فان يمت علي ضلالته يفعل الله به ما يشاء» [9] .

و هذا يوحي بوضوح أن الأئمة طلاب هدي، لا طلاب سلطان، يقول الأستاذ محمدحسن آل ياسين:

«ان أئمة أهل البيت لم يكونوا هواة حكم و طالبي سلطان، بالمفهوم الدنيوي للحكم و السلطان، و هم بعيدون بما فيهم الامام الصادق عن حركات الثورة و التمرد علي عروش الحاكمين، فلم يأمروا بشي ء من ذلك و لم يأذنوا به، و لم يشتركوا فيه، من دون أن يكون في هذه السلبية تجاه تلك الثورات أي اشعارا أو اقرار بأحقية أولئك الحكام بالملك و السلطان، أو شهادة ضمنية بسلامة موافقهم



[ صفحه 199]



في المنظور الشرعي للخلافة الاسلامية» [10] .

و مهما يكن من أمر، فاذا كان هدف الثورة هو احداث عمليتي الاصلاح و التغيير الاجتماعي، فسوف تري أن الامام الصادق قد بلغ هذا الهدف دون حرب، و أما اذا كان الهدف تسلم الحكم فلم تتح له الفرصة بذلك شأن الأئمة عليهم السلام.

و لنا أن تقول: أن الامام قد حقق بالسلم حالة كبري من التغيير في المفاهيم و العقول و الآثار، و اذا صح التعبير فان الثورة العلمية التي تزعمها الامام، تعتبر أهم ما توصل اليه دعاة الاصلاح الاجتماعي لدي الشعوب المتحضرة، فقد تمكن من اعداد جيل ناهض بعب ء الرسالة الاسلامية، و هو يؤديها الي الأجيال القادمة بأمانة و اخلاص.



[ صفحه 200]




پاورقي

[1] سورة آل عمران: 28.

[2] محمد أبوزهرة: الامام الصادق 244 - 243.

[3] ظ: الكشي: الرجال 248.

[4] ابن شهر آشوب: المناقب 3 / 363.

[5] النعماني: الغيبة 103.

[6] الكليني: روضة الكافي 220.

[7] النعماني: الغيبة 104.

[8] الكليني: الكافي 2 / 242، المجلسي: بحارالأنوار 47 / 372.

[9] الكليني: الكافي 1 / 187.

[10] ظ: محمدحسن آل ياسين: الامام جعفر الصادق 55 - 54 بتصرف بسيط.


اللدنية


و اللدنية؟ هل هي غير كلمة «لدن»؟ و معناها [من عند]، و تفسيرها الوحيد المطلق هو: [من عند الله]، أو [من وحي الله] أو بشكل أيسر: [من حقيقة الالهام].

أجل! و أي شي ء في الوجود المطلق، ليس من عند الله بشكل مطلق؟ أما اذا حذفنا الله من روعة المطلق... فأي مطلق سواه يحل في محله المطلق؟!

و تبقي اللدنية - في مطلق الحال - نعمة الهية هابطة من مصدر علوي، و نسبة - أيضا - تتزين بها المواهب و المزايا في وجودية الانسان، علي أن تضبطها قنوات يخططها العلم، و يعينها الاكتساب... و هذا هو كله في لموع المواهب المميزة بها شخصية الفتي جعفر.

من هنا أن المواهب - بذاتها - هي اللدنية، و لكن العلوم و المعارف، انما هي لدنيات من صنف ملحق، لا تحوزها الا المواهب، و لكن... عن طريق القنوات التي يحفرها جهد الاكتساب.

و الاكتساب؟ -و لو لم نجرده من لدنياته - انه خبرات تعينها التجارب في جميع الحقول الحياتية من وجود الانسان، ليصير معرفة، ثم علما، ثم



[ صفحه 83]



تقريرا علميا يحقق فيه التدوين، و ينقله الي حقيقة التثبيت، و قابليات التطور... و هكذا الشروحات الكلامية؛ و لو لم نجردها من مضامينها العلمية - تبقي ألهية طويلة، الي أن تحصرها المواهب الذكية في قنوات التدوين التي تثبتها في حقيقة التقرير.

و سيبدأ التطور متجها مع امامة جعفر لأن يعتمد التدوين مركزا في النصوص المكتوبة، الي أن تتناولها حروف المطابع. ستكون النصوص كتابة مقروءة، تختصر فيها الشروحات الكلامية، لأنها تكون خلاصة تقرير مدعوم بتسجيل يثبته فكرا، و يحفظه من النسيان. و سيكون لنا أن نسمع الامام يقول: «اكتبوا، فانكم لا تحفظون حتي تكتبوا»، و نسمعه يطلب من تلميذه جابر بن حيان أن يوجد له قرطاسا لا يحترق، و كان له ما طلب...و سيشتهر من تلاميذه المفضل بن عمر، الذي سيملي عليه الامام مواد كتابه الشهير «توحيد المفضل» ليكون للأمة و قتذاك، كتاب مدون في البحوث الطبية، يتناول وظائف الأعضاء، و دورات الدورة الدموية،و الجراثيم، و تشريح الانسان...

و هكذا ابتدأ التدوين يخفف من الشروحات الكلامية التي هي حومان حول المواضيع النائمة في العناوين، لينصرف البحث الي كشوفات أخري ينوي ضبطها التدوين في نصوص تحفظها من الضياع.

و اشتد الامام - فيما بعد - الي تخليص جهوده العلمية من نعتها باللدنية - بالذات - لا لأن اللدنية ليست من محض عرفانه، بل لأن القول فيها بهذا الشكل، يخفف من قيمة الجهد نفسه، مبعدا عن الروح عزمها الانساني في التفتيش و التنقيب عن حقيقة العلم النائمة في محارات التجارب، و لن يفتقها من مخابئها الا محض الاختبار، و عندئذ، فان التحقيق في كنه العلوم - و لو غوصا في بحار العناء - هو الصائن العزم في مجتمع الانسان، و المرهف المواهب الحياتية فيه، و التي هي - وحدها - لدنيته المثلي في شمولها العميم.



[ صفحه 84]



و سيكون لنا أن نري الامام منصرفا الامام منصرفا الي حقيقة التدوين، و ضبط الفكر في أنباض الحروف، و ضمن دفات النصوص، حفظا من الضياع، و من هدر الكلام... و سنراه - ايضا - يحاول الانتقال من لدنية معصومة، بالله - عز شأنه - و هي له - بالتمام - ظاهرة العيان و البيان... الي تمجيد الانسان بمواهبه الخلاقة، والمحتاجة - أبدا - الي علم انساني لا يجلوه الا التكسب بالاختبار!

و لم يكن الاختبار غير متاح لدي الامام، فهو مفتوح أمام عينيه، و موفور في أي مكان، و لا ينقصه: لا عزم الروح؛ و لا ألمعية المواهب، فالانسان موجود بين يديه: صحيحا، أو كسيحا، أو مريضا، أو حيا، أو ميتا، أو ذكيا، أو ذا غباء... فلماذا لا يتناوله - بجميع شؤونه و حالاته: الدرس، و الكشف، و التشريح، و التطبيب، و المعالجات بكل ما أوتي العصر، و بكل ما أوتي هو - بالذات - من علم و اكتساب... و هو المطلوب منه - بتخصيص مشدد عليه و معين - بأن يكون في المجتمع: عين علم، و عين فهم، و عين قصد في رفع مستوي الأمة الي غد بهي منتظر... و كانت له - في مجال التحقيق - لدنية باهرة، ما اختصه الا بها المقيمون، و لا تلبسها - مثله - تقريظا - الا الملهون -!

و لج به الاختبار الي تحقيق مرتجي: و ألف في الطب - كما سنري - و أحصي قضبان العظام في جسد الانسان، و أحصي عليه خفق أنفاسه، و درس الأرض في كل زراعاتها، و في كل فيوض أملاحها، وراح يصف لهذا الانسان: ما يأكله حتي يطيب علي كل داء، أو ينتصر، و يمنعه عن كل ملح يهدد أمعاءه بالاهتراء، و يحبب اليه فتح نوافذ بيته حتي يمتلي ء بالهواء، و أن ينظفه بكل مكنسة تطرد الجراثيم من الاختباء... و علمه: كيف ينام، و كيف ينهض من منام... و كيف يتناسل في طهر النسل، و كيف لا يلجأ اليه في حالات العياء!!!

انها كلها انتاجات واضحة التعيين و التوجيه، ستقوم بها تخصصية



[ صفحه 85]



منتدبة لأن تكون خطا جديدا فاعلا في احاطة الأمة بما يركزها في سوية حياتية ناهدة الي نمو و تطور، كما و أنها كلها بدايات - أيضا - تتطلب تنظيما و تنسيقا ينقلانها الي تقنية يثبتها العلم، و يحفظها تدوين تنتهج به الجامعة.



[ صفحه 86]




علم الطب


برع كل نبي من الأنبياء المرسلين بعلوم عصره ليكون ذلك معجرة باهرة، للعيون الناظرة، كسحر موسي، الذي كسر شوكة فرعون، و طب عيسي عليه السلام الذي وصل الي درجة احياء الموتي، و بلاغة القرآن، الذي عجز



[ صفحه 69]



عن مجاراته الأنس و الجان، و...

أما أهل البيت عليهم السلام فقد ورثوا علم الأنبياء عليهم السلام اذ نقول بزيارة وارث المعروفة، السلام عليك يا وارث موسي كليم الله، السلام عليك يا وارث عيسي روح الله... [1] و لم تكن الوراثة مقتصرة علي الامام الحسين عليه السلام، بل كذا جميع الأئمة فهم نور واحد و وارثوا علم الأنبياء.

فلذا برعوا عليهم السلام في جميع العلوم.

فلم يقتصر دور الأئمة عليهم السلام علي العلوم الروحية و الدينية التي تؤكد علي العالم الأخروي، بل أولي أهل البيت العلم الدنيوي أشد الاهتمام أيضا، بل لا يعد أي علم من العلوم المفيدة - دنيويا، انما كل علم مفيد هو ذخيرة للآخرة.

و قد فخرت المكتبة الاسلامية بعلوم الطب الذي حاز أعلي جائزة شرف في العالم، من الدرر التي نظمها الامام الصادق عليه السلام في هذا المجال.

و أفرد له عليه السلام كتابا خاصا في الطب [2] - و قد حوي بين طياته ما يبهر



[ صفحه 70]



العقول، و يشفي المعلول.

وقف طبيب هندي عند أبي جعفر المنصور، و هو مفتخر بنفسه، فشرع يقرأ عليه، مما لديه في الطب، و الامام الصادق عليه السلام عنده فجعل ينصت لقراءته، فلما فرغ قال: يا أبا عبدالله أتريد مما معي شيئا؟

قال عليه السلام: لا. لأن معي خير مما معك.

قال: و ما هو؟

قال: اداوي الحار بالبارد، و البارد بالحار، و الرطب باليابس، و اليابس بالرطب، و أرد الأمر كله الي الله، و استعمل ما قاله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و اعلم أن المعدة بيت الداء، و أن الحمية هي الدواء، و أعود البدن ما اعتاد.

قال: و هل في الطب الا هذا!؟

قال الصادق عليه السلام: أفتراني عن كتب الطب أخذت؟

قال: نعم.

فقال عليه السلام: لا و الله ما أخذت الا من عندالله سبحانه و تعالي، فأخبرني أنا أعلم بالطب أم أنت؟

قال: بل أنا.

قال عليه السلام: فأسألك؟

قال: سل.



[ صفحه 71]



فسأله عليه السلام تسعة عشر مسألة و هو يقول: لا أعلم.

فقال الصادق عليه السلام: لكني أعلم.

قال الطبيب: فأجب.

قال عليه السلام: 1- كان في الرأس شؤون (فصل بين عظام الجمجمة) لأن المجوف اذا كان بلا فصل أسرع اليه الصداع، فاذا جعل ذا فصول كان الصداع منه أبعد.

2- و جعل الشعر من فوقه لتوصل بوصوله الأدهان الي الدماغ، و يخرج بأطرافه البخار منه، و يرد الحر و البرد الواردين عليه.

3- و خلت الجبهة من الشعر، لأنها مصب النور الي العينين.

4- و جعل فيها التخطيط و الأسارير، ليحتبس العرق الوارد من الرأس الي العين، قدر ما يميطه الانسان عن نفسه، و هو كالأنهار في الأرض التي تحبس المياه.

5- و جعل الحاجبان من فوق العينين، ليردا عليهما من النور قدر الكفاية، ألا تري يا هندي، أن من غلبه النور، جعل يده علي عينيه، ليرد عليهما قدر كفايتها منه.

6- و جعل الأنف فيما بينهما ليقسم النور قسمين الي كل عين سواء.

7- و كانت العين كاللوزة ليجري فيها الميل بالدواء، و يخرج منها الداء، و لو كانت مربعة أو مدورة، ما جري فيها الميل، و ما وصل اليها دواء، و لا خرج منها داء.

8- و جعل ثقب الأنف في أسفله لتنزل منه الأدواء المتحدرة من



[ صفحه 72]



الدماغ، و يصعد فيه الأراييح الي المشام، و لو كان في أعلاه، لما نزل منه، داء، و لا وجد رائحة.

9- و جعل الشارب و الشفة فوق الفم، لحبس ما ينزل من الدماغ الي الفم، لئلا يتنغص علي الانسان طعامه و شرابه، فيميطه عن نفسه.

10- و جعلت اللحية للرجال لتستغني بها عن الكشف في المنظر، و يعلم بها الذكر من الأنثي.

11- و جعل السن حادا لأنه به يقع العض، و الضرس عريضا لأنه به يقع الطحن و المضغ، و الناب طويلا ليسند الأسنان، و الأضراس كالاسطوانة في البناء.

12- و خلا الكفان من الشعر لأن بهما يقع اللمس، فلو كان فيهما شعر، ما دري الانسان ما يقابله و يلامسه.

13- و خلا الشعر و الظفر من الحياة لأن طولهما سمج يقبح، و قصهما حسن فلو كان فيها حياة لآلم الانسان قصهما.

14- و كان القلب كحب الصنوبر لأنه منكس فجعل رأسه دقيقا، ليدخل في الرئة فيتروح عنه ببردها، لئر يشيط الدماغ بحره.

15- و جعلت الرئة قطعتين، ليدخل بين مضاغطها فيتروح عنه بحركتها.

16- و كانت الكبد حدباء لتشغل المعدة، و يقع جميعها عليها، فيعصرها ليخرج ما فيها من البخار.

17- و جعلت الكلية كحب اللوبيا، لأع عليها مصب المني نقطة بعد



[ صفحه 73]



نقطة، فلو كانت مربعة أو مدورة، احتبست النقطة الأولي الي الثانية، فلا يلتذ بخروجها الحي، اذ المني ينزل من فقار الظهر الي الكلية، فهي كالدودة تنقبض و تنبسط، ترميه أولا فأولا الي المثانة، كالبندقية من القوس.

18- و جعل طي الركبه الي خلف، لأن الانسان يمشي الي ما بين يديه، فتعتدل الحركتان، و لولا ذلك لسقط في المشي.

19- و جعلت القدم مخصرة، لأن المشي اذا وقع علي الأرض جميعه، ثقل ثقل حجر الرحي، فاذا كان علي طرفه دفعه الصبي، و اذا وقع علي وجهه، صعب نقله علي الرجل.

فقال له الهندي: من أين لك هذا العلم؟ فقال عليه السلام: أخذته عن آبائي عليهم السلام عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عن جبرائيل عن رب العالمين جل جلاله، الذي خلق الأبدان و الأرواح.

فقال الهندي: صدقت و أنا أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا رسول الله و عبده، و انك أعلم أهل زمانك [3] .

فبين و شرح له الامام عليه السلام علل خلق الانسان بهذه الكيفية، ارجاعا للطبيب الي العقل، بأنه لم يخلق ذلك عبثا، و ما دام كذلك فلتحذر من مآل أمرك و اعقل ان ادعيت العقل!

و قد فصل الحديث عن الهيكل العظمي و شرحه شرحا دقيقا عندما سأله الطبيب النصراني عن ذلك.

روي سالم الضرير أن نصرانيا سأل الصادق عليه السلام عن تفصيل الجسم فقال عليه السلام: ان الله تعالي خلق الانسان علي اثني عشر وصلا، و علي



[ صفحه 74]



مئتين و ستة و أربعين عظما، و علي ثلاث مئة و ستين عرقا، فالعروق هي التي تسقي الجسد كله، و العظام تمسكها، و الشحم يمسك العظام، و العصب يمسك اللحم، و جعل في يديه اثنين و ثمانين عظما، في كل يد واحد و أربعون عظما،... [4] .

و قال أطباء الغرب عندما رأوا هذا التفصيل الدقيق عند الامام عليه السلام «و لا يتسني تفصيل الجسم البشري و الهيكل العظمي بهذه الدقة، الا لمن أتيحت له فرصة دراسة الطب و التشريح» [5] و قد برهن التمحيص العلمي عن صحة قوله عليه السلام. و كلما تقدم العلم و ازدهر، تبين بأن نظريات الامام الصادق عليه السلام كانت قد سبقتهم في الميدان، و لعل أكثر النظريات المكتشفة في عصرنا الحديث، من جراء القاء الضوء علي علوم الأئمة عليهم السلام فيجرون التجارت عليها، فتلقي النتيجة المروعة و العجائب المنوعة.

و من نظرياته عليه السلام:


پاورقي

[1] مذكورة في أكثر كتب الأدعية.

[2] كتاب طب الامام الصادق، و قد قارن فيه بين روايات الامام عليه السلام و الطب الحديث. و كذلك كتاب طب الأئمة عليهم السلام يحوي علي الكثير من طبه عليه السلام.

قال في كتاب الامام جعفر الصادق في نظر علماء الغرب لا يستبعد أن يكون الامام الصادق عليه السلام قد أخذ علم الطب - و ان لم يكن جميعه - من الفرس أو القبط في مصر، فقد كانوا علي درجة عظيمة في الطب، لأننا نري ان هناك أسماء فارسية لبعض الأدوية المذكورة، بل من المعروف أنه كان يدرس علي يد أبيه الباقر، و لم يشر الامام الصادق بأن علومه هي من العلوم الالهية اللدنية التي أفاضها عليه الله تعالي كما يقول بذلك الشيعة، فانه و ان أتي بنظريات جديدة، ولكنه تعلم علي يدي أبيه و درس طب الفرس، و أنه كان يعلم الفارسية، لأن جدته فارسيه. (و لكننا نقول ان علمه من أبيه هو من الله تعالي، و قد أشار الصادق الي ذلك، أما كون بعض الكلمات فارسية، لاختلاط الشعوب حينئذ، و قد تكون المصطلحات معروفة بالفارسية لاستعمالهم اياها في الطب و لم يعرفها العرب، فأشار اليها الامام عليه السلام بأنها تنفع لكذا و كذا...).

ص 117 - 175 - 174 - 113 - 110.

[3] البحار ج 10 / 207.

[4] مناقب ابن شهرآشوب ج 4 / 256.

[5] الامام الصادق في نظر علاماء الغرب ص 38.


الامام المفتري عليه


و ينبغي هنا أن يعلم: أنه ما كذب علي أحد مثلما كذب علي جعفر الصادق مع براءته [1] .

فنسب اليه ما لم يقله، و ذلك لأن جعفر بن محمد الصادق كان فيه من العلم و الدين ما ميزه الله به، و كان هو و أبوه (أبوجعفر الباقر) وجده (علي بن الحسين) رضي الله عنه من أعيان الأئمة علما و دينا و لم يجي ء بعد جعفر الصادق مثله في أهل البيت. فصار كثير من أهل الزندقة و البدع ينسب مقالته اليه. [2] .


پاورقي

[1] منهاج السنة النبوية لابن تيمية: 2 / 144 - 143، مجموع فتاوي ابن تيمية: 11 / 316.

[2] مجموع فتاوي ابن تيمية: 11 / 316.


الخلفية التاريخية و الفكرية لمذهب التوحيد


ظهر النبي صلي الله عليه و آله و سلم ناطقا بالاسلام، و بعد مدة و جيزة عم الاسلام الجزيرة العربية، داعيا الي عقيدة تنبي ء بوحدانية الله سبحانه، و تدل علي آياته و ملائكته و انبيائه و رسله و كتبه و اليوم الآخر، و قضاء الله و قدره و قد نظم هذا الدين حياة الانسان و شرع له حياته، و ارشده الي كيفية ممارسة الاعمال و المعاملات، و وصف له الآخرة، و أخبره عن الروح و الجسم و العقل و النفس و الحياة و الموت و الخير و الشر و الحق و الباطل و العدل و الظلم و الايمان و الكفر و الوعد و الوعيد.

و قد اخذ العرب من هذا الدين الجديد بقدر فهمهم لآياته، و ما يحتاجونه من اكتساب الرزق، و اقامة اودهم و الدفاع عن انفسهم و ارضهم. ثم شغلتهم الفتوحات و الخلافات السياسية و الحروب الاهلية و النزاع علي السلطة، فكل ذلك منعهم من التعمق في كتاب الله و فهم ظاهره الانيق و باطنه العميق، و لم يغوصوا في عوالم الروح و الغيب و مدارج الفكر و مراقي العقل و مجاهل النفس، بل اكتفوا ان يظلوا في حمي الايمان و الاكتفاء بالشكل من الصلاة دون تفسير لحركاتها، بل واظبوا علي ما ورثوه



[ صفحه 98]



من عادات و تقاليد دينية و دنيوية. غير ان الحضارة الاسلامية ترعرعت و نمت بعد اخرج العرب بدينهم خارج الصحراء القاحلة، و احتكوا بمختلف الشعوب و تعرفوا علي الحضارات العريقة التي كانت قبل الاسلام كالحضارة البيزنطية و الفارسية في سورية و بلاد ما بين النهرين و فارس و الهند و مصر و غيرها، و تعرفوا علي الحكمة الاغريقية العريقة، فتفتحت اذهانهم علي هذه الحضارات و اكتشفوا بان الاسلام شرع للدين و الدنيا معا، فبنوا الحضارة الاسلامية بعد ان عكفوا علي فهم الاسلام ظاهرا و باطنا، و ابرزوا محاسنه من الفكر و الاخلاق و النظم، و اخذ كثير من المفكرين المسلمين يتعرفون معاني الآيات القرآنية و تولوا تأويلها و سبروا اغوارها، و تقدموا في معرفة الحقيقة من خلال المعاني الواردة فيها، غير ان هذا التفاعل الفكري مع باقي الحضارات و الاستطرادات في التأويلات، و ظهور التباينات في الثقافات و العقليات، و اختلاط الامور مع العوامل السياسية و القبلية و المصالح الشخصية ادي الي انقسام المسلمين الي قسمين رئيسيين هما اهل السنة و الشيعة.

فأهل السنة اطلق عليهم اهل التنزيل كونهم يقولون باتباع كتاب الله و سنة رسوله كما هي عليه دون تأويل.

و اما اهل الشيعة فهم الذين اولوا بعض الآيات القرآنية و اعطوها مدلولات باطنية و لذلك سموا اهل التأويل.

و كان لهذا الانقسام آثار سلبية بين الفريقين اذ جرهما الي الاقتتال، و النزاعات المستمرة، و حصول الكوارث ما ملأ بطون



[ صفحه 99]



التاريخ الاسلامي في وصف المجازر و الفواجع.

و كانت هذه الاختلافات تدور في معظمها حول موضوعين هامين هما: اصول الاسلام، و امامة المسلمين. فكان في هذين الموضوعين نقاط تلاق في بعض الاحيان، و افتراق في احيان اخري.

فالبنسبة لأهل السنة اعتبروا الخليفة اماما - و هو رئيس الامة - قد خلف النبي في الدفاع عن حوزة الدين و نصرته، و في اقامة الحدود و تنفيذ احكام الشريعة، و اقامة الحدود... و تقسيم الفي ء و تزويج اليتامي [1] .

و عليه يقتضي اختيار الامام من قبل الامة، امتثالا لارادة النبي صلي الله عليه و آله و سلم الذي لم يعين، كما يقول اهل السنة، خليفة له، بل ترك الامر شوري بين المسلمين، و لذلك دعي اهل السنة بأهل الاختيار.

أما الشيعة - اتباع الامام علي عليه السلام - و فرقها و منهم الشيعة الاسماعيلية و من ضمنهم الموحدون، قد وافقوا السنة علي ما ذكروه من مهمة الامام - الخليفة - كالدفاع عن حوزة الدين و اقامة الحدود... ولكنهم يعتقدون بأن للامام مهمة كبري تفوق كثيرا ما ذكره السنة الا و هي تأويل القرآن و استنباط معانيه الباطنة، هو معلم المؤمنين لهذه المعاني الباطنية و التأويلات و هو الهادي الي طريق



[ صفحه 100]



النجاة، و معرفة الحق، و هو الذي يمنح العلوم الباطنية، و الالهية الي جميع المؤمنين، لكل بحسب طاقته و مبلغ فهمه و استعداده، فكريا و روحيا، وفقا لمقتضيات الزمان و المكان و الامكان، و هذا يستتبع ان يكون الامام أعلم من في الامة و افضلها، و قد جعله الله من الراسخين في العلم و مؤبدا من الله في التأويل الصحيح، و لذلك فلا يعقل ان تختاره الامة اختيارا. فهو المؤيد من الله للعلم و الحق، و هو الهادي للامة و نذيرها، و العالم بحالها و مصيرها، و هي المهدية به و منه، و هي التابعة و هو المتبوع، و هو المعلم و هي المتعلمة، و قد عرفت هذه بالفرقة التعليمية، و بالفرقة الامامية.

فالامام قد اختاره الله و ارتضاه و عينه تعيينا، و هو الذي نصبه اماما علي الامة، و اوجب عليها طاعته و ولايته، و لذلك فان النبي صلي الله عليه و آله و سلم عين اماما يخلفه، و هو الامام علي عليه السلام، و قد قال صلي الله عليه و آله و سلم: من كنت مولاه فعلي مولاه. و قال صلي الله عليه و آله و سلم له: انت مني و انا منك. و انت مني بمنزلة هارون من موسي الا انه لا نبي بعدي.

و عليه فان الموحدين «الدروز» كغيرهم من الفرق الشيعية يعتبرون ان الامامة أس الاسلام النامي و فرعه السامي، و انها زمام الدين و نظام المسلمين، و صلاح الدنيا و عز المؤمنين، و ان من الحكمة طاعة الله و معرفة الامام، و ان من يمت و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية، و من عرف الأئمة كان مؤمنا، و من انكرهم كان جاهلا لحقائق الدين، و لذلك فان الموحدين تمسكوا بالامامة مع اخوانهم الشيعة الذين ترافقوا و اياهم لغاية وفاة الامام جعفر الصادق عليه السلام حيث انقسمت الشيعة الي فريقين: فريق اعتمد امامة



[ صفحه 101]



الامام موسي الكاظم عليه السلام و هم الاثني عشرية، و فريق اعتمد امامة اسماعيل بن جعفر، و هم الاسماعيليون و من ضمنهم الموحدون،

و بقي الموحدون شديدي التمسك بأقوال الامام جعفر الصادق و آبائه لجهة الامامة و وجوب التمسك بها والولاء لجميع الائمة من بعده مرورا بابنه اسماعيل، و محمدا بن اسماعيل، و اسماعيل بن محمد (عبدالله بن محمد)، و محمد بن اسماعيل (احمد بن عبدالله)، و احمد بن محمد (الحسين بن احمد)، و عبدالله بن احمد (عبدالله بن ميمون القداح)، و المهدي محمد، و الحسين، و عبدالله المهدي (احمد او الحسين) و هؤلاء يشكلون الائمة و الخلفاء المستورين [2] .

و سعيد بن الحسين المهدي (سعيد الخير و هو عبدالله المهدي) و بعده الامام القائم بأمر الله، و المنصور بنصر الله، و المعز لدين الله، و العزيز بالله و الحاكم بامر الله، حيث توقف الموحدون عند امامته لغاية غيبته سنة 411 ه و استمر اخوانهم الاسماعيليون بالاعتراف بامامة الظاهر و ذريته لغاية الامام الحاضر كريم آغاخان.

و الجدير بالذكر بان الدعوة الاسماعيلية الشاملة للموحدين، بدأت منذ تسلم اسماعيل بن جعفر او ابنه محمد بن اسماعيل



[ صفحه 102]



الامامة، و قد كان ثمة تقية امنية و سياسية دقيقة خوفا من العباسيين و عمالهم و من غيرهم من الفرق. و استمرت التقية الشديدة في عهد الائمة المستورين جميعهم، و لم يصلنا من اقوالهم الشي ء الكثير، و كان الدعاة قد انتشروا سرا في انحاء الامبراطورية العباسية، و بثوا افكارهم لاتباعهم بصورة سرية، و كان من الصعب اكتشافهم سيما و انهم كانو يتبعون، ظاهرا، فقه أي بلد يستوطنوه، مع الحفاظ علي خصوصية الامامة السرية و تعاليمها.

و هكذا لم يكن ثم فقه اسماعيلي متميز قبل قيام السلالة الفاطمية الحاكمة، و بتأسيس الخلافة الفاطمية تغيرت الحالة تغيرا خطيرا، مع بدء الفقه الاسماعيلي باتخاذ شكل محدد، و الفضل بذلك يعود الي دعم الخلفاة الفاطميين، الذين لم يكتفوا بما كرسه فقهاء السنة بل اجتهدوا نحو المزيد من تحقيق المعاني القرآنية.

و من مراجعة رسالة افتتاح الدعوة للفاطمي النعمان بن محمد قاضي قضاة الدولة الفاطمية في عهد المعز لدين الله، يتبين لنا مدي الحذر و الاستتار و التقية التي رافقت التهيؤ لاقامة الدعوة الاسماعيلية في المغرب في اثناء الاستعداد لذلك، سواء أكان ذلك في العراق ام في بلاد الشام ام في اليمن او غيرها.

و بمجرد قراءتنا لمقدمة القاضي النعمان. لرسالة افتتاح الدعوة نستطيع ان نتبين مدي الدور التي قامت بها التقية المحكمة لتحقيق الدولة الفاطمية من جهة، و لتمكين العقيدة الاسماعيلية في قلوب الناس و عقولهم و قد جاء في المقدمة:

«و لم يخل الارض من امام فيها للامة و قائل بالحق و قائم



[ صفحه 103]



بالحجة، و ان تغلب فيها المتغلبون و استتر للتقية الأئمة المستحفظون [3] .

فالأئمة، في حال تغلب المتغلبين، يستمرون بالوجود و ان استتروا. هو يقصد بقوله: «الائمة المستحفظون » اولئك الذين تحفظهم كلمة الله عن غير اهلها من اجل ان تحفظ لأهلها و مستحقيها.

و كان القاضي، في مقدمته، يربط بين ستر «الحقيقة» و المعني الباطن، فالباطن لا يكشف الا لمن هو من اهله، و علي صاحب الباطن ان يبقيه مستورا حتي يتحقق من اهلية طالبه. و بالتالي فان طالب علم الباطن لا نفع له من هذا العلم، و لا يكشف له عن الامام او يعرف بموضعه و يجمع به، مهما اظهر من الشوق الي ذلك و الجد في طلب العلم، الا بعد ان يؤخذ عليه العهد، و قد تأثرت الفرقة الحاكمية ببعض ما اوردناه ، وفق مقتضيات الزمان و المكان، و ما توجبه التعاليم التوحيدية، و العمل بالظاهر و الباطن معا.



[ صفحه 104]




پاورقي

[1] راجع عبدالحميد البغدادي - كتاب اصول الدين ص: 272 طبع 1928 استنبول القاهر.

[2] سموا الائمة او الخلفاء المستورون لانهم اخفوا انفسهم عن عيون الظلمة من بني العباس و نلاحظ بانهم اخفوا اجسادهم كما اخفوا اسماءهم الحقيقية، و ذلك تقية من الظالمين.

[3] القاضي النعمان بن محمد، رسالة افتتاح الدعوة (رسالة في ظهور الدعوة العبيدية الفاطمية) ص: 31.


ابوحاتم الرازي


10. و أما أبوحاتم الرازي (م 277) فقد روي ابن أبي حاتم عن أبيه: «جعفر بن محمد ثقة لا يسأل عن مثله». [1] .



[ صفحه 17]




پاورقي

[1] الجرح و التعديل 487:2؛ تذكرة الحفاظ 166:1؛ تاريخ الاسلام (حوادث سنة 141 - 160): 89؛ تهذيب التهذيب 88:2؛ التحفة اللطيفة 242:1؛ الوافي بالوفيات 177:11.


الجارودية


و منهم (الجارودية) نسبة الي زياد بن المنذر أبي الجارود السرحوب الأعمي الكوفي، و قد يسمون السرحوبية، و قيل: ان السرحوب اسم شيطان أعمي يسكن البحر فسمي أبوالجارود به، و كان أبوالجارود من أصحاب الباقر و الصادق عليهماالسلام، و لما خرج زيد تغير، و جاء عن الصادق عليه السلام لعنه و تكذيبه و تكفيره و معه كثير النوي و سالم بن أبي حفصة و جاء فيه أيضا أعمي البصر أعمي القلب. [1] .

و الجارودية يرون أن الناس قصروا في طلب معرفة الامام لأنه كان



[ صفحه 52]



بامكانهم معرفته،بل كفروا حين بايعوا أبابكر، فهم لا يرون امامة الخلفاء الثلاثة، بل يرون كفرهم، حيث ادعوا الامامة و لم يبايعوا عليا عليه السلام. [2] .


پاورقي

[1] انظر ترجمته في كتب الرجال.

[2] الفرق بن الفرق: ص 22، و الملل علي هامش الفصل: 1 / 163 .


وصيته لعبدالله النجاشي في كتابه


في نفس الكتاب: 1 / 260.

قال عبدالله بن سليمان النوفلي: كنت عند جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، فاذا بمولي لعبدالله النجاشي ورد عليه فسلم و أوصل اليه كتابا ففضه وقرأه، فاذا أول سطر فيه.

بسم الله الرحمن الرحيم، أطال الله بقاء سيدي و جعلني من كل سوء فداه، اني بليت بولاية الأهواز فان رأي سيدي أن يحد لي حدا أو يمثل لي مثلا لأستدل



[ صفحه 43]



به علي ما يقر بني الي الله جل و عز والي رسوله، ويلخص في كتابه ما يري لي العمل به و فيما يبذله و أبتذله، و أين أضع زكاتي، و فيمن أصرفها، و بمن آنس، والي من أستريح، و من أثق و آمن و ألجأ اليه في سري، فعسي أن يخلصني الله بهدايتك و دلالتك، فانك حجة الله علي خلقه، و أمينه في بلاده لا زالت نعمته عليك.

قال عبدالله بن سليمان: فأجابه أبوعبدالله عليه السلام:

بسم الله الرحمن الرحيم، جاملك الله بصنعه، و لطف بك بمنه، و كلأك برعايته، فانه ولي ذلك، أما بعد فقد جاء الي رسولك بكتابك فقرأته و فهمت جميع ما ذكرته و سألت عنه و زعمت أنك بليت بولاية الأهواز فسرني ذلك و ساءني، فأما سروري بولايتك فقلت: عسي أن يغيث الله بك ملهوفا من أولياء آل محمد صلي الله عليه و آله و يعزبك، و ساءني من ذلك فان أدني ما أخاف عليك أن تعثر بولي لنا فلا تشم حظيرة القدس.

فاني ملخص لك جميع ما سألت عنه ان أنت عملت به و لم تجاوزه رجوت أن تسلم ان شاءالله تعالي، أخبرني أبي عن آبائه عن علي بن أبي طالب عليهم السلام عن رسول الله صلي الله عليه و آله أنه قال: من استشاره أخوه المؤمن فلم يمحضه النصيحة سلبه الله لبه، واعلم أني سأشير عليك برأي ان أنت عملت به تخلصت مما أنت متخوفه، واعلم أن خلاصك و نجاتك من حقن الدماء و كف الأذي من أولياء الله و الرفق بالرعية و التأني و حسن المعاشرة، مع لين في غير ضعف، و شدة في غير عنف، و مداراة صاحبك و من يرد عليك من رسله، و ارتق فتق رعيتك بأن توافقهم علي ما وافق الحق و العدل ان شاءالله.

اياك و السعاة و أهل النمائم فلا يلتزقن منهم بك أحد، و لا يراك الله يوما و ليلة و أنت تقبل منهم صرفا و لا عدلا فيسخط الله عليك ويهتك سترك.



[ صفحه 44]



فأما من تأنس به و تستريح اليه و تلج امورك اليه فذلك الرجل الممتحن المستبصر الأمين الموافق لك علي دينك، و ميز عوامك و جرب الفريقين فان رأيت هنالك رشدا فشأنك و اياه.

و اياك أن تعطي درهما أو تخلع ثوبا أو تحمل علي دابة في غير ذات الله لشاعر أو مضحك أو ممتزح الا أعطيت مثله في ذات الله.

ولتكن جوائزك و عطاياك و خلعك للقواد و الرسل و الأحفاد و أصحاب الرسائل و أصحاب الشرط و الأخماس، و ما أردت أن تصرفه في وجوه البر و النجاح و الفتوة و الصدقة و الحج و المشرب و الكسوة التي تصلي فيها و تصل بها و الهدية التي تهديها الي الله عزوجل و الي رسوله صلي الله عليه و آله من أطيب كسبك.

يا عبدالله، اجهد ألا تكنز ذهبا و لا فضة فتكون من أهل هذه الآية التي قال الله عزوجل: «الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها في سبيل الله» [1] .

و لا تستصغرن من حلو أو فضل طعام تصرفه في بطون خالية ليسكن بها غضب الله تبارك و تعالي، واعلم أني سمعت من أبي يحدث عن أبائه عن اميرالمؤمنين عليه السلام أنه سمع النبي صلي الله عليه و آله يقول يوما: ما آمن بالله و اليوم الآخر من بات شبعانا و جاره جايع، فقلنا: اهلكنا يا رسول الله، فقال: من فضل طعامكم و من فضل تمركم و رزقكم و خلقكم و خرقكم تطفون بها غضب الرب.

فخرج أميرالمؤمنين من الدنيا و ليس في عنقه تبعة لأحد حتي لقي الله محمودا غير ملوم و لا مذموم، ثم اقتدت به الأئمة من بعده بما قد بلغكم، لم يتلطخوا



[ صفحه 45]



بشي ء من بوائقها صلوات الله عليهم أجمعين و أحسن مثواهم.

و قد وجهت اليك بمكارم الدنيا و الآخرة، فان أنت عملت بما نصحت لك في كتابي هذا ثم كانت عليك من الذنوب و الخطايا كمثل أوزان الجبال و أمواج البحار رجوت الله أن يتحامي عنك جل و عز بقدرته.

يا عبدالله اياك أن تخيف مؤمنا فان أبي محمد حدثني عن أبيه عن جده علي بن أبي طالب عليهم السلام أنه كان يقول: من نظر الي مؤمن نظرة ليخيفه بها أخافه الله يوم لا ظل الا ظله، و حشره في صورة الذر لحمه و جسده و جميع أعضائه حتي يورده مورده.

و حدثني أبي عن آبائه عن علي عن النبي صلي الله عليه و آله أنه قال: من أغاث لهفانا من المؤمنين أغاثه الله يوم لا ظل الا ظله، و آمنه الله يوم الفزع الاكبر، و آمنه عن سوء المنقلب، و من قضي لاخيه المؤمن حاجة قضي الله له حوائج كثيرة احداها الجنة، و من كسا أخاه المؤمن من عري كساه الله من سندس الجنة و استبرقها و حريرها، و لم يزل يخوض في رضوان الله مادام علي المكسو منها سلك، و من أطعم أخاه من جوع أطعمه الله من طيبات الجنة، و من سقاه من ظمأ سقاه الله من الرحيق المختوم، و من أخدم أخاه أخدمه الله من الولدان المخلدين و أسكنه مع أوليائه الطاهرين، و من حمل أخاه المؤمن من رحله حمله الله علي ناقة من نوق الجنة و باهي به الملائكة المقربين يوم القيامة، و من زوج أخاه المؤمن امرأة يأنس بها و تشد عضده و يستريح اليها زوجه الله من الحور العين، و آنسه بمن أحب من الصديقين من أهل بيته و اخوانه و آنسهم به، و من أعان أخاه المؤمن علي سلطان جائر أعانه الله علي اجازة الصراط عند زلزلة الأقدام، و من زار أخاه المؤمن الي منزله لا لحاجة منه اليه كتب من زوار الله، و كان حقيقا علي الله أن يكرم زائره.



[ صفحه 46]



يا عبدالله و حدثني أبي عن آبائه عن علي عليه السلام أنه سمع من رسول الله صلي الله عليه و آله يقول لأصحابه يوما، معاشر الناس انه ليس بمؤمن من لعن بلسانه و لم يؤمن بقلبه [2] فلا تتبعوا عثرات المؤمنين، فانه من اتبع عثرة مؤمن اتبع الله عثراته يوم القيامة و فضحه في جوف بيته.

و حدثني أبي عن علي عليه السلام قال: أخذ الله في ميثاق المؤمن الا يصدق [3] في مقالته، و لا ينتصف من عدوه، و لا يشفي غيظه لا بفضيحة نفسه، لأن كل مؤمن ملجم، و ذلك لغاية قصيرة و راحة طويلة.

أخذ الله ميثاق المؤمن علي أشياء أيسرها مؤمن مثله يقول بمقالته يتعبه و يحسده، و الشيطان يغويه و يعينه، و السلطان يقفو أثره و يتبع عثراته، و كافر بالذي هو مؤمن به يري سفك دمه دينا، و اباحه حريمه غنما، فما بقاء المؤمن بعد هذا.

يا عبدالله و حدثني أبي عن آبائه علي عليه السلام عن النبي صلي الله عليه و آله قال: نزل جبرئيل عليه السلام فقال: يا محمد ان الله يقرأ عليك السلام و يقول: اشتققت للمؤمن اسما من أسمائي سميته مؤمنا فالمؤمن مني و أنا منه، من استهان بمؤمن فقد استقبلني بالمحاربة.

يا عبدالله و حدثني أبي عن آبائه عليهم السلام عن علي عليه السلام عن النبي صلي الله عليه و آله أنه قال يوما: يا علي لا تناظر رجلا حتي تنظر في سريرته، فان كانت سريرته حسنة فان الله عزوجل لم يكن ليخذل وليه، و ان كانت سريرته ردية فقد يكفيه مساويه، فلو جهدت أن تعمل به اكثر مما عمله من معاصي الله عزوجل ما قدرت عليه.



[ صفحه 47]



يا عبدالله و حدثني أبي عن آبائه عن علي عليه السلام عن النبي صلي الله عليه و آله أنه قال: أدني الكفر أن يسمع الرجل عن أخيه الكلمة ليحفظها عليه يريد أن يفضحه بها، اولئك لاخلاق لهم.

يا عبدالله و حدثني أبي عن آبائه عن علي عليه السلام أنه قال: من قال في مؤمن ما رأت عيناه و سمعت اذناه ما يشينه و يهدم مروته فهو من الذين قال الله عزوجل «ان الذين يحبون أن تشيع الفاحشة في الذين آمنوا لهم عذاب أليم».

يا عبدالله و حدثني أبي عن آبائه عن علي عليه السلام أنه قال: من روي عن أخيه المؤمن رواية يريد بها هدم مروته و ثلبه أو بقه الله بخطيئته حتي يأتي بمخرج مما قال، و لن يأتي بالمخرج منه أبدا، و من أدخل علي أخيه المؤمن سرورا فقد أدخل علي أهل البيت عليهم السلام سرورا، و من أدخل علي أهل البيت سرورا فقد أدخل علي رسول الله صلي الله عليه و آله سرورا، و من أدخل علي رسول الله سرورا فقد سر الله، فحقيق عليه أن يدخله الجنة حينئذ.

ثم اني اوصيك بتقوي الله و ايثار طاعته و الاعتصام بحبله، فانه من اعتصم بحبل الله فقد هدي الي صراط مستقيم، فاتق الله و لا تؤثر أحدا علي رضاه و هواه، فانه وصية الله عزوجل الي خلقه، لا يقبل منهم غيرها و لا يعظم سواها، واعلم أن الخلائق لم يوكلوا بشي ء أعظم من التقوي فانه وصيتنا أهل البيت فان استطعت ألا تنال شيئا من الدنيا تسئل عنه غدا فافعل.

قال عبدالله بن سليمان: فلما وصل كتاب الصادق عليه السلام الي النجاشي نظر فيه فقال: صدق والله الذي لا اله الا هو مولاي، فما عمل أحد بما في هذا الكتاب الا نجا فلم يزل عبدالله يعمل به في أيام حياته. [4] .



[ صفحه 48]



فكر أيها القاري الكريم في هذه النصايح القدسية، و أعد النظر في فقراتها، وانظر ماذا سيبلغه البشر من نهاية السعادة لو وضع الامراء و أرباب الدولة هذا الكتاب نصب أعينهم، و درج عليه الناس في معاملاتهم بعضهم مع بعض، ولكن البشر لا يزال في سكرته لا يستيقظ لسماع مثل هذه المواعظ.


پاورقي

[1] التوبة: 34.

[2] يريد أنه من يذكر الناس بسوء بغير ما يعتقده فيهم.

[3] بالبناء للمفعول.

[4] بحارالأنوار: 78 / 271 / 112.


اسماعيل


كان اسماعيل أكبر أولاد الصادق عليه السلام ، و كان شديد المحبة له و البر به و الاشفاق عليه. [1] و قد كان قوم من الشيعة في حياة الامام الصادق عليه السلام يظنون أنه القائم بعده ، لميل أبيه الشديد اليه و اكرامه ، و لأنه أكبر أولاده سنا ، فمات في حياة أبيه عليه السلام في العريض ، و حمل علي رقاب الناس الي المدينة ، و دفن في البقيع .

و كان اسماعيل رجلا كريما شجاعا جليلا ، يحبه الامام الصادق عليه السلام لفضائله و فواضله .

حتي انه عليه السلام قال للمفضل بن عمر ، و هو من وكلائه و خواص أصحابه الثقات - و أبوالحسن موسي عليه السلام غلام -:هذا المولود - يعني موسي الكاظم - الذي لم يولد فينا مولود أعظم بركة علي شيعتنا منه ، ثم قال:لا تجف اسماعيل. [2] .

و قال عليه السلام:كان القتل قد كتب علي اسماعيل مرتين ، فسألت الله تعالي في رفعه عنه فرفعه. [3] و أقواله و أعماله التي كانت تنبي ء عن ذلك الحب و العطف كثيرة ، و حتي ظن قوم من الشيعة أنه القائم بعد أبيه بالامامة ؛ لذلك البر و تلك الرعاية ؛ و لأنه أكبر اخوته سنا ، و أكبر الاخوة سنا أحد علائم الامامة ، و لكن موته أيام أبيه أزال ذلك الظن .

و أظهر الصادق عليه السلام بموت اسماعيل عجبا ، فانه بعد أن مات و غطي ، أمر بأن يكشف عن وجهه و هو مسجي ، ثم قبل جبهته و ذقنه و نحره ، ثم أمر به فكشف



[ صفحه 36]



و فعل به مثل الأول ، و لما غسل و ادرج في أكفانه أمر به فكشف عن وجهه ثم قبله في تلك المواضع ثالثا ، ثم عوذه بالقرآن ، ثم أمر بادراجه .

و في رواية اخري أنه أمر المفضل بن عمر فجمع له جماعة من أصحابه حتي صاروا ثلاثين ، و فيهم أبوبصير و حمران بن أعين و داود الرقي ، فقال لداود:اكشف عن وجهه ، فكشف داود عن وجه اسماعيل ، فقال:تأمله يا داود فانظره أحي هو أم ميت ؟ فقال:بل هو ميت . فجعل يعرض علي رجل رجل حتي أتي علي آخرهم ، فقال:اللهم اشهد . ثم أمر بغسله و تجهيزه ، ثم قال:يا مفضل احسر عن وجهه ، فحسر عن وجهه ، فقال:حي هو أم ميت ؟ انظروه جميعكم ، فقالوا:بل هو يا سيدنا ميت ، فقال:شهدتم بذلك و تحققتموه ؟ قالوا:نعم ، و قد تعجبوا من فعله ، فقال:اللهم اشهد عليهم . ثم حمل الي قبره ، فلما وضع في لحده قال:يا مفضل اكشف عن وجهه، فكشف فقال للجماعة:انظروا أحي هو أم ميت ؟ فقالوا:بل ميت يا ولي الله ، فقال:اللهم اشهد . ثم أعاد عليهم القول في ذلك بعد دفنه ، فقال لهم:الميت المكفن المحنط المدفون في هذا اللحد من هو ؟ فقالوا:اسماعيل ولدك . فقال:اللهم اشهد. [4] .

قد يعجب المرء من اصرار الامام علي أن يعرف الناس موت اسماعيل حتي لا تبقي شبهة و لا ريب بموته ، و لكن لا عجب من أمر الامام العالم بما سيحدث في هذا الشأن ، انه يعلم أن قوما سيقولون بامامته لأنه الأكبر زعما منهم انه لم يمت ، فما فعل ذلك الا ليقيم الحجة عليهم ، و قد كشف بنفسه عليه السلام عن هذا السر ، فانه قال بعد أن وضع اسماعيل في لحده و أشهد القوم علي موته:فانه سيرتاب المبطلون ،



[ صفحه 37]



يريدون اطفاء نور الله:ثم أومأ الي موسي عليه السلام ، و لما أن دفن اسماعيل و أشهدهم أخذ بيد موسي فقال:هو حق والحق معه الي أن يرث الله الأرض و من عليها. [5] .

و ظهر علي الصادق الحزن الشديد حين حضر اسماعيل الموت و سجد سجدة طويلة ، ثم رفع رأسه فنظر الي اسماعيل قليلا و نظر الي وجهه ، ثم سجد اخري أطول من الاولي ، ثم رفع رأسه فغمضه و ربط لحييه و غطي عليه ملحفته ، ثم قام و وجهه قد دخله شي ء عظيم حتي أحس ذلك منه من رآه ، و علي اثر ذلك دخل المنزل فمكث ساعة ، ثم خرج علي القوم مدهنا مكتحلا و عليه ثياب غير التي كانت عليه ، و وجهه قد تسري عنه ذلك الأثر من الحزن ، فأمر و نهي ، حتي اذا فرغ من غسله دعا بكفنه فكتب في حاشيته:اسماعيل يشهد أن لا اله الا الله. [6] .

فتعجب الناس من انقلاب حاله و ذهاب ذلك الحزن الشديد ، فبدر اليه بعض أصحابه قائلا:جعلت فداك ، لقد ظننا أننا لا ننتفع بك زمانا لما رأيناه من جزعك ؟ فقال عليه السلام:انا أهل بيت نجزع ما لم تنزل المصيبة ، فاذا نزلت صبرنا.

و قدم لأصحابه المائدة و عليها أفخر الأطعمة و أطيب الألوان و دعاهم الي الأكل و حثهم عليه ، و لا يرون للحزن أثرا علي وجهه ، فقيل له في ذلك ، فقال:و ما لي لا أكون كما ترون و قد جاء في خبر أصدق الصادقين:اني ميت و اياكم .

و لكنه لما حمل ليدفن تقدم سريره بغير حذاء و لا رداء ، و هذا أعظم شعار للحزن ، و كان يأمر بوضع السرير علي الأرض يكشف عن وجهه يريد بذلك تحقيق



[ صفحه 38]



موته لدي الناس ، فعل ذلك مرارا الي أن انتهوا به الي قبره. [7] .

و لما فرغ من دفنه جلس و الناس حوله و هو مطرق ، ثم رفع رأسه فقال:أيها الناس ان هذه الدنيا دار فراق ، و دار التواء ، لا دار استواء ، علي أن لفراق المألوف حرقة لا تدفع ، و لوعة لا ترد ، و انما يتفاضل الناس بحسن العزاء و صحة الفكرة ، فمن لم يثكل أخاه ثكله أخوه ، و من لم يقدم ولدا كان هو المقدم دون الولد ، ثم تمثل بقول أبي خراش الهذلي:



و لا تحسبن أني تناسيت عهده

و لكن صبري يا اميم جميل [8] .



و لما مات اسماعيل استدعي الصادق عليه السلام بعض شيعته و أعطاه دراهم و أمره أن يحج بها عن ابنه اسماعيل ، و قال له:انك اذا حججت عنه لك تسعة أسهم من الثواب و لاسماعيل سهم واحد. [9] .

و مات اسماعيل بالعريض [10] و حمل علي الرقاب الي المدينة [11] و قبره فيها معروف ، هدمه حكام آل سعود الوهابيون كما هدم قبور آبائه الأئمة في البقيع و الي اليوم لم يسمح باعادة البناء عليها .

فتلك الأعمال من الصادق عليه السلام مع ابنه اسماعيل تدلنا علي كبير ما يحمل له من الحب و البر و العطف ، و علي ما كان عليه اسماعيل من التقوي و الفضل ، و لكن



[ صفحه 39]



هناك أحاديث قدحت في مقامه و وصمت قدسي ذاته ، و اني لا أراها تعادل تلك الأحاديث السالفة ، بل ان بعض الأخبار كشفت لنا النقاب عن كذب هذه الأخبار القادحة ، أو انها صدرت لغايات مجهولة لنا ، فمن تلك الأحاديث الكاشفة ، ما رواه في الخرائج و الجرائح عن الوليد بن صبيح، [12] قال:جاء ني رجل فقال لي:تعال حتي اريك ابن الهك. [13] فذهبت معه ، فجاء بي الي قوم يشربون ، فيهم اسماعيل ابن جعفر ، فخرجت مغموما فجئت الي الحجر فاذا اسماعيل بن جعفر متعلق بالبيت يبكي قد بل أستار الكعبة بدموعه ، فرجعت أشتد فاذا اسماعيل جالس مع القوم ، فرجعت فاذا هو آخذ بأستار الكعبة قد بلها بدموعه ، قال:فذكرت ذلك لأبي عبدالله عليه السلام ، فقال:لقد ابتلي ابني بشيطان يتمثل علي صورته .

فهل يا تري زكاة لاسماعيل أفضل من هذا الحديث ، فلا بد اذن من طرح الأحاديث القادحة أو حملها علي غايات غير ما دلت عليه بظاهرها ، ولو كان اسماعيل كما قدحت فيه تلك الأحاديث لما لازمه الصادق عليه السلام في الحضر و السفر ، و لنحاه كما نحي ابنه عبدالله .

و لما مات اسماعيل انصرف عن القول بامامته من كان يظن أن الامامة فيه بعد أبيه . و حدث القول بامامته بعد أبيه الصادق ، و القائلون بامامته يسمون بالاسماعيلية ، و قد أشرنا و سنشير الي هذه الفرقة .



[ صفحه 40]



و ذكر هنا الشيخ المفيد طاب ثراه في الارشاد أن الذين أقاموا علي حياته شر ذمة لم تكن من خاصة أبيه و لا من الرواة عنه و كانوا من الأباعد و الأطراف ، و لما مات الصادق عليه السلام انتقل فريق منهم الي القول بامامة موسي عليه السلام بعد أبيه ، و افترق الباقون فريقين ، ففريق منهم رجعوا عن حياة اسماعيل ، و قالوا بامامة ابنه محمد بن اسماعيل ، لظنهم أن الامامة كانت في أبيه ، و أن الابن أحق بمقام الأب من الأخ ، و فريق ثبتوا علي حياة اسماعيل ، و هم اليوم شذاذ لا يعرف منهم أحد يومي اليه ، و هذان الفريقان يسميان بالاسماعيلية ، و المعروف منهم الآن من يزعم أن الامامة بعد اسماعيل في ولده و ولد ولده الي آخر الزمان .

و بالرغم من هذه التدابير اللازمة و الشواهد الواضحة ، قام بعض الناس بالتشكيك في موت اسماعيل ، محاولين اثبات امامته بعد أبيه .

فكانت النتيجة تكوين مذهب جديد متشعب عن مذهب أهل البيت الشيعة الامامية ، و منفصل عنه ، و هو مذهب الاسماعيلية ، و قد انقسم هذا المذهب الي قسمين:

ظاهرية:و هم المعروفون اليوم بالبهرة ، و باطنية و هم معروفون بالأغاخانية ، و هم منتشرون في العالم ، و خاصة في بلاد الهند ، و باكستان ، وشرفي أفريقيا .

و يعترفون في مذهبهم بستة من أئمة أهل البيت عليهم السلام الاثني عشر - حيث يقفون عند الامام الصادق عليه السلام - و لا يعترفون بامامة الستة الباقين عليهم السلام .

و لهم تأريخ مفصل ، و أحكام فقهية تختلف عن فقه شيعة أهل البيت الامامية اختلافا كثيرا ، ولو أردنا الدخول في التفصيل ، لطال بنا المقال و خرجنا عن الاختزال .



[ صفحه 41]



و قد وردت أحاديث كثيرة في شأن اسماعيل ، ذكرها المرحوم العلامة الخطيب السيد محمد كاظم القزويني في الجزء الثاني من كتابه « الامام الصادق عليه السلام » ، و هي تربو علي الخمسة و العشرين مصدرا ، من مختلف الميول و النزعات ، فراجع .


پاورقي

[1] ارشاد الشيخ المفيد طاب ثراه:284.

[2] الكافي ، كتاب الحجة ، باب النص علي الكاظم عليه السلام 309:1.

[3] رجال الشيخ أبي علي.

[4] بحارالأنوار 254:47.

[5] بحارالأنوار 188:1.

[6] و ما زال الناس يكتبون الشهادة علي أكفان الموتي من ذلك اليوم ، اقتداء بعمل الامام ، و قد بلغني عن بعض أهل الجمود أنهم يكتبون لكل ميت منهم:اسماعيل يشهد ....

[7] ارشاد الشيخ المفيد طاب ثراه:285.

[8] اكمال الدين 63:10 ، و الأمالي ؛ للشيخ الصدوق:237.

[9] بحارالأنوار 255:47.

[10] بضم أوله و فتح ثانيه ، من أعمال المدينة.

[11] ارشاد الشيخ المفيد:285.

[12] أبي العباس الكوفي ، كان من رواة الصادق عليه السلام و ثقاتهم ، وله كتاب رواه الحسن بن محبوب عن ابنه العباس عنه.

[13] يعني بالاله الصادق عليه السلام زعما من هؤلاء أن الشيعة تري الوهية الأئمة ، ما أكبرها فرية عليهم ، نعم توجد بعض الفرق الغالية و لكن الامامية بل و الفرق الاخري الشيعية تبرأ منهم.


مناظرة هشام بن الحكم مع عمرو بن عبيد في الامامة


و عن يونس بن يعقوب، قال: كان عند أبي عبدالله عليه السلام جماعة من أصحابه فيهم حمران بن أعين و مؤمن الطاق و هشام بن سالم و الطيار و جماعة من أصحابه، فيهم هشام بن الحكم و هو شاب، فقال أبوعبدالله، ياهشام. قال: لبيك يا ابن رسول الله!

قال: ألا تخبرني كيف صنعت بعمرو بن عبيد و كيف سألته؟ قال هشام: جعلت فداك يا ابن رسول الله اني، اجلك و أستحييك، و لا يعمل لساني بين يديك.



[ صفحه 81]



فقال أبوعبدالله عليه السلام: اذا أمرتكم بشي ء فافعلوه.

قال هشام: بلغني ما كان فيه عمرو بن عبيد و جلوسه في مسجد البصرة، و عظم ذلك علي، فخرجت اليه، و دخلت البصرة يوم الجمعة، و أتيت مسجد البصرة، فاذا أنا بحلقة كبيرة، و اذا بعمرو بن عبيد عليه شملة سوداء مؤتزر بها من صوف و شملة مرتد بها، و الناس يسألونه، فاستفرجت الناس فأفرجوا لي، ثم قعدت في آخر القوم علي ركبتي، ثم قلت:

أيها العالم، أنا رجل غريب، أتأذن لي فأسألك عن مسألة؟ قال: اسأل. قلت له: ألك عين؟ قال: يا بني أي شي ء هذا من السؤال، اذن كيف تسأل عنه؟ فقلت: هذه مسألتي. فقال: يا بني سل، و ان كانت مسألتك حمقي، قلت: أجبني فيها، قال: فقال لي: سل. فقلت: ألك عين؟ قال: نعم.

قال: قلت: فما تصنع بها؟ قال: أري بها الألوان و الأشخاص. قال قلت: ألك أنف؟ قال: نعم. قال: قلت: فما تصنع به؟ قال: أشم به الرائحة.

قال: قلت: ألك لسان؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع به؟ قال: أتكلم به.

قال: قلت: ألك أذن؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع بها؟ قال: أسمع بها الأصوات.

قال: قلت: ألك يدان؟ قال: نعم. قلت: فما تصنع بهما؟ قال: أبطش بهما، و أعرف بهما اللين من الخشن.

قال: قلت: ألك رجلان؟ قال: نعم. قال قلت: فما تصنع بهما؟ قال: أنتقل بهما من مكان الي مكان.

قال: قلت: ألك فم؟ قال: نعم. قال: قلت: فما تصنع به؟ قال: أعرف به المطاعم و المشارب علي اختلافها.



[ صفحه 82]



قال: قلت: ألك قلب؟ قال: نعم. قال: قلت: فما تصنع به؟ قال: أميز به كلما ورد علي هذه الجوارح.

قال: قلت: أفليس في هذه الجوارح غني عن القلب؟ قال: لا.

قلت: و كيف ذاك و هي صحيحة سليمة؟

قال: يا بني ان الجوارح اذا شكت في شي ء شمته أو رأته أو ذاقته ردته الي القلب، فتيقن بها اليقين و أبطل الشك.

قال: فقلت: فانما أقام الله عزوجل القلب لشك الجوارح؟ قال: نعم.

قلت: لابد من القلب و الا لم تستيقن الجوارح، قال: نعم.

قلت: يا أبامروان، ان الله تبارك و تعالي لم يترك جوارحكم حتي جعل لها اماما، يصحح لها الصحيح و ينفي ما شكت فيه، و يترك هذا الخلق كله في حيرتهم و شكهم و اختلافهم لا يقيم لهم اماما يردون اليه شكهم و حيرتهم، و يقيم لك اماما لجوارحك ترد اليه حيرتك و شكك؟!

قال: فسكت و لم يقل لي شيئا. قال: ثم التف الي فقال لي: أنت هشام؟

قال: قلت: لا، فقال لي: أجالسته؟ فقلت: لا. قال: فمن أين أنت؟ قلت: من أهل الكوفة.

قال: فأنت اذن هو. ثم ضمني اليه و أقعدني في مجلسه، و ما نطق حتي قمت. فضحك أبوعبدالله، ثم قال: يا هشام، من علمك هذا؟

قلت: يا ابن رسول الله؟ جري علي لساني. قال: يا هشام، هذا و الله مكتوب في صحف ابراهيم و موسي [1] .



[ صفحه 83]




پاورقي

[1] الاحتجاج: 367.


اوقات الدعاء


وأدلي الامام الصادق عليه السلام، بمجموعة من الاحاديث، عن الاوقات التي يرجي فيها إجابة الدعاء، وهي:

1 - قال عليه السلام: «أطلبوا الدعاء، في أربع ساعات: عند هبوب الرياح، وزوال الافياء» [1] ، ونزول القطر، وأول قطرة من دم القتيل المؤمن، فان أبواب السماء تفتح، عند هذه الاشياء [2] .

2 - قال عليه السلام: يستجاب الدعاء في أربعة مواطن: في الوتر، وبعد الفجر، وبعد الظهر، وبعد المغرب [3] .

3 - قال عليه السلام: قال أمير المؤمنين عليه السلام: إغتنموا الدعاء عند أربع: عند قراءة القرآن، وعند الاذان، وعند نزول الغيث، وعند إلتقاء الصفين للشهادة [4] .

4 - قال عليه السلام: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: خير وقت دعوتم الله عزوجل فيه الاسحار، وتلا هذه الآية في قول يعقوب: (سوف



[ صفحه 28]



أستغفر لكم ربي.) قال: (أخرهم إلي السحر) [5] .

5 - قال عليه السلام: كان أبي، أذا طلب الحاجة، طلبها عند زوال الشمس، فإذا أراد ذلك، قدم شيئا فتصدق به، وشم شيئا من طيب، وراح إلي المسجد، ودعا في حاجته بما شاء الله [6] .

6 - قال عليه السلام: «إن في الليل لساعة، ما يوافقها عبد مسلم، ثم يصلي، ويدعو الله عزوجل فيها، إلا استجاب له في كل ليلة، فقال عمر بن أذينة: أصلحك الله، وأي ساعة هي من الليل؟ قال عليه السلام: إذا مضي نصف الليل، وهي السدس الاول من أول النصف» [7] .

7 - روي عبدالله بن سنان، قال: سألت أبا عبدالله عليه السلام، عن الساعة التي يستجاب فيها الدعاء يوم الجمعة. قال: ما بين فراغ الامام من الخطبة، إلي أن تستوي الصفوف بالناس، وساعة أخري من آخر النهار، إلي غروب الشمس [8] .

هذه هي الاوقات، التي يؤمل فيها استجابة الدعاء، فينبغي للداعي مراعاتها.


پاورقي

[1] الافياء: جمع فيئ وهو رجوع الظل.

[2] اصول الكافي 2 / 4 77.

[3] اصول الكافي 2 / 477.

[4] اصول الكافي 2 / 477.

[5] اصول الكافي 2 / 477.

[6] اصول الكافي 2 / 477.

[7] اصول الكافي 2 / 478.

[8] مصباح المتهجدين (ص 254).


علاقة الصادق بالمنصور


################

پاورقي

[1] هو مولي الامام الصادق، و لقد قتله داود بن علي عندما كان واليا علي المدينة، و نال الصادق.

[2] حسن المظفر، كتاب الصادق ج 1، ص 118 و الشيخ أبوزهرة، مرجع مكرر ص 45 و ما بعدها.


ابان بن عبد الرحمن البصري


أبو عبد الله أبان بن عبد الرحمن البصري.

روي عنه محمد بن الوليد.

المراجع:

رجال الطوسي 151 وفيه أسند عنه. تنقيح المقال 1: 5. خاتمة المستدرك 777. معجم رجال الحديث 1: 155. جامع الرواة 1: 11. نقد الرجال 4. مجمع الرجال 1: 23. أعيان الشيعة 2: 100. توضيح الاشتباه 4. منتهي المقال 17. منهج المقال 17.


الساب بن عمارة الحضرمي


السايب، وقيل الساب بن عمارة الحضرمي، الكوفي.

إمامي.



[ صفحه 12]



المراجع:

رجال الطوسي 216. تنقيح المقال 2: 7. خاتمة المستدرك 805. معجم رجال الحديث 8: 7. نقد الرجال 146. جامع الرواة 1: 350. مجمع الرجال 3: 95. أعيان الشيعة 7: 182. منهج المقال 157.


مبارك بن عبد الله الأسدي


مبارك بن عبد الله الأسدي بالولاء، الكوفي.

المراجع:

رجال الطوسي 310. معجم رجال الحديث 14: 175. جامع الرواة 2: 38 وفيه أبو عبد الله بدل بن عبد الله. مجمع الرجال 5: 92. خاتمة المستدرك 838 وفيه أبو عبد الله بدل بن عبد الله. منهج المقال 272.


الورع


و قال في باب الورع [1] باسناده عن ابي اسامة قال: سمعت أبا



[ صفحه 66]



عبدالله (عليه السلام) يقول: عليك بتقوي الله و الورع و الاجتهاد و صدق الحديث و أداء الامانة و حسن الخلق، و كونوا دعاة الي انفسكم بغير السنتكم، و كونوا زينا و لا تكونوا شينا، و باسناده عن ابي يعفور قال: قال ابوعبدالله عليه السلام: كونوا دعاة للناس بغير السنتكم ليروا منكم الورع و الاجتهاد والصلوة و الخير، فان ذلك داعية، فان لم يفعل يوشك أن تزول تلك النعمة عنه:

و قال عليه السلام ثلثة لا يزيد الله بها الرجل المسلم الا عزا؛ الصفح عمن ظلمه: و الاعطاء لمن حرمه، و الصلة لمن قطعه، و قال المؤمن اذا غضب لم يخرجه غضبه عن حق. و اذا رضي لم يدخله رضاه في باطل، ثم روي عن محمد بن حبيب عن جعفر الصادق عن ابيه عن جده و رفعه قال: مامن مؤمن ادخل علي قوم سرورا الا خلق الله من ذلك السرور ملكا يعبدالله يحمده و يمجده، فاذا صار المؤمن في لحده أتاه ذلك السرور الذي أدخله علي أولئك ملكا، فيقول: أنا اليوم أونس وحشتك و القنك و أثبتك بالقول الثابت و أشهدبك مشاهد القيامة و اشفع لك الي ربك و أريك منزلتك في الجنة. انتهي ما رواه في الكافي



[ صفحه 67]




پاورقي

[1] الكافي ج 2 ص 63 ط طهران.


زيديه


يكي از فرقه هايي كه به تشيع نسبت داده مي شود زيديه هستند. اين گروه منسوب به زيد بن علي بن الحسين عليه السلام مي باشند، چرا كه پيروان آن معتقد به امامت او هستند. البته خود زيد مدعي امامت براي خود نبود، ولي مردم براي او ادعاي امامت نمودند. حركت و قيام او نيز جز براي نصرت و ياري حق و جنگ با باطل نبود و مقام زيد بالاتر از اين بود كه چيزي را كه حق او نبود ادعا كند. او اگر پيروزي به دست مي آورد خوب مي دانست كه بايد آن را تحويل چه كسي بدهد. و اگر در بعضي از احاديث وارد شده كه او امامت را منسوب به خود نموده، معناي آن معلوم و روشن است؛ چرا كه امام صادق عليه السلام از سيطره ي بني اميه هراس داشت و صحيح نبود كه خروج زيد به آن حضرت نسبت داده شود و به



[ صفحه 60]



امر او باشد، زيرا در آن صورت امام صادق عليه السلام و شيعيان آن حضرت گرفتار مي شدند. به همين علت زيد قيام و امامت را به خود نسبت مي داد.

اگر زيد، مطابق اين احاديث، واقعا خود را امام و صاحب حق مي دانست رسول خدا و اميرالمؤمنين (صلوات عليهما و علي آلهما) قبل از به دنيا آمدن او بر او گريه نمي كردند و آن گونه كه براي او محزون و مصيبت زده و پريشان نمي شدند چنان كه پدران او نيز هنگامي كه يادي از او مي نمودند و كشته شدن او را متذكر مي شدند گريان و پريشان مي گرديدند.

در منزلت و بزرگواري و دوري او از اين اتهام همين بس كه امام صادق عليه السلام بر او گريه نمود و اموال او را بين بازماندگان از مقتولين همراه او تقسيم نمود و از كساني كه او را ياري نكردند ملامت كرد و كشته شدگان با او را مؤمن و محاربين با او را كافر دانست.

به راستي چگونه مي توان گفت او امامت و رهبري را براي خود طلب مي نموده، در حالي كه امام صادق عليه السلام براي او طلب و رحمت مي نمود و مي فرمود: «او مردي مؤمن و عارف و عالم و راستگو بود و اگر پيروز مي گرديد اهل وفا بود و اگر قدرت پيدا مي كرد مي دانست كه بايد آن را به دست چه كسي بدهد.» [1] .

امام صادق عليه السلام در سخن ديگري فرمود: «نگوييد زيد [براي خود] قيام نمود، همانا زيد عالم و راستگو است و هرگز شما را به سوي خود دعوت نمي كند، بلكه او شما را براي حكومت و امامت [امام] از آل محمد صلي الله عليه و آله دعوت مي نمايد.» [2] و «اگر او پيروزي به دست مي آورد به آنچه به شما گفته بود وفا مي نمود جز اين كه دو در مقابل سلطاني قيام نمود تا او را بشكند.» [3] .

از اين رو، حضرت رضا عليه السلام به مأمون مي فرمايد: «برادرم زيد را با زيد بن علي بن الحسين عليهماالسلام مقايسه مكن؛ چرا كه زيد بن علي بن الحسين عليهماالسلام از علماي آل محمد عليهم السلام است و او براي خدا غضب نمود و با دشمنان او جنگ كرد تا در راه خدا شهيد گرديد.»



[ صفحه 61]



تا اين كه فرمود: «زيد بن علي بن الحسين عليه السلام هرگز چيزي كه حق او نبود به ناحق براي خود ادعا نكرد؛ چرا كه او باتقواتر از اين بود و مي گفت: من شما را براي رضاي از آل محمد عليهم السلام دعوت مي كنم.» [4] .

اين صراحت سخن حضرت رضا عليه السلام در مقابل مأمون به اين علت بود كه آن زمان، زمان حكومت بني عباس بود و فرزند او يحيي بن زيد درباره ي پدر خود مي گفت: خدا پدرم را رحمت كند، او يكي از عبادت كنندگان بود كه روزها روزه مي گرفت و شب ها به عبادت قيام مي نمود و با تمام كوشش در راه خدا جهاد نمود [تا كشته شد].

عمير بن متوكل بلخي مي گويد به يحيي گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله امام بايد به همين وضعيت باشد. پس يحيي گفت: پدرم امام نبود. لكن از افراد بزرگوار و زاهد و با شخصيت و از مجاهدين في سبيل الله بود. گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله! پدر تو براي خود ادعاي امامت نمود و قيام كرد و از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايتي در مذمت از ادعاي دروغين نقل شده است. يحيي گفت: آرام باش! آرام باش! پدرم غافل تر از اين بود كه چيزي را ادعا كند كه حق او نيست. پدرم فقط مي گويد: من شما را به رضاي آل محمد عليهم السلام دعوت مي نمايم و مقصود او عموي من جعفر عليه السلام بود. سپس مي گويد: به يحيي گفتم: آيا جعفر امروز صاحب فقه است؟ او گفت: آري، او از همه ي بني هاشم داناتر و فقيه تر است. [5] .

اين حديث همان گونه كه كاشف از مقام والاي زيد و منزلت و فضيلت او و بطلان آنچه به او نسبت داده اند مي باشد براي فرزند او يحيي نيز مقام بلند و دانش و تقوا و فقاهت را اثبات مي نمايد.

احاديث درباره ي پاكي زيد و دوري او از ادعاي امامت امت فراوان است. بنابراين زيد بن علي بن الحسين عليه السلام پاك تر و باتقواتر از اين است كه خود را با ادعاي باطل ضايع و آلوده نمايد. آري. مسأله ي امامت و رهبري را مردم پس از او براي او ادعا نمودند و به اين علت معروف به زيديه شدند.



[ صفحه 62]



خلاصه ي سخن اين كه زيديه فرقه هاي زيادي دارند و اعتقاد مشترك آنان اين است كه امامت بايد در اولاد فاطمه عليهماالسلام باشد و امامت و رهبري غير از فرزندان فاطمه عليهاالسلام جايز نيست و باطل است. البته مي گويند: از اولاد فاطمه عليهاالسلام هر كسي كه عالم و زاهد و شجاع و سخي باشد و قيام به سيف و شمشير نمايد واجب الاطاعة مي باشد؛ خواه از اولاد امام حسن عليه السلام باشد خواه از اولاد امام حسين عليه السلام، و به همين علت عده اي از آنان معتقد به امامت محمد و ابراهيم، دو فرزند عبدالله بن الحسن بن الحسن عليه السلام هستند. [6] البته گمان مي رود مسأله ي اشتراط امامت به بني فاطمه عليهاالسلام كه اين گروه مي گويند درباره ي كساني باشد كه بعد از زيد بن علي بن الحسين مدعي امامت باشند؛ چرا كه بعضي از فرقه هاي زيديه امامت ابوبكر و عمر را چنان كه خواهد آمد پذيرفته اند.


پاورقي

[1] رجال كشي، ص 184، ذيل عنوان سيد حميري.

[2] مقصود از رضا از آل محمد امام وقت است كه امام صادق عليه السلام براي تقيه چنين فرموده است.

[3] وافي، به نقل از كتاب كافي، كتاب الحجة، باب أن زيد بن علي مرضي، ج 1 / 141.

[4] وافي، به نقل از كتاب كافي، كتاب الحجة، باب أن زيد بن علي مرضي، ج 1 / 141.

[5] همان.

[6] ملل و نحل، پاورقي فصل 1، ص 159.


سفارشات امام صادق به عبدالله بن جندب


عبدالله بن جندب كوفي وجود مقدس امام صادق عليه السلام، امام كاظم و امام رضا عليه السلام را درك نمود و از جانب امام كاظم و امام رضا عليهم السلام وكيل بود. او مردي عابد بوده و نزد امام كاظم و امام رضا عليهم السلام منزلتي بلند داشت. مرحوم كشي در رجال خود مي گويد: «او به حضرت رضا [يا حضرت كاظم] عليهم السلام گفت: آيا شما از من راضي هستيد؟ امام عليه السلام فرمود: آري، به خدا سوگند خدا و رسول او صلي الله عليه و آله نيز از تو راضي هستند.

امام صادق عليه السلام به عبدالله بن جندب وصيت ها و سفارشات زيبا و جامعي فرموده اند كه فرازهايي از آن را بيان مي كنيم.

امام صادق عليه السلام فرمود: اي عبدالله جندب، كسي كه بر عمل خود تكيه نمايد هلاك مي شود و كسي كه از معصيت و نافرماني خدا باكي نداشته باشد، نجات نخواهد يافت. عبدالله جندب گفت: پس چه كسي نجات خواهد يافت؟ امام عليه السلام فرمود: آنهايي كه بين



[ صفحه 333]



ترس و اميد هستند و قلب هاي آنان از شوق به ثواب الهي و خوف از عذاب او، گويي در چنگال پرنده اي قرار گرفته است.

سپس فرمود: اي فرزند جندب، كسي كه بخواهد خداوند او را به حورالعين تزويج نمايد و به نور الهي روي آورد، بايد برادر مؤمن خود را مسرور نمايد.

اي فرزند جندب، شيطان دام هاي فراواني دارد كه به وسيله ي آنها مردم را صيد مي كند، پس شما خود را از دام ها و كمين گاه هاي صيد او دور كنيد. عبدالله جندب گفت: اي فرزند رسول خدا! دام ها و كمين گاه هاي شيطان چيست؟ امام عليه السلام فرمود: كمين گاه هاي او اين است كه انسان را از احسان به برادران ديني خود باز مي دارد، و اما دام هاي او اين است كه انسان را در خواب غفلت قرار مي دهد تا نماز واجب خداوند را در وقت آن نخواند. سپس فرمود: آگاه باشيد! كه هيچ عبادتي نزد خداوند بهتر از قيام و حركت براي زيارت برادران ديني و احسان به آنان نيست. سپس فرمود: واي بر كساني كه مي خوابند و از نماز خدا غافل مي مانند و خدا و آيات قرآن را استهزا مي نمايند؛ آنان كساني هستند كه در قيامت بهره اي از رحمت خدا نمي برند و خداوند به آنان نظر رحمت نمي افكند و اعمالشان را نمي پذيرد و عذاب دردناكي خواهند داشت.

اي فرزند جندب، كسي كه براي انجام حاجت برادر ديني خود سعي و كوشش نمايد مانند كسي خواهد بود كه بين صفا و مروه سعي نموده باشد و كسي كه حاجت برادر ديني خود را برآورده نمايد، مانند كسي خواهد بود كه در جنگ احد و بدر براي رضاي خدا در خون خود غلطيده باشد و خداوند هيچ امتي را در دنيا عذاب و كيفر ننموده مگر به اين علت كه حقوق برادران ديني فقير خود را سبك شمرده اند.

اي فرزند جندب، اگر دوست داري كه در بهشت در جوار رحمت الهي قرار گيري، محبت دنيا را از دل خود بيرون كن و مرگ را مقابل چشمان خود قرار ده و براي فرداي خود چيزي ذخيره مكن و بدان كه آنچه از دنيا پيش فرستاده اي به سود تو است و آنچه را پشت سر نهاده اي [و باقي گذارده اي] به زيان تو خواهد بود.

اي فرزند جندب، كسي كه خود را از كسب و درآمد خويش محروم نمايد؛ در حقيقت



[ صفحه 334]



براي ديگران زحمت كشيده و كسب كرده است و كسي كه از هوي و هوس خود پيروي كند؛ از دشمن خود پيروي نموده است و كسي كه تقواي خدا را رعايت كند؛ خداوند امور دنيا و آخرت او را كفايت خواهد نمود، [بلكه] اموري را نيز كه او نمي داند برايش اصلاح مي نمايد. و كسي كه براي هر بلايي صبري؛ و براي هر نعمتي شكري؛ و براي هر سختي گشايشي قرار نمي دهد؛ او انسان زبون و ناتواني خواهد بود. سپس فرمود: [اي فرزند جندب،] تو بايد خود را براي هر بلايي كه [خداوند] در فرزند يا مال و يا ذريه ي تو قرار مي دهد، آماده كني؛ چرا كه [امكان دارد] خداوند آنچه كه به تو عاريه داده و يا بخشيده است را پس بگيرد، تا تو را بيازمايد و صبر و شكر تو را ببيند.

[اي فرزند جندب،] به گونه اي به خدا اميد [عفو و رحمت] داشته باش كه اميد تو سبب گناه و نافرماني خدا نشود و به گونه اي از خدا بترس كه از رحمت او مأيوس نشوي و به سخنان و ستايش هاي افراد نادان مغرور مشو؛ چرا كه ستايش آنان سبب غرور و تكبر و ظلم تو خواهد شد.

[و بدان كه] بهترين اعمال، عبادت خدا و تواضع و فروتني مي باشد. [اي فرزند جندب،] براي اصلاح دنياي ديگران، آخرت خود را ضايع مكن و به آنچه خداوند روزي تو نموده، قانع باش و طمع و آرزوي چيزي كه دست تو به آن نمي رسد را مكن؛ چرا كه هر كه قانع به داده هاي خدا باشد احساس كمبود نمي كند و هر كه قانع نباشد از داده هاي خدا سير نمي شود. [و بكوش تا] بهره ي خود را از دنيا براي آخرت خويش برداري.

[اي فرزند جندب ،] اگر صاحب ثروت شدي خوش گذراني مكن و اگر فقير و تنگدست شدي بي صبري مكن. [اي فرزند جندب،] آن گونه تندخو و سخت دل مباش كه مردم از تو كناره گيري كنند، و آن گونه افتاده و خوار مباش كه آشنايان تو را تحقير كنند.

[اي فرزند جندب،] با بزرگتر از خود دشمني و نزاع مكن و به زيردستان خود نيز توهين و تمسخر مكن.

[اي فرزند جندب] با كسي كه مهارت كاري دارد و اهل آن است بحث و جدل مكن؛ و از سفيه و نادان پيروي مكن، و قبل از شروع هر كاري آن را به دقت زير و روي كن تا



[ صفحه 335]



گرفتار پشيماني نشوي، نفس خود را دشمن خويش بدان و همواره با او ستيزه كن، اگر به كسي احساني نمودي با منت نهادن و به ياد آوردن، آن را فاسد مكن بلكه با احسان بزرگ تري به آن ادامه بده؛ چرا كه اين عمل از نظر اخلاقي بسيار زيبا و پاداش آن نيز در روز قيامت حتمي خواهد بود، و بر تو باد به سكوت و خاموشي؛ چرا كه آن دليل حلم تو خواهد بود خواه عالم باشي و خواه جاهل؛ چرا كه سكوت نزد علما و دانشمندان براي تو زينت است و در مقابل جاهلان و نادان ها پوشش خواهد بود.

و از توصيه هاي امام صادق عليه السلام به عبدالله جندب، حكايتي است از حضرت عيسي عليه السلام كه به اصحاب و ياران خود فرمود: از نگاه به نامحرم پرهيز كنيد؛ چرا كه نگاه حرام، تخم شهوت را در قلب شما مي كارد و سبب فتنه خواهد شد. و فرمود: خوشا به حال كسي كه چشم خود را در قلب خويش و بينش خود را در چشم خويش قرار مي دهد. در عيوب مردم همانند اربابان، نظر نكنيد بلكه همانند غلامان نظر كنيد؛ چرا كه مردم يا مريض و گرفتار هستند و يا در حالت سلامت و عافيت به سر مي برند، پس شما به گرفتارها ترحم نماييد و خدا را نسبت به عافيت و سلامتي شاكر باشيد و او را ستايش كنيد. سپس امام صادق عليه السلام فرمود:

اي فرزند جندب، هر كه با تو قطع رحم نمود تو به او احسان و صله كن، و هر كه تو را محروم كرد تو به او عطا كن، و هر كه به تو ظلم كرد تو به او احسان كن، و هر كه تو را دشنام داد تو به او سلام كن، و هر كه با تو دشمني و نزاع نمود تو به او انصاف ده، و هر كه به تو ظلم كرد تو از او بگذر؛ همان گونه كه دوست مي داري ديگران از تو بگذرند، و از عفو خداوند نسبت به خود پند بگير؛ آيا نمي بيني خداوند آفتاب و باران را بر درست كاران و خطاكاران يكسان مي فرستد؟

اي فرزند جندب، اسلام عريان است و لباس آن حيا، و زينت آن وقار، و مروت آن عمل صالح، و عماد و ستون آن تقوا است و هر چيزي را اساسي است و اساس اسلام، محبت و ولايت خاندان پيامبر خدا صلي الله عليه و آله است» [1] .



[ صفحه 336]



حقا اين وصيت نامه، جامع حكمت هاي زيبا و موعظه هاي نفيس و ارزشمند است؛ چرا كه اگر به هر جمله ي اين وصيت نامه به دقت بنگريم، آن را در نهايت بلاغت و فصاحت و تأثيرگذاري در مي يابيم. و آيا مي توان گمان كرد كه سخني زيباتر از اين وجود داشته باشد؟! آري، امثال اين سخنان از ائمه ي اطهار عليهم السلام فراوان نقل شده است و به شرح و تعليق بسيار نيازمند است؛ جز اين كه خارج از هدف تأليف اين كتاب است. بنابراين تفكر و تدبر در اين سخنان را به خوانندگان گرامي واگذار مي كنيم.


پاورقي

[1] بحارالأنوار ج 78 / 279.