بازگشت

هداياي پادشاه هند به امام صادق


حضرت امام صادق عليه السلام به بعضي از اصحاب خود فرمود: دوست خود را از اسرار زندگيت آگاه مكن مگر آن سري كه اگر به فرض دشمنت بداند به تو زيان نمي رساند، زيرا دوست كنوني ممكن است روزي دشمن تو گردد.

يكي از پادشاهان هند از فضائل و صفات پسنديده امام صادق عليه السلام مطالب زيادي شنيده بود و محبت حضرت در دل ايشان جاي گرفته بود و روز به روز هم بر محبت او افزوده مي شد. روزي كنيزي را كه در نهايت زيبايي و كمال بود همراه با سوغاتيهاي فراوان ديگر توسط گروهي از نيروهاي مورد اعتماد خود براي امام صادق عليه السلام فرستاد. وقتي فرستاده پادشاه هند و همراهان به در خانه امام صادق عليه السلام رسيد به او اجازه ورود ندادند و مدتي در خانه حضرت بود و به او اجازه نمي دادند وارد شود تا اينكه بريد بن سليمان التماس نمود و بالاخره فرستاده پادشاه را اجازه دادند تا وارد شود. فرستاده پادشاه سلام كرد و گفت: من از راه دور و از طرف پادشاه هند آمده ام و نامه اي سربسته با مهر پادشاه همراه دارم و مدتي است كه سرگردانم و مرا اجازه ورود ندادند آيا اولاد پيامبر چنين عمل مي كنند؟

حضرت سرش را پايين انداخت و جواب او را نداد و بعد از اندكي فرمود: به زودي علت آن را خواهي دانست و بعد وقتي سر نامه را باز كردند. پادشاه نوشته بود كه: بسم الله الرحمن الرحيم. به سوي جعفر بن محمدالصادق طاهر و پاك از هر رجس و بدي از طرف پادشاه هند كه خداوند متعال مي خواهد من را به وسيله شما هدايت كند. كنيزي را كه بهتر از او نديده ام به همراه مقداري سوغات از جواهر و قماش و عطريات و ديگر اجناس به خدمت شما ارسال نمودم و چون هيچ كس را لايق اين كنيز نمي دانستم لذا هزار نفر از ميان بزرگان، كاتبان و امانتداران خود كه صلاحيت امانتداري داشتند را انتخاب نمودم و از بين هزار نفر صد نفر و صد نفر ده نفر و از آن ده نفر يك نفر را بيشتر از همه به امانتداري و ديانت او اعتماد داشتم انتخاب نمودم و هديه خود را به او سپردم و به خدمت شما فرستادم وقتي نامه خوانده شد، حضرت روي مبارك به آن هندي نموده و فرمود: اكنون برگرد و آنچه آورده اي برگردان كه ما چيزي را كه در آن خيانت كنند قبول نمي كنيم. هندي شروع به قسم خوردن نمود و انكار كرد.

حضرت فرمود: اگر آن لباسي كه پوشيده اي شهادت بدهد قبول مي كني و در آن صورت مسلمان مي شوي؟ گفت: مرا معاف كنيد. حضرت فرمود: پس هر چه كرده اي به كسي كه تو را فرستاده مي نويسم. گفت: اگر من كاري كرده ام بنويسيد. حضرت رو به قبله كرد و گفت: خداوندا پوستيني را كه اين مرد پوشيده به سخن بياور، بعد به آن مرد هندي فرمود: پوستين خود را در آور او پوستين را از تن بيرون كرد و مقابل خود گذاشت. پوستين به زبان درآمد و گفت: اي پسر رسول خدا پادشاه هند اين مرد را امين خود قرار داد و مكرر به او سفارش امانت داري نمود و در بين راه به منزلي رسيديم و به علت ريزش باران همه تر شده بوديم. اين مرد خادمي به نام بشير را كه همراه كنيز بود به دنبال كاري فرستاد و راه پر از گل بود و كنيز لباس خود را بالا گرفت كه لباسش گل آلود نشود و در اين هنگام نگاه خائن اين مرد به ساق پاي كنيز افتاد و او را نزد خود طلبيد و با او فسق نمود.

وقتي سخن پوستين به اينجا رسيد مرد هندي به خاك افتاد و به گناه خود اعتراف نمود و بعد پوستين را پوشيد، پوستين آن قدر بر بدن و حلق او فشار آورد كه صورتش سياه شد و نزديك بود بميرد در اين هنگام حضرت به پوستين فرمود: او را رها كن كه صاحبش پادشاه هند به كشتن او سزاوارتر است و بعد به مردي هندي فرمود: هدايا را برگردان. اما به اصرار حاضرين غير از كنيز بقيه هدايا را نگه داشتند و كنيز را به او داد كه برگردد. مرد هندي گفت: مجازات پادشاه هند سخت تر است و مرا به كشتن مي دهيد. اگر كنيز را برگردانم. حضرت فرمود: مسلمان شو كنيز هم مال تو باشد. مرد هندي قبول نكرد كه مسلمان شود و به اتفاق كنيز به هند برگشت. پادشاه كه مرد زيركي بود متوجه شد كه بايد خيانتي در كار باشد. كنيز را جداگانه احضار كرد و تهديد نمود. كنيز تمامي قصه را نقل نمود و پادشاه دستور داد كه هر دو را به قتل رساندند و بعد نامه اي به خدمت حضرت صادق عليه السلام فرستاد و در آن پس از دعا و ثناي فراوان نوشت وقتي ديدم شما كنيز را پس فرستاده اي، با خود گفتم: آنها بايد خيانت كرده باشند و بر فرزند پيامبر صلي الله عليه و آله اين خيانت مخفي نمي ماند. لذا كنيز را تهديد نمودم و او اقرار نمود و قصه پوستين را براي من نقل كرد و دستور دادم هر دو را گردن زدند و شهادت مي دهم كه خدا يكي است و غير از او خدايي نيست و محمد كه جد توست رسول خداست و تو وصي و جانشين رسول اويي و اميدوارم به دنبال نامه توفيق يابم خدمت شما برسم و بعد از مدتي به خدمت حضرت آمد و از جمله شيعيان و دوستان حضرت شد و ملازمت حضرت را بر پادشاهي ترجيح داد تا به بهشت رسيد.