شام هجران


شب غم سر شد و آخر شد شام هجران

به سويت پر كشم با اين دل خون، فاطمه جان

به بالينم بيا تا، دهم من جان خود را

به سوي كوثر امشب، روم با ذكر زهرا

بيا اين سحر، مرا هم ببر، به سوي بزم جانان

چو بينم تو را، شود با صفا، شب ديدار مهمان

بيا فاطمه به بالين من اي يار

به بال خسته ام پر مي كشم تا اوج افلاك

دگر راحت شدم از ديدن آن چادر و خاك

نبينم با دل زار، دگر آن كوچه ي يار

نيايد بر دل من، دگر يادي ز مسمار

بيا مادرم، تو بر بسترم، كه بر حالم طبيبي

چو مهمان بيا، به چشم ترم، كه بر جانم حبيبي

بيا فاطمه به بالين من اي يار