چرا دشنام مي دهي


امام صادق عليه السلام با يكي از اصحاب كه هميشه ملازم آن حضرت بود به بازار رفتند براي غلام كفش بخرند داخل بازار غلام گم شده او هر چه به عقب نگاه كرد غلام را نديد - چند بار او را صدا زد جواب نشنيد - غلام در گوشه ي مشغول تماشا بود و سر خود را به عقب برنمي گرداند صداي خواجه خود را بشنود - تا آن معركه تمام شد غلام خود را رسانيد كه آن شخص ملازم امام با كمال خشونت گفت:

مادر فلان كجا بودي؟

تا اين جمله از دهان او خارج شد امام صادق عليه السلام با كمال تعجب دست بلند كرد فرمود اين چه سخني بود گفتي؟ سبحان الله چرا به مادرش دشنام دادي؟ من خيال مي كردم تو مردي متقي هستي و تملك نفس خود را داري امروز معلوم شد از ورع و تقوي دوري - ديگر همراه من مباش آن مرد ملازم عرض كرد يابن رسول الله اين غلام سندي است و مادرش هم اهل سند است مسلمان نيست.

امام ششم فرمود مي داني غير مسلمان هم آدابي در ازدواج دارد كه نمي شود آنها را حرام زاده گفت - فرمود استغفار كن و ديگر همراه من مباش و ديگر كسي نديد كه او همراه امام برود - اين ناسزا او را براي هميشه از ملازمت امام ششم جدا ساخت [1] .


پاورقي

[1] كافي ص 324 ج 2 وسائل ص 477 ج 2.