حكايت از زبان امام صادق


در زمان يكي از پادشاهان گذشته قاضي شهر برادري رستگار داشت كه زن زيبائي در عقد او بود اين زن از دودمان پيغمبران و در پاكدامني و عفت ستاره درخشنده ي بود - يك روز پادشاه براي انجام كاري احتياج به شخص امين و درستكاري داشت تا او را براي مقصد بفرستد - به قاضي گفت مردي امين را به من معرفي كن كه صلاح و شايستگي سفارت داشته باشد - قاضي گفت من كسي را جز برادر خود سراغ ندارم - برادر را خواست و به اين معرفي منتي هم نهاد برادرش با آنكه در مقام مهمي بود راضي به اين مسافرت نشد قاضي اصرار كرد تا آنجا كه به تهديد رسيد - برادر قاضي گفت اي برادر من زن جواني دارم كه مي ترسم در غياب من مورد طمع ديگران قرار گيرد - قاضي عذر او را نپذيرفت و از او جدا خواست كه حتما بايد بدين مأموريت بروي او ناچار تن به قبول داد و موقع حركت نزد برادر خود قاضي شهر رفت گفت اي برادر من از رفتن اين مأموريت خشنود نيستم ولي اكنون كه اصرار مي ورزي و عذر مرا نمي پذيري مي روم ولي از تو خواهش مي كنم زن مرا به نام امانت بپذيري و اين مبلغ هم براي مخارج او در اين مدت نزد تو باشد كه مواظب و مراقب زندگي او و رفع احتياجاتش باشي تا او محتاج بيرون رفتن از خانه نگردد و درباره حفظ ناموس خود به قاضي شهر حداكثر سفارش لازم را نمود - قاضي پذيرفت و برادر به سفر رفت و او عهده دار زندگي زن برادر و متكفل معيشت او شد زن برادر هم از مسافرت شوهر غمگين و ناراضي و ملول گشت ولي چون ذاتا متدين و علاقمند به حفظ عفت خود بود از هرگونه ناملايمي پرهيز مي نمود.

قاضي برخي از ايام براي احوال پرسي و تأمين وسايل زندگي زن برادر به خانه او مي آمد و در يك روز با سابقه ي كه از حسن صورت و صفا و ملاحت او داشت از زن برادر تقاضاي خلاف امانت و خلاف عفت نمود.

زن پاكدامن كه از دايره عفاف قدم بيرون نگذاشته بود از اين سخن روي در هم كشيد و پاسخ درشتي داد و قاضي را در خيانت به امانت برادر و لوث كدورات بي عفتي سرزنش نمود و سخت بر او تاخت.

قاضي كه دلداده بود خود را در مقامي عالي مي ديد و شهوت بر او غالب آمده چشم و گوشش كور و كر شده بود باز به عبارات ديگر تقاضاي خود را تجديد كرد - زن از بي شرمي قاضي و اينكه ناموس برادر خود را مي خواهد لكه دار كند سخت متغير گرديده و هر چند كوشش كرد كه از اين خيال شيطاني درگذرد قاضي صرف نظر نمي كرد - ولي زن هم چون كوه راسخ و پابرجا زير بار نرفت.

قاضي قسم خورد اگر تن درندهد و تمكين نكند به شاه خواهد گفت كه اين زن زنا داده و بايد سنگسار شود زن گفت هرچه خواهي بكن من در پيشگاه خداوند شرمنده نباشم در نظر شاه و خلق شرمندگي عيب نيست بدان كه من تن به گناه نمي دهم و از اين تهديدها نمي هراسم و زير بار ننگ گناه نمي روم.

قاضي ديد كه زن سخت ابا دارد به دربار رفت و با كمال وقاحت و بي شرمي گفت زن برادر من كه به سفارت فرستاده اي در غياب او زنا داده و مطلب هم نزد من ثابت شده پادشاه گفت تو قاضي هستي با اجراي حد او را از اين گناه پاك كن چون اجازه گرفت باز به خانه برادر آمده به زن او گفت اگر تمكين به خواسته من كني فبها وگرنه حكم سنگسار نمودن تو را گرفته ام.

زن باز سرسخت اصرار و پافشاري در راه حفظ عفاف خود نمود. و گفت اي قاضي اگر از خدا نمي ترسي هرچه از دستت برآيد بكن كه امكان ندارد من دامن عفافم را به گناه آلوده نمايم و تسليم تو شوم.

چون قاضي مأيوس شد دستور داد اعلان نمايند با حضور تماشاچيان گودالي بكنند و زن بيچاره را در ميان گودال انداخته سنگسار نمايند.

پس از اين عمل ناجوانمردانه به خيال آنكه فوت شده همه پراكنده شدند ولي زن زنده بود و رمقي در تن داشت و شبانه افتان و خيزان از آن گودال از ميان سنگ و كلوخ انبوه شده بيرون آمد و از شهر خارج شد.

شب تاريك و بيابان پر وحشت به ديري رسيد كه راهب در آن به خواب رفته پشت ديوار دير خوابيد صبح كه در را گشود زني را مجروح ديد علت آن را پرسيد زن عفيف ماجراي خود را گفت راهب كودكي بي مادر و يك غلام داشت كه متصدي كارهاي او بودند - راهب زن تازه وارد را به درون دير برد و زخمهاي او را مداوا كرد تا بهبودي يافت و كودك خود را به او سپرد كه مادرانه از او پرستاري كند.


مدتي گذشت زن بهبودي يافت رفع نقاهت او شد به آب و رنگ اصلي برگشت زيبائيش جلوه نمود اين جا غلام رهبان چشم طمع بر او دوخت و او را براي اطفاء شهوت خود خواند و زن همان پاسخ ها كه به قاضي داده بود به غلام راهب داد ولي چون غلام ضعيف بود به حيله جنائي دست توسل زد و گفت اگر تن به رضا در ندهي كودك راهب را مي كشم و تو را قاتل او معرفي مي كنم - زن سخت بر حفظ عصمت خود پايدار بود و ناموس خود را حفظ كرد غلام بي وجدان هم براي محروميت از اصرار شهوت كودك را كشت و به راهب گفت اين زن از من تقاضاي عمل نامشروع نمود و چون نپذيرفتم فرزند تو را كشته است راهب نزد زن آمد گفت جزاي آن همه محبت ها كه به تو كردم آيا اين خيانت بود - زن بي گناه جريان را براي او گفت ولي راهب قانع نشد گفت پس از مرگ فرزندم نمي توانم تو را در خانه نگاه دارم بيست درهم به او داد و گفت به هر جا خواهي برود - راهب هم اين زن را به اين اتهام شبانه از دير بيرون نمود.

زن بيچاره فلك زده شب را در بيابان راه مي رفت و با خداي خود راز و نياز مي كرد تا صبح شد به دهكده اي رسيد ديد شخصي را به دار آويخته اند به حكم آنكه بيست درهم قرض دارد و هر كس نتواند قرضش را ادا كند جرمش چوبه دار است چون هنوز آن مرد رمقي در تن داشت زن گفت او را پائين آوريد من قرض او را ادا مي كنم و بيست درهم را براي قرض آن مرد مديون تسليم نمود.

مرد مصلوب فرود آمد و از زن تشكر نمود و از وضع او جويا شد دانست غريب است و كسي را ندارد گفت تو بر من منت نهادي و جان مرا خريدي من هم به پاس اين محبت تو را تنها نخواهم گذاشت و از هيچ گونه خدمت درباره تو دريغ ندارم - اين را گفت و با هم به كنار دريا رفتند در آنجا چند كشتي ديد كه در ساحل دريا لنگر انداخته گروهي هم در آن نشسته اند آن مرد به زن گفت بنشين تا من از ساكنين آن تحقيق مي كنم كجا مي روند و ببينم مي توان غذائي تهيه كرد.

آن ناجوانمرد هم رفت نزد سوداگران گفت كنيزي كه همراه من است مي فروشم اما به شرط ديدن چه بسيار زيبا خوش صورت است چند نفر آمدند او را ديدند و برگشتند و آن ناجوانمرد زن مصاحب خود را به بازرگان كشتي فروخت و مبلغ ده هزار درهم گرفت و پا به فرار نهاد - آنگاه بازرگانان كشتي آمدند در كشتي زن ناراضي سخت بر آنها برآشفت گفتند آن جوان تو را به ما فروخت و رفت و چاره ي غير از اين نيست كه در ملك ما درآئي - آن زن بدبخت مواجه با حوادث عجيبي شد ولي چاره ي نداشت مگر به كشتي برود ولي چون از خدا در راه حفظ ناموس خود استعانت نمود چون كشتي ها حركت كرد قرار شد زن را در آن كشتي بگذارند كه بارش عود و عنبر و كالاهاي قيمتي است و مردها در كشتي ديگر باشند چون از ساحل دور شدند و به وسط دريا رسيدند خداوند متعال كه هميشه يار بيكسان است به باد فرمان داد اين دو كشتي را از هم جدا كند و كشتي كه زن با مال التجاره ها سوار است حفظ نمايد و كشتي كه مردها سوارند غرق نمايد طوفاني سخت و امواجي غرش كنان پديد آمد و كشتي با صاحبانش غرق شد.

زن تنها با آن كشتي پر از مال التجاره به ساحل جزيره ي رسيد خالي از سكنه پياده شد و از ميوه هاي آن جزيره خالي از سكنه تغذيه نموده و به عبادت خداوند متعال پرداخت.

در اين موقع به وحي خطاب به پيغمبر آن زمان شد كه به پادشاه عصر بگويد يكي از بندگان خالص من در فلان جزيره است خود و اهل مملكت بروند نزد او و اعتراف به گناهان خود نمايند - و از او بخواهند كه آنها را ببخشد اگر او شما را بخشيد من هم شما را خواهم بخشيد؟!

شاه اعلان عمومي كرد اول كسي كه به آن جزيره رفت قاضي جنايتكار بود رفت نزد آن زن گفت من مرتكب چنين جنايتي شده ام مرا ببخش آن زن با شنيدن سخنان او گفت خداوند ترا خواهد بخشيد؟!

گفت بنشين در همين كنار در صف گناهكاران پس از او مردي آمد كه شوهر او بود گفت من زني داشتم داراي كمال و فضيلت و صلاح و عبادت بر خلاف ميل او به مسافرت اجباري رفتم چون برگشتم قاضي گفت او زنا داده سنگسارش كرديم مي ترسم نبودن من اسباب اتهام و ارتكاب گناه و سنگسار شدن او باشد مرا ببخش زن گفت خداوند تو را هم خواهد بخشيد كنار آن مرد ديگر (قاضي) بنشين.

سپس راهب آمد حكايت خود را نقل كرد و گفت من شبانه زني را از دير بيرون كردم مي ترسم درنده اي او را خورده باشد و من گناهكار هستم - زن گفت خداوند تو را هم خواهد بخشيد كنار اين دو نفر بنشين.

پس از آن سه غلام راهب آمدند قصه خود را باز گفت كه من از روي شهوت مرتكب قتل كودكي شدم - زن به غلام گفت تو هم در كنار آنها بنشين خداوند تو را هم خواهد بخشيد.

پس از آن چهار مردي كه مصلوب بود و آن زن به اداء قرض جانش را خريده بود و او زن را به نام كنيزي فروخت آمد جريان كار خود را گفت - زن گفت خداوند تو را نيامرزد.

در اين موقع رو به مرد مسافر نمود كه شوهرش بود گفت بدان كه من همسر تو هستم و اينها جنايتكاراني هستند كه درباره من اين گونه عمل كردند كه اقرار نمودند و تو شنيدي و من قدم از جاده عفاف خارج نگذاشتم و تسليم افكار پليد و خوي سبعانه و عادات زشت آنها نشدم اكنون اين كشتي را با تمام امتعه آن به تو مي دهم كه مرا آزاد كني در اين جزيره به عبادت خدا مشغول شوم آن مرد با كمال خوشحالي كه زن پاكدامنش ناموس خود را حفظ كرده بود آزاد ساخت و كشتي را با مال التجاره گرفت و در پي كار خود رفت و آن فرومايگان در عرق انفعال و شرمندگي فرورفتند [1] .



در آتشم بيفكن و نام گنه مبر

كاتش بگرمي عرق انفعال نيست




پاورقي

[1] اين حكايت از وقايع مسلم است كه سرمشق تكامل اخلاقي و تحكيم مباني عقيده و ايمان در راه حفظ ناموس مي باشد و شيخ كليني ره در كافي از امام ششم (ع) نقل نموده است.