منصور و عبدالله محض


منصور با عبدالله محض همراه بود ولي او و فرزندانش را سد راه خود مي دانست و نمي توانست آنها را ببيند بر آن شد كه به هر قيمتي ميسر باشد آنها را تحت نفوذ و قدرت خود درآورد.

عبدالله محض از فرزندان امام حسن مجتبي مردي خير و نيكوكار و از ياران سفاح بود سفاح هم با او لطف و محبتي داشت و مدتي او را در عراق نگاه داشت و تقريبا به نام مهماني تحت نظر گرفته بود ولي پس از مدتي او را به مدينه برگردانيد. [1] .

اين نكته را هم بايد ناگفته نگذشت كه سادات حسني و حسيني غير از ائمه معصومين كه به علم و امامت از اين مقام كناره مي گرفتند پس از شهادت سيدالشهداء به خونخواهي برمي خاستند و در جاي خود گفته ايم كه در ظرف ده سال رجال بزرگي به نام خونخواهي امام حسين بن علي عليه السلام قيام كردند و كشته شدند و بالغ بر چهارصد هزار نفر در ده ساله از سال 61 تا سال 71 كشته شدند.

بني عباس هم از قيام و خروج بني حسن و بني حسين مي ترسيدند و لذا فقط رقيب خود را در خلافت آل علي مي دانسته و در محو كشتار آنها دريغ نداشتند.

وقتي منصور به خلافت رسيد عبدالله محض مدينه بود و پيرمردي سالخورده بر او اعتراضي نكرد ولي از فرزندان او بيمناك بود و فرزندان عبدالله هم از سلطه منصور بيمناك بودند و لذا متواري شدند.

منصور در سال 140 به حج رفت و در مدينه از عبدالله محض ملاقات كرد و از فرزندان او جويا شد عبدالله هم اظهار بي خبري كرد منصور اصراري داشت كه نشاني آنها را بدهد و عبدالله ساكت ماند تا بين آن دو نفر كلمات تندي متبادل گرديد و هر دو به خشم افتادند و بر يكديگر تندي و غضب كردند و منصور بيرون رفت از اين عمل پشيمان شد كه چرا مرتكب چنين خبط و خطائي شده است.

منصور از مدينه به قريه ي هوازن به نام اوطاس رسيد جمعي از طالبيين و بني عباس آنجا بودند از منصور دعوت كردند عبدالله محض هم جزو آنها بود منصور دوباره سخن را تكرار كرد و نشاني فرزندان او را خواست ولي اين دفعه با نرمي و ملايمت سخن گفت و تقاضا كرد كه عبدالله فرزندانش را به اطاعت منصور درآورد عبدالله ساكت ماند منصور غضبناك شد دستور داد عبدالله را زنداني كنند.

منصور در مراجعت از حج به مدينه نرفت بلكه به ربذه كه قريه اي است در اطراف مدينه به فاصله 3 ميل و قبر اباذر غفاري آنجا است [2] رفت و قاصدي فرستاد كه تمام اولاد حسن بن علي را به ربذه جمع كند.

عبدالله محض و برادرانش حسن، داود، ابراهيم را با كتف هاي بسته از مدينه به ربذه بردند و در محل «باب خبائه» زنداني كردند - و هر چند عبدالله اصراري كرد با منصور ملاقات كند او حاضر نشد و تا آخر عمر به ديدن او موفق نگرديد و خود با برادرانش در زندان ربذه جان سپردند. [3] .

عمال منصور متعاقب عبدالله محض جمعي ديگر را مانند حسن و ابراهيم و ابوبكر برادران عبدالله و حسن بن جعفر بن حسن مثني و سليمان و عبدالله و علي و عباس پسران داود بن حسن مثني و محمد و اسحق پسران ابراهيم بن حسن مثني و عباس و علي عابد پسران حسن مثلث و علي فرزند محمد نفس زكيه و غيره را كه از اولاد امام حسن و امام حسين بودند همه را دستگير نمودند.

زندانبان اين سادات را در زندان به شكنجه قيد و بند انداخت و كار را بر آنها سخت گرفت و گاهي اشخاص را نزد عبدالله محض مي فرستاد كه او را نصيحت نمايد تا شايد عبدالله از مكان فرزندانش كه متواري شده بودند اطلاع دهد و او را سخت در فشار و ضجرت و زجر گذاشتند.
عبدالله مي گفت بليه من بيش از بليه ابراهيم خليل الرحمن است چه او مامور ذبح فرزند شد و آن ذبح فرزند اطاعت خدا بود.

ولي كار من اين است كه من فرزندان خود را نشان دهم تا آنها را بكشند و حال آنكه كشتن آنها معصيت و ارتكاب جنايت است من چنين جنايتي را مرتكب نمي شوم.

عبدالله تا 3 سال مدينه زندان بود تا سال 144 كه منصور باز به حج رفت در مراجعت به مدينه وارد شد و به ربذه رفت و اين همان جاي تبعيد ابوذر غفاري است رياح بن عثمان رئيس زندان نزد منصور رفت منصور گفت برگرد به مدينه و تمام سادات بني حسن را كه در محبس مي باشند حاضر كن رياح رفت به مدينه و ابوالازهر زندانبان منصور كه مردي بدكيش و بدطينت بود بنوحسن را با محمد ديباج برادر مادري عبدالله محض در غل و قيد نمود و به زنجير بست و با كمال شدت و سختي تمام سادات زنداني بني حسن را به ربذه در حال غل و زنجير حركت داد.

امام جعفر صادق عليه السلام كه اين قافله را با اين وضع رقت بار مي ديد سخت گريست به طوري كه آب ديدگان بر محاسنش جاري شد و بر طايفه انصار نفرين كرد فرمود اگر انصار به شرايط بيعت عمل مي كردند و وفاء به عهد داشتند امروز فرزندان او را بدين صورت اسير و از شهري به شهري نمي بردند حضرت صادق عليه السلام در حق آنها دعا كرد و تا بيست شب به حال تب و نگراني بود.

باري قافله اسراء آل ابوطالب را به ربذه نزد منصور بردند و مدتي در زير آفتاب نگاه داشتند تا نماينده منصور آمد گفت محمد بن عبدالله بن عثمان كدام است؟

محمد ديباج خود را معرفي كرد آن مرد او را نزد منصور برد و آن بي حيا تازيانه مفصلي بر آن مرد پاك طينت بافضيلت مي زد تا حال او دگرگون شد و يك چشم او آسيب سختي ديده آنگاه او را نزد برادرش عبدالله محض نشاندند عبدالله سخت از حال او متأثر گرديد محمد و عبدالله از شدت خشم آب طلبيدند و مأمورين منصور از ترس به آنها آب ندادند تا مردي خراساني آب به او رسانيد.

نوشته اند در اثر تازيانه ها لباس محمد بر بدنش كه خون آلود شده بود چسبيده و جدا نمي شد و با روغن زيتون آن را به زحمت از بدنش بيرون آوردند و مداوا كردند.

ابن جوزي نوشته كه منصور گفت اي كذاب فاسق محمد و ابراهيم كجا هستند و او پدر زن ابراهيم بود محمد گفت به خدا سوگند نمي دانم منصور دستور داد چهارصد تازيانه به او زدند و جامه خشني به او پوشانيدند و چنان كندند كه پوست بدنش كنده شد سپس او به زندان نزد عبدالله محض فرستادند منصور دستور داد اين قافله به زنجير بسته را گرسنه و تشنه و سر و پا برهنه دنبال او حركت دهند در حالي كه خودش در محمل نشسته و آنها دنبال قافله بودند زير نظر خودش به كوفه برد و زنداني نمود.

وقتي كه منصور خودش آمد از مقابل آنها گذشت عبدالله محض گفت اي ابوجعفر آيا جدم با شما در جنگ بدر با اسرا اين طور رفتار كرد مگر پيغمبر خاتم النبيين صلي الله عليه و آله نبود كه فرمود امشب از جهت اسير شدن عباس عمم ناراحت شدم و دستور داد قيد و بند را از عباس برداشتند منصور براي آزار رساندن به عبدالله پيرمرد بزرگوار دستور داد محمد ديباج كه بدنش از ضرب تازيانه مجروح بود جلوي عبدالله قرار دادند تا به ديدن او ناراحت شود.

منصور در كوفه دستور داد او را در زندان هاشميه در سردابي حبس كردند و آن مطموره اي بود كه از تاريكي شب و روزش از هم تشخيص داده نمي شد اين سادات بيست نفر بودند كه مزار آنها كنار شط فرات در سال 342 مطاف مردم بود.

منصور دستور داد آنها را در زندان سخت مغلول نمايند حتي براي قضاء حاجت بيرون نياورند آخرالامر دستور داد سقف را بر سر آنها خراب كردند و قبرستان آل ابوطالب شد و شيعيان آن قدر عطر بر آن مزار ريختند كه بوي تعفن آن از بين برفت.

مي نويسند از تاريكي اوقات نماز معلوم نمي شد و هر شبانه روز يك ختم قرآن تلاوت مي كردند هر نفري پنج جزء مي خواندند و هر يك كه مي مرد بدنش در حال زنجير بود و آزاد نمي كردند تا بوي تعفن برمي داشت مي فهميدند او مرده است.

مي نويسند يك مردي براي عبدالله محض آب بر در زندانبان از خدا بي خبر كه خبردار شد رفت بالاي او ديد كوزه آب بر دهان او است چنان با لگد بر كوزه زد كه شكسته هاي كوزه دندان هاي او را شكست و دهان او را بريد و صورتش را در هم كوبيد.

عبدالله با اين مشقت و مصيبت و بلا زنده بود تا پسران او محمد و ابراهيم خروج كردند و كشته شدند و سر آنها را براي منصور فرستادند او هم براي عبدالله به زندان فرستاد عبدالله به ديدن سر فرزندان با رنجي فراوان جان به جان آفرين تسليم نمود.

اين نمونه كوچكي از ظلم و ستم منصور دوانيقي بود كه نسبت به آل علي روا داشتند و چشم بني اميه را روشن كردند - الا لعنة الله علي القوم الظالمين.


پاورقي

[1] الحور العين ص 271 به نقل جعفر بن محمد عبدالعزيز سيد الاهل ص 154.

[2] معجم البلدان ص 222 ج 4.

[3] الحور العين ص 272 به نقل جعفر بن محمد عبدالعزيز سيد الاهل ص 156.