منصور خونخوار


علامه ي مجلسي در كتاب جلاءالعيون مي نگارد: ابوالعباس سفاح كه اولين خلفاي بني عباس به شمار مي رفت حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله را از مدينه ي طيبه به عراق طلبيد و پس از مشاهده ي معجزات بسيار، علوم بي شمار، مكارم اخلاق و رفتارهاي نيكوي آن امام عالي مقدار نتوانست اذيتي به وجود مبارك آن بزرگوار برساند، لذا آن برگزيده ي خدا را آزاد كرد و آن حضرت به جانب مدينه مراجعت نمود.

موقعي كه ابوالعباس اين جهان را بدرود گفت برادرش منصور دوانقي به مقام خلافت رسيد، وي پس از اينكه به مقام

سلطنت نائل شد و از كثرت شيعيان و تابعين امام صادق عليه السلام اطلاع يافت و براي دومين بار آن برگزيده ي خدا را به جانب عراق احضار نمود و پنج مرتبه يا بيشتر بر قتل آن حضرت تصميم گرفت، ولي چون در هر مرتبه معجزه و كرامتي از آن بزرگوار مي ديد لذا از تصميم خويش بر مي گشت.

صدوق و ابن شهر آشوب روايت مي كنند: يك روز منصور دوانقي حضرت صادق آل محمد را خواست تا آن امام مظلوم را شهيد نمايد. قبل از حضور امام صادق بربيع حاجب كه حاجب و دربان وي بود گفت: نطع (يعني فرش چرمي كه محكومين را بر روي آن گردن مي زدند) و شمشيري مي آوري! وقتي جعفر بن محمد حاضر شد و من با او مشغول تكلم شدم و دست روي دست زدم تو او را گردن مي زني!!

ربيع مي گويد: وقتي حضرت امام جعفر صادق را آوردم و نظر منصور بر آن برگزيده ي خدا افتاد گفت: مرحبا! خوش آمدي! ما شما را بدين منظور طلبيديم كه قرض شما را اداء و حوائج شما را روا نمائيم، آنگاه خيلي از آن حضرت عذرخواهي نموده و آن بزرگوار را آزاد كرد، پس متوجه من شد و گفت: بعد از سه روز ديگر اين آقا را به جانب مدينه روانه كن!! و...

ربيع پس از اينكه امر خليفه را انجام داد نزد منصور برگشت و به وي گفت: چه چيزي باعث شد كه خشم و غضب تو به خشنودي مبدل شد؟!

منصور گفت: اي ربيع! موقعي كه جعفر بن محمد عليه السلام داخل خانه ي من شد اژدهائي عظيم ديدم كه متوجه


من گرديد، دندانهاي خود را مي خائيد و به زبان فصيح مي گفت: اگر اندك آسيبي به امام زمان برساني گوشتهاي تو را از استخوانهايت جدا خواهم كرد، و من از بيم آن اژدها خشنود گرديدم.

سيد بن طاوس رحمه الله روايت مي كند: در يكي از سال ها كه منصور دوانيقي متوجه مكه معظمه گرديد و به ربذه [1] رسيد در يكي از روزها بر حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله خشمگين شد و به ابراهيم بن جبله (بفتح جيم و باء و لام) گفت: نزد جعفر بن محمد مي روي و لباس هاي او را بگردنش ميندازي و او را پيش من مي آوري!!

ابراهيم مي گويد: وقتي من براي تعقيب حضرت صادق عليه السلام رفتم آن برگزيده خدا را در مسجد ابوذر يافتم ولي خجالت كشيدم آن حضرت را به آن نحوي كه منصور گفته بود جلب نمايم، لذا آستين آن امام مظلوم را گرفتم و گفتم: خليفه تو را احضار كرده. امام صادق فرمود:

انا لله و انا اليه راجعون.

آن قدر به من مهلت بده تا دو ركعت نماز بجاي آورم، آن گاه آن امام عالي مقام پس از اينكه دو ركعت نماز خواند دعا و گريه ي بسياري كرد و بعد از آن متوجه من شد و فرمود: اكنون به هر نحوي كه منصور تو را دستور داده مرا نزد او ببري عمل كن!


من گفتم: به خدا قسم اگر من كشته شوم تو را به آن حالي كه منصور امر كرده نخواهم برد، من دست مبارك امام صادق عليه السلام را گرفتم و متوجه منصور شديم، من يقين داشتم كه منصور سفاك حكم قتل حضرت صادق را صادر خواهد كرد. همين كه آن بزرگوار نزديك پرده ي منصور رسيد دعاي ديگري تلاوت نمود و داخل شد.

موقعي كه نظر منصور به حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله افتاد آن بزرگوار را مورد خطاب و عتاب قرار داد و گفت: به خدا قسم كه تو را به قتل مي رسانم!!

امام صادق عليه السلام فرمود: دست از من بردار! زيرا از مصاحبت من و تو بيش از چند صباحي باقي نمانده، مفارقت مابين من و تو بزودي واقع مي گردد.

موقعي كه منصور اين خبر را از امام صادق عليه السلام شنيد آن بزرگوار را آزاد نمود و علي بن عيسي را از عقب آن برگزيده ي خدا روانه كرد و گفت: ميروي و از حضرت صادق مي پرسي كه آيا مفارقت بين من و آن بزرگوار به وسيله موت من واقع مي گردد با بفوت آن حضرت واقع خواهد شد؟!

همين كه علي بن عيسي اين پرسش از حضرت امام جعفر صادق عليه السلام كرد فرمود: بموت من. وقتي كه علي برگشت و اين خبر را به منصور داد او خيلي مسرور و خوشحال گرديد.

نيز سيد بن طاوس روايت مي كند كه روزي منصور در قصر حمرا يعني قصر قرمز خود نشست. هر روزي كه وي در آن قصر مي نشست آن روز را روز ذبح مي گفتند، زيرا در آن قصر شوم نمي نشست مگر براي قتل و سياست. در آن ايام حضرت صادق عليه السلام را از مدينه ي منوره احضار كرده بود. همين كه شب شد و قسمتي از شب گذشت منصور ربيع حاجب را خواست و به وي گفت: تو مي داني كه چقدر نزد من قرب و منزلت داري، چه بسا مي شود كه من تو را از اسرار و رازهائي آگاه مي كنم كه آنها را از اهل حرم خودم پنهان مي نمايم.

ربيع گفت: اينها همه از كثرت لطف و محبت خليفه است نسبت به من و من هم كسي را از خودم براي دولت خواهي شما جدي تر نمي دانم.

منصور گفت: آري همين طور است كه تو مي گوئي و من اين موضوع را تصديق مي نمايم. آنگاه به ربيع گفت: من الساعه از تو مي خواهم كه بروي و جعفر بن محمد را در هر حالت و هيئتي كه هست نزد من بياوري و نگذاري كه هيئت خود را تغيير دهد.

ربيع مي گويد: من بيرون آمدم و با خودم مي گفتم: انا لله و انا اليه راجعون، من هلاك شدم!! زيرا اگر حضرت صادق عليه السلام را در اين موقع كه منصور بي نهايت خشمناك است نزد او بياورم يقينا آن بزرگوار را خواهد كشت و آخرت من به باد فنا خواهد رفت و اگر بخواهم مداهنه كنم و آن حضرت را نزد منصور نياورم خودم را مي كشد، نسل مرا برمي اندازد، اموال مرا خواهد گرفت؟!

در همين موقع بود كه من بين دنيا و آخرت مردد شدم نفس من مايل به دنيا شد و آن را بر آخرت برگزيدم.

محمد پسر ربيع مي گويد: موقعي كه پدرم وارد خانه شد مرا كه از همه ي پسرانش جري تر و سنگدلتر بودم خواست و گفت: متوجه خانه ي جعفر بن محمد مي شوي و بدون اطلاع از ديوارخانه آن حضرت بالا مي روي و آن حضرت را در هر حالي كه باشد مي آوري!!

محمد مي گويد: من آخر شب متوجه خانه ي حضرت صادق شدم، نردباني نهادم و بدون اطلاع داخل خانه ي آن بزرگوار گرديدم، وقتي كه داخل منزل آن حضرت شدم ديدم آن امام مظلوم پيراهني پوشيده، دستمالي بر كمر بسته و مشغول نماز است وقتي كه حضرت از نماز فراغت يافت گفتم: بيا كه خليفه تو را احضار نموده!!

امام صادق عليه السلام فرمود: بگذار دعا (يعني تعقيب و دعاي بعد از نماز) بخوانم و لباس بپوشم!؟

گفتم: امكان ندارد!

فرمود: آن قدر مهلت بده تا بروم غسل كنم و آماده ي مرگ باشم!

گفتم: اجازه ندارم و مهلت نخواهم داد. آن گاه آن پيرمرد ضعيف (يعني حضرت صادق) را كه بيشتر از هفتاد سال از عمر مباركش گذشته بود در حالي كه يك پيراهن پوشيده بود با سر و پاي برهنه از خانه خارج نمودم، همين كه آن بزرگوار قسمتي از راه را آمد ضعف بر وجود مقدسش غالب شد، من بر آن حضرت رحم كردم و او را بر استر خود سوار نمودم، موقعي كه بدر قصر منصور رسيديم شنيديم منصور به پدرم مي گويد: اي ربيع! واي بر تو! (امام صادق دير كرد و نيامد؟)

در همين موقع بود كه ديدم پدرم ربيع از قصر خليفه بيرون آمد و پس از اينكه نظرش به حضرت صادق عليه السلام افتاد گريان شد، زيرا ربيع حاجب نسبت به امام صادق اخلاص فراواني داشت و آن برگزيده ي خدا را امام زمان مي دانست.


امام عليه السلام فرمود: اي ربيع! من مي دانم تو به ما ميل داري، اين قدر به من مهلت بده كه دو ركعت نماز بگذارم و با پروردگار خود مناجات نمايم؟!

ربيع گفت: مانعي ندارد، هر عملي كه مي خواهي انجام بده و خود به سوي منصور مراجعت نمود، منصور در غيظ و غضب خود مبالغه مي كرد و مي گفت: جعفر را زودتر حاضر كن!!!

حضرت صادق عليه السلام دو ركعت نماز به جاي آورد و مدت زيادي با خالق بي نياز مشغول راز و نياز گرديد، وقتي آن امام مظلوم از دعا فراغت يافت ربيع دست آن حضرت را گرفت و داخل راهرو نمود، آن امام مظلوم در ميان راهرو نيز دعائي خواند.

موقعي كه آن امام زمان را داخل قصر كرد و نظر منصور بر آن حضرت افتاد با غيظ و غضب به آن بزرگوار گفت: اي جعفر!! چرا تو از آن حسد و ظلمي كه نسبت به بني عباس روا مي داري خود داري نمي كني، در صورتي كه هر چند راجع به تخريب ملك و سلطنت ايشان سعي و كوشش مي كني منتج نتيجه اي نخواهد بود؟!!

حضرت صادق عليه السلام فرمود: به خدا قسم هيچكدام از اين موضوعاتي كه تو مي گوئي من انجام نداده ام، تو مي داني كه در زمان بني اميه كه در ميان خلق خدا سخت ترين دشمنان ما و شما بودند با آن اذيت و آزارهائي كه از ناحيه ي آنان بر ما اهل بيت رسيد من داراي يك چنين قصد و اراده هائي نبودم و از طرف من كوچكترين اذيتي به ايشان نرسيد، پس چگونه مي شود نسبت به شما اين گونه اراده را داشته باشم، در صورتي كه قرابت و خويشي ما و شما نزديك و ما و خويشانمان مشمول لطف و مرحمت شما قرار گرفته ايم؟!

منصور كه در آن موقع بر روي نمدي نشسته و بر متكائي تكيه و در زير مسند خود شمشيري نهاده بود به حضرت صادق گفت: دروغ مي گوئي!!

آن گاه منصور به زير مسند خويش دست برد و نامه هاي بسياري در آورد و نزد امام صادق انداخت و گفت: اينها همه نامه هاي تو است كه به اهل خراسان نوشته اي تا بيعت مرا بشكنند و با تو بيعت نمايند.

حضرت صادق عليه السلام فرمود: به خدا قسم كه اينها هم افتراء و تهمتي هستند كه بر من مي زنند، زيرا من اين نامه ها را ننوشته و چنين اراده اي هم نكرده ام، در زمان جواني خود اين گونه اراده و منظورها را نداشتم، چگونه مي شود اكنون كه ضعف و پيري بر من مستولي گرديده داراي يك چنين اراده هائي باشم؟ چنانچه مي خواهي مرا در ميان زندانهاي خود زنداني كن تا مرگ من فرارسد و بدانكه مرگ من نزديك شده.

هر چند امام صادق از اين گونه سخنان كه مضمون آنها عذر خواهي بود مي فرمود، بر غيظ و غضب منصور افزوده مي شد تا اينكه شمشير خود را به قدر يك شبر يعني يك وجب از غلاف بيرون كشيد.

ربيع مي گويد: وقتي ديدم منصور دست براي شمشير دراز كرد دچار لرزه و رعشه شدم و يقين كردم كه امام صادق را شهيد خواهد كرد.

ناگاه ديدم منصور شمشير را در غلاف جاي داد و به حضرت صادق گفت: حيا نمي كني كه در اين سن مي خواهي فتنه به پا كني و خونهائي را بريختن دهي!!!

امام صادق عليه السلام فرمود: نه به خدا قسم من اين نامه ها را ننوشته ام، خط و مهر من در ميان اين نامه ها نيست، بر من افتراء مي زنند.

ربيع مي گويد: منصور براي دومين بار شمشير خود را به قدر يك ذراع (يعني نيم متر) از غلاف بيرون كشيد من در اين مرتبه تصميم گرفتم: اگر منصور مرا به قتل آن برگزيده ي خدا مأمور نمايد شمشير را مي گيرم و بر خود منصور مي زنم، ولو اينكه اين عمل باعث نابودي من و فرزندانم شود!! آن گاه از آن اعمالي كه قبلا نسبت به حضرت انجام داده بودم توبه كردم.

ناگاه ديدم آتش غضب منصور مشتعل گرديد و همه ي شمشير را از غلاف بيرون كشيد. حضرت صادق در مقابل منصور ايستاده و در انتظار شهادت بود و سخناني براي منصور مي فرمود كه مضمون آنها عذر خواستن بود، ولي منصور نمي پذيرفت!!

منصور پس از اينكه ساعتي سر خود را به زير افكنده بود سر برداشت و به حضرت صادق گفت: راست مي گوئي. آن گاه متوجه من شد و گفت: اي ربيع! آن حقه غاليه (يعني شيشه عطر) مرا بياور!! همينكه من شيشه ي عطر را آوردم وي حضرت صادق را نزديك خود طلبيد و بر مسند خويش جاي داد و محاسن شريف آن بزرگوار را به وسيله ي آن غاليه خوشبو و معطر نمود.

پس از اين جريان به من گفت: بهترين اسبان مرا حاضر مي كني، جعفر را بر آن سوار مي نمائي، مبلغ ده (10000) هزار درهم به آن حضرت عطا مي كني، با آن بزرگوار تا منزلش مي روي، امام صادق را مخير مي كني كه با عزت و احترام نزد ما باشد و يا اينكه به مدينه ي جد بزرگوارش بر گردد!!

ربيع مي گويد: من در حالي خارج شدم كه مسرور و خوشحال بودم، ولي از آن اعمالي كه منصور قبلا نسبت به حضرت صادق انجام داد و از آن رفتارهائي كه بعدا درباره آن امام عالي مقدار كرد تعجب مي كردم!!

موقعي كه به صحن قصر رسيدم به امام صادق گفتم: يابن رسول الله! من از آن تعرض هاي منصور كه قبلا نسبت به شما كرد و از اين محبت هائي كه بعدا انجام داد خيلي در تعجب هستم، من يقين دارم اين اثر همان دعاهائي بود كه بعد از نماز و در ميان راهرو خواندي؟!!

حضرت صادق فرمود: دعاي اول دعاي سختي و شدائد بود، دعاي دوم همان دعائي بود كه پيامبر عظيم الشان اسلام صلي الله عليه و آله در روز جنگ احزاب خواند.

آنگاه امام صادق عليه السلام به من فرمود: اگر نه از ترس اين بود كه منصور آزرده شود اين پول ها را به تو مي دادم، ولي آن مزرعه اي را كه در مدينه طيبه دارم و قبل از اين تو آن را به مبلغ ده (10000) هزار درهم از من خريدي و نفروختم به تو بخشيدم.

من گفتم: يابن رسول الله! من از شما تقاضا مي كنم كه 1آن دعاها را به من تعليم نمائي و به جز ياد گرفتن آنها انتظاري ندارم.

حضرت صادق فرمود: ما اهل بيت هر گاه چيزي را به كسي بخشيديم پس نخواهيم گرفت، آن دعاها را نيز به تو ياد خواهم داد. وقتي در جوار آن حضرت وارد خانه شديم آن برگزيده ي خدا دعاها را خواند و من نوشتم. بعد از آن سندي براي مزرعه نوشت و به من عطا فرمود.

من گفتم: يابن رسول الله! موقعي كه شما را نزد منصور آوردند و مشغول نماز و دعا شديد و منصور با غيظ و غضب در احضار شما مي كوشيد من اثر هيچگونه خوف و اضطرابي در وجود شما مشاهده نكردم؟!

حضرت صادق عليه السلام فرمود: كسي كه عظمت خداي توانا را در دل داشته باشد ابهت و شوكت مخلوق در نظر او ارزشي نخواهد داشت، كسي كه از خدا بترسد از مخلوق پروا ندارد.

ربيع مي گويد: موقعي كه من نزد منصور برگشتم و خلوت شد به وي گفتم: ايها الامير! من ديشب از شما حالت هاي عجيب و غريبي مشاهده كردم، زيرا در ابتداء امر با آن همه شدت و غضب جعفر بن محمد را احضار نمودي، من آن قدر تو را خشمناك ديدم كه هرگز نديده بودم، در آن موقع شمشير خود را به قدر يك شبر يعني يك وجب از غلاف خارج كردي بعد از آن به اندازه ي يك ذراع يعني نيم متر بيرون كشيدي، سپس همه ي شمشير را بيرون كشيدي؟!

پس از اين همه غيظ و طيش آن حضرت را احترام كردي از حقه ي غاليه يعني عطر مخصوص خود كه فرزندان خود را به وسيله ي آن خوشبو نمي كني آن بزرگوار را خوشبو نمودي، احترامات ديگري به جاي آوردي، مرا براي مشايعت آن برگزيده ي خدا مأمور كردي، علت و سبب اين گونه اعمالي كه تو انجام دادي چيست؟!

منصور گفت: اي ربيع! مي داني كه من هيچ رازي را از تو پنهان نمي كنم ولي بايد اين راز را فاش ننمائي كه به گوش فرزندان فاطمه عليهاالسلام برسد و باعث افتخار آنان گردد زيرا آن مقدار فضائل و مناقبي كه از اينان در ميان مردم مشهور و معروف است براي (نابود كردن) ما كافي است.

آن گاه به من دستور داد: هر كسي كه در اطاق است خارج كن! همين كه من همه ي افرادي كه در ميان اطاق بودند اخراج نمودم و به نزد منصور برگشتم به من گفت: غير از من و تو و خدا كسي در اين اطاق نباشد!! زيرا اگر يك كلمه از اين سخناني كه با تو مي گويم از كسي بشنوم تو و فرزندانت را مي كشم و اموال تو را تصاحب مي نمايم.

آن گاه گفت: اي ربيع! موقعي كه جعفر بن محمد را احضار كردم مصر بودم كه او را بكشم و هيچ گونه عذري را از او نپذيرم، زيرا گرچه جعفر بن محمد با شمشير بر من خروج نمي كند ولي در عين حال زنده بودن وي براي من ضررش از عبدالله بن حسن و افرادي كه با شمشير بر من خروج كنند بيشتر خواهد بود، من مي دانم كه مردم جعفر بن محمد و پدرانش را امام مي دانند، ايشان را واجب الاطاعه مي شمارند، اينان از همه ي مردم اعلم و ازهد و خوش اخلاق ترند، من در زمان بني اميه كاملا به وضع ايشان آشنا بودم.

وقتي در مرتبه ي اول تصميم قتل جعفر بن محمد را گرفتم و شمشير خود را به قدر يك شبر از غلاف بيرون كشيدم حضرت رسول اكرم را ديدم كه به نظرم آمد، آن بزرگوار در حالي كه آستينهاي خود را بالا زده و صورت مبارك خود را درهم كشيده و خشمناك بود بين من و جعفر بن محمد حائل شد و از روي غيظ و غضب به من نظر مي كرد. بدين لحاظ بود كه من شمشير را غلاف كردم براي دومين بار كه در نظر گرفتم آن حضرت را بكشم و شمشير را بيشتر از مرتبه ي اول از غلاف كشيدم نيز ديدم پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله در نظرم مجسم و از مرتبه ي اول با خشم بيشتري به من نزديك گرديد و آن چنان بر من حمله كرد كه اگر من اراده ي قتل جعفر را مي كردم پيغمبر خدا هم قصد قتل مرا مي نمود، بدين سبب بود كه من شمشير را براي دومين بار غلاف كردم.

مرتبه ي سوم جرأت كردم و با خود گفتم: اين گونه اعمال از كارهاي جن مي باشند، نبايد از اين گونه امور پروائي داشت لذا همه ي شمشير خود را از غلاف كشيدم، ناگاه ديدم حضرت رسول صلي الله عليه و آله در حالي كه دامن و آستينهاي خود را بالا زده بود، با چهره اي بر افروخته به نظرم مجسم شد و آن قدر نزد من آمد كه نزديك بود دست مباركش به من برسد. بدين جهت بود كه من از تصميم خويش منصرف شدم و جعفر بن محمد را احترام كردم، ايشان فرزندان فاطمه اند، كسي راجع به حق اينان جاهل نخواهد بود مگر آن افرادي كه بهره اي از شريعت محمدي صلي الله عليه و آله نداشته باشند.

اي ربيع! ز نهار مبادا كسي اين سخنان را از تو بشنود!!

محمد بن ربيع مي گويد: پدرم اين جريان را براي من نقل نكرد مگر بعد از فوت منصور و من اين داستان را براي كسي نقل ننمودم مگر بعد از آنكه مهدي و موسي هارون و محمد امين از دنيا رفتند.

نگارنده گويد: ظلم و ستمهائي كه منصور دوانيقي در حق حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله كرده بيش از آن است كه در اين كتاب درج شود، اين مقداري كه نگاشته شد از باب نمونه بود، اكنون يك حديث راجع به ظلم و ستم هائي كه منصور خونخواه درباره ي سادات بني حسن كرده مي نگاريم.

صدوق در كتاب عيون اخبار رضا عليه السلام از محمد بن محمد بن اسحاق روايت مي كند كه گفت: موقعي كه منصور در بغداد بناء و ساختمانهائي شروع كرد سادات علوي را شديدا تعقيب مي نمود و هر كدام از آنان را كه به دست مي آورد در ميان ستونهائي كه از گچ و آجر تشكيل مي شد و ميان آنها نظير قبر مجوف و تو خالي بود مي خوابانيد!!

در يكي از روزها جواني از فرزندان امام حسن مجتبي عليه السلام كه موهاي مشكي و صورت نيكوئي داشت به دام منصور افتاد. منصور آن جوان را به آن بنائي كه موكل اين گونه امور بود تسليم كرد و دستور داد تا او را در جوف ديوار بگذارد و به كار خود ادامه دهد!!

يك نفر از آن افرادي را كه مورد وثوق خود مي دانست بر آن بناء موكل كرد تا آن جوان را حتما در جوف ديوار بگذارد!!

همين كه آن بناء مي خواست وظيفه ي خود را انجام دهد نسبت به آن جوان ترحم كرد و روزنه اي براي تنفس آن سيد مظلوم باقي نهاد و گفت: ناراحت مباش! من همين امشب كه تاريكي جهان را فرابگيرد مي آيم و تو را از اين زنده بگوري نجات مي دهم. موقعي كه شب شد آن بناي با سعادت آمد و آن سيد بي گناه را از آن زنده به چالي نجات داد و به وي گفت: باعث ريختن خون من و اين كارگراني كه با من هستند مشو! خود را پنهان كن! من تو را در اين موقع شب از اين زنده بگوري نجات دادم كه جد تو پيامبر خدا صلي الله عليه و آله فرداي قيامت پيش خدا خصم من نباشد، آنگاه با افزار گچكاري موهاي سر آن جوان را تا آن جا كه امكان داشت بريد و به او گفت: اكنون خود را پنهان كن و از كشته شدن نجات بده و نزد مادرت هم مرو!!

آن جوان سيد گفت: فعلا كه صلاح اين طور است پس به مادرم خبر بده كه من نجات يافته ام و فرار كردم كه مادرم كمتر گريه و زاري نمايد. گرچه من نزد او نخواهم برگشت ولي در عين حال شما اين كار را انجام بده! آن جوان متواري شد و معلوم نشد كه به كدام سرزمين رفت و به كدام شهر رو آور شد!!

بناء مي گويد: آن سيد مظلوم نشاني مكان مادر خود را به من داد، مقداري از موي سر خود را براي علامت به من داد وقتي من رفتم در آن مكاني كه آن جوان نشاني داده بود صداي گريه اي شنيدم كه گوئي صداي زنبورعسل بود من نزد آن رفتم، جريان فرزندش را از براي او نقل كردم موي سر پسرش را به وي دادم و برگشتم.


پاورقي

[1] ربذه بفتح راء وباء و ذال: يكي از قريه هاي مدينه طيبه به شمار مي رفته كه تا مدينه سه ميل فاصله داشته. قبر ابوذر رحمه الله در ربذه است. ربذه در سنه ي (319) به دست قرامطه خراب شد. مؤلف.