بازگشت

مناظره با ابن ابي العوجاء


ابومنصور مي گويد: يكي از دوستانم برايم نقل كرد كه با ابن ابي العوجاء و عبدالله بن مقفع (كه هر دو دهري مذهب بودند) در مكه در مسجدالحرام نشسته بوديم. ابن مقفع با دست به سوي جايي كه حاجيان طواف مي كردند، اشاره كرد و گفت: اين مردم را مي بينيد؟ هيچ يك از آنان شايسته ي نام انسان نيستند، مگر آن پيرمردي كه آنجا نشسته است (يعني امام صادق عليه السلام)، اما ديگران همگي چهارپايان پست و بي عقل هستند.


ابن ابي العوجاء گفت: چرا از همه ي جمعيت فقط آن مرد را انسان مي داني؟

- زيرا در او چيزهايي از دانش و فضل و بزرگي ديده ام كه در غير او نديده ام.

- بايد وي را امتحان كنم و آنچه را تو درباره اش ادعا مي كني، خود دريابم.

- از اين كار صرف نظر كن، چرا كه بيمناكم اگر با او سخن بگويي، آنچه را در دست داري، تباه سازد (يعني تو را از اين عقيده كه به خدا و دين قائل نيستي، برگرداند و مغلوب شوي).

- نظر تو اين نيست، بلكه مي خواهي من او را نبينم. چون اگر با او ديدار كنم، مي ترسي شناخت و قضاوت تو درباره ي او اشتباه دربيايد و نادرستي آنچه درباره اش گفتي، آشكار نشود و گفتار تو دروغ در نيايد.

- حال كه درباره ي من اين گونه مي انديشي، نزد او برو و هر چه مي تواني، دقت كن تا دچار لغزش نشوي و رشته ي سخن را از دست ندهي، و زمام اختيار را از دست مده، كه دست بسته تسليم خواهي شد و آنچه را مي خواهي بگويي، حساب كن كدام به سود و كدام به زيان توست و آن ها را نشانه و علامت گذاري كن تا در موقع گفتگو به اشتباه نيفتي.

ابن ابي العوجاء براي ديدار امام رفت و با حضرت بحث كرد. وقتي برگشت، گفت: اي پسر مقفع! واي بر تو! تو گفتي او انساني است، اما من ديدم او از جنس بشر نيست. اگر در دنيا يك نفر باشد كه هر وقت بخواهد، در بدن جسماني ديده مي شود و هر زمان كه اراده كند، به صورت روح از نظرها پنهان مي شود، او همين مرد است.

ابن مقفع گفت: مگر چه شده است؟

ابن ابي العوجاء پاسخ داد: خدمت او رسيدم و نشستم. وقتي ديگران رفتند و جز من و او كسي نماند، بدون مقدمه آغاز سخن كرد و فرمود: اگر


جريان از اين قرار باشد كه اينها مي گويند (اشاره به مسلماناني كه طواف مي كردند) و مسلم چنان است كه آنان مي گويند، (يعني خدا و دين و آخرت بر حق است)، در اين صورت آنان به راه سلامت رفته اند و شما از سعادت به دور مانده ايد و در هلاكت خواهيد بود و اگر مطلب چنان باشد كه شما مي گوييد (يعني خدا و آخرتي در كار نباشد) و به طور قطع چنان نيست كه شما مي گوييد، در اين صورت با مسلمانان برابر هستيد.

گفتم: خدا تو را رحمت كند! ما چه مي گوييم و آنان چه مي گويند؟ حرف ما و آنان يكي است.

فرمود: چگونه سخن تو و آن ها يكي است، در حالي كه آنان به معاد و پاداش اخروي و كيفر الهي عقيده دارند و به خداي آسمان معتقدند و آسمان را به وجود خدا آباد مي دانند، در حالي كه شما آسمان را ويرانه اي مي پنداريد كه كسي در آن نيست؟

ابن ابي العوجاء گفت: وقتي امام سخن از خدا به ميان آورد، من فرصت را غنيمت شمرده، گفتم: حال كه آنچه مي گوييد درست است، پس چرا خدا خود را بر آفريدگان خويش آشكار نمي سازد و خود شخصا آنان را به پرستش خويش دعوت نمي كند تا حتي دو نفر هم در اين باره اختلاف پيدا نكنند؟ چرا خود را از بندگانش پنهان مي دارد و پيامبران را مي فرستد در صورتي كه اگر خودش مي آمد مردم زودتر ايمان مي آوردند؟

امام فرمود: واي بر تو! چگونه كسي كه قدرتش را در وجود خودت به تو نشان داده، بر تو پوشيده مانده است؟ تو نبودي و او به تو، هستي و وجود بخشيد؛ كوچك بودي، تو را بزرگ كرد؛ ضعيف و ناتوان بودي، به تو توان و نيرو بخشيد و دوباره به حالت ضعف و ناتوانيت برگردانيد؛ سالم بودي، بيمار و رنجورت كرد؛ مريض بودي، بهبودت داد. به ياد آر خشمت را پس از رضا و خشنودي، رضايت را بعد از خشم و تندي، حزن و اندوهت را بعد از شادماني، خرسندي خاطرت را بعد از غم و اندوه،


بغض و دشمني ات را پس از دوستي، محبت و دوستي ات را پس از عداوت و دشمني، تصميم و اراده ات را بعد از تزلزل، ترديد و دودلي ات را بعد از عزم و تصميم، ميل و خواهش نفست را پس از بي ميلي و كراهت، بي ميلي ات را بعد از تمايل و رغبت، علاقه ات را پس از بي رغبتي، بي علاقگي ات را بعد از رغبت و علاقه، اميدت را پس از يأس و نوميدي، و حرمان نوميدي را پس از اميدواري. به ياد آر آگاه شدن و به ذهن آوردنت چيزي را كه در ذهنت نبود، و رها كردن و فراموش نمودنت چيزي را كه در ذهن داشتي.

ابن ابي العوجاء مي گويد: آن چنان آثار قدرت و خلقت خدا را كه در وجود من است و نمي توانم انكار كنم، آن قدر براي من برشمرد كه گمان كردم هم اكنون خدا ميان من و او آشكار مي شود. [1] .


پاورقي

[1] مظفر، الامام الصادق عليه السلام، ج 1، ص 194؛ عوالم العلوم، ج 20، ص 519.