ابن المقفع عبدالله الفارسي، و اسمه بالفارسية «روزبه» كان مجوسيا و اسلم ظاهرا علي يد عيسي بن علي عم المنصور، غير ان اعماله و اقواله لا تدل علي اسلامه، و كان فارسيا ماهرا في صنعة الانشاء و الادب، و هو الذي ترجم كتاب كليلة و دمنة و مزدك، قتله سفيان المهلي امير البصرة عام 145 بأمر المنصور.

و ذلك أنه كان يوما هو و عبدالله بن المقفع في المسجد الحرام فقال ابن المقفع: ترون هذا الخلق - و أومأ بيده الي موضع الطواف - ما منهم أحد أوجب له اسم الانسانية الا ذلك الشيخ الجالس - يعني أباعبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام - و أما الباقون فرعاع و بهائم. فقال له ابن ابي العوجاء: [1] لابد من اختبار ما قلت فيه منه. فقال له ابن المقفع: لا تفعل فاني أخاف أن يفسد عليك ما في يدك. فقال: ليس ذا رأيك لكن تخاف أن يضعف رأيك عندي في احلالك اياه هذا المحل الذي وصفت. فقال ابن المقفع: أما اذا توسمت علي فقم اليه و تحفظ من الزلل و لا تثن عنانك الي استرسال فيسلمك الي عقال وسمة



[ صفحه 93]



مالك و عليك.

فقام ابن ابي العوجاء، فلما رجع قال: ويلك يابن المقفع ما هذا ببشر و ان كان في الدنيا روحاني يتجسد اذا شاء ظاهرا و يتروح اذا شاء باطنا، فهو هذا. فقال له: كيف ذلك؟ فقال: جلست اليه فلما لم يبق عنده أحد غيري ابتدأني فقال: ان يكن الأمر علي ما يقولون - يعني أهل الطواف - فقد سلموا و عطبتم، و ان يكن الأمر كما تقولون و ليس كما تقولون فقد استويتم و هم.

فقلت: يرحمك الله و أي شي ء نقول و أي شي ء يقولون ما قولي و قولهم الا واحد؟ فقال: و كيف يكون قولك و قولهم واحدا و هم يقولون أن لهم معادا و ثوابا و عقابا و يدينون بأن للسماء الها و انها عمران، و انتم تزعمون أن السماء خراب ليس فيها أحد.

قال: فاغتنمتها منه فقلت له: ما منعه ان كان الأمر كما يقولون أن يظهر لخلقه يدعوهم الي عبادته حتي لا يختلف فيه اثنان، و لم احتجب عنهم و أرسل اليهم الرسل؟ و لو باشرهم بنفسه كان أقرب الي الايمان به. فقال لي: ويلك كيف احتجب عنك من اراك قدرته في نفسك، نشوك [2] و لم تكن و كبرك بعد صغرك، وقوتك بعد ضعفك، و ضعفك بعد قوتك، و سقمك بعد صحتك، و صحتك بعد سقمك، و رضاك بعد غضبك، و غضبك بعد رضاك، و حزنك بعد فرحك، و فرحك بعد حزنك، و حبك بعد بغضك، و بغضك بعد حبك، و عزمك بعد انابتك [3] و انابتك بعد رجائك، و خاطرك



[ صفحه 94]



لما لم يكن في وهمك، و غروب [4] ما انت معتقده عن ذهنك...

و ما زال يعدد علي قدرته التي هي في نفسي التي لا أدفعها حتي ظننت أنه سيظهر ما بيني و بينه.

ثقه و جليل القدر بوده، و مرحوم شيخ طوسي او را از اصحاب امام صادق (ع) دانسته [1] ، و در جاي ديگر، او را از ثقات اصحاب حضرت رضا (ع) [2] ، و در محل ديگر، او را از اصحاب حضرت جواد (ع) مي داند. [3] طبق ظاهر گفته شيخ، زكريا بايستي محضر امام هفتم (ع) را درك نكرده باشد.

زكريا نزد حضرت ثامن الحج (ع) منزلتي رفيع داشت. [4] .

شيخ كشي از زكريا بن ادم روايت كرده كه گفت: به حضرت رضا (ع) عرض كردم كه مي خواهم از شهر قم بيرون روم، چون سفيهان در آن جا بسيار مي باشند. حضرت فرمود: اين كار را مكن؛ زيرا به واسطه تو بلا از ايشان دفع مي شود همچنان كه به واسطه حضرت ابوالحسن كاظم (ع) از اهل بغداد. [5] .

و نيز كشي از علي بن مسيب همداني كه از ثقات حضرت رضا (ع) است، نقل كرده كه گفت: به حضرت رضا (ع) عرض كردم كه راه من دور است، و همه وقت نمي توانم خدمت شما برسم، از چه كسي احكام دين خود را اخذ كنم؟ حضرت فرمود: «من زكريا بن ادم القمي المأمون علي الدين و الدنيا» - معالم دين خود را از زكريا بن ادم فرا بگير كه او بر دين و دنيا مأمون است. [6] .

يكي از خوشبختي هاي زكريا بن ادم آن بود كه يك سال با حضرت ثامن الحجج در راه حج، از مدينه تا مكه، مصاحب و هم كجاوه بوده است. [7] .



[ صفحه 210]



شيخ كشي، به سند معتبر، از زكريا بن ادم روايت كرده كه گفت: در اول شب، بر حضرت رضا (ع) وارد شدم، حضرت از ابوجرير قمي كه تازه وفات كرده بود سؤال كرد، و برايش طلب رحمت نمود، و پيوسته با من سخن مي گفت، و من با آن حضرت صحبت مي نمودم، تا صبح طلوع كرد و حضرت برخاست و نماز صبح را به جا آورد. [8] نويسنده گويد: از ظاهر روايت استفاده مي شود كه آن شب را حضرت تا صبح بيدار بوده، و با زكريا سخن مي گفته؛ و بايد آن سخنان مطالب بسيار مهمي بوده باشد كه حتي آن حضرت را از نوافل شب باز داشته، و بي شك آن مذاكره برگرد مباحث علمي و حديث دور مي زده، كه اشتغال به علم و حديث از هر عبادتي افضل و بالاتر است.

«وقال شيخنا الصدوق (ره) فيم املي علي المشايخ في مجلس واحد من مذهب الامامية: و من احيي هاتين الليلتين بمذاكرة العلم فهو افضل» - شيخ صدوق (ره)، در آن مجلسي كه ديكته نمود بر مشايخ از مذهب اماميه، فرمود: و هر كس كه احياء بدارد شب بيست و يكم و بيست و سوم ماه رمضان را به مذاكره علم، پس آن افضل است. [9] .

زكريا از موقعتي همسان سلمان نسبت به رسول خدا (ص) برخوردار گشته بود: «روي ابن ابي الحديدي عن الاستيعاب صلي الله عليه و آله يتفرد به في الليل حتي كاد يغلبنا علي رسول الله (ص)» - ابن ابي الحديد، از كتاب استيعاب، از عايشه نقل كرده كه گفت: شب هنگام، رسول خدا (ص) با سلمان، به دور از ديگران، مجلسي داشت كه تا پاسي از شب ادامه مي يافت تا جايي كه بهره او از پيامبر بيشتر از ما مي گشت. [10] .

حضرت جواد الائمه (ع) پس از مرگ زكريا، از او به نيكي ياد كرد و درباره اش فرمود: «رحمه الله تعالي، يوم ولد و يوم يموت و يوم يبعث حيا، رحمت پروردگار بر او در روز ولادت و در هنگام مرگ و در روز قيامت؛ به درستي كه او عارف به حق زندگي كرد و صابر بر آن، و بر پا دارنده فرائض الهي بود، و بي هيچ كژي و كاستي از دنيا رفت، خداوند به او پاداش نيت و سعي اش را عطا فرمايد». [11] .

در مجالس المؤمنين، از شيخ نجاشي، نقل شده كه از زكريا كتابي در حديث و كتابي



[ صفحه 211]



در بيان مسائلي كه آن ها را از امام رضا (ع) استماع نموده بود، بر جا ماند. [12] شيخ طوسي نيز كتاب او را ذكر كرده است. [13] .

لقد كان عطاء الثورة الحسينية كبيراً جدّاً حيث أرجعت هذه الثورة الخالدة الاُمة الاسلامية إلي مستوي التصدّي للثورة علي الحكّام المنحرفين واستطاعت الاُمة المسلمة بفضل هذه الثورة المباركة أن تتجاوز الهالة المزيّفة التي صنعها الامُويّون لإضفاء طابع من الشرعية علي سلطانهم، وهذا الوعي الثوري والعمل الجهادي الذي شكلته الاُمّة خلال عدّة عقود قد يأخذ بالهبوط إذا لم يقترن بعوامل البقاء والاستمرار والتكامل.

من هنا نجد الإمام الصادق (عليه السلام) قد تحرك نحو صياغة العمل الثوري والجهادي ورسم هيكليته وبالتالي تجذيره في النفوس. ويبدو هذا واضحاً من خلال موقفه من ثورة عمّه زيد بن علي (عليه السلام) حيث صرّح قائلا: «أَشْرَكَني الله في تلك الدماء. مضي والله زيد عمّي وأصحابه شهداء مثل ما مضي عليه علي بن أبي طالب وأصحابه» [1] .

وهذا الموقف منه (عليه السلام) يعطي الشرعية لثورة زيد ويرسم للجماعة الصالحة طموحات الإمام (عليه السلام) ويجعلها تعيش الهمّ الجهادي والثوري الذي يريده الإمام للقاعدة الصالحة التي تستطيع أن تسير بها نحو الأهداف المنشودة للقيادة الربّانية المتمثلة في الإمام الصادق (عليه السلام).

فالجماعة الصالحة هي ذلك النموذج الفاضل الذي يعدّه الإمام (عليه السلام) لمهمّة الاصلاح في المجتمع وهذه الجماعة هي التي سوف تتحمل مسؤولية



[ صفحه 142]



الثورة الكبري المرتقبة.

ومن هنا كان ترسيخ مبادئ وأهداف ومعالم وحيويّة الثورة الحسينية في نفوس الجماعة الصالحة من خطوات الإمام الكبيرة في هذا الصدد.

7- عن محمد بن سنان، أن رجلا قدم علي أبي عبدالله (عليه السلام) من خراسان، و معه صرر من الصدقات، معدودة مختومة، و عليها اسماء أصحابها مكتوبة.

فلما دخل الرجل، جعل أبوعبدالله (عليه السلام) يسمي أصحاب الصرر، و يقول:

أخرج صرة فلان، فان فيها كذا و كذا. ثم قال: أين صرة المرأة التي بعثتها من غزل يدها؟ أخرجها، فقد قبلناها.

ثم قال - للرجل -: أين الكيس الأزرق؟

- و كان فيما حمل اليه كيس أزرق؟ فيه ألف درهم، و كان الرجل قد فقده في بعض طريقه.

فلما ذكره الامام استحيي الرجل و قال: يا مولاي! اني فقدته في بعض الطريق. فقال له: تعرفه اذا رأيته؟

فقال: نعم.

فقال: يا غلام أخرج الكيس الأزرق.

فأخرجه، فلما رآه الرجل عرفه، فقال له الامام: انا احتجنا الي ما



[ صفحه 161]



فيه، فأحضرناه قبل و صولك الينا.

فقال الرجل: يا مولاي! اني ألتمس الجواب بوصول ما حملته الي حضرتك.

فقال له: ان الجواب كتبناه و أنت في الطريق [1] .

و چون ابراهيم بن عبدالله برادر محمد در كوفه كشته شد ابوجعفر منصور دستور داد تمام بني الحسن را به نزد او بياورند و ضمنا جعفر بن محمد عليه السلام را هم با آنها بياورند

يونس بن يعقوب مي گويد امام صادق عليه السلام از زبان خود براي من گفت و من با گوش خود از دهان مباركش شنيدم امام فرمود - و چون ابراهيم بن عبدالله در باخمرا كشته شد ما را از مدينه بردند و حتي جوانان تازه بالغ ما را هم بردند تا به كوفه رسيديم يك ماه در آنجا ما را نگاه داشتند و هر آن منتظر كشته شدن بوديم تا آنكه روزي ربيع حاجب آمد و گفت اين علويها كجا



[ صفحه 231]



هستند و ما را كه ديد گفت دو نفر از شماها كه اهل فهم و عقل هستند به حضور خليفه بيايند - من و حسن بن زيد بر منصور وارد شديم و چون در برابر او رسيدم به من گفت: توئي كه علم غيب ميداني گفتم جز خدا كسي عالم به غيب نيست دوباره گفت اين خراجها را براي تو مي آورند، به او گفتم يا اميرالمؤمنين شما خليفه ايد و خراجها را براي شما مي آورند - سپس گفت مي دانيد شما را براي چه خواسته ام گفتم نه گفت مي خواستم خانه هاي شما را خراب كرده و دلهاي شما را لرزان و به جوش بياورم و استقامت شما را بشكنم و شما را در زير زمين ها نگاه داشته و حبس كنم تا يك نفر از مردم عراق و حجاز ديگر شما را نشناسد وجود شما موجب مفسده است

امام عليه السلام در جواب منصور در آن حال فرمود يا اميرالمؤمنين خداوند به سليمان به داود آن كشور عظيم را داد و او شكر كرد و به ايوب آن همه گرفتاري و مصيبت داد او صبر كرد و يوسف پيغمبر مظلوم شد و از ظالمين خود گذشت و تو هم از همان ريشه و نسل هستي

امام عليه السلام مي فرمايد منصور پس از شنيدن اين تذكرات تبسمي كرد و گفت آنچه گفتي تكرار كن دوباره گفتم و بعدا گفت مثل تو بايد پيشواي قوم باشد سپس گفت از شما گذشتم و خراج بصره را به شما بخشيدم

و هنگامي كه منصور امام صادق عليه السلام را در ربذه احضار كرد امام عليه السلام به عموي خود علي بن زين العابدين گفت يا علي همراه من بيا علي هم با امام همراهي كرد و چون بر منصور وارد شد علي در خارج به انتظار امام عليه السلام نشست و امام عليه السلام پس از چندي بيرون آمد در حالي كه ديدگانش پر از اشك بود و به علي عموي خود گفت نمي داني از اين پسر زن خبيثه چه ديدم خداوند فرزندان هند را بيامرزد (مقصود محمد و ابراهيم فرزندان عبدالله محض



[ صفحه 232]



است) آن دو صابر و كريم بودند به خدا قسم رفتند و هيچ آلودگي به آنها نرسيد امام عليه السلام مي فرمايد پس از آنكه محمد بن عبدالله بن الحسن كشته شد مرا به نزد منصور بردند و با من بسيار با خشونت صحبت كرد و كلمات تند و زننده گفت و سپس گفت اي جعفر دانستي كه با محمد بن عبدالله كه او را نفس زكيه مي گفتند چه گذشت و چه بلائي به سرش آمد من منتظر آن هستم كه يكي از شماها تكاني بخورد تا كوچكهاي شما را به بزرگانتان ملحق سازم.

امام عليه السلام به او فرمود - اي منصور محمد بن علي از پدرش و او از پدرش و از جدش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم براي من گفت كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود اگر كسي كه بيش از سه سال از عمرش باقي نمانده صله ي رحم كند خداوند سي سال بر عمرش مي افزايد و كسي كه سي سال از عمرش باقي باشد و قطع رحم كند باقي مانده ي عمرش به سه سال ختم مي گردد -

منصور پس از شنيدن اين حرف گفت آري به خدا قسم اين حديث را از پدرت شنيدم سپس خودش سه مرتبه آن را تكرار نمود و گفت: بسيار خوب برو

امام صادق عليه السلام روايت مي كند كه پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله فرمود:

انما فاطمة بضعة مني، يقبضني ما يقبضها و يبسطني ما يبسطها. [1] .

فاطمه، پاره تن من است. هر آنچه او را محزون كند، مرا محزون مي كند و هر چه او را خوشحال كند، مرا خوشحال مي كند.

ابي نعيم اصفهاني پس از ذكر حديث، مي نويسد: «اين حديث متفق عليه است».

انگيزه اصلي دين زلال ساختن انسان از كدورت ها مي باشد. دين بر اين انگيزه پافشاري دارد كه از انسان خاكي، انسان افلاكي، و از انسان اين سويي انساني آن سويي بسازد. دين مي خواهد انسان در تمام زمينه ها، پاك زندگي كند و هيچ آلاينده اي به شؤون زندگي وي راه پيدا نكند.

دستورهاي ديني به اين انگيزه مهم اهتمام مي ورزند. طهارت و پاكي انسان در دو محور شكل مي گيرد. يكي در زندگي مادي مانند لباس، بدن، مطعم، مسكن، مركب و... يعني از تمام چيزهايي كه انسان بهره وري مي نمايد، حلال و پاك باشند.

محور دوم پاكي و طهارت روح است كه محور نخست زمينه ساز اين محور مي باشد. اگر شؤون مادي زندگي انسان پاك باشد، زمينه پاكي روح از آلايندگي ها فراهم مي گردد. با امكانات حرام، يعني خوراك و پوشاك، مسكن، مركب، و... نمي توان از روحي پاك بهره مند شد.

انسان مسلماني كه آداب ديني را رعايت مي كند، بايد بدن، لباس و محيط زندگي اش پاك، حلال و تميز باشد. انسان مسلمان اگر در شؤون زندگي پاك نباشد، نمي تواند روح خود را تزكيه و از آلايندگي ها تطهير نمايد. بر اين اساس پاكي زندگي، زمينه ساز پاكي روح است كه روح انسان از خداست. روح انسان زلال و بدون هيچ كدورت است. اين زلالي بايد با انديشه هاي تابناك ملكوتي و رفتارهاي صحيح و هماهنگ با دين الهي شكوفا شود و با زندگي مادي كدر و آلوده نشود، كتاب انزلناه اليك لتخرج



[ صفحه 122]



الناس من الظلمات الي النور. [1] «كتابي به سوي تو فرود فرستاديم، تا مردم را از كدورت ها و ظلمت ها، به روشنايي رهنمون نمايي».

عبادت ها و دستورهاي ديني براي تأمين اين هدف مهم مقرر شده اند. انسان با وضو، تيمم نماز خود، روح را پاك مي كند. انسان با تلاوت قرآن، روزه داري و انجام مناسك حج و عمره، خود را نوراني مي سازد. انسان با پرداخت واجبات مالي مانند خمس و زكات، خويش را از وابستگي ها نجات مي دهد.

به همين خاطر دستور مي دهد با وضو گرفتن، خود را نوراني كنيد. وضوي بعد از وضو، نور بر نور است، الوضو علي الوضو نور علي نور. [2] انسان مؤمن همواره با وضو است، عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ان استطعت ان تكون بالليل و النهار علي طهارة فافعل. [3] امام صادق عليه السلام: اگر با وضو بر بستر استراحت قرار گرفتي، بستر تو مسجد توست، فراشه كمسجده. [4] .

اهتمام به پاكي تا همين مقدار بس كه امام صادق عليه السلام مي فرمايد: اگر در بستر استراحت قرار گرفته اي، دوست داري با طهارت به خواب روي، بر همان رختخواب يا لباس هاي خويشتن تيمم مي زني. چنين شخصي همواره در نماز است، من آوي الي فراشه ثم ذكر انه علي غير طهر تيمم من دثاره و ثيابه كان في صلوة ما ذكر الله. [5] .

دين اين گونه به طهارت اهتمام مي ورزد. دين اين گونه آسان و سهل



[ صفحه 123]



است. امام صادق عليه السلام اين گونه معارف عرشي را مي آموزد. آيا آسان تر از اين نيز ممكن است؟ آيا راهي هموارتر از اين براي نورانيت و پاكي وجود دارد؟!

در همان سال شهادت محمد بود كه ابراهيم در ماه شوال 145 پرچم مخالفت با حكومت منصور را برافراشت، عده ي بسياري از مردم شهرهاي فارس و بصره با او همراه شدند و با او بيعت كردند. جريانات قيام ابراهيم را به منصور گزارش دادند، منصور كه در اين هنگام به شهرسازي بغداد، اشتغال داشت از آن دست كشيد و از شدت ناراحتي همه ي تفريحات را تعطيل كرد به خاطر آنكه مطلع شده بود كه حدود صد هزار نفر در ركاب ابراهيم آماده ي جنگ هستند منصور برادرزاده ي خود «عيسي بن موسي» را طلبيد و او را با سپاه مجهزي به جنگ ابراهيم فرستاد.

از كوفه براي «ابراهيم» خبر بردند كه مردم كوفه خود را براي جان نثاري و ياري او آماده كرده اند. ابراهيم با سپاه خود به جانب كوفه رهسپار شد، وقتي كه در راه به شانزده فرسخي كوفه به سرزمين «باخمري» رسيدند، سپاه منصور سر رسيد و دو سپاه در برابر هم قرار گرفتند و آتش جنگ شعله ور شد اما به خوبي پيروزي و تفوق سپاه ابراهيم به سپاه منصور آشكار بود. در حالي كه منصور و سپاهيانش پشت به جنگ كرده و فرار را بر قرار اختيار كرده بودند منصور پايش را بر زمين مي كوبيد و مي گفت: اين حكومتي كه امام باقر و امام صادق به ما وعده مي دادند كه بچه هاي ما با آن بازي خواهند كرد كجا رفت و با عصبانيت اين جملات را تكرار مي كرد.

در اين هنگام گرما ابراهيم را كلافه كرده بود، ابراهيم براي رفع گرما دكمه هاي قباي خود را گشود، در همين لحظه ناگهان شخصي كه معلوم نشد چه كسي بود،



[ صفحه 82]



تيري به طرف ابراهيم انداخت، اين تير بر گودي گلوي ابراهيم وارد شد و پس از لحظه اي ابراهيم از پاي درآمد، وقتي كه لشكر منصور از مرگ او مطلع شدند، جان گرفتند و برگشتند و طولي نكشيد كه به لشكر ابراهيم پيروز شدند و سر ابراهيم را از بدن او جدا كردند و براي منصور فرستادند.

پس از آنكه ابراهيم كشته شد. منصور دستور داد تا آنكه ربيع سر او را براي «عبدالله محض» ببرد. سر ابراهيم را در حالي براي عبدالله بردند كه عبدالله در حال نماز بود وقتي كه نمازش تمام شد سر پسرش را در كنارش گذاشتند. «عبدالله محض» سر ابراهيم را در آغوش گرفت و گفت: يا اباالقاسم اهلا تو از كساني بودي كه خدا فرموده است:

الذين يوفون بعهد الله و لا ينقضون الميثاق و الذين يصلون ما امر الله به أن يوصل [1] .

آنانكه به عهد خدا وفا مي كنند و پيمان او را نمي شكنند و آنانكه انجام مي دهند به آنچه كه خدا بدان امر كرده است.

سپس عبدالله رو به ربيع كرد و گفت: به منصور بگو، روزها بر ما سخت گذشت، همچنانكه روزها بر تو خوش گذشت ملاقات ما در روز قيامت باشد.

ربيع گويد: پيغام عبدالله را به منصور دادم: ديدم منصور به قدري شكسته و گرفته شد كه هيچ وقت او را آنگونه نديده بودم.

ساز و آواز يكي از عواملي بود كه برخي از خلفاي اموي را سرگرم ساخت، به گونه اي كه آن ها را از اداره ي امور مملكت باز داشت. نخستين خليفه ي خوشگذران و عياش بني اميه يزيد بن معاويه بود كه در دوران خلافت او (64 - 60 هجري) نه تنها موسيقي بلكه همه نوع تفريح در حجاز بخصوص مدينه و مكه شيوع يافت، چون يزيد به اين نوع سرگرمي ها علاقه مند بود، ولي تا زمان وليد بن يزيد بن عبدالملك (126 - 125 هجري) موسيقي در حجاز محصور ماند و همين كه وليد خليفه شد، خوانندگان و نوازندگان را از مدينه به دمشق آورد و از آن به بعد در سراسر ممالك اسلامي موسيقي رواج يافت، زيرا خليفه ي وقت ميگسار و عياش بود و با نهايت بي باكي همه نوع هرزگي مي كرد [1] .

وليد بن يزيد نخستين خليفه اي بود كه دستور داد خوانندگان و نوازندگان را براي او به دمشق آوردند [2] وي از دعوت كردن آوازخوان ها و زنان مغنيه و نوشيدن شراب و... هيچ خودداري نمي كرد و در مجالس غنا و لهو و لعب شركت مي جست و به خوشگذراني مشغول بود. كارهاي زشت را به طور علني انجام مي داد و در ارتكاب كارهاي ناشايسته پافشاري مي كرد و از معصيت خدا هيچ باكي نداشت و تمام محرمات را بدون استثناء مرتكب مي شد، تا آنجا كه هشام بن عبدالملك به او گفت: من نمي دانم تو مسلماني يا



[ صفحه 115]



نه، زيرا تمام منكرات را بدون استثنا و به طور آشكار انجام مي دهي [3] .

وليد بن يزيد غنا و موسيقي را زياد دوست مي داشت، تا آنجا كه مي گفت: غنا را بيشتر از جان دوست دارم. غنا براي من بهتر از آب سرد گوارا براي تشنه جگر است [4] .

وي شعر مي سرود و به ديگران مي گفت آهنگ آن را بسازند. ابوالفرج اصفهاني مي نويسد: وليد يك روز با عده ي زيادي از آوازخوان ها كه «معبد» و «ابن عايشه» دو تن از آوازخوان هاي معروف نيز در ميان آنان بودند، نشسته بود و به ابن عايشه گفت من شعري سروده ام، تو آهنگ آن را بساز و آواز بخوان. آنگاه شعر خود را خواند و ابن عايشه آواز خواند [5] .

از جمله موضوعات مورد تأكيد علماي اخلاق و ارباب سير و سلوك، پرهيز از پرخوابي و پرحرفي است. اين دو، موانعي مهم و رايج براي رسيدن به كمال معنوي و تقرب الي الله به شمار مي آيند. البته چيزهاي ديگري مانند پرخوري نيز مانع رسيدن انسان به كمال معنوي مي گردد؛ اما در مورد آنها ممكن است بگوييم به سبب لذايذ يا منافعي كه دارند توجه انسان را به خود جلب مي كنند. در حالي كه امري مانند خوابيدن، في نفسه هيچ



[ صفحه 112]



مطلوبيت و يا فايده اي حتي براي دنياي انسان ندارد، مگر آن اندازه اي كه موجب رفع نياز انسان و تجديد قواي او براي پرداختن به وظايف واجبش مي گردد. بر خلاف لذت خوردن كه ممكن است براي انسان ايجاد انگيزه نمايد، خوابيدن لذتي براي انسان ندارد، اگر هم لذتي داشته باشد، مربوط به مقدمات آن و يا موقعي است كه انسان از خواب برمي خيزد. كساني كه از روي تنبلي و يا در اثر پرخوري زياد مي خوابند، نه تنها از كمالات معنوي و انساني محروم مي شوند، بلكه از وظايف دنيوي خود نيز باز مي مانند.

هم چنين يكي از كارهايي كه انسان براي انجام دادن آن بايد انرژي زيادي مصرف كند، حرف زدن است. سخنرانان و معلمان، خصوصا كساني كه از لحاظ جسمي ضعيف ترند، به اين موضوع به خوبي واقف اند؛ زيرا پس از سخنراني و يا تدريس آثار خستگي و از دست دادن انرژي را به وضوح در خود احساس مي كنند. حرف زدن زياد باعث مي شود تا انسان از انجام اعمال مفيد باز بماند. البته اگر مقصود از حرف زدن، تعليم و موعظه و كمك كردن به ديگران باشد نه تنها مذموم نيست بلكه امري لازم و ضروري است، اما صرف پرگويي و پرحرفي نه نفع دنيوي به دنبال دارد و نه نفع اخروي؛ حتي ممكن است انسان در اثر آن به لغزش هاي زيادي هم مبتلا شود كه براي دنياي او هم ضرر داشته باشد. در اثر همين پرگويي ها است كه كدورت ها پيدا مي شود، تنش ها به وجود مي آيد و از لحاظ معنوي هم انسان دچار گناهاني هم چون غيبت، تهمت و مفاسد ديگري از اين قبيل مي گردد. افرادي كه به پرحرفي عادت كرده اند، از اين كار خود لذت مي برند. ابتلاي به اين عادت زشت كه به دست خود انسان صورت مي گيرد، موجب به خطر افتادن منافع دنيوي و اخروي انسان مي گردد. بنابراين انسان بايد مراقب باشد تا خداي ناكرده به پرخوابي و پرحرفي عادت نكند.

سفارش امام صادق عليه السلام به عبدالله بن جندب اين است كه، شب ها كم بخواب و روزها كم حرف بزن. حضرت در ادامه، كلامي را به اين مضمون از مادر حضرت سليمان عليه السلام خطاب به فرزندش نقل مي كند كه، خوابيدن زياد، روزي كه محتاج به چيزي هستي كه كسب نكرده اي تو را فقير مي كند؛ يعني روزي مي آيد كه تو به اعمالت احتياج داري اما به دليل خوابيدن زياد آن اعمال را انجام نداده اي و فقير شده اي و دستت خالي است. اگر انگيزه ي انسان از خوابيدن رفع خستگي و تجديد قوا نباشد، كار عاقلانه اي



[ صفحه 113]



انجام نداده است؛ زيرا اين كار به منزله ي تلف كردن بيهوده ي بخشي از عمر است. انساني كه خواهان عمري طولاني است، با خوابيدن زياد در واقع بخشي از زندگي اش را تعطيل مي كند.

عادت زشت ديگر، پرگويي است. كساني كه بي جهت به پرحرفي عادت كرده اند، به آساني نمي توانند خودشان را كنترل كنند؛ زيرا سكوت كردن براي آنها به منزله ي زنداني شدن است!

امام صادق عليه السلام مي فرمايد: در بين اندام هاي بدن انسان هيچ كدام ناسپاس تر از چشم و زبان نيستند. انسان به هر عضوي از اعضاي بدن خود خدمت كند، متقابلا آن عضو هم خدمتي براي او انجام مي دهد. اما چشم و زبان اين گونه نيستند؛ يعني ما هر قدر بيش تر به اين اعضا خدمت كنيم، آنها كم تر به ما خدمت خواهند كرد. چشمي كه بسياري از اوقات خواب است، چگونه مي تواند به ما خدمت كند؟ زباني كه زياد حرف مي زند و انسان براي اين كار انرژي زيادي مصرف مي كند، چه خدمتي براي ما انجام مي دهد؟ البته، اگر اين كار نفعي براي ما داشته باشد، مثلا از زبان در انجام عبادت، وظيفه، موعظه و... استفاده كنيم، نه تنها كار بيهوده اي انجام نداده ايم، بلكه بهترين بهره را از آن برده ايم.

در كتاب «الحجه» كافي حديث مبسوطي از حضرت علي بن موسي الرضا در شناخت امامت و توصيف امام نقل شده است كه متضمن خصوصيات پر معني و جالبي است؛ از آن جمله درباره ي امامت: رشته ي دين، سامان مسلمان، آبادگر جهان، سربلندي مؤمنان، رتبت پيامبران، ميراث جانشينان، خلافت خداوندگار و جانشيني پيامبر صلي الله عليه و آله. و درباره ي امام: افزايش دهنده ي ثروت عمومي، اجرا كننده ي مقررات و حدود الهي، پاسدار مرزها، امين خدا در ميان خلق، شعله ي فروزنده اي بر جايگاهي بلند، صلا دهنده ي راه خدا، مدافع حريم خدا، به خشم آورنده ي منافقان، ويرانگر بنيان كافران، عزت بخش مؤمنان ورزيده و كاردان در زمامداري، داناي



[ صفحه 64]



كار سياست، كمر بسته ي فرمان خدا، خيرخواه بندگان خدا، نگاهبان دين خدا... [1] .

در روايت ديگري از امام صادق عليه السلام صراحتا گفته مي شود: همه ي امتيازات و نيز همه ي تعهدات پيامبر را علي و نيز امامان ديگر دارا مي باشند. [2] .

در روايت ديگري از امام صادق عليه السلام وجوب فرمانبري از «اوصياء» يادآوري شده و سپس توضيح داده شده است كه اوصياء همان كساني هستند كه قرآن از آنان با تعبير «اولوالأمر» ياد كرده است. [3] .

صدها روايت پراكنده در بابهاي مختلف از كتابهاي گوناگون صريحا مفهوم امام و امامت در فرهنگ شيعي را «زمامداري» و «اداره ي امور امت مسلمانان» دانسته و امامان اهل بيت را صاحبان حقيقي حكومت معرفي كرده است؛ به طوري كه براي جستجوگر منصف جاي ترديد باقي نمي گذارد كه ادعاي امامت از طرف ائمه ي اهل بيت، فراتر از رتبت فكري و معنوي، دقيقا ادعاي حق حكومت نيز هست و دعوت همه جا گستر آنان در حقيقت دعوت به مبارزه اي سياسي - نظامي براي به دست آوردن حكومت بوده است.

اين مطلب كه از چشم دهها مؤلف و محقق روزگاران بعد پوشيده مانده، [4] در عرف مسلمانان معاصر خود آن بزرگواران، در شمار واضح ترين حقايق به شمار



[ صفحه 65]



مي آمده است؛ تا آن جا كه «كميت» - شاعر نامدار و بسيار هنرمند عرب و يكي از معروف ترين چهره هاي شيعي و شهيد گرايشهاي تند علوي خود - در يكي از چندين قصيده ي معروف خود در توصيف ائمه ي اهل بيت، آنان را سياستمداراني مي داند كه برخلاف حاكمان مسلط زمان، سرپرستي و زمامداري انسانها را با چوپاني گوسفندان و چارپايان يكسان نمي سازند. [5] .

بطوري كه در گذشته ملاحظه فرموديد، بيشترِ نويسندگان در آثار تاريخي و سياحتنامه هاي خود، كه درباره حرم و گنبد و بارگاه ائمه بقيع سخن به ميان آورده اند، عظمت، ارتفاع، قدمت و استحكام آن را مورد توجه قرار داده و از اين ابعاد به معرفي آن پرداخته اند، ولي مرحوم ميرزا محمد حسين فراهاني [1] كه در سال 1302هـ. اين حرم شريف را زيارت نموده، به دو جنبه ديگر آن نيز توجه كرده است. او به هشت ضلعي بودن



[ صفحه 98]



ساختمان حرم از نظر مهندسي و همچنين به چگونگي داخل و خارج اين گنبد شريف از لحاظ رنگ اشاره نموده و در ضمن معرفي قبور افراد مشهور در بقيع، چنين مي نويسد: «اول چهار نفر از ائمه اثني عشر ـ صلوات الله عليهم اجمعين ـ است كه در بقعه بزرگي كه به صورت هشت ضلعي ساخته شده است واقعند و اندرون و گنبد آن سفيد كاري است». [2] .

قال الامام عليه السلام: سأل موسي بن عمران ربه تعالي: من أهلك الذين تظلهم بظل عرشك يوم لا ظل الا ظلك؟ فأوحي اليه سبحانه و تعالي: الطاهرة قلوبهم، و التربة أيديهم، الذين يذكرون جلالي، و الذين يكتفون بطاعتي، كما يكتفي الصغير باللبن، و الذين يأوون الي مساجدي، كما تأوي النسور الي أوكارها، و الذين يغضبون لمحارمي اذا استحلت مثل النمر اذا حرد..» [1] .

ان هذه الجماعة المؤمنة بربها من خيرة البشر في طهارة قلوبها، و في سلامة ضمائرها و نياتها، فقد اتجهت بقلوبها و عواطفها نحو الله لا تري غيره، و لا تؤمن الا به، و الله يجازيهم علي ذلك فيظلهم بظله و يشملهم بلطفه، و يخصهم بفضله.

و كان عالما فاضلا عده الشيخ من أصحاب أخيه الامام الباقر، و قد روي عن أبيه، و روي عنه فطر بن خليفة [1] .

حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

هر كس كه برايش دختر به دنيا آيد و او را اذيت نكند و حقيرش نشمارد و پسران خود را بر او ترجيح ندهد، خداوند به واسطه ي آن دختر او را به بهشت مي برد. [1] .

در حالات يكي از مراجع نقل شده است كه شخصي از ايشان درخواست غير معقولي داشت. ايشان در پاسخ او فرموده بودند: من تا در جهنم با شما رفيق هستم، اما ديگر در داخل جهنم با شما دوست نيستم! كنايه از اين كه نمي خواهم به واسطه ي رفاقت با تو به جهنم بروم. تمام تلاش شيطان براي آن است كه انسان را به داخل جهنم هدايت نمايد. گاهي براي انجام ندادن عبادت آن قدر به انسان فشار مي آورد كه انسان العياذ بالله، از عبادت كردن بيزار مي شود و گاهي نيز او را چنان مشغول مستحبات و مكروهات مي كند كه از واجبات باز ماند، و هر دو راه منتهي به جهنم مي شود. در حالات يكي از علما نقل مي كنند كه هر كس هر چه از او مي خواست انجام مي داد و هيچ وقت «نه» نمي گفت، ولي در عين حال هيچ كس نمي توانست او را به انجام دادن كاري كه به آن اعتقاد



[ صفحه 150]



نداشت مجبور سازد. اين يك الگو است و ديگران نيز بايد سعي كنند اين گونه باشند. بايد مواظب بود تا رياست و آقايي دنيا با بهشت معامله نشود و انسان راهي جهنم نشود؛ چون مالكيت تمام دنيا در مقابل رفتن به جهنم، هيچ ارزشي ندارد.

شخصي كه بيش از اندازه و متعارف تلاش مي كند بر فرض كه آز، او را به سقوط و نيستي نكشاند و مال زيادتري به دست آورد، آسايش را از خود سلب كرده است. زيرا مانند ديگران به زندگي ساده اي قانع نيست و چون اين شخص، حد معيني در نظر ندارد و هر چه داشته



[ صفحه 64]



باشد به نظرش كم است و راضي نيست، به موضوع «روزي با خداست» و «خدا رزق را مي رساند» يقين ندارد.

حرم الحريص خصلتين و لزمته خصلتان: حرم القناعة فافتقد الراحة و حرم الرضا فافتقد اليقين. [1] .

شخص حريص از دو صفت محروم و به دو حالت دچار است: از قناعت محروم است، از اين رو آسايش نخواهد داشت. از خشنودي (به داده ي خدا) محروم است، به اين علت (به وعده ي خدا) يقين ندارد.

طاووس يماني گفت: ديدم مردي در مسجدالحرام زير ناودان طلا به شدت در حال نماز گريه و زاري مي كند. پس از پايان نماز به سراغش رفتم، ديدم علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام است. به او عرض كردم؛ تو از خوف خدا اين گونه گريه مي كني با اينكه ابزار سه گانه اي در اختيار داري كه هر كدام از آنها تو را از خوف خدا امان مي دهند؟!: يكي از آنها اين است كه تو پسر پيغمبر خدايي، دوم اينكه شفاعت از آن جد توست، سوم اينكه رحمت خدا واسعه و تمام شمول است.



[ صفحه 414]



امام در جواب فرمود: اي طاووس، اما اينكه گفتي من فرزند رسول خدايم به هيچ وجه مرا تأمين نمي كند، زيرا شنيده ام كه خداوند مي فرمايد: «روز قيامت هيچ گونه حسب و نسبي باقي نخواهد ماند و از آن پرسش نمي شوند» (فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون) [1] .

و اما شفاعت جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله، آن نيز براي من بسنده نيست، زيرا خداوند مي فرمايد: «شافعان روز جزا جز براي كسي كه خدا راضي باشد، شفاعت نمي كنند» (و لا يشفعون الا لمن ارتضي) [2] .

و اما در مورد رحمت واسعه ي الهي، خداوند مي فرمايد: «رحمت من نزديك به نيكوكاران است» (انها قريبة من المحسنين) و من نمي دانم جزو نيكوكارانم يا نه؟! [3] .



[ صفحه 416]

1- زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام: وي مي گويد در هر زماني از ما اهل بيت وجود دارد كه خداوند عالم حجت را به وجود او بر مردم تمام كرده است و حجت زمان ما برادرزاده ام جعفر بن محمد است كه پيروان او گمراه نخواهند شد و مخالفان او روي رستگاري را نخواهند ديد.



[ صفحه 112]



2- منصور دوانيقي مي گويد: جعفر بن محمد از جمله كساني است كه خدا درباره ي او گفته است (ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفيتاه من عبادتا؛ سپس ما كتاب را به دست كساني رسانديم كه از بندگان برگزيده ما بودند.» [1] و در هر اهل بيتي محدثي وجود دارد و محدث ما جعفر بن محمد است.

3- مالك بن انس گفته مدتي به نزد جعفر بن محمد رفت و آمد داشتم يا مشغول نماز بود يا روزه دار بود و يا قرآن تلاوت مي كرد و از حيث علم و عيادت و ورع، چشم و گوش كسي مانند او را نديده و نشنيده است و در اين عصر هيچ كس از جعفر بن محمد شخصيتي برتر را به خاطر ندارد.

4- عمر بن المقدام مي گويد هر زمان به صورت جعفر بن محمد نظرم مي افتاد يقين مي كردم كه وي از نسل پيامبران است.

5- ابوحنيفه گفته دانشمندتر از جعفر بن محمد كسي را نديده ام، به دستور منصور عباسي چهل مسئله از مسايل ديني از جعفر بن محمد پرسيدم همه را با اختلاف نظر فرق مسلمين بيان كرد و عالم ترين مردم كسي است كه به اختلاف نظر فرق مسلمين داناتر باشد.

6- ابن ابوالعوجا اشاره به حضرت جعفر بن محمد مي كرد و مي گفت اين بشر نيست هرگاه در دنيا يكي از روحيات مجسم و ديده مي شد همين جعفر بن محمد است.

7- ابوالفتح محمد بن عبدالكريم شهرستاني مي گويد: جعفر بن محمد بن الصادق داراي علم و ادب فراوان است در حكمت و زهد و ورع كامل و از



[ صفحه 113]



شهوت عاري بود. در مدينه اقامت گزيد و شيعيان منتسب به او از وي استقاصه نمودند. داراي علوم سري بود. مدتي كه در عراق سكونت كرد به سوي نهر كوچك نمي رفت و شخصي كه به آخرين رتبه حقيقت نايل شده از سقوط نمي هراسد.

8- قرماني در تاريخ خود گفته است كه امام صادق عليه السلام بين برادران خود جانشين پدرش بود و آن همه علومي كه از وي نقل شده از هيچ كس نقل نشده است. در علم حديث شخص اول بوده و يحيي بن سعيد و ابن جرع و مالك بن انس و ابن عينيه و ابوابواب سجستاني و ديگران نيز از او حديث نقل كرده اند.

9- ابن حيان مي گويد جعفر بن محمد از حيث علم فقه افضل از بزرگان اهل بيت بود.

10- حافظ ابونعيم گفته جعفر بن محمد ثقه است و مثل او درباره اش نبايد گفتگو كرد.

11- كمال الدين محمد بن طلحه شافعي مي گويد جعفر بن محمد از بزرگان علما اهل بيت است. داراي علوم بي حد و عبادات فراوان و صاحب اوراد و زهد آشكار بوده. بيشتر وقت قرآن مي خواند و در معاني آن تتبع مي كرد و از درياي معاني قرآن جواهرات زيادي استخراج مي كرد و از عجايب قرآن نتيجه گيري مي نمود. اوقات خود را طوري تقسيم كرده بود كه افكارش و كردارش و طهارت افعال گواهي مي داد كه او از ذريه پيغمبر و فرزند رسالت است.



[ صفحه 114]



12- ابونعيم مي گويد «جعفر بن محمد الامام الناطق ذوالرنام [2] السابق ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق كه اكثر اوقات وي بر عبادت و خضوع مشغول و عزلت و خشوع را مواظب و از طلب رياست و اجتماع بركنار بود.

13- عبدالرحمان جوزي مي گويد جعفر بن محمد بن علي بن الحسين مشغول عبادت و از حب رياست كناره گيري مي كرد.

14- الحسن بن الوشا مي گويد نهصد محدث استاد در مسجد كوفه ديدم كه همگي مي گفتند: «حدثني جعفر بن محمد»

15- ابوالمظفر يوسف بن شمس الدين مي گويد جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام كنيه او ابواسماعيل و ملقب به صادق و طاهر و فاضل و مشهورترين القاب وي صادق است.

16- عبدالرحمن بن محمد الحنفي بسطامي مي گويد علما و دانشمنداني را ديدم كه در خانه جعفر بن محمد حضور داشتند و اصغيا از چراغ نوراني دانش او روشنايي اخذ مي كردند و هميشه از حقيقت اسرار و مشكلات علوم جواب مي داد در حالي كه حضرت هفت ساله بود.

17- جاحظ مي گويد جعفر بن محمد كسي است كه علم فقه او دنيا را پر كرده است و ابوحنيفه و سفيان ثوري از شاگردان او بوده و همين قدر در مقام كمال وي كافي است.

18- ابن حجر عسقلاني گفته است كه جعفر بن محمد بن علي بن ابيطالب فقيه و صدوق است.



[ صفحه 115]



19- وزير ابوالفتح اربلي گفته است كه حضرت امام جعفر ابن محمد در مناقب بالاتر و اوصاف او در شرافت كامل تر است و به روش عالي اجداد خود زندگي مي كرده است.

شيخ مفيد در ارشاد روايت مي كند كه امام صادق عليه السلام فرموده:

قال (ع) و ان عندي الاسم الذي كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اذا وضعه بين المسلمين و المشركين لم يصل من المشركين الي المسلمين.

فرمود نزد ما آن اسم اعظمي است كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم هر وقت مي خواست در ميان مسلمين مي گذاشت و هيچ مشركي مزاحم آنها نمي شد.



[ صفحه 99]



و ابن شهرآشوب مي نويسد: هيچ كتابي و هيچ رساله اي نيست كه در حديث و حكمت و زهد و موعظت باشد و از سخنان امام صادق عليه السلام خالي باشد.

شيخ مفيد مي گويد: امام صادق عليه السلام علم بشري را محدود به چهار علم دانسته و از اين چهار بيرون نيست كه همه در سينه او بوده است.

1- علم خداشناسي و توحيد و مراتب توحيد از مبدأ تا معاد.

2- علم خودشناسي علم انفس است كه خود را بشناسد و بداند كجا بوده و از كجا آمده و كجا مي خواهد برود و چگونه بايد كار كند تا به كمال برسد.

3- علم خلق شناسي است كه نوع خود را كه ناچار است با آنها اين سفر را طي كند بشناسد و ببيند ديگران درباره او و خودشان چه فكر مي كنند و چگونه عمل مي كنند و چگونه سفر تكاملي را طي مي نمايند.

4- علم دين است كه تكليف آدمي را در اين مراحل بالا معين مي كند و با مقررات و قوانيني طريقه تماس و اصطكاك و برخورد با خلق را معين مي كند و حدود او را در قوانين انفرادي و اجتماعي معلوم مي سازد.

شيخ مفيد خودش اين چهار علم را تفسير مي كند مي گويد: و از مبدأ تا معاد را يكي دانسته و به هم مربوط مي دارد به اين ترتيب كه از واجبات اوليه علم خداشناسي و توحيد است چون خدا را شناخت مي داند در آستان كبريائي او چگونه عمل كند چون اين مرتبه را دريافت نعم او را مي شناسد و چون نعم الهي را فهميد كه چگونه در اين عالم غرق نعمت است در مقام شكر آن برمي آيد و چون خواست شكر خدا كند واجب مي شود خدا را به اندازه معرفت بيشتري در خور شكر بشناسد و به همان مقدار اطاعت و عبادت و بندگي كند تا اداء شكر نموده باشد و حدود عبادات را هم بايد دين معين كند لذا با معرفت دين بندگي و عبادت مي كند و شكر نعمت حق به جا مي آورد و بدين ترتيب از مبدأ تا معاد همه را شناخته است و مراتب توحيد را دريافته و به كمال خود رسيده است.

امام صادق عليه السلام در قوت اراده و قوت عمل مظهر كمال اين نيرو بود و با اين نيرو بر غرايز خود فائق مي آمد زيرا از اصول مسلمه علم النفس است كه انسان بيش از هر چيز تحت تأثير غريزه عملي قرار مي گيرد و قوت اراده از اين جا معلوم مي شود كه انسان تحت تأثير غريزه علمي و عقلي باشد نه غريزه عملي و عادت

امام صادق عليه السلام قوه اراده را در دو كلمه جمع كرد فرمود: و ما ضعفت بدن عما قويت عليه النيه [1] .

قوت اراده در تسلط بر نفس و تمايلات است كه بدن را ضعيف مي سازد و اگر بدن قوي شد يعني نفس به تمايلات خود رسيد اراده ضعيف مي گردد و روي همين مباني كه نفس مبدله همه قوا مي باشد قوانين اخلاقي را وضع كرد و مكارم اخلاق را توصيف و تشريح فرمود و كتاب مصادقة الاخوان را روي همين مباني تعليم فرمود و مراسلات و وصاياي او هم بر همين اصل بوده كتب و رسائل را بر همين اساس نوشت.



[ صفحه 84]

در اين علم طريق حفر قنات و منشاء و مظهر آن و طريق مسير آب از مبداء تا مظهر و حفر چاه هاي ارتزين و چاه هاي عميق و غيره است كه مقني هاي سابق و مهندسين امروز در آن مهارتي دارند.

در اين علم معادن مايع زيرزمين و آب هاي شور و شيرين و اثر آن در كار زرع و صنعت معلوم گردد. پيدا كردن چاه هاي نفت از اين علم است.

همه ي ائمه اطهار عليهم السلام از موقعيت زماني يكسان و مناسب جهت ابلاغ و انجام رسالت الهي خويش برخوردار نبودند. امام سجاد عليه السلام در مورد شرايط زمان خويش و مخاطبان خود مي فرمايد:

ما ندري كيف نصنع بالناس ان حدثناهم بما سمعنا من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ضحكوا و ان سكتنا لم يسعنا [1] .

نمي دانيم با اين مردم چه كنيم؟ اگر براي آنها از رسول خدا حديث بگوييم، مي خندند (مسخره مي كنند) و اگر سكوت كنيم، ما را رها



[ صفحه 154]



نمي كنند.

در حالي كه شرايط زمان امام سجاد چنين است، در زمان امام صادق، شرايط بسيار خوبي جهت نقل روايات، برگزاري جلسات تدريس، و تشكيل مناظره در مكانهاي مختلف مخصوصا مكانهاي اجتماع مسلمانان مانند مساجد، موسم حج و... به وجود آمده بود. خفقان اموي بسيار كاسته شده و قدرت مركزي آنان رو به اضمحلال بود. بني عباس نيز با تشكيل حكومت عباسي مشغول سركوب مخالفان نظامي خود بودند و كسي مانع تشكيل جلسات بحث و تدريس امام نمي شد. لذا شرايطي براي امام صادق عليه السلام فراهم آمد كه تقريبا براي هيچ كدام از ائمه هدي فراهم نبود. لذا امام صادق تنها كسي است كه به تشكيل حوزه درسي و جلسات مناظره بسيار گسترده، تربيت شاگردان و نشر تفكر شيعي مبادرت مي ورزد. كساني كه در جلسات درس امام حضور مي يافتند، دانش طلبان و راوياني بودند كه از جاهاي دور مي آمدند و هر گاه مراقبت و كنترل حكومتها برطرف مي شد، كوفه، بصره، واسط، و حجاز نيز نخبگان خود را به مدينه و به محضر درس امام صادق گسيل مي داشت. [2] .

امام در ميان شاگردان خود افرادي را كه شايستگي مأموريتهاي تبليغي داشتند. به اقصي نقاط بلاد اسلامي مي فرستادند تا مردم را به سوي ولايت ائمه عليهم السلام دعوت كنند. ابن شهر آشوب در كتاب خويش مي گويد:

مردي از كوفه براي دعوت مردم به ولايت امام صادق سوي خراسان رفت و پس از دعوت او گروهي ولايت امام صادق را پذيرفتند، گروهي منكر شدند، و گروهي در پاسخ به اين دعوت نه لبيك گفتند



[ صفحه 155]



و نه آن را رد كردند، بعد ابن شهر آشوب ادامه مي دهد كه هر يك از اين افراد براي اين كه امر دعوت كاملا بر ايشان روشن شود، نمايندگاني را براي مذاكره نزد امام صادق فرستادند. [3] .

اين يك نمونه بارز اعزام مبلغ است. گاهي مأموريتهاي تبليغي شاگردان در خود مدينه يا مكه و هنگام مراسم حج بود. هنگامي كه هيئت هايي از ساير بلاد اسلامي خدمت امام صادق مي آمدند تا از محضر ايشان بهره مند شوند و يا به مناظره بپردازند، امام براي هر يك از اصحاب خويش وظيفه ي خاصي را تعيين مي فرمود تا وقتي امام جواب را به آنها محول كند، به پاسخ مسائل بپردازند. [4] .

به عنوان نمونه مي توان به موارد زير اشاره كرد:

امام «ابان بن تغلب» را براي مسائل فقهي، «زرارة بن اعين» را براي مناظرات فقهي، «مؤمن الطاق» را براي بحث هاي كلامي و اعتقادي، و... امر مي نمود. همچنين «هشام بن حكم» را براي مناظره در بحثهاي امامت و عقايد معين نمود. البته اين به آن معنا نيست كه «مومن الطاق» در مباحثي غير از امامت مناظره نمي كرده و يا «ابان بن تغلب» روايت غير فقهي ندارد و كاري جز فتواي دادن نداشته، بلكه غالب بحثهاي آنها و مناظراتشان در زمينه هاي مذكور بوده است. امام عليه السلام به تعدادي از اصحاب خويش نيز كمك مالي مي نمود تا در شهرهاي مختلف به تجارت و آمد و شد بپردازند، تا با جامعه اسلامي، افكار، و آداب مردم آشنا شوند و در ضمن مردم را به پذيرش ولايت ائمه و امام صادق دعوت نمايند. به عبارت ديگر امام يك دوره تربيت مبلغ همراه با سازماندهي مبلغين و تقسيم كار



[ صفحه 156]



داشتند.

مورخان و محدثان معتبر تعداد شاگردان امام صادق و راويان او را حدود چهار هزار نفر ذكر كرده اند. [5] از نظر كميت اكثر شاگردان امام را اهل كوفه تشكيل مي دادند. از مجموع شاگردان حضرت حدود 1000 نفر اهل كوفه بودند و كمترين تعداد را شامي ها تشكيل مي داده اند [6] ؛ زيرا اهل كوفه اغلب شيعه بودند و اهل بيت عليهم السلام را ياري مي دادند و شام بر عكس كوفه، دشمن اهل بيت محسوب مي شد. از سوي ديگر كوفه مركز تجاري و صنعتي بود كه در حيات اقتصادي جامعه اسلامي مؤثر بود و كالاها و صنايعي از قبيل منسوجات، حرير، خز و... از اطراف بلاد اسلامي در آنجا مبادله مي شد و تعداد زيادي از افراد غير مسلمان نصراني و حدود چهار هزار نفر از ايرانيان در آن سكونت داشتند. لذا صاحبان افكار غير اسلامي، از طريق ايجاد شك و شبهه به عقايد مسلمانان حمله مي كردند تا اديان خود را كه مغلوب اسلام شده بود، ياري كنند.

عظمت شخصيت امام صادق به حدي بود كه نه تنها شيعه، بلكه بزرگان اهل سنت نيز در برابر آن حضرت سر تعظيم فرود آورده و به اين ترتيب بسياري از بزرگان اهل سنت از محضر امام كسب فيض نموده اند و در بيانات خود، اين شاگردي را موجب افتخار مي دانند. علمايي چون مالك بن انس، شعبة بن الحجاج، سفيان ثوري، عبدالله بن عمرو، روح بن قاسم، سفيان بن عيينه، سليمان بن بلال، اسماعيل بن جعفر، حاتم بن اسماعيل، عبدالعزيز بن مختار، وهب بن خالد، ابراهيم بن طحان،



[ صفحه 157]



ابوحنيفه و... از اين جمله اند. [7] ابوحنيفه و مالك بن انس دو فقيه اهل سنت و پيشواي دو مذهب از چهار مذهب اهل سنت هستند. مالك درباره امام صادق گفته است:

هيچ چشمي برتر از جعفر بن محمد نديده است.

ابو حنيفه گفته است:

لو لا السنتان لهلك نعمان [8] .

اگر آن دو سالي كه از خدمت امام صادق استفاده كردم نبود هلاك مي شدم.

شعبة بن حجاج در محضر درس امام حاضر مي شد. شافعي درباره ي شعبه مي گويد: «اگر شعبه نبود، هرگز حديث در عراق رواج نمي يافت».

احمد بن حنبل درباره شعبه گفته است: «شعبه خود به تنهايي يك امت است». اينها همه بر عظمت كار فرهنگي و حوزه درسي امام گواهي مي دهد.

اسدحيدر نقل مي كند كه حسن بن علي الوشاء مي گويد: در اين مسجد (يعني مسجد كوفه) نهصد شيخ را ديدم كه هر كدام مي گفتند اين حديث را از جعفر بن محمد شنيدم.

حركت انتقال علوم از اقصي نقاط جهان به سرزمينهاي اسلامي و ترجمه آثار علمي يونانيان، ايرانيان و قبطيان از اروپا، ايران و مصر، باعث توسعه فكر و اشتياق مسلمانان و دانشمندان آنها به كسب علوم شد. با اين حال و پاره اي از اين علوم با بعضي از انديشه هاي اسلامي در تضاد بود. همه اين شرايط دست به دست هم داد تا امام صادق عليه السلام را در تشكيل



[ صفحه 158]



چنين حوزه درسي ياري دهد كه از نظر كميت بسيار گسترده و از نظر كيفيت داراي شاخه هاي متعدد علوم بود و شامل حديث، تفسير، و ديگر علوم نقلي تا فلسفه، جغرافيا، طب، و... مي شد.

قال تعالي: (يا أيها الذين آمنوا اذا قمتم الي الصلاة فاغسلوا وجوهكم و أيديكم الي المرافق و امسحوا برؤوسكم و أرجلكم الي الكعبين). [1] .

و قال الامام الباقر والد الامام الصادق عليه السلام: «لا صلاة الا بطهور». و قال: «الوضوء فريضة».

و قال الامام الصادق عليه السلام: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «افتتاح الصلاة الوضوء، و تحريمها التكبير، و تحليلها التسليم».

و قال الامام الرضا حفيد الامام الصادق عليه السلام: «انما بدي ء بالوضوء ليكون العبد طاهرا اذا قام بين يدي الجبار عند مناجاته اياه، مطيعا له فيما امره، نقيا من الأدناس و النجاسة مع ما فيه من ذهاب الكسل و طرد النعاس، و تزكية الفؤاد، ثم قال: و انما جوزنا الصلاة علي الميت بغير وضوء، لأنه ليس فيها ركوع و سجود، و انما يجب الوضوء في الصلاة التي فيها ركوع و سجود».



[ صفحه 56]

و انما يجب اخراج الزكاة بعد تصفية الحب، و تجفيف الثمر، بحيث يضبط بالكيل، و الوزن، و بعد اخراج ما يأخذ السلطان منها، و بعد اخراج المؤن و التكاليف بكاملها، أي ان ما يأخذه السلطان، و ما يصرف علي المحصول من النفقات لا يتحمله المالك وحده، و لا يدفع زكاته من ماله، و انما هو علي مجموع الناتج و المحصول.

و لا يحتاج هذا الي البحث الطويل، و لا الي القال و القيل، و تسويد الصفحات، كما فعل اكثر من واحد، و انما الكلام: هل يعتبر النصاب بعد المؤن، و ما يأخذه السلطان، بحيث لو نقص الباقي بعدهما فلا زكاة فيه؟ او يعتبر النصاب قبلهما، فاذا بلغ المجموع النصاب وجبت الزكاة في الباقي، و ان قل عن النصاب، ما دام المجموع نصابا؟

قال صاحب الجواهر: المشهور بين الفقهاء انه لابد من اعتبار النصاب بعد



[ صفحه 74]



المؤنة، فاذا لم يكن الباقي نصابا فلا زكاة فيه، و ان كان المجموع بمقدار النصاب، و قال الشيخ الهمداني في مصباح الفقيه: و هو الاشبه، لاصالة براءة الذمة عن وجوب الزكاة فيما نقص بعد اخراج المؤنة عن النصاب.

يدخل في لفظ البستان الشجر و الارض، و الجدار المحيط به، و الماء و الطريق و كل ما يتصل بالبستان، و لا يتم الانتفاع الا به، و اختلف الفقهاء في البناء المعد للسكن الموجود في البستان، فمن قائل بالدخول، و آخر بالعدم... و الحق الرجوع فيه الي العادة التي تختلف بحسب البلدان، فان لم تكن فلا يدخل، لأن البستان غير الدور و البيوت.

و اذا كانت الثمرة موجودة علي الشجر حين البيع فهي للبائع الا مع الشرط، و ان تجددت بعد العقد فهي للمشتري اطلاقا الا في النخل، حيث قال الفقهاء: من باع نخلا قد ابره [1] فثمره للبائع، و ان لم يوجد حين البيع الا مع الشرط، و ان باعه قبل التأبير فللمشتري، لقول الامام الصادق عليه السلام: قضي رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم ان ثمرة النخل للذي أبرها الا أن يشترط المبتاع.

و لو انتقل النخل بغير البيع كالهبة كانت الثمرة لمن انتقلت اليه العين، حتي



[ صفحه 81]



بعد التأبير اقتصارا لما خالف الأصل علي موضع النص. قال صاحب الجواهر: «لا أجد فيه خلافا».

و الحق ان العادة وحدها هي المحكمة في كل ذلك، حتي في دخول الدار في البستان، و حتي تأبير النخل المنصوص عليه، لأن النص هنا يحمل علي أن العادة كانت قائمة علي ذلك في عهد الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله و سلم... و ليس هذا اجتهادا منا في قبال النص، بل هو اجتهاد في استخراج المعني من النص، تماما كالاجتهاد في المراد من يد الله قوة الله سبحانه، لا هذه اليد المادية المحسوسة.



[ صفحه 83]

اذا عينا مكانا للتسليم تعين، و لا يبرأ الكفيل لو سلمه في غيره عملا بالشرط، و ان أطلقا الكفالة، و لم يعينا مكانا ينظر: فان انصرف الاطلاق الي مكان معين كبلد العقد فهو، و ان لم ينصرف الي بلد خاص، و لا قرينة تدل علي التعيين، بحيث يكون مبهما فالقواعد تستدعي بطلان الحوالة، للجهل و الغرر.

يشترط في الموقوف أن يكون عينا مملوكة و معينة ينتفع بها منفعة محللة



[ صفحه 62]



مع بقائها، و يمكن اقباضها و تسليمها، فلا يصح وقف الدين، و لا الشي ء المجهول، كعقار من ملكي أو جزء منه، و لا وقف مالا يملكه المسلم كالخنزير، و آلات اللهو، و لا ما لا ينتفع به الا باتلافه، كالمأكول و المشروب، و لا وقف العين المرهونة، و لا ما لا يمكن اقباضه و تسليمه، كالطير في الهواء، و السمك في الماء، و لا الحيوان الضال، و لا العين المغصوبة، التي لا سلطة عليها للواقف و لا الموقوف عليه، لعدم امكان القبض. أما اذا وقف العين المغصوبة علي غاصبها بالذات فيصح الوقف، لأن القبض متحقق بالفعل.

و يصح وقف الحصة المشاعة، كربع العقار أو نصفه، قال صاحب الجواهر: «الاجماع علي ذلك، بل نصوص التصدق بالمشاع مستفيضة أو متواترة، فيدخل فيه الوقف.. و لأن قبض المشاع هنا كقبضه في البيع، كما هو واضح».

أن يكون ضابطا، بحيث لا يغلب عليه الذهول و النسيان احترازا من ضياع الحق علي أهله.

عن أبي بصير قال: دخل شعيب العقر قوفي علي أبي عبدالله عليه السلام و معه صرة فيها دنانير فوضعها بين يديه.

فقال له أبوعبدالله عليه السلام: ازكاة أم صلة؟

فسكت ثم قال: زكاة و صلة.

قال: فلا حاجة لنا في الزكاة.

قال: فقبض أبوعبدالله قبضة فدمعها اليه.



[ صفحه 127]



فلما خرج قال أبوبصير: قلت له: كم كانت الزكاة من هذه؟

قال: بقدر ما أعطاني والله لم يزد حبة و لم ينقص حبة [1] .

سيد محمد كاظم حايري قزويني (1415- 1349 ق) اين كتاب در حدود چهل مجلد و در برگيرنده ي تمام اخبار و احاديث و رجال و تاريخ امام صادق بوده و تاكنون شش جلد از آن - و هر يك در بيش از چهار صد صفحه - به چاپ رسيده است.)

و سأمثل لك في ذلك مثالا: إن البدن بمنزلة دار الملك، له فيها حشم و صبية و قوام موكلون بالدار، فواحد لقضاء حوائج الحشم و إيرادها



[ صفحه 89]



عليهم، و آخر لقبض ما يرد و خزنه، إلي أن يعالج و يهيأ، و آخر لعلاج ذلك و تهيئته و تفريقه، و آخر لتنظيف ما في الدار من الأقذار و إخراجه منها، فالملك في هذا هو الخالق الحكيم ملك العالمين، و الدار هي البدن، و الحشم هم الأعضاء، و القوم هم هذه القوي الأربع، و لعلك تري ذكرنا هذه القوي الأربع و أفعالها - بعد الذي وصفت - فضلا و تزدادا و ليس ما ذكرته من هذه القوي علي الجهة التي ذكرت في كتب الأطباء و لا قولنا فيه كقولهم، لأنهم ذكروها علي ما يحتاج إليه في صناعة الطب و تصحيح الأبدان، و ذكرناها علي ما يحتاج في صلاح الدين و شفاء النفوس من الغي كالذي أو ضحته بالوصف الشافي و المثل المضروب من التدبير و الحكمة فيها.

بصائرالدرجات 471، الجزء 10 ب 1 ح 2: حدثنا أحمد بن محمد، عن عبدالله بن محمد، عن عبدالله الحجال، عن داود بن يزيد، عمن ذكره عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

أترون الأمر الينا أن نضعه فيمن شيئنا؟ كلا و الله انه عهد من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الي علي بن أبي طالب عليه السلام رجل فرجل الي أن ينتهي الي صاحب هذا الأمر.

[معاني الأخبار 239 ح 3: روي أن الصادق عليه السلام قال:...]

من ولد في الاسلام فهو عربي، و من دخل فيه بعد ما كبر فهو مهاجر و من سبي و أعتق فهو مولي، و مولي القوم من أنفسهم.

ثواب الأعمال 24: حدثني محمد بن الحسن بن الوليد، عن محمد بن الحسن الصفار، عن يعقوب بن يزيد، عن محمد بن أبي عمير، عن محمد بن عمر بن يزيد، عن أخيه الحسين بن عمر بن يزيد، عمن ذكره، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

من قال في كل يوم سبع مرات: (الحمدلله علي كل نعمة كانت أو هي كائنة) فقد أدي شكر ما مضي و شكر ما بقي.

و إذا واسي الصادق أعطي فأغني: سأله فقير فأعطاه ألف درهم، فلما مضي الرجل أمر خادمه ليرجعه. قال الخادم: يا سيدي سئلت فأعطيت. فماذا بعد العطاء؟ قال: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم): «خير الصدقة ما أبقت غني»، و قال للرجل: «إنالم نغنك، فخذ هذا الخاتم فقد أعطيت فيه عشرة آلاف درهم».



[ صفحه 352]



و لا مرية في أنه لم يغن الرجل ليأكل، و إنما أغناه بالمال ليعمل. فالعطاء ليس طعاما يعطي، و إنما هو فرصة عمل بالتعبير الاقتصادي المعاصر... أي تمكين من اداة إنتاج تحفظ إنسانية الإنسان و تزيد ثراء الجماعة.

و العطاء وفاء بحقوق، و ليس مجرد أريحية. فأميرالمؤمنين علي (عليه السلام) هو القائل «إن الله فرض علي الأغنياء في أموالهم ما يكفي الفقراء فإن جاعوا أو عروا فبظلم الأغنياء» و القائل: «الفقر هو الموت الأكبر».

و سئل الباقر عن الزكاة تجب في مواضع لا يتمكن السائل من أدائها فيها فأجاب: «اعزلها فإن اتجرت بها فأنت لها ضامن. و لها الربح».

و يقول الصادق: «إن الله عزوجل فرض للفقراء في مال الأغنياء ما يسعهم - ولو علم أن ذلك لا يسعهم لزادهم. إنهم لم يؤتوا من قبل فريضة الله عزوجل... و لكن أتوا من منعهم حقهم. ولو أن الناس أدوا حقوقهم كانوا عايشين بخير».

و بنص عنه: «إن الله تبارك و تعالي شرك بين الفقراء الأغنياء في الأموال. فليس لهم أن يصرفوا إلي غير شركائهم».

و علي أساس هذه النصوص يتساءل الفقهاء: هل الفقير شريك في ملك العين (في خصوص الزكاة)، أو أن له (مجرد حق) فيها. فالبعض علي أنه شريك بمقدار حصته، و البعض علي أنه صاحب حق فيها؛ و هو مقدار نصيبه. و صاحب النصيب من لا يملك مؤنة سنة له و لعياله. و الأغنياء من يملكون ذلك المقدار.

يقول الإمام الصادق: «تحرم الزكاة علي من يملك قوت سنة».

و لا يدع الإمام الناس - فقراء أو أغنياء - دون تنبيههم علي أصل الداء، و هو الطمع. فيعالنهم بمقولة من مقولاته التي تتناقلها الأجيال: «إن كان ما يكفيك لا يغنيك فكل ما فيها لا يغنيك».

و لحقوق الفقراء علي الأغنياء عند الشيعة مصدر آخر زاخر، فوق مصدر الزكاة، و هو خمس المكاسب. و الله تعالي يقول: «واعلموا أن ما غنمتم من شي ء فأن لله



[ صفحه 353]



خمسه و للرسول و لذي القربي و اليتامي و المساكين و ابن السبيل».

و الشيعة تفسر الآية تفسيرا يسع أكثر مال يكتسب، إذ يدخل فيه خمس أرباح التجارات و الصناعات و الإجارات و العمل و الوظائف و الهدية و الوصية و أرباح مالك المنجم و المدخرات من الكسب الحرام إذا اختلط بالحلال و لم يتميز، فإن تميز أخرج كله، و اللؤلؤ المستخرج و المواريث التي لم يؤد عنها الخمس... و ذلك بعد أن يستنزل المكلف مؤنة الحفظ و مؤنة الذين يعولهم و مركبه و مسكنه و نفقات أضيافه لمدة سنة كاملة، و مازاد عن ذلك ففيه الخمس.

كتب رجل إلي الإمام الباقر: أخبرني عن الخمس أهو علي جميع ما يستفيده الرجل من قليل أو كثير... و كيف ذلك؟ فكتب الإمام بخطه: «الخمس بعد المؤنة».

و لا يحمل الخمس إلي غير بلده إلا مع عدم وجود المستحق فيه. و يجوز أن تخص به طائفة واحدة. و الأحوط قسمته.

و الفقهاء يقررون أن للإمام نصف الخمس و أن نصفه الباقي ليتامي آل النبي و مساكينهم و فقرائهم و أبناء السبيل منهم.

و الآن - حيث الإمام غائب - فالأقوال كثيرة في توزيع حق الإمام. و ربما جاز من تعددها اختيار الإنفاق علي المصالح التي تحفظ للأمة دينها و شريعتها.

و الرسول عليه الصلاة و السلام يكلف المسلمين أن يقصدوا بالبر الفقراء، و أن يتطهروا بين الفقراء، و يتقوا الله تقوي الفقراء. يقول (صلي الله عليه و آله و سلم): «من اراد الله فليطلبه عند الفقراء».

و هي املاءات في هذا العلم كان قد أملاها الامام علي جابر بن حيان، العالم الكيميائي الذي معتبر رسائله و مؤلفاته و ما احتوته من نظريات و آراء و تطبيقات، من أهم مصادر هذا العلم و حتي عصرنا الحديث.

و لقد صدرت بعض التشكيكات عن بعض المستشرقين بصحة نسبة تلك المؤلفات لجابر بن حيان كما نقل ذلك عن «روسكا» و تلميذه «كراوس»، و لم يكن بناء تلك التشكيكات ليستند الي أساس علمي أو نظرات واقعية، بل هو قضية رعب عنصري محموم.. لم تحتمل وطأته صدور هؤلاء، فكانت محاولة التعتيم تلك علي شخصية جابر العلمية و عبقريته النظرية و التجريبية، و كيف يمكن لهؤلاء أن يتقبلوا.. لانسان عربي



[ صفحه 339]



مسلم يعيش في أوساط القرن الثاني الهجري.. مثل ذلك العطاء العلمي المعجز، و الذي يضيق عنه عمر الانسان العادي، فعن «روسكا».. أنه يجد أن صورة جابر صورة خيالية، لأن الكتب المنسوبة اليه لا يمكن أن يؤلفها بشر مهما بلغ من سعة الاطلاع في العلم، و مهما كان عمره طويلا [1] .

و قد تبعه علي ذلك تلميذه «كراوس» كما يتراءي من خلال كلماته، و في تصورهما أن الرسائل الخمسماية المنسوبة لجابر بزعمهما، هي لعدة علماء، كما أن بعضها قد لا ينسجم في بعض لفتاته مع تفكير القرن الثاني و اتجاهاته كبعض الاصطلاحات المذهبية التي تمت للاتجاه الاسماعيلي بصلة بارزة.. غفلة عن أن تلك الاصطلاحات ربما يكون من ماخذها مؤلفات جابر نفسها.. و لماذا نفترض احداثها بعهد سابق عليها؟ كما أن التقاءه علي نحو الصدفة مع بعض اصطلاحات الاسماعيلية لا يستدعي افتراض مثل هذه التشكيكات..

و ليس من المنطقي أن نفترض أن تلك المؤلفات هي من عمل بعض العلماء المتأخرين عن ذلك العصر، و نسبتها لجابر هي من صميم رغبة هؤلاء العلماء لاعطائها صفة مقدسة عندما تلتصق مضامينها بالامام الصادق الذي يعترف جابر في بعض رسائله أنها من تعاليمه و معطياته، يقول جابر:



[ صفحه 340]



«.. و حق سيدي.. لولا أن هذه الكتب باسم سيدي - صلوات الله عليه - لما وصلت الي حرف من ذلك الي آخر الأبد لا أنت و لا غيرك الا في كل برهة عظيمة من الزمن..»

و يقول في كتابه الحاصل: «ليس في العالم شي ء الا و هو فيه جميع الأشياء، و الله لقد و بخني سيدي علي عملي فقال: والله يا جابر لولا أني أعلم أن هذا العلم لا يأخذه الا من يستأهله، و اعلم علما يقينا أنه مثلك، لأمرتك بابطال هذه الكتب من العالم، أتعلم ما قد كشفت للناس فيها؟ فان لم تصل اليه فاطلبه فانه يخرج لك جميع غوامض كتبي، و جميع علم الميزان و جميع فوائد الحكمة..» [2] .

و لا تتصور سببا منطقيا لأن ينتحل هؤلاء العلماء المزعومين شخصية جابر تلميذ الامام الصادق، كمبدع لتلك الأفكار التي أودعوها مؤلفاتهم، بعدما بذلوا جهدا مضنيا في ابداعها و تحقيقها، يقول النديم في كتابه الفهرست:

«.. و قال جماعة من أهل العلم و أكابر الوراقين: أن هذا الرجل - يعني جابر - لا أصل له و لا حقيقة و بعضهم قال: أنه ما صنف و ان كان له حقيقة الا كتاب الرحمة، و أن هذه المصنفات صنفها الناس و نحلوها اياه، و أنا أقول: ان رجلا فاضلا يجلس و يتعب، فيصنف كتبا تحتوي علي ألفي ورقة،



[ صفحه 341]



يتعب قريحته و فكره و جسمه بنسخه، ثم ينحله لغيره اما موجودا أو معدوما، ضرب من الجهل، و ان ذلك لا يستمر علي أحد و لا يدخل تحته من تحلي ساعة واحدة بالعلم، و أي فائدة في هذا و أي عائدة، و الرجل له حقيقة و أمره أظهر و أشهر و تصنيفاته أعظم و أكثر، و لهذا الرجل كتب في مذاهب الشيعة و قد قيل ان أصله من خراسان، و الرازي يقول في كتبه المؤلفة قال أستاذنا أبوموسي جابر بن حيان» [3] .

ولسنا بحاجة الي أن نفترض لجابر عمرا طويلا يمكن أن يحتمل مثل هذا العطاء الغزير، بعد أن وجدنا جابر يعترف بأن مصدر الهامه في هذا العلم و غيره هو أستاذه و معلمه الامام الصادق، و ان دوره هو التصنيف و التطبيق يقول جابر:

«فوحق سيدي.. انه لغاية العلم و لو شئت لبسطته فيما لا آخر له من الكلام، ولكن هذه الكتب يا أخي معجزات سيدي و ليس - و حقه العظيم يظفر بما فيها من العلوم الا أخونا..» [4] .

كما يشير أيضا الي أن النبي (ص) هو المصدر الأول الذي ورث عنه الامام الصادق علومه بواسطة آبائه [5] و هو ما يتفق



[ صفحه 342]



مع عقيدة الشيعة في الامام من أن معلوماته مستمدة من جده باعث الرسالة، التي يستمدها بدوره من الوحي و بالهام من الله.. يقول جابر: «و انظر يا أخي و اياك القنوط فيذهب بعمرك و مالك، فوالله مالي في هذه الكتب الا تأليفها و الباقي علم النبي (ص).».

و من هنا لا تكون قضية خروج الامام من المدينة أو عدم خروجه، عقدة تتحكم بواقعية العلاقة العلمية بين الامام و جابر كما يفترض «روسكا».. اذ لا يبقي مجال للتساؤل عما اذا كان الامام قد خرج من المدينة؟ لأن المدينة علي حد زعم «روسكا» كانت بعيدة عن أجواء الثقافة اليونانية التي يفترض أنها المصدر لعلم الصنعة و غيره من العلوم التجريبية الأخري..

ولو حاولنا التخلي عن هذا الجانب من التفسير لمصدر علم الامام في هذا المجال.. استجابة للفهم الموضوعي الذي يحاوله «روسكا»، فليس هناك من شك أن الامام قد خرج من المدينة الي العراق و أقام بها مدة من الزمن.. في خلافة السفاح و المنصور.. اذا كان خروجه من المدينة له تأثير في افتراض كونه مصدرا للمعلومات التي قدمها جابر في علم الكيمياء..

علي أن المدينة كانت مقصدا لعباقرة العلم و أفذاذه. و ليس ما يمنع من أن يكون من روادها من كان يملك أصول هذا العلم و أسراره.. علي أن المدينة لم تكن في عزلة عن تيارات



[ صفحه 343]



المعرفة التي كانت تتحرك في بقية الحواضر الاسلامية.. كالكوفة و الشام و غيرهما من النقاط المركزية للمجتمع الاسلامي.. فلماذا نفترض أن عدم خروج الامام من المدينة مانعا من تلمذ جابر عليه، و كونه مصدرا لمعلوماته في هذا العلم..

أما نحن فنفترض أن مصدر علم الامام ليس هو الآخرون بل هي اشراقة العلم الملهم التي استمدها الأئمة من الوحي الالهي بواسطة جدهم رسول العلم و الهداية، بحكم أنهم أمناؤه علي الرسالة و خلفاؤه من بعده الذين قرن ولايتهم بولاية الكتاب العزيز..

و لا مجال بعد هذا - للتوقف عند تلك التشكيكات التي لا نشك أن الباعث اليها ليس سوي ارادة التشكيك التي تحاول خلق المبررات له - و ان كان ذلك سوف لا يروق لأولئك المقلدة الذين يرون في المستشرقين المثل الأعلي في البحث العلمي و الموضوعي - دون أن يكلفوا أنفسهم عناء البحث و التدقيق في الدوافع الغير الموضوعية التي تتألف منها خلفيات بحوثهم و تحقيقاتهم..

و عندما نخلص من أجواء التشكيك في صحة نسبة تلك الرسائل و المؤلفات لمبدعها جابر بن حيان يمكننا أن نستظهر من خلال كلمات جابر في رسائله أن ملهم علم الكيمياء هو أستاذه العظيم الامام جعفر بن محمد الصادق (ع)..



[ صفحه 344]



أما أن محتوي تلك المؤلفات و الرسائل هو أفكار و نظريات كان يمليها الامام علي جابر فيستقيها هو ثم يعرضها علي الامام بعد ذلك؟ أم أنها ثمرة جهوده و عمله شخصيا.. يعرضها علي الامام ليحدد له ما فيها من نقاط الضعف، فلا يكون للامام دور سوي التوجيه أو النقد أو القبول أو الرفض، كما ربما توحيه كلمات جابر في رسائله، حيث نري الامام يطلب منه أن يعتمد في أسلوبه سهولة العرض، و يبتعد ما وسعه من الغموض و التعقيد، لأنه يجعل من العلم ألغازا تؤدي الي ضياع طالبيه، و أخيرا الي ضياع العلم نفسه، يقول جابر في كتاب الرحمة ما نصه:

«.. قال لي سيدي: يا جابر..

قلت: لبيك يا سيدي..

فقال: هذه الكتب التي صنعتها جميعها و ذكرت فيها الصنعة و فصلتها فصولا، و ذكرت فيها من المذاهب و آراء الناس، و ذكرت الأبواب و خصصت كل كتاب.. بعيد أن يخلص منها الا الواصل، و الواصل غير محتاج الي كتب، ثم وضعت كتبا كثيرة في المعادن و العقاقير، فتحير الطلاب و ضيعوا الأموال، و كل ذلك من قبلك.. و الآن يا جابر استغفر الله، و أرشدهم الي عمل قريب سهل تكفر به ما تقدم لك و أوضح

فقلت: يا سيدي أشر علي أي الباب أذكر..؟



[ صفحه 345]



فقال: ما رأيت لك بابا تاما مفردا، الا رموزا مدغوما في جميع كتبك مكتوما فيها..

فقلت له: و قد ذكرت في السبعين، و أشرت اليه في كتب النظم و في كتاب الملك من الخمسماية، و في كتاب صنعة الكون و في كتب كثيرة من المائة و نيف..

فقال: صحيح ما ذكرته في أكبر كتبك، و هي في الجمل مذكور، غير أنه مدغم مخلوط بغيره، لا يفهمه الا الواصل، و الواصل مستغن عن ذلك، ولكن بحياتي يا جابر، أفرد كتابا بالغا بلا رمز، و اختصر كثرة الكلام بما تضيف اليه كعادتك فاذا تم فاعرضه علي..

فقلت: السمع و الطاعة.. [6] .

ولكن هذا ليس فيه دلالة واضحة علي أن دور الامام يقتصر علي التوجيه و النقد.. كما لا معني لأن ينسب جابر ثمرات جهوده للامام أو الي علم النبوة، بمجرد أن صلته بالامام تمنحه قوة ملهمة، و أنه بسبب قدسية قول الامام و توجيهه ألهم ما ألهم في الكتابة و الترجمة، و أن النسبة النبوية للامام تجعله يسند ما في كتبه الي علم النبوة [7] .



[ صفحه 346]



فان هذا كله تخيل عرفاني.. بعيد عن منطق الدراسة العلمية و الفهم الموضوعي..

و في وقفة متأملة عند بعض كلمات جابر السابقة، نجده يعترف بصراحة أن دوره في رسائله و مؤلفاته ليس هو الا التأليف و التنسيق، و هذا لا يمنع من أن يكون لجابر نظريات مستقلة كان يعرضها علي أستاذه الامام فيقرها أو يعدلها أو يرفضها..

و أي من الاحتمالين فرضناه مقبولا.. يبقي الامام الصادق هو الملهم لهذا العلم في عصره و الموجه في أفكاره و نظرياته و هو يكفي في المطلوب..

أما قيمة تلك النظريات العلمية التي احتوت عليها رسائل جابر و ميزانها العلمي.. فهو أمر لا نبحث في تفاصيله لأن ذلك وظيفة من له اختصاص بتلك العلوم و تمرس عملي فيها.. [8] .

و هناك علوم أخري كانت تستطرد نظرياتها في مدرسة الامام مما يتعلق بالكون و تفاصيله، كعلم الفلك و الجيولوجيا و علم الحيوان و غيرها مما كان السائلون يفزعون للامام، لاستجلاء بعض غوامضها التي عسر عليهم كشفها و تبيانها و يعرف هذا من توسع في النظر بأخبار الامام الصادق و ما نقل عنه من آثار..



[ صفحه 347]



و ربما ينسب للامام من العلوم.. علم الزجر و الفال، دون أن يعرف لذلك مصدر يمكن الاعتماد عليه، و قد حرص بعض المؤرخين الحدثين علي تأكيد هذه النسبة تبعا لما ذكره بعض المستشرقين [9] ، دون أن يجشموا أنفسهم عناء البحث عن واقع هذه النسبة و الكشف عن مدي صحتها.. و هل الامام الصادق الا امام من أئمة المسلمين ترتبط شخصيته ارتباطا عضويا بالحضارة الاسلامية و منطلقاتها الفكرية..؟

و هل أن تأكيد النسب الباطلة اليه، يعد انتصارا للاسلام و تدعيما لمواقعه؟ أم أنه ترويج لأباطيل المستشرقين و نظرياتهم الدخيلة و المليئة بالسموم، و التي ما أرادوا بها الا تشويه الرؤيا المشرفة لواقعية الاسلام، و أمناء رسالته؟

هذه علامات استفهام نضعها بين يدي المخلصين من مؤرخي الاسلام و أرباب الفكر من أتباعه علهم ينقذوا تاريخنا المشرق و صانعيه من عبث الدخلاء، و أتباعهم من مقلدة العصر و متعصبة المذاهب..

و كلمة واضحة نقولها لهؤلاء: أنه اذا كانت شخصية الامام الصادق بأصالتها و نزاهتها و شموخها، لم تسلم من افتراضات نقاط ضعف مفتعلة تلصق بها.. فليس من العسير تعرية كثير



[ صفحه 348]



من نقاط الضعف الواقعية التي تلتصق بمن يدين لهم هؤلاء بالولاء و المحبة، و أي شخصية اسلامية ما عدا النبي (ص) و أهل بيته و خلصائهم، ستسلم من مرارة الحساب..؟

أما علم الزجر و الفال و نسبته للامام الصادق فلا نعرف له أساس.. و ليت هؤلاء الذين أرسلوا النسبة ارسال المسلمات، أرسلوها بالنسبة لعلم الكيمياء و لم يتوقفوا بها أو يرفضوها، بالرغم من توفر الدلائل علي صحة النسبة فيه، ولكن علم الكيمياء يفترض أنه قيمة علمية، فليس من السهل أن تسلم نسبته من النقد أو الرفض، أما علم الزجر و الفال.. فهناك ما يبرره من تعصب و انحياز فتسليم نسبته للامام ينسجم مع الميول النفسية المنحازة و الحريصة علي ابداء النقص و ابداعه..

ولكننا يمكن أن نفترض لتلك النسبة أساس، ولكنه غير مقبول عند من يتطلع في بحوثه الي الحقائق العلمية و نتائجها الموضوعية .. فهناك أبومعشر الفلكي و اسمه جعفر بن محمد البلخي، فربما كان الاشتراك في الاسم الكامل مصدرا من مصادر الاشتباه في التطبيق، و من المعروف جيدا ممارسته لعلم الزجر و الفال، و له رسائل فيه يتداولها طلاب هذا العلم و عشاقه.. و يتعامل بها الكثيرون من مرتزقة الزجر و الفال..

و في بعض الحالات ربما ينسب القول اليه بالاسم فيقال: يقول جعفر بن محمد.. دون أن تلحق به كنيته المميزة



[ صفحه 349]



و هي أبومعشر الفلكي.. فينصرف الاطلاق الي الامام الصادق.. باعتباره أظهر مصاديق هذا الاسم حينما يطلق، ولكن هذا الالتباس ينحسر عند التحقيق النزيه بأقل التفات..

و الا.. فأين هي تلك الرسائل و الأحاديث التي تثبت لنا اشتغال الامام بهذا العلم أو انه أحد مصادره..؟

و علي هؤلاء الذين يلصقون بالامام مثل هذه النسب الغير البريئة.. أن يثبتوا لنا من ذلك شيئا مكن أن يكون مستندا علميا عند التحقيق و البحث..

و يذكر الأستاذ «عبدالعزيز سيد الأهل» مستندا آخر لهذه النسبة المفتعلة فيقول:

«و من الغريب أن يقترن الاخبار عن عمله في الكيمياء بعمل له في الزجر و الفأل، و كأن الرواة تصوروا الكيمياء سحرا و شيئا غريبا، و لما كانت مجهولة الأسباب قرنوها بالزجر و الفأل، حتي لا يكون للحوادث سبب ظاهر و سر معروف، أما الكيمياء فمعروفة الظواهر مقيسة العناصر مقدورة النتائج و في مثل يعمل جعفر..

و لعل اشتغاله بالعلم الخالص و انقطاعه الي العبادة في بعض الأحيان ثم خروجه للناس بتجارب من الكيمياء و مسائل من العلم تخفي أسبابها و دقائقها علي الناس.. لعل ذلك دفع في قلوب الناس منه أوهاما فجعلوا يتهمونه بالتنجيم و الزجر،



[ صفحه 350]



و هم بذلك لا يريدون الا أن يزيدوا من فضله بما توهموه من الفضل، و هو واجب أن يكون محالا في شأن جعفر بن محمد الامام..» [10] .

و يقول بعد هذا: أما ما قيل من أن جعفرا اشتغل بالتنجيم فأمر مردود كما رد قول القائلين بأنه اشتغل بالزجر و الفأل..» [11] .

و قد ينسب للامام الصادق علم الجفر.. فما هو الجفر؟ و ما هي حقيقته؟ و هل هو علم خاص ينفرد عن باقي العلوم الأخري بمميزات خاصة؟ أم انه وعاء علم و حكمة تلقاه الامام عن آبائه؟. أم انه كتاب كتبه الامام و حفظه ميراثا لأهل بيته، يستنبطون منه العلم و الحكمة، و ما كان و ما يكون؟..

و الجفر في اللغة: ولد الشاة عظم و استكرش.. و علم الجفر: و يسمي علم الحروف.. و هو علم يدعي أصحابه أنهم يعرفون به الحوادث الي انقراض العالم.. [12] .

و قد ورد ذكر الجفر في بعض الأخبار المروية عن الامام



[ صفحه 351]



الصادق.. و لا بد لنا من المرور عليها أولا، لنتعرف بعدها علي واقع المراد من الجفر و حقيقته..

1- فعن أبي بصير في حديث انه قال: و ان عندنا الجفر و ما يدريهم ما الجفر؟ قال: قلت و ما الجفر؟ قال: وعاء من آدم فيه علم النبيين و الوصيين، و علم العلماء الذين مضوا من بني اسرائيل.. [13] .

2- عن الحسين بن أبي العلاء قال: سمعت أبا عبدالله (ع) يقول: ان عندي الجفر الأبيض..

قال قلت: فأي شي ء هو؟

قال: زبور داوود، و توراة موسي و انجيل عيسي، و صحف ابراهيم، و الحلال و الحرام ما أزعم أنه فيه قرآنا، و فيه ما يحتاج الناس الينا، و لا نحتاج الي أحد، حتي فيه الجلدة و نصف الجلدة و ربع الجلدة و أرش الخدش..

و عندي الجفر الأحمر..

قال: قلت: و أي شي ء في الجفر الأحمر؟..

قال: السلاح.. و ذلك انما يفتح للدم يفتحه صاحب السيف للقتل.. [14] .



[ صفحه 352]



3- عن أبي عبيدة قال: سأل بعض أصحابنا أبا عبدالله (ع) عن الجفر فقال: هو جلد ثور مملوء علما.. [15] .

4- عن سليمان بن خالد قال: قال أبو عبدالله (ع): ان في الجفر الذي يذكرونه - أي الأئمة الزيدية من بني الحسن - لما يسوؤهم، لأنهم لا يقولون الحق و الحق فيه.. [16] .

هذه هي الأخبار التي تتحدث عن الجفر و محتوياته.. و الذي نستفيده منها:

1- أن الجفر وعاء من جلد فيه علم من غبر من الأنبياء و أوصيائهم و علماء بني اسرائيل..

2- أن هناك جفران.. أحدهما أبيض و هو وعاء العلم و ثانيهما أحمر و هو حقيبة السلاح..

3- أن الجفر جلد ثور مملوء علما..

4- أن الجفر ليس كتابا خاصا.. بل هو وعاء تحفظ فيه الكتب..

5- أن الجفر من مختصات الأئمة.. و لن يكون صادقا من ادعي حيازته له..

و نخلص من هذا الي أن الجفر ليس علما خاصا كعلم الحروف و الكلمات، و ليس كتابا كتبه الامام لأهل بيته،



[ صفحه 353]



ليحفظ به ما لديه من علم.. و انما هو وعاء جمعت فيه مواريث النبوة و الامامة.. و اشتمل علي الكتب السماوية التي نزلت علي الأنبياء و قضايا السلف، و ما سيحدث من قضايا و أحداث الي يوم القيامة..

أما تفاصيل الجفر فيما يعود للاخبارات الآتية و.. و هل انها مذكورة بجزئياتها؟.. أم أن هناك أمور كلية تستطلع منها صور الأحداث؟ فهو أمر لا يمكننا الحكم علي سره بشي ء.. و لعل التأمل بالأخبار يؤيد الاحتمال الأول..

و بعد هذا كله.. يظهر زيف ادعاء حيازة البعض للجفر.. و اطلاعهم علي مخزون علمه.. فان تلك الادعاءات لا تخرج عن كونها كذب و تهريج، يقصد به السيطرة علي البعض من ضعاف النفوس و التحكم بهم و ربما ابتزاز أموالهم، كما هو ديدن المشعوذين و الدجالين..

و ليس ما يمنع أن يكون الامام الصادق قد أفضي ببعض ما احتوي عليه من أسرار للبعض من خلصائه كما تذكر بعض الأخبار أن البعض منهم كسدير الصيرفي و المفضل بن عمرو أبان ابن تغلب، قد اطلعوا عليه و نظروا في شي ء من محتوياته بعرض من الامام نفسه..

كما ان اخبارات الامام عن بعض أحداث المستقبل.. هي بعض من أسراره، و قد سئل عن محمد بن عبدالله ذي النفس



[ صفحه 354]



الزكية و سطلانه، فأجاب بأن لديه كتاب فيه ذكر ملوك الأرض و ليس فيه ذكر لمحمد، كما أخبر عن قتله بأحجار الزيت، و تملك بني العباس و استيلائهم علي الحكم، و أن أول من يملك منهم هو السفاح ثم المنصور ثم أولاده من بعده.. و عن واقعة فخ و من يقتل فيها من العلويين، و غير ذلك من الاخبارات المستقبلة التي أخبر عنها في مناسباتها، و التي هي بعض من تلك المعلومات الغيبية التي اختص الله بها نبيه و خلفاءه من بعده، اظهارا لقربهم منه و اختصاصهم برسالته..

قال الحكماء: الأخلاق الفاضلة نسغ الحياة.. فاذا انحطت الأخلاق يأخذ نسغ بالجفاف و تتعطل الفضيلة عن سيرها المبارك.

و بمقدار الطاقة التي تنحرف فيها الأخلاق عن صراط الله المستقيم يكون جفاف نسغ الحياة. و حقا ان الأمم الأخلاق...

قال الشاعر:



و اذا أصيب القوم في أخلاقهم

فأقم عليهم مأتما و عويلا



و قال آخر:



و انما الأمم الأخلاق ما بقيت

فان هم ذهبت أخلاقهم ذهبوا



الامام الصادق، حفيد الرسول الأعظم، بحر زاخر بأخلاقه العالية، و أفضل وصف لجده صلي الله عليه و آله و سلم قول الله عزوجل: «و انك لعلي خلق عظيم [1] «و قول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «أقربكم مني مجالسا يوم القيامة أحسنكم»



[ صفحه 149]



«أخلاقا» [2] أراد الامام عليه السلام و هو الأخ الشقيق و الأب الكريم، لكل مسلم مؤمن أن يكون مجلسه يوم القيامة في الجنة قريب من مجلس رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من أجل ذلك كان دأبه في جامعته العلمية.. و في أفعاله القويمة و في أقواله السديدة العمل الصالح، ليجعل الأخلاق القرآنية العالية و الصفات الانسانية السامية تجري في صدور المسلمين المؤمنين دما نقيا و ضياء منيرا و رحمة و روحا.

جاءه يوما رجل ينضح من عينيه بريق سؤال... و يطمح بالاجابة، علي تردد أول الأمر ثم تشجع و سأل الامام عليه السلام فقال:

«أريد أن تعلمني ما أنال به خير الدنيا و الآخرة، و لا تطول علي...» فأجابه الامام عليه السلام بجواب قصير جدا و بعيد المرمي جدا، كلمتان لا غير قال له: «لا تكذب».

عبارة كافية وافية، كاملة شاملة، و ما أرحب ما تنطوي عليه من معان لا تكذب.

الكذب بالايمان بالله، فالرجل الذي يعتقد أنه مؤمن بالله... و لا يعمل بما أمره به... و لا يترك ما نهاه عنه هو كاذب في ايمانه و المحدث بنبوة رسول الله، و ما أنزله عليه... و لا يعمل بتعاليمه هو كاذب.

و الذي يغش الناس في تعامله معهم فهو خائن و كاذب و الذي يستيقن في نفسه الايمان، و لا يحب في الله و يبغض في الله هو كاذب.

و الذي لم يصدق المؤمن بالله و رسوله مع الأئمة من أهل البيت فيري لهم حق الولاية.. و هو كاذب.

و الذي يعمل المعروف رياء... حبا بالوجاهة في الدنيا هو كاذب، و من يجاهد و لم يكن جهاده لجعل كلمة الله هي العليا هو كاذب و اذا اقترف منكرا.. أو فاحشة... قولا... أو فعلا... و سئل عنه فأنكر هو كاذب.

و الذي يداهن أهل المعاصي و يمشي في ركابهم هو كاذب.



[ صفحه 150]



و الذي لم يأمر بالمعروف، و ينه عن المنكر.. هو كاذب.

و الذي يقول بلسانه غير ما يجري في خاطره... هو منافق و كاذب.

و الذي لا يكون صادقا مع ربه و نبيه و مع زوجته و أولاده..

و مع جيرانه و مجتمعه. هو أيضا كاذب.

و بعد، فالكذب هو المدخل الي كل رذيلة خلقية..، دينية أو اجتماعية. و كما قالوا:

الكذب يعري الحياة من كيانها الانساني الأصيل.

فعلي المؤمن بالله و رسوله و أهل البيت عليهم السلام قولا و فعلا أن يكون صادقا. لأن الصدق منجاة و تقدير و احترام و به يتربع الصادق علي قمم الفضائل الانسانية، فيبني شخصيته بناء شامخا راسخا من جميع جوانب الحياة المادية و الروحية و الفكرية و الأخلاقية.

ان المجتمع الصادق الذي يتطهر من رذيلة الكذب و خبائثه تتبدل الحياة به تبدلا جذريا بكل معالمها و تشرق الأرض بأنوار الصدق التي تنمو في أفئدة الناس و أحاسيسهم نعيما رضيا و صفاء خالصا لا يعرف أبدا جراثيم الكذب و شرور المفاسد.

و الصادق ينال خير الدنيا و الآخرة، و ما أنبل الامام الصادق اسم علي مسمي في عطائه الكثير الكثير... في مجده الكبير.. الكبير.

ابوعمرو زبيري گويد: به امام صادق - عليه السلام - گفتم: آيا ايمان درجات و مراتب دارد كه به وسيله ي آن مؤمنين در نزد خداوند داراي مقامات مختلف هستند؟

حضرت فرمود: بله.

گفتم: خداي رحمتت كند آن را برايم بيان بفرما تا بفهمم.

حضرت فرمود: خداوند ميان مؤمنين مسابقه قرار داده است همان طور كه بين اسبها مسابقه قرار مي دهند، سپس به آنان براساس مسابقه درجه داده است (يعني



[ صفحه 67]



به هر كه بهتر به سوي او مي دوند يا مي رسند درجه و منزلت داده است)، و به هر شخص به اندازه ي پيشي گرفتن منزلت و درجه مي دهد، نه از حق او كم مي كند، و نه اينكه عقب افتاده اي را بر كسي كه جلو افتاده مقدم مي دارد و نه مفضولي را بر فاضل مقدم مي دارد، و بر اساس همين مطلب كساني كه در ابتداي امت اسلام بودند با كساني كه در آخر امت اسلام هستند تفاضل پيدا مي كنند.

و اگر براي كساني كه در ايمان پيشي گرفته اند فضيلتي بر كسي كه عقب افتاده است، نباشد، در اين صورت كساني كه در اين امت در آخر هستند با كساني كه در اول هستند يكسان خواهند بود.

آري؛ اگر چنين فضيلتي بر كسي كه در ايمان پيشي گرفته است بر كسي كه در ايمان عقب افتاده است نباشد، عقب افتاده گان مقدم خواهند شد، ولي خداوند متعال چنين مقرر داشته است كه پيشينيان مقدم باشند، و به خاطر تأخير و كوتاهي در ايمان مقصرها مؤخر باشند، زيرا ما مي بينيم عده اي از مؤمنين از متأخرين امت اسلامي كه در عمل از پيشينيان بهتر هستند، و از نظر نماز و روزه و حج و زكاة و جهاد و انفاق كار فزونتري انجام داده اند.

و اگر سوابق و پيشينه هائي نبود كه مؤمنين به وسيله ي آن نزد خدا بر هم برتري دارند هر آينه آنهائي كه در آخر آمدند به خاطر زيادي عمل بر كساني كه در ابتداي اسلام بودند مقدم مي شدند، ولي خداوند عزوجل نخواست كه آخرين درجات ايمان با اولين درجات ايمان يكسان باشد، و يا اينكه كسي كه خدا آن را مؤخر قرار داده است مقدم بشود، يا آنكه مقدم قرار داده است مؤخر شود. [1] .

4 شنبه

خير من الخير فاعله.

بهتر از كار خوب، انسان نيكوكار است.

بحار ، ج 66 ، ص 404

محمد بن الحسن الصفار: عن أحمد بن محمد، عن بكر، عمن رواه، عن عمر بن يزيد قال: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فبسط رجليه و قال: اغمزها يا عمر قال: فأضمرت في نفسي أن أسأله عن الامام بعده، فقال: يا عمر لا أخبرك عن الامام بعدي [1] .

حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: دوستي انسان را با دوستش سه چيز با صفا مي كند: با چهره ي باز برخورد داشتن، در مجلس براي او جا باز كند، هر گاه خواست نزد او بنشيند به هر نامي كه دوست مي دارد او را بخواند.

و از يونس بن ظبيان، و مفضل بن عمر و ابوسلمه؛ و حسين بن ثوير روايت مي كند كه گفتند:

خدمت حضرت صادق عليه السلام بوديم، فرمود: گنجهاي زمين و كليدهاي آنها نزد ماست و اگر بخواهم با پا به زمين اشاره كنم كه: آن چه طلا در خود داري بيرون كن؛ خواهد كرد و آن گاه حركت كرد و با پا خطي به زمين كشيد؛ زمين شكافته شد، سپس دست دراز كرد و شمش طلايي به قدر يك وجب بيرون آورد و فرمود: خوب نگاه كنيد. نگاه كرده و شمشهاي زيادي ديديم كه روي هم چيده شده و مي درخشد. يكي از ما گفت: قربانت شوم شما اين گنجها را داريد و شيعيانتان محتاجند؟ فرمود: به زودي خداوند دنيا و آخرت را براي ما و شيعيانمان جمع خواهد كرد و آنان را در بهشتهاي پر نعمت وارد مي كند و دشمنان ما را وارد دوزخ مي كند.



[ صفحه 148]

[جندب: بضمّ الكاف وسكون النّون وفتح الدّال. هو عبد الله بن جندب البجليّ الكوفيّ، ثقة جليل القدر من أصحاب الصّادق والكاظم والرّضاعليهم السلام، وإنّه من المخبتين، وكان وكيلاً لأبي إبراهيم وأبي الحسن عليهما السلام. كان عابداً رفيع المنزلة لديهما علي ما ورد في الأخبار. ولمّا مات رحمه الله قام مقامه عليّ بن مهزيار (راجع: خلاصة الأقوال: ص193).]

روي أنّه عليه السلام قال: يا عَبدَ الله، لَقَد نَصَبَ إبليسُ حبائِلَهُ في دارِ الغُرورِ، فَما يَقصِدُ فيها إلّا أولياءَنا، وَلَقَد جَلَّتِ الآخِرَةُ في أعيُنِهِم حَتّي ما يُريدونَ بِها بَدَلاً.

ثمّ قال: آهٍ آهٍ، علي قُلوبٍ حُشِيَت نوراً، وَإنّما كانَت الدُّنيا عِندَهُم بِمَنزِلَةِ الشُّجاعِ الأرقَمِ [1] وَالعَدُوِّ الأعجَمِ، أنِسوا بِالله وَاستَوحَشوا مِمّا بهِ استَأنَسَ المُترَفونَ، أُولئِكَ أوليائي حَقّاً، وَبِهِم تُكشَفُ كُلُّ فِتنَةٍ وَتُرفَعُ كُلُّ بَلِيَّةٍ.

يا ابنَ جُندَب، حَقٌّ علي كُلِّ مُسلِمٍ يَعرِفُنا أن يَعرِضَ عَمَلَهُ في كُلِّ يَومٍ وَلَيلَةٍ علي نَفسِهِ، فَيَكونُ مُحاسِبَ نَفسِهِ، فَإن رأي حَسَنَةً استَزادَ مِنها، وَإن رَأي سَيِّئَةً استَغفَرَ مِنها لِئلّا يَخزي يَومَ القِيامَةِ.

طوبي لِعَبدٍ لَم يَغبِطِ الخاطِئينَ علي ما أُوتوا مِن نَعيمِ الدُّنيا وَزَهرَتِها.



طوبي لِعَبدٍ طَلَبَ الآخِرَةَ وَسَعي لَها.

طوبي لِمَن لَم تُلهِهِ الأمانِيُّ الكاذِبَةُ.



ثُمَّ قالَ عليه السلام: رَحِمَ اللهُ قَوماً كانوا سِراجاً وَمَناراً، كانوا دُعاةً إلَينا بِأعمالِهِم وَمَجهودِ طاقَتِهِم، لَيسَ كَمَن يُذيعُ أسرارَنا.

يا ابنَ جُندَب إنَّما المُؤمِنونَ الّذينَ يَخافونَ اللهَ وَيُشفِقونَ أن يُسلَبوا ما اُعطوا مِنَ الهُدي، فإذا ذَكَروا اللهَ وَنَعماءَهُ وَجِلوا وَأشفَقوا، وَإذا تُلِيتَ عَلَيهِم آياتُهُ زادَتُهم إيماناً مِمّا أظهَرَهُ مِن نَفاذِ قُدرَتِةِ، وَعلي رَبِّهِم يَتَوَكَّلونَ.

يا ابنَ جُندَب، قَديماً عَمَرَ الجَهلُ وَقَوِيَ أساسُهُ، وَذلِكَ لاتِّخاذِهِم دينَ الله لَعِباً حَتّي لَقَد كانَ المُتَقَرِّبُ مِنهُم إلي الله بعِلمِهِ يُريدُ سِواهُ، أُولئِكَ هُمُ الظّالِمونَ.

يا ابنَ جُندَب، لَو أن شيعَتَنا استَقاموا لَصافَحَتهُمُ المَلائِكَةُ، وَلَأظَّلَهُم الغَمامُ، وَلأشرَقوا نَهاراً، وَلَأكَلوا مِن فَوقِهِم وَمِن تَحتِ أرجُلِهِم، وَلَما سَألوا اللهَ شَيئاً إلّا أعطاهُم.

يا ابنَ جُنَدب، لا تَقُل في المُذنِبينَ مِن أهلِ دَعوَتِكُم إلّا خَيراً، وَاستَكينوا إلي الله في تَوفيقِهِم وَسَلوا التّوبَةَ لَهُم، فَكُلُّ مَن قَصَدَنا وَوالانا، وَلَم يُوالِ عَدُوَّنا، وَقالَ ما يَعلَمُ، وَسَكَتَ عَمّا لا يَعلَمُ، أو أشكَلَ عَلَيهِ فَهُوَ فِي الجَنَّةِ.

يا ابنَ جُندَب، يَهلِكُ المُتَّكِلُ علي عَمَلِهِ، وَلا يَنجو المُجتَرِئُ علي الذُّنوبِ الواثِقُ بِرَحمَةِ الله.

قُلتُ: فَمَن يَنجو؟

قال: الّذينَ هُم بينَ الرَّجاءِ وَالخَوفِ، كَأنّ قُلوبَهُم في مِخلَبِ طائِرٍ شَوقاً إلي الثَّوابِ وَخَوفاً مِنَ العَذابِ.

يا ابنَ جُندَب، مَن سَرَّهُ أن يُزَوِّجَهُ اللهُ الحورَ العينَ، وَيُتَوِّجَهُ بِالنّورِ فَليُدخِل علي أخيهِ المُؤمِنِ السُّرورَ.

يا ابنَ جُندَب، أقِلَّ النَّومَ بِاللَّيلِ، وَالكَلامَ بِالنَّهارِ، فَما في الجَسَدِ شَي ءٌ أقلَّ شُكراً من العَينِ وَاللِّسانِ، فَإنَّ أُمَّ سُلَيمانَ قالَت لِسُلَيمانَ عليه السلام: يا بُنَيَّ، إيَّاكَ وَالنَّومَ، فَإنَّهُ يُفقِرُكَ يَومَ يَحتاجُ النّاسُ إلي أعمالِهِم.

يا ابنَ جُندَب، إنَّ لِلشَيطانِ مَصائِدَ يَصطادُ بِها فَتَحاموا شِباكَهُ [2] وَمَصائِدَهُ.

قُلتُ: يا ابنَ رَسولِ الله وَما هِيَ؟

قال: أمّا مَصائِدُهُ فَصَدٌّ عَن بِرِّ الإخوانِ، وَأمّا شِباكُهُ فَنَومٌ عَن قَضاءِ الصَّلواتِ الّتي فَرَضَها اللهُ، أما إنَّهُ ما يُعبَدُ اللهُ بِمِثلِ نَقلِ الأقدامِ إلي بِرِّ الإخوانِ وَزِيارَتِهِم. وَيلٌ لِلسّاهينَ عَنِ الصَّلواتِ، النّائِمينَ فِي الخَلَواتِ، المُستَهزِئينَ بِالله وَآياتِهِ في الفَتَراتِ [3] «أُولَئِكَ لَا خَلاقَ لَهُمْ فِي الْأَخِرَةِ وَلَا يُكَلِّمُهُمُ اللهُ... يَوْمَ الْقِيَامَةِ وَلَا يُزَكِّيهِمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ».

يا ابنَ جُندَب، مَن أصبَحَ مَهموماً لسِوي فِكاكِ رَقَبَتِهِ فَقَد هَوَّنَ عَلَيهِ الجَليلَ، وَرَغِبَ من رَبِّهِ في الرِّبحِ الحَقيرِ، وَمَن غَشَّ أخاهُ وَحَقَّرَهُ وَناواهُ [4] جَعَلَ اللهُ النّارَ مَأواهُ، وَمَن حَسَدَ مُؤمِناً انماثَ الإيمانُ في قَلبِهِ كَما يَنماثُ المِلحُ في الماءِ.

يا ابنَ جُندَب، الماشي في حاجَةِ أخيهِ كالسّاعي بَينَ الصَّفا وَالمَروَةِ، وَقاضي حاجَتِهِ كالمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ في سَبيلِ الله يَومَ بَدرٍ وَأُحُدٍ، وَما عَذَّبَ اللهُ أُمَّةً إلّا عِندَ استِهانَتِهِم بِحُقوق فُقراءِ إخوانِهِم.

يا ابنَ جُندَب، بَلِّغ مَعاشِرَ شيعَتِنا وَقُل لَهُم: لا تَذهَبَنَّ بِكُمُ المَذاهِبُ، فَوَ الله لا تُنالُ وَلايَتُنا إلّا بِالوَرَعِ وَالاجتِهادِ في الدُّنيا وَمُواساةِ الإخوانِ في الله، وَلَيسَ مِن شيعَتِنا مَن يَظلِمُ النّاسَ.

يا ابنَ جُندَب، إنَّما شيعَتُنا يُعرَفونَ بِخِصالٍ شَتّي: بِالسَّخاءِ وَالبَذلِ لِلإخوانِ وَبِأن يُصَلّوا الخَمسينَ لَيلاً وَنَهاراً.

شيعَتُنا لا يَهِرُّونَ هَريرَ الكَلبِ، وَلا يَطمَعونَ طَمَعَ الغُرابِ، وَلا يُجاورِونَ لَنا عَدُوّاً وَلا يَسألونَ لَنا مُبغِضاً وَلَو ماتوا جوعاً.

شيعَتُنا لا يأكُلونَ الجِرّي [5] ، وَلا يَمسَحونَ عَلي الخُفَّينِ، وَيُحافِظونَ علي الزَّوالِ ولا يَشرَبونَ مُسكِراً.

قُلتُ: جُعِلتُ فِداكَ فَأينَ أطلُبُهُم؟

قالَ عليه السلام: علي رُؤوس الجِبالِ وَأطرافِ المُدِنِ، وَإذا دَخَلتَ مَدينَةً فَسَل عَمَّن لا يُجاوِرُهُم وَلا يُجاوِرونَهُ، فَذلِكَ مُؤمِنٌ كما قالَ اللهُ: «وَ جَآءَ رَجُلٌ مِّنْ أَقْصَي الْمَدِينَةِ يَسْعَي» [6] ، وَالله لَقَد كانَ حَبيبُ النَّجّارُ وَحدَهُ.

يا ابنَ جُندَب، كُلُّ الذُّنوبِ مَغفورَةٌ سِوي عُقوقِ أهلِ دَعوَتِكَ. وَكُلُّ البِرِّ مَقبولٌ إلّا ما كانَ رِئاءً.

يا ابنَ جُندَب، أحبِب في الله وَاستَمسِك بِالعُروَةِ الوُثقي، وَاعتَصِم بِالهُدي، يُقبَل عَمَلُكَ فَإنَّ اللهَ يَقولُ: «إلا مَنَ آمَن وَ عَمِلَ صَلِحًا ثُمَّ اهْتَدَي» [7] فَلا يُقبَلُ إلّا الإيمانُ، وَلا إيمانَ إلّا بِعَمَلٍ، وَلا عَمَلَ إلّا بِيَقينٍ، وَلا يَقينَ إلّا بِالخُشوعِ، وَمِلاكُها كُلِّها الهُدي، فَمَن اهتَدي يُقبَلُ عَمَلهُ وَصَعِدَ إلي المَلَكوتِ مُتَقَبَّلاً «وَاللهُ يَهْدِي مَن يَشَآءُ إِلَي صِرَ اطٍ مُّسْتَقِيمٍ» [8] .

يا ابنَ جُندَب، إن أحبَبتَ أن تجاوِرَ الجَليلَ في دارِهِ وَتَسكُنَ الفِردَوسَ في جِوارِهِ فَلتَهُن عَلَيكَ الدُّنيا، وَاجعَل المَوتَ نُصبَ عَينِكَ، وَلا تَدَّخِر شَيئاً لِغَدٍ، وَاعلَم أنّ لَكَ ما قَدَّمتَ وَعَليكَ ما أخَّرتَ.

يا ابنَ جُندَب، مَن حَرَمَ نفسَهُ كَسبَهُ فإنَّما يَجمَعُ لِغَيرِهِ، وَمَن أطاعَ هَواهُ فَقَد أطاعَ عَدُوَّهُ، مَن يَثِقُ بِالله يَكفِهِ ما أهَمَّهُ مِن أمرِ دُنياهُ وَآخِرَتِهِ، وَيَحفَظ لَهُ ما غابَ عَنهُ، وَقَد عَجَزَ مَن لَم يُعِدَّ لِكُلِّ بَلاءٍ صَبراً وَلِكُلِّ نِعمَةٍ شُكراً، وَلِكُلِّ عُسرٍ يُسراً.

صَبِّر نَفسَكَ عِندَ كُلِّ بَلِيَّةٍ في وَلَدٍ أو مالٍ أو رَزِيَّةٍ، فَإنَّما يَقبَضُ عارِيَتَهُ وَيَأخُذُ هِبَتَهُ، لِيَبلُوَ فيهِما صَبرَكَ وَشُكرَكَ. وَارجُ اللهَ رَجاءً لا يُجَرّيكَ علي مَعصِيَتِهِ، وَخَفهُ خَوفاً لا يُؤيِسُكَ مِن رَحمَتِهِ، وَلا تَغتَرَّ بِقَولِ الجاهِلِ وَلا بِمَدحِهِ، فَتَكَبَّرُ وَتَجَبَّرُ وَتُعجَبُ بِعَمَلِكَ، فإنَّ أفضَلَ العَمَلِ العِبادَةُ وَالتَّواضُعُ.

فلا تُضَيِّع مالَكَ وَتُصلِح مالَ غَيرِكَ ما خَلَّفتَهُ وَراءَ ظَهرِكَ. وَاقنَع بِما قَسَمَهُ اللهُ لَكَ. وَلا تَنظُر إلّا إلي ما عِندَكَ. وَلا تَتَمَنَّ ما لَستَ تَنالُهُ، فإنَّ مَن قَنَعَ شَبِعَ، وَمَن لَم يَقنَع لَم يَشبَع، وَخُذ حَظَّكَ مِن آخِرَتِكَ، وَلا تَكُن بَطِراً في الغِني، وَلا جَزِعاً في الفَقرِ، وَلا تَكُن فَظّاً غَليظاً يَكرَهُ النّاسُ قُربَكَ وَلا تَكُن واهِناً يُحَقِّرُكَ مَن عَرَفَكَ. وَلا تُشارَّ مَن فَوقَكَ وَلا تَسخَر بِمَن هُوَ دونَكَ. وَلا تُنازِع الأمرَ أهلَهُ، وَلا تُطِع السُّفَهاءَ، وَلا تَكُن مَهيناً تَحتَ كُلِّ أحَدٍ، وَلا تَتَّكِلَنَّ علي كِفايَةِ أحَدٍ، وَقِف عِندَ كُلِّ أمرٍ حَتّي تَعرِفَ مُدخَلَهُ مِن مَخرَجِهِ قَبلَ أن تَقَعَ فيهِ فَتَندَمَ.

وَاجعَل قَلبَكَ قَريباً تُشارِكُهُ، وَاجعَل عَمَلَكَ والِداً تتَّبِعُهُ، وَاجعَل نفسَكَ عَدُوّاً تُجاهِدُهُ وَعارِيَةً تَرُدُّها، فَإنَّكَ قَد جُعِلتَ طَبيبَ نَفسِكَ، وَعَرَفتَ آيَةَ الصِّحَةِ وَبُيِّنَ لَكَ الدّاءُ وَدُلِلتَ عَلي الدَّواءِ.

فَانظُر قيامَكَ علي نَفسِكَ، وَإن كانَت لَكَ يَدٌ عِندَ إنسانٍ فَلا تُفسِدها بِكَثرَةِ المَنِّ وَالذّكرِ لَها، وَلكِن أتبِعها بأفضَلَ مِنها، فَإنّ ذلِكَ أجمَلُ بِكَ في أخلاقِكَ، وَأوجَبُ لِلثَّوابِ في آخِرَتِكَ.

وَعَلَيكَ بالِصَّمتِ تُعَدُّ حَليماً - جاهِلاً كُنتَ أو عالِماً - فإنَّ الصّمتَ زَينٌ لَكَ عِندَ العُلماءِ، وَسِترٌ لَكَ عِندَ الجُهّالِ.

يا ابنَ جُندَب، إنّ عيسي بنَ مَريَم عليه السلام قالَ لأصحابِهِ: أَرأيتُم لَو أنّ أحَدَكُم مَرَّ بِأخيهِ فَرَأي ثَوبَهُ قَدِ انكَشَفَ عَن بَعضِ عَورَتِهِ، أكانَ كاشِفاً عَنها كُلِّها أم يَرُدّ عَلَيها ما انكَشَفَ مِنها؟

قالوا: بَل نَرُدُّ عَلَيها.

قالَ: كَلّا، بَل تَكشِفونَ عَنها كُلِّها - فَعَرفوا أنَّهُ مَثَلٌ ضَرَبَهُ لَهُم -.

فَقيلَ: يا روحَ الله وَكَيفَ ذلِكَ؟

قالَ: الرَّجُلُ مِنكُم يَطَّلِعُ علي العَورَةِ مِن أخيهِ فَلا يَستُرُها، بِحَقٍّ أقولُ لَكُم إنَّكُم لا تُصيبونَ ما تُريدونَ إلّا بِتَرِكِ ما تَشتَهونَ، وَلا تَنالونَ ما تَأملونَ إلّا بِالصَّبرِ عَلي ما تَكرَهونَ، إيّاكُم وَالنَّظرَةَ فإنَّها تَزرَعُ في القَلبِ الشَّهوَةَ، وَكَفي بِها لِصاحِبِها فِتنَةً، طوبي لِمَن جَعَل بَصَرَهُ في قَلبِهِ، وَلَم يَجعَل بَصَرَه في عَينِهِ، لا تَنظُروا في عُيوبِ النّاسِ كَالأربابِ، وَانظُروا في عُيوبِكُم كَهَيئَةِ العَبيدِ، إنَّما النّاسُ رَجُلانِ: مُبتَليً وَمُعافيً، فارحَموا المُبتَلي وَاحمِدوا اللهَ عَلي العافِيَةِ.

يا ابنَ جُندَب، صِل مَن قَطَعَكَ، وَأعطِ مَن حَرَمَكَ، وَأحسِن إلي مَن أساءَ إلَيكَ، وَسَلِّم علي مَن سَبَّكَ، وَأنصِف مَن خاصَمَكَ وَاعفُ عَمَّن ظَلَمَكَ، كَما أنَّكَ تُحِبُّ أن يُعفي عَنكَ، فَاعتَبِر بِعَفوِ الله عَنكَ، ألا تَري أنَّ شَمسَهُ أشرَقَت علي الأبرارِ وَالفُجّارِ، وَأنَّ مَطَرَهُ يَنزِلُ علي الصّالِحينَ وَالخاطِئينَ.

يا ابنَ جُندَب، لا تَتَصَدَّق علي أعيُنِ النّاسِ لِيُزَكّوكَ، فَإنَّكَ إن فَعَلتَ ذلِكَ فَقَد استَوفَيتَ أجرَكَ، وَلكِن إذا أعطَيتَ بِيَمينِكَ فَلا تُطلِع عَلَيها شِمالَكَ، فإنّ الّذي تَتَصَدَّقُ لَهُ سِرّاً يَجزيكَ عَلانِيَةً علي رُؤوسِ الأشهادِ في اليَومِ الّذي لا يَضُرُّكَ أن لا يَطَّلِعَ النَّاسُ علي صَدَقَتِكَ، وَاخفِض الصَّوتَ، إنّ رَبَّكَ الّذي يَعلَمُ ما تُسِرّونَ وَما تُعلِنونَ، قَد عَلِمَ ما تُريدونَ قَبل أن تَسألوهُ، وَإذا صُمتَ فَلا تَغتَب أحَداً، وَلا تُلبِسوا صيامَكُم بِظُلمٍ، وَلا تَكُن كالّذي يَصومُ رِئاءَ النّاسِ، مُغبَرَّةً وُجوهُهُم، شَعِثَةً رُؤوسُهُم، يابِسَةً أفواهُهُم لِكي يَعلَمَ النّاسُ أنَّهُم صيامٌ.

يا ابنَ جُندَب، الخَيرُ كُلُّه أمامَكَ، وَإنّ الشَّرَّ كُلَّه أمامَكَ، وَلَن تَري الخَيرَ وَالشَّرَّ إلّا بَعدَ الآخِرَةِ، لأنَّ اللهَ جَلَّ وَعَزَّ جَعَلَ الخَيرَ كُلَّهُ في الجَنَّةِ وَالشَّرَّ كُلَّهُ في النَّارِ، لِأنَّهُما الباقِيانِ.

وَالواجِبُ علي مَن وَهَبَ اللهُ لَهُ الهُدي وَأكرَمَهُ بِالإيمانِ، وَألهَمَهُ رُشدَهُ، وَرَكّبَ فيهِ عَقلاً يَتَعَرَّفُ بهِ نِعمَهُ، وَآتاهُ عِلماً وَحُكماً، يُدَبِّرُ بهِ أمرَ دينِهِ وَدُنياهُ أن يُوجِبَ علي نَفسِهِ أن يَشكُرَ اللهَ وَلا يَكفُرَهُ، وَأن يَذكُرَ اللهَ وَلا يَنساهُ، وَأن يُطيعَ اللهَ وَلا يَعصِيَهُ، لِلقَديمِ الّذي تَفَرَّدَ لَهُ بِحُسنِ النَّظَرِ، وَلِلحَديثِ الّذي أنعَمَ عَلَيهِ بَعدَ إذ أنشَأهُ مَخلوقاً، وَلِلجَزيلِ الّذي وَعَدَهُ، وَالفَضلِ الّذي لَم يُكَلِّفهُ مِن طاعَتِهِ فَوقَ طاقَتِهِ، وَما يَعجِزُ عَن القِيامِ بِهِ، وَضَمِنَ لَهُ العَونَ علي تَيسيرِ ما حَمَلَهُ مِن ذلِكَ، وَنَدبَهُ إلي الاستِعانَةِ علي قَليلِ ما كَلَّفَهُ، وَهُوَ مُعرِضٌ عَمّا أمَرَهُ، وَعاجِزٌ عَنهُ، قَد لَبِسَ ثَوبَ الاستِهانَةِ فيما بَينَهُ وَبَينَ رَبِّهِ، مُتَقَلِّداً لِهَواهُ، ماضِياً في شَهواتِهِ، مُؤثِراً لِدُنياهُ علي آخِرَتِهِ، وَهُو في ذلِكَ يَتَمنّي جِنانَ الفِردَوسِ، وَما يَنبَغي لِأحَدٍ أن يَطمَعَ أن يَنزِلَ بِعَمَلِ الفُجَّارِ مَنازِلَ الأبرارِ.

أما إنَّهُ لَو وَقَعَت الواقِعَةُ، وَقامَتِ القيامَةُ، وَجاءَتِ الطّامَّةُ، وَنَصَبَ الجَبَّارُ المَوازينَ لِفَصلِ القَضاءِ وَبَرَز الخَلائِقُ لِيَوم الحِسابِ، أيقَنتَ عِندَ ذلِكَ لِمَن تَكونُ الرِّفعَةُ وَالكَرامَةُ؟ وَبِمَن تَحِلُّ الحَسرَةُ وَالنَّدامَةُ؛ فاعمَل اليَومَ في الدُّنيا بِما تَرجو بِهِ الفَوزَ في الآخِرَةِ.

يا ابنَ جُندَب، قالَ اللهُ جَلَّ وَعَزَّ في بَعضِ ما أوحي: إنَّما أقبَلُ الصَّلاةَ مِمَّن يَتَواضَعُ لِعَظَمتي، وَيَكُفُّ نَفسَهُ عَنِ الشَّهواتِ مِن أجلي، وَيَقطَعُ نَهارَهُ بِذكري، وَلا يَتَعَظّمُ علي خَلقي، وَيُطعِمُ الجائِعَ، وَيَكسو العارِيَ، وَيَرحَمُ المُصابَ، وَيُؤوي الغَريبَ، فَذلِكَ يُشرِقُ نورُهُ مِثلَ الشَّمسِ، أجعَلُ لَهُ في الظُّلمَةِ نوراً، وَفي الجَهالَةِ حِلماً، أكلؤهُ [9] بِعِزّتي، وَأستَحفِظُهُ مَلائِكَتي، يَدعوني فَأُلبِّيَهُ وَيَسألنُي فَاُعطِيَهُ، فَمِثلُ ذلِكَ العَبدِ عِندي كَمَثَلِ جَنّاتِ الفِردَوسِ لا يُسبَقُ أثمارُها، وَلا تَتَغَيَّرُ عَن حالِها.

يا ابنَ جُندَب، الإسلامُ عُريانٌ فَلِباسُهُ الحَياءُ، وَزينَتُهُ الوَقارُ، وَمُروءَتُهُ العَمَلُ الصّالِحُ، وَعِمادُهُ الوَرَعُ، وَلِكُلِّ شَي ءٍ أساسٌ، وَأساسُ الإسلامِ حُبُّنا أهلَ البَيتِ.

يا ابنَ جُندَب، إنَّ للَّهِِ تَبارَكَ وَتَعالي سوراً مِن نورٍ، مَحفوفاً بِالزَّبَرجَدِ وَالحَريرِ، مُنَجَّداً بِالسُّندُسِ وَالدّيباجِ، يُضرب هذا السّورُ بَينَ أوليائِنا وَبَينَ أعدائِنا، فَإذا غَلي الدِّماغُ، وَبَلغَتِ القُلوبُ الحَناجِرَ وَنَضِجَتِ الأكبادُ مِن طولِ المَوقِفِ اُدخِلَ في هذا السّورِ أولياءُ الله، فَكانوا في أمنِ الله وَحِرزِهِ، لَهُم فيها ما تَشتَهي الأنفُسُ وَتَلَذُّ الأعيُنُ.

وَأعداءُ الله قَد ألجَمَهُم العَرَقُ وَقَطَعَهُمُ الفَرَقُ وَهُم يَنظُرونَ إلي ما أعَدَّ اللهُ لَهُم، فَيَقولونَ:«مَا لَنَا لَا نَرَي رِجَالًا كُنَّا نَعُدُّهُم مِّنَ الْأَشْرَارِ» [10] فَيَنظُرُ إلَيهِم أولياءُ الله فَيَضحَكونَ مِنهُم، فذلِكَ قَولُهُ عزوجل: «أَتَّخَذْنَاهُمْ سِخْرِيّاً أَمْ زَاغَتْ عَنْهُمُ الْأَبْصَارُ» [11] ، وَقَولُهُ: «فَالْيَوْمَ الَّذِينَ ءَامَنُوا مِنَ الْكُفَّارِ يَضْحَكُونَ - عَلَي الْأَرَآئِكِ يَنظُرُونَ» [12] ، فَلا يَبقي أحَدٌ مِمَّن أعانَ مُؤمِناً مِن أوليائِنا بِكَلِمَةٍ إلّا أدخَلَهُ اللهُ الجَنَّةَ بِغَيرِ حِسابٍ. [13] .



[ صفحه 67]

1. عامل نعمت، شكر و حمد الهي است و همانا معني شكر، اطاعت از خداوند متعال و دوري از گناه است.

2. بهترين راه براي كثرت روزي و يا جلب رزق و توسعه ي آن، استغفار كردن است، و استغفار فوايد و بركات زيادي به همراه دارد، كه يكي از آن ها كثرت رزق و فرزند است. حضرت اميرالمؤمنين علي عليه السلام براي مستغفران در اسحار (سحرگاهان) ، مقام عليين را ذكر فرموده است.

3. رمز موفقيت در امور دنيوي و راه فرار از غم و اندوه، پناه بردن به خداوند متعال و دعا نمودن و ذكر گفتن، مخصوصا مكرر گفتن «لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم» حداقل در هر روز يكصد مرتبه است، كه به تعبير جالبي كه در روايات آمده، كليد بهشت برين است.

انظر الآن كيف جعل حياء الانثي من الفيلة في اسفل بطنها؟ فاذا هاجت للضراب ارتفع و برز، حتي يتمكن الفحل من ضربها... فاعتبر كيف جعل حياء الانثي من الفيلة علي خلاف ما عليه في غيرها من الانعام ثم جعلت فيه هذه الخلة ليتهيأ للأمر الذي فيه قوام النسل و دوامه.

از زراره روايت شده است: شخصي حضور امام صادق عليه السلام رسيد و عرض كرد: من نمي توانم با دست هايم چيزي را بردارم، به همين خاطر از كار كردن و عمله گي محرومم. تجارت هم نمي دانم و با اين حال محتاجم.

حضرت فرمود: برو كار كن و بار را با سرت حمل كن و از مردم بي نياز شو، زيرا كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سنگي را بر گردنش حمل كرد و در يكي از ديوارهاي باغ خود قرار داد كه هم اكنون سنگ در جاي خود موجود است و (از نظر بزرگي) معلوم نيست كه عمق آن چقدر است. [1] .

علي اثر النجاح الذي أحرزته الجمعيات السرية المنعقدة ضد النظام الاموي طلع نجم بني العباس، و كان لهم نشاط سياسي في المجتمع، فهم في طليعة رجال حركة الانقلاب الذي أحدثته الامة لتحويل الحكم من البيت الاموي إلي البيت العلوي، و كان العباسيون أشد الناس حماسا في ايقاد نار الثورة انتقاما من الامويين لأبناء علي عليه السلام و كانت هتافات الثورة هي الدعوة إلي الرضا من آل محمد.علي هذا ثارت الامة و انتظمت صفوفها التي نالت الانتصار في تلك الحروب الدامية، و محيت أمية من صفحة الوجود، و نال العباسيون ثمرة ذلك الغرس، فتاقت نفوسهم إلي انتحال هذا الاسم عسي أن يوفقوا لاقناع



[ صفحه 150]



الامة بانطباقه عليهم فتكون لهم حكومة وراثية، و تمنحهم الامة ثقتها التامة.

و بالطبع ان هذه الفكرة لا تلاقي كثير قبول عند العرب و في المدينة و مكة في الخصوص، لذلك وجهوا عنايتهم إلي الموالي. فأهل المدينة أعرف بآل محمد و أدري بنزول الآيات فيهم، و أحاديث النبي و وصاياه في آله، و لأنهم شاهدوا تلك الأعمال التي عامل الأمويون بها آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و تألموا لها، فكان كل ينكر ذلك و يتمني مناصرتهم فلا يمكنهم ان يجعلوا العباسيين هم آل محمد.

و حذرا من انكار العرب و انضمامهم لجانب العلويين اقتضت سياستهم توجيه العناية إلي الموالي، و هم يأملون من وراء ذلك تثبيت قواعد المملكة اليوم و النقمة من العرب يوما آخر.

و تطلق هذه الكنية (ابن هرمز) علي رجلين، أحدهما عبدالرحمن بن هرمز، و لقبه الأعرج و كنيته أبوداود، و كان قارئا محدثا توفي سنة 117 ه. و ثانيهما عبدالله بن يزيد بن هرمز و كنيته أبوبكر توفي سنة 148 ه.

أما الأول: فهو عبدالرحمن بن هرمز مولي بني هاشم أبوداود توفي سنة 117 ه بالإسكندرية، روي عن أبي هريرة و معاوية و أبي سعيد، و عنه الزهري، و أبوالزبير، و أبوالزناد، و روي له أصحاب الصحاح الستة.

و قد اختلف فيمن اختص مالك بن هذين، هل هو ابن هرمز المتقدم أم هذا؟ و قد حقق ذلك بعض الباحثين انه الأول، و لم يكن هو هذا، و يمكن أن يكون هو الصحيح لأن ولادة مالك سنة 98 ه علي الإختلاف، فيكون عمره عند وفاة أستاذه 19 سنة، و في هذا الدور لم يتجه مالك لطلب علم الحديث فلا يمكن أن يوصف بالملازمة له و كسب المواهب التامة منه علي أنه يمكن أن خروج ابن هرمز للاسكندرية متقدم، فيكون عمر مالك أقل.

للامام الصادق عليه السلام من التراث الفكري و الفكر الخوالد، و الآراء و الحكم و المواعظ مالا يحيط بها الاحصاء، أو تنالها يد الحصر و التتبع الا بجهد و مشقة. و هي علي كثرتها قليلة بالنسبة اليه، لما قام به من التوجيه و الارشاد و الهداية في عصر ضلت به قافلة الأمة، وحدا بالركب غير سائقة، فقام عليه السلام بما يجب عليه أن يقوم به من الارشاد و الدعوة الي الصلاح و الاصلاح، يلتمس كل ما يجد فيه طريقا للوصول الي الغاية التي ينشدها، فهو حيث كان و أينما حل لا ينفك عن تأدية رسالته في الارشاد الي الهدي، و الدعوة الي الحق، و يحاول أن ينتصر المجتمع الاسلامي علي ميوله و نزعاته، و يهذب نفوسهم من دنس الرذائل و يحملهم علي اعتناق الفضائل، و يود للمسلم أن يكون كما أراد الله له و جاء به النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

فهو حريص علي هداية الأمة، يواصل جهاده في مكافحة الأوضاع الشاذة، و يعلن آراءه ضد نظام ذلك الحكم الجائر. و لقد كان عليه السلام دوما صوت اصلاح داوي، و صرخة ارشاد عالية، يدعو الناس الي التمسك بمبادي ء الاسلام و هدي القرآن، و قد عرف أوضاع الأمة. و ما أصابها من تفكك و هو ان، و رأي أن الداء وراء تحكم النزعات في النفوس، و أن الدواء هو التزام مبادي ء و أحكام الدين، و أن رسوخ العقيدة في القلوب قوة لأفراد الأمة، و منعة لكيان المجتمع من تحكم النزعات، و انتشار الرذيلة، كما أنها سلاح فاتك يرهب ولاة الجور، فكان عليه السلام لا تفوته فرصة دون أن يدعو الي اعتناق الفضائل و محاربة الرذيلة، ليصبح المجتمع متماسكا يستطيع أن يوجد كلمته في مقابلة الظالمين، الذين استبدوا بالحكم، و ابتعدوا عن الاسلام.و ان الثورة الدموية ضدهم لا تعود علي المجتمع الا بالضرر، لأنهم أناس عرفوا بالقسوة و سوء الانتقام، و لهم أعوان يشدون أزرهم، و أنصار يدافعون دونهم، فالامام الصادق عليه السلام كان يتهم باصلاح الوضع الداخلي. فكان يرسل وصاياه عامة شاملة، و ينطق بالحكمة عن اخلاص و صفاء نفس، و حب للصالح العام ليعالج المشاكل الاجتماعية. و كان يدعو الناس الي الورع عن محارم الله و الخوف منه تعالي و الامتثال لأوامره، و الشعور



[ صفحه 130]



بالمسؤولية أمام الله تعالي، و جعل يوم الحساب ماثلا أمام أعينهم، مع حثهم علي التكسب و طلب الرزق كما كان يحث علي العمل و يعمل بنفسه، و ينهي عن الكسل و البطالة. و يأمر بطلب الرزق كما أمر الله تعالي.

يحدثنا العلاء بن كامل: أنه جاء الي الامام الصادق عليه السلام فقال له: يا أباعبدالله ادع الله أن يرزقني في دعة.

فقال عليه السلام: لا أدعولك، أطلب كما أمرك الله و رسوله.

و علي أي حال فان حكم الامام و وصاياه «تشرق علي وجه الزمان الي آخر الزمان» و قد ذكرنا في الجزء الثاني طرفا منها، و نحن هنا نذكر بعض ما لم نذكره في ذلك الجزء من تلك الوصايا القيمة، و الحكم الخالدة، سواء كانت عامة شاملة يرسلها الي الأطراف النائية، أم كانت وصايا خاصة لبعض الأفراد، و هي كالأولي في عمومها و شمولها، و اليك طرفا من ذلك.

لم تنقطع المحنة عن العلماء بوفاة المأمون بل اتسع نطاقها، و زادت و يلاتها، و كانت شرا مستطيرا، فقد بلغ البلاء اشده، و المحنة اقصاها في عهد المعتصم، ثم في عهد الواثق.

لقد أوصي المأمون قبل وفاته أخاه المعتصم بالاستمساك بمذهبه في القرآن، و دعوة الناس اليه بقوة السلطة، و كأنه فهم أن تلك الفكرة دين واجب الاتباع، لا يبرأ عنقه منها من غير أن يوصي خلفه به فوصاه، فقد جاء في مطلع وصيته: هذا ما اشهد عليه عبدالله بن هرون الرشيد. أميرالمؤمنين بحضرة من حضره، أشهدهم جميعا علي نفسه. أنه يشهد هو و من حضره، أن الله عزوجل وحده لا شريك له في ملكه، و لا مدبر لأمره غيره، و أنه خالق، و ما سواه مخلوق، و لا يخلو القرآن أن يكون شيئا له مثل كل شي ء، و لا شي ء مثله تبارك و تعالي. و جاء في وسط الوصية: يا أبااسحاق أدن مني (كنية المعتصم) و اتعظ بما يري و خذ بسيرة أخيك في خلق القرآن [1] .

فاشتد المعتصم في امتحان الناس، اتباعا لسيرة أخيه و جريا علي نهجه الذي لم يتصف بصفة الرأفة، و لا يحول بينه و بين ايقاع المكروه بمن يريد أي



[ صفحه 458]



حائل، مع ما فيه من النشاط العسكري، و قوة الارادة و الشجاعة التي امتاز بها، و لم يكن رجل علم، بل رجل سيف لا يضعه عن عاتقه.

و لا حاجة لنا بذكر جميع اطراف المحنة، و المؤاخذة، ولكنا نشير لما يخص صاحبنا - أحمد بن حنبل - في ذلك و موقفه في مجابهة تلك الشدة، و كيف نجا من سطوة المعتصم، و شدة ابن ابي داود، و هو كبير المعتزلة، و بطل هذه المعركة، فهل أجاب أحمد لما أراد الخليفة فخلي سبيله؟ أم أن المعتصم خشي وقوع الفتنة عندما يقتله ان أصر علي الامتناع؟ أم أنه رق عليه و أعجب بشجاعته و ثباته؟ و قد ذكر بعض المؤرخين أن أحمد أجاب في المحنة و انقطع عن المناظرة كما سنبينه قريبا.

و علي وجه الاجمال فان المعتصم اشتد في امتحان الناس، و كان أحمد سجينا عنده فأمر بحمله اليه، و قال حاكم البلد: ان الخليفة قد أقسم الا أن يقتله بالسيف، و انه سوف يضربه ضربا بعد ضرب، و انه سيزجه في مكان مظلم لا يري فيه النور. و سار أحمد الي المعتصم، فلما دخل عليه و ابن أبي داود و أصحابه في حضرته، و الدار غاصة بأهلها و بالقضاة و الفقهاء من اتباع الدولة، فناظروه و لم يستطيعوا اخضاعه.

فقال ابن أبي داود: يا أميرالمؤمنين (انه ضال مضل متبدع.)

و بقي أحمد ثلاثة أيام يؤتي به كل يوم للمناظرة، عسي أن يرضخ أحمد لحكم السلطة ولكنه استعصم و لم يجب، فلما يئس المعتصم منه أمر بضربه بالسياط، و قد اختلف في عددها فقيل ثمانية و ثلاثين و قيل أقل من ذلك.

و علي أي حال: فان تعذيب أحمد لم يدم، بل أن المعتصم اطلق سراحه، و خلع عليه، و قد ذكر بعضهم ان السبب هو ان العامة قد تجمعوا علي دار السلطان او هموا بالهجوم، فأمر المعتصم باطلاقة و هذا لا يتمشي مع واقع الأمر، فان المعتصم لم يعرف بضعف الارادة، و كانت دولته في ابان عظمتها و قوة سلطانها فلا يؤثر فيها استنكار عدد قليل من الناس، علي ما يفعله من الأمور.

و ذهب بعض الي أن أحمد أجاب الخليفة فاطلق سراحه كما جاء في رسالة الجاحظ التي تمثل وجهة نظر المعتزلة تمثيلا صادقا، فهي تنسب لاحمد انقطاعه عندما ناقشه أحمد بن ابي داود بمحضر المعتصم، و أقام عليه أدلة من الكتاب و أدلة عقلية.

قال الجاحظ في رسالته مخاطبا لأهل الحديث بعد أن ذكر المحنة و الامتحان:



[ صفحه 459]



و قد كان صاحبكم هذا (أي الامام أحمد) يقول: لا تقية الا في دار الشرك، فلو كان ما أقر به من خلق القرآن، كان منه علي وجه التقية، فلقد اعملها في دار الاسلام. و قد أكذب نفسه، و ان كان ما أقر به علي الصحة و الحقيقة فلستم منه و ليس منكم، علي انه لم ير سيفا مشهورا، و لا ضرب ضربا كثيرا، و لا ضرب الا بثلاثين سوطا مقطوعة الثمار، مشبعة الاطراف، حتي أفصح بالاقرار مرارا، و لا كان في مجلس ضيق و لا كانت حاله مؤيسة، و لا كان مثقلا بالحديد، و لا خلع قلبه بشدة الوعيد.

و لقد كان ينازع بألين الكلام و يجيب باغلظ الجواب، و يرزنون و يخف و يحملون و يطيش [2] .

هذا ما أردنا اثباته من هذه الرسالة التي تعتبر وثيقة معاصرة نجت مما اتلفه أهل السنة من مؤلفات المعتزلة، و هي تدلنا علي اقرار أحمد و اعترافه بأن القرآن مخلوق، مؤيدة بما ذكره اليعقوبي في تاريخه:

و امتحن المعتصم أحمد بن حنبل في خلق القرآن، فقال أحمد: أنا رجل علمت علما و لم أعلم فيه بهذا، فأحضر له الفقهاء و ناظره عبدالرحمن بن اسحق و غيره، فامتنع أن يقول أن القرآن مخلوق، فضرب عدة سياط، فقال اسحق ابن ابراهيم: ولني يا أميرالمؤمنين مناظرته. فقال: شأنك به فقال اسحق:

هذا العلم الذي علمته نزل به عليك ملك او علمته من الرجال؟

فقال أحمد: بل علمته من الرجال.

فقال (اسحق): شيئا بعد شي ء أو جملة؟

قال: علمته شيئا بعد شي ء.

قال (اسحق): فبقي عليك شي ء لم تعلمه؟

قال أحمد: بقي علي شي ء لم اعلمه.

قال اسحق: فهذا مما لم تعلمه، و علمكه أميرالمؤمنين.

قال أحمد: فاني أقول بقول أميرالمؤمنين.

قال اسحق: في خلق القرآن؟

قال أحمد: في خلق القرآن. فأشهد عليه و خلع عليه و اطلقه الي منزله.

هذا ما يستدل به علي اجابة أحمد للمعتصم، من أقوال رجال هم أقرب الناس من عهده، و اطلعهم علي حوادثه.



[ صفحه 460]



و بدون شك أن امتحان أحمد كان من أكبر العوامل لانتشار ذكره و اتجاه الناس اليه، و انه بعد أن استقر في بيته بعد ما عفي عنه المعتصم، التف حوله جماعة للسماع منه في المسجد يدرس مدة بقاء المعتصم، و بعد وفاته تقلد ولده الواثق الخلافة صار أحمد محدثا مشهورا، فعظم ذلك علي قاضي بغداد الحسن بن علي بن الجعد، فكتب الي أبي داود [3] بذلك، فلما سمع أحمد امتنع من تلقاء نفسه.

و لما قام الواثق بالأمر، أعاد امتحان أحمد، ولكنه لم يتناوله بأذي، كما فعل المعتصم، و اكتفي بمنعه من الاجتماع بالناس، فأقام أحمد مختفيا لا يخرج الي صلاة و لا غيرها حتي مات الواثق.

و من الحق و الانصاف ان نقول أن المحنة لم تكن مقصورة علي أحمد بن حنبل، و ان كان تصوير موقفه قد أخذ يتسع و يتطور، و حيكت حوله أساطير و أقوال، فان هناك من فقهاء ذلك العصر من كان موقفهم أشد من موقف أحمد في الامتناع، و مواجهة الخطر، و مكابدة المحنة، فقد استشهد الكثير منهم في سبيل معتقده، و قاوم حتي لقي حتفه، كما رأينا في موقف محمد بن نوح و موته، و هو مثقل بالحديد، و اليك ذكر البعض منهم:

قال في الارشاد: وجدت بخط علي بن الحسين بن محمد الاصفهاني في أصل كتابه المعروف بمقاتل الطالبيين:

أخبرني عمر بن عبدالله العتكي، قال حدثنا عمر بن شيبة، قال حدثني فضل بن عبدالرحمان الهاشمي و ابن داجة، قال أبوزيد و حدثني عبدالرحمان ابن عمر بن جبلة، قال حدثني الحسن بن أيوب مولي بني نمير عن عبدالاعلي ابن أعين، قال و حدثني ابراهيم بن محمد بن ابي الكرام الجعفري عن أبيه، قال و حدثني محمد بن يحيي عن عبدالله بن يحيي، و قال و حدثني عيسي بن عبدالله بن محمد بن علي عن أبيه، و قد دخل حديث بعضهم في حديث الآخرين أن جماعة من بني هاشم اجتمعوا بالابواء، و فيهم ابراهيم بن محمد ابن عبدالله بن عباس، و أبوجعفر المنصور، و صالح بن علي، و عبدالله بن الحسن، و ابناه محمد و ابراهيم و محمد بن عبدالله بن عمر بن عثمان.

فقال صالح بن علي: قد علمتم أنكم الذين يمد الناس اليهم أعينهم، و قد جمعكم الله في هذا الموضع فاعقدوا بيعة لرجل منكم، تعطونه اياها من أنفسكم، و تواثقوا علي ذلك حتي يفتح الله و هو خير الفاتحين.

فحمد الله عبدالله بن الحسن و اثني عليه ثم قال: قد علمتم أن ابني هذا هو المهدي فهلم فلنبايعه.



[ صفحه 138]



قال أبوجعفر (أي المنصور): لأي شي ء تخدعون أنفسكم؟ و الله لقد علمتم ما الناس أميل أعناقا و لا أسرع اجابة منهم الي هذا الفتي. يريد به محمد بن عبدالله.

قالوا: قد والله صدقت ان هذا الذي نعلم. فبايعوا محمدا جميعا و مسحوا علي يده.

قال عيسي: و جاء رسول عبدالله الي أبي أن ائتنا فانا مجتمعون لأمر، و أرسل بذلك الي جعفر بن محمد عليهم السلام.

و قال غير عيسي: ان عبدالله بن الحسن قال لمن حضر: لا تريدوا جعفرا فانا نخاف أن يفسد عليكم امركم.

قال عيسي بن عبدالله بن محمد: فأرسلني أبي أنظر ما اجتمعوا له فجئتهم و محمد بن عبدالله يصلي علي طنفسة مثنية، فقلت لهم أرسلني أبي اليكم اسألكم لأي شي ء اجتمعتم؟

فقال عبدالله: اجتمعنا لنبايع المهدي محمد بن عبدالله.

قال: و جاء جعفر بن محمد عليهماالسلام فاوسع له عبدالله بن الحسن الي جنبه، فتكلم بمثل كلامه.

فقال جعفر عليه السلام: لا تفعلوا فان هذا الأمر لم يأت بعد، ان كنت تري أن ابنك هذا المهدي فليس به و لا هذا أوانه، و ان كنت تريد أن تخرجه غضبا لله، و ليأمر بالمعروف و ينهي عن المنكر، فانا و الله لا ندعك فانت شيخنا و نبايع ابنك في هذا الأمر!!!

فغضب عبدالله، و قال: لقد علمت خلاف ما تقول و والله ما أطلعك الله علي غيبه، و لكنه يحملك علي هذا الحسد لابني.

فقال (الصادق): و الله ما يحملني، و لكن هذا و اخوته و أبناؤهم دونكم، و ضرب بيده علي ظهر أبي العباس (السفاح) ثم ضرب بيده علي كتف عبدالله ابن الحسن و قال: ايها و الله ما هي اليك، و لا الي ابنيك، و لكنها لهم، و ان ابنيك لمقتولان.

ثم نهض و توكأ علي يد عبدالعزيز بن عمران الزهري فقال: أرأيت صاحب الرداء الأصفر يعني أباجعفر فقال له: نعم. فقال انا و الله نجده يقتله.

هذا هو نص رواية الارشاد عن مقاتل الطالبيين كما هو موجود بكامله في الطبعة الأولي و الطبعة الثانية و ليس فيه كلمة (و ان شئت بايعتك) [1] .



[ صفحه 139]



و المؤلف قد أضاف العبارة بعد ذلك ببيانه: ان الامام الصادق عليه السلام قال لشيخ بني علي: أمدد يدك أبايعك.

و انا قد ذكرنا هذا النص بطوله ليتضح للقراء هل كان فيه ما يدل علي الحكم الذي حكم به الشيخ في نفي الامامة بالوصاية، و ما تعتقده الشيعة؟

و كان الاجدر به و اللائق بمقامه، أن يعطي كلمة الامام الصادق عليه السلام حقها من الواقع و هي قوله لعبدالله: «ايها و الله ما هي اليك، و لا الي ابنيك»، فكيف ينفيها عنه و يدعو عبدالله لقبول البيعة، ان هذا من التناقض بمكان، ثم ان قوله: فانا و الله لا ندعك و انت شيخنا. بعد قوله تريد أن تخرجه غضبا، لم يكن المراد منه لا ندعك عن البيعة كما ذكره، بل العبارة تدل علي أنا لا ندعك تخرجه و تنصبه للخلافة و نبايعه.

الطبري: ابوجعفر محمد بن جرير الطبري المتوفي سنة 310 صاحب التأريخ الكبير المعروف بتاريخ الطبري، و لا يتعلق لنا غرض بالبحث عن شخصيته فهو شخصية معلومة و من رؤساء المذاهب البائدة، و قد تبرأ من عهدة النقل بقوله الآنف الذكر: فما يكن في كتابي هذا من خبر ذكرناه عن بعض الماضين مما يستنكره قارئه، او يستشنعه سامعه، من اجل أنه لم يعرف له وجها في الصحة، و لا معني في الحقيقة، فليعلم أنه لم يؤت في ذلك من قبلنا، و انما اتي من قبل بعض ناقليه الينا، و انما أدينا ذلك علي نحو ما أدي الينا [1] .



[ صفحه 475]



و علي هذا اصبحت المسؤولية علي عاتق الرواة الذين روي عنهم، و هنا نجري التحقيق العلمي عن رجال سند هذه القصة الذين روي عنهم الطبري و هم:

السري، و شعيب، و سيف بن عمر، و عطية و يزيد الفقعسي. فمن هم هؤلاء و ما مقدار تحملهم للرواية؟ و ماذا يقول عنهم علماء الرجال؟

العمل عند الشيعة قوة الانتاج الكبري، و من أجل ذلك كان العمل للمعاش فرضا علي المؤمن ليحيا في هذه الدنيا، و لا يجوع فيها و لا يعري، أو تجرفه القوي، أو يحرفه الفراغ و اللهو، أو تفسده طراوة الدعة.

و أول ما ينبغي له: البدء بتقوية النفس، و تبرئتها من الشح و الطمع، و حثها علي طلب الحلال، يقول الامام: «مثل الدنيا كمثل ماء البحر، كلما شرب العطشان منه ازداد عطشا» [1] و «أربعة تذهب ضياعا: الأكل بد الشبع، و السراج في القمر، و الزرع في السبخة، و الصنيعة عند غير أهلها» [2] .



[ صفحه 438]



أما المؤمن فهو «من طاب مكسبه، و حسنت خليقته، و وضحت سريرته، و أنفق الفضل من ماله، و أمسك الفضل من كلامه، و كفي الناس شره، و أنصف الناس من نفسه» [3] ، و هو «حسن المعونة، خفيف المؤونة، جيد التدبير لمعاشه، و لا يلسع من جحر مرتين» [4] .

ثم يضع الامام الضوابط للسعي في الحياة و تحصيل المعايش، فيقول: «ليكن طلبك للمعيشة فوق كسب المضيع، و دون طلب الحريص الراضي بدنياه، المطمئن اليها، أنزل نفسك من ذلك بمنزلة المنصف المتعفف، و ترفع بنفسك عن منزلة الواهن الضعيف، و تكسب ما لابد منه للمؤمنين» [5] .

و هو اذ يوصي بالاجمال في الطلب، ينادي بالحكمة في الانفاق، فيقول: «ان السرف يورث الفقر، و ان القصد يورث الغني» [6] .

و تدبير المعاش أساسي ليجتمع للمرء مال يكفي نفسه، و يفضل منه علي غيره، و يؤدي به واجبه في الدين و الدنيا، و من أجل ذلك كان الصادق يعمل بيده، و يتجر، و ينفق أمواله علي الناس، و هو الامام القدوة، ليوجه أنظار شيعته للعمل في الحياة الدنيا، كي يقدروا علي أعباء الحياة، و أداء الزكاة، وصلة الرحم، و الانفاق في المحتاجين، و لا يمكن المرء من كل ذلك الا رزق يحصله من دأبه، يقول الامام: «من لم يكن فيه خصلة من ثلاث لم يعد نبيلا: من لم يكن له عقل يزينه، أو جدة تعينه، أو عشيرة تقصده» [7] .

و الصحابة العظماء كانوا يعملون ليعيشوا، و ما أكثر ما عمل علي ليعيش، و هو تراث أهل



[ صفحه 439]



البيت الذين لا يضيعون الزمان سدي، يقول الامام: «الأيام ثلاثة: يوم مضي لا يدرك، و يوم الناس فيه فينبغي أن يغتنموه، و غد في أيديهم أمله» [8] و ما الاغتنام الا بالعمل الصالح للنفس و للناس. أما من قعد يلتمس عطاء الآخرين فيده هي السفلي، و مثله مثل القاعد عن العبادة، أو كالذي ينتظر الذهب و الفضة تساقطان من السماء، يقول عن القاعدين: «الداعي بلا عمل كالرامي بلاوتر» [9] .

و الشيعة في كل مجتمعاتهم يدأبون كدأب آبائهم أو أشد، و يتقلبون في البلاد بتجاراتهم، كهيئة ما كانوا يتقلبون في الأيام الأولي، مع الزام صاحب المال المسؤولية عن طريقة كسب و أبواب انفاقه، يقول يحيي بن معاذ [10] «مصيبتان لم يسمع بمثلهما في الأولين و الآخرين للعبد في ماله عند موته: يؤخذ منه كله، و يسأل عنه كله» [11] .

و هم الي جوار ايجابهم العمل يوجبون الاستقلال فيه، و عدالة توزيع الرزق منه، فلا يجوزون الشركة المطلقة بين اثنين في كل نشاطهما، و شرط الشركة وجود رأس المال، و هم يسمون الشركة بدونه «شركة أبدان» [12] و لا يصححونها، لأن كل انسان مستقل بجهده، و منافع جهده له، فاذا أخذ من الآخر ما لا يستحق، و في هذا حض علي الاستقلال الشخصي، و السعي الخاص، حتي لا يكون أحد كلا علي غيره. و كمثلهم الشافعي لا يجوز هذه الشركة [13] ، فكل ما سعي.



[ صفحه 440]



و هم أعداء للتواكل، جاء أميرالمؤمنين عليا العلاء الحارثي [14] فقال: يا أميرالمؤمنين، أشكو اليك أخي عاصما، لبس العباءة و تخلص من الدنيا، قال: علي به، فلما جاء قال: «يا عدو نفسه، لقد استهام بك الخبيث (الشيطان)، أما رحمت أهلك و ولدك، أتري الله أحل لك الطيبات و هو يكره أن تأخذها: أنت أهون علي الله من ذلك؟» قال: يا أميرالمؤمنين، هذا أنت في خشونة ملبسك و جشوبة مأكلك! قال: «ويحك، اني لست كأنت، ان الله قد فرض علي أئمة العدل أن يقدروا أنفسهم بضعفة الناس» [15] .

و لكم كان رقيقا صاحب هذا الملبس الخشن اذا عامل الضعفاء... ولو كانوا غير ناس، أو كانوا من الأداء: «كان يوصي من في يده ابل الصدقة ألا يحول بين ناقة و فصيلها، و أن لا يبالغ في حلبها خشية أن يضر ذلك بوليدها، و أن لا يركب ناقة و يدع غيرها، بل يسوي في الركوب بينها و بين صاحباتها» [16] .

و لما حال بينه و بين الماء جند معاوية حاربهم عليه فأجلاهم عنه، ثم سقاهم منه! ليسويهم في الماء بجنده [17] .

يا ابن جندب: حق علي كل مسلم يعرفنا، أن يعرض عمله في كل يوم، و ليلة علي نفسه، فيكون محاسب نفسه، فان رأي حسنة استزاد منها، و ان رأي سيئة استغفر منها، طوبي لعبد لم يغبط الخاطئين، علي ما أوتوا من نعيم الدنيا و زهرتها، طوبي لعبد طلب الآخرة و سعي لها، طوبي لعبد لم تلهه الأماني الكاذبة.

يا ابن جندب: من غش أخاه و حقره و ناواه، جعل الله النار مأواه، و من حسد مؤمنا، انماث الايمان في قلبه، كما ينماث الملح في الماء.

يا ابن جندب: الماشي في حاجة أخيه، كالساعي بين الصفا و المروة،



[ صفحه 271]



و قاضي حاجته كالمتشحط بدمه، في سبيل الله، و ما عذب الله أمة، الا عند استهانتهم بحقوق فقراء اخوانهم.

يا ابن جندب: بلغ معاشر شيعتنا، و قل لهم لا تذهبن بكم المذاهب، فوالله لا تنال ولايتنا الا بالورع و الاجتهاد في الدنيا، و مواساة الاخوان في الله، و ليس من شيعتنا من يظلم الناس.

يا ابن جندب: من حرم نفسه كسبه، فانما يجمع لغيره، و من أطاع هواه فقد أطاع عدوه، و من يثق بالله يكفه ما أهمه من أمر دنياه و آخرته، و يحفظ له ما غاب عنه، و قد عجز من لم يعد لكل بلاء صبرا، و لكل نعمة شكرا، و لكل عسر يسرا. صبر نفسك عند كل بلية، في ولد أو مال أو رزية، فانما يقبض عاريته، و يأخذ هبته، ليبلو فيهما صبرك و شكرك، و أرج الله رجاء لا يجرئك علي معصيته، و خفه خوفا لا يؤيسك عن رحمته، و اقنع بما قسم الله لك، و لا تتمن ما لست تناله، و لا تكن بطرا في الغني، و لا جزعا في الفقر، و لا تكن فظا غليظا يكره الناس قربك، و لا تكن واهيا يحقرك من عرفك، و لا تشار من فوقك، و لا تسخر بمن هو دونك، و لا تطع السفهاء، و لا تتكلن علي كفاية أحد، وقف عند كل أمر، حتي تعرف مدخله من مخرجه، قبل أن تقع فيه فتندم، و اجعل نفسك عدوا تجاهده، و عارية تردها، فانك قد جعلت طبيب نفسك، و عرفت آية الصحة، و بين لك الداء، و دللت علي الدواء، و ان كانت لك يد عند انسان، فلا تفسدها بكثرة المنن و الذكر لها، ولكن اتبعها بأفضل منها، فان ذلك أجمل بك في أخلاقك، و أوجب للثواب في آخرتك، و عليك بالصمت تعد حليما، جاهلا كنت أو عالما، فان الصمت زين عند العلماء و ستر لك عند الجهال. طوبي لمن جعل بصره في قلبه، و لم يجعل بصره في عينه، لا تنظروا في عيوب الناس كالأرباب،



[ صفحه 272]



و انظروا في عيوبكم كهيئة العبد، انما الناس رجلان مبتلي و معافي، فارحموا المبتلي، و احمدوا الله علي العافية.

يا ابن جندب: صل من قطعك، و اعط من حرمك، و أحسن الي من أساء اليك، و سلم علي من سبك، و انصف من خاصمك، و اعف عمن ظلمك، كما انك تحب أن يعفي عنك، فاعتبر بعفو الله عنك، ألا تري أن شمسه أشرقت علي الأبرار و الفجار، و أن مطره ينزل علي الصالحين و الخاطئين.

يا ابن جندب: لا تتصدق علي أعين الناس ليزكوك، فانك ان فعلت ذلك فقد استوفيت أجرك، ولكن اذا أعطيت بيمينك، فلا تطلع عليها شمالك، فان الذي تتصدق له سرا يجزيك علانية، و ما ينبغي لأحد أن يطمع بعمل الفجار، في منازل الأبرار.

يا ابن جندب: قال الله عزوجل في بعض ما أوحي، انما أقبل الصلاة ممن يتواضع لعظمتي، و يكف نفسه عن الشهوات من أجلي، و يقطع نهاره بذكري، و لا يتعظم علي خلقي، و يطعم الجائع، و يكسو العاري، و يرحم المصاب، و يؤوي الغريب، فذلك يشرق نوره مثل الشمس، أكلؤه بعزتي، و أستحفظه ملائكتي، يدعوني فألبيه، و يسألني فأعطيه [1] .

ان عبدالله بن جندب، - الذي كان من المتقين قال للكاظم عليه السلام ألست عني راضيا؟ قال: اي و الله، و رسول الله، و الله عنك راض.

و الذي اجتهد في عرفات في الدعاء و العبادة، فقال له يونس: قد رأي الله اجتهادك منذ اليوم! فقال: و الله الذي لا اله الا هو، لقد وقفت



[ صفحه 273]



موقفي هذا و أفضت، ما سمعني الله دعوت لنفسي بحرف واحد، لأني سمعت أباالحسن عليه السلام يقول: الداعي لأخيه المؤمن بظهر الغيب، ينادي من أعنان السماء، لك بكل واحدة مائة ألف، فكرهت أن أدع مائة ألف مضمونة، لواحدة لا أدري أجاب اليها أم لا.

و الذي تعاقد مع صفوان و علي بن النعمان، أنه من مات منهم قبل صاحبه، صلي من بقي منهم صلاته و صام عنه صيامه، و زكي عنه زكاته مدي الحياة [2] - لم يكن ليصل الي درجته هذه لولا الوصايا المتتالية التي كان يسمعها من الصادق عليه السلام والذي كان يخصص ببعضها، كما في هذه الوصية.

و نلاحظ أن جل الوصية تتعلق بالاخوان، من قضاء حوائجهم و المعاملة الطيبة معهم، و كبح جماح النفس عن الشرود في مهاوي الضلال.

فهي تختلف تماما عن وصيته لسفيان الثوري، لأن ابن جندب كان قد وصل الي درجة رفيعة من جهاد النفس، و التعالي عن الأهواء، ولكنه كان بحاجة الي كيفية المعاملة مع الاخوان... فكانت هذه الوصية هي دواء النفس الذي طالما فتش عنه في الآفاق الي أن وجده.

و هذه الوصايا كانت من الأساليب الغير مباشرة من الامام عليه السلام لتربية تلامذته.

قلنا فيما سبق ان اللفظ باعتبار دلالته علي المعني ينقسم الي منطوق و مفهوم.

فالمنطوق: ما فهم من دلالة اللفظ قطعا في محل النطق [1] .



[ صفحه 117]



و المفهوم: ما فهم من اللفظ في غير محل النطق [2] .

و ينقسم المفهوم الي قسمين: مفهوم الموافقة و مفهوم المخالفة.

فمفهوم الموافقة: هو ما يكون مدلول اللفظ في محل السكوت موافقا بمدلوله في محل النطق [3] .

أو هو دلالة اللفظ علي ثبوت حكم المنطوق للمسكوت عنه لاشتراكهما مع المنطوق في علة الحكم المفهومة بمجرد فهم اللغة من غير احتياج الي نظر و اجتهاد [4] .

و يسمي (فحوي الخطاب) ان كان المسكوت عنه أولي من المنطوق مثل قوله تعالي: «فلا تقل لهما أف» [5] .

فان تحريم ضرب الوالدين و شتمهما أولي من تحريم التأفف المنطوق لكونهما أشد من التأفيف في الايذاء.

و يسمي (لحن الخطاب) اذا كان المسكوت عنه مساويا للمنطوق. مثل قوله تعالي: «ان الذين يأكلون أموال اليتامي ظلما انما يأكلون في بطونهم نارا و سيصلون سعيرا (10)« [6] .

فاتلاف أموال اليتامي بالاحراق و غيره مساو لاتلاف أموالهم بالأكل.

و يسمي مفهوم الموافقة بالقياس الجلي [7] .

و قد اتفق العلماء علي صحة الاحتجاج بمفهوم الموافقة الا ما نقل



[ صفحه 118]



عن داود الظاهري أنه قال: ليس بحجة [8] .

أما مفهوم المخالفة: فهو ما يكون مدلول اللفظ في محل السكوت مخالفا لمدلوله في محل النطق أو هو دلالة اللفظ في محل النطق علي ثبوت نقيض الحكم المذكور للمسكوت عنه.

و يسمي دليل الخطاب لأن دليله من جنس الخطاب أو لأن الخطاب دل عليه، و سمي بمفهوم المخالفة، لأن حكم المسكوت عنه مخالف لحكم المنطوق به [9] .

أنواعه:

و مفهوم المخالفة عند القائلين به أنواع كثيرة أشهرها ما يلي:

1- مفهوم الصفة: و هو دلالة اللفظ المقيد بالصفة علي ثبوت نقيض حكم المنطوق لما لا توجد فيه هذه الصفة. مثاله قوله صلي الله عليه و سلم: «مطل الغني ظلم» [10] .

2- مفهوم الشرط: و هو دلالة اللفظ المقيد بالشرط علي ثبوت نقيض حكم المنطوق لما لم يتحقق فيه الشرط.

مثاله: قوله تعالي: «و من لم يستطع منكم طولا أن ينكح المحصنات المؤمنات فمن ما ملكت أيمانكم من فتياتكم المؤمنات» [11] .

3- مفهوم الغاية: و هو دلالة اللفظ المقيد علي ثبوت نقيض حكم المنطوق لما لم. تتحق فيه الغاية و ذلك بأن جاوزها.

مثاله: قوله تعالي: «فان طلقها فلا تحل له من بعد حتي تنكح زوجا



[ صفحه 119]



غيره» [12] .

4- مفهوم العدد: هو تعليق الحكم بعدد مخصوص يفهم منه ثبوت نقيض الحكم فيما عدا ذلك العدد زائدا كان أو ناقصا.

مثاله (فاجلدوهم ثمانين جلدة) [13] .

5- مفهوم اللقب: هو دلالة تعليق الحكم باسم جامد يدل علي نفي ذلك الحكم عن غيره.

مثاله قوله تعالي:: (حرمت عليكم أمهاتكم و بناتكم و أخواتكم و عماتكم و خالاتكم....... الآية) [14] .

مفهوم المخالفة عدم تحريم غير المذكورات في الآية [15] .

و اتفق الأصوليون علي الاحتجاج بمفهوم المخالفة في مفهوم: الوصف أو الشرط أو العدد أو الغاية في غير النصوص الشرعية. أي في عقود المتعاقدين و تصرفاتهم و أقوال الناس و عبارات المؤلفين و مصطلحات الفقهاء و اختلفوا في الاحتجاج بهذه الأقسام في النصوص الشرعية.

فذهب الجمهور الي الاحتجاج به.

و ذهب الحنفية الي أن مفهوم المخالفة ليس حجة.

و اتفق الأصوليون أيضا علي عدم الاحتجاج بمفهوم اللقب خلافا للدقاق و أصحاب أحمد [16] .



[ صفحه 120]



و يشترط في العمل بمفهوم المخالفة عند القائلين به أمور كثيرة ترجع الي شرط واحد و هو: أن لا يكون للقيد الذي قيد به حكم المنطوق فائدة أخري غير انتفاء الحكم عند انتفاء القيد فان كان له فائدة أخري خلاف ذلك فلا يكون معتبرا و لا يصح العمل به.

و ذلك كأن يكون المقصود من القيد الامتنان و خرج مخرج الغالب و يكون المقصود منه بيان الواقع من حال الناس للتغيير و التشنيع أو قصد منه المبالغة و التكثير أو الحث علي الامتثال [17] .

و يوجد في فقه جعفر ما يدل علي احتجاجه بمفهوم المخالفة و هو مذهب الجمهور كما في النموذج الآتي:

و أما الجدال فقد قال الراوندي فيه: «قتل الخصم عن مذهبه بطريق الحجاج و حل شبهة، و «هي أحسن» قيل: الرفق و الوقار و السكينة، مع نصرة الحق بالحجة». [1] .



[ صفحه 35]

ان المفهوم من العبادة عند اطلاق هذه الكلمة، هو العبادة البدنية من الصوم و الصلاة و الحج و ما سواها، مما يحتاج الي نية القربة، و كان الصادق عليه السلام في هذه العبادات زين العباد.

و هذا السبط في التذكرة يقول: قال علماء السير: قد اشتغل بالعبادة عن طلب الرياسة، و ابن طلحة في المطالب يقول: ذو علوم جمة و عبادة موفرة و أوراد متواصلة، و يقول: و يقسم أوقاته علي أنواع الطاعات، و هذا أبونعيم في الحلية يقول: أقبل علي العبادة و الخضوع، و آثر العزلة و الخشوع و لها عن الرياسة و الجموع، و مالك بن انس يقول: كان جعفر بن محمد لا يخلو من احدي ثلاث خصال: اما صائما، و اما قائما، و اما ذاكرا، و كان من عظماء العباد، و اكابر الزهاد، الذين يخشون الله عزوجل، و لقد حججت معه سنة فلما استوت به راحلته عندالاحرام كان كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه، و كاد أن يخر من راحلته، و قال: ما رأت عين و لا سمعت اذن و لا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفرالصادق علما و عبادة و ورعا، الي سوي هؤلاء ممن ذكره بالعبادة، و قد مرت عليك هذه الكلمات و غيرها من ص 72 الي 80.

و لا بدع اذا كان أبوعبدالله أفضل الناس عبادة و زهادة و ورعا، فان عبادة المرء علي قدر علمه بالخالق تعالي «انما يخشي الله من عباده العلماء» و أنت علي يقين بما كان عليه الصادق من العلم و المعرفة.

هذا شأن الصادق عليه السلام في العبادة البدنية، و أما شأنه في العبادة الفضلي التي هي أزكي أثرا، و أذكي نشرا، و هي عبادة العلم و نشره و تعليمه و الارشاد و الاصلاح، فلا يخفي علي أحد، و قد عرفت من حياته العلمية و من



[ صفحه 240]



الفصول الماضية من سيرته و أخلاقه قدر جهاده في التعليم و التثقيف و جهوده في البر و العطف و التربية الأخلاقية، و ستعرف في المختار من كلامه عظيم اهتمامه في حمل الناس علي جدد الطريق، و العمل بالشريعة الغراء، و الاتصاف بفاضل الأخلاق.

و منهم أيوب بن أبي تميمة السجستاني البصري، و قيل السختياني، والأول أشهر، مولي عمار بن ياسر و عدوه في كبار الفقهاء التابعين، مات عام 131 بالطاعون بالبصرة عن 65 سنة.

عده في رجال الصادق عليه السلام في نورالأبصار، والتذكرة، والمطالب، والصواعق، والحلية، والفصول، و غيرها، و ذكرته كتب رجال الشيعة في أصحابه أيضا.

و هؤلاء بعض من نسبوه الي تلمذة الصادق عليه السلام من أعلام السنة و فقهائهم البارزين، و قد عدوا غير هؤلاء فيهم أيضا، انظر في ذلك حلية الأولياء، علي أن غير أبي نعيم أشار الي غير هؤلاء بقوله و غيرهم، أو ما سوي ذلك مما يؤدي هذا المفاد.



[ صفحه 131]

و هو العلم الذي يبحث عن خصائص السلوك و آداب السيرة ، من تهذيب النفس و صقلها شخصيا ، و التزامات العشرة اجتماعيا ، و قد ورد عن الامام الصادق عليه السلام الكثير من الكلمات التي تتضمن مكارم الأخلاق و روائع الآداب التي كان يخاطب بها أصحابه و رواد مدرسته ، و كثيرا ما كان يخاطب أصحابه بقوله:كونوا زينا لنا و لا تكونوا شينا علينا حتي يقولوا:رحم الله جعفر بن محمد فلقد أدب أصحابه .

في عام 460 هجرية لبي الشيخ الطوسي الكبير - باني مجد الجامعة النجفية - نداء ربه، و قد منيت الجامعة بخسارة كبيرة لا تعوض، و لكن سيرها و نموها لم يقف بفضل تلميذه الفذ و ولده البار الشيخ الحسن بن محمد المعروف ب (أبي علي الطوسي)، و كان من ألمع طلاب والده، فقد تصدي هذا العالم و خلف والده، فقام بدور فعال و بناء في ادارة دفة الجامعة و زعامة حوزتها بكل جدارة و مقدرة، و سار علي منهاج شيخه و بني علي أسس استاذه و أبيه، فقد استمرت الجامعة



[ صفحه 277]



النجفية في حركتها العلمية و عطائها حتي أطل عهد ابن ادريس في منتصف القرن السادس الهجري حوالي سنة 550 هجرية، و نهض بالحركة العلمية في الحلة و دفعها الي الأمام.

و محمد بن ادريس الحلي من الفقهاء و المشايخ المرموقين في الحلة، و هو سبط الشيخ الطوسي المؤسس قدس سره، توفي في الحلة سنة 598 هجرية، و قد أثني عليه فطاحل علمائها، منهم ابن داود الذي وصفه بأنه شيخ الفقهاء بالحلة، و كذا أثني عليه علماؤنا المتأخرون و اعتمدوا علي مؤلفاته و كتبه و علي ما رواه من كتب المتقدمين و اصولهم.

و قالت بعض المصادر: كان - أي ابن ادريس - فقيها اصوليا بحتا، و مجتهدا صرفا. و كيفما كان، فان ابن ادريس فتح باب النقاش علي مصراعيه، و حمل بكل ما اوتي من مقدرة علمية علي آراء جده لامه الشيخ الطوسي الرائد، و قبل هذا ما كان أحد يجرأ علي ذلك.

و قد بدت بوادر النشاط العلمي و التفتح الذهني للتفاعل مع آراء الشيخ ابن ادريس بأجلي مظاهرها في أوائل القرن السابع الهجري في الحلة بزعامة المحقق الحلي [1] ثم العلامة الحلي [2] .



[ صفحه 278]



و كان عهد ابن ادريس ايذانا بانتقال الحركة العلمية الي الحلة، ففي عهد المحقق الحلي انتقل المركز العلمي الي الحلة تماما كما انتقلت الزعامة اليه، و أصبح مجلس المحقق الحلي كما تحدده المصادر الموثوقة يضم قرابة أربعمائة عالم مجتهد.

و استمر الاشعاع العلمي ينير آفاق مدينة الحلة طوال قرون ثلاثة، و دام حتي القرن العاشر الهجري.

ثم عادت الزعامة الدينية و المركزية العلمية الي النجف الأشرف، و بقيت في الحلة رواسب تدير الحركة العلمية بصورة بسيطة حتي اضمحلت تدريجيا رغم وجود بيوتات علمية كبيرة فيها عرف أبناؤها بالفضيلة و الاجتهاد، أمثال: آل ادريس، و آل شيخ ورام، و آل فهد، و آل طاووس، و آل نما، و غيرهم.

وكان الامام الصادق عليه السلام، إذا انتهي إلي مكة المكرمة، قصد البيت الحرام، ليطوف حول الكعبة، وكان يقف عند باب البيت المعظم،



[ صفحه 156]



ويدعو بهذا الدعاء، وقد رواه عنه الثقة أبو بصير، وهذا نصه:

«بسم الله، وبالله، ومن الله، وما شاء الله، وعلي ملة رسول الله صلي الله عليه وآله وخير الاسماء لله، والحمد لله، والسلام علي رسول الله، السلام علي محمد بن عبدالله، السلام عليك، أيها النبي ورحمة الله وبركاته، السلام علي أنبياء الله ورسله، السلام علي إبراهيم خليل الرحمن، السلام علي المرسلين، والحمد لله رب العالمين، السلام علينا، وعلي عباد الله الصالحين، اللهم صل علي محمد، عبدك ورسولك، وعلي إبراهيم خليلك، وعلي أنبيائك ورسلك، وسلم عليهم، وسلام علي المرسلين والحمد لله رب العالمين.

اللهم، إفتح لي أبواب رحمتك، واستعملني في طاعتك، واحفظني بحفظ الايمان، أبدا، ما أبقيتني، جل ثناء وجهك، الحمد لله الذي جعلني من وفده وزواره، وجعلني ممن يعمر مساجده، وجعلني ممن يناجيه.

اللهم، إني عبدك، وزائرك في بيتك، وعلي كل مأتي حق لمن أتاه وزاره، وأنت خير مأتي، وأكرم مزور، فأسألك، يا الله، يا رحمن وبأنك أنت الله لا إله إلا أنت، وحدك لا شريك لك، وبأنك واحد صمد، لم تلد، ولم تولد، ولم يكن لك كفوا أحد، وأن محمد صلي الله عليه وآله عبدك ورسولك، وعلي أهل بيته [1] يا جواد يا كريم، أسألك أن



[ صفحه 157]



تجعل تحفتك إياي، بزيارتي إياك، أول شئ تعطيني فكاك رقبتي من النار،

اللهم، فك رقبتي من النار

كان يقول ذلك ثلاثا

و أوسع علي من رزقك الحلال الطيب، وادرأ عني شر شياطين الانس والجن، وشر فسقة العرب والعجم..» [2] .

قال الصادق: أزين اللباس للمؤمن لباس التقوي و العمه الايمان.

قال الله تعالي: و لباس التقوي ذلك الخير. و أما اللباس الظاهر فنعمة من الله تعالي تستر بها عورات بني آدم و هي كرامة اكرم الله بها ذرية آدم، ما لم يكرم بها غيرهم و ما للمؤمنين اله لأداء ما افترض الله عليهم، و خير لباسك ما لا يشغلك عن الله عزوجل، بل يقربك من شكره و ذكره و طاعته، و لا يحملك علي العجب و الرياء و التزيين و التفاخر و الخيلاء فانها من آفات الدين و مورثة القسوة في القلب...

فاذا لبست ثوبك فاذكر الله عليك ذنوبك برحمته، و البس باطنك [1] ، كما لبست ظاهرك بثوبك و لكن باطنك من الصدق في ستر الهيبة، و ظاهرك في ستر الطاعة، و اعتبر بفضل الله عزوجل حيث خلق أسباب اللباس لتستر العورات الظاهرة، و فتح أبواب التوبة و الانابة و الاغاثة، لتستر بها العورات الباطنة من الذنوب و اخلاق السوء، و لا تفضح أحدا حيث ستر الله عليك، ما أعظم منه. و اشتغل بعيب نفسك و اصفح عما لا يعنيك حاله و أمره، و احذر أن يفني عمرك بعمل غيرك، و يتجر برأس مالك غيرك و تهلك نفسك، فان نسيان الذنوب من أعظم عقوبة الله في العاجل، و أوفر أسباب العقوبة في الآجل...



[ صفحه 144]



و ما دام العبد مشتغلا بطاعة الله تعالي، و معرفة عيوب نفسه، و ترك ما يشين في دين الله عزوجل، فهو بمعزل عن الآفات غائص في بحر رحمة الله عزوجل، يفوز بجواهر الفوائد من الحكمة و البيان، و ما دام ناسيا لذنوبه جاهلا لعيوبه، راجعا الي حوله و قوته لا يفلح اذا أبدا...



[ صفحه 145]

إبراهيم بن عبد الله بن سام.

محدث لم يذكره أكثر أصحاب كتب الرجال والتراجم. روي عنه عمرو بن عثمان.

المراجع:

معجم رجال الحديث 1: 249.

سعيد بن سفيان الأسلمي بالولاء، المدني.

محدث إمامي، مقبول الحديث عند بعض العامة. روي عنه عبد الله بن إبراهيم الغفاري، وابن أبي فديك.

المراجع:

رجال الطوسي 203. تنقيح المقال 2: 27. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 120. جامع الرواة 1: 360. نقد الرجال 152. مجمع الرجال 3: 116. أعيان الشيعة 7: 239. منتهي المقال 147. منهج المقال 162. لسان الميزان 7: 229. ميزان الاعتدال 2: 141. تهذيب التهذيب 4: 40. تقريب التهذيب 1: 297. خلاصة تذهيب الكمال 118. التاريخ الكبير 3: 475. الجرح والتعديل 2: 1: 27. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 1: 319.

محمد بن إسماعيل الهمداني.

محدث روي عن الإمام الكاظم عليه السلام أيضا. روي عنه عبد الواحد بن الصواف. كان علي قيد الحياة قبل سنة 183.

المراجع:

رجال الطوسي 281. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 83. خاتمة المستدرك 840. معجم رجال الحديث 15: 111. نقد الرجال 294. جامع الرواة 2: 77. مجمع الرجال 5: 159. منتهي المقال 253. منهج المقال 284.

هنگامي كه وليد بن عبدالملك كشته شد؛ ميان گروه ها اختلاف شديدي به وجود آمد، در اين شرايط افرادي از فرقه ي معتزله كه در ميان آنان عمرو بن عبيد [1] واصل بن عطا [2] حفض بن سالم [3] و ديگران از رؤساي معتزله حضور داشتند؛ خدمت امام صادق عليه السلام رسيدند و هر كدام از آنان سخناني گفتند: و امام عليه السلام به آنان فرمود: شما زياد حرف زديد و سخنان شما به درازا كشيد. [و هر كدام چيزي را گفتيد] پس كار خود را به يك نفر واگذار كنيد تا او خلاصه ي سخنان شما را بيان كند. پس آنان عمرو بن عبيد را نماينده ي خود كردند، و او با امام عليه السلام به مناظره پرداخت كه بخشي از سخنان او چنين است:

«اهل شام خليفه ي خود را كشتند و خداوند آنان را گرفتار اختلاف و تعارض نمود، پس ما بين امت جستجو كرديم و مردي را كه صاحب دين و عقل و مروت است و از گنجينه ي خلافت بهره ها دارد، يافتيم، و او محمد بن عبدالله بن الحسن مي باشد. اكنون مي خواهيم همگي با او بيعت كنيم و به اين ترتيب حكومت تشكيل بدهيم و مردم را نيز براي بيعت با او دعوت خواهيم نمود؛ پس هر كه با او بيعت كند از ما خواهد بود و هر كه بيعت نكند آزاري به او نمي رسانيم. ولي اگر كسي به جنگ و دشمني با ما برخيزد با او به جنگ



[ صفحه 233]



برخواهيم خواست و دشمن او خواهيم بود تا زماني كه او به حق بازگردد و در كنار اهل آن قرار گيرد و اكنون مي خواهيم اين مسأله را براي شما نيز مطرح كنيم چرا كه شما صاحب كمال و فضيلت هستيد و شيعيان فراواني داريد و ما نيازمند موافقت شما هستيم». هنگامي كه سخن عمرو بن عبيد به اتمام رسيد، امام صادق عليه السلام فرمود: «آيا سخن همه شما همين است؟ گفتند: آري.

پس امام حمد و ثناي الهي را انجام داد و بر محمد صلي الله عليه و آله و آل او درود فرستاد و سپس فرمود: ما هنگامي خشمگين مي شويم كه معصيت خدا انجام گيرد و هنگامي خشنود مي شويم، كه فرمان خدا اطاعت شود. سپس رو به عمرو بن عبيد نمود و فرمود: اي عمرو، اگر امت بدون جنگ و خون ريزي زمام رهبري را به تو واگذار نمايند و بگويند: هر كسي را كه مي خواهي براي خلافت انتخاب كن، تو چه كسي را انتخاب مي كني؟ عمرو گفت: من خلافت را به صورت شورايي بين مسلمانان قرار مي دهم. امام عليه السلام فرمود: آيا براي همه ي مسلمانان يكسان حق انتخاب قرار مي دهي؟ گفت: آري، فرمود: آيا فقها و خوبان را نيز در آن شركت مي دهي؟ گفت: آري، فرمود: آيا فرقي بين قريش و ديگران نمي گذاري؟ گفت: من حتي فرقي بين عرب و عجم هم نمي گذارم.

امام عليه السلام فرمود: آيا تو از ابوبكر و عمر بيزاري مي جويي يا آنان را دوست مي داري؟ گفت: آنان را دوست مي دارم. امام عليه السلام فرمود: اگر تو از آنان بيزار باشي، مي توان برخلاف آنان عمل كني؛ ولي اگر آنان را پذيرفته اي و دوست مي داري نبايد در امر خلافت با آنان مخالفت كني. زيرا عمر با ابوبكر بيعت نمود بدون اين كه با كسي مشورت كند و ابوبكر نيز خلافت را به عمر واگذار كرد، در حالي كه با احدي مشورت نكرد. سپس عمر خلافت را به صورت شورايي بين شش نفر قرار داد. كه در آن شورا به هيچ كدام از انصار، اختياري نداد و از مهاجرين نيز فقط به همين شش نفراختيار داد؛ سپس درباره ي اين شش نفر، به مردم سفارشاتي كرد كه تو و يارانت به آن راضي نخواهيد شد.

عمرو گفت: عمر درباره ي آن شش نفر به مردم چه سفارشاتي كرد؟ امام عليه السلام فرمود: عمر به صهيب دستور داد تا سه روز، بر مردم نماز بخواند و در آن سه روز نيز آن شش نفر با



[ صفحه 234]



يكديگر مشورت كنند و هيچ كس با آنان نباشد، جز عبدالله عمر كه البته مي توانند با او مشورت بكنند؛ اما او حق رأي نداشته باشد. سپس به گروهي از مهاجرين و انصار كه همراه او بودند گفت: «اگر سه روز گذشت و آن شش نفر نتوانستند تكليف امت را مشخص كنند و از ميان خود خليفه اي را انتخاب نمايند؛ گردن همه ي آنان را بزنيد و اگر قبل از پايان سه روز، چهار نفر از آنان به توافق رسيدند و كسي را انتخاب كردند؛ ولي دو نفر ديگر مخالف بودند، گردن آن دو نفر را بزنيد». آيا شما به چنين شورايي بين مسلمانان راضي مي شويد؟ گفتند: خير. پس امام عليه السلام به عمرو بن عبيد فرمود: از اين كار صرف نظر كن . سپس فرمود: اي عمرو، شما با آن كسي كه مي گوييد [يعني محمد بن عبدالله بن الحسن]، بيعت كنيد، و همه ي امت نيز با شما همراه شوند تا جايي كه حتي دو نفر هم با شما مخالفت نكنند، آيا با مشركين جنگ خواهيد كرد؟ گفتند: آري. فرمود: به آنان چه مي گوييد؟ عمرو گفت: آنان را به اسلام دعوت مي كنيم و اگر نپذيرفتند از آنان جزيه و ماليات مي گيريم. امام عليه السلام فرمود: اگر مجوس و آتش پرست و يا بهائمه بودند و اهل كتاب نبودند، چه مي كنيد؟ عمرو گفت: همه يكسان خواهند بود.

امام عليه السلام فرمود: آيا قرآن را قرائت مي كنيد؟ عمرو گفت: آري. امام عليه السلام فرمود: بخوان آيه ي (قاتلوا الذين لا يؤمنون بالله و لا باليوم الآخر و لا يحرمون ما حرم الله و رسوله و لا يدينون دين الحق من الذين أوتوا الكتاب حتي يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون) [4] و چون عمرو آيه را قرائت نمود، گفت: «خداوند در اين آيه اهل كتاب و آنان كه ايمان نياورده اند را يكسان قرار داده است» امام عليه السلام فرمود: اين معنا را از كجا دريافته اي؟ عمرو گفت: از مردم شنيده ام. امام عليه السلام فرمود: اين موضوع را رها كن. حال بگو بدانم اگر جزيه ندادند و با آنان به جنگ برخواستيد و پيروز شديد، با غنيمت ها چه مي كنيد؟ عمرو گفت: پس از پرداخت خمس، چهار قسمت باقي مانده را بين سپاهيان تقسيم مي نماييم. امام عليه السلام فرمود: بين همه ي سپاهيان تقسيم مي كني؟ گفت: آري.

امام عليه السلام فرمود: در آن صورت با عمل و سيره ي رسول خدا صلي الله عليه و آله مخالفت نموده اي و اگر



[ صفحه 235]



باور نداري، از فقها و بزرگان مدينه بپرس، چرا كه آنان در اين زمينه اتفاق نظر دارند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله با اعراب مصالحه كرد كه آنها در خانه هاي خود بمانند و مهاجرت نكنند به شرط آن كه اگر دشمني به آن حضرت هجوم آورد در جنگ با دشمن، از نيروهاي آنان استفاده شود، بدون آن كه سهمي از غنيمت داشته باشند و تو مي گويي غنيمت را بين همه تقسيم مي كنم در حالي كه عمل تو مغاير با سيره ي رسول خداست. از اين موضوع هم بگذريم، اكنون نظرت را درباره ي زكات بگو. پس عمرو آيه ي: (انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها) را تا آخر آيه قرائت نمود. امام عليه السلام فرمود: درست است. حال بگو بدانم چگونه زكات را تقسيم مي كني؟ عمرو گفت: زكات را هشت قسمت مي كنم و هر قسمت را به يكي از طبقات مستحق آن مي دهم. امام عليه السلام فرمود: اگر طبقه اي از آنها ده هزار نفر بودند و طبقه ي ديگر يك نفر يا دو نفر و يا سه نفر بودند، براي آن يك نفر به اندازه همان ده هزار نفر قرار مي دهي؟ عمرو گفت: آري. امام عليه السلام فرمود: آيا سهم زكات شهري ها و صحرانشينان را يكسان مي پردازي؟ عمرو گفت: آري.

امام عليه السلام فرمود: در اين صورت، تمام آنچه كه گفتي با سيره ي رسول خدا صلي الله عليه و آله مغايرت دارد، چرا كه رسول خدا صلي الله عليه و آله زكات صحرانشينان را در بين خودشان تقسيم كرد و زكات اهل مدينه را نيز در بين فقراي آن تقسيم كرد، ولي نه به طور مساوي بلكه با خواست و نظر پيامبر تعيين مي شد كه به هر يك از آنان چه مقدار داده شود. و اگر آنچه را گفتم باور نمي كني، بهتر است باز هم از فقها و بزرگان مدينه بپرسي؛ زيرا آنان در اين زمينه نيز اتفاق نظر دارند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله زكات را اين چنين تقسيم مي كرد.

سپس رو به عمرو و همراهان او كرد و فرمود: از خدا بترسيد، همانا پدرم كه بهترين اهل روي زمين و از همه ي آنان به كتاب خدا و سنت رسول الله صلي الله عليه و آله داناتر بود، براي من از آن حضرت نقل كرد كه ايشان فرمودند: كسي كه با شمشير مردم را به سوي خود دعوت كند و بين مسلمانان عالم تر و داناتر از او وجود داشته باشد او گمراه و متكلف خواهد بود.» [5] .

ممكن است در ابتدا چنين به نظر آيد كه سؤالات امام صادق عليه السلام از عمرو بن عبيد،



[ صفحه 236]



هيچ ارتباطي با بيعت آن حضرت با محمد بن عبدالله بن الحسن ندارد، ولي بعد از اندكي تأمل مي توان دريافت كه ارتباط بسيار روشن و واضحي بين آن دو وجود دارد. در حقيقت امام عليه السلام مي خواستند اين مسأله را روشن كنند كه آنها به احكام دين و شريعت جاهل هستند و كسي كه براي رهبري مسلمانان انتخاب كرده اند نيز مثل خودشان به احكام و قواعد دين جاهل است. و آيا شايسته است كه او، يعني محمد بن عبدالله بن الحسن، امور مسلمانان را دست بگيرد و امام و پيشواي آنان شود، در حالي كه در ميان امت آگاه تر و داناتر از او وجود دارد؟

شعبة بن حجاج ازدي از ائمه و اعلام اهل سنت است وي فتواي خروج و حمايت از ابراهيم بن عبدالله بن الحسن را صادر نمود. عده اي گفته اند كه او از جمله كساني بود كه با عده ي ديگري از اصحاب حديث، به حمايت از ابراهيم رفت. شاگردي او در محضر امام صادق عليه السلام را عده اي از علماي اهل سنت مانند صاحب كتاب «تهذيب»، «الصواعق»، «حليه»، «ينابيع»، «الفصول»، «تذكرة» و... نقل كرده اند و در كتب شيعه نيز وي را به عنوان يكي از رجال حديث امام صادق عليه السلام ثبت كرده اند.