بازگشت

امام سجاد


امام سجاد (عليه السلام) چهارمين امام شيعه، در سال 38 قمري متولد شد و دوران رشد خود را در عهد امامت امام مجتبي (عليه السلام) و پدر خود حسين بن علي (عليهما السلام) سپري كرد. آن حضرت در كربلا حضور داشت، اما به دليل بيماري در جنگ شركت نكرد. پس از آن نزديك به سي و چهار سال; يعني تا سال 94 قمري، رهبري شيعه را بر عهده داشت. اين دوره، دوره اي سخت بود و شيعيان به شدت تحت فشار امويان قرار داشتند. آن حضرت از راههاي گوناگوني توانست شيعيان خالص را در اطراف خويش گرد آورد و راه را براي فرزندش امام باقر (عليه السلام) باز كند. از مهمترين يادگارهاي امام سجاد (عليه السلام) دعاهاي آن حضرت است كه سرشار از مفاهيم عالي اخلاقي و عبادي و سياسي است و بخشي از آن ها در صحيفه سجاديه است كه پس از قرآن و نهج البلاغه، يكي از مهمترين متون ديني ما به شمار مي آيد.

بنا به آنچه در برخي از منابع تاريخي آمده است، امام سجاد (عليه السلام) در سال 94 قمري به تحريك وليد بن عبدالملك مسموم گرديد و به شهادت رسيد و در كنار امام مجتبي (عليه السلام) در بقيع مدفون شد.


اوضاع سياسي در عهد امام صادق


در زمان امام صادق عليه السلام خلافت از دودمان اموي به دودمان عباسي منتقل شد. عباسيان از بني هاشم اند و عموزادگان علويان به شمار مي روند. در آخر عهد امويان كه كار (مروان بن محمد) خليفه ي آخر اموي به عللي سست شد، گروهي از عباسيون و علويون دست به كار تبليغ و دعوت شدند. در آن زمان و تاكنون نيز علويان دو دسته اند: بني الحسن عليه السلام اولاد امام مجتبي عليه السلام و بني الحسين (اولاد سيدالشهدا) غالب بني الحسين كه در رأس شان حضرت صادق عليه السلام بود، از فعاليت انقلابي - سياسي ابا مي كردند،



[ صفحه 21]



امام صادق عليه السلام بارها به انقلاب و ايجاد حكومت دعوت شد، ولي نپذيرفت.

در آن زمان عباسيان در ظاهر به نفع علويون تبليغ مي كردند. سفاح، منصور و برادران بزرگ ترشان ابراهيم (ملقب به ابراهيم الامام) با محمد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن معروف به «نفس زكيه» بيعت كردند و حتا منصور كه بعدها قاتل نفس زكيه شد، در آغاز امر ركاب عبدالله بن حسن پدر نفس زكيه را مي گرفت و مانند يك خدمتكار، جامه ي او را روي زين اسب مرتب مي نمود؛ زيرا عباسيان مي دانستند كه در جامعه ي آن روز، زمينه و محبوبيت از آن علويون است. عباسيان، مردمي نبودند كه دلشان به حال دين سوخته باشد، هدفشان دنيا بود و چيزي جز مقام، رياست و خلافت نمي خواستند. حضرت صادق عليه السلام كه در رأس بني الحسين عليه السلام بود از اول، از همكاري با عباسيان امتناع مي ورزيدند. از سياست هاي بني العباس اين بود كه از همان اول كه دعات (دعوت كنندگان) و مبلغان رابراي تبليغ براندازي حكومت امويان و دعوت مردم به سوي خودشان به اين طرف و آن طرف مي فرستادند، به نام شخص معيني نمي فرستادند؛ به عنوان «الرضا من آل محمد» يا «الرضي من آل محمد» يعني يكي از اهل بيت پيامبر عليه السلام كه شايسته باشد، تبليغ مي كردند، ولي في الواقع در نهان، جاده را براي خود صاف مي نمودند، دو نفر از دعات «دعوت كنندگان» بني عباس از همه معروف ترند؛ يكي عرب به نام «ابوسلمه خلال» كه در شهر كوفه مخفي مي زيست و ساير دعات و مبلغان را اداره مي كرد و به او «وزير آل محمد» نيز لقب داده بودند. و نخستين بار كلمه ي وزير در اسلام به او گفته شد و ديگري: ايراني كه همان سردار معروف، ابومسلم



[ صفحه 22]



خراساني است و به او «امير آل محمد» لقب داده بودند. مطابق با نقل «مسعودي» در كتاب «مروج الذهب» بعد از كشته شدن ابراهيم الامام (برادر بزرگ تر سفاح و منصور كه سفاح را وصي و جانشين خود قرار داده بود) نظر ابوسلمه خلال بر اين شد كه دعوت به حكومت را از عباسيان به علويان متوجه كند؛ از اين رو دو نامه به يك مضمون به مدينه نوشت و به وسيله ي يك نفر فرستاد. يكي براي حضرت صادق عليه السلام كه در رأس و رئيس بني الحسين بود و يكي هم براي عبدالله بن الحسن بن الحسن عليه السلام كه بزرگ بني الحسن عليه السلام بود. امام صادق به آن صادق عليه السلام به آن نامه اعتنايي نكرد و هنگامي كه فرستاده ي ابوسلمه اصرار كرد و جواب خواست، حضرت صادق عليه السلام در حضور خود او نامه اش را به شعله ي چراغ سوزاند و فرمود: «جواب نامه اين است» اما عبدالله بن الحسن با آن نامه فريب خورد و خوشحال شد و با اين كه امام صادق عليه السلام به او فرمود كه فايده يي ندارد و بني العباس نخواهند گذشت كار - حكومت - بر تو و فرزندان تو مستقر گردد، عبدالله قانع نشد و قبل از آن كه جواب نامه ي عبدالله بن الحسن به ابوسلمه خلال برسد، سفاح كه به ابوسلمه خلال را كشت و آن را به خوارج، شهرت داد. بعد از اين ماجرا هم خود عبدالله بن الحسن و فرزندانش گرفتار و كشته شدند. اين بود جريان ابا و امتناع امام صادق عليه السلام از قبول خلافت و حكومت.


سيرته


كل من درس حياة الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم، و بدء الاسلام، يقطع بأن لسيرة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و ما حباه المولي جل شأنه من خلق عظيم، و صفات حميدة، كان لها النصيب الأكبر في الامتداد بالاسلام و نشره بين العالم، فكم من مرة يجتمع فيها صلي الله عليه و آله و سلم بزعيم كبير، أو شخص محترم، فما ينفض الاجتماع الا و يعلن ذلك الرجل اسلامه متأثرا بخلقه و بسيرته صلي الله عليه و آله و سلم.

و قد أجمع أهل السير علي اسلام (عدي بن حاتم الطائي) بعدما شاهده من أخلاقه صلي الله عليه و آله و سلم، و ما أبداه معه من الاحترام و الاجلال.

و علي هذا النهج سار أئمة أهل البيت عليهم السلام، فكان لسيرتهم أكبر الأثر في نشر الفضيلة بين صفوف المسلمين، و تعليمهم علي المثل الرفيعة، و دعوتهم - بالعمل - الي الطريق السوي، و النهج المستقيم، و في هذه الصفحات بعض ما ورد من سيرة الامام الصادق عليه السلام.

1 - بعث عليه السلام غلاما له في حاجة فأبطأ، فخرج عليه السلام علي أثره لما أبطأ عليه فوجده نائما، فجلس عند رأسه يروحه حتي انتبه، فلما انتبه قال له أبوعبدالله عليه السلام: يا فلان ما ذاك لك، تنام الليل والنهار، لك الليل و لنا منك النهار [1] .

2 - كان ابنه اسماعيل أكبر أولاده، و هو ممن جمع الفضيلة و العقل و العبادة،



[ صفحه 410]



فكان الصادق عليه السلام يحبه حبا شديدا، حتي حسب بعض الناس أن الامامة فيه بعد أبيه، فلما مات و كان الصادق عليه السلام عند مرضه حزينا عليه، و جمع أصحابه و قال لهم: المائدة و جعل فيها أفخر الأطعمة، و أطيب الألوان، و دعاهم الي الأكل، و حثهم عليه، لا يرون للحزن أثرا عليه، و كانوا يحسبون أنه سيجزع و يبكي و يتأثر و يتألم، فسألوه عن ذلك فقال لهم: و ما لي لا أكون كما ترون، و قد جاء في خبر أصدق الصادقين: اني ميت و اياكم [2] .

3 - انقطع شسع نعل أبي عبدالله عليه السلام و هو في جنازة، فجاء رجل بشسعه ليناوله، فقال عليه السلام: أمسك عليك شسعك، فان صاحب المصيبة أولي بالصبر عليها [3] .

4 - لما سرحه المنصور من الحيرة خرج ساعة أذن له، و انتهي الي موضع السالحين في أول الليل، فعرض له عاشر كان يكون في السالحين في أول الليل، فقال له: لا أدعك أن تجوز، فألح عليه، و طلب اليه، فأبي اباءا شديدا، و كان معه من أصحابه (مرازم) و من مواليه (مصادف) فقال له مصادف: جعلت فداك انما هذا كلب قد آذاك، و أخاف أن يردك، و ما أدري ما يكون من أمر أبي جعفر، و أنا و مرازم، أتأذن لنا أن نضرب عنقه ثم نطرحه في النهر؟

فقال عليه السلام: كف يا مصادف، فلم يزل الامام يطلب اليه - العاشر - حتي ذهب من الليل أكثره، فأذن له فمضي، فقال: يا مرازم هذا خير أم الذي قلتماه؟

قلت: هذا جعلت فداك.

فقال: يا مرازم ان الرجل يخرج من الذل الصغير؛ فيدخله ذلك في الذل الكبير [4] .



[ صفحه 411]



5 - دخل سفيان الثوري علي الصادق عليه السلام فرآه متغير اللون، فسأله عن ذلك. فقال: كنت نهيت أن يصعدوا فوق البيت، فدخلت فاذا جارية من جواريي ممن تربي بعض ولدي قد صعدت في سلم و الصبي معها، فلما بصرت بي ارتعدت و تحيرت، و سقط الصبي الي الأرض فمات، فما تغير لوني لموت الصبي؛ و انما تغير لوني لما أدخلت عليها من الرعب.

و كان عليه السلام قال لها: أنت حرة لوجه الله، لا بأس عليك، مرتين [5] .



[ صفحه 412]




پاورقي

[1] روضة الكافي 87 الامام الصادق لأبي زهرة 82، الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 4 / 47 الصادق للمظفري: 1 / 259. أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 136، الوسائل: 11 / 211.

[2] الصادق المظفري: 1 / 269.

[3] روضة الكافي 16.

[4] الصادق للمظفري: 1 / 366. قال المظفري رحمه الله: لعله عني في الذل الكبير القتل، و الذل الصغير الطلب و الخطاب.

[5] أعيان الشيعة 4 ق، 2 / 136. الصادق للمظفري: 1 / 264.


نظر صاحب جواهر


صاحب جواهر، فقيه نامي شيعه مي نويسد: احاديثي كه دلالت بر صحت علم نجوم دارند به قدري زياد است كه قابل حصر نيست. در مقابل نيز رواياتي بر عدم تكيه به نجوم دلالت دارند، در اين احاديث منجمان تكذيب شده و بسان كاهن و ساحر قلمداد گشته اند.

ليكن مي توان بين اين دو دسته روايات را آشتي داد و جمع كرد، بدين گونه كه بگوئيم: اگر اعتقاد بر اين باشد كه نجوم، صاحبان اراده مستقل، فاعل مختار و تاثيراتشان مستقل است بدون اين كه مسخر خداوند باشند، [چنان كه منجمان قبل از اسلام بر اين باور بوده اند]، در اين صورت منجم مانند ساحر و كاهن است. اما اگر اعتقاد بر اين باشد كه اوضاع فلكي [اتصالات، اقترانات، انفصالات، تربيعات، تسديسات و...] همه نشانه ها و علامات سنت خدا و عادت او باشند، يعني بر اين باور باشيم كه عادت خدا بر اين امر جاري است كه مثلا فلان اختر فلان تاثير را دارد و حقتعالي تاثيرات آنها را به مقتضاي حكمت خويش قرار داده است، در اين صورت حرام نيست، مي توانيم فراگيريم، آموزش دهيم، پژوهش به عمل آوريم، به ويژه اين كه حقتعالي قادر است تاثيرات آنها را به وسيله ي صدقه دادن، دعا و راز و نياز داشتن، تغيير دهد. زيرا حقتعالي هرچه را بخواهد محو كرده و هرچه را بخواهد ثابت باقي مي دارد. (يمحواالله ما يشاء ويثبت و عنده ام الكتاب) [1] .

ولي احاطه به دقائق اخترشناسي بر غير خزينه داران علم الهي ميسورنيست، زيرا ديگران احاطه كامل به احوال و اوضاع فلكي و اقترانات كواكب ندارند. ليكن سخن فوق نبايد مانع از نظر و كاوش در كتب و تحقيقات اهل نجوم گردد، زيرا احوال و اوضاعي را براي نجوم و اختران به نگارش آورده اند كه غالبا اتفاق مي افتد و آنها را بايد احتياطا عمل كرد، از اينرو مي بينيم گروهي از شيعه اين دانش را فرا گرفته كه در ميان آنان علما و محدثان بزرگ وجود داشته اند [2] .

صاحب جواهر آن گاه يك فهرست بزرگ از اسامي آنان يادآور شده كه مادر آينده به آنها خواهيم پرداخت.

مولوي در مثنوي نيز هم دلالت نجوم و آثار قضا و قدر آنها را پذيرفته و هم معتقد به احتياط است. آن سان كه صاحب جواهر نيز گفته، جانب احتياط بايد رعايت گردد. وي چنين مي سرايد:

نحس كيوان يا كه سعد مشتري نايد اندر حصر اگرچه بشمري ليك هم بعضي از اين هر دو اثر شرح بايد كرد بهر نفع و ضر تا شود معلوم آثار قضا شمه اي مر اهل سعد و نحس را طالع آن كس كه باشد مشتري شاد گردد از نشاط و سروري و آن كه را طالع زحل، از هر شرور احتياطش لازم آيد در امور گر نگويم آن زحل استاره را ز آتشش سوزد مر آن بيچاره را جنبش اختر نيايد جز سقيم برندارد جز كه آن لطف عميم اذكرواالله شاه ما دستور داد ديد اندر نار، ما را نور داد [3] .

پس بايد نحوست آنها را با صدقه و ذكر خدا، برطرف كرد تا لطف عميم خدا شامل گردد.


پاورقي

[1] (رعد: 39).

[2] جواهر، شيخ محمد حسن نجفي: ج 22، ص 108 به بعد.

[3] مولوي: مثنوي، دفتر دوم، ذيل عنوان: افكار فلسفي (...ان اصبح مائكم غورا فمن ياتيكم بماء معين)(ملك: 30).


شرك


(برگ 49 الف ـ 49 ب)

تفكرات ترمذي در اين كلمه، كه در عرفان بسيار مهم، ولي به قول ماسينيون «تحديد حدود معنايي آن» دشوار است، زياده مختصر است، و جز مطلب اندكي بر متن قرآني چيزي نمي افزايد؛ و اين جاي افسوس است. مي گويد «شرك» به معني «تعلق» به چيزي است؛

چنانكه دام را «شَرَك» مي نامند، زيرا [شكار را] مي گيرد. در اصطلاح ديني، «شرك» عبارت است از سهمي از فرمانروايي خدا بر جهان هستي را به كسي نسبت دادن، چنانكه گويي خدا و او با هم جهان هستي را اداره مي كنند. به همين سبب است كه در بعضي از آيات، «شرك» معادل «عدل» يعني برابري است، زيرا، با قول به آن، كس ديگري را، در قدرت و پروردگاري و فرمانروايي بر جهان، با خدا برابر مي گيرند. اين كسِ ديگر مورد نيايش و پرستش مي شود، و اين نشان مي دهد كه چرا در جاهاي ديگر، «شرك» معني «عبادت» به خود مي گيرد، كه سبب مي شود اين كلمه «ريا» هم معني بدهد، زيرا اگر مؤمن خدا را عبادت كند، به اين قصد كه با مقبول شدن به درگاه او عطايايي به دست آورد، و از سوي ديگر در جستجوي همين عطايا به مخلوقات نيز روي مي آورد، آن گاه گوييم كه دورويي در كار آورده است، زيرا در كنار خدا ديگري را نيز وجهه ي نظر قرار داده است.

و بالأخره شرك نسبت دادن نام (نسبة التسمية) نيز هست، آنجا كه آدم و حوا، چنانكه ديديم، به نخست زاده ي خود، به جاي «عبدالله»، نام «عبدالحارث» دادند، كه حارث نام شيطان است.


و من كلام له: في معرفة الله جل شأنه


لو يعلم الناس ما في فضل معرفة الله عزوجل ما مدوا أعينهم الي ما متع الله به الأعداء من زهرة هذه الحياة الدنيا و نعيمها، و كانت دنياهم أقل عندهم مما يطؤنه بأرجلهم، و لنعموا بمعرفة الله عزوجل، و تلذذوا بها تلذذ من لم يزل في روضات الجنات مع أولياء الله. ان معرفة الله عزوجل انس من كل وحشة، و صاحب من كل وحدة و نور من كل ظلمة، و قوة من كل ضعف، و شفاء من كل سقم.

ثم قال عليه السلام: قد كان قبلكم قوم يقتلون و يحرقون



[ صفحه 19]



و ينشرون بالمناشير، و تضيق عليهم الارض برحبها، فما يردهم عماهم عليه شي ء مما هم فيه من غير ترة [1] و تروا من فعل ذلك بهم و لا أذي، بل ما نقموا منهم الا ان يؤمنوا بالله العزيز الحميد، فاسألوا درجاتهم، و اصبروا علي نوائب دهركم تدركوا سعيهم.


پاورقي

[1] الترة مصدر و تريتر، و هي الظلم و المكروه و الفزع.


ابن ابي ليلي قاضي


محمد بن عبدالرحمن بن ابي ليلي يسار انصاري، قاضي كوفه، كه شيخ طوسي (ره)، او را از اصحاب حضرت صادق عليه السلام برشمرده است. [1] .

ابن ابي ليلي از جمله فقهاء و قضات عراق بوده؛ پدرش عبدالرحمن در عداد تابعين صحابه معروف به شمار آمده و از اميرالمؤمنين عليه السلام و عثمان بن عفان و ابي ايوب انصاري اخذ حديث و روايت نموده، و در جنگ با حجاج كشته شده است [2] ؛ و جدش ابي اليلي از



[ صفحه 31]



صحابه رسول خدا (ص) بوده، و به گفته ابن خلكان، در واقعه جمل رايت جنگ را به دست داشته و در ركاب حضرت علي (ع) به فيض شهادت نائل شده است. [3] .

ابن ابي ليلي به سال 74 در كوفه متولد شد. احكام شرعيه و سنن نبويه را نزد شعبي آموخت و در عداد علماي زمانش قرار گرفت. سفيان صوري از شاگردان اوست و از او حديث اخذ كرده است. در سال يكصد و پانزده كه در حدود چهل سال از عمرش گذشته بود، در زمان خلافت بني اميه، بر مسند قضاوت بنشست و سي و سه سال مدت قضاوتش به طول انجاميد، و در تمام مدت، براي فصل خصومات و انجام كارها، مسجد كوفه را براي خود انتخاب نمود و عمرش را در آن راه صرف كرد.

زماني با ابوحنفيه مختصر منافرت و ملالي در بين آمد، با يكديگر بناي مخالفت گذاشتند و بر عليه يكديگر قيام نمودند.

ابن خلكان مي گويد: وقتي ابن ابي ليلي از مسند قضاوت خويش كه در مسجد كوفه بود، برخاست و عازم خانه شد. بر گذرگاه او زن و مردي با يكديگر مشاجره داشتند و قاضي كوفه، به هنگام عبور، اين سخن را از آن زن شنيد كه مرد را به دشنام مي گفت: اي فرزند دو زناكار! زن با اين دشنام بر پدر و مادر آن مرد تهمتي بزرگ بسته بود و به اين تهمت قاضي كوفه مصمم شد تا بر او حكم قذف براند و فرمان حد دهد.

ابن ابي ليلي با اين تصميم، از رفتن به خانه انصراف جست و بار ديگر به مسجد كوفه برگشت و زن دشنام گوي را به امر وي بدانجا آوردند و او را همچنان به حال ايستاده دو حد



[ صفحه 32]



زدند، از آن روي كه هم پدر و هم مادر را تهمت زده بود.

داستان حكم قاضي به زودي در شهر كوفه پراكنده گشت، و اين ماجرا را به گوش نعمان بن ثابت كوفي (ابوحنيفه) نيز رسيد.

ابوحنفيه كه دعويدار فقاهت بود، بر ابن ابي ليلي خرده گرفت و حكم وي را به شش خطا مردود شناخت و چنين گفت: «اخطاء القاضي في هذه الواقعة في ستة اشياء في رجوعه الي مجلسه بعد قيامه منه و لا ينبغي له ان يرجع بعد ان قام منه في الحال و في ضربه الحد في المسجد و قد نهي رسول الله (ص) عن اقامة الحدود في المساجد و في ضربه المرأة قائمة و انما تضرب النساء قاعدات كاسيات و في ضربه اياها حدين و انما يجب علي القاذف اذا قذف جماعة بكلمة واحدة حد واحد و لو وجب ايضا حدان لا يوالي بينهما بل يضرب اولا ثم يترك حتي يبرا الم الضرب الاول و في الاقامة الحد عليها بغير طالب».

نخستين خطاي ابن ابي ليلي، آن بود كه پس از ختم كار و بيرون شدن از محضر قضا، دگر باره بدانجا باز گشت.

خطاي دوم جاري ساختن حد در مسجد كه مورد نهي پيغمبر (ص) بوده است.

سومين خطا، اجراي حد بر آن زن در حال ايستاده، زيرا زنان را به هنگام اقامه حدود بايد بنشانند و ايشان را در پوششي مستور دارند.

چهارمين خطا، اجراي دو حد بر يك قذف است، چه اگر كسي جمعي را به يك دشنام قذف كند، زج يك حد بر وي واجب نيفتد.

پنجمين خطا آن كه اگر نيز دو حد لازم شود اقامه آن هر دو در يك زمان درست نيايد؛ زيرا پس از اجراي حد نخستين بايد وي را رها كنند و آن گاه كه درد وي از صدمت ضرب فرو نشست، حد ديگر را مجري دارند.

ششمين خطا نيز آن بود كه قاضي بي طلب كسي بر آن زن اقامه حد كرد.

همينكه ابن ابي ليلي دريافت كه ابوحنفيه به بطلان حكم وي سخن رانده و اين چنين گفته، تبا نياورد و به ديار حاكم كوفه شتافت و به وي گفت: اي امير! در اين شهر جواني ابوحنيفه نام بر من از در تعريض و خلاف بيرون شده و به بطلان احكام من فتوي مي دهد و مرا در فتاوي خويش خطا كار مي خواند، مصلحت آن است كه وي را طلب كنيد و از اين كار او را باز داريد. والي شهر به احضار ابوحنيفه فرمان داد و از وي پيمان گرفت تا ديگر باره در كار قاضي مداخله ننمايد و خود نيز به فتوي زبان نگشايد.

گفته اند: از آن پس ابوحنيفه از فتوي لب ببست تا آن جا كه روزي با زن و پسرش حماد و دخترش نشسته بودند، دخترش به او گفت: من امروز روزه بودم و از بن دندانم خوني



[ صفحه 33]



بيرون آمد، من همي آب دهان بيرون ريختم تا آن كه ديگر اثري از خون نماند و آب دهانم بيرون ريختم تا آن كه ديگر اثري از خون نماند و آب دهانم به حالت اول برگشت، حال اگر آب دهان فرو برم آيا افطار كرده ام؟ ابوحنيفه به دخترش گفت: اي فرزند! امير شهر مرا از فتوي دادن منع كرده، جواب اين مسئله را از برادر خود، حماد، بپرس! [4] .

علماي سنت و جماعت اين داستان را از جمله مناقب ابوحنفيه شمرده اند، و آن را نشانه نهايت امتثال امر مي دانند، كه قضاوتش بر عهده خوانندگان است.

شيخ طبرسي در كتاب احتجاج از سعيد بن ابي الخطيب [5] نقل كرده كه زماني با ابن ابي ليلي قاضي، به مدينه طيبه وارد شديم و با يكديگر به مسجد رسول خدا (ص) در آمديم و در گوشه اي نشستيم كه ناگاه حضرت امام جعفر صادق (ع) وارد مسجد شد، ما به پاس مقدم امام برخاستيم، امام (ع) به نزد ما آمد و از حال من و كسانم استفسار نمود؛ سپس به ابن ابي ليلي اشاره فرمود و پرسيد: اين رفيق ملازم تو كيست؟ عرض كردم: ابن ابي ليلي است كه وظيفه داوري بين مسلمانان را عهده دار شده. امام به وي فرمود: تو ابن ابي ليلي قاضي مسلماناني؟ گفت: بلي. فرمود: تو از يكي مالي مي ستاني و به ديگري مي دهي و بين زن و شوهر جدايي مي افكني و از احدي نمي ترسي؟ ابن ابي ليلي گفت: آري. امام فرمود: به چه چيز قضاوت مي كني؟ گفت: به آن چه از رسول خدا (ص) به تو رسيده و از ابوبكر و عمر روايت شده. امام فرمود: آيا اين سخن از رسول خدا (ص) به تو رسيده كه فرمود: «اقضاكم علي (بعدي)»؟ - (پس از من) علي در كار قضاوت از همگي شما داناتر است؟ - ابن ابي ليلي پاسخ داد: آري. امام فرمود: پس از چه روي در ميان مردم جز با حكم علي (ع) داوري مي كني با اين كه اين سخن پيغمبر (ص) را شنيده اي؟ ابن ابي ليلي در جواب امام خاموش شد، در حالي كه رنگ چهره اش از غايت شرم زرد شده بود، به من (سعيد) گفت: رفيق ديگري براي خود پيدا كن كه من ديگر به هيچ وجه با تو صحبت نخواهم نمود. [6] .

ورام بن ابي فراس حلي [7] به سند خود نقل كرده كه به حضرت صادق (ع) خبر



[ صفحه 34]



دادند كه عمار دهني در نزد ابن ابي ليلي قاضي كفوه در قضيه اي اداي شهادت كرده و قاضي شهادت وي را قبول ننموده و گفته است: «قم يا عمار فقد عرفناك ان لا تقبل شهادتك لانك رافضي» - برخيز اي عمار كه شهادت تو در نزد ما قبول نيفتد چه تو رافضي مي باشي و ما خود تو را مي شناسيم. عمار با خاطري افسرده و اندوه بسيار از جاي خويش برخاست در حالي كه از شدت غضب رگ هاي گردنش پر شده بود. ابن ابي ليلي گفت: يا شيخ! تو مردي باشي از اهل علم و حديث، هرگاه از شنيدن لفظ رافضي ننگ داري پس از طريقه و مذهب آن جماع بازگرد و از ايشان بيزاي جوي و در سلك برادران ديني ما درآي تا به نزد همه عزيز و گرانمايه باشي. عمار گفت: به خدا سوگند كه گريه من نه از آن است كه تو پنداشته اي؛ بلكه هم بر خويشتن و هم بر تو مي گريم. اما بر خويشتن از آن جهت مي گريم كه مرا به مرتبه بزرگ نسبت دادي و در شمار قومي آوردي كه هرگز همپايه ايشان نباشم و خود را بدان قدر و اعتبار نشناسم كه در جمع آنان معدود گردم؛ چون رافضيان آن جماعتند كه هيچ گاه به گرد مناهي و مكروهات نگردند و جز به راه طاعت خداوند گام نزنند، و اوامر حق را به جا آورند. حضرت جعفر بن محمد (ع) مرا خبر داد: نخستين مردمي كه بدين نام ناميده شدند، سحره بودند كه به ديدار معجزه موساي كليم (ع) از پيروي فرعون بيرون شدند و به نبوت موسي و فرمان وي گردن نهادند؛ پس فرعون ايشان را رافضه خواند و من همي بيم آن دارم كه از فرمان فرعون زمان سرباز نزده باشم و لايق مقام رفض نباشم. خداي سبحان كه بر ضميرم واقف و بر عقيده ام عالم است مرابه لاف اين درجه كبري مورد عتاب فرموده، گويد: «يا عمار أكنت رافضا للاباطيل عاملا للطاعات كما قال لك»؟ [8] آن وقت مرا جوابي نباشد.

و اما گريه ام براي تو از آن جهت است كه بر من به دروغ فضيلتي بزرگ بستي، و به مقامي كه لايق آن نيستم و هرگز خويشتن را قابل آن نمي دانم، منتسبم نمودي، لاجرم از فرط



[ صفحه 35]



شفقتي كه به تو دارم، از بيم بازپرسي آن گزافه، بر تو گريستم. [9] .

ابوعمرو كشي از ابي كهمش روايت كند كه گفت: وقتي فيض حضور امام صادق عليه السلام ادارك نمودم، فرمود: يا اباكهمش! آيا محمد بن مسلم ثقفي در محضر ابن ابي ليلي اداي شهادت نمود و او شهادت محمد را رد كرد؟ گفتم: بلي. فرمود: اي اباكهمش! چون به جانب كوفه بازگردي، نزد ابن ابي ليلي برو و به بگوي كه سه مسئله از تو سؤال مي نمايم، جواب هر يك را مشروط بر اينكه به قياس سخن نراني و به گفته هاي اصحاب خويش تمسك نجويي، بگو. اول آن كه اگر كسي در دو ركعت اول نماز خود شك نمايد، تكليفش چيست؟ ديگر آن كه اگر جامه يا بدن كسي به نجاست بيالايد، چگونه آن را پاك كند؟ و هرگاه كسي در حين رمي جمره يك عدد از آن هفت سنگ از وي ساقط گشت چه كند؟ چون از جواب گفتن عاجز آيد، آن گاه به او بگوي كه جعفر بن محمد گفت كه با تو بگويم، چه باعث شد و تو را چه واداشت كه شهادت كسي را كه بسي از تو به احكام الهي داناتر و به سنت رسول آگاه تر است رد كني؟

ابوكهمش گويد: چون به كوفه بازگشتم، قبل از آن كه به خانه خويش درآيم، به نزد ابن ابي ليلي رفته و سؤالات را مشروط به همان شرايط مطرح ساختم. نخست، مسئله او را پرسيدم، اندكي سر به زير افكند، سپس بر آورد و گفت: در اين مسئله چيزي به خاطر ندارم. سپس از دو مسئله ديگر سؤال نمودم، همچنان از جواب عاجز ماند. آن گاه پيغام حضرت را رساندم. ابن ابي ليلي گفت: اي اباكهمش! آن كيست كه من شهادت او را نپذيرفته ام؟ گفتم: محمد بن مسلم ثقفي. گفت: تو را به خدا سوگند كه جعفر بن محمد (ع) اين پيغام به من فرستاده است؟ گفتم: آري به خدا سوگند كه آن حضرت به من فرمود كه با تو چنين بگويم.

آن گاه ابن ابي ليلي كس به جانب محمد بن مسلم فرستاد و او را به نزد خويش خواند و آن شهادت از وي قبول كرد. سپس ايشان را با يكديگر باب مراوده باز شد. [10] .

نوح بن دراج، به ابن ابي ليلي گفت: آيا براي تو هيچ اتفاق افتاده كه بر اثر گفته كسي از داوري خود برگردي؟ گفت: نه، اما فقط براي گفته يك نفر از داوري خود برگشتم. نوح پرسيد: آن كيست؟ ابن ابي ليلي گفت: حضرت امام جعفر صادق (ع). [11] .



[ صفحه 36]



شيخ صدوق رحمه الله، در كتاب «من لا يحضره الفقيه»، روايت كرده كه ابن ابي ليلي از حضرت صادق عليه السلام سؤال كرد: چه چيز احلي وشيرين تر است نزد آدمي از چيزهايي كه خدا خلق كرده؟ فرمود: اولاد جوان. عرض كرد: چه چيز سخت تر و تلخ تر؟ فرمود فقدان او. ابن ابي ليلي گفت: «اشهد انكم حجج الله علي خلقه»، شهادت مي دهم كه شما حجج خدا هستيد بر خلق. [12] .

محدث نيشابوري در ذيل ترجمه ان ابي ليلي، گويد: آن چه از تتبع اخبار و آثار به دست مي آيد آن كه وي از سلسله سنت و جماعت و اهل رأي و قياس به شمار رفته ولي سينه او خالي از محبت اهل بيت عصمت و طهارت نبوده است. [13] .

از ابن نمير نقل است كه مي گفت: ابن ابي ليلي به حليه صدق و امانت آراسته بود ولي به شدت كم حافظه بوده است. پس از سي و سه سال كه به مسند قضاوت تكيه زده بود، به سال يكصد و چهل و هشت هجري در گذشت. [14] .

گويند: وي را كتابي است معروف به «فردوس» مانند مسند احمد بن حنبل، كه علماي حديث آن كتاب را نقل مي كنند [15] ابن نديم [16] گفته كه وي كتابي به نام «الفرائض» دارد. [17] .

علامه مامقاني فرموده: شيخ طوسي (ره)، در كتاب رجالش، ابن ابي ليلي را از اصحاب حضرت صادق (ع) شمرده و گفته كه به سال صد و چهل و هشت در همان سال وفات حضرت صادق عليه السلام او از دنيا رفته است. و علامه حلي در قسم اول خلاصه، ابن ابي ليلي را به گفته ابن نيمر، صدوق و مامون بر حديث شمرده، و همچنين كم حافظگي شديد او را نيز ذكر كرده است. سپس علامه مامقاني مي گويد: درباره ابن ابي ليلي علماء اختلاف دارند، عده اي او را از اصحاب صادق آل محمد (ص) بر شمرده و ممدوحش مي شمارند، مانند: علامه و محقق



[ صفحه 37]



داماد و صدوق (ره)؛ و شيخ گفته: چون ابن ابي ليلي به حضرت (ع) عرض كرده: «اشهد انكم حجج الله علي خلقه»، اين دليل بر آن است كه او مايل به حضرت بوده و جزء صحابه آن بزگوار است.

و جمعي او را ضعيف شمرده اند مانند: ملا صالح مازنداني كه گفته است: «شگفت آور است كه بعضي او را ممدوح دانسته اند، در حالي كه نصب و عداودتش با اهل بيت عصمت (ع) اشهر از كفر ابليس است و او از بزرگان منحرفين از ولايت و از اقران ابوحنفيه است و از طرف بني اميه و بني عباس، به شهادت اثر مورخين، مقام قضاوت داشته و او كسي است كه شهادت اكثر بزرگان اصحاب امام صادق (ع) مانند محمد بن مسلم و عمار دهني را به واسطه تشيعشان رد مي كرد؛ بنابراين لازم است او را در باب ضعفاء ثبت نمايند، همان طوري كه فاضل عبدالنبي (ره) اين كار را نموده است». [18] .

نويسنده گويد: در اين كه ابن ابي ليلي مختصر علاقه و رابطه اي با امام صادق (ع) داشته، شكي نيست. وليكن عملا از طريقه اهل بيت (ع) منحرف بوده، و از روايت احتجاج كه نقل شد. كاملا معلوم است كه بر سنت شيخين عمل مي كرده و اعتراض حضرت صادق (ع) به او، به همين جهت بوده، و گفته او به عمار دهني كه ترك مذهب بنما و ملحق به ما شو، مؤيد مطلب است. در هر حال او را جزء ياران امام نمي توان شمرد. و الله العالم بحقايق الامور.

مرحوم پدرم در «الكني و الالقاب» گفته كه روزي از ابن ابي ليلي سؤال شد كه از مناقب معاوية بن ابي سفيان چيزي بگويد. گفت: از مناقب او همين بس كه پدرش با پيغمبر اكرم (ص) بجنگيد و خودش با وصي پيغمبر مقاتله كرد و مادرش هند كبد عموي پيغمبر را بخورد و فرزندش سر پيغمبر را از تن جدا كرد، از اين منقبت بالاتر چه؟!



داستان پسر هند مگر نشنيدي

كه از او و سه كس او به پيمبر چه رسيد



پدر او دو دندان پيمبر بشكست

مادر او جگر عم پيمبر بمكيد



او بنا حق حق داماد پيمبر بستاد

پسر او سر فرنزد پيمبر ببريد



بر چنين قوم تو لعنت نكني شرمت باد

لعن الله يزيدا و علي آل يزيد [19] .




پاورقي

[1] رجال الطوسي، ص 293.

[2] ملخص داستان اين است كه به سال 81 ابن الاشعث با گروهي بر حجاج خروج كردند و جنگ شديدي بين آنان و لشگر حجاج رخ داد و از لشگر ابن الاشعث، طفيل بن عامر بن واثله كشته شد. سپس به سال 83، قصه دير جماجم اتفاق افتاد. سپس ابن الاشعث بر گروه سواره لشگرش عبدالرحمن بن العباس بن ربيعه هاشمي را فرمانده قرار داد و بر گروه پياده محمد بن سعد بن ابي وقاص را فرمانده كرد و بر گروه قراء، جبلة بن زجر بن قيس جعفي را امير ساخت و در بين آن گروه، سعيد بن جبير و عامر شعبي و ابوالبختري طائي و عبدالرحمن بن ابي ليلي نيز بودند. گروه قراء حمله شديدي كردند، جبلة بن زجر كشته شد و سعيد بن جبير و ابوالبختري طائي بعد از قتل جبله باز حمله سختي بر اهل شام نمودند و مدت جنگ يكصد و سه روز به طول انجاميد تا آنكه ابن الاشعث شكست خورده، بگريخت و به طرف بصره رفت، و در آنجا گريختگان به دورش جمع شدند و دوباره به طرف حجاج رهسپار گرديد و در محلي به نام «مسكن» آتش جنگ شعله ور گرديد و كشتار عظيمي اتفاق افتاد. ابن الاشعث و يارانش گريختند و عبدالرحمن بن ابي ليلي و ابن البختري طايي كشته شدند و ابن الاشعث به سجستان رفت و به سال 85 درگذشت. سرش را از بدن جدا كردند و براي حجاج فرستادند، او نيز سر را به شام براي عبدالملك بن مروان فرستاد.

[3] تاريخ ابن خلكان، ج 1، ص 296.

[4] تاريخ ابن خلكان، ج 2، ص 25.

[5] سعيد بن ابي الخطيب، از اصحاب امام صادق (ع) بوده است (رجال الطوسي ص 205).

[6] احتجاج، ج 2، ص 102 - بحارالانوار ج 47 ص 334.

[7] شيخ زاهد و محدث جليل القدر صاحب «كتاب» «تنبيه الخواطر» ملقب به مجموعه ورام شيخ منتجب الدين گفته: او را در حله ديدم، او مردي فقيه و صالح بود. ورام نسبش منتهي مي شود به ابراهيم فرزند مالك اشتر و لهذا او را مالكي و اشتري نيز گفته اند. او جد مادري سيد رضي الدين علي بن طاووس است. سيد (ره)، در فلاح السائل گفته: جد مادري من، ورام بن ابي فراس قدس الله جل جلاله روحه از كساني است كه مي توان به عملش اقتداء و از او پيروي كرد. او وصيت نمود كه پس از مرگش انگشتري عقيق كه اسماء ائمه طاهرين سلام الله عليهم اجمعين روي آن نقش شده باشد در دهانش بگذارند. وفات ورام به سال 605، روز دوم محرم در شهر حله واقع شد.

مرحوم محدث نوري نورالله مرقده در مستدرك فرموده: در كتاب تنبيه الخواطر اخبار مخالفين با اخبار اماميه مخلوط شده است. و از حسن بصري زياد نقل شده به طوريكه بعضي از نساخ كتاب گمان كرده اند كه حسن، حضرت مجتبي (ع) يا امام حسن عسكري (ع) است.

[8] اي عمار! آيا، همان گونه كه درباره ات مي گويند، تو رفض كننده و رد كننده باطل و عالم به طاعات هستي؟.

[9] مجموعه ورام، ص 415.

[10] رجال كشي، ص 146، و در اختيار معرفة الرجال، ص 163 - بحارالانوار، ج 47 ص 402.

[11] بحارالانوار، ج 47 ص 29.

[12] من لا يحضره الفقيه، ج 1، باب 27، ص 119.

[13] نامه دانشوران، ج 2 ص 230.

[14] نامه دانشوران، ج 2 ص 230.

[15] نامه دانشوران، ج 2 ص 230.

[16] ابوالفرج، محمد بن اسحاق النديم (385 - 297 هجري)، چون پدرش ملقب به «نديم» بود، به ابن نديم مشهور گشت. او از نويسندگان فاضل، و متتبع، و مطلع بر بسياري از علوم، و در نهايت ضبط و دقت بود، و از كتاب «الفهرست» عمق اطلاعات وي در فنون گوناگون معلوم مي شود. او به وراق ملقب گشت؛ چون شغلش كتاب فروشي بوده، و نويسندگي نيز مي كرده، و اين دو شغل او را بر تأليف «الفهرست» مدد كرده است. او شيعي امامي بوده و شيخ طوسي و شيخ نجاشي به وي اعتماد داشته اند. [رجوع شود به الكني و الالقاب، ج 1، ص 432].

[17] فهرست ابن النديم، ص 286.

[18] تنقيح المقال، ج 3، ص 137، رديف 10918.

[19] الكني و الالقاب، ج 3، ص 199.


صدقاته في السر


أما الصدقات في السر فإنها من أفضل الأعمال وأحبها لله لأنها من الأعمال الخالصة التي لا يشوبها أي غرض من أغراض الدنيا، وقد ندب إليها أئمة أهل البيت (عليهم السلام)، كما أنها كانت منهجاً لهم، فكل واحد منهم كان يعول



[ صفحه 28]



جماعة من الفقراء وهم لا يعرفونه. وكان الإمام الصادق يقوم في غلس الليل البهيم فيأخذ جراباً فيه الخبز واللحم والدراهم فيحمله علي عاتقه ويذهب به إلي أهل الحاجة من فقراء المدينة فيقسمه فيهم، وهم لا يعرفونه، وما عرفوه حتَّي مضي إلي الله تعالي فافتقدوا تلك الصلات فعلموا أنها منه [1] .

ومن صلاته السرية ما رواه إسماعيل بن جابر قائلاً: أعطاني أبو عبد الله(عليه السلام) خمسين ديناراً في صرة، وقال لي: ادفعها إلي شخص من بني هاشم، ولا تعلمه أني أعطيتك شيئاً، فأتيته ودفعتها إليه فقال لي: من أين هذه؟ فأخبرته أنها من شخص لا يقبل أن تعرفه، فقال العلوي: ما يزال هذا الرجل كل حين يبعث بمثل هذا المال، فنعيش بها إلي قابل، ولكن لا يصلني جعفر بدرهم مع كثرة ماله [2] .


پاورقي

[1] الإمام جعفر الصادق: 47.

[2] مجموعة ورام: 2 / 82.


الإنسانية الكاملة


" دعامة الإنسان العقل ـ وبالعقل يكمل "

"وهو دليله ومبصره ومفتاح أمره "

الإمام الصادق (ع)

فضائل الملكات أوساط؛ ورذائلها أطراف وانحرافات. هكذا يقول (ارسطوا) وهكذا تقول مثالية الشرع المقدس والخلقيون من فلاسفة الإسلام.

والفلاسفة من المحدثين يأخذون علي هذه النظرية أمورا ويوجهون إليها نقوداً أهمها ما يلي:

النقد الأول: ان معرفة الأوسط الحقيقية تحتاج إلي مقياس عام تقاس به الملكات والقوي وتعرف به نسبة الأوسط إلي الأطراف علي ان يكون هذا المقياس مضبوطاً يستحيل عليه ان يتخلف وان ينتقض؛ ولا يوجد عندنا مثل هذا المقياس العام. وجوابه: ان المقياس العام الذي تعرف به النسبة هي الأنظمة العامة التي يقررها العقلاء فيما بينهم والتي تفرهم عليها الشريعة الإِلهية المعصومة؛ أما الذين لا يعترفون بالشريعة ولا يذعنون لقوانينها؛ فالمقاييس عندهم تختلف باختلاف التقاليد والعادات وهذا أحد الجهالات التي تشهد باحتياج الناس إلي الدين.

النقد الثاني: ان من الأخلاق ما يسميه العقل فضيلة وبعد السلوك فيه سلوكاً متوازناً وهو ليس من الأوسط كالصدق فإن ضده هو الكذب وليس له طرف آخر؛ وكالعدل فإنه يقابل الظلم فقط والأشياء لا تكون أوساطاً إلا إذا كان لها طرفان تنسب إليهما.

وجوابه: إننا نريد من الأوسط ما يقابل الإفراط في القوي أو التفريط فيها ولذلك فإن فروع القوة المعتدلة تعد من الفضائل وان كانت أطرافاً وفروع القوة المنحرفة تحسب من الرذائل وان كانت أوساطاً؛ وملكة الصدق فرع من العفة أو من الشجاعة وهما قوتان معتدلتان.

أما العدل فقد نعني به ضبط قوة العمل ووضعها تحت أرشاد العقل، وقوة العدل هذه ليست ملكة خاصة إلا إنها تعم جميع الملكات النفسية المعتدلة والظلم الذي يقابلها هو إرخاء العنان لقوة العمل في كل ما تريد وهو يعم كل ملكة منحرفة. إذن فهو معني عام شامل وليس ملكة معينة لتقاس إليها ملكات العدل.

وقد نعني بالعدل الأنصاف وأعطاء الحقوق لألها كاملة غير منقوصة وهو بمعناه هذا فرع من فروع العفة أو الشجاعة ويقابله من جانب الإفراط؛ التعدي علي حقوق الناس وفي جانب التفريط؛ إهمال الحقوق المحترمة للنفس. ويحاول الأستاذ محمد أحمد جاد المولي ان يجعل الصدق وسطا بين الكذب والمبالغة وهو تكلف في الجواب لأن المبالغة نوع من الكذب.

النقد الثالث: ان الفضائل الخلقية في الأكثر لا تكون أوساطاً لأن الوسط الحقيقي هو المنتصف والفضائل الخلقية منها ما يقرب من الإفراط فإن فضيلة الكرم قريبة من السرف وفضيلة الشجاعة قريبة من التهور, ومن الفضائل ما يقرب من التفريط كالحلم والتواضع فإنها قريبان من الجبن وإضاعة الحقوق.

وجوابه: ان الوسط ليس نقطة معينة بنسب بعدها إلي الطرفين علي السواء لنحكم عليه بأنه المنتصف، ولذلك فإنا نحكم علي الفضائل بالشدة والضعف؛ والضعيف منها نعده فضيلة وان كان ضعيفاً لأنه معتدل؛ ونتيجة هذا ان الكرم إذا نسبنا أرقي مراتبه إلي الإسراف والتبذير ثم نسبتا أدني مراتبه إلي البخل لم نجد أحد البعدين أكثر من الآخر ومثله الشجاعة إذا أضفناها إلي الجبن والتهور.

النقد الرابع: إذا كان الميزان في عدّ الخلق فضيلة هو التوسط، وجب ان يكون التوسط في الفضيلة أسمي منزلة عند علماء الأخلاق من الترقي فيها، لأن التوسط فيها أقرب إلي الاعتدال الصحيح وأبعد من طرق الانحراف وهذه النتيجة لا يرتضيها علماء الأخلاق.

وجوابه: ان الوسط مجموعة نقاط معينة ننسبها إلي الطرفين بنسبة واحدة ومعني هذا ان جميع هذه النقاط توسط في القوة واعتدال فيها ويكون ارتفاع النفس في هذه المراتب رقياً في درجات الكمال.

وقد تبسطنا في التحدث عن هذه النظرية لأنها قد أخذت دوراً مهما من الجرح والتعديل عند الخلقيين ولأنها هي النظرية السديدة التي يحكم بها العقل ويقرها الشرع.

والإمام الصادق (ع) يذكرها فيقول: (وأعلم ان لكل شيء حداً. فإن جاوزه كان سرفاً، وان قصر عنه كان عجزاً) [1] .

الاعتدال في قوة الغضب شجاعة والتطرف فيها جبن أو تهور، والتوازن في قوة الشهوة عفة، والانحراف فيها شراهة أو خمود، ولكل من هذه الملكات فروع كثيرة.

وليس الحكم بالانحراف والاستقامة مختصاً بالشهوة والغضب بل هو حكم عام لجميع القوي ونظام شامل لجميع الأشياء علي ما يقوله الحديث المتقدم وإذا كان للإنسان جهة تميزه فلأنه الكائن الوحيد الذي يستطيع ان يرسم لنفسه طريق التوازن، وأن يصل بعمله إلي السعادة والخير الأعلي.

والعقل نفسه أحد الخاضعين لهذا الحكم، فإنه أطوع من يذعن للحق, وأساس من ينقاد للنظام العادل.

فقد تخف بالعقل كفة التوازن فيكون حمقاً، وقد يتجاوز الاستقامة فيكون خداعاً أو حكمة باطلة وكلا الطرفين شذوذ عقل ورذيلة خلقية وقد يتوازن ويكون حكمة ودليلاً علي الخير والهدي.

ويقول الإمام الصادق (ع) في صفة العقل المستقيم، هو (ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان) [2] ويقول أيضاً (العقل دليل الأمن) [3] أما الحكمة الباطلة فإنه يسميها بالشيطنة النكراء حين يسأله بعض أصحابه عن عقل معاوية فيقول (ع): (تلك النكراء تلك الشيطنة وهي شبيهة بالعقل [4] وان الحكمة الباطلة شيطنة نكراء، لأنها خداع يشبه الحكمة، وباطل يشبه الحق، وهي نكراء لأنها تعاند الفظيلة المحبوبة).

ثم هو يقول في الرذيلة الثانية: (ما خلق الله شيئاً أبغض إليه من الأحمق لأنه سلبه أحب الأشياء إليه وهو العقل) [5] .

ويقول أيضاً: (لا يفلح من لا يعقل) [6] .

أما قوة العمل فهي الخاضع الأول لإرشاد العقل وباستقامتها يحصل التوازن العام لجميع الملكات لأنا قد علمنا أن إيجاد الأعمال من مختصات هذه القوة، وليس في استطاعة القوي الأخري أن تصل إلي غايتها إذا لم تعنها قوة العمل.

فإذا خضعت هذه القوة لحكم العقل واتبعت رشده وهداه كانت أرفع من أن يؤثر فيها خداع الوهم، أو تغمرها صولة الغضب، أو تأسرها لذاذة الشهوة لأن الذي يتبع العقل لا يحفل بالأوهام والأحلام.

ستندحر أمامها قوة الغضب, وسلطان الشهوة ويستمر الاندحار عليهما في كل معركة، ويتصل الإنحزام في كل نضال وسيخضعان راغمين لحكومة العقل، ويذعنان لقوة العدل. فالتوازن في جميع ملكات النفس نتيجة للتوازن العادل في قوة العمل، والانحراف في تلك نتيجة التطرف في هذه وليس لقوة العمل ملكة خليفة خاصة تنفرد بها، إلا أن الأخلاق الفرعية لجميع القوي إنما تتكون بمعونتها, وإرادة الإنسان هي المحرك لهذه القوة فإن من الأعمال ما يصدره الإنسان مقسوراً عليه كالتنفس وضربات القلب، ومن الأعمال ما يصدره باختياره، وقد علمنا أن هذا الأخير هو العمل الذي نحكم عليه بالخير أو الشر، وهو السلوك الذي يعتبره الخلقي أثراً للصفات النفسانية، وهو العمل الذي تتكون العادة بتكراره ويتكون الخلق باعتياده.

ولسنا بصدد بيان عناصر الإرادة في الإنسان، فإن لها بحثاً نفيساً خاصاً بها، ولا يهمنا أيضاً أن نتعرض للبحث في كون الإرادة حرة أو مسخرة فإن له موضعاً آخر. وقد اثبت فريق من الفلاسفه وعلماء الكلام لإرادة الإنسان الحرية الكاملة في العمل، ونفي حريتها جماعة آخرون منهم، والإمام الصادق (ع) ممن يعتدل في ذلك فيقول: (لا جبر ولا تفويض ولكن أمر بين امرين) [7] .

أما هؤلاء الذين يقولون: ان الإنسان مجبور في كل ما يعمل وان إرادته مسخرة لما ينفذه القضاء فإنهم ينكرون محسوساً ويجحدون واضحا ويكفي لا بطال هذا الرأي أنه يلغي فائدة علم الأخلاق ويبطل بشريع القوانين للحد من الجرائم وفرض العقوبات علي المجرمين.

إرادة الإنسان هي المحرك الأول لقوة العمل, وبقوة هذه الإرادة تكافح الغرائز الشاذة وتصطدم الميول المتطرفة، وبقوة الإرادة تبتدئ الفضيلة، ويتم التوازن. وقد سمعنا قول الإمام صادق (ع): (ما ضعف بدن عما قويت عليه النية) [8] .

الإرادة عزيمة في الإنسان يوجد بها ما يروم ويدفع بها ما يكره لها بسائر القوي الإنسانية أسوة فهي تتصف بالقوة والضعف، وقوي الإرادة. هو الإنسان العظيم الذي يأتي بالعجاب، ويفعل ما يشبه المعجزات، إِذا أحسن توجيه إرادته إلي أعمال الخير ومحاسن الصفات، أما إذا توجه بها إلي أعمال الشرِّفانه يجر علي نفسه نقصاً آخر لا يقل خطراً عن ضعف الإرادة. والعلماء النفسانيون يذكرون لتقوية الإرادة شروطاً ويدرجونها في عدد من النصائح:

1 ـ عين هدفك الأول قبل ان تبدأ بالعمل ثم لا تتردد بعد ذلك فإن التردد يضعف الإرادة.

2 ـ لا تضع وقتك في إيجاد أعمال قليلة النفع، أو ما تكون نتيجته ذهاب الوقت فقط فإن الوقت ـ كما يقولون ـ من ذهب.

3 ـ ثق بأنك قادر علي الوصول إلي ما تربد, فإن الثقة بالنفس تخفف عنك جهد العمل وتقطع لك نصف المسافة.

4 ـ ثابر علي العمل واتقنه وان كان شاقاً فإن الفوز نتيجة المثابرة والإتقان.

5 ـ عاود العمل بنشاط أكثر إذا أخفقت في عملك. فإن الصعب يسهل، والفقدة تحل.

6 ـ أجعل نصيباً من منها جك اليومي للعمل فإن النفس يجهدها العمل المتواصل.

هكذا تنمو الإرادة وتسمو، والرجل العظيم وليد إرادته وأعماله. كمال قوة العقل هي الحكمة النظرية والعلمية بأرقي مراتبها سلوكها علي النظام العقلي الرشيد، وقد يصل الإنسان في هاتين القوتين إلي حد كمالهما فيسميه الخلقيون بالإنسان الكامل ويصفون إنسانيته بالإنسانية الكاملة، والإمام الصادق (ع) في عداد من يصفه بهذا الوصف فهو يقول: "دعامة الإنسان العقل ـ وبالعقل يكمل " [9] .

ولنستمع إلي بقية هذا الحديث فإن الإمام يوضح فيه معني الإنسانية الكاملة عنده فهو يقول: " فإذا كان تأييد عقله من النور كان عالماً، حافظاً، ذاكراً، فطنا، فهما، فعلم بذلك كيف، ولم وحيث، وعرف من نصحه، ومن غشه، فإذا عرف ذلك عرف مجراه ومحصوله ومفصولة، واخلص الوحدانية والإقرار بالطاعة "، هذا هو حد الكمال في قوة العقل، وهذه هي الحكمة التي يقول الفلاسفة في معناها: " هي معرفة حقائق الموجودات " وأعلي مراتبها هو اليقين الذي يعرف فيه الإنسان مجراه وموصولة ومفصولة، والذي يكون أثره الإخلاص في الوحدانية والإقرار بالطاعة والذي قال فيه في كلمة سابقة (اليقين يوصل العبد إلي كل حال سني ومقام عجيب) [10] .

أما الكمال في قوة العمل فقد أتم الإمام به حديثه المتقدم فقال: (فإذا فعل ذلك كان مستدركاً لما فات وواردا علي ما هوآت).

يقول الخلقيون القدماء للعقل جهتان جهة نظرية. وجهة عملية فإذا حصلت له الاستقامة واستقل بالحكومة علي القوي أنتج من جهته الأولي حسن الفكر وجودة الذكر، وأثمر من ناحيته الثانية الفطنة وحسن الرأي، واجتماع هذه الثمرات ينتج له حسن الفهم وجودة الحفظ. وتري الإمام الصادق (ع) يتدرج مع هذا الإصلاح ويقرر هذه النتائج في حديثه المتقدم.


پاورقي

[1] مستدرك الوسائل الجزء الثاني ص360.

[2] أصول الكافي الحديث الثالث من كتاب العقل والجهل.

[3] الحديث34 من المصدر المذكور.

[4] أصول الكافي الحديث الثالث من كتاب العقل والجهل.

[5] علل الشرائع للصدوق ص45.

[6] الكافي الحديث29 من كتاب العقل والجهل.

[7] الكافي الحديث13 باب الجبر والقدر.

[8] أمالي الصدوق ص198.

[9] جامع السعادات ص71.

[10] جامع السعادات ص71.


آية الانذار


قد يصعب استيعاب أقوال المفسرين و المحدثين و المؤرخين الذين ذكروا هذه الواقعة لكثرة أسانيدها، و تواتر طرقها.

و اليك الواقعة:

لما نزلت آية: «و انذر عشيرتك الاقربين» [1] في مبدأ الدعوة الاسلامية، و قبل انتشار الاسلام في مكة، دعا رسول الله (صلي الله عليه و آله) عشيرته الي دار عمه أبي طالب، و هم يومئذ أربعون رجلا، يزيدون رجلا أو ينقصون، و فيهم أعمامه: أبوطالب، و حمزة، و العباس، و أبولهب، و في آخر ذلك الاجتماع قال رسول الله (صلي الله عليه و آله): «يا بني عبدالمطلب! اني - والله - ما أعلم شابا في العرب، جاء قومه بأفضل مما جئتكم به، جئتكم بخير الدنيا و الآخرة؛ و قد أمرني الله أن أدعوكم اليه، فأيكم يؤازرني علي أمري هذا؟

فقال علي (و كان أحدثهم سنا): «أنا، يا نبي الله! أكون وزيرك



[ صفحه 17]



عليه».

فأخذ رسول الله برقبة علي و قال: «ان هذا أخي، و وصيي، و خليفتي فيكم، فاسمعوا له و أطيعوا».

فقام القول يضحكون، و يقولون لأبي طالب: قد أمرك أن تسمع لابنك و تطيع [2] .


پاورقي

[1] سورة الشعراء آية 214.

[2] راجع كتاب الغدير: ج 1.


ولادت و وفات امام صادق


پدر بزرگوارش محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليه السلام مشهور به باقر و مادر ماجده اش ام فروه فاطمه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر و مادر فاطمه اسماء دختر عبدالرحمن بن ابي بكر است و امام عليه السلام در مدينه ي منوره به سال 83 هجري به دنيا آمد و در سال 148 هجري در مدينه وفات يافت.

سنين عمر شريفش به ترتيب زير گذشت

12 يا 15 سال با جدش امام زين العابدين عليه السلام

و با پدر بزرگوارش پس از فوت جد نوزده سال

و بعد از پدر در سمت خلافت و امامت 34 سال

و خلفائي كه بين تاريخ ولادت و وفات او بودند به اين شرح اند

(1) هشام بن عبدالملك (2) وليد بن يزيد بن عبدالملك (3) يزيد بن عبدالملك معروف به ناقص (4) ابراهيم بن محمد ملقب به حمار (از بني اميه) (5) سفاح (6) منصور (عباسي) و پس از ده سال از خلافت منصور عباسي وفات فرمود و در بقيع در جوار قبر پدر و جد و عمويش حسن بن علي



[ صفحه 56]



عليه السلام دفن شد


بين الخلفاء الراشدين


صعدت روح رسول الله إلي الرفيق الأعلي و علي بطل جيوشه غير منازع. و كان قد دربه علي القضاء و الإفتاء. فهاتان الوظيفتان هما أسمي عمل في الدول. و بخاصة في الدولة المسلمة، حيث الحفاظ علي الشريعة و إدارة الدول و سياسة الأمم و استقرار النظم و اطمئنان الجماعة واجبات دينية. و الإفتاء يعدل التشريع في أيامنا هذه. و القضاء هو توزيع العدالة، و العدل صفة الله سبحانه.

لقد بعثه إلي اليمن. فقضي. و له قضاء مشهور عرض علي النبي فاستحسنه. و له



[ صفحه 29]



السؤال المشهور يومذاك إذ سأل: أكون كالسكة المحماة أو الشاهد يري ما لا يراه الغائب؟ فأجابه عليه الصلاة و السلام «بل الشاهد يري ما لا يراه الغائب». فدل بذلك علي تفويضه في أن يجتهد، و أن يعمل بمقاصد الشريعة... و كان أيامئذ في عنفوان شبابه. فلم يفارقه الاجتهاد العظيم للأمة في كل مناسبة تقتضي الاجتهاد.

و بالتربية النبوية في القضاء و الإفتاء نفذ علي إلي صميم الفكر التشريعي في الأمة، أي صميم شريعة الإسلام. فاحتاج أبوبكر و عمر إليه في جوارهما ليشير عليهما، و يقضي، و يفتي.

أما فتاواه التشريعية فستبقي مثلا أعلي للفكر الإسلامي في سياسة الدولة و سياسة الناس.

إذا اشتهر عمر بأنه المجتهد الأكبر من كثرة ما واجه من ظروف طارئة علي الدولة المنتصرة في الشرق و الغرب، و من طول ما حكم و هو خليفة، و اتساع ما فتح من الفتوح، و اختلاف من أسلم من أهل البلاد المفتوحة، فعلي كان يصحح الكثير من اجتهاداته.

- منع عمر تدوين الحديث - مخافة أن يخلط القرآن بشي ء - و بهذا أبطأ التدوين عند أهل السنة قرنا بتمامه. و انفتحت أبواب للجرح و التعديل و للوضع، و للضياع. أما علي فدون من أول يوم مات فيه الرسول. و لعله إذ دون صار مرجع الصحابة بما فيهم عمر.

و هذا الاتجاه العلمي للتدوين، يؤازره اتجاه ديني، و فقهي، و سياسي، و اقتصادي، لتوزيع الحقوق.

- قال عمر للناس يوما: ما ترون في فضل فضل عندنا من هذا المال (مال الصدقة)؟ قالوا: يا أميرالمؤمنين قد شغلناك عن أهلك و ضيعتك فهو لك.

فالتفت إلي علي و قال: ما تقول؟

قال: قد أشاروا عليك.

قال عمر: قل.



[ صفحه 30]



قال علي: لم تجعل يقينك ظنا؟. أتذكر حين بعثك رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) ساعيا فأتيت العباس بن المطلب، فمنعك صدقته. فقلت لي: انطلق إلي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فوجدناه خاثرا. فرجعنا ثم غدونا عليه، فوجدناه طيب النفس فأخبرناه بالذي صنع.

فقال لك: أما علمت أن عم الرجل صنو أبيه؟ و ذكرنا الذي كان من طيب نفسه في اليوم التالي فقال: اما انكما أتيتماني اليوم و كان عندي من الصدقة ديناران. فكان الذي رأيتماه من خثوري له. و أتيتماني اليوم و قد وجهتهما غدا (صباح اليوم) فذاك الذي رأيتما من طيب نفسي.

- و دعا عمر امرأة فأجهضت ما في بطنها بفزعها فاستشار في الدية.

فقال له عثمان و عبدالرحمن: لا عليك. إنما أنت مؤدب.

و قال علي: إن كانا قد اجتهدا فقد أخطآ. و إن لم يجتهدا فقد غشاك. أري عليك الدية.

فقال عمر: عزمت عليك ألا تبرح حتي تفرضها علي بني عدي...

و هذه الفتوي تعتبر تقدما تحاول أن تبلغه الحضارة المعاصرة، و لا تكاد.

- و رأي عمر ذات يوم رجلا مع امرأة علي معصية، فاستشار في أن يقضي بعلمه أم لابد من شهادة غيره؟

قال علي «يأتي بأربعة شهداء أو يجلد حد القذف شأنه في ذلك شأن سائر المسلمين».

- و لما فتح المسلمون الأمصار طلب الفاتحون لأنفسهم أربعة أخماس الأراضي المفتوحة أخذا بظاهر الآية. فاستشار عمر الصحابة. فاختلفوا. لكن عليا اشار علي عمر بإبقاء الأرض في أيدي أصحابها و تكليفهم الخراج تسد من حصيلته حاجات الدفاع عن الأمة و الإنفاق علي المحتاجين.

و في بقاء الأرض في أيدي أصحابها بقاء لهم أو لمن يجيئون بعدهم، و أثر هذه الفتوي في نشر الإسلام يذكر و يشكر.

- و علي صاحب الرأي الشهير بتضمين الصناع ما يتلفونه إلا أن يثبتوا أنه من عمل



[ صفحه 31]



غيرهم بعد إذ كانوا لا يضمنون لأن يدهم يد الأمين. لكن الزمان تغير فاقتضي تغير الناس التضمين. و في ذلك قول علي: لا يصلح الناس إلا ذاك. و هذا مضرب المثل علي العمل بقصد الشارع من حفظ مصالح المسلمين و توخي المصلحة الإسلامية حيث تكون.

- و رفعت إلي عمر قضية رجل قتلته امرأة و خليلها. فتردد هل يقتل الكثيرين بالواحد؟ قال علي أرأيت لو أن نفرا اشتركوا في سرقة جزور هذا عضوا و هذا عضوا، أكنت قاطعهم؟ قال: نعم.

قال علي: فكذلك.

فكتب عمر إلي عامله أن: اقتلهما فوالله لو اشترك أهل صنعاء كلهم لقتلتهم.

- وجي ء عمر يوما بأمراة زنت و أقرت فأمر برجمها. لكن عليا قال: لعل بها عذرا. ثم سألها: ما حملك علي ما فعلت؟ قالت: كان لي خليط و في إبله ماء و لبن. و لم يك في إبلي ماء و لا لبن. و ظمئت و استسقيته فأبي ان يسقيني حتي أعطيه نفسي. فأبيت عليه ثلاثا. فلما ظمئت و ظننت نفسي ستخرج أعطيته الذي أراد فسقاني.

قال علي: «الله أكبر. فمن اضطر غير باغ و لا عاد فلا إثم عليه. إن الله غفور رحيم ».

- لقد أمر عمر ألا يفتي أحد بالمسجد و علي حاضر. فجعل القضاء وقفا عليه في ساحة القضاء.

- و كان يقول: اللهم لا تنزل بي شديدة إلا و أبوالحسن إلي جنبي [1] .



[ صفحه 32]



بل يحيل سائليه علي علي (عليه السلام). و يجيب أذينة العبدي إذ يسأله: من اين أعتمر؟ إيت علي بن أبي طالب فاسأله.

بل يقول: لولا علي لهلك عمر.

- و لعلي عهده المشهور إلي الأشتر النخعي [2] إذ ولاه مصر. فهو دستور سياسي و ديني و عالمي تتضاءل دونه كل العهود، بما فيه من شمول و تفصيل لقواعد الحكم الصالح. و إليه يرجع كل من أراد نجاحا للحكم بصلاح الدنيا و الدين. و المصريون - مسلمين و مسيحيين - يحفظون قوله فيه لواليه «و اشعر قلبك الرحمة بهم و المحبة لهم. و اللطف بهم. و لا تكونن عليهم سبعا ضاريا تغتنم أكلهم. فإنهم: إما أخ لك في الدين، أو نظير لك في الخلق».

- و علي هو الذي يضبط فحوي الشرع و يرفعه إلي مقامه الحق في تعريفه للفقيه فيقول للمسلمين «الا أنبئكم بالفقيه، حق الفقيه؟ من لم يقنط الناس من رحمة الله. و لم يرخص لهم في معاصي الله. و لم يؤمنهم من مكر الله».

كان منذ شبابه الذي أنضجته أحداث النزال و الطعان في الميدان - أعبد الناس



[ صفحه 33]



و أكثرهم في عبادته جمعا مع الله. لا يقطع صلاته و السهام تقع بين يديه يمينا و شمالا. يربط علي بطنه من الجوع في حين يتصدق بأربعة آلاف درهم، و عليه إزار غليظ اشتراه بخمسة دراهم. أما قوته فمن دقيق الشعير، يأخذ قبضة فيضعها في الماء فيصب عليها قدحا فيشربه... و في يده كل مال المسلمين!

و لما أصهر عمر إليه في «أم كلثوم» كان يتوسل إلي الآخرة بلحمة النسب. فلقد كان يقول: «لقد أعطي علي بن ابي طالب ثلاث خصال كل خصلة منها أحب إلي من حمر النعم: تزويجه فاطمة بنت رسول الله، (صلي الله عليه و آله و سلم). و سكناه المسجد مع رسول الله يحل فيه ما يحل له».

و علي «باب مدينة العلم». يقول الرسول عليه الصلاة و السلام و «أنا مدينة العلم و علي بابها فمن أراد العلم فليأت بابه».

و هو «إمام البلاغة». يجي ء معاوية رجل من الكذبة فيقول له: جئتك من عند أعيا الناس - يقصد عليا - فيجيب معاوية، و هو أعدي الناس لعلي، «ويحك فوالله ما سن الفصاحة للناس غيره».

كيف لا؟ و بلاغته من بلاغة النبي... مذ كان فكره من فكره، و كان قد رباه فأحسن تأديبه، حتي ليعيا بلغاء العرب عن فهم المعني النبوي و يراه علي بادي الرأي.

شكا العباس بن مرداس للنبي قسمه من الفي ء بقوله:



أتجعل نهبي و نهب العبيد

كنهب عيينة و الأقرع



(و العبيد فرس الشاعر. و عيينة بن حصن و الأقرع بن حابس من المؤلفة قلوبهم).

قال عليه الصلاة و السلام: «يا علي اقطع لسانه».

فأخذه علي و مضي.

قال العباس: أقاطع أنت لساني يا أباالحسن؟

قال علي: إني لممض فيك ما أمر...



[ صفحه 34]



ثم مضي به إلي إبل الصدقة و قال له: خذ ما أحببت.

و من «نهج البلاغة» يسقي بلغاء العربية و حكماء الإسلام. و من تعليمه وضع النحو العربي. [3] و وضع النحو بتعليم علي يذكر بالمكانة الخاصة لعلي في علوم الإسلام. فالنحو العربي هو الذي حفظ العربية لغة القرآن. و هو امر أصولي للغه، كأصول الفقه. و سنري موقفه المبدع فيها. و كذلك كانت مواقف علي بعد ظهور الإسلام، و في خلافة سابقيه، تتصدي للأساسيات في الإسلام.

لقد كان أطول الراشدين حياة في الإسلام مما يظهر أثره عميقا، عمق الحوادث و العلوم و أثرها في الإسلام، و طويلا لطول المدة التي حييها في المراكز الأولي منذ



[ صفحه 35]



ظهور الإسلام.

و ربما اجمل القول في مكان علي بين المسلمين قول ابن عباس:

«لعلي أربع خصال ليست لأحد غيره: هو أول عربي أو أعجمي صلي مع رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و هو الذي كان لواؤه معه يوم الزحف. و هو الذي صبر معه يوم فر غيره. و هو الذي غسله فأدخله قبره».

أما عن العلم فيقول ابن عباس «إذا ثبت لنا الشي ء عن علي لم نعدل إلي غيره»

و اما عن العدل فيقول ابن مسعود معلم الكوفة و سادس المسلمين «كنا نتحدث أن أقضي أهل المدينة علي».

من أجل هذا و كثير غيره، صح عند الشيعة أن النبي أفضي إليه بظاهر الشريعة و خافيها. و أنه أفضي بها إلي من خلفه.

و علي في كثير من الأمور هو الأوحد: فالنبي هو الذي رباه و آخاه و أعده للعظائم فصنعها. و عهد إليه في تبليغ آي القرآن... و هي جميعا «خصوصيات» لا يرقي رقيه فيها أحد. أما ما لم يشركه فيه بشر فهو ما أجمعت عليه كتب الشيعة و شاركها فيه كثيرون من علماء أهل السنة منذ القرون الأولي - كالمسعودي و الحاكم و الكنجي - حتي القرون الحديثة - كالالوسي، و هو أن عليا ولد بالكعبة.

لقد كان الحسن و الحسين يسميان الرسول أباهما. كما كان الرسول يسميهما ابنيه طول حياته. و لم يناديا عليا بأنه أبوهما إلا بعد أن انتقل رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) إلي الرفيق الأعلي.


پاورقي

[1] لا يتسع المقام في هذا الباب إلا لبعض أمثال:

- قاضاه خصم إلي عمر و ناداه عمر: قم يا أباالحسن. و لا حظ عمر أنه تألم فسأله. فقال «تألمت إذ كنيتني و لم تكن خصمي فلم تسو بيننا».

- و قاضاه يهودي - و هو خليفة - في درع - و لم تكن للخليفة بينة. فقضي القاضي ضده، فأسلم اليهودي لما رأي من العدل.

- و أودع قرشيان مائة دينار - لدي قرشية علي ألا تدفعها لأحدهما دون الآخر. و لبثا حولا ثم جاء أحدهما وادعي أن الآخر مات. فدفعت إليه المال. ثم جاءها الآخر فأخبرته. فترافعا إلي علي. و عرف علي أن الرجلين مكرا بها. فقال للرجل: أليس قلتما لها لا تدفعي لواحد دون صاحبه؟ قال بلي. قال اذهب فجئ بصاحبك. فذهب و لم يرجع. و هذه اللفتات المرتجلة تصدر عن وحدة فكرية في أمور الإثبات و الإجراءات و إدارة الجلسات و هي دلائل متضافرة علي اقتدار مقطوع القرين «لعقل قضائي» أجمع الصحابة العظماء علي أنه أقضاهم.

[2] الأشتر أول من قال العبارة الشهيرة في شأن معاوية حين سئل: أشهد معاوية بدرا؟ فأجاب: نعم من الجانب الآخر (أي جانب المشركين).

[3] روي الأنباري في تاريخ الأدباء أن سبب وضع علي كرم الله وجهه لهذا العلم ما روي أبوالأسود الدؤلي (67) حيث قال: دخلت علي أميرالمؤمنين علي فوجدت في يده رقعة فقلت ما هذه يا أميرالمؤمنين فقال: إني تأملت كلام العرب فوجدته قد فسد بمخالطة هذه الحمراء (يعني الاعاجم) فأردت أن أضع شيئا يرجعون إليه ثم ألقي إلي الرقعة و مكتوب فيها (الكلام كله اسم و فعل و حرف فالاسم ما أنبأ عن المسمي و الفعل ما أنبي به و الحرف ما أفاد معني) و قال لي انح هدا النحو و أضف إليه ما وقع عليك و اعلم يا أباالأسود أن الأسماء ثلاثة... ظاهر و مضمر و اسم لا ظاهر و لا مضمر. و إنما يتفاضل الناس يا أباالأسود فيما ليس بظاهر و لا مضمر (أراد بذلك الاسم المبهم) قال وضعت بابي العطف و النعت ثم بابي التعجب و الاستفهام إلي أن وصلت إلي باب ان و أخواتها فكتبتها ماخلا «لكن» فلما عرضتها علي أميرالمؤمنين (عليه السلام) أمرني بضم (لكن) اليها. و كلما وضعت بابا من أبواب النحو عرضته عليه إلي أن حصلت ما فيه الكفاية. فقال ما أحسن هذا النحو الذي نحوت فلذا سمي النحو.

و ان المرء ليلاحظ أن هذا الفتح العظيم في العلم كان من اهتماماته و هو أمير للمؤمنين، ليس لديه يوم واحد خلا من معركة أو استعداده لمعركة. و ان أباالأسود هو واضع علامات الإعراب في المصحف في أواخر الكلمات بصبغ يخالف لون المداد الذي كتب به المصحف. فجعل علامة الفتح نقطة فوق الحرف. و الضم نقطة إلي جانبه و الكسر نقطة في أسفله و التنوين مع الحركة نقطتين ثم وضع نصر بن عاصم (89) تلميذ أبي الأسود النقط و الشكل لأوائل الكلمات و أواسطها ثم جاء الخليل بن أحمد (175) فشارك في إتمام بقية الإعجام... و الخليل شيعي كأبي الأسود. و هو واضع علم العروض و صاحب المعجم الأول و واضح النحو علي أساس القياس.

فاللغة العربية مدينة لعلي و تلاميذ علي. و كمثلها البلاغة العربية.

و يعد علي من ابرز خطباء التاريخ العالمي بخطبه و المناسبات التي دعت إليها.


ابن حبان


و باز ابن حجر عسقلاني از قول ابن حبان درباره امام صادق(عليه السلام)مي گويد:

ابن حبان گفته: «وي از سادات اهل بيت است كه فقيه و عليم و فاضل بود و به سخنش نيازمند بوديم» [1] .

و در روايت ديگري آمده است كه وي تنها كسي بود كه همه فقها و علما و فضلا محتاج و نيازمند سخنش بودند.


پاورقي

[1] تهذيب التهذيب، ج 2، ص 104.


اهداف پژوهش


1. شناخت جايگاه امام صادق عليه السلام در ميان عالمان گذشته اهل سنت با توجه به متون اهل سنت؛

2. معرفي حضرت صادق عليه السلام به نسل جديد اهل سنت با استناد به سخنان علماي گذشته اهل سنت؛

3. اثبات وجوب پيروي از امام صادق عليه السلام؛

4. پاسخ گويي به شبهه هاي اهل سنت در زمينه شيعه با تبيين جايگاه امام صادق عليه السلام؛

5. معرفي امام صادق عليه السلام به عنوان يكي از محورهاي وحدت اسلامي.


سخني با امام بخاري


كتاب صحيح بخاري علي رغم اعتباري كه نزد برادران اهل سنت دارد، احاديثي را از افراد ضعيف و غيرموثق و احياناً فاسدالعقيده مانند عمران بن حطان سدوسي كه يكي از سران خوارج است، و ديگر كساني كه از نواصب و خوارج بوده و عداوتشان نسبت به خاندان عصمت و طهارت مسلم است و نيز از كساني كه آشكارا به ساحت مقدس علي (عليه السلام) دشمني داشته اند، و از مخالفان خاندان رسالت به شمار مي روند مانند مروان بن حكم اموي و اكرمه اباضي و همچنين از افرادي حديث نقل و استخراج نموده كه حافظان حديث مانند يحيي بن معين آنان را ضعيف و كذاب دانسته اند.

و اين مطلب مورد اتفاق بسياري از فحول و بزرگان اهل سنت است كه در رجال صحيح بخاري افراد غير موثق و ضعيف زياد وجود دارد و بخاري از آنها حديث نقل كرده است مثلاً از مجموع 5374 حديثي كه از ابو هريره معروف نقل شده، بخاري، در صحيح خود 446 حديث از وي نقل كرده است. ولي در مقابل مي بينيم كه بخاري از امام صادق (عليه السلام) حتي يك حديث هم نقل نكرده، و اين در حالي است كه بخاري از نظر زمان با امام صادق (عليه السلام) نزديك بود، و تقريباً صد سال پس از آن حضرت فوت نموده است.

بخاري 6 سال در حجاز كه مركز نشر علوم امام صادق (عليه السلام) بوده است براي اخذ حديث اقامت نموده و به مركز شيعه در آن روز (بغداد و كوفه) رفت و آمد زيادي داشته است.

ابن حجر از خود بخاري نقل مي كند كه وي مي گفت: من براي اخذ حديث دوبار به شام و مصر و الجزاير و چهار مرتبه به بصره مسافرت نمودم و 6 سال در حجاز رحل اقامت افكندم، و به كوفه و بغداد سفرهاي زيادي نمودم به طوري كه تعداد آنها در نظرم نيست.

البته عدم ذكر حديث امام صادق (عليه السلام) در صحيح بخاري چيزي از شخصيت و عظمت امام صادق (عليه السلام) نمي كاهد، و او كسي است كه تمام امت به صداقتش گواهي داده و به همين دليل او را صادق لقب داده اند.

شگفت است كه بخاري احاديث شاگردان امام صادق (عليه السلام) را استخراج كرده ولي از آوردن روايات خود امام (عليه السلام) خودداري نموده است.

عدم تخريج احاديث امام صادق (عليه السلام) در صحيح بخاري ربطي به امام صادق (عليه السلام) ندارد، اين فقط مشكل بخاري است. چرا كه نه بخاري و نه كس ديگر نمي تواند امام صادق (عليه السلام) را در حديث ضعيف و مجروح بداند.

امام شافعي كه خود وضع كننده ي قواعد علمي براي قبول روايت است. استخراج و نقل حديث از امام صادق (عليه السلام) را معتبر و مورد اعتبار قرار مي دهد، همچنين دانشمندان جرح و تعديل مانند: يحيي بن معين و ابي حاتم و ذهبي و ابن حنبل و ديگران، روايات آن حضرت را در كتاب هاي خود آورده اند.


عمرو بن عبيد معتزلي و امام صادق


«عمروبن عبيد معتزلي » به نزد امام جعفر بن محمد(ع) مشرف شد،وقتي رسيد اين آيه را تلاوت نمود:

«الذين يجتنبون كبائرالاثم و الفواحش » [1] .

سپس ساكت شد. امام صادق(ع) فرمود: چرا ساكت شدي؟ گفت: خواستم كه شما از قرآن گناهان كبيره را يكي پس از ديگري براي من بيان نمايي. حضرت شروع كرد و به ترتيب از گناه بزرگ تر يكي پس از ديگري را بيان نمود. از بس كه امام خوب و عالي پاسخ عمر و بن عبيد را داد كه در پايان عمرو بن عبيد بي اختيار گريست و فرياد زد:

«هلك من قال براءيه و نازعكم في الفضل و العلوم » [2] .

هركه به راي خويش سخن بگويد و در فضل و علم با شما منازعه كند، هلاك مي شود.


پاورقي

[1] سوره نجم، آيه 32.

[2] كليني، كافي، ج 2، ص 287- 285.


ولادت نور


گرچه بسياري از نويسندگان ولادت جعفر بن محمد (عليهما السلام) را سال هشتاد هجري مي نويسند، [1] اما بيشتر محققان ولادت حضرت را روز هفدهم ربيع الاول سال هشتاد و سه مي نگارند. [2] در اين روز خورشيد ولايت تابش ديگر نموده، با لبخندي زيبا بر چهره جامعه بشريت گلي از گل هاي باغستان فاطمه (سلام الله عليها) را در خانه باقر العلوم عليه السلام و ام فروه به بار نشانيد.

در اين روز ام فروه دامن گستراند و كودكي پاك از تبار پاكان را در دامان خويش نهاد. در اين روز كودكي به دامن ام فروه لبخند زد كه وارث رسالت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم شد. وي آن گونه در شكوفايي دين خاتم الانبياء نقش ايفا نمود كه مرام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، «مذهب جعفري» نام گرفت. و چه تقارن زيبا



[ صفحه 19]



كه ولادت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم را نيز در هفدهم ربيع الاول سال عام الفيل مي نگارند. ولادت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نويد آغاز بعثت جهاني را بشارت است. و ولادت امام صادق عليه السلام مژده تداوم و شكوفايي فقه و فرهنگ مرام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم را اميد مي دهد.


پاورقي

[1] كشف الغمة، ج 2، ص 341، فصول المهمة، ج 2، ص 920، تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 175، سبائك الذهب، ص 341، وفيات الاعيان، ج 1، ص 327، مطالب السؤول، ج 2، ص 111، ينابيع المودة، ج 2، ص 440، عمدة المطالب ، ص 331.

[2] كافي باب مولد ابي عبدالله، تاريخ الائمة، (مجموعه نفيسه، ص 10) تاج المواليد (مجموعه نفيسه، ص 119) المستچاد (مجموعه نفيسه، ص 420) دلائل الامامة، ص 110، الارشاد ، ج 2، ص 179، مناقب، ج 4، ص 279؛ مصباح كفعمي، ص 691 و 677، اعلام الوري، ص 275، روضة الواعظين، ص 212، دروس، ج 2، ص 12.


عبادت


امام صادق(عليه السلام) از اعاظم عباد و اكابر زهاد بود. از سه حال خارج نبود: يا روزه داشت، يا نماز مي خواند و يا ذكر مي گفت. چون روزه مي گرفت بوي خوش به كار مي برد و بعد از ماه رمضان بي درنگ زكات فطره روزه خود، خانواده و خدمتكارانش را مي پرداخت.

شبهاي قدر را اگرچه مريض بود تا صبح در مسجد به نيايش وعبادت مي گذراند. چون نيمه شب براي خواندن نماز شب بر مي خاست با صداي بلند ذكر مي گفت و دعا مي خواند تا اهل خانه بشنوند وهر كس بخواهد براي عبادت برخيزد. هنگامي كه ماموران حكومت براي دستگيري وي شبانه از ديوار منزلش وارد مي شدند، او را در حال راز و نياز با تواناي بي همتا يافتند. آن گرامي ذكر ركوع و سجود را بسيار تكرار مي كرد.

امام صادق(عليه السلام) خداوند را همه جا حاضر و او را بر اعمال خود ناظر مي دانست. از اين رو به گاه نيايش مجذوب خداوند مي شد. مالك بن انس مي گويد: «با امام صادق بر او درود خداي باد حج گزاردم، به هنگام تلبيه هرچه مي كوشيد تا لبيك بگويد، صدايش درگلو مي ماند و چنان حالتي به او دست مي داد كه نزديك بود ازمركبش به زير افتد. گفتم: چاره اي نيست بايد لبيك گفت. فرمود:

چگونه جرات كنم لبيك بگويم، مي ترسم خداوند بگويد: «نه لبيك » چون زبان به لبيك مي گشود، آن قدر آن را تكرار مي كرد كه نفسش بند مي آمد. قرآن را بسيار بزرگ مي داشت و آن را در چهارده بخش قرائت مي فرمود.


شاخصه هاي تمدن سازي در انديشه امام صادق


امام صادق (عليه السلام) همانند جد بزرگوارش در برنامه خويش در مساله توليد علم و تمدن سازي، مولفه ها و شاخصه هايي را در نظر داشت كه نمي توانست از آن عدول كند. آن حضرت (عليه السلام) براي رسيدن به تمدن مطلوب اسلامي كه ما اكنون از آن به تمدن سازي شيعي و يا تمدن سازي اسلام ناب محمدي (صلي الله عليه و آله) مي شناسيم، بر شاخصه هايي تاكيد ورزيد كه اكنون نيز مي بايست در تجديد نهضت توليد علم و جنبش تمدن سازي و بازسازي تمدني از آن بهره مند شويم. از نظر امام صادق (عليه السلام) نهضت نرم افزاري مي بايست بر دو پايه اصلي تعقل و تعبد قرار گيرد. اصولا نهضتي در بعد انساني و تمدن سازي موفق و مطلوب است كه انسان را چنان كه هست بشناسد و او را موجودي تك بعدي به شمار نياورد. از اين رو، همان اندازه كه ناديده گرفتن معنويت و ابعاد روحي و رواني انسان، به معناي شكست نهضت توليد علم و تمدني و هر طرح و پروژه ي ديگري است. ناديده گرفتن تعقل و ابعاد عقلاني و عقلايي نيز بهره اي جز اين نخواهد داشت.

انسان موجودي است كه مي بايست آرامش را در تعبد و آموزه هاي وحياني بجويد و آسايش را با تعقل و به كارگيري عقل و عقلانيت و اين پيامبر دروني فراهم آورد. آرامش و آسايش دو مؤلفه ي اصلي سعادت بشري است. اين دو مولفه دو بخش و دو بعد انساني را تامين مي كند. پس براي رسيدن به آرامش، نيازمند وحي و آموزه هاي وحياني يعني تعبد است و براي رسيدن به آسايش نيازمند آن است تا از عقلانيت به درستي بهره مند گردد و آن را به خوبي به كار گيرد. از اين روست كه امام صادق (عليه السلام) همچون پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) بر عقلانيت و بهره گيري از آن تاكيد مي ورزيد؛ چنان كه در كتاب اصول كافي احاديث بسياري درباره ي ارزش و اهميت عقل و جايگاه آن از آن حضرت (عليه السلام) نقل شده است. در نگرش و بينش امام صادق (عليه السلام) هرجا عقل باشد، دين و حيا به عنوان دو همراه هميشگي و جدايي ناپذير حضور جدي دارند و هر جايي كه عقل نيست نبايد در جستجوي دين و حيا بود و سراغ آن را گرفت.

آن حضرت درباره ي تعبد نيز به شدت با انديشه و بينش قياس گراي ابوحنيفه درگير مي شود و كساني كه در دين سخن از قياس و تمثيل عقلايي براي رسيدن به توصيه ها و آموزه هاي دستوري وحياني (اخلاقي، حقوقي، وجوب و حرمت) مي زنند، مردود و يار و ياور شيطان و اهل آن دانسته و مي فرمايد: اول من قاس فهو ابليس؛ نخستين كسي كه قياس كرد ابليس بود. از ديگر شاخصه هايي كه آن حضرت (عليه السلام) براي توليد علم مبتني بر اصول وحياني و عقلاني بيان مي دارد و بر آن باور دارد، فرهنگ سازي است. به نظر آن حضرت نمي توان بدون فرهنگ سازي از جامعه اميد داشت تا به اصول علمي علاقه مند باشد و در راستاي تمدن سازي اقدام به تلاش علمي و كوشش عملي نمايد. از اين جاست كه مساله ي ارزش علم و دانش آموزي در نظر آن حضرت (عليه السلام) بسيار مهم جلوه مي كند و روايات بسياري در ترغيب و تشويق علم آموزي از آن حضرت وارد مي شود. در اين راستا امام صادق (عليه السلام) خود به ايجاد كلاس هاي متعدد آموزشي و كارگاه هاي علم آموزي اقدام مي كند.

به نظر امام صادق (عليه السلام) علم مي بايست پويا، اثرگذار، كاربردي و پاسخ گو باشد. از اين روست كه در دانشگاه آن حضرت (عليه السلام) كه اختصاص به علم خاصي نداشت و همه علوم و فنون رايج تدريس مي شد، نه تنها پويايي و اثرگذاري، اصل است بلكه تاكيد بر كاربردي و پاسخ گو بودن به نيازهاي عصري، اصل اساسي و شاخصه ي اصلي است.

شاگردان آن حضرت از جابربن حيان شيميدان گرفته تا هشام بن حكم كلامي تا زرارة بن اعين فقيه و حقوقدان، با توجه به اين شاخصه ها عمل مي كنند. دانشگاه چهار هزار نفري آن حضرت تاكيدي است بر اصل فراگيري علوم و ايجاد فرهنگ سازي عمومي در همه دانش هاي تمدن ساز و موثر. به نظر امام صادق (عليه السلام) جوامع، همواره در پويايي و پويش به سر مي برند و نيازها و مسايل آنها دگرگون و نو مي شود، از اين رو، جنبش توليد علم و نهضت نرم افزاري بايد پويا باشد تا بتواند با توجه به مقتضيات زمان و مكان و نيازهاي متغير انسان و جوامع عمل كند؛ از اين روست كه به شاگردان خود پاسخ هايي را مي آموزد كه متناسب با دانش هاي عصري آن روز است و به شاگردان تعليم مي دهد كه روش پاسخ گويي مي بايست با توجه به شرايط فردي و يا جمعي و نيز با هدف حل مشكلات و معضلات بشري باشد.

از ديگر شاخصه هاي جنبش توليد علم اين است كه بايد به عنوان يك «نهاد» از ثبات و تداوم برخوردار باشد. اگر توليد علم نهادينه نشود، هرگز توليد نرم افزاري به اندازه ي نيازها و نيز در راستاي پاسخ گويي به مسايل جامعه نخواهد بود. نهادينه كردن جنبش اين است كه توان بالقوه را به فعليت رساند و موانع را از پيش روي جامعه بردارد. براي نهادينه سازي توليد علم، آن حضرت (عليه السلام) تشكيلات علمي منسجمي را پايه ريزي كرد. براي تامين نيازهاي مالي با استفاده از خمس و ديگر امكانات مادي، دانشمندان جوان را در راستاي توليد علم واقعي مبتني بر اصول شيعي بسيج نمود. اين اقدام امام صادق (عليه السلام) موجب شد تا حركت هاي علمي فرد محور نشود و با از دست رفتن دانشمندي، علم به قهقرا نرود، بلكه ديگر شاگردان آن را ادامه دهند و به نهايت و بلوغ رسانند. چنين است كه پس از مرگ هر شاگردي آن علم را به شاگردان ديگر منتقل كرده و دانشمندان شيعي در همه علوم سرآمد روزگار مي گردند. اگر به كتاب هايي كه به عنوان «الاوايل» و يا مانند آن مراجعه شود مي توان دريافت كه بيشتر علوم و دانش ها از توليدات شاگردان مكتب امام صادق (عليه السلام) است. در گزارش هاي تاريخي از جابربن حيان به عنوان بنيانگذار علم شيمي و از ابن هشام به عنوان بنيانگذار علم اصول و مانند آن ياد مي شود كه بيانگر ميزان نقش امام صادق (عليه السلام) در ايجاد نهضت علمي توليد علم و تمدن سازي است.


حمران


بكير بن اعين در ايام حج بر امام صادق وارد شد. حضرت سراغ حمران را از او گرفت. بكير گفت: امسال نتوانسته به حج بيايد با آنكه شوق شديدي داشت كه به حضور شما شرفياب شود، لكن به شما سلام رساند. حضرت فرمود: بر تو و بر او سلام باد... حمران مؤمن است و از اهل بهشت مي باشد.... [1] .


پاورقي

[1] شاگردان مكتب ائمه، ج 1، ص 261 و اختصاص مفيد، ص 192.


نداشتن ياران مخلص


وجود ياران وفادار و همراه يكي از شرايط موفقيت رهبران در اجراي برنامه هاي خويش است.

امام صادق(ع) شيعيان خود را خوب مي شناخت و مي دانست كه بيشتر آن ها مرد ميدان خطر نيستند.

مامون رقي مي گويد: خدمت آقايم، امام صادق(ع) بودم كه سهل بن حسن خراساني وارد شد و به آن حضرت گفت: شما مهر و رحمت داريد.

شما اهل بيت(ع) امامت هستيد. چگونه از حق خويش باز ايستاده ايد،با اين كه صد هزار شمشير زن آماده به ركاب در خدمت شما هستند.

آن حضرت فرمود: خراساني! بنشين! سپس به كنيز خود فرمود:

«حنيفه!» تنور را آتش كن. كنيز تنور را گرم كرد. آن گاه امام فرمود: خراساني! برخيز و در تنور بنشين! خراساني گفت: آقاي من!

مرا با آتش مسوزان و از من بگذر! آن حضرت فرمود: گذشتم. در اين حال «هارون مكي » كه كفش هاي خويش را به دست گرفته بود، وارد شد و سلام كرد. امام فرمود: كفش هاي خود را زمين بگذار و داخل تنور بنشين! هارون بدون معطلي وارد تنور شد. امام صادق(ع) با سهل بن حسن خراساني مشغول صحبت شد. مدتي بعد، امام به او فرمود: برخيز و به داخل تنور نگاه كن! خراساني مي گويد: برخاستم و به داخل تنور نظر افكندم. هارون در داخل تنور چهار زانو نشسته بود. مدتي بعد او از تنور بيرون آمد و به ما سلام كرد. امام فرمود: در خراسان چند نفر مثل اين مرد داريد؟ خراساني گفت: به خدا قسم! يك نفر هم نيست. امام فرمود: «اما انا لا نخرج في زمان لا نجد فيه خمسه معاضدين لنا نحن اعلم بالوقت »; بدان! ما هنگامي كه پنج نفر ياور و پشتيبان نداشته باشيم قيام نمي كنيم.

ما نسبت به زمان قيام داناتريم. [1] .

سدير مي گويد: به امام صادق(ع) گفتم: چه چيز شما را از قيام بازداشته است؟ امام فرمود: مگر چه شده است؟ سدير گفت: دوستداران،شيعيان و ياوران شما زياد است. به خدا سوگند! اگر اميرالمؤمنين اين مقدار ياور داشت كسي طمع در خلافت نمي كرد. امام فرمود:

ياوران من چند نفرند؟ سدير گفت: صدهزار نفر. امام فرمود:

صدهزار! او گفت: بله. بلكه دويست هزار. امام فرمود: دويست هزار! سدير گفت: آري. بلكه نصف دنيا. امام سكوت كرد. سديرگويد: راهي سرزمين «ينبع » شديم. امام در ميان راه چشمش به جواني افتاد كه چند راس بزغاله را مي چراند. فرمود: اگر تعداد شيعيان من به عدد اين بزغاله ها بود از قيام و نهضت باز نمي ايستادم. سدير مي گويد: بزغاله ها را شمارش كردم. بزغاله ها هفده راس بودند. [2] .

ابوسلمه از امام صادق(ع) نا اميد مي گردد و طبق دستور به خانه عبدالله محض مي رود و نامه دوم را به او مي رساند. عبدالله خوشحال مي شود و صبحگاهان به خانه امام صادق(ع) مي رود. عبدالله به امام صادق(ع) مي گويد: ابوسلمه نوشته است كه همه شيعيان ما در خراسان آماده قيام هستند و از من خواسته است كه خلافت را بپذيرم. امام به عبدالله فرمود: «متي كان اهل خراسان شيعه لك انت بعثت ابامسلم الي خراسان و انت امرته بلبس السواد و هولاء الذين قدموا العراق انت كنت سبب قدومهم... و هل تعرف منهم احدا»; چه زماني اهل خراسان شيعه تو بودند؟! آيا تو ابومسلم را به آن جا فرستادي؟! آيا تو به آن ها دستور دادي لباس سياه بپوشند؟! آيا اين ها كه براي حمايت از بني العباس از خراسان آمده اند تو آن ها را به اين جا آورده اي؟! آيا كسي از آنان رامي شناسي؟!» [3] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 47، ص 123.

[2] الكافي، ج 2، ص 242، كتاب الايمان و الكفر، في قله عدد المؤمنين.

[3] مروج الذهب، ج 3، ص 269.


تقيه از ديدگاه علماي شيعه و سني


هرچند تقيه شيوه اي عقلايي و فراگير است و هيچ عاقلي با جواز آن براي حفظ جان مخالف نيست، اما در موجبات، اهداف، موارد و احكام آن، ميان علماي شيعه و سني اختلاف است.

از نظر اهل سنت، تقيه تنها جهت حفظ نفس جايز است، اما از نظر علماي شيعه، تقيه براي جلوگيري از هر مهلكه و زياني كه مندوحه نداشته باشد، جايز است. [1] .

از جهت مورد و كاربرد، علماي سني تقيه را تنها در برخورد با غير مسلمانانِ خطرناك جايز مي دانند؛ يعني هرگاه مسلماني در جمع غير مسلمانان قرار گرفت و نتوانست به عقيده و آرمان ديني خود عمل كند، براي رهايي از زيان و ضرر آنها مي تواند تقيه كرده و به ظاهر با آنها هماهنگ شود. [2] دليل آنها اين است كه مدرك تقيه، آيه 106 سوره نحل است.

ولي علماي شيعه به پيروي از ائمه معصومين عليهم السلام تقيه را به اقتضاي عقل در تمام مواقعي كه مؤمن در مخاطره قرار مي گيرد، جايز مي دانند، چه اين خطر از ناحيه كفار باشد يا از ناحيه پيروان مذاهب اسلامي كه با عقيده و مذهب او مخالف هستند.

با نگاهي به تاريخ اسلام در مي يابيم كه اوج بحث تقيه و ملاحظه كاري هاي شيعه، در زمان امام باقر و امام صادق عليهماالسلام و با سفارش و توصيه آن دو امام بزرگوار بوده كه دليل آن نيز شرارت هاي حكومت هاي بني اميه و بني عباس و حاميان آنها بوده است.

حاكمان اين قوم هرچند به ظاهر مسلمان بودند، اما به دليل اين كه خطر آنها دست كمي از خطر كفار نداشت، ائمه معصومين عليهم السلام پيروان خود را توصيه به تقيه مي كردند. بنابر اين، از نظر علماي شيعه در هرجا كه خطري از ناحيه كافر يا مسلمان، مؤمني را تهديد نمايد، تقيه لازم است.

اما از نظر حكمي نيز ميان علماي شيعه و سني اختلاف است. اهل سنت، تقيه را به اين معنا جايز مي دانند كه فرد مسلمان هنگامي كه خود را در خطر مرگ ببيند مي تواند در برابر دشمنِ كافر سرسختانه به عقيده خود عمل كند هرچند به قيمت جان او تمام شود و يا مي تواند تقيه كند و با دشمن همگام گردد. ابن كثير دمشقي مي گويد: «اتفق العلماء علي ان المكره علي الكفر يجوز له ان يوالي ابقاء لمهجته و يجوز له ان يأبي كما فعل بلال رضي الله عنه؛ تمام علما اتفاق نظر دارند كه شخص مجبور به كفر گويي مي تواند براي حفظ جان خود با كفار دوستي كند و نيز مي تواند امتناع نموده و تسليم آنها نشود، چنان كه بلال (رضي الله عنه) در برابر كفار تسليم نشد.» [3] .

زمخشري ـ از مفسران اهل سنت ـ نيز در اين باره مي گويد:

«فان قلت اي الامرين افضل، فعل عمار ام فعل ابويه؟ قلتُ بل فعل ابويه لان في ترك التقية و الصبر علي القتل اعزازاً للاسلام؛ اگر بگويي كدام يك از دو عمل بهتر است، كار عمار يا كار پدر مادر او؟ من مي گويم كار پدر و مادر او بهتر است؛ چون در ترك تقيه و صبر و تحمل در برابر كشته شدن، عزت اسلام نهفته است.» [4] .

بنابراين، حكم تقيه از نظر علماي سني حداكثر، ترخيص است نه عزيمت. اما از نظر علماي شيعه به پيروي از ائمه معصومين عليهم السلام تقيه براي حفظ نفس از خطر قتل، واجب است. شيخ طوسي در اين باره مي گويد: «والتقية عندنا واجبة عند الخوف علي النفس؛ تقيه در نظر علماي شيعه هنگام ترس از كشته شدن واجب است.» [5] .


پاورقي

[1] التفسير الكبير، فخرالدين رازي، ج 8، ص 12.

[2] المنار، ج 3، ص 281.

[3] تفسير القرآن العظيم، ابن كثير دمشقي، ج 2، ص 609.

[4] الكشاف، ص 637.

[5] التبيان في تفسير القرآن، طوسي، ج 2، ص 435.


تلاش و كوشش


از مهمترين رموز توفيق در زندگي، تلاش دائم و پايداري در راه هدف مي باشد. تحرك و پويايي كه از اعتقاد راسخ انسان به مقاصد خويش سرچشمه مي گيرد، در راه رسيدن به مراد ضروري ترين عامل به شمار مي آيد. انسان مسلمان براي رسيدن به سعادت اخروي بايد در امور دنيوي خويش نيز تلاش كند و آن را به عنوان وسيله و پلي براي وصال به مطلوب بنگرد.

علي بن عبدالعزيز مي گويد: امام صادق عليه السلام روزي از من احوال عمر بن مسلم را پرسيد. عرضه داشتم: فدايت شوم او از تجارت دست برداشته و به عبادت و نماز و دعا روي آورده است. امام فرمود: «واي بر او! آيا او نمي داند كه هر كس به دنبال دنيا و كسب روزي حلال نرود، دعايش مستجاب نخواهد شد.» سپس امام افزود: «هنگامي كه آيه «من يتق الله يجعل له مخرجاً و يرزقه من حيث لا يحتسب »; [1] «هر كس تقواي الهي پيشه كند (خداوند) راه خروج از مشكلات را برايش قرار مي دهد و از جايي كه گمان نمي برد روزي اش مي دهد.» نازل شد، تني چند از اصحاب پيامبر صلي الله عليه و آله از كسب و كار دست كشيده و درها را به روي خود بسته، مشغول عبادت شدند تا خداوند متعال روزي آنان را از طريق عبادت برساند. هنگامي كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله خبردار شد، آنان را احضار نمود و فرمود: شما به چه انگيزه اي از كسب و كار دست كشيده و از جامعه فاصله گرفته و به عبادت پرداخته ايد؟! گفتند: يا رسول الله! خداوند روزي ما را تكفل كرده و ما هم به عبادت او روي آورده ايم! رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: «انه من فعل ذلك لم يستجب له، عليكم بالطلب; هر كس چنين كند دعاي او پذيرفته نخواهد شد، بر شما باد به كسب [روزي و درآمد].» [2] .

حضرت امام صادق عليه السلام در سخن ديگري توضيح مي دهد كه برخي از افراد دعايشان هيچ گاه به اجابت نخواهد رسيد، و از جمله فرمود: «رجل جالس في بيته يقول اللهم ارزقني فيقال له الم آمرك بالطلب; [3] مردي در خانه اش نشسته و مدام مي گويد: خدايا! به من روزي عطا كن! به او گفته مي شود: آيا تو را فرمان ندادم به طلب [روزي].»

در هر صورت، براي رسيدن به مقصود بايد تلاش نمود و در راه آن مشكلات و سختيها را تحمل كرد تا اينكه از ديگران بي نياز شده، به استقلال اقتصادي برسيم. عطار نيشابوري مي گويد:



به يكباري نيايد كارها راست

به بايد كرد ره را بارها راست



به يك ضربت نخيزد گوهر از سنگ

به يك دفعت نريزد شكر از تنك



نگردد پخته هر ديگي به يك سوز

نيايد پختگي ميوه به يك روز




پاورقي

[1] طلاق/2و3.

[2] تهذيب الاحكام، ج 6، ص 323.

[3] اصول كافي، باب من لا تستجاب دعوته، حديث 2.


انجام واجبات


خداوند مي فرمايد: «و ما كان الله ليضيع ايمانكم...» وقتي خداوند قبله پيامبرش را به طرف كعبه تغيير جهت داد، اصحاب رسول خدا (ص) گفتند: (واي بر ما) نمازهايي كه به سوي بيت المقدس اقامه كرديم باطل گشت! خداوند در پاسخ، آيه فوق را نازل كرد و فرمود: «خداوند ايمان (نمازهاي) شما را تباه نخواهد ساخت.» [1] .


پاورقي

[1] همان، آيه 143.


ما جري بينه وبين المنصور وولاته وسائر الخلفاء الغاصبين والامراء الجائرين وذكر بع


ما جري بينه وبين المنصور وولاته وسائر الخلفاء الغاصبين والامراء الجائرين وذكر بعض أحوالهم

1 - ما: الحسين بن إبراهيم القزويني، عن محمد بن وهبان، عن علي بن حبيش عن العباس بن محمد بن الحسين، عن أبيه، عن صفوان، عن الحسين بن أبي غندر، عن أبي بصير قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: اتقوا الله، وعليكم بالطاعة لائمتكم قولوا ما يقولون، واصمتوا عما صمتوا، فانكم في سلطان من قال الله تعالي: " وإن كان مكرهم لتزول منه الجبال " [1] يعني بذلك ولد العباس فاتقوا الله فانكم في هدنة، صلوا في عشائرهم واشهدوا جنائزهم، وأدوا الامانة إليهم الخبر [2] .

2 - ن: أحمد بن محمد بن الصقر، وعلي بن محمد بن مهرويه، معا، عن عبد الرحمان بن أبي حاتم، عن أبيه، عن الحسن بن الفضل، عن الرضا، عن أبيه صلوات الله عليهما قال: أرسل أبو جعفر الدوانيقي إلي جعفر بن محمد عليهما السلام ليقتله وطرح له سيفا ونطعا وقال: يا ربيع إذا أنا كلمته ثم ضربت باحدي يدي علي الاخري، فاضرب عنقه، فلما دخل جعفر بن محمد عليهما السلام ونظر إليه من بعيد تحرك أبو جعفر علي فراشه قال: مرحبا وأهلا بك يا أبا عبد الله، ما أرسلنا إليك إلا رجاء أن نقضي دينك، ونقضي ذمامك [3] ثم ساءله مسألة لطيفة عن أهل بيته، وقال:



[ صفحه 163]



قد قضي الله حاجتك ودينك، وأخرج جائزتك، يا ربيع لا تمضين ثلاثة حتي يرجع جعفر إلي أهله، فلما خرج قال له الربيع: يا أبا عبد الله رأيت السيف؟ إنما كان وضع لك، والنطع، فأي شئ رأيتك تحرك به شفتيك؟ قال جعفر بن محمد عليه السلام: نعم يا ربيع، لما رأيت الشر في وجهه، قلت: " حسبي الرب من المربوبين، وحسبي الخالق من المخلوقين، وحسبي الرازق من المرزوقين، وحسبي الله رب العالمين حسبي من هو حسبي، حسبي من لم يزل حسبي، حسبي الله لا إلا إلا هو، عليه توكلت، وهو رب العرش العظيم " [4] .

3 - ما: جماعة، عن المفضل، عن إبراهيم بن عبد الصمد الهاشمي، عن أبيه، عن عمه عبد الوهاب بن محمد بن إبراهيم، عن أبيه قال: بعث أبو جعفر المنصور إلي أبي عبد الله جعفر بن محمد عليهما السلام وأمر بفرش فطرحت له إلي جانبه، فأجلسه عليها، ثم قال: علي بمحمد، علي بالمهدي، يقول ذلك مرارا فقيل له الساعة الساعة يأتي يا أمير المؤمنين ما يحبسه إلا أنه يتبخر، فما لبث أن وافي وقد سبقته رائحته، فأقبل المنصور علي جعفر عليه السلام فقال: يا أبا عبد الله حديث حدثتنيه في صلة الرحم اذكره يسمعه المهدي قال: نعم، حدثني أبي، عن أبيه، عن جده، عن علي عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: إن الرجل ليصل رحمه وقد بقي من عمره ثلاث سنين فيصيرها الله عزوجل ثلاثين سنة، ويقطعها وقد بقي من عمره ثلاثون سنة فيصيرها الله ثلاث سنين، ثم تلا عليه السلام " يمحو الله ما يشاء ويثبت وعنده ام الكتاب " [5] قال: هذا حسن يا أبا عبد الله وليس إياه أردت، قال أبو عبد الله: نعم حدثني أبي، عن أبيه، عن جده عن علي عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: صلة الرحم تعمر الديار، وتزيد في الاعمار وإن كان أهلها غير أخيار، قال: هذا حسن يا أبا عبد الله وليس هذا أردت فقال أبو عبد الله: نعم حدثني أبي، عن أبيه، عن جده، عن علي عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله صلة الرحم تهون الحساب وتقي ميتة السوء، قال المنصور:



[ صفحه 164]



نعم هذا أردت [6] .

4 - ما: جماعة، عن أبي المفضل، عن أحمد بن محمد بن عيسي العراد، عن محمد بن الحسن بن شمون، عن الحسن بن الفضل بن الربيع حاجب المنصور، لقيته بمكة قال: حدثني أبي، عن جدي الربيع قال: دعاني المنصور يوما فقال: يا ربيع أحضر جعفر بن محمد، والله لاقتلنه، فوجهت إليه، فلما وافي قلت: يا ابن رسول الله إن كان لك وصية أو عهد تعهده فافعل، فقال: استأذن لي عليه فدخلت إلي المنصور فأعلمته موضعه، فقال: أدخله، فلما وقعت عين جعفر عليه السلام علي المنصور رأيته يحرك شفتيه بشئ لم أفهمه ومضي، فلما سلم علي المنصور نهض إليه فاعتنقه وأجلسه إلي جانبه، وقال له: ارفع حوائجك، فأحرج رقاعا لاقوام، وسأل في آخرين فقضيت حوائجه، فقال المنصور ارفع حوائجك في نفسك، فقال له جعفر: لا تدعني حتي أجيئك فقال له المنصور: ما لي إلي ذلك سبيل، وأنت تزعم للناس يا أبا عبد الله أنك تعلم الغيب، فقال جعفر عليه السلام: من أخبرك بهذا؟ فأومأ المنصور إلي شيخ قاعد بين يديه فقال جعفر عليه السلام للشيخ: أنت سمعتني أقول هذا؟ قال الشيخ: نعم، قال جعفر للمنصور: أيحلف يا أمير المؤمنين؟ فقال له المنصور: احلف فلما بدأ الشيخ في اليمين قال جعفر عليه السلام للمنصور: حدثني أبي، عن أبيه، عن جده، عن أمير المؤمنين إن العبد إذا حلف باليمين التي ينزه الله عزوجل فيها وهو كاذب امتنع الله عزوجل من عقوبته عليها في عاجلته لما نزه الله عزوجل ولكني أنا أستحلفه، فقال المنصور: ذلك لك فقال جعفر عليه السلام للشيخ: قل أبرأ إلي الله من حوله وقوته، وألجا إلي حولي وقوتي إن لم أكن سمعتك تقول هذا القول، فتلكأ الشيخ، فرفع المنصور عمودا كان في يده فقال: والله لئن لم تحلف لاعلونك بهذا العمود، فحلف الشيخ فما أتم اليمين حتي دلع لسانه، كما يدلع الكلب، ومات لوقته، ونهض جعفر عليه السلام قال الربيع: فقال لي المنصور: ويلك اكتمها الناس لا يفتتنون قال الربيع: فحلفت جعفرا عليه السلام فقلت له: يا ابن رسول الله



[ صفحه 165]



إن منصورا كان قد هم بأمر عظيم، فلما وقعت عينك عليه، وعينه عليك، زال ذلك فقال: يا ربيع إني رأيت البارحة رسول الله صلي الله عليه وآله في النوم فقال لي: يا جعفر خفته؟ فقلت: نعم يا رسول الله، فقال لي: إذا وقعت عينك عليه فقل: ببسم الله أستفتح وببسم الله أستنجح، وبمحمد صلي الله عليه وآله أتوجه، اللهم ذلل لي صعوبة أمري، وكل صعوبة، وسهل لي حزونة، أمري، وكل حزونة، واكفني مؤنة أمري وكل مؤنة [7] .

بيان: تلكأ عليه اعتل، وعنه: أبطأ.

5 - ما: المفيد، عن ابن قولويه، عن محمد بن همام، عن أحمد بن موسي النوفلي، عن محمد بن عبد الله بن مهران، عن معاوية بن حكيم، عن عبد الله بن سليمان التميمي قال: لما قتل محمد وإبراهيم ابنا عبد الله بن الحسن بن الحسن عليه السلام صار إلي المدينة رجل يقال له شيبة بن غفال، ولاه المنصور علي أهلها، فلما قدمها، و حضرت الجمعة، صار إلي مسجد النبي صلي الله عليه وآله فرقي المنبر وحمد الله وأثني عليه ثم قال: أما بعد فان علي بن أبي طالب شق عصا المسلمين، وحارب المؤمنين، وأراد الامر لنفسه، ومنعه أهله، فحرمه الله عليه وأماته بغصته، وهؤلاء ولده يتبعون أثره في الفساد، وطلب الامر بغير استحقاق له، فهم في نواحي الارض مقتولون، وبالدماء مضرجون، قال: فعظم هذا الكلام منه علي الناس ولم يجسر أحد منهم ينطق بحرف فقام إليه رجل عليه إزار قومسي سخين فقال، ونحن نحمد الله ونصلي علي محمد خاتم النبيين وسيد المرسلين، وعلي رسل الله وأنبيائه أجمعين، أما ما قلت من خير فنحن أهله وما قلت من سوء فأنت وصاحبك به أولي فاختبر يا من ركب غير راحلته وأكل غير زاده، ارجع مأزورا، ثم أقبل علي الناس فقال: ألا انبئكم بأخلي الناس ميزانا يوم القيامة، وأبينهم خسرانا، من باع آخرته بدنيا غيره، وهو هذا الفاسق فأسكت الناس وخرج الوالي من المسجد لم ينطق بحرف، فسألت عن الرجل فقيل لي: هذا جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم [8] .



[ صفحه 166]



بيان: ضرجه بالدم: أدماه، وقومس: بالضم وفتح الميم، صقع كبير بين خراسان وبلاد الجبل، وإقليم بالاندلس، وقومسان قرية بهمدان، ذكرها الفيروز آبادي [9] .

أقول: روي الصدوق في كتاب صفات الشيعة باسناده قال أبو جعفر الدوانيقي بالحيرة أيام أبي العباس للصادق عليه السلام: يا أبا عبد الله ما بال الرجل من شيعتكم يستخرج ما في جوفه في مجلس واحد، حتي يعرف مذهبه؟! فقال عليه السلام: ذلك لحلاوة الايمان في صدورهم، من حلاوته يبدونه تبديا.

6 - ع: ماجيلويه، عن عمه، عن البرقي، عن أبيه، عمن ذكره، عن الربيع صاحب المنصور قال: قال المنصور يوما لابي عبد الله عليه السلام وقد وقع علي المنصور ذباب فذبه عنه ثم وقع عليه فذبه عنه ثم وقع عليه فذبه عنه فقال: يا أبا عبد الله لاي شئ خلق الله عزوجل الذباب؟ قال: ليذل به الجبارين [10] .

7 - قب: حلية الاولياء [11] ، عن أحمد بن المقدام الرازي مثله [12] .

8 - ع: ابن المتوكل، عن محمد بن علي ماجيلويه، عن البرقي، عن أبيه عن حماد بن عثمان، عن عبيد بن زرارة، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: كنت عند زياد بن عبيدالله وجماعة من أهل بيتي فقال: يا بني علي وفاطمة ما فضلكم علي الناس؟ فسكتوا فقلت: إن من فضلنا علي الناس أنا لا نحب أن نكون من أحد سوانا، وليس أحد من الناس لا يحب أن يكون منا إلا أشرك، ثم قال: ارووا هذا الحديث [13] .



[ صفحه 167]



9 - لي: ابن البرقي، عن أبيه، عن جده، عن جعفر بن عبد الله النماونجي عن عبد الجبار بن محمد، عن داود الشعيري، عن الربيع صاحب المنصور قال: بعث المنصور إلي الصادق جعفر بن محمد عليهما السلام يستقدمه لشئ بلغه عنه، فلما وافي بابه خرج إليه الحاجب فقال: اعيذك بالله من سطوة هذا الجبار، فإني رأيت حرده عليك شديدا فقال الصادق عليه السلام: علي من الله جنة واقية، تعينني عليه إن شاء الله، استأذن لي عليه، فستأذن فأذن له، فلما دخل سلم فرد عليه السلام ثم قال له: يا جعفر قد علمت أن رسول الله صلي الله عليه وآله قال لابيك علي بن أبي طالب عليه السلام: لولا أن تقول فيك طوائف من امتي ما قالت النصاري في المسيح لقلت فيك قولا لا تمر بملا إلا أخذوا من تراب قدميك، يستشفون به، وقال علي عليه السلام يهلك في اثنان ولا ذنب لي، محب غال، ومبغض مفرط؟ قال: قال ذلك، اعتذارا منه أنه لا يرضي بما يقول فيه الغالي والمفرط، ولعمري إن عيسي بن مريم عليهما السلام لو سكت عما قالت فيه النصاري لعذبه الله، ولقد تعلم ما يقال فيك من الزور والبهتان، وإمساكك عن ذلك ورضاك به سخط الديان، زعم أوغاد الحجاز، ورعاع الناس، أنك حبر الدهر، وناموسه وحجة المعبود وترجمانه، وعيبة علمه، وميزان قسطه، ومصباحه الذي يقطع به الطالب عرض الظلمة إلي ضياء النور، وأن الله لا يقبل من عامل جهل حدك في الدنيا عملا، ولا يرفع له يوم القيامة وزنا، فنسبوك إلي غير حدك، وقالوا فيك ما ليس فيك، فقل فان أول من قال الحق جدك، وأول من صدقه عليه أبوك وأنت حري أن تقتص آثارهما، وتسلك سبيلهما.

فقال الصادق عليه السلام: أنا فرع من فرع الزيتونة، وقنديل من قناديل بيت النبوة، وأديب السفرة، وربيب الكرام البررة، ومصباح من مصابيح المشكاة، التي فيها نور النور وصفوة الكلمة الباقية في عقب المصطفين إلي يوم الحشر، فالتفت المنصور إلي جلسائه فقال: هذا قد أحالني علي بحر مواج لا يدرك طرفه، ولا يبلغ عمقه، تحار فيه العلماء، ويغرق فيه السبحاء، ويضيق بالسابح عرض الفضاء، هذا الشجي المعترض في حلوق الخلفاء، الذي لا يجوز نفيه، ولا يحل قتله، ولولا ما يجمعني وإياه



[ صفحه 168]



شجرة طاب أصلها، وبسق فرعها، وعذب ثمرها، وبوركت في الذر، وقد ست في الزبر، لكان مني إليه ما لا يحمد في العواقب، لما يبلغني عنه من شدة عيبه لنا، و سوء القول فينا.

فقال الصادق عليه السلام: لا تقبل في ذي رحمك، وأهل الرعاية من أهل بيتك، قول من حرم الله عليه الجنة، وجعل مأواه النار، فان النمام شاهد زور، وشريك إبليس في الاغراء بين الناس، فقد قال الله تعالي: " يا أيها الذين آمنوا إن جاءكم فاسق بنبأ فتبينوا أن تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا علي ما فعلتم نادمين " [14] .

ونحن لك أنصار وأعوان، ولملكك دعائم وأركان، ما أمرت بالمعروف و الاحسان، وأمضيت في الرعية أحكام القرآن، وأرغمت بطاعتك لله أنف الشيطان وإن كان يجب عليك في سعة فهمك، وكثرة علمك، ومعرفتك بآداب الله، أن تصل من قطعك، وتعطي من حرمك، وتعفو عمن ظلمك، فان المكافي ليس بالواصل إنما الواصل من إذا قطعته رحمه وصلها، فصل رحمك يزد الله في عمرك، ويخفف عنك الحساب يوم حشرك.

فقال المنصور: قد صفحت عنك لقدرك، وتجاوزت عنك لصدقك، فحدثني عن نفسك، بحديث أتعظ به، ويكون لي زاجر صدق عن الموبقات، فقال الصادق عليه السلام: عليك بالحلم، فانه ركن العلم واملك نفسك عند أسباب القدرة فانك إن تفعل ما تقدر عليه كنت كمن شفي غيظا، أو تداوي حقدا، أو يحب أن يذكر بالصولة، واعلم بأنك إن عاقبت مستحقا لم تكن غاية ما توصف به إلا العدل، والحال التي توجب الشكر أفضل من الحال التي توجب الصبر، فقال المنصور: وعظت فأحسنت، وقلت فأوجزت، فحدثني عن فضل جدك علي بن أبي طالب عليه السلام حديثا لم تأثره العامة.

فقال الصادق عليه السلام: حدثني أبي، عن أبيه، عن جده قال: قال رسول



[ صفحه 169]



الله صلي الله عليه وآله: لما اسري بي إلي السماء عهد إلي ربي جل جلاله في علي ثلاث كلمات فقال: يا محمد فقلت: لبيك ربي وسعديك فقال عزوجل، إن عليا إمام المتقين وقائد الغر المحجلين، ويعسوب المؤمنين، فبشره بذلك، فبشره النبي صلي الله عليه وآله بذلك، فخر علي عليه السلام ساجدا شكرا لله عزوجل، ثم رفع رأسه فقال: يا رسول الله بلغ من قدري حتي أني اذكر هناك؟! قال: نعم، وإن الله يعرفك، وإنك لتذكر في الرفيق الاعلي، فقال المنصور: ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء [15] .

10 - كتاب الاستدراك: باسناده عن الحسين بن محمد بن عامر باسناده مثله. بيان: الحرد: المغضب، والوغد: الاحمق الضعيف الرذل الدني، وخادم القوم، والجمع أوغاد، والرعاع: بالفتح الاحداث الطغام، والحبر بالكسر ويفتح العالم بتحبير الكلام والعلم وتحسينه، والناموس: العالم بالسر وصاحب الوحي، والفرع: بضمتين جمع فرع، والسفرة الملائكة، والشجي ما اعترض في الحلق من عظم ونحوه.

11 - خص [16] ير: أحمد بن محمد، عن الحسن بن علي، عن علي بن ميسر قال: لما قدم أبو عبد الله عليه السلام علي أبي جعفر أقام أبو جعفر مولي له علي رأسه وقال له: إذا دخل علي فاضرب فنقه، فلما ادخل أبو عبد الله عليه السلام نظر إلي أبي جعفر، وأسر شيئا بينه وبين نفسه لا يدري ما هو، ثم أظهر " يا من يكفي خلقه كلهم، ولا يكفيه أحد، اكفني شر عبد الله بن علي " فصار أبو جعفر لا يبصر مولاه وصار مولاه لا يبصره قال: فقال أبو جعفر يا جعفر بن محمد قد أتعبتك في هذا الحر فانصرف، فخرج أبو عبد الله عليه السلام من عنده فقال أبو جعفر لمولاه: ما منعك أن تفعل ما أمرتك به؟! فقال: لا والله ما أبصرته، ولقد جاء شئ حال بيني وبينه فقال أبو جعفر: والله لئن حدثت بهذا الحديث لاقتلنك [17] .



[ صفحه 170]



12 - يج: عن علي بن ميسره مثله [18] .

13 - يج: روي أن أبا عبداله عليه السلام قال: دعاني أبو جعفر الخليفة، ومعي عبد الله بن الحسن، وهو يومئذ نازل بالحيرة قبل أن تبني بغداد، يريد قتلنا، لا يشك الناس فيه، فلما دخلت عليه دعوت الله بكلام فقال لابن نهيك وهو القائم علي رأسه: إذا ضربت باحدي يدي علي الاخري، فلا تناظره حتي تضرب عنقه فلما تكلمت بما أردت، نزع الله من قلب أبي جعفر الخليفة الغيظ، فلما دخلت أجلسني مجلسه وأمر لي بجائزة، وخرجنا من عنده، فقال له أبو بصير وكان حضر ذلك المجلس: ما كان الكلام؟ قال: دعوت الله بدعاء يوسف فاستجاب الله لي و لاهل بيتي [19] .

14 - يج: روي عن صفوان الجمال قال: كنت بالحيرة مع أبي عبد الله عليه السلام إذا أقبل الربيع وقال: أجب أمير المؤمنين، فلم يلبث أن عاد، قلت: أسرعت الانصراف، قال: إنه سألني عن شئ، فاسأل الربيع عنه، فقال صفوان: وكان بيني وبين الربيع لطف، فخرجت إلي الربيع وسألته فقال: اخبرك بالعجب إن الاعراب خرجوا يجتنون الكماة، فأصابوا في البر خلقا ملقي، فأتوني به فأدخلته علي الخليفة، فلما رآه قال: نحه وادع جعفرا، فدعوته فقال: يا أبا - عبد الله أخبرني عن الهواء ما فيه؟ قال: في الهواء موج مكفوف قال: ففيه سكان؟ قال: نعم، قال: وما سكانه؟ قال: خلق أبدانهم أبدان الحيتان ورؤوسهم رؤوس الطير ولهم أعرفة كأعرفة الديكة، ونغانغ كنانغ الديكة، وأجنحة كأجنحة الطير من ألوان أشد بياضا من الفضة المجلوة فقال الخليفة: هلم الطشت، فجئت بها وفيها ذلك الخلق، وإذا هو والله كما وصفه جعفر، فلما نظر إليه جعفر قال: هذا هو الخلق الذي يسكن الموج المكفوف، فأذن له بالانصراف، فلما خرج قال: ويلك يا ربيع هذا الشجي المعترض في حلقي من أعلم الناس [20] .



[ صفحه 171]



15 - كشف: من دلائل الحميري مثله [21] .

بيان: قال الفيروز آبادي [22] النغنغ موضع بين اللهاة وشوارب الحنجور واللحمة في الحلق عند اللهازم، والذي يكون عند عنق البعير إذا اجتر تحرك.

16 - يج: روي عن هارون بن خارجة قال: كان رجل من أصحابنا طلق امرأته ثلاثا فسأل أصحابنا فقالوا: ليس بشئ فقالت امرأته: لا أرضي حتي تسأل أبا عبد الله وكان بالحيرة إذ ذاك أيام أبي العباس، قال: فذهب إلي الحيرة ولم أقدر علي كلامه إذ منع الخليفة الناس من الدخول علي أبي عبد الله عليه السلام وأنا أنظر كيف ألتمس لقاءه فإذا سوادي عليه جبة صوف يبيع خيارا فقلت له: بكم خيارك هذا كله؟ قال: بدرهم فأعطيته درهما وقلت له: أعطني جبتك هذه، فأخذتها ولبستها وناديت من يشتري خيارا ودنوت منه فإذا غلام من ناحية ينادي يا صاحب الخيار فقال عليه السلام لي لما دنوب منه: ما أجود ما احتلت، أي شئ حاجتك؟ قلت: إني ابتليت فطلقت أهلي في دفعة ثلاثا فسألت أصحابنا فقالوا: ليس بشئ وإن المرأة قالت: لا أرضي حتي تسأل أبا عبد الله عليه السلام فقال: ارجع إلي أهلك فليس عليك شئ [23] .

17 - يج: روي عن محرمة الكندي قال: إن أبا الدوانيق نزل بالربذة وجعفر الصادق عليه السلام بها، قال: من يعذرني من جعفر، والله لاقتلنه، فدعاه فلما دخل عليه جعفر عليه السلام قال: يا أمير المؤمنين ارفق بي، فوالله لقلما أصحبك، قال أبو الدوانيق: انصرف، ثم قال لعيسي بن علي: الحقة فسله أبي؟ أم به؟ فخرج يشتد حتي لحقه فقال: يا أبا عبد الله إن أمير المؤمنين يقول: أبك؟ أم به؟ قال: لا بل بي [24] .



[ صفحه 172]



18 - يج: روي عن مهاجر بن عمار الخزاعي قال: بعثني أبو الدوانيق إلي المدينة، وبعث معي بمال كثير، وأمرني أن أتضرع لاهل هذا البيت، وأتحفظ مقالتهم، قال: فلزمت الزاوية التي مما يلي القبر، فلم أكن أتنحي منها في وقت الصلاة، لا في ليل ولا في نهار، قال: وأقبلت أطرح إلي السؤال الذين حول القبر الدراهم ومن هو فوقهم الشئ بعد الشئ حتي ناولت شبابا من بني الحسن ومشيخة حتي ألفوني وألفتهم في السر، قال: وكنت كلما دنوت من أبي عبد الله يلاطفني و يكرمني، حتي إذا كان يوما من الايام دنوت من أبي عبد الله وهو يصلي، فلما قضي صلاته التفت إلي وقال: تعال يا مهاجر - ولم أكن أتسمي ولا أتكني بكنيتي - فقال: قل لصاحبك: يقول لك جعفر: كان أهل بيتك إلي غير هذا منك أحوج منهم إلي هذا، تجئ إلي قوم شباب محتاجين فتدس إليهم، فلعل أحدهم يتكلم بكلمة تستحل بها سفك دمه، فلو بررتهم ووصلتهم وأغنيتهم، كانوا أحوج ما تريد منهم قال: فلما أتيت أبا الدوانيق قلت له: جئتك من عند ساحر كذاب كاهن، من أمره كذا وكذا، قال: صدق والله كانوا إلي غير هذا أحوج، وإياك أن يسمع هذا الكلام منك إنسان [25] .

19 - يح: روي عن الرضا، عن أبيه عليهما السلام قال: جاء رجل إلي جعفر بن محمد عليهما السلام فقال له: انج بنفسك، هذا فلان بن فلان قد وشي بك إلي المنصور وذكر أنك تأخذ البيعة لنفسك علي الناس، لتخرج عليهم، فتبسم وقال: يا عبد الله لا ترع فان الله إذا أراد فضيلة كتمت أو جحدت أثار عليها حاسدا باغيا يحركها حتي يبينها، اقعد معي حتي يأتيني الطلب، فتمضي معي إلي هناك حتي تشاهد ما يجري من قدرة الله، التي لا معزل عنها لمؤمن، فجاؤا وقالوا: أجب أمير المؤمنين، فخرج الصادق عليه السلام ودخل، وقد امتلا المنصور غيظا وغضبا فقال له: أنت الذي تأخذ البيعة لنفسك علي المسلمين، تريد أن تفرق جماعتهم، وتسعي في هلكتهم، وتفسد ذات بينهم؟ فقال الصادق عليه السلام: ما فعلت شيئا من هذا، قال



[ صفحه 173]



المنصور: فهذا فلان يذكر أنك فعلت، فقال: إنه كاذب قال المنصور، إني احلفه إن حلف كفيت نفسي مؤنتك فقال الصادق عليه السلام: إنه إذا حلف كاذبا باء باثم قال المنصور لحاجبه: حلف هذا الرجل علي ما حكاه عن هذا - يعني الصادق عليه السلام فقال الحاجب: قل: والله الذي لا إله إلا هو، وجعل يغلظ عليه اليمين فقال الصادق عليه السلام: لا تحلفه هكذا، فإني سمعت أبي يذكر عن جدي رسول الله صلي الله عليه وآله أنه قال: إن من الناس من يحلف كاذبا فيعظم الله في يمينه ويصفه بصفاته الحسني، فيأتي تعظيمه لله علي إثم كذبه ويمينه، فيؤخر عنه البلاء، ولكني احلفه باليمين التي حدثني أبي عن جدي رسول الله أنه لا يحلف بها حالف إلا باء باثمه، فقال المنصور: فحلفه إذا يا جعفر. فقال الصادق للرجل: قل إن كنت كاذبا عليك فقد برئت من حول الله وقوته ولجأت إلي حولي وقوتي، فقالها الرجل، فقال الصادق عليه السلام: اللهم إن كان كاذبا فأمته، فما استتم حتي سقط الرجل ميتا واحتمل، ومضي وأقبل المنصور علي الصادق عليه السلام فسأله عن حوائجه، فقال عليه السلام: ما لي حاجة إلا أن أسرع إلي أهلي، فان قلوبهم بي متعلقة فقال: ذلك إليك فافعل ما بدا لك، فخرج من عنده مكرما قد تحير منه المنصور، فقال قوم: رجل فاجأه الموت وجعل الناس يخوضون في أمر ذلك الميت وينظرون إليه، فلما استوي علي سريره، جعل الناس يخوضون، فمن ذام له وحامد إذا قعد علي سريره، وكشف عن وجهه وقال: يا أيها الناس إني لقيت ربي، فلقاني السخط، واللعنة، واشتد غضب زبانيته علي، علي الذي كان مني إلي جعفر بن محمد الصادق، فاتقوا الله، ولا تهلكوا فيه كما هلكت، ثم أعاد كفنه علي وجهه، وعاد في موته، فرأوه لاحراك فيه وهو ميت فدفنوه [26] .

20 - طب: الاشعث بن عبد الله، عن محمد بن عيسي، عن أبي الحسن الرضا عليه السلام



[ صفحه 174]



عن موسي بن جعفر قال: لما طلب أبو الدوانيق أبا عبد الله عليه السلام وهم بقتله، فأخذه صاحب المدينة ووجه به إليه، وكان أبو الدوانيق استعجله، واستبطأ قدومه حرصا منه علي قتله، فلما مثل بين يديه ضحك في وجهه، ثم رحب به، وأجلسه عنده و قال يا ابن رسول الله، والله لقد وجهت إليك وأنا عازم علي قتلك ولقد نظرت فالقي إلي محبة لك، فوالله ما أجد أحدا من أهل بيتي أعز منك، ولا آثر عندي، ولكن يا أبا عبد الله ما كلام يبلغني عنك تهجننا فيه، وتذكرنا بسوء؟ فقال: يا أمير المؤمنين ما ذكرتك قط بسوء، فتبسم أيضا وقال: والله أنت أصدق عندي من جميع من سعي بك إلي هذا مجلسي بين يديك وخاتمي، فانبسط ولا تخشني في جليل أمرك و صغيره، فلست أردك عن شئ، ثم أمره بالانصراف وحباه وأعطاه، فأبي أن يقبل شيئا، وقال: يا أمير المؤمنين أنا في غناء وكفاية وخير كثير، فإذا هممت ببري فعليك بالمتخلفين من أهل بيتي، فارفع عنهم القتل، قال: قد قبلت يا أبا عبد الله، و قد أمرت بمائة ألف درهم، ففرق بينهم فقال: وصلت الرحم يا أمير المؤمنين، فلما خرج من عنده مشي بين يديه مشايخ قريش وشبانهم من كل قبيلة، ومعه عين أبي الدوانيق، فقال له: يا ابن رسول الله لقد نظرت نظرا شافيا حين دخلت علي أمير المؤمنين فما أنكرت منك شيئا غير أني نظرت إلي شفتيك وقد حركتهما بشئ فما كان ذلك؟ قال: إني لما نظرت إليه قلت: " يا من لا يضام ولا يرام، وبه تواصل الارحام صل علي محمد وآله، واكفني شره بحولك وقوتك " والله ما زدت علي ما سمعت قال: فرجع العين إلي أبي الدوانيق فأخبره بقوله، فقال: والله ما استتم ما قال حتي ذهب ما كان في صدري من غائلة وشر.

21 - شا: روي نقلة الآثار أن المنصور لما أمر الربيع باحضار أبي عبد الله عليه السلام فأحضره، فلما بصر به المنصور قال له: قتلني الله إن لم أقتلك، أتلحد في سلطاني؟ وتبغيني الغوائل؟ فقال له أبو عبد الله عليه السلام: والله ما فعلت ولا أردت فان كان بلغك فمن كاذب ولو كنت فعلت لقد ظلم يوسف فغفر، وابتلي أيوب فصبر، واعطي سليمان



[ صفحه 175]



فشكر، فهؤلاء أنبياء الله، وإليهم يرجع نسبك.

فقال له المنصور: أجل ارتفع ههنا، فارتفع، فقال له: إن فلان بن فلان أخبرني عنك بما ذكرت فقال: أحضره يا أمير المؤمنين ليوافقني علي ذلك، فأحضر الرجل المذكور فقال له المنصور: أنت سمعت ما حكيت عن جعفر؟ قال: نعم فقال له أبو عبد الله عليه السلام: فاستحلفه علي ذلك.

فقال له المنصور: أتحلف؟ قال: نعم وابتدأ باليمين فقال له أبو عبد الله عليه السلام: دعني يا أمير المؤمنين احلفه أنا؟ فقال له: افعل فقال أبو عبد الله عليه السلام للساعي: قل: برئت من حول الله وقوته، والتجأت إلي حولي وقوتي، لقد فعل كذا وكذا جعفر، فامتنع منها هنيئة، ثم حلف بها، فما برح حتي ضرب برجله، فقال أبو جعفر: جروا برجله، فأخرجوه لعنه الله.

قال الربيع: وكنت رأيت جعفر بن محمد عليه السلام حين دخل علي المنصور يحرك شفتيه، وكلما حركهما سكن غضب المنصور، حتي أدناه منه، وقد رضي عنه، فلما خرج أبو عبد الله عليه السلام من عند أبي جعفر المنصور اتبعته، فقلت له: إن هذا الرجل كان من أشد الناس غضبا عليك، فلما دخلت عليه وأنت تحرك شفتيك كلما حركتهما سكن غضبه، فبأي شئ كنت تحركهما؟ قال: بدعاء جدي الحسين ابن علي عليهما السلام، قلت: جعلت فداك وما هذا الدعاء؟ قال: " يا عدتي عند شدتي، و يا غوثي في كربتي، احرسني بعينك التي لا تنام، واكنفني؟ بركنك الذي لا يرام " قال الربيع: فحفظت هذا الدعاء، فما نزلت بي شدة قط إلا دعوت به ففرج قال: وقلت لجعفر بن محمد عليه السلام: لم منعت الساعي أن يحلف بالله؟ قال: كرهت أن يراه الله يوحده ويمجده فيحلم عنه، ويؤخر عقوبته، فاستحلفته بما سمعت فأخذه أخذة رابية [27] .

بيان: قال البيضاوي [28] في قوله تعالي " أخذه رابية " أي زائدة في الشدة



[ صفحه 176]



زيادة أعمالهم في القبح.

22 - قب: موسي بن عبد الله بن حسن بن حسن، ومعتب ومصادف موليا الصادق عليه السلام في خبر أنه لما دخل هشام بن الوليد المدينة أتاه بنو العباس وشكوا من الصادق عليه السلام أنه أخذ تركات ماهر الخصي دوننا، فخطب أبو عبد الله عليه السلام فكان مما قال: إن الله تعالي لما بعث رسوله محمدا صلي الله عليه وآله كان أبونا أبو طالب المواسي له بنفسه، والناصر له، وأبوكم العباس وأبو لهب يكذبانه، ويؤلبان عليه، شياطين الكفر وأبوكم يبغي له الغوائل، ويقود القبائل في بدر، وكان في أول رعيلها، وصاحب خيلها ورجلها، والمطعم يومئذ، والناصب الحرب له، ثم قال: فكان أبوكم طليقنا وعتيقنا، وأسلم كارها تحت سيوفنا، لم يهاجر إلي الله ورسوله هجرة قط فقطع الله ولايته منا بقوله: " والذين آمنوا ولم يهاجروا ما لكم من ولايتهم من شئ " [29] في كلام له، ثم قال: هذا مولي لنا مات فحزنا تراثه، إذ كان مولانا، ولانا ولد رسول الله صلي الله عليه وآله وامنا فاطمة، أحرزت ميراثه [30] .

بيان: ألبت الجيش: أي جمعته، والتأليب التحريص، والرعيل القطعة من الخيل.

23 - قب: أبو بصير قال: كنت مع أبي جعفر عليه السلام في المسجد إذ دخل عليه أبو الدوانيق، وداود بن علي، وسليمان بن مجالد، حتي قعدوا في جانب المسجد فقال لهم: هذا أبو جعفر، فأقبل إليه داود بن علي وسليمان بن مجالد فقال لهما: ما منع جباركم أن يأتيني؟ فعذروه عنده فقال عليه السلام: يا داود أما لا تذهب الايام حتي يليها ويطأ الرجال عقبه، ويملك شرقها وغربها، وتدين له الرجال، وتذل رقابها، قال: فلها مدة؟ قال: نعم والله ليتلقفنها الصبيان منكم كما تتلقف الكرة فانطلقا فأخبرا أبا جعفر بالذي سمعا من محمد بن علي عليه السلام فبشراه بذلك، فلما وليا دعا سليمان بن مجالد فقال: يا سليمان بن مجالد إنهم لا يزالوا في فسحة من ملكهم ما لم يصيبوا دما، وأومأ بيده إلي صدره، فإذا أصابوا ذلك الدم، فبطنها



[ صفحه 177]



خير لهم من ظهرها، فجاء أبو الدوانيق إليه وسأله عن مقالهما، فصدقهما، الخبر فكان كما قال [31] .

24 - قب: روي الاعمش، والربيع وابن سنان، وعلي بن أبي حمزة، و حسين بن أبي العلا، وأبو المغرا، وأبو بصير، أن داود بن علي بن عبد الله بن العباس لما قتل المعلي بن خنيس وأخذ ماله، قال الصادق عليه السلام: قتلت مولاي، وأخذت مالي، أما علمت أن الرجل ينام علي الثكل، ولا ينام علي الحرب؟ أما والله لادعون الله عليك. فقال له داود: تهددنا بدعائك؟ كالمستهزئ بقوله، فرجع أبو عبد الله عليه السلام إلي داره فلم يزل ليله كله قائما، وقاعدا، فبعث إليه داود خمسة من الحرس وقال: ائتوني به، فان أبي فائتوني برأسه، فدخلوا عليه وهو يصلي فقالوا له: أجب داود، قال: فإن لم اجب؟ قالوا: أمرنا بأمر، قال: فانصرفوا فانه هو خير لكم في دنياكم وآخرتكم، فأبوا إلا خروجه، فرفع يديه فوضعهما علي منكبيه ثم بسطهما، ثم دعا بسبابته فسمعناه يقول: الساعة الساعة، حتي سمعنا صراخا عاليا فقال لهم: إن صاحبكم قد مات، فانصرفوا! فسئل فقال: بعث إلي ليضرب عنقي، فدعوت عليه بالاسم الاعظم، فبعث الله إليه ملكا بحربة فطعنه في مذاكيره فقتله. وفي رواية لبابة بنت عبد الله بن العباس: بات داود تلك الليلة حائرا قد اغمي عليه، فقمت أفتقده في الليل، فوجدته مستلقيا علي قفاه وثعبان قد انطوي علي صدره، وجعل فاه علي فيه، فأدخلت يدي في كمي فتناولته فعطف فاه إلي فرميت به فانساب في ناحية البيت، وأنبهت داود فوجدته حائرا قد احمرت عيناه، فكرهت أن اخبره بما كان، وجزعت عليه. ثم انصرفت فوجدت ذلك الثعبان كذلك، ففعلت به مثل الذي فعلت المرة الاولي، وحركت داود فأصبته ميتا، فما رفع جعفر رأسه من سجوده حتي



[ صفحه 178]



سمع الواعية [32] .

بيان: الحرب بالتحريك نهب مال الانسان، وتركه بلا شئ.

25 - قب: قال الربيع الحاجب: أخبرت الصادق بقول المنصور: لاقتلنك ولاقتلن أهلك حتي لا ابقي علي الارض منكم قامة سوط، ولاخربن المدينة حتي لا أترك فيها جدارا قائما فقال: لاترع من كلامه، ودعه في طغيانه، فلما صار بين السترين سمعت المنصور يقول: أدخلوه إلي سريعا، فأدخلته عليه فقال: مرحبا بابن العم النسيب، وبالسيد القريب، ثم أخذ بيده، وأجلسه علي سريره وأقبل عليه، ثم قال: أتدري لم بعثت إليك؟ فقال: وأني لي علم بالغيب!؟ فقال: أرسلت إليك لتفرق هذه الدنانير في أهلك، وهي عشرة آلاف دينار، فقال: ولها غيري فقال: أقسمت عليك يا أبا عبد الله لتفرقها علي فقراء أهلك، ثم عانقه بيده وأجازه وخلع عليه وقال لي: يا ربيع أصحبه قوما يردونه إلي المدينة قال: فلما خرج أبو عبد الله عليه السلام قلت له: يا أمير المؤمنين لقد كنت من أشد الناس عليه غيظا فما الذي أرضاك عنه؟! قال: يا ربيع لما حضرت الباب رأيت تنينا عظيما يقرض بأنيابه وهو يقول بألسنة الادميين: إن أنت أشكت ابن رسول الله لافصلن لحمك من عظمك، فأفزعني ذلك، وفعلت به ما رأيت [33] .

ايضاح: القرض بالمعجمة والمهملة القطع، والقبض، وأشكت أي أدخلت الشوكة في جسمه، مبالغة في تعميم أنواع الضرر.

26 - قب: في الترغيب والترهيب عن أبي القاسم الاصفهاني والعقد [34] عن ابن عبد ربه الاندلسي أن المنصور قال لما رآه: قتلني الله إن لم أقتلك فقال له: إن سليمان اعطي فشكر، وإن أيوب ابتلي فصبر، وإن يوسف ظلم فغفر، وأنت علي إرث منهم، وأحق بمي تأسي بهم، فقال: إلي يا أبا عبد الله، فأنت القريب



[ صفحه 179]



القرابة، وذو الرحم الواشجة، السليم الناحية، القليل الغائلة، ثم صافحه بيمينه وعانقه بشماله، وأمر له بكسوة وجائزة.

وفي خبر آخر عن الربيع أنه أجلسه إلي جانبه فقال له: ارفع حوائجك فأخرج رقاعا لاقوام، فقال المنصور: ارفع حوائجك في نفسك فقال: لا تدعوني حتي أجيئك فقال: ما إلي ذلك سبيل [35] .

بيان: وشجت العروق والاغصان اشتبكت.

27 - قب: الحسين بن محمد قال: سخط علي بن هبيرة علي رفيد فعاذ بأبي عبد الله عليه السلام فقال له: انصرف إليه واقرأه مني السلام وقل له: إني أجرت عليك مولاك رفيدا، فلا تهجه بسوء، فقال: جعلت فداك، شامي خبيث الرأي!! فقال: اذهب إليه كما أقول لك، قال: فاستقبلني أعرابي ببعض البوادي فقال: أين تذهب؟ إني أري وجه مقتول، ثم قال لي: أخرج يدك، ففعلت، فقال: يد مقتول ثم قال لي: أخرج لسانك ففعلت فقال: امض، فلا بأس عليك، فإن في لسانك رسالة لو أتيت بها الجبال الرواسي لانقادت لك قال: فجئت فلما دخلت عليه أمر بقتلي، فقلت: أيها الامير لم تظفر بي عنوة، وإنما جئتك من ذات نفسي، وههنا أمر أذكره لك، ثم أنت وشأنك، فأمر من حضر فخرجوا فقلت له: مولاك جعفر بن محمد يقرئك السلام ويقول لك: قد أجرت عليك مولاك رفيدا فلا تهجه بسوء فقال: الله لقد قال لك جعفر هذه المقالة؟ وأقرأني السلام؟ فحلفت فرددها علي ثلاثا، ثم حل كتافي ثم قال: لا يقنعني منك حتي تفعل بي ما فعلت بك قلت: ما تكتف يدي يديك، ولا تطيب نفسي فقال: والله ما يقنعني إلا ذلك، ففعلت كما فعل، وأطلقته، فناولني خاتمه وقال: أمري في يدك فدبر فيها ما شئت.

التمس محمد بن سعيد من الصادق رقعة إلي محمد بن [أبي حمزة] الثمالي في تأخير خراجه فقال عليه السلام: قل له: سمعت جعفر بن محمد يقول: من أكرم لنا مواليا فبكرامة الله تعالي بدا، ومن أهانه فلسخط الله تعرض، ومن أحسن إلي شيعتنا فقد أحسن



[ صفحه 180]



إلي أمير المؤمنين، ومن أحسن إلي أمير المؤمنين فقد أحسن إلي رسول الله، ومن أحسن إلي رسول الله فقد أحسن إلي الله ومن أحسن إلي الله كان والله معنا في الرفيع الاعلي قال: فأتيته وذكرته فقال: بالله سمعت هذا الحديث من الصادق عليه السلام؟ فقلت: نعم فقال: اجلس ثم قال: يا غلام ما علي محمد بن سعيد من الخراج؟ قال: ستون ألف درهم قال: امح اسمه من الديوان، وأعطاني بدرة وجارية وبغلة بسرجها ولجامها، قال: فأتيت أبا عبد الله فلما نظر إلي تبسم فقال: يا أبا محمد تحدثني أو احدثك؟ فقلت: يا ابن رسول الله منك أحسن فحدثني والله الحديث كأنه حاضر معي [36] .

محمد بن سنان، عن المفضل بن عمر: أن المنصور قد كان هم بقتل أبي عبد الله عليه السلام غير مرة فكان إذا بعث إليه ودعاه ليقتله، فإذا نظر إليه هابه ولم يقتله غير أنه منع الناس عنه، ومنعه من القعود للناس، واستقصي عليه أشد الاستقصاء حتي أنه كان يقع لاحدهم مسألة في دينه، في نكاح أو طلاق أو غير ذلك فلا يكون علم ذلك عندهم، ولا يصلون إليه فيعتزل الرجل وأهله، فشق ذلك علي شيعته وصعب عليهم حتي ألقي الله عزوجل في روع المنصور أن يسأل الصادق عليه السلام ليتحفه بشئ من عنده، لا يكون لاحد مثله، فبعث إليه بمخصرة كانت للنبي صلي الله عليه وآله طولها ذراع، ففرح بها فرحا شديدا، وأمر أن تشق له أربعة أرباع وقسمها في أربعة مواضع، ثم قال له: ما جزاؤك عندي إلا أن اطلق لك، وتفشي علمك لشيعتك ولا أتعرض لك، ولا لهم، فاقعد غير محتشم وأفت الناس، ولا تكن في بلد أنا فيه، ففشي العلم عن الصادق عليه السلام [37] .

بيان: في القاموس [38] المخصرة كمكنسة ما يتوكأ عليها، كالعصا ونحوه وما يأخذه الملك يشير به إذا خاطب، والخطيب إذا خطب.



[ صفحه 181]



أقول: روي البرسي في مشارق الانوار [39] عن أبي بصير قال: قال أبو عبد الله عليه السلام إن المعلي بن خنيس ينال درجتنا، وإن المدينة من قابل يليها داود بن عروة، ويستدعيه ويأمره أن يكتب له أسماء شيعتنا فيأبي فيقتله ويصلبه فينا، وبذلك ينال درجتنا، فلما ولي داود المدينة من قابل أحضر المعلي وسأله عن الشيعة فقال: ما أعرفهم فقال: اكتبهم لي وإلا ضربت عنقك فقال: بالقتل تهددني؟! والله لو كانت تحت أقدامي ما رفعتها عنهم، فأمر بضرب عنقه وصلبه، فلما دخل عليه الصادق عليه السلام قال: يا داود قتلت مولاي ووكيلي، وما كفاك القتل حتي صلبته، والله لادعون الله عليك ليقتلك كما قتلته، فقال له داود: تهددني بدعائك ادع الله لك فإذ استجاب لك فادعه علي فخرج أبو عبد الله عليه السلام مغضبا فلما جن الليل اغتسل واستقبل القبلة ثم قال: يا ذا يا ذي يا ذوا إرم داود بسهم من سهامك، تقلقل به قلبه ثم قال لغلامه: اخرج واسمع الصائح فجاء الخبر أن داود قد هلك، فخر الامام ساجدا وقال: إنه لقد دعوت الله عليه بثلاث كلمات لو أقسمت علي أهل الارض لزلزلت بمن عليها.

قال: وروي أن المنصور لما أراد قتل أبي عبد الله استدعي قوما من الاعاجم لا يفهمون ولا يعقلون، فخلع عليهم الديباج والوشي، وحمل إليهم الاموال، ثم استدعاهم وكانوا مائة رجل وقال للترجمان: قل لهم: إن لي عدوا يدخل علي الليلة فاقتلوه إذا دخل، قال: فأخذوا أسلحتهم ووقفوا متمثلين لامره فاستدعي جعفرا وأمره أن يدخل وحده، ثم قال للترجمان: قل لهم: هذا عدوي فقطعوه فلما دخل عليه السلام تعاووا عوي الكلب، ورموا أسلحتهم، وكتفوا أيديهم إلي ظهورهم وخروا له سجدا ومرغوا وجوههم علي التراب، فلما رأي المنصور ذلك خاف علي نفسه وقال: ما جاء بك؟ قال: أنت، وما جئتك إلا مغتسلا محنطا، فقال المنصور: معاذ الله أن يكون ما تزعم ارجع راشدا فرجع جعفر عليه السلام والقوم علي وجوههم سجدا فقال للترجمان: قل لهم: لم لا قتلتم عدو الملك؟ فقالوا: نقتل ولينا الذي



[ صفحه 182]



يلقانا كل يوم ويدبر أمرنا كما يدبر الرجل ولده، ولا نعرف وليا سواه؟ فخاف المنصور من قولهم، وسرحهم تحت الليل ثم قتله عليه السلام بالسم [40] .

28 - كشف: من كتاب محمد بن طلحة [41] قال: حدث عبد الله بن الفضل بن الربيع، عن أبيه قال: حج المنصور سنة سبع وأربعين ومائة فقدم المدينة وقال للربيع: ابعث إلي جعفر بن محمد من يأتينا به متعبا، قتلني الله إن لم أقتله، فتغافل الربيع عنه لينساه، ثم أعاد ذكره للربيع وقال: ابعث من يأتي به متعبا، فتغافل عنه، ثم أرسل إلي الربيع رسالة قبيحة أغلظ عليه فيها، وأمره أن يبعث من يحضر جعفرا، ففعل، فلما أتاه قال له الربيع: يا أبا عبد الله اذكر الله فانه قد أرسل إليك بما لا دافع له غير الله، فقال جعفر: لا حول ولا قوة إلا بالله. ثم إن الربيع أعلم المنصور بحضوره، فلما دخل جعفر عليه أوعده وأغلظ وقال: أي عدو الله اتخذك أهل العراق إماما، يبعثون إليك زكاة أموالهم، وتلحد في سلطاني، وتبغيه الغوائل، قتلني الله إن لم أقتلك، فقال له: يا أمير المؤمنين إن سليمان عليه السلام اعطي فشكر، وإن أيوب ابتلي فصبر، وإن يوسف ظلم فغفر، وأنت من ذلك السنخ، فلما سمع المنصور ذلك منه قال له: إلي وعندي أبا عبد الله أنت البرئ الساحة، السليم الناحية، القليل الغائلة، جزاك الله من ذي رحم، أفضل ما جزي ذوي الارحام عن أرحامهم، ثم تناول يده فأجلسه معه علي فرشه، ثم قال: علي بالطيب، فاتي بالغالية فجعل يغلف لحية جعفر عليه السلام بيده، حتي تركها تقطر، ثم قال: قم في حفظ الله وكلاءته ثم قال: يا ربيع الحق أبا عبد الله جائزته، وكسوته، انصرف أبا عبد الله في حفظه وكنفه، فانصرف. قال الربيع: ولحقته فقلت: إني قد رأيت قبلك ما لم تره، ورأيت بعدك ما لا رأيته، فما قلت يا أبا عبد الله حين دخلت؟ قال: قلت: " اللهم احرسني بعينك التي لا تنام واكنفني بركنك الذي لا يرام، واغفر لي بقدرتك علي ولا أهلك وأنت رجائي، اللهم أنت أكبر وأجل مما أخاف وأحذر، اللهم



[ صفحه 183]



بك أدفع في نحره، وأستعيذ بك من شره، ففعل الله بي ما رأيت [42] .

توضيح: قال الجزري [43] فيه كنت اغلف لحية رسول الله صلي الله عليه وآله بالغالية أي ألطخها به واكثر، والغالية ضرب مركب من الطيب.

29 - كشف: من كتاب الدلائل للحميري عن رزام بن مسلم مولي خالد بن عبد الله القسري قال: إن المنصور قال لحاجبه: إذا دخل علي جعفر بن محمد عليه السلام فاقتله، قبل أن يصل إلي، فدخل أبو عبد الله عليه السلام فجلس، فأرسل إلي الحاجب فدعاه، فنظر إليه وجعفر عليه السلام قاعد، قال: ثم قال: عد إلي مكانك، قال: وأقبل يضرب يده علي يده، فلما قام أبو عبد الله عليه السلام وخرج دعا حاجبه، فقال: بأي شئ أمرتك؟ قال: لا والله ما رأيته حين دخل، ولا حين خرج، ولا رأيته إلا وهو قاعد عندك [44] .

وعن عبد الله بن أبي ليلي قال: كنت بالربذة مع المنصور وكان قد وجه إلي أبي عبد الله عليه السلام فاتي به، وبعث إلي المنصور فدعاني، فلما انتهيت إلي الباب سمعته يقول: عجلوا! علي به، قتلني إن لم أقتله، سقي الله الارض من دمي إن لم أسق الارض من دمه، فسألت الحاجب من يعني؟ قال: جعفر بن محمد عليه السلام فإذا هو قد اتي به مع عدة جلاوزة، فلما انتهي إلي الباب قبل أن يرفع الستر رأيته قد تململت شفتاه عند رفع الستر، فدخل، فلما نظر إليه المنصور قال: مرحبا يا ابن عم، مرحبا يا ابن رسول الله، فما زال يرفعه حتي أجلسه علي وسادته ثم دعا بالطعام، فرفعت رأسي وأقبلت أنظر إليه ويلقمه جديا باردا، وقضي حوائجه، وأمره بالانصراف، فلما خرج قلت له: قد عرفت موالاتي لك وما قد ابتليت به في دخولي عليهم، وقد سمعت كلام الرجل وما كان يقول، فلما صرت إلي الباب رأيتك قد تململت شفتاك وما أشك أنه شئ قلته، ورأيت ما صنع بك، فإن رأيت أن تعلمني



[ صفحه 184]



ذلك فأقوله إذا دخلت عليه، قال: نعم، قلت: " ما شاء الله ما شاء الله، لا يأتي بالخير إلا الله ما شاء الله، ما شاء الله لا يصرف السوء إلا الله ما شاء الله ما شاء الله كل نعمة فمن الله ما شاء الله لا حول ولا قوة إلا بالله " [45] .

وقال الابي: قال للصادق عليه السلام أبو جعفر المنصور: إني قد عزمت علي أن اخرب المدينة ولا أدع بها نافخ ضرمة، فقال: يا أمير المؤمنين لا أجد بدا من النصاحة لك فاقبلها إن شئت أو لا، قال: قل، قال: إنه قد مضي لك ثلاثة أسلاف أيوب ابتلي فصبر، وسليمان اعطي فشكر ويوسف قدر فغفر، فاقتد بأيهم شئت قال: قد عفوت [46] .

وقال: وقف أهل مكة وأهل المدينة بباب المنصور، فأذن الربيع لاهل مكة قبل أهل المدينة فقال جعفر عليه السلام: أتأذن لاهل مكة قبل أهل المدينة؟ فقال الربيع: مكة العش فقال جعفر عليه السلام: عش والله طار خياره وبقي شراره [47] .

وقيل له: إن أبا جعفر المنصور لا يلبس منذ صارت الخلافة إليه إلا الخشن ولا يأكل إلا الجشب فقال: يا ويحه مع ما قد مكن الله له من السلطان وجبي إليه من الاموال، فقيل: إنما يفعل ذلك بخلا وجمعا للاموال، فقال: الحمد لله الذي حرمه من دنياه ما له ترك دينه [48] .

وقال ابن حمدون: كتب المنصور إلي جعفر بن محمد عليهما السلام: لم لا تغشانا كما يغشانا سائر الناس؟ فأجابه: ليس لنا ما نخافك من أجله، ولا عندك من أمر الاخرة ما نرجوك له، ولا أنت في نعمة فنهنئك، ولا تراها نقمة فنعزيك بها، فما نصنع عندك!؟ قال: فكتب إليه: تصحبنا لتنصحنا فأجابه: من أراد الدنيا لا ينصحك ومن أراد الآخرة لا يصحبك، فقال المنصور: والله لقد ميز عندي منازل الناس، من



[ صفحه 185]



يريد الدنيا ممن يريد الاخرة، وإنه ممن يريد الاخرة لا الدنيا [49] .

30 - كش: صدقة بن حماد، عن سهل، عن موسي بن سلام، عن الحكم ابن مسكين، عن عيص بن القاسم، قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام مع خالي سليمان بن خالد فقال لخالي: من هذا الفتي؟ قال: هذا ابن اختي قال: فيعرف أمركم؟ فقال له: نعم، فقال: الحمد لله الذي لم يجعله شيطانا، ثم قال: يا ليتني وإياكم بالطائف، احدثكم وتؤنسوني، وأضمن لهم أن لا نخرج عليهم أبدا [50] .

31 - كش: علي بن الحكم، عن منصور بن يونس، عن عنبسة قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: أشكوا إلي الله وحدتي، وتقلقلي من أهل المدينة، حتي تقدموا وأراكم وأسر بكم، فليت هذه الطاغية أذن لي فاتخذت قصرا فسكنته، و أسكنتكم معي، وأضمن له أن لا يجئ من ناحيتنا مكروه أبدا [51] .

32 - كا: محمد ين يحيي، عن أحمد بن محمد، عن علي بن الحكم مثله [52] .

33 - تم: ذكر الكراجكي في كتاب كنز الفوائد قال: جاء في الحديث أن أبا جعفر المنصور خرج في يوم جمعة متوكئا علي يد الصادق جعفر بن محمد عليه السلام فقال رجل يقال له رزام مولي خالد بن عبد الله: من هذا الذي بلغ من خطره ما يعتمد أمير المؤمنين علي يده؟ فقيل له: هذا أبو عبد الله جعفر بن محمد الصادق صلي الله عليه فقال: إني والله ما علمت لوددت أن خد أبي جعفر نعل لجعفر، ثم قام فوقف بين يدي المنصور، فقال له: أسأل يا أمير المؤمنين؟ فقال له المنصور: سل هذا فقال: إني اريدك بالسؤال، فقال له المنصور: سل هذا فالتفت رزام إلي الامام جعفر بن محمد عليه السلام فقال له: أخبرني عن الصلاة وحدودها، فقال له الصادق عليه السلام: للصلاة أربعة آلاف حد لست تؤاخذ بها، فقال: أخبرني بما لا يحل تركه، ولا تتم



[ صفحه 186]



الصلاة إلا به فقال أبو عبد الله عليه السلام: لا تتم الصلاة إلا لذي طهر سابغ، وتمام بالغ، غير نازغ، ولا زائغ، عرف فوقف، وأخبت فثبت فهو واقف بين اليأس والطمع والصبر والجزع، كأن الوعد له صنع، والوعيد به وقع، بذل عرضه، وتمثل غرضه، وبذل في الله المهجة، وتنكب إليه غير المحجة مرتغم بارتغام، يقطع علائق الاهتمام بعين من له قصد، وإليه وفد، ومنه استرفد، فإذا أتي بذلك كانت هي الصلاة التي بها امر، وعنها اخبر، وإنها هي الصلاة التي تنهي عن الفحشاء والمنكر. فالتفت المنصور إلي أبي عبد الله عليه السلام فقال له: يا أبا عبد الله لانزال من بحرك نغترف وإليك نزدلف، تبصر من العمي، وتجلوا بنورك الطخياء، فنحن نعوم في سبحات قدسك وطامي بحرك [53] .

بيان: النزع: الطعن، والاغتياب، والافساد، والوسوسة، والزيغ: الميل والطخياء: الظلمة، وطمي الماء علا.

34 - نبه: قيل للمنصور: في حبسك محمد بن مروان فلو أمرت باحضاره وسألته عما جري بينه وبين ملك النوبة [54] فقال: صرت إلي جزيرة النوبة في آخر أمرنا فأمرت بالمضارب فضربت، فخرج النوب يتعجبون، وأقبل ملكهم، رجل طويل أصلع حاف عليه كساء، فسلم وجلس علي الارض فقلت: ما لك لا تقعد علي البساط قال: أنا ملك، وحق لمن رفعه الله أن يتواضع له إذا رفعه، ثم قال: ما بالكم تطأون الزرع بدوابكم، والفساد محرم عليكم في كتابكم؟! فقلت: عبيدنا فعلوه بجهلهم، قال: فما بالكم تشربون الخمر وهي محرمة عليكم في دينكم؟ قلت: أشياعنا فعلوه بجهلهم.



[ صفحه 187]



قال: فما بالكم تلبسون الديباج، وتتحلون بالذهب وهي محرمة عليكم علي لسان نبيكم؟ قلت: فعل ذلك أعاجم من خدمنا، كرهنا الخلاف عليهم، فجعل ينظر في وجهي، ويكرر معاذيري علي وجه الاستهزاء، ثم قال: ليس كما تقول يا ابن مروان، ولكنكم قوم ملكنم فظلمتم، وتركتم ما امرتم، فأذاقكم الله وبال أمركم، ولله فيكم نقم لم تبلغ، وإني أخشي أن ينزل بك وأنت في أرضي فيصيبني معك، فارتحل عني.

35 - غو: قال الصادق عليه السلام: طلب المنصور علماء المدينة، فلما وصلنا إليه خرج إلينا الربيع الحاجب فقال: ليدخل علي أمير المؤمنين منكم اثنان فدخلت أنا وعبد الله بن الحسن، فلما جلسنا عنده، قال: أنت الذي تعلم الغيب؟ فقلت: لا يعلم الغيب إلا الله فقال: أنت الذي يجبي إليك الخراج؟ فقلت: بل الخراج يجبي إليك، فقال: أتدري لم دعوتكم؟ فقلت: لا فقال: إنما دعوتكم لاخرب رباعكم، وأوغر قلوبكم، وأنزلكم بالسراة، فلا أدع أحدا من أهل الشام والحجاز يأتون إليكم فانهم لكم مفسدة.

فقلت: إن أيوب ابتلي فصبر، وإن يوسف ظلم فغفر، وإن سليمان اعطي فشكر، وأنت من نسل اولئك القوم، فسري عنه.

ثم قال: حدثني الحديث الذي حدثتني به منذ أوقات عن رسول الله صلي الله عليه وآله قلت: حدثني أبي عن جدي عن رسول الله أنه قال: الرحم حبل ممدود من الارض إلي السماء، يقول: من قطعني قطعه الله، ومن وصلني وصله الله فقال: لست أعني هذا فقلت: حدثني أبي عن جدي عن رسول الله قال الله تعالي: أنا الرحمن خلقت الرحم وشققت لها اسما من أسمائي، فمن وصلها وصلته، ومن قطعها قطعته قال: لست أعني ذلك، فقلت: حدثني أبي عن جدي عن رسول الله صلي الله عليه وآله أنه قال: إن ملكا من ملوك بني إسرائيل كان قد بقي من عمره ثلاث سنين، ووصل رحمه فجعلها الله ثلاثين سنة، وإن ملكا من ملوك بني إسرائيل كان قد بقي من عمره ثلاثون سنة فقطع رحمه فجعله الله ثلاث سنين، فقال: هذا الذي قصدت والله لاصلن



[ صفحه 188]



اليوم رحمي، ثم سرحنا إلي أهلنا سراحا جميلا.

بيان: الوغر: الحقد، والضغن، والعداوة، والتوقد من الغيظ، وأوغر صدره أدخلها فيه، وسراة الطريق: ظهره، ومعظمه، أي أجعلكم فقراء تجلسون علي الطرق للسؤال، وسري عنه علي بناء التفعيل مجهولا أي كشف عنه الحزن والغضب.

36 - مهج: روينا باسنادنا إلي الشيخ أبي محمد هارون بن موسي التلعكبري رضي الله عنه عن محمد بن علي الصيرفي، عن ابن أبي نجران، عن ياسر مولي الربيع قال: سمعت الربيع يقول: لما حج المنصور، وصار بالمدينة سهر ليلة فدعاني فقال: يا ربيع انطلق في وقتك هذا علي أخفض جناح وألين مسير، فان استطعت أن تكون وحدك فافعل، حتي تأتي أبا عبد الله جعفر بن محمد فقل له: هذا ابن عمك يقرأ عليك السلام ويقول لك إن الدار وإن نأت، والحال وإن اختلفت فانا نرجع إلي رحم، أمس من يمين بشمال، ونعل بقبال، وهو يسألك المصير إليه في وقتك هذا فان سمح بالمسير معك فأوطه خدك وإن امتنع بعذر أو غيره فاردد الامر إليه في ذلك فإن أمرك بالمصير إليه في تأن فيسر ولا تعسر واقبل العفو، ولا تعتف في قول ولا فعل.

قال الربيع: فصرت إلي بابه فوجدته في دار خلوته، فدخلت عليه من غير استيذان، فوجدته معفرا خديه، مبتهلا بظهر يديه قد أثر التراب في وجهه وخديه فأكبرت أن أقول شيئا حتي فرغ من صلاته ودعائه، ثم انصرف بوجهه فقلت: السلام عليك يا أبا عبد الله فقال: وعليك السلام يا أخي ما جاء بك؟ فقلت: ابن عمك يقرأ عليك السلام، ويقول - حتي بلغت إلي آخر الكلام - فقال: ويحك يا ربيع! " ألم يأن للذين آمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله وما نزل من الحق ولا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم " [55] ويحك يا ربيع " أفأمن أهل القري أن يأتيهم بأسنا بياتا وهم نائمون أو أمن أهل القري أن يأتيهم بأسنا ضحي وهم يلعبون أفأمنوا مكر الله فلا يأمن مكر الله إلا القوم



[ صفحه 189]



الخاسرون " [56] قرأت علي أمير المؤمنين السلام ورحمة الله وبركاته، ثم أقبل علي صلاته وانصرف إلي توجهه.

فقلت: هل بعد السلام من مستعتب عليه؟ أو إجابة؟ فقال: نعم قل له: " أفرأيت الذي تولي وأعطي قليلا وأكدي أعنده علم الغيب فهو يري أم لم ينبأ بما في صحف موسي وإبراهيم الذي وفي ألا تزر وازرة وزر اخري وأن ليس للانسان إلا ما سعي وأن سعيه سوف يري " [57] إنا والله يا أمير المؤمنين قد خفناك، وخافت لخوفنا النسوة اللاتي أنت أعلم بهن، ولا بدلنا من الايضاح به، فان كففت وإلا أجرينا اسمك علي الله عزوجل في كل يوم خمس مرات، وأنت حدثتنا عن أبيك عن جدك أن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: أربع دعوات لا يحجبن عن الله تعالي: دعاء الوالد لولده، والاخ بظهر الغيب لاخيه، والمظلوم، والمخلص.

قال الربيع: فما استتم الكلام حتي أتت رسل المنصور تقفو أثري، وتعلم خبري، فرجعت وأخبرته بما كان فبكي، ثم قال: ارجع إليه وقل له: الامر في لقائك إليك، والجلوس عنا، وأما النسوة اللاتي ذكرتهن فعليهن السلام فقد آمن الله روعهن، وجلاهمهن، قال: فرجعت إليه فأخبرته بما قال المنصور فقال: قل له: وصلت رحما، وجزيت خيرا، ثم اغر ورقت عيناه حتي قطر من الدمع في حجره قطرات، ثم قال: يا ربيع إن هذه الدنيا وإن أمتعت ببهجتها وغرت بزبرجها فان آخرها لا يعدو أن يكون كآخر الربيع الذي يروق بخضرته.

ثم يهيج عند انتهاء مدته، وعلي من نصح لنفسه وعرف حق ما عليه وله أن ينظر إليها نظر من عقل عن ربه جل وعلا، وحذر سوء منقلبه، فان هذه الدنيا قد خدعت قوما فارقوها أسرع ما كانوا إليها وأكثر ما كانوا اغتباطا بها، طرقتهم آجالهم بياتا وهم نائمون أو ضحي وهم يلعبون، فكيف اخرجوا عنها، وإلي ما صاروا بعدها أعقبتهم الالم، وأورثتهم الندم، وجرعتهم مر المذاق، وغصصتهم بكأس الفراق



[ صفحه 190]



فيا ويح من رضي عنها، وأقر عينا بها، أما رأي مصرع آبائه، ومن سلف من أعدائه وأوليائه، يا ربيع أطول بها حيرة وأقبح بها كثرة، وأخسر بها صفقة، وأكبر بها ترحة، إذا عاين المغرور بها أجلة، وقطع بالاماني أمله، وليعمل علي أنه اعطي أطول الاعمار وأمدها، وبلغ فيها جميع الامال، هل قصاراه إلا الهرم؟ أو غايته إلا الوخم؟ نسأل الله لنا ولك عملا صالحا بطاعته، ومآبا إلي رحمته، ونزوعا عن معصيته، وبصيرة في حقه، فانما ذلك له وبه، فقلت: يا أبا عبد الله أسألك بكل حق بينك وبين الله جل وعلا إلا عرفتني ما ابتهلت به إلي ربك تعالي، وجعلته حاجزا بينك وبين حذرك وخوفك، لعل الله يجبر بدوائك كسيرا، ويغني به فقيرا والله ما أعني غير نفسي قال الربيع: فرفع يده وأقبل علي مسجده كارها أن يتلو الدعاء صحفا [58] ولا يحضر ذلك بنية فقال: اللهم إني أسألك يا مدرك الهاربين إلي آخر ما سيأتي في كتاب الدعاء [59] .

بيان: قبال النعل ككتاب زمام بين الاصبع الوسطي والتي تليها، والزبرج بالكسر الزينة، وراقه أعجبه، وهاج النبت يبس، والترح محركة الهم قوله عليه السلام وقطع بالاماني أمله ينبغي أن يقرأ علي بناء المجهول أي قطع أمله مع الاماني التي كان يأمل حصولها، ويقال: طعام وخيم أي غير موافق.

37 - ق، مهج: الحسن بن محمد النوفلي، عن الربيع صاحب المنصور قال: حججت مع أبي جعفر المنصور فلما كان في بعض الطريق قال لي المنصور: يا ربيع إذا نزلت المدينة فاذكر لي جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي فوالله العظيم لا يقتله أحد غيري احذر تدع أن تذكرني به، قال: فلما صرنا إلي المدينة أنساني الله عزوجل ذكره قال: فلما صرنا إلي مكة قال لي: يا ربيع ألم آمرك أن تذكرني بجعفر بن محمد إذا دخلنا المدينة؟ قال: فقلت: نسيت ذلك يا مولاي يا أمير المؤمنين قال: فقال لي: إذا رجعت إلي المدينة فاذكرني به، فلابد من قتله



[ صفحه 191]



فإن لم تفعل لاضربن عنقك فقلت: نعم يا أمير المؤمنين ثم قلت لغلماني وأصحابي: اذكروني بجعفر بن محمد إذا دخلنا المدينة إن شاء الله تعالي فلم يزل غلماني وأصحابي يذكروني به في كل وقت ومنزل ندخله وننزل فيه حتي قدمنا المدينة فلما نزلنا بها دخلت إلي المنصور فوقفت بين يديه وقلت له: يا أمير المؤمنين جعفر بن محمد! قال: فضحك وقال لي: نعم اذهب يا ربيع فائتني به ولا تأتني به إلا مسحوبا قال: فقلت له: يا مولاي يا أمير المؤمنين حبا وكرامة، وأنا أفعل ذلك طاعة لامرك قال: ثم نهضت وأنا في حال عظيم من ارتكابي ذلك قال: فأتيت الامام الصادق جعفر بن محمد عليهما السلام وهو جالس في وسط داره فقلت له: جعلت فداك إن أمير المؤمنين يدعوك إليه فقال لي: السمع والطاعة، ثم نهض وهو معي يمشي قال: فقلت له: يا ابن رسول الله إنه أمرني أن لا آتيه بك إلا مسحوبا قال: فقال الصادق: امتثل يا ربيع ما أمرك به، قال: فأخذت بطرف كمه أسوقه إليه، فلما أدخلته إليه رأيته وهو جالس علي سريره، وفي يده عمود حديد يريد أن يقتله به، ونظرت إلي جعفر عليه السلام وهو يحرك شفتيه، فلم أشك أنه قاتله، ولم أفهم الكلام الذي كان جعفر يحرك شفتيه به، فوقفت أنظر إليهما.

قال الربيع: فلما قرب منه جعفر بن محمد قال له المنصور: ادن مني يا ابن عمي، وتهلل وجهه، وقربه منه، حتي أجلسه معه علي السرير، ثم قال: يا غلام ائتني بالحقة [60] فأتاه بالحقة فإذا فيها قدح الغالية [61] فغلفه منها بيده، ثم حمله علي بغلة، وأمر له ببدرة وخلعة، ثم أمره بالانصراف قال: فلما نهض من عنده، خرجت بين يديه حتي وصل إلي منزله فقلت له: بأبي أنت وامي يا ابن رسول الله إني لم أشك فيه ساعة تدخل عليه يقتلك، ورأيتك تحرك شفتيك في وقت دخولك، فما قلت؟ قال لي: نعم يا ربيع اعلم أني قلت " حسبي الرب من المربوبين " الدعاء [62] .



[ صفحه 192]



38 - مهج: باسنادنا إلي الصفار في كتاب فضل الدعاء عن إبراهيم بن جبلة عن مخرمة الكندي قال: لما نزل أبو جعفر المنصور الربذة وجعفر بن محمد يومئذ بها قال: من يعذرني من جعفر هذا، قدم رجلا وأخر اخري يقول: أتنحي عن محمد - أقول: يعني محمد بن عبد الله بن الحسن - فان يظفر فإنما الامر لي، وإن تكن الاخري فكنت قد أحرزت نفسي، أما والله لاقتلنه، ثم التفت إلي إبراهيم بن جبلة، قال يا ابن جبلة قم إليه، فضع في عنقه ثيابه، ثم أئتني به سحبا.

قال إبراهيم: فخرجت حتي أتيت منزله، فلم اصبه فطلبته في مسجد أبي ذر فوجدته في باب المسجد قال: فاستحييت أن أفعل ما امرت به، فأخذت بكمه فقلت له: أجب أمير المؤمنين فقال: إنا لله وإنا إليه راجعون، دعني حتي اصلي ركعتين، ثم بكي بكاءا شديدا وأنا خلفه ثم قال: اللهم أنت ثقتي. الدعاء ثم قال: اصنع ما امرت به فقلت: والله لا أفعل ولو ظننت أني اقتل، فأخذت بيده فذهبت به، لا والله ما أشك إلا أنه يقتله قال: فلما انتهيت إلي باب الستر قال: يا إله جبرئيل الدعاء.

ثم قال إبراهيم: فلما أدخلته عليه قال: فاستوي جالسا ثم أعاد عليه الكلام فقال: قدمت رجلا وأخرت اخري، أما والله لاقتلنك فقال: يا أمير المؤمنين ما فعلت فارفق بي، فوالله لقل ما أصحبك، فقال له أبو جعفر: انصرف، ثم التفت إلي عيسي بن علي فقال له: يا أبا العباس الحقه فسله أبي؟ أم به؟ فخرج يشتد حتي لحقه.

فقال: يا أبا عبد الله إن أمير المؤمنين يقول لك: أبك؟ أم به؟ فقال: لا بل بي فقال أبو جعفر: صدق، قال إبراهيم: ثم خرجت فوجدته قاعدا ينتظرني يتشكر لي صنعي به، وإذا به يحمد الله، وذكر الدعاء [63] .

بيان: " قدم رجلا وأخر اخزي " أي وافق محمد بن عبد الله في بعض الامر وحثه علي الخروج، وتنحي عنه ظاهرا، أو حرف الناس عن ناحيتنا، ولم يوافقه



[ صفحه 193]



في الخروج " يقول " أي الصادق عليه السلام أتنحي عن محمد بن عبد الله بن الحسن فإن يظفر محمد فالامر لي لكثرة شيعتي، وعلم الناس بأني أعلم وأصلح لذلك، وإن انهزم وقتل فقد نجيت نفسي من القتل.

ويحتمل أن يكون قدم رجلا وأخر اخري بمعناه المعروف أي تفكر و تردد حتي عزم علي ذلك، لكنه بعيد عن السياق، وقوله " أقول يعني " كلام السيد رحمه الله.

39 - مهج: محمد بن أبي القاسم الطبري، عن محمد بن أحمد بن شهريار، عن محمد بن محمد بن عبد العزيز العكبري، عن محمد بن عمر بن القطان، عن عبد الله بن خلف، عن محمد بن إبراهيم الهمداني، عن الحسن بن علي البصري، عن الهيثم ابن عبد الله الرماني، والعباس بن عبد العظيم العنبري، عن الفضل بن الربيع عن أبيه قال: بعث المنصور إبراهيم بن جبلة ليشخص جعفر بن محمد عليه السلام فحدثني إبراهيم أنه لما أخبره برسالة المنصور سمعه يقول: اللهم أنت ثقتي، الدعاء. قال الربيع: فلما وافي إلي حضرة المنصور، دخلت فأخبرته بقدوم جعفر بن محمد وإبراهيم، فدعا المسيب بن زهير الضبي فدفع إليه سيفا وقال له: إذا دخل جعفر ابن محمد فخاطبته وأومأت إليك فاضرب عنقه، ولا تستأمر، فخرجت إليه وكان صديقا لي الاقيه واعاشره إذا حججت فقلت: يا ابن رسول الله إن هذا الجبار قد أمر فيك بأمر كرهت أن ألقاك به، وإن كان في نفسك شئ تقوله أو توصيني به فقال: لا يروعك ذلك فلو قدر آني لزال ذلك كله ثم أخذ بمجامع الستر فقال: يا إله جبرئيل، الدعاء.

ثم دخل فحرك شفتيه بشئ لم أفهمه، فنظرت إلي المنصور، فما شبهته إلا بنار صب عليها ماء، فخمدت، ثم جعل يسكن غضبه، حتي دنا منه جعفر ابن محمد عليه السلام وصار مع سريره فوثب المنصور فأخذ بيده، ورفعه علي سريره، ثم قال له: يا أبا عبد الله يعز علي تعبك وإنما أحضرتك لاشكو إليك أهلك، قطعوا رحمي، وطعنوا في ديني، وألبوا الناس علي، ولو ولي هذا الامر غيري ممن هو



[ صفحه 194]



أبعد رحما مني، لسمعوا له وأطاعوا.

فقال له جعفر عليه السلام: يا أمير المؤمنين فأين يعدل بك عن سلفك الصالح، إن أيوب عليه السلام ابتلي فصبر، وإن يوسف ظلم فغفر، وإن سليمان اعطي فشكر فقال المنصور: قد صبرت وغفرت وشكرت ثم قال: يا أبا عبد الله حدثنا حديثا كنت سمعته منك في صلة الارحام قال: نعم حدثني أبي عن جدي أن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: البر وصلة الارحام عمارة الدنيا، وزيادة الاعمار، قال: ليس هذا هو، قال: نعم حدثني أبي عن جدي قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: من أحب أن ينسي في أجله، ويعافي في بدنه فليصل رحمه قال: ليس هذا هو قال: نعم حدثني أبي عن جدي أن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: رأيت رحما متعلقا بالعرش يشكو إلي الله تعالي عزوجل قاطعها فقلت: يا جبرئيل كم بينهم؟ فقال: سبعة آباء، فقال: ليس هذا هو قال: نعم حدثني أبي عن جدي. قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: احتضر رجل بار في جواره رجل عاق قال الله عزوجل لملك الموت: يا ملك الموت كم بقي من أجل العاق؟ قال: ثلاثون سنة قال: حولها إلي هذا البار. فقال المنصور: يا غلام ائتني بالغالية فأتاه بها فجعل يغلفه بيده، ثم دفع إليه أربعة آلاف، ودعا بدابته فأتاه بها، فجعل يقول: قدم قدم إلي أن أتي بها إلي عند سريره، فركب جعفر بن محمد عليه السلام وعدوت بين يديه فسمعته يقول: الحمد لله، الدعاء، فقلت له: يا ابن رسول الله إن هذا الجبار يعرضني علي السيف كل قليل، وقد دعا المسيب بن زهير، فدع إليه سيفا وأمره أن يضرب عنقك، وإني رأيتك تحرك شفتيك حين دخلت بشئ لم أفهمه عنك فقال: ليس هذا موضعه، فرحت إليه عشيا فعلمني الدعاء [64] .

بيان: يعرضني علي السيف كل قليل: أي يأمرني بالقتل في كل زمان قليل، أو لكل أمر قليل، أو يأمر بقتلي كذلك، والغرض بيان كونه سفاكا لا يبالي بالقتل.



[ صفحه 195]



40 - مهج: من كتاب عتيق به حدثنا محمد بن أحمد بن عبد الله بن صفوة، عن محمد بن العباس العاصمي، عن الحسن بن علي بن يقطين، عن أبيه، عن محمد بن الربيع الحاجب قال: قعد المنصور يوما في قصرة في القبة الخضراء وكانت قبل قتل محمد و إبراهيم تدعي الحمراء، وكان له يوم يقعد فيه يسمي ذلك اليوم الذبح، وكان أشخص جعفر بن محمد عليه السلام من المدينة، فلم يزل في الحمراء نهاره كله، حتي جاء الليل، ومضي أكثره، قال: ثم دعا أبي الربيع فقال له: يا ربيع إنك تعرف موضعك مني، وإني يكون لي الخبر ولا تظهر عليه امهات الاولاد، وتكون أنت المعالج له. فقال: قلت: يا أمير المؤمنين ذلك من فضل الله علي وفضل أمير المؤمنين، و ما فوقي في النصح غاية قال: كذلك أنت، سر الساعة إلي جعفر محمد بن فاطمة فائتني علي الحال الذي تجده عليه، لا تغير شيئا مما هو عليه، فقلت: إنا لله وإنا إليه راجعون، هذا والله هو العطب، إن أتيت به علي ما أراه من غضبه قتله، وذهبت الاخرة، وإن لم آت به واد هنت في أمره قتلني، وقتل نسلي، وأخذ أموالي فخيرت بين الدنيا والاخرة، فمالت نفسي إلي الدنيا.

قال محمد بن الربيع: فدعاني أبي وكنت أفظ [65] ولده وأغلظهم قلبا، فقال لي: امض إلي جعفر بن محمد بن علي، فتسلق علي حائطه، ولا تستفتح عليه بابا، فيغير بعض ما هو عليه، ولكن انزل عليه نزولا، فأت به علي الحال التي هو فيها، قال: فأتيته وقد ذهب الليل إلي أقله، فأمرت بنصب السلاليم [66] وتسلقت عليه الحائط فنزلت عليه داره، فوجدته قائما يصلي، وعليه قميص، ومنديل قد ائتزر به، فلما سلم من صلاته قلت له: أجب أمير المؤمنين فقال: دعني، أدعو وألبس ثيابي فقلت له: ليس إلي تركك وذلك سبيل، قال: وأدخل المغتسل فأتطهر قال: قلت: وليس



[ صفحه 196]



إلي ذلك سبيل فلا تشغل نفسك، فإني لا أدعك تغير شيئا، قال: فأخرجته حافيا حاسرا في قميصه ومنديله، وكان قد جاوز عليه السلام السبعين.

فلما مضي بعض الطريق، ضعف الشيخ فرحمته فقلت له: اركب، فركب بغل شاكري [67] كان معنا، ثم صرنا إلي الربيع فسمعته وهو يقول له: ويلك يا ربيع قد أبطأ الرجل، وجعل يستحثه استحثاثا شديدا، فلما أن وقعت عين الربيع علي جعفر بن محمد وهو بتلك الحال بكي.

وكان الربيع يتشيع فقال له جعفر عليه السلام يا ربيع أنا أعلم ميلك إلينا، فدعني اصلي ركعتين وأدعو قال: شأنك وما تشاء، فصلي ركعتين خففهما ثم دعا بعدهما بدعاء لم أفهمه، إلا أنه دعاء طويل، والمنصور في ذلك كله يستحث الربيع، فلما فرغ من دعائه علي طوله، أخذ الربيع بذراعيه فأدخله علي المنصور. فلما صار في صحن الايوان، وقف ثم حرك شفتيه بشئ، لم أدر ما هو، ثم أدخلته فوقف بين يديه، فلما نظر إليه قال: وأنت يا جعفر ما تدع حسدك وبغيك، وإفسادك علي أهل هذا البيت من بني العباس، وما يزيدك الله بذلك إلا شدة حسد ونكد، ما تبلغ به ما تقدره.

فقال له: والله يا أمير المؤمنين ما فعلت شيئا من هذا ولقد كنت في ولاية بني امية، وأنت تعلم أنهم أعدي الخلق لنا ولكم، وأنهم لا حق لهم في هذا الامر فوالله ما بغيت عليهم، ولا بلغهم عني سوء، مع جفاهم الذي كان بي، وكيف يا أمير المؤمنين أصنع الان هذا؟ وأنت ابن عمي وأمس الخلق بي رحما، وأكثرهم عطاء وبرا، فكيف أفعل هذا؟! فأطرق المنصور ساعة، وكان علي لبد [68] وعن يساره مرفقة جرمقانية، وتحت لبده سيف ذو فقار، كان لا يفارقه إذا قعد في القبة قال: أبطلت وأثمت، ثم رفع ثني الوسادة فأخرج منها إضبارة كتب، فرمي بها إليه وقال: هذه كتبك إلي أهل خراسان تدعوهم إلي نقض بيعتي، وأن يبايعوك دوني



[ صفحه 197]



فقال: والله يا أمير المؤمنين ما فعلت، ولا أستحل ذلك، ولا هو من مذهبي، وإني لمن يعتقد طاعتك علي كل حال، وقد بلغت من السن ما قد أضعفني عن ذلك لو أردته فصيرني في بعض جيوشك، حتي يأتيني الموت فهو مني قريب، فقال: لا ولا كرامة ثم أطرق وضرب يده إلي السيف، فسل منه مقدار شبر، وأخذ بمقبضه، فقلت: إنا لله ذهب والله الرجل، ثم رد السيف، وقال: يا جعفر أما تستحي مع هذه الشيبة ومع هذا النسب أن تنطق بالباطل، وتشق عصا المسلمين؟ تريد أن تريق الدماء، وتطرح الفتنة بين الرعية، والاولياء، فقال: لا والله يا أمير المؤمنين ما فعلت، ولا هذه كتبي ولا خطي، ولا خاتمي، فانتضي من السيف ذراعا فقلت: إنا لله مضي الرجل، وجعلت في نفسي إن أمرني فيه بأمر أن أعصيه، لانني ظننت أنه يأمرني أن آخذ السيف فأضرب به جعفرا، فقلت: إن أمرني ضربت المنصور، وإن أتي ذلك علي وعلي ولدي، وتبت إلي الله عزوجل مما كنت نويت فيه أولا فأقبل يعاتبه وجعفر يعتذر، ثم انتضي السيف إلا شيئا يسيرا منه فقلت: إنا لله مضي والله الرجل، ثم أغمد السيف وأطرق ساعة ثم رفع رأسه وقال: أظنك صادقا يا ربيع هات العيبة [69] من موضع كانت فيه في القبة، فأتيته بها فقال: أدخل يدك فيها، فكانت مملوة غالية، وضعها في لحيته وكانت بيضاء فاسودت، وقال لي: احمله علي فاره [70] من دوابي التي أركبها، وأعطه عشرة آلاف درهم، وشيعه إلي منزله مكرما، وخيره إذا أتيت به إلي المنزل بين المقام عندنا فنكرمه والانصراف إلي مدينة جده رسول الله صلي الله عليه وآله فخرجنا من عنده وأنا مسرور فرح بسلامة جعفر عليه السلام ومتعجب مما أراد المنصور، وما صار إليه من أمره، فلما صرنا في الصحن قلت له: يا ابن رسول الله إني لاعجب مما عمد إليه هذا في بابك، وما أصارك الله إليه من كفايته ودفاعه، ولا عجب من أمر الله عزوجل، وقد سمعتك تدعو في عقيب الركعتين بدعاء لم أدر ما هو، إلا أنه طويل، ورأيتك قد حركت



[ صفحه 198]



شفتيك ههنا - أعني الصحن - بشئ لم أدر ما هو.

فقال لي: أما الاول فدعاء الكرب والشدائد لم أدع به علي أحد قبل يومئذ جعلته عوضا من دعاء كثير أدعو به إذا قضيت صلاتي، لاني لم أترك أن أدعو ما كنت أدعو به، وأما الذي حركت به شفتي فهو دعاء رسول الله صلي الله عليه وآله يوم الاحزاب ثم ذكر الدعاء.

ثم قال: لولا الخوف من أمير المؤمنين لدفعت إليك هذا المال، ولكن قد كنت طلبت مني أرضي بالمدينة، وأعطيتني بها عشرة آلاف دينار، فلم أبعك وقد وهبتها لك، قلت: يا ابن رسول الله إنما رغبتي في الدعاء الاول والثاني، فإذا فعلت هذا فهو البر ولا حاجة لي الان في الارض، فقال: إنا أهل بيت لا نرجع في معروفنا، نحن ننسخك الدعاء ونسلم إليك الارض، صرمعي إلي المنزل فصرت معه كما تقدم المنصور، وكتب لي بعهدة الارض، وأملي علي دعاء رسول الله صلي الله عليه وآله وأملي علي الذي دعا هو بعد الركعتين، قال: فقلت: يا ابن رسول الله، لقد كثر استحثاث المنصور واستعجاله إياي وأنت تدعو بهذا الدعاء الطويل متمهلا كأنك لم تخشه!؟. قال: فقال لي: نعم، قد كنت أدعو به بعد صلاة الفجر، بدعاء لابد منه فأما الركعتان فهما صلاة الغداة حففتهما ودعوت بذلك الدعاء بعدهما، فقلت له: أما خفت أبا جعفر وقد أعد لك ما أعد؟! قال: خيفة الله دون خيفته، وكان الله عزوجل في صدري أعظم منه.

قال الربيع: كان في قلبي ما رأيت من المنصور ومن غضبه وخيفته علي جعفر ومن الجلالة له في ساعة ما لم أظنه يكون في بشر، فلما وجدت منه خلوة، وطيب نفسي، قلت: يا أمير المؤمنين رأيت منك عجبا قال: ما هو؟ قلت: يا أمير المؤمنين رأيت غضبك علي جعفر غضبا لم أرك غضبته علي أحد قط، ولا علي عبد الله بن الحسن ولا علي غيره من كل الناس، حتي بلغ بك الامر أن تقتله بالسيف، وحتي أنك أخرجت من سيفك شبرا ثم أغمدته، ثم عاتبته، ثم أخرجت منه ذراعا، ثم عاتبته ثم أخرجته كله إلا شيئا يسيرا، فلم أشك في قتلك له، ثم انجلي ذلك كله



[ صفحه 199]



فعاد رضي، حتي أمرتني فسودت لحيته بالغالية التي لا يتغلف منها إلا أنت، ولا يغلف منها ولدك المهدي، ولا من وليته عهدك، ولا عمومتك، وأجزته، وحملته وأمرتني بتشييعه مكرما! فقال: ويحك يا ربيع، ليس هو كما ينبغي أن تحدث به وستره أولي، ولا احب أن يبلغ ولد فاطمة فيفتخرون ويتيهون بذلك علينا حسبنا ما نحن فيه، ولكن لا أكتمك شيئا، انظر من في الدار فنحهم قال: فنحيت كل من في الدار.

ثم قال لي: ارجع ولا تبق أحدا، ففعلت ثم قال لي: ليس إلا أنا وأنت والله لئن سمعت ما ألقيته إليك من أحد لاقتلنك وولدك، وأهلك أجمعين، ولاخذن مالك، قال: قلت: يا أمير المؤمنين اعيذك بالله قال: يا ربيع قد كنت مصرا علي قتل جعفر، وأن لا أسمع له قولا، ولا أقبل له عذرا، وكان أمره وإن كان ممن لا يخرج بسيف اغلظ عندي وأهم علي من أمر عبد الله بن الحسن، فقد كنت أعلم هذا منه ومن آبائه علي عهد بني امية، فلما هممت به في المرة الاولي تمثل لي رسول الله صلي الله عليه وآله فإذا هو حائل بيني وبينه، باسط كفيه، حاسر عن ذراعيه قد عبس وقطب في وجهي عنه، ثم هممت به في المرة الثانية وانتضيت من السيف أكثر مما انتضيت منه في المرة الاولي فإذا أنا برسول الله صلي الله عليه وآله قد قرب مني ودنا شديدا وهم لي أن لي أن لو فعلت لفعل فأمسكت ثم تجاسرت وقلت: هذا بعض أفعال الرئي، ثم انتضيت السيف في الثالثة فتمثل لي رسول الله صلي الله عليه وآله باسط ذراعيه، قد تشمر واحمر وعبس وقطب حتي كاد أن يضع يده علي فخفت والله لو فعلت لفعل، وكان مني ما رأيت، وهؤلاء من بني فاطمة صلوات الله عليهم لا يجهل حقهم إلا جاهل لا حظ له في الشريعة، فإياك أن يسمع هذا منك أحد، قال محمد بن الربيع: فما حدثني به أبي حتي مات المنصور، وما حدثت أنا به حتي مات المهدي، وموسي، وهارون وقتل محمد [71] .

بيان: تسلق الجدار تسوره وعلاه، والشاكري الاجير والمستخدم معرب



[ صفحه 200]



چاكر قاله الفيروز آبادي [72] وقال: الجرامقة: قوم من العجم صاروا بالموصل في أوائل الاسلام، الواحد جرمقاني وكساء جرمقي بالكسر [73] .

وقال: الاضبارة بالكسر والفتح الحزمة من الصحف [74] والرئي علي فعيل التابع من الجن.

41 - مهج: وجدت في كتاب عتيق حدثنا محمد بن جعفر الرزاز، عن محمد ابن عيسي بن عبيد، عن بشير بن حماد، عن صفوان بن مهران الجمال، رفع رجل من قريش المدينة من بني مخزوم إلي أبي جعفر المنصور وذلك بعد قتله لمحمد وإبراهيم ابني عبد الله بن الحسن، أن جعفر بن محمد بعث مولاه المعلي بن خنيس بجبابة الاموال من شيعته، وأنه كان يمد بها محمد بن عبد الله، فكاد المنصور أن يأكل كفه علي جعفر غيظا، وكتب إلي عمه داود، وداود إذ ذاك أمير المدينة أن يسير إليه جعفر بن محمد، ولا يرخص له في التلوم والمقام، فبعث إليه داود بكتاب المنصور وقال: اعمل في المسير إلي أمير المؤمنين في غد ولا تتأخر، قال صفوان: وكنت بالمدينة يومئذ، فأنفذ إلي جعفر عليه السلام فصرت إليه فقال لي: تعهد راحلتنا فانا غادون في غد إن شاء الله إلي العراق، ونهض من وقته، وأنا معه إلي مسجد النبي صلي الله عليه وآله وكان ذلك بين الاولي والعصر، فركع فيه ركعات، ثم رفع يديه فحفظت يومئذ من دعائه: يا من ليس له ابتداء، الدعاء.

قال صفوان: سألت أبا عبد الله الصادق عليه السلام بأن يعيد الدعاء علي فأعاده و كتبته، فلما أصبح أبو عبد الله عليه السلام رحلت له الناقة، وسار متوجها إلي العراق حتي قدم مدينة أبي جعفر، وأقبل حتي استأذن فأذن له.

قال صفوان: فأخبرني بعض من شهد عن أبي جعفر قال: فلما رآه أبو جعفر قربه وأدناه، ثم أسند قصة الرافع علي أبي عبد الله عليه السلام يقول: في قصته:



[ صفحه 201]



إن معلي بن خنيس مولي جعفر بن محمد يجبي له الاموال.

فقال أبو عبد الله عليه السلام: معاذ الله من ذلك يا أمير المؤمنين، قال له: تحلف علي برائتك من ذلك؟ قال: نعم أحلف بالله أنه ما كان من ذلك شئ، قال أبو جعفر: لابل تحلف بالطلاق والعتاق، فقال أبو عبد الله: أما ترضي يميني بالله الذي لا إله إلا هو؟! قال أبو جعفر: فلا تفقه علي! فقال أبو عبد الله عليه السلام: فأين يذهب بالفقه مني يا أمير المؤمنين!؟ قال له: دع عنك هذا، فاني أجمع الساعة بينك وبين الرجل الذي رفع عنك حتي يواجهك، فأتوا بالرجل وسألوه بحضرة جعفر فقال: نعم هذا صحيح، وهذا جعفر بن محمد، والذي قلت فيه كما قلت فقال أبو عبد الله عليه السلام: تحلف أيها الرجل أن هذا الذي رفعته صحيح؟ قال: نعم. ثم ابتدأ الرجل باليمين فقال: والله الذي لا إله إلا هو الطالب الغالب، الحي القيوم، فقال له جعفر عليه السلام: لا تعجل في يمينك، فاني أنا أستحلف. قال المنصور: وما أنكرت من هذه اليمين؟ قال: إن الله تعالي حيي كريم يستحيي من عبده إذا أثني عليه، أن يعاجله بالعقوبة، لمدحه له، ولكن قل يا أيها الرجل: أبرأ إلي الله من حوله وقوته، وألجأ إلي حولي وقوتي إني لصادق بر فيما أقول، فقال المنصور للقرشي: احلف بما استحلفك به أبو عبد الله، فحلف الرجل بهذه اليمين، فلم يستتم الكلام، حتي أجذم وخر ميتا، فراع أبا جعفر ذلك، وارتعدت فرائصه فقال: يا أبا عبد الله سر من غد إلي حرم جدك إن اخترت ذلك، وإن اخترت المقام عندنا لم نأل في إكرامك وبرك، فوالله لاقبلت عليك قول أحد بعدها أبدا [75] .

بيان: تلوم في الامر: تمكث وانتظر، وقوله: لم نأل أي لم نقصر.

42 - مهج: روي محمد بن عبيد الله الاسكندري أنه قال: كنت من جملة ندماء أمير المؤمنين المنصور أبي جعفر وخواصه، وكنت صاحب سره من بين الجميع، فدخلت عليه يوما فرأيته مغتما وهو يتنفس نفسا باردا فقلت: ما هذه



[ صفحه 202]



الفكرة يا أمير المؤمنين؟ فقال لي: يا محمد لقد هلك من أولاد فاطمة مقدار مائة وقد بقي سيدهم وإمامهم.

فقلت له، من ذلك؟ قال: جعفر بن محمد الصادق فقلت له: يا أمير المؤمنين إنه رجل أنحلته العبادة واشتغل بالله عن طلب الملك والخلافة.

فقال: يا محمد وقد علمت أنك تقول به وبامامته، ولكن الملك عقيم، وقد آليت علي نفسي أن لا امسي عشيتي هذه، أو أفرغ منه، قال محمد: والله لقد ضاقت علي الارض برحبها، ثم دعا سيافا وقال له: إذا أنا أحضرت أبا عبد الله الصادق وشغلته بالحديث، ووضعت قلنسوتي عن رأسي فهي العلامة بيني وبينك فاضرب عنقه.

ثم أحضر أبا عبد الله عليه السلام في تلك الساعة، ولحقته في الدار وهو يحرك شفتيه فلم أدر ما الذي قرأ؟ فرأيت القصر يموج كأنه سفينة في لجج البحار، فرأيت أبا جعفر المنصور وهو يمشي بين يديه حافي القدمين، مكشوف الرأس، قد اصطكت أسنانه، وارتعدت فرائصه، يحمر ساعة، ويصفر اخري، وأخذ بعضد أبي عبد الله الصادق عليه السلام وأجلسه علي سرير ملكه، وجثا بين يديه، كما يجثو العبد بين يدي مولاه. ثم قال له: يا ابن رسول الله ما الذي جاء بك في هذه الساعة؟ قال: جئتك يا أمير المؤمنين طاعة لله عزوجل ولرسول الله صلي الله عليه وآله ولامير المؤمنين أدام الله عزه قال: ما دعوتك والغلط من الرسول، ثم قال: سل حاجتك، فقال: أسألك أن لا تدعوني لغير شغل، قال: لك ذلك وغير ذلك.

ثم انصرف أبو عبد الله عليه السلام سريعا، وحمدت الله عزوجل كثيرا ودعا أبو جعفر المنصور بالدواويج ونام، ولم ينتبه إلا في نصف الليل، فلما انتبه كنت عند رأسه جالسا فسره ذلك وقال لي: لا تخرج حتي أقضي ما فاتني من صلاتي فاحدثك بحديث، فلما قضي صلاته أقبل علي وقال لي: لما أحضرت أبا عبد الله الصادق، وهممت به ما هممت من السوء، رأيت تنينا قد حوي بذنبه جميع داري وقصري، وقد وضع شفتيه العليا في أعلاها، والسفلي في أسفلها، وهو يكلمني بلسان طلق ذلق عربي مبين: يا منصور إن الله تعالي جده قد بعثني إليك، وأمرني إن



[ صفحه 203]



أنت أحدثت في أبي عبد الله الصادق عليه السلام حدثا فأنا أبتلعك ومن في دارك جميعا فطاش عقلي وارتعدت فرائصي واصطكت أسناني.

قال محمد بن عبد الله الاسكندري قلت له: ليس هذا بعجيب يا أمير المؤمنين، و عنده من الاسماء وسائر الدعوات التي لو قرأها علي الليل لانار، ولو قرأها علي النهار لاظلم، ولو قرأها علي الامواج في البحور لسكنت، قال محمد: فقلت له بعد أيام: أتأذن لي يا أمير المؤمنين أن أخرج إلي زيارة أبي عبد الله الصادق؟ فأجاب ولم يأب، فدخلت علي أبي عبد الله وسلمت وقلت له: أسألك يا مولاي بحق جدك محمد رسول الله صلي الله عليه وآله أن تعلمني الدعاء الذي تقرأه عند دخولك إلي أبي جعفر المنصور قال: لك ذلك ثم علمه عليه السلام الدعاء علي ما سيأتي في موضعه [76] .

43 - مهج: علي بن عبد الصمد، عن عم والده محمد بن علي بن عبد الصمد عن جعفر بن محمد الدوريستي، عن والده، عن الصدوق قال: وحدثني الشيخ جدي عن والده علي بن عبد الصمد، عن محمد بن إبراهيم بن نبال، عن الصدوق، عن أبيه عن شيوخه، عن محمد بن عبيد الله الاسكندري مثله [77] .

بيان: الدواج كرمان وغراب اللحاف الذي يلبس ذكره الفيروز آبادي [78] .

44 - كا: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن أبي عبد الله، عن بعض أصحابه، عن صفوان الجمال قال: حملت أبا عبد الله الحملة الثانية إلي الكوفة، وأبو جعفر المنصور بها. فلما أشرف علي الهاشمية مدينة أبي جعفر، أخرج رجله من غرز الرحل [79] ثم نزل ودعا ببغلة شهباء، ولبس ثيابا بيضا وتكة بيضاء، فلما دخل عليه قال له أبو جعفر: لقد تشبهت بالانبياء؟! فقال أبو عبد الله: وأني تبعدني من أبناء الانبياء؟



[ صفحه 204]



قال: لقد هممت أن أبعث إلي المدينة من يعقر نخلها، ويسبي ذريتها، فقال: ولم ذاك يا أمير المؤمنين؟. فقال: رفع إلي أن مولاك المعلي بن خنيس يدعو إليك ويجمع لك الاموال فقال: والله ما كان فقال: لست أرضي منك إلا بالطلاق والعتاق والهدي والمشي، فقال: أبالأنداد من دون الله تأمرني أن أحلف؟ إنه من لم يرض بالله فليس من الله في شئ.

فقال: أتتفقه علي؟ فقال: وأني تبعدني من التفقة، وأنا ابن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: فإني أجمع بينك وبين من سعي بك قال: فافعل قال: فجاء الرجل الذي سعي به فقال أبو عبد الله عليه السلام: يا هذا، قال: فقال: نعم والله الذي لا إله إلا هو، عالم الغيب والشهادة، الرحمن الرحيم، لقد فعلت.

فقال له أبو عبد الله عليه السلام: يا ويلك تجلل الله فيستحيي من تعذيبك، ولكن قل: برئت من حول الله وقوته وألجأت إلي حولي وقوتي، فحلف بها الرجل فلم يستتمها؟ حتي وقع ميتا، فقال له أبو جعفر: لا اصدق بعدها عليك أبدا، وأحسن جائزته ورده [80] .

45 - مهج: رأيت بخط عبد السلام البصري بمدينة السلام أخبرنا أبو غالب أحمد بن محمد الرازي، عن جده محمد بن سليمان، عن ابن أبي الخطاب، عن ابن سنان عن ابن مسكان، وأبي سعيد المكاري وغير واحد من عبد الاعلي بن أعين، عن رزام ابن مسلم مولي خالد قال: بعثني أبو الدوانيق أنا ونفرا معي إلي أبي عبد الله عليه السلام و هو بالحيرة لنقتله، فدخلنا عليه في رواقه ليلا فنلنا منه حاجتنا، ومن ابنه إسماعيل، ثم رجعنا إلي أبي الدوانيق فقلنا له: فرغنا مما أمرتنا به، فلما أصبحنا من الغد وجدنا في رواقه ناقتين منحورتين، قال أبو الحسن محمد بن يوسف: إن جعفر بن محمد حال الله بينهم وبينه [81] .

46 - مهج: من كتاب الخصائص للحافظ أبي الفتح محمد بن أحمد بن علي



[ صفحه 205]



النطنزي، عن عبد الواحد بن علي، عن أحمد بن إبراهيم، عن منصور بن أحمد الصيرفي عن إسحاق بن عبد الرب بن المفضل، عن عبد الله بن عبد الحميد، عن محمد بن مهران الاصفهاني، عن خلاد بن يحيي، عن قيس بن الربيع، عن أبيه قال: دعاني المنصور يوما قال: أما تري ما هو هذا يبلغني عن هذا الحبشي؟ قلت: ومن هو يا سيدي؟ قال: جعفر بن محمد، والله لاستأصلن شأفته، ثم دعا بقائد من قواده، فقال: انطلق إلي المدينة في ألف رجل، فاهجم علي جعفر بن محمد، وخذ رأسه ورأس ابنه موسي ابن جعفر، في مسيرك، فخرج القائد من ساعته حتي قدم المدينة، وأخبر جعفر بن محمد فأمر فاتي بناقتين، فأوثقهما علي باب البيت ودعا بأولاده موسي، وإسماعيل، ومحمد وعبد الله، فجمعهم وقعد في المحراب، وجعل يهمهم. قال أبو بصير: فحدثني سيدي موسي بن جعفر أن القائد هجم عليه، فرأيت أبي وقد همهم بالدعاء، فأقبل القائد وكل من كان معه قال: خذوا رأسي هذين القائمين، فاجتزوا رأسهما، ففعلوا وانطلقوا إلي المنصور، فلما دخلوا عليه اطلع المنصور في المخلاة التي كان فيها الرأسان، فإذا هما رأسا ناقتين. فقال المنصور: أي شئ هذا؟ قال: يا سيدي ما كان بأسرع من أني دخلت البيت الذي فيه جعفر بن محمد، فدار رأسي ولم أنظر ما بين يدي، فرأيت شخصين قائمين خيل إلي أنهما جعفر بن محمد وموسي ابنه فأخذت رأسيهما. فقال المنصور: اكتم علي فما حدثت به أحدا حتي مات قال الربيع: فسألت موسي بن جعفر عليه السلام عن الدعاء فقال: سألت أبي عن الدعاء فقال: هو دعاء الحجاب وذكر الدعاء [82] .

بيان: قال الجوهري: الشأفة [83] قرحة تخرج في أسفل القدم، فتكوي فتذهب وإذا قطعت مات صاحبها، والاصل واستأصل الله شأفته أذهبه كما تذهب تلك القرحة أو معناه أزاله من أصله.



[ صفحه 206]



47 - كشف: وقال الحافظ عبد العزيز: روي عن جعفر بن محمد عليه السلام قال: لما دفعت إلي أبي جعفر المنصور، انتهرني وكلمني بكلام غليظ ثم قال لي: يا جعفر قد علمت بفعل محمد بن عبد الله الذي يسمونه النفس الزكية وما نزل به، وإنما أنتظر الان أن يتحرك منكم أحد فالحق الكبير بالصغير، قال: فقلت: يا أمير المؤمنين حدثني محمد بن علي، عن أبيه علي بن الحسين، عن الحسين بن علي، عن علي بن أبي طالب أن النبي صلي الله عليه وآله قال: إن الرجل ليصل رحمه وقد بقي من عمره ثلاث سنين فيمدها الله إلي ثلاث وثلاثين سنة، وإن الرجل ليقطع رحمه وقد بقي من عمره ثلاث وثلاثون سنة فيبترها الله إلي ثلاث سنين قال: فقال لي: الله لقد سمعت هذا من أبيك؟ قلت: نعم حتي رددها علي ثلاثا، ثم قال: انصرف [84] .

ومن كتاب الحافظ عبد العزيز قال: حدث أبو الحسين يحيي بن الحسين بن جعفر ابن عبد الله بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليه السلام قال: كتب إلي عباد بن يعقوب يخبرني عن محمد بن إسحاق بن جعفر بن محمد، عن أبيه قال: دخل جعفر بن محمد علي أبي جعفر المنصور، فتكلم، فلما خرجوا من عنده أرسل إلي جعفر بن محمد عليه السلام فرده، فلما رجع حرك شفتيه بشئ فقيل له: ما قلت؟ قال: قلت: اللهم أنت تكفي من كل شئ ولا يكفي منك شئ فاكفنيه، فقال لي: ما يبرك عندي فقال له أبو عبد الله عليه السلام: قد بلغت أشياء لم يبلغها أحد من آبائي في الاسلام. وما أراني أصحبك إلا قليلا، ما أري هذه السنة تتم لي قال: فإن بقيت؟ قال: ما أراني أبقي قال: فقال أبو جعفر: احسبوا له فحسبوا فمات في شوال [85] .

48 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن مرازم، عن أبيه قال: خرجنا مع أبي عبد الله عليه السلام حيث خرج من عند أبي جعفر من الحيرة فخرج ساعة أذن له وانتهي إلي السالحين [86] في أول الليل فعرض له عاشر [87] كان يكون في السالحين



[ صفحه 207]



في أول الليل فقال له: لا أدعك تجوز، فألح عليه، وطلب إليه، فأبي إباء ومصادف معه، فقال له مصادف: جعلت فداك إنما هذا كلب قد آذاك، وأخاف أن يردك، و ما أدري ما يكون من أمر أبي جعفر، وأنا مرازم أتأذن لنا أن نضرب عنقه ثم نطرحه في النهر؟ فقال: كف يا مصادف، فلم يزل يطلب إليه حتي ذهب من الليل أكثره فأذن له فمضي، فقال: يا مرازم هذا خير أم الذي قلتماه؟ قلت: هذا جعلت فداك فقال: يا مرازم إن الرجل يخرج من الذل الصغير فيدخله ذلك في الذل الكبير [88] .

49 - اعلام الدين للديلمي: روي عن الحسن بن علي بن يقطين، عن أبيه، عن جده قال: ولي علينا بالاهواز رجل من كثاب يحيي بن خالد، وكان علي بقايا من خراج، كان فيها زوال نعمتي وخروجي من ملكي، فقيل لي: إنه ينتحل هذا الامر، فخشيت أن ألقاه مخافة أن لا يكون ما بلغني حقا فيكون خروجي من ملكي وزوال نعمتي، فهربت منه إلي الله تعالي وأتيت الصادق عليه السلام مستجيرا فكتب إليه رقعة صغيرة فيها " بسم الله الرحمن الرحيم إن لله في ظل عرشه ظلا لا يسكنه إلا من نفس عن أخيه كربة، وأعانه بنفسه، أو صنع إليه معروفا ولو بشق تمرة، وهذا أخوك المسلم " ثم ختمها ودفعها إلي وأمرني أن اوصلها إليه، فلما رجعت إلي بلادي صرت إلي منزله فاستأذنت عليه وقلت: رسول الصادق عليه السلام بالباب فإذا أنابه وقد خرج إلي حافيا، فلما بصر بي سلم علي وقبل ما بين عيني، ثم قال لي: يا سيدي أنت رسول مولاي؟ فقال: نعم فقال: هذا عتقي من النار إن كنت صادقا، فأخذ بيدي وأدخلني منزله، وأجلسني في مجلسه وقعد بين يدي، ثم قال: يا سيدي كيف خلفت مولاي؟ فقلت: بخير فقال: الله الله؟ قلت: الله حتي أعادها، ثم ناولته الرقعة فقرأها وقبلها، ووضعها علي عينيه، ثم قال: يا أخي مر بأمرك! فقلت: في جريدتك علي كذا وكذا ألف درهم، وفيه عطبي [89] وهلاكي، فدعا بالجريدة فمحا عني كل ما كان فيها، وأعطاني براءة منها.



[ صفحه 208]



ثم دعا بصناديق ماله فناصفني عليها، ثم دعا بدوابه فجعل يأخذ دابة ويعطيني دابة، ثم دعا بغلمانه فجعل يعطيني غلاما ويأخذ غلاما. ثم دعا بسكوته فجعل يأخذ ثوبا ويعطيني ثوبا، حتي شاطرني جميع ملكه ويقول: هل سررتك؟ وأقول: أي والله وزدت علي السرور، فلما كان في الموسم قلت: والله لا كان جزاء هذا الفرح بشئ أحب إلي الله وإلي رسوله من الخروج إلي الحج والدعآء له، والمصير إلي مولاي وسيدي الصادق عليه السلام وشكره عنده وأسأله الدعاء له فخرجت إلي مكة، وجعلت طريقي إلي مولاي عليه السلام فلما دخلت عليه رأيته والسرور في وجهه وقال: يا فلان ما كان من خبرك من الرجل؟ فجعلت اورد عليه خبري وجعل يتهلل وجهه ويسر السرور فقلت: يا سيدي هل سررت بما كان منه إلي؟ فقال: أي والله سرني إي والله لقد سر آبائي إي والله لقد سر رسول الله صلي الله عليه وآله إي والله لقد سر الله في عرشه.

50 - عدة: عن الحسين مثله [90] .

ورواه في الاختصاص [91] وفيه مكان الصادق الكاظم عليهما السلام ولعله أظهر.

51 - كا: علي بن محمد، عن إبراهيم بن إسحاق الاحمر، عن أبي القاسم الكوفي، عن محمد بن إسماعيل، عن معاوية بن عمار، والعلا بن سيابة، وظريف ابن ناصح قال: لما بعث أبو الدوانيق إلي أبي عبد الله رفع يده إلي السماء ثم قال: اللهم إنك حفظت الغلامين لصلاح أبويهما فاحفظني لصلاح آبائي محمد وعلي والحسن والحسين وعلي بن الحسين ومحمد بن علي عليهم السلام اللهم إني أدرء بك في نحره، وأعوذ بك من شره، ثم قال للجمال: سر، فلما استقبله الربيع بباب أبي الدوانيق قال له: يا أبا عبد الله ما أشد باطنه عليك لقد سمعته يقول: والله لا تركت لهم نخلا إلا



[ صفحه 209]



عقرته، ولا مالا إلا نهبته، ولا ذرية إلا سبيتها قال: فهمس بشئ خفي وحرك شفتيه، فلما دخل سلم وقعد، فرد عليه السلام ثم قال: أما والله لقد هممت أن لا أترك لك نخلا إلا عقرته، ولا مالا إلا أخذته، فقال أبو عبد الله عليه السلام: يا أمير المؤمنين إن الله عزوجل ابتلي أيوب فصبر وأعطي داود فشكر، وقدر يوسف فغفر، وأنت من ذلك النسل، ولا يأتي ذلك النسل إلا بما يشبهه فقال: صدقت قد عفوت عنكم فقال له: يا أمير المؤمنين إنه لم ينل منا أهل البيت أحد دما إلا سلبه الله ملكه فغضب لذلك واستشاط، فقال: علي رسلك يا أمير المؤمنين إن هذا الملك كان في آل أبي سفيان فلما قتل يزيد لعنه الله حسينا سلبه الله ملكه، فورثه آل مروان فلما قتل هشام زيدا سلبه الله ملكه، فورثه مروان بن محمد، فلما قتل مروان إبراهيم سلبه الله ملكه فأعطاكموه، فقال: صدقت هات ارفع حوائجك فقال: الاذن فقال: هو في يدك متي شئت فخرج فقال له الربيع: قد أمر لك بعشرة آلاف درهم قال: لا حاجة لي فيها قال: إذن تغضبه فخذها ثم تصدق بها [92] .

بيان: الرسل بالكسر الرفق التؤدة.

52 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن ابن أبي نجران، عن حماد بن عثمان، عن المسمعي قال: لما قتل داود بن علي المعلي بن خنيس قال أبو عبد الله عليه السلام: لادعون الله تعالي علي من قتل مولاي وأخذ مالي، فقال له داود بن علي: إنك لتهددني بدعآئك قال حماد: قال المسمعي: فحدثني معتب أن أبا عبد الله عليه السلام لم يزل ليلته راكعا وساجدا فلما كان في السحر سمعته يقول وهو ساجد: اللهم إني أسألك بقوتك القوية، وبجلالك الشديد، الذي كل خلقك له ذليل أن تصلي علي محمد وأهل بيته، وأن تأخذه الساعة الساعة، فما رفع رأسه حتي سمعنا الصيحة في دار داود بن علي، فرقع أبو عبد الله عليه السلام رأسه وقال: إني دعوت الله عليه بدعوة بعث الله عزوجل عليه ملكا فضرب رأسه بمرزبة من حديد



[ صفحه 210]



انشقت منها مثانته فمات [93] .

بيان: المرزبة بالكسر المطرقة الكبيرة التي تكون للحداد.

53 - كا: محمد بن يحيي، عن محمد بن أحمد، عن أيوب بن نوح، عن العباس ابن عامر، عن داود بن الحصين، عن رجل من أصحابه، عن أبي عبد الله عليه السلام قال وهو بالحيرة في زمان أبي العباس: إني دخلت عليه وقد شك الناس في الصوم وهو والله من شهر رمضان فسلمت عليه فقال: يا أبا عبد الله أصمت اليوم؟ فقلت: لا والمائدة بين يديه، قال: فادن فكل قال: فدنوت فأكلت قال: وقلت: الصوم معك والفطر معك، فقال الرجل لابي عبد الله عليه السلام: تفطر يوما من شهر رمضان!؟ فقال: إي والله افطر يوما من شهر رمضان أحب إلي من أن يضرب عنقي [94] .

54 - كا: العدة، عن سهل، عن علي بن الحكم، عن رفاعة، عن رجل عن أبي عبد الله عليه السلام قال: دخلت علي أبي العباس بالحيرة فقال: يا أبا عبد الله ما تقول في الصيام اليوم؟ فقلت: ذاك إلي الامام، إن صمت صمنا وإن أفطرت أفطرنا، فقال: يا غلام علي بالمائدة فأكلت معه، وأنا أعلم والله أنه يوم من يوم شهر رمضان، فكان إفطاري يوما وقضاؤه أيسر علي من أين يضرب عنقي، ولا يعبد الله [95] .

أقول: روي أبو الفرج الاصفهاني في كتاب مقاتل الطالبيين باسناده إلي أيوب بن عمر قال: لقي جعفر عليه السلام أبا جعفر المنصور فقال: اردد علي عين أبي زياد آكل من سعفها، قال: إياي تكلم بهذا الكلام؟ والله لازهقن نفسك قال: لا تعجل قد بلغت ثلاثا وستين، وفيها مات أبي وجدي علي بن أبي طالب، فعلي كذا وكذا إن آذيتك بنفسي أبدا، وإن بقيت بعدك إن آذيت الذي يقوم مقامك، فرق له وأعفاه [96] .



[ صفحه 211]



وبإسناده عن يونس بن أبي يعقوب قال: حدثنا جعفر بن محمد صلوات الله عليه من فيه إلي اذني قال: لما قتل إبراهيم بن عبد الله بن الحسن بباخمرا [97] وحشرنا من المدينة، فلم يترك فيها منا محتلم، حتي قدمنا الكوفة فمكثنا فيها شهرا نتوقع فيها القتل، ثم خرج إلينا الربيع الحاجب فقال: أين هؤلاء العلوية ادخلوا علي أمير المؤمنين رجلين منكم من ذوي الحجي قال: فدخلنا إليه أنا وحسن ابن زيد، فلما صرت بين يديه قال لي: أنت الذي تعلم الغيب؟ قلت: لا يعلم الغيب إلا الله قال: أنت الذي يجبي إليك هذا الخراج؟ قلت: إليك يجبي يا أمير المؤمنين الخراج، قال: أتدرون لم دعوتكم؟ قلت: لا قال: أردت أن أهدم رباعكم واغور قليبكم، وأعقر نخلكم، وأنزلكم بالشراة [98] لا يقربكم أحد من أهل الحجاز وأهل العراق فانهم لكم مفسدة فقلت له يا أمير المؤمنين إن سليمان اعطي فشكر وإن أيوب ابتلي فصبر، وإن يوسف ظلم فغفر، وأنت من ذلك النسل قال: فتبسم وقال: أعد علي فأعدت فقال: مثلك فليكن زعيم القوم، وقد عفوت عنكم ووهبت لكم جرم أهل البصرة، حدثني الحديث الذي حدثتني، عن أبيك، عن آبائه، عن رسول الله صلي الله عليه وآله.

قلت: حدثني أبي، عن آبائه، عن علي، عن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: صلة الرحم تعمر الديا، وتطيل الاعمار، وتكثر العمار، وإن كانوا كفارا فقال: ليس هذا. فقلت: حدثني أبي، عن آبائه، عن علي، عن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: الارحام معلقة



[ صفحه 212]



بالعرش تنادي: صل من وصلني واقطع من قطعني قال: ليس هذا.

قلت: حدثني أبي، عن آبائه، عن علي عن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: إن الله عزوجل يقول: أنا الرحمن خلقت الرحم، وشققت لها اسما من اسمي فمن وصلها وصلته ومن قطعها قطعته قال: ليس هذا الحديث.

قلت: حدثني أبي، عن آبائه، عن علي، عن رسول الله صلي الله عليه وآله إن ملكا من ملوك الارض كان بقي من عمره ثلاث سنين فوصل رحمه فجعلها الله ثلاثين سنة فقال: هذا الحديث أردت، أي البلاد أحب إليك، فوالله لاصلن رحمي إليكم قلنا: المدينة فسرحنا إلي المدينة وكفي الله مؤنته [99] .



[ صفحه 213]




پاورقي

[1] سورة ابراهيم الاية: 46.

[2] أمالي ابن الشيخ الطوسي ص 61 وفيه (في هذه) بدل (هدنة) ولعله تحريف وسهو من الناسخ.

[3] الذمام: والمذمة: الحق والحرمة جمع أذمة (القاموس).

[4] عيون أخبار الرضا ج 1 ص 304.

[5] سورة الرعد الاية: 39.

[6] أمالي الشيخ الطوسي ص 306.

[7] أمالي الشيخ الطوسي ص 294.

[8] نفس المصدر ص 31 - 32.

[9] القاموس ج 2 ص 242.

[10] علل الشرائع ص 496.

[11] حلية الاولياء ج 3 ص 198 وأخرجه ابن طلحة في مطالب السؤول ص 82.

[12] المناقب ج 3 ص 375.

[13] علل الشرائع ص 583.

[14] سورة الحجرات الاية: 35.

[15] أمالي الصدوق ص 611.

[16] مختصر البصائر ص 8.

[17] البصائر ج 10 باب 144 15.

[18] الخرائج والجرائح ص 245.

[19] نفس المصدر ص 234.

[20] الخرائج والجرائح ص 234.

[21] كشف الغمة ج 2 ص 429.

[22] القاموس ج 3 ص 114 وفيه " فوق " بدل " عند ".

[23] الخرائج والجرائح ص 234.

[24] نفس المصدر ص 234.

[25] نفس المصدر ص 244.

[26] الخرائج والجرائح ص 244.

[27] الارشاد ص 290.

[28] تفسير البيضاوي ج 4 ص 217 طبع مصر بمطبعة مصطفي محمد.

[29] سورة الانفال الاية: 72.

[30] المناقب ج 1 ص 224.

[31] نفس المصدر ج 3 ص 324 في احوال الامام الباقر " ع ".

[32] نفس المصدر ج 3 ص 357.

[33] نفس المصدر ج 3 ص 357.

[34] العقد الفريد ج 3 ص 224 والحديث فيه أوفي مما في الاصل بكثير.

[35] المناقب ج 3 ص 358.

[36] المناقب ج 3 ص 361.

[37] نفس المصدر ج 3 ص 364.

[38] القاموس ج 2 ص 20.

[39] مشارق انوار اليقين ص 111.

[40] مشارق انوار اليقين 112.

[41] مطالب السؤول ص 82.

[42] كشف الغمة ج 2 ص 374.

[43] النهاية ج 3 ص 169 وليس الموجود فيها مطابقا لما نقله المجلسي عنه فلاحظ.

[44] كشف الغمة ج 2 ص 421.

[45] نفس المصدر ج 2 ص 428.

[46] نفس المصدر ج 2 ص 439.

[47] نفس المصدر ج 2 ص 439.

[48] نفس المصدر ج 2 ص 440.

[49] نفس المصدر ج 2 ص 448.

[50] معرفة أخبار الرجال للكشي 231.

[51] نفس المصدر ص 233.

[52] الكافي ج 8 ص 215 وفيه (فاتخذ قصرا بالطائف).

[53] فلاح السائل ص 23.

[54] النوبة: بالضم، ثم السكون، وباء موحدة، وهي بلاد واسعة عريضة في جنوبي مصر، حدودها القطر المصري والبحر الاحمر وصحراء ليبيا وبلاد الخرطوم، فيها يجري النيل من قرب أسوان إلي ملتقي النيل الابيض بالازرق، يتكلم سكانها بالعربية والنوبية وهم نصاري أهل شدة في العيش. " مراصد الاطلاع - المنجد - ".

[55] سوره الحديد الاية: 16.

[56] سورة الاعراف الاية: 97 - 99.

[57] سورة النجم الاية: 33 - 40.

[58] الصحفي محركة من يخطئ في قراءة الصحيفة والمراد ان يتلو الدعاء غلطا.

[59] مهج الدعوات ص 175 وفيه " الاتضاح " بدل " الايضاح ".

[60] الحقة: الوعاء الصغير.

[61] الغالية: أخلاط من الطيب جمع غوال.

[62] مهج الدعوات ص 186.

[63] نفس المصدر ص 188.

[64] مهج الدعوات ص 192.

[65] الفظ: الغليظ السيئ الخلق الخشن الكلام جمع أفظاظ.

[66] السلاليم: جمع سلم وهي ما يرتقي عليه، سواء كان من خشب أو حجر أو مدر يذكر ويؤنث.

[67] الشاكري: الاجير والمستخدم جمع شاكرية، والكلمة من الدخيل.

[68] اللبد: الصوف المتلبد.

[69] العيبة: ما تجعل فيه الثياب كالصندوق جمع عيب وعياب وعيبات.

[70] الفاره: البين الفراهة ورجل فاره إذا نشط وخف.

[71] مهج الدعوات ص 192.

[72] القاموس ج 2 ص 63.

[73] نفس المصدر ج 3 ص 217.

[74] نفس المصدر ج 2 ص 74.

[75] مهج الدعوات ص 198.

[76] مهج الدعوات ص 251.

[77] نفس المصدر ص 18.

[78] القاموس ج 1 ص 189.

[79] غرز الرحل: هو ركاب من جلد يقال: غرز رجله في الغرز إذا وضعها فيه كاغترز (القاموس).

[80] الكافي ج 6 ص 445 وفيه (تمجد) بدل (تجلل).

[81] مهج الدعوات ص 212.

[82] مهج الدعوات ص 213.

[83] هذا نص القاموس ج 2 ص 184.

[84] كشف الغمة ج 2 ص 383.

[85] نفس المصدر ج 2 ص 384.

[86] السالحين موضع علي أربعة فراسخ من بغداد إلي المغرب.

[87] العاشر: من يأخذ العشر، يقال عشرت ماله أعشره عشرا فأنا عاشر، وعشرته فأنا معشر وعشار، إذا أخذت عشره. " النهاية ".

[88] الكافي ج 8 ص 87.

[89] العطب: الهلاك يقال عطب كفرح، هلك.

[90] عدة الداعي ص 136.

[91] لم نقف علي هذا الخبر في المصدر المطبوع، والموجود فيه رسالة الامام الصادق عليه السلام إلي النجاشي في شأن بعض أهل عمله لخراج كان عليه في ديوانه، وهي تقرب من هذه الرواية في بعض معانيها فلاحظ ص 260 من الاختصاص.

[92] الكافي ج 2 ص 562.

[93] نفس المصدر ج 2 ص 513.

[94] نفس المصدر ج 3 ص 83.

[95] المصدر السابق ج 3 ص 82.

[96] مقاتل الطالبين ص 273 وأخرجه الطبري في تاريخه ج 9 ص 232.

[97] باخمرا: بالراء المهملة موضع بين الكوفة وواسط، وهو إلي الكوفة أقرب به قبر ابراهيم بن عبد الله بن حسن بن الحسن قتله بها أصحاب المنصور، واياها عني دعبل ابن علي الخزاعي بقوله:



وقبر بأرض الجوزجان محله

وقبر بباخمرا لدي الغربات.

[98] الشراة: جبل شامخ مرتفع من دون عسفان تأوي إليه القرود. واسم صقع بالشام بين دمشق والمدينة، من بعض نواحيه القرية المعروفة بالحميمة التي كان يسكنها ولد علي بن عبد الله بن عباس في أيام بني مروان.

[99] مقاتل الطالبيين ص 450.


مباحث فقهي


از اينها بالاتر جلسات فقهي بود. مردم مي آمدند مسئله مي پرسيدند، طبقاتي به وجود آمده بودند به نام «فقها» كه جواب مسائل مردم را مي دادند. مدينه خودش يكي از اين مراكز بود، كوفه يكي از مراكز بود كه ابوحنيفه در آنجا بود - بصره مركز



[ صفحه 13]



ديگري بود. در زمان امام صادق عليه السلام كه اندلس فتح شد، مراكزي هم به تدريج در آن نواحي تشكيل شد و در هر شهري از شهرها يك نفر فقيه بود و در مسائل نظر مي داد.

همچنين طبقه اي به وجود آمد به نام متكلم. متكلمين در اصول عقايد و مسائل اصولي بحث مي كردند. درباره ي خدا، درباره ي صفات خدا، درباره ي آياتي از قرآن كه مربوط به خداست؛ آيا فلان صفت خدا عين ذات اوست يا غير ذات اوست؟ آيا حادث است يا قديم؟ درباره ي نبوت و حقيقت وحي بحث مي كردند، درباره ي شيطان بحث مي كردند، درباره ي قضا و قدر بحث مي كردند، درباره ي جبر و اختيار بحث مي كردند. يك بازار داغ براي متكلمين به وجود آمده بود.


امانت و صداقت


از مهم ترين و بارزترين ويژگي هاي مورد انتظار براي شيعيان و مؤمنان، دو صفت والاي امانتداري و راستگويي است. اين دو خصلت آنچنان اهميت دارد كه اساس نظم و انسجام و آرامش هر جامعه اي را مي توان با تقويت و ترويج آن دو در ميان افراد جامعه پي ريزي نمود و مشكلات را حل كرد و سعادت جوامع را تضمين نمود. امام صادق عليه السلام گذشته از توصيه هايي كلي به عموم شيعيان در اين رابطه، به برخي از يارانش در اين مورد پيام ويژه مي فرستاد. اهتمام آن حضرت به ترويج و احياي اين دو ويژگي انساني و اخلاقي در ميان شيعيان، جايگاه آن ها را در ميان تمام صفات پسنديده و فضائل اخلاقي روشن مي سازد.

امام صادق عليه السلام به ابي كهمس فرمود: «اذا اتيت عبد الله فاقراه السلام وقل له: ان جعفر بن محمد يقول لك: انظر ما بلغ به علي عند رسول الله صلي الله عليه و آله فالزمه، فان عليا عليه السلام انما بلغ ما بلغ به عند رسول الله صلي الله عليه و آله بصدق الحديث واداء الامانة [1] ; هرگاه پيش عبدالله [بن ابي يعفور] رفتي، سلام [مرا] به او برسان و بگو: جعفر بن محمد به تو مي گويد: دقت كن در آن چيزي كه به وسيله ي آن علي عليه السلام در محضر رسول خدا صلي الله عليه و آله سرافراز شد [و او را به آن مقامات عالي رساند.] پس [تو هم] آن ها را براي خودت لازم بدان [و رفتار خويش را با آن اوصاف زيبا بياراي] ، مطمئنا علي عليه السلام با راستگويي و امانتداري در نزد پيامبر صلي الله عليه و آله به آن درجه و عظمت رسيد.»

حضرت امام خميني رحمه الله در شرح اين حديث مي فرمايد: «هان! اي عزيز! تفكر كن در اين حديث شريف! بين مقام صدق لهجه و رد امانت تا كجاست كه علي بن ابي طالب عليهما السلام را بدان مقام بلند رسانيد. از اين حديث معلوم مي شود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله اين دو صفت را از هر چيز بيشتر دوست مي داشتند كه در بين تمام صفات كماليه مولي عليه السلام اين دو او را مقرب كرده است و بدان مقام ارجمند رسانده است. جناب صادق عليه السلام نيز در بين تمام افعال و اوصاف، اين امر را كه در نظر مباركشان خيلي اهميت داشته، به ابن ابي يعفور كه مخلص و جان نثار آن بزرگوار بوده پيغام داده و سفارش فرموده به ملازمت آن ها.» [2] .

حضرت صادق عليه السلام در حديث ديگري اهميت اين دو صفت را چنين بيان مي دارد: «لا تنظروا الي طول ركوع الرجل و سجوده فان ذلك شي ء اعتاده، فلو تركه استوحش لذلك ولكن انظروا الي صدق حديثه واداء امانته [3] ; به طول ركوع و سجود شخص ننگريد زيرا به آن عادت كرده و اگر ترك كند به خاطر آن وحشت مي كند، بلكه به راستي گفتار و امانتداري او بنگريد.»

آري شيعه راستين را با عبادت و اطاعت هاي ظاهري نمي توان شناخت بلكه بايد در عرصه امتحان، راستي و امانتداري او ثابت شود. چه بسا افرادي كه با انجام عبادت هاي سنگين و اعمال طولاني و ريايي، خود را مؤمن و پيرو اهل بيت عليهم السلام قلمداد مي كنند، اما در مقام راستي و امانتداري نمي توانند از عهده ي آن برآمده و مغلوب شيطان مي شوند.


پاورقي

[1] اصول كافي، كتاب الايمان والكفر، باب الصدق و اداء الامانة، حديث 5.

[2] چهل حديث، امام خميني رحمه الله، ص 477.

[3] كافي، ج 2، ص 105.


ايجاد صورت هاي مختلف براي مدعاي فرد مقابل (سبر و تقسيم)


امام صادق (عليه السلام) اگر با مسأله يا مطلبي كه از جنبه و ابعاد مختلف، احكام و فرجام هاي متعددي پيدا مي كرد، مواجه مي شد; پس از شنيدن ادعاي خصم، در اولين سخنان خود ادعاي فرد مقابل را به صورت ها و احتمالات مختلف تقسيم مي نمود و با تجزيه و تحليل دقيق، آن را باطل مي كرد. از اين شيوه به عنوان روش استدلالي «سبر و تقسيم»، سخن به ميان مي آيد. در ادامه به عنوان نمونه به چند مناظره اشاره خواهد شد.


قبور عباس بن عبدالمطلب و فاطمه بنت اسد


در كنار قبور چهار امام از اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه وآله دو قبر ديگر وجود داد كه يكي از آنها قبرعباس بن عبدالمطلب عموي پيامبر صلي الله عليه وآله و ديگري قبر فاطمه بنت اسد مادر اميرمؤمنان عليه السلام است.

عباس بن عبدالمطلب:

وي از شخصيت هاي بزرگ قريش و 2 يا 3 سال از رسول خدا صلي الله عليه وآله بزرگتر بود. در مكه از اظهار ايمان خودداري مي كرد، در سال دوم با اكراه به همراه قريش در جنگ بدر شركت جست سپس به اسارت مسلمانان درآمد و با فديه آزاد شد و سرانجام در زمره بهترين ياران پيامبر صلي الله عليه وآله به شمار آمد. پس از رحلت رسول خدا صلي الله عليه وآله به امير مؤمنان علي بن ابي طالب عليه السلام وفادار ماند و در سال 32 هـ. ق در زمان عثمان در مدينه درگذشت و در قبرستان بقيع دفن گرديد.



[ صفحه 11]



فاطمه بنت اسد:

او همسر ابوطالب، مادر علي بن ابي طالب عليه السلام و از نخستين بيعت كنندگان با رسول خدا صلي الله عليه وآله بود و به عنوان همسر ابوطالب در سرپرستي پيامبر سهم به سزايي داشت. وي از آن چنان قداستي برخوردار گرديد كه به درون كعبه راه يافت و فرزندش علي بن ابي طالب عليه السلام را در آن جا به دنيا آورد.



[ صفحه 12]



در رحلت او رسول خدا صلي الله عليه وآله به شدت متأثر شد و بر جنازه اش نماز گزارد و در حالي كه بر وي مي گريست او را در قبر نهاد.


گوناگوني بقيع ها


در تعدد و گوناگوني بقيع، يا باغ هايي كه در آن ها درختاني بوده و درون بعضي از آن باغ ها مساكني هم وجود داشته، شكي وجود ندارد؛ زيرا چنانكه در لغت شناسي ملاحظه كرديم، بقيع، اطلاق بر زمين وسيعي مي گردد كه در آن باغ و درخت وجود دارد. گزارش هاي تاريخي حكايت از آن دارد كه در شهر مدينه، چندين بقيع وجود داشته است كه اشاره به تعدد آن ها، هم در متون تاريخي ضبط است و هم در متون روايي؛ كه به عنوان نمونه مي توان به اين بقيع ها اشاره نمود:

«بقيع الخنجة، بقيع الخيل، بقيع الزبير، بقيع المصّلي، بقيع الغرقد».

به جهت اين كه در اين بحث، منظور ما فقط بقيع الغرقد است، به مفهوم آن هم اشاره مي كنيم:

«بقيع غرقد، آن قبرستان مقدس را، بدين جهت به اين نام خوانند كه درخت غرقد، در آن فراوان بوده است.» [1] .

در تعريفي ديگر از بقيع غرقد چنين مي خوانيم:

«و بقيع الغرقد، و الغرقد بفتح الغين المعجمة و القاف، بينهما راء ساكنة، كبار العوسج و هو مقبرة أهل المدينة علي سورها بجنب البستان». [2] .

«بقيع غرقد، غرقد به فتح غين و قاف، كه ميانشان راي ساكني وجود دارد، درختان بزرگ است و آن، مقبره ي اهل مدينه است كه در داخل ديواري است، در بستاني.»

«و بقيع الغرقد، مقبرة أهل المدينة... قال الأصمعي، قطعت غرقدات في هذا الموضع حين دفن فيه عثمان بن مظعون فسمّي بقيع الغرقد». [3] .

«بقيع غرقد، مقبره ي اهل مدينه است. اصمعي گفته است، درختان اين موضع قطع شد، هنگامي كه عثمان بن مظعون در آن دفن شد، پس به بقيع الغرقد تغيير نام يافت.»

«بقيع الغرقد، و هي مقبرة بالمدينة، و الغرقد شجر شوك كان ينبت هناك فذهب و بقي الاسم لازماً للموضع». [4] .

«بقيع غرقد، مقبره اي است در مدينه، و غرقد درختي خاردار بوده كه در آن مي روييده. پس، از بين رفت ولي اسم آن در اين مكان باقي ماند.»

«بقيع (بقيع غرقد - جنة البقيع)، نام مشهورترين و قديمي ترين قبرستان اسلامي، از زمان حضرت رسول، تا عصر حاضر، واقع در انتهاي جنوب شرقي مدينه، به فاصله ي كمي از مسجد النبي و بقعه ي مطهر حضرت پيغمبر، در خارج از ديوار قديمي مدينه است، كه امروزه در وسط شهر قرار دارد، لفظ «بقيع»، به معناي زمين وسيعي است كه داراي انواع درختان باشد، لذا آن را جنة البقيع (باغستان بقيع) نيز مي نامند؛ بقيع غرقد ناميدن آن، بدين سبب بوده كه غرقد، نوعي خاربن است كه پس از خرابيِ آن، در اين مكان روييده و فراوان بوده است.» [5] .

از نتيجه ي نقل هاي متون و منابع تاريخي به دست مي آيد كه بقيع الغرقد، كه امروزه در شهر مدينه به نام بقيع مشهور است، مكاني بوده كه در آن خارهايي مي روييده و پس از آن كه پيامبر خدا به مدينه هجرت كردند، پس از ساختن مسجد مشهور مدينه (مسجد النبي)، اين باغ وقف مسلمانان گرديد. پس از آن كه اسعد بن زراره ي انصاري، كه از صحابي بزرگ پيامبر گرامي بود، او را در قبرستان مذكور دفن نمودند و او اوّلين صحابي مدفون در اين قبرستان مقدس است.

«حضرت رسول (صلي الله عليه وآله وسلم) اسعد بن زراره را در بقيع به خاك سپرد.» [6] .

اين باغ، هم اكنون به نام بقيع، محل آمد و شد مسلمانان و به خصوص شيعيان است كه از هوا و فضاي مقدس و مترنم به عطري روحاني از آن بهره مي جويند.


پاورقي

[1] حسيني دشتي، سيد مصطفي، معارف و معاريف، ج 3، مؤسسه فرهنگي آرا، 1379، ص 222.

[2] اعلمي حائري، شيخ محمد حسين، دائرة المعارف الشيعيه، جزء 6، مؤسسة الاعلمي للمطبوعات، بيروت، 1993م. ص247.

[3] ابن شبه، ابوزيد عمر، تاريخ المدينه ي المنوره ي، ج 1 و 2، دارالفكر قم، 1368، ص 86.

[4] ابن منظور، لسان العرب، ج 8، بي تا، ص 18.

[5] خرمشاهي، بهاءالدين و صدر حاج سيد جوادي، احمد، دائره ي المعارف تشيع، ج 3، نشر شهيد سعيد محبي، ص 383.

[6] اسد الغابة، ج 1، صص 86 و 87.


مناقب الصادق


(كشف الغمة ج 2 ص 421.)

مناقبه فاضلة و صفاته في الشرف كاملة، و مننه لأوليائه شاملة و بأغراضهم الأخرويه كافلة، و غرر شرفه و فضله علي جبهات الأيام سائلة،



[ صفحه 16]



و الجنة لمواليه و محبيه حاصلة، و أندية المجد و العز بمفاخره و مآثره و آهلة، صاحب الامرة و الزعامة مركز دائرة الرسالة و الامامة، له الي جهة الآباء محمد المصطفي، و الي جهة الأبناء المهدي، و كفي به خلفا، فذاك موضح المحجة و هذا الخلف الحجة، و حسبك به شرفا فهو الواسطة بين المحمدين العالم بأسرار النشأتين، المنعوت بالكريم الطرفين، جري علي سنن آبائه الكرام، و آخذ بهداهم عليه و عليهم السلام و وقف نفسه الشريفة علي العبادة و حبسها علي الطاعة و الزهادة و اشتغل بأوراده و تهجده و صلاته و تعبده، لو طاوله الفلك لتزحزح عن مكانه، و عاقه شي ء عن دورانه، ولو جاراه البحر لنطقت بقصوره ألسنة حيتانه، ولو فاخره الملك لأذعن لعلو شأنه و سمو مكانه، ابن سيد ولد آدم و ابن سيد العرب، الماجد الذي يملأ الدلو الي عقد الكرب، الجواد الذي صابت راحتاه بالنضار و الغرب، السيد ابن السادة الأطهار، الامام أبوالأئمة الأخيار، الخليفة و كلهم خلفاء أبرار، كشاف الجلاد و الجدال، الفارق بين الحلال و الحرام المتصدق حتي بقوت العيال، السابق في حلبات الفضل و الافضال، الجاري علي منهاج آله فنعم الجاري و نعم الآل، الكاشف لحقائق التنزيل، الواقف علي دقائق التأويل، العارف لله تعالي بالبرهان و الدليل، الصائم في النهار الشامس، القائم في الليل الطويل، بحر الحكم و مصباح الظلم، الأشهر من نار علي علم، البالغ الغاية في كرم الأخلاق و الشيم، الناظر الي الغيب من وراء ستر، المخاطب في باطنه بما كان من سر، الملقي في روعه ما تجدد من أمر، وارث آبائه الكرام، و مورث أبنائه عليهم أفضل السلام سلسلة ذهب و لا كرامة للذهب، اليهم الحوض و الشفاعة و لهم منا السمع و الطاعة، بموالاتهم نرجو النجاة في العقبي، و هم الأجواد الأمجاد الأنجاد زندهم في الشرف وار، وصيتهم في المجد سار، و ليس لهم في فضائلهم محار،



[ صفحه 17]



الا ما كان في الآخرة، علي شفا جرف هار، فالله بكرمه يبلغهم عنا أفضل الصلاة و التسليم، و اياه سبحانه نحمد علي أن هدانا من موالاتهم الي النهج القويم و الصراط المستقيم انه جواد كريم.



مناقب الصادق مشهورة

ينقلها عن صادق صادق



سما الي نيل العلي وادعا

و كل عن ادراكه اللاحق



جري الي المجد كآبائه

كما جري في الحلبة السابق



وفاق أهل الأرض في عصره

و هو علي حالاته فايق



سماؤه بالجود هطالة

و سيب هامي الحيا دافق [1] .



و كل ذي فضل بأفضاله

و فضله معترف ناطق



له مكان في العلي شامخ

وطود مجد صاعد شاهق [2] .



من دوحة العز التي فرعها

سام علي أوج السها سامق [3] .



كأنما طلعته ما بدا

لناظريه القمر الشارق



له من الأفضال حاد علي

البذل و من أخلاقه سائق



يروقه بذل الندي اللهي

و هو لهم أجمعهم رايق [4] .



خلايق طابت وطالت علي

أبدع في ايجادها الخالق



شاد المعالي وسعي للعلي

فهي له و هو لها عاشق



ان أعضل الأمر فلا يهتدي

اليه فهو الفاتق الراتق



يشوقه المجد و لا غرو أن

يشوقه و هو له شايق





[ صفحه 19]




پاورقي

[1] هطل المطر: مطر متتابعا متفرقا عظيم القطر. و السيب: العطاء. و همي الماء: سال لا يثنيه شي ء. و الحيا: المطر.

[2] الطود: الجبل العظيم. و الشاهق: المرتفع من الجبال.

[3] الدوحة: الشجرة العظيمة المتسمة. و السامق: فاعل من سمق سموقا و سمقا: علا وطال.

[4] اللهي: العطية و أفضل العطايا و أجزلها.


خلفاي عصر امام صادق


امام صادق عليه السلام در دوران امامت خود با تني چند از خلفاي اموي معاصر بود كه عبارتند از:

1. هشام بن عبدالملك

2. وليد بن يزيد بن عبدالملك

3. ابراهيم بن وليد بن عبدالملك

4. مروان بن محمد معروف به «مروان حمار» آخرين خليفه ي اموي

علاوه بر اين حضرتش با تني چند از خلفاي عباسي مانند عبدالله بن علي بن عبدالله بن عباس معروف به «سفاح» و برادرش منصور دوانيقي هم عصر بود كه به لطف پروردگار در بخش آينده به تفصيل در اين باره بحث خواهيم كرد.


بخشندگي


بخشندگي اهل بيت عصمت و طهارت (عليه السلام) بي نظير مي باشد و آن هم فقط براي رضاي خداوند است.

هياج بسطام مي گويد:

«كان جعفر بن محمد يطعم حتي لايبقي لعياله شي؛ يعني امام جعفر بن محمد چنان اطعام مي فرمود كه حتي براي اهل و عيالش چيزي باقي نمي ماند.» [1] امام صادق (عليه السلام) در وصيت به فرزندش فرمودند: «اي فرزند! اگر كسي از تو چيزي خواست، به او احسان كن.» [2] .

عبدالحليم جندي در اين باره مي نويسد:

عين زياد، نام مزرعه اي از امام صادق (عليه السلام) بود. او به كاركنانش دستور مي دادند كه راهي به داخل باغ باز كنند تا مردم به درون آن راه يابند و از ميوه هاي آن بخورند. هر روز ده سفره مي انداخت كه بر سر هر يك ده نفر مي نشست، هر گاه ده نفر بر مي خاستند، ده نفر ديگر به جاي آنها مي نشستند.

هر يك از همسايگان كه به مزرعه نمي آمد، يك ظرف از آن خرماها را برايشان مي فرستاد، زمان برداشت محصول كه مي رسيد، پاداش كارگران را مي داد. آنچه بر جاي مانده بود، به دستور امام به مدينه برده مي شد و در ميان مردم تقسيم مي گرديد و به هر يك در خور حال وي چيزي مي رسيد.

حضرت به همه احسان و محبت مي كردند و گناه افراد سبب نمي شد كه حاجت او را روا نكنند، مي بخشيدند و موعظه مي كردند.

شقراني كه فردي گناهكار و شراب خوار بود، مي گويد: گرفتار بودم و شفيعي نداشتم. سرگردان بودم كه ناگاه جعفربن محمد را ديدم. پس گفتم: فدايت شوم، من غلام شقراني هستم و حاجت خود را اظهار كردم. پس حضرت به من عطايي كرد و سپس فرمودند:

اي شقراني! نيكي از همه خوب است و از تو پسنديده تر و زشتي از همه بد است و از تو بدتر، به خاطر مكاني كه نزد ما داري.

زمخشري پس از نقل اين جريان مي نويسد: بنگريد امام چگونه احسان مي كند و حاجت شقراني را روا مي كند و به او احترام مي گذارد، با اينكه از حال او آگاه بود. بنگريد كه چگونه او را موعظه مي كند؛ اين خلق و خو همان خلق و خوي پيامبران است. [3] .

فضل بن روزبهان از علماي اهل سنت در شرح فرازي از صلوات مخصوص آن حضرت مي نويسد: آن حضرت فرياد رس و ياري كننده ي ضعيفان و عاجزان در پيشامدها و بلاها بود و اين به رحم و عطوفت آن حضرت برعاجزان اشاره دارد؛ چنان كه روايت كرده اند هرگاه براي كسي حادثه يا فقري پيش مي آمد به جوار لطف و احسان آن حضرت در مدينه پناه مي برد و از خوان نعمت آن حضرت بهره مي برد؛ انگار شيعه اهل بيت است. [4] .


پاورقي

[1] حليه الاولياء، ج 3، ص 194.

[2] الامام الصادق، ص 361 و 362.

[3] موسوعة الامام الصادق (عليه السلام)، ج 1، ص 337، قزويني به نقل از زمخشري، ربيع الابرار، ج 2، ص 513.

[4] وسيله الخادم الي المخدوم، فضل بن روزبهان، اقوال به نقل از امام صادق (عليه السلام) از ديدگاه اهل سنت، مهدي لطفي.


ابوعبدالرحمن سلمي


ابوعبدالرحمن محمدبن حسين سلمي ازدي نيشابوري به سال 325 ق/ 937 م، يا 330 / 942 م در نيشابور، ديده به جهان گشود. اطلاعاتي كه منابع موجود درباره زندگي او، در اختيار ما مي گذارند، ناچيز است. وي نزد جد مادري خود، اسماعيل بن جنيد سلمي (م: 366 / 976) كه خود شاگرد ابوعثمان حيري (م: 328 / 910) و يكي از رهبران ملامتيه بود، دانش آموخت. ابوعثمان، استاد وي، به عنوان محدث نيز شهرت داشت.

سلمي خرقه را از دست ابوسهل صعلوكي (ف 369 / 979) كه خود از شاگردان اسماعيل بن جنيد بود، پوشيد، صعلوكي به سلمي اجازه داد تا به تعليم مريدان بپردازد. [1] .

سلمي از دست ابوالقاسم نيشابوري (م: 367 / 977) يا (369 / 979) نيز خرقه پوشيد. [2] .

وي يكي از مهم ترين نويسندگان و مورخان جهان اسلام در اواخر قرن چهارم و اوائل قرن پنجم (هـ.ق) است كه خوشبختانه شماري از آثار مهم و ارزشمند او كه عموماً درباره تصوف و عرفان اسلامي است، در دسترس مسلمانان قرار داشته است.

شمار آثار سلمي، به گفته ي ابوسعيد خشاب (نويسنده ي زندگي نامه ي وي) 700 جزء در تصوف و 300 جزء در حديث بوده است. [3] .

سلمي از اين جهت، برحكيم ترمذي (م: 285) عارف كثير التأليف قرن سوم، نيز برتري دارد. [4] .

اگر گفته ابوسعيد خشاب، مبالغه آميز نباشد، مي توان گفت: سلمي در زمان خود در فن نويسندگي، بي نظير بوده است.

صاحب تاريخ نيشابور، نوشته هاي وي را بيش از 100 جلد كتاب مي داند. [5] .

البته رقمي كه صاحب تاريخ نيشابور، در تعداد نوشته هاي سلمي ذكر كرده است، گزافه و مبالغه آميز نيست، ولي متأسفانه از اين شمار تا كنون فقط چهارده عنوان پيدا شده كه بيش تر آنها به چاپ رسيده است.

محبوبيت سلمي و شهرت كتاب ها و نوشته هاي وي، از همان زمان زندگي او آغاز شد، چنانكه خطيب بغدادي در تاريخ بغداد مي نويسد:

(ابوعبدالله سلمي فردي بلند مرتبه و ارجمند در طايفه ي خويش بوده است. افزون بر منزلت، محدثي است خوش نام كه شرح حال بزرگان و باب هاي حديث را جمع آوري كرده است. در نيشابور خانقاهي به نام او معروف است كه صوفيه در آن سكني مي گزينند و من بدان جا رفته ام. آرامگاهش همان جاست كه از آن بركت مي جويند.) [6] .

ابونعيم اصفهاني (م: سال 430) كه سفري به نيشابور داشته و به ملاقات سلمي رفته است، به اهميت مقام وي به عنوان تاريخ نگار و راوي بزرگ صوفيه اشاره كرده است. [7] .

ابوالقاسم قشيري (م: 465 هـ.ق) كه از شاگردان معروف سلمي است، از سخنان استاد خود مطالب فراواني در رساله قشيريه نقل كرده است. [8] .

سلمي، بيش ازهرچيز، مورخ و گردآورنده ي سخنان مشايخ پيشين و اخبار ايشان است و از ديرباز نويسندگان از او به همين عنوان ياد كرده اند. [9] .

خطيب بغدادي در تاريخ بغداد مي نويسد:

(وي به اخبار صوفيه توجه داشته است.) [10] .

ابوالمظفر اسفرايني (م: 471) او را در كتاب التبصير في الدين، يكي از مشايخ صوفيه و گردآورنده ي اشارات و احاديث مشايخ، معرفي كرده است. [11] .

هجويري در كشف المحجوب او را نقال طريقت و كلام مشايخ ناميده است. [12] .

نويسنده ي تاريخ نيشابور از سلمي با اين عبارت ياد كرده است:

(وي استاد طريقت وعارف و آگاه به علوم حقيقي و مشرب تصوف بوده است. از او آثار مشهوري در زمينه ي علوم عرفاني برجاي مانده است.) [13] .

سلمي، افزون بر علم تصوف، نزد دو تن از محدثان بزرگ نسل خود، به فراگرفتن علم حديث پرداخت و در نتيجه خود در شمار محدثان درآمد. وي در جست و جوي احاديث، سفرهاي بسياري به كشورهاي مختلف جهان اسلام كرد. زماني در مرو و ديگر زماني در عراق به سر برد و حتي تا حجاز هم ر فت. [14] .

سلمي، نه فقط به علم حديث، بلكه به علم كلام نيز علاقه داشت و اين مطلب را مي توان از گزارشي استنباط كرد كه برابر آن هنگامي كه وي در شيراز بوده، بارها به ديدار قاضي ابوبكر باقلاني (م: 403) رفته و از همو اصول كلام اشعري را آموخته است. [15] .

سلمي در فروع، پيرو مذهب شافعي بود كه در قرن چهارم هجري، بسياري از گروه هاي صوفيه، بدان پايبند بودند. [16] .

برخي از دانشمندان اهل سنت، چون ابن تيميه و ابن جوزي و جلال الدين سيوطي، ابوعبد الرحمن سلمي را به جعل حديث و بدعت گذاري در دين متهم كرده اند. بسياري از اين محققان، دليلي براي گفته هاي خود ياد نكرده اند، ولي محمد حسين ذهبي، وي را به خاطر تفسير منسوب به امام صادق مورد نكوهش قرار داده است و اين تفسير را ساختگي مي داند. ابن تيميه نيز تفسير امام را ساختگي مي داند.

پل نويا نيز، ابوعبدالرحمن سلمي را گرفتار ضعف در حافظه دانسته و بدين سان، اشتباه هاي زيادي را در نوشته هاي وي از نظر ترتيب بندي مطالب، برشمرده است.

وي مي نويسد:

(چنين مي نمايد كه سلمي (يا نخستين ويراستار تفسير، انماطي) گاه دچار ضعف حافظه شده اند، از اين روي كه اين يا آن آيه را در سوره اي درج كرده اند كه بعضاً يا كلاً به آن تعلق ندارد. گاهي نيز ترتيب آيات، در داخل خود سوره، درهم و نادرست است.

مثلاً در سوره 4، آيه 79 پس از آيه 6، و آيه 1 پس از آيه 79 آمده است. آيه 143، از سوره 20 پس از آيه 40 از سوره 4 و آيه 6، از سوره 4، پس از آيه 125 آمده است. آيه 41 از سوره 5 با آيه 175 از سوره 3 خلط شده است و تمام اين بي رسمي ها از مؤلف است، چه درهمه نسخه ها ديده مي شود و آنها را به آساني مي توان از آشفتگي هايي كه محصول بي دقتي كاتبان است، باز شناخت. ما خطاي كاتبان را تصحيح كرده ايم، ولي آشفتگي هاي مربوط به خود مؤلف را در فهرست نسخه بدلها با ارجاع به مقدمه، خاطر نشان كرديم.) [17] .

از آنچه گذشت مطالب زير را مي توان نتيجه گرفت:

1. سلمي عارفي پيشتاز و استاد طريقت بوده است.

2. وي نويسنده اي توانمند و مورخي مشهور بوده است كه بيش ترين نوشته هاي او در مورد تاريخ، آثار و شرح حال، تصوف و عرفان اسلامي بوده است.

3. سلمي بيش از يكصد جلد كتاب در زمينه هاي گوناگون: تفسير، تاريخ و تصوف تأليف كرده است كه كتاب حقايق التفسير، از عمده ترين آثار وي، محسوب مي شود.

4. سلمي، گذشته از اين كه يك صوفي با تأليفات بسيار بوده، محدث نيز بوده است.

5. وي درعلم كلام نيز تبحر داشته است.

6. وي از سوي برخي عالمان اهل سنت، به جعل حديث متهم شده است.

7. به گفته پل نويا، وي به ضعف حافظه گرفتار بوده است.


پاورقي

[1] مجموعه آثار سلمي، گردآوري نصرالله پورجوادي، مقدمه ايتان كولبرگ بر جوامع الآداب الصوفيه، 1 / 314.

[2] همان، به نقل از: نفحات الانس عبدالرحمن جامي.

[3] مجموعه آثار سلمي، گردآوري نصرالله پورجوادي، مقدمه احمد طاهري عراقي بر درجات المعاملات، 1 / 467.

[4] همان.

[5] فارسي، ابوالحسن عبدالغافر، الحلقة الاولي من تاريخ نيسابور المنتخب من السياق، به كوشش محمد كاظم محمودي، ق 1362 ش / 9.

[6] خطيب بغدادي، تاريخ بغداد، چاپ مدينه، 2 / 248.

[7] اصفهاني، حافظ ابي نعيم، حلية الاولياء، بيروت، 1967 م،10 / 41 ـ 42.

[8] مجموعه آثار سلمي، گردآوري نصرالله پورجوادي، مقدمه، 1 / 1.

[9] همان.

[10] خطيب بغدادي، تاريخ بغداد، 2 / 248.

[11] اسفرايني، ابوالمظفر، التعبير في الدين، تصحيح كمال يوسف الحوت، بيروت، 1403ق / 1983م / 192.

[12] هجويري، كشف المحجوب/ 99.

[13] فارسي، ابوالحسن عبدالغافر، الحلقة الاولي من تاريخ نيسابور المنتخب من السياق/ 9.

[14] همان/ 314.

[15] رجوع شود به: شرح احوال باقلاني، به قلم ابوعياض كه در تعليقات چاپ كتاب اعجاز البيان باقلاني، بيروت، 1985 صفحه 133 نقل شده است.

[16] همان/ 106.

[17] مجموعه آثـار سلمي، گردآوري نصرالله پورجوادي، مقدمه پل نويــا بر تفسـير ابن عطـا، 1 / 72.


عظمت آخرت در آنان


سپس آن حضرت درباره ي دوستان خودشان توضيحاتي مي دهند تا معلوم شود آنها كه مقصود شيطان هستند، چه كساني اند. صفاتي را براي آنان بر مي شمارند. اولين صفت آنها اين است كه: و لقد جلت الآخرة في أعينهم حتي ما يريدون بها بدلا؛ آخرت در نظرشان با عظمت است تا آن جا كه حاضر نيستند آن را با چيزي معاوضه كنند. اگر در جايي امر داير شود بين چيزي دنيايي و اخروي، آن چنان آخرت در نظرشان بزرگ است كه حاضر نيستند آن را با هيچ چيز دنيا عوض كنند.


جوانان و تقوا


يكي از خطراتي كه جوانان را تهديد مي كند هوسراني و بي بندوباري است و تقوا مي تواند سدّي در برابر هوس ها باشد. لذا امام صادق عليه السلام فرمود:

«يامَعْشَرَ الاحداثِ! اِتَّقُوااللّه» اي گروه جوانان! از خدا بترسيد. [1] نيز فرمود: «لاينبغي للمؤمن اَنْ يَجْلِسَ مَجْلِساً يُعصي اللّه فيه و لا يَقدر علي تغييره» [2] ؛ سزاوار نيست براي مؤمن كه در مجلسي بنشيند كه در آن معصيت مي شود و نمي تواند جلوي آن را بگيرد.


پاورقي

[1] وسايل الشيعه، ج 11، ص 503.

[2] كافي، ج 4، ص 414؛ وسايل الشيعه، ج 2، ص 140.


روحهاي عافيت طلب


چنان كه گفتيم، قضاوت بر پايه ي چند روايت، استوار است (در توضيحي كه در پاورقي صفحه ي 4 بدان اشاره كرده ام). البته مضمون اين روايات براي روحهاي عافيت طلب كاملا متناسب و قابل قبول است؛ حجت قاطعي است براي فرصت طلباني كه در پي دستاويزي موجه و كلاهي شرعي مي گردند. وقتي امام صادق عليه السلام تا اين اندازه پيش برود كه به جاي پاسخي مدبرانه و ضمنا دور از ستايشهاي دروغ، زبان به چنين تملقي بگشايد، شاگرد و دنباله رو امام صادق عليه السلام و هر كس كه از امام پايين تر است، حق دارد تا هر مرحله ي ديگر هم براي حفظ خود پيش برود.... به نظر ما متن اين روايات براي بي ارزش ساختن آن كافي است؛ زيرا در صورتي كه امام مي توانسته است به شكل ديگر و با بيان مناسب تري خطر قتل را از خود دور كند - چنان كه نمونه ي اين گونه بياني را در روايات معقول و قابل قبول ديگري مشاهده مي كنيم - هيچ دليلي وجود نداشته كه مرتكب تملق و ستايش بيجا شود و درصدد برآيد طاغيه اي چون منصور را با دروغهايي چنان مفسده انگيز بر سر رحم آورد و با بيان خود، براي منصور حيثيتي برخلاف حق و واقع درست كند. ساحت رفيع امامت، بدون هيچ ترديد، بسي پاك تر و والاتر از آن است كه چنين آلودگي اخلاقي را بتوان درباره ي او گمان برد.



[ صفحه 8]




دور شدن خوارج از اسلام


دومين ويژگي خوارج، كه در متن احاديث به آن تكيه شده، فاصله گرفتن آنها از اسلام و دور شدنشان از روح قرآن است كه در اثر غرور و تحجر حاضر نيستند از هيچ ناصحي نصيحت بپذيرند و از هدايت هيچ هدايتگري بهره گيرند.

«ان بعدي من امتي قوم يقرئون القرآن لا يجاوز حلاقيمهم يخرجون من الدين كما يخرج السهم من الرمية ثم لايعودون فيه هم شر الخلق و الخليقة» [1] آري، ديگر اميدي به توبه و برگشتشان به سوي اسلام نيست، همان گونه كه تير پس از خروج از كمان، ديگر به آن باز نمي گردد.


پاورقي

[1] صحيح مسلم، ح158.


قبر عثمان بن عفان


342 ـ علي بن محمد، از مردي، از زهري براي ما نقل كرد كه گفته است: امّ حبيبه دختر ابوسفيان آمد و بر در مسجد ايستاد و گفت: يا راه را بر من مي گشاييد كه اين مرد را در اينجا به خاك بسپارم يا از محرم پيامبر (صلّي الله عليه و آله) حجاب برمي گيرم. پس راه بر او گشودند. اما چون شبانگاه شد جبير بن مُطْعم، حكيم بن حِزام، عبدالله بن زبير، ابوجهم بن حذيفه و عبدالله بن حِسْل آمدند، جنازه را برداشتند و به بقيع بردند. در آنجا ابن بحره ـ و گفته مي شود ابن نحره ساعدي ـ مانع دفن او شد. از همين روي او را به حُشّ كوكب ـ نام باغي در مدينه ـ بردند و جبير بر او نماز خواند و او را به خاك سپردند و برگشتند. [1] .

343 ـ علي بن دابه، از شرحبيل بن سعد برايم نقل كرد و گفت: عبدالرحمان بن اَزْهر گفت: من در هيچ چيز از مسأله عثمان دخالت نكردم و در خانه خود بودم كه مُنذِر پسر زبير به سراغم آمد و گفت: عبدالله تو را مي خواهد. نزد او كه در كنار جوال گندمي نشسته بود رفتم. گفت: آيا مي تواني عثمان را دفن كني؟ گفتم: من در هيچ چيز از قضاياي او شركت نكرده ام و اين كار را هم نمي خواهم. پس كساني ديگر كه معبد بن معمر در جمعشان بود جنازه را برداشتند و به بقيع بردند. در آنجا جَبَلَة بن عمرو ساعدي آنان را مانع شد. پس او را در حالي كه عايشه دختر عثمان نيز آنان را همراهي مي كرد و چراغي در چراغدان در دست داشت به حُشّ كوكب بردند. مِسْور بن مَخْرَمَه بر او نماز خواند و سپس برايش قبري كندند. چون او را به قبر نزديك كردند، دخترش فريادي كشيد. پس به هنگام دفن به لحد او خشت ننهادند و تنها بر او خاك ريختند و بازگشتند.



[ صفحه 119]



344 ـ علي، از ابودينار ـ فردي از بني دينار بن نجار ـ از مخلد بن خفاف، از عروة بن زبير نقل كرد كه گفت: اسلم بن اوس بن بَحْرَه ساعدي بود كه آنان را از دفن عثمان در بقيع بازداشت. گويد: پس او را به حُشّ كوكب بردند و حكيم بن حِزام بر او نماز خواند. (بعدها) بني اميه حَشّ كوكب را ضميمه بقيع كردند. [2] .

345 ـ محمد بن يحيي براي ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن عمران، از پدرش، از عثمان بن محمد بن مغيرة بن اَخْنس بن شريق ثقفي، از مادرش حكيمه [3] نقل كرد كه گفته است: من با آن چهار تن كه عثمان بن عفان را به خاك سپردند همراه بودم: جبير بن مطعم، حكيم بن حزام، ابوجهم بن حُذَيفه و نَيّار بن مكرم اَسْلمي. آنان جنازه را بر روي لنگه دري حمل مي كردند و من صداي برخورد سر او را با در مي شنيدم كه به سان عصايي كه بر چوب زنند دُب دُب مي كرد. به هر حال جنازه را به حُشّ كوكب بردند و در قبر نهادند و ديواري بر قبر ويران كردند. در همان جا نيز بر او نماز خوانده شد.

حُشّ كوكب نام باغي در ميان محوطه اي است كه در شرق بقيع قرار داشته و آن را «خضراء اَبان» يعني ابان بن عثمان مي ناميده اند. [4] .

346 ـ ابوشبه بن عمر بن ابي عمرو براي ما نقل كرد و گفت: موسي بن عبدالعزيز برايم نقل خبر كرد و گفت: عمر بن عبدالعزيز گفت: وليد هنگامي كه به مدينه آمد بر دستان من تكيه زد و به گردش در اطراف مسجد النبي پرداخت. او به بناي مسجد و سپس به خانه پيامبر (صلّي الله عليه و آله) نگريست و آنجا ايستاد. سپس به من رو كرد و گفت: آيا ابوبكر و عمر در جوار اويند؟ گفتم: آري. گفت: پس اميرالمؤمنين عثمان كجاست؟

گويد: خدا مي داند كه گمان كردم وليد تا اين دو جنازه را از اينجا بيرون نفرستد نخواهد رفت. از همين روي به او گفتم: اي امير مؤمنان، هنگامي كه عثمان كشته شد مردم در فتنه و آشوب گرفتار بودند و همين بود كه به آنان اجازه نداد او را در جوار اينان دفن



[ صفحه 120]



كنند. وليد كه اين سخن شنيد سكوت گزيد.

347 ـ هارون بن عُمَير براي ما نقل كرد و گفت: اسد بن موسي، اَبوسلمه جامع بن صبيح، از يحيي بن سعيد نقل كرده كه گفته است: يعقوب بن عبدالله بن اسحاق، از عبدالله ابن فروج برايم نقل خبر كرد و گفت: با طلحه بوديم كه به من و برادرزاده خود عبدالرحمان بن عثمان بن عبيدالله گفت: برويد و ببينيد آن مرد (عثمان) چه كرده است؟

(عبدالله) گفت: روانه شديم و به خانه او رفتيم و او را ديديم كه به جامه اي سفيد پوشيده شده است. به نزد طلحه بازگشتيم و او را از آنچه ديده بوديم آگاهانديم. ديگر بار گفت: باز گرديد و او را كامل بپوشانيد. ديگر بار روانه شديم و جامه اش را به او پيچيديم، چونان كه جامه شهيد را به او بپيچند. سپس او را بيرون برديم تا بر او نماز بگزاريم. مصريه گفت: به خداوند سوگند نبايد بر او نماز خوانده شود. ابوجهم بن حُذيفه هم گفت: به خداوند سوگند بر شما ايرادي نيست اگر بر او نماز نخوانيد؛ خداوند بر او نماز خوانده است. پس مردمان دمي با دسته هاي شمشيرهاي خود بر او يورش بردند، چنان كه گمان بردم او را كشتند. سپس قصد داشتند عثمان را در جوار پيامبر (صلّي الله عليه و آله) خدا دفن كنند. او پيشتر از عايشه جاي قبري درخواست كرد و عايشه نيز جاي قبري به او بخشيده بود ـ اما از اين كار مانع شدند و گفتند: به سيره اينان (پيامبر (صلّي الله عليه و آله) و دو خليفه نخستين) عمل نكرده است تا با آنان به خاك سپرده شود.

بدين سان در قبرستاني كه او خود خريده و به قبرستان عمومي افزوده بود به خاك سپرده شد و او نخستين كس بود كه در اين قطعه به خاك سپردند.

اسد مي گويد: سعيد بن مَرْزُبان برايم نقل كرد كه عمرو بن عثمان بر او نماز خواند. [5] .


پاورقي

[1] حديث در وفاء الوفا (ج 2، ص 913) آمده است.

[2] حديث به همين سند و متن در وفاء الوفا (ج 2، ص 99) آمده است.

[3] حكيمه دختر امية بن اخنس است كه از امّ سلمه نقل حديث مي كند و يحيي بن ابي سفيان اخنس هم از او نقل مي كند. ابن حِبّان او را ثقه دانسته است. بنگريد به: خلاصه خزرجي، ص 422.

[4] چنان كه در مجمع (ج 9، ص 95) آمده، طبراني حديثي به همين مضمون از طريق مالك بن انس نقل كرده و هيثمي درباره اين حديث گفته است: رجال آن ثقه اند.

[5] اين حديث به طور كامل در وفاء الوفا (ج 2، ص 914) آمده است.


عثمان بن مظعون


نخستين كسي كه به فرموده پيامبر (صلّي الله عليه و آله) در قبرستان بقيع دفن شد، عثمان بن مظعون، صحابه بزرگوار ايشان بود. او را در خانه محمد بن زيد ـ در گوشه خانه عقيل، كه وسط بقيع بوده ـ به خاك سپردند. پيامبر (صلّي الله عليه و آله) سنگي بالا و پايين قبر وي قرارداده، فرمودند:

«اهل بيت مرا در اين جا دفن كنيد.» [1] هنگامي كه مروان، والي مدينه شد، آن سنگ ها را برداشت و سوگند ياد كرد كه نمي گذارد بر قبر عثمان بن مظعون سنگي باشد و به اين



[ صفحه 284]



وسيله شناخته شود. [2] .

برخي از شيعيان، قبري را كه در انتهاي محدوده نخستين بقيع واقع شده ـ و اهل سنت آن را از آن خليفه سوم، عثمان بن عفّان مي دانند ـ به اشتباه گفته اند كه آن قبر عثمان بن مظعون است.


پاورقي

[1] ابي محمد عبدالرحمان رازي، علل الحديث، ج 1، ص 348؛ بيهقي، السنن الكبري، ج 3، ص 412.

[2] ابن شبه، همان، ج 1، صص 100 و 101، سمهودي گويد: وي اين سنگ را بر قبر عثمان بن عفّان گذاشت (ج 3، ص 894).


فراواني رزق


آن حضرت فرمود: «حُسْنُ الْخُلْقِ يزيدُ في الرِّزْقِ؛ خوي نيكو باعث فراواني روزي مي شود.»


ابومسلم الخراساني - الخلال عبدالرحمن المروزي رئيس المسودة


اسمه عبدالرحمن بن مسلم و يقال: عبدالرحمن بن عثمان.

و هو هازم الدولة الأموية و القائم بأنشاء العباسية.

38- لما بلغ ابامسلم موت ابراهيم [1] وجه بكتبه الي الحجاز: الي جعفر بن محمد عليهماالسلام و عبدالله بن الحسن و محمد بن علي بن الحسين.

يدعو كل واحد منهم الي الخلافة.

فبدأ بجعفر عليه السلام.

فلما قرء عليه السلام الكتاب أحرقه.

و قال عليه السلام: هذا الجواب [2] .

39- ان ابامسلم الخلال عرض الخلافة علي الصادق عليه السلام قبل وصول الجند اليه.



[ صفحه 45]



فأبي عليه السلام...

و ان ابي مسلم بقي [3] بلا مقصود... [4] .

40- لما اتي كتاب ابي مسلم الخلال الي الصادق عليه السلام - بالليل - قرأه. ثم وضعه علي المصباح فحرقه.

فقال له الرسول: - و ظن ان حرقه له تغطية و ستر و صيانة للأمر -.

هل من جواب؟!

قال عليه السلام: الجواب ما قد رأيت [5] .

41- قال ابوهريرة الأبار - صاحب الصادق عليه السلام -



و لما دعا الداعون مولاي لم يكن

ليثني عليه عزمه بصواب



و لما دعوه بالكتاب اجابهم

بحرق الكتاب دون رد جواب



و ما كان مولاي ك مشري ضلالة

و لا ملبسا منها الردي بثواب



و لكنه لله في الارض حجة

دليل الي خير و حسن مآب



[ صفحه 46]



يا ضيعة الدين ما رأيت جني

من معدن الوحي و الرسالات



كلا و رب الحجيج ان لنا

ظهرا و لكننا نأبي الضلالات



كيف نعق الوري و انفسن

خلقن من انفس نقيات [6] .



42- عن الفضل الكاتب قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فأتاه كتاب ابي مسلم.

فقال عليه السلام: ليس لكتابك جواب.

أخرج عنا.

فجعلنا يسار بعضنا بعضا.

فقال عليه السلام: اي شي ء تسارون - يا فضل -؟

ان الله عز ذكره لا يعجل لعجلة العباد.

و لا زالة جبل عن موضعه أيسر من زوال ملك لم ينقض اجله.

ثم قال عليه السلام: ان فلان بن فلان. حتي بلغ السابع من ولد فلان.



قلت: فما العلامة فيما بيننا و بينك - جعلت فداك -؟!

قال عليه السلام: لا تبرح الارض - يا فضل - حتي يخرج السفياني.



[ صفحه 47]



فأذا خرج السفياني فأجيبوا الينا - يقولها ثلاثا - و هو من المحتوم [7] .



[ صفحه 48]




پاورقي

[1] و هو أخو ابي العباس السفاح.

[2] المناقب: ج4 ص229.

[3] في بعض النسخ: يبقي.

[4] المناقب: ج4 ص229.

[5] المناقب: ج4 ص229.

[6] المناقب: ج4 ص230.

[7] الكافي: ج8 ص. 274

عن المعلي بن خنيس قال: ذهبت (في بعض النسخ: ذهب.)بكتاب عبدالسلام بن نعيم و سدير و كتب غير واحد الي أبي عبدالله عليه السلام - حين ظهرت المسودة (المسودة: هم اصحاب ابي مسلم الخراساني - سياه جامكان - و هو الذي انتزع الملك من بني مروان و اوجب اتيان بني العباس و حصولهم علي الخلافة الغاصبة.) قبل أن يظهر ولد العباس.

بانا قد قدرنا أن يؤول هذا الأمر اليك (أي: امر الخلافة الاسلامية.) فما تري؟

قال: فضرب عليه السلام بالكتب الأرض ثم قال عليه السلام: اف اف. ما انا لهؤلاء بأمام (أي انهم لاستعجالهم و عدم التسليم لأمامهم عليه السلام خارجون عن شيعته و المقتدين به (نقلا عن هامش الكافي).) اما يعلمون انه انما يقتل السفياني (الكافي: ج8 ص. 331)

عن عبدالحميد بن أبي الديلم قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فأتاه كتاب عبدالسلام ابن عبدالرحمن بن نعيم و كتاب فيض بن المختار و سليمان بن خالد يخبرونه: ان الكوفة شاغرة برجلها و انه ان امرهم ان يأخذوها. اخذوها.

فما قرء عليه السلام كتابهم رمي به.

ثم قال عليه السلام: ما انا لهؤلاء بأمام. اما علموا ان صاحبهم السفياني (اختيار معرفة الرجال الكشي: ص353 و354).


جعفر ايها الصديق 04


وجد زيد نفسه يمضي وحيدا لكأن قدرا عجيبا جاء به إلي الكوفة عاصمة المجد المندرس؛ و كان رجل كوفي يقود بعيره و يحاور صاحبا له، و لم يكن زيد ليكترث لشي ء لولا أن تناهت إلي أذنيه كلمة كان قد سمعها من قبل. قال صاحب الجمل المحمل بتمر «هجر» إنه يمضي إلي «الكناسة»، شي ء ما جعله ينشد إلي تلك البقعة من أرض الله، و تذكر كلمات قالها ابن أخيه «جعفر».

كانت الشمس قد توسطت كبد السماء، و الجو حارا في تلك الظهيرة الملتهبة؛ و قد لجأ الكوفيون إلي منازلهم فرارا من الحر، فبدت الكوفة مقفرة كمدينة مهجورة. فجأة ظهرت إمرأة عجوز عليها ثياب بالية، كانت نظراتها الزائغة تتجه إلي حمل البعير.

سار الموكب العجيب رجل و بعير، و رجل حجازي دفعته الأقدار إلي مدينة غدرت بأجداده، و امرأة عجوز تنظر بانكسار.



[ صفحه 22]



أوقف صاحب البعير بعيره، راح يعدل حمله و يشير إلي ثقوب في العدل محدثا صاحبه بشأنها..

اهتزت سفينة الصحراء لتمضي في رحلتها، فسقطت تمرتان، برقت عينا العجوز أملا و هي تسرع نحوهما، وضعتهما في خرقة و استأنفت نظراتها إلي الجمل لكأنها تتمني أن تحدث ثقوبا جديدة فيه.

تساءل زيد أي فقر رهيب أخرج هذه البائسة في هذه الظهيرة الجهنمية.

أراد أن يكتوي بالنار أكثر فهتف:

- ماذا تفعلين يا أمة الله؟!

ربما أرادت أن تبدد كل ما قد يعلق بذهن الإنسان من شكوك؛ فقالت بصوت يشوبه حزن عميق:

- إن لي سبع بنات لا أجد ما أطعمهن به.

كان للكلمات أثر الصاعقة، وقفز قلبه يتلفت يمينا و شمالا، يبحث عن قيم حملها جده من السماء، و عن قيم مودعة في طينة الإنسان منذ خلق الله آدم.

كانت العجوز تنظر إلي رجل غريب عليه سيماء النبوات؛ تري من يكون هذا الغريب!

هل رأيت غيمة في السماء مشحونة بالبروق مخزونة بالرعود؟



[ صفحه 23]



تنوء بما تحمله من دموع ثقال، فإذا اندلعت الصواعق انهمر المطر غزيرا؛ هكذا بدا زيد في تلك اللحظات، انفجرت آلامه دفعة واحدة، شعر بأنه يهوي من الثريا يتقطع إربا إربا فوق بقعة مضمخة بالدماء منقوعة بالأحزان، فتدفقت عيناه دموعا كغيوم حزينة، هتف و هو يمضي وحيدا:

- أنت و أمثالك سيخرجونني غدا و يسفكون دمي.

هل سمعته المرأة و هو يتمتم بذلك؟ هل أدركت هوية هذا الحجازي الذي جاء الكوفة علي قدر؟! لقد مضت تتبع البعير تؤمل نفسها في تميرات تسقط من الحمل تحملها إلي بطون جائعة. والخيول العربية تغير علي شواطي ء بحر الخزر من أرمينيا إلي طبرستان و تتوغل في بلاد ما وراء النهر حتي «فرغانه»، و السفن ذات الصواري تفتتح «سرقوسة» في جزيرة صقلية؛ وسيل الغنائم يتدفق إلي قصر جاثم في دمشق يحكمه رجل أحول.

و تذكر زيد كلمات قالها علي في الكوفة ذات يوم:

- ما جاع فقير إلا بما متع به غني.



[ صفحه 25]




در ولادت و مدح رئيس مذهب




اي علم الهي تو كشاف حقايق

واي فكر خدايي تو داناي دقايق



با حرف نبي حرف متين تو مساوي

با قول خدا قول صحيح تو مطابق



گر جلوه نمي كرد علومت پس از احمد

از پرده برون جلوه نمي كرد حقايق



از ميمنت مولد مسعود تو امروز

وجد دگري گشت عيان بين خلايق



نوك قلمت در پي احكام الهي

بشكست چو شمشير علي پشت منافق



بس صدق هويدا ز تو گرديد كه خواندند

از دشمن و از دوست تو را جعفر صادق



آري به خدا از كرم عيد سعيدت

نازل شده بر خلق جهان رحمت خالق



[ صفحه 458]



بي نور تولاي تو كس صاحب دين نيست

كز بحر گذر نتوان بي كشتي و قايق



عاشق به خداوند تبارك و تعالي است

هر پاكدلي كاو شده بر عشق تو عاشق



ناجي نبود هيچ كس از قهر خداوند

جز آن كه كند دل به تولاي تو واثق



سوگند به ذات احديت كه دوباره

از مذهب تو خلق به دين آمده شائق



هر قطره كه از خامه ي فضل تو فرو ريخت

آنان كه زدند افسر حكمت به مفارق



شاها، بپذير از من، اين عذر و ارادت

طائي نبود گر كه به تمجيد تو لايق

طائي شميراني



دل با نفس فرشتگان همراه است

لبريز ز نور، چشمه سار ماه است



يك شاخه گل هديه به خورشيد كنيد

ميلاد محمد بن عبدالله است



محمود تاري ياسر




مناظره ي امام جعفر صادق با ابوحنيفه


در زندگينامه هاي پيشوايان بزرگوار (ع) سخن از احتجاجات (مناظره هاي) آنها با دهري ها (مادي ها) و مردم فرقه هاي ديگر به ميان آمد. براي نمونه يكي از مناظره هاي قاطع و كوبنده و در عين حال مختصر حضرت صادق (ع) را نقل مي كنيم تا به درجه ي قدرت كلام و منطق امام (ع) تا حدي پي بريد كه (مشت نمونه ي خروار است).

روزي ابوحنيفه [1] براي ملاقات با امام صادق (ع) در خانه ي امام آمد، و اجازه ي ملاقات خواست امام اجازه نداد. ابوحنيفه گويد: دم در مقداري توقف كردم تا اينكه عده اي از مردم كوفه آمدند، و اجازه ي ملاقات خواستند، به آنها اجازه داد. من هم با آنها داخل خانه شدم وقتي به حضورش رسيدم گفتم: «شايسته است كه شما نماينده اي به كوفه بفرستيد و مردم آن سامان را از ناسزا گفتن به اصحاب محمد نهي كنيد. بيش از ده هزار نفر در اين



[ صفحه 167]



شهر به ياران پيامبر ناسزا مي گويند».

امام: مردم از من نمي پذيرند.

ابوحنيفه: چگونه ممكن است سخن شما را نپذيرند در صورتي كه شما فرزند پيامبر خدا هستيد؟

امام: تو خودت يكي از همانها هستي كه گوش به حرف من نمي دهي. مگر بدون اجازه ي من داخل خانه نشدي؟ و بدون اينكه بگويم ننشستي؟ و بي اجازه شروع به سخن گفتن ننمودي؟ شنيده ام كه تو بر اساس قياس فتوا مي دهي [2] .

ابوحنيفه: آري.

امام: واي بر تو اولين كسي كه بر اين اساس نظر داد شيطان بود. وقتي كه خداوند به او دستور داد كه به آدم سجده كند، گفت: من سجده نمي كنم، زيرا كه مرا از آتش آفريدي و او را از خاك و (آتش گرامي تر از خاك است).

(سپس امام براي باطل بودن قياس مواردي از قوانين اسلام را كه بر خلاف اين اصل است ذكر نمود) و فرمود:

به نظر تو كشتن كسي به ناحق مهمتر است يا زنا؟

ابوحنيفه گفت: كشتن كسي به ناحق.

امام: بنابراين اگر عمل كردن به قياس صحيح باشد، پس چرا براي اثبات قتل دو شاهد كافي است ولي براي ثابت نمودن زنا چهار شاهد لازم است؟ آيا اين قانون اسلام با قياس سازگار است؟



[ صفحه 168]



ابوحنيفه: نه.

امام: بول كثيف تر است يا مني؟ [3] .

ابوحنيفه: بول.

امام: پس چرا خداوند در مورد اول مردم را به وضو گرفتن امر كرده، ولي در مورد دوم دستور غسل كردن صادر فرموده؟ آيا اين حكم با قياس سازگار است؟

ابوحنيفه: نه.

امام: نماز مهمتر است يا روزه؟

ابوحنيفه: نماز.

امام: پس چرا بر زن حائض قضاي روزه واجب است ولي قضاي نماز واجب نيست؟ آيا اين حكم با قياس سازگار است؟

ابوحنيفه: نه.

امام فرمود: شنيده ام كه اين آيه را (ثم لتسئلن يومئذ عن النعيم) [4] يعني (در روز قيامت به طور حتم از نعمتها سؤال مي شويد) چنين تفسير مي كني كه: خداوند مردم را از غذاهاي لذيذ و آبهاي خنك كه در فصل تابستان مي خورند مؤاخذه و بازخواست مي كند.

ابوحنيفه گفت: درست است من اين آيه را اين طور تفسير كرده ام.

امام فرمود: اگر مردي تو را به خانه اش دعوت كند و با غذاي لذيذ و آب خنكي از تو پذيرايي كند و بعد براي اين پذيرايي به تو منت بگذارد، درباره ي چنين كسي چگونه قضاوت مي كني؟



[ صفحه 169]



ابوحنيفه گفت: مي گويم آدم بخيلي است.

امام فرمود: آيا خداوند بخيل است تا اينكه در روز قيامت در مورد غذاهايي كه به ما داده ما را بازخواست كند؟

ابوحنيفه گفت: پس مقصود از نعمتهايي كه قرآن مي گويد انسان مؤاخذه مي شود چيست؟

امام فرمود: مقصود نعمت دوستي ما خاندان رسالت و اهل بيت است [5] .


پاورقي

[1] نامش نعمان بن ثابت رئيس فرقه ي حنفي (يكي از چهار مذهب اهل سنت).

[2] سنجش دو مطلب كه هر كدام حكم جداگانه اي دارد با هم مثل اينكه بگوئيم: هر گردي گردوست.

[3] آبي كه از مرد در موقع شهوت خارج مي شود.

[4] سوره ي تكاثر آيه 8.

[5] مناظره، محمدي ري شهري، ص 130، به نقل از بحارالانوار.


تلخي گوش و شوري آب چشم


ابن ابي ليلي - كه يكي از دوستان امام جعفر صادق عليه السلام است - حكايت نمايد:

روزي به همراه نعمان كوفي به محضر مبارك آن حضرت وارد شديم، حضرت به من فرمود: اين شخص كيست؟

عرض كردم: مردي از اهالي كوفه به نام نعمان مي باشد، كه صاحب راي و داراي نفوذ كلام است.

حضرت فرمود: آيا همان كسي است كه با راي و نظريّه خود، چيزها را با يكديگر قياس مي كند؟

عرض كردم: بلي.

پس حضرت به او خطاب نمود و فرمود: اي نعمان! آيا مي تواني سرت را با ساير اعضاء بدن خود قياس نمائي؟

نعمان پاسخ داد: خير.

حضرت فرمود: كار خوبي نمي كني، و سپس افزود: آيا مي شناسي كلمه اي را كه اوّلش كفر و آخرش ايمان باشد؟

جواب گفت: خير.

امام عليه السلام پرسيد: آيا نسبت به شوري آب چشم و تلخي مايع چسبناك گوش و رطوبت حلقوم و بي مزّه بودن آب دهان شناختي داري؟

اظهار داشت: خير.

ابن ابي ليلي مي گويد: من به حضور آن حضرت عرضه داشتم: فدايت شوم، شما خود، پاسخ آن ها را براي ما بيان فرما تا بهره مند گرديم.

بنابراين حضرت صادق عليه السلام در جواب فرمود: همانا خداوند متعال چشم انسان را از پيه و چربي آفريده است؛ و چنانچه آن مايع شور مزّه، در آن نمي بود پيه ها زود فاسد مي شد.

و همچنين خاصيّت ديگر آن، اين است كه اگر چيزي در چشم برود به وسيله شوري آب آن نابود مي شود و آسيبي به چشم نمي رسد؛ و خداوند در گوش، تلخي قرار داد تا آن كه مانع از ورود حشرات و خزندگان به مغز سر انسان باشد.

و بي مزّه بودن آب دهان، موجب فهميدن مزّه اشياء خواهد بود؛ و نيز به وسيله رطوبت حلق به آساني اخلاط سر و سينه خارج مي گردد.

و امّا آن كلمه اي كه اوّلش كفر و آخرش ايمان مي باشد: جمله «لا إله إلاّ اللّه» است، كه اوّل آن «لا اله» يعني؛ هيچ خدائي و خالقي وجود ندارد و آخرش «الاّ اللّه» است، يعني؛ مگر خداي يكتا و بي همتا. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: ج 2، ص 295، ح 14، به نقل از علل الشّرايع.


زبان حال امام صادق




به تنگ آمد دلم از كينه ي منصور يا جدا

فلك بين با چه كس كرده مرا محشور يا جدا



براي بردنم آن شوم در آن شام ظلماني

نموده كافري دور از خدا مأمور يا جدا



پياده پابرهنه پيش اسب خود دوانيدم

به عذر اينكه من مأمورم و معذور يا جدا



بسان جوجه لرزيدند طفلان من نالان

زجور كين دون در آن شب ديجور يا جدا



به حال خود نمي گريم ولي گريم بر آن شاهي

كه شد با اهل خود در كربلا محشور يا جدا





[ صفحه 227]




ازدواج حضرت زهرا


«امام صادق عليه السلام درباره قول خداوند سبحان كه دو درياي ژرف را پيوست تا به هم برسند.» [1] .

فرمودند: علي و فاطمه دو دريايي ژرفند،هيچ كدام بر ديگري نمي خروشند. از آن دو،لؤلؤ و مرجان يعني حسن و حسين عليهما السلام بيرون آيد. [2] .


پاورقي

[1] الرحمن، آيه 22.

[2] مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 318; خصال،ج 1، ص 65.


علمه و مدرسته و طلابه


لم يشهد التاريخ الاسلامي مدرسة أعظم من مدرسة الامام الصادق عليه السلام، في كثرة طلابها، و اختلاف العلوم التي كان يدرسها فيها، و كان هو عليه السلام وحده المدرس لألوف الطلاب، و لعشرات العلوم و المعارف و الفنون.

فالامام عليه السلام يعتبر أستاذا لجهابذة الفقه و علماء المذاهب، و قد ذكر ذلك ابن أبي الحديد الذي أرجع فقه المسلمين اليه حيث يقول: أما أصحاب أبي حنيفة، كأبي يوسف و محمد و غيرهما، فأخذوا عن أبي حنيفة، و أما الشافعي فقرأ علي محمد بن الحسن، فيرجع فقهه أيضا الي أبي حنيفة، و أما أحمد بن حنبل فقرأ علي الشافعي، فيرجع



[ صفحه 20]



فقهه أيضا الي أبي حنيفة، و أبوحنيفة قرأ علي جعفر بن محمد عليه السلام. [1] .

و قال الحسن بن علي الوشا: ادركت في هذا المسجد - يعني مسجد الكوفة - تسعمائة شيخ، كل يقول: حدثني جعفر بن محمد [2] ؛ علما بأنه عليه السلام كان يسير اليها قسرا و يقيم فيها تحت مراقبة شديدة من قبل الدولة.

و قال الطبرسي: ان أصحاب الحديث قد جمعوا أسامي الرواة عنه من الثقات علي اختلافهم في المقالات فكانوا أربعة آلاف رجل. [3] .

و الخلاصة: لقد تتلمذ علي الامام الصادق عليه السلام جل علماء المسلمين المعاصرين له، و عدوا أخذهم عنه منقبة شرفوا بها، و فضيلة اكتسبوها.



[ صفحه 21]




پاورقي

[1] شرح نهج البلاغة: 1 / 6.

[2] الرجال للنجاشي: 31، ضحي الاسلام: 3 / 263.

[3] أعلام الوري: 277، أئمتنا، 1 / 426.


شغفة بالقرآن


كان الامام زين العابدين عليه السلام حليفا للقرآن الكريم و شغوفا بتلاوته و كان يجد فيه متعة لا تعدلها أي متعة، و قد قال عليه السلام: «لو مات ما بين المشرق و المغرب لما استوحشت بعد أن يكون القرآن معي» [1] .


پاورقي

[1] البحار 46 / 107.


كنيته


أما كنيته فهي: «أبوجعفر» [1] و لا كنية له غيرها، لقد كني بولده الامام جعفر الصادق (ع) الذي بعث الروح و الحياة في هذه الامة و فجر ينابيع الحكمة في الارض.


پاورقي

[1] دلائل الامامة (ص 94).


قيام يحيي بن زيد


يحيي پسر زيد دنباله فعاليت پدر را گرفت و به منظور نجات و پيروزي هواداران مهاجر كوفي كه «حجاج بن يوسف» و ديگر امراي اموي عراق آنان را به خراسان تبعيد كرده بودند، به اين استان دور دست رفت ولي او نيز به سال 125 ق پس از چند سال مبارزه و تلاش به همان سرنوشت پدر مبتلا گرديد. [1] .

اما قيامهاي ديگري هم از سوي علويان واقع مي شد كه به دليل اهداف جاه طلبانه و خودپسندانه اي كه در رهبران اين قيامها وجود داشت، هرگز مورد تاييد و رضايت امام صادق،عليه السلام، واقع نگرديد. كه از جمله مي توان به جنبش مسلحانه نوادگان امام حسن مجتبي، عليه السلام، اشاره نمود:


پاورقي

[1] قمي، شيخ عباس، منتهي الآمال، ج 2، صص 37-36. لازم به تذكر است كه «يحيي بن زيد» همان شخصي است كه حامل صحيفه ي سجاديه بوده است.


در حرام شفا نيست


در خانه نشسته بوديم و مشغول صحبت بوديم كه صداي در بلند شد. مفضل در را باز كرد و قاصد نامه را به مفضل داد. مفضل پرسيد كه نامه از كيست و سوار پاسخ داد «از امام صادق» . چشم هاي مفضل از خوشحالي برق زد. به سرعت نامه را باز كرد و به محض اين كه دستخط امام صادق را ديد نامه را بوسيد و شروع به خواندن كرد:

«اي مفضل، همان چيزي كه به عبدالله بن يعفور سفارش كرده بودم به تو نيز سفارش مي كنم، او - كه رحمت خدا بر او باد - از دنيا رفت، اما به پيمان خود با خدا و پيامبر و امامش وفادار ماند، در حالي چشم از اين دنيا بست كه آمرزيده و مشمول رحمت الهي بود. در زمان ما كسي مطيع تر از او در برابر خدا و پيامبرو امام يافت نمي شد، همواره اين گونه زيست تا خدا او را به بهشت منتقل ساخت...» مفضل ديگر طاقت نياورد و گريست، شايد به ياد عبدالله افتاده بود، هنوز چهل روز از مرگش نگذشته بود.

گفتم: به ياد عبدالله افتادي؟



[ صفحه 57]



- آري، خوشا به حالش، عجب سعادتي دارد كه امامش از او تعريف مي كند.

- راستي جريان سفارش امام به عبدالله چيست.

مفضل اشك هايش را پاك كرد و گفت: عبدالله به بيماري عجيبي مبتلا شده بود، هر چه مي خورد بالا مي آورد، حالش رو به وخامت گذاشت و روزبه روز لاغرتر شد. وقتي پزشك به بالين او حاضر شد پس از معاينه گفت كه شراب، درمان درد اوست و بايد هر روز مقداري شراب بنوشد. عبدالله كه تا آن موقع لب به شراب نزده بود از قبول اين كار خودداري كرد تا اين كه از امام صادق عليه السلام كسب تكليف كند.

- واقعا پزشك شراب تجويز كرده بود؟

- آري، حتي عبدالله براي همين مسأله با پزشك به جر و بحث پرداخته بود.

- خوب، امام چه راهي در پيش پايش گذاشت.

- من و عبدالله بن ابي يعفور به هر زحمتي بود به خدمت امام رسيديم. امام براي پذيرايي از ما ميوه آورد، اما عبدالله به او گفت كه براي ناراحتي معده اش نمي تواند چيزي بخورد. سپس عبدالله به امام گفت «اي امام بزرگوار، شما مي دانيد كه من همواره از شما اطاعت كرده ام و هر چه گفته ايد نه نگفته ام، اگر اين انار را نصف كنيد و بگوييد اين نيمه حرام و آن نيمه ي ديگر حلال است من بدون چون و چرا قبول مي كنم، چون حرف شما حجت است» . امام به او فرمود «خدا رحمتش را شامل حالت گرداند» . سپس عبدالله بيماري اش و درمان آن را نيز گفت و پرسيد «حال



[ صفحه 58]



چه مي فرمايد» . امام صادق عليه السلام به او گفت «شراب حرام است، هرگز شراب ننوش، اين شيطان است كه تو را وسوسه مي كند و مي خواهد به بهانه ي شفاي دردت، شراب به تو بنوشاند، اگر از شيطان نافرماني كني؛ او نيز مأيوس مي شود و دست از تو بر مي دارد» .

از اين سخن امام، عبدالله خوشحال شد و دلش آرام گرفت. از امام خداحافظي كرديم و بازگشتيم. روزبه روز حال عبدالله بدتر شد، اقوامش شراب آوردند تا او بنوشد، اما او نخورد.

- مفضل، من شنيده ام اگر براي معالجه باشد اشكالي ندارد.

- اگر اشكال نمي داشت امام صادق او را منع نمي كرد... به هر حال، روزهاي آخر عمرش را در بستر گذراند، پسر عمويش به او گفته بود «بيچاره، بخور اگر شراب ننوشي مي ميري» .. عبدالله نيز در جوابش گفته بود «به خدا قسم يك قطره هم نخواهم نوشيد» . چند روزي در بستر ماند و درد را تحمل كرد. خداي متعال هم او را براي هميشه شفا داد.

- واقعا خوشا به حالش، من نيز غبطه مي خورم، كاش امام صادق در حق من نيز دعا و از من تعريف مي كرد.

مفضل نامه را بست و گفت: واقعا شيعه يعني عبدالله بن ابي يعفور كه هر چه امام گفت پيروي كرد و سعادتمندانه زيست و سعادتمندانه مرد.مرد. [1] .



[ صفحه 59]




پاورقي

[1] رجال كشي، ص 249 - 247.


اعجاز امام صادق درباره ي رفيد


رفيد مي گويد: من غلام يزيد بن عمر بن هبيره بودم. روزي مورد غضب مولايم واقع شدم و به كشتنم سوگند ياد كرد. من از او گريختم و به امام صادق (ع) پناهنده شدم و حال خود را براي حضرت بيان كردم و امام به من فرمود: برو سلام مرا به او برسان و بگو من غلام تو رفيد را پناه دادم. به او آسيبي مرسان. به حضرت عرض كردم: قربانت گردم! او اهل شام است و عقيده ي پليدي دارد. فرمود: به آنچه به تو گفتم عمل كن. من راه شام را در پيش گرفتم و به بياباني



[ صفحه 213]



رسيدم. مرد عربي به من رو آورد و گفت: كجا مي روي؟ من چهره ي مردي را مي بينم كه كشته مي شود. آن گاه گفت: دستت را بيرون بياور. چون بيرون آوردم گفت: دست مردي است كه كشته مي شود. سپس گفت: پايت را نشان بده. پايم را بيرون آوردم. گفت: پاي مردي است كه كشته مي شود. سپس گفت: تنت را نشان بده. چون تنم را ديد گفت: علائم مرگ در آن است. آن گاه گفت: زبانت را بيرون آر. چون زبانم را بيرون آوردم گفت: برو كه باكي نداري، زيرا زبانت پيغامي دارد كه اگر به كوه هاي استوار رساني مطيع تو باشند. آمدم تا به خانه ي هبيره رسيدم و اجازه خواستم. چون وارد شدم گفت: اي خيانتكار! با پاي خود نزد من آمده اي! اي غلام! زود بساط قتل را پهن كن و شمشير را بياور. سپس دستور داد شانه و سرم را بستند و جلاد بالاي سرم ايستاد تا گردنم را بزند. گفتم: اي امير! تو كه مرا به اجبار نياوردي بلكه من به اختيار خود پيش تو آمده ام. پيامي دارم كه مي خواهم به تو باز گويم و سپس خود داني. گفت: بگو. گفتم: مجلس بايد خلوت شود. حاضران را بيرون كرد. گفتم جعفر بن محمد مي گويد: من غلام تو رفيد را پناه دادم. با خشم خود به او آسيبي مرسان. گفت: تو را به خدا جعفر بن محمد به تو چنين گفته و به من سلام رسانيده؟! من برايش سوگند ياد كردم. او سه بار سخنش را تكرار كرد و من جواب گفتم.

سپس شانه هاي مرا باز كرد و گفت: من به اين قناعت نمي كنم و از تو خرسند نمي شوم جز آنكه همان كار را با من بكني. گفتم: دست من به اين كار دراز نمي شود و وجدانم به آن اجازه نمي دهد. گفت: به خدا كه من جز به آن قانع نمي شوم. لذا من شانه هاي او را بستم و بازش كردم. سپس او مهر خود را به من داد و گفت: تو اختياردار كارهاي من هستي و هر گونه خواهي عمل كن. [1] .


پاورقي

[1] اصول كافي مترجم، ج 2، ص 379.


القيام بحملة حجاج واسعة ضد المشككين و الملحدين


و للحديث في هذا الصدد مجال واسع، فقد أشرنا الي انتشار أفكار مشككة و آراء، متزندقة و علي مدي كبير، و قد قام الامام و أصحابه و تلامذته بمناقشة هؤلاء بكل قوة و متانة كشفتا من جهة عن قوة العقيدة الاسلامية، و من جهة أخري عن روح التسامح و أسلوب الجدال بالتي هي أحسن و التي تطبع أساليب الجدال الاسلامي القويم.

يقول الشيخ حيدر في كتابه الرائع (الامام الصادق و المذاهب الأربعة) ص 361:

(و قد نهض الامام الصادق لمقارعة أهل الباطل، و باحث الفلاسفة و الدهريين، و أهل الكلام الجدليين الذين تصدوا لافساد معتقدات الناس، فأبطل بنور حكمته مقالاتهم الفاسدة و سفسطتهم الفارغة).



[ صفحه 286]



و كتب الحديث حافله بمقارعته لهذه الحركات و زعمائها من قبيل ابن أبي العوجاء و أبي شاكر الديصاني، و عبدالملك المصري، و الجعد بن درهم و غيرهم.

و ربما كان (عليه السلام) يربي أصحابه علي الحجاج ليقوموا بمهمة الدفاع عن الاسلام بأنفسهم.


امام و معتزله


در دوران بني اميه، گروهي با قدريه به مخالفت پرداختند و هر كس را مسئول رفتار خويش خواندند. اين عقيده در محافل علمي و در دست دانشمندان دست به دست مي شد تا در زمان حسن بصري، به دست يكي از شاگردان وي به نام واصل بن عطاء كه از مواليان ايراني بود، رسيد و با سامان دادن به آن باورها، به عنوان مؤسس فرقه فلسفي معتزله شناخته شد و از آن پس به تبيين و ترويج عقايد خويش پرداخت. [1] .

معتزله از شمار فرقه هايي بود كه با طرح نظرياتي گاه بي اساس و تفسير به رأي، به جدايي و اعتزال گراييد و انشعاب تازه و فرقه اي ديگر در جامعه اسلامي به وجود آورد. عقل گرايي افراطي و خردورزي در اموري كه خارج از قلمرو عقل بود، آنان را به اظهارنظر در مسائل مختلف وامي داشت؛ از جمله قضا و قدر، جبر و اختيار، وعد و وعيد، ثواب و عقاب، كفر و ايمان، ظلم و عدل، خير و شر، حسن و قبح، قدرت و اراده ي خداوند، منزلة بين المنزلتين، عينيت صفات و ذات خدا و دوئيت آن دو، اعتقاد به حدوث قرآن، امر به معروف و نهي از منكر و غيره. [2] آنها با توجه به پاره اي از اين اعتقادات، خويش را اهل توحيد و اهل عدل خوانده اند. [3] معتزله، در بسياري از عقايد خود با شيعه هم رأي بودند.



[ صفحه 23]



طبيعي بود كه مسلمانان در بسياري از مسائل گفته شده اعتقاداتي بر خلاف معتزله داشتند و اين به جدايي و انشعاب بيشتر ميان مسلمانان مي انجاميد. تلاش امام صادق عليه السلام در طرح مباحث اعتقادي و برگزاري مناظرات براي كم كردن اختلاف نظرها، نزديك كردن آرا و تقريب بين مسلمانان بود. [4] آن حضرت عليه السلام با آنان گفتگو كردند و سران و متفكران آنان را در مناظرات محكوم كرده و مردم و پيروان آنان را از آن انديشه ها بيم دادند. ايشان تعارض افكار و كردار آنان را با قرآن و سيره پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) آشكار ساخته و ناداني و فقر فكري و فرهنگي آنان را نمايان كردند. در پايان يكي از جلسات مناظره، امام رو به عمرو بن عبيد، سر كرده ي معتزليان و ديگر هم فكران او كرد و فرمود: [5] .

اي عمرو! از خدا بترس و شما نيز اي جماعت حاضر، از خدا پروا كنيد و از كفر و خشم او بترسيد. پدرم كه بهترين مردم روي زمين بود و به كتاب خدا و سنت رسول او داناترين بود. به نقل از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود: كساني كه شمشير به روي مردم كشند و آنان را به سوي خود فراخوانند، در صورتي كه در ميان مسلمانان كسي هست كه از وي داناتر است، گمراه و متكلف است. [6] .



[ صفحه 24]




پاورقي

[1] همان، ص 415 - 418.

[2] شهرستاني، محمد بن عبدالكريم، الملل و النحل، ج 1، ص 49 - 78؛ فرهنگ فرق اسلامي، ص 415 - 418.

[3] كتاب فرهنگ فرق اسلامي، ص 416 - 418؛ نام 13 فرقه از فرقه هاي معتزله را آورده است.

[4] براي اطلاع بيشتر از اقدامات امام صادق عليه السلام در تقريب بين مذاهب اسلامي، ر. ك: سيد علوي، سيد ابراهيم، «نقش امام صادق عليه السلام در تقريب بين مسلمانان و جلوگيري از تفرقه و انشعاب»، مجله مشكوة، فصلنامه بنياد پژوهش هاي اسلامي آستان قدس رضوي، ش 49، ص 129.

[5] أتق الله، يا عمرو و انتم ايضا ايها الرمط فاتقوا الله! ان ابي حدثني و كان خير اهل الارض و اعلم بكتاب الله و سنة رسوله، ان رسول الله قال من ضرب الناس بسيفه و دعاهم الي انفسهم و في المسلمين من هو اعلم منه فهو ضال متكلف.

[6] سيد علوي، سيد ابراهيم، «نقش امام صادق عليه السلام در...، مجله مشكوة، ش 49، ص 136.


حكايت


در شهر كربلا دو نفر كه سابقه دوستي ديرينه اي با يكديگر داشتند، بر سر مسئله اي با هم اختلاف پيدا كردند و از همديگر آزرده شدند. يكي از آنها تصميم گرفت با ديگري آشتي كند و دوستي خود را از سر گيرد. فرداي آن روز با ديدن دوست زنجيده اش سلام كرد، اما جوابي نشنيد و دوستش روي خود را از او برگرداند. فردا و روزهاي ديگر نيز بر اين منوال گذشت تا آن كه شش ماه از اين ماجرا گذشت. در طول اين شش ماه، هر وقت دوست رنجيده خاطر خود را مي ديد سلام مي كرد، اما جوابي نمي شنيد. يك روز كه طبق معمول به دوستش سلام كرد و انتظار شنيدن جواب نداشت، گل از لب دوستش شكفت و پاسخ داد: عليكم السلام؛ چرا دست بردار نيستي؟ گفت: من به وظيفه ام عمل مي كنم و مي خواهم طلسم قهر و دشمني را كه بر دوستي چندين و چند ساله مان مستولي گرديده، درهم شكنم و به جاي آن دوباره لطف و صفا و دوستي را بنشانم. پس از آن همديگر را در آغوش كشيدند و ساليان سال براي يكديگر دوستان خوبي بودند. آري، انسان مي تواند با تمرين و ممارست بر نفس سركش خود چيره گردد و او را در بند كشد.


پيروي كنيد


جاي بسي مباهات است كه چنين پيشوايان عاليقدري داريم. مي سزد كه افتخار كنيم و خودمان را سرافراز بدانيم و به جهان اعلام نماييم: اين مسلكي است كه به وسيله ي رهبران برجسته به ما تعليم داده شده است. و اين راه و روشي است كه ما برگزيده ايم. آنان كه اين مكتب را به وجود آورده چنين گفته اند و آنان كه اين طريقه را پايه گذاري نموده اند چنان كرده اند.

حال كه ما در اين راه وارد شده و در اين حزب خدايي نام نويسي كرده ايم، آيا سزاوار است به نام (جعفري) كه روي خود گذارده ايم اكتفا كنيم، و از حقايق اين مرام بي خبر باشيم؟ آيا شايسته است به اين مرامنامه معتقد باشيم، ولي آن را سرمشق خود قرار ندهيم.

پس بياييد با تصميمي قاطع از گفته هاي پيشوايان ديني پشتيباني كنيم، آنها را از هر دستورالعمل ديگري ممتاز بدانيم و حتي المقدور آنها را به كار بنديم، تا واقعا شيعه و پيرو آيين جعفر بن محمد (ص) محسوب شويم. دل خود را بيخود خوش نكنيم و خود را گول نزنيم،



[ صفحه 20]



بلكه به آنچه ادعا مي كنيم حقيقت و واقعيت بخشيم. مسلم است كه خدا هم در اين نهضت، يار و مددكار ما خواهد بود و در اين راه كه رضاي او در آن است از تأييدات خاصه ي خويش، ما را محروم نخواهد كرد.


عدد الرواة و أصحاب سيدنا الصادق


بين أئمة أهل البيت عليهم السلام فان حظ الباقر و الصادق عليهماالسلام أوفر من غيرهم في نشر العلوم و نقل الروايات، و أحاديثهم المدونة في بطون الكتب أكثر بشكل ملموس من أحاديث الآخرين. و مرد ذلك أن الأئمة من أهل البيت وبعد علي (ع) و خاصة بعد واقعة كربلاء و علي عهد الحجاج بن يوسف الثقفي الحاكم الأموي الدموي علي العراق، كانوا يعانون من الضغوط فما كانوا يفلحون في نشر علومهم حتي كان العام خمس و تسعين بعد موت الحجاج، حيث خف الضغط عليهم، و شاعت بعض أجواء الحرية. و من الصدف، أن الدعوة العباسية راحت تنشر خلال هذه السنوات، ذلك لأن ابراهيم الامام كان باشر نشر دعوته منذ بداية القرن الثاني، و تواصلت بضعة عقود، حتي أثمرت العام مائة و اثنين و ثلاثين و حل بنوالعباس مكان بني أمية.

و طوال هذه الفترة انشغل الأمويين و العباسيون بحروبهم الداخلية و لهذا سلم أهل البيت (ع) من مضايقاتهم الكثيرة. و هذه الفترة التي بدأت منذ خمس و تسعين، امتدت حوالي سبعين عاما حتي بلغت حقبة امامة سيدنا الباقر (ع) (مائة و أربعة عشر ه) و سيدنا الصادق (ع) (مائة و ثمانية وأربعين ه). و شطرا



[ صفحه 258]



من حقبة أمامة سيدنا موسي بن جعفر عليه السلام، و خلال هذه الحقبة الطويلة تفرغ الامامان و الي حد ما الامام موسي بن جعفر عليه السلام لنشر علومهم و أفكارهم النيرة.

و فيما يخص الامام الصادق (ع) فان الأرضية كانت متاحة لعدة أسباب:

أولا: فترة امامته كانت ممتدة منذ وفاة والده (مائة و أربعة عشر ه) حتي (مائة و ثمانية و أربعين ه) بمعني امتدادها اربع و ثلاثين عاما.

ثانيا: امتداد التحولات و المشاحنات السياسية و العسكرية التي أتاحت فرصة ذهبية للامام، و لانتشار العلوم، ذلك لأن الأحداث التي سبقت و تلت الخلافة العباسية جرت علي عهده.

ثالثا: المام و احاطة الكثير من الطلبة و المحدثين بمعارف أهل البيت (ع)، الذين استلذوا حلاوة الكلام و هم يسمعونه من سيدنا الباقر (ع)، فزادهم الظمأ بالاغتراف من ينابيع علوم أهل بيت الرسول العذبة النقية فانعقدت حلقاتهم بشوق لاهب حول الامام الصادق (ع).

رابعا: مما زاد في شدة هذا الشوق ذياع صيت سيدنا الصادق (ع) في الآفاق.

خامسا: اعراض الامام الصادق (ع) عن جميع الأحداث السياسية مباشرة و انكبابه علي نشر العلوم مما ساعد طلاب العلم علي ارتياد مجالسه دون خشية أو خوف.

سادسا: رواج سوق العلوم و المعارف و تعاظم أعداد العلماء و الباحثين عن العلوم، و اتساع دائرة العلوم الاسلامية و كذلك العلوم الدخيلة و التي كانت (كما أسلفنا سابقا) مؤثرة شأن سيدنا الصادق (ع).

سابعا: الامام الصادق (ع) فضلا عن احاطته بالعلوم الدينية كالفقه و التفسير والكلام و معارف القرآن، و بشهادة روايات كثيرة منها الآثار المنسوبة الي جابر بن حيان و التي هي في حاجة الي أفراد بحث خاص به) محيطا بالعلوم الطبيعية.

و انعكست معالم احاطته بهذه العلوم في هذه الكتب و في روايات مفضل بن عمر و آخرين غيره. و هذا الجانب من علومه الزاخرة جمع لا محالة من حول الامام أعدادا من الطلبة الخواص.

و هذه الأسباب و غيرها رسمت بمجموعها صورة منيرة مشرقة زاهية للامام الصادق (ع) في الأذهان، و ربما لم تتوفر حتي ذلك التاريخ، لغير الامام دواعي مثل هذه الشهرة و المكانة العلمية المرموقة الشاملة، كما لم تتوفر لسواه مثل هذا العدد الكبير من الرواة و التلامذة.

و من هنا يمكن مقارنة مكانة الامام الصادق (ع) في عصره بمكانة علي عليه السلام في زمانه، و ربما كانت كفة الصادق (ع) و بحكم ظروف زمانه، أرجح حتي من كفة جده علي (ع).

علي أية حال لقد تظافرت كل هذه الأسباب و العلل أن يكون الامام الصادق أوفر حظا باغتنام هذه الفرصة الذهبية التي وفرها الزمان به من أبيه العظيم سيدنا الباقر و نجله الكريم سيدنا موسي بن جعفر عليهم السلام.



[ صفحه 259]




برتري امام در تمام جهات


امام سجاد عليه السلام در تمام جهات و ابعاد انساني افضل از همه ي مردم روي زمين بود. زهري مي گويد: در تمام عمر افضل از او را ملاقات نكرده ام. به خدا سوگند براي او دوست واقعي نديدم و دشمن ظاهري هم نديده ام.

وقتي كه از او در اين مورد توضيح خواستند گفت: آنان را كه من مشاهده كردم هر چند از دوستانش بودند ولي از شدت معرفت و شناخت كاملي كه به او پيدا كرده بودند نسبت به او حسد مي ورزيدند. و هيچ كدام از دشمنانش را نديدم مگر اينكه چون امام با ايشان با كمال مدارا و انصاف برخورد مي كرد آنان نيز در مورد او نرمش نشان مي دادند. [1] .

زنگنه ي زوزي از علماي بزرگ اهل سنت در كتاب تشريح و محاكمه مي گويد: امام زين العابدين صدها هزار كرامت و معجزه و صفت برجسته دارد كه به ذكر و تحرير آنها قادر نيستيم.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 46، ص 64.


محمد نفس زكيه و دعوي مهديگري و...


ديگر از كساني كه در دوران زندگاني امام صادق (ع) خود را مهدي خوانده است، محمد پسر عبدالله نواده ي امام حسن مجتبي (ع) است. در جمله روايتهايي كه درباره ي ظهور مهدي موعود (عج) در كتابها مي بينيم، روايتي است بدين عبارت: «المهدي من ولدي اسمه اسمي و اسم أبيه اسم أبي.» (مهدي از فرزندان من است نام او چون نام من و نام پدر او چون نام پدر من است.)

درباره ي اين حديث از دير زمان گفتگو كرده اند. به نظر مي رسد اين حديث را پيروان همين محمد درباره ي او ساخته اند، چه نام او محمد و نام پدرش عبدالله است. و يا جمله ي «اسم أبيه اسم أبي» را بر روايت «المهدي من ولدي اسمه اسمي» افزوده اند. چنان كه در برخي سندها مي بينيم مردي زائده نام اين جمله را بر روايت افزوده است. [1] .

محمد در پايان دوره ي امويان نظر كساني را به خود جلب كرده بود، از جمله عباسيان نيز بدو ديده دوخته بودند و انتظار قيام او را مي بردند.



[ صفحه 42]



ابوالفرج از عمير بن فضل خثعمي روايت كرده است: روزي ابوجعفر منصور را ديدم در انتظار برون آمدن كسي بود كه بعدا دانستم محمد بن عبدالله بن حسن است. چون از خانه برون آمد، ابوجعفر برجست و رداي او را گرفت تا سوار شد. آنگاه جامه هاي او را بر زين اسب مرتب ساخت. من ابوجعفر را مي شناختم اما محمد را نه. از او پرسيدم: اين كه بود كه او را چنين حرمت نهادي و ركاب او را گرفتي و جامه هايش را مرتب كردي؟

- او را نمي شناسي؟

- نه!

- او محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن، مهدي ما اهل بيت است. [2] .

شيخ مفيد از عيسي بن عبدالله چگونگي بيعت كردن گروهي از بني هاشم را با محمد پسر عبدالله و مهدي خواندن او را چنين نوشته است: تني چند از بني هاشم كه ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس، ابوجعفر منصور، صالح بن علي، عبدالله بن حسن، پسران او، محمد و ابراهيم و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان ميان آنان بودند در ابواء [3] گرد آمدند. صالح گفت: مي دانيد مردم ديده به شما دوخته اند، خدا خواسته است امروز در اين مجلس فراهم آييد. اكنون با يكي از خودتان بيعت كنيد و بر آن پايدار مانيد تا خدا گشايشي دهد. عبدالله بن حسن پس از سپاس خدا گفت: مي دانيد پسرم (محمد) مهدي است. با او بيعت كنيم. ابوجعفر (منصور) گفت: چرا خود را فريب مي دهيد. مردم به هيچ كس



[ صفحه 43]



چون اين جوان چشم ندوخته اند و چون دعوت او دعوت كسي را پاسخ نمي گويند. حاضران گفتند راستي گفتي. اين را مي دانيم و همگي با محمد بيعت كردند.

عيسي بن عبدالله كه نواده ي علي (ع) و راوي اين حديث است گويد: فرستاده ي عبدالله بن حسن (پدر محمد نفس زكيه) نزد پدرم آمد و پيام آورد نزد ما بيا كه براي كاري گرد آمده ايم و همين پيام را براي جعفر بن محمد (ع) برد.

اما راوي ديگري گويد عبدالله پدر محمد حاضران را گفت: جعفر را مخوانيد كه مي ترسم كه كار شما را به هم زند. عيسي گويد: پدرم مرا فرستاد تا پايان كار را ببينم. من نزد آن جمع رفتم. محمد را ديدم بر مصلايي بافته از برگ درخت خرما نماز مي خواند، بدو گفتم: پدرم مرا فرستاده است تا بپرسم براي چه گرد آمده ايد؟ عبدالله گفت: گرد آمده ايم تا با مهدي، محمد بن عبدالله بيعت كنيم. در اين حال جعفر بن محمد (ع) هم رسيد و عبدالله او را نزد خود جاي داد و همان سخن را كه به من گفته بود بدو گفت. جعفر گفت: چنين مكنيد كه هنوز وقت اين كار (ظهور مهدي) نيست و به عبدالله گفت: اگر مي پنداري پسرت مهدي است، او مهدي نيست و اكنون هنگام ظهور مهدي نيست. و اگر براي خدا و امر به معروف و نهي از منكر قيام مي كني، به خدا تو را كه شيخ ما هستي نمي گذاريم تا با پسرت بيعت كنيم.

عبدالله خشمگين شد و گفت: به خدا سوگند خدا تو را از غيب آگاه نساخته، و آنچه مي گويي از روي حسدي است كه به پسرم داري.

جعفر گفت: به خدا آنچه گفتم از حسد نيست ولي اين و برادرانش و فرزندانش و دست بر دوش ابوالعباس نهاد، سپس دست بر دوش عبدالله



[ صفحه 44]



بن حسن زد و گفت آري به خدا (خلافت) از آن تو و فرزندانت نيست و از آن آنهاست، و دو پسر تو كشته خواهند شد. پس برخاست و بر دست عبدالعزيز پسر عمران تكيه كرد و گفت: آن را كه رداي زرد پوشيده ديدي؟ (مقصودش ابوجعفر بود)

- آري!

- به خدا او آنان را مي كشد.

- محمد را؟

- بلي!

من به خود گفتم پروردگار چنين چيزي بدو نگفته، بلكه حسد او را واداشته است اين سخن را بگويد. ولي به خدا سوگند، نمردم تا ديدم منصور هر دو را كشت. [4] .

بلاذري نوشته است: عبدالله مردمي از خاندان خود را به بيعت با پسرش مي خواند، و از جعفر بن محمد خواست تا او هم با محمد بيعت كند. جعفر نپذيرفت و گفت: بپرهيز و خود و خاندانت را هلاك مساز. حكومت را پسران عموي ما عباس به دست خواهند گرفت. اگر مي خواهي مردم را به خود بخوان كه فاضل تر از پسرت هستي. [5] ابن حجر هيتمي اين خبر را آورده و آن را از مكاشفات امام صادق (ع) دانسته. [6] .

ابوالفرج نوشته است: چون جعفر بن محمد، محمد بن عبدالله را مي ديد، اشك در ديدگانش مي گرديد و مي گفت: مردم او را مهدي مي خوانند و او كشته مي شود. [7] .



[ صفحه 45]



و سرانجام چنان كه امام خبر داده بود محمد در دوران حكومت ابوجعفر منصور شهيد گرديد.

سعد بن عبدالله در المقالات و الفرق نويسد: فرقه اي محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن را امام دانستند و گفتند او قائم مهدي و امام است و كشته نشده است و در كوهي كه (طميه) نام دارد (و در راه مكه به جانب چپ راه است) به سر مي برد. [8] .

داستان گرد آمدن آن چند تن، و با محمد بن عبدالله بن حسن بيعت كردن، و سخن ابوجعفر منصور در تأييد بيعت با محمد ظاهرا اجتماع نخست اين جمعيت است و بايستي پس از كشته شدن وليد بن يزيد باشد، كه سختگيري مأموران حكومت اندكي تخفيف يافته بود، چرا كه در حكومت هشام پسر عبدالملك و مراقبت مأموران او مجالي براي چنين اجتماعها نبوده است. بايد پرسيد اگر اين گروه در أبواء گرده آمده و با محمد بيعت كرده اند، چگونه ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس كه خواهان خلافت بوده و او را ابراهيم الامام مي گفته اند و مأموران او براي وي از مردم بيعت مي گرفته اند با محمد نفس زكيه بيعت كرده است. و ابوجعفر منصور چگونه خويشاوندان نزديك خود را حمايت نكرده، با محمد بيعت كرده است.

ابوالفرج نويسد: پس از اين اجتماع، آنان تا روزگار خلافت مروان بن محمد فراهم نيامدند. در دوره ي خلافت مروان به مشاوره پرداختند. ناگهان مردي نزد ابراهيم كه در آن جمع بود رفت و چيزي بدو گفت. او برخاست و بني عباس در پي او، علويان سبب پرسيدند، گفتند: در خراسان براي ابراهيم الامام از مردم بيعت گرفتند. [9] .



[ صفحه 46]



از نوشته ي ابوالفرج چنين بر مي آيد كه عباسيان جانب احتياط را از دست نداده اند. نخست با محمد بيعت كرده اند چون به خود چنين اطميناني نداشته اند و چون خبر بيعت خراسانيان به آنان رسيده، محمد را واگذارده اند.

ابوالفرج از حسين بن زيد روايت كند: ميان قبر و منبر ايستاده بودم. ديدم بني الحسن را از خانه ي مروان بيرون مي آوردند تا به ربذه تبعيد كنند. پس جعفر بن محمد مرا طلبيد و پرسيد: چه خبر؟ گفتم: بني الحسن را ديدم در محمل ها نشانده بودند. گفت: بنشين! نشستم. پس غلامي را خواست. آنگاه فراوان پروردگار خود را ياد كرد و غلام را گفت: چون آنان را آوردند، مرا خبر ده. غلام آمد و خبر آوردن آنان را داد، جعفر پس پرده اي كه از موي سفيد بافته بود ايستاد. عبدالله بن حسن و ابراهيم و همه ي خانواده شان را آوردند. جعفر چون آنان را ديد گريست چندان كه اشك او به ريشش رسيد. پس رو به من كرد و گفت: ابوعبدالله به خدا از اين پس حرمتي باقي نمي ماند. به خدا انصار و پسران انصار به وعده اي كه در بيعت عقبه با رسول نهادند وفا ننمودند.

سپس گفت: آنان بيعت كردند كه از رسول و فرزندان او چون از خود و فرزندانشان دفاع كنند. [10] .



[ صفحه 47]




پاورقي

[1] كشف الغمه، ج 2، ص 476.

[2] مقاتل الطالبيين، ص 239.

[3] دهي از توابع يثرب بوده است. يكي از غزوه هاي رسول خدا كه به نام غزوه ي ابواء يا ودان معروف است در اين محل رخ داده بود. اما آن غزوه تنها لشكركشي بود و جنگي در نگرفت.

[4] ارشاد، ج 2، ص 184 - 186؛ مقاتل الطالبيين، ص 233 (به اختصار) و ص 254 - 257.

[5] انساب الاشراف، ص 78؛ اثبات الوصيه، ص 156 با اندك اختلاف در الفاظ.

[6] الصواعق المحرقه، ص 202.

[7] مقاتل الطالبيين، ص 208؛ ارشاد، ج 2، ص 187.

[8] المقالات و الفرق، ص 76.

[9] مقاتل الطالبيين، ص 257.

[10] تاريخ الرسل و الملوك، ج 10، ص 174 - 175؛ مقاتل الطالبيين، ص 219 - 220.


علي و ابوبكر


همان طور كه محبت و دوستي بين اجداد اين طايفه وجود داشت بين پدران و فرزندان و اخلاف آنها نيز رشته الفت و مهرباني محكم و برقرار بود و خواستگاري امام محمدباقر (ع) از ام فروة دختر قاسم به محمد كه نامش قريبه

[1] يا فاطمه بود و پدران آنها خاله زاده يكديگر بودند، خود دليل بارزي از همين دوستي و مودت است كه همچنان پابرجا بود كه هرگز قطع نمي شد و ديگر از علائم و آثار آن ازدواجي است كه بين اولاد و احفاد ابوبكر انجام يافت و ديگر ازدواج يكي از ائمه است با دختر يكي از كنيزان كه تربيت شده عايشه و فرزند كنيز برادرش بود و لذا علي (ع) از دو جهت پدر ائمه محسوب مي شد يعني از لحاظ فرزندان و پسران زن هايش. و همان طور كه امام



[ صفحه 32]



محمدباقر از دو جهت به جد بزرگوارش علي عليه السلام مي رسد يعني از طرف پدر علي بن الحسين «ع» و از طرف مادر فاطمه دختر امام حسن (ع) ام فروة نيز از دو راه به جدش ابي بكر مي رسد (از طرف پدر قاسم و از طرف مادر اسماء دختر عبدالرحمن)

و پس از آنكه امام محمدباقر (ع) فرزند امام زين العابدين (ع) با ام فروة دختر قاسم بن محمد ازدواج كرد جعفر (ع) از ايشان تولد يافت و جهان را به نور خود روشن ساخت.

به اين ترتيب اولاد آل محمد (ص) هر يك سرآمد مردم عصر خود بودند و تقدير و سرنوشت براي جواني از اولاد فاطمه (ع) و دختري از نسل ابوبكر چنان خواسته بود كه از آنها فرزندي به وجود آيد كه تاريخ مانند او را كمتر به خاطر دارد. البته تقدير و قضا و قدر جز به خير و صلاح جريان نمي يابد گرچه مردم هميشه در اين فكر بودند كه بين آنها اختلاف و جدائي بيندازند چنان كه مي گفتند اين از علي و آن يكي از ابوبكر است، زيرا بيشتر جوانان از اولاد علي



[ صفحه 33]



و ابوبكر بودند و فرقي بين ايشان وجود نداشت، علي رغم همه اينها امام محمدباقر (ع) جواني به جامعه تحويل داد كه همه ي خصائص نيكو و آثار شفقت و مودت و مهرباني در وي نمايان بود.

جعفر بن محمد فرزند علي پسر حسين (ع) سبط پيغمبر و فرزند علي (ع) و مادرش ام فروة [2] فاطمه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر بود.

بسيار اتفاق افتاد كه جعفر بن محمد هرگاه سخن از ام فروة به ميان مي آمد مي فرمود انتساب من به ابي بكر از دو جهت است و حتي امام محمدباقر (ع) پدر امام صادق كه با يكي از نوادگان ابوبكر ازدواج كرده بود هيچگاه نام او را فراموش نمي كرد.

زين العابدين (ع) پدر محمد بن علي در امور اصحاب



[ صفحه 34]



رسول خدا هرگز دخالت نمي كرد و حتي وقتي از عده اي كه در حضورش به انتقاد و بدگوئي از اصحاب و ياران پيغمبر پرداخته بودند و مي خواستند آتش اختلاف را ميان ايشان شعله ور سازند ناراضي شد و آنان را از مجلس خويش [3] بيرون كرد.

ذهبي به اسناد خود از محمد بن فضيل از سالم بن ابي حفصة روايت كرده كه گفت: روزي از ابوجعفر محمد بن علي و فرزندش جعفر درباره ي ابوبكر و عمر سؤال كردم و نظر ايشان را خواستم. هر دو در جواب من فرمودند: اي سالم بين ما دوستي برقرار بوده و هرگز با كسي به عداوت و دشمني نمي پردازيم.

زهير بن محمد نيز مانند همين روايت را از ابي حفصه [4] نقل كرده است.



[ صفحه 35]




پاورقي

[1] المعارف ص 194.

[2] كنيه فاطمه به ام فروة بدون جهت نبود زيرا خواهر ابوبكر كه عيال اشعث بن قيس بود به همين نام خوانده مي شد. از اين رو دختر قاسم بن محمد نيز بدين نام نام گذاري شد و امام جعفرصادق (ع) هم يگانه دختر خود را ام فروة نام نهاد.

[3] زين العابدين (ع) ص 84.

[4] النجوم الزاهره ج 2 ص 9- صفة الصفوة ج 2 ص 95.


قيام زيد در سال 121 هـ.ق


زيد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب عليه السلام عموي امام صادق عليه السلام بود. او، مردي از بزرگان خاندان پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و از فقيهان اهل بيت عليه السلام محسوب مي گشت. تنگناها عليه وي شدت يافت. امويان با زور، كشتار و خفقان، اطاعت كوركورانه را از مردم مي خواستند. در اين وضعيت، زيد جز شمشير كشيدن و استفاده از قدرت راهي نيافت، زيرا حكام تمامي راه ها را بسته بودند. بنابراين او، تصميم به قيام مسلحانه گرفت و رهبري مسلمانان مظلوم و رنج كشيده را عليه خليفه ي اموي، هشام بن عبدالملك، در سال 121 هـ.ق به عهده گرفت.

اين واقعه در عصر امامت محمد باقر عليه السلام اتفاق افتاد. در آن موقع امام صادق، 38 سال داشت. اوضاع سياسي بسيار ناآرام بود، فشار، خفقان، ظلم و فساد حاكم اموي به حدي رسيده بود كه ديگر قابل تحمل نبود.

مورخان در توصيف اوضاع آن دوران، مطالب زيادي نوشته اند، در اين جا به



[ صفحه 25]



چند مورد از آن اشاره مي كنيم:

ابوالحسن مسعودي مورخ معروف، هشام بن عبدالملك را چنين توصيف مي كند:

«داراي چشماني كج، خشن، خشك و خشمگين بود و به جمع آوري اموال، علاقه ي وافري داشت...» [1] سپس مي نويسد:

«در روزگار او، بافتن حرير و پوشيدن آن رايج شد، بسياري از مردم از كارهاي وي تبعيت كردند و از آن چه غير او بود، ممنوع شدند. نعمت ها، كاستي گرفت و مردم ياري يك ديگر را فراموش كردند و روزگاري سخت تر از آن روزگار ديده نشد.» [2] .

سيد هاشم معروف الحسني به نقل از جهشياري مي نويسد:

«امويان ماليات زيادي را بر مشاغل و ازدواج و هر كسي كه نامه ي دادخواستي مي نوشت، تحميل كردند. سنت خراج گيري دوره ي ساسانيان كه به نام هداياي نوروز معروف بود، دوباره زنده شد و اولين شخصي كه در اين راه پيش قدم شد معاويه بود كه بر اهالي سواد [عراق امروز- م] در موسم نوروز اين رسم را تحميل كرد.

سپس در زمان ولايت اسد بن عبدالله القسري بر هرات، كه از واليان هشام بن عبدالملك بود، روستاييان هرات، جشنواره ي تقديم هدايا به راه انداختند كه قيمت آن به يك ميليون [درهم] مي رسيد. به طوري كه در جلد پنجم كتاب كامل بن اثير اين چنين نقل شده است:

«اسامة بن زيد با مجموعه اي از هدايا كه از مردم مصر جمع آوري كرده بود بر سليمان بن عبدالملك وارد شد و به او گفت: «اي اميرمؤمنان من نزد شما نيامدم مگر اين كه رعيت را سخت تحت فشار قرار دادم و آنان را به كوشش واداشتم.



[ صفحه 26]



اگر راضي باشيد ماليات آن ها را مقداري تخفيف بدهيد تا زندگي آن ها بهتر گردد و بتوانند به عمارت و آباداني ديار خود روي آورند و در نتيجه در سال آينده درآمدي بيش از آن چه كه امروز به دست آمده است خدمت شما ارائه دهم. سليمان به او گفت:

مادرت تو را به دنيا آورد تا طلا بدوشي، اگر قطع شد آن گاه خون بدوش.»

خلفا دست عمال و حاكمان خود را در جمع آوري اموال باز مي گذاشتند به طوري كه ميليون ها (درهم و دينار) پول جمع مي شد. براي مثال: والي خراسان بيست ميليون درهم جمع آوري كرد و به خليفه تقديم نمود و از اين مسائل زياد بود. [3] .

چنين برنامه ي اقتصادي و توزيع ثروت، مخالف اصول و مباني اسلام در امر اقتصادي و قوانين عادلانه ي آن محسوب مي شد. علاوه بر آن ظلم و فساد سياسي نيز به آن وضعيت اضافه مي شد. اوضاع سياسي و اجتماعي زمان امام صادق عليه السلام و پدرانش ناشي از حكومت اموي، يكي از مسائلي بود كه زيد بن علي را وادار ساخت تا قيام خود را برپا دارد و شهر كوفه را مركز انقلاب خود قرار دهد.

وي چند ماه در آن حكومت كرد و مأموران خود را به نقاط در جهت دعوت به قيام فرستاد. [4] .

به طوري كه شيعيان و غير آن ها به وي روي آوردند و با او بيعت كردند تا جايي كه تعداد آن ها تنها در كوفه به پانزده هزار نفر رسيد. بدون اين كه مردم مداين، بصره، واسط، موصل، خراسان، ري و گرگان را بخواهيم حساب كنيم. [5] .

هر كس به دقت به اين رويدادهاي تاريخي - سياسي نظر بيفكند به وضوح ميزان نارضايتي از حكومت امويان و گسترش روح انقلاب در بيش تر شهرها و مراكز اسلامي را ملاحظه مي كند. موضوعي كه ماهيت حكومت فاسد را آشكار



[ صفحه 27]



مي كرد و عدالت و انصاف مخالفان آن را نشان داد.


پاورقي

[1] مسعودي / مروج الذهب / ج 3/ ص 205.

[2] مسعودي / مروج الذهب / ج 3/ ص 205.

[3] هاشم معروف الحسني / سيدة الائمة الاثني عشر / ص 224.

[4] ابوالفرج اصفهاني / مقاتل الطالبين / ص 135.

[5] ابوالفرج اصفهاني / مقاتل الطالبين / ص 135.


ثواب صلوات


«قال جعفر ابن محمد عليه السلام من صلي علي محمد صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيته مئة مره قضي الله تعالي له ماة جاجه؛ حضرت فرمود: هر كس بر محمد و آل محمد صد مرتبه صلوات بفرستد خدايتعالي صد حاجت او را برآورده مي كند.» [1] .

«عن ابن عباس قال قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من قال جز الله عنا محمدا صلي الله عليه و آله و سلم ما هو اهله تعب سبعين كاتبا الف صباح؛ كسي كه بگويد خدا محمد را از جانب ما به اندازه رهبريش جزاي خير دهد (با گفتن اين كلام) در نوشتن (ثواب آن) هفتاد فرشته ي نويسنده را هزار صبحگاه با به مشقت مي اندازد.» [2] .


پاورقي

[1] همان مدرك.

[2] همان مدرك.


تولد امام جعفرصادق


شمس الدين محمد بن طولون حنفي دمشقي متوفي سال 953 مي نويسد:

تولد امام جعفرصادق در بامداد روز سه شنبه هفتم رمضان سال 83 هجري و به روايتي در سال 80 از مادر متولد شد و در سال 148 از جهان برفت. [1] .

حسن بن نوح بهروجي سماعي اسماعيلي يمني متوفي سال 939 مي نويسد: در كتاب دستور المنجمين امام جعفرصادق در سال 148 در سن 68 سالگي يا 69 درگذشت و 34 سال و 7 ماه امامت نمود. [2] .



[ صفحه 18]



به گفته اين مورخ اسماعيل امام بايد در سال 79 يا 80 متولد شده باشد. [3] .

شيخ كليني كه از مشايخ اماميه است مي نويسد: تولد امام صادق سال 83 بوده و رحلتش سال 148 در سن 65 سالگي درگذشت. [4] .

شيخ مفيد رهبر اماميان مي نويسد: جعفر بن محمدالصادق در مدينه سال 83 متولد و در شوال سال 148 در 65 سالگي درگذشت و 34 سال امامت كرد. [5] .

اردبيلي نقل از كليني و مفيد همان اخبار را روايت كرده و اضافه نمود كه در مدينه رحلت نمود. [6] .

در كتاب دستور المنجمين كه در روزگار حسن صباح نخستين فرمانرواي نزاري الموت نزديك سال 500 هجري كه نسخه اصل آن زمان پسر صباح نوشته شد و در كتابخانه ملي پاريس موجود است مي نويسد:

امام جعفرصادق در ساعت سوم روز هفدهم ربيع الاول سال 83 از مادر بزاد و 33 سال يا 34 سال امامت كرد و به گفته جابر بن حيان صوفي شاگرد او 62 و به گفته ديگران 65 سال در اين جهان مي زيست.

پس سال رحلت امام 145 يا 148 خواهد بود.

نور وجود امام جعفرصادق در افق مدينه پرتوافكن شد و در خانه جد بزرگوارش امام زين العابدين پا به عرصه ظهور گذاشت در محيطي قدم گذاشت كه مهد سخاوت و سماحت وجود و بخشش و زهد و تقوي و عبادت بود و از 12 تا 15 سال نوشته اند كه با جدش زندگي كرده زيرا رحلت امام زين العابدين عليه السلام بين سال 95 تا سال 97 رخ داده و اگر 15 ساله بود كه جدش سجاد عليه السلام رحلت كرده است بايد تولد او سال 97 باشد و اگر روايت مجلسي را ملاك قرار دهيم كه سال 77 بوده و رحلت امام سجاد عليه السلام را سال 80 درست بدانيم بايد امام صادق در رحلت جدش درست بيست سال داشته باشد و آنچه مسلم است منظور ما از اين تجزيه و تحليل اين است امام صادق در زمان جدش عاقل و بالغ بوده و به حد رشد عقلي رسيده و علائم و آثار بزرگي در او مشهود بوده و از تعليمات عاليه جدش كاملا بهره مند گشته است. خواه حيات



[ صفحه 19]



او را ده يا پانزده يا بيست سال بدانيم اين اصل مسلم است كه در بلوغ خود از مواهب و افاضات علمي امام زين العابدين عليه السلام استفاضه فرموده است.


پاورقي

[1] كتاب الائمة الاثناعشريه چاپ بيروت سال 1377 ص 85.

[2] كتاب الازهار و مجمع الانوار.

[3] منتخبات اسماعيليه چاپ دمشق سال 1378 ص 233.

[4] كتاب الحجه باب مولد الامام ابي عبدالله.

[5] ارشاد مفيد ص 249 چاپ 1320.

[6] جامع الروايات اردبيلي چاپ تهران ص 464.


حضرت صادق و سياست


اگر منظور از سياست عرفي خلاف گوئي و پيمان شكني - پيروي از سياست روز و نان خوردن به قيمت روز با اجتماع همراه شدن باشد پيشوايان دين يعني انبياء عظام و اولياء گرام و ائمه معصومين از اين گونه صفات ناپسند بر حذر و بر كنار بودند و پيرامون اينگونه سياست هاي غلط و خلاف اخلاق نمي گشتند حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام در اين باره در بين سياست هاي مختلفي كه معاويه اعمال مي كرد و يك عده ي ساده لوح به امام متقيان اعتراض مي كردند حضرت شاه ولايت فرمود: لولا التقي انا ادهي الناس «ادهي العرب» اگر مقام تقوي و پارسائي نبود من از تمام بشر يا از تمام عرب داهيه تر و زيرك تر و با سياست تر بودم نهايت آنست



[ صفحه 6]



تقوي و پارسائي - زهد و ورع - ترس از خداي بزرگ عالم مانع است كه علي بن ابيطالب از راه خدعه و مكر و حيله مانند معاويه عمل كند - امام ششم هم همين بيان را فرمود كه من در سياست يك رنگ ثابتي دارم طالب مقام و منصب نيستم تا در نيل به آن دروغ و حيله و مكر و خدعه و خلاف واقع به كار برم حاشا وكلا كه من پيرامون اين سياست هاي عرفي بگردم و به كلي از آن تبري مي جست.


علوم مدرسه جعفري


علومي كه در مردسه جعفري تدريس شده است (حكمت يا همه علوم)

پروردگار عالم دانش و بينش را به نام حكمت بر مغز بشر افاضه فرمود و آن را «خير كثير» ناميد.



[ صفحه 5]



حكمت سرحلقه همه علوم است و كليه علوم از اين علم سرچشمه گرفته است.

آنچه بشر درباره ي آن فكر مي كند و مي فهمد و درك مي نمايد كه به نام علم و كشف ناميده شده يا در ماده است يا بين ماده و معني است يا به كلي از ماده دور است و به تصور عقل بايد ادراك و تجزيه و تحليل گردد.

اولي را علوم طبيعي و اسفل و دومي را علوم رياضي و سومي را علوم الهي و اعلا گفته اند پس كليه علوم تربيتي كه خواهيم ديد از حكمت سرچشمه مي گيرد و به اصول و فروع علمي تقسيم و تعبير مي شود.

علم علم است و دانش كشف حقايق است قديم و جديد و نو و كهنه ندارد نهايت مقدار و ميزان ادراكات بشر در هر عصر به اختلاف شرايط زمان و مكان بوده و به وجود و عدم وسايل و سلاح عصري تجزيه و تحليل و شدت و ضعف يافته بنابراين علم همان نور افاضه اشراقيه غيبي است كه خداوند در همين قالب عنصري بدن بشري عصاره نموده و به صورت مدركات كشف و معلوم مي گردد و گاهي به صورت اتحاد با عقل و عاقل و معقول تعبير و تفسير نموده اند.


برخورد فرق و مذاهب


عصر امام صادق (ع) عصر برخورد انديشه ها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف نيز بود. در اثر برخورد مسلمين با عقايد و آراي اهل كتاب و نيز دانشمندان يونان، شبهات و اشكالات گوناگوني پديد آمده بود.

در آن زمان فرقه هايي همچون: معتزله، جبريه، مرجئه، غلات، [1] زنادقه، [2] مشبه، متصوفه، مجسمه، تناسخيه و امثال اينها پديد آمده بودند كه هر كدام عقايد خود را ترويج مي كردند.

از اين گذشته در زمينه هر يك از علوم اسلامي نيز در ميان دانشمندان آن علم اختلاف نظر پديد مي آمد، مثلا در علم قرائت قران، تفسير، حديث، فقه، و علم كلام [3] بحثها و مناقشات داغي در مي گرفت و هر كس به نحوي نظر مي داد و از عقيده اي طرفداري مي كرد


پاورقي

[1] حيدر، اسد، الامام صادق و المذاهب الاربعه، ط 2، بيروت، دارالكتاب العربي، 1390 ه .ق، ج 2، ص 113-126.

[2] زنادقه منكران خدا و اديان بودند و با علوم و زبانهاي زنده آن روز نيز ناآشنا نبودند.

[3] مقصود از علم كلام، علم اصول عقايد است. اين علم از علوم بسيار رايج و پرطرفدار آن زمان بود و متكلمين بزرگ آن عصر در زمينه هاي مختلف عقيدتي بحث و گفتگو مي كردند.


دوران كودكي


مسعودي در كتاب اثبات الوصيه مي نگارد: موقعي كه حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام از دنيا رفت مدت (12) سال از عمر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام گذشته بود.

نگارنده گويد: قول مسعودي بنابراين است كه حضرت امام زين العابدين عليه السلام در سنه ي (92) هجري از دنيا رفته باشد ولي بنابر اينكه آن بزرگوار در سنه ي (94) يا سنه ي (95)



[ صفحه 19]



يا سنه ي (110) هجري از دنيا رفته باشد حضرت صادق عليه السلام بيش از (12) سال از محضر امام سجاد برخوردار بوده است.

بنابر اين كه حضرت صادق عليه السلام در سنه ي (80) هجري متولد شده باشد و حضرت امام محمد باقر عليه السلام در سنه ي (115) هجري از دنيا رفته باشد امام صادق عليه السلام مدت (35)سال از مكتب پدر بزرگوارش مستفيض و برخوردار بوده است و بنابر اينكه ولادت آن برگزيده ي خدا در سنه ي (83) هجري بوده باشد مدت (32) سال در جوار پدر بزرگوارش بوده است.



[ صفحه 20]




دربار منصور


در تمام موارد احضارهاي امام، ماموري در كنار منصور يا در راهروي قصر آماده بودند تا با ديدن علامت منصور و يا قبل از رسيدن امام به مجلس او، آن حضرت را بكشد. [1] اين نقشه هيچگاه پياده نشد. علت آن را چنين نوشته اند:

ربيع خادم و مامور منصور مي گويد: روزي منصور مرا مامور آوردن جعفر بن محمد كرد. من نزد آن حضرت رفته، گفتم: اگر وصيتي يا عهدي داري انجام بده. منصور تو را براي قتل طلبيده است. ايشان را به مجلس منصور بردم. جعفر بن محمد قبل از مواجهه با منصور مشغول ذكر گفتن بود. تا منصور ايشان را ديد، بلند شد و احترام عجيبي كرد. آن حضرت را كنار خود نشاند و پس از اندكي صحبت، با احترام ايشان را مرخص نمود. در بازگشت از جعفر بن محمد سر اين تحول را پرسيدم او فرمود: دعايي خواندم. از ايشان خواستم كه آن دعا را به من هم بياموزد. آن حضرت هم ياد داد. [2] .

آن حضرت در هر مرتبه احضار، ابتدا به درگاه خداوند متوسل مي شد و آن گاه نزد منصور مي رفت. اين توسل يا در خانه، قبل از حركت به سوي دربار بود و يا در مسير راه و يا در راهرو قصر. در همين زمينه دعاهاي كوتاه و بلند و متنوعي از آن حضرت در دفع بلايا و شرور رسيده است كه يك نمونه از آن ها را كه به فرموده جدش، امام حسين(ع) در شدائد خوانده مي شود، نقل مي كنيم:

يا عدتي عند شدتي و يا غوثي عند كربتي; احرسني بعينك التي لاتنام و اكفني بركنك الذي لايرام. [3] سيد بن طاووس در مهج الدعوات تمام اين دعاها را آورده است.

منصور بارها امام صادق(ع) را به قصرش احضار كرد و اتهاماتي به آن حضرت وارد آورد، همانند اين كه غائله و فتنه به پا مي كند، [4] از مردم براي خود بيعت مي گيرد تا خروج كند، [5] عليه منصور توطئه چيني مي كند، [6] مدعي است علم غيب مي داند و... [7] .

منصور در موارد متعددي افراد گوناگوني كه مامور سعايت يا خبر چيني بودند، را در ضمن اتهاماتش به عنوان شاهد معرفي مي كرد.

بعضي از آن ها مامور رسمي خليفه بودند و برخي نيز براي تقرب به منصور خبر چيني مي كردند. امام صادق(ع) هميشه منكر اتهام ها مي شدند. امام براي اين كه حق را اظهار كرده و باطل را معرفي كرده باشد، در اين موارد شيوه اي بديع داشتند. امام به مدعي كه قسم خورده بود مي فرمود: اين قسم كافي نيست. در قسم خود ابتدا قسم بخور كه بيرون هستي از حول و قوه الهي و متكي هستي به حول و قوه خود، اگر حرفت دروغ باشد.

سعايتگران از قسم خوردن امتناع مي كردند اما با تهديد منصور،مجبور به قسم خوردن مي شدند. پايان قسم پايان عمر طبيعي آن ها بود (خود به خود مي مردند) و آغاز ترس و وحشت منصور و عذرخواهي از امام كه او را ببخشد. [8] .

در تمام موارد احضار، منصور سرانجام از قتل امام منصرف مي شد.

تحول طبيعي شخص منصور، [9] ترس ماموران از كشتن امام و دچار شدن به فرجام شوم و نديدن امام [10] كه بر اثر ادعيه كارگشاي امام صادق(ع) بود.

منصور پس از شكست شيوه هاي فوق به راه ديگر متوسل شد. او يك بار70 ساحر را از منطقه بابل فراخواند تا از راه سحر حيواني را تصوير و تصور كنند. سپس امام صادق(ع) را دعوت كرد تا او را مسخره و رسوا كند اما امام صادق(ع) تمام سحرها را باطل ساخت. [11] منصور يك بار ابوحنيفه، فقيه معروف اهل سنت را دعوت كرد و از او خواست تا سؤال هاي مشكلي را از امام صادق(ع) بپرسد.

ابوحنيفه 40 مسئله مشكل طرح كرده بود، اما در لحظه نخست رويارويي با امام صادق(ع) از هيبت امام برخود لرزيد. منصور به امام گفت: اي ابوعبدالله! اين مرد ابوحنيفه است. امام گفت: اوگه گاه نزد ما مي آيد. (بدين گونه منصور و ابوحنيفه رسوا شدند.) منصور به ابوحينفه دستور داد تا سوالات را از امام بپرسد. امام به يكايك آن سؤال ها اين گونه جواب مي داد:

شما (اهل سنت عراق) چنين مي گوييد: اهل مدينه (اهل سنت حجاز)چنين مي گويند: و ما چنين مي گوييم. آن حضرت در پايان به ابوحنيفه مي فرمود: آيا از ما نشنيده اي كه داناترين مردم كسي است كه داناترين فرد به اختلاف (اقوال) مردم باشد. [12] .

منصور بارها امام صادق(ع) را مجبور به سفر طولاني به عراق كرد،به او اتهام زد و اذيت ها و اهانت ها روا داشت اما هيچ گاه نتوانست نور الهي را خاموش كند.

او بارها قصد قتل امام را در سر مي پرورد. اما هيبت امام مانع مي شد. او سرانجام سعي كرد كه مردم را از محضر آن بزرگوار دور كند و مجلس درس او را تعطيل نمايد اما باز هم ناموفق بود و به ناچار اجازه تدريس به آن حضرت داد; به شرط اين كه تدريس وي در پايتخت حكومت نباشد و فقط براي شيعه باشد (نه جميع فرقه ها). [13] .

اين سفرهاي امام صادق(ع) را با داستاني از آنچه كه در مسير بازگشت آن حضرت از بغداد به مدينه، در كوفه روي داد به پايان مي بريم:

سيد حميري، از شعرا و مديحه سرايان اهل بيت عليهم السلام اما پيرو فرقه كيسانيه (امامت محمد بن حنفيه) بود. او در بستر بيماري افتاده زبانش بند آمده، چهره اش سياه، چشمانش بي فروغ و... شده بود. امام صادق(ع) تازه وارد كوفه شده بود و خود رابراي عزيمت به مدينه آماده مي كرد. يكي از اصحاب امام صادق(ع) شرح حال سيد حميري را به آن حضرت گفت; امام به بالين سيد آمد،در حالي كه جماعتي هم آنجا گرد آمده بودند. امام سيد حميري را صدا زد. سيد چشمانش را باز كرد، اما نتوانست، حرفي بزند، درحالي كه به شدت سيمايش سياه شده بود. حميري گريه اش گرفت.التماس گرايانه به امام صادق(ع) نگاه مي كرد. امام زير لب دعائي مي خواند. سيد حميري گفت: خدا مرا فدايتان گرداند. آيا با دوستداران اين گونه رفتار مي نمايند؟ امام فرمود: سيد! پيرو حق باش تا خداوند بلا را رفع كند و داخل بهشتي كه به اوليائش وعده داده است، شوي. او اقرار به ولايت امام صادق(ع) نمود و همان لحظه از بيماري شفا يافت. [14] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 47، ص 170.

[2] الخرائج، ج 2، ص 763.

[3] ارشاد مفيد، ج 2، ص 182.

[4] ارشاد مفيد، ج 2، ص 182.

[5] الخرائج، ج 2، ص 763.

[6] كافي، ج 2، ص 446.

[7] امالي طوسي، ص 461.

[8] الخرائج، ج 2، ص 763 و بحارالانوار، ج 47، ص 201 و 164.

[9] بحارالانوار، ج 47، ص 162.

[10] همان، ص 169.

[11] دلائل الامامه، ص 299 و اختصاص، ص 246.

[12] تهذيب الكمال، المزي، ج 5، ص 79 و الكامل في ضعفاء الرجال،ج 2، ص 556.

[13] بحارالانوار، ج 47، ص 180.

[14] همان، ص 327.


امام صادق در بستر شهادت


سرانجام منصور به وسيله ي انگوري كه آن را زهرآلود كرده بود، به امام صادق (ع) زهر خورانيد و آن حضرت را مسموم كرد.

از آن پس روز به روز حال آن حضرت رو به وخامت مي رفت، يكي از اصحاب به حضورش رسيد، پرسيد: شما چرا اين گونه لاغر شده ايد و ديگر چيزي از بدن مباركتان باقي نمانده است، سپس دلش سوخت و گريه كرد.

امام به او فرمود: چرا گريه مي كني؟

او گفت: چگونه گريه نكنم با اينكه شما را در چنين حالي مي نگرم.

امام فرمود: گريه نكن زيرا همه ي نيكي ها به مؤمن عرضه مي شود، اگر اعضاي بدنش را از هم جدا كنند براي او خير است، و اگر مالك مشرق و مغرب دنيا شود، باز براي او خير است [1] (يعني مؤمن به رضاي خدا هر چه باشد راضي است).

آن حضرت چندين بار بيهوش شد و وقتي به هوش مي آمد سخني مي فرمود و سپس بيهوش مي شد.


پاورقي

[1] انوار البهيه ص 178- منتخب التواريخ ص 465.


ما روي عنه عليه السلام من تفسير


كان الكل قد أخذ مجلسه في الغرفة استعدادا لسماع حديث أبيهم. و كان الأب جالسا بينهم. و ما هي الا دقائق علي استقرارهم حتي قال الأب بادئا حديثه: سبق و ان ذكرت لكم أن الامام الصادق عليه السلام كان يحضر مجالسه جمع غفير من العلماء و طلاب العلم والمعرفة. و كان أساس العلم و لم يزل هو التفسير و الحديث. لأنهما يأخذان بطالبهما الي سلوك الصراط المستقيم الذي يؤدي بالمسلم الي نيل رضا الله تعالي عنه. و بما أن القرآن الكريم كاف شاف كما وصفه أميرالمؤمنين عليه السلام الا أن فيه ما هو محكم و ما هو متشابه. و فيه ما هو ناسخ و ما هو منسوخ مما يجعل من مفسره الاعتماد علي السنة النبوية الشريفة التي كان أئمة آل البيت عليهم السلام خير من علمها و عمل علي أساسها. و لذلك فطالب علم الحديث و التفسير لا بد له من الاعتماد علي آل البيت النبي الأطهار. علي اعتبارهم ورثة علم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. و ان الله جلت قدرته قد قضي بتطهيرهم. و لذلك فهم الراسخون في العلم كما سبق و أن تحدثنا عن ذلك عند حديثنا عن حياة الامام الباقر محمد بن علي عليه السلام.



[ صفحه 300]



و للرسوخ في العلم مراتب متفاوتة يمكن جمعها في ثلاثة كما ذكر العلامة الكبير آية الله السيد عبد الأعلي الموسوي السبزواري:

الأول: علم الله جل جلاله.

و الثاني: علم رسوله الأمين صلي الله عليه و آله و سلم.

و الثالث: علم من علمه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. [1] .

و قد روي عن بريدة بن معاوية عن أبي جعفر الصادق عليه السلام قال: ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. أفضل الراسخين في العلم. فقد علم جميع ما أنزل الله عليه من التنزيل و التأويل. و ما كان لينزل عليه شيئا لم يعلمه التأويل. و أوصياؤه من بعده يعلمونه كله. و روي عن أبي بصير عن الامام الصادق عليه السلام قال: نحن الراسخون في العلم. و نحن نعلم تأويله.

قال بريدة: جعلت فداك. أن أباالخطاب كان يقول فيكم قولا عظيما.

قال الصادق عليه السلام: و ما كان يقول؟ قال بريدة: قلت: قال انكم تعلمون علم الحرام و الحلال و القرآن. قال عليه السلام: ان علم الحلال و الحرام و القرآن يسير جنب العلم الذي يحدث في الليل و النهار. [2] .

أما بالنسبة للمحكم و المتشابه. فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن المحكم و المتشابه فقال: المحكم ما يعمل به، و المتشابه ما اشتبه علي جاهله.

و في رواية أخري أنه عليه السلام قال عن المحكم و المتشابه: ان



[ صفحه 301]



القرآن محكم و متشابه. فأما المحكم فتؤمن به و تعمل به. و أما المتشابه فتؤمن به و لا تعمل به. و هو قول الله عزوجل: (فاما الذين في قلوبهم زيغ فيتبعون ما تشابه منه ابتغآء الفتنة و ابتغآء تأويله و ما يعلم تأويله الا الله و الراسخون في العلم يقولون ءامنا به كل من عند ربنا). و الراسخون في العلم هم آل محمد [3] .

و أما بالنسبة للناسخ و المنسوخ. فقد سأل مسعدة بن صدقة. الامام الصادق جعفر بن محمد عليه السلام. فقال: سألت أبا عبدالله عليه السلام عن الناسخ و المنسوخ. و المحكم و المتشابه. فقال عليه السلام: الناسخ الثابت المعمول به. و المنسوخ ما قد كان يعمل به ثم جاء ما نسخه. و المتشابه ما اشتبه علي جاهله.

و في رواية أخري قال عليه السلام: الناسخ الثابت. و المنسوخ ما مضي. و المحكم ما يعمل به. و المتشابه الذي يشبه بعضه بعضا [4] .

و روي عن اسماعيل بن جابر قال: سمعت أبا عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام يقول: ان الله تبارك و تعالي. بعث محمدا فختم به الأنبياء. فلا نبي بعده. و أنزل عليه كتابا فختم به الكتاب فلا كتاب بعده. أحل فيه حلالا. و حرم حراما. فحلاله حلال الي يوم القيامة. و حرامه حرام الي يوم القيامة. فيه شرعكم. و خبر من قبلكم و بعدكم. و جعله النبي عليه السلام علما باقيا في أوصيائه. فتركهم الناس. و هم الشهداء علي أهل كل زمان. و عدلوا عنهم. ثم قتلوهم. و اتبعوا غيرهم. ثم اخلصوا لهم الطاعة (يعني عليه السلام أنهم اخلصوا الطاعة للذين اتبعوهم). حتي عاندوا من أظهر ولاية ولاة الأمر.



[ صفحه 302]



و طلب علومهم. قال الله سبحانه و تعالي: (و نسوا حظا مما ذكروا به و لا تزال تطلع علي خائنة منهم). و ذلك أنهم ضربوا بعض القرآن ببعض. واحتجوا بالمنسوخ و هم يظنون أنه الناسخ. و احتجوا بالمتشابه و هم يرون أنه المحكم. و احتجوا بالخاص و هم يقدرون أنه العام. و احتجوا بأول الآية و تركوا السبب في تأويلها. و لم ينظروا الي ما يفتح الكلام. و الي ما يختمه. و لم يعرفوا موارده و مصادره. اذ لم يأخذوه عن أهله. فضلوا و أضلوا.

و أعلموا رحمكم الله. انه من لم يعرف من كتاب الله عزوجل: الناسخ و المنسوخ. و الخاص من العام. و المحكم من المتشابه. و الرخص من الغرائم. و المكي من المدني. و أسباب التنزيل. و المبهم من القرآن في ألفاظه المنقطعة و المؤلفة. و ما فيه من علم القضاء و القدر. و التقديم و التأخير. و المبين و العميق. و الظاهر و الباطن. و الابتداء و الانتهاء. و السؤال و الجواب. و القطع و الوصل. و المستثني منه. و اجار فيه. و الصفة لما قبل. مما يدل علي ما بعد. و المؤكد منه و المفصل. و عزائمه و رخصه. و مواضع فرائضه و أحكامه. و معني حلاله و حرامه. الذي هلك فيه الملحدون. و الموصول من الألفاظ. و المحمول علي ما قبله. و علي ما بعده. فليس بعالم بالقرآن. و لا هو من أهله. و متي ما ادعي معرفة هذه الأقسام مدع بغير دليل. فهو كاذب مرتاب. مفتر علي الله الكذب و رسوله. و مأواه جهنم و بئس المصير [5] .

الابن الأكبر: حدثنا يا أبي عن تفسيره للآيات من كتاب الله العزيز؟



[ صفحه 303]



الأب: قال الله تعالي في كتابه الكريم: (ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة ألا تخافوا و لا تحزنوا و أبشروا بالجنة التي كنتم توعدون (30)) [6] .

روي في كتاب الدلائل عن سليمان بن خالد عن أبي عبدالله الصادق عليه السلام في قوله تعالي: (ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا). أما و الله. لربما و سدنا لهم الوسائد في منازلنا.

و عن الحسين بن أبي العلا القلانسي قال: قال أبو عبدالله عليه السلام: يا حسين. و ضرب بيده الي مساور في البيت [7] فقال: مساور طالما و الله اتكأت عليها الملائكة. و ربما التقطنا من زعبها [8] .

ثم قال الأب: و قال تعالي في كتابه العزيز: (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون).

روي عن داود بن أعين قال: تفكرت في قوله تعالي: (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون). قلت: خلقوا للعبادة و يعصون و يعبدون غيره؟ و الله لأسألن جعفرا عليه السلام عن هذه الآية. فأتيت الباب. فجلست أريد الدخول عليه. اذ رفع صوته فقرأ: (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون (56)). ثم قرأ (لا تدري لعل الله يحدث بعد ذلك أمرا). فعرفت أنها منسوخة [9] .

و في قوله تعالي: (الصابرين و الصادقين و القانتين و المنفقين و المستغفرين بالأسحار (17)).



[ صفحه 304]



ورد في تفسير مواهب الرحمن أن الصابر: هو الحابس نفسه عن ارتكاب المعاصي و الملازم لامتثال الأوامر. و الصادق: المخبر بالشي ء علي ما هو عليه. و القانت: المطيع. و القنوت: لزوم الطاعة مع الخضوع. و قد فسر بكل واحد منهما أيضا. و لكن اذا استعمل في الأنبياء و الأولياء و عباد الله المخلصين يراد به هما معا. قال تعالي: (ان ابراهيم كان أمة قانتا لله) [10] و الانفاق: هو بذل ما هو راجح بذله. فيشمل المال و الجاه و العلم و قضاء حوائج الناس. و الأسحار: جمع سحر. و هذه المادة في أية هيئة استعملت تفيد معني الخفاء و الاخفاء. و في المقام عبارة عن اختلاط ظلام آخر الليل بضياء الفجر. و هو اسم لذلك الوقت. و هو أفضل الأوقات و أشرفها. و أحسنها للعبادة. و أطيبها لحضور القلب و الاقبال علي الدعاء و المناجاة مع الرب. و أبعدها عن مداخلة الرياء. و كل ما قيل في مدحه و فضله فهو قليل [11] .

و قد روي في الفقيه و الخصال عن الامام الصادق عليه السلام قال: من قال في وتره اذا أوتر: استغفر الله و أتوب اليه سبعين مرة و هو قائم فواظب علي ذلك حتي تمضي سنة كتبه الله تعالي عنده من المستغفرين بالأسحار. و وجبت له المغفرة من الله تعالي.

و روي في المجمع عن الصادق عليه السلام قال: من استغفر سبعين مرة في وقت السحر فهو من أهل هذه الآية.

ثم قال الأب: و بالنسبة لقوله تعالي: (لا يتخذ المؤمنون الكافرين أوليآء من دون المؤمنين و من يفعل ذلك فليس من الله في شي ء الا أن تتقوا منهم تقاة و يحذركم الله نفسه و الي الله المصير (28)) [12] .



[ صفحه 305]



التقاة هي المنع عن حدوث الأذية أو وجوبها. و قد وردت في القرآن الكريم بهيئات مختلفة كما في قوله تعالي: (قوا أنفسكم و أهليكم نارا...) [13] و قوله تعالي: (و وقاهم ربهم عذاب الجحيم). [14] .

و غيرها من الآيات. و قد روي عن الامام الصادق عليه السلام قال: التقية ترس الله بينه و بين خلقه [15] و روي عن الامام الصادق عليه السلام قال: كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول: لا ايمان لمن لا تقية له. و يقول: قال الله: ألا أن تتقوا منهم تقاة [16] .

ثم قال الأب: و خير مقال علي التقية ما كان يقوله أئمة أهل البيت لخلافاء الظلم و الجور: يا أميرالمؤمنين. فان لم يكن هذا القول من باب التقية و اجتناب الخطر. فهو يعني اعتراف من الامام بأن الحاكم ذاك هو أمير للمؤمنين. و هذا بعيد كل العبد بشهادة التاريخ علي أقل تقدير. و سبق و ان ذكرت لكم قول الامام الصادق عليه السلام: ما أحب الله من عصاه. و قد سجل التاريخ ان ما من خليفة أموي و لا عباسي الا و كان عاصيا لله تعالي اللهم الا عمر بن عبدالعزيز حيث ذكر التاريخ له سلوكا قويما. فكيف يا تري يكون العاصي أميرا للمؤمنين. الا أن يكون هذا من باب التقية.

و في قوله تعالي: (شهد الله أنه لا اله الا هو و الملائكة و أولوا العلم قآئما بالقسط).

هي شهادة من الله تعالي أن لا اله الا هو قائما بالقسط.



[ صفحه 306]



و شهد بذلك ملائكته و أولي العلم الذين هم أنبياؤه و رسله و الأوصياء عليه السلام. و قد روي عن يعقوب بن شعيب قال: قال الامام الصادق عليه السلام: لما أمر الله هذه الآيات أن يهبطن الي الأرض تعلقن بالعرش. و قلن: يا رب. أين تهبطنا. الي أهل الخطايا و الذنوب؟ فأوحي الله تعالي اهبطن.. و هي أم الكتاب. و شهد الله أنه لا اله الا هو و الملائكة و أولوا العلم. و آية الكرسي. و آية الملك [17] .

و في قوله تعالي: (و وصينا الانسان بوالديه حسنا) [18] .

فقد روي عن أبي الجارود قال: سمعت أبا عبدالله عليه السلام يقول و ذكر هذه الآية: و وصينا الانسان بوالديه حسنا.

قال عليه السلام رسول الله أحد الوالدين. فقال عبدالله بن عجلان. من الآخر؟ قال: قال عليه السلام: علي بن أبي طالب. و مصداق ذلك ما روي عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال لعلي بن أبي طالب عليه السلام: يا علي. أنا و أنت أبوا هذه الأمة.

قال الابن الأكبر: فما يكون الحكم في الحالة هذه علي من خرج علي أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام يا أبي؟

الأب: ان الحكم علي من خرج علي أميرالمؤمنين عليه السلام الأول: هو أنه عاق بخروجه عليه. و الثاني: هو أن ميتته ميتة جاهلية.

الابن الأكبر: و كيف تكون ميتتة ميتة جاهلية يا أبي؟

الأب: لقد وردت جملة أحاديث عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم رويت في



[ صفحه 307]



كتب الحديث المعتمدة لدي المسلمين يقول صلي الله عليه و آله و سلم فيها: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية [19] .

و قول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: من خرج من الطاعة و فارق الجماعة فمات. مات ميتة جاهلية [20] .

و قول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: من فارق الجماعة شبرا فمات. فميتة جاهلية [21] .

ثم قال الأب: و هناك أحاديث أخري كلها تؤكد ذلك و ان اختلفت الألفاظ التي روي الحديث بها. و كما هو معلوم أن ميتة الجاهلية هي شر ميتة. لكونها ميتة كفر و الحاد. و ان من العجيب أن بعض الناس من القدماء لم يذكروا عن الخارجين علي امام زمانهم علي بن أبي طالب عليه السلام أنهم بخروجهم عليه و موتهم و هم خارجين كانت ميتتهم ميتة جاهلية. مع أن الله جلت عظمته. قال في كتابه العزيز: أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم. في حين قالوا ذلك في علي عليه السلام نفسه حينما لم يبايع لأبي بكر. فهذا القرطبي في الفهم يقول: كان الناس يحترمون عليا في حياة فاطمة عليهاالسلام كرامة لها لأنها بضعة من رسول الله. و هو مباشر لها. فلما ماتت و هو لم يبايع أبابكر انصرف الناس عن ذلك الاحترام. ليدخل فيما دخل فيه الناس. و لا يفرق جماعتهم...

و قد نسي القرطبي كما نسي من تحدث عنهم من الناس في



[ صفحه 308]



ذلك الزمان. ان عليا عليه السلام من الذين طهرهم الله من كل رجس. و هذا يعني ان ما قام به علي عليه السلام من ساعة تطهيره من قبل الله جلت عظمته علي أقل تقدير. بعيدا عن الخطأ كل البعد. بدليل طهارته عليه السلام. و ثانيا: ان عليا عليه السلام له علي المسلمين الأمرة بناء علي بيعة الغدير التي ما استطاع أحد انكارها. و لو كان بمقدورهم ذلك لفعلوه. حيث أعلن الرسول صلي الله عليه و آله و سلم بأمر من الله العلي العظيم. ان: من كنت مولاه فهذا علي مولاه.

ثم دعي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فقال: اللهم وال من والاه. و عاد من عاداه. وانصر من نصره. واخذل من خذله.

ثم تابع الأب حديثه قائلا: و نحن لا نعجب من قول القرطبي أو غيره.

الابن الأكبر: و هل هناك غير القرطبي من قال مثل قوله هذا؟

الأب: نعم يا ولدي. فهناك غيره من حاول أن يمس طهارة آل البيت النبوي. فقد قالوا بريحانة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. و ولده و سبطه. الامام الحسين بن علي رحمه الله ما يسي ء.

الابن الأكبر: و ما قالوا في الحسين عليه السلام يا أبي؟

الأب: هناك من لام الامام الحسين عليه السلام بخروجه الي العراق. و ادعوا أنه عليه السلام قد خرج علي امام زمانه. و ان يزيد ما أخطأ بقتاله.

الابن الأكبر: و من عنوا بامام زمانه يا أبي؟

الأب: المصيبة يا ولدي أنهم ادعوا بأن يزيد هو الامام و ولي الأمر. للامام الحسين عليه السلام و غيره من المسلمين. محتجين بقوله تعالي: أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم.



[ صفحه 309]



الابن الأكبر: و كيف يعقلون و هم بما هم عليه من العلم و المعرفة. أن يزيد بن معاوية أولي أمر علي الامام الحسين عليه السلام. الذي قال فيه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما قال من أحاديث يشهد بها و بصحتها كل المسلمين.

الأب: هذا هو تفسيرهم لأولي الأمر يا ولدي. حتي و ان كان فاسقا. المهم أن يكون حاكما.

الابن الأكبر: و هل تعتقد يا أبي أن تفسيرهم هذا هو من غير علم. أم أنه مقصود فيه؟

الأب: أعلم يا ولدي أنهم ما فسروا أولي الأمر بالحاكم. الا ليدافعوا بذلك عن يزيد و غير يزيد. و يظهروا صحة ما كانوا قد قاموا به من فعال. و أنهم غير ملامين في كل ما فعلوه. و ان اللوم يقع علي من خالفهم حتي و ان كان يدعو بمخالفتهم الي الاصلاح و الرجوع الي الكتاب و السنة.

الابن الأكبر: و يبيحون لأنفسهم مخالفة كتاب الله و السنة النبوية الشريفة من أجل هؤلاء يا أبي؟ و هل قول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: اني تركت فيكم كتاب الله و عترتي آل بيتي ما ان نمسكتم بهما لن تضلوا بعدي أبدا. كان يعني يزيد أو غير يزيد من المسيئين للاسلام؟

الأب: لقد زين الشيطان لهم سوء عملهم يا ولالدي. و هم فرحين بذلك. فلهم ما كسبوا. و عليهم ما اكتسبوا. و لن يضروا الله شيئا.

الابن الأكبر: الحديث عن هذه الفئة يا أبي ذو شجون. فدعنا منهم. و حدثنا عن الامام جعفر الصادق عليه السلام و ما روي عنه من تفسير أو حديث.



[ صفحه 310]



فقال الأب: نعم يا ولدي. انه ذو شجون حقا. و يستحسن عدم طرقه كي لا تفتح أمامنا أبوابه. و ان حديثنا هذا الذي نحن فيه أكثر لنا نفعا منه.

ثم تابع الأب حديثه بالقول: قال تعالي في كتابه العزيز: (انما النجوي من الشيطان) [22] .

لقد روي عن القمي عن أبيه عن محمد بن أبي عمير عن أبي بصير عن أبي عبدالله عليه السلام قال: كان سبب نزول هذه الآية أن فاطمة عليهاالسلام رأت في منامها أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هم أن يخرج هو و علي و فاطمة و الحسن و الحسين من المدينة. فخرجوا حتي جاوزوا من حيطان المدينة. فعرض لهم طريقان. فأخذ رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ذات اليمين. حتي انتهي بهم الي موضع فيه نخل و ماء. فاشتري رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم شاة كبراء (و هي التي في احدي أذنيها نقط بيض). فأمر بذبحها. فلما أكلوا ماتوا في مكانهم. فانتبهت فاطمة باكية ذعرة. فلم تخبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بذلك.

فلما أصبحت جاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بحمار. فاركب عليه فاطمة. و أمر أن يخرج أميرالمؤمنين و الحسن و الحسين من المدينة. كما رأت فاطمة في نومها. فلما خرجوا من حيطان المدينة. عرض لهم طريقان. فأخذ رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ذات اليمين كما رأت فاطمة عليهم السلام. حتي انتهوا الي موضع فيه نخل و ماء. فاشتري رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم شاة كبراء كما رأت فاطمة. فأمر بذبحها. فذبحت. و شويت. فلما أرادوا أكلها قامت فاطمة و تنحت ناحية منهم تبكي مخافة أن يموتوا. فطلبها



[ صفحه 311]



رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم حتي وقف عليها و هي تبكي. فقال صلي الله عليه و آله و سلم: ما شأنك يا بنية؟ قالت: يا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. اني رأيت البارحة كذا و كذا في نومي. و فعلت أنت كلما رأيته. فتنحيت عنكم لئلا أراكم تموتون.

فقام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. فصلي ركعتين. ثم ناجي ربه. فنزل عليه جبرئيل فقال: يا محمد. هذا شيطان يقال له (الرها). و هو الذي أري فاطمة هذه الرؤيا. و يري المؤمنين في نومهم ما يغتمون به. فأمر جبرئيل فجاء به الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. فقال: أنت أريت فاطمة هذه الرؤيا؟ قال نعم يا محمد. فبصق عليه ثلاث بزقات. فشجه في ثلاث مواضع. ثم قال جبرئيل لمحمد صلي الله عليه و آله و سلم: اذا رأيت في منامك شيئا تكره. أو رأي أحد من المؤمنين. فليقل: أعوذ بما عاذت به ملائكة الله المقربين. و أنبياء الله المرسلين. و عباده الصالحين. من شر ما رأيت من رؤياي. و يقرأ الحمد و المعوذتين و قل هو الله أحد. و يتفل عن يساره ثلاث تفلات. فانه لا يضره ما رأي. فأنزل الله علي رسوله: (انما النجوي من الشيطان) [23] .

و في قول الله تعالي: (يا أيها الذين ءامنوا لم تقولون ما لا تفعلون (2) كبر مقتا عندالله أن تقولوا ما لا تفعلون (3)) [24] .

فقد روي عن هشام بن سالم قال: سمعت أبا عبدالله عليه السلام يقول: عدة المؤمن أخاه نذر [25] لا كفارة له. فمن اخلف له بدأ. و لمقته تعرض. و ذلك قوله تعالي: (يا أيها الذين ءامنوا لم تقولون ما لا تفعلون (2) كبر مقتا عندالله أن تقولوا ما لا تفعلون (3)).



[ صفحه 312]



الابن الأكبر: و لذلك يا أبي نقول في الوعد: اذا وعد المؤمن و في. و نقول أيضا: ان وعد الحر دين.

فقال الأب: أحسنت يا ولدي. ان وعد الحر دين فعلا. فقد روي عن عبدالله بن سنان قال: سمعت أبا عبدالله عليه السلام يقول: ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم وعد رجلا الي صخرة فقال: أنا لك هنا حتي تأتي. قال: فاشتدت الشمس عليه فقال له أصحابه: يا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. لو أنك تحولت الي الظل. قال صلي الله عليه و آله و سلم: قد وعدته الي هاهنا. و لو لم يجي ء كان منه المحشر.

و روي عن أميرالمؤمنين علي عليه السلام قال: المرء حر ما لم يعد.

و روي عن الامام الصادق عليه السلام قال: لكل نذر نذرته. و كل وعد وعدته. و كل عهد عاهدته. ثم لم أف به. فان توسطه بين الواجبين قرينة علي وجوبه.

و في قوله تعالي: (سنريهم ءاياتنا في الأفاق و في أنفسهم حتي يتبين لهم أنه الحق أولم يكف بربك أنه علي كل شي ء شهيد (53)) [26] .

روي عن مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة قال: قال الصادق عليه السلام: العبودية جوهرة كنهها الربوبية. فما فقد في العبودية وجد في الربوبية. و ما خفي عن الربوبية أصيب في العبودية. قال الله تعالي: (سنريهم ءاياتنا في الأفاق و في أنفسهم...) الآية.

الابن الأكبر: لم أفهم يا أبي. أرجو أن توضح لي.



[ صفحه 313]



الأب: العبودية يا ولدي هي اطاعة العبد و خضوعه و انقياده لمولاه.

و الجوهرة: هي كل شي ء غال و نفيس. و يمكننا أن نشبه الفعال الحميدة و الخصال الجيدة بالجوهرة أيضا لأنها كبيرة و محمودة.

و الربوبية تعني أيضا التشبه بمحمودي الخصال و التخلق بأخلاقهم.

فما فقد في العبودية من صفات الكمال فلا بد من وجوده في مرحلة الربوبية التي تتوافر فيها خصال الكمال و صفاته.

و ما خفي عن الربوبية من الاتصاف بصفات الكمال فمبلاحظة نقص العبودية و حقارتها و انفيادها و احتياجها يستدل علي مزية الربوبية و جامعيتها للكمال [27] .

قال تعالي: (و يؤثرون علي أنفسهم و لو كان بهم خصاصة...) [28] .

روي الكليني و الصدوق عن الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام أنه سئل: أي الصدقة أفضل؟ قال عليه السلام: جهد المقل. أما سمعت قول الله عزوجل: (و يؤثرون علي أنفسهم و لو كان بهم خصاصة)...

ثم قال الأب: ان الفرد منا يتعرض لكثير من وساوس الشيطان حين يريد الاقدام علي أن يكرم السائل. فتري الوسواس يكون مرة بدفعك علي عدم الاعطاء بدعوي أنك محتاج الي ما تقدمه. أو أن عيالك أحوج به من السائل. أو تحدث نفسك بأن هذا السائل قد يكون غير مستحق. و أن أبحث عن غيره يكون أكثر اسحقاقا. أو أن



[ صفحه 314]



يكون الوسواس يوهمك بأنك ان تقدمت تفتقر. و أحيانا يدعوك الوسواس الي دفعك بعدم الاعطاء علنا و أن السر أفضل عندالله. لمجرد أن يعيقك عن الاعطاء. و من يجاهد كل هذه الوساوس و غيرها و يكرم السائل فكأنما أخرج ذلك عنوة عن الشيطان و وساوسه فيكون الأجر أكبر ان شاء الله.

و قد ذكر الله تعالي الصدقة في غير مكان من كتابه العزيز كقوله تعالي: (هو يقبل التوبة عن عباده و يأخذ الصدقات) [29] و قوله تعالي: (من ذا الذي يقرض الله قرضا حسنا فيضاعفه له أضعافا كثيرة) [30] .

و قوله تعالي: (فأقيموا الصلاة و ءاتوا الزكاة و أطيعوا الله و رسوله و الله خبير بما تعملون) [31] و قوله تعالي: (و أقيموا الصلاة و ءاتوا الزكاة و أقرضوا الله قرضا حسنا و ما تقدموا لأنفسكم من خير تجدوه عند الله هو خيرا و أعظم أجرا و استغفروا الله ان الله غفور رحيم) [32] .

ثم قال الأب: و أهم شي ء يا أبنائي يجب أن لا يصحب الاعطاء منا و لا أذي و لا رياء.

الابن الأوسط: ماذا تعني بقولك أن لا يصحب الاعطاء منا و لا أذي و لا رياء يا أبي؟

الأب: أعني به يا ولدي انك حينما تعطي صدقة لا تعطيها بمنة علي السائل و كأنك صاحب فضل عليه. و انما أعلم أن المال الذي تعطيه هو بالأصل مال الله تعالي تفضل به عليك. و ان من



[ صفحه 315]



فضل الله عليك ان أعطاك هذا المال لتنال به ثوابا باكرامك للسائل.

أما قولي و لا أذي: أي انك لا تشعر السائل بأنك أفضل منه فتؤذيه.

و أما القول: و لا رياء. أي أنك باكرامك السائل تريد أن يراك الناس و أنت تكرمه.

و حبذا لو كان اكرام السائل سرا لكي تحفظ كرامته و يصان وجهه. و لو رجعنا الي الحقيقة يا أبنائي فالسائل هو صاحب الفضل لأنه كما قال عنه الامام السجاد حينما يأتيه السائل. أي سائل: مرحبا بمن يحمل زادي الي الآخرة.

ثم قال الأب: و طبعا يا أبنائي من يحمل زادك الي الآخرة فهو صاحب فضل عليك. اضافة الي أنه السبب في نيلك الثواب من الله تعالي عند اكرامك اياه. و هو السبب أيضا في أن الله تعالي ان شاء يضاعف لك الأجر. فهو جل جلاله قال: (يضاعف لمن يشآء).

و هنا اتكأ الأب بظهره الي الحائط. و كأنه قد تعب من الحديث. و عندها انتبه الابن الأكبر الي أن أباه قد ناله التعب. قال بأدب: أرجو يا أبي أن تؤجل الحديث الي يوم غد ان شاء الله. فما رأيك؟

قال الأب: نعم يا ولدي. الي الغد ان شاء الله تعالي.



[ صفحه 316]




پاورقي

[1] راجع مواهب الرحمن ج 5 ص 46.

[2] عن تفسير العياشي عن بريدة بن معاوية.

[3] مواهب الرحمن ج 5 ص 45 عن تفسير العياشي.

[4] مواهب الرحمن ج 5 ص 46 عن تفسير العياشي عن مسعدة بن صدقة.

[5] مواهب الرحمن ج 5 ص 58 - 57 عن تفسير العماني عن اسماعيل بن جابر.

[6] سورة فصلت: الآية 30.

[7] المساور: الوسائد.

[8] الزغب: صغار الريش.

[9] كشف الغمة للأربلي ج 2 ص 411.

[10] سورة النحل: الآية 120.

[11] مواهب الرحمن ج 5 ص 118 - 117.

[12] سورة آل عمران: الآية 28.

[13] سورة التحريم: الآية 6.

[14] سورة الطور: الآية 18.

[15] روي في الكافي.

[16] تفسير العياشي.

[17] راجع تفسير مواهب الرحمن ج 5 ص 147.

[18] سورة العنكبوت: الآية 8.

[19] شرح المقاصد للتفتازاني ج 2 ص 275 و شرح عقائد النسفي المطبوع سنة 1302 و كتاب المرقاة في خاتمة الجواهر المضية ج 2 ص 509 و صحيح مسلم.

[20] صحيح مسلم ج 6 ص 21 و البيهقي في سننه ج 8 ص 156 و تيسير الوصول ج 3 ص 39.

[21] أخرجه مسلم ج 6 ص 21.

[22] سورة المجادلة: الآية 10.

[23] راجع مصابيح الأنوار في حل مشكلات الأخبار للسيد عبدالله شبر ج 2 ص 17.

[24] سورة الصف: الآية 3.

[25] أي أنه كالنذر يجب أن يوفي به الا أنه لا كفارة له.

[26] سورة فصلت: الآية 53.

[27] راجع مصابيح الأنوار ج 2 ص 312 بتصرف.

[28] سورة الحشر: الآية 9.

[29] سورة التوبة: الآية 104.

[30] سورة البقرة: الآية 245.

[31] سورة المجادلة: الآية 13.

[32] سورة المزمل: الآية 20.


احسانه و كرمه


اذا ذكر أئمة أهل البيت عليهم السلام تبادر الذهن الي علم غزير، و خلق عال، و شجاعة لا مثيل لها و احسان و كرم فكأنهم والفضيلة توأم.

والحديث في هذا الفصل عن كرم الامام أبي عبدالله الصادق عليه السلام، و أياديه البيضاء علي الأمة، و قد استأثر حديث كرمه و احسانه بصفحات كثيرة من كتب التاريخ و السيرة، سجلنا منها:

1- قال هشام بن سالم: كان أبوعبدالله عليه السلام، اذا أعتم، و ذهب من الليل شطره، أخذ جرابا فيه خبز و لحم و دراهم، فحمله علي عنقه ثم ذهب الي أهل الحاجة من أهل المدينة فقسمه فيهم و هم لا يعرفونه فلما مضي أبوعبدالله عليه السلام فقدوا ذلك، فعلموا أنه كان أباعبدالله عليه السلام [1] .



[ صفحه 27]



2- قال سعيد بن بيان: مربنا المفضل بن عمر و أنا و ختن لي نتشاجر في ميراث، فوقف علينا ساعة، ثم قال لنا: تعالوا الي المنزل، فأتيناه فأصلح بيننا بأربعمائة درهم فدفعها الينا من عنده، حتي اذا استوثق كل واحد منا صاحبه، قال المفضل: أما انها ليست من مالي، ولكن أباعبدالله الصادق أمرني اذا تنازع من أصحابنا أن أصلح بينهما و أفتديهما من ماله، فهذا مال أبي عبدالله [2] .

3- قال له الرجل من أصحابه: جعلت فداك بلغني أنك تفعل في عين زياد - اسم ضيعة له - شيئا أحب أن أسمعه منك.

فقال عليه السلام: نعم، كنت آمر اذا أدركت الثمرة أن يثلم في حيطانها الثلم ليدخل الناس و يأكلوا، و كنت آمر أن يوضع



[ صفحه 28]



عشر بنيات يقعد علي كل بنية عشرة كلما أكل عشرة جاء عشرة أخري يلقي لكل منهم مد من رطب، و كنت آمر لجيران الضيعة كلهم: الشيخ و العجوز و المريض و الصبي و المرأة، و من لا يقدر أن يجي ء، فيكال لكل انسان مد فاذا وفيت القوام و الوكلاء أجرتهم، و أحمل الباقي الي المدينة ففرقت في أهل البيوتات و المستحقين علي قدر استحقاقهم، و حصل لي بعد ذلك أربعمائة دينار، و كان غلتها أربعة آلاف دينار [3] .

4- أغمي عليه عند موته فلما أفاق، قال: أعطوا الحسن - الأفطس - سبعين دينارا، و اعطوا فلانا كذا. فقيل له: أتعطي من حمل عليك بالشفرة يريد قتلك؟!

فقال عليه السلام: أتريد أن لا أكون من الذين قال الله عزوجل: (و الذين يصلون مآ أمر الله به أن يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب) ان الله تعالي خلق الجنة فطيبها و طيب ريحها، و ان ريحها ليوجد من مسيرة ألفي عام، و لا يجد ريحها عاق و لا قاطع رحم [4] .



[ صفحه 29]




پاورقي

[1] الامام الصادق لأبي زهرة 81، الصادق للمظفري: 1 / 259، الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 4 / 38، أعيان الشيعة 4 ق: 2 /140.

[2] المناقب: 2 / 345 الصادق للمظفري: 1 / 267 الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 2 / 35، و أشار اليها الأستاذ أبوزهرة في كتابه الامام الصادق، ص 81.

[3] الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 4 / 39.

[4] المناقب: 2 / 345 مثير الأحزان 250 أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 225.


كمك به نيازمندان


از يكي از ياران امام صادق (عليه السلام) روايت شده است: شبي امام جعفر صادق (عليه السلام) از خانه بيرون رفت در حالي كه كيسه اي بر دوش مبارك خود داشت.

حس كنجكاوي مرا بر آن داشت تا دنبال حضرت بروم و ببينم، حضرت به كجا مي رود و با چه كسي كار دارد.

در حال تعقيب امام بودم كه ناگهان چيزي از دست ايشان به زمين افتاد و امام خم شد تا آن را پيدا كند.

من در همين لحظه، نزديك تر رفتم و سلام كردم.

حضرت بعد از جواب سلام فرمود: «بيا كمك كن تا چيزي را كه گم كرده ام، پيدا كنم» من هم به زمين دست ماليدم و تكه اي نان يافتم و آن را به حضرت دادم؛ سپس به حضرت عرض كردم: اي مولاي من! فدايت شوم، اجازه بده تا اين كيسه را من بردارم.

فرمود: «نه، اين وظيفه ي من است كه اين كار را انجام دهم؛ ولي به تو اجازه مي دهم كه با من بيايي».

با حضرت به راه افتاديم تا به محلي به نام ظله بني ساعده



[ صفحه 17]



رسيديم.

ظله ي بني ساعده، محلي بود كه در روز، مردم آن جا جمع مي شدند و از سايبان آن جا استفاده مي كردند و در شب فقرا و افراد غريب در آن جا مي خوابيدند.

در آن جا ديدم، حضرت، زير لباس فردي كه آن جا خوابيده، تكه ناني گذاشت و اين كار را براي تمام افراد آن جا، انجام داد.



[ صفحه 18]




دربان امام صادق


در كتاب فصول المهمه، نام دربان آن حضرت، مفضل بن عمر، و در كتاب مناقب محمد بن سنان، ذكر شده است.


خواندن پنجاه ركعت نماز و رعايت وقت نماز


«وبان يصلوا الخمسين ليلا و نهارا... و يحافظون علي الزوال »; شيعيان ما در شبانه روز پنجاه ركعت نماز مي خوانند و توجه به وقت نماز ظهر (خواندن نماز اول وقت) دارند.


از طريق سفر حج و عمره


سفر مردم به حج كه براي توانگران واجب بود، وسيله خوبي به شمارمي آمد، تا شيعيان بتوانند، در مدينه خدمت امام صادق(ع) برسند و از محضر ايشان بهره مند شوند. همچنين آن حضرت در موسم حج، درمسجدالحرام جلسه درس تشكيل و به سوالات و مسائل شرعي پاسخ مي دادند; شيخ مفيد نقل مي كند در يكي از اين جلسات عده اي به ابن ابي العوجاء ملحد پيشنهاد كردند، از امام صادق(ع) كه به قول آنها علامه زمان و داناي روزگار است و مردم اطراف او را گرفته اند. سوالاتي كند و آن حضرت را نزد مردم شرمنده و مفتضح سازد كه با پاسخهاي عالمانه امام صادق(ع)، ابن ابي العوجاء،نوميد و ناراحت نزد ياران خود برگشت. [1] .


پاورقي

[1] شيخ مفيد، الارشاد، ترجمه محمدباقر ساعدي خراساني،كتابفروشي اسلاميه، ص 545.


شيوه هاي مبارزه امام با غاليان


همانطور كه اشاره شد، در عصر امام صادق (ع) غلوّ و غلات، رشد چشم گيري پيدا كرد. اين مسئله، هم موجب زير سؤال بردن جايگاه اهل بيت مي گرديد و هم مردم را در تشخيص شيعيان واقعي از غير آن دچار مشكل مي كرد، زيرا عقايد غلات با معارف اهل بيت هم سويي نداشت، رفتار آنان نيز با رفتار شيعيان واقعي، متضاد بود. از اين رو امام صادق (ع) در كنار فعاليت هاي علمي ديگر، با غلات و غلوّگرايي مبارزه نمود، زيرا هرگونه ارتباط و مراوده با غلات، اثرات سوء اعتقادي و اجتماعي... در پي داشت. به همين دليل و براي حفظ شيعه اصيل و نهادينه كردن آن لازم بود امام صادق (ع) با آنها مبارزه آشكاري را شروع كند و افكار و نظريات باطلشان را از ساحت شيعه دور كند، چرا كه در غير اين صورت اثري از شيعه واقعي باقي نمي ماند و اين مذهب بازيچه دست بوالهوساني مي شد كه با تأثّر از فرهنگ هاي مسيحي - يهودي، چهره اي ديگر از شيعه ارائه مي دادند. [1] .

امام صادق (ع) با شيوه هاي متعددي اقدام به اين امر نمود، كه در اينجا به بعضي از آنها اشاره مي شود.


پاورقي

[1] رسول جعفريان، حيات فكري و سياسي امامان شيعه، ص 257.


نقش مناظره در تكامل علوم و معارف


تاريخ نشان مي دهد كه تكامل علوم، به ويژه معارف عقلي بشر در پرتو مباحثات علمي، تضارب آرا و تعاطي افكار تحقق يافته است و ثمره ي آن، رشد و شكوفايي فرهنگ جوامع مختلف مي باشد. در آثار اسلامي نيز بر اين امر تأكيد شده است تا آنجا كه حضرت علي عليه السلام فرمودند:



[ صفحه 27]



آراء و نظرات خود را بر يكديگر عرضه داريد تا رأي صحيح از آن پديد آيد.

در همين راستا نيز امام صادق عليه السلام، مباحثه و مذاكره ي علمي را عامل شكوفايي و موجب حيات علم و دانش مي داند. اصولا لازمه ي حق جويي و حس حقيقت طلبي، تلاش براي كشف حقيقت از ميان نظرات متفاوت و مختلف است.

استوارت ميل، فيلسوف انگليسي در زندگي نامه خود نوشت:

بارها گفته ام و باز مي گويم از تاريخي كه در مناظرات شركت جستم، افكار بديع و مستقلي پيدا كردم و آغاز قوه ابتكار و استدلال من از همان روز است. [1] .

گام نهادن در وادي مناظره، نيازمند تحمل زياد، سعه صدر فراوان، ديدگاه وسيع و منطق قوي در برابر نظرات ديگران است؛ زيرا هيچ كس نمي تواند جز با منطق و برهان، ديدگاه خود را بر ديگري تحميل نمايد. جامعه شيعه در بين الملل اسلامي با آزادي اجتهاد و فتح باب مناظره از امتياز خاصي برخوردار مي باشد. حتي درباره ي مجتهدان و استنباط كنندگان احكام الهي، بر اين باور است كه «للمخطي ء أجر واحد»، يعني: اگر مجتهد با تلاش و جستجوگري به جايي نرسيده باشد، بلكه به اشتباه نيز منجر شده باشد، مأجور و معذور خواهد بود؛ زيرا نهايت تلاش و توان خود را در جهت استنباط به كار برده است. اگر به مقصود دست پيدا مي كرد، دو اجر داشت: يكي به خاطر بذل جهد و ديگري به يمن رسيدن به هدف. [2] .



[ صفحه 28]




پاورقي

[1] آداب المناظرة، ص 127.

[2] اصول و مبادي سخنوري، شريعت سبزواري، محمدباقر، ص 382، چاپ دوم، مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامي، پاييز 1376.


دين و دنيا


«در كار اين جهان چنان بكوش كه گويي»

«همواره زنده خواهي بود و در كار آن جهان»

«چنان باش كه گويي فردا خواهي مرد» [1] .

«اميرالمؤمنين علي (ع)»

«كليب صيداوي» به نزد «امام صادق (ع)» آمد و او را گفت:

- زندگي بر من به سختي مي گذرد، از خدا بخواهيد تا مرا گشاده روزي كند.

«جعفر بن محمد (ع)» به پاسخ وي گفت:

- در طلب روزي، بيرون شو و به جستجوي آن بكوش [2] .

«علاء بن كامل» نيز به حضور امام رسيد و از وي چنين خواهشي كرد.

«جعفر بن محمد (ع)» با او گفت:



[ صفحه 162]



- آن چنان كه خداي تو را فرمان داده است، برخيز و در طلب روزي جهد مي كن.

«امام صادق (ع)»، از اصحاب خويش احوال مردي را جويا شد.

گفتند:

- حاجتمند و تهي دست است.

«امام صادق (ع)»، پرسيد:

- روز خود را چگونه مي گذراند؟ گفتند:

- در خانه نشسته و به عبادت خداي مشغول است.

بار ديگر «جعفر بن محمد (ع)» سؤال كرد:

- قوت و غذاي وي از كجا مي رسد؟ گفتند:

- به وسيله ي يك تن از برادرانش تأمين مي شود.

امام گفت:

- به خدا! آن كس كه خورش و طعام وي را مي رساند، فضيلتي بيش از عبادت او مي برد [3] .

«امام، ابوعبدالله، جعفر بن محمد (ع)»، «عمر بن زيد» را گفت:

- آيا ديده اي كه مردي به خانه ي خويش بنشيند و در را به روي خود ببندد.

و از آسمان بر او روزي ببارد [4] .

همو گفته است:



[ صفحه 163]



- از سعي و كوشش باز نمانيد، هر بامداد در طلب روزي حلال شتاب جوييد، تا خداوند آن را نصيب شما گرداند.

و نيز مي گفت: رسول خداي گفته است:

- عبادت را هفتاد جزء باشد كه برترين جزء آن، تكاپو در طلب روزي حلال است.

همچنين او را گفتند:

- مردي گويد: به خانه ي خويش مي نشينم و اوقات خود را به نماز و روزه و عبادت خداي مي گذرانم، خداوند نيز روزي مرا خواهد رسانيد.

امام گفت:

- دعاي او مستجاب نمي شود! [5] .

مردي در محضر «امام صادق (ع)» گفت:

- در طلب مال دنيا مي كوشم و دوست مي دارم آن را به دست آورم.

امام، او را پرسيد:

- تا با آن چه كار كني؟

مرد گفت:

- تا خويش و عيال خويش را آسايش دهم، ديگران را عطا كنم، به كسان خود برسانم و توفيق زيارت خانه ي خدا بيابم.

«امام صادق (ع)» گفت:



[ صفحه 164]



- اين طلب دنيا نيست كه طلب آخرت است [6] .

به اين ترتيب، «امام جعفر بن محمد (ع)» پيروان خويش را به حقيقت فلسفه ي دين آشنايي مي بخشيد و بر آنان رهنمون اين راستي مي شد كه آيين مقدس اسلام، نه تنها توجه بشر را به جهان ديگر برمي انگيزد و اعمال و عباداتي را كه ثواب اخروي بدان متربت است توصيه مي كند، بلكه بر امر دنياي وي نيز ناظر است و رموز حيات و دقايق زندگي را به او تعليم مي دهد.

«جعفر بن محمد (ع)» موضوع دين را از دنيا جدا نمي گرفت، كوشش و تلاش را در راه كسب روزي و تأمين آسايش حيات و تحصيل بي نيازي و انفاق به خويشان و درماندگان عبادت مي خواند، سستي و كاهلي را به شدت محكوم مي كرد و عبادت آن كس را كه در طريق بي نيازي گامي نمي زد، مقبول نمي دانست.

او در زمينه ي كوشش و طلب، پيروان خود را تنها به موعظت آموزگاري نمي كرد، بلكه خويشتن در زير تابش آفتاب داغ، به تأمين امر معيشت و جستجوي روزي تلاش مي ورزيد، بيل بر كف، آبياري مي كرد، زمين را مي كاويد و با عمل، هادي و رهبر و مشوق اصحاب و تابعان خود مي شد تا در جهت مصالح زندگي خويش از تكاپو و تحمل زحمت باز نايستند.

«جعفر بن محمد (ع)» تحرك را دوست مي داشت، كوشش و جنبش را در طريق كسب نعمت ها و برخورداري از مواهب زندگي وصيت مي كرد، از كسي كه سربار ديگران مي شد، به سختي بيزار بود و او را به قول پيغمبر خداي، «ملعون» مي ناميد [7] .



[ صفحه 165]



تجرد و گوشه گيري و تزهد و عزلت به منظور ترك طلب، در مذهب «جعفر (ع)»، مذموم و ناپسند است، با زاهدنمايان چنين مي گويد:

- اگر همه چون شما باشند، ماليات هاي حقه ي اسلامي را چه كسي بايد بپردازد [8] .

خوابيدن بسيار و تن آساني به نزد وي زشت و ناستوده مي نمود و خداوند را دشمن مردم بسيار خواب و تن پرور مي دانست.

سستي و بي حالي و رخوت را در امر معيشت ناصواب مي شمرد و مي گفت:

- آن كس كه به كار دنياي خويش كاهلي ورزد، به كار آخرت بيشتر سستي خواهد كرد [9] .

اندوختن و تأمين اسباب معيشت را در جهت آرامش خاطر تذكره مي داد، اندازه نگه داشتن و تقدير امر معاش را به شمار كمالات انساني مي آورد و بر تحمل رنج و تعب، در طلب آسايش زن و فرزند و اهل و عيال، اجري برابر مجاهدت در راه خدا مي نهاد... [10] .

«امام جعفر بن محمد (ع)» پيروان خويش را قانون حيات مي آموزد و بر آنان از تعليم نكته هاي باريك آداب معاشرت و دقايق زندگي نيز مي گذرد.

و به تعاليم عاليه ي خويش دنيايي روشن و پاكيزه در چشم انداز انديشه ي بشريت تصوير مي كند، دنيايي كه در آن پليدي و تباهي و ظلم و جهل و خرافه راه ندارد، دنيايي كه سراسر نيكي و پاكي و آسايش و علم و عدل



[ صفحه 166]



است و خورشيد نوراني حقيقت و ايمان، بر اكناف و آفاق آن پرتو مي فشاند.

در اين دنياي روشن و پرشكوه، از حسد و كبر، خودبيني و حرص و آز، بدخويي و بدزباني، بي وفايي و مكر، فساد و تباهي، فريبكاري و دروغ، سخن چيني و نفاق، سستي و تن پروري، سركشي و ستمكاري خبري نيست، هر چه هست، صلاح و صواب است و هر چه ديده يا شنيده مي شود، راستي و درستي و خير و پاكي و صفا و انصاف و ايمني است.

«جعفر بن محمد (ع)» دانش را مي ستايد و پيروان خود را صلاي دانش مي دهد، او مي گويد:

- دانش بياموزيد و خويشتن را به آن آرايش دهيد.

و همو گفته است:

- يا دانشمند باش، يا در طلب علم بكوش و يا به شمار دوستداران اهل علم درآي.

«جعفر بن محمد (ع)» هلاك خلق را در جهل و ناداني مي داند و پرسش را كليد قفل دانش مي شناسد. روزي يك تن از اصحاب، او را گفت:

- مرد به بيماري آبله دچار بود و در اين حال بر وي غسلي واجب افتاد، ليكن چون او را غسل دادند، بمرد.

«جعفر (ع)» گفت:

- او را به ناداني كشتند، چرا درباره ي وضع او سئوال نكردند و نپرسيدند؟

در حالي كه داروي ندانستن پرسيدن است.

امام، به دانشمندان توصيه مي كند تا در مقام تعليم، كبر نفروشند و دانشجويان را به حرمت استاد و فروتني درباره ي ايشان مي خواند.

«جعفر بن محمد (ع)» مي گويد:

- شيطان، مرگ هيچ كس را بيش از مرگ عالمان دوست نمي دارد.

با اين همه، دانستن در نزد «جعفر بن محمد (ع)» به تنهايي، كافي نيست،



[ صفحه 167]



بلكه علم را به شرط عمل مي پسندد، آن كس را كه مي داند، به عمل كردن و آن كس را كه عمل مي كند، به دانستن فرمان مي دهد.

«مفضل بن عمر» از امام پرسيد:

- رستگاران به كدام چيز شناخته گردند؟

امام، وي را پاسخ داد:

- آن كس كه كردارش با گفتار، موافق باشد رستگار است [11] .

«زكريا بن ابراهيم» گفت:

- به كيش نصاري مي زيستم، سپس به آيين اسلام درآمدم و به محضر «جعفر بن محمد» تشرف يافتم، امام، مرا پرسيد:

- چه شد كه به اسلام گراييدي؟

گفتم: به استماع اين گفته ي خداوند مسلمان شدم: «نمي دانستي كتاب چيست و ايمان كدام است، ليكن آن را نوري گردانيديم كه هر كه را خواهيم بدان رهبري كنيم [12] .

امام گفت:

- همانا خداوند تو را هدايت فرموده است. و آنگاه سه نوبت اين سخن را تكرار كرد:

- بار خدايا او را رهبري فرماي. سپس با من گفت:

- اي فرزند! آنچه خواهي بپرس!

گفتم: - پدر و مادر و اهل بيت من بر آيين نصاري هستند و مادرم زني نابينا است، آيا مي توانم با ايشان به سر برم و در ظرف غذاي آنان صرف طعام كنم؟



[ صفحه 168]



امام پرسيد:

- آيا گوشت خوك مي خورند؟

گفتم: - نه آن را مي خورند و نه با آن تماس مي گيرند.

امام گفت:

- باكي نيست، با ايشان بمان و به مادر خود نيكي كن.

از نزد امام به شهر كوفه اقامتگاه خويش بازگشتم، با مهرباني به خدمت مادر كمر بستم، و از آن پس، او را طعام مي دادم، و به پاكيزه داشتن وي كوشش مي ورزيدم، روزي مرا گفت:

- اي پسر! وقتي كه بر دين ما بودي، اين چنين به دستگيري و مراقبت من اهتمام نمي كردي، اين چيست كه از آن زمان كه آيين تازه را پذيرفته اي، رفتارت دگرگون شده است؟

به او گفتم:

- يك تن از فرزندان پيغمبر ما، اين دستور را به من داده است.

مادرم پرسيد:

- آيا او پيغمبر است؟

گفتم: - نه، ليكن فرزند پيغمبر است.

مادرم گفت:

- اي فرزند!، آن كس كه تو را چنين فرمان داد خويشتن، پيغمبري است، زيرا دستور او از وصاياي پيغمبران است.

او را گفتم:

- اي مادر! پس از پيغمبر ما، ديگر پيغمبري نيست، او نيز كه مرا چنين توصيه كرد، چنان كه گفتم، يكي از فرزندان پيغمبر ماست.

مادرم گفت:

فرزند!، دين تو بهترين دين است، آن را به من عرضه كن، من



[ صفحه 169]



آيين اسلام بر وي عرضه داشتم و او مسلماني پذيرفت [13] .

«امام، جعفر بن محمد (ع)» به نيكي و احسان، درباره ي مادر و پدر، اهميت مخصوص داده است.

او به اصحاب خويش مي گويد:

- ديدگان خود را با رأفت و رحمت به مادر و پدر بدوزيد، صداي خويش از صداي آن دو بلندتر نكنيد، دست بالاي دست ايشان نگيريد و در راه رفتن، بر والدين خود پيشي مجوييد.

«جعفر بن محمد (ع)» نيكي با پدر و مادر را به شمار بهترين اعمال مي گرفت و چنين حكايت مي كرد:

- مردي به پيغمبر اسلام گفت:

- يا رسول الله، به جهاد در راه خداي، رغبت و شوق فراوان دارم.

پيغمبر او را فرمود:

- در اين امر بكوش، زيرا اگر كشته شوي، نزد خداوند زنده خواهي بود، اگر بميري پاداش تو به پيش خداي محفوظ است و اگر زنده بازگردي، بدانسان كه در هنگام ولادت بي گناه به اين جهان آمده اي، يكسره گناهان تو خواهد ريخت.

بار ديگر آن مرد گفت:

- يا رسول الله! مرا پدر و مادري پير است كه بر من خو گرفته اند و به جهاد رفتن مرا مكروه مي دارند.

رسول خداي گفت:

- چون چنين است، با ايشان بمان، قسم به آن كس كه جان من به دست



[ صفحه 170]



اوست، اگر روزي و شبي با آن دو سر كني، پاداش تو از جهاد يك ساله افزونتر باشد [14] .

در مذهب «جعفر بن محمد (ع)»، محبت و نيكي و مهرباني با خويشاوندان و صله ي ارحام، مقامي ارجمند دارد.

«جهم بن حميد» با «امام صادق (ع)» گفت:

خويشاوندان من به كيش من نيستند، آيا در اين صورت نيز ايشان را بر من حقي است؟

«امام صادق (ع)» به پاسخ وي گفت:

- آري!، حق خويشاوندي را چيزي از ميان نبرد، ليكن اگر آنان به آيين تو بودند بر تو دو حق داشتند، حق خويشاوندي و حق اسلام.

«جعفر بن محمد (ع)» گفته است:

- پيوستگي با خويشان و نيكي به ايشان، اعمال آدمي را پاك و اموال او را بسيار و حساب او را آسان و روزي او را زياد و عمر او را طولاني كند و بلا از وي بگرداند، با خويشاوندان خود احسان ورزيد و به برادران خويش نيكي كند، هر چند به سلامي شايسته و يا به پاسخ سلامي شايسته باشد.

«سليمان بن هلال»، امام را گفت:

- افراد فلان دودمان با يكديگر احسان ورزند و نيكي كنند.

امام با وي گفت:

- از اين رو فزوني اموال و طول عمر يافته اند و در آن نقصاني پديد



[ صفحه 171]



نيايد، مگر آن كه پيوند مهر خويش از يكديگر قطع كنند...

«جعفر بن محمد (ع)» دايره ي نيكي و محبت را گسترش مي دهد و از احسان به والدين و صله ي ارحام تا به همسايگان و همكيشان و ديگر ابناء بشر مي رساند و مهرباني و عطوفت را به پيروان خود توصيه مي كند.

امام، مي گويد:

- آن كس كه با همسايه ي خويش رفتار خوش ندارد، از ما نيست. و نيز با كسي كه از همسايه ي خود شكايت داشت گفت:

- تو با او نيك رفتار باش!

- هم از سخنان اوست:

- نيك رفتاري با همسايگان، عمرها را افزايش دهد و خانه ها را آباد گرداند. «امام صادق (ع)» مسلمين را به همكاري و تعاون و برادري دعوت كرده و گفته است:

- با يكديگر پيوسته باشيد و به هم ياري و نيكي و همكاري كنيد.

«جعفر بن محمد (ع)» اجابت خواهش ياران را لازم مي شمارد و آن را از حقوق مؤمنان بر يكديگر مي شناسد، «ابان بن تغلب» گفت:

- با «امام صادق (ع)» در طواف كعبه بودم، يك تن از ياران به من باز خورد و خواستار شد تا به حاجتي كه داشت با او بروم، ليكن مرا سخت ناگوار مي نمود كه امام را بگذارم و با او همراه شوم، لاجرم همچنان به كار خود بودم، بار ديگر آن دوست در حال طواف به من اشارت كرد، چنان كه



[ صفحه 172]



«جعفر بن محمد (ع)» نيز اشاره ي او را دريافت و مرا گفت:

- اي «ابان»! او تو را مي خواند؟

گفتم: - آري!

«امام صادق (ع)» پرسيد:

- او كيست؟

گفتم: - يكي از اصحاب ماست.

امام گفت: - با او برو.

گفتم: - آيا طواف را قطع كنم؟

امام گفت: - آري!

گفتم: - هرچند طواف واجب باشد؟

امام گفت: - آري!

«معلي بن خنيس»، امام را از حقوقي كه مسلماني بر مسلمان ديگر دارد، مي پرسد و «امام صادق (ع)» او را بدين نحو پاسخ مي دهد:

- مسلمين را بر يكديگر هفت حق واجب است كه هرگاه يكي از آن هفت را ضايع كنند، بيرون از اطاعت خداي باشند.

نخستين حق مسلماني بر تو آن است كه آنچه بر خويش مي پسندي بر وي بپسندي و آنچه بر خود زشت مي داري، بر او زشت شماري.

حق دوم آنكه از خشم و ناخشنودي وي بپرهيزي و در طلب رضا و فرمانبرداري او بكوشي.

سومين حق آن است كه او را به نفس خويش و مال و زبان و دست و پاي خويش ياري دهي.

حق چهارم اينكه او را به منزلت چشم و آيينه باشي و راهنمايي كني.

پنجمين حق آنكه با گرسنگي و تشنگي و برهنگي او سير و سيراب مباش و خويش را مپوش.



[ صفحه 173]



حق ششم آن است كه چون تو را خدمتگزاري بود كه برادر مسلمانت را نبود، خادم خويش به شستشوي جامه ها و ترتيب طعام و تنظيم بستر وي برانگيزي.

هفتمين حق اينكه سوگند وي راست گيري و دعوت او اجابت كني و به هنگام بيماري به عيادتش روي و در وقت مرگ بر جنازه اش حاضر گردي و چون دانستي كه او را حاجتي است، پيش از آنكه او مسئلت كند، به برآوردن نياز وي بكوشي.

هم درباره ي خيرخواهي و برآوردن نياز ديگران و نيكوكاري و مهر ورزيدن گفته است:

آن كس كه به كار مسلمين همت نگمارد، در شمار مسلمانان نيست.

در مردم به خيرخواهي سخن گوييد كه فضيلت اين كار به پيش خداوند از هر عمل بيشتر است.

آن چنان كه خداي فرموده است، برادران نيكوكار يكديگر باشيد و به مهرباني و عطوفت و نيك رفتاري آميزش كنيد.

نياز مؤمني را برآوردن، به نزد خداوند از بيست حج كه در هر يك صد هزار دينار به خرج رود محبوبتر است.

مردي مي گويد:

- با يك تن از كسان خود، بر سر ميراثي مشاجره داشتيم، در آن حال «مفضل بن عمر» يكي از اصحاب «امام صادق (ع)» بر ما گذشت و چون آن اختلاف در ميانه ديد، ما را به خانه ي خويش خواند.



[ صفحه 174]



نزد او رفتيم و «مفضل»، اختلاف ما به چهارصد درهم فيصله داد و آن پول را نيز خويشتن پرداخت، سپس به ما روي آورد و گفت:

- اين پول از آن من نيست، «جعفر بن محمد (ع)» مبلغي بر من سپرده و فرمان داده است تا هرگاه در ميان ياران ما بر سر مالي اختلاف پديد آيد، به سازش ايشان بكوشم و آنچه را مورد اختلاف است، به پول وي تأمين كنم.

و اين از سخنان اوست كه اعمال نيكو و گشاده رويي و حسن خلق را مي ستايد:

نيكوكاري و گشاده رويي، محبت و دوستي ديگران را به دست مي دهد و آدمي را به بهشت مي برد.

حسن خلق، كار را آسان گرداند و گناه را آب كند، چنان كه آفتاب، يخ را آب كند.

بنده اي به عبادت خداي، پاره اي كوتاهي مي ورزد، ليكن خداوند، به حسن خلق وي، او را رتبت روزه داري مي دهد كه به عبادت ايستاده است.

«امام، جعفر بن محمد (ع)»، از يك سو به منقبت سجايا و فضايل و صفات شايسته برمي خيزد و از سوي ديگر، اخلاق مذموم را نكوهش مي كند و پيروان خويش را به ترك شيوه هاي ناپسند اخلاقي مي خواند.

مردي كه «سماعه» نام دارد، گفته است به حضور «جعفر بن محمد (ع)» رسيدم و امام، با من آغاز سخن كرد و چنين گفت:

- اي «سماعه»، اين چه غوغا بود كه با ساربان خويش در انداخته بودي؟ تو را از بدزباني و دشنام گويي و لعنت كردن برحذر مي دارم.

به پاسخ امام، گفتم:



[ صفحه 175]



- به خدا سوگند، او با من ستم كرده است.

«امام صادق (ع)» گفت:

- اگر او بر تو ستم ورزيد، تو بر ستم وي به دشنام و بدزباني پيشي گرفتي، اين شيوه، شيوه ي من نيست و هرگز پيروان خود را به چنين روشي فرمان ندهم، از خداوند، آمرزش بخواه و ديگر چنين كرداري در پيش مگير.

گفتم: خداوندا!، مرا بيامرز، ديگر دشنام نمي دهم و بدزباني نمي كنم.

يك تن از ياران امام صادق (ع) هنگامي كه به رهگذاري در التزام امام بود، بر غلام خويش خشم آورد و مادر غلام را به زنا نسبت داد.

امام، به شنيدن اين سخن، به او روي كرد و گفت:

- سبحان الله، تو را مردي پارسا مي ديدم و اكنون جز آن مي نگرم.

مرد گفت:

- فدايت شوم!، مادر او زني از ديار سند است كه اهل آن مردماني مشركند.

امام، گفت:

- مردم هر قوم در ميان خويش نكاحي دارند، از من دور شو!

و گفتند ديگر كسي «جعفر بن محمد (ع)» را نديد كه با آن مرد به راهي قدم گذارد!

امام، نيت صافي و قلب پاك و زبان خويش را شرط حصول مقصود مي داند و به اين تمثيل، آن حقيقت را مي نمايد:

- مردي از بني اسرائيل، سه سال به درگاه خدا دعا برد تا او را پسري



[ صفحه 176]



عنايت كند، ولي چون در اين مدت دعاي وي بي اثر ماند، آن مرد خداوند را خطاب آورد و گفت:

- پروردگارا!، آيا از تو چنان دور هستم كه خواهش من نمي شنوي يا بر من نزديكي، ليكن دعاي مرا اجابت نمي كني؟

شبانگاه، چون بخواب رفت، در حال رؤيا، كسي را ديد كه به نزد وي آمد و با او گفت:

- سه سالي است كه خداوند را در طلب مقصود مي خواني، اما به زباني بد و دلي نافرمان و ناپرهيزگار و نيتي نادرست، اگر حصول آرزوي خود خواهي، بدزباني و نافرماني بگذار، پرهيزگار باش و نيت، صافي بدار تا مراد خويش بيابي.

به اين رؤيا، آن مرد به خويش آمد و به صلاح خود كوشيد، تا مقصود خويشتن دريافت.

خودبيني و كبر، به مذهب جعفر (ع) سازگار نيست، تا بدانجا كه وي غرور و خويشتن بيني را موجبي بر بطلان عبادت مي شناسد و گنه كار پشيمان را بر عبادت پيشه اي كه در غرور طاعت خويش غرق باشد، فضيلت مي نهد:

- دو تن به مسجدي در آمدند كه يكي از ايشان عابدي بود و آن ديگري مردي تباهكار و فاسق، ليكن به هنگام بيرون شدن از مسجد، مرد فاسق، جز مؤمني راستين، و مرد عابد، به غير از فاسقي مردود نبود، زيرا اين يك، به غرور خويش در تباهي افتاد و آن يك از ندامت گناهان خود، رستگاري جست.

و اين تمثيل، از آن پيشواي بزرگ، روايت شده است:



[ صفحه 177]



مردي دانشور، به نزد عابدي رفت و او را گفت:

- چگونه نماز مي گزاري؟

عابد، پاسخ داد:

- چون مني را از چگونگي نماز نپرسند، زيرا سال ها است كه با بهترين صورت در عبادت خداي مي كوشم.

دانشمند گفت:

- آيا تو را به پيشگاه خداوند، گريه نيز دست مي دهد؟

عابد، جواب داد:

آن سان كه از ديدگانم قطره هاي اشك جاري مي شود!

مرد دانشور گفت:

- خنده ي تو، اگر بيم خداي در دل داشتي، از گريه اي كه به آن بر خويش به بالي بهتر بود!

امام، آن كس را كه در مرحله ي طغيان خودبيني و كبر، به گردنكشي رسيده است، ملعون مي نامد، «عمر بن يزيد» وقتي با وي گفت:

- غذاي لذيذ و پاكيزه مي خورم، از بوي خوش بهره مي گيرم و بر مركب رهوار سورا مي شوم در حالي كه غلام من به دنبالم روان است، اگر در هر يك از اين افعال، نشاني از گردنكشي پيداست، مرا آگاه كنيد، تا ديگر به گرد آن نگردم.

امام، گفت:

- گردنكش ملعون، آن كس باشد كه خلق را زبون و خوار مايه بگيرد و حق را نشناسد.



[ صفحه 178]



همچنان كه حاصل پيوستگي با خويشان و صله ي ارحام، طول عمر و افزايش مال است، قطع رحم و ناسازگاري افراد يك دودمان با يكديگر نيز، جز موجب تباهي ايشان نباشد.

مردي به نزد «جعفر بن محمد (ع)» آمد و او را گفت:

- با برادران و بني اعمام خويش در خانه اي به سر مي برم و ايشان عرصه را بر من تنگ ساخته و از همه ي آن خانه مرا به اتاقي رانده اند، در حالي كه سهم من بيش از آن اتاق است و اگر بخواهم، مي توانم به دعوي برخيزم و حق خود بازستانم.

«امام صادق (ع)» با وي گفت:

- صبر كن تا خداوند تو را گشايشي دهد.

پس از يك چند، بيماري و با پديد آمد و برادران و بني اعمام مرد، بر اثر آن بيماري جهان را بدرود گفتند و چون او نوبتي ديگر به محضر امام درآمد «جعفر بن محمد (ع)» احوال خويشان وي باز پرسيد.

مرد گفت:

- به خدا سوگند كه همه ي آنان بمردند و يك تن از ايشان زنده بر جاي نماند.

امام، گفت:

- مرگ آنان به سبب قطع رحم و كرداري ناپسند بود كه با تو پيشه ساختند، با اين حال آيا مي خواستي كه ايشان زنده بودند و خانه را همچنان بر تو تنگ مي داشتند؟

مرد گفت:

- آري، به خدا سوگند!



[ صفحه 179]



امام، در سختي ها و ناگواري هاي حيات، آرامش و صبر و اميدواري را پسنديده مي دارد و در اين باره مي گويد:

- اگر روزي تو را سختي و دشواري افتاد؛ ناشكيبا مباش.

- كه خود روزگاري دراز نيز در آسايش زيسته اي

- نوميد مشو كه همانا نااميدي كفر است

- باشد كه خدا، در اندك زماني تو را آسودگي بخشد

- و هرگز بر خداي خود گمان بد مبر

- كه خداوند را به نيكويي شناختن شايسته تر است. [15] .

تعليمات «جعفر بن محمد (ع)» آن چنان در جمع پيروان وي رسم اخوت و غمخواري و تعاون پديد آورده بود كه چه بسيار كس از ايشان در انجام مقاصد ياران، مصالح خويش را از دست مي نهاد و منافع خود را قرباني مي كرد.

وقتي يكي از شيعيان امام، به حضور وي رسيد و با او گفت:

- «نجاشي» عامل اهواز و فارس، از پيروان شما است و در ديوان او بر من خراجي مقرر است، اگر مقتضي باشد، نامه اي بنويسيد و رعايت احوال مرا از او بخواهيد.

امام، نامه اي بدين مضمون نگارش داد:



[ صفحه 180]



«بسم الله الرحمن الرحيم: برادر خويش را مسرور بدار تا خداوند تو را مسرور بدارد»

آن مرد، مكتوب را به سوي «نجاشي» برد و در خلوت به وي سپرد و با او گفت:

اين نامه اي است از «ابوعبدالله».

«نجاشي» مكتوب را بوسه داد و بر ديده نهاد، سپس آن مرد را گفت:

حاجت تو چيست؟

مرد پاسخ داد:

در ديوان تو خراجي برعهده ي من است.

«نجاشي» گفت:

آن خراج چه مبلغ است؟

مرد جواب داد:

ده هزار درهم.

«نجاشي» دبير خويش را مطلب داشت و با وي گفت:

خراجي كه بر اين مرد مقرر است از مال من ادا كن و نام وي از دفتر بدهكاران بردار، همچنين آن خراج كه سال ديگر نيز بر وي تعلق گيرد، از مال من بپرداز كه او معاف است.

سپس به آن مرد روي كرد و گفت:

آيا تو را مسرور گردانيدم؟

مرد گفت: آري!

آنگاه «نجاشي» او را اسب و كنيزي عطا كرد و از وي پرسيد:

تو را شاد خاطر ساختم؟

آن مرد جواب داد:

آري!



[ صفحه 181]



«نجاشي» دگر باره او را جامه اي بخشيد و پرسش خويش تكرار كرد:

آيا تو را خشنود گردانيدم؟

مرد گفت:

- آري!، و در هر نوبت كه اين پرسش و پاسخ تكرار مي شد، «نجاشي» مرد را عطيه اي ديگر مي داد.

پس از يك چند كه دوباره آن مرد به حضور «امام صادق (ع)»رسيد، شرح داستان خويش بازگفت و چون نشانه ي سرور در سيماي امام پديدار گشت، مرد گفت:

- يابن رسول الله! گويي نجاشي با اين عمل، شما را نيز مسرور گردانيده است.

امام گفت:

- آري، به خدا سوگند كه خدا و پيغمبرش را نيز شادمان كرده است.

«امام جعفر بن محمد (ع)» آشنايي به اوضاع زمان را لازمه ي حيات مي داند و در اين باره مي گويد:

- آنكه احوال زمان خويش بداند، پوشيدگي ها و پيچيدگي هاي امور بروي تاختن نياورد.

و اين سيرت آزادگان و روش آزادگي است كه امام، به تعريف آن مي پردازد:

- آزاده، همواره آزاده است، اگر او را دشواري پيش آيد، در آن به صبر كوشد و اگر مصيبتي بر وي ببارد، او را بهم نشكند، هر چند اسير و مغلوب گردد و هر چند آسايش و فراغ وي به گرفتاري و سختي بدل شود.



[ صفحه 182]



درباره ي اسلام و مسلمان و مؤمن به پرسش يكي از اصحاب گفت:

- اسلام، آيين الهي است، مسلمان آن كس باشد كه به آيين خداوند اقرار كند و مؤمن آن بود كه فرمان خداي را به جاي آورد، و نيز مؤمن را بدين خصال توصيف مي كند:

- مؤمن، نيك ياري كننده و سبك خرج است، در امر معيشت حسن تدبير دارد و از يك سوراخ، دو نوبت گزيده نمي شود!

با «عبدالعزيز قراطيسي» چنين گويد:

- ايمان به منزله ي نردباني است كه ده پله دارد و هر پله ي آن را پس از پله ي ديگر مي پيمايند، ليكن آن را كه در پله ي دوم ايستاده است، نرسد تا به آن كس كه در نخستين پله جاي دارد بگويد:

- تو را ارزشي نيست!

به اين نحو آنكه در برترين پله نيز باشد، چنين سخني با شخص فرودين خويش نتواند گفت. اي «عبدالعزيز»! چون كسي در اين درجات از تو پائين تر بود، او را با نرمي به سوي خود فراز آر و آنچه در طاقت وي نيست، بر او تحميل مكن كه به فشار آن در هم بشكند و خرد گردد، زيرا آنكه مؤمني را شكست، تاوان بر او قرار گيرد.

«امام جعفر بن محمد (ع)» ميانه روي را تا بدانجا مستحسن مي شمارد كه در امر عبادت نيز، به اندازه نگهداشتن وصيت كرده و گفته است:

- عبادت را بر خويش مكروه مگردانيد.

و اين تمثيل نيز، از آن پيشواي بزرگ روايت شده كه يكي از اصحاب



[ صفحه 183]



خويش را حكايت كرده است:

- مردي مسلمان، همسايه ي نصراني خويش را به اسلام دعوت كرد و آيين اسلام را چنان بر وي به زينت جلوه داد كه او مسلماني پذيرفت.

سحرگاه ديگر، آن مرد به خانه ي همسايه ي نو مسلمان خود رفت و حلقه ي در بكوفت.

مرد تازه مسلمان گفت: - كيست؟

همسايه از پشت در آواز داد:

- منم!، برخيز و وضو بساز و جامه بپوش تا به مسجد رويم و نماز گزاريم.

تازه مسلمان از بستر برآمد، وضو بساخت و جامه ي خوش پوشيد و با همسايه ي خود، روانه ي مسجد شد.

در خانه ي خداي، هر دو تن به نماز ايستادند و تا طلوع فجر، در اين كار بودند، سپس نماز بامداد به جاي آوردند و آنگاه مرد نومسلمان، به سوي خانه آهنگ بازگشت كرد، ليكن رفيق وي، او را گفت:

- به كجا مي روي؟ روزي كوتاهي است و تا به ظهر، اندكي بيش نيست!

تازه مسلمان از رفتن باز ايستاد و بار ديگر با همسايه ي خويش به اقامه ي نماز پرداخت. پس از آنكه ظهر فرا رسيد و نماز آن نيز به جاي آمد، مرد نو مسلمان عزم خانه كرد، اما دوست او، وي را نگاه داشت و با او گفت:

- عصر، نزديك است، بمان تا نماز عصر را نيز بگزاريم.

نماز عصر را نيز به پايان بردند، نو مسلمان خواست راهي خانه گردد ليكن باز همسايه ي او گفت:

- اكنون پايان روز است و از آغاز آن كوتاهتر است، به جاي باش تا نماز مغرب نيز گزارده شود!

پس از نماز مغرب، مرد نومسلمان، همچنان در پي رفتن بود كه همسايه اش



[ صفحه 184]



او را گفت:

بيش از يك نماز باقي نيست، آن را نيز به جاي آريم و آنگاه به خانه بازگرديم!

ناگزير، تازه مسلمان بماند تا نماز عشاء را نيز با همسايه ي خود به جاي آورد و سپس هر دو به سوي خانه ي خويش بازگشتند.

در پايان همان شب، پيش از آنكه سپيده بردمد، حلقه ي در خانه مرد تازه مسلمان به صدا در آمد. آواز كرد: - كيست؟

از پشت در، همسايه ي مسلمان وي گفت: - منم!

مرد گفت: چكار داري؟

همسايه، پاسخ داد:

- به قصد نماز آمده ام، برخيز و وضو بساز و جامه بپوش تا به مسجد شويم. مرد گفت:

- اي رفيق!. براي اين دين، بيكارتر از مرا پيدا كن كه من انساني عيالمند و مسكينم [16] .



[ صفحه 185]




پاورقي

[1] كن لدنياك كانك تعيش ابدا و كن لآخرتك كانك تموت غدا.

[2] فروع كافي، ج 5، ص 79، چاپ دارالكتب الاسلاميه.

[3] فرع كافي، ص 78، چاپ دارالكتب الاسلاميه.

[4] همان كتاب و همان مجلد و همان صفحه.

[5] فروع كافي، ج 5، ص 77، چاپ دارالكتب الاسلاميه.

[6] فروع كافي، ج 5، ص 72.

[7] همان كتاب و همان مجلد و همان صفحه.

[8] فروع كافي، ج 5، ص 84.

[9] فروع كافي، ج 5، ص 85.

[10] همان كتاب و همان مجلد، ص 88 و 87.

[11] اصول كافي، ج 1، ص 56 و 41 - 44 - 49 - 52 - 55.

[12] قرآن كريم، سوره ي شوري، قسمتي از آيه ي 42: «ما كنت تدري ما الكتاب و لا الايمان و لكن جعلناه نورا نهدي به من نشاء».

[13] اصول كافي، ج 3، ص 233 - 235.

[14] اصول كافي، ج 3، ص 231 و 230.

[15] كشف الغمه، ج 2، ص 374، چاپ تبريز:



فلا تجزع فان اعسرت يوما

فقد ايسرت في زمن طويل



فلا تيأس فان اليأس كفر

لعل الله يغني عن قليل



فلا تظنن بربك سوءظن

فان الله اولي بالجميل.

[16] مآخذ اين فصل:

مجلدات اصول كافي، چاپ اسلاميه جز سوم فروع كافي، چاپ دارالكتب اسلاميه. جزء دوم كشف الغمه، چاپ تبريز.


فرشتگان و سلام دادن


ان المؤمن ليسكن الي المؤمن كما يسكن الظمآن الي الماء البارد.

همچنانكه تشنه كام با نيل به آب گوارا به آرامش مي رسد، مؤمن نيز در كنار مؤمن به سكون و آرامش نائل مي شود. [1] .

امام صادق عليه السلام

اسحق بن عمار، از صحابه و ياران امام صادق عليه السلام، بنابر مرامش در پايبندي به تقيه، به شيعيان سلام نمي كرد؛ از اين رو امام صادق عليه السلام به وي فرمود:

«از چه موقعي به برادرانت جفا مي كني؛ بر آنها عبور كرده و سلامشان نمي دهي؟!»

وقتي او علت آن را پايبندي به تقيه عنوان كرد، امام عليه السلام فرمود:



[ صفحه 28]



«در تقيه، ترك سلام بر تو تكليف نيست؛ بلكه بر عكس، آنچه وظيفه ي توست، گسترش انجام آن است؛ بي گمان وقتي مؤمنان به هنگام ديدن همديگر سلام مي دهند، فرشتگان در جواب مي گويند:«جاودانه براي تو سلام، رحمت و بركات خداوند باد.» [2] .



[ صفحه 29]




پاورقي

[1] الكافي2 / 247.

[2] كشف الغمه 2 / 431 و وسائل الشيعه 12 / 86 ح 15684 و بحارالانوار 5 / 73.


عبادت امام


- سرورم! بسيار شنيده شده كه حضرت عالي در مقابل عظمت الهي، دلي خاشع داشته ايد و هميشه مشغول يكي از سه حالت بوديد خواهش مي كنم آن سه حالت را بفرماييد؟

يا روزه دار، يا مشغول نماز و يا مشغول ذكر خدا بودم.


ضرورت مراجعه به دانايان


مي گويند: همه چيز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر زاده نشده اند. يك فرد هر چه هم دانشمند باشد نمي تواند بر تمام مسائل تسلط علمي داشته باشد؛ مگر اين كه به سرچشمه علم الهي متصل باشد و از پيمانه وحي سيراب شده باشد. بنابراين هر كس بايد در حيطه دانش و تخصص خود اظهار نظر كند. اين مسئله در زمان امام صادق «عليه السلام» نيز ديده مي شد. نوشته اند: روزي حمزة بن طيار كه خود دانشمندي بود در محضر امام صادق «عليه السلام» ايستاد و شروع به سخنراني كرد. او لابه لاي سخنان خود، به گوشه هايي از سخنان پدر امام، حضرت باقر «عليه السلام» اشاره مي كرد و براي تأييد حرف خود از آن كمك مي گرفت. امام صادق «عليه السلام» نيز سكوت اختيار كرده بود و فقط به سخنان حمزة بن طيار گوش فرا مي داد.

اندكي گذشت و حمزه همچنان مشغول به سخن گفتن بود تا اين كه در فرازي از سخنراني خود، امام صادق «عليه السلام» به او اشاره كرد كه سخنش را قطع كند و به او فرمود: «همين جا توقف كن و ديگر چيزي مگو!» حمزه از اين سخن امام تعجب كرد، ولي پيش از آن كه بخواهد دليل آن را بپرسد، امام به او فرمود: «به اموري رسيديد كه حكمتش را نمي دانيد و برايتان پوشيده است. اين جا وظيفه شماست كه درنگ اختيار كنيد و آن را از پيشوايان راه و دانايان طريقت بپرسيد. آنان به وظيفه خود عمل و شما را به راه راست هدايت مي كنند، همان گونه كه خداوند بلند مرتبه مي فرمايد: «فَسْئَلُوا أهْلَ الذِّكْرِ اِنْ كُنْتُم لا تَعْلَمُونَ»؛ «اگر مسئله اي را نمي دانيد، از دانايان بپرسيد»، (نحل: 43 و انبياء: 7).


طب الامام، تمهيـد


هبط الكتاب (القرآن الكريم) علي صاحب الرسالة العامة محمد بن عبد الله صلي الله عليه وآله بكل ما يصلح هذه البشرية في كافة نواحيها الحيوية فلم يغادر ضغيرة ولا كبيرة إلا أحصاها. ولم يفرط في شيء مما تحتاجه هذه الحياة إلا عالجه ولم يهمل جانباً من جوانب إصلاحها إلا أبانه، ملائماً لكل ظرف من ظروفها. موافقاً لكل دور من أدوار حياة الانسان في أجياله المتعاقبة وعصوره المتتالية.

فهو إذن قانون عالمي عام وناموس إطلاحي شامل ومنهاج سماوي حكيم أرسله اللطيف الخبير بواسطة أصدق خلقه لاسعاد هذا الانسان الجاهل وتقويم ما اعوج من طباعه وانتشاله من هوة الهمجية إلي مرتفع ذروة الراحة والهناء فكان من الضروري ـ نظراً لهذه الغاية السامية ـ أن يجيء شاملاً بعنايته الاصلاحية لكل ناحية من مناحي الحياة الانسانية، ليسير كل حي في طريقه إلي السعادة فيؤدي واجبه من الطاعة والعبادة.

وهكذا فقد جاء القرآن الحكيم وفيه تبيان كل شيء هدي ورحمة للعالمين حاوياً من الكنوز العلمية والارشادات السماوية مالا يعلمه إلا الله والراسخون في العلم ممن مَن الله عليهم بمعرفتها وأختارهم للأطلاع عليها وخصهم دون خلقه بها فجعلهم أدلاء علي الخير ومصابيح يهتدي بهم نحو سبيل الحياة السعيدة.

ولما كانت التكاليف السماوية لم تشرع إلا لسليم العقل، ولم يكن العقل السليم إلا في الجسم السليم كان من الحكمة واللطف الإلهي أن يلحظ القرآن هذه الناحية المهمة من الانسان أعني صحة الجسم ملاحظة خاصة، وأن يهتم بها إهتماما



[ صفحه 16]



لايقل عن الاهتام بالتكاليف الشرعية نفسها لتوقفها عليها.

ولأجله فقد ذكر الكتاب المجيد كل أسس الطب ودعائم الصحة في آيه واحدة ترجع إليها خلاصة أفكار الفلاسفة والحكماء طيلة قرون عدة، وتقف عندها تجارب العلماء والأطباء حتي هذا العصر عصر العلم والإختراع وهي قوله عز وجل:(يابني آدم خذوا زينتكم عند كل مسجد وكلوا واشربوا ولا تسرفوا إن الله لايحب المسرفين) [1] .

فان كافة الأطباء قد أجمعوا بعد التحقيق العلمي المستمر والتجارب المتعاقبة علي أن مدار صحة الأجسام ودعامة سلامتها هو الاعتدال في الطعام، وإن هذا الاعتدال إذا ما تعدي إلي الافراط أو الاسراف أصبح وبالأ علي البدن وفتح بابا واسعاً للفتك بالأجسام والنفوس، وما هذا النتاج العلمي الذي يفخر به الطب في تقدمه إلا مؤدي هذه الكلمات الثلاث ـ كلوا ـ واشربوا ـ ولاتسرفوا حيث جمعت في طيها جميع أسس حفظ الصحة وخلاصة نواميسه.

أما النبي الكريم (ص) صاحب الرسالة صلي الله عليه وآله فقد وردت عنه من التعاليم والارشادات الصحية ما تنوف حد الحصر، وكلها أصول ترتكز عليها قواعد هذا العلم وتدعم بها أركانه مثل قوله (ص) مشيراً إلي أعظم نقطة يتطلبها علماء هذا الفن في أبحاثهم وهي ـ النظافة والرياضة العقلية والبدنية حيث يقول: بئس العبد القاذورة [2] .

كل لهو باطل إلا ثلاث: تأديبه الفرس، ورميه عن قوسه، وملاعبته إمرأته فانه حق [3] .



[ صفحه 17]



روحوا القلوب ساعة بعد ساعة [4] .

كما كان صلي الله عليه وآله يقول وهو حديث مشهور: المعدة بيت الداء والحمية رأس كل دواء واعط كل بدن ماعود.

وكقوله (ص): تداووا فما أنزل الله داء إلا أنزل معه الدواء إلا السام [5] فانه لا دواء له [6] .

وكقوله صلي الله عليه وآله: لا تكرهوا مرضاكم علي الطعام فان الله يطعمهم ويسقيهم [7] .

وقوله (ص) في الحمي: اطفئوا حماكم بالماء [8] .

وكان (ص) إذا وعك دعا بماء فأدخل فيه يده [9] .

وعنه (ص) ان قوماً من الأنصار قالوا له: يارسول الله ان لنا جاراً يشتكي بطنه، أتأذن لنا أن نداويه؟ قال (ص): بماذا تداوونه؟ قالوا: يهودي ههنا يعالج من هذه العلة، قال (ص): بماذا؟ قالوا يشق بطنه فيستخرج منه شيئاً، فكره ذلك رسول الله ولم يجبهم، فعاودوه مرتين أو ثلاث فقال (ص): إفعلوا ما شئتم فدعوا اليهودي فشق بطنه ونزع منه جراحاُ كثيراُ ثم غسل بطنه، ثم خاطه وداواه فصح، فاخبر النبي (ص) بذلك فقال: ان الذي خلق الأدواء جعل لها دواء، وان خير الدواء الحجامة والفصاد والحبة السوداء [10] .

أقول: أن هذا الحديث الشريف يعطينا درسا عن قدم فكرة العمل الجراحي



[ صفحه 18]



في العلاج وانه لا حداثة له، وانه آخر الدواء، الكي لا يحسن التسرع به وأن لا مانع عنه في الشرع.

وأما صنو النبي صلي الله عليه وآله أمير المؤمنين علي بن أبي طالب «ع» فينم عن إعتنائه البالغ بهذا الشأن قوله المشهور: العلم علمان: علم الابدان وعلم الاديان [11] .

وعنه «ع» بلفظ ابن شعبة في تحف العقول: العلم ثلاثة، الفقه للاديان والطب للابدان والنحو للسان. وقوله«ع» بلفظ الكراجكي في جواهره: العلوم أربعة: الفقه للاديان والطب للابدان والنحو للسان والنجوم لمعرفة الأزمان. وله عليه السلام كلمات قيمة في جوامع علم الأبدان كقوله: اكسروا حرارة الحمي بالبنفسج والماء البارد [12] وقوله «ع»: لا تميتوا القلوب بكثرة الطعام والشراب فان القلب يموت كالزرع إذا كثر عليه الماء [13] .

وقوله لابنه الحسن عليهما السلام: يا بني ألا أعلمك أربع كلمات تستغني بها عن الطب، فقال «ع»: بلي، قال لاتجلس علي الطعام إلا وأنت جائع، ولا تقم عن الطعام إلا وأنت تشتهيه، وجود المضغ، وإذا نمت فاعرض نفسك علي الخلاء، فاذا استعملت هذه إستغنيت عن الطب [14] .

وقوله: من أراد البقاء ولا بقاء فليباكر الغداء وليؤخر العشاء ويقل غشيان النساء وليخفف الرداء [15] أقول: المراد من الرداء هو الدين.



[ صفحه 19]



وأن ألطف ما رأيت له عليه السلام من المواقف الطيبة الكريمة ما أخرجه رجال الحديث من الفريقين وقد ذكره من إخواننا رجال أهل السنة، أسعد بن إبراهيم الاربلي المالكي باسناده عن عمار بن ياسر وزيد بن أرقم، قالا:

كنا بين يدي أمير المؤمنين «ع» وإذا بزعقة عظيمة، وكان علي دكة القضاء فقال «ع»: يا عمار أئت بمن علي الباب، قال فخرجت وإذا علي الباب إمرأة في قبة علي جمل وهي تشتكي وتصيح ياغياث المستغيثين اليك توجهت، وبوليك توسلت فبيض وجهي وفرج عني كربتي. قال عمار وكان حولها ألف فارس بسيوف مسلولة وقوم لها وقوم عليها. فقلت أجيبوا أميرالمؤمنين «ع» فنزلت المرأة ودخل القوم معها المسجد، واجتمع أهل الكوفة فقام أميرالمؤمنين «ع» وقال: سلوني ما بدا لكم يا أهل الشام، فنهض من بينهم رجل شيخ وقال: يا مولاي هذه الجارية إبنتي وقد خطبها ملوك العرب، وقد نكست رأسي بين عشيرتي لأنها عانق حامل فاكشف هذه الغمة.

فقال أميرالمؤنين «ع» ما تقولين ياجارية؟ قالت يامولاي: أما قوله أني عانق فقد صدق. وأما قوله أني حامل فوحقك يا مولاي ما علمت من نفسي خيانة قط فصعد المنبر وقال: عليّ بداية الكوفة. فجاءت أمرأة تسمي (لبناء) وهي قابلة أهل الكوفة، فقال لها اضربي بينك وبين الناس حجاباً وانظري هذه الجارية أعانق حامل أم لا؟ ففعلت ما أمرها عليه السلام ثم خرجت وقالت: نعم يامولاي هي عانق حامل. فقال «ع»: من منكم يقدر علي قطعة ثلج في هذه الساعة؟ فقال أبو الجارية الثلج في بلادنا كثير ولكن لا نقدر عليه ههنا، قال عمار: فمد يده من أعلا منبره وردها وإذا فيها قطعة من الثلج يقطر الماء منها ثم قال: ياداية خذي هذه القطعة مما يلي الفرج فسترين علقة وزنها سبعمائة وخمسون درهماً ففعلت ورجعت الجارية والعلقة اليه. وكانت كما قال «ع» ثم قال لأبي الجارية خذ إبنتك فوالله ما زنت ولكن دخلت الموضع الذي فيه الماء فدخلت هذه العلقة في جوفها وهي بنت عشر



[ صفحه 20]



سنين وكبرت إلي الآن في بطنها [16] .

أقول:لا غرابة في مثل هذا أي في إحضار قطعة ثلج تقطر ماء بعد ما قص علينا القرآن الكريم من قصة آصف بن برخيا وقوله لسليمان عليه السلام لما استحضر عرش بلقيس عنده، أنا آتيك به قبل أن يرتد إليك طرفك فلما رآه إلي أخر الآية وشتان بين أبن برخيا ومولانا أميرالمؤمنين «ع» فان ذاك إن كان عنده علم من الكتاب فالامام «ع» كان عنده علم الكتاب كله.

ومن لطائف ما وجدناه لأمير المؤمنين «ع» أيضاً ما رواه اليافعي في كتاب روض الرياحين ص 42 قال: مر علي بن ابي طالب كرم الله وجهه في بعض شوارع البصرة، فاذا هو بحلقة كبيرة والناس حولها يمدون اليها الأعناق ويشخصون إليها بالأحداق، فمضي اليهم لينظر ما سبب إجتماعهم، فاذا فيهم شاب من أحسن الشباب نقي الثياب عليه هيبة ووقار وسكينة الأخيار وهو جالس علي كرسي، والناس يأتونه بقوارير من الماء [17] وهو ينظر في دليل المرضي [18] ويصف لكل واحد منهم ما يوافقه من أنواع الدواء، فتقدم عليه السلام إليه وقال: السلام عليك أيها الطبيب ورحمة الله وبركاته. هل عندك شيء من أدوية الذنوب؟ فقد أعيي الناس دواؤها يرحمك الله، فأطرق الطبيب برأسه إلي الأرض ولم يتكلم، فناداه الامام «ع» ثانية فلم يتكلم، فناداه ثالثة كذلك فرفع الطبيب رأسه بعد مارد السلام وقال: او تعرف انت ادوية الذنوب بارك الله فيك، فقال الإمام عليه السلام نعم، قال صف وبالله التوفيق فقال «ع» تعمد إلي بستان الايمان فتأخذ منه عروق النية وحب الندامة وورق التدبر وبذر الورع وثمر الفقه وأغصان اليقين ولب الاخلاص وقشور الاجتهاد وعروق التوكل واكمام الاعتبار وسيقان الانابة وترياق التواضع. تأخذ هذه



[ صفحه 21]



الادوية بقلب حاضر وفهم وافر بأنامل التصديق وكف التوفيق ثم تضعها في طبق التحقيق ثم تغسلها بماء الدموع، ثم تضعها في قد الرجاء ثم توقد عليها بنار الشوق حتي ترغي زبد الحكمة، ثم تفرغها في صحاف الرضا وتروّح عليها بمراوح الاستغفار، ينعقد لك من ذلك شربة جديدة، ثم تشربها في مكان لا يراك فيه احد الا الله تعالي فان ذلك يزيل عنك الذنوب حتي لايبقي عليك ذنب. فأنشأ الطبيب يقول:



ياخاطب الحوراء في خدرها

شمر فتقوي الله من مهرها



وكن مجـداً لا تكـن وانـياً

وجاهد النفس علي صبرها



إلي غير ذلك مما يدلنا علي ما للدين الحنيف من العناية بالصحة، وما لدي النبي (ص) وأوصيائه من المعرفة الإلهية والكنوز القرآنية التي اختارهم الله لمعرفتها فلقد كان النبي (ص) في حياته الشريفة هو الواسطة الكبري بين الخالق وخلقه ولما رفعه الله اليه أبي لطفه العام وكرمه الشامل أن يترك هذا الناس بعد النبي (ص) سدي ودون أن ينصب لهم وليا مرشدا يكشف لهم عن تلك الكنوز ويبث فيهم تلك التعاليم الصالحة المصلحة والارشادات الحكيمة، فكان أوصياؤه وأبناؤه هم حملة تلك العلوم وأمناء الله في أرضه علي مكنون علمه وغامض سره ولا غرابة فقد أخذوا ذلك عن جدهم النبي صلي الله عليه وسلم عن جبرائيل «ع» عن الله تعالي.

ولقد ظهر في الناس من تعاليمهم وارشاداتهم مادل علي كامل معرفتهم وتمام اطلاعهم علي مختلف العلوم لاسيما علم الطب، حتي جمع غير واحد من العلماء جملة من أقوالهم فألفها كتباً قيمة باسم ـ طب النبي، وطب الائمة، وطب الرضا إلي غيرها مما ملئت الكتب وتواترت بها الاحاديث الصحيحة، وفي مقدمتها الرسالة الذهبية (المذهبة) التي ألفها الامام علي بن موسي الرضا عليه السلام بطلب من المأمون الخليفة العباسي [19] وفيها فوائد جمة من قواعد الطب وأصول الصحة



[ صفحه 22]



وقد أمر المأمون ان تكتب بالذهب، ولذلك سميت بالذهبية أو المذهبة ولم يكن للخليفة عنها غني برجال الفن المتصلين به نظراء ـ حنا بن ماسويه وجبرائيل ابن بختشوع وصالح بن سلهمه الهندي وغيرهم من أطباء البلاط العباسي [20] .

أما الإمام الصادق «ع» فقد كان عصره عصر ابتداء النهضة العلمية في الجزيرة حيث اتجهت الانظار نحو طلب العلوم وأقبل الناس علي اكتساب المعارف وكان الوقت ملائماً والظروف مساعدة له علي بث مالديه من تلكم الكنوز القرآنية الموروثة. لذلك فقد ظهر من أقواله الحكيمة وآرائه الطيبة الصائبة وأحاديثه العلمية والدينية الصحيحة ما طبق الارجاء وأنار القلوب المظلمة وهدي النفوس التائهة، حتي قصده القاصي والداني بين مستشف بارشاداته القيمة وبين مغترف من منهله العلمي العذب النمير.

ولأجل ذلك فقد روت عنه الرواة، وكتبت عنه الكتب والرسائل. وتخرج عليه طائفة من العلماء والحكماء وجمهرة من جهابذة الدين وكثير من أكابر الحفاظ والمحدثين، حتي أصبح قوله «ع» فصل الخطاب. فاذا قيل قال الصادق وقفت العلماء دون قوله واجمين، وبما ورد عنه معترفين وله خاضعين.

وها نحن الآن نقدم اليك ما يخص موضوعنا هذا مما ورد عنه «ع» في علم الطب خاصة، بيد أن طلبنا للاختصار في هذه الرسالة جعلنا نكتفي بالنزر القليل من وافر علمه وجزيل فضله لعدم إمكان الإحاطة الكاملة في هذا المختصر كما أن من المستحسن أيضاً قبل الشروع في البحث أن نذكر للقاريء الكريم ما يلزم ذكره ههنا لكي لا يغفل طالب الحقيقة فيزل أو يغتر بأقوال بعض ذوي الأغراض الخسيسة فيظن، أن الإمام أباعبدالله الصادق «ع» أخذ هذه العلوم عمن ورد الجزيرة من علماء الأجانب فلاسفة وأطباء وغيرهم، إذ من البديهي المسلم كما سنثبته لك أن معرفته «ع» لم تكن إلا قبساً من أشعة علم النبي صلي الله عليه



[ صفحه 23]



وآله الذي أخذه عن الوحي إذ لاينطق عن الهوي ان هو إلا وحي يوحي ثم استودع ذلك لدي وصيه الذي قال صلي الله عليه وآله فيه: أنا مدينة العلم وعلي بابها [21] وأن وصيه هذا هو الذي قال: سلوني قبل أن تفقدوني ولن تسألوا بعدي مثلي [22] ، ثم استودعه علي «ع» ولديه الحسن والحسين عليهما السلام الذين قال النبي صلي الله عليه وآله فيهما [23] : هذان إمامان قاما أوقعدا ثم كان ذلك العلم الإلهي لدي الإمام السجاد ومنه لدي الباقر ثم ورثه الامام الباقر ولده الامام أبا عبدالله الصادق جعفر بن محمد عليه السلام.

إذن فهذه العظمة العلمية في شخصية الامام الصادق «ع» لم تكن إلا سراً من أسرار الكتاب ونوراً من أنوار النبوة وفيضاً من فيوضات الإمامة لاغير ولو كانت مكتسبة لظهر من أساتذته ومعلميه ـ كما زعم الجاهلون ـ بعض ما ظهر منه مما ملأ الكتب وفاضت به الأخبار والأحاديث.

ثم دع ما تقدم وتأمل منصفاً ثم أنظر في أقواله وتعاليمه بعين طالب الحقيقة فهل تجد لكل من ورد الجزيزة آنذاك من أطباء وفلاسفة إطلاعاً علي آرائه وأقواله أو إدراكاً لما أبانه واظهره مما لم يدركه العلم في ذلك العصر، ولم يقف العلماء علي مغزاه ومرماه إلا بعد قرون متطاولة وأجيال متعاقبة، وبعد أن مخضتهم التجارب العلمية وأرشدتهم الاكتشافات العملية إلي معرفة ذلك.

والآن اذكر لك بعض مناظراته الطبية لاثبت صحة دعوانا في طب الامام «ع» ولتحكم بنفسك علي نفسك. وإليك بعضها:



[ صفحه 24]




پاورقي

[1] الأعرف ـ 29.

[2] دعائم الاسلام.

[3] الفصول المهمة للحر العاملي.

[4] مجلة الدكتور المصرية.

[5] الموت.

[6] دعائم الإسلام.

[7] دعائم الاسلام.

[8] دعائم الاسلام.

[9] متفق عليه بين الفريقين.

[10] دعائم الإسلام.

[11] حديث مشهور لم نقف علي مصدره.

[12] كشف الاخطار لشمس الدين بن محمد الحسيني.

[13] كشف الاخطار.

[14] خصال الصدوق.

[15] كشف الاخطار.

[16] بحار الانوار للعلامة المجلسي ج 14 ص 525.

[17] المراد من الماء هنا البول من المريض.

[18] دليل المرضي أي بولهم.

[19] تذكر برمتها في بحار الأنوار ج 14.

[20] وقد شرح هذا الكتاب وعلق عليه وحققه الدكتور صاحب زيني النجفي باسم طب الرضا في سلسلة (ملتقي العصرين) الصادرة في الكاظمية.

[21] الغدير للأميني ج 6 ص54.

[22] الغدير ج 6 ص 178.

[23] حديث متفق عليه.


ظاهر كردن دريا و كشتي هايي از نقره در زمين


ابوبصير مي گويد: روزي در خدمت امام جعفر صادق عليه السلام بودم. آن حضرت پاي مباركش را بر زمين زد، ناگهان ديدم (در بعد ملكوتي) دريائي ظاهر شد و كشتي هايي از نقره در كنار آن دريا قرار دارند.

امام صادق عليه السلام به يكي از آن كشتيها سوار شدند و مرا نيز سوار كردند رفتيم تا به محلي رسيديم كه در آنجا خيمه هايي از نقره زده بودند.

حضرت داخل هر يك از آن خيمه ها شدند و بيرون آمدند. سپس فرمود: «آن خيمه اي كه اول داخل شدم خيمه ي رسول خدا صلي الله عليه و اله بود. خيمه ي دوم از حضرت امير المؤمنين عليه السلام و سومي خيمه ي حضرت فاطمه عليهاالسلام و چهارمي مال حضرت خديجه عليهاالسلام و پنجمي از امام حسن عليه السلام و ششمي از حضرت امام حسين عليه السلام و هفتم از حضرت علي بن الحسين عليهما السلام و هشتم از پدرم و نهمي به من تعلق دارد و هر يك از ما كه از دنيا برود خيمه اي دارد كه در آنجا ساكن مي شود. [1] .



[ صفحه 18]




پاورقي

[1] عين الحيات.


خطابيـه


آنان پيروان ابوالخطاب محمد بن مقلاص ابو زينب بزار اجدع اسدي بودند. شخصيت تاريخي اين فرد بسيار پيچيده و از همه غُلات معروف تر و گزافه گوتر است كُنيه او ابواسماعيل و از اصحاب امام محمد باقر و امام جعفر صادق(عليه السلام) به شمار مي آمد و در ابتدا به جهت ارادتي كه ابراز مي كرد مردم را به امام صادق (عليه السلام) دعوت مي نمود و در نهايت قائل به امامت «اسماعيل بن جعفر» شد و بعد از مدتي ادعاي نبوت كرد.

و لذا پس از آنكه دخترش درگذشت و او را به خاك سپردند «يونس بن ظبيان» يكي از پيروان او بر سر قبر دختر ابوالخطاب حاضر شد و به قبر دختر ابوالخطاب اشاره كرد و گفت: «السلام عليك يا بنت رسول الله»


بين المطلق و المضاف


اذا رأيت ماء، و لم تدر: هل هو مطلق يزيل الخبث، و يرفع الحدث، أو هو مضاف لا يزيل خبثا، و لا يرفع حدثا؟ فماذا تصنع؟ و هل من سبيل يعين احدهما بالذات؟

الجواب:

لابد في مثل هذا الحال أن ترجع الي نفسك، و تنظر:

فان كنت علي علم سابق بأن هذا الماء كان مطلقا علي خلقته الاصلية ثم طرأ عليه التغير اليسير بشي ء من الصابون، أو الحبر، أو العجين، أو غير ذلك مما يغير الماء تغييرا خفيفا، و بعد هذا التغير شككت: هل خرج الماء عن اطلاقه، و أصبح مضافا، أو بقي علي ما كان من الاطلاق. اذا كان الأمر كذلك استمر حكم الاطلاق، و ابقيت ما كان علي ما كان. ذلك أن الانسان بفطرته اذا تأكد من وجود شي ء أو عدمه فانه يبقي مستمرا في عمله علي ما تأكد أولا، بانيا علي علمه السابق، لا يعتني أبدا بالاحتمالات و الشكوك المضادة ليقينه و تأكيده، حتي يثبت خلافه بالعلم و اليقين. لأن اليقين لا يزيله الا اليقين. و محال أن يزيله الشك، لأنه واه و ضعيف. و لذا اذا سئل الانسان: لماذا تأخذ بيقينك السابق، مع أنك تشك الآن؟ أجاب بأنه لم يثبت العكس.

و قد راعي الفقهاء هذا الأصل، و اعتبروه من أصول الشريعة، و فرعوا اليه احكاما شتي في جميع أبواب الفقه، و أسموه: الاستصحاب. لأن الانسان يبقي مصاحبا مع يقينه الأول، حتي يثبت اليقين المعاكس. قال الامام الصادق عليه السلام: «لا ينقض اليقين بالشك، و لكن ينقض باليقين».

و مثله تماما اذا تأكد بأن الماء كان مضافا، ثم طرأ عليه ما يوجب الشك بأنه



[ صفحه 11]



صار مطلقا، فيجب أن يبقي علي ما كان عليه من اليقين السابق بأنه باق علي اضافته، عملا بالاستصحاب: و بكلمة أن الاستصحاب هو استفعال من الصحبة، و في الشرع استدامة اثبات ما كان ثابتا، أو نفي ما كان منفيا.

و اذا رأيت مائعا، و شككت في أنه: هل هو ماء مطلق و طبيعي، أو مضاف تقاطر من جسم طري، بحيث كان الشك ابتداء، و دون علم سابق، لا بالاطلاق و لا بالاضافة. اذا كان الأمر كذلك لا تحكم باطلاقه، و لا باضافته، حيث لا دليل في النصوص الشرعية علي أن الأصل في المياه الاطلاق، أو الاضافة.


النائم و المغمي عليه


بقيت الاشارة الي النائم و المغمي عليه، أما النائم فان سبقت نية الصوم و استمر في نومه الي الليل صح، و لا قضاء عليه، قال صاحب الجواهر: بالاجماع



[ صفحه 9]



و الروايات، و ان لم ينو الصوم اطلاقا، فان انتبه قبل الزوال نوي و لا قضاء عليه. و ان استمر نائما حتي زالت الشمس فعليه القضاء، قال صاحب الجواهر: بلا خلاف و لا اشكال، لفساد الاداء بفوات النية التي هي شرط فيه.

اما المغمي عليه فقد ألحقه بعضهم بالنائم، و أوجب عليه القضاء، حتي و لو استغرق الاغماء اياما، و ذهب المشهور الي عدم القضاء، حتي و لو عرض الاغماء في جزء من اجزاء النهار، لأن الاغماء يزيل العقل، و زواله يسقط التكليف الواجب و المستحب، قال صاحب الجواهر: و هذا هو الاشبه بأصول المذهب و قواعده، حيث يصدق اسم الصائم علي النائم، و لا يصدق علي المجنون و المغمي عليه.

و هو الحق، لأن النائم لم يسلب العقل منه كلية، و لذا اذا أيقظته استيقظ عاقلا، بخلاف المغمي عليه، فان العقل مسلوب منه بالمرة، و اذا أيقظته لا يستيقظ و لا ينتبه، و من هنا صح تكليف النائم، غاية الامر ان التكليف لم يصل الي مرتبة الفعلية، لمكان العذر ما دام غافلا، فاذا انتبه زال العذر، و وجب العمل، تماما كالجاهل فانه مكلف بلا ريب، و يعذر ما دام الجهل، فاذا علم انتفي العذر، و وجب العمل.



[ صفحه 11]




اقسام الفقه


ينقسم الفقه الي أربعة أقسام: عبادات، و عقود، و ايقاعات - أي موجبات - و احكام، و تسمي سياسات، و العبادة هي التي يعتبر فيها قصد التقرب الي الله تعالي، لأنها طاعة خالصة له، و لا يتحقق هذا الوصف الا بنية التقرب اليه، و طلب ثوابه و رضاه، فكل ما يشترط في صحته هذه النية فهو عبادة، كالصوم و الصلاة، و الحج و الزكاة، و كل ما يصح بدونها فليس من العبادة في شي ء، و علي هذا تخرج عن العبادة مباحث المياه و التراب التي ادرجها الفقهاء في باب الطهارة، و الأذان و الاقامة التي ذكروها في مقدمات الصلاة، و باب الجهاد و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر الذي ألحقوه بالعبادات... تخرج هذه المباحث عن العبادة، لأن النية ليست شرطا في صحتها، و انما هي شرط في استحقاق الثواب عليها، تماما كالكف عن المحرمات. و بديهة ان صحة العمل شي ء، و الثواب عليه شي ء آخر.

أما العقود فهي التي تحتاج الي طرفين، موجب و قابل، كالبيع و الاجارة و الزواج، و الايقاعات انشاء و ايجاب من طرف واحد، كالطلاق و العتق.



[ صفحه 10]



و الاحكام تشمل الصيد و الذباحة، و الاطعمة و الاشربة، و الاخذ بالشفعة، و الجهاد و الأمر بالمعروف، و الحدود و القصاص و الديات، و الارث و الغصب، و القضاء و الشهادة، و الاقرار، و ما الي ذلك.


العقد


الدين من العقود التي تحتاج الي الايجاب من الدائن، و القبول من المدين، و يتحقق كل منهما بكل ما دل عليه من قول أو فعل [1] قال صاحب الجواهر: «الظاهر دخول المعاطاة فيه، بل هو أولي من البيع، و السيرة فيه أتم».

و ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر و صاحب مفتاح الكرامة الي أن الملك يتحقق بالعقد و قبض العين، و لا يتوقف علي التصرف، و قال البعض: لا يتحقق الا مع التصرف.

و يرد هذا القول بأن التصرف شرط زائد، والأصل يقتضي عدمه، و بأن



[ صفحه 8]



الملك هو المسوغ للتصرف فكيف يكون سببا له؟. قال صاحب الجواهر:

«لولا الاجماع لا تجه القول بحصول الملك بمجرد العقد من غير حاجة الي القبض، كما هو الشأن في غيره من العقود.. ولكن مفهوم الدين لا يتحقق من غير القبض».

و تسأل: هل الدين من العقود الجائزة، بحيث يجوز للدائن أن يرجع بالعين، و ينتزعها من يد المدين بعد أن يقبضها، و قبل أن يتصرف بها؟.

و يستدعي الجواب عن هذا التساؤل التفصيل علي الوجه التالي:

1 - أن يرجع الدائن بعد العقد، و قبل القبض، و ما من شك أن له العدول و الرجوع، لأن تمليك العين في الدين لا يتحقق الا بعد القبض، و لا يجوز للمدين أن يقبض العين الا باذن الدائن فعقد الدني في هذه الصورة جائز.

2 - أن يحاول الدائن الرجوع بعد العقد و القبض، و قبل التصرف، و قد ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر الي أن الدائن لا يحق له ذلك، لأن المدين قد ملك العين بالقبض، و وجب عليه مثلها في ذمته، و الأصل عدم خروجها عن ملكه، و عليه يكون العقد لازما من جانب الدائن، و جائزا من جانب المدين، حيث يجوز له ارجاع العين لصاحبها قبل أن يتصرف بها، و ليس له أن يأبي و يمتنع عن قبولها.

3 - أن يطالب الدائن ببدل العين بعد أن يتصرف بها المدين، و لم يكن قد أخذ التأجيل شرطا في العقد، و بديهة أن للدائن تمام الحق بالمطالبة بالبدل في هذه الصورة متي شاء و أراد، مادام حقه ثابتا في ذمة المدين، كما أن للمدين دفع البدل متي شاء، و تكون النتيجة ان العقد جائز من الجانبين بالقياس الي بدل العين، و عدم وجوب الامهال و الانتظار في دفعه، أو



[ صفحه 9]



المطالبة به.

4 - أن يكون التأجيل الي أمد شرطا في العقد، و بعد أن يتصرف المدين يطالبه الدائن بالبدل، و قد ذهب المشهور الي أن شرط الأجل غير لازم، و ان للدائن أن يطالب المدين قبل حلول الأجل، لأن هذا الشرط عند المشهور مجرد وعد لا يجب الوفاء به، و لأن الدائن محسن، و ما علي المحسنين من سبيل.

قال صاحب الجواهر: «لا أجد خلافا في ذلك قبل الكاشاني».. أجل، اذا اشترط التأجيل ضمن عقد لازم وجب الانتظار، كما لو باعه شيئا علي أن يقرضه الي أمد، فيصبح التأجيل لازما تبعا للزوم العقد، تماما كما لو باع الدار، و اشترط أن يسكنها سنة، فتكون السكني، و الحال هذي، حقا كالثمن.

و قال جماعة، منهم السيد أبوالحسن الأصفهاني في وسيلة النجاة: بل يلزم الشرط، و يجب الانتظار الي حلول الأجل، حتي ولو لم يشترط التأجيل في عقد لازم.

و نحن مع هؤلاء، لقوله تعالي: (أوفوا بالعقود) و الدين عقد، فيجب الوفاء به، و بجميع متعلقاته، و يستأنس له بقوله تعالي: (اذا تداينتم بدين الي أجل مسمي فاكتبوه) فان فيه اشارة الي أن للاجل أثره.. ولو جازت المطالبة قبل حلول الأجل لكان ذكر الأجل و عدمه سواء، و هو خلاف المعهود من طريقة العرف.. هذا، الي أن المدين انما أقدم علي الاستدانة بشرط التأجيل و الانتظار، ولو أجزنا مضايقته قبل الأمد المضروب لألزمناه بما لم يلزم به نفسه... و ليس من شك أن هذا اساءة، لا احسان..

و يأتي في الفقرة التالية ما يدل علي أن للدائن ان يترك جزءا من دينه ليعجله المدين قبل الأجل، و لو كان الانتظار غير لازم لكان الدائن في غني عن



[ صفحه 10]



ذلك.

نعم، لو اجله بعد انعقاد العقد و تمامه لم يلزم التأجيل، سواء أكان الدين الثابت قرضا أو مهرا أو ثمن مبيع، أو غيره، لأنه شرط ابتدائي لا يجب الوفاء به، و لأن المدين أقدم علي أن يطالب بالحق متي شاء صاحبه.

و قد تلخص أن عقد الدين ليس لازما بقول مطلق، و لا جائزا كذلك، بل يكون جائزا من جانب الدائن و المدين قبل القبض، و من جانب المدين دون الدائن بعد القبض و قبل التصرف و جائز من الجانبين بعد التصرف بالنسبة الي الأجل المضروب، حيث لا يجب الالتزام به عند المشهور، و يجب عندنا بالقياس الي الدائن.


پاورقي

[1] للعقد معنيان: خاص، و هو الايجاب و القبول باللفظ، و عام، و هو كل ما دل علي توافق الارادتين علي شي ء واحد، سواء أكانت الدلالة باللفظ أو بالفعل، و نحن - في الغالب - نطلق العقد في هذا الكتاب بالمعني العام لا بالمعني الخاص.


تعدي النار الي ملك الجار


اتفقوا بشهادة صاحب المسالك علي أن من أرسل في ملكه ماء، أو اجج نارا لمصلحته فتعدي الماء أو النار الي ملك غيره فأفسده و أضربه، اتفقوا علي أن الفاعل لا يضمن شيئا مما يهلك و يفسد بشرطين: الأول أن لا يزيد علي مقدار حاجته من الماء و النار. الثاني أن لا يظن أن عمله مضر بغيره، لأنه، و الحال هذي، يكون مأذونا شرعا بالتصرف، و حديث «الناس مسلطون علي أموالهم» لا يمنع من العمل به مانع.. فاذا اجتمع الشرطان، ثم اتفق أن تضرر الغير فلا يضمن



[ صفحه 8]



الفاعل، تماما كما اذا حفر بئرا في ملكه بعيدا عن الطريق العامة، ثم شرد حيوان فسقط فيها.

و اذا فقد الشرطان معا كما اذا أجج نارا أكثر من حاجته، و كان الهواء شديدا عاصفا، حيث يظن بتعدي النار عن ملكه، اذا كان كذلك فانه يضمن بالاتفاق، لمكان التعدي و التفريط. و اذا فقد أحد الشرطين دون الآخر، كما اذا تجاوز عن مقدار الحاجة، و لم يظن الاضرار بالغير، أو اقتصر علي مقدار الحاجة، ولكنه ظن الاضرار بغيره فللفقهاء قولان: أصحهما الضمان، لأنه قد أوجد عملا لولاه لما حدث التلف.. هذا، الي أن الخطابات الشرعية الوضعية - و منها الضمان - لا تقيد بعلم و لا جهل، و لا عمد، و لا خطأ. أما الاذن الشرعي بالتصرف فانه لا يتنافي مع الحكم الوضعي. و أي مانع أن يقول الشارع: أنت مسلط علي مالك، فافعل به ما شئت، ولكن اذا تضرر غيرك من تصرفك فيه فعليك الضمان؟


المسترابة


هي التي في سن من تحيض، و لا تحيض - خلقة أو لمرض أو نفاس - و لا يصح طلاقها الا بعد أن يمسك عنها الزوج ثلاثة أشهرعلي الأقل اجماعا و نصا، و منه أن الامام الصادق عليه السلام سئل عنها؟ فقال: يمسك عنها ثلاثة أشهر، ثم يطلقها.



[ صفحه 8]




احكام جاودانه


دين خدا و آيات قرآن، حاوي يك سلسله احكام الهي است كه تا دامنه قيامت استمرار مي يابد. آنچه كه حلال الهي و حرام الهي است، مشمول مرور زمان نمي شود و حكم خدا در اثر «جو» يا «شرايط جديد» يا «تمايلات اين و آن » عوض نمي گردد. امام صادق (عليه السلام) در تشريح بعثت هاي سلسله نوراني انبيا، به دوره بعثت رسول خاتم (صلي الله عليه و آله و سلم) مي رسد و مي فرمايند: «تا آن كه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) آمد و قرآن را آورد و شريعت و راه و روش قرآن را. پس حلال آن تا روز قيامت حلال است و حرام آن تا روز قيامت حرام مي باشد.»

و در سخني [1] ديگر، جريان قرآن را در عصرها و زمان ها، همچون جريان شب و روز و ماه و خورشيد مي داند. با بيان امام صادق (عليه السلام) راه بر انديشه كساني كه احكام خدا را مقطعي و دوره اي مي دانند و عصر حاضر را براي اجراي احكام قرآن مناسب نمي دانند و قوانين وحي را براي تنظيم امور بشريت امروز و جامعه كنوني كافي نمي بينند،بسته مي شود.


پاورقي

[1] كافي، ج 2، ص 18.


كيمياء الامام الصادق و جابر بن حيان


ذكر علم الصادق عليه السلام بالكيمياء كثير من المؤلفين، و أن تلميذه جابر بن حيان الصوفي الطرطوسي أخذ عنه هذا العلم، و ألف خمسمائة رسالة فيه، في ألف ورقة، و هي تتضمن رسائل الامام جعفر الصادق عليه السلام. [1] .

و للقدماء و المتأخرين من المستشرقين كلام كثير في شأن جابر، و قد ذكره ابن النديم في الفهرست [2] ، و أطال فيه الكلام، و ذكر له من الكتب



[ صفحه 23]



و الرسائل في مختلف العلوم لا سيما الكيمياء و الطب و الفلسفة و الكلام شيئا كثيرا، لا يكاد يتسع وقت الانسان في العمر الطبيعي لتأليفها، نعم الا لأفذاذ في الدهر منحوا ذكاء و فطنة مفرطين، و انكبوا علي الكتابة و التأليف.

و ذكر أن له تآليف علي مذاهب الشيعة، و من ثم استظهر تشيعه، و لعل أخذه عن الصادق عليه السلام و ائتمان الصادق عليه السلام به علي هذا العلم شاهد علي تشيعه.

و ذكره في الذريعة في عداد مؤلفي الشيعة [3] عند ذكره لكتابه (الايضاح) في الكيمياء.

و لو تصفحت شيئا من رسائله التي نشرها المستشرق (كراوس) لأيقنت بتشيعه و أخذه عن الامام الصادق عليه السلام، لأنه أخذ عنه كامام مفترض الطاعة متبع الرأي، و لعرفت أنه لم يأخذ عنه الكيمياء فحسب، بل الكلام و غيره.

و قد أكبر مؤلفو الاسلام منزلة جابر، و عدوه مفخرة من مفاخر الاسلام، و لا بدع فان من تزيد مؤلفاته علي ثلاثة آلاف كتاب و رسالة في مختلف العلوم و جلها من العلوم النظرية و الطبيعية التي تحتاج الي زمن طويل في تجاربها و تطبيقها - هذا عدا الفلسفة و الكلام - لجدير بالتقدير و الاكبار، و أن يكون مفخرة يعتز به.



[ صفحه 24]




پاورقي

[1] تاريخ ابن خلكان في أحوال الصادق: 1 / 105.

[2] ص 503 - 498.

[3] في 2 / 452 - 451.


مسابقه ي خط نويسي در كودكي


امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام كه تولدشان بيش از يك سال فاصله نداشت، هنوز خردسال بودند و يكي از خوش ترين كارهايشان، مسابقه در علوم و فنون و معارف اسلامي بود.

يك روز هر كدام از آن دو بزرگوار، در يك صفحه خطي را نوشته، به خدمت حضرت رسول خدا صلي الله عليه و آله آورده و از آن حضرت پرسيدند: خط كداميك از ما بهتر است؟

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله كه نمي خواست دستخط يكي از آن دو بزرگوار را بر دستخط ديگري ترجيح دهد، فرمود: هر دو دستخط، خوب است.

آنها پرسيدند: نه، كداميك بهتر است؟

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: عزيزان من! شما مي دانيد كه من امي هستم؛ يعني؛ من هرگز به مكتب نرفته ام و الفبا ننوشته ام و حتي وحي الهي را هم خودم نمي نويسم. خطشناسي، كار كسي است كه خود نويسنده باشد خوب است كه شما اين سؤال را، از پدرتان علي عليه السلام بپرسيد. زيرا كه او، خطنويس و كاتب وحي است.

امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام گفتند: فرمايش شما كاملا صحيح است.



[ صفحه 33]



آنگاه آن دو بزرگوار، نزد پدر ارجمندشان، امام علي عليه السلام، آمده و همان سؤال را از آن حضرت نيز پرسيدند.

امام علي عليه السلام فرمود: هر دو خط، خوب است. هم خوب است، هم خوانا و هم زيبا است!

آن دو بزرگوار گفتند: نه، كداميك بهتر است؟

امام علي عليه السلام فرمود: خوب، اگر شما به مدرسه مي رفتيد، حق اين بود كه اين سؤال را از استادتان بپرسيد، اما شما خود آموخته ايد و هنوز هم خردساليد، به كارهاي كودكان هم مادران آنها، بيشتر مي رسند. قضاوت و تشخيص مادرتان زهرا عليهاالسلام هم درست مانند من است. من، در اين خطها، هيچ عيبي نمي بينم، ولي بهتر است كه شما اين سؤال را از مادرتان بپرسيد. هر پاسخي كه او بگويد، من هم، همان را مي پسندم. اگر چنانچه در خانه، پاسخ اين پرسش شما روشن نشد، آن وقت، ما شورايي از اصحاب تشكيل مي دهيم و حكميت را به رأي ايشان وامي گذاريم.

امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام، گفتند: فرمايش شما كاملا صحيح است. سپس، آن دو بزرگوار، به خدمت مادر گرامي خويش، حضرت فاطمه ي زهرا عليهاالسلام آمده، همان پرسش را مطرح كردند.

حضرت فاطمه عليهاالسلام فرمود: من هر دو خط را خوب مي بينم. تفاوت گذاشتن ميان آنها خيلي مشكل است. در جواب چيزي كه جدتان و پدرتان آن را پيش من بفرستند، خيلي بايد ملاحظه كرد. اصلا چطور است كه ما يك كار ديگري بكنيم؟

آن دو بزرگوار گفتند: هر چه را كه شما بفرماييد، ما آن كار را مي كنيم.



[ صفحه 34]



حضرت زهرا عليهاالسلام، گردنبندي از استخوان عاج داشت، كه داراي هفت دانه بود. فرمود: من اين دانه ها را بر روي زمين مي ريزم، هر كسي كه دانه هاي بيشتري را جمع كرد، خط او را بهتر از خط ديگري حساب مي كنيم.

آن دو بزرگوار گفتند: خوب است. اگر چه اين كار، قرعه كشي است، نه خطشناسي، ولي خوب است.

پس از آن، حضرت فاطمه عليهاالسلام دانه هاي گردنبند را بر روي زمين ريخت. امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام، دويدند و هر كدام سه دانه را برداشتند، اما دانه ي آخري، نصف شده بود و به هر كدام از آن دو بزرگوار، يك نصفه رسيد و نتيجه مساوي شد.

امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام، هر دو از اين كار راضي شدند و گفتند: آخرش، همان طور شد كه جدمان، پدرمان و شما گفتيد. ولي، ما نمي خواستيم كه دانه ي گردنبند را بشكنيم.

حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود: دانه را شما نشكستيد. آن را خدا شكست و چيزي را كه خدا بشكند، به صد هزار درست مي ارزد. [1] .



[ صفحه 35]




پاورقي

[1] صديقه ي كبري عليهاالسلام، آيت الله شهيد دستغيب شيرازي، ص 102، طبق نقل قصه هاي چهارده معصوم، آقاي آذر يزدي، صص 93 - 94.


موقف الامام السجاد


والامام زين العابدين علي بن الحسين عليه السلام يقف الآن بعدحادثة عاشوراء علي مفترق طريقين:

إما ان يعمد الي دفع أصحابه نحو حركة عاطفية هائجة، ويدخلهم في مغامرة، لا تلبث شعلتها ـ بسبب عدم وجود المقوّمات اللازمة فيهم ـ أن تخمد وجذوتها أن تنطفئ، وتبقي الساحة بعد ذلك خالية لبنيامية، يتحكّمون في مقدّرات الامة فكرياً وسياسياً.. أو أن يسيطر علي العواطف السطحية والمشاعر الفائرة، ويعد المقدمات للعملية الكبري،المقدمات المتمثلة في الفكر الرائد والطليعة الواعية الصالحة لإعادة الحياة الاسلامية الي المجتمع، وأن يصون حياته وحياة المجموعة الصالحة لتكون النواة الثورية للتغيير المستقبلي، ويبتعد عن أعين بنيأمية، ويواصل نشاطه الدائب علي جبهة بناء الفكر وبناء الافراد.وبذلك يقطع شوطاً علي طريق الهدف المنشود، ويكون الامام الذييليه أقرب الي هذا الهدف.

فاءي الطريقين يختار؟

لا شك أن الطريق الاول هو طريق التضحية والفداء، لكن القائدالذي يخطط لحركة التاريخ، ولمدي أبعد بكثير من حياته، لا يكفي أن يكون مضحّياً فقط، بل لا بد أيضا أن يكون عميقاً في فكره واسعاً فيصدره، بعيداً في نظرته، مدبّراً وحكيما في اموره.. وهذه الشروط تفرض علي الامام انتخاب الطريق الثاني.

والامام علي بن الحسين عليه السلام اختار الطريق الثاني مع كل ما يتطلبه من صبر ومعاناة وتحمّل ومشاق، وقدّم حياته علي هذاالطريق (سنة 95 هجرية.)

وقد صوّر الامام الصادق عليه السلام وضع الامام الرابع ودوره الرائد بقوله:

(ارتدّ الناس بعد الحسين عليه السلام الا ثلاثة: ابو خالد الكابلي، ويحيي بن أم الطويل، وجبير بن مطعم، ثم إن الناس لحقوا وكثروا،وكان يحيي بن أم الطويل يدخل مسجد رسول اللّه صلّي اللّه عليه. [1] (كفرنا بكم وبدا بيننا وبينكم العداوة والبغضاء) وآله ويقول:

هذه الرواية تصوّر حالة المجتمع الاسلامي بعد مقتل الحسين عليه السلام.

إنها حالة الهزيمة النفسية الرهيبة التي عمّت المجتمع الاسلامي ابان وقوع هذه الحادثة. فماءساة كربلاء كانت مؤشّرا علي هبوط معنويات هذا المجتمع عامة، حتي شيعة اهل البيت. هؤلاء الشيعة الذين اكتفوابارتباطهم العاطفي بالائمة، بينما ركنوا عملياً الي الدنيا ومتاعهاوبريقها.. ومثل هؤلاء كانوا موجودين علي مرّ التاريخ، وليسوا قليلين حتي يومنا هذا.

فمن بين الآلاف من مدّعي التشيّع في زمن الامام السجاد عليه السلام بقي ثلاثة فقط علي الطريق.. ثلاثة فقط لم يرعبهم الارهاب الاُموي ولا بطش النظام الحاكم، ولم يثن عزمهم حبّ السلامة وطلب العافية، بل ظلّوا ملبّين مقاومين يواصلون طريقهم بعزم وثبات.

هؤلاء لم ينجرفوا مع تيار المجتمع المنجرّ كالرعاع وراء ارادة الحاكم الظالم، بل كان يقف الواحد منهم وهو يحيي بن ام الطويل فيمسجد المدينة ويخاطب مدّعي الولاء لأهل البيت، معلناً براءته منهم ـ كما مرّ ـ ويستشهد بما قاله ابراهيم عليه السلام واتباعه لمعارضي. [2] كفرنا بكم وبدا بيننا وبينكم العداوة والبغضاء زمانه:

أراد ابن ام الطويل بتلاوته هذه الآية المباركة أمام مدّعي الولاءلأهل البيت عليهم السلام أن يعلن الانفصال التام بين الجبهتين: جبهة الرساليين الملتزمين، وجبهة الخلود الي الارض والانحطاط إلي مستوي الأماني الرخيصة والانشدادات المادية التافهة. وهو انفصال يرافق كل الدعوات الإلهية. والامام الصادق عليه السلام عبّر عن هذا الانفصال بين الجبهتين بقوله: «من لم يكن معنا كان علينا» أي من لم يكن في جبهة التوحيد كان في جبهة الطاغوت، وليس ثمة منطقة وسط بين الاثنين، ولا معني للحياد في هذا الانتماء.

إن يحيي ابن أم الطويل هذا المسلم والموالي الحقيقي لأهل بيت رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله بصرخته هذه يعلن الانفصال بين الذين يُرضون أنفسهم بالولاء العاطفي بينما هم قابعون في قوقعة مصالحهم الشخصية وغارقون في مستنقع ذاتياتهم الضيقة، وبين اولئك الملتزمين فكراً وعملاً بالامام.

هذا الانفصال يعني ـ طبعاً ـ الترفّع عن الانجرار وراء الأكثرية الضالّة، ولا يعني اهمال هؤلاء الضالين. من هنا اتجهت هذه المجموعة الصالحة الي انتشال من له قابلية التحرر من الإصر والأغلال،وكثرت بالتدريج هذه الفئة المجاهدة الصابرة، والي هذا يشير الامام الصادق عليه السلام في قوله المذكور آنفا: «ثم إن الناس لحقواوكثروا» . وبذلك واصل الامام السجاد عليه السلام نشاطه. وكان هذا النشاط وبعض المواقف الاخري التي سنذكرها مما ادّي الي استشهاده، واستشهاد بعض المقربين من أتباعه.

لم أر في حياة الامام السجاد عليه السلام ما يدل علي مواجهة صريحة مع الجهاز الحاكم، والحكمة كانت تقتضي ذلك ـ كما ذكرنا ـلأنه لو اتخذ مثل تلك المواقف التي نشاهدها في حياة الامام موسي بن جعفر عليه السلام وبعده من الائمة تجاه حكام عصره لما استطاع أن يحقق ما حققه من دفع عملية التغيير دفعة استطاعت أن توفّر للامام الباقر عليه السلام فرصة نشاط واسع، بل لصُفّي هو والمجموعة الصالحة الملتفّة حوله.

في مواقف نادرة نلمس من الامام عليه السلام رأيه الحقيقي من السلطة الحاكمة، ولكن ليس علي مستوي المواجهة، بل علي مستوي تسجيل موقف للتاريخ وليجعل المحيط القريب منه علي قدر من العلم بعمله وحركته.

من تلك المواقف، رسالة تقريع صارخة وجهها الامام عليه السلام الي رجل دين مرتبط بجهاز بني أمية هو «محمد بن شهاب الزهري» .ونستطيع أن نفهم من الرسالة أن الامام يخاطب بها الاجيال علي مرّالعصور، لا الزهري. لأن الزهري لم يكن بالشخص الذي يستطيع أن يتحرر من الاغلال التي تشدّه الي موائد بني أمية وقصاعهم ولهوهم ومناصبهم وجاههم. ولم يستطع بالفعل. لقد قضي عمره في خدمتهم،ودوّن كتاباً، ووضع حديثاً ليتزلف اليهم [3] .

هذه الرسالة إذن وثيقة توضح موقف الامام من أوضاع زمانه.ونصّها موجود في كتاب «تحف العقول [4] .

وثمة وثيقة اخري هي عبارة عن رسالة جوابية وجهها الامام عليه السلام الي عبدالملك بن مروان بعد ان ارسل الثاني رسالة يعيّر فيهاالامام بزواجه من أمته المحررة، وقصد ابن مروان بذلك أن يبين للامام عليه السلام أنه محيط بكل ما يفعله حتي في اموره الشخصية، كما ارادأيضا ان يذكّر الامام بقرابته منه طمعاً في استمالته.

والامام عليه السلام في رسالته الجوابية يوضح رأي الاسلام فيهذه المساءلة، ويؤكد أن امتياز الايمان والاسلام يلغي كل امتياز آخر.ثم باسلوب كناية في غاية الروعة يشير الامام الي جاهلية آباءالخليفة، بل لعله يشير أيضاً الي ما عليه الخليفة بالذات من جاهلية إذيقول له: «فلا لؤم علي امرئ مسلم، إنما اللؤم لؤم الجاهلية» .

وحين قرأ الخليفة الاُموي عبارة الامام عليه السلام أدرك معناهاتماماً، كما أدرك المعني ابنه سليمان إذ قال له: «يا أمير المؤمنين لَشَدَّمافخر عليك علي بن الحسين!!» .

والخليفة بحنكته السياسية يرد علي ابنه بما يوحي أنه أعرف من الابن بعاقبة الاصطدام مع إمام الشيعة فيقول له: «يابنيّ لا تقل ذلكفانها ألسن بني هاشم التي تفلق الصخر وتغرف من بحر، إن علي بن الحسين يا بني يرتفع من حيث يتصنّع الناس. [5] .

ونموذج آخر من هذه المواقف ردّ الامام عليه السلام علي طلب تقدم به عبدالملك بن مروان. كان عبدالملك قد بلغه أن سيف رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله عند الامام. فبعث اليه من يطلب منه أن يهب السيف للخليفة، وهدده إن أبي بقطع عطاء بيت المال عنه.

فكتب اليه الامام عليه السلام:

«اما بعد فان اللّه ضمن للمتقين المخرج من حيث يكرهون،إن اللّه لا يحب كل والرزق من حيث لا يحتسبون، وقال جلّ ذكره: فانظر أيّنا أولي بهذه الآية [6] (خّوان كفور).

وفي غير هذه المواقف نري الامام السجاد عليه السلام يتحركبهدوء وباستتار في اتجاه تربية الافراد وصنع الشخصية الاسلامية وفق مدرسة أهل البيت ومحاربة الانحرافات و... وبذلك قطع في الواقع الخطوة الاساسية الاولي علي طريق تحقيق هدف مدرسة أهل البيت المتمثل بإقامة المجتمع الإسلامي المستظل بحكومة اسلامية صالحة علي نموذج حكومة رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله وعلي بن ابي طالب عليه السلام. وكما ذكرنا من قبل لم يسلم الامام عليه السلام واتباعه رغم هذا النهج ـ المسالم علي الظاهر ـ من بطش الجهاز الاُمويوتنكيله. فمن أتباعه من قتل بشكل فظيع، ومنهم من سجن، ومنهم تشرّد بعيداً عن الأهل والديار، والامام عليه السلام نفسه في مرة واحدة علي الاقل سيق مقيّداً بالاغلال في حالة مؤلمة من المدينة الي الشام، وتعرّض مرات لألوان الأذي والتعذيب. ثم دسّ الخليفة الاُموي الوليد بن عبدالملك له السمّ واستشهد سنة 95 هجرية. [7] .


پاورقي

[1] بحار الانوار، ط: الاسلامية، ج 46 ص 144. وفي رواية اخري أضيف جابر بن عبداللّه الانصاريالي هؤلاء الثلاثة. وفي رواية اخري بدل جابر بن عبداللّه ورد ذكر سعيد بن المسيب المخزومي. وفيرواية اخري أضيف الي هؤلاء جميعا سعيد بن جبير، وبدلاً من جبير بن مطعم ذكر اسم محمد بن جبير بن مطعم (رجال الكشي، ط: مصطفوي، ص 115)، ويري العالم الرجالي المعاصر المحقق الشوشتري أن اسم جبير بن مطعم في هذا الحديث محرّف من حكيم بن جبير بن مطعم: (قاموس الرجال، ج 9، ص 399).

[2] الممتحنة: 4.

[3] راجع: أجوبة مسائل جار اللّه، للسيد شرف الدين العاملي، ص 59 و60، وكذلك: دراسات فيالكافي والصحيح، ص 261.

[4] تحف العقول عن آل الرسول 272 ـ 277 ط: جماعة المدرسين ـ قم.

[5] بحار الانوار ج 46 ص 165، ط: بيروت، نقلاً عن الكافي ج 5 ص 344.

[6] المصدر نفسه ص 95.

[7] حياة الامام السجاد عليه السلام بابعادها الجهادية وما اكتنفها من احداث من اروع مقاطع حياة أئمة أهل البيت عليهم السلام وتحتاج الي مقال مستقل.


اشعة من حياة الصادق


سيد جواد شبر، نجف، مطبعة النعمان، 1385 ق /1965 م، رقعي، 61 ص.



[ صفحه 216]




منزلت امام صادق و شيعيانش در نزد خداوند


خداوند به پيامبرش در مورد امام صادق عليه السلام فرمود:

«سيهلك المرتابون في جعفر، الراد عليه كالراد علي، حق القول مني، لأكرمن مثوي جعفر و لاسرنه في اشياعه و انصاره و اوليائه». [1] .

«هر كس در حقانيت امام صادق عليه السلام شك كند فورا هلاك مي شود و هر كه او را نپذيرد مرا نپذيرفته است.

اين وعده قطعي من است كه مقام او را گرامي دارم و پيروان و ياران و دوستانش را (در قيامت) شادمان سازم.»



[ صفحه 17]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 1، ص 528.


النشأة الطيبة


ابن الامام محمد الباقر عليه السلام و حفيد الإمام علي زين العابدين عليه السلام ما عساه أن يكون؟

و كيف له أن ينشأ؟

و لمذا و كيف لا يتعلم و يبدع؟

هذا و قد عاش الإمام الصادق عليه السلام مع جده السجاد من 15 - 12 سنة، و مع أبيه باقر علوم الدين و الدنيا عليه السلام بعد جده 19 سنة، و طالت مدة إمامته و قيادته للأمة بعد أبيه عليه السلام 34 سنة.

فالذي يولد في بيت العظمة و النور، و مهبط الوحي السماوي، و منزل البركات و الخيرات، و مهبط الملائكة الكرام، و مهوي القلوب السليمة، و محل النفوس الشريفة، و بهم تعرف النطف الخبيثة من النظيفة، فلابد من أن يكون عملاقا عظيما في كل ناحية و من الاتجاهات.



[ صفحه 22]



و الذي يرعاه الإمام السجاد عليه السلام أكثر من عشر سنوات لابد من أن يكون في قمة الروحانية، و في غاية الصفاء، و في منتهي الزهد و الانقطاع إلي الله سبحانه، و ليس مستغربا إذن أن نقرأ: أن الإمام الصادق عليه السلام كان مستجاب الدعوة فإذا سأل الله شيئا لا يتم قوله إلا و هو بين يديه. [1] .

أو إذا احتاج إلي شي ء قال: يا رباه أنا أحتاج إلي كذا... فما يستتم دعاءه إلا و ذلك الشي ء بجنبه موضوع.

فالإمام السجاد عليه السلام هو صاحب المدرسة الدعائية الفريدة من نوعها عبر العصور، بل و لم يتحدث التاريخ لا القديم و لا الحديث عن مثل تلك المدرسة الرائعة و لا عن مثل ذاك البرنامج الروحاني من الأدعية المشهورة المذكورة في كتب الدعاء المنتشرة في جميع أنحاء العالم الإسلامي و أهمها جمعت في صحيفة سميت ب «زبور آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم» و هي (الصحيفة السجادية) النورانية.

و الذي يتتلمذ علي يد والد بقر العلوم للكون و شق بطونها و نشرها بين بني البشر و علم الأمة كيف تعيش و كيف تتعلم مدة 34 سنة، أفلا يكون هو الأجدر و الأصلح لاستقبال تلك العلوم النورانية و اختزانها و عكسها علي الأمة لتري دربها إلي الله، و علي العالم بأجمعه ليدرك طريق الحق و نهجه، و علي المسلمين ليترك بصمة طاهرة تقية تكون لهم عزا و فخرا في كل مجالات الحياة و تشعباتها.

نعم في تلك المدرسة الرائعة مدرسة أهل البيت عليهم السلام نبت و نما و عاش الإمام جعفر الصادق عليه السلام الذي ينقل عنه مختلف الرواة أحاديث عن



[ صفحه 23]



رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم تمجد و تصف هذا الإمام العظيم عليه السلام بالصادق.

فقد روي أبوهريرة أنه قال: سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول: سيولد من ولدي من اسمه جعفر و لقبه الصادق، ينطق لسانه بالحديث من يوم ولادته.

و من هنا نعرف بأن تسميته ب «الصادق» لم تنك وليدة فكر أو أناس من أب وجد أو تلاميذ و أصحاب، بل هي تسمية من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عن الله سبحانه في عليائه حيث اللوح و القلم، و نتذكر حديث اللوح الأخضر الذي أعطاه جبرائيل عليه السلام للرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و هداه بدوره إلي فلذة كبده سيدة نساء العالمين فاطمة عليه السلام، و رآه سلمان و عمار و غيرهما، و فيه أسماء الأئمة المعصومين عليهم السلام و صفاتهم جميعا واحدا إثر واحد (نور علي نور). [2] .

فبعد عامي الرضاعة بدأ الإمام زين العابدين عليه السلام و الإمام الباقر عليه السلام بتعليم الفتي النادرة جعفر عليه السلام العلوم الضرورية كتابا و سنة و آدابا، و العلم النفسي الحديث يؤكد علي دور العلم و التعلم في السن المبكرة، «العلم في الصغر كالنقش في الحجر، و العلم في الكبر كالنخز بالإبر»، و «قلب الطفل كالصفحة البيضاء...»، و «قلب الطفل كالأرض البكر الخالية تقبل ما يزرع فيها» و غيرها كثير من الأمثال و الأحاديث الشريفة المروية عن الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم أو الأئمة الأطهار عليهم السلام.

فاجتماع العوامل الخارجية من الأرضية الثقافية العالية لدي أسرة الإمام جعفر عليه السلام مع العوامل الداخلية من نبوغ و ذكاء الطفل ذاته عليه السلام أدي



[ صفحه 24]



إلي ولادة عبقرية ندر أمثالها في الزمن، و عم في الآفاق ريحها الطيب و شذاها العطر و أريجها العبق منذ سنواته الأولي تلك، هذا مضافا إلي علمه اللدني من الله عزوجل.

فتتلمذ الإمام جعفر عليه السلام علي أبيه و جده و كان منذ الثانية يحضر في حلقات درس والده عليه السلام... و في العاشرة من عمره كان من البين أنه الألمع و الأنبه بين جميع التلاميذ الذين كانوا يحضرون دروس الإمام الباقر عليه السلام علي كثرتهم، فوجوده عليه السلام كان فاعلا و محوريا بالدرس و البحث و مخاصماته و محاوراته في تلك الأيام و منها ما هو منقول في مطاوي هذا الكتاب «الكلمة».

فالإمام جعفر عليه السلام كان ركيزة أساسية في المدرسة الباقرية، و أستاذا تتوجه إليه الأنظار إذا ما غاب أو تأخر الأستاذ الكبير لسبب من الأسباب أو لعارض من العوارض الحياتية، فوجود الإمام الصادق عليه السلام كان منذ صغره يسد و يقوم بمكان والده المعظم باقر العلوم عليه السلام.

هكذا ولد الإمام عليه السلام و تغذي و نما علي الحب و الإخلاص و اليقين، و تعلم جميع العلوم من باقرها، فكان عليه السلام جامعة متكاملة في أيام ندرت فيها المدارس أو حتي الكتاتيب (جمع كتاب)... و إنك لتحتار إذا ما وقفت أمام اسم الامام الصادق عليه السلام من أين تبدأ، لست أنت فقط فكل الناس يحتارون حينذاك.

فنحن أمام بحر طام عم جوده و نثر لآليه و درره... و بدر سام أشرق نوره و كلل الليل بهاءه...

نحن أمام شمس المعارف الكبري... و موسوعة الكون البشرية



[ صفحه 25]



العظمي... و أستاذ الأئمة... و قائد جميع الأمة، و الذي لم ير إلا صائما أو قائما أو قارئا للقرآن، إذ القرآن نور من الله صامت ساكن و الإمام نور من الله ناطق باسق... فتبارك الخلاق العليم...


پاورقي

[1] إسعاف الراغبين، ص 208.

[2] سورة النور، الآية: 35.


الفعل و الاستطاعة


التوحيد 350، ب 56، ح 13، حدثنا أبي رحمه الله قال: حدثنا سعد بن عبدالله عن يعقوب بن يزيد، عن محمد بن أبي عمير، عمن رواه من أصحابنا، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: سمعته يقول:...

لا يكون العبد فاعلا الا و هو مستطيع و قد يكون مستطيعا غير فاعل، و لا يكون فاعلا أبدا حتي يكون معه الاستطاعة.


البدعة أو الكفر؟


[معاني الأخبار 393، ح 43: حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد - رضي الله عنه - قال: حدثنا محمد بن الحسن الصفار، عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن حماد،...]

عن الحلبي، قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: ما أدني ما يكون به العبد كافرا؟ قال:

أن يبتدع به شيئا فيتولي عليه و يتبرأ ممن خالفه.


دعاء أبي ذر


أصول الكافي 2 / 587، ح 25: علي بن ابراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن محمد بن يحيي الخثعمي، عن أبي عبدالله عليه السلام قال...

ان أباذر أتي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و معه جبرئيل عليه السلام في صورة دحية الكلبي و قد استخلاه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، فلما رآهما انصرف عنهما و لم يقطع كلامهما.



[ صفحه 10]



فقال جبرئيل عليه السلام: يا محمد هذا أبوذر قد مربنا و لم يسلم علينا، أما لو سلم لرددنا عليه، يا محمد ان له دعاء يدعو به معروفا عند أهل السماء فسله عنه اذا عرجت الي السماء، فلما ارتفع جبرئيل عليه السلام جاء أبوذر الي النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

فقال له رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ما منعك يا أباذر أن تكون سلمت علينا حين مررت بنا؟

فقال: ظننت يا رسول الله أن الذي [كان] معك دحية الكلبي قد استخليته لبعض شأنك.

فقال: ذاك جبرئيل عليه السلام يا أباذر، و قد قال: أما لو سلم علينا لرددنا عليه، فلما علم أبذر أنه كان جبرئيل عليه السلام دخله من الندامة حيث لم يسلم عليه ماشاءالله.

فقال له رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ما هذا الدعاء الذي تدعو به؟ فقد أخبرني جبرئيل عليه السلام أن لك دعاء تدعو به معروفا في السماء.

فقال: نعم يا رسول الله، أقول: اللهم اني أسألك الأمن و الايمان بك والتصديق بنبيك، والعافية من جميع البلاء، والشكر علي العافية، والغني عن شرار الناس.


المنهجية الفقهية


حدد الامام الصادق (ع) استنباط الأحكام الشرعية. من أدلتها الأصلية: القرآن الكريم، و السنة النبوية، و سيرة الأئمة المعصومين، و العلم المعصوم. القرآن الكريم: ضم كتاب الله توجيهات الأحكام بمجملها و بقي التفصيل للنبي، فبين الأصول و معظم الفروع، و ظلت قضايا جزئية لم تتوافر الدواعي و البواعث لبيانها لعدم الحاجة اليها، و لأن حكمة التدرج في التبليغ أقتضت أيضا قسم من الأحكام، و نشأة جملة منها يبينها الأوصياء و العلماء. قال الامام الصادق: «علمنا من كتاب الله تعالي، اذ يقول: (و انزلنا اليك الكتاب تبيانا لكل شي ء) [1] ، و قال في موقع آخر: «كل ما يحتاج اليه نعلمه، أما سمعت قول الله تعالي (و كل شي ء أحصيناه في امام مبين) [2] .


پاورقي

[1] المناقب: 4 / 250.

[2] نفسه: 4 / 227.


مؤلفاته


ألف خمس مؤلفات في مدة لا تزيد عن الثلاث سنين.

1- صلح الحسن.. و هو من الكتب الجيدة النافعة و قد كان السبب في كتابته هو قراءته بحثا لبعض المؤرخين المعاصرين المعقدين نفسيا، ينال فيه من الامام الحسن عليه السلام



[ صفحه 14]



بأسلوب لايخلو من قلة التهذيب و التحقيق.. فما كان منه الا أن هاجمه مهاجمة لا هوادة فيه بشكل مباشر أو غير مباشر.. ثم كان رد الفعل الفكري ان قام بتأليف هذا الكتاب - طبع مرتين في بيروت.

2- الامام علي الرضا (ع) - طبع في بيروت.

3- حجر بن عدي: للشهيد العظيم المجاهد الذي رفض بكل ايمان و صدق أن يتنازل عنه ولائه للامام علي (ع) بالرغم من التهديد بالقتل فكان شهيد ولائه... و لعل هذا الكتاب يعتبر من أكثر الكتب تعبيرا عن شخصية هذا الشهيد العظيم... و كان المترجم مهتما غاية الاهتمام بالسعي الي اعادة تشييد مقام حجر بن عدي مع بعض الأثرياء المؤمنين في ايران.

4- الامام الصادق - هذا الكتاب - الذي كان عازما علي اصداره في عدة أجزاء و كان يطلب مني أن نشترك في كتابة الجزء الذي يتحدث عن فقه الامام الصادق، ولكن الأجل لم يمهله لتنفيذ ذلك.. فكان هذا الكتاب هو المقدار الذي استطاع أن يكمله قبل وفاته... و لعله من أفضل ما كتب عن الامام الصادق (ع) من حيث تحليل كثير من المواقف و القضايا البارزة التي عاشت



[ صفحه 15]



في حياته و ترك تأثيرا كبيرا علي مجريات الواقع.

5- ديوان شعر.


الصادق و تطور المجتمع


... و تنداح وشوشات في مجتمع المدينة المنورة، ثم تعلوا فتصبح حوارا... فجدالا... فخصاما.. ماذا يقول هؤلاء الناس؟؟

و فيم يختصمون... و يتجادلون؟؟

انهم يثيرون بينهم نزاعا حارا بشأن الحلال.. و الحرام.

أي العلوم... و أي الأعمال حلال... و أيها حرام...؟؟



[ صفحه 403]



و الصناعات... و أنواعها... أيها يقر الشرع حليته... و أيها يحرمه؟؟

و ينقل الي الامام ما يدور بين الناس في أسمارهم... و مطارح أعمالهم.. فماذا قال؟؟

الصادق ثورة تذخر بالنشاط الحي لبناء المجتمع علي القواعد التي رفعها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

فهو يدعو الي سلوك أي نهج صحيح فيه حياة رضية... تنشد التجدد... و الاستعلاء فوق كل ما يعوق حركة المد الحضاري... مادة... و روحا...

لذلك كان جوابه الذي جعل السكينة تفرد جناحيها الذهبيين علي الناس، بالنسبة للعلم.. و العمل «كل شي ء فيه صلاح للناس بجهة من الجهات، فهذا كله حلال... و كل امر فيه وجه من الفساد، فهذا كله حرام».

أما بالنسبة للصناعات و أنواعها... فقد قال: «كل ما يتعلم العباد، أو يعلمون غيرهم من صنوف الصناعات، و أنواع صنوف الآلات التي يحتاج اليها العباد التي منها منافعهم، و بها قوامهم، و فيها بلغة جميع حوائجهم، فحلال فعله و تعلمه، و العمل به...» اه [1] .

ذلك هو الاسلام رياض غناء لا حدود لها، تفتح أحضانها لكل جديد مفيد... علما كان أو عملا... أو صناعة... ما دام يكسو المجتمع تقدما مباركا خصبا... وعيشا كريما رغدا...


پاورقي

[1] ابن شعبة الحراني: تحف العقول - ص 335 -.


وأما الإجماع


فهو حجة عند الإمام الصادق والشيعة، كالإجماع علي الأمور المعلومة من الدين بالضرورة، مثل أعداد الصلوات المفروضة وأركانها وهيئاتها، ومناسك الحج، وأركان الصوم، وأنواع الزكاة ومقاديرها، إلا أن حجية الإجماع عند الإمامية بسبب موافقة الإمام المعصوم، وقوله هو الحجة في الحقيقة؛ لأنهم عرَّفوا الإجماع بأنه اتفاق جماعة يكشف اتفاقهم عن رأي المعصوم. والزمان-كما يذكر الطوسي مقرراً مذهب الإمامية-لا يخلو من إمام أبداً.

يتبين مما ذكر أن الإمام عند الإمامية هو الحجة والأصل، فهو القطب في فهم القرآن، وهو الأصل في نقل سنة النبي (صلي الله عليه وآله وسلم)، وكلامه في ذاته سنة، والإجماع حجة لأنه السبيل لكشف آراء الإمام؛ لأن الأرض لا تخلو قط من إمام، ولا تتفق الأمة علي ضلالة، وكاشف الضلالة هو الإمام(الإمام الصادق للشيخ أبي زهرة:ص467).

والإجماع عند الإمامية يمكن وقوعه، وقد وقع بالفعل، قال صاحب القوانين المحكمة: "ثم إن أصحابنا متفقون علي حجية الإجماع ووقوعه".

ولابد عند الإمامية وغيرهم من سند أو دليل للإجماع، فإن المجتهدين لا يمكن أن يقرروا حكماً شرعياً إلا إذا كان معتمداً علي دليل من الكتاب أو السنة، والإجماع في ذاته حجة من غير نظر إلي أصله. والعقل كما ذكر صاحب القوانين المحكمة يمكن أن يكون سنداً للإجماع إذا بني علي الحسن والقبح الذاتيين أو علي تخريج أو استنباط واضح المأخذ يتفق عليه جماهير علمائهم في الأمصار.


و أما الاجماع


فهو حجة عند الامام الصادق و شيعة، كالاجماع علي الأمور المعلومة من الدين بالضرورة، مثل أعداد الصلوات المفروضة و أركانها و هيئاتها، و مناسك الحج، و أركان الصوم، و أنواع الزكاة ومقاديرها، الا أن حجية الاجماع عند الامامية بسبب موافقة الامام المعصوم، و قوله هو الحجة في الحقيقة؛ لأنهم عرفوا الاجماع بأنه اتفاق جماعة يكشف اتفاقهم عن رأي المعصوم. والزمان - كما يذكر الطوسي مقررا مذهب الامامية - لا يخلو من امام أبدا.

يتبين مما ذكر أن الامام عند الامامية هو الحجة و الأصل، فهو القطب في فهم القرآن، و هو الأصل في نقل سنة النبي صلي الله عليه و آله و سلم، وكلامه في ذاته سنة، و الاجماع حجة لأنه السبيل لكشف آراء الامام؛ لأن الأرض لا تخلو قط من امام، و لا تتفق الأمة علي ضلالة، وكاشف الضلالة هو الامام [1] .

و الاجماع عند الامامية يمكن وقوعه، و قد وقع بالفعل، قال صاحب القوانين المحكمة: «ثم ان أصحابنا متفقون علي حجية الاجماع و وقوعه».

و لابد عنه الامامية و غيرهم من سند أو دليل للاجماع، فان المجتهدين لا يمكن أن يقرروا حكما شرعيا الا اذا كان معتمدا علي دليل من الكتاب أو السنة، و الاجماع في ذاته حجة من غير نظر الي أصله. و العقل كما ذكر صاحب القوانين المحكمة يمكن أن يكون سندا للاجماع اذا بني علي الحسن و القبح الذاتيين أو علي تخريج أو استنباط واضح المأخذ يتفق عليه جماهير علمائهم في الأمصار.


پاورقي

[1] الامام الصادق للشيخ أبي زهرة: ص 467.


تلامذة الامام الصادق ورواة حديثه


كان تلامذته عليه السلام من مختلف الأقطار الاسلامية علي اختلاف آرائهم و معتقداتهم و قد أجمع العلماء علي أنهم كانوا أربعة آلاف، و هؤلاء الثقات منهم و سوف نذكر من اشتهر بالعلم و من خرج حديثه كأصحاب الصحاح: البخاري، و مسلم، و الترمذي، و أصحاب السنن، و منهم من أصبحوا رؤساء مذاهب و رؤساء طوائف:

1- أبوحنيفة النعمان بن ثابت المتوفي سنة 150 ه صاحب المذهب المنسوب اليه و قد اشتهر قوله: ما رأيت أعلم من جعفر بن محمد. و قوله أيضا: لولا السنتان لهلك النعمان. و كانت له مع الامام الصادق اتصالات متفرقة بالمدينة و الكوفة، و قد لازمه مدة سنتين متواصلتين بالمدينة فجعل هاتين السنتين نجاة له من الهلكة.

2- و مالك بن أنس المتوفي سنة 179 ه رئيس المذهب المنسوب اليه و كانت له صلة تامة بالامام الصادق و روي الحديث عنه و اشتهر قوله فيه: ما رأت عين أفضل من جعفر بن محمد.

3- سفيان الثوري المتوفي 161 ه و هو من رؤساء المذاهب و حملة الحديث و قد بقي مذهبه معمولا به الي ما بعد القرن الرابع الهجري، و كان لسفيان اختصاص بالامام الصادق و قد روي عنه الحديث كما روي كثيرا من آدابه و أخلاقه و مواعظه و حكمه.



[ صفحه 19]



4- حاتم بن اسماعيل المتوفي سنة 180 ه كوفي الأصل خرج له البخاري و مسلم و الترمذي و الجماعة و كان ثقة في الحديث، أخذ عن الصادق و أخذ عنه خلق كثير منهم اسحاق و ابن معين.

5- حفص بن غياث بن طلق بن معاوية بن مالك، أبوعمرو الكوفي المتوفي سنة 194 ه روي عن الصادق و روي عنه أحمد بن حنبل، و اسحاق و أبونعيم، و يحيي بن معين، و علي بن المديني و عفان بن مسلم، و عامة الكوفيين، ولي قضاء بغداد، و كان حافظ الحديث ثبتا فيه مقدما عند المشايخ كتبوا عنه من حفظه ثلاثة آلاف أو أربعة آلاف حديث خرج له الجماعة أجمع.

6- زهير بن محمد التميمي أبوالمنذر الخراساني المتوفي سنة 162 ه أخذ عن الامام الصادق و أخذ عنه أبوداود الطيالسي، و روح بن عبادة، و أبوعامر العقدي، و عبدالرحمن بن مهدي، و الوليد بن مسلم، و يحيي بن بكير، و أبوعاصم و غيرهم و ثقه أحمد و يحيي و عثمان الدارمي و هو من رجال الصحاح.

7- ابراهيم بن محمد بن أبي يحيي الأسلمي أبواسحاق المدني المتوفي 191 ه روي عن الصادق، و له كتاب مبوب في الحلال و الحرام، و ذكره الشيخ الطوسي في الفهرست، و روي عن ابراهيم بن طهمان و الثوري، و ابن جريج و الشافعي و سعيد بن أبي مريم و أبونعيم و آخرون. و يعد من مشايخ الشافعي و قد أكثر عنه في كتبه، اختص بحديث أهل البيت أكثر من غيره، و قد اتهم بالحط من السلف.

8- الضحاك بن مخلد أبوعاصم النبيل البصري المتوفي سنة 214 ه روي عن الصادق و روي عنه البخاري و أحمد بن حنبل و ابن المديني و اسحاق بن راهويه، قال ابن شيبة: و الله ما رأيت مثله.

9- الحارث بن عمير البصري نزل مكة روي عن الصادق و عنه روي ابن عيينة و ابن مهدي و أبوأسامة.

و قد يضيق المجال هنا عن ذكر تلامذة الامام و رواة حديثه، و هم من كبار العلماء و حملة الحديث و رؤساء طوائف و أئمة مذاهب و غيرهم. ذكر الشيخ أسد



[ صفحه 20]



حيدر في كتابه الامام الصادق و المذاهب الأربعة 123 عالما [1] و سوف نأتي علي ذكر المشهور منهم.

10- أبان بن تغلب. أبوسعد الكوفي، روي عن السجاد، و الباقر، و الصادق، و مات في أيامه. جاء في الفهرست: أبان بن تغلب بن رباح ثقة جليل القدر عظيم المنزلة في أصحابنا، لقي أبامحمد علي بن الحسين و أباجعفر الباقر و روي عنهم، و كانت له عندهم حظوة و قدم، و قال له أبوجعفر الباقر: اجلس في مسجد المدينة و افت الناس فاني أحب أن يري في شيعتي مثلك. و كان غزير العلم متضلعا في عدة علوم و له كتب ذكرها ابن النديم في الفهرست منها: كتاب معاني القرآن، كتاب القراءات، كتاب من الأحوال في الرواية علي مذهب الشيعة [2] .

و قال ابن حجر: روي عن أبي عبدالله الصادق، و هو من السته من أصحابه عليه السلام الذين أجمعت العصابة علي تصحيح ما يصح عنهم و الاقرار لهم عيسي، و حماد بن عثمان، و أبان بن عثمان [3] فقال الشيخ نجم الدين في المعتبر: «روي عن الصادق أربعة آلاف رجل و برز من تلامذته الفقهاء جم غفير الي أن يقول: كتب من أجوبة مسائله أربعمائة مصنف لأربعماية مصنف، سموها بالأصول».

بعض المؤلفين من تلامذته:

ألف تلامذة الامام الصادق المختصون به كتبا في سائر العلوم و الفنون منهم:

1- علي بن يقطين المتوفي سنة 184 ه له كتاب ما سئل عنه الامام الصادق من أمور الملاحم [4] .

2- أبوحمزة ثابت بن أبي صفية الثمالي المتوفي 150 ه له كتاب في



[ صفحه 21]



التفسير و كان من تلامذة الباقر و الصادق [5] .

3- أبوبصير يحيي بن القاسم المتوفي سنة 150 ه و هو من تلامذة الباقر و الصادق، له تفسير القرآن، ذكره ابن النديم.

4- علي بن حمزة: أبوالحسن الكوفي البطائي من تلامذة الامام الصادق. له كتاب جامع أبواب الفقه، ذكره النجاشي.

5- اسماعيل بن أبي خالد محمد بن مهاجر له كتاب مبوب في القضاء ذكره الطوسي.

6- المفضل بن عمر الكوفي. له كتاب التوحيد الذي أملاه عليه الامام الصادق عندما التقي المفضل بأحد الزنادقة، فأملي عليه الامام الصادق تلك الدروس القيمة التي تحتوي علي دلائل التوحيد، و محكم البراهين علي وجود الصانع الحكيم من بيان هيئة العالم، و تأليف أجزائه، و كيفية خلق الانسان و تكوينه و كيفية ولادته و تغذيته، و غرائزه و طبائعه، و بيان الدماغ و عظمته، و ما فيه وفي سائر الأعضاء من عجيب الصنع، و عظيم القدرة، و ذكر الفؤاد و النخاغ و الدم الأوردة و الشرايين، و بيان قوي البدن من جاذبة و ماسكة و هاضمة و دافعة، و بيان الحواس و أعمالها و أسرارها و الوسائط التي بينها من ضياء و هواء، و ماهية الصوت و حقيقة الكلام، و المنطق و الكتابة و ما أعطي الانسان من علم، و الأشياء المخلوقة لمآرب الانسان، و ما يتوقف عليه نظام حياته، الي غير ذلك.

و قد شرحه الأستاذ الطبيب محمد الخليلي شرحا وافيا بالغرض، و طبقه علي العلوم الحديثة في مجلدين.

7- هشان بن الحكم: المتوفي سنة 185 ه هو أبومحمد الشيباني من تلامذة الامام الصادق و ابنه موسي الكاظم عليه السلام [6] له من الكتب كتاب (الامام) و كتاب (حدوث الأشياء) و كتاب الرد علي الزنادقة.

8- أبوجعفر الأحول المعروف (مؤمن الطاق) من أصحاب أبي عبدالله



[ صفحه 22]



الصادق كان متكلما حاذقا، له من الكتب: كتاب (الامامة) و كتاب (المعرفة)، و كتاب (الرد علي المعتزلة) كتاب في أمر طلحة و الزبير.

و غير هؤلاء من تلامذة الامام الصادق الذين ألفوا في عصره سائر العلوم و الفنون.

9- جابر الجعفي جابر بن يزيد بن الحارث بن عبديغوث الجعفي، أو أبويزيد الكوفي المتوفي سنة 128 ه روي عنه شعبة، و الثوري، و اسرائيل، و الحسن بن حي، و شريك و مسعر، و معمر، و أبوعوانة، و خرج حديثه أبوداود، و الترمذي، و ابن ماجة، قال ابن مهدي: ما رأيت في الحديث أورع منه.

و قال ابن عليه: جابر صدوق في الحديث. و قال يحيي بن أبي بكير عن شعبة: كان جابر اذا قال حدثنا و سمعت، فهو من أوثق الناس.

و قال ابن عبدالحكيم: سمعت الشافعي يقول: قال سفيان الثوري لشعبة: لئن تكلمت في جابر الجعفي، لأتكلمن فيك. و كان جابر يحفظ مائة ألف حديث. هكذا وصفه معاصروه [7] .

و قد كانت له منزلة و تقدير في الكوفة، و انتشر حديثه، و أخذ عنه العلماء. و بعد أن ظهرت الآراء و هبت زوبعة الخلاف، و اشتد النزاع بين العرب و الموالي، أو بين أهل الحديث و أهل الرأي أصبح جابر لا يؤخذ بحديثه. لعن الله السياسة لأنها تفسد الحقيقة.و لما كثرت كلمات الذم له جريا للظروف و خضوعا للعوامل السياسية. قال عنه الامام الصادق:

«رحم الله جابرا كان يصدق علينا، و لعن الله المغيرة كان يكذب علينا» و روي الكشي في رجاله: روايات كثيرة دالة علي مدحه، و له أصل يرويه الشيخ الطوسي عن ابن أبي جيد عن ابن الوليد كما أنه يذكر له كتابا في التفسير [8] .

و السبب الذي أدي الي التكذيب جلي و معروف، كان يكثر روايته عن أهل البيت، و يقول عندما يتحدث عن الامام الباقر عليه السلام: حدثني وصي الأوصياء،



[ صفحه 23]



و هو أمر يعظم تحمله في عصر تقرب الناس لولاتهم بالابتعاد عن أهل البيت، و ذلك اما خوفا علي أنفسهم أو تقربا لسلاطينهم.

10- محمد بن مسلم بن رباح، أبوجعفر الكوفي الثقفي، المتوفي سنة 150 ه عن سبعين سنة. روي عن الامام الباقر و ابنه الامام الصادق و قد أجمعوا علي تصحيح ما يصح عنه.

كان المثل الأعلي في الصلاح و الطاعة و العلم، و قد حفظ عن الامام الباقر ثلاثين ألف حديث، و عن الامام الصادق ستة عشر ألف حديث و له كتاب يسمي الأربعمائة مسألة في أبواب الحلال و الحرام.

قال عبدالله بن أبي يعفور: قلت لأبي عبدالله: انه ليس كل ساعة ألقاك و لا يمكن القدوم اليك، و يجي ء الرجل من أصحابنا فيسألني عنه. قال عليه السلام: فما يمنعك عن محمد بن مسلم الثقفي؟ فانه قد سمع من أبي، و كان عنده وجيها.

و دعي لأداء الشهادة عن شريك القاضي و هو و أبوكريبة الأسدي، فقال ابن أبي ليلي: جعفريان فاطميان. و رد شهادتهما. فقال محمد بن مسلم لشريك: نسبتنا لأقوام لا يرضون بأمثالنا، و لرجل لا يرضي بأمثالنا أن نكون من شيعته، فان تفضل و قبلنا، فله المن علينا و الفضل، فتبسم شريك ثم قال: اذا كانت الرجال فلتكن أمثالكم.

و سئل أبوحنيفة صاحب الرأي عن مسألة الحامل التي تموت و الوالد يتحرك في بطنها، فقال للسائل: عليك بمحمد بن مسلم الثقفي فانه يخبرك فيها.

11- زرارة بن أعين الشيباني أبوالحسن المتوفي سنة 150 ه من مشاهير رجال الشيعة، فقها و حديثا و معرفة بالكلام، أجمعت فيه خلال الفضل و الدين، و هو من أصحاب الباقر و الصادق عليه السلام قال النجاشي: شيخ أصحابنا في زمانه و متقدمهم و كان قارئا فقيها متكلما شاعرا أديبا، قد اجتمعت فيه خلال الفضل و الدين.

و دخل الفيض بن المختار علي الامام الصادق عليه السلام فسأله عن الاختلاف



[ صفحه 24]



في الحديث فأجابه الامام بعد كلام طويل: اذا أردت حديثا فعليك بزرارة بن أعين.

و قال الشيخ الطوسي: و لزرارة مصنفات منها: كتاب الاستطاعة و الجبر. و قال ابن النديم: و زرارة من أكبر رجالات الشيعة فقها و حديثا و معرفة بالكلام، و من ولده الحسين بن زرارة و الحسن بن زرارة من أصحاب جعفر بن محمد عليه السلام.



[ صفحه 25]




پاورقي

[1] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 ص 29 و ج 2 ص 398.

[2] الفهرست ص 308.

[3] لسان الميزان ج 1 ص 24.

[4] الفهرست ص 308.

[5] نفسه ص 50 و كشف الظنون ج 2 ص 444.

[6] نفسه ص 250 و ذكر له 25 كتابا.

[7] راجع تهذيب التهذيب ج 2 ص 48.

[8] الفهرست للشيخ الطوسي ص 45.


ادلة امامة جعفر الصادق


لكل امام ادلة عرفت عنه و له. و كلها تشهد بعصمته و وجوب الاقرار بامامته. و ادلة امامة جعفر الصادق (ع) كثيرة، و هذا بيانها:

الاول: وصية أبيه له.قال المفيد في «الارشاد»: كان الصادق جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي عليهم السلام من بين اخوته، خليفة ابيه و وصيه و القائم بالامامة من بعده.

الثاني؛ النص عليه من ابيه فقد ذكر المفيد في الارشاد: وصي له ابوجعفر وصية ظاهرة، و نص عليه بالامامة نصا جليا؛ ثم ذكر الاخبار التي تضمنت النص عليه، و منها حديث الحسين بن محمد عن ابي الصباح الكناني: نظر ابوجعفر الي جعفر يمشي فقال: هذا من الذين قال الله، عزوجل فيهم: «و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين».

و منها رواية عن جعفر: أن أباه لما حضرته الوفاة استدعاه و قال له:



[ صفحه 38]



«يا أباعبدالله اوصيك بأصحابي خيرا» فقال له: و الله لأدعنهم، و الرجل يكون منهم في المصر في يسأل أحدا من امر الدين».

و روي عن الصيرفي: «سمعت أباجعفر عليه السلام يقول: ان من سعادة الرجل ان يكون له الولد يعرف فيه شبه خلقه و خلقه و شمائله، و اني لأعرف من ابني هذا شبه خلقي و خلقي و شمائلي، يعني أباعبدالله عليه السلام».

و روي عن طاهر: «كنت عند أبي جعفر فأقبل جعفر فقل أبوجعفر: هذا خير البرية»، وذكر محمد بن يحيي عن احمد بن محمد عن ابن محبوب عن هشام بن سالم عن جابر ابن يزيد الجعفي عن ابي جعفر (ع) «سئل عن القائم فضرب بيده علي أبي عبدالله (ع) فقال: هذا و الله قائم آل محمد» و فسره الصادق (ع) في آخر الحديث بأن كل امام، هو القائم بعد الامام الذي كان قبله.

(الثالث) انه افضل اهل زمانه علما و عملا و زهدا و ورعا و عبادة و حلما و سخاء و كرما، و في جميع صفات الفضل، فيكون احق بالامامة و الخلافة لقبح تقديم المفضول علي الفاضل عقلا، و امتناع خلو الزمان من الامام. قال المفيد في الارشاد: ثم الذي قدمناه من دلائل العقول ان الامام لا يكون الا الأفضل، يدل علي امامته عليه السلام لظهور فضله في العلم و الزهد و العمل علي اخوته و بني عمه، و سائر الناس من اهل عصره. و قال قبل ذلك: برز الصادق، عليه السلام، علي جماعة اخوته بالفضل، و كان انبههم ذكرا و أعظمهم قدرأ و أجلهم في العامة و الخاصة و قال ابن حجر في الصواعق. خلف الباقر ستة أولاد أفضلهم و أكملهم جعفر الصادق



[ صفحه 39]



و من ثم كان خليفته و وصيه. او قال مالك بن أنس: «ما رأت عين و لا سمعت أذن و لا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفر الصادق فضلا و علما و عبادة و ورعا. و كان مالك اذا حدث عنه يقول: حدثني الثقة بعينه!» و دخل اليه سفيان الثوري يوما فسمع منه كلاما أعجبه فقال: «هذا، و الله يا ابن رسول، الجوهر فقال له: بل هذا خير من الجوهر! و هل الجوهر الاحجر؟»

و يأتي في أخباره مع أبي حنيفة قول أبي حنيفة و قد سئل: من افقه من رأيت؟ قال: «جعفر بن محمد!» و قوله: أليس ان أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس؟ و قال الشهرستاني ستاني في«الملل و النحل» هو - اي الصادق - ذو علم غزير في الدين، و أدب كامل في الحكمة، و زهد بالغ في الدنيا، و ورع تام عن الشهوات، و قد أقام بالمدينة مدة يفيد الشيعة المنتمين اليه و يفيض علي الموالين له اسرار العلوم.»

و يدل علي أنه أفضل أهل زمانه مضافا الي ما شاع و ذاع و ملأ الكتب و الاسماع ما يأتي في مناقبه و فضائله. و عن زيد بن علي ابن الحسين انه قال: «في كل زمان رجل منا، أهل البيت،يحتج به الله علي خلقه، و حجة زماننا ابن أخي جعفر بن محمد، لا يضل من اتبعه و لا يهتدي من خالفه.»

الرابع: ظهور المعجزات علي يديه:

و هذه المعجزات التي بمثلها تثبت نبوة الانبياء قد ظهرت علي يديه. قال المفيد في الارشاد: «كان له من الدلائل الواضحة ما بهر العقول،



[ صفحه 40]



و أخرس المخالف عن الطعن فيها بالشبهات، ثم قال: و قد روي الناس من آيات الله، جل اسمه، الظاهرة علي يده عليه السلام، ما يدل علي امامته، ثم ذكر عدة نقتطف منها في هذا المقام الاخبار التالية:

استجابة دعائه - و ذلك في قصة مع المنصور الذي كان شديد الغضب عليه، عازما علي قتله، فدعا فسكن غضبه و نجا منه و اكرمه.»


عهد امامته


في سنة (117 هـ) - حيث انتقل الإمام الباقر (ع) إلي جوار ربه ضحية غالية لسياسة بني أمية الجائرة - أوصي إلي ولده الصادق (ع) وهو في سن الرابعة والثلاثين بمدرسته التي اجتمعت عليها المئات من ذوي الفكر والبصيرة، حتي كانت نواة المدرسة الكبري التي أسسها الإمام الصادق (ع) من بعد أبيه، كما أوصي له بالإمامة. وبهذا انتقلت إلي الإمام الصادق (ع) قيادة الأمة الدينية ومسؤولياتها السياسية الكبيرة.


نقل الامام الصادق عن كتاب علي أو الجامعة


أوردنا في كتاب (معالم المدرستين) عشرات الأمثلة التي نقل فيها الامام الصادق (ع) الحكم عن كتاب علي (ع) مثل قوله:

«ان في كتاب علي؛ أن الهر سبع فلا بأس بسؤره»

و أحيانا كان يسند ما ينقله عن كتب علي (ع) الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و يقول: «قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم».

و أحيانا كان يسأل عن مسألة فيجيب دون أن يسند الجواب الي كتاب علي (ع) أو الي الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و في كل ذلك كان يروي عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و لا يفتي باجتهادده و رأيه، كما صرح بذلك في الموارد الآتية:

في الكافي: سأل رجل أباعبدالله - الامام جعفر الصادق (ع) - عن مسألة فأجابه فيها، فقال الرجل: أرأيت ان كان كذا و كذا ما يكون القول فيها؟ فقال له:

«مه! ما أجبتك فيه من شي ء فهو عن رسول الله، لسنا من (أرأيت) في شي ء».

و في لفظ آخر: «لسنا نقول برأينا من شي ء».

و في رواية ثانية قال:

«انا لو كنا نفتي الناس برأينا و هو انا لكنا من الهالكين، و لكنها آثار من رسول الله أصول علم نتوارثها كابرا عن كابر، نكنزها كما يكنز الناس ذهبهم و فضتهم».

و في رواية ثالثة قال:

«والله! ما نقول بأهوائنا، و لا نقول برأينا، و لا نقول الا ما قال ربنا، أصول عندنا نكنزها كما يكنز هؤلاء ذهبهم و فضتهم».

و في رواية رابعة قال:

«... بينة من ربنا لنبيه صلي الله عليه و آله و سلم، فبينها نبيه لنا. فلولا ذلك كنا كهؤلاء الناس».

و اتخذ الامام الصادق (ع) في أول الخلافة العباسية - و علي عهد أول خلفائهم السفاح - الحيرة» [1] سكنا له.

روي أبوجعفر محمد بن معروف الهلالي و قال:

«مضيت الي الحيرة الي أبي عبدالله جعفر بن محمد (ع) وقت السفاح، فوجدته قد تداك الناس عليه ثلاثة أيام متواليات، فما كان لي فيه حيلة، و لا قدرت عليه من كثرة الناس، و تكاثفهم عليه. فلما كان



[ صفحه 302]



في اليوم الرابع رآني - و قد خف الناس عنه - فأدناني، و مضي الي قبر أميرالمؤمنين (ع) فتبعته... الحديث» [2] .

و كذلك اتخذ من مسجد الكوفة معهدا لتدريس سنة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و كان يكتظ فيه حملة الحديث لأخذ الحديث منه، بالاضافة الي من كان يأخذ منه الحديث من الحجيج في المدينة و مكة و مني أيام الحج.

قال حسن بن علي الوشا الكوفي من مشايخ رواة الحديث:

أدركت في هذا المسجد - مسجد الكوفة - تسع مائة شيخ، كل يقول: حدثني جعفر بن محمد [3] .

و لا يعني قوله هذا حصر الرواة عن الامام الصادق (ع) في مسجد الكوفة بهذا العدد، بل يعني أن الوشا أخذ من هذا العدد ممن رووا عن الامام ابن عقدة (ت: 333 ه) كتاب «أسماء الرجال الذين رووا عن الامام الصادق (ع)» ترجم فيه لأربعة آلاف شيخ أخذ منه الحديث عن الامام الصادق (ع)، وأورد في ترجمة كل واحد منهم رواية واحدة مما أخذ منه [4] ، و ابن عقدة - أيضا - لم يقصد حصر من روي عن الامام الصادق (ع) بهذا العدد، و لا حصر ما أخذ من كل منهم برواية واحدة؛ و انما ترجم في هذا الكتاب لشيوخه الذين أخذ منهم الحديث عن الامام الصادق (ع)، و أورد في ترجمة كل منهم رواية واحدة مما أخذ بواسطته. و يؤيد ذلك قول الخزرجي (ت: 600 ه) الرجالي الكبير بمدرسة الخلفاء في كتابه تذهيب الكمال في ترجمة الامام الصادق (ع): (روي عنه خلق لا يحصون) [5] و لكثرة ما روي العلماء من الحديث في الفقه الاسلامي عن الامام الصادق (ع) سمي بعض العلماء؛ الفقه بمدرسة أهل البيت (ع) ب (الفقه الجعفري) و اشتهر عند الناس بالمذهب و الجعفري. و لست أدري كيف يصح نسبة هذا الفقه الي الامام الصادق (ع) و هو يسنده الي جده الرسول صلي الله عليه و آله و سلم بواسطة كتاب أبيه علي، و ليس كفقة أبي حنيفة الذي اعتمد الرأي في استنباط بعض الأحكام وصح وصفه بالفقه الحنفي، و انما الصحيح أن يقال: «الفقه المحمدي أو الفقه الاسلامي».

و هناك خطأ آخر شائع في أوساط بعض العلماء بأن أباحنيفة تتلمذ عند الامام الصادق (ع). و كيف يصح ذلك و أبوحنيفة يعتمد الرأي في استنباط الأحكام الاسلام، و الامام الصادق (ع) يستنكره و يقول: «لو كنا نفتي الناس برأينا لكنا من الهالكين»، و في رواية: «كنا كهؤلاء الناس» و لم يكن اجتماع أبي حنيفة بالامام الصادق (ع) للاستفادة من الامام الصادق (ع)، بل للمناظرة مع الامام الصادق (ع)، و كانت أحيانا بأمر الخليفة المنصور لافحام الامام الصادق (ع) - علي حد زعمهم - فقد استقدم المنصور الامام الصادق (ع) - و هو بالحيرة - و بعث الي أبي حنيفة و قال له:

«ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد، فهي ء له من مسائلك الشداد».

فهيأ أربعين مسألة. قال أبوحنيفة: فدخلت عليه و جعفر جالس عن يمينه، فلما بصرت به دخلني



[ صفحه 303]



من الهيبة لجعفر ما لم يدخلني لأبي جعفر، فسلمت عليه فأومأ الي فجلست، ثم التفت اليه فقال: «يا أباعبدالله! هذا أبوحنيفة» قال: «نعم. أعرفه» ثم التفت الي أبي حنيفة فقال: «يا أباحنيفة! ألق علي أبي عبدالله من مسائلك»، فجعل يلقي عليه فيجيبه فيقول: «أنتم تقولون كذا، و أهل المدينة يقولون كذا، و نحن نقول كذا»، فربما تابعنا، و ربما تابعهم، و ربما خالفنا جميعا... الحديث [6] .


پاورقي

[1] مدينة كانت في محل أرض النجف اليوم راجع مادة (الحيرة) في معجم البلدان.

[2] البحار (47 / 93 - 94).

[3] ترجمة الوشا في رجال النجاشي (ص 31 - 30)، و ترجمته - أيضا - في الكني والألقاب، للقمي.

[4] ترجمة ابن عقدة في الكني والألقاب، و البحار (27-47).

[5] تذهيب الكمال، ط. الأولي، سنة 1322 ه ص 54.

[6] البحار (47 / 217).


الاسلام يحث علي العلم


اذا أردنا استقراء تاريخ العلوم في الشرق العربي أو بالأحري في الشرق الاسلامي، نجد أن جميعها برزت الي الوجود بعد البعثة المحمدية: فالشعلة التي أضرمها محمد بن عبدالله (ص) في الجزيرة العربية كانت نواة لنهضة علمية ثقافية، أتت أكلها فيما بعد في بغداد و دمشق و القاهرة و قرطبة و دلهي و غيرها من البلدان، فلم تكن المدنية التي أسسها صاحب الشريعة الاسلامية مدنية ضرب وطعن (رغم ما تخللها من حروب دامية)، بل كانت مدنية علم و فكر عميق. و لا نريد أن نستشهد بالآيات القرآنية و الأحاديث النبوية التي تحث علي العلم، لأن ذلك بديهي يعرفه كل من اشتغل في تاريخ العلوم. و قد أساء الفهم نفر ظنوا أن العلم المقصود يقتصر علي علم الشريعة لا علي ادراك عظمة الله بآياته الكونية. و لكن تلك الآية البينة من سورة فاطر تظهر لنا بصورة صريحة و واضحة أن المقصود هو العلم الكوني: (ألم تر أن الله أنزل من السماء ماء فاخرجنا به ثمرات مختلفا ألوانها، و من الجبال جدد بيض و حمر مختلف ألوانها و غرابيب سود، و من الناس و الدواب و الأنعام مختلف ألوانه، كذلك انما يخشي الله من عباده العلماء. ان الله عزيز غفور) [1] .



[ صفحه 30]



اذن فلا غرابة أن يلتفت المسلمون الذين و لجوا في الدين الجديد الي العلوم التي كانت شائعة في عصرهم، لقد تواتر الينا من العلوم القديمة اللغة و الفقه و مختلف العلوم الشرعية، و لكننا لا نزال نجهل دور العلوم الكونية في المدنية الاسلامية.

كان المسلمون في البدء نقلة أمناء في مثل هذه العلوم و أخذوا العلوم عن غيرهم، و لكنهم لم يقفوا عند السوية التي اقتبسوها، بل فتحوا آفاقا جديدة في البحث و التحري العلمي. في البدء، اذن كان دور الترجمة، ثم أعقب ذلك دور الابداع و الكشف. و اننا لنقف مطأطئي الرؤوس أمام أولئك الخلفاء العباسيين الذين أغدقوا العطايا علي أولئك المترجمين الذين نقلوا لهم تراث الأوائل. و لا يبدأ عصر الترجمة بالمأمون (كما هو متواتر)، بل - كما دلت الوثائق الأخيرة - بعمر بن عبدالعزيز الخليفة الأموي، أما الترجمة الفعلية المتواصلة فقد كانت في عهد العباسيين.

انا لنستغرب جد الاستغراب، كيف يقوم أولئك الخلفاء في ذلك الماضي السحيق لنقل العلوم الي لغتهم مع بعد الشقة بينهم و بين الأوائل، و نحن لا نجد همة في نقل علوم الغرب الي لغتنا رغم أننا نعيش في قلب الحضارة الغربية و نري آثارها في تسهيل مرافق الحياة و فرض السيطرة السياسية.

ظهر في الاسلارم عدة علوم غير معروفة من قبل، كالرياضيات علي تباين أنواعها و الفلك و الجغرافيا و الطب و الحيوان و النبات و المعادن و الجمادات علي اختلاف أنواعها و تباين أشكالها.

ان هذه العلوم كانت قبل الاسلام، و لكنها ازدهرت و انتعشت في المدنية الاسلامية. و من جملة العلوم التي ظهرت الكيمياء أيضا التي عرفت في الاسكندرية قبل أن تعرف في المدنية العربية، و لكن الانتقال المباشر الي الغرب و اجتناء الثمرة العصرية كان عن طريق الكيمياء العربية. و من الجدير أن نثبت



[ صفحه 31]



ما قاله «الكسندر فون هومنولدت» أحد أساطين العلوم الطبيعية في الغرب في كتابه المشهور «الكون» (كوسموس) عن العرب في هذا الصدد في دورهم الذي لعبوه في العلوم:

«العرب أولئك الشعب السامي الذي أباد قسما من البربرية التي سطت علي أوربا مدة قرنين من الزمن، يرجعون بعلومهم الي منابع الفلسفة اليونانية الخالدة، و لكنهم لم يكونوا نقلة أمناء فحسب، بل رقوا العلوم التي اقتبسوها و أوجدوا طرقا جديدة لفهم الطبيعة لم تطرق علي بال الأوائل».

اذا كانت جميع العلوم تكاد تكون واضحة في انتقالها من الأوائل التي المدنية الاسلامية، فان الكيمياء الممزوجة بالسحر و الطلاسم و القوي الروحية المبهمة و التجارب الكيميائية الواضحة مع نظرة كونية شاملة و فلسفة خاصة في المادة و تكييفها و انقلاب عناصرها و غير ذلك من الأمور، فلا يزال يكتنف كنهها الغموض والابهام. و مما يزيد القضية تعقيدا اتصال هذا العلم قديما مع جميع العلوم و الفنون، و لا يقتصر هذا الاتصال علي العلوم الطبيعية علي اختلاف تفرعاتها فقط، بل يتصل أيضا بتاريخ الفلسفة و التدين اتصالا وثيقا. و لعل كيفية ظهور هذا العلم في المدنية الاسلامية من أغمض الأمور. و انا في الفصل الذي يلي هذا الفصل سوف نقول كلمتنا في ذلك معتذرين عن عدم امكاننا حل المشكل بما يرضي الضمير العلمي.



[ صفحه 33]




پاورقي

[1] سورة فاطر الآية: 27 و 28.


طلب معاوية بدم عثمان


انتحل معاوية لنفسه حق الطلب بدم عثمان و انه أقرب الناس اليه و أولاهم بدمه، و ان عثمان قتل مظلوما و قد جعل الشارع لوليه سلطانا.

إذا لمن يطالب معاوية و الكل مشتركون في اثارة الناس عليه؟ و هؤلاء الذين يبكون عليه اليوم قد فتحوا عليه باب المواخذة من قبل و اعلنوا للناس انحرافه عن جادة الصواب، لسيره في ركاب بني ابيه، اذا فالأمر يحتاج الي مزيد من التأمل و التفكير فليس لمعاوية غرض إلا مناوأة علي و جعله هو القاتل وحده، و لم يلتفت الي المعارضات التي قام بها اصحاب محمد (ص) ضد عثمان، فانهم عندما لمسوا ميله لأبناء أبيه و اختصاصهم بالغنائم و توليتهم الأمر، و تقريب مروان ابن الحكم و جعله أمينا للدولة، و اهانة بعض الصحابة و تبعيد آخرين - حتي أعلنوا مقاطعته و الغضب عليه، فهذا عبدالرحمن بن عوف [1] المناصر لعثمان و الباذل جهده في انتخابه، هجره و أوصي أن لا يصلي عثمان عليه [2] و كان يقول: عاجلوه قبل أن يتمادي في ملكه، و قال لعلي عليه السلام: خذ سيفك و آخذ سيفي فانه قد خالف ما أعطاني.

و كان طلحة من أشد الناس علي عثمان حتي كان عثمان يدعو و يقول: اللهم



[ صفحه 26]



اكفني طلحة فانه حمل علي هؤلاء و ألبهم علي، والله اني لأرجو أن يكون منها صفرا و أن يسفك دمه. [3] .


پاورقي

[1] عبدالرحمن بن عوف بن عبدالحرث بن زهرة بن كلاب القرشي الزهري اسمه في الجاهلية عبد عمر - و قيل عبد الكعبة. امه الشفاء بنت عوف بن الحرث بن زهر ولد بعد الفيل بعشر سنين و كان من المهاجرين و شهد بدرا و المشاهد كلها مع رسول الله (ص) و هو أحد الستة أصحاب الشوري و كان من أهل الثروة الطائلة و خلف من بعده الف بعير و ثلاثة آلاف شاة و مائة فرس و اوصي بأن يتصدق من ماله بخمسين الف دينار و صولحت إحدي نسائه التي طلقها في مرضه عن ربع الثمن بثلاث و ثمانين الف انظر الرياض النضرة ص 389 و كان عنده من الذهب ما كسر بالفؤوس و توفي سنة 32 ه و قيل 31 ه و دفن بالبقيع.

[2] البلاذري ج 5 ص 75.

[3] الكامل لابن الأثير ج 3 ص 86.


مرافعه ي نزد حكام باطل چه حكمي دارد؟ و وظيفه چيست؟


عمر بن حنظله گويد: از امام صادق - عليه السلام - پرسيدم: دو نفر از اصحاب ما راجع به قرض يا ميراثي نزاع دارند، و نزد سلطان و قاضيان وقت جهت محاكمه مي روند آيا اين عمل جايز است؟

فرمود: كسي كه در موضوعي - حق يا باطل - نزد آنها براي محاكمه برود چنان



[ صفحه 16]



است كه براي محاكمه نزد طاغوت رفته باشد، و آنچه طاغوت برايش حكم كند اگر چه حق مسلم او هم باشد؛ مال حرام گرفته است، زيرا آن را به حكم طاغوت گرفته در حالي كه خداوند امر فرموده كه به طاغوت كافر شوند، خداوند فرموده: «مي خواهند براي محاكمه نزد طاغوت بروند در حالي كه مأمور بودند كه به او (يعني طاغوت) كافر شوند». [1] .

عمر بن حنظله گويد: پرسيدم: پس اين دو نفر چه كنند؟

فرمود: نگاه كنند هر كس از خود شما كه حديث ما را روايت مي كند، و در حلال و حرام ما نظر مي افكند، و احكام ما را بفهمد، به حكميت او راضي شوند، همانا من او را بر شما حاكم قرار دادم، پس اگر طبق دستور ما حكم داد، و يكي از آن دو نفر آن را نپذيرفت، همانا حكم خدا را سبك شمرده و ما را رد كرده است، و آنكه ما را رد كند خدا را رد كرده، و اين در مرز شرك به خدا و كفر است.

ابن حنظله گويد: پرسيدم اگر هر كدام از آن دو نفر يكي از اصحاب ما را به طور جداگانه انتخاب كند، و هر دو راضي شوند كه هر دوي آنها در حقشان نظر كنند و حكم دهند، و آن دو در حكم دادن اختلاف كنند، و منشأ اختلافشان اختلاف حديث شما باشد چه كنيم؟

فرمود: حكم درست آن است كه عادل تر، و فقيه تر و راستگوتر در حديث، و پرهيزكارتر آنها صادر كند، و به حكم ديگري اعتنا نمي شود.

ابن حنظله گويد: پرسيدم: اگر هر دو عادل و پسنديده نزد اصحاب باشند و هيچ يك بر ديگري ترجيح نداشته باشد، چه كنند؟

فرمود: توجه شود به آن كس كه مدرك حكمش حديث مورد اتفاق نزد اصحاب باشد، به آن حديث عمل شود، و حديث ديگري كه نادر و غير معروف نزد اصحاب است رها شود، زيرا آنچه مورد اتفاق است ترديدي در آن نيست، و همانا



[ صفحه 17]



امور بر سه قسمند:

1- امري كه درستي و صحت آن روشن است، پس بايد پيروي شود.

2- امري كه گمراهي و سقم آن روشن است، پس بايد از آن پرهيز شود.

3- امري كه مشكل و مشتبه است، كه بايد براي دريافت حقيقت او به خدا و رسولش ارجاع شود. پيامبر فرموده است:

حلالي است روشن، و حرامي است روشن، و در ميان آن دو اموري است مشتبه (پوشيده و نامعلوم)، كسي كه امور مشتبه را رها كند از محرمات نجات مي يابد، و هر كس مشتبهات را اخذ كند ندانسته مرتكب محرمات مي گردد، (يعني ناخودآگاه در دامن محرمات نيز قرار مي گيرد).

ابن حنظله گويد: پرسيدم: فدايت شوم؛ اگر هر دو خبر موافق دو دسته از عامه باشد چگونه بايد عمل شود؟

فرمود: نظر مي شود به خبري كه مورد توجه حاكمان و قاضيان است (در اين صورت) ترك مي شود و آن ديگري اخذ مي شود.

ابن حنظله گويد: پرسيدم: اگر هر دو چيز با حاكمان عامه موافق باشند چطور؟

فرمود: چون چنين شد صبر كن تا امامت را ملاقات كني، زيرا توقف در هنگام شبهه (و مرتكب نشدن امور مشتبهه ) بهتر از آن است كه انسان خودش را به مهلكه بياندازد.

ابن حنظله گويد: پرسيدم: اگر هر دو حديث مشهور باشند و معتمدين از شما روايت كرده باشند (چه بايد كرد)؟

فرمود: بايد توجه شود هر كدام مطابق قرآن و سنت و مخالف عامه باشد اخذ شود، و آنكه مخالف قرآن و سنت و موافق عامه باشد رها شود.

ابن حنظله گويد: پرسيدم: فدايت شوم؛ اگر هر دو فقيه حكم را از قرآن و سنت به دست آورده باشند ولي يكي از دو خبر موافق عامه و ديگري را مخالف با



[ صفحه 18]



آنها باشد به كدام خبر عمل شود؟

فرمود: آنكه مخالف عامه است چرا كه رشد در عمل كردن به آن است.


پاورقي

[1] اصول كافي: ج 1 ص 86 ح 10.


سير و اخلاق امام ششم


اسرار دروني آدمي از اخلاق بيرون او هويداست و اخلاق بيرون مظهر اسرار دروني انسان است و لذا با توجه به صورت قضاوت در سيرت مي كنند و علم قيافه شناسي هم از همين جا سرچشمه گرفته.

شهامت در بيان و صداقت لهجه و جسارت در بيان مكنونات نمونه از تصديق و صفاي خانه دل است و به عكس ريا و مكر و خدعه و مسامحه و مجامله و باري به هر جهت كردن نمونه كدورت طبيعت است.

هر چه در قلب ظاهر شود مانند كليد برق است كه فوري شمع خارج را روشن كند هر بارقه ي بر صفحه دل وارد مي شود بدون درنگ زبان را به تحرك در مي آورد و گاهي اين رابطه بي سيم به قدري قوي است كه بي موقع هم خاطره دروني بر حركت لساني غالب و به تنهائي به سخن گفتن مي پردازد - و شاعر اديب گفته است:



ثوب الريا يشف مماتحنه

فاذا التحف به فانك عار



صاحبان اخلاق فاضله داراي سرائر پارسائي و پرهيزكاري و صاحب نفوس زكيه اي مي باشند آنها همواره مراقب نفس خود هستند كه پيرامون فتنه و فساد نمي گردند بلكه از آشوب و ماجراجوئي مادي جلوگيري مي كنند.



و مهما تكن عندامري من خليقته

و ان حالها تخفي علي الناس تعلم



سنن و آداب خوش خلقي و سازش با افكار عمومي در كشف حقايق و راز امور عامل مؤثري است.



طبعي بهم رسان كه بسازي به عالمي

يا همتي كه از سر عالم توان گذشت



ولي قهرا صاحبان فضايل نفساني محسود معاصرين واقع مي شوند و حقد و حسد امري



[ صفحه 239]



است كه چهره زيباي درخشان آن ها را مي پوشاند.

حضرت امام جعفر صادق عليه السلام داراي سيرت عاليه و ضمير روشن بنور الهي بود او چنان بود كه مي نمود و چنان نمود كه بود ملاقات هاي با مردم و علماي يهود و نصاري ديدار خلفا و علماء مذاهب مختلفه و سخنان آنها شاهد صدق كلام است او در جمله اهل البيت بود كه طيب و طاهر و منزه از هر لوث پليدي بود در علم و دانش قرآن ناطق و درياي متلاطم و اقيانوس مواج علم و هنر بود صورتش چون سيرتش منور و پرتو افشان و انديشه اش با عملش راهبر هدايت و ارشاد افكار عمومي بود او داراي نفس قدسي و قدرت اجتهاد و استنباط و مفسره مبين كامل قرآن و صلح اخلاق و سيرت مردم مسلمان بود.


انشاد الشعر بمحضر منه


ان مدح الملوك في بلاطهم و اكرامهم للشعراء يعتبر من أهم أساليب الدعاية للشعر و الشعراء و أهم وسيلة يسلكها الملوك في التخلص من هجاء الشعراء و عدائهم و استغلالهم في الدعاية لهم، لهذا نجد الشعراء علي أبواب الملوك منتظرين جوائزهم و علي ذلك استعمل الامام هذا الأسلوب و الترغيب فيه و الاستفادة منه لابعاد الشعراء عن أبواب الملوك الظلمة و تبشيرهم بالجنة و الثواب الدائم و الدعاية للحق و أهله فانك تسمعه يقول: «من ينشدنا شعر أبي هريرة».

و أيضا تري أنه تلقي بمحضره السيد الحميري:



لأم عمرو باللوي مربع

لهامسة أعلامها بلقع



و هي التي حازت علي نجاح باهر فقد شرحها و علق عليها و خمسها الشعراء علي مختلف العصور.

و بهذا تجد الامام بطلبه الانشاد و استماعه الي المنشد فكأنما يحث علي حفظ الشعر الرسالي و اقامة الأندية الأدبية له مما يحفز الشعراء و يعرف أهمية الشعر الرسالي في الأمة.


حديث 005


4 شنبه

من اعجب بنفسه هلك.

هر كه خودپسند شود، هلاك شود.

بحار، ج 69، ص 320


مقابر اهل بيت پيامبر


در فصل قبل گفتيم كه مقابر اهل بيت در بقيع، به صورت بقعه اي مرتفع، مشهور همه مسلمانان و به نام «بقعه اهل بيت النّبي» مورد توجه و زيارت مردم بود. آخرين بناي اين بقعه از آثار «مجدالملك وزير بركيارق بن ملكشاه سلجوقي» بود كه در طول تاريخ تنها با مرمّت هايي پابرجا مانده بود؛ تا اين كه «سعودي ها» بنا را تخريب كردند و قبور آن، هم سطح زمين هاي مجاور قرار گرفت.

در اين بقعه، عبّاس بن عبدالمطلب، حسن بن علي، علي بن حسين، محمد بن علي و جعفر بن محمد (عليهم السلام) به خاك سپرده شده اند. مورخان تنها در مورد مزار فاطمه بنت محمد (صلي الله عليه و آله) در اين مكان و محلي بنام بيت الحزن يا مسجد فاطمه كه به بناي اصلي بقعه متصل بوده، به ترديد اظهار نظرهايي كرده اند.


نظر ابوحنيفه در زمينه مرجعيت علمي امام جعفر صادق


در اكثر منابع و مراجعي كه در شرح احوال و آثار و مناقب ابوحنيفه تأليف و تدوين گشته است، اين جمله مشهور از وي نقل گرديده است كه «فقيه تر از جعفر بن محمد نديده ام»

جملاتي در همين مضمون و محتوا از امام ابوحنيفه در ستايش مقام علمي امام جعفر صادق (عليه السلام) در منابع اسلامي نقل گرديده است. از جمله، موفق در مناقب ابوحنيفه مي نويسد:

«يقول: ما رأيت افقه من جعفر بن محمد، لما اقدمه المنصور بعث الي، فقال: يا اباحنيفه! ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد. فهييء له من المسائل الشداد. فهيأت له أربعين مسألة. ثم أتيت اباجعفر وجعفر جالس عن يمينه، فلما بصرت بهما: دخلني جعفر من الهيبة ما لا يدخلني لابي جعفر، فسلمت وأذن لي، فجلست، ثم التفت الي جعفر فقال يا اباعبد الله، تعرف هذا؟ قال:نعم هذا أبوحنيفة... فقال: يا أباحنيفه! الق علي عبدالله من مسائلك. فجعلت القي عليه: فيجيبني. فيقول: أنتم تقولون كذا و أهل المدينه يقولون كذا، فربما تابعهم، و ربما خالفنا جميعا; حتي أتيت علي الاربعين مسأله. ثم قال ابوحنيفه: ألسنا روينا أن أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس».

ابوحنيفه مي گويد: «من فقيه تر از جعفر بن محمد كسي را سراغ ندارم. منصور به من گفته است: مردم شيفته جعفر بن محمد گشته اند، لذا تو چندين مسأله دشوار را در نظر گير و از وي بپرس. من نيز چهل مسأله طرح نمودم. منصور در (حيره) بود و مجلسي فراهم ساخت و بزرگان و چهره هاي سرشناس را در آنجا گرد آورد و در پي من فرستاد. هنگامي كه وارد شدم، جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته بود. وقتي نگاهم به او افتاد، چنان هيبتي مرا گرفت كه از منصور نگرفته بود. بر او سلام دادم و نشستم. منصور به من گفت: اي ابوحنيفه! پرسشهايت را با جعفر بن محمد در ميان بگذار. من نيز مسائل مطروحه را يكايك از وي پرسيدم و او متقابلاً در ازاي هر سؤالي به تناسب پاسخ مي داد مثلاً مي فرمود: شما اين چنين مي گوييد و اهل مدينه آنچنان و ما خود فلان نظر را داريم. گاهي نظرش مخالف ما بود و گاهي مخالف آنها و گاهي با ما يا آنها موافقت داشت; تا اينكه سرانجام پرسشهاي چهل گانه يك يك مطرح گرديد و او حتي يك پرسش را بدون پاسخ نگذاشت. نتيجه اين مناظره آن شد كه ابوحنيفه در حضور آن جمع، در كمال سعه صدر و تواضع و شهامت اظهار داشت كه: داناترين مردم كسي است كه بيش از هركس ديگري از اختلاف نظر آنها آگاه باشد...

نيز موفق مي نويسد: «ابوحنيفه به هنگامي كه از زندان ابن ابي هبيره گريخت و به حجاز پناه برد و تا به قدرت رسيدن ابوالعباس سفاح در آنجا اقامت داشت، به مدت قريب به دو سال پياپي به خدمت امام صادق مي شتافت و از محضرش كسب فيض مي نمود. به همين مناسبت ابوحنيفه همواره مي گفت:«لو السنتان، لهلك النعمان اگر آن دوسال نبود، نعمان (ابوحنيفه) هلاك مي شد»

همچنانكه پيشتر، در آغاز اين فصل ياد شد، ابوحنيفه امام اعظم مذهب حنفي از فقهايي بوده كه محضر امام صادق (عليه السلام) را درك نموده و بنا به قول موفق، به مدت دوسال از فيض وجود پربركتشان منتفع گشته و از منبع معارف ايشان به قدر نياز بهره برگرفته است. البته اين استفاده و استفاضه هر چند ديري نپاييده، اما آثار آن تا سالها در ذهن و زبان و جان و روان ابوحنيفه بر جاي مانده و عميقاً نفوذ داشته و به طور شگفت انگيزي نقش بسته است. آنچنانكه در پي يكي از همين مجالس پرسش و پاسخ يا گفت و شنود علمي، امام صادق (عليه السلام) ابوحنيفه را متقاعد مي گرداند كه حل مسايل دشوار شرعي و دقايق و ظرايف شريعت اسلامي اتكا بر اصل (قياس) تا چه حد گمراه كننده و ضعيف و ناقص است و اينكه اصول فقه پاسخگو و پويا و جامع الاطراف را در عرصه هاي غني تر و متكامل تر مي بايستي جستجو نمود. اينك براي ايضاح بيشتر اين واقعيت، متن پرسشهاي امام (عليه السلام) و پاسخهاي ابوحنيفه (عليه السلام) را مورد تأمل و بررسي قرار مي دهيم:


احياء السمكة المسلوخة و ضرب بيده الأرض فاذا الدجلة و الفرات تحت قدميه و أري مطلع


احياء السمكة المسلوخة و ضرب بيده الأرض فاذا الدجلة و الفرات تحت قدميه و أري مطلع الشمس و مغربها في أسرع من لمح البصر

أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: قال: حدثنا أبومحمد قال: حدثنا عمارة ابن زيد قال: حدثنا ابراهيم بن سعيد قال: رأيت الصادق عليه السلام و قد جي ء اليه بسمك مسلوخ، فمسح يده علي سمكة فمشت بين يديه، ثم ضرب بيده الي الأرض فاذا الدجلة و الفرات تحت قدميه، ثم أرانا السفن في البحر، ثم أرانا مطلع الشمس و مغربها في أسرع من اللمح [1] .



[ صفحه 8]




پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 113.


توطئه منصور و استجابت دعاي حضرت


سيد بن طاووس از ربيع، دربان منصور روايت كرده است كه وي گفت: وقتي منصور به عزم حج حركت كرد و به مدينه رسيد، شب را تا صبح نخوابيد، پس مرا فراخواند و گفت: هم اكنون بدون كوچكترين معطلي و با سرعت هر چه بيشتر و حتي اگر بتواني تنها، برو و ابوعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام را پيش من بياور! به او بگو پسر عمويت به تو سلام مي رساند و مي گويد، اگر چه خانه ها از يكديگر دور و احوال دگرگون گشته است، ولي بالاخره ما با هم خويشاونديم و از بند دو انگشت به هم نزديكتر و از راست به چپ مماس تر. بگو پسر عمويت مي گويد همين الآن نزد ما بيا! پس اگر اجابت كرد، با نهايت تواضع و احترام او را همراهي كن و اگر عذر و يا بهانه آورد، تأكيد بيشتري كن و امر را به او واگذار نما و هرگاه خواست كه با آرامي و ملايمت حركت كند، تو برايش آسان بگير و سخت نگير و عذر او را بپذير و هرگز تندخويي نكن و سخن درشت و بي حساب نگو. ربيع مي گويد: به سوي در خانه ي امام به راه افتادم. او را در اندروني خانه ي خويش



[ صفحه 18]



ديدم و بدون اين كه اجازه بگيرم داخل خانه شدم. حضرت مشغول نماز بود. صورتش را بر خاك نهاده و دست به دعا داشت و آثار خاك بر صورت و گونه هايش مشهود بود. نتوانستم در آن حال مزاحم امام شوم و منتظر ايستادم تا امام از نماز و نيايش فارغ گشت و رو به من نمود. من سلام كردم؛ امام فرمود: عليك السلام اي برادر من! چه كاري داشتي؟ من سلام و پيام منصور را به امام ابلاغ كردم. امام فرمود: واي بر تو اي ربيع! «آيا وقت آن نشده است كه دلهاي مؤمنان به ياد خدا به خشيت افتد و به فكر حقيقت باشند؟ و از آنها نباشند كه جلوتر، از سوي خدا به ايشان كتاب آمد و زماني طولاني برايشان بگذشت؛ پس دلهايشان سخت و تيره گشت. (سوره الحديد، آيه 15) «واي بر تو اي ربيع! «آيا مردم شهرها و آباديها خاطر جمع هستند از اين كه عذاب ما شبانگاهان به آنان فرارسد، در حالي كه آنان در خوابند؟ يا مطمئن هستند كه عذاب ما ظهرگاهان در حالي كه آنان مشغول بازيند، به ايشان نرسد؟ به هر حال آيا آنان از نقشه ي الهي خاطري آسوده دارند؟ و چه كسي جز مردمان زيانكار از عذاب خداوندي مي تواند خاطر جمع باشد؟ (سوره الاعراف، آيات 95 -97) «اي ربيع! سلام، رحمت و بركات خدا را به امير برسان. آن گاه امام رو به قبله كرد و به نيايش با خدا پرداخت. من پرسيدم: آيا جز سلام فرمايش ديگري داريد و يا اجابت فرموده با من مي آئيد؟ امام فرمود: آري به او بگو: «آيا ديدي آن كس را كه روي بگردانيد و اندكي داد و بخل ورزيد؟ آيا او علم غيب مي داند؟ پس بدان وسيله مي بينيد. آيا او از صحيفه هاي



[ صفحه 19]



موسي و اخبار آن اطلاع ندارد؟ و ابراهيم كه مسئوليت را به تمامي انجام داد. كه هيچ كس وبال گناه ديگري را به دوش نمي گيرد. و براي انسان جز نتيجه ي سعي و كوشش او نيست و البته نتيجه ي سعي و كوشش او ارزيابي خواهد شد. (سوره النجم، آيات 33 -40) «

به او بگو: اي امير! به خدا سوگند آن چنان ما را دچار ترس و وحشت كرده ايد كه زنان و خانواده ي ما نيز در اثر بيم و هراس ما وحشت زده شده و آرام از دست داده اند و تو اين معني را خوب مي داني و بايد هدفت را از اين كار بيان كني. پس اگر دست از ما كشيدي چه بهتر، و الا تو را در هر روز پنج نوبت در نماز نفرين مي كنيم. و تو خود حديث مي كني از پدرت، از جدت كه رسول خدا فرمود: دعاي چهار تن از درگاه ربوبي مردود نمي شود و حتما به اجابت مي رسد: دعاي پدر براي فرزندش و دعاي برادر ديني در حق برادري از ته دل و دعاي مظلوم و ستمديده و دعاي آدمي مخلص. ربيع مي گويد: هنوز سخن امام به پايان نرسيده بود كه گماشته ي منصور به دنبال من آمد تا از علت تأخير آگاه گردد و من هم نزد منصور برگشتم و جريان را به او باز گفتم. منصور گريست و گفت: برگرد و پيغام بده كه شما اختيار داريد كه نزد ما بيائيد يا نيائيد. اما زنان و بانواني كه فرموديد، سلام بر آنها و بفرمائيد نترسند و خاطري آسوده داشته باشند كه خداوند آنان را در امان قرار داده و غم و اندوه از آنها برده است. ربيع حضور امام برگشته و پيغام منصور را مي رساند و آن گاه حضرت امام صادق عليه السلام نيز پيغامي به اين مضمون براي وي



[ صفحه 20]



مي فرستد: صله ي رحم كردي كه خداوند جزاي خيرت دهد. بعد چشمان امام اشكبار شد و قطراتي از آن بر دامن چكيد. آن گاه فرمود: اي ربيع! اين دنيا هر چند ظاهرش لذت بخش و زر و زيورش فريباست، اما پايانش به هر حال همانند آخر بهار است كه آن همه سرسبزي و طراوت به خزان و افسردگي تبديل مي شود... ربيع مي گويد: به امام عرض كردم: شما را به آن حقي كه ميان شما و خداوند جل و علا هست. سوگند مي دهم كه آن دعائي را كه خوانديد و بدان وسيله به نيايش و مناجات پرداختيد و در نتيجه شر و آسيب اين مرد را از خود دور ساختيد به من هم ياد بدهيد؛ شايد اين دعاي شما دل شكسته اي را مرهمي و بينوايي را نوايي باشد و به خدا قسم جز خودم را نمي گويم. آن گاه امام دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد و رو به سجده گاه نمود، گويي دوست نداشت دعائي سرسري و بدون حضور قلب بخواند و چنين گفت: «اللهم اني اسئلك يا مدرك الهاربين و يا ملجأ الخائفين...» (به كتاب شريف مهج الدعوات، ص 184 - 177 مراجعه كنيد)» در اين بار كه منصور، حضرت امام صادق عليه السلام را نزد خود طلبيده و قصد جلب ايشان را داشته است، بر حسب ظاهر رفتار ناخوشايندي ديده نمي شود، پس چرا امام نگراني خاطر داشته است و خانواده اش هم بيمناك بوده اند و حتي براي نجات و رهايي از شر و آسيب وي، به دعا و توسل دست برداشته است؟ بي شك امام صادق عليه السلام از تصميم و راز دل عباسيان آگاهي داشته است و سوء قصد منصور بر جان امام، براي حضرت آشكار بوده است.



[ صفحه 21]




مروان حمار


وي را «مروان» جعدي نيز مي ناميدند.

كنيه اش ابو عبدالملك بود، به روز دوشنبه چهاردهم ماه صفر سال صد و بيست و هفت بر مسند خلافت نشست.

مروان بن محمد خلاف ملوك بني اميه پايتخت خود را در «حران» قرار داد و از جانب خود وليد بن معاوية بن عبدالملك مروان را بر دمشق حكومت داد.

وقتي كه مروان بن محمد با نيروي خود از بلاد جزيره بر دمشق حمله كرد ابراهيم بن وليد برادر يزيد بن وليد فرار كرد اما فرارش



[ صفحه 111]



نتيجه اي نداد.

به دست نيروي مروان دستگير شد و بي درنگ به قتل رسيد.

مروان بن محمد علاوه بر آنكه سركشان آل اميه و آل مروان را با شمشير از ميان برداشت دستور داد قبر يزيد بن وليد «خليفه ماقبل» را نبش كردند و جنازه اش را درآوردند و بر دار زدند.

مروان حمار با اين قبيل سخت گيري ها و كردارهاي وحشيانه مي خواست اساس سلطنت خود را تحكيم كند و وحشت عهد عبدالملك بن مروان را تجديد سازد ولي بي خبر بود كه دولت بني اميه ديگر سر به زوال گذاشته است.

در عهد مروان يعني در همان روزهاي نخست كه بر تخت سلطنت قرار گرفت گروهي از خوارج به فرماندهي ضحاك بن قيس حروري و حري شيباني به فتنه و فساد برخاستند و چون اين دو تن از زعماي قوم شمرده مي شدند به آساني از پاي در نمي آمدند.

دست و بال مروان بن محمد در منطقه ي جزيره با نهضت خوارج بند بود كه دعوت بني عباس در خراسان آغاز شد.

به هنگام ظهر كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام به محراب مسجد پا گذاشت تا نماز بگذارد عبدالله بن عباس بن عبدالملك را در صف نماز نديد.

پس از نماز فرمود:

- ابوالعباس كجاست.

گفته شد كه يا اميرالمؤمنين خدا به وي فرزندي عنايت كرده و چون وضع خانه اش آشفته بود نتوانست براي اداي فريضه به مسجد بيايد.

اميرالمؤمنين فرمود:



[ صفحه 112]



- پس بيائيد به آنجا برويم و به عباس مقدم مولود را تهنيت بگوئيم.

عبدالله بن عباس به استقبال پسر عم عالي مقام خود به كوچه دويد و وقتي امام به همراهانش در خانه ي ابن عباس سر جاي خود قرار گرفتند فرمود:

- بگو ببينم اسمش را چي گذاشتي عبدالله.

عبدالله بن عباس گفت.

- يا اميرالمؤمنين براي من محال بود كه با وجود شما براي اين بچه اسم بگذارم.

امام دستور داد پسرك شيرخوار را به حضورش آوردند

قنداقه اش را به آغوش كشيد و پيشاني اش را بوسيد و آن وقت گفت:

- من اسم و كنيه ي خودم را به او مي بخشم اسمش علي و كنيه اش ابوالحسن است

و بعد اميرالمؤمنين قنداقه را به عبدالله بن عباس برگردانيد و فرمود:

خذه اليك ابا الاملاك

اين پدر پادشاهان را از من بگير.

علي بن عبدالله تا روزگار قدرت عبدالملك بن مروان به نام علي و كنيت ابوالحسن بسر مي برد و بدين نام و كنيه افتخار مي جست اما عبدالملك روزي به وي گفت:

- من دوست نمي دارم مردي را بشناسم كه نامش علي و كنيه اش ابوالحسن باشد. هم اكنون كنيت تو را به «ابومحمد» عوض مي كنيم.

از زمان عبدالملك مروان علي بن عبدالله كنيت ابومحمد را به خود پذيرفت ولي فراموش نكرده بود كه علي بن ابيطالب وي را پدر پادشاهان



[ صفحه 113]



ناميده است.

در وصف او گفته اند كه مردي شريف و سخنور و زيبا و مشخص بود ابن خلكان در تاريخ معروف خود «وفيات الاعيان» مي نويسد:

كان اجمل قريش علي وضه الارض

زيباترين قرشي بر روي زمين علي بن عبدالله بن عباس بود.

به علاوه مردي زاهد و عابد بود.

آثار سجده بر پيشانيش آشكار بود.

پانصد درخت زيتون در باغ خود داشت و عادتش اين بود كه هر روز پاي هر يك از اين درخت ها دو ركعت نماز بگذارد و با اين ترتيب روزي هزار ركعت نماز مي گذاشت.

ابوالعباس مبرد در «كامل» خود مي نويسد:

ابن علي بن عبدالله دو بار از دست حكومت تازيانه خورده بود.

نخستين بار:

عبدالملك بن مروان چندين زن شريف و متشخص در حرم خود داشت كه يكي از آنها لبابه دختر عبدالله بن جعفر بن ابيطالب بود.

عبدالملك بن مروان قيافه اي كريه و دهاني بدبو داشت.

يك روز سيبي را از توي سبد برداشت و گازش زد و آن وقت به دامن «لبابه» انداخت و بدين ترتيب خواست لطف و صميميت خود را به همسر هاشميه ي خود برساند ولي لبابه كه مي دانست اين سيب از چه دهان گنديده اي گذشته كارد را برداشت، محل دهان و دندانهاي خليفه را با كارد بريد و آن وقت تصميم گرفت سيب را بخورد.

عبدالملك كه به دست زنش نگاه مي كرد با حيرت پرسيد:

داري با سيب چكار مي كني؟



[ صفحه 114]



لبابه هم با خونسردي گفت:

دارم جاهاي كثيفش را مي برم.

عبدالملك بن مروان كه بي نهايت از بر و روي خود راضي بود اين بي سليقگي را ارزش نپسنديد و طلاقش گفت:

لبابه وقتي كه طلاق گرفت تصميم گرفت از شام به حجاز برگردد زيرا اقوامش همه در مدينه به سر مي بردند.

علي بن عبدالله بن عباس فرصت را غنيمت شمرد و به نام اين كه مي خواهم دختر عم خود لبابه بنت عبدالله را از دمشق به مدينه ببرم و بايد محرم او باشم با او ازدواج كرد.

خبر اين ازدواج در دربار يك نوع توهين و جسارت شمرده شد وليد بن عبدالملك «وليعهد» دستور داد علي بن عبدالله را به چوب بستند و صد ضربه تازيانه اش زدند

اما علي بن عبدالله بن عباس گفت:

- اگر بند از بند من سوا كنيد دست از دختر عم خود نخواهم كشيد.

علي بن عبدالله هر چند خوشرو و خوش هيكل بود ولي خوش مو نبود، زيرا كچل بود و هميشه عمامه و شب كلاه به سر مي گذاشت، يك روز كه علي با همسر تازه ي خود به گفت و شنود نشسته بود زني از خدمتكاران دربار سر زده به اتاقشان آمد و جلوي چشم لبابه كلاه از سر علي برداشت تا علي را با آن سر كچلش در پيش چشم همسرش رسوا كند. «اين دستور را عبدالملك داده بود»

ولي لبابه بي آنكه با اين زن درباري پرخاش كند خونسردانه گفت:

- يك هاشمي كچل براي من از يك اموي گنديده دهان عزيزتر است.

دومين بار

ابوعبدالله محمد بن شجاع مي گويد:



[ صفحه 115]



من در زمان حكومت وليد بن عبدالملك يك روز از ميدان دمشق مي گذشتم.

ازدحامي در آنجا برپا شده بود.

ديدم همين علي بن عبدالله را به تازيانه اش زدند و بعد او را بر پشت شتري با طناب پيچيدند.

سرش به طرف دم شتر و پايش به طرف سر شتر بود.

يك مرد پاي اين معركه فرياد مي كشيد:

اين دروغگو را تماشا كنيد. بر اين دروغگو لعنت كنيد.

من از جريان امر اطلاعي نداشتم و كسي را هم نمي شناختم كه اين قضيه را براي من توضيح بدهد.

تا پس از چندي خودش را ديدم و از خود او ماجراي آن روز را پرسيدم.

به اصرار گفت:

- اي محمد باور كن كه خلافت از دودمان مروان به دودمان عباس منتهي مي شود و پسران من زمام حكومت را به دست خواهند گرفت.

- آيا اين سخن به گوش خليفه رسيده؟

علي بن عبدالله با بي اعتنائي گفت:

- بله اين خبر به گوش وليد رسيده و دستور داده چوبم بزنند ولي چوب هاي او و حتي شمشير و تير او هم نمي توانند رنگ حقيقت را عوض كنند.

اين كه فرزندان من به خلافت خواهند رسيد امري محقق و مسلم است.

علي بن عبدالله بن عباس در عهد خلافت هشام بن عبدالملك به فرمانداري متصرفات اسلام در افريقا منصوب شد و در همان سامان



[ صفحه 116]



به قتل رسيد و قتل او در ماه ذي القعده ي سال صد و هيجده ي هجرت صورت گرفت.

و پس از او پسرش محمد سيد آل عباس شد.

او نيز مردي بسيار زيبا و متشخص بود.

از علي بن عبدالله بن عباس چندين پسر و دختر به دنيا باز ماند ولي در ميانشان از همه برجسته تر محمد بود.

در كتاب هاي گذشته ياد كرده ايم كه فرقه ي «كيسانيه» به امامت محمد بن علي بن ابيطالب «معروف به ابن حنفيه» گرويده بودند و وي را امام چهارم «امام پس از ابوعبدالله الحسين» مي دانستند.

و وقتي محمد از جهان رحلت كرد پسرش عبدالله را كه معروف به «ابوهاشم» بود و در عداد فقها و علماي عصر قرار داشت به امامت گرفتند.

به سال نود و هشتم هجرت كه عبدالله ابوهاشم در شام مسموم شد چون عقيم بود امر امامت را به «عقيده ي جمعي از كيسانيه» به محمد بن علي بن عبدالله بن عباس واگذار كرد.

از آن تاريخ محمد بن علي خود را امام شمرد و دعوت بني عباس در زمان يزيد بن عبدالملك مروان به دستور او آغاز شد. وي به سال صد و بيست و شش هجري در شام وفات يافت.

از اين محمد سه پسر نامور در اين دنيا به جا ماند.

1- ابراهيم امام كه وصي و خليفه ي پدر خويش بود.

2- ابوالعباس عبدالله «و به روايتي احمد» معروف به سفاح

3- ابوجعفر عبدالله معروف به منصور

و از اين سه پسر چنان كه تعريف خواهيم كرد. سفاح و منصور به خلافت رسيدند.



[ صفحه 117]



يك فكر مشعشع

مبناي دعوت آل عباس بر اساس تشيع قرار گرفته بود.

«راونديه» شيعه ي بني عباس كه از كيسانيه ريشه مي گيرند چنين عقيده دارند.

هنگامي كه رسول اكرم صلي الله عليه و آله رحلت فرمود خلافت او به عمويش عباس بن عبدالملك مي رسيد.

زيرا در قرآن كريم چنين فرمان رفته است.

و اولو الارحام بعضهم اولي ببعض

ولي زعماي سقيفه ي بني ساعده اين حق مسلم را غصبا و ظلما از خاندان رسول الله ربودند و با نص صريح قرآن خلاف و نفاق ورزيدند

معهذا عباس از حق خويش نگذشت بلكه اين حق را به برادرزاده ي خود علي بن ابيطالب انتقال داد تا آنجا كه دست بيعت به سوي او پيش آورد و گفت:

يابن اخي هلم الي ان ابايعك قلا تختلف عليك اثنان.

بيا تا با تو بيعت كنم و اطمينان دارم كه در صلاحيت تو هيچ كس ترديد و نگراني نخواهد داشت.

راونديه از ابوبكر و عمر و عثمان برائت مي جويد و علي بن ابيطالب را بدين توضيح كه مي دهد خليفه ي بلافصل رسول الله مي شمارد.

از اين جا است كه وقتي بني عباس بر عراق تسلط يافت داود بن علي بن عبدالله بن عباس بر منبر مسجد كوفه ايستاد و گفت:

يا اهل الكوفه لم يقم فيكم امام بعد رسول الله الاعلي بن ابيطالب و هذا القائم فيكم يعني ابا العباس السفاح

عموي سفاح در كوفه به مردم صريحا گفت كه پس از رحلت رسول اكرم امام به حق جز علي بن ابيطالب و ابوالعباس سفاح هيچ كس در ميان امت اسلام قيام نكرده است.



[ صفحه 118]



به علاوه آل عباس سياست حكومت خويش را نيز بر اين عقيده ي مذهبي استوار يافته بودند.

بني عباس سلسله اي كه مي خواهد بني اميه را بكوبد و از صفحه ي تاريخ محوش كند و بر اطلاي دنياي او دنياي ديگري بسازد، به مقتضاي سياست مجبور است روشي صد در صد مذهبي بر ضد او پيش بگيرد.

آل اميه علي اميرالمؤمنين عليه السلام را در نمازهاي پنج گانه ي خود سب و لعن مي كرد و عقيده مند بود كه با ابوبكر و عمر و عثمان دشمن بود و بدين ترتيب در حق وي تبليغات سوء مي كرد تا از چشم ملت اسلام به پائينش بيندازد.

و آل عباس وقتي كه قيام كرد گفت:

بله اين طور است ابوبكر و عمر و عثمان حق مسلم آل رسول الله را غصب كردند و ظالمانه بر ملت اسلام حكومت راندند.

علي نه تنها مستحق سب و لعن نيست.

علي نه تنها در دشمني خود با شيوخ ثلاثه به صواب رفته بود بلكه علي خليفه ي بلا فصل پيغمبر است و هر كس جز اين بگويد كفر و الحاد ورزيده است.

هسته ي مركزي اين تبليغات در كشور ايران. در خاك خراسان قرار گرفته بود.

مردم ايران كه از ديرباز نسبت به شيوخ ثلاثه به ويژه عمر بغض و كينه ي شديدي در سينه مي پرورانيدند همين كه اين نداي حيات بخش را شنيدند يكباره تكان خوردند.

ملت ايران از «دعات بني عباس» كه در زمان يزيد بن عبدالملك به خراسان آمده بودند شنيدند كه اين دستگاه خلافت. اين ابوبكر، عمر،



[ صفحه 119]



عثمان، معاويه، يزيد و مروان و عبدالملك.

اين قوم بيش از چند دروغ فاحش و منكر نبودند.

اين خلافت ها جز يك وسيله بسيار پست و فرومايه براي تحميل اميال و شهوات خود بر مردم بيش نبود.

اين قوم غاصب محراب و منبر رسول الله بودند.

جنايتكار بودند، فاسق بودند.

دعات بني عباس به مردم ايران، به ملتي كه در عهد عمر نزديك بود قتل عام شود زيرا عمر ابوموسي اشعري را با يك تكه طناب يك متري مأمور كرده بود «هر ايراني كه قدش به اندازه ي اين طناب رسيد محكوم به اعدام است».

ملتي كه در زمان حكومت عبدالملك و وليد بن عبدالملك منتهاي خفت و مذلت را از دست حكام و عمال عرب كشيده بود، اكنون مي شنود كه اين ابوبكر و عمر و اين حرفها همه شان دروغ و حقه و تقلب و مكر و نيرنگ بودند.

خليفه ي حق علي بود كه برايش عرب و عجم و قرشي و بدوي و سياه و سفيد تفاوتي نداشت.

خليفه ي بر حق علي بود كه بشر را در برابر قرآن و احكام اسلام به يك ميزان مي نگريست. و فقط تقوي را مايه ي افتخار و شرف مي شمرد.

ملت ايران يكباره تكان خورد و آل عباس هم وقتي كليد قلوب مردم را به دست آوردند و دريافتند كه نام علي چگونه خراسان را زير و زبر كرده بر تبليغات خود افزودند و از تبليغات خويش نتايج درخشان يافتند و در رأس اين تبليغات ابومسلم مروزي معروف به خراساني قرار داشت.

در سال صد و چهار هجرت دعوت بني عباس در خراسان آغاز شد.



[ صفحه 120]



در آن سال «سعد حذينه» به جاي والي خراسان حكومت مي كرد.

عمرو بن بحير سعدي كه انتظامات ايالت خراسان را به عهده داشت دعات بني عباس را دستگير ساخت.

وي در گزارشي كه به والي خراسان مي دهد مي نويسد:

«ان هاهنا قوما قد ظهر منهم كلام قبيح»

از آنچه ما گفته ايم به نام «كلام قبيح» ياد مي كند.

والي از ميسره كه در رأس دعات قرار داشت پرسيد:

- شما كي هستيد؟

ميسره با خونسردي در جواب گفت:

- ما جمعي از بازرگانان عراق هستيم كه به عزم تجارت به خراسان آمده ايم.

- پس اين حرف ها «كلام قبيح» كه از قول شما شنيدم چيست؟

- نمي دانم. ما چنين حرف ها تاكنون نگفته ايم.

- شنيده ام شما به نام «دعوت» به خراسان آمده ايد؟

- ميسره پوزخندي زد و گفت:

- اصلح الله الامير.

ما مردمي بازرگان و معامله گر هستيم. آن قدر در كار خود گرفتاري داريم كه به مسائل سياسي نمي توانيم بپردازيم به علاوه تاجر را به سياست چه كاريست.

سعد بن حذينه گفت:

- معهذا من نمي توام از شما دست بردارم چون به قول شما اعتماد ندارم.

ميسره گروهي از اعيان خراسان را به نام شمرد و گفت

- همه مي دانند كه كار ما تجارت است.

امير خراسان شهود را احضار كرد و همه گواهي دادند كه اين دسته



[ صفحه 121]



از «دعات» بازرگانان عراقي هستند و كاري سواي تجارت ندارند.

و بدين ترتيب آزادي يافتند.

بايد دانست كه دعوت اساسي آل عباس در سال صد هجرت در زمان خلافت عمر بن عبدالعزيز به وسيله محمد بن علي بن عبدالله بن عباس ظهور كرده بود.

در همان سال وقتي عبدالله بن محمد بن حنيفه «ابوهاشم» مسموم شد و به طوري كه تعريف كرديم چون پسر نداشت محمد بن علي را خليفه خود قرار داد و به كيسانيه ي عراق و خراسان نوشت كه محمد بن علي را به امامت بشناسند.

محمد بن علي پس از مرگ عبدالله بن محمد داعيه ي خود را آغاز كرد.

ميسره و محمد بن حنيس و ابومحمد صادق و حيان عطار را به عراق فرستاد تا از آنجا با خراسان تماس بگيرند ولي چون عمر بن عبدالعزيز مردي پرهيزكار و محبوب بود در عهد او برايشان مقدور نبود كه آشكارا بر ضد حكومت وقت برخيزند.

اين دعوت موقتا تعطيل شد تا يزيد بن عبدالملك بر سرير سلطنت نشست.

ما اكنون به نام تكميل اين يادداشت نام زعماي دعوت بني عباس را در اينجا ياد مي كنيم.

1- ميسره.

2- ابوعكرمه سراح كه وي را ابومحمد صادق هم مي ناميدند.

3- حيان عطار كه دائي ابراهيم بن سلمه بود.

4- محمد بن حنيس.

5- سليمان بن كثير خزاعي.

6- لاهز بن قريط تميمي.



[ صفحه 122]



7- قحطية بن شبيب طائي.

8- موسي بن كعب تميمي.

9- خالد بن ابراهيم شيباني معروف به «ابوداود».

10- قاسم بن مجاشع تميمي.

11- عمران بن اسماعيل.

12- مالك بن هيثم خزاعي.

13- طلحة بن زريق خزاعي.

14- عمرو بن اعين.

15- شبل بن طهمان هروي.

16- عيسي بن اعين.

اين شانزده نفر عهده دار تبليغات سياسي براي آل عباس بودند.

ولي ابومسلم خراساني كسي بود كه توانست خراسان را از چنگ بني اميه در بياورد.

اين ابومسلم در آغاز زندگي پسري گمنام و بدبخت بود.

اسمش عبدالرحمن و اسم پدرش مسلم بود.

مسعودي در مروج الذهب به اختلافي كه علماي حديث در نژاد و مليت ابومسلم رفته اند اشاره مي كند.

مسعودي مي گويد:

گروهي وي را ايراني مي شمارند و گروهي هم عقيده دارند كه ابومسلم عرب بود.

گفته مي شود كه ابومسلم برده اي از مردم «برس» بود و برس از دهكده هاي اطراف كوفه است.

اما آنچه مسلم است اين است كه عبدالرحمن بن مسلم معروف به ابومسلم در خانه ي ادريس بن ابراهيم جعلي سر پيشخدمت و تقريبا



[ صفحه 123]



پيشكار بود.

جريان روزگار وي را به حضور محمد بن علي بن عبدالله بن عباس راند.

چندي خدمتگذار خانه ي محمد بن علي بود و پس از او در اختيار ابراهيم امام كه خليفه محمد بود قرار گرفت.

معهذا خيلي جوان بود، هنوز سنش به سي سالگي نرسيده بود از طرف امام دستور يافت به خراسان عزيمت كند.

در اين هنگام نصر بن سيار بر خراسان حكومت مي كرد.

وي از زمان وليد بن يزيد بن عبدالملك كه به فرمانداري خراسان گماشته شده بود همچنان در آنجا بسر مي برد.

و همين نصر بن سيار بود كه يحيي بن زيد را به قتل رسانيد.

ولي ابومسلم كه جواني رشيد و فعال بود آرام ننشست. دعوت آل عباس را در خراسان آشكار ساخت.

بي درنگ به تشكيلات و تجهيزات پرداخت و براي نخستين بار شعار بني عباس را در ميان پيروان خود ترويج كرد.

اين لباس سياه كه شعار عباسيان بود در قيام ابومسلم ميان خراساني ها رواج گرفت.

يكباره سراسر خراسان شعار سياه را استقبال كرد.

البته پيش از ابومسلم اسبيدبن عبدالله در آنجا جامه و پرچم سياه را بكار برد ولي ابومسلم پرده «تقيه» و پرهيز را از ميان برداشت.

با مرور ايام بر قدرت ابومسلم و ضعف نصر بن سيار مي افزود.

در ميان اين دو عامل توانا جنگ هاي خونيني درگرفت.

و در تمام اين جنگ ها ابومسلم به وسيله ي حيله هاي نظامي و ابتكارات جنگي بر حريف چيره مي شد.

نصر بن سيار با همه دلاوري و حيله گري ابومسلم گرفتاري هاي ديگري هم در كنار داشت كه هر كدامش تقريبا يك ابومسلم برايش



[ صفحه 124]



شمرده مي شدند.

از يك طرف جدلع بن علي كرماني. از طرف ديگر خالد بن برمك. و بعد قحطبة بن شبيب و بعد سليمان بن كثير و خالد بن ابراهيم. و بعد نفرت مردم خراسان نسبت به بني اميه.

و مهم تر از همه جنگ شديد و عظيم مروان بن محمد در موصل و تكريت با خوارج بود كه مجالش نمي داد به اوضاع خراسان رسيدگي كند و همه اينها دست هم گرفته نصر بن سيار را در خراسان بيچاره ساختند.

نصر پشت سر هم براي مروان بن محمد نامه مي فرستاد و كمك مي خواست و مروان هم در نبرد با ضحاك بن قيس حروري پيشواي خوارج جزيره چنان سرگرم بود كه در جواب فرمانداري خود جز فرمان به صبر و استقامت كلمه اي نداشت بنويسد.

هر چند به سال صد و بيست و هشت هجرت آخرين خليفه ي اموي كار ضحاك حروري را ساخت و مسئله ي خوارج را در آن سامان حل كرد اما ديگر وقت گذشته بود.

ابومسلم خراساني خراسان را قبضه كرده بود. تا آنجا كه نصر بن سيار جبرا خراسان را ترك گفت و ميدان را يك جا به نفع حريف خالي گذاشت.

مروان بن محمد كه معروف به حمار است منتهاي جديت و كوشش را در تثبيت خلافت بكار برد.

گفته مي شود كه اين مرد در طول مدت خلافت خود با هيچ زن خلوت نكرد.

براي يك تن از خواص خود تعريف مي كرد عبدالملك مروان در فتنه ي عبدالرحمن بن اشعث قسم خورده بود كه تا سر عبدالرحمن را در حضورم نبينم پا به رختخواب زن نخواهم گذاشت.

و من هم تا خراسان را آرام نيابم هرگز زن را لمس نخواهم كرد.



[ صفحه 125]



مروان پس از دفع خوارج جزيره همين كه خواست جمع و جور شود خوارج يمن قيام كردند و از نو معركه ي ديگري به وجود آوردند.

و در همين گير و دار نامه ي نصر بن سيار حين فرار از خراسان به دستش رسيد.

نامه ي نصر حكايت از سقوط خراسان مي كرد.

نصر بن سيار از خراسان به ري آمد و از ري به سوي همدان عزيمت كرد تا خود را از راه كرمانشاهان به عراق برساند در راه از شدت اندوه هلاك شد.

اينجا بود كه مروان بن محمد دستور داد ابراهيم امام را دستگير سازند.

وليد بن معاوية بن عبدالملك فرماندار دمشق ابراهيم امام را از دمشق به حران فرستاد مروان ابراهيم امام را به زندان انداخت و پس از دو ماه دستور داد كه در زندان وي را به قتل رسانند.

وي گمان كرده بود كه با قتل ابراهيم بني عباس خفه خواهند شد ولي ابراهيم امام پيش از آن كه خطري احساس كند برادرش عبدالله سفاح «ابوالعباس» را به ولايت عهد منصوب كرده بود.

در زندان حران علاوه بر ابراهيم امام چند تن از بني اميه و بني هاشم نيز محبوس بودند.

از بني اميه عبدالله بن عمر بن عبدالعزيز و عباس بن وليد بن عبدالملك.

و از بني هاشم عيسي بن علي بن عبدالله بن عباس و عبدالله بن علي بن عباس و عيسي بن موسي در تاريخ ياد شده اند.

مروان بن محمد از پسر عمر بن عبدالعزيز و نواده ي عبدالملك مي ترسيد كه به نام خلافت بر ضدش قيام كنند.

دستور داد كه اين دو نفر را بخوابانند و روي دهانشان بالش بگذارند و بدين ترتيب خفه شان كنند. و براي ابراهيم امام تهيه ديگري ديد.



[ صفحه 126]



يك سبد لبريز از «نوره» را همچنان با سبد بر سر ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس برگردانيدند و كله اش را چنان به نوره كشيدند كه چشم و بيني و گوشش در حرارت آن ماده ي سوزنده يكباره گداخته شد و از سرش جز استخوان جمجمه نشاني نماند.

آل اميه اميدوار بودند كه با قتل ابراهيم امام پشت بني عباس را درهم بشكنند و از نو بر خراسان دست يابند ولي قتل فجيع ابراهيم هم آل عباس و هم مردم خراسان را بيشتر بر سر خشم آورده بود.

ايرانيان از آنجا كه بني عباس را طرفدار جدي خويش شناخته بودند به ويژه از فرمان ابراهيم امام كه طي آن به ابومسلم دستور داده بود:

اقتل كل من شككت فيه و ان استطعت الا تدع بالخراسان من يتلم بالعربيه فافعل.

«يكباره نسل عرب ها را در سرزمين ايران برانداز».

سعي مي كردند دعوت بني عباس قدرت و شوكت يابد و كارشان قوام پذيرد.

زيرا مي ترسيدند اگر دوباره بني اميه زمام امور را به دست گيرند نسل ايرانيان در عربستان برافتد.

مناسب است در اينجا متن فرمان ابراهيم امام به ابومسلم خراساني عينا نقل شود:

انك رجل منا اهل البيت. احفظ وصيتي. انظر هذالحي من اليمن فالزمهم و اسكن من اظهر هم فان الله لا يتم هذالامر الا بهم و اتهم ابيعة في امرهم و اما مضر فانهم العدو القريب الدار و اقتل من شككت و ان استطعت ان لا تدع بخراسان من يتكلم بالعربيه فافعل و ايما غلام بلغ خمسه اشبار تتهمه فاقتله و لا تخلف هذا شبح «سليمان بن كثير» و لا تعصه و اذا اشكل عليك الامر فاكتف به والسلام.

ابراهيم امام در اين فرمان به ابومسلم وصيت مي كند كه قبائل



[ صفحه 127]



يمن را با خويشتن نزديك ساز. زيرا اين قبايل پشتيبان ما هستند و ربيعه و مضر را از خود به دور دار زيرا ربيعه قومي مشكوك و مضر دشمن نزديك است.

دستور مي دهد كه عناصر مشكوك را در قبيله مضر بي درنگ گردن بزن و اگر مي تواني نگذار يك نفر در خراسان به عربي حرف بزند يعني عرب هاي خراسان را يكجا ريشه كن كن و كودكي كه قامتش تا پنج وجب طول داشته باشد و به مخالفت متهم شود محكوم به اعدام خواهد بود.

و بعد در حق سليمان بن كثير وصيت مي كند و تقريبا او را نماينده ي مطلق خود مي شمارد.

در كتاب معصوم چهاردهم نامه اي از معاوية بن ابي سفيان به زياد بن عبيد ياد كرده ايم.

معاويه در آن نامه فرماني از عمر نقل مي كند كه به ابوموسي اشعري دستور داده بود «هر ايراني در عراق كه قامتش با اين طناب، «طنابي به طول يك متر برايش فرستاده بود» منطبق شود گردنش را بزن تا غائله ي خراسان پيش از ظهور خفه شود.

ابراهيم امام در فرمان ابومسلم دستوري نظير دستور عمر القا مي كند منتها با اين تفاوت كه آن يكي بر ضد عجم و اين بر ضد عرب بود.

ايرانيان بنا به همين امتيازات و هواخواهي ها با بني عباس گرم گرفته بودند و پس از ابراهيم امام وفاي خود را نسبت به برادرش عبدالله سفاح نگاه داشتند.

به دنبال تصرف خراسان به سوي ري پيش آمدند.

اين پيشروي دوام داشت.

از ري به اصفهان و نهاوند و كرمانشاه و بالاخره به عراق رسيدند



[ صفحه 128]



فرمانده اين سپاه كه قحطبه پسر شبيب بود در سال صد و سي و دو به دست معن بن رائده ي شبياني در دجله خفه شد.

وي به هنگام مرگ گفته بود كه وقتي به عراق رسيديد «ابوسلمه خلال» را بشناسيد.

وي وزير آل محمد است. به او تسليم شويد.

پسرش حسن كه فرماندهي نيروي خراسان را به عهده داشت به كوفه حمله كرد و ابوالعباس عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس را به هدايت ابوسلمه خلال در چهاردهم ماه ربيع الاول سال صد و سي و دو در كوفه بر مسند خلافت نشانيد.

عراق با سفاح بيعت كرد اما شام و جزيره و مصر همچنان در دست بني اميه بود.

و مروان حمار با تمام قواي خود به نبرد ادامه مي داد.

فرماندهي نيروي بني عباس در خاك جزيره كه هسته ي مركزي قواي مروان بود با عبدالله بن علي يعني عموي سفاح بود.

قواي عراق با تمام شدت وحدت خود بر ضد مروان جنگيدند تا آنجا كه نيروي بني اميه در ساحل «زاب» كه نهري ميان موصل و اربل است به دست عبدالله بن علي درهم شكست و مروان به سمت مصر عقب نشست و بدين ترتيب سلسله ي بني اميه انقراض يافت.

مروان بن محمد بن مروان بن حكم كه آخرين خليفه از آل اميه است در بيست و هفتم ذي الحجه سال صد و سي و دو در «بوصير» كه از قصبه هاي مصر است به قتل رسيد و سرش را از آنجا به كوفه به حضور ابوالعباس سفاح اهدا كردند.

اين مروان كه آخرين خليفه ي اموي بود به روايت تاريخ ميان



[ صفحه 129]



خلفاي بني اميه از همه سياسي تر و رشيدتر و جنگجوتر بود منتها عمر دولتشان سپري شده بود و اين مرد با تمام كوشش و تقلائي كه به خاطر حفظ حكومت خود به كار مي برد توانست كاري از پيش ببرد.

وي در مدت پنج سال و ده روزي كه خلافت كرد يك بند كارش جنگ و جدال بود.

از آن روزها كه بر ضد پسر عم خود يزيد بن وليد بن عبدالملك قيام كرد تا جنگ هاي او با خوارج جزيره و جنگ هاي با آل عباس.

گفته مي شود كه وي در طول اين مدت با هيچ زن هم بستر نشده بود و قسم خورده بود تا به پيروزي نرسد پا به رختخواب زن نگذارد و بالاخره اين آرزو با او به گور رفت.

وي در سالي كه در «بوصير» از توابع «فيوم مصر» به قتل رسيد شصت سال داشت مادرش دختر ابراهيم بن مالك اشتر بود.

وي را مروان حمار مي ناميدند و گروهي چنان مي پندارند كه چون مروان موجودي احمق بود اين لقب را به وي بخشيده اند اما اين عقيده عاميانه است.

كلمه ي حمار را حكايتي است.

او كالذي مر علي قرية و هي خاوية علي عروشها قال:

اني يحيي هذه اليه بعد موقها فاماته اليه مائة عام ثم بعثه. قال كم لبثت؟ قال يوم او بعض يوم

قال بل لبثت مائه عام فانظر الي طعامك و شرابك لم يتسنه وانظر الي حمارك و لنجعلك آيه للناس.

در قرآن كريم طي اين آيات از يك جوان اسرائيلي كه «عزيز» نام داشت تعريفي آمده است.

گفته مي شود كه عزيز پيامبر خدا بود و گروهي وي را مردي پارسا



[ صفحه 130]



و دانشمند مي شمارند.

هر چند كه به خاطر اين پيش آمد است كه يهود او را «پسر خدا» ناميده اند.

پيش آمدش چنين بود كه اين عزيز بر الاغ خودش سوار شده بود و با كوزه اي لبريز از آب و سبدي پر از انجير به سفر مي رفت.

جواني بيست و پنج ساله بود.

هنوز به كمال معني نرسيده بود از كنار خرابه هاي «اورشليم» كه با دست «بختنصر» ويران شده بود مي گذشت.

وقتي چشمش به اين ويرانه ي وحشت افزا افتاد.

به يادش آمد كه پادشاه جبار بابل در اين شهر چه قتل ها و غارت هائي كرده و آن همه آبادي را به چه صورتي درآورده پيش خود گفت:

- اين شهر مرده را خداوند چگونه زنده خواهد كرد.

تا اين سخن از دهانش درآمد خودش و الاغش هر دو ناگهان جان سپردند.

صد سال از مرگ عزيز و الاغش گذشت.

پس از يك قرن پروردگار وي را زنده ساخت.

از او پرسيده شد:

- تا چه وقت در اينجا آراميده اي؟ او كه خبر از مدت نداشت در جواب گفت:

- يك روز يا نيمه ي يك روز.

- نه. تو صد سال در اين بيابان افتاده بودي. هم اكنون به سبد ميوه و كوزه ي آب نگاه كن مي بيني كه نه آب كوزه كهنه شده و نه ميوه ها پوسيده و فاسد شده اند.

عزيز نگاه كرد ديد آب و ميوه هر دو طراوت خودشان را نگاه داشته اند:



[ صفحه 131]



- حالا به الاغت نگاه كن.

نگاهش به الاغ افتاد. از اين چهارپاي زبان بسته جز نقشي از خاكستر بر زمين نمانده بود.

اين الاغ به همان ترتيب كه روي زمين افتاده بود همانطور خاك شد.

- نگاهش كن. ببين چگونه مرده اي فرسوده را از نو زنده مي سازيم:

عزيز نگاه مي كرد. استخوانهاي خاك شده ي الاغ دوباره قوام و استقامت مي گرفتند. و بعد بر روي آن استخوانها گوشت و بعد پوست روئيده و بعد جستي زد و از جايش پريد.

در قصص عرب پيرو اين حكايت قرآني اصطلاحاتي پديد آمد كه چون عزيز در بيست و پنج سالگي كنار شهر «بيت المقدس» جان داد و بعد از صد سال خودش و الاغش زنده شد و با اين حساب مردي بود كه صد و بيست و پنج سال از عمرش مي گذشت بنابراين ربع قرن را سال حمار ناميدند به خاطر «حمار عزيز».

و مروان محمد در سال هاي آغاز ربع دوم، قرن دوم بر كرسي خلاف جا گرفت به «حمار» معروف شد.

اين تفسير را «ابن عبدربه» در «عقد الفريد» از قول محمد بن علي بن عبدالله بن عباس نقل مي كند.

مروان حمار هنگامي كه كشته مي شد دو پسر به نام محمد و عبدالله در اين دنيا به جا گذاشت ولي بايد دانست كه پسران مروان پسران حق ناشناس و بدبختي بودند زيرا پدرشان را به دست دشمن سپردند و خويشتن از دشمن گريختند.



[ صفحه 132]




كتابه إلي الحسن بن خرزاد في معاني الأسماء واشتقاقها


الحسن بن خُرْزاد [1] قال: كتبت إلي الصّادق أسأل عن معني الله.

فقال: استَولَي عَلي ما دَقَّ وَجَلَّ [2] [3] .



[ صفحه 4]




پاورقي

[1] الحسن بن خرزاد

الحسن بن خرزاد بالخاء فالرّاء السّاكنة فالزّاء المعجمة، قُميّ من أهل كش. (راجع رجال ابن داوود: ص439 الرّقم116).

وقال النّجاشي: الحسن بن خرزاد قمي، كثير الحديث، له كتاب أسماء رسول الله صلي الله عليه وآله، وكتاب المتعة وقيل: إنّه غلا في آخر عمره، أخبرنا محمّد بن محمّد، قال حدّثنا جعفر بن محمّد، قال: حدّثنا محمّد بن الوارث السمرقنديّ قال: حدّثنا أبو عليّ الحسن (الحسين) بن عليّ القميّ قال: حدّثنا الحسن بن خرزاذ بكتابه. وعدّه الشّيخ، في رجاله، من أصحاب الهادي عليه السلام (20).

وذكر ذلك الكشّي أيضاً في ترجمة أحمد بن محمّد بن عيسي، وأخيه بنان. روي محمّد بن أحمد بن يحيي عنه، عن الحسن (الحسين) بن راشد.(راجع: معجم رجال الحديث: ج 4 ص 317 الرّقم 2801 و 2802).

[2] وفي الكافي: أحمد بن محمّد البرقيّ، عن القاسم بن يحيي، عن جدّه الحسن بن راشد، عن أبي الحسن موسي بن جعفرعليه السلام قال: سئل عن معني الله. فقال: استَولَي عَلي ما دَقَّ وَجَلَّ. (ج 1 ص115 ح3).

[3] تفسير العيّاشي: ج1 ص21 ح15، بحار الأنوار: ج 92 ص238 ح37 نقلاً عنه.


سيرته مع مخالفيه و أعدائه و مبغضيه..


1- و روي الكليني (ره) بسنده، عن مسعدة ابن صدقة قال: دخل سفيان الثوري علي أبي عبدالله عليه السلام فرأي عليه ثياب بياض، كأنها غرقي ء البيض فقال له: ان هذا اللباس ليس من لباسك فقال له: اسمع مني وع ما أقول لك، فانه خير لك عاجلا و آجلا ان أنت مت علي السنة و الحق، و لم تمت علي بدعة، أخبرك أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان في زمان مقفر جدب، فأما اذا أقبلت الدنيا، فأحق أهلها بها أبرارها، لا فجارها، و مؤمنوها، لا منافقوها، ومسلموها لا كفارها، فما أنكرت يا ثوري؟! فوالله انني لمع ما تري، ما أتي علي مذ عقلت صباح و لا مساء، و لله في مالي حق أمرني أضعه موضعا الا وضعته، قال: و أتاه قوم ممن يظهرون التزهد و يدعون الناس أن يكونوا معهم علي مثل الذي هم عليه من التقشف فقالوا له: ان صاحبنا حصر عن كلامك، و لم يحضره حججه فقال لهم: فهاتوا حججكم! فقالوا له: ان حججنا من كتاب الله فقال لهم فأدلوا بها فانها أحق ما اتبع و عمل به.

فقالوا: يقول الله تبارك و تعالي، مخبرا عن قوم من أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم: (و يؤثرون علي أنفهسم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون) فمدح فعلهم.



[ صفحه 317]



و قال في موضع آخر: (و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا) فنحن نكتفي بهذا، فقال رجل من الجلساء: انا رأيناكم تزهدون في الأطعمة الطيبة ومع ذلك تأمرون الناس بالخروج من أموالهم حتي تمتعوا أنتم منها، فقاله أبوعبدالله عليه السلام: دعوا عنكم مالا ينتفع به، أخبروني أيها النفر ألكم علم بناسخ القرآن من منسوخه، و محكمه من متشابهه، الذي في مثله ضل من ضل، وهلك من هلك من هذه الأمة؟ فقالوا له: أو بعضه، فأما كله فلا، فقال لهم: فمن ههنا أتيتم و كذلك أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، فأما ذكرتم من اخبار الله عزوجل ايانا في كتابه عن القوم الذين أخبر عنهم بحسن فعالهم، فقد كان مباحا جائزا، و لم يكونوا نهوا عنه و ثوابهم منه علي الله عزوجل، وذلك أن الله جل وتقدس أمر بخلاف ما عملوا به، فصار أمره ناسخا لفعلهم، و كان نهي الله تبارك و تعالي رحمة منه للمؤمنين و نظرا لكي لا يضروا بأنفسهم و عيالاتهم، منهم الضعفة الصغار، و الولدان، و الشيخ الفاني، و العجوزة الكبيرة، الذين لا يصبرون علي الجوع، فان تصدقت برغيفي و لا رغيف لي غيره ضاعوا و هلكوا جوعا، فمن ثم قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: [خمس تمرات أو خمس قرص، أو دنانير أو درهم يملكها الانسان و هو يريد أن يمضيها، فأفضلها ما أنفقه الانسان علي والديه، ثم الثانية علي نفسه و علياله، ثم الثالثة علي قرابته الفقراء، ثم الرابعة علي جيرانه الفقراء، ثم الخامسة في سبيل الله، و هو أحسنها أجرا...].

و قال صلي الله عليه و آله و سلم للأنصاري حين أعتق عند موته خمسة أو ستة من الرقيق، و لم يكن يملك غيرهم و له أولاد صغار: [لو أعلمتموني أمره ما تركتكم تدفنوه مع المسلمين يترك صبيته صغارا يتكففون الناس!...]

ثم قال: حدثني أبي أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: [ابدأ بمن تعول الأدني فالأدني] ثم هذا ما نطق به الكتاب ردا لقولكم، و نهيا عنه مفروضا من الله العزيز الحكيم قال: (و الذين اذا أنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما) أفلا ترون أن الله تبارك و تعالي قال غير ما أراكم تدعون الناس اليه من الأثرة علي أنفسهم و سمي من فعل ما تدعون اليه مسرفا، و في غير آية من كتاب الله يقول: (انه لا يحب المسرفين) فنهاهم عن الاسراف، و نهاهم عن التقتير، لكن أمر بين الأمرين لا يعطي جميع ما عنده ثم يدعو الله أن يرزقه فلا يستجيب له للحديث الذي جاء عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم [ان أصنافا من أمتي لا يستجاب لهم دعاؤهم: رجل يدعو الي والديه، و رجل يدعو علي غريم ذهب له بمال، فلم يكتب عليه، و لم يشهد عليه، و رجل يدعو علي امرأته،. و قد جعل لله عزوجل تخلية سبيلها بيده، و رجل يقعد في بيته و يقول: رب ارزقني و لا يخرج، ولا يطلب الرزق، فيقول الله عزوجل له: عبدي ألم أجعل لك السبيل الي الطلب و الضرب في الأرض بجوارح صحيحة، فتكون قد أعذرت فيما بيني و بينك في الطلب لاتباع أمري و لكيلا تكون كلا



[ صفحه 318]



علي أهلك فان شئت رزقتك و ان شئت قترت عليك، و أنت معذور عندي. و رجل رزقه الله عز وجل مالا كثيرا فأنفقه، ثم أقبل يدعو يا رب ارزقني فيقول الله عزوجل: ألم أرزقك رزقا واسعا فهلا اقتصدت فيه كما أمرتك، و لم تسرف، و قد نهيتك عن الاسراف، و رجل يدعو في قطيعة رحم، ثم علم الله عزوجل اسمه نبيه صلي الله عليه و آله و سلم كيف ينفق، و ذلك انه كانت عنده أوقية من الذهب فكره أن تبيت عنده، فتصدق بها، فأصبح و ليس عنه شي ء، و جاءه من يسأله، فلم يكن عنده ما يعطيه، فلامه السائل، واغتم هو حيث لم يكن عنده ما يعطيه و كان رحيما رقيقا فأدب الله عزوجل نبيه صلي الله عليه و آله و سلم بأمره فقال: (و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا) يقول: ان الناس قد يسألونك، و لا يعذرونك فاذا أعطيت جميع ما عندك من المال كنت قد حسرت من المال فهذه أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يصدقها الكتاب والكتاب يصدقه أهله من المؤمنين، و قال أبوبكر عند موته، حيث قيل له: أوص، فقال: أوصي بالخمس، و الخمس كثير، فان الله جل و عز قد رضي بالخمس، فأوصي بالخمس، و قد جعل الله عزوجل له الثلث عند موته، و لو علم أن الثلث خير له أوصي بها، ثم من قد علمتم بعده في فضله و زهده سلمان - رض - و أبوذر - ره -.

فأما سلمان فكان اذا أخذ عطاءه رفع منه قوته لسنته، حتي يحضر عطاؤه من قابل، فقيل له: يا أباعبدالله أنت في زهدك تصنع هذا؟ و أنت لا تدري لعلك تموت اليوم أو غدا؟ فكان جوابه أن قال: ما لكم لا ترجون لي البقاء، كما خفتم علي الفناء؟! أما علمتم يا جهلة أن النفس قد تلتاث علي صاحبها، اذا لم يكن لها من العيش ما تعتمد عليه، فاذا هي أحرزت معيشتها اطمأنت.

و أما أبوذر - رض - فكانت له نويقات و شويهات يحلبها و يذبح منها اذا اشتهي أهله اللحم، أو نزل به ضيف، أو رأي بأهل الماء الذين هم معه خصاصة، نحر لهم الجزور أو من الشاة علي قدر ما يذهب عنهم بقرم اللحم، فيقسمه بينهم، و يأخذ هو كنصيب واحد منهم، لا يتفضل عليه، ومن أزهد من هؤلاء؟ وقد قال فيهم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما قال، و لم يبلغ من أمرهما أن صارا لا يملكان شيئا البتة، كما تأمرون الناس بالقاء أمتعتهم و شيئتهم، و يؤثرون به علي أنفسهم و عيالاتهم.

و اعلموا أيها النفر اني سمعت أبي يروي عن آبائه عليهم السلام أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال يوما: ما عجبت من شي ء كعجبي من المؤمن، انه ان قرض جسده في دار الدنيا بالمقاريض كان خيرا له، و ان ملك ما بين مشارق الأرض و مغاربها كان خيرا له، و كل ما يصنع الله عزوجل به فهو خير له، فليت شعري هل يحق فيكم ما قد شرحت لكم منذ اليوم أو أزيدكم.

أما علمتم أن الله عزوجل قد فرض علي المؤمنين في أول الأمر يقاتل الرجل منهم عشرة من



[ صفحه 319]



المشركين ليس له أن يولي وجهه عنهم، و من ولاهم يومئذ دبره فقد مقعده من النار، ثم حولهم من حالهم رحمة منه لهم، فصار الرجل منهم عليه أن يقاتل رجلين من المشركين، تخفيفا من الله عزوجل للمؤمنين فنسخ الرجلان العشرة.

و أخبروني أيضا عن القضاة أجورة هم حيث يقضون علي الرجل منكم نفقة امرأته اذا قال: اني زاهد، و اني لا شي ء لي؟ فان قلتم جورة ظلمكم أهل الاسلام و ان قلتم بل عدول خصمتم أنفسك، و حيث يردون صدقة من تصدق علي المساكين عند الموت بأكثر من الثلث، أخبروني لو كان الناس كلهم كالذين تريدون زهاد لا حاجة لهم في متاع غيرهم، فعلي من كان يصدق بكفارات الأيمان و النذور و الصدقات من فرض الزكاة من الذهب و الفضة و التمر و الزبيب و سائر ما وجب فيه الزكاة من الابل و البقر و الغنم وغير ذلك، اذا كان الأمر كما تقولون لا ينبغي لأحد أن يحبس شيئا من عرض الدنيا الا - قدمه، و ان كان به خصاصة، فبئس ما ذهبتم فيه وحملتم الناس عليه من الجهل بكتاب الله عزوجل، و سنة نبيه صلي الله عليه و آله و سلم و أحاديثه التي يصدقها الكتاب المنزل، وردكم اياها بجهالتكم، و ترككم النظر في غرائب القرآن من التفسير بالناسخ و المنسوخ، و المحكم والمتشابه، و الأمر و النهي. و أخبروني ين أنتم عن سليمان بن داود عليه السلام حيث سأل الله ملكا لا ينبغي لأحد من بعده، فأعطاه الله عزوجل اسمه ذلك و كان يقول الحق و يعمل به.

ثم لم نجد الله عزوجل عاب عليه ذلك، و لا أحد من المؤمنين و داود النبي قبله في ملكه و شدة سلطانه.

ثم يوسف النبي صلي الله عليه و آله و سلم حيث قال لملك مصر: «اجعلني علي خزائن الأرض اني حفيظ عليم» فكان من أمره الذي كان أن أختار مملكة الملك و ما حولها الي اليمن، و كانوا يمتارون الطعام من عنده لمجاعة أصابتهم، و كان يقول الحق و يعمل به، فلم نجد أحدا عاب ذلك عليه، ثم ذوالقرنين عليه السلام عبد أحب الله فأحبه الله طوي له الأسباب، و ملكه مشارق الأرض و مغاربها، وكان يقول الحق ويعمل به، ثم لم نجد أحدا عاب ذلك عليه، فتأدبوا أيها النفر بآداب الله عزوجل للمؤمنين، اقتصروا علي أمر الله و نهيه، و دعوا عنكم ما اشتبه عليكم مما لا علم لكم به، و ردوا العلم الي أهله تؤجروا و تعذروا عند الله تبارك و تعالي، وكونوا في طلب علم ناسخ القرآن من منسوخه، و محكمه من متشابهه، و ما أحل الله فيه مما حرم فانه أقرب لكم من الله، و أبعد لكم من الجهل، و دعوا الجهالة لأهلها، فان أهل الجهل كثير، و أهل العلم قليل، و قد قال الله عزوجل (و فوق كل ذي علم عليم).

2- روي الصدوق (ره) في العلل باسناده، عن الربيع صاحب المنصور قال: قال المنصور يوما لأبي عبدالله عليه السلام و قد وقع علي المنصور ذباب فذبه عنه ثم وقع عليه فذبه عنه ثم وقع عليه فذبه عنه



[ صفحه 320]



فقال: يا أباعبدالله لأي شي ء خلق الله عزوجل الذباب؟ قال: ليذل به الجبارين.

3- و عن عبيد بن زرارة، عن أبي عبدالله عليه السلام قال: كنت عند زياد بن عبيدالله و جماعة من أهل بيتي فقال: يا بني علي و فاطمة ما فضلكم علي الناس؟ فسكتوا فقلت: ان فضلنا علي الناس أنا لا نحب أن نكون من أحد سوانا، و ليس أحد من الناس لا يجب أن يكون منا الا أشرك، ثم قال: ارووا هذا الحديث.

4- و في المناقب عن علي بن أبي حمزة قال: كان لي صديق من كتاب بني أمية فقال لي: استأذن لي علي أبي عبدالله عليه السلام فاستأذنت له، فلما دخل سلم و جلس ثم قال: جعلت فداك اني كنت في ديوان هؤلاء القوم، فأصبت من دنياهم مالا كثيرا وأغمضت في مطالبه فقال أبوعبدالله عليه السلام: لولا أن بني أمية و جدوا من يكتب لهم، و يجبي لهم الفي ء و يقاتل عنهم، ويشهد جماعتهم، لما سلبونا حقنا، و لو تركهم الناس و ما في أيديهم، ما وجدوا شيئا الا ما وقع في أيديهم، فقال الفتي: جعلت فداك فهل لي من مخرج منه؟ قال: ان قلت لك تفعل؟ قال: أفعل قال: اخرج من جميع ما كسبت في دواوينهم، فمن عرفت منهم رددت عليه ماله، ومن لم تعرف تصدقت به و أنا أضمن لك علي الله الجنة، قال: فأطرق الفتي طويلا فقال: قد فعلت جعلت فداك قال ابن أبي حمزة: فرجع الفتي معنا الي الكوفة فما ترك شيئا علي وجه الأرض الا خرج منه، حتي ثيابه التي كانت علي بدنه قال: فقسمنا له قسمة و اشترينا له ثيابا و بعثنا له بنفقة قال: فما أتي عليه أشهر قلائل حتي مرض، فكنا نعوده قال: فدخلت عليه يوما و هو في السياق ففتح عينيه ثم قال: يا علي وفي لي والله صاحبك قال: ثم مات فولينا أمره، فخرجت حتي دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فلما نظر الي قال: يا علي وفينا والله لصاحبك قال: فقلت: صدقت جعلت فداك هكذا قال لي والله عند موته.

5- و روي الصدوق (ره) بسنده، عن حيان السراج قال: سمعت السيد ابن محمد الحميري يقول: كنت أقول بالغلو و أعتقد غيبة محمد بن علي بن الحنفية رضي الله عنه، قد ضللت في ذلك زمانا، فمن الله علي بالصادق جعفر بن محمد عليه السلام، و أنقذني به من النار و هداني الي سواء الصراط، فسألته بعد ما صح عندي بالدلائل التي شاهدتها منه أنه حجة الله علي و علي جميع أهل زمانه، و أنه الامام الذي فرض الله طاعته و أوجب الاقتداء به.

فقلت له: يا ابن رسول الله قد روي لنا أخبار عن آبائك عليهم السلام في الغيبة و صحة كونها فأخبرني بمن يقع؟ فقال عليه السلام: ستقع بالسادس من ولدي و هو الثاني عشر من الأئمة الهداة بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أولهم أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب وآخرهم القائم بالحق، بقية الله في الأرض، و صاحب الزمان، و الله لو بقي في غيبته ما بقي نوح في قومه، لم يخرج من الدنيا حتي يظهر، فيملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما قال السيد: فلما سمعت ذلك من مولاي



[ صفحه 321]



الصادق جعفر بن محمد عليهماالسلام تبت الي الله تعالي ذكره علي يديه، و قلت قصيدة أولها:



فلما رأيت الناس في الدين قد غووا

تجعفرت باسم الله فيمن تجعفروا



تجعفرت باسم الله والله أكبر

و أيقنت أن الله يعفو و يغفر



ودنت بدين غير ما كنت دينا

به و نهاني واحد الناس جعفر



فقلت فهبني قد تهودت برهة

و الا فديني دين من يتنصر



و اني الي الرحمان من ذاك تائب

و اني قد أسلمت والله أكبر



فلست بغال ما حييت وراجع

الي ما عليه كنت أخفي و أظهر



و لا قائلا حي برضوي محمد

و ان عاب جهال مقالي فأكثروا



و لكنه ممن مضي لسبيله

علي أفضل الحالات يقفي و يخبر



مع الطيبين الطاهرين الأولي لهم

من المصطفي فرع زكي و عنصر




مناظرة اليماني في النجوم


و عن أبان بن تغلب أنه قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام اذ دخل عليه رجل من أهل اليمن، فسلم عليه فرد عليه أبوعبدالله، فقال له: مرحبا يا سعد! فقال الرجل: بهذا الاسم سمتني امي، و ما أقل من يعرفني



[ صفحه 55]



به. فقال له أبوعبدالله: صدقت يا سعد المولي. فقال الرجل: جعلت فداك، بهذا اللقب كنت القب. فقال أبوعبدالله عليه السلام: لا خير في اللقب، ان الله تبارك و تعالي يقول في كتابه: (و لا تنابزوا بالألقاب بئس الاسم الفسوق بعد الايمان) [1] ما صناعتك يا سعد؟

قال: جعلت فداك! انا أهل بيت ننظر في النجوم، لا يقال ان باليمن أحدا أعلم بالنجوم منا.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: كم يزيد ضوء الشمس علي ضوء القمر درجة؟ قال اليماني: لا أدري.

فقال عليه السلام: صدقت، فقال: فكم ضوء القمر يزيد علي ضوء المشتري درجة؟ قال اليماني: لا أدري.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: صدقت. قال: فكم ضوء عطارد يزيد درجة علي ضوء الزهرة؟ قال اليماني: لا أدري.

قال أبوعبدالله عليه السلام: صدقت. قال: فما اسم النجم الذي اذا طلع هاجت الابل؟ فقال اليماني: لا أدري.



[ صفحه 56]



فقال له أبوعبدالله عليه السلام: صدقت. قال: فما اسم النجم الذي اذا طلع هاجت البقر؟ فقال اليماني: لا أدري.

فقال له أبوعبدالله عليه السلام: صدقت. قال: فما اسم النجم الذي اذا طلع هاجت الكلاب؟ فقال اليماني: لا أدري.

فقال له أبوعبدالله عليه السلام: صدقت في قولك لا أدري، فما زحل عندكم في النجوم؟ فقال اليماني: نجم نحس.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: لا تقل هذا، فانه نجم أميرالمؤمنين صلوات الله عليه، و هو نجم الأوصياء عليهم السلام، و هو النجم الثاقب الذي قال الله تعالي في كتابه: (و السماء و الطارق - و ما أدراك ما الطارق - النجم الثاقب) [2] .

فقال اليماني: فما معني الثاقب؟

فقال عليه السلام: ان مطلعه في السماء السابعة، فانه ثقب بضوئه حتي أضاء في السماء الدنيا، فمن ثم سماه الله



[ صفحه 57]



النجم الثاقب. ثم قال: يا أخا العرب، أعندكم عالم؟

فقال اليماني: جعلت فداك، ان باليمن قوما ليسوا كأحد من الناس في علمهم.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: و ما يبلغ من علم عالمهم؟

فقال اليماني: ان عالمهم ليزجر الطير، و يقفو الأثر في ساعة واحدة مسيرة شهر للراكب المحث.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: فان عالم المدينة أعلم من عالم اليمن.

قال اليماني: و ما يبلغ علم عالم المدينة؟

قال: ان علم عالم المدينة ينتهي الي أن لا يقفو الأثر، و لا يزجر الطير، و يعلم ما في اللحظة الواحدة مسيرة الشمس، تقطع اثني عشر برجا، و اثني عشر برا، و اثني عشر بحرا، و اثني عشر عالما.

فقال له اليماني: ما ظننت أن أحدا يعلم هذا، و ما يدري ما كنهه!

قال: ثم قام اليماني و خرج [3] .



[ صفحه 58]




پاورقي

[1] الحجرات: 11.

[2] الطارق: 3 - 1.

[3] الاحتجاج: 352.


پنجاه سال در جستجوي رهبر آگاه


بُرَيْهْ يا بُرَيْهه از علماي بزرگ هفتاد ساله مسيحي در عصر امام صادق (ع ) بود كه مسيحيان به وجود او افتخار مي كردند؛ او مدتي بود كه عقيده اش نسبت به آئين مسيحيت سست شده بود؛ و به دنبال دين حق مي گشت و با بسياري از مسلمانان بحث و مناظره نموده بود؛ او همسر خدمتگزاري داشت كه مطالب ديني را با او در ميان مي گذاشت ؛ ولي با آن همه بحث و بررسي هنوز به نتيجه نرسيده بود؛ تا اينكه شيعيان او را به هشام بن حكم يكي از شاگردان زبردست و دانشمند امام صادق (ع ) معرفي كردند.



بُرِيْهَه روزي با جمعي از مسيحيان به مغازه هشام در كوفه رفتند؛ ديدند هشام به عده اي قرآن ياد مي دهد؛ بريهه به هشام گفت : با همه عالمان و متكلمان اسلام بحث و مناظره كرده ام ؛ ولي به نتيجه نرسيده ام ؛ اينك آمده ام با تو مناظره كنم .



هشام در حالي كه خنده بر لب داشت ؛ به او گفت : اگر معجزات حضرت مسيح (ع ) را مي خواهيد ندارم.



سپس او سؤالاتي درباره اسلام ازهشام كرد و پاسخ كافي شنيد؛ آنگاه هشام از او سؤالاتي درباره مسيحيت كرد؛ ولي او در پاسخ درمانده شد.

سرانجام بريهه شرمسار شد؛ و همراهانش اظهار پشيماني مي كردند؛ و با اين وضع متفرق شدند.



بريهه به خانه خود بازشگت و جريان ملاقات خود با هشام را براي همسرش تعريف كرد؛ و همسرش گفت : اگر در جستجوي دين حق هستي ؛ غمگين نباش ؛ هر كجا حق را ديدي بپذير و در اين مسير لجاجت نكن .



بريهه سخن او را پذيرفت ؛ و روز ديگر نزد هشام رفت و به او گفت : آيا تو معلم و رهبري نيز داري ؟



- آري .



او كيست و در كجاست و در چه حال است ؟



اندكي از نژاد و عصمت و علم و سخاوت و شجاعت امام صادق (ع ) را بيان كرد؛ و سپس گفت : اي بريهه ! خداوند هر حجتي را كه بر مردم دورانهاي گذشته منصوب نموده ؛ براي مردم دوران وسط و اخير نيز اقامه كرد؛ و هيچگاه حجت خدا و دين از ميان نرود.



سخن بسيار درستي گفتي آنگاه بريهه همراه همسر خود با هشام به سوي مدينه رهسپار شدند؛ تا به حضور امام صادق (ع ) برسند.



هشام همراه بريهه و همسر او (مسافرت طولاني بين كوفه ومدينه را به پايان رسانده ) به مدينه رسيدند. براي ديدار امام صادق (ع ) به خانه آن حضرت رفتند؛ در آنجا با امام كاظم (ع ) فرزند امام صادق (ع ) (كه در آن وقت كمتر از بيست سال داشت ) ملاقات نمودند.



هشام داستان خود با بريهه را براي امام كاظم (ع ) نقل كرد؛ در اين هنگام امام كاظم (ع ) به بريهه فرمود: تا چه اندازه به كتاب دينت (انجيل ) آگاهي داري ؟



آن را مي دانم .



- تا چه اندازه اطمينان داري كه معنيش را بداني ؟



به آن به خوبي آگاه هستم ؛ و در اين جهت ؛ اطمينان بسيار دارم .



آنگاه امام كاظم (ع ) مقداري از فرازهاي كتاب انجيل را خواند؛ بريهه (آنچنان تحت تأثير جاذبه قرائت امام قرار گرفت كه هماندم نور ايمان بر سراسر قلبش تابيد و) عرض كرد:



اياك كنت اطلب منذ خمسين سنة او مثلك



پنجاه سال است كه من در جستجوي تو يا مانند تو بودم





ملاقات عالم بزرگ مسيحي با امام صادق (ع )



بريهه ؛ عالم بزرگ ميسحيان از آن پس به خدا (و اسلام ) ايمان آورد؛ و در راه ايمان ؛ به خوبي استوار ماند؛ بانوئي كه همراهش بود نيز مسلمان شد؛ آنگاه هشام همراه بريهه و آن بانو به حضور امام صادق (ع ) رسيدند؛ و هشام جريان ملاقات حضرت كاظم (ع ) را با بريهه ؛ براي امام صادق بازگو گرد.



امام صادق (ع ) اين آيه (34آل عمران ) را خواند: ذرية بعضها من بعض و الله سميع عليم : آنها فرزندان و دودماني بودند كه (از نظر علم و كمال ) بعضي از بعض ديگر گرفته شده بودند؛ و خداوند شنوا و دانا است .



(يعني حضرت كاظم (ع ) گلي از نژاد رسالت و نبوت است كه آن گونه بريهه را تحت تأثير قرار داده است ).



در اين هنگام بريهه به امام صادق (ع ) عرض كرد: تورات و انجيل و كتابهاي آسماني كه بر پيامبران نازل شد؛ از كجا به دست شما رسيده است ؟!



ـ اين كتابها از ناحيه خود آن پيامبران ؛ به ارث به ما رسيده است (منظور ارث معنوي و علمي است ) همانگونه كه آنها كتابهاي آسماني را مي خواندند؛ ما هم مي خوانيم ؛ و همانگونه كه آنها بيان مي كردند؛ ما نيز بيان مي كنيم .



و اين را بدان كه :



ان اللّه لا يجعل حجةً في ارضه يسأل عن شيي قبقول : لا أَدري : همانا خداوند حجتي در زمين خود نمي گذارد كه چيز از او بپرسند و او بگويد: نمي دانم بلكه او قدرت پاسخگويي به همه سؤالات را دارد .




ابرز تلاميذه


أخذ عنه العلم رواية و فقها جمع كبير من العلماء الحفاظ الثقات من أشهرهم:

يحيي بن سعيد الأنصاري القطان، و يزيد بن عبدالله بن الهاد الليثي المدني و هو أكبر من جعفر و مات قبله بعشر سنين، و عبدالملك بن عبدالعزيز بن جريج و هو من أقرانه، و أبان بن تغلب و أيوب السختياني و أبوعمرو بن العلاء.

و مالك بن أنس الأصبحي امام دار الهجرة، و سفيان الثوري، و شعبة ابن الحجاج امام النقاد، و سفيان بن عيينة، و محمد بن ثابت البناني، و غيرهم كثير، لكن منهم المتفقه عليه و الراوي عنه و المجالس له و هم:

مالك و أبوحنيفة خصوصا.

و روي له جماعة الكتب الستة الا البخاري فلم يخرج له في صحيحه بل في غيره.



[ صفحه 19]



و قد كان رحمه الله ثقة صدوقا اماما فقيها.


ترغيب به دانش افزايي


يك جوان مسلمان بايد از علوم روز آگاهي كافي داشته باشد. تخصص در كنار تعهد يك اصل مسلم و ترديد ناپذير در فرهنگ ما است. كساني در عرصه زندگي به اهداف دلخواه خود مي رسند كه با شناخت دانش ها و مهارت هاي عصر خود به قله هاي سعادت نائل شده و با تعهد و ايمان خويش، اعتماد افراد جامعه را به خود جلب مي كنند. از منظر حضرت صادق عليه السلام كسب دانش و مهارت هاي فني براي يك جوان ضروري است، آن حضرت مي فرمايد: «لست احب ان اري الشاب منكم الا غاديا في حالين، اما عالما او متعلما؛ [1] هيچوقت دوست ندارم يكي از جوانان شما (شيعه) را ببينم مگر اينكه در يكي از دو حال، شب و روز خود را سپري كند: يا دانا باشد يا ياد گيرنده.»


پاورقي

[1] امالي طوسي، ص 303.


خاتمه


سخنان و گفته هاي نغز امام صادق(ع) روح و جان را قوت بخشيده،منشور دستورهاي زندگي و سعادتمندي آن است. اميد است جامعه جوان و پرنشاط، هندسه شخصيت و هويت خود را در پرتو معارف اين امام(ع) ترسيم كرده، خود و جامعه را در سيره و منش، در مسير تحقق آرمان جامعه ديني و مدينه آرماني اهل بيت عليهم السلام،سمت و سو بخشند.


عدد تقريبي راويان امام صادق


ابو العباس احمد بن محمد بن سعيد معروف به (ابن عقده) از علماي زيديه و از مشايخ و ناقلان حديث و رجال شيعه ي اماميه متوفي به سال 333 ه‍ كتابي در روايان حضرت صادق نوشته و تعداد 4000 نفر را نام برده است. هر چند اكنون اين كتاب وجود ندارد اما مسلما شيخ طوسي و ديگر علماي رجال در اعصار اوليه، از آن استفاده كرده اند.

شيخ طوسي در كتاب (رجال) خود، اصحاب حضرت صادق را به ترتيب حروف الفبا نام برده كه با محاسبه ي مجموع آنها به رقم (3223) تن مي رسند، اين تعداد، از آنچه از ابن عقده نقل كرده تعداد (777) رقم كمتر است. و اگر شيخ طوسي كتاب ابن عقده را ديده و رقم چهار هزار در آن كتاب وجود داشته معلوم نيست به چه علت نام همه ي آنان را به كتاب خود منتقل نكرده است؟

به هر حال، مأخذ شيخ طوسي در تشخيص راويان اصحاب امام صادق و ساير ائمه براي ما مشخص نيست كه آيا از قول ديگران نقل كرده و يا خود به تتبع در سند احاديث و فهارس و برخي از كتب رجال سابق بر خود، پرداخته و اين رقم را استخراج كرده است.

اينك راه صحيح و مقرون به تحقيق براي احصاي نام راويان اين امام و ساير ائمه عليهم السلام آن است كه تمام سند و متن روايات را در كتب شيعه و اهل سنت رسيدگي كنيم و اسم راويان هر امام را ضبط نماييم.

مرحوم استاد بزرگ آية الله بروجردي، درباره ي چند كتاب مهم حديث از قبيل: (كافي) كليني، (تهذيب) شيخ طوسي، (من لايحضره الفقيه) شيخ صدوق و ساير كتابهاي وي، و از چند كتاب رجال، دو سلسله كتاب تأليف فرموده كه در بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي در مشهد مقدس با نظارت اينجانب، آماده براي چاپ شده است. شناسائي آن كتابها نياز به بحث دارد و در مقدمه كتاب (ترتيب اسانيد الكافي) به قلم من آمده است.

باري، هر چند، كتاب رجال شيخ طوسي مسلما همه ي راويان امام صادق و يا ساير ائمه را دربرندارد و شيخ، به همان اندازه كه بر آنها دست يافته اكتفا كرده است، اما با ملاحظه و مقايسه ارقام، كاملا مشخص مي گردد كه اصحاب آن حضرت، چندين برابر اصحاب هر كدام از آنهايند و تقريبا به اندازه ي راويان همه ي ائمه اند.

متأسفانه در چاپ كتاب، رقم مسلسل راويان هر امام مشخص نيست فقط نامها در ذيل هر يك از حروف هجا شماره شده كه من فقط رقم كل راويان حضرت صادق را محاسبه كردم، اما با يك مقايسه ي نسبي از روي صفحات كتاب، مي توان ارقام تقريبي را به دست آورد: اصحاب حضرت صادق به تنهايي 200 صفحه و اصحاب رسول اكرم و ساير صحابه جمعا 197 صفحه را فراگرفته است.

كه مسلما تعداد آنان از اصحاب حضرت صادق كمتر است.


رابطه منطقي بين شناخت و سلوك


ميان شناخت و سير و سلوك به سوي خدا رابطه اي منطقي وجود دارد كه قرآن به آن اشاره كرده است:

از ميان بندگان خدا فقط دانشمندان از او خوف و خشيت دارند. [1] بر اساس اين آيه، خشيت الهي نتيجه شناخت است، و هر قدر كه انسان شناخت بيشتري به خداوند داشته باشد، خداوند نيز ترس از خود را بيشتر به او مي بخشد. عكس اين قضيه هم صادق است. خداوند متعال مي فرمايد:

و از خداوند پروا كنيد و خداوند (بدين گونه) به شما آموزش مي دهد. [2] قرآن در اين آيه، رابطه بين سلوك و شناخت را توضيح داده است.

شيخ محمد عبده در تفسير المنار چنين تفسيري از آيه را، عليرغم اينكه اولين معنايي است كه به ذهن مي رسد، انكار مي كند و مي گويد: اين نوع تفسير مطابق نظر صوفيه است و دانش جز با تحصيل به دست نمي آيد و تقوا راه دانش آموزي نيست.

البته اگر علم را در اين آيه به معناي دانش اصطلاحي در برابر شناخت و معرفت بدانيم، كلام عبده صحيح است؛ ولي اگر مراد از علم در آيه، شناخت و معرفت خداوند باشد - كه از فضاي كلي آيه هم اين گونه بر مي آيد -، آنگاه كلام شيخ خالي از اشكال نخواهد بود.

خداوند متعال مي فرمايد:

اي مؤمنان، از خدا پروا كنيد و به رسول او ايمان آوريد تا بهره اي دو چندان از رحمت خويش بر شما ارزاني دارد و براي شما نوري قرار دهد تا با آن (به درستي) راه رويد و شما را بيامرزد، و خداوند آمرزگار مهربان است. [3] و فرموده است:

اي مؤمنان، اگر از خداوند پروا كنيد، براي شما (پديده اي) جدا كننده حق از باطل پديد آورد. [4] بدين ترتيب، خداوند اين نور و قدرت تميز بين حق و باطل را به واسطه تقوا به بندگان خود مي بخشد.

خداوند مي فرمايد:

آيا كسي كه مرده بود و زنده اش كرديم و نوري به او بخشيديم كه در پرتو آن در ميان مردم راه مي رود، همانند كسي است كه گويي گرفتار ظلمات است و از آن بيرون آمدني نيست؟ بدين سان در چشم كافران كردارشان آراسته شده است. [5] اين نور كه خداوند در دل هر بنده اي كه او را دوست داشته باشد قرار مي دهد و نيكان در زندگي و سير و سلوك خود از آن بهره مي گيرند، همان معرفت و شناخت خداوند است.


پاورقي

[1] سوره فاطر، آيه 28.

[2] سوره بقره، آيه 282: واتقوا الله و يعلمكم الله.

[3] سوره حديد، آيه 28: يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و آمنوا برسوله يؤتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نوراً تمشون به.

[4] سوره انفال، آيه 29: يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقاناً.

[5] سوره انعام، آيه 122: أو من كان ميتاً فأحييناه و جعلنا له نوراً يمشي به في الناس كمن مثله في الظلمات ليس بخارج منها كذلك زين للكافرين ما كانوا يعملون.


دانش امام


شيخ مفيد مي نويسد: آن قدر مردم از دانش حضرت نقل كرده اند كه به تمام شهرها منتشر شده و كران تا كران جهان را فرا گرفته است و از احدي از علماي اهل بيت عليهم السلام اين مقدار احاديث نقل نشده است به اين اندازه كه از آن حضرت نقل شده. اصحاب حديث،راويان آن حضرت را با اختلاف آرا و مذاهبشان گردآورده و عددشان به چهار هزار تن رسيده و آن قدر نشانه هاي آشكار بر امامت آن حضرت ظاهر شده كه دلها را روشن و زبان مخالفان را از ايراد شبهه لال كرده است. [1] .

سيد مؤمن شافعي نيز مي نويسد: مناقب آن حضرت بسيار است تا آن جا كه شمارشگر حساب ناتوان است از آن. [2] .

ابوحنيفه مي گفت: من هرگز فقيه تر از جعفر بن محمد نديده ام و او حتماً داناترين امت اسلامي است. [3] .

حسن بن زياد مي گويد: از ابوحنيفه پرسيدم: به نظر تو چه كسي در فقه سرآمد است؟ گفت: جعفر بن محمد. روزي منصور دوانيقي به من گفت: مردم توجه زيادي به جعفر بن محمد پيدا كرده اند و سيل جمعيت به سوي او سرازير شده است. پرسشهايي دشوار آماده كن و پاسخ هايش را بخواه تا او از چشم مسلمانان بيفتد. من چهل مسئله دشوارآماده كردم. هنگامي كه وارد مجلس شدم، ديدم امام در سمت راست منصور نشسته است. سلام كردم و نشستم. منصور از من خواست سوالاتم را بپرسم. من يك يك سؤال مي كردم و حضرت در جواب مي فرمود: درمورد اين مسئله، نظر شما چنين و اهل مدينه چنان است و فتواي خود را نيز مي گفتند كه گاه موافق و گاه مخالف ما بود. [4] .


پاورقي

[1] ارشاد مفيد، ص 254.

[2] منتهي الامال، ج 2، ص 139.

[3] الامام الصادق و ابوزهره، ص 224; جامع المسانيد، ص 222.

[4] منتهي الامال، ج 2، ص 140.


في بعض معاجز الصادق




عج بالمطي علي بقيع الغرقد

و اقر التحية جعفر بن محمد



قل يا ابن بنت محمد و وصيه

يا نور كل هداية لم تجحد



يا ابن الهدي و ابا الهدي انت الهدي

يا نور حاضر سر كل موحد



يابن النبي محمد انت الذي

اوضحت قدص ولاء آل محمد



يا سادس الأنوار يا علم الهدي

ضل امرء بولائكم لم يهتد



يا صادقا شهد الاله بصدقه

فكفي شهادة ذي الجلال الامجد



أحد القابه الصادق و يقال انما سمي صادقا لانه ما جري عليه قط





[ صفحه 103]



زلل و لا تحريف و قيل ان المنصور لقبه بالصادق و الحق ما اخبر به الامام زين العابدين (ع) لما اخبر عن الأئمة من بعده قال الامام بعدي ابني محمد و اسمه في التوراة باقرا يبقر العلم بقرا هو الحجة و الامام بعدي و من بعد محمد ابنه جعفر و اسمه عند اهل السماء الصادق سئل الراوي فكيف صار اسمه الصادق و كلكم صادقون فقال (ع) ان رسول الله (ص) قال اذا ولد ابني جعفر بن محمد فسموه بالصادق فان الخامس من ولده الذي اسمه جعفر يدعي الامامة اجتراء علي الله عزوجل و كذبا عليه فهو عندالله جعفر الكذاب الخبر يأتي ان شاء بتمامه في أحوال الحجة (عج) و اسمه الشريف جعفر و الجعفر النهر الصغير و جعفر نهر في الجنة و كان حفص بن غياث اذا حدث عنه قال حدثني خير الجعافر جعفر بن محمد و كان علي بن غراب يقول حدثني الصادق جعفر بن محمد و كان مالك ربما قال حدثني الثقة يعني جعفر بن محمد و هو حجة الله و الامام بنص من ابائه الكرام و عنده ذخاير الانبياء و مواريث الاوصياء و كان يقول (ع) ان عندي سيف رسول الله (ص) و ان عندي لراية رسول الله المغلبة و ان عندي لخاتم سليمان بن داود و ان عندي الطست الذي كان موسي يقرب بها القربان و ان عندي الأسم الذي كان رسول الله (ص) اذا وضعه بين المسلمين و المشركين لم يصل من المشركين الي المسلمين نشابة و ان عندي لمثل الذي جاءت به الملائكة و مثل السلاح فينا كمثل التابوت في بني اسرائيل يعني انه كان دلالة علي الامامة و الواح موسي عندنا و عصا موسي عندنا و نحن ورثة النبيين علمنا غابر و مزبور و نكت في القلوب و نقر في الأسماع و ان عندنا الجفر الاحمر و الجفر الأبيض و مصحف فاطمة و ان عندنا الجامعة



[ صفحه 104]



فيها مايحتاج الناس اليه ما من نبي و لا وصي و لا ملك الا و هو في كتاب عندي يعني مصحف فاطمة و الله ان فينا من ينكب في قلبه و ينقر في اذنه و تصافحه الملائكة و ضرب بيده الي مساور في البيت فقال مساور طالما و الله اتكأت عليها الملائكة و ربما التقطنا من زغبها اما و الله لربما و سدنا لهم الوسائد في منازلنا (بيان) مساور جمع مسور كمنبر متكأ من الأدم

(اقول) من كان علمه نكتا في القلب و نقرا في السمع و خبر الملائكة و وراثة من آبائه و عنده الجفر الجامعة و مصحف فاطمة فهل يخفي عليه شي ء في المشرق و المغرب لا و الله بل هو كما قال (ع) اني لأعلم ما في السموات و أعلم ما في الارض و أعلم ما في الدنيا و أعلم ما في الآخرة و أعلم ما في الجنة و أعلم ما في النار بل في خبر قال اني اعلم ما في ارحام النساء و اصلاب الرجال و قد مضي في احوال امامنا الباقر (ع) يقول و الله لا يخفي علينا شي ء من اعمالكم فاحضرونا جميعا و مما يزيد لك برها ان ملكا من الملوك كان من محبي اهل البيت و كان من شيعة جعفر (ع) بعث في بعض السنين الي الصادق (ع) شيئا من الطيب و بعضا من الحلي و الحلل و بعث اليه بجارية حسناء و من الدراهم و الدنانير شيئا كثيرا علي يد وزير له يسمي ميزاب و هو كما في (البحار و المناقب) كتب كتابا الي الصادق

(اما بعد) فقد هدانا الله علي يديك و قد جعلنا من مواليك و قد وجهنا نحوك بجارية ذات حسن و جمال معي شي ء من الطيب و الحلي و الحلل و شي ء من الذهب و الفضة علي يد اميني و وزيري ميزاب فلما دخل ميزاب في المدينة و استوذن له من الصادق (ع) ابي أن يأذن له فبقي سنة كاملة محجوبا حتي شفع فيه جماعة فاذن (ع) له فامر (ع) بطي الحصر فلما دخل ميزاب



[ صفحه 105]



الهندي برك علي ركبتيه و قال اصلح الله الامام حجبتني سنة كاملة اهكذا افعال أولاد الانبياء فاطرق رأسه ثم رفع رأسه و قال (فلتعلمن نبأه بعد حين) ثم اخذ الكتاب و قرءه (ع) و قال ارجع يا خائن الي من بعثك بهداياه فقال الوزير أبعد سنة هذا جوابي قال (ع) هذا جوابك عندي قال و لم قال (ع) لخيانتك قال و ما خيانتي و كان الوزير لابسا فروة من شدة البرد فقال (ع) فان شهدت فروتك هذه بخيانتك تقر أنت بخيانتك قال نعم فامر (ع) بفروته ان تبسط علي الارض ثم صلي ركعتين و سجد و قال في سجوده اللهم اني اسألك بمعاقد العز من عرشك و منتهي الرحمة من كتابك ان تصلي علي محمد عبدك و رسولك و امينك في خلقت و ان تنطق فروة هذا الهندي بفعله بلسان عربي مبين ثم رفع رأسه و قال ايها الفرو الطايع لرب العالمين تكلم بما تعلم من هذا الهندي وصف لنا ما جني فانبسطت حتي ضاق عليها المكان ثم قلصت حتي صارت كشاة و قال يا ابن الله رسول ان الملك استأمنه علي الجارية و كان امينا حتي مطر علهيم ليلا و ابتل ثيابهم فانفذ خدامه الي شراء شي ء من الحطب لينشف الثياب فخرجت الجارية مكشوفة ساقيها فهواها و ما زال يكابدها حتي باضعها علي فسألك ان تجيرني من النار من فساد هذا الزاني فجعل ميزاب يرتعد و يستعفني فقال (ع) لا اعفي عنك الا ان تقر بما جنيت فاقر بجميع ذلك فامره ان يلبس الفروة فلما لبسها خنق عليه حتي اسود عنقه فامرها ان تخلي عنه ثم قال ردها الي صاحبها فلما ردها اليه خوفها الملك فذكرت الجارية ما وقع بينها و بين ميزاب فامر بضرب عنق ميزاب و هذا معني قوله (ع) و الله لا يخفي علينا شي ء من اعمالكم يري في مكانه ما شاء ان يري و يسمع في مكانه



[ صفحه 106]



ما شاء ان يسمع قال داود الرقي خرج رجلان من اهل الكوفة و هما اخوة لزيارة قبر الحسين (ع) فعطش احدهما في الطريق عطشا شديدا فكلما طلبا ماء لم يجداه فسقط الرجل من شدة العطش عن ظهر دابته و كادت ان تفارق روحه و جسده فقام اخوه بين يديه و صلي ركعتين و دعا الله و رسوله و الأئمة (ع) حتي بلغ الي جعفر بن محمد (ع) فلم يزل يدعوه و يلوذ به و ينادي المستغاث بك يا سيدي يا جعفر بن محمد فاذا هو برجل واقف و بيده قطعة عود و قال يا هذا ضع العود بين شفتيه ففعل ذلك فاذا هو قد فتح عينيه فاستوي جالسا و لا عطش به فمضيا حتي و صلا و زارا القبر و انصرفا الي الكوفة فسافر الرجل صاحب الدعوة الذي استغاث بالصادق (ع) حتي دخل المدينة و ورد علي الصادق (ع) فقال (ع) له اجلس ما حال اخيك و اين العود فقال يا سيدي اني لما اصبت باخي اغتممت غما شديدا فلما رد الله روحه نسبت العود من الفرح فقال (ع) اعرفت ذلك الرجل الذي اعطاك العود قال لا قال ذاك اخي الخضر فلما دعوتني و أغثت بي بعثت اليك علي يديه قطعة عود من شجرة طوبي ثم التفت الي خادمه فقال له علي بالسفط فاتي به ففتحه و اخرج منه قطعة العود بعيتها فاراها حتي عرفها وردها الي مكانها الي السفط (اقول) هذا رجل من الشيعة عطش في طريقه فاستغاث بامامه فاجابه و نجاه فاذا عطش الامام بمن يستغيث و بمن يستجير يستغيث بامام قبله و بجده و بابائه لما سقط الحسين (ع) من علي متن جواده نهض ليقوم فلم يستطع بكي بكاء عاليا و نادي وا جداه وا با القاسماه وا محمداه وا علياه و اخاه وا حسناه وا جعفراه وا عقيلاه وا عباساه ثم قال وا غربتاه وا وحدتاه وا عطشاه الخ.



[ صفحه 107]



سمعت هاتين المعجزتين و لنتل عليك معاجز اخري و نختم المجلس بذكر هذه المعاجز و من معاجزه معجزة اظهرها لاسماعيل الحميري و لما رأي تلك المعجزة تبصر و استبصر و ترك مذهب الكيسانية و تشيع و اقر بامامة الصادق عليه السلام و انشأ أبياتا في ذلك و ذلك كما في (البحار و المناقب) كان الامام (ع) جالسا في مجلسه و معه جماعة من شيعته فذكر السيد اسماعيل الحميري فقال الصادق (ع) السيد كافر فبلغه ذلك فجاء عند الصادق (ع) و قال سيدي انا كافر مع شدة حبي لكم و معاداتي لعدوكم قال (ع) و ما ينفعك و انت كافر بحجة الدهر و حجة الزمان ثم اخذه بيده و ادخله بيتا فاذا في البيت قبر فصلي ركعتين ثم ضرب بيده علي القبر فانشق و خرج شخص ينفض التراب عن رأسه و لحيته فقال له الصادق (ع) من انت قال انا محمد بن علي المسمي بابن الحنفية قال (ع) فمن انا قال جعفر بن محمد حجة الدهر و الزمان فتاب السيد من ساعته علي يد الامام و سأله الدعاء و كان يقول قد ضللت زمانا ولكن من الله علي بالصادق جعفر بن محمد (ع) فانقذني من النار و هداني الي سواء الصراط و انشأ السيد هذه الأبيات:



تجعفرت باسم الله و الله اكبر

و ايقنت ان الله يعفو و يغفر



و دنت بدين غير ما كنت دينا

به و نهاني سيد الناس جعفر



فقلت فهبني قد تهودت برهة

و الا فديني دين من ينتصر



فاني الي الرحمن من ذاك تائب

و اني قد اسلمت و الله اكبر



و لست بغال ما حبيت و راجع

الي ما عليه كنت اخفي و اظهر



فتاب بعد ما كان علي طريق الكيسانية و هم الذين يقولون بامامة محمد ابن الحنفية و هم ايضا قد اختلفوا في طريقهم منهم من قطع بموت محمد بن



[ صفحه 108]



الحنفية و منهم من زغم انه لم يمت و انه حي في جبال رضوي و كان (كثير الشاعر) كيسانيا و يقول ان محمد بن الحنفية هو المهدي الذي يملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و يقول:



الا ان الأئمة من قريش

ولاة الحق اربعة سواء



علي و الثلاثة من بنيه

هم الاسباط ليس بهم خفاء



فسبط سبط ايمان و بر

و سبط غيبته كربلاء



و سبط لا تراه العين حتي

يقود الخيل يتبعها اللواء



يغيب فلا يري فيهم زمانا

برضوي عنده عسل و ماء



و كان السيد اسماعيل ايضا يعتقد ان محمد بن الحنفية غاب و سيظهر و له ابيات:



ألا قل للوصي فدتك نفسي

اطلب بذلك الجبل المقاما



و عادوا فيك اهل الأرض طرا

مغيبك عنهم سبعين عاما



و ما ذاق ابن خولة طعم موت

و لا وارت له ارض عظاما



لقد أمسي بمردف شعب رضوي

تراجعه الملائكة الكلاما



فلما بصره الأمام و تبصر و تاب علي يد الامام و ترك هذه الطريقة سأل عن الغيبة و صحة كونها و بمن يقع فقال (ع) ستقع بالسادس من ولدي و هو الثاني عشر من الأئمة الهداة أولهم أميرالمؤمنين علي بن ابي طالب و آخرهم القائم بالحق بقية الله في الأرض و صاحب الزمان و الله لو بقي في غيبته ما بقي نوح في قومه لم يخرج من الدنيا حتي يظهر و يملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما قال السيد فلما سمعت ذلك من الصادق (ع) تبت الي الله (ع) علي يديه و قلت قصيدة اولها: تجعفرت



[ صفحه 109]



و للسيد ابيات كثيرة في مدح اميرالمؤمنين (ع) و ساير اهل البيت و كان الصادق (ع) يحبه حبا كثيرا و لما توفي ترحم عليه بل و بعث اليه بكفن و سدر و كافور قيل للصادق (ع) ان اسماعيل الحميري يرتكب بعض الكبائر فقال (ع) حدثني ابي عن جدي ان محبي آل محمد لا يخرجون من الدنيا الا تائبين و قد تاب و الظاهر انه ليس هاشميا و السيد اسمه و هو السيد ابن محمد الحميري روي ان اباعبدالله (ع) لقي السيد ابن محمد الحميري و قال سمتك امك سيدا و وقفت في ذلك و انت سيد الشعراء و روي الحسين ابن الحرب قال دخلت علي السيد في مرضه فوجدته يساق به و عنده جماعة من العثمانية من خزانته و كان السيد جميل الوجه رحب الجبهة حسن الصورة فبدت في وجهه نكتة سوداء مثل النقطة ثم لم تزل تزيد حتي طبقت وجهه فاغتمت الشيعة و ظهر السرور من النواصب فقال السيد هكذا يفعل باوليائكم يا اميرالمؤمنين اذ بدت لمعة بيضاء لم تزل تزيد و تنمو حتي ابيض وجهه كأنه القمر ليلة البدر و افتر السيد ضاحكا و انشأ يقول:



كذب الزاعمون ان عليا

لا ينجي محبه من هنات



قد و ربي دخلت جنة عدن

و عفا لي الأله عن سيئات



فابشروا اليوم اولياء علي

و تولوا عليا حتي الممات



ثم من بعده تولوا بنيه

واحدا بعد واحد بالصفات



ثم قال اشهد ان لا اله الا الله حقا حقا و اشهد ان محمدا حقا حقا و اشهد ان عليا اميرالمؤمنين حقا حقا ثم غمض عينيه فكأنما كانت روحه زبانية طفيت فانتشر هذا الخبر في الناس فشهدوا جنازته ظلمة المعاصي سودت وجهه ثم ظهر نور الولاية و غلب علي الظلمة ابيض وجهه كأبيض



[ صفحه 110]



ما يكون نعم ان نور الولاية يذهب بسواد الوجه في الدارين و ان كان السواد ذاتيا كما في قصة جون مولي ابي ذر وقف الحسين (ع) يوم عاشوراء عليه و قال اللهم بيض وجهه و طيب ريحه و احشره مع الابرار و عرف بينه و بين محمد و آله روي عن الباقر (ع) عن علي بن الحسين (ع) ان الناس كانوا يحضرون المعركة و يدفنون القتلي فوجدوا جونا بعد عشرة ايام تفوح منه رائحة المسك و وجهه كالبدر في ليلة تمامه و كماله رجعنا الي ما كنا فيه و من معجزات الصادق عليه السلام معجزة اظهرها السهل بن الحسن الخراساني كما في (البحار و المناقب) دخل سهل بن الحسن الخراساني علي الصادق (ع) و قال يا ابن رسول الله لكم الرأفة و الرحمة و انتم أهل بيت الامامة ما الذي يمنعك ان يكون لك حق تقعد عنه و انت تجد من شيعتك ماة الف الف يضربون بين يديك بالسيف فقال (ع) اجلس يا خراساني رعي الله حقك ثم قال يا حنفية سجري التنور فسجرته حتي صارت كاملة ثم قال يا خراساني قم فاجلس في التنور قال يا ابن رسول الله يا سيدي اقلني اقالك الله لا تعذبني بالنار فما جنيت بشي ء فقال (ع) قد اقلتك فبينما هو جالس اذ اقبل هرون المكي و بيده نعلاه فقال السلام عليك يا ابن رسول الله قال و عليك السلام يا هارون الق النعل و اجلس في التنور قال سمعا و طاعة فالقي النعل من سبابته ثم جلس في التنور و اقبل الأمام يحدث الخراساني حديث خراسان حتي كأنه شاهد خراسان ثم قال يا خراساني و انظر ما في التنور فقام و اشرف علي التنور و اذا بهارون جالس متربعا فقال الامام (ع) اخرج يا هارون فخرج و سلم علي الامام ثم قال (ع) يا خراساني كم تجد بخراسان مثل هذا قال و لا واحدا و الله فقال (ع) و الله و لا واحدا انا



[ صفحه 111]



لا نخرج في زمان لا نجد خمسة معاضدين لنا نحن أعلم بالوقت سبحان الله فيا عجباه مع تلك الأحبة و كثرة الشيعة في ذلك الزمان ما حصل لهم خمسة نفر معاضدين يطمئنون بهم و يعرفونهم في اعلي درجة المودة و اقصي غاية الأخاه و الفتوة و من هنا يعلم ان تأخير الظهور ليس الا عدم تكميل النقباء و هم ثلاثمأة و ثلاثة عشر رجلا لو تمت عدتهم لظهر الحجة (عج) ما اشبه كلام الصادق (ع) بكلام اميرالمؤمنين (ع) لما اخرجوه للبيعة و قالوا له بايع خليفة رسول الله و الا ضربنا عنقك فدمعت عينا اميرالمؤمنين (ع) و بكي و التفت الي قبر رسول الله (ص) و قال يا ابن ام ان القوم لستضعفوني و كادوا يقتلونني ثم قال اللهم اشهد و انك تعلم ان النبي (ص) قال لي ان تموا عشرين فجاهدهم و هو قولك ان يكن منكم عشرون صابرون و يغلبوا مأتين و ان لم تجد اعوانا فبايع واحقن دمك ثم مد يده الخ فعلي هذا لو حصل لعلي عشرون نفرا كان يجاهدهم و يقوم بامر الخلافة لكن ما حصل له ارتد الناس الا ثلاث أو اربع فلما رأوا غربة علي و ارتداد الناس و اعراضهم عن علي اقبلوا علي باب داره و صنعوا ما صنعوا عصروا الزهراء ما بين الحائط و الباب و كسروا ضلعها و اسقطوا جنينها و فعلوا ما فعلوا


روزگار امامت حضرت صادق


در سال 117 هجري، هنگامي كه امام باقر به عنوان قرباني گرانبهاي سياست ستمگرانه بني اميه، به جوار پروردگارش شتافت فرزندش امام جعفر صادق را، كه آن هنگام در سن 34 سالگي بود، به مركز و مدرسه اي كه صدها تن از صاحب نظران و انديشمندان در آن گرد آمده بودند سفارش فرمود. اين مدرسه در واقع هسته ي دانشگاه بزرگي بود كه امام صادق پس از پدر خود آن را بنيان گذاشت،همچنين آن حضرت، امامت مردم را بر عهده ي امام صادق نهاد.

بدين ترتيب رهبري ديني امت و مسئوليتهاي بزرگ امور سياسي آنان به امام صادق انتقال يافت.


وصيت 02


حكي الامام الصادق عليه السلام احدي وصايا أبيه الي سفيان الثوري فقد قال له: يا سفيان أمرني والدي بثلاث، و نهاني عن ثلاث فكان فيما قال لي: يا بني من يصحب صاحب السوء لا يسلم، و من يدخل مداخل السوء يتهم، و من لا يملك لسانه يندم، ثم أنشدني:



عود لسانك قول الخير تحظ به

ان اللسان لما عودت يعتاد



موكل بتقاضي ما سننت له

في الخير و الشر فانظر كيف تعتاد [1] .



امام صادق عليه السلام يكي از وصيت هاي پدرش را براي سفيان



[ صفحه 24]



ثوري، اين گونه بازگو مي فرمايد:

اي سفيان! پدرم مرا به سه چيز سفارش نموده و از سه چيز نهي فرموده است. از جمله سفارش هاي وي به من اين بود:

فرزندم! كسي كه با همنشين بد نشست و برخاست داشته باشد، در امان نمي ماند؛ و كسي كه به محل بدي برود، متهم مي شود؛ و كسي كه مالك زبانش نباشد، پشيمان مي گردد. آنگاه اين دو بيت شعر را خواندند:

زبانت را به سخن نيك عادت بده تا از آن بهره مند شوي، زيرا زبان به آنچه عادتش داده اي معتاد مي شود. زبان (به تو) واگذار شده براي طلب آنچه برايش - در خير و شر - به عنوان روش قرار داده اي، پس ببين چگونه به زبانت عادت مي دهي.

اين وصيت به سه مطلب مهم و اساسي در زندگي انسان اشاره مي كند و آن همنشيني با افراد ناباب است كه ضمن اثر سوء در انحرافات عقايد، در از بين بردن آبروي انسان هم مؤثر خواهد بود؛ همچنين رفتن در مراكز و مكان هاي سوء، خواه ناخواه، سبب متهم شدن انسان مي شود؛ و در پايان سفارش به كنترل زبان مي فرمايد. اگر كسي چنين كند، هيچ گاه در دنيا و آخرت پشيمان نخواهد شد.


پاورقي

[1] خصال، شيخ صدوق، ص 169، ح 222؛ تحف العقول، ص 376.


جهل الشكاك بأسباب الخلقة و معانيها


ان الشكاك جهلوا الأسباب و المعاني في الخلقة، و قصرت افهامهم عن تأمل الصواب، و الحكمة فيما ذرأ الباري جل قدسه، و برأ من صنوف خلقه في البر، و البحر، و السهل، و الوعر، فخرجوا بقصر علومهم الي الجحود، و بضعف بصائرهم الي التكذيب و العنود، حتي انكروا خلق الأشياء، و ادعوا أن تكونها بالاهمال، لا صنعة فيها و لا تقدير و لا حكمة من مدبر، و لا صانع، تعالي الله عما يصفون، و قاتلهم الله اني يؤفكون فهم في ضلالهم و غيهم و تجبرهم بمنزلة عميان دخلوا دارا قد بنيت أتقن بناء و أحسنه، و فرشت بأحسن الفرش و أفخره، و أعد فيها ضروب الأطعمة و الأشربة و الملابس و المآرب التي يحتاج اليها و لا يستغني عنها، و وضع كل شي ء من ذلك موضعه علي صواب من التقدير، و حكمة من التدبير، فجعلوا



[ صفحه 13]



يترددون فيها يمينا و شمالا، و يطوفون بيوتها ادبارا و اقبالا، محجوبة أبصارهم عنها، لا يبصرون بنية الدار، و ما أعد فيها و ربما عثر بعضهم بالشي ء الذي قد وضع موضعه، و أعد للحاجة اليه، و هو جاهل للمعني فيه و لم اعد و لماذا جعل كذلك؟ فتذمر و تسخط و ذم الدار و بانيها. فهذه حال هذا الصنف في انكارهم ما أنكروا من أمر الخلقة و ثبات الصنعة. فانهم لما غربت اذهانهم عن معرفة الأسباب و العلل في الأشياء، صاروا يجولون في هذا العالم حياري، فلا يفهمون ما هو عليه من اتقان خلقته، و حسن صنعته، و صواب هيئته. و ربما وقف بعضهم علي الشي ء يجهل سببه، و الأرب فيه، فيسرع الي ذمه و وصفه بالاحالة و الخطأ، كالذي أقدمت عليه المنانية الكفرة، و جاهرت به الملحدة المارقة الفجرة، و أشباههم من أهل الضلال المعللين أنفسهم بالمحال فيحق علي من أنعم الله عليه بمعرفته، و هداه لدينه، و وفقه لتأمل التدبير في صنعة الخلائق، و الوقوف علي ما خلقوا له من لطيف التدبير و صواب التقدير، بالدلالة القائمة الدالة علي صانعها. أن يكثر حمد الله مولاه علي ذلك، و يرغب اليه في الثبات عليه



[ صفحه 14]



و الزيادة منه فانه جل اسمه يقول: «لئن شكرتم لأزيدنكم».


كنيه و القاب


از آداب و سنت هاي ولادت نوزاد پس از نامگذاري، تعيين كنيه براي او مي باشد. امام باقر عليه السلام در حديثي فرمود:

«انا لكني أولادنا في صغرهم مخافة النبز أن يلحق بهم»؛ [1] .

ما براي فرزندانمان در كودكي كنيه قرار مي دهيم، مبادا در بزرگي دچار لقب هاي ناخوشايند گردند.

كنيه ي مشهور آن حضرت، ابوعبدالله [2] است و بعضي ابي اسماعيل [3] و ابي موسي [4] نيز گفته اند.

القاب آن حضرت نيز صابر [5] ، فاضل [6] ، طاهر [7] ، قائم [8] ، كامل [9] ، منجي [10] ، صادق [11] كه البته مشهورترين القاب آن حضرت، صادق مي باشد.


پاورقي

[1] حياة الامام الحسن عليه السلام، ج 1، ص 65.

[2] نورالأبصار، ص 294؛ مطالب السؤول، ص 284؛ المعارف، ص 215؛ شرح الأخبار، ج 3، ص 291؛ القاب الرسول و عترته، ص 59.

[3] كشف الغمة، ج 2، ص 691.

[4] العدد القوية، ص 148.

[5] مطالب السؤول، ص 284.

[6] عوالم العلوم، ج 20، ص 22.

[7] دلائل الامامة، ص 111.

[8] مناقب ابن شهر آشوب، ج3، ص 400 .

[9] مقصد الراغب، ص 156.

[10] بحارالأنوار، ج 47، ص 9.

[11] الفصول المهمة، ج 2، ص 911.


الموالي و الثورة


و بعد هذا العرض يمكننا تفنيد مزاعم القائلين: بأن الموالي هم العامل الوحيد لانهيار الدولة الاموية لاسباب ذكروا منها:

ان الدولة الاموية عربية بحتة و ليس في مناصب الدولة للموالي نصيب.

و ان الموالي كانوا يحقدون بذلك علي المجتمع العربي الممثل في الدولة الاموية.

و ان الموالي قد حاولوا اعادة المجد الساساني، و ان الصراع بين الكتلتين إنما هو صراع عنصري بحت، و كانت مؤازرتهم للدعوة الهاشمية إنما هو طمع في استرداد المجد القديم. الي غير ذلك مما ذكره كثير من الكتاب من مستشرقين و غيرهم.

و نحن لا ننكر أثر الموالي في الثورة علي الدولة الاموية، كيف و قد تكاملت القوي في خراسان، و ظهرت الدعوة و عظم امر أبي مسلم الخراساني.

ولكننا لا نذهب الي ما ذهبوا اليه من اسناد العوامل الي الموالي فحسب، و معني هذا سلب الامة الاسلامية من كل وعي و شعور بما لمسوه من امور كان اللازم إنكارها، و عدم الخضوع لها و قد أشرنا لبعض الحوادث من قبل.

هذا من جهة و من جهة أخري أن الثورة في بلاد فارس كان أكثر زعمائها من رؤساء العرب كسليمان بن كثير الخزاعي، و قحطبة بن شبيب الطائي و ابوداود الشيباني و غيرهم من رؤساء قبائل العرب في خراسان و هم من المقاتلة أيام الفتوح الاولي من النزارية و اليمانية.

و كان رجال الدعوة من العرب لا من الفرس كنصر بن صبيح التميمي و عبدالرحمن بن سلم و الجهم بن عطية و غيرهم.

و كان النقباء جلهم من العرب و المنتسبين إلي أشهر القبائل: فمنهم خمسة من خزاعة، و ثلاثة من تميم و بعضهم من ربيعة و غيرها من القبائل العربية.


مدرسته و طابعها


كانت الفترة التي عاشها الامام الصادق عليه السلام، فترة محنة تمر بها الأمة، فقد كان الحكم الأموي حكما جائرا؛ اذ ابتعدت السلطة عن أحكام الاسلام، فكانت نهاية الحكك الأموي مثل بداية قيامه؛ اذ صبغت بالدم نهايته كما كانت بدايته.

و قامت دولة بني العباس، و هي تلبس لباس الدين، و ترفع شعار الدعوة لمناصرة آل محمد، و الانتقام من أعدائهم، و هي تحاول أن تكسب ود المسلمين.

و بعد أن تكشفت سياسة بني العباس، و زال القناع عن وجه حكمهم، اعتبر الناس عهدهم امتدادا لحكم بني أمية الجائر.

فأصبح المسلمون في معترك عصيب... تحركت في جوانحهم الثورة و تاقت نفوسهم لتحقيق الاصلاح، و كان البيت العلوي هو محط آمال الأمة، فساندهم رجال الدين، و انضوي بعض الفقهاء تحت رايتهم.

و في ذلك المعترك الرهيب برزت شخصية الامام الصادق و هو يحمل للأمة مبادي ء الاسلام، و ينشر تعاليمه، و يرفع صوت الانكار علي الظلم، و يدعو للاصلاح بكل جهد، و شارك الأمة في محنتها اذ امتزجت مشاعره بمشاعر الأفراد، و توجهت اليه الأنظار، و انضم اليه رجال الفكر و دعاة الاصلاح؛ لأنه عليه السلام يعرف كيف يبدأ الدعوة، و كيف يداوي النفوس من الأمراض الاجتماعية، فكانت دعوته سلمية، تهدف لتنوير الرأي العام، و الحض علي التمسك بأحكام القرآن، و قد توسعت آفاق دعوته، كما انتشر دعاته من تلامذته في كل مكان، فأصبحت مدرسته منهلا لرجال الأمة و مصدرا لعلوم الاسلام.

و كان طابع مدرسة الامام الصادق الذي طبعت عليه، و منهجها الذي اختصت به - من بين المدارس الاسلامية - هو استقلالها الروحي، و عدم خضوعها لنظام السلطة، و لم تفسح المجال لولاة الأمر، بأن يتدخلوا في شؤونها، أو تكون لهم يد في توجيهها و تطبيق نظامها، لذلك لم يتسن لذوي السلطة استخدامها في مصالحهم الخاصة، أو تتعاون معهم في شؤون الدولة. و من المستحيل ذلك - و ان بذلوا جهدهم في تحقيقه - فهي لا تزال منذ نشأتها الأولي تحارب الظالمين، و لا تركن اليهم، كما لا تربطها و اياهم روابط



[ صفحه 20]



الألفة، و لم يحصل بينها و بينهم انسجام. و بهذا النهج الذي سارت عليه، و الطابع الذي اختصت به، أصبحت عرضة للخطر. فكان النزاع بينها و بين الدولة يشتد و العداء يتضخم، فلا الدولة تستطيع التنازل لمنهج المدرسة فتكسب ودها و تسعد بمعاونتها، و لا المدرسة في امكانها أن تتنازل لارادة الدولة، فتؤازرها و تسير بخدمتها و تتعاون معها، و كيف يكون ذلك؟! و هي منذ نشأتها الأولي ترتبط بالثقلين كتاب الله و عترة رسوله صلي الله عليه و آله و سلم، و هما متلازمان متكاتفان لن يفترقا في أداء واجبهما لارشاد الأمة و هدايتها. فالقرآن ينهي عن معاونة الظالمين و الركون اليهم «و لا تركنوا الي الذين ظلموا فتمسكم النار و ما لكم من دون الله من أولياء ثم لا تنصرون» [1] .


پاورقي

[1] سورة هود آية 113.


البحث و الزوائد


و بدراستي هذه عن المذاهب أخذت نفسي بالابتعاد عن الزوائد قدر الامكان، فلا أتعرض الا لما فيه صلة بالبحث، و علاقة بالموضوع، كما أهملت جانب الهزل و المجون، الحاصل من جراء التعصب المذهبي، فهناك أشعار كثيرة، و قضايا متعددة، و لذلك اشرت لصلاة القفال [1] في الجزء.



[ صفحه 280]



الأول التي ذكرها بعض المؤرخين، و أنها هي صلاة أبي حنيفة بالصورة الصحيحة، كما تركت استقصاء أقوال الناقمين عليه، و الناقدين له، و قد ذكرها الخطيب البغدادي و غيره.

و اني لم أستوف تاريخ حياة الامام الصادق عليه السلام و لم أتعرض لترجمة الآباء و الأجداد و الأبناء و الأحفاد، لأن ذلك يستدعي تعداد أجزاء هذا الكتاب زيادة علي ما أعددناه، و قد أفردت مجلدا ضخما يتضمن ذلك تحت عنوان (حياة الامام جعفر بن محمد) و قد قضيت فيه وقتا من الزمن، فكان هو أحد الأسباب التي أدت أن تطول الفترة بين صدور هذا الجزء و سابقه.

و كذلك لم أستوف جميع حكمياته و مواعظه، لأني قد جمعتها في جزئين علي حدة تحت عنوان «الاسس التربوية» لتكون في متناول الجميع و سأنشر منها فصولا في هذا الجزء، لأني لا أحب خلوه من تلك المآثر العظيمة، و الفكر الخوالد، و لا أقول بأني قد أحطت بجميع تراثه الفكري، فقد تعمدت ترك الكثير منها اختصارا، و قد بقي الشي ء الكثير مبعثرا في بطون الكتب هنا و هناك، و من الله نسأل أن يهيي ء لهذه الآثار القيمة من يجهد نفسه في جمعها من مظانها، و يتناولها بالشرح اللائق بها، و الكاشف عن حقائقها، فان ذلك أكبر خدمة للامة، و احياء أعظم أثر من تراثها الفكري.

و اذا أمدنا الله بمعونته، و وفقنا بعنايته، و وهب لنا فسحة في الأمل، و تأخيرا في الأجل، فسنقوم بهذه الخدمة و نحقق ما نطلب تحقيقه و من الله نطلب القوة، و به نستعين و بيده التيسير.

كما نسأله تعالي أن يجمع كلمة المسلمين و يوفقهم لاتباع أوامره، و أن يهب لهم اليقظة و الحذر مما يدبره لهم أعداء الدين، لايجاد المشاكل و الاختلاف فيما بينهم، و اتساع الثغرة التي ينفذون منها الي مآربهم الخبيثة، و غاياتهم الدنيئة، اذ لا أمل لهم بذلك مع جمع الكلمة و وحدة الصف.

فلنطو صحائف التاريخ الأسود، و ننسي مآسي الماضي، و نزيل من نفوسنا آثار التعصب الطائفي، و ترك الخصومة في الدين فاننا أمام خصوم قد تفاقم خطرهم، و استفحل أمرهم.

«يريدون أن يطفئوا نور الله بأفواههم و يأبي الله الا أن يتم نوره و لو كره الكافرون. هو الذي أرسل رسوله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين كله و لو كره المشركون».



[ صفحه 283]




پاورقي

[1] لم اذكر هذه القضية بالتفصيل لما فيها من الأمور المخالفة للاسلام و قد ذكرها ابن خلكان، و هو شافعي المذهب، و يقصد بذكرها الطعن علي الحنفية في تجوزهم السجود علي العذرة و الصلاة بجلد كلب و غير ذلك. كما نقلها كثير من المؤرخين.


الشيعة و المستشرقون


و اذا ألقينا نظرة سريعة علي أسباب تحامل المستشرقين علي الشيعة بالأخص وجدنا انها حاصلة من مؤثرات متداخلة أهمها امتناع الشيعة عن ملامستهم و مواكلتهم مما بعث في نفوسهم حقدا مضاعفا، و قد اشتملت مؤلفات الأوربيين الذين عاشوا بين ظهراني الشيعة علي بيان ذلك، و نكتفي بما ذكره البعض منهم.

قال الدكتور بولاك الذي قضي أعواما طويلة في فارس متقلدا منصب الطبيب الخاص للشاه ناصرالدين:

اذا قدم اوربي مصادفة و علي غير انتظار في بداية تناول الطعام يقع الفارسي في الحيرة و الارتباك، و يسقط في يده، لأن الآداب تمنعه من أن يأمر زائره بالانصراف، و اذا سمح له بالدخول تحرج؛ لأن ما يلمسه الكافر من طعام تلحقه النجاسة، و الفضلات التي تبقي من طعام الاوربين يأبي أن يتناوله الخدم و يتركونها للكلاب.

ثم يقول: يلزم الأوربي ان لا يغفل أن يعد لنفسه اناء يشرب منه، فليس من احد يعيره شيئا، فعقيدة الفرس أن كل اناء يتنجس اذا ما استخدمه الكافر.

و كذلك قال «فولني» في كتابه (رحلة في سوريا و مصر) و قرر في مشاهداته هذه الأمور التي تحز في نفوسهم.

و جاء في مشاهدة آخرين من السائحين شبيهة بهذه المشاهدات في الحجاز من النخاولة و غير الحجاز من البلدان الاسلامية.

و بهذا وجه المستشرقون حملتهم الشعواء علي الشيعة و زادوا علي ما



[ صفحه 24]



شاهدوه: بأن هذه النزعة تشمل غير الكفار.

يقول اجناس جولدزيهر: ان هذه النزعة المتعصبة عند الشيعيين الصادقين في تشيعهم لم تقتصر علي الكفار بل شملت المسلمين من مختلف النحل و المذاهب، و كتب الشيعة تفيض بالدلالة علي هذا البغض و التحامل [1] .

و هنا نلمس أثر ذلك الانفعال الحاصل من رد الفعل في نفوس هؤلاء المستشرقين لعدم ملامسة الشيعة لهم، و تجنبهم عن مواكلتهم، مما حملهم علي افتعال هذه الأمور تشفيا منهم.

و هم عندما يعودون من رحلاتهم يصورون الشيعة بصور مشوهة، و يحكمون عليهم باحكام جائرة، و لعجزهم عن الالمام بتاريخ الشيعة ليكتبوا وفقا لما يتطلبه منهاج البحث التاريخي، دونوا في كتبهم ما هو بعيد عن جوهر التشيع، و جردوا المبدأ من جميع مفاهيمه الدينية و اسسه الاخلاقية، فوصفوا معتنقيه بكلمات نابية، اذ فسحوا المجال لخيالهم، و انقادوا وراء شعور الحقد.

و عوضا عن ان يتأملوا بنظرات مستنيرة ليدخلوا باب الابحاث التاريخية، راحوا يصورون بدون تثبت، و يتخبطون في مجالات البحث بصورة تدلنا علي الغرض الذي كتبوا من اجله و نستشف الدافع الذي دفعهم لذلك، و قد جمعوا عدة طعون غذاها الحقد و املاها الخيال و سجلوها في قائمة المؤاخذات علي الدين الاسلامي، ليرموا المسلمين بها عن كثب.

يضاف الي ذلك أنهم استمدوا أكثر معلوماتهم من كتب أناس عاشوا في عصر اشتد فيه الصراع بين الطوائف و تلاطمت فيه امواج الفتنة، فكان أتباع مذهب أهل البيت اشدهم عناء، و اعظمهم محنة، لتدخل السلطة حين بذلت جهدها في القضاء علي مذهب أهل البيت و من يناصره.

فكانت التهم تكال جزافا، و الحرب بين الشيعة و بين السلطة و نفوذها - من اعوان و مؤيدين - سجالا، حتي حكموا عليهم بالكفر و الخروج عن الدين و اتهموهم بالشرك و انهم يعبدون الأئمة و ان التشيع حزب سياسي... الخ فأخذ المستشرقون و غيرهم ممكن يكيدون للشيعة تلك التهم فازادوها و ابرزوها للعالم بأسلوب ماكر خداع، طلبا لاتساع رقعة الخلاف و ايقاد نار الفتنة.

و المتتبع لما يكتبونه يجد لهم كثيرا من الآراء الشاذة، فمثلا أنهم يقولون: ان أصل التصوف في الاسلام مأخوذ من أصل مجوسي.



[ صفحه 25]



و اذا طالبتهم بالدليل قالوا: ان عددا كبيرا من المجوس ظلوا علي مجوسيتهم في شمالي ايران بعد الفتح الاسلامي، و أن كثيرا من كبار مشايخ الصوفية ظهروا من ايران.

و بهذا القياس العقيم و الاستنتاج الغريب حكموا علي أن المتصوفة مجوس، و هم يحاولون أن يطعنوا الاسلام، بتجريده من الروحيات و جعله دينا جامدا لاصلة له بالروحيات و الحب الالهي.

و علي أي حال: فان عواصف الاتهامات التي اثيرت حول الشيعة كانت من وحي الخيال، سداها الهوي و لحمتها الحقد، و ان قليلا من التأمل في حوادث التاريخ و وقائع الزمن و اختلاف الظروف يكفي - بطبيعة الحال - للكشف عن الواقع و جلاء الغامض.

و لا ابعد عن الواقع ان قلت: ان مهمة المؤرخ عن الشيعة هي أعسر من مهمة من يؤرخ لغيرها من طوائف المسلمين، لوجود عواصف الاتهام و زوابع الافتراء. و السبب الأساسي لذلك هو انفصال الشيعة عن الدولة، و معارضتهم للحكم القائم علي الظلم، طبقا لنهج أهل البيت عليهم السلام الذي ساروا عليه.

و الواجب يقضي علي كل مؤرخ و باحث ان لا يغفل هذه النقطة الأساسية التي لها أثرها في توجيه المجتمع، لتحقيق ما وراءها من هدف، فالاستسلام لكل قول، و الأخذ بكل رأي دون تمحيص جناية علي التاريخ و تمرد علي الواقع.

و مما لا جدال فيه و ما يلزمنا الاعتراف به: أن كلا من الدولتين الاموية و العباسية، قد تنكرتا لأهل البيت، و أصبح من عرف بالولاء لهم هدفا للنقمة، اذ الولاء لآل محمد صلي الله عليه و آله و سلم كما هو مفهوم تلك السياسة خطر يهدد كيان الدولة، و ذلك ذنب لا يغفر.

و كم اريقت بذلك من الشيعة دماء، و هدمت دور، و نهبت أموال و ازهقت نفوس، و اهتزت مشانق. و ملئت سجون.

و كان اسهل شي ء علي من يخشي سطوة الدولة او يتهم بالانحراف عنها، أن يتظاهر بالعداء لأهل البيت و ذم شيعتهم، و يظهر ذلك في نظم او نثر او تأليف كتاب، أو وضع حديث او خلق حكاية تحط من كرامة الشيعة.

و قد اصبح ذلك طريقا لكسب المغنم، و حصول الجوائز أيضا.



[ صفحه 26]



و من اظرف الأشياء ما قاله المرزباني: ان رجلا دخل علي الرشيد فقال: لقد هجوت الرافضة - و يقصد بهم الشيعة - طبعا.

قال الرشيد: هات. فأنشد:



رغما و شما و زيتونا و مظلمة

من ان تنالوا من الشيخين طغيانا



فقال الرشيد: فسره لي. قال: لا، و لكن انت و جيشك أجهد من ان تدري ما أقول.

قال الرشيد: والله ما أدري ما هو. و أجازه بعد ذلك.

و منها: أن رجلا بالكوفة اسمه علي، اشتكي الي الحجاج بن يوسف ظلامته من أهله، فسأله عن ذلك، فأجاب: انهم ظلموني فسموني عليا.

لأن التسمية باسم علي تستوجب الاتهام و قطع الصلة، و هكذا مما يطول به الحديث، و التاريخ حافل بالأعمال الارهابية التي اتخذها الحكام في توجيه الطاقات الاجتماعية، لبناء مجتمع يخضع لارادتهم و تكييف الجماعات لبغض أهل البيت، و كان الدور الأموي يلقن ابناءه بغض علي و يوجبون شتمه علنا، فكان في المملكة الأموية سبعون ألف منبر يشتم عليها علي بن أبي طالب عليه السلام - [2] و كان المحدثون و القصاص يختمون مجالسهم بشتم علي عليه السلام.

قال جنادة بن عمرو بن الجنيد: أتيت من حوران الي دمشق، لأخذ عطائي فصليت الجمعة، ثم خرجب من باب الدرج، فاذا عليه شيخ يقال له ابوشيبة يقص علي الناس، فرغب فرغبنا، و خوف فبكينا، فلما انقضي حديثه، قال: اختموا مجلسنا بلعن ابي تراب. فالتفت الي من علي يميني فقلت له: فمن أبوتراب؟!

فقال: علي بن أبي طالب ابن عم رسول الله، و زوج ابنته، و أول الناس اسلاما، و أبوالحسن و الحسين.

فقلت: ما أصاب هذا القاص؟؟ فقمت اليه و كان ذا وفرة فاخذت وفرته بيدي، و جعلت ألطم وجهه، فصاح و اجتمع اعوان المسجد، فجعلوا ردائي في رقبتي، و ساقوني الي هشام بن عبدالملك، و أبوشيبة يقدمني و يصيح: يا أميرالمؤمنين قاصك و قاص آبائك و اجدادك، اتي اليه اليوم أمر عظيم.



[ صفحه 27]



قال هشام: من فعل بك هذا؟

فقال: هذا. (و اشار الي جنادة).

و لما سألني هشام اخبرته بالخبر.

فقال هشام: بئس ما صنع، ثم عقد لي علي السند، و قال لجلسائه: مثل هذا لا يجاورني هاهنا فيفسد علي البلد فباعدته الي السند [3] .

و صفوة القول ان الأمويين كانوا يبذلون جهودهم في توجيه المجتمع لاخفاء مآثر علي عليه السلام فلا يسمح لأحد أن يروي عنه او يتحدث بحديثه، حتي صار المحدثون يكنون عنه عليه السلام بأبي زينب.

أما من يروي حديثا في فضله او فضل أهل بيته، فمصيره الي التعذيب، و نهايته الي الموت و علي العكس فان من يضع رواية في ذمه (و هو المبرأ) فذاك هو المقرب و له ما يحب من صلتهم و رفدهم.

و قد اعلن ولاتهم علي المنابر - بشكل رسمي - الزام الناس شتم علي عليه السلام و البراءة منه، و اثاروا الشكوك و الريب حول أتباعه و انصاره، و كانوا يتخذون من تكنية النبي صلي الله عليه و آله و سلم له «بأبي تراب» ذريعة لتنقيصه، و قد لقي المسلمون في ذلك اذي و تنكيلا.

و باختصار: فان ما نال الشيعة من غضاضة الظلم بأنواعه، انما كان لأجل انتصارهم لأهل البيت و انفصالهم عن دولة الظلمة، و اعلانهم الغضب علي تلك الاعمال التي ارتكبها اولئك الحكام، و قد رفع الشيعة لواء المعارضة علي ممر العصور و الادوار، و قدموا التضحيات المجيدة، و هذه حقيقة يجب أن يسير الباحثون علي ضوئها في البحث عن تاريخ الشيعة.

و يلزم أن يقدروا أثر تدخل السلطات في تغيير الحقائق و تصوير الحوادث، لأنه النول الذي حيكت عليه التهم الكاذبة، و التي كان سداها الهوي و لحمتها الحقد، بل هو القانون الذي يستمد منه علماء السوء احكامهم الجائرة في حق الشيعة.

نعم ان ذلك التدخل هو مصدر الصعوبات و المشاكل التي تقف امام رواد الحقيقة الذين يحاولون الوصول الي الأمر الواقع، عندما تنطلق اقلامهم من قيود الطائفية الرعناء، و تتحرر افكارهم من اساطير الأوهام و خرافات الماضي.

و نحن نشتد باللائمة علي رجال الفكر و اعلام الأدب، و حاملي شهادات



[ صفحه 28]



الدراسات العالية: اذ لم يتحملوا صعوبة البحث و مشقة التنقيب عندما حاولوا معالجة مواضيع لها علاقة في الشيعة، اما حول تاريخهم او آرائهم او فقههم أو غير ذلك.

فانا وجدنا الكثير منهم قد خلطوا في كثير من الأمور فزادوها تعقيدا و اصدروا احكامهم بدون تحقيق علمي او ضبط تاريخي، و هذا نقص يواخذون عليه. و علي سبيل المثال نضع بين يدي القراء ما يلي:


پاورقي

[1] العقيدة و الشريعة في الاسلام ص 209.

[2] تاريخ الخلفاء للسيوطي.

[3] تهذيب تاريخ ابن عساكر ج 3 ص 407.


القراءة


اختلف المسلمون في القراءة هل تتعين الفاتحة في كل الركعات؟ أم في الركعتين الأوليين فقط؟ أو لا تتعين في شي ء من ذلك؟ و هل البسملة جزء منها أم لا؟.

أما تعيين الفاتحة دون غيرها في الصلاة فذهب الي ذلك الشيعة. و المالكية والشافعية، و الحنابلة؛ و عن أحمد بن حنبل رواية بعدم التعيين والاجتزاء بآية من القرآن من أي موضع كان [1] و هذا مذهب أبي حنيفة سيأتي:

و قد وردت أحاديث عن صاحب الرسالة صلي الله عليه و آله و سلم بتعيين قراءة الفاتحة دون غيرها: فمنها ما رواه عبادة بن الصامت ان النبي صلي الله عليه و اله و سلم قال: (لاصلاة لمن لا يقرأ بفاتحة الكتاب) رواه البخاري، و مسلم، و أصحاب السنن، و هو متفق عليه.

و عن عائشة قالت: سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول: (من صلي صلاة لم يقرأ فيها بأم القرآن فهي خداج).

رواه أحمد و ابن ماجه، و عن أبي هريرة، أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أمره أن يخرج فينادي: (لا صلاة الا بقراءة فاتحة الكتاب) رواه أحمد و أبوداود. و ان كان حديث أبي هريرة لا يصح الاستدلال به،ولكن شواهده كثيرة و في حديث أبي هريرة هذا من لا يعتمد علي روايته [2] .

و كيف كان فان الأحاديث متواترة في تعيين فاتحة الكتاب في الصلاة، و أنه لا يجزي غيرها؛ و قد ذهب علماء المسلمين من الصحابة، والتابعين، فمن بعدهم الي ذلك.

أما أبوحنيفة فذهب الي عدم التعيين، و الاكتفاء بقراءة آية واحدة و دليله في ذلك قوله تعالي: (فاقرأوا ما تيسر من القرآن) و هو أمر بمطلق القراءة من دون تعيين للفاتحة.

و لا حجة فيما احتج به و قد أبطله علماء المذاهب بأدلة كثيرة [3] يطول التعرض لها و الأحاديث النبوية شاهدة علي التعيين بالفاتحة.



[ صفحه 308]



و اختلف مشايخ الحنفية في الآية القصيرة كقوله تعالي: (ثم نظر) فعند أبي حنيفة - في أظهر الروايات عنه - انها تجزي. و عند صاحبيه أبي يوسف و محمد لا يجزي الا ثلاث آيات قصار نحو (ثم نظر، ثم عبس و بسر ثم أدبر و استكبر)، أو آية طويلة هو مقدار ثلاث آيات قصار.

أما الآية التي هي حرف واحد أو كلمة (مثل ق، ص، ن) فان كل حرف منها آية عند بعض القراء، أو كلمة (مدهامتان). فمنهم من جوز ذلك، و منهم من لم يجوز.

وكذلك اختلف الحنفية في الآية الطويلة، كآية المداينة و هي قوله تعالي: (يا أيها الذين آمنوا اذا تداينتم بدين) الآية. فلو قرأ المصلي نصفا منها في ركعة، و البعض الآخر منها في الركعة الأخري. فقال بعضهم: لا يجوز لأنها دون آية. و قال بعضهم: بالجواز علي قول أبي حنيفة [4] .


پاورقي

[1] المغني لابن قدامة 476 - 1.

[2] نيل الأوطار 214 - 2.

[3] نيل الأوطار 214 - 2.

[4] انظر الغنية 137 و 138.


من هو المبتدع؟


لقد حدثت أمور بسبب الاختلاف في تمييز البدعة و من هو المبتدع فخلطوا بين السقيم و الصحيح و سارت الأمور علي غير المنهج العلمي، فكانت هناك أشياء هي مدعاة للأسف لأنها تعكس سلوك رجال لم يسلكوا مع خصومهم الطريق التجردي المعقول، بل التجأوا الي استخدام القوة و كل ما يتعارض مع حرية الفكر التي ضمنها الاسلام، و جعلها احدي مقومات المجمع الأسلامي، و لنقف علي بعض الأقوال في لزوم تجنب صاحب البدعة، و لنأخذ صورة عن تلك العصور المظلمة، و الوقوف علي تلك المفارقات التي حدثت بالمجتمع.

يقول بعضهم: من جالس صاحب بدعة، نزعت منه العصمة و وكل الي نفسه.

و عن يحيي بن كثير أنه قال: اذا لقيت صاحب بدعة في طريق، فخذ طريقا آخر.

و عن الفضيل أنه قال: من جلس مع صاحب بدعة لم يعط الحكمة، و الماشي اليه معين علي هدم الاسلام.



[ صفحه 56]



و قال هشام بن حسان: لا يقبل الله من صاحب بدعة صلاة و لا صياما، و لا زكاة و لا حجا، و لا جهادا، و لا عمرة، و لا صرفا، و لا عدلا [1] .

و قد أوردوا عن صاحب الرسالة صلي الله عليه و آله و سلم أحاديث تدعم هذه الآراء، فعن هشام بن عرفة مرفوعا «من وقر صاحب بدعة فقد أعان علي هدم الاسلام».

و عنه صلي الله عليه و آله و سلم: «من أتي صاحب بدعة ليوقره فقد أعان علي هدم الاسلام، و من أعرض عن صاحب بدعة بغضا له في الله ملأ الله قلبه أمنا و ايمانا، و من انتهر صاحب بدعة آمنه الله يوم الفزع الأكبر، و من أهان صاحب بدعة رفعه الله مائة درجة، و من سلم علي صاحب بدعة أو استقبله بالبشر، أو استقبله بما يسره، فقد استخف بما نزل علي محمد صلي الله عليه و آله و سلم».

و جاء عن عائشة، أنها سألت النبي صلي الله عليه و آله و سلم عن قوله تعالي: (ان الذين فرقوا دينهم و كانوا شيعا)؟ فقال صلي الله عليه و آله و سلم: «هم أصحاب الأهواء و أصحاب البدع و أصحاب الضلالة من هذه الأمة، يا عائشة: ان لكل ذنب توبة، ما خلا أصحاب الأهواء و البدع ليس لهم توبة، و أنا بري ء منهم، و هم براء مني».

و غير ذلك من الآثار التي أسندت الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. ولسنا في معرض نقدها من حيث الصحة أو الدلالة، و بيان علتها، ولكن الأمر المهم أن ننظر الي الواقع العملي و كيف استعملت كلمة البدعة في معان مختلفة، و اتهم بها رجال هم مثال التمسك بالسنة. ونود هنا استكشاف الواقع حول انطباق هذه التسمية لنخرج بنتيجة و هي: من هو الذي تنطبق عليه هذه السمة في الاسلام؟ و من هو صاحب السنة المتمسك بها؟

1- فهذا أحمد بن حنبل في معرض كلامه عن الفرق المبتدعة يقول: ذكر محاسن أصحاب رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كلهم أجمعين، والكف عن مساوئهم، و الخلاف الذي يشجر بينهم، فمن سب أصحاب رسول الله، أو واحدا منهم، أو تنقصهم أو طعن عليهم أو عرض بعيبهم، أو عاب أحدا منهم فهو مبتدع رافضي خبيث مخالف، لا يقبل الله منه صرفا و لا عدلا، بل حبهم سنة، و الدعاء لهم قربة، و الاقتداء بهم وسيلة، و الأخذ بآثارهم فضيلة.



[ صفحه 57]



2- و قال: من زعم أنه لا يري التقليد، و لا يقلد دينه أحدا فهو قول فاسق عند الله و رسوله، انما يريد بذلك ابطال الأثر، و التفرد بالرأي و الكلام و البدعة.

3- و أصحاب الرأي و هم مبتدعة ضلال، أعداء للسنة و الأثر، و يبطلون الحديث، و يردون علي الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و يتخذون أباحنفية و من قال بقوله اماما و يدينون بدينه، و أي ضلالة أبين ممن قال بهذا و ترك قول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أصحابه.

4- و الولاية بدعة، و البراءة بدعة، و هم الذين يقولون: نتولي فلانا و نتبرأ من فلان، و هذا القول بدعة فاجتنبوه.

فمن قال بشي ء من هذه الأقاويل أو رآها، أو صوبها، أو رضيها، أو أحبها فقد خالف، و خرج من الجماعة و ترك الأثر، و قال بالخلاف، و دخل في البدعة و زل عن الطريق، و ما توفيقي الا بالله.

و بهذا ختم الامام أحمد هذا الفصل من رسالته أو اعتقاده الذي رواه عنه أحمد بن جعفر الأصطخري و التي يقول في أولها: هذه مذاهب أهل العلم و أصحاب الأثر. (الي أن يقول) فمن خالف شيئا من هذه المذاهب أو طعن فيها، أو عاب قائلها فهو مبتدع خارج عن الجماعة. ثم يعدد العقائد أولا مما ينطبق علي ما تذهب اليه الحنابلة فقط. و يذكر الأقوال ثم يعدد الفرق المبتدعة و منهم المرجئة و الخوارج و المعتزلة الي آخر ما ورد في الرسالة من أمور هامة.

و اذا وقفنا وقفة المتأمل في عبارات هذه الرسالة، أو المرسوم الذي اتخذه الحنابلة منهجا و دستورا يسيرون عليه في معاملة المسلمين و بيان منزلتهم الدينية، يبدو لنا جليا أنه لم يسلم أحد من جميع الأمة الاسلامية من الضلالة، و ارتكاب البدعة. أو بعبارة أوضح، لم تسلم فرقة من فرق المسلمين من ذلك، الا الحنابلة أنفسهم فهم المسلمون، و لهم الاسلام وحدهم دون سواهم كما يدعون و يصرحون بذلك. فهذا الشيخ عبدالغني المقدسي من أشهر علماء الحنابلة، ذكر شيئا من العقائد أنكرها عليه بقية المذاهب، فعقدوا له مجلسا، و أصر علي رأيه، فقال له الأمير برغش: كل هؤلاء ضلال و أنت وحدك علي الحق؟ قال: نعم. فغضب الأمير، و أمر بنفيه من البلد، و كسر منبر الحنابلة.



[ صفحه 58]



قال ابن كثير: و جرت خبطة شديدة نعوذ بالله من الفتن ما ظهر منها و ما بطن [2] .

و يؤيد ذلك تصريح شيوخهم بأن غير الحنابلة مبتدعة. يقول قتيبة بن سعيد: أحمد بن حنبل امام، و من لا يرضي بامامته فهو مبتدع. و ادعوا علي الشافعي أنه قال: من أبغض أحمد بن حنبل فهو كافر. فقيل له: تطلق اسم الكفر عليه؟ فقال: نعم، من أبغض أحمد بن حنبل عاند السنة، و من عاند السنة قصد الصحابة، و من قصد الصحابة أبغض النبي، و من أبغض النبي كفر بالله العظيم [3] .

و قال أحمد الدورقي: من سمعتموه يذكر أحمد بن حنبل بسوء، فاتهموه علي الاسلام.

و قال بعض الحنابلة: اذا رأيت البغدادي يحب أباالحسن بن بشار، و أبامحمد البربهاري - و هما من شيوخ الحنابلة - فاعلم أنه صاحب سنة.

و من الصعب الاحاطة بما خلفته تلك الظروف من ادعاءات و تقولات، و قد أعرضنا عن كثير مما وصلنا من ادعاءات الحنابلة في علمائهم عامة و ابن حنبل خاصة، و سواء صحت تلك الأقوال أم لم تصح، فالعامة يأخذون بها و يجعلونها شعارا في مسيرتهم نحو أهدافهم، و قد أوردوا عن أحمد بن حنبل و غيره أمورا لا يمكننا أن نصدقها، فهي بعيدة كل البعد عما اتصف به أحمد من العلم، و الاتزان. ولكن الحنابلة جعلوا ذلك دستور حياتهم، بدون تثبت، و قد دعمت تلك الأقوال حركاتهم في مقابلاتهم لجميع الفرق، و اشتدوا بصورة خاصة علي الشيعة.

أما المعتزلة - و هم خصوم الحنابلة السياسيين - فقد نالوا من الأذي ما لا يوصف، و كذلك الأشعرية الذين اختلفوا معهم في العقائد، و قد صرحوا بالطعن علي الأشعري و نسبوا له أقوالا مخالفة لروح الاسلام، و ذهب بعضهم الي كفر أصحابه، و خروجهم عن حظيرة الاسلام نظرا لما يعتقدونه مما يخالف عقائد الحنابلة، و بهذا وصفوا الأشعري نفسه بأنه مبتدع، ففي سنة 445 ه أعلن بنيسابور لعن الأشعري رسميا، و كان قد رفع الي السلطان طغرلبك من مقالات الأشعري، فأمر بلعنه.



[ صفحه 59]



و وقعت فتنة عظيمة بين الحنابلة و الأشعرية حتي تأخر الأشاعرة عن حضور الجمعات خوفا من الحنابلة.

و خلاصة القول، أن الحنابلة يرون من خالفهم من المسلمين كفارا. و يقابلهم الأشعرية كلهم أو بعضهم بتكفير شامل لمن لا يعرف وجود الباري بالطرق التي وضعوها، و قد خالفهم الحنابلة في جميع ذلك.

و ذهبوا الي أن العدول عن مذهب الأشعري ولو قيد شبر فهو كفر، ولو كان العدول في شي ء نزر فهو ضلال و خسر. و هكذا فالأشعرية و الحنابلة يكفر بعضهم بعضا، و قد لقي الأشعري من الحنابلة في حياته، عنتا و تحاملا عليه و علي أتباعه و مؤيدي أفكاره و آرائه، و لشدة تعصبهم عليه أخفي أصحابه قبره بعد وفاته سنة 333 ه حذرا من أن تنبشه الحنابلة، لأنهم حكموا بكفره و اباحة دمه. و لقد وقعت بين الحنابلة و الأشاعرة حوادث كثيرة و حروب و قتال في شوارع بغداد، أهمها يوم دخلها القشيري، و وعظ بها. فاضطر الي الخروج من بغداد، و كانت اللعنات تنهال علي الأشعري، و نسبوا اليه بعض الآراء الشاذة ليوجهوا الرأي العام ضد الأشعرية، و قد اتخذ الحنابلة يوم الجنائز اعلانا لمبدئهم، و تكفيرا لمن خالفهم، و قد كانوا يرددون في تشييع الجنائز هتافات معادية للأشعرية و غيرهم من خصومهم، و بهذه الأمور المحزنة يستمر الوضع السيي ء بين جماعات المسلمين، و تنتشر الفرقة بين صفوفهم، و الأمر يشتد كلما مر الزمن. و قد قطع الحنابلة في مسيرتهم أشواطا بعيدة في الدعوة لآرائهم بعنف و قوة، كما صبوا جام غضبهم علي من خالف بعض تلك الآراء.

و قد أفتي بعض علمائهم - و هو الشيخ عبدالله الأنصاري الملقب بشيخ السنة في خراسان - بعدم حلية ذبائح الأشعرية، لأنهم كفار في نظره تبعا لرأي العامة من الحنابلة.

و قد امتحن كثير من العلماء، و راحوا ضحية الجهل و الفوضي، و اتهم كثير منهم بسوء الاعتقاد، كما رمي الكثير منهم بالكفر و الزندقة.

و كان ابن جرير الطبري المتوفي سنة 340 ه من أولئك الرجال الذي نالهم غضب الحنابلة - كما أشرنا سابقا - مع عظيم منزلته و مكانته العلمية، و هو صاحب التفسير الشهير و المؤلفات القيمة، فرموه بالالحاد و الزندقة لأنه خالفهم في مسألة



[ صفحه 60]



اليدين، فقال في قوله تعالي: (يداه مبسوطتان) أي نعمتاه. و هم يرون أن اليد هي اليد الجارحة، كما زادوا في اتهامه أنه رافضي، لأنه كان يري جواز المسح بالوضوء علي القدمين، كما ألف كتابا جمع فيه أحاديث غدير خم، و آخر جمع فيه طرق حديث الطائر المشوي [4] .

و من هذا و ذاك، فقد امتحن و غضبوا عليه، و رموا داره بالحجارة حتي علت علي الباب، و منع من التحديث، و لما مات منعوا دفنه نهارا، و دفن ليلا خوفا منهم. و كان أبوالحسن الآمدي حنبليا، ثم انتقل لمذهب الشافعي، و حدث بمدرسة الشافعية بالقرافة الصغري، و اشتهر فضله و انتشرت فضائله، فتعصبوا عليه و كتبوا محضرا بخطوطهم، و اتهموه بمذاهب التعطيل و الانحلال، و خرج الي دمشق و انعزل و لزم بيته الي أن مات. و ألقي القبض علي ظهيرالدين الأردبيلي الشهير بقاضي زاده، و هو حنفي المذهب، و قطعت رقبته و علقت علي باب زويلة بالقاهرة، لأنه ذهب الي عدم وجوب ذكر الصحابة في الخطبة، فاتهموه بالبدعة، أو أنه يتشيع، فعوقب لذلك. و حكم علي الحسن بن ابي بكر السكاكيني بالزندقة و أنه يسب الصحابة، و أقيمت عليه الشهادة عند القاضي شرف الدين المالكي، فحكم عليه بالقتل، فضربت عنقه بسوق الخيل.

و اتهم لسان الدين بن الخطيب - عالم الأندلس - بالزندقة، فحكم عليه بالقتل. و ذلك أنهم أحصوا عليه كلمات في مؤلفاته و رفعوها الي القاضي، فسجل عليه الحكم بالزندقة، و أفتي بعض الفقهاء بقتله، فطرقوا عليه السجن فخنقوه و أخرجوا شلوه و أحرقوه.

و قد أشرنا سابقا الي أن المحكمة التي تعقد لمحاكمة المتهمين بالبدعة أو الضلالة عن الدين هي تحت رئاسة قاض مالكي، و الزنديق أو المبتدع عن المالكية ينفذ فيه الحكم و ان تاب، بخلاف بقية المذاهب، و هو رأي مالك، و قد خالف ابن مخلد و ابن الموازي ذلك.

قال الشوكاني: أبتلي أهل تلك الديار بقضاة من المالكية يتجرأون علي سفك



[ صفحه 61]



الدماء بما لا يحل به أدني تعزير، فأراقوا دماء جماعة من أهل العلم بجهالة و ضلالة و جرأة علي الله، و مخالفة لشريعة رسول الله، و تلاعبا بدينه بمجرد نصوص فقهية و استنباطات فرعية ليس عليها آثار من علم، انا لله و انا اليه راجعون.

و ربما كان حكم المالكي عن غضب و تأثر، فان الباجريقي الشافعي الذي اتهم بانحلال العقيدة، حكم الحنبلي بعصمة دمه، فغضب قاضي المالكية و حكم بقتله.

و قدم رجل متهم بالبدعة، و لما أحضر أنكر ذلك. فحكم بقتله، فقال: كيف تقتلونني و أنا أقول: لا اله الا الله محمد رسول الله؟

قال ابن أبي عقيل: أنا أقتلك.

قال: بأي حجة؟

قال: يقول الله تعالي: (فلما رأوا بأسنا قالوا ءامنا بالله وحده).

و من الفظائع المؤلمة، انهم حكموا علي ابراهيم الضبي بالسجن، فضم اليه في السجن رجل يعرف بابن الهذيل، ثم صدر حكم بأن يضرب ابن الهذيل خمسمائة سوطا، و أن تخبط رقبة ابراهيم ليلا، فاشتبه العامل و ضرب ابراهيم خمسمائة سوطا و أعاده الي السجن، و أخرج ابن الهذيل فضربت عنقه، ثم انتبه الوالي للغلطة، فأخرج ابراهيم و ضربت عنقه، ثم ربطت أرجلهما بالحبال و جرا مكشوفين غير مستورين من دار الامارة، ثم صلبا ثلاثة أيام.

و استمر الحال علي هذه الفوضي و التحكم بأرواح الناس باسم حماية الدين و مقاومة المبتدعة و المفسدين، و كانوا يرون مؤاخذة هؤلاء بالشدة، و معاملتهم بالعنف انتصارا لمبادئهم، و انجاحا لمخططاتهم، فلا يسمعون قول أحد في الدفاع عن نفسه، و ربما لم يسمحوا له بالدفاع عن نفسه، و لا يلتفت الي ما يكتبه بالرد علي ما اتهم بن خوفا من وضوح الحجة و عجزهم عن نقضها، و عمدوا الي الاستعانة بالسلطة ليرغبوها في ابادة المفكرين حماية لأنفسهم، فأخذوا بفتوي مالك و من رافقه من أصحاب الشافعي الي قتل الداعية الي البدع، فلا توبة له، و أعرضوا عن نصوص الدين في قبول توبة المؤمن.



[ صفحه 63]




پاورقي

[1] الشاطبي ج 1 ص 60 و 107.

[2] البداية و النهاية ج 13 ص 2.

[3] طبقات الحنابلة ج 1 ص 136.

[4] و قد رواه عدة من الصحابة عن أنس بن مالك: أن النبي أهدي اليه طائر مشوي، فقال: «اللهم أئتني بأحب خلقك اليك يأكل معي من هذا الطائر» فجاء علي عليه السلام فأكل معه. رواه الترمذي و قال الحاكم في المستدرك رواه عن أنس أكثر من ثلاثين.


صفته


و وصفوه عليه السلام بأنه ربع القامة، أزهر الوجه، حالك الشعر، أشم الأنف، تكسوه الهيبة، و يعلوه الوقار، حسن المجالسة، كثير النوال. و لم يخل عن ذكر الله و الثناء عليه، و كان لا يخلو من ثلاث خصال: اما قائما و اما صائما و اما ذاكرا. كان من أكابر العباد و عظماء الزهاد الذين يخشون ربهم، كثير الحديث عن رسول الله، كثير العواد. كان نقش خاتمه (ما شاءالله لا قوة الا بالله).

و كما أشرنا، نشأ عليه السلام في المدينة المنورة عاصمة الاسلام و موطن الصحابة و التابعين. و قد شهدت هذه المدينة أوج عظمة النظام الاسلامي، فهي مهبط الوحي و التنزيل، تقصدها الوفود من جميع الأقطار، و ينتهل منها علماء الأمة.



[ صفحه 231]



كان الامام الصادق يحظي برعاية جده لأبيه الامام علي بن الحسين زين العابدين، و هو معلمه الأول حيث لازمه مدة ثماني عشرة سنة، فترعرع في ذلك الجو الذي يفيض بعبق النبوة، و يستلهم دروس التضحية الكبري، حيث يهز الناس أثر الفجيعة و المأساة، و يرتسم علي كل وجه ألم المصاب عندما تطوف ذكري استشهاد الحسين و خروجه من المدينة، و ذكري يوم الحرة و اباحتها، فتلتهب النفوس و ترتبط برابطة الاتصال بآل محمد كلما أوغل الحكام في الظلم و سفك الدماء و مطاردة الأحرار من المسلمين، و هدم دور الصلحاء و المتعبدين، و ذلك في العهد الأموي الأسود.

توفي جده الامام زين العابدين سنة 94 ه فعاش مع أبيه الامام الباقر الذي كان موضع اهتمام العلماء و موئل الفقهاء، و كانت حلقة درسه تعقد بالمسجد النبوي - و هي المدرسة الكبري للطلاب العلم و رجال الحديث - فلا تعقد هناك حلقة الا بعد انتهاء الباقر من حديثه.

و حضر عنده جمع من الفقهاء أمثال: عمرو بن دينار الجمحي، و عبدالرحمن الأوزاعي، و ابن جريج، و محمد بن المنكدر، و يحيي بن كثير، و زيد بن علي.

و خلال تلك الفترة كان الامام الصادق علي اتصال مباشر بالحركة الثورية و النهضة العلمية، و اليه تتجه الأنظار من بعد أبيه لنبوغه و تضلعه في الفقه و تبحره في الدين، و لكثرة ملازمته لأبيه في حله و ترحاله؛ اذ دخل معه الشام و مكة المكرمة، و ظهرت عليه علائم الفضل و شرف العلم، و عزة النفس و صدق اللهجة، و المهابة و الجود و كرم الأخلاق.

و يقول عمرو بن المقدام: (اذا نظرت الي جعفر بن محمد، علمت أنه من سلالة النبيين) [1] حتي اذا وافي أباه الباقر الأجل، و انتقل الي جوار ربه، قام بأعباء الامامة و تفرد بالزعامة، و كانت مدة امامته أربعا و ثلاثين سنة.

و قد كابد مرارة النكبات الواحدة تلو الأخري، و عاصر آثار الفجيعة التي منيت بها الأمة بعد استشهاد الامام الحسين عليه السلام و اباحة المدينة ثلاثة أيام في وقعة الحرة،



[ صفحه 232]



و رمي الكعبة و الاستهانة بحرمة الحرم، كما شاهد موقف عمه زيد و نهايته المفجعة التي انتهت اليها ثورته.

لقد جرب الامام الصادق شراسة السلطة و عنفها و اضطهاد الأمة و الاستهانة بحقوقها و عدم المبالاة بالدماء، فسلك طريقا لمحاربتها و الوقوف بوجهها يحول بين الحكام و بين ما يعملون من أجله في سياستهم و سلوكهم.

أكد الامام علي نشر الوعي، و حث الأمة علي التسلح بسلاح العقيدة، فكان رائدا صادقا، و دليلا خبيرا في مجال العمل و حفظ التراث الاسلامي في عصر تطور الحركة الفكرية، و التحولات السياسية الحديثة، و أن المكانة الحيوية التي يتبؤها بمزاياه العالية و غزارة علمه، قد جعل الكثير من الناس يتوقعون منه أن يسهم في المعترك السياسي الذي اشتد في عصره و الذي تمخض عن ثورات متتالية.

و ظنوا أنه سيشارك في أحداث ذلك المعترك، و تعدي موقف الكثيرين من الصمت الي المصارحة، فحرضوه علي الثورة و البدء بالانتفاضة، ظنا منهم بأن الزمن قد حان لقيام حكومة عادلة و دولة تسير وفق نظام الاسلام و قوانينه، بعد أن تجردت الدولة الأموية من كل المقومات الروحية، فعبثت بمقدرات الأمة، و هتكت مقدسات الاسلام و حرماته، و لا يزال يوم الحسين ماثلا لا يمحي أثره، و صرخته مدوية علي مر الزمن، و وقعة يوم الحرة لا زالت شاخصة أمام الأعين، و حوادثه تحدث عاصفة غضب و هزة استنكار، و لا تخلو جدران المدينة و لا الحرم الشريف من قطرات الدماء الزكية.

ولكن الامام الصادق لم يمل الي جانب من استماله، فهو لم يخدع بالآمال البراقة، و لقد عرف نزعات الناس و ميولهم، و طبيعة الموقف الذي يتخذونه، و الغايات التي من أجلها كان تحريضه، و قد زودته تجربته الكبري و علمه بما وراء الحوادث بالقدرة علي تمييز بواعث تلك التحركات، و معرفة مقتضيات الحال، و التي كان يجهلها الكثيرون ممن راحت تضطرب نفوسهم بمشاعر صادقة تتأثر بالأحداث و تنفعل.

فكانت نظرته جوهرية مبنية علي استيعاب تام لدور الدين في الحياة، و مقدار تأثر تلك الجموع به و خضوعهم له.

و قد شخص خطورة الموقف، و عرف غايات الدعوة و أهداف القادة، فكان رفضه لطلباتهم من أهم ما يحتمه عليه واجب الدعوة لمصالح الأمة.



[ صفحه 233]



فقد أدت غلبة المصالح و تنازع الأسر الي ضياع الناس، و ارتباطهم بما قام في المجتمع من تيارات منحرفة و مبادي ء نفعية تستخدم الاسلام تعديا و ظلما، فكان لابد من أن يهي ء الله لهذه الأمة قائدا يمثل المبادي ء الحقة، و يكشف - من خلال الالتزام المطلق و النهج الروحي القويم - عقم الحركات التي لا تري أبعد من المصالح القريبة، و تعجز عن استشفاف الآفاق، و تمثل النتائج البعيدة. فكان الامام الصادق في نظرته العميقة و تحسسه لضرورات الدعوة و متطلبات استمرار الرسالة. يدعو الي عدم الاسهام في الاضطرابات، و حماية المجتمع، و تجنيبه خطر الحروب التي يجني ثمارها أعداء الدين. و لما عهد عنه من علم و مكانة دينية، فهو مرهوب الجانب يحسب لرأيه ألف حساب. و قد كان تحركه و نشاطه يلقي رعبا في قلوب أولئك الحكام كما عبر المنصور عنه بقوله: (بأنه الشجي المعترض حلقه) لموقفه المؤثر الحساس، و لميل الناس اليه.

وقف الامام الصادق في تلك الظروف القاسية موقف الصلابة في ايمانه، و الثبات في عقيدته، و الاخلاص في أداء رسالته، فكان رائدا كبيرا في مجال مواجهته الفعلية ضد السياسة التي تأخذ آفاقا جديدة، و تلجأ الي أساليب بعيدة عن روح الاسلام و مبادئه. و قد امتدت حياته عبر عصرين متناحرين سياسيا و فكريا، فقد عاش في آخر خلافة عبدالملك بن مروان الي وسط خلافة المنصور الدوانيقي - العصر العباسي - أي من سنة 83 ه الي سنة 148 ه اذ أدرك من خلافة الأول ثلاث سنين أو ست سنين أي من سنة 80 ه أو 83 ه الي سنة 86 ه و هي السنة التي توفي فيها عبدالملك بن مروان، و مدة خلافته ثلاث عشرة سنة و أشهر، ثم ملك الوليد بن عبدالملك سنة 86 ه و توفي سنة 96 ه و كانت مدة خلافته تسع سنين و ثمانية أشهر.

ثم ملك أخوه سليمان بن عبدالملك، و توفي سنة 99 ه و كانت مدة خلافته سنتين و ثمانية أشهر.

ثم ملك بعده عمر بن عبدالعزيز بن مروان المتوفي سنة 101 ه و مدة خلافته سنتين و ستة أشهر.

و ملك بعده يزيد بن عبدالملك بن مروان المتوفي سنة 105 ه و كانت مدة خلافته أربع سنين و شهرا.



[ صفحه 234]



و ملك بعده هشام بن عبدالملك المتوفي سنة 125 ه و كانت مدة خلافته عشرين سنة الا شهرا.

و ملك بعده الوليد بن يزيد بن عبدالملك الفاسق المتوفي سنة 126 ه و مدة خلافته سنة و ثلاثة أشهر.

و ملك من بعده يزيد بن الوليد بن عبدالملك المتوفي سنة 126 ه.

و ملك بعده أخوه ابراهيم، و لم تطل أيامه، و تنازل لمروان الحمار بن محمد بن مروان بن الحكم سنة 127 ه و كان مروان آخر خلفاء بني أمية، و قتل سنة 132 ه و كانت مدته خمس سنين و عشرة أشهر، و هي فترة الانحدار و السقوط التي شهدت حروبا متوالية و ثورات متعددة لتنتهي الدولة الأموية بنهاية مروان.

كانت المدة التي عاصر الامام فيها هؤلاء الحكام - الذين سبق ذكرهم من الأمويين - لا تقل عن ثمان و أربعين سنة و هي بأشخاصها و زمانها تكفي لكشف المراحل التي عاشها الامام الصادق عليه السلام، و هي حافلة بالمآسي و الويلات التي منيت بها الأمة. اذ انجرف الأمويون وراء شهوات الحكم، و راحوا يسخرون الدولة لأغراضهم و توطيد نظامهم، فعم الظلم جميع الطبقات و كل المسلمين، و لم يسلم من شرهم الا من سار في ركابهم، و جار عن سواء السبيل.

لقد كانت لغة الدم هي السائدة و كانت وسيلة العنف هي المتبعة، و كم من امام و عالم و فقيه قتل علي أيديهم و استشهد في عهدهم. و أولي الحكم الأموي أهمية بالغة للطالبيين، فرصدوا حركاتهم، و قمعوا كل موقف بينهم لصد العدوان و مواجهة الظلم، و خر الشهيد منهم تلو الشهيد، و كان همهم قتل أعيان العلويين و سحقهم، و النيل من الامام علي، الا الخليفة عمر بن عبدالعزيز الذي منع سب علي عليه السلام بعد أن كان قد أدخل في مناهج التعليم، و أعلنوا به علي المنابر في الأندية و المجتمعات، لينشئوا جيلا تربي علي بغض علي و أولاده.

قال أبويحيي السكري: (دخلت مسجد دمشق فقلت: هذا بلد دخله جماعة من الصحابة، فملت الي حلقة فيها شيخ جالس، فجلست اليه. فقال له رجل جالس أمامه: من هو علي بن أبي طالب؟ فقال الشيخ: خفاق كان بالعراق، اجتمعت عليه جماعة، فقصد أميرالمؤمنين - يعني معاوية - أن يحاربه، فنصره الله عليه.



[ صفحه 235]



قال يحيي: فاستعظمت ذلك، و قمت فرأيت في جانب المسجد شيخا يصلي الي سارية و هو حسن السمت و الصلاة و الهيئة، فقلت له: يا شيخ، أنا رجل من أهل العراق جلست الي تلك الحلقة ثم قصصت عليه القصة، فقال الشيخ: في هذا المسجد عجائب، بلغني أن بعضهم يطعن علي أبي محمد الحجاج بن يوسف. فعلي بن أبي طالب من هو؟) [2] .

و اذا كان لنا من تعليق علي هذه الحادثة، فهو لا يتعدي الصمت الذي يكشف ما فعلته السلطة، و مبلغ الجهل و العداء التي جندت له أجهزتها للنيل من الامام علي عليه السلام، حيث لم يكن الأمر مقصورا علي ضرب القوي التي يدفعها ايمانها الي الوقوف بوجه الظلم، بل راح الأمويون خلال ذلك يذهبون الي ارتكاب الجرائم و خلق الأهوال. و لقد عاني الناس الضيم و العوز، اذ عملوا علي زيادة الخراج، و اتباع الطرق الظالمة، و أخذ الجزية ممن لا تجب عليهم الجزية.

لقد كان الأمويون يرون في العلويين منافسين أقوياء لهم، يستأثرون بقلوب الناس و حبهم، و قد حاول جهازهم الديني و التشريعي و الجنائي أن يعمل علي اضفاء صفة التكامل و النضوج و القسوة علي الحكم الأموي دون هوادة و بمختلف الأساليب.

و كان العلويون - عبر نشاطهم العلمي و موقعهم الديني - يتوغلون في نفوس الناس، و تنشد اليهم الجموع، و تدين لهم بالولاء، اذ تمتعوا بقوة دون دولة، و عاشوا في منعة دون عنف؛ بل كان سلاحهم الايمان، و درعهم التقوي، و رغم انتهاء السلطة الي الأمويين و تمتعهم بالقوة، لم يستطيعوا أن يغيروا من الموقع الذي يحتله العلويون في نفوس الناس، فكانت حركاتهم و ثوراتهم المستمرة - رغم نهاياتها المفجعة - تزيد من تقرب الناس اليهم، و دنو المسلمين منهم.


پاورقي

[1] صفة الصفوة لابن الجوزي، ج 2 ص 94. ينابيع المودة للقندوزي الحنفي ص 457. و تهذيب التهذيب ج 2 ص 104.

[2] المدخل الي مذهب أحمد بن حنبل ص 5.


اخو النبي


أقام علي بمكة أياما ليرد فيها ودائع كانت عند الرسول، ثم لحق به في المدينة، فنزل مع



[ صفحه 29]



بقباء، حيث أقام رسول الله مسجدها، ثم خرج الي دور أخواله بني عدي بن النجار، فأقام بها أشهرا بني فيها مسجده و آخي بين تسعين من المهاجرين و الأنصار علي الحق و المساواة و التوارث، حتي نزل قوله تعالي: (و أولو الأرحام بعضهم أولي ببعض) [1] .

أما أبوبكر فآخي بينه و بين خارجة بن زيد [2] ، و أما عمر فآخي بينه و بين عتبان بن مالك [3] ، و أما عثمان فآخي بينه و بين أوس بن ثابت أخي حسان [4] .

أما علي فآخي بينه و بين نفسه صلي الله عليه و آله و سلم [5] ، بل هو قال له: «أنت أخي و صاحبي» [6] و في ذلك رواية ابن عباس [7] أن عليا كان يقول: «و الله، اني لأخو رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و وليه» [8] و هذه هي المؤاخاة الثانية، فالأولي كانت بمكة.

ثم خرج المسلمون ليوم بدر، فدفع رسول الله الراية الي علي، و راية أخري لرجل من



[ صفحه 30]



الأنصار [9] فهذه أولي معارك الاسلام و كبراها. و فعل علي الأفاعيل بالعدو: قتل من المشركين بيده أربعة، و قيل: خمسة [10] و قيل: ستة، أكثرهم من أهل معاوية بن أبي سفيان، و هو ما يزال بين المشركين.

ثم قدم الرسول فلذة كبده لبطل بدر، فبني بفاطمة الزهراء و هي في الثامنة عشرة [11] .

روي ابن الأثير في أسد الغابة: أخبرنا... عن الحارث، عن علي، فقال: خطب أبوبكر و عمر - يعني فاطمة - الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، فأبي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عليهما، فقال عمر: أنت لها يا علي، فقلت: مالي من شي ء الا درعي أرهنها، فزوجه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فاطمة، فما بلغ ذلك فاطمة بكت، قال: فدخل عليها رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم فقال: «مالك تبكين يا فاطمة! فو الله لقد أنكحتك أكثرهم علما، و أفضلهم خلقا، و أولهم سلما» [12] .

أما العلم و الحلم و السلم فهي التي احتاج فيها علي - و هو في فتاء السن - الي الشهادة بها من النبي لدي زهراء النبي.

و أما ميادين الوغي فقد شهدت له فيها رايات بدر، وستشهد له فيها الرايات الأخر:

في يوم أحد - أخطر معارك الاسلام - كان علي في الحرس الي جوار النبي، حين أصيب النبي في المعركة، و كان طبيعيا أن يصاب علي بستة عشر ضربة [13] ، كل ضربة تلزمه الأرض! و كما يقول سعيد بن المسيب [14] سيد التابعين: فما كان يرفعه الا جبريل عليه السلام [15] فلما اشتد



[ صفحه 31]



الخطب، و قتل حامل الراية مصعب بن عمير [16] ، دفع الرسول الراية لعلي [17] ، فقتل علي يومذاك واحدا، و قيل: ثلاثة مشركين [18] .

و في يوم الخندق أزفت الآزفة [19] حيث تيمم المشركون مكانا ضيقا فاقتحموه بخيلهم، فخرج لهم علي بن أبي طالب في نفر من المسلمين، حتي أخذوا عليهم الثغرة التي اقتحموا منها، و كان عمرو بن عبدود [20] - فارس العرب - يريد أن يعرف مكانه يوم الخندق، فنادي من فوق الخيل هل من مبارز؟ فبرز له علي، قال له عمرو: ما أحب أن أقتلك لما بيني و بين أبيك [21] ، و أصر علي، و نزل عمرو عن فرسه، و تجاولا، فما انجلي النقع حتي قتله علي، وفر أصحاب الثغرة بخيولهم منهزمين [22] .



[ صفحه 32]



و في غزوة بني قريظة كانت له راية المسلمين [23] .

و في صلح الحديبية كان «كاتب» صحيفة الصلح علي بن أبي طالب [24] ، يملي عليه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم! فلذلك كان أيمن صلح عرفه التاريخ البشري، فقد أصبح الذين أسلموا بعده و قبل فتح مكة أكثر ممن أسلموا قبله، و به حفظت دماء الذين بايعوا تحت الشجرة، ليظهر الاسلام علي أعدائه، و ييسر فتح مكة.

و في غزوة خيبر فتح الله علي المسلمين حصنا، و استعصي اثنان: علي أبي بكر و عمر، فقال عليه الصلاة و السلام: «لأعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله، و يحبه الله و رسوله، ليس بفرار، يفتح الله عزوجل علي يديه». و لما أصبح دعا عليا و قال: «خذ الراية و امض حتي يفتح الله عليك» [25] .

و حمي الوطيس، و سقط ترس علي، فتناول بابا و ترس به نفسه، و لم يزل يقاتل حتي فتح الله عليه.

و صدق أبوبكر بعد سنين في وصف علي، عندما حدث المسلمين عن علي و عمر: ان عليا اذا اعترضته عقبة حاول اقتحامها، فاما كسرته أو كسرها. أما عمر فانه اذا صادفته عقبة دار لها.

وحمي الله فضائل الاسلام علي يد علي، فلم يره أحد في موقف المنكسر، و لما استشهد في دفاعه عن هذه الفضائل كان الاسلام ينتصر.

و في يوم حنين أعجبت المسلمين كثرتهم، فكادوا ينهزمون، و ثبت الرسول، و قتل علي صاحب راية المشركين و أخذها منه، و كر المسلمون عليهم فهزموهم باذن الله [26] .

و لما قتل خالد بني خزيمة خطأ، و سباهم و هم مسلمون، بعث الرسول عليا فوداهم، و رد اليهم



[ صفحه 33]



أموالهم، و قال لهم: انظروا ان فقدتم عقالا لأدينه، فبهذا أمرني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم [27] .

و في السنة التاسعة خرج رسول الله الي تبوك، و استعمل عليا علي المدينة، فسأل علي النبي في ذلك، فأجابه: «انما خلفتك لما تركت ورائي، فارجع فاخلفني في أهلي و أهلك، فأنت مني بمنزلة هارون من موسي، الا أنه لا نبي بعدي [28] » فكان تخليفه عن هذه الغزوة تقديما له، اذ وضعه موضع هارون من موسي عليه السلام، أي في منزلة أخ الرسول من الرسول.

و تتابع القديم، اذ نزلت عشر آيات من صدر سورة «براءة» من عهد كل مشرك لم يسلم أن يدخل المسجد الحرام بعد هذا العام، فقالوا للرسول: ابعث بها الي أبي بكر - و كان علي الناس في حج بيت الحرام - فقال عليه الصلاة و السلام «لا يؤديها عني الا رجل من أهل بيتي» [29] و بعث عليا علي ناقته صلي الله عليه و آله و سلم، فأدرك أبابكر في الطريق، فسأله أبوبكر: هل جاء أميرا أو مأمورا؟ قال علي: بل مأمورا، فهو قد جاء بغرض خاص بتبليغ القرآن. أما امارة الحاج فكانت لأبي بكر.

و في كتب السنن: أن النبي بعد عودته من حجة الوداع نزل بغدير خم [30] و أعلن أنه يترك القرآن و «عترته» للمسلمين [31] ، ثم أخذ بيد علي و دعا ربه: «اللهم وال من والاه، و عاد من



[ صفحه 34]



عاداه» [32] .

و كان للرسول كتابه، و المنفذون لأمره، و المفتون في حياته، ثقة من الله و الرسول في شجاعتهم و حكمتهم و سداد رأيهم، و في كل صفة و كل طائفة كان علي، فامتاز بهذه الخصيصة التي تحوي جماع خصائص أصحاب النبي.

فكتاب النبي: أبي بن كعب [33] ، و أبوبكر، و عمر، و عثمان، و علي، و زيد بن ثابت [34] ، و معاوية بن أبي سفيان [35] و حنظلة بن الربيع [36] .



[ صفحه 35]



و المنفذون لأحكام - و منها ضرب الأعناق بين يدي النبي -: علي، و الزبير [37] ، و محمد بن مسلمة [38] .

و المفتون في عهده: أبوبكر، و عمر، و عثمان، و علي، و أبي بن كعب، و ابن مسعود [39] ، و معاذ بن جبل [40] ، و عمار بن ياسر [41] ، و زيد بن ثابت، و سلمان [42] ، و أبوالدرداء [43] ، و أبوموسي



[ صفحه 36]



الأشعري [44] .

و لما بعث النبي عليه الصلاة و السلام عليا الي اليمن، قال علي: يا رسول الله، تبعثني الي اليمن و يسألونني عن القضاء و لا علم لي به، فضرب النبي بيده علي صدره ثم قال: «اللهم ثبت لسانه واهد قلبه» قال علي: فو الذي خلق الحبة و برأ النسمة، ما شككت في قضاء بين اثنين بعد [45] و هي خصيصة يدرك جلال اليقين فيها من ولي القضاء.



[ صفحه 37]




پاورقي

[1] الأنفال: 75.

[2] هو خارجة بن زيد بن أبي زهير بن مالك بن امرئ القيس بن مالك الأنصاري الخزرجي. ذكروه فيمن شهد بدرا، و قتل في أحد، و هو صهر أبي بكر، تزوج أبوبكر ابنته و مات عنها و هي حامل. (الاصابة: ج 2 ص 190 رقم 2140).

[3] عتبان بن مالك بن عمرو بن العجلان الأنصاري الخزرجي السالمي، صحابي من البدريين، آخي النبي بينه و بين عمر، و كان ضعيف البصر ثم عمي، مات في خلافة معاوية سنة 50 هجرية. (الأعلام للزركلي: ج 2 ص 200).

[4] أوس بن ثابت بن المنذر بن حرام الأنصاري، صحابي شهد العقبة الثانية و بدرا، و قتل في وقعة (أحد) سنة 3 هجرية، و فيه يقول حسان: و منا قتيل الشعب اوس بن ثابت. (الأعلام للزركلي: ج 2 ص 31).

[5] أسد الغابة: ج 4 ص 25.

[6] تاريخ بغداد: ج 12 ص 268، و أيضا روي في مثل هذا المعني: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «أما ترضي أن اكون أخاك؟ قال: بلي يا رسول الله رضيت، قال: فأنت أخي في الدنيا و الآخرة» السيرة النبوية لأحمد زيني دحلان: ج 1 ص 155، تاريخ الخميس: ج 1 ص 353، السيرة الحلبية: ج 2 ص 20.

[7] عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب، ولد في مكة في السنة الثالثة قبل الهجرة، و هو قرشي هاشمي، يكني أباالعباس، و يلقب حبر الأمة، صحابي جليل، نشأ في بدء عصر النبوة، فلازم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و روي عنه الحديث، و شهد مع علي الجمل و صفين، كف بصره آخر عمره، فسكن الطائف و توفي بها، له من الأحاديث ما يقرب من 1660 حديثا في الصحاح الستة. قال عنه عمرو بن دينار: ما رأيت مجلسا كان أجمع لكل خير من مجلس ابن عباس: الحلال و الحرام، و العربية، و الأنساب، و الشعر. و كان آية في الحفظ، و ينسب اليه كتاب في تفسير القرآن اسمه المقباس. توفي سنة 68 هجرية. (الأعلام: ج 4 ص 95).

[8] ميزان الاعتدال: ج 3 ص 255 في ترجمة عمرو بن حماد برقم 6353 وفيه: «اني لأخوا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و وليه و ابن عمه و وارثه، فمن أحق به مني؟». و كذا خرجها صاحب الجوهرة في نسب الامام علي و آله: ص 63. أما صاحب البحار فرواها هكذا في ج 38 ص 240 - 330: «اني لأخو رسول الله و وزيره».

[9] هو سعد بن عبادة الأنصاري، و قيل: كانت الراية الثانية مع مصعب بن عمير. راجع مناقب آل أبي طالب: ج 1 ص 164.

[10] ذهب جماعة من العلماء و المحققين أنه قتل نصف القتلي، و النصف الآخر قتلهم المسلمون و الملائكة. راجع الارشاد للمفيد: ص 41، و البحار: ج 19 ص 280، و كشف الغمة: ص 185، و منتهي الآمال: ج 1 ص 286، و نقل الدكتور الخليلي عن العقد الفريد: مناظرات المأمون هذا المعني في كتابه: أميرالمؤمنين.

[11] الأعلام: ج 5 ص 132، السيدة فاطمة الزهراء لمحمد بيومي: ص 120 و 121.

[12] أسد الغابة: ج 5 ص 520.

[13] أسد الغابة: ج 4 ص 20، الصواعق المحرقة: 120، و ذكر الشيخ القمي، أن عليا أصيب بتسعين جرحا، منتهي الأعمال: ج 1 ص 134. و في الثاقب في المناقب: ص 63 أنه أصيب بثمانين جراحة.

[14] سعيد بن المسيب بن حزن بن أبي وهب المخزومي القرشي؛ أبومحمد، سيد التابعين، و أحد الفقهاء السبعة بالمدينة، جمع بين الحديث و الفقه و الزهد و الورع، و كان يعيش من التجارة بالزيت، لا يأخذ عطاء، و كان أحفظ الناس لأحكام عمر بن الخطاب و أقضيته حتي سمي راوية عمر، ولد سنة 13 هجرية، و توفي بالمدينة سنة 94 هجرية. (الأعلام: ج 3 ص 102).

[15] أسد الغابة: ج 4 ص 20.

[16] مصعب بن عمير بن هاشم بن عبد مناف، قرشي من بني عبد الدار، صحابي شجاع، من السابقين الي الاسلام، أسلم في مكة و كتم اسلامه، فعلم به أهله فأوثقوه و حبسوه، فهرب مع من هاجر الي الحبشة، ثم رجع الي مكة و هاجر الي المدينة، فكان أول من جمع الجمعة فيها، و عرف فيها بالمقرئ، و أسلم علي يده أسيد بن حضير و سعد بن معاذ، شهد بدرا و حمل اللواء يوم أحد فاستشهد فيها سنة 3 هجرية، و كان في الجاهلية فتي مكة شبابا و جمالا و نعمة، و كان يلقب مصعب الخير، و قيل: انه فيه و في أصحابه نزل قوله تعالي: (و من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا الله عليه) (الأعلام: ج 7 ص 248).

[17] مناقب آل أبي طالب: ج 3 ص 85.

[18] ذكر كثير من المؤرخين أنه قتل جميع حملة الرايات، و كان يرد الكتيبة تلو الكتيبة عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، راجع: الطرائف: ص 65، و مناقب أميرالمؤمنين عليه السلام للكوفي: ج 1 ص 475 و ج 2 ص 536، و المسترشد: ص 313 و ص 348. و في الثاقب في المناقب: أنه قتل أربعة عشر رجلا.

[19] أزف يعني: دنا، و منه قوله تعالي: (أزفت الآزفة) يعني: القيامة. و أزف الرجل بمعني: عجل. راجع صحاح الجوهري: مادة أزف.

[20] هو عمرو بن عبدود العامري، من بني لؤي من قريش، فارس قريش و شجاعها في الجاهلية، أدرك الاسلام و لم يسلم، و عاش الي أن كانت وقعة الخندق فحضرها، و قد تجاوز الثمانين، فقتله علي بن أبي طالب سنة 5 هجرية، 627 م (الأعلام: ج 5 ص 81) و كان يلقب بعماد العرب، و كان في مائة ناصية من الملوك و ألف مقرعة من الصعاليك، و هو يعد بألف فارس، و كان يلقب بفارس يليل؛ لأنه أقبل في ركب من قريش حتي اذا كان بيليل - و هو واد - عرضت لهم بنو بكر، فقال لأصحابه: امضوا، فمضوا، فقام في وجوه بني بكر حتي منعهم من أن يصلوا اليه. (المناقب: ج 2 ص 324).

[21] المستدرك: ج 3 ص 32، الاحتجاج للطبرسي: ج 1 ص 168.

[22] و هنا قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم مقولته الشهيرة: «لضربة علي لعمرو يوم الخندق تعدل عبادة الثقلين» عوالي اللئالي: ج 4 ص 86.

[23] تفسير القرطبي: ج 14 ص 134.

[24] شرح مسلم للنووي: ج 12 ص 135، تفسير مجمع البيان: ج 6 ص 39، تفسير القرطبي: ج ص 104.

[25] صحيح البخاري: ج 2 ص 197 باب مناقب علي، صحيح مسلم: ج 2 ص 278 باب فضائل علي، الاصابة: ج 2 ص 270، فتح الباري: ج 7 ص 324، مستدرك الحاكم: ج 3 ص 105، سنن الترمذي: ج 2 ص 214، الاستيعاب: ج 2 ص 472، مسند أحمد: ج 5 ص 353، السيرة الحلبية: ج 3 ص 35، السيرة الدحلانية: ج 2 ص 159 بهامش السيرة الحلبية، البداية و النهاية: ج 4 ص 85.

[26] ففي شرح الأخبار: ج 1 ص 311: عن أبي عبدالله الصادق عليه السلام يقول: «قتل علي بن أبي طالب عليه السلام بيده يوم حنين أربعين». و انظر الكافي: ج 8 ص 376.

[27] مناقب آل أبي طالب: ج 1 ص 176، بحارالأنوار: ج 21 ص 141 و ج 31 ص 327، تفسير ابن كثير: ج 1 ص 548، السنن للنسائي: ج 5 ص 177.

[28] فضائل الصحابة لأحمد بن حنبل: ص 13 - 14، صحيح البخاري: ج 2 ص 197، صحيح مسلم: ج 7 ص 120، سنن الترمذي: ج 5 ص 302، المستدرك: ج 2 ص 337، السنن الكبري للبيهقي: ج 9 ص 40، مجمع الزوائد للهيثمي: ج 9 ص 109، فتح الباري: ج 7 ص 60، الخصائص للنسائي: ص 17، الاصابة لابن حجر: ج 4 ص 568، و غيرها كثير.

[29] الدرر في المغازي و السير: ص 250، تفسير الطبري: ج 10 ص 46، تفسير ابن كثير: ج 2 ص 333، خصائص النسائي: ص 2، الأموال لأبي عبيد: ص 165، مسند أحمد: ج 3 ص 212 ،283، الجامع للترمذي: ج 2 ص 135، البداية و النهاية: ج 5 ص 38، المناقب للخوارزمي: ص 99 شرح صحيح البخاري للقسطلاني: ج 7 ص 637، الدر المنصور للسيوطي: ج 3 ص 209، كنز العمال: ج 1 ص 249، تفسير الشوكاني، ج 2 ص 319، روح المعاني للآلوسي: ج 3 ص 268، تفسير المنار: ج 10 ص 157، و غيرهم من حفاظ السنة و الشيعة كثير، أوردههم الأميني في الغدير: ج 6 ص 342 - 346 و ما بعدها.

[30] و هو الموضع المعروف الذي قام فيه النبي خطيبا بفضل الامام علي.

[31] الخصائص للنسائي: ص 70، المناقب لابن المغازلي: ص 30 - 31، تفسير ابن كثير: ج 4 ص 122، المستدرك عن الصحيحين مع تلخيص الذهبي: ج 3 ص 533 و ص 109، مسند أحمد: ج 3 ص 17، سنن الدارمي: ج 2 ص 310، سنن البيهقي: ج 2 ص 148، البداية و النهاية: ج 5 ص 209.

[32] مسند أحمد: ج 5 ص 501 برقم 18838، فضائل الصحابة: ص 15، خصائص النسائي: ص 96، سنن ابن ماجة: ج 1 ص 28 - 29، تاريخ الخطيب البغدادي: ج 14 ص 236، تفسير الطبري: ج 3 ص 428، الاستيعاب لابن عبدالبر: ج 2 ص 473، و عشرات الكتب ان لم نقل المئات التي روت حديث الغدير، قد أفرد له العلامة الأميني أحد عشر جزءا في موسوعته المسماة بالغدير...، و قدر روي عن مائة و عشرين صحابيا و أضعافهم من التابعين. و قد ذكر السيد علي الميلاني في كتيبه «الغدير» 43 رجلا من مشاهير رواة حديث الغدير في القرون المختلفة.، هو من الأحاديث المتواترة، بل لقد تجاوز حد التواتر بأضعاف مضاعفة.

[33] أبي بن كعب بن قيس بن عبيد، من بني النجار من الخزرج؛ أبوالمنذر، صحابي أنصاري. كان قبل الاسلام حبرا من أحبار اليهود، مطلعا علي الكتب القديمة، يكتب و يقرأ، و لما أسلم كان من كتاب الوحي، شهد بدرا و أحدا و الخندق و المشاهد كلها مع الرسول، و كان يفتي علي عهده، و شهد مع عمر ابن الخطاب وقعة الجابية، و كتب كتاب الصلح لأهل بيت المقدس، و أمره عثمان بجمع القرآن، فاشترك في جمعه، و له في الصحيحين و غيرهما (164) حديثا، مات بالمدينة سنة 21 أو 20 هجرية. (الأعلام: ج 1 ص 82).

[34] زيد بن ثابت بن الضحاك الأنصاري الخزرجي؛ أبوخارجة، صحابي من أكابرهم، كان كاتب الوحي. ولد في المدينة 11 ق. ه، و نشأ بمكة، و قتل أبوه و هو ابن ست سنين، و هاجر مع النبي صلي الله عليه و آله و سلم و هو ابن (11 سنة). و تعلم و تفقه في الدين، فكان رأسا بالمدينة في القضاء و الفتوي و القراءة و الفرائض، و كان عمر يستخلفه علي المدينة اذا سافر، فقلما رجع الا أقطعه حديقة من نخل، و كان ابن عباس يأتيه الي بيته للأخذ عنه، و يقول: العلم يؤتي و لا يأتي، و كان أحد الذين جمعوا القرآن في عهد النبي صلي الله عليه و آله و سلم من الأنصار، و عرضه عليه، و هو الذي كتبه في المصحف لأبي بكر، ثم لعثمان حين جهز المصاحف الي الأمصار. له في كتب الحديث (92) حديثا. توفي سنة 45 هجرية، ورثاه حسان بن ثابت. (الأعلام: ج 3 ص 57).

[35] معاوية بن أبي سفيان صخر بن حرب بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف القرشي الأموي، مؤسس الدولة الأموية في الشام، و أحد دهاة العرب المتميزين الكبار، ولد بمكة سند 20 ق. ه، و أسلم يوم فتحها (8 ه) و تعلم الكتابة و الحساب، فجعله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كاتبه، و لما ولي عمر جعله واليا علي الأردن، و رأي فيه حزما و علما فولاه دمشق، فجمع له الديار الشامية، و لما قتل عثمان و تولي الامام علي وجه أمره بعزل معاوية، و علم معاوية بالأمر قبل وصول البريد، فنادي بثأر عثمان واتهم عليا بدمه، و بعد شهادة علي تسلم معاوية الخلافة بعد تنازل الحسن عنها سنة 41 هجرية، و دامت له الخلافة الي أن بلغ سن الشيخوخة. له (130) حديثا في كتب الحديث. و هو أول مسلم ركب بحر الروم للغزو، و هو أول من جعل دمشق مقر الخلافة، و أول من اتخذ المقاصير المحصنة، و أول من أتخذ الحرس و الحجاب في الاسلام، و أول من نصب المحراب في المسجد، و كان يخطب جالسا. (الأعلام: ج 7 ص 262).

[36] حنظلة بن الربيع صيفي التميمي، صحابي، يقال له: (حنظلة الكاتب) لأنه كان من كتاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم و هو ابن أخي أكتم بن صيفي. شهد القادسية و نزل الكوفة، و تخلف عن علي يوم الجمل، و نزل قرقيسياء (بين الخابور و الفرات) حتي مات في خلافة معاوية، نحو سنة 45 هجرية (الأعلام: ج 2 ص 286).

[37] الزبير بن العوام بن خويلد الأسدي القرشي؛ أبوعبدالله، الصحابي الشجاع، أول من سل سيفه في الاسلام، و هو ابن عمة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و له 12 سنة، شهد بدرا و أحدا و غيرهما، و كان علي بعض الكراويس في اليرموك، و شهد الجابية مع عمر بن الخطاب. كان موسرا كثير المتاجر، خلف أملاكا، و كان طويلا جدا اذا ركب تخط رجلاه الارض. قتله ابن جرموز غيلة يوم الجمل بوادي السباع سنة 36 هجرية، له (38) حديثا في كتب السنة (الأعلام: ج 3 ص 43).

[38] محمد بن مسلمة الأوسي الأنصاري الحارثي؛ أبوعبدالرحمان، صحابي من الأمراء، من أهل المدينة، شهد بدرا و ما بعدها الا غزوة تبوك. و استخلفه النبي صلي الله عليه و آله و سلم في بعض غزواته، و ولاه عمر علي صدقات جهينة، و اعتزل الفتنة في أيام علي، فلم يشهد الجمل و لا صفين، و كان عند عمر معدا لكشف أمور الولاة في البلاد، مات بالمدينة سنة 43 ه. (الأعلام: ج 7 ص 97).

[39] عبد الله بن مسعود بن غافل بن حبيب الهزلي؛ أبوعبد الرحمان، صحابي، من أكابرهم فضلا و عقلا و قربا من رسول الله صلي الله عليه و سلم، و هو من أهل مكة، و من السابقين الي الاسلام، و أول من جهر بقراءة القرآن بمكة، و كان خادم رسول الله الأمين، و صاحب سره و رفيقه في حله و ترحاله و غزواته، يدخل عليه كل وقت و يمشي معه. نظر اليه عمر يوما و قال: و عاء ملي ء علما، و ولي بعد وفاة النبي بيت مال الكوفة، ثم قدم الي المدينة في خلافة عثمان، فتوفي فيها عن نحو ستين عاما (32 ه)، له (848) حديثا في كتاب الحديث. (الأعلام: ج 4 ص 137).

[40] معاذ بن جبل بن عمرو بن أوس الأنصاري الخزرجي: أبوعبدالرحمان، صحابي جليل، و هو أحد الستة الذين جمعوا القرآن علي عهد النبي صلي الله عليه و آله و سلم. أسلم و هو فتي، و آخي النبي بينه و بين جعفر بن أبي طالب، و شهد العقبة مع الأنصار السبعين، و شهد بدرا و أحدا و الخندق و المشاهد كلها مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، بعثه رسول الله بعد غزوة تبوك قاضيا و مرشدا لأهل اليمن، له (157) حديثا، توفي عقيما بناحية الأردن سنة 18 هجرية، و دفن بالقصير المعيني. (الأعلام: ج 7 ص 258).

[41] عمار بن ياسر الكناني المذحجي العنسي القحطاني؛ أبواليقظان، صحابي من الولاة الشجعان ذوي الرأي، و هو أحد السابقين الي الاسلام و الجهر به، هاجر الي المدينة و شهد بدرا و أحد و الخندق وبيعة الرضوان، و كان النبي يلقبه (الطيب المطيب) و في الحديث: «ما خير عمار بين أمرين الا اختار أرشدهما» و هو أول من بني مسجدا في الاسلام، بناه في المدينة و سماه قباء، و ولاه عمر الكوفة، و شهد الجمل و صفين مع علي، و قتل في صفين سنة 37ه، و عمره ثلاث و تسعون سنة. (الأعلام: ج 5 ص 36).

[42] سلمان: صحابي من مقدميهم، كان يسمي نفسه سلمان الاسلام، أصله من مجوس اصبهان، عاش عمرا طويلا، و قالوا: نشأ في قرية جيان، و رحل الي الشام، فالموصل، فنصيبين، فعمورية، و قرأ كتب الفرس و الروم و اليهود، و قصد بلاد العرب، فلقيه ركب من بني كلب فاستخدموه، ثم استعبدوه و باعوه، فاشتراه رجل من قريضة فجاء به الي المدينة، و علم سلمان بخبر الاسلام، فقصد النبي صلي الله عليه و آله و سلم بقباء و سمع كلامه. كان قوي الجسم، صحيح الرأي، عالما بالشرائع، و هو الذي دل المسلمين علي حفرة الخندق، حتي اختلف عليه الأنصار و المهاجرون، كلاهما يقول: سلمان منا، فقال رسول الله: سلمان منا أهل البيت. و كان أميرا علي المدائن، فأقام فيها الي أن توفي سنة 36 ه. و كان اذا خرج عطاؤه تصدق به، ينسج الخوص و يأكل الخبز الشعير من كسب يده، قال عنه أميرالمؤمنين: امرؤ منا و الينا أهل البيت، من لكم بمثل لقمان الحكيم، علم العلم الأول و العلم الآخر، و قرأ الكتاب الأول و الكتاب الآخر، و كان بحرا لا ينزف. (الأعلام: ج 3 ص 111).

[43] أبوالدرداء عويمر بن مالك بن قيس بن أمية الأنصاري الخزرجي، صحابي، من الحكماء الفرسان القضاة. كان قبل البعثة تاجرا في المدينة، ثم انقطع للعبادة، و لما ظهر الاسلام اشتهر بالشجاعة و النسك، و لاه معاوية قضاء دمشق بأمر عمر بن الخطاب، و هو أول قاض بها، قال ابن الجزري: كان من العلماء الحكماء، و هو أحد الذين جمعوا القرآن حفظا علي عهد النبي صلي الله عليه و آله و سلم بلا خلاف، توفي في الشام سنة 32 ه. (الأعلام: ج 5 ص 98).

[44] عبدالله بن قيس بن سليم بن حضار بن حرب؛ أبوموسي من بني الأشعر من قحطان، صحابي، من الشجعان الولاة الفاتحين، و أحد الحكمين. ولد في زبيد باليمن سنة 21 ق. ه، و قدم مكة عند ظهور الاسلام فأسلم و هاجر الي أرض الحبشة، ثم استعمله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي زبيد و عدن، و ولاه عمر ابن الخطاب البصرة سنة 17 ه، فافتتح اصبهان و الاهواز، و ولاه عثمان علي الكوفة، و أقره علي عليها. و كان قد جبن الناس عن نصرة علي في الجمل، فعزله علي، و خدعه عمرو بن العاص في التحكيم، فارتد الي الكوفة و توفي فيها سنة 44 ه. (الأعلام: ج 2 ص 114).

[45] مسند أحمد: ج 1 ص 83، الخصائص للنسائي: ص 11، تاريخ بغداد: ج 12 ص 443، تذكرة الخواص: ص 49، تاريخ دمشق: ج 42 ص 389، أسد الغابة: ج 4 ص 22، مستدرك الحاكم: ج 3 ص 146.


استاذية متفوقة و قابلية متميزية


سألتني بعض الطالبات العراقيات و أنا أدرسهن كتاب اقتصادنا للشهيد السعيد السيد محمد باقر الصدر (رض) لماذا لم يوجد الا علي واحد في الدنيا؟ فقلت سؤال وجيه، أن توجد الدنيا عليا آخر يحتاج الي شروط غير متوفرة في غيره.

الأول: الأستاذ المعصوم و الذي ينهل من معين السماء دون عد و لا حساب، و هذا ما سيمكن الأستاذ من



[ صفحه 339]



العطاء المطلق و قد ورد عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قوله [أدبني ربي فأحسن تأديبي].

ثانيا: استعداد التلميذ و قابليته و التي تتحمل استيعاب هذه العلوم و المعارف المطلقة.

ثالثا: الجو الذي يمكن الأستاذ من اعطاء التلميذ و يمكن التلميذ من أخذ علومه من الأستاذ دون مانع.

و قد توفر هذا الجو لعلي (ع) دون سواه لأسباب كثيرة و بعض من توفر له شي ء من الجو لم يتوفر له شي ء من الاستعداد لاستيعاب المعارف اللدنية.

أما علي فقد عبر عن هذا الجو التربوي الساحر في كثير من كلامه و أهمها انطباقا قوله في نهج البلاغة:

«و قد علمتم موقفي من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بالقرابة القريبة و المنزلة الخصيصة وضعني في حجره و أنا وليد يضمني الي صدره و يكتنفني في فراشه و يمسني جسده و يشمني عرفه و كان يمضغ الشي ء ثم يلقمنيه و ما وجد لي كذبة في قوله و لا خطلة في فعل و لقد قرن الله به من لدن أن كان فطيما أعظم ملك من ملائكته يسلك به سبل المكارم و محاسن أخلاق العالم ليله و نهاره و كنت أتبعه اتباع الفصيل أثر أمه يرفع لي في كل يوم من أخلاقه علما و يأمرني بالاقتداء به و لقد كان يجاور كل سنة بحراء فأراه و لا يراه غيري و لم يجمع بيت واحد يومئذ في الاسلام غير رسول الله و خديجة و أنا ثالثهما أري نور الوحي و الرسالة و أشم ريح النبوة و لقد سمعت رنة الشيطان فقلت يا رسول الله ما هذه الرنة فقال هذا الشيطان قد يئس من عبادته انك تسمع ما أسمع و تري ما أري، الا أنك لست نبي و انك لوزير و انك لعلي خير [1] .

و هذا الكلام علي ايجازه يعبر أصدق تعبير عن الشروط التي ذكرناها لاختنا الطالبة المؤمنة.

و بالطبع لم تقتصر هذه التربية علي علي وحده فقد انتقلت منه الي أولاده امام بعد امام.

فقد صح عن علي (ع) قوله علمني رسول الله ألف باب ينفتح من كل باب ألف باب من العلم.

و استطاع آل البيت (ع) و الذين هم عيبة علم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أن ينقلوا هذا التراث من العلوم من امام الي امام عبر أساليبهم الخاصة.

و قد ورد عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قوله:

[الا أن أبرار عترتي و أطايب أرومتي أحلم الناس صغارا و أعلمهم كبارا لا تتقدموا عليهم فتهلكوا و لا تتأخروا عنهم فتهلكوا و لا تعلموهم فانهم أعلم منكم [2] .

و يعني هذا أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قد تكفل بجعل أهل بيته أعلاما للأمة جامعين مانعين و هيأهم لتكون لهم الرياسة و الزعامة و الولاية، و هذا لا يتم الا أن يكون علمهم من طريق غير مألوف و قد عرف عنهم العدو و الصديق انهم زقوا العلم زقا.

و قد سبر التاريخ أغوار حياتهم فما فيهم الا العالم الأستاذ المتفوق في كل علوم عصره دون أن يدخلوا مدرسة أو يتتلمذوا علي أستاذ و لقد عرف عن الامام الصادق (ع) استيعابه لكل علوم عصره و قد شهد بهذا



[ صفحه 340]



القاصي و الداني و العدو و الصديق.

و من أبرز مميزات عصر الامام الصادق (ع) انه عصر العلوم و عصر الترجمة و عصر النشاط الثقافي الفلسفي و الذي نشط فيه الزنادقة أيما نشاط لضرب الفكر الاسلامي كما هو واضح.

و لكن الامام الصادق (ع) تصدي لهذه الظاهرة و ادحضها فكريا كما سيأتي في باب مناظراته.

فالحديث و التفسير و الفقه و الأصول و أصول الاعتقادات شي ء كبير ولكن الامام تعدي ذلك الي بقية علوم العصر من علم الهيئة و الكيمياء و الفيزياء و قد أثر عنه الشي ء الكثير و يكفي أن ينقل عنه تلميذه كلهم الكيمياء جابر بن حيان أكثر من ألف صفحة في هذا الفن و الذي لم يكن العرب يعرفون عنه شيئا.

فمن أين للامام الصادق هذه العلوم و من أي مدرسة حظي فيها و حصل عليها، و اين هم أساتذته و هل يعقل أن يكون لديه كل هذه المعارف كما سنوضح و لا يوجد له أساتذة و هؤلاء لو وجدوا! لماذا يعلمونه وحده؟ و هل التي انتمي اليها له فقط و هل هناك فئة تحتكرها؟ مما يجعلنا نخلص من الظهر الي اليقين، أن آل البيت (ع) سلسلة ذات معدن خاص و قابلية متميزة استطاعوا استيعاب هذه العلوم الجمة عن طريق القوة القدسية التي أودعها الله فيهم فكانوا قمة فريدة في الأخذ و قمة فريدة في العطاء.


پاورقي

[1] سيرة الأئمة ص 152 سيد هاشم معروف ط دارالتعارف.

[2] العقد الفريد ج 4 / ص 67.


اضواء من خصائص الامام


لا أريد بخصائص الامام تلك الثوابت التي لا تتحول من العصمة تكوينا، أو الطهارة من الرجس نصا قرآنيا كريما، و لا كون الامام: أعلم أهل زمانه، و أعدلهم، و أورعهم، و أزهدهم، و أكرمهم، و أشجعهم، و أفضلهم..

فهذا ما لا يتناوله البحث لسبق أهل الكلام الي اثبات ذلك، و هو من المسلمات التي لا تقبل تبديلا عند الامامية.

و انما أريد بهذه الخصائص بعض المؤشرات الناطقة التي اتسم بها الامام شهرة و ذيوعا في مجالي الجد و العمل و الحياة العامة في البر و الاحسان و الاتجار و الاقتصاد، و فضيلة المواساة بما يعتبر من الظواهر الانسانية الكاشفة عن خلفية الامام و هو يمارس أعماله بنفسه. و يشرف علي تنفيذها شخصيا، مع كثرة من يساعده في ذلك، و توافر الأولياء في المسارعة لانجاز مهماته نيابة عنه، الا أن الامام من خلال واقعيته و تواضعه يأبي الا أن يتولي بذاته المقدسة شؤون حياته الاقتصادية و المعاشية.

و أن يتابع بدافع ذاتي وجوه البر و استباق الخيرات رضي الناس أو سخطوا، و أن يحترف الاتجار المشروع و المستحب لاعالة نفسه و تقويم عائلته، أو لاغاثة الفقراء و الضعفاء، و اعانة الملهوفين و أهل الاحتياج، و بذلك يضرب لنا المثل الأعلي في طلب الرزق الحلال، و الحث عليه، معرضا صفحا عن الاعتبارات الوهمية، و مبتعدا عن العنوان القيادي الذي ينظر به اليه، فهو يلج باب الحياة



[ صفحه 52]



بقواه البدنية، ليكون النموذج الذي يقتدي به الناس في الأعمال.

فالامام حين يسعي الي الكسب بيده، و يباشر شؤون معاشه الخاصة، فانه يرفض ذلك الكابوس الثقيل الوافد من التمايز الطبقي الذي شاع في عصره، و لا يستسلم لمشاعر القداسة التي تحيط به، فذلك شي ء، و بناء حياة الانسان الحرة شي ء آخر، و لذة العمل لا تعدلها لذة، و بذل الجهد بسبيله شرف لا يدانيه شرف.

و كان من حصافة الرأي أن جعل الامام أمواله في شرائح متعددة من المرافق التجارية، فاذا اخفق مشروع ما، نجح مشروع آخر و قد سأله من استنصحه قائلا: «يا أباعبدالله كيف اتخذت الأموال قطعا متفرقة؟ و لو كانت في موضع واحد كان ايسر لمؤنتها، و أعظم لمنفعتها.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: اتخذتها متفرقة، فان أصاب هذا المال شي ء سلم هذا و الصرة تجمع هذا كله» [1] .

و ربما استنكر بعضهم تولي الامام أموره، و ربما استعظم ذلك من لا يعتقد رجحان ذلك من قبل الامام، فيجيب الامام كلا بما يناسبه مقتضي الحال، فعن عبد الأعلي مولي آل سام، قال: «استقبلت أباعبدالله عليه السلام في بعض طرق المدينة في يوم صائف شديد الحر، فقلت: جعلت فداك، حالك عند الله عزوجل و قرابتك من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و أنت تجهد نفسك في مثل هذا اليوم!!!

فقال: «يا عبد الأعلي خرجت في طلب الرزق لأستغني عن مثلك» [2] .

اذ لا محالة؛ اما أن يطلب الامام الرزق كما رأيت، و اما أن يتكل علي الآخرين، فاختار ما هو أمثل به.

و قد يتبرع من يقوم بعمله نيابة عنه، و تبركا بخدمته، فلا يقر ذلك، و يشير في



[ صفحه 53]



لفتة ذكية جدا الي معني عرفاني دقيق، فيه رضي النفس، و فيه توجيه الاتباع، فعن أبي عمر الشيباني، قال: «رأيت أباعبدالله عليه السلام، و بيده مسحاة، و عليه أزار غليظ يعمل في حائط (بستان) له، و العرق يتصاب عن ظهره، فقلت: جعلت فداك اعطني كفك، فقال لي: اني احب أن يتأذي الرجل بحر الشمس في طلب المعيشة» [3] .

و الامام بهذا يضرب المثل الرائع، لئلا يأنف أحد من ذوي المنزلة من متابعة أعماله و أشغاله. فعن داود بن سرحان، قال: رأيت أباعبدالله يكيل ثمرا بيده، فقلت: جعلت فداك، لو أمرت بعض ولدك أو بعض مواليك فيكفيك... [4] .

و فلسفة هذا الاعتداد تلبية داعي الضمير في الاعتماد علي النفس، و مجانبة الاتكال علي الآخرين، و فيه من الكرامة و العزة للمؤمن ما يضع حدا لذل المسألة و دواني الأمور، و قد روي محمد بن عذافر عن أبيه، ما يعزز هذا الملحظ صراحة. قال: أعطي أبوعبدالله أبي ألفا و سبعمائة دينار، فقال له: اتجر لي بها، ثم قال: أما أنه ليس لي رغبة في ربحها، و ان كان الربح مرغوبا فيه، و لكن أحببت أن يراني الله عزوجل متعرضا لفوائده، قال: فربحت له فيه مائة دينار، ثم لقيته فقلت له: قد ربحت لك فيها مائة دينار، قال: ففرح أبوعبدالله عليه السلام بذلك فرحا شديدا، ثم قال لي: أثبتها في رأس مالي [5] .

و الملاحظ في هذا النص أن الامام قدم مالا للاتجار به ليراه الله متعرضا لفوائده، ثم ربح المال ففرح الامام بذلك فرحا شديدا، مما يعني أن مشروعه التجاري لم يصب بالفشل، و ان كان الربح متواضعا، و كان الامام بالربح زاهدا، الا انه أمر أن يضاف الي رأس ماله، معتبرا ذلك تنمية للمال، ليقتدي به سواه.



[ صفحه 54]



و الامام قد يدرع للعمل بعدته، و هو يتعقب جزئياته و مقتضياته بذاته المقدسة، فعن اسماعيل بن جابر، قال:

«أتيت أباعبدالله عليه السلام، و اذا هو بحائط (بستان) له، بيده مسحاة، و هو يفتح بها الماء، و عليه قميص شبه الكرابيس، كأنه مخيط عليه من ضيقه» [6] .

و قد يستعين الامام بالعمال لانجاز متطلبات زراعته أو تجارته، و في هذا مؤشران عام و خاص، فالعام اتاحة الفرصة لذوي الحرف بممارسة نشاطهم، و تشغيل الأيدي العاملة حذر البطالة، و الخاص الكشف عن مدي عناية الامام في الجانب الاقتصادي لا عالة نفسه و عائلته، و اغاثة أخوانه و أرحامه؛ و نشاهد الامام في المؤشر العام، يعجل بدفع أجور العمال دون تأخير، فعن شعيب، قال: تكارينا لأبي عبدالله عليه السلام، قوما يعملون في بستان له، و كان أجلهم، الي العصر، فلما فرغوا، قال لمعتب: أعطهم أجورهم قبل أن يجف عرقهم» [7] .

و في المؤشر الخاص، نلحظ الامام متوخيا وجوه البر و الاحسان، و متحريا مواساة البؤساء و الضعفاء، تطبيقا لتعاليم القرآن العظيم، و تجسيدا لرسالة السماء، و تمثيلا لمسلكية الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و سيرة آبائه الطاهرين. فعن يونس أو غيره ممن ذكره، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: قلت له: جعلت فداك بلغني انك كنت تفعل في غلة (عين زياد) شيئا، و أنا أحب أن أسمعه منك، قال: فقال لي: نعم كنت آمر اذا أدركت الثمرة أن يثلم في حيطانها الثلم ليدخل الناس و يأكلوا، و كنت آمر في كل يوم أن يوضع عشر بنيات [8] يقعد عند كل بنية عشرة، كلما أكل عشرة جاء عشرة أخري، يلقي لكل منهم مد [9] من رطب، و كنت آمر



[ صفحه 55]



لجيران الضيعة كلهم: الشيخ و العجوز و الصبي و المرأة، و من لا يقدر أن يجيي ء فيأكل منها، لكل انسان منهم مد، فاذا كان الجذاذ و فيت القوام، و الوكلاء، و الرجال، و أحمل الباقي الي المدينة، ففرقت في أهل البيوتات، و المستحقين: الراحلتين و الثلاثة و الأقل و الأكثر علي قدر استحقاقهم، و حصل لي بعد ذلك أربعمائة دينار، و كانت غلتها أربعة آلاف دينار... [10] .

ان هذا السخاء دليل المروءة، و مصداق التعاطف علي بني الانسان، و هو بعد منهجية رائعة لتحقيق التكافل الاجتماعي و اشاعة الايثار.

و كان من حبه أن يراه الله عزوجل، و قد أجهد نفسه في طلب الحلال، ما حدث به هشام بن أحمد: أنه دخل علي الامام الصادق عليه السلام في ضيعة له، في يوم شديد الحر، و العرق يسيل علي خده، فيجري علي صدره. [11] .

هذه الواقعية المثالية التي جسدتها سيرة الامام الصادق عليه السلام في كسبه، و تعقب موارده بنفسه، هي التي يصبو الي تحقيقها الاسلام في نظمه و حياته الاقتصادية، مضافا الي ترويض الذات الانسانية علي العمل و اصلاح المال، و بذلك تتحقق أصالة الروح المتواضعة في تهيأة العيش الكريم، و تتلاحم القوي الفاعلة في زيادة الانتاج. و تتضافر الأيدي في ممارسة الاتجار المشروع.

و كان الامام في عمله التجاري يتحري الحيطة في الأرباح، و يتحاشي فدح الناس في الأسعار، فهو رؤوف رحيم بالمسلمين، و هو مشفق حدبا بالأمة، يكتفي من الرزق باليسير، و يتطلب الربح القليل، و يكافح الاستغلال و الأثرة، و يرفض الاحتكار و الغلاء.

دعا عليه السلام مولي له يقال له مصادف، فأعطاه ألف دينار، و قال له: تجهز حتي



[ صفحه 56]



تخرج الي مصر، فان عيالي قد كثروا، قال: فتجهزت بمتاع، و خرج مع التجار الي مصر، فلما دنوا من مصر استقبلتهم قافلة خارجة من مصر، فسألوهم عن المتاع الذي معهم ما حاله في المدينة و كان متاع العامة، فاخبروهم انه ليس بمصر منه شي ء، فتحالفوا و تعاقدوا علي أن لا ينقصوا متاعهم من ربح دينار بدينار، فلما قبضوا أموالهم، انصرفوا الي المدينة، فدخل مصادف علي أبي عبدالله عليه السلام، و معه كيسان في كل واحد ألف دينار، فقال: جعلت فداك هذا رأس المال، و هذا الآخر ربح، فقال: ان هذا الربح كثير، و لكن ما صنعتم في المتاع؟ فحدثه كيف صنعوا و كيف تحالفوا؛ فقال: سبحان الله تحلفون علي قوم مسلمين ألا تبيعوهم الا بربح الدينار دينارا؟ ثم أخذ الامام عليه السلام أحد الكيسين، فقال: هذا رأس مالي، و لا حاجة لا في هذا الربح.

ثم قال: يا مصادف.. مجالدة السيوف أهون من طلب الحلال [12] .

و قد تفتقد السلع و يختفي الطعام في الأسواق، و الامام يخشي علي الناس المجاعة، فيواسيهم بما ادخره لعائلته و ضيوفه و متطلبات مكارمه و عوائده و منحه، ثم يقدر علي نفسه و علي أسرته في المعيشة.

فعن معتب، قال: قال لي أبوعبدالله عليه السلام، و قد تزيد السعر بالمدينة: كم عندنا من طعام؟ قال: قلت: عندنا ما يكفينا أشهرا كثيرة، قال: أخرجه و بعه، قال: قلت له: ليس بالمدينة طعام!! قال: بعه، فلما بعته، قال: اشتر مع الناس يوما بيوم، و قال: «يا معتب اجعل قوت عيالي نصفا شعيرا و نصفا حنطة، فان الله يعلم أني واحد أن أطعمهم الحنطة علي وجهها، و لكني أحب أن يراني الله و قد أحسنت تقدير المعيشة» [13] .



[ صفحه 57]



و كان من تقديره للمعيشة ذلك الكرم الفياض الذي يروي عنه في أحاديث تثير الدهشة، و ذلك الايثار علي حساب عياله في سبيل الله لمتابعة احتياج الضعفاء و المعوزين، فهو انما ينفق عليهم من ماله الخاص، و انما يتفقدهم فبمحض جهوده في العمل الخالص مما يملك، و هو أكثر مما يحصي، فهو علي منهج آبائه في العطاء.

فعن الفضل بن قرة، قال: كان أبوعبدالله عليه السلام يبسط رداؤه، و فيه صرر الدنانير، فيقول للرسول: اذهب بها الي فلان و فلان من أهل بيته، و قل لهم: هذه بعث بها اليكم من العراق، قال: فيذهب الرسول اليهم، فيقول ما قال، فيقولون: أما أنت فجزاك الله خيرا بصلتك قرابة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و أما جعفر فحكم الله بيننا و بينه، قال: فيخر أبوعبدالله ساجدا و يقول: «اللهم أذل رقبتي لولد أبي» [14] .

و عن هشام ابن سالم قال: كان أبوعبدالله اذا أعتم و ذهب من الليل شطره، أخذ جرابا فيه خبر و لحم و الدراهم فحمله علي عنقه، ثم ذهب الي أهل الحاجة من أهل المدنية فقسمه فيهم و لا يعرفونه، فلما مضي أبوعبدالله عليه السلام فقدوا ذلك فعلموا أنه كان أبوعبدالله صلوات الله عليه [15] .

و هذه هي صدقة السر المندوب اليها في الشرع.

و عن أبي الهياج بن بسطام قال:

«كان جعفر بن محمد يطعم حتي لا يبقي لعياله شي ء» [16] .

و الامام يصل من أمر الله بصلته و ان قطعه و اعتدي عليه، فحينما حضرته الوفاة، روي انه أمر أن يعطي الحسن الأفطس سبعين دينارا، فقالت له مولاته



[ صفحه 58]



سالمة: أتعطي رجلا حمل عليك بالشفرة يريد أن يقتلك؟

قال: تريدين أن لا أكون من الذين قال الله عزوجل: (و الذين يصلون ما أمر الله به أن يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب) [17] .

نعم يا سالمة ان الله خلق الجنة فطيبها، و طيب ريحها، و ان ريحها لتوجد من مسيرة ألف عام، و لا يجد ريحها قاطع رحم [18] .

و هذا المبدأ في صلة الأرحام يتخذه الامام منهجا في التكرم و الاحسان، و هو يحيطه - عادة - بالأسرار و الكتمان، ليكون خالصا لوجه الله تعالي.

روي أبوجعفر الخثعمي قال: أعطاني الصادق عليه السلام صرة، فقال لي: ادفعها الي رجل من بني هاشم، و لا تعلمه أني أعطيتك شيئا.

قال: فأتيته، قال: جزاه الله خيرا، ما يزال كل حين يبعث بها فنعيش به الي قابل، و لكني لا يصلني جعفر بدرهم في كثرة ماله» [19] .

و من مكارم أخلاق الامام عتقه لعبيده و مواليه قربة الي الله تعالي، و بشروط شرعية تعود بالنفع علي العبد المعتق بالالتزام الديني.

فعن ابراهيم بن أبي البلاد، قال: «قرأت عتق أبي عبدالله عليه السلام فاذا هو شرحه: هذا ما اعتق جعفر بن محمد، اعتق فلانا غلامه لوجه الله، لا يريد منه جزاء و لا شكورا، علي أن يقيم الصلاة، و يؤدي الزكاة، و يحج البيت، و يصوم شهر رمضان و يتولي أولياء الله، و يتبرأ من أعداء الله، شهد: فلان بن فلان، و فلان، و فلان.. ثلاثة» [20] .



[ صفحه 59]



و كان الامام عليه السلام يحث علي الصدقة، و يتصدق بأحب الأشياء اليه [21] .

و كان عليه السلام يستنزل الرزق بالصدقة، فقد أمر ابنه بالتصدق بفضل نفقته و هي أربعون دينارا، فما لبث حتي جاء من موضع أربعة آلاف دينار، فقال لولده: يا بني أعطينا لله أربعين دينارا، فأعطانا الله أربعة آلاف دينار [22] ، و كانت هذه الأعطيات ابتداء من تلقاء نفسه، فاذا سئل الامام أغني و أقني، فقد روي أن فقيرا سأله، فقال لعبده: ما عندك؟ قال أربعمائة درهم.

قال: أعطه اياها، فأعطاه و ولي شاكرا، فقال لعبده: أرجعه (فأرجعه) فقال يا سيدي: سألت فأعطيت، فماذا بعد العطاء؟ فقال له: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: خير الصدقة ما أبقت غني، و انا لم نغنك، فخذ هذا الخاتم، فقد أعطيت فيه عشرة آلاف درهم، فاذا احتجت فبعه بهذه القيمة» [23] .

هذه شذرات من مكارم أخلاق الامام الصادق عليه السلام، جاءته علي سجيتها استكمالا لطلب الرزق الحلال، و اصابة البر مواقعه، و هي نموذج لا احصاء، و مثال لا استقصاء، يقول الأستاذ الشيخ محمد حسن آل ياسين دام علاه:

«و يجب علينا أن لا نغفل.. أن ذلك الكرم و السخاء لم يكن بسبب و فرة الأموال الشرعية التي كانت ترد الي الامام من أطراف العالم الاسلامي، لأن انفاق تلك الأموال في مواردها المشروعة لا يعد جودا منه أو كرما، و انما هو جزء لا يتجزأ من صلب واجبه الديني المقرر في أن ينال كل ذي حق حقه، و يصل الي كل ذي سهم في ذلك المال سهمه المعين كاملا غير منقوص و لكن كثيرا من ذلك السخاء و العطاء انما يرجع في الواقع الي ماله الخاص الذي يحصل عليه من أرباح زروعه و غلات



[ صفحه 60]



أراضيه، و قد عرفنا منها بالذات، أرضه التي كانت تعرف بعين زياد، و كانت غلتها أربعة آلاف دينار».

و هنا يجب أن نتنبه الي أن الامام عليه السلام في متابعته حياته الاقتصادية بنفسه، و ممارسته للاتجار المشروع، بأنه كان محروما هو و أولياؤه من حقوقه المفروضة في واردات الدولة العريضة، و كان مصادرا في الموارد الشائعة بين المسلمين، و هذا يعني الاضطهاد و الحرب، و ما بعد الاضطهاد المالي من اضطهاد، فهو بحكم الضرورة كان عليه أن يتيح له و لعائلته و أوليائه العيش الكريم، و هكذا كان، و فيه احتجاج ظاهر و خفي علي السلطات الغاشمة التي انتزعت موارد أهل البيت المالية.



[ صفحه 63]




پاورقي

[1] الكليني: الكافي 5 / 91، المجلسي، بحارالأنوار 47 / 58.

[2] الكليني: الكافي 5 / 74.

[3] المصدر نفسه: 5 / 76.

[4] المجلسي: بحارالأنوار 47 / 57.

[5] الكليني: الكافي 5 / 76.

[6] المصدر نفسه و الصفحة، المجلسي: البحار 47 / 56.

[7] الملجسي: بحارالأنوار 47 / 57 ينقله عن الكافي 5 / 289.

[8] البنيات: الأقداح يوضع فيها ما يؤكل كالأواني.

[9] المد: ثلاثة أرباع الكيلو غرام، و يحتاط بعضهم بجعله تسعمائة غرام.

[10] ظ: الكليني: الكافي 3 / 569، المجلسي: البحار 47 / 51.

[11] ظ: محمد بن الحسن الصفار: بصائر الدرجات 5 / 64.

[12] الكليني: الكافي 5 / 161، المجلسي: بحارالأنوار 47 / 59.

[13] الكليني: الكافي 5 / 166، المجلسي، بحارالأنوار 47 / 60.

[14] ظ: المجلسي، بحارالأنوار 47 / 60 و انظر مصدره.

[15] الكليني: الكافي 4 / 8، المجلسي: البحار 47 / 38.

[16] المجلسي: البحار: 47 / 23.

[17] سورة الرعد: 21.

[18] الشيخ الطوسي: الغيبة 128.

[19] المجلسي: البحار 47 / 23.

[20] الكليني: الكافي 6 / 181.

[21] المصدر نفسه: 4 / 61.

[22] المصدر نفسه: 4 / 9.

[23] المجلسي: بحارالأنوار 47 / 61، و انظر مصدره.


الرسالة و الامامة في شبه دراسة


أقول: ان الامامة بمعناها العظيم و محتواها العميم، هي المظلة المستريحة، تنشر فيأها من ضلوع ستائرها: فهي المظلة و هي المشعة في آن واحد، لقد حبكت حبكا متينا -حبكتها الغاية و الحاجة، لتكون فيهما كل الوقاية - انما الرسالة العظيمة و المفجوجة من مطاوي الحق، هي التي حبكتها من ضمير الاحتزاز.

هكذا فلنعتبر الامامة تحضيرا خطيرا لتعهد رسالة ما ولدت من غفلة الأيام، بل من احتكاك مفتون بمصدر الالهام، و انها ما ولدت لتنظيم ساعة واحدة من عمر الزمان، بل لتنظير مبين يدغم عمر الزمان بعمر المكان...

يا للرسول العظيم، يخشع في غار حراء، حافرا ساعات الزمان، علي جدران المكان،،، فادا بسقف الغار وصلة أرض بسماء، و اذا بانسان الجزيرة ينفض عن بدنه الغبار، و يروح الي تحقيق ذاته بتوسيع الذات...

و يبرز الي نور مجتمع جديد كان ينام بين سرابين: سراب من مكان، و سراب من زمان... و تعتز الرسالة بأنها أنهضت أمة طال نومها تحت الرماد - و ان الحقيقة لتقال: من أجل الأمة، جاءت الرسالة، و من أجل الرسالة - تبعث الأمة... ان الرسالة - الأمة، و ان الأمة - الرسالة، هما الكلمة الموحدة في ضمير النبي العظيم... و الأمة هي المجتمع الانساني، و الرسالة هي الحق الذي لا يفتأ يبنيه... و الانسان هو الذي يقرأ الرسالة فيحييها اذ تحييه، و به - عميا -تنشل الرسالة!!! ولكنه - بدونها - تنشل مآتيه...



[ صفحه 23]



ولكن انسان الأمة - و هو انسان محمد الرسول - فان عمره، في بال الرسول، من عمر العميق من الدهور: انه انسان هذه الأرض - أرض محمد، أرض الغار الذي اندفقت من سقفه كل النجوم و أضاءت عقل و روح محمد... انها الأرض الطيبة التي أنشأت - عبر التاريخ المديد - الانسان الطيب الأرومة.... انه انسان محمد، انسان الجدود الذين انداحوا فوق كامل هذه الأرض، و امتزجوا بها، فأخصبتهم و أخصبوها، فكانت أما لحضارات عريقة، تلقحت بها كل أمم العالم القديم، و أظنها - حتي الآن - لاتزال تنعم باللقاح...

لقد كان حضاراتهم أنيقة، أشرقت بأبجدية الحرف: زراعة، و سفنا، ورصدا للنجوم، و علما، أكان فيزياء، أم كيمياء، أم صناعات شفت بالزجاج، أم طبا، أم أرقاما تكشفت بها فنون الهندسة في ضبط المداميك، و نقش الحجارة بالشاقوف و الازميل، و توظيف عمليات الجبر و الحساب، و الاستعانة بالنار، و تحديد الأرض بعلوم الجغرافيا المنقوشة: بالاصطرلاب، أو الغوص بالفكر الي حدود الفلسلفة...

أليس هؤلاء كلهم هم أجداد محمد: من بابليين، و كلدان، و آشوريين، و كنعانيين - فينيقيين، و آراميين زينوا الحرف الذي نطق به المسيح بن مريم، حتي اذا ما جاء محمد، أبهرهم بقرآنه الكريم.

حقا انهم الأجداد الطيبون الموصولون ببال محمد وصلة الأرض بغار حراء... و هم الجذور الذين يستمرون موصولين بالأمة مهما طال الزمان، و من أجل الاستمرار بهم أمة هادية تم انسكاب الوحي عليه برسالة تجمع الأمة و تندغم بها... و تنشل - ذريعا - اذا يفك الاندغام!!

و لسوء طالع الأمة، وقع الانشلال الذريع بعد أن فك الاندغام، اثر و هن قديم ألم بالأمة، قصر و عيها - آنذاك - عن تداركه قبل أن يحصل، فتجمد عنها المجد الذي صاغته، ليبقي لها منه وشم هو المحفور في دوحة التاريخ!! ان الوشم هذا هو الذي ائتم به عزم النبي، وراح يستقرئة



[ صفحه 24]



بجهده و شوقه الروحيين، و يستجمعه من كل ألوانه الأبجدية المبعثرة هنا و هناك: في نينوي، و الشام، و بغداد، و أريحا، و حتي في عيون و مفاصل الأصنام المشرورة في مكة حول الحجر الأسود.

لقد تكشف للنبي الغواص خلف جوهرية الخصائص: أن الوشم الباقي، هم ابن الأزاميل التي صاغتها الأمة، ثم تلهت قليلا عنها، فحطم التلهي - بغباوته القاسية - تلك الأزاميل، و بقي الوشم الجليل يحرس الأطلال!

و النبي العظيم الغارق في دهشة الوشم، غمره غار حراء بوشم آخر، ليس له من لون غير لون الانبعاث... و هكذا راح يهتم بأقلام المغازل، يفتل عليها خيوطا لجدائل، يزنر بها خصر الأمة كي تعود مجددا في انبعاث رزين، تستأنف به ارتباطاتها القديمة بالحياة النامية، و الناهدة الي تحقيق حضاري سليم.

تلك هي الرسالة، يطل بها العهد من غار حراء، تزنر الأمة بزنارين متكاملين و مترافدين بالشعار، حتي لا بعتريها أي عثار: الزنار الأول هو التدين بالله و الاستعانة به في برزة الحق وروعة الأخلاق. أما لثاني ففي التقيد بمنظومة الامامة المتسلسلة من حقيقة المصدر، يرسخها المران بالصدق، و العلم الكامن في جعبة الفهم و الوعي وروعات الاتزان. أما العلم، فهو للأمة منها و لها في الميراث، فلتفتش عنه لتغتني به، و تزيد عليه، فليس غيره في محو الجهل، و تنوير الذهن، و مسح الذات بالدهن المقدس، و تحقيق الحضارات التي هي خلود الله في مجتمعية الانسان.

ولكن الامامة تبقي دائما مشتاقة لاي تجديد شجاع يوضحه هذا القول: انها علم من علوم النفس الزكية، نفتش به عن كل ما يوسع مداركها من حق و خير و جمال، لأن الصفات المميزة التي هي من احتباءاتها، ستكون و فيرة لديها من وجوب احاطتها بمجمل العلوم و المدارك، حتي يتسني لها شرف النشر، و شرف البذل، و شرف السخاء



[ صفحه 25]



و شرف الامام و الاحاطة.. فتلك هي مقوماتها المفروضة عليها للاكتمال، تغدقها عليها الرسالة، و تلك هي شروط السياسة، توفرها الرسالة تحقن بها عزم المتسلم تسديد خطوات الأمة، بتقويم الانسان، و تصويبه بجلاء البصيرة...

أما لماذا يكون للامامة هذا التخصيص المدلل بوجاهة الامتياز؟ فلأن لانبي العظيم في احاطاته قد اقترحها حرزا.



[ صفحه 26]




ام داوود مرضعة الامام الصادق


فاطمة بنت عبدالله بن ابراهيم.

ان لللبن تأثير علي طباع الطفل، فلذا أكد آل البيت عليهم السلام علي تخير المرضعة، لأن اللبن يعدي.

فقد قال صلي الله عليه و آله و سلم لا تسترضعوا الحمقاء و لا العمشاء فان اللبن يعدي» [1] .

و عن الصادق عليه السلام قال: قال أميرالمؤمنين عليه السلام: أنظروا من يرضع أولادكم فان الولد يشب عليه» [2] .

و قول علي عليه السلام تخيروا للرضاع كما تخيرون للنكاح فان الرضاع يغير الطباع» [3] و قوله عليه السلام «لا تسترضعوا الحمقاء فان اللبن يغلب الطباع...» [4] الي غير ذلك من الروايات المتضافرة التي ترشد الأبوين، لعامل الوراثة الذي يجنيه الطفل من خلال اللبن الذي يرتضعه.

فلذا تخير الامام الباقر عليه السلام لولي العهد بالامامة من بعده الامام الصادق عليه السلام امرأة علي أعلي درجة من الورع و التقي.

و لا يكاد يخلو كتاب من كتب الأدعية الا و قد ذكر في ضمن أعمال شهر رجب، عمل أم داوود و هو الذي ينسب اليها.



[ صفحه 19]



و قد أكرمها الامام الصادق عليه السلام بهذا الدعاء الجليل.

روي السيد ابن طاووس: ان المنصور لما حبس عبدالله بن الحسن و جماعة من آل أبي طالب، و قتل ولدي عبدالله بن الحسن، محمد و ابراهيم، أخذ أيضا داوود بن الحسن بن الحسن و هو ابن داية أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، - لأن أم داوود أرضعت الصادق عليه السلام بلبن ولدها داوود -، و حمله مكبلا بالحديد.

قالت أم داوود: فغاب عني حينا بالعراق، و لم أسمع له خبرا، و لم أزل أدعو و أتضرع الي الله جل اسمه، و اسأل اخواني من أهل الديانة و الجد و الاجتهاد، أن يدعوا الله تعالي لي، و أنا في ذلك كله، لا أري في دعائي أثر الاجابة، فدخلت علي أبي عبدالله جعفر بن محمد صلوات الله عليه، يوما أعوده من علة وجدها، فسألته عن حاله و دعوت له، فقال لي: يا أم داوود ما فعل داوود؟ و كنت قد أرضعته بلبنه، فقلت يا سيدي! و أين داوود و قد فارقني منذ مدة طويلة، و هو محبوس بالعراق.

فقال: و أين انت من دعاء الاستفتاح و هو الدعاء الذي تفتح له أبواب السماء، و يلقي صاحبه الاجابة من ساعته، و ليس لصاحبه عندالله تعالي جزاء الا الجنة، فقلت له: كيف ذلك يابن الصادقين؟ فقال لي: يا أم داوود و قد دنا الشهر الحرام العظيم رجب، و هو شهر مسموع فيه الدعاء، شهر الله الأصم. فصومي الثلاثة أيام البيض، و هو الثالث عشر و الرابع عشر و الخامس عشر، و اغتسلي في اليوم الخامس عشر وقت الزوال، و صلي عند الزوال ثماني ركعات، و في احدي الروايات و تحسنين قنوتهن و ركوعهن و سجودهن، ثم صلي الظهر، و تركعين بعد الظهر و تقولين...



[ صفحه 20]



قالت و كتبت هذا الدعاء و انصرفت و دخل شهر رجب و فعلت مثلما أمرني به، ثم رقدت تلك الليلة، فلما كان آخر الليل، رأيت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و كل من صليت عليهم من الملائكة و النبيين يقولون: يا أم داوود أبشري و كل من ترين من اخوانك و في رواية أخري من أعوانك، و كلهم يستشفعون لك و يبشرونك بقضاء حاجتك [5] .

و هكذا فما كان الا مسافة الطريق و قد فرج الله تعالي عن ولدها، ببركة دعائها.

فكانت مصداقا لقوله تعالي (و اذا سألك عبادي عني فاني قريب أجيب دعوة الداع اذا دعاني، فليستجيبوا لي وليؤمنوا بي لعلهم يرشدون) [6] فقد استجابت و انصاعت لأوامر ربها، فاستجاب لها كما وعدها.

«أما يوم و سنة ولادته فقد أختلف فيها».

1- ولد بالمدينة يوم الجمعة أو الاثنين عند طلوع الفجر 17 ربيع الأول و هو المشهور و قيل غرة رجب سنة 80 ه عام الجحاف [7] .

2- سنة 83 ه و هو المشهور [8] .

3- سنة 86 ه [9] .



[ صفحه 21]



و توفي عليه السلام 148 ه.

و علي هذا فالمشهور عندنا أنه توفي عليه السلام و عمره 65 سنة، و هو أطول الأئمة عمرا، أما المشهور عند العامة أنه توفي و له من العمر 68 سنة و من الفيوضات الالهية ان يوم ولادته و تاريخه، هو يوم ولادة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و تاريخه.

4- و كما وقع اختلاف بسيط هناك وقع هنا أيضا [10] .

و كأن ذلك تبشيرا باستمرار النور الالهي، و أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قد جاء بالتنزيل، و الصادق بالتأويل، و أن خط الامامة، هو اكمال لخط الرسالة، و قد جعل الله الأئمة عليهم السلام شركاء للقرآن، بل ما في أيدينا من كلام الله هو القرآن الصامت، و عترة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هم القرآن الناطق، فما أنزله الله تعالي لخلقه هو تمثال لشريعته، و هم الذين يتمثلون بهذا القرآن و يحركونه كروح حلت في تمثال، و لولا هذه الروح التي حلت به، لبقيت أكثر معالمه و خفاياه، منضوية لا يكشف عن سر وجودها، و لا عن كنه معرفتها.

فلذا لقد أوكل الله تعالي الي رسوله و خلفائه المعصومين عليهم السلام ترجمة وحيه فما فسر بالرأي ضرب به عرض الحائط، اذ لم يؤت به من عين صافية، و العين الصافية هي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أهل بيته. لكن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم خير الوري سجية، الذي جهد لمحو آثار الشرك و الوثنية، و لبناء صرح التوحيد و العبودية، لخالق الكون و البرية، لم يستطع بمدة و جيزة تأويل القرآن، - الا ما شذ و ندر-.



[ صفحه 22]



بل لقد توفي صلي الله عليه و آله و سلم هذا و كان القرآن في الأدم [11] و الرقاع، علي قول بعضهم، و لم يجمع في مصحف واحد، و ان كان الأقوي، أنه كان مجموعا، و انما رتب فقط بعد وفاته صلي الله عليه و آله و سلم.

و علي أي حال، فالي من يكل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هذه المهمة الصعبة، الي من يتلاعب في الدين، و يقذف به كقذف الكرة في مهب الريح؟!!.

فأكد صلي الله عليه و آله و سلم عند ذلك قوله «اني تارك فيكم ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي كتاب الله و عترتي أهل بيتي».

فكان لولادة الامام الصادق عليه السلام في يوم ولادة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم ثقب نور يبشر بشعاع، ينير ظلمة الجهل التي طالما انغمس في و حولها و قذاراتها، عمي البصيرة، الذين لم يحاولوا ارهاق أنفسهم بالنظر الي مسلكية الخط، أو حمل مشعل الفكر، فوقعوا متخبطين هنا و هناك.


پاورقي

[1] وسائل الشيعة الطبعة الحديثة ج 21 كتاب النكاح باب 78 من أبواب احكام الأولاد.

[2] نفس المصدر.

[3] نفس المصدر.

[4] نفس المصدر.

[5] مفاتيح الجنان (الدعاء) أعيان الشيعة ج 2 / 476 و ج 8 / 388 اعلام النساء المؤمنات 525.

[6] سوره البقرة / 86.

[7] الفصول المهمة ص 223 عام الجحف، و ذلك لأنه في سنة ثمانين أتي سيل بمكة، فغرقت بيوتها، و بلغ السيل الركن، فسمي ذلك العام الجحاف.

كشف الغمة ج 2 / 368 الصواعق المحرقة 23 تاريخ اليعقوبي 381 نور الأبصار 145.

[8] المناقب لابن شهرآشوب ج 4 ص 280، دلائل الامامة ص 11 - أعيان الشيعة ج 1 / 659 نقلا عن المفيد، الكافي ج 1 / 472 الأنوار البهية ص 127 البحار ج 47 / 3.

[9] البحار ج 47 / 4 نقلا عن روضة الواعظين، و لعل الاختلاف في التواريخ، يرجع الي الاختلاف بين السنين الميلادية و الهجرية، أو لأن الامام عليه السلام كان مربوع العامة جسديا، و عبقري فكريا، فقد ينظر اليه و يخمن عمره كذا لا علي نحو اليقين.

[10] أعيان الشيعة ج 1 / 218.

[11] الأدم: الجلود.


اسرته


لقد انحدر الامام جعفر الصادق رضي الله عنه من سلالة النبوة، و في ذلك يقول الشهرستاني: و هو من جانب الأب ينتسب الي شجرة النبي صلي الله عليه و سلم [1] .

1- جد جده:

هو أبوالحسن بن علي بن أبي طالب الهاشمي أميرالمؤمنين و ابن عم رسول الله صلي الله عليه و سلم و زوج ابنته فاطمة الزهراء و رابع الخلفاء الراشدين، و من السابقين الأولين الي الاسلام، و أحد العشرة المبشرة بالجنة و فضائله رضي الله عنه أكثر من أن تحصي [2] .

2- جد أبيه:

هو أبوعبدالله الحسين ابن أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب، سبط رسول الله صلي الله عليه و سلم و ريحانته و محبوبه رضي الله عنه، ولد لخمس خلون من شعبان سنة أربع للهجرة و قيل ثلاث، و قيل سنة سبع من الهجرة، و الأول أصح و استشهد يوم الجمعة لعشر خلت من محرم الحرام سنة احدي و ستين للهجرة. [3] .



[ صفحه 14]



3- جده:

و هو أبومحمد علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب الهاشمي المدني، الملقب ب (زين العابدين) تابعي، من سادات أهل البيت ثقة ثبت كثير الحديث و فقيه فاضل مشهور و عابد ورع عالي القدر و رفيع المقام، ولد بالمدينة سنة ثمان و ثلاثين و توفي فيها سنة ثلاث و تسعين للهجرة [4] .

4- والده:

هو أبوجعفر محمد بن علي بن الحسين بن علي أبي طالب الهاشمي المدني الملقب بالباقر، لأنه بقر العلم أي شقه فعرف أصله. [5] .

سيد من سادات أهل البيت امام ثقة كثير الحديث، و فقيه فاضل من أجل فقهاء التابعين ولد سنة ست و خمسين للهجرة و توفي سنة أربع عشر و مائة للهجرة [6] .

5- والدته:

في فاطمة المكناة (أم فروة) بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق و كانت علي جانب كبير من التقي و الصلاح. و أمها هي أسماء بنت عبدالرحمن بن أبي بكر الصديق. فلذلك كان يقول: (ولدني أبوبكر مرتين) و من خلال نسبه من جهة أبيه و أمه يتبين أنه علوي الأب بكري الأم [7] .



[ صفحه 15]



فالتقت في الامام جعفر شجاعة علي و فداء الصديق، التقي في دمه علم علي العبقري و أناة الصديق و صبره [8] .

6- زوجته:

عبدة بنت علي بنت يزيد بن ركانة المطلبية. [9] .

7- أولاده:

لقد أعقب الامام جعفر الصادق سبعة من الأولاد، و قيل أكثر، ستة منهم ذكور، و بنت واحدة و هم: اسماعيل و محمد و علي و عبدالله و اسحاق و موسي الكاظم، و البنت اسمها أم فروة. [10] .

8- اخوته:

عبدالله و أمه و أم فروة بنت القاسم، و ابراهيم و عبدالله و أمهما أم حكيم بنت أسد بن المغيرة الثقفية، و علي و زينب و أمهما أم ولد [11] .

9- أعمامه و عماته:

زيد بن علي و عمر و أمهما أم ولد، و عبدالله و الحسن و الحسين و أمهم أم ولد، و الحسين الأصغر و عبدالرحمن و سليمان و أمهم أم ولد، علي و خديجة و أمهما أم ولد، و فاطمة و علية و أم كلثوم و أمهن أم ولد [12] .

10 - أخواله: عبدالرحمن و أم حكيم و أم عبدالله [13] .



[ صفحه 16]




پاورقي

[1] الملل و النحل لأبي الفتح محمد بن عبدالكريم الشهرستاني مطبعة حجازي بمصر ط 1، ص 1368 ه: 2 / 2.

[2] الطبقات الكبري لمحمد بن سعد، دار التحرير للطبع و النشر، مصر: 2 / 337، أسد الغابة في معرفة الصحابة لابن الأثير الجزري المطبعة الاسلامية بطهران 1286 ه: 4 / 16، البداية و النهاية لابن كثير مطبعة السعادة بمصر 1351 ه: 7 / 222، الاصابة في تمييز الصحابة لابن حجر العسقلاني مطبعة مصطفي محمد 1358 ه: 2 / 507.

[3] صفة الصفوة: 1 / 762، الاصابة: 1 / 332، تهذيب التهذيب: 2 / 345، الطبقات الكبري للشعراني: 1 / 23.

[4] وفيات الأعيان: 3 / 266، تهذيب التهذيب: 7 / 306، طبقات الشيرازي: 34، جامع كرامات الأولياء: 2 / 310، طبقات الفقهاء لأبي اسحاق الشيرازي دار الرائد العربي بيروت 1970 م: 238.

[5] نور الأبصار: 142.

[6] حلية الأولياء: 3 / 180 -، تهذيب التهذيب: 9 / 350، التقريب: 332، جامع كرامات الأولياء: 1 / 164، الأعلام: 7 / 153، شذرات الذهب: 1 / 149، مرآة الجنان: 1 / 247، طبقات الشيرازي: 36، طبقات الشعراني: 1 / 28.

[7] طبقات ابن سعد: 5 / 139، نسب قريش: تذكرة الحفاظ: 1 / 166، تهذيب الكمال: 5 / 75، شذرات الذهب: 1 / 220، تهذيب التهذيب: 2 / 103، الكاشف: 1 / 186، مرآة الجنان: 1 / 304.

[8] الامام الصادق لأبي زهرة: 25.

[9] السير: 9 / 374.

[10] السير: 6 / 270، نور الأبصار: 147.

[11] نور الأبصار: 144.

[12] المصدر نفسه: 142.

[13] الطبقات الكبري: 5 / 139، جمهرة أنساب العرب: 137، سير أعلام النبلاء: 6 / 5، تذكرة الحفاظ: 1 / 126، التقريب: 1 / 495، نسب قريش: 279.


الامام جعفر الصادق


الامام الصادق هو حفيد الامام علي بن الحسين زين العابدين الذي حبس انهار علمه في زمن وقفت السلطة عائقا بوجهه، و جعلته يلجأ الي اسلوب الكتمان فأجري ينابيع حكمته في خنادق بعيدة الغور، و استعمل الدعاء وسيلة تملأ الارض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما، و سقي به قلوب شيعته و محبيه التي اظمأها الحكم الاموي، الذي تغلب فيه الدهاء السياسي علي امر الدين و بذر فيها بذور الثورة علي الظالم، و عدم الرضوخ له، فبانت ثمرة جهوده عليه السلام في عهدي الامامين الصادقين او الباقرين (الباقر و الصادق).

و قد ولد الامام الصادق في المدينة المنورة في السابع عشر من ربيع الاول عام 83 من الهجرة النبوية. و قيل في غرة رجب عام ثمانين من الهجرة.

و توفي في الخامس و العشرين من شوال عام 148 من الهجرة. فعلي القول الاول يكون عمره المبارك ثلاثة و ستون عاما، و هو المشهور بين الامامية، و علي القول الثاني يكون عمره ثمانية و ستين عاما.



[ صفحه 33]



و أمه: أم فروة بنت القاسم بن محمد بن ابي بكر، وامها اسماء بنت عبدالرحمن بن ابي بكر، و هذا معني قول الامام الصادق «ان أبابكر ولدني مرتين» [1] .

و قد اقترن ميلاد الامام عليه السلام بيوم ميلاد جده الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم.

و قد ترعرع الامام في مهابط الوحي، و تغلغلت في عروقه أسرار العلم، و الافتاء، و الفقاهة، وفاحت معرفته بعد بلوغه لتروي قلوب المسلمين من روح شريعتهم، و نعمة وجودها و قد ادرك الامام اثنتي عشر سنة من حياة جده العظيم الامام زين العابدين عليه السلام و هو ينشر العلم في الآفاق و الأمصار و توجه اليه اساطين الفقه زرافات و وحدانا، للأخذ من علمه و التماس بركاته. فورث من جده طلاقة المحيا، و هيبة الانابة، و صدق العبادة، و فلسفة الدعاء الزكي، واقتفي اثر جده في صدقات السر للمحتاجين، و الرفق بالضعفاء و المساكين.

و بعد وفاة الامام زين العابدين عليه السلام تسلم الامام محمد الباقر سدة القيادة و كان معينا من العلم لا ينضب، و سراجا و هاجا لا تخبو شعلته، و شعلة نضالية متجددة، و كانت امامته عليه السلام قد امتدت قرابة عشرين عاما (95 - 114) حرص الامام الصادق علي استثمارها، و غاص في اعماق كنوزها، فالتقط منها ما شاء و أضاف عليها من مواهبه الخاصة التي انعم بها الله عليه.



[ صفحه 34]



و يتبين مما قدمناه ان الامام الصادق ابن ابيه علما واسعا و بحرا زاخرا في الفقه و العلوم، و حفيد جده رقة و سلوكا و موضوعية و خشوعا.

واعتلي الامام الصادق عليه السلام سدة الامامة ما بين (114 - 148) و عرف بأبي عبدالله كنية: و اشتهر بالصادق لقبا. حتي عرف به. و اغني لقبه عن اسمه، و اشتهر به شهرة عظيمة، و لقب الصادق لأنه لم يعرف عنه الكذب قط، و كان رحب الصدر، رفيع الادب محمودا في تواضعه، و قد ارتفع قدره بين الناس، و غدا رمزا يقتدي به، و قد اقر بحميد خصائله و صفاته القريب و البعيد و أعدائه قبل اوليائه.

و كان الصادق مضرب مثل في اعراضه عن الجاه و الاستطالة، و قد عرف الدنيا دار ممر، و الآخرة دار مستقر فأخذ من ممره لمستقره و كان في النائبات صبورا، و في الرخاء شكورا مما عطف عليه قلوب الأمة، و كانت عبادته الصادقة قد وجهت اليه انظار الخلق و قلوبهم حتي قال انس بن مالك فقيه المدينة:

«كان الامام الصادق رجلا لا يخلو من احدي ثلاث خصال: اما صامتا، و اما قائما، و اما ذاكرا» [2] .

«و كان من عظماء العباد و أكابر الزهاد الذين يخشون الله عزوجل و كان مشغولا بالعبادة عن حب الرئاسة» [3] .



[ صفحه 35]



و كان متواضعا مما زاده هيبة و منزلة، فهو يجالس الفقراء و الضعفاء. و يعني بالمساكين و ذوي الحاجات، و يجلس مجالس الزهاد، و قد قال ابن تغري بردي: «و كان من تواضعه ان يجلس علي الحصير دون الفراش الوثير» [4] .

و كل ذلك لئلا يزري بالفقير فقره، و بالضعيف عجزه، و كان نكرانه للذات، و رفضه للاعتبارات الزائلة، من ابرز خصائصه النفسية جبلة و ارادة، و من أهم شمائله تكوينا و اثارة، فهو من الارض و الي الارض، حتي ان رجلا من السواد كان يلازمه، و الامام في معشر معه، يقربه و يدنيه، فافتقده يوما، و سأل عنه، فقال رجل مستهينا به: انه نبطي. فرد الامام بالقول: «اصل الرجل عقله، و حسبه دينه، و كرمه تقواه، و الناس في آدم مستوون» فاستحيا الرجل [5] .

و كان من مكارم اخلاقه تغافله عن اخطاء الناس، و صبره علي مداراتهم، وسعيه في حاجاتهم، ودرئه لمشكلاتهم، و الاندماج بسائرهم، فهو معهم كاحدهم له ما لهم، و عليه ما عليهم، مسلما لله في الشدة و الرخاء متوجها اليه في السراء و الضراء، هذا مع سمت الصديقين، و شمائل الابرار، و لذلك كانت زعامته لمدرسة اهل البيت العلمية و الفقهية و التشريعية زعامة رائد لا يكذب اهله، و سرت تعاليمه منه الي احفاده الأئمة، و النائبين عنهم في هذه الأمة، و كل يأخذ بقدر طاقته و هدايته حجة للناس و عليهم. فالله نسال ان يجعلنا ممن سمع القول فيتبع احسنه.



[ صفحه 36]




پاورقي

[1] الكليني: أصول الكافي 1 / 472.

[2] الصدوق: الخصال 79، المجلسي بحارالانوار 47 / 16.

[3] سبط ابن الجوزي: تذكرة الخواص 351.

[4] ابن تغري بردي: النجوم الزاهرة 5 / 176.

[5] الامام جعفر الصادق د. محمد حسين علي الصغير ص: 21.


الصادق و القدر


ليس غريبا علي الامام الصادق، أن ينفر من الكلام، في القدر، فهو حفيد علي بن أبي طالب كرم الله وجهه الذي سئل مرة عن القدر فقال: «طريق مظلم فلا تسلكوه» و سئل ثانية، فقال: «بحر عظيم فلا تلجوه» ثم سئل ثالثة، فقال: «سر الله فلا تتكلفوه». و لما سئل جعفر عن القدر قال «هو أمر بين أمرين: لا جبر و لا تفويض» ثم قال - رضي الله عنه -: «ان الله تعالي أراد بنا شيئا و أراد منا شيئا. فما أراده بنا طواه عنا، و ما أراده منا أظهره لنا، فما بالنا نشتغل بما أراده الله بنا عما أراده منا؟»

و قال الصادق - يوما - لزرارة بن أعين: يا زرارة، أعطيك جملة في القضاء و القدر؟

قال زارة: نعم، جعلت فداك!

قال الصادق: انه اذا كان يوم القيامة، و جمع الله الخلائق، سألهم عما عهد اليهم لا عما قضي عليهم.


اقوال الرسول الأعظم و الأئمة في شأنه


روي الثمالي عن علي بن الحسين، عن أبيه، عن جده عليهم السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «اذا ولد ابني جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب فسموه الصادق، فانه سيكون في ولده سمي له يدعي الامامة بغير حقها، و يسمي كذابا». [1] .

و عن أبي خالد الكابلي أنه قال: قلت لعلي بن الحسين عليهماالسلام: من الامام بعدك؟ قال: «محمد ابني، يبقر العلم بقرا، و من بعد محمد جعفر، اسمه عند أهل السماء الصادق...». [2] .

روي أبوالصباح الكناني أنه نظر أبوجعفر عليه السلام الي أبي عبدالله عليه السلام يمشي، فقال: «تري هذا؟ هذا من الذين قال الله عزوجل: (و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين) [3] » [4] .

و عن جابر بن يزيد الجعفي، قال: سئل أبوجعفر عليه السلام عن القائم بعده، فضرب بيده



[ صفحه 14]



علي أبي عبدالله و قال: «هذا والله قائم آل محمد عليهم السلام» [5] .

و عن طاهر قال: كنت عند أبي جعفر عليه السلام، فأقبل جعفر عليه السلام، فقال أبوجعفر عليه السلام: «هذا خير البرية» [6] .

روي الخزاز القمي باسناده عن همام بن نافع، قال: قال أبوجعفر الباقر عليه السلام لأصحابه يوما: «اذا افتقدتموني فاقتدوا بهذا، فانه الامام بعدي» و أشار الي ابنه جعفر عليه السلام [7] .

و في الكافي باسناده عن سدير الصيرفي قال: سمعت أباجعفر عليه السلام يقول: «ان من سعادة الرجل أن يكون له الولد يعرف فيه شبه خلقه و خلقه و شمائله، و اني لأعرف من ابني هذا شبه خلقي و خلقي و شمائلي» يعني أباعبدالله عليه السلام. [8] .


پاورقي

[1] علل الشرائع 234:1 / 1؛ بحارالأنوار 8:47 / 2.

[2] الخرائج و الجرائح 268:1؛ بحارالأنوار 230:46 و 9:47.

[3] القصص: 5.

[4] الكافي 1: 306 / 1؛ الارشاد 180:2؛ اعلام الوري: 273؛ بحارالأنوار 13:47.

[5] الارشاد 181:2؛ الكافي 307:1؛ اعلام الوري: 273؛ روضة الواعظين 207:1؛ الصراط المستقيم 163:2؛ بحارالأنوار 14:47.

[6] الكافي 307:1 / 5 - 6؛ الارشاد 181:2؛ اعلام الوري: 374؛ كشف الغمة 167:2؛ الصراط المستقيم 69:2؛ بحارالأنوار 13:47 / 7.

[7] كفاية الأثر: 254؛ بحارالأنوار 15:47 / 12 (و فيه: ... الامام و الخليفة بعدي).

[8] الكافي 306:1.


بنوالعباس


ساد ظلم الأمويين الناس عامة، و ما اختص بالأبرار، و لا بعترة المختار صلي الله عليه و آله فمقتهم آخر الأمر اهل السوء كما أبعضهم أهل الصلاح، فقام الباكيان باك يبكي علي دينه و باك يبكي علي دنياه، و صار الناس تتطلب المهرب من جورهم، و تريد الخلاص من حكمهم، كانت أمية تهدد بلاد الاسلام كافة بأهل الشام، لأن الشام جندهم الطيع الذي لا يحيد عن رأيهم، و لا يتخلف عن أمرهم، و بأهل الشام و اجتماعهم ملك معاوية مصر و العراق و الحجاز، مع ما في الحجاز و العراق من رجال الرأي و الشجاعة الذين كان افتراقهم مطمعا للشام باجتماعهم، و ما ساق ابن زياد الكوفة علي ابن الرسول صلي الله عليه و آله بغير الوعيد بأجناد دمشق و الوعد بالمال، و ما تغلب عبدالملك علي العراقين و الحرمين و استلبها من آل الزبير الا بتلك الأجناد، كانت الشام لا تعرف غير أمية للملك بل للخلافة، بل لكل دعوة و طاعة و مازالت أمية مهيمنة علي البلاد الوسيعة.

حتي اذا اختلف بنوامية بينهم و صار بعضهم يقتل بعضا اختلف أهل الشام باختلافهم، و افترقت كلمتهم لافتراق القادة الذين ضللوهم و أضلوا بهم.

و لما اختلفت كلمة الأمويين اشرأبت الأعناق لسلطانهم، و طمعت



[ صفحه 24]



النفوس في بلادهم، ولكن من الذي يجهر بتلك الأماني و الرعب من الشام آخذ بالقلوب، و كيف ينسي الناس تلك القسوة و السطوة و جندهم أهل الشام و لم يطل العهد علي حادثة الطف التي أظهر فيها الأمويون فنون الارهاب و ضروب اللؤم و الانتقام، و لا علي واقعة الحرة التي أبانوا فيها غرائب الخسة و الدعارة و الهتك للحرمات و المحارم و السفك للدماء البريئة، و لا علي حصار البيت من يزيد مرة، و من عبدالملك أخري حتي رمته المجانيق و أضرموا فيه النار فهدموه، و لا علي قتل زيد و صلبه و احراقه، و قتل يحيي و صلبه، و الحوادث المثيرة التي أنزلوها بالناس، من دون أن يجدوا حرمة لحريم و لا رادعا عن محرم، فكأن النفوس و النفائس و الأعراض و العروض لم تكن الا طعمة لهم، و منفذا لشهواتهم، فكيف و الحال هذه يجهر ابن حرة بعداء بني امية، او يتظاهر بالكيد لدولتهم.

نعم لم تأمل الناس من أحد أن ينتزع منهم التيجان، و يسلبهم السلطان غير بني هاشم، لأنهم أرباب ذلك العرش، سواء كانت الخلافة بالنص أو القربي أو الفضيلة فصارت الناس تستنهضهم سرا، و تحثهم علي الوثبة همسا.

غير أن في الهاشميين رجالا كثيرة تصلح للرئاسة، و تقوي علي التدبير و السياسة، أفيثب بهم رب الخلافة و ربيب الامامة أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام، أم عبدالله بن الحسن فاضل بني الحسن و شيخهم أم ابنه محمد من جمع من المكارم كل خلة، أم اخوه ابراهيم أبي الضيم، أم ابراهيم بن محمد العباسي، أم أخواه السفاح و المنصور، أرباب الهمم و الشمم، أم عبدالله بن معاوية الجعفري الذي أهلته المفاخر و المكارم لذلك المقام، أم سواهم و هم عدة كاملة، لو رشح نفسه كل فرد منهم لتلك الزعامة لزانها بجميل خصاله.



[ صفحه 25]



بيد أن الصادق عليه السلام لو تقدم لها لم يسبقه اليها أحد، لفضله و كثرة شيعته، ولكنه كان يدافع من يستحثه، و لا يجيب من يستنهضه.

و لما لم يجدوا عنده أملا للنهوض عدلوا عنه الي غيره، فتارة يبايعون محمدا و في طليعتهم أبوه و أخوه و بنوالحسن و بنوالعباس، و اخري يدعو أبومسلم في خراسان للعباسيين، و أبوسلمة الخلال بالكوفة للرضا من آل محمد صلي الله عليه و آله و طورا يثب ابن جعفر في كوفان فلا يتم له أمر، و تارة يظهر في فارس فلا يستقيم له شأن، فيهرب الي أبي مسلم في خراسان، فكان كالمستجير من الرمضاء بالنار، لأن حتفه كان علي يديه، و لم تمض برهة طويلة علي تلك الأعاصين الهائجة، و الأجواة المضطربة، حتي استقر الأمر في بني العباس.

تلك الأقدار هي التي طوحت بالأمر حتي جعلته في أحضان السفاح و المنصور، و الا فمن الذي كان يحتسب أن الأخوين اللذين كانا يتنقلان في الأحياء يرويان للناس فضائل أبي الحسن ذريعة للاستعطاف و الاستجداء و اللذين بايعا ابن الحسن يوم اجتماعهم بالأبواء من دون تلكؤ و أمل بالملك و اللذين كانا تحت راية ابن جعفر و في جنده يوم ظهر في فارس ينيلهما من وفره، هما اللذان يتواليان علي دست الحكم، و يكونان السالبين لعروش امية، و من الذي كان يخال أن ابن جعفر فارس الوثبة يكون قتيل داعيتهما أبي مسلم، و ما هما الا بعض جنده، و من الذي كان يظن أن ابن الحسن الذي أمل نفسه و املته الناس بالخلافة و بايعته علي الموت يصبح و أخوه ابراهيم صريعين بسيف المنصور.

شاءت الأقدار - و من يغلب القدر - أن يثب علي كرسي الحكم بنوالعباس، و تصبح الدولة الاموية أثرا بعد عين، و خبرا بعد حس، فلا أسف علي من فات، و لا فرح بالآت، تذهب أمة فاجرة و تأتي دولة جائرة.



[ صفحه 26]



ارتقي السفاح منصة الحكم فضحكت له الدنيا بعد تقطيب و أقبلت عليه بعد ادبار، ولكن هل يسلم المرء - و ان أقبلت عليه الدنيا بأسرها - من نوازل الهم؟ أصبح ابن عباس بين همين هم تطهير البلاد من الامويين لتخلص له الأمة، و هم المنافسة علي العرش من بني علي، العرش الذي لم ترسخ أسسه بعد، و لم تثبت قوائمه، و ما أسرع ما يميد اذا عصفت أعاصير الوثبات عليه، و لم يسترح بعد من همه الأول حتي أقلقه الثاني، و كيف يأمن من العلويين، و أبوعبدالله الصادق عليه السلام امام مفترض الطاعة عند شطر من هذه الامة، و عند كثير من أجنادهم الذين قلبوا بهم عروش بني مروان، و هل قتلوا أباسلمة الخلال الا لأنهم أحسوا منه أنه يريدها لبني علي، و أن البيعة للسفاح كانت بالغلبة عليه و اعجاله عليها.

و كيف يأمن ألا ينافسه العلويون و محمد بن الحسن كانت له البيعة يوم الأبواء، و هو الذي صفق السفاح و المنصور بيديهما علي يده، و هو الذي كان المؤهل للعرش الذي وثبوا عليه، و مازالت تلك الأماني تخالج نفسه و لأي شي ء اختفي يوم ظهر السفاح؟ أليس الليث قد يربض للوثبة؟

حاول ابن عباس أن يستريح من هذا الهم فأرسل خلف الصادق عليه السلام الي الحيرة ليوقع به و ان لم يظهر ما يتخوفه علي سلطانهم، فلما وصلها ضيق عليه، ولكن لما لم يجد عنده هاتيك المخاوف سرحه الي المدينة راجعا و الهواجس تساوره.

ثم صار يتطلب ابني عبدالله بن الحسن، و هما مختفيان خوفا من بطشه و كلما جد في العثور عليهما جدا في الاختفاء.

انقضي دور السفاح القصير و الصادق عليه السلام وادع في المدينة و ابنا الحسن خلف ستور الخفاء، و ما جاءت أيام المنصور الا و اشتد علي العلويين،



[ صفحه 27]



فما ترك الصادق يقر في دارالهجرة بل صار يجلبه اليه مرة بعد اخري و يلاقيه بالاساءة عند كل جيئة، و يهم بقتله في كل مرة، و مازال معه علي هذه الحال الي أن قضي عليه بالسم.

و أما محمد و ابراهيم فكان يفحص عنهما بكل ما اوتي من حول و حيلة فكان يعلن بالأمان لهما مرة، و يشتد علي أبيهما و بني الحسن اخري، فلم تنفعه هذه الوسائل للوصول اليهما، و العثور عليهما، ثم حمل بني الحسن الي العراق، و استودعهم غياهب السجون، حتي قضي أكثرهم بأشنع قتلة و ما فتئ أن فوجئ بوثبة محمد بالمدينة و البصرة، و هذا ما كان يرقبه و يتذرع بالوسائل لصده، و يتخوف عقباه، غير أن القضاء غالب.

ملك بنوالعباس فظهر مكرهم و غدرهم، بايعوا ابن الحسن ثم جدوا في طلبه و طلب أخيه للقضاء عليهما، حاول ابن عباس أن يضعا يديهما بيده استسلاما، و كيف يستسلمان و في النفوس اباء و عزة و آمال تؤيدها الناس في طلب الوثبة، و ان خمدت فيهما تلك الروح الوثابة استفزها الناس بالحث علي النهضة، فما زالوا بهما حتي وثبا بعد ذاك الاختفاء الطويل.

و ما كانت تلك الغدرة من بني العباس ببني الحسن الوحيدة في سلطانهم، غدر المنصور بأبي مسلم باني كيان دولتهم، و قتلوا أباسلمة الخلال و حبسوا يعقوب بن داود، و قتلوا الفضل بن سهل، و ما سوي هؤلاء و كم هموا بعلي بن يقطين و جعفر بن محمد الأشعث الوزيرين.

و غدر المنصور أيضا بعيسي بن موسي العباسي و عزله عن ولاية العهد و ولي مكانه ابنه المهدي، و كانت الولاية لعيسي جعلها له المنصور بدلا عن بلائه في حرب محمد و ابراهيم و قضائه عليهما و علي نهضتهما، تلك النهضة التي أقلقت المنصور و جعلته يعتقد بزوال سلطانه.



[ صفحه 28]



و غدر الرشيد بوزرائه البرامكة و بيحيي الحسني بعد الأمان، و غدر الأمين بأخيه المأمون حين عزله عن العهد، و المأمون بالرضا عليه السلام حين سمه بعد بيعته بولاية عهده، الي ما لا يحصي مما كان منهم من غدرة و فجرة

و ان أعظم غدر منهم ما كان مع بني الحسين عليه السلام، كانت شيعة بني علي جند بني العباس في ازالة دولة بني مروان كما تقدم، و كان شعارهم الطلب بثأر القتلي من أهل البيت، و هل قتل بسيف الأمويين غير الطالبيين؟ و هل لقي الشدة و الضيق من الامويين غير العلويين؟ و لئن لاقي سواهم من الهاشميين شيئا من ذلك فلا يشبه ما حل بآل أبي طالب.

ندب العباسيون الناس لطلب الثأربل ندبهم الناس اليه، و كانت هذه أمضي وسيلة لنيل اربهم، فما استقرت أقدامهم في حظيرة الملك الا و راحوا يتتبعون آل الرسول صلي الله عليه و آله فكأن العترة هم الذين جنوا في تلك الحوادث القاسية يوم الطف، وسبوا عقائل النبوة، و أنزلوا بزيد و يحيي و غيرهما هاتيك الفظائع المؤلمة، و كأنما القتلي و الأسري كانت من بني العباس و الجناة عليهم العلويون، و كأن لم يكن العلويون هم الذين نهض الناس انتقاما لهم، و للأخذ بتراتهم.

ما انجلت الحوادث عن طرد الامويين الا و أهل البيت صرعي تلك الحوادث بدلا من أن ينالوا العطف من بني العباس لما حل بهم من فواجع دامية من الامويين، و لما ناله العباسيون أنفسهم من الملك الفسيح بهم.

هكذا انجلت الغبرة بعد استلام العباسيين أزمة الحكم، فما نسيت الناس حوادث أهل البيت من الامويين حتي كانت المقارع علي رؤوسهم من بني العباس يتبع بعضها بعضا من دون رحمة، و لا هوادة، و لا فترة، لماذا هذا كله، و لماذا كان أهل البيت دون غيرهم بيت المصائب و النوائب؟ فلنبحث عن السبب في الفصل الآتي:



[ صفحه 29]




الورع و التقوي


ان من آثار معرفته تعالي و الخوف منه تقواه و الورع عن محارمه، و لذلك حذر أبوعبدالله عليه السلام من التورط في المخالفة و رغب في الاحاطة بالتقوي، و الورع في الدين.

فيقول مرة: «اتقوا الله و صونوا دينكم بالورع» و اخري بعد أن رغب في الزهد: «عليكم بالورع» [1] و ثالثة: «من أشد ما فرض علي خلقه ذكرالله كثيرا، و لا أعني سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر، و ان كان منه، ولكن ذكرالله عند ما أحل و حرم، فان كان طاعة عمل بها، و ان كان معصية تركها» [2] .

أقول: حقا أن موقف الانسان لشديد أمام الواجب و المحرم، بأن يجعل الله نصب عينيه عندهما، فيعمل ما يجب، و يرفض ما حرم، و ان الورع ليعلم في هذه المواقف حين لم يكن القاهر غير النفس و الدين.

و سئل مرة عن تعريف الورع من الناس ليعرفوا بذلك حقيقة الورع فقال عليه السلام: الذي يتورع عن محارم الله عزوجل [3] .



[ صفحه 16]



و سئل عن قوله الله عز شأنه: «و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءا منثورا [4] «فقال عليه السلام: أما والله ان كانت أعمالهم أشد بياضا من القباطي [5] ولكن اذا عرض لهم حرام لم يدعوه. [6] .

و قال المفضل بن عمر [7] يوما: أنا ما أضعف عملي، فقال عليه السلام له: مه استغفرالله، ان قليل العمل مع التقوي خير من كثير بلا تقوي، فقال له: كيف يكون كثيرا بلا تقوي؟ قال عليه السلام: نعم مثل الرجل يطعم طعامه، و يرفق جيرانه، و يوطئ رحله [8] فاذا ارتفع له الباب من الحرام دخله. [9] .

و هذا نظير قول النبي صلي الله عليه و آله: ان من قال لا اله الا الله غرست له شجرة في الجنة، فقال له بعض أصحابه: اذن ان شجرنا في الجنة لكثير، فقال رسول الله صلي الله عليه و آله: ولكن لا ترسلوا عليها نارا فتحرقوها.


پاورقي

[1] الكافي، باب الورع: 2 / 76 / 3.

[2] الكافي، باب اجتناب المحارم: 2 / 80 / 4.

[3] الكافي، باب الورع: 2 / 77 / 8.

[4] الفرقان: 23.

[5] الثياب المنسوبة الي قبط مصر.

[6] الكافي، باب اجتناب المحارم: 2 / 81 / 5.

[7] الجعفي الكوفي ممن أخذ عن الصادق و الكاظم عليهماالسلام و كان من وكلاء الصادق في الكوفة و سنذكره في ثقات المشاهير من رواته.

[8] كناية عن استعداده لقبول الأضياف و غشيانهم داره.

[9] الكافي: باب الطاعة: 2 / 76 / 7.


فيما جري عليه من المنصور


و نقل السيد ابن طاووس، عن كتاب عتيق باسناده فيه عن محمد بن الربيع الحاجب، قال: قعد المنصور يوما في قصره في القبة الخضراء، و كانت قبل قتل محمد و ابراهيم تدعي الحمراء، و كان له يوم يقعد فيه يسمي ذلك اليوم يوم الذبح، و كان [1] أشخص جعفر بن محمد عليهماالسلام من المدينة.



[ صفحه 165]



فلم يزل في الحمراء نهاره كله حتي جاء الليل، و مضي أكثره، قال: ثم دعا أبي الربيع فقال له: يا ربيع، انك تعرف موضعك مني، و أني [2] يكون لي الخبر و لا تظهر عليه امهات الأولاد، و تكون أنت المعالج له، فقال: قلت [له] [3] : يا أميرالمؤمنين ذلك من فضل الله علي، و فضل أميرالمؤمنين، و ما فوقي في النصح غاية، قال: كذلك أنت، سر الساعة الي جعفر بن محمد بن فاطمة، فأتني به علي الحال الذي تجده عليه، لا تغير شيئا مما هو [4] عليه فقلت: انا لله و انا اليه راجعون، هذا و الله هو العطب ان اتيت به علي ما أراه من غضبه قتله و ذهبت الآخرة، و ان لم آت به و ادهنت في أمره قتلني و قتل نسلي و أخذ أموالي، فخيرت [5] بين الدنيا و الآخرة فمالت نفسي الي الدنيا.

قال محمد بن الربيع: فدعاني أبي و كنت أفظ ولده و أغلظهم قلبا، فقال لي: أمض الي جعفر بن محمد بن علي فتسلق علي حائطه و لا تستفتح عليه بابا، فيغير بعض ما هو عليه، ولكن انزل عليه نزولا فأت به علي الحال التي هو فيها.

قال: فأتيته و قد ذهب الليل الا أقله، فأمرت بنصب السلاليم، و تسلقت عليه الحائط فنزلت عليه داره، فوجدته قائما يصلي و عليه قميص و منديل قد ائتزر به، فلما سلم من صلاته قلت له: أجب أميرالمؤمنين، فقال: دعني أدعو و البس ثيابي، فقلت [له [6] ]: ليس الي تركك و ذلك سبيل، قال: و أدخل [7] المغتسل فاتطهر [8] ، قال: قلت: و ليس الي ذلك سبيل، فلا تشغل نفسك فاني لا أدعك تغير شيئا.

قال: فأخرجته حافيا حاسرا في قميصه و منديله، و كان قد جاوز السبعين، فلما مضي بعض الطريق ضعف الشيخ، فرحمته فقلت له: اركب فركب بغلا شاكريا



[ صفحه 166]



كان معنا، ثم صرنا الي الربيع فسمعته و هو يقول له: ويلك يا ربيع قد أبطأ الرجل، و جعل يستحثه استحثاثا شديدا.

فلما أن وقعت عين الربيع علي جعفر بن محمد عليهماالسلام و هو بتلك الحال، بكي و كان الربيع يتشيع، فقال له جعفر عليه السلام: يا ربيع أنا أعلم ميلك الينا، فدعني اصلي ركعتين و أدعو، قال: شأنك و ما تشاء، فصلي ركعتين خففهما، ثم دعا بعدهما بدعاء لم أفهمه الا أنه دعاء طويل، و المنصور في ذلك كله يستحث الربيع، فلما فرغ من دعائه علي طوله، أخذ الربيع بذراعيه فأدخله علي المنصور، فلما صار في صحن الايوان وقف، ثم حرك شفتيه بشي ء لم أدر ما هو، ثم أدخلته فوقف بين يديه.

فلما نظر اليه قال: و أنت يا جعفر ما تدع حسدك و بغيك و افسادك [9] علي أهل هذا البيت من بني العباس، و ما يزيدك الله بذلك الا شدة حسد و نكد ما تبلغ به ما تقدره، فقال له: و الله يا أميرالمؤمنين ما فعلت شيئا من هذا [10] ، و لقد كنت في ولاية بني أمية، و أنت تعلم أنهم أعدي [11] الخلق لنا ولكم، و أنهم لا حق لهم في هذا الأمر فوالله ما بغيت عليهم، و لا بلغهم عني سوء مع جفائهم الذي كان بي [12] ، و كيف [13] يا أميرالمؤمنين أصنع الآن هذا؟ و انت ابن عمي و امس الخلق بي رحما و اكثرهم عطاء وبرا، فكيف أفعل هذا؟

فأطرق المنصور ساعة، و كان علي لبد [14] و عن يساره رفقة [15] جرمقانية، و تحت لبده سيف ذو فقار، كان لا يفارقه اذا قعد في القبة، قال: أبطلت و أثمت، ثم



[ صفحه 167]



رفع ثني الوسادة، فاخرج منها اضبارة كتب فرمي بها اليه، و قال: هذه كتبك الي أهل خراسان تدعوهم الي نقض بيعتي و أن يبايعونك [16] دوني، فقال: و الله يا أميرالمؤمنين ما فعلت و لا استحل ذلك و لا هو من مذهبي، و اني لممن [17] يعتقد طاعتك علي كل حال، و قد بلغت من السن ما قد أضعفني عن ذلك لو أردته، فصيرني في بعض حبوسك [18] حتي يأتيني الموت، فهو مني قريب، فقال: لا و لا كرامة، ثم أطرق و ضرب يده الي السيف فسل منه مقدار شبر و أخذ بمقبضه، فقلت: انا لله ذهب و الله الرجل، ثم رد السيف و قال [19] : يا جعفر أما تستحيي مع هذه الشيبة و مع هذا النسب أن تنطق بالباطل، و تشق عصا المسلمين، تريد أن تريق الدماء و تطرح الفتنة بين الرعية و الأولياء، فقال: لا و الله يا أميرالمؤمنين ما فعلت و لا هذه كتبي و لا خطي و لا خاتمي، فانتضي من السيف ذراعا، فقلت: انا لله مضي الرجل، و جعلت في نفسي ان أمرني فيه بأمر أن أعصيه، لأنني ظننت انه يأمرني أن آخذ السيف فاضرب به جعفرا، فقلت: ان أمرني ضربت المنصور و ان أتي ذلك علي و علي ولدي، و تبت الي الله عزوجل مما كنت نويت فيه أولا فأقبل يعاتبه، و جعفر يعتذر، ثم انتضي السيف الا شيئا يسيرا منه، فقلت: انا لله مضي و الله الرجل، ثم أغمد السيف و أطرق ساعة، ثم رفع رأسه و قال: أظنك صادقا يا ربيع هات العيبة من موضع كانت فيه في القبة، فأتيته بها، فقال: ادخل يدك فيها فكانت مملوءة غالية [20] وضعها في لحيته و كانت بيضاء فاسودت، و قال لي: احمله علي فاره من دوابي التي أركبها، و أعطه عشرة آلاف درهم، و شيعه الي منزله مكرما، و خيره اذا أتيت به الي المنزل بين المقام عندنا فنكرمه، و الانصراف الي مدينة جده رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم، فخرجنا من عنده و أنا مسرور فرح بسلامة جعفر عليه السلام،



[ صفحه 168]



و متعجب مما أراد المنصور و ما صار اليه من أمره، الخبر [21] .

أقول: ما ذكر في هذا الخبر أنه عليه السلام قد جاوز السبعين لا يوافق ما ذكره العلماء و أرباب السير من تاريخ عمره الشريف.

قال الشيخ الكليني و الشيخ المفيد في ذكر وفاته عليه السلام: و مضي في شوال من سنة ثمان و أربعين و مائة، و له خمس و ستون سنة [22] .

و قال الشهيد في الدروس: و قبض في شوال، و قيل: في منتصف رجب، يوم الاثنين سنة ثمان و أربعين و مائة، عن خمس و ستين سنة [23] .

و مثله في اعلام الوري بأدني تفاوت [24] .

و عن ابن الخشاب عن محمد بن سنان، قال: مضي أبوعبدالله عليه السلام و هو ابن خمس و ستين سنة، و يقال: ثمان و ستين سنة [25] .

فعلي هذا اني احتمل قويا أن يكون لفظ السبعين مصحف الستين، و ان كان قولا ضعيفا، انه عليه السلام توفي و هو ابن احدي و سبعين سنة، نقله صاحب كشف الغمة عن محمد بن سعيد [26] ، و سبط ابن الجوزي عن الواقدي [27] .

و روي الشيخ باسناده عن [عبدالوهاب بن] [28] محمد بن ابراهيم، قال: بعث أبوجعفر المنصور الي أبي عبدالله جعفر بن محمد [الصادق] عليهماالسلام، و أمر بفرش فطرحت الي جانبه فأجلسه عليها، ثم قال: علي بمحمد، علي بالمهدي، يقول ذلك مرارا، فقيل له: الساعة الساعة [29] يأتي يا أميرالمؤمنين ما يحبسه الا أنه يتبخر،



[ صفحه 169]



فما لبث أن وافي و قد سبقته رائحته.

فاقبل المنصور علي جعفر عليه السلام فقال: يا أباعبدالله حديث حدثته [30] في صلة الرحم، اذكره يسمعه المهدي، قال: نعم، حدثني أبي عن أبيه عن جده عن علي عليهم السلام، قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم: ان الرجل ليصل رحمه و قد بقي من عمره ثلاث سنين فيصيرها [31] الله عزوجل ثلاثين سنة و يقطعها، و قد بقي من عمره ثلاثون سنة يصيرها الله ثلاث سنين، ثم تلا عليه السلام: (يمحو الله ما يشآء و يثبت و عنده ام الكتاب) [32] ، قال: هذا حسن يا أباعبدالله و ليس أياه أردت، قال أبو عبدالله عليه السلام: نعم، حدثني أبي عن أبيه عن جده عن علي عليهم السلام، قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم: صلة الرحم تعمر الديار وتزيد في الأعمار و ان كان أهلها غير أخيار، قال: هذا حسن يا أبا عبدالله و ليس هذا أردت، فقال أبوعبدالله عليه السلام: نعم، حدثني أبي عن أبيه عن جده عن علي عليهم السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم: صلة الرحم تهون الحساب، و تقي ميتة السوء، قال المنصور: نعم هذا أردت [33] .

روي الشيخ ابن شهر آشوب رحمه الله عن محمد بن سنان عن المفضل بن عمر [قال]: ان المنصور قد كان هم بقتل أبي عبدالله عليه السلام غير مرة، فكان اذا بعث اليه و دعاه ليقتله، فاذا نظر اليه هابه و لم يقتله، غير أنه منع الناس عنه، و منعه من القعود للناس، و استقصي عليه أشد الاستقصاء، حتي أنه كان يقع لأحدهم مسألة في دينه، في نكاح أو طلاق أو غير ذلك، فلا يكون علم ذلك عندهم، و لا يصلون اليه، فيعتزل الرجل و أهله [34] .

قلت: و يؤيد هذا الخبر ما رواه القطب الراوندي عن هارون بن خارجة، قال: كان رجل من أصحابنا طلق امرأته ثلاثا، فسأل أصحابنا، فقالوا: ليس بشي ء،



[ صفحه 170]



فقالت امرأته: لا أرضي حتي تسأل أباعبدالله عليه السلام، و كان بالحيرة اذ ذاك أيام أبي العباس.

قال: فذهبت الي الحيرة و لم أقدر علي كلامه، اذ منع الخليفة الناس من الدخول علي أبي عبدالله عليه السلام، و أنا أنظر كيف ألتمس لقاءه، فاذا سوادي [35] عليه جبة صوف يبيع خيارا، فقلت له: بكم خيارك هذا كله؟ قال: بدرهم، فأعطيته درهما، و قلت له: أعطني جبتك هذه، فأخذتها و لبستها و ناديت: من يشتري خيارا؟ و دنوت منه عليه السلام، فاذا غلام من ناحية ينادي: يا صاحب الخيار، فقال عليه السلام لي - لما دنوت منه -: ما أجود ما احتلت! أي شي ء حاجتك؟ قلت: اني ابتليت فطلقت أهلي في دفعة ثلاثا، فسألت أصحابنا فقالوا: ليس بشي ء، و ان المرأة قالت: لا أرضي حتي تسأل أباعبدالله عليه السلام، فقال: ارجع الي أهلك فليس عليك شي ء [36] .

و روي الكشي عن عنبسة، قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول: أشكو الي الله وحدتي و تقلقلي من أهل المدينة حتي تقدموا و أراكم و أسر بكم، فليت هذا الطاغية اذن لي فاتخذت قصرا فسكنته و اسكنتكم معي، و أضمن له أن لا يجي ء من ناحيتنا مكروه أبدا [37] .

أقول: لما منع الصادق عليه السلام من القعود للناس شق ذلك علي شيعته، و صعب عليهم، حتي ألقي الله عزوجل في روع المنصور أن يسأل الصادق عليه السلام ليتحفه بشي ء من عنده، لا يكون لأحد مثله، فبعث اليه بمخصرة [38] كانت للنبي صلي الله عليه وآله و سلم طولها ذراع، ففرح بها فرحا شديدا، و أمر أن تشق له أربعة أرباع، و قسمها في



[ صفحه 171]



أربعة مواضع، ثم قال [له] [39] : ما جزاؤك عندي الا أن أطلق لك و نفشي [40] علمك لشيعتك، و لا أتعرض لك و لا لهم، فأقعد غير محتشم و أفت الناس، و لا تكن في بلد أنا فيه، ففشي العلم عن الصادق عليه السلام [41] .

أقول: و يظهر من رواية المحاسن، ان الناس اجتمعوا عنده و تداكوا عليه حتي يأخذوا من علمه عليه السلام. و الرواية هذه عن معاوية بن ميسرة بن شريح، قال: شهدت أبا عبدالله عليه السلام في المسجد الخيف و هو في حلقة فيها نحو من مائتي رجل، و فيهم عبدالله شبرمة، فقال يا أباعبدالله انا نقضي بالعراق فنقضي [ما نعلم] [42] من الكتاب و السنة، و ترد علينا المسألة فنجتهد فيها بالرأي، قال: فأنصت الناس جميع من حضر للجواب و أقبل أبوعبدالله عليه السلام علي من يمينه يحدثهم، فلما رأي الناس ذلك أقبل بعضهم الي [43] بعض، و تركوا الانصات، [قال:] [44] ثم تحدثوا ما شاءالله، ثم ان ابن شبرمة قال: يا أباعبدالله، انا قضاة العراق، و انا نقضي بالكتاب و السنة، و انه ترد علينا أشياء و نجتهد فيها بالرأي، قال: فأنصت جميع الناس للجواب، و أقبل أبوعبدالله عليه السلام علي من علي يساره يحدثهم، فلما رأي الناس ذلك أقبل بعضهم علي بعض و تركوا الانصات، ثم ان ابن شبرمة سكت [45] ما شاءالله، ثم عاد لمثل قوله فأقبل أبوعبدالله عليه السلام، فقال: أي رجل كان علي بن أبي طالب عليه السلام؟ فقد كان عندكم بالعراق و لكم فيه [46] خبر، قال: فأطراه ابن شبرمة و قال فيه قولا عظيما، فقال له أبوعبدالله عليه السلام: فان عليا أبي أن يدخل في دين الله



[ صفحه 172]



الرأي، و أن يقول في شي ء من دين الله بالرأي و المقاييس [47] .


پاورقي

[1] في المصدر: «و قد كان».

[2] في المصدر: «و انه».

[3] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[4] «هو» غير موجودة في المصدر.

[5] في المصدر: «فميزت».

[6] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[7] في المصدر: «فأدخل».

[8] في المصدر: «فاطهر».

[9] في المصدر: «و فسادك».

[10] في خ ل: «ذلك».

[11] في المصدر: «أعداء».

[12] في المصدر: «لي».

[13] في المصدر: «فكيف».

[14] اللبد: بسط معروف، انظر لسان العرب: مادة «لبد» ج 12 ص 222.

[15] في المصدر: «مرفقة»، و المرفق: المتكأ و المخدة، (انظر لسان العرب: مادة «رفق» ج 5 ص 274).

[16] في المصدر: «يبايعوك».

[17] في المصدر: «لمن».

[18] في المصدر: «جيوشك».

[19] في المصدر: «ثم قال».

[20] الغالية: نوع من الطيب مركب من مسك و عنبر و عود و دهن، و هي معروفة. (انظر لسان العرب: مادة «غلا» ج 10 ص 114«.

[21] مهج الدعوات: ص 192.

[22] الكافي: ج 1 ص 472، و الارشاد للمفيد: ص 271.

[23] الدروس الشرعية: ج 2 ص 12.

[24] اعلام الوري: ص 266.

[25] بحارالأنوار: ج 47 ص 5 ضمن ح 5، نقلا عن كشف الغمة.

[26] كشف الغمة: ج 2 ص 162.

[27] تذكرة الخواص، ص 346.

[28] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[29] «الساعة» غير موجودة في المصدر.

[30] في المصدر: «حدثنيه».

[31] في المصدر: «فصيرها».

[32] الرعد: 39.

[33] الامالي للشيخ الطوسي: ج 2 ص 94.

[34] المناقب لابن شهر آشوب: ج 4 ص 238.

[35] سوادي: نسبة الي «السواد»، و السواد ما حوالي الكوفة من القري و الرساتيق (انظر تهذيب اللغة: مادة «ساد» ج 13 ص 33).

[36] الخرائج و الجرائح: ج 2 ص 642 ح 49.

[37] أختيار معرفة الرجال: ص 365 ح 677.

[38] المخصرة: عصا أو نحوها بيد صاحبها (انظر العين: مادة «خصر» ج 4 ص 183).

[39] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية، و أثبتناه من المصدر.

[40] في المصدر: «تفشي».

[41] المناقب لابن شهر آشوب: ج 4 ص 238، و عنه البحار: ج 47 ص 180 قطعة من ح 27.

[42] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[43] في المصدر: «علي».

[44] ما بين المعقوفتين ساقط و اضيف من المصدر.

[45] في المصدر: «مكث».

[46] في المصدر: «به».

[47] المحاسن: ص 210 ح 77.


توسيع المدرسة الجعفرية بعلومها الاختبارية والنظرية


ان المدرسة الجعفرية التي وصفتها منذ لحظات، كانت مجرد مسجد بسقف و حيطان يلتم في أفنيته في مدينة يثرب، طلاب و رواد، و كان الامام جعفر أستاذهم الأوحد و الأمثل يتبسط أمامهم بالعلوم الاختبارية: كالفيزياء، و الكيمياء، و الطب، و علوم الجغرافيا، الي جانب غوص آخر في العلوم النظرية، و من أبرزها: الفلسفة، و علم الحديث، و الفقه، و البيان، و المامات وسيعة بالشؤون الفكرية - الروحية المنفتحة علي حرية ابداء الرأي، تضبطها كلها الموازين الدقيقة، و من أحرصها التسجيل و التدوين.

ان وسع المعرفة عند الامام، و التركيز العقلي المتين، و صفاء الذهن تدعمه ذاكرة «رادارية» اللمح، مقلوبة عن عدسة بلورية التسجيل، كل ذلك هو الذي وسع المدرسة و فتح حيطانها و أفنيتها، و جعلها جامعية موسوعية المعارف، و ها هي - حتي الآن - تعيش بأسماء من خرجت: كهشام بن الحكم، و جابر بن حيان، ومالك بن أنس، و أبي حنيفة، مع عدد وفير من التلامذة الذين فاق عددهم الأربعة آلاف، و هؤلاء كلهم قد التزمت مدرسة الامام باعدادهم للانطلاق الي كل دائرة يزيدون من توسيعها مع مطالع الأيام.



[ صفحه 52]



أما علوم المدرسة الجعفرية، أكانت اختبارية تفتش عن توسيع أرقام معادلاتها، أم نظرية تحاول تقصير كلماتها، فليس لي أن أحقق بأي ضلع من ضلوع مستوياتها، لأنها واقعة في حصة غيري من الباحثين، ولكني - بالوقت ذاته - أشير اليها بجدية بالغة العمق، لأني أعتبرها كلها في الخط الموحد مع الجانب الاجتماعي و السياسي الذي هو هدف الامامة الثابت منذ انبثاقها من ضمير الرسالة.


مراعاة الظروف المحيطة بالأمة


و من ظواهر اهتمام الأئمة الهداة عليهم السلام بصيانة مبادي ء الرسالة رغم تغيير الأساليب و الأدوات التي يعتمدون عليها في تبليغ الأمة و توجيهها و تثقيفها بالاسلام و مبادئه القويمة رعاية منهم لظروف الأمة النفسية و العقلية و السياسية.

و هذه بعض مصادق هذا الاتجاه الحكيم في مسيرة التغيير الاجتماعي: -

عن يعقوب السراج قال: (سألني أبوعبدالله (ع) عن رجل، فقال: انه لا يحتمل حديثنا، فقلت: نعم، قال: فلا يغفل، فان الناس عندنا درجات منهم علي درجة، و منهم علي درجتين، و منهم علي ثلاث، و منهم علي أربع، حتي بلغ سبعا) [1] .



[ صفحه 214]



عن أبي بصير قال: (دخلت علي أبي عبدالله (ع)، فسألته عن حديث كثير، فقال: هل كتمت علي شيئا قط، فبقيت اتذكر، فلما رأي ما حل بي قال: أما ما حدثت به أصحابك، فلا بأس به انما الاذاعة أن تحدث به غير أصحابك) [2] .

و عن عمار بن الأحوص قال: (قلت لأبي عبدالله (ع): ان عندنا قوما يتولون بأميرالمؤمنين عليه السلام، و يفضلونه علي الناس كلهم، و ليس يصفون ما نصف من فضلكم، أنتولاهم؟ فقال لي:

نعم في الجملة، ليس عند الله ما لم يكن عند رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و لرسول الله تعالي عند الله ما ليس لنا، و عندنا ما ليس عندكم، و عندكم ما ليس عند غيركم ان الله وضع الاسلام علي سبعة أسهم: علي الصبر و الصدق و اليقين و الرضا و الوفاء و العلم و الحلم،، ثم قسم ذلك بين الناس، فمن جعل فيه هذه السبعة الأسهم فهو كامل محتمل، ثم قسم لبعض الناس السهم، و لبعضهم السهمين، و لبعض الثلاثة أسهم و لبعض الأربعة أسهم، و لبعض الخمسة أسهم، و لبعض الستة أسهم، و لبعض السبعة أسهم، فلا تحملوا علي صاحب السهم سهمين، و لا علي صاحب السهمين ثلاثة أسهم، و لا علي صاحب الثلاثة أربعة أسهم، و لا علي صاحب الأربع خمسة أسهم و لا علي صاحب الخمسة ستة أسهم، و لا علي صاحب الستة سبعة أسهم فتثقلوهم و تنفروهم، ولكن ترفقوا بهم و سهلوا لهم المدخل - و يقدم الامام الصادق (ع) نموذجا لأساليب العمل الخاطئة بقوله: و سأضرب لك مثلا تعتبر به: أنه كان رجل مسلم، و كان له جار كافر، و كان الكافر يرافق المؤمن، فلم يزل يزين له الاسلام حتي أسلم، فغدا عليه المؤمن فاستخرجه من منزله فذهب به الي المسجد ليصلي معه الفجر جماعة، فلما صلي قال له: لو قعدنا نذكر الله حتي تطلع الشمس، فقعد معه، فقال له: لو تعلمت القرآن الي أن تزول الشمس و صمت اليوم كان أفضل، فقعد معه و صام حتي صلي الظهر و العصر، فقال له: لو صبرت حتي تصلي المغرب و العشاء الآخر كان أفضل، فقعد معه حتي صلي المغرب و العشاء الآخرة ثم نهضا، و قد بلغ مجهوده، و حمل عليه ما لا يطيق، فلما كان من الغد غدا عليه و هو يريد مثل ما صنع بالأمس، فدق عليه بابه، ثم قال له: اخرج حتي نذهب الي المسجد، فأجابه أن انصرف عني فان هذا دين شديد لا أطيقه، فلا تخرقوا بهم، أما علمت أن امارة بني أمية كانت بالسيف و العسف و الجور، و ان امامتنا بالرفق و التآلف و الوقار و التقية و حسن الخلطة و الورع و الاجتهاد، فرغبوا الناس في دينكم و في ما أنتم فيه) [3] .

هذا و تشكل ظاهرة التقية التي تبناها أئمة أهل البيت (ع) لتكون جنة لهم من الأعداء أوضح ظواهر التمسك بخط الرسالة رغم التغيير للأساليب و الوسائل حسب الظروف السياسية و الثقافية و الاجتماعية المحيطة بالأمة.

فالتقية- و هو مصطلح شرعي مستل من الوقاية - هي التي كانت وسيلة لاخفاء النبي صلي الله عليه و آله و سلم دعوته في أول أمره حتي دعاه الله الي أن يصدع بالأمر في دعوة عشيرته الأقربين، و التقية هي التي



[ صفحه 215]



حملت المسلمين علي عدم اظهار أمرهم أول المسير، و هي التي حملت النبي صلي الله عليه و آله و سلم علي اخفاء هجرته الي المدينة المنورة.

و التقية هي التي تفرض علي جميع العقلاء من البشر أن يخفوا كثيرا من مشاريعهم عن الطواغيت و الجهلاء...

و كان الامام جعفر بن محمد الصادق (ع) أكثر الأئمة ارساء لمفهوم التقية لخصوصيات عصره و تعقيداته السياسية و الثقافية.

فقد كان يكثر من توجيه أصحابه و شيعته للتمسك بالتقية: (التقية ديني و دين آبائي، و لا دين لمن لا تقية له، و ان المذيع لأمرنا كالجاحد به). (رحم الله امري ء اجتر مودة الناس الينا فحدثهم بما يعرفون و ترك ما ينكرون). (ما قتل المعلي - بن خنيس - الا من جهة افشائه لحديثنا الصعب) [4] .

ان مفهوم التقية ركن وثيق يأوي اليه المستضعفون ليقيهم من عاديات الظلم و الظالمين، و طريق نجاة يسلكها المصلحون العاملون.


پاورقي

[1] مختصر بصائر الدرجات ص 97.

[2] نفس المصدر ص 102.

[3] وسائل الشيعة ج 6 ص 429 - ص 430.

[4] الامام الصادق (ع) ج 1 للشيخ محمد حسين المظفري ط 2، 1950 ص 96.


اسمه و ألقابه و كناه


الاسم:

أما اسمه الشريف « جعفر » ، و نص كثير من المؤرخين أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم هو الذي سماه « جعفر » و لقبه ب « الصادق » .



[ صفحه 20]



ألقابه:

1- الصادق:لقبه بذلك جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لأنه أصدق انسان في حديثه و كلامه ، و قيل أن المنصور الدوانيقي - ألد أعدائه - هو الذي أضفي عليه هذا اللقب ، و السبب في ذلك حسبما يقول الرواة:ان أبامسلم الخراساني طلب من الامام الصادق عليه السلام أن يدله علي قبر جده أميرالمؤمنين عليه السلام فامتنع ، و أخبره أنه انما يظهر القبر الشريف في أيام رجل هاشمي يقال له - أبوجعفر المنصور - و أخبر أبومسلم المنصور بذلك في أيام حكومته و هو في الرصافة ببغداد ، ففرح بذلك المنصور و قال:هذا هو الصادق. [1] .

2- الصابر: [2] و لقب بذلك لأنه صبر علي المحن الشاقة و الخطوب المريرة التي تجرعها من خصومه الامويين و العباسيين .

3- الفاضل: [3] لقب بذلك لأنه كان أفضل أهل زمانه و أعلمهم لا في شؤون الشريعة و انما في جميع العلوم .

4- الطاهر: [4] لأنه أطهر انسان في عمله و سلوكه و اتجاهاته .

5- عمود الشرف: [5] لقد كان الامام عليه السلام عمود الشرف ، و عنوان الفخر و المجد لجميع المسلمين .

6- القائم: [6] من ألقابه الشريفة ، لقيامه باحياء الدين و الذب عن شريعة



[ صفحه 21]



المسلمين .

7- الكافل: [7] انما لقب بذلك لأنه كان كافلا للفقراء و الأيتام و المحرومين ، فقد قام بالانفاق عليهم و اعالتهم .

8- المنجي: [8] من ألقابه الكريمة ، المنجي من الضلالة ، فقد هدي من التجأ اليه ، و أنقذ من اتصل به .

هذه بعض ألقابه الكريمة التي تحكي بعض صفاته و معالم شخصيته .

كناه:

و كني الامام الصادق عليه السلام:

1- أبوعبدالله .

2- أبواسماعيل .

3- أبوموسي .

اسمه جعفر ، و في المناقب و محاسن البرقي:

قال الصادق عليه السلام لضريس الكناسي:لم سماك أبوك ضريسا ؟ قال:كما سماك أبوك جعفرا ، قال:انما سماك أبوك ضريسا بجهل ، لأن لابليس ابنا يقال له ضريس ، و ان أبي سماني جعفرا بعلم ، علي أنه اسم لنهر في الجنة ، أما سمعت قول ذي الرمة ؟:



أبي الوليد أباالوليد أخا الوليد فتي العشيرة

قد كان غيثا في السنين و جعفرا غدقا و ميرة [9] .



[ صفحه 22]



و يلقب بالصادق ، و لم يلقبه بهذا القلب أحد من الناس ، بل لقبه بذلك جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الصادق الأمين الذي ( ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي ) .

كما روي ذلك في « علل الشرائع » عن المفضل بن عمر ، عن أبي حمزة الثمالي ثابت بن دينار ، عن علي بن الحسين ، عن أبيه ، عن جده عليهم السلام ، قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم:اذا ولد ابني جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب ، فسموه:الصادق ؛ فانه سيكون في ولده سمي له ، يدعي الامامة بغير حقها و يسمي كذابا. [10] .

و كذا في الخرائج والجرائح ، و كفاية الأثر لعلي بن محمد علي الخزاز ، حيث روي الأخير في ترجمة الامام الصادق عليه السلام حديثا مسندا عن أبي هريرة ، عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أنه قال - في حديث طويل -:يخرج الله من صلبه - أي من صلب محمد بن علي الباقر عليه السلام - كلمة حق ، و لسان صدق ، فقال له ابن مسعود:فما اسمه يا نبي الله ؟ قال:يقال له جعفر الصادق في قوله و فعله ، الطاعن عليه كالطاعن علي ، و الراد عليه كالراد علي .

و في معاني الأخبار للشيخ الصدوق:سمي الصادق صادقا ليتميز من المدعي للامامة بغير حقها ، و هو جعفر بن علي الهادي ، امام الفطحية الثانية. [11] .

و قد بلغ من شهرته عليه السلام بهذا اللقب أنه صار كالاسم له ، حتي أنه ليستغني به عن ذكر اسمه و لقبه ، و يعرف به اذا اطلق ، و من ثم جعلناه عنوان كتابنا:



[ صفحه 23]



« الصادق جعفر » ، و كذلك كنيته - بأبي عبدالله - صارت كالاسم له ، يستغني بها عن اسمه و لقبه لا سيما في الأحاديث ، و يلقب أيضا بالفاضل ، و القائم ، و الكامل ، و المنجي ، و غيرها.

و يكني أباعبدالله ، و أبااسماعيل ، و أبااسحاق ، و أباموسي ، و الكنية الاولي هي أشهر كناه ، و أكثرها ورودا في الروايات و الأحاديث .

و لعل ذكره بغير هذه الكنية كان بدافع التقية ، فالظروف ما كانت تسمح بالتصريح باسم الامام الصادق و كنية المشهورة ، و لهذا السبب كان البعض يستعمل الكني غير المشهور بها رعاية للظروف .


پاورقي

[1] أعيان الشيعة 4 / ق 91 / 2.

[2] مرآة الزمان 5:الورقة 166 ، من مصورات مكتبة أميرالمؤمنين عليه السلام العامة - النجف.

[3] مرآة الزمان 5:الورقة 166 ، من مصورات مكتبة أميرالمؤمنين عليه السلام العامة - النجف.

[4] مرآة الزمان 5:الورقة 166 ، من مصورات مكتبة أميرالمؤمنين عليه السلام العامة - النجف.

[5] سر السلسلة العلوية:34.

[6] مناقب آل أبي طالب 281:4.

[7] مناقب آل أبي طالب 281:4.

[8] مناقب آل أبي طالب 281:4.

[9] مناقب آل أبي طالب 277:4.

[10] علل الشرائع:234.

[11] معاني الأخبار:65.


مناظرة في حدوث العالم


و روي أيضا أن ابن أبي العوجاء سأل الصادق عليه السلام عن حدث العالم، فقال: ما وجدت صغيرا و لا كبيرا الا اذا ضم اليه صار أكبر، و في ذلك زوال و انتقال عن الحالة الاولي، و لو كان قديما ما زال و لا حال، لأن الذي يزول و يحول يجوز أن يوجد و يبطل، فيكون بوجوده بعد عدمه دخول في الحدث، و في كونه في الأزل دخول في القدم، و لن يجتمع صفة الحدوث و القدم في شي ء واحد.

قال ابن أبي العوجاء: هبك علمك في جري الحالتين و الزمانين علي ما ذكرت استدللت علي حدوثها، فلو بقيت الأشياء علي صغرها، من أين كان لك أن تستدل علي حدوثها؟

فقال عليه السلام: انا نتكلم علي هذا العالم الموضوع، فلو رفعناه و وضعنا عالما آخر كان لا شي ء أدل علي الحدث، و من رفعنا اياه و وضعنا غيره، لكن اجيبك من حيث قدرت أن تلزمنا، فنقول: ان الأشياء لو دامت علي صغرها لكان في الوهم أنه متي ضم شي ء منه الي شي ء منه كان أكبر، و في جواز التغير عليه خروجه من القدم، كما ان في تغيره دخوله في الحدث، و ليس لك وراءه شي ء يا عبد الكريم [1] .


پاورقي

[1] الاحتجاج: 336.


الدعاء يدفع القضاء


وحث الامام الصادق عليه السلام، علي الدعاء، لانه من جملة الاسباب، التي يستدفع بها البلاء، وقد أدلي عليه السلام بذلك، بمجموعة



[ صفحه 21]



من الاحاديث من بينها:

أ: - قال عليه السلام: «إن الدعاء يرد القضاء، ينقضه كما ينقض السلك، وقد أبرم إبراما.» [1] .

ب: - قال عليه السلام: «إن الله عزوجل، ليدفع بالدعاء الامر الذي علمه، أن يدعي له فيستجيب، ولولا ما وفق العبد من ذلك الدعاء، لاصابه ما يجتثه من جديد الارض.» [2] .

ج‍: - قال عليه السلام: «الدعاء يرد القضاء، بعدما أبرم إبراما، فاكثروا من الدعاء، فانه مفتاح كل رحمة، ونجاح كل حاجة، ولا ينال ما عند الله عزوجل إلا بالدعاء، وإنه ليس باب يكثر قرعه ألا يوشك أن يفتح لصاحبه.» [3] .

وحكت هذه الاحاديث غن أهمية الدعاء، وأنه من الاسباب الفعالة في دفع البلاء المبرم.


پاورقي

[1] اصول الكافي 2 / 467.

[2] اصول الكافي 2 / 470.

[3] اصول الكافي 2.


الورع


و لكن ورعه لم يكن حرمانا مما أحل الله، فلم يكن تركا للحلال، بل كان طلب الحلال من غير اسراف. و لكن مع طلبه الحلال كان يميل الي الحسن من الثياب، فكان يخفي تقشفه تطهيرا لنفسه من كل رياء. فكان بتلك التقوي السيد صدقا و حقا.


ابو الحسين آدم بن الحسين النخاس


أبو الحسين آدم بن الحسين النخاس، الكوفي.

محدث إمامي ثقة، له كتاب. روي عنه إسماعيل بن مهران. كان حيا قبل سنة 148.

المراجع:

رجال الطوسي 143. تنقيح المقال 1: 2. أعيان الشيعة 2: 85. هداية المحدثين 5. مجمع الرجال 1: 14. نقد الرجال 3. رجال الحلي 13. جامع الرواة 1: 8 معجم رجال الحديث 1: 117 و 120. معجم الثقات 1. رجال ابن داود 29. رجال النجاشي 76. توضيح الاشتباه 1. خاتمة المستدرك 2. منتهي المقال 16. العندبيل 1: 2. منهج المقال 14. جامع المقال 51. نضد الايضاح 5. بهجة الآمال 1: 481. أضبط المقال 549. وسائل الشيعة 20: 116. روضة المتقين 14: 324. إتقان المقال 4. رجال الأنصاري 1. الوجيزة للمجلسي 24. ثقات الرواة 1: 9 و 10. لسان الميزان 1: 335.


سالم بن سلمة الرواجني


أبو حذيفة سالم بن سلمة الرواجني، الكوفي، مولي.

إمامي اختلفت الآراء فيه، فمنهم من وثقه، ومنهم من أهمل حديثه، وآخرون عدوه من المجهولين.

المراجع:

رجال الطوسي 209. تنقيح المقال 2: 4. رجال ابن داود 100. معجم رجال الحديث 8: 19 و 20. نقد الرجال 145. جامع الرواة 1: 348. مجمع الرجال 3: 93. أعيان الشيعة 7: 177. منهج المقال 157 وفيه أبو خديجة بدل أبو حذيفة. جامع المقال 70.


مالك بن زياد


مالك بن زياد بن ثور العنزي، وقيل الغبري، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 309. تنقيح المقال 2: قسم الميم 49. خاتمة المستدرك 838. معجم رجال الحديث 14: 167. نقد الرجال 279. جامع الرواة 2: 37. مجمع الرجال 5: 91. منتهي المقال 250. منهج المقال 272.


كلمة اختتام المؤتمر


بسم الله الرحمن الرحيم

و الحمدلله رب العالمين و الصلاة والسلام علي نبينا محمد و آله الطيبين الطاهرين

في ختام هذا المؤتمر المبارك يسرني أن أشكركم جميعا أيها الأخوة و الأخوات و السادة العلماء و المحققون الأعزاء الكرام و خصوصا اخواننا المشاركين الذين عانوا مشقة السفر و قدموا من البلدان البعيدة و خاصة من لبنان و من ايران و من العراق و من دمشق و أخص بالشكر باسمي و باسم سفارة الجمهورية الاسلامية و مستشاريتها مشاركتكم و حضوركم خلال هذه الأيام مهما تحملتم من نواقص و امكانيات قليلة و نتمني لكم التوفيق و أن يجزيكم الله تبارك و تعالي أجرا.

أريد أن أذكر نقطة صغيرة، ان اخواننا في هذا المؤتمر قدموا أسئلة أو قدموا ملاحظات و اعتراضات علي الكلام و المسائل التي طرحت من قبل بعض الأساتذة و المحققين، و كان لهم حق، و طلب بعض الأخوة أن يفتح مجال للبحث و المناقشة في هذه المسائل أو يطلب الجواب فيما سألوا أو فيما طرحت من اشكالات حصلت عند البعض، ولكن هذا المؤتمر كان التجربة الأولي لمستشاريتنا و ان شاء الله سيستمر عقد المؤتمرات في المستقبل و نتمني في المؤتمرات القادمة أن نستطيع فتح المجال أمام كل المشاركين، و أن أي محقق أو محاضر يكون عنده مجال بعد القاء محاضرته و القاء خطابه ليرد علي الأسئلة الموجودة في خطابه.

و نحن نري أن اقامة هذا المؤتمر و أمثال هذه المؤتمرات سيفتح أمام الباحثين و المحققين المجال في المسائل السياسية و في المسائل الاسلامية في أن يناقشوا و أن يتذاكروا و من خلال هذه المؤتمرات ستقرب وجهات النظر و تتجه الأفكار الي هدف واحد و هو توحيد الصف الاسلامي.

كما و نطالب العلماء المحققين في كل الدول الاسلامية أن يهتموا في موضوع المؤتمرات في شتي المسائل الاسلامية، و الجمهورية الاسلامية منذ اندلاع الثورة الاسلامية و اقامة الحكم



[ صفحه 274]



الاسلامي في ايران بقيادة الامام الخميني الراحل المفدي (قدس الله سره) قد اهتمت اهتماما بالغا و كبيرا في احياء الفكر الاسلامي في اقامة هذه المؤتمرات و مناقشة المسائل الاسلامية و احياء أئمة الفكر و أئمة العلم و أئمة المسلمين و علماء المسلمين، و قد شاهدتم أنتم في سوريا و من خلال مستشاريتنا اقامة مؤتمرات كثيرة لاحياء ذكري شخصيات الفكر و رجال المسلمين و نحن نتمني أن تتوسع هذه المسيرة و أن يهتم كل المسلمين و كل العلماء بهذا الأمر.

نحن بحاجة ماسة الي التقارب الي النقاش الي البحث في كل مسائلنا و علي أي عالم اسلامي و علي أي محقق و علي أي مجموعة من المجموعات الاسلامية أن تتحمل الأفكار التي تعارض أفكارها و تناقض ما وصل اليها من النتائج، و لا يمكن هذا الا في المناقشة و الا في المباحثة بين الطرفين بين المجموعات لنصل الي وحدة الفكر، الي التسنيق في المواقف و الي التنسيق في الدفاع عن الاسلام.

كيف يسكت علماء المسلمين و الاسلام يهاجم من قبل بعض المؤلفين أو بعض المحققين المرتزقة أمثال سلمان رشدي و ما يدور في هذه الأيام من هجوم بعض المسؤولين في فرنسا علي الاسلام و علي الأحكام الاسلامية، هذه مسؤولية شرعية علي كل حال، علي كل محقق علي كل مسلم أن يدافع عن الاسلام أن يدافع عن المسلمين أن يدافع عن مبادئه و عن أحكامه و عن دينه و عن قرآنه.

فنحن نتمني أن نستمر علي هذه الطريقة ونحن عاهدنا الله تبارك و تعالي علي ذلك، و نعلن أن الجمهورية الاسلامية و في ظل قيادة الامام الراحل قد فرضت علي نفسها الدفاع عن الاسلام و الدفاع عن الوحدة الاسلامية و توحيد صفوف المسلمين و السير في هذا الدرب و سماحة آية الله خامنئي ولي امر المسلمين و قائد الأمة الاسلامية في يومنا هذا مستمر علي هذا الدرب، و نحن جنود في هذه الطريقة و في هذه المسيرة نتحرك و نتمني أن اخواننا علماءنا في كل العالم في كل



[ صفحه 275]



المدن في كل الجامعات في كل مراكز التحقيق أن يساعدونا و أن يهدوا الأمة الاسلامية و يرشدوا و يوجهوا المسلمين الي هذا الطريق و الي هذا الدرب.

و في الختام أشكر جميع اخواني و أخواتي الذين ساهموا و شاركوا بكل قلوبهم و بكل محبتهم و أظهروا و أعلنوا بمشاركتهم محبتهم و ولائهم للجمهورية الاسلامية و للامام الصادق عليه الصلاة والسلام.

و أشير الي نقطة قد ذكرها البعض أن هذه الأيام أو المناسبة هي ولادة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و ولادة الامام الصادق عليه السلام فلماذا لم يذكر الا الامام الصادق عليه السلام فنقول:

أولا: احياء ذكري الامام الصادق هو احياء ذكري الرسول صلي الله عليه و آله و سلم.

و ثانيا: المؤتمر انعقد باسم فكر الامام الصادق عليه الصلاة والسلام.

فالمؤتمر كان مخصصا لهذا، و كانت هناك احتفالات من قبل مستشاريتنا و من قبل سفارة الجمهورية الاسلامية بمناسبة مولد الرسول الكريم صلي الله عليه و آله و سلم قد أقمناها.

نتمني من الله تبارك و تعالي أن يتقبل منا و منكم جميعا و علي أن أشكر اخواني المسؤولين في الجمهورية العربية السورية و خصوصا الرئيس حافظ الأسد الذي يشملنا عطفه دائما و بعنايته و عطفه و بمحبة المسؤولين و عنايتهم استطعنا أن نقيم هذا المؤتمر و احتفالات أخري و نشكرهم جميعا و نشكر المسؤولين و الأخوة في هذا المركز علي مساهمتهم و علي ما قدموا لنا من التسهيلات و أشكركم جميعا و آخر دعوانا ان الحمدلله رب العالمين و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته.

سماحة الشيخ محمد حسن أختري

سفير الجمهورية الاسلامية الايرانية بدمشق

و من كلامه لسقيان الثوري و غيره


عن السبط بن الجوزي [1] قال: فذكر ابونعيم عن سفيان الثوري قال: قال جعفر بن محمد عليهماالسلام: يا سفيان اذا انعم الله عليك به نعمة فاحببت بقائها و دوامها، فاكثر من الحمدلله و الشكر لله عليها، فان الله تعالي يقول «لئن شكرتم لازيدنكم، و اذا استبطئت الرزق، فاكثر من الاستغفار، فان الله يقول: استغفروا ربكم، الآية، و يجعل لكم جنات» الاية.

يا سفيان اذا احزنك امر من السلطان او غيره، فاكثر من قوله: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم، فانها مفتاح الفرج و كنز من كنوز الجنة، الي ان قال:

و ذكر أبونعيم في الحلية ايضا: قال: وقع الذباب علي وجه أبي جعفر المنصور و كان جعفر (عليه السلام) حاضرا عنده فلم يزل يقع عليه حتي ضجر، فقال له المنصور: يا اباعبدالله لم خلق الله الذباب فقال جعفر (عليه السلام) ليذل به الجبابرة فوجم لها ابوجعفر.

و عن الشبلنجي [2] قال: و في درر الاصداف قال (عليه السلام) لابي حنيفة: بلغني انك تقيس في الدين و اول من قاس ابليس فقال ابوحنيفة: انما اقيس فيما



[ صفحه 32]



لا اجد فيه نصا.

قال ابن ابي حازم: كنت عند جعفر الصادق فاذا سفيان الثوري بالباب فقال (عليه السلام) ائذن له، فدخل، فقال له جعفر يا سفيان افك رجل يطلبك السلطان في بعض الاحيان و تحضر عنده و أنا اتقي السلطان، فاخرج عني غير مطرود فقال سفيان: حدثني حديثا أسمعه منك و أقوم، فقال:

حدثني أبي عن جدي عن أبيه ان رسول الله «ص» قال: من أنعم الله عليه نعمة، فلي حمدالله، الحديث، و قد تقدم نقله عن السبط بن الجوزي الي أن قال: فلما قام سفيان قال جعفر عليه السلام: خذه يا سفيان ثلثا و أي ثلث. الخ.

سفينة ج 1، باب الحاء بعده النون ص 348

قال عن محمد بن مسلم: قال: كنت عند ابي عبدالله «ع» بمني اذ أقبل ابوحنيفة علي حمارله، فاستأذن علي ابي عبدالله «ع» فاذن له: فلما جلس قال لابي عبدالله (عليه السلام): اريدان اقايسك قال ابوعبدالله «ع» ليس في دين الله قياس ولكن اسئلك عن حمارك فيم امره؛ قال: و عن اي امره تسئل: قال اخبرني عن هاتين النكتتين اللتين بين يديه ماهما: قال ابوحنيفة خلق في الدواب كخلق اذنيك و انفك في رأسك فقال ابوعبدالله «ع» خلق الله اذني لاسمع بهما و خلق عيني لابصربهما و خلق انفي لاجد به الرائحة الطيبة و المنتنة ففيما خلق هذان و كيف نبت الشعر علي جميع جسده ما خلاء هذا الموضع؛ فقال ابوحنيفة سبحان الله اسئلك عن دين الله و تسئلني عن مسائل الصبيان فقام و خرج، قال محمد بن مسلم فقلت له: جعلت فداك سئلته عن امر احب ان اعلمه، فقال يا محمد ان الله تبارك يقول في كتابه: «لقد خلقنا الانسان في كبد» يعني منتصبا



[ صفحه 33]



في بطن امه الي ان قال: و ان الله تعالي خلق جميع البهائم في بطون امهاتها منكوسة مقدمها الي مؤخر امها و مؤخرها الي مقدم امها و هي تتربص في الارحام منكوسة قد ادخل رأسها بين يديها و رجليها تأخذ الغذاء من امها فاذ ادني ولادتها انسلت انسلالا و اشرقت من بطون امهاتها و هاتان التي بين ايديها كلها موضع اعينها في بطون امهاتها و ما في عراقيبها موضع منا خيرها لا ينبت عليه الشعر و هو للدواب كلها ما خلا البعير فان عنقه طال، فنفد رأسه بين قواعد في بطن امه؟

و قال ايضا: ان رجلا اوصي لرجل من اهل خراسان بمأة الف درهم و امره ان يعطي اباحنيفة فيها جزء أفلم يعلم كم الجزء منها، فسئل اباحنيفة و غيره عن ذلك، فقالوا: هو الربع فأمره ابوحنيفة ان يرجع لذلك الي الصادق (عليه السلام) فقال الصادق «ع» لم قلتم الربع قالوا: لقول الله تعالي: فخذ اربعة من الطير قال: قد علمت الطير أربعة، فكم كانت الجبال انما الاجزاء للجبال ليس للطير، فقالوا: ظننا انها اربعة فقال: لا ولكن الجبال عشرة، و قال ايضا: قال ابوحنيفة لابي عبدالله (عليه السلام) كيف تفقد سليمان الهدهد من بين الطير؟ قال: لان الهدهد يري الماء في بطن الارض كما يري احدكم الدهن في القارورة، فنظر ابوحنيفة الي اصحابه، فضحك، فقال ابوعبدالله (عليه السلام) ما يضحك، قال ظفرت بك جعلت فداك؛ قال (عليه السلام) و كيف ذاك؟ قال الذي يري الماء في بطن الارض لا يري الفخ في التراب حتي تأخذ بعنقه، فقال ابوعبدالله (عليه السلام) يا نعمان اما علمت انه اذا انزل القدر غشي البصر و قال ايضا: جاء ابوحنيفة اليه، اي الي الصادق (عليه السلام) ليسمع منه و خرج ابوعبدالله (عليه السلام) يتوكأ علي عصا، فقال له ابوحنيفة: يابن رسول الله (صلي الله عليه و آله) ما بلغت من السن ما تحتاج معه الي العصا



[ صفحه 34]



قال (عليه السلام) هو كذلك، ولكنه عصار رسول الله (صلي الله عليه و آله) اردت التبرك بها، فويت ابوحنيفة اليها و قال له: اقبلها يا ابن رسول الله (صلي الله عليه و آله) فحسر ابوعبدالله (عليه السلام) عن ذراعه و قال له: و الله لقد علمت ان هذا بشر رسول الله (صلي الله عليه و آله) و ان هذا من شعره فما قبلته و تقبل عصا.

و قال ايضا: جهل ابي حنيفة في لا شي عو حيلته في تعلمه بان باع بغلته من الصادق (عليه السلام) بلاشي فاشتراها منه بالسراب، و قال ايضا: ان اباحنيفة اكل طعاما مع الامام الصادق جعفر بن محمد عليهما الصلاة و السلام، فلما رفع يده من اكله قال:

الحمدلله رب العالمين اللهم ان هذا منك و من رسولك (صلي الله عليه و آله)؛ فقال ابوحنيفة: يا اباعبدالله (عليه السلام) اجعلت مع الله شريكا، فقال: و يلك ان الله تعالي يقول في كتابه: و ما نقموا الا اغناهم و رسوله من فضله.

و يقول في موضع آخر: و لوانهم رضوا ما آتاهم الله و رسوله، الاية فقال ابوحنيفة: و الله لكاني ما قرئتهما من كتاب الله و لا سمعتها الا في هذا الوقت، فقال ابوعبدالله «ع» بلي، قد قرئتهما و سمعتهما ولكن الله تعالي انزل فيك و في اشباهك ام علي قلوب اقفالها، و قال: كلابل ران علي قلوبهم ما كانوا يكسبون.

ايضا و في باب السين بعده الفاء ج 1 ص 631.

قال عن الحكم بن مسكين عن رجل من قريش: قال: قال سفيان الثوري اذهب بنا الي جعفر بن محمد عليهما السلام قال: فذهبت معه اليه فوجد ركب دابته، فقال له سفيان: يا ابا عبدالله حدثنا بحديث، خطبة رسول الله في مسجد الخيف، قال:



[ صفحه 35]



دعني حثي اذهب في حاجتي، فاني قد ركبت، فاذا جئت حدثتك، فقال اسئلك بقرابتك من رسول الله (صلي الله عليه و آله) لما حدثتني قال: فنزل، فقال له سفيان مرلي بدوات و قرطاس حتي اثيثه، فدعي به. ثم قال: اكتب:

بسم الله الرحمن الرحيم خطبة رسول الله (صلي الله عليه و آله) في مسجد الخيف: نصر الله عبدا سمع مقالتي، فوعاها و بلغها من لم يبلغه، يا ايها الناس ليبلغ الشاهد الغائب، فرب حامل فقه ليس بفقيه. و رب حامل فقه الي من هو افقه منه؛ ثلث لا يغل عليهن قلب امرء مسلم، اخلاص العمل لله، و النصيحة لائمة المسلمين، و اللزوم لجماعتهم، فان دعوتهم محيطة من ورائهم، المؤمنون اخوة تتكافي دمائهم و هم يدعلي من سواهم يسعي بذمتهم ادناهم.

فكتبه ثم عرضه عليه و ركب ابوعبدالله «ع» و جئت اناسفيان، فلما كنافي بعض الطريق فقال لي كما انت حتي انظر في هذا الحديث فقلت قد والله الزم ابوعبدالله «ع» رقبتك شيئا لا يذهب من رقبتك أبدا فقال و اي شي ذلك، فقلت له ثلث لا يغل عليهن قلب امرء مسلم اخلاص العمل لله قد عرفناه و النصحية لائمة المسلمين من هؤلاء الائمة الذين تجب علينا نصيحتهم معاوية و يزيد بن معاوية و مروان بن الحكم و كل من لا تجوز شهادته عندنا و لا تجوز الصلوة خلفهم.

و قوله «ع» اللزوم لجماعتهم اي الجماعة مرجي ء، يقول: من لم يصل و لم يصم و لم يغتسل من جنابته و هدم الكعبة و نكح امه، فهو علي ايمان جبرئيل و ميكائيل و قدري يقول: لا يكون ماشاءالله عزوجل و يكون ما شاء ابليس و حروري برء من علي بن ابيطالب «ع» و شهد عليه بالكفر أو جهمي يقول: انما هي معرفة الله وحده ليس الايمان شيي غيرها قال:



[ صفحه 36]



ويحك و اي شيي ء يقولون فقلت يقولون ان علي بن ابيطالب «ع» و الله الامام الذي يجب علينا نصيحته و لزوم جماعة اهل بيته، قال: فاخذ الكتاب، فخرقه ثم قال: لا تخبريها احد.

و ايضا في باب السين بعده الفاء ج 1 ص 632

روي عن الرضا «ع» قال: ان سفيان بن عيينة لقي اباعبدالله «ع» فقال الي متي هذه التقية و قد بلغت هذا السن فقال: و الذي بعث محمدا (صلي الله عليه و آله) بالحق لو ان رجلا صلي ما بين الركن و المقام عمره ثم لقي الله بغير ولايتنا اهل البيت لقي الله بميتة جاهلية.

و قال ايضا: قال سفيان بن عيينة لابي عبدالله «ع» انه يروي ان علي بن ابيطالب «ع» كان يلبس الخشن من الثياب و انت تلبس القوهي المروي قال: ويحك ان عليا «ع» كان في زمان ضيق فاذا اتسع الزمان، فأبرار الزمان اولي به. سفينة البحار ج 1 ص 349

عن شريك بن عبدالله القاضي قال حضرت الاعمش في علته التي قبض فيها فبينا انا عنده اذ دخل عليه ابن شبرمة و ابن ابي ليلي و ابوحنيفة فسئلوه عن حاله فذكر ضعفا شديدا و ذكر ما يتخوف من خطيئاته و ادركته رنه فبكي فاقبل عليه ابوحنيفة فقال يا ابا محمد اتق الله و انظر لنفسك فانك في آخر يوم من ايام الدنيا و اول يوم من ايام الاخرة و قد كنت تحدث في علي بن ابيطالب «ع» به احاديث لو رجعت عنها كان خيرا لك قال الاعمش مثل ماذا يا نعمان قال مثل حديث عباية انا قسيم النار قال او لمثلي تقول يا يهودي اقعدوني سندوني اقعدوني سندوني حدثني والذي اليه مصيري موسي بن طريف



[ صفحه 37]



و لم ار اسديا كان خيرته اقال سمعت عباية بن ربعي امام قال: سمعت عليا اميرالمؤمنين «ع» يقول انا قسيم النار، اقول هذا ولي دعيه

و هذا عدوي خذيه.

و ايضا قال في باب الشين بعده اباء ج 1 ص 683

عن معاوية بن ميسرة بن شريح قال: شهدت أباعبدالله «ع» في مسجد الخيف و هو في حلقة فيها نحو امن مأتي رجل و فيهم عبدالله بن شبرمة فقال انا نقضي بالعراق، فنقضي بالكتاب و السنة و نرد علينا المسئلة فنجتهد فيها بالرأي

قال: فأنصت الناس جميع من حضر للجواب فاقبل ابوعبدالله «ع» علي من عن يمينه يحدثهم، فلما رأي الناس ذلك اقبل بعضهم الي بعض و تركوا الانصات ثم ان ابن شبرم سكت ماشاءالله ثم عاد لمثل قوله.

فاقبل ابوعبدالله فقال: اي رجل كان علي بن ابيطالب «ع»، فقد كان عندكم بالعراق و لكم به خبر قال: فاطرأ ابن شبرمة، و قال فيه قولا عظيما، فقال له ابوعبدالله «ع» فان عليا «ع» أبي ان يدخل في دين الله الرأي و ان يقول في شي ء من دين الله بالرأي و المقائيس.

فقال ابو ساسان: فلما كان الليل دخلت علي ابيعبدالله «ع» فقال لي يا



[ صفحه 38]



اباساسان لم يدعني صاحبكم ابن شبرمة حتي اجبت.

ثم قال لو علم ابن شبرمة من اين هلك الناس ما دان بالمقائيس و لا عمل بها انتهي.

ثم قال: عن ابي شيبة قال: سمعت اباعبدالله «ع» يقول: ضل علم ابن شبرمة عند الجامعة ان الجامعة لم تدع لاحد كلاما فيها علم الحلال و الحرام ان اصحاب القياس طلبوا العلم بالقياس فلم يزدهم من الحق الا بعدا و ان دين الله لا يصاب بالقياس. انتهي.

حيوة الحيوان ج 2 ص 85 ط بالمطبعة العائرة الشرقية بمصر:

و قال ابن شبرمة دخلت انا و ابوحنيفة علي جعفر بن محمد الصادق فقلت هذا رجل فقيه من العراق فقال لعله الذي يقيس الدين به رأيه اهو النعمان بن ثابت قال و لم اعلم باسمه الا ذلك اليوم فقال له ابوحنيفة نعم انا ذلك اصلحك الله فقال له ابوجعفر اتق الله و لا تقس الدين به رأيك فان اول من قاس به رأيه ابليس اذ قال انا خير منه فاخطأ بقياسه فضل.

ثم قال له اتحسن ان تقيس رأسك من جسدك قال لا قال جعفر فاخبرني لم جعل الله الملوحة في العينين و المرارة في الاذنين و الماء في المنخرين و العذوبة في الشفتين لاي شي ء جعل الله ذلك قال لا ادري قال جعفر ان الله تعالي خلق العينين فجعلها شحمتين و خلق الملوحة فيهما منا منه علي ابن آدم و لو لا ذلك لذابتا و ذهبتا و جعل المرارة في الاذنبين منا منه عليه و لو لا ذلك لهجمت الدواب فاكلت دماغه و جعل الماء في المنخرين ليصعد منه النفس و ينزل و يجد منه الريح الطيبة من الردية و جعل العذوبة في الشفتين ليجد ابن آدم لذة المطعم و المشرب.



[ صفحه 39]



ثم قال لابي حنيفة اخبرني عن كلمة اولها شرك و آخرها الايمان قال



لا ادري قال جعفر هي كلمة لا اله. ثم سكت كان شركا ثم قال ويحك ايما اعظم عندالله اثما قتل النفس التي حرم الله بغير حق او الزنا؟

قال بل قتل النفس قال جعفر ان الله تعالي قد قبل في قتل النفس شهادة شاهدين و لم يقبل في الزنا الاشهادة اربعة فاني يقوم لك القياس.

ثم قال ايما اعظم عندالله الصوم او الصلوة قال الصلوة قال فما بال الحائض تقضي الصوم و لا تقضي الصلوة اتق الله يا عبدالله و لا تقس الدين به رأيك فانا نقف غدوا من خالفنا بين يدي الله فنقول قال الله قال رسول الله «ص» و تقول انت و اصحابك سمعنا و رأينا فيفعل الله بنا و بكم ما يشاء. انتهي و ايضا السقيفه في باب اللام بعده الياء ج 2 ص 520

قال عن سعيد بن ابي الخصيف: قال: دخلت أنا و ابن ابي ليلي المدينة فبينا نحن في مسجد الرسول «ص» اذ دخل جعفر بن محمد عليهماالسلام، فقمنا اليه، فسئلني عن نفسي و اهلي.

ثم قال: من هذا معك؟ فقلت: ابن ابي ليلي قاضي المسلمين، فقال: نعم، ثم قال له: تأخذ مال هذا، فتعطيه هذا و تفرق بين المرء و زوجه لا تخاف في هذا احدا، قال نعم.

قال «ع» باي شي ء تقضي قال: بما بلغني عن رسول الله «ص» و قول ابي بكر و عمر، قال: فبلغك ان رسول الله «ص» قال: أقضاكم علي؛ قال: نعم قال: فكيف تقضي بغير قضاء علي «ع» و قد بلغك هذا، قال: فاصفر وجه ابن ابي ليلي ثم قال: التمس لنفسك و لا اكلمك من رأسي كلمة ابدا. انتهي



[ صفحه 40]




پاورقي

[1] ص 351 ط الغري.

[2] ص 145 ط مصر.


نسب بني اميه


حضرت عبدمناف جد اعلاي رسول خدا صلي الله عليه و آله از دنيا رحلت نمود و فرزنداني به جاي گذارد كه از آنها هاشم و مطلب و نوفل و عبد شمس بودند. هاشم از جهت عقل و بزرگواري سرآمد آنان بود. از اين رو، قريش توافق نمودند كه ميزباني و سقايت حجاج را هم چنان كه به عهده ي پدر او عبد مناف بود به عهده ي او واگذارند آري هاشم نيز همانند پدر خود ميزبان و ميهمان نواز و ساقي حجاج شد و بر شرافت پدر خود افزود و براي قريش منشأ درآمدي فراهم نمود و دستور داد آنها در زمستان هر سال يك سفر تجارتي به يمن و در تابستان آن يك سفر تجارتي به شام داشته باشند؛ چنان كه قرآن نيز به آن اشاره نموده است. هدف هاشم از اين كار تقويت مالي قريش بود تا بتوانند حجاج را ضيافت كنند. اين كار (ضيافت حجاج) فضيلت بزرگي بود كه هر صاحب شخصيتي قوم خود را با آن شرافت و افتخار مي داد.

هاشم ضيافت حجاج را از خود شروع نمود تا مردم به او اقتدا كنند. او در اطعام و احسان به جايي رسيد كه به سبب احسان او مردم از فقر نجات يافتند. از اين رو، شاعر در وصف او گفته است:



عمرو العلي هشم الثريد لقومه

و رجال مكة مسنتون عجاف...



يعني: عمرو (كه نام اول هاشم بود) مردم مكه را كه در طول سال گرسنه بودند از فقر



[ صفحه 24]



نجات داد. [1] و پس از اين قصيده او ملقب به هاشم گرديد. البته سخاوت و كرم تنها يكي از فضايل هاشم بود كه به واسطه ي آن سادات و بزرگان عرب او را آقاي خود انتخاب نمودند. و چون برادران هاشم دو دسته شدند، مطلب در كنار هاشم قرار گرفت و نوفل و عبد شمس نيز در كنار يكديگر قرار گرفتند. اين دو همواره مي خواستند خود را در سيادت به برادر خود هاشم نزديك كنند و چون در عمل نتوانستند همراه او حركت كنند هاشم به سبب خصلت سخاوت و خصال ديگر بدون رقيب ماند و سيد و آقاي مكه گرديد.

هنگامي كه عبد شمس از دنيا رفت فرزند او اميه نيز مي خواست خود را در فضيلت و سيادت به هاشم برساند، ولي او جز مال و فرزند چيزي نداشت و مال و فرزند نمي توانست براي او سيادت ايجاد نمايد. از اين رو، روزي اميه طمع نمود كه با هاشم منافره [2] كند. گر چه اين اقدام بي جايي بود و هاشم نيز كه سيد قريش و شيخ ابطح بود نيازي به منافره با اميه نداشت. او مي دانست در منافره سبقت پيدا مي كند و اميه خوار مي گردد. به هر حال، با او منافره نمود او را ده سال از مكه اخراج كرد. اميه نيز مي دانست كه منافره ي با هاشم براي او جز مغلوب شدن و ذلت چيزي به بار نمي آورد، ولي به همين قانع شد كه بگويند اميه با سيد حرم و شيخ قريش به منافره برخاست.

عبدالمطلب نيز بعد از پدر خود هاشم و عموي خود مطلب به حد كمال رسيد و عزت بيشتري پيدا نمود و آب زمزم را كه تا آن زمان هيچ كدام از قريش در اختيار نگرفته بودند در اختيار گرفت. از اين رو قريش بر او حسد بردند و از او خواستند كه در منصب سقايت با او شريك باشند و چون او اجازه نداد تصميم گرفتند كه او را نزد كاهني در شام ببرند و محاكمه كنند، ولي هنگامي كه در مسير شام كراماتي از دو ديدند از اين عمل صرفنظر نمودند و راضي شدند كه زمزم و منصب سقايت حاج را به او واگذارند.

مخفي نماند كه عبدالمطلب همان شخصيتي است كه به ابرهه - رئيس و امير لشكر



[ صفحه 25]



حبشه كه از طرف نجاشي استاندار يمن نيز بود و با لشكر عظيمي براي خراب نمودن كعبه آمده بود - اعلان خطر كرد [و فرمود: «اين خانه را صاحبي است و او از آن دفاع خواهد نمود»] و از بيت الله و خانه ي كعبه خارج نشد، در حالي كه همه ي قريش از ترس لشكر ابرهه فرار نمودند و در نهايت خداوند لشكر ابرهه را [طبق آنچه در تاريخ ثبت گرديده] و قرآن نيز بيان نموده است هلاك نمود و سخن عبدالمطلب به حقيقت پيوست.

از اين رو، قريش بر او حسد بردند؛ چنان كه هر صاحب فضيلتي مورد حسد خواهد بود. و اما اميه پس از مغلوب شدن در منافره ي ياد شده با هاشم، بار ديگر از روي حسد پيشنهاد منافسه [و مسابقه و منافره] با عبدالمطلب را نمود و چون باز مغلوب گرديد عبدالمطلب ده سال او را غلام خود قرار داد.

حرب پسر اميه نيز از روي جهالت با عبدالمطلب به مفاخره برخاست. او نيز فكر مي كرد بدون فضيلت و ارزش هاي انساني و اعمال نيك كسي صاحب عزت و آبرو مي شود. از اين رو، به واسطه ي غرور و حسدي كه در او بود از عبدالمطلب در خواست منافره و مسابقه نمود و اين جرأت بزرگي بود گرچه مي دانست كه با اين كار نمي تواند ذره اي از عظمت عبدالمطلب را كه شيخ قريش بود بكاهد، جز اين كه به نظر ما او فكر مي كرده با مسابقه و منافره مي تواند براي خود تأمين عزت نمايد. او نيز در اين منافره مغلوب عبدالمطلب گرديد و در اين مسابقه نافر [و حاكم در منافره] از طمع حرب در منافره با عبدالمطلب كه شيخ مكه بود تعجب نمود و چون در پايان ديد حرب مغلوب شد به حرب در شعر خود گفت:



أبوك معاهر و أبوه عف

و ذاد الفيل عن بلد حرام



يعني: اي پسر اميه! پدر تو ناپاك و ولد حرام بود و پدر او مرد عفيف و پاكدامني بود كه فيل را با دعاي خود از ظهر مكه دور نمود. و اين گواهي وضعيت حال حضرت عبدالمطلب و خانواده ي او و وضعيت حال حرب و پدران او را كه داراي دو خوي متناقض بوده اند را روشن مي سازد گرچه اهل بينش در آن زمان در ميدان هاي مسابقه، هاشم و فرزندان او را بر اميه و فرزندانش مقدم مي داشته اند.



[ صفحه 26]



از سويي، پيمان و سوگند معروف به «حلف الفضول» كه بهترين سوگند نامه ي قريش بلكه عرب بوده و اساسا براي جلوگيري از ظلم و ستم و تجاوز به حق ديگران و دفاع از ستمديدگان انجام مي گرفته و رسول خدا صلي الله عليه و آله قبل از اسلام در آن وارد گرديد و بعد از اسلام نيز مي فرمود: «اگر چنين پيماني باز برگزار گردد من در آن شركت خواهم نمود.»، دليل ديگري بر فضيلت بني هاشم بوده است و اين همان پيمان و سوگندي است كه امام حسين عليه السلام نيز به وسيله ي آن معاويه را تهديد نمود و از طاغيان غاصب بني اميه جلوگيري نمود و مال هاي فراواني كه غارت شده بود و نواميسي كه غصب گرديده بود را بازگرداند، پيدايش اين پيمان و سوگندنامه از ناحيه ي زبير فرزند عبدالمطلب بود و در آن زمان نوفليون و عبشميون [...] در آن وارد نشدند و جاي اين سؤال هست كه براي چه آنان در اين سوگند نامه وارد نشد؟ آيا براي اين كه تأسيس آن به دست هاشمي ها بود؟ و يا چون فضيلت و ارزش والايي بود و يا...

اينك مي گوييم: اين وضعيت اميه [و فرزندان اميه] قبل از اسلام بوده است. و اگر نگاهي به مواقف آنان بعد از طلوع مبارك اسلام نماييد به يقين مي يابيد كه اين شجره ي ملعونه حقا سزاوار آيه ي مباركه ي (و الشجرة الملعونة في القرآن) هستند؛ چرا كه ايمان به خدا در اعماق قلوب آنان وارد نگرديد و در طول تاريخ از كارشكني و پوشاندن حقايق بلكه جنگ و مبارزه ي با اسلام دريغ نكردند و به هر وسيله اي توانستند از پيشرفت اسلام جلوگيري نمودند افزون بر آن، اعمال و كردار شخصي آنان نيز دور از عدل و مروت و شرف و فضيلت بوده است.

براي نمونه، آيا كسي مي توان آزار ابوسفيان را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قبل از هجرت به مدينه فراموش كند و يا لشكركشي هاي او را بعد از هجرت از ياد ببرد؟ آري، تاريخ، جنگ احد و احزاب و جريان حديبيه و امثال اينها را ثبت نموده و از قساوت و شقاوت اين طايفه به روشني خبر مي دهد. آري فرزندان اسلام نمي توانند وقايع ياد شده را فراموش كنند از سويي، ابوسفيان و فرزند او معاويه مسلمان نشدند جز هنگامي كه اسلام گلوي آنان را فشار داد و راه فراري نداشتند با اين حال رسول خدا صلي الله عليه و آله بعد از فتح مكه سحاب



[ صفحه 27]



رحمت و عفو خود را بر سر آنان گشود و از غنايم جنگ حنين به آنان عطا نمود در حالي كه آنها از اعمال ناشايست گذشته ي خود هراس داشتند و بر شرك و بت پرستي و كينه و حسد خود باقي بودند و به دنبال فرصت مي گشتند كه قدرت به دست آنان بيايد و انتقام خون هايي كه از پدرانشان در جنگ ها ريخته شده بود را بگيرند.

البته ابوسفيان نتوانست كينه هاي باطني خود را پنهان بدارد و بسا از زبان او سخنان زشتي خارج مي شد و اين سخنان بيشتر در زمان عثمان بود كه به او تأمين داده بود [3] و معلوم است كه هر كسي از كيفر و عقوبت در امان باشد بي ادب خواهد بود. اين تأمين به اين علت بود كه كار به دست فرزندان او افتاده بود. از اين رو، جرئت نمود و به قبر حضرت حمزه توهين كرد. فرزند او معاويه [4] نيز هنگامي كه ديد شجره ي اسلام ثبات پيدا نموده و پايه هاي آن بر قرار و نيرومند شده و شاخه هاي آن فراگير گشته و نزديك است كه قدرت و سلطنت او را برهم بزند با تمام وجود با همه ي دستورات اسلام مخالفت نمود و به عنوان يك دشمن [در باطن] در مقام هدم اسلام برآمد.

هرچند در ظاهر براي حفظ حكومت خود به اسلام تظاهر مي نمود و اين تنها براي رسيدن به مقاصد و سلطنت پهناوري بود كه پدر او حرب و جد او اميه طالب آن بودند. البته تظاهر به اسلام كه راهي بود براي رسيدن به حكومت و دگرگون نمودن پايه هاي اسلام، براي معاويه سودمند بود معاويه در دشمني با اسلام به جايي رسيد كه به جنگ با اميرالمؤمنين عليه السلام برخاست، جنگي كه در حقيقت جنگ با رسول خدا صلي الله عليه و آله بود، چرا كه رسول خدا صلي الله عليه و آله به اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: «حمايت از تو حمايت از من است و جنگ با تو نيز جنگ با من است» [5] و در سخن ديگري فرمود: «يا علي! تو بعد از من با ناكثين و



[ صفحه 28]



قاسطين و مارقين جنگ خواهي نمود.» [6] .

البته بهانه ي معاويه در جنگ با اميرالمؤمنين عليه السلام، خون خواهي از كشته شدن عثمان بود و آن جز يك حيله و عوام فريبي نبود، چرا كه اگر هدف از جنگ انتقام خون عثمان بود چگونه بعد از اميرالمؤمنين عليه السلام كه قدرت كامل به دست او بود دست از انتقام جويي برداشت. شگفت آور است كه در زمان خلافت و امارت اميرالمؤمنين عليه السلام كه بايد همه ي مردم از او اطاعت مي كردند معاويه ولي دم و انتقام گيرنده ي خون عثمان شده بود؟!

به حق سوگند كه معاويه در قساوت و پستي و دشمني با اسلام به جايي رسيد كه نياز به توضيح ندارد. او فرد شناخته شده اي است. او اگر در مقام جنگ با اسلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله نمي بود شمشير به روي آل پيامبر صلي الله عليه و آله نمي كشيد، در حالي كه قرآن با صداي بلند احترام و محبت و دوستي آنان را بر مردم واجب نمود و رسول خدا صلي الله عليه و اله نيز مردم را به محبت و دوستي و تمسك به آنان امر نمود و اهل بيت عليهم السلام گناهي نزد معاويه جز اين كه عترت و اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله و امامان و رهبران مردم بودند نداشتند. آري، اگر معاويه با آنان با محبت و گذشت برخورد مي نمود به رياست و حكومت دست نمي يافت و نمي توانست انتقام خون پدران خود را از اسلام و پيامبر خدا صلي الله عليه و آله بگيرد.

البته معاويه در جنگ با اسلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله به تمام مقاصد خود نرسيد. از اين رو، اين عمل را به فرزند پليد خود يزيد واگذارد. و يزيد چون شيطنت پدر خود را نداشت كه با حيله با اسلام به جنگ برخيزد. پستي خود را برملا نمود و پرده ها را كنار زد و در ابتداي حكومت خود سبط رسول خدا صلي الله عليه و آله و ريحانه ي او و سيد جوانان بهشتي يعني حضرت سيد الشهداء و عزيزان و اصحاب او را كه بهترين مردم و صاحب صلاح و فضيلت بودند را به شهادت رساند و چيزي نگذشت كه در مدينه به نفوس و نواميس مردم خيانت نمود و هرگز چيزي به عنوان دين و مروت و حيا از او جلوگيري نكرد و پس از آن كعبه را محاصره نمود و بيت خدا و اهل آن را هدف تيرهاي سهمگين خود قرار داد.

آيا هيچ گروهي در آن زمان همانند امام حسين عليه السلام و ياران او از حوزه ي اسلام و مسلمين



[ صفحه 29]



دفاع نمودند؟ و يا مردم هيچ شهري همانند مردم مكه و مدينه در آن زمان از اسلام پيروي مي كردند؟ و آيا يزيد بيش از اين مي توانست با رسول خدا صلي الله عليه و آله و عترت آن حضرت و صحابه ي او به جنگ برخيزد؟!

اگر ما بخواهيم مبارزات و جنايات بني اميه را نسبت به اسلام و پيامبر گرامي اسلام شماره كنيم رقم بالايي را به دست خواهيم آورد و از موضوع كتاب خارج خواهيم شد. آري، بد نيست مقداري از آنچه را كه «مقريزي» صاحب كتاب «خطط» در كتاب خود به نام «النزاع و التخاصم» آورده و يا جاحظ در كتاب خود، به عنوان مثال براي مفاخره بين بني اميه و بني هاشم، آورده است اشاره كنيم.

اين دو نويسنده [كه هر دو سني هستند] مي نويسند: بني اميه همواره به گردن صحابه ي پيامبر صلي الله عليه و آله مهر عبوديت و به دست هاي مسلمانان علامت و نشان بندگي و بردگي مي زدند و مقام رسول خدا صلي الله عليه و آله را پايين تر از خليفه قرار داده بودند و زن هاي مسلمانان را در بلاد اسلامي اسير خود مي دانستند و نماز را به سبب مشغول بودند به سخنراني تأخير مي انداختند و بر بالاي منبر رسول خدا صلي الله عليه و آله مي خوردند و مي آشاميدند و بدهكار را به سبب بدهكاري مي فروختند. [7] .

آنچه گفته شد شمه اي از مخالفت هاي آنان با احكام اسلام است. آيا تو فكر مي كني آنها حدود دين و قانون اسلام را نمي دانسته اند؟ آري، مي دانسته اند و لكن بني اميه در مقام جنگ با اسلام بوده اند. براي اثبات اين حقيقت همين كافي است كه آنها رسالت را سلطنتي مي دانستند و مي گفتند: بني هاشم با آن بازي كردند. [چنان كه يزيد سر مبارك امام حسين عليه السلام را مقابل خود گذارد و گفت:



لعبت هاشم بالملك

فلا خبر جاء و لا وحي نزل]



بني اميه كتاب خدا را هدف تيرهاي خود قرار دادند و كوشيدند تا حج را به بيت المقدس و سپس به مسجد اموي شام منتقل نمايند. از اين رو، كعبه را با منجنيق هدف تير قرار دادند.



[ صفحه 30]



بالاتر از همه ي اينها ظلم هايي است كه به عترت پيامبر صلي الله عليه و آله وارد نمودند. بعضي را [مانند حضرت مسلم عليه السلام] در كناسه ي كوفه به دار آويختند و بعضي را مانند زيد و فرزند او يحيي در جوزجان به دار آويختند و بعضي را مانند امام حسن و امام سجاد و امام باقر عليهم السلام و ابي هاشم فرزند حنفيه و ابراهيم فرزند محمد برادر سفاح و امثال آنان را به وسيله ي سم كشتند. و عده ي زيادي در اطراف عالم پراكنده گشتند و يا در سياهچال هاي زندان گرفتار شدند. در بين خلفاي بني اميه بهترين آنان عمر بن عبدالعزيز بود. او چون دانست كه مردم در باطن او كينه و خشم دارند روش خود را تغيير داد و كردار پدران خويش را محكوم نمود. [8] .

البته استبعاد ندارد كه مردم اين حكومت ها را بپذيرند؛ چرا كه بيشتر مردم به دنبال متاع دنيا و به آن راغب تر هستند، در حالي كه دين از آنان تقواي دروني و بيروني و روش عادلانه نسبت به دور و نزديك را طلب مي كند، همان گونه كه از آنان مي خواهد از فحشاي دروني و بروني و ظلم پرهيز نمايند. و چه دورند مردم نسبت به آنچه دين از آنان مي خواهد. نفس اماره كدام انساني را به پيروي از دين دعوت مي كند؟ دين دايره ي شهوات را تنگ مي نمايد و ظلم و تجاوز به حق ديگران را حرام مي داند.

مردم اگر خواهان هدايت و تعالي باشند رهبران حق و عدل و صدق از آنان پنهان نيستند و رهبران الهي نيز جز دستورات نوراني اسلام را از آنان نمي طلبند. البته برخي مردم از دستورات عالي و ارزشمند اسلام فرار مي كنند؛ مانند فرار كردن حيوان وحشي از ملائكه و فرار كردن حصبا از ستارگان آسمان. و اگر كسي احوال مردم را به دقت بنگرد به حقيقت و صدق سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله يقين مي كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

«هميشه كسي بر شما حكومت خواهد نمود كه همگون شما باشد.» [9] آيا هيچ دانشمندي راضي مي شود كه نادان و جاهلي بر او حاكم شود و يا هيچ انسان عادلي



[ صفحه 31]



راضي مي شود كه فاسقي او را رهبري كند؟ اگر حاكمان نادان و ستمگر و اهل فجور پشتوانه هايي مانند خود را پيدا نمي كردند و مردم نسبت به اعمال آنان سكوت نمي نمودند آنان طمع هوا پرستي و هوس راني پيدا نمي كردند و در مقام شكستن حرمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و تضعيف رسالت و جنگ با عترت او برنمي آمدند.

آري هنگامي كه روحيات و اعتقادات مردم ضعيف شود و كردار آنان دگرگون گردد، تو خواهي ديد كه خيانت كارها و منافقان و گروه هاي انحرافي بر حق و اهل هدايت حاكم مي گردند. و تو تعجب خواهي نمود كه چگونه تا امروز حق به جاي خود پايدار مانده و مندرس نگرديده و پايه هاي هدايت دگرگون نگشته است؟ در حالي كه طرفداران حق و دين در هر زمان و مكاني جدا ناچيز و ناتوان بوده اند و خداوند مي فرمايد: «و قليل من عبادي الشكور» [10] يعني: «اندكي از مردم قدردان حق و هدايت و نعمت هاي الهي هستند.»

چگونه امكان دارد كسي از دين و حقيقت آگاه نباشد، در حالي كه اگر توجه مي بيند كه باطل و حق درگير شده اند و باطل به واسطه ي طرفداراني كه دارد بر حق و اهل آن غالب گرديده است؟! البته اين واقعيت [يعني گرايش به باطل] از مردم دور نيست و آنچه دور به نظر مي رسد اين است كه در بعضي از زمان ها حق بر باطل پيروز گردد! براي مثال اگر اميرالمؤمنين و امام حسن عليهماالسلام بر معاويه پيروز مي گشتند و يا امام حسين عليه السلام بر يزيد غلبه مي نمود چيز جديد و تازه اي بود! البته پيروزي هاي رسول خدا صلي الله عليه و آله بعد از آن همه جنگ هاي خونين [به وسيله ي كمك هاي غيبي] براي اقامه ي حجت و ثابت شدن اساس اسلام بود. به فرموده ي قرآن: (ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة) [11] ؛ يعني: «تا هر كه هدايت مي شود با بينش باشد و هر كه گمراه مي گردد نيز دانسته و ازروي بينش باشد» و اگر در آن زمان كفر بر اسلام غالب مي گرديد نور اسلام كامل نمي شد و حجت بر مردم تمام نمي گرديد.

آري، رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله دعوت خود را در صدر اول [در مكه] با نشان دادن



[ صفحه 32]



معجزات و ارزش هاي فراوان و اخلاق نيك خود شروع نمود و مردم سخن او را نپذيرفتند، در حالي كه رسالت و دعوت او براي خير و سعادت آنان بود. اين وضعيت در تمام زمان هاي گذشته نيز چنين بوده [و خواهد بود] و اگر اسلام قدرت پيدا نمي نمود و شمشير و تازيانه بالاي سر مردم نبود، اين دعوت را مي پذيرفتند. از اين رو، آنها پس از رحلت پيامبر صلي الله عليه و آله به سرعت از بهشت و حظيرة القدس به دوزخ و اعتقادات پيشينيان خود بازگشتند. قرآن مي فرمايد: (و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات أو قتل انقلبتم علي أعقابكم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضر الله شيئا) [12] يعني: «محمد جز رسول خدا نبود كه قبل از او نيز پيامبراني آمدند. آيا اگر او كشته شود و يا بميرد شما به جهالت خود بازمي گرديد؟ هر كه چنين كند به خداي خود آسيبي نخواهد رساند.»

آري، بني اميه خون اهل ايمان و كساني را كه از حق دفاع مي نمودند فراوان ريختند، ولي خداوند كساني را جايگزين آنان نمود [تا نور حق خاموش نگردد] چنان كه مي فرمايد: (يخرج الحي من الميت) [13] يعني خداوند از نسل گمراهان و مردگان، افراد زنده اي را آفريد و آنان هدايت يافتند و لعنت به بني اميه شامل حال آنها نشد. قرآن مي فرمايد: (لا يضركم من ضل اذا اهتديتم) [14] يعني: «اگر شما هدايت يابيد كفر و ضلالت ديگران به شما آسيبي نمي رساند.» و يا مي فرمايد: «و لا تزر وازرة وزر اخري» [15] يعني: «هيچ كس بار گناه ديگري را به دوش نمي گيرد.» و يا مي فرمايد: «من عمل صالحا فلنفسه و من أساء فعليها» [16] يعني: «هر كه عمل نيكي انجام دهد براي خود انجام داده و هر كه عمل بدي انجام دهد براي خود انجام داده است.» و يا مي فرمايد: (ما علي المحسنين من سبيل) [17] يعني: «كسي حق ندارد نيكوكار را كيفر دهد و او را مؤاخذه نمايد.»



[ صفحه 33]




پاورقي

[1] شرح نهج البلاغه 3 / 457.

[2] منافره يك نوع مسابقه در شرافت بوده كه دو نفر سوابق و نسب و اعمال خود را مطرح مي كرده و شخصي بين آنان قضاوت مي نموده است و اگر يكي از آنان سبقت مي جسته حق داشته كه ديگري را غلام خود قرار دهد و يا تبعيد نمايد و يا....

[3] اغاني ج 6 / 90 - 96.

[4] در مذمت معاويه از رسول خدا صلي الله عليه و آله سخنان زيادي رسيده و از آنهاست سخن آن حضرت كه به عمار فرمود: «اي عمار! تو را گروه ستمگري در صفين خواهند گشت.» سيوطي اين حديث را متواتر مي داند. سخناني نيز درباره ي اميرالمؤمنين عليه السلام از آن حضرت نقل شده كه مي فرمايد: «علي با قاسطين و ستمگران جنگ خواهد نمود و آنها معاويه و لشكر او هستند». در شرح ابن ابي الحديد بر نهج البلاغه (ج 1 / 347 و 254 و ج 3 / 443 و ج 2 / 363 و...) مي توان نظر مردم را درباره ي معاويه به دست آورد.

[5] مسند احمد بن حنبل 2 / 442؛ اسدالغابة 3 / 11.

[6] معاني الاخبار، ص 204؛ سنن ابن ماجه، ج 8، ح 3950.

[7] شرح نهج البلاغه 3 / 469 - 470.

[8] قاضي نعمان مصري در كتاب «المناقب و المثالب» مناقب بني هاشم و مثالب و جنايات بني اميه را بيان نموده و اگر شما اين كتاب را مطالعه كني وضعيت بني اميه را كاملا به دست مي آوري و ما به علت رعايت اختصار از تفصيل بيشتر صرف نظر نموديم.

[9] مسند احمد بن حنبل 4 / 437.

[10] سبأ / 13.

[11] انفال / 42.

[12] آل عمران / 144.

[13] آل عمران / 144.

[14] مائده / 105.

[15] انعام / 164.

[16] فصلت / 46.

[17] توبه / 91.


سخنان امام صادق درباره ي خوف و رجاء


خداوند جامع بين عظمت و رحمت و غضب و رضا است. همان گونه كه رحمت او وسيع است، خشم و غضب او نيز بزرگ است، همان گونه كه پاداش او فراوان است عقاب و كيفر او نيز بزرگ است و چون رحمت او وسيع و پهناور است عفو او نسبت به مجرم و گنهكار نزديك است و چون عقاب و كيفر او شديد است ترس از خشم و كيفر او



[ صفحه 302]



زياد است؛ از اين رو مؤمن بايد هميشه بين خوف و رجا و ترس و اميد به سر ببرد چرا كه نمي داند به واسطه ي كدام خطا مؤاخذه مي شود و جزء مجرمين قرار مي گيرد و به واسطه كدام عمل نيك پاداش داده مي شود و جزء محسنين قرار مي گيرد.

پس لازم است انسان هميشه از خطاها و گناهان پرهيز كند و بترسد از اين كه در ديوان مجرمين قرار گيرد و از هيچ عمل نيكي دريغ نكند تا در ديوان محسنين قرار گيرد. تعاليم امام صادق عليه السلام و سخنان ايشان درباره ي خوف و رجا؛ ترس و اميد روشنگر اين مطلب است كه اين دو امر چگونه بايد با هم جمع شوند؛ به نحوي كه مؤمن همواره بين خوف و رجا باشد؟ و اگر توازن خوف و رجاي او از بين برود يا مغرور مي شود و يا مأيوس، و هر دو از اسباب هلاكت او خواهد بود. اكنون پاره اي از سخنان آن حضرت را درباره ي خوف و ترس بيان مي كنيم.

امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «بايد چنان از خداوند بترسي كه او را مي بيني؛ و اگر تو او را نمي بيني او تو را مي بيند و اگر فكر كني كه او را تو را نمي بيند كافر شده اي و اگر بداني كه او تو را مي بيند و باز گناهي از تو سر بزند؛ خداي خود را ناچيزتر از هر ناظري قرار داده اي. [1] .

اين سخن امام عليه السلام كه فرمود: «كسي كه خدا را ناظر بر احوال خود نداند كافر خواهد بود»، به اين علت است كه چنين كسي، منكر علم خدا نسبت به موجودات است و اين مساوي با انكار خلقت موجودات توسط خداوند و در نهايت مساوي با انكار وجود ذات مقدس او مي باشد.

و اما اين كه فرمود: «چنين كسي كه خدا را ناچيزتر از هر ناظري دانسته است»؛ مسأله روشني است زيرا اگر انسان احساس كند كسي كه صاحب قدرت و شوكت است بر او تسلط دارد و از او خشمگين شده و توانايي نابود كردن او را دارد به ناچار از مخالفت با او پرهيز مي كند و در مقابل او سر خجلت و هراس فرو مي آورد؛ اما اگر از نگاه او هراسي نداشته باشد معلوم مي شود كه خوف و ترسي از او ندارد و خشم و غضب، رضا و خشنودي و پاداش و كيفر او را ناچيز مي شمارد، پس كسي كه جرأت بر معصيت خدا



[ صفحه 303]



دارد با اين كه مي داند خداوند ناظر بر افعال و اعمال اوست در حقيقت خداي خود را «أهون الناظرين» قرار داده است.

و در سخن ديگر فرمود: «من عرف الله خافه، و من خاف الله سخت نفسه عن الدنيا» [2] ؛ يعني، كسي كه خدا را بشناسد، از او مي ترسد و كسي كه از خدا بترسد از [علايق به] دنيا مي گذرد.

و فرمود: «ان من العبادة شدة الخوف من الله عزوجل يقول الله عزوجل: (انما يخشي الله من عباده العلماء) [3] و قال جل ثناءه: (فلا تخشوا الناس و اخشون) و قال تبارك و تعالي: (و من يتق الله يجعل له مخرجا) [4] .

يكي از عبادت ها، خوف و ترس شديد از خداوند است چنان كه خداوند مي فرمايد: «تنها علما و دانشمندان، [واقعي] از خدا مي ترسند.» و مي فرمايد: «از مردم نترسيد بلكه از من [كه صاحب قدرت هستم] بترسيد.» و مي فرمايد: «هر كس از خدا بترسد خدا براي او راه نجات و گشايش فراهم خواهد نمود.»

سپس امام صادق عليه السلام فرمود: «ان حب الشرف و الذكر لا يكونان في قلب الخائف الراهب.» [5] يعني: هرگز حب رياست و نامداري در قلب مؤمن خائف و ترسا قرار نمي گيرد.

امام صادق عليه السلام نيز در تفسير آيه ي (و لمن خاف مقام ربه جنتان) فرمود: كسي كه از مقام پروردگار خود هراس دارد و مي ترسد، بداند كه خدا او را مي بيند و سخن او را مي شنود و عمل خوب و بد او را مي داند. به همين دليل او از كارهاي قبيح و زشت دوري مي كند و از خدا مي ترسد و نفس خود را از هوي و هوس دور مي دارد.

و فرمود: مؤمن همواره بين دو هراس قرار دارد: يكي گناه گذشته كه نمي داند خداوند نسبت به آن گناه با او چه خواهد كرد؛ و ديگري باقي مانده ي عمرش كه نمي داند چه بر سر او خواهد آمد؛ بنابراين او هميشه در حالت خوف و ترس به سر مي برد و مصلحت او جز اين نيست. [6] .



[ صفحه 304]



حقيقتا صلاح مؤمن همواره در خوف و هراس اوست؛ زيرا اگر هراس داشته باشد به هر وسيله اي مي كوشد كه خطر را از خود دور نمايد و به همين دليل از نافرماني خدا دوري مي كند و رو به طاعت او مي آورد.

امام صادق عليه السلام در سخن ديگري مي فرمايد: «كسي كه از خدا بترسد، خداوند همه چيز را از او مي ترساند و كسي كه از خدا نترسد خداوند او را از همه چيز مي ترساند.» [7] .

و درباره ي خوف و رجا مي فرمايد: «سزاوار است مؤمن آن گونه از خدا بترسد كه گويي [به واسطه اعمال زشت و گناهان خود] مشرف و نزديك به آتش گرديده است و آن گونه اميد به رحمت خدا داشته باشد كه خود را اهل بهشت بداند.» سپس فرمود: «خداوند منتظر گمان بنده ي خود مي باشد پس اگر گمان او به خداوند خوب نباشد، خداوند مطابق گمانش با او معامله خواهد نمود.» [8] .

با توجه به سخنان امام صادق عليه السلام سزاوار است كه مؤمن بين خوف و رجا باشد، چنان كه خداوند مي فرمايد: (يدعون ربهم خوفا و طمعا) [9] زيرا خوف تنها انسان را به يأس و نااميدي وامي دارد و يأس و نااميدي از رحمت خدا ناپسند است و انسان را از انجام عمل خير دور مي كند و اميد تنها نيز انسان را گرفتار «أمن من مكر الله» مي نمايد و آن نيز يك انحراف و گمراهي است و نشاط عبادت را از انسان مي گيرد و اما اين كه خدا منتظر گمان بنده ي خود مي باشد، شايد بدين معناست كه خداوند همواره مطابق گمان بنده ي خود به اعمال نيك و بد او پاداش و كيفر مي دهد، البته نه اين كه به صرف گمان خوب او، خداوند پاداش نيك به او بدهد گر چه او اعمال خلاف و زشتي را انجام داده باشد و اميد پاداش نيك داشته باشد، چنان كه بيان خواهيم نمود.

امام صادق عليه السلام فرمود: «لا يكون المؤمن مؤمنا حتي يكون خائفا راجيا و لا يكون خائفا راجيا حتي يكون عاملا لما يخاف و يرجو» [10] يعني: ايمان مؤمن پذيرفته نيست تا زماني كه



[ صفحه 305]



خود را بين خوف و رجا و ترس و اميد ببيند و هرگز بين خوف و رجا قرار نخواهد گرفت تا اين كه نسبت به آنچه مي ترسد و اميدوار است عمل نمايد.

سخن امام صادق عليه السلام را اين گونه مي توان تفسير كرد كه عمل، مظهر خوف و رجا مي باشد و اگر كسي اهل عمل نباشد در ادعاي خوف و رجا دروغ گو خواهد بود؛ همان گونه كه وجدان شاهد آن است زيرا اگر انسان از كسي نسبت به خود و يا بستگان خود هراس داشته باشد مي كوشد تا از او حذر كند و خود و عزيزان خود را در پناهگاهي قرار دهد و اگر انسان به كسي اميدوار باشد مي كوشد كه از راه هايي خود را به او نزديك كند.

و فرمود: «حسن الظن بالله ألا ترجو الا الله و لا تخاف الا ذنبك» [11] يعني: حسن ظن به خدا اين است كه اميدوار باشي مگر به خدا و از چيزي نترسي جز از گناه خود.

در حقيقت اميد بنده به غير خدا به علت شك در قدرت و رحمت خداوند است نسبت به بندگان خود و يا به اين علت كه گمان مي كند كسي غير از خدا توان بي نياز نمودن و تأمين حاجت او را دارد و مي تواند بي نياز از خداي خود باشد و اين چيزي جز سوء ظن به قادر كريم نيست، حتي ترس از غير گناه مانند ترس از مرگ، و يا ترس از مخلوقات ديگر و... دليل شك در قدرت خداوند و رحمت او خواهد بود.

به امام صادق عليه السلام گفته شد: عده اي گناه مي كنند و مي گويند: ما به رحمت خداوند اميدوار هستيم و تا هنگام مرگ همين گونه هستند، امام عليه السلام فرمود: «اينها آرزوهاي كاذبي دارند و به دروغ مي گويند كه اميد به رحمت خداوند دارند، زيرا اگر كسي به چيزي اميدوار باشد بايد به جستجوي آن برود و آن را طلب كند و اگر از چيزي بترسد، بايد از آن فرار نمايد.» [12] .

كاملا معلوم است كه شخص اميدوار، بدون سعي و كوشش به خواسته ي خود نمي رسد و شخص خائف نيز بدون فرار و پرهيز از خطر نجات نمي يابد و آيا هيچ فرد عاقلي در خوف و رجاي خود تكيه بر امر كاذبي مي كند؟!



[ صفحه 306]




پاورقي

[1] كافي ج 2 / 67، باب الخوف و الرجاء.

[2] كافي ج 2 / 68.

[3] ملائكة / 28.

[4] مائده / 44.

[5] كافي ج 69/2.

[6] كافي ج 2 / 71.

[7] مجالس شيخ طوسي، مجلس 42، كافي ج 2 - 68.

[8] كافي ج 2 / 72.

[9] سجده / 16.

[10] كافي ج 2 / 71.

[11] كافي ج 2 / 72.

[12] كافي ج 2 / 68.