بازگشت

حجت روشن


- سارا احمدپور (باران)

انديشه در حيرت است از كسي كه بهتر از او را، هيچ چشمي نديده؛ هيچ گوشي نشنيده و در هيچ قلبي راه نيافته.

او، آيينه ي ذات پروردگار بود و مي دانست هر آنچه را در آسمان ها و زمين، و در بهشت و دوزخ بود؛ از گذشته تا آينده!

او، هر آنچه داشت، از «خدا» داشت و از «قرآن» ، كه: «بيان كننده ي همه چيز است.»

او - بيش تر از همه - همه چيز را براي ما گفت و خود، چنان بود، كه مي گفت... تا آن گاه كه در اتاقي با پرده هاي آويخته، «تبعيد» ش كردند،

او را «مسموم» كردند،

«شهيد» ش كردند.

و «شيعه» منسوب به اوست؛ آيا ما، «پيرو» آن صادق هستيم؟ آيا ما «پيروان» صادق هستيم؟

او، آن گونه بود؛

«مهزم» مي گفت:

براي ديدن امام صادق عليه السلام به مدينه رفتم و در آن ديار، منزلي اجاره كردم.

بعد از مدتي به كنيز صاحب خانه، علاقه مند شدم و يك روز - كه هيچ كس مرا نمي ديد - فقط دست هايش را گرفتم.

همان روز، به ديدار امام شتافتم. پرسيد:

- امروز كجا بودي؟

بي درنگ گفتم:



[ صفحه 100]



- امروز را در مسجد به سر بردم!

حضرتش فرمودند:

- آيا نمي داني فقط پرهيزكاران، به مقام ولايت، دست مي يابند؟!

«من مردي گناهكارم و هرگز نمي توانم از زشتي ها، دست بردارم...

به خودت نگاه نكن كه از دام هاي «شيطان» ، رهانيده شده يي. اگر مي تواني حال مرا به امام صادق عليه السلام بگو، شايد چاره يي برايم انديشد.»

«ابي بصير» ، پيغام همسايه ي خود را - كه از گناهان آشكارش به تنگ آمده بود - در مدينه به امام رساند.

حضرتش فرمود:

- سلام مرا به او برسان و بگو: اگر گناه را ترك كند، بهشت را برايش ضمانت مي كنم.

ابي بصير، از سفر بازگشت و سلام و پيغام حضرت را به همسايه ي خويش بازگفت... و چند روز بعد، به ديدار او - كه در حال مرگ بود - شتافت.

مرد همسايه فقط براي چند لحظه، چشم هايش را گشود و گفت:

- امام صادق عليه السلام به وعده اش وفا كرد...

ابي بصير مي گفت: سال بعد در مدينه به منزل امام رفتم؛ هنوز وارد اتاق نشده بودم، كه فرمود:

- ابابصير! ما به وعده ي خود، وفا كرديم!

و آن گاه كه شنيد پسر عمويش در ميان مردم، لب به ناسزا گفتن حضرتش گشوده، بي درنگ از جا برخاست و دو ركعت «نماز» خواند



[ صفحه 101]



و يك «دعا» :

«خداوندا! من از حق خودم گذشتم؛ تو نيز از او درگذر و به كردار زشتش گرفتار نكن!»

و... همو بود، كه در واپسين لحظه هاي زندگي اش، همگان را فراخواند و در وداع آخر - كه همه ي چشم ها و گوش ها متوجه او بود - سفارش آخرش براي مان باز گفت:

«شفاعت ما، هرگز به كسي كه نماز را سبك شمارد، نمي رسد.»

آري، كار نيكو از هر كه سر زند، خوب است و از ما، بسي ارزش مندتر؛ و كار زشت از هر كه سر زند، نكوهيده است و از ما، بسي نكوهيده تر!

چون ما منسوب به اوييم.

او، چنان بود كه مي گفت؛

آيا ما نيز چنين هستيم، كه مي گوييم؟!


و من دعاء له: و هو المعروف بدعاء التضرع كان يدعو به في الشدائد و يكشف عن ذراعيه


و من دعاء له: و هو المعروف بدعاء التضرع كان يدعو به في الشدائد و يكشف عن ذراعيه و يرفع به صوته و ينتحب و يكثر البكاء و يقول

اللهم لو لا أن ألقي بيدي و اعين علي نفسي و اخالف كتابك و قد قلت: «ادعوني استجب لكم فاني قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان» لما انشرح قلبي و لساني لدعائك و الطلب منك، و قد علمت من نفسي فيما بيني و بينك ما عرفت.

اللهم من اعظم جرما مني و قد ساورت [1] معصيتك التي زجرتني عنها بنهيك اياي، و كاثرت العظيم منها التي اوجبت النار لمن عملها من خلقك، و كل ذلك علي نفسي جنيت و أياها او بقت.

الهي فتداركني برحمتك التي بها تجمع الخيرات لأوليائك، و بها تصرف السيئات عن احبائك.

اللهم اني اسألك التوبة النصوح فاستجب دعائي و ارحم عبرتي و اقلني عثرتي.

اللهم لو لا رجائي لعفوك لصمت عن الدعاء، و لكنك علي كل حال يا الهي غاية الطالبين و منتهي رغبة الراغبين و استعاذة العائذين.

اللهم فأنا استعيذك من غضبك و سوء سخطك و عقابك و نقمتك، و من شر نفسي و شر كل ذي شر، و أستغفرك من جميع الذنوب، و اسألك الغنيمة فيما بقي من عمري بالعافية ابدا ما ابقيتني، و اسألك الفوز بالجنة و الرحمة اذا توفيتني، فانك لذلك لطيف و عليه قادر.



[ صفحه 66]



اللهم اني اشكو اليك كل حاجة لا يجيرني منها الا انت. يا من هو عدتي في كل عسر و يسر، يا من هو حسن البلاء عندي، يا قديم العفو عني انني لا أرجو غيرك و لا اعوذ سواك اذا لم تجبني.

اللهم فلا تحرمني لقلة شكري و لا تؤيسني لكثرة ذنوبي، فانك أهل التقوي و أهل المغفرة.

الهي انا من قد عرفت بئس العبد انا و خير المولي انت، فيامخشي الانتقام و يا مرهوب البطش و يا معروفا بالمعروف انني ليس اخاف منك الا عدلك و لا ارجو الفضل و العفو الا من عندك، و انا عبدك و لا عبد لك احق باستيجاب جميع العقوبة به و بذنوبي مني، ولكني وسعني عفوك و حلمك و اخرتني الي اليوم، فليت شعري يا الهي لازداد اثما اخرتني ام ليتم رجائي منك و يتحقق حسن ظني بك، فأما بعملي فقد اعلمتك انني مستحق لجميع عقوبتك بذنوبي غير انك ارحم الراحمين، و انت بي أعلم من نفسي و عند ارحم الراحمين رجاء الرحمة، فيا أرحم الراحمين لا تشوه خلقي بالنار و لا تقطع عصبي بالنار يا الله، و لا تغلق قحف رأسي بالنار يا رحمن، و لا تفرق بين اوصالي بالنار يا كريم، و لا تهشم عظامي بالنار يا غفور، و لا تصل شيئا من جسدي بالنار يا رحمن، عفوك عفوك ثم عفوك عفوك، فانه لا يقدر علي ذلك غيرك و انت علي كل شي ء قدير.

يا محيطا بملكوت السماوات و الأرض و مدبر امورهما اولها و آخرها اصلح لي دنياي و آخرتي و اصلح لي نفسي و مالي و ما خولتني، يا الله خلصني من الخطايا، يا الله من علي بترك الخطايا، يا رحيم تحنن علي بفضلك، يا عفو تفضل علي بفضلك، يا حنان جد علي بسعة عافيتك،



[ صفحه 67]



يا منان امنن علي بالعتق من النار، يا ذاالجلال و الاكرام اوجب لي الجنة التي حشوها رحمتك و سكانها ملائكتك، يا ذاالجلال و الاكرام اكرمني و لا تجعل لاحد من خلقك علي سبيلا ابدا ما ابقيتني، فانه لا حول و لا قوة الا بك و أنت علي كل شي ء قدير.

سبحانك لا اله الا أنت رب العرش العظيم لك الاسماء الحسني و انت عليم بذات الصدور.


پاورقي

[1] ساوره سوارا و مساورة: و اثبه او وثب عليه.


علي بن يقطين در كنف حمايت امام هفتم


نويسنده گويد: قريب به همين قصه، براي علي بن يقطين، در زمان رشيد، واقع شد:

ابن شهر آشوب در «مناقب» و طبرسي در «اعلام الوري» و شيخ مفيد در «ارشاد» و نيز مقدس اردبيلي در «حديقة الشيعه» نقل كرده اند كه علي بن يقطين وزير هارون الرشيد به امام موسي بن جعفر (ع) نوشت كه روايات رد باب وضوء مختلف است، مي خواهم به خط مبارك خود مرا اعلام فرماييد كه چگونه وضو بسازم. اما به او نوشت كه تو را امر مي كنم به آن كه سه بار روي را بشويي، و دست ها را از سر انگشتان تا مرفق سه بار بشويي، و تمام سر و ظاهر دو گوش را مسح نمايي، و پاها را تا ساق بشويي، به روشي كه حنفيان انجام مي دهند.

موقعي كه نامه به علي بن يقطين رسيد، تعجب نموده، با خود گفت: اين روش مذهب او نيست و يقين دارم كه هيچ يك از اين اعمال موافق حق نيست، اما چون امام مرا به اين نحو مأمور ساخته، مخالفت نمي كنم تا سر مطلب ظاهر شود. و بعد از آن پيوسته آن چنان وضو مي ساخت، تا آن كه مخالفين و دشمنان به هارون گفتند كه علي بن يقطين رافضي است و به فتوي امام هفتم (ع) عمل مي كند، و از گفته او، تجاوز نمي نمايد. هارون در خلوت با يكي از خواص خود گفت كه علي در خدمتگزاري ما تقصيري نكرده، اما دشمنان او بجدند كه او رافضي است، و من نمي دانم كه چگونه او را بيازمايم تا آسوده گردم. آن شخص گفت: شيعه با سني در امر وضوء كاملا مخالف مي باشند، از اين رهگذر مي تواني او را آزمايش كني؛ اگر ديدي وضو ساختن او با شيعه موافق است، شيعي است، و الا سني مي باشد، و گفته دشمنان علي، بيهوده و اتهام است. رشيد پيشنهاد را پسنديد؛ روزي علي بن يقطين را طلبيد و در يكي از خانه ها او را به كاري واداشت كه تمام روز، تا شام، مشغول باشد، و او را از خروج از آن محل منع كرد و به غير از غلامي، كسي را در خدمت او نگذاشت. علي را رسم و عادت چنان



[ صفحه 177]



بود كه نماز را در خلوت به جا مي آورد. همين كه غلام آب وضو را حاضر ساخت، علي امر كرد: در را ببند و خودت نيز بيرون رو. غلام خارج شد. علي برخاست و به همان روشي كه مأمور بود وضو ساخت و به نماز ايستاد. رشيد از روزنه نگاه مي كرد و كاملا متوجه بود. همين كه علي از نماز فارغ شد، رشيد به درون آمد و گفت: علي! هر كس تو را از رافضيان بداند اشتباه نموده، و من بعد از اين، سخن هيچ كس را درباره تو قبول نمي كنم.

دو روز بعد، نامه اي از امام كاظم (ع) رسيد و امام طريق وضوي صحيح را كه موافق مذهب معصومين (ع) است به او دستور داد، و امر نمود كه از آن پس، به طريق شيعه وضو بسازد. و موقوم فرمود: از آن چه بر تو مي ترسيدم گذشت، و خاطر جمع باش، و از اين طريق تخلف مكن. [1] .

و نيز در حديقة الشيعه نقل شده كه روزي هارون جامه بسيار نفيس و پرارزشي را به علي بن يقطين اهدا كرد. علي، بعد از چند روز، آن جامه را با مال بسياري به خدمت امام كاظم (ع) فرستاد. امام همه را قبول نمود، اما جامه را رد كرد، و امر فرمود: جامه را نيكو مخافظت كن كه به آن محتاج خواهي شد. علي علت رد جامه را ندانست، ليكن طبق دستور آن را كاملا نگه داري كرد. تا آن كه يكي از غلامانش كه بر احوال او كاملا آگاه بود، به جهت چند چوبي كه بر اثر ارتكاب خلافي خورده بود، خود را به هارون رسانيد و گفت: علي بن يقطين هر ساله خمس مال خود را، با تحف و هدايا، براي موسي بن جعفر (ع) مي فرستد و از جمله چيزهايي كه امسال فرستاده، همان جامه قيمتي است كه خليفه به او عنايت كرده اند. آتش غضب هارون شعله ور شد و گفت كه اگر اين خبر واقعيت داشته باشد، او را مجازات سختي خواهد نمود. فورا علي بن يقطين را طلبيد و سراغ جامه را از او گرفت. علي گفت: آن را خوشبو كرده و در صندوقي گذاشته ام؛ و چون بسيار دوستش مي دارم آن را نمي پوشم. رشيد گفت: هم اكنون آن را حاضر كن. علي غلامي را طلبيد و گفت: برو فلان صندوق را كه در فلان خانه است بياور. همين كه صندوق آورده شد، علي، در نزد هارون، آن را گشود و جامه را به همان حالي كه گفته بود با زينت و خوشبوي نشان داد. خشم هارون فرو نشست و گفت: آن را به مكان خود برگردان، و به سلامت برو، كه بعد از اين سخن احدي را در حق تو نخواهم پذيرفت.



[ صفحه 178]



چون غرض از رد جامه آشكار شد، علي آن را با تحف ديگر محضر امام ارسال داشت. [2] .

حمدويه، به سند خود، از داود زربي، روايت كرده كه گفت: مالي را به محضر امام هفتم (ع) بردم. حضرت مقداري از آن را برداشت و باقي را گذاشت. عرض كردم: چرا همه اش را قبول نفرمودي؟ فرمود: صاحب اين امر، باقي را از تو مطالبه خواهد نمود. همين كه حضرت موسي بن جعفر (ع) از دنيا رفت، امام هشتم (ع) باقي آن را از من دريافت نمود. [3] .

داود زربي داراي كتاب [4] و اصلي مي باشد كه ابن ابي عمير از او نقل كرده است. [5] .


پاورقي

[1] مناقب ابن شهر آشوب، مجلد 2، جزء 7، باب 2، فصل 2، ص 355 و اعلام الوري، معجزات امام موسي بن جعفر (ع)، ص 176، و ارشاد مفيد، باب معجزات موسي بن جعفر (ع)، ص 274 و حديقة الشيعه، ص 620.

[2] حديقة الشيعه، باب معجزات حضرت موسي بن جعفر (ع)، ص 619 - و نيز در مناقب مجلد 2، جزء 7، باب 2، فصل 2، ص 356.

[3] رجال كشي، ص 265 - كتاب الغيبة، طوسي، ص 27.

[4] رجال نجاشي، ص 116.

[5] فهرست طوسي، ص 128.


مواجهة التحريف والاستغلال السياسي للقرآن ومفاهيمه


قام الإمام الصادق(عليه السلام) بحماية القرآن وصيانته من عملية التوظيف السياسي التي تجعل النص القرآني خادماً لأغراض سياسيّة مشبوهة تحاول إسباغ طابع شرعي علي الحكم الظالم وشل روح الثورة واطفاء روح المقاومة في نفوس الاُمّة وبالتالي إسقاط شرعيّة القوي الرافضة لهذهِ النظم الظالمة حتي قيل في تفسير قوله تعالي: (ومن الناس من يُعجبك قوله في الحياة الدنيا ويشهد الله علي ما في قلبه وهو ألدّ الخصام - واذا تولي سعي في الارض ليفسد فيها ويهلك



[ صفحه 118]



الحرث والنسل والله لا يحب الفساد) [1] .

«أنّها قد نزلت في علي بن أبي طالب»(عليه السلام) [2] .

كما زيّف الإمام (عليه السلام) النظرة الجامدة للنصّ القرآني والتي تحاول تعطيله عن المواكبة للواقع المتغيّر والمتطور وحبسه في حدود الظاهر، ولم يسمح بالتأويل الباطني الفاسد. كما قاوم بعنف التفسير الذي يعتمد الرأي بعيداً عن الأحاديث الصحيحة الواردة عن الرسول (صلي الله عليه وآله) وأهل بيته المعصومين (عليهم السلام).

قال (عليه السلام): «من فسّر القرآن برأيه إن أصاب لم يؤجر، وإن أخطأ كان إثمه عليه» [3] .

قال(عليه السلام): «الراسخون في العلم أمير المؤمنين والأئمة من بعده» [4] وقال أيضاً: «نحن الراسخون في العلم ونحن نعلم تأويله» [5] وجاء عن زيد بن معاوية عن الإمام الصادق (عليه السلام) في تفسير قول الله عزّوجلّ: (وما يعلم تأويله إلاّ الله والراسخون في العلم) [6] ، «فرسول الله (صلي الله عليه وآله) أفضل الراسخين في العلم قد علّمه الله عزّوجلّ جميع ما أنزل عليه من التنزيل والتأويل، وما كان الله لينزل عليه شيئاً لم يعلّمه تأويله وأوصياؤه من بعده يعلمونه كلّه» [7] .

وجاء عنه (عليه السلام) في تفسير قوله تعالي: (بل هو آيات بيّنات في صدور



[ صفحه 119]



الّذين أوتوا العلم) [8] ، «أنهم«هم الأئمة» [9] .

ودخل عليه الحسن بن صالح بن حي فقال له: يابن رسول الله! ما تقول في قوله تعالي: (أطيعوا الله وأطيعوا الرسول وأولي الأمر منكم) [10] ؟ من اُولو الأمر الذين أمر الله بطاعتهم؟ قال: «العلماء».

فلما خرجوا قال الحسن: ما صنعنا! ألا سألناه من هؤلاء العلماء؟!

فرجعوا إليه، فسألوه فقال: «الأئمة منّا أهل البيت» [11] .

لقد ثبّت (عليه السلام) بأن فهم القرآن لا يتمّ إلاّ بالرجوع الي ما جاء عن الرسول (صلي الله عليه وآله) وأهل بيته (عليهم السلام) لأنه يضمن الفهم الصحيح لنصوص القرآن الكريم.

كما أنّه فتح آفاقاً جديدة لفهم القرآن وعلومه وأحكامه فحدّد المحكم والمتشابه والتأويل والتفسير والمطلق والمقيّد والجري والانطباق... الي غيرها من شؤون القرآن الكريم.


پاورقي

[1] البقرة (2): 204 ـ 205.

[2] شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد: 4 / 73 عن أبي جعفر الاسكافي: 240.

[3] تفسير العياشي: 1 / 17 وعنه فيتفسير الصافي: 1 / 21.

[4] اُصول الكافي: 1 / 213.

[5] المصدر السابق.

[6] آل عمران (3): 7.

[7] اُصول الكافي: 1 / 213.

[8] العنكبوت (29): 49.

[9] تفسير الصافي: 1 / 12.

[10] النساء (4): 59.

[11] بحار الأنوار: 47 / 29.


المال الحلال خير من المال الحرام


12- و روي أن رجلا دخل علي الصادق (عليه السلام) و شكا اليه فاقته.

فقال له (عليه السلام): طب نفسا فان الله يسهل الأمر.

فخرج الرجل، فرأي [1] في طريقه هميانا فيه سبعمائة دينار فأخذها [2] و انصرف الي أبي عبدالله (عليه السلام) و حدثه بما وجد، فقال له: اخرج و ناد عليه سنة، لعلك تظفر بصاحبه، فخرج الرجل و قال: لا انادي في الأسواق، و في مجمع الناس، و خرج الي سكة [3] في آخر البلد، و قال: من ضاع له شي ء؟ فاذا رجل كانه ميت في جانب قال له: ذهب مني سبعمائة دينار في شي ء كذا و كذا. قال: معي ذلك، فلما رآه، و كان معه ميزان فقال: لا تخرج، فوزنها، فكان كما كان لم تنقص، فأخذ منها سبعين دينارا و أعطاها الرجل، فأخذها و خرج الي أبي عبدالله (عليه السلام)،



[ صفحه 110]



فلما رآه تبسم و قال: يا هذه هاتي الصرة فاتت [4] بها فقال: هذا ثلاثون، و قد أخذت سبعين من الرجل، و سبعون حلالا خير من سبعمائة حرام [5] .


پاورقي

[1] في بحارالأنوار: فلقي.

[2] في بحارالأنوار: فأخذ منه ثلاثين دينارا.

[3] السكة: الزقاق. (مجمع البحرين).

[4] و في بعض النسخ (فاتي بها) أو (فأتيت بها).

[5] الخرائج و الجرائح: ج 2 ص 709 ح 4. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 117.


معتزله


معتزله كساني هستند كه مي گويند خداوند سبحانه و تعالي موجودي است نه مثل ساير اشياء و بندگان خدا با قدرتي كه خدا به آنها داده است كارهاي خود را انجام مي دهند و اين فرقه بالاتفاق مي گويند كساني كه مرتكب گناهان بزرگ مي شوند بدون توبه گناهان آنها آمرزيده نمي شود


نزول انگور و لباس


ليث بن سعد گويد: «در سال 113 ه. ق به حج مشرف شدم. پس چون نماز عصر را در مسجد خواندم، به بالاي كوه ابوقبيس رفتم. ناگهان ديدم مردي نشسته است و دعا مي كند. او پيوسته «يا رب يا رب» مي گفت تا نفسش قطع شد. سپس گفت: «يا حي يا حي» تا نفسش قطع شد. آن گاه عرض كرد: بار خدايا! من ميل به انگور دارم، پس به من برسان. بار خدايا! لباسم كهنه شده است؛ لباس بر من بپوشان. ليث گويد: به خدا سوگند! هنوز كلامش تمام نشده بود كه ديدم سبدي پر از انگور نزد او حاضر شد، در حالي كه آن فصل، فصل انگور نبود. نيز دو بُرد ديدم كه نظير آن را در دنيا نديده بودم... پس نزديك آمدم و با او از انگور خوردم. انگوري كه هرگز مثل آن نخورده ام. آن انگور بي هسته بود، ما خورديم و سير شديم، ولي هيچ از آن كم نشد. پس فرمود:



[ صفحه 71]



چيزي از آن بر ندار. سپس يكي از دو برد را برداشت و ديگري را به من داد. گفتم: نيازي به آن ندارم. پس يكي را پوشيد و آن ديگري را با لباس كهنه اش برداشت و از كوه پايين آمد. پس در مسعي، مردي به حضورش رسيد و عرض كرد: اي پسر پيامبر! من عريانم، پس با لباسي كه خدا برايت رسانده است، مرا بپوشان. حضرت هر دو [برد دومي و لباس كهنه اش] را به آن سائل داد. پس به آن مرد گفتم: اين آقا كيست، گفت: جعفر صادق. پس به جست و جويش رفتم كه چيزي از او بشنوم، ولي او را نيافتم». [1] .


پاورقي

[1] الصواعق، ج 2، ص 590؛ مطالب السؤول، ص 287؛ سبط بن جوزي، تذكرة الخواص، قم، منشورات الرضي، 1418 ه. ق، ص 309؛ جامع كرامات الاولياء، ح 2، ص 5.


رفتار معقول


حفظ ارزش ها و باورهاي يك مرام حق، ايجاب مي كند كه پيروان آن مرام در پاي بندي بر محورهاي حق خويش استوار باشند و براي حراست از باورهاي حق هيچ گونه سهل انگاري روا ندارند.

در عين حال براي حفظ ارزش ها بايد گزينه اي را بر گزيد كه پسنديده و معقول باشد. رفتار معقولي كه در عين حال از ارزش ها حراست نمايد، از بهانه دادن به طرف مقابل پرهيز نمايد. رفتاري كه ارزش هاي ديگر انساني را زير پا ننهد و باعث تحريك و بروز فتنه ها نگردد. به همين سبب در رفتارهاي اجتماعي به ويژه در برخورد با دگرانديشان برون ديني و نيز درون ديني بايد رفتار با متانت، ادب، رعايت حقوق متقابل و خرد پسند همراه باشد. به همين جهت قرآن و عترت كه الگوي رهبري به حق و صراط مستقيم مي باشند، به دو محور در اين راستا پافشاري دارند.

الف: محور نخست اين كه برخوردهاي اجتماعي با مردم به صورت خردپسند و توأم با احترام متقابل باشد. قرآن مي فرمايد، قولوا للناس حسنا [1] «با مردم رفتاري پسنديده داشته باشيد.» امام صادق عليه السلام: و طن نفسك علي حسن الصحابه لمن صحبت و حسن خلقك و كف لسانك [2] «خويشتن را براي خوش رفتاري آماده ساز، اخلاق خويش را نيكو كن. زبان خويش را حفظ كن.» و نيز مي فرمايد: يحق علي المسلمين الاجتهاد في التواصل و التعاون علي التعاطف... [3] «مسلمانان بايد تلاش كنند با يكديگر مراوده و همياري داشته باشند».



[ صفحه 101]



ب: در محور دوم از اهانت به ارزش هاي مورد احترام طرف مقابل بايد پرهيز شود. حتي اگر آن ارزش ها در واقع بي ارزشي و يا ضد ارزش باشند، نبايد درمورد آنان به ديگران توهين روا داشت.

ضد ارزشي ترين پندارها در حوزه اعتقادي، رويكرد به بت پرستي و شرك به خداي سبحان است. اما قرآن در برخورد با مشركان و بت پرستان مي فرمايد نبايد به بت هاي آنان توهين شود. اين رفتار موجب تحريك احساسات آنان شده و آنان را به گفتار ناپسند به مقدسات شما حتي به خداي سبحان وادار مي كند، فلا تسبوا الذين يدعون من دون الله فيسبوا الله عدوا بغير علم. [4] .

شاخص بارز عترت، صادق آل محمد عليه السلام، اين دو اصل را در يك جمله كوتاه و زيبا اين گونه توضيح مي دهد: پيراوان ما در رفتارهاي خويش نبايد ديگران را بر عليه ما بشورانند. رفتار پيروان صادق آل محمد عليه السلام با ديگران چه آنان كه بي دين هستند و چه آنان كه در دايره دين الهي و اسلام مي باشند، ليكن در باورهاي اعتقادي دچار كج راهگي مي باشند، نبايد باعث تحريك احساسات آنان شود. نبايد به آنان و باورهاي آنان توهين شود كه اين رفتار موجب آسيب به پيروان و آرمان هاي عترت مي باشد، خالفوا الناس باخلاقهم و خالفوهم باعمالكم... و لا تحملوا الناس عليكم و علينا. [5] «با ديگران رفتاري پسنديده داشته باشيد. از تحريك آنان كه باورهاي شما را نمي پسندند بپرهيزيد. آنان را بر عليه خود و ما نشورانيد.».

اين سخن را امام صادق عليه السلام خطاب به حبيب بن نزار فرمودند كه وي در گفتگو به خصوص در مورد ولايت و رهبري امير المؤمنين علي عليه السلام با



[ صفحه 102]



ديگران به مجادله مي پرداخت. حضرت وي را به رفتاري خردپسند فرا مي خواند. وي را از برخوردهاي ناهنجار ولو براي احقاق باور حق، پرهيز مي دهد.


پاورقي

[1] بقرة، 83.

[2] وسائل، ج 8، ص 402.

[3] همان، ص 552.

[4] انعام، 108.

[5] امالي شيخ مفيد، مجلس سوم، ص 28.


بني عباس وارث پيامبر


بني عباس ابتدا سعي داشتند حكومت خود را با وصايت از طريق حضرت علي عليه السلام درست كنند، لذا سهمي براي ابن حنفيه عنوان كردند، به اين ترتيب كه عهدي از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم به حضرت امير عليه السلام پس از آن به امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام و از طريق امام حسين عليه السلام به ابن حنفيه رسيده است.

اين عهد به ابوهاشم فرزند ابن حنفيه منتقل شده و بعدا در وقت وفات ابوهاشم اين عهد را به محمد بن علي بن عبدالله بن عباس رسيده است. [1] .

البته اين راه بعدا براي بني عباس به صرفه نبود لذا آنها بعدا كوشيدند تا از طريق وراثت عباس از پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مسئله ي خلافت خود را ثابت كنند.

يكي از شگردهاي عباسيان اين بود كه براي مقابله با علويان در سلسله ي نسب پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم كه مردم مشروعيت خلافت را بدان اثبات مي كردند تغيير دادند.

مهدي عباسي، به تأسيس گروهي پرداخت كه مدعي بودند پس از پيامبر اسلام، پيشوا و رهبر عباس بن عبدالمطلب است كه بعد از او فرزندش عبدالله، سپس نوه اش علي و سپس فرزندش محمد و همين طور به پايين يكي پس از ديگري به مقام امامت رسيدند.

سفاح در نخستين خطابه ي خود در مسجد كوفه گفت: «ولايت و وراثت راه خود را گشودند و سرانجام هر دو به او رسيدند، سپس به مردم وعده هاي نيكو داد». [2] .



[ صفحه 65]



داود بن علي نيز در نخستين خطابه اش در مسجد كوفه گفت: «شرافت و عزت ما زنده شد و حق و ميراثمان به ما بازگشت...».

منصور نيز در خطبه اي چنين گفت: «... خدا ما را به خلافت گرامي داشت، همان ميراثمان كه از پيامبرش به ما رسيده...» [3] .

منصور در نامه اي به محمد بن عبدالله مي نويسد: خلافت ارثي بود كه عباس آن را همراه با چيزهاي ديگر از پيغمبر به ارث برد، لذا بايد در اولادش باقي بماند... [4] .

هارون الرشيد مي گفت: «ما از پيغمبر ارث برده ايم، و خلافت خدا در ميان ما باقي مي ماند.

آري، عباسيان آيات قرآن را به منظور قدرت بخشيدن به حكومت و قدرت خويش به تحريف كشاندند.

منظور از تحريف اين است كه مثلا سفاح آياتي را كه در شأن اهل بيت عليهم السلام نازل شده بود، به گونه اي معني مي كرد كه با عباسيان منطبق آيد.

وقتي حوادث تاريخي را پيگيري مي كنيم مي بينم نخستين چيزي كه خواستاران خلافت از آن دم مي زدند، خويشاوندي با رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بود. ابوبكر نخستين كسي بود كه در روز «سقيفه» اين شگرد را آغاز كرد، سپس عمر بود كه اعلام داشت كسي حق ندارد با آنان در طلب حجت منازعه كند، زيرا هيچ كس به لحاظ خويشاوندي از ايشان به پيامبر نزديكتر نمي باشد. [5] .

بني اميه هم همگي خود را خويشاوند پيامبر معرفي مي كردند و به طوري اين مسئله را در شام تبليغ كرده بودند كه ده نفر از رهبران شام و بزرگان آنان نزد سفاح سوگند خوردند كه تا پيش از قتل مروان، نمي دانستند كه غير از بني اميه كسي ديگر هم مي تواند خلافت را به ارث ببرد. [6] .



[ صفحه 66]



سپس نوبت به عباسيان رسيد. آنها نيز همين نغمه را ساز كردند، خلاصه خويشاوندي نسبي با پيغمبر اسلام نقش مهمي در حكومت اسلامي بازي مي كرد. مردم نيز به علت جهل و ناداني يا عدم آگاهي از محتواي اسلام، مي پذيرفتند كه مجرد خويشاوندي، كافي براي حقانيت در خلافت است. [7] .


پاورقي

[1] شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد / ج 7 / ص 149.

[2] مروج الذهب / ج 3 / ص 256.

[3] تاريخ طبري / ج 10 / ص 432.

[4] العقد الفريد / ج 5 / ص 81.

[5] نهاية الارب / ج 4 / ص 258.

[6] النزاع و التخاصم / مقريزي / ص 28.

[7] لازم به ذكر است كه خويشاوندي هرگز ملاك شايستگي براي خلافت نيست بلكه اين ادعا ابتدا از سوي ابابكر و عمر سرزد. براي توضيح بيشتر به كتاب «بر اميرمؤمنان علي عليه السلام چه گذشت» ص 57 مراجعه شود.


جلوگيري خلفا از سفر حج


حج از احكام مسلم اسلامي به شمار مي رود و ضرورت و اهميت آن بر هر مسلماني معلوم است [1] ولي خلفاي اموي براي اينكه به مقاصد شوم و



[ صفحه 99]



اهداف پليد خود برسند، به هر وسيله اي متوسل مي شدند، گرچه مخالفت با قرآن باشد كه يكي از آن موارد جلوگيري از سفر حج بود.



[ صفحه 100]



عبدالملك مروان كه يكي از آن ها است، مردم را از مسافرت به حج باز مي داشت. هنگامي كه عبدالله زبير به مكه پناهنده شد، عبدالملك از ترس اينكه اگر مردم شام به مكه بروند ممكن است تحت تأثير تبليغات عبدالله قرار بگيرند و با او بيعت نمايند و پس از مراجعت از مكه براي او تبليغ كنند، نگذاشت كه به مكه بروند و آنگاه كه مردم از اين كار ناراحت شدند و اعتراض كردند و فرياد كشيدند چرا ما را از زيارت خانه ي خدا كه وظيفه ي ديني ماست باز مي داري، در پاسخ آنان گفت: محمد بن شهاب زهري (شرح حال او گذشت) حديثي را از پيامبر نقل مي كند كه حضرت فرموده است: «نبايد بار سفر بسته شود مگر به سوي سه مسجد: مسجدالحرام، مسجد من [در مدينه] و مسجدالاقصي، و مسجد الاقصي براي شما حكم مسجد الحرام را دارد» [2] .

اين حديث را مسلم، ابوداود و نسائي - سه تن از محدثان بزرگ جهان تسنن - از طريق ابوهريره به اين صورت نقل كرده اند: «لا تشد الرحال الا الي ثلاثة مساجد مسجد الحرام و مسجدي هذا و مسجد الاقصي» [3] و در هيچ يك از



[ صفحه 101]



آن ها جمله ي «و هو يقوم لكم مقام المسجد الحرام» (مسجد الاقصي براي شما حكم مسجد الحرام را دارد) وجود ندارد.

پيدا است كه اين حديث با اين نكته ي اضافي به دستور عبدالملك توسط زهري جعل شده و مربوط به زماني است كه عبدالله بن زبير بر مكه مسلط بود. عبدالملك در منطقه ي شام به قدرت رسيده بود و بين آن دو كشمكش نظامي و سياسي وجود داشت و هر وقت مردم شام مي خواستند به حج بروند ناگزير چند روزي در مكه (منطقه ي نفوذ عبدالله بن زبير) مي ماندند، و اين فرصت بسيار خوبي بود براي عبدالله كه بر ضد عبدالملك تبليغات كند، و چون عبدالملك نمي خواست حاجيان شام تحت تأثير اين تبليغات قرار گيرند و بدين وسيله مشروعيت حكومت او در مركز خلافت نيز خدشه دار شود، سفر حج را متوقف ساخت.

نكته ي ديگري كه زهري جعل كرده است اين است: اين سنگي كه رسول خدا شب معراج پاي خود را روي آن گذاشته، جاي كعبه را مي گيرد!!

آنگاه به دستور عبدالملك بر فراز آن سنگ قبه اي ساختند و بر آن پرده هاي حرير آويختند و خادماني براي آن معين كردند و مردم را به طواف آن واداشتند و اين رسم در تمام دوره ي بني اميه باقي بود [4] .

بدين ترتيب ملاحظه مي شود كه انگيزه ي جعل قسمت آخر اين حديث [5] توسط زهري منصرف ساختن مردم از عزيمت به سوي خانه ي خدا (كه تحت سلطه ي عبدالله بن زبير بود) و سوق دادن آنان به سوي فلسطين بود، زيرا فلسطين جزئي از شام و تحت نفوذ عبدالملك بود و زهري بدين وسيله در تثبيت موقعيت عبدالملك كوشيد [6] .



[ صفحه 102]




پاورقي

[1] چون بحث مفصل درباره ي اهميت حج از ديدگاه آيات و روايات خارج از موضوع است. به طور مختصر به برخي از آيات و رواياتي كه در اين باره رسيده اشاره مي كنيم:

قرآن مجيد در يك جا كعبه و بيت الحرام را وسيله اي براي سامان بخشيدن به كار مردم قرار داده و مي فرمايد: «جعل الله الكعبة البيت الحرام قياما للناس» (مائده/97) و در موردي از حج تعبير به دين مي كند و زيارت در خانه ي خدا را بر ذمه ي كساني كه تمكن دارند، مي گذارد: «و لله علي الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا» (آل عمران /97) و در مورد ديگر از همه ي مردم دعوت مي كند تا خانه ي خدا را زيارت كنند و به رسول گرامي اسلامي دستور مي دهد: «و اذن في الناس بالحج يأتوك رجالا و علي كل ضامر يأتين من كل فج عميق» (حج/27).

در روايات نيز نسبت به زيارت خانه ي خدا سفارش زيادي شده است كه چند روايت از نظرتان مي گذرد:

رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم كساني را كه با وجود قدرت و استطاعت، رفتن به حج را ترك كرده اند، كافر مي داند و به اميرمؤمنان علي عليه السلام مي فرمايد: «يا تارك الحج و هو مستطيع كافر...» (من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 226).

حضرت علي عليه السلام در آخرين لحظه ي عمر خويش از حج به عنوان شعار مهم اسلام ياد كرده است: «الله الله في بيت ربكم...» (نهج البلاغه ي صبحي صالح، ص 422). رواياتي نيز رسيده است كه اگر مردمي حج را بدون عذر ترك كنند، عذاب خدا بر آن ها نازل خواهد شد (رجوع شود به وسائل الشيعه، ج 8، ص 13، حديث 1 و ص 14، حديث 7 و ص 15، حديث 9). همچنين اميرمؤمنان عليه السلام درباره ي فلسفه ي حج فرمود: «و الحج تقوية للدين» يعني خداوند حج را واجب كرد تا دين تقويت گردد (نهج البلاغه ي فيض الاسلام، حكمت 224). فاطمه ي زهرا سلام الله عليها درباره ي فلسفه ي حج فرمود: «و الحج تسلية للدين» (بلاغات النساء، ص 16) و در احتجاج طبرسي (ج 1، ص 134) آمده است كه فرمود: «و الحج تشييدا للدين». امام صادق عليه السلام حج را وسيله ي بقا و دوام دين مي داند و مي فرمايد: «لا يزال الدين قائما ما قامت الكعبه» يعني تا زماني كه كعبه سرپا باشد، دين باقي مي ماند (علل الشرايع، ص 396؛ وسائل الشيعه، ج 8، ص 14؛ فروع كافي، ج 4، ص 271، حديث 4).

در برخي از روايات يكي از علايم و نشانه هاي افراد مسلمان حج خانه ي خدا معرفي شده است، چنانكه رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «پس از شهادت به وحدانيت پروردگار حج علامت اسلام است» (سنن نسائي، ج 8، ص 101 - 98). در حديث ديگري حج وسيله ي رفتن به بهشت و دوري از جهنم قلمداد شده است، چنانكه شخصي به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عرض كرد: دلني علي عمل يدخلني الجنة و يجنبني من النار قال تعبد الله عزوجل لا تشرك به شيئا و تقيم الصلوة و تؤدي الزكوة و تحج البيت و تصوم رمضان» يعني مرا به كاري راهنمايي كن كه [به وسيله ي آن] وارد بهشت شوم و از عذاب دوزخ در امان بمانم. فرمود: خداي عزوجل را عبادت كن، براي او شريك قائل نباش، نماز را به پا دار، زكات مال خويش را بپرداز، حج خانه ي خدا را انجام ده و ماه رمضان را روزه بگير [تا وارد بهشت شوي] (مسند احمد، ج 3، ص 472. نظير اين حديث در همان مدرك ص 473 و ج 5، ص 262 نيز آمده است). و نيز در حديثي حج وسيله ي آمرزش گناهان به شمار رفته است. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «من حج الله فلم يرفث و لم يفسق رجع كيوم ولدته امه» يعني كسي كه براي خدا حج برود و آميزش جنسي با زنان و گناه را در آنجا ترك كند، مانند روزي كه از مادر متولد شده است از حج برمي گردد (صحيح بخاري، ج 2، ص 133). نظير اين حديث در سنن ابن ماجه (ج 2، ص 964) و سنن ترمذي (ج 3، ص 178، حديث 811) هم نقل شده است. در نهج البلاغه ي صبحي صالح (خطبه ي 110) نيز آمده است: «و حج البيت و اعتماره فانهما ينفيان الفقر و يرخصان الذنب» يعني حج و عمره ي خانه ي خدا نابود كننده ي فقر و شستشوكننده ي گناه است.

به هر حال آنجا درباره ي حج تأكيد شده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: «لو عطل الناس الحج لوجب علي الامام ان يجبرهم علي الحج ان شاؤو و ان ابوا فان هذا البيت انما وضع للحج» يعني اگر مردم براي رفتن به حج سهل انگاري كنند و بخواهند آن را تعطيل نمايند، حاكم مسلمين وظيفه دارد آن ها را وادار كند بروند خانه ي خدا را زيارت كنند، بخواهند يا نخواهند، زيرا كعبه براي اين قرار داده شده است كه مردم آن را زيارت كنند (وسائل الشيعه، ج 8، ص 615؛ بحار الانوار، ج 96، ص 18، حديث 65؛ من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 259؛ فروع كافي، ج 4، ص 272).

رواياتي نيز رسيده است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرموده است نبايد از رفتن به حج كوتاهي كرد بلكه بايد در اين باره شتاب كرد، چنانكه فرمود: «من اراد الحج فليتعجل فانه قد يمرض المريض و تضل الضالة و تعرض الحاجة» يعني كسي كه مي خواهد به حج برود، شتاب كند، زيرا انسان مريض مي شود يا گمشده اش را گم مي كند و يا نيازي پيش مي آيد كه تمكن مالي از او گرفته شود (سنن ابن ماجه، ج 2، ص 962، كتاب المناسك). در سنن ابي داود نيز آمده است: «من اراد الحج فليتعجل» (ج 2، ص 141، حديث 1732). در مستدرك الوسائل (ج 1، ص 471)، سنن نسائي (ج 5، ص 110 و 111) و... نيز رواياتي درباره ي اهميت سفر حج و وجوب آن آمده است، ولي بااين همه بني اميه تمام اين آيات و روايات را ناديده گرفته بودند و مردم را از زيارت خانه ي خدا بازمي داشتند كه اين خود يكي از علل سقوط آنان شد.

[2] «ان رسول الله قال: لا تشد الرحال الا الي ثلاثه مساجد مسجد الحرام و مسجدي هذا و مسجد الاقصي و هو يقوم لكم مقام المسجد الحرام» (تاريخ يعقوبي، ابن واضح، تعليق سيد محمد صادق بحر العلوم، نجف، المطبعة الحيدرية، 1348 ه ق، ج 3، ص 8).

[3] صحيح مسلم، قاهره، مكتبة محمد علي صبيح، ج 4 (كتاب الحج)، ص 126؛ سنن ابي داود، تصحيح و تعليق محمد محيي الدين عبدالحميد، بيروت، داراحياء التراث العربي، كتاب الحج، ص 216؛ سنن نسائي، بشرح سيوطي، بيروت، دار احياء التراث العربي، ج 2، ص 37 و 38.

[4] تاريخ يعقوبي، ج 3، ص 8؛ تاريخ تحليلي اسلام، ص 183.

[5] هر چند سند اصل حديث نيز جاي حرف دارد!.

[6] سيره ي پيشوايان، مهدي پيشوائي، ص 285 و 286.


خوف و رجا


يا ابن جندب يهلك المتكل علي عمله و لا ينجو المتجري ء علي الذنوب الواثق برحمة الله قلت فمن ينجو قال الذينهم بين الرجاء و الخوف كأن قلوبهم في مخلب طائر شوقا الي الثواب و خوفا من العذاب.


اميدواري ياران نزديك


شيخ «كشي» حديثي نقل مي كند كه از آن مي توان ميزان اميدواري ياران نزديك را دانست. يكي از شيعيان مال بسياري به مخالفان مديون مي شود و چون از پرداخت آن عاجز مي ماند، مي گريزد. زراره كه يكي از برجسته ترين شيعيان است، نزد امام مي آيد؛ ماوقع را مي گويد و سپس مي پرسد اگر «اين امر» نزديك است، اين شخص مديون صبر كند تا با «قائم» خروج كند؛ و اگر در آن تأخيري هست، با طلبكاران از در مصالحه درآيد. حضرت در پاسخ، به اين جمله اكتفا مي كند: خواهد شد. زراره مي پرسد: تا يك سال؟ باز امام مي گويد: ان شاءالله خواهد شد. مي پرسد: تا دو سال؟ و باز هم مي فرمايد: ان شاءالله خواهد شد. و زراره خود را قانع مي كند كه «اين امر» تا دو سال ديگر واقع خواهد شد. [1] .

«اين امر» در عرف شيعه و ائمه عليهم السلام تعبير كنايه آميزي است از آينده ي موعود تشيع؛ يعني كسب قدرت سياسي و يا اقدام به مقدمات نزديك آن - مانند تعرض نظامي - و «قائم» كسي است كه اين تعرض را فرماندهي و رهبري مي كند. و در روايات ما موارد فراواني وجود دارد كه راجع به خصوصيات قيام قائم پيشگوييهايي



[ صفحه 56]



شده است و همه جا مقصود، همين قيام كننده اي است كه شيعه در طول دوران زندگي ائمه عليهم السلام انتظار او را مي داشته و او را در اشخاص مختلف مي جسته است.

در روايت ديگري هشام بن سالم - كه او نيز از چهره هاي برجسته ي شيعه است - نقل مي كند كه زراره به من گفته بود: «بر فراز پايه هاي خلافت، كسي غير از جعفر را نخواهي ديد». چون حضرت ابوعبدالله (امام جعفرصادق عليه السلام) وفات يافت، نزد او رفتم و اين سخن را به يادش آوردم و بيم آن داشتم كه وي انكار كند چنين سخني به من گفته است. زراره در جواب گفت: من آن را طبق استنباط و نظر خود گفته بودم. [2] .

از مجموع اين بيانات مي توان نتيجه گرفت كه امام در چشم پدر عالي مقامش و نيز در نگاه شيعيان، مظهر ايده آلهاي امامت و تشيع است. گويا سلسله ي امامت، او را همچون ذخيره اي براي ثمر بخشيدن به تلاشهاي امام سجاد و امام باقر عليهم السلام در نظر گرفته است. گويا هموست كه بايد حكومت علوي و نظام توحيدي را بازسازي كند و رستاخيز دوباره ي اسلامي را برپا سازد. دو امام پيش از او نخستين مراحل اين راه دشوار را پيموده اند و اينك نوبت او است كه گام آخر را بردارد. اتفاقا موقعيت نيز - چنان كه اشاره شد - آماده است و امام با استفاده از اوضاع و احوال مناسب، رسالت سنگين خود را آغاز مي كند.


پاورقي

[1] رجال كشي، چاپ مصطفوي، ص 158.

[2] رجال كشي، چاپ مصطفوي، صص 156 و 157.


سلاطين اموي و بهره برداري سياسي از قبور


سلاطين بني اميه در دوران فرمانروايي خود، براي تثبيت و تقويت حكومت خويش، در كنار فشار فوق العاده اي كه به ائمه اهل بيت (عليهم السلام) و شيعيانشان وارد مي كردند، در برخي موارد از سياست تخريب و تعمير قبور شخصيتها نيز بهره برداري مي نمودند. نمونه هايي از اجراي اين سياست ناروا و ناشايست را مي توان در موارد زير ملاحظه نمود:

1 ـ ضميمه نمودن محل دفن عثمان بن عفان به قبرستان بقيع، بدستور معاوية بن ابي سفيان. [1] .



[ صفحه 84]



2 ـ حفر قنات و جاري نمودن آب از داخل قبور شهداي احد، مخصوصاً قبر حضرت حمزه، براي از بين بردن آثار اين شهيدان بدستور معاويه. [2] .

3 ـ انتقال قطعه سنگي كه به دست مبارك رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در روي قبر عثمان بن مظعون قرارگرفته بود و قرار دادن آن در روي قبر عثمان بن عفان بوسيله مروان بن حكم. [3] .

تاريخ شاهد نمونه هاي فراوان ديگري از بهره برداري سياسي امويها از مدفن شخصيتها، از طريق تخريب و تعمير آنها مي باشد كه به موازات حديث سازي در مدح و ذم افراد و در فضائل و مطاعن شخصيتها حركت نموده است. [4] .


پاورقي

[1] تاريخ طبري، چاپ دارالقلم بيروت، ج3، ص143.

كامل ابن اثير، چاپ دارالكتاب بيروت، ج3، ص91.

شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد به تحقيق محمد ابراهيم ابوالفضل، ج10، ص91.

[2] مسند احمد بن حنبل، ج3، ص 398 ـ 397.

تاريخ المدينة ابن شبه، ج1، ص132.

دلائل النبوة بيهقي به نقل وفاء الوفا، ج3، ص939.

اسدالغابه، ج2، ص50.

[3] تاريخ المدينه ابن زباله، به نقل وفاء الوفا، ج3، ص894 و 914.

تاريخ المدينه ابن شبه، ج1، ص102.

عمده الاخبار، ص152.

اسدالغابه، ج3، ص387.

[4] در توضيح اين مطلب به جلد اول سيري در صحيحين از اين نويسنده مراجعه شود.


الصبر


وحث الامام عليه السلام علي الصبر، قال: «الصبر من الايمان بمنزلة الرأس من الجسد، و لا ايمان لمن لا صبر له...» [1] .

ان أعظم ما يتسلح به الانسان أمام الأحداث و الخطوب التي تداهمه هو التذرع بالصبر و الجاء الأمور الي الله تعالي، و الرضا بما قسم، فان ذلك جوهر الايمان.



[ صفحه 92]




پاورقي

[1] أصول الكافي 2 / 89.


الحسين الأصغر


الحسين الاصغر بن الامام زين العابدين، أمه أم ولد [1] و كان من مفاخر الأسرة النبوية في فضله و تقواه، و سائر مواهبه، و فيما يلي بعض شؤوته:



[ صفحه 86]




پاورقي

[1] عمدة الطالب 2 / 29 من مصورات مكتبة الحكيم.


معناي تقوا


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در پاسخ به سؤال از معناي تقوا فرمودند:

تقوا اين است كه خداوند در جايي كه تو را فرمان داده است غايب نبيند و در آن جا كه تو را نهي كرده است حاضر نبيند. [1] .



[ صفحه 67]




پاورقي

[1] بحار: 80 / 285 / 7 همان، همان، 22470.


تقدير الهي و رضايت


اعلموا أنه لن يؤمن عبد من عبيده حتي يرضي عن الله فيما صنع الله اليه و صنع به علي ما أحب و كره، و لن يصنع الله بمن صبر و رضي عن الله الا ما هو أهله و هو خير له مما أحب و كره [1] ؛ بدانيد كه هيچ يك از بندگان هرگز به مقام ايمان [كامل] نمي رسد مگر اين كه نسبت به مقدرات الهي راضي باشد، چه مورد پسند او باشد و چه نباشد. خداي متعال هرگز نسبت به بندگان صابر و راضي جز آنچه شايسته آنان است انجام نمي دهد و مقدرات او از آنچه مي پسندند و نمي پسندند برايشان بهتر است.

ايمان بنده خدا كامل نمي شود مگر آن كه به آنچه خدا براي او مقدر كرده رضايت داشته باشد. منظور از ايمان در اين جا درجات بالاي ايمان است؛ چرا كه ايمان درجاتي دارد و اگر كسي به مقدرات الهي رضايت نداشته باشد در درجه بالاي ايمان قرار ندارد، و ايمان او ايمان كاملي نيست. البته، اين معنا با قرار دادن آيات و روايات ديگر در كنار اين روايت و مقايسه آنها به دست مي آيد. «عبيد» همانند «عباد» جمع كلمه «عبد» است. كلمه عبيد هميشه در جاهايي استعمال مي شود كه بار منفي داشته باشد به خلاف كلمه عباد كه استعمال آن در معاني منفي و مثبت است يعني به هر دو معنا استعمال مي شود؛ به عنوان مثال خداي متعال در قرآن مي فرمايد؛ «ما ربك بظلم للعبيد [2] ؛ پروردگار تو



[ صفحه 126]



هرگز به بندگان [خود] ستم روا ندارد». در اين جمله چون بحث از ظلم است و ظلم مقوله اي ناپسند است، كلمه «عبيد» به كار برده شده و از عباد استفاده نشده است. اين جمله در قرآن بارها آمده و در تمام موارد لفظ عبيد به كار رفته است. معناي اين آيه چنين است: اگر بلايي به سر بندگان خدا مي آيد، در واقع خود آنها مقصرند و خدا در حق آنها كوتاهي نكرده است. در اين جا حضرت با استفاده از «لن» در جمله، سلب ايمان ابدي را افاده مي كند. در اين دنياي فاني هر كس ممكن است در ادوار مختلف، دستخوش اوضاع گوناگوني شود. همه مردم علم، عمر طولاني، ثروت، زن، فرزند،، جايگاه اجتماعي و موفقيت را دوست دارند و در مقابل، فقر و بيماري و مظلوميت را دوست ندارد. امام عليه السلام مي فرمايند: مؤمن كسي است كه به همه اينها راضي باشد. يعني چه در حال خوشي و ثروتمندي و سلامت، و چه در حال فقر و بيماري و بدبختي به مقدرات الهي راضي باشد. مطلب شايان تامل در آيه پيش گفته آن است، كه امور نامطلوب در دنيا نتيجه اعمال نامناسب خود انسان است و باعث اصلي خود اوست و چه قاصر باشد و چه مقصر، در هر صورت تخلف و خطا از جانب خود او است.

در كلام و لغت عربي ظرافت هاي زيادي وجود دارد؛ به عنوان مثال در اين زبان گاهي يك حرف معناي فعل را تغيير مي دهد. در همين قسمت از روايت لفظ «صنع» يك بار با «الي» و بار ديگر با حرف «ب» متعدي شده است. ماده «صنع» اگر با «الي» آمده باشد به معناي نيكي و خوبي است، اما اگر با حرف «ب» متعدي شده باشد به معناي بدي و امور ناخوشايند است. به عنوان مثال اگر خداوند به كسي سلامتي داده باشد مي گويند: «صنع الله اليه العافية» و اگر سلامتي را از كسي سلب كرده باشد و او را به بيماري دچار كرده باشد مي گويند: «صنع الله به المرض». جمله «فيما صنع الله اليه و صنع به علي ما أحب و كره» مشتمل بر صنعت لف و نشر مرتب است؛ يعني «صنع الله اليه» مربوط به «ما أحب»، و «صنع به» مربوط به «كره» است. انسان بايد به خودش بقبولاند كه وضعيتي كه در آن قرار دارد، به مصلحت او و مطابق مقدرات الهي است. اگر برخي از امور و اوضاع را نمي پسندد و از وضعيت خويش دل خوشي ندارد، با خود بگويد: خدا اين وضعيت را براي من قرار داده است، پس من نيز راضي به رضاي او هستم. درست



[ صفحه 127]



است كه اين وضعيت خوشايند من نيست اما چون خدا چنين خواسته من رضايت دارم. هرچه از دوست رسد نيكو است.


پاورقي

[1] متن نامه.

[2] فصلت، آيه 46.


دوستي و دشمني


بشر مي كوشد تا براي خود جلب منفعت و از خود دفع مفسده و ضرر كند. مردم را از نظر سود و يا زياني كه براي او دارند مورد بررسي قرار مي دهد و به طرف كسي مي رود كه منفعتي از او حاصل شود و از كسي كه از جانب او احتمال خطر و زياني باشد دوري مي كند. پس سودمند باشيد تا محبوب شويد و مردم به شما علاقه پيدا كنند و از ضرر زدن به مردم حذر كنيد، و گرنه با شما دشمن مي شوند.

جبلت القلوب علي حب من ينفعها و بغض من اضربها. [1] .



[ صفحه 55]



دلها طبعا كسي را دوست دارند كه براي آنها سود داشته باشد، و با كسي دشمن اند كه براي آنها ضرر داشته باشد.


پاورقي

[1] وافي. ج 14، ص 139.


اشكال تغيير مقدرات


با توجه به اينكه در روايات آمده است صله ي رحم را زياد مي كند، اين سؤال پيش مي آيد كه مقدرات هر كسي از ازل مشخص گرديده و در لوح محفوظ نوشته شده است چندان كه كم و زيادي در آنها راه ندارد، و چون قبلا علم خدا به آن تعلق گرفته است، هر گونه تغييري در آن محال خواهد بود. بنابراين، چگونه مي توان گفت با كم و زياد شدن عمل انسان مقدرات تغيير مي كنند؟!

براي حل اشكال هر كسي به نوعي جواب داده است كه ذيلا به برخي از آنها اشاره مي شود:

1. نووي در شرح صحيح مسلم مطبوع در حاشيه ي ارشاد الساري (ج 9، ص 450) مي گويد: اولا، منظور از زياد شدن عمر اين است كه [به خاطر توفيقي كه براي انجام عبادت و جلوگيري از به هدر رفتن اوقات پيدا مي كند] عمرش بابركت مي شود؛ ثانيا، منظور اين است كه فرشتگان فقط آنچه را كه در لوح محفوظ بوده مي دانستند، اما بعد از عمل مزبور بر عملشان افزوده مي شود و آنچه را كه از غير لوح محفوظ خبر نداشتند. برايشان كشف مي گردد؛ ثالثا منظور اين است كه بعد از مرگ نامش را به خوبي مي برند و چنين كسي مرده نيست. [1] .

2. عيني در عمدة القاري شرح صحيح بخاري (ج 5، ص 414) وجوه ديگري را نقل كرده است كه هيچ كدام نمي تواند غائله را برطرف سازد.



[ صفحه 292]




پاورقي

[1] مرده آن است كه نامش به نكويي نبرند.


مرد سياست


به طوري كه شهرستاني در كتاب ملل و نحل آورده گويد: جعفر بن محمد (ع) مدت زيادي در مدينه اقامت داشت و شيعيان و پيروان او از وجودش استفاده بسيار مي بردند و اسرار و حقايق علوم را نيز در همان شهر به موالي ياد داد و پس از چندي به طرف عراق حركت كرد و در آنجا نيز مدت زيادي بماند؟ و هرگز در امر خلافت با كسي به مبارزه و نزاع و جدال نپرداخت. البته براي شخصيتي چون او كه در بحر علم و معرفت غوطه ور بود به خلافت و امور دنيوي احتياج نبود.

و چون به آخرين درجه از حق و حقيقت نايل شده و چون كسي كه از كوهي بالا برود و به قله آن برسد او نيز در مسير ترقي و سير صعودي به اعلا درجه آن رسيده بود و هرگز



[ صفحه 273]



بيم سقوط [1] و انحطاط براي او وجود نداشت هر چند در ابتدا ممكن است بعضي از كوته فكران اين سخنان را درباره ي امام صادق (ع) قبول ننمايند اما هر كس كه به زندگاني اين شخصيت برجسته و ممتاز توجه كند به اين حقيقت پي خواهد بود و مقام او را درك خواهد كرد.

بسياري ديگر نيز قول شهرستاني را ذكر كرده اند و آنها نيز گويند: امام جعفر (ع) همواره به عبادت مي پرداخت تا آنجا كه از ورود در سياست او را باز مي داشت. منظور آنها اين است كه امام جعفر (ع) از سياست دور بود و افق زندگي او از علم و عبادت تشكيل مي يافت و اصلا حرص به دنيا و طمع در وجود او رخنه نكرده بود. بعضي پا فراتر نهاده و گويند كه علاوه بر اينكه خود در سياست وارد نمي شد اهل و ياران خويش را نيز از اين امر منع مي كرد، بسياري از همين افراد كه از مورخين و علماء تاريخ نيز محسوب مي شوند از سيره و شرح حال امام جعفر (ع) دور شده و آن طور كه بايد مقام و منزلت او را بيان نكرده اند و برخي اصولا مطلب قابل



[ صفحه 274]



ملاحظه اي درباره او ذكر نكرده و بسياري از مورخين كه تنها به ذكر وفات و سالي كه در آن امام جعفر (ع) دنيا را ترك نمود اكتفا كرده اند.

و اين امر ناشي از عدم توجه مردم به اين قبيل امور و اشخاص بوده است به اين معني كه قلم بيشتر مورخين همواره به دنبال خلفاء و اعمال آنها بوده و چون ارتباطي ميان قلم آن ها و رفتار خلفاء برقرار بود كه با كوچكترين حركت و جنبش از طرف آنها قلم مورخين به جنبش مي آمد و محور نوشته هاي آنها خلفا بودند. گوئي براي مورخين مشكل به نظر مي رسيد كه سخني از غير خلفا به ميان كشند و بحثي از آنها به ميان آورند. در صورتي كه حق اين است كه كساني كه زندگاني خود را همواره به آرامي و به دنبال علم و دانش به سر مي برند بيشتر مورد توجه قرار گيرند و ديگران اعمال آنها را سرمشق قرار دهند و از علم و فضل آنها استفاده برند.

بعيد به نظر نمي رسد قول آنها كه گويند امام صادق (ع) در سياست وارد نمي شد و همواره به شرح و تفصيل علوم و تقويت مبادي و اصول اوليه ديني مي پرداخت مورد قبول



[ صفحه 275]



واقع شود زيرا متجاوز از نيمي از مسلمين جهان تا امروز از او پيروي كرده و مي كنند و روي همين اصل است كه مورخين گفته اند كه او به امر خلافت و امور دنيوي نمي پرداخت و با هيچ كس در اين باره به مبارزه و نزاع نمي پرداخت.

اما به عقيده من اين امر تصور بيهوده اي بيش نيست زيرا از اين بالاتر نمي شود كه او همواره با شورش و انقلاب كه از طرف حكومت و دولت وقت برپا مي شد مبارزه مي كرد و مي كوشيد كه آتش آنها را خاموش گرداند. آيا براي ورود او در سياست از اين بالاتر مي شود كه ملك و آب او را فرماندار منصور مصادره كند؟ و آيا كاري از اين مهمتر و بالاتر مي شود كه امام جعفر (ع) در حين قدرت و نفوذ منصور به تقويت و اشاعه مذهب بپردازد و حقيقت و صحت آن را ثابت نمايد و آن را به نام يك دين صحيح و اصلي به مردم ارائه كند و با سعي و كوشش خستگي ناپذير و هوش و درايت سرشار خود به انتشار آن بپردازد؟ و آيا تاريخ مانند او را به خاطر دارد كه هر آن از طرف خليفه مورد تهديد و آزار و يا وعده هدايا و بخشش قرار بگيرد و باز از انتشار علم و دين دست نكشد و



[ صفحه 276]



هدف و منظور خود را رها نسازد و سلطه و نفوذ دين را به مردم نشان بدهد.

پس به اين ترتيب چنانكه برخي تصور كرده اند كه امام جعفر (ع) را تنها يك عالم و يا فقيه بدانيم مرتكب خطا و اشتباه بزرگي شده ايم؛ زيرا كه اين امر باعث مي شود كه او را از ورود در امور ديگر دور بدانيم و اين خود تصور بيهوده و غلطي است، زيرا چنانكه مسلم گرديده دسته هاي مختلف و شاگردان او كه از نقاط مختلف از كوفه، بصره، مدينه، حيره، همدان، قم، و عسقلان به حضورش مي شتافتند و فقه اهل بيت را از او فرامي گرفتند و از مدينه به ولايات خود مراجعت مي كردند و آنها را در تمام نقاط جهان انتشار مي دادند و به اين ترتيب صداي امام جعفر (ع) در تمام مساجد و محافل و مجامع به وسيله اصحاب و شاگردانش همواره طنين انداز بود و سخنان درربارش از هر گوشه و كنار شنيده مي شد. و اگر روايتي كه مي گويد بعضي از ماليات ها و خراج كوفه و ايران نزد او آورده مي شد نيز صحيح باشد خود دليل بارزي است بر اينكه امام جعفر (ع) در سياست و امور جهاني و



[ صفحه 277]



حوادث مردم شركت مي كرد.

اگر منظور از سياست ورود شخص را در انقلابات و شورش بدانيم باز هم جعفر بن محمد (ع) راي خود را در موقع انقلاب مدينه و قيام محمد بن عبدالله محض درباره حكومت و دولت ابراز كرد، دو فرزند خود موسي و عبدالله را به كمك پسرعم خودشان بر عليه منصور بفرستاد.

هر چند كه امام جعفر (ع) مي دانست كه پسرعم خود محمد مغلوب و مقتول خواهد شد با اين وصف از كمك و ياري او خودداري نكرد و فرزندان خود كه از هر چيز نزد او عزيزتر و گراميتر بودند با آنها در نبرد شركت داد.



[ صفحه 278]




پاورقي

[1] الملل و النحل ج 1 ص 95.


حقيقت مذهب جعفري در برابر مخالفت هاي دشمنان


عليرغم همه فشارهاي دولت جابر عباسي مذهب جعفري حقيقت خود را از دست نداد و در تمام نقاط اسلام گسترش يافت و چهره خود را به علاقمندان نشان داد. در بغداد دولت وقت پيوسته مخالفان شيعه را تقويت مي كرد و آنان را به مبارزه عليه شيعه تحريك مي نمود؛ زيرا از مذهب شيعه وحشت و هراسي به دل داشت كه مبادا از طرف آن خطري متوجه ايشان گردد.

زمان سلطنت مأمون عباسي فرارسيد و شيعيان بر سياست مأمون غلبه نمودند. اكثر رجال دولت از وزراء و امرا و سران و نويسندگان زمان



[ صفحه 94]



مأمون پيرو مذهب شيعه بودند و مأمون با حيله ها و دسيسه هاي شيطاني حضرت رضا عليه السلام را با احترام و عزت فراوان از مدينه به طوس آورد و در حق ايشان اظهار محبت و مهرباني كرد تا بدانگونه كه خلافت را تفويض به علي بن موسي عليه السلام نمود. اما حضرت از قبول آن امتناع ورزيد زيرا عاقبت خوبي را در اين پيشنهاد نمي ديد. [1] .


پاورقي

[1] ايشان را نه تنها جبرا بلكه با تهديد و زور در مقابل قبول اين منصب يعني مقام وليعهدي آماده كرد و حضرت با شرايط خاصي آن را پذيرفت. اما مدتي نگذشت كه علي بن موسي عليه السلام پيشواي والامقام شيعيان به دست مأمون به وسيله زهر مسموم و دار فاني را وداع گفت و مأمون اين مرد لئيم و شيطان صفت از اضطراب باطني خود رهايي يافت.


بهترين لباس


فخير لباس كل زمان هو لباس اهله

امام الصادق (ع)

مردي آمد حضور امام صادق عليه السلام پرسيد شما كه مي فرمائيد علي بن ابيطالب عليه السلام هميشه لباس خشن و زبر و بي ارزش به تن مي كرد و پيراهن خود را چهار درهم مي خريد و براي زندگي جز به رزق و روزي روز توجهي نداشت چگونه خود شما لباس لطيف قيمتي به تن مي كنيد؟!

«قال عليه السلام علي بن ابيطالب صلوات الله عليه كان يلبس الخشن في زمان لا ينكر فيه لو لبس مثل ذلك اليوم لشهر به - فخير لباس كل زمان هو لباس اهله»

فرمود علي بن ابيطالب عليه السلام لباس خشن مي پوشيد كه اكثر مردم چنان لباس را مي پوشيدند حتي شيخين نيز از همان لباس ساده و بي ارزش به تن مي كردند بهترين لباس در هر زمان



[ صفحه 79]



لباس اهل آن زمان است آن روزي كه علي بن ابيطالب عليه السلام چنان لباس مي پوشيد خليفه وقت و اشراف زمان هم همان لباس را مي پوشيدند ولي امروز خليفه كه لباس سلطنتي پوشيده من هم بايد لباس زمان را بپوشم كه در نظر مردم مورد تحقير قرار نگيرم.

شيخ كليني روايت مي كند كه سفيان ثوري وارد بر جعفر بن محمد شد ديد لباس سفيد عالي به تن كرده بسيار مجلل و زيبا است گفت يا جعفر اين لباس لباس تو نيست!!

امام صادق عليه السلام فرمود بنشين گوش كن كه اين نصيحت براي تو بهتر از هر چيزي است.

فرمود كوشا باش بر سنت بميري نه بر بدعت - پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم در روزگاري بود كه همه مردم در فقر مي زيستند امروز همه مسلمين در غني و بي نيازي هستند آن روز بايد لباس پيشواي قوم مانند ضعيفترين مردم باشد امروز همان سنت حكمفرما است.

زيرا چنانچه در جاي خود گفتيم عصر اول عباسي ثروت دولت اسلامي به منتها درجه رسيد به طوري كه با همه خرجهاي اضافي مازاد ساليانه از ده ميليون دينار طلا مي گذشت و اين رقم در آن عصر بسيار اهميت داشت.

در روايت ديگر مي نويسد: سفيان بن عيينه وارد بر امام صادق عليه السلام شد ديد آن حضرت لباس خز به تن كرد بسيار قيمتي و بااهميت گفت علي بن ابيطالب عليه السلام لباس خشن مي پوشيد و تو چنين لباس كوهستاني مي پوشي - فرمود اي سفيان علي عليه السلام در زمان فقر عمومي و ضعف بنيه اقتصادي قرار گرفته بود و من در سعه مالي و توسعه اقتصادي واقع شدم او لباس زمان خود را مي پوشيد و من لباس زمان خود را مي پوشم.

به سفيان ثوري فرمود ان الله لم يحرم الزينة و اذا كانت الزينة غير معرفه فنحن بها اولي.

سفيان ثوري مي خواست امام صادق عليه السلام را تحقير نمايد يك روز در مسجد گفت تو از تقوي و پارسائي دم مي زني و لباس خز مي پوشي من كه چنان دعوي ندارم لباس خشن بر تن كرده ام سفيان نمي دانست كه امام صادق عليه السلام از لباس زيرين او هم خبر دارد فرمود نزديك بيا جمعي حاضر بودند لباس زيرين خود را كه كرباس بي قيمت و خشن بود روي بدن پوشيده تا خدا را هميشه به ياد داشته باشد نشان او داد و پس از آن فرمود اي سفيان تو چگونه لباس به تن كردي لباس روي او را كه خشن بود عقب كرد ديدند لباس حريري روي بدن پوشيده است فرمود اين شرط تقوي نيست من از آن جهت كه در نظر مردمي كه عقلشان در چشمشان قرار دارد و از



[ صفحه 80]



اطراف و اكناف مي آيند امام خود را بشناسند روي لباس زيرين حبه خز و ديبا و عباي خز ثمين مي پوشم و در كار خود خدعه و عوام فريبي ندارم اما تو براي فريب مردم لباس زيرت نازك و لطيف و لباس رو را خشن دربر گرفته اي.

ابونعيم در حلية الاولياء مي نويسد: سفيان ثوري گفت دخلت علي جعفر بن محمد و عليه جبة خز دكنا و كساء خز فجعلت انظر اليه معجبا فقال لي يا ثوري مالك تنظر الينا لعلك تعجب مما رأيت فقلت له يابن رسول الله (ص) ليس هذا من لباسك و لا لباس آبائك فقال يا ثوري كان ذلك زمانا مقفرا مقترا و كانوا يعملون علي قدر اقفاره و اقتره و هذا زمان قد اسبل كل شي ء فيه غزاليه.

چنانچه گفته شد امام عليه السلام مي فرمايد بهترين لباس لباس اهل زمان است در محيطي كه همه در رفاه و آسايش و غني و بي نيازي هستند بايد از بهترين پارچه لباس بپوشند و در محيط فقر و نياز بايد لباس ساده و بي آلايش پوشيد.


مديحه در نعت حضرت امام صادق




تا كي اي دل مقيدي به علايق

خيز و بنه گام در طريق حقائق



چند به فكر جهان و خلق جهاني

چند زني دست خود به ذيل خلايق



خواهي اگر راحتي ديني و عقبي

روي مكن جز به سوي حضرت خالق



آنكه سميع و بصير و قادر و فرد است

آنكه كريم و رحيم باشد و رازق



چون متوسل به حق چو خوشدل گشتي

ساز توسل سپس به حضرت صادق



حجة پروردگار سبط پيمبر

صاحب مذهب امام صادق ناطق



راهبر راه مستقيم كه باشد

در سخنش مختفي رموز و دقايق



دارو و درمان روح و جسم از او جوي

ز انكه طبيبي چو او نيامد حاذق



آتش دوزخ بود مخالف او را

كيفر و پاداش خلد بهر موافق



نقل كلامش جليس عالم و عارف

خاك درش توتياي ديده ي عاشق



هر كه كند خوض و غرض در سخنانش

هست فقيه و فهيم و فحل و محقق



آه از آن دم كه خواست منصور او را

از ره جور و جفا در آن شب غاسق



گرچه به ظاهر بر آن ستمگر قادر

هيچ بر آن شه نگشت آن شب فائق [1] .




پاورقي

[1] از آقاي علي اكبر خوشدل.


علم جفر


در اين علم مطالب مجهولي استخراج مي شود كه طريق آن ترتيب دادن حروف است كه سؤال مي كند و تبديل آن به ارقام عددي و اثبات جزء براي كل و توافق حروف تهجي يا غيرتهجي از چهارده طريق علم حروف كه



[ صفحه 42]



در شماره 8 گفتيم و ثبت حروف جزء و كل و خانه و مسكن حروف و غيره و لذا در تعريف علم جفر گفته اند:

علم يبحث عن الحروف و عن اجزائها التي هي حروف ايضا من حيث دلالتها علي الحوادث المخزونه في كنوز الحروف باقتضاء الحكمة الالهيه.

و موضوع جفر: حروفي است كه هر حرفي مستقلا دلالت بر مطلبي كند و استخراج مجهولات در علم جفر طرق بسيار مختلفي دارد كه مهم تر از همه «قاعده نسبت بين حروف و مداخل اربعه است»

و لذا در اين علم ناچار از استعمال حروف دوريه و حروف قوي و حروف مستحصله به قاعده طالب و مطلوب در حروف يا به قاعده مراتب عناصر در آن است.

و اكثر جفر را در طريقه حروف مستحصله به قاعده تخصيص كه نوعي از تكسير است استفاده مي كنند و بعضي به قاعده ترفع با ترقي يا تنزل يا تساوي و غيره كه هر كدام فن خاصي دارد و در كتب مربوطه جفر همه اين فنون مضبوط است.


قاطعيت در اظهار عقايد و تبليغ رسالت


انبيا عليهم السلام در آغاز نبوت، مواضع اصولي و ريشه اي رسالت خود را با قاطعيت اعلام مي كردند و اين اعلام قاطعانه، مخاطبان را به اقناع كامل نزديك مي نمود و هر گونه ترديد را در اذهان آنان از بين مي برد.

حضرت موسي عليه السلام در ابتدا بر صدق و راستگويي خويش تأكيد مي ورزد:

حقيق علي أن لا أقول علي الله الا الحق قد جئتكم ببينة من ربكم فأرسل معي بني اسرائيل [1] .

سزاوار است كه درباره ي خداوند جز سخن حق نگويم. به راستي كه من براي شما از سوي پروردگارتان معجزه اي آورده ام. پس بني اسرائيل را همراه من بفرست.

سپس در آغاز مناظره خود با فرعون، اشراف، درباريان، و يا توده مردم، رسالت و نبوت خويش را با صراحت و قاطعيت معرفي مي كند. در



[ صفحه 132]



حالي كه از مدتها پيش فرعون بنا به رأي كاهنان، به شدت از ظهور چهره اي الهي كه ويرانگر كاخ و تخت ستم خواهد بود، بيم داشت و بر اين اساس، همه افراد خود را جهت از ميان بردن چنين فردي بسيج كرده بود.


پاورقي

[1] اعراف / 105.


سرنوشت بر روي زبان


من تمسك بالعروة الوثقي فهو ناج. [1] .

آنكه به عروة الوثقي چنگ زند، او نجات يافته است.

امام صادق عليه السلام

عمر بن هبيرة [2] روزي از دست غلامش، رفيد، به شدت خشمگين شد و سوگند خورد كه او را بكشد؛ از اينرو رفيد از دست او گريخت و به امام صادق عليه السلام پناه آورد و حضرت به وي فرمود:

«برگرد و سلام مرا به وي برسان و بگو: «غلام و بنده ات را من به تو پناه دادم؛ با او بد رفتاري منما.»

رفيد گفت:

«جانم فدايت باد ؛ او اهل شام است و اعتقادي به شما ندارد!»

امام صادق عليه السلام فرمود:



[ صفحه 164]



«برو و آنچه را گفتم به او بگو.»

رفيد به سوي اربابش راه افتاد و در ميان راه باديه نشيني به سوي وي آمد و گفت:

«كجا مي روي؟ در چهره ات نشان كشته شدن را مي بينم؛ دستت را نشانم ده؛ در دستت نيز نشان قتلت را مشاهده مي كنم؛ پايت را نشانم ده؛ پايت نيز نشان كشته شده ها را در خود دارد؛ تنت را نشانم ده؛ تنت نيز علامت كشته شدنت را دارد؛ زبانت را نشانم ده؛ وقتي رفيد زبانش را نشان داد، باديه نشين گفت كه برو؛ هيچ نگراني بر تو نيست؛ زيرا در زبانت پيامي است كه اگر آنرا به كوههاي استوار ببري، مطيع تو گردند.»

رفيد آمد و به در خانه ي اربابش رسيد و اجازه خواست تا وارد شود؛ در اين حال ابوخالد، عمربن هبيرة، گفت:

«با پاي خودت به قتلگاه آمدي.»

و به غلام خود دستور داد تا بساط قطع سر [3] و شمشير را آورده و رفيد را به بند كشيده و سرش را بسته و شمشير زن بالاي سرش بايستد؛ در اين حال رفيد گفت:

«اي امير! من با پاي خود اينجا آمدم و مرا به زور دستگيرم ننمودي؛ سخني دارم كه مي گويم و پس از آن خود داني.»

ابن هبيرة از او خواست كه سخنش را بيان كند و ليكن رفيد گفت:

«نبايد جز تو كسي سخنم را بشنود.»



[ صفحه 165]



در اينحال او دستور داد تا حاضران بيرون روند و رفيد گفت:

«جعفر بن محمد عليه السلام مرا گفت:»برگرد وسلام مرا به ابن هبيرة برسان و بگو: غلام و بنده ات را من به تو پناه دادم؛ با او بد رفتاري منما.»»

ابن هبيرة كه از اين پيام شگفت زده شده بود، پرسيد:

«آيا حقيقتاً جعفر بن محمد برايم سلام و اين پيام را فرستاد؟!»

رفيد قسم خورد كه اينگونه است؛ در اين حال ابن هبيره سه بار جواب سلام را به من داد و بندها را از بدنم باز نمود و گفت:

«من راضي نمي شوم تا آنچه بر سرت آوردم، تو نيز بر سر من آوري.»

رفيد گفت:

«دستم بدان كار نمي رود و رضا و خشنوديي در جانم براي آن كار نيست.»

ابن هبيرة همان خواسته اش را تكرار نمود و به ناچار رفيد بدن او را به بند كشيد وسپس باز كرد و در اين حال ابن هبيرة مهر حكومتي اش را به وي داد و گفت:

«تمام امور من تحت تدبير تست؛ هر چه خواهي انجام ده.» [4] .



[ صفحه 166]




پاورقي

[1] بحارالانوار ج 72 / 88 مراد از عروة الوثقي ائمه اطهار عليهم السلام.

[2] يزيد بن ابي المثني عمر بن هبيرة بن معية بن سكين بن خديج بن بغيض بن مالك بن سعد ابن عدي بن فزارة، كنيه اش ابوخالد، در سال 87 ق متولد شد و در سال 128 ق، مروان بن محمد، آخر ملوك بني امية، قبل از كشته شدن ضحاك (ابن قيس الشيباني )، او را والي عراقين(عراق عجم و عرب) نمود. وفيات الاعيان / ص 357.

[3] نطع و نطع: زيراندازي كه زير محكوم به شكنجه و يا قطع سر مي انداختند.

[4] اصول كافي ج 1 / 473 باب مولد ابي عبدالله عليه السلام روايت سوم«غير مترجم».


حق برادري


- سرورم! حضرت عالي براي برادري مؤمنين هفت حق قايل شديد. ضمن تعليمات اخلاقي خود، به هر يك از مسلمانان چه فرموديد؟

گفتم: 1- ان تحب له ما تحب لنفسك و تكره له ما تكره لنفسك

«هر چه بر خود مي پسندي براي برادر ايماني خود بخواه و هر چه را براي خود نمي پسندي آن را براي او مپسندي.»

2- ان تجتنب سخطه و تتبع مرضاته و تطيع امره

«از خشم و غضب او دوري كني و موجبات رضايت او را فراهم كني و امر او را به خاطر ايمان او اطاعت كني»

3- ان تعينه بنفسك و مالك و لسانك و يديك و رجلك

«او را به جان و مال و زبان و دست و پايت كمك كني»

4- ان تكون عينه و دليله و مراته

«تو بايد درباره برادر ديني خود، چشم و راهنما و آيينه او باشي».

5- ان لا تشبع و يجوع و لا تروي و يظمأ و لاتلبس و يعري

«تو سير نباشي و او گرسنه، سيراب نباشي و او تشنه باشد و پوشيده نباشي و او برهنه.»



[ صفحه 112]



6- ان يكون ذلك خادم و ليس لأخيك خادم فوجب ان تبعث خادمك فيغسل ثيابه و يصنع طعامه و تمهد فراشه

«اگر تو خدمتكاري داري و او ندارد، واجب است كه او را به منزل برادر ديني خود بفرستي تا لباسهاي او را بشويد و غذايش را بپزد و فراش او را بگستراند».

7- ان تبر قسمه و تجيب دعوته و تعود مريضه و تشيع جنازته و اذا علمت ان له حاجة تبادر الي قضائها. فاذا فعلت ذالك وصلت ولايتك بولايته و ولايته بولايتك. [1] .

«هفتمين حق برادر مؤمن بر تو اين است كه سوگند او را بپذيري و دعوتش را اجابت كني. اگر بيمار شد او را عيادت كني و پس از مرگ در تشييع جنازه اش شركت كني و اگر بداني كه او را حاجتي است در برآوردن آن بكوشي.


پاورقي

[1] وسائل الشيعه، جلد 2، باب وجوب اداء الحق المؤمن، بنا به نقل مؤلف كتاب زندگاني حضرت امام صادق عليه السلام.


خلف الوعد


خلف النفس حالة تتصف بها النفس الخسيسة، وتستسيغها الروح الواطئة وهو داء نفساني إذا إبتلي به المرء حرم ثقة الناس به، وجر إلي نفسه في مجتمعه ومحيطه الويل وفقد في أصحابه وإخوانه التعرف وللحبة، هذا ضرره في صاحبه أما إذا ما فشا ـ خلف الوعد ـ في المجتمع كان داءاً إجتماعياً خطيراً يقف سداً دون سعادة ذلك المجتمع وإنتظام معاملاته وحصول الثقة بين أفراده.

ومن المعلوم أن مثل هذا الداء العضال إذا ما تعلق بالنفوس الواطئة لم يجد لشفائه عقار الطبيب مجالاً ولا ذكاء الفيلسوف سبيلا إذا لم يردعه وازع ديني أوواعظ داخلي، يقيم أود تلك النفس الخسيسة ويرفعها إلي مستوي الانسانية الفاضلة لذلك تري الامام عليه السلام جاء لعلاج أمثال تلك النفوس من هذا الطريق المستقيم فقال عليه السلام:



[ صفحه 87]



من كان يؤمن بالله واليوم الآخر فليف بالوعد [1] .

وقال «ع»: ثلاثة من كن فيه فهو منافق وإن صام وإن صلي: من إذا حدث كذب، وإذا وعد أخلف، وإذا أوتمن خان [2] إلي غير ذلك.


پاورقي

[1] كشف الأخطار.

[2] تحف العقول.


هل يزيل النجاسة أو يتوضأ


اذا كان عنده من الماء بقدر ما يتوضأ به فقط، و كان علي بدنه نجاسة، فهل يتوضأ و يصلي بالنجاسة، أو يزيل النجاسة، و يتيمم للصلاة؟

الجواب:

بل يزيل النجاسة، و يتيمم للصلاة، لأن للوضوء بدلا، و هو التيمم، و لا بدل لازالة النجاسة.



[ صفحه 49]




الفقهاء 02


و هذه عبارتهم: للغنم خمسة نصب:

1- أربعون، و فيها شاة.

2- مائة و احدي و عشرون، و فيها شاتان.



[ صفحه 65]



3- مائتان و واحدة، و فيها ثلاث شياه.

4- ثلاثمائة و واحدة، و فيها أربع شياه.

5- اربعمئة فما زاد، ففي كل مائة شاة، و ليس ما بين النصابين شي ء.

و حكم الماعز و الغنم واحد، لأنهما من فصيلة واحدة، سوي أن الجذع من الغنم، و هو الذي أكمل سنة و دخل في الثانية يعادل الثني من المعز و هو الذي أكمل سنتين، و دخل في الثالثة، فمن كان عنده خمس من الابل، و أراد أن يدفع زكاتها كفاه الجذع من الغنم، أما من المعز فلا يكفيه الا الثني.

و لا يتعين علي المزكي أن يدفع الزكاة من النصاب الذي عنده بالذات، بل هو مخير بين أن يدفعه منه، أو يشتريه من الغير، و يحتسبه من الزكاة، أو يدفع ثمنه نقدا للفقراء علي شريطة أن لا ينقص عن الحد الأوسط الي الأدني منه، و ان تطوع بالأعلي فخير. و استدل الفقهاء علي هذا التخيير بأن رجلا سأل الامام عليه السلام: هل يجوز أن اخرج عما يجب في الحرث من الحنطة و الشعير، و ما يجب علي الذهب، أن اخرج عن كل ذلك دراهم قيمة ما يسوي، أو لا يجوز الا أن اخرج من كل شي ء ما فيه؟ قال: ايما اخرجت تيسر.

و قال له آخر: اعطي عيال المسلمين من الزكاة، فاشتري لهم منها ثيابا و طعاما، و أري أن ذلك خير لهم؟ قال: لا بأس.


اسلام الخائف


و تسأل: لقد ثبت عن رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم أنه قال: امرت ان اقاتل الناس، حتي يقولوا لا اله الا الله، و قبل اسلام من نطق بالشهادتين خوفا من السيف، و عامله معاملة المسلمين، و علي هذا ينبغي ان تصح المعاملة مع الاكراه، بل أن صحتها أولي، لأن الاسلام أصل، و المعاملات فرع.

الجواب:

ان آثار الاسلام، كحقن الدماء و الأموال، و المناكحة و التوارث انما تترتب علي الشكل فقط، و هو مجرد النطق بالشهادة، لا علي الاسلام واقعا، فالمطلوب هو التسليم بأي دافع كان، و من تتبع تاريخ الاسلام و نبيه الكريم صلي الله عليه و اله و سلم يجد أن هذا الباب أوسع بكثير من باب العقود و الايقاعات، و الغاية من ذلك الرغبة في انتشار كلمة لا اله الا الله، محمد رسول الله، و اعلانها في كل قطر وجيل.


مسائل


1 - يجوز للضامن أن يضمن الدين بأقل منه برضا المضمون له، و لا يرجع الضامن علي الضمون عنه مع اذنه في الضمان الا بما أداه، كما سبق. و أيضا يجوز أن يضمن الدين بأكثر منه، لأنه المفروض ان الزيادة لم تقع شرطا في الدين الذي استدانه المضمون عنه، كي تكون من الربا، و لأن للمدين أن يرد الدين بأكثر منه تبرعا من تلقائه، و من هنالا يجوز للضامن أن يرجع علي المضمون عنه الا بأصل الدين، حتي ولو دفع للمضمون له أضعافا.

2 - اذا كان اثنان في سفينة، و لأحدهما فيها أمتعة، و قال الآخر لصاحب الأمتعة الق امتعتك بالبحر، و علي ضمانها، فهل يصح هذا الضمان، بحيث اذا ألقي الأمتعة بالبحر، وجب علي الضامن أن يدفع بدلها؟

قال الفقهاء: اذا قال له ذلك للخوف علي السفينة من الغرق لمكان الثقل صح الضمان بالاجماع دفعا للضرر، أما مع عدم الخوف فلا يصح الضمان لأنه



[ صفحه 56]



سفه، و قد أجمع الفقهاء علي عدم صحة الضمان لو قال له: مزق ثوبك، أو اجرح نفسك و علي الضمان. و يأتي البيان الأولي في باب الديات ان شاء الله.

3 - سبق أن المضمون له لا سبيل له علي المضمون عنه، ولكن اذا دفع هذا له الحق بري ء هو و الضامن. قال صاحب الجواهر: «بلا اشكال و لا خلاف».

4 - اذا كان الدين الذي ضمنه الضامن مؤجلا الي أمد معين، و مات الضامن قبل مضي الأجل، فان الدين الذي عليه يصبح معجلا بموته، و يستوفي من تركته، و قدمنا ذلك في باب الدين، ولكن لا يحق لورثة الضامن الرجوع علي المضمون عنه الا بعد مضي أجل الدين، لأن الحلول علي الضامن بموته لا يستدعي الحلول علي المضمون عنه، و كذا لو سقط الضامن من الأجل، و أدي الدين قبل مضيه، فانه لا يرجع علي المضمون عنه الا بعد انقضاء الأجل.

5 - اذا ضمن من غير اذن المضمون عنه، ولكن بعد أن تم الضمان قال المضمون عنه للضامن: ادعني، فهل يرجع الضامن بما أداه، لمكان الاذن بالأداء؟

الجواب: كلا، لأن سبب الرجوع هو الاذن بالضمان لا الاذن بالأداء، اذ الضمان ينقل المال من ذمة المضمون عنه الي ذمة الضامن، و عليه يكون المضمون عنه بريئا من الدين، و يكون قوله: ادعني كقول أي بري ء لمن عليه ديون للناس: اد ما عليك من ديون.


ضرر الجار


هل يجوز للمالك أن يتصرف في ملكه تصرفا يستدعي ضرر جاره؟ مثل أن يحفر حفرة يتصدع بسببها حائط الجار، أو يحبس الماء في ملكه فتتسرب النداوة و الرطوبة الي بيت غيره، أو يجعل من ملكه مدبغة تنتشر منها الروائح الكريهة الدائمة، و يتولد منها الادواء و الأمراض؟

و لا بد في الجواب من التفصيل علي الوجه التالي:

1- ان يقصد المالك من التصرف الاضرار بالجار دون أن ينتفع هو بشي ء، أو يناله أدني ضرر من ترك التصرف، و انما غرضه الأول مجرد الاضرار بالغير.. اذا كان كذلك يمنع المالك من التصرف، و ليس له أن يحتج بحديث: «الناس مسلطون علي أموالهم» لأن قاعدة لا ضرر تقدم علي هذا الحديث، و تنفي سلطة المالك علي ملكه اذا استدعت ضرر الغير. و بكلمة ان سلطة الانسان علي ملكه، تماما كالحرية تحدد بعدم ضرر الغير و التعدي علي حريته.

2- ان لا يقصد المالك الاضرار بالجار، و لا بغيره، ولكنه لا ينتفع هو من احداث الحفرة، و ما اليها في ملكه، و أيضا لا يتضرر بتركها، مع العلم بتضرر الجار منها.. و هذا كالأول يمنع المالك من التصرف، لأن قاعدة: لا ضرر، في هذه الحال تقدم علي قاعدة: تسلط الانسان علي ملكه.

3- ان يلحق المالك الضرر اذا لم يتصرف في ملكه - مثلا - اذا لم يحفر المالك بالوعة في داره لا يستطيع سكناها، كما انه اذا حفر يتضرر الجار، فيدور الأمر بين ضرر المالك اذا ترك التصرف في ملكه، و بين ضرر الجار اذا تصرف.. و ليس من شك أنه في مثل هذه الحال يتصرف المالك في ملكه دفعا للضرر عن نفسه، أو جلبا لمنفعتها، حتي و لو تضرر الجار، بل لو كان ضرره أشد من ضرر



[ صفحه 49]



المالك و أكثر منه اضعافا.. ذلك ان قاعدة: الناس مسلطون علي أموالهم، هي المحكمة. و يجب الأخذ بها دون معارض، و لا تجري هنا قاعدة لا ضرر لرفعه عن الجار، لأن اجراءها و الأخذ بها يستدعي ثبوت الضرر علي المالك، فيلزم من وجود الشي ء عدمه، أي من رفع الضرر ثبوت الضرر.

و بتعبير ثان، ان: لا ضرر، شرعت للتخفيف و الامتنان، فيعمل بها حيث يتحقق هذا الامتنان، و حيث لا يستلزم العمل بها ضررا علي أحد اطلاقا لا علي المالك و لا علي غيره، أما اذا استلزم رفع الضرر عن شخص، ثبوته علي آخر فلا يمكن الاعتماد عليها، لأن الضرر لا يزال بالضرر.

و قد أطال الفقهاء الكلام في هذه المسألة في كتب الأصول و الفقه، بخاصة صاحب الجواهر و صاحب مفتاح الكرامة، و نقلا الاجماع علي أن للمالك أن يتصرف في ملكه، حتي و لو تضرر الغير.. و يجب حمل الاجماع علي الصورة الثالثة، و هي ما اذا تضرر المالك من ترك التصرف في ملكه.

و ما رأيت فيما لدي من المصادر أحدا تكلم عن قاعدة: لا ضرر، بعامة و في هذه المسألة بخاصة مثل الشيخ النائيني في تقريرات الخوانساري. فقد تناول القاعدة من شتي نواحيها، و أطال، ولكن في التحقيق النافع المفيد.


الظهار


و هو أن يقول الرجل لزوجته: أنت علي كظهر أمي، و قد اتفقوا علي أنه اذا قال لها ذلك فلا يحل له وطؤها حتي يكفر بعتق رقبة، فان عجز عنها صام شهرين متتابعين، فان عجز عن الصيام أطعم ستين مسكينا.

و اتفقوا علي أنه اذا وطأ قبل أن يكفر يعتبر عاصيا، و أوجبوا عليه، و الحال هذه، كفارتين.

و اشترطوا لصحة الظهار أن يقع بحضور عدلين يسمعان قول الزوج، و ان تكون الزوجة في طهر لم يواقعها فيه تماما كما هو الشأن في المطلقة، كما اشترط المحققون منهم أن تكون مدخولا بها، و الا لم يقع الظهار.

و الأصل في جعل الظهار بابا من أبواب الفقه عند المسلمين ما جاء في أول سورة المجادلة، فقد ذكر صاحب «مجمع البيان» أن أحد أصحاب الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و هو أوس بن صامت كانت له امرأة حسنة الجسم، فرآها ساجدة في صلاتها، فلما انصرفت أرادها، فأبت عليه، فغضب، و قال: أنت علي كظهر أمي، ثم ندم علي ما قال: و كان الظهار من طلاق أهل الجاهلية، فقال لها: ما أظنك الا حرمت علي. قالت: لا تقل ذلك، و اذهب لاي الرسول فاسأله. قال: استحي أن



[ صفحه 56]



أسأله عن مثل هذا. قالت: دعني أنا أسأله. قال سليه.

فذهبت الي النبي، و عائشة تغسل رأسه: فقالت يا رسول الله ان زوجي أوس تزوجني، و أنا شابة غنية ذات مال و أهل حتي اذا أكل مالي و أفني شبابي، و تفرق أهلي، و كبر سني ظاهر، ثم ندم، فهل من شي ء يجمعني و اياه فتنعشني به؟

قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم: ما أراك الا حرمت عليه. و قالت: يا رسول الله و اذي أنزل عليك الكتاب ما ذكر طلاقا، و أنه أبوولدي، و أحب الناس الي. فقال لها: لم أؤمر بشأنك. فجعلت تراجع رسول الله، فاذا دافعها الرسول هتفت، و قالت: أشكو الي الله فاقتي و حاجتي و شدة حالي فانزل اللهم علي نبيك ما يكشف كربي، و اعادت علي الرسول، و استعطفته قائلة: جعلت فداك يا نبي الله انظر في أمري. فقالت لها عائشة: أقصري حديثك و مجادلتك، أما ترين وجه رسول الله؟! و كان اذا نزل عليه الوحي أخذه مثل السبات.

ثم التفت اليها الرسول، و قال: ادعي زوجك، و لما أتاه تلا عليه قوله تعالي: (قد سمع الله قول التي تجادلك في زوجها و تشتكي الي الله و الله يسمع تحاوركما ان الله سميع بصير، الذين يظاهرون منكم من نسائهم ما هن امهاتهم ان أمهاتهم الا اللائي ولدنهم و أنهم ليقولون منكرا من القول وزورا و ان الله لعفو غفور، و الذين يظاهرون من نسائهم ثم يعودون لما قالوا فتحرير رقبة من قبل أن يتماسا ذلك يوعظون به و الله بما تعملون خبير، فمن لم يجد فصيام شهرين متتابعين من قبل أن يتماسا، فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكينا ذلك لتؤمنوا بالله و رسوله و تلك حدود الله و للكافرين عذاب أليم».

و لما انتهي الرسول من التلاوة قال للزوج: هل تستطيع أن تعتق رقبة؟ قال: اذن يذهب مالي كله. فقال: هل تستطيع أن تصوم شهرين متتابعين؟ قال: و الله اذا



[ صفحه 57]



لم آكل كل يوم ثلاث مرات كل بصري، و خشيت أن تعشي عيناي. قال: هل تستطيع أن تطعم ستين مسكينا؟ قال: الا أن تعينني علي ذلك يا رسول الله. فقال: اني معينك بخمسة عشر صاعا، و أنا داع لك بالبركة. فأخذ أوس ما أمر له به الرسول و أطعم المساكين و أكل معهم، و اجتمع أمره مع زوجته.


سنة فيكم كسنة موسي


عن سليمان بن خالد، عن أبي عبدالله عليه السلام قال: كان معه أبوعبدالله البلخي في سفر فقال له:

انظر هل تري ههنا جبا؟ فنظر البلخي يمنة و يسرة ثم انصرف.

فقال: ما رأيت شيئا.

قال: بلي انظر فعاد أيضا ثم رجع الي، ثم قال عليه السلام بأعلي صوته: ألا يا أيها الجب الزاخر السامع المطيع لربه اسقنا مما جعل الله فيك.

قال: فنبع منه أعذب ماء، و أطيبه و أرقه و أحلاه.

فقال له البلخي: جعلت فداك سنة فيكم كسنة موسي. [1] .



[ صفحه 108]




پاورقي

[1] بصائر الدرجات ج 10 باب 18 ص 149.


الصحيفة الصادقيه


باقر شريف قرشي، بيروت، دار الاضواء، 1409 ق /1989 م، وزيري، 250 ص.


الجهاز الهضمي


من جعل المعدة عصبانية شديدة و قدرها لهضم الطعام الغليظ؟ و من جعل الكبد رقيقة ناعمة لقبول الصفو اللطيف من الغذاء، و لتهضم و تعمل ما هو ألطف من عمل المعدة إلا الله القادر؟ أتري الإهمال يأتي بشي ء من ذلك؟ كلا! بل هو تدبير مدبر حكيم قادر، عليم بالأشياء قبل خلقه إياها، لا يعجزه شي ء و هو اللطيف الخبير.


المعجزة لماذا؟


علل الشرائع 122، ب 100، ح 1: قال: علي بن أحمد، قال: حدثنا محمد بن أبي عبدالله، عن موسي بن عمران، عن عمه، عن علي بن أبي حمزة،..

عن أبي بصير، قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: لأي علة أعطي الله عزوجل أنبياءه و رسله و أعطاكم المعجزة؟ فقال:

ليكون دليلا علي صدق من أتي به، و المعجزة علامة لله لا يعطيها الا أنبياءه و رسله و حججه ليعرف به صدق الصادق من كذب الكاذب.


مراحل النهي عن المنكر


[أصول الكافي 2 / 188 - 187 ح 6: الحسين بن محمد و محمد بن يحيي جميعا، عن علي بن محمد بن سعد (محمد بن اسماعيل خ ل) عن محمد بن مسلم، عن أحمد بن زكريا عن محمد بن خالد بن ميمون، عن عبدالله بن سنان، عن غياث بن ابراهيم، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

ما اجتمع ثلاثة من المؤمنين فصاعدا الا حضر من الملائكة مثلهم فان دعوا بخير أمنوا، و ان استعاذوا من شر دعوا الله ليصرفه عنهم، و ان سألوا حاجة تشفعوا الي الله و سألوه قضاها.



[ صفحه 39]



و ما اجتمع ثلاثة من الجاحدين الا حضرهم عشرة أضعافهم من الشياطين، فان تكلموا تكلم الشياطين بنحو كلامهم، و اذا ضحكوا ضحكوا معهم، و اذا نالوا من أولياء الله نالوا معهم، فمن ابتلي من المؤمنين بهم فاذا خاضوا في ذلك فليقم و لا يكن شرك شيطان و لا جليسه فان غضب الله عزوجل لا يقوم له شي ء و لعنته لايردها شي ء.

ثم قال عليه السلام: فان لم يستطع فلينكر بقلبه و ليقم و لو حلب شاة أو فواق ناقة.


من أدعية الوداع


اقبال الأعمال 256: باسنادنا الي أبي محمد هارون بن موسي التلعكبري رضي الله عنه باسناده الي أبي عبدالله عليه السلام قال:...

من ودع شهر رمضان في آخر ليلة منه و قال: (اللهم لا تجعله آخر العهد من صيامي لشهر رمضان، و أعوذبك أن يطلع فجر هذه الليلة الا و قد غفرت لي) غفر الله له قبل أن يصبح، ورزقه الانابة اليه.


المجتمع الجعفري


الإمام مبلغ عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم علمه. و هذا العلم أجناس و أنواع، نشير في هذا المقام إلي بعض منها في السياسة و الاجتماع، و الاقتصاد، و هو حسب أي مجتمع ليقيم دولة راسخة الأركان، و أمة تعمل كخلية النحل، لا مجرد جمعية للإصلاح أو جماعة متطلعة للتقدم، كالجمعيات و الجماعات التي تزخر بها المجتمعات في العصور الحديثة، بقصد إصلاح جزئي أو الدعوة لمبادئ معينة.

و كثير من المبادئ التي تحدثنا عنها قبل، و التي سنتحدث عنها بعد، شذرات من دروس، متداولة عن الإمام، لو حاولنا جمعها كنا كمن يجمع مصابيح السماء. و قد يكفي في هذا المقام ذكر بعض توجيهات الإمام «لشيعتنا» كما يقول. أو «للجعفري» الجدير بالانتسات للإمام، كما يسمي تابعيه.

و إذ كانت هذه التوجيهات إشارات إلي مؤهلات الانتساب إليه، فهي تقطع بأنه كان



[ صفحه 317]



يعد «دعاة» يدعون لمجتمع يدين بمبادئه.

و هذه المبادئ، مضافة إلي الفقه المدني و الجزائي و نظرية الإمامة، كافية لإقامة مذهب متكامل تقوم علي قواعده «دولة» تكفل الجزاء و الثواب. فالقاعدة القانونية، مع العقيدة الدينية و النظريات الخلقية، كالماء الذي يسقي البذور الصالحة التي تنتظر الزمن لتشق الأرض و تظهر، في حماية الدولة.

و لقد كلل الله بالنجاح سعيه. و ظهرت دول و مجتمعات ازدهرت في العالم، مع اصطناع التغييرات التي تستدعيها حاجات السلطان و الزمان و المكان، أو الدعاية للدولة، كما كان الشأن في الدول و المجتمعات الاسماعيلية كالفاطميين المنتسبين إلي اسماعيل بن الإمام جعفر (عليه السلام).

و أحدثت هذه المبادئ آثارا باهرة في المجتمعات الشيعية، في أمم إسلامية أو غير إسلامية، أنمت التمسك الديني بفضائل الإسلام، و أمكنت من الدفاع عنه بقوة و إيمان، و أبدعت عبقريتها الاقتصادية التي طالما حضت عليها تعاليم الإمام.

فالتعاليم الصادرة عن الإمام الصادق ليست مجرد أصول فقهية أو فروع علمية كما هو دأب الأئمة من أهل السنة. بل هي تتعدي ذلك المجال إلي كل مجال للناس فيه نشاط سياسي أو اجتماعي أو اقتصادي...

و من أجل ذلك العموم في رسالة الإمام و مقامه في الإسلام، كان شعور أبي حنفية و مالك و سفيان الثوري و عمرو بن عبيد و نظرائهم أو المقاربين لهم أنهم في مجلسه تلامذة. و اعتبار الأمة أنهم هنالك كذلك و ان كانوا أئمة.

و من نفاذ البصيرة، و عظمة الطريقة، و جلال السمت، و اتساع العلم، كان اعتراف خصوم المسلمين أنفسهم بأنه - بين الحجيج جميعا - الفرد العلم.

أما المبادئ الفقهية و مبادئ العقيدة و السياسة فقد تكلمنا عنها. و تبقي كلمات، كالإشارات، عن المبادئ الخلقية و الاجتماعية التي انتخبنا بعضها، لتدل علي اتجاه بها نحو تكوين مجتمع قوي و إعداد الدعاة له...



[ صفحه 318]



أوصي الإمام المفضل بن عمر بخصال يبلغهن من وراءه من «شيعة أهل البيت».

«أن تؤدي الأمانة إلي من ائتمنك. و أن ترضي لأخيك ما ترضاه لنفسك. و اعلم أن للأمور أواخر فاحذر العواقب. و أن للأمور بغتات فكن منها علي حذر. و إياك و مرتقي جبل سهل إذا كان المنحدر وعرا».

و أوصاهم:

«صلوا عشائركم. و اشهدوا جنائزهم. و عودوا مرضاكم. و أدوا حقوقهم. فإن الرجل منكم إذا ورع في دينه و صدق الحديث و أدي الأمانة و حسن خلقه مع الناس قيل (هذا جعفري) و يسرني ذلك. و إذا كان غير ذلك دخل علي بلاؤه و عاره. و قيل هذا أدب (جعفر)! فو الله إن الرجل كان يكون في القبيلة من (شيعة علي) فيكون زينها. آداهم للأمانة. و أقضاهم للحقوق. و أصدقهم. يحمل إليه وصاياهم و ودائعهم. تسأل العشيرة عنه و يقال: (من مثل فلان؟)».

و أوصاهم:

«أوصيكم بتقوي الله و اجتناب معاصيه. و أداء الأمانة لمن ائتمنكم. و حسن الصحبة لمن صحبتموه. و أن تكونوا لنا دعاة صامتين».

فهو بهذا يربط إحسان العمل بالانتساب لأهل البيت و يضع القواعد المثلي للمجتمع.

دخل عليه المفضل بن قيس ذات يوم يسأله الدعاء، و كما قال: «فشكوت إليه بعض حالي و سألته الدعاء فقال: يا جارية هاتي الكيس... فقال: «هذا كيس فيه أربعمائة دينار فاستعن بها». قلت: ما أردت هذا الكيس، و لكن أردت الدعاء لي. قال: «و لا أدع الدعاء لك. و لكن لا تخبر الناس بكل ما أنت فيه فتهون عليهم».

هكذا تتابع منه العطاء غير المطلوب، و الدعاء المطلوب، و النصح الواجب. فهو معلم في المقام الأول. أعطي فأغني. ثم نصح، ليقبل النصح منه.

و الأعمال أعلي صوتا من الأقوال.

و هو يزيد العلاقة بين أصحابه وثاقة:



[ صفحه 319]



قال يوما لبعض أصحابه: ما بال أخيك يشكوك؟ قال: يشكوني إذ استقصيت عليه حقي. فقال مغضبا: «كأنك إذا استقصيت حقك لم تسئ؟ أرأيت ما حكي الله عن قوم يخافون سوء الحساب؟ أخافوا أن يجور عليهم؟ و لكن خافوا الاستقصاء. سماه الله سوء الحساب. فمن استقصي فقد أساء».

أرأيت - إلي مدي ما يستنبط الإمام من النص؟ و إلي مقدار ما يدخل في نفوس أمته من الإحساس الرقيق بمتاعب بعضهم، كالجسم تتداعي أعضاؤه بإدراك مرهف و تكافل كامل؟ ذلك ادب جده صلي الله عليه و علي آله.

و الإمام يعلمهم أن تكون لهم اليد العليا بالابتداء بالعطاء.

و في السؤال رهق. و الصلة تفقد رونقها، و ربما قيمتها، إن لم تكن فيها مبادرة:

دخل عليه رجل من خراسان؛ قال: لقد قل ذات يدي و لا أقدر علي التوجه إلي أهلي إلا أن تعينوني... فنظر الإمام للجالسين، و قال: أما تسمعون ما يقول أخوكم؟... إنما المعروف ابتداء. فأما ما أعطيت بعد ما سأل فإنما هو مكافأة لما بذل من ماء وجهه... و قد قال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم): «و الذي فلق الحبة وبرأ النسمة و بعثني بالحق نبيا لما يتجشم أحدكم من مسألته إياك أعظم مما ناله من معروفك...» فجمعوا له خمسمائة درهم. و بهذا اشترك الجميع في أداء الواجب.

و هو القائل «أغني الغني ألا تكون للحرص أسيرا».

و التنبيه علي الإرهاق في الاستقصاء. و علي انعدام فضل المسؤول علي السائل، خصيصتان إسلاميتان ترفعان قدر الجماعة - بما فيهما من مؤالفة و تكافل.

و التعبيرات العالية عنهما تعبيرات إمام.

قال مصادف: «كنت عند أبي عبدالله فدخل رجل فسأله الإمام: كيف خلفت إخوانك؟ فأحسن الثناء عليهم. فسأله: كيف عيادة أغنيائهم علي فقرائهم؟ قال الرجل: قليلة: قال الإمام: كيف مساعدة أغنيائهم لفقرائهم؟ قال قليلة. قال الإمام: فكيف يزعم هؤلاء أنهم (شيعتنا)»؟



[ صفحه 320]




نهج الامام التربوي في مدرسته


و قد حرص الامام علي ممارسة منهج عملي في تربية تلامذته و أخصائه، تربية علمية فذة، تعطيهم مناعة فكرية قوية يمكنهم من خلالها أن يمارسوا اختصاصهم بجدارة و اتقان، فقد كان الامام من خلال رعايته لتنمية الروح العلمية في تلامذته يدرس القابليات النفسية و الفكرية لكل منهم، و يحدد المنطلق الذي يمكن أن تتجلي فيه تلك القابليات و تنسجم في أجوائه، فيدفعه



[ صفحه 299]



للتمرس فيه، و اعتزال المنطلقات الأخري التي ربما تقصر قابلياته عن الابداع فيها.. ثم هو في نفس الوقت يخضعهم للتجربة العملية من أجل أن يكشف لهم عمليا عن واقعية تقييمه لقابلياتهم و مواهبهم، و يحدد لهم نقاط الضعف و القوة فيها.. بعد أن يعرض لهم بالنقد لنتائج التجربة التي مارسها معهم..

فمثلا.. نري الامام ينهي البعض من تلامذته عن الخوض في علم الكلام، ولكنه في نفس الوقت نجده يطلب من البعض منهم أن ينفتحوا عن مجالاته، و يحرضهم علي التمرس فيه و التعرض للآخرين من حملة المذاهب الأخري بمالناقشة و المناظرة.. و ما ذاك الا من جهة تقييمه لقابلياتهم، و تحديده للوجهة التي يمكن أن يبدعوا فيها علي ضوء ذلك التقييم.. فقد حدث يونس بن يعقوب عن مناظرة جرت بين الامام و رجل شامي، دعا اليها الامام أصحابه، و طلب منهم أن يناظروه في مجلسه و علي مسمع منه، بعد أن منع يونس نفسه من الدخول في المناظرة قائلا له كما روي يونس: يا يونس لو كنت تحسن الكلام كلمته..

أما الذين دعاهم الامام لمناظرة الشامي فهم: حمران بن أعين، و محمد بن النعمان الأحوال مؤمن الطاق، و هشام بن مسالم، و قيص الحاصر، و هشام بن الحكم.. و بعد أن انتهي الحوار بينهم و بين الشامي.. بدأ الامام تقييمه لأسلوب كل



[ صفحه 300]



منهم في حواره شكلا و مضمونا، يقول يونس فأقبل أبو عبدالله (ع) علي حمران فقال:

.. يا حمران.. تجري الكلام علي الأثر فتصيب، و التفت الي هشام بن سالم فقال: تريد الأثر و لا تعرف، ثم التفت الي الأحول فقال: قياس رواع، تكسر باطلا بباطل، الا أن باطلك أظهر، ثم التفت الي قيس الماصر فقال: تكلم و أقرب ما يكون من الخبر عن رسول الله (ص) أبعد ما تكون منه، تمزج الحق بالباطل، و قليل من الحق يكفي من كثير الباطل، أنت و الأحول قفازان حاذقان.. ثم التفت الي هشام بن الحكم فقال: يا هشام لا تكاد تقع تلوي رجليك اذ هممت بالأرض طرت، مثلك فليكلم الناس، اتق الزلة و الشفاعة من ورائك.. [1] .

و قد أخذ الامام هنا علي أصحابه اعتمادهم الجدل الباطل في حوارهم مع الآخرين، و ابتعادهم عن منطق الحق الذي يتسع لاثبات ما أرادوا اثباته، فالجدل الباطل و ان كان يقطع الخصم عن الحركة في عملية الاثبات و الرد، و يغلق أمامه منافذ الحجة، ولكنه قد لا يؤدي الي القناعة الواقعية، و الراحة النفسية في تلقي المطلوب، علي أن ذلك في نفسه تحرف علي الحق، و ابتعاد عن أسلوب الايمان في اثبات قضاياه، و اثبات الحق بالحجة الزائفة و نقض لارادة الحق، في لزوم اتباع الحق و التمسك به، و انحراف



[ صفحه 301]



عن منهجه.. و الامام لا يريد لتلامذته و خريجي مدرسته، أن يبتعدوا في منطقهم عن القول الحق، و يعتمدوا أساليب الجدل الباطل، لاثبات ما آمنوا به، و وضحت أمامهم دلائله..

و في رواية أخري عن هشام بن سالم: أن شاميا طلب مناظرة الامام، فأحاله علي تلامذته ممن حضر مجلسه، و كانت مناظرته في شؤون شتي، قسمها الامام عليهم مراعيا في ذلك جانب الاختصاص.. ففيما يرجع للقرآن و علومه، أمر حمران ابن أعين بمناظرته و فيما يرجع للعربية، أمر أبان بن تغلب، و الفقه زرارة بن أعين، و الكلام مؤمن الطاق، و التوحيد هشام بن سالم الجواليقي، و الامامة هشام بن الحكم..

و بعد أن تنتهي المناظرة يلتفت الامام الي الشامي كما يروي هشام قائلا له:

يا أخا أهل الشام: أما حمران فحرفك فحرت له، فغلبك بلسانه، و سألك عن حرف من الحق فلم تعرفه، و أما زرارة فقاسك فغلب قياسه قياسك، و أما الطيار فكان كالطير يقع و يقوم، و أنت كالطير المقصوص لا تقوم له، و أما هشام بن سالم فأحس أن يقع و يطير، و أما هشام بن الحكم فتكلم بالحق فما سوغك ريقك.. [2] .



[ صفحه 302]



و هذا الحديث يعطينا رؤيا واضحة عن موضوعية الامام في منهجه التربوي السليم، فهو حين يجري عملية النقد و التقييم للمناظرة، لا يريد للطرف الآخر أن ينخدع بانقطاع حجته أمام حجة الخصم، عندما لا تكون حجة الخصم، تلتزم منطق الحق و أسلوبه، فيمدد له نقاط الضعف التي اشتمل عليها أسلوب الخصم في حواره، و التي انقطع أمامها و تصور أنها حجة قاطعة، فهو في نفس الوقت الذي يحدد لتلامذته المنهج الذي عليهم أن يلتزموا به في مواجهتهم مع الخصوم، لا يغفل دوره التربوي مع الشامي المناظر، ليلقنه درسا عمليا، في لزوم مراعاة جانب الحق بأمانة و اخلاص، و الابتعاد عن التوسل بزلل الباطل و زيفه، لاثبات حق، أو تزييف باطل.. اذ ليس من الحق اثبات الحق بالباطل.. ثم بعد هذا حدد له الامام المسلك الأمين لمعرفة الحق بقوله كما يروي هشام بن سالم:

«يا أخا أهل الشام.. ان الله أخذ ضغثا من الحق و ضغثا من الباطل فمغثهما، ثم أخرجها الي الناس، ثم بعث أنبياء يفرقون بينها، ففرقها الأنبياء و الأوصياء، و بعث الله الأنبياء ليعرفوا ذلك، و جعل الأنبياء قبل الأوصياء، ليعلم الناس من يفضل الله و من يختص، ولو كان الحق علي حدة، و الباطل علي حدة، كل واحد منها قائم لشأنه، ما احتاج الناس الي نبي و لا وصي ولكن الله خلقها، و جعل تفريقها الي الأنبياء و الأئمة من عباده..» [3] .



[ صفحه 303]



و هو تحديد رائع للسبيل الذي يجب أن لا يتجاوزه طالب الحق، عندما يريد أن يتعرف علي الحق من منبعه السليم، فالحق لا يعرفه الا أهله من الأنبياء و أوصيائهم، الذين حملهم الله أمانة المعرفة، و أطلعهم علي موازين الحق و الايمان، ليكونوا قبس هداية و شعلة ايمان، يأمن عندها الانسان المؤمن من أن يضل في متاهات الباطل، و يتخبط في ظلمات الجهل و الضياع..

و دلالة أخري لهذا الحديث.. و هي أن التخصص، كان منهجا معمولا به في مدرسة الامام، يراعي فيه قابليات الطالب و اتجاهاته النفسية، بالنسبة للمادة التي يختارها لتخصصه، مع مشاركة علمية واسعة - اذا شاء الطالب - بالنسبة للمواد الأخري..

ثم في بعض الحالات نجد الامام - يطلب من بعض تلامذته أن يعرض أمامه بعض مواقفه مع الخصوم، فيستمع اليه بمحضر من أصحابه، ليري مدي نضوجه و قوته الفكرية، مقيما له مواهبه و قابلياته، و ناقدا اذا كان هناك مجال للنقد، و ليطمئن الي نتاج عمله الدائب، و جهده المستمر، في سبيل ايجاد مستوي علمي ناضج، و جبهة فكرية رائدة، تقف في الرعيل الأول الذي يقود الأمة الي ساحل الأمان، و هذا الاجراء التربوي التشجيعي، يعطي للتلميذ مناعة فكرية، وثقة بالنفس، تجعله يستقل في عطائه و يبدع فيما يستوحيه من نظريات، و ما



[ صفحه 304]



يستلهمه من أفكار.. فعن يونس بن يعقوب قال:

كان عند أبي عبدالله جماعة من أصحابه، فيهم حمران ابن أعين، و مؤمن الطاق، و هشام بن سالم، و الطيار، و جماعة فيهم هشام بن الحكم و هو شاب، فقال أبو عبدالله (ع): يا هشام.. قال: لبيك يا ابن رسول الله (ص)..

قال: ألا تخبرني كيف صنعت بعمرو بن عبيد، و كيف سألته؟..

فقال هشام: اني أجلك و استحي منك.. فلا يعمل لساني بين يديك..

قال الامام: اذا أمرتك بشي ء فافعله..

قال هشام: بلغني ما كان فيه عمرو بن عبيد و جلوسه في مسجد البصرة، و عظم علي ذلك، فخرجت اليه فدخلت البصرة يوم الجمعة فأتيت المسجد، فاذا أنا بحلقة كبيرة، و اذا أنا بعمرو بن عبيد و عليه شملة سوداء من صوف متزر بها، و شملة مرتدي بها، و الناس يسألونه، فاستفرجت الناس ففرجوا لي، ثم قعدت في آخر القوم علي ركبتي، ثم قلت: أيها العالم.. أنا رجل غريب فاذن لي فأسألك عن مسألة.. فقال: نعم..

فقلت له: ألك عين؟

فقال: يا بني أي شي ء هذا من السؤال؟ أرأيتك شيئا كيف تسأل؟..



[ صفحه 305]



فقلت: هكذا مسألتي..

فقال: يا بني سل و ان كانت مسألتك حمقاء!!..

و ذكر هشام أنه استرسل في أسئلته عن الجوارح و وظائفها، و عمرو بن عبيد يذكر له ذلك، و يفصله له.. حتي انتهي هشام بسؤاله عن القلب و وظيفته.. فقال له: ألك قلب؟..

قال عمرو: نعم..

قال: فقلت له: فما تصنع به؟..

فقال: أميز به كل ما ورد علي هذه الجوارح..

فقلت: أليس في هذه الجوارح غني عن القلب؟.

فقال: لا

فقلت: و كيف ذاك و هي صحيحة سليمة؟..

قال: يا بني.. الجوارح اذا شكت في شي ء شمته أو رأته أو ذاقته، ردته الي القلب، فتيقن اليقين، و يبطل الشك..

قلت: و انما أقام الله القلب لشك الجوارح؟.

قال: نعم

قلت: فلابد من القلب، و الا لم تستيقن الجوارح؟

قال: نعم..

قلت: يا أبامروان.. ان الله لم يترك جوارحك حتي



[ صفحه 306]



جعل لها اماما، يصحح لها الصحيح، و ييقن لها ما شكت فيه، و يترك هذا الخلق كلهم في حيرتهم و شكهم و اختلافاتهم، لا يقيم لهم اماما، يردون اليه شكهم و حيرتهم و يقيم لك اماما لجوارحك ترد اليه حيرتك و شكك؟..

فسكت عمرو و لم يقل لي شيئا.. ثم التفت الي فقال: أنت هشام.. فقلت: لا.. فقال: أجالسته قلت: لا. قال: فمن أين أنت؟.. قلت: من الكوفة.. فقال: اذن أنت هو.. ثم ضمني اليه و أقعدني في مجلسه و ما نطق حتي قمت..

و بعد انتهي هشام من روايته للمناظرة.. ضحك الامام و قال له: يا هشام من علمك هذا؟

فقال هشام: يا ابن رسول الله (ص) جري علي لساني..

فقال الامام: يا هشام و الله هذا مكتوب في صحف ابراهيم و موسي.. [4] .

و هكذا يمارس الامام مسؤولياته التربوية مع تلامذته، بمنهجية مرنة، فهو في نفس الوقت الذي يقيم به مواهب هشام الفذة، و يرفع من معنوياته، عندما يمنحه ثقته الخالصة، بذلك التعقيب الرائع، مستريحا باطمئنان الي ثمرة جهوده التربوية، التي تحمل في سبيلها كل مرارة و اضطهاد.. يحاول أن يجعل



[ صفحه 307]



من مجلسه هذا مع هشام، درسا يستوعب فيه تلامذته الآخرون فكرا جديدا بأسلوبه و محتواه، و دعوة عملية لهم لكي يندفعوا في سبيل الابداع و العطاء..


پاورقي

[1] الاحتجاج للطبرسي ج 2 ص 125.

[2] رجال الكشي ص 235، 236.

[3] المصدر السابق.

[4] رجال الكشي ص 132 - 133.


امام العلماء و ملهم الكيمياء


لم يكن علم الامام الصادق كسبيا و أخذا من أفواه الرجال و مدارسهم، بل ورث العلم عن آبائه عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

و في هذا المقام يقول عليه السلام: «و الله لقد أعطينا علم الأولين و الآخرين» [1] و كان عليه السلام يقول: ان حديثي حديث أبي و حديث أبي حديث جدي و حديث جدي حديث أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب و حديث علي أميرالمؤمنين حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و حديث رسول الله قول الله عزوجل [2] و الامام الصادق الذي عاش في كنف والده محمد الباقر نحو من ثلاثين عاما جامعة فكرية و عبقرية رحمانية من الصعوبة بمكان الاحاطة بها من جميع جوانبها. و احصاء فضله وسعة علومه، و آفاق فكره ضرب من المستحيل، قال أبوالفتح الأربلي: «كثرة علومه المفاضة علي قلبه من سجال التقوي، حتي صارت الأحكام التي لا تدرك عللها، و العلوم التي تقصر الأفهام عن الاحاطة بحكمها تضاف اليه و تروي عنه» [3] .

و يكفي أن نعلم أنه تميز بالحنكة السياسية و الصبر علي المكاره و المداراة، فلم يعرض نفسه للخطر، و رفض الخلافة عندما عرضت عليه، و نصح ابن عمه «النفس الزكية» و اخوته من أبناء الحسن بالابتعاد عن المعارضة المسلحة ضد العباسيين.



[ صفحه 113]



و لما كان بيته عليه السلام كالجامعة يموج بالحكماء و أهل العلم كما يقول: الأستاذ محمد صادق نشأت فكان عليه السلام يلقي علي طلابه مختلف العلوم، و ينميهم بفنون المعارف، و مضافا لما يلقيه علي طلابه في الفقه، و الحديث و التفسير، يخص من يجد فيه القابلية بالعلوم الحديثة، و لقد وجد عليه السلام في تلميذه جابر بن حيان استعدادا و لياقة، فأخذ يخصه بوقت يدرسه فيه الكيمياء، و غيرها من العلوم، حتي كتب جابر من محاضرات الامام عليه السلام مئات الرسائل، و قد طبعت خمسمائة رسالة منها في المانيا قبل ثلاثمائة سنة أو أكثر، و هي موجودة في مكتبة الدولة ب(برلين) و مكتبة(باريس) [4] و بلغت مؤلفات جابر 3900 رسالة» [5] .



[ صفحه 114]




پاورقي

[1] المناقب لابن شهر آشوب ج 4 ص 250.

[2] الارشاد للشيخ المفيد ص 257.

[3] كشف الغمة ج 2 ص 155.

[4] أئمتنا الحاج علي محمد علي دخيل عن الدلائل و المسائل ص 52.

[5] راجع الفهرست لابن النديم ص 514 و أعيان الشيعة ج 15 ص 116.


معني فرمايش خدا: «همانا ما راه را به او نشان داديم يا سپاسگزار...» چيست؟


حمران بن أعين گويد: از حضرت صادق - عليه السلام - پرسيدم از گفتار خداي بزرگ كه مي فرمايد: (انا هديناه السبيل اما شاكرا واما كفورا) [1] «همانا به راه رهبريش كرديم يا سپاسگزار باشد يا ناسپاس»؟

فرمود: يا بگيرد (و عمل كند با اختيار خود) پس او سپاسگزار و شاكر است، و يا ترك كند (و عمل نكند با اختيار خود پس او ناسپاس) و كافر است. [2] .

زراره گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي فرمايش خدا: (انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا) «ما راه را به او نشان داديم خواه شاكر باشد (و پذيرا گردد) يا ناسپاس» سؤال كردم.

حضرت فرمودند: راه را به او نشان داد پس با او آن راه را طي مي كند در اين صورت او شاكر است، و يا آن راه را ترك مي كند، در اين صورت او كافر است. [3] .

(و هديناه النجدين) [4] .


پاورقي

[1] سوره ي دهر آيه ي 3.

[2] اصول كافي: ج 4 ص 95.

[3] بحارالأنوار: ج 5 ص 302 ح 8.

[4] سوره ي بلد آيه ي 10.


محمد


از پسران ديگر محمد است كه مردي سخي و شجاع بود و يك روز در ميان روزه مي گرفت و هر روز يك گوسفند مي كشت و به فقرا تقسيم مي كرد و سفره او هميشه گسترده بود زنش خديجه بنت عبدالله بن الحسين عليه السلام بود و چون بسيار خوش رو بود او را محمد ديباج مي گفتند و او به امامت برادرش معترف بود.


حديث 055


5 شنبه

ضحك المؤمن تبسم.

خنده ي مؤمن، تبسم و لبخند است.

تحف، ص 366


علمه بالغائب 01


محمد بن الحسن الصفار: عن محمد بن عيسي بن عبيد قال: حدثني النضر بن سويد، عن أبان بن تغلب قال: دخلنا علي أبي عبدالله عليه السلام و عنده رجل من أصحابنا من أهل الكوفة يعاتبه في مال له أمره أن يدفعه اليه،



[ صفحه 80]



فجاءه فقال له: ذهبت بمالي، فقال: و الله ما فعلت، و غضب فاستوي جالسا ثم قال: تقول و الله ما فعلت؟ و أعادها مرارا، ثم قال أنت يا أبان و أنت يا زياد أما و الله لو كنتما أنبياء الله و خليفته في أرضه و حجته علي خلقه ما خفي عليكما ما صنع بالمال، فقال الرجل عند ذلك: جعلت فداك قد فعلت و أخذت المال [1] .


پاورقي

[1] بصائر الدرجات: ص 127 ج 3 باب 4 ح 3.


دعاي حضرت و رهايي از زندان


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: عزت و شرف مؤمن در اين است كه از ديگران مأيوس باشد و از آن چه در دست مردم است قطع اميد نمايد.

روايت شده است كه وقتي منصور دوانيقي، عبدالحميد بن ابي المعلي را گرفته زنداني ساخت و محمد بن عبدالحسين كه صديق و يار او بود در آن سال به حج رفته بود، در عرفات توفيق شرفيابي محضر حضرت امام جعفرصادق عليه السلام يافت. آن حضرت از او احوال عبدالحميد را پرسيد. به عرض رسانيد كه او در زندان منصور است.

آن حضرت دست مبارك به دعا برداشت، بعد از آن فرمود: به خدا قسم كه مصاحب تو از زندان خلاصي يافت. بعد از آن محمد از آن سفر بازگشت با عبدالحميد ملاقات نمود و از او پرسيد كه چه ساعتي منصور تو را از زندان خلاص كرد. گفت: روز عرفه بعد از عصر.



[ صفحه 126]




كتابه إلي عذافر في التجارة


سهل بن زياد عن عليّ بن أسباط عن محمّد بن عذافر عن أبيه [1] قال:

أعطي أبو عبد الله عليه السلام أبي ألفاً وسبعمئة دينار فقال له: اتَّجِر بِها. ثمّ قال:

أما إنَّهُ لَيسَ لي رَغبَةٌ في رِبحِها وَإن كانَ الرِّبحُ مَرغوباً فيهِ، وَلَكِنِّي أحبَبتُ أن يَرانيَ اللهُ جَلَّ وَعَزَّ مُتَعَرّضاً لِفوائِدِهِ.

قال: فربحت له فيها مئة دينار ثمّ لقيته فقلت له: قد ربحت لك فيها مئة دينار.

قال ففرح أبو عبد الله عليه السلام بذلك فرحاً شديداً فقال لي: أثبتها في رأس مالي.

قال: فمات أبي والمال عنده فأرسل إليّ أبو عبد الله عليه السلام فكتب:

عافانا اللهُ وَإيَّاكَ، إنَّ لي عِندَ أبي مُحَمَّدٍ ألفاً وَثَمانمَئةِ دينارٍ أعطَيتُهُ يَتَّجِرُ بِها، فادفَعها إلي عُمَرَ بنِ يَزيدَ [2] .

قال: فنظرت في كتاب أبي فإذا فيه لأبي موسي عندي ألف وسبعمئة دينار واتّجر له فيها مئة دينار عبد الله بن سنان وعمر بن يزيد يعرفانه. [3] .



[ صفحه 54]




پاورقي

[1] عذافر بن عيسي بن أفلح الخزاعيّ الصّيرفي: كوفيّ يكنّي أبا محمّد مولي خزاعة. عذافر الصّيرفيّ قال: كنت مع الحكم بن عتيبة عند أبي جعفرعليه السلام فجعل يسأله وكان أبو جعفرعليه السلام له مكرماً فاختلفا في شي ء فقال أبو جعفرعليه السلام: يا بنيّ قم فأخرج كتاب عليّ فأخرج كتاباً مدروجاً عظيماً وفتحه (ففتحه) وجعل ينظر حتّي أخرج المسألة فقال أبو جعفر:عليه السلام هذا خطّ عليّ عليه السلام وإملاء رسول الله صلي الله عليه وآله وأقبل علي الحكم وقال: يا أبا محمّد أذهب أنت وسلمة وأبو المقدام حيث شئتم يميناً وشمالاً فو الله لا تجدون العلم أوثق منه عند قوم كان ينزل عليهم جبرئيل عليه السلام. وعدّه من أصحاب أبي عبد الله عليه السلام وأبي الحسن عليه السلام. (راجع: رجال النّجاشي: ج 2 ص 260 الرّقم 967، رجال الطّوسي: الرّقم 4247 و 4654 و 5113، رجال البرقي: ص 20).

[2] عمر بن يزيد

عمر بن يزيد ثقة. له كتاب. أخبر الشيخ المفيد رحمه الله عن محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه عن أبيه ومحمّد بن الحسن عن سعد والحميريّ عن محمّد بن عبد الحميد عن محمّد بن عمر بن يزيد عن الحسين بن عمر بن يزيد عن عمر بن يزيد.(راجع: الفهرست للطّوسي: ص184 الرّقم502).

وفي رجال الكشّي:حدّثني جعفر بن معروف قال: حدّثني يعقوب بن يزيد عن محمّد بن عذافر عن عمر بن يزيد قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام: ياابن يزيد أنت والله منّا أهل البيت. قلت له: جعلت فداك من آل محمّد؟ قال: إي والله من أنفسهم قلت من أنفسهم؟ قال: إي والله من أنفسهم ياعمر أما تقرأ كتاب الله عزوجل:«إِنَّ أَوْلَي النَّاسِ بِإِبْرَ اهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ ءَامَنُوا وَاللهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ» (آل عمران:68). (ج2 ص622 ح 605).

وفي ص 527 ح 476: قال أبو عمرو الكشّي: روي عن عمر بن يزيد: كان ابن أخي هشام يذهب في الدّين مذهب الجهميّة خبيثاً فيهم فسألني أن أدخله علي أبي عبد الله عليه السلام ليناظره فأعلمته أنّي لا أفعل ما لم أستأذنه فيه. فدخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فاستأذنته في إدخال هشام عليه فأذن لي فيه. فقمت من عنده وخطوت خطوات فذكرت ردائته وخبثه فانصرفت إلي أبي عبد الله عليه السلام فحدثته ردائته وخبثه فقال لي أبو عبد الله عليه السلام يا عمر تتخوف عليّ فخجلت من قولي وعلمت أنّي قد عثرت فخرجت مستحياً إلي هشام فسألته تأخير دخوله وأعلمته أنّه قد أذن له بالدّخول عليه...

عمر بن يزيد: عمر بن محمّد بن يزيد - عمر بن يزيد بيّاع السّابريّ، فقد روي عن أبي عبد الله وأبي إبراهيم وأبي الحسن وأبي الحسن الأوّل عليهم السلام وعن أبي سلمة وبريد العجلي وجابر والحسن بن الرّبيع الهمدانيّ وعمرو بن سعيد بن هلال ومحمّد بن مسلم ومسمع أبي سيّار ومعروف بن خربوذ.

[3] الكافي: ج5 ص76 ح12، بحار الأنوار: ج47 ص56 ح100 نقلاً عنه.


درس هايي از اين وصيت


1. بزرگ ترين سرمايه ي مؤمن، تقوا و پرهيزكاري است. همان گونه كه در آغاز اين وصيت مشاهده مي كنيم، سفارش به تقوا همواره مورد توجه امام باقر عليه السلام و ساير معصومين عليهم السلام بوده است. توجه اكيد به حفظ تقوا و پرهيزكاري، سرلوحه ي هر سفارش آن بزرگواران است.

2. كنترل رفت و آمد ميان مردم (همچنان كه قبلا هم ذكر شد) ، و پرهيز از جلوه گري اعمال در بين عامه ي مردم، دومين نكته ي مورد تأكيد اين وصيت است. به عبارت ساده تر، با مردم باش، ولي با افكار و رفتار آنان نباش و از آن بپرهيز.

3. كساني كه قبل از قيام قائم آل محمد (عج) قيام مي كنند و خودشان را به اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله نسبت مي دهند (مثل زيديه و بعضي از بني هاشم) نتيجه اي نخواهند گرفت. از روايات استفاده



[ صفحه 104]



مي شود كه اين قيام ها باطل و مرود است.

4. در مقابل جنايات و ظلم حكام بني اميه و عمال آنان، هيچ كس نمي تواند استقامت نمايد.

5. اين را بدانيد و مطمئن باشيد كه دولت حق ما خواهد آمد. هر كس آن زمان را درك نمود، در درجه اي خواهد بوده و اگر اجل گريبانش را بگيرد و از دنيا برود، برگشتنش آسان خواهد بود.

6. در زمان ظهور حضرت مهدي (عج) ، زمين و زمان، و نيز ملائكه و جنيان تحت فرمان او خواهند بود: «اللهم ارنا الطلعة الرشيدة و الغرة الحميدة»


ظهور شعر العانة عند البلوغ و نبات اللحية للرجل دون المرأة و ما في ذلك من التدبير


لم صار الرجل و المرأة اذا أدركا تنبت لهما العانة، ثم تنبت اللحية للرجل، و تتخلف عن المرأة. لولا التدبير في ذلك، فانه لما جعل الله تبارك و تعالي الرجل قيما و رقيبا علي المرأة، و جعل المرأة عرسا و خولا للرجل، اعطي الرجل اللحية، لما له من العز و الجلالة و الهيبة، و منعها المرأة، لتبقي لها نضارة الوجه و البهجة التي تشاكل المفاكهة و المضاجعة أفلا تري الخلقة و كيف تأتي بالصواب في الأشياء، و تتخلل مواضع الخطأ فتعطي و تمنع علي قدر الارب و المصلحة بتدبير الحكيم عزوجل.

قال المفضل: ثم حان وقت الزوال، فقام مولاي الي الصلاة، و قال: بكر الي غدا انشاء الله تعالي... فانصرفت من عنده مسرورا بما عرفته، مبتهجا بما أوتيته، حامدا الله تعالي عزوجل علي ما انعم به علي شاكرا لأنعمه علي ما منحني بما عرفنيه مولاي، و تفضل به علي، فنمت في ليلتي



[ صفحه 64]



مسرورا بما منحنيه، محبور بما علمنيه.



[ صفحه 65]




حالت ملكوتي امام در حال عبادت


روايت شده است: روزي امام صادق عليه السلام آيات قرآن را در نماز به گونه اي تلاوت مي كرد، كه گويي روحش در جهان ملكوت سير مي كند و از كالبدش خارج شده است، آن آيات را به طور مكرر مي خواند، تا به حال عادي بازگشت، حاضران پرسيدند: اين چه حالي بود كه به شما عارض شد؟ فرمود: آيات قرآن را پيوسته تكرار كردم تا به حالتي رسيدم كه گويي آيات قرآن را به طور مستقيم از خداوند نازل كننده آيات شنيدم. [1] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 84، ص 248.


هشام بن اسماعيل


هشام بن اسماعيل بن الوليد المخزومي المتوفي سنة 88 ه ولاه عبدالملك ابن مروان إمرة المدينة المنورة سنة 82 ه، و كان ظالما في حكمه مبغضا لآل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و كان يؤذي علي بن الحسين عليه السلام و أهل بيته، و يخطب علي المنبر و ينال من علي بن أبي طالب عليه السلام.

و لما أراد عبدالملك أن يبايع لولده الوليد ثم من بعده لسليمان بن عبدالملك امتنع سعيد بن المسيب أن يبايع، فامر به هشام فضربه ستين سوطا و ألبسه ثيابا من شعر، و أركبه جملا، و طاف به في المدينة، و ذلك في سنة 85.

و لما بلغ عبدالملك ذلك لام هشاما و كتب له: انا لنعلم أن سعيدا ليس عنده شقاق. و قال: ما ينبغي له إلا ان يبايع، و ان لم يبايع ضربت عنقه او خليت سبيله. [1] .

و كانت ولاية هشام علي المدينة أربع سنوات و قد أساء فيها لأهل المدينة و جار في حكمه.

و في سنة 187 ه عزله الوليد بن عبدالملك و ولي مكانه عمر بن عبدالعزيز و أمره بأن يوقف هشام بن اسماعيل للناس عند دار مروان، لأنه اساء إلي أهل المدينة مدة ولايته. [2] .

و لما أوقفوه للناس قال: ما أخاف إلا من علي بن الحسين، لأنه أساء معه اكثر من غيره، ولكن الامام علي بن الحسين عليه السلام أمر مواليه و خاصته بأن لا يتعرضوا له بكلمة واحدة، و لما مر به علي بن الحسين عليه السلام ناداه هشام: الله أعلم حيث يجعل رسالته. [3] .



[ صفحه 134]




پاورقي

[1] تاريخ الاسلام للذهبي ج 3 ص 310 و تاريخ ابن كثير ج 9 ص 60.

[2] ابن كثير ج 9 ص 71.

[3] الطبري ج 8 ص 61 و تاريخ الاسلام ج 3 ص 310.


الشيعة و أهل البيت


و من حقنا هنا أن نشير إلي عظيم المحنة و الخطر الجسيم الذي حل باتباعه عليه السلام من بعده، و ما اتخذته السلطات الغاشمة في إنزال العقوبة بهم. لقد ارتبط اسم الشيعة باسم أهل البيت فهم أنصارهم من عهد النبي صلي الله عليه و آله و سلم إذ عرف المحب لعلي بأنه شيعي له، ثم شمل المناصر له و هكذا أهل بيته فان أنصارهم و أتباعهم شيعة لهم.

و بطبيعة الحال أن ينالوا من الأذي ما لم ينل غيرهم لأن أهل البيت عليهم السلام في جميع الأدوار هم المعارضون لتيار الظلم، و هم دعاة الحق و العدل، فأريقت دماؤهم، و نالهم من طغاة زمانهم ما يقف القلم عند بيان بعض تلك المآسي.

و إذا كان أهل البيت أنفسهم لم يسلموا من نقمة الظالمين و سخط الجبارين فالشيعة أولي بأن تزداد عليهم المحن، و تتوجه اليهم سهام الإنتقام.

و قد خاض الشيعة عدة معارك و بذلوا أنفسهم في سبيل مناصرة دعاة الحق و العدل و لم يثنهم الخوف، أو تحولهم الأطماع عن منهجهم الذي ساروا عليه، فكانوا في معارضتهم يثقلون كاهل الدولة و اسم التشيع يدخل الرعب في قلوب الحكام، و لهذا فقد سلكوا في معارضة الشيعة كل الطرق.

و قد أدخل أولئك الحكام - بمعاونة علماء السوء - في روع أتباعهم أن الشيعة إنما يناصرون آل محمد لا رعاية لحق النبي صلي الله عليه و آله و سلم و وصاياه فيهم و انهم عدل القرآن، بل أنهم اعتقدوا أنهم آلهة و هم بهذا يحاولون تكفير الشيعة.

كما أنهم حرموهم من كل ما يتمتع به غيرهم من سعة العيش و حرية الفكر و إظهار العقائد و إقامة الشعائر الدينية.

فكان الزنديق يعيش في سعة من العيش، و إن أنكر الخالق، و الحد في عقيدته فلا يؤاخذ بشي ء ما دام مسالما للدولة.

و الشيعي مضايق من كل جهاته، و يرمي بسوء العقيدة، مع اقراره لله بالوحدانية و لمحمد بالرسالة، و لا يسلم من الطعن لأنه معارض للسلطة. فمنعوهم من الحديث و من يأخذ الحديث عنهم يناله سوء الإتهام و وسموهم بالخروج عن الدين و اتهموهم بالزندقة و الإلحاد ليتوصلوا إلي حلية دمائهم ورد رواياتهم.

هذا اجمال سنفصله فيما بعد و قد أشرنا لبعضه من قبل و ذكرنا ما بذل



[ صفحه 484]



الولاة في محاربة الشيعة و دعايتهم ضد أهل البيت و أتباعهم، ما خرجوا عن الواقع المحسوس، و استعملوا الخرافات و الأباطيل ليضلوا الناس عن طريق الحق و نهج الرشاد.

و نحن نأمل كما يأمل كثير من الناس أن تهزم خرافات الأجيال الماضية بقوة العلم، و تخضع تلك الأشباح الهائلة علي التقهقر، فقد وقفت في طريق وحدة المسلمين و اتفاقهم لتعود لواقعها من حيث هي، و تكشف الحقائق و يظهر لجيلنا المثقف خطأ الوضع، فانه لا يكاد يخضع لتلك الخرافات التي هيمنت علي عقول الأجيال زمنا طويلا.

و لننتقل الآن إلي البحث عن حياة الإمام مالك بن أنس الأصبحي الإمام الثاني من الأئمة الأربعة، و نتعرف عليه ملتزمين البحث التاريخي بدون تعصب له أو عليه.



[ صفحه 487]




فرق الخوارج


ذكر للخواجر فرق كثيرة قاربت العشرين فرقة علي حسب اختلافهم في الآراء و أهم فرقهم المشهورة:


في ذكر الحيوان


قال عليه السلام: ابتدي لك بذكر الحيوان ليتضح لك من أمره ما وضح لك من غيره، فكر في أبنية الحيوان و تهيأتها علي ما هي عليه، فلا هي في صلابة كالحجارة، و لو كانت كذلك لا تنثني و لا تتصرف في الأعمال، و لا هي علي غاية اللين و الرخاوة، فكانت لا تتحامل و لا تستقل بأنفسها، فجعلت من لحم رخو ينثني، تتداخله عظام صلاب، يمسكه عصب، و عروق تشده، و تضم بعضه الي بعض، غفلت فوق ذلك بجلد يشمل علي البدن كله. الي أن يقول صلي الله عليه و آله و سلم:

و فكر بعد هذا في أجساد الانعام، فانها خلقت علي ابدان الانس من اللحم، و العظم و العصب، و أعطيت السمع و البصر، ليبلغ الانسان حاجياته منها، و لو كانت عميا صما لما انتفع بها الانسان، و لا تصرفت في شي ء من مآربه، ثم منعت الذهن و العقل لتذل للانسان فلا تمتنع عليه اذا كدها الكد الشديد.

ثم أخذ عليه السلام يذكر مميزات كل نوع من أنواع الحيوان الثلاثة و هي: الانسان، و آكلات اللحوم، و آكلات النبات، و ما يقتضي كل نوع منها حاجة، من كيفية الأعضاء و الجوارح، فيأتيك بلطائف الحكمة و بدائع القدرة.

ثم يستمر عليه السلام في كلامه للذرة، و النملة، و الليث.

و استطرد ذكر الطائر و كيف خفف جسمه، و أدمج خلقه، و جعل له جؤجؤا ليسهل عليه أن يخرق الهواء، الي غير ذلك من خصوصيات خلقته، و هكذا في خلق تلك الخصوصيات، و يستطرد الحكمة في خصوصيات خلقة الدجاجة، ثم العصفور، ثم الخفاش، ثم النحل و غيرها من صغار الطيور، و ما جعل الله فيها من الطبائع، و الفطن، و الهداية لطلب الرزق.

ثم استعرض خلق السمك و مشاكلته للأمر بالذي قدر أن يكون عليه فيقول: فاذا أردت أن تعرف سعة حكمة الخالق، و قصر علم المخوقين، فانظر الي ما في البحار من ضروب السمك، و دواب الماء، و الأصداف، و الأصناف. التي لا تحصي منافعها الا الشي ء بعد الشي ء يدركه الناس باسباب تحدث.

ثم ينهي كلامه علي وحدانية واجب الوجود.



[ صفحه 425]




حديث الثقلين و أسانيده


هكذا يطلق الأستاذ حكمه بأن قول النبي: اني مخلف فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي أهل بيتي. قد نقلته كتب غير موثوق بها، و لكن الكتب الموثوقة نقلته بلفظ: كتاب الله و سنتي.

فأين هي هذه الكتب و كيف حكم بأنها أوثق من الكتب التي روتها بلفظ عترتي؟ أليس هذا شي ء يبعث علي الدهشة، أليس هذا تجنيا علي الحقائق العلمية، و ماذا نقول حول هذا الحكم يا أخي القاري ء؟!

نحن في معرض تقرير حقائق نعرضها أمامك و اليك الحكم بكل حرية و اختيار.

نحاسب الشيخ علي استنباطه هنا، و لا نوجه اليه أي كلمة، و انما نحن مع القراء في بيان هذه الحقيقة، و هم يحاسبونه.



[ صفحه 129]



الشيخ يقول: ان كتب السنة التي ذكرته (اي هذا الحديث) بلفظ سنتي أوثق من الكتب التي روته بلفظ عترتي. انتهي.

و لعل هناك من يثق بقوله و لكن له أن يطالبه بالكتب التي روت بلفظ سنتي، و هو لم يشر الي واحد منها، لأنه في معرض لف و دوران.

و هنا نوقف القاري ء علي تلك الكتب التي يفهم من لفظ المؤلف أنها غير موثوقة، و غيرها أوثق منها. فصح له أن يطعن فيها و يصدر حكمه، و هذه الكتب هي:


اسطورة


و يختم المؤلف هذا الفصل باسطورة ينقلها ابن عبد ربه، عن الجاحظ و الجاحظ ينقلها عن رجل من التجار: انه حدثه عن شيخ كان معهم في السفينة، شرس الاخلاق، يربد وجهه لذكر الشيعة، فلما سئل عن السبب؟ قال: ما اكره فيهم الا هذه (الشين) التي في اول اسمهم فاني لم أجدها قط الا في كل شر، و شؤم و و الخ

قال ابوعثمان (اي الجاحظ) فما ثبت لشيعي بعدها قائمة [1] .

هذه الاسطورة او الدعابة التي ذكرها المؤلف كدليل علي قوله: بأن التشيع اصبح بغيضا الي النفس، و سبيلا الي السخر و التهكم [2] .

و كان الاجدر بالمؤلف و هو يدرس هذا الموضوع بروحه الادبية كما يقول: (نسير في التاريخ السياسي للشيعة بروح الاديب لا بروح المؤرخ).

و ليس من الادب الخوض في مثل هذه الاساطير التي اخترعوها للدعابة و المجون للحط من خصومهم، و السيطرة علي عقول السذج.

و اقول للمؤلف الاديب، لو أن السنة كانت موجودة في عصر الجاحظ و كان هذا الاسم معروفا في ذلك الوقت لوضع الجاحظ الي جنب هذه الاسطورة



[ صفحه 450]



اسطورة اخري، واخترع من بنات افكاره وجود شيخ يكره السنة و يبغضهم لأن السين في اول اسمهم لا يجدها الا في كل سوء، و سقم، و سهاد، و سقر، و سل و. و.

و لكن اشتهار السنة كان في عصر متأخر عن عصر الجاخظ لان هذا الاسم لم يظهر الا بعد الثلاث مائة من الهجرة و انما ظهر هذا الاسم في القرن الرابع الهجري.

عندما قام ابوالحسن الاشعري في اول القرن الرابع الهجري في الرد علي المعتزلة - بعد أن كان منهم فأظهر دعوته الي السنة، و مذاهب السلف [3] .

فانتشر مذهبه، و اظهر فيه مذهب السنة، و عرف اتباع عقيدته بهذا الاسم.

و قد انتشر مذهب الاشعري ايام وزارة نظام الملك، الذي كان اشعري العقيدة، و كان صاحب الكلمة النافذة أيام السلجوقيين و أصبحت عقيدة الاشعري شبه عقيدة رسمية تتمتع بحماية البلاط.

و زاد في انتشارها و قوتها مدرسة بغداد النظامية التي كانت اكبر جامعة في العالم الاسلامي، كان الانتساب اليها شرفا و فخرا للطالب و المتخرج؛ و كانت وظيفة التدريس فيها مجدا للعالم، و شهادة علمية، فكان طبيعيا ان ينتشر المذهب الاشعري و يسود في العالم الاسلامي [4] .

و الغرض ان امثال هذه الامور ليس من العسير اختراعها في عصور اشتد فيها الخصام حتي اختل فيها توازن النقد و التهجم.

و من الغريب ايراد امثال هذه الاساطير في معرض الاستدلال و الابحاث الادبية؛ و لا ادري ما معني قوله: (فما ثبتت لشيعي بعدها قائمة) هل أن أثر هذه الاسطورة قضي علي دعوة التشيع فاستراح خصومهم، و هدأ جو المنازعات، اذ انتهي الدور الذي كان يدعو لذلك بمجرد أن تكلم ذلك الشيخ المجهول؟!!

أكانت هذه الكلمات أقوي من سيف معاوية بن ابي سفيان و ادهي من سياسة زياد تجاه الشيعة، تلك السياسة التي يصفها المؤلف نفسه في ص 31: بانها قامت علي العسف و التنكيل، بكل من يحس فيه روح التشيع، و قد كان زياد من شيعة علي عليه السلام فكان بالشيعة اعرف، فأخذ يتتبعهم في كل سبيل، حتي أباد الالوف من شيعة الكوفة و البصرة، و مثل بهم



[ صفحه 451]



اشنع تمثيل، فقطع الايدي، و الارجل، و سمل العيون، و صلبهم في جذوع النخل.

و ناهيك بما فعلته غارات معاوية و حملاته علي بلدان الشيعة الآمنة من قتل و نهب، و تخريب، و أعظمها غارة بسر بن ارطأة في اليمن و غيرها.

و استمرت الحالة بعد معاوية حتي جاء عهد الحجاج ذلك العهد الاسود فحكم السيف في رقاب الشيعة، فكان احب الي الرجل أن يقال له زنديق و كافر، من أن يقال له شيعي. و قد وصفه المؤلف بقوله:

و لكن الحجاج و ان غلت يده عن الهاشميين فقد انطلقت في شيعتهم يقتلهم، و يسفك دماءهم، حتي أن الرجل ليقال له زنديق او كافر احب اليه من أن يقال له شيعة علي و حتي خشي الناس من أن يتسموا باسماء علوية.

وقف رجل في طريق الحجاج فقال: ايها الامير، ان اهلي عقوني فسموني عليا، و اني فقير بائس، و انا الي صلة الامير محتاج، فتضاحك الحجاج و قال: بلطفك ما توسلت به قد وليتك موضع كذا.

كل ذلك لم يخمد جذوة التشيع و لم يقعد بعزائمهم عن المضي في مناصرة اهل البيت، و المناوأة لخصومهم، و كانت دماء شهدائهم تسقي بذور شجرة العقيدة - حتي استطاعوا ان يهدموا صرح الدولة الاموية قبل أن تهدم صرح التشيع.

و هكذا تمر الايام و لهم في كل دور مواقف مشهودة و واجهوا من النكبات و عسف الولاة ما لم تواجهه طائفة اخري، و ليس بالامكان عرض تلك الحوادث بهذه العجالة، و قد احتفظ التاريخ بها.

كل هذا و هم لم يخضعوا لسلطان جائر، و لم ينقضوا العهد الذي عاهدوا الله عليه، في سبيل المحافظة علي وصايا رسوله الاعظم في آله الكرام.

و لم يترك خصوم الشيعة وسيلة في القضاء عليهم الا استعملوها، حتي اتهموهم بالزندقة، و الخروج عن الدين، علي خلاف المعقول و الواقع كل ذلك تشويها للدعوة التي قام بها الشيعة، بالقاء الشبهات عليهم من الوجهة الدينية، و صدرت الفتاوي بحقهم في الابادة، قتل الآلاف منهم بسبب ذلك، مما يطول بيانه - و ليس بالشي ء الجديد ذكره - فلم يقعد بالشيعة عن مواصلة الجهاد شي ء من ذلك.

و اخيرا نأمل من المؤلف و غيره من اخواننا الكتاب - الذين يسوقون في معرض حديثهم عن الشيعة أمثال هذه الاساطير، فالامر ارفع من ذلك -



[ صفحه 452]



ان يخوضوا هذه الابحاث احرارا غير مقيدين في حدود ضيقة لا توصلهم الي الحق و العدل، و أن لا يقبلوا كل شي ء وقفوا عليه الا بعد التمحيص فما اكثر الامور الملفقة، التي كانت من وراء الدوافع النفسية، و العوامل السياسية، و قد تحمل تبعتها قوم خضعوا لذلك، و نقلها آخرون و هكذا ضاعت الحقيقة وراء حجب الاغراض و الله حسبنا و نعم الوكيل.


پاورقي

[1] انظر العقد الفريد 360: 1.

[2] انظر ادب الشيعة 20.

[3] مفتاح السعادة 37: 2.

[4] رجال الفكر و الدعوة في الاسلام للنووي - 138.


في الدولة و قواعدها


لم يكد أميرالمؤمنين يتلقي البيعة حتي أطلق كلماته كالصواعق رجوما للمنحرفين، أو كالبوارق المألقة بآمال المصلحين، في منهاجه السياسي و الاجتماعي و الاقتصادي الجامع.


النقد التاريخي و التطبيقي


و اذا توجهنا نحو علم التاريخ رأينا للامام الصادق عليه السلام نظرية في النقد التاريخي لها الأثر الفاعل في سلامة التاريخ من الزيف و التحريف لو طبقت.

لقد كان علم التاريخ في المشرق قبل الامام الصادق خليطا من الأحداث التاريخية الصحيحة و الأساطير، و بهذا الوضع تناقلته الألسن جيلا بعد جيل، و معروف أن الفترة السابقة علي الاسلام انعدمت فيها الكتب المدونة ما خلا ما سجل من نقوش حجرية في حضرموت، و بلاد الشام، و بابل، و أرض فارس، و تناولت بالسرد و قائع و أحداثا تاريخية، و ان كانت هذه النقوش دونت بلغات مهجورة.

و في التاريخ الاسلامي يعتبر الامام الصادق عليه السلام أول من نظر في الروايات و التاريخ بعين النقد و التمحيص، فكان بذلك قدوة و اماما و مرشدا لامام المؤرخين



[ صفحه 430]



محمد بن جرير الطبري الذي آلي علي نفسه أن لا يسجل الا الرواية الثابتة، و الا ما يتقبله العقل، و أن يهمل الأساطير و الأسمار و ما اليها.

و كان الامام الصادق من قبل قد أمر بتحكيم العقل في تناول القضايا التاريخية، و معرفة حظها من الصحة أو الزيف، و هو بهذا يطبق المناهج التي يطبقها المؤرخ الناقد في عصرنا الحاضر.

و كان ديدن الامام الصادق عليه السلام في الحكم علي كثب التاريخ و في التشجيع علي كتابتها، اجتناب الأكاذيب و الأساطير التي يرفضها العقل و السليم.

و يري ابن أبي الحديد أن الامام الصادق عليه السلام كان أول ناقد للتاريخ، و أول من وضع هذا الاسم لهذا العلم، فلم تكن للعرب كتب منثورة تحمل هذا الاسم (اسم التاريخ) و كانت الأحداث التاريخية تسجل في قصائد الشعراء المنظومة لأغراض شتي، و ليس من أهدافها المتوخاة تسجيل أحداث التاريخ، اذ أن الوقائع التاريخية ترد في القصائد عرضا، و بعد مجي ء الاسلام بدأ تسجيل أحداث التاريخ و وقائعه، و كان يطلق عليها اسم السير، أو السيرة، أو الرواية.

و كان من رأي الامام الصادق عليه السلام أن اختلاط التاريخ بالخرافة و الأسطورة يفقده أثره من حيث استمداد العبر، و استخلاص الموعظة و الدرس، بغية اجتناب أخطاء السلف.

و هكذا نجد الامام قد أكسب التاريخ فائدة اجتماعية أخلاقية تنأي به عن مقاصد التسلية و ازجاء الوقت.

و لا ريب أن الفضل يعزي الي الامام الصادق عليه السلام في وضع أساس المنهج النقدي في التاريخ الاسلامي بدعوته العلمية الي نقد التاريخ، و تخليصه من الأساطير و الأباطيل [1] .



[ صفحه 431]



و يضاف الي هذا منهج المنطق التطبيقي في نقد التاريخ و تخليصه من الشوائب، فكانت جذوره الأولي تمتد الي ما أصله الامام الصادق عليه السلام، فيما كشفه العالم السوري المعاصر الدكتور محمد يحيي الهاشمي بقوله: «ان بذور هذا المنهج العلمي الدقيق نجده في مبادي ء الامام الصادق و تلميذه جابر، اذا أمعنا فيهما النظر، و درسناهما دراسة متقنة، لأن انتقاد القياس، و ترك مجال الفكر الحر للاعتبار بالكون و آياته البينات، مما يوسع حقل المعرفة، و يفتح آفاقا جديدة للبحث و التنقيب.

هنا لا نجد كشفا تاريخيا مهما في علاقة جابر بن حيان بامامه جعفر الصادق فحسب، بل نجد أن ينبوع هذا المنهج الواقعي الرائع الذي يتجلي في تاريخ الفكر العربي لأول مرة - علي ما يظهر عند يعقوب بن اسحاق الكندي و الفلاسفة الذين أتو من بعده - هو من مصدر الامام الصادق أيضا» [2] .

هذه المفردات و الفقرات اللامعة التي ذكرناها في مبادي ء الفلسفة و الحكمة و الأدب و النقد التاريخي و النقد المنهجي التي أفاضها سيدنا و مولانا الامام جعفر ابن محمد الصادق هي التي أضفت الواقعية الاستنتاجية علي ما ذهب اليه الأستاذ محمدحسن آل ياسين بقوله:

«و لم يكن هذا الامام العظيم المستوعب الوقب في جميع ما أسلفنا ذكره، من تعليم الدين، و ايضاح مسائل الشريعة، و تفسير القرآن و الحديث، و محاورة السائلين و المستفهمين، و بيان حقائق العلم و المعرفة في مختلف جوانبها و شتي ألوانها، و سائر فروعها و مجالاتها، بعيدا عن دنيا الشعر، أو بمنأي عن عالم الأدب، رواية و استشهادا و تمثلا و انشادا، ان لم نقل بأن الأمثلة المروية قد دلت علي مستوي عال جدا من رهافة الحس، و سرعة البديهة، و سمو الذوق، في انتقاء



[ صفحه 432]



الأشعار، وجودة الاستحضار، و جمال الاختيار» [3] .

ان هذه اللمحات علي اجتزائها و ايجازها و فطرتها لتمثل - حقا - عمق ما يدور في ذهن الامام الصادق عليه السلام، و هو يريد للانسان أن يتبوأ مقعد صدق في حياة العلم الشامل النافع.



[ صفحه 433]




پاورقي

[1] ظ: الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 245 بتصرف.

[2] محمد يحيي الهاشمي: الامام الصادق ملهم الكيمياء 139.

[3] محمدحسن آل ياسين: الامام جعفر الصادق 132.


الاتصال المباشر بالأمة


أن ما مني به المجتمع من المآسي و الويلات، قد غاب عن أذهان الحكام و المتسلطين، و اذا ما دس اليهم بعض ما تعانيه الأمة، فانه يحمل علي السخرية و الاستهزاء، لعدم لمس الواقع بعين البصيرة.

ان من بايعه الناس و أمره علي رقابهم، قد داس علي رقابهم، اذ يقف طالب حاجة علي باب السلاطين كالمسكين المتسول، يترحم انسانا للاذن له في الدخول عليه.

و هناك الطامة الكبري من الحجاب و الحراس و...

و من يحلم بلقاء رئيسه أو سلطان عصره؟! و هل يليق بشأن الرؤساء الاحتكاك بالأمة عن كثب؟!

و هذا ما أراد تفاديه الأئمة عليهم السلام من البعد بين الحاكم و المحكوم، بين الامام و المأموم.

ان علاقة الامام الصادق عليه السلام بل الأئمة كافة في حياة الأمة الاسلامية، جعلتهم أهلا للولاية، حيث أن الثقة بهم لا تتأتي بمجرد كونهم من سلالة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و من العلماء الأبرار، اذا لم يبرز ذلك من خلال تصرفاتهم و علاقاتهم مع شعوبهم و اخوتهم في دينهم، يعيشون معاناتهم و آلامهم و مكافحاتهم.

فلذا كان الامام الصادق عليه السلام كالأب الشفوق، يسأل عن أصحابه فردا فردا، و عن أحوالهم و أعمالهم و... حتي كأن أصحابه ثمرة قلبه، يتأوه و يتحسر لعدم لقياهم، فقال يوما - عندما وضعه المنصور تحت الاقامة



[ صفحه 240]



الجبرية - لعنبسة بن مصعب: «أشكو الي الله وحدتي و تقلقلي من أهل المدينة، حتي تقدموا و أراكم، و أسر بكم، فليت هذا الطاغية أذن لي فاتخذت قصرا فسكنته، و اسكنتكم معي، و أضمن له ألا يجي ء من ناحيتنا مكروه أبدا» [1] .

و قد تجلت علاقة الأمة بالأئمة عليهم السلام من خلال قول الكاظم عليه السلام لهارون الرشيد «أنت امام الأجسام و أنا أمام القلوب».

و من خلال قول عبدالله بن الحسن عندما أتي الي الامام الصادق عليه السلام يطلب منه المبايعة الي ولده محمد، فقال له: انك اذا أجبت لم يختلف عن ابني أحد من أصحابك، و لم يختلف عليه اثنان من قريش و لا من غيرهم.

فلذا أول محاولة للسلطة كانت هي ابعاد الامام عليه السلام عن الاتصال بالأمة، من السجن، الي التهجير، كما أبعد عليه السلام الي الكوفة من قبل المنصور، و لما رأي خطأه في ذلك، اذ أن القلوب قد تهافتت نحوه، أرجعه الي المدينة.

و هذا الترابط الوثيق بين الامام عليه السلام و شيعته، مكنه من بناء كتلة واعية صالحة من مجموع هذه الأمة، فحصنهم بالورع و التقي، حتي أضحت هذه الكتلة هي القائد و الرائد في مسيرة الأمة الاسلامية تستطيع بمجرد قرع طبول الحرب، أن تصطف متأهبة لساعة الصفر.


پاورقي

[1] معجم رجال الحديث ج 13 / 162.


قول الصحابي


لا خلاف بين العلماء: في أن قول الصحابي ليس بحجة علي صحابي آخر [1] .

و اختلفوا فيما اذا لم يوجد في الفقه حكما في الكتاب و لا في السنة



[ صفحه 98]



و لا في الاجماع فهل يعتبر قول الصحابي و فتياه حجة علي التابعين و من بعدهم أم لا.

و علي التفصيل الآتي:

1- قال الجمهور: ان الصحابي اذا قال: أمرنا بكذا، أو نهينا عن كذا أو نحو ذلك فان ذلك له حكم المرفوع.

و خالف ذلك الظاهرية فلم يجعلوه في حكم المرفوع [2] .

2- قول الصحابي اذا انتشر و لم يعرف له مخالف يكون من قبيل الاجماع السكوتي. و هو حجة شرعية عند القائلين بالاجماع السكوتي.

أما قول الصحابي اذا لم ينتشر أو كان للصحابة عدة أقوال:

فذهب بعض العلماء الي عدم الاحتجاج به. و بذلك قال الظاهرية و بعض الحنفية و الشافعية و هو احدي الروايتين عن أحمد [3] .

قد نقل عن أبي حنيفة و الشافعي في الجديد أن قول الصحابي ليس بحجة.

و لكن الذي روي عن أبي حنيفة أنه قال: «اذا لم أجد في كتاب الله و لا في سنة الرسول صلي الله عليه و سلم أخذت بقول أصحابه من شئت و أدع قول من شئت ثم لا أخرج من قولهم الي قول غيرهم» [4] .

و ذهب العلماء الي الاحتجاج بقول الصحابي و تقديمه علي القياس. و روي ذلك عن مالك و هو احدي الروايتين عن أحمد. و الشافعي في القديم



[ صفحه 99]



و أكثر الحنفية [5] .

و هذا كله فيما اذا كان قول الصحابي مما لا مجال فيه الرأي و الاجتهاد، أما اذا كان قوله مما يدرك بالرأي و الاجتهاد، فقد نقل اتفاق الحنفية و قول الشافعي علي أنه حجة لأن قوله هذا محمول علي السماع من رسول الله صلي الله عليه و سلم [6] .

و يجب أن يعلم أن السنة تطلق علي ما أثر عن الصحابة أيضا كما مر سابقا. و قد دل علي ذلك ما روي عن رسول الله صلي الله عليه و سلم أنه قال: «عليكم بسنتي و سنة الخلفاء الراشدين المهديين، فتمسكوا بها و عضوا عليها بالنواجذ... الحديث» [7] .

و عن أبي الدرداء قال: «كم سنة راشدة مهدية قد سنها عمر رضي الله عنه في أمة محمد - صلي الله عليه و سلم» - [8] .

و في فقه الامام جعفر الصادق رضي الله عنه ما يدل علي احتجاجه بعمل الصحابي و قوله. كما في النموذج الآتي:


پاورقي

[1] شرح مختصر المنتهي: 2 / 378، ارشاد الفحول: 213.

[2] الأحكام لابن حزم فف 2 / 72، الأحكام للآمدي: 2 / 137، اختصار علوم الحديث: 46، 47.

[3] الأحكام لابن حزم: 4 / 225، الأحكام للآمدي: 2 / 202، أصول السرخسي: 2 / 105، شرح الورقات: 62، مختصر الروضة مع شرح الطوفي: 3 / 185، ارشاد الفحول: 213.

[4] المسودة في أصول الفقه: 337، أصول الفقه لأبي زهرة: 205.

[5] شرح مختصر المنتهي: 3 / 387، مختصر الروضة مع شرح الطوفي: 3 / 185 - المسودة: 337، شرح الورقات: 62.

[6] أصول السرخسي: 2 / 110، شرح المحلي علي جمع الجوامع: 2 / 354.

[7] الترمذي: بشرح عارضة الأحوذي: 1 / 145، المستدرك مع تلخيص: 1 / 96.

[8] القرطبي: 18 / 171.


العجب


العجب من اوثق فرص الشيطان ليمحق ما يكون من احسان المحسنين، و قال الامام الصادق عليه السلام: لا جهل اضر من العجب [1] .

و شيوخ المذهب التوحيدي يعتبرون ان العجب يظهر النقيصة، و ثمرته البغضاء، و جاء عن لسان الصادق عليه السلام: ان عيسي بن مريم كان من شرايعه السيح في البلاد، فخرج في بعض سيحه و مع رجل من اصحابه قصير، و كان كثير اللزوم لعيسي عليه السلام فلما انتهي عيسي الي البحر، قال بسم الله بصحة اليقين منه، فمشي علي ظهر الماء، فقال الرجل القصير حين نظر الي عيسي عليه السلام جازه: بسم الله بصحة اليقين منه فمشي علي الماء و لحق



[ صفحه 290]



بعيسي عليه السلام، فدخله العجب بنفسه... فرمس في الماء، فاستغاث بعيسي فتناوله [2] .

و قيل الاعجاب ضد الصواب و آفة الالباب، و من اعجب بفعله اصيب بعقله، و العجب عنوان الحماقة و راس الجهل، و قد قال الصادق عليه السلام: من اعجب بنفسه هلك، و من اعجب برأيه هلك، و ان عيسي بن مريم عليه السلام قال: داويت المرضي فشفيتهم باذن الله، و ابرأت الاكمه و الابرص باذن الله، و عالجت الموتي فاحييتهم باذن الله، و عالجت الاحمق فلم اقدر علي اصلاحه، فقيل: يا روح الله و ما الاحمق؟ قال: المعجب برايه و نفسه، الذي يري الفضل كله له لا عليه، و يوجب الحق كله لنفسه و لا يوجب عليها حقا، فذاك الاحمق الذي لا حيلة في مداواته.

و العجب من الموبقات المهلكات للانسان في دينه و دنياه و قال الصادق عليه السلام من دخله العجب هلك [3] .

و بالنظر الي خطر العجب و الاعجاب بالنفس فان شيوخ الموحدين يعتبرون السيئة التي تسوء الانسان خير من حسنة تعجبه، و قد جاء عن الامام الصادق عليه السلام: ان الرجل ليذنب الذنب فيندم عليه، و يعمل العمل فيسره ذلك، فيتراخي عن حاله تلك، فلان يكون علي حاله تلك خير له مما دخل فيه [4] .



[ صفحه 291]



و عنه عليه السلام ايضا: في رجل يعمل العمل و هو خائف مشفق ثم يعمل شيئا من البر فيدخله شبه العجب به: هو في حاله الاول - و هو خائف - احسن حالا منه في حال عجبه.

و عنه ايضا: يدخل رجلان المسجد احدهما عابد و الآخر فاسق، فيخرجان من المسجد و الفاسق صديق و العابد فاسق، و ذلك انه يدخل العابد المسجد و هو مدل بعبادته و فكرته في ذلك، و يكون فكرة الفاسق في التندم علي فسقه، فيستغفر الله من ذنوبه [5] .

و يحذر الموحدون من الرضا عن النفس لان الرضا عن النفس من فساد العقل، و الراضي عن نفسه مغبون و الواثق بها مفتون و من كان عند نفسه عظيما كان عندالله حقيرا. و علي الموحد ان لا يستكثر الخير من نفسه، و قد قال الصادق عليه السلام: قال ابليس - لعنة الله عليه - لجنوده: اذا استمكنت من ابن آدم في ثلاث لم ابال ما عمل، فانه غير مقبول منه، اذا استكثر عمله، و نسي ذنبه، و دخله العجب.

و في النهي عن ترك الخير لاستصغاره قال الامام عليه السلام: لا تستقل ما يتقرب به الي الله عزوجل ولو بشق تمرة.

و معالجة العجب تكمن في معرفة الانسان لنفسه و قد قيل: ما لابن آدم و العجب؟ و اوله نطفة مذرة و آخره جيفة قذرة، و هو بين ذلك يحمل العذرة. و ان الاعجاب يهدم خير العمل و قد جاء



[ صفحه 292]



عن لسان الصادق عليه السلام: سهر داود عليه السلام يتلو الزبور فاعجبته عبادته، فناديه ضفدع: يا داود: تعجبت من سهرك ليلة و اني لتحت هذه الصخرة منذ اربعين سنة ما جف لساني عن ذكر الله تعالي [6] و قال ايضا: من لا يعرف لاحد الفضل فهو المعجب برأيه [7] .

و جاء عنه عليه السلام: قال الله عزوجل لداود عليه السلام يا داود انذر الصديقين الا يعجبوا باعمالهم، فانه ليس عبد انصبه للحساب الا هلك.


پاورقي

[1] الاختصاص: 227.

[2] الكافي 2 / 306 / 3.

[3] الكافي 2 / 313 / 02.

[4] غررالحكم: 8725.

[5] علل الشرائع: 354 / 1.

[6] مستدرك الوسائل : 1 / 142 / 209.

[7] معاني الاخبار 244 / 2.


الشيخ مصطفي رشدي


49. و قال الشيخ مصطفي رشدي بن الشيخ اسماعيل الدمشقي المتوفي بعد 1309: «الامام جعفر الصادق عليه السلام كان فارس ميدان العلوم، غواص بحري المنطوق و المفهوم، نقل عنه أكثر الناس علي اختلاف مذاهبهم من العلوم ما سارت به الركبان، و انتشر ذكره في سائر الأقطار و البلدان، و قد جمع أسماء من يروي عنه فكانوا أربعة آلاف رجل». [1] .


پاورقي

[1] الروضة الندية 12؛ علي ما في احقاق الحق 218:12؛ موسوعة الامام الصادق عليه السلام 133:2.


تفضيل النبي


قال أبوخنيس الكوفي: حضرت مجلس الصادق عليه السلام و عنده جماعة من النصاري، فقالوا: فضل موسي و عيسي و محمد سواء، لأنهم عليهم السلام أصحاب الشرائع و الكتب، فقال عليه السلام: محمد أفضل منهما عليهماالسلام و أعلم، و لقد أعطاه الله تبارك و تعالي من العلم ما لم يعط غيره، فقالوا: آية من كتاب الله تعالي نزلت في هذا؟ قال عليه السلام: نعم قوله تعالي «و كتبنا له في الألواح من كل شي ء» [1] و قوله تعالي لعيسي: «و ليبينن لكم بعض الذي تختلفون فيه» [2] و قوله تعالي للسيد المصطفي صلي الله عليه و آله «جئنا بك شهيدا علي هؤلاء و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء» [3] و قوله تعالي: «ليعلم أن قد أبلغوا رسالات ربهم و أحاط بما لديهم و أحصي كل شي ء عددا» [4] فهو والله أعلم منهما، و لو حضر موسي و عيسي محضرتي و سألاني لأجبتهما، و سألتهما ما أجابا. [5] .

أقول: اذا كان اميرالمؤمنين باب مدينة علم الرسول و أولاده ورثة علمه فهم



[ صفحه 207]



اذن أعلم الناس كلهم، الأنبياء و غيرهم.


پاورقي

[1] الأعراف: 145.

[2] الزخرف: 63.

[3] النحل: 89.

[4] الجن: 28.

[5] بحارالأنوار: 10 / 215 / 15.


العباس


قال الشيخ المفيد رحمه الله في ارشاده: و كان العباس بن جعفر رحمه الله فاضلا نبيلا [1] قلت: و لم أظفر بشي ء من أحواله غير هذه النبذة التي أوردها الشيخ المفيد طاب رمسه.


پاورقي

[1] ارشاد الشيخ المفيد: 287.


حثه علي مساعدة الضعفاء و أبناء السبيل


و قال له رجل من أصحابه:جعلت فداك ، بلغني أنك تفعل في عين زياد ( اسم ضيعة له ) شيئا احب أن أسمعه منك .

فقال عليه السلام:نعم كنت آمر اذا أدركت الثمرة أن يثلم في حيطانها الثلم . ليدخل الناس و يأكلوا. و كنت آمر أن يوضع عشر بنيات يقعد علي كل بنية عشرة ، كلما أكل عشرة جاء عشرة اخري ، يلقي لكل نفس منهم مد من رطب . و كنت آمر لجيران الضيعة كلهم:الشيخ و العجوز و المريض و الصبي و المرأة و من لا يقدر ، أن يجي ء فيكون لكل انسان مد ، فاذا أوفيت القوام و الوكلاء اجرتهم أحمل الباقي الي المدينة . ففرقت في أهل البيوت و المستحقين علي قدر استحقاقهم . و حصل لي بعد ذلك أربعمائة دينار ، و كانت غلتها أربعة آلاف دينار.

و قال مصادف:كنت مع أبي عبدالله عليه السلام ما بين مكة و المدينة ، فمررنا علي رجل في أصل شجرة ، و قد ألقي بنفسه . فقال عليه السلام:مل بنا الي هذا الرجل ، فاني أخاف أن يكون قد أصابه العطش . فلمنا اليه ، فاذا هو رجل من النصاري طويل الشعر ، فسأله الامام:أعطشان أنت ؟ فقال:نعم .

فقال الامام:انزل يا مصادف فاسقه . فنزلت و سقيته ثم ركب و سرنا .

فقلت له:هذا نصراني ، أفتتصدق علي نصراني ؟

فقال:نعم ، اذا كانوا بمثل هذه الحالة .

ولشدة اهتمامه بمساعدة الضعفاء ، و قضاء حوائج المؤمنين ، كان يري عليه السلام



[ صفحه 142]



أن الاعراض عن المؤمن المحتاج للمساعدة استخفاف به ، و الاستخفاف بالمؤمن استخفاف بهم عليهم السلام . و جاء ذلك موضحا في قوله ، و قد كان عنده جماعة من أصحابه:ما لكم تستخفون بنا ؟ فقام اليه رجل من أهل خراسان فقال:معاذ الله أن نستخف بك أو بشي ء من أمرك .

فقال عليه السلام:انك أحد من استخف بي .

فقال الرجل:معاذ الله أن أستخف بك ! !

فقال له عليه السلام:ويحك ، ألم تسمع فلانا و نحن بقرب الجحفة ، و هو يقول لك:احملني قدر ميل ، فقد والله أعييت . فوالله ما رفعت له رأسا ، لقد استخففت به ، و من استخف بمؤمن فبنا استخف ، و ضيع حرمة الله عزوجل .

و قال صفوان الجمال:دخلت علي أبي عبدالله الصادق عليه السلام فدخل عليه رجل من أهل مكة - يقال له ميمون - فشكا اليه تعذر الكراء عليه .

فقال عليه السلام:قم فأعن أخاك . فقمت معه فيسر الله كراه ، فرجعت الي مجلسي ، فقال أبوعبدالله:ما صنعت في حاجة أخيك ؟

فقلت:قضاها الله ، بأبي أنت و امي .

فقال عليه السلام:أما انك ان تعن أخاك المسلم أحب الي من طواف اسبوع في البيت .

و دخل عليه عمار الساباطي ، فقال له:يا عمار ، انك رب مال كثير فتؤدي ما افترض الله عليك من الزكاة ؟

قال:نعم .

قال عليه السلام:فتخرج الحق المعلوم من مالك ؟



[ صفحه 143]



قال:نعم .

قال عليه السلام:فتصل قرابتك ؟

قال:نعم .

قال:فتصل اخوانك ؟

قال:نعم .

قال عليه السلام:يا عمار ، ان المال يفني ، و البدن يبلي ، و العمل يبقي ، و الديان حي لا يموت .

يا عمار ، ما قدمت فلم يسبقك ، و ما أخرت فلن يلحقك .

و قال الشقراني:خرج العطاء أيام المنصور ، فوقفت علي الباب متحيرا ، و اذا بجعفر بن محمد قد أقبل ، فذكرت له حاجتي ، فدخل ثم خرج و اذا بعطائي في كمه و ناولني اياه و قال:ان الحسن من كل أحد حسن و انه منك أحسن ، و ان القبيح من كل أحد قبيح ، و انه منك أقبح لمكانك منا .

قال ابن الجوزي:و انما قال له جعفر ذلك ، لأن الشقراني كان يشرب الشراب ، فمن مكارم أخلاق جعفر أنه رحب به و قضي حاجته مع علمه بحاله و وعظه علي وجه التعريض ، و هذا من أخلاق الأنبياء .

و قال يوما لبعض أصحابه:ما بال أخيك يشكوك ؟ ! فقال:يشكوني اذ استقصيت عليه حقي .

فجلس الامام مغضبا و قال:كأنك اذا استقصيت عليه حقك لم تسي ء ؟ أرأيت ما حكي الله عن قوم يخافون سوء الحساب ؟ أخافوا أن يجور عليهم ؟ لا ، ولكن خافوا الاستقصاء فسماه الله سوء الحساب ، فمن استقصي فقد أساء .

قال زرارة:قلت لأبي عبدالله:ان لي علي رجل دينا و قد أراد أن يبيع داره



[ صفحه 144]



فيعطيني .

فقال الصادق عليه السلام:اعيذك بالله أن تخرجه من ظل رأسه ، اعيذك بالله أن تخرجه من ظل رأسه .

و كان يسأل القادمين عليه من أصحابه عن معاونة بعضهم بعضا . قال محمد ابن زيد الشحام:رآني أبوعبدالله و أنا اصلي فأرسل و دعاني ، فقال لي:من أين أنت ؟ قلت:من الكوفة ، فقال:من تعرف من الكوفة؟ فذكرت له رجلين .

قال:و كيف صنيعهما اليك . قلت:و ما أحسن صنيعهما الي ! فقال عليه السلام:خير المسلمين من وصل و أعان و نفع ، ما بت ليلة قط و في مالي حق يسألنيه الله تعالي .

ثم قال:أي شي ء معك من النفقة ، قلت:عندي مائتا درهم . قال:أرنيها ، فأتيته ، فزاد فيها ثلاثين درهما و دينارين ، ثم قال عليه السلام:تعش عندي ، فتعشيت عنده .

قال زيد:فلما كان من لسنة القابلة لم أذهب اليه ، فأرسل الي فدعاني ، فقال عليه السلام:ما لك لم تأتني البارحة ؟ قلت:لم يأتني رسولك . فقال عليه السلام:فأنا رسول نفسي اليك ما دمت مقيما في هذه المدة .

قال محمد بن زيد:فقلت له:علمني دعاء . قال:اكتب ، بسم الله الرحمن الرحيم . يا من أرجوه لكل خير ، و آمن سخطه عند كل عثرة ، يا من يعطي الكثير بالقليل ، و يا من يعطي من سأله تحننا منه و رحمة ، و يا من أعطي من لم يسأله و من لم يعرفه ، صل علي محمد و أهل بيته ، و أعطني بمسألتي اياك خير الدنيا و جميع خير الآخرة ، فانه غير منقوص ما أعطيت ، وزدني من سعة فضلك يا كريم .



[ صفحه 145]



ثم رفع يده فقال:يا ذا المن و الطول ، يا ذاالجلال و الاكرام ، يا ذاالنعماء و الجود ، ارحم شيبتي من النار .

ثم وضع يديه علي لحيته ، و لم يرفعها ، حتي امتلأ كفه دموعا .

و قال مصادف:كنت عند أبي عبدالله الصادق فدخل رجل فسلم عليه ، فسأله الامام:كيف من خلفت من اخوانك ؟ فأجاب الرجل و أحسن الثناء و أطراهم . فسأله الامام:كيف عيادة أغنيائهم علي فقرائهم ؟ فقال الرجل:قليلة.

قال الامام:كيف مساعدة أغنيائهم لفقرائهم ؟ فقال الرجل:قليلة .

قال الامام:كيف صلة أغنيائهم لفقرائهم في ذات أيديهم ؟ فقال الرجل:انك تذكر أخلاقا قل ما هي فيمن عندنا .

قال الامام:فكيف يزعم هؤلاء أنهم شيعتنا ؟ !

قال اسحاق بن عمار:دخلت علي أبي عبدالله الصادق فنظر الي بوجه قاطب ، فقلت:ما الذي غيرك لي ؟

قال عليه السلام:الذي غيرك لاخوانك ، بلغني - يا اسحاق - أنك أقعدت ببابك بوابا يرد عنك الفقراء . فقلت:جعلت فداك ، اني خفت الشهرة . فقال عليه السلام:ألا خفت البلية .

قال اسحاق بن ابراهيم:كنت عند أبي عبدالله الصادق عليه السلام ، اذ دخل عليه رجل من خراسان فقال:يا ابن رسول الله ، أنا من مواليكم ، و بيني و بينكم شقة بعيدة ، و قد قل ذات يدي ، و لا أقدر أن أتوجه الي أهلي الا أن تعينوني ، فنظر أبوعبدالله و قال:أما تسمعون ما يقول أخوكم ؟

انما المعروف ابتداء ، فأما ما أعطيت بعد ما سأل انما هو مكافأة لما بذل من ماء وجهه ، أفيبيت ليلته متأرقا متململا بين اليأس و الرجاء ، لا يدري أين يتوجه



[ صفحه 146]



بحاجته ، فيعزم علي القصد اليك ، فأتاك و قلبه يجب، [1] و فرائصه ترتعد ، و قد نزل دمه في وجهه ، و بعد هذا فلا يدري أينصرف من عندك بكآبة الرد ، أم بسرور النجح ، فان أعطيته رأيت أنك قد وصلته ، و قد قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم:

« و الذي فلق الحب ، و برأ النسمة ، و بعثني بالحق نبيا ، لما يتجشم من مسألته اياك أعظم مما ناله من معروفك » .

قال اسحاق:فجمعوا له خمسمائة درهم و دفعوها اليه .

و كان عليه السلام يوجه المجتمع بتعاليمه الي جميع مهمات الحياة ، و يحث الانسان علي عزة النفس و عدم الاهانة لها فيقول:ان الله فوض الي المؤمن اموره كلها ، و لم يفوض اليه أن يكون ذليلا ، أما تسمع قول الله تعالي:( و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين ) ، فالمؤمن يكون عزيزا و لا يكون ذليلا ، ان المؤمن أعز من الجبل ، الجبل يستقل منه بالمعاول ، و المؤمن لا يستقل من دينه شي ء .


پاورقي

[1] وجب القلب:خفق باضطراب.


مدرسة التابعين


و انشئت في عصر الامام عليه السلام مدرسة التابعين، و هي أول مدرسة اسلامية



[ صفحه 251]



افتتحت في يثرب بعد مدرسة أئمة أهل البيت عليهم السلام.

و قد عنت هذه المدرسة بعلوم الشريعة الاسلامية و لم تتجاوزها، أما موسسوها و أساتذتها فهم: سعيد بن المسيب، و عروة بن الزبير، و القاسم بن محمد ابن أبي بكر، و أبوبكر بن عبدالرحمن بن الحارث بن هشام، و سليمان بن يسار، و عبيدالله بن عتبة بن مسعود، و خارجة بن زيد.

و من الجدير بالذكر أن بعض هؤلاء العلماء كانوا ممن تتلمذ علي يد الامام زين العابدين عليه السلام و أخذوا عنه الحديث و الفقه.

و علي أي حال، فلم تعرف الامة في ذلك العصر عائدة أعظم و لا أنفع من عائدة الامام عليه السلام عليها، و ذلك بما أسس في ربوعها من مدرسته العلمية، و بما فتح لها من آفاق الفكر و العلم و العرفان.

و مما لا شك فيه أن الامام السجاد عليه السلام ترك لنا تراثا ضخما من الفكر و الأدب و العلوم الانسانية [1] ، التي شيد علي أساسها من بعده أئمة أهل البيت عليهم السلام، لا سيما الامامان الباقر و الصادق عليهماالسلام، مدرستهم الفقهية و الحديثية.

كما أن الامام السجاد عليه السلام حرك الضمير الثوري عند الانسان المسلم، و خلصه من حالة الاستسلام و الانهيار، و توعيته بعدم التنازل عن شخصيته الاسلامية و كرامته للحكم المنحرف.

و استمرت هذه المدرسة تبث اشعاعاتها الي أواسط القرن الثاني الهجري تقريبا، و انتقلت بعدها الي الكوفة في أواخر حياة الامام جعفر الصادق عليه السلام، اثر انتقاله اليها كما سيأتي الحديث عنه.



[ صفحه 252]



و كانت المدينة المنورة المنطلق الأول للرسالة الاسلامية، فلا غرو أن تكون المدرسة الاولي للفقه الاسلامي، و الموطن لفقهاء الشيعة من الصحابة و التابعين لهم باحسان، فكان من فقهاء الصحابة جمع كبير بعد أميرالمؤمنين و الزهراء و الحسنين عليهم السلام، هم الذين تولي رسول الله صلي الله عليه و آله تربيتهم و تعليمهم، منهم علي سبيل المثال: عبدالله بن عباس، و سلمان المحمدي الفارسي، و أبوذر الغفاري، و أبورافع، ابراهيم [2] مولي رسول الله صلي الله عليه و آله.

قال النجاشي: أسلم أبورافع قديما بمكة، و هاجر الي المدينة، و شهد مع النبي صلي الله عليه و آله، مشاهده، و لزم أميرالمؤمنين عليه السلام، من بعده، و كان من خيار الشيعة، و لأبي رافع كتاب «السنن و الأحكام و القضاء» [3] .

و كان من التابعين جمع كثير من شيعة أميرالمؤمنين عليه السلام، حفظوا السنة النبوية و تداولوها فيما بينهم، و نقلوها الي الأجيال التي تلتهم بأمانة، حتي قال الذهبي في «ميزان الاعتدال»: فهذا - أي التشيع - كثر في التابعين و تابعيهم مع الدين و الورع و الصدق، فلو رد حديث هؤلاء - أي الشيعة - لذهبت جملة الاثار النبوية [4] .

و لأسباب معينة منع عمر بن الخطاب تدوين الحديث و السنة النبوية،



[ صفحه 253]



فبقيت في صدور الصحابة و التابعين يتناقلونها حتي خلافة عمر بن عبدالعزيز (ت / 101 ه)، حيث أمر محمد بن مسلم بن شهاب الزهري بتدوينها [5] ، و كتب الي أهل المدينة يحثهم علي جمع الحديث النبوي، كما كتب رسالة الي أبي بكر ابن حزم يطلب منه تدوين حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و هكذا فلم يتفق لمحدثي غير الشيعة من الصحابة و التابعين تدوين السنة النبوية قبل هذا الوقت، و هو نهاية القرن الأول أو بداية القرن الثاني.

و لكن فقهاء الشيعة - فيما يحدثنا التأريخ - دونوا عدد مدونات حديثية مهمة، فكان أميرالمؤمنين عليه السلام أول من صنف في الفقه و دون في الحديث النبوي، مخالفا بذلك رأي عمر بن الخطاب، كما كان لسلمان مدونة في الحديث، كما يقول ابن شهرآشوب.

و مهما يكن من أمر، فقد كان فقهاء الشيعة، و علي رأسهم أئمة أهل البيت عليهم السلام، يقودون الحركة الفكرية في العالم الاسلامي، تنطلق هذه الحركة من المدينة المنورة بشكل خاص.


پاورقي

[1] راجع كتابنا «السجاد علي» من موسوعة المصطفي و العترة.

[2] و قيل: ان اسمه: أسلم، و يقال: ثابت، و يقال: هرمز، أصله قبطي، كان عبداللعباس ابن عبدالمطلب، فوهبه للنبي صلي الله عليه و آله، فلما بشره باسلام العباس أعتقه، شارك بعدة غزوات. راجع تهذيب الكمال للمزي،33 : 301، الرقم 7354.

[3] أعيان الشيعة1 : 34 و 35، القسم الثاني.

[4] ميزان الاعتدال1 : 5.

[5] تدريب الرواي؛ السيوطي1 : 67. و راجع تدوين السنة الشريفة للسيد الجلالي: 15 و ما بعدها.


من ادعيته في رمضان 04


ومن أدعية الامام الصادق عليه السلام، هذا الدعاء وقد وجده العلامة



[ صفحه 134]



إبن طاووس، بخط شيخ الطائفة، وزعيمها العظيم الشيخ الطوسي رحمه الله وهذا نصه:

«اللهم، صل علي محمد وآل محمد وفرغني لما خلقتني له، ولا تشغلني بما قد تكفلت لي به، اللهم إني أسألك إيمانا لا يرتد، ونعيما لا ينفذ، ومرافقة نبيك محمد صلواتك عليه وآله في أعلي جنة الخلد.

اللهم إني أسألك رزق يوم بيوم، لا قليلا فأشقي، ولا كثيرا فأطغي، اللهم، صلي علي محمد وآل محمد وارزقني من فضلك، ما ترزقني به الحج والعمرة في عامي هذا، وتقويني علي الصوم، والصلاة، فأنت ربي ورجائي، وعصمتي ليس لي معتصم إلا أنت، ولا رجاء غيرك، ولا ملجأ لي، ولا منجي منك إلا إليك، فصل علي محمد، وآل محمد وآتني في الدنيا حسنة، وفي الآخرة حسنة، وقني عذاب النار..» [1] .


پاورقي

[1] الاقبال (ص 38).


الثقة بالانسان


اذا اتخذنا هذا المبدأ بالمعني الواسع اتضح لنا أن الثقة أصل من أصول التحري عن الحقيقة. فلا حقيقة بدون انسان حر معزز يعمل لأجل الغير دون تفرقة أو تمييز. فالانسان هو دعامة الحضارات به تنهض المجتمعات و به تشقي. هذه الثقة به نراها عند الصادق الذي وقف علي الحقيقة معززا الانسان بثقة من ما عرفناه من أقواله في هذه الدعامة.


ابراهيم بن شعيب بن ميثم الأسدي التمار


إبراهيم بن شعيب بن ميثم الأسدي التمار، الكوفي.

محدث إمامي. روي عنه عبد الله بن مسكان، وعبد الله بن القاسم الحضرمي، وعبد الله بن جندب.



[ صفحه 46]



المراجع:

رجال الطوسي 145. تنقيح المقال 1: 20. خاتمة المستدرك 778. معجم الثقات 240. معجم رجال الحديث 1: 232 و 234. جامع الرواة 1: 22. نقد الرجال 9. مجمع الرجال 1: 48. أعيان الشيعة 2: 144. منتهي المقال 21. منهج المقال 22. تلخيص المتشابه في الرسم 1: 218.


سعيد بن أبي حازم (الأحمسي)


أبو حازم، وقيل أبو خازم سعيد بن أبي حازم، وقيل أبي خازم الأحمسي.

محدث إمامي حسن الحديث، وقيل مجهول. روي عنه أبان بن عثمان.

المراجع:

رجال الطوسي 205. تنقيح المقال 2: 24. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 109. جامع الرواة 1: 358. نقد الرجال 150. مجمع الرجال 3: 111. أعيان الشيعة 7: 233. منتهي المقال 146. منهج المقال 160. إتقان المقال 192.



[ صفحه 28]




محمد بن إسحاق بن أبي عثمان البرجمي


محمد بن إسحاق بن أبي عثمان البرجمي، الكوفي، التميمي، ومنهم من وحده مع محمد بن إسحاق بن عتاب. إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 281. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 77. خاتمة المستدرك 840. معجم رجال الحديث 15: 68. نقد الرجال 292. جامع الرواة 2: 65. مجمع الرجال 5: 146. منهج المقال 282.


خداوند با چشم ديده نمي شود


برخي از فرقه هاي منحرف اسلامي [بر اساس بعضي از ظواهر آيات قرآن] معتقدند كه خداوند متعال تنها در قيامت ديده مي شود و برخي مي گويند در دنيا و آخرت - هر دو - ديده مي شود. اين گونه نظرات همواره مورد انكار ائمه ي اهل بيت عليهم السلام، به ويژه امام صادق عليه السلام بوده است و آنها اين نظرات را باطل [و شرك مي دانسته] و با آن مبارزه مي نموده اند. اكنون به برخي از آنها اشاره مي شود.

هشام بن حكم مي گويد: من خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه معاوية بن وهب و عبدالملك بن اعين بر آن حضرت وارد شدند. پس معاوية بن وهب به آن حضرت عرض كرد: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله! نظر شما درباره ي روايتي كه مي گويد رسول خدا صلي الله عليه و آله [در معراج] پروردگار خود را ديد و رواياتي كه نسبت داده مي شود كه مؤمنين نيز در بهشت خداي خود را خواهند ديد چيست؟

امام صادق عليه السلام تبسم نمود و فرمود: «اي معاوية بن عمار! چه قدر زشت است كه مردي هفتاد و يا هشتاد سال در ملك خداوند زندگي نموده و از نعمت او استفاده كرده باشد و خداي خود را آن گونه كه بايد نشناخته باشد.» سپس فرمود: «اي معاوية بن عمار! پيامبر



[ صفحه 199]



خدا صلي الله عليه و آله پروردگار خود را با چشم سر نديد؛ چرا كه رؤيت بر دو قسم است: رؤيت با چشم و رؤيت با قلب. و اگر كسي معتقد به رؤيت قلب باشد صحيح است و اگر معتقد به رؤيت با چشم باشد به خداي خود و آيات او كافر شده است؛ چرا كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: هر كه خدا را به مخلوق خود تشبيه كند كافر خواهد بود.»

سپس فرمود: «پدرم، از پدر خود، از حسين بن علي عليه السلام نقل نمود كه شخصي به اميرالمؤمنين عليه السلام گفت: «اي برادر رسول خدا! آيا پروردگار خود را ديده اي؟» اميرالمؤمنين فرمود: من چگونه خدايي را كه نديده ام عبادت كنم؟ سپس فرمود: خداوند با چشم ها ديده نمي شود و لكن قلب ها با حقيقت ايمان او را مي بينند. بنابراين اگر مؤمن معتقد باشد كه خداي خود را با چشم مي بيند، خداي او مخلق خواهد بود.

و هر مخلوقي را خالقي لازم است و در آن صورت خداي خود را مخلوق و آفريده شده پنداشته و او را به مخلوق تشبيه نموده است و در حقيقت براي او شريك قايل شده و مشرك گرديده است.»

سپس فرمود: «واي بر آنها! آيا نشنيده ايد كه خداوند مي فرمايد: (لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير) [1] و به حضرت موسي عليه السلام مي فرمايد: (لن تراني و لكن انظر الي الجبل فان استقر مكانه فسوف تراني فلما تجلي ربه للجبل جعله دكا)» [2] [يعني: خداوند به حضرت موسي عليه السلام فرمود: «تو هرگز مرا به چشم نخواهي ديد، لكن به كوه بنگر، پس اگر مستقر و پابرجا ماند تو مرا خواهي ديد. و چون خداوند نور خود را بر كوه تجلي داد كوه پاره پاره شد.»]، در حالي كه خداوند مختصري از نور خود را [به اندازه ي نوري كه از سورخ سوزن خارج مي شود] بر كوه افكند و زمين دگرگون و كوه پاره پاره گرديد و موسي عليه السلام به رو افتاد و روح از بدن او خارج شد و چون روح به بدن او بازگشت و به خود آمد، گفت: پروردگارا! تو منزه از صفات مخلوق هستي و من از گفته ي كساني كه گمان كردند تو ديده مي شوي توبه نمودم و به معرفت و بينش پيشين خود [كه دانستم چشم ها نمي توانند تو را ببينند] بازگشتم و من نخستين مؤمن به تو هستم و اقرار مي كنم كه



[ صفحه 200]



تو در مرتبه و منظراعلي و بي نهايت هستي و تو مخلوق خود را مي بيني و مخلوق تو نمي تواند تو را ببيند.»

امام صادق عليه السلام سپس فرمود: «بهترين و واجب ترين فرايض الهي معرفت انسان به خداوند رب العالمين و اقرار به بندگي اوست و حد معرفت [و پائين ترين درجه ي آن] اين است كه انسان به يگانگي خداوند معرفت داشته باشد و شبيه و نظيري براي او قرار ندهد و بداند كه او حي و زنده و قيوم و قديم است. و مثل و مانندي براي او نيست و او شنوا و بيناست، و پس از آن به رسول او صلي الله عليه و آله معرفت داشته باشد و شهادت به پيامبري او بدهد، و پايين ترين درجه ي معرفت به رسول خدا صلي الله عليه و آله اين است كه به نبوت و پيامبري او اقرار و حقانيت آنچه از طرف خداوند آورده مانند كتاب او قرآن و امر و نهي او را اقرار داشته باشد و بداند آنچه او مي گويد از ناحيه ي خداوند است.

و پس از آن به امام زمان خود كه به او اقتدا مي كند معرفت داشته باشد و نام و صفات و خصلت هاي او را بشناسد و او را در حال سختي و عافيت براي خود امام [و واجب الاطاعة] بداند، و پايين ترين درجه ي معرفت به امام عليه السلام اين است كه او را در همه چيز جز نبوت و پيامبري همانند رسول خدا صلي الله عليه و آله بداند و معتقد باشد كه او وارث پيامبر صلي الله عليه و آله است و اطاعت از او اطاعت از خدا و رسول خدا صلي الله عليه و آله است و در همه ي امور تسليم او باشد و در هر مشكلي به او مراجعه كند و سخن او را بپذيرد.»

سپس امام صادق عليه السلام نام يكايك ائمه عليهم السلام را براي معاويه بن وهب ذكر نمود و به او فرمود: «من اصول اعتقادات تو را بيان نمودم. پس تو بر آن پايدار باش. سپس به او فرمود: اگر تو بر عقيده ي تشبيه باقي مي ماندي بدترين حالت را مي داشتي. بنابراين فريب كساني را كه مي گويند خدا با چشم ديده مي شود، مخور.»

امام صادق عليه السلام در پايان سخن خود براي معاوية بن وهب اعتقادات عجيب و خطرناك بعضي از اهل سنت را درباره ي پيامبران گذشته عليهم السلام و رسول خدا صلي الله عليه و آله و اميرالمؤمنين عليه السلام بيان نمود.

نگارنده گويد: آنچه بيان شد بخشي از سخنان امام صادق عليه السلام بود درباره ي اين كه



[ صفحه 201]



خداوند با چشم ديده نمي شود. امام صادق عليه السلام در هر يك از ابواب توحيد و آيات متشابه مربوط به آنها سخنان و تفاسيري بيان نموده و ما به علت اختصار از ذكر همه ي آنها خودداري نموديم؛ چرا كه هدف ما بيان همه ي ابحاث و سخنان آن حضرت نيست و آنچه گفته شد نياز ما را برآورده خواهد نمود.


پاورقي

[1] انعام / 103.

[2] اعراف / 143.


علي بن جعفر


علي بن جعفر عليه السلام در بزرگواري و فضيلت به مقام والايي رسيد كه كسي به آن دست پيدا نكرده است. وي در امانتداري و نقل حديث نيز به قدري مورد اعتماد بود كه احدي در صداقت او اختلاف نظر ندارد و اگر كسي به كتب حديث بنگرد و اخبار فراواني كه او از برادر خود، امام كاظم عليه السلام، نقل نموده است را ملاحظه كند به علم و دانش و معرفت او پي خواهد برد.

شيخ مفيد رحمة الله در كتاب «ارشاد» مي گويد: «علي بن جعفر از راويان حديث و مردي متين و بسيار باتقوا و با فضيلت مي باشد. او همواره ملازم برادر خود امام كاظم عليه السلام بوده و شديدا به او اعتماد و وابستگي داشته و در كسب علوم به او تمسك مي جسته و احاديث فراواني را از ايشان نقل نموده است.» سپس مي گويد:

«علي بن جعفر عليه السلام سؤالات فراواني از برادر خود نموده و امام كاظم عليه السلام به او پاسخ داده است. چنان كه روايات مربوط به امامت حضرت كاظم عليه السلام نيز از علي بن جعفر و اسحاق بن جعفر عليهم السلام نقل شده است و فضيلت و تقوا و ورع اين دو برادر براي كسي پوشيده نيست.»

علي بن جعفر عليه السلام به قدري با تقوا بود كه با وجود بزرگي و منزلت رفيع و كهولت سني كه داشت، از اعتراف به امامت امامان ديگر، بعد از امام كاظم عليه السلام نيز خودداري ننمود؛ بلكه از امامان خود پيروي نمود و از ناحيه ي آنان بصيرت و بينش زيادي به دست آورد.

«يكي از واقفي ها [1] از علي بن جعفر درباره ي برادرش موسي بن جعفر سؤال نمود، علي



[ صفحه 435]



بن جعفر گفت: موسي بن جعفر عليه السلام از دنيا رفت. مرد سائل گفت: از كجا مي داني كه او از دنيا رفته است؟ علي بن جعفر گفت: از اين كه اموال او تقسيم گرديد و همسران او ازدواج نمودند و امام بعد از او نيز به امامت رسيد. مرد سائل گفت: امام بعد از او كيست؟ علي بن جعفر گفت: فرزند او علي بن موسي الرضا عليه السلام. مرد سائل گفت: او چه شد؟ علي بن جعفر گفت: او نيز از دنيا رفت. مرد سائل گفت: از كجا مي داني كه او نيز از دنيا رفته است؟ علي بن جعفر گفت: اموال او تقسيم شد و همسران او ازدواج نمودند و امام بعد از او به امامت رسيد. مرد سائل گفت: امام بعد از او كيست؟ علي بن جعفر گفت: فرزند او ابوجعفر جواد عليه السلام. مرد سائل به علي بن جعفر گفت: آيا تو با اين سن و مقام و منزلتي كه داري و فرزند جعفر بن محمد عليه السلام هستي، چنين چيزي را درباره ي نوجواني مانند ابوجعفر جواد مي گويي؟ علي بن جعفر گفت: من تو را جز شيطاني نمي دانم. سپس محاسن سفيد خود را به دست گرفت و به طرف آسمان بالا برد و گفت: اگر خدا او را لايق اين مقام دانسته باشد و مرا با اين محاسن سفيد لايق آن ندانسته باشد، من چه مي توانم بكنم؟» [2] .

[مؤلف گويد:] به خدا سوگند! اين همان معناي تقوا و ورع و اعتماد راسخ و سلامت از انحراف است كه به سبب تكبر و غرور به شؤون ظاهري، مانند فضيلت و سن و... از بين نمي رود. علي بن جعفر فريفته ي چنين اموري نشد؛ و چه بسا افرادي كه به پايين تر از آن نيز مغرور مي شوند.

علي بن جعفر همواره پيرو امام جواد عليه السلام بود و خود را مأموم و آن حضرت را امام خود مي دانست. وي منزلت و مقام امام جواد عليه السلام را مي شناخت و هرگز پيري و رابطه ي خويشاوندي - و اين كه او عموي پدر حضرت جواد عليه السلام بود - مانع از اعتراف او به مقام امامت آن حضرت نمي شد؛ بلكه بسا آرزو مي كرد كه جان خود را براي مولا و آقايش نثار كند.

روزي حضرت جواد عليه السلام تصميم گرفت كه حجامت كند و چون طبيب آماده شد كه از او رگي را قطع كند تا خون جاري شود، علي بن جعفر برخاست و گفت: «اي مولاي من،



[ صفحه 436]



اجازه بدهيد اول طبيب مرا فصد كند تا تيزي تيغ قبل از شما بر من وارد شود.» و چون امام جواد عليه السلام برخاست، علي بن جعفر زودتر بلند شد و كفش آن حضرت را آماده نمود تا بپوشند. [3] .

روزي حضرت جواد عليه السلام وارد مسجد النبي صلي الله عليه و آله شد و علي بن جعفر عليه السلام چون آن حضرت را ديد، بدون عبا و كفش از جاي خود برخاست و دست آن حضرت را بوسيد و تعظيم نمود؛ پس حضرت جواد عليه السلام به او فرمود: «عمو بنشين خدا تو را رحمت نمايد.» علي بن جعفر گفت: «مولاي من، چگونه من مي توانم بنشينم در حالي كه شما ايستاده ايد» و چون حضرت جواد عليه السلام به جاي خود بازگشت، اصحاب علي بن جعفر او را سرزنش نمودند و گفتند: شما عموي پدر اين نوجوان هستيد، براي چه اين گونه به او احترام مي گذاري؟ علي بن جعفر گفت: ساكت شويد و سپس دست به محاسن خود گرفت و گفت: «آيا اگر خداوند صاحب اين محاسن سفيد را لايق امامت امت ندانسته باشد و اين جوان را لايق آن دانسته باشد، من مي توانم آن را انكار نمايم؟» سپس گفت: «من از گفته ي شما به خدا پناه مي برم و خود را غلام اين جوان مي دانم.» [4] در حقيقت اين همان نفس قدسي و پاكي است كه حق را پذيرفته و از آن پيروي نموده است و به دنبال تعصبات جاهلي و غرور نفساني نرفته است؛ زيرا اگر انسان به معناي صحيح حب نفس داشته باشد، بايد از خالق خود اطاعت كند و پيرو اولياي او باشد.

آنچه بيان شد تنها بخشي از احوالات علي بن جعفر عليه السلام بود كه نشان دهنده ي نفس پاك و قدسي و بيانگر تعبد و ايمان و يقين او به خدا و ولي امر او بود.

علي بن جعفر (رضوان الله عليه) را عريضي نيز مي نامند. و عريض محلي در اطراف مدينه بود كه وي در آنجا ساكن شده بود، برادر او اسماعيل نيز در همان محل از دنيا رفت. و شايد به همين علت بعضي از فرزندان علي بن جعفر عليه السلام را نيز عريضي مي نامند.



[ صفحه 437]




پاورقي

[1] واقفي ها از جمله كساني بودند كه پس از موسي بن جعفر، امامت علي بن موسي الرضا عليه السلام را همان گونه كه در اول اين كتاب بيان شد نپذيرفتند و به علت اهدافي كه داشتند، مرگ حضرت كاظم عليه السلام را انكار نمودند.

[2] رجال كشي ص 429 / 803.

[3] رجال كشي 429، 804.

[4] كافي ج 1 / 322، باب النص علي ابن جعفر الثاني.