بازگشت

درياي معالم


- استاد حاج غلامرضا سازگار (ميثم)



اي روي تو قبله خلايق

يا حضرت كاشف الحقايق



اركان علوم پاي بستت

سر رشته نه فلك به دستت



درياي معالم و معاني

استاد كتاب آسماني



مفتاح و نجات، مذهب تو

اسلام رهين مكتب تو





[ صفحه 94]





عرفان و طريقت و بصيرت

دلباخته ابوبصيرت



حاكم به زمان اشاره تست

استاد جهان زراره تست



هارون تو، در تنور آتش

گل سبزه كند ز نور آتش



در محفل بحث مؤمن طاق

شد طاقت بوحنيفه ها طاق



بايد چو توئي، امام ديگر

كايد به جهان هشام ديگر



از كرسي درس تو نمايان

استاد چو جابر بن حيان



محصول مقدس بيانت

حمران و مفضل و ابانت



آواي ملك، نداي درست

بنشسته رسل به پاي درست



جانبخش وجود مرده تو

منصور شكست خورده تو




و من كلام له: مع عمرو بن عبيد


عمرو بن عبيد البصري عده الشيخ في رجاله من اصحاب الصادق عليه السلام. و قال علم الهدي في الغرر و الدرر: ان عمرو بن عبيد يكني اباعثمان و هو مولي لبني العدوية من بني تميم. و ذكر صاحب التنقيح انه من عظماء علماء العامة و متكلميهم. مات عمرو بن عبيد سنة اربع و اربعين و مائة و هو ابن اربع و ستين سنة، له مناظرة مع هشام بن الحكم رضوان الله عليه في الامامة - راجع الكافي للكليني.

(حين دخل عليه و تلا هذه الآية «الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش» ثم أمسك فقال له ابوعبدالله: ما اسكنك؟ قال: أحب أن أعرف الكبائر من كتاب الله عزوجل. فقال: نعم يا عمرو).

أكبر الكبائر الاشراك بالله، يقول الله: «و من يشرك بالله



[ صفحه 60]



فقد حرم الله عليه الجنة» و بعده الأياس من روح الله لان الله عزوجل يقول: «و لا ييأس من روح الله الا القوم الكافرون».

ثم الامن من مكر الله لان الله عزوجل يقول: «و لا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون».

و منها عقوق الوالدين لأن الله سبحانه جعل العاق جبارا شقيا، و قتل النفس التي حرم الله الا بالحق، لأن الله عزوجل يقول: «فجزاؤه جهنم خالدا فيها» الخ.

و قذف المحصنة لان الله عزوجل يقول: «لعنوا في الدنيا و الآخرة و لهم عذاب عظيم».

و أكل مال اليتيم لان الله عزوجل يقول: «انما يأكلون في بطونهم نارا و سيصلون سعيرا.»

و الفرار من الزحف لان الله عزوجل يقول: «و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال أو متحيزا الي فئة فقد باء بغضب من الله و مأواه جهنم و بئس المصير».

و أكل الربا لان الله عزوجل يقول: «الذين يأكلون الربا لا يقومون الا كما يقوم الذي يتخبطه الشيطان من المس».

و السحر لان الله عزوجل يقول: «و لقد علموا لمن اشتراه ما له في الآخرة من خلاق».

و الزنا لان الله عزوجل يقول: «و من يفعل ذلك يلق أثاما يضاعف له العذاب يوم القيامة و يخلد فيه مهانا».

و اليمين الغموس الفاجرة لان الله عزوجل يقول: «الذين يشترون بعهد الله و أيمانهم ثمنا قليلا أولئك لا خلاق لهم في الآخرة»



[ صفحه 61]



و الغلول لان الله عزوجل يقول: «و من يغلل يأت بما غل يوم القيامة».

و منع الزكاة المفروضة لان الله عزوجل يقول: «فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم».

و شهادة الزور و كتمان الشهادة لان الله عزوجل يقول: «و من يكتمها فانه آثم قلبه».

و شرب الخمر لان الله عزوجل نهي عنها كما نهي عن عبادة الاوثان.

و ترك الصلاة متعمدا أو شيئا مما فرض الله، لان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: من ترك الصلاة متعمدا فقد بري ء من ذمة الله و ذمة رسوله.

و نقض العهد و قطيعة الرحم لان الله عزوجل يقول: «لهم اللعنة و لهم سوء الدار».

فخرج عمرو وله صراخ من بكائه، و هو يقول: هلك من قال برأيه و نازعكم في الفضل و العلم.


گفتاري پيرامون مذهب وقف و گروه واقفيه و علت پيدايش اين عقيده


نويسنده گويد: نظر به اينكه علماي رجال، حنان، و چندين تن ديگر از اصحاب را واقفي دانسته اند، لازم مي دانم به مقداري كه با وضع كتاب مناسب باشد، راجع به مذهب «وقف» و گروه «واقفيه» و ريشه اين عقيده و پيدايش آن، از نظر تاريخي، بحث نمايم:

بعد از واقعه كربلا و شهادت امام حسين (ع)، گروهي كه امامت فرزند بزرگوار او - حضرت زين العابدين (ع) - را تصريح شده مي دانستند به عنوان شيعه اماميه بر جاي ماندند؛ ليكن دسته ديگر با نام «كيسانيه» [1] ، محمد حنفيه، فرزند ديگر حضرت علي (ع) را كه مادرش خوله (دختر اياس بن جعفر بن قيس حنفي) بود، امام و پيشواي شيعه دانستند.

بعدها فرقه كيسانيه نيز به دسته هاي كوچك تر تقسيم شد: جمعي، اصحاب مختار بن ابي عبيده ثقفي گشتند كه به نام «مختاريه» [2] شهرت يافتند، و دسته ديگر كه پيروي ابوهاشم عبدالله بن محمد (فرزد محمد حنفيه) را پذيرفتند؛ به «هاشميه» [3] موسوم شدند، و گروه ديگر كه مرگ محمد حنفيه را انكار كردند و گفتند كه او زنده است و در كوه رضوي جاي دارد و او همان مهدي موعود است، «كربيه» [4] نام گرفتند.

از ميان گروه «شيعه اماميه» نيز فرقه «زيديه» [5] برخاست. زيديه معتقد به امامت زيد



[ صفحه 164]



بن علي بن الحسين (ع) مي باشند. جماعت زيديه بر سر وراثت و وصيت و نص در امر خلافت، با شيعه اماميه، اختلاف ورزيدند و گفتند: آن كس كه از نسل فاطمه (ع) به شمشير قيام كند و عالم و شجاع و سخي باشد، امام است، خواه از فرزندان حسن بن علي (ع)، يا از اولاد حسين بن علي (ع) باشد. با اين حال، در ميان زيديه نيز دسته هايي چند، همچون: «بتريه» [6] «صالحيه» [7] و «سليمانيه» [8] ، پديد آمدند كه هر دسته، اعتقادي منحصر به خويش يافت.

و نيز از گروه شيعه، فرقه ديگري به نام «واقفيه» جدا گرديد. اين فرقه امام هفتم را مهدي و قائم آل محمد (ع) مي دانند، و امامت را به آن حضرت تمام شده مي پندارند، و معتقدند كه آن حضرت نمرده و پشت پرده غيبت مي باشد و يك روز ظاهر خواهد شد.

شهرستاني در ملل و نحل مي گويد: «موسويه» و «مفضليه» فرقه و گروهي مي باشند. كه قائلند به امامت موسي بن جعفر (ع) و مي گويند كه امام صادق (ع) فرموده: هفتمين حجت خدا، قائم آل محمد است؛ و يا فرموده: صاحب شما، قائم شماست و او، همنام صاحب توارت، موساي كليم، است؛ و چون شيعه ديدند اولاد امام صادق (ع) از دنيا رفتند و عقبي از آنان نماند، و بعضي پس از امام به مدت كوتاهي از دنيا رفتند، اما امام هفتم، حضرت موسي بن جعفر (ع) دير زماني بماند و متصدي امر امامت گرديد، لهذا به سوي او گراييدند و امامت او را پذيرفتند؛ و موسويه روايتي از امام صادق عليه السلام نقل كرده اند كه حضرت به يكي از اصحابش فرمود: روزها را بشمار. او از يكشنبه شمرد تا به شنبه رسيد. حضرت فرمود: چند عدد شمردي؟ گفت: هفت عدد. حضرت فرمود: هفتمين شمس آسمان ولايت، قائم شماست، و اشاره به موسي بن جعفر (ع) فرمود، و سپس گفت: او شبيه به عيسي بن مريم (ع) است. [9] .

شهرستاني اضافه مي كند: هنگامي كه امامت موسي بن جعفر (ع) ظاهر گشت، هارون الرشيد، او را به زندان عيسي بن جعفر (برادر زبيده) انداخت، و سپس او را به بغداد منتقل



[ صفحه 165]



كرد و در حبس سندي بن شاهك (با يحيي بن خالد) زنداني ساخت، و سپس با خرماي مسموم او را كشت، و جنازه اش را از زندان بيرون آورده و در گورستان قريش دفن كرد. شيعه بعد از شهادت آن حضرت اختلاف كردند: عده اي در مرگ آن حضرت متوقف شدند و گفتند كه نمي دانيم كه وفات كرده يا وفات نكرده، اين گروه را «ممطوره» مي نامند و گروهي قطع به وفاتش پيدا كردند كه آنان را «قطعيه» مي گويند و عده اي قائل شدند كه آن حضرت نمرده، و غايب گشته، و روزي از پس پرده غيب خارج خواهد شد، و اين گروه را «واقفيه» مي نامند. [10] .

علت پيدايش مذهب وقف آن بود كه اموال زيادي از سهم مبارك امام هفتم (ع) نزد وكلاي آن حضرت جمع شده بود و دسترسي نبود كه به محضرش تقديم گردد. وكلاء در آن اموال طمع كردند، و بعد از شهادت آن حضرت، اين عقيده باطل را آشكار ساختند. رؤساي اين فرقه: علي بن ابي حمزه بطائني، زياد بن مروان قندي، عثمان بن عيسي رواسي [11] ، و احمد بن ابي بشر سراج بودند كه نزد هر كدامشان مبلغ گزافي از سهم امام، امانت بود. نزد علي بن عيسي سي هزار مثقال طلا، و نزد زياد بن مروان هفتاد دينار طلا، و نزد عثمان بن عيسي سي هزار مثقال طلا، و نزد احمد بن ابي بشر ده هزار مثقال طلا بود؛ و آنان براي خوردن آن اموال، اين مطلب را شايع ساختند.

حضرت علي بن موسي الرضا (ع) به آنان مراجعه كرد، و آن اموال را مطالبه فرمود، ليكن آنان جوابي نداند، و وفات حضرت كاظم (ع) را انكار كردند. [12] .

شيخ طوسي (ره)، در كتاب غيبت، روايت كرده كه حضرت رضا (ع) به عثمان بن عيسي رواسي، پيغام داد كه اموال و اثاث و كنيزاني كه از پدرم نزد تو است، بفرست كه من وارث و قائم مقام اويم و پدرم وفات كرده و اموالش را تقسيم كرديم، و اينك براي



[ صفحه 166]



نگهداري آن اموال نزد تو عذري نيست. عثمان در جواب، به حضرت نوشت: پدرت نمرده و او زنده است، و هر كس بگويد كه او وفات كرده، گمراه است؛ و بر فرض، اگر هم وفات كرده باشد، آن طوري كه شما مدعي هستيد، او به من امر نفرموده كه آن اموال را به شما بپردازم، و اما كنيزان را آزاد كردم و سپس با آنان ازدواج نمودم. [13] .

و نيز شيخ طوسي (ره)، در غيبت، از حسين بن احمد بن حسن بن علي فضال، نقل كرده كه گفت: پيرمردي از اهل بغداد، نزد عمويم، علي بن حسن بن فضال، مي آمد و با عمويم شوخي مي كرد. يك روزي به عمويم گفت: در دنيا بدتر از شما شيعيان (رافضيان) كسي نيست. عمويم گفت: چرا؟ خدا تو را لعنت كند. پيرمرد گفت: من شوهر دختر احمد بن ابي بشر سراج ام؛ احمد به هنگام مرگ گفت: مبلغ ده هزار دينار طلا از حضرت موسي بن جعفر (ع) نزد من امانت است و فرزندش را از آن مال محروم كردم، و شهادت دادم كه امام هفتم نمرده، اينك براي خدا، مرا خلاص كنيد و آن مال را به حضرت علي بن موسي الرضا (ع) برسانيد. عمويم سؤال كرد: رسانيدي؟ گفت: يك حبه از آن را هم نپرداختم، خواستم تا در آتش دوزخ بسوزد. [14] .

ابوداود مي گويد: من و عينيه نزد علي بن ابي حمزه بطائني كه رئيس واقفيه است، بوديم، كه گفت: امام هفتم (ع) به من فرمود: علي! تو و اصحابت، مانند حمار مي باشيد. [15] .

ابن شهر آشوب، در مناقب، از حسن بن علي وشا، روايت كرده كه گفت: حضرت رضا (ع) در مرو، مرا طلبيد و فرمود: علي بن ابي حمزه بطائني امروز مرد، و در همين ساعت در قبر گذاشته شد، دو ملك بر وي وارد شدند و از او پرسيدند: خداي تو كيست؟ گفت: الله. پرسيدند: پيغمبر تو كيست؟ گفت: محمد (ص). پرسيدند: ولي تو كيست؟ گفت: علي بن ابيطالب (ع)؛ بعد، حسن بن علي (ع)؛ بعد، حسين بن علي (ع)؛ و يك يك ائمه را شمرد تا رسيد به موسي بن جعفر (ع). پرسيدند: بعد از موسي بن جعفر (ع) كيست؟ جواب نگفت. شكنجه اش كردند، سكوت كرد. گفتند: آيا موسي بن جعفر (ع) تو را اين گونه تعليم داد؟! پس عمودي از آتش بر او زدند و قبرش را برافروختند تا روز قيامت.

حسن بن علي وشا مي گويد: از محضرت حضرت بيرون آمدم و آن روز را تاريخ گذاشتم، طولي نكشيد، نامه هايي از كوفه رسيد كه خبر مرگ بطائني را نوشته بودند و حتي زمان



[ صفحه 167]



دفنش را يادداشت كرده بودند، درست در همان ساعتي بود كه حضرت خبر داده بود. [16] .

مرحوم صدوق (ره)، در عيون اخبار الرضا (ع)، از جعفر بن محمد نوفلي، روايت كرده كه گفت: محضر امام رضا (ع) شرفياب شدم، حضرت در قنطره ابريق (ابرق) [17] بود، سلام كردم و در محضرش نشستم و عرض كردم: فدايت شوم، عده اي گمان مي كنند پدر بزرگوارت زنده است. حضرت فرمود: دروغ گفتند، خدا آنان را لعنت كند؛ اگر پدرم زنده بود، ارث او تقسيم نمي شد و زنانش به شوهر نمي رفتند؛ به خدا قسم، طعم مرگ را چشيد، همان طوري كه علي بن ابيطالب (ع) چشيد. عرض كردم: مرا، بعد از خودت، به كه راهنمايي مي فرمايي؟ فرمود: به پسرم محمد؛ اما من، اكنون مي روم و ديگر بر نمي گردم؛ مبارك است قبري كه در طوس مي باشد، و دو قبري كه در بغداد است. گفتم يكي از آن دو قبر را مي دانم، قبر ديگر از كيست؟ فرمود: بعد از اين خواهي دانست (اشاره به قبر حضرت جواد عليه السلام). سپس فرمود: قبر من و هارون، مانند اين دو انگشت، كنار يكديگر است. [18] .

شيخ كشي، از علي بن عبدالله زبيري، روايت كرده كه گفت: نامه اي به محضر امام رضا (ع) فرستادم، و در آن، از گروه واقفيه پرسيدم، امام در جواب، مرقوم فرمود: واقف دور از حق و گناهكار است؛ و اگر بدين عقيده بميرد، جهنمي است، و جهنم بد منزلگاهي است. [19] .

در مرفوعه فضل بن شاذان است كه از حضرت رضا (ع)، از واقفيه، سؤال شد؛ حضرت در پاسخ فرمود: زندگاني مي كنند، سرگشته و سرگردان، و مي ميرند و به زندقه، و خلاصه زنديق از دنيا مي روند. [20] .

كشي، از محمد بن ابي عمير، از يكي از اصحاب، روايت كرده كه گفت: به حضرت رضا عليه السلام عرض كردم: قربانت گردم، عده اي از شيعيان بر پدر بزرگوارت توقف كرده و مي گويند كه آن حضرت نمرده است. فرمود: دروغ گفته اند و به آن چه خدا بر پيغمبر (ص) فرستاده، كافر شده اند. اگر بنا بود خدا براي احتياج خلق، عمر كسي را طولاني كند و اجلش را به تأخير بيندازد، بايد عمر رسول خدا (ص) را طولاني كرده باشد. [21] .



[ صفحه 168]



و نيز كشي، از حكم بن عيص، نقل كرده كه گفت: با سليمان بن خالد، دايي ام، وارد بر امام صادق (ع) شديم، حضرت فرمود: سليمان! اين جوان كيست؟ عرض كرد: فرزند خواهر من است. حضرت فرمود: ولايت ما را داراست؟ عرض كرد: بلي. فرمود: الحمد الله كه خدا او را شيطان خلق نكرده. سپس فرمود: به پناه خدا درآور فرزندانت را، از فتنه شيعه ما. گفتم: قربانت گردم، اين چه فتنه اي است فرمود: انكار ائمه و توقفشان بر پسرم موسي، كه مرگش را منكر مي شوند و گمان مي كنند كه امامي بعد از او نخواهد بود، آن جماعت بدترين خلق خدا مي باشند. [22] .

حضرت صادق (ع)، به حنان بن سدير و ديگر شاگردانش، آموخته بد كه تنها در جهت درست قرار داشتن و بر صراط مستقيم گام برداشتن است كه ارزش آفرين است و مورد رضايت خدا. سعي يك شيعه راستين و يك صحابي حقيقي بايستي بيشتر بر تصحيح عقايد و اخلاق و كيفيت اعمال باشد، تا بر بسياري عمل و كميت آن.

به نقل مرحوم كليني، خود حنان بن سدير گويد: شنيدم امام صادق (ع) فرمود: چون خداي عز و جل بنده اي را (به سبب عقايد پاك و اخلاق نيك و رعايت شرايط عمل كه يكي از آنها تقوي است) دوست بدارد، و او عمل كوچكي انجام دهد، خدا او را پاداش بزرگ دهد؛ و به عمل كم پاداش زياد دادن، بر خدا بزرگ و سنگين نيايد. [23] .

و نيز امام صادق (ع) پرهيزكاري را معرف اصحابش قرار داد و فرمود: اصحاب من كساني هستند كه داراي ورع شديد باشند، و تنها خدا منظور نظرشان باشد.

در كافي، از حنان بن سدير، نقل شده كه گفت: ابوالصباح كناني به امام صادق عليه السلام عرض كرد: به خاطر شما از مردم چه ها ببينيم؟ امام فرمود: مگر، به خاطر من، از مردم چه مي بيني؟ ابوالصباح گفت: هر گاه ميان من و شخص ديگري سخني درمي گيرد، به من مي گويد: جعفري خبيث! امام فرمود: شما را به من سرزنش مي كنند؟ ابوالصباح گفت: اصحاب من كساني كه از شما، پيروي جعفر مي كنند، چه اندازه كم اند! تنها اصحاب من كساني هستند كه ورعشان شديد باشد و براي خالقشان عمل كنند و ثواب او را اميدوار باشند، اينانند اصحاب من. [24] .



[ صفحه 169]




پاورقي

[1] كيسان نام يكي از غلامان حضرت علي (ع)، و شاگرد محمد بن حنفيه (الملل و النحل، ج 1، ص 235).

[2] الملل و النحل، ج 1، ص 236.

[3] الملل و النحل، ج 1، ص 242.

[4] ياران «ابي كرب ضرير» را كربيه مي گفتند (الفرق بن الفرق، باب سوم، فصل اول).

[5] الملل و النحل، ج 1، ص 249.

[6] بتريه، اصحاب كثير النواء، ملقب به ابتر، بودند (الملل و النحل، ج 1، ص 261). گروه بتريه، پيروان دو نفرند كه يكي كثيرالنواء و ديگري حسن بن صالح بن حي است. (الفرق بني الفرق، باب سوم، فصل اول).

[7] صالحيه، پيروان حسن بن صالح بن حي مي باشند. (الملل والنحل، ج 1، ص 261).

[8] سليمانيه يا جريريه، پيروان سليمان بن جرير زيدي هستند. (الملل و النحل، ج 1، ص 259 - و الفرق بين الفرق، باب سوم، فصل اول).

[9] الملل و النحل، ج 1، صفحات 276 - 275.

[10] الملل و النحل، ج 1، صفحات 278 - 276.

[11] مرحوم پدرم در تحفة الاحباب، ص 209، مي گويد: عثمان بن عيسي، شيخ واقفيه، و وجيه ايشان، و يكي از وكلاي مستبدين بن مال حضرت موسي بن جعفر (ع) بود. روايت شده كه حضرت امام رضا (ع) بر او غضب كرد، پس عثمان توبه نمود، و اموال را به سوي آن حضرت فرستاد. او وقتي در خواب ديد كه در حاير شريف حسني مي ميرد، لذا از كوفه به حاير هجرت كرد و در آن جا اقامت نمود تا وفات كرد.

عثمان از اصحاب اجماع است. صاحب تعليقه گفته: اصحاب به روايات او عمل مي كردند و حال او، حال بزنطي و ابن المغيره است كه توبه كردند و از مذهب وقف برگشتند.

[12] كتاب الغيبة، شيخ طوسي، ص 42 - رجال كشي، ص 345 - بحارالانوار، ج 48، ص 252.

[13] كتاب الغيبة، شيخ طوسي، ص 43.

[14] كتاب الغيبة، ص 44.

[15] رجال كشي، ص 344.

[16] مناقب ابن شهر آشوب، مجلد 2، جزء 7، باب سوم، ص 393.

[17] پل ابريق؛ ياقوت حمومي در معجم ابرق گفته.

[18] عيون اخبار الرضا (ع)، باب دلالات الرضا (ع)، دلالت 23.

[19] اختيار معرفة الرجال، جزء 6، ص 456.

[20] اختيار معرفة الرجال، جزء 6، ص 456.

[21] اختيار معرفة الرجال، جزء 6، ص 458.

[22] اختيار معرفة الرجال، ص 458.

[23] اصول كافي، ج 2، ص 70.

[24] اصول كافي، ج 2، ص 62.


متطلبات عصر الإمام الصادق


بعد الوقوف علي مظاهر الفساد والانحراف التي عمّت ميادين الحياة في عصر الإمام الصادق (عليه السلام) نستطيع ان ندرك عمق المأساة التي كان الإمام(عليه السلام) قد واكبها منذُ نشأته حتي هذا التاريخ.

وفي هذا الظرف الذي خفّت فيه المراقبة بسبب ضعف الدولة الاُموية ووجد الإمام (عليه السلام) إنّ جانباً كبيراً من الاسلام قد أُقصي عن واقع الحياة وأن قيم الجاهلية قد عادت تظهر للوجود، وأن الصيغ الغريبة عن الدين أخذت تدخل في فهم القرآن والسنة الشريفة وتسبّبت في تغيير مضمون الرسالة وجوهرها، لاحظ أن الأمر أخذ يزداد تفاقماً في أواخر العهد الاُموي الذي نمت فيه مدارس فكرية وتيارات سياسية بعيدة عن الاسلام، وكان يري (عليه السلام) أن الأكثرية الساحقة من الاُمة قد ركنت الي الطمع بسبب ما شاهدته من صور الظلم والتعسف الذي قد ارتكب بحق كل من كان يعترض علي سياسة الحكّام المنحرفين عن الدين. كل هذه الاُمور قد لاحظها الإمام(عليه السلام) بدقّة وبدأ يعالجها بكل أناة. لنقرأ معاً حوار سدير الصيرفي مع الإمام (عليه السلام):

قال سدير الصيرفي: دخلت علي ابي عبدالله (عليه السلام) فقلت له: والله



[ صفحه 100]



ما يسعك القعود. فقال ولم يا سدير؟ قلت: لكثرة مواليك وشيعتك وأنصارك، والله لو كان لأمير المؤمنين (عليه السلام) مالك من الشيعة والأنصار والموالي ما طمع فيه تيم ولا عديّ.

فقال يا سدير: وكم عسي أن يكونوا؟ قلت: مائة ألف. قال: مائة الف! قلت: نعم، ومائتي ألف؟ فقال: ومائتي ألف؟ قلت: نعم، ونصف الدنيا. قال: فسكت عني ثم قال: يخفّ عليك أن تبلغ معنا الي ينبع [1] ؟ قلت: نعم. فأمر بحمار وبغل أن يسرجا، فبادرت، فركبت الحمار فقال: يا سدير، أتري، أنزل بنا نصلي، ثم قال: هذه أرض سبخة لا تجوز الصلاة فيها فسرنا حتي صرنا الي أرض حمراء، ونظر الي غلام يرعي جداء [2] .

فقال والله يا سدير لو كان لي شيعة بعدد هذه الجداء ما وسعني القعود. ونزلنا وصلّينا فلما فرغنا من الصلاة عطفت علي الجداء، فعددتها فاذا هي سبعة عشر!) [3] .

فالامام(عليه السلام) إزاء هذا الواقع المملوء بالفساد والضياع قد وجد أن الأمر أحوج ما يكون الي إيجاد تيّار اسلامي أصيل يحمل قيم الرسالة التي جاء بها الرسول (صلي الله عليه وآله وسلم)، ولابدّ أيضاً أن يتم عزل الأمة عن الحكومات الظالمة لئلا تكون مرتعاً لمظالمها، فعن طريق غرس القيم الاسلامية وايجاد تيار فاعل يساهم في اجتثاث المظالم او تقليلها يمكن التحرّك لاصلاح الواقع الفاسد حيث إنه قد يرغم الولاة علي العدل استجابة لارادة قطاع كبير من



[ صفحه 101]



الاُمة حينما يرفض هذا القطاع الكبير الاستبداد ويدعو الي العدل بوعي اسلامي عميق.

لقد تخلّي الإمام الصادق (عليه السلام) عن ممارسة العمل المسلح ضد الحكّام المنحرفين بشكل مباشر وكان موقفه هذا تعبيراً واقعياً عن اختلاف صيغ العمل السياسي التي تحددها الظروف الموضوعية وإدراكاً عميقاً لطبيعة العمل التغييري.

فالإمام (عليه السلام) حاول أن ينشر قيمه ومفاهيمه دعوته بعيداً عن التصريحات السياسية الثورية واتّجه نحو بناء تيار شعبي عامّ في الاُمة كما ركّز علي بناء الجماعة الصالحة الممثلة لخط أهل البيت (عليهم السلام) والإشراف عليها وتنظيم أساليب عملها في مواجهة الانحراف المستشري بحيث يجعلها كتلة مترابطة في العمل والتغيير وإعداد أرضية صالحة تؤدي الي قلب الواقع الفاسد علي المدي القريب أو البعيد.

وقد استهدف الإمام (عليه السلام) في نشاطه الرسالي لونين من الانحراف.

اللون الأول: الانحراف السياسي المتمثل في زعامة الدولة، واللون الثاني: الانحراف العقائدي والفكري والاخلاقي ثم الانحراف السياسي عند الاُمة.

كما إتّجه الإمام(عليه السلام) في حركته التغييرية الشاملة الي حقلين مهمين:

أحدهما: الانفتاح العام والشامل علي طوائف الاُمة واتجاهاتها السياسية والفكرية.

ثانيهما: مواصلة بناء جامعة اهل ألبيت (عليهم السلام) العلمية.

وكلا الحقلين يعتبران من حقول النشاط العام هو:



[ صفحه 102]



وأما حقل النشاط الخاص بمحاوره المتعددة فيتلخّص في إكمال بناء الجماعة الصالحة.


پاورقي

[1] يَنبع حصن له عيون ونخيل وزروع بطريق حاج مصر.

[2] الجدي: من أولاد المعز.

[3] الكافي: 2 / 242، وبحار الأنوار: 47 / 372.


قضاء حوائج المؤمنين


7- و عن سكين بن عمار، عن رجل من أصحابنا يكني أباأحمد قال: كنت مع أبي عبدالله (عليه السلام) في الطواف يده في يدي اذ عرض لي رجل له الي حاجة فأومأت اليه بيدي فقلت له: كما أنت حتي أفرغ من طوافي [1] ، فقال لي أبوعبدالله: ما هذا؟

قلت: أصلحك الله رجل جاءني في حاجة.

فقال لي: مسلم هو؟

قلت: نعم.

فقال لي: اذهب معه في حاجته.

فقلت له: أصلحك الله فأقطع الطواف؟

فقال: نعم.

قلت: و ان كنت في المفروض؟

قال: نعم و ان كنت في المفروض.

قال: و قال أبوعبدالله (عليه السلام): من مشي مع أخيه المسلم في حاجته كتب الله له ألف ألف حسنة و محي عنه ألف ألف سيئة و رفع له ألف ألف درجة [2] .



[ صفحه 107]




پاورقي

[1] أي قف مكانك و الزمه حتي افرغ من الطواف.

[2] الكافي: ج 4 ص 414 ح 7.


مؤمن باش


مؤمن بايد داراي هشت خصلت باشد - در موارد اضطراب وقار خود را از دست ندهد - در بلاها صبور و متحمل باشد - و در حال رفاء شاكر و سپاسگزار باشد - و به آنچه خدا به او داده است قانع گردد حتي به دشمنان خود ظلم نكند و با دوستان خود با سرسنگيني صحبت نكند - خود را خسته كند ولي مردم از ناحيه ي او راحت باشند - مؤمن كسي است كه در دين خود قوي بوده و در عين نرمي و ملايمت داراي حزم باشد و ايمانش مبتني بر يقين باشد و در فهم مطالب حريص و در هدايت مردم نشاط داشته و در خيرخواهي ادامه دهد و در عين دانشمندي بردبار و در راه حق با سخاوت و در عين ملايمت و نرمي با هوش باشد و در عين بي نيازي مقتصد و ميانه رو باشد و داراي تحمل بوده ولي تحمل او از روي فهم باشد و در حال قدرت داراي گذشت باشد و شهوات او محدود و با رغبت و ميل قلبي با ورع گردد و حريص بر جهاد بوده و در حال كار خدا را ستايش كند و در شدت سختيها صبور باشد مؤمن كسي است كه در اضطرابات و قور و در رفاه شكور بوده و غيبت نكند و متكبر نباشد و قطع رحم نكند سست و سخت و خشن نباشد و چشمان او در اختيار خودش بوده و شكمش او را مفتضح ننمايد و خورسندي او از چيزي او را از وقار و سنگيني بيرون نبرد و نسبت به مردم حسادت نكند و مردم را سرزنش ننمايد دزدي نكند يار مظلوم باشد و به مسكينان ترحم كند و نفس او در زحمت باشد ولي مردم در پرتو او راحت گردند و طالب عزت دنيا نباشد و از ذلت آن ناراحت نشود هم او در كارش باشد و در حكم او نقص ديده نشود و رأي او سست نباشد و دين او كامل باشد و هر كس از او مشورتي خواست او را راهنمائي كند و به هر كس به او كمك كرد ياري كند و از ناداني و بي چيزي بترسد



[ صفحه 220]




في الدولة و قواعدها


لم يكد أميرالمؤمنين (عليه السلام) يتلقي البيعة حتي اطلق كلماته كالصواعق رجوما للمنحرفين، و كالبوارق المتألقة بآمال المصلحين، في منهاجه السياسي و الاجتماعي و الاقتصادي الجامع.


استجابت دعا


استجابت دعا از مقاماتي است كه خداوند متعال تنها به بندگان شايسته اي عطا مي كند كه مراحل كمال و سير و سلوك را پيموده باشند. ائمه معصومين عليهم السلام كه قافله سالار بندگي و سير و سلوكند و از مرتبه بالاي قرب به حق برخوردارند، از چنين مقامي نزد خداوند بهره مندند آنان بندگان محبوب خدايند و به همين دليل، دعايشان در درگاه ربوبي پذيرفته مي شود. سيره نگاران درباره امام صادق عليه السلام گفته اند:

او مستجاب الدعوة بود و هرگاه چيزي از خدا مي خواست، هنوز كلامش تمام نشده بود كه خدا دعايش را مستجاب مي كرد. [1] .

نبهاني مي نويسد:

امام جعفر صادق يكي از ائمه اهل بيت است. هرگاه ايشان به چيزي نياز داشت و مي گفت: خدايا! من نياز به فلان چيز دارم، هنوز كلامش تمام نشده بود كه آن چيز نزد حضرت حاضر بود. اين سخن را شعراني گفته است. [2] .

نبهاني مي نويسد:

امام جعفر صادق يكي از ائمه اهل بيت است. هرگاه ايشان به چيزي نياز داشت و مي گفت: خدايا! من نياز به فلان چيز دارم، هنوز كلامش تمام نشده بود كه آن چيز نزد حضرت حاضر بود. اين سخن را شعراني گفته است. [3] .



[ صفحه 66]




پاورقي

[1] اسعاف الراغبين، ص 227؛ نورالابصار، ص 223.

[2] نبهاني، جامع كرامات الاولياء، بيروت، دارالمعرفة، 1414 ه. ق، ج 4، ص 4.

[3] نبهاني، جامع كرامات الاولياء، بيروت، دارالمعرفة، 1414 ه. ق، ج 4، ص 4.


نشاط و اندوه


برخي بر اين خيالند كه ترغيب دين به شادابي با گريه و حزن و اندوه بر مظلوميت ها و ستم ها، در تضاد و چالش است. اينان به شواهدي مانند ترغيب دين به تبسم و شادابي و اين كه در زندگي ايده آل بهشتيان حزن و اندوه رخت برمي بندد، استناد كرده و نتيجه مي گيرند كه حزن و اندوه مطلوب شريعت نيست، لا يمسهم السوء و لا هم يحزنون. [1] «در بهشت هيچ گونه ناگواري بر آنان وارد نمي شود و آنان هيچ گاه محزون نمي شوند».

ليكن اين پندار بي پايه است. نه از آن جهت كه دين ترغيب به شادابي ننموده باشد؛ دين زندگي مسرور را براي جامعه به ارمغان دارد. دين جامعه را به زندگي سالم و با طراوت فرا مي خواند. دين شادابي هاي كاذب و دروغين را كه موجب آلودگي نفس و فطرت مي شوند، را مي زدايد. مانند موسيقي هاي مطرب و جشن و پاي كوبي هاي لهوي. انسان مؤمن از لغو گريزان است تا چه رسد به لهو، و الذينهم عن اللغو معرضون. [2] .

ليكن اين باور بدين معنا نيست كه انسان بر ستم ستمگر و مظلوميت مظلوم و ستم ديده بي تفاوت باشد. مظلوميت مظلوم به طور طبيعي براي فطرت پاك حزن آور است. انسان پاك از رنج ديگران محزون مي شود، و از ستم به هر انساني و بلكه به هر موجودي نگران و اندوهگين مي گردد.

اين نوع حزن و اندوه با شادابي و طراوت ديني ناهمگون نيست؛ بلكه



[ صفحه 94]



نوعي همدلي و هم خواني با اهداف و ارزش ها به حساب مي آيد. اين نوع حزن و گريه فريادي است به رغم ستم و ستمگر.

افزون بر اين كه حزن و اندوه خاستگاه عاطفي و فطري نيز دارد. رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم در مرگ فرزندش ابراهيم، گريه نمود. [3] رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هنگام عزيمت به حج در سال حجة الوداع در «ابواء» بر سر مزار مادرش «آمنه» حاضر شد و گريه نمود. [4] رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم در رحلت فاطمه بنت اسد گريه كرد، فنظر اليها و بكي. [5] رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بعد از شهادت حمزه سيد الشهدا در نماز وي هفتاد تكبير گفت؛ آنگاه زنان مدينه را فرمود براي حمزه عزاداري و گريه كنند. [6] .

اميرالمؤمنين عليه السلام در مرگ مادرش فاطمه گريست. [7] امير المؤمنين عليه السلام در شهادت زهرا (سلام الله عليها) فرمود اندوه من هميشگي شد و شب هاي من به بيداري تبديل شد، اما حزني فسرمد و اما ليلي فمسهد. [8] فاطمه زهرا (سلام الله عليها) در رحلت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم آن مقدار گريه كرد كه به وي پيشنهاد نمودند يا روز گريه كند و يا شب را براي گريه بر سوگ پدر انتخاب نمايد. [9] امام سجاد عليه السلام بر شهادت و مظلوميت حسين عليه السلام چهل سال گريه كرد. [10] .



[ صفحه 95]



در حديث صحيح از امام صادق عليه السلام مي فرمايد: هر گريه كراهت دارد، به جز گريه بر شهادت حسين عليه السلام، سوي الجزع و البكاء لقتل الحسين عليه السلام. [11] امام صادق عليه السلام درمورد گريه بر حسين عليه السلام فرمود هر كس درمورد حسين عليه السلام شعري بسرايد و يك نفر را بگرياند، براي وي بهشت است. [12] امام صادق عليه السلام مي فرمايد: نفس المهموم لنا المغتم لظلمنا تسبيح. [13] «نفس انساني كه به خاطر ما اندوهناك و به خاطر ستم هاي بر ما محزون است، تسبيح خداست.» بدين مضمون دهها روايت وجود دارد. [14] .

مجلس عزا براي حسين عليه السلام و گريه بر مظلوميت وي تداوم راه حسين عليه السلام و برگزيدن آرمان حسين عليه السلام است. اين نوع گريه فرياد بر ضد ستم و ستمگران است كه بدترين آسيب را بر آنان متوجه مي سازد. توضيح بيشتر اين موضوع را در نوشتار «امام حسين عليه السلام الگوي زندگي» مي توان جستجو نمود. [15] .

بر اين اساس حزن و اندوه و گريه بر مظلوميت ها با نشاط و شادابي جامعه ديني در چالش نمي باشد. شادابي در فرصت هاي مناسب خويش، حزن و اندوه نيز در جاي خويش.


پاورقي

[1] زمر، 61.

[2] مؤمنون، 3.

[3] تاريخ يعقوبي، ج 1، ص 411، طبقات الكبري، ج 1، ص 66، وسائل، ج 1، ص 923.

[4] سيره ابن هشام، ج 1، ص 305.

[5] اصول كافي، باب مولد اميرالمؤمنين عليه السلام، ح 2.

[6] الفقية، ج 1، ص 117، باب التعزية و الجزع...، ح 52.

[7] كافي، باب مولد امير المؤمنين، ح 2.

[8] نهج البلاغه، خ 202، ص 201.

[9] خصال، ص 273.

[10] وسائل، ج 1، ص 923. با توجه به اختلافي كه در مورد مدت عمر امام سجاد عليه السلام وجود دارد، چهل سال نيز مي تواند صحيح باشد.

[11] همان.

[12] امالي صدوق، مجلس 29، حديث 6، ص 141.

[13] وسائل، ج 11، ص 494.

[14] رجوع شود به كامل الزيارات.

[15] امام حسين عليه السلام الگوي زندگي، بخش چهارم.


منصور و دوست كودكيش


«منصور» روزي از دوست ايام كودكيش، عبدالرحمن افريقائي پرسيد: قدرت ما را در مقايسه با قدرت بني اميه چگونه يافتي؟

عبدالرحمن گفت: در سلطنت ايشان هيچ ستمي نبود كه آن را در سلطنت تو نديده باشم.

آري، همين عبدالرحمن بود كه وقتي براي ديدار منصور از افريقا آمده بود مدت يك ماه بر در كاخش در حال انتظار ديدار منصور بود. تا آنكه به او دسترسي پيدا كرد.

«عبدالرحمن» به منصور گفت: ستمگري سراسر مملكت را گرفته، از اين رو آمده ام تا تو را بدان آگاه كنم. اين همه ستمها از خانه ي تو برمي خيزد. من از دور كه ظلم و كارهاي زشت را مي ديدم مي پنداشتم كه به علت بعد مسافت از تو مي باشد ولي هر چه به كاخ تو نزديكتر شدم ديدم كه فجايع هم بزرگتر مي شوند.

منصور از اين سخنان برآشفت و دستور داد او را از كاخ اخراج كنند.


شهادت حجر بن عدي


حجر بن عدي كندي، معروف به «حجر خير (نيك)»، رئيس قبيله ي كنده بود (الاصابه، ج 1، ص 314؛ اسد الغابه، ج 1، ص 385). وي با برادرش هاني بن عدي خدمت پيامبر رسيدند و اسلام را پذيرفتند، سپس حجر از بزرگان و فضلاي صحابه به شمار آمد و از ياران خاص اميرمؤمنان عليه السلام گرديد و تا آخرين لحظات عمر شريف اميرمؤمنان عليه السلام همراه آن حضرت بود و اظهار وفاداري مي كرد (اسدالغابه، ج 1، ص 385؛ الاصابه، ج 1، ص 314).

محمد بن حنفيه گويد: شب بيستم ماه مبارك رمضان اثر زهر به قدم هاي مبارك پدرم رسيد و در آن شب نشسته نماز مي كرد و پيوسته ما را وصيت مي كرد و تسلي مي داد تا وقتي صبح شد، مردم را اجازه داد كه خدمتش برسند. مردم نيز مي آمدند سلام مي كردند و پدرم جواب مي داد و مي فرمود: «ايها الناس سلوني قبل ان تفقدوني» (پيش از اينكه مرا نيابيد از من سؤال كنيد). صداي گريه ي آن ها كه در حضور حضرت بودند بلند شد. حجر بن عدي برخاست و اين اشعار را در مصيبت آن بزرگوار سرود:



فيا اسفي علي المولي التقي

ابوالاطهار حيدرة الزكي



قتله كافر حنث زنيم

لعين فاسق نغل شقي



فيلعن ربنا من حاد عنكم

و يبرء منكم لعنا و بي



لانكم بيوم الحشر ذخري

و انتم عترة الهادي النبي



اي افسوس بر مولي و سرور پرهيزكاري كه پدر پاكان و پاك است.

كافر گنهكار و زنازاده و لعين فاسق و بدبختي او را كشت.

خداوند از رحمت خود دور مي سازد كسي را كه از مسير شما [اهل بيت] منحرف شود و از شما بيزاري بجويد،

چرا كه شما در روز حشر ذخيره ي ما هستيد و شما از خاندان پيامبر هستيد كه هدايتگر ماست.

آنگاه حضرت علي عليه السلام به او فرمود: اي حجر، حال تو چگونه خواهد بود وقتي كه از تو بخواهند از من بيزاري بجويي؟

عرض كرد: يا اميرالمؤمنين، به خدا سوگند اگر بدن مرا با شمشير قطعه قطعه كنند و مرا در آتش بيندازند، دست از شما برنمي دارم و اين گونه شهادت را بر بيزاري جستن از شما اختيار مي كنم و ترجيح مي دهم.

سپس حضرت درباره ي او دعا كرد و فرمود: اي حجر، خدا تو را براي هر كار خيري موفق كند و از خاندان رسالت و نبوت پاداش نيك عنايت فرمايد (بحارالانوار، ج 42، ص 290).

حجر در لشكري كه شام و قادسيه را فتح كرد، شركت داشت، در جنگ جمل و صفين و نهروان نيز حاضر بود و هنگام فوت ابي ذر در ربذه حضور داشت (الاصابه، ج 1، ص 314) و كسي است كه دعايش مستجاب بود (اسدالغابه، ج 1، ص 386).

چنانكه درباره اش گفته اند، هنگامي كه اسير شد، جهت غسل احتياج به آب پيدا كرد،به مأموري كه همراه او بود، گفت: قدري آب بده تا غسل كنم و فردا به من آب مده. گفت: مي ترسم از تشنگي بميري و معاويه مرا مسئول مرگ تو بداند و بكشد. حجر دعا كرد و از خدا آب خواست. ناگهان ابري پيدا شد و باران باريد و حجر هر چه آب مي خواست، برداشت. اصحابش گفتند: دعا كن خدا ما را نجات دهد. گفت: بارالها، آنچه خير ماست به ما عطا كن (الاصابه، ج 1، ص 315).

معاويه در سال 41 مغيرة بن شعبه را به عنوان حاكم كوفه برگزيد، ولي



[ صفحه 87]



قبل از شروع به كار، او را احضار كرد و گفت: از آنجا كه تو بصير و آگاهي، نياز به گفتن بسياري از مطالب و وصاياي من نيست، چون مي دانم با درايت و كارداني كه در تو است وظيفه ي خطير خود را به خوبي انجام خواهي داد، ولي لازم مي دانم چند وصيت و سفارش را هميشه به ياد داشته باشي و فراموش نكني و آن اينكه ناسزاگويي و بدگويي به علي بن ابي طالب را هيچگاه ترك نكن، از رحمت فرستادن بر عثمان كوتاهي نكن، از ياران علي تا آنجا كه مي تواني عيبگويي كن و...

بعد مغيره به عنوان حاكم كوفه منصوب شد و بنا به دستور معاويه هر روز كه به منبر مي رفت، به علي بن ابي طالب عليه السلام و پيروانش ناسزا مي گفت و براي عثمان طلب مغفرت مي كرد. حجر بن عدي هم برمي خاست و به او و كساني كه حضرت را دشنام مي دادند، مي گفت: شهادت مي دهم آن كس كه مذمت مي كند، به تمجيد شايسته تر است و آن كس كه مي ستايد، به مذمت اولي



[ صفحه 88]



و سزاوارتر.

سپس اين آيه را تلاوت مي كرد: «اي كساني كه ايمان آورده ايد، قيام به عدالت كنيد. براي خدا گواهي دهيد اگرچه اين گواهي به زيان خود شما يا پدر و مادر و نزديكانتان بوده باشد...» [1] .

مغيره به او مي گفت: اي حجر، از غضب معاويه بترس، چون اگر او غضب كند مي تواند بسياري چون تو را نابود سازد.

سپس لحن سخن را عوض مي كرد. ديگر بار كه مثل گذشته به علي عليه السلام ناسزا مي گفت، حجر خشمگين از جاي بلند شد و چنان صيحه و فرياد بر مغيره كشيد كه تمام كساني كه در مسجد بودند، شنيدند. آنگاه گفت: دستور بده حقوق ما را كه تاكنون نداده اي بپردازند، زيرا تو حق اينكه حقوق مسلمين را نپردازي، نداري. تو چقدر حريص بر مذمت اميرالمؤمنين هستي؟

وقتي حجر اين جمله را به صداي بلند مي گفت، بيش از دو سوم مردم با او هم آواز شده بودند و مي گفتند: به خدا كه حجر راست گفت و نيكو گفت. حقوق ما را بپرداز، ما از اين سخنان تو سودي نمي بريم.

سپس سخناني بين مردم و او رد و بدل شد كه مغيره ناچار از منبر پايين آمد و به دارالاماره رفت.

پس از درگذشت مغيره، زياد والي كوفه شد. او نيز مثل مغيره وقتي وارد كوفه شد، در ميان مردم خطبه خواند و براي عثمان طلب رحمت كرد و قاتلان او را لعن نمود. حجر از جا بلند شد و همان رفتاري را كه با مغيره داشت با زياد نيز پيش گرفت. زياد خطبه ي روز جمعه را طول داد تا آنجا كه وقت نماز جمعه تنگ شد. حجر بانگ زد: نماز! زياد خطبه را ادامه داد. دوباره فرياد حجر بلند شد: نماز! باز زياد به خطبه ادامه داد. حجر از ترس اينكه فريضه ي جمعه فوت شود، دست زد و مشتي ريگ برداشت و به قصد نماز از جا



[ صفحه 89]



برخاست. مردم نيز با او از جا بلند شدند [2] تا اينكه زياد به رئيس قواي انتظامي خود شداد بن هيثم هلالي فرمان داد حجر را دستگير كند.

سرانجام حجر دستگير شد [3] و زياد او را به همراه نه نفر از ياران وي كه اهل كوفه بودند و چهار نفر كه از كوفه نبودند، به دمشق فرستاد [4] وقتي به مرج عذراء [5] رسيدند، آن ها را زنداني كردند و زياد جريان را به اطلاع معاويه رساند. او هم مأموري با عده اي جلاد براي قتل آن ها فرستاد. اين مأمور پست به حجر گفت: اي منشأ گمراهي و اي معدن كفر و نفاق و اي دوستدار ابوتراب، اميرالمؤمنين به من دستور داده تو و يارانت را به قتل رسانم مگر اينكه از كفرتان برگرديد و رفيق خود را لعن كنيد و از او بيزاري جوييد.

حجر و يارانش گفتند: تحمل تيزي و برندگي شمشير از آنچه ما را به آن مي خواني، آسان تر و حضور در پيشگاه خدا و پيامبر و علي و وصي پيامبر براي ما از وارد شدن در آتش دوزخ محبوب تر است.

هنگامي كه خواست حجر را به قتل برساند، حجر گفت: مرا به خود واگذرايد دو ركعت نماز بخوانم.

نمازش طولاني شد، گفتند: به خاطر ترس از مرگ اين گونه نماز مي خواني؟

گفت: نه، ولي هرگز وضو نساختم مگر آنكه با آن نماز گزاردم و هيچگاه نمازي سبك تر از اين نخواندم.

سپس او را به شهادت رساندند [6] .

برخي نوشته اند پس از نماز گفت: بارالها، شكايت امت خود را نزد تو مي آورم. اهل كوفه بر ضد ما شهادت دادند و اهل شام ما را مي كشند. به خدا



[ صفحه 90]



سوگند اگر مرا در اين وادي كشتيد، پس بدانيد كه من اول جنگجوي مسلماني هستم كه در اين سرزمين به قتل مي رسد و اول مردي از مسلمانانم كه سگ هاي اين وادي بر او حمله كرده اند [7] .


پاورقي

[1] «يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء لله و لو علي انفسكم او الوالدين و الاقربين...» (نساء / 135).

[2] تاريخ طبري، ج 4، ص 190؛ الاصابه، ج 1، ص 314.

[3] الكال ابن اثير، ج 3، ص 402 به بعد.

[4] مروج الذهب، ج 3، ص 12.

[5] محلي در دوازده ميلي دمشق.

[6] مروج الذهب، ج 3، ص 13. تفصيل اين جريان در تاريخ طبري (ج 4، ص 188 به بعد) آمده است.

[7] تاريخ طبري، ج 4، ص 205؛ اسدالغابه، ج 1، ص 386.


تحذير از بدگويي نسبت به شيعيان و سفارش به سكوت از نادانسته ها


در ادامه ي روايت، امام صادق عليه السلام مؤمنان را از بدگويي نسبت به شيعيان بر حذر داشته و به ايشان سفارش مي كند كه حتي اگر برخي از شيعيان گناه كار باشند، جز سخن خير، چيز ديگري درباره ي آنها نگويند، بلكه با خضوع و خشوع و التماس، دعا كنند كه خداوند به آنها توفيق دهد گناهانشان را ترك و توبه كنند تا مشمول آمرزش حق تعالي قرار گيرند.

اين يك دستور اخلاقي است كه مؤمنان نبايد به محض اين كه خطايي از برادران ديني خود مشاهده كردند، با آنها قطع رابطه كنند و ايشان را منحرف، غير قابل هدايت و اهل جهنم بدانند. اگر شيعيان گناه كار هستند ولي اساس ايمان و اعتقادشان درست است، بايد خالصانه برايشان دعا كنيم كه خداوند توفيق توبه و ترك گناه به آنها عطا فرمايد.

انسان بايد نسبت به مؤمنان حسن ظن داشته باشد؛ بر فرض اگر گناهي هم كرده اند، فقط همان كارشان را بد بداند و نسبت به خودشان دشمني نداشته باشد. روايتي هم در اين باره وجود دارد كه مي فرمايد: خداوند كساني را كه مؤمن هستند و ايمانشان را حفظ مي كنند دوست دارد؛ اگر آنها كار بدي بكنند، خداوند همان كار بدشان را دشمن مي دارد، اما خودشان را دشمن نمي دارد. برعكس، اگر كساني از ريشه فاسد بوده و عقايدشان درست نباشد، اگر كار خوبي هم انجام دهند، خداوند كار خوبشان را دوست مي دارد اما خودشان را دوست نمي دارد.



[ صفحه 84]



ما نيز بايد نسبت به ديگران اين گونه باشيم؛ اگر كسي مؤمن و اعتقادش صحيح است، بايد او را دوست داشته باشيم، اگر گناهي هم مي كند، آن گناهش را دشمن بداريم و دعا كنيم خداوند به او توفيق دهد گناهش را ترك كند و آمرزيده شود.

حضرت در ادامه مي فرمايد: هر كس سراغ ما بيايد و ولايت ما را پذيرفته و ولايت دشمنان ما را نپذيرفته باشد، به اين شرط كه هر چه مي داند بگويد و از گفتن چيزهايي كه نمي داند پرهيز كند و در زمينه هايي كه برايش مشكل و مشتبه است سكوت نمايد، مشمول شفاعت ما شده و به بهشت مي رود.

بر اين اساس، اگر از شخصي سؤالي پرسيده شود كه نسبت به آن علم ندارد، بايد سكوت كند و از اظهار نظر خودداري نمايد. بسياري از افراد هستند كه وقتي مسأله اي مطرح مي شود، بدون اين كه درباره ي آن علم داشته و تحقيق كرده باشند، به انكار آن مي پردازند، در حالي كه دليل انكار خود را نيز نمي دانند. انسان مؤمن بايد اين شجاعت را داشته باشد كه اگر در مسايل ديني و غير آن از او سؤالي شد با صراحت بگويد: «نمي دانم؛ از كسي كه تحقيق بيش تري در اين زمينه كرده و متخصص تر است بپرسيد. از سوي ديگر، كساني كه درباره ي موضوعي خوب تحقيق كرده اند و نسبت به آن علم و آگاهي دارند، بايد محكم و استوار روي حرفشان بايستند و از آن دفاع نمايند.


اولويت كار فكري بر كار سياسي


درست است كه كار سياسي، دشواريهاي فراوان دارد و چيزي نيست كه هشام اموي با همه ي سرگرميها و درگيريهايش آن را بر او ببخشايد و انتقامي سخت از او نستاند؛ ولي كار فكري - يعني مبارزه ي با تحريف - در حقيقت، بريدن شاهرگ دستگاه خلافت است؛ دستگاهي كه جز با تكيه بر دين انحرافي، توان بودن و



[ صفحه 52]



ماندنش نيست. [1] پس اين را هم بر او نخواهند بخشود؛ نه هشام و نه علماي عامه؛ عالماني كه در جهت عمومي و رايج جامعه ي منحط و منحرف در حركتند و در تلاشي فعال.

از سوي ديگر، اوضاع براي گسترش دادن به انديشه ي انقلابي شيعه آماده است: جنگ است و فقر و استبداد؛ سه عامل پرورش دهنده ي انقلاب، و زمينه ي كار امام پيشين، كه جو مناطق نزديك و حتي نقاط دور را تا حدودي آماده ساخته است.


پاورقي

[1] اين نكته درخور تأمل و دقت بسيار است كه با همه ي انحرافي كه رفتار و عينيت جامعه از انديشه ي درست اسلامي داشت، باور ديني در ذهن عامه و حتي بسياري از سران چندان بود كه در عمل و زندگي آنان نقشي حساس دارا باشد. از راه همين باور عمومي - كه بدبختانه باوري بود به ساخته هايي به نام اسلام، نه باور به اسلام راستين - رژيم خلافت توانسته بود حيات ننگين خود را حفظ كند. نمونه يي از اين پايبندي به باور ديني را كه چه نيكو به كار سردمداران مي آمد، در مسأله ي «بيعت» مي توان مطالعه كرد. چه بسيار مردمي كه به احترام پيمان و به ملاحظه ي اين كه شكستن عهد - و مخصوصا عهد بيعت - حرام است، با همه ي خلافكاريهايي كه از خليفه مي ديدند، پاس بيعتي را كه با او كرده بودند، مي داشتند و از فرمان او سر نمي پيچيدند. و چه بسيار مواردي كه «وصيت» و «بيعت» نقش قاطع خود را در امكان تداوم نظام خلافت بروز دادند و از تلاشي يك رژيم مانع شدند.


آيا رسول خدا از آينده خانه عقيل سخن گفته است؟!


به عقيده نگارنده و بر اساس مطالب گذشته، اگر آن روز از محضر پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) علت توجه خاص آن حضرت را به اين محل سؤال مي نمودند، پاسخ آن حضرت در اين مورد نيز صريح و روشن بود كه اين مكان در آينده مدفن چهار تن از فرزندان معصوم و اهل بيت من و آرامگاه چهار ستاره از دوازده ستاره درخشان آسمان ولايت و امامت كه بدست دشمنان آيين من شهيد مي شوند خواهد گرديد، همانگونه كه در مورد حادثه فخ



[ صفحه 79]



فرمود: «نَزَلَ عَلَي جَبْرَئيلُ فَقالَ يا مُحَمَد اِنَ رَجُلا مِنْ وُلْدِكَ يُقْتَلُ فِي هذا الْمَكانَ...».

و بلكه شواهد تاريخي، نشانگرِ تصريح رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در اين زمينه و قرائن موجود مؤيد گفتاري از آن حضرت در كشف و بيان اين حقيقت است؛ زيرا در تاريخ زندگي و شرح حال عده اي از صحابه رسول خدا و افراد سرشناس و كساني كه براي خود شخصيت اجتماعي قائل بودند مي بينيم در آخرين روزهاي زندگي خويش و آنگاه كه خود را در آستانه ي مرگ حتمي مي ديدند، سعي و تلاش مي كردند كه قبر آنان بجاي «روحاء بقيع» و كنار قبر عثمان بن مظعون و ابراهيم فرزند رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در داخل خانه ي عقيل و در محوطه ي اين آرامگاه خصوصي قرار بگيرد و اگر به چنين موفقيتي نائل نشدند حداقل در كنار اين خانه و در نزديكترين نقطه ي آن دفن شوند تا از اين راه افتخاري كسب كنند و به امتيازي نائل گردند و عملكرد چنين افراد مؤيد اين حقيقت است كه در مورد آينده ي خانه عقيل از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) مطلبي به گوش آنان رسيده و آن حقيقت گفتني كه امروز در دسترس ما نيست براي آنان بازگو شده بود و آن راز نهفته در آن خانه براي آنان كشف گرديده بود ولي شرايط روز و سياست موجود ايجاب مي كرد كه اين راز از ديگران نهان گردد و اين حقيقت در تاريخ مستور و در پشت پرده بماند.

و نمونه ي اين رازداري را در بعد ديگر همين موضوع مشاهده كرديم كه چگونه با وجود قبور پيشوايان معصوم و فرزندان حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) در داخل خانه ي عقيل و با وجود قبر حضرت زهرا (عليها السلام) طبق نظر عده اي از مورخان اهل سنت در اين بيت، ابن زباله اين حقيقت را ناديده گرفته و انگيزه ي استجابت دعا در حريم اين مكان مقدس را وجود خيالي قبر عبدالله جعفر يا قبر عقيل معرفي كرده است و يا سمهودي در اين مورد زيركانه اصل موضوع را فراموش و در فرع آن قلم فرسائي نموده است.

بهر حال شواهد و قرائن موجود نشانگر يك چنين واقعيت و بيانگر گفتاري صريح از پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) در مورد آينده خانه عقيل و معرفي آن بعنوان مأوي و ملجاء معنوي مسلمانان و پايگاه عبادت و پرستش خداي جهان آفرين است كه به نقل دو شاهد و نمونه تاريخي اكتفا مي كنيم:



[ صفحه 80]




حكم الامام الصادق في آداب المشاورة


1- قال عليه السلام: لا تشاور أحمقا، و لا تستعن بكذاب و لا تثق بمودة ملول، فان الكذاب يقرب لك البعيد و يبعد عليك القريب؛ و الأحمق يجهد لك نفسه، و لا يبلغ ما تريد، و الملول أوثق ما كنت به خذلك، و أوصل ما كنت له قطعك.

2- قال عليه السلام: لا تشاور من لا يصدقه عقلك، و ان كان مشهورا بالعقل و الورع.

3- قال عليه السلام: شاور في أمرك الذين يخشون الله عزوجل.

4- قال عليه السلام: ان المشورة لا تكون الا بحدودها الأربعة... فأولها: أن يكون الذي تشاوره عاقلا، و الثانية: أن يكون حرا متدينا، و الثالثة: أن يكون صديقا مواخيا،



[ صفحه 223]



و الرابعة: أن تطلعه علي سرك، فيكون علمه به كعلمك ثم يسر ذلك و يكتمه.

5- قال عليه السلام: من استشار أخاه فلم ينصحه محض الرأي، سلبه الله رأيه.



[ صفحه 224]




الكلام الحسن


حث الامام عليه السلام أصحابه علي الكلام الحسن مع الناس، و ذكر ما يترتب عليه من المنافع، قال: «القول الحسن يثري المال، و ينمي الرزق، و ينسأ في الأجل، و يحبب الي الأهل، و يدخل الجنة...» [1] .

و الم حديث الامام عليه السلام بمعطيات القول الحسن، و الكلم الطيب، و التي منها:



[ صفحه 89]



(أ) انه موجب لتنمية المال، و سعة الرزق. و يظهر أثر ذلك - بوضوح - عند ذوي الصناعات، و أهل الحرف و التجار، فان الناس تتعامل بالشراء و التجارة مع من يقابلهم بالكلام الطيب من هؤلاء الأصناف، و من الطبيعي أن ذلك مما يوجب زيادة دخل الفرد منهم، كما أن الطباع تنفر عن بذي ء الكلام و سي ء الخلق، الأمر الذي يوجب كساد سلعته، و ضيق رزقه.

- و من ثمرات الكلام الطيب أنه ينسأ في الأجل، و ذلك فيما اذا دفع ظلامة عن مؤمن أو اسدي له نفعا، فان الله تعالي يجازي صاحبه بزيادة العمر في الدنيا و جزيل الأجر في الآخرة.

- و من فوائد الكلام الطيب أنه موجب لأن يكون صاحبه عزيزا و محبوبا عند أهله و عار فيه، فان النفوس تهفو الي صاحب الكلام الحسن، و الخلق الكامل.

(ز) و من منافعه أنه موجب للفوز بالجنة، و ذلك فيما اذا كان صلاح ذات البين، و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر.


پاورقي

[1] الخصال (ص 289) وسائل الشيعة 5 / 531.


في ذمة الخلود


و أبدي زيد من البسالة و البطولة ما يفوق حد الوصف، فقد اخذ يلاحق الجيوش و ينزل بها أفدح الخسائر، و لم يستطع الجيش الاموي أن يصمد أمام الضربات المتلاحقة التي يصبها عليهم زيد، و كان يحمل عليهم و يتمثل بقول الشاعر:



أذل الحياة و عز الممات

و كلا أراه طعاما و بيلا



فان كان لابد من واحد

فسيري الي الموت سيرا جميلا



لقد آثر زيد عز الممات علي ذل الحياة كما أثر ذلك آباؤه فلم يخضع للذل و العبودية و مات عزيزا تحت ظلال السيوف و الرماح.

و لما جنح الليل رمي زيد بسهم غادر فأصاب جبهته [1] و وصل الي



[ صفحه 78]



دماغه الشريف الذي ما فكر الا في صالح الانسان و سعادته.

و حلت الكارثة بأصحابه، و هاموا في تيارات مذهلة من الأسي و الحزن، و طلبوا له طبيبا فانتزع منه السهم فتوفي من فوره، و قد انطفئت بذلك الشعلة الوهاجة التي كانت تضي ء الطريق و توضح القصد للمسلمين.

لقد استشهد زيد من أجل أن يحقق العدالة الاجتماعية في الأرض، و يحقق للمسلمين الفرص المتكافئة، و يوزع خيرات الارض علي الفقراء و المحرومين الذين كفرت السلطة الأموية بجميع حقوقهم.

و يقول المؤرخون: ان أصحاب زيد حاروا في مواراة جثمانه خوفا عليه من السلطة التي لا تتورع من التمثيل الآثم به، و بعد المداولة صمموا علي مواراته في نهر هناك فانطلقوا الي النهر فقطعوا ماءه و حفروا فيه قبرا و واروا الجسد الطاهر فيه، ثم أجروا الماء، و انصرفوا و هم يذرفون الدموع علي القائد العظيم الذي تبني حقوق المظلومين و المضطهدين.

و كان مع أصحاب زيد أحد عيون السلطة يراقب تحركاتهم فبادر مسرعا الي الكوفة و اخبر حاكمها بموضع الدفن، فأمر بنبش القبر و اخراجه منه فاخرج، و حمل الي قصر الكوفة، و أمر بصلبه منكوسا في سوق الكناسة و عمدوا الي احتزاز رأسه الشريف، و ارسل هدية الي طاغية الشام هشام ابن عبدالملك، و أمر الرجس بوضع الرأس في مجلسه، و أمر جميع من يدخل عليه أن يطأه بحذائه [2] مبالغة في توهينه، و جعلت الدجاج تنقر دماغه و في ذلك يقول الشاعر:



اطردوا الديك عن ذؤلبة زيد

طال ما كان لا تطأه الدجاج [3] .



[ صفحه 79]



ابن بنت النبي اكرم خلق

الله زين الوفود و الحجاج



حملوا رأسه الي الشام ركضا

بالسري و البكور و الادلاج [4] .



و أمر الطاغية بنصب الرأس الشريف علي باب دمشق، ثم أرسل الي المدينة [5] فنصب عند قبر النبي (ص) يوما و ليلة [6] ثم أرسله الي مصر كل ذلك لاذاعة الخوف و الارهاب بين الناس، و اعلامهم علي قدرة السلطة علي سحق أية معارضة تقوم ضدها.

و كتب طاغية دمشق الي السفاك يوسف بن عمر حاكم الكوفة بان يبقي زيدا مصلوبا، و لا ينزله عن خشبته قاصدا بذلك اذلال العلويين و الاستهانة بشيعتهم، و قد فاته ان ذلك قد أوقد نار الثورة في نفوسهم، و زادهم عزما و تصميما علي التضحية في سبيل مبادئهم.

و قد افتخر الامويون بابقاء جثة زيد مصلوبة، و قد اعتز بذلك و غد من عملائهم و هو الحكيم بن عياش يقول:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم نر مهديا علي الجذع يصلب



و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و أطيب



حفنة من التراب في فيه فان زيدا انما صلب دفاعا عن حقوق المظلومين و المضطهدين، و صلب من أجل أن يحقق العدالة الاجتماعية في الأرض، و يقضي علي الغبن الاجتماعي و التلاعب بمقدرات الأمة و خيراتها.

و لما بلغ هذا الشعر الامام أباعبدالله الصادق تألم كأشد ما يكون التألم و رفع يديه بالدعاء قائلا: «اللهم ان كان عبدك كاذبا فسلط



[ صفحه 80]



عليه كلبك» و استجاب الله دعاء الامام فأفترسه أسد و هو يدور في سكك الكوفة و لما انتهي خبره الي الامام سجد لله شاكرا و هو يقول: الحمد لله الذي انجزنا وعده [7] .


پاورقي

[1] يراجع في تفصيل الحادث المؤلم الي زيد الشهيد للمقرم، و ثورة زيد بن علي لناجي حسن، والي عقائد الزيدية للمؤلف.

[2] شرح ابن أبي الحديث.

[3] النزاع و التخاصم (ص 7).

[4] أنساب الاشراف 3 / 292.

[5] الطبري 8 / 77.

[6] عمدة الطالب (ص 258).

[7] السيرة الحلبية 1 / 327.


افتخار را كسب كنيد


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

افتخار به اعمال است و شرف و بزرگي به مال و كرامت و ارجمندي به تقواست. [1] .


پاورقي

[1] معاني الاخبار: 405 / 76، ميزان الحكمه: ج 14، ح 224.2.


احسان به خويشتن


و أحسنوا الي أنفسكم ما استطعتم، فان أحسنتم أحسنتم لأنفسكم و ان اسأتم فلها و جاملوا الناس [1] ؛ تا مي توانيد به يكديگر نيكي كنيد؛ زيرا هر چه خوبي كنيد به خود كرده ايد و اگر بدي كنيد به خودتان بدي كرده ايد.

در كتاب هاي بلاغت، اصطلاحي به نام «تقابل جمعين» آمده است، يعني جمله ظهور در كل فرد داشته باشد، مثلا وقتي گفته مي شود «باع القوم دوابهم» معناي جمله اين است كه افراد قوم هر كدام به طور جداگانه حيوانات خود را فروختند، نه اين كه همه قوم تمام حيواناتشان را جمع كرده باشند، آن گاه در يك معامله همه را يك جا فروخته باشند.

فرمايش گران بهاي امام عليه السلام نيز در اين جا مصداق تقابل جمع است. به اين معنا كه منظورشان اين بوده است كه هر كدام از شيعيان بايد در حق نفس خويشتن نيكي نمايد، يعني من به نفس خود نيكي كنم، شما به نفس خود نيكي كنيد، و همين طور همه مردم.

امام عليه السلام در اين بخش از سخنان خويش از شيعيان مي خواهند كه به خود نيكي كنند. اما منظور از احسان و نيكي چيست؟ شايد در ابتداي امر انسان تصور كند اين مطلب روشن است و نياز به گفتن ندارد. ولي امام در دنباله روايت آيه اي را مي خوانند كه تا حدودي منظور ايشان را از احسان روشن مي كند: «ان أحسنتم أحسنتم لأنفسكم و ان أسأتم



[ صفحه 118]



فلها [2] ؛ اگر كار خوب انجام دهيد، در حق خود خوبي كرده ايد و اگر كار بدي را مرتكب شديد، در حق خود بدي كرده ايد». امام صادق عليه السلام، قبل از ذكر اين آيه مي فرمايند هر اندازه مي توانيد در حق خود خوبي كنيد و تعبير «ما استطعتم» را به كار مي برند. در روايات و آيات دو كلمه «استطعت و شئت» از لحاظ معنا تفاوت دارند و در موارد مختلفي استعمال شده اند. استطعت، ناظر به امر لازم و مهمي است و هر جا ذكر گردد، به اين معنا است كه تا هر قدر مي تواني انجام بده، يعني تا زماني كه يك كار لازم است بايد آن را انجام دهي. در قرآن كريم آمده است: «فاتقوا الله ما استطعتم [3] ؛ تا جايي كه مي توانيد تقواي الهي پيشه كنيد» يعني هر چقدر كه مي توانيد تقوا داشته باشيد، مگر در جايي كه نمي توانيد، كه در آنجا ديگر استثناي منفصل است. و «و لله علي الناس حج البيت من استطاع [4] ؛ حج اين خانه براي خدا بر كسي كه مي تواند واجب است» ولي در مقابل، «شئت» براي امور دلخواه و اختياري است؛ براي مثال شيخ در مكاسب روايتي از حضرت امير عليه السلام نقل كرده است كه در آن مي فرمايند: «أخوك دينك فاحتط لدينك بما شئت [5] ؛ برادر تو دين تو است پس هر چه مي تواني براي دين خود احتياط كن»، آبي كه مشتبه است و انسان نمي داند پاك است يا جنس، بهتر است از آن پرهيز شود. بنابراين كلمه «شئت» متضمن امر لازم نيست، بلكه اگر در جايي ذكر شد نشان دهنده ي آن است كه هر اندازه كه مي خواهي اين كار را انجام بده. در اين قسمت از رساله نيز از لفظ «استطعت» استفاده شده است كه متضمن امر لازم است. ناگفته نماند اين قانون در امور اقتضايي وجوب، و در امور غير اقتضايي استحباب را مي رساند. در هر صورت امام در اينجا نفرموده اند: «ما شئتم»؛ يعني تا جايي كه دلتان مي خواهد به خود احسان كنيد، بلكه احسان به خويشتن را امري لازم دانسته ايد كه در صورت امكان انسان ها نبايد از آن دريغ ورزند و غافل بمانند.



[ صفحه 119]



حضرت براي روشن شدن بهتر كلام خويش، آيه اي از قرآن را شاهد آورده اند كه نشان مي دهد هر كه نيكي كند در حقيقت به خود نيكي كرده است. روايتي از اميرمؤمنان عليه السلام نقل شده است كه فرمودند: «من به كسي احسان نكرده ام و كسي در حق من بدي نكرده است». عرض شد: يا اميرمؤمنان، شما در طول عمر خويش به همه احسان كرده ايد و افرادي نيز به شما اسائه ادب كرده اند. حضرت فرمودند: «هر چه احسان كرده ام به خود كرده ام، و هر كسي به من بدي كرده به خودش بدي كرده است».

انسان بايد باور داشته باشد هنگامي كه به ديگران كمك و نيكي مي كند در واقع به خودش نيكي كرده است. گر چه طرف مقابل از نيكي ما سودي مي برد، اما سود بيشتري نصيب خود ما مي شود. در ظاهر آن كه از ما درس مي آموزد، عالم مي شود، آن كه از ما پول مي خواهد مشكلش حل مي شود، اما ثوابي كه در نامه اعمال ما ثبت مي گردد، به مراتب بيشتر از سودي است كه آنها از نيكي ما برده اند. چرا كه در آخرت اين نيكي ها خريدار دارد و به كار مي آيد، اما كاربرد پول فقط در اين دنياي فاني است. كسي كه در مقابل تندخويي برادر مؤمنش بردباري مي كند و شكيبايي از خود نشان مي دهد، به او احسان نكرده، بلكه به خويشتن احسان كرده است. بايد نيكي به ديگران در ما ملكه شود. بايد در تمام ادوار زندگي، در توانگري و تنگدستي، در گرفتاري و آساني، در شادي و اندوه، اين جمله در ذهن ما باشد: «و احسنوا الي انفسكم؛ به خود احسان كنيد». مراد حضرت از اين جمله اين نيست كه غذاي خوب بخوريد، پول بيشتري جمع كنيد، و يا خوب استراحت كنيد، بلكه مي فرمايد در مقابل بدي ديگران بردبار باشيد؛ چرا كه اين بردباري احسان به خودتان است. نقل شده است كه مرحوم آيت الله العظمي بروجردي قدس سره [6] زماني كه زعامت حوزه علميه با آن همه مسئوليت ها و سختي ها بر عهده ي ايشان بود فرموده بودند: «از اين كه از اول ماه تا آخر ماه از مردم پول بگيرم و قبض ها را مهر كنم، دستانم خسته مي شود!» با اين كه ايشان با آن پول شهريه طلاب را مي دادند و قاعدتا بايد از وصول اين وجوه خوشحال مي شد؛ چرا كه اگر اين پول ها نمي رسيد بايد



[ صفحه 120]



قرض مي كردند و با مشكل مواجه مي شدند. در عين حال فرموده بودند، پول دادن براي من آسان تر از پول گرفتن است. انسان وقتي پول را مي گيرد، مسئوليتي را پذيرفته است و وقتي آن پول را، البته با رعايت ضوابط، مي دهد از مسئوليت رهايي مي يابد و بارش سبك مي شود.


پاورقي

[1] متن نامه.

[2] اسراء، آيه 7.

[3] تغابن، آيه 16.

[4] آل عمران، آيه 97.

[5] وسائل الشيعه، ج 27، ص 167؛ بحارالانوار، ج 2، ص 258.

[6] سيد محمد حسين طباطبائي بروجردي (1340 - 1252 ش) از جمله عالمان و مراجع بزرگ كم نظير عالم تشيع است كه در عمر با بركت خود بزرگ ترين و بيشترين خدمات را به اسلام و مسلمانان كرده است.


شكايتها


هركس و هر چيز حقي دارد. اگر انسان حق آنها را ادا كرد در روز رستاخيز، از آن نظر مسئوليتي نخواهد داشت، و بر طبق مداركي كه در دست داريم، به نفع شخصي كه آن حق را رعايت كرده است شهادت مي دهند. مثلا: «هر زميني كه بر آن نماز خوانده شده گواهي مي دهد كه فلاني بر من نماز خوانده.» [1] و از اين قبيل. و اگر حق آنها ادا نشد، در روز قيامت از كساني كه رعايت حق را نكرده اند شكايت مي كنند.

ثلاثة يشكون الي الله عزوجل: مسجد خراب لا يصلي فيه اهله، و عالم بين جهال، و مصحف معلق قد وقع عليه غبار لا يقرأ فيه. [2] .

سه چيز به خداوند متعال شكايت مي كنند: مسجد خرابي كه همسايه هاي آن درآن نماز نخوانند، دانشمندي كه ميان نادانان



[ صفحه 52]



باشد و از او استفاده نكنند و قرآني كه گرد و غبار بر آن نشسته باشد و از آن نخوانند.


پاورقي

[1] وسائل. ج 2، ص 613.

[2] اصول كافي. ج 2، ص 613.


سپس حقوق توده ها و زيردستان


18. اما حقوق زيردستان تو در حكومت بر آنان اين است كه بداني تو بر اثر نيروي فزون خود و ناتواني آنها ايشان را زيردست خود كرده اي؛ پس بايد در ميان آنها به عدالت عمل كني و براي همه پدري مهربان باشي. اشتباهاتشان را ببخشي، در كيفر و مجازاتشان شتاب نكني و بر اين قدرت و فزوني كه خدا به تو داده است او را شكر كني. و لا قوة الا بالله.

19. و اما حق شاگردانت بر تو اين است كه بداني خداي عزوجل به خاطر علمي كه به تو داده و خزانه ي دانشي كه به تو سپرده تو را بر آنان حق ولايت و سرپرستي داده است. اگر در



[ صفحه 210]



اين سرپرستي كه خداوند به تو داده خوب كار كني و همچون خزانه داري مهربان و خيرخواه مولا براي بندگانش باشي و نسبت به آنها بردبار و حسابگر خدا باشد كه: هرگاه نيازمندي ببيند از اموالي كه در دست او دارد به او بدهد، در اين صورت سرپرست راست و درستي و خدمتگزار باايماني خواهي بود وگرنه به خدا خيانت و به خلقش ستم كرده اي و خود را در معرض سلب اين نعمت و عزت قرار داده اي.

20. اما حق همسرت كه زيردست توست اين است كه بداني خداوند او را آرامش جان و انيس و مونس تو قرار داده، هر كدام از شما زن و شوهر بايد به نعمت وجود يكديگر خدا را شكر كند و بداند اين نعمت خداست كه به او داده شده و بايد با آن خوش رفتاري كند و به آن احترام گذارد و با آن بسازد. هر چند حق تو بر همسرت ستبرتر و سخت تر و فرمانبرداري او از تو لازم تر است و تا آنجا كه معصيت نباشد از خواه و نخواه تو بايد اطاعت كند ولي همسرت نيز حق ملاطفت و مهرباني و دلجويي و آرميدن در دامان زوج را دارد تا كامي كه بايد از او برگيرد و اين خود حق بزرگي است. و لا قوة الا بالله.

21. و اما حق زيردستي كه برده ي توست اين است كه بداني او هم آفريده ي پروردگار تو و گوشت و خون توست و تو صاحب اختيار او شده اي نه آفريدگار او، نه چشم و گوش به او داده اي و نه روزي دهنده ي او هستي، بلكه تمام اينها را خداوند به او داده است و تو را بر او مسخر ساخته و امين او قرار داده و اورا به تو سپرده تا او را نگهداري كني و با روش خودش با او عمل نمايي. بنابراين، بايد از هر چه خود مي خوري به او بخوراني و از هر چه خود مي پوشي به او بپوشاني و تكليف بيش از توانش به او ندهي، و اگر او را نخواستي، خود را از مسئوليت او بيرون آر و با ديگري عوضش كن كه حق آزار خلق خدا را نداري. و



[ صفحه 211]



لا قوة الا بالله.


امام صادق در ربذه


منصور همواره در فكر بود كه به آزار امام جعفر (ع) بپردازد و ابهت خود را نشان دهد و او را بترساند و اين فكر را همچنان دنبال مي كرد تا اينكه در پي او فرستاد. او مي دانست كه امام جعفر (ع) مانع شد كه مردم محمد را مهدي موعود بخوانند. اما تصور مي كرد كه امام جعفر (ع) از امور ديگر او جلوگيري نكرده و از غضب خدا او را نترسانيد، و امر به معروف و نهي از منكر را به او گوشزد نمي كند، پس منصور به دربان خود ربيع گفت: نزد جعفر بن محمد بفرست كه با رنج و مشقت او را بياورند منصور گفت: خدا مرا بكشد اگر او را به قتل نرسانم. اما ربيع پشت گوش انداخت و دستور منصور را فراموش كرد.

روز بعد باز منصور برگشت و نزد ربيع آمد و با تندي با او سخن گفت و بار ديگر او را در پي امام جعفر فرستاد، همين كه امام جعفر (ع) حاضر شد. ربيع رو كرد به او و گفت: ابا عبدالله، خداي تعالي را ياد كن.

كسي در پي شما فرستاده است كه از شر او بايد به خداوند متوسل شد و من بسيار مي ترسم و بيم دارم بر شما. امام صادق (ع) فرمود:



[ صفحه 253]



«لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم»

پس ربيع او را نزد منصور برد همين كه منصور چشمش به امام صادق (ع) افتاد. كلمات ناروا و دور از انصاف بر زبان آورد و با تندي با وي حرف زد، و به او گفت كه به مدينه بازگردد، اما او به طرف عراق رفت و از اين لحاظ كه او را آزاد گذاشت كمي تسكين خاطر يافت.

پس از چندي منصور به طرف عراق روانه شد و هنوز چيزي از اقامت او در عراق نگذشته بود كه اطلاع يافت. محمد بن عبدالله محض با برادرش ابراهيم قيام كرده و ادعاي خلافت كرده اند و بر مدينه و مكه غالب شده و پس از آن دامنه حكومتشان به بصره نيز كشيده شده.

وقتي محمد كه به نام صريح قريش معروف بود در مدينه در رأس قومي قيام كرد نامه تهديدآميزي به ابوجعفر منصور نوشت و از او خواست كه با وي بيعت كند. و درخواست مسالمت و آشتي و امنيت نمود. [1] و در آن فضل و برتري خود را برايش تشريح كرد به اين عذر كه مادران بني عباس



[ صفحه 254]



ام ولد بوده اند وي را تحقير كرد. نام مادر منصور (سلامة) بود و در شراة [2] از او تولد يافت.

ابوجعفر منصور در جواب صريح نوشت: آيا پس از رسول اكرم «ص» بالاتر از علي بن الحسين زين العابدين به دنيا آمد در حالي كه مادرش ام ولد بود و محققا او از جد تو حسن بن حسن خيلي بهتر و بالاتر بود. و پس از او در ميان شما چون محمد بن علي باقر «ع» كسي وجود نداشت، جده او نيز ام ولد بود و خيلي بهتر از پدر تو بود و مانند فرزند او امام جعفر (ع) هرگز پا به عرصه وجود نگذاشت و جد مادري او نيز ام ولد بود. بدان كه او نيز بهتر از تو مي باشد. [3] .

با اينكه امام صادق (ع) قتل محمد و برادرش ابراهيم



[ صفحه 255]



را به خوبي اطلاع داشت با اين وصف حاضر نشد كه بني حسن را تحقير كنند و موقعي كه نفس زكيه قيام كرد امام جعفر (ع) دو فرزند خود موسي و عبدالله را به ياري او فرستاد، جالب آن بود كه از اولاد حسين (ع) چهار تن حسن و عيسي فرزندان زيد بن علي زين العابدين. و موسي و عبدالله اولاد امام جعفرصادق (ع) با او بودند.

قيام اولاد زيد بن علي بيش از همه منصور را به شگفت آورد چنانچه مي گفت: عجيب است كه اولاد زيد با محمد قيام كردند، مگر نمي دانند كه ما هر طور كه پدر آن ها را كشتند قاتل او را كشتيم و همانطور كه او را به دار زدند ما نيز قاتل او را به دار آويختيم و قاتل پدرشان را آتش زديم همچنانكه او را آتش زدند. [4] .

امام موسي و عبدالله فرزندان امام جعفر (ع) در موقع شورش و قيام با محمد صريح قريش بودند.

امام جعفر نزد محمد آمد و گفت: گويا تو مي خواهي اهل بيت خود را گرفتار كني و از بين بروند؟ محمد گفت: خير



[ صفحه 256]



به اين امر راضي نيستم.

پس امام صادق (ع) فرمود: بهتر آن است كه مرا بگذاري بروم و تو خود مي داني كه من معذورم و نمي توانم در اين امر با تو شركت كنم!

محمد نيز پذيرفت و گفت: بفرمائيد.

پس امام جعفر (ع) مجلس او را ترك كرد. آنگاه محمد رو كرد به فرزندان امام جعفر (ع) موسي و عبدالله گفت: شما هم مانند پدرتان مي توانيد برويد و آزاد هستيد. آنها نيز پذيرفتند و او را ترك كردند.

پس امام جعفر (ع) در حالي كه هنوز در راه بود ناگهان برگشت و به فرزندان خود گفت شما چرا مي آئيد گفتند محمد به ما هم اجازه داد كه بيائيم. امام جعفر (ع) فرمود: من نه خود و نه شما را منع نمي كنم كه از او دفاع كنيد، بازگرديد آنها نيز اطاعت كرده برگشتند و تا موقعي كه محمد به قتل رسيد [5] در قيام و شورش با وي همراه بودند.



[ صفحه 257]




پاورقي

[1] غاية الاختصار ص 15.

[2] المعارف ص 144 شراة زميني است در شام بين دمشق و مدينه و در نواحي آن قريه معروفي است به نام حميمه و در آنجا فرزند علي بن عبدالله بن عباس در زمان مروان اقامت داشت - معجم البلدان ج 5 ص 247.

[3] ابن الاثير ج 5 ص 255.

[4] مقاتل الطالبيين ص 254.

[5] مقاتل الطالبيين ص 252.


تجمع متفكرين اسلامي جهان در مدينه


از اوايل زمان سلطنت بني عباس تحصيل و تدريس علوم گوناگون مخصوصا علم فقه در ميان مسلمين رواج يافت. سلاطين عباسي به علت اين كه خود را حامي اسلام معرفي مي نمودند براي استحكام بخشيدن به قدرت و پايه هاي ظلم و فساد خويش از اين جنبش علمي استقبال شاياني كردند.

مدينه منوره نيز بعد از رسول الله مقر اصحاب و مركز علوم اسلامي بود و مردم (متفكرين و علما) در مسايل اسلامي از تمام كشورهاي مسلمان به شهر مدينه روي مي آوردند؛ زيرا اين شهر از زمان هجرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 89]



مركز علم و محل اقامت اصحاب و تابعين بود و در آن انقلاب هاي پي درپي بروز مي نمود و به همين مناسبت دولت اموي هميشه از شهر مدينه نگران بودند و از آن ترس وافري داشتند. لذا بيشتر فقهاي سست عنصر زمان دولت نحس بني اميه در مقابل عطيه هاي فراوان خودفروشي كرده محور اصول و عقايد حقه را با جعل احاديث تغيير دادند چقدر احاديث دروغين در مدح آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم به قيمت هاي گران به فروش رفت و چه مقدار خرافات و تحريف در ذم اهل بيت عصمت را به قيمت گران خريداري كردند تا بدين وسيله رهبران بني اميه از انقلاب مدينه مطمئن شدند ولي در زمان سلاطين عباسي مسلمين آزادي علم و دانش را احساس كرده و به سوي سرچشمه هاي زلال علم يعني در مدينه به سوي آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت وحي روي آوردند تا علم اسلام و قرآن را از منبع حقيقي آن به دست آورند. شهر مدينه از حيث مركزيت علمي رونقي به سزا گرفت و امام صادق عليه السلام در اين هنگام شخصيت علمي جهان اسلام را دارا شد و دانش حضرت را مردم به ساير كشورهاي دوردست انتقال دادند و در محضر درس وي شاگردان برجسته به مقام شامخ علمي نائل شدند.


امام صادق از نظر مورخين


مورخين اسلام عموما با اختلاف عقايد و افكار خود همه متفق و متحدند كه ائمه اهل بيت رسالت برگزيده ترين مردم از جهت صفا و وفاء علم و تقوي و فضيلت و سيادت بوده اند.

هر كس تاريخ نوشته اعتراف كرده كه در زندگاني آنها لغزش و عثرت و زلت و اختلاف آراء و تضاد عقيده و فكري وجود نداشته است و ما اكنون نظريه چند نفر مورخ ديگر را هم در اين زمينه به نظر مي رسانيم - ببينيم امام صادق عليه السلام را چگونه شناخته و تعريف و توصيف كرده اند.

ذهبي در ميزان الذهب گويد: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين الهاشمي ابوعبدالله احد الائمه الاعلام صادق كبير الشأن.

امام جعفرصادق عليه السلام هاشمي از مشهورترين ائمه علم و دين است.

نووي در تهذيب الاسماء و اللغات گويد: پس از ذكر نام كساني كه از او روايت كرده اند مي نويسد: و آخرون و اتفقوا علي امامته و جلالته و سيادته.

همه متفق هستند كه امام صادق عليه السلام در امامت و جلالت و سيادت بر همه برتري داشته است.

شبلنجي در نور الابصار مي گويد: مناقب امام صادق عليه السلام به قدري است كه كه حد و حساب نمي توان نگاه داشت و ادراكات در فهم آن قاصر است.

ابن قتيبه در ادب الكاتب گويد: كتاب الجفر كتبه الامام جعفرالصادق بن



[ صفحه 71]



محمدالباقر فيه كل ما يحتاجون الي علمه الي يوم القيامه و الي هذا الجفر اشار ابوالعلاء المعري.



لقد عجبوا لال البيت لما

اتاهم علمهم في جلد جفر



فمرآة المنجم و هي صغري

تريه كل عامرة وقفر



كتاب جفري كه امام صادق عليه السلام نوشته تمام علوم مورد احتياج آن در آن بوده و بدان جفر علم ماكان و مايكون و ما هو كائن الي يوم القيمة در آن بوده كه ابوالعلاء معري بدان اشارت نموده و گويد شگفت آور است كه اهل بيت عترت علوم خود را در جفر حفظ كرده و جفر آئينه سر تا پا نماي هيئت عالم كبير است كه هر چيزي از علم و دانش و سرنوشت در آن هويدا است.

محمدالصبان در كتاب اسعاف الراغبين گويد و اما جعفرالصادق فكان اماما نبيلا و كان مجاب الدعوة اذا سأل الله شيئا لا يتم قوله الا و هو بين يديه.

امام جعفرصادق امامي برازنده و مجاب الدعوه بود كه هر چه از خدا مي خواست هنوز سخنش تمام نشده بود كه حاجتش برآورده مي شد.

شعراني در لواقح الانوار گويد: و كان سلام الله عليه اذا احتاج الي شي ء قال يا رباه انا احتاج الي كذا فما استتم دعاؤه الا و ذلك الشي ء بجنبه موضوع.

هرگاه كه امام صادق عليه السلام نيازي پيدا مي كرد مي گفت پروردگارا من محتاج به فلان چيز هستم هنوز دعايش تمام نشده بود كه مطلوبش در كنارش حاضر مي شد.

محمد بن طلحه در مطالب السئول گويد: امام صادق عليه السلام از بزرگان اهل بيت و سادات بزرگوار بود كه داراي همه علوم و عبادات و اوراد و اذكار بود در زهد و تلاوت تتبع در معاني قرآن استخراج جواهر علم از درياي بيكران علوم قرآن شمي قوي داشت و اوقاتش به زهد و عبادت نشر علم و افاضات احكام تقسيم مي شد به طوري كه افهام مردم از آن به حيرت افتاده بود.

ابن حجر در صواعق گويد: مردم علوم خود را از او گرفتند و در اطراف عالم صيت شهرت علمي او را پراكنده ساختند.

شيخ عبدالرحمن سلمي در طبقات المشايخ الصوفيه گويد: امام جعفرصادق عليه السلام بر تمام اقران و امثالش برتري دارد او داراي شم علمي و غريزه زهد و پارسائي تمام بود - او فيلسوفي كامل و حكيمي عامل بود.



[ صفحه 72]



هياج بن بسطام گويد: و كان جعفر بن محمد يطعم حتي لا يبقي لعياله شي ء.

به قدري او بذال و بخشنده بود كه هر چه داشت انفاق مي كرد به طوري كه براي عيالش چيزي باقي نمي ماند.

ابن صباغ مالكي در فصول المهمه مي نويسد: امام صادق عليه السلام از جهت علم و فضيلت بر همه تقدم و تبرز داشت در جلالت قدر و نبالت شأن صيت دانش و پرهيزكاريش به وسيله شاگردان بسياري كه داشت به اطراف عالم پراكنده شد در شرق و غرب او را به مجد و عظمت علمي و اخلاقي مي شناسند.

ابن شهرآشوب در كتاب مناقب از مالك بن انس نقل كرده كه گفته است:

«ما رأت عين و لا سمعت اذن و لا خطر علي قلب بشر افضل من جعفرالصادق فضلا و علما و عبادة و ورعا»

هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده كه بشري افضل از جعفر بن محمد الصادق در علم و فضيلت و عبادت و تقوي به وجود آمده باشد.

حسن بن زياد: از مسند ابي حنيفه نقل كرده كه او گفت از ابوحنيفه شنيدم كه از او پرسيدند افقه مردم كيست؟ جواب داد من فقيه تر از جعفر بن محمد نديدم.

ابوحنيفه گويد منصور در احضار من فرستاد گفت جعفر بن محمد دارد فتوي مي دهد تو چهل مسئله مشكل از او سؤال كن شايد در بماند - من چهل مسئله مشكل نوشتم دادم برد خدمت ابوعبدالله يك يك مسائل را با نظريه هاي مختلف مفتيان عراق و حجاز و شام بيان كرد آنگاه فرمود من چنين فتوي مي دهم آنگاه ابوحنيفه مي گويد آيا به چنين كسي كه به تمام آراء و افكار و عقايد فقهي مردم تسلط دارد و بهتر و روشن تر از همه فتوي مي دهد نبايد تسليم او شد او اعلم بشر به اختلاف افكار و عقايد بود؟!

و به همين جهت منصور از ترس تزلزل مقام خلافت خود مي گفت اعلميت او براي من مانند استخواني است كه در حلق من فرورفته باشد.

ابن مقفع گويد: «هذا الخلق و اوما بيده الي موضع الطواف ما منهم احد اوجب له بالانسانية الا ذلك الشيخ الجالس «يعني الصادق»

از اين خلق انبوهي كه در اطراف خانه خدا طواف مي كنند هيچ يك به انسانيت مانند



[ صفحه 73]



اين شيخي كه نشسته است نيست و اشاره كرد به امام صادق عليه السلام كه در كنار مسجدالحرام نشسته بود به افاضات علمي اشتغال داشت.


رواة صادق


حضرت صادق در حدود 4000 راوي حديث دارد كه در عصر او كتبي تدوين كردند و 400 كتاب در فقه جعفري نوشتند كه به چهارصد - اصل مشهور است و كتب اربعه: كافي، كتاب من لا يحضر الفقيه، التهذيب، و الاستبصار از آن اتخاذ شده.

از جمله روات امام صادق عليه السلام ابان بن تغلب است كه 30000 حديث از پيشواي خود نقل كرده است.

محمد بن مسلم 16000 حديث از حضرت صادق 30000 حديث از حضرت باقر عليه السلام روايت كرده و مستدرك آنها در كتب اربعه اخير - (وافي - بحارالانوار - وسائل الشيعه - مستدرك الوسايل) ضبط شده و به نظر ما بايد نهضت فقهي اين هشت كتاب نفيس را كه درياي ساكت علم و دانش است مهذب و منقح و مبوب كرده به سبك روز در دسترس ملل مختلف اسلامي بگذارند تا همه نژادهاي مسلمان از آن بهره مند گردند.


علم حساب الفرايض


اين علم حساب ميراث و اقسام واجب آن است كه در قرآن تصريح شده كه تركه متوفي بچه نسبت و بچه سهم بايد تقسيم گردد در



[ صفحه 41]



تعدد ميراث يا انكسار سهم يا عول يا تعصيب زيادتي فروض بر مال كه هر يك در فقه اسلامي مندرج است. «ارث الشيعه»


وفات امام صادق


چون امام (ع) وفات يافت و به سوي قبرستان بقيع برده شد، ابوهريره عجلي اين ابيات را سرود:



اقول و قدر احوا به يحملونه

علي كاهل من حامليه و عاتق [1] .



اتدرون ماذا تحملون الي الثري!

ثبيرا ثوي من رأس علياء شاهق [2] .



غداة حثا الحاثون فوق ضريحه

ترابا و اولي كان فوق المفارق [3] .



شيخ كليني و ديگران از ابوايوب جوزي نقل مي كنند كه گفت: ابوجعفر منصور شبانه به سراغ من فرستاد. پس نزد او رفتم. منصور بر صندلي نشسته و روبه رويش شمعي قرار داشت و در دستش نامه اي بود. چون به او سلام گفتم نامه را به سويم افكند در حالي كه مي گريست گفت: اين نامه ي محمد بن سليمان، والي مدينه، است كه در آن ما را خبر داده كه جعفر بن محمد بدرود حيات گفته است. آنگاه سه مرتبه گفت: «انا لله و انا اليه راجعون». ديگر مانند جعفر كجاست؟ آنگاه به من گفت: بنويس. من در جاي كتابت نشستم منصور گفت: بنويس اگر جعفر به كسي بعد از خود وصيت كرد او را پيش آر و گردنش را به شمشير بزن. در پاسخ او نوشتند: جعفر بن محمد به پنج نفر وصيت كرده است: ابوجعفر منصور،



[ صفحه 111]



محمد بن سليمان، عبدالله و موسي از فرزندانش و حميدة. منصور با ديدن نام اين افراد گفت: هيچ راهي براي كشتن اينها وجود ندارد.

ابن شهرآشوب در مناقب از داود بن كثير رقي، نقل كرده است كه گفت: يكي از اعراب نزد ابوحمزه ي ثمالي آمد. ابوحمزه از او پرسيد: چه خبري دارد؟ گفت: جعفر صادق (ع) از دنيا رفت. ابوحمزه فرياد بلندي كشيد و بي هوش افتاد. چون به حال آمد پرسيد: آيا به كسي وصيت كرده است؟ پاسخ داد: آري به عبدالله و موسي، فرزندانش، و به ابوجعفر منصور وصيت كرده است. پس ابوحمزه خنديد و گفت: سپاس خدايي را كه ما را به هدايت رهنمون شد و بيان كرد براي ما از كبير و راهنمايي كرد ما را بر صغير و امري عظيم را پوشيده داشت. چون از منظور وي پرسش كردند گفت: مقصود بيان كرد عيوب كبير (بزرگ) را و بر صغير (كوچك) دلالت كرد و صغير (موسي) را به اوصيا اضافه كرد و او را از جمله آنان دانست و امر امامت را با وصيت به منصور نهان داشت براي آنكه اگر منصور از وصي پرسش كند به او گفته مي شود وصي امام، تو هستي. عبدالله، اگرچه بزرگ ترين فرزند امام صادق (ع) بود، اما عيبي جسماني داشت او افطح بود حال آنكه امام نبايد نقصي و عيبي داشته باشد. معذلك وي نسبت به احكام دين هم آگاهي نداشت.

مسعودي در مروج الذهب نويسد: در سال 148 هجري ده سال از خلافت منصور گذشته بود كه ابوعبدالله جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب وفات يافت وي در قبرستان بقيع و در كنار پدر و جدش به خاك سپرده شد. به هنگام وفات 65 سال داشت و گفته شده كه او را مسموم كرده بودند. در اين قسمت از بقيع بر قبور آنان سنگ مرمري است كه بر روي آن نوشته شده:

«بسم الله الرحمن الرحيم الحمد الله مبيد الامم و محيي الرمم هذا قبر فاطمه بنت رسول الله (ص) و سيدة نساة العالمين و قبر الحسن بن علي بن ابي طالب و علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب و محمد بن علي و جعفر بن محمد عليهم السلام».

در تذكرة الخواص حكايت نوشته ي روي اين مرمر از واقدي نقل شده است.


پاورقي

[1] مي گويم و حال آنكه او را مي بردند بر دوشهاي كساني كه او را گرفته بودند.

[2] آيا مي دانيد چه چيزي را به سوي خاك مي بريد!.

[3] صبحگاهي خاك پاشندگان بر بالاي ضريحش خاك ريزند حالي كه و بهتر آن است كه خاك بر سر ريزند.


اقناع تدريجي (همراهي با مخاطب)


انبياي الهي عليهم السلام گاهي به منظور الزام نمودن، محكوم كردن، و اقناع تدريجي دشمنان خود با آنها همراهي مي كردند. به اين صورت كه بعضي از مقدمات ادعاي آنها را مي پذيرفتند و در ادامه مناظره همه آنها را با استدلال هاي روشن باطل مي كردند. در اين روش گاهي مبلغ، عليرغم اعتقاد قاطع و جازم به عقايد خاصي، در برخورد و مناظره با مخاطب، موقتا از آن عقايد تنازل مي نمايد و خود را در مقام بحث، همراه و هم عقيده مخاطب قلمداد مي كند. بدين ترتيب نوعي همبستگي و همدلي ميان طرفين مناظره به وجود مي آيد كه در اقناع مخاطب مؤثر خواهد بود.



[ صفحه 111]



حضرت صالح عليه السلام در مناظره با گروههاي مخالف به منظور اقناع تدريجي مخاطبان با آنها همراهي مي كرد. همراهي با مخاطب كه از سوي اين پيامبر الهي اظهار مي شود، در آيه ي زير كاملا روشن است.

قال يا قوم أرأيتم ان كنت علي بينة من ربي [1] .

گفت: اي قوم من چه مي انديشيد اگر از جانب پروردگارم حجت آشكاري داشته باشم.

او قطعا خود را داراي دليل و حجت مي داند، اما در مقام جدال، سعي مي كند همراهي مخاطب را جلب نمايد تا از اين طريق به تدريج هدايت گردد.

در تعدادي از مناظره هاي حضرت ابراهيم نيز شاهد نوعي همراهي با مخاطبان و تلاش براي جذب تدريجي آنان به سوي حقيقت هستيم. حضرت ابراهيم اين شيوه را در مناظره با ستاره پرستان به كار بسته است. به اين صورت كه به منظور همراهي با آنها، در مرحله ي اول، كواكب، ماه، و خورشيد را خداي خود فرض مي كند. حضرت ابراهيم با استفاده از عقايد مخاطبان و مقبولات ايشان، به مقابله با اعتقاداتشان بر مي خيزد و با برخوردي متين، به تدريج آنها را به حقيقت راهنمايي مي كند.

فلما رأي الشمس بازغة قال هذا ربي [2] .

آن گاه چون خورشيد را تابان ديد گفت: اين پروردگار من است.

در حالي كه آيات قبل صراحت دارد كه او از اهل يقين و بيناي ملكوت آسمان ها و زمين است. پس فرض جدي بودن كلام ابراهيم، به كلي مردود است.



[ صفحه 112]



و كذلك نري ابراهيم ملكوت السماوات والأرض و ليكون من الموقنين [3] .

و اين چنين ملكوت آسمان ها و زمين را بر ابراهيم نمايانديم تا از اهل يقين گردد.

پس از آنكه با استدلال هايي ساده و محكم، خدايان ادعايي آنان را براي پرستش نالايق مي شمرد، به اظهار صريح عقايد مي پردازد:

اني وجهت وجهي للذي فطر السماوات و الأرض حنيفا و ما أنا من المشركين [4] .

همانا من با ديني پاك، روي به سوي كسي دارم كه آسمان ها و زمين را آفريده است و من از مشركان نيستم.

همچنين آيه: «قال يا قوم اني بري ء مما تشركون [5] ؛ گفت: اي قوم من، من از شركي كه شما مي ورزيد، تبري مي جويم» دلالت دارد بر اين كه حضرت ابراهيم در مقام اثبات وجود آفريدگار نبوده، بلكه با فرض ربوبيت ستاره، ماه و خورشيد و سپس اعراض از آنها، مي خواسته اثبات كند كه براي پروردگارش شريكي نيست.

از اين احتجاج چنين بر مي آيد كه وي حقيقت امر را مي دانسته و ايمان داشته كه مدبر امورش و كسي كه به وي احسان نموده، همانا خداي سبحان است. بنابراين بار ديگر در برابر ستاره و ماه و خورشيد گفت: «هذا ربي» در حقيقت از باب تسليم و به زبان خصم حرف زدن است. وي در ظاهر، خود را يكي از آنان به حساب مي آورد و عقايد خرافي آنان را صحيح فرض نموده آنگاه با بياني مستدل باطل بودن آن را ثابت كرده



[ صفحه 113]



است. اين شيوه احتجاج، بهترين راهي است كه مي تواند انصاف خصم را جلب كرده و از طغيان عصبيت او جلوگيري نموده، او را براي شنيدن حرف حق آماده سازد. [6] .

از آنجا كه وظيفه هر مبلغ، جذب دل هاي مردم به منظور ارشاد و هدايت عقلها است، پيامبر از هر راه ممكن تلاش مي نمود فاصله ميان دلها و عقلها را به حداقل برساند. بدين منظور، در برخورد با يهود، نصاري، و حتي مشركان، بر عقايد صحيح و قابل قبولشان تأكيد مي كرد، تا آن عقايد را به عنوان پلي براي ارتباط و پشتوانه اي براي ارائه عقايد جديد قرار دهد.

پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم با هدايت قرآن، مأموريت يافت اهل كتاب را به اين صورت به عقايد مشترك دعوت كند:

قل يا أهل الكتاب تعالوا الي كلمة سواء بيننا و بينكم ألا نعبد الا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا أربابا من دون الله فان تولوا فقولوا اشهدوا بأنا مسلمون. [7] .

بگو اي اهل كتاب، بياييد بر سر سخني كه ميان ما و شما يكسان است بايستم كه جز خداوند را نپرستيم و چيزي را شريك او قرار ندهيم و بعضي از ما بعضي ديگر را به جاي خدا به خدايي نگيرد. پس اگر روي گردان شدند، بگوييد شاهد باشيد كه ما فرمانبردار و مسلمانيم.

همچنين در جاي ديگر به همه مسلمانان دستور مي دهد كه:

اتل ما أوحي اليك من الكتاب و أقم الصلاة ان الصلاة تنهي عن



[ صفحه 114]



الفحشاء والمنكر و لذكر الله أكبر والله يعلم ما تصنعون [8] .

آنچه از كتاب آسماني بر تو وحي شده است را بخوان و نماز را بر پا دار؛ چرا كه نماز از زشتي ها و ناشايستي ها باز مي دارد و همانا ذكر خداوند (از هر كاري) مهمتر و بزرگ تر است و خداوند مي داند آنچه را كه انجام مي دهيد.

در اين آيات و موارد مشابه آن به شيوه جديدي از گفت و گو و مناظره در مقابل گروه هاي ديگر بر مي خوريم كه يك شيوه ي عملي مبتني بر يافتن نقاط اشتراك است تا از طريق آن به دعوت بپردازد و وارد جزئيات شود؛ به جاي آنكه از ابتدا نقاط اختلافي و تعصب انگيز را مطرح سازد. لذا آيات فوق بر توحيد، كه قدر مشترك اديان است، تأكيد دارد و پيامبر را فرمان داده كه به اين شيوه مجهز باشد. [9] در اين شيوه از مناظره از مسلمات خصم براي اقناع او كمك گرفته مي شود.


پاورقي

[1] هود / 63.

[2] انعام / 78.

[3] همان / 75.

[4] همان / 79.

[5] همان / 78.

[6] الميزان في تفسير القرآن، ج 7، ص 182-181.

[7] آل عمران / 64.

[8] عنكبوت / 45.

[9] اسلوب الدعوة في القرآن الكريم، ص 76.


طهارت معنوي


اتري نحتاج الي ما في ايديكم انما نأخذ منكم ما نأخذ لنطهركم. [1] .

گمان مي كنيد به آنچه دست شماست نيازمنديم؟! جز اين نيست كه آنچه را از شما مي گيريم، براي تطهير شماست.

امام صادق عليه السلام

يكي از ياران امام صادق عليه السلام مقداري از اموالش را نزد حضرت [ظاهراً براي اداي خمس]، مي برد كه به وسوسه ي نفس از سويي و شيطان از سويي ديگر، گرفتار شد و با خود گفت:

«عجب مبلغ زيادي نزد حضرت مي برم.»

وقتي نزد امام صادق عليه السلام وارد شد، بنا به درخواست حضرت، خدمتكار تشتي را كه در گوشه ي خانه بود، آورد و حضرت وردي بيان فرمود و سكه هاي دينار از تشت فرو ريخت و رو به وي نمود و فرمود:

«آيا گمان مي كني ما به آنچه دست شماست نيازمنديم؟! جز اين نيست كه آنچه را بايد، از شما مي گيريم تا شما را پاك و از پليديها و رذايل معنوي (علاقه به غير خدا مخصوصاً مال دنيا) پاك بسازيم.» [2] .



[ صفحه 149]




پاورقي

[1] بحارالانوار 47 / 101.

[2] بحارالانوار 47 / 101.


عروج روح مؤمن در خواب


سرورم! روزي محمد بن قاسم نوفلي از حضرت عالي سؤال كرد كه: «مؤمن گاهي خوابي مي بيند كه واقعيت دارد و گاهي خوابي مي بيند كه واقعيت ندارد» جناب عالي در پاسخ وي چه فرموديد؟

گفتم: «وقتي مؤمن خوابيد، از روح وي حركتي به سمت آسمان بلند مي شود. هر چه روح مؤمن در ملكوت اشياء، در جايگاه تقدير و تدبير ديد، حق است و هر چه كه در زمين ديد، خوابهاي آشفته و نادرست است.



[ صفحه 102]



سؤال كرد: «آيا روح مؤمن به آسمان صعود مي كند؟»

گفتم: «بله».

پرسيد: «اين صعود، آيا به گونه اي است كه به كلي روح از بدن خارج مي شود تا هيچ در آن نماند؟»

گفتم: «خير، اگر همه ي روحش از بدن خارج شود تا هيچ در آن نماند، در اين صورت وي مي ميرد».

پرسيد: «پس چگونه روح مؤمن به آسمان صعود مي كند؟»

گفتم: «آيا خورشيد را در جاي خود در آسمان نمي بيني كه نور و شعاعش در زمين است؟ روح مؤمن نيز اين چنين مي باشد، اصل آن در بدن انسان و حركت وي كشيده به آسمان است». [1] .

سرورم! ابوبصير از حضرت عالي درباره ي ارواح مؤمنان سوال كرد، چه فرموديد؟

گفتم: «ارواح به صورت بدن هايشان در بهشت اند، كه اگر ببيني آن را هر آينه خواهي گفت: اين فلان است، و يا خواهي گفت: اي فلان! چون به تجرد نفس ناطقه آگاهي يافته ايد و علم را انسان ساز شناخته ايد، مي دانيد



[ صفحه 103]



كه انسان نفس علم و عمل خود است» [2] .

در جاي ديگرگفتم:

«مثل روح المؤمن و بدنه كجوهرة في صندوق اذا اخرجت الجوهرة منه طرح الصندوق و لم يعبابه، و ان الارواح لا تمازج البدن و لاتواكله و انما هي كلل للبدن محيطة به.» [3] [4] .

يعني «مثل روح مؤمن و بدنش مانند دانه گوهري در صندوق است، هر گاه آن را از صندوق بيرون برند صندوق به كنار انداخته مي شود و بدان اعتنايي نمي شود.» و «ارواح يا بدن آميخته نيستند و كار بدن را به خودش وانمي گذارند، و همانا كه ارواح براي بدن كله هاي محيط به آنند.»

و نيز در مورد روح نيكوكار و بدكار گفتم: «روح در مكان خود اقامت دارد، روح نيكوكار در نور و روشنايي و فساحت و روح بدكار در تنگي و ظلمت است، و بدن خاك مي گردد.» [5] .

- سرورم! حضرت عالي در خصوص اين كه روح در هر روز جمعه از خانواده خود ديدار مي كند چه فرموديد؟

گفتم: مؤمن خانواده اش را ديدار مي كند، پس آنچه را دوست دارد



[ صفحه 104]



مي بيند و آنچه را بدش مي آيد از وي پنهان مي گردد. و كافر خانواده اش را ديدار مي كند، پس آنچه را بدش مي آيد مي بيند و آنچه را دوست دارد از او پنهان مي گردد.

همچنين: «بعضي از انسانها هر جمعه و بعضي ديگر به اندازه ي عمل خود آنها را زيارت مي كنند.» [6] .

- سرورم! حضرت عالي در پاسخ سؤال اسحاق بن عمار كه پرسيد: «آيا ميت خانواده اش را زيارت مي كند؟» فرموديد: «بلي». سؤال كرد: «در چه موقع زيارت مي كند؟ چه فرموديد؟»

گفتم: «در هر جمعه اي و در هر ماهي و در هر سالي به اندزه ي منزلتش الخ» [7] [8] .


پاورقي

[1] عيون مسائل نفس و شرح آن، ج 2، ص 341 و 342.

[2] معرفت نفس، دفتر سوم، ص 490.

[3] بحارالانوار، ج 4، ص 398.

[4] معرفت نفس، دفتر سوم، ص 449.

[5] عيون مسائل نفس و شرح آن، ج 2، ص 406.

[6] عيون مسائل نفس و شرح آن، ج 2، ص 324.

[7] وافي، ج 13، ص 97.

[8] عيون مسائل نفس و شرح آن، ج 2، ص 323.


الصادق والطب الروحي


كما أن الأجسام تمرض فتفقد صحتها إلي العلاج بما يعدل إنحرافها ويعيد إليها الصحة المفقودة. كذلك الأرواح والنفوس، فإنها تمرض بانحرافها إلي الرذائل والصفات الذميمة،فتحتاج عند ذلك إلي العلاج بما يقوم أودها ليرجعها سيرتها الاولي من صحة الاتصاف بالأخلاق الفاضلة والصفات الحميدة

وبعبارة أوضح أن الأرواح والنفوس إذا تغلبت عليها الرذائل من الصفات وتسيطر عليها الشهوات الحيوانية والعواطف الدنيئة إنحرفت صحتها وفقدت رونقها الروحي وميزتها النفسية التي بها إمتازت عن الجسمية الكثيفة، وعدمت شفافيتها ولطافتها التي كانت عليها حال صحتها يوم كانت سليمة.

ولقد عالج الفلاسفة تلك الأدواء النفسية والاسقام الروحية بأنواع العلاجات منذ العصور الغابرة حتي اليوم، ووضع علماء النفس وأساتذة التربية أحكم القوانين وأتقن النظم والقواعد لاصلاحها فلم يفلحوا، إذ لم يجدوا لها



[ صفحه 80]



علاجاً حاسماً ولم يعثروا علي دواء ناجع سوي الدين السماوي الذي هبط علي الانبياء والرسل ليرفع هذه الأنسانية من حضيض الرذائل والجهل الي مرتفع الفضائل والعرفان والذي جاء لاسعاد هذا الخلق كيما يعيشوا بسلام وهناء، ولينبلج في الأرض صبح الرشاد، فتزهو مخضرة الجوانب برياض النعيم مادام الناس يعملون بقوانينه ويتبعون سبل تعاليمه وإرشاداته. فما من طبيب أدري بأدواء النفوس من باريء النفوس ولا حكيم أخبر بأسقام الأرواح كالدين المرسل من الحكيم، ولا عالم أعرف بطرق علاجها وأسباب شفائها كالشارع المقدس.

إذن فللدين أثره الفعال في تطبيبها، وإن له لمعاجز باهرة في إصلاحها تفوق معاجز الطب الفنية في مداواة الأجسام.

فما أشبه الدين بالسحر، لولا أن الدين خير كله والسحر شر كله، وما أشبه مبلغيه ينطس الاطباء الذين عرفوا الداء والدواء فأرجعوا الأمزجة المنحرفة إلي صحتها وإعتدالها، لولا أن الأطباء قد يخطئون والأنبياء لا يخطئون.

وقد جاء الدين الاسلامي الحنيف بالأخلاق الفاضلة حفظاً لصحة النفوس البشرية وأمر متبعيه بالعمل عليها وقاية لأرواحهم من شرورها. كما أن النبوة الكبري قد تكلفت بصلاح البشر وإصلاحه من ناحيتي الروح والجسد فكانت فيها حياته وسعادته وتقدمه ورقيه في عالمي الدنيا والآخرة.

قال تعالي: إستجيبوا لله وللرسول إذا دعاكم ليحييكم.

وقال جل جلاله: من عمل صالحاً من ذكر أو أنثي وهو مؤمن فلنحيينه حياة طيبة.

وقال تعالي: قد جاءتكم موعظة من ربكم وشفاء لما في الصدور.

وقال تعالي: وننزل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين.

هذا وقد بعث النبي الأمين صلي الله عليه وآله وهو ينادي: إنما بعثت لأتمم مكارم الاخلاق. فعاش طيلة حياته (ص) الشريفة وهو يبذر تعاليمه الحكيمة ويغرس



[ صفحه 81]



مكارم الاخلاق الاسلامية الفاضلة في نفوس الأمة، وينير لها الطريق إلي الحياة السعيدة روحاً وجسماً حتي رفعه الله تعالي إليه، فلم يهمل هذة الناس سدي بل خلف فيهم الثقلين: كتاب الله وعترته، فكان القرآن المجيد كتاب الله الصامت والعترة النبوية كتابه الناطق الذي يوضح للناس ماخفي عليهم من تعاليمه الأصلاحية ويرشدهم بتوضيحه إلي مالم يدركه سواهم من الكنوز القرآنية الخفية

فكانوا هم الأدلاء علي الخير والهدي والمرشدين إلي طريق الحياة الحقة، كما كانوا هم أطباء النفوس بكل ماتحتاج من العلاجات الروحية والمداواة النفسية لذلك تري كل إمام من أولئك العترة الطاهرة كان يعالج بعد النبي صلي الله عليه وآله وسلم أدواء أهل عصره بنوع من العلاج الروحي يوافق عقولهم ويلائم مداركهم، كطبيب يوصي مرضاه بكل عطف وحنان ورأفة حتي يوصلهم إلي ساحل الصحة والهناء.

ولما كان عصر الإمام أبي عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام عصراً مليئاً بالأهواء المتعاكسة والآراء المختلفة والأخلاق المتفاوتة والمذاهب المتشعبة عصراً تفسخت فيه الأخلاق الاسلامية وتسممت فيه النفوس وانحرفت صحة الأرواح. كان الامام «ع» يري نفسه بطبيعة الحال وحسب وظيفته السماوية هو الطبيب المسؤول أمام الدين عن صحتها والمتكفل بعلاجها.

وكيف لا يري نفسه كذلك وهو كتاب الله الناطق الذي قال النبي (ص) فيه وفي آبائه وفي القرآن: إني مخلف فيكم الثقلين كتاب الله وعترتي أهل بيتي ما إن تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي أبداً.

نعم كان «ع» يري نفسه هو المسؤول الأول عن علاج هذه الامة ومداواة أمراضها الروحية التي إنتابت نفوسها بطغيان الرذائل علي الفضائل فكان «ع» يطبها بأنواع من أقواله الحكيمة ومختلف إرشاداته القيمة وتعاليمه الشافية، حسب مداركهم وشعورهم. شأن الفيلسوف المداري والطبيب المداوي.

وإليك نموذجاً من طبه الروحي ومعالجته النفسية التي أراد بها شفاء النفوس



[ صفحه 82]



من أسقامها الفتاكة بالفرد والمجتمع، مكتفين بالقليل لعدم إتساع هذا الجزء لكل ما ورد عنه «ع» في هذا الباب، فنقول:


هل ينجس المتنجس؟


سئل الامام عليه السلام عن الرجل يبول، و لا يكون عنده ماء، فيمسح ذكره بالحائط؟.

قال: «كل شي ء يابس ذكي» أي لا ينجس.

و سئل عن رجل يجد في انائه فأرة، و قد توضأ من ذلك الماء مرارا، أو اغتسل أو غسل ثيابه، و قد كانت الفأرة متسلخة؟ فقال: «ان كان رآها في الاناء قبل أن يغتسل، أو يتوضأ، أو يغسل ثيابه، ثم فعل ذلك بعد ما رآها في الاناء، فعليه أن يغسل ثيابه، و يغسل كل ما أصابه ذلك الماء، و يعيد الوضوء و الصلاة».

اتفق الفقهاء علي أن النجس ينجس، و اختلفوا في المتنجس: هل ينجس أولا؟

و معني الجملة الأولي، و هي النجس ينجس أنه لو حصلت المماسة بين الطاهر كبدنك - مثلا - و بين نجس العين كالكلب، و كان علي أحدهما رطوبة، و انتقلت هذه الرطوبة من الكلب الي البدن تنجس البدن بالاتفاق. أما اذا حصلت المماسة بينهما، و كان كل منهما جافا، و لم تنقل الرطوبة من النجس الي الطاهر، فيبقي علي طهارته بالاتفاق أيضا.

و معني الجملة الثانية، و هي: هل ينجس المتنجس؟ أنه لو افترض ان الجسم سرت اليه النجاسة من العين النجسة، و أصبح متنجسا قطعا، ثم أن هذا الجسم الذي صار متنجسا لو لاقي جسما آخر برطوبة فهل ينجس أيضا هذا



[ صفحه 44]



الجسم الآخر، أو يبقي علي طهارته؟ و بكلمة ان الطاهر يتنجس اذا لاقي النجس مباشرة بلا ريب، و لكن هل يتنجس أيضا اذا لاقاه بالواسطة أو لا؟

و الفقهاء في ذلك علي ثلاثة أنواع:

الأول: أفتي بأن المتنجس ينجس، و استدل فيما استدل بما نقلناه عن الامام: «يغسل كل ما أصابه ذلك الماء، و يعيد الوضوء و الصلاة».

الثاني: أفتي بالطهارة، و عدم التنجيس، قال السيد الخوئي في الجزء الثاني من التنقيح: «ذهب الحلي و نظراؤه الي عدم تنجيس المتنجسات، بل ظاهر كلامه أن عدم التنجيس كان من الامور المسلمة في ذلك الزمان.. أما العلماء المتقدمون فلم يتعرضوا لهذه المسألة اطلاقا، و لم يفت أحد منهم بتنجيس المتنجس، مع كثرة الابتلاء به في اليوم و الليلة، و معه كيف يدعي الاجماع علي تنجيس المتنجسات؟». ثم قال السيد الخوئي: ان الآغا رضا الاصفهاني قال:



و الحكم بالتنجيس احداث الخلف

و لم نجد قائله من السلف



النوع الثالث: سكت عن هذه المسألة، و لم يفت بها سلبا و لا ايجابا. و نحن هنا نسكت عن الفتوي مع الساكتين، مع العلم أنا نجتنب المتنجس، و نطهر ما لاقاه برطوبة بدافع العادة و التربية.



[ صفحه 45]




الابل


قال الامام الصادق عليه السلام: ليس فيما دون الخمس من الابل شي ء، فاذا كانت خمسا ففيها شاة الي العشرة، فاذا كانت عشرا ففيها شاتان، فاذا بلغت خمس عشرة ففيها ثلاث من الغنم، فاذا بلغت عشرين ففيها أربع من الغنم، فاذا بلغت خمسا و عشرين ففيها خمس من الغنم، فاذا زادت واحدة ففيها ابنة مخاض الي خمس و ثلاثين، فاذا لم يكن عنده ابنة مخاض فابن لبون ذكر، فان زادت علي خمس و ثلاثين بواحدة ففيها بنت لبون الي خمس و أربعين، فان زادت واحدة ففيها حقة، و انما سميت حقة، لأنها استحقت ان يركب ظهرها الي ستين، فان زادت واحدة ففيها جذعة الي خمس و سبعين، فان زادت واحدة ففيها ابنتا لبون الي تسعين، فان زادت واحدة فحقتان الي عشرين و مائة، فان زادت علي العشرين و المائة واحدة ففي كل خمسين حقة، و في كل أربعين بنت لبون.


اجازة الصبي و المجنون


اذا اصدرت صيغة العقد من الصبي الذي لا تصح تصرفاته، ثم أجاز بعد أن يبلغ، أو أجاز المجنون بعد أن يفيق، أو النائم بعد أن يستيقظ، أو السكران بعد زوال أثر السكر، و المغمي عليه بعد ذهاب الاغماء، كل هؤلاء لا أثر لاجازتهم، اذ لا يعتد بعقودهم، و لا بشي ء من تصرفاتهم من الاساس، و اذا لم يوجد العقد فلا يبقي للاجازة من موضوع تتعلق به، و ترد عليه.



[ صفحه 63]



و بكلمة ان العقل و البلوغ شرطان في أصل العقد و وجوده، لا أن العقد موجود بالفعل، و لكن الجنون و الصغر مانعان من نفاذه، حتي اذا زالا أثر العقد أثره.



[ صفحه 65]




ضمان الأعيان


قد اتضح مما سبق أن الدين الثابت في الذمة يجوز ضمانه اجماعا و نصا، أما ضمان الأعيان الخارجية فهو علي التفصيل التالي:

1 - أن تكون العين تحت يدلا يضمن صاحبها الا بالتعدي أو التفريط، كالوديعة، و المرهون، و مال المضاربة، و العارية من غير الذهب و الفضة، و تسمي هذه الأعيان غير مضمونة، لأن من هي في يده لا يضمن علي كل حال. و قد أجمع الفقهاء علي عدم صحة ضمانها ما دامت أعيانها قائمة، لأن سبب الضمان لم يتحقق، فيكون ضمانها، و الحال هذي، ضمانا لمال غير مضمون.

2 - أن تكون العين في يد يضمن صاحبها علي كل حال، فرط أو لم يفرط، تعدي أو لم يتعد، كالمغصوب، و المقبوض بالسوم، و بالعقد الفاسد، و عارية الذهب و الفضة، و تسمي هذه أعيانا مضمونة، لأن من هي في يده ضامن علي جميع التقادير. و قد اختلف الفقهاء في ضمانها، فذهب جماعة الي أنه يجوز لأجنبي أن يتعهد لصاحب العين عمن هي في يده، يتعهد بارجاعها له، مع بقائها بالذات، و ارجاع بدلها مع التلف، لأن سبب الضمان متحقق، فلا يكون الضمان ضمانا لما لم يجب، و لقول الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: «الزعيم غارم» فانه شامل لكل شي ء تعهد به، سواء أكان الشي ء دينا أو عينا، وللادلة العامة، مثل اوفوا بالعقود، و المؤمنون عند شروطهم.



[ صفحه 52]



و قال آخرون، و منهم صاحب الجواهر، و صاحب الحدائق: لا يجوز ضمانها، لأن معني الضمان عند الفقهاء الجعفريين هو انتقال الحق من ذمة الي ذمة، و هذا شي ء، و الالتزام برد العين الخارجية شي ء آخر، و بكلمة ان الضمان المبحوث هنا من شؤون الذمم، لا من شؤون الأعيان الخارجية، هذا الي أن الغاصب و من اليه مكلف شرعا برد العين، و الأحكام الشرعية لا تقبل الضمان الذي هو بمعني الانتقال من شخص الي شخص، أجل، يجوز الضمان لو كان معناه ضم ذمة الي ذمة، حيث يبقي الزام الغاصب و تكليفه بالرد علي ما هو عليه، و لا ينتقل منه الي سواه، ولكن الفقهاء الجعفريين لا يقولون بذلك، كما تقدم.

3 - ان يقع بين اثنين، فيتعهد ثالث بدرك الثمن للمشتري عن البائع اذا خرج المبيع مستحقا للغير، أو ظهر فساد البيع لفقد شرط من شروطه اذا كان المشتري قد دفع الثمن للبائع، أو يتعهد الثالث للبائع عن المشتري اذا خرج الثمن المعين مستحقا للغير، و يسمي هذا ضمان العهدة، و ضمان الدرك.

و قد أجازه الفقهاء، و استدلوا علي جوازه و صحته بسيرة المسلمين قديما و حديثا، و بالحاجة الماسة اليه، اذا لولا الجواز لوقع الناس في العسر و الحرج.


الارض


للارض أربعة أقسام عند الفقهاء:

1- الأرض التي فتحها المسلمون عنوة نتيجة الجهاد، لانتشار الاسلام، كأرض العراق، و سوريا، و ايران، و العامر من هذه الأرض حين الفتح ملك للمسلمين جميعا من وجد منهم، و من يوجد، و النظر فيها للامام، أي للدولة، تقبلها لمن تشاء من أهلها أو من غير هم بالنصف أو الأقل أو الأكثر، و يصرف الناتج في المصالح العامة.

و قال الفقهاء ان هذا النوع من الأرض - العامر حين الفتح - لا يجوز بيعه، و لا هبته، و لا وقفه، و لا توريثه، لأنه ملك للكل. و مما استدلوا به قول الامام الصادق عليه السلام: «و من يبيع أرض الخراج، و هي ملك لجميع المسلمين؟». ولكن هذه الفتوي نظرية و كفي، لا أعرف أحدا عمل بها، فان الناس، كل الناس، حتي الفقهاء يعاملون صاحب اليد علي الأرض الخراجية معاملة المالك من البيع و الشراء و الوقف و التوريث، و ما الي ذلك.. و يوجهون أو يؤولون أعمالهم بتأويلات لا تركن اليها النفس، منها أن لصاحب اليد نحوا من الحق



[ صفحه 42]



و الاختصاص، فينتقل هذا الحق منه الي غيره دون رقبة الأرض و عينها، و منها ان الأصل في الأرض أن تكون الموات؛ حتي يثبت العكس.

اما الأرض التي كانت مواتا حين الفتح فهي للامام، أي للدولة، و من أحياها فهو أولي بالتصرف فيها من غيره، لعموم: «من أحيا أرضا ميتة فهي له؛ و هو أحق بها.. و الأرض لله، و لمن عمرها».. و تجدر الاشارة الي أن الأرض العامرة بطبيعتها هي ملك للدولة، لقول الامام عليه السلام: «كل أرض لا رب لها فهي للامام».

2- أرض من أسلم أهلها طوعا، كالمدينة المنورة و البحرين و أطراف اليمن و اندنوسيا. و العامر من هذه الأرض لأهلها، و لا شي ء عليهم سوي الزكاة، و يجوز بيعها، و التصرف فيها بشتي أنحاء التصرف. أما الموات منها فللدولة، و من سبق الي احيائه فهو أحق به من غيره، تماما كالموات مما فتح عنوة.

3- أرض الصلح، و هي التي فتحها المسلمون بغير قتال، بل بالصلح بينهم و بين أهلها علي أن تكون الأرض لأربابها لقاء ما يبذلونه من ناتجها، أو من غيره، و يجب الوفاء بما تم عليه الصلح، و العامر منها ملك لأهله يتصرفون فيه كما يشاءون، أما الموات فللدولة، و من سبق الي احيائه فهو أحق به من غيره.

4- الأنفال، و تشمل الأرض التي ملكها المسلمون من غير قتال، سواء أكانت عامرة فانجلي عنها أهلها، أو مكنوهم منها طوعا مع بقائهم فيها، و أيضا تشمل كل أرض ميتة، سواء أكانت في البلاد المفتوحة عنوة، أو بالصلح، أو بقبول دعوة الاسلام، و سواء أكانت مملوكة ثم باد أهلها، أو لم تملك من رأس، كالمفاوز و سواحل البحار، و أيضا تشمل رؤوس الجبال و بطون الأودية و الأحراج.



[ صفحه 43]



و هذي كلها للامام، و ما كان له فهو لشيعته بدليل قوله عليه السلام: «ما كان لنا فهو لشيعتنا.. كل ما كان في أيدي شيعتنا من الأرض فهم فيه محللون». و تكلمنا عن الأنفال مفصلا في «الجزء الثاني، فصل الخمس - فقرة: الأنفال».


طلاق الحاكم لعدم الانفاق


هل للحاكم الشرعي أن يطلق زوجة الرجل قهرا عنه لأنه لم ينفق عليها؟ أجل، له أن يطلق، وتعرف الدليل فيما يلي بعد أن نمهد بهذه المقدمة:


هذا صاحبي دون غيره


عن عمار السجستاني قال: كان عبدالله النجاشي منقطعا الي عبدالله بن الحسن يقول بالزيدية، فقضي أني خرجت و هو الي مكة، فذهب هذا الي عبدالله بن الحسن، و جئت أنا الي أبي عبدالله عليه السلام قال: فلقيني بعد فقال: استأذن لي علي صاحبك، قلت لابي عبدالله عليه السلام انه سألني الاذن له عليك.

قال: فقال: ائذن له.

قال: فدخل عليه فسأله فقال له أبوعبدالله عليه السلام: ما دعاك الي ما صنعت، تذكر يوم كذا يوم مررت علي باب قوم فسال عليك ميزاب من الدار.

فسألتهم فقالوا: انه قذر، فطرحت نفسك في النهر مع ثيابك و عليك مصبغة، فاجتمعوا عليك الصبيان يضحكونك و يضحكون منك؟

قال عمار: فالتفت الرجل الي فقال: ما دعاك أن تخبر بخبري أباعبدالله عليه السلام.

قال: قلت لا والله ما أخبرته، هوذا قدامي يسمع كلامي.



[ صفحه 101]



قال: فلما خرجنا قال لي: يا عمار هذا صاحبي دون غيره. [1] .


پاورقي

[1] المناقب، و بصائر الدرجات: 5 / 265 و غيرها.


ذكري وفاة الامام الصادق


گروه نويسندگان، كربلا، مكتب ذكريات المعصومين، 1385 ق، رقعي، 27 ص.


الجفن و أشفاره


تأمل يا مفضل: الجفن علي العين كيف جعل كالغشاء، و الأشفار كالأشراح [1] و أولجها في هذا الغار، و أظلها بالحجاب، و ما عليه من الشعر.


پاورقي

[1] الأشراح: العري.


وادي سقر


تفسيرالقمي 2 / 251، حدثني أبي، عن ابن أبي عمير، عن عبدالله بن بكير، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان في جنهم لواديان للمتكبرين يقال له سقر، شكا الي الله شدة حره و سأله أن يتنفس، فأذن له، فتنفس فأحرق جهنم.


البحار و الأنهار


[أصول الكافي 1 / 409 ح 8 محمد بن اسماعيل، عن الفضل بن شاذان و علي بن ابراهيم عن أبيه، جميعا عن ابن أبي عمير، عن حفص بن البختري، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

ان جبرئيل عليه السلام كري برجله خمسة أنهار و لسان الماء يتبعه: الفرات و دجلة و نيل مصر و مهران و نهر بلخ، فما سقت أو سقي منها فللامام، و البحر المطيف بالدنيا للامام.


تحت الميزاب


بحارالأنوار، 99 / 199، الحديث 17، عن كتاب زيد النرسي: عن علي بن مزيد بياع السابري قال:...،.

رأيت أبا عبدالله عليه السلام في الحجر تحت الميزاب مقبلا بوجهه علي البيت باسطا يديه و هو يقول:

اللهم ارحم ضعفي و قلة حيلتي، اللهم أنزل علي كفلين من رحمتك و ادرر علي من رزقك الواسع، و ادرأ عني شرالفسقة من الجن والانس، و شر فسقة العرب و العجم، اللهم أوسع علي من الرزق و لا تقتر علي، اللهم ارحمني و لا تعذبني، ارض عني و لا تسخط علي انك سميع الدعاء قريب مجيب».


مدرسة الامام


عرفنا سابقا أن الامام الصادق يختلف عن الآخرين في نظريته الانقلابية ضد الحكم، فهو لا يري طريق العنف سليما في معطياته الايجابية، كما لا يري أي جدوي من اعلان معارضته الصريحة للحكم، و مواجهة الأوضاع القائمة بسلبيات حركية، قد يجد الحاكمون من خلالها سبيلا للقضاء علي جبهة الامام، بعد أن كانوا يملكون عنصر القوة و يتمتعون بالنفوذ الأكثر فاعلية من الامام..

اذن كان علي الامام أن يجد لنفسه الطريق الذي يتمكن فيه من أداء رسالته، و تحديد موقفه من الحكم، دون أن يمنحه المبررات القانونية للملاحقة و التنكيل و التصفية..

و كان أروع ما قام به الامام في هذا المجال.. هو الانصراف الي نشر العلم و المعرفة، و اعداد جيل رائد، منفتح في ايمانه و تفكيره، يتولي قيادة الأمة، توجيها و تثقيفا و رعاية، و دفعها الي منطلقات متحررة من جمود التخلف و الجهل الذي أرادته لها الأجهزة المتعاقبة علي الحكم، لكي تبقي في معزل عن الوعي و الفهم لقضاياها المصيرية، و متطلباتها العملية، الذي ربما يخلق للحكم و أجهزته متاعب هو في راحة منها، ما دامت الأمة



[ صفحه 272]



تعيش في سبات الجهل و التخلف و النظر للحاكمين و كأنهم أنصاف آلهة، يجوز لهم ما لا يجوز لغيرهم، و يكفي في اعطاء الشرعية و التبرير لكل انحراف يمارسونه أنهم: حاكمون..

و من هنا نجد أن اهتمام الحكم في الدور الأموي، يتمحض في توجيه الأمة توجيها متخلفا، يبعدها عن أجواء العلم و المعرفة، و يقلص بالتالي في أوساطها دور العلماء و المفكرين.. فقد وظف رسميا في المساجد و المحافل العامة، أناسا من ذوي الاختصاص و الخبرة في حبك الأكاذيب و تنسيقها، و أغدق عليهم من بيت المال، العطاء الجزل و المنح الوفيرة.. ليقصوا علي الناس من أخبار الماضين و سيرهم، و ما جري في الأمم السالفة من حروب و وقائع و أحداث، لم يتعرف عليها التاريخ.. مما يصادف هوي في نفوس العامة و رغبة، يصرفهم عن التفكير في واقع الحكم و مسلكيته، و ما يصدر عنه من انحرافات و تجاوزات علي الشرعية الملتزمة، التي يفترض به اسلاميا الالتزام بها في تصرفاته و سلوكه..

و من أجل أن ينسجم سلوك الحكم مع المنهج الذي رسمه الحاكمون في توجيه الأمة، نجد البلاط الأموي خاليا من أثر للعلماء و أرباب الفكر.. الا من بعض مرتزقة العلماء و منافقيهم الذين صادف سلوكهم المنافق هوي في نفوس الحاكمين، حيث لا ممارسات عملية لهم تصطدم مع المنهج الذي أعدوه لتوجيه



[ صفحه 273]



الأمة، الوجهة التي تنسجم مع رغباتهم و مطامحهم.. و عامرا بالشعراء و أرباب الفخر و الحماسة و حفاظ القصص و حملة الأساطير.. ممن يمثلون في طراز تفكيرهم و سلوكهم الواقع الجاهلي الذي كانت تعيشه الأمة في عهد جاهليتها، و قبل أن تنير آفاقها رسالة الاسلام..

أما في الدور العباسي.. فقد كان منهج التضليل للأمة من قبل الحاكمين معدلا، حيث يختلف الحال هنا عنه في الدور الأموي.. فقد اهتم البلاط العباسي بالعلماء و حملة الفكر، و أغدق عليهم من عطائه و منحه، ولكنه في نفس الوقت فرض عليهم رقابة صارمة تحد من نشاطهم العلمي و الفكري، و تسلبه حريته و استقلاليته، و تحصره في نطاق التبعية العمياء للحكم بما يخدم مصلحته، و يتناسب مع رغباته و مطامحه..

فلم يكن هذا الاهتمام الكبير من جانب الحكم بالعلم و العلماء أمرا واقعيا، بقدر كونه أمرا مصلحيا، و ضرورة حياتية له، فالعباسيون بطبيعة أصالتهم في منبت العلم، كانوا يعتبرون أن العلم أحد أعرق منطلقاتهم الرئيسية التي قام عليها بناء تاريخهم، ولكن ذلك قد لا يستدعي منهم كل ذلك الاهتمام، ما دام استقرار الحكم و ثباته هو الهدف الأسمي الذي يعملون له بجد، و يركزون عليه بقوة..

و من أجل أن نتبين هذه الحقيقة، و نؤكد هذا الافتراض



[ صفحه 274]



الواقعي، علينا أن نقرأ هذا الخبر المثير الذي يحدثنا به الامام الصادق، يقول فيما روي عنه:

.. طلب المنصور علماء المدينة، فلما وصلنا اليه خرج الينا الربيع الحاجب فقال: ليدخل علي أميرالمؤمنين منكم اثنان.. فدخلت أنا و عبدالله بن الحسن، فلما جلسنا عنده.. قال: أنت الذي تعلم الغيب؟..

فقلت: لا يعلم الغيب الا الله..

فقال: أنت الذي يجبي اليك الخراج؟..

فقلت: بل الخراج يجبي اليك..

فقال: أتدري لما دعوتكم؟..

فقلت: لا..

فقال: انما دعوتكم لأخرب رباعكم، و أوغر قلوبكم، و أنزلكم بالسراة، فلا أدع أحدا من أهل الشام و الحجاز يأتون اليكم فأنهم لكم مفسدة.. [1] .



[ صفحه 275]



و ليس من مبرر لهذا الاجراء الغريب الذي اتخذه المنصور، لاضطهاد تلك المجموعة الرائدة من العلماء.. سوي أن سلوكهم العلمي و العملي، لا ينسجم مع مزاج الحكم و مسلكيته، و لا يلتقي مع اتجاهاته و أهدافه، و عدم استجابتهم لدعوته في السير في ركابه، و الاعتراف بشرعيته، تضليلا للرأي العام المسلم، و تأكيدا لقانون الاطاعة لولي الأمر القائم، البعيد عن روح الرسالة و معطياتها.. و الذي حاول المنصور أن يصنف به لنفسه مقاما ليس لأحد أن يتجاوزه بنقد أو اعتراض، يقول في خطاب له يوم عرفة:

«.. أيها الناس انما أنا سلطان الله في أرضه، أسوسكم بتوفيقه و تسديده، و أنا خازنه علي فيئه، أعمل بمشيئته و أقسمه بارادته و أعطيه باذنه، فقد جعلني الله عليكم قفلا، اذا شاء أن يفتحني لأعطياتكم، و قسم فيئكم فتحني، و ان شاء أن يقفلني قفلني..» [2] .



[ صفحه 276]



اذن.. لابد أن نبحث عن دوافع أخري لذلك الاهتمام، تصلح أن تكون تعليلا تاريخيا مقبولا، و الذي لا نستبعده أن هناك دوافع ثلاثة اشتركت في بعثه و تكوينه:

1- الدافع النفسي: فقد كانت هناك منافسة بعيدة الجذور بين العباسيين و الأئمة من أهل البيت، الذين عرفتهم الأمة منارة للعلم و معدنا للحكمة.. دون أن يكون لعناصر الخلافة العباسية أي تميز ملحوظ في هذا المجال عن بقية قطاعات الأمة، و لن يقف العباسيون أمام هذا الموقف الواقعي للأمة من آل علي موقف اللا مبالاة، بل عليهم أن يعملوا من أجل تقليص أهميته.. لكي لا تبقي الأمة مأخوذة بهم و منفعلة بمقامهم، مما قد يسبب للحكم متاعب نفسية و ربما سياسية..

و من هنا نجد المنصور يفصح بمرارة عن شعوره بالغيرة من التفات الأمة المأخوذة نحو الامام الصادق فيقول و نفسه تعتصر ألما: هذا الشجي المعترض في حلقي من أعلم الناس في زمانه..» و كان لابد من صرف انتباه الأمة عنهم.. بخلق جو علمي ملائم تتبناه الخلافة، و تشمله بالعناية و الرعاية، مما يعطيها فرصة محببة، لبلوغ الهدف في اضعاف ذلك الانتباه و الالتفات اليهم..

و يوغل المنصور بعيدا في اهتمامه بذلك، فيأمر عامله علي المدينة بحصر الفتيا و بيان الأحكام بالامام مالك بن أنس دون



[ صفحه 277]



غيره، معرضا بذلك الامام الصادق و من هم علي منهجه في مقاطعة الحكم، برغم أن مالك كان أحد تلامذة الامام الصادق البارزين، و خريجي مدرسته، علي ما نقله أرباب التاريخ و السيرة..

2- الدافع الاجتماعي: فقد كان المناخ الفكري و العلمي يسيطر علي أجواء الأمة، عندما استقر الأمر للخلافة العباسية، و تمت لها السيطرة علي الحكم الاسلامي، و من الطبيعي أن يكون اتجاه الحكم و مسلكيته فكريا منسجما مع المناخ العام للأمة و ملائما له، و هذا أمر تفرضه ضرورة التحفظ علي الحكم و استقراره..

3- الدافع السياسي: فقد كانت الخلافة تحتاج لضمان استقرار الأوضاع، الي من يحفظ لها شعور العامة و ضمان بقائه الي جانبها، و ليس أقدر علي ذلك من العلماء الذين يمثلون الواجهة الروحية للأمة، و القيادة الرائدة لمسيرتها، و الذين لا يمكن أن يغفل دورهم في التأثير النفسي علي أجواء العامة و منطلقاتهم، بعد أن كان تأثر العامة بهم سريعا ، و بما يلقونه من مفاهيم، و ما يطبقونه من أعراف، الي مدي جعله قانونا و مبدءا يفترض بالانسان المسلم أن يلتزم بشرعيته، و يتقيد بحدوده..

و من ذلك مثلا.. المبدأ القائل بلزوم الخضوع للحاكم، باعتباره ولي الأمر القائم، و ضرورة انفاذ حكم حتي لو كان



[ صفحه 278]



علي ضلال، و عدم جواز الخروج عليه و التمرد علي سلطانه، متمسكين لشرعيته بقوله تعالي «أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم» بعد أن فرضوا لولي الأمر عموما يصدق علي المحق و المبطل و العادل و الظالم بعيدا عن واقع المراد من الآية.. الذي ينصرف الي الولي الذي يتناسب الأمر باطاعته مع الأمر باطاعة الله و رسوله..

و الذي نعتقده أن مثل هذه المفاهيم التحريفية، التي فرضها نفاق بعض مرتزقة العلماء الغير الملتزمين، للحاكمين الظلمة.. لم تكن الا من أجل تركيز سلطان هؤلاء و تبرير السكوت عنهم، و أخيرا تحريرهم من رقابة الأمة و حسابها.. و كيف يمكن أن يعترف الاسلام بمثل هذا المبدأ الظالم، الذي يصطدم مع الأسس التي بني عليها الاسلام قاعدته الانسانية، من فرض العدالة، و مقاومة الظلم في شتي أشكاله و صوره، و الاحتفاظ بكرامة الانسان و تحريره من الصنمية و العبودية، و الاستكانة و الذل، و من هنا نجد الحكم يحاول جاهدا التقرب الي العلماء و احتوائهم في اطاره.. خصوصا أولئك الذين يملكون قوة التأثير علي أجواء العامة و منطلقاتهم، و يهتم في ملاحقة من يشعر بعدم انسجامهم مع سلوكه و تصرفاته..

و لنأخذ مثلا علي ذلك الامام مالك بن أنس.. الذي لم يسلم من اضطهاد الحكم و تعدياته، فمن أجل فتوي لم تنسجم



[ صفحه 279]



مع مزاج الحكم كما قيل [3] .. أو من أجل دعمه لثورة محمد ذي النفس الزكية، و فتواه المعروفة بجواز نقض بيعة المنصور - لأنها كانت عن كره - و الالتحاق بثورة محمد [4] - كما نختاره - أمر جعفر بن سليمان عامل المنصور علي المدينة بجلده و التشهير به حتي عيبت كتفه من الضرب [5] .. ثم بعد هذا نجد المنصور يأمر عامله علي المدينة أن يمنع من الأخذ بفتيا أي من العلماء ما عدا مالك [6] ، و يجعله مستشاره الخاص في تعيين القضاء و المفتين.. و يأمر ولاته بلزوم التقيد بأمره و نهيه و عدم ابرام أمر دون مشورته و استطلاع رأيه.. حتي صار موضع احترام الولاة و خشيتهم.. كل ذلك رغم وجود الأساتذة الكبار الذين تخرج عليهم مالك و أخذ العلم عنهم، كالامام الصادق و غيره ممن كان في المدينة من العلماء و أقطاب الفكر.. و ليس ذلك الا من أجل أن سبب الجفوة التي كانت بين الحكم و بين مالك، قد انتهي بفعل انسجام المواقف و وحدة الخط.. اذ ليس من السهل أن يتلاشي ما خلفه موقف مالك الصريح بايجابيته من ثورة محمد ذي النفس الزكية من عميق الجراح في نفس المنصور.. التي لا يجد المنصور لها بلسما غير الانتقام



[ صفحه 280]



و التصفية.. خصوصا بعد أن نجد المنصور يشتد بعنف بالنسبة لهؤلاء الذين ناصروا محمدا و استجابوا لدعوته.. و نقضوا عهد البيعة الذي أبرموه للخلافة العباسية في أعناقهم..

و هل يبقي بعد هذا تفسير مقبول للموقف، سوي أن المنصور وجد في ولاء الامام و انضوائه الي جانب السلطة، انتصارا سياسيا تفوق أهميته أهمية ذلك التجاوز العابر بدعم محمد الذي انتهي مفعوله بالقضاء علي ثورة محمد و ثورة أخيه ابراهيم..

و قد حاول المنصور أن يحتوي الامام الصادق في اطار الحكم عندما دعاه للالتحاق به، بأسلوب كله مكر و خديعة فقد كتب اليه مرة: تصحبنا لتنصحنا..

فأجابه الامام: من أراد الدنيا لا ينصحك، و من أراد الآخرة لا يصحبك.. [7] .

و كانت هذه الاجابة الصريحة من الامام.. رفضا مسؤولا لأساليب المنصور الماكرة و تطلعاته الغير البريئة.. و التي لخص فيها موقفه من الحكم، و رفضه لشرعيته، كما كشف بها الواقع النفسي لأولئك الذين لم يتورعوا عن الانتماء له، و الالتحاق بأجهزته، متجاوزين بانحرافهم هذا، رسالة العلم



[ صفحه 281]



و المعرفة التي هي في جوهرها: ثورة علي الظلم، و نقض لعروش الظالمين..

و قد عبر المنصور في حديث له مع سفيان الثوري أحد تلامذة الامام الصادق.. عن النفاق العباسي للعلماء، و أنه طريق لا هدف، و وسيلة سياسية لغايات مشبوهة، فقد لقيه مرة في الطواف و سفيان لا يعرفه، فضرب بيده علي عاتقه و قال: أتعرفني؟..

قال سفيان: لا ولكنك قبضت علي قبضة جبار..

قال: عظني أباعبدالله!!..

قال: و ما علمت فيما عملت فأعظك فيما جهلت؟..

قال: فما يمنعك أن تأتينا؟..

قال: ان الله نهي عنكم، فقال تعالي: و لا تركنوا الي الذين ظلموا فتمسكم النار..

فمسح أبوجعفر يده به، ثم التفت الي أصحابه فقال: ألقينا الحب الي العلماء فلقطوا الاماكان من سفيان فانه أعيانا فرارا.. [8] .

فالمنصور يلقي الحب للعلماء، من أجل أنم يحتويهم في جهازه، لينافقوه في الطاعة، و يضللوا الأمة باظهار صلاح



[ صفحه 282]



الحكم و هدية بانتمائهم اليه و الرضاء به و التسليم له..

هذه هي أهم الدوافع في نظرنا، التي دعت الحكم العباسي للاهتمام بالعلماء و رعاية مجالس العلم.. و كل واحد من هذه الدوافع لا يقل في أهميته عن الدافع الآخر في كونه منشأ أساسيا لذلك الاهتمام..


پاورقي

[1] بحارالأنوار للمجلسي ج 47 ص 187 عن غوالي اللئالي. و ذكره في مقاتل الطالبيين ص 450 ولكن باختلاف ظاهر... و ان هذا الاستدعاء كان للعلويين بعد واقعة باخمرا و أن الداخل مع الامام هو الحسن بن زيد... أما الحوار فتختلف صورته بين الكتابين بنحو يسير.. فبدل أهل الشام أهل العراق مثلا.. و بدل أوغر قلوبكم.. أغور قليبكم.. و بأي من الروايتين أخذنا فان المطلوب حاصل و ان كنا نميل الي اختيار رواية البحار.. بعدم تعرض المنصور في حواره مع الامام الي قضية محمد ذي النفس الذكية و أخيه ابراهيم.. الا أن ذكر أهل الشام في رواية البحار غريب.. و لعله اشتباه من الراوي و الصحيح أهل العراق كما هو ظاهر.

[2] الطبري ج 8 / 89 .

[3] الانتقاء لابن عبدالبر ص 43 / 44.

[4] ابن الأثير ج 2 ص 11 - الامامة و السياسة ابن قتيبة ص 177.

[5] الانتقاء لابن عبدالبر ص 44 و غيره.

[6] الامامة و السياسة / 179.

[7] كشف الغمة عن تذكرة ابن حمدون.

[8] العقد الفريد ج 3 ص 165.


رد الشبهات في صفحات ناصعات


بسبب انفتاح المسلمين علي الحضارات الوافدة و الأفكار الجديدة التي كانت تهيمن علي البلاد التي فتحها المسلمون خلال القرن الأول و الثاني الهجريين كثرت الشبهات و طغت موجة الأفكار المنحرفة في بلاد المسلمين، فنشطت حركة التصوف و ظهر الجبر و التفويض، ونشط الزنادقة و أصحاب التشبيه و التعطيل و ما الي ذلك... و في هذا المجال كان للامام الصادق عليه السلام و تلامذته دور مشرف فعال في الرد علي هذه الشبهات الكاذبة و صد تلك الموجات الفكرية الشاذة، و قد شهدت الحركة الفكرية في عصر الامام الصادق عليه السلام ظاهرة مميزة من المناظرات و الحوارات للرد علي تخرصات المارقين و شبهات المنحرفين، أصحاب النظريات الباطلة. و كان علي رأس المحاورين الامام جعفر الصادق ابن الامام محمد الباقر عليه السلام.

و هذه نماذج من هذه الحوارات و المناظرات الهادية الي الحق التي كان لها دور أساسي في الحركة الاصلاحية في عصره.

ناظر عليه السلام أهل الأديان المختلفة، و الفرق المتعددة في شتي العلوم و مختلف المواضيع، كما ناظر المرتابين و أهل الضلال و الملحدين و الزنادقة يدعوهم فيها الي سبيل الله و توحيده، و رفض الخضوع لغير سلطان الله و عدم الشرك به، ليخرجهم بذلك من الظلمات الي النور، و يهديهم الي صراط مستقيم، بأسلوب نافذ قوي مراعيا في ذلك المستوي الفكري للمخاطبين و قابليتهم... فكان له من الحجج البوالغ ما رفع به العذر، و أزال الريب.



[ صفحه 91]




الخلاصة


لست أزعم فيما كتبت من هذا الفصل أنني قد وفقت الي عرض جوانب شخصية الامام كلها. فأنا لا أطمع في ذلك لسببين:

أولهما: ان الشواهد التي تركها لنا التاريخ قد خلت من كثير مما يجب ان يروي له. و أنها كثيرة بالغة في بعض مشاركاته و قليلة قلة فائقة في بعضها الآخر.

ثانيهما: ان هذا الفصل هو جزء متمم لكتاب لا شي ء مستقل بنفسه. و قد كتبت في حدود الضرورة الماسة. مع العلم ان شخصية الامام كما ذكرت في المقدمة أحوج ما تكون الي مؤرخين يكرسون له الكثير من الوقت،و الكثير من الجهد، لجمع أخباره و تنسيقها، و التعليق عليها. و في رأيي أنه ما زال من الوقت متسع لتحقيق هذه الخدمة الجلي لتاريخ الاسلام و المسلمين.


آيا خدا روز قيامت ديده مي شود؟


اسماعيل بن فضل گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي ديدن خدا در روز قيامت سؤال كردم؟



[ صفحه 51]



حضرت فرمودند: خدا منزه و مبرا و متعالي است، اي پسر فضل؛ همانا چشمها درك نمي كند مگر آن چيزي را كه رنگ و كيفيت دارد، و خداوند خالق رنگها و كيفيت است. [1] .


پاورقي

[1] أمالي صدوق: ص 410 ح 3.


زوجات


حضرت صادق عليه السلام 3 زن گرفت اول فاطمه بنت الحسين الاثرم بن حسين بن علي بن ابيطالب دوم ام حميده مادر حضرت كاظم عليه السلام بود سوم مادر ابي حنيفه بود و يازده كنيز در حباله او بود كه از اين زوجات 7 اولاد آورد كه 6 پسر و يك دختر بود و برخي ده اولاد نوشته اند كه 7 پسر و 3 دختر داشته اند [1] .


پاورقي

[1] كافي شافي - مصباح - مناقب ص 255 ج 2 دوائر العلوم ص 31.


حديث 050


شنبه

ضع امر اخيك علي احسنه.

رفتار برادرت را به بهترين وجه تفسير كن.

بحار، ج 75، ص 251


زيد بن حسن


از تابعين بود و ابن سعد با اين بيان كه: «فغسل ثم اخرج به علي السرير الي البقيع» به



[ صفحه 527]



مقبره اش در قبرستان بقيع باور دارد.


اخباره بالغائب 11


محمد بن الحسن الصفار: عن علي بن اسماعيل عن محمد بن اسماعيل ابن بزيع، عن سعدان، عن شعيب العقرقوفي قال: بعث معي رجل بألف درهم فقال: اني أحب أن أعرف فضل أبي عبدالله عليه السلام علي أهل بيته، ثم قال: فخذ خمسة دراهم ستوقة فاجعلها في الدراهم، و خذ من الدراهم خمسة فصرها في لبنة قميصك، فانك ستعرف فضله، قال: فأتيت



[ صفحه 75]



بها أبا عبدالله عليه السلام فميزها و أخذ الخمسة فقال: هاك خمستك، و هات خمستنا [1] .

أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: قال أخبرني أبوالحسن علي بن هبة الله قال: أخبرنا أبوجعفر محمد بن علي بن الحسين بن موسي قال: حدثنا أبي قال: حدثنا سعد بن عبدالله، عن محمد بن عيسي، عن محمد بن شعيب، عن أبيه شعيب العقرقفي قال: بعث معي رجل بألف درهم و قال: اني أحب أن أعرف فضل أبي عبدالله عليه السلام، فقال: خذ هذه خمسة دراهم مسترقة، فاجعلها في الدراهم، و خذ من الدراهم خمسة دراهم فصرها في لبنة قميصك، و أنت ستعرف ذلك، قال: ففعلت ذلك، ثم أتيت أبا عبدالله عليه السلام فنشرتها بين يديه و أخذ الخمسة دراهم، فقال: هاك خمستك و هات خمستنا [2] .

ابن شهرآشوب: عن شعيب العقرقوني قال: بعث معي رجل بألف درهم و قال: اني أحب أن أعرف فضل أبي عبدالله عليه السلام علي أهل بيته، فقال: خذ خمسة دراهم مسترقة فاجعلها في الدراهم، و خذ من الدراهم خمسة، فصيرها في لبنة قميصك، فانك ستعرف ذلك، قال: فأتيت بها أبا عبدالله عليه السلام فنشرتها بين يديه، فأخذ الخمسة فقال: هاك خمستك و هات خمستنا [3] .

و رواه صاحب ثاقب المناقب: عن شعيب العقرقفي الحديث بعينه [4] .



[ صفحه 76]




پاورقي

[1] بصائر الدرجات: ص 247 ح 9.

[2] دلائل الامامة: ص 124.

[3] مناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 228.

[4] الثاقب في المناقب: 412 ح 13.


ديدن عجايبي از دريا و آسمان


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: يك فرد عبادتي را انجام مي دهد ولي در آن عمل طالب رضاي الهي نيست بلكه مي خواهد مردم او را به پاكي و نيكي ياد كنند و دوست دارد كار خوبش را به مردم بشناساند. چنين فردي با اين طرز تفكر شرك به خدا دارد.

داوود بن كثير روايت مي كند كه روزي نزديك ابي عبدالله عليه السلام نشسته بودم كه مردي پيش او آمد و گفت: يابن رسول الله به من خبر بده كه علم شما به كجا رسيده است؟ حضرت فرمود: سوال كن. گفت: به من از اين دريا خبر بده كه در آن چيست؟ حضرت فرمود: شنيدن به گوش را بيشتر دوست داري يا ديدن به چشم؟ گفت: ديدن به چشم. آن حضرت برخاست دست من و دست آن مرد را گرفت. رفتيم تا به كنار دريا رسيديم. حضرت چوبي در دست داشت. به دريا زد و فرمود: اي درياي موج زننده به فرمان حق تعالي آن چه در تو پنهان است بر ما ظاهر گردان.

پس دريا شكافته شد و درياي ديگر پديد آمد كه سفيدتر از برف، نرم تر از مسكه و شيرين تر از انگبين بود. گفتم: مولاي من! فدايت شوم، اين آب مخصوص كيست؟ حضرت فرمود: مخصوص حضرت قائم و اصحابش، به درستي كه قائم غايب



[ صفحه 119]



گرداند اين آب را كه بر روي زمين است تا آن را نيابند، آن گاه به حقتعالي تضرع و زاري نمايند. پس اين آب را برايشان ظاهر گرداند تا از اين آب بياشامند. بعد از آن به آسمان نظر كردم. اسبهايي با زين و لجام ديدم كه بال داشتند. گفتم: اي حضرت فدايت شوم اين اسبها از كيست؟ فرمود: از قائم و اصحابش. آن مرد گفت: آيا من به يكي از اي اسبها سوار خواهم شد؟ فرمود: اگر از ياران وي باشي سوار خواهي شد. گفت: آيا از اين آب خواهم آشاميد؟ فرمود: اگر شيعه وي باشي بلي. بعد از آن حضرت چوب را بر دريا زدند و دريا به حالت اول باز آمد.



[ صفحه 120]




كتابه إلي حفص بن غياث في قسمة الغنيمة


عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، وعليّ بن محمّد جميعاً، عن القاسم بن محمّد، عن سليمان بن داوود، عن حفص بن غياث [1] ، قال: كتب إليّ بعض إخواني: أن أسأل أبا عبد الله عليه السلام عن مسائل من السّنن فسألته أو كتبت بها إليه فكان فيما سألته أخبرني عن الجيش إذا غزا أرض الحرب فغنموا غنيمة ثمّ لحقهم جيش آخر قبل أن يخرجوا إلي دار السّلام ولم يلقوا عدوّاً حتّي خرجوا إلي دار السّلام هل يشاركونهم؟ فقال: نعم.

وعن سرية كانوا في سفينة ولم يركب صاحب الفرس فرسه كيف تقسم الغنيمة بينهم؟ فقال: للفارس سهمان وللراجل سهم.

فقلت: وإن لم يركبوا ولم يقاتلوا علي أفراسهم؟

فقال: أرأيت لو كانوا في عسكر فتقدّم الرّجال فقاتلوا وغنموا كيف كان يقسم بينهم ألم أجعل للفارس سهمين وللراجل سهماً وهم الّذين غنموا دون الفرسان. [2] .

وزاد في تهذيب الأحكام: قلت: فهل يجوز للإمام أن ينفل؟ فقال له: أن ينفل قبل القتال فأمّا بعد القتال والغنيمة فلا يجوز ذلك لأنّ الغنيمة قد أحرزت. [3] .



[ صفحه 49]




پاورقي

[1] حفص بن غياث

حفص بن غياث بن طلق بن معاوية بن مالك بن الحارث بن ثعلبة بن ربيعة بن عامر بن جشم بن وهبيل بن سعد بن مالك بن النّخع بن عمرو بن علة بن خالد بن مالك بن أدد أبو عمر القاضي. كوفيّ روي عن أبي عبد الله جعفر بن محمّدعليه السلام وولي القضاء ببغداد الشّرقيّة لهارون ثمّ ولّاه قضاء الكوفة ومات بها سنة أربع وتسعين ومئة.

له كتاب أخبر عدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن سعيد قال: سمعت عبد الله بن أسامة الكلبيّ يقول: سمعت عمر بن حفص بن غياث يقول: وذكر كتاب أبيه عن جعفر بن محمّد وهو سبعون ومئة حديث أو نحوها. وروي حفص عن أبي الحسن موسي عليه السلام. (راجع: رجال النّجاشي: ج1 ص134 الرّقم346 وراجع: الفهرست للطّوسي: الرّقم242، رجال الطّوسي: الرّقم1371 و2318 و6122، رجال ابن داوود: ص448 الرّقم155).

وفي رجال الكشّي: حفص بن غياث عامي(ج2 ص688 ح 733).

[2] الكافي: ج5 ص44 ح2.

[3] تهذيب الأحكام: ج6 ص146 ح 253 وفيه: «الصّفار عن عليّ بن محمّد عن القاسم بن محمّد عن سليمان بن داوود المنقري أبي أيوب قال أخبرني حفص بن غياث...».


ختامه مسك


قال الامام اميرالمؤمنين عليه السلام: جاهدوا في سبيل الله بأيديكم، فان لم تقدروا فجاهدوا بالسنتكم، فان لم تقدروا فجاهدوا بقلوبكم [1] .

با دست هايتان در راه خدا جهاد كنيد، و اگر نتوانستيد، با زبانتان، و اگر نتوانستيد، با دل هايتان جهاد نماييد.



[ صفحه 96]




پاورقي

[1] مستدرك الوسائل، ج 11، ص 16، ح 12303.


الخبز و الماء رأس معاش الانسان و حياته


واعلم يا مفضل ان رأس معاش الانسان و حياته: الخبز و الماء... فانظر كيف دبر الأمر فيهما، فان حاجة الانسان الي الماء أشد من حاجته الي الخبز، و ذلك ان صبره علي الجوع أكثر من صبره علي العطش، و الذي يحتاج اليه من الماء أكثر مما يحتاج اليه من الخبز، لأنه يحتاج اليه لشربه و وضوئه و غسله و غسل ثيابه و سقي انعامه



[ صفحه 59]



و زرعه فجعل الماء مبذولا لا يشتري لتسقط عن الانسان المؤنة في طلبه و تكلفه، و جعل الخبز متعذرا لا ينال الا بالحيلة و الحركة، ليكون للانسان في ذلك شغل يكفه عما يخرجه اليه الفراغ من الأشر و العبث.... ألا تري أن الصبي يدفع الي المؤدب، و هو طفل لم تكمل ذاته للتعليم، كل ذلك ليشتغل عن اللعب و العبث اللذين ربما جنيا عليه و علي أهله المكروه العظيم. و هكذا الانسان لو خلا من الشغل، لخرج من الأشر و العبث و البطر، الي ما يعظم ضرره عليه و علي من قرب منه. و اعتبر ذلك بمن نشأ في الجدة و رفاهية العيش و الترفة و الكفاية، و ما يخرجه ذلك اليه.


كمك به فقرا


روزي فقيري به محضر امام صادق عليه السلام آمد و تقاضاي كمك كرد. آن حضرت برخاست و كنار زنبيلي كه پر از خرما بود، آمد. دو دستش را از خرما پر كرد و به او داد. به همين ترتيب چندين فقير را كمك كرد و اندكي از خرما ماند و آن را براي خود نگه داشت. آن گاه داستان فوق را ذكر نموده و اعتدال در انفاق را سفارش فرمود. [1] .


پاورقي

[1] احقاق الحق، ج 3، ص 158؛ ثواب الأعمال، ص 173؛ تفسير العياشي، ج 2، ص 107.


مقتل يحيي بن زيد


و في أيامه قتل يحيي بن زيد بن علي بن الحسين عليه السلام و ذلك أنه خرج من الكوفة بعد مقتل أبيه زيد و توجه الي خراسان، فسار الي الري، و منها أتي سرخس، ثم خرج و نزل في بلخ علي الحريش بن عبدالرحمن الشيباني، و لم يزل عنده حتي هلك هشام و ولي الوليد. [1] .

و كتب يوسف بن عمرو الي نصر بن سيار يخبره بأمر يحيي، و أنه في منزل الحريش، فطالبه نصر بيحيي فقال له الحريش: لا عمل لي به، فأمر به فضرب ستمائة سوط.

فقال الحريش: والله لو أنه تحت قدمي ما رفعتهما عنه [2] ثم وقعت بعد ذلك حوادث يطول ذكرها، و قامت الحرب بين يحيي و بين نصر، و أرسل نصر ليحيي جيشا عدده عشرة آلاف فارس، و كان يحيي في سبعين رجل فهزمهم يحيي و قتل قائد الجيش عمر بن زرارة.

فارسل نصر جيشا آخر في طلب يحيي، فادركوه بالجوزجان، و وقع القتال بينهم و بين يحيي و أصاب يحيي سهم في جبهته فقتل و قتل أصحابه عن آخرهم، و أخذوا رأس يحيي و سلبوه قميصه. [3] .

كانت شهادة يحيي يوم الجمعة وقت العصر سنة 125 ه و بعث برأسه الي الوليد بن يزيد، فبعثه الي المدينة؛ وجي ء به الي امه ريطة بنت ابي هاشم ابن محمد بن الحنفية فقالت: شردتموه عني طويلا، و أهديتموه الي قتيلا، صلوات الله عليه، و علي آبائه بكرة و أصيلا. [4] .

أما جسده الشريف فصلب بالجوزجان، و لم يزل مصلوبا حتي ظهر ابومسلم الخراساني، و استولي علي خراسان، فانزله و صلي عليه و دفنه، و أمر بالنياحة عليه. [5] .



[ صفحه 131]




پاورقي

[1] زيد الشهيد للسيد عبدالرزاق المقرم ص 176.

[2] ابن الاثير ج 5 ص 127.

[3] الكامل لابن الاثير ج 5 ص 127.

[4] زيد الشهيد للمقرم ص 181.

[5] الكامل لابن الاثير ج 5 ص 127.


محاولة المنصور قتل الإمام


و هنا نعود لذكر بعض ما لقيه الإمام الصادق عليه السلام في عهد المنصور لنأخذ صورة عن الحياة التي كان يحياها الإمام عليه السلام في عهده. و ما من شك أن المنصور



[ صفحه 464]



قد حاول عدة مرات أن يفتك بالإمام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام و أرسل اليه من يحضره عنده عدة مرات.

و قد عزم علي الحج في سنة 147 ه لأجل القبض علي الإمام الصادق عليه السلام فلم يتم له ذلك. [1] .

و لكن هل أن المنصور سجن الإمام الصادق عليه السلام ثم أطلقه أم أنه كان يعزم علي ذلك و يحضره أمامه و يترك عما عزم عليه؟.

و إن بعض المؤرخين قد ذكر أن المنصور قد حبس الإمام الصادق عليه السلام [2] و بعضهم لم يتعرض لذلك كما أن أكثرهم قد أهمل كثيرا من الحوادث التي جرت في عهد المنصور علي أهل البيت عليهم السلام و بالأخص أخبار الإمام الصادق عليه السلام.

و نحن بعد ذكرنا لبعض أخبار الإمام عليه السلام مع المنصور نستطيع أن نقف علي كثير من الحقائق:

حدث الربيع حاجب المنصور قال: لما استقرت الخلافة لأبي جعفر المنصور قال لي: يا ربيع ابعث إلي جعفر بن محمد.

قال الربيع: فذهبت اليه و قلت: يا أباعبدالله أجب أميرالمؤمنين فقام معي، فلما دنونا من الباب قام الإمام الصادق فحرك شفتيه ثم دخل فسلم فلم يرد المنصور السلام، ثم رفع رأسه اليه فقال:

يا جعفر أنت الذي ألبت علي؟

فاعتذر اليه إلامام حتي سكن غضبه، فقال: اجلس أباعبدالله، ثم دعا بمدهن غالية، فجعل يطيبه بيده و الغالية تقطر من بين أنامل المنصور، ثم قال: انصرف أباعبدالله، و قال: يا ربيع اتبع أباعبدالله جائزته و ضاعفها.

قال الربيع: فخرجت فقلت: يا أباعبدالله شهدت ما لم تشهد و سمعت ما لم تسمع، و قد دخلت و رأيتك تحرك شفتيك عند دخولك اليه، أشي ء تؤثره عن آبائك الصالحين؟

فقال الصادق: حدثني أبي عن أبيه عن جده أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم كان إذا حزبه أمر دعا بهذا الدعاء، و كان يقول: هو دعاء الفرج:

اللهم احرسني بعينك التي لا تنام، و اكفني بركنك الذي لا يرام، و احفظني بعزك الذي لا يضام، و اكلأني في الليل و النهار، و ارحمني بقدرتك علي،



[ صفحه 465]



أنت ثقتي و رجائي، فكم من نعمة أنعمت بها علي قل لك بها شكري، و كم من بلية ابتليتني بها قل بها لك صبري، و كم خطيئة ركبتها فلم تفضحني، فيا من قل عند نعمته شكري فلم يحرمني، و يا من قل عند بلائه صبري فلم يخذلني، و يا من رآني علي الخطايا فلم يعاقبني، يا ذا المعروف الذي لا ينقضي أبدا، و يا ذا الأيادي التي لا تحصي عددا، و يا ذا الوجه الذي لا يبلي أبدا، و يا ذا النور الذي لا يطفأ سرمدا! أسألك أن تصلي علي محمد و علي آل محمد كما صليت و باركت و ترحمت علي ابراهيم، و أن تكفيني شر كل ذي شر، بك أدرأ في نحره و أعوذبك من شره، و أستعينك عليه. اللهم أعني علي ديني بدنياي، و علي آخرتي بالتقوي، و احفظني فيما غبت عنه، و لا تكلني إلي نفسي فيما حضرته. يا من لا تضره الذنوب و لا تنقصه المغفرة اغفر لي ما لا يضرك، وهب لي ما لا ينقصك. يا الهي أسألك فرجا قريبا و أسألك العافية من كل بلية، و أسألك الشكر علي العافية، و أسألك دوام العافية. و أسألك الغني عن الناس، و لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم. اللهم بك أستدفع مكروه ما أنا فيه، و أعوذ بك من شره يا أرحم الراحمين. [3] .

و بهذا فقد رد الله كيد المنصور و دفع عن الإمام شره لأنه عليه السلام عليه من الله جنة واقية.

كما حدث الربيع مرة أخري بأن المنصور أرسله لاستقدام جعفر الصادق عليه السلام لشي ء بلغة عنه فلما وافي قال الحاجب:

أعيذك بالله من سطوة هذا الجبار فاني رأيت ضرره عليك شديدا.

فقال الإمام الصادق عليه السلام: علي من الله جنة واقية تعينني إن شاء الله. استأذن لي عليه فلما دخل الإمام عليه السلام دار بينهما حديث طويل و كان الإمام يجيب عما يوجه اليه المنصور من تهم حتي هدأ غيظه و تصاغر أمام قوة الإيمان و سلطان الحق، و قال المنصور: صفحت عنك لعذرك و تجاوزت عنك لصدقك فحدثني بحديث أنتفع به و يكون لي زاجرا عن الموبقات.

فقال الصادق عليه السلام: عليك بالحلم فانه ركن العلم، و املك نفسك عند أسباب القدرة فانك إن تفعل ما تقدر عليك كنت كمن شفي غيظا و تداوي حقدا، و يحب أن يذكر بالصولة، و اعلم بانك إن عاقبت مستحقا لم تكن غاية ما توصف به الا العدل، و الحال التي توجب الشكر أفضل من الحال التي توجب الصبر، فقال المنصور: و عظت فأحسنت و قلت فأوجزت.



[ صفحه 466]



و كان المنصور كلما دخل المدينة فلا يهمه أمر إلا الوقيعة بأبي عبدالله و يسلك إلي ذلك مختلف الطرق و شتي الوسائل، و لكن الإمام عليه السلام كان بقوة إيمانه و التجائه إلي ما وعد الله المؤمنين من الدفاع عنهم، فهو لا يهتم و لا يخشي بطشه.

و أرسل اليه مرة أخري و هو بالمدينة - كما حدث الربيع -، و قال: انطلق في وقتك هذه علي أخفض جناح و ألين مسير فان استطعت أن تكون وحدك فافعل، حتي تأتي أباعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام و قل له: هذا ابن عمك يقرئك السلام و يسألك المصير اليه في وقتك هذا، فان سمح بالمسير معك، و إن امتنع بعذر أو غيره فاردد الأمر اليه في ذلك.

قال الربيع: فصرت إلي بابه فوجدته في دار خلوته معفرا خديه، مبتهلا بظهر يديه، قد أثر التراب في وجهه و خديه، فأكبرت أن أقول له شيئا حتي فرغ من صلاته و دعائه، ثم انصرف بوجهه.

فقلت: السلام عليك يا أباعبدالله فقال: و عليك السلام ما جاء بك؟ فأخبرته الخبر.

فقال: يا ربيع (ألم يأن للذين آمنوا أن تخشع قلوبهم لذكر الله و لا تكونوا كالذين أوتوا الكتاب من قبل أفطال عليهم الأمد فقست قلوبهم...).

و يحك يا ربيع (أفأمن أهل القري أن يأتيهم بأسنا بياتا و هم نائمون أو أمن أهل القري أن يأتيهم بأسنا ضحي و هم يلعبون، أفأمنوا مكر الله و لا يأمن مكر الله إلا القوم الخاسرون) ثم قال: و عليه السلام، ثم اقبل علي صلاته، ثم صرف إلي وجهه فقلت هل بعد السلام شي ء؟ فقال: قل له: (أرأيت الذي تولي و أعطي قليلا و أكدي أعنده علم الغيب فهو يري).

ثم قال له: بلغه إنا قد خفناك و خافت لخوفنا النسوة، فان كففت و إلا أجرينا اسمك في كل يوم خمس مرات، إن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: أربع دعوات لا يحجبن عن الله: دعاء الوائد لولده، و الأخ بظهر الغيب لأخيه، و المظلوم، و المخلص.

و أرسل اليه محمد بن الربيع، و أمره أن يأتيه به علي الحالة التي هو عليها و قال: امض الي جعفر بن محمد فتسلق علي حائطه و لا تفتح عليه بابا فيغير بعض ما هو عليه، ولكن أنزل عليه نزولا فامتثل ما أمره.

قال محمد بن الربيع: فوجدته قائما يصلي، فلما سلم من صلاته، قلت: أجب أميرالمؤمنين.



[ صفحه 467]



فقال عليه السلام: دعني ألبس ثيابي. فقلت: ليس إلي تركك من سبيل، إلي أن جاء به علي حالته و أدخل علي المنصور، فلما نظر اليه قال:

يا جعفر ما تدع حسدك و بغيك علي أهل هذا البيت من بني العباس، و ما يزيدك ذلك إلا شدة الحسد و ما تبلغ به ما تقدره.

فقال عليه السلام: و الله ما فعلت شيئا من هذا، و لقد كنت في ولاية بني أمية و أنت تعلم أنهم أعدي الخلق لنا و لكم، و انهم لا حق لهم في هذا الأمر، فو الله ما بغيت عليهم و لا بلغهم عني سوء مع جفاهم الذي كان بي، و كيف أصنع هذا؟ و أنت ابن عمي و أمس الخلق بي رحما. فأطرق المنصور ساعة ثم رفع و سادة إلي جنبه، فأخرج إضبارة كتب فرمي بها اليه و قال: هذه كتبك إلي خراسان تدعوهم إلي نقض بيعتي و أن يبايعوك دوني.

فقال عليه السلام: و الله ما فعلت و قد بلغت من السن ما قد أضعفني عن ذلك لو أردته، فصيرني إلي بعض حبوسك حتي يأتيني الموت فهو مني قريب.

فقال: لا و لا كرامة، ثم أطرق و ضرب يده إلي السيف فصل منه مقدار شبر ثم رد السيف و قال: يا جعفر أما تستحي مع هذه الشيبة و مع هذا السن أن تنطق بالباطل، و تشق عصا المسلمين؟ تريد أن تريق الدماء و تطرح الفتنة بين الرعية و الأولياء؟

فقال عليه السلام: لا و الله ما فعلت و لا هذه كتبي و لا خطي و لا خاتمي، ثم أقبل علي جعفر يعاتبه و جعفر يعتذر اليه، ثم رفع رأسه و قال: أظنك صادقا. [4] .

و عن عبدالله بن أبي ليلي قال: كنت بالربذة مع المنصور و كان قد وجه إلي أبي عبدالله، فأتي به فلما جي ء به صاح المنصور: عجلوا به قتلني الله إن لم أقتله. فأدخل عليه مع عدة جلاوزة فلما انتهي إلي الباب، رأيته قد تحركت شفتاه و دخل فلما نظر اليه المنصور، قال: مرحبا يا ابن عم مرحبا يا ابن رسول الله فما زال يرفعه حتي أجلسه علي وسادته. ثم خرج فسأله ابن أبي ليلي عما قاله عند دخوله علي المنصور، فأجابه الإمام: نعم إني قلت:

ما شاء الله ما شاء الله لا يأتي بالخير إلا الله، يصرف السوء إلا الله ما شاء الله ما شاء الله كل نعمة فمن الله، ما شاء الله و لا حول و لا قوة إلا بالله. و عن صفوان بن مهران الجمال قال: رفع رجل من قريش المدينة من بني مخزوم إلي أبي جعفر المنصور أن جعفر بن محمد بعث مولاه المعلي بن



[ صفحه 468]



خنيس بجباية الأموال من شيعته، و انه كان يمد بها محمد بن عبدالله، فكاد المنصور أن يأكل كفه علي جعفر غيظا و كتب إلي أمير المدينة أن يسير اليه جعفر بن محمد، و لا يرخص له في التلوم و المقام. فلما بلغه قال لي: تعهد راحلتنا فإنا غادون في غد إن شاء الله إلي العراق، فلما أصبح أبوعبدالله رحلت له الناقة، و سار متوجها إلي العراق حتي قدم مدينة أبي جعفر، فاستأذن و أذن له، فلما رآه قربه و أدناه، ثم أسند قصة الرافع علي أبي عبدالله فقال الصادق عليه السلام: معاذ الله، قال المنصور، تحلف علي براءتك، إلي أن قال المنصور: إني أجمع الساعة بينك و بين الرجل الذي رفع عنك حتي يواجهك، فجي ء به و اعترف أمام جعفر بصحة ما رفعه عنه. فقال أبوعبدالله: تحلف أيها الرجل؟ قال: نعم ثم ابتدأ الرجل باليمين، فقال الصادق: لا تعجل في يمينك.

ثم حلفه بما أراد و انتقم الله من الساعي عاجلا.

و عن محمد بن عبدالله الاسكندري قال: كنت من ندماء المنصور و خاصته فدخلت عليه فوجدته مغتما، فقلت: ما هذا يا أميرالمؤمنين؟ فقال لي: يا محمد لقد قتلت من أولاد فاطمة مقدار مائة و بقي سيدهم و إمامهم، فقلت له من؟ قال: جعفر الصادق، فقلت: يا أميرالمؤمنين انه رجل أنحلته العبادة و اشتغل بالله عن طلب الملك و الخلافة، فقال: يا محمد و قد علمت انك تقول به و بإمامته، ولكن الملك عقيم، و قد آليت علي نفسي أن لا أمسي عشيتي هذه أو أفرغ منه.

قال محمد: ثم دعا سيافا و قال له: إذا أنا أحضرت أباعبدالله و شغلته بالحديث و وضعت قلنسوتي من رأسي، فهي العلامة بيني و بينك فاضرب عنقه، ثم أحضر أباعبدالله فرأيت المنصور يمشي بين يديه و استقبله و أجلسه علي سريره. ثم قال: سل حاجتك يا ابن رسول الله، قال: أسألك أن لا تدعوني.... [5] .

و نحن نستظهر من هذه الحوادث عدة أمور:

1 - إن حنق المنصور علي الإمام و محاولته الفتك به لم يكن لباعث عداء متأصل فهو قد اتصل به أيام المحنة و سمع الحديث و كان من المؤازرين له إذ المنصور كان من أكبر الدعاة للعلويين، و قد بايع محمد ذي النفس الزكية و كان يدعو الناس للثورة علي الأمويين باسم العلويين.



[ صفحه 469]



ولكن المنصور عندما ولي الحكم و تحول اليه الأمر تنكر لأبناء عمه فكان حرصه علي ملكه يدعوه لأن يقضي علي أعظم شخصية منهم تتجه اليها أنظار العالم الإسلامي، فقد كان موقف الإمام في عصر انتشار العلم و شهرته التي ملأت الآفاق تقض مضجع المنصور و تنكد عليه عيشه، فوجود الإمام الصادق كان من أخطر المشاكل التي تواجهها دولة العباسيين، لأنهم جلبوا قلوب الناس بالغضب علي أمية، لسوء السيرة التي ارتكبوها مع أبناء علي، فنالوا بذلك السلطان الذي ساعدهم الحظ علي الحصول عليه، فتظاهروا بالدين مع أن أعمالهم لا يمكن التوفيق بينها و بين نظم الإسلام الواقعية.

و الإمام الصادق عليه السلام لعظيم منزلته كانت تتجه اليه الأنظار، فبمجرد إنكاره علي الدولة يشتد جانب المنكرين من العلويين و غيرهم، فيتسع ميدان المؤاخذات. و الدولة في دورها الجديد لا يمكنها أن تقف تجاه حزب العلويين و غيرهم، لذلك نري المنصور وقف بين السلب و الايجاب في قضية الإمام الصادق، فهو يعزم علي قتله مجازفا في ذلك ولكن دهاءه و حذره من سوء العاقبة يدعو إلي التريث، فكان يتظاهر بالعطف، حتي حان الزمن و حصلت الفرصة.

2 - اتضح لنا من حديث إضبارة الكتب المزورة أن ذلك العمل يدل علي وجود قوة متكاتفة من الدخلاء في الإسلام علي السعي بكل جهد لتفريق الأمة، و إيقاد نار الفتنة بتزوير الكتب علي الإمام الصادق و انتحال الأقوال الت يسلب لب المنصور سماعها، و يخرج عن حدود اتزانه فيخاطب الإمام بتلك اللهجة القاسية التي لا تصدر إلا عن جاهل لا يعرف ما يقول.

و إن كنت لا أستبعد التزوير من المنصور نفسه، أو من رجال بلاطه و علي أي حال، فان الدخلاء في صفوف المسلمين يجهدون في إيقاد نار الفتنة لحصول ثورة دموية، فيقفون موقف المتفرج و أينما أصابت فتح، فانهم يأملون بقتل الإمام الصادق حصول اضطراب و حوادث تؤدي إلي ضعف الدولة الفتية و انحلالها، لأنهم يعلمون ما لأهل البيت في قلوب المسلمين من الولاء، و أن الإمام الصادق هو الذي تجب طاعته، و تحرم مخالفته، و هم الذين يسميهم المنصور بالأوغاد. و في الحقيقة هم علماء دار الهجرة، و فيهم خيرة الشباب النابه، و كذلك في سائر الأمصار.

و المحصل إن مسألة تزوير الكتب لا تخلو من اثنين: إما هؤلاء القوم الذين يريدون ضعف الأمة الإسلامية، و إما المنصور و رجالاته أرادوا أن يكون لهم طريقا لقتل الإمام و عذرا به يعتذرون للمنكرين عليهم، و لكن الله رد



[ صفحه 470]



مكر الجميع، و خيب سعيهم، و كان عليه من الله جنة واقية.

3 - يظهر من رواية صفوان الجمال المتقدمة المتقدمة أن الإمام الصادق دخل بغداد، و أفاد الناس بها من علمه «و إن بالجانب الغربي من بغداد علي ضفة الفرات شمال جسره الغربي اليوم المعروف بالجسر القديم مكان يعرفه الناس بمدرسة الصادق، و ليس فيه اليوم أثر بين، و لعله أفاد الناس فيه عند مجيئه إلي بغداد علي عهد المنصور». [6] .

و الغريب أن الخطيب البغدادي [7] لم يذكره، ولكن لا يستغرب ذلك ممن نشأ في عصر احتدام التعصب الطائفي، و لا تجهل نفسية الخطيب.

4 - إن المنصور مهما بلغت به الحالة من الشذوذ و الانحراف عن الإمام الصادق، و مهما بلغ من عدائه و بغضه لا يجهل منزلة الإمام، و يعرف له قدره. و لقد حاول أن يستميله و يجلب وده، و لكن الإمام ابتعد عنه، و أعلن سخطه عليه و علي ولاته، كما اتضح من سرته، فكان اهتمام المنصور بأمره أعظم من كل أحد، لأن الملك عقيم، و لا يقف أمام تركيز دعائمه شي ء، فقد أسرف المنصور في سفك الدماء في سبيل ذلك، حتي قتل أقرب الناس اليه و أمسهم رحما به، لقد قتل عمه عبدالله بن علي.

يحدثنا المسعودي: أن المنصور سلم عبدالله بن علي إلي أبي الأزهر المهلب ابن أبي عيسي، فلم يزل عنده محبوسا، ثم أمره بقتله، فدخل عليه و معه جارية له، فبدأ بعبد الله، فخنقه حتي مات، ثم مده علي الفراش، ثم أخذ الجارية ليخنقها، فقالت: يا عبدالله قتلة غيره هذه، فكان أبوالأزهر يقول: ما رحمت أحدا قتلته غيرها، فصرفت وجهي عنها، و أرت بها فخنقت، و وضعتها معه علي الفراش. [8] .

كما يتضح لنا أن المنصور كان يخشي دعوة الإمام الصادق، و كان يتهيبه في نفسه، فهو يشعر بالتصاغر أمام هيبة الإمام، مهما بلغت هيبة المنصور المصطنعة، و مهما كانت عظمته في ملكه.



[ صفحه 471]



و قد كان الإمام الصادق مجاب الدعوة و عرف الناس عنه ذلك، فهو يلجأ إلي الله تعالي في كل ما يهمه، و يفزع اليه في شدائده، إذ الدعاء سلاح المؤمن و مخ العبادة.

و قد شاهد المنصور كثيرا من ذلك، كدعاء الإمام الصادق علي حكيم ابن عياش الكلبي شاعر الأمويين مفتخرا بقتل زيد بن علي بقوله:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم نر مهديا علي الجذع يصلب



و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان أزكي من علي و أطيب



قال ابن حجر: فجاء رجل إلي جعفرالصادق فقال: هذا ابن عياش ينشد للناس هجاءكم بالكوفة. فقال: هل علقت بشي ء منه؟ قال: نعم، فأنشده الأبيات، فرفع جعفر يديه، فقال: اللهم إن كان كاذبا، فسلط عليه كلبك، فخرج حكيم، فافترسه الأسد. [9] .


پاورقي

[1] النجوم الزاهرة لجمال الدين الا تابكي ج 2 ص 6.

[2] طمط النجوم الغوالي للعصامي المكي ج 3 ص 239.

[3] عيون الأدب و السياسة لأبي الحسن علي بن عبدالرحمن بن هذيل ص 163.

[4] البحار ج 12.

[5] البحار ج 11 ص 124.

[6] حياة الإمام الصادق لشيخنا المظفر ج 1 ص 146.

[7] هو أحمد بن علي بن ثابت بن أحمد بن مهدي البغدادي، أبوبكر الخطيب المتوفي سنة 463 ه تفقه علي مذهب الشافعي، و رحل إلي نيسابور في سنة 415 ه، لاضطراب الأحوال ببغداد، و حدوث التعصب بين المذاهب، و قد آذاه الحنابلة و استتر في فتنة البساسيري و خرج الي الشام، لأنه كان علي مذهب أحمد بن حنبل، قال ابن الجوزي: فما عنه أصحابنا لما رأوا من ميله الي المبتدعة و آذوه، فانتقل إلي مذهب الشافعي و تعصب في تصانيفه. كما أن الحنفية حملوا عليه و فسقوه.

[8] مروج الذهب ج 3 ص 230.

[9] الاصابة ج 1 ص 395.


هل تؤاخذ الأمة بقول الفرد


و لم يكف خصوم هشام صوغ تلك العبارات و اختراع تلك الحكايتت في ذمه و الحط من كرامته، حتي تجاوزوا الحد في ذلك، و نسبوا تلك الآراء المفتعلة لمجموع الشيعة، و هذا من الخطأ الفاحش.

و لو سلمنا جدلا أن هشام بن الحكم كان يعتقد بما نقل عنه (و العياذ بالله) فهل يصح لهم أن يجعلوا ذلك الرأي لمجموع الشيعة، و أن تلك العقائد المكذوبة هي من عقائد الشيعة؟ و هل يصح لهم مؤاخذة الكل بجريمة الجزء؟ و هذا أمر لا يبرره منطق سليم، لأن جميع الهيئات و الطوائف في المجتمع الانساني لا تخلو من أفراد يحطون من قدرها و يسيؤون الي سمعتها!!

و قد استساغوا ذلك في حق الشيعة بنسبة الآراء الفردية لمجموع الأمة، و هذا كثير لا حصر له و لسنا بصدده الآن.

و كما قلنا: اذا سلمنا جدلا بصحة ما يقولونه في هشام (و ليس لقولهم نصيب من الصحة) فهل يصح أن يجعل ذلك الرأي لمجموع الشيعة؟

و قد سلك هذه الطريقة الملتوية و ارتكب هذا الخطأ الفاحش جماعة من القدماء و بعض المتأخرين و لم يكتفوا بالافتراء علي هشام بل جعلوا ذلك لمجموع الشيعة افكا و زورا. و علي سبيل المثال نذكر ما يقول الخياط المعتزلي في كتابه الانتصار، بعد أن ذكر تلك المفتريات عن هشام بن الحكم منتصرا لأشياخه، و مقلدا للجاحظ في افكه و بهتانه.

قال: الرافضة تعتقد أن ربها ذو هيئة و صورة، يتحرك و يسكن، و يزول



[ صفحه 102]



و ينتقل، و أنه غير عالم فعلم. الي أن يقول: هذا توحيد الرافضة بأسرها الا نفر منهم سير صحبوا المعتزلة و اعتقدوا التوحيد، فنفتهم الرافضة عنهم و تبرأوا منهم.

أما جملتهم و مشايخهم مثل هشام بن سالم، و شيطان الطاق، و علي بن ميثم، و هشام بن الحكم، و السكاك، فقولهم ما حكيت عنهم.

ثم يقول: الرافضة تقول: ان ربها جسسم ذو هيئة و صورة، يتحرك و يسكن و يزول و ينتقل.

فهل علي وجه الأرض رافضي الا و هو يقول: ان الله صورة.

و يروي في ذلك الروايات و يحتج فيه بالأحاديث عن أئمتهم الا من صحب المعتزلة منهم. الي آخر أقواله و تقولاته في كتاب الانتصار في مواطن متعددة.

و لا أريد مناقشة هذا الافتراء و الدس، و هذه الأقوال التي لا ربط لها بالحقيقة، و لا مساس لها بالواقع، و لكن من الحق أن نؤاخذه بهذا الانحراف، و نحاسبه علي هذا الشذوذ في سلوك تلك الخطة الملتوية، و قد سار علي هذا اكثير ممن كتب عن الشيعة بدون تفكير و تدبر، و ذكروا فرقا للشيعة بأسماء من ينسبون اليهم رأيا فرديا، و هو افتراء و تقول بالباطل.

و لئن صح هذا السلوك و استساغوا هذه اللغة فيصح للشيعة عندئذ هذا الاستعمال فيقيسوا مجموع الأمة بالفرد و ينسبوا الآراء الفردية للجميع.

و قد اشتهر جماعة من علماء المذاهب الأخري و المقدمين عندهم بشذوذ في الآراء و فساد في الاعتقاد و اليك منهم:

1- شهاب الدين يحيي بن حبش، فقد اشتهر عنه أنه كان زنديقا، و له عقيدة الانحلال و التعطيل، و له أشياء منكرة، و كان بارعا في علم الكلام مناظرا محجاجا [1] .

2- محمد بن جمال الباجريقي الشافعي المعروف بالشمس، و قد عرف بالزندقة و الالحاد، و له أتباع ينسبون اليه، و يعكفون علي ما كان يعكف عليه [2] .

3- الرفيع الجيلي الشافعي قاضي القضاة بدمش المتوفي سنة 642 ه.

قال ابن شهبة في تاريخه: انه كان فاسد العقيدة دهريا مستهزءا بأمور الشريعة.



[ صفحه 103]



و يقول ابن العماد: انه سار سيرة فاسدة. مع قلة دين و فساد عقيدة، مع استعمال المنكرات و حضور صلاة الجمعة سكرانا [3] .

4- عبدالله بن محمد بن عبدالرزاق الحربوي بن الخوام الشافعي، فانه نسب الوزير رشيد الدولة الربوبية بتقريضه تفسيره حتي قال شاعر وقته:



يا حزب ابليس ألا فابشروا

ان فتي الخوام قد أسلما



و كان فيما قال في كفره

ان رشيد الدين رب السما



و قال لي شيخ خبير به

ما أسلم الشيخ بل استسلما [4] .

فهل يصح هنا أن نؤاخذ الأمة بهذا الرأي الفردي، كما أخذوا الشيعة بما ينسب للحسن بن هاني الشاعر الأندلسي في مدحه للمعز بقوله:



ما شئت لا ما شاءت الأقدار

فاحكم فأنت الواحد القهار



و قالوا: ان الشيعة بلغوا في الغلو درجة بعيدة، و مثلوا له بقول الحسن بن هاني. [5] .

و مما يؤسف له أن هذا القول صدر من مثقف من أبناء عصر النور، فما قولنا في أبناء العصور المظلمة. و هذا القول هو أحد الدواعي التي ألجأتنا الي اعطاء هذه الصورة و اثبات هذا العرض.

5- محمد بن العلي أبو عبدالله الحكيم الترمذي الشافعي.

كان يفضل الأولياء علي الأنبياء، و قد ألف كتابا في ذلك سماه ختم الولاية، و قال: ان للأولياء خاتما كما ان للأنبياء خاتما، و انه يفضل الولاية علي النبوة محتجا بالحديث: «الأولياء يغبطهم النبيون و الشهداء». و قال: لو لم يكونوا أفضل منهم لم يغبطوهم. [6] .

6- الركن عبدالسلام بن وهب بن عبدالقادر الجيلاني الحنبلي المتوفي سنة 611 ه

كان داعية للانحلال و حكم بكفره، و كان يخاطب النجوم و يقول لزحل: أيها الكوكب الدري المضي ء المنير أنت تدبر الأفلاك و تحيي و تميت و أنت الهنا. و ل في حق المريخ من هذا الجنس. [7] .

7 - صدقة بن الحسين البغدادي الحنبلي المتوفي سنة 267 ه.



[ صفحه 104]



كان بارعا في فقههم و أصولهم، و المقدم في عصره عندهم، مع سوء اعتقاده و فساد رأيه، ورداءة مذهبه. قال ابن الجوزي في المنتظم: انه يعترض علي القدرة، و أورد له من الشعر ما يدل علي سوء معتقده. كقوله:



لا توطنها فليست بمقام

و اجتنبها فهي دار الانتقام



أتراها صنعة من صانع

أم تراها رمية من غير رام



و قد وضعوا فيه مناما بعد موته عندما سئل عن حاله فقال: غفرلي بتميرات تصدقت بها علي أرملة [8] .

8- اسماعيل بن عليا الملقب بخفر الدين الفقيه الحنبلي المتوفي سنة 616 ه. كان من المشهورين في علم الكلام، قرأ المنطق و الفلسفة علي ابن مرقيس الطبيب النصراني، و كان يتردد عليه الي بيعة النصاري، و صنف كتابا سماه نواميس الأنبياء، يذكر أنهم كانوا حكماء، كهرمس، و أرسطاطاليس و كان متسامحا في دينه متلاعبا به، الي آخر ما نقل عنه من الآراء الفاسدة، و الأمور القبيحة [9] .

كان أحد العلماء العارفين بالمذهب، و نسبت اليه أشياء قبيحة و آراء فاسدة [10] .

9- ابراهيم الملقب بشمس الدين الحنبلي المتوفي سنة 610 ه.

10 - ابراهيم بن يوسف أبواسحاق الأوسي المالكي المتوفي سنة 611 ه المعروف بابن المرأة، كان فقيها مالكيا غلب عليه علم الكلام. ذكره ابن حبان في زنادقة أهل الأندلس [11] .

11- أبومعن النميري من كبار المعتزلة، قال ابن قتيبة: و من المشهور عنه أنه رأي قوما يتعادون الي الجمعة لخوفهم فوت الصلاة فقال: انظروا الي البقر أنظروا الي الحمر. ثم قال لرجل من اخوانه: أنظر ما صنع هذا العربي بالناس؟ [12] .

12 - و محمد اللوشي الغرناطي المتوفي سنة 776 ه فقد نسب الي الزندقة و الالحاد و الانحلال، و الخروج عن الدين، و انتقاص النبي صلي الله عليه و آله سلم الي غير ذلك مما اتصف به [13] .



[ صفحه 105]



و غير هؤلاء ممن يطول المقام يبسط القول فيهم، كالشيخ نجم الدين بن خلكان [14] و اسماعيل بن عبدالله الرعيني، و الفخر الرازي المؤرخ الكبير و المفسر الشهير [15] و أبوحيان التوحيدي الشافعي و غيرهم ممن رمي بالالحاد و الزندقة و سوء العقيدة و نسبت اليه آراء فاسدة.

و اذا أردنا أن نتوسع في الموضوع و نرجع الي أعيان المذاهب و من عليهم مدار أحكامها فالأمر أفظع.

فهذا محمد بن الحسين الشيباني المتوفي سنة 189 ه، و هو عماد المذهب الحنفي و قوامه، و عليه مدار أحكامه، لما قام به من التأليف و نشر المذهب، و اذا صح التعبير فنقول: هو امام المذهب الحنفي الثاني، و مع هذا فقد رموه بالارجاء و غيره، كما حكي عن أحمد بن حنبل أنه قال فيه: انه مرجي ء.

و قد رد شريك القاضي شهادته و وقعت بينه وب ين أبي يوسف منافرة، فكان أبويوسف يقول: محمد بن الحسن جهمي. الي غير ذلك من الأقوال فيه [16] و من أعيان الحنفية: بشر بن غياث المريس المتوفي سنة 218 ه فقد و صفوه: بأنه ضال مبتدع، و نص أبوزرعة علي زندقته، و قال الأزدي: انه علي غير طريقة الاسلام. و انه كان ينكر عذاب القبر و سؤال الملكين، و الصراط و الميزان، الي آخر ما روي عنه من الأقوال المنكرة، و الآراء الفاسدة [17] .

و كذلك محمد بن شجاع الثلجي المتوفي سنة 267 ه. من فقهاء الحنفية، و له الرياسة في وقته، و قد نسب الي البدعة.

سئل عنه أحمد بن حنبل فقال: مبتدع صاحب هوي. و قال الساجي: ان محمد بن شجاع كان كذابا، احتال في ابطال حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نصرة لأبي حنيفة.

و قال ابن الجوزي: كان يضع الحديث في التشبيه و ينسبه لأهل الحديث [18] .

هذا عرض تاريخي موجز لجماعة اتهموا بسوء الاعتقاد فتحملوا مسؤوليته دون غيرهم، و بوسعنا أن نذكر من الشخصيات العظيمة التي نسبوا اليها آراء



[ صفحه 106]



فاسدة و مذهب ذميمة، كأبي الحسن الأشعري [19] امام أهل السنة، و شيخ الطريقة في الاعتقاد فقد و صفوه بالبدعة و الضلالة، و انه أنكر نبوة محمد صلي الله عليه و آله و سلم بعد موته، كما أنكر عذاب الله للعصاة و الكفار، و أنه تعالي لا يجازي المطيعين علي ايمانهم و طاعتهم. و كان يقول: بتكفير العوام [20] الي غير ذلك مما نسبوه له، و ما اتهموه فيه. و كذلك ابن تيمية و ابن القيم الجوزية و تاج الدين السبكي و غيرهم.

اننا لا نستعمل تلك الطريقة الملتوية، و ذلك القياس المعكوس، فلا نقيس الأمة بالفرد، و لا نؤاخذ السليم بالسقيم، بل نتثبت في الحكم علي الشخصيات الاسلامية، فلا نتسرع بقبول الاتهام ما لم يتضح الأمر، لأننا قد عرفنا أثر ذلك التطور الذي حدث في البلاد الاسلامية، فهو عامل من أخطر العوامل التي لعبت دورها في الحياة العقلية، في تلك العصور الماضية.

الي جانب ذلك يلزمنا أن لا نهمل عوامل السياسة، و التهالك علي السيادة في تفريق صفوف الأمة، و جعلها أحزابا و فرقا!

و الغرض: أن قياس الأمة بالفرد من الأمور التي لا يقرها المنطق. و قد سلكوا في اتهام الشيعة طرقا غير صحيحة. و كالوا لهم الذم جزافا، بدون تمحيص و تدبر، و لعبوا في التاريخ و خاضوا فيه بالباطل «فذرهم يخوضوا و يلعبوا حتي يلاقوا يومهم الذي يوعدون» و لا نريد أن نقابلهم بالمثل و لا نقيم معهم الحساب بل نتركهم ليوم الحساب، يوم يقوم الناس لرب العالمين، فهم مسؤولون أمام الله عن بذور التفرقة التي زرعوها في حقول التاريخ فاجتنت ثمرتها الأجيال؛ فكان من أثر تسمم الثمرة أن يهاجمنا في كل آونة بعض من أبناء هذا العصر ممن أخذ التقليد بعنقه. فسيره طوع ارادته، و حرمه حرية التفكير، و لكنا لا نود مقابلته بل نمر علي ما نقرأ له مر الكرام، داعين الله له بالشفاء من الأمراض العقلية.

و صفوة القول: ان تلك العصور التي عظم فيها التطاحن قد كدرت صفو الأخوة، و غيرت مجري الواقع. و الشي ء الذي نود أن ننبه عليه في ختام هذا العرض: هو أنه لما لم يكن الاتهام مبنيا علي أساس وثيق، و قاعدة بينة، كثر



[ صفحه 107]



الخلط و الخبط، و لم يفرقوا بين السليم و السقيم، و المتهم و البري ء. و اليك أمثلة من ذلك:

1- ان اسم الجعفرية أصبح علما لاتباع جعفر بن محمد الصادق، و به يعرفون.

و توجد هناك فرقتان من المعتزلة عرفتا بالجعفرية:

الاولي: اتباع جعفر بن حرب الثقفي المتوفي سنة 224 ه.

و الثانية: أتباع جعفر بن مبشر الهمداني المتوفي سنة 226 ه، و كلاهما من المعتزلة و لهما آراء و أقوال شاذة اشتهرت عنهما، و تناقلها الناس، و تبعهما علي ذلك خلق عرفوا بالجعفرية، فجاء من لا يفرق بين الحق و الباطل و لا يعرف الا اتباع هواه، فخلط هذين الفرقتين مع الفرقة الجعفرية الشيعية، و نسب تلك الأقوال الشاذة اليهم بدون تفكير و تدبر!!

2- قولهم في المفضل بن عمر انه كان يلعب بالحمام، و انه من أصحاب ابي الخطاب، مع العلم بأن الفضل هو أجل من ذلك، و لكنهم لم يفرقوا بينه و بين المفضل بن عمر الصيرفي، الذي كان من الخطابية و من المخالفين لقواعد الاسلام، فخلطوا بين هذا و ذاك و لم يهتدوا للتفرقة، و لعل أكثرهم يتعمد ذلك للوقيعة في المفضل، لأنه شيعي من خواص الامام الصادق.

3- ان من المعتزلة فرقة تعرف بالهشامية، و هم أصحاب هشام بن عمر الفوطي، و كان معاصرا لهشام بن الحكم، و قد ذهب الي أشياء منكرة.

و أنت عند مراجعتك لما اتهم به هشام من تلك الأمور المفتعلة تجد أكثرها من أقوال الفوطي، لأنهم خلطوا في ذلك، و لم يفرقوا بين هشام بن الحكم و بين هشام بن عمرو الفوطي!!

و كثير من هذا الخبط و الخلط، مما يطول بنا الحديث عنه و الحديث شجون. و لنعد الي الحديث عن هشام و مكانته، و نري من الخير أن نذكر هنا وصية الامام موسي بن جعفر له فهي من غرر الوصايا، و جوامع الكلم، و علي ضوئها نأخذ صورة عن منزلة هشام.

و قد اقتطفنا منها قليلا، و هي طويلة.


پاورقي

[1] شذرات الذهب ج 4 ص 29، و مرآة الجنات ج 3 ص 437.

[2] البداية و النهاية لابن كثير ج 14 ص 14.

[3] شذرات الذهب ج 5 ص 214.

[4] الدرر الكامنة ج 2 ص 292.

[5] اثر التشيع في الادب العربي لمحمد سيد كيلاني ص 89.

[6] طبقات الشافعية ج 2 ص 20.

[7] شذرات الذهب ج 5 ص 45.

[8] لسان الميزان ج 3 ص 186.

[9] شذرات الذهب ج 5 ص 41.

[10] شذرات الذهب ج 5 ص 40.

[11] لسان الميزان ج 1 ص 127.

[12] نفس المصدر ج 2 ص 83.

[13] شذرات الذهب ج 6 ص 46.

[14] انظر مرآة الجنان ج 4 ص 242.

[15] شذرات الذهب ج 5 ص 21.

[16] وفيات الاعيان ج 3 ص 224، و لسان الميزان ج 5 ص 121.

[17] لسان الميزان ج 2 ص 30، و الفوائد البهية في تراجم الحنفية ص 54، و الفرق بين الفرق للبغدادي ص 124.

[18] الفوائد البهية ص 172.

[19] ابوالحسن الاشعري: هو علي بن اسماعيل يرجع نسبه الي ابي موسي الاشعري، توفي سنة 324 ه كان معتزليا و يعد من كبارهم و متكلميهم، ثم رجع عن الاعتزال و الف كتبا في العقائد، فاصبح شيخ طريقة اغلب اهل السنة و عليه المدار في الاعتقاد.

[20] طبقات الشافعية ج 2 ص 285 - 278.


موقف الامام من الزنادقة و الشبه الفكرية


و ان موقف الامام الصادق في الدفاع عن الاسلام في رد شبه الزنادقة و الدهرية، و خصومه من أهل الأديان الأخري، و قد دبجت فيه آلاف الصفحات في مئات الكتب، و هي ثروة فكرية لا غني لأي أحد من المسلمين عنها، كما أنه عليه السلام قد وجه أصحابه علي قدر كفاءتهم و مقدرتهم، ليخوضوا تلك المعارك الفكرية، و يقفوا في صد تلك التيارات و الأعاصير، فكانوا خير معين علي حل المشاكل الاجتماعية التي كان الامام يهتم بها غاية الاهتمام، يقومون بتنفيذ الخطط التي يرسمها لهم و تحت اشرافه يكون القيام بها منهم، فهو المصدر الأول و المنتهي الأخير لتلك التعاليم التي تقوم بها النخبة الصالحة من أصحابه.

فكانت لهم اليد الطولي في خوض تلك المعارك و محاربة أهل الالحاد و الزندقة و مناظرة أهل العقائد الفاسدة و الفرق الشاذة. و كان عليه السلام ينهي عن الكلام في ذات الله فيقول: تكلموا في خلق الله و لا تتكلموا في الله، فان الكلام في الله لا يزيد صاحبه الا تحيرا.

و يقول عليه السلام لمحمد بن مسلم: يا محمد ان الناس لا يزال بهم المنطق حتي يتكلموا في الله، فاذا سمعتم ذلك فقولوا لا اله الا الله.

و يقول عليه السلام: تكلموا في كل شي ء و لا تتكلموا في ذات الله.

و يقول عليه السلام: اياكم و التفكر في الله، و لكن اذا أردتم أن تنظروا الي عظمته فانظروا الي عظيم خلقه.

و لعله عليه السلام يقصد في النهي عن الكلام الجدلي الذي تاه به كثير من الناس، لاعتمادهم فيه علي خواطر توحيها اليهم نفوس ساقها الي الكلام حب الغلبة دون أن يستندوا الي ركن وثيق، أو يأخذوا هذا العلم من معدنه الصحيح.

لقد كان الامام الصادق محط آمال الأمة و معقد أمانيها، و كانت مدرسته يؤمها كبار العلماء و رجال الفلسفة و طلاب العلوم علي اختلاف أنواعها، فهو لم يختص بعلم دون آخر، و لم يقتصر علي منهج واحد، فكان كل وارد يجد عنده ما يطلبه، و كل سائل يأخذ عنه أحسن الجواب، لذلك أصبحت الوفود تنهال علي مدرسته من جميع الأقطار؛ لأنهم و جدوا فيه المعلم الصادق و الانسان الكامل.

يقول الأستاذ رمضان لاوند:



[ صفحه 411]



ان الامام الصادق أبا عبدالله هو نموذج لانسانية المعرفة في العصر الاسلامي الذهبي، بل بداية رائعة له، هيأت له أسباب هذه الأمة، بالاضافة الي ذكائه الوقاد و جهوده البالغة في البحث و التأمل و الدراسة، كان من أولئك الملهمين الذين لا يجود التاريخ الانساني بهم، الا في فترات متباعده، يضاف الي هذا أيضا أنه ثمرة من ثمرات أهل البيت النبوي الشريف، ممن كانوا في الذروة من قادة العرب و أئمتهم.

و الحق أن امامته العلمية لم تكن مقصورة علي أتباعه كما ذكرت آنفا، فلقد رأينا في مجموعة الأخبار الواردة في الفصول السابقة أن عمرو بن عبيد، و هو من رجال السنة، قد أتاه يسأله عن أمر دينه و يستفتيه في شؤون مختلفة، من الأوامر و النواهي الواردة في القرآن و السنة، كما أثبتت الأخبار التي أصبحت لها صفة التواتر، و أن أباحنيفة النعمان، و هو صاحب أحد مذاهب السنة الأربعة، قد لازمه مدة سنتين من حياته الدراسية، و أن سفيان الثوري، و هو صاحب مذهب من مذاهب السنة، قد لازمه و ناقشه و جاوره، و كان منه كما يكون التلميذ من أستاذه. و لئن كان سواه من علماء العصر العباسي الذين تميزوا بالثقافة الانسانية الشاملة، قد برز في علم دون آخر، فان الامام الصادق لم يكن في علم من هذه العلوم مقصرا به عن الآخر أبدا، لقد كانت الركائب تحمل اليه طلاب الحكمة، و أصحاب الفقه و الفلسفة، و علم الكلام، و العلوم الطبيعية، و الغة، و النحو، و الصرف، و البيان و الآداب في شعرها و نثرها، و التفسير و السنة النبوية، و أيام عرب الجاهلية و الاسلام.

يضاف الي هذا كله وقار و هيبة و استقامة، و صدق و صراحة، و حسن بيان، و تصرف و قيادة حازمة لأتباعه، و سياسة ماهرة لأنصاره [1] .

و علي أي حال فان الامام الصادق عليه السلام كان وحيد عصره في مختلف العلوم و الفنون، و ظهرت في شخصيته آثار الوراثة بأجلي صورها، و أبرز معانيها، اذ هو رضيع ثدي الايمان، و وليد بيت الوحي و وارث علم النبي، و حافظ تراثه.

لقد كان عليه السلام علما من أعلام الهدي و دعاة الرشاد، يدعو للخير ليوجد قوة فعالة تتجه نحو الخير، ليحيي المسلمون حياة طيبة.

و مهما تكن العوامل التي اتخذها اعداؤه في صرف الناس عنه، فانها لم



[ صفحه 412]



نؤثر الاثر الذي يطلبونه في تحويل الناس عنه، اذ العقيدة أكبر مؤثر في تكوين العقل الانساني - رقيا و انحطاطا - فان الناس لا يجهلون ما لأهل البيت من الأثر العظيم في المجتمع الاسلامي، و قد منحهم النبي صلي الله عليه و آله سلم صفة لا يشاركهم فيها أحد: و هي الاقتران بالكتاب، و عدم افتراقهما الي يوم القيامة، و قد مرت الاشارة لذلك. و لقد انهال الناس علي مدرسة الامام الصادق من كل قطر علي اختلاف نزعاتهم و آرائهم، فكان هو المعلم الأول، و المرشد الناصح، و المحدث الصادق.

و ليس بالامكان حصر أجوبته عن المسائل التي وجهت اليه من طلاب العلم، و لا بيان مناظراته التي ناظر بها أهل الأديان المختلفة و الفرق المتفرقة. و نحن هنا نشير للبعض منها لئلا يخلو هذا الكتاب عن اثبات شي ء منها:

سأله ابوحمزة عما يقال من أن الله جسم.

فقال عليه السلام: سبحان من لا يعلم أحد كيف هو الا هو ليس كمثله شي ء و هو السميع البصير، لا يحد، و لا يحس، و لا تدركه الحواس، و لا يحيط به شي ء و لا جسم ء لا تخطيط و لا تحديد.

و دخل عليه نافع بن الأزرق فقال: يا أبا عبدالله أخبرني متي كان الله؟ فقال عليه السلام: متي لم يكن حتي أخبرك متي كان، سبحان من لم يزل و لا يزال فردا صمدا لم يتخذ صاحبة و لا ولدا.

و قال ابي ابن يعفور سألت أبا عبدالله عن قول الله: هو الأول و الآخر، فقلت أما الأول فقد عرفناه و أما الآخر فبين لنا تفسيره.

فقال عليه السلام: انه ليس شي ء يبيد أو يتغير و يدخل التغيير و الزوال و الانتقال، من لون الي لون، و من هيئة الي هيئة، و من صفة الي صفة، و من زيادة الي نقصان، و من نقصان الي زيادة، الا رب العالمين، فانه لم يزل و لا يزال بحالة واحدة، و هو الأول قبل كل شي ء علي ما لم يزل لا تختلف عليه الصفات و الأسماء الحديث [2] .

و قال محمد بن مارد لأبي عبدالله عليه السلام: حديث روي لنا انك قلت: (اذا عرفت فاعمل ماشئت).

فقال عليه السلام قد قلت ذلك.

قال محمد: و ان زنوا وان سرقوا أو شربوا الخمر.



[ صفحه 413]



فقال عليه السلام: انا لله و انا اليه راجعون، و الله ما الصفونا أن نكون أخذنا بالعمل و وضع عنهم، انما قلت (اذا عرفت فاعمل ما شئت من قليل الخير و كثيره).

و مثله عن فضيل بن عثمان: قال: سئل ابو عبدالله الصادق عليه السلام عما روي عن أبيه: (اذا عرفت فاعمل ما شئت) و ان بعضهم يستحل بعد ذلك كل محرم.

فقال عليه السلام ما لهم لعنهم الله؟؟ انما قال أبي اذا عرفت الحق فاعمل ما شئت من خير يقبل منك [3] .

و قد كان لاشاعة هذا الحديث من قبل أعداء أهل البيت أثر كبير في نفس الامام الصادق، فان اولئك القوم الذين يريدون الوقيعة و التشويه قد تأولوا هذا الحديث، و قلبوا حقيقته، و أذاعوا بين العامة أن معرفة الامام كافية عن العمل، و قالوا: انما الدين المعرفة، فاذا عرفت الامام فاعمل ماشئت.

و قد اهتم الامام الصادق عليه السلام لهذه الاشاعة الكاذبة، و التأويل الباطل، فاعلن البراءة ممن يذهب لذلك، و لعنهم علي رؤوس الاشهاد، و بسط القول في معني هذا الحديث و مدلوله، و قال عدة مرات: انا لله و انا اليه راجعون، تأول الكفرة ما لا يعلمون، و انما قلت: أعرف و اعمل ما شئت من الطاعة، فانه مقبول منك، لأنه لا يقبل الله عملا من عامل بغير معرفة، لو أن رجلا عمل أعمال البر كلها، و صام دهره، و قام ليله، و أنفق ماله في سبيل الله، و عمل بجميع طاعة الله، و لم يعرف نبيه الذي جاء بتلك الفرائض، فيؤمن به و يصدقه، و امام عصره الذي افترض الله طاعته فيطيعه، لم ينفعه الله بشي ء من عمله، قال الله عزوجل في مثل هؤلاء: (و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا).

و كتب الي الآفاق بذلك كتابا قال فيه: و انما يقبل الله العمل من العباد بالفرائض التي افترضها عليهم، بعد معرفة من جاء بها من عنده، و دعاهم اليه: فأول ذلك معرفة من دعي اليه و هو الله الذي لا اله الا هو، و توحيده، و الاقرار بربوبيته، و معرفة الرسول الذي بلغ عنه و قبول ما جاء به، ثم معرفة الأئمة بعد الرسول الذين افترض طاعتهم في كل عصر و زمان علي اهله، و الايمان و التصديق بجميع الرسل و الأئمة، ثم العمل بما افترض الله عزوجل



[ صفحه 414]



علي العباد من الطاعات، ظاهرا و باطنا، و اجتناب ما حرم الله عزوجل عليهم ظاهرا و باطنا (الخبر) [4] .

و قال سليمان بن مهران: سألت أبا عبدالله الصادق عليه السلام عن قول الله عزوجل: (و الأرض جميعا قبضته)؟

فقال عليه السلام: يعني ملكه لا يملكها معه أحد و القبض من الله تعالي في موضع آخر المنع و البسط منه الاعطاء و التوسع، كما قال عزوجل: (و الله يقبض و يبسط و اليه ترجعون) يعني يعطي و يوسع و يمنع، و القبض منه عزوجل في وجه آخر الأخذ، و الأخذ في وجه القبول منه كما قال تعالي: (يأخذ الصدقات) أي يقبلها من أهلها و يثيب عليها.

قال سليمان فقلت: فقوله تعالي: (و السموات مطويات بيمينه)؟

قال عليه السلام: اليمين اليد، و اليد القدرة و القوة، فقوله عزوجل: (و السموات مطويات بيمينه) أي بقدرته وعونه، سبحانه و تعالي عما يشركون.

وسأله هشام بن الحكم بقوله: ما الدليل علي ان الله واحد؟

فقال عليه السلام: اتصال التدبير و تمام الصنع.

و سأله أبوشاكر الديصاني بقوله: ما الدليل علي أن لك صانعا؟

فقال عليه السلام: وجدت نفسي لا تخلو من احدي جهتين: اما أكون صنعتها أنا أو صنعها غيري، فان كنت صنعتها فلا أخلو من أحد معنيين، اما أن أكون صنعتها و كانت موجودة، فقد استغنيت عن صنعتها، و ان كانت معدومة فانك تعلم أن المعدوم لا يحدث شيئا، فقد ثبت المعني الثالث أن لي صانعا، و هو رب العالمين. فقال الديصاني و ما أحار جوابا.

و عنه عليه السلام في جواب من سأله عن معني قوله تعالي: (الرحمن علي العرش استوي) قال: استوي من كل شي ء، فليس شي ء أقرب اليه من شي ء، لم يبعد منه بعيد، و لم يقرب منه قريب، ثم قال: من زعم أن الله عزوجل من شي ء أو في شي ء أو علي شي ء فقد كفر.

فقال له السائل: فسر لي ذلك.

فقال عليه السلام: من زعم ان الله من شي ء فقد جعله محدثا، و من زعم انه في شي ء فقد جعله محصورا، و من زعم انه علي شي ء فقد جعله محمولا.

و سئل عن شبهة المجسمة فقال عليه السلام:



[ صفحه 415]



ان الجسم محدود متناه، و الصورة محدودة متناهية، فاذا احتمل الحد احتمل الزيادة و النقصان، و اذا احتمل الزيادة و النقصان كان مخلوقا.

فقال السائل: فما أقول؟

فقال عليه السلام: لا جسم و لا صورة، و هو مجسم الأجسام، و مصور الصور، لم يتجزأ، و لم يتناه، و لم يتزايد، و لم يتناقص، لو كان كما يقولون لم يكن بين الخالق و المخلوق فرق و لا بين المنشي ء و المنشأ [5] .

و قال عليه السلام: فمن زعم ان الله في شي ء أو علي شي ء، أو يحول من شي ء الي شي ء، او يخلو منه شي ء او يشتغل به شي ء فقد وصفه بصفة المخلوقين، و الله خالق كل شي ء لا يقاس بالقياس، و لا يشبه الناس، لا يخلو منه مكان، و لا يشغل به مكان، قريب في بعده، بعيد في قربه، ذلك الله ربنا لا اله غيره [6] .

و سأله سليمان بن مهران الأعمش: هل يجوز أن نقول أن الله عزوجل في مكان؟

فقال عليه السلام: سبحان الله و تعالي عن ذلك، انه لو كان في مكان لكان محدثا، لأن الكائن في مكان محتاج الي المكان، و الاحتياج من صفات المحدث لا من صفات القديم.

و سئل عليه السلام عن قوله عزوجل: «اهدنا الصراط المستقيم» قال عليه السلام: يعني أرشدنا الي الطريق المؤدي الي محبتك، و المبلغ الي دينك، و المانع من أن نتبع أهواءنا فنعطب، أو نأخذ بآرائنا فنهلك [7] .

قال هشام بن الحكم كنت عند الامام الصادق عليه السلام اذ دخل عليه معاوية بن وهب، و عبدالملك بن أعين، فقال له معاوية: يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما تقول في الخبر الذي روي أن رسول الهل رأي ربه؟ علي أي صورة رآه؟ و عن الحديث الذي رووه أن المؤمنين يرون ربهم في الجنة، علي أي صورة يرونه؟ فتبسم عليه السلام ثم قال: يا معاوية ما أقبح بالرجل يأتي عليه سبعون سنة أو ثمانون سنة يعيش في ملك الله و يأكل من نعمه، ثم لا يعرف الله حق معرفته!!

ثم قال: يا معاوية ان محمدا لم ير الرب تبارك و تعالي بمشاهدة العيان، و ان الرؤية علي وجهين: رؤية القلب و رؤية البصر، فمن عني برؤية القلب فهو



[ صفحه 416]



مصيب، و من عني برؤية البصر فقد كفر بالله و آياته، لقول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من شبه الله بخلقه فقد كفر. و لقد حدثني أبي عن أبيه عن الحسين بن علي عليهماالسلام: سئل أميرالمؤمنين عليه السلام فقيل له: يا أخا رسول الله هل رأيت ربك؟

فقال: و كيف أعبد من لم أره؟ لم تره العيون بمشاهدة العيان، ولكن رأته القلوب بحقائق الايمان، فاذا كان المؤمن يري ربه بمشاهدة البصر فان كل من جاز عليه البصر فهو مخلوق، و لابد للمخلوق من الخالق. فقد جعلته اذن محدثا مخلوقا، و من شبهه بخلقه فقد اتخذ مع الله شريكا. ويلهم أو لم يسمعوا بقوله تعالي: «لا تدركه الأبصار و هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير» و قوله: «لن تراني ولكن انظر الي الجبل فان استقر مكانه فسوف تراني فلما تجلي ربه للجبل جعله دكا» و انما طلع من نوره علي الجبل كضوء يخرج من سم الخياط، فدكت الأرض، و صعقت الجبال، فخر موسي صعقا، فلما أفاق قال: سبحانك تبت اليك من قول من زعم انك تري، و رجعت الي معرفتي بك، ان الابصار لا تدركك، و أنا أول المؤمنين و أول المقرين بانك تري و لا تري و انت بالمنظر الأعلي.

ثم قال عليه السلام ان أفضل الفرائض و أوجبها معرفة الرب، و الاقرار له بالعبودية، و حد المعرفة أن يعرف انه لا اله غيره، و لا شبيه له و لا نظير و أن يعرف انه قديم مثبت موجود غير مقيد، موصوف من غير شبيه، ليس كمثله شي ء و هو السميع البصير، و بعده معرفة الرسول و الشهادة بالنبوة.

و له عليه السلام كثير من الحجج في الرد علي من جوزوا الرؤية لله في البصر سواء في الدنيا او في الآخرة، لأنهم اختلفوا في ذلك، اذ جوزها قوم في الدنيا و الآخرة، و منعها آخرون في الدنيا و أجازوها في الآخرة، كما هو مذهب الشافعي.

و ذهب أهل البيت «ع» الي استحالة الرؤية في الدنيا و الآخرة، و عدم امكانها مطلقا لأنه تعالي «لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير» [8] لأن الأبصار انما تتعلق بما كان في جهة أصلا أو تابعا، كالاجسام و الهيئات، و علل ذلك بأن الباصرة لا تكون في حيز الممكنات ما لم تتصل أشعة البصر بالمرئي و يمتنع اتصال شي ء بذاته جل و علا.



[ صفحه 417]



و لما اشتهرت مقالة المفوضة: و هم الذين يقولون بتفويض الأفعال الي المخلوقين، و رفعوا عنها قدرة الله و قضاءه، عكس المجبرة الذين اسندوا الافعال اليه تعالي، و أنه أجبر الناس علي فعل المعاصي، و أجبرهم علي فعل الطاعات، و أن افعالهم في الحقيقة أفعاله، فكان أثر هاتين الفكرتين سيئا في المجتمع الاسلامي. فتصدي الامام عليه السلام لرد هؤلاء، و أعلن العقيدة الصحيحة في جوابه البليغ ورده الشهير و هو قوله: (لا جبر و لا تفويض، ولكن أمر بين أمرين).

و خلاصته: أن أفعالنا - من جهة - هي أفعالنا و تحت قدرتنا و اختيارنا، و من جهة أخري هي مقدورة لله تعالي، داخلة تحت سلطانه فلم يجبرنا علي افعالنا، حتي يكون قد ظلمنا في عقابنا علي المعاصي، لأن لنا القدرة علي الاختيار في ما نفعل، و لم يفوض الينا خلق افعالنا حتي يكون قد أخرجها عن سلطانه، بل له الخلق و الأمر و هو قادر علي كل شي ء و محيط بالعباد.

و هذا تعتقد الشيعة، و مذهبهم وسط بين المذهبين كما بينه أئمة الهدي و دلت عليه كلمة الامام الصادق عليه السلام في جوابه هذا.

و قال محمد بن عجلان: قلت لأبي عبدالله الصادق: فوض الله الآمر الي العباد؟

فقال عليه السلام: الله أكرم من أن يفوض اليهم.

قلت: فاجبر العباد علي أفعالهم؟

فقال عليه السلام: الله أعدل من أن يجبر عبدا علي فعل ثم يعذبه عليه.

و بلغه عليه السلام مقالة الجعد بن درهم [9] و هي أنه جعل في قارورة ترابا و ماء، فاستحال دودا و هواما، فقال الجعد: انا خلقت هذا لأني سبب كونه.

فقال الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام: ليقل كم هي و كم الذكران و الاناث ان كان خلقها، و كم وزن كل واحدة منهن، و ليأمر الذي سعي الي هذا الوجه أن يرجع الي غيره!! [10] .

قال ابن حجر: فبلغه ذلك - أي قول الامام الصادق - فانقطع و رجع.



[ صفحه 418]



و سأله سدير الصيرفي عن معرفة الله تعالي.

فأجابه عليه السلام عن المعرفة بالوهم، و المعرفة بالاسم، و المعرفة بالصفة، و فصل له جميع هذه الأنواع، و ذكر له المعرفة الصحيحة.

ثم ذكر صفة الايمان الصحيح، و كيف يصبح الرجل مؤمنا حقا، و ان ذلك لا يحصل الا بالاقرار و الخضوع لله و التقرب اليه، و الاداء له بما فرض من صغير و كبير. ثم أخذ في التفصيل و البيان، و ذكر بعد ذلك صفات الاسلام العامة، و الأشياء التي يستحق الانسان بها اطلاق الاسلام عليه.

ثم ذكر أسباب الخروج من الايمان، و ذكر معني الفسق، و بين الكبائر التي يكون بها فساد الايمان الي آخر ما ذكر في الجواب عن ذلك تفصيلا [11] .


پاورقي

[1] الامام الصادق لرمضان لاوند.

[2] الفصول المهمة للحر العاملي ص 56.

[3] الوسائل ج 1 ص 116، ص 117.

[4] الوسائل ج 1 ص 139.

[5] الكافي باب النهي عن الجسم و الصورة.

[6] البحار ج 3 ص 90.

[7] الامام الصادق لرمضان لاوند ص 63.

[8] سورة الانعام: 102.

[9] الجعد بن درهم: اصله من خراسان، و يقال انه من موالي بني مروان، سكن دمشق و كانت له بهادار، و اليه ينسب مروان الحمار آخر خلفاء بني أمية، لأنه كان معه فيقال مروان الجعدي؛ و الجعد هو أول من اظهر القول بخلق القرآن، و قد غضب عليه بنوأمية فتطلبوه و هرب الي الكوفة، فقبض عليه خالد القسري فقتله يوم الأضحي سنة 124 ه، و قال للناس؛ ضحوا يقبل الله منكم فابي مصح بالجعد فنزل اليه و ذبحه تحت المنبر.

[10] لسان الميزان لابن حجر ج 2 ص 105.

[11] تحف العقول ص 329 - 325.


عبيدالله


أبوعبدالله عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود المتوفي سنة 98 ه.

كان أكثر ما يروي عن عائشة، و أبي هريرة و ابن عباس، و قد تتلمذ له عمر بن عبدالعزيز، فكان بذلك موضع اجلال و تقدير، و كان أديبا شاعرا، و من شعره ما ذكره ابن الجوزي في كتاب ذم الهوي قال: قدمت امرأة من هذيل المدينة، فخطبها الناس، و كادت تذهب بعقول أكثرهم لفرط جمالها



[ صفحه 120]



فقال فيها عبيدالله بن عبدالله بن عتبة:



أحبك حبا لو علمت ببعضه

لجدت و لم يصعب عليك شديد



أحبك حبا لا يحبك مثله

قريب و لا في العاشقين بعيد



و حبيبك يا أم الصبي مدلهي

شهيدي أبوبكر فذاك شهيد



و يعلم وجدي قاسم بن محمد

و عروة ما ألقي بكم و سعيد



و يعلم ما عندي سليمان علمه

و خارجة يبدي بنا و يعيد



متي تسألي عما أقول فتخبري

فلله عندي طارف و تليد [1] .



و هؤلاء الذين استشهد بهم و هو معهم هم الفقهاء السبعة.


پاورقي

[1] شذرات الذهب ج 1 ص 104.


آية التبليغ


و هي قوله تعالي: (يا أيها الرسول بلغ ما أنزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس) [1] و قد صدع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بتبليغها يوم غدير خم، و أقام في ذلك الهجير، و خطب هناك و بلغ، و قال صلي الله عليه و آله و سلم فيما قال: (من كنت مولاه فهذا علي مولاه)، و حديث الغدير حديث شجون فقد تنكر له بعض و حرفه آخرون و لا نستطيع هنا ايراد نصوصه و ذكر أسانيده.

و قد ذكر أكثر المفسرين نزول هذه الآية يوم الغدير، و أنكرها آخرون و قد تعرضنا لهذا الموضوع في الجزء الأول، و هو أعظم من أن يدرس بمثل هذه السرعة.

و قد تكفل شيخنا العلامة الأمين في كتابه (الغدير) جميع ما يتعلق بهذا الموضوع و استخراج أحاديثه ببحث علمي يتركز علي المنطق الصحيح و نكتفي في الاشارة بالرجوع اليه في هذا الموضوع [2] .



[ صفحه 433]



و اننا - كما قلنا - لم نتعرض لرد ما أورده من المخالفات جملة جملة و فقرة فقرة.

و أود هنا أن ألفت نظر المؤلف حول التأويل للاحاديث عند الشيعة نصرة للمذهب - كما يقول - فهل خفي عليه أبواب التأويل التي فتحت عند غيرهم لحمل الأخبار بل الآيات القرآنية علي غير موداها.

و للمثال نذكر ما قال النووي في صحيح مسلم عند تخريجه لرواية سعد بن أبي وقاص في مناقب الامام علي عليه السلام و أن معاوية أمر سعدا أن يسب عليا فامتنع سعد فقال معاوية: ما منعك أن تسب أباتراب؟

فقال: أما ما ذكرت ثلاثا قالهن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم له فلن أسبه، لأن تكون لي واحدة منهن أحب الي من حمر النعم:

سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول له: أما ترضي أن تكون مني بمنزلة هارون من موسي الا أنه لا نبي بعدي.

و سمعته يقول له يوم خيبر: (لأعطين الراية رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله). فتطاولنا لها فقال صلي الله عليه و آله و سلم: ادعو لي عليا فأتي به أرمد فبصق في عينه، و دفع الراية اليه.

و لما نزلت هذه الآية: (فقل تعالوا ندعو أبناءنا و أبناءكم)... الآية دعا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عليا و فاطمة و حسنا و حسينا، فقال: اللهم هؤلاء اهلي [3] .

قال النووي: قال العلماء: الأحاديث الواردة في ظاهرها دخل علي صحابي يجب تأويلها...

ثم أخذ النووي في التأويلات المبررة من أمر معاوية سعدا بالسبب و ذكر وجوها.

و ما أوسع هذا الباب الذي تدخل فيه الأحاديث بصورة و تخرج بصورة أخري و كذلك الحوادث التاريخية تصب في غير قالبها و تبرز في غير اطارها تقوية للرأي و نصرة للمذهب و ما أكثر الأمثال علي ذلك و لنترك الخوض في هذا...



[ صفحه 434]




پاورقي

[1] سورة المائدة - 67.

[2] الكتاب موسوعة كبيرة يقع في عشرين مجلدا.

[3] شرح صحيح مسلم للنووي 177:15.


البداء (و مفهومه الشائع: الظهور بعد الخفاء)


نسب الي الشيعة القول بأن الله يبدو له فيغير ما قرره لظهور طاري ء، و أطلقوا علي ذلك لفظ



[ صفحه 349]



البداء [1] والشيعة الامامية لا تقول شيئا بهذا المعني، بل تعتقد أن الله عالم بكل شي ء، و علمه أزلي بما كان و ما يكون [2] .

يقول الامام الصادق: «ما بدالله في شي ء الا كان في علمه قبل أن يبدو له» [3] .

وسأله منصور بن حازم [4] هل يكون اليوم شي ء لم يكن في علم الله بالأمس؟ قال: «لا، من قال هذا فقد أخزاه الله» قال منصور: ما كان و ما هو كائن الي يوم القيامة أليس في علم الله؟ قال: «بلي، قبل أن يخلق الخلق» [5] .

و يروي عنه قوله: «ان الله لم يبد له عن جهل» [6] .

فجميع الكائنات الممكنة، قبل أن تخلق، قدرها الله تعالي و كتبها بمشيئته و ارادته في اللوح المحفوظ، والله تعالي يقول: (يمحو الله ما يشاء و يثبت) [7] ، و كل ما يتعلق به القضاء و التقدير لابد له من تعلق الارادة و المشيئة به، و ما لا يكون قضاؤه و تقديره حتميا مما هو مورد المحو و الاثبات تتعلق المشيئة بمحوه و اثباته.

و قد يكون وجوده و تكوينه بارادة الله تعالي منوطا، أي مشروطا بتحقق أمر آخر، فيكون



[ صفحه 350]



قد جري في علمه تعالي أن يوجد اذا حصل ما اقتضت المصلحة التي يعلمها الله أن تكون شرطا، والله تعالي يقول: (فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا - يرسل السماء عليكم مدرارا) [8] ، و يقول: (و لو أن أهل القري آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الأرض و لكن كذبوا فأخذناهم بما كانوا يسكبون) [9] .

و روي أحمد في المسند: أن النبي قال: «ان الرجل ليحرم الرزق بالذنب يصيبه، و لا يرد القدر الا الدعاء، و لا يزيد في العمر الا البر» [10] .

و عن أبي سعيد: أن النبي قال: «ما من مسلم يدعو الله بدعوة ليس فيها اثم و لا قطيعة رحم الا أعطاه احدي ثلاث: اما أن يستجيب لدعوته، أو يصرف عنه من السوء مثلها، أو يدخر له من الأجر مثلها» قالوا: يا رسول الله، اذن نكثر، قال: «الله أكثر» [11] .

و من القضاء علم مخزون لا يطلع الله عليه أحدا، فلا بداء فيه، و قضاء أخبر به ملائكته و رسله، فهذا أيضا لا بداء فيه، و قضاء معبر عنه بلوح المحو والاثبات، و في هذا القسم يرد قول الشيعة بالبداء: (يمحو الله ما يشاء و يثبت) [12] .

و الشهرستاني ينفي عن الامام جعفر ما ينسب اليه من أقوال في الغيبة و البداء بمعني تغيير ارادة الله.



[ صفحه 351]




پاورقي

[1] كما قال الفخر الرازي في تفسيره للآية 39 من سورة الرعد.

[2] راجع: التوحيد للصدوق: ص 135، أوائل المقالات: ص 54 و 55.

[3] الكافي: ج 1 ص 148، شرح أصول الكافي: ج 4 ص 246، الاحتجاج: ج 2 ص 179، الفصول المهمة: ج 1 ص 221، تفسير نور الثقلين: ج 2 ص 516، الوافي: ج 1 ص 113، البيان في تفسير القرآن للخوئي: ص 391.

[4] أبوأيوب البجلي، كوفي، ثقة، عين، صدوق، من جملة أصحابنا و فقهائهم. روي عن أبي عبدالله و أبي الحسن موسي عليهماالسلام، له كتب، منها: أصول الشرائع. هكذا ترجم له النجاشي. و قال عنه المفيد في رسالته العددية: من الفقهاء الأعلام، و الرؤساء المأخوذ منهم الحلال و الحرام و الفتيا و الأحكام، الذين لا مطعن عليهم، و لا طريق الي ذم واحد منهم. (معجم رجال الحديث: ج 19 ص 372 و 373).

[5] الكافي: ج 1 ص 148، التوحيد: ص 334، شرح أصول الكافي: ج 4 ص 247، الفصول المهمة: ج 1 ص 157 و 159، بحارالأنوار: ج 4 ص 89 و ص 111، نور البراهين: ج 2 ص 224.

[6] (من جهل) بدل (عن جهل) الكافي: ج 1 ص 148، شرح أصول الكافي: ج 4 ص 246، الاحتجاج: ج 2 ص 179، الفصول المهمة: ج 1 ص 222، مستدرك سفينة البحار: ج 1 ص 291.

[7] الرعد: 39.

[8] نوح: 10 - 11.

[9] الأعراف: 96.

[10] مسند أحمد: ج 5 ص 277 و ص 282. و ذكره أيضا: مغني المحتاج: ج 1 ص 182، مستدرك الوسائل: ج 5 ص 178، سنن ابن ماجة: ج 2 ص 1334، المستدرك للحاكم: ج 1 ص 493 و ج 3 ص 481، صحيح ابن حبان: ج 3 ص 153، المعجم الكبير: ج 2 ص 100، نزهة الناظر: ص 17، شرح نهج البلاغة: ج 20 ص 259، موارد الظمآن: ص 268، الجامع الصغير: ج 1 ص 302، العهود المحمدية: ص 425.

[11] المستدرك: ج 1 ص 493، المعجم الصغير: ج 2 ص 92، كنز العمال: ج 2 ص 70، تفسير ابن كثير: ج 1 ص 224، الدر المنثور: ج 1 ص 195، فتح القدير: ج 1 ص 185.

[12] راجع في ذلك: البيان في تفسير القرآن للخوئي: ص 391 و 394، زبدة الأصول: ج 1 ص 239، تفسير الميزان: ج 7 ص 9، أجود التقريرات: ج 1 ص 516.


الأمراض النفسية


و عرض الامام عليه السلام للأمراض النفسية و العقلية، و ذلك بتسليط الضوء علي القوي الكامنة في النفس الانسانية، و أشار الي فضلها و موقعها من حفظ التوازن العقلي، من خلالل ما يفاجي ء الانسان من مكاره و طواري ء، و يحدد ما ينبغي له في التصرف و الارادة، و يري هذا المناخ من نعم الله الفضلي علي الانسان، و بفقدها ينسلخ المرء من انسانيته.

قال الامام عليه السلام متحدثا الي تلميذه المفضل بن عمر:

«تأمل يا مفضل هذه القوي التي في النفس، و موقعها من الانسان، أعني الفكر، و الوهم، و العقل، و الحفظ، و غير ذلك.

أفرأيت لو نقص الانسان من هذه الخلال الحفظ وحده، كيف كانت تكون حاله؟ و كم من خلل كان يدخل عليه في أموره و معاشه و تجاربه؟ اذا لم يحفظ ما له و ما عليه، و ما أخذه و ما أعطي، و ما رأي و ما سمع، و ما قال و ما قيل له، و لم



[ صفحه 406]



يذكر من أحسن اليه من أساء به، و ما نفعه مما ضره، ثم كان لا يهتدي الطريق لو سلكه ما لا يحصي، و لا يحفظ علما و لو درسه عمره، و لا يعتقد دينا، و لا ينتفع بتجربة، و لا يستطيع أن يعتبر شيئا علي ما مضي، بل كان حقيقيا أن ينسلخ من الانسانية» [1] .

و هذا التشخيص و ان لم يكن نفسيا في ظاهره، و لكنه في واقعه يتحدث عن طواري ء ما يصيب الذهن من الشرود، و الوعي من الادراك، و الذاكرة من الحفظ، و بذلك تكون عائدتيه علي النفس، اذ يصاب بالشذوذ في التصرف، و الابتعاد عن الهداية للأمور، و يكتب في عداد البله و المتخلفين، و ذلك من الأمراض النفسية من دون شك.


پاورقي

[1] المفضل بن عمر: توحيد المفضل 77 و ما بعدها.


الكيسانية


و هم الذين ادعوا امامة محمد بن الحنفية بن علي بن أبي طالب عليه السلام اما مباشرة بعد أبيه علي عليه السلام و اما بعد أخويه الحسن والحسين عليهماالسلام.

و قد سموا الكيسانية اما نسبة الي كيسان مولي علي عليه السلام الذي حرض المختار بن أبي عبيدة الثقفي علي الأخذ بثار الحسين عليه السلام و كان كيسان هذا يدعو الي امامة محمد بن الحنفية.

و اما نسبة الي المختار بن أبي عبيدة الذي سمي كيسان، لأن أميرالمؤمنين علي عليه السلام قد قال له - و قد أجلسه علي فخذه في صغره ماسحا علي رأسه - يا كيس يا كيس، فغلب عليه هذا الاسم [1] .

ولكن الدعوة الي امامة محمد بن الحنفية، لم تكن باذنه، اذ لم يرد ولو رواية ضعيفة، أنه ادعي الامامة لنفسه مطلقا، و هو أجل شأنا و أقوي ايمانا أن يدعي ما ليس له بحق، نعم ورد في رواية صحيحة، أنه لما قتل الحسين عليه السلام، جاء محمد بن الحنفية الي الامام زين العابدين عليه السلام قائلا له: يابن أخي قد علمت أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم دفع الوصية و الامامة من بعده الي أميرالمؤمنين عليه السلام ثم الي الحسن عليه السلام ثم الي الحسين عليه السلام، و قد قتل أبوك رضي الله عنه، و صلي علي روحه و لم يوص، و أنا عمك و صنو أبيك،



[ صفحه 203]



و ولادتي من علي عليه السلام، و في سني و قدمي أحق بها منك في حداثتك، فلا تنازعني في الوصية و الامامة، و لا تحاجني.

فقال علي بن الحسين عليه السلام: يا عم! صلوات الله عليه أوصي الي قبل أن يتوجه الي العراق، و عهد الي في ذلك قبل أن يستشهد بساعة، و هذا سلاح رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عندي، فلا تتعرض لهذا، فاني أخاف عليك نقص العمر و تشتت الحال، ان الله عزوجل جعل الوصية في عقب الحسين عليه السلام، فان أردت أن تعلم ذلك فانطلق بنا الي الحجر الأسود، حتي نتحاكم اليه و نسأله عن ذلك؟

قال أبوجعفر عليه السلام و كان الكلام بينهما بمكة فانطلقا حتي أتيا الحجر الأسود، فقال علي بن الحسين عليه السلام لمحمد بن الحنفية: ابدأ أنت فابتهل الي الله عزوجل وسله أن ينطق لك الحجر، ثم سل، فابتهل محمد في الدعاء، و سأل الله ثم دعا الحجر فلم يجبه، فقال علي بن الحسين: يا عم لو كنت وصيا و اماما لأجابك، قال له محمد: فادع الله أنت يابن أخي وسله، فدعا الله عزوجل علي بن الحسين بما أراد، ثم قال: أسألك بالذي جعل فيك ميثاق الأنبياء و ميثاق الأوصياء و ميثاق الناس أجمعين لما أخبرتنا من الوصي و الامام بعد الحسين بن علي عليه السلام؟ قال: فتحرك الحجر حتي كاد أن يزول عن موضعه، ثم أنطقه الله عزوجل بلسان عربي مبين، فقال: اللهم ان الوصية و الامامة بعد الحسين بن علي عليه السلام الي علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب و ابن فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

قال: فانصرف محمد بن علي و هو يتولي علي بن الحسين عليه السلام [2] .



[ صفحه 204]



و هذه الرواية تكشف عن شبهة كانت قد اعترت محمدا، فلما أزال الامام زين العابدين عليه السلام هذه الملابسة عن بصيرته، و انقشعت الشبهة رجع الي رشده و آب الي الامام عليه السلام، بل هذه الشبهة قد سرت الي بعض الأصحاب زاعمين أنه الامام بعد أخيه الحسين عليه السلام و لما علي بذلك محمد بن الحنفية أخبر قائلا بأن علي بن الحسين هو الامام عليه و علي كل مسلم.

و هذه الفرقة و ان ولدت في عصر محمد بن الحنفية، و حاول خنقها في مهدها، ولكنه لم يستطع اخماد روحها، فنمت و ترعرعت بعد وفاته، فنسبوا اليه اضافة الي القول بامامته أنه الامام المهدي المنتظر الذي لم يمت و لن يموت و سيرجع الي الناس فيملأ الأرض عدلا بعد ما ملئت جورا، بل أسرف بعضهم اسرافا يوجب الكفر فادعي له الألوهية، و أنه بعث حمزة البربري الي الناس نبيا، كما ادعي جماعة بأنه اختفي عن الناس في جبال رضوي و أنه يتغذي من البان الغزلان في تلك الجبال، و قد أوكل الله أمر حراسته الي السباع الي أوان خروجه.

و ادعي قوم أن الامامة قد انتقلت الي ولده أبي هاشم، و غالوا فيه كما غالوا في أبيه من قبل [3] .

أما الامام الصادق عليه السلام فقد رمي بنبال فكره الثاقب، ذاك الادعاء و الافتراء في حق أناس طاهري الذيل، ففند مزاعمهم، و دحض حجتهم، و شهر بأكاذيبهم، فتقوقعوا عند ذلك و اندحروا حتي لم يسمع لهم اليوم همسا.

و من هؤلاء الذين برزوا من الكيسانية:



[ صفحه 205]



حيان السراج

فعن بريد العجلي قال: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فقال لي: لو كنت سبقت قليلا لأدركت حيان السراج. قال: و أشار الي موضع في البيت فقال أبوعبدالله عليه السلام: كان ههنا جالسا فذكر محمد بن الحنفية و ذكر حياته و جعل يطريه و يقرضه، فقلت له: يا حيان أليس تزعم و تزعمون و تروي و يروون لم يكن في بني اسرائيل الا و هو في هذه الأمة مثله؟ قال: بلي.

قال: فقلت هل رأينا و رأيتم و سمعنا و سمعتم بعالم مات علي أعين الناس، فنكح نساؤه، و قسمت أمواله و هو حي لا يموت؟

فقام و لم يرد علي شيئا [4] .

فالامام عليه السلام لم يحدث بريدا الا لهدف نشر أكاذيب الكيسانية و تفنيد مزاعمهم، و ضرب قواعدهم، فاذا لك يتفوض بنيانهم فلا أقل من زعزعته، فاذا كان اماما فكيف يجوز لنفسه أن تنكح نساؤه و هو حي؟

و في رواية ثانية أن حيان دخل علي الامام الصادق عليه السلام فحدث الامام أصحابه بما جري بينهما.

فعن عبدالرحمن بن الحجاج قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: أتاني ابن عم لي يسألني أن آذن لحيان السراج فأذنت له فقال لي: يا أباعبدالله اني أريد أن أسألك عن شي ء أنا به عالم الا أني أحب أن أسألك عنه، أخبرني عن عمك محمد بن علي مات؟

قال: فقلت: أخبرني أبي أنه كان في ضيعة له فأتي، فقيل له: أدرك عمك.



[ صفحه 206]



قال: فأتيته - و قد كانت أصابته غشية - فأفاق فقال له لي: ارجع الي ضيعتك.

قال: فأبيت فقال: لترجعن. قال: فانصرفت فما بلغت الضيعة حتي أتوني.

فقال: أدركه، فأتيته فوجدته قد اعتقل لسانه، فدعا بطست و جعل يكتب وصيته فما برحت حتي غمضته و غسلته و كفنته و صليت عليه و دفنته، فان كان هذا موتا فقد و الله مات.

قال: فقال لي: رحمك الله شبه علي أبيك. قال: فقلت سبحان الله أنت تصدف علي قلبك. قال: فقال لي و ما الصدف علي القلب؟ قال: قلت الكذب [5] .

فالامام الصادق عليه السلام أعطاه دليلا عقلانيا، يراه و يسمع به يوميا، و هو أن الموت عبارة عن اخماد النفس، و بعد ذلك يجري عليه واجبات الميت من التغسيل و التكفين و الدفن، فان لم يكن هذا موت في نظرك فما هو الموت اذن؟!.

و مع ذلك ادعي حيان دون دليل أو برهان، بأنه تراءي للامام، ففي ظاهر الأمر أنه غسله و كفنه و... أما في واقع الأمر فالميت هو غير محمد بن الحنفية، لأنه كعيسي بن مريم شبه علي الناس و سيعود.

فما كان من الصادق عليه السلام الا أن يجيبه قائلا: انك مؤمن بالحقيقة ولكنك تكذب نفسك، و تركه عليه السلام و شأنه، لأن عيسي بن مريم معجزة ذكرها الله تعالي في كتابه، في ولادته، و تشبيهه علي الناس، و عند رجوعه



[ صفحه 207]



الي دار الدنيا، فأين محمد بن الحنفية من عيسي بن مريم؟!


پاورقي

[1] معجم رجال الحديث ج 18 ص 95.

[2] معجم رجال الحديث ج 16 / 49 - الكافي ج 1 / كتاب الحجة عليه السلام باب ما يفصل به بين دعوي المحق و المبطل في أمر الامام 81 / حديث 5.

[3] الشيعة بين الأشاعرة و المعتزلة ص 57 - الملل و النحل - دائرة معارف القرن العشرين (موضوع الكيسانية).

[4] معجم رجال الحديث ج 6 / 309 - تنقيح المقال (ترجمته).

[5] نفس المصدر.


السلم في الحيوان


مذهب الامام جعفر الصادق: انه يصح السلم في الحيوان.

نقل ذلك عنه صاحب البحر الزخار و غيره [1] .

و روي ذلك عن: علي و ابن عباس و ابن عمر و الحسن البصري و النخعي و مجاهد و الزهري و عطاء و الحكم و الباقر و اسحاق و أبي ثور



[ صفحه 91]



و سعيد بن المسيب و القاسم و المؤيد بالله و الامام يحيي.

و اليه ذهب مالك و الشافعي و أحمد في رواية له [2] .

و الحجة لهم:

ما روي عن عبدالله بن عمرو: (أن الرسول صلي الله عليه و سلم أمره أن يجهز جيشا فنفدت الابل فأمرهم أن يأخذ في قلاص الصدقة فكان يأخذ البعير بالبعيرين الي ابل الصدقة) [3] .

و خالف ذلك جماعة: فذهبوا الي جواز السلم في الحيوان.

روي ذلك عن: حذيفة و عبدالرحمن بن سمرة و سعيد بن جبير و زيد بن علي والثوري و الحسن بن صالح و الأوزاعي و الناصر.


پاورقي

[1] البحر الزخار: 4 / 304، الروض النضير: 3 / 333،332.

[2] المصدران السابقان، المغني: 4 / 307، الرحمة في اختلاف الأئمة: باب السلم: المجموع: 9 / 402.

[3] سنن أبي داود: 3 / 248.


الصوم


قال تعالي: (يأيها الذين ءامنوا كتب عليكم الصيام كما كتب علي الذين من قبلكم لعلكم تتقون (183)) (البقرة: 183).

و بالاضافة الي قوله تعالي و اقوال الرسول و الأئمة من بعده جاءت اقوال الامام جعفر الصادق عليه السلام تتضمن الحث علي الصيام و العلة فيه والاجر الذي يصيب الصائمين، و قد جاء اكثرها في مصادر ارشاد الموحدين، فمن هذه الاقوال:

- ان الله تبارك و تعالي يقول: الصوم لي و انا أجزي عليه.



[ صفحه 273]



- قال الله تبارك و تعالي: كل عمل ابن آدم هو له، غير الصيام هو لي و انا أجزي به.

و قال عليه السلام: اما العلة في الصيام ليستوي به الغني و الفقير، و ذلك لان الغني لم يكن ليجد مس الجوع فيرحم الفقير، لان الغني كلما اراد شيئا قدر عليه، فاراد الله عزوجل ان يسوي بين خلقه و ان يذيق الغني مس الجوع و الالم ليرق علي الضعيف و يرحم الجائع [1] .

و قال عليه السلام في ثواب الصيام.

- الصوم جنة من النار.

- نوم الصائم عبادة، و صمته تسبيح، و عمله متقبل، و دعاؤه مستجاب.

- من فطر صائما فله مثل اجره.

- ان الرجل ليصوم يوما تطوعا يريد به ما عندالله عزوجل فيدخل الله به الجنة [2] .

و يحذر عليه السلام من الكسل: اياكم و الكسل، ان ربكم رحيم يشكر القليل، و قال عليه السلام: اذا اصبحت صائما فليصم سمعك و بصرك من الحرام، و جارحتك و جميع اعضائك من القبيح، ودع عنك الهذي و أذي الخادم، وليكن عليك وقار الصيام، و الزم ما



[ صفحه 274]



استطعت من الصمت و السكوت الا عن ذكر الله، و لا تجعل يوم صومك كيوم فطرك، و اياك و المباشرة، و القبل و القهقهة بالضحك، فان الله مقت ذلك [3] .


پاورقي

[1] البحار 96 / 371 / 53.

[2] ثواب الاعمال 1 / 162 / 1.

[3] البحار 96 / 292 / 16.


ابن عماد الحنبلي


44. و قال ابن عماد الحنبلي (م 1089): «... الامام، سلالة النبوة، أبو عبدالله جعفر الصادق بن محمد الباقر بن زين العابدين علي بن الحسين، الهاشمي العلوي... و كان سيد بني هاشم في زمنه، عاش ثمانيا و ستين سنة و أشهرا... و قد ألف تلميذه جابر بن حيان الصوفي كتابا في ألف ورقة يتضمن رسائله، و هي خمسمائة رسالة». [1] .


پاورقي

[1] شذرات الذهب 216:2.


سائر العلوم


لا نعني بما ذكرناه من العلوم التي كتبنا عنها و أوضحنا أخذ الناس عن



[ صفحه 183]



الصادق فيها أن تلك جميع مالديه، بل ان الامام علي رأي الامامية يجب أن يكون عالما بكل شي ء و أعلم الناس في كل علم و فن و لسان و لغة، كما يقتضيه حكم العقل [1] و لو نظرنا الي الدليل السمعي من دون أن نثبت له الامامة الالهية لفهمنا منه أن في كل زمان عالما من العترة بالكتاب و السنة كما هو مفاد حديث الثقلين و أن عالم الكتاب الذي نزل علي الرسول تبيانا لكل شي ء يجب أن يكون عالما بكل شي ء، و مادام الكتاب موجودا فالعالم به من العترة موجود الي يوم الحشر، و لا يعدو أن يكون ذلك العالم في عهد الصادق نفسه، اذ ليس في زمانه من هو أعلم منه في العترة، و كفت آثاره دلالة علي ذلك العلم.

فصادق أهل البيت اذن عالم أهل البيت في عصره و عالم العترة بالكتاب الجامع للعلوم و الفنون، فمن ثمة نستغني بما سلف عن التعرض لبقية العلوم و الشواهد علي علمه فيها، فليس غربيا لوجاء الحديث أن الصادق كلم الفرس بلسانهم و أهل اللغات بلغاتهم و ناظر أهل كل علم و فن فخصمهم مثل علماء النجوم و الفلك و الطبيعيات و الطب و ما عداها، و كل ذلك نطقت به الأخبار و دلت عليه الآثار.



[ صفحه 184]




پاورقي

[1] و قد أوضحنا ذلك في رسالتنا «الشيعة و الامامة» فانظرها ان أردت التحقيق».


اسماعيل


كان اسماعيل اكبر أولاد الصادق عليه السلام، و كان شديد المحبة له والبر به والاشفاق عليه. [1] .

حتي أنه عليه السلام قال للمفضل بن عمر و هو من وكلائه و خواص أصحابه الثقات و أبوالحسن موسي عليه السلام غلام: هذا المولود - يعني موسي الكاظم - الذي لم يولد فينا مولود أعظم بركة علي شيعتنا منه، ثم قال: لا تجف



[ صفحه 109]



اسماعيل. [2] .

ان هذا الكلام يدل علي صرف الامامة عن اسماعيل الي موسي، ولكن لما خشي أن يكون ذلك أيضا صارفا عن اكرامه قال: لا تجف اسماعيل.

و قال عليه السلام: كان القتل قد كتب علي اسماعيل مرتين فسألت الله تعالي في رفعه عنه فرفعه [3] و أقواله و أعماله التي كانت تنبئ عن ذلك الحب و العطف كثيرة، و حتي ظن قوم من الشيعة أنه القائم بعد أبيه بالامامة لذلك البر و تلك الرعاية و لأنه اكبر اخوته سنا، و اكبر الاخوة سنا أحد علائم الامامة، ولكن موته أيام أبيه أزال ذلك الظن.

و أظهر الصادق عليه السلام بموت اسماعيل عجبا، فانه بعد أن مات وغطي أمر بأن يكشف عن وجهه و هو مسجي، ثم قبل جبهته و ذقنه و نحره، ثم أمر به فكشف و فعل به مثل الأول، و لما غسل و ادرج في اكفانه أمر به فكشف عن وجهه ثم قبله في تلك المواضع ثالثا، ثم عوذه بالقرآن، ثم أمر بادراجه.

و في رواية اخري أنه أمر المفضل بن عمر فجمع له جماعة من أصحابه حتي صاروا ثلاثين، و فيهم أبوبصير و حمران بن أعين و داود الرقي، فقال لداود: اكشف عن وجهه، فكشف داود عن وجه اسماعيل، فقال: تأمله يا داود فانظره أحي هو أم ميت؟ فقال: بل هو ميت، فجعل يعرض علي رجل رجل حتي أتي علي آخرهم، فقال: اللهم اشهد، ثم أمر بغسله و تجهيزه، ثم قال: يا مفضل احسر عن وجهه، فحسر عن وجهه، فقال: حي هو أم ميت؟ انظروه



[ صفحه 110]



جميعكم، فقالوا: بل هو يا سيدنا ميت، فقال: شهدتم بذلك و تحققتموه؟ قالوا: نعم، و قد تعجبوا من فعله، فقال: اللهم اشهد عليهم، ثم حمل الي قبره فلما وضع في لحده قال: يا مفضل اكشف عن وجهه، فكشف فقال للجماعة: انظروا أحي هو أم ميت؟ فقالوا: بل ميت يا ولي الله، فقال: اللهم اشهد، ثم أعاد عليهم القول في ذلك بعد دفنه، فقال لهم: الميت المكفن المحنط المدفون في هذه اللحد من هو؟ فقالوا: اسماعيل ولدك، فقال اللهم اشهد. [4] .

قد يعجب المرء من اصرار الامام علي أن يعرف الناس موت اسماعيل حتي لا تبقي شبهة و لا ريب بموته، ولكن لا عجب من أمر الامام العالم بما سيحدث في هذا الشأن، انه يعلم أن قوما سيقولون بامامته لأنه الأكبر زعما منهم أنه لم يمت، فما فعل ذلك الا ليقيم الحجة عليهم، و قد كشف بنفسه عليه السلام عن هذا السر ، فانه قال بعد أن وضع اسماعيل في لحده و أشهد القوم علي موته: فانه سيرتاب المبطلون، يريدون اطفاء نورالله، ثم أومي الي موسي عليه السلام، لما أن دفن اسماعيل و أشهدهم أخذ بيد موسي فقال: هو حق والحق معه الي أن يرث الله الأرض و من عليها. [5] .

و ظهر علي الصادق الحزن الشديد حين حضر اسماعيل الموت و سجد سجدة طويلة، ثم رفع رأسه فنظر الي اسماعيل قليلا و نظر الي وجهه، ثم سجد اخري أطول من الاولي، ثم رفع رأسه فغمضه و ربط لحييه و غطي عليه ملحفته، ثم قام و وجهه قد دخله شي ء عظيم حتي أحس ذلك منه من رآه، و علي أثر ذلك دخل المنزل فمكث ساعة، ثم خرج علي القوم مدهنا مكتحلا و عليه ثياب



[ صفحه 111]



غير التي كانت عليه، و وجهه قد تسري عنه ذلك الأثر من الحزن فأمر و نهي، حتي اذا فرغ من غسله دعا بكفنه فكتب في حاشيته: اسماعيل يشهد أن لا اله الا الله. [6] .

فتعجب الناس من انقلاب حاله و ذهاب ذلك الحزن الشديد فبدر اليه بعض أصحابه قائلا: جعلت فداك لقد ظننا أننا لا ننتفع بك زمانا لما رأيناه من جزعك، فقال عليه السلام: انا أهل بيت نجزع ما لم تنزل المصيبة فاذا نزلت صبرنا.

و قدم لأصحابه المائدة و عليها أفخر الأطمعة و أطيب الألوان و دعاهم الي الأكل و حثهم عليه، و لا يرون للحزن أثرا علي وجهه، فقيل له في ذلك، فقال: و ما لي لا اكون كما ترون و قد جاء في خبر أصدق الصادقين: اني ميت و اياكم.

ولكنه لما حمل ليدفن تقدم سريره بغير حذاء و لا رداء، و هذا أعظم شعار للحزن، و كان يأمر بوضع السرير علي الأرض يكشف عن وجهه يريد بذلك تحقيق موته لدي الناس، فعل ذلك مرارا الي أن انتهوا به الي قبره. [7] .

و لما فرغ من دفنه جلس والناس حوله و هو مطرق، ثم رفع رأسه فقال: أيها الناس ان هذه الدنيا دار فراق، و دارالتواء، لا دار استواء علي أن لفراق المألوف حرقة لا تدفع، و لوعة لا ترد، و انما يتفاضل الناس بحسن العزاء و صحة الفكرة، فمن لم يثكل أخاه ثكله أخوه، و من لم يقدم ولدا كان هو المقدم دون الولد، ثم تمثل بقول أبي خراش الهذلي:



و لا تحسبن أني تناسيت عهده

ولكن صبري يا اميم جميل [8] .



[ صفحه 112]



و لما مات اسماعيل استدعي الصادق عليه السلام بعض شيعته و أعطاه دارهم و أمره أن يحج بها عن ابنه اسماعيل، و قال له: انك اذا حججت عنه لك تسعة أسهم من الثواب و لاسماعيل سهم واحد. [9] .

و مات اسماعيل بالعريض [10] و حمل علي الرقاب الي المدينة [11] و قبره فيها معروف، و هدمه ابن السعود كما هدم قبور آبائه الأئمة في البقيع و الي اليوم لم يسمح باعادة البناء عليها.

فتلك الأعمال من الصادق عليه السلام مع ابنه اسماعيل تدلنا علي كبير ما يحمل له من الحب و البر و العطف، و علي ما كان عليه اسماعيل من التقوي والفضل، ولكن هناك أحاديث قدحت في مقامه و وصمت قدسي ذاته، و اني لا أراها تعادل تلك الأحاديث السالفة، بل ان بعض الأخبار كشفت لنا النقاب عن كذب هذه الأخبار القادحة، أو انها صدرت لغايات مجهولة لنا، فمن تلك الأحاديث الكاشفة، ما رواه في الخرائج و الجرائح عن الوليد بن صبيح [12] قال: جاءني رجل فقال لي: تعالي حتي اريك ابن الهك [13] فذهبت معه فجاءبي الي قوم يشربون، فيهم اسماعيل بن جعفر، فخرجت مغموما فجئت الي الحجر فاذا اسماعيل بن جعفر متعلق بالبيت يبكي قد بل أستار الكعبة



[ صفحه 113]



بدموعه، فرجعت أشتد فاذا اسماعيل جالس مع القوم، فرجعت فاذا هو آخذ بأستار الكعبة قد بلها بدموعه، قال: فذكرت لأبي عبدالله عليه السلام، فقال: لقد ابتلي ابني بشيطان يتمثل علي صورته.

فهل يا تري زكاة لاسماعيل أفضل من هذا الحديث، فلابد اذن من طرح الأحاديث القادحة أو حملها علي غايات غير ما دلت عليه بظاهرها، و لو كان اسماعيل كما قدحت فيه تلك الأحاديث لما لازمه الصادق عليه السلام في الحضر و السفر، ولنحاه كما نحي ابنه عبدالله.

و لما مات اسماعيل انصرف عن القول بامامته من كان يظن أن الامامة فيه بعد أبيه و حدث القول بامامته بعد أبيه الصادق، و القائلون بامامته يسمون بالاسماعيلية، و قد أشرنا الي هذه الفرقة في 52:1.

و ذكر هنا الشيخ المفيد طاب ثراه في الارشاد أن الذين أقاموا علي حياته شرذمة لم تكن من خاصة أبيه و لا من الرواة عنه و كانوا من الأباعد و الأطراف، و لما مات الصادق عليه السلام انتقل فريق منهم الي القول بامامة موسي عليه السلام بعد أبيه، وافترق الباقون فريقين، ففريق منهم رجعوا عن حياة اسماعيل، و قالوا بامامة ابنه محمد بن اسماعيل، لظنهم أن الامامة كانت في أبيه، و أن الابن أحق بمقام الأب من الأخ، و فريق ثبتوا علي حياة اسماعيل، و هم اليوم شذاذ لا يعرف منهم أحد يومي اليه، و هذان الفريقان يسميان بالاسماعيلية، والمعروف منهم الآن من يزعم أن الامامة بعد اسماعيل في ولده و ولد ولده الي آخر الزمان.


پاورقي

[1] ارشاد الشيخ المفيد طاب ثراه: 284.

[2] الكافي، كتاب الحجة، باب النص علي الكاظم عليه السلام: 1 / 309 / 8.

[3] رجال الشيخ أبي علي.

[4] بحارالأنوار: 47 / 254.

[5] بحارالأنوار: 1 / 188.

[6] و ما زال الناس يكتبون الشهادة علي اكفان الموتي من ذلك اليوم، اقتداء بعمل الامام، و قد بلغني عن بعض أهل الجمود أنهم يكتبون لكل ميت منهم: اسماعيل يشهد.

[7] ارشاد الشيخ المفيد طاب ثراه: 285.

[8] اكمال الدين: 1 / 163 و الأمالي للشيخ الصدوق: 237.

[9] بحارالأنوار: 47 / 255.

[10] بضم أوله و فتح ثانيه، من أعمال المدينة.

[11] ارشاد الشيخ المفيد: 285.

[12] أبي العباس الكوفي، كان من رواة الصادق عليه السلام و ثقاتهم و له كتاب رواه الحسن بن محبوب عن ابنه العباس عنه.

[13] يعني بالاله الصادق عليه السلام زعما من هؤلاء أن الشيعة تري الوهية الأئمة، ما اكبرها فرية عليهم، و قد سبق منا» 1 / 54 «ما كتبناه عن معتقد الامامية في الامام، و هذا سوي رسالتنا «الشيعة و الامامة» نعم توجد بعض الفرق الغالية ولكن الامامية بل و الفرق الاخري الشيعية تبرأ منهم.


استنتاج و تعقيب


لعل ما قدمناه من البيان ينتهي بنا الي نتيجة يحسن أن يقف عندها الباحثون عن تأريخ الشيعة و ما اعتراه من ملابسات و ما احيط به من غموض ، و كل ذلك



[ صفحه 134]



يعود الي الخصومة المتكونة بين الشيعة و بين الدولتين الاموية و العباسية ، لأن أهل البيت عليهم السلام هم حملة لواء المعارضة في جميع الأدوار ، و شيعتهم ينضمون الي جانبهم مهما كلفهم الأمر ، و هم أنصار تلك المعارضة ، و حملة تلك الدعوة ، و قد نكل بهم الامويون أشد تنكيل و اضطهدهم أعظم اضطهاد ، و قد بلغ الأمر الي حد مؤلم اذ أصبحت التسمية باسم علي توجب الاتهام بالتشيع ، و أصبح اسم علي عليه السلام خطرا علي من يذكره بخير حتي التجأ المحدثون الي أن يكنوا عنه .

قال ابن عساكر: [1] وفد زريق القريشي علي عمر بن عبدالعزيز ، فقال:يا أميرالمؤمنين ، اني رجل من أهل المدينة ، و قد حفظت القرآن و الفرائض ، و ليس لي ديوان .

فقال له عمر:من أي الناس أنت ؟

قال زريق:أنا رجل من موالي بني هاشم.

فقال عمر:مولي من « أنت » ؟

قال:رجل من المسلمين .

فقال عمر:أسألك من أنت و تكتمني ؟

قال زريق:أنا مولي علي بن أبي طالب ، و كان بنوامية لا يذكر علي بين أيديهم ، فبكي عمر حتي وقعت دموعه علي الأرض و قال:أنا مولي علي ، حدثني سعيد بن المسيب ، عن سعد أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال لعلي:أنت مني بمنزلة هارون من موسي .



[ صفحه 135]




پاورقي

[1] تأريخ ابن عساكر 320:5.


المدرسة الكبري


أخذ جمع غفير من فطاحل العلماء من مختلف مذاهبهم و نحلهم، لا سيما الثقات من الشيعة الامامية، الاصول و الفروع عن الامام جعفر الصادق عليه السلام و رووا ذلك لطلابهم و من أخذ منهم علي سبيل التواتر القطعي، و روي هؤلاء لمن خلفوهم قرنا بعد قرن.

فالامام الصادق عليه السلام يروي علم آبائه من قبله، و يروي الأئمة من أبنائه علمه من بعده، كما يروي تلامذته، فهو الحلقة التي تتوسط السلسلة، أو العروة الوثقي بين ما كتب آباؤه و بين ما كتب بعده الأئمة الطاهرون من أبنائه، و كتب رواته الثقات من أصحابه و تلاميذه.



[ صفحه 232]




دعاؤه في أيام رمضان


كان الامام الصادق عليه السلام، يدعو بهذا الدعاء الجليل، في أيام شهر رمضان المبارك، وهذا نصه:

«اللهم، إني أسألك ببهائك، وجلالك، وجمالك، وعظمتك ونورك، وسعة رحمتك، وبأسمائك، وعزتك، وقدرتك، ومشيئتك، ونفاذ أمرك، ومنتهي رضاك، وشرفك، ودوام عزك، وسلطانك وفخرك، وعلو شأنك، وقديم منك، وعجيب آياتك، وفضلك وجودك، وعموم رزقك، وعطائك وخيرك وإحسانك، وتفضلك وامتنانك، وشأنك، وجبروتك، وأسألك بجميع مسائلك أن تصلي علي محمد وآل محمد، وتنجيني من النار، وتمن علي بالجنة، وتوسع علي من الرزق الحلال الطيب، وتدرأ عني شر فسقة العرب والعجم، وتمنع لساني من الكذب، وقلبي من الحسد، وعيني من الخيانة، فأنك تعلم خائنة الاعين، وما تخفي الصدور، وترزقني في عامي هذا، وفي كل عام، الحج والعمرة، وتغض بصري وتحصن فرجي، وتوسع رزقي، وتعصمني من كل سوء يا أرحم الراحمين..» [1] .

لقد سأل الامام الصادق عليه السلام في هذا الدعاء الليل جميع ألوان الخير، وجميع ما يقربه إلي الله تعالي زلفي.



[ صفحه 131]




پاورقي

[1] الاقبال (ص 33).


العقل و نقد القياس


توصل الانسان الي ما تصول بفضل العقل: هذه القوة الجبارة التي وهبها الله للانسان، بالعقل يعرف الله، و به يستدل علي توحيده و شأنه، و به تدرك معاني الأشياء و يطلع الانسان علي ما يمكنه من أسرار التكوين، و به يصل الي تنظيم الحياة الفردية و الاجتماعية.

و لكنه مع ذلك لم يجعل الله فيه من القوة ما يتمكن بها من ادراك كل شي ء و الا كان مشروعا يستغني به عن ارسال الرسل التي عملت علي هداية البشر.

و «ان الامامية يقررون أن ما أمر به العقل يكون مطلوبا، و ما نهي عنه يكون منهيا عنه، و لكن علي أساس أن العقل في ذاته غير آمر أو ناه، و لكنه كاشف عن أمر الله تعالي و نهيه». [1] .

بهذا المسلك يقرر لعقل ما هو حسن و ما هو قبيح علي أساس المصلحة أو المضرة. و هكذا يقرر المذهب الجعفري بأن المصلحة أصل من أصول الاستنباط، اذ لم يكن كتاب و لا سنة و لا اجماع في المسألة التي يجتهدون فيها، و ان ذلك يتفق في جملته مع الفقه المدني الذي يرتكز علي حكم العقل.

و ان العقل عندما ينظر في الأشياء من حيث حسنها أو قبحها، فانه لا محالة ناظر الي ما فيها من مصلحة، و ليس من المعقول أن يطلب العقل الضار، و يدفع النافع. فان ذلك أمر لا يقع فيه العقلاء. فلا يجوز مثلا أن يقر العقل باباحة مسكر للتدفئة أو نحوها، لأن هذا مخالف للنصوص. هذا ما نفهمه من الشيخ أبوزهرة في مذهب الامامية بشكل عام.

و دليل العقل في المذهب الجعفري، هو أن الصادق تفرد بناحية هامة، هي أن الاجتهاد المفتوح بابه يكون مع وجود الكتاب و السنة و الاجماع و العقل ففي القرآن يكون مع صحة الفهم و الاستنباط، و مع السنة يكون في صحة فهم الحديث و تميزه، و في الاجماع في فهم امكان تحققه. فالاجتهاد عند الصادق يأتي علي يد من زاول الأدلة



[ صفحه 112]



و مارسها و قدر علي استنباط الحكم الشرعي من تلك الأدلة، و ليس عن طريق القياس الآلي. فنتج من ذلك اختلاف بين المجتهدين في العصر العباسي، و قد تقدم نتيجة لذلك علم الفقه و علم الأصول. الا أن هذا التقدم أخذ بالتقهقر نتيجة لأخذ المذاهب السنية بمبدأ سد باب الاجتهاد منعا من ظهور مذاهب أخري غير الأربعة المعروفة لديهم، و قد أصاب الجمود الحضارة العربية و تفشي التقليد و كثرت البدع المبنية علي الجهل.

بيد أن المذهب الجعفري استبقي باب الاجتهاد مفتوحا للقضاء علي الجمود الذي أصاب النهضة العربية معتمدا علي العقل طريقا للهداية و التقدم. فالعقول وحدها لا تهتدي الي علل الأحكام، فلا ندرك السر في كون صلاة الظهر مثلا أربع ركعات، فلم لم تكن ثلاثا أو خمسا؟ و لم كان الركوع قبل السجود؟ و لم كان الواجب في الزكاة المقدار المعلوم، و لم يكن أقل أو أكثر منه؟ كل ذلك لا يدركه العقل. هذا ما حدا بالصادق علي منع القياس ردا علي أهله، بأن العمل به يلزم الاستغناء عن الله تعالي، و عن بعثة الرسل علي الشريعة، فلا يعرف الواحد منا بالقياس أحكام الله لعدم ادراكه بعقله وجود الحلال و الحرام، و المصالح و المفاسد حيث قال الصادق: «فان من دعا غيره الي دينه بالقياس لم ينصف و لم يصب حظه، لأن المدعو الي ذلك أيضا لا يخلو من القياس، و متي لم يكن بالداعي قوة في دعائه علي المدعو لم يؤمن علي الداعي أن يحتاج الي المدعو بعد قليل، لأنا رأينا المتعلم الطالب ربما كان فائقا لمعلمه و لو بعد حين، و رأينا المعلم الداعي ربما احتاج في رأيه الي من يدعوه. و في ذلك تحير الجاهلون و شك المرتابون، و لو كان ذلك عند الله جائزا، لم يبعث الرسل». [2] .

و قد أكد رأي الصادق بعدم الأخذ بالقياس قول الامام علي: «عن ابن مسعود أنه قال: ان عملتم في دينكم بالقياس، أحللتم كثيرا مما حرم الله، و حرمتم كثيرا مما أحل لكم». [3] .

و من أدلة الصادق كذلك علي نقد القياس و نفيه، حواره الذي جري مع أبي حنيفة حيث ابتدأه الصادق بالسؤال لأبي حنيفة كما يذكر المجلسي قائلا: «قال



[ صفحه 113]



الصادق: يا أباحنيفة القتل عندكم أشد أم الزنا؟ فقال: بل القتل. قال: فكيف أمر الله تعالي في القتل بالشاهدين و في الزنا بأربعة؟ كيف يدرك هذا بالقياس؟

يا أباحنيفة ترك الصلاة أشد أم ترك الصيام؟ فقال: بل ترك الصلاة، قال فكيف تقضي المرأة صيامها و لا تقضي صلاتها؟ كيف يدرك هذا بالقياس. ويحك يا أباحنيفة النساء أضعف عن المكاسب أم الرجال؟ فقال: بل النساء. قال: فكيف جعل الله تعالي للمرأة سهما و للرجل سهمين؟ كيف يدرك هذا بالقياس؟ قال: أبوحنيفة: أعوذ بالله أن أقوله. قال: بلي تقوله أنت و أصحابك من حيث لا تعلمون». [4] .

هذا الحوار يرويه بأسلوب آخر الشيخ أبوزهرة، و يذكر أنه جري مع الامام الباقر و أبي حنيفة فيعكس الحوار بأن أباحنيفة هو السائل لأبي جعفر الباقر عن ما ذكرته في الحوار السابق، علي أن أباحنيفة لم يكن يري العمل بالقياس أو لم يعمل به علي نحو يقتضي تحويل الدين. و الذي نراه أن أباحنيفة كان يعمل بالقياس و ان المحاورة المذكورة كانت مقلوبة لأنها وقعت بين الصادق و أبي حنيفة، لأن اشتهار عمل أبي حنيفة بالقياس كان في زمان الصادق. ففي نفس كتابه عن الصادق نري تراجعا و تناقضا عند أبي زهرة ففي صفحة 23 يورد القصة مع الباقر بدون تردد، يقول: ان هذا الحوار كان مع أبي حنيفة و الباقر و في صفحة 517 من نفس الكتاب نراه يقول: كان بين الصادق و أبي حنيفة و ان السؤال كان من الصادق، و بهذا يكون الحوار يحتمل رأيين علي حد قول أبي زهرة. بينما الاصبهاني نراه يؤكد الخبر بأن هذا الحوار كان مع الصادق و أنه السائل لأبي حنيفة. فنراه يقول: «أول ما قاس أمر الدين برأيه ابليس ثم قال له: أيهما أعظم قتل النفس أو الزنا؟ قال: قتل النفس. قال: فان الله قبل في قتل النفس شاهدين و لم يقبل في الزنا الا أربعة الي آخر الحوار». [5] .

و عن محمد الصيرفي، عن عبدالرحمن بن سالم أنه دخل ابن شبرمه [6] و



[ صفحه 114]



أبوحنيفة علي الصادق. فقال لأبي حنيفة: «اتق الله و لا تقس الدين برأيك، فان أول من قاس ابليس، اذ أمره الله تعالي بالسجود فقال: أنا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين، ثم قال: هل تحسن أن تقيس رأسك من جسدك؟ قال: لا، قال: فأخبرني عن الملوحة في العينين، و المرارة في الأذنين، و البرودة في المنخرين، و العذوبة في الشفتين لأي شي ء جعل ذلك؟ قال: لا أدري.

فقال الصادق: ان الله خلق العينين فجلعهما شحمتين، و جعل الملوحة فيهما منا علي بني آدم، و لو لا ذلك لذابتا. و جعل المرارة في الأذنين منا منه علي بني آدم، و لو لا ذلك لقحمت الدواب فأكلت دماغه، و جعل الماء في المنخرين ليصعد النفس و ينزل و يجد منه الريح الطيبة و الرديئة، و جعل العذوبة في الشفتين ليجد ابن آدم لذة مطعمة و مشربه». [7] .

و المستدل من قول الصادق كما هو معلوم، انه من قاس الدين برأيه قرنه الله تعالي يوم القيامة بابليس لأنه اتبعه بالقياس، و من هنا نستدل أن الصادق قد رفض القول بالقياس حفاظا علي الدين من الضياع كما أشرت الي أقواله، بيد أنه يقدر قيمة العقل و تطور الانسان عبر التاريخ، فاستبقي لهذا الغرض باب الاجتهاد مفتوحا غير مخالف لكتاب أو لسنة.


پاورقي

[1] محمد ابوزهرة، المرجع نفسه،ص 485.

[2] السيد حسن يوسف مكي (دار الأندلس بيروت) عقيدة الشيعة في الصادق ص 275.

[3] هاشم معروف الحسيني، تاريخ الفقه الجعفري، دار الكتاب اللبناني، بيروت 1973 ص 209.

[4] الملحق الثاني ص 27.

[5] الاصبهاني، المرجع نفسه، المجلد الثالث 197.

[6] عبدالله بن شبرمة بن طفيل بن حسان الضبي. و هو من اصحاب الصادق و كان من فقهاء العامة العاملين بالقياس.

[7] المجلسي، المرجع نفسه ج 10 ص 214. و مكرر 221.


ابراهيم بن سماعة الكوفي


إبراهيم بن سماعة الكوفي.

المراجع:

رجال الطوسي 146. تنقيح المقال 1: 19. خاتمة المستدرك 778. معجم رجال الحديث 1: 230. جامع الرواة 1: 22. نقد الرجال 9. مجمع الرجال 1: 46. أعيان الشيعة 2: 143. منهج المقال 22. منتهي المقال 21. لسان الميزان 1: 66.


سعيد بن أبي الأسود الكوفي


سعيد بن أبي الأسود الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 206 واسمه في نسخة خطية منه سعيد بن الأسود. تنقيح المقال 2: 23. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 108. جامع الرواة 1: 358. نقد الرجال 150. مجمع الرجال 3: 111. أعيان الشيعة 7: 233. منتهي المقال 147. منهج المقال 160.



[ صفحه 26]




محمد بن إسحاق التغلبي


أبو نوفل محمد بن إسحاق التغلبي، الموصلي.

ليس له ذكر في أغلب كتب الرجال والتراجم.

المراجع:

رجال الطوسي 282 ولا ذكر له في نسخة خطية منه. معجم رجال الحديث 15: 68.


از درس هاي امام صادق در توحيد 03


مفضل چون روز چهارم خدمت امام صادق عليه السلام رسيد امام عليه السلام به او فرمود: «اي مفضل! من براي تو ادله و شواهد خلقت و تدبير آفرينش انسان و حيوان و درخت و گياه و غير اينها را به اندازه اي كه صاحبان عقل و اعتبار به خوبي بتوانند از آنها عبرت بگيرند و به وجود ذات مقدس پروردگار خويش پي ببرند، بيان نمودم. اكنون مي خواهم براي تو حكمت حوادث و آفات و بلاها را شرح دهم؛ چرا كه عده اي از نادان ها اين حوادث را براي خود وسيله ي انكار خالق و دليل بي نظمي عالم وجود دانسته اند؛ چنان كه گروه معطله [يعني كساني كه به طور كلي منكر خدا هستند و به آنان دهريه مي گويند] و گروه مانويه [يعني كساني كه نور و ظلمت را قديم و عالم را مركب از نور و ظلمت و آنها را منشأ خير و شر مي دانند («ماني» اسم مردي بوده است)] چنين سخناني را گفته و منكر قيامت مي باشند و مرگ را فنا و نابودي مي دانند و اصحاب طبيعت نيز كه همه چيز را تصادفي مي پندارند، مي گويند: طبيعت همه چيز را به وجود مي آورد و موجودات با تصادف و اتفاق به وجود آمده اند. من اين سخنان را براي تو بيان مي كنم تا پاسخ به سخنان باطل آنان [براي تو] آسان گردد؛ (قاتلهم الله أني يؤفكون).»

سپس فرمود: «عده اي از مردم نادان اين حوادث و بلاهايي كه در بعضي از زمان ها رخ مي دهد مانند وبا و زردي و سرماخوردگي ها [و بلاهاي ديگري همانند اينها] را دليل عدم تدبير و اختلال نظم عالم وجود دانسته و منكر خالق حكيم شده اند. در پاسخ اين گونه مردم نادان بايد گفته شود: اگر عالم خالق و مدبر ندارد چگونه اين بلاها بيش از اين و شديدتر از اين نمي شود؟ و چرا آسمان بر زمين فرود نمي آيد؟ و زمين زيرو رو نمي شود؟ و خورشيد از طلوع بازنمي ايستد؟ و درياها و چشمه ها خشك نمي شوند، به طوري كه در آنها حتي آب براي خوردن يافت نشود؟ و چرا بادها از حركت ساكت نمي شوند تا



[ صفحه 183]



موجودات فاسد شوند؟ و چرا درياها جوشش نمي كنند تا زمين را آب فرو گيرد؟ و براي چه آفت هاي ياد شده مانند وبا و امثال آن ادامه پيدا نمي كند و به همه ي مردم سرايت نمي كند؟ و براي چه در مدت محدودي رخ مي دهد و سپس برطرف مي گردد؟

آيا نمي بيني عالم چگونه از حوادث بزرگي مصون مي ماند كه اگر يكي از آنها رخ دهد عالم دگرگون مي گردد؟ و اگر احيانا مي بيني كه آفت ها و بلاهاي مختصري دامن گير مردم مي شود، همانا براي تأديب و رشد آنهاست. از اين رو، ادامه نمي يابد و به حد نااميدي نمي رسد. بنابراين بلاهاي اين چنيني براي مردم موعظه است و برطرف شدن آنها براي آنان رحمت خواهد بود.

[لكن] معطله و مانويه مي گويند: اگر براي عالم خالق و آفريدگار رؤوف و مهرباني مي بود نبايد حوادث ناگوار در آن رخ دهد. آنها معتقدند كه زندگي انسان در اين دنيا بايد سالم و خالي از كدورت و بلا باشد. نتيجه ي اين سخن اين است كه انسان ها به سبب آسايش و عافيت و خوشگذراني و مصون بودن از بلا و مصيبت به سركشي و طغيان و ستمگري روي آورند كه هرگز صلاح دنيا و آخرت آنان نخواهد بود.

همان گونه كه مي بيني بسياري از خوشگذران ها و ثروتمندان در غفلت به سر مي برند و حتي بعضي از آنان انسانيت خود را فراموش نموده اند و براي خود خالق و آفريدگاري نمي دانند بلكه خود را از حوادث ايمن مي دانند و توجهي به اين كه به ضعيفي ترحم كنند و يا فقيري را دستگيري نمايند و يا به مبتلايي تسليت بگويد و يا بر ضعيف و مصيبت زده اي ترحم كنند ندارند. در حالي كه اگر همين انسان گرفتار بلا و مصيبت شود و طعم بلا و بيماري و فقر و ناداري را بچشد از بسياري از غفلت ها دور مي ماند و به وظايف انساني و ديني خود عمل مي كند.

در حقيقت كساني كه منكر چنين حكمت ها و اندرزهايي مي شوند و بلا و مصيبت هاي دنيا را زشت مي پندارند [و آنها را داروي نجات بخش خود نمي دانند] همانند بچه هاي كوچكي مي باشند كه از داروي تلخ مذمت مي كنند و اگر آنان را از خوردن غذاهاي مضر منع كنند به خشم مي آيند و دوست مي دارند كه آنان را آزاد گذارند



[ صفحه 184]



تا به بطالت و لغويات مشغول باشند و هر چه را دوست مي دارند بخورند و بياشامند، در حالي كه نمي دانند اين آزادي ها براي آنان زيانبار خواهد بود و آنان را گرفتار بيماري هاي جسمي و روحي خواهد نمود.»

نگارنده گويد: امام صادق عليه السلام اين گونه با بيان زيبا و مثال هاي ساده سخنان منحرفين را پاسخ داد و با برهان روشن مسأله خداشناسي و توحيد را ثابت نمود و به سخن آنان كه مي گويند: چگونه بنده ي ضعيف با عقل لطيف خود مي تواند به ذات مقدس الهي معرفت پيدا كند، در حالي كه قدرت و احاطه و فهم آن را ندارد؟ پاسخ داد و فرمود: «بندگان خدا به اندازه ي طاقت خود موظف به معرفت خداوند شده اند و همين اندازه كه به ذات مقدس او يقين پيدا كنند و امر و نهي او را اطاعت نمايند كافي خواهد بود و نيازي به اين كه به كنه ذات و صفات او پي ببرند نيست؛ چنان كه هيچ پادشاهي از مردم نمي خواهد كه بدانند او طويل القامه است يا قصير القامه، سياه است يا سفيد، بلكه او تنها از آنان مي خواهد كه قدرت و سلطنت او را باور كنند و به دستور او عمل نمايند. براي مثال اگر كسي نزد پادشاهي برود و به او بگويد: خود را بر من عرضه كن تا من تو را ببينم و گرنه من از تو اطاعت نخواهم نمود پادشاه او را مجازات خواهد نمود. همين گونه است اگر كسي بگويد: من به وجود خالق خود اعتراف نمي كنم و از او اطاعت نمي نمايم تا به كنه ذات او احاطه پيدا كنم.»

نگارنده گويد: امام صادق عليه السلام با چنين بيان زيبا و جالب و برهان روشني مفضل را آگاه نمود [تا او نيز با همين بيان ساده و روشن گمراهان را هدايت نمايد]. سپس به مفضل فرمود: «تو اين سخنان را نگه داري كن و شاكر نعمت هاي خدا باش و از اولياي او اطاعت كن؛ چرا كه من با بيان مختصر و روشني ادله ي خلقت و نشانه هاي تدبير و حكمت خدا را در اين عالم براي تو آشكار ساختم [و راه توحيد و خداشناسي را براي تو روشن نمودم]. پس به دقت در آنها تدبر كن و از عجايب اين عالم عبرت بگير.»

مفضل مي گويد: من با شنيدن اين سخنان با كمال خوشحالي و مسرت از خدمت آن



[ صفحه 185]



حضرت مرخص گرديدم. [1] .

نگارنده گويد: حقا دانشمندان و اسلام شناسان بايد همانند مفضل اين سخنان گهربار را غنيمت بدانند و به آن ارج نهند؛ چرا كه امام صادق عليه السلام در اين سخنان اسرار خلقت و حكمت هايي را بيان نموده كه براي بسياري از مردم پوشيده و درك آنها مشكل است.

درس هايي كه امام صادق عليه السلام براي مفضل بيان نمود، علاوه بر اين كه ما را به خداشناسي و عجايب خلقت آگاه مي نمايد، حاكي از احاطه ي آن حضرت به فلسفه ي خلقت نيز هست. انسان با مشاهده ي اين مباحث به خوبي مي فهمد كه امام صادق عليه السلام يك فيلسوف الهي و يك استاد علم كلام و يك طبيب حاذق و يك تحليل گر كيميا و يك استاد ماهر علم زراعت و كشاورزي و يك جهان بين و داناي به وضع آسمان ها و زمين و اهل آنها و يك سخنور توانا در بين اسرار عالم وجود است.


پاورقي

[1] كتاب توحيد مفضل بارها چاپ شده است و مرحوم مجلسي آن را در بحار (جلد 20، صفحه 17 تا 47) نقل نموده است. البته هيچ كدام از چاپ ها بدون غلط نيست. لكن بهترين چاپ آن در نجف در سال 1369 هجري انجام گرفته است و شواهد صحت اين حديث فراوان است كه اكنون جاي ذكر آن نيست.


فرزندان امام صادق


در تعداد فرزندان امام صادق عليه السلام اختلاف نظر وجود دارد و همان تعدادي كه شيخ مفيد در كتاب ارشاد بيان نموده، بين علما نيز مشهور است. شيخ مفيد مي فرمايد: فرزندان امام صادق عليه السلام ده نفر بوده اند: 1- اسماعيل 2- عبدالله 3- ام فروه كه مادرشان فاطمه دختر حسين بن حسن بن علي عليهم السلام است. 4- موسي عليه السلام 5- اسحاق 6- محمد كه مادرشان ام ولد و معروف به ام حميده است. 7- عباس 8- علي 9- اسماء 10- فاطمه؛ كه از مادران مختلفي به دنيا آمده اند.