بازگشت

امام مجتبي


ريحانه رسول خدا (صلي الله عليه وآله)، حسن بن علي (عليهما السلام) در پانزدهم رمضان سال سوم هجرت به دنيا آمد. وي و برادرش امام حسين (عليه السلام) مورد علاقه شديد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بودند و به عنوان فرزند آن حضرت شناخته مي شدند. امام مجتبي (عليه السلام)، بعد از رسول خدا (صلي الله عليه وآله)، در كنار پدرش امير مؤمنان (عليه السلام)، در جنگ هاي جمل، صفين و نهروان شركت كرد. پس از شهادت اميرمؤمنان (عليه السلام)، با نصب پدرش، مردم عراق با او بيعت كردند، اما به دلايل متعددي وي را همچون پدرش در جنگ با معاويه تنها گذاشتند. او نيز به اجبار حكومت را رها كرد و عازم مدينه شد. اين رخداد در سال 41 هجري اتفاق افتاد. پس از آن، امام مجتبي (عليه السلام) به مدت ده سال در مدينه با شيعيان خود در ارتباط بود.

امام حسن (عليه السلام) اسوه كاملي براي اخلاق اسلامي بود و بارها اموال خويش را نصف كرد و نيمي از آن را در راه خدا بخشيد. عاقبت به توطئه معاويه و به دست همسر نابكارش جعده دختر اشعث بن قيس، مسموم شد و به شهادت رسيد. مردم مدينه در سوگ آن امام به ماتم نشستند.

امام حسن (عليه السلام) علاقه مند بود تا در كنار جدش رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به خاك سپرده شود; اما مروانيان با همكاري شخصي كه ادعاي مالكيت زميني را داشت كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در آنجا مدفون شده بود، مانع اين كار شدند. امام حسين (عليه السلام) به خاطر توصيه برادر به عدم ايجاد درگيري، برادرش را در بقيع به خاك سپرد.



[ صفحه 337]




خط مشي و موقعيت امام صادق


امام ششم شيعيان عليه السلام با شناختي كه از واقعيات حاكم بر جامعه ي زمان خود داشت و با آگاهي از واقعيت سياسي، فكري و علمي امت و سنجيدن شرايط وامكانات پيرامون خود، قيام با شمشير و انقلاب مسلحانه و فوري را براي برپا داشتن حكومت اسلامي كافي نديد؛ چه، برداشتن حكومت و نفوذ آن در امت، تنها به آماده نمودن قوا براي حمله ي نظامي بستگي نداشت، بلكه پيش از آن بايستي سپاهي عقيدتي فراهم مي آمد، كه به امام و عصمت او ايمان مطلق داشته باشد و هدف هاي بزرگ او را درك كند و در زمينه ي حكومت از برنامه هاي او پشتيباني كرده، دست آوردهايي را كه براي امت حاصل مي شد، پاس دارد. [1] .


پاورقي

[1] به قلم استاد: ابراهيم شفيعي؛ با اندكي تلخيص.


عبادته


أخذ أهل البيت عليهم السلام كثرة العبادة عن جدهم الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم، فقد تورمت قدماه صلي الله عليه و آله و سلم من كثرة الصلاة، حتي خاطبه الجليل تعالي: «طه ما أنزلنا عليك القرءان لتشقي». و سئل صلي الله عليه و آله و سلم: ألم يغفر الله لك ما تقدم من ذنبك و ما تأخر؟

فقال: أفلا أكون عبدا شكورا.

و علي هذا النهج سار أميرالمؤمنين عليه السلام، فكان يصلي في اليوم و الليلة ألف ركعة، و شوهد في صفين يصلي ورده بين الصفين، و النبال تمر علي صماخيه كأنها المطر فلا يرتاع لذلك [1] .

و لئن فاتت الامام الصادق عليه السلام معاينة عبادة جديه: الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و أميرالمؤمنين عليه السلام، فقد شاهد عبادة جده علي بن الحسين عليه السلام، الذي أخذت ألقابه من عبادته فصار لا يعرف الا بزين العابدين، السجاد، ذي الثفنات، و قد تواتر النقل: بأنه كان يصلي في اليوم و الليلة ألف ركعة [2] .

و الامام الصادق عليه السلام غصن من هذه الشجرة المباركة، و فرع لهذه الدوحة العلوية، فلا غرو ان كانت عبادته كعبادتهم عليهم السلام، و قد تحدث أهل التاريخ و السير عن عبادته عليه السلام، و كتبوا في ذلك الكثير.

قال كمال الدين محمد بن طلحة الشافعي: هو من عظماء أهل البيت



[ صفحه 407]



و ساداتهم، ذو علوم جمة، و عبادة موفرة، و أوراد متواصلة، و زهادة بينة، و تلاوة كثيرة، يتبع معاني القرآن الكريم، و يستخرج من بحر جواهره، و يستنتج عجايبه، و يقسم أوقاته علي الطاعات بحيث يحاسب نفسه. رؤيته تذكر الآخرة، و استماع كلامه يزهد في الدنيا، و الاقتداء بهديه يورث الجنة [3] .

و قال أبوالفتح الأربلي: وقف نفسه الشريفة علي العبادة، و حبسها علي الطاعة و الزهادة، و اشتغل بأوراده و تهجده و صلاته و تعبده [4] .

و قال أبونعيم الأصبهاني: اقبل علي العبادة و الخضوع، و آثر العزلة و الخشوع [5] .

و قال سبط ابن الجوزي: قال علماء السير: كان قد اشتغل بالعبادة عن طلب الرئاسة [6] .

و قال الأستاذ سيد الأهل في صفته: يعلم الزهاد زهدا الخ [7] .

نعود فنذكر بعض ما ذكروه من عبادته عليه السلام:

1 - قال مالك بن أنس - امام المذهب - جعفر بن محمد اختلفت اليه زمانا، فما كنت أراه الا علي احدي خصال ثلاث: اما مصل، و اما صائم، و اما يقرأ القرآن [8] .

2 - قال منصور الصيقل: رأيت أباعبدالله عليه السلام ساجدا في مسجد النبي صلي الله عليه و آله و سلم، فجلست حتي أطلت، ثم قلت: لأسبحن ما دام ساجدا، فقلت:



[ صفحه 408]



«سبحان ربي و بحمده، استغفر الله ربي و أتوب اليه» ثلثمائة ونيفا و ستين مرة، فرفع رأسه [9] .

و يجب علي أمة فيها مثل جعفر بن محمد الصادق، عبادة و ورعا، ينبغي لكل فرد منها أن يقيم الفرائض - علي الأقل - و يؤدي ما افترضه الله تعالي عليه من العبادة.

و كان الله في عوننا علي اتخاذ هذه السيرة الغراء دليلا و مرشدا.



[ صفحه 409]




پاورقي

[1] انظر الكتاب الأول من هذه السلسلة.

[2] انظر الكتاب الرابع من هذه السلسلة ص 16.

[3] مطالب السؤول: 2 / 55.

[4] كشف الغمة 240.

[5] حلية الأولياء: 3 / 192.

[6] تذكرة الخواص 192.

[7] انظر كتابه (جعفر بن محمد ص 6).

[8] تهذيب التهذيب: 2 / 105 حياة الامام الصادق عليه السلام للسبيتي 71، أشعة من حياة الامام الصادق عليه السلام: 3 / 58.

[9] أعيان الشيعة 4 ق، 2 / 138.


نتيجه


ابن ابي العوجا، از زنديق هاي معاصر با امام صادق (عليه السلام) بود. او به ماوراءالطبيعه و معاد اعتقاد نداشت. همچنين، وي به لاابالي گري و دهري گري گرايش داشت. علي رغم آن كه ابن ابي العوجا سعي كرده است كه استدلال هاي فلسفي و كلامي ارائه دهد؛ در واقع بحث هاي او عقلاني و براي يافتن حقيقت نبوده، بلكه از تعصب به عقايد گذشته ناشي مي شده است. با اين همه، امام صادق (عليه السلام) از بحث با او خودداري نكردند؛ به وي آزادي اظهار عقيده، حتي عقايد متعصبانه و غرض آلود را دادند؛ او را به سؤال كردن تشويق و از اين كه گره و نكته اي در ذهن او مبهم باقي بماند جلوگيري كردند؛ شيوه ي بحث او (خبر دادن از آينده) و اين كه هيچ كس اين سؤال را نمي كند، غلط دانستند، زيرا او از آينده خبر ندارد؛ و به جاي بحث هاي پيچيده و استفاده از اصطلاحات [مشكل علمي]، با آوردن نمونه هاي تجربي و تمثيلي و نيز ارائه ي استدلال منطقي به پاسخ پرداختند. اين شيوه، ابن ابي العوجا را به تمجيد از امام واداشت و او به عقل و متانت و سخنان معجزه آساي آن حضرت اعتراف كرد.


نظر شيخ بهائي


شيخ بهائي (ره) مي نويسد: اموري كه اخترشناسان بر پايه آنها حكم به حوادث آينده مي كنند، بر اصول زير استوار است:

1 - برخي از اصول ياد شده از اصحاب وحي عليهم السلام گرفته شده است.

2 - اخترشناسان در پاره اي از آنها ادعاي تجربه دارند.

3 - برخي از آنها مبتني بر اموري است كه نيروها و ادراكات بشري بدانها احاطه نمي يابد، آن سان كه امام صادق (عليه السلام) فرمود: اخترشناسي دانشي است كه كثير آن به درك نمي آيد و قليل آن نتيجه بخش نيست از اينجاست كه در احكام منجمان خطا راه مي يابد [1] .


پاورقي

[1] شيخ انصاري، مكاسب محرمه، ص 28، مساله تنجيم.


كفر


(برگ 48 ب ـ 49 الف)

معني اوليه ي «كفر» «غطاء» يا عمل «پوشيدن» است؛ چنان كه در تداول، مثلا، مي گويند: كفرتُ الّشيء، يعني من چيزي را پوشاندم. اصطلاح «كفّارة الذّنوب» هم كه متداول است به همين معني است، زيرا گناه وقتي پاك مي شود كه پرده ي عفو آن را بپوشاند. پنج وجهي كه در قرآن از كلمه ي «كفر» بر مي آيد همه ناشي از همين معني است.

در بعضي آيات، «كفر» به معني «تكذيب»، يا به دروغ داشتن كلام خداست؛ كسي كه كلام خدا را به زبان رد مي كند، با رد خود كلامي را كه پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) از جانب خدا آورده است «مي پوشاند».

در جاي ديگر «كفر» معني «ظلم» مي دهد، و اين سبب آن است كه انكار اينكه خدا منشأ مواهب است به منزله ي ارتكاب ظلمي نسبت به خويشتن است.

در آيات ديگر، «كفر» به معني «جحود» يعني دانسته انكار كردن است. در حقيقت، گاه پيش مي آيد كه انسان از طريق ذهن و نه از طريق عقل معرفتي به خدا حاصل مي كند، و اين معرفت يك دم، مانند برقي كه به محض ظهور ناپديد شود، به او روشني مي بخشد، و سپس روحش را در ظلمت انفعالات نفساني كه در وجود او در تلاطم است، رها مي كند. پس خدا را انكار مي كند، زيرا از او تنها معرفتي از طريق ذهن داشته است نه از طريق عقل كه به يمن آن روشني پايدار مي شود و سينه از آن همواره روشن مي ماند. انكار از آن جهت حاصل مي شود كه ظلمت انفعالات دل را به تمامي در خود «مي پوشاند». قرآن مي فرمايد: وَ جَحَدوا بِها وَ استَيقَنَتها انفُسُهُم ظُلماً و عُلُوّاً: آنها از روي ستم و كبر (نشانه هاي ما را) انكار كردند، با آنكه در درون به آنها يقين آورده بودند (نمل، 14). و اما اين يقين، يقين نفس بود نه يقين دل، زيرا يقين دل از معرفتي بر مي آيد كه از طريق عقل حاصل مي شود، و يقين نفس از معرفت حاصل از طريق ذهن.

«كفر» به معني «كفران نعمت» نيز هست، زيرا انسان، با ترك شكر، نعمت واصل از سوي خدا را «پوشيده» مي دارد. شكرگزاري در حكم مكشوف داشتن نعم الهي بر دل است، و كفر حجابي است كه دل را فرو مي پوشاند.

و بالاخره، كفر در بعضي آيات به معني «تبري» يا بيزاري جستن است، زيرا وقتي كه دلها «پوشيده» در ظلمت باشند، آدميان به سبب انفعالات خود از هم جدا مي شوند و مانند دشمناني كه از هم نفرت دارند از يكديگر بيزاري مي جويند. به عكس، اگر اين پوشش برداشته شود، دلها به نور الهي روشني مي گيرند و با ايمان به يك پروردگار واحد در روح او با هم يگانه مي شوند: اين ايمان دلها را در الفت به هم جمع مي كند. خدا به پيغمبر (صلوات الله عليه و آله وسلم) مي فرمايد: لَو اَنفَقَت ما فِي الأرضِ جَميعاً ما اَلَّفَت بَين قُلوبِهِم وَلكِنَّ اللهَ اَلَّفَ بَينُهم: اگر تو همه ي آنچه در زمين است انفاق مي كردي، نمي توانستي در دلهاشان الفت بيفكني، ولي خدا ميان آنها الفت افكند (انفاق، 63). بنابراين، دلها با ايمان خالص، كه مانند نوري مي درخشد، براي رضاي خدا متحد مي شوند و به يكديگر مهر مي ورزند، و حال آنكه انفعالات نفساني آنها را از هم جدا مي كند و به تبري جستن از يكديگر وا مي دارد.


و من كلام له: في اسماء الله تعالي و صفاته


اسم الله غير الله، و كل شي ء وقع اسم شي ء فهو مخلوق ما خلا الله، فأما ما عبرت الألسن عنه أو عملت الأيدي فيه فهو مخلوق، و الله غاية من غايات، و المغيي غير الغاية، و الغاية موصوفة، و كل موصوف مصنوع، و صانع الأشياء غير موصوف بحد مسمي.

لم يتكون فتعرف كينونته بصنع غيره، و لم يتناه الي غاية الا كانت غيره. لا يذل من فهم هذا الحكم أبدا، و هو التوحيد الخالص فاعتقدوه و صدقوه و تفهموه باذن الله عزوجل.

و من زعم أنه يعرف الله بحجاب أو بصورة أو بمثال فهو مشرك، لأن الحجاب و المثال و الصورة غيره و انما هو واحد موحد،



[ صفحه 18]



فكيف يوحد من زعم أنه عرفه بغيره؟

انما عرف الله من عرفه بالله، فمن لم يعرفه به فليس يعرفه انما يعرف غيره. و الله خالق الاشياء لا من شي ء يسمي بأسمائه فهو غير اسمائه و الاسماء غيره، و الموصوف غير الواصف.

فمن زعم انه يؤمن بما لا يعرف فهو ضال عن المعرفة، لا يدرك مخلوق شيئا الا بالله، و لا تدرك معرفة الله الا بالله. و الله خلو من خلقه و خلقه خلو منه.

اذا أراد الله شيئا كان كما أراد بأمره من غير نطق. لا ملجأ لعباده مما قضي و لا حجة لهم فيما ارتضي، لم يقدروا علي عمل و لا معالجة مما أحدث في أبدالهم المخلوقة الا بربهم، فمن زعم أنه يقوي علي عمل لم يرده الله عزوجل فقد زعم أن ارادته تغلب ارادة الله تبارك الله رب العالمين.


ابراهيم بن نعيم عبدي معروف به ابي الصباح كناني


ابوالصباح (وزان شداد) كناني (به كسر كاف) - ابراهيم، از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق عليهماالسلام است. بعضي گفته اند كه تا زمان امام جواد (ع) را درك كرده در حاليكه 25 سال قبل از ميلاد امام جواد (ع)، ابوالصباح از دنيا رفته است (ولادت حضرت جواد (ع) به سال 195 و وفات ابوالصباح به سال 170 هجري بوده است).

مرحوم علامه حلي، در خلاصه، در ترجمه ابوالصباح فرموده كه او (ابا جعفر) امام جواد (ع) را درك كرده و از حضرت موسي بن جعفر (ع) روايت مي كند. [1] .

نويسنده گويد: گمان مي رود اين اشتباه از فرمايش نجاشي رخ داده باشد كه گفته: ابراهيم بن نعيم حضرت اباجعفر (ع) را ديده. ديگران گمان كرده اند مراد از ابا جعفر حضرت



[ صفحه 29]



جواد (ع) است و بدين اشتباه افتاده اند و توجه نكرده اند كه منظور نجاشي حضرت باقر (ع) بوده نه حضرت جواد الائمه (ع).

ابوالصباح مردي ثقه و جليل القدر بوده و علماي رجال او را مدح و توثيق كرده اند. [2] .

مرحوم علامه حلي در خلاصه مي فرمايد: ابوالصباح ثقه و مورد اطمينان است و من به گفته او عمل مي كنم؛ چون امام صادق (ع) او را ميزان ناميده و خطاب به او چنين فرموده است: «انت ميزان لا عين فيه»، تو ترازوي بدون انحرافي. [3] .

علامه مامقاني فرموده كه بزرگان او را مدح كرده و جز دو خبر كه آنها را جواب گفته قدحي نديده است. [4] .

ليكن دو دسته روايات درباره ي او نقل شده، هم مدح و هم قدح، اما بزرگان به اخبار قدح توجهي نكرده و توثيقش نموده اند. ما يك روايت در مدح و دو روايت در قدحش ذكر مي كنيم. و قضاوتش را به عهده خود خوانندگان عزيز مي گذاريم.

شيخ كليني، از محمد بن مسعود، از بعض اصحاب، نقل كرده كه حضرت صادق (ع) به ابي الصباح فرمود: تو ميزان و ترازويي. عرض كرد: قربانت گردم، ترازو گاهي انحراف پيدا مي كند. امام فرمود: تو ترازويي مي باشي كه انحراف و تمايل به چپ و راست نداري، و در حد اعتدال و استقامتي. [5] .

از اين روايت عظمت و بزگر جناب ابي الصباح كاملا استفاده مي شود. چه بسا مردمي كه در طول زندگي انحرافاتي برايشان رخ مي دهد و از طريق اعتدال و عدل خارج مي شوند، و لذا در روايات ايمان به دو دسته ثابت و زائل تقسيم شده است.

علامه مجلسي، در بحارالانوار، تحت عنوان، «ايمان مستقر و مستودع»، بابي گشوده است [6] و همچنين از اميرالمؤمنين علي (ع) نقل كرده كه به كميل فرمود: اي كميل! ايمان، عاريه و ثابت است. حذر كن از اينكه از عاريه ها باشي و ايمانت زايل گردد.

هنگامي استحقاق آن داري كه صاحب ايمان ثابت باشي كه انحراف به چپ و راست پيدا



[ صفحه 30]



نكني و از راه مستقيم خارج نگردي. [7] .

اما در قدح ابوالصباح، شيخ اربلي در كشف الغمه نقل كرده كه وقتي ابوالصباح خواست به محضر امام باقر (ع) مشرف گردد، در را كوبيد. كنيزي در را باز كرد. ابراهيم دست بر سينه آن زن زد و گفت: به مولايت بگو من جلو درب خانه ام. امام با جمله اي كه حاكي از ناخشنودي حضرتش از عمل ناشايسته او بود، او را به درون خواند. ابوالصباح عذر خواست كه اين كار را نكردم مگر براي زياد شدن يقين و اعتقام. امام فرمود: راست گفتي! اگر گمان كني كه اين ديوارهاي مانع ديدگان ما مي شود، چنانكه مانع ديدگان شماست، پس چه فرق است ما بين ما و شما؟ سپس فرمود: ديگر چني كاري مكن. [8] .

روايت دوم در قدح ابوالصباح همان است كه شيخ كشي، از محمد بن مسعود، از علي بن محمد، از احمد بن محمد، از علي بن حكم، از ابان بن عثمان، از بريد عجلي نقل كرده كه گفت: من و ابوالصباح كناني محضر امام صادق عليه السلام بوديم كه فرمود: و الله، اصحاب پدرم بهتر از شما بودند؛ اصحاب پدرم مانند برگي بودند كه خار نداشت و شما به مانند خاري هستيد كه برگ ندارد. ابوالصباح گفت: قربانت گردم، ما اصحاب پدرت مي باشيم. فرمود: شما ديروز بهتر از امروز بوديد. [9] .

ولادت ابراهيم در حدود سال يكصد هجري و وفاتش را به سال 170 هجري نقل كرده اند. [10] .


پاورقي

[1] خلاصة الاقوال علامه حلي، ص 3.

[2] رجال نجاشي، ص 15.

[3] خلاصه علامه حلي، ص 3.

[4] تنقيح المقال ج 1، ص 38.

[5] رجال نجاشي، ص 299.

[6] بحارالانوار، ج 69، ص 212.

[7] بحارالانوار، ج 77، باب وصيت اميرالمؤمنين (ع) به كميل، ص 272.

[8] تنقيح المقال، ج 1، ص 38.

[9] رجال نجاشي، ص 299.

[10] رجال ابن داوود، جزء اول، باب الهمزه.


كرمه و جوده


لقد كان الإمام الصادق (عليه السلام) الجود، من أندي الناس كفاً، وكان يجود بما عنده لإنعاش الفقراء والمحرومين، وقد نقل الرواة بوادر كثيرة من كرمه، كان من بينها ما يلي:

1 ـ دخل عليه أشجع السلمي فوجده عليلا، وبادر أشجع فسأل عن سبب علته، فقال (عليه السلام): تعدّ عن العلة، واذكر ما جئت له فقال:



يخرج من جسمك السقام

كما أخرج ذل السؤال من عنقك



وعرف الإمام حاجته فقال لغلامه: أي شيء معك؟ فقال: أربعمائة. فأمره بإعطائها له [1] .

2 ـ ودخل عليه المفضل بن رمانة وكان من ثقاة أصحابه ورواته فشكا إليه ضعف حاله، وسأله الدعاء، فقال (عليه السلام) لجاريته: هاتِ الكيس الذي وصلنا به أبو جعفر، فجاءته به، فقال له: هذا كيس فيه أربعمائة دينار فاستعن به، فقال المفضل: لا والله جُعلت فداك ما أردت هذا، ولكن أردت الدعاء، فقال(عليه السلام): لا أدع الدعاء لك [2] .

3 ـ سأله فقير فأعطاه أربعمائة درهم، فأخذها الفقير، وذهب شاكراً، فقال (عليه السلام) لخادمه: ارجعه، فقال الخادم: سئلت فأعطيت، فماذا بعد العطاء؟ قال (عليه السلام): قال رسول الله (صلي الله عليه وآله): «خير الصدقة ما أبقت غني»، وإنّا لم نغنه، فخذ هذا الخاتم فاعطه فقد أعطيت فيه عشرة آلاف درهم، فإذا احتاج فليبعه بهذه القيمة [3] .



[ صفحه 27]



4 ـ ومن بوادر جوده وسخائه وحبه للبر والمعروف أنه كانت له ضيعة قرب المدينة تسمي (رعين زياد)، فيها نخل كثير، فإذا نضج التمر أمر الوكلاء أن يثلموا في حيطانها الثلم، ليدخل الناس ويأكلوا من التمر [4] .

وكان يأمر لجيران الضيعة الذين لا يقدرون علي المجي كالشيخ والعجوز والمريض لكل واحد منهم بمدّ من التمر، وما بقي منهم يأمر بحمله إلي المدينة فيفرّق أكثره علي الضعفاء والمستحقين، وكانت قيمة التمر الذي تنتجه الضيعة أربعة آلاف دينار، فكان ينفق ثلاثة آلاف منها، ويبقي له ألف [5] .

5 ـ ومن بوادر كرمه أنه كان يطعم ويكسو حتَّي لم يبق لعياله شيء من كسوة أو طعام [6] .

ومن كرمه أنه مرّ به رجل، وكان (عليه السلام) يتغدّي، فلم يسلّم الرجل فدعاه الإمام إلي تناول الطعام، فأنكر عليه بعض الحاضرين، وقال له: السنة أن يسلم ثم يُدعي، وقد ترك السلام علي عمد... فقابله الإمام (عليه السلام) ببسمات مليئة بالبشر وقال له: هذا فقه عراقي، فيه بخل... [7] .


پاورقي

[1] مناقب آل أبي طالب: 4 / 345، أمالي الطوسي: 1 / 287.

[2] الكشي: 121.

[3] الإمام جعفر الصادق، أحمد مغنية: 47.

[4] الإمام جعفر الصادق: 47.

[5] المصدر السابق.

[6] تأريخ الإسلام: 6 / 45، مرآة الزمان: 6 / 160، تهذيب الكمال: 5 / 87.

[7] حياة الإمام الصادق (عليه السلام): 1 / 64 عن نثر الدرر.


الاعتدال والانحراف


" ومن كان عاقلا كان له دين"

"ومن كان له دين دخل الجنة "

الإمام الصادق (ع)

الغرائز قوي فطرية تسوق إرادة الحيوان إلي العمل، وتظهر في الإنسان علي أشكال ميول ورغبات، ولذلك فالخلق النفسي مدين في وجودة للغريزة قبل أن يكون مديناً للعادة (لأن الغريزة هي الدافع الأول إلي إيجاد العمل. والعادة هي الدافع الثاني إلي تكراره) والغريزة تبذر الخلق في النفس لتنمية العادة، والغريزة تعين الغاية التي تتوجه إليها الإرادة ثم. تتبعها العادة ويتكون الخلق.

من الواضح أن الناس مختلفون في إتباع ميول الغريزة فإن بعضهم يتبعها بأعماله إلي حد الإفراط، وبعضهم يتجافي عنها إلي حد التفريط، فإذا تكرر العمل من هؤلاء وهؤلاء نشأت لهم عادات منحرفة وأكسبتهم العادات أخلاقاً غير مستقيمة.

وفريق من الناس يعتدلون في إتباع هذه الميول فتنشأ لهم العادات المعتدلة، ويكتسبون منها الأخلاق السوية. ومن البين أيضاً أن هذه الغرائز لم تجعل في الإنسان ليتبعها في كل ما تأمر وتنهي، ولو كان الأمر كذلك لم يرتفع الإنسان عن درجة الحيوان، ولا ليزهد فيها كما يزهد في الشيء التافه؛ لأنها أودعت فيه لضرورات يقتضيها بقاؤه وبقاء نوعه، وإذن فالأعمال التي يتجاوز بها الناس حد الاستواء أعمال غير صالحة، والأخلاق التي يكتسبونها من تكرار هذه الأعمال أخلاق غير صحيحة، وإذن فأمراض الأخلاق انحرافات، وصحتها استقامة وتوازن، وبعد الخلق الفاسد عن الصحة بمقدار انحرافه عن التوازن العادل,

ويري القدماء من علماء الأخلاق أن للإنسان قوي أربعاً، يسمونها بالصورة الباطنة للإنسان علي قياس الصورة الظاهرة وهذه القوي هي قوة العقل، وقوة العمل، وقوة الشهرة، وقوة الغضب. ويقولون إن هذه القوي هي أصول الأخلاق عليها تفرع، وإليها تنسب فبإعتدال كل واحدة من هذه القوي تحصل إحدي الفضائل الأربع التي يسمونها أمهات الفضائل أو الفضائل الرئيسية، ويقابل كل واحدة من هذه الفضائل رذيلتان تنشئان من انحراف القوة إلي طرف الإفراط أو إلي حد التفريط. ولا يحصل هذا الشذوذ إِلا إذا ضعفت سيطرة العقل علي القوي وقصر نفوذه عن إرادة الحكم.

يشذ بعض القوي حينذاك ويثور به الطمع ولكنه لا يستطيع أن يصل إلي غايته إلا إذا استخدام قوة العمل؛ وهو بعد جاهل بأسباب النجاح؛ فهو محتاج إلي مرشد يمهد له الطريق ويرفع دون غايته الحواجز. وقوة العقل لا تمديداً لمساعدة ظالم ولا تعين مستأثراً علي بلوغ أهدافه مهما بلغ بها الضعف؛ ومهما بلغت بذلك المستأثر القوة. إلا ان يعود العقل حمقاً، وينقلب العلم جهلاً.

وإذن فليس لتلك القوة المتطرفة غير قوة الوهم التي تخلق الحيل وتستنبط الأعذار [1] فتستعين بها علي إخضاع قوة العمل ويتم لها ما تريد.

أما العقل فهو يرصد هذه الفوضي بعين الناقد النزيه. يحفزه رشده علي الوثبة، ويقعد به ضعفه عن الاصطدام بقوة لا قبل له بها؛ ثم يلجئُهُ الموقف إلي السكوت؛ ولا بد للضعيف ان يخفت صوته أمام القوة فتشذ الأخلاق ثم تشذ وتسقط النفس في صفاتها ثم تسقط وتذهب في سقوطها إلي حد بعيد.

ولضعف القوي أثر في جفاء الأخلاق؛ وسقوط الملكات لا يقل خطراً عن أثر الإفراط في القوة.

يقف بالضعيف شعوره بالنقص، ويقعد به عن بلوغ حظه من الكمال. وليت الضعف يقف به عند هذا الحد، ولكن الإنصاف غير منتظر من عدو غادر، سيتناهي به إلي أبعد حد، ويستولي عليه الشعور بالنقص حتي تأنس به نفسه، وحتي تتوهم ان لها من الضعف قوة، ومن النقص كمالاً وتنطبع الحالة فيها ملكات.

وقد يحصل التوازن العادل في القوي فيتولد منه الاعتدال في الأخلاق والعدالة في النفس، وإنما يتكون هذا التوازن إذا عمت سلطة العقل علي الغرائز، وأذعنت لحكمه جامحات القوي، فيتسلم زمام التدبير، ويستقل بإرادة الحكم. وللعقل في تدبير هذه المملكة الصغيرة أنظمة قد يخطئها مدير مملكة واسعة. وليس للعقل وراء هذه القوي والغرائز جنود أخري يخضع بها الجائر ويهدئ بها الثائر، ولكنه بحكمته يضرب بعض القوي ببعض،فيضع الشهوة بالغضب ويكسر الغضب بالشهوة ويستعين علي ذلك بنواميس الشرع وتقاليد العرف.

تسكن الفوضي وينقاد الصعب ويتقوي الضعيف ويتماثل المريض بفضل الحكمة والإرشاد وبتدبير الحاكم المصلح،ويعم التوازن العادل بين الحاكم وأفراد الرعية فلا طمع ولا استئثار.

هذه هي الحكومة المثالية والعادلة، والعدالة الخلقية بأسمي معانيها والفضيلة الكبري التي ترسم للإنسان طرق الفضائل الفرعية، وذلك هو الدين الذي يقول عنه الإمام الصادق (ع): " من كان عاقلا كان له دين دخل الجنة " [2] أجل من كان عاقلا كان له دين، وهل الدين غير التوازن في الأخلاق، والأعمال والعقائد؟ وهل العقل إلا رائد الخير ودليل السعادة؟

ويقول في كلمة أخري: (أكمل الناس عقلاً أحسنهم خلقاً) [3] وفي كلمة ثالثة: (العقل دليل المؤمن) [4] علي ان الإمام الصادق (ع) يجري في تقسيم الأخلاق مجري آخر. فيري ان الفضيلة الكبري هي العقل، وان جميع الفضائل الأخري متفرعة منه يسقيها من ينبوعه ويمدها من حكمته، وان الرذيلة الأولي هي الجهل، وبقية الرذائل فروع منه ولذلك فهو يقول في حديث طويل: (اعرفوا العقل وجنده والجهل وجنده تهتدوا) [5] ثم يعيد الأخلاق السامية في جنود العقل، والصفات الوضيعة في جنود الجهل.

وهو يريد من العقل الكامل الذي لم تخف به كفة التوازن إلي حد التفريط، ولم تتعد به إلي حد الإفراط. وهو الذي يقول عنه في الحديث المتقدم: (من كان عاقلاً كان له دين)، وفي الحديث سيأتي: (وهو ما عبد به الرحمن وأكتسب به الجنان) [6] ويريد من الجهل ما يقابل هذا العقل المتوازن.

وهذا المسلك شبيه بمسلك (سقراط) في تقسيم الأخلاق وهو أبعد منه عن النقد، وأكثر موافقة للبرهان.

يقول سقراط: الفضيلة الأولي هي العلم، والرذيلة الأولي هي الجهل. ولذلك فقد كان رأيه هذا موضعاً للنقد: لأننا نجد ان بعض الناس يرتكب الأخطاء الخلقية وهو عالم بشناعة ما يرتكب فلم يسقه علمه إلي الفضيلة، ولم يردعه عن ارتكاب الرذيلة.

أما الإمام فيقول: أن الفضيلة الكبري هي العقل، ومن البين ان الإنسان إنما يرتكب الأخطاء الخلقية إذا ضعفت موازنته بين الغايات أو شذ به بعض الأخلاق عن التوازن. وهذا لا يكون إِلا حين ينحرف العقل عن الاستقامة أو يضعف عن الحكومة.

وأما النقد الذي يوجهه (ارسطوا) لنظرية (سقراط) هذه حين يقول: (ان سقراط جهل أو تناسي ان نفس الإنسان ليست مركبة من العقل وحده وتخيل ان كل أعمال الإنسان خاضعة لحكم العقل ومن ثم إذا علم العقل فضل العمل، ولكنه نسي ان أكثر أعماله محكومة بالعواطف والشهوات، إذ ذاك قد يقع في الخطأ مهما علم العقل).

أقول أما هذا النقد فلا يتوجه إلي مسلك التقسيم الذي نقلناه عن الإمام الصادق (ع) لأنه لا يقول ان نفس الإنسان مركبة من العقل وحده ولكنه يقول: للعقل المستقيم سيطرة واسعة يخضع بها العواطف إذا ثارت، ويقود بها الشهوات إذا جمحت ويوازن بها بين القوي إذا تضاربت. ولذلك فالأخلاق المستقيمة مدينة في وجودها للعقل المستقيم. وهي جنود مدربة تناصره علي إصلاح الملكات الأخري.

(اعرفوا العقل وجنده والجهل وجنده تهتدوا)، هذا عنوان لحديث أخلاقي طويل، له روعته وله جماله، يمليه الإمام الصادق علي أصحابه ليهتدوا. يعرض الإمام في حديثه هذا صفين مستطيلين من أخلاق يتقابلان كما تتقابل الجيوش المتحاربة. فهما متناقضان في المبادئ ومتزاحمان في المقاصد؛ وهما متماثلان في القوة؛ ومتكافئان في العدد؛ يقف كل واحد منهما لصاحبه بالمرصاد؛ فالصف بازاء الصف،والفرد يقابل الفرد، والهدف يعارض الهدف.

حرب سجال؛ ومعارك دامية؛ وللنفس من ذلك موقف الحائر الوجل المتطلع إلي غاية مجهولة بين عدوين عنيدين لا يخضعان لصلح ولا يرغبان في سلم. يريد كل واحد منهما الاستيلاء عليها والاستقلال في حكومتها.

هي حرب أهلية متكافئة القوي؛ متماثلة العدد، ومصير النفس موقوف علي ظهور الظاهر وظفر الظافر؛ تنتظم الأخلاق الفاضلة في الصف اليمين منهما وتقابلها رذائل الملكات إلي اليسار ويشاء البيان الغني للإمام (ع) ان يسمي أهل اليمين جنود العقل؛ وهو تشبيه رائع؛ ونكتة نادرة.

الأخلاق الفاضلة جنود؛ لأنها تطارد الأخلاق الذميمة لتخلص النفس من سيطرتها ونفوذها؛ وهي جنود العقل لأنها تنضوي تحت لواء العدل الذي ترفعه حكمة العقل، وهي جنود العقل لأن العقل هو المنظم الأول لصفوفها والباعث الأول لروح التعاون بين أفرادها.

يعد الإمام لنا في حديثه هذا خمسة وسبعين جندياً من أنصار العقل يقابلها مثلها من جنود الجهل ثم يقف.

ولم ينته به التعداد لانتهاء جنود العقل بذلك؛ ولكنه يذكر الأفراد البارزة من قادة الجيش؛ وذوي الشارات الواضح من أمراء الجنود.

وعلي هذا الغرار وبمثل هذه الاستعارة الجميلة يقول في صفة المؤمن في حديث آخر: (والعقل أمير جنده) [7] .


پاورقي

[1] الواهمة وهي التي يتصور بها المعاني الجزئية. 2ـ الخيال وهي التي يدرك صور الأشياء الخاصة 3ـ المتخيلة: وهي التي يؤلف بها بين الصور الخيال ومعاني الواهمة.

وقوة الوهم هي مزيج من هذه القوي الثلاث وفائدتها وراء هذه الإدراكات إنشاء الحيل وتمهيد الطرق للحصول علي الغايات الخاصة

من غير فرق بين الغايات الصحيحة وغيرها؛ ولذلك فهي في سلوكها خاضعة لقانون التوازن والانحراف أيضاً ".

[2] الكافي الحديث6 كتاب العقل والجهل.

[3] الحديث7 من المصدر المذكور.

[4] الحديث34 من المصدر.

[5] أصول الكافي الحديث14 كتاب العقل والجهل.

[6] الحديث3 من المصدر المتقدم.

[7] أصول الكافي الحديث الأول من باب الثاني من نسبة الإسلام.


المقدمة


كان البشر - قبل الاسلام - يعيش في متاهات الجهل و البؤس، و الانحراف و الشذوذ الفكري و العقائدي، و التجرد عن العاطفة البشرية و اصول الانسانية و غيرها.

قال الله تعالي: «و اذكروا نعمة الله عليكم اذ كنتم أعداء فألف بين قلوبكم فأصبحتم بنعمته اخوانا و كنتم علي شفا حفرة من النار فأنقذكم منها» [1] .

و من الناحية الأخلاقية قال تعالي عنهم:

«و اذا بشر أحدهم بالأنثي ظل وجهه مسودا و هو كظيم - يتواري من القوم من سوء ما بشر به أيمسكه علي هون أم يدسه في التراب ألا ساء ما يحكمون» [2] .

«و اذا الموؤدة سئلت - بأي ذنب قتلت» [3] .

«و اذكروا اذ أنتم قليل مستضعفون في الأرض تخافون أنت يتخطفكم الناس» [4] .



[ صفحه 10]



و قال الامام أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب (عليه السلام): «و أهل الأرض - يومئذ - ملل متفرقة و أهواء منتشرة، و طرائق متشتتة، بين مشبه لله في خلقه، أو ملحد في اسمه، أو مشير الي غيره...». [5] .

و قال (سلام الله عليه): «أرسله علي حين فترة من الرسل [6] ، و طول هجعة من الأمم، و اعتزام من الفتن و انتشار من الامور، و تلفظ من الحروب [7] ، و الدنيا كاسفة النور، ظاهرة الغرور، علي حين اصفرار من ورقها، و اياس من ثمرها، و غوار من مائها [8] ، قد درست منار الهدي [9] ، و ظهرت أعلام الردي، فهي متجهمة لأهلها [10] ، عابسة في وجه طالبها، ثمرها الفتنة [11] و طعامها الجيفة [12] و شعارها الخوف [13] ، و دثارها السيف [14] ...» [15] .



[ صفحه 11]



و قال (عليه السلام) أيضا: «ان الله بعث محمدا (صلي الله عليه و آله) نذيرا للعالمين، و أمينا علي التنزيل، و انتم - معشر العرب - علي شر دين،و في شر دار، منيخون [16] بين حجارة خشن و حيات صم [17] ، تشربون الكدر، و تأكلون الجشب [18] ، و تسفكون دماءكم، و تقطعون ارحامكم، الأصنام فيكم منصوبة،و الآثام بكم معصوبة [19] ...» [20] .

و قالت السيدة فاطمة الزهراء (عليهاالسلام) - في خطبتها و حديثها عن العهد الجاهلي -:

«فرأي [النبي] الأمم فرقا في أديانها، عكفا علي نيرانها، عابدة لأوثانها، منكرة لله مع عرفانها.... و كنتم علي شفا حفرة من النار، مذقة الشارب، و نهزة الطامع، و قبسة العجلان و موطي ء الأقدام، تشربون الطرق، و تقتاتون القد و الورق، أذلة خاسئين تخافون أن يتخطفكم الناس من حولكم...» [21] .

و لما بعث الله نبيه محمدا (صلي الله عليه و آله) و دعا الناس الي الله كان جزاؤه من ذلك المجتمع أن قالوا له: «تبا لك! شاعر! ساحر! مجنون! كذاب، كهن».

«قالوا انما أنت مفتر» [22] .



[ صفحه 12]



«ان تتبعون الا رجلا مسحورا» [23] .

«هل هذا الا بشر مثلكم أفتأتون السحر و انتم تبصرون» [24] .

«بل قالوا أضغاث أحلام بل افتراه بل هو شاعر» [25] .

«و يقولون أءنا لتاركوا آلهتنا لشاعر مجنون» [26]

«ام يقولون شاعر نتربص به ريب المنون» [27] .

«و قالوا ما هذا الا افك مفتري و قال الذين كفروا للحق لما جاءهم ان هذا الا سحر مبين» [28] .

«و قال الكافرون هذا ساحر كذاب» [29] .

«ءالقي عليه الذكر من بيننا بل هو كذاب أشر» [30] .

«و قالوا يا أيها الذي نزل عليه الذكر انك لمجنون» [31] .

و حاربوا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) محاربة علنية يوم كان في مكة، و رموه بالحجارة، و كتبوا الصحيفة القاطعة ضد بني هاشم، و اضطر سيدنا أبوطالب (عليه السلام) الي أن ينقل عائلته مع النبي و عائلته الي الشعب - و هو أرض في طريق الجبل - و قضوا هناك ثلاث سنين في جو



[ صفحه 13]



من الارهاب و أزمة المواد الغذائية، يتوقعون هجوم العدو عليهم ليلا و نهارا.

و في خلال ثلاث عشرة سنة آمن به من أهل مكة عدد لا يتجاوز مائة و خمسين انسانا، و كانوا يعانون من الضرب و انواع التعذيب الوحشي من المشركين حتي مات بعضهم تحت التعذيب.

و بعد ذلك اتفقت كلمة المشركين و أجمعوا علي قتل رسول الله (صلي الله عليه و آله) فخرج من مكة الي الغار بعد أن أبات خليفته الامام عليا (عليه السلام) علي فراشه، و منه هاجر الي المدينة، و عاش في المدينة المنورة عشر سنوات، تتخللها حروب و غزوات، من غزوة بدر الي احد، الي الأحزاب الي حنين الي خيبر، الي مؤتة، الي تبوك و غيرها.

فهناك الضحايا و الأرامل و الأيتام، و الآهات و الدموع و المصائب.

و في خلال ثلاث و عشرين سنة انتشر الاسلام، فأسلم من أسلم، و آمن من آمن، حتي وصل الأمر الي: «و رأيت الناس يدخلون في دين الله أفواجا» [32] .

و في خلال هذه الفترة - و هي من المبعث الي الهجرة، الي الوفاة و الشهادة - كانت حياة رسول الله (صلي الله عليه و آله) كلها مشاكل و مآسي، حتي قال: «ما اوذي نبي مثل ما اوذيت» [33] .

و نزلت الآيات تخبر بوفاة النبي (صلي الله عليه و آله) و انقلاب الأمور بعده:



[ صفحه 14]



«انك ميت و انهم ميتون» [34] .

«و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات أو قتل انقلبتم علي أعقابكم» [35] .

و كان رسول الله (صلي الله عليه و آله) يخبر عن مستقبل أمته فيقول: «... و ستفترق أمتي من بعدي علي ثلاث و سبعين فرقة، فرقة في الجنة و الباقون في النار» [36] .

و يخبر عن موقف بعض أصحابه في يوم القيامة. [37] .

ثم ان رسول الله (صلي الله عليه و آله) خاتم النبيين فلا نبي بعده الي يوم القيامة، و شريعته آخر الشرائع فلا شريعة بعدها، و القرآن آخر الكتب السماوية، فلا كتاب بعده.

اذن، فلابد و أن تكون شريعته مكملة لجميع الشرائع، و أن يبين الرسول لامته كل ما يحتاجون اليه من الأحكام الشرعية - من الواجبات و المحرمات و غيرهما - و يوضح لهم كل ما أشكل عليهم من المسائل العقائدية سواء في التوحيد أم النبوة أم المعاد أم غير ذلك.

فهل ساعدته الظروف علي ذلك؟

و هل أمهله الأجل لأداء هذا الواجب الالهي كما ينبغي؟

ان كتب الحديث تشهد أن كثيرا من الصحابة كانوا يجهلون الأحكام الشرعية التي يكثر الابتلاء بها و الحاجة اليها، فهل أهمل النبي بيان تلك الأحكام؟



[ صفحه 15]



أم بينها لأمته فنسوها؟

في الاجابة علي هذا السؤال نقول: كلا، لم يقصر رسول الله (صلي الله عليه و آله) في تبليغ الأحكام الاسلامية طرفة عين، و لكن الأحكام الاسلامية لم تكن آحادا أو عشرات أو مئات أو الوفا، بل أكثر و أكثر.

اننا نجد أن الشريعة الاسلامية - التي تنحصر في العقائد و الأحكام - تحتاج الي عشرات الآلاف من الأحاديث، لكثرة أبواب الفقه، و تعدد فروعها.

فكيف يمكن للرسول (صلي الله عليه و آله) - في تلك المدة القصيرة من هجرته الي وفاته - أن ينشر هذه التعاليم و الأحكام في مجتمع تغلب عليه الأمية، و نسبة الذين يعرفون الكتابة فيهم ضئيلة جدا؟

فهل كان من الممكن لهم ضبط تلك الأحاديث و الأحكام؟

و هل يمكن الاعتماد علي القوة الحافظة و الذاكرة في هذه الأمور العظيمة مع احتمال السهو و النسيان، و الزيادة و النقصان؟!

و بعد هذا كله: هل يجوز للرسول الله (صلي الله عليه و آله) - و هو أعقل أهل العالم، و أكثرهم حكمة و حنكة - أن يترك بلا وال و لا راع و لا امام، و بلا خليفة يقوم مقامه، و قائد يليق بالقيادة قد توفرت فيه جميع المؤهلات، و لوازم القيادة؟!!

أما كان الشرع و العقل و التاريخ يعاتب النبي الأقدس لو لم يعين من بعده من يقوم بأمور المسلمين؟!!

أيها القارئ الكريم: ان الاجابة علي هذه الأسئلة تتطلب تأليف مجلدات عديدة من الكتب لاستيعاب البحث و التحقيق.

و قد قام علماؤنا (رضوان الله عليهم) - خلال القرون الماضية الي



[ صفحه 16]



يومنا هذا - بأداء هذه المسؤولية، و ألفوا تآليف كثيرة قيمة بشتي اللغات، و مختلف المستويات، و بذلوا جهودا عظيمة في استقراء المصادر التاريخية، و جمع المواد، و تنظيم الأدلة و الشواهد، بحيث ما ترك الأول للآخر [38] .

و نحن - هنا رعاية للاختصار نشير الي بعض تلك الأدلة و البراهين بصورة موجزة... فنقول:


پاورقي

[1] سورة آل عمران آية 103.

[2] سورة النحل آية 58 و 59.

[3] سورة التكوير آية 8 و 9.

[4] سورة الأنفال آية 26.

[5] نهج البلاغة / الخطبة الأولي.

[6] الفترة: ما بين كل رسولين من رسل الله (عزوجل) من الزمان الذي انقطعت فيه الرسالة (أقرب الموارد).

[7] تلظ: تلهب (أقرب الموارد).

[8] غار الماء: ذهب في الارض (مجمع البحرين).

[9] المنار: علم الطريق (مجمع البحرين). أي انطمست و ذهبت أعلام الهداية و الحق، و ظهرت اعلام الضلال و الباطل.

[10] تجهمه: استقبله بوجه كريه. (أقرب الموارد).

[11] اي ليست لها نتيجة سوي الفتنة.

[12] اشارة الي أن أكل العرب... كان الميتة من شدة الاضطرار.

[13] الشعار: ما تحت الدثار من اللباس و هو ما يلي شعر الجسد (مجمع البحرين).

[14] الدثار: الذي هو فوق الشعار.(مجمع البحرين).

[15] نهج البلاغة / الخطبة 89.

[16] أناخ فلان بالمكان: أقام به (أقرب الموارد).

[17] الحيات الصم التي لا تنزجر بالأصوات و كأنها لا تسمع، و هي اخبثها.

[18] الجشب: الطعام الغليظ الخشن و الذي ليس معه ادام (مجمع البحرين).

[19] عصب الشي ء: شده (أقرب الموارد) و معصوبة: أي مشدودة.

[20] نهج البلاغة / الخطبة 26.

[21] بحارالأنوار: ج 43.

[22] سورة النحل آية 101.

[23] سورة الاسراء آية 47.

[24] سورة الأنبياء آية 3.

[25] سورة الأنبياء آية 5.

[26] سورة الصافات آية 36.

[27] سورة الطور آية 30.

[28] سورة سبأ آية 43.

[29] سورة (ص) آية 4.

[30] سورة القمر آية 25.

[31] سورة الحجر آية 6.

[32] سورة النصر آية 2.

[33] بحارالأنوار: ج 39 ص 56.

[34] سورة الزمر آية 30.

[35] سورة آل عمران آية 144.

[36] سنذكر مصادر هذين الحديثين في المستقبل القريب.

[37] سنذكر مصادر هذين الحديثين في المستقبل القريب.

[38] و علي سبيل المثال راجع الجزء الأول من موسوعة الغدير لشيخنا العلامة الأميني (رضوان الله عليه).


دوره ي امام صادق


برخي از ادوار و عصور اسلامي با عصرهاي ديگر اسلام تفاوتهائي داشت و عصر امام عليه السلام هم به مناسبت اوضاع و احوال محيط و احتياجات مردم داراي امتيازاتي بوده و آن احتياجات از آنجا ناشي شد كه ملت عرب از كنار بودن و گوشه گيري بيرون آمده و با ساير امم و ملتهاي متمدن روز خلطه و آميزش پيدا كرد و افكار آن ملتها در امت عرب رسوخ و نفوذ نمود و در نتيجه



[ صفحه 50]



عربها داراي وجوديتي شدند كه دنيا آنها را شناخت و در عداد ملتهاي متمدن محسوب گرديده بلكه از بسياري ملتهاي متمدن آن روز برتري يافتند و به هر حال طريقه و اسلوب حكومت اسلام و طرز رفتار خلفاء و حكام و ولات و امراء كه مقصود بالاصاله مادرلين گفتار است در بدو پيدايش اسلام بر دو نوع بود.

نوع اول دوره ي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و خلفاي راشدين بعد از او تا ختم دوره ي علي بن ابيطالب عليه السلام

نوع دوم دوره اي است كه از معاوية بن ابوسفيان شروع و تا امروز باقي است.

مرحله ي اول كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آن را طي كرده در حقيقت دوره انقلاب در معناي بسيار وسيع آن بود يعني مرحله ي بدوي و انشاء يك ملت جديد كه بنيان آن از نو پي ريزي مي شد و رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي خواست برنامه اش همانطور كه بود و اقتضا داشت اجرا شود

زيرا محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم ديني را كه عرب از آن پيروي مي كرد نسخ نمود و آن را بدين جديدي تبديل كرد كه دين محمد صلي الله عليه و آله و سلم ناميده مي شد و دين محمد صلي الله عليه و آله و سلم همان دين خدا بود كه او براي مردم آورده و تصميم داشت تمام عادات و تقاليدي كه منافي و مخالف دين او بود از بين ببرد و آنها را به عادت و تقاليدي تبديل كند كه از كتاب خدا ريشه گرفته باشد و سنت خود او اقتضا مي كند

و به طوري كه مي دانيم در اجراي برنامه ي او كروفرو بالا و پايين هاي بسياري پيش آمد و گرد نهائي زده شد و پهلواناني به خاك و خون افتادند و نصر و فتحهائي نصيب شد و احيانا شكستهائي اتفاق افتاد



[ صفحه 51]



و اين مرحله ي انقلاب همچنان ادامه داشت تا به نتيجه رسيد و فتح و پيروزي كامل گرديد و صاحب رسالت شريعت خود را به مرحله ي اجراء درآورد و شريعت مزبور راه خود را پيش گرفت و همانطور كه خدا مي خواست شروع به نمو و توسعه كرد

و بعد از اين مرحله يعني پس از رحلت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم دوره ي خلفاي راشدين يكي پس از ديگري رسيد و آن دوره ها هم دنباله ي عهد رسالت و در حقيقت تاكيد و مرحله ي اول و دوره ي تنفيذ دستورات رسول صلي الله عليه و آله و سلم بوده است

اين دوره دوره اي بود كه اسلام در توده ي مردم نفوذ كرد و مردم به حقوق خود رسيدند و در واقع دوره ي احقاق حق و خدمت به عالم انسانيت و دوره اي بود كه مردم احساس مسئوليت كردند و عدالت همه جا را گرفت و تساوي در حقوق عامه بين عموم طبقات و الغاي تمام امتيازات كه هدف اولياي اسلام بود عملي شد و روح قبيله و تعصب عشيره و استبداد از بين رفت و اسلام به معناي واقعي خود يعني آن معني و هدفي كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم خواسته بود به تمام معني رواج يافت زيرا فرمانده و رهبر آن ملت افراد صالح بودند و بالطبع مردم تحت رهبري آنها هم صالح مي شدند و شده بودند

و البته اقداماتي كه از طرف خليفه ي سوم عثمان بن عفان در چند سال اخير خلافت خود به عمل آمد و نزديكان و اقر به او بستگان خود را بيشتر طرف عنايت خود قرار مي داد و امتيازات زيادي به آنها داده بنا بر عادت مألوف عرب و غير عرب بود كه زمامداران امور در هر جا اين رويه را تعقيب مي كردند و اگر اعمال عثمان را با اعمال رؤسا و خلفي بني اميه و بني العباس و ولات و حكام آنها و ساير پادشاهان و امراي دنيا مقايسه كنيم در حكم قطره و دريا بوده و پولهائي كه عثمان داد در واقع در برابر آن بخششها رقم كوچكي



[ صفحه 52]



محسوب گشته چيز مهمي نبوده است - نهايت آنكه چون مسلمانان نزديك به دوره ي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بودند و آن حضرت آنها را تعليم داده و مسئوليت آنها را در برابر يكديگر و برابر خدا به آنها گوشزد كرده بود حاضر نبودند ذره اي برخلاف عدالت رفتار و به اندازه ي خردلي از جاده ي مستقيم ديانت انحراف پيدا نمايند و يك فرد مسلمان خود را در ذات خدا و حقيقت فاني مي دانست و طعم عدالت و انصاف را چشيده و دانسته بود كه خليفه ي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بايد مانند خود آن حضرت باشد و قبلا هم ابوبكر و عمر دو تن از خلفاي پيش از عثمان بودند كه از راه معين شده از طرف رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم منحرف نشدند و برنامه ي اجتماعي اسلام را نكته به نكته اجرا مي كردند و انصاف و عدالت را تا حد امكان رعايت مي نمودند و رويه ي پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم آنها را هميشه به راه راست ارشاد مي نمود و مواقع عدالت را تشخيص مي دادند - و به مسئوليت بزرگ خود كه هر فردي در برابر جامعه داشت آگاه بودند و چون مردم متوجه شدند كه عمل خليفه ي سوم يك نوع انحراف زننده در مفهوم ديانت اسلام و برنامه ي رسالت شده است قيام كرده و شد آنچه شد و تاريخ براي ما بيان كرده است بلي احساس مسلمانان به مسئوليت خود به آن صورت از احساسات عاليه به تنهائي موقعيت ديانت را حفظ كرد و مسلمانان را به آن درجه ترقي رسانيد و دوره ي خلفاء را دوره طلائي اسلام ساخت و رويه ي مسلمانان خود به خود اسلوب و طريقه ي حكومت را كه در نهايت انسجام و استحكام بود تعيين كرده و نشان مي داد و مردم مي ديدند كه اين رويه با دستورهاي قرآن مجيد منطبق است و هدف خلفا و صحابه و مسلمانان همه يكي بود و تمام آنها بدون استثناء در شخص خود هيچ امتيازي نمي ديدند و كلمه اي كه علي بن ابيطالب عليه السلام ادا مي كرد همان كلمه اي بود كه محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم فرموده



[ صفحه 53]



بود و كلمه ي مزبور شاهد بزرگي است كه آن دوره دوره ي خدا بود كه با محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم شروع به علي بن ابيطالب عليه السلام ختم گرديد

اما دوره و عصر ابو عبدالله الصادق عليه السلام دوره اي بود كه دنبال پيشرفت اسلام يعني جزء مرحله ي دوم است به اين معني كه اسلوب و طريقه ي حكومت يك باره از دست عدل علي بن ابيطالب عليه السلام بيرون رفته و به دست ظلم معاوية بن ابي سفيان درآمده ازين انتقال فجأئي قيافه ي تاريخ اسلام تغيير كرد و مفهوم واقعي خلافت اسلامي و منطوق آن هر دو با رفتن علي بن ابيطالب عليه السلام عوض شد و از بين رفت و عربها دوره و عادات جاهليت خود رجوع كرده به عقب برگشتند ولي نه به طرز قديم بلكه با نظم و ترتيب منظم حكومت و قدرت وسيع تر و با پول و خزاين مملو از طلا و نقره و اموال زياد و مطلب قابل توجه در اين مرحله اين است كه اسلوب حكومت در اين ادوار و عصر با اسلوب حكومت دوره ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و خلفاي راشدين بسيار فرق داشت

و دوره ي بعد از خلفاي راشدين دوره ستم و جور و فرورفتن در شهوات و دور از مفهوم رسالت اسلامي و دوره اي بود كه حكام در نهايت بي باكي و فضاحت زندگي مي كردند و قصور خلفاء امويين و بني العباسي (مگر در برخي دوره ها) در فسق و فجور و انواع رذائل اخلاقي و بي عفتي و اقسام كارهاي ناشايست و حيواني كامل غوطه ور (و در داخله ي آن قصور عالي جز لعنت خدا چيزي نبوده است)

و مردم همه در دوره اي كه امام صادق عليه السلام خوشبختانه شمع وجودش نورافشاني مي كرد از جهتي با فتنه و آشوب آشنا شده و با اقتباس از اولياء خود حيله ها و رياكاريها و خودسازيها را ياد گرفته و راههائي كه آنها را به مقاصد دنيوي مي رسانيد به خوبي دانسته بودند



[ صفحه 54]



در برابر هم طريقه ي دينداري و بحث در امور دين و فهم قرآن و تا اندازه اي به حكومت عقل و دلائل منطقي وقوف يافته و موازين و مقياسهاي عدالت و ظلم را با مقايسه بين سيره ي خلفاي راشدين از يكسو و سيره ي خلفاي امويين از سوي ديگر از آنچه دوره ي سفاح و منصور ديده بودند تشخيص داده بودند و اطلاعات آنها از سيره ي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و خلفاء راشدين و اعمال ظالمانه و مستبدانه بني اميه و اخيرا سفاح و منصور مردم را بيدار و باهوش ساخته بود و مختصر نكه مردم بر بسياري از حقايق آگاه شده و حيله و خدعه و اغفال كه از طرف بني اميه در كار مردم اعمال مي شد در اين زمان بازار و رونقي داشت و سياست مفيد و قابل توجهي هم نبود و اين جريانها موجب عبرت شده كم كم زبان مردم به پرسش از اين و آن و گفتن چرا و چگونه باز گرديد و از هر چيز سؤال مي كردند و از اين راه است كه مورخين دوره ي امام صادق عليه السلام را دوره ي مذاهب و آراء مختلف و درهم شدن سليقه ها و اصطكاك عقايد و اختلاف مشرب و آراء و دوره ي شك و ريب و جدل و بحث و عصر دليل و تحقيق دانسته اند و مردم به بحث و مجادله و تفتيش و بررسي و كنجكاوي و مناقشه ي در قضاياي ديني و مذهبي رغبت زيادي پيدا كرده بودند

امام صادق عليه السلام در بين اين غوغا و اين وضع غير ثابت و آن شكوك و شبهات و گمراهيها و بين آن فرقه هاي متعدد اسلامي كه با هم در مجادله و جر و بحث بودند زندگاني مي كرد دلائل معارضين را با دليل و حجت آنها را با حجت رد مي كرد و اگر اتفاق او را با دسته ي گول خورده و متحير جمع مي كرد با نهايت آقائي و علو همت آنها را از تحير خارج و به راه مستقيم مي آورد و اگر با مردم رعيت و طبقه ي سوم و پائين تر برمي خورد در بين آنها شانه به شانه راه مي رفت و شبهات آنها را رفع مي كرد و اگر به يك جاهل گول خورده ي خودخواه



[ صفحه 55]



تصادف مي نمود او را با دلائل غير قابل انكار ناچار به تسليم مي كرد و چنان او را زمين مي زد كه ديگر قدرت برخاستن نداشت و با فرد متواضع و مؤدب چنان هم قدمي مي كرد كه گوئي با او دوست بود تا او را از گمراهي نجات دهد و به روي او تبسم مي كرد و در آن تبسم هزاران نشانه ي محبت و برادري نهفته و نشان داده مي شد و با او مناقشه و مجادله مهرآميزي كرده با زبان متواضعين با او گفتگو مي كرد و با نهايت مسامحه و گذشت با او بحث و همراهي مي نمود تا او را رهبري كند و به راه راست هدايت نمايد و او هم به اختيار دنبال امام مي رفت


اخو النبي


أقام علي بمكة أياما ليرد فيها ودائع كانت عند الرسول، ثم لحق به في المدينة. فنزل معه بقباء، حيث أقام رسول الله مسجدها، ثم خرج إلي دور أخواله من بني النجار فأقام بها أشهرا بني فيها مسجده، و آخي بين تسعين من المهاجرين و الأنصار علي الحق و المساواة و التوارث ، حتي نزل قوله تعالي «و أولو الأرحام بعضهم أولي ببعض».

أما «أبوبكر» فآخي بينه و بين خارجة بن زيد. و أما «عمر» فآخي بينه و بين عتبان بن مالك. و أما «عثمان» فآخي بينه و بين أوس بن ثابت (أخي حسان).

أما «علي» فآخي بينه و بين نفسه (صلي الله عليه و آله و سلم). و خاطبه ذات مرة قائلا: «أنت أخي و صاحبي». و في ذلك رواية ابن عباس أن عليا كان يقول «و الله إني لأخو رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و وليه». و هذه هي المؤاخاة الثانية. فالأولي كانت بمكة.



[ صفحه 26]



ثم خرج المسلمون ليوم «بدر»، فدفع رسول الله الراية إلي علي، و راية أخري لرجل من الأنصار. فهذه أولي معارك الإسلام و كبراها. و كان لعلي دور البطولة في هذه المعركة الحاسمة. ثم قدم الرسول فلذة كبده «لبطل بدر»، فبني بفاطمة الزهراء و هي في الثامنة عشرة [1] .

روي ابن الأثير في أسد الغابة «أخبرنا... عن الحارث عن علي فقال: خطب أبوبكر و عمر - يعني فاطمة - إلي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم). فأبي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) عليهما. فقال عمر: أنت لها يا علي. فقلت: مالي من شي ء إلا درعي أرهنها. فزوجه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فاطمة. فلما بلغ ذلك فاطمة بكت. قال: فدخل عليها رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) فقال: «ما لك تبكين يا فاطمة! فوالله لقد أنكحتك أكثرهم علما و أفضلهم خلقا و أولهم سلما».

أما العلم و الحلم و السلم فهي التي احتاج فيها علي - و هو في فتاء السن - إلي الشهادة بها من النبي لدي زهراء النبي.

و أما ميادين الوغي فقد شهدت له فيها رايات «بدر»، و ستشهد له فيها الرايات الأخر:

في يوم أحد - أخطر معارك الإسلام - كان علي في الحرس، إلي جوار النبي، حين أصيب النبي في المعركة. و كان طبيعيا أن يصاب علي بستة عشر ضربة، كل ضربة تلزمه الأرض. و كما يقول سعيد بن المسيب سيد التابعين «فما كان يرفعه إلا جبريل (عليه السلام)» فلما اشتد الخطب، و قتل حامل الراية - مصعب بن عمير - دفع الرسول الراية لعلي....



[ صفحه 27]



و في يوم الخندق أزفت الآزفة عندما تمكن المشركون من اقتحام الخندق. فاعترضهم علي بن أبي طالب في نفر من المسلمين، حتي أخذوا عليهم الثغرة التي اقتحموا منها. و كان عمرو بن عبدود - فارس العرب - يريد أن يعرف مكانه يوم الخندق، فنادي من فوق الخيل: هل من مبارز؟ فبرز له علي. قال له عمرو: ما أحب أن أقتلك لما بيني و بين أبيك. و أصر علي و نزل عمرو عن فرسه. و ما أسرع ان قتله علي. وفر الآخرون مذعورين.

و في غزوة بني قريظة كانت له راية المسلمين.

و في صلح الحديبية كان «محرر» صحيفة الصلح علي بن أبي طالب، يملي عليه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)! فذلك كان أيمن صلح عرفه التاريخ البشري. فلقد اصبح الذين أسلموا بعده و قبل فتح مكة، اكثر ممن أسلموا قبله. و به حفظت دماء الذين بايعوا تحت الشجرة، ليظهر الإسلام علي أعدائه و ييسر فتح مكة.

و في غزوة خيبر، قال عليه الصلاة والسلام: «لأعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله. ليس بفرار. يفتح الله عزوجل علي يديه». و لما اصبح دعا عليا و قال: «خذ الراية و امض حتي يفتح الله عليك».

و حمي الوطيس. و سقط ترس علي. فتناول بابا و تترس به. و لم يزل يقاتل حتي فتح الله عليه.

و حمي الله فضائل الإسلام علي يد علي. فلم يره أحد في موقف المنكسر. و لما استشهد في دفاعه عن هذه الفضائل، كان الإسلام ينتصر.

و في يوم حنين أعجبت المسلمين كثرتهم، فكادوا ينهزمون. و ثبت الرسول. و قتل علي صاحب راية المشركين و انتزعها منه، و كر المسلمون عليهم فهزموهم بإذن الله.

و لما قتل خالد بني خزيمة خطأ و سباهم - و هم مسلمون - بعث الرسول عليا فوداهم و رد إليهم أموالهم و قال لهم: انظروا إن فقدتم عقالا لأدينه. فبهذا أمرني رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم).

و في السنة التاسعة خرج رسول الله إلي تبوك. و استعمل عليا علي المدينة. فسأل



[ صفحه 28]



علي النبي في ذلك. فأجابه «إنما خلفتك لما تركت ورائي. فارجع فاخلفني في أهلي، و أهلك، فأنت مني بمنزلة هارون من موسي إلا أنه لا نبي بعدي...» فكان تخليفه عن هذه الغزوة تقديما له، إذ وضعه موضع هارون من «موسي» (عليه السلام). أي في منزلة أخ الرسول من الرسول.

و تتابع التقديم، إذ نزلت عشر آيات من صدر سورة «براءة» من عهد كل مشرك لم يسلم أن يدخل المسجد الحرام بعد هذا العام. فقالوا للرسول: ابعث بها إلي ابي بكر. - و كان علي الناس في حج البيت الحرام - فقال عليه الصلاة و السلام «لا يؤديها عني إلا رجل من أهل بيتي» و بعث عليا علي ناقته (صلي الله عليه و آله و سلم) فأدرك أبابكر في الطريق.

و في كتب السنن أن النبي بعد عودته من حجة الوداع نزل بغدير خم و أعلن أنه يترك القرآن و «عترته» للمسلمين ثم أخذ بيد علي و دعا ربه «اللهم وال من والاه و عاد من عاداه».

و لما بعث النبي عليه الصلاة و السلام عليا إلي اليمن قال علي «يا رسول الله تبعثني إلي اليمن و يسألونني عن القضاء و لا علم لي به». فضرب النبي بيده علي صدره ثم قال «اللهم ثبت لسانه و اهد قلبه» قال علي «فو الذي فلق الحبة وبرأ النسمة ما شككت في قضاء بين اثنين بعد». و هي خصيصة يدرك جلال اليقين فيها من ولي القضاء.


پاورقي

[1] روي جميع بن عمير التيمي قال «دخلت مع عمي علي عائشة فسألت: أي الناس كان أحب إلي رسول الله؟ قالت فاطمة. قيل من الرجال؟ قالت زوجها. أن كان ما علمت صواما قواما» و في مسند الإمام أحمد عن علي أنه قال: دخل علي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، و أنا نائم، فاستسقي الحسن أو الحسين فقام النبي إلي شاة لنا بكي ء (قليلة اللبن) فحلبها قدرت فجاء الحسن فنحاه النبي فقالت فاطمة: يا رسول الله. كأنه أحبهما قال: لا ولكنه استسقي قبله، ثم قال «أنا و اياك و هذين، و هذا الراقد، في مكان واحد يوم القيامة».

توفيت بعد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) بستة أشهر و قيل ثلاثة. و قيل بسبعين يوما عن تسع و عشرين سنة أو ثلاثين.


عمرو بن المقدام


ابونعيم اصفهاني در كتابش به نام حلية الاولياء از عمرو بن المقدام نقل مي كند كه گفت «كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت انه من سلالة النبيين»

يعني «چون نگاه به جعفر بن محمد مي كردم مي دانستم كه او از سلاله پيامبران است» [1] .


پاورقي

[1] حلية الاولياء، ج 3، ص 193.


پرسش هاي پژوهش


پرسش هايي كه اين پژوهش در پي پاسخ گويي به آنهاست، عبارتند از:

1. جايگاه امام صادق عليه السلام در جامعه اسلامي چگونه است؟

2. امام صادق عليه السلام در ميان اهل سنت چه جايگاهي دارد؟

3. با توجه به مقام علمي و معنوي حضرت صادق عليه السلام كه همه در مسائل علمي و فقهي به ايشان مراجعه مي كردند و همگان به فضل حضرت اعتراف داشتند، چه عاملي حكومت هاي وقت را بر آن داشت تا افرادي را به عنوان مرجع ديني در مقابل ايشان علم كنند؟

4. نوع تعامل حضرت صادق عليه السلام با علماي معاصر اهل سنت چگونه بود و ديدگاه آنان درباره حضرت چه بود؟

5. چه عاملي سبب شده بود چهار هزار شاگرد از ملت ها و مذاهب مختلف در مكتب امام صادق عليه السلام گرد هم آيند؟



[ صفحه 8]



6. واكنش حضرت صادق عليه السلام در برابر قيام هاي زمان خويش از نظر اهل سنت چه بود؟

7. آيا امام صادق عليه السلام از سوي حكومت هاي وقت در فشار بود؟

8. امام صادق عليه السلام در پي ريزي شالوده فكري و فقهي اهل سنت و شيعه چه نقشي داشته است؟

9. امام صادق عليه السلام با انحراف فكري زمان خويش چگونه برخورد مي كرد؟


وسعت دانشگاه امام صادق


بالاخره در وسعت دانشگاه امام صادق (عليه السلام) همين قدر بس كه «حسن بن علي بن زياد وشاء» كه از شاگردان امام رضا (عليه السلام) و از محدثان بزرگ بوده و طبعاً سالها پس از امام صادق (عليه السلام) زندگي مي كرده است مي گويد: «ادركت في مسجد الكوفه تسع مئه شيخ، كل يقول: حدثني جعفر بن محمد (عليه السلام)»

يعني در مسجد كوفه نهصد نفر استاد را مشاهده كردم كه همگي از جعفر ابن محمد (عليه السلام) حديث نقل مي كردند. و به تعبير علامه شهيد مرتضي مطهري: جمله قال الصادق (عليه السلام) شعار علم حديث گرديده است.

اين متفكر جهان اسلام در جايي ديگر مي گويد: «تحقيقاً مي توان گفت حركت هاي علمي دنياي اسلام اعم از شيعه و سني مربوط به امام صادق (عليه السلام) است. حوزه هاي شيعه كه خيلي واضح است. حوزه هاي سني هم مولود امام صادق (عليه السلام) است. به جهت اينكه: رأس و رئيس حوزه هاي سني «جامع ازهر» است كه از هزار سال پيش تشكيل شده، و جامع ازهر را هم شيعيان فاطمي تشكيل داده اند، و تمام حوزه هاي ديگر اهل تسنن منشعب از جامع ازهر است و همه اينها مولود استفاده اي است كه امام صادق (عليه السلام) از وضع زمان خويش كرده است.»

و چه زيبا آورده است نويسنده منصف اهل سنت آقاي عبدالحليم جندي، آنجا كه در چند جمله كوتاه موقعيت امام (عليه السلام) را نسبت به اسلام بيان كرده و مي گويد: «امام جعفر صادق (عليه السلام)، به منزله قلب اسلام است. نسب او به رسول اكرم (صلي الله عليه وآله) و ابوبكر و علي (عليه السلام) مي رسد، او در دين پيشوا، و در علوم طبيعي دريايي بود.»


ابن ابي ليلي و امام صادق


شيخ صدوق روايتي نقل مي كند كه محمد بن عبدالرحمان معروف به «ابن ابي ليلي » (74-148 ه.ق) فقيه، محدث، مفتي و قاضي بنام كوفه نزد امام صادق(ع) رفت و از آن حضرت پرسش هايي نمود وپاسخ هاي خوبي شنيد. سپس به امام خطاب كرد و عرض نمود:

«اشهد انكم حجج الله علي خلقه.» [1] .

شهادت مي دهم كه شما حجت هاي خداوندي بر بندگانش هستيد.


پاورقي

[1] من لايحضره الفقيه، ج 1، ص 188، ح 569.


ويژگي اين نوشتار


اين نوشتار مشتمل به چهار بخش است؛ بخش نخست آن سيري در زندگي و تبار امام صادق عليه السلام مي باشد. در بخش دوم برخي از فضايل حضرت مورد توجه قرار گرفته است. در بخش سوم برخي از انديشه و رفتارهاي عرشي كه در بستر رفتارهاي فردي، اجتماعي مورد الگوگيري است، مورد بررسي قرار گرفته است. اما انگيزه اصلي اين نوشتار بخش چهارم آن است كه موضع گيري هاي اجتماعي حضرت را در بر دارد. تحليل موضع گيري هاي اجتماعي در صورتي ممكن است كه آگاهي هاي صحيح از جريان هاي اجتماعي زمان حضرت فراهم شود. بدين خاطر جريان هاي اجتماعي زمان حضرت و ديدگاه هاي امام مورد تحليل قرار گرفته است.

اين بخش ممكن است مشتمل بر ديدگاه هاي جديد نيز بوده كه با ديدگاه هاي رايج متفاوت باشد. بدين خاطر از عزيزان خواننده اين انتظار منطقي و به جا خواهد بود كه با ديده ي تحقيق به نوشتار نگاه افكنده، به ويژه بخش چهارم آن را با دقت مطالعه نمايند. بديهي است نقد صحيح و منطقي ديدگاه ها موجب امتنان خواهد شد.



[ صفحه 18]




غذا خوردن


به هنگام غذا خوردن چهار زانو مي نشست و گاهي هم بر دست چپ تكيه مي كرد و غذا مي خورد. رعايت بهداشت را به ويژه به هنگام غذا خوردن بسيار مهم مي شمرد. همواره هم پيش از غذا خوردن دستانش را مي شست و هم بعد از غذا، با اين تفاوت كه پيش از غذا دستانش را بعد از شستن، با چيزي چون حوله خشك نمي كرد ولي پس از غذا آنها را مي شست و خشك مي كرد. اگر هنگام غذا خوردن دستانش تميز بود آنها را نمي شست. هميشه غذا را با گفتن «بسم الله » شروع مي كرد و با جمله «الحمدالله » به پايان مي برد. نيز غذا را با نمك آغاز و با سركه تمام مي كرد. به هنگام خوردن غذا «الحمدلله » بسيار مي گفت و نعمتهاي خدا را سپاس مي گفت. غذا را داغ نمي خورد بلكه صبر مي كرد تا معتدل شود، ميل مي كرد. به وقت خوردن از آن قسمت ظرف كه مقابلش بود غذا مي خورد. هيچگاه در حال راه رفتن غذا نمي خورد. و هيچ وقت شام نخورده نمي خوابيد. همواره به اندازه غذا مي خورد و از پرخوري پرهيزمي كرد. بعد از غذا خوردن خلال مي كرد.


چيستي نهضت نرم افزاري و توليد علم


پرسشي كه در اين جا پيش از پرداختن به نقش و كاركرد امام صادق (عليه السلام)، خودنمايي مي كند، مساله نهضت نرم افزاري و توليد علم و مفهوم شناسي آن است. پرسش اين است كه از نرم افزار و توليد علم چه معنا و مفهومي اراده شده است؟ آيا در عصر امام صادق (عليه السلام) و يا حتي پيامبر (صلي الله عليه و آله) چنين انديشه و مساله اي وجود داشته است؟ آيا هدف پيامبر (صلي الله عليه و آله) و امام صادق (عليه السلام) مي تواند ايجاد نهضت نرم افزاري و توليد علم و تمدن سازي باشد؟

روشن است كه مساله توليد علم، مساله زمان ما نيست. مساله انسان است. انسان از زماني كه در زمين مستقر شد و خود را در طبيعت يافت، نيازهايي او را در برگرفت كه نمي توانست آن ها را بي پاسخ بگذارد انديشه و رويكرد حل نيازها و رفع مشكلات، او را به تعقل و يافتن راهكارهايي براي شناخت عوامل و متغيرات موثر كشاند و رهيافت هايي را براي رفع نيازها و حل معضلات جستجو كرد.

رهيافت هايي كه انسان به تجربه و آزمون خطا و تصحيح به دست آورد، همان توليد علم است. در حقيقت توليد علم يعني يافتن راه هايي براي رهايي از مشكلات و رفع نيازها و شناخت پيراموني و دست يابي به آسايش و آرامش كه خود را به اشكال مختلف در عرصه زندگي بشر نشان مي دهد. پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله) نيز به عنوان انساني كامل كه خود را با مشكلات فردي و جمعي بي شماري رو به رو مي ديد و از همه مهم تر خود را موظف به حل آن ها مي دانست، به مساله نهضت توليد علم و تمدن سازي و ايجاد آسايش و آرامش براي انسان ها در هر دو جهان، توجه ويژه اي مبذول داشت. اين مساله چنان ذهن و فكر پيامبر (صلي الله عليه و آله) را مشغول مي داشت كه خداوند در قرآن وي را به جهت به رنج انداختن در راه رفع و دفع مشكلات مردم سرزنش مي كند و از وي مي خواهد كه در حد توان و قدرت و استطاعت در اين عرصه ها وارد شود و خود را به رنج مضاعف نيافكند: لعلك باخع نفسك علي...

بنابراين دغدغه مردم و جامعه يكي از اصلي ترين دغدغه هاي پيامبر (صلي الله عليه و آله) بود. از اين رو براي حل مشكلات مادي و معنوي مردم تلاشي جانكاه را در پيش گرفت و خود را بيش از اندازه به رنج و زحمت افكند. آموزش و تعليم و تربيت و تزكيه در همه حوزه ها، ايجاد كلاس هاي سوادآموزي و كارگاه هاي علمي و عملي، راه اندازي نهادهاي قانوني، قضايي و دولتي و نيز ايجاد نهادهاي نظامي و انتظامي و دستگاه هاي ديگر مرتبط با امور اجتماعي و سياسي و علمي، تلاشي بود كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) براي پاسخ گويي به اصول اساسي انسان در زندگي بر خود تحميل كرد و در اين راه از هيچ كوششي فروگذار نكرد.

نهضت يا جنبش نرم افزاري و توليد علم، در حقيقت حركت و جنبشي برخاسته از نگرش نخبگان جامعه به منظور توليد علم، نظريه پردازي و تمدن سازي است تا در پرتو آن انسان بتواند به كمال و سعادت دنيا و آخرت نايل گردد. در حقيقت هدف از جنبش توليد علم توسعه مرزهاي علم و يافتن راهكارهاي گوناگون جهت برون رفت از مشكلات و معضلات مادي و معنوي انسان و جامعه است. از اين رو توليد نظريه هاي كاربردي از اهداف اصلي جنبش توليد علم است. آن چه پيامبر (صلي الله عليه و آله) و امام صادق (عليه السلام) بر آن تاكيد مي ورزيدند، نظريه پردازي روشمند و مبتني بر اصول ثابت وحياني بود تا در جامعه پذيري و تمدن سازي به بهترين شيوه موثر باشد و تغييرات اجتماعي و تحولات عميق و بنيادين را در ساخت و نيز ساختارهاي جامعه ايجاد كند. پيامبر (صلي الله عليه و آله) در انديشه اين بود تا با ايجاد يك دستگاه معرفتي كامل، پاسخگوي نيازهاي انسان در همه حوزه ها و زمينه هاي بشري باشد. از اين رو، تنها در انديشه تاثيرگذاري در حوزه ها و قلمروهاي فكري و يا ديني يا حتي علوم انساني و اجتماعي نبود، بلكه در همه علوم نظري و تجربي و علوم پايه عمل مي كرد. آيات بسياري در قرآن به حوزه هايي اشاره دارد كه مي توان آن ها را به آساني در مجموعه علوم تجربي و نظري و علوم پايه دسته بندي كرد. هر چند كه در نهايت به عنوان هدف اصلي در همه حوزه ها، توحيد مدنظر است ولي هرگز توحيد و هدايت به سوي سعادت، به معناي ناديده گرفتن هدف خلقت انسان در زمين نيست. قرآن از اهداف حضور انسان در زمين، مساله عمران و آباداني زمين را مطرح مي سازد و مي فرمايد: هوالذي انشاء كم في الارض ليستعمروا فيها؛ او كسي است كه شما را در زمين ايجاد كرد تا در آن به آباداني بپردازيد.

اين انديشه به معناي وظيفه شناخت زمين و به كارگيري و نيز بهره مندي از امكانات آن است. اين كه خداوند زمين و آسمان ها را مسخر انسان گردانيده است و همه در تحت تسخير انسان هستند، معنايي جز وجوب بهره گيري از زمين و آسمان نيست. اين معنا تحقق و صورت خارجي نمي يابد مگر آن كه انسان درباره زمين و امكانات آن شناخت كامل و جامعي به دست آورد و راه را براي بهره گيري از آن فراهم آورد. براي رسيدن به اين مقصود، نيازمند دستگاه معرفتي خاص است كه اين نيز به جز از طريق ايجاد نهضت فراگير توليد علم و بسترسازي براي تمدن سازي امكان پذير نيست.


بحث هاي تفرقه انگيز


خداوند متعال، براساس حكمت، همه مسايل زندگي بشري را يكدست و صد در صد واضح و بديهي قرار نداده است و چنان كه قبلاً خاطرنشان ساختيم رشد و غوايت و هدايت و ضلالت و حق و باطل و بالاخره خوب و بد امور را گاهي مشتبه ساخته است هر چند كه موارد رشد بين و غوايت بين و به اصطلاح حق و باطل آشكار هم، كم نيستند. و همين معنا ميدان آزمايش و امتحان انسان است و چنان كه در حديث امام جعفر صادق عليه السلام آمده است آن خود يكي از فلسفه هاي بعثت پيامبران است.

از جمله نكاتي كه امام صادق عليه السلام در زمينه يكپارچگي جوامع، در زير سايه ي انبياءعليهم السلام، هماهنگ با جدش اميرالمؤمنين علي عليه السلام در نهج البلاغه، يادآورده [1] دو نكته ذيل است:

1 - روشن نبودن حق و باطل و وجود ابهام و آميختگي ميان آن دو.

2 - منع از بحث و جدالهاي بي حاصل كه نه تنها به نتيجه نمي انجامد بلكه آثار سوء نيز باقي مي گذارد.

در مورد نكته نخست، مجلسي روايت مي كند كه روزي مردي شامي با برخي شاگردان آن حضرت با تجويز و نظر خاص وي به بحث و سخن نشسته و نتيجه اي بسيار خوب و عالي گرفته بودند. امام خطاب به آن مرد شامي فرمود: «يا اخا اهل الشام ان الله اخذ ضغثا من الحق و ضغثا من الباطل فمغثهما ثم اخرجهما الي الناس ثم بعث انبياء يفرقون بينهما فعرفهما الانبياء و الاوصياء، فبعث الله الانبياء ليفرقوا ذلك...» [2] يعني: اي برادر كشور شامي! خداوند پاره اي از حق و باطل را در هم كرده و در اختيار مردم گذاشته سپس پيامبران را برانگيخته تا آنها را از هم جدا كنند. خداوند حق و باطل را بطور كامل براي پيامبران شناسانده است و بعثت انبياء براي تفريق و جداسازي حق از باطل در آن موارد اشتباه است... و اگر حق و باطل در همه موارد روشن و آشكار مي بود، نيازي به بعثت انبياء نمي شد.

نكته دوم: بحث و گفتگوي علمي و جدال پيرامون موضوعي عقيدتي آن جا كه روشنگر باشد و انسان را از كوره راههاي پندار و توهم به سرچشمه زلال حقيقت برساند پسنديده و بسيار لازم است. «وجادلهم باللتي هي احسن...» النحل /125. يعني: با حكمت و پند و اندرز نيكو و جدال احسن به راه پروردگارت بخوان كه او داناترست كه چه كسي گمراه است و كدام فرد بر شاهراه هدايت قرار مي گيرد.

اما، هميشه و هر بحثي به نتيجه مطلوب نمي رسد و هدف را تامين نمي كند بلكه بعكس براساس عصبيت و پيش داوريهاي جزمي، آتش لجاجت و خصومت دامن زده مي شود و شكافها را فراختر و فاصله ها را زيادتر مي كند. اين جا است كه بحث و گفتگو نه تنها مجاز نيست بلكه احياناً ممنوع مي باشد.

در اين جا يادآوري دو نكته حائز اهميت است:

اول آن كه، بحث و مناظره براي گرفتن نتيجه مطلوب است. اما وقتي طرف مباحثه ابداً زير بار سخن حق نمي رود، گفتگو با او چه فايده اي دارد؟

دوم از شاخي به شاخي شدن از شيوه هاي باطلي است كه برخي در مقام صحبت و مناظره، گرفتار آن مي شوند و هدف آن است كه حق را نپذيرند.

سوم تاكيد امام بر اين معنا است كه حتي المقدور وحدت و يكپارچگي جامعه حفظ شود و با طرح بحثهاي اختلاف انگيز كه فقط به كينه ها و دشمنيها دامن مي زند جامعه را دچار تشتت نكنيم.

در پايان مقال، به داستان طنزآميزي اشاره مي كنم كه در عين حال نشانگر يكي از واقعيتهاي غير اجتماعي است. اين قصه، روشن مي كند كه همواره در اطراف و اكناف، شياطيني وجود دارند كه معمولاً پيرو هيچ يك از طرفين دعوا نيستند، آتش بيار معركه خلاف اند و دامن زننده به شعله شقاق.

مؤمن طاق يكي از شاگردان و اصحاب امام ششم جعفر صادق عليه السلام با ابوحنيفه برخوردهايي داشته كه در كتب تاريخ و حديث آمده است. از جمله: روزي مؤمن طاق، بر ابوحنيفه وارد شد. او به مؤمن گفت: چيزي راجع به شيعه شنيده ام.

مؤمن: آن چيست؟

ابوحنيفه: شنيده ام شما شيعيان، وقتي يكي تان مرد دست چپ او را مي شكنيد تا نامه عملش قهراً بدست راستش داده شود!

مؤمن گفت: اي نعمان! اين را به دروغ به ما نسبت مي دهند. ليكن از شما مرجئه هم به ما چنين رسيده: وقتي كسي از شما مي ميرد قيفي در دبر او مي گذاريد و يك سبو آب در آن خالي مي كنيد تا به روز قيامت تشنه نشود.

ابوحنيفه: «مكذوب علينا و عليكم » [3] يعني: معلوم مي شود بر ما و شما (فراوان) دروغ بسته اند.


پاورقي

[1] نهج البلاغه در اين زمينه، بسيار پربار است. رجوع كنيد به: نور علم، ش 36 ابعاد حق و باطل در نهج البلاغه از نويسنده.

[2] محمد باقر مجلسي، بحارالانوار،7م، 408، مؤسسه الوفاء، بيروت.

[3] همان،407.


هشام بن محمد


امام عليه السلام نسبت به هشام بن محمد السائب كلبي بسيار عنايت داشت به گونه اي كه هرگاه بر حضرت وارد مي شد، امام صادق او را در نزد خود مي نشانيد و با او با گشاده رويي و انبساط سخن مي گفت. [1] .


پاورقي

[1] منتهي الآمال، ج 2، ص 179.


عدم صداقت و خلوص پيشنهاد دهندگان


ابوسلمه علاوه بر امام صادق(ع)، براي عبدالله محض هم نامه نوشت. اين كار او دليل اين است كه وي در دعوت خود صداقت نداشت.

زيرا اگر نامه او به امام صادق(ع) براساس ايمان و اعتقاد به آن حضرت بود، چگونه از فرد ديگري نيز دعوت كرد؟

جواب امام صادق(ع) روشنگر همين جهت است. وقتي حامل نامه، محمد بن عبدالرحمن بن اسلم به امام صادق(ع) نامه اي از طرف شيعه شما،ابوسلمه آورده ام. آن حضرت فرمود: «و ما انا و ابوسلمه وابوسلمه شيعه لغيري »; مرا با ابوسلمه چه كار؟ او از شيعيان من نيست. نامه رسان تقاضاي جواب مي كند. امام صادق(ع) نامه را آتش مي زند و مي فرمايد: جواب نامه همين است. سپس آن حضرت شعري از كميت بن زيد خواند:

ايا موقدا نارا لغرك ضوءها و يا حاطبا في غير حبلك تحطب اي روشن كننده آتشي كه ديگري از نورش استفاده مي برد! هيزم جمع كرده اي اما روي ريسمان ديگري ريخته اي و ديگري جمع مي كند ومي برد. [1] .

شهيد مطهري در اين باره مي نويسد: «قدر مسلم اين است كه اين شعر مي خواهد منظره اي را نشان دهد كه يك نفر زحمت مي كشد و استفاده اش را ديگري مي خواهد ببرد. حال يا منظور اين بود كه اي بدبخت ابوسلمه! اين همه زحمت مي كشي استفاده اش را ديگري مي برد وتو هيچ استفاده اي نخواهي برد و يا خطاب به مثل خودش بود اگر درخواست ابوسلمه را قبول كند يعني اين دارد ما را به كاري دعوت مي كند كه زحمتش را ما بكشيم و استفاده اش را ديگري ببرد.» [2] .

ابومسلم در نامه اي به امام صادق(ع) نوشت: من مردم را به دوستي اهل بيت پيامبر(ص) دعوت مي كنم. كسي براي خلافت بهتر از شما نيست.

امام صادق(ع) در پاسخ نوشت: «ما انت من رجالي و لا الزمان زماني »; نه تو از ياران من هستي و نه اين زمان، زمان من است. [3] .

امام صادق(ع) بدين وسيله عدم صداقت آنان را گوشزد نمود وبي اعتمادي خود را نسبت به آنان اعلام داشت. در سخن ديگري از آن حضرت نيز همين مطلب آمده است. معلي ابن خنيس مي گويد: در زماني كه پرچم هاي سياه بر افراشته شده بود و هنوز بني عباس به خلافت نرسيده بود، نامه هايي از عبدالسلام ابن نعيم، سرير و تعداد ديگري خدمت امام صادق(ع) بردم. آن ها نوشته بودند:

«قد قدرنا ان يول هذالامر اليك فما تري قال فضرب بالكتب الي الارض ثم قال اف اف ما انا لهولاء بامام »; ما موقعيت را براي خلافت شما مساعد مي بينيم. نظر شما چيست؟ امام صادق(ع) نامه ها را به زمين كوبيد و فرمود: زهي تاسف و افسوس! من امام و پيشواي آن ها نيستم. [4] .


پاورقي

[1] همان.

[2] سيري در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 127.

[3] الامام الصادق(ع)، اسدحيدر، ج 1، ص 43.

[4] وسائل الشيعه، ج 11، ص 37، باب 13، جهادالعدو.


تقيه در اسلام


با ظهور اسلام و تجلي وحي در جزيرة العرب و گرايش افراد به آن، حساسيت قريش و گروه هاي ديگر عليه اسلام و پيروان آن برانگيخته شد و سخت گيري هاي شديد تا حد قتل و كشتار عليه آنها آغاز گرديد، چنان كه ياسر و همسر او سميه را به جرم پذيرش «اسلام» به قتل رساندند. ولي فرزند ايشان عمار با درايتي خاص، تنها راه نجات جان خود را در آن ديد كه به ظاهر مطابق ميل آنها سخن بگويد، از اين رو با اظهار تبري لفظي از حضرت محمد صلي الله عليه وآله وسلم، از آسيب آنها در امان ماند. اما ياران پيامبر او را متهم به ارتداد نموده و به رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم گفتند: عمار، كافر شده است. حضرت فرمود: «هرگز! وجود عمار از سر تا پا، پر از ايمان است و ايمان با گوشت و خون او درآميخته است.»

وقتي عمار سرافكنده به حضور پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم رسيد و با گريه گفت: يا رسول الله! كفار قريش باعث شدند از تو تبري جويم و خدايان آنها را به نيكي ياد كنم. پيامبر اشك هاي او را پاك كرد و فرمود: «اگر بازهم از تو چنين خواستند، مطابق درخواست آنها سخن بگو.» [1] سپس اين آيه نازل شد:

«مَنْ كفر بالله مِن بعد ايمانه الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان»؛ كسي كه پس از مؤمن شدن كافر شود، مرتد خواهد بود مگر كسي كه مجبور به كفرگويي شود، در حالي كه قلب او به ايمان قرص و محكم باشد. [2] .

با نزول اين آيه و امضاي عملكرد عمار توسط پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم، «تقيه» به عنوان سنتي عقلايي در جامعه اسلامي و سپري براي نجات جان افراد مسلمان در مواقع خطر قرار گرفت. پس «تقيه» همان گونه كه از نام آن پيداست، حافظ و نگهبان افراد مبتلا در شرائط دشوار است.

هميشه از تقيه در مواقع لزوم استفاده مي شده و تاريخ رواج آن از آغاز بعثت رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم تا پايان غيبت صغري مي باشد. [3] .


پاورقي

[1] مجمع البيان، ج 6، ص 389.

[2] نحل / 106.

[3] ر.ك: جايگاه و نقش تقيه در استنباط، ص 70 و 71.


استفاده از فرصتها


در زندگي گاهي فرصتهايي به دست مي آيد كه شخص مي تواند از آن فرصت به نحو شايسته اي براي بهبودي دين و دنياي خويش بهره گيرد. تيزبيني و آينده نگري افراد موجب مي شود كه اين فرصتهاي طلايي عاملي براي ارتقاي جايگاه معنوي و اجتماعي آنان گردد. بدون شك از دست دادن چنين فرصتهايي موجب غم و اندوه و پشيماني خواهد بود.



سعديا، دي رفت و فردا همچنان موجود نيست

در ميان اين و آن فرصت شمار امروز را



امام صادق عليه السلام در اين زمينه مي فرمود: «الايام ثلاثة: فيوم مضي لا يدرك و يوم الناس فيه فينبغي ان يغتنموه و غداً انما في ايديهم امله; [1] روزها سه گونه اند: يا روزي است كه گذشته و ديگر به دست نمي آيد و يا روزي است كه مردم در آن به سر مي برند و شايسته است كه آن را غنيمت شمارند و يا آينده اي است كه آرزوي رسيدن به آن را دارند.»

پيشواي ششم عليه السلام در سخن ديگري ضرورت بهره گيري از فرصتها را يادآور شده، مي فرمايد: «هر كس فرصتي را به دست آورد و با اين حال منتظر فرصت بهتري باشد، روزگار آن فرصت به دست آمده را از دستش خواهد گرفت; زيرا عادت روزگار سلب فرصتها و رسم زمانه از بين بردن موقعيتهاست.» [2] .


پاورقي

[1] تحف العقول، ص 322.

[2] همان، ص 381.


حضرت امام جعفر صادق


جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب، لقب ايشان «صادق» و كنيه او، ابوعبدالله مي باشد. آن حضرت از سادات و بزرگان اهل بيت به شمار مي آيد و در فن حديث از جايگاه والايي برخوردار بوده است. از پدران گرامي خويش حديث روايت كرده است و ائمه اعلام حديث، مانند يحيي بن سعيد، ابن جريح، مالك بن انس، ثوري و ابن عيينه و ابو حنيفه از ايشان حديث روايت كرده اند كه اين امر نشانه تبحر و وثوق ايشان در فن حديث است.

دكتر تقي الدين ندوي مظاهري، در كتاب خود مي نويسد: «يكي از استادان مشهور امام مالك (رضي الله عنه); حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) است. او فرزند محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب مدني و از سادات اهل بيت و از عابدان تبع تابعين و از علما و دانشمندان مدينه به شمار مي آيد. امام مالك (رضي الله عنه) حديث را از محضر وي آموخت و در كتابش (الموطأ)، 9 حديث از او روايت كرد. كه پنج حديث از آنها متصل اند و اصل آنها يك حديث است و چهار حديث ديگر منقطع مي باشد.»

روايت حديث از ايشان در كتابي چون الموطأ كه بنا به فرموده امام شافعي صحيح ترين كتاب بعد از قرآن مي باشد، بيانگر علم و دانش چشمگير و گسترده آن حضرت مي باشد، از اين رو تمامي نقدكنندگان و ائمه حديث ايشان را فردي ثقه و معتمد مي دانند.

علامه ذهبي، كه از علماي برجسته علم حديث مي باشد، در كتاب تذكرة الحفاظ في ترجمة الامام جعفر، ص891 مي نويسد: حضرت جعفر صادق فردي ثقه و مورد اعتماد است. امام بخاري به قول او احتجاج نموده و ساير ائمه حديث نيز به قول او استناد ورزيده اند.

در كتاب كشف الغمه آمده است: قاسم، فرزند محمد بن ابي بكر، شوهر اسماء، دختر عبدالرحمن بن ابي بكر صديق مي باشد كه از آن دو همسر، دختري به نام قريبه معروف به ام فروه، مادر حضرت امام جعفر صادق (رضي الله عنه) كه به عقيده برادران شيعه، امام ششم مي باشد متولد شد. بدين ترتيب خليفه اول حضرت ابوبكر صديق، جد هفت تن از ائمه و واجب الاحترام است، زيرا كه حضرت صادق (عليه السلام) فرمودند:

«ابوبكر (رضي الله عنه) از هر دو راه جد مادري من است.»

شيخ فريد الدين عطار نيشابوري، در كتاب تذكره الاولياء بيش از هركس به ذكر و مناقب حضرت امام جعفر صادق پرداخته است. وي در آغاز معرفي حضرت امام جعفر مي نويسد: «آن سلطان ملت مصطفوي، آن برهان حجت نبوي، آن عامل صديق، آن عالم تحقيق، آن ميوه دل اوليا، آن جگر گوشه انبياء، آن ناقد علي، آن وارث نبي، آن عارف و عاشق جعفر صادق (رضي الله عنه)...»

در همين كتاب آمده است: نقل است كه صادق از ابو حنيفه پرسيد: عاقل كيست؟ گفت: آن كه تميز كند ميان خير و شر. صادق گفت: بهائم نيز تميز توانند كرد ميان آن كه او را بزند و آن كه او را علف دهد.

ابو حنيفه گفت: نزد شما عاقل كيست؟ گفت: آن كه تميز كند ميان دو خير و دو شر تا از دو خير، خيرالخيرين اختيار كند و از دو شر، خيرالشرين برگزيند. باز مي نويسد:

نقل است كه صادق روزي تنها در راهي مي رفت الله الله مي گفت. سوخته اي بر عقب او مي رفت و بر موافقت او الله الله مي گفت. صادق گفت: الله جبه ندارم. الله جامه ندارم. در آن حال جامه اي زيبا حاضر شد، جعفر در پوشيد، آن سوته پيش رفت و گفت: اي خواجه در الله گفتن با تو شريك بودم آن كهنه خود را به من داده.

صادق را خوش آمد و آن كهنه به وي داد.

در كتاب خرايج، از مفضل بن عمر روايت نموده كه گفت: در منا در خدمت امام جعفر صادق (عليه السلام) بودم كه گذرش به پيرزني اقتاد كه با دو طفل خردسال مي گريستند و ماده گاوي به نزديك ايشان افتاده بود. آن حضرت پرسيد: اي ضعيفه چرا مي گريي؟ گفت: چون نگريم كه معاش من و اطفال من از اين گاوك بود و اكنون در كار خود حيرانم.

آن حضرت فرمود: مي خواهي گاوت زنده شود؟ ضعيفه گفت: اي بنده خدا مرا اين مصيبت بس نيست كه با ما تمسخر مي كني؟! فرمود: حاشا كه من از روي تمسخر بگويم. در حال لب مبارك خود را جنباند و پا بر آن گاو زد، في الحال گاو برجست و به پا ايستاد و آن زن از خوشحالي گفت: به رب كعبه كه اين شخص عيساي پيغمبر است و آن حضرت خود را در ميان مردم انداخت و رفت كه مبادا كسي بر آن مطلع شود.

در كتابها معجزات فراواني از آن حضرت ذكر شده است.


تصديق قلبي


خداوندمي فرمايد: «الذين «آمنوا» و كانوا يتقون لهم البشري في الحياه الدنيا و في الاخره » (آنها «اولياي خدا» كساني هستند كه ايمان آورده و «قلبا تصديق نمودند» و بطور مداوم تقوا و پرهيزكاري را پيشه خود ساخته اند، براي ايشان در زندگي دنيا و در آخرت بشارت است.) [1] .

و همچنين در آنجا كه خداوند از قول بني اسرائيل چنين نقل مي كند كه: «يا موسي لن نومن لك...» [2] يعني اي موسي ما هرگز به تو ايمان نمي آوريم (و تو را قلبا تصديق نمي كنيم) مگر آنكه خدا را (با چشم خود) آشكارا ببينيم! و همچنين در آيه «يا ايها الذين آمنوا» كه در قسمت اول گذشت.


پاورقي

[1] يونس، آيات 63 و 64.

[2] بقره، آيه 55.


معجزاته واستجابة دعواته، ومعرفته بجميع اللغات ومعالي اموره


1 - ب: محمد بن عيسي، عن بكر بن محمد الازدي قال: عرض لقرابة لي ونحن في طريق مكة وأحسبه قال: بالربذة [1] فلما صرنا إلي أبي عبد الله عليه السلام ذكرنا ذلك له، وسألناه الدعاء له، ففعل، قال بكر: فرأيت الرجل حيث عرض [2] له ورأيته حيث أفاق [3] .

2 - جا [4] ما: المفيد، عن الصدوق، عن أبيه، عن محمد بن أبي القاسم، عن البرقي، عن أبيه قال: حدثني من سمع حنان بن سدير يقول: سمعت أبي سدير الصيرفي يقول: رأيت رسول الله صلي الله عليه وآله فيما يري النائم، وبين يديه طبق مغطي



[ صفحه 64]



بمنديل، فدنوت منه وسلمت عليه، فرد السلام، ثم كشف المنديل عن الطبق فإذا فيه رطب فجعل يأكل منه، فدنوت منه فقلت: يا رسول الله ناولني رطبة، فناولني واحدة فأكلتها ثم قلت: يا رسول الله ناولني اخري فناولنيها فأكلتها، وجعلت كلما أكلت واحدة سألته اخري، حتي أعطاني ثماني رطبات فأكلتها، ثم طلبت منه اخري فقال لي: حسبك! قال: فانتبهت من منامي، فلما كان من الغد، دخلت علي جعفر بن محمد الصادق عليه السلام وبين يديه طبق مغطي بمنديل، كأنه الذي رأيته في المنام بين يدي رسول الله صلي الله عليه وآله فسلمت عليه، فرد علي السلام، ثم كشف عن الطبق فإذا فيه رطب، فجعل يأكل منه فعجبت لذلك، فقلت: جعلت فداك ناولني رطبة، فناولني فأكلتها، ثم طلبت اخري فناولني فأكلتها، وطلبت اخري حتي أكلت ثماني رطبات، ثم طلبت منه اخري فقال لي: لو زادك جدي رسول الله صلي الله عليه وآله لزدناك فأخبرته الخبر فتبسم تبسم عارف بما كان [5] .

3 - ما: المفيد، عن علي بن بلال، عن علي بن سليمان، عن أحمد بن القاسم عن أحمد بن محمد السياري، عن محمد بن خالد البرقي، عن سعيد بن مسلم، عن داود ابن كثير الرقي قال: كنت جالسا عند أبي عبد الله عليه السلام إذ قال لي مبتدئا من قبل نفسه: يا داود لقد عرضت علي أعمالكم يوم الخميس فرأيت فيما عرض علي من عملك صلتك لابن عمك فلان، فسرني ذلك إني علمت أن صلتك له أسرع لفناء عمره وقطع أجله، قال داود: وكان لي ابن عم معاندا خبيثا بلغني عنه وعن عياله سوء حال فصككت له نفقة قبل خروجي إلي مكة فلما صرت بالمدينة خبرني أبو عبد الله عليه السلام بذلك [6] .

4 - ما: أبو القاسم بن شبل، عن ظفر بن حمدون، عن إبراهيم بن إسحاق عن ابن أبي عمير، عن سدير الصيرفي قال: جاءت امرأة إلي أبي عبد الله عليه السلام فقالت له: جعلت فداك، أبي وامي وأهل بيتي نتولاكم، فقال لها أبو عبد الله عليه السلام:



[ صفحه 65]



صدقت، فما الذي تريدين؟ قالت له المرأة: جعلت فداك يا ابن رسول الله أصابني وضح في عضدي، فادع الله أن يذهب به عني قال أبو عبد الله: اللهم إنك تبرئ الاكمه والابرص، وتحيي ا لعظام وهي رميم، ألبسها من عفوك وعافيتك ما تري أثر إجابة دعائي فقالت المرأة: والله لقد قمت، وما بي منه قليل ولا كثير [7] .

5 - ير: عبد الله بن محمد، عن محمد بن إبراهيم، عن بشر، عن فضالة، عن محمد بن مسلم، عن المفضل بن عمر قال: حمل إلي أبي عبد الله عليه السلام مال من خراسان مع رجلين من أصحابه، لم يزالا يتفقدان المال حتي مرا بالري، فرفع إليهما رجل من أصحابهما كيسا فيه ألفا درهم، فجعلا يتفقدان في كل يوم الكيس حتي دنيا من المدينة، فقال أحدهما لصاحبه: تعال حتي ننظر ما حال المال؟ فنظرا فإذا المال علي حاله ما خلا كيس الرازي، فقال أحدهما لصاحبه: الله المستعان ما نقول الساعة لابي عبد الله عليه السلام؟ فقال أحدهما: إنه عليه السلام كريم، وأنا أرجو أن يكون علم نقول عنده، فلما دخلا المدينة قصدا إليه، فسلما إليه المال فقال لهما: أين كيس الرازي؟ فأخبراه بالقصه، فقال لهما: إن رأيتما الكيس تعرفانه؟ قالا: نعم، قال: يا جارية علي بكيس كذا وكذا، فأخرجت الكيس فرفعه أبو عبد الله عليه السلام إليهما فقال: أتعرفانه؟ قالا: هو ذاك قال: إني احتجت في جوف الليل إلي مال، فوجهت رجلا من الجن من شيعتنا فأتاني بهذا الكيس من متاعكما [8] .

6 - يج: عن المفضل مثله.

7 - ير: أحمد بن محمد، عن عمر بن عبد العزيز، عن حماد بن عثمان قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: تظهر الزنادقة سنة ثمانية وعشرين ومائة وذلك لاني نظرت مصحف فاطمة عليها السلام [9] .



[ صفحه 66]



بيان: لعل المراد ابن أبي العوجاء وأضرابه الذين ظهروا في أواسط زمانه عليه السلام.

8 - ير: ابن يزيد، عن الوشاء، عن ابن أبي حمزة قال: خرجت بأبي بصير أقوده إلي باب أبي عبد الله عليه السلام قال: فقال لي: لا تتكلم ولا تقل شيئا فانتهيت به إلي الباب، فتنحنح فسمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: يا فلانة افتحي لابي محمد الباب قال: فدخلنا والسراج بين يديه، فإذا سفط بين يديه مفتوح قال: فوقعت علي الرعدة فجعلت أرتعد فرفع رأسه إلي فقال: أبزاز أنت؟ قلت: نعم جعلني الله فداك قال: فرمي إلي بملاءة قوهية [10] كانت علي المرفقة فقال: اطو هذه فطويتها ثم قال: أبزاز أنت؟ وهو ينظر في الصحيفة قال: فازددت رعدة، قال: فلما خرجنا قلت يا أبا محمد ما رأيت كما مر بي الليلة، إني وجدت بين يدي أبي عبد الله عليه السلام سفطا قد أخرج منه صحيفة، فنظر فيها كلما نظر فيها أخذتني الرعدة، قال فضرب أبو بصير يده علي جبهته ثم قال: ويحك ألا أخبرتني، فتلك والله الصحيفة التي فيها أسامي الشيعة، ولو أخبرتني لسألته أن يريك اسمك فيها [11] .

9 - ير: إبراهيم بن إسحاق، عن عبد الله بن حماد، عن أبي بصير وداود الرقي عن معاوية بن عمار ومعاوية ين وهب، عن ابن سنان قال: كنا بالمدينة، حين بعث داود بن علي إلي المعلي بن خنيس أبو عبد الله عليه السلام فلم يأته شهرا قال: فبعث إليه أن ائتني فأبي أن يأتيه، فبعث إليه خمس نفر من الحرس فقال: ائتوني به، فإن أبي فائتوني به أو برأسه، فدخلوا عليه وهو يصلي ونحن نصلي معه الزوال فقالوا أجب داود بن علي قال: فإن لم اجب؟ قال: أمرنا أن نأتيه برأسك فقال: وما أظنكم تقتلون ابن رسول الله، قالوا: ما ندري ما تقول، وما نعرف إلا الطاعة



[ صفحه 67]



قال: انصرفوا فانه خير لكم في دنياكم وآخرتكم، قالوا: والله لا ننصرف حتي نذهب بك معنا أو نذهب برأسك قال: فلما علم أن القوم لا يذهبون إلا بذهاب رأسه وخاف علي نفسه، قالوا: رأيناه قد رفع يديه، فوضعهما علي منكبيه، ثم بسطهما، ثم دعا بسبابته فسمعناه يقول: الساعة الساعة، فسمعنا صراخا عاليا فقالوا له: قم! فقال لهم: أما إن صاحبكم قد مات، وهذا الصراخ عليه، فابعثوا رجلا منكم، فإن لم يكن هذا الصراخ عليه، قمت معكم، قال: فبعثوا رجلا منهم فما لبث أن أقبل فقال: يا هؤلاء قد مات صاحبكم، وهذا الصراخ عليه فانصرفوا فقلت له: جعلنا الله فداك ما كان حاله؟ قال: قتل مولاي المعلي بن خنيس، فلم آته منذ شهر فبعث إلي أن آتيه، فلما أن كان الساعة لم آته، فبعث إلي ليضرب عنقي فدعوت الله باسمه الاعظم، فبعث الله إليه ملكا بحربة فطعنه في مذاكيره فقتله فقلت له: فرفع اليدين ما هو؟ قال: الابتهال فقلت: فوضع يديك وجمعها؟ فقال: التضرع، قلت: ورفع الاصبع قال: البصبصة [12] .

10 - ير: أحمد بن محمد، عن بكر، عمن رواه، عن عمر بن يزيد قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فبسط رجليه وقال: اغمزها يا عمر قال: فأضمرت في نفسي أن أسأله عن الامام بعده قال: فقال: يا عمر لا اخبرك عن الامام بعدي [13] .

11 - ير: محمد بن علي، عن عمه محمد بن عمر، عن عمر بن يزيد قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام ليلة من الليالي، ولم يكن عنده أحد غيري، فمد رجله في حجري فقال: اغمزها يا عمر! قال: فغمزت رجله، فنظرت إلي اضطراب في عضلة ساقيه فأردت أن أسأله إلي من الامر من بعده، فأشار إلي فقال: لا تسألني في هذه الليلة عن شئ فاني لست اجيبك [14] .



[ صفحه 68]



12 - كشف: من كتاب الدلائل للحميري عن عمر بن يزيد مثله [15] .

13 - ير: إبراهيم بن هاشم، عن أبي عبد الله البرقي، عن إبراهيم بن محمد، عن شهاب ابن عبدربه قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام وأنا اريد أسأله عن الجنب يغرف الماء من الحب، فلما صرت عنده انسيت المسألة فنظر إلي أبو عبد الله عليه السلام فقال: يا شهاب لا بأس أن يغرف الجنب من الحب [16] .

14 - يج: عن شهاب مثله.

15 - ير: أحمد بن محمد، عن الاهوازي، عن الحسين بن بردة، وعن جعفر ابن بشير الخزاز، عن إسماعيل بن عبد العزيز قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: يا إسماعيل ضع لي في المتوضأ ماءا قال: فقمت فوضعت له، قال: فدخل، قال: فقلت في يفسي أنا أقول فيه كذا وكذا ويدخل المتوضأ يتوضأ، قال: فلم يلبث أن خرج فقال: يا إسماعيل لا ترفع البناء فوق طاقته فينهدم، اجعلونا مخلوقين وقولوا فينا ما شئتم فلن تبلغوا، فقال إسماعيل: وكنت أقول إنه وأقول وأقول [17] .

16 - كشف: من كتاب الدلائل للحميري، عن عبد العزيز مثله [18] .

بيان: قوله " إنه " أي أنه الرب تعالي الله عن ذلك، " وأقول " أي لم أرجع بعد عن هذا القول أو المعني أني كنت مصرا علي هذا القول.

17 - ير: أحمد بن محمد، عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن الحسين ابن أحمد بن أسد بن أبي العلا، عن هشام بن أحمد قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام وأنا اريد أن أسأله عن المفضل بن عمرو هو في مصنعة له، في يوم شديد الحر، والعرق يسيل علي خده، فيجزي علي صدره، فابتدأني فقال: نعم والله الرجل المفضل بن عمر، نعم والله الذي لا إله إلا هو الرجل المفضل بن عمر الجعفي، حتي أحصيت



[ صفحه 69]



بضعا وثلاثين مرة، يقولها ويكررها، وقال: إنما هو والد بعد والد [19] .

بيان: المصنعة الحوض يجمع فيه ماء المطر والاصوب " في ضيعة " كما في بعض النسخ.

18 - ير: محمد بن إسماعيل، عن علي بن الحكم، عن شهاب بن عبد ربه قال: أتيت أبا عبد الله عليه السلام أسأله فابتدأني فقال: أن شئت فسل شهاب، وإن شئت أخبرناك بما جئت له، قلت: أخبرني جعلت فداك قال: جئت لتسأل عن الجنب يغرف الماء من الحب بالكوز، فيصيب يده بأس قال: وإن شئت سل، وإن شئت أخبرتك قال: قلت له: أخبرني قال: جئت تسأل عن الجنب يسهو ويغمر يده في الماء قبل أن يغسلها؟ قلت: وذاك جعلت فداك قال: إذا لم يكن أصاب يده شئ فلا بأس بذاك، سل وإن شئت أخبرتك قلت: أخبرني قال: جئت لتسألني عن الجنب يغتسل، فيقطر الماء من جسمه في الاناء، أو ينضع الماء من الارض فيقع في الاناء؟ قلت: نعم جعلت فداك قال: ليس بهذا بأس كله، فسل وإن شئت أخبرتك قلت: أخبرني قال: جئت لتسألني عن الغدير يكون في جانبه الجيفة أتوضأ منه أو لا؟ قلت: نعم قال: فتوضأ من الجانب الاخر إلا أن يغلب علي الماء الريح وجئت لتسأل عن الماء الراكد من البئر قال: فما لم يكن فيه تغيير أو ريح غالبة قلت: فما التغيير؟ قال: الصفرة، فتوضأ منه، وكلما غلب عليه كثرة الماء فهو طاهر [20] .

19 - قب: عن شهاب مثله [21] .

20 - ير: أحمد بن محمد، عن علي بن الحكم، عن زياد بن أبي الحلال قال: اختلف الناس في جابر بن يزيد، وأحاديثه وأعاجيبه قال: فدخلت علي أبي عبد الله عليه السلام وأنا اريد أن أسأله عنه، فابتدأني من غير أن أسأله رحم الله جابر بن



[ صفحه 70]



يزيد الجعفي، كان يصدق علينا، ولعن الله المغيرة بن سعيد كان يكذب علينا [22] .

21 - ير: أحمد بن محمد، عن علي بن الحكم، عن إبراهيم بن الفضل، عن عمر ابن يزيد قال: كنت عند أبي عبد الله وهو وجع فولاني ظهره، ووجهه إلي الحائط فقلت في نفسي: ما أدري ما يصيبه في مرضه، وما سألته عن الامام بعده، فأنا افكر في ذلك، إذ حول وجهه إلي فقال: إن الامر ليس كما تظن ليس علي من وجعي هذا بأس [23] .

22 - ير: الحسين بن علي، عن عيسي، عن مروان، عن الحسين بن موسي الحناط قال: خرجت أنا وجميل بن دراج وعائذ الاحمسي حاجين قال: وكان يقول عائذ لنا: إن لي حاجة إلي أبي عبد الله عليه السلام اريد أن أسأله عنها، قال: فدخلنا عليه، فلما جلسنا قال لنا مبتدئا: من أتي الله بما افترض عليه لم يسأله عما سوي ذلك قال: فغمزنا عائذ، فلما قمنا قلنا: ما حاجتك؟ قال: الذي سمعنا منه إني رجل لا اطيق القيام بالليل، فخفت أن أكون مأثوما مأخوذا به فأهلك [24] .

23 - كشف: من كتاب الدلائل للحميري، عن عائذ مثله [25] .

24 - قب: سعد، عن ابن يزيد، عن ابن فضال، عن هارون بن مسلم، عن الحسن بن موسي الحناط مثله [26] .

25 - ير علي بن حسان، عن جعفر بن هارون الزيات قال: كنت أطوف بالكعبة فرأيت أبا عبد الله عليه السلام فقلت في نفسي: هذا هو الذي يتبع، والذي هو كذا وكذا قال: فما علمت به حتي ضرب يده علي منكبي، ثم أقبل علي وقال: " أبشرا منا واحدا نتبعه إنا إذا لفي ضلال وسعر " [27] .



[ صفحه 71]



26 - ير: أحمد بن محمد، عن الاهوازي، عن ابن فضال، عن أسد بن أبي العلا عن خالد بن نجيح الجوان قال: كنا عند أبي عبد الله عليه السلام وأنا أقول في نفسي: ليس يدرون هؤلاء بين يدي من هم؟ قال: فأدناني حتي جلست بين يديه ثم قال: يا هذا إن لي ربا أعبده - ثلاث مرات [28] .

أقول: سيأتي باسناد آخر في باب أحوال أصحابه عليه السلام.

27 - ير: محمد بن الحسين ويعقوب بن يزيد، عن محمد بن أبي عمير، عن عمر بن اذينة، عن عبد الله النجاشي قال: أصابت جبة لي من نضح بول شككت فيه، فغمرتها ماءا في ليلة باردة فلما دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام ابتدأني فقال: إن الفرو إذا غسلته بالماء فسد [29] .

28 - ير: إبراهيم بن هاشم، عن أبي عبد الله البرقي، عن إبراهيم بن محمد الاشعري عن أبي كهمس قال: كنت نازلا بالمدينة في دار فيها وصيفة كانت تعجبني فانصرفت ليلا ممسيا فاستفتحت الباب ففتحت لي فمددت يدي فقبضت علي ثديها، فلما كان من الغد دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقال: يا أبا كهمس تب إلي الله مما صنعت البارحة [30] .

29 - ير: محمد بن عبد الجبار، عن أبي القاسم، عن محمد بن سهل، عن إبراهيم ابن أبي البلاد، عن مهزم قال: كنا نزولا بالمدينة، وكانت جارية لصاحب المنزل تعجبني وإني أتيتك أتيت الباب فاستفتحت، ففتحت لي الجارية، فغمزت ثديها، فلما كان من الغذ دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقال: يا مهزم أين كان أقصي أثرك اليوم؟ فقلت له: ما برحت المسجد، فقال: أما تعلم أن أمرنا هذا لا ينال إلا بالورع [31] .



[ صفحه 72]



30 - قب: عن مهزم مثله [32] .

31 - عم: عن كتاب نوادر الحكمة باسناده عن إبراهيم مثله [33] .

بيان: لعل المعني أين كان في الليل بالمدينة، وكانت جارية لصاحب المنزل تعجبني أقصي أثرك، ومنتهي عملك في هذا اليوم، من التقوي والعبادة، أو أين كان اليوم آخر فعلك البارحة، ومهزم لم يفهم كلامه عليه السلام إلا بعد إتمامه، ويحتمل أن يكون قوله أقصي أثرك سؤالا عن فعله في هذا اليوم ثم أشار إلي ما فعله في الليلة الماضية بقوله: أما تعلم.

32 - ير: محمد بن عبد الجبار، عن الحسن بن الحسين، عن أحمد بن الحسن الميثمي، عن إبراهيم بن مهزم قال: خرجت من عند أبي عبد الله عليه السلام ليلة ممسيا فأتيت منزلي بالمدينة، وكانت امي معي، فوقع بيني وبينها كلام، فأغلظت لها، فلما أن كان من الغد صليت الغداة، وأتيت أبا عبد الله عليه السلام فلما دخلت عليه فقال لي مبتدئا: يا أبا مهزم مالك والوالدة أغلظ ت في كلامها البارحة، أما علمت أن بطنها منزل قد سكنته، وأن حجرها مهد قد غمزته، وثديها وعاء قد شربته؟ قال: قلت: بلي قال: فلا تغلظ لها [34] .

33 - ير: محمد بن الحسين، عن حارث الطحان قال: أخبرني أحمد، وكان من أصحاب أبي الجارود عن الحارث بن حصيرة الازدي، قال قدم رجل من أهل الكوفة إلي خراسان فدعا الناس إلي ولاية جعفر بن محمد عليه السلام ففرقة أطاعت وأجابت وفرقة جحدت وأنكرت، وفرقة ورعت ووقفت قال: فخرج من كل فرقة رجل فدخلوا علي أبي عبد الله عليه السلام قال: فكان المتكلم منهم الذي ورع ووقف، وقد كان مع بعض القوم جارية فخلا بها الرجل ووقع عليها، فلما دخلنا علي أبي عبد الله عليه السلام وكان هو المتكلم فقال له: أصلحك الله قدم علينا رجل من أهل الكوفة فدعا الناس



[ صفحه 73]



إلي طاعتك وولايتك فأجاب قوم، وأنكر قوم، وورع قوم ووقفوا، قال: فمن أي الثلاث أنت؟ قال: أنا من الفرقه التي ورعت ووقفت، قال: فأين كان ورعك ليلة كذا وكذا؟ قال: فارتاب الرجل [35] .

34 - ير: محمد بن الحسين، عن إبراهيم بن أبي البلاد، عن عمار السجستاني قال: كان عبد الله النجاشي منقطعا إلي عبد الله بن الحسن يقول بالزيدية، فقضي أني خرجت وهو إلي مكة، فذهب هذا إلي عبد الله بن الحسن، وجئت أنا إلي أبي عبد الله عليه السلام قال: فلقيني بعد فقال: استأذن لي علي صاحبك، قلت لابي عبد الله عليه السلام إنه سألني الاذن له عليك قال: فقال: ائذن له قال: فدخل عليه فسأله فقال له أبو عبد الله عليه السلام: ما دعاك إلي ما صنعت، تذكر يوم كذا يوم مررت علي باب قوم فسال عليك ميزاب من الدار، فسألتهم فقالوا: إنه قذر، فطرحت نفسك في النهر مع ثيابك وعليك مصبغة، فاجتمعوا عليك الصبيان يضحكونك ويضحكون منك؟ قال عمار: فالتفت الرجل إلي فقال: ما دعاك أن تخبر بخبري أبا عبد الله عليه السلام قال: قلت لا والله ما أخبرته، هو ذا قدامي يسمع كلامي قال: فلما خرجنا قال لي: يا عمار هذا صاحبي دون غيره [36] .

35 - قب [37] يج: مرسلا مثله [38] .

36 - ير: علي بن إسماعيل، عن ابن بزيع، عن سعدان بن مسلم، عن شعيب العقرقوفي قال: بعث معي رجل بألف درهم فقال: إني احب أن أعرف فضل أبي عبد الله علي أهل بيته قال: خذ خمسة دراهم ستوقة اجعلها في الدراهم، وخذ من الدراهم خمسة فصرها في لبنة قميصك، فانك ستعرف فضله، فأتيت بها أبو عبد الله



[ صفحه 74]



عليه السلام فنشرها وأخذ الخمسة فقال: هاك خمستك، وهات خمستنا [39] .

37 - قب [40] يج: شعيب مثله.

38 - كشف: من كتاب الدلائل للحميري، عن شعيب مثله [41] .

بيان: قال الجزري [42] لبنة القميص رقعة تعمل موضع جيبه.

39 - ير: عمر بن علي، عن عمه عمير، عن صفوان بن يحيي، عن جعفر بن محمد بن الاشعث قال: تدري ما كان سبب دخولنا في هذا الامر ومعرفتنا به، وما كان عندنا فيه ذكر، ولا معرفة بشئ مما عند الناس؟ قال: قلت: ما ذاك؟ قال: إن أبا جعفر - يعني أبا الدوانيق - قال لابي محمد بن الاشعث: يا محمد ابغ لي رجلا له عقل يؤدي عني، فقال له أبي: قد أصبته لك، هذا فلان بن مهاجر، خالي قال: ائتني به قال: فأتاه بخاله فقال له أبو جعفر: يا ابن مهاجر خذ هذا المال - فأعطاه الوف دنانير أو ما شاء الله من ذلك - وائت المدينة والق عبد الله بن الحسن وعدة من أهل بيته فيهم جعفر بن محمد فقل لهم: إني رجلا غريب من أهل خراسان، وبها شيعة من شيعتكم وجهوا إليك بهذا المال، فادفع إلي كل واحد منهم علي هذا الشرط، كذا وكذا فإذا قبضوا المال فقل: إني رسول واحب أن يكون معي خطوطكم بقبضكم ما قبضتم مني قال: فأخذ المال وأتي المدينة ثم رجع إلي أبي جعفر، وكان محمد بن الاشعث عنده فقال أبو جعفر: ما وراك؟ قال: أتيت القوم وفعلت ما أمرتني به وهذه خطوطهم بقبضهم المال، خلا جعفر بن محمد، فاني أتيته وهو يصلي في مسجد الرسول الله صلي الله عليه وآله، فجلست خلفه وقلت ينصرف فأذكر له ما ذكرت لاصحابه فعجل وانصرف، ثم التفت إلي فقال: يا هذا اتق الله ولا تغرن أهل بيت محمد، وقل لصاحبك: اتق الله ولا تغرن أهل بيت



[ صفحه 75]



محمد، فانهم قريبو العهد بدولة بني مروان، وكلهم محتاج قال: فقلت: وما ذا أصلحك الله فقال: ادن مني فأخبرني بجميع ما جري بيني وبينك، حتي كأنه كان ثالثنا، قال: فقال أبو جعفر: يا ابن مهاجر اعلم أنه ليس من أهل بيت النبوة إلا وفيهم محدث، وإن جعفر بن محمد محدث اليوم، فكانت هذه دلالة أنا قلنا بهذه المقالة [43] .

40 - يج: مرسلا مثله [44] .

41 - كا: أبو علي الاشعري، عن محمد بن عبد الجبار، عن صفوان مثله [45] .

42 - قب: عن صفوان مثله [46] .

43 - ير: أحمد بن موسي، عن محمد بن أحمد المعروف بغزال، عن أبي عمر الدماري، عمن حدثه قال: جاء رجل إلي أبي عبد الله عليه السلام وكان له أخ جارودي فقال له أبو عبد الله عليه السلام: كيف أخوك؟ قال: جعلت فداك خلفته صالحا، قال: وكيف هو؟ قال: قلت: هو مرضي في جميع حالاته، وعنده خير إلا أنه لا يقول بكم، قال: وما يمنعه؟ قال: قلت: جعلت فداك يتورع من ذلك قال: فقال لي: إذا رجعت إليه فقل له: أين كان ورعك ليلة نهر بلخ أن تتورع؟ قال: فانصرفت إلي منزله فقلت لاخي: ما كانت قصتك ليلة نهر بلخ؟ أتتورع من أن تقول بامامة جعفر عليه السلام، ولا تتورع من ليلة نهر بلخ؟ قال: ومن أخبرك؟ قلت: إن أبا عبد الله عليه السلام سألني فأخبرت أنك لا تقول به تورعا فقال لي قل له: أين كان ورعك ليلة نهر بلخ؟ فقال: يا أخي أشهد أنه كذا كلمة لا يجوز أن تذكر قال: قلت: ويحك اتق الله، كل ذا، ليس هو هكذا قال: فقال: ما علمه؟ والله ما علم به أحد من خلق الله إلا أنا والجارية ورب العالمين، قال: قلت: وما كانت قصتك؟ قال: خرجت من



[ صفحه 76]



وراء النهر وقد فرغت من تجارتي، وأنا اريد بلخ فصحبني رجل معه جارية له حسنا حتي عبرنا نهر بلخ فأتيناه ليلا فقال الرجل مولي الجارية: إما أحفظ عليك وتقدم أنت وتطلب لنا شيئا، وتقتبس نارا، أو تحفظ علي وأذهب أنا قال: فقلت أنا أحفظ عليك، واذهب أنت. قال: فذهب الرجل، وكنا إلي جانب غيضة [47] فأخذت الجارية فأدخلتها الغيضة وواقعتها، وانصرفت إلي موضعي ثم أتا مولاها فاضطجعنا حتي قدمنا العراق، فما علم به أحد ولم أزل به حتي سكن، ثم قال به، وحججت من قابل فأدخلته إليه فأخبره بالقصة فقال: تستغفر الله ولا تعود، واستقامت طريقته [48] .

بيان: قوله " إنه كذا " لعله نسبه عليه السلام إلي السحر والكهانة قوله " كل ذا " أي أتظن به وتنسب إليه كل ذا، ويحتمل أن يكون نسبه عليه السلام إلي الربوبية فقال: تقول فيه وتغلو كل ذا.

44 - ير: أحمد بن محمد، عن عمر بن عبد العزيز، عن غير واحد، عن أبي بصير قال: قدم إلينا رجل من أهل الشام فعرضت عليه هذا الامر فقبله، فدخلت عليه وهو في سكرات الموت فقال لي: يا أبا بصير قد قبلت ما قلت لي فكيف لي بالجنة؟ فقلت: أنا ضامن لك علي أبي عبد الله عليه السلام بالجنة، فمات، فدخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فابتدأني فقال لي: قد وفي لصاحبك بالجنة [49] .

45 - ير: موسي بن الحسن، عن أحمد بن الحسين، عن أحمد بن إبراهيم، عن عبد الله بن بكير، عن عمر بن بويه، عن سليمان بن خالد، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: كان أبو عبد الله البلخي معه فانتهي إلي نخلة خاوية فقال: أيتها النخلة السامعة المطيعة لربها أطعمينا مما جعل الله فيك، قال: فتساقط علينا رطب مختلف ألوانه



[ صفحه 77]



فأكلنا حتي تضلعنا، فقال البلخي: جعلت فداك سنة فيكم كسنة مريم [50] .

46 - قب: سليمان مثله [51] .

بيان: تضلع: امتلا شبعا حتي بلغ الطعام أضلاعه. 47 - ير: ابن يزيد، عن الوشاء، عن البطائني قال: خرجت بأبي بصير أقوده إلي أبي عبد الله عليه السلام قال: فقال: يا فلانة افتحي لابي محمد قال: فجعلت أرتعد فرفع رأسه إلي فقال: أبزاز أنت؟ فقلت: نعم جعلت فداك [52] .

48 - قب، يج: البطائني مثله.

49 - ير: أحمد بن محمد، عن علي بن الحكم، عن سيف بن عميرة، عن أبي اسامة قال: قال لي أبو عبد الله: يا زيدكم أتي عليك من سنة؟ قلت: جعلت فداك كذا سنة قال: يا أبا اسامة جدد عبادة ربك، وأحدث توبة فبكيت فقال لي: ما يبكيك يا زيد؟ قلت: نعيت إلي نفسي قال: يا زيد أبشر، فانك من شيعتنا وأنت في الجنة [53] .

50 - قب: عن أبي اسامة مثله [54] .

51 - ير: جعفر بن إسحاق، عن عثمان بن علي، عن خالد بن نجيح قال: قلت: إن أصحابنا قد قدموا من الكوفة، فذكروا أن المفضل شديد الوجع، فادع الله له قال: قد استراح، وكان هذا الكلام بعد موته بثلاثة أيام [55] .

52 - ير: الحسين بن محمد، عن معلي بن محمد، عن أحمد بن عبد الله، عن عبد الله



[ صفحه 78]



ابن إسحاق، عن علي، عن أبي بصير قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: يا أبا محمد ما فعل أبو - حمزة؟ قال: جعلت فداك خلفته صالحا فقال: إذا رجعت إليه فاقرأه السلام، وأعلمه أنه يموت يوم كذا وكذا من شهر كذا وكذا، قال أبو بصير: جعلت فداك لقد كان فيه انس وكان لكم شيعة، قال: صدقت يا أبا محمد ما عندنا خير له، قلت: جعلت فداك شيعتكم؟ قال: نعم إذا خاف الله، وراقبه، وتوقي الذنوب، فإذا فعل ذلك كان معنا في درجتنا، قال أبو بصير: فرجعت فما لبث أبو حمزة حتي هلك تلك الساعة في ذلك اليوم [56] .

53 - قب: عن أبي بصير مثله [57] .

54 - كشف: من كتاب الدلائل للحميري، عن أبي بصير مثله [58] .

55 - ير: ابن يزيد، عن ابن أبي عمير، عن هشام بن الحكم، عن ميسر قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: يا ميسر لقد زيد في عمرك، فأي شئ، تعمل؟ قال: كنت أجيرا وأنا غلام بخمسة دراهم، فكنت اجريها علي خالي [59] .

56 - ير: الحسن بن علي، عن أبي الصباح، عن زيد الشحام قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقال: يا زيد جدد عبادة وأحدث توبة، قال: نعيت إلي نفسي جعلت فداك قال: فقال يا زيد ما عندنا خير لك وأنت من شيعتنا، قال: وقلت: وكيف لي أن أكون من شيعتكم؟ قال: فقال لي: أنت من شيعتنا، إلينا الصراط والميزان، وحساب شيعتنا، والله لانا أرحم بكم منكم بأنفسكم، كأني أنظر إليك ورفيقك في درجتك في الجنة [60] .

57 - ير: أحمد بن محمد، عن العباس، عن حماد بن عيسي، عن الحسين بن المختار، عن أبي بصير قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام: تريد أن تنظر بعينك إلي السماء؟



[ صفحه 79]



قلت: نعم قال: فمسح يده علي عيني فنظرت إلي السماء [61] .

58 - ير: محمد بن الحسين، عن عبد الله بن جبلة، عن علي بن أبي حمزة، عن أبي بصير قال: حججت مع أبي عبد الله عليه السلام فلما كنا في الطواف قلت له: جعلت فداك يا ابن رسول الله، يغفر الله لهذا الخلق؟ فقال: يا أبا بصير إن أكثر من تري قردة وخنازير، قال: قلت له: ارنيهم قال: فتكلم بكلمات ثم أمر يده علي بصري فرأيتهم قردة وخنازير فهالني ذلك، ثم أمر يده علي بصري فرأيتهم كما كانوا في المرة الاولي ثم قال: يا أبا محمد أنتم في الجنة تحبرون، وبين أطباق النار تطلبون فلا توجدون، والله لا يجتمع في النار منكم ثلاثة لا والله، ولا إثنان لا والله، ولا واحد [62] .

بيان: الحبر: بالفتح السرور والنعمة.

59 - ير: محمد بن الحسين، عن موسي بن سعدان، عن أبيه، عن أبي بصير قال: تجسست جسد أبي عبد الله عليه السلام ومناكبه قال: فقال: يا أبا محمد تحب أن تراني؟ فقلت: نعم جعلت فداك قال: فمسح يده علي عيني فإذا أنا أنظر إليه، قال: فقال: يا أبا محمد لولا شهرة الناس لتركتك بصيرا علي حالك، ولكن لا تستقيم قال: ثم مسح يده علي عيني فإذا أنا كما كنت [63] .

60 - قب: عن موسي مثله [64] .

61 - ير: أحمد بن محمد، عن عمر بن عبد العزيز، عن جميل بن دراج قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فدخلت عليه امرأة فذكرت أنها تركت ابنها بالملحفة علي وجهه ميتا، قال لها: لعله لم يمت فقومي فاذهبي الي بيتك، واغتلسي وصلي ركعتين، وادعي وقولي " يا من وهبه لي ولم يك شيئا، جدد لي هبته " ثم حركيه



[ صفحه 80]



ولا تخبري بذلك أحدا قال: فجاءت فحركته، فإذا هو قد بكي [65] .

62 - قب: عن جميل مثله [66] .

63 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد مثله. [67] .

64 - ير: عبد الله بن محمد، عن محمد بن إبراهيم، عن أبي محمد بريد، عن داود ابن كثير الرقي قال: حج رجل من أصحابنا فدخل علي أبي عبد الله عليه السلام فقال: فداك أبي وامي إن أهلي قد توفيت وبقيت وحيدا فقال أبو عبد الله عليه السلام: أفكنت تحبها؟ قال: نعم جعلت فداك قال: ارجع إلي منزلك فإنك سترجع إلي المنزل وهي تأكل، قال: فلما رجعت من حجتي ودخلت منزلي رأيتها قاعدة وهي تأكل [68] .

65 - قب: بصائر الدرجات، عن سعد القمي باسناده عن داود مثله، وزاد في آخره: وبين يديها طبق عليه تمر وزبيب [69] .

66 - ير: محمد بن عيسي، عن داود بن القاسم قال: كنت معه فرأي محمدا وعليا أبو عبد الله عليه السلام فقال: يا أبا هاشم هذان الرجلان من إخوانك؟ قلت: نعم، فبينا نحن نسير إذا استقبلنا رجل من ولد إسحاق بن عمار فقال: يا أبا هاشم هذا واحد ليس من إخوانك [70] .

67 - ير: أحمد بن محمد، عن أبي القاسم وعبد الله بن عمران، عن محمد بن بشير، عن رجل، عن عمار الساباطي قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام: يا عمار أبو مسلم فظلله، وكساه فكسحه بساطورا، قلت: جعلت فداك ما رأيت نبطيا أفصح منك!!



[ صفحه 81]



فقال: يا عمار وبكل لسان [71] .

68 - ير: الحسن بن محمد، عن أبيه محمد بن علي بن شريف، عن علي بن أسباط، عن إسماعيل بن عباد، عن عامر بن علي الجامعي قال: قلت لابي عبد الله عليه السلام: جعلت فداك إنا نأكل ذبائح أهل الكتاب ولا ندري يسمون عليها أم لا؟ فقال: إذا سمعتهم قد سموا فكلوا، أتدري ما يقولون علي ذبائحهم؟ فقلت: لا، فقرأ كأنه شبه يهودي قد هذها ثم قال: بهذا امروا فقلت: جعلت فداك إن رأيت أن نكتبها قال: اكتب: نوح أيوا أدينوا يلهيز مالحوا عالم أشرسوا أو رضوا بنوا [يوسعه] موسق ذعال أسحطوا [72] .

بيان: الهذ سرعة القراءة.

69 - ير: النهدي، عن إسماعيل بن مهران، عن رجل من أهل بيرما [73] قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فودعته، وخرجت حتي بلغت الاعوص [74] ثم ذكرت حاجة لي فرجعت إليه والبيت غاص بأهله، وكنت أردت أن أسأله عن بيوض ديوك الماء فقال لي: " يابت " يعني البيض " دعانا ميتا " يعني ديوك الماء " بناحل " يعني لا تأكل [75] .

70 - قب: عن رجل من أهل دوين مثله [76] .

71 - ير: أحمد بن الحسين، عن الحسن بن برا، عن أحمد بن محمد بن أبي نصر قال: حدثني رجل من أهل جسر بابل قال: كان في القرية رجل يؤذيني



[ صفحه 82]



ويقول: يا رافضي، ويشتمني، وكان يلقب بقرد القرية قال: فحججت سنة، فدخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقال ابتداء: قوفه ما نامت، قلت: جعلت فداك متي؟ قال: في الساعة، فكتبت اليوم والساعة، فلما قدمت الكوفة تلقاني أخي فسألته عمن بقي وعن من مات فقال لي: قوفه ما نامت، وهي بالنبطية قرد القرية مات فقلت له: متي؟ فقال لي: يوم كذا وكذا، وكان في الوقت الذي أخبرني به أبو عبد الله عليه السلام [77] .

72 - ختص [78] ير: محمد بن عبد الجبار، عن أبي عبد الله البرقي، عن فضالة عن مسمع كردين، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: دخلت عليه وعنده إسماعيل قال: ونحن إذ ذاك نأتم به بعد أبيه، فذكر في حديث طويل أنه سمع رجل أبا عبد الله عليه السلام خلاف ما ظن فيه قال: فأتيت رجلين من أهل الكوفه كانا يقولان به فأخبرتهما فقال واحد منهما: سمعت وأطعت ورضيت وسلمت، وقال الاخر وأهوي بيده إلي جيبه فشقه ثم قال: لا والله لا سمعت ولا أطعت ولا رضيت حتي أسمعه منه قال: ثم خرج متوجها إلي أبي عبد الله عليه السلام قال: وتبعته، فلما كنا بالباب فاستاذنا فأذن لي فدخلت قبله، ثم أذن له فدخل فلما دخل قال له أبو عبد الله عليه السلام: يا فلان أيريد كل امري منكم أن يوتي صحفا منتشرة؟ إن الذي اخبرك به فلان الحق قال: جعلت فداك إني أشتهي أن أسعة منك قال: إن فلانا إمامك و صاحبك من بعدي، يعني أباالحسن، فلا يد عيها فيما بيني و بينه إلا كاذب مفتر فالتفت إلي الكوفي، و كان يحسن كلام النبطية، و كان صاحب قبالات فقال لي: ذرفه فقال أبوعبدالله عليه السلام: إن ذرفه بالنبطية: خذها، أجل فخذها فخرجنا من عنده [79] .

73 - ير: محمدبن هارون، عن ابن أبي نجران، عن أبي هارون العبدي



[ صفحه 83]



عن أبي عبد الله عليه السلام قال: لبعض غلمانه في شئ جري: لئن انتهيت وإلا ضربتك ضرب الحمار قال: جعلت فداك وما ضرب الحمار؟ قال: إن نوحا عليه السلام لما أدخل السفينة من كل زوجين اثنين جاء إلي الحمار فأبي أن يدخل فأخذ جريدة من نخل، فضربه ضربة واحدة وقال له: عبسا شاطانا، أي ادخل يا شيطان [80] .

74 - ير: عبد الله بن جعفر، عن أحمد بن محمد بن إسحاق الكرخي، عن عمه محمد بن عبد الله بن جابر الكرخي وكان رجلا خيرا كاتبا كان لاسحاق بن عمار ثم تاب من ذلك، عن إبراهيم الكرخي قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فقال لي: يا إبراهيم أين تنزل من الكرخ؟ قلت: في موضع يقال له: شادروان قال: فقال لي: تعرف قطفتا؟ [81] قال: إن أمير المؤمنين عليه السلام حين أتي أهل النهروان نزل قطفتا، فاجتمع إليه أهل بادوريا [82] فشكوا إليه ثقل خراجهم، وكلموه بالنبطية وأن لهم جيرانا أوسع أرضا وأقل خراجا، فأجابهم بالنبطية: رعرروظأمن عوديا قال: فمعناه رب رجز صغير خير من رجز كبير [83] .

بيان: الرجز نوع من الشعر معروف ولعله عليه السلام ذكره علي وجه التمثيل ويحتمل أن يكون مثلا معروفا.

75 - ير: محمد بن عبد الجبار، عن اللؤلؤي، عن أحمد بن الحسن، عن الفيض بن المختار في حديث له طويل في أمر أبي الحسن عليه السلام حتي قال له: هو صاحبك الذي سألت عنه، فقم فأقر له بحقه، فقمت حتي قبلت رأسه ويده، ودعوت الله



[ صفحه 84]



له، قال أبو عبد الله عليه السلام: أما إنه لم يؤذن له في ذلك، فقلت: جعلت فداك فاخبر به أحدا؟ فقال: نعم أهلك وولدك ورفقاءك، وكان معي أهلي وولدي، وكان يونس ابن ظبيان من رفقائي، فلما أخبرتهم حمدوا الله علي ذلك، وقال يونس: لا والله حتي نسمع ذلك منه، وكانت به عجلة فخرج فاتبعته فلما انتهيت إلي الباب سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول له وقد سبقني: يا يونس الامر كما قال لك فيض رزقه رزقه قال: فقلت: قد فعلت، والرزقه بالنبطية أي خذه إليك [84] .

76 - ير: الحسن بن علي، عن أحمد بن هلال، عن عثمان بن عيسي، عن ابن مسكان، عن يونس بن ظبيان قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: أول خارجة خرجت علي موسي بن عمران بمرج دانق وهو بالشام، وخرجت علي المسيح بحران، وخرجت علي أمير المؤمنين بالنهروان، ويخرج علي القائم بالدسكرة دسكرة الملك، ثم قال لي: كيف مالح ديربير ماكي مالح، يعني عند قريتك وهو بالنبطية، وذاك ان يونس كان من قرية ديربيرءما فقال الدسكرة، أي عند ديربيرما [85] .

77 - قب [86] ير: محمد بن أحمد، عن أبي عبد الله قال: دخل عليه قوم من أهل خراسان فقال ابتداء من غير مسألة: من جمع مالا من مهاوش أذهبه الله في نهابر، فقالوا: جعلنا فداك لا نفهم هذا الكلام فقال عليه السلام " از باد آيد بدم بشود " [87] .

78 - عم: من كتاب نوادر الحكمة عن أحمد بن قابوس، عن أبيه عنه عليه السلام مثله [88] .



[ صفحه 85]



بيان: قال الفيروزآبادي: [89] المهاوش ما غصب وسرق، وقال: النهابر المهالك.

79 - ير: أحمد بن محمد، عن الاهوازي، عن النضر، عن يحيي الحلبي عن أخي مليح، عن فرقد قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام وقد بعث غلاما أعجميا، فرجع إليه فجعل يغير الرسالة فلا يخبرها حتي ظننت أنه سيغضب فقال له: تكلم بأي لسان شئت فإني أفهم عنك [90] .

80 - ير: أحمد بن محمد، عن أحمد بن يوسف، عن داود الحداد، عن فضيل ابن يسار، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: كنت عنده إذ نظرت إلي زوج حمام عنده فهدر الذكر علي الانثي فقال لي: أتدري ما يقول؟ قلت: لا، قال: يقول: يا سكني وعرسي، ما خلق أحب إلي منك، إلا أن يكون مولاي جعفر بن محمد عليهما السلام [91] .

81 - ير: أحمد بن محمد، عن الاهوازي والبرقي، عن النضر، عن يحيي الحلبي، عن ابن مسكان، عن عبد الله بن فرقد قال: خرجنا مع أبي عبد الله عليه السلام متوجهين إلي مكة، حتي إذا كنا بسرف [92] استقبله غراب ينعق في وجهه، فقال: مت جوعا ما تعلم شيئا إلا ونحن نعلمه إلا أنا أعلم بالله منك، فقلنا: هل كان في وجهه شئ؟ قال: نعم سقطت ناقة بعرفات [93] .

82 - ير: محمد بن الحسين، عن داود بن فرقد، عن عبد الله مثله [94] .



[ صفحه 86]



83 - قب: ابن فرقد مثله [95] .

84 - ير: أحمد بن محمد، عن سعيد بن جناح، عن ابن أبي عمير، عن حفص ابن البختري، عن بعض أصحابنا، عن أبي جعفر قال: سمعت فاختة تصيح من دار أبي عبد الله عليه السلام فقال: أتدرون ما تقول هذه الفاختة؟ قال: قلت: لا، قال: تقول: فقدتكم، أما إنا لنفقدنها قبل أن تفقدنا، قال: فأمر بها فذبحت [96] .

أقول: قد أوردنا مثله بأسانيد في باب الحمام من كتاب الحيوان.

85 - ير: أحمد بن محمد، عن ابن فضال، عن ثعلبة، عن سالم مولي أبان بياع الزطي قال: كنا في حائط لابي عبد الله عليه السلام ونفر معي قال: فصاحت العصافير فقال: أتدري ما تقول؟ فقلنا: جعلنا الله فداك لا ندري ما تقول قال: تقول: اللهم إنا خلق من خلقك لابد لنا من رزقك فأطعمنا واسقنا [97] .

86 - ير: أحمد بن الحسن، عن أحمد بن إبراهيم، عن عبد الله بكير، عن عمر بن توبة، عن سليمان بن خالد، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: كان معنا أبو عبد الله البلخي، ومعه [98] إذا هو بظبي يثغو [99] ويحرك ذنبه فقال له أبو عبد الله عليه السلام: أفعل إن شاء الله قال: ثم أقبل علينا فقال: علمتم ما قال الظبي؟ قلنا: الله ورسوله وابن رسوله أعلم فقال: إنه أتاني فأخبرني أن بعض أهل المدينة نصب شبكة لانثاه، فأخذها ولها خشفان لم ينهضا، ولم يقويا للرعي، قال: فيسألني أن أسألهم أن يطلقوها، وضمن لي أن إذا أرضعت خشفيها حتي يقويا أن يردها عليهم قال: فاستحلفته قال: برئت من ولايتكم أهل البيت إن لم أف، وأنا فاعل ذلك به



[ صفحه 87]



إن شاء الله، فقال البلخي: سنة فيكم كسنة سليمان عليه السلام [100] .

87 - قب: عن سليمان مثله [101] .

88 - ختص [102] ير: أحمد بن محمد، عن عمر بن عبد العزيز، عن الحميري عن يونس بن ظبيان، والمفضل بن عمر، وأبي سلمة السراج، والحسين بن ثوير بن أبي فاختة قالوا: كنا عند أبي عبد الله عليه السلام فقال: لنا خزائن الارض ومفاتيحها ولو شئت أن أقول بإحدي رجلي أخرجي ما فيك من الذهب لاخرجت، قال: فقال: بإحدي رجليه فخطها في الارض خطا فانفجرت الارض ثم قال بيده فأخرج سبيكة ذهب قدر شبر فتناولها فقال: انظروا فيها حسا حسنا حتي لا تشكوا ثم قال: انظروا في الارض فإذا سبائك في الارض كثيرة، بعضها علي بعض يتلالا فقال له بعضنا: جعلت فداك اعطيتم كل هذا وشيعتكم محتاجون!؟ فقال: إن الله سيجمع لنا ولشيعتنا الدنيا والاخرة، ويدخلهم جنات النعيم، ويدخل عدونا الجحيم [103] .

89 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد مثله [104] .

90 - قب: عنهم مثله [105] .

91 - ختص [106] ير: ابن أبي الخطاب، عن موسي بن سعدان عن عبد الله بن القاسم، عن حفص الابيض التمار قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام أيام صلب المعلي ابن خنيس قال: فقال لي: يا أبا حفص إني أمرت المعلي بن خنيس بأمر فخالفني



[ صفحه 88]



فابتلي بالحديد إني نظرت إليه يوما وهو كئيب حزين، فقلت له: مالك يا معلي؟ كأنك ذكرت أهلك ومالك وولدك وعيالك؟ قال: أجل قلت: ادن مني فدنا مني فمسحت وجهه فقلت: أين تراك؟ قال: أراني في بيتي، هذه زوجتي، وهذا ولدي فتركته حتي تملاء منهم واستترت منهم، حتي نال منها ما ينال الرجل من أهله ثم قلت له: ادن مني فدنا مني فمسحت وجهه فقلت: أين تراك؟ فقال: أراني معك في المدينة هذا بيتك، قال: قلت له: يا معلي إن لنا حديثا من حفظ علينا حفظ الله عليه دينه ودنياه، يا معلي لا تكونوا أسري في أيدي الناس بحديثنا إن شاؤا أمنوا عليكم وإن شاؤا قتلوكم، يا معلي إنه من كتم الصعب من حديثنا، جعله الله نورا بين عينيه ورزقه الله العزة في الناس، ومن أذاع الصعب من حديثنا لم يمت حتي يعضه السلاح أو يموت كبلا [107] يا معلي بن خنيس وأنت مقتول فاستعد [108] .

92 - كش إبراهيم بن محمد بن العباس، عن أحمد بن إدريس، عن الاشعري عن ابن أبي الخطاب مثله [109] .

93 - ختص [110] ير: الحسن بن أحمد، عن سلمة، عن الحسن بن علي ابن بقاح، عن ابن جبلة، عن عبد الله بن سنان قال: سألت أبا عبد الله عليه السلام فقال: لي حوض ما بين بصري إلي صنعاء، أتحب أن تراه؟ قلت: نعم جعلت فداك، قال: فأخذ بيدي وأخرجني إلي ظهر المدينة، ثم ضراب برجله، فنظرت إلي نهر يجري لا ندرك حافتيه إلا الموضع الذي أنا فيه قائم، فانه شبيه بالجزيرة، فكنت أنا وهو وقوفا، فنظرت إلي نهر يجري جانبه ماء أبيض من الثلج، ومن جانبه هذا لبن أبيض من الثلج، وفي وسطه خمر أحسن من الياقوت، فما رأيت شيئا أحسن



[ صفحه 89]



من تلك الخمر بين اللبن والماء فقلت له: جعلت فداك من أين يخرج هذا ومجراه؟ فقال: هذه العيون التي ذكرها الله في كتابه أنهار في الجنة، عين من ماء، وعين من لبن، وعين من خمر، تجري في هذا النهر، ورأيت حافتيه عليهما شجر، فيهن حور معلقات، برؤوسهن شعر ما رأيت شيئا أحسن منهن، وبأيديهن آنية ما رأيت آنية أحسن منها ليست من آنية الدنيا، فدنا من إحداهن فأومأ بيده لتسقيه، فنظرت إليها، وقد مالت لتغرف من النهر، فمالت الشجرة معها، فاغترفت ثم ناولته فشرب ثم ناولها، وأومأ إليها، فمالت لتغرف فمالت الشجرة معها ثم ناولته فناولني فشربت، فما رأيت شرابا كان ألين منه، ولا ألذ منه، وكانت رائحته رائحة المسك، فنظرت في الكأس فإذا فيه ثلاثة ألوان من الشراب، فقلت له: جعلت فداك ما رأيت كاليوم قط، ولا كنت أري أن الامر هكذا، فقال لي: هذا أقل ما أعده الله لشيعتنا، إن المؤمن إذا توفي صارت روحه إلي هذا النهر، ورعت في رياضه، وشربت من شرابه، وإن عدونا إذا توفي صارت روحه إلي وادي برهوت فاخلدت في عذابه واطعمت من زقومه، واسقيت من حميمه، فاستعيذوا بالله من ذلك الوادي [111] .

94 - ختص: جعفر بن محمد بن مالك، عن أحمد بن المؤدب من ولد الاشتر عن محمد بن عمار الشعراني، عن أبيه، عن أبي بصير قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام وعنده رجل من أهل خراسان، وهو يكلمه بلسان لا أفهمه، ثم رجع إلي شئ فهمته فسمعت أبا عبد الله يقول: اركض برجك الارض فإذا نحن بتلك الارض علي حافتيها فرسان، قد وضعوا رقابهم علي قرابيس سروجهم، فقال أبو عبد الله عليه السلام هؤلاء من أصحاب القائم عليه السلام [112] .

95 - ختص: الحسن بن علي الزيتوني، ومحمد بن أحمد بن أبي قتادة، عن أحمد بن هلال، عن ابن محبوب، عن الحسن بن عطية قال: كان أبو عبد الله عليه السلام



[ صفحه 90]



واقفا علي الصفا، فقال له عباد البصري: حديث يروي عنك قال: وما هو؟ قال: قلت: حرمة المؤمن أعظم من حرمة هذه البنية قال: قد قلت ذلك، إن المؤمن لو قال لهذه الجبال أقبلي أقبلت، قال: فنظرت إلي الجبال قد أقبلت فقال لها: علي رسلك إني لم اردك [113] .

96 - ختص [114] ير: عنه، عن محمد بن مثني، عن أبيه، عن عثمان بن يزيد، عن جابر، عن أبي جعفر عليه السلام قال: سألته عن قول الله عزوجل " وكذلك نري إبراهيم ملكوت السموات والارض " [115] قال: وكنت مطرقا إلي الارض، فرفع يده إلي فوق ثم قال لي: ارفع رأسك فرفعت رأسي، فنظرت إلي السقف قد انفجر حتي خلص بصري إلي نور ساطع حار بصري دونه، قال: ثم قال لي: رأي إبراهيم عليه السلام ملكوت السماوات والارض هكذا ثم قال لي: أطرق فأطرقت ثم قال لي: ارفع رأسك فرفعت رأسي فإذا السقف علي حاله، قال: ثم أخذ بيدي وقام وأخرجني من البيت الذي كنت فيه، وأدخلني بيتا آخر فخلع ثيابه التي كانت عليه ولبس ثيابا غيرها، ثم قال لي: غمض بصرك فغمضت بصري وقال لي: لا تفتح عينيك، فلبثت ساعة ثم قال لي: أتدري أين أنت؟ قلت: لا جعلت فداك، فقال لي: أنت في الظلمة التي سلكها ذو القرنين، فقلت له: جعلت فداك أتاذن لي أن أفتح عيني؟ فقال لي: افتح فانك لا تري شيئا ففتحت عيني فإذا أنا في الظلمة لا أبصر فيها موضع قدمي ثم سار قليلا ووقف فقال لي: هل تدري أين أنت؟ قلت: لا قال: أنت واقف علي عين الحياة التي شرب منها الخضر عليه السلام وسرنا وخرجنا من ذلك العالم إلي عالم آخر فسلكنا فيه فرأينا كهيئة عامنا في بنائه، ومساكنه وأهله، ثم خرجنا إلي عالم ثالث كهيئة الاول والثاني حتي وردنا خمسة عوالم قال: ثم قال: هذه



[ صفحه 91]



ملكوت الارض ولم يرها إبراهيم عليه السلام وإنما رأي ملكوت السماوات وهي اثني عشر عالما كل عالم كهيئة ما رأيت كلما مضي منا إمام سكن أحد هذه العوالم حتي يكون آخرها القائم في عالمنا الذي نحن ساكنوه قال: ثم قال لي: غض بصر فغضضت بصري: ثم أخذ بيدي فإذا نحن في البيت الذي خرجنا منه فنزع تلك الثياب، ولبس الثياب التي كانت عليه، وعدنا إلي مجلسنا فقلت: جعلت فداك كم مضي من النهار قال عليه السلام: ثلاث ساعات [116] .

بيان: قوله عليه السلام: " ولم يرها إبراهيم " لعل المعني أن إبراهيم لم ير ملكوت جميع الارضين وإنما رأي ملكوت أرض واحد، ولذا أتي الله تعالي الارض بصيغة المفرد ويحتمل أن يكون في قراءتهم عليهم السلام الارض بالنصب.

97 - ير: أحمد بن محمد، عن جعفر بن محمد بن مالك الكوفي، عن محمد بن عمار، عن أبي بصير قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فركض برجله الارض فإذا بحر فيه سفن من فضة، فركب وركبت معه، حتي انتهي إلي موضع فيه خيام من فضة، فدخلها ثم خرج، فقال: رأيت الخيمة التي دخلتها أولا؟ فقلت: نعم قال: تلك خيمة رسول الله صلي الله عليه وآله، والاخري خيمة أمير المؤمنين، والثالثة خيمة فاطمة والرابعة خيمة خديجة، والخامسة خيمة الحسن، والسادسة خيمة الحسين، و السابعة خيمة علي بن الحسين، والثامنة خيمة أبي، والتاسعة خيمتي، وليس أحد منا يموت إلا وله خيمة يسكن فيها [117] .

98 - ختص [118] ير: أحمد بن الحسين، عن أبيه، عن محمد بن سنان، عن حماد بن عثمان، عن المعلي بن خنيس قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام في بعض حوائجي قال: فقال لي: ما لي أراك كئيبا حزينا؟ قال: فقلت: ما بلغني عن العراق من هذا الوباء أذكر عيالي قال: فاصرف وجهك، فصرفت وجهي قال: ثم قال: ادخل دارك قال: فدخلت، فإذا أنا لا أفقد من عيالي صغيرا ولا كبيرا إلا وهو



[ صفحه 92]



في داري بما فيها قال: ثم خرجت فقال لي: اصرف وجهك، فصرفته، فنظرت فلم أر شيئا [119] .

99 - ختص [120] ير: أحمد بن محمد، عن البرقي، عن بعض أصحابنا، عن يونس ابن يعقوب، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: إن رجلا منا أتي قوم موسي في شئ كان بينهم، ورجع ولم يقعد، فمر بنطفكم فشرب منها، ومر علي بابك، فدق عليك حلقة بابك، ثم رجع إلي منزله، ولم يقعد [121] .

100 - ير: أحمد بن محمد، عن عبد الله بن أيوب، عن داود الرقي قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقال لي: يا داود أعمالكم عرضت علي يوم الخميس فرأيت لك فيها شيئا فرحني، وذلك صلتك لابن عمك، أما إنه سيمحق أجله ولا ينقص رزقك قال داود: وكان لي ابن عم ناصب، كثير العيال محتاج، فلما خرجت إلي مكة أمرت له بصلة، فلما دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام أخبرني بهذا [122] .

101 - قب: الشيخ المفيد باسناده إلي داود مثله [123] .

102 - ير: محمد بن عيسي رفعه إلي المفضل بن عمر قال: قال المفضل: كان بين أبي عبد الله عليه السلام وبين بعض بني امية شئ، فدخل أبو عبد الله عليه السلام علي الديوان فقام إلي البوابين فقال: من أدخل علي هذا؟ قالوا: لا والله ما رأينا أحدا [124] .

103 - ير: موسي بن الحسن، عن أحمد بن الحسن، عن أحمد بن إبراهيم عن عبد الله بن بكير عن عمر بن توبة، عن سليمان بن خالد، عن أبي عبد الله عليه السلام



[ صفحه 93]



قال: كان معه أبو عبد الله البلخي في سفر فقال له: انظر هل تري ههنا جبا؟ فنظر البلخي يمنة ويسرة ثم انصرف، فقال: ما رأيت شيئا، قال: بلي انظر فعاد أيضا ثم رجع إليه، ثم قال عليه السلام بأعلي صوته: ألا يا أيها الجب الزاخر السامع المطيع لربه اسقنا مما جعل الله فيك، قال: فنبع منه أعذب ماء، وأطيبه وأرقه وأحلاه فقال له البلخي: جعلت فداك سنة فيكم كسنة موسي [125] .

104 - حه: عبد الرحمان بن أحمد الحربي، عن عبد العزيز بن الاخضر عن أبي الفضل بن ناصر، عن محمد بن علي بن ميمون، عن محمد بن علي بن الحسين العلوي، عن محمد بن عبد الله بن الحسين الجعفي، ومحمد بن الحسين بن غزال، عن علي بن الحسين بن قاسم، عن محمد بن معروف الهلالي قال: مضيت إلي الحيرة إلي جعفر بن محمد عليه السلام، فما كان لي فيه حيلة من كثرة الناس، فلما كان اليوم الرابع رآني، فأدناني، وتفرق الناس عنه، ومضي يريد قبر أمير المؤمنين عليه السلام فتبعته، وكنت أسمع كلامه وأنا معه أمشي، فحيث صار في بعض الطريق غمزه البول، فتنحي عن الريق، فخفر الرمل وبال، ثم نبش الرمل فحفر، فخرج له ماء فتطهر للصلاة، وقام فصلي ركعتين، فكان فيما كنت أسمعه يدعو يقول " اللهم لا تجعلني ممن تقدم فمرق، ولا ممن تخلف فمحق، واجعلني من النمط الاوسط " ثم قال: يا غلام لا تحدث بما رأيت [126] .

105 - قب: عمر بن حمزة العلوي باسناده، عن محمد بن ميمون الهلالي مثله [127] .

106 - من نوادر علي بن اسباط: عن علي بن الحسن بن القاسم السكري المعروف بابن الطبال، عن أبي جعفر محمد بن معروف الهلالي وكان قد أتت عليه مائة وثمان وعشرون سنة قال: مضيت إلي الحيرة إلي أبي عبد الله جعفر بن محمد عليه السلام



[ صفحه 94]



وقت السفاح، فوجدته قد تداك الناس عليه ثلاثة أيام متواليات، فما كان لي فيه حيلة، ولا قدرت عليه من كثرة الناس، وتكاثفهم عليه، فلما كان في اليوم الرابع رآني، وقد خف الناس عنه، فأدناني، ومضي إلي قبر أمير المؤمنين عليه السلام فتبعته، فلما صار في بعض الطريق غمزه البول، فاعتزل عن الجادة ناحية، ونبش الرمل بيده، فخرج له الماء فتطهر للصلاة، ثم قام فصلي ركعتين، ثم دعا ربه وكان في دعائه " اللهم لا تجعلني ممن تقدم فمرق، ولا ممن تخلف فمحق واجعلني من النمط الاوسط " ثم مشي ومشيت معه فقال: يا غلام، البحر لا جار له، والملك لا صديق له، والعافية لا ثمن لها، كم من ناعم ولا يعلم ثم قال: تمسكوا بالخمس وقدموا الاستخارة، وتبركوا بالسهولة، وتزينوا بالحلم، واجتنبوا الكذب وأوفوا المكيال والميزان، ثم قال: الهرب الهرب إذا خلعت العرب أعنتها ومنع البر جانبه، وانقطع الحج، ثم قال: حجوا قبل أن لا تحجوا، وأومأ إلي القبلة بابهامه وقال: يقتل في هذا الوجه سبعون ألفا أو يزيدون، قال علي بن الحسن: فقد قتل في العير وغيره شبيه بهذا وقال أبو عبد الله عليه السلام في هذا الخبر: لابد أن يخرج رجل من آل محمد، ولابد أن يمسك الراية البيضاء قال علي بن الحسن: فاجتمع أهل بني رواس، ومضوا يريدون الصلاة في المسجد الجامع في سنة خمسين ومائتين، وكانوا قد عقدوا عمامة بيضاء علي قناة فأمسكها محمد بن معروف وقت خروج يحيي بن عمر، وقال عليه السلام: في هذا الخبر ويجف فراتكم، فجف الفرات وقال أيضا: يحويكم قوم صغار الاعين، فيخرجونكم من دوركم قال علي بن الحسن فجاءنا كيجور والاتراك معه، فأخرجوا الناس من دورهم.

وقال أبو عبد الله عليه السلام أيضا: وتجئ السباع إلي دوركم قال علي: فجاءت السباع إلي دورنا، وقال عليه السلام: يخرج رجل أشرق ذو سبال، ينصب له كرسي علي باب دار عمرو بن حريث يدعوا إلي البراءة من علي بن أبي طالب عليه السلام ويقتل خلقا من الخلق، ويقتل في يومه. قال: فرأينا ذلك.



[ صفحه 95]



107 - قب [128] يج: عن سعد الاسكاف قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام ذات يوم، إذ دخل عليه رجل من أهل الجبل بهدايا وألطاف، وكان فيما اهدي إليه جراب من قديد وحش، فنثره أبو عبد الله عليه السلام ثم قال: خذها فأطعمها الكلاب قال الرجل: لم؟ قال: ليس بذكي فقال الرجل: اشتريته من رجل مسلم ذكر أنه ذكي فرده أبو عبد الله عليه السلام في الجراب، وتكلم عليه بكلام لم أدر ما هو. ثم قال للرجل: قم فأدخله ذلك البيت ففعل فسمع القديد يقول: يا عبد الله ليس مثلي يأكله الامام، ولا أولاد الانبياء، لست بذكي، فحمل الرجل الجراب وخرج فقال أبو عبد الله عليه السلام: ما قال؟ قال: أخبرني كما أخبرتني به أنه غير ذكي فقال أبو عبد الله عليه السلام: ما علمت يا أبا هارون؟ إنا نعلم ما لا يعلم الناس، قال: فخرج وألقاه علي كلب لقيه [129] .

بيان: قوله من قديد وحش أي قديد كان من لحوم الحيوانات الوحشية، وفي بعض النسخ بالخاء المعجمة وهو الردي من كل شئ.

108 - قب [130] يج: روي عن عبد الله بن يحيي الكاهلي قال أبو عبد الله عليه السلام: إذا لقيت السبع ما تقول له؟ قلت: لا أدري قال: إذا لقيته فاقرأ في وجهه آية الكرسي وقل: عزمت عليك بعزيمة الله، وعزيمة محمد رسول الله صلي الله عليه وآله، وعزيمة سليمان بن داود، وعزيمة علي أمير المؤمنين والائمة من بعده، فانه ينصرف عنك، قال عبد الله الكاهلي: فقدمت إلي الكوفة، فخرجت مع ابن عم لي إلي قرية فإذا سبع قد اعترض لنا في الطريق فقرأت في وجهه آية الكرسي وقلت: عزمت عليك بعزيمة الله، وعزيمة محمد رسول الله، وعزيمة سليمان بن داود، وعزيمة أمير المؤمنين عليه السلام والائمة من بعده إلا تنحيت عن طريقنا، ولم تؤذنا، فانا لا نؤذيك قال: فنظرت إليه وقد طأطأ رأسه وأدخل ذنبه بين رجليه، وركب الطريق



[ صفحه 96]



راجعا من حيث جاء فقال ابن عمي: ما سمعت كلاما أحسن من كلامك هذا الذي سمعته منك، فقلت: أي شئ سمعت؟ هذا كلام جعفر بن محمد فقال: أنا أشهد أنه إمام فرض الله طاعته، وما كان ابن عمي يعرف قليلا ولا كثيرا قال: فدخلت علي أبي عبد الله عليه السلام من قابل فأخبرته الخبر فقال: تري أني لم أشهدكم؟! بئسما رأيت، ثم قال: إن لي مع كل ولي اذنا سامعة، وعينا ناظرة، ولسانا ناطقا ثم قال: يا عبد الله أنا والله صرفته عنكما، وعلامة ذلك أنكما كنتما في البرية علي شاطئ النهر، واسم ابن عمك مثبت عندنا، وما كان الله ليميته حتي يعرف هذا الامر قال: فرجعت إلي الكوفة فأخبرت ابن عمي بمقالة أبي عبد الله عليه السلام ففرح فرحا شديدا، وسر به، وما زال مستبصرا بذلك إلي أن مات [131] .

109 - كشف: من دلائل الحميري، عن الكاهلي مثله [132] .

110 - قب، يج: روي أن الوليد بن صبيح قال: كنا عند أبي عبد الله عليه السلام في ليلة إذ يطرق الباب طارق فقال للجارية: انظري من هذا؟ فخرجت ثم دخلت فقالت: هذا عمك عبد الله بن علي فقال: أدخليه وقال لنا: ادخلوا البيت، فدخلنا بيتا فسمعنا منه حسا ظننا أن الداخل بعض نسائه، فلصق بعضنا ببعض، فلما دخل أقبل علي أبي عبد الله عليه السلام، فلم يدع شيئا من القبيح إلا قاله في أبي عبد الله عليه السلام ثم خرج وخرجنا، فأقبل يحدثنا من الموضع الذي قطع كلامه، فقال بعضنا: لقد استقبلك هذا بشئ ما ظننا أن أحدا يستقبل به أحدا، حتي لقد هم بعضنا أن يخرج إليه فيوقع به، فقال: مه، لا تدخلوا فيما بيننا، فلما مضي من الليل ما مضي طرق الباب طارق، فقال للجارية: انظري من هذا؟ فخرجت، ثم عادت فقالت: هذا عمك عبد الله بن علي، قال لنا: عودوا إلي مواضعكم، ثم أذن له، فدخل بشهيق ونحيب وبكاء وهو يقول: يا ابن أخي اغفر لي غفر الله لك، اصفح عني صفح الله عنك، فقال:



[ صفحه 97]



غفر الله لك يا عم ما الذي أحوجك إلي هذا؟ قال: إني لما أويت إلي فراشي أتاني رجلان أسودان فشدا وثاقي ثم قال أحدهما للاخر: انطلق به إلي النار فانطلق بي، فمررت برسول الله صلي الله عليه وآله فقلت: يا رسول الله لا أعود، فأمره فخلي عني، وإني لاجد ألم الوثاق، فقال أبو عبد الله عليه السلام: أوص قال: بم اوصي؟ ما لي مال، وإن لي عيالا كثيرا وعلي دين، فقال أبو عبد الله عليه السلام: دينك علي وعيالك إلي عيالي فأوصي، فما خرجنا من المدينة حتي مات، وضم أبو عبد الله عليه السلام عياله إليه، وقضي دينه، وزوج ابنه ابنته [133] .

111 - يج: روي أن رجلا خراسانيا أقبل إلي أبي عبد الله فقال عليه السلام: ما فعل فلان؟ قال: لا علم لي به قال: أنا اخبرك به، بعث معك بجارية لا حاجة لي فيها، قال: ولم؟ قال: لانك لم تراقب الله فيها، حيث عملت ما عملت ليلة نهر بلخ، فسكت الرجل وعلم أنه أخبره بأمر عرفه [134] .

112 - قب [135] يج: روي عن الحسين بن أبي العلا قال: كنت: عند أبي عبد الله عليه السلام إذ جاءه رجل، أو مولي له، يشكو زوجته وسوء خلقها قال: فائتني بها فقال لها: ما لزوجك؟ قالت: فعل الله به وفعل، فقال لها: إن ثبت علي هذا لم تعيشي إلا ثلاثة أيام، قالت: ما ابالي أن لا أراه أبدا، فقال له: خذ بيد زوجتك، فليس بينك وبينها إلا ثلاثة أيام، فلما كان اليوم الثالث دخل عليه الرجل فقال عليه السلام: ما فعلت زوجتك؟ قال: قد والله دفنتها الساعة قلت: ما كان حالها؟ قال: كانت متعدية فبتر الله عمرها، وأراحه منها.

113 - يج: روي أن داود بن علي قتل المعلي بن خنيس فقال له أبو عبد الله: قتلت قيمي في مالي وعيالي ثم قال: لادعون الله عليك، قال داود: اصنع ما شئت فلما جن الليل قال عليه السلام اللهم ارمه بسهم من سهامك تنفلق به قلبه، فأصبح وقد



[ صفحه 98]



مات داود، فقال عليه السلام لقد مات علي دين أبي لهب، وقد دعوت الله فأجاب فيه الدعوة وبعث إليه ملكا معه مرزبة من حديد فضربه ضربة فما كانت إلا صيحة قال: فسألنا الخدم قالوا: صاح في فراشه، فدنونا منه فإذا هو ميت.

114 - يج: روي أن داود الرقي قال: حججت بأبي عبد الله عليه السلام سنة ست وأربعين ومائة، فمررنا بواد من أودية تهامة، فلما أنخنا صاح: يا داود ارحل ارحل، فما انتقلنا إلا وقد جاء سيل، فذهب بكل شئ فيه، وقال له: توتي بين الصلاتين حتي تؤخذ من منزلك، وقال: يا داود إن أعمالكم عرضت علي يوم الخميس فرأيت فيها صلتك لابن عمك، قال داود: وكان لي ابن عم ناصبي كثير العيال محتاج فلما خرجت إلي مكة أمرت له بصلة فأخبرني بها أبو عبد الله عليه السلام [136] .

115 - يج: قال الميثمي: إن رجلا حدثه قال: كنا نتغدي مع أبي عبد الله عليه السلام فقال لغلامه: انطلق وائتنا بماء زمزم فانطلق الغلام، فما لبث أن جاء وليس معه ماء فقال: إن غلاما من غلمان زمزم، منعني الماء، وقال: تريد لاله العراق، فتغير لون أبي عبد الله عليه السلام ورفع يده عن الطعام، وتحركت شفتاه، ثم قال للغلام: ارجع فجئنا بالماء، ثم أكل فلم يلبث أن جاء الغلام بالماء، وهو متغير اللون، فقال: ما وراك؟ قال: سقط ذلك الغلام في بئر زمزم، فتقطع، وهم يخرجونه، فحمد الله عليه.

116 - قب، يج: روي عن صفوان [137] قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فأتاه غلام، فقال: امي ماتت فقال له عليه السلام لم تمت، قال: تركتها مسجي [138] فقام أبو عبد الله عليه السلام ودخل عليها، فإذا هي قاعدة فقال لابنها: ادخل إلي امك فشهها من الطعام ما شاءت فأطعمها، فقال الغلام: يا اماه ما تشتهين؟ قالت: أشتهي زبيبا مطبوخا فقال له: ائتها بغضارة [139] مملوة زبيبا فأكلت منها حاجتها وقال



[ صفحه 99]



لها: إن ابن رسول الله بالباب يأمرك أن توصي، فأوصت، ثم توفيت، فما خرجنا حتي صلي عليها أبو عبد الله عليه السلام ودفنت.

117 - يج: روي أن أبان بن تغلب قال: غدوت من منزلي بالمدينة وأنا اريد أبا عبد الله عليه السلام فلما صرت بالباب، خرج علي قوم من عنده لم أعرفهم، ولم أر قوما أحسن زيا منهم، ولا أحسن سيماء منهم، كأن الطير علي رؤوسهم، ثم دخلنا علي أبي عبد الله عليه السلام، فجعل يحدثنا بحديث، فخرجنا من عنده، وقد فهم خمسة عشر نفرا منا متفرقوا الالسن: منها اللسان العربي، والفارسي، والنبطي، والحبشي والسقلبي، قال بعض: ما هذا الحديث الذي حدثنا به؟ قال له آخر من لسانه عربي: حدثني بكذا بالعربية وقال له الفارسي: ما فهمت إنما حدثني كذا وكذا بالفارسية، وقال الحبشي: ما حدثني إلا بالحبشية، وقال السقلبي: ما حدثني إلا بالسقلبية، فرجعوا إليه فأخبروه، فقال عليه السلام الحديث واحد، ولكنه فسر لكم بألسنتكم.

بيان: قال الجزري في صفة الصحابة: كأنما علي رؤوسهم الطير، وصفهم بالسكون والوقار، وأنهم لم يكن فيهم طيش ولا خفة، لان الطير لا تكاد تقع إلا علي شئ ساكن [140] .

118 - يج: روي عن صفوان بن يحيي، عن جابر قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فإذا نحن برجل قد أضجع جديا ليذبحه فصاح الجدي فقال أبو عبد الله عليه السلام: كم ثمن هذا الجدي؟ فقال: أربعة دراهم، فحلها من كمه، ودفعها إليه وقال: خل سبيله قال: فسرنا فإذا الصقر قد انقض علي دراجة فصاحت الدراجة، فأومأ أبو عبد الله عليه السلام إلي الصقر بكمه، فرجع عن الدراجة. فقلت: لقد رأينا عجيبا من أمرك قال: نعم إن الجدي لما أضجعة الرجل وبصر بي قال: أستجير بالله وبكم أهل البيت



[ صفحه 100]



مما يراد مني، وكذلك قالت الدراجة، ولو أن شيعتنا استقامت لاسمعتكم منطق الطير [141] .

119 - قب، يج: روي أن داود بن كثير الرقي قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فدخل عليه موسي ابنه وهو ينتفض، فقال له أبو عبد الله عليه السلام: كيف أصبحت؟ قال: أصبحت في كنف الله، متقلبا في نعم الله، أشتهي عنقود عنب حرشي ورمانة، قلت: سبحان الله هذا الشتاء!! فقال: يا داود إن الله قادر علي كل شئ ادخل البستان فإذا شجرة عليها عنقود من عنب حرشي ورمانة، فقلت آمنت بسركم وعلانيتكم فقطعتها وأخرجتها إلي موسي، فقعد يأكل فقال: يا داود والله لهذا فضل من رزق قديم، خص الله به مريم بنت عمران من الافق الاعلي [142] .

120 - يج: روي أن داود الرقي قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فقال لي: ما لي أري لونك متغيرا؟ قلت: غيره دين فاضح عظيم، وقد هممت بركوب البحر إلي السند لاتيان أخي فلان، قال: إذا شئت، قلت: يروعني عنه أهوال البحر وزلازله، قال: إن الذي يحفظ في البر هو حافظ لك في البحر، يا داود لولا اسمي وروحي لما اطردت الانهار، ولا أينعت الثمار، ولا اخضرت الاشجار، قال داود: فركبت البحر حتي إذا كنت بحيث ما شاء الله من ساحل البحر بعد مسيرة مائة وعشرين يوما خرجت قبل الزوال يوم الجمعة فإذا السماء متغيمة وإذا نور ساطع من قرن السماء إلي جدد الارض، وإذا صوت خفي: يا داود هذا أوان قضاء دينك، فارفع رأسك قد سلمت، قال: فرفعت رأسي، ونوديت: عليك بما وراء الاكمة الحمراء فأتيتها، فإذا صفائح من ذهب أحمر، ممسوح أحد جانبيه، وفي الجانب الاخر مكتوب " هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب " [143] فقبضتها ولها قيمة لا تحصي فقلت: لا احدث فيها، حتي آتي المدينة، فقدمتها فدخلت عليه فقال لي: يا داود إنما



[ صفحه 101]



عطاؤنا لك النور الذي سطع لك، لا ما ذهبت إليه من الذهب والفضة، ولكن هو لك هنيئا مريئا عطاء من رب كريم، فاحمد الله، قال داود: فسألت معتبا خادمه فقال: كان في ذلك الوقت يحدث أصحابه منهم خيثمة، وحمران، وعبد الاعلي مقبلا عليهم بوجهه: يحدثهم بمثل ما ذكرت، فلما حضرت الصلاة قام فصلي بهم، فسألت هؤلاء جميعا فحكوا لي الحكاية [144] .

121 - يج: روي أن لابي عبد الله عليه السلام كان مولي يقال له مسلم وكان لا يحسن القرآن، فعلمه في ليلة فأصبح وقد أحكم القرآن.

122 - يج: روي عن بعض أصحابنا قال: حملت مالا لابي عبد الله عليه السلام فاستكثرته في نفسي، فلما دخلت عليه دعا بغلام، وإذا طشت في آخر الدار، فأمره أن يأتي به، ثم تكلم بكلام لما أتي بالطشت فانحدر الدنانير من الطشت، حتي حالت بيني وبين الغلام، ثم التفت إلي وقال: أتري نحتاج إلي ما في أيديكم؟، إنما نأخذ منكم ما نأخذ لنطهركم [145] .

123 - يج: روي أن عبد الرحمن بن الحجاج قال: كنت مع أبي عبد الله عليه السلام بين مكة والمدينة، وهو علي بغلة وأنا علي حمار، وليس معنا أحد فقلت: يا سيدي ما علامة الامام؟ قال: يا عبد الرحمن لو قال لهذا الجبل سر لسار، فنظرت والله إلي الجبل يسير، فنظر إليه فقال: إني لم أعنك [146] .

124 - يج: روي أن إبراهيم بن مهزم الاسدي قال: قدمت المدينة، فأتيت باب أبي عبد الله عليه السلام أستفتحه فدنت جارية لفتح الباب، فقرصت ثديها، ودخلت فقال: يا ابن مهزم أما علمت أن ولايتنا لا تنال إلا بالورع، فأعطيت الله عهدا أني لا أعود إلي مثلها أبدا [147] .



[ صفحه 102]



125 - يج: روي أن محمد بن مسلم قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام إذ دخل عليه المعلي بن خنيس باكيا قال: وما يبكيك؟ قال: بالباب قوم يزعمون أن ليس لكم علينا فضل، وأنكم وهم شئ واحد، فسكت ثم دعا بطبق من تمر فحمل منه تمرة فشقها نصفين وأكل التمر وغرس النوي في الارض فنبتت فحملت بسرا، وأخذ منها واحدة فشقها وأخرج منه ورقا ودفعه إلي المعلي وقال: إقرأه! فإذا فيه: بسم الله الرحمن الرحيم لا إله إلا الله، محمد رسول الله، علي المرتضي، الحسن والحسين علي بن الحسين، واحدا واحدا إلي الحسن بن علي وابنه [148] .

126 - يج: روي أن أبا مريم المدني قال: خرجت إلي الحج فلما صرت قريبا من الشجرة، خرجت علي حمار لي قلت: ادرك الجماعة، واصلي معهم فنظرت إلي الجماعة يصلون، فأتيتهم فإذا أبو عبد الله عليه السلام محتب بردائه يسبح فقال: صليت يا أبا مريم؟ قلت: لا قال: صل فصليت، ثم ارتحلنا، فسرت تحت محمله فقلت في نفسي: قد خلوت به اليوم فأسأله عما بدا لي، فقال: يا أبا مريم تسير تحت محملي؟ قلت: نعم، وكان زميله غلاما له يقال له سالم، فرآني كثير الاختلاف قال: أراك كثير الاختلاف أبك بطن؟ [149] قلت: نعم قال: أكلت البارحة حيتانا؟ قلت: نعم قال: فأتبعتها بتمرات؟ قلت: لا قال: أما إنك لو أتبعتها بتمرات ما ضرك فسرنا حتي إذا كان وقت الزوال نزل فقال: يا غلام هات ماءا أتوضأ به، فناوله فدخل إلي موضع يتوضأ، فلما خرج إذا هو بجذع فدنا منه فقال: يا جذع أطعمنا مما خلق الله فيك قال: رأيت الجذع يهتز، ثم اخضر، ثم أطلع، ثم اصفر، ثم ذهب فأكل منه وأطعمني، كل ذلك أسرع من طرفة عين.

127 - يج: روي أن أبا خديجة روي عن رجل من كندة وكان سياف بني العباس قال: لما جاء أبو الدوانيق بأبي عبد الله عليه السلام وإسماعيل، أمر بقتلهما وهما محبوسان في بيت فأتي - عليه اللعنة - أبا عبد الله عليه السلام ليلا فأخرجه وضربه بسيفه حتي قتله



[ صفحه 103]



ثم أخذ إسماعيل ليقتله فقاتله ساعة ثم قتله، ثم جاء إليه فقال: ما صنعت؟ قال: لقد قتلتهما وأرحتك منهما، فلما أصبح إذا أبو عبد الله عليه السلام وإسماعيل جالسان فاستأذنا فقال أبو الدوانيق للرجل: ألست زعمت أنك قتلتهما؟ قال: بلي، لقد أعرفهما كما أعرفك قال: فاذهب إلي الموضع الذي قتلتهما فيه، فجاء، فإذا بجزورين منحورين قال: فبهت ورجع، فنكس رأسه وقال: لا يسمعن منك هذا أحد، فكان كقوله تعالي في عيسي " وما قتلوه وما صلبوه ولكن شبه لهم " [150] .

128 - يج: روي أن عيسي بن مهران قال: كان رجل من أهل خراسان من وراء النهر، وكان موسرا، وكان محبا لاهل البيت، وكان يحج في كل سنة، وقد وظف علي نفسه لابي عبد الله عليه السلام في كل سنة ألف دينار من ماله، وكانت تحته ابنة عم له تساويه في اليسار والديانة فقالت في بعض السنين: يا ابن عم حج بي في هذه السنة، فأجابها إلي ذلك، فتجهزت للحج، وحملت لعيال أبي عبد الله عليه السلام وبناته من فواخر ثياب خراسان، ومن الجواهر والبز [151] أشياء كثيرة خطيرة، وأعد زوجها ألف دينار في كيس، كعادته لابي عبد الله عليه السلام وجعل الكيس في ربعة فيها حلي وطيب وشخص يريد المدينة، فلما وردها صار إلي أبي عبد الله عليه السلام فسلم عليه، وأعلمه أنه حج بأهله، وسأله الاذن لها في المصير إلي منزله للتسليم علي أهله وبناته، فأذن لها أبو عبد الله عليه السلام في ذلك فصارت إليهم وفرقت عليهم، وأجملت، وأقامت يوما عندهم وانصرفت.

فلما كان من الغد قال لها زوجها: أخرجي تلك الربعة لتسليم ألف دينار إلي أبي عبد الله عليه السلام فقالت: في موضع كذا فأخذها، وفتح القفل، فلم يجد الدنانير وكان فيها حليها وثيابها، فاستقرض ألف دينار من أهل بلده، ورهن الحلي بها وصار إلي أبي عبد الله عليه السلام فقال: قد وصلت إلينا الالف قال: يا مولاي وكيف ذلك وما علم بها غيري وغير بنت عمي؟ فقال: مستنا ضيقة فوجهنا من أتي بها من شيعتي



[ صفحه 104]



من الجن، فاني كلما اريد أمرا بعجلة أبعث واحدا منهم، فزاد في بصيرة الرجل وسر به، واسترجع الحلي ممن رهنه، ثم انصرف إلي منزله فوجد امرأته تجود بنفسها فسأل عن خبرها فقالت خدمتها: أصابها وجع في فؤادها، وهي في هذه الحال فغمضها وسجاها، وشد حنكها، وتقدم في إصلاح ما يحتاج إليه من الكفن والكافور وحفر قبرها، وصار إلي أبي عبد الله عليه السلام فأخبره وسأله أن يتفضل بالصلاة عليها فصلي أبو عبد الله عليه السلام ركعتين ودعا، ثم قال للرجل: انصر ف إلي رحلك فان أهلك لم تمت، وستجدها في رحلك تأمر وتنهي، وهي في حال سلام، فرجع الرجل فأصابها كما وصف أبو عبد الله عليه السلام، ثم خرج يريد مكة وخرأ بو عبد الله عليه السلام للحج أيضا، فبينما المرأة تطوف بالبيت إذا رأت أبا عبد الله يطوف والناس قد حفوا به فقالت لزوجها: من هذا الرجل؟ قال أبو عبد الله عليه السلام قال: هذا والله الرجل الذي رأيته يشفع إلي الله حتي رد روحي في جسدي [152] .

بيان: قال الجرزي [153] الربعة إناء مربع كالجونة.

129 - يج: روي أن داود الرقي قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام إذ دخل شاب يبكي ويقول: نذرت علي أن أحج بأهلي، فلما أن دخلت المدينة ماتت، قال عليه السلام: اذهب فانها لم تمت، قال: ماتت وسجيتها!! قال: اذهب، فخرج ورجع ضاحكا وقال: دخلت عليها وهي جالسة، قال: يا داود أولم تؤمن؟! قلت: بلي ولكن ليطمئن قلبي، فلما كان يوم التروية قال لي أبو عبد الله عليه السلام: قد اشتقت إلي بيت ربي قلت: يا سيدي هذه عرفات، قال: إذا صليت العشاء الاخرة فأرحل ناقتي، وشد زمامها، ففعلت، فخرج وقرأ قل هو الله أحد ويس، ثم استوي عليها، وأردفني خلفه، فسرنا هونا في الليل، وفعل في مواضع ما كان ينبغي، فقال: هذا بيت الله ففعل ما كان ينبغي، فلما طلع الفجر قام فأذن وأقام، وأقامني عن يمينه، وقرأ في أول الركعة الحمد والضحي، وفي الثانية الحمد وقل هو الله أحد، ثم قنت، ثم



[ صفحه 105]



سلم وجلس، فلما طلعت الشمس مر الشاب ومعه المرأة، فقالت لزوجها: هذا الذي شفع إلي الله في إحيائي.

130 - يج: روي أن عبد الحميد الجرجاني قال: أتاني غلام ببيض الاجمة [154] فرأيته مختلفا، فقلت للغلام: ما هذا البيض؟ قال: هذا بيض ديوك الماء فأبيت أن آكل منه شيئا حتي أسأل أبا عبد الله عليه السلام فدخلت المدينة فأتيته فسألته عن مسائلي ونسيت تلك المسألة، فلما ارتحلنا ذكرت المسألة ورأس القطار [155] بيدي، فرميت إلي بعض أصحابي، ومضيت إلي أبي عبد الله صلوات الله عليه فوجدت عنده خلقا كثيرا فقمت تجاه وجهه فرفع رأسه إلي، وقال: يا عبد الحميد لنا تأتي ديوك هبر، فقلت: أعطيتني الذي اريد، فانصرفت ولحقت بأصحابي.

131 - يج: روي أن شعيب العقرقوفي قال: دخلت أنا وعلي بن أبي حمزة وأبو بصير علي أبي عبد الله عليه السلام ومعي ثلاثمائة دينار قبضتها قدامه فأخذ أبو عبد الله قبضة منها لنفسه ورد الباقي علي وقال: رد هذه إلي موضعها الذي أخذتها منه. وقال أبو بصير: يا شعيب ما حال هذه الدنانير التي ردها عليك؟ قلت: أخذتها من عروة أخي سرا وهو لا يعلم، فقال أبو بصير: أعطاك أبو عبد الله عليه السلام علامة الامامة فعد الدنانير فإذا هي مائة لا تزيد ولا تنقص.

132 - كشف: من دلائل الحميري مثله [156] .

133 - يج: روي شعيب قال: دخلت عليه فقال لي: من كان زميلك؟ قلت: الخير الفاضل أبو موسي البقال قال: استوص به خيرا فان له عليك حقوقا كثيرة فأما أولهن فما أنت عليه من دين الله وحق الصحبة، قلت: لو استطعت ما مشي علي الارض قال: استوص به خيرا قلت: دون هذا أكتفي به منك قال: فخرجنا



[ صفحه 106]



حتي نزلنا منزلا في الطريق يقال له وتقر [157] فنزلناه، وأمرت الغلمان أن يكفوا الابل العلف، ويصنعوا طعاما، ففعلوا ونظرت إلي أبي موسي ومعه كوز من ماء وأخذ طريقه للوضوء وأنا أنظر، حتي هبط في وهدة [158] من الارض، وأدرك الطعام فقال لي الغلمان: قد أدرك الطعام. قلت: اطلبوا أبا موسي فانه أخذ في هذا الوجه يتوضأ، فطلبوه الغلمان، فلم يصيبوه، فأعطيت الله عهدا أن لا أبرح من الموضع الذي أنا فيه، ثلاثة أيام أطلبه، حتي ابلي إلي الله عذرا، فاكتريت الاعراب في طلبه وجعلت لمن جاء به عشرة آلاف درهم، فانطلق الاعراب في طلبه ثلاثة أيام، فلما كان اليوم الرابع أتاني القوم، وأيسوا منه، فقالوا: يا عبد الله ما نري صاحبك إلا وقد اختطف إن هذه بلاد محضورة فقد فيها غير واحد، ونحن نري لك أن ترتحل منها، فلما قالوا لي هذه المقالة ارتحلت، حتي قدمنا الكوفة، وأخبرت أهله بقصته وخرجت من قابل، حتي دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقال لي: يا شعيب لم آمرك أن تستوصي بأبي موسي البقال خيرا؟ قلت: بلي، ولكن ذهب حيث ذهب فقال: رحم الله أبا موسي، لو رأيت منازل أبي موسي في الجنة لاقر الله عينك، كانت لابي موسي درجة عند الله، لم يكن ينالها إلا بالذي ابتلي به.

بيان: قوله ما مشي علي الارض أي أحمله علي مركوبي، أو علي كتفي مبالغة في إكرامه.

ويقال أبلاه عذرا أي أداه إليه فقبله، قوله " إلا وقد اختطف " أي اختطفته الجن والشياطين، إن هذه بلاد محضورة أي تحضره الجن والشياطين يقال: مكان محتضر ومحضور أي تحضره الشياطين ويحتمل علي بعد أن يكون المراد اختطاف السبع، وفي بعض النسخ محصورة بالصاد المهملة أي بلاد معلومة قليلة، سرنا فيها فلم نجده، والاول أظهر.



[ صفحه 107]



134 - يج: روي أن عثمان بن عيسي قال: قال رجل لابي عبد الله عليه السلام: ضيق إخوتي وبنو عمي علي الدار فلو تكلمت قال: اصبر فانصرفت سنتي ثم عدت من قابل فشكوتهم إليه، قال: اصبر ثم عدت في السفرة الثالثة فقال: اصبر سيجعل الله لك فرجا، فماتوا كلهم، فخرجت إليه فقال: ما فعل أهل بيتك؟ قلت: ماتوا قال: هو ما صنعوا بك لعقوقهم إياك، وقطعهم رحمك.

135 - يج: روي أن الطيالسي قال: جئت من مكة إلي المدينة، فلما كنت علي ليلتين من المدينة، ذهبت راحلتي وعليها نفقتي ومتاعي وأشياء كانت للناس معي فأتيت أبا عبد الله عليه السلام فشكوت إليه فقال: ادخل المسجد فقل: " اللهم إني أتيتك زائرا لبيتك الحرام، وإن راحلتي قد ذهبت، فردها علي " فجعلت أدعو، فإذا مناد ينادي علي باب المسجد: يا صاحب الراحلة اخرج فخذ راحلتك، فقد آذيتنا منذ الليلة، فأخذتها وما فقدت منها خيطا واحدا.

136 - يج: روي عن الحسن بن سعيد، عن عبد العزيز قال: كنت أقول بالربوبية فيهم، فدخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقال: يا عبد العزيز ضع ماء أتوضأ ففعلت، فلما دخل يتوضأ قلت في نفسي: هذا الذي قلت فيه ما قلت يتوضأ، فلما خرج قال: يا عبد العزيز لا تحمل علي البناء فوق ما يطيق، فيهدم، إنا عبيد مخلوقون [159] .

137 - يج: روي عن سليمان بن خالد قال: كنت عن أبي عبد الله عليه السلام وهو يكتب كتبا إلي بغداد، وأنا اريد أن اودعه فقال: تجئ إلي بغداد؟ قلت: بلي قال: تعين مولاي هذا بدفع كتبه، ففكرت وأنا في صحن الدار أمشي، فقلت: هذا حجة الله علي خلقه يكتب إلي أبي أيوب الجزري وفلان وفلان يسألهم حوائجه فلما صرنا إلي باب الدار صاح بي: يا سليمان ارجع أنت وحدك، فرجعت فقال: كتبت إليهم لاخبرهم أني عبد ولي إليهم حاجة.



[ صفحه 108]



138 - يج: روي أن إسحاق بن عمار قال: قلت لابي عبد الله عليه السلام: إن لنا أموالا نعامل بها الناس، وأخاف حدثا يفرق أموالنا قال: اجمع ما لك إلي شهر ربيع، فمات إسحاق في شهر ربيع.

139 - يج: روي ابن سماعة بن مهران قال: كنا عنده عليه السلام فقال: يا غلام ائتنا بماء زمزم، ثم سمعته يقول: اللهم أعم بصره، اللهم أخرس لسانه، اللهم أصم سمعه، قال: فرجع الغلام يبكي فقال: ما لك؟ قال: إن فلان القرشي ضربني ومنعني من السقاء قال: ارجع فقد كفيته، فرجع وقد عمي وصم وخرس، وقد اجتمع عليه الناس.

140 - يج: روي أن بحر الخياط قال: كنت قاعدا عند فطر بن خليفة فجاء ابن الملاح فجلس ينظر إلي فقال لي فطر: حدث إن أردت وليس عليك بأس، فقال ابن الملاح، اخبرك باعجوبة رأيتها من ابن البكرية - يعني الصادق - قال: ما هو؟ قال: كنت قاعدا وحدي احدثه ويحدثني، إذ ضرب يده إلي ناحية المسجد شبه المفتكر، ثم استرجع فقال: إنا لله وإنا إليه راجعون، قلت: ما لك؟ قال: قتل عمي زيد الساعة، ثم نهض فذهب، فكتبت قوله في تلك الساعة وفي ذلك الشهر، ثم أقبلت إلي الفرات، فلما كنت في الطريق استقبلني راكب فقال: قتل زيد بن علي في يوم كذا في ساعة كذا، علي ما قال أبو عبد الله عليه السلام فقال فطربن خليفة: إن عند الرجل علما جما.

141 - يج: روي أن العلاء بن سياقة قال: جاء رجل إلي أبي عبد الله عليه السلام وهو يصلي فجاء هدهد، فوقع علي رأسه حتي سلم والتفت إليها فلت: جئت لاسألك فرأيت ما هو أعجب قال: ما هو؟ قلت: ما صنع الهدهد، قال جاءني فشكا إلي حية تأكل فراخه، فدعوت الله عليها فأماتها، قلت: يا مولاي إني لا يعيش لي ولد، وكلما ولدت امرأتي مات ولدها، قال: هذا ليس من ذلك الجنس، ولكن إذا رجعت إلي منزلك فانه ستدخل كلبة إليك، فتريد امرأتك أن تطعمها فمرها أن لا تطعمها، فقل للكلبة: إن أبا عبد الله عليه السلام أمرني أن أقول: أميطي عنا لعنك الله



[ صفحه 109]



فانه يعيش ولدك إن شآء الله، فعاش أولادي، وخلفت غلمانا ثلاثة.

142 - يج: روي عن إبراهيم بن عبد الحميد قال: اشتريت من مكة بردة فآليت علي نفسي أن لا تخرج من ملكي، حتي تكون كفني، فخرجت إلي عرفة فوقفت فيها للموقف، ثم انصرف إلي جمع [160] فقمت فيها في وقت الصلاة، فطويتها شفقة مني عليها، فقمت لاتوضأ فلما عدت لم أرها فاغتممت غما شديدا، فلما أصبحت أفضت مع الناس إلي مني فأتاني رسول من أبي عبد الله عليه السلام فقال: يقول لك أبو عبد الله عليه السلام: أقبل! فقمت مسرعا فسلمت عليه فقال: تحب أن نعطيك بردة تكون كفنك، وأمر غلامه فأتاني ببردة فقال: خذها.

143 - يج: روي عن بشير النبال قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام إذا استأذن عليه رجل، ثم دخل المسجد فقال أبو عبد الله عليه السلام: ما أنقي ثيابك هذه!! قال: هي لباس بلادنا، ثم قال: جئتك بهدية، فدخل غلام ومعه جراب فيه ثياب فوضعه، ثم تحدث ساعة، ثم قام فقال أبو عبد الله عليه السلام: إن بلغ الوقت وصدق الوصف فهو صاحب الرايات السود من خراسان يتقعقع [161] ثم قال لغلام قائم علي رأسه: الحقه فسله ما اسمك؟ فقال: عبد الرحمان، فقال أبو عبد الله عليه السلام: عبد الرحمان والله ثلاث مرات، هو هو ورب الكعبة، قال بشر: فلما قدم أبو مسلم جئت حتي دخلت عليه، فإذا هو الرجل الذي دخل علينا [162] .

144 - قب [163] يج: عن أبي بصير قال: قال الصادق عليه السلام: اكتم علي ما أقول لك في المعلي بن خنيس قلت: أفعل قال: أما إنه ما كان ينال درجته إلا بما ينال من داود بن علي قلت: وما الذي يصيبه من داود بن علي؟ قال: يدعو به فيضرب



[ صفحه 110]



عنقه ويصلبه، قلت: متي ذلك؟ قال: من قابل، فلما كان من قابل ولي داود المدينة فقصد قتل المعلي، فدعاه وسأله عن أصحاب أبي عبد الله عليه السلام وسأله أن يكتبهم له فقال: ما أعرف من أصحابه به أحدا، وإنما أنا رجل أختلف في حوائجه قال: تكتمني أما إنك إن كتمتني قتلتك، فقال له المعلي: أبالقتل تهددني!؟ لو كانوا تحت قدمي ما رفعت قدمي، فقتله وصلبه كما قال عليه السلام: [164] .

145 - نجم: روينا باسنادنا إلي الشيخين عبد الله بن جعفر الحميري، ومحمد ابن جرير الطبري باسنادهما عن أبي بصير مثله [165] .

146 - كش: وجدت بخط جبرئيل بن أحمد، عن محمد بن علي الصيرفي عن الحسن، عن الحسين بن أبي العلا، عن أبي العلا وأبي المغرا، عن أبي بصير مثله [166] .

147 - يج: روي عن علي بن أبي حمزة قال: حججت مع الصادق عليه السلام فجلسنا في بعض الطريق تحت نخلة يابسة، فحرك شفتيه بدعاء لم أفهمه، ثم قال: يا نخلة أطعمينا مما جعل الله فيك من رزق عباده، قال: فنظرت إلي النخلة وقد تمايلت نحو الصادق عليه السلام وعليها أوراقها، وعليها الرطب، قال: ادن وسم وكل فأكلنا منها رطبا أعذب رطب وأطيبه، فإذا نحن بأعرابي يقول: ما رأيت كاليوم سحرا أعظم من هذا!! فقال الصادق عليه السلام: نحن ورثة الانبياء ليس فينا ساحر ولا كاهن، بل ندعو الله فيجيب، فان أحببت أن أدعو الله فيمسخك كلبا تهتدي إلي منزلك، وتدخل عليهم، وتبصبص لاهلك؟ قال الاعرابي بجهله: بلي فادع الله فصار كلبا في وقته، ومضي عليه وجهه، فقال لي الصادق عليه السلام: اتبعه، فاتبعته حتي صار إلي منزله، فجعل يبصبص لاهله وولده، فأخذوا له عصا فأخرجوه، فانصرفت إلي الصادق عليه السلام فأخبرته بما كان، فبينما نحن في حديثه إذ أقبل حتي وقف بين



[ صفحه 111]



يدي الصادق عليه السلام، وجعلت دموعه تسيل، فأقبل يتمرغ في التراب فيعوي فرحمه فدعا الله فعاد أعرابيا فقال له الصادق عليه السلام: هل آمنت يا أعرابي؟ قال: نعم ألفا وألفا [167] .

148 - يج: روي عن يونس بن ظبيان قال: كنت عند الصادق عليه السلام مع جماعة فقلت: قول الله لابراهيم " خذ أربعة من الطير فصرهن " أكانت أربعة من أجناس مختلفة؟ أو من جنس؟ قال: أتحبون أن اريكم مثله؟ قلنا: بلي قال: يا طاووس فإذا طاووس طار إلي حضرته، ثم قال: يا غراب فإذا غراب بين يديه، ثم قال: يا بازي فإذا بازي بين يديه ثم قال: يا حمامة فإذا حمامة بن يديه، ثم أمر بذبحها كلها وتقطيعها ونتف ريشها، وأن يخلط ذلك كله بعضه ببعض ثم أخذ برأس الطاووس فرأينا لحمه وعظامه وريشه، يتميز من غيرها حتي ألصق ذلك كله برأسه. وقام الطاووس بين يديه حيا، ثم صاح بالغراب كذلك، وبالبازي والحمامة كذلك، فقامت كلها أحياء بين يديه [168] .

149 - يج: روي عن داود بن كثير الرقي قال: كنت عند الصادق عليه السلام وأبو الخطاب، والمفضل، وأبو عبد الله البلخي إذ دخل علينا كثير النوا وقال: إن أبا الخطاب هو يشتم أبا بكر وعمر وعثمان ويظهر البراءة منهم، فالتفت الصادق عليه السلام إلي أبي الخطاب وقال: يا محمد ما تقول؟ قال: كذب والله ما سمع قط شتمهما مني فقال الصادق عليه السلام: قد حلف ولا يحلف كاذبا، فقال: صدق لم أسمع أنا منه، ولكن حدثني الثقة به عنه قال الصادق عليه السلام: وإن الثقة لا يبلغ ذلك فلما خرج كثيرا النوا قال الصادق عليه السلام: أما والله لئن كان أبو الخطاب ذكر ما قال كثير، لقد علم من أمرهم ما لم يعلمه كثير، والله لقد جلسا مجلس أمير المؤمنين عليه السلام غصبا فلا غفر الله لهما، ولا عفا عنهما، فبهت أبو عبد الله البلخي، فنظر إلي الصادق عليه السلام متعجبا مما قال فيهما، فقال الصادق عليه السلام: أنكرت ما سمعت فيهما؟ قال: كان ذلك، قال الصادق عليه السلام: فهلا كان الانكار منك ليلة دفع إليك



[ صفحه 112]



فلان بن فلان البلخي جاريته فلانة لتبيعها فلما عبرت النهر افترشتها في أصل شجرة؟! فقال البلخي: قد مضي والله لهذا الحديث أكثر من عشرين سنة، ولقد تبت إلي الله من ذلك، فقال الصادق عليه السلام: لقد تبت وما تاب الله عليك، ولقد غضب الله لصاحب الجارية، ثم ركب وسار البلخي معه، فلما برز قال الصادق عليه السلام وقد سمع صوت حمار: إن أهل النار يتأذون بهما وبأصواتهما، كما تتأذون بصوت الحمار فلما برزنا إلي الصحراء فإذا نحن بجب كبير [169] .

ثم التفت الصادق عليه السلام إلي البلخي فقال: اسقنا من هذا الجب، فدنا البلخي ثم قال: هذا جب بعيد القعر، لا أري ماءا به فتقدم الصادق عليه السلام فقال: أيها الجب السامع المطيع لربه اسقنا مما جعل الله فيك من الماء باذن الله فنظرنا الماء يرتفع من الجب فشربنا منه، ثم سار حتي انتهي إلي موضع فيه نخلة يابسة، فدنا منها فقال: أيتها النخلة أطعمينا مما جعل الله فيك، فانتثرت رطبا جنيا.

ثم جاء فالتفت فلم ير فيها شيئا، ثم سارا فإذا نحن بظبي قد أقبل يبصبص بذنبه، قد أقبل إلي الصادق عليه السلام وينغم [170] فقال: أفعل إن شاء الله، فانصرف الظبي فقال البلخي: لقد رأينا عجبا فما سألك الظبي؟ قال: استجار بي الظبي، وأخبرني أن بعض من يصيد الظباء بالمدينة صاد زوجته، وأن لها خشفين [171] صغيرين وسألني أن أشتريها، واطلقها إليه، فضمنت له ذلك، واستقبل القبلة ودعا، وقال: الحمد لله كثيرا كما هو أهله ومستحقه، وتلا " أم يحسدون الناس علي ما آتيهم الله من فضله " [172] ثم قال: نحن والله المحسودون ثم انصرف ونحن معه، فاشتري الظبية وأطلقها، ثم قال: لا تذيعوا سرنا، ولا تحدثوا به عند غير أهله، فان



[ صفحه 113]



المذيع سرنا أشد علينا من عدونا [173] .

150 - قب [174] يج: روي أن أبا الصلت الهروي روي عن الرضا عليه السلام أنه قال: قال لي أبي موسي: كنت جالسا عند أبي عليه السلام إذ دخل عليه بعض أوليائنا فقال: في الباب ركب كثير يريدون الدخول عليك، فقال لي: انظر في الباب فنظرت إلي جمال كثيرة عليها صناديق، ورجل ركب فرسا فقلت: من الرجل؟ قال: رجل من السند والهند، أردت الامام جعفر بن محمد عليهما السلام، فأعلمت والدي بذلك، فقال: لا تأذن للنجس الخائن، فأقام بالباب مدة مديدة، فلم يؤذن له حتي شفع يزيد بن سليمان ومحمد بن سليمان، فأذن له، فدخل الهندي وجثي بين يديه فقال: أصلح الله الامام أنا رجل من الهند من قبل ملكها، بعثني إليك بكتاب مختوم، وكنت بالباب حولا، لم تأذن لي فما ذنبي؟ أهكذا يفعل أولاد الانبياء!؟ قال: فطأطأ رأسه ثم قال: " ولتعلمن نبأه بعد حين " [175] .

قال موسي عليه السلام: فأمرني أبي بأخذ الكتاب وفكه فإذا فيه:

بسم الله الرحمن الرحيم إلي جعفر بن محمد، الطاهر من كل نجس، من ملك الهند.

أما بعد فقد هداني الله علي يديك، وإنه اهدي إلي جارية لم أر أحسن منها ولم أجد أحدا يستأهلها غيرك، فبعثتها إليك مع شئ من الحلي والجوهر والطيب ثم جمعت وزرائي فاخترت منهم ألف رجل يصلحون للامانة، واخترت من الالف مائة، واخترت من المائة عشرة، واخترت من العشرة واحدا، وهو ميزاب بن حباب، لم أر أوثق منه، فبعث علي يده هذه، فقال جعفر عليه السلام، ارجع أيها الخائن فما كنت بالذي أتقبلها، لانك خائن فيما ائتمنت عليه، فحلف أنه ما خان فقال عليه السلام: إن شهد بعض ثيابك بما خنت تشهد أن لا إله إلا الله وان محمدا رسول



[ صفحه 114]



الله صلي الله عليه وآله قال: أو تعفيني من ذلك؟ قال: أكتب إلي صاحبك بما فعلت قال الهندي: إن علمت شيئا فاكتب، فكان عليه فروة ئة واخترت من المائة عشرة، واخترت من العشرة فأمره بخلعها، ثم قام الامام فركع ركعتين، ثم سجد، قال موسي عليه السلام: فسمعته في سجوده يقول: اللهم إني أسألك بمعاقد العز من عرشك، ومنتهي الرحمة من كتابك أن تصلي علي محمد عبدك ورسولك، وأمينك في خلقك وآله، وأن تأذن لفرو هذا الهندي أن ينطق بفعله، و أن يحكم بلسان عربي مبين يسمعه من في المجلس من أوليائنا، ليكون ذلك عندهم آية من آيات أهل البيت، فيزدادوا إيمانا مع إيمانهم، ثم رفع رأسه فقال: أيها الفرو تكلم بما تعلم من الهندي قال موسي عليه السلام: فانتفضت الفروة، وصارت كالكبش وقالت: يا ابن رسول الله ائتمنه الملك، علي هذه الجارية، وما معها، وأوصاه بحفظها حتي صرنا إلي بعض الصحاري، أصابنا المطر وابتل جميع ما معنا، ثم احتبس المطر، وطلعت الشمس، فنادي خادما كان مع الجارية يخدمها يقال له بشر وقال: لو دخلت هذه المدينة فأتيتنا بما فيها من الطعام، ودفع إليه دراهم، ودخل الخادم المدينة، فأمر ميزاب هذه الجارية أن تخرج من قبتها إلي مضرب قد نصب في الشمس فخرجت وكشفت عن ساقيها إذ كان في الارض وحل ونظر هذا الخائن إليها فراودها عن نفسها، فأجابته، وفجر بها وخانك، فخر الهندي فقال: ارحمني فقد أخطأب، وأقر بذلك، ثم صارت فروة كما كانت، وأمره أن يلبسها، فلما لبسها انصمت في حلقه وخنقته، حتي اسود وجهه، فقال الصادق عليه السلام: أيها الفرو خل عنه، حتي يرجع إلي صاحبه، فيكون هو أولي به منا، فانحل الفرو، وقال الهندي: الله الله في وإنك إن رددت الهدية خشيت أن ينكر ذلك علي، فإنه بعيد العقوبة، فقال: أسلم اعطك الجارية، فأبي، فقبل الهدية، ورد الجارية فلما رجع إلي الملك، رجع الجواب إلي أبي بعد أشهر فيه مكتوب:

بسم الله الرحمن الرحيم إلي جعفر بن محمد الامام عليه السلام من ملك الهند:

أما بعد فقد أهديت إليك جارية فقبلت مني ما لا قيمة له، ورددت الجارية فأنكر ذلك قلبي، وعلمت أن الانبياء وأولاد الانبياء معهم فراسة، فنظرت إلي



[ صفحه 115]



الرسول بعين الخيانة، فاخترعت كتابا وأعلمته أنه أتاني منك الخيانة، وحلفت أنه لا ينجيه إلا الصدق، فأقر بما فعل، وأقرت الجارية بمثل ذلك، وأخبرت بما كان من الفروة، فتعجبت من ذلك، وضربت عنقها وعنقه، وأنا أشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له، وأن محمدا عبده ورسوله، واعلم أني في أثر الكتاب، فما أقام إلا مدة يسيرة، حتي ترك ملك الهند وأسلم وحسن إسلامه [176] .

151 - قب [177] يج: روي عن المفضل بن عمر قال: كنت أمشي مع أبي - عبد الله جعفر بن محمد عليهما السلام بمكة أو بمني، إذ مررنا بامرأة بين يديها بقرة ميتة، وهي مع صبية لها تبكيان فقال عليه السلام: ما شأنك؟ قالت: كنت وصباياي نعيش من هذه البقرة، وقد ماتت، لقد تحيرت في أمري، قال: أفتحبين أن يحييها الله لك؟ قالت أو تسخر مني مع مصيبتي؟ قال: كلا ما أردت ذلك، ثم دعا بدعاء، ثم ركضها برجله، وصاح بها، فقامت البقرة مسرعة سوية، فقالت: عيسي بن مريم ورب الكعبة، فدخل الصادق عليه السلام بين الناس، فلم تعرفه المرأة [178] .

152 - يج: روي أن صفوان بن يحيي قال: قال لي العبدي: قالت أهلي: قد طال عهدنا بالصادق عليه السلام فلو حججنا وجددنا به العهد، فقلت لها: والله ما عندي شئ أحج به، فقالت: عندنا كسو وحلي فبع ذلك، وتجهز به، ففعلت، فلما صرنا قرب المدينة مرضت مرضا شديدا وأشرفت علي الموت، فلما دخلنا المدينة خرجت من عندها وأنا آيس منها، فأتيت الصادق عليه السلام وعليه ثوبان ممصران فسلمت عليه، فأجابني وسألني عنها فعرفته خبرها وقلت: إني خرجت وقد أيست منها. فأطرق مليا ثم قال: يا عبدي أنت حزين بسببها؟ قلت: نعم، قال: لا بأس عليها، فقد دعوت الله لها بالعافية، فارجع إليها فإنك تجدها قاعدة، والخادمة



[ صفحه 116]



تلقمها الطبرزد [179] قال: فرجعت إليها مبادرا، فوجدتها قد أفاقت وهي قاعدة، و الخادمة تلقمها الطبرزد، فقلت: ما حالك؟ قالت: قد صب الله علي العافية صبا وقد اشتهيت هذا السكر، فقلت: خرجت من عندك آيشا فسألني الصادق عنك فأخبرته بحالك فقال: لا بأس علهيا ارجع إليها فهي تأكل السكر، قالت: خرجت من عندي وأنا أجود بنفسي، فدخل علي رجل عليه ثوبان ممصران، قال: ما لك؟ قلت: أنا ميتة، وهذا ملك الموت قد جاء يقبض روحي، فقال: يا ملك الموت قال: لبيك أيها الامام، قال: ألست امرت بالسمع والطاعة لنا؟! قال: بلي، قال: فإني آمرك أن تؤخر أمرها عشرين سنة، قال: السمع والطاعة قال: فخرج هو وملك الموت، فأفقت من ساعتي [180] .

بيان: قال الفيروز آبادي [181] المصر بالكسر الطين الاحمر والممصر كمعظم المصبوغ به.

153 - قب، يج: روي أن حماد بن عيسي سأل الصادق عليه السلام أن يدعو له ليرزقة الله ما يحج به كثيرا، وأن يرزقه ضياعا حسنة ودارا حسنا، وزوجة من أهل البيوتات صالحة، وأولادا أبرارا فقال الصادق عليه السلام: اللهم ارزق حماد بن عيسي ما يحج به خمسين حجة، وارزقه ضياعا، ودارا حسنا، وزوجة صالحة من قوم كرام، وأولادا أبرارا، قال بعض من حضره: دخلت بعد سنين علي حماد بن عيسي في داره بالبصرة فقال لي: أتذكر دعاء الصادق عليه السلام لي؟ قلت: نعم قال: هذه داري ليس في البلد مثلها، وضياعي أحسن الضياع، وزوجتي من تعرفها من كرام الناس، وأولادي تعرفهم، وقد حججت ثمانيا وأربعين حجة، قال: فحج حماد



[ صفحه 117]



حجتين بعد ذلك، فلما حج في الحادية والخمسين، ووصل إلي الجحفة، وأراد أن يحرم، دخل واديا ليغتسل، فأخذه السيل، ومر به، فتبعه غلمانه، فأخرجوه من الماء ميتا، قسمي حماد غريق الجحفة [182] .

154 - يج: روي عن أبي الصامت الحلواني قال: قلت للصادق عليه السلام: أعطني الشئ ينفي الشك عن قلبي، قال عليه السلام: هات المفتاح الذي في كمك، فناولته فإذا المفتاح أسد، فخفت قال: خذ لا تخف، فأخذته، فعاد مفتاحا كما كان.

155 - يج: روي أن رجلا دخل علي الصادق عليه السلام وشكا إليه فاقته فقال عليه السلام: طب نفسا فإن الله يسهل الامر، فخرج الرجل، فلقي في طريقه هميانا فيه سبع مائة دينار، فأخذ منه ثلاثين دينارا، وانصرف إلي أبي عبد الله عليه السلام وحدثه بما وجد، فقال له: اخرج وناد عليه سنة، لعلك تظفر بصاحبه، فخرج الرجل وقال: لا انادي في الاسواق، وفي مجمع الناس، وخرج إلي سكة في آخر البلد، وقال: من ضاع له شئ؟ فإذا رجل قال: ذهب مني سبعمائة دينار في كذا قال: معي ذلك، فلما رآه، وكان معه ميزان فوزنها، فكان كما كان لم تنقص فأخذ منها سبعين دينارا وأعطاها الرجل، فأخذها وخرج إلي أبي عبد الله عليه السلام، فلما رآه تبسم وقال: يا هذه هاتي الصرة فاتي بها فقال: هذا ثلاثون، وقد أخذت سبعين من الرجل، وسبعون حلالا خير من سبعمائة حرام [183] .

156 - يج: روي أن ابن أبي العوجا وثلاثة نفر من الدهرية اتفقوا علي أن يعارض كل واحد منهم ربع القرآن، وكانوا بمكة عاهدوا علي أن يجيئوا بمعارضته في العام القابل، فلما حال الحول واجتمعوا في مقام إبراهيم أيضا قال أحدهم: إني لما رأيت قوله " وقيل يا أرض ابلعي ماءك ويا سماء أقلعي وغيض الماء " [184] كففت عن المعارضة وقال الاخر: وكذا أنا لما وجدت قوله " فلما استيأسوا منه



[ صفحه 118]



خلصوا نجيا " [185] أيست من المعارضة، وكانوا يسرون بذلك، إذ مر عليهم الصادق عليه السلام فالتفت إليهم وقرأ عليهم: " قل لئن اجتمعت الانس والجن علي أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله " [186] فبهتوا.

157 - يج: روي عن سدير أن كثير النوا دخل علي أبي جعفر عليه السلام وقال: زعم المغيرة بن سعيد أن معك ملكا يعرفك المؤمن من الكافر، في كلام طويل، فلما خرج قال عليه السلام: ما هو إلا خبيث الولادة، وسمع هذا الكلام جماعة من أهل الكوفة قالوا: ذهبنا حتي نسأل عن كثير فله خبر سوء، فمضينا إلي الحي الذي هو فيهم فدللنا إلي عجوز صالحة فقلنا لها: نسألك عن أبي إسماعيل قالت: كثير؟ فقلنا: نعم قالت: تريدون أن تزوجوه؟ قلنا: نعم قالت: لا تفعلوا فاني والله قد وضعته في ذلك البيت رابعة أربعة من الزنا، وأشارت إلي بيت من بيوت الدار.

158 - يج: روي عن عبد الله النجاشي قال: أصاب جبة لي فروا ماء ميزاب فغمستها في الماء في وقت بارد، فلما دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام ابتدأني وقال: إن الفرا إذا غسلت بالماء فسدت.

159 - يج: قال زرارة: كنت أنا، وعبد الواحد بن المختار، وسعيد بن لقمان وعمر بن شجرة الكندي عند أبي عبد الله عليه السلام فقام عمر فخرج، فأثنوا عليه خيرا وذكروا ورعه، وبذل ماله، فقال: ما أري بكم علما بالناس إني لاكتفي من الرجل بلحظة، إن هذا من أخبث الناس، قال: فكان عمر بن شجرة من أحرص الناس علي ارتكاب محارم الله.

160 - يج: روي محمد بن راشد، عن جده قال: قصدت إلي جعفر بن محمد أسأله عن مسألة فقالوا: مات السد الحميري الشاعر، وهو في جنازته، فمضيت إلي المقابر فاستفتيته، فأفتاني، فلما أن قمت أخذ بثوبي بجذبني إليه قال: إنكم معاشر الاحداث تركتم العلم فقلت: أنت إمام هذا الزمان؟ قال: نعم قلت: فدليل أو



[ صفحه 119]



علامة؟ فقال: سلني عما شئت اخبرك به إن شاء الله قال: إني اصبت بأخ لي قد دفنته في هذه المقابر، فأحيه لي باذن الله، قال: ما أنت بأهل لذلك، ولكن أخوك كان مؤمنا واسمه كان عندنا أحمد، ثم دنا من قبره، فانشق عنه قبره، وخرج إلي وهو يقول: يا أخي اتبعه ولا تفارقه، ثم عاد إلي قبره، واستحلفني علي أن لا اخبر أحدا به.

161 - يج: روي عن إسماعيل بن مهران قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام اودعه وكنت حاجا في تلك السنة، فخرجت، ثم ذكرت شيئا أردت أن أسأله عنه، فرجعت إليه، ومنزله غاص بالناس، وكان ما أسأله عنه بيض طير الماء فقال لي من غير سؤال: الاصح أن لا تأكل بيض طير الماء.

162 - يج: روي أحمد بن فارس، عن أبيه، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: دخل إليه قوم من أهل خراسان، فقال ابتداء: من جمع مالا يحرسه عذبه الله علي مقداره فقالوا: بالفارسية! لا نفهم بالعربية فقال لهم " هر كه درم اندوزد جزايش دوزخ باشد " وقال: إن الله خلق مدينتين إحداهما بالمشرق والاخري بالمغرب علي كل مدينة سور من حديد فيها ألف ألف باب من ذهب، كل باب بمصراعين وفي كل مدينة سبعون ألف إنسان، مختلفات اللغات، وأنا أعرف جميع تلك اللغات، وما فيها وما بينهما حجة غيري وغير آبائي وغير أبنائي بعدي.

163 - يج: قال ابن فرقد: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام وقد جاءه غلام أعجمي برسالة، فلم يزل يهذي ولا يعبره، حتي ظننت أنه لا يظهره فقال له: تكلم بأي لسان شئت سوي العربية، فانك لا تحسنها، فإني أفهم بكلمة التركية فرد عليه الجواب، فمضي الغلام متعجبا.

164 - يج: روي عن علي بن أبي حمزة قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام مع أبي بصير فبينما نحن قعود إذ تكلم أبو عبد الله عليه السلام فقلت في نفسي: هذا والله مما أحمله إلي الشيعة هذا حديث لم أسمع بمثله قط، قال: فنظر في وجهي ثم قال:



[ صفحه 120]



إني أتكلم بالحرف الواحد فيه سبعون وجها إن شئت احدث كذا، وإن شئت احدث كذا.

165 - يج: روي عن منصور الصيقل قال: حججت فمررت بالمدينة فأتيت قبر رسول الله صلي الله عليه وآله فسلمت عليه، ثم التفت فإذا أنا بأبي عبد الله عليه السلام ساجدا فجلست حتي مللت، ثم قلت: لاسبحن قدامه ساجدا فقلت: سبحان ربي وبحمده أستغفر ربي وأتوب إليه، ثلاثمائة مرة ونيفا وستين مرة، فرفع رأسه ثم نهض فاتبعته وأنا أقول في نفسي: إن أذن لي فدخلت عليه ثم قلت له: جعلت فداك أنتم تصنعون هكذا!! فكيف ينبغي لنا أن نصنع؟! فلما أن وقفت علي الباب خرج إلي مصادف فقال: ادخل يا منصور، فدخلت فقال لي مبتدئا: يا منصور إن كثرتم أو قللتم فوالله ما يقبل إلا منكم.

166 - يج: روي أن جماعة من بني هاشم اجتمعوا بالابواء منهم إبراهيم بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس، وأبو جعفر المنصور، وعبد الله بن الحسن، وابناه محمد وإبراهيم، وأرادوا أن يعقدوا لرجل منهم فقال عبد الله: هذا ابني هو المهدي وأرسلوا إلي جعفر، فجاء فقال: لما ذا اجتمعتم؟ قالوا: نبايع محمد بن عبد الله، فهو المهدي قال جعفر: لا تفعلوا قال: ولكن هذا وإخوته وأبناءهم دونكم، وضرب بيده علي ظهر أبي العباس، ثم قال لعبد الله: ما هي إليك ولا إلي ابنيك، ولكنها لبني العباس، وإن ابنيك لمقتولان، ثم نهض وقال: إن صاحب الرداء الاصفر - يعني أبا جعفر - يقتله فقال عبد العزيز بن علي: والله ما خرجت من الدنيا حتي رأيته قتله وانفض القوم فقال أبو جعفر: تتم الخلافة لي؟ فقال: نعم أقوله حقا [187] .

167 - يج: روي عن عبد الرحمن بن كثير أن رجلا دخل يسأل عن الامام بالمدينة، فاستقبله رجل من ولد الحسين فقال له: يا هذا إني أراك تسأل عن الامام قال نعم، قال: فأصبته؟ قال: لا قال: فإن أحببت أن تلقي جعفر بن محمد فافعل فاستدله فأرشده إليه، فلما دخل عليه قال له: إنك دخلت مدينتنا هذه تسأل عن



[ صفحه 121]



الامام، فاستقبلك فتي من ولد الحسن فأرشدك إلي محمد بن عبد الله، فسألته وخرجت فان شئت أخبرتك بما سألته عنه وما رده عليك، ثم استقبلك فتي من ولد الحسين وقال لك: إن أحببت أن تلقي جعفر بن محمد فافعل قال: صدقت كان كل ما ذكرت ووصفت [188] .

168 - يج: روي عن معاوية بن وهب قال: كنت مع أبي عبد الله عليه السلام بالمدينة وهو راكب علي حمار له، فنزلنا وقد كنا صرنا إلي السوق فسجد سجدة طويلة وأنا أنظر إليه، ثم رفع رأسه فسألته عن ذلك فقال: إني ذكرت نعمة الله علي، فقلت: ففي السوق؟! والناس يجيئون ويذهبون؟! فقال: إنه لم يرني أحد منهم غيرك [189] .

169 - طب: أحمد بن المنذر، عن عمبر بن عبد العزيز، عن داود الرقي قال: كنت عند أبي عبد الله الصادق عليه السلام فدخلت عليه حبابة الوالبية، وكانت خيرة فسأله عن مسائل في الحلال والحرام، فتعجبنا من حسن تلك المسائل إذ قال لنا: أرأيتم مسائل أحسن من مسائل حبابة الوابية؟ فقلنا جعلنا فداك لقد وقرت ذلك في عيوننا وقلوبنا قال: فسالت دموعها فقال الصادق عليه السلام: مالي أري عينيك قد سالتا قالت: يا ابن رسول الله داء قد ظهر بي من الادواء الخبيثة التي كانت تصيب الانبياء عليهم السلام والاولياء، وإن قرابيتي يقولون قد أصابتها الخبيثة ولو كان صاحبها كما قالت مفروض الطاعة لدعا لها، فكان الله تعالي يذهب عنها وأنا والله سررت بذلك وعلمت أنه تمحيص، وكفارات، وأنه داء الصالحين فقال لها الصادق عليه السلام: وقد قالوا ذلك قد أصابتك الخبيثة؟ قالت: نعم يا ابن رسول الله قال: فحرك الصادق عليه السلام شفتيه بشئ ما أدري أي دعاء كان، فقال: ادخلي دار النساء حتي تنظرين إلي جسدك قال: فدخلت فكشفت عن ثيابها، ثم قامت ولم يبق في صدرها ولا في جسدها شئ، فقال عليه السلام: اذهبي الان إليهم وقولي لهم:



[ صفحه 122]



هذا الذي يتقرب إلي الله بامامته [190] .

170 - دعوات الراوندي: كان الصادق عليه السلام تحت الميزاب ومعه جماعة إذ جاءه شيخ فسلم، ثم قال: يا ابن رسول الله: إني لاحبكم أهل البيت، وأبرأ من عدوكم، وإني بليت ببلاء شديد وقد أتيت البيت متعوذا به مما أجد، ثم بكي وأكب علي أبي عبد الله عليه السلام يقبل رأسه ورجليه، وجعل أبو عبد الله عليه السلام يتنحي عنه، فرحمه وبكي ثم قال: هذا أخوكم وقد أتاكم متعوذا بكم، فارفعوا أيديكم فرفع أبو عبد الله عليه السلام يديه ورفعنا أيدينا ثم قال: " اللهم إنك خلقت هذه النفس من طينة أخلصتها وجعلت منها أولياءك، وأولياء أوليائك، وإن شئت أن تنحي عنها الافات فعلت، اللهم، وقد تعوذنا ببيتك الحرام الذي يأمن به كل شئ، وقد تعوذ بنا، وأنا أسألك يا من احتجب بنوره عن خلقه أسألك بمحمد وعلي وفاطمة والحسن والحسين - يا غاية كل محزون وملهوف ومكروب ومضطر مبتلي - أن تؤمنه بأماننا مما يجد، وأن تمحو من طينته ما قدر عليها من البلاء وأن تفرج كربته يا أرحم الراحمين " فلما فرغ من الدعاء انطلق الرجل فلما بلغ باب المسجد رجع وبكي ثم قال: الله أعلم حيث يجعل رسالته، والله ما بلغت باب المسجد وبي مما أجد قليل ولا كثير، ثم ولي.

171 - جا: الجعابي، عن محمد بن يحيي التميمي، عن الحسن بن بهرام عن الحسن بن حمدون، عن محمد بن إبراهيم بن عبد الله، عن سدير الصيرفي قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام وعنده جماعة، من أهل الكوفة، فأقبل عليهم وقال لهم: حجوا قبل أن لا تحجوا، قبل أن يمنع البر جانبه، حجوا قبل هدم مسجد بالعراق بين نخل وأنهار، حجوا قبل أن تقطع سدرة بالزوراء، علي عروق النخلة التي اجتنت منها مريم عليهما السلام رطبا جنيا فعند ذلك تمنعون الحج، وتنقص الثمار، وتجدب البلاد، وتبتلون بغلاء الاسعار، وجور السلطان، ويظهر فيكم الظلم والعدوان مع البلاء والوباء والجوع، وتظلكم الفتن من جميع الافاق، فويل لكم يا أهل



[ صفحه 123]



العراق إذا جاءتكم الرايات من خراسان، وويل لاهل الري من الترك، وويل لاهل العراق من أهل الري، وويل لهم ثم ويل لهم من الثط قال سدير: فقلت: يا مولاي من الثط؟ قال: قوم آذانهم كآذان الفار صغرا، لباسهم الحديد كلامهم ككلام الشياطين، صغار الحدق، مرد جبرد استعيذوا بالله من شر هم اولئك يفتح الله علي أيديهم الدين، ويكونون سببا لامرنا [191] .

بيان: قوله عليه السلام: قبل أن يمنع البر جانبه أي يكون البر مخوفا لا يمكن قطعه، وقال الفيروز آبادي: [192] الثط الكوسج أو القليل شعر اللحية والحاجبين والمرد جمع الامرد، وهو الذي ليس علي بدنه شعر.

172 - قب: حدث إبراهيم، عن أبي حمزة، عن مأمون الرقي قال: كنت عند سيدي الصادق عليه السلام إذ دخل سهل بن الحسن الخراساني فسلم عليه ثم جلس فقال له: يا ابن رسول الله لكم الرأفة والرحمة، وأنتم أهل بيت الامامة ما الذي يمنعك أن يكون لك حق تقعد عنه!؟ وأنت تجد من شيعتك مائة ألف يضربون بين يديك بالسيف!؟ فقال له عليه السلام: اجلس يا خراساني رعي الله حقك، ثم قال: يا حنيفة أسجري التنور فسجرته حتي صار كالجمرة وابيض علوه، ثم قال: يا خراساني! قم فاجلس في التنور، فقال الخراساني: يا سيدي يا ابن رسول الله لا تعذبني بالنار، أقلني أقالك الله قال: قد أقلتك، فبينما نحن كذلك إذ أقبل هارون المكي، ونعله في سبابته فقال: السلام عليك يا ابن رسول الله فقال له الصادق عليه السلام: ألق النعل من يدك، واجلس في التنور، قال: فألقي السعل من سبابته ثم جلس في التنور، وأقبل الامام عليه السلام يحدث الخراساني حديث خراسان حتي كأنه شاهد لها، ثم قال: ثم يا خراساني وانظر ما في التنور قال: فقمت إليه فرأيته متربعا، فخرج إلينا وسلم علينا فقال له الامام عليه السلام: كم تجد بخراسان مثل هذا؟ فقال: والله ولا واحدا فقال عليه السلام: لا والله ولا واحدا، فقال: أما إنا



[ صفحه 124]



في زمان لا نجد فيه خمسة معاضدين لنا، نحن أعلم بالوقت [193] .

بيان: سجر التنور أحماه.

173 - قب: حدث أبو عبد الله محمد بن أحمد الديلمي البصري، عن محمد بن أبي كثير الكوفي قال: كنت لا أختم صلاتي ولا أستفتحها إلا بلعنهما فرأيت في منامي طائرا معه تور [194] من الجوهر فيه شئ أحمر شبه الخلوق [195] فنزل إلي البيت المحيط برسول الله صلي الله عليه وآله ثم أخرج شخصين من الضريح فخلقهما بذلك الخلوق، في عوارضهما، ثم ردهما إلي الضريح، وعاد مرتفعا، فسألت من حولي من هذا الطائر؟ وما هذا الخلوق؟ فقال: هذا ملك يجئ في كل ليلة جمعة يخلقهما، فأزعجني ما رأيت فأصبحت لا تطيب نفسي بلعنهما، فدخلت علي الصادق عليه السلام فلما رآني ضحك وقال: رأيت الطائر؟ فقلت: نعم يا سيدي فقال: اقرأ " إنما النجوي من الشيطان ليحزن الذين آمنوا وليس بضارهم شيئا إلا باذن الله " [196] فإذا رأيت شيئا تكره فاقرأها والله ما هو ملك موكل بهما لاكرامهما بل هو ملك موكل بمشارق الارض ومغاربها إذا قتل قتيل ظلما أخذ من دمه فطوقهما به في رقابهما لانهما سبب كل ظلم مذ كانا [197] .

174 - قب: مغيث قال لابي عبد الله عليه السلام ورآه يضحك في بيته: جعلت فداك لست أدري بأيهما أنا أشد سرورا؟ بجلوسك في بيتي أو لضحكك، قال: إنه هدر الحمام الذكر علي الانثي فقال: أنتي سكني وعرسي والجالس علي الفراش أحب إلي منك، فضحكت من قوله.

وهذا المعني رواه الفضل بن بشار في حديث برد الاسكاف أن الطير قال:



[ صفحه 125]



يا سكني وعرسي ما خلق الله خلقا أحب إلي منك، وما حرصي عليك هذا الحرص إلا طمعا أن يرزقني الله ولدا منك يحبون أهل البيت.

داود بن فرقد، وعبد الله بن سنان، وحفص البختري، عن أبي عبد الله أنه سمع فاختة تصيح في داره فقال: تدرون ما تقول هذه الفاختة؟ قلنا: لا، قال: تقول: فقدتكم فقدتكم، فافقدوها قبل أن تفقدكم.

وروي عمر الاصفهاني عنه عليه السلام مثل ذلك في صوت الصلصل.

وروي أنه عليه السلام قال: يقول الورشان: قد ستم قد سم [198] .

المفضل بن عمر قال: كنت أنا وخالد الجوان، ونجم الحطيم، وسليمان بن خالد علي باب الصادق عليه السلام فتكلمنا فيما يتكلم فيه أهل الغلو، فخرج علينا الصادق عليه السلام بلا حذاء ولا رداء وهو ينتفض ويقول: يا خالد يا مفضل يا سليمان يا نجم، لا " بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول وهم بأمره يعملون " [199] .

وقال صالح بن سهل: كنت أقول في الصادق عليه السلام ما تقول الغلاة، فنظر إلي فقال: ويحك يا صالح إنا والله عبيد مخلوقون، لنا رب نعبده، وإن لم نعبده عذبنا [200] .

عبد الرحمان بن كثير في خبر طويل أن رجلا دخل المدينة يسأل عن الامام فدلوه علي عبد الله بن الحسن فسأله هنيئة، ثم خرج، فدلوه علي جعفر بن محمد عليهما السلام فقصده، فلما نظر إليه جعفر عليه السلام قال: يا هذا إنك كنت دخلت مدينتنا هذه تسأل عن الامام، فاستقبلك فتية من ولد الحسن فأرشدوك إلي عبد الله بن الحسن فسألته هنيئة ثم خرجت، فان شئت أخبرتك عما سألته، وما رد عليك، ثم استقبلك فتية من ولد الحسين، فقالوا لك: يا هذا إن رأيت أن تلقي جعفر بن محمد فافعل. فقال: صدقت قد كان كما ذكرت، فقال له: ارجع إلي عبد الله بن الحسن فسله عن



[ صفحه 126]



درع رسول الله صلي الله عليه وآله وعمامته، فذهب الرجل فسأله عن درع رسول الله صلي الله عليه وآله والعمامة فأخذ درعا من كندوج له فلبسها فإذا هي سابغة فقال: كذا كان رسول الله صلي الله عليه وآله يلبس الدرع، فرجع إلي الصادق عليه السلام فأخبره فقال: ما صدق ثم أخرج خاتما فضرب به الارض فإذا الدرع والعمامة ساقطين من جوف الخاتم، فلبس أبو عبد الله عليه السلام الدرع، فإذا هي إلي نصف ساقه، ثم تعمم بالعمامة، فإذا هي سابغة فنزعها، ثم ردهما في الفص، ثم قال: هكذا كان رسول الله صلي الله عليه وآله يلبسها إن هذا ليس مما غزل في الارض، إن خزانة الله في كن، وإن خزانة الامام في خاتمه، وإن الله عنده الدنيا كسكرجة، وإنها عند الامام كصحيفة، ولو لم يكن الامر هكذا لم نكن أئمة، وكنا كسائر الناس [201] .

بيان: قال الفيروز آبادي: [202] الكندوج شبه المخزن معرب كندو، قوله عليه السلام: في كن أي في لفظة كن كناية عن إرادته الكاملة، وهو إشارة إلي قوله تعالي: " إنما أمره إذا أراد شيئا أن يقول له كن فيكون " [203] والسكرجة بضم السين والكاف وتشديد الراء إناء، صغير يؤكل فيه الشئ القليل من الادام وهي فارسية.

175 - قب: شعيب بن ميثم قال أبو عبد الله عليه السلام: يا شعيب أحسن إلي نفسك، وصل قرابتك، وتعاهد إخوانك، ولا تستبد بالشئ فتقول ذا لنفسي و عيالي إن الذي خلقهم هو الذي يرزقهم فقلت: نعي والله إلي نفسي، فرجع شعيب فو الله ما لبث إلا شهرا حتي مات. صندل عن سورة بن كليب قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: يا سورة كيف حججت العام؟ قال: استقرضت حجتي، والله إني لاعلم أن الله سيقضيها عني، وما كان حجتي إلا شوقا إليك، وإلي حديثك، قال: أما حجتك فقد قضاها الله فاعطكها



[ صفحه 127]



من عندي، ثم رفع مصلي تحته، فأخرج دنانير فعد عشرين دينارا فقال: هذه حجتك، وعد عشرين دينارا وقال: هذه معونة لك حياتك حتي تموت قلت: أخبرتني أن أجلي قددنا؟ فقال: يا سورة أما ترضي أن تكون معنا، فقال صندل: فما لبث إلا سبعة أشهر حتي مات [204] .

ابن مسكان، عن سليمان بن خالد في خبر طويل أنه دخل علي الصادق عليه السلام آذنه وآذن لقوم من أهل البصرة فقال عليه السلام: كم عدتهم؟ فقال: لا أدري فقال عليه السلام: اثنا عشر رجلا فلما دخلوا عليه سألوا في حرب علي وطلحة والزبير وعائشة قال: وما تريدون بذلك؟ قالوا: نريد أن نعلم علم ذلك قال: إذا تكفرون يا أهل البصرة فقال: علي عليه السلام: كان مؤمنا منذ بعث الله نبيه إلي أن قبضه إليه ثم لم يؤمر عليه رسول الله صلي الله عليه وآله أحدا قط، ولم يكن في سرية قط إلا كان أميرها وذكر فيه أن طلحة والزبير بايعاء، وغدرا به، وأن النبي صلي الله عليه وآله أمره بقتال الناكثين والقاسطين والمارقين، فقالوا: لئن كان هذا عهدا من رسول الله صلي الله عليه وآله لقد ضل القوم جميعا فقال عليه السلام: ألم أقل لكم إنكم ستكفرون إن أخبرتكم أما إنكم سترجعون إلي أصحابكم من أهل البصرة فتخبرونهم بما أخبرتكم فيكفرون أعظم من كفركم، فكان كما قال. [205] .

أبو بصير قال موسي بن جعفر عليهما السلام: فيما أوصاني به أبي عليه السلام أن قال: يا بني! إذا أنامت فلا يغسلني أحد غيرك، فان الامام لا يغسله إلا الامام واعلم أن عبد الله أخاك سيدعو الناس إلي نفسه، فدعه فان عمره قصير، فلما أن مضي أبي غسلته كما أمرني، وادعي عبد الله الامامة مكانه، فكان كما قال أبي وما لبث عبد الله يسيرا حتي مات، وروي مثل ذلك الصادق عليه السلام.

وفي حديث علي أنه قال الصادق عليه السلام: نعلم أنك خلفت في منزلك ثلاثمائة درهم، وقلت: إذا رجعت أصرفها أو أبعث بها إلي محمد بن عبد الله الدعبلي



[ صفحه 128]



قال: والله ما تركت في بيتي شيئا إلا وقد أخبرتني به [206] .

وقال سماعة بن مهران: دخلت علي الصادق عليه السلام فقال لي مبتدئا: يا سماعة ما هذا الذي بينك وبين جمالك في الطريق؟ إياك أن تكون فاحشا أو صياحا قال: والله لقد كان ذلك لانه ظلمني، فنهاني عن مثل ذلك.

معتب قال: قرع باب مولاي الصادق عليه السلام فخرجت فإذا بزيد بن علي عليه السلام فقال الصادق عليه السلام لجلسائه: ادخلوا هذا البيت، وردوا الباب، ولا يتكلم منكم أحد، فلما دخل قام إليه فاعتنقا وجلسا طويلا يتشاوران ثم علا الكلام بينهما فقال زيد: دع ذا عنك يا جعفر! فوالله لئن لم تمد يدك حتي ابايعك أو هذه يدي فبايعني لاتعبنك ولاكلفنك ما لا تطيق، فقد تركت الجهاد وأخلدت إلي الخفض وأرخيت الستر، واحتويت علي مال الشرق والغرب فقال الصادق عليه السلام: يرحمك الله يا عم يغفر الله لك يا عم، وزيد يسمعه ويقول: موعدنا الصبح أليس الصبح بقريب، ومضي، فتكلم الناس في ذلك فقال: مه لا تقولوا لعمي زيد إلا خيرا، رحم الله عمي، فلو ظفر لوفي، فلما كان في السحر قرع الباب، ففتحت له الباب فدخل يشهق ويبكي ويقول: ارحمني يا جعفر، يرحمك الله، ارض عني يا جعفر، رضي الله عنك، اغفر لي يا جعفر، غفر الله لك، فقال الصادق عليه السلام: غفر الله لك ورحمك ورضي عنك، فما الخبر يا عم؟ قال: نمت فرأيت رسول الله داخلا علي وعن يمينه الحسن، وعن يساره الحسين، وفاطمة خلفه، وعلي أمامه، وبيده حربة تلتهب التهابا كأنه نار، وهو يقول: إيها يا زيد آذيت رسول الله في جعفر، والله لئن لم يرحمك، ويغفر لك، ويرضي عنك، لارمينك بهذه الحربة فلاضعها بين كتفيك ثم لاخرجها من صدرك، فانتبهت فزعا مرعوبا، فصرت إليك فارحمني يرحمك الله فقال: رضي الله عنك، وغفر لك، أوصني فانك مقتول مصلوب محرق بالنار، فوصي زيد بعياله وأولاده، وقضاء الدين عنه [207] .



[ صفحه 129]



بيان: أخلد إلي المكان: أقام، وأسمعه: شتمه.

176 - قب: أبو بصير سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: وقد جري ذكر المعلي ابن خنيس فقال: يا أبا محمد اكتم علي ما أقول لك في المعلي قلت: أفعل، فقال: أما إنه ما كان ينال درجتنا إلا بما كان ينال منه داود بن علي قلت: وما الذي يصيبه من داود؟ قال: يدعو به فيأمر به، فيضرب عنقه، ويصلبه، وذلك قابل فلما كان قابل ولي داود المدينة، فدعا المعلي وسأله عن شيعة أبي عبد الله عليه السلام فكتمه فقال: أتكتمني؟ أما إنك إن كتمتني قتلتك فقال المعلي: بالقتل تهددني؟! والله لو كانوا تحت قدمي، ما رفعت قدمي عنهم، وإن أنت قتلتني لتسعدني ولتشقين فلما أراد قتله قال المعلي: أخرجني إلي الناس، فإن لي أشياء كثيرة، حتي اشهد بذلك، فأخرجه إلي السوق، فلما اجتمع الناس قال: أيها الناس اشهدوا أن ما تركت من مال عين أو دين أو أمة أو عبد أو دار أو قليل أو كثير فهو لجفعر ابن محمد عليهما السلام فقتل [208] .

ابن بابويه القمي في دلائل الائمة ومعجزاتهم قال أبو بصير: دخلت المدينة وكانت معي جويرية لي فأصبت منها، ثم خرجت إلي الحمام، فلقيت أصحابنا الشيعة وهم متوجهون إلي الصادق عليه السلام، فخفت أن يسبقوني، ويفوتني الدخول عليه، فمشيت معهم حتي دخلت الدار معهم فلما مثلت بين يدي أبي عبد الله عليه السلام نظر إلي ثم قال: يا أبا بصير أما علمت أن بيوت الانبياء وأولاد الانبياء، لا يدخلها الجنب، فاستحييت وقلت: يا ابن رسول الله إني لقيت أصحابنا، وخفت أن يفوتني الدخول معهم، ولن أعود إلي مثلها أبدا.

وفي كتاب الدلالات، عن الحسن بن علي بن أبي حمزة البطائني قال أبو بصير: اشتهيت دلالة الامام فدخلت علي أبي عبد الله عليه السلام وأنا جنب فقال: يا أبا محمد ما كان لك فيما كنت فيه شغل، تدخل علي إمامك وأنت جنب، فقلت: جعلت فداك ما عملته إلا عمدا قال: أولم تؤمن؟ قلت: بلي ولكن ليطمئن قلبي قال:



[ صفحه 130]



فقم يا أبا محمد فاغتسل الخبر [209] .

177 - يج: عن أبي بصير مثله.

178 - قب: عبد الرحمان بن سالم، عن أبيه قال: لما قدم أبو عبد الله عليه السلام إلي أبي جعفر فقال أبو حنيفة لنفر من أصحابه: انطلقوا بنا إلي إمام الرافضة نسأله عن أشياء نحيره فيها، فانطلقوا، فلما دخلوا إليه نظر إليه أبو عبد الله فقال: أسألك بالله يا نعمان لما صدقتني عن شئ أسألك عنه، هل قلت لاصحابك: مروا بنا إلي إمام الرافضة فنحيره؟ فقال: قد كان ذلك قال: فسل ما شئت القصة [210] .

أبو العباس البقباق قال تزارا ابن أبي يعفور، والمعلي بن خنيس فقال ابن أبي يعفور: الاوصياء علماء أتقياء أبرار وقال ابن خنيس: الاوصياء أنبياء قال: فدخلا علي أبي عبد الله عليه السلام قال: فلما استقر مجلسهما قال عليه السلام: أبرأ ممن قال: إنا أنبياء [211] .

بيان: قال الفيروز آبادي: [212] زرر كسمع تعدي علي خصمه، والمزارة: المعاضة.

179 - قب: سدير الصيرفي قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام وقد اجتمع إلي ماله فأحببت دفعه إليه، وكنت حبست منه دينارا، لكي أعلم أقاويل الناس فوضعت المال بين يديه فقال لي: يا سدير خنتنا، ولم ترد بخيانتك إيانا قطيعتنا قلت: جعلت فداك وما ذاك؟ قال: أخذت شيئا من حقنا لتعلم كيف مذهبنا قلت: صدقت جعلت فداك، إنما أردت أن أعلم قول أصحابي فقال لي: أما علمت أن كل ما يحتاج إليه نعلمه، وعندنا ذلك، أما سمعت قول الله تعالي " وكل شئ



[ صفحه 131]



أحصيناه في إمام مبين " [213] اعلم أن علم الانبياء محفوظ في علمنا، مجتمع عندنا وعلمنا من علم الانبياء، فأين يذهب بك؟! قلت: صدقت جعلت فداك [214] .

180 - قب [215] عم: من نوادر الحكمة عثمان بن عيسي، عن إبراهيم بن عبد الحميد قال: خرجت إلي قبا لاشتري نخلا فلقيته عليه السلام وقد دخل المدينة فقال: أين تريد؟ فقلت: لعلنا نشتري نخلا فقال: أو أمنتم الجراد؟ فقلت: لا والله لا أشتري نخلة، فوالله ما لبثنا إلا خمسا، حتي جاء من الجراد ما لم يترك في النخل حملا [216] .

181 - قب: ابن جمهور العمي في كتاب الواحدة أن محمد بن عبد الله بن الحسن قال لابي عبد الله عليه السلام: والله إني لاعلم منك، وأسخي وأشجع، فقال له: أما ما قلت: إنك أعلم مني، فقد أعتق جدي وجدك ألف نسمة من كد يده فسمهم لي! وإن أحببت أن اسميهم لك إلي آدم فعلت. وأما ما قلت: إنك أسخي مني فو الله ما بت ليلة ولله علي حق يطالبني به، و أما ما قلت: إنك أشجع مني فكأني أري رأسك وقد جئ به ووضع علي جحر الزنابير، يسيل منه الدم إلي موضع كذا وكذا قال: فحكي ذلك لابيه فقال: يا بني آجرني الله فيك، إن جعفرا أخبرني أنك صاحب جحر الزنابير.

أبو الفرج الاصفهاني في مقاتل الطالبيين [217] لما بويع محمد بن عبد الله بن الحسن علي أنه مهدي هذه الامة جاء أبوه عبد الله إلي الصادق عليه السلام وقد كان ينهاه، وزعم أنه يحسده فضرب الصادق عليه السلام يده علي كتف عبد الله وقال: إيها! والله ما هي إليك ولا إلي ابنك، وإنما هي لهذا يعني السفاج، ثم لهذا يعني المنصور، يقتله علي أحجار الزيت، ثم يقتل أخاه بالطفوف، وقوائم فرسه في الماء، فتبعه المنصور فقال:



[ صفحه 132]



ما قلت يا أبا عبد الله؟ فقال: ما سمعته وإنه لكائن قال: فحدثني من سمع المنصور أنه قال: انصرفت من وقتي فهيأت أمري فكان كما قال.

وروي أنه لما أكبر المنصور أمر ابني عبد الله استطلع حالهما منه فقال الصادق عليه السلام: ما يؤل إليه حالهما أتلو عليك آية فيها منتهي علمي وتلا " لئن اخرجوا لا يخرجون معهم ولئن قوتلوا لا ينصرونهم ولئن نصروهم ليولن الادبار ثم لا ينصرون " [218] فخر المنصور ساجدا وقال: حسبك أبا عبد الله.

ابن كادش العكبري في مقاتل العصابة العلوية كتابة لما بلغ أبا مسلم موت إبراهيم الامام وجه بكتبه إلي الحجاز إلي جعفر بن محمد عليه السلام وعبد الله بن الحسن ومحمد ابن علي بن الحسين يدعو كل واحد منهم إلي الخلافة، فبدأ بجعفر فلما قرأ الكتاب أحرقه وقال: هذا الجواب، فأتي عبد الله بن الحسن فلما قرأ الكتاب قال: أنا شيخ ولكن ابني محمد مهدي هذه الامة فركب وأتي جعفرا فخرج إليه ووضع يده علي عنق حماره وقال: يا أبا محمد ما جاء بك في هذه الساعة؟ فأخبره فقال: لا تفعلوا فإن الامر لم يأت بعد، فغضب عبد الله بن الحسن وقال: لقد علمك خلاف ما تقول، و لكنه يحملك علي ذلك الحسد لابني فقال: والله ما ذلك يحملني، ولكن هذا و إخوته وأبناؤه دونك، وضرب بيده علي ظهر أبي العباس السفاح، ثم نهض، فاتبعه عبد الصمد بن علي، وأبو جعفر محمد بن علي بن عبد الله بن العباس فقالا له: أتقول ذلك؟ قال: نعم والله أقول ذلك وأعلمه [219] .

زكار بن أبي زكار الواسطي قال: قبل رجل رأس أبي عبد الله عليه السلام فمس أبو عبد الله ثيابه وقال: ما رأيت كاليوم أشد بياضا ولا أحسن منها!! فقال: جعلت فداك هذه ثياب بلادنا، وجئتك منها بخير من هذه قال: فقال: يا معتب اقبضها منه ثم خرج الرجل فقال أبو عبد الله عليه السلام: صدق الوصف، وقرب الوقت، هذا صاحب الرايات السود الذي يأتي بها من خراسان، ثم قال: يا معتب الحقه فسله ما اسمه



[ صفحه 133]



ئم قال: إن كان عبد الرحمن فهو والله هو قال: فرجع معتب فقال: قال: اسمي عبد الرحمن، قال: فلما ولي ولد العباس نظرت إليه فإذا هو عبد الرحمن أبو مسلم.

وفي رامش أفزاي أن أبا مسلم الخلال وزير آل محمد عرض الخلافة علي الصادق عليه السلام قبل وصول الجند إليه، فأبي وأخبره أن إبراهيم الامام لا يصل من الشام إلي العراق، وهذا الامر لاخويه: الاصغر ثم الاكبر، ويبقي في أولاد الاكبر، وأن أبا مسلم بقي بلا مقصود، فلما أقبلت الرايات كتب أيضا بقوله وأخبره أن سبعين ألف مقاتل وصل إلينا فننتظر أمرك فقال: إن الجواب كما شافهتك، فكان الامر كما ذكر، فبقي إبراهيم الامام في حبس مروان، وخطب باسم السفاح.

وقرأت في بعض التواريخ لما أتي كتاب أبي مسلم الخلال إلي الصادق عليه السلام بالليل قرأه ثم وضعه علي المصباح فحرقه فقال له الرسول - وظن أن حرقه له تغطية وستر وصيانة للامر: هل من جواب؟ قال: الجواب ما قد رأيت. وقال: أبو هريرة الابار صاحب الصادق عليه السلام:



ولما دعا الداعون مولاي لم يكن

ليثني إليه عزمه بصواب



ولما دعوه بالكتاب أجابهم

بحرق الكتاب دون رد جواب



وما كان مولاي كمشري ضلالة

ولا ملبسا منها الردي بثواب



ولكنه لله في الارض حجة

دليل إلي خير وحسن مآب [220] .



182 - قب: إسحاق، وإسماعيل، ويونس بنو عمار أنه استحال وجه يونس إلي البياض فنظر الصادق عليه السلام إلي جبهته فصلي ركعتين، ثم حمد الله وأثني عليه وصلي علي النبي صلي الله عليه وآله ثم قال: " يا الله يا الله يا الله يا رحمن يا رحمن يا رحمن يا رحيم يا رحيم يا رحيم يا أرحم الراحمين يا سميع الدعوات يا معطي الخيرات، صل علي محمد وعلي أهل بيته الطاهرين الطيبين واصرف عني شر الدنيا وشر الآخرة وأذهب



[ صفحه 134]



عني شر الدنيا وشر الآخرة، وأذهب عني ما بي، فقد غاظني ذلك وأحزنني " قال: فوالله ما خرجنا من المدينة حتي تناثر عن وجهه مثل النخالة وذهب، قال الحكم ابن مسكين: ورأيت البياض بوجهه، ثم انصرف وليس في وجهه شئ [221] .

معاوية بن وهب: صدع ابن لرجل من أهل مرو فشكا ذلك إلي أبي عبد الله عليه السلام فقال: ادنه مني قال: فمسح علي رأسه ثم قال: " إن الله يمسك السماوات والارض أن تزولا ولئن زالتا إن أمسكهما من أحد بعده " فبرأ باذن الله [222] .

183 - يج [223] قب: هشام بن الحكم قال: كان رجل من ملوك أهل الجبل يأتي الصادق عليه السلام في حجة كل سنة، فينزله أبو عبد الله عليه السلام في دار من دوره في المدينة، وطال حجه ونزوله فأعطي أبا عبد الله عليه السلام عشرة آلاف درهم ليشتري له دارا وخرج إلي الحج، فلم انصرف قال: جعلت فداك اشتريت لي الدار؟ قال: نعم، وأتي بصك فيه " بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اشتري جعفر بن محمد لفلان ابن فلان الجبلي: اشتري له دارا في الفردوس، حدها الاول رسول الله صلي الله عليه وآله والحد الثاني أمير المؤمنين، والحد الثالث الحسن بن علي، والحد الرابع الحسين بن علي " فلما قرأ الرجل ذلك قال: قد رضيت جعلني الله فداك قال: فقال أبو عبد الله عليه السلام: إني أخذت ذلك المال ففرقته في ولد الحسن والحسين وأرجو أن يتقبل الله ذلك، ويثيبك به الجنة قال: فانصرف الرجل إلي منزله وكان الصك معه، ثم اعتل علة الموت، فلما حضرته الوفاة جمع أهله وحلفهم أن يجعلوا الصك معه، ففعلوا ذلك، فلما أصبح القوم غدوا إلي قبره، فوجدوا الصك علي ظهر القبر مكتوب عليه: وفي لي والله جعفر بن محمد بما قال. [224] .

184 - قب: قرأت في شوف العروس، عن أبي عبد الله الدامغاني أنه سمع ليلة



[ صفحه 135]



المعراج من بطنان العرش قائلا يقول:



من يشتري قبة في الخلد ثابتة

في ظل طوبي رفيعات مبانيها



دلالها المصطفي والله بائعها

ممن أراد وجبريل مناديها [225] .



185 - كشف [226] قب: يحيي بن إبراهيم بن مهاجر قال: قلت لابي عبد الله عليه السلام: فلان يقرأ عليك السلام وفلان وفلان فقال وعليهم السلام: قلت: يسألونك الدعاء فقال: ما لهم؟ قلت: حبسهم أبو جعفر المنصور فقال: وما لهم وماله؟ قلت: استعملهم



[ صفحه 136]



فحبسهم فقال: وما لهم وماله ألم أنههم هم النار ثم قال: اللهم اخدع عنهم سلطانه قال: فانصرفنا فاذاهم قد اخرجوا.

وبلغ الصادق عليه السلام قول الحكيم بن العباس الكلبي:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

ولم أر مهديا علي الجذع يصلب



وقستم بعثمان عليا سفاهة

وعثمان خير من علي وأطيب



فرفع الصادق عليه السلام يديه إلي السماء وهما يرعشان فقال: اللهم إن كان عبدك كاذبا فسلط عليه كلبك، فبعثه بنو امية إلي الكوفة، فبينما هو يدور في سككها إذا افترسه الاسد، واتصل خبره بجعفر عليه السلام فخر لله ساجدا ثم قال: الحمد لله الذي أنجزنا ما وعدنا [227] .

186 - قب: محمد بن الفيض، عن أبي عبد الله عليه السلام قال أبو جعفر الدوانيق للصادق عليه السلام: تدري ما هذا؟ قال: وما هو؟ قال: جبل هناك يقطر منه في السنة قطرات فيجمد فهو جيد للبياض يكون في العين، يكحل به فيذهب بإذن الله، قال: نعم أعرفه وإن شئت أخبرتك باسمه وحاله، هذا جبل كان عليه نبي من أنبياء بني إسرائيل هاربا من قومه فعبد الله عليه، فعلم قومه فقتلوه، فهو يبكي علي ذلك النبي، وهذه القطرات من بكائه له، ومن الجانب الآخر عين تنبع من ذلك الماء بالليل والنهار، ولا يوصل إلي تلك العين. المفضل بن عمر قال: وجه المنصور إلي حسن بن زيد وهو واليه علي الحرمين أن أحرق علي جعفر بن محمد داره، فألقي النار في دار أبي عبد الله عليه السلام فأخذت النار في الباب والدهليز، فخرج أبو عبد الله عليه السلام يتخطي النار ويمشي فيها ويقول: أنا ابن أعراق الثري أنا ابن إبراهيم خليل الله [228] .

بيان: رأيت في بعض الكتب أن أعراق الثري كناية عن إسماعيل عليه السلام ولعله إنما كني عنه بذلك لان أولاده انتشروا في البراري.



[ صفحه 137]



187 - قب: مهزم، عن أبي بردة قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام قال: ما فعل زيد؟ قلت: صلب في كناسة بني أسد، فبكي حتي بكت النساء من خلف الستور ثم قال: أما والله لقد بقي لهم عنده طلبة ما أخذوها منه، فكنت أتفكر من قوله حتي رأيت جماعة قد أنزلوه يريدون أن يحرقوه، فقلت: هذه الطلبة التي قال لي [229] .

وأجاز في المنتهي الحسن الجرجاني في بصائر الدرجات بثلاثة طرق أنه دخل رجل علي الصادق عليه السلام فلمزه رجل من أصحابنا فقال الصادق عليه السلام: وأخذ علي شيبته: إن كنت لا أعرف الرجل إلا بما ابلغ عنهم فبئست الشيبة شيبتي [230] .

وقال أبو الصباح الكناني: قلت لابي عبد الله عليه السلام إن لنا جارا من همدان يقال له الجعد بن عبد الله يسب أمير المؤمنين عليه السلام أفتأذن لي أن أقلته؟ قال: إن الاسلام قيد الفتك، ولكن دعه فستكفي بغيرك قال: فانصرفت إلي الكوفة فصليت الفجر في المسجد وإذا أنا بقائل يقول: وجد الجعد بن عبد الله علي فراشه مثل الزق المنفوخ ميتا، فذهبوا يحملونه إذا لحمه سقط عن عظمه، فجمعوه علي نطع وإذا تحته أسود فدفنوه [231] .

بيان: قال الجزري: [232] فيه الايمان قيد الفتك أي الايمان يمنع من القتك، كما يمنع القيد عن التصرف، والفتك أن يأتي الرجل صاحبه وهو غار غافل فيشد عليه فيقتله.

188 - قب: بصائر الدرجات، عن سعد القمي قال أبو الفضل بن دكين: حدثني محمد بن راشد، عن أبيه، عن جده قال: سألت جعفر بن محمد عليهما السلام علامة فقال: سلني ما شئت اخبرك إن شاء الله، فقلت: أخا لي بات في هذه المقابر فتأمره أن يجيئني قال: فما كان اسمه؟ قلت: أحمد، قال: يا أحمد قم باذن الله وباذن



[ صفحه 138]



جعفر بن محمد فقام والله وهو يقول: أتيته.

علي بن أبي حمزة قال: كان لي صديق من كتاب بني امية فقال لي: استأذن لي علي أبي عبد الله عليه السلام فاستأذنت له، فلما دخل سلم وجلس ثم قال: جعلت فداك إني كنت في ديوان هؤلاء القوم، فأصبت من دنياهم مالا كثيرا وأغمضت في مطالبه فقال أبو عبد الله عليه السلام: لولا أن بني امية وجدوا من يكتب لهم، ويجبي لهم الفئ ويقاتل عنهم، ويشهد جماعتهم، لما سلبونا حقنا، ولو تركهم الناس وما في أيديهم، ما وجدوا شيئا إلا ما وقع في أيديهم، فقال الفتي: جعلت فداك فهل لي من مخرج منه؟ قال: إن قلت لك تفعل؟ قال: أفعل قال: اخرج من جميع ما كسبت في دواوينهم، فمن عرفت منهم رددت عليه ماله، ومن لم تعرف تصدقت به وأنا أضمن لك علي الله الجنة، قال: فأطرق الفتي طويلا فقال: قد فعلت جعلت فداك قال ابن أبي حمزة: فرجع الفتي معنا إلي الكوفة فما ترك شيئا علي وجه الارض إلا خرج منه، حتي ثيابه التي كانت علي بدنه قال: فقسمنا له قسمة واشترينا له ثيابا وبعثنا له بنفقة قال: فما أتي عليه أشهر قلائل حتي مرض، فكنا نعوده قال. فدخلت عليه يوما وهو في السياق ففتح عينيه ثم قال: يا علي وفي لي والله صاحبك قال: ثم مات فولينا أمره، فخرجت حتي دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فلما نظر إلي قال: يا علي وفينا والله لصاحبك قال: فقلت: صدقت جعلت فداك هكذا قال لي والله عند موته [233] .

داود الرقي قال: خرج أخوان لي يريدان المزار فعطش أحدهما عطشا شديدا، حتي سقط من الحمار، وسقط الاخر في يده، فقال فصلي ودعا الله ومحمدا وأمير المؤمنين والائمة عليهم السلام كان يدعو واحدا بعد واحد حتي بلغ إلي آخرهم جعفر بن محمد عليهما السلام، فلم يزل يدعوه ويلوذ به، فإذا هو برجل قد قام عليه وهو يقول: يا هذا ما قصتك فذكر له حاله، فناوله قطعة عود وقال: ضع هذا بين شفتيه ففعل ذلك فإذا هو قد فتح عينيه واستوي جالسا، ولا عطش به، فمضي حتي زار



[ صفحه 139]



القبر فلما انصرفا إلي الكوفة أتي صاحب الدعاء المدينة فدخل علي الصادق عليه السلام فقال له: اجلس ما حال أخيك؟ أين العود؟ فقال: يا سيدي إني لما اصبت بأخي اغتممت غما شديدا فلما رد الله عليه روحه نسيت العود من الفرح، فقال الصادق عليه السلام: أما إنه ساعة صرت إلي غم أخيك أتاني أخي الخضر، فبعثت إليك علي يديه قطعة عود من شجرة طوبي، ثم التفت إلي خادم له فقال: علي بالسفط فأتي به، ففتحه وأخرج منه قطعة العود بعينها، ثم أراها إياه حتي عرفها، ثم ردها إلي السفط.

داود النيلي قال: خرجت مع أبي عبد الله عليه السلام إلي الحج، فلما كان أوان الظهر قال لي: يا داود اعدل عن الطريق، حتي نأخذ اهبة الصلاة، فقلت: جعلت فداك أو ليس نحن في أرض قفر لا ماء فيها؟ فقال لي: ما أنت وذاك!؟ قال: فسكت وعدلنا عن الطريق، فنزلنا في أرض قفر لا ماء فيها، فركضها برجله فنبع لنا عين ماء يسيب كأنه قطع الثلج، فتوضأ وتوضيت ثم أدينا ما علينا من الفرض، فلما هممنا بالمسير التفت فإذا بجذع نخر فقال لي: يا داود أتحب أن اطعمك منه رطبا؟ فقلت: نعم قال: فضرب بيده إلي الجذع فهزه فاخضر من أسفله إلي أعلاه قال: ثم اجتذبه الثانية، فأطعمنا اثنين وثلاثين نوعا من أنواع الرطب، ثم مسح بيده عليه فقال: عد نخرا بإذن الله تعالي قال: فعاد كسيرته الاولي.

أمالي أبي المفضل قال أبو حازم عبد الغفار بن الحسن: قدم إبراهيم بن أدهم الكوفة وأنا معه، وذلك علي عهد المنصور، وقدمها جعفر بن محمد العلوي فخرج جعفر عليه السلام يريد الرجوع إلي المدينة فشيعه العلماء وأهل الفضل من أهل الكوفة، وكان فيمن شيعه سفيان الثوري، وإبراهيم بن أدهم، فتقدم المشيعون له فإذا هم بأسد علي الطريق فقال لهم إبراهيم بن أدهم: قفوا حتي يأتي جعفر فننظر ما يصنع فجاء جعفر عليه السلام فذكروا له الاسد، فأقبل حتي دنا من الاسد فأخذ باذنه فنحاه عن الطريق، ثم أقبل عليهم، فقال: أما إن الناس لو أطاعوا الله حق طاعته لحملوا



[ صفحه 140]



عليه أثقالهم [234] .

وفي كتاب الدلالات بثلاثة طرق عن الحسين بن أبي العلاء، وعلي بن أبي حمزة، وأبي بصير قالوا: دخل رجل من أهل خراسان علي أبي عبد الله عليه السلام فقال له: جعلت فداك إن فلان بن فلان بعث معي بجارية وأمرني أن أدفعها إليك قال: لا حاجة لي فيها وإنا أهل بيت لا يدخل الدنس بيوتنا فقال له الرجل: والله جعلت فداك لقد أخبرني أنها مولدة بيته، وأنا ربيبته في حجره قال: إنها قد فسدت عليه قال: لا علم لي بهذا، فقال أبو عبد الله عليه السلام: ولكني أعلم أن هذا هكذا [235] .

189 - يج: من الحسين مثله [236] .

190 - عم [237] قب: علي بن إسماعيل، عن إسحاق بن عمار قال: قلت لابي عبد الله عليه السلام: إن لنا أموالا ونحن نعامل الناس، وأخاف إن حدث حدث أن تفرق أموالنا قال: فقال: اجمع أموالك في كل شهر ربيع، فمات إسحاق في شهر ربيع [238] .

191 - كش: حمدويه وإبراهيم، عن أيوب، عن ابن المغيرة، عن علي بن إسماعيل مثله [239] .

192 - قب [240] نجم: باسنادنا إلي الحميري، في كتاب الدلائل باسناده عن ابن أبي يعفور قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول لي ذات يوم: بقي من أجلي خمس



[ صفحه 141]



سنين فحسب ذلك فما زاده ولا نقص [241] .

193 - ني: سلامة بن محمد، عن علي بن عمر المعروف بالحاجي، عن ابن القاسم العلوي العباسي، عن جعفر بن محمد الحسني، عن محمد بن كثير، عن أبي أحمد بن موسي عن داود بن كثير قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام بالمدينة فقال لي: ما الذي أبطأ بك يا داود عنا؟ فقلت: حاجة عرضت بالكوفة فقال: من خلفت بها؟ فقلت: جعلت فداك خلفت بها عمك زيدا تركته راكبا علي فرس متقلدا سيفا ينادي بأعلي صوته: سلوني سلوني قبل أن تفقدوني في جوانحي علم جم قد عرفت الناسخ من المنسوخ، والمثاني والقرآن العظيم، وإني العلم بين الله وبينكم، فقال لي: يا داود، لقد ذهب بك المذاهب، ثم نادي يا سماعة بن مهران ائتني بسلة الرطب، فتناول منها رطبة، فأكلها واستخرج النواة من فيه، فغرسها في أرض، ففلقت وأنبتت وأطلعت وأعذقت، فضرب بيده إلي بسرة من عذق فشقها، واستخرج منها رقا أبيض، ففضه ودفعه إلي وقال: اقرأه فقرأته وإذا فيه سطران السطر الاول: لا إله إلا الله، محمد رسول الله والثاني " إن عدة الشهور عند الله اثنا عشر شهرا في كتاب الله يوم خلق السموات والارض منها أربعة حرم ذلك الدين القيم " [242] أمير المؤمنين علي بن أبيطالب عليه السلام، الحسن بن علي، الحسين بن علي، علي بن الحسين، محمد بن علي جعفر بن محمد، موسي بن جعفر، علي بن موسي، محمد بن علي، علي بن محمد الحسن بن علي، الخلف الحجة.

ثم قال: يا داود أتدري متي كتب هذا قلت: الله أعلم ورسوله وأنتم، قال: قبل أن يخلق الله آدم بألفي عام [243] .

194 - كشف: عن محمد بن طلحة قال: قال ليث بن سعد: حججت سنة ثلاث عشرة ومائة فأتيت مكة، فلما صليت العصر رقيت أبا قبيس، وإذا أنا برجل جالس وهو



[ صفحه 142]



يدعو فقال: يا رب يا رب، حتي انقطع نفسه، ثم قال: رب رب، حتي انقطع نفسه ثم قال: يا الله يا الله، حتي انقطع نفسه ثم قال: يا حي يا حي حتي انقطع نفسه، ثم قال: يا رحيم يا رحيم حتي انقطع نفسه، ثم قال: يا أرحم الراحمين حتي انقطع نفسه سبع مرات ثم قال: اللهم إني أشتهي من هذا العنب فأطعمنيه، اللهم وإن بردي قد أخلقا، قال الليث: فوالله ما استتم كلامه حتي نظرت إلي سلة مملوة عنبا، وليس علي الارض يومئذ عنب، وبردين جديدين موضوعين، فأراد أن يأكل فقلت له: أنا شريكك فقال لي: ولم؟ فقلت: لانك كنت تدعو وأنا اؤمن فقال لي: تقدم فكل ولا تخبأ شيئا فتقدمت فأكلت شيئا لم آكل مثله قط وإذا عنب لا عجم له [244] فأكلت حتي شبعت، والسلة لن تنقص ثم قال لي: خذ أحد البردين إليك، فقلت: أما البردان فإني غني عنهما فقال لي: توار عني حتي ألبسهما، فتواريت عنه فاتزر بالواحد، وارتدي بالاخر، ثم أخذ البردين اللذين كانا عليه، فجعلهما علي يده ونزل، فاتبعته، حتي إذا كان بالمسعي لقيه رجل فقال: اكسني كساك الله، فدفعهما إليه، فلحقت الرجل فقلت: من هذا قال: هذا جعفر بن محمد عليهما السلام قال الليث: فطلبته لاسمع منه فلم أجده، فيا لهذه الكرامة ما أسناها، ويال لهذه المنقبة ما أعظم صورتها ومعناها [245] .

أقول: ثم قال علي بن عيسي: حديث الليث مشهور، وقد ذكره جماعة من الرواة، ونقلة الحديث، وأول ما رأيته في كتبا المستغيثين تأليف الفقيه العالم أبي القاسم خلف بن عبد الملك بن مسعود بن يشكول رحمه الله، وهذا الكتاب قرأته علي الشيخ العدل رشيد الدين أبي عبد الله محمد بن أبي القاسم بن عمر بن أبي القاسم، وهو قرأه علي الشيخ العالم محيي الدين استاد دار الخلافة أبي محمد يوسف بن الشيخ أبي الفرج بن الجوزي، وهو يرويه عن مؤلفه إجازة وكانت قراءتي في شعبان من سنة ست وثمانين وستمائة، بداري المطلة علي دجلة ببغداد عمرها الله تعالي، وقد أورد



[ صفحه 143]



هذا الحديث جماعة من الاعيان، وذكره الشيخ الحافظ أبو الفرج ابن الجوزي رحمه الله في كتابه صفة الصفوة [246] وكلهم يرويه عن الليث، وكان ثقة معتبرا.

195 - كشف: من كتاب الدلائل للحميري عن أبي بصير قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام ذات يوم جالسا إذا قال: يا أبا محمد هل تعرف إمامك؟ قلت: إي والله الذي لا إله إلا هو وأنت هو، ووضعت يدي علي ركبته أو فخذه فقال عليه السلام: صدقت قد عرفت فاستمسك به، قلت: اريد أن تعطيني علامة الامام قال: يا أبا محمد ليس بعد المعرفة علامة، قلت: أزداد إيمانا ويقينا قال: يا أبا محمد ترجع إلي الكوفة، وقد ولد لك عيسي، ومن بعد عيسي محمد، ومن بعدهما ابنتان، واعلم أن ابنيك مكتوبان عندنا في الصحيفة الجامعة مع أسماء شيعتنا، وأسماء آباءهم وامهاتهم، وأجدادهم وأنسابهم، وما يلدون إلي يوم القيامة، وأخرجها فإذا هي صفراء مدرجة [247] .

196 - يج: عن أبي بصير مثله [248] .

197 - كشف: من كتاب الدلائل عن زيد الشحام قال: قال لي أبو عبد الله يا زيدكم أتي لك سنة؟ قلت: كذا وكذا قال: يا أبا اسامة أبشر فأنت معنا، وأنت من شيعتنا، أما ترضي أن تكون معنا؟ قلت: بلي يا سيدي، فكيف لي أن أكون معكم؟ فقال: يا زيد إن الصراط إلينا وإن الميزان إلينا، وحساب شيعتنا إلينا والله يا زيد إني أرحم بكم من أنفسكم، والله لكأني أنظر إليك وإلي الحارث بن المغيرة النضري في الجنة، في درجة واحدة.

وعن عبد الحميد بن أبي العلا وكان صديقا لمحمد بن عبد الله بن الحسين وكان به خاصا فأخذه أبو جعفر فحبسه في المضيق زمانا ثم إنه وافي الموسم فلما كان يوم عرفة لقيه أبو عبد الله عليه السلام في الموقف فقال: يا أبا محمد ما فعل صديقك عبد الحميد؟



[ صفحه 144]



فقلت: أخذه أبو جعفر فحبسه في المضيق زمانا، فرفع أبو عبد الله عليه السلام يده ساعة ثم التفت إلي محمد بن عبد الله فقال: يا محمد قد والله خلي سبيل صاحبك، قال محمد: فسألت عبد الحميد أي ساعة أخرجك أبو جعفر عليه السلام؟ قال: أخرجني يوم عرفة بعد العصر [249] .

198 - قب: من كتاب الدلالات عن حنان قال: حبس أبو جعفر عبد الحميد وذكره مثله [250] .

99 - كشف: من الكتاب المذكور قيل: أراد عبد الله بن محمد الخروج مع زيد فنهاه أبو عبد الله عليه السلام، وعظم عليه، فأبي إلا الخروج مع زيد فقال له: لكأني والله بك بعد زيد، وقد خمرت كما يخمر النساء، وحملت في هودج، وصنع بك ما يصنع بالنساء، فلما كان من أمر زيد ما كان، جمع أصحابنا لعبد الله بن محمد دنانير وتكاروا له، وأخذوه حتي إذا صاروا به إلي الصحراء وشيعوه، فتبسم فقالوا له: ما الذي أضحكك؟ فقال: والله تعجبت من صاحبكم، إني ذكرت وقد نهاني عن الخروج، فلم اطعه وأخبرني بهذا الامر الذي أنا فيه وقال: لكأني بك وقد خمرت كما يخمر النساء، وجعلت في هودج، فعجبت [251] .

وعن مالك الجهني قال: إني يوما عند أبي عبد الله عليه السلام وأنا احدث نفسي بفضل الائمة من أهل البيت، إذأ قبل علي أبو عبد الله عليه السلام فقال: يا مالك أنتم والله شيعتنا حقا، لا تري أنك أفرطت في القول وفي فضلنا، يا مالك إنه ليس يقدر علي صفة الله وكنه قدرته وعظمته، ولله المثل الاعلي، وكذلك لا يقدر أحد أن يصف حق المؤمن ويقوم به، كما أوجب الله له علي أخيه المؤمن، يا مالك إن المؤمنين ليلتقيان فيصافح كل واحد منهما صاحبه، فلا يزال الله ناظرا إليهما بالمحبة والمغفرة، وإن الذنوب لتتحات عن وجوههما حتي يفترقا، فمن يقدر علي صفة من هو هكذا عند الله؟.



[ صفحه 145]



وعن رفاعة بن موسي قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام ذات يوم جالسا، فأقبل أبو الحسن إلينا، فأخذته فوضعته في حجري وقبلت رأسه وضممته إلي، فقال لي أبو عبد الله عليه السلام: يا رفاعة أما إنه سيصير في يد آل العباس، ويتخلص منهم، ثم يأخذونه ثانية فيعطب في أيديهم [252] .

وعن بكر بن أبي بكر الحضرمي قال: حبس أبو جعفر أبي فخرجت إلي أبي عبد الله عليه السلام فأعلمته ذلك فقال: إني مشغول بابني إسماعيل، ولكن سأدعو له قال: فمكثت أياما بالمدينة فأرسل إلي أن ارحل فإن الله قد كفاك أمر أبيك فأما إسماعيل فقد أبي الله إلا قبضه، قال: فرحلت وأتيت مدينة ابن هبيرة، فصادفت أبا جعفر راكبا، فصحت إليه: أبي أبو بكر الحضرمي شيخ كبير فقال: إن ابنه لا يحفظ لسانه، خلوا سبيله [253] .

وعن مرازم قال: قال أبو عبد الله عليه السلام وهو بمكة: يا مرازم لو سمعت رجلا يسبني ما كنت صانعا؟ قلت: كنت أقتله، قال: يا مرازم إن سمعت من يسبني فلا تصنع به شيئا قال: فخرجت من مكة عند الزوال في يوم حار، فألجأني الحر إلي أن عبرت إلي بعض القباب، وفيها قوم، فنزلت معهم، فسمعت بعضهم يسب أبا عبد الله عليه السلام فذكرت قوله، فلم أقل شيئا، ولولا ذلك لقتلته.

قال أبو بصير: كان لي جار يتبع السلطان، فأصاب مالا فاتخذ قيانا، وكان يجمع الجموع ويشرب المسكر ويؤذيني، فشكوته إلي نفسه غير مرة، فلم ينته، فلما ألححت عليه قال: يا هذا أنا رجل مبتلي، وأنت رجل معافي، فلو عرفتني لصاحبك رجوت أن يستنقذني الله بك، فوقع ذلك في قلبي، فلما صرت إلي أبي عبد الله عليه السلام ذكرت له حاله، فقال لي: إذا رجعت إلي الكوفة، فانه سيأتيك فقل له: يقول لك جعفر بن محمد: دع ما أنت عليه، وأضمن لك علي الله الجنة، قال: فلما رجعت إلي الكوفة، أتاني فيمن أتي فاحتبسته حتي خلا منزلي، فقلت: يا هذا إني ذكرتك



[ صفحه 146]



لابي عبد الله عليه السلام فقال: أقرئه السلام وقل له: يترك ما هو عليه، وأضمن له علي الله الجنة، فبكي ثم قال: الله قال لك جعفر عليه السلام هذا؟ قال: فحلفت له أنه قال لي ما قلت لك، فقال لي: حسبك ومضي فلما كان بعد أيام بعث إلي ودعاني، فإذا هو خلف باب داره عريان، فقال: يا أبا بصير ما بقي في منزلي شئ إلا وخرجت عنه، وأنا كما تري، فمشيت إلي إخواني فجمعت له ما كسوته به، ثم لم يأت عليه إلا أيام يسيرة، حتي بعث إلي أني عليل فائتني، فجعلت أختلف إليه واعالجه حتي نزل به الموت. فكنت عنده جالسا وهو يجود بنفسه، ثم غشي عليه غشيه ثم أفاق فقال: يا أبا بصير قد وفي صاحبك لنا، ثم مات، فحججت فأتيت أبا عبد الله عليه السلام فاستأذنت عليه، فلما دخلت قال مبتدئا من داخل البيت وإحدي رجلي في الصحن والاخري في دهليز داره: يا با بصير قد وفينا لصاحبك [254] .

200 - كا: الحسين بن محمد، عن المعلي، عن بعض أصحابه، عن أبي بصير مثله [255] بيان: يتبع السلطان أي يوالي خليفة الجور، ويتولي من قبله، والقيان جمع قينة بالفتح، وهي الامة المغنية، وفي القاموس [256] الجمع جماعة الناس، و الجمع جموع، يؤذيني أي بالغناء ونحوه، مبتلي أي ممتحن بالاموال والمناصب مغرور بها، فتسلط الشيطان علي فلا يمكنني تركها، أو أني مع تلك الاحوال لا أرجو المغفرة، فلذا لا أترك لذاتي " الله " بالجر بتقدير حرف القسم، حسبك أي هذا كاف لك فيما أردت من انتهائي عما كنت فيه، وفي النهاية [257] يجود بنفسه أي يخرجها ويدفعها، كما يدفع الانسان ماله يجود به، والجود الكرم، يريد به أنه كان في النزع وسياق الموت.

201 - كشف: من كتاب الدلائل عن أبي حمزة الثمالي قال: كنت مع أبي



[ صفحه 147]



عبد الله عليه السلام بين مكة والمدينة إذا التفت عن يساره فرأي كلبا أسود فقال: ما لك قبحك الله ما أشد مسارعتك، وإذا هو شبيه الطائر، فقال: هذا عثم بريد الجن، مات هشام الساعة، وهو يطير ينعاه في كل بلد [258] .

202 - كا: محمد بن يحيي، عن محمد بن الحسين، عن محمد بن إسماعيل، عن علي بن الحكم، عن مالك بن عطية، عن الثمالي مثله [259] .

203 - كشف: من كتاب الدلائل، عن إبراهيم بن عبد الحميد قال: اشتريت من مكة بردة وآليت علي نفسي أن لا تخرج عن ملكي حتي تكون كفني فخرجت فيها إلي عرفة، فوقفت فيها الموقف، ثم انصرفت إلي جمع، فقمت إليها في وقت الصلاة، فرفعتها أو طويتها شفقة مني عليها وقمت لاتوضأ ثم عدت فلم أرها فاغتممت لذلك غما شديدا، فلما أصبحت وقمت لاتوضأ، أفضت مع الناس إلي مني، فاني والله لفي مسجد الخيف إذ أتاني رسول أبي عبد الله عليه السلام فقال لي: يقول لك أبو عبد الله أقبل إلينا الساعة، فقمت مسرعا حتي دخلت إليه وهو في فسطاط، فسلمت وجلست، فالتفت إلي أو رفع رأسه إلي فقال: يا إبراهيم أتحب أن نعطيك بردة تكون كفنك؟ قال: قلت: والذي يحلف به إبراهيم لقد ضاعت بردتي قال: فنادي غلامه فأتي ببردة فإذا هي والله بردتي بعينها، وطيي والله بيدي قال: فقال: خذها يا إبراهيم واحمد الله [260] .

وعن هشام بن أحمر قال: كتب أبو عبد الله رقعة في حوائج لاشتريها، وكنت إذا قرأت الرقعة خرقتها، فاشتريت الحوائج، وأخذت الرقعة فأدخلتها في زنفيلجتي [261] وقلت: أتبرك بها قال: وقدمت عليه فقال: يا هشام اشتريت



[ صفحه 148]



الحوائج؟ قلت: نعم، قال: وخرقت الرقعة؟ قلت: أدخلتها زنفيلجتي وأقفلت عليها الباب، أطلب البركة، وهو ذا المفتاح في تكتي قال: فرفع جانب مصلاه وطرحها إلي، فقال: خرقها فخرقتها، ورجعت ففتشت الزنفيلجة فلم أجد فيها شيئا [262] .

وعن مالك الجهني قال: كنا بالمدينة حين اجليت الشيعة، وصاروا فرقا فتنحينا عن المدينة ناحية ثم خلونا فجعلنا نذكر فضائلهم، وما قالت الشيعة، إلي أن خطر ببالنا الربوبية، فما شعرنا بشئ إذا نحن بأبي عبد الله عليه السلام واقف علي حمار، فلم ندر من أين جاء فقال: يا مالك ويا خالد متي أحدثتما الكلام في الربوبية؟ فقلنا: ما خطر ببالنا إلا الساعة فقال: اعلما أن لنا ربا يكلاؤنا بالليل والنهار، نعبده، يا مالك ويا خالد قولوا، فينا ما شئتم واجعلونا مخلوقين فكررها علينا مرارا وهو واقف علي حماره [263] .

وعن أبي بكر الحضرمي قال: ذكرنا أمر زيد وخروجه عند أبي عبد الله عليه السلام فقال: عمي مقتول، إن خرج قتل فقروا في بيوتكم، فوالله ما عليكم بأس، فقال رجل من القوم: إن شآء الله. وعن داود بن أعين قال: تفكرت في قول الله تعالي " وما خلقت الجن والانس إلا ليعبدون " [264] قلت: خلقوا للعبادة، ويعصون ويعبدون غيره والله لاسألن جعفرا عن هذه الاية، فأتيت الباب، فجلست اريد الدخول عليه، إذ رفع صوته فقرأ: " وما خلقت الجن والانس إلا ليعبدون " ثم قرأ " لا تدري لعل الله يحدث بعد ذلك أمرا " [265] فعرفت أنها منسوخة [266] .



[ صفحه 149]



عن عمار السجستاني، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: كنت أجئ فأستأذن عليه فجئت ذات ليلة فجلست في فسطاطه بمني فاستؤذن لشباب كأنهم رجال زط [267] وخرج علي عيسي شلقان فذكرني له فأذن لي فقال: يا عمار متي جئت؟ قلت: قبل اولئك الشباب الذين دخلوا عليك وما رأيتهم خرجوا قال: اولئك قوم من الجن سألوا عن مسائل ثم ذهبوا [268] .

وعن يونس بن أبي يعفور، عن أخيه عبد الله، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: مروان خاتم بني مروان، وإن خرج محمد بن عبد الله قتل [269] .

204 - كش: حمدويه، عن أبي أيوب بن نوح، عن صفوان بن يحيي، عن عاصم بن حميد، عن سلام بن سعيد الجمحي، عن أسلم مولي محمد بن الحنفية قال: كنت مع أبي عبد حعفر عليه السلام مسندا ظهري إلي زمزم، فمر عليها محمد بن عبد الله بن الحسن وهو يطوف بالبيت فقال أبو جعفر عليه السلام: يا أسلم أتعرف هذا الشاب؟ قلت: نعم، هذا محمد بن عبد الله بن الحسن، قال أما إنه سيظهر ويقتل في حال مضييعة ثم قال: يا أسلم لا تحدث بهذا الحديث أحدا فإنه عندك أمانة قال: فحدثت به معروف بن خربوذ وأخذت عليه مثل ما أخذ علي قال: وكنا عند أبي جعفر عليه السلام غدوة وعشية أربعة من أهل مكة فسأله معروف فقال: أخبرني عن هذا الحديث الذي حدثنيه فإني احب أن أسمعه منك قال: فالتفت إلي أسلم فقال له: يا أسلم فقال له: جعلت فداك إني أخذت عليه مثل الذي أخذته علي قال: فقال أبو جعفر عليه السلام: لو كان الناس كلهم لنا شيعة لكان ثلاثة أرباعهم لنا شكاكا، والربع الآخر أحمق [270] .



[ صفحه 150]



205 - قب [271] عم: من كتاب نوادر الحكمة، عن محمد بن أبي حمزة، عن أبي بصير قال: دخل شعيب العقرقوفي علي أبي عبد الله عليه السلام ومعه صرة فيها دنانير فوضعها بين يديه فقال له أبو عبد الله عليه السلام: أزكاة أم صلة؟ فسكت ثم قال: زكاة وصلة قال: فلا حاجة لنا في الزكاة قال: فقبض أبو عبد الله قبضة فدفعها إليه، فلما خرج قال أبو بصير: قلت له: كم كانت الزكاة من هذه؟ قال: بقدر ما أعطاني والله لم يزد حبة ولم ينقض حبة [272] .

أحمد بن محمد، عن محمد بن فضيل، عن شهاب بن عبدربه قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام: كيف أنت إذا نعاني إليك محمد بن سليمان قال: فلا والله ما عرفت محمد ابن سليمان، ولا علمت من هو، قال: ثم كثر مالي وعرضت تجارتي بالكوفة والبصرة، فاني يوما بالبصرة عند محمد بن سليمان وهو والي البصرة إذ ألقي إلي كتابا وقال لي: يا شهاب أعظم الله أجرك وأجرنا في إمامك جعفر بن محمد قال: فذكرت الكلام فخنقتني العبرة، فخرجت فأتيت منزلي وجعلت أبكي علي أبي عبد الله عليه السلام [273] .

206 - كش: محمد بن مسعود، عن علي بن محمد، عن أحمد بن محمد، عن فضل عن شهاب مثله [274] .

وعن محمد بن مسعود، عن عبد الله بن محمد الوشاء، عن محمد بن الفضيل عن شهاب مثله [275] .

207 - عم: من كتاب نوادر الحكمة بإسناده، عن عائذ الاحمسي قال: دخلت علي أبي عبد الله وأنا اريد أن أسأله عن صلاة الليل ونسيت فقلت: السلام



[ صفحه 151]



عليك يا ابن رسول الله فقال: أجل والله إنا ولده، وما نحن بذي قرابة، من أتي الله بالصلوات الخمس المفروضات لم يسأل عما سوي ذلك، فاكتفيت بذلك. علي بن الحكم، عن عروة بن موسي الجعفي قال: قال لنا يوما ونحن نتحدث: الساعة انفقأت عين هشام في قبره، قلنا: ومتي مات؟ قال: اليوم، الثالث، قال: فحسبنا موته، وسألنا عنه فكان كذلك [276] .

208 - قب: عن عروة مثله [277] .

بيان: الثالث خبر اليوم.

209 - كش: طاهر بن عيسي، عن جعفر، عن الشجاعي، عن محمد بن الحسين عن سلام بن بشر الرماني، وعلي بن إبراهيم التميمي، عن محمد الاصفهاني قال: كنت قاعدا مع معروف بن خربوذ بمكة ونحن جماعة فمر بنا قوم علي حمير معتمرون من أهل المدينة فقال لنا معروف: سلوهم هل كان بها خبر، فسألناهم فقالوا: مات عبد الله بن الحسن، فأخبرناه بما قالوا قال: فلما جازوا مر بنا قوم آخرون فقال لنا معروف: فسلوهم هل كان بها خبر، فسألناهم فقالوا: كان عبد الله بن الحسن أصابته غشية وقد أفاق فأخبرناه بما قالوا فقال: ما أدري ما يقول هؤلاء و اولئك؟ أخبرني ابن المكرمة يعني أبا عبد الله عليه السلام أن قبر عبد الله بن الحسن وأهل بيته علي شاطئ الفرات، قال: فحملهم أبو الدوانيق فقبروا علي شاطئ الفرات [278] .

210 - كش: حمدويه وإبراهيم، عن العبيدي، عن ابن أبي عمير، عن إسماعيل البصري، عن أبي غيلان قال: أتيت الفضيل بن يسار فأخبرته أن محمدا وإبراهيم ابني عبد الله بن الحسن قد خرجنا فقال لي: ليس أمرهما بشئ قال: فصنعت ذلك مرارا كل ذلك يرد علي مثل هذا الرد قال: قلت: رحمك الله قد أتيتك غير مرة اخبرك فتقول: ليس أمرهما بشئ، أفبرأيك تقول هذا؟ قال:



[ صفحه 152]



فقال: لا والله، ولكن سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: إن خرجا قتلا [279] .

211 - كش: حمدويه وإبراهيم ابنا نصير، عن محمد بن عيسي، عن الوشاء، عن بشر بن طرخان قال: لما قدم أبو عبد الله عليه السلام أتيته فسألني، عن صناعتي فقلت: نخاس، فقال: نخاس الدواب؟ فقلت: نعم، وكنت رث الحال فقال: اطلب لي بغلة فضحاء، بيضاء الاعفاج، بيضاء البطن فقلت: ما رأيت هذه الصفة قط، فخرجت من عنده فلقيت غلاما تحته بغلة بهذه الصفة، فسألته عنها فدلني علي مولاه، فأتيته فلم أبرح حتي اشتريتها، ثم أتيت أبا عبد الله عليه السلام: فقال: نعم، هذه الصفة طلبت ثم دعا لي فقال: أنمي الله ولدك، وكثر مالك، فرزقت من ذلك ببركة دعائه، وقنيت من الاولاد ما قصرت عنه الامنية [280] .

بيان: الافضح الابيض لا شديدا، والاعفاج جمع العفج وهو ما يتنقل إليه الطعام بعد المعدة وقنيت بفتح النون أي اكتسبت وجمعت.

212 - كش: حمدويه وإبراهيم، عن محمد بن إسماعيل الرازي، عن أحمد ابن سليمان، عن داود الرقي قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقلت له: جعلت فداك كم عدة الطهارة؟ فقال: ما أوجبه الله فواحدة، وأضاف إليها رسول الله صلي الله عليه وآله واحدة لضعف الناس، ومن وضأ ثلاثا ثلاثا فلا صلاة له أنا معه في ذا حتي جاء داود ابن زربي وأخذ زاوية من البيت فسأله عما سألته في عدة الطهارة فقال له: ثلاثا ثلاثا من نقص عنه فلا صلاة له، قال: فارتعدت فرائصي، وكاد أن يدخلني الشيطان فأبصر أبو عبد الله عليه السلام إلي وقد تغير لوني فقال: اسكن يا داود، هذا هو الكفر أو ضرب الاعناق قال: فخرجنا من عنده، وكان ابن زربي إلي جوار بستان أبي جعفر المنصور، وكان قد القي إلي أبي جعفر أمر داود بن زربي، وأنه رافضي يختلف إلي جعفر بن محمد فقال أبو جعفر: إني مطلع علي طهارته، فإن هو توضأ وضوء جعفر بن محمد فاني لاعرف طهارته حققت عليه القول وقتلته، فاطلع وداود يتهيأ



[ صفحه 153]



للصلاة من حيث لا يراه، فأسبغ داود بن زربي الوضوء ثلاثا ثلاثا كما أمره أبو عبد الله عليه السلام فما تم وضوؤه حتي بعث إليه أبو جعفر المنصور فدعاه قال: فقال داود: فلما أن دخلت عليه رحب فقال: يا داود قيل فيك شئ باطل، وما أنت كذلك قال: اطلعت علي طهارتك وليس طهارتك طهارة الرافضة، فاجعلني في حيل وأمر له بمائة ألف درهم قال: فقال داود الرقي: لقيت أنا داود بن زربي عند أبي عبد الله عليه السلام فقال له داود بن زربي: جعلني الله فداك حقنت دماءنا في دار الدنيا ونرجو أن ندخل بيمنك وبركتك الجنة، فقال أبو عبد الله عليه السلام: فعل الله ذلك بك وبإخوانك من جميع المؤمنين، فقال أبو عبد الله عليه السلام: لداود بن زربي: حدث داود الرقي بمامر عليك، حتي تسكن روعته فقال: فحدثه بالامر كله فقال: أبو عبد الله عليه السلام: لهذا أفتيته لانه كان أشرف علي القتل من يد هذا العدو، ثم قال: يا داود بن زربي توضأ مثني مثني ولا تزدن عليه فانك إن زدت عليه فلا صلاة لك [281] .

213 - كش: محمد بن مسعود، عن علي بن الحسن، عن محمد بن الوليد عن العباس بن هلال، عن أبي الحسن عليه السلام قال: ذكر أن مسلم مولي جعفر بن محمد سندي، وأن جعفرا قال له: أرجو أن أكون قد وافقت الاسم، وأنه علم القرآن في النوم، فأصبح وقد علمه. محمد بن مسعود، عن عبد الله بن محمد بن خالد، عن الوشاء عن الرضا عليه السلام مثله [282] .

214 - كش: محمد بن الحسن، عن الحسن بن خرزاد، عن موسي بن القاسم عن إبراهيم بن أبي البلاد، عن عمار السجستاني قال: زاملت أبا بجير عبد الله بن النجاشي من سجستان إلي مكة، وكان يري رأي الزيدية، فدخلت معه علي أبي عبد الله عليه السلام فقال له: يا أبا بجير أخبرني حين أصابك الميزاب، وعليك المصدرة



[ صفحه 154]



من فراء فدخلت النهر فخرجت، وتبعك الصبيان يعيطون أي شئ صبرك علي هذا؟ قال: عمار: فالتفت إلي أبو بجير وقال لي: أي شئ كان هذا من الحديث حتي تحدثه أبا عبد الله؟! فقلت: لا والله ما ذكرت له ولا لغيره، وهذا هو يسمع كلامي فقال له أبو عبد الله عليه السلام: لم يخبرني بشئ يا أبا بجير، فلما خرجنا من عنده قال لي أبو بجير: يا عمار أشهد أن هذا عالم آل محمد، وأن الذي كنت عليه باطل، وأن هذا صاحب الامر [283] .

اقول: تمامه في باب حد المرتد.

بيان: قال الفيروز آبادي [284] التعيط الجلبة والصياح وعيط بالكسر مبنية صوت الفتيان النزقين.

215 - كش: محمد بن مسعود، عن علي بن محمد، عن ابن عيسي، عن علي ابن الحكم، عن شهاب بن عبدربه قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: يا شهاب يكثر القتل في أهل بيت من قريش حتي يدعي الرجل منهم إلي الخلافه فيأباها ثم قال: يا شهاب ولا تقل إني عنيت بني عمي هؤلاء، فقال شهاب: أشهد أنه عناهم [285] .

بيان: بني عمي أي بني الحسن أو بني العباس والاول أظهر.

216 - جش: ذكر أحمد بن الحسين أنه وجد في بعض الكتب أن أبا عبد الله عليه السلام قال لسماعة بن مهران سنة خمس وأربعين ومائة: إن رجعت لم ترجع إلينا. فأقام عنده فمات في تلك السنة [286] .

217 - كا: علي عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن المفضل بن مزيد، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: قلت له - أيام عبد الله بن علي -: قد اختلفت هؤلاء فيما بينهم فقال: دع ذا عنك إنما يجئ فساد أمرهم من حيث بدا صلاحهم [287] .



[ صفحه 155]



بيان: أي كما أن أبا مسلم أتي من قبل خراسان وأصلح أمرهم كذلك هلاكو يجئ من تلك الناحية و يفسد أمرهم.

218 - كا: إسماعيل بن عبد الله القرشي قال: أتي إلي أبي عبد الله عليه السلام رجل فقال: يا ابن رسول الله رأيت في منامي كأني خارج من مدينة الكوفة في موضع أعرفه وكأن شبحا من خشب، أو رجلا منحوتا من خشب، علي فرس من خشب، يلوح بسيفه وأنا اشاهده، فزعا مرعوبا فقال له عليه السلام: أنت رجل تريد اغتيال رجل في معيشته، فاتق الله الذي خلقك ثم يميتك، فقال الرجل: أشهد أنك قد اوتيت علما، واستنبطته من معدنه، اخبرك يا ابن رسول الله عما قد فسرت لي، إن رجلا من جيراني جاءني وعرض علي ضيعته، فهممت أن أملكها بوكس كثير، لما عرفت أنه ليس لها طالب غيري فقال أبو عبد الله عليه السلام: وصاحبك يتوالانا ويبرأ من عدونا؟ فقال: نعم يا ابن رسول الله لو كان ناصبيا حل لي اغتياله، فقال: أد الامانة لمن ائتمنك، وأراد منك النصيحة ولو إلي قاتل الحسين عليه السلام [288] .

بيان: الوكس: النقص ووكس فلان علي المجهول أي خسر.

أقول: روي البرسي في مشارق الانوار عن محمد بن سنان أن رجلا قدم إلي أبي عبد الله عليه السلام من خراسان ومعه صرر من الصدقات، معدودة مختومة، وعليها أسماء أصحابها مكتوبة، فلما دخل الرجل جعل أبو عبد الله عليه السلام يسمي أصحاب الصرر ويقول: أخرج صرة فلان، فإن فيها كذا وكذا ثم قال: أين صرة المرأة التي بعثتها من غزل يدها؟ أخرجها فقد قبلناها ثم قال للرجل: أين الكيس الازرق فيه ألف درهم؟ وكان الرجل قد فقده في بعض طريقه، فلما ذكره الامام عليه السلام استحيي الرجل وقال: يا مولاي في بعض الطريق قد فقدته فقال له الامام عليه السلام: تعرفه إذا رأيته؟ فقال: نعم فقال: يا غلام أخرج الكيس الازرق فأخرجه، فلما رآه الرجل عرفه فقال له الامام: إنا احتجنا إلي ما فيه، فأحضرناه قبل وصولك إلينا فقال الرجل يا مولاي إني ألتمس الجواب بوصول ما حملته إلي



[ صفحه 156]



حضرتك، فقال له: إن الجواب كتبناه وأنت في الطريق [289] .

قال: وروي أن المنصور يوما دعاه فركب معه إلي بعض النواحي فجلس المنصور علي تل هناك، وإلي جانبه أبو عبد الله عليه السلام فجاء رجل وهم أن يسأل المنصور ثم أعرض عنه وسأل الصادق عليه السلام فحثي له من رمل هناك ملء يده ثلاث مرات، و قال له: اذهب واغل فقال له بعض حاشية المنصور: أعرضت عن الملك وسألت فقيرا لا يملك شيئا؟ فقال الرجل - وقد عرق وجهه خجلا مما أعطاه -: إني سألت من أنا واثق بعطائه ثم جاء بالتراب إلي بيته فقالت له زوجته: من أعطاك هذا؟ فقال: جعفر فقالت: وما قال لك؟ قال: قال لي اغل، فقالت: إنه صادق فاذهب بقليل منه إلي أهل المعرفة، وإني أشم فيه رائحة الغنا، فأخذ الرجل منه جزءا ومر به إلي بعض اليهود فأعطاه فيما حمل منه إليه عشرة آلاف درهم، وقال له: ائتني بباقيه علي هذه القيمة [290] .

220 - يج: هارون بن رئاب قال: كان لي أخ جارودي [291] فدخلت علي أبي - عبد الله عليه السلام فقال لي: ما فعل أخوك الجارودي؟ قلت: صالح هو مرضي عند القاضي والجيران في الحالات غير أنه لا يقر بولايتكم، فقال: ما يمنعه من ذلك؟ قلت: يزعم أنه يتورع، قال: فأين كان ورعه ليلة نهر بلخ؟! فقدمت علي أخي فقلت له:



[ صفحه 157]



ثكلتك امك، دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام وسألني عنك، وأخبرته أنه مرضي عند الجيران في الحالات كلها، غير أنه لا يقر بولايتكم فقال: ما يمنعه ذلك؟ قلت: يزعم أنه يتورع، قال: فأين كان ورعه ليلة نهر بلخ؟! فقال: أخبرك أبو عبد الله بهذا؟ قلت: نعم قال: أشهد أنه حجة رب العالمين، قلت: أخبرني عن قصتك قال: أقبلت من وراء نهر بلخ فصحبني رجل معه وصيفة فارهة، فقال: إما أن تقتبس لنا نارا فأحفظ عليك، وإما أن أقتبس نارا فتحفظ علي قلت: اذهب واقتبس، و أحفظ عليك، فلما ذهب قمت إلي الوصيفة وكان مني إليها ما كان، والله ما أفشت ولا أفشيت لاحد، ولم يعلم إلا الله، فخرجت من السنة الثانية وهو معي فأدخلته علي أبي عبد الله عليه السلام فما خرج من عنده حتي قال بامامته.

221 - كا: علي، عن أبيه، عمن ذكره، عن يونس بن يعقوب قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فورد عليه رجل من أهل الشام، فناظر أصحابه عليه السلام حتي انتهي إلي هشام بن الحكم فقال الشامي: يا هذا من أنظر للخلق؟ أربهم؟ أو أنفسهم؟ فقال هشام: ربهم أنظر لهم منهم لانفسهم، قال الشامي: فهل أقام لهم من يجمع لهم كلمتهم، ويقيم أودهم، ويخبرهم بحقهم من باطلهم؟ فقال هشام: هذا القاعد الذي تشد إليه الرحال، ويخبرنا بأخبار السماء، وراثة عن أب، عن جد، قال الشامي: فكيف لي أن أعلم ذلك؟ قال هشام: سله عما بدا لك قال الشامي: قطعت عذري فعلي السؤال. فقال أبو عبد الله عليه السلام: يا شامي اخبرك كيف كان سفرك، وكيف كان طريقك وكان كذا وكان كذا، فأقبل الشامي يقول: صدقت، أسلمت لله الساعة فقال أبو عبد الله عليه السلام: بل آمنت بالله الساعة، إن الاسلام قبل الايمان، وعليه يتوارثون ويتناكحون، والايمان عليه يثابون، فقال الشامي: صدقت فأنا الساعة أشهد أن لا إله إلا الله، وأن محمدا رسول الله، وأنك وصي الاوصياء [292] .

222 - قب [293] ج: عن يونس مثله [294] .



[ صفحه 158]



أقول: الخبر طويل أوردنا منه موضع الحاجة.

223 - كا: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد، عن ابن سنان، عن مسمع كردين البصري قال: كنت لا أزيد علي أكلة بالليل والنهار، فربما استأذنت علي أبي عبد الله عليه السلام وأجد المائدة قد رفعت، لعلي لا أراها بين يديه، فإذا دخلت دعابها فاصيب معه من الطعام، ولا أتأذي بذلك، وإذا أعقبت بالطعام عند غيره لم أقدر علي أن أقر ولم أنم من النفخة، فشكوت ذلك إليه، وأخبرته بأني إذا أكلت عنده لم أتأذ به فقال: يا أبا سيار إنك تأكل طعام قوم صالحين، تصافحهم الملائكة علي فرشهم قال: قلت: ويظهرون لكم؟ قال: فمسح يده علي بعض صبيانه فقال: هم ألطف بصبياننا منا بهم [295] .

224 - كا: علي بن محمد، عن سهل بن زياد، عن علي بن حسان، عن إبراهيم ابن إسماعيل، عن رجل، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: كنا ببابه فخرج علينا قوم أشباه الزط، عليهم ازر وأكسية فسألنا أبا عبد الله عليه السلام عنهم فقال: هؤلاء إخوانكم من الجن [296] .

225 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن سنان، عن يحيي بن إبراهيم بن مهاجر قال: قلت لابي عبد الله عليه السلام فلان يقرئك السلام، وفلان، و فلان، فقال: وعليهم السلام قلت: يسألونك الدعاء فقال: وما لهم؟ قلت: حبسهم أبو جعفر، فقال: وما لهم؟ وما له؟ قلت: استعملهم فحبسهم، فقال: وما لهم؟ و ما له؟ ألم أنههم؟ ألم أنههم؟ ألم أنههم؟ هم النار، هم النار، هم النار، ثم قال: اللهم اخدع عنهم سلطانهم قال: فانصرفنا من مكة فسألنا عنهم، فإذا هم قد اخرجوا بعد الكلام بثلاثة أيام [297] .



[ صفحه 159]



226 - قب: يحيي بن إبراهيم مثله [298] .

227 - عيون المعجزات المنسوب إلي السيد المرتضي: عن علي بن مهران عن داود بن كثير الرقي قال: كنا في منزل أبي عبد الله ونحن نتذاكر فضائل الانبياء فقال عليه السلام مجيبا لنا: والله ما خلق الله نبيا إلا ومحمد صلي الله عليه وآله أفضل منه، ثم خلع خاتمه، ووضعه علي الارض، وتكلم بشئ، فانصدعت الارض وانفرجت بقدرة الله عزوجل، فإذا نحن ببحر عجاج، في وسطه سفينة خضراء من زبرجدة خضراء في وسطها قبة من درة بيضاء، حولها دار خضراء مكتوب عليها لا إله إلا الله، محمد رسول الله، علي أمير المؤمنين، بشر القائم فانه يقاتل الاعداء، ويغيث المؤمنين وينصره عزوجل بالملائكة في عدد نجوم السماء، ثم تكلم صلوات الله عليه بكلام فثار ماء البحر وارتفع مع السفينة، فقال: ادخلوها، فدخلنا القبة التي في السفينة فإذا فيها أربعة كراسي من ألوان الجواهر، فجلس هو علي أحدها، وأجلسني علي واحد، وأجلس موسي عليه السلام وإسماعيل كل واحد منهما علي كرسي، ثم قال عليه السلام للسفينة: سيري بقدرة الله تعالي فسارت في بحر عجاج بين جبال الدر واليواقيت، ثم أدخل يده في البحر، وأخرج دررا وياقوتا، فقال: يا داود إن كنت تريد الدنيا فخذ حاجتك، فقلت: يا مولاي لا حاجة لي في الدنيا فرمي به في البحر وغمس يده في البحر وأخرج مسكا وعنبرا، فشمه وشمني، وشمم موسي وإسماعيل عليهما السلام، ثم رمي به في البحر وسارت السفينة حتي انتهينا إلي جزيرة عظيمة، فيما بين ذلك البحر، وإذا فيها قباب من الدر الابيض، مفروشة بالسندس والاستبرق، عليها ستور الارجوان، محفوفة بالملائكة، فلما نظروا إلينا، أقبلوا مذعنين له بالطاعة، مقرين له بالولاية، فقلت: مولاي لمن هذه القباب؟ فقال: للائمة من ذرية محمد صلي الله عليه وآله، كلما قبض إمام صار إلي هذا الموضع، إلي الوقت المعلوم، الذي ذكره الله تعالي.

ثم قال عليه السلام: قوموا بنا حتي نسلم علي أمير المؤمنين عليه السلام فقمنا وقام



[ صفحه 160]



ووقفنا بباب إحدي القباب المزينة، وهي أجلها وأعظمها، وسلمنا علي أمير المؤمنين عليه السلام وهو قاعد فيها، ثم عدل إلي قبة اخري وعدلنا معه فسلم وسلمنا علي الحسن بن علي عليهما السلام، وعدلنا منها إلي قبة بإزائها فسلمنا علي الحسين بن علي عليهما السلام ثم علي علي بن الحسين، ثم علي محمد بن علي عليهم السلام كل واحد منهم في قبة مزينة مزخرفة ثم عدل إلي بنية بالجزيرة وعدلنا معه، وإذا فيها قبة عظيمة من درة بيضاء مزينة بفنون الفرش والستور، وإذا فيها سرير من ذهب، مرصع بأنواع الجوهر فقلت: يا مولاي لمن هذه القبة؟ فقال: للقائم منا أهل البيت، صاحب الزمان عليه السلام، ثم أومأ بيده، وتكلم بشئ وإذا نحن فوق الارض بالمدينة في منزل أبي عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليهما السلام وأخرج خاتمه وختم الارض بين يديه، فلم أر فيها صدعا ولا فرجة [299] .

أقول: روي أبو الفرج الاصفهاني في كتاب المقاتل باسناده عن عيسي بن عبد الله قال: حدثتني امي ام حسين بنت عبد الله بن محمد بن علي بن الحسين قالت: قلت لعمي جعفر بن محمد إني فديتك ما أمر محمد هذا؟ قال: فتنة، يقتل محمد عند بيت رومي، ويقتل أخوه لامه وأبيه بالعراق، حوافر فرسه في الماء [300] .

وباسناده عن ابن داحة أن جعفر بن محمد عليه السلام قال لعبدالله بن الحسن: إن هذا الامر والله ليس إليك، ولا إلي ابنيك، وإنما هو لهذا - يعني السفاح - ثم لهذا - يعني المنصور - ثم لولده بعده لا يزال فيهم حتي يؤمروا الصبيان، ويشاوروا النساء، فقال عبد الله: والله يا جعفر ما أطلعك الله علي غيبه، وما قلت هذا إلا حسدا لابني، فقال: لا والله ما حسدت ابنيك، وإن هذا - يعني أبا جعفر - يقتله علي أحجار الزيت ثم يقتل أخاه بعده بالطفوف، وقوائم فرسه في ماء، ثم قام مغضبا يجر رداءه فتبعه أبو جعفر وقال: أتدري ما قلت يا أبا عبد الله عليه السلام؟ قال: إي والله أدريه، وإنه لكائن. قال: فحدثني من سمع أبا جعفر يقول: فانصرفت لوقتي



[ صفحه 161]



فرتبت عمالي وميزت اموري، تمييز مالك لها، قال: فلما ولي أبو جعفر الخلافة سمي جعفر الصادق، وكان إذا ذكره قال: قال لي الصادق جعفر بن محمد كذا وكذا، فبقيت عليه [301] .

اقول: روي محمد بن المشهدي في المزار الكبير بإسناده، عن سفيان الثوري قال: سمعت الصادق جعفر بن محمد عليهم السلام وهو بعرفة يقول: اللهم اجعل خطواتي هذه التي خطوتها في طاعتك كفارة لما خطوتها في معصيتك، وساق الدعاء إلي قوله: وأنا ضيفك فاجعل قراي الجنة، وأطعمني عنبا ورطبا، قال سفيان: فوالله لقد هممت أن أنزل واشتري له تمرا وموزا وأقول له هذا عوض العنب والرطب. وإذا أنا بسلتين مملوتين قد وضعتا بين يديه إحداهما رطب والاخري عنب، تمام الخبر.



[ صفحه 162]




پاورقي

[1] الربذة: بفتح أوله وثانيه، وذال معجمة مفتوحة، من قري المدينة، علي ثلاثة أميال منها، قريبة من ذات عرق، علي طريق الحجاز، إذا رحلت من فيد تريد مكة وبها قبر الصحابي الجليل أبي ذر جندب بن جنادة الغفاري (رضي الله عنه) أخرجه إليها عثمان بن عفان كرها، وليس بها ضرع ولا زرع ولا ثاغية ولا راغية، أرض جرداء فاحلة فبقي بها منفيا حتي مات رحمه الله وتولي غسله وتكفينه والصلاة عليه ودفنه طائفة من المؤمنين - بشهادة النبي صلي الله عليه وآله لهم بذلك - وهم مالك الاشتر وصحبه، وقد سكنها اناس جاوروا قبر ابي ذر فكانت آهلة حتي سنة (319) حيث خرجها القرامطة - لعنهم الله - فيما خربوا من آثار الاسلام وبلاد المسلمين.

[2] العرض - بالفتح - الجنون، وفي القاموس عرض له الغول ظهرت.

[3] قرب الاسناد ص 11.

[4] امالي الشيخ المفيد ص 179.

[5] امالي الشيخ الطوسي ص 70.

[6] نفس المصدر ص 263.

[7] المصدر السابق ص 259.

[8] بصائر الدرجات ج 2 باب 18 ص 27.

[9] نفس المصدر ج 3 باب 14 ص 42 وهو صدر حديث.

[10] نسبة إلي قوهستان معرب كوهستان ويعني موضع الجبال - وهي كورة بين نيسابور وهراة وقصبتها قاين، وأيضا بلد بكرمان قرب جيرفت، ومنه ثوب قوهي فما ينسج بها أو كل ثوب أشبهه يقال له قوهي وان لم يكن من قوهستان.

[11] بصائر الدرجات ج 4 باب 3 ص 46.

[12] المصدر السابق ج 5 باب 2 ص 58.

[13] المصدر السابق ج 5 باب 10 ص 63.

[14] المصدر السابق ج 5 باب 10 ص 63.

[15] كشف الغمة ج 2 ص 422.

[16] بصائر الدرجات ج 5 باب 10 ص 63.

[17] بصائر الدرجات ج 5 باب 10 ص 63.

[18] كشف الغمة ج 2 ص 427.

[19] بصائر الدرجات ج 5 باب 10 ص 64 بتفاوت يسير.

[20] بصائر الدرجات ج 5 باب 10 ص 64.

[21] المناقب لابن شهر آشوب ج 3 ص 347.

[22] بصائر الدرجات ج 5 باب 10 ص 64.

[23] نفس المصدر ج 5 باب 10 ص 64.

[24] المصدر السابق ج 5 باب 10 ص 64.

[25] كشف الغمة ج 2 ص 424.

[26] وأخرجه الشيخ في التهذيب ج 2 ص 10.

[27] بصائر الدرجات ج 5 باب 10 ص 65.

[28] بصائر الدرجات ج 5 باب 10 ص 65.

[29] بصائر الدرجات ج 5 باب 10 ص 65.

[30] نفس المصدر ج 5 باب 11 ص 65.

[31] نفس المصدر ج 5 باب 11 ص 65.

[32] المناقب ج 3 ص 353.

[33] اعلام الوري ص 268.

[34] بصائر الدرجات ج 5 باب 11 ص 66.

[35] بصائر الدرجات ج 5 باب 11 ص 66.

[36] نفس المصدر ج 5 باب 11 ص 66.

[37] المناقب ج 3 ص 348.

[38] الخرائج والجرائح ص 242.

[39] بصائر الدرجات ج 5 باب 11 ص 66، وستوقة ودرهم ستوقة كتنور وقدوس زيف بهرج ملبس بالفضة.

[40] المناقب ج 3 ص 354.

[41] كشف الغمة ج 2 ص 425.

[42] نهاية اللغة لابن الاثير ج 4 ص 47 بتفاوت.

[43] بصائر الدرجات ج 5 باب 11 ص 66.

[44] الخرائج والجرائح ص 242.

[45] الكافي ح 1 ص 475.

[46] المناقب ج 3 ص 348.

[47] الغيضة: الاجمة وهي مغيض ماء تجمع فيه الشجر والجمع غياض واغياض.

[48] بصائر الدرجات ج 5 باب 12 ص 68.

[49] بصائر الدرجات ج 5 باب 12 ص 68.

[50] نفس المصدر ج 5 باب 13 ص 69.

[51] المناقب ج 3 ص 366.

[52] بصائر الدرجات ج 5 باب 14 ص 70.

[53] نفس المصدر ج 6 باب 1 ص 73.

[54] المناقب ج 3 ص 350 بزيادة في آخره.

[55] بصائر الدرجات ج 6 باب 1 ص 73.

[56] بصائر الدرجات ج 6 باب 1 ص 73.

[57] المناقب ج 3 ص 349.

[58] كشف الغمة ج 2 ص 420.

[59] بصائر الدرجات ج 6 باب 1 ص 73.

[60] بصائر الدرجات ج 6 باب 1 ص 73.

[61] نفس المصدر ج 6 باب 3 ص 75.

[62] المصدر السابق ج 6 باب 3 ص 76.

[63] المصدر سابق ج 6 باب 3 ص 76.

[64] المناقب ج 3 ص 364.

[65] بصائر الدرجات ج 6 باب 4 ص 76.

[66] المناقب ج 3 ص 365.

[67] الكافي ج 1 ص 474.

[68] البصائر ج 6 باب 4 ص 76.

[69] المناقب ج 3 ص 365.

[70] بصائر الدرجات ج 6 باب 8 ص 82.

[71] بصائر الدرجات ج 7 باب 11 ص 95.

[72] بصائر الدرجات ج 7 باب 11 ص 95.

[73] بيرما: كذا في الاصل والمصدر والظاهر انه تحريف (بيرحا) قيل هي ارض لابي طلحة بالمدينة، وقيل هو موضع بقرب المسجد يعرف بقصر بني جديلة (لاحظ معجم البلدان ج 2 ص 327 - 328).

[74] الاعوص: موضع قرب المدينة علي أميال منها يسيرة.

[75] بصائر الدرجات ج 7 باب 11 ص 96.

[76] المناقب ج 3 ص 347.

[77] بصائر الدرجات ج 7 باب 11 ص 96.

[78] الاختصاص ص 290.

[79] بصائر الدرجات ج 7 باب 12 ص 97.

[80] نفس المصدر ج 7 باب 11 ص 96.

[81] قطفتا: بالفتح ثم الضم، والفاء ساكنة، وتاء مثناة من فوق، والقصر: محلة كبيرة ذات أسواق بالجانب الغربي من بغداد.

[82] بادوريا: بالواو والراء وياء وألف: طسوج من كورة الاستان بالجانب الغربي من بغداد.

[83] بصائر الدرجات ج 7 باب 11 ص 96.

[84] بصائر الدرجات ج 7 باب 11 ص 96.

[85] نفس المصدر ج 7 باب 11 ص 96.

[86] المناقب ج 3 ص 346.

[87] بصائر الدرجات ج 7 باب 11 ص 96.

[88] أعلام الوري ص 270.

[89] القاموس ج 2 ص 294 وقد ورد ذكر " النهابر " في القاموس ج 2 ص 151.

[90] بصائر الدرجات ج 7 باب 12 ص 97 وفيه " فلا يخبرنا " بدل " يخبرها ".

[91] نفس المصدر ج 7 باب 14 ص 98.

[92] سرف: ككتف موضع قريب من التنعيم وهو من مكة علي عشرة اميال وقيل اقل وقيل اكثر.

[93] بصائر الدرجات ج 7 باب 14 ص 99.

[94] نفس المصدر ج 7 باب 14 ص 99.

[95] المناقب ج 3 ص 346.

[96] بصائر الدرجات ج 7 باب 14 ص 99 واخرجه ابن شهر آشوب في المناقب ج 3 ص 346.

[97] نفس المصدر ج 7 باب 14 ص 99.

[98] كذا.

[99] الثغاء: بالضم صوت الشاء والمعز وما شاكلها.

[100] المصدر السابق ج 7 باب 15 ص 100.

[101] المناقب ج 3 ص 324 بتفاوت.

[102] الاختصاص ص 269.

[103] بصائر الدرجات ج 7 باب 2 ص 109.

[104] الكافي ج 1 ص 474.

[105] المناقب ج 3 ص 369.

[106] الاختصاص ص 321.

[107] الكبل: القيد، ويكسر، أو أعظمه جمع كبول. وكبله حبسه في سجن، وهو المراد به في المقام.

[108] بصائر الدرجات ج 8 باب 13 ص 118.

[109] رجال الكشي ص 240.

[110] الاختصاص: ص 321.

[111] بصائر الدرجات ج 8 باب 13 ص 118.

[112] الاختصاص ص 325.

[113] نفس المصدر ص 325.

[114] المصدر السابق ص 323 وأخرجه السيد هاشم البحراني في تفسير البرهان ج 1 ص 532.

[115] الانعام: 75.

[116] بصائر الدرجات ج 8 باب 13 ص 119.

[117] بصائر الدرجات ج 8 باب 13 ص 119.

[118] الاختصاص: ص 323.

[119] بصائر الدرجات ج 8 باب 12 ص 119.

[120] الاختصاص ص 316 بتفاوت.

[121] بصائر الدرجات ج 8 باب 13 ص 117.

[122] نفس المصدر ج 9 باب 6 ص 126.

[123] المناقب ج 3 ص 354.

[124] بصائر الدرجات ج 10 باب 15 ص 145.

[125] نفس المصدر ج 10 باب 18 ص 149.

[126] فرحة الغري ص 22.

[127] المناقب ج 3 ص 363.

[128] نفس المصدر ج 3 ص 350.

[129] الخرائج والجرائح ص 231.

[130] المناقب ج 3 ص 350 بتفاوت.

[131] الخرائج والجرائح ص 231.

[132] كشف الغمة ج 2 ص 417.

[133] الخرائج والجرائح ص 232.

[134] نفس المصدر ص 232.

[135] المناقب ج 3 ص 351.

[136] وأخرجه ابن شهر آشوب في المناقب ج 3 ص 354 بتفاوت.

[137] سفيان، خ ل.

[138] كذا في نخسة الكمباني ومطبوعه تبريز والصواب مسجاة.

[139] الغضارة: القصعة الكبيرة فارسية.

[140] اسد الغابة ج 1 ص 26 ضمن حديث طويل لهند بن ابي هالة يصف رسول الله " ص " - وكان وصافا -.

[141] الخرائج والجرائح ص 232.

[142] نفس المصدر ص 232 بتفاوت يسير.

[143] سورة ص الاية 39.

[144] المصدر السابق ص 233 بتفاوت يسير.

[145] الخرائج والجرائح ص 232.

[146] نفس المصدر ص 233.

[147] نفس المصدر ص 243 وفيه حديث عن مهزم الاسدي لا ابراهيم بن مهزم، بتفاوت فلاحظ.

[148] نفس المصدر ص 233.

[149] البطن: محركة، داء البطن.

[150] الخرائج ص 233 والاية في الحديث في سورة النساء الاية: 157.

[151] البز: الثياب من الكتان أو القطن.

[152] نفس المصدر ص 233.

[153] النهاية لابن الاثير ج 2 ص 62.

[154] الاجمة: الشجر الكثير الملتف، ومأوي الاسد.

[155] القطار: من الابل: قطعة منها يلي بعضها بعضا علي نسق واحد جمع قطر وقطرات.

[156] كشف الغمة ج 2 ص 419.

[157] وتقر: كذا في نسخة الكمباني ومطبوعة تبريز والظاهر انها مصحف " وتير " اسم ماء بأسفل مكة لخزاعة.

[158] الوهدة: الارض المنخفضة. والهوة في الارض.

[159] الخرائج والجرائح ص 234.

[160] جمع: ضد التفرق: هو المزدلفة، سمي جمعا لانه يجمع فيه بين صلاتي العشائين.

[161] التقعقع: هو من القعقعة وهي صوت السلاح.

[162] الخرائج والجرائح ص 234.

[163] المناقب ج 3 ص 352.

[164] الخرائج والجرائح ص 234.

[165] فرج المهموم ص 229.

[166] رجال الكشي ص 242.

[167] الخرائج والجرائح ص 198.

[168] الخرائج والجرائح ص 198.

[169] الجب: البئر العميقة.

[170] ينغم: الطبي هو من النغم بالتحريك وهو الكلام الخفي.

[171] الخشف: بتثليث الخاء، ولد الظبي أول ما يولد.

[172] سورة النساء الاية: 54.

[173] الخرائج والجرائح ص 198.

[174] المناقب ج 3 ص 367.

[175] سورة من الاية: 88.

[176] الخرائج والجرائح ص 199.

[177] المناقب ج 3 ص 367 بتفاوت واقتضاب وفيها " ميزان " بدل " ميزاب ".

[178] الخرائج والجرائح ص 198.

[179] الطبرزد، وطبرزل، وطبرزن: ثلاث لغات معربات، وأصله بالفارسية (تبرزد) كأنه يراد: نحت من نواحيه بفأس، و " التبر " الفأس بالفارسية، ومن ذلك سمي " الطبرزد " من التمر لان نخلته كأنما ضربت بالفأس " المعرب للجواليقي ص 228 ".

[180] الخرائج والجرائح ص 198.

[181] القاموس ج 2 ص 134.

[182] الخرائج والجرائح ص 200.

[183] نفس المصدر ص 242.

[184] سورة هود الاية: 44.

[185] سورة يوسف الاية: 80.

[186] سورة الاسراء الاية: 88.

[187] الخرائج والجرائح ص 244.

[188] الخرائج والجرائح 244 بتفاوت يسير.

[189] نفس المصدر ص 245.

[190] طب الائمة ص 110 طبع طهران سنة 1377 ه‍.

[191] أمالي المفيد ص 36.

[192] القاموس ج 2 ص 352.

[193] المناقب ج 3 ص 362.

[194] التور: اناء من صفر أو حجارة كالاجانة وقد يتوضأ منه " النهاية ".

[195] الخلوق: ضرب من الطيب أعظم أجزائه الزعفران.

[196] سورة المجادلة الاية: 10.

[197] المناقب ج 3 ص 363.

[198] نفس المصدر ج 3 ص 346.

[199] سورة الانبياء الاية: 26.

[200] المناقب ج 3 ص 347.

[201] نفس المصدر ج 3 ص 349.

[202] القاموس ج 1 ص 205.

[203] سورة يس الاية: 82.

[204] المناقب ج 3 ص 350.

[205] نفس المصدر ج 3 ص 351.

[206] المناقب ج 3 ص 351.

[207] نفس المصدر ج 3 ص 352.

[208] نفس المصدر ج 3 ص 352.

[209] نفس المصدر ج 3 ص 353.

[210] نفس المصدر ج 3 ص 353.

[211] نفس المصدر ج 3 ص 354.

[212] القاموس ج 2 ص 38 - 39.

[213] سورة يس الاية 12.

[214] المناقب ج 3 ص 354.

[215] نفس المصدر ج 3 ص 355.

[216] اعلام الوري ص 269 وقبا: بالضم قرية قرب المدينة.

[217] مقاتل الطالبيين ص 255 - 256 بتفاوت.

[218] سورة الحشر الاية: 12.

[219] المناقب ج 3 ص 355.

[220] نفس المصدر ج 3 ص 356.

[221] المناقب ج 3 ص 358.

[222] نفس المصدر ج 3 ص 359.

[223] الخرائج والجرائح ص 200.

[224] المناقب ج 3 ص 359.

[225] نفس المصدر ج 3 ص 359.

[226] كشف الغمة ج 2 ص 440 ويعجبني في المقام ما قاله علي بن عيسي الاربلي في كتابه المذكور واليك نصه: قلت: هذا الحكم أبعده الله جار في حكمه، ونادي علي نفسه بكذبه وظلمه، والامر بخلاف ما قال علي رغمه [زعمه] وبيان ذلك: أن زيدا رضي الله عنه لم يكن مهديا، ولو كان لم يكن ذلك ما نعا من صلبه، فان الانبياء عليهم السلام قد نيل منهم امور عظيمة، وكفي أمر يحيي وزكريا عليهما السلام وفي قتلات جرجيس عليه السلام المتعددة كفاية، وقتل الانبياء [والاولياء] والاوصياء وصلبهم واحراقهم انما يكون طعنا فيهم لو كان من قبل الله تعالي، فاما إذا كان من الناس فلا بأس، فالنبي صلي الله عليه وآله شج جبينه وكسرت رباعيته ومات بأكلة خيبر مسموما، فليكن ذلك قدحا في نبوته صلي الله عليه وآله.

وأما قوله: " وقستم بعثمان عليا " فهذا كذب بحت وزور صريح، فانا لم نقسه به ساعة قط.

وأما قوله: " وعثمان خير من علي وأطيب ". فانا لا نزاحمه في اعتقاده، ويكفيه ذلك ذخيرة لمعاده فهو أدري بما اختاره من مذهبه، وقد جني معجلا ثمرة كذبه. والله يتولي مجازاته يوم منقلبه، فلنا علينا وله عثمانه: وعلي كل امري منا ومنه اساءته واحسانه.



فدام لي ولهم ما بي وما بهم

ومات أكثرنا غيظا بما يجد



وإذا كان القتل والصلب وأمثالهما عنده موجبا للنقيصة وقادحا في الامامة، فكيف اختار عثمان وقال بامامته، وقد كان من قتله ما كان، وبالله المستعان علي أمثال هذا الهذيان.

[227] المناقب ج 3 ص 360.

[228] نفس المصدر ج 3 ص 362.

[229] نفس المصدر ج 3 ص 362.

[230] نفس المصدر ج 3 ص 364.

[231] نفس المصدر ج 3 ص 364.

[232] النهاية ج 3 ص 182.

[233] المناقب ج 3 ص 365.

[234] نفس المصدر ج 3 ص 366.

[235] نفس المصدر ج 3 ص 368.

[236] الخرائج والجرائح ص 232.

[237] اعلام الوري ص 270.

[238] المناقب ج 3 ص 368.

[239] رجال الكشي ص 257.

[240] المناقب ج 3 ص 320.

[241] فرج المهموم ص 229.

[242] سورة التوبة الاية: 36.

[243] غيبة النعماني ص 42.

[244] العجم: بالتحريك وكغراب " عجام " نوي كل شئ.

[245] كشف الغمة ج 2 ص 376.

[246] صفة الصفوة ج 4 ص 97.

[247] كشف الغمة ج 2 ص 420.

[248] الخرائج والجرائح ص 232.

[249] كشف الغمة ج 2 ص 421.

[250] المناقب ج 3 ص 360.

[251] كشف الغمة ج 2 ص 422.

[252] نفس المصدر ج 2 ص 423.

[253] نفس المصدر ج 2 ص 425.

[254] نفس المصدر ج 2 ص 426.

[255] الكافي ج 1 ص 474.

[256] القاموس ج 3 ص 14.

[257] النهاية ج 1 ص 186.

[258] كشف الغمة ج 2 ص 424.

[259] لم نعثر عليه عاجلا.

[260] كشف الغمة ج 2 ص 424.

[261] الزنفليجة: بفتح الزاي والفاء وكسر اللام، وحكي في لسان العرب كسر الزاي والفاء، ويقال: الزنفيلجة، اعجمي معرب " زين فاله " وهو وعاء شبيه بالكنف وهو وعاء أداة الراعي، أو وعاء أسقاط التاجر، ويرجح بعض الاساتذة انه الزنبيل محرفا. المعرب للجواليقي ص 170.

[262] كشف الغمة ج 2 ص 428.

[263] نفس المصدر ج 2 ص 431.

[264] سورة الذاريارت الاية: 56.

[265] سورة الطلاق الاية 1.

[266] كشف الغمة ج 2 ص 433.

[267] الزط: بالضم جيل من الهند معرب جت بالفتح.

[268] كشف الغمة ج 2 ص 434.

[269] نفس المصدر ج 2 ص 431.

[270] رجال الكشي ص 134.

[271] المناقب ج 3 ص 354.

[272] اعلام الوري ص 269.

[273] المناقب ج 3 ص 349 واعلام الوري 269.

[274] رجال الكشي ص 260.

[275] نفس المصدر ص 260.

[276] اعلام الوري ص 268.

[277] المناقب ج 3 ص 353.

[278] رجال الكشي ص 139.

[279] رجال الكشي ص 140.

[280] رجال الكشي ص 200.

[281] رجال الكشي ص 200.

[282] رجال الكشي ص 217.

[283] رجال الكشي ص 219 والحديث فيه بتفصيل.

[284] القاموس ج 2 ص 375.

[285] رجال الكشي ص 261.

[286] رجال النجاشي ص 138.

[287] الكافي ج 8 ص 212.

[288] نفس المصدر ج 7 ص 293.

[289] مشارق الانوار ص 110.

[290] نفس المصدر ص 112.

[291] الجارودية: اتباع أبي الجارود زياد بن المنذر الهمداني الاعمي، وقد لعنه الصادق عليه السلام وذكر ابن النديم في الفهرست عن الامام الصادق " ع " أنه لعنه وقال: انه أعمي القلب أعمي البصر، ووردت في ذمه روايات لاحظ رجال الكشي ص 150 ومختصر مقالة الجارودية أنهم قالوا بتفضيل علي " ع " ثم ساقوا الامامة بعده في الحسن " ع " ثم في الحسين " ع " ثم هي شوري بين أولادهما فمن خرج منهم مستحقا للامامة فهو الامام، وهم والبترية الفرقتان اللتان ينتحلان أمر زيد بن علي بن الحسين، وأمر زيد بن الحسن ومنهما تشعبت صنوف الزيدية.

[292] الكافي ج 1 ص 171.

[293] المناقب ج 3 ص 368.

[294] الاحتجاج ص 198.

[295] الكافي ج 1 ص 393.

[296] نفس المصدر ج 1 ص 394.

[297] نفس المصدر ج 5 ص 107 وقد فسر المجلسي في المرآت قوله: اللهم اخدع عنهم سلطانهم بقوله: كناية عن تحويل قلبه عن ضررهم أو اشتغاله بما يصير سببا لغفلته عنهم وربما يقرأ - بالجيم والدال المهملة - بمعني الحبس والقطع.

[298] المناقب ج 3 ص 360.

[299] عيون المعجزات ص 82.

[300] مقاتل الطالبيين ص 248.

[301] مقاتل الطالبيين ص 257.


مباحث قرآني


مردم در آن زمان آن چنان در اطراف قرآن و مسائل مربوط به آن كاوش مي كردند كه حد نداشت. روي كلمه به كلمه ي قرآن فكر و حساب مي كردند تا جائي كه طبقه اي به وجود آمد به نام «قراء» يعني كساني كه قرآن را قرائت مي كردند و كلمات قرآن را به طرز صحيحي به مردم مي آموختند. در مساجد مي نشستند و به ديگران قرائت تعليم مي دادند و غير عربها بيشتر در اين جلسات شركت مي كردند. چون آنها با زبان عربي آشنايي درستي نداشتند و علاقه ي وافري به ياد گرفتن قرآن داشتند. يك استاد قرائت مي آمد در مسجد مي نشست و عده ي زيادي جمع مي شدند كه از او قرائت بياموزند و از اين راه احيانا اختلاف قرائتي هم پيدا مي شد.

از آن بالاتر جلسات تفسير و بيان معاني قرآن بود بدين معنا كه مي گفتند آيا معني اين آيه اين است يا آن؟ بازار مباحثه داغ بود و همين طور در حديث و رواياتي كه از پيغمبر رسيده بود. و چه افتخار بزرگي بود براي كسي كه حافظ احاديث بود.


تلاش براي اصلاح ديگران


از جمله ويژگي هاي مورد انتظار براي شيعيان راستين، هدايت و اصلاح افراد منحرف به طريق صحيح مي باشد. آنان نه تنها خود راه حقيقت مي پيمايند بلكه از اعماق جان خويش دوست دارند ديگران هم، چنين باشند. پيروان اهل بيت عليهم السلام تنها به دنبال نجات خويش نيستند بلكه شب و روز در انديشه ي اصلاح و راهنمايي گمراهان و آلودگان به انواع انحرافات مي باشند. آنان با الهام از رهنمودهاي پيشواي ششم عليه السلام با بكارگيري شيوه هاي صحيح و پسنديده به اصلاح افراد مي پردازند و با اخلاق نيك در جذب گنه كاران تلاش مي كنند و اين كلام زيباي رئيس مذهب جعفري را هيچگاه فراموش نمي كنند كه فرمود: «لا تقل في المذنبين من اهل دعوتكم الا خيرا، واستكينوا الي الله في توفيقهم وسلوا التوبة لهم [1] ; در مورد هم كيشان بدكار خود جز خوبي [و نيكي] چيزي نگو و از خداوند توفيق هدايت و توبه آنان را بخواهيد.»

سيره امام صادق عليه السلام نيز در اين رابطه مي تواند راهگشاي شيعيان باشد. آن حضرت هنگامي كه متوجه شد، شقراني [2] (فردي گنه كار و شرابخوار) نمي تواند از دربار منصور دوانيقي سهم خود را دريافت كند، به آنجا رفت و سهم شقراني را گرفت و به وي تسليم نمود. آن حضرت هنگام پرداخت وجه به شقراني با لحني ملاطفت آميز و مهربان، خطاي وي را به او گوشزد كرده و فرمود: كار خوب از هر كسي خوب است ولي از تو بواسطه ي انتسابي كه به ما اهل بيت داري خوبتر و زيباتر است و كار بد از هر كسي بد است، ولي از تو به خاطر همين انتساب، زشت تر و قبيح تر است. امام صادق عليه السلام اين جمله را فرمود و گذشت. شقراني با شنيدن اين جمله دانست كه امام از سر او و گناهش آگاه است و از اينكه امام با اين حال به ياري او شتافته و ابراز محبت نمود و با رفتاري كاملا منطقي و پسنديده وي را به گناهش متوجه ساخت، شديدا نزد وجدان خود شرمسار گشت و خود را ملامت نمود [3] .


پاورقي

[1] همان.

[2] وي از فرزندان صالح شقراني يكي از اصحاب رسول الله صلي الله عليه و آله مي باشد. صالح در اوايل برده بود كه پيامبر صلي الله عليه و آله آزادش نمود، بدين جهت بعنوان آزاد شده ي پيامبر لقب گرفت.

[3] بحار الانوار، ج 47، ص 349; داستان راستان، ص 152.


سؤال از علت حدوث عالم


در مناظره اي كه ابو شاكر ديصاني از امام صادق (عليه السلام) درباره علت حدوث عالم سؤال مي كند، حضرت با استفاده از تخم طاووس، پاسخ وي را مي دهد. در اين بحث ممكن است مبناي استدلال در كلام امام اين باشد كه، عقل باور نمي كند طاووس خود به خود و بدون صانع و مدبر به وجود بيايد، و چون معقول نيست چنين موجودي كه آثار دانش و قدرت از او هويداست، به طبيعت بي شعور و ناتوان مستند باشد.


امام جعفر بن محمد الصادق


آن حضرت در سال 80 يا 83 هـ. ق به دنيا آمد و پس از



[ صفحه 9]



شهادت پدر، رهبري پيروان اهل بيت عليهم السلام را بر عهده گرفت و در دوران حيات پر بار خود، هزاران شاگرد را در رشته ها و علوم مختلف تربيت كرد. منصور دومين خليفه عباسي بر آن حضرت به شدت سخت گرفت و سرانجام در 25 شوال 148 هـ. ق به تحريك وي، آن حضرت مسموم گرديد و به شهادت رسيد و در بقيع كنار جد و پدرش دفن شد.


مفهوم شناسي بقيع


از واژه ي بقيع به گونه هاي ذيل، تعاريفي ارائه شده كه در حد لزوم، به آن ها اشاره مي كنيم:

«أصل البقيع في اللغة (بفتح أوّله و كسر ثانيه)، الموضع الذي اروم الشجر من ضروب شتّي».

«اصل بقيع در لغت، (به فتح اول و كسر دوم)، جايگاهي است كه در آن انواع درختان وجود دارد.»

در تعريفي ديگر آمده است:

«بقيع، زميني وسيع را گويند كه در آن درخت يا ريشه هاي درختاني باشد.»

در تعريف سوم، چنين آمده است:

«البقيع من الأرض، المكان المتّسع، ولايسمّي بقيعاً إلاّ و فيه شجر».

«بقيع از زمين، مكاني پهناور است، و بقيع ناميده نمي شود مگر كه در آن درختي باشد.»


اولاد الامام الصادق


كان لأبي عبدالله عليه السلام عشرة أولاد:

1 - اسماعيل 2 - عبدالله 3 - أم فروة. أمهم فاطمة بنت الحسين بن علي بن الحسين عليهم السلام 4 - الامام موسي عليه السلام 5 - اسحاق 6 - محمد لأم ولد 7 - العباس 8 - علي 9 - أسماء 10 - فاطمة لأمهات شتي [1] .


پاورقي

[1] ارشاد المفيد ص 270.


دوران پررنج


حدود دوازده سال، بعضي گفته اند پانزده سال و بنا به گفته ي برخي شانزده سال امام صادق عليه السلام با جد خود علي بن الحسين عليه السلام زندگي كرد و پس از شهادت جدش، تنها كسي كه به تربيت او همت گمارد، پدر وي امام باقر عليه السلام بود. امام صادق عليه السلام پس از وفات جد خود نوزده سال با امام باقر عليه السلام زندگي كرد و پس از شهادت آن حضرت، خليفه و جانشين او گرديد و مسئوليت خطير و سنگين امامت را بر دوش گرفت. بخش مهمي از دوران زندگي امام صادق



[ صفحه 25]



عليه السلام دوران اختناق و فشار حكومت بني اميه بود كه به علت نظارت و مراقبت شديد خلفاي اموي امكان اينكه مردم بتوانند به سادگي دسترسي به خاندان پيامبر عليهم السلام پيدا كنند، وجود نداشت و اگر كسي مي خواست با آن ها تماس بگيرد، مي بايست با كمال احتياط اين ملاقات صورت پذيرد. زيرا اگر فردي را مي شناختند كه نسبت به اهل بيت پيامبر عليهم السلام اظهار محبت مي كرد و به طور علني با آن ها رفت و آمد داشت، سرنوشت او مرگ بود يا سياهچال هاي زندان ابد.

مشكل ديگري كه در آن عصر وجود داشت، پيدايش نوعي تشنج و اضطراب و عدم ثبات حاكم بر جامعه بود. بدين جهت بعضي از مردم براي اينكه خود را دوستدار زمامداران و طرفدار آن ها قلمداد كنند تا از اين راه از خطر مصون و محفوظ بمانند و از ناحيه ي زمامداران آسيبي بدانها نرسد، يكديگر را متهم مي كردند و از اين طريق خود را مقرب دربار حكام خودكامه مي ساختند. در آن زمان جان مردم در امان نبود و تشكيلات و سازماني كه بتواند بين مردم اتحاد و يگانگي ايجاد كند، وجود نداشت، بلكه هرج و مرج و بي نظمي بر جامعه حكومت مي كرد و فرمانروايان به دلخواه خود، آن گونه كه مي خواستند، بر مردم حكمراني و فرمانروايي مي كردند و در حقيقت مردم بازيچه اي بودند براي رسيدن به اهداف شوم خلفا، زيرا مردم از خود اختياري نداشتند و قادر نبودند عكس العملي نشان دهند.

در اين ميان كساني كه بيش از ديگران تحت شكنجه قرار گرفتند، پيروان و شيعيان خاندان پيامبر عليهم السلام بودند، زيرا در مقابل ظلم ها و ستم هايي كه از طرف امويها به مردم مي رسيد ساكت نمي نشستند و در برابر آن ها مقاومت مي كردند كه در رأس آن ها امام صادق عليه السلام بود. چون در آن عصر زمامداران



[ صفحه 26]



خودسر و خودكادمه اي زمام امور را در دست داشتند كه تابع هواهاي نفساني خود بودند و احكام اسلام را ناديده مي گرفتند و بر مردم ستم روا مي داشتند و به طور آشكار با آل محمد عليهم السلام به عداوت و دشمني برمي خاستند، اما تمام اين سختي ها و مشكلات لحظه اي آن بزرگوار را از دعوت و ارشاد مردم به سوي حق باز نداشت و در همان موقعيت حساس و خطرناك مردم را از معاشرت با حكام ستمگر برحذر مي داشت و به دليل اينكه آن ها (خلفا) را غاصب خلافت مي دانست، مردم را از مراجعه به آنان نهي مي كرد و از كمك كردن و قبول هر نوع مسئوليتي از طرف خلفا جلوگيري مي نمود.

اكنون براي اينكه تا حدودي با دوران زندگي امام صادق عليه السلام آشنا شويم و به شرايط سخت و دشوراي كه حضرتش با آن روبرو بود و ستم هايي كه از طرف زمامداران مستبد و خودكامه ي آن عصر مي ديد آگاه شويم، پس از يادآوري نام خلفاي معاصر وي، به طور اجمال به بررسي حال خلفاي زمان امامت آن حضرت مي پردازيم.



[ صفحه 29]




عفو و گذشت


عفو و گذشت، احسان و كرم، عادت اهل بيت رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) است و در معناي عفو گفته اند: «العفو ترك عقوبه الذنب، عفو و گذشت، خودداري از مواخذه و مجازات مجرم است.» [1] و امام صادق (عليه السلام) هم در اين خانه رشد يافته و درس عفو و گذشت را از پدران بزرگوارش فرا گرفته بودند. امام صادق (عليه السلام) فرمودند: «انا اهل بيت مروتنا العفو عمن ظلمنا؛ ما خانداني هستيم كه مروت و مردانگي ما در عفو از كسي است كه در حق ما جفا كرده است» و در اينجا به نمونه هايي از عفو و گذشت امام صادق (عليه السلام) كه در كتاب هاي اهل سنت آمده است اشاره مي كنيم.

علامه يوسف بن محمد اندلسي در كتاب الف باء مي نويسد:

روايت شده است، حضرت كنيزي داشت كه در ظرفي آب بر دستان حضرت مي ريخت. پس در اين هنگام ظرف به پيشاني امام خورد و به شدت درد گرفت. وقتي كنيز متوجه شد، گفت: «اي مولاي من والكاظمين الغيظ؛ مومنان كساني هستند كه در ناراحتي كظم غيظ مي كنند» و حضرت فرمودند: كظم غيظ كردم، پس گفت: «والعافين عن الناس؛ مومنان، اهل گذشت هستند.» حضرت فرمودند: تو را بخشيدم. كنيز گفت: خدا نيكوكاران را دوست دارد. حضرت فرمودند: تو در راه خدا آزادي و هزار درهم نيز به تو بخشيدم. [2] .

عبدالحليم جندي مي نويسد:

آن حضرت اعضاي خانواده اش را از رفتن روي بلندي باز مي داشت. روزي امام به خانه آمد. يكي از كنيزكانش كه كودك او را نگهداري مي كرد و با كودك بالاي نردبان رفته بود، تا چشمش به حضرت افتاد از خطايي كه كرده بود هول شد و بدنش لرزيد، و كودك از دستش به زمين افتاد و از دنيا رفت. حضرت با چهره اي برافروخته بيرون رفت و هنگامي كه سبب آن را از ايشان پرسيدند، فرمود: رنگ چهره ام به سبب مردن كودك نيست، بلكه بدين جهت است كه كنيزك از آمدن من به وحشت افتاد. پس از آن به كنيز فرمودند: تو در راه خدا آزادي و از تو گذشتم.» [3] .


پاورقي

[1] سفينة البحار، ج 2، ص 207.

[2] الف باء، ج 3، ص 499، يوسف بلوي.

[3] الامام الصادق، ص 151.


حقايق التفسير


حقايق التفسير، كه آثار تفسيري تني چند از شخصيت هاي برجسته ي عرفاني جهان اسلام، در سده هاي نخستين اسلام، به سبك صوفيان و طريقت عارفان است، به گفته ي فؤاد سزگين در تاريخ التراث العربي، مشتمل بر نسخه هاي خطي بسيار و گسترده اي است كه تا كنون تمامي آن، تصحيح و چاپ نشده است. از اين مجموعه تا كنون تنها چهار نسخه آن استخراج شده و به چاپ رسيده است كه اين نسخه ها به شرح زير هستند:

1. تفسير عرفاني منسوب به امام جعفر صادق (عليه السلام)،اين اثر تا كنون چندين نوبت، تحقيق، استخراج و منتشر شده است.

2. تفسير ابن عطا، اين تفسير كه خود مفصل ترين بخش است كه تا كنون از حقايق التفسير، استخراج و چاپ شده در نسخه اي با عنوان زير، درج شده است:

(نصوص صوفية غيرمنشورة لشقيق البلخي ابن عطاء الآدمي النفري، حققها و قدم لها بولس نويا اليسوعي، دارالمشرق، بيروت، 1973)

3. تفسير نوري: تفسيرابوالحسين نوري، كوتاه ترين تفسيري است كه تا كنون از اين مجموعه، استخراج و چاپ شده است.

4. تفسير حلاج: تفسير حسين بن منصور حلاج، (ف 309 هـ.ق) نخستين اثري است كه به همت لويي ماسينيون، از روي حقايق التفسير، استخراج و چاپ شده است.

از مجموعه تفاسير ياد شده كه توسط سلمي، نام حقايق التفسير به خود گرفته است، در اين مقال، تنها تفسير منسوب به امام صادق (عليه السلام) مورد بحث ما قرار مي گيرد.

هرچند حقايق التفسير، خود از آثار كهن قرآني مسلمانان و از سرچشمه هاي مهم انديشه صوفيان به شمار مي آيد، ولي در ميان اهل سنت كساني هستند كه اين تفسير را از تفاسير باطل و روايت هاي آن را ساختگي دانسته اند و برخي از ايشان به روشني دليل بر ساختگي بودن آن را، وجود تفسير منسوب به امام در اين مجموعه دانسته اند.

ابن تيميه در مورد حقايق التفسير، مي نويسد:

(در اين كتاب مواردي چند از اشتباه ديده مي شود. بخشهايي از آن بر اساس اجتهاد مجاز صورت گرفته است و بخشهايي ديگر نادرست و بدون مأخذ صحيح است. همانند بخشي بزرگ كه از جعفر صادق در اين كتاب نقل شده است.) [1] .

ذهبي، در تذكرة الحفاظ مي نويسد:

(وي [سلمي] كتابي به نام حقايق التفسير تأليف كرده است كه در آن تأويلات و آراء باطنيه را ياد كرده است و خدا ما را سلامت بدارد از چنين اموري.) [2] .

ابن جوزي [حنبلي] نيز سلمي را متهم كرده است كه:

(چيزهايي شگفت از گفته هاي صوفيان را بي آن كه اساس علمي داشته باشد، در اين كتاب [حقايق التفسير] نقل كرده است.) [3] .

سيوطي كتاب حقايق التفسير را از جمله تفاسير اهل بدعت شمرده است. [4] .


پاورقي

[1] همان/ 14 به نقل از: مجموعة الرسائل ج 1/ ص 29.

[2] ذهبي، تذكرة الحفاظ، حيدرآباد، 1970 م، 3 / 1046.

[3] همان، به نقل از: تلبيس ابليس.

[4] سبحاني، محمدتقي، مجله بينات، شماره 7، صفحه 100 به نقل از: مقدمه لطائف الاشارات امام قشيري.


بزرگ ترين خطر تهديد كننده ي سالك


راحت طلبي و تنبلي هميشه در انسان وجود دارد. همين موجب مي شود انسان وقتي به جايي مي رسد تصور كند ديگر مشكلي ندارد و كار تمام است، در حالي كه اگر خوب بينديشد، مي بينيد كه تازه اول مشكل است. هر قدر انسان در نردبان تكامل بالاتر مي رود، سقوطش خطرناك تر مي شود. كوه بزرگي را تصور كنيد كه عده اي قصد دارند به



[ صفحه 18]



قله ي آن صعود كنند. كساني كه در دامن كوه سير مي كنند، خطر چنداني تهديدشان نمي كند. آنها كه كمي بالاترند، اگر بلغزند، ممكن است فقط يكي دو متر سقوط كنند، ولي بالاخره جان سالم به در مي برند. اما آنها كه تا نزديكي قله بالا رفته اند، اگر سقوط كنند، به هيچ وجه نجات نخواهند يافت.

وضعيت ما در مسير تكامل نيز به همين ترتيب است. درست است كه بسياري از مراحل كمال را طي كرده ايم و راه درازي را پيموده ايم، و اگر ادامه دهيم به مقصد مي رسيم، ولي در چنين مرحله اي اگر در بين راه سقوط كنيم، خطر هلاكتمان قطعي است.

شيطان دشمن بزرگ انسان است. او سوگند خورده كه فبعزتك لأغوينهم أجمعين؛ [1] سوگند به عزت و جلالت، همه ي انسان ها را گمراه خواهم ساخت. سعي و تلاش او بر اين است كه انسان ها را از مسير حق منحرف كند. هر قدر انسان در راه صحيح پيش تر برود، شيطان بيش تر تلاش مي كند تا او را منحرف سازد. شيطان با كساني كه از ابتدا قدم در اين راه نگذاشته اند، كاري ندارد. آنها خودشان منحرف هستند؛ لازم نيست شيطان آنها را منحرف كند. به محض آن كه كسي يك قدم در راه صحيح بر مي دارد، شيطان متوجه او مي شود و سعي مي كند تا از همان ابتدا او را منحرف نمايد. اگر دو قدم به پيش رفت، تلاش شيطان مضاعف مي شود. هر قدر در اين راه جلوتر برود، شيطان سعي بيش تري براي گمراهي او مي نمايد.

بنابراين ما كه راه حق را شناخته ايم و در بين اديان و مذاهب، صحيح ترين آنها را انتخاب كرده ايم، شيطان دشمني بيش تري با ما دارد و نيروهايش را صرف مي كند تا منحرفمان سازد. پس بايد توجه داشته باشيم كه دچار لغزش نشويم و در مبارزه با شيطان كاملا حواسمان را جمع كنيم. به هدايت فعلي خودمان هم نبايد مغرور باشيم؛ زيرا از عاقبت كار خود خبر نداريم. بايد نسبت به آينده بيم ناك باشيم؛ چون شيطان تمام نيروهايش را براي گمراه ساختن ما صرف خواهد كرد. اين اولين نكته اي است كه در اين حديث بر آن تكيه شده است. البته چون مخاطب امام صادق عليه السلام يكي از ياران خاص آن حضرت بوده، نيازي نبوده به تفصيل اين مطالب را ذكر كنند؛ فرموده اند: يا عبدالله لقد نصب ابليس حبائله في دار الغرور؛ اي عبدالله، شيطان در اين عالم فريب كاري، دام هاي خود



[ صفحه 19]



را گسترده است. فما يقصد فيها الا اولياءنا؛ از اين كار هم هيچ مقصودي ندارد، جز آن كه دوستان ما را به دام بيندازد. به عبارت ديگر، هدف اصلي شيطان به دام انداختن دوستان ما است.


پاورقي

[1] ص (38)، 82.


جوانان و ازدواج


امام صادق عليه السلام درباره ازدواج فرمود:

«من تزوّج اَحْرَزَ نصف دينه فَليتَّق اللّه في النّصفِ الآخر» [1] ؛ كسي كه ازدواج كند نيمي از دين خود را به دست آورده است. پس بايد در مورد نصف ديگر از خدا بترسد. نيز فرمود:

«رَكْعَتانُ يُصَلّيهِما الْمُتَزَوج اَفضل مِن سَبْعينَ رَكْعَةً يُصَلّيها اَعزب» [2] ؛ دو ركعت نمازي كه متأهل مي خواند برتر است از هفتاد ركعت نمازي كه مجرّد مي خواند.

امام صادق عليه السلام فرمود: شخصي نزد پدرم آمد و از او سؤال كرد: فلاني! زن داري يا نه؟ او گفت: خير. پدرم فرمود: فلاني! اگر خدا دنيا و آنچه كه در دنيا است به من بدهد و بگويد يك شب بي زن باش، قبول نمي كنم. [3] .

علي بن رعاب مي گويد: زراره به خدمت امام صادق عليه السلام رسيد. حضرت از او سؤال كرد. اي زرارة! آيا ازدواج كرده اي؟ زراره پاسخ داد: خير. حضرت فرمود: چه عاملي موجب ترك ازدواج شما شده است؟ زراره عرض كرد: من نمي دانم ازدواج با اين ها (مخالفين) خوب است يا خير؟ حضرت فرمود: پس چگونه صبر مي كني و خود را حفظ مي كني با اين كه جوان هستي؟ زراره عرض كرد: كنيز مي خرم. حضرت فرمود: چگونه نكاح با كنيزان را خوب مي داني؟ زراره عرض كرد: اگر مشكلي با آن ها داشته باشم آن ها را مي فروشم. حضرت فرمود: از اين جهت از تو سؤال نمي كنم. سؤال من اين است كه چگونه آن ها را براي خود خوب مي داني با اين كه آن ها نيز از مخالفين هستند؟ زراره فرمود: آيا امر مي فرماييد ازدواج كنم؟ فرمود: اين مسأله به اختيار شماست. [4] .


پاورقي

[1] همان.

[2] اخلاق در خانه، ج 1، ص 54.

[3] بحارالانوار، ج 72، ص 166.

[4] ميزان الحكمه، ج 4، ص 273؛ گفتار فلسفي، (جوان)، ج 1، ص 66.


سيماي واقعي امام


من تصميم ندارم به سبك معمول و مرسوم تحقيق، همه ي مدارك و منابع زندگي امام صادق عليه السلام را در اينجا مطرح كنم و با شرح و توضيح و بررسي از لحاظ سند و جمع ميان روايات، به نتيجه برسم؛ اين كار باب مجالس علمي است، نه مجالس سخنراني. بنده در برابر اين دو قضاوت، سخن سومي را مطرح مي كنم و شواهد و قرائن ترديدناپذير آن را از مآخذ معمولي و رايج در اختيار شما مي گذارم و شما مي توانيد همچون تماشاگري، از نزديك، از دريچه ي همين مدارك و كتب و رواياتي كه شايد بسيار هم شنيده ايد - و اي بسا بعضي از آنان كه گفته و نوشته اند، خود



[ صفحه 7]



ندانسته اند حامل چه پيامي هستند - سيماي واقعي امام را بنگريد و به قضاوت عادلانه درباره ي زندگي آن حضرت دست يابيد. ولي پيش از آنكه بحث گسترده ي خود را شروع كنم، تذكر اين مطلب را مفيد مي دانم كه هيچيك از آن دو قضاوت، بر پايه ي صحيح و قابل اطميناني متكي نيست.


اهتمام خوارج به عبادت و تلاوت قرآن


يكي از اوصاف خوارج كه در حديث رسول خدا (صلي الله عليه وآله) مورد توجه خاص قرار گرفته، كثرت عبادت و مقيد بودن آنان به نماز و روزه و قرائت قرآن است؛ به حدي كه عبادت ساير مسلمانان نسبت به عبادت آنها حقير و كم مي نمايد و اين موضوع در احايث متعدد منعكس گرديده است:

رسول خدا آنجا كه از آينده همفكران «ذو الخويصره» سخن مي گفت، چنين فرمود: «فان له أصحاباً يحقر أحدكم صلاته مع صلاتهم و صيامه مع صيامهم». [1] .

و در حديث ديگر فرمود: «يخرج في هذه الاُمة قومٌ تحقرون صلاتكم مع صلاتهم». [2] .

امير مؤمنان (عليه السلام) ضمن سخناني در جنگ نهروان خطاب به لشكريانش چنين فرمود:

«أيها الناس إني سمعت رسول الله (صلي الله عليه وآله) يقول يخرج قوم من أمتي يقرءون القرآن ليس قراءتكم إلي قراءتهم بشيء و لا صلاتكم إلي صلاتهم بشيء و لا صيامكم إلي صيامهم بشيء، يقرءون القرآن يحسبون أنه لهم و هو عليهم لا يجاوز صلاتهم تراقيهم يمرقون من الاسلام كما يمرق السهم من الرمية». [3] .

مردم: من از رسول خدا شنيدم كه مي فرمود گروهي از امت من ظاهر خواهند شد كه قرآن مي خوانند به طوري كه قرآن خواندن شما نسبت به قرائت آنها چيزي به نظر نمي آيد و نه نماز و روزه شما نسبت به نماز و روزه آنها چيزي به حساب نيايد خيال مي كنند قرآن



[ صفحه 30]



خواندن آنها به نفع آنان است در حالي كه به ضرر آنها است زيرا نماز آنها از گلويشان تجاوز نمي كند آنان از اسلام خارج مي شوند همانگونه كه تير از كمان خارج مي شود.


پاورقي

[1] صحيح مسلم، ح148.

[2] همان، ح147.

[3] همان، ح156.


قبر حسن بن علي بن ابي طالب


340 ـ پدرم برايم نقل كرد و گفت: نوفل بن فرات برايم حديث كرد و گفت: حسن بن علي چون گاه جان سپردنش رسيد به حسين فرمود: من پيشتر از عايشه اجازه خواسته ام



[ صفحه 117]



كه اگر مردم بگذارند تا در خانه او در جوار رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) به خاك سپرده شوم. نمي دانم، شايد از من شرم كرده و چنين اجازه اي داده است. پس آنگاه كه مُردم، نزد او برو و اين را از او بخواه. اگر از صميم دل خرسند بود مرا در آن خانه به خاك سپار. البته اگر اجازه داد باز نمي دانم شايد خاندانش چون تو بخواهي اين كار را انجام دهي تو را از آن باز بدارند، آن سان كه ما خويشاوندان عثمان بن عفان را اجازه نداديم ـ در آن هنگام مروان بن حكم امير مدينه بود و پيشتر خاندان او قصد داشتند عثمان را در خانه دفن كنند، اما آنان را از اين كار باز داشتند. اگر چنين كردند با آنان در اين باره چانه مزن و مرا در بقيع غرقد به خاك بسپار؛ چه، مرا به آنان كه در اين قبرستان خفته اند اقتداست.

راوي گويد: چون حسن بن علي درگذشت، حسين (عليه السلام) نزد عايشه رفت و از او چنين خواست. او گفت: اجازه مي دهم و افتخار هم مي كنم! خبر به مروان رسيد. گفت: هم حسين دروغ مي گويد و هم عايشه دروغ گفته است! چون اين خبر به حسين رسيد، زره رزم بر تن آراست و از آن سوي مروان نيز جامه پيكار بر تن كرد. در اين ميان مردي خود را به حسين رساند و گفت: اي ابوعبدالله! آيا مي خواهي برادرت را در آنچه درباره خود سفارش كرده است پيش از آن كه او را به خاك بسپاري نافرماني كني؟

راوي گويد: پس حسين (عليه السلام) سلاح فرو نهاد و او را در بقيع غرقد دفن كرد. [1] .

341 ـ محمد بن يحيي، از محمد بن اسماعيل، از فائد وابسته عبادل، نقل كرد كه عبيدالله بن علي از يكي از درگذشتگان خاندان خود براي او نقل خبر كرده است كه حسن ابن علي (عليه السلام) را شكم درد عارض شد. چون درد فزوني گرفت و دريافت كه مرگ نزديك است كسي را نزد عايشه ـ رضي الله عنها ـ فرستاد كه اجازه دهد او را در جوار رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) به خاك بسپارند. عايشه گفت: باشد، اما تنها يك جاي قبر مانده است. (از آن سوي) چون خبر به بني اميه رسيد جامه پيكار پوشيدند و در مقابل بني هاشم نيز آماده جنگ شدند. بني اميه گفتند: به خداوند سوگند، هرگز اجازه ندهيم كه در آنجا به خاك سپرده شود.



[ صفحه 118]



اين خبر به حسن بن علي رسيد. نزد خاندان خود پيغام فرستاد كه اگر چنين است مرا بدان نيازي نيست؛ مرا در همان قبرستان عمومي و در جوار مادرم فاطمه به خاك بسپاريد. پس حسن را در قبرستان عمومي در جوار فاطمه ـ رضي الله عنها ـ به خاك سپردند. [2] .


پاورقي

[1] اين روايت در وفاء الوفا (ج 2، صص 95 و 96) و همچنين به اختصار در عمدة الاخبار (ص 129) آمده است.

[2] حديث در دو منبع پيش گفته آمده است.


بقعه و بارگاه ساير قبور


قبور ديگري كه منابع از گنبد و بارگاه آن ها گزارش كرده اند، عبارت اند از:

1 ـ دختران و همسران پيامبر (صلّي الله عليه و آله)

2 ـ عقيل و مالك بن انس

3 ـ ابراهيم فرزند پيامبر (صلّي الله عليه و آله)

4 ـ فاطمه بنت اسد

5 ـ عثمان بن عفان

6 ـ عثمان بن مظعون...


معجزات و استجابت دعا و اطلاع آن جناب از تمام زبانها


قرب الاسناد ص 11 مي نويسد: بكر بن محمد گفت يكي از خويشاوندان من در راه مكه جنون عارضش شد. گمانم در ربذه بود وقتي خدمت حضرت صادق رسيدم جريان را عرض نموده تقاضاي دعا كردم آن جناب دعا كرد بعد از دعاي حضرت خويشاوند خود را ملاقات كردم كه در همان موقع خوب شده بود.

امالي شيخ مفيد ص 179 - حنان بن سدير گفت از پدرم سدير صيرفي شنيدم مي گفت در خواب پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله را ديدم در مقابلش طبقي سرپوشيده بود نزديك شده سلام كردم جواب داد سرپوش از طبق برداشت داخل آن خرما بود. آن جناب شروع به خوردن كرد عرض كردم آقا يك دانه خرما به من بده يك دانه داد خوردم باز تقاضاي خرماي ديگري كردم لطف فرمود خوردم همينطور هركدام را مي خوردم تقاضاي ديگري مي كردم تا هشت دانه داد و خوردم يك دانه ديگر خواستم فرمود بس است از خواب بيدار شدم.

فردا صبح خدمت حضرت صادق رسيدم ديدم طبقي با سرپوش مقابل آقا است همانطور كه در خواب ديده بودم سرپوش برداشت ديدم خرما است شروع كرد به خوردن تعجب كردم تقاضا نمودم يك دانه به من لطف فرمايد لطف نمود خوردم خرماي ديگري خواستم داد، خوردم تا هشت خرما همين كه تقاضا كردم فرمود اگر جدم پيامبر به تو بيشتر مي داد من نيز اضافه مي كردم جريان را عرض كردم لبخندي كه حكايت از اطلاعش بود زد.

امالي شيخ ص 263 - داود بن كثير گفت خدمت جعفر بن محمد عليه السلام نشسته بودم بدون سابقه فرمود داود اعمال شما را روز پنجشنبه بر من عرضه نمودند از جمله در اعمال تو ديدم كه رسيدگي به وضع پسر عمويت نموده اي خوشحال شدم. من



[ صفحه 50]



مي دانم اين صله رحم و رسيدگي تو به خويشاوندت زودتر باعث نابودي و از بين رفتن او مي شود.

داود گفت من پسرعموئي داشتم دشمن اهلبيت پيامبر طفلي بد سيرت بود شنيدم وضع مالي او خراب است و گرفتار شده است قبل از آنكه عازم مكه شوم مقداري پول به او دادم در همان سفر وقتي به مدينه رسيدم امام صادق عليه السلام به من اطلاع داد.

سدير صيرفي گفت زني خدمت حضرت صادق رسيده عرض كرد فدايت شوم پدر و مادر و فاميلم ارادتمند به شمايند. امام فرمود راست مي گوئي منظورت چيست؟ عرض كرد در بازويم برص (پيسي) پيدا شده از خدا بخواه برطرف شود. امام عليه السلام دست به دعا برداشته گفت: اي خدائي كه نابينا و پيسي را خوب مي كني و استخوان پوسيده را زندگي مي بخشي اين زن را شفا بخش و مورد عفو خويش قرار ده به طوري كه اثر مستجاب شدن دعاي مرا ببينند. آن زن گفت به خدا قسم از جاي حركت كردم اثري كم يا زياد از بيماري در من وجود نداشت.

بصائرالدرجات - مفضل بن عمر گفت مقداري پول به وسيله دو نفر از ياران امام عليه السلام از خراسان فرستادند پيوسته مواظب آن پول بودند تا رسيدند بري يكي از دوستان آن دو كيسه اي محتوي هزار درهم داد كه آن را هم تقديم كنند مرتب از پولها سركشي مي كردند مخصوصا همان كيسه اي كه از ري داده بودند بالاخره به نزديكي مدينه رسيدند يكي از آنها به ديگري گفت بيا نگاه كنيم پولها هست:

پس از بازرسي ديدند كيسه هاي پول هست جز همان كيسه اي كه در ري داده بودند يكي از آن دو گفت خدا كمك كند چه چواب امام صادق را بدهيم.

ديگري در جواب گفت او شخص كريمي است من اميدوارم او بداند ما راست مي گوئيم وارد مدينه شدند و خدمت امام رسيدند پول را تقديم نمودند. امام عليه السلام پرسيد كيسه مرد رازي چه شد. جريان را عرض كردند. فرمود اگر كيسه را ببينيد مي شناسيد؟ گفتند آري.

دستور داد به كنيز خود كه فلان كيسه را بياور كيسه را كه ديدند گفتند اين



[ صفحه 51]



همان كيسه است فرمود من در دل شب احتياج به پولي پيدا كردم مردي جني را كه شيعه است فرستادم آن كيسه را برايم آورد.

بصائر - حماد بن عثمان گفت از حضرت صادق شنيدم مي فرمود زنديق ها [1] در سال صد و بيست و هشت ظاهر مي شوند چون من در مصحف حضرت فاطمه ديده ام.

توضيح - شايد منظور امام ابن ابي العوجاء و هم فكران او بودند كه در وسطهاي زندگي حضرت صادق پيدا شدند.

بصائر - ابن ابي حمزه گفت من دست ابابصير را گرفته بودم او را مي بردم به خانه حضرت صادق به من گفت صحبت نكن و چيزي نگو رسيديم به در خانه حضرت صادق تنحنحي كرد شنيدم حضرت صادق فرمود به كنيز در را باز كن ابومحمد پشت در است گفت وارد شديم چراغي در مقابل امام بود كتابي جلو ايشان باز بود يك مرتبه پيكر مرا لرزه گرفت شروع كردم به لرزيدن سر بلند نموده به من فرمود: تو بزاز هستي؟ گفتم آري فدايت شوم. چادري قهستاني پيش من انداخته فرمود اين را بپيچ. من چادر را پيچيدم باز فرمود تو بزاز هستي؟ در آن موقع نگاه در همان كتاب مي كرد. لرزه ي تنم زياد شد. وقتي خارج شديم گفتم يا ابامحمد وضع امشب را در عمرم نديده بودم.

در خدمت امام جلدي را ديدم كه از درون آن كتابي بيرون آورد نگاه به صفحات آن مي كرد هر وقت نگاه مي كرد لرزه بدن مرا مي گرفت ابابصير با دست خود بر پيشاني زده گفت واي بر تو چرا آن وقت به من نگفتي آن نوشته به خدا قسم صحيفه ايست كه نام شيعيان در آن است اگر خبر داده بودي تقاضا مي كردم اسم ترا نشان دهد.

بصائر - ابن سنان گفت: در مدينه بوديم كه داود بن علي از پي معلي بن خنيس فرستاد. و او را كشت. حضرت صادق عليه السلام يك ماه پيش او نرفت. داود از پي امام



[ صفحه 52]



فرستاد كه بيايد ولي ايشان امتناع ورزيد. پنج نفر مأمور فرستاد گفت به زور او را بياوريد اگر نيامد سرش را بياوريد.

مأمورين وقتي آمدند امام مشغول نماز بود ما نماز ظهر را با ايشان خوانده بوديم مأمورين گفتند داود بن علي شما را خواسته. فرمود اگر نيايم چه مي كنيد گفتند به ما دستور داده سر شما را ببريم فرمود خيال نمي كنم شما پسر پيامبر را بكشيد گفتند اين حرفها سرما نمي شود ما فقط از او اطاعت مي كنيم فرمود برگرديد كه به نفع دنيا و آخرت شما است. گفتند به خدا نخواهيم رفت مگر شما يا سرتان را ببريم. وقتي متوجه شد كه آنها جز كشتن تصميمي ندارند، دستهاي خود را بلند نموده و روي شانه خود گذاشت بعد دست هاي خود را گشود و با انگشت سبابه دعا كرد در بين دعا شنيديم مي گويد الساعة الساعة.

ناگهان صداي داد و فرياد و ناله اي بلند شد مأمورين گفتند از جاي حركت كن فرمود اين فرياد و فغان مربوط به فرمانرواي شما است از دنيا رفت يك نفر را بفرستيد خبر بياورد اگر مربوط به او نبود با شما خواهم آمد. يك نفر از مأمورين رفت طولي نكشيد كه برگشت به آنها گفت فرماندار مرد اين سر و صدا از خانه ي اوست مأمورين متفرق شدند.

عرض كردم آقا فدايت شوم چه شد كه از دنيا رفت فرمود غلام من معلي بن خنيس را كشت منهم يك ماه پيش او نرفتم از پي من فرستاد كه بروم اكنون كه تصميم كشتن مرا داشتند خدا را به اسم اعظمش خواندم. خداوند فرشته اي را فرستاد با حربه شكمش را پاره كرده او را كشت عرض كردم آقا چرا دستهاي خود را بلند كرديد فرمود زاري و تضرع نمودم عرض كردم چرا دو دست را اول جمع كرديد بعد گشاديد فرمود نوعي تضرع است عرض كردم چرا انگشت را بلند كرديد فرمود آن لابه و التماس است.

بصائر - عمربن يزيد گفت شبي در خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم كسي جز من آنجا نبود پاي خود را گذاشت در دامن من فرمود پايم را بمال، ماليدم متوجه



[ صفحه 53]



شدم عضله يكي از دو ساقش در اضطراب است تصميم گرفتم بپرسم امامت بعد از شما به كه مي رسد. قبل از سؤال اشاره فرمود امشب چيزي نپرس جواب ترا نمي دهم.

بصاير - اسماعيل بن عبدالعزيز گفت حضرت صادق به من فرمود اسماعيل! مقداري آب برايم در محل وضو بگذار. من رفتم آب را گذاشتم. امام براي وضو داخل وضو خانه شد من با خود گفتم درباره اين شخص چه اعتقادي من دارم و او را در چه مرحله اي مي بينم (خدائي) ولي او مي رود وضو بگيرد.

از محل وضو كه بيرون آمد به من فرمود خانه را نبايد زياد بلند كني كه خراب مي شود اجعلونا مخلوقين و قولوا فينا ماشئتم فلن تبلغو ما را آفريده خدا بدانيد آنگاه هرچه مايليد در وصف ما بگوئيد باز نمي توانيد آن مقام و موقعيتي كه داريم توصيف كنيد. اسماعيل گفت من مي گفتم او خداست و اصرار بر اين اعتقاد نيز داشتم.

بصاير - هشام بن احمد گفت خدمت امام صادق رسيدم مي خواستم از آنجناب درباره مفضل بن عمر سؤال كنم. امام عليه السلام در باغ خود به كار اشتغال داشت هوا به شدت گرم بود عرق روي صورتش جاري بود و مي ريخت به سينه اش. قبل از اينكه من سؤالي كنم فرمود به خدا قسم خوب مردي است مفضل بن عمر. به خداي يكتاي بي همتا خوب مردي است مفضل بن عمر جعفي سي و چند مرتبه اين سخن را تكرار كرده فرمود خانواده آنها از پدر و مادر خوب هستند.

بصاير - شهاب بن عبدالله گفت خدمت حضرت صادق رسيدم تا از ايشان سؤالي بكنم فرمود مي خواهي بگو چه سؤال داشتي وگرنه من سؤالت را با جواب آن بگويم عرض كردم بفرمائيد. فرمود آمدي بپرسي كه شخص جنب با كوزه از خم آب بردارد و آب به دستش بخورد چطور است گفتم همين است فرمود اشكالي ندارد باز مايلي سؤال ديگر را بگو و گرنه من بگويم. عرض كردم بفرمائيد. فرمود مي خواستي بپرسي كه جنب اگر فراموش كند و دست خود را قبل از شستن داخل آب نمايد چه صورت دارد. اگر از نجاست به دستش نرسيده بوده اشكالي ندارد.



[ صفحه 54]



فرمود سؤال ديگر را بگو يا توضيح دهم عرض كردم بفرمائيد فرمود مي خواستي بپرسي كه جنب هنگام غسل قطره اي از آب بدنش در ظرف مي ريزد يا از روي زمين ترشح به داخل ظرف مي كند گفتم صحيح است. فرمود اشكالي ندارد باز گفت مي خواهي سؤال ديگرت را توضيح بدهم. عرض كردم بفرمائيد. فرمود مي خواستي بپرسي كه در كنار گودالي از آب مرداري افتاده مي توانم وضو بگيرم يا نه در صورتي كه مردار بوي آب را تغيير نداده از آن طرف ديگر وضو بگير باز مي خواستي بپرسي از آب راكد چاه در صورتي كه تغيير نكرده باشد و به بو نيامده از آن وضو بگيرم عرض كردم تغيير چگونه است فرمود رنگش زرد شده باشد. هر آبي را كه بگويند زياد است پاك است.

بصاير ص 64 ج 5 - زياد بن ابي الحلال گفت مردم درباره جابر بن يزيد و كارهاي عجيب و حديثهاي شگفت انگيز او اختلاف داشتند من خدمت حضرت صادق رفتم تا از او درباره جابر سؤال كنم. قبل از سؤال فرمود خداوند رحمت كند جابربن يزيد جعفي را راستگو بود ولي خدا مغيرة بن سعيد را لعنت كند دروغ بر ما مي بست.

بصاير - عمربن يزيد گفت خدمت حضرت صادق بودم آن جناب در حالت درد و بيمار بود پست خود را به من نمود و صورت به طرف ديوار كرد با خودم گفتم نمي دانم از اين بيماري خوب مي شود يا نه نپرسيدم امام بعد از ايشان كيست در همين فكر بودم كه امام روي به جانب من نمود. فرمود آن طور كه خيال مي كني نيست من از اين بيماري طوري نمي شوم.

بصاير - حسين بن موسي گفت من و جميل بن دراج و عائذ احمسي براي انجام حج رفتيم عائذ مي گفت من سؤالي از حضرت صادق عليه السلام دارم كه مايلم آن را بپرسم هر سه نفر خدمت امام رسيديم قبل از سؤال فرمود هركس كارهاي واجب ديني را انجام دهد خداوند از او بازخواستي نخواهد كرد در چيزهاي ديگر.

ما با چشم اشاره به عائذ كرديم كه سؤالت را بگو چيزي نگفت وقتي حركت كرديم به او گفتيم سؤال تو چه بود؟ گفت جواب آن را شنيديم، گفت من نمي توانم



[ صفحه 55]



شب زنده دار باشم و شبها نماز نافله به پاي دارم. با خود خيال مي كردم از اين جهت گناهكارم و مرا مؤاخذه خواهند كرد.

بصاير - جعفر بن هارون زيات گفت: اطراف كعبه طواف مي كردم چشمم به حضرت صادق افتاد با خود گفتم اين همان شخصي است كه مردم تابع و پيرو اويند و درباره اش چنين و چنان مي گويند. ناگاه ديدم دست روي شانه من گذاشت و به من فرمود:

«ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفي ضلال و سعر» [2] .

بصاير - خالد بن نجيح گفت در خدمت امام صادق نشسته بودم با خود گفتم اينها نمي دانند در مقابل چه شخصي هستند؟

امام عليه السلام مرا جلو خواند تا در مقابلش نشستم سه مرتبه فرمود فلاني من خدائي دارم كه او را مي پرستم.

بصاير- عبدالله نجاشي گفت جبه ام از ادرار ترشح شد شك كردم در شب سردي آن را با آب شستم وقتي خدمت امام رسيدم ابتدا فرمود پوست خز را كه با آب بشوري خراب مي شود.

بصاير - ابوكهمس گفت: در مدينه ي ساكن منزلي بودم كه دختركي خوشگل آنجا بود خيلي از او خوشم مي آمد يك شب به منزل برگشتم در زدم همان دختر درب را باز كرد من با دست سينه هايش را گرفتم فردا صبح خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم فرمود: اباكهمس از كاري كه ديشب كردي برو پيش خدا توبه كن.

بصاير - مهزم گفت در مدينه منزل شخصي مي نشستم كه دختري داشت من از او خوشم مي آمد يك شب در زدم همين كه درب را باز كرد سينه هايش را ماليدم فردا صبح كه خدمت حضرت صادق رسيدم فرمود آخرين كاري كه ديروز انجام دادي چه بود؟ گفتم من در مسجد بودم. فرمود مگر نمي داني به دوستي و ولايت ما خانواده نمي رسد كسي كه ورع و پرهيزگاري نداشته باشد.



[ صفحه 56]



بصاير - ابراهيم بن مهزم گفت شبانگاهي براي خواب از خدمت حضرت صادق مرخص شدم و به منزل خود در مدينه رفتم مادرم نيز با من بود بين من و او سخني شد من درشتي كردم. فردا صبح بعد از نماز كه رفتم خدمت حضرت صادق بدون سابقه فرمود ابامهزم به مادرت چه كار داشتي آن طور درشتي كردي نمي داني شكم او محل سكونت تو بود و دامنش گهواره ات و پستانهايش ظرف غذاي تو. عرض كردم چرا آقا. فرمود مبادا درشتي كني.

بصاير - حارث بن حصيره گفت مردي از كوفه به خراسان آمد و مردم را دعوت به امامت حضرت صادق عليه السلام نمود گروهي پذيرفتند و عده اي منكر شدند دسته سوم از روي پرهيز كاري و ورع متوقف شدند. هر دسته يك نفر را به نمايندگي خدمت آن جناب فرستادند از اين سه نفر همان كسي كه نماينده دسته سوم يعني پرهيزگاران بود سخنور آنها به شمار مي رفت و حرف مي زد يكي از همراهان او كنيزي داشت نماينده دسته سوم در خلوت با او عمل نامشروع كرد. وقتي خدمت حضرت صادق رسيدند همان مرد شروع به صحبت نموده گفت آقا يك نفر از كوفه آمد و مردم را به پيروي از شما دعوت نمود برخي پذيرفتند و گروهي منكر شدند و يك دسته نيز از روي ورع و پرهيزكاري توقف كردند.

فرمود تو از كدام دسته هستي؟ عرض كرد از همان دسته متوقف و پرهيزكار فرمود چرا فلان شب پرهيزكاري نكردي؟ آن مرد دست و پايش به لرزه افتاد.

بصاير - عمار سجستاني گفت عبدالله نجاشي پيرو عبدالله بن حسن بود و از زيديها به شمار مي رفت اتفاقا من و او به مكه رفتيم در مكه او رفت پيش عبدالله بن حسن و من خدمت حضرت صادق. بعد كه او را ديدم گفت براي من از حضرت صادق اجازه بگير خدمتش برسم. به امام عليه السلام عرض كردم فرمود اجازه بده بيايد.

خدمت آن جناب رسيد حضرت صادق از او پرسيد چرا فلان روز آن كار را كردي روزي كه در خانه شخصي رد شدي از ناودان آب بالاي سر تو ريخت پرسيدي اين چه بود گفتند نجس است. خودت را با لباس داخل نهر انداختي با اينكه يك



[ صفحه 57]



جامه ات رنگ شده بود بچه ها اطراف ترا گرفتند تو از اجتماع آنها مي خنديدي و آنها بر تو مي خنديدند.

آن مرد نگاهي به من نموده گفت چرا كار مرا به حضرت صادق بگوئي؟! گفتم به خدا قسم من چيزي نگفته ام اكنون امام همين جا است صحبت من و ترا مي شنود اگر من گفته باشم او مي گويد. وقتي از منزل امام خارج شديم گفت عمار اين امام است نه ديگران.

بصاير - شعيب عقرقوفي گفت مردي به وسيله من هزار دينار براي حضرت صادق فرستاد گفت مي خواهم مقام آن جناب را با ساير بستگانش تميز دهي. پنج درهم از اين پول بردار و آن را در جيب پيراهنت پنهان كن به جاي آن پنج درهم غش دار كه ظاهرش نقره است بگذار بعد مقام ايشان را خواهي فهميد.

من پولها را خدمت حضرت صادق آوردم روي زمين ريخت آن پنج درهم را جدا كرد به من فرمود بگير پنج درهم خود را و پنج درهم خودمان را بده.

بصاير - صفوان بن يحيي از جعفر بن محمد بن اشعث نقل كرد كه او گفت مي داني چرا ما به امامت حضرت صادق اعتقاد پيدا كرديم با اينكه از اين قسمت اطلاعي نداشتيم و در جريان نبوديم. پرسيدم چه بود.

گفت يك روز منصور دوانيقي به پدرم محمد بن اشعث گفت مايلم يك نفر را پيدا كني كه بتواند ماموريتي كه به او مي دهم انجام دهد. پدرم گفت تهيه كردم فلان بن مهاجر دائي من است و از عهده اين كار بر مي آيد. گفت او را بياور.

پدرم دائي خود را آورد منصور به او چند هزار دينار داده گفت به مدينه مي روي عبدالله بن حسن و خويشاوندانش را از آن جمله جعفر بن محمد ملاقات مي كني مي گوئي من مردي غريب از اهل خراسانم كه در آنجا شيعيان شما زيادند اين پولها را براي شما فرستاده اند به هر كدام فلان مبلغ بده وقتي پول را گرفتند بگو من پيك هستم مايلم نوشته اي از شما دست من باشد هرچه داده ام رسيد بدهيد و امضا كنيد.



[ صفحه 58]



به مدينه رفت و برگشت پيش منصور رفت پدرم محمد بن اشعث آنجا بود منصور پرسيد چه شد. گفت رفتم و پولها را دادم اينك رسيد آن را با خط خودشان آورده ام جز جعفر بن محمد.

خدمت ايشان رفتم در مسجد پيامبر نماز مي خواند با خود گفتم پس از تمام شدن نماز به او خواهم گفت نمازش را زود تمام كرده رو به من نموده گفت فلاني از خدا بترس و اهل بيت پيغمبر را فريب مده به دوست خود بگو از خدا بپرهيزد و خاندان پيامبر را فريب ندهد اينها تازه از زيردست دولت مروانيان آسوده شده اند همه محتاجند. عرض كردم آقا اين حرفها چيست كه مي فرمائيد مرا كناري كشيد آهسته تمام جريان را نقل كرد به طوري كه من خيال مي كردم او نفر سوم ما بوده و در تمام جريان حضور داشته.

منصور گفت: پسر مهاجر بدان كه هر زماني يكي از اولاد پيامبر واسطه بين خدا و مردم است كه تمام جريانها را به او مي گويند امروز آن واسطه جعفر بن محمد است. جعفر بن محمد بن اشعث گفت به اين دليل من معتقد به امامت ايشان شدم.

بصاير - ابوعمر دماري گفت مردي خدمت حضرت صادق رسيد برادري جارودي [3] داشت امام پرسيد برادرت چطور است؟ گفت وقتي آمدم خوب بود فرمود از نظر ديني چطور است عرض كرد تمام كارهايش خوب است و آدم خيرخواهي است جز اينكه معتقد به امامت شما نيست فرمود به چه علت معتقد به امامت ما نيست؟

عرض كرد مي ترسد و به واسطه ورع و پرهيزكاري از اين اعتقاد خودداري مي كند فرمود وقتي پيش او رفتي بگو اگر خيلي پرهيزكاري چرا در شب نهر بلخ پرهيزكاري نكردي. از اعتقاد به امامت جعفر عليه السلام پرهيز مي كني ولي از انجام آن عمل در شب نهر بلخ نمي پرهيزي؟!

گفت رفتم به منزل او گفتم چه جرياني در شب نهر بلخ بوده. گفت چه كسي



[ صفحه 59]



به تو خبر داد گفتم حضرت صادق از من پرسيد به ايشان عرض كردم او به جهت ورع و پرهيزكاري كه دارد از اعتقاد به امامت شما خودداري مي كند به من فرمود به او بگو ورع و پرهيزگاريش چه شد در شب نهر بلخ.

برادرش گفت من گواهي مي دهم كه او ساحر است. گفتم ساكت باش چنين حرفي مگو آنچه مي گوئي غلط است. گفت پس از كجا آن جريان را فهميده با اينكه جز من و خدا و آن كنيز هيچكس اطلاع نداشت. پرسيدم جريان چه بوده. گفت من از ماوراءالنهر خارج شدم كار تجارتم تمام شده بود به جانب بلخ مي رفتم مردي با من همسفر بود كه به همراه خود كنيزي زيبا داشت. از نهر بلخ شبانه گذشتيم همسفر من صاحب آن كنيز گفت يا تو اينجا نگهبان وسائل ما باش تا من بروم چيزي تهيه كنم و وسائلي براي آتش افروزي بياورم و يا من هستم تو برو، گفتم من هستم تو برو. آن مرد رفت ما كنار انبوهي از درخت منزل داشتيم دست كنيز را گرفتم داخل آن درختها با او درآميختم بعد برگشتيم بجاي خود.

بعد صاحبش آمد شب را خوابيديم بالاخره به عراق رسيديم هيچكس جز خدا اطلاع نداشت بالاخره از آن غلو و زيادروي كه درباره حضرت صادق داشت پائين آمد و به امامت ايشان اعتراف نمود.

سال بعد به مكه رفتيم او را خدمت امام بردم. جريان را برايش نقل كرد. فرمود استغفار كن مبادا ديگر چنين كاري بكني. و از ارادتمندان آن جناب شد.

بصاير - ابوبصير گفت مردي از شاميان بر ما وارد شد من امامت حضرت صادق را بر او عرضه داشتم قبول كرد. روزي به احوال پرسي او رفتم در حال مرگ بود گفت ابابصير من حرف ترا قبول كردم با بهشت چه كنم؟ گفتم من از جانب حضرت صادق عليه السلام براي تو بهشت را ضمانت مي كنم. آن مرد از دنيا رفت. من خدمت امام عليه السلام رسيدم قبل از اينكه چيزي بگويم فرمود بهشتي كه



[ صفحه 60]



ضمانت كرده بودي براي دوست خود به آن رسيد.

بصاير - سليمان بن خالد گفت من و ابوعبدالله بلخي در خدمت حضرت صادق مي رفتيم تا به درخت خرماي خشكي رسيديم. آن جناب فرمود اي درخت خرماي شنوا و مطيع پروردگار، ما را از آنچه خدا در نهاد تو گذاشته بخوران.

گفت از شاخه هاي درخت، خرماي رنگارنگ ريخت خورديم تا سير شديم مرد بلخي گفت فدايت شوم آقا كاري كه مريم كرد شما انجام داديد!!

بصاير - ابواسامه گفت حضرت صادق عليه السلام از من پرسيد چند سال داري. گفتم فلان قدر فرمود ابااسامه عبادت پروردگارت را تجديد كن و توبه بنما. من گريه كردم - فرمود چرا گريه مي كني عرض كردم آقا خبر فوت مرا دادي. فرمود زيد مژده باد ترا كه تو از شيعيان مائي و اهل بهشتي.

بصائر - خالدبن نجيح گفت عرض كردم به حضرت صادق عليه السلام كه دوستان ما از كوفه آمده اند مي گويند مفضل حالش خوب نيست آقا برايش دعا بفرمائيد فرمود راحت شد. اين سخن بعد از سه روز از درگذشت مفضل بود.

بصائر - ج 6 ص 73 - ابابصير گفت حضرت صادق عليه السلام از من پرسيد حال ابوحمزه چطور است عرض كردم آقا وقتي آمدم خوب بود. فرمود وقتي برگشتي سلام مرا به او برسان بگو در فلان روز از فلان ماه خواهد مرد.

ابوبصير گفت عرض كردم آقا ما به او علاقه داشتيم از شيعيان شما است فرمود راست مي گوئي ولي آنچه نزد ما است برايش بهتر است. عرض كردم آقا هركس شيعه شما باشد؟! فرمود در صورتي كه از خدا بترسد و مراقب او باشد و اطراف گناه نگردد اگر چنين بود با ماست در درجه خودمان.

ابوبصير گفت برگشتم چيزي نگذشت كه ابوحمزه در همان تاريخي كه امام فرموده بود از دنيا رفت.

بصاير - ميسر گفت حضرت صادق فرمود ميسر خدا عمرت را افزايش داد چكار مي كني؟ گفت من بچه بودم به مزدوري مي رفتم روزي پنج درهم اجرت كار



[ صفحه 61]



خود را بدائيم مي دادم.

بصاير - زيد شحام گفت رفتم خدمت حضرت صادق به من فرمود عبادت را از سربگير و توبه كن عرض كردم آقا خبر مرگ به من مي دهيد فرمود زيد آنچه نزد ما است براي تو بهتر است تو از شيعيان مائي عرض كردم آقا آيا ممكن است من از شيعيان شما باشم؟!

فرمود بلي تو از شيعيان ما هستي صراط و ميزان حساب شيعيان به دست ما است به خدا قسم من به شما از خودمان مهربانترم و گوئي مي بينم تو و رفيقت را در بهشت.

بصاير - ابوبصير گفت حضرت صادق به من فرمود مايلي با چشم آسمان را ببيني؟ عرض كردم آري. (در آن موقع ابابصيركور بوده) دست بر چشم من كشيد آسمان را ديدم.

بصاير ج 6 ص 75 - ابوبصير گفت با حضرت صادق به حج رفتم در طواف عرض كردم يابن رسول الله خداوند اين مردم را مي آمرزد فرمود اين جمعيت كه مي بيني بيشترشان ميمون و خوكند. عرض كردم ممكن است ببينم. امام چند كلمه فرمود آنگاه دست بر چشم من كشيد ديدم همه ميمون و خوك هستند. به وحشت افتادم. باز دست كشيد آنها را به صورت اولي ديدم.

فرمود ابابصير شما در بهشت مي خراميد در جهنم از شما جستجو مي كنند هيچكدامتان را آنجا نمي يابند. به خدا قسم در جهنم سه نفر از شما نخواهيد رفت نه به خدا دو نفر نه به خدا يك نفر هم نخواهد رفت.

بصاير - ابوبصير گفت من از پيكر امام و شانه هايش جستجو مي كردم فرمود مايلي مرا ببيني عرض كردم آري فدايت شوم. دست بر روي چشم من كشيد چشمم باز شد جمالش را ديدم. فرمود اگر بين مردم شهرت نمي يافت ترا همينطور بينا مي گذاشتم ولي اين كار صحيح نيست باز دست روي چشمم كشيد مثل اول شدم.

بصاير - جميل بن دراج گفت خدمت امام ششم عليه السلام بودم زني داخل شده گفت بچه ام را در لحاف مرده گذاشتم و خدمت شما آمدم. فرمود شايد نمرده باشد برگرد برو به خانه غسل كن و دو ركعت نماز بخوان بگو «يا من وهبه لي و لم يك شيئا جدد لي هبته» اي خدائي كه بچه را از هيچ به من دادي اكنون دو مرتبه او را



[ صفحه 62]



برگردان، بعد او را تكان بده ولي به هيچكس جريان را نگو. آن زن رفت برگشت گفت بچه را حركت داد شروع كرد به گريه كردن.

بصاير - داود بن كثير رقي گفت يكي از دوستان ما براي انجام حج به مكه رفت خدمت حضرت صادق رسيدم. عرض كرد آقا پدر و مادرم فدايت شوند زنم فوت شد تنها مانده ام. فرمود دوستش داشتي. عرض كرد بلي فدايت شوم.

فرمود وقتي برگردي به منزل خود او مشغول غذا خوردن است گفت از مكه برگشتم وارد منزل شدم ديدم نشسته غذا مي خورد.

مناقب - در همين خبر از داود نقل مي كند كه وقتي وارد شدم ديد ظرفي پر از خرما و كشمكش در مقابل اوست.

بصاير - داود بن قاسم گفت در خدمت حضرت صادق بوديم آن جناب برخورد به محمد و علي فرمود اباهاشم اين دو مرد از برادران ديني تو هستند؟ عرض كرد بلي در همين مسير برخورديم به مردي از فرزندان اسحاق بن عمار. فرمود ابوهاشم! اين يكي از برادران تو نيست.

بصاير - عمار ساباطي گفت حضرت صادق به من فرمود عمار ابومسلم فظلله و كساء فكسحه به ساطور اعراض كردم آقا من كسي را نديده ام كه لهجه نبطي را به اين شيريني و فصاحت صحبت كند. فرمود عمار! هر زباني را همينطور صحبت مي كنم.

بصاير - عامر بن علي جامعي گفت به حضرت صادق عرض كردم فدايت شوم ما ذبيحه اهل كتاب را مي خوريم نمي دانم آنها موقع كشتن بسم الله مي گويند يا نه. فرمود وقتي شنيديد نام خدا را بردند بخوريد. مي داني وقتي حيواني را مي خواهند بكشند چه مي گويند. عرض كردم نه. شروع كرد به خواندن مانند يك يهودي با سرعت.

فرمود اينطور دستور داده اند كه بخوانند. عرض كردم آقا اجازه مي دهي بنويسم آن را فرمود بنويس: نوح أيوا ادينوا يلهيز مالحوا عالم أشرسوا أورضوا



[ صفحه 63]



بنوا [يوسعه] موسق ذعال اسحطوا.

بصاير - اسماعيل بن مهران از مردي اهل بيرما نقل كرد كه گفت خدمت حضرت صادق بودم خداحافظي كرده رفتم وقتي رسيدم باعوص (در چند ميلي مدينه است) يادم آمد كه مي خواستم درباره تخم مرغ آبي سؤال كنم. برگشتم اطاق پر از جمعيت بود همين كه خواستم بپرسم فرمود (يابت) تخم (دعاناميتا) مرغ آبي «بناحل» نخور.

بصاير - احمد بن محمد بن ابي نصر از مردي كه اهل جسر بابل بود نقل كرد كه گفت در ده ما مردي بود مرا آزار مي كرد و مي گفت رافضي و دشنام مي داد او را مردم ميمون ده مي ناميدند يك سال به مكه رفتيم خدمت حضرت صادق رسيدم بدون سابقه فرمود«قوفه مانامت» يعني ميمون ده مرد عرض كردم فدايت شوم چه وقت؟! فرمود هم اكنون.

آن روز و ساعت را يادداشت كردم وقتي به كوفه رسيدم برادرم را ديدم از او پرسيدم كي زنده است و كه مرده گفت «قوفه ما نامت» به زبان نبطي يعني ميمون ده مرده پرسيدم چه وقت. گفت فلان روز. مطابق بود باهمان وقتي كه حضرت صادق فرموده بود.

اختصاص - مسمع كردين گفت خدمت حضرت صادق بودم اسماعيل فرزندش نيز حضور داشت كه ما در آن موقع او را امام بعد از پدرش مي دانستيم.

در ضمن يك جريان طولاني گفت از مردي شنيدم كه حضرت صادق مطلبي فرموده برخلاف تصور ما در مورد امامت اسماعيل. من پيش دو نفر از اهالي كوفه كه اسماعيل را امام مي دانستند رفتم و جريان را به آنها گفتم يكي از آنها گفت شنيدم مطيع امام خود هستم و راضي هستم به اين امر.

آن ديگري گريبان خود را چاك زده گفت نه به خدا نمي شنوم و اطاعت نمي كنم و راضي نيستم مگر از خود امام بشنوم. به طرف خانه حضرت صادق رفت منهم از پي او رفتم به در خانه كه رسيديم اجازه خواستيم به من اجازه داد قبل از او



[ صفحه 64]



وارد شدم. بعد به او اجازه داد وقتي وارد شد فرمود فلاني مي خواهي براي هركدام از شماها يك نامه خصوصي بفرستند و آنچه فلاني گفت درست است.

گفت من دلم مي خواهد از شما بشنوم. فرمود فلاني (منظورش حضرت موسي ابن جعفر بود) امام تو است بعد از من هركس ادعاي امامت كند دروغگو است.

در اين موقع من متوجه آن مرد كوفي شدم كه زبان نبطي را خوب مي دانست به من گفت (ذرقه) حضرت صادق فرمود (ذرقه به زبان نبطي يعني تحويل بگير بله تحويل بگير ما از خدمت امام مرخص شديم.

بصاير - حضرت صادق عليه السلام فرمود يكي از غلامان خود در ناراحتي كه از او داشت اگر اين كار را ترك نكني ترا مثل الاغ مي زنم. عرض كرد آقا مثل الاغ زدن چگونه است؟ فرمود وقتي نوح عليه السلام از هر نوع يك جفت داخل كشتي نمود الاغ را خواست سوار كند اما او از سوار شدن امتناع كرد يك شاخه خرما برداشت فقط يكي به او زده گفت «عبسا شاطانا» يعني داخل شو شيطان!

بصاير - ابراهيم كرخي گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم فرمود كجاي كرخ مي نشيني. عرض كردم در محله شادروان. فرمود محله قطفتا را مي شناسي؟ اميرالمؤمنين عليه السلام وقتي به نهروان رفت در قطفتا وارد شد اهالي بادوريا جمع شده خدمتش آمدند شكايت از زيادي ماليات نمودند با لهجه نبطي صحبت كرده گفتند همسايه هاي ما با اينكه زمين زيادتري در اختيار دارند خراج آنها كمتر از ما است آنجناب به لهجه نبطي فرمود: رعر روظأمن عوديا. معني اين است كه بسا از رجز [4] هاي كوچك كه بهتر است از رجزهاي بزرگ.

بصاير - فيض بن مختار در حديث مفصلي راجع به امامت حضرت موسي بن جعفر نقل كرد كه حضرت صادق فرمود اين امام تو است كه سؤال مي كردي (موسي بن جعفر) عليه السلام اكنون حركت كن و اقرار بحق او بنما. من از جاي حركت كردم



[ صفحه 65]



و دست و سرش را بوسيدم و آن جناب را دعا كردم. حضرت صادق فرمود ولي هنوز اجازه اين كار را به او نداده اند.

عرض كردم فدايت شوم اين جريان را به كسي نگويم؟ فرمود به خانواده و فرزندانت و دوستان همراهت. اتفاقا خانواده و فرزندانم همراهم بودند و از دوستانم يونس بن ظبيان نزد ما بود جريان امامت موسي بن جعفر عليه السلام را به آنها گفتم همه شاد شدند و خدا را ستايش كردند.

يونس بن ظبيان گفت من بايد از خود ايشان بشنوم فوري رفت. من نيز از پي او رفتم او جلوتر از من داخل شد همين كه نزديك درب رسيدم شنيدم حضرت صادق مي فرمايد جريان همان است كه فيض به تو گفته (رزقه رزقه). گفت بسيار خوب قبول كردم. رزقه به زبان نبطي يعني آن را داشته باش.

بصاير - يونس بن ظبيان گفت از حضرت صادق شنيدم مي فرمود اول فتنه اي كه براي موسي بن عمران برانگيخته شد در مرج دانق كه محلي است در شام بود و براي عيسي مسيح در حران و براي اميرالمؤمنين در نهروان و براي قائم ما در وسكرة و سكرة الملك. بعد به زبان نبطي فرمود: كيف مالح دير براما يعني وسكره محلي است نزديكي دير بيرما كه وطن يونس بن ظبيان آنجا بود.

مناقب - محمد بن احمد از حضرت صادق نقل كرد كه گروهي از اهل خراسان خدمت آن جناب رسيدند قبل از اينكه سئوال كنند فرمود: من جمع مالامن مهاوش اذهبه الله في نهابر.

خراسانيان عرض كردند آقا ما نفهميديم چه فرموديد (چون به زبان عربي آشنا نبودند) به زبان ايراني فرمود «از باد آيد به دم بشود» [5] .

بصاير - فرقد گفت خدمت حضرت صادق بودم غلامي غيرعربي را از پي كاري فرستاد وقتي برگشت نمي توانست خوب صحبت كند جوابي كه آورده بود طور ديگري جلوه مي داد من با خود گفتم حالا امام عصباني خواهد شد. به او فرمود بهر



[ صفحه 66]



زباني مي خواهي صحبت كن من مي فهمم.

بصاير - فضل بن يسار از حضرت صادق نقل كرد كه در خدمت ايشان بودم كبوتر نر براي ماده بغبغو كرد. امام فرمود مي داني چه مي گويد؟ گفتم نه. فرمود مي گويد همسرم! كسي را خدا نيافريده كه محبوبتر باشد نزد من از تو مگر اين آقا و مولاي ما جعفر بن محمد عليه السلام.

عبدالله بن فرقد گفت ما با حضرت صادق عليه السلام به جانب مكه مي رفتيم بسرف [6] كه رسيد كلاغي روبروي امام شروع كرد به غارغار. فرمود از گرسنگي بميري هرچه تو بداني ما هم مي دانيم جز اينكه ما خداشناس تر از تو هستيم. عرض كردم آقا چيزي مي گفت؟ فرمود آري. شتري در عرفات سقط شده.

بصاير - يكي از اصحاب نقل كرد كه يك قمري در خانه حضرت صادق صدا مي كرد فرمود مي فهميد چه مي گويد گفتم نه. فرمود مي گويد گم كردم شما را. ولي ما از قبل از اينكه او ما را گم كند و را گم خواهيم كرد دستور داد كبوتر را بكشند.

بصاير - بياع زطي گفت در باغ حضرت صادق عليه السلام بوديم با چند نفر. گنجشك ها شروع به خواندن كردند فرمود مي دانيد چه مي گويند! گفتيم نه ما نمي فهميم فرمود: مي گويند: خدايا ما آفريده تو هستيم بايد از روزي تو بخوريم خدايا ما را آب و دانه ده.

بصاير - سليمان بن خالد گفت در خدمت حضرت صادق بوديم ابوعبدالله بلخي نيز حضور داشت ناگاه يك آهو پيش آمد و با صداي مخصوص خود صد ازدودم مي جنبانيد. امام فرمود انجام مي دهم انشاءالله.

آنگاه روي به ما نموده فرمود فهميديد آهو چه مي گفت؟، عرض كردم خدا و پيامبر و پسر پيامبر مي دانند. فرمود شكايت مي كند كه يكي از اهل مدينه دامي نهاده و ماده او را گرفته است كه دو بره دارد هنوز قدرت چريدن ندارند از من درخواست كرد كه ماده اش را بگيرم و آزاد كنم و ضامن شد كه وقتي بچه هايش را شير داد آماده



[ صفحه 67]



چريدن شدند او را برگرداند پيش صياد.

من آهو را قسم دادم گفت از ولايت شما اهل بيت پيامبر بيزار باشم اگر اين كار را نكنم. منهم اين كار را براي او خواهم كرد انشاءالله ابوعبدالله بلخي گفت رفتار سليمان را انجام مي دهيد.

اختصاص- حسين بن ثوير گفت ما چند نفر خدمت حضرت صادق عليه السلام بوديم. فرمود گنجينه هاي زمين و كليدهاي آن در اختيار ما است اگر بخواهم با يك پا اشاره كنم هرچه درون زمين است خارج شود، خارج خواهد شد.

در اين موقع با يك پاي مبارك خود خطي كشيد زمين شكافته شد بعد با دست شمش طلائي به اندازه يك وجب از درون زمين برداشت و فرمود تماشا كنيد و با چشم خود خوب دقت نمائيد كه جاي شكي باقي نماند. سپس فرمود نگاه كنيد به زمين، نگاه كرديم شمش هاي طلاي فراواني بر هم انباشته داخل زمين بود و مي درخشيد.

يكي از دوستان عرض كرد آقا فدايت شويم اين قدرت به شما داده شده با اينكه شيعيان شما محتاجند. فرمود خداوند به زودي براي ما و شيعيانمان دنيا و آخرت را جمع خواهد كرد و آنها را داخل بهشت برين مي نمايد و دشمنان ما را درون جهنم.

اختصاص- حفص بن ابيض تمار گفت خدمت امام صادق عليه السلام بودم در آن روزهائي كه معلي بن خنيس را به دار آويخته بودند. به من فرمود اباحفص! من به معلي بن خنيس امري كردم كه مخالفت نمود از همين جهت مبتلا برنج و مرارت شمشير شد.

روزي او را محزون و اندوهناك ديدم. گفتم چيست چرا ناراحتي مثل اينكه بياد زن و بچه و خانه و زندگيت افتاده اي. گفت بلي. گفتم جلو بيا. نزديك من آمد دست به چشم او ماليدم وقتي چشم باز كرد گفتم كجا هستي گفت داخل خانه خودم اينها زن و بچه من هستند. من خود را از آنها پنهان



[ صفحه 68]



كردم و معلي را رها كردم تا خوب زن و بچه خود را ببيند به طوري كه از نظر جنسي نيز از زن خود بهره گرفت بعد او را صدا زده گفتم نزديك بيا دست بر چشم او ماليدم. گفتم كجا هستي گفت در مدينه خانه شما.

به او گفتم معلي! ما كارهاي شگفت انگيز و اسراري داريم كه هركس حفظ نمايد خدا دين و دنياي او را حفظ مي كند. معلي مبادا به واسطه فاش كردن اسرار ما خود را اسير دست مردم كنيد كه اگر مايل بودند قبول كنند وگرنه شما را بكشند. معلي! هركس حديث دشوار ما را پنهان كند خدا آن حديث را بصورت نوري در پيشاني او قرار مي دهد و در ميان مردم داراي عزت مي گردد. و هركه افشا كند طعمه شمشير مي گردد يا به زندان خواهد افتاد. معلي! بدان ترا خواهند كشت آماده باش.

اختصاص - ابن جبله گفت سئوالي از حضرت صادق عليه السلام نمودم فرمود آن درياچه مابين بصري تا صنعاء است مايلي آن را به بيني؟ عرض كردم آري فدايت شوم. دست مرا گرفت و از مدينه خارج نمود با پاي خود به زمين زد چشمم افتاد به نهري كه در جريان است عرض آن ديده نمي شود مگر همان محلي كه ما ايستاده بوديم كه شبيه جزيره بود.

نگاه كردم از يك طرف آبي سفيدتر از برف جاري بود در طرف ديگر شيري سفيدتر از برف جريان داشت و در وسط شرابي ياقوت رنگ مي رفت خوش رنگ تر از آن شراب نديده بودم كه بين شير و آب در جريان بود عرض كردم آقا فدايت شوم اين نهر از كجا جاري مي شود و ابتدايش كجا است؟ فرمود اين همان چشمه هائي است كه خداوند در قرآن ذكر نموده كه در بهشت جاري است چشمه اي از آب و ديگري از شير و چشمه سوم از شراب در همين نهر جاري است در دو طرف درختهاي سرسبز و خرمي بود كه حوريه ها بر آن بودند مويهاي زيبائي داشتند كه مانند آنها نديده بودم.

در دست هركدام ظرفي بود كه در دنيا چنان ظرفي نيست امام نزديك يكي از



[ صفحه 69]



آنها رفت اشاره كرد كه آب بدهد براي آب برداشتن خم شد ديدم درخت نيز با او خم گرديد ظرف را آب نمود و تقديم امام كردايشان آشاميدند باز به دست او داد براي مرتبه دوم خم شد تا آب بردارد درخت نيز خم شد آب برداشت به دست امام داد ايشان به من دادند آشاميدم، آبي روان تر و لذيذتر از آن نديده بودم بوي مشك مي داد به ظرف نگاه كردم سه رنگ مايع در آن بود عرض كردم چنين چيزي تا امروز نديده بودم. خيال نمي كنم همينطور كه مي بينم باشد.

فرمود اين يك قسمت كمي است كه خداوند براي شيعيان ما آماده نموده وقتي مؤمن از دنيا برود روحش به جانب همين نهر مي آيد در همين باغستانها است و از اين آشاميدنيها استفاده مي كند.

ولي دشمن ما وقتي از دنيا برود روح او در وادي برهوت است پيوسته در عذاب خواهد بود از زقوم و حميم مي آشامد به خدا پناه بريد از اين سرزمين.

اختصاص - ابوبصير گفت خدمت حضرت صادق بودم با مردي خراساني صحبت مي كرد به لهجه اي كه من نمي فهميدم. بعد صحبت آن جناب منتهي به چيزي شد كه فهميدم. فرمود: بابا بزن به زمين ناگاه ديدم در دو طرف اين زمين است سواراني هستند كه گردن روي قربوس زين نهاده اند. امام صادق فرمود اينها از اصحاب قائم (عج) هستند.

اختصاص - حسن بن عطيه گفت حضرت صادق در صفا ايستاده بود. عباد بصري عرض كرد حديثي از شما شنيده ام صحيح است يا نه. فرمود چيست؟ عرض كرد فرموده اي مقام مؤمن از اين بنيان با ارزشتر است فرمود بله من گفته ام اگر مؤمن به اين كوهها بگويد بيائيد مي آيند ديدم ناگاه كوهها از جاي حركت كرده اند امام عليه السلام فرمود سر جاي خود باشيد من شما را اراده نكردم.

اختصاص - جابر گفت از حضرت باقر پرسيدم معني اين آيه را (و كذلك نري ابراهيم ملكوت السموات والارض) [7] من به زمين نگاه مي كردم دست به جانب



[ صفحه 70]



آسمان بلند نمود فرمود سربردار همين كه سربلند نمودم ديدم سقف باز شده و چشمم به نوري خيره كننده افتاد فرمود ابراهيم ملكوت آسمانها و زمين را چنين ديده فرمود سرت را پائين بيانداز سر به زمين انداختم باز فرمود بلند كن همين كه بلند كردم ديدم سقف به حالت اوليه برگشته دست مرا گرفت و از خانه بيرون برد مرا داخل اطاق ديگري كرد آن لباس هائي كه داشت بيرون آورد جامه ديگر پوشيد فرمود چشم خود را ببند. چشم فروبستم فرمود باز كن. ساعتي گذشت آنگاه فرمود مي داني كجا هستي گفتم نه. فرمود تو در آن ظلماتي هستي كه ذوالقرنين طي كرد.

عرض كردم آقا اجازه مي دهي چشم بگشايم فرمود بگشا ولي چيزي نمي بيني چشم گشودم در يك تاريكي بودم كه جاي پايم را نمي ديدم مقداري رفت آنگاه فرمود مي داني كجا هستي؟ گفتم نه. فرمود تو كنار چشمه ي حياتي هستي كه خضر از آن آشاميد. رفتيم تا از آن عالم گذشتيم و به عالم ديگر رسيديم در آن سير نموديم بنا و خانه هاي آن و مردمش مانند عالم ما بود. باز به عالم سوم رفتيم مانند اولي و دومي تا به پنج عالم رفتيم آنگاه فرمود اينها ملكوت زمين است كه ابراهيم آنها را نديد [8] او ملكوت آسمانها را كه دوازده عالم بود مشاهده كرد هر عالمي شبيه همان عالمي بود كه ديدي هركدام از امامها كه از دنيا روند در يكي از اين عوالم ساكن مي شوند تا برسد به قائم كه او ساكن همين عالم ما خواهد شد.

بعد فرمود چشم ببند همين كه چشم فروبستم دست مرا گرفت ناگاه ديدم در همان خانه اي كه از آن خارج شديم هستم آن لباسها را بيرون آورد و لباسهاي خود را پوشيد، برگشتيم به سخن اول عرض كردم آقا از روز چقدر گذشته. فرمود: سه ساعت.

بصاير - ابوبصير گفت خدمت حضرت صادق بودم با پاي خود به زمين زد



[ صفحه 71]



دريائي نمودار شد كه در آن كشتيهائي از نقره بود من و ايشان سوار يك كشتي شديم تا رسيديم به محلي كه خيمه هائي از نقره برپا بود داخل آنها شد و خارج گرديد به من فرمود ديدي خيمه اولي كه داخل شدم. گفتم آري فرمود آن خيمه پيامبر است ديگر خيمه اميرالمؤمنين سومي خيمه ي فاطمه عليهاالسلام چهارم خيمه ي خديجه پنجم خيمه امام حسن ششم خيمه ي حضرت حسين هفتم خيمه ي علي بن الحسين هشتم خيمه ي پدرم و نهم خيمه ي من هريك از ما بميرد در يكي از اين خيمه ها ساكن مي شود.

اختصاص - معلي بن خنيس گفت خدمت حضرت صادق براي كاري رفته بودم فرمود چرا افسرده هستي عرض كردم شنيده ام در عراق وبا آمده دلم به جانب زن و بچه ام پرواز كرده. فرمود صورت خود را برگردان. صورت برگرداندم. فرمود داخل خانه شو.

وارد خانه شدم تمام خانواده ام از كوچك و بزرگ حضور داشتند. خانه ام همان وضع سابق را داشت از خانه بيرون آمدم فرمود صورت خود را برگردان نگاه كردم چيزي نديدم.

بصاير - مفضل گفت بين حضرت صادق و بني اميه اختلافي بود در موضوعي حضرت صادق وارد مركز حكومتي شد حاكم با اعتراض به دربانان گفت چه كسي اجازه داد اين شخص وارد شود گفتند به خدا قسم ما كسي را نديديم.

بصاير - سليمان بن خالد نقل كرد كه ابوعبدالله بلخي در سفري خدمت حضرت صادق بود امام فرمود نگاه كن ببين در اين محل چاهي مي بيني بلخي به طرف راست و چپ جستجو كرده بازگشت گفت نديدم. باز فرمود برگرد براي مرتبه ي دوم بازگشت.

امام عليه السلام با صداي بلند فرمود اي چاه پنهان شنوا و مطيع خدا ما را سيراب كن از آنچه خداوند در تو نهاده آبي بس پاكيزه و خوشگوار و صاف و شيرين بيرون آمد.

بلخي عرض كرد آقا راه و روش موسي است كه در اختيار شما گذاشته شده.



[ صفحه 72]



در كتاب نوادر علي بن اسباط مي نويسد: محمد بن معروف همداني كه صد و بيست سال داشت گفت:

در حيره خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم در موقع حكمراني سفاح. ديدم مردم چنان اطرافش را گرفته اند كه مرا چاره اي نيست تا بتوانم خدمتش برسم سه روز به همين وضع گذشت در روز چهارم خود آقا مرا مشاهده فرمود ديگر اطرافش خلوت شده بود مرا پيش خواند رفت به طرف قبر اميرالمؤمنين عليه السلام.

در بين راه ادرار بي اختيارش كرد از جاده منحرف شد به يك كناري با دست شن ها را يك طرف نمود آبي خارج شد از آن آب وضو گرفت براي نماز آنگاه دو ركعت نماز خواند بعد شروع كرد به دعا كردن قسمتي از دعايش اين بود:

«خدايا مرا از آنهائي كه جلو افتادند و گمراه شدند قرار مده و نه از آنهائي كه عقب ماندند - و منكر شدند خدايا مرا از دسته ميانه رو قرار ده.»

بعد به راه افتاد من نيز در خدمت ايشان بودم. فرمود دريا همسايه ندارد [9] پادشاه دوست ندارد - سلامتي را نمي توان قيمت نمود - چقدر اشخاص هستند كه در نعمت به سر مي برند ولي متوجه نيستند.

سپس فرمود چنگ بزنيد به پنج چيز. در جستجوي بهترين راه در زندگي باشيد و زندگي را بر خود سهل و آسان بگيريد. و با حلم و شكيبائي خود را بيارائيد. و از دروغ بپرهيزيد و پيمانه و ترازو را كم و كاست ندهيد.

سپس فرمود. فرار بايد كرد فرار وقتي كه عرب افسار گسيخته شود و عبور از بيابان حجاز ممنوع گردد و مانع انجام وظيفه شوند.

فرمود فريضه حج را انجام دهيد قبل از اينكه نتوانيد انجام دهيد. با انگشت ابهام اشاره به جانب قبله نموده فرمود در اين طرف بيش از هفتاد هزار نفر كشته مي شوند.



[ صفحه 73]



علي بن حسن راوي حديث گفت از كاروانيان و غير آنها به همين مقدار كشته شدند. در همين خبر حضرت صادق مي فرمايد بي شك و ترديد از آل محمد مردي قيام خواهد كرد كه پرچم سفيدي به دست دارد.

علي بن حسن گفت: قبيله ي بني رواس در سال دويست و پنجاه اجتماع نمودند براي نماز در مسجد جامع پرچمي از عمامه سفيد بر نيزه اي كرده بودند و به دست محمد بن معروف بود در موقع خروج يحيي بن عمر.

در همين خبر امام مي فرمايد فرات شما خشك مي شود. همينطور نيز شد.

باز فرمود: بر شما مسلط مي شوند گروهي كه چشم هاي ريزدارند شما را آواره مي كنند و از خانه هاي خود بيرون مي نمايند.

علي بن حسن راوي حديث گفت كيجور با تركها آمدند و مردم را از خانه هاي خود بيرون كردند.

حضرت صادق فرمود: درندگان به خانه شما حمله مي كنند. علي بن حسن گفت چنين شد كه درندگان حمله به خانه هاي ما نمودند.

فرمود مردي سفيدپوست با سبيلهاي بلند خروج مي كند براي او صندلي مي گذارند جلو خانه ي عمربن حريث مردم را دعوت مي كند به بيزاري از علي بن ابي طالب عليه السلام و گروهي از مردم را مي كشد و در همان روز كشته مي شود. علي بن حسن گفت اين را نيز به چشم خود ديدم.

مناقب - سعد اسكاف گفت روزي خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم مردي از كوهستان هدايا و تحفه هائي آورد در بين تحفه هاي او يك خيك گوشت حيوانات وحشي را قرمه كرده بود. حضرت صادق عليه السلام آنها را روي زمين ريخت فرمود اينها را ببر بده به سگها.

آن مرد عرض كرد براي چه؟ فرمود اينها حلال نيست. عرض كرد از مرد مسلماني خريده ام كه گفت پاك و حلال است.

امام عليه السلام آنها را داخل خيك نموده سخني فرمود كه نفهميدم چه بود.



[ صفحه 74]



به آن مرد فرمود حالا بردار ببر داخل اين اطاق، آن مرد گوشتها را برد داخل اطاق شنيد قرمه ها مي گويند مثل ما را امام و اولاد پيامبران نبايد بخورند چون به دستور اسلام كشته نشده ايم آن دو خيك را برداشته بيرون آمد.

امام فرمود چه گفتند. عرض كرد هرچه شما فرمودي اين گوشتها نيز همان را گفتند كه تذكيه نشده اند.

امام صادق فرمود: حالا فهميدي اباهارون كه امام چيزهائي مي داند كه مردم نمي دانند. خيك قرمه را بيرون برده پيش سگي انداخت.

مناقب و خرايج - عبدالله بن يحيي كاهلي گفت: حضرت صادق فرمود: وقتي درنده اي را به بيني چه مي گوئي؟!

گفتم: نمي دانم. فرمود: هر وقت درنده اي ديدي در روبروي او آيةالكرسي را بخوان و او را قسم به خدا و حضرت محمد و حضرت سليمان بن داود و حضرت علي اميرالمؤمنين و پيشوايان بعد از او بده. اين كار را بكني به تو كاري نخواهد داشت.

عبدالله كاهلي گفت: رفتم به كوفه با پسرعمويم به طرف دهي رفتيم ناگاه در بين راه درنده اي با ما رو به رو شد من آيةالكرسي را روبرويش خواندم و او را قسم به خدا و محمد مصطفي و سليمان بن داود و اميرالمؤمنين و ائمه بعد از او دادم كه از سر راه ما برو ما را اذيت نكن ما به تو كاري نداريم.

ديدم سر به زير انداخت و دم خويش را وسط دو پا انداخت و به راه خود ادامه داد و از همان جا كه آمده بود برگشت.

پسرعمويم گفت: تاكنون مثل اين سخن ترا نشنيده بودم.

گفتم: اين دستور را حضرت صادق عليه السلام فرموده.

گفت: گواهي مي دهم كه او امام واجب الاطاعة است با اينكه پسر عمويم هيچ اطلاعي از امامت نداشت.

سال بعد خدمت حضرت صادق رسيدم جريان را عرض كردم فرمود تو خيال



[ صفحه 75]



مي كني من شاهد حال شما نيستم اگر چنين خيال كني اشتباه كرده اي فرمود مرا با هر دوستي يك گوش شنوا و يك چشم بينا و زبان گويا است.

فرمود به خدا قسم من آن درنده را از شما رد كردم دليل آن اينست كه شما در بيابان كنار نهر بوديد. اسم پسرعمويت نوشته است نزد ما او از دنيا نخواهد رفت بدون اعتراف به امامت.

به كوفه برگشتم فرمايش امام را به پسرعمويم گفتم خيلي خوشحال شد و زياد مسرور گرديد امام شناس بود تا از دنيا رفت.

مناقب و خرايج - وليد بن صبيح گفت: شبي خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم. شخصي درب منزل را زد. به كنيز فرمود ببين كيست؟ رفت و برگشت گفت عمويت عبدالله بن علي است. گفت: بگو بيايد. به ما فرمود شما داخل اطاق برويد داخل يك اطاق رفتيم صداي حركت شخصي را حس كرديم و خيال كرديم يكي از بانوان امام باشد به هم چسبيديم.

وقتي عبدالله بن علي وارد شد هرچه توانست به امام بد گفت او رفت ما بيرون آمديم امام شروع كرد از همانجائي كه حديثش مانده بود به ادامه دادن: يك نفر از ماها گفت: آقا هيچكس اينطور ناسزا به كسي نمي گويد ما تصميم داشتيم بيائيم بيرون و جواب او را بدهيم. فرمود نه شما بين ما دخالت نكنيد قدري از شب گذشت باز درب را كوبيدند به كنيز فرمود برو ببين كيست؟ رفت و برگشت گفت عمويت عبدالله بن علي است.

باز فرمود برويد به همانجا كه بوديد بعد اجازه ي ورود به او داد داخل شد در حالي كه با شدت گريه مي كرد مي گفت:

پسر برادر مرا ببخش از من درگذر خدا از تو بگذرد و فرمود خدا تو را بيامرزد عموجان تو را چه مي شود؟ گفت: همين كه به خواب رفتم دو نفر مرد سياه پوست به من حمله نمودند و بازوان مرا بستند يكي از آنها به ديگري گفت: او را ببريد به طرف آتش مرا بردند به حضرت رسول برخوردم. عرض كردم يا رسول الله



[ صفحه 76]



ديگر نمي كنم دستور داد مرا رها كنند رهايم كردند ولي هنوز بازوانم ازشدت ريسمان بستن درد مي كند.

امام عليه السلام فرمود: وصيت خود را بكن عرض كرد چه وصيت بكنم ماليكه ندارم با زن و بچه زياد و قرضي كه دارم فرمود قرضت را من مي پردازم و زن و بچه ات را جزء خانواده خود قرار خواهم داد وصيت نمود.

ما هنوز از مدينه خارج نشده بوديم كه از دنيا رفت و خانواده او را امام صادق جزء خانواده خود قرار داد و قرضش را پرداخت و دخترش را به ازدواج پسر خود درآورد.

مناقب- حسين بن ابي العلا گفت: خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم مردي با غلام آن مرد آمده از بداخلاقي زن خود شكايت كرد امام عليه السلام فرمود او را بياور. وقتي آمد به او فرمود چرا شوهر خود را اذيت مي كني؟ گفت خدا او را چنان و چنين كند.

امام فرمود اگر بر همين وضع بماني سه روز ديگر زنده نخواهي ماند. زن در پاسخ گفت: بهتر، من نمي خواهم او را به بينم.

امام عليه السلام رو به مرد نموده فرمود زنت را ببر سه روز ديگر با هم هستيد روز سوم كه شد همان مرد آمد. فرمود زنت چه شد عرض كرد به خدا سوگند يك ساعت قبل او را دفن كردم. سئوال كردم چطور زني بود فرمود زني متجاوز بود خداوند عمرش را قطع كرد و اين مرد را از دست او راحت نمود.

خرايج - داود بن علي وقتي معلي بن خنيس را كشت حضرت صادق به او فرمود: كار پرداز امور زندگي و خانواده مرا كشتي. ترا نفرين خواهم كرد. داود گفت هرچه مايلي بكن. شب كه شد امام عليه السلام چنين دعا كرد: خدايا با يكي از تيرهايت قلب او را بشكاف صبح خبر آمد كه داود مرده. فرمود بدين ابولهب از دنيا رفت از خدا درخواست كردم دعاي مرا مستجاب نمود.



[ صفحه 77]



خداوند فرشته اي فرستاد عصائي آهني به او زد صيحه اي زده هلاك شد.

راوي گفت از خدمتكارانش پرسيدم گفتند: در رختخواب ناله اي زد وقتي نزديك شديم از دنيا رفته بود.

خرايج - داود رقي گفت: با حضرت صادق به مكه رفتيم در سال صد و چهل و شش گذارمان به يكي از دره هاي تهامه افتاد در آنجا شتر را خواباندم امام عليه السلام صدا زد سوار شو سوار شو. هنوز چيزي رد نشده بوديم كه سيلي عظيم آمد و هرچه در آن دره بود برد.

به او گفت: بين دو نماز مي آئي تا ترا از وضع منزلت آگاه كنم.

آنگاه به من فرمود داود اعمال شما را روز پنجشنبه بر من عرضه نمودند ديدم كه نسبت به پسرعمويت مهرباني كرده اي. داود گفت پسرعموئي داشتم دشمن اهل بيت پيامبر و ناصبي امام عائله زياد داشت و فقير بود وقتي خواستم براي مكه حركت كنم گفتم به او چيزي بدهند. امام عليه السلام از آن جريان مرا مطلع نمود.

خرايج - ميثمي گفت كه مردي گفت ما با حضرت صادق عليه السلام غذا مي خورديم به غلامش فرمود برو از آب زمزم بياور غلام رفت طولي نكشيد كه برگشت بدون آب. گفت يكي از مأمورين زمزم مانع آب آوردن من شد گفت مي خواهي براي خداي عراقيان آب ببري.

از شنيدن اين سخن چهره امام درهم شد دست از غذا كشيد و شروع به دعا كرد با همان رنگ تغيير كرده براي مرتبه دوم به غلام فرمود برو آب بياور و شروع به خوردن غذا كرد غلام آب آورد ولي رنگش پريده بود پرسيد چه شد.

گفت آن مأمور افتاد در چاه زمزم و قطعه قطعه شد او را بيرون مي آوردند امام عليه السلام خدا را ستايش كرد.

مناقب و خرايج - صفوان گفت خدمت امام صادق عليه السلام بودم پسركي آمده عرض كرد آقا مادرم مرد امام فرمود نمرده گفت او را در لحاف پيچيدم آمدم خدمت شما. امام عليه السلام از جاي حركت كرد وارد خانه آنها شد ديد برخاسته



[ صفحه 78]



و نشسته است. به پسرش فرمود برو پيش مادرت هر غذائي كه ميل دارد به او بده پسرك گفت مادر چه ميلي داري؟ گفت مقداري كشمش پخته مي خواهم پسر ظرفي بزرگ پر از كشمش آورد هرچه مي خواست خورد. به مادرش گفت مادرجان پسر پيغمبر پشت درب است مي فرمايد وصيت خود را بكن. آن زن وصيت نمود. بعد از دنيا رفت. ما هنوز متفرق نشده بوديم كه حضرت صادق عليه السلام بر پيكر او نماز خواند و دفنش كردند.

خرايج - ابان بن تغلب گفت صبح زود تصميم گرفتم بروم خدمت حضرت صادق نزديك منزل آن جناب كه رسيدم گروهي خارج شدند كه آنها را نمي شناختم خيلي خوش لباس و زيبا بودند بسيار سنگين و باوقار بودند. بعد ما خدمت امام رسيديم شروع كرد براي ما حديث كردن با اينكه پانزده نفر ما هر كدام يك زبان مخصوص داشتند همه به زبان مادري خودشان حديث را شنيدند از آن جمله عربي، فارسي، نبطي، حبشي، سقلبي. يك نفر گفت اين چه حديثي بود كه به ما فرمود كسي كه زبان عربي داشت گفت با من به عربي چنين فرمود فارسي زبان گفت به فارسي چنين گفت. حبشي گفت با لهجه حبشي صحبت كرد سقلبي مدعي بود كه فقط با زبان سقلبي حديث نمود همه برگشتند و جريان را پرسيدند. فرمود يك حديث بود ولي براي هركدام به زبان خودشان برگشت.

خرايج - صفوان بن يحيي از جابر نقل كرد كه در خدمت امام صادق بوديم مردي بزغاله اي را خوابانده بود تا او را بكشد. بزغاله صدائي كرد امام عليه السلام فرمود قيمت اين بزغاله چقدر است. آن مرد گفت چهار درهم، امام از جيب خود چهار درهم بيرون آورده به او داد. فرمود آزادش كن. در بين راه برخورديم به بازي كه حمله به يك دراج كرده بود دراج صدائي كرد امام عليه السلام با دست اشاره نمود به باز دست از آن مرغ برداشت.

عرض كردم آقا از شما چيز عجيبي ديدم. فرمود بلي وقتي آن مرد بزغاله را خواباند بزغاله گفت پناه مي برم به خدا و شما خاندان پيامبر از آنچه اين مرد



[ صفحه 79]



درباره من تصميم گرفته. دراج نيز پناهنده شد. اگر شيعيان ما استوار باشند آنها را با صداي پرندگان آشنا مي كنم.

مناقب و خرايج - داود بن كثير رقي گفت خدمت حضرت صادق رسيدم پسرش موسي بن جعفر داخل شد از سرما مي لرزيد. اما فرمود حالت چطور است عرض كرد پدر جان غرق در نعمتم آرزوي يك خوشه انگور حرشي و يك انار دارم، من گفتم سبحان الله در اين زمستان چگونه انار پيدا مي شود.

امام فرمود داود خدا بر هر چيز قادر است داخل باغ شو در آنجا درختي است كه يك خوشه انگور و اناري بر آن است عرض كردم ايمان دارم به پنهان و آشكار شما. خوشه انگور و انار را جدا كرده براي موسي بن جعفر عليه السلام آوردم شروع كرد به خوردن. فرمود: داود! به خدا سوگند اين لطفي است از رزق خدا كه بسيار قديمي و با سابقه است خداوند به مريم دختر عمران چنين لطفي نمود از افق اعلي.

خرايج - داود رقي گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم فرمود چرا رنگت پريده؟ عرض كردم قرض بسيار بزرگي دارم تصميم گرفته ام با كشتي به طرف هند بروم پيش فلان برادرم. فرمود: هر وقت تصميم داري حركت كن. گفتم از كشي سوار شدن مي ترسم فرمود كسي كه در خشكي حافظ انسان است در دريا نيز حفظ مي كند داود اگر اسم و روح من نبود رودها جريان نداشت و ميوه ها نمي رسيد و درختها سبز نمي شد.

داود گفت سوار كشتي شدم بالاخره به جائي رسيدم پس از صد و بيست روز راه در ساحل دريا روز جمعه اي قبل از ظهر بيرون آمدم هوا ابر بود نوري از فراز آسمان بر زمين مي تابيد ناگاه صداي آهسته اي شنيدم مي فرمود: داود! اكنون هنگام پرداخت قرض تو رسيده سر خود را بلند كن.

همين كه سربلند كردم صدائي شنيدم كه برو پشت آن تپه سرخ رنگ پشت تپه رفتم ديدم صفحه هائي از طلاي قرمز كه يك طرف آن صاف ولي برطرف



[ صفحه 80]



ديگر نوشته «هذا عطاؤنا فامنن او امسك بغير حساب» [10] .

آنها را برداشتم بسيار با ارزش بود. با خود گفتم دست نمي زنم تا به مدينه برسم. خدمت حضرت صادق رسيدم.

فرمود داود عطاي ما همان نوري بود كه براي تو درخشيد نه آن طلا و نقره ولي آن هم مال تو است گوارا باد لطف خداي كريم است خدا را سپاس گزاري كن. از معتب خادم امام پرسيدم گفت در آن موقع مشغول حديث گفتن با خيثمه و حمران و عبدالاعلي بود روي به جانب آنها نموده همين جريان را نقل مي كرد موقع نماز كه شد از جاي حركت كرد و با آنها نماز خواند. از آنها نيز پرسيدم تمام جريان را نقل كردند.

خرايج - روايت شد كه حضرت صادق غلامي به نام مسلم داشت نمي توانست قرآن بخواند در يك شب امام به او آموخت به طوري كه صبح بسيار عالي قرآن مي خواند.

خرايج - يكي از دوستان نقل كرد كه من مالي براي حضرت صادق بردم در دل خود آن مال را زياد مي انگاشتم. وقتي خدمت امام رسيدم غلام خود را خواست طشتي در آخر اطاق بود دستور داد آن را بياورد.

چند كلمه اي گفت همين كه غلام طشت را آورد از اطراف آن سكه هاي طلا مي ريخت آنقدر ريخت تا بين من و غلام فاصله شد. در اين موقع روي به من نموده فرمود خيال مي كني ما احتياج به آنچه دست شما است داريم هرچه از شما مي گيريم براي آن است كه شما را پاكيزه كنيم.

خرايج - محمد بن مسلم گفت خدمت حضرت صادق بودم كه معلي بن خنيس با گريه داخل شد. فرمود چرا گريه مي كني. گفت پشت در گروهي هستند كه معتقدند بين شما و آنها فرقي نيست شما و آنها مساوي هستيد امام سكوت كرد سپس ظرفي از خرما خواست يك دانه را برداشت به دو نصف تقسيم كرد خرما را



[ صفحه 81]



خورد دانه را در زمين شكافت در همان آن روئيد و بزرگ شد خرما بار آورد يكي از آن خرماها را چيد از هم شكافت از درون آن صفحه اي خارج نموده به دست معلي داد فرمود بخوان معلي خواند بسم الله الرحمن الرحيم لا اله الا الله محمد رسول الله علي المرتضي و الحسن و الحسين، علي بن الحسين، يكي يكي را نام برده بود تا حسن بن علي و پسرش.

خرايج - ابامريم مدني گفت براي انجام حج به طرف مكه رهسپار شدم به نزديك شجره كه رسيدم سوار الاغ بودم گروهي را ديدم مشغول نماز هستند با خود گفتم زودتر بروم با آنها نماز جماعت بخوانم. همين كه به آنها رسيدم حضرت صادق عليه السلام را ديدم كه مشغول تسبيح گفتن است. فرمود ابامريم! نماز خوانده اي؟ عرض كردم نه. فرمود بخوان نماز كه خواندم كوچ كرديم من زير محمل امام راه مي رفتم. با خود گفتم جاي خلوتي پيدا كرده ام حالا هرچه بخواهم مي پرسم، فرمود ابامريم زير محمل من راه مي روي؟ عرض كردم آري. همرديف امام در محمل غلامش بنام سالم بود اما متوجه شد من زياد براي قضاي حاجت مي روم فرمود درد دل داري؟ عرض كردم بلي. فرمود دست ماهي خورده اي؟ عرض كردم بلي. فرمود بالاي ماهي خرما نخوردي؟ عرض كردم نه. فرمود اگر خرما مي خوردي ناراحت نمي شدي نزديك ظهر پياده شد. به غلام خود فرمود مقداري آب بياور تا وضو بگيرم كناري رفت براي وضو گرفتن در موقع برگشتن چشم امام به شاخه خرمائي افتاد فرمود اي شاخه از آنچه خدا در نهاد تو آفريده به ما بخوران شاخه تكاني خورد سبز شد خرما داد خرماي آن زرد شد امام پيش رفت از آن خرما ميل كرد و به من نيز داد تمام اين جريان از يك چشم به هم زدن كمتر بود.

خرايج - ابوخديجه از مردي از قبيله كنده كه جلاد بني عباس بود نقل كرد كه وقتي اباعبدالله و اسماعيل را پيش منصور آوردند دستور داد آن دو را بكشند. آن دو را در اطاقي زنداني كرده بود.



[ صفحه 82]



نيمه شب حضرت صادق را بيرون آورده گردن زد بعد اسماعيل را براي كشتن پيش آورد اسماعيل با او درآويخت بالاخره پس از ساعتي او را هم كشت. برگشت پيش منصور. پرسيد چه كردي گفت هر دو را كشتم و ترا از دست آنها راحت كردم.

فردا صبح مشاهده كردند هر دو زنده هستند اجازه ورود خواستند! منصور به جلاد گفت مگر تو نگفتي آنها را كشته ام گفت چرا من آنها را خوب مي شناسم همانطوري كه ترا مي شناسم. منصور گفت برو به همان محلي كه ديشب آنها را كشتي. وقتي به آنجا رفت ديد دو شتر كشته روي زمين افتاده اند با كمال تعجب برگشت سر به زير انداخت. منصور به او گفت مبادا اين جريان را كسي از تو بشنود اين جريان شبيه اين آيه شد كه خداوند مي فرمايد:

«و ما قتلوه و ما صلبوه ولكن شبه لهم» [11] .

خرايج - عيسي بن مهران گفت: مرد ثروتمندي از ماوراءالنهر خراسان كه دوستدار اهل بيت بود هر سال به مكه مي رفت و در هر سال بر خود لازم كرده بود كه از مال خويش هزا دينار براي حضرت صادق عليه السلام ببرد. همسرش دختر عموي او بود كه از نظر ثروت و ديانت با آن مرد مساوي بود.

يكسال زنش درخواست كرد كه او را هم براي انجام حج ببرد قبول كرد آن زن آماده ي حج شد از بهترين لباسهاي خراسان كتاني و غيركتاني و مقداري جواهرات براي زنان و دختران امام تهيه ديد. شوهرش نيز هزار دينار هر سال را آماده و در يك كيسه در صندوقچه اي كه زيورآلات بود قرار داد.

بجانب مدينه رفت وقتي وارد مدينه شد خدمت امام صادق رسيد و سلام نموده عرض كرد با همسرم آمده ام اجازه بفرمائيد او خدمت بانوان شما برسد. امام اجازه داد هديه هاي خود را بين آنها تقسيم نمود يك روز در آنجا بود پس از يك



[ صفحه 83]



روز به منزل خود برگشت.

فردا صبح شوهرش گفت از داخل همان جعبه هزار دينار را بياور تا خدمت امام عليه السلام ببرم. گفت فلان محل گذاشته ام رفت قفل را گشود ولي پولي نديد لباس ها و زيور همسرش بود. هزار دينار از همشهريان خود قرض كرد و زيور زن خود را گرو گذاشت. خدمت حضرت صادق عليه السلام رفت.

امام عليه السلام فرمود آن پول بما رسيد. عرض كرد چطور رسيد با اينكه جز من و همسرم كسي از آن پول خبر نداشت.

امام عليه السلام فرمود: احتياج به پول پيدا كردم يكي از شيعيان خود از طايقه ي جن را فرستادم آورد هر وقت كار عجله اي داشته باشم يكي از آنها را مي فرستم. امام شناسي آن مرد زيادتر شد و خوشحال گرديد.

زيور همسر خود را از گروگان خارج كرد به منزل خود برگشت ديد زنش در حال جان دادن است. او را رو به قبله نموده پارچه اي رويش انداخت و چانه اش را بست. ساير لوازم از قبيل كفن و كافور تهيه ديده قبر برايش حفر كرد. خدمت حضرت صادق رسيد و تقاضا نمود كه لطف فرموده بر پيكر او نماز بخواند.

امام صادق دو ركعت نماز خواند بعد از نماز دعا كرد. سپس فرمود برو پيش زنت نمرده وقتي بر گردي او برخاسته كارهاي خانه را اداره مي كند و به كار كردن دستور مي دهد با حال خوب.

آن مرد برگشت ديد زنش همان طوري كه امام فرموده سالم است به طرف مكه رهسپار شدند.

حضرت صادق نيز براي انجام حج به مكه رفت آن زن در حالي كه مشغول طواف بود چشمش به حضرت صادق افتاد كه مردم اطرافش را گرفته اند. به شوهرش گفت اين مرد كيست؟ گفت حضرت صادق است. زن سوگند خورد كه اين همان شخصي است كه از خدا درخواست كرد روح مرا به جسد برگرداند.

خرايج - داود رقي گفت: خدمت حضرت صادق بودم جواني گريه كنان



[ صفحه 84]



وارد شد. گفت نذر كرده بودم كه با زنم به مكه روم وقتي وارد مدينه شدم زنم مرد.

امام فرمود برگرد او نمرده عرض كرد آقا مرد من خودم روي او پارچه انداختم فرمود تو برو جوان رفت ولي فوري برگشت لبخند مي زد عرض كرد رفتم ديدم نشسته است.

امام فرمود: داود ايمان آوردي؟ عرض كرد بلي! اما دلم مي خواست كه مطمئن شوم. روز ترويه امام فرمود: مايلم به زيارت خانه ي پروردگارم بروم.

عرض كردم آقا حاجي ها در عرفات هستند. فرمود بعد از نماز عشاء شترم را آماده كن زمامش را ببند. من انجام دادم. امام عليه السلام از منزل خارج شد قل هو الله احد و يس را خواند سوار شد مرا نيز پشت سر خود سوار كرد پاسي از شب را راه رفتيم در بين راه آنچه بايد انجام دهد انجام داد يك وقت هم فرمود اين خانه ي خدا است اعمال خانه ي خدا را نيز انجام داد موقع اذان صبح كه شد از جاي حركت نموده اذان و اقامه گفت مرا در پهلوي راست خود قرار داد دو ركعت اول سوره ي حمد والضحي و دو ركعت دوم قل هو الله احد خواند قنوت نماز را خواند آنگاه سلام داده نشست همين كه خورشيد طلوع كرد آن جوان با زنش رد شد به شوهر خود گفت همين آقا از خدا درخواست كرد كه من زنده شدم.

خرايج - عبدالحميد جرجاني گفت: غلامي برايم مقداري تخم پرندگان جنگلي آورد چند قسم بود گفتم اينها تخم چيست؟ گفت تخم مرغابي است من نخوردم تصميم گرفتم از حضرت صادق عليه السلام در اين باره سؤال كنم وارد مدينه شدم و خدمت آقا رسيدم مسائل خود را سؤال كردم اما از آن مسئله فراموش نمودم.

وقتي حركت كرديم موقعي از آن مسئله يادم آمد كه زمام قطار شترها در دستم بود افسار را به دوستم سپردم و خدمت امام عليه السلام رسيدم عده ي زيادي خدمتش بودند من روبروي آقا ايستادم سر به طرف من بلند كرده فرمود: عبدالحميد براي ما مرغابي مي آوري عرض كردم آقا جواب مرا دادي برگشتم و به دوستان خود ملحق شدم.



[ صفحه 85]



خرايج - شعيب عقرقوقي گفت من و علي بن ابي حمزه و ابوبصير خدمت حضرت صادق رسيديم من سيصد دينار همراهم بود جلو امام گرفتم آن جناب مقداري برداشت و بقيه را برگرداند. فرمود بقيه را بگذار همان جائي كه برداشته اي.

ابوبصير گفت: از شعيب پرسيدم آن دينارها كه امام برگرداند چه وضعي داشت.

گفت: آنها را از برادرم عروة برداشتم او خبر نداشت. گفت: حضرت صادق به تو برگرداند اين خود نشانه ي امامت بود. دينارها را شمرد صد دينار بود بدون كم و كاست.

خرايج - شعيب گفت: خدمت امام ششم عليه السلام رسيدم پرسيد هم رديف تو در محمل كيست؟

عرض كردم: مرد شايسته نيكوكاري است بنام ابوموسي بقال.

فرمود: خيلي نسبت به او احترام بكن و نيكي بنما او به گردن تو حقوق زيادي دارد. اولين حق همين است كه از دوستان ديني تواست و رفيق همسرت هست گفتم: آقا اگر بتوانم نمي گذارم روي زمين پا بگذارد.

فرمود: هرچه مي تواني نسبت به او نيكي كن. عرض كردم اگر از اين كمتر هم سفارش مي فرمودي من رعايت او را مي كردم.

گفت: رفتيم تا به محلي بنام وتقر [12] رسيديم پياده شدم به غلامان خود دستور دادم براي شتران علف بريزند و غذا بپزند. آنها مشغول كار خود شدند. ديدم ابوموسي كوزه اي بدست گرفته براي وضو گرفتن به جانبي مي رود داخل يك گودال شد.

غلامها اطلاع دادند كه غذا حاضر است گفتم برويد ابوموسي را پيدا كنيد به آن طرف رفت هرچه جستجو كردند نيافتند با خدا پيمان بستم كه از اين



[ صفحه 86]



محل تا سه روز نروم و از او جستجو كنم تا مگر درباره ي او كوتاهي نكرده باشم چند نفر از اعراب بياباني را اجير گرفتم و گفتم هركس او را پيدا كند ده هزار درهم به او مي دهم سه روز از پي او گشتند در روز چهارم با نااميدي برگشتند گفتند دوست ترا جنيان برده اند اينجا سرزميني است كه شياطين و جني زياد دارد عده زيادي اينجا گم شده اند ما صلاح مي دانيم از اينجا كوچ كني.

پس از شنيدن اين حرف كوچ كردم بالاخره به كوفه رسيدم جريان را به خانواده اش گفتم. سال بعد خدمت حضرت صادق رسيدم فرمود شعيب من به تو سفارش نكردم مواظب ابوموسي باش و از هر نيكي درباره ي او فروگذاري نكن.

عرض كردم چرا آقا ولي او خودش رفت.

فرمود: خدا او را رحمت كند اگر مقام او را در بهشت ببيني خوشحال خواهي شد.

ابوموسي در نزد خدا درجه اي داشت كه به آن مقام نمي رسيد مگر با همين گرفتاري.

خرايج - عثمان بن عيسي گفت: مردي خدمت حضرت صادق شكايت كرد از اينكه برادران و پسرعموهايش در مورد منزل به او سختگيري مي كنند تقاضا كرد در اين مورد اقدامي بفرمايد. فرمود صبر كن. آن سال گذشت. سال بعد آمد همان شكايت را نمود باز فرمود صبر كن درسفر سوم آمد و شكايت خود را تجديد كرد. فرمود صبر كن كه خداوند به زودي فرج به تو مي دهد همه ي آنها مردند رفت خدمت امام عليه السلام فرمود بستگانت چه كردند؟ عرض كرد مردند.

فرمود: اين مرگ به واسطه ي آزاري بود كه به تو روا مي داشتند و قطع مراسم خويشاوندي را مي نمودند.

خرايج - طيالسي گفت: از مكه به طرف مدينه مي رفتم دو شبانه روز راه به مدينه مانده بود كه شترم با وسائل خوراكي و پولي و چيزهاي ديگري كه مال مردم بود و به من سپرده بودند گم شد.



[ صفحه 87]



خدمت حضرت صادق رسيدم و شكايت حال خود را نمودم. فرمود داخل مسجد شو. بگو خدايا من آمده ام براي زيارت خانه ي تو مركب سواريم گم شد آن را به من برگردان. همينطور كه مشغول دعا بودم شنيدم يك نفر جلو مسجد فرياد مي زند صاحب شتر بيا شتر خود را بگير از ديشب ما را اذيت كرده اي. شترم را گرفتم يك نخ از آن كم و زياد نشده بود.

خرايج - سليمان بن خالد گفت: خدمت حضرت صادق بودم مشغول نوشتن نامه هائي بود براي بغداد من مي خواستم از ايشان وداع كنم. فرمود به بغداد مي روي؟ عرض كردم آري. فرمود: اين غلام مرا در رساندن نامه ها كمك كن.

من در صحن حياط راه مي رفتم با خود فكر مي كردم كه اين شخص حجت خدا بر مردم است نامه بابي ايوب جزري و فلان و به همان مي نويسد و از آنها نياز خود را مي خواهد. همين كه نزديك درب خانه رسيدم مرا صدا زد فرمود: سليمان تو تنها بيا. برگشتم. فرمود نامه مي نويسم و به آنها اطلاع مي دهم كه من بنده خدايم و احتياج به آنها دارم.

خرايج - اسحاق بن عمار گفت: به حضرت صادق عرض كردم مقداري سرمايه دارم كه با مردم معامله مي كنم مي ترسم پيش آمدي بشود و سرمايه ام از بين برود فرمود: تا ماه ربيع سرمايه ي خود را جمع كن. اسحاق در ماه ربيع از دنيا رفت.

پسرسماعة بن مهران گفت: خدمت امام صادق عليه السلام بودم به غلامش فرمود برايم آب زمزم بياور شنيدم مي گويد خدايا او را كور و گنگ و كر بگردان. غلام با گريه برگشت. فرمود چه شده؟

گفت فلان مرد قرشي مرا زد و از برداشتن آب جلوگيري كرد.

فرمود برگرد من كارش را ساختم وقتي غلام برگشت ديد كور و كر و لال شده مردم اطرافش را گرفته اند.

خرايج - بحر خياط گفت پيش فطربن خليفه بودم كه پسر ملاح آمد نشست



[ صفحه 88]



به من نگاه مي كرد فطر به او گفت سخن خود را بگو ناراحت نباش.

ابن ملاح گفت: داستان عجيبي برايت بگويم از حضرت صادق. تنها خدمت ايشان نشسته بودم با من صحبت مي كرد ناگاه دست خود را به يك قسمت از مسجد زد مثل اشخاصي كه در انديشه زيادي فرورفته اند گفت: انا لله و انا اليه راجعون. عرض كردم آقا چه شد.

فرمود: عمويم زيد را هم اكنون كشتند. از جاي حركت كرده رفت من سخن او را يادداشت كردم كه در چه ساعت و روزي بود بعد به جانب كوفه رفتم در بين راه با سواري برخورد نمودم او گفت زيد بن علي در روز فلان و ساعت فلان كشته شد مطابق آنچه حضرت صادق فرموده بود. فطر بن خليفه گفت او داراي علم زيادي است.

خرايج - علاء بن سيابه گفت: مردي خدمت امام صادق عليه السلام رسيد آن جناب مشغول نماز بود شانه سري كنار سر مبارك امام به زمين نشست پس از سلام به جانب هدهد توجه نمود. آن مرد گفت آقا آمده ام سئوالي بكنم چيز عجيب تري ديدم.

فرمود: چه چيز. گفتم كاري كه هدهد كرد. فرمود پيش من آمد شكايت كرد از ماري كه جوجه هاي او را مي خورد دعا كردم خداوند مار را كشت.

عرض كردم آقا براي من بچه نمي ماند هرچه زنم بچه مي زايد مي ميرد.

فرمود: اين بچه نماندن براي تو مربوط به اين جنس نيست، ولي وقتي به منزل خود برگشتي سگ ماده اي به منزل شما مي آيد زنت مي خواهد به او خوراكي بدهد بگو چيزي به او ندهد. به آن سگ ماده بگو حضرت صادق به من دستور داده به تو بگويم از ما كناره بگيري خدا ترا لعنت كند. بعد از اين به خواست خدا براي تو بچه مي ماند بچه برايم ماند داراي سه پسر شدم.

خرايج - ابراهيم بن عبدالحميد گفت از مكه بردي خريدم و سوگند ياد كردم كه آن را انتقال به ديگري ندهم تا كفن خود بشود. رفتم به عرفات براي انجام اعمال عرفه اقامت گزيدم بعد رفتم به مشعر براي نماز آنجا بودم



[ صفحه 89]



صبحگاه با مردم به طرف مني رفتم. پيكي ازطرف حضرت صادق عليه السلام آمده گفت امام ترا مي خواهد با عجله خدمت آنجناب رسيدم فرمود ميل داري بردي به تو بدهم كه كفن خود قرار دهي. دستور داد غلامش يك برد برايم بياورد. فرمود آن را داشته باش. [13] .

خرايج - بشير نبال گفت خدمت حضرت صادق بودم مردي اجازه خواست شرفياب شود بعد وارد مسجد شد امام عليه السلام گفت چه لباسهاي زيبا و خوبي است گفت آقا اين لباسهاي مملكت ما است. عرض كرد آقا برايتان هديه اي آورده ام غلامش وارد شد بسته هائي آورد كه در آن لباس بود خدمت امام گذاشت ساعتي با يكديگر صحبت كردند. آن مرد حركت كرده رفت.

حضرت صادق فرمود اگر وقتش برسد و صفات بر او تطبيق كند همان شخص صاحب پرچمهاي سياه خراسان خواهد بود كه غرق در سلاح به اينجا رو مي آورد. به غلامي كه آنجا بود فرمود برو از او بپرس چه نام دارد. غلام برگشت گفت: عبدالرحمان. امام عليه السلام سه مرتبه فرمود عبدالرحمان، به پروردگار كعبه اين همان شخص است.

بشير نبال گفت وقتي ابومسلم آمد من پيش او رفتم ديدم همان مردي است كه خدمت حضرت صادق آمد.

مناقب و خرايج - ابوبصير گفت حضرت صادق فرمود هرچه به تو درباره معلي بن خنيس مي گويم پنهان داشته باش. عرض كردم بسيار خوب. فرمود به آن مقامي كه داود نخواهد رسيد مگر اينكه مبتلا به شكنجه داود بن علي شود عرض كردم داود بن علي با او چه خواهد كرد.

فرمود گردنش را مي زند و به دار مي آويزد عرض كردم چه وقت فرمود سال ديگر. سال بعد داود بن علي فرماندار مدينه شد تصميم كشتن معلي را گرفت



[ صفحه 90]



او را خواست و از نام اصحاب حضرت صادق از او جويا شد، گفت اسامي آنها را بنويس. معلي گفت يك نفر را هم نمي شناختم من براي انجام كارهاي امام خدمت ايشان رفت و آمد مي كنم. داود گفت از من پنهان مي كني ترا خواهم كشت!! معلي گفت مرا از كشته شدن مي ترساني اگر اصحاب امام زير پايم باشند پا را برنمي دارم تا آنها را ببيني داود معلي را كشت و به دار آويخت همانطور كه حضرت صادق فرموده بود.

خرايج - علي ابن ابي حمزه گفت در خدمت حضرت صادق براي انجام حج رفتم در بين راه زير درخت خرماي خشكي نشستيم. امام عليه السلام زبان به دعائي گشود كه من نفهميدم. بعد فرمود از آنچه در نهاد تو خداوند قرار داده به ما بخوران. ديدم درخت خرماي خشك به طرف حضرت صادق كج شد داراي برگ بود و خرما داشت به من فرمود نزديك شو بسم الله بگو و بخور عالي ترين و لذيذترين خرمائي بود كه تاكنون خورده بودم.

در اين موقع مرد عربي گفت سحري از امروز بزرگتر نديده بودم. امام عليه السلام فرمود ما وارث انبياء هستيم اهل سحر و شعبده بازي نيستيم از خدا تقاضا كردم اجابت فرمود اگر بخواهم دعا مي كنم خدا ترا به صورت سگي درآورد بروي خانه پيش خانواده ات و براي آنها دم بجنباني.

اعرابي از روي ناداني گفت دعا كن. در همان موقع به صورت سگي درآمد و رفت. حضرت صادق به من فرمود از پي او برو رفتم تا وارد منزلش شد شروع بدم جنبانيدن براي زن و فرزند خود كرد. چوبي برداشته او را از خانه بيرون كردند.

برگشتم خدمت حضرت صادق در همان ميان كه ما حرف او را مي زديم آمد مقابل امام ايستاد اشكهايش جاري بود خود را به خاك مي ماليد و صدائي تضرع آميز درمي آورد. امام بر او رحم نموده دعا كرد به حال اول برگشت فرمود حالا ايمان آوردي. عرض كرد هزار هزار مرتبه.

خرايج - يونس بن ظبيان گفت با گروهي از مردم خدمت حضرت صادق



[ صفحه 91]



بوديم عرض كردم در اين آيه كه خداوند به ابراهيم مي فرمايد «فخذ اربعة من الطير فصرهن» اين چهار مرغ از يك جنس بودند يا چهار نوع مختلف.

امام فرمود ميل داريد مثل آن را به شما نشان دهم عرض كرديم بلي. صدا زد طاووس يك طاووس مقابل آن جناب آمد صدا زد كلاغ كلاغي آمد فرمود باز، يك باز شكاري آمد فرمود كبوتر. كبوتري مقابلش به زمين نشست دستور داد هر چهار مرغ را بكشند و قطعه قطعه كنند و پرهاي آنها را بكنند و تمام آنها را با يكديگر مخلوط كنند بعد سر طاووس را به دست گرفت تمام پاره هاي بدن طاووس از بقيه مرغها جدا شده به يكديگر چسبيد طاووس زنده شد باز كلاغ را صدا زد و بعد باز را پس از آن كبوتر را همه زنده شدند مقابل آن جناب ايستادند.

خرايج - داود بن كثير رقي گفت من و ابوالخطاب و مفضل و ابوعبدالله بلخي خدمت حضرت صادق بوديم كثير النوا وارد شده گفت اين ابوالخطاب ابابكر و عمر و عثمان را فحش مي دهد و از آنها بيزاري مي جويد امام روي به جانب ابي الخطاب نموده فرمود چه مي گوئي؟

گفت به خدا قسم دروغ مي گويد تاكنون از من فحش نسبت به آنها نشنيده، حضرت صادق فرمود قسم خورد قطعا قسم دروغ نمي خورد. كثيرالنوا گفت راست مي گويد من از او ناسزا نشنيده ام ولي شخصي مورد اعتماد به من گفت كه او چنين كرده. امام فرمود شخص مورد اعتماد چنين حرفي را به كسي نمي گويد.

وقتي كثيرالنوا رفت امام صادق فرمود اگر ابوالخطاب چنين حرفي را زده باشد به واسطه آن است كه چيزهائي از آنها مي داند كه كثيرالنوا نمي داند به خدا قسم جاي اميرالمؤمنين را غصب نمودند خدا آنها را نيامرزد و نه از آنها بگذرد.

ابوعبدالله بلخي از شنيدن اين حرف مات و مبهوت شد از روي تعجب به امام نگاه مي كرد. فرمود از حرفهائي كه زدم تعجب كردي و مخالف آن حرفها هستي. گفت آري. فرمود پس چرا انكار نكردي در شبي كه به دست تو فلاني



[ صفحه 92]



پسر فلان كس بلخي كنيزي داد به اين نام كه او را بفروشي. از رود كه گذشتي با او زير درختي درآميختگي.

مرد بلخي گفت به خدا قسم از آن جريان بيش از بيست سال گذشته من توبه كرده ام حضرت صادق فرمود تو توبه كرده اي ولي خداوند از تو نگذشته است خداوند به واسطه صاحب كنيز بر تو خشم گرفت.

امام عليه السلام سوار شد مرد بلخي نيز در خدمت آن جناب بود در اين موقع صداي الاغي بلند شد حضرت صادق فرمود از صداي آن دو اهل جهنم آزرده مي شوند همانطوري كه شماها از صداي الاغ آزرده مي شويد وقتي وارد بيابان شديم رسيديم بر سر چاه بزرگي.

امام عليه السلام روي به جانب بلخي كرده فرمود از اين چاه ما را آب بده نزديك چاه رفت عرض كرد خيلي گود و عميق است آبي در آن ديده نمي شود امام پيش رفته فرمود اي چاه شنوا و مطيع پروردگار، ما را از آبي كه در نهاد تو قرار داده بياشام به اجازه خدا. آب از چاه بالا آمد از آن آشاميديم بعد به راه خود ادامه داد تا به محلي رسيد كه درخت خرماي خشكي بود فرمود اي درخت خرما از آنچه در نهاد تو قرار داده اند به ما بخوران. خرماي تر و تازه از درخت فروريخت. بعد كه متوجه شدم چيزي در درخت نبود به راه خود ادامه داده تا رسيديم به يك آهو كه پيش آمد و بادم خود اظهار عجز و احتياج مي كرد و صداي مخصوصي كه حاكي از التماس بود مي نمود. امام فرمود انشاءالله انجام مي دهم آهو راه خود را در پيش گرفت.

بلخي گفت امروز چيز عجيبي ديديم آهو چه مي خواست؟ فرمود به من پناهنده شد گفت يكي از صيادهاي مدينه همسرش را صيد كرده دو بره كوچك دارد از من تقاضا كرد او را بخرم و آزاد كنم من نيز ضمانت كردم كه اين كار را انجام دهم رو به قبله ايستاده فرمود ستايش خدا را به آنقدر كه شايسته اوست و استحقاق دارد اين آيه را نيز خوانده ام يحسدون الناس علي ما آتيهم الله من فضله» [14] .



[ صفحه 93]



فرمود به خدا قسم ما مورد حسد مردم هستيم.

سپس امام برگشت ما نيز در خدمتش بوديم آهوي ماده را خريد و آزاد كرد فرمود سر ما را فاش نكنيد و پيش نااهلان نقل نكنيد همانا كسي كه اسرار ما را فاش كند ضررش براي ما از دشمن مان بيشتر است.

مناقب و خرايج - حضرت رضا فرمود پدرم موسي بن جعفر عليه السلام چنين نقل كرد كه من خدمت پدرم بودم مردي وارد شده عرض كرد برويد خانه كاروان بزرگي است كه اجازه ي ورود مي خواهند. پدرم فرمود ببين كيست.

كنار درب رفتم ديدم شترهاي زيادي است كه صندوقهائي بار دارد و مردي سوار اسب است گفتم شما كه هستيد. گفت مردي از هندم مي خواهم خدمت امام جعفربن محمد برسم. جريان را به پدرم گفتم. فرمود: به اين ناپاك خائن اجازه نده مدتي بسيار طولاني جلو خانه منزل گرفت كه اجازه نمي يافت تا بالاخره يزيد بن سليمان و محمد بن سليمان واسطه شدند و اجازه گرفتند.

مرد هندي وارد شده دو زانو مقابل امام نشست عرض كرد خدا نگهدار شما باشد آقا من مردي از هندم كه پيك پادشاه آن سامانم به وسيله ي من نامه اي مهر شده براي شما فرستاده يكسال ست كه بر در خانه ي شما اجازه مي خواهم باز هم اجازه نمي دادي علت چه بود چه گناهي داشتم؟ بايد فرزند پيامبر چنين كاري نكند.

امام عليه السلام سر به زير انداخته فرمود بعدها خواهي فهميد علت آن چه بوده.

موسي بن جعفر فرمود: پدرم به من امر كرد نامه را بگيرم و باز كنم ديدم در نامه نوشته است:

بسم الله الرحمن الرحيم حضور جعفر بن محمد آن پاكيزه مردي كه هيچ آلودگي در او راه نيافته از طرف پادشاه هند.

خداوند به واسطه شما هدايت نموده كنيزي بسيار زيبا نصيب ما شد كسي را شايسته آن نديدم جز شما آن كنيز را به همراه تعدادي زيورآلات و جواهر و عطر براي شما فرستادم.



[ صفحه 94]



وزيران خود را جمع نمودم از ميان آنها هزار نفر كه شايسته امانت داري بودند انتخاب كردم از هزار نفر صد نفر و از صد نفر ده نفر و از ده نفر يك نفر انتخاب نمودم كه ميزاب بن حباب است از او مورد اعتمادتر نيافتم آن كنيز را به او سپردم.

امام عليه السلام فرمود: برو خائن من قبول نخواهم كرد زيرا تو در مورد امانت خيانت كردي. قسم خورد كه خيانت نكرده ام.

فرمود: اگر بعضي از لباسهايت گواهي به خيانت تو بدهد اعتراف به خداي يكتا و پيامبري محمد مصطفي خواهي كرد.

گفت مرا از اين كار عفو نما. فرمود: براي پادشاه هند بنويس چه كرده اي مرد هندي گفت: اگر چيزي مي دانيد شما بنويسيد. يك پوستين بر تن داشت دستور داد آن را درآورد. بعد امام از جاي حركت نموده دو ركعت نماز خواند بعد از نماز به سجده رفت موسي بن جعفر عليه السلام فرمود شنيدم در سجده مي گويد:

«اللهم اني اسألك بمعا قد العز عن عرشك و منتهي الرحمة من كتابك ان تصلي علي محمد عبدك و رسولك و امينك في خلقك و آله. و ان تأذن لفر و هذالهندي ان ينطق بفعله»

خدايا از تو درخواست مي كنم به پايه هاي عزيز عرشت و منتهاي رحمت از كتابت اينكه درود بر پيمبر خود محمد، بنده و پيامبر و امين تو در ميان مردم و خاندانش فرستي. اجازه دهي پوستين اين مرد هندي كار او را با زبان عربي آشكار به طوري كه همه حاضرين بفهمند اعتراف كند تا اين معجزه اي باشد براي اهلبيت پيامبر و ايمانشان افزون گردد.

در اين موقع سر بلند نموده فرمود اي پوستين به گوهركاري كه اين مرد كرده موسي بن موسي جعفر عليه السلام فرمود پوستين جمع شد و شبيه يك گوسفند گرديد گفت يابن رسول الله پادشاه او را امين خود قرار داد نسبت به اين كنيز و هرچه همراه اوست و بسيار سفارش كرد در مورد نگهداري آنها، رسيديم به بياباني باران ما را گرفت هرچه داشتيم تر شد. باران ايستاد خورشيد درآمد اين مرد غلام مأمور



[ صفحه 95]



آن كنيز. بنام بشر را خواست و به او دستور داد برود از شهر خوراكي تهيه نمايد.

مقداري پول در اختيارش گذاشت غلام به طرف شهر رفت. ميزاب به كنيز گفت: از داخل جايگاه مخصوص خارج شود و در خيمه اي كه مقابل آفتاب زده اند بنشيند چون زمين گل آلود بود كنيز وقتي بيرون آمد جامه از ساقهاي پاي خود بالا زد چشم اين خائن كه به ساق پاي او افتاد فريفته او گرديد و بالاخره او را گول زد. كنيز هم راضي شد با او درآميخت و به تو خيانت كرد.

مرد هندي خود را به زمين انداخته عرض كرد اشتباه كردم مرا ببخش اقرار مي كنم پوستين به حالت اول برگشت و فرمود آن را به شانه خود بيانداز همين كه پوشيد پوستين جمع شد و گلوي او را گرفت به طوري كه صورتش سياه شد.

امام صادق فرمود او را رها كن تا برگردد پيش پادشاه او خودش هر معامله اي مي خواهد با او بكند. پوستين آزاد شد.

هندي گفت: واي واي اگر شما هديه را رد كنيد مي ترسم او متوجه شود بسيار سخت كيفر مي گيرد. فرمود مسلمان شو تا همين كنيز را به تو ببخشم. قبول نكرد امام عليه السلام بقيه هدايا را پذيرفت ولي كنيز را رد كرد آن هندي وقتي پيش پادشاه برگشت نامه اي از طرف پادشاه پس از چند ماه به اين مضمون براي پدرم رسيد.

بسم الله الرحمن الرحيم - نامه اي است براي جعفربن محمد از طرف پادشاه هند براي شما كنيزي با مقداري هديه فرستاده بودم و آنچه ارزش نداشت قبول كرده بودي ولي كنيز را رد نمودي. از اين كار من مشكوك شدم فهميدم كه انبياء و اولاد آنها داراي يك فراست مخصوصي هستند فهميدم اين مرد خيانتي كرده. يك نامه ي جعلي ترتيب دادم كه شما نوشته اي او خيانت كرده ضمنا به او گوشزد نمودم كه جز راستي باعث نجاتش نخواهد شد. هركاري كرده بود اقرار نمود. كنيز نيز اقرار كرد و جريان پوستين را هم گفت بسيار درشگفت شدم گردن كنيز و آن مرد را زدم اينك گواهي به وحدانيت خدا و رسالت محمد مصطفي صلي الله عليه و اله مي دهم به زودي پس از



[ صفحه 96]



نامه خدمت شما خواهم آمد. چيزي نگذشت كه سلطنت هند را رها كرد و مسلمان شد و اسلامي نيكو پيدا كرد.

مناقب و خرايج - مفضل بن عمرگفت: در خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم در مكه يا مني گذارمان به زني افتاد كه با دختركي بالاي سر گاو مرده اي ايستاده گريه مي كردند.

امام فرمود چه شده؟ گفت: من و دخترانم از شير اين گاو زندگي مي كرديم اين گاو هم مرده است متحيرم كه از كجا زندگي كنيم.

فرمود: مايلي خداوند گاو را برايت زنده كند. زن گفت: با اين گرفتاري كه دارم مرا مسخره مي كني؟! فرمود: نه. مسخره نمي كنم. امام عليه السلام دعائي خواند آنگاه با پاي خود به گاو زد او را صدا زد گاو به سرعت صحيح و سالم از جاي خود حركت نمود.

آن زن كه گاو خود را زنده ديد فرياد زد به خدا اين عيسي بن مريم است. امام عليه السلام بين مردم رفت ديگر زن او را نشناخت.

خرايج - صفوان بن يحيي نقل كرد كه عبدي گفت: روزي زنم گفت: خيلي وقت است كه حضرت صادق عليه السلام را نديده ايم اگر برويم به مكه و زيارت آن آقا نائل شويم بد نيست. گفتم من چيزي ندارم به مكه بروم. گفت من مقداري لباس و زيورآلات دارم آنها را بفروش خرج سفر تهيه كن.

من لباسهاي زنم و زيور او را فروختم حركت كرديم همين كه به نزديكي مدينه رسيديم سخت مريض شد و مشرف به مرگ گرديد به مدينه كه رسيديم ديگر اميد به زندگي او نداشتم و از خانه خارج شده خدمت حضرت صادق رفتم امام عليه السلام جامه اي قرمز رنگ پوشيده بود سلام كردم. جواب داد و از زنم سؤال كرد جريان را عرض كردم و گفتم من با نااميدي از منزل بيرون آمده ام. مدتي سر به زير انداخته بود آنگاه سربلند نموده فرمود: عبدي تو به واسطه او محزوني عرض كردم بلي فرمود چيزي نيست من دعا كردم خدا او را شفا دهد وقتي برگردي مي بيني



[ صفحه 97]



نشسته است و زني كه پرستاريش مي كند به او شيريني طبر زد [15] مي دهد.

با عجله به خانه برگشتم ديدم به هوش آمده و نشسته است و پرستارش به او طبر زد مي دهد گفتم حالت چطور است. گفت خدا مرا شفا داد اشتها به اين شكر پيدا كردم. گفتم وقتي من رفتم از تو مأيوس بودم حضرت صادق از تو جويا شد جريان را عرض كردم فرمود چيزي نيست وقتي برگردي مشغول خوردن شيريني است.

همسرم گفت: وقتي تو رفتي من جان مي دادم شخصي كه دو جامه قرمز رنگ داشت وارد شد پرسيد چه شده گفتم مي ميرم اينك ملك الموت آماده ي قبض روح من است.

آن مرد به ملك الموت فرمود مگر تو مأمور نيستي از ما اطاعت كني؟ گفت چرا. فرمود من به تو دستور مي دهم كه بيست سال قبض روح او را به تأخير اندازي. گفت اطاعت مي كنم. آن شخص با ملك الموت خارج شدند. هماندم حال من خوب شد.

مناقب و خرايج - حماد بن عيسي از حضرت صادق عليه السلام درخواست كرد دعا كند خداوند روزي نمايد چندين سال به مكه رود و باغهاي خوب و خانه نيكوئي به او عنايت فرمايد و همسري از خانواده هاي با شخصيت و نيكوكار و فرزندان شايسته. امام عليه السلام دست به دعا برداشت و گفت خدايا حماد بن عيسي را روزي كن پنجاه سال به مكه رود به او باغهاي عالي و خانه اي نيكو و زني پرهيزكار از خانواده اي بزرگ و اولادي شايسته عنايت كن.

يكي از كساني كه آنجا حضور داشت گفت پس از چندين سال به خانه حماد ابن عيسي در بصره رفتم و گفت يادت مي آيد از دعاي حضرت صادق؟ گفتم آري گفت اين خانه من است كه در شهر نظير ندارد و بهترين باغ ها را دارم همسرم را مي شناسي كه از خانواده هاي بزرگ است و بچه هايم را نيز مي شناسي تاكنون چهل و هشت مرتبه به حج رفته ام.



[ صفحه 98]



راوي گفت دو سال ديگر به حج رفت درمرتبه پنجاه و يكم وقتي به جحفه رسيد و خواست احرام ببندد داخل يك دره شد تا غسل كند سيل او را برد غلامانش از پي او رفتند. مرده او را از آب گرفتند از آن روز نامش حماد غريق جحفه شد.

خرايج - ابوالصامت صفواني گفت به حضرت صادق عرض كردم يك دليل براي من بياور كه شك از دلم بيرون رود. فرمود همان كليدي كه در دست داري به من بده همين كه كليد را دادم شيري شد ترسيدم. فرمود بگير نترس گرفتم. دو مرتبه كليد شد.

خرايج - روايت شده كه مردي خدمت حضرت صادق رسيد و شكايت از فقر نمود امام عليه السلام فرمود ناراحت نباش خداوند گشايش خواهد داد. آن مرد خارج شد در بين راه ديد همياني افتاده برداشت در آن هفتصد دينار بود. سي دينار از آن را برداشت خدمت امام صادق رسيد و جريان را عرض كرد.

امام فرمود برو يك سال اعلام كن شايد صاحبش پيدا شود. آن مرد رفت با خود گفت در بازارها و مجامع عمومي اعلام نمي كنم به يك كوچه در آخر شهر رفت صدا زد هركس چيزي گم كرده بيايد. ناگاه ديد مردي گفت من هفتصد دينار گم كرده ام در فلان محل. گفت من همان را پيدا كرده ام. همين كه هميان خود را ديد ترازو داشت و زن كرد چيزي كم نبود هفتاد دينار از آن را برداشته به او داد پول را گرفت خدمت حضرت صادق آمد همين كه چشم امام به او افتاد تبسمي نمود فرمود كنيز آن كيسه را بياور وقتي كيسه را آورد سي دينار برداشت فرمود اين سي دينار هفتاد دينار هم آن مرد داده هفتاد دينار حلال بهتر از هفتصد دينار حرام است.

خرايج - روايت شده كه ابن ابي العوجاء دو سه نفر ديگر از طبيعي مذهبان با يكديگر اتحاد كردند كه هر كدام در مقابل قرآن يك چهارم از خودشان بنويسند. اينها در مكه اجتماع كردند قرار شد سال ديگر در همين محل نوشته هاي خود را بياورند.



[ صفحه 99]



سال بعد در مقام ابراهيم اجتماع نمودند يكي از آنها گفت من وقتي رسيدم به اين آيه «يا ارض ابلعي ماءك و ياسماء اقلعي و غيض الماء» دست از مبارزه برداشتم ديگري گفت من نيز وقتي به اين آيه رسيدم «فلما استيأسوا منه خلصوا نجيا» از مبارزه مأيوس شدم.

اين حرفها را آهسته مي گفتند كه كسي متوجه نشود در همين موقع حضرت صادق عليه السلام رد شد و اين آيه را خواند «قل لئن اجتمعت الانس و الجن علي ان يأتوا بمثل هذا القرآن لايأتون بمثله» [16] از شنيدن اين آيه از زبان امام صادق عليه السلام مبهوت شدند.

خرايج - زراره گفت من و عبدالواحد و سعيد بن لقمان و عمر بن شجره كندي خدمت حضرت صادق بوديم. عمر از جاي حركت كرده رفت حاضرين او را ستايش نموده گفتند مرد باتقوائي است امام عليه السلام فرمود شما مردم شناس نيستيد من با يك نگاه كردن مي شناسم اين از بدترين مردم روي زمين است. راوي گفت عمربن شجره به كارهاي زشت از همه مردم حريص تر بود.

خرايج - محمد بن راشد از جد خود نقل كرد كه گفت تصميم گرفتم بروم خدمت حضرت صادق براي پرسيدن يك مسئله. گفتند سيد حميري از دنيا رفته ايشان به تشييع جنازه ي او رفته اند. به طرف قبرستان رفتم مسئله را پرسيدم جواب داد همين كه خواستم بروم دامن مرا گرفت و به طرف خود كشيد سپس فرمود شما تازه به دوران رسيده ها علم را واگذاشته ايد.

عرض كردم آقا شما امام زمان هستي؟ فرمود بلي. گفتم دليل و علامتي بر اين مدعي داري؟ فرمود هرچه مايلي بپرس تا خبر بدهم انشاءالله. گفتم برادر من از دنيا رفته او را دفن كرده ام در همين قبرستان با اجازه خدا او را زنده كن. فرمود تو شايسته اين كار نيستي ولي برادرت به ما ايمان داشت و اسم او نزد ما احمد



[ صفحه 100]



بود. نزديك قبر او رفت. قبر شكافته شد برادرم بيرون شد مي گفت برادر دست از اين آقا نكش از او پيروي كن باز به قبر خود برگشت. امام مرا سوگند داد كه به كسي اين جريان را نگويم.

خرايج - احمد بن فارس از پدر خود نقل كرد كه چند نفر از مردم خراسان خدمت حضرت صادق رسيدند قبل از سؤال به آنها به لهجه عربي فرمود هركس ثروت بر هم انباشته كند خدا به همان مقدار او را عذاب مي كند. عرض كردند آقا ما نفهميديم زبان عربي نمي فهميم با زبان فارسي فرمود «هركه درم اندوزد جزايش دوزخ باشد».

فرمود خداوند دو شهر آفريد يكي در مغرب و ديگري در مشرق كه هر شهر هفتاد هزار نفر جمعيت دارد هر شهري داراي ديوارهاي آهني است كه يك ميليون در از طلا دارد هر در آن داراي دو مصراع [17] است اين هفتاد هزار جمعيت داراي لهجه هاي مختلف هستند كه من تمام لهجه هاي آنها را مي دانم در آن دو شهر و غير آن دو شهر جز من و پدرانم و فرزندان بعد از من حجت خدائي نيست.

خرايج - منصور صيقل گفت در سفر مكه گذارم به مدينه افتاد. به حرم پيامبر صلي الله عليه و اله رفتم سلام بر پيامبر نمودم ناگاه متوجه شدم حضرت صادق در سجده است. نشستم تا خسته شدم. بعد گفتم من جلو آقا به سجده بروم در سجده سيصد و شصت و چند مرتبه سبحان ربي و بحمده استغفر ربي و اتوب اليه گفت. در اين موقع سر از سجده برداشت و رفت من نيز از پي او رفتم در بين راه با خود مي گفتم اگر اجازه داد به ايشان خواهم گفت فدايت شوم شما اين طور عبادت مي كنيد ما چه كنيم. همين كه به در خانه رسيدم مصادف، غلام آقا آمده گفت داخل شو منصور! داخل شدم قبل از سؤال فرمود منصور اگر عمل زياد يا كم انجام دهيد خداوند فقط از شما قبول خواهد كرد.



[ صفحه 101]



خرايج - روايت شده كه گروهي از بني هاشم در ابواء اجتماع كردند از آن جمله محمد بن علي بن عبدالله بن عباس و ابوجعفر منصور دوانيقي و عبدالله بن حسن و دو فرزندش محمد و ابراهيم بودند تصميم داشتند با يك نفر بيعت كنند.

عبدالله گفت اين پسرم مهدي است پيش حضرت صادق فرستادند تشريف آورد فرمود براي چه جمع شده ايد؟ گفتند مي خواهيم با محمد بن عبدالله بيعت كنيم كه مهدي آل محمد است. حضرت صادق فرمود چنين كاري را نكنيد كه اين (دست روي شانه ي ابوالعباس سفاح گذاشت) و برادرها و فرزندانش به اين موقعيت مي رسند.

رو به عبدالله نموده فرمود به تو و دو فرزندت نخواهد رسيد بني عباس به مقام حكومت مي رسند و اين دو فرزندت كشته خواهند شد. از جاي حركت كرده فرمود آنكس كه رداي زرد پوشيد (منصور دوانيقي) او را مي كشد.

عبدالعزيز بن علي گفت به خدا قسم من در زندگي شاهد كشتن منصور بودم. آن چند نفر متفرق شدند منصور از امام پرسيد آيا من به خلاف مي رسم فرمود بلي واقعيتي است كه مي گويم.

خرايج - عبدالرحمن بن كثير گفت مردي وارد مدينه شد و از امام جستجو مي كرد يكي از فرزندان حسين به او گفت تو در جستجوي امام بودي پيدا كردي؟ گفت نه. گفت اگر مايلي ترا راهنمائي كنم خدمت حضرت صادق از او نشاني گرفت و خدمت جعفر بن محمد عليه السلام رفت.

حضرت صادق به او فرمود تو به اين شهر براي جستجوي امام آمدي يكي از فرزندان امام حسن ترا راهنمائي پيش محمد بن عبدالله كرد از او سؤالي كردي و خارج شدي مي خواهي توضيح دهم چه سؤالي كردي او چه گفت. بعد روبرو با يكي از فرزندان امام حسين شدي او گفت اگر ميل داري برو به سراغ جعفر بن محمد، گفت صحيح است تمام آنچه فرمودي.

طب الائمه - داود رقي گفت خدمت حضرت صادق بودم حبابه والبيه كه زني



[ صفحه 102]



نيكوكار بود وارد شد. چند سؤالي از حرام و حلال نمود. ما در شگفت شديم از سؤالهاي نيكوي او. امام فرمود ببينيد سؤالي نيكوتر از سؤالات حبابه ي والبيه هست.

عرض كرد آقا فدايت شويم واقعا اين سؤالها اعجاب انگيز بود در اين موقع اشكهاي حبابه جاري شد. امام فرمود چرا اشك مي ريزي؟ عرض كرد به درد بدي مبتلا شده ام كه انبياء و اوليا نيز مبتلا مي شوند ولي خويشاوندانم مي گويند: به درد بدي گرفتار شده است اگر راست مي گويد آن آقائي كه با او ارتباط دارد امام است برايش دعا كند تا از اين درد خلاص شود.

گرچه من مسرورم و مي دانم اين درد آزمايش و كفاره ي گناه است و درد مردمان نيكوكار است.

حضرت صادق فرمود مي گويند به درد بدي مبتلا شده اي؟ عرض كرد بلي يابن رسول الله. امام لبهاي خد را حركت داد و دعائي كرد كه ما نفهميديم. فرمود برو داخل اطاق زنها تا نگاه كنند به بدنت. راوي گفت رفت و بدن خود را نشان داد ذره اي از بيماري در سينه و بدنش باقي نمانده بود.

فرمود حالا برو پيش خويشاوندانت بگو اينكار را همان كسي كرد كه من معتقد به امامت او هستم.

دعوات راوندي - حضرت صادق عليه السلام زير ناودان خانه خدا بود گروهي نيز حضور داشتند پيرمردي سلام كرد. عرض كرد يابن رسول الله من شما خانواده ي پيامبر را دوست دارم و از دشمن شما بيزارم گرفتار درد بزرگي شده ام پناه به خانه ي خدا آورده ام تا برطرف شود. در اين موقع اشكهايش سرازير شده خود را روي قدم هاي حضرت صادق انداخت سر و پاهاي آن جناب را مي بوسيد امام عليه السلام كنار مي رفت (كه نبوسد) دلش به حال او سوخت و گريه كرد آنگاه روي به حاضرين نموده فرمود اين برادر شماست پناه به شما آورده دست هاي خود را بلند كنيد. حضرت صادق عليه السلام دست خود



[ صفحه 103]



را بلند كرد ما نيز دستهايمان را بلند نموديم شروع به دعا كرد.

خدايا سرشت پاكي آفريدي و از آن سرشت پاك طينت دوستان و دوستان دوستان خود را قرار دادي اگر بخواهي دردها را از اين شخص برطرف كني مي تواني خدايا ما پناهنده به خانه ات شده ايم كه هرچيز بدان پناه مي برد اين مرد به ما پناه آورده من از تو درخواست مي كنم اي خدائي كه پنهان در نور عظمت خود شده به حق محمد و علي و فاطمه و حسن و حسين عليهم السلام اي فريادرس هر بيچاره و گرفتار و غمگين دردمند خدايا او را از اين گرفتاري به واسطه ي ما نجات بخش.

آن قدر كه مقدر است بلا بكشد به لطف كرمت محو فرما و غم و اندوه را از او زائل گردان يا ارحم الراحمين.

دعا كه تمام شد آن مرد راه خود را گرفت هنوز به درب مسجد نرسيده بود كه با گريه برگشت گفت خدا مي داند نمايندگي خود را به كه بسپارد به خدا سوگند به در مسجد نرسيده بودم كه ذره اي از ناراحتي من باقي نماند. آنگاه رفت.

مجالس مفيد - سدير صيرفي گفت خدمت حضرت صادق با گروهي از اهل كوفه بودم فرمود قبل از آنكه براي شما انجام حج مقدور نباشد. حج گزاريد قبل از اينكه از بيابانها نتوانيد عبور كنيد. حج گزاريد قبل از ويران شدن مسجدي در عراق كه بين نخلستان و جويها واقع است. حج گزاريد قبل از آنكه درخت سدره را در زوراء قطع كنند روي شاخه ها خرمائي كه مريم عليهاالسلام از آن خرماي تازه چيد.

در اين موقع نمي گذارند به حج برويد ميوه ها كم مي شود و خشكسالي پيش مي آيد و به گراني و ستم سلطان مبتلا مي شويد در ميان شما ظلم و ستم رايج مي گردد بلا و وبا و گرسنگي پيدا مي شود و از هر طرف فتنه و آشوب به شما حمله مي كند.

واي بر شما اي عراقيان وقتي كه پرچمهائي از خراسان بيايد واي بر مردمان از دست تركها و واي بر عراقيان از دست مردمان ري واي بر آنها واي بر آنها از



[ صفحه 104]



گروهي ثط [18] عرض كردم آقا ثط كيست؟ فرمود گروهي كه گوشهاي آنها از كوچكي مثل گوش موش و لباس آهنين دارند لهجه ي آنها شبيه شيطانهاست چشمهاي ريز و بدني كم مو دارند پناه بريد به خدا از شر آنها به دست آنها خدا دين را فتح خواهد نمود و آنها سبب گسترش امامت ما مي شوند.

مناقب - مأمون وقتي گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم كه سهل بن حسن خراساني وارد شده سلام كرده نشست. عرض كرد يابن رسول الله چقدر شما رؤف و مهربان هستيد شما امام هستيد چرا دفاع از حق خود نمي كنيد با اينكه بيش از صد هزار شيعه ي شمشير زن داريد. فرمود بنشين خراساني خدا جانب ترا رعايت كند.

به كنيزي بنام حنيفه فرمود تنور را بيفروزد. تنور افروخته شد چنانچه يك پارچه آتش گرديد و قسمت بالاي آن سفيد شد. بعد رو به مرد خراساني نموده فرمود برو بنشين داخل تنور. خراساني شروع به التماس نموده يابن رسول الله مرا به آتش مسوزان. از جرم من درگذر خدا از تو بگذارد. فرمود ترا بخشيدم.

در همين موقع هارون مكي وارد شد يك كفش خود را به انگشت گرفته بود عرض كرد السلام عليك يابن رسول الله. امام فرمود نعلين را از دست بيانداز برو داخل تنور بنشين. نعلين را انداخت و داخل تنور نشست.

امام شروع كرد با خراساني به صحبت كردن از جريانهاي خراسان مثل اينكه در خراسان بوده بعد فرمود خراساني برو ببين در تنور چه خبر است به جانب تنور رفتم ديدم چهار زانو در تنور نشسته از تنور خارج شد به ما سلام كرد امام عليه السلام فرمود از اينها در خراسان چند نفر پيدا مي شود؟.

عرض كرد به خدا قسم يك نفر هم نيست نه به خدا يك نفر پيدا نمي شود فرمود ما در زماني كه پنج نفر ياور نداشته باشيم قيام نخواهيم كرد ما خودمان موقعيت مناسب را



[ صفحه 105]



بهتر مي دانيم.

مناقب - محمد بن كثير كوفي گفت من قبل و بعد از هر نماز آن دو را لعنت مي كردم در خواب ديدم كبوتري يك ظرف كه داخل آن مايعي عطرآگين بود مي برد وارد حرم پيغمبر شد. آن دو نفر را از ضريح خارج كرد گونه هاي آن دو را با همان مايع عطرآگين معطر نمود باز برگرداند آنها را به قبرشان.

از آنهائي كه در آن اطراف بودند پرسيدم اين پرنده كيست و اين عطر چيست؟. يك نفر گفت اين پرنده ملكي است كه در هر شب جمعه مي آيد آن دو را معطر مي كند و مي رود. از ديدن اين خواب ناراحت شدم صبح ديگر از لعن كردن آنها خوشم نمي آمد.

خدمت حضرت صادق رفتم همين كه مرا ديد لبخندي زد فرمود آن پرنده را ديدي؟ عرض كردم آري فرمود اين آيه را بخوان «انما النجوي من الشيطان ليحزن الذين آمنوا و ليس بضارهم شيئا الا باذن الله» هر وقت چيزي ديدي كه خوشت نيامد همين آيه را بخوان.

به خدا قسم آن كبوتر ملكي نيست كه مأمور آن دو باشد براي احترامشان، آن ملك مأمور شرق و غرب زمين است هركسي خوني به ناحق ريخته شود از خون آن مظلوم مي گيرد و مي آورد به گردن آن دو طوق مي كند زيرا آنها سبب هر ظلمي شدند از زمان خودشان.

مناقب: مغيث حضرت صادق عليه السلام را كه در خانه او بود ديد مي خندد عرض كرد آقا فدايت شوم نمي دانم شاديم براي كداميك بيشتر باشد يكي اينكه در خانه من نشسته ايد ديگر اينكه در خانه ي من مي خنديد. فرمود اين كبوتر نر با ماده خود حرف مي زد مي گفت تو همسر من و شريك زندگي مني اما اين شخصي را كه روي تشك نشسته از تو بيشتر دوست دارم. من از حرف او خنديدم.

در حديث ديگر مي گويد كبوتر نر گفت تو همسر و عروس مني كسي را روي زمين از تو بيشتر دوست نمي دارم اين علاقه من با اين شدت به واسطه اين است



[ صفحه 106]



كه شايد از تو فرزندي داشته باشم كه دوستدار اهل بيت پيامبر شود.

مفضل بن عمر گفت من و خالد جوان و نجم حطيم و سليمان بن خالد بر در خانه حضرت صادق بوديم سخنان ما درباره ي اعتقاد اهل غلو [19] بود ناگهان امام صادق عليه السلام با پاي برهنه بدون رداء با عجله آمد يكايك ما را نام برد فرمود خالد، مفضل، سليمان، نجم نه آنطور كه شما مي گوئيد ما نيستيم بلكه چنين هستيم «بل عباد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بامره يعملون» [20] صالح بن سهل گفت من درباره حضرت صادق عقيده غاليان را داشتم نگاهي تند به من نموده فرمود واي بر تو صالح به خدا قسم ما بنده و مخلوق هستيم و خدائي داريم كه او را مي پرستيم اگر نپرستيم و عبادتش نكنيم ما را عذاب خواهد كرد.

عبدالرحمن بن كثير در ضمن يك خبر طويل گفت: مردي وارد مدينه شد و از امام جويا گرديد او را راهنمائي پيش عبدالله بن حسن نمودند از او سئوالي كرده بيرون آمد. او را راهنمائي كردند پيش حضرت صادق عليه السلام وقتي خدمت آن جناب رسيد امام به او نگاهي نموده فرمود: تو داخل شهر ما شدي براي جستجو از امام يكي از نوادگان امام حسن راهنمائي كرد به عبدالله بن حسن سؤالي كردي و خارج شدي مايلي بگويم چه از او پرسيدي و چه جواب داد، و بعد با يكي از فرزندان امام حسين روبرو شدي او گفت اگر مايلي به ملاقات جعفر بن محمد برو.

گفت همه اينها صحيح است فرمود حالا برگرد پيش عبدالله بن حسن از او زره و عمامه پيامبر را بخواه. آن مرد رفت تقاضاي تماشاي زره و عمامه پيامبر را نمود. عبدالله از داخل يك كندو [21] زرهي بيرون آورده پوشيد زره كامل بر تن او راست مي آمد گفت پيامبر اين طور زره مي پوشيد برگشت خدمت حضرت صادق و جريان را عرض كرد.

امام فرمود درست نگفته انگشتري بيرون آورد بر زمين زد زره را پوشيد



[ صفحه 107]



تا نصف ساق آن جناب آمد عمامه را بست تمام و كافي بود هر دو را بيرون كرد و داخل در نگين انگشتر نمود. فرمود پيامبر اينطور مي پوشيد اين از چيزهائي نيست كه در زمين بافته شده باشد. خزانه ي خدا در لفظ كن است [22] و خزانه امام در انگشتري اوست دنيا در نزد خدا چون جام كوچكي است و در نزد امام چون صفحه اي اگر چنين نباشد امام نخواهيم بود و با ساير مردم مساوي هستيم.

مناقب - شعيب بن ميثم گفت حضرت صادق فرمود شعيب! مواظب خود باش و قدر خودت را بدان و صله رحم نما و از برادران ديني خود ديدن كن و جانبدار از خويش نباش كه بگوئي اين مال من است و يا مال خانواده ي من است كسي كه آنها را آفريده روزي نيز خواهد داد.

با خود گفتم خبر مرگ مرا مي دهد به خدا قسم. شعيب بعد از آن بيش از يك ماه زندگي نكرد.

سورة بن كليب گفت حضرت صادق عليه السلام پرسيد امسال چگونه حج گزاردي؟ عرض كردم قرض نمودم ولي به خدا سوگند مي دانم كه او پرداخت خواهد نمود اين حج فقط به شوق زيارت شما و استفاده از گفتارتان بود.

فرمود اما پول حج را خدا داد من از خودم مي دهم فرش نمازي كه زير پا داشت بلند كرد مقداري دينار برداشت بيست دينار شمرده فرمود اين پول حج تو باز بيست دينار ديگر شمرد فرمود: اينهم خرج زندگي تو تا هنگام مرگ. عرض كرد به طوري كه مي فرمائيد اجلم نزديك شده. فرمود مايل نيستي با ما باشي؟

راوي حديث گفت بيش از هفت ماه زنده نبود.

سليمان بن خالد در ضمن يك خبر طولاني گفت خادم حضرت صادق آمده اجازه براي عده اي از اهالي بصره خواست. فرمود چند نفرند گفت نمي دانم امام فرمود دوازده نفرند. وقتي وارد شدند درباره جنگ حضرت علي و طلحه و زبير و عائشه سؤال كردند.



[ صفحه 108]



فرمود: اين سؤال را براي چه مي خواهيد؟ گفتند مي خواهيم بفهميم. فرمود اگر اطلاع پيدا كرديد كافر خواهيد شد.

فرمود علي عليه السلام ايمان داشت از اول بعثت تا زمان رحلت پيامبر هرگز كسي را بر علي امير نكرد در هر مأموريت جنگي امير بر همراهيان خود بود. طلحه و زبير با علي بيعت كردند بعد بيعت خود را شكستند پيامبر اكرم علي را مأمور به جنگ با پيمان شكنان و ستمگران و منحرفين نمود.

گفتند اگر واقعا پيامبر چنين دستوري داده كه تمام پيكار جويان با علي گمراهند فرمود نگفتم اگر براي شما توضيح دهم كافر خواهيد شد. حالا شما كه برگرديد به بصره جرياني كه براي شما شرح دادم به دوستان خود از اهالي بصره خواهيد گفت آنها از شما بيشتر كفر مي ورزند. همانطور نيز شد.

ابوبصير گفت موسي بن جعفرعليه السلام فرمود يك قسمت از وصيتهاي پدرم اين بود كه فرمود پسرم وقتي از دنيا رفتم خودت مرا غسل ده زيرا امام را غير از امام نبايد غسل دهد متوجه باش كه برادرت عبدالله دعوي امامت خواهد نمود كاري به او نداشته باش. عمر كوتاهي دارد. پس از درگذشت پدرم او را غسل دادم. عبدالله دعوي امامت كرد همانطوري كه فرموده بود چيزي زندگي نكرده از دنيا رفت.

در حديث علي حضرت صادق عليه السلام فرمود ما مي دانيم تو در خانه سيصد درهم گذاشته اي و گفتي وقتي برگشتم خرج خواهم كرد يا مي فرستم آن را براي محمد بن عبدالله دعبلي گفت به خدا قسم هرچه در خانه داشتم خبر دادي.

سماعة بن مهران گفت خدمت حضرت صادق رسيدم بدون سؤال فرمود اين چه كاري بود كه در بين راه با ساربان خود كردي، مباد بعد از اين ناسزا بگوئي و داد و فرياد بكشي. سماعه گفت چون آن ساربان به من ستم كرده بود من آن كارها را كرده بودم ولي امام مرا نهي نمود.

معتب گفت كسي در خانه حضرت صادق عليه السلام را زد رفتم پشت درب ديدم زيد ابن علي است. امام به حاضرين فرمود برويد داخل اين اطاق و درب را ببنديد مبادا



[ صفحه 109]



صحبت كنيد.

زيد وارد شد هر دو يكديگر را در آغوش گرفتند مدتي با يكديگر به مشورت پرداختند بعد صداي آنها بلند شد زيد گفت اين حرفها را رها كن جعفر به خدا قسم يا بايد دستت را بدهي بيعت كنم و يا اين دست من بيعت كن وگرنه به كاري و اميدوارم ترا كه طاقت نداشته باشي.

ترك جهاد كرده اي خانه نشين شده اي و پرده را انداخته اي از شرق و غرب برايت پول مي فرستند. حضرت صادق مي فرمود عمو خدا ترا رحمت كند خدا ترا بيامرزد. زيد دشنام مي داد و مي گفت وعده ما صبح است. صبح به زودي خواهد آمد. از خانه خارج گرديد.

مردم درباره سخنان زيد اظهار نظر مي كردند حضرت صادق فرمود ساكت باشيد درباره عمويم زيد جز نيكي چيزي نگوئيد خدا رحمت كند عمويم را اگر پيروز مي شد وفا مي كرد به وعده ي خود. سحرگاه باز در خانه امام را زد در را باز كردم با گريه و زاري داخل شده مي گفت مرا ببخش جعفر خدا ترا ببخشد از من راضي شو. خدا از تو راضي باشد. از من درگذر خدا از تو بگذرد. فرمود خدا ترا ببخشد و از تو راضي شود و از تو بگذرد چه شده عموجان؟

گفت به خواب رفتم پيغمبر صلي الله عليه و اله را در خواب ديدم كه وارد خانه ما شد طرف راست امام حسن و در طرف چپ امام حسين و حضرت فاطمه پشت سر و علي عليه السلام جلو آن جناب بود و در دستش حربه اي بود كه چون آتش مي درخشيد. فرياد زد واي بر تو زيد پيامبر را آزردي به واسطه جعفر به خدا قسم اگر ترا نبخشد و از تو نگذرد و راضي نشود با همين حربه به تو حمله مي كنم چنان بر پشتت مي زنم كه از سينه ات خارج شود. با ترس و لرز از خواب بيدار شدم خودم را به شما رساندم مرا ببخش خدا ترا رحمت كند.

فرمود خدا از تو راضي باشد و ترا بيامرزد هر وصيتي داري بكن كه تو كشته خواهي شد و به دار آويخته مي شوي و به آتش پيكرت را مي سوزانند. زيد درباره



[ صفحه 110]



زن و فرزند خود و پرداخت قرضش وصيت نمود.

ابوبصير گفت وارد مدينه شدم كنيزي داشتم با او همبستر شدم براي رفتن به حمام از منزل بيرون آمدم. دوستان شيعه خود را ديدم كه به خانه حضرت صادق عليه السلام مي روند. ترسيدم آنها بروند و من نتوانم خدمت ايشان برسم من نيز با آنها رفتم تا وارد خانه شدم همين كه مقابل امام عليه السلام رسيدم نگاهي به من نموده فرمود:

ابابصير! مگر نمي داني خانه انبيا و اولاد انبياء نبايد جنب وارد شود؟ من خجالت كشيدم عرض كردم يابن رسول الله ديدم دوستان خدمت شما مي رسند ترسيدم من عقب بمانم ولي ديگر چنين كاري نخواهم كرد.

مناقب - وقتي حضرت صادق عليه السلام پيش منصور رفت. ابوحنيفه به اصحاب خود گفت برويم پيش امام رافضيان از او چند سؤال بكنيم كه مات و مبهوت شود. همين كه خدمت امام رسيدند حضرت صادق عليه السلام نگاهي به او نموده فرمود نعمان! ترا به خدا قسم مي دهم هرچه از تو پرسيدم راست بگوئي تو به دوستانت نگفتي برويم پيش امام رافضيان سؤالي بكنيم از او كه مات و مبهوت شود؟ گفت چرا.

امام فرمود اكنون هرچه مايلي بپرس!...

بين ابن ابي يعفور و معلي بن خنيس اختلاف شد. ابن ابي يعفور مي گفت جانشينان پيامبر دانشمندان پرهيزكار و نيكوكارند. معلي مي گفت اوصياء پيامبران خودشان پيامبرند. هر دو خدمت حضرت صادق رسيدند همين كه نشستند امام عليه السلام فرمود من بيزارم از كسي كه بگويد ما پيامبريم.

مناقب - سدير صيرفي گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم مقداري پول پيش من بود مي خواستم بدهم به ايشان. يك دينار آن را نگه داشتم تا حرف هاي مردم را آزمايش كنم. پولها را خدمت امام نهادم. فرمود سدير به ما خيانت كردي از اين خيانت قصد سوئي نداشتي. عرض كردم فدايت شوم چطور؟ فرمود



[ صفحه 111]



مقداري از حق ما را نگه داشتي تا ببيني ما چه مي كنيم. عرض كردم راست مي فرمائيد. من مي خواستم آزمايش كنم سخن دوستانم را. فرمود مگر نمي داني ما هرچه مورد احتياج باشد مي دانيم و علم آن نزد ما است مگر نشنيده اي خداوند مي فرمايد «و كل شي ء احصيناه في امام مبين».

بدان كه علم انبياء در علم ما محفوظ است و نزد ما است و دانش ما از انبيا گرفته شده. چه فكر مي كني؟ عرض كردم راست مي فرمائي فدايت شوم.

مناقب - ابراهيم بن عبدالحميد گفت رفتم به قبا تا محصول درخت خرما خريداري كنم. در بين راه خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم كه وارد مدينه مي شد پرسيد كجا مي روي. گفتم تصميم خريدن خرما دارم. فرمود مطمئن هستي كه ملخ آسيب نمي رساند.عرض كردم نه ديگر نخواهم خريد.

پنج روز بيشتر نگذشت كه ملخ آمد و در درختهاي خرما محصول نگذاشت.

مناقب - محمد بن عبدالله بن حسن به حضرت صادق گفت به خدا من از شما داناتر و سخاوتمندتر و شجاعترم. فرمود اما اينكه گفتي از تو داناترم جد من و تو هزار بنده از دسترنج خود آزاد كرد نام آنها را اگر مي داني ببر در صورتي كه بخواهي من تا آدم اسم آنها را مي برم.

اما آنچه گفتي از من سخاوتمندتري به خداوند سوگند شبي را به صبح نرسانده ام كه حقي به گردن من باشد از من بازخواست كنند اما اينكه از من شجاعتري من مي بينم كه سر ترا مي آورند و بر در لانه زنبورها مي آويزند در فلان محل خون از آن قطره قطره مي ريزد. محمد اين جريان را براي پدرش نقل كرد. پدرش گفت خدا مرا پاداش دهد در مصيبت تو. حضرت صادق به من گفت تو كنار لانه زنبور خواهي بود.

ابوالفرج اصفهاني در مقاتل الطالبيين مي نويسد كه وقتي با محمد بن عبدالله بن حسن به عنوان مهدي بيعت شد پدرش عبدالله پيش حضرت صادق آمد امام او را از اين كار باز مي داشت ولي عبدالله خيال مي كرد حضرت صادق از روي حسد اين



[ صفحه 112]



حرف را مي زند.

امام دست بر روي شانه عبدالله گذاشت و گفت عجله نكن خلافت به تو و پسرت نمي رسد نصيب اين شخص مي شود اشاره به سفاح نمود بعد از او به منصور خواهد رسيد او پسرت را در احجار الزيت مي كشد بعد برادرش را در طفوف خواهد كشت در حالي كه پاهاي اسبش درون آب باشد. منصور از پي امام رفت گفت چه فرموديد؟ امام جواب داد آنچه شنيدي بالاخره واقع مي شود. منصور گفت پس از شنيدن اين حرف كارهايم را كردم و خود را آماده خلافت نمودم همانطوري كه فرموده بود شد.

روايت شده كه وقتي كار دو فرزند عبدالله بن حسن بالا گرفت و پيشرفت كردند منصور از حضرت صادق تقاضا كرد بفرمائيد عاقبت كار آنها به كجا مي رسد امام صادق فرمود درباره عاقبت آن دو همين آيه را برايت مي خوانم «لئن اخرجوا لايخرجون معهم و لئن قوتلوا لاينصرونهم و لئن نصروهم ليولن الادبار ثم لاينصرون» [23] منصور به سجده افتاده گفت بس است ديگر توضيحي نمي خواهم.

در مقاتل العصابة العلويه مي نويسد كه وقتي ابومسلم خراساني خبر مردن ابراهيم امام را شنيد نامه هاي خود را به حجاز براي جعفر بن محمد و عبدالله بن حسن و محمد بن علي بن الحسين فرستاد و هر يك از آنها را دعوت به خلافت مي كرد. ابتدا نامه به حضرت صادق نوشت. امام عليه السلام همين كه نامه را خواند آن را آتش زد و به آورنده نامه فرمود جوابش همين است پيش عبدالله بن حسن آمد وقتي نامه را خواند گفت من كه پير شده ام ولي پسرم محمد مهدي اين امت است.

سوار شده و خدمت حضرت صادق رسيد اما بيرون آمد دست روي گردن الاغ او گذاشت فرمود در اين موقع چرا آمده اي. عبدالله جريان را عرض كرد. فرمود چنين كاري نكنيد كه امكان نخواهد داشت. عبدالله بن حسن ناراحت شده



[ صفحه 113]



گفت مي داني آن طور كه مي گوئي نيست ولي اين حرف تو از روي حسد نسبت به فرزند من است.

فرمود به خدا قسم حسد مرا وادار نمي كند اما اين شخص و برادرها و فرزندانش آن مقام را مي گيرند با دست به پشت ابوالعباس سفاح زد از جاي حركت كرد عبدالصمد بن علي و ابوجعفر محمد بن علي بن عبدالله بن عباس از پي ايشان رفتند پرسيدند واقعا آنچه فرموديد صحيح است. فرمود اين حرف را مي زنم و مي دانم واقعيت دارد.

در رامش افزا مي نويسد: ابومسلمه خلال كه ملقب به وزير آل محمد بود خلافت را به حضرت صادق عليه السلام قبل از اينكه سپاه به او برسد عرضه داشت امام عليه السلام امتناع ورزيد. به او فرمود ابراهيم امام (برادر سفاح) از شام به عراق نخواهد رسيد خلافت مي رسد به دو برادر او سفاح و منصور و در ميان فرزندان برادر بزرگتر باقي مي ماند و ابومسلم به هدف نمي رسد.

همين كه سپاه رسيد باز نوشت و در نامه ذكر كرد هفتاد هزار مرد جنگي در اختيار ما است ما منتظر دستور شما هستيم. در جواب او پيغام داد كه همان جوابي كه حضورا به تو گفتم همان است.

همانطوري كه امام صادق فرموده بود شد ابراهيم امام برادر سفاح در زندان مروان باقي ماند و خطبه به نام سفاح خوانده شد.

در يكي از تواريخ نوشته است كه وقتي نامه ابومسلمه خلال [24] به حضرت صادق رسيد شب بود امام نامه را روي چراغ گرفت و سوزانيد. آورنده نامه خيال كرد به جهت تقيه و حفظ نمودن اسرارنامه را سوزانيده عرض كرد آقا جواب نامه را بدهيد. فرمود جواب همان است كه ديدي.

مناقب مي نويسد: اسحاق و اسماعيل و يونس پسران عمار گفتند كه صورت



[ صفحه 114]



يونس برادرشان به سفيدي گرائيده بود. چشم امام صادق عليه السلام كه به او افتاد دو ركعت نماز خواند سپس حمد خدا و ستايش بر رسول اكرم نموده گفت «يا الله يا الله يا الله يا رحمن يا رحمن يا رحمن يا رحيم يا رحيم يا رحيم يا ارحم الراحمين يا سميع الدعوات يا معطي الخيرات صلي علي محمد و علي اهل بيته الطاهرين الطيبين و اصرف عني شرالدنيا و شر الاخرة و اذهب عني شر الدنيا و شر الاخرة و اذهب عني ما بي فقد غاظني ذلك و احزنني» گفت بعد از اين دعاي امام به خدا قسم از مدينه خارج نشده بوديم كه سفيديها از صورتش مانند نخاله ريخت.

حكم بن مسكين گفت: من سفيدي صورت او را ديده بودم وقتي برگشت در صورتش اثري از سفيدي نبود.

معاوية بن وهب گفت بچه يكي از اهالي مرو ديوانه شد. شكايت پيش حضرت صادق نمود فرمود او را جلو بياور دست روي سرش كشيد و اين آيه را خواند «ان الله يمسك السموات والارض ان تزولا و لئن زالتا ان امسكهما من احد بعده» پسرك خوب شد به لطف خدا.

مناقب - هشام بن حكم گفت يكي از رؤسا و سران بلاد جبل هر سال كه به حج مي رفت خدمت حضرت صادق مي رسيد امام عليه السلام او را در يكي از خانه هاي خود جا مي داد چند سال همينطور به حج مي آمد و خدمت امام بود.

يك سال ده هزار درهم به امام عليه السلام تقديم كرد تا براي او خانه اي بخرد و به جانب حج رهسپار شد. پس از بازگشت عرض كرد فدايت شوم برايم خانه خريدي؟ فرمود بلي. نوشته اي به او داد كه اين كلمات در آن بود. بسم الله الرحمن الرحيم. اين سند خريداري خانه اي است براي فلاني از بلاد جبل. كه در بهشت براي او خانه اي خريدم حد اول آن رسول خداست حد دوم اميرالمؤمنين و حد سوم امام حسن و حد چهارم حسين بن علي.

وقتي نوشته را خواند عرض كرد آقا راضيم خدا مرا فداي شما كند. حضرت صادق فرمود من آن پول را تقسيم كردم بين بازماندگان امام حسن و امام حسين



[ صفحه 115]



اميدوارم خدا قبول كند و بهشت برين را به تو پاداش دهد.

آن مرد به وطن خود بازگشت نامه با او بود بيمار شد. هنگام درگذشت خانواده خود را جمع كرد آنها را سوگند داد كه نامه حضرت صادق را با او دفن كنند. همين كار را كردند. فردا صبح كه بر سر قبرش رفتند همان نامه را روي قبر ديدند كه زيرش نوشته است به خدا قسم جعفر بن محمد به آنچه وعده داده بود وفا كرد.

مناقب شهر آشوب - ابوعبدالله دامغاني گفت در شب معراج اين اشعار از درون عرش شنيده شد.



من يشتري قبة في الخلد تابتة

في ظل طوبي رفيعات مبانيها



دلالها المصطفي والله بائعها

ممن اراد و جبريل مناديها [25] .



مناقب - يحيي بن ابراهيم گفت به حضرت صادق عرض كردم فلاني و فلاني و فلاني سلام رسانده اند فرمود سلام بر آنها باد. عرض كردم از شما تقاضاي دعا كرده اند. پرسيد چه گرفتاري دارند. عرض كردم منصور دوانيقي آنها را زنداني كرده. گفت آنها با منصور چكار داشتند.

گفتم منصور به آنها كاري واگذار نمود بعد ايشان را زنداني كرد. فرمود چرا با منصور همكاري كنند مگر من آنها را نهي نكردم. همكاري با آنها آتش است سپس دعا نموده گفت خدايا دست منصور را از آنها كوتاه كن. گفت: برگشتم آنها را آزاد كرده بودند.

اين شعر حكيم بن عباس كلبي كه درباره زيد بن علي بن الحسين گفته بود به حضرت صادق رسيد:



صلبنا لكم زيد علي جذع نخلة

ولم ارمهديا علي الجذع يصلب



وقستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و اطيب [26] .



امام صادق دستهاي خود را در حالي كه مي لرزيد به آسمان بلند نموده گفت:



[ صفحه 116]



خدايا اگر اين شخص دروغ مي گويد يكي از سگهاي خود را بر او مسلط گردان.

بني اميه او را به كوفه فرستادند. يك روز ميان بازار راه مي رفت شيري او را پاره پاره كرد اين خبر كه به حضرت صادق رسيد به سجده افتاده گفت ستايش خدا را كه به وعده خود وفا فرمود.

مناقب - محمد بن فيض گفت منصور دوانيقي به حضرت صادق عليه السلام گفت مي داني اين چيست. فرمود كدام؟

گفت كوهي است در اين نزديكي كه سالي چند قطره از آن فرو مي ريزد و آن قطرات منجمد مي شود اين قطرات منجمد شده براي غبار آوردن چشم خوب است سورمه مي كشند با اجازه خدا خوب مي شود.

فرمود بلي مي دانم اگر مايلي خصوصيات آن را برايت شرح دهم در اين كوه يكي از پيمبران بني اسرائيل كه از قوم خود فرار كرده بود خدا را عبادت مي نمود. قوم او از مكانش اطلاع پيدا كردند و او را كشتند اين كوه بر او گريه مي كند و اين قطره ها از اشك اوست از طرف ديگر كوه چشمه اي جاري است در شب و روز كه دست به آن چشمه نمي رسد.

مفضل بن عمر گفت: منصور دوانيقي شخصي را فرستاد پيش فرماندار خود حسن بن زيد كه فرمانداري مكه و مدينه را به عهده داشت به او پيغام داد كه خانه جعفر بن محمد را آتش بزند. خانه ي امام را آتش زدند آتش بر در خانه و اطاقها رسيد. حضرت صادق پاي بر روي آتش گذاشت و از روي آتش مي رفت و مي گفت من پسر اسماعيل پيامبرم من پسر ابراهيم خليل الله هستم.

مناقب ج 3 ص 362 - ابو برده گفت خدمت حضرت صادق رسيدم پرسيد زيد چه شد؟ عرض كردم در كناسه بني اسد بدار آويخته شد.

اشك امام جاري گرديده صداي گريه بانوان نيز از پشت پرده بلند شد.

فرمود به خدا قسم هنوز يك جنايت ديگر مانده كه نسبت به او روا مي دارند. ابو برده گفت من در فكر شدم كه ديگر چه جنايتي. تا بالاخره ديدم



[ صفحه 117]



او را از دار پائين آوردند و تصميم سوختن بدنش را دارند گفتم اين همان جنايت ديگر بود كه امام به من فرمود.

در منتهي حسن جرجاني است كه مردي خدمت حضرت صادق رسيد يكي از اصحاب با چشم اشاره كرد يعني اين از آنها است.

امام صادق عليه السلام دست بر ريش خود گرفته فرمود اگر نشناسم مردم را مگر با اشاره و معرفي پس اين محاسن و ريش خوب ريشي نيست.

ابوالصباح كناني گفت: به حضرت صادق عرض كردم من همسايه اي دارم به نام جعد بن عبدالله در همدان كه به علي عليه السلام ناسزا مي گويد اجازه مي دهي او را بكشم؟

فرمود: ايمان مانع از كشتن است كاري به او نداشته باش ديگري شرش را مي كند. آن مرد گفت: به كوفه رفتم نماز صبح را در مسجد خواندم ناگاه ديدم يك نفر مي گويد: جعد بن عبدالله در رختخواب مثل خيك باد كرده مرده است. وقتي رفتند بدنش را بردارند گوشتهايش از استخوان مي ريخت. در روي يك پوست جمع كردند مشاهده كردند يك افعي زير اوست. بدنش را دفن نمودند.

علي بن ابي حمزه گفت: دوستي داشتم از مأمورين و نويسندگان بني اميه. از من خواهش كرد برايش اجازه بگيرم كه خدمت حضرت صادق برسد. اجازه گرفتم.

وقتي خدمت حضرت صادق رسيد سلام كرده نشست. عرض كرد: آقا من در اداره حكومتي بني اميه كار مي كردم و از دنياي آنها ثروت زيادي انباشتم كسي از من بازخواست نمي كرد.

فرمود: اگر بني اميه مي يافتند كسي را كه نويسنده آنها باشد و ماليات جمع كند و جنگ نمايد و در اجتماعات آنها حاضر شود حق ما را غصب نمي كردند اگر مردم اطراف آنها را نگيرند چيزي پيدا نخواهند كرد مگر همان اندازه اي كه


پاورقي

[1] زنديق مساوي برگردان لغت فارسي زند كتاب زردشت است كه به تمام گنه كاران و كفار اطلاق مي شود.

[2] بايد پيرو يك نفر از خودمان بشويم، چه گمراه و بدبختيم.

[3] گروهي بودند كه از زنديها به شمار مي رفتند پيرو فردي در خرسان به نام ابوالجارود بودند.

[4] رجز يك نوع شعر است كه معمولا در موقع نبرد و جنگ مي خوانند شايد اين فرمايش را از باب مثال فرموده است.

[5] يعني مال دزدي خرج بدبختي مي شود. همان مثل معروف باد آورده را بادش برد.

[6] محلي است در تنعيم ده ميلي مكه.

[7] انعام 75 اين چنين به ابراهيم نشان داديم ملكوت آسمانها و زمين را.

[8] شايد ابراهيم ملكوت تمام زمينها را نديده وگرنه در آيه ذكر شده كه ملكوت زمين را ديده.

[9] چون دريا گاهي خروش مي كند و اطراف خود را زير آب مي گيرد از آن جهت همسايه ندارد كنايه از اين است كه كسي همنشين ستمگر نمي شود.

[10] سوره ص آيه 39 اين بخشش ما است به ديگران بده يا نگه دار هرچه مايلي.

[11] سوره نساء آيه 157 درباره ي عيسي است كه خداوند مي فرمايد او را نكشتند و به دار نيز نياويختند چنين به نظر آنها آمد.

[12] وتقر بايد وتيرباشد كه آب گيري است پائين مكه متعلق به قبيله خزاعه.

[13] در روايت ديگري است ص 147 كه برد خود را گم كرد امام صادق عليه السلام همان برد خودش را كه گم كرده بود به او دادند وقتي نگاه كرد ديد برد خودش هست.

[14] نساء آيه 54 يا حسد مي ورزند بر مردم به واسطه نعمتي كه خدا از فضل خود به آنها داده».

[15] طبر زد يك نوع خرما است ممكن است اين جا مراد يك شيريني مخصوصي بوده كه با شيره خرما درست مي كرده اند. طبر زد يك نوع ني شكر را نيز مي گويند.

[16] سوره اسراء آيه ي 88. بگو اگر تمام جن و بشر اتحاد كنند كه مانند قرآن بياورند نخواهند توانست.

[17] مصراع: هر در دو يك مصراع است.

[18] ثط يعني كوسه كسي كه چانه اش كمي موي دارد بقيه صورتش مو ندارد از صفاتي كه امام نقل مي فرمايد تطبيق با حمله هلاكوخان مي كند.

[19] غائي كساني هستند كه ائمه را خدا مي دانند.

[20] سوره ي انبيا آيه 26 بلكه بندگان شايسته اي هستند كه اظهار نظر در مقابل خدا ندارند و مطيع فرمان اويند.

[21] كندو مخزن آرد و گندم است.

[22] اشاره به آيه شريفه است: اذا اراد الله بشي ء ان يقول له كن فيكون: هرگاه خدا اراده ي چيزي كند مي گويد باش به وجود مي آيد.

[23] حشر آيه 12: اگر خارج شوند با آنها هم آهنگ نخواهند شد چنانچه پيكار كنند آنها كاري نخواهند كرد اگر پاري كنند فرار خواهند نمود و ديگر ياري نمي شوند.

[24] اين ابومسلمه خلال از دستياران ابومسلم خراساني است كه ابومسلم او را وزير آل محمد لقب داد علاقه داشت خلافت را به علويين بدهد به همين جهت سفاح تصميم كشتن او را گرفت بالاخره كشته شد.

[25] چه كس خريدار كاخي است در بهشت در سايه طوبي محكم و استوار - دلال اين كاخ پيامبر و فروشنده خدا و اعلام كننده جبرئيل، هركس مايل است بيايد.

[26] ما زيد را بر شاخ خرما بدار كشيديم. مهدي را نديديم كه بر شاخ خرما بدار كشيده شود. شما علي را با عثمان مقايسه كرديد با اينكه عثمان بهتر و پاكتر است.


ثمرات خوش خلقي


در قرآن كريم گاه به فوائد دنيوي اخلاق مانند: گشايش در رزق، توانايي بازشناسي حق از باطل، افزايش بركات آسماني و زميني، آرامش روحي و رواني، اشاره شده است وگاهي نيز ثمرات و پيامدهاي اخروي اخلاق نيك بيان گرديده است؛ چنان كه مي فرمايد: «يوْمَ لا ينْفَعُ مالٌ وَلا بَنُونَ اِلاّ مَنْ اَتَي اللّه َ بِقَلْبٍ سَليمٍ»؛ «در آن روز كه مال و فرزند سودي نمي بخشد، مگر كسي كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد.» امام صادق عليه السلام در تفسير قلب سليم فرمود: قلبي است كه پروردگارش را ديدار كند در حالي كه جز خدا در آن نباشد.» سپس افزودند: «هر قلبي كه در آن شرك يا شبهه باشد، از منزلت و ارزش ساقط است. همانا صاحبان قلب سليم، وارستگي در اين جهان را برگزيدند تا در آن جهان آسوده خاطر باشند.»

و در آيه ي ديگر مي خوانيم: «وَاَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَي النَّفْسَ عَنِ الْهَوي فَاِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْي»؛ «و آن كس كه از مقام پروردگارش ترسان باشد و نفس را از هوي باز دارد، قطعاً بهشت جايگاه اوست.»

در روايات نيز به ثمرات و فوائد دنيوي و اخروي اخلاق برمي خوريم، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: «تَخَلَّقُوا بِاَخْلاقِ اللّه ِ اِنَّ اَكْثَرَ النّاسِ يدْخُلُونَ الجَنَّةَ بِتَقْوَي اللّه ِ وَحُسْنِ الْخُلْقِ؛ اخلاق خدايي پيدا كنيد، به راستي بيشتر مردم به خاطر تقوا و خوش اخلاقي وارد بهشت مي شوند.»

در زمينه ثمرات و فوايد اخلاق خوب حضرت صادق عليه السلام سخنان گرانبهايي دارد كه در ادامه بحث به برخي از آنها اشاره مي شود:


ابوالخطاب محمد بن مقلاص محمد بن أبي زينب


أي: اسم ابي زينب: مقلاص.

17- قال الامام الصادق عليه السلام: ان اباالخطاب كذب علي و اذاع سري.

فأذاقه الله حر الحديد [1] .

18- عن محمد بن مسلم قال: دخلت علي (أبي عبدالله عليه السلام) بعد ما قتل أبوالخطاب [2] . [3] .



[ صفحه 37]



19- عن مالك بن عطية عن بعض أصحاب أبي عبدالله عليه السلام قال: خرج الينا ابوعبدالله عليه السلام - و هو مغضب -.

فقال عليه السلام: اني خرجت - آنفا - في حاجة. فتعرض لي بعض سودان المدينة [4] فهتف بي: لبيك يا جعفر بن محمد لبيك.

فرجعت - عودي علي بدئي [5] - الي منزلي. خائفا ذعرا مما قال. حتي سجدت في مسجدي لربي و عفرت له وجهي و ذللت له نفسي و برئت اليه مما هتف بي.

و لو أن عيسي ابن مريم عدا [6] ما قال الله فيه اذا لصم صما لا يسمع بعده ابدا. و عمي عمي لا يبصر بعده ابدا و خرس خرسا لا يتكلم بعده ابدا.



[ صفحه 38]



ثم قال عليه السلام: لعن الله اباالخطاب و قتله [7] الحديد [8] .

20- قال (زيد النرسي): لما لبي ابوالخطاب بالكوفة و ادعي في ابي عبدالله عليه السلام ما ادعا.

دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام مع عبيد بن زرارة. فقلت له: - جعلت فداك -: لقد ادعي ابوالخطاب و اصحابه - فيك - امرا عظيما.

انه لبي ب لبيك [9] جعفر لبيك معراج! [10] و زعم اصحابه ان اباالخطاب اسري به اليك.

فلما هبط الي الأرض من ذلك دعي اليك و لذلك لبي بك.

قال: فرأيت اباعبدالله عليه السلام قد أرسل دمعته من حماليق عينيه و هو يقول: يا رب تبرئت [برئت - خ] اليك مما ادعي في الأجدع [11] عبد بني اسد.

خشع لك شعري و بشري. عبد لك. ابن عبد لك. خاضع ذليل.

ثم اطرق - ساعة - في الأرض كأنه يناجي شيئا.

ثم رفع رأسه و هو يقول: أجل. عبد خاضع خاشع ذليل



[ صفحه 39]



لربه صاغر راغم، من ربه خائف وجل.

لي - والله - رب [12] اعبده لا اشرك به شيئا.

ماله؟! خزاه [أخزاه - خ] الله و أرعبه [13] و لا آمن روعته - يوم القيامة - ما كانت تلبية الانبياء هكذا و لا تلبية الرسل.

انما لبيت ب لبيك اللهم لبيك. لبيك لا شريك لك.

ثم قمنا من عنده.

فقال عليه السلام: يا زيد - انما قلت لك هذا لأستقر في قبري.

- يا زيد - استر ذلك عن الأعداء [14] .

21- عن عيسي بن منصور قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام - و ذكر اباالخطاب - فقال: اللهم العن اباالخطاب.

فأنه خوفني قائما و قاعدا. و علي فراشي اللهم أذقه حر الحديد [15] .

22- قال الامام الصادق عليه السلام: ان قوما كذبوا علي. ما لهم؟!.

اذاقهم الله حر الحديد [16] .

23- قال الامام الصادق عليه السلام: و اما ابوالخطاب: فكذب علي [17] .

24- قال الامام الصادق عليه السلام: ها انا ذا بين اظهركم - لحم رسول الله و جلد رسول الله - ابيت علي فراشي خائفا وجلا مرعوبا.



[ صفحه 40]



يأمنون [18] و افزع و ينامون [19] علي فرشهم و انا خائف ساهر وجل اتقلقل بين الجبال و البراري.

ابرء الي الله مما قال في الاجدع البراد [20] عبد بني اسد. ابوالخطاب - لعنه الله -.

استعدي الله عليهم و اتبرء الي الله منهم [21] . 226

25- (قال الامام الصادق عليه السلام - ضمن حديث -):... علي ابي الخطاب لعنة الله و الملائكة و الناس اجمعين.

فأشهد بالله. انه كافر فاسق مشرك و انه يحشر مع فرعون في اشد العذاب غدوا و عشيا... [22] .

26- (دعا الامام الصادق عليه السلام علي ابي الخطاب و اصحابه) في قوله عليه السلام:... ابعدهم الله و اسحقهم... [23] .

27- عن المفضل قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول: اتق السفلة و احذر السفلة.

فأني نهيت اباالخطاب. فلم يقبل مني [24] .

28- قال الامام الصادق عليه السلام: كان ابوالخطاب احمق.

فكنت احدثه.



[ صفحه 41]



فكان لا يحفظ. و كان يزيد من عنده [25] .

29- عن المفضل بن مزيد قال: أبوعبدالله عليه السلام - و ذكر اصحاب ابي الخطاب و الغلاة - فقال عليه السلام لي: - يا مفضل - لا تقاعدوهم و لا تواكلوهم و لا تشاربوهم و لا تصافحوهم. و لا توارثوهم [26] .

30- (قال الامام الكاظم عليه السلام): ان الله خلق الأنبياء علي النبوة فلا يكونون الا انبياء.

و خلق المؤمنين علي الايمان. فلا يكونون الا مؤمنين.

و استودع قوما ايمانا.

فأن شاء اتمه لهم. و ان شاء سلبهم اياه.

و ان اباالخطاب كان ممن اعاره الله الايمان.

فلما كذب علي ابي عليه السلام سلبه الله الايمان [27] .

31- (قال الامام الكاظم عليه السلام)... ان الله تبارك و تعالي اخذ ميثاق النبيين علي النبوة. فلم يتحولوا عنها - ابدا -.

و اخذ ميثاق الوصيين علي الوصية. فلم يتحولوا عنها - ابدا -.

و اعار قوما الايمان - زمانا - ثم سلبهم اياه.

و ان اباالخطاب ممن أعير الايمان ثم سلبه الله [28] .

32- (سئل الامام الصادق عليه السلام عن قول الله عزوجل: هل انبئكم



[ صفحه 42]



علي من تنزل الشياطين؟!

تنزل علي كل افاك اثيم؟!).

قال عليه السلام: هم سبعة... و ابوالخطاب [29] .

33-(عن ابن سنان قال: ذكر ابوعبدالله عليه السلام:... اباالخطاب و...

فقال عليه السلام: لعنهم الله.

انا لا نخلوا من كذاب [30] أو عاجز الرأي. كفانا الله مؤنة كل كذاب. اذاقهم الله حر الحديد [31] .

34- (عن حنان بن سدير عن أبي عبدالله عليه السلام قال: اني لأنفس علي اجساد اصيبت معه - يعني اباالخطاب - النار.

ثم ذكر ابن الأشيم.

فقال: كان يأتيني فيدخل علي هو و صاحبه و حفص بن ميمون و يسألوني. فأخبرهم بالحق.

ثم يخرجون من عندي الي ابي الخطاب فيخبرهم بخلاف قولي.

فيأخذون بقوله و يذرون قولي [32] .

35- (بعث عيسي بن موسي - و كان عامل المنصور علي الكوفة - الي أبي الخطاب. لما بلغه انهم قد اظهروا الاباحات و دعوا الناس الي



[ صفحه 43]



نبوة ابي الخطاب و انهم يجتمعون في المسجد.

و لزموا الاساطين و يورون [33] الناس انهم قد لزموها للعبادة.

و بعث اليهم رجلا فقتلهم جميعا.

لم يفلت منهم الا رجل واحد اصابته جراحات.

فسقط بين القتلي يعد فيهم.

فلما جنه الليل خرج من بينهم. فتخلص [34] .

36- قال الامام الكاظم عليه السلام:... ان اباالخطاب كذب علي أبي عليه السلام.

فأذاقه الله حر الحديد [35] .

37- قال الامام الرضا عليه السلام:... كان ابوالخطاب يكذب علي أبي عبدالله عليه السلام.

فأذاقه الله حر الحديد [36] .



[ صفحه 44]




پاورقي

[1] تحف العقول: ص310.

[2] هو محمد بن مقلاص ابي زينب الأسدي الكوفي الاجدع الزراد البزاز ويكني تارة ابوالخطاب و اخري: ابوظبيان (ابوظبيات) و ثالثة: ابواسماعيل.

كان من اصحاب (الامام) الصادق عليه السلام مستقيما في اول امره ثم ادعي القبائح و ما يستوجب الطرد و اللعن. من دعوي الولاية ثم النبوة ثم الرسالة ثم ادعي انه من الملائكة و انه رسول الله الي الارض.

قتله عيسي بن موسي صاحب المنصور - بسبحة الكوفة - (نقلا عن هامش المصدر).

[3] بصائر الدرجات: ص195.

[4] الظاهر ان هذا الكافر من اصحاب ابي الخطاب: [محمد بن مقلاص الاسدي] و كان يعتقد ربوبيته عليه السلام كأعتقاد ابي الخطاب. فأنه اثبت ذلك له عليه السلام و ادعي النبوة من قبله عليه السلام علي اهل الكوفة.

فناداه عليه السلام هذا الكافر بما ينادي به الله في الحج و قال ذلك علي هذا الوجه.

فذعر عليه السلام من ذلك. لعظيم ما نسب اليه.

و سجد عليه السلام لربه عزوجل و برء عليه السلام نفسه عند الله تعالي مما قال.

و لعن عليه السلام اباالخطاب.

لانه كان مخترع هذا المذهب الفاسد. (نقلا عن هامش المصدر و هو مأخوذ من مرآة العقول للعلامة المجلسي - قدس الله تبارك و تعالي روحه القدوسي -).

[5] أي: لم ينفع ذهابه حتي وصله برجوعه.

[6] أي: جاوز ما قال الله تعالي فيه (نقلا عن هامش المصدر).

[7] هذا دعاء عليه. و استجيب دعاؤه عليه السلام فيه. لأن عيسي بن موسي و كان عامل المنصور علي الكوفة بعث رجلا الي ابي الخطاب و اصحابه - و كانوا قد اجتمعوا في المسجد - فقتلهم جميعا. فلم يفلت منهم الا رجل واحد اصابته جراحات فسقط بين القتلي....

[8] الكافي: ج8 ص225 و226.

[9] في المصدر: لبي ببيتك (و هو سهو مطبعي ظاهر).

[10] هكذا في المصدر (و الظاهر: لبيك ذي المعارج) - او: ذاالمعارج.

[11] الاجدع: مقطوع الانف أو من كان طرف من اطرافه مقطوعا.

[12] في المصدر: ربي (و هو سهو مطبعي ظاهر).

[13] هذا جزاء له في الدنيا و الفقرة الأخيرة عقاب له في العقبي.

[14] الاصول الستة عشر - اصل زيد النرسي عليه الرحمة - ص46 و47.

[15] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص290.

[16] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص225.

[17] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص228.

[18] أي: الخطابية و هم: اصحاب محمد بن مقلاص.

[19] أي: الخطابية و هم: اصحاب محمد بن مقلاص.

[20] في بعض النسخ: الأجذع الراد.

[21] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص.

[22] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص.296.

[23] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص293.

[24] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص295.

[25] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص295.

[26] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص297.

[27] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص296.

[28] قرب الاسناد: ص335.

[29] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص290 و302.

[30] في نسخة: من كذاب يكذب علينا.

[31] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص305.

[32] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص344.

[33] في بعض الننسخ: يروون الناس.

[34] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص. 353

و جاء في الخبر: ان الله تعالي ينتقم من الظالم بالظالم.

[35] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص483.

[36] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص303.


جعفر ايها الصديق 03


نشر المساء ستائره، و غمر الليل بظلمته الأشياء يمنحها الغموض و الأسرار، و بدت النجوم قلوبا واهنة تنبض من بعيد.

بدا جعفر مهموما ينوء بجبال الحزن و قد مضت علي رحيل عمه إلي الكوفة شهور، و للكوفة ذكريات حزينة يمتزج فيها الدم بالغدر والثورة بالخيانة. حتي لكأن أبناء علي لم يخلقوا إلا للذبح؛ و لقد نفخ علي في أبنائه روح الإباء منذ أن هتف علي شاطي ء الفرات بصفين: «الموت في حياتكم مقهورين و الحياة في موتكم قاهرين»، و غدا بنوهاشم و بنو أمية نقيضان لا يجتمعان فوجود أحدهما يعني فناء الآخر، و كيف تجتمع النار بالماء و كيف تعيش الفراشات في ريح السموم، و كيف يصالح علي معاوية، و كيف يبايع الحسين يزيدا، و كيف يطيق زيد حياة يرسمها هشام؟

أضاءت في أعماقه صور كالنجوم.. كان هشام يبدو فيها ضئيلا



[ صفحه 18]



كذبابة.. و هو يتطلع برعب و حقد إلي أبناء علي...

أشرق مشهد يكاد يضي ء التاريخ، يوم نزا هشام علي منبر الخلافة و حانت لحظة الانتقام؛ كان أول شي ء فعله أن استدعي أباه الذي بقر العلم.

و ذهبا يطويان المسافات إلي دمشق، أراد هشام أن يستعرض امامهما ابهة ملكه، أن يعوض عن إحساسه بالمهانة بكل ما يحيطه من قلاع و جنود، أن يطعلهما علي كنوزه من الذهب و الفضة، أن يقول لهما أنه قد اوتي ملكا عظيما.

أوقفهما ثلاثة أيام علي أبواب القصر، أراد أن يقهر هما، أن يظهر تفوقه، فأعد لهما مشهدا.

كان هشام متربعا علي سرير الملك، و في حضرته علية القوم وقادة الجيوش، و في يد كل منهم قوس و هم يرشون سهامهم نحو هدف في آخر البلاط.

ناول هشام محمدا قوسا وراح ينظر بعينه الحولاء متشفيا:

- يا محمد إرم مع أشياخ قومك هذا الغرض.

أجاب أبو جعفر و قد اكتشف ما يرمي إليه:

- اني قد كبرت عن الرمي فاعفني.

حانت لحظة الثأر. إذن سوف يجعل من شيخ العلويين نادرة يتندر



[ صفحه 19]



بها.. سوف تطيش سهامه هنا وهناك وسط قهقهة الآخرين، هتف منتشيا:

- كلا.. لابد أن تشارك قومك في الرمي.

أمسك أبو جعفر القوس، وضع سهما في كبده ورمق الهدف بنظرات ثابتة، و حانت لحظة الإنطلاق..

هتف أحدهم مأخوذا و هو يتأمل السهم في قلب الهدف:

- يالها من رمية!

أخذ أبو جعفر سهما آخر و سدده باتجاه الهدف فأصاب نصل السهم الأول و انطلقت السهام العلوية يتبع بعضها بعضا حتي تكاملت تسعة أسهم.

نسي هشام حقده، نسي كل أهدافه أو رآها تتهاوي أمام سهام رجل من قريش، هتف الأحول مدهوشا:

- أجدت يا أبا جعفر.. أنت أرمي العرب و العجم..

و أردف و هو يقوده إلي سرير الملك:

- يا محمد لا تزال العرب و العجم تسودها قريش مادام فيهم مثلك... لله درك.. من علمك هذا الرمي؟ و في كم تعلمته؟

أجاب أبو جعفر بأدب الأنبياء:

- تعلمته أيام حداثتي ثم تركته.



[ صفحه 20]



تساءل هشام و قد انتبه إلي وجود جعفر:

- ما أظن أن في الأرض أحدا يرمي مثل هذا الرمي... أيرمي جعفر مثل رميك؟!

أجاب أبو جعفر و هو يسدد سهما من نوع آخر:

- نحن أهل بيت نتوارث الكمال و التمام اللذين أنزلهما الله علي نبيه في قوله تعالي: اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الإسلام دينا».

أفاق هشام و هو يحس لسع الكلمات؛ فهتف بغضب مكبوت:

- من أين ورثتم هذا العلم و ليس بعد محمد نبي و لا أنتم أنبياء؟!

- ورثناه عن جدنا علي و قد قال: «علمني رسول الله ألف باب من العلم ينفتح عن كل باب ألف باب».

انسحب هشام إلي نفسه و قد رفع راية الهزيمة، و اجتاحته آلاف الشكوك و الهواجس، انه ليس أمام رجل أعزل كما كان يتصور؛ إنه أمام حسين آخر؛ أمام رجل يحمل كل ملامح علي... علي الذي ما يزال يخطف سنا سيفه الأبصار.

اشتد بريق النجوم و نهض جعفر يطوف أزقة المدينة، يحمل معه صرارا فيها دراهم و دنانير لمن عصف بهم الدهر، فولاة الامور هذه الأيام يحلبون الدر فإن نفد حلبوا الدم، و الناس لا حول لهم و لا قوة.



[ صفحه 21]




مدح امام صادق




اي ختم رسل را به وجود تو مباهات

دارند به تو خلق جهان چشم كرامات



شاگرد دبستان تو صدها چو هشام اند

شيعه ز طفيل تو رسيده به مقامات



اي حضرت صادق كه سراپا همه صدقي

از همت تو دين شده محفوظ ز آفات



ويران گر بيدادي و بر هم زن باطل

احياگر دين حافظ قرآني و آيات



شد زنده ز تو مذهب اثنا عشر امروز

علم تو محيط است به مافوق سماوات



بنياد فقاهت ز تو برپاست به عالم

دانشگه تو مركز علم است و كمالات



در مدح و ثناي تو حقير است هنرور

دارد به تو در روز جزا چشم عنايات



حاج علي هنرور (مداح)




از كلمات حضرت صادق


1 - بي نيازترين مردم كسي است كه گرفتار حرص نباشد.

2 - بي رغبتي نسبت به دنيا موجب راحتي قلب و سلامت بدن است.

3 - چون خدا خير بنده اي بخواهد او را نسبت به دنيا بي رغبت و نسبت به دين دانشمند كند و او را به عيوبش آگاه گرداند و به هر كه اين خصلتها داده شود خير دنيا و آخرت داده شده است.

4 - پيروان ما كساني هستند كه در كارهاي نيك پيشقدمند و از انجام اعمال بد خودداري مي كنند. نيكويي را آشكار مي كنند و به كارهاي خوب پيشي مي گيرند، براي علاقه اي كه به رحمت خداوند جليل دارند. اينان از ما هستند و هر كجا كه ما باشيم با ما هستند.

5 - براي مؤمن چه قدر زشت است خواهشي داشته باشد كه در راه خواستن آن خوار گردد.

6 - مؤمن از آهن سخت تر است، زيرا اگر آهن در آتش گداخته شود رنگش تغيير پيدا مي كند، ولي مؤمن اگر كشته شود و دوباره زنده گردد و



[ صفحه 166]



مجددا او را بكشند، دل او از ايمان برنمي گردد.

7 - حضرت صادق (ع) در آخرين لحظه هاي عمر كه همه خويشانش گرداگردش جمع بودند فرمود: شفاعت ما شامل حال كسي كه نماز را سبك بشمار نخواهد شد.


يك جهان در يك جسم


روزي يك نفر نصراني به محضر مبارك امام جعفرصادق عليه السلام شرفياب شد و پيرامون تشكيلات و خصوصيّات بدن انسان سؤال هائي را مطرح كرد؟

امام جعفر صادق عليه السلام در جواب او اظهار داشت:

خداوند متعال بدن انسان را از دوازده قطعه تركيب كرده و آفريده است، تمام بدن انسان داراي 246 قطعه استخوان، و 360 رگ مي باشد.

رگ ها جسم انسان را سيراب و تازه نگه مي دارند، استخوان ها جسم را پايدار و ثابت مي دارند، گوشت ها نگه دارنده استخوان ها هستند، و عصب ها پي نگه دارنده گوشت ها مي باشند.

سپس امام عليه السلام افزود:

خداوند دست هاي انسان را با 82 قطعه استخوان آفريده است، كه در هر دست 41 قطعه استخوان وجود دارد و در كف دست 35 قطعه، در مچ دو قطعه، در بازو يك قطعه؛ و شانه نيز داراي سه قطعه استخوان مي باشد.

و همچنين هر يك از دو پا داراي 43 قطعه استخوان است، كه 35 قطعه آن در قدم و دو قطعه در مچ و ساق پا؛ و يك قطعه در ران.

و نشيمن گاه نيز داراي دو قطعه استخوان مي باشد.

و در كمر انسان 18 قطعه استخوان مهره وجود دارد.

و در هر يك از دو طرف پهلو، 9 دنده استخوان است، كه دو طرف 18 عدد مي باشد.

و در گردن هشت قطعه استخوان مختلف هست.

و در سر تعداد 36 قطعه استخوان وجود دارد.

و در دهان 28 عدد تا 32 قطعه استخوان غير از فكّ پائين و بالا، موجود است. [1] .

و معمولا انسان ها تا سنين بيست سالگي، 28 عدد دندان دارند؛ ولي از سنين 20 سالگي به بعد تعداد چهار دندان ديگر كه به نام دندان هاي عقل معروف است، روئيده مي شود.


پاورقي

[1] بحارالانوار: ج 47، ص 218، به نقل از مناقب ابن شهرآشوب: ج 3، ص 379.


ظلم منصور بر امام صادق


روزي منصور در قصر حمراي خود نشست، و هر روز كه در آن قصر شوم مي نشست آن روز را روز ذبح مي گفتند، زيرا كه نمي نشست در آن عمارت مگر براي قتل و سياست، و در آن ايام حضرت صادق عليه السلام را از مدينه طلبيده بود و آن حضرت داخل شده بود. چون شب شد و بعضي از شب گذشت، ربيع حاجب را طلبيد و گفت: قرب و منزلت خود را نزد من مي داني و آن قدر تو را محرم خود گردانيده ام كه بسيار است تو را بر رازي چند مطلع مي گردانم كه آنها را از اهل حرم خود پنهان مي دارم.



[ صفحه 222]



ربيع گفت: اينها از وفور اشفاق خليفه است نسبت به من، و من نيز در دولتخواهي تو مانند خود كسي را گمان ندارم.

گفت: چنين است. مي خواهم در اين ساعت بروي و جعفر بن محمد را در هر حالتي كه بيابي، بياوري و نگذاري كه هيئت و حالت خود را تغيير دهد.

ربيع گفت كه بيرون آمدم و گفتم: انا لله و انا اليه راجعون، هلاك شدم، زيرا كه اگر آن حضرت را در اين وقت به نزد منصور بياورم، با اين شدت و غضبي كه دارد، البته آن حضرت را هلاك مي كند و آخرت از دستم مي رود، و اگر مداهنه كنم و نياورم، مرا مي كشد و نسل مرا برمي اندازد و مالهاي مرا مي گيرد. پس مردد شدم ميان دنيا و آخرت، و نفسم به دنيا مايل شد و دنيا را بر آخرت اختيار كردم.

محمد پسر ربيع گفت كه چون پدرم به خانه آمد، مرا طلبيد، و من از همه ي پسرهاي او جري تر و سنگين دل تر بودم. پس گفت: برو نزد جعفر بن محمد و از ديوار خانه ي او بالا رو و بي خبر به سراي او داخل شو و بر هر حالتي كه او را بيابي، بياور.

پس آخر شب به منزل آن حضرت رسيدم و نردباني گذاشتم و به خانه ي او بي خبر درآمدم، ديدم كه پيراهني پوشيده و دستمالي بر كمر بسته و مشغول نماز است. چون از نماز فارغ شد، گفتم: بيا كه خليفه تو را مي طلبد.

گفت: بگذار دعا بخوانم و جامه بپوشم.

گفتم: نمي گذارم.

فرمود: بگذار بروم غسلي بكنم و مهياي مرگ گردم.

گفتم: مرخص نيستم و نمي گذارم.

پس آن مرد پير ضعيف را كه زياده از هفتاد سال از عمرش گذشته بود، با يك پيراهن و سر و پاي برهنه از خانه بيرون آوردم. چون پاره اي راه آمد، ضعف بر او غالب شد و من رحم كردم بر او و او بر استر خود سوار كردم. چون به در قصر خليفه رسيدم، شنيدم كه با پدرم مي گفت: واي بر تو اي ربيع! دير كرد و نيامد.



[ صفحه 223]



پس ربيع بيرون آمد، چون نظرش بر امام عليه السلام افتاد و او را با اين حالت مشاهده كرد، گريست زيرا كه ربيع اخلاص بسيار به خدمت حضرت داشت و آن بزرگوار را امام زمان مي دانست. حضرت فرمود: اي ربيع، مي دانم كه تو به جانب ما ميل داري، اين قدر مهلت بده كه دو ركعت نماز به جا بياورم و با پروردگار خود مناجات كنم.

ربيع گفت: آنچه خواهي بكن.

آنگاه به نزد منصور برگشت، و او مبالغه مي كرد از روي غضب كه جعفر را زود حاضر كن. پس حضرت دو ركعت نماز كرد و زمان طويلي با داناي راز عرض نياز كرد و چون فارغ شد، ربيع دست آن حضرت را گرفت و داخل ايوان كرد، پس در ميان ايوان نيز دعايي خواند. چون امام عصر را به اندرون قصر برد و نظر منصور بر آن حضرت افتاد، از روي خشم گفت: اي جعفر، تو ترك نمي كني حسد خود را بر فرزندان عباس، و هر چند سعي مي كني در خرابي ملك ايشان، فايده نمي بخشد.

حضرت فرمود: به خدا سوگند اينها كه مي گويي هيچ يك را نكرده ام.

سپس مطالبي بين منصور و امام صادق عليه السلام رد و بدل شد و هر چند آن حضرت اين سخنان و ادعاي منصور را كه آن حضرت به اهل خراسان نامه نوشته است تا بيعت خود با خليفه را بشكنند رد مي كرد و جواب مي داد، غضب منصور زياده مي شد و شمشير را به قدر يك شبر از غلاف كشيد.

ربيع گفت كه چون ديدم منصور دست به شمشير دراز كرد، بر خود لرزيدم و يقين كردم كه آن حضرت را شهيد خواهد كرد. پس شمشير را در غلاف كرد و گفت: شرم نداري كه در اين سن مي خواهي فتنه به پا كني كه خونها ريخته شود؟

حضرت فرمود: به خدا قسم كه اين نامه ها را من ننوشته ام و خط و مهر من در اينها نيست و برمن افترا كرده اند.

پس منصور باز شمشير را به قدر يك زراع از غلاف كشيد. در اين مرتبه عزم كردم كه اگر مرا امر كند به قتل آن حضرت، من شمشير را بگيرم و بر



[ صفحه 224]



خودش بزنم هر چند باعث هلاك من و فرزندان من گردد، و توبه كردم از آنچه پيشتر در حق آن حضرت اراده كرده بودم. پس منصور باز آتش غضبش مشتعل گرديد و شمشير را تمام از غلاف كشيد، و آن حضرت نزد او ايستاده بود و مترصد شهادت بود و عذر مي فرمود و منصور قبول نمي نمود. پس منصور ساعتي سر به زير افكند و سر برداشت و گفت: «راست مي گويي» و با من خطاب كرد كه: اي ربيع، حقه ي غاليه ي مخصوص مرا بياور.

چون آوردم، حضرت را نزديك خود طلبيد و بر مسند خود نشانيد و از آن غاليه محاسن مبارك آن حضرت را خوشبو گردانيد و گفت: بهترين اسبان مرا حاضر كن و جعفر را بر آن سوار كن و ده هزار درهم به او عطا كن و همراه او برو تا به منزل او، و آن حضرت را مخير گردان ميان آنكه با ما باشد با نهايت حرمت و كرامت و يا برگشتن به مدينه ي جد بزرگوار خود.

ربيع گفت كه من شاد بيرون آمدم و متعجب بودم از آنچه منصور اول در باب آن حضرت اراده داشت و آنچه آخر به عمل آورد. چون به صحن قصر رسيدم، گفتم: يابن رسول الله، من متعجبم از آنچه او اول براي شما در خاطر داشت و آنچه آخر در حق شما به عمل آورد، و من مي دانم كه اين اثر آن دعا بود كه بعد از نماز خواندي و آن دعاي ديگر كه در ايوان تلاوت فرمودي...

ربيع گفت كه چون به نزد خليفه برگشتم و خلوت شد، گفتم: ايها الامير، ديشب از شما حالتهاي غريب مشاهده كردم. در اول حال با آن شدت و غضب جعفر بن محمد را مي طلبيدي، و به مرتبه اي تو را در غضب ديدم كه هرگز چنين غضبي در تو مشاهده نكرده بودم تا آنكه شمشير را به قدر يك شبر از غلاف كشيدي و باز به قدر يك زراع كشيدي و بعد از آن شمشير را برهنه كردي و بعد از آن برگشتي و او را تعظيم و اكرام نمودي و از حقه ي غاليه ي مخصوص خود كه فرزندان خود را به آن خوشبو نمي كني، او را خوشبو كردي و اكرامهاي ديگر نمودي و مرا به مشايعت او مأمور ساختي. سبب اينها چه بود؟

منصور گفت: اي ربيع، من رازي را از تو پنهان نمي كنم وليكن بايد كه اين



[ صفحه 225]



سر را پنهان داري كه به فرزندان فاطمه و شيعيان ايشان نرسد كه موجب مزيد مفاخرت ايشان گردد، بس است ما را آنچه از مفاخر ايشان در ميان مردم مشهور است.

پس گفت: هر كه در خانه هست، بيرون كن.

چون خانه را خلوت كردم و به نزد او برگشتم. گفت: به غير از من و تو و خدا كسي در اين خانه نيست. اگر يك كلمه از آنچه با تو مي گويم از كسي بشنوم، تو را و فرزندان تو را به قتل مي رسانم و اموال تو را مي گيرم.

پس گفت: اي ربيع، در وقتي كه او را طلبيدم، مصر بودم بر قتل او و بر آنكه از او عذري قبول نكنم. چون در مرتبه ي اول قصد قتل او كردم و شمشير را يك شبر از غلاف بيرون كشيدم، حضرت رسالت صلي الله عليه و آله براي من متمثل شد و ميان من و او حايل گرديد در حالي كه دستها را گشوده بود و آستينهاي خود را بالا زده بود و رو ترش كرده بود و از روي خشم به سوي من نظر مي كرد؛ من به آن سبب شمشير را در غلاف برگردانيدم. چون در مرتبه ي دوم اراده كردم و شمشير را بيشتر از اول از غلاف كشيدم، ديدم كه باز حضرت رسول صلي الله عليه و آله نزد من متمثل شد نزديك تر از اول، و خشمش زياده بود و چنان بر من حمله كرد كه اگر من قصد قتل جعفر مي كردم او قصد قتل من مي كرد؛ به اين سبب شمشير را باز به غلاف بردم. در مرتبه ي سوم جرأت كردم و گفتم اينها از افعال جن مي بايد باشد و پروا نمي بايد كرد، و شمشير را تمام از غلاف كشيدم. در اين مرتبه ديدم كه حضرت رسول صلي الله عليه و آله نزد من متمثل شد دامن بر زده و آستينها را بالا بسته و برافراخته گرديده، و چنان نزديك من آمد كه نزديك شد دست او به من برسد؛ به اين جهت از آن اراده برگشتم و او را اكرام كردم. و ايشان فرزندان فاطمه اند و جاهل نمي باشد به حق ايشان مگر كسي كه بهره اي از شريعت نداشته باشد. زنهار مبادا كسي اين سخنان را از تو بشنود. [1] .



[ صفحه 226]




پاورقي

[1] منتهي الآمال، صص 285 - 281.


انتخاب نام فاطمه


امام صادق عليه السلام مي فرمايد:

فاطمه را براي آن فاطمه ناميدند كه مردم نمي توانند حقيقت او را درك كنند. [1] .

چرا بتول؟

امام صادق عليه السلام مي فرمايد:

فاطمه را بتول ناميدند، زيرا بي نظير است. [2] .

چرا زهرا؟

امام صادق عليه السلام مي فرمايد:

براي آن كه هرگاه در محراب عبادت مي ايستاد، نور او بر اهل آسمان ها مي تابيد;هم چنان كه نورستارگان بر اهل زمين مي تابد. [3] .

باز فرمود:

زيرا كه خداوند او را از نور عظمتش بيافريد.او چون طلوع كرد، آسمان و زمين به نورش پرتو افكن شد و چشمان فرشتگان توانايي ديدن نورش را نداشتند. آنان گفتند:پروردگارا! معبودا! اين چه نوري است؟

خداوند به آنها وحي كرد: اين نور از نور من است كه در آسمان جاي دادم و از عظمتم بيافريدم. او را از صلب پيامبري از پيامبرانم - كه بر تمامي آنها برتري دارد.- خارج مي كنم. از اين نور رهبراني به وجود مي آيد كه امر مرا به پاي مي دارند و مردم را به سوي حق هدايت مي كنند. من اين پيشوايان را بعد از سپري شدن وحي، جانشينان خود بر روي زمين مي گردانم. [4] .

چرا محدثه؟

امام صادق عليه السلام در مورد محدثه بودن حضرت زهراعليها السلام مي فرمايد:

از اين جهت يكي از نامهاي فاطمه عليها السلام،محدثه بود كه ملائكه به حضور او مي آمدند و مانند مريم با وي سخن مي گفتند. از جمله به او مي گفتند: اي فاطمه! همانا خداوند تو را برگزيد و تو را پاكيزه گردانيد و بر زنان ديگر جهان برتري داده است. [5] .

همچنين ملائكه به سخنان او گوش مي دادند و با وي سخن مي گفتند.

فاطمه يك شب از ملائكه پرسيد: مگر مريم برترين زنان جهان نيست؟

ملائكه گفتند: مريم سرور زنان زمان خود بود; ولي خداوند سبحان تو را سرور زنان زمان خود، سرور زنان عصر مريم و حتي سرور زنان از اولين تا آخرين قرار داده است. [6] .


پاورقي

[1] همان، ص 65.

[2] همان، ج 43، ص 16.

[3] معاني الاخبار، ص 64; علل الشرايع، ج 1، ص 181; عوالم العلوم، ج 11، ص 63.

[4] علل الشرايع، ج 1، ص 179; دلائل الامامه،ص 54; بحارالانوار، ج 43، ص 12.

[5] بحارالانوار، ج 43، ص 78.

[6] همان.


احسانه و كرمه


ذكرت كتب التاريخ و السير و التراجم الكثير من سيرة الامام الصادق عليه السلام و كرمه، و فيما يلي من ذلك:

1- قال هشام بن سالم: كان أبوعبدالله عليه السلام، اذا اعتم، و ذهب من الليل شطره، أخذ جرابا فيه خبز و لحم و دراهم، فحمله علي عنقه ثم ذهب الي أهل الحاجة من أهل المدينة فقسمه فيهم و هم لا يعرفونه فلما مضي



[ صفحه 17]



أبوعبدالله عليه السلام فقدوا ذلك، فعلموا أنه كان أباعبدالله عليه السلام. [1] .

2- قال سعيد بن بيان: مر بنا المفضل بن عمر و أنا و ختن لي نتشاجر في ميراث، فوقف علينا ساعة ثم قال لنا: تعالوا الي المنزل، فاتيناه فأصلح بيننا باربعمائة درهم فدفعها الينا من عنده، حتي اذا استوثق كل واحد منا صاحبه، قال المفضل: أما انها ليست من مالي، ولكن أباعبدالله الصادق أمرني اذا تنازع رجلان من أصحابنا أن أصلح بينهما و افتديهما من ماله، فهذا مال أبي عبدالله. [2] .

3- قال له الرجل من أصحابه: جعلت فداك بلغني أنك تفعل في عين زياد - اسم ضيعة أي بستان له - شيئا أحب أن اسمعه منك.

فقال عليه السلام: نعم، كنت آمر اذا أدركت الثمرة أن يثلم



[ صفحه 18]



في حيطانها الثلم ليدخل الناس و يأكلوا، و كنت آمر أن يوضع عشر بنيات يقعد علي كل بنية عشرة كلما أكل عشرة جاء عشرة أخري يلقي لكل منهم مد من رطب، و كنت آمر لجيران الضيعة كلهم: الشيخ و العجوز و المريض و الصبي و المرأة، و من لا يقدر أن يجي ء، فيكال لكل انسان مد فاذا وفيت القوام و الوكلاء اجرتهم، و احمل الباقي الي المدينة ففرقت في أهل البيوتات و المستحقين علي قدر استحقاقهم، و حصل لي بعد ذلك اربعمائة دينار، و كان غلتها أربعة آلاف دينار. [3] .

4- اغمي عليه عند موته فلما افاق، قال: اعطوا الحسن - الأفطس - سبعين دينارا، و اعطوا فلانا كذا. فقيل له: اتعطي من حمل عليك بالشفرة يريد قتلك؟!

فقال عليه السلام: اتريد أن لا أكون من الذين قال الله عزوجل: (و الذين يصلون ما أمر الله به أن يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب (21)) ان الله تعالي خلق الجنة فطيبها و طيب



[ صفحه 19]



ريحها، و ان ريحها ليوجد من مسيرة الفي عام، و لا يجد ريحها عاق و لا قاطع رحم. [4] .


پاورقي

[1] أئمتنا: 1 / 418، عن الامام الصادق لأبي زهرة: 81.

[2] أئمتنا: 1 / 418، عن المناقب: 2 / 345.

[3] أئمتنا: 1 / 419، عن الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 4 / 39.

[4] المناقب 2 / 345، مثير الأحزان 250.


في رحاب القرآن


و قبل أن نعرض الي نماذج من تفسير الامام عليه السلام لبعض آيات القرآن الكريم نود أن نبين بعض ما أثر عنه في رحاب هذا السفر العظيم.


تسميته


و سماه جده رسول الله (ص) بمحمد، و كناه بالباقر قبل أن يخلق بعشرات السنين، و كان ذلك من أعلام نبوته كما يقول بعض المحققين، و قد استشف (ص) من وراء الغيب ما يقوم به سبطه من نشر العلم و اذاعته بين الناس فبشر به أمته، كما حمل له تحياته علي يد الصحابي الجليل جابر بن عبدالله الانصاري و سنلمع الي ذلك فيما يأتي.


قيامها و حركتهاي اصلاح طلبانه درعصرامام صادق


پيش از اين گفتيم كه نيمه اول قرن دوم هجري شاهد وقوع قيامها و حركتهاي مسلحانه متعددي بر ضد دستگاه اموي بود كه در اين ميان نقش انقلابيون علوي حائز اهميت بسياري است. بسياري از انقلابيون علوي سعي داشتند با فداكاري و نثار خون خود، وجدان خفته جامعه اسلامي را بيدار سازند و جامعه را به طريق صحيح خود كه همانا حاكميت امام معصوم بود برگردانند كه نمونه بارز ايشان امامزادگاني چون «زيد بن علي بن الحسين» و فرزندش «يحيي بن زيد» هستند كه در نهايت اخلاص به حركتي شجاعانه در زمانه سكوت دست يازيدند، اگر چه به دليل نامناسب بودن شرايط جامعه براي چنين حركتهايي به نتيجه اي مطلوب دست نيافتند.

«زيد بن علي بن الحسين،عليهم السلام». در زمان «هشام بن عبدالملك» خليفه سفاك اموي به خونخواهي جدش حسين بن علي، عليهما السلام، و در اعتراض به سياستها و عملكردهاي ضد اسلامي خلفاي جابر اموي در عراق دست به قيامي مسلحانه مي زند اما بار ديگر تاريخ تكرار شده و مردم نابكار كوفه او را نيز چون جد بزرگوارش در ميان دشمنان بي يار و ياور رها مي سازند.

زيد در سال 120 ق به شهادت مي رسد و پيكر مطهرش را تا مدتهاي مديدي بر دار نگه مي دارند اما يك تن از آن بي وفا مردم به مخالفت بر نمي خيزند تا سرانجام به دستور هشام آن پيكر سربدار را به آتش مي كشند و خاكسترش را بر باد مي دهند.

هنگامي كه خبر شهادت زيد بن علي به امام صادق،عليه السلام، مي رسد، حضرتش را اندوهي عميق فرا مي گيرد و بسيار محزون مي شوند به حدي كه آثار خون و اندوه به وضوح در چهره اش نمايان مي گردد و آن حضرت دستور مي دهد كه از مال خود، هزار دينار در ميان خاندان كساني كه با زيد كشته شده اند پخش كنند. [1] .

امام صادق، عليه السلام، در وصف جناب «زيد بن علي بن الحسين» مي فرمايد:

«خداوند عمويم زيد را رحمت كند. او مردم را به سوي «رضاي آل محمد» دعوت مي كرد و اگر پيروز مي گرديد، در پيشگاه خدا عهد خود را وفا نموده و به آنچه گفته بود عمل مي كرد». [2] .


پاورقي

[1] المفيد، محمد بن نعمان، همان، صص 522-521.

[2] ممقاني، رجال، ج 1، ص 468، به نقل از پيشواي صادق.


مجادله


- خجالت نمي كشي؟

- چرا، مگر چه شده.

- مگر امام نگفته بود از بحث كردن بپرهيزيم، در مغازه ات را بسته و اين جا نشسته اي و بحث و جدل مي كني؟ بيچاره، چرا با امامي كه اين قدر تو را دوست دارد و همه جا از تو تعريف مي كند مخالفت مي كني.

- ببين ابوخالد، امام به تو گفته، به من كه نگفته است.

- اكنون نزد او مي روم و مي گويم كه از فرمانش سرپيچي مي كني.

ابوخالد اين را گفت و رفت. نفس زنان خود را به حضور امام صادق عليه السلام رسانيد. از همان ورودي در گفت: اي پسر رسول خدا، چه نشسته اي، چه نشسته اي كه محد بن نعمان (مؤمن طاق) كه اين قدر به وجودش افتخار مي كني تمامي دستورات شما را پشت گوش انداخته است!

- چه خبر شده است، مگر او چه كرده.



[ صفحه 54]



- مغازه اش را بسته است و در كنار قبر جدتان به بحث و جدل مشغول است.

- خوب؟!

- هيچ، به او گفتم كه شما نهي فرموده ايد، اما او گفت «تو را نهي كرده، مرا كه نهي نكرده است» .

امام صادق عليه السلام پس از شنيدن حرف هاي ابوخالد او را كه از كوره در رفته بود به آرامش دعوت كرد و گفت: هم تو راست مي گويي و هم او.

- من كه نمي فهمم، بالأخره شما نهي كرده ايد يا نهي نكرده ايد؟

- ببين ابوخالد، ناراحت نباش، او مي داند چه مي كند، او با مخالفان بحث و جدل مي كند و از هر راهي سخن طرف مقابل را جواب مي دهد و توطئه اش را درهم مي شكند، اما اگر تو وارد اين گونه بحث ها بشوي قدرت كافي نداري، آن وقت مغلوب مي شوي.

ابوخالد كه موضوع را فهميد از امام خداحافظي كرد و بازگشت، امام محمد بن نعمان را در كنار قبر پيامبر نديد. به مغازه اش - كه در محله ي طاق المحامل [1] - رفت و به محض ديدنش گفت: مرد حسابي، تو كه مي دانستي چرا به من نگفتي.

- چه چيز را.

- اين كه افرد برجسته و دانشمند بايد با مخالفان بحث كنند.

- مگر تو فرصت دادي، با ناراحتي برخاستي و رفتي، اگر صبر مي كردي توضيح مي دادم.



[ صفحه 55]



- مؤمن، من به دوستي با تو افتخار مي كنم كه با علمت مي تواني با مخالفان بحث كني، اگر من نيز مي توانستم خوب بود، اما افسوس كه مي ترسم آنان بر من غلبه كنند و موجب شرمندگي گردم. [2] .



[ صفحه 56]




پاورقي

[1] نام بازارچه اي بود.

[2] داستان دوستان، ج 1، ص 206.


منصور از گفتار امام منقلب شد


امام در جواب، ملايمت و حلم نشان داد و فرمود:

درباره ي ارحام خود و آناني كه بايد حرمت آنها را رعايت كني سخن اشخاصي را كه بهشت بر آنان حرام است و محلشان دوزخ است قبول نكن. سخن چيني هميشه دليل بر دروغ است و سخن چين، اهل بهتان و افتراست و در فريفتن مردم با ابليس شريك است. خداوند فرموده: اي مردمي كه ايمان آورده ايد «ان جائكم فاسق بنبأ فتبينوا ان تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا علي ما فعلتم نادمين» [1] ؛اگر فاسقي براي شما خبري آورد تحقيق كنيد. مبادا ندانسته مردمي را آزار دهيد سپس از عمل خود پشيمان شويد.



[ صفحه 212]



ما از اعوان و انصار تو بوده ايم و اركان كشور تو هستيم. آن قدر كه تو به معروف و نيكي امر مي نمايي و در ميان رعيت احكام قرآن را اجرا مي كني، با اطاعت خود از خدا، دماغ شيطان را به خاك مي مالي. با اطلاعاتي كه از آداب الهي داري بر تو لازم مي گردد كه تو به ارحام خود كه از تو بريده اند نزديك شوي و به كساني كه تو را محروم كرده اند نيكي و محبت كني و از كسي كه به تو ظلم كرده بگذري. معناي صله ي رحم آن نيست كه موقعي كه صله ي رحم كني كه هنوز از تو نبريده اند بلكه آن است كه به ارحام خود كه از تو بريده اند نزديك شوي و با ملايمت، از ايشان دلجويي كني. در اين صورت است كه خداوند عمر تو را زياد مي كند و حساب تو را در قيامت سبك مي سازد.

در اين موقع منصور منقلب شد و گفت: قد صفحت عنك لقدرك و تجاوزت عنك لصدقك فحدثني عن نفسك بحديث اتعظ به و يكون لي زاجر صدق عن الموبقات؛ به قدر و منزلتي كه داري و به جهت صداقتت از تو گذشتم. حالا از خود حديثي بگو كه پند بگيرم و از كارهايي كه وسيله ي انحراف و هلاك است مرا باز دارد. [2] امام او را به حلم و بردباري توصيه كرد و فرمود: عليك بالحلم فانه ركن العلم و املك نفسك عند اسباب القدرة؛ بردبار باش كه آن پايه ي دانش است و علم بي حلم پايه و استقامت ندارد و در هنگام قدرت، بر نفس خود مالك باش و او را افسار كن.

صغير اصفهاني چه عالي سروده است:



از غبار خودنمايي ها عمل را پاك كن

دانه تا حاصل دهد پنهان به زير خاك كن



تا جمال شاهد مقصودت آيد در نظر

زنگ غفلت پاك از آيينه ي ادراك كن



از سبك روحي كند شبنم سوي گردون سفر

بهر معراج حقيقت خويش را چالاك كن



خاطرات را تا فرحناكي شود حاصل صغير

رفع اندوه و ملال از خاطر غمناك كن




پاورقي

[1] حجرات / 35.

[2] بحار، ج 47، ص 169 - 167، حديث 9.


تبيين الموقف الصائب في مسألة (الرأي)


و هذا الجانب ركز عليه الامام كثيرا ليلغي الافراط و التفريط حول هذه المسألة.

فقد يعني العمل بالرأي: التماس العلل الواقعية للأحكام الشرعية من طريق العقل و جعلها مقياسا لصحة النصوص الشرعية، فما وافقها فهو حكم الله الذي يؤخذ به، و ما خالفها كان موضعا للرفض و التشكيك. و قد يعني الاستحسان: ما استحسنه المجتهد بعقله فأفتي به، و هي معادن لودققنا فيها النظر لوجدناها منفذا للآراء الانسانية الي التشريع.

في حين قد يعني العمل بالرأي استنباط علل الأحكام من النصوص الشرعية من خلال الظواهر الكلامية التي تشكل حجة شرعية ثم تعميم لحكم علي الحالات الأخري.

أو يعني تقديم الأهم علي المهم.

أو يعني قيام الحاكم المجتهد في مجال الحكم و الادارة باتباع المصلحة الاجتماعية في اصدار الأحكام الولائية.

فهذه أمور يقبلها التشريع الاسلامي و يؤكد عليها. و بهذا نعرف أن (الرأي) علي بعض المعاني مرفوض، و علي بعضها الآخر مقبول، و هو ما وضحته مدرسة الامام الصادق في روايات مفصلة [1] .

و الذي نعتقده بصراحة هو أنه لولا وقوف مدرسة الامام الصادق امام هذه الظاهرة و تبيانها الموقف الصحيح منها لكنا نري الكثير من الافراط و التفريط الأمر الذي يكاد يعصف بالتشريع كله. و لكنا نلاحظ أن هناك تقاربا كبيرا حدث بعد ذلك بين الاتجاهين حتي ليكاد النزاع أحيانا يكون لفظيا، و هذا كما في موضوع الاستحسان و المصالح المرسلة، بل و حتي في القياس أحيانا، اذ يركز هؤلاء علي نفي القياس و يعنون الأقيسة المظنونة العلة، في حين يؤمن أولئك بالقياس المقطوع بعلته اما قطعا وجدانيا أو تعبديا و هو أمر لا يرفضه الطرف الآخر.


پاورقي

[1] للوقوف علي التفاصيل راجع مثلا: أصول المظفر / مبحث القياس.

: الأصول العامة للفقه المقارن / ص 303.


فعاليت هاي فرهنگي


پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) با آموزه هاي ديني خويش، حيات طيب و جاودانه را براي انسان هاي آلوده به انواع مظاهر جهل و شرك به ارمغان آورد و آنان را از حضيض ذلت، به اوج عزت ارتقا داد. اين بيداري جامعه براي امويان غيرقابل تحمل بود؛



[ صفحه 17]



زيرا با موجوديت آنان تضاد داشت. از اين رو، با استقرار امپراتوري اموي، خفقان، تحريف حقيقت ها، و تبليغات شديد در نمازهاي جمعه و جماعات به وسيله ي دستگاه هاي تبليغاتي اموي و با استفاده از شاعران، محدثان و قصه سرايان براي تثبيت پايه هاي قدرتشان گسترش يافت. تفكر جبري گري، كارآمدترين حربه ي تبليغاتي بود كه همه كارهاي شنيع حاكمان را زيبا و اعمال باطل آنان را حق جلوه دهد و با زر و زور و تزوير، مردم را به پذيرش ولايت مطلق آنان وادارد. اين تفكر، همه چيز را مطابق مشيت خدا و مشيت را قضاي حتمي، و اراده و عقل را سير آن مي دانست. در واقعه مرجئه از چنين تفكري زاده شد؛ همان كه سخنگوي رسمي سنت و جماعت و مروج جبري گري بود. اينان اعتقاد داشتند هر كس شهادتين را بر زبان راند، مسلمان است و هيچ چيز بر كفر، انسان را از جرگه ي ايمان خارج نمي كند. از اين رو، حفظ حرمت و آبروي مرتكب كبيره، به رغم آن كه هر جنايتي مرتكب شود، لازم است و بايد امر او را به خدا واگذار كرد و خدا بهتر مي داند كه چه رفتاري با او بكند. اعتقاد ديگر آنان، لزوم اطاعت و پيروي از امام مسلمانان، بود خواه حق باشد و خواه باطل.

در همين حال، تبليغات گسترده عباسيان عليه امويان به آگاهي سياسي - فرهنگي مردم انجاميد و شرايط سياسي، اجتماعي و فرهنگي را به وجود آورد كه ميدان را براي ظهور و خودنمايي اربابان مذاهب و نحله هاي فكري و علمي آماده كرد. حاكمان به امور سياسي و نزاع بر سر قدرت مشغول بودند و رجال علمي و فرهنگي، از اين فرصت استفاده كردند و به اين امور پرداختند. فرقه هاي گوناگون براي تبيين عقايد و مرام خود به صحنه هاي علمي و مناظرات كشيده شده و بسياري از مردم، گرفتار افراط و تفريط در اعتقادات و گرايش به فرقه هاي سياسي



[ صفحه 18]



- مذهبي شدند. ازاين رو، موقعيت براي تقويت پايه هاي عقيدتي مذهبي تشيع فراهم گرديد و امام عليه السلام با استفاده از ابزار و روش هاي گوناگون آموزشي و تربيتي، بزرگ ترين نقش را در گسترش فرهنگ تشيع و انديشه هاي شيعي و تربيت و آموزش شاگردان و نخبگان ديني ايفا كرد.

امام صادق عليه السلام در حدود چهارده سال تحت تربيت و پرورش جد بزرگوارش امام سجاد عليه السلام و حدود سي سال زير نظر پدر گرامي اش امام باقر عليه السلام قرار داشت. زندگي علمي - فرهنگي امام صادق عليه السلام، امتداد فعاليت هاي پدر و جدش بود. تأكيد بر اين نكته ضروري است كه امام سجاد عليه السلام بذرهاي فرهنگ اسلامي را در مدينه كاشت كه آثار علمي بزرگي از آن سر برآورد، بعد امام باقر عليه السلام آن آثار را پرورش داد و سپس امام صادق عليه السلام آن را گسترش داد، [1] به گونه اي كه اين موقعيت، زمينه را براي پديد آمدن علومي چون قرائت و تفسير قرآن، حديث، فقه، كلام، طب، فلسفه، نجوم، رياضيات و... فراهم ساخت كه از پيامدهاي قابل انتظار آن، هم انديشي و بروز اختلاف نظرها در علوم مختلف اسلامي بود.

ميان فرقه ها، مذاهب، گروه ها، و مكتب هاي گوناگون چون معتزله، جبريه، مرجئه، غلات، زنادقه، مشبهه، مجسمه، تناسخيه، متصوفه، اصحاب رأي و قياس و شيعه، برخوردهايي رخ داد و مناظرات و گفتگوهايي به وقوع پيوست. آغاز عصر نهضت ترجمه و عصر تدوين علوم نيز بر اين منازعات و مناقشات تأثيرگذار بود.



[ صفحه 19]



در منابع اسلامي، نمونه هاي فراواني از پرسش و پاسخ ها و مناظرات امام صادق عليه السلام آمده است [2] .

امام كه پرچمدار اسلام ناب و تبيين كننده ي فرهنگ تشيع و مجدد حيات اسلام بود، از شرايط آشفته ي سياسي براي تأسيس دانشگاه جعفري و تربيت هزاران شاگرد در علوم مختلف استفاده كرد و در برابر مذاهب ديگر ايستاد و از اين رو مذهب تشيع، به مذهب جعفري شهرت يافت. گستردگي دانشگاه امام صادق عليه السلام، از نظر تعداد زياد شاگردان و عدم انحصار آنان به شيعيان و پراكندگي آنان كه از شهرهاي نيشابور، كوفه، بصره، واسط، حجاز و ديگر مناطق گرد هم آمده بودند، قابل توجه است. در آن دانشگاه، بحث و درس از همه ي علوم و جاهلان متنسك و...، همگي در راستاي ارائه چهره اي تحريف شده از دين است و پيامدهاي افكار غلوآميز، هنوز در آثار و منابع اسلامي به چشم مي خورد.

در ظهور و گسترش اعتقاد به غلو، عوامل سياسي بيش از هر عامل ديگري رخ مي نمايد. پس از شهادت امام حسين عليه السلام و خروج مختار، بازار ادعاهاي غاليگري رونق يافت؛ گرچه پيش از آن نيز در مورد برخي افراد، ادعاهاي اغراق آميز شده بود. اين انديشه، با پوسته اي از محبت شكل گرفت، اما مغز آلوده به مرض انحراف بود. برخي اعتقادات آنان عبارت اند از: [3] اعتقاد به الوهيت امام يا رهبر، حلول نور الهي در امام يا رهبر، بداء، تناسخ، تشبيه و رجعت، كه همگي به مبحث



[ صفحه 20]



امام و رهبري برمي گردد و بيشتر جنبه ي سياسي به خود گرفته بود. غاليان به تحريف قرآن معتقد بودند و قرآن موجود را كه در زمان خليفه سوم گردآوري شده بود، تحريف شده مي دانستند.

در ابعاد عبادي، هيچ التزامي به تكاليف شرعي در آنان نبود، مگر ريا در نگاه مردم و انظار عمومي. آنها اساسا اعتقاد به تكاليفي نظير نماز، روزه و غيره را به شكل نمادين توجيه و تفسير مي كردند و بر اين باور بودند كه اظهار محبت به امام، از اداي تكاليف كفايت مي كند. پيامد اين اعتقاد اين بود كه ارتكاب گناهان نيز بخشودني بوده و چاره ي آن در دوستي اهل بيت عليهم السلام است. عجيب اين كه اين باور را برگرفته از مكتب اهل بيت عليهم السلام معرفي مي كردند. ابوالخطاب روح اباحيگري را به امام صادق عليه السلام نسبت مي داد و مي گفت كه امام به من فرمود: اذا عرفت الحق فاعمل ما شئت؛ هر گاه حق را (يعني معرفت ما را) شناختي، هر كاري خواستي انجام بده. در حالي كه امام فرمودند او دروغگوست و وي را لعن كرد. [4] .

از نظر اخلاقي و رفتاري، انسان هايي باري به هر جهت، بي بند و بار و به دنبال ترويج اباحيگري بودند و همه تعاليم ديني را فاقد ارزش و حقيقت مي پنداشتند. طبيعي بود كه رفتار و كردار اين مدعيان دوستي با اهل بيت عليه السلام در ديدگاه مردم ايجاد تنفر و انزجار كرده و نه تنها ايشان از چشم مردم مي افتادند، كه امامان شيعه نيز بي اعتبار مي شدند و عموم مردم، گناه اين افراد بي دين را به پاي رهبرانشان مي گذاشتند.



[ صفحه 21]



امام صادق عليه السلام از راه تبيين عقايد و معارف درست و گام برداشتن در مسير اعتدال، راه درست آشنايي با اسلام و مذهب را نشان داد و به افشاگري بر ضد رهبران غلات و اهداف و سياست هاي آنان پرداخت. آن حضرت، شيعيان را از آنان بر حذر داشت و از هم نشيني نهي كردند و فرمودند:

احذروا علي شبابكم الغلاة لا يفسدوهم، فان الغلاة شر خلق الله يصغرون عظمة الله يدعون الربوبية لعباد الله، و الله ان الغلاة لشر من اليهود و النصاري و المجوس و الذين اشركوا. [5] .

طرد و نفي آنان و اعلان بيزاري از ايشان، شيوه هايي بود كه امام در پيش گرفت تا همگان را از خطر آنان آگاه سازد و خط خود را از آنچه ادعاي آنان بود جدا كند. آن حضرت به لعن و تكفيرشان پرداخت و در مواردي، فرمان اعدام سران غلات را صادر كرد. [6] اين سياست هاي كلي امامان شيعه عليه السلام در برخورد با غلات بوده است. گفتني است كه عدد فرقه هاي غلات در اسلام، از 150 فرقه بيشتر است كه سرگذشت و چگونگي پديد آمدن و اعتقاد آنان در كتاب هايي كه در مورد فرقه ها نوشته شده، آمده است. [7] .



[ صفحه 22]




پاورقي

[1] ابن عبدالعزيز، عمر، الفكر السياسي للامام جعفر الصادق عليه السلام، ص 12، نقل از: حسن امين در مجموعه مقالات الجانب العلمي و الفكري من شخصية الامام الصادق عليه السلام، مؤتمر الامام الصادق عليه السلام الدولي دمشق، هفدهم تا نوزدهم ربيع الاول 1412.

[2] ر.ك: الكافي، الاحتجاج علي اهل اللجاج؛ بحارالانوار؛ قاضي زاهدي، گنجينه ي نور پرسش هاي مردم و پاسخ هاي امام صادق عليه السلام و ديگر منابع.

[3] اصول اعتقادي آنان بر ظهور، اتحاد، حلول و تناسخ استوار است. فرهنگ فرق اسلامي، ص 345.

[4] بحارالانوار، ج 338، 47.

[5] جوانان خود را از غاليان بر حذر داريد تا ايشان را فاسد نكنند؛ زيرا غاليان بدترين آفريدگان خدايند، بزرگي خدا را كوچك مي شمارند و براي بندگان خدا، ادعاي خدايي مي كنند. به خدا سوگند كه غاليان بدتر از يهود، نصاري و مجوس و مشركان اند. فرهنگ فرق اسلامي، ص 344؛ و نيز از امام رضا عليه السلام روايت است: هر كه با ايشان بنشيند و بياميزد و بخورد و بياشامد و بپيوندد و ازدواج كند و...، از ولايت خداوند و ولايت ما اهل بيت بيرون است. همان.

[6] براي اطلاع بيشتر ر. ك: زين عاملي، محمد حسين، شيعه در تاريخ، ترجمه محمدرضا عطائي.

[7] مشكور، محمد جواد، فرهنگ فرق اسلامي، ص 347.


محاسبه نفس


محاسبه ي نفس از بهترين تمرين ها براي كسب وقار و سكينه است. در اهميت اين كار همين بس كه در روايت آمده است: «ليس منا من لم يحاسب نفسه في كل يوم [1] ؛ آن كه هر روز نفس خود را محاسبه نكند از پيروان ما اهل بيت نيست». و با تمرين و استمرار است كه انسان پخته مي شود و ظاهر و باطن خود را آرامش بخشيده، سكون را در وجود خويش حكمفرما مي كند.

اهل علم مثالي براي لزوم تكرار و استقامت در مطالعه و تحقيق دارند؛ مي گويند: «اما



[ صفحه 17]



تري الحبل بتكراره، في الصخرة الصماء قد أثرا؛ آيا نمي بيني طنابي كه از ليف خرماست بر اثر تكرار و آمد و رفت بسيار، در سنگ خارا اثر كرده است؟» دلوي كه با آن از چاه آب مي كشند به يك طناب وصل است، لبه چاه از جنس سنگ، و طناب بسيار نرم است، اما همين طناب نرم آن قدر بر روي اين سنگ كشيده مي شود و بالا و پايين مي رود كه در محل تماس خود با سنگ ساييدگي ايجاد مي كند. مي گويند علم از آن طناب لطيف تر نيست و ذهن دانش پژوه نيز از آن سنگ سخت تر نيست. پس با تكرار و ممارست همه مي توانند عالم شوند. دانش پژوهان بايد درس ها را بارها مطالعه كنند و بر اثر تكرار، در وجود خويش ملكه سازند.

براي نهادينه كردن صفات خوب اخلاقي نيز بايد با نفس همين كار را كرد. آن قدر بايد آن را تمرين داد تا صفتي در آن به صورت ملكه درآيد. حضرت امام صادق عليه السلام نيز با بيان عبارت «عليكم» درصدد بيان همين نكته اند. بايد تصميم گرفت و عمل كرد. به صرف تصميم كاري از پيش نمي رود. در همين روايت آمده است كه شيعيان اين نامه را در مصلاي خانه هاي خود قرار مي دادند و هر بار كه از نماز فارغ مي شدند، آن را مطالعه مي كردند. بر اثر عمل به اين سفارش ها است كه بزرگاني همچون ابن ابي عمير، و محمد بن مسلم [2] و ديگران پرورش مي يابند.

نبايد از سختي كار ترسيد، و بايد به خود تلقين كرد كه آدم شدن و ايجاد صفات پسنديده در وجود خود ناممكن نيست.

در هيچ كاري نبايد احساس نااميدي به انسان راه يابد؛ زيرا در اين صورت موفقيتي به دست نمي آيد. سختي كار نبايد انسان را به هراس اندازد، اگر ممكن نبود ديگران هم نمي توانستند، اما تاريخ گواهي مي دهد كه كساني توانسته اند بر قله هاي افتخار قدم نهند و



[ صفحه 18]



صاحب اخلاق و رفتار اسلامي در حد اعلاي آن شوند. اين خود، بالاترين دليل بر امكان تهذيب نفس و كسب فضايل اخلاقي است.


پاورقي

[1] كافي، ج 2، ص 453.

[2] محمد بن مسلم بن عبدالله بن شهاب الزهري (124 - 58 ق) از اعيان فقها و محدثين و تابعين بوده است. مالك بن انس، سفيان ثوري، سفيان بن عيينه و جمع ديگري از محدثين از وي روايت كرده اند، وي احاديث بسياري از حضرت سجاد عليه السلام روايت كرده است. بعضي از علماي رجال او را از اصحاب امام صادق عليه السلام نيز شمرده اند. علماي اهل سنت بيش از اندازه او را ستوده اند و جلال الدين سيوطي او را اولين كسي مي داند كه حديث را تدوين نموده است. (ريحانة الادب، ج 2، ص 398 و 399.).


تقصير كيست؟


گفتار، كردار، امضا و تصويب رهبران مذهبي، براي ما حجت است. آري آنها پيشوا هستند و در صف اول قرار دارند و ما بايد پشت سر آنان برويم و قدم در جاي قدم آنان بگذاريم. بايد بخواهيم و بجوييم. مگر پيغمبر اكرم (ص) در خطبه ي حجة الوداع نفرمود: «اي مردم! شما را به آنچه به بهشت نزديك و از آتش دوزخ دور مي كند، امر كردم. و از هر چه از بهشت دور و به آتش نزديك مي كند، نهي نمودم.» [1] .

مگر علي (ع) با سخنرانيهاي آتشين، كلمات حكمت آميز، گذشت و جانبازي در راه حق، درس فداكاري نداد.

مگر امام مجتبي (ع) با بردباري و هيبت خاص خويش، متانت، عاقبت انديشي و احتراز از نفاق و تفرقه را نياموخت.

مگر حضرت سيدالشهدا (ع) با قيام و نهضت تاريخي خود، بشريت را با راه مبارزه با باطل آشنا نكرد.

مگر امام سجاد (ع) با صحيفه و دعاهاي خود، جهاني از علوم و معارف را به ما هديه نفرمود.

مگر امام باقر (ع) به وسيله ي تفسير قرآن و فنون مختلف علم، دنياي اسلام را روشن نكرد.

مگر امام صادق (ع) با بيان احكام و مسائل حلال و حرام، وظايف مذهبي عموم مردم را توضيح نداد.

مگر ساير ائمه، هر كدام به نوبه ي خويش و بنا به اقتضاي موقعيت



[ صفحه 19]



عصر خود، وظيفه ي ارشاد را انجام ندادند.

مگر آثار آنان دست به دست، به ما نرسيده است.

مگر سخنان آنان در هر زمان گفته و نوشته نشده است.

پس چرا ما به اين روز افتاده و سرگشته و متحير به اين سوي و آن سوي مي رويم؟ تقصير از كيست، كه اين چنين به گمراهي افتاده ايم.

براستي تقصير از خود ماست كه به آن گفته ها عمل نمي كنيم.


پاورقي

[1] اصول كافي. ج 2، ص 74.


كتاب حديث العترة عن طريق أهل السنة


لقد لفت انتباهي قبل خمس و ثلاثين عاما أن روايات أهل البيت (ع) لم تأت عن طريق الشيعة الامامية و سائر فرق الشيعة فحسب، و انما هي شائعة بكثرة لدي أهل السنة. و سجلت هذه الملاحظة في وقتها في مقدمة كتاب (المقنع و الهداية) للشيخ الصدوق، ثم عكفت شخصيا بعد سنوات علي جمع هذه الروايات من الكتب المعتبرة و المهمة للحديث و السيرة و التفسير من القرن الثاني و حتي السادس و أخذتني الحيرة و الدهشة حينما استخرجت أكثر من عشرة آلاف حديث لموضوعات مختلفة ضبطتها حسب أبوابها، و قدمتها لعدد من مدرسي قم من المنكبين بشوق علي هذا الجانب ليزيدوا عليها روايات الكتب الأخري و لطبعه أخيرا، ولا زالوا يواصلون عملهم، فاذا قدر لهذا الكتاب أن ينشر بالصورة المتوخاة و بمقدمته الحافلة بالفوائد الزاخرة، فسيقدم خدمة كبري للفقه و الحديث و التاريخ و... و ربما أحدث تحولا في هذه العلوم. و احدي ثمار هذا العمل، هو الكشف عن هذه الحقيقة، و هي أن الآواصر الودية بين علماء و محدثي أهل السنة الأعلام و أئمة أهل البيت (ع)، سيما مع سيدنا الامام الصادق (ع) و التتلمذ علي يديه و أخذ الأحكام و الأحاديث عنه كانت رائجة و مألوفة يومذاك و هذه احدي سبل التقريب بين المذاهب.


تعليمات ديگر امام


امام سجاد عليه السلام علاوه بر ارشادات و تعليماتي كه در ضمن دعاها فرموده است، در مقاطع مختلف زندگي و در برخوردها نيز اذهان حاضران را از آنچه ديده و يا شنيده بودند به اهداف اصلي توجيه و ارشاد مي فرمود. حمران بن اعين روايت كرده است:

من و گروهي از اصحاب نزد علي بن الحسين عليهماالسلام بوديم كه ناگهان آهويي از راه رسيد و در حضور امام ايستاد در حالي كه دم خود را تكان مي داد. حضرت فرمود: آيا مي دانيد اين آهو چه مي گويد؟ همه ي ما گفتيم نمي دانيم. فرمود: اين آهو چنين مي پندارد كه مردي بچه اش را شكار كرده است و هم اكنون نزد من آمده و تقاضا مي كند به آن مرد بگويم كه بچه اش را به او برگرداند. سپس حضرت برخاست، ما هم در خدمتش حركت كرديم تا به در خانه ي آن مرد رسيديم. آهو نيز همراه ما مي آمد. امام به مرد صياد فرمود كه اين آهو چنين مي پندارد، و من درخواست



[ صفحه 13]



مي كنم بچه اش را به او برگرداني. صياد كه سخن امام را شنيد با عجله به داخل خانه رفت و بچه آهو را آورد و نزد مادرش رها كرد.

آهو كه بچه ي خود را گرفت مجددا هنگام حركت دم خود را تكان مي داد. امام پرسيد: مي دانيد اين بار چه مي گويد؟ همه در پاسخ اظهار عدم اطلاع كرديم. حضرت فرمود: وي دعا مي كند و مي گويد خداوند حق شما را كه غصب كرده اند و افراد شما را كه آواره ساخته اند و آنچه را كه آرزوي آن را داريد به شما برگرداند، و علي بن الحسين را به خاطر خدمتي كه به من كرد مشمول رحمت خود قرار دهد [1] .

امام سجاد عليه السلام وقتي كه مي ديد مردم پراكنده شده و اجتماع و وحدتي ندارند از اندك پديده اي براي اين منظور استفاده مي كرد:

وقتي كه به سوي مكه مي رفت، در بين راه چند رأس بزغاله ديد كه از گله جدا مانده و صدا مي كنند. حضرت از ابوبصير و همراهان سؤال كرد: مي دانيد اين بزغاله ها چه مي گويند: كسي نتوانست جواب بدهد. حضرت فرمود: اينها به يكديگر مي گويند بپيونديد به گله، زيرا در سال گذشته برادرانتان در همين جا از گله جدا شدند و گرگ آنها را خورد. [2] .

بدين وسيله بهترين ارشاد و هدايت را از زبان حيوانات عنوان مي كند تا اثر بيشتر و بهتري در دلها بگذارد. بزرگترين فلاسفه و علماي علم اخلاق وقتي كه در روش نوين تعليم و تربيت امام دقت كرده اند در برابر آن سر تعظيم فرود آورده و چون شاگردي در برابر روش و سخنانش زانو زده اند.

اينك سخني از فخر رازي بزرگ دانشمند و مفسر اهل سنت. او در تفسير سوره ي كوثر مي گويد: به احتمال قوي منظور



[ صفحه 14]



از كوثر فاطمه ي زهرا باشد كه از نسل او شخصي مانند علي ابن الحسين السجاد به وجود آمده است كه بزرگترين آموزگار و مربي بشريت در فن تعليم و تعلم است.


پاورقي

[1] دلائل الامامة، طبري، ص 89.

[2] همان، ص 88.


زيد بن علي و...


زيد از ستم حاكمان اموي و مأموران آنان بر مسلمانان رنج مي برد و از وضعي كه مردم در آن به سر مي بردند آزرده بود. مي خواست دست اين خاندان و گماردگان آنان را از سر مردم كوتاه كند.

ابوالفرج به اسناد خود از عبدالله پسر مسلم بابكي روايت كند: با زيد بن علي روانه ي مكه شدم، چون شب به نيمه رسيد و ثريا راست ايستاد، زيد مرا گفت: بابكي! ثريا را مي بيني؟ آيا دست كسي بدان مي رسد؟ گفتم: نه. گفت: به خدا دوست داشتم دستم بدان برسد و به زمين يا هر جاي ديگر بيفتم و پاره پاره شوم و خدا ميان امت محمد سازواري پديد آورد. [1] .

از اين گفتگو مي توان دريافت در آن روزگار وضع اجتماعي چگونه بوده و زيد تا چه اندازه از نابساماني اوضاع و ستمي كه بر مسلمانان مي رفته، رنج مي برده است. و نشان مي دهد او در قيام خود خشنودي خدا و آسودگي مسلمانان را مي خواسته است. امام صادق (ع) درباره ي او



[ صفحه 26]



فرموده است: او از علماي آل محمد (ص) بود. براي خدا غضب كرد و با دشمنان خدا جنگيد تا كشته شد. [2] .

زيد پيوسته انتظار فرصت مي برد تا همراهاني بيابد و با ياري آنان مردم را از ستم حاكمان اموي برهاند. سرانجام اين فرصت را يافت. مردم بدو وعده ي ياري دادند، اما وعده دهندگان عراقيان بودند. مردمي كه نظير همين فرصت را براي اميرمؤمنان علي (ع) و امام مجتبي و سيد الشهدا فراهم آوردند و مانند همين وعده ها را به آنان دادند، اما چون خطر را پيش رو ديدند، خود در خانه ها خزيدند و آنان را به دشمن واگذاردند.

تاريخ نويسان سبب قيام زيد و چگونگي قيام او را گونه گون نوشته اند. ابن اثير در يكي از روايتهاي خود نويسد: زيد و داود بن علي بن عبدالله بن عباس و محمد بن عمر بن علي بن ابيطالب نزد خالد بن عبدالله قسري حاكم عراق رفتند. خالد آنان را جايزت داد و آنان به مدينه بازگشتند. چون يوسف پسر عمر به جاي خالد حكومت يافت، به هشام نوشت: خالد زميني را از زيد به ده هزار دينار خريده، سپس زمين را بدو داده. هشام به حاكم مدينه نوشت زيد و آنان را كه با او همراه بوده اند نزد وي بفرستد. چون آن گروه نزد هشام رسيدند، ماجرا را از آنان پرسيد. آنان گرفتن جايزه را اقرار كردند و جز آن را انكار نمودند و بر آن سوگند خوردند. هشام سخن آنان را پذيرفت و گفت: بايد به عراق برويد و با خالد روبه رو شويد. آنان با ناخشنودي پذيرفتند و به عراق رفتند و با خالد روبه رو گشتند. در بازگشت از كوفه به قادسيه رسيدند، مردم كوفه به زيد نامه نوشتند و او نزد آنان بازگشت. [3] .



[ صفحه 27]



و در روايتي ديگر نويسد: خالد مدعي شد مالي را نزد زيد و داود و تني چند از قريش به وديعت نهاده است و چون آنان براي روبه رو شدن با خالد به عراق آمدند، يوسف زيد را گفت: خالد مدعي است مالي را نزد تو به وديعت نهاده، زيد گفت: چگونه كسي كه پدران مرا دشنام مي دهد مال به من مي سپارد؟

يوسف خالد را نزد خود خواند و او در حالي كه عبايي پوشيده بود بر وي درآمد. يوسف پرسيد: زيد گرفتن وديعت را منكر است چه مي گويي؟

- مي خواهي بر گناهي كه درباره ي من كرده اي گناه ديگر بيفزايي؟ چگونه من كه او و پدرانش را بر منبر دشنام مي دهم وديعت نزد او مي نهم؟

- پس چرا چنان گفتي؟

- مرا سخت شكنجه مي كردند. گفتم شايد فرجي پيش آيد. [4] .

مصعب زبيري كه نوشته ي او مقدم بر طبري و ديگران است چنين نويسد: زيد نزد هشام رفت و او وي را نزد يوسف بن عمر به كوفه فرستاد. يوسف او را سوگند داد و او سوگند خورد مالي نزد او نيست. يوسف او را رها ساخت. زيد از كوفه به قادسيه رفت. در آنجا شيعه گرد او را گرفتند و از او خواستند برگردد و خروج كند. [5] .

و يعقوبي نوشته است: زيد نزد هشام رفت. هشام پرسيد: خالد بن عبدالله مي گويد ششصد هزار درهم نزد تو وديعت نهاده است. زيد پاسخ داد: خالد چيزي نزد من ندارد.



[ صفحه 28]



- پس بايد نزد يوسف بن عمر بروي تا شما را روبه رو كند.

- مرا پيش بنده ي ثقيف مي فرستي تا سخريه ام كند؟

- بايد نزد او بروي.

سپس گفت: به من گفته اند تو كنيززاده ي خود را سزاوار خلافت مي داني!

- به خدا اسحاق فرزند آزاده زن و اسماعيل كنيززاده بود. خدا فرزندان اسماعيل را به خود مخصوص گردانيد تا آنجا كه رسول خدا از آنان بود. هشام. از خدا بترس!

- چون تويي چون مرا به تقوا امر مي دهد؟

- آري همه بايد يكديگر را به تقوا سفارش كنند.

هشام او را با فرستادگان خويش به عراق روانه كرد. چون زيد از نزد او بيرون آمد گفت: به خدا هيچ كس زندگاني را دوست نداشت جز كه خوار شد و اين نشانه اي بود كه زيد قيام خواهد كرد. هشام به يوسف بن عمر حاكم عراق نوشت: چون زيد بن علي نزد تو آيد او را با خالد روبه رو كن. مبادا بيش از يك ساعت نزد تو بماند. چه او را مردي شيرين زبان، سخت بيان و سخن آرا ديدم و مردم عراق زود به سوي چنين كسان روي مي آورند. [6] .

طبري اين داستان را با اندك اختلاف آورده است و چنين اختلافها طبيعي است، چه از زمان آن حادثه تا عصر طبري و يعقوبي حدود دويست سال گذشته است و هر يك از راويان يا حادثه را به گونه اي ديگر شنيده و يا جزئيات را فراموش كرده و از خود چيزي بدان افزوده است.



[ صفحه 29]



به نقل يعقوبي: زيد نزد عامل عراق آمد و او وي را با خالد روبه رو كرد و دروغ خالد آشكار شد. يوسف زيد را گفت: اميرالمؤمنين مرا فرموده است ساعتي بيش تو را در كوفه نگذارم. زيد گفت: مرا سه روز فرصت بده تا استراحت كنم.

- ممكن نيست.

- همين امروز.

- يك ساعت ديگر هم نه.

مأموران يوسف، زيد را از كوفه بيرون بردند و چون به عذيب [7] رسيدند بازگشتند. پس از رفتن آنان زيد به كوفه بازگشت و شيعيان گرد او را گرفتند. يوسف آگاه شد و به سر وقت زيد آمد و بيان او و همراهان زيد جنگ درگرفت و زيد كشته شد. [8] .

اما يعقوبي يا خواسته است داستان را مختصر كند، يا از روايت كننده اي به اختصار شنيده است.

ابن اثير نويسد زيد از نزد هشام به كوفه آمد و پنهان به سر مي برد و از خانه اي به خانه اي مي شد. شيعه نزد او مي آمدند و با وي بيعت مي كردند. بيعت او چنين بود:

شما را به كتاب خدا مي خوانم و سنت پيغمبر او و جهاد با ستمكاران و ياري مستضعفان و كمك به محرومان و قسمت كردن بيت المال ميان مستحقان آن، به طور مساوي، و رد مظالم و ياري اهل بيت. آيا بدين شرط بيعت مي كنيد؟

اگر مي گفتند آري، دست خود را بدانها مي داد و مي گفت: عهد



[ صفحه 30]



خدا و ميثاق او و ذمه ي او و ذمه ي رسول خدا بر عهده ي توست كه به بيعت با من وفا كني و با دشمنان من بجنگي و در آشكارا و نهان خيرخواهي را از من دريغ نداري. چون مي گفت: آري، دست خود را به دست او مي كشيد و مي گفت: خدايا گواه باش! و بدين ترتيب پانزده هزار تن و گفته اند چهل هزار تن با او بيعت كردند. [9] .

ابن اثير در روايتي ديگر نويسد:

زيد به همراهي داود بن علي براي رويارويي با خالد به كوفه آمد، سپس در كوفه ماند. شيعيان كوفه نزد او مي رفتند و از او مي خواستند خروج كند. و مي گفتند ما اميدواريم، تو از جانب خدا ياري شده (منصور) هستي.

اين روزگاري است كه بني اميه در آن تباه مي شوند. يوسف چون رفتن مردم را نزد او ديد بر او سخت گرفت تا كوفه را ترك گويد و او بهانه مي آورد تا آنكه ناچار شد از كوفه بيرون رود. چون به قادسيه يا ثعلبيه رسيد، مردم كوفه در پي او رفتند و گفتند: ما چهل هزار تن هستيم كه با تو يك سخنيم. در اينجا از شاميان كسي نيست. زيد گفت: مي ترسم مرا تنها بگذاريد، چنان كه با پدر و جدم كرديد. آنان سوگند خوردند كه چنين نيست. داود كه همراه او آمده بود گفت: پسر عمو! اينان تو را فريب مي دهند. مگر جدت علي و حسن را كه از تو عزيزتر بودند تنها نگذاشتند؟ مگر حسين را نكشتند؟ با اينها مرو!

اطرافيان زيد گفتند: او مي خواهد تو را از اين كار باز دارد چرا كه خاندان خود را براي حكومت سزاوارتر مي پندارد.



[ صفحه 31]



زيد به داود گفت: علي با معاويه مي ستيزيد كه مردي زيرك بود. حسين را يزيد هنگامي كشت كه دولت يار آنان بود.

داود گفت: مي ترسم اگر با آنان به كوفه بازگردي كسي نزدشان دشمن تر از تو نباشد.

داود به مدينه بازگشت و زيد به كوفه. در آنجا مردي كه سلمه نام داشت نزد او آمد و پرسيد: چند تن با تو بيعت كرده اند؟

- چهل هزار تن!

- با جد تو چند تن بيعت كردند؟

- هشتاد هزار تن!

- چند تن با او ماندند؟

- سيصد تن!

- تو بهتري يا جدت؟

- جدم!

- مردم اين زمان بهترند يا آن زمان؟

- آن زمان!

- با اين همه از اين مردم انتظار وفاي بيعت داري؟

- چه كنم؟ با من بيعت كرده اند و بيعت آنان را در گردن دارم.

عبدالله بن حسن بن حسن نيز نامه اي به همين معني و با مضموني ديگر براي او نوشت. [10] .

زيد در كوفه ماند و ياران خود را آماده كرد و چون مي ترسيد او را دستگير كنند، پيش از موعدي كه نهاده بود آماده ي قيام شد. از آن سو



[ صفحه 32]



يوسف كه در حيره به سر مي برد مردم خود را آماده ساخت. مردم كوفه چون از آمادگي يوسف آگاه شدند و دانستند كار سخت گرديده و جنگ در پيش است، در ياري زيد سست شدند و حيلتي به كار بردند تا از گرد وي پراكنده گردند. جمعي از سران آنان نزدش آمدند و از او پرسيدند درباره ي ابوبكر و عمر چه مي گويي؟ زيد بر آنان رحمت فرستاد و گفت آنچه مي توانم درباره ي آنان بگويم اين است كه ما به حكومت سزاوارتر بوديم. آنان حق ما را از ما گرفتند. اما آنان در كار خود عدالت كردند. گفتند: اگر آنان به شما ستم نكرده اند اينان هم با تو ستم نكرده اند. پس چرا مي خواهي با آنان بجنگي؟

اينان مانند آنان نيستند به ما و شما و خودشان ستم مي كنند. ما شما را به كتاب خدا و سنت پيغمبر او (ص) مي خوانيم. سنت را بايد زنده كرد و بدعت را ميراند. اگر سخن ما پذيرفتند نيكبخت خواهند بود و اگر نپذيرفتند من بر شما وكالتي ندارم. آنان بيعت وي را شكستند و از گرد او پراكنده شدند. [11] .

بلاذري نويسد: چون كساني كه با زيد بيعت كرده بودند، دانستند يوسف بن عمر از كار زيد آگاه است و پي او مي گردد، تني چند از آنان نزد او رفتند و گفتند: خدايت رحمت كند درباره ي ابوبكر و عمر چه مي گويي؟

زيد گفت: پس از رسول خدا ما از همه ي آفريدگان سزاوارتر به حكومت بوديم. آنان خود را بر ما مقدم داشتند. بر ما و مردم حكومت كردند. به كتاب خدا و سنت رسول رفتار نمودند چون اين سخن را از او شنيدند، بيعت او را به هم زدند و گفتند امام ما محمد بن علي بود و پس از او جعفر بن محمد است و او از زيد سزاوارتر است. [12] .



[ صفحه 33]



به روايت ابن اثير شبي كه زيد آماده ي خروج شد، تنها دويست و هيجده تن به ياري او آمدند. زيد پرسيد: سبحان الله مردم كجايند؟ گفتند: آنان را در مسجد بزرگ محاصره كرده اند. زيد گفت: به خدا كسي كه با ما بيعت كرده نمي تواند چنين عذري بياورد. در اين وقت سپاهياني كه مأمور جنگ با او بودند رسيدند. زيد چون مردم خود را اندك ديد به نصر پسر خزاعه كه با او بود گفت: مي ترسم كاري كه با حسين كردند با من كرده باشند. نصر گفت: اما من تا مرگ همراه تو هستم. زيد و تني چند كه با او بودند دليرانه جنگيدند تا آنكه تيري به پيشانيش رسيد. او را به خانه اي بردند و طبيبي خواستند. چون طبيب تير را از پيشاني او كشيد، زيد جان سپرد. زبيري شهادت او را روز دوم صفر سال 120 هجري و در سن چهل و دو سالگي نوشته است. [13] .

كساني كه با او مانده بودند درماندند كه با كشته ي او چه كنند تا سپاهيان يوسف بدو دست نيابند و سر او را جدا نسازند و بر نيزه نكنند. گفتند او را در آب مي افكنيم. بعضي گفتند سر او را به خاك مي سپاريم و تنش را ميان كشتگان مي اندازيم. سرانجام او را به خاك سپردند و آب بر گور او روان ساختند. اما يكي از حاضران به يوسف خبر داد. به دستور يوسف نعش او را از خاك برون آوردند سر او را جدا كردند و براي هشام فرستادند و تن او را در كناسه ي [14] كوفه بردار زدند و آن دو شعر كه حكيم بن عياش سروده [15] اشارت بدين حادثه است.



[ صفحه 34]



چنان كه نوشته شد زيد در قيام خود دعوي مهدويت نداشته است، ليكن از سخن بعض كساني كه او را برانگيختند بر مي آيد كه او را منصور (ياري شده از جانب خدا) و يا مهدي مي گفتند.

شرح اين حادثه را بدين تفصيل، آن هم در كتابي كه مخصوص شرح زندگاني امام صادق (ع) است براي آن آوردم تا خواننده اندكي از وضع اجتماعي آن روزگار آگاه شود و ديگر اينكه معلوم گردد چرا امام صادق (ع) درخواست مردمي را كه بدو وعده ي ياري مي دادند، نپذيرفت و نشر فقه آل محمد (ص) و علوم اهل بيت را مقدم شمرد. آنان كه بني هاشم را به قيام مي خواندند و به آنان وعده ي ياري مي دادند، همه يا بيشترشان، حكومت حاكمان وقت را بر خود تحمل نمي كردند، يا مي خواستند خود حكومت را به دست گيرند، نه آنكه خواهان زدودن بدعت و زنده كردن سنت بودند.

براي اينكه نشان داده شود چرا امام صادق دعوت چنان مردم را پاسخ نمي گفت، به بعض آن حادثه اشارت مي شود:

چون دعوت عباسيان در شرق ايران گسترش يافت و مردم آن سرزمين، نيز عربهاي قحطاني كه در آنجا به سر مي بردند با يكديگر متحد شدند و مخالفت با مروانيان را آشكار ساختند و با حاكم دست نشانده ي مروان به جدال برخاستند، و ابومسلم نصر سيار حاكم خراسان را گريزاند و قحطبه پسر شيب از جانب او براي سركوبي لشكر مروان بن محمد كه متوجه خراسان بودند فرستاده شد. در جنگي كه در كنار فرات در گرفت، قحطبه كشته شد و لشكريان با پسر او حسن بيعت كردند. قحطبه پيش از آنكه بميرد لشكريان خود را گفت: چون وارد كوفه شديد نزد ابوسلمه ي خلال برويد و گفته ي او را اطاعت كنيد.



[ صفحه 35]



حسن با لشكريان خود در محرم سال يكصد و سي به كوفه درآمد. در اين روزگار ابراهيم الامام داعي عباسيان در زندان درگذشته بود. او پيش از مرگ گفته بود پيروان او به كوفه بروند و در طاعت ابوالعباس سفاح باشند.

ابوالعباس در ماه صفر سال 132 با خاندان خود به كوفه درآمد. ابوسلمه آنان را در خانه ي وليد بن سعد كه از موالي بني هاشم بود جاي داد و چنان كه نوشته اند چهل روز آمدن آنان را از مردم پنهان داشت. [16] و هرگاه از او مي پرسيدند: امام كيست؟ مي گفت: شتاب مكنيد. او مي خواست كار زمامداري را به فرزندان ابوطالب بسپارد. [17] .

يعقوبي نوشته است ابوسلمه در آمدن ابوالعباس سفاح و كسان او را به كوفه پوشيده داشت و در اين مدت نامه اي به جعفر بن محمد نوشت و او پاسخ داد آنكه مي خواهند من نيستم و نامه اي به عبدالله بن حسن نوشت و او پاسخ داد من پيري سالخورده ام. پسرم محمد بدين كار سزاوارتر است و به كسان خود پيام فرستاد با پسرم محمد بيعت كنيد. اين نامه ي ابوسلمه است كه براي من فرستاده.

جعفر بن محمد (ص) بدو گفت: اي شيخ خون پسرت را مريز. من مي ترسم او در احجار الزيت [18] كشته شود. [19] .

نوشته اند آنكه نامه ي ابوسلمه را براي امام صادق برد پاسخ خواست، امام نامه را بر چراغ گرفت تا سوخته شد و گفت: اين پاسخ نامه ي تو است. شعرهاي ابوهريره ابار كه در بخش اشعار عربي آمده، اشارت بدين واقعه



[ صفحه 36]



است. چرا امام صادق به دعوت ابوسلمه پاسخ نداد و نامه ي او را سوزاند؟ براي آنكه دعوت ابوسلمه دعوتي سياسي بود، نه آنكه صادق (ع) را امام واجب اطاعت مي دانست چه اگر چنين بود نبايستي نامه ي ديگري به عبدالله بن حسن بنويسد و از او بخواهد زعامت لشكريان را بپذيرد.

حادثه ي ديگر اينكه كليني به اسناد خود از سدير صيرفي مي نويسد بر ابوعبدالله درآمدم و بدو گفتم: به خدا بر تو روا نيست قيام نكني!

- سدير چرا؟

- چون دوستان و شيعيان و ياران بسيار داري. به خدا اگر علي به اندازه ي تو شيعه و دوستدار داشت حق او را نمي گرفتند.

امام پرسيد: سدير، شمار آنان به چند تن مي رسد؟

- صد هزار!

- صد هزار. آري و بلكه دويست هزار.

- دويست هزار؟

- آري و نيم جهان.

ابوعبدالله خاموش ماند. پس گفت: مي تواني با من به ينبع [20] بيايي؟

- آري!

امام دستور داد خري و استري را زين كردند. من بر خر سوار شدم. گفت: مي تواني خر را به من واگذاري؟ گفتم: استر زبينده تر است. گفت: خر سواري براي من ملايم تر است. او بر خر و من بر استر سوار شديم و به راه افتاديم تا وقت نماز امام گفت: سدير پياده شو تا نماز بخوانيم. پس گفت اين زمين شوره زار است و نماز خواندن در آن روا نيست. پس به



[ صفحه 37]



زميني رسيديم كه سرخ رنگ بود، در آنجا غلامي را ديد كه بز مي چرانيد. گفت: اي سدير! به خدا اگر به شمار اين بزها شيعه داشتم، قيام نكردن بر من روا نبود. پس فرود آمديم و نماز خوانديم. پس از نماز بزها را شمردم هفده رأس بود. [21] .

روايتهاي ديگري نيز در اين باره آمده است كه به خاطر اختصار از نوشتن آن صرف نظر مي كنم و يك بار ديگر سخن سالار شهيدان را يادآور مي شوم: مردم بنده ي دنيايند، دين را تا آنجا مي خواهند كه زندگاني خود را بدان سر و سامان دهند و چون آزمايش پيش آيد، دينداران اندك خواهند بود.

از مضمون برخي روايتها مي توان دانست كه قيام زيد مورد تأييد امام صادق (ع) بوده است چنان كه صدوق در عيون اخبار الرضا آورده است:

چون زيد پسر موسي بن جعفر (ع) در بصره خروج كرد و خانه ي فرزندان عباس را آتش زد، مأمون حضرت رضا (ع) را گفت: اگر برادرت زيد چنين كاري كرد، پيش از او زيد بن علي نيز خروج كرد و كشته شد. اگر به خاطر تو نبود او را مي كشتم چرا كه كاري بزرگ كرده است.

امام فرمود: برادرم زيد را با زيد بن علي (ع) قياس مكن! او از علماي آل محمد بود. براي خدا غضب كرد و با دشمنان خدا جنگيد تا كشته شد. پدرم موسي بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد شنيد كه مي گفت:

خدا عمويم زيد را بيامرزد! او مردم را به «ألرضا من آل محمد» مي خواند و اگر پيروز مي شد به وعده وفا مي كرد. چون مي خواست خروج كند با من مشورت كرد. بدو گفتم: عمو! اگر راضي مي شوي كشته گردي و در كناسه ي كوفه بر دار شوي خود مي داني. [22] .



[ صفحه 38]



و در روايتي ديگر از عبدالله بن سيابه آورده است: ما هفت تن بوديم، به مدينه رفتيم و بر ابوعبدالله صادق درآمديم. از ما پرسيد: از عمويم زيد خبر داريد؟ گفتيم: خروج كرده يا آماده ي خروج است. گفت: اگر خبري به شما رسيد به من برسانيد. چند روز گذشت، نامه ي بسام صيرفي رسيد. نوشته بود: زيد روز چهارشنبه غره ي ماه صفر خروج كرد و روز جمعه كشته شد. ما نزد صادق (ع) رفتيم و نامه را بدو داديم، آن را خواند و گريست. سپس گفت: انا لله و انا اليه راجعون. عمويم را به حساب خدا مي گذاريم. مرد دنيا و آخرت ما بود. به خدا عمويم شهيد از جهان رفت، همچون شهيداني كه با رسول خدا و علي و حسن و حسين بودند. [23] در روايت ديگري كه در باب خروج به شمشير پيش از ظهور قائم است، چنين آمده: مگوييد زيد خروج كرد (خروج او را نمونه قرار مدهيد) زيد مردي عالم و راستگو بود. او شما را به خود نخواند، به بيعت «ألرضا من آل محمد (ص)» خواند. اگر پيروز مي شد بدانچه وعده داده بود وفا مي كرد. [24] .

درباره ي زيد و زندگاني و قيام او كتابها نوشته اند. از جمله ي آنها كتاب جامعي است به زبان فارسي كه استاد فقيد مرحوم دكتر حسين كريمان به نام سيره و قيام زيد بن علي نوشته است.

نمونه ي ديگري از بي وفايي اين وفا نمايان به خاندان رسالت رفتاري است كه با فرزند زيد كردند. چون زيد شهيد شد يحيي پسر او از كوفه به نينوا و از آنجا به مدائن و از مدائن به ري و سپس به سرخس رفت. در سرخس در خانه ي مردي به نام يزيد بن عمر از بني تميم ماند. مردمي از



[ صفحه 39]



خوارج نزد او آمدند و بدو گفتند: اگر عليه بني اميه قيام كند او را ياري خواهند كرد. يحيي مي خواست سخن آنان را بپذيرد، اما يزيد مهماندار او گفت: چگونه مي خواهي با ياري مردمي بجنگي كه از علي و خاندان او بيزاري مي جويند. يحيي با سخناني نيكو، درخواست خارجيان را رد كرد. سپس از خانه ي يزيد به خانه ي مردي به نام حريش كه از مردم بني شيبان بود رفت و تا مردن هشام بن عبدالملك نزد او بود.

در خلافت وليد بن يزيد، يوسف والي عراق به نصر سيار كه حاكم خراسان بود نوشت از حريش بخواه تا كار را بر يحيي سخت گيرد. نصر به عقيل پسر مقعل كه عامل او در بلخ بود پيام فرستاد: از حريش دست برمدار تا يحيي را با خود نزد تو بياورد.

عقيل حريش را خواست و يحيي را از او طلبيد. حريش نپذيرفت. عقيل او را ششصد تازيانه زد. حريش گفت: به خدا اگر يحيي زير پايم باشد پا را از روي او بر نخواهم داشت، هر چه خواهي بكن.

پسر حريش كه نام او قريش بود، عقيل را گفت: پدرم را مكش. من يحيي را براي تو خواهم آورد. عقيل تني چند با او فرستاد و آنان يحيي را نزد نصر پسر سيار روانه آوردند و نصر او را در زنجير كشيد. سپس به يوسف والي عراق نامه نوشت: يوسف از وليد درباره ي او دستور خواست. وليد گفت: او و يارانش را آزاد سازند. يوسف نصر را آگاه كرد و نصر يحيي را از زندان خواست و بدو گفت: از فتنه بپرهيز!

يحيي گفت: آيا در امت محمد فتنه اي بزرگتر از شما ديده مي شود؟ نصر او را پاسخ نگفت و دستور داد دو هزار درهم و نعليني بدو بدهند و از وي خواست تا نزد وليد رود.

ابوالفرج داستاني از آزاد شدن يحيي نوشته است كه اگر درست باشد،



[ صفحه 40]



نشان دهنده ي ميزان تعهد مردم زمان او به دين و دوستي با خاندان رسول (ص) و پايداري آنان در حفظ اين دوستي و دينداري است. بلكه نشان دهنده ي تعهد مردم در بيشتر دورانهاست. مردمي كه اين بزرگواران را به قيام مي خواندند و به آنان وعده ي ياري مي دادند. اما اين ياري و حرمت را تا آنجا پاس مي داشتند كه خطر جاني براي آنان نداشته باشد. مردمي كه مصداق فرموده ي حسين بن علي (ع) هستند: «دين را تا آنجا مي خواهند كه زندگاني شان را بدان سر و سامان دهند».

ابوالفرج نويسد: چون پاي بند را از پاي يحيي برداشتند، تني چند از شيعيان كه توان مالي داشتند، نزد آهنگري رفتند كه آن را برداشته بود، و از او خواستند آن را به آنان بفروشد. پاي بند را به مزايده گذاشتند و هر يك مبلغي به بها افزود تا به بيست هزار درهم رسيد. آهنگر ترسيد مبادا حكومت از كار او آگاه شود و پول را از او بگيرد گفت: همگي پولها را روي هم بگذاريد، آنان چنان كردند آهنگر پاي بند را خرد كرد و پاره هاي آن را بر آنان قسمت نمود و هر يك پاره اي را براي تبرك نگين انگشتري خود ساخت. [25] اما پس از چندي كه يحيي در جوزجان خروج كرد، جز هفتاد تن با او نبود. راستي آن روز خريداران نگين انگشتري كجا بودند؟ و چرا نزد حاكم سرخس نرفتند و از او نخواستند يحيي را نكشد يا درباره ي او از خليفه ي وقت پرسش كند؟



[ صفحه 41]




پاورقي

[1] مقاتل الطالبيين، ص 129.

[2] عيون اخبار الرضا، ص 195.

[3] الكامل، ج 5، ص 229.

[4] همان كتاب، ص 229 - 230.

[5] نسب قريش، ص 61.

[6] تاريخ يعقوبي، ج 3، ص 65. و رجوع شود به: البيان و التبيين، ج 1، ص 310 و عقد الفريد، ج 5، ص 210.

[7] جايي نزديك قادسيه.

[8] يعقوبي، ج 3، ص 66.

[9] الكامل، ج 5، ص 233.

[10] الكامل، ج 5، ص 234 - 235.

[11] الكامل، ج 5، ص 242 - 243.

[12] انساب الاشراف، ج 3، ص 240.

[13] نسب قريش، ص 61.

[14] محله اي در كوفه كه جنگ زيد در آنجا رخ داد و يوم الكناسه كه در مجمع الامثال ميداني آمده اشارت بدان دارد.

[15] رجوع شود به ص (24) همين كتاب.

[16] الكامل، ج 5، ص 409.

[17] همان كتاب ص 410.

[18] جايي است در خارج مدينه كه محمد در آنجا كشته شد.

[19] تاريخ يعقوبي، ج 3، ص 86.

[20] دهي در طرف راست كوه رضوي منزلگاه مسافري كه از مدينه به سوي دريا برود.

[21] اصول كافي، ج 2، ص 242 - 243.

[22] عيون اخبار الرضا، ج 1، ص 194 - 195.

[23] همان كتاب، ص 197.

[24] روضه ي كافي، ص 264؛ وسائل الشيعه، ج 11، ص 36.

[25] مقاتل الطالبيين، ص 155.


فرزندي از علي


زين العابدين (ع) بدون ترديد از بزرگان زمان خود و همه زمان ها بود و معاصرينش از جلال و عظمت و شأن و مقام او در حيرت بودند، و عقيده داشتند كه او آخرين درجه ي بزرگي را در خانواده ي حسين (ع) پيموده و ديگر كسي در فضيلت و نجابت و عزت چون او به دنيا نخواهد آمد، اما برخلاف تصور آنها خداوند فرزندي به نام محمد به او عطا فرمود كه



[ صفحه 28]



به جرأت مي توان گفت در بزرگي و نجابت چيزي از پدر كم نداشت.

علي بن الحسين (ع) با فاطمه دخترعموي خود (حسن بن علي (ع)) ازدواج كرد و با اين وصلت دو خانواده براي اميرالمؤمنين علي (ع) تشكيل يافت كه روابط خويشاوندي بين آن دو خانواده برقرار بود و اين ارتباط با وجود محمد بن علي (ع) بين دو خانواده ي حسن (ع) و حسين (ع) محكمتر گرديد.

ديري نگذشت كه محمد بن علي (ع) در فضل و علم و زهد و تقوي و سيادت گوي سبقت را از ديگران ربود و فضل و بزرگي پدرش تماما به او منتقل گرديد و تسلط او [1] در علوم مختلف ديني، روايات، علم قرآن، حديث و فنون ادب و بلاغت در هيچ يك از اولاد امام حسن (ع) و امام حسين (ع) ديده نشد و به قدري دانش او توسعه يافت و نيروي دروني او قدرت گرفت كه مسائل علمي و فقهي را



[ صفحه 29]



هر چه بود حل مي كرد و از هم مي شكافت و به همين جهت باقر ناميده شد و اين نام تا آن روز به كسي داده نشده بود.

بعضي گويند امام باقر (ع) در روز جمعه سوم ماه صفر سال 57 سه سال [2] پيش از شهيد شدن جدش امام حسين (ع) پا به عرصه ي وجود گذاشت و در شهر مدينه تحت سرپرستي پدر بزرگوارش به سن رشد رسيد.

او داراي قدي متوسط و اندامي چاق و فربه بود و روئي گندم گون داشت [3] شخصي عالم و زاهد و سخي و از نظر علمي معتقد بود كه ارزش علم و دانش خيلي بيش از عبادت است و مقام عالم به مراتب بيشتر از عابد است و مي گفت فايده و نفعي كه يك دانشمند ممكن است به مردم برساند بهتر و بيشتر از عمل هزار [4] عابد است.

و اما عقيده او درباره ي زهد و تقوي مانند جد بزرگوارش علي (ع) بود كه مي فرمود: هر چه عمر كوتاه تر باشد خطرات و حوادث آن نيز كمتر خواهد بود. و از



[ صفحه 30]



لحاظ سخاوت و جود و بخشش با وجود اينكه زنان متعدد داشت و از نظر اقتصادي متوسط بود به همان اندازه كه به كسي محتاج و نيازمند نشود اكتفا مي كرد و بيش از آن هر چه داشت بذل و بخشش مي فرمود و گاهي انعام و بخشش او به صدها بلكه هزارها درهم مي رسيد و هر وقت كه ايجاب مي كرد اموال خود را هر چه داشت انفاق مي كرد هر چند چيزي براي خود او نمي ماند. [5] .

امام باقر (ع) در حدود سي سال از زندگي خود را در حيات پدر گذراند و آنچه را كه از فضل و دانش در وجود زين العابدين (ع) بود اقتباس كرد و بر روشني چراغ دانش پدر بيفزود و پس از پدر بزرگوارش تقريبا بيست و سه سال به زندگي ادامه داد و در سال 117 بود كه اجل به سراغش آمد و در حالي كه پنجاه و هفت سال از عمر شريفش مي گذشت ديده از جهان فروبست.



[ صفحه 31]




پاورقي

[1] الفصول المهمه، ص 192.

[2] تاريخ الخميس ج 2 ص 286.

[3] الفصول المهمه ص 93.

[4] مطالب السئول ص 51 الفصول المهمه ص 195.

[5] الفصول المهمه ص 197.


اوضاع سياسي در زمان امام صادق


اوضاع سياسي، مهم ترين پديده ي اجتماعي زندگي انسان ها در طول تاريخ است. زيرا اوضاع سياسي و رابطه ي حكومت و مردم و شكل و خصوصيات حكومت در برخورد با مردم به طور مستقيم بر امنيت، سطح زندگي، اعتقادات، وضعيت علمي، ادبي و ثبات شخصيتي مردم جامعه اثر مي گذارد. به اين دليل، وضعيت سياسي اهميت و نقش مؤثري در زندگي اجتماعي بر عهده دارد. اجتماع انسان ها بر اساس ارزش ها و اصول سياسي شكل مدنيت به خود مي گيرند و به آن اعتقاد پيدا مي كنند و از نبود آن رنج مي برند، زيرا به علت فقدان اين اصول، حكام و فرمان روايان از حدود خود تجاوز مي كنند و بر اجتماع مسلط مي شوند. كسي كه تاريخ امت اسلامي را در 6 قرن اوليه مطالعه كند (در دو دوره ي امويان و عباسيان) و به بررسي عوامل قيام، حركت، بناي تمدن اسلامي، به پيامدهاي آن (از قيام، مبارزه، انقلاب و نوآوري) بپردازد، به سه شاخص اساسي دسترسي پيدا مي كند كه عبارت اند از:

1- توانايي اسلام در خلاقيت و نوآوري و بسط و اشاعه ي آن در جنبه هاي مختلف علمي و فرهنگي، جوامع بشري، اصول گرايي، بيان عقيده، مبارزه ي



[ صفحه 22]



سياسي و دفاع از منزلت انسان و ارزش هاي وي در برابر ظلم و ستمگري.

2- انحراف حاكمان اسلامي از اصول و مباني اعتقادي اسلام و زير پا گذاشتن اين اصول از روش هاي حكومت است كه در تأمل با امت اسلامي نشئت مي گرفت. در اين ميان «عمر بن عبدالعزيز»، از خلفاي اموي، تلاش كرد تا اوضاع در حال سقوط و ملال آوري را كه امت اسلامي دچار آن شده بود، سامان دهد اما موفق نشد.

3- در اين دو دوره، به سر زندگي امت اسلامي پي مي بريم كه قادر است عليه حاكمان منحرف (از اسلام) قيام كند و با آن ها مبارزه نمايد. همين طور مقاومت اهل بيت را، حقيقتي بارز در اين مبارزه شاهد هستيم كه نقش محوري، رهبري و روشنگري را بر عهده داشت به همين علت بي عدالتي، تعقيب، قتل و شكنجه عليه خاندان نبوي، به دست حكام اموي و عباسي صورت گرفت.

امام جعفر صادق عليه السلام با اين حقايق سه گانه زندگي كرد، مسائلي قبل از آن به اين شدت ظهور نكرده بود. او چهل سال از عمر خود را در دوره ي حكومت امويان سپري كرد و شاهد استبداد، ظلم، بي رحمي و آدم كشي هاي امويان عليه فرزندان امت اسلامي به طور عام و علويان (كساني كه به امام علي عليه السلام و فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله منتسب مي شدند) به طور خاص بود.

امام صادق عليه السلام در عصر خلافت عبدالملك بن مروان به دنيا آمد، بنابراين با خلفاي بعدي يعني وليد بن عبدالملك، سليمان بن عبدالملك، عمر بن عبدالعزيز، وليد بن يزيد، يزيد بن وليد، ابراهيم بن وليد و مروان حمار معاصر بود.

ايشان شاهد سقوط حكومت امويان، به سال 132 هـ.ق و انتقال خلافت به بني عباس بود. هم چنين معاصر خليفه ي اول عباسي، ابوعباس سفاح بود و حدود ده سال از حكومت ابوجعفر منصور (خليفه ي دوم) را شاهد بود.

امام صادق عليه السلام در تمام اين دوره ها حاضر بود، رنج و مشقت اهل بيت عليهم السلام، ناراحتي، درد و رنج و شكوائيه ي امت اسلامي را مشاهده مي كرد.



[ صفحه 23]



اما براي قيام، قدرت و توانايي رويارويي با حاكمان را به دلايل بسيار نداشت. مهم ترين آن دلايل عبارت اند از:

1- او در رأس هرم علمي و اجتماعي قرار داشت و ستون خيمه ي اهل بيت عليه السلام مورد توجه مسلمانان بود. به اين علت تحت نظارت شديد حكومت هاي اموي عباسي و جاسوس هاي آن ها بود، تمام حركت ها و رفت و آمدهاي وي را كنترل مي كردند و از حركت سياسي به معني واقعي، بر ضد حاكمان مورد نظر جلوگيري به عمل مي آوردند.

2- تجربه ي تلخ تاريخي كه امام از رهبري اهل بيت عليه السلام در حركت هاي انقلابي و قيام هايي كه بر ضد حكومت امويان در عصر حضرت علي عليه السلام و فرزند وي، امام حسن عليه السلام و سپس قيام امام حسين عليه السلام و زيد بن علي بن حسين داشت، به دليل دورافتادگي مردم از ارزش ها و عدم جهت گيري آن ها نسبت به آرمان هاي مورد نظر با وجود روش هاي مدبرانه ي اهل بيت كه براي رسيدن به حكومت و خلافت در نظر مي گرفتند، او تصميم به دوري از معركه ي سياست گرفت، زيرا كه مردم در آن زمان با دغل بازي و خودفروشي، به اين آرمان ها خيانت مي كردند.

از طرف ديگر، دشمنان به روش هايي روي مي آوردند كه عمده ترين آن ها عبارت بود از: هدف وسيله را توجيه مي كند، كه اين روش مورد پسند امام نبود. به اين دليل عامه ي مردم در فهم آرمان هاي امام و همراهي او دچار لغزش مي شدند و اين امر بر مبارزات و قيام هايي كه اهل بيت عليه السلام آن ها را رهبري مي كردند، اثر مي گذاشت.

به اين دليل (نه غير آن ها)، امام صادق عليه السلام خود را از صحنه ي مبارزه ي علني سياسي كه به صورت علني باشد، دور نگه داشت تا از اين طريق به راه اندازي يك نهضت فكري و علمي داراي روش (كه روح انقلابي را در خود پرورش دهد و ريشه هاي آن را به دور از چشم دشمنان عميق گرداند) سريعا روي آورد.

با اين روش، به تربيت عالمان،: و پيروان خود در مبارزه ي فرهنگي با حاكمان



[ صفحه 24]



ظالم همت گماشت و با ايجاد رشد سياسي، عقيدتي، تعمق در احكام شريعت و مفاهيم آن در مردم، مقاومت آن ها را فزوني داد و اركان شريعت و علوم آن را مشخص و استوار گردانيد همان طور كه خود مي فرمايد:

«هر كسي كه از ظلم ظالمي بگذرد، خدا ظالم بيدادگر و جفاپيشه اي را بر او مسلط خواهد كرد. اگر دعا كند، خدا به دعاي او پاسخ ندهد و هيچ اجري براي وي قرار ندهد زيرا كه ظلم را پذيرفته است.» [1] هم چنين مي فرمايند:

«عمل كننده به ظلم، كمك كننده به او و كسي كه به ظلم رضايت دهد، هر سه شريك اند» [2] در اين دوره، سه رويداد مهم و خطرناك سياسي در حيات امت اسلامي و امام جعفر صادق عليه السلام مشاهده مي كنيم كه عبارت اند از:


پاورقي

[1] كليني / اصول كافي / ج 2 / ص 334.

[2] كليني / اصول كافي / ج 2 / ص 334.


اشعار حكمت آميز


شخصي در حضور امام جعفرصادق عليه السلام از فقر و تنگدستي شكايت كرد. حضرت اين اشعار حكمت آميز را بر آن شخص قرائت كرد:



فلا تجزع و ان اعسرت يوما

فقد ايسرت في زمن طويل



فلا تيأس فان الياس كفر

لعل الله يغني عن قليل



و لا تظنن بربك ظن سوء

فان الله اولي بالجميل [1] .



اگر روزي تنگدست شدي ناله مكن زيرا كه روزهاي بسياري را در آسايش زيسته اي. نوميدي از رحمت خدا موجب كفر است اميد آن كه خداوند به وسيله اي جزئي تو را بي نياز گرداند. به خداي مهربان بدگمان مباش چون كه خداي عزوجل سزاوار همه ي زيبايي ها است.



مكن فرياد ز حزن تنگدستي

كه عمري را به آسايش تو زيستي



مشو نوميد نوميدي گناهست

تهيدستان بر اين گواهست



گمان بد مبر بر خالق حق

سزاوار است او بر حسن مطلق



«عن عبدالله ابن ابي يعفور عن جعفر بن محمد عليه السلام قال بني الانسان علي خصال فمهما بني عليه فانه لا يبني علي الخيانه و الكذب؛ حضرت امام جعفرصادق عليه السلام فرمود: هر انساني در منتهاي انسانيت سرشته شده مادامي كه روي همين منشها



[ صفحه 51]



استوار باشد دروغ و خيانت نمي ورزد.» [2] .


پاورقي

[1] همان كتاب، ص 374.

[2] كشف الغمه، ص 375؛ ج 3.


مولد و ميلاد


حضرت ابوعبدالله جعفر بن محمدالصادق عليه الصلوة والسلام پيشواي مذهب جعفري و بزرگترين مدرس مكتب اسلام از نظر درس و بحث مي باشد.

آفتاب وجودش كه مظهر كامل صداقت و علم بود از مشرق دامان مادرش ام فروه در 17 ربيع المولود سال 80 - 83 در افق دانشگاه اسلام پرتوافكن شد و به وجود او درهاي سعادت علم و دانش بر روي جهانيان باز گرديد - مهبط وحي و منزل قرآن و بلد الطيب بار ديگر يكي از بزرگترين آيات الهي را به جهانيان نشان داده و ستاره درخشاني از آسمان ولايت ظهور كرد كه بسياري از كلمات مبهم را ترجمه و معني نمود.

در موقع رحلت حضرت سجاد جعفر بن محمد 15 ساله و در شهادت امام محمدباقر سن او 34 سال بود و مدت عمرش 65 تا 68 سال بوده است و به دست ابوجعفر منصور دوانقي مسموم گرديد و در دوشنبه 25 رجب سال 148 از جهان درگذشت. [1] .


پاورقي

[1] حبيب السير ص 206 ج 2 - بحارالانوار ص 79 ج 11 - حلية الاولياء ابونعيم - اصفهاني - بستان السياحة ص 550 - كفايت الطالب ص 192 - 307 ج 3 صفة الصفوه ص 94.


حضرت صادق و خلافت


امر خلافت كه به صورت يك رياست اجتماعي درآمد پس از شهادت حضرت سيدالشهداء به صورت سلطنت و حكومت درآمد و چون حضرت سجاد و امام باقر و امام صادق (ع) مي دانستند كه حكومت ظاهري در صحيفه تقدير و لوح محفوظ كه مانند نقشه عالم زير نظر آنها بوده قسمت آنها نيست و منظور و مقصود از مقام امامت كه همان راهنمائي قانوني آسماني است از اصول و فروع دين از طريق علم و فضيلت همان رشته را تعقيب نموده و شهات حضرت امام حسين عليه السلام مقام اعلميت و سيادت را در خاندان اهل بيت باثبات رسانيد كه هم مردم مسلمان و غير مسلمان اين خاندان را به علم و فضيلت شناختند و امام ششم هم در موارد مختلف مكرر به مردم تذكر داد و حتي به اولياء امور سياست از امويين و عباسيين در خلال مذاكرات فرمود اين حكومت از دست امويين انتزاع مي شود و به دست بني عباس مي افتد و مكرر در مكر تبري خود را از خلافت به مردم اعلام كرد و حتي در خروج سادات علوي و زيدي و فاطمي و حسني و غيره به همه آنها متذكر مي شد كه امر خلافت نصيب و بهره شما نيست خون خود را در اين راه مباح نسازيد و به دست خود به هلاكت نيفتيد و مخصوصا در اوائل ظهور بني عباس به سفاح و منصور اطمينان داد كه او طالب اين مقام نيست و هيچ نظري هم به خلافت ندارد نهايت آنها از بيم كار خود مزاحم امام ششم مي شدند و اگر چه آن حضرت با علم و زهد و تقوائي كه داشت طالب خلافت نبود.


انطباق علم و دين


بسم الله الرحمن الرحيم

از سنن الهي اين است كه علم را با دين و دين را با علم مربوط و مبتني ساخته و اين هر دو متلازم يكديگر مي باشند علم بدون دين و دين بدون علم پسنديده و مقبول درگاه حق نيست و اين از مزاياي اسلام است در ساير اديان كه توجه شود چنين لطيفه اي وجود ندارد و با ورق زدن صحايف كتب اقوام و ملل پيشين اين حقيقت روشن مي گردد.

اسلام دين علم و عقل و دانش است كه مباني عقيده و ايمان را با استدلال بيان نموده و حق نظر و تفكر و آزادي در قبول دين داده است و تكليف و پاداش و كيفر هم روي همين مباني تعليم گرديده (و من احسن دينا فمن اسلم وجهه لله و هو محسن و اتبع ملة ابراهيم حنفيا) ما اين حقيقت را مشروحا در زندگاني حضرت امام جعفر صادق عليه السلام بيان كرده ايم و اكنون يك قسمت ديگر از تعليمات آسماني كه منطبق با كشفيات علمي اخير است تقديم خوانندگان محترم مي گردد.

براي تشحيذ افكار خوانندگان يك مقدمه كوتاهي به منظور هضم و تحليل موضوع آورده مي شود.

به عقيده نگارنده كه از تتبع در تحقيقات محققين فلاسفه اسلام به دست آمده اين دين مقدس مشحون بر تمام علوم مورد نياز بشري است و هيچ علمي نيست مگر آنكه قرآن بدان اشاره كرده باشد چنانچه فرمود (لا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين) و اين اشارات علمي تلويحا يا تصريحا به صرف طريقت توحيد بوده نه آنكه به نظر مستقيم تعليم علمي باشد.

و اين كه در حديث نبوي است (العلم علمان علم الاديان و علم الابدان) مؤيد گفتار است زيرا عالم وجود از ماده و معني تشكيل يافته و علوم هم يا براي حفظ و تربيت جسم است يا براي تهذيب و پرورش نفس است اولي را علم بدن و دومي را علم دين گويند و به لفظ جمع فرمود براي آن كه شامل تمام اديان و كليه علوم مربوط به ابدان گردد و در قرآن اين حقيقت در تحت تقرير (ما فرطنا في الكتاب من شي ء ثم الي ربهم يحشرون) بيان شده هيچ چيزي از كليه نياز بشري از دقايق و حقايق عالم علوي و سفلي نيست كه در قرآن ذكر نشده باشد.



[ صفحه 4]



زندگاني بشر كه محتاج به علوم طبيعي - رياضي - مكانيكي است همه به طريقت توحيد و تنظيم و تقديس حضرت حق تعليم گرديده است.

و از لطايف معاني اين است كه كليه اين عوالم آفرينش از مواد و معاني از تشريح و تكوين همه با هم انطباق و پيوستگي كامل دارد كه متأسفانه مربيان دانشگاه هاي جديد غيراسلامي از آن بي خبرند و آنها به روش روحانيت كليساها علم را از دين جدا نموده اند و دره عميقي بين علم و دين به وجود آورده اند.

در حالي كه اسلام مسجد و مدرسه را داخل هم بنا نموده و تعليم را پس از تربيت ديني بلافاصله در همان مسند عبادت آموخته و علم را از دين غيرقابل تفكيك شناخته است و بر اين اصل مسلم علم هر چه از اسرار دين را كه شرايط زمان و مكان اجازه هضم و تحليل آن را نمي داده به مرور ايام پرده از روي آن برداشته و به اثبات رسانيده است.

پيشوايان و رهبران اسلام نخواسته اند يك بحث علمي را طبق قواعد معموله آن علم مطرح نمايند بلكه در كليه تعليمات هدف آنها تحكيم مباني توحيد بوده و لذا علوم طبيعي و رياضي حتي علوم فلكي را كه در آن عصر بهتر از امروز تعريف و تشريح نموده اند همه به منظور خداشناسي و پي بردن به قدرت و عظمت خلقت و كرنش و تعظيم در پيشگاه نيروي لايزالي الهي آموخته اند.

از جمله آياتي كه نازل شده و علوم رياضي و فلكي و طبيعي در آن اشاره شده حركت زمين - سابقه ي آفرينش - قابليت ابقاء بشر خلع و لبس جهان طبيعت و بيان ستارگان بسيار دور يا حركت جوهري اصل تحول - تبديل ماده به نيرو كه با چشم مجهز هم ديدن آنها سخت و صعب است ابرهاي كوه پيكر هوائي و غيره كه اسلام خبر داده و به نام متقن ترين آيات قدرت بدان سوگند ياد نموده و توجه خردمندان را براي شناسائي آن جلب نموده است.


شرائط خاص فرهنگي


از نظر فكري و فرهنگي نيز عصر امام صادق (ع) عصر جنبش فكري و فرهنگي بود. در آن زمان شور و شوق علمي بي سابقه اي در جامعه اسلامي به وجود آمده بود و علوم مختلفي اعم از علوم اسلامي همچون: علم قرائت قرآن، علم تفسير، علم حديث، علم فقه، علم كلام، يا علوم بشري مانند: طب، فلسفه، نجوم، رياضيات و... پديد آمده بود، به طوري كه هر كس يك متاع فكري داشت به بازار علم و دانش عرضه مي كرد. بنابراين تشنگي علمي عجيبي به وجود آمده بود كه لازم بود امام به آن پاسخ گويد.

عواملي را كه موجب پيدايش اين جنبش علمي شده بود مي توان بدين نحو خلاصه كرد:

1- آزادي و حريت فكر و عقيده در اسلام. البته عباسيان نيز در اين آزادي فكري بي تاثير نبود؛ اما ريشه اين آزادي در تعليمات اسلام بود، به طوري كه اگر هم عباسيان مي خواستند از آن جلوگيري كنند، نمي توانستند.

2- محيط آن روز اسلامي يك محيط كاملاً مذهبي بود و مردم تحت تاثير انگيزه هاي مذهبي بودند. تشويقهاي پيامبر اسلام به كسب علم، و تشويقها و دعوتهاي قرآن به علم و تعليم و تفكر و تعقل، عامل اساسي اين نهضت و شور و شوق بود.

3- اقوام و مللي كه اسلام را پذيرفته بودند نوعاً داراي سابقه فكري و علمي بودند و بعضاً همچون نژاد ايراني (كه از همه سابقه اي درخشانتر داشت) و مصري و سوري، از مردمان مراكز تمدن آن روز به شمار مي رفتند. اين افراد به منظور درك عميق تعليمات اسلامي، به تحقيق و جستجو و تبادل نظر مي پرداختند.

4-تسامح ديني يا همزيستي مسالمت آميز با غير مسلمانان مخصوصاً همزيستي با اهل كتاب. مسلمانان، اهل كتاب را تحمل مي كردند و اين را برخلاف اصول ديني خود نمي دانستند. در آن زمان اهل كتاب، مردمي دانشمند و مطلع بودند. مسلمانان با آنان برخورد علمي داشتند و اين خود بحث و بررسي و مناظره را به دنبال داشت [1] .


پاورقي

[1] (شيهد) مطهري، مرتضي، سيري در سيره ائمه اطهار (ع) چاپ اول، قم، انتشارات صدرا، 1367 ه .ش، ص 142 - 160 (با تلخيص و اقتباس).


نام، لقب، كنيه


نام: نام حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله جعفر است. جعفر نام يكي از نهرهاي بهشت است، نهر جاري را كه كثير النفع باشد جعفر مي نامند. وجه نامگذاري و تناسب نام حضرت صادق كه جعفر است از اين لحاظ است: همان طور كه آب نهر دائما در جريان و فيضان است و عموم مردم تشنه از آن برخوردارند همان طور هم علم حضرت امام جعفر صادق عليه السلام از زمان آن بزرگوار تاكنون بلكه تا قيام قيامت در جريان و فيضان خواهد بود و تشنگان آب حيات و طالبين معنويات از آن مستفيض خواهند شد.

لقب: در كتاب جنات الخلود تعداد هشت لقب براي امام صادق عليه السلام شماره مي كند كه مشهورترين آنها: صادق و كاشف الحقايق است. معني كاشف الحقايق يعني ظاهر كننده ي حقيقت ها.

صدوق و راوندي روايت مي كنند كه از حضرت امام زين العابدين عليه السلام پرسيدند: امام بعد از شما كيست؟

فرمود: محمد باقر كه علم را مي شكافد يك نوع شكافتن



[ صفحه 17]



مخصوصي.

پرسيدند: بعد از آن حضرت چه كسي امام و پيشوا خواهد بود؟

فرمود: جعفر كه نام او نزد اهل آسمانها صادق است.

پرسيدند: چرا فقط آن حضرت را صادق مي نامند، در صورتي كه همه ي شماها صادق و راستگو هستيد؟

فرمود: پدرم از پدر بزرگوارش از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله براي من نقل كرد كه آن برگزيده ي خدا فرمود: موقعي كه فرزند من جعفر بن محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام متولد شد او را صادق بگوئيد، زيرا پنجمين فرزند او كه جعفر نام دارد (يعني جعفر كذاب) به دروغ و افتراء ادعاي امامت خواهد كرد و او نزد خدا كذاب و مفتري يعني افتراء زننده ي به خدا است.

امام زين العابدين عليه السلام پس از اين جواب گريان شد و فرمود: گويا: مي بينم كه جعفر كذاب خليفه ي ستمكيش زمان خود را براي تفتيش و تفحص امام غائب يعني حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالي فرجه الشريف برمي انگيزد.

كنيه: در كتاب جنات الخلود راجع به كنيه ي حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مي نگارد: كنيه ي آن حضرت را به دين لحاظ ابوعبدالله گفتند كه آن بزرگوار پسري داشت بنام: عبدالله، اين عبدالله همان عبدالله افطح است كه پاهايش نظير پاي فيل گنده و بزرگ بود. همين عبدالله است كه بعد از حضرت صادق عليه السلام ادعاي امامت كرد ولي به جائي نرسيد. مذهب گروه



[ صفحه 18]



فطحيه به وي نسبت داده شده.

كنيه ي ديگر حضرت صادق عليه السلام: ابواسماعيل است. آن بزرگوار را به دين جهت ابواسماعيل گفتند كه پسري داشت بنام: اسماعيل. اين اسماعيل جواني بود كه از لحاظ ظاهر و باطن كامل و جميل بود، به دين جهت بود كه مردم گمان مي كردند وي پس از حضرت صادق عليه السلام امام است.

ولي اسماعيل در زمان حيات حضرت صادق از دنيا رفت در آن موقعي كه جنازه ي اسماعيل را به جانب قبرستان مي بردند امام صادق عليه السلام دستور داد تا سه مرتبه جنازه ي او را به زمين نهادند و آن حضرت صورت اسماعيل را باز كرد كه همه ي مردم بدانند وي مرده است و گمان نكنند: غائب شده. با اينكه حضرت صادق اين عمل را انجام داد گروه اسماعيليه او را امام دانستند و پس از او فرزندش: نزار را براي امامت انتخاب كردند و مذهب هر دو يكي است.


امام صادق در خلافت منصور


تعداد ملاقات هاي امام صادق(ع) با منصور را از هفت تا حدود بيست مرتبه شمرده اند.كه برخي از آنها در سفر حج منصور بود. منصور چند بار امام صادق(ع) را به كوفه و بغداد احضار كرد. اينك چند مورد از آن ها را ذكر مي كنيم:

پس از شهادت محمد و ابراهيم، فرزندان عبدالله بن حسن (عبدالله محض) مردي قريشي به بغداد رفت و به منصور گفت: جعفر بن محمد غلامش، معلي بن خنيس را براي جمع آوري اموال نزد شيعيانش فرستاده است، تا با آن ها به ياري محمد بن عبدالله بشتابد.منصور از شدت غضب، به حاكم مدينه دستور داد كه به سرعت امام رابه مركز بفرستد و هيچ ملاحظه مقام يا نسبت او را نكند. حاكم مدينه با تهديد امام را مجبور به سفر كرد. صفوان جمال مي گويد:«امام مرا طلبيده، فرمود: وسايل سفر را آماده كن كه فردا عازم مي شويم و همان ساعت برخاست در حالي كه همراهش بودم به مسجدالنبي(ص) رفت، چند ركعت نماز خواند و دست به دعا بلند كرد كه: يا من ليس له ابتداء و انقضاء...، و فردايش عازم عراق شديم و...» [1] .

امام صادق(ع) درباره اين سفر فرمود: پس از شهادت ابراهيم بن عبدالله بن حسن، تمام افراد بالغ از اهلبيت را مجبور به سفر به كوفه كردند. آن ها را يك ماه آن جا به گونه اي نگه داشتند كه هرروز منتظر قتل خود بودند، تا اين كه روزي به آنها گفتند: دونفر از شما به نمايندگي از بقيه به ديدن خليفه بيايد، پس من امام صادق(ع ) و حسن بن زيد رفتيم و... [2] .


پاورقي

[1] كافي، ج 6، ص 445.

[2] مقاتل الطالبين، ص 232.


برخورد خشن منصور با امام صادق


شبي به دستور منصور، امام صادق (ع) را در نيمه هاي شب با سر برهنه و بدون روپوش به حضور او آوردند، منصور با كمال جسارت و خشونت به آن حضرت گفت: «اي جعفر! با اين سن و سال آيا شرم نمي كني كه خواهان رياست هستي و مي خواهي بين مسلمين فتنه و آشوب به پا كني؟»

سپس شمشير خود را از غلاف بيرون كشيد، تا گردن امام را بزند، ناگاه رسول خدا (ص) را در برابر خود ديد، شمشير را در غلاف گذاشت، براي بار دوم همين كار را كرد و باز رسول خدا (ص) را در برابر خود ديد، براي بار سوم نيز تكرار كرد باز رسول خدا (ص) را در برابر خود ديد، سرانجام از قتل امام صادق (ع) منصرف گرديد. [1] .



[ صفحه 86]




پاورقي

[1] منهاج الدموع ص 421.


ما جري له من المنصور العباسي


كانت أسرة محمد قد اجتمعت في الغرفة منذ ساعة من الزمان. الا أن الأب لم يكن ليبدأ حديثه. و الأبناء لم يسألوه في أن يبدأه ظنا منهم انها رغبة أبيهم. و خلال هذه الفترة فقد كانت الأحاديث التي دارت بينهم أحاديث عامة لا موضوع محدد لها. ثم حصلت بعدها فترة صمت غير مقصود. و قد تكون هي التي ذكرت الأب أودعته الي أن يبدأ حديثه. فقال الأب لأبنائه: ما رأيكم أن نبدأ حديثنا لهذا اليوم؟

فقال الأبناء بسرور: نعم يا أبي. لنبدأ الحديث.

فقال الأب: حديثنا اليوم حول ما كان قد وجده الامام الصادق عليه السلام من حكام الجور من أمويين و عباسيين.

ثم تابع حديثه قائلا: ما كان الأذي في الفترة الأموية موجها للصادق عليه السلام بشكل مباشر. و انما كان ذلك لأبيه أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين عليه السلام. و لكل من كان يوالهم من المسلمين. و حينما انتهت الفترة الأموية و كان الامام الباقر عليه السلام قد



[ صفحه 285]



قتل. و أصبح الامام من بعده ولده الصادق عليه السلام. فقد صار هدفا للأذي من قبل الحكام. و كانت الفترة الأولي من الحكم العباسي هي التي قد اشتد فيها الأذي عليه و خصوصا فترة حكم المنصور الدوانيقي.

فقال الابن الأكبر: و ما كان دور من كان قبل المنصور يا أبي؟

الأب: حينما انتقلت البيعة من العلويين الي العباسيين كما حدثتكم من قبل. بمبايعة أبي هاشم بن محمد بن الحنفية أمام الكيسانية لمحمد بن علي العباسي. ثم افضت من بعده الي ابنه ابراهيم الامام. كان قد توفق هذا الي أبي مسلم الخراساني. و رأي فيه الشدة و الدهاء. فجعله قائدا علي نقبائه و دعاته. و أوصاه الوصية التي اعتمدها العباسيين بعد ذلك في تأييد دولتهم و حمايتها. و التي نصت:

انك رجل منا أهل البيت. احفظ وصيتي: انظر الي هذا الحي من اليمن فالزمهم و اسكن بين أظهرهم. فان هذا الأمر لا يتم الا بهم. و اتهم ربيعة في أمرهم. و أما مضر فانهم العدو القريب الدار. و اقتل من شككت فيه. و ان استطعت أن لا تدع بخراسان من يتكلم العربية فافعل. و أيما غلام بلغ خمسة أشبار و اتهمته فاقتله [1] .

فقال الابن الأكبر: ما بالهم يا أبي و كأنهم لا هم لهم سوي القتل؟

الأب: كل ذلك يا ولدي سببه الحكم و السيطرة و امتلاك كل شي ء.



[ صفحه 286]



الابن الأكبر: و هل يستدعي الحاكم أن يقتل من أجل بقاء حكمه يا أبي؟

الأب: يستدعيه ذلك متي ما كان غير عادل في حكمه. أما ان كان عادلا فلا داعي لكل ذلك. و انما العدل هو الذي سيسود و يجعل لكل انسان حقه و نصيبه.

ثم تابع الأب حديثه قائلا: و هكذا فعل أبومسلم الخراساني. حيث كان يقتل كل من اتهمه أو شك فيه. حتي بلغ عدد القتلي في سبيل هذه الدعوة ستمائة ألف نفس. قتلوا صبرا [2] و بدون حرب في بضع سنين. و في جملتهم جماعة من كبار الشيعة [3] .

و حينما آل أمر الخلافة الي المنصور و استقل بها بعد أن كان الكثير من أنصار هذه الدعوة يرون أن العلويين هم أحق بالأمر من العباسيين. و كان سديف الشاعر من بين هؤلاء الذين يرون ذلك. و قد هجا المنصور لكونه استقل بالأمر. فكتب المنصور الي عامله أن يأخذ سديفا فيدفنه حيا. ففعل [4] .

و أبومسلم الخراساني أيضا لم يسلم من المنصور أيضا. مع كونه كان السبب الأكبر في قيام دولة بني العباس. فقتله سنة سبع و ثلاثين و مائة. ثم تفرغ بعد ذلك لآل علي عليه السلام فقتل محمد بن عبدالله بن الحسن المثني.. و غيره من العلويين. و منهم الامام جعفر الصادق عليه السلام.

الابن الأكبر: قبل أن تذكر لنا كيف قتل الامام الصادق عليه السلام يا أبي اذكر لنا ما تعرض له الامام أولا من بني العباس؟



[ صفحه 287]



الأب: كان أبوالعباس السفاح أول خليفة عباسي. و قد كتب يوما الي عامله علي المدينة في أن يرسل اليه الصادق عليه السلام. و كان في نيته أذي الامام عليه السلام أو قتله ان وجده فيه خطرا علي ملكه و لو بطريق التهمة.

و حينما حضر الامام الصادق عليه السلام الي مجلس أبي العباس السفاح لم يستطع أذاه لما شاهد منه من معجزات و مناقب و مكارم. فأكرمه و أرسله الي المدينة. و حينما آل الأمر الي المنصور العباسي. استدعاه اليه ليقتله. و طرح له سيفا و نطعا. و قال يا ربيع اذا أنا كلمته ثم ضربت باحدي يدي علي الأخري. فاضرب عنقه.

فلما دخل الامام جعفر بن محمد، عليه السلام و نظر اليه من بعيد. تحرك أبوجعفر المنصور عن فراشه و قال: مرحبا و أهلا بك يا أباعبدالله. ما أرسلنا اليك الا رجاء أن نقضي حاجتك و دينك. و نقضي ذمامك. ثم سأله مسائلة لطيفة عن أهل بيته. و قال: قد قضي الله حاجتك و دينك. و اخرج جائزتك.

ثم قال المنصور: يا ربيع. لا تمضين ثلاثة أيام حتي ترجع جعفر الي أهله.

فلما خرج الامام عليه السلام. قال له الربيع: يا أباعبدالله. رأيت السيف. انما كان وضع لك. و النطق. فأي شي ء رأيتك تحرك به شفتيك؟ فقال عليه السلام: نعم يا ربيع، لما رأيت الشر في وجهه قلت: حسبي الرب من المربوبين. و حسبي الخالق من المخلوقين. و حسبي الرازق من المرزوقين. و حسبي الله رب العالمين. حسبي من هو حسبي، حسبي من لم يزل حسبي. حسبي الله لا اله الا هو. عليه توكلت. و هو رب العرش العظيم. [5] .



[ صفحه 288]



و في رواية: قال الربيع: فلما خرج أبوعبدالله. قلت له (أي للمنصور): يا أميرالمؤمنين. لقد كنت أشد الناس عليه غيظا. فما الذي أرضاك عنه؟ قال المنصور: يا ربيع. لما حضرت الباب رأيت تنينا عظيما. يقرض بأنيابه. و هو يقول بألسنة الآدميين: ان أنت أشكت ابن رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم لأفصلن لحمك من عظمك. فافزعني ذلك. و فعلت به ما رأيت [6] .

الابن الأكبر: لقد كفاه الله شره يا أبي.

الأب: لم تكن هذه المرة هي الوحيدة التي كفاه الله شره بها. و انما أراد المنصور أكثر من خمس مرات قتل الصادق عليه السلام. و لم يتمكن من ذلك لما يري منه عليه السلام من المعجزات الغريبة عليه. و العجيبة بالنسبة له. و لو كان مؤمنا حقا و صدقا. و عارفا بفضل أئمة آل البيت لما عجب من كل تلك المعجزات.

الابن الأكبر: اذكر لنا المزيد مما تعرض اليه الامام الصادق عليه السلام يا أبي.

الأب: مما روي عن محمد بن عبيدالله الاسكندري أنه قال: كنت من جملة ندماء أميرالمؤمنين المنصور أبي جعفر و خواصه. و كنت صاحب سره من بين الجميع. فدخلت عليه يوما. فرأيته و هو يتنفس نفسا باردا. فقلت: ما هذه الفكرة يا أميرالمؤمنين؟ فقال: يا محمد. لقد هلك من أولاد فاطمة عليهاالسلام مقدار مائة. و قد بقي سيدهم و امامهم. فقلت له: من ذاك؟ قال: جعفر بن محمد الصادق. فقلت له: يا أميرالمؤمنين. انه رجل انحلته العبادة. و اشتغل بالله عن طلبة الملك و الخلافة. فقال: يا محمد. و قد علمت انك تقول به



[ صفحه 289]



و بامامته. ولكن الملك عقيم. و قد آليت علي نفسي أن لا أمسي عشيتي هذه. أو افرغ منه.

قال محمد بن عبيدالله الاسكندري: و الله. لقد ضاقت علي الأرض برحبها. ثم دعي سيافا. و قال له: اذا أنا احضرت أبا عبدالله الصادق عليه السلام و شغلته بالحديث و وضعت قلنسوتي عن رأسي. فهو العلامة بيني و بينك. فاضرب عنقه. ثم احضر أباعبدالله عليه السلام في تلك الساعة. و لحقته في الدار و هو يحرك شفتيه. فلم ادر ما الذي قرأ. فرأيت القصر يموج كله. كأنه سفينة في لجج البحار. فرأيت أباجعفر المنصور و هو يمشي بين يديه. حافي القدمين. مكشوف الرأس. قد اصطكت أسنانه. و ارتعدت فرائصه. يحمر ساعة و يصغر أخري. و أخذ بعضد أبي عبدالله الصادق. و أجلسه علي سرير ملكه. و جثي بين يديه. كما يجثو العبد بين يدي مولاه. ثم قال له: يا ابن رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. ما الذي جاء بك في هذه الساعة. قال عليه السلام: جئتك يا أميرالمؤمنين طاعة لله عزوجل و لرسول الله صلي الله عليه وآله و سلم و لأميرالمؤمنين أدام الله عزه قال أبوجعفر المنصور: ما دعوتك. و الغلط من الرسول. ثم قال: سل حاجتك. فقال عليه السلام: أسألك أن لا تدعوني لغير شغل. قال: لك ذلك. ثم انصرف أبو عبدالله سريعا. و حمدت الله عزوجل كثيرا. و دعي أبوجعفر المنصور بالدواويج (و هو اللحاف). و نام و لم ينتبه الا في نصف الليل. فلما أنبته كنت عند رأسه جالسا. فسره ذلك. و قال لي: لا تخرج حتي أقضي ما فاتني من صلواتي. فأحدثك بحديث.

فلما قضي المنصور صلاته. اقبل علي و قال لي: لما احضرت أباعبدالله الصادق و هممت به ما هممت من السوء. رأيت تنينا قد حوي بذنبه جميع داري و قصري. و قد وضع شفته العليا في أعلاها.



[ صفحه 290]



و شفته السفلي في أسفلها. و هو يكلمني بلسان طلق ذلق عربي مبين: يا منصور. ان الله تعالي جده قد بعثني اليك. و أمرني ان أنت احدثت في أبي عبدالله الصادق حدثا. فاذا ابتلعك و من في دارك جميعا. فطاش عقلي. و ارتعدت فرائصي. و اصطكت أسناني. قال محمد بن عبيدالله الأسكندري: قلت له: ليس هذا بعجيب يا أميرالمؤمنين. و عنده من الأسماء و سائر الدعوات التي لو قرأها علي الليل لا نار. و لو قرأها علي النهار لا ظلم. و لو قرأها علي الأمواج في البحور لسكنت.

قال محمد الاسكندري: و بعد أيام قلت للمنصور: أتأذن لي يا أميرالمؤمنين أن أخرج الي زيارة أبي عبدالله الصادق عليه السلام. فأجاب و لم يأب. فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام، و سلمت عليه و قلت له: اسألك يا مولاي بحق جدك محمد رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. أن تعلمني الدعاء الذي تقرأه عند دخولك الي أبي جعفر المنصور. قال عليه السلام: لك ذلك. ثم علمه عليه السلام الدعاء.

و حدث عبدالله بن الفضل بن الربيع عن أبيه قال: حج المنصور سنة سبع و أربعين و مائة. فقدم المدينة. و قال للربيع: ابعث الي جعفر بن محمد من يأتينا به متعبا. قتلني الله ان لم أقتله. فتغافل الربيع لينساه. ثم أعاد المنصور للربيع ذكره و قال: ابعث من يأتينا به متعبا. فتغافل الربيع ثانية. ثم ارسل الي الربيع رسالة قبيحة اغلظ فيها. و أمره أن يبعث من يحضر جعفرا. ففعل. فلما أتاه قال له الربيع: يا أباعبدالله. اذكر الله. فانه قد ارسل اليك بما لا دافع له غير الله.

فقال الامام جعفر الصادق عليه السلام: لا حول و لا قوة الا بالله.

ثم أن الربيع اعلم المنصور بحضوره. فلما دخل جعفر عليه السلام عليه. أوعده و أغلظ له. و قال: أي عدو الله اتخذك أهل العراق



[ صفحه 291]



اماما يجبون اليك زكاة أموالهم و تلحد في سلطاني و تبغيه الغوائل. قتلني الله ان لم أقتلك. فقال له عليه السلام: يا أميرالمؤمنين. ان سليمان عليه السلام أعطي فشكر. و أن أيوب عليه السلام ابتلي فصبر. و ان يوسف عليه السلام ظلم فغفر. و أنت من ذلك السنخ. فلما سمع ذلك المنصور منه قال له: الي و عندي يا أبا عبدالله. أنت البري ء الساحة. السليم الناحية. القليل الغايلة. جزاك الله من ذي رحم. أفضل ما جزي ذوي الأرحام عن أرحامهم. ثم تناول يده فأجلسه معه علي فراشه. ثم قال علي بالطيب. فأتي بالغالية. فجعل يغلف لحية جعفر عليه السلام بيده. حتي تركها تقطر. ثم قال: قم في حفظ الله وكلايته. ثم قال: يا ربيع. الحق أباعبدالله جائزته و كسوته. انصرف أباعبدالله. في حفظه و كنفه. فانصرف.

فقال الأب: هذا يا أبنائي بعض ما كان الامام الصادق عليه السلام قد تعرض اليه من الخليفة المنصور العباسي.

فقطع الابن الأكبر حديث أبيه فقال: حدثنا عن غير ما ذكرت يا أبي.

فقال الأب: أو لم يكف ما ذكرت يا ولدي.

فقال الابن الأكبر: ان ما ذكرت يا أبي يكفينا لمعرفة مدي رغبة الحكام في الخلاص من آل البيت عليه السلام. بل و فيه زيادة أيضا. الا أننا نرغب أن تحدثنا أكثر يا أبي لنتعرف علي شدة البلوي التي ابتلاهم الله تعالي بها. لكي يكونوا للمسلمين عبرة يعتبرون بها. و سببا ليضاعف لهم الله تعالي الجزاء.

فقال الأب: حسنا يا ولدي.

ثم قال الأب: روي عن محمد بن الربيع الحاجب قال: قعد المنصور يوما في قصره في القبة الخضراء. و كانت قبل قتل محمد



[ صفحه 292]



و ابراهيم ابني عبدالله بن الحسن تدعي الحمراء. و كان له يوم يقعد فيه يسمي ذلك اليوم يوم الذبح. و كان أشخص جعفر بن محمد عليه السلام من المدينة. فلم يزل في الحمراء نهاره كله. حتي جاء الليل و مضي أكثره. قال محمد: ثم دعي أبي الربيع فقال له: يا ربيع. انك تعرف موضعك مني. و أني يكون الخبر لا تظهر عليه أمهات الأولاد. و تكون أنت المعالج له. فقال الربيع: يا أميرالمؤمنين. ذلك من فضل الله علي. و فضل أميرالمؤمنين. و ما فوق النصح من غاية. قال: كذلك. أنت سر الساعة الي جعفر بن محمد ابن فاطمة فآتيني به. علي الحال الذي تجده عليه. لا تغير شيئا مما هو عليه. قال الربيع فقلت: انا لله و انا اليه راجعون. هذا و الله هو العطب. ان أتيت به علي ما أراه من غضبه. قتله و ذهبت الآخرة. و ان لم آت به و أوهنت في أمره قتلني. و قتل نسلي. و أخذ أموالي. فخيرت بين الدنيا و الآخرة فمالت نفسي الي الدنيا.

قال محمد بن الربيع: فدعاني أبي. و كنت أفظ ولده. و أغلظهم قلبا. فقال لي امض الي جعفر بن محمد بن علي. فتسلق علي حائطه. و لا تستفتح عليه بابا. فيغير بعض ما هو عليه. ولكن أنزل عليه نزولا. فأت به علي الحال التي هو فيها. قال: فأتيته و قد ذهب الليل الا أقله. فأمرت بنصب السلاليم. و تسلقت عليه الحائط. فنزلت عليه داره. فوجدته قائما يصلي. و عليه قميص و منديل قد ائتزر به. فلما سلم من صلاته قلت له: أجب أميرالمؤمنين. فقال: دعني ادعو و البس ثيابي. فقلت: ليس الي تركك و ذلك سبيل. قال عليه السلام: فادخل المغتسل فأتطهر. قلت: ليس الي ذلك سبيل. فاني لا أدعك تغير شيئا. قال محمد بن الربيع: فأخرجته حافيا حاسرا. في قميصه و منديله. و كان عليه السلام قد جاوز السبعين. فلما مضي بعض الطريق



[ صفحه 293]



ضعف الشيخ. فرحمته و قلت له: اركب. فركب بغل شاكري معنا. ثم صرنا الي الربيع فسمعته و هو يقول له: ويلك يا ربيع. قد ابطأ الرجل. و جعل يستحثه استحثاثا شديدا. فلما أن وقعت عين الربيع علي جعفر بن محمد عليه السلام و هو بتلك الحالة. بكي. قال محمد بن الربيع: و كان الربيع يتشيع. فقال له جعفر عليه السلام: يا ربيع. أنا أعلم ميلك الينا. فدعني أصلي ركعتين و أدعو. قال الربيع: شأنك و ما تشاء.

فصلي ركعتين خففهما. ثم دعي بعدهما بدعاء لم أفهمه الا أنه دعاء طويل. و المنصور في في ذلك كله يستحث الربيع. فلما فرغ من دعائه علي طوله. أخذ الربيع بذراعيه فادخله علي المنصور. فلما صار في صحن الايوان. وقف ثم حرك شفتيه بشي ء لم أدر ما هو. ثم أدخلته. فوقف بين يديه. فلما نظر المنصور اليه عليه السلام قال: و أنت يا جعفر. ما تدع حسدك و بغيك و افسادك علي أهل هذا البيت من بني العباس. و ما يزيدك الله بذلك الا شدة حسد و نكد ما تبلغ به ما تقدره. فقال عليه السلام له: والله يا أميرالمؤمنين. ما فعلت شيئا من هذا. و لقد كنت في ولاية بني أمية و أنت تعلم أنهم أعدي الخلق لنا و لكم. و أنهم لا حق لهم في هذا الأمر. فوالله ما بغيت عليهم. و لا بلغهم عني شر. مع جفائهم الذي كان بي. و كيف يا أميرالمؤمنين اصنع الآن. و أنت ابن عمي. و أمس الخلق بي رحما. و أكثرهم عطاءا و برا. فكيف افعل هذا؟ فاطرق المنصور ساعة و كان علي لبد. و عن يساره مرفقة جرمقانية [7] و تحت لبده سيف ذو فقار. كان لا يفارقه اذا قعد في القبة. قال المنصور: أبطلت و أثمت، ثم رفع



[ صفحه 294]



ثني الوسادة. فأخرج منها أضباره كتب. فرمي بها اليه. و قال: هذه كتبك الي أهل خراسان تدعوهم الي نقض بيعتي. و أن يبايعوك دوني.

قال عليه السلام: و الله يا أميرالمؤمنين ما فعلت. و لا استحل ذلك. و لا هو من مذهبي. و اني لمن يعقد طاعتك علي كل حال. و قد بلغت من السن ما قد أضعفني عن ذلك لو أردته. فصيرني في بعض حبوسك. حتي يأتيني الموت. فهو مني قريب.

فقال المنصور: لا. و لا كرامة. ثم أطرق. و ضرب يده الي السيف. فسل منه مقدار شبر. و أخذ بمقبضه. قال الربيع: فقلت: انا لله و انا اليه راجعون. ذهب و الله الرجل... ثم رد المنصور السيف. و قال: يا جعفر. أما تستحي مع هذه الشيبة. و مع هذا النسب. أن تنطق بالباطل. و تشق عصا المسلمين. تريد أن تريق الدماء. و تطرح الفتنة بين الرعية و الأولياء.

فقال عليه السلام: لا و الله يا أميرالمؤمنين. ما فعلت. و لا هذه كتبي. و لا خطي. و لا خاتمي.

فانتضي المنصور من السيف ذراعا. فقلت: انا لله و انا اليه راجعون. مضي الرجل. و جعلت في نفسي بأنه أن أمرني فيه بأمر أن أعصيه. لأنني ظننت أنه يأمرني أن آخذ السيف. فاضرب به جعفرا عليه السلام. فقلت: ان أمرني ضربت المنصور. و ان أتي ذلك علي و علي ولدي. و تبت الي الله عزوجل مما كنت نويت فيه أولا.

فأقبل المنصور يعاتبه و جعفر يعتذر. ثم انتضي السيف كله الا شيئا يسيرا منه. فقلت: انا لله. مضي و الله الرجل. ثم اغمد السيف و اطرق ساعة. ثم رفع رأسه و قال له: أظنك صادقا. يا ربيع. هات



[ صفحه 295]



العيبة. من موضع كانت فيه في القبة. فأتيته بها. فقال: ادخل يدك فيها. فكانت مملوءة غالية. فوضعها في لحيته. و كانت بيضاء. فاسودت. و قال لي: احمله علي فاره من دوابي التي اركبها. و اعطه عشرة آلاف درهم. و شيعه الي منزله مكرما. و خيره اذا أتيت به الي المنزل. بين المقام عندنا فنكرمه. و الانصراف الي المدينة.

فخرجنا من عنده. و أنا مسرور فرح بسلامة جعفر عليه السلام. و متعجب مما أراده المنصور. و ما صار اليه من أمره. فلما صرنا في الصحف قلت له: يابن رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. اني لأعجب مما عمد اليه هذا في بابك. و ما أصارك الله اليه من كفايته و دفاعه. و لا عجب من أمرك و قد سمعتك تدعو في عقيب الركعتين بدعاء لم أدر ما هو. الا أنه طويل. و رأيتك قد حركت شفتيك هاهنا. أعني الصحن. بشي ء لم أدر ما هو. فقال عليه السلام لي: أما الأول فدعاء الكرب و الشدائد. لم ادع به علي أحد قبل يومئذ جعلته عوضا من دعاء كثير أدعو به اذا قضيت صلواتي. لأني لم أترك أن أدعو ما كنت أدعو به. و أما الذي حركت به شفتي. فهو دعاء رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم يوم الأحزاب. ثم ذكر عليه السلام الدعاء. ثم قال: لولا الخوف من أميرالمؤمنين لدفعت اليك هذا المال. ولكن. كنت طلبت مني أرضي بالمدينة. و أعطيتني بها عشرة آلاف دينار. فلم أبعك. و قد وهبتها لك.

قال الربيع: قلت: يا ابن رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. انما رغبتي في الدعاء الأول و الثاني. فاذا فعلت هذا فهو البر. و لا حاجة لي الآن في الأرض. فقال عليه السلام لي: أنا أهل بيت لا نرجع في معروفنا. نحن ننسخك الدعاء. و نسلم اليك الأرض. صر معي الي المنزل. فصرت معه. فكتب لي بعهدة الأرض. و أملي علي دعاء رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و الدعاء الذي هو بعد الركعتين.



[ صفحه 296]



ثم قال الربيع: و حينما وجدت من المنصور خلوة و طيب نفس قلت: يا أميرالمؤمنين. رأيت منك عجبا. قال: ما هو؟ قلت: يا أميرالمؤمنين. رأيت غضبك علي جعفر غضبا لم أرك غضبته علي أحد قط. و لا علي عبدالله بن الحسن. و لا علي غيره من كل الناس. حتي بلغ بك الأمر أن تقتله بالسيف. و حتي انك أخرجت من سيفك شبرا ثم أغمدته. ثم عاتبته. ثم أخرجت منه ذراعا. ثم عاتبته. ثم أخرجته كله الا شيئا يسيرا. فلم أشك في قتلك له. ثم أنجلي ذلك كله. فعاد رضي. حتي أمرتني فسودت لحيته بالغالية التي لا يتغلف منها الا أنت. و لا يغلف منها ولدك المهدي. و لا من وليته عهدك و لا عمومتك. و أجزته و حملته و أمرتني بتشييعه مكرما.

فقال المنصور: ويحك يا ربيع. ليس هو كما ينبغي أن يحدث به. و ستره أولي. و لا أحب أن يبلغ أحد ولد فاطمة. فيفتخرون و يتباهون بذلك علينا. حسبنا ما نحن فيه. ولكن. لا أكتمك شيئا. أنظر من في الدار فنحهم. قال الربيع: فنحيت كل من في الدار. ثم قال المنصور: ارجع و لا تثق. ففعلعت. ثم قال لي: ليس الا أنا و أنت. و الله لئن سمعت ما ألقيته اليك من أحد لأقتلنك و ولدك و أهلك أجمعين. و لآخذن مالك.

قال الربيع: قلت: يا أميرالمؤمنين. أعيذك بالله. قال: يا ربيع. قد كنت مصرا علي قتل جعفر. و ان لا أسمع له قولا. و لا أقبل منه عذرا. و كان أمره و ان كان ممن لا يخرج بسيف. اغلظ عندي و أهم علي من أمر عبدالله بن الحسن. و قد كنت أعلم هذا منه. و من آبائه. علي عهد بني أمية. فلما هممت به في المرة الأولي: تمثل لي رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. فاذا هو حائل بيني و بينه. باسط



[ صفحه 297]



كفيه. حاسر ذراعيه. قد عبس و قطب في وجهي. فصرفت وجهي عنه. ثم هممت به في المرة الثانية و انتضيت من السيف أكثر مما انتضيت منه في المرة الأولي. فاذا أنا برسول الله صلي الله عليه وآله و سلم قد قرب مني. و دني شديدا. و هم بي ان لو فعلت لفعل. فأمسكت. ثم تجاسرت و قلت. هذا بعض أفعال الرئي [8] ثم انتضيت السيف في الثالثة. فتمثل لي رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. باسطا ذراعيه. قد شمر و أحمر و عبس و قطب. حتي كاد أن يضع يده علي. فخفت و الله. لو فعلت لفعل. فكان مني ما رأيت. و هؤلاء من بني فاطمة لا يجهل حقهم الا جاهل. لا حظ له في الشريعة. فاياك أن يسمع هذا منك أحد. قال محمد بن الربيع: فما حدثني أبي به حتي مات المنصور: و ما حدثت أنا به حتي مات المهدي و موسي و هارون و قتل محمد.

الابن الأكبر: ولكن يا أبي. كيف تمكن منه المنصور بعد ذلك.

الأب: تمكن منه حين قضي الله تعالي أن تنقضي امامته عليه السلام و يأتي دور الامام الذي بعده.

الابن الأكبر يقرأ من قوله تعالي: (اذا جاء أجلهم لا يستقدمون ساعة و لا يتأخرون).

فقال الأب: نعم يا ولدي. انه الأجل الذي لا مفر عنه و لا راد له.

الابن الأكبر: أرو لنا بعض أدعيته عليه السلام يا أبي.

الأب: كان له عليه السلام دعاء دعي به عند دخوله مرة علي



[ صفحه 298]



المنصور فقال عليه السلام: اللهم احرسني بعينك التي لا تنام. و اكنفني بركنك الذي لا يرام. و اغفر لي بقدرتك علي. و لا أهلك و أنت رجائي. اللهم. أنت أكبر و أجل مما أخاف و احذر. اللهم. بك ادفع في نحره. و أستعيذك من شره.

و له عليه السلام دعاء آخر قاله حينما كان المنصور بالربذة و قد أمر باحضار الصادق عليه السلام ليقتله. قال عليه السلام في دعائه:

ما شاء الله. ما شاء الله. لا يأتي بالخير الا الله. ما شاء الله. ما شاء الله. لا يصرف السوء الا الله. ما شاء الله. ما شاء الله. كل نعمة فمن الله. ما شاء الله. ما شاء الله. لا حول و لا قوة الا بالله.

و من دعاء له عليه السلام كان يدعو به رواه عنه شيخ عن أهل المدينة. قال عليه السلام فيه:

اللهم اعمرني بطاعتك. و لا تحزني بمعصيتك. اللهم ارزقني مواساة من قترت عليه رزقك. بما وسعت علي من فضلك.

و عن نضر بن كثير قال: دخلت أنا و سفيان علي جعفر بن محمد عليه السلام. فقلت: اني أريد الحرام فعلمني ما أدعو به. فقال عليه السلام: اذا بلغت الحرم فضع يدك علي الحائط و قل:

يا سابق الفوت. يا سامع الصوت. يا كاسي العظام لحما بعد الموت.

ثم ادع بما شئت..

ثم صمت الأب فترة من الزمان. و حاول الابن أن يستزيد الأب بالحديث. فقال لأبيه: زدنا يا أبي. فقال الأب: ما تحدثنا به اليوم فيه كفاية يا ولدي. فالي يوم غد ان شاء الله تعالي.



[ صفحه 299]




پاورقي

[1] تاريخ ابن الأثير ج 5 ص 165.

[2] تاريخ ابن الأثير ج 2 ص 227.

[3] تاريخ التمدن الاسلامي ج 4 ص 129.

[4] العقد الفريد ج 3 ص 32.

[5] الصدوق في العيون.

[6] ذكر ذلك ابن شهرآشوب في المناقب.

[7] الجرامقة: قوم من العجم صاروا بالموصل في أوائل الاسلام. الواحد: جرمقاني. و كساء جرمقي.

[8] الرئي: التابع من الجن.


سيرته


كل من درس حياة الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم، و بدء الاسلام، يقطع بأن لسيرة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و ما حباه المولي جل شأنه من خلق عظيم، و صفات حميدة، كان لها النصيب الأكبر في الامتداد بالاسلام و نشره بين العالم، فكم من مرة يجتمع فيها صلي الله عليه و آله و سلم بزعيم كبير، أو شخص محترم، فما ينفض الاجتماع الا و يعلن ذلك الرجل اسلامه متأثرا بخلقه و بسيرته صلي الله عليه و آله و سلم.

و قد أجمع أهل السير علي اسلام (عدي بن حاتم الطائي) بعدما شاهده من أخلاقه صلي الله عليه و آله و سلم، و ما أبداه معه من الاحترام و الاجلال.

و علي هذا النهج سار أئمة أهل البيت عليهم السلام، فكان لسيرتهم أكبر الأثر في نشر الفضيلة بين صفوف المسلمين،



[ صفحه 23]



و تعليمهم علي المثل الرفيعة، و دعوتهم - بالعمل - الي الطريق السوي، و النهج المستقيم، و في هذه الصفحات بعض ما ورد من سيرة الامام الصادق عليه السلام.

1- بعث عليه السلام غلاما له في حاجة فأبطأ، فخرج عليه السلام علي أثره لما أبطأ عليه فوجده نائما، فجلس عند رأسه يروحه حتي انتبه، فلما انتبه قال له أبوعبدالله عليه السلام: يا فلان ما ذاك لك، تنام الليل و النهار، لك الليل و لنا منك النهار [1] .

2- كان ابنه اسماعيل أكبر أولاده، و هو ممن جمع الفضيلة و العقل و العبادة، فكان الصادق عليه السلام يحبه حبا شديدا، حتي حسب بعض الناس أن الامامة فيه بعد أبيه، فلما مات و كان الصادق عليه السلام عند مرضه حزينا عليه، جمع أصحابه و قال لهم: المائدة و جعل فيها أفخر الأطعمة، و أطيب الألوان، و دعاهم الي الأكل، وحثهم عليه، لا يرون للحزن أثرا عليه، و كانوا يحسبون أنه سيجزع و يبكي و يتأثر



[ صفحه 24]



و يتألم، فسألوه عن ذلك فقال لهم: و مالي لا أكون كما ترون، و قد جاء في خبر أصدق الصادقين: اني ميت و اياكم [2] .

3- انقطع شسع نعل أبي عبدالله عليه السلام و هو في جنازة، فجاء رجل بشسعه ليناوله، فقال عليه السلام: أمسك عليك شسعك، فان صاحب المصيبة أولي بالصبر عليها [3] .

4- لما سرحه المنصور من الحيرة خرج ساعة أذن له، و انتهي الي موضوع السالحين في أول الليل، فعرض له عاشر كان يكون في السالحين في أول الليل، فقال له: لا أدعك أن تجوز، فألح عليه، و طلب اليه، فأبي اباءا شديدا، و كان معه من أصحابه (مرازم) و من مواليه (مصادف) فقال له مصادف: جعلت فداك انما هذا كلب قد آذاك، و أخاف أن يردك، و ما أدري ما يكون من أمر أبي جعفر، و أنا و مرازم، أتأذن لنا أن نضرب عنقه ثم نطرحه في النهر؟

فقال عليه السلام: كف يا مصادف، فلم يزل يطلب اليه حتي ذهب من الليل أكثره، فأذن له فمضي، فقال: يا مرازم



[ صفحه 25]



هذا خير أم الذي قلتماه؟

قلت: هذا جعلت فداك.

فقال: يا مرازم ان الرجل يخرج من الذل الصغير فيدخله ذلك في الذل الكبير [4] .

5- دخل سفيان الثوري علي الصادق عليه السلام فرآه متغير اللون، فسأله عن ذلك. فقال: كنت نهيت أن يصعدوا فوق البيت، فدخلت فاذا جارية من جواريي ممن تربي بعض ولدي قد صعدت في سلم و الصبي معها، فلما بصرت بي ارتعدت و تحيرت، و سقط الصبي الي الأرض فمات، فما تغير لوني لموت الصبي و انما تغير لوني لما أدخلت عليها من الرعب.

و كان عليه السلام قال لها: أنت حرة لوجه الله، لا بأس عليك، مرتين [5] .



[ صفحه 26]




پاورقي

[1] روضة الكافي 87 الامام الصادق لأبي زهرة 82، الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 4 / 47 الصادق للمظفري: 1 / 259. أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 136، الوسائل: 11 / 211.

[2] الصادق المظفري: 1 / 269.

[3] روضة الكافي 16.

[4] الصادق للمظفري: 1 / 366. قال المظفري رحمه الله: لعله عني في الذل الكبير القتل، و الذل الصغير الطلب و الخطاب.

[5] أعيان الشيعة 4 ق، 2 / 136. الصادق للمظفري: 1 / 264.


عطوفت و مهرباني


روزي يكي از مردم مدينه، خدمت امام جعفر صادق (عليه السلام) رسيد و حضرت را با حالتي نگران مشاهده كرد.

به حضرت عرض كرد: اي مولاي من! فدايت شوم، علت ناراحتي شما چيست؟

حضرت فرمود: «من نهي كرده بودم كه در خانه، كسي بالاي پشت بام رود؛ ولي وقتي امروز وارد خانه شدم، ديدم يكي از كنيزان كه تربيت يكي از فرزندان من را عهده دار بود، روي نردبان ايستاده است در حالي كه فرزندم را در بغل دارد؛ كنيز وقتي مرا ديد، دستپاچه شد و طفل از دست او افتاد و از دنيا رفت.

نگراني من از مردن آن طفل نيست؛ بلكه سبب آن، ترسي است كه آن كنيزك از من پيدا كرد.

بعد از اتفاق افتادن اين ماجرا، حضرت آن كنيز را آزاد كرد. [1] .



[ صفحه 16]




پاورقي

[1] منتهي الآمال، ج 2.


نقش انگشتري امام صادق


نقش انگشتري آن حضرت «الله وليي و عصمتي من خلقه» بوده است. البته روايات مختلفي درباره ي نقش انگشتري امام (ع) نقل شده است. مانند: «ما شاء الله لا قوة الا بالله، استغفر الله، الله خالق كل شي، انت ثقتي فاعصمني من خلقك، يا ثقتي قني شر جميع خلقك، اللهم انت ثقتي فقني شر خلقك، انت ثقتي فاعصمني من الناس، الله عوني و عصمتي من الناس، ربي عصمتي من خلقه». روايت شده است كه امام موسي كاظم (ع)، انگشتري امام صادق (ع) را به هفت دينار و در روايتي ديگر به هفتاد دينار خريداري كرد.



[ صفحه 49]




سخاوت


«يابن جندب! ان شيعتنا يعرفون بخصال شتي: بالسخاء و البذل للاخوان »; اي پسر جندب! همانا شيعيان ما به چند خصلت شناخته مي شوند: به سخاوت و بخشش به برادران.


رابطه عادي


كليه شيعياني كه توانستند خدمت امام صادق(ع) برسند و يا به نحوي با آن حضرت رابطه بر قرار نمايند، جزو شاگردان آن جناب محسوب نمي شوند; زيرا تشيع در اين عصر گسترش زيادي يافته و به اكثر قلمروهاي اسلامي رسيده بود و شمار زيادي از مسلمانان از اهل بيت عليهم السلام پيروي مي كردند. با توجه به گزارشهاي رسيده از آن عصر، روابط شيعيان با آن حضرت را مي توان به روشهاي زير بيان كرد:


تعريف غلو و غالي


غلوّ در لغت، به معناي گذشتن از حدّ و خارج شدن از حدّ اعتدال است. [1] قرآن خطاب به اهل كتاب مي فرمايد: «يا اهل الكتاب لا تغلوا في دينكم و لا تقولوا علي الله الا الحق؛ [2] اي اهل كتاب! در دين خود، غلوّ (تجاوز از حد) نكنيد و درباره خدا جز سخن حق نگوييد.»

و در اصطلاح، عبارت است از:

1 - بالا بردن فرد يا افرادي از مقام مخلوقيت و بنده بودن و قائل شدن به مشاركت آنها با خداوند در الوهيّت، معبوديت، خالقيت و رازقيت؛

2 - يا اينكه معتقد به چيزي شويم كه ملازم با يكي از اينهاست؛ مثل حلول روح خدا در اين افراد؛

3 - يا اينكه بگوييم خداوند بعد از خلق آنها امر خلقت را به آنان تفويض كرده است؛

4 - و يا اينكه قائل شويم آنها نمرده و به آسمان عروج كرده اند.

علامه مجلسي (ره) مظاهر غلوّ را در اعتقاد به امور زير دانسته است:

الف) الوهيّت پيامبر و ائمه (عليهم السلام)؛

ب) شريك بودن با خداوند در معبوديت يا خالقيت و يا رازقيت؛

ج) حلول خداوند در آنها يا اتحاد خداوند با آنان؛

د) آگاهي آنان از غيب بدون وحي و الهام الهي؛

ه) اعتقاد به نبوت درباره ائمه طاهرين (ع)؛

و) تناسخ ارواح ائمه در بدن هاي يكديگر؛

ز) عدم لزوم اطاعت خداوند و ترك معصيت الهي به دليل معرفت آنان. [3] .

«غالي» كسي است كه به معناي اصطلاحي و لغوي كه در بالا ذكر شد، معتقد باشد؛ مثل فرقه نصيريه كه قائل بودند علي بن ابي طالب، خداست يا الوهيّت در او حلول كرده است. [4] يا مثل فرقه منصوريه كه معتقدند امام باقر (ع) به آسمان عروج نموده است. و يا مثل فرقه جناحيه كه معتقد بودند روح خدا در آدم و پيامبران بعد از او حلول كرده است. [5] .


پاورقي

[1] شيخ مفيد، تصحي الاعتقاد، ص 109؛ لسان العرب، ج 15، ص 133؛ الصحاح، ج 6، ص 2448؛ مقاييس اللّغة، ج 4، ص 387؛ المصباح المنير، ج 2، ص 452.

[2] نساء (4) آيه 171.

[3] بحارالانوار، ج 25، ص 346.

[4] علي رباني گلپايگاني، فرق و مذاهب كلامي، ص 326.

[5] عبدالقاهر بغدادي، الفرق بين الفرق، ص 230.


فوايد مناظره


مهمترين فايده ي مناظره، فايده ي آموزشي آن است. آموزش علوم مختلف، دين، عقايد، اخلاق و... در مناظره از يك سو كليه اطلاعات راجع به موضوعي جمع آوري مي شود و از سوي ديگر با بيان آن منتشر مي شود.



[ صفحه 26]



اهميت اين آموزش ها نيز در آن است كه اولا، چون نتيجه بحث و استدلال است، در اذهان ماندني است و ثانيا، به دليل غير مستقيم بودن، پذيرفتني تر و جذاب تر است. ارزش بلاغي مناظره در حين پيام دهي غير مستقيم آن است. همچنين مناظره عامل و انگيزه ي تمايل و گرايش افراد به علم و دانش است؛ زيرا اگر علاقه به سيادت و حب جاه از دل و فكر مردم بيرون برود، علوم و دانش ها دچار فرسودگي مي گردد. يكي ديگر از فايده هاي مناظره اين است كه محاسن و معايب مسئله يا موضوع مورد بحث آشكار مي شود و در نتيجه امكان توسعه و تكامل آن فراهم مي آيد. همچنين مناظره به منظور بازيافتن دقيق مآخذ و اسناد علم و آگاهي صورت مي گيرد. ذهن انسان از مجراي چنين مناظره اي، ورزيده شده و جان و روح آدمي نيرومند مي گردد. اگر مناظره كننده آداب مناظره را رعايت كند و آفات و نتايج سوء مناظره نادرست را شناسايي و مراعات نمايد، بحث و مناظره ي او با رعايت شرايط آن و احتزاز از آفات ذكر شده، فوايد و عوايد سودمندي را كه عبارت از رغبت و گرايش به علم و دانش است، به دنبال خواهد داشت. [1] .


پاورقي

[1] همان.


آموزگار بزرگ


«و هر چيز را فراهم كرديم، در پيشوايي آشكار.»

«قرآن كريم» [1] .

- «قال جعفر بن محمد... قال جعفر الصادق...»

به روزگاري كه نهضت علوم و معارف، پهنه ي اقاليم اسلامي را فرا گرفته بود، بر سراسر حلقه هاي علمي و حوزه هاي تدريس، نامي بلند حكومت مي كرد:

- «جعفر بن محمد» چنين گفت.... «جعفر صادق» چنين گفت....

«جعفر بن محمد» كه بود؟

آموزگاري بزرگ كه سخن وي در زمينه ي هر دانشي حجت بود و آوازه ي فضيلت او پس از وي نيز، همچنان به همراه سير قرون در زير گنبد گيتي پيچيده است.



[ صفحه 148]



«امام، ابوعبدالله، جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب» به روز دوشنبه، هفدهم ماه ربيع الاول هشتاد و سه هجري، در شهر مدينه ولادت يافت [2] .

مادر ارجمندش «فاطمه» مكناة به «ام فروه»، دختر «قاسم بن محمد بن ابي بكر» بود و «قاسم بن محمد»، فقيه نامبردار مدينه، از معتمدان و ثقات امام «علي بن حسين (ع)» به شمار مي رفت [3] .

دوازده سال يا اندكي بيشتر از دوران حيات «جعفر بن محمد (ع)» با ايام زندگاني جد بزرگوارش «علي بن حسين (ع)» مصادف بوده و «امام سجاد»، نواده ي ارجمند خويش را در مكتب فضايل خود، آموزگاري كرده است.

روزگار جواني «جعفر بن محمد (ع)» به مصاحبت پدر عاليقدرش «امام باقر (ع)» گذشت و نخل وجود او كه از سرچشمه ي كمالات غريزي سيراب بود، در پرتو تربيت پدر نيز بالندگي ها يافت.

از سال يكصد و چهارده هجري، يعني پس از رحلت امام پنجم، امامت منصوص بر «جعفر بن محمد (ع)» قرار گرفت و مذهب پرشكوه شيعه به وسعت افادات وي، رونقي جاويد پذيرفت.

در ميان لقب هاي پيشواي ششم شيعيان، مشهورترين لقب «صادق» است.

از «ابوخالد كابلي»، يك تن از ثقات «علي بن حسين (ع)» روايت كرده اند كه روزي «امام سجاد (ع)» را گفت:



[ صفحه 149]



- اي سرور من، اين خبر از «اميرالمؤمنين علي (ع)» به ما رسيده است كه هيچ گاه روي زمين از حجت الهي تهي نمي ماند، اكنون مرا آگاهي بخش كه بعد از تو حجت خداي كيست؟

«علي بن حسين (ع)» با وي گفت:

- پس از من، امامت در عهده ي فرزند من، «محمد باقر» است كه شكافنده ي دانش ها است و از پس وي اين امر بر فرزند او «جعفر» قرار گيرد كه «صادق» ناميده شده است.

- ابوخالد، بار ديگر از «امام سجاد (ع)» پرسيد:

- سبب چيست كه تنها «جعفر» به لقب «صادق» اختصاص دارد در حالي كه همه ي شما از خاندان عصمت هستيد و همه، راستگويان و صادقيد؟

«علي بن حسين (ع)» پاسخ داد:

- زيرا يكي از احفاد وي نيز «جعفر» نام خواهد يافت و به دروغ دعوي امامت خواهد كرد، از اين روي او به «صادق» موسوم است تا بدين لقب، وي را از مدعي كذاب تميزي باشد.

اين روايت، جهت اختصاص لقب «صادق» بر ششمين پيشواي عاليقدر شيعه را مي نمايد، ليكن نكته اي نيز در كار است كه هم عصران وي، هر چند در زمره ي خصمان او بوده اند، به راستي قول و درستي كردار او يقين داشته اند از اين رو وي را «صادق» ناميده اند.

«سفيان بن سعيد» مي گويد:

- به خدا سوگند كه «جعفر بن محمد (ع)» آن چنان كه ناميده مي شد، «صادق» بود [4] .



[ صفحه 150]



«مالك بن انس» مؤسس مذهب مالكي مي گفت:

- در فضيلت و دانش و عبادت و پرهيز، بلند پايه تر از «جعفر بن محمد»، ديده اي نديده و گوشي نشنيده و بر انديشه اي نگذشته است [5] .

از «ابوحنيفه»، باني مذهب حنفي، فقيه ترين انسان عصر را جويا شدند و او بي درنگ پاسخ داد؛

- جعفر بن محمد، يگانه ي زمان ما است.

آنگاه به تاييد سخن خويش چنين گفت:

- وقتي «منصور» خليفه ي عباسي، مرا گفت: هيچ مي داني كه آوازه ي دانش و فضيلت «جعفر بن محمد» بر سراسر دنياي اسلام پيچيده و او را در ميان مردم محبوبيتي عظيم است؟، از تو مي خواهم كه پاره اي از مسائل فقهي آماده كني و در حضور من با او به طرح آن مسائل پردازي و حل معضلات آن را از وي بخواهي تا در پاسخ تو فرو ماند و اين مايه محبوبيت كه به دست كرده است، از ميان برخيزد.

من در اطاعت فرمان خليفه روزي چند به طرح مشكل ترين مسائل كه نيروي انديشه ام بر آن تواناي داشت پرداختم و در فقه، چهل مسئله كه هر يك از آن در قيد معضلي عظيم بود فراهم آوردم و آمادگي خويش را به خليفه نمودم.

«منصور» مجلسي آراست و مرا با «جعفر بن محمد» روياروي كرد، من به طرح سئوالات خويش پرداختم و «جعفر صادق» در برابر هر سئوال من



[ صفحه 151]



مي گفت:

- در اين باره ما چنين مي گوييم، شما چنين مي گوييد و مردم مدينه چنين مي گويند.

فتواي او گاهي با نظر ما راست مي آمد و گاهي با عقيده ي اهل مدينه، در پاره اي از مسائل نيز، نظر او برخلاف مدعاي ما و فقيهان مدينه بود و بدين ترتيب، يكايك سئوالات مرا در حالي كه از اختلاف اقوال نيز درباره اش سخن مي گفت، پاسخ داد و از آن پس، دانستم كه «جعفر بن محمد» اعلم و افقه زمان است.

محضر «امام، جعفر بن محمد (ع)» اجتماعي بود از همه ي جويندگان علوم، هر دانش پژوهي از خاصه و عامه، به محفل وي راه مي يافت و از خرمن لايزال دانش او خوشه اي برمي داشت، هر طالب علمي از هر نقطه اي به سوي وي رو مي آورد و با كسب علم و معرفت، كفه ي دانش خود را سنگين بار مي كرد.

«امام صادق (ع)» هادي و رهبر و معلم و مربي دانش پژوهان و مروج علوم و معارف بود، هر كس در يكي از رشته هاي علوم به مشكلي باز مي خورد، از آن منبع فضيلت و كمال، چاره مي جست و او با گشاده رويي، به حل مشكل علمي نيازمندان مي پرداخت و هرگز كسي پاسخ مطلوب خود را نشنيده و مشكل خويش را آسان نيافته، از محضر آن امام راستين بازنمي گشت.

بسياري از برجستگان علماي عامه و ائمه ي اهل سنت نيز افتخار شاگردي مكتب او را داشته و ريزه خوار خوان فضيلت وي بوده اند، «ابوحنيفه، نعمان بن ثابت» «مالك بن انس»، «شعبة بن حجاج»، «سفيان ثوري»، «ابن جريح»، «عبدالله بن عمرو»، «سفيان بن عيينه»، «سليمان بن بلال»، «اسمعيل بن



[ صفحه 152]



جعفر»، «خاتم بن اسمعيل»، «عبدالعزيز بن مختار»، «وهيب بن خالد»، و «ابراهيم بن طهمان» در زمره ي اين گروه، ياد شده اند....

بر مقام شامخ علمي و مراتب فضيلت و دانش «جعفر بن محمد (ع)»، دوست و دشمن اعتراف آورده اند، تا بدانجا كه دهري ها و اهل زندقه نيز كتمان اين حقيقت نتوانسته اند!

«عبدالله بن مقفع» و «عبدالكريم بن ابي العوجاء» دو تن از زنديقان عصر، در مسجد الحرام، به تماشاي ازدحام طواف مردم ايستاده بودند، در آن اثنا «عبدالله بن مقفع» به دوست خود «ابن ابي العوجاء» روي آورد و گفت:

- اين خلق كه مي بيني، هيچ يك شايسته ي نام انسان نيستند، بلكه در شمار فرومايگان و چهارپايانند مگر آن شيخ كه در يك سوي نشسته است.

«ابن ابي العوجاء» در حالي كه به اشارت دست «عبدالله بن مقفع» «امام صادق جعفر بن محمد (ع)» را كه در گوشه اي نشسته بود، مي نگريست، گفت:

از چه روي در ميان جمع، تنها اين شيخ را شايسته ي نام انسان مي داني؟

«عبدالله بن مقفع» پاسخ داد:

- زيرا آنچه از وي در دانش و فضيلت ديده ام، به نزد ديگران نيست.

«عبدالكريم بن ابي العوجاء» گفت:

- بناچار، او را در آنچه گفتي بايد بيازمايم.

«ابن مقفع» گفت:

- زنهار، اين كار مكن، زيرا بيم آن دارم كه اگر با وي گفتگو آغاز كني، انديشه ي خويش تباه گرداني.

«ابن ابي العوجاء» گفت:



[ صفحه 153]



- از تباهي انديشه ي من بيم نداري، بلكه مي ترسي در سخن بر وي چيره گردم و سستي راي تو، از آن توصيف كه درباره ي او كردي بر من آشكار شود.

«عبدالله بن مقفع» وي را گفت:

- حال كه چنين گمان مي بري، برخيز و به نزد او شو، ليكن خويش را واپاي تا بر تو لغزشي دست ندهد.

«عبدالكريم بن ابي العوجاء» به سوي «امام صادق عليه السلام» رفت و اندكي بعد، نزد دوست خود «ابن مقفع» باز آمد و با او گفت:

- واي بر تو، اي پسر «مقفع»! او نه مردي از ابناء بشر است، بلكه اگر در اين جهان موجودي روحاني باشد كه هرگاه بخواهد، تجسم يابد و هرگاه مايل باشد چون روح، مستور گردد، جز او نيست [6] .

«امام صادق، جعفر بن محمد (ع)» در هنگام بحث و استدلال، هرگز با مدعي به تندي سخن نمي گفت و وي را مجال اقامه ي برهان و اثبات حجت مي داد و در اين ميان هر چند سخنان باطل و ناستوده مي شنيد، در خشم نمي شد و كلام مدعي را قطع نمي كرد بلكه پس از پايان گفتار وي، لب به سخن مي گشود و در رد گفتار او به استدلال مي پرداخت و وي را به حجت خويش ملزم مي كرد.

روزي «مفضل بن عمر» در مسجد مدينه نشسته بود كه «عبدالكريم بن ابي العوجاء» با يك تن از ياران خود بدانجا درآمدند و در نزديكي «مفضل» جاي گرفتند.

در آن حال، «ابن ابي العوجاء» به مرقد مطهر رسول اكرم اشارت جست



[ صفحه 154]



و گفت:

- صاحب اين قبر عزتي فراوان و منزلتي بزرگ يافت.

دوست وي گفت:

- او فيلسوفي بود كه دعوي دار امري بزرگ شد و بر اثبات مدعاي خود، معجزاتي چند آشكار كرد و دل ها را به گمراهي كشيد، خردمندان، در جستجوي دانش وي به درياي انديشه فرو شدند و درمانده بازگشتند، چون خطيبان و فصيحان و عقلاي قوم دعوت وي بپذيرفتند، ديگر مردم نيز به آيين او گراييدند و او نام خويش با اسم خداي خويش قرين ساخت، پس در همه ي آن بلاد و امصار كه دعوي وي پذيرفته اند، به هر شبانه روز پنج نوبت بر فراز معابد، در اذان و اقامه نام وي تكرار مي كنند تا ياد او تازه گردد و امر او از خاطرها نرود.

سپس آن دو زنديق رشته ي سخن را به عالم وجود و نفي صانع كشيدند و گفتند:

- اين جهان را پديدآرنده اي نيست، بلكه كائنات، به اقتضاي طبيعت در وجود آمده است.

«مفضل بن عمر» كه به سخنان آن دو گوش مي داد، بيش از آن ياراي استماع گفتار ايشان نياورد و در حالي كه از فرط خشم، بر خود مي لرزيد، فرياد برداشت و آنان را گفت:

- اي دشمنان خدا!، در دين الهي الحاد ورزيده و به انكار خداوند بزرگ كه شما را به بهترين صورت آفريده است، برخاسته ايد، در حالي كه اگر انديشه كنيد، دلائل ربوبيت و آثار صنع الهي را در خلقت خود آشكار خواهيد يافت.

چون سخن «مفضل بن عمر» به پايان رسيد، «ابن ابي العوجاء» به او روي آورد و چنين گفت:



[ صفحه 155]



- اي مرد! اگر از اهل كلام هستي بيا تا با روش متكلمان سخن گوييم، هرگاه بر حجت تو ملزم شديم، به متابعت انديشه ات در آييم، اگر در شمار آنان نيستي ما را با تو سخني نيست، و نيز تواند بود كه يك تن از اصحاب «جعفر بن محمد» باشي، اگر چنين است، بدان كه پيشواي تو هرگز بدين سان با ما خطاب نياورد، هر چند سخن ما از آنچه شنيدي نيز، دشنام آميزتر باشد، آري، «جعفر بن محمد» بي آنكه خشم آگين شود، گفتار ما استماع كند، آنگاه به آرامي و متانت به سخن پردازد و آن چنان برهان ما باطل كند كه ما را مجال پاسخ نماند، تو نيز هرگاه از اصحاب او به شمار هستي از روش وي دست باز مدار و چون او با ما سخن گوي...

«امام ابو عبدالله جعفر بن محمد (ع)»، بيرون از شخصيت عظيم و شگرف علمي، در زمينه ي اخلاق و آداب معاشرت و زهد و عبادت و گذشت و فتوت و احسان به خلق نيز انساني منحصر به خويش بوده است.

وقتي او را خبر دادند كه كسي او را دشنام داده است، «جعفر بن محمد» پس از شنيدن اين سخن برخاست و به نماز ايستاد، سپس دو دست به آسمان برداشت و گفت:

- خدايا من او را بخشودم، تو نيز او را ببخشاي!

يك تن از كنيزان «جعفر بن محمد (ع)» كه پرستاري طفل خردسال او را برعهده داشت، روزي طفل را به آغوش گرفته و از نردباني صعود داده بود تا به بام رود، در آن اثنا «امام صادق (ع)» از راه فرا رسيد و چون رفتن به بام خانه را منع كرده بود، كنيزك به پايين آمدن شتاب جست، ليكن به شتاب وي



[ صفحه 156]



كودك از دست او رها شد و بر زمين افتاد و در دم جان سپرد.

با اين حادثه، رنگ از چهره ي كنيزك پريد و لرزشي آشكار به سراپاي او افتاد، اما «جعفر بن محمد (ع)» به مشاهده ي سيماي وحشت زده ي آن كنيز پرستار به سوي وي نزديك شد و به او گفت:

- تو را در راه خدا آزاد كردم، آسوده باش و از اين ماجرا بيمناك مشو [7] .

«جعفر (ع)» به دستگيري بينوايان و نيازمندان اهتمامي تمام داشت، شب ها انبان نان به دوش مي كشيد و بر خوابگاه فقيران مي گذشت و در حالي كه آنان به خواب بودند، قرص نان در زير جامه ي ايشان مي نهاد.

«ابوجعفر خثعمي» گفته است كه روزي «امام صادق (ع)» همياني زر به من داد و فرمان كرد تا آن را به يكي از نيازمندان خاندان هاشمي برسانم، اما به او نام عطاكننده ي زر را فاش نگردانم، من بدره را به آن مرد هاشمي بردم و او با دريافت آن، به دعاي عطاكننده ي زر دهان گشود و گفت:

- اين شخص نيكوكار، بي آنكه وي را بشناسم، همواره مرا وظيفه اي بدينسان مي فرستد كه بدان روزگار مي گذرانم، خدا او را سزاي نيكو دهد، ولي «جعفر بن محمد»، با آنكه مكنت بسيار دارد، يك درهم به من نمي دهد!

«امام صادق (ع)» سرآمد عابدان و زاهدان روزگار بود.

«مالك بن انس» مي گويد:



[ صفحه 157]



- «جعفر بن محمد»، يا روزه مي داشت، يا به عبادت ايستاده بود و يا به ذكر خداي مي گذرانيد و نيز «مالك» گفته است:

- سالي با «جعفر بن محمد» حج مي گذاشتيم، چون به جايگاه احرام رسيديم در حالي كه از هر سو فرياد «لبيك» بلند بود، حالت او به سختي منقلب شد و هر چند كوشيد نتوانست تلبيه گويد، وي را گفتم:

- يابن رسول الله، از گفتن تلبيه، چاره اي نيست.

«جعفر» گفت:

- اي پسر«ابي عامر»! به كدام جرأت بگويم: «لبيك، اللهم لبيك»، از آنكه بيم دارم، خداوند بگويد: «لا لبيك و لا سعديك»!

«امام صادق (ع)» چون مي گفت: «قال رسول الله»، به حشمت و حرمت نام رسول خداي رنگ رخساره اش دگرگون مي گشت [8] .

«جعفر بن محمد» در مزرعه ي خود، بيلي به دست مي كرد و در زير تابش آفتاب، به زراعت مي پرداخت، او مي گفت:

- دوست مي دارم كه مرد در طلب روزي خود، تحمل رنج و مشقت كند [9] .

«عبدالاعلي» گفته است:

- روزي در يكي از معابر مدينه و در زير تابش سوزان آفتاب، به «امام صادق (ع)» باز خوردم و او را گفتم:



[ صفحه 158]



- جان به فدايت!، با آن منزلت و مقام كه تو داري، از چه خويش را در چنين روز به زحمت داشته اي؟.

«جعفر بن محمد (ع)» به پاسخ من گفت:

- اي «عبدالاعلي»!، در طلب روزي بيرون آمده ام تا به ديگران نيازمند نشوم [10] .

با «سفيان ثوري» كه روزي به جامه ي فاخروي شگفتي گرفته بود، گفت:

- رسول خداي، به هنگام خشونت طبيعت و بي آبي و كميابي زندگي مي كرد، ليكن چون اكنون روزگار دگرگون شده و زمان فراخي و وسعت معيشت رسيده است، چه بهتر كه نيكوكاران از مواهب الهي بهره گيرند و به نعمت هاي وي متمتع شوند.

با اين حال «جعفر بن محمد (ع)» همواره به پوشيدن جامه هاي فاخر اهتمام نداشت.

«اسماعيل بن جابر» مي گويد:

- او را ديدم كه پيراهني خشن بر تن پوشيده بود و در بوستان خود آبياري مي كرد روزي نيز يكي از اصحاب بر وي درآمد و از ديدن جامه ي كهنه و وصله دار او در عجب شد، امام، با او گفت:

- بر اين جامه شگفتي مگير، جامه ي نو را به جامه ي كهنه بايد نگهداري كرد.

«امام جعفر بن محمد (ع)»، آموزگار بزرگ بشريت بود و خويشتن، با فضايل و سجاياي بي مانند، مظهر اعلاي شرف و كمال انساني به شمار مي رفت.



[ صفحه 159]



بر اين وجود عظيم و شگرف بشري، در آشفته ترين اعصار تاريخ اسلامي و در هنگامه ي بحران ها و انقلابات سياسي و اختلاف ها و آشفتگي هاي فكري و مذهبي، وظيفه اي الهي محول بود و او، در بحبوحه ي حادثات گوناگون و علي رغم مشكلات بي شمار، امر مقدسي را كه بر عهده داشت، چنان به پاي برد كه در آن، عقل و انديشه به حيرت و شگفتي ماند. «جعفر بن محمد (ع)»، بر تاريخ حيات اجتماعي و علمي و معنوي اسلام، تأثير جاودانه دارد و نفوذ تعليمات وي، در سراسر اين شئون آشكار است.

افادات فكري و علمي و اقتصادي اين معلم كبير، يكسر بر پايه احكام اسلام قرار دارد و مكتب او همان مكتبي است كه شالده اش به دست «محمد مصطفي (ص)» در هم پيوست و «اميرالمؤمنين علي (ع)» در آن به آموزگاري برخاست، ليكن وسعت آموزش هاي «جعفر بن محمد» كوشش وي به پيراستن حقيقت اسلام از آنچه به ناروا بر اين آيين آسماني بسته بودند، موجب شد كه مكتب اصيل افكار و عقايد اسلامي، به نام بلند او موسوم گردد و طريقه ي حقه اي كه شيعه ي اماميه، يعني معتقدان و پيروان آن مكتب اصيل، در پيش دارند، «طريقه ي جعفري» ناميده شود.

در عصري كه از يكسو دروازه هاي قلمرو اسلامي بر روي دانش هاي گوناگون گشوده شده و از سوي ديگر جنجال مكتب داران عقايد و مذهب سازان مختلف بلند بود، مكتب تشيع، به آموزگاري «جعفر بن محمد (ع)» موجوديت و اعتبار بي مانند يافت.

در آن ميان، نكته ي شايان توجه، شخصيت منحصر و ممتاز امام بود كه دشمن و دوست به شايستگي هاي بي قرين وي اعتراف مي آورد.

«عمرو بن مقدام» گفته است:

به مشاهده ي سيماي «جعفر بن محمد (ع)» در مي يافتم كه او از سلاله ي پيغمبران است [11] .



[ صفحه 160]



رتبت علمي و مقام زهد و پارسايي و بزرگي و وقار و مكارم اخلاق اين پيشواي راستين در ميان هم عصرانش ضرب المثل بود و پيوستگي به مكتب فضيلت وي تا بدانجا مايه ي مباهات و افتخار و شرف به شمار مي رفت كه جمعي از بانيان مذاهب و صاحبان مكاتب ديگر نيز اعتبار خويش را به حساب شاگردي و نقل حديث از او مي نهادند.

و اين سخن «زيد بن علي (ع)» است:

در هر زمان مردي از خاندان ما بر مردم، حجت خداي باشد و اينك حجت روزگار ما، برادرزاده ام «جعفر بن محمد (ع)» است، آن كس كه او را پيروي كند گمراهي نيابد و آن كس كه برخلاف وي گام زند، هدايت نپذيرد. [12] .



[ صفحه 161]




پاورقي

[1] سوره ياسين، قسمتي از آيه ي 12: و كل شيئي احصيناه في امام مبين.

[2] بحارالانوار: ج 11، ص 79 چاپ 1298 هجري قمري - روز ميلاد فرخنده ي امام صادق عليه السلام را جمعه و سال ولادت او را سنه 80 هجري نيز نوشته اند.

[3] امام صادق درباره ي مادر خويش فرموده است:

كانت امي ممن آمنت و اتقت و احسنت و الله يحب المحسنين.

[4] بحارالانوار، ج 11، ص 82، چاپ 1298 هجري قمري.

[5] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 248، چاپ قم.

[6] اصول كافي، ج 1، ص 96 و 95 چاپ اسلاميه.

[7] بحارالانوار، ج 11، چاپ 1298 هجري قمري.

[8] بحارالانوار، ج 11، ص 81.

[9] فروع كافي، ج 5، ص 76، چاپ دارالكتب الاسلاميه.

[10] فروع كافي، ج 5، ص 76.

[11] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 249، چاپ مطبعه علميه قم.

[12] بحارالانوار، ج 11، ص 82، چاپ 1298 هجري قمري.


همنشينان


احب اخواني الي من اهدي الي عيوبي. [1] .

محبوبترين برادرانم به من كساني هستند كه عيوب مرا به من هديه دهند.

امام صادق عليه السلام

منصور عباسي، از خلفاي بني عباس، به مسند خلافت تكيه زده و براي ديدن او هر كسي دنبال فرصت مناسبي بود تا خود را از مقربان جلوه دهد و ليكن منصور دوانيقي [2] ناگهان به ياد امام صادق عليه السلام افتاد و طي نامه اي به حضرت نوشت:

«چرا چون ديگران با ما مصاحبت و همنشيني نمي كني؟»

امام صادق عليه السلام در پاسخ نوشت:

«ما را چيزي نيست كه از تو براي آن بترسيم و نه تو را از آخرت چيزي است كه به آن اميدوار باشيم و نه تو در رفاه و نعمت و يا مصيبت و نقمت



[ صفحه 26]



گرفتاري كه تو را تهنيت يا تسلي دهيم؛پس براي چه نزد تو آييم؟!»

منصور عباسي نوشت:

«با ما مصاحبت و همنشيني كن تا ما را نصيحت كني.»

امام صادق عليه السلام فرمود:

«دنيا خواهان تو را نصيحت و آخرت خواهان مصاحب و همنشين تو نمي شوند.»

وقتي منصور اين جواب امام عليه السلام را خواند، گفت:

«بخدا قسم، مراتب مردم را نزد من مشخص نمود كه چه كساني دنيا طلب و چه كساني خواهان آخرتند؛ خود او آخرت طلب است نه دنيا خواه.» [3] .



[ صفحه 27]




پاورقي

[1] تحف العقول / 385.

[2] از اينرو به او اين لقب را دادند كه براي هزينه ي حفر خندق در كوفه يك دانگ از كوفيان نقره گرفت. «مجمع البحرين».

[3] كشف الغمه 2 / 448 و بحار الانوار47 / 184.


طلب رزق حلال


- مولاي من! شما كه با كمال تواضع و در عين حال با نهايت مناعت طبع كارهاي خود را شخصا انجام مي دهيد، روزي در برابر آفتاب سوزان حجاز بيل به دست گرفته و در مزرعه خود كشاورزي مي نموديد؛ وقتي از شما سؤال كردند يابن رسول الله اجازه دهيد غلامان و ديگران انجام دهند، جنابعالي چه فرموديد؟

گفتم: اگر در اين حال پروردگار خود را ملاقات كنم، خوشوقت خواهم



[ صفحه 20]



بود زيرا با كد يمين [1] و عرق جبين [2] آذوقه و معيشت خود و خانواده ام را تأمين مي نمايم.


پاورقي

[1] دسترنج.

[2] عرق پيشاني.


وسواس، زاييده بي دانشي


وسواس از جمله مسائل پيچيده و مشكل روحي رواني است كه گاه گريبانگير فرد مسلمان مي شود. اين مسئله برخاسته از شك و دو دلي است، بنابراين دون شأن يك دانشمند به شمار مي رود. در اسلام به شدت از آن نهي شده و منكوب است. در دوران امام صادق«عليه السلام» مردي دانشمند بود كه وسواس زيادي داشت. او گاه چند بار وضو مي گرفت، ولي در آن شك مي كرد و دوباره وضو مي گرفت. پيش از وضو، چندين بار اعضاي وضو را مي شست و بعد وضو مي گرفت، ولي باز هم در آن شك مي كرد.

عبدالله بن سنان كه وضو ساختن او را ديده بود، نزد امام صادق «عليه السلام» آمد و از امام پرسيد: او با اين كه انسان عاقل و انديشمندي است، ولي در وضو دچار وسواس است. تفكر و وسوسه چگونه با هم سازگارند؟ امام صادق «عليه السلام» فرمود: وسوسه از شيطان است و كسي كه وسواس دارد، از شيطان پيروي مي كند. اين اصلاً با تفكر هم خواني ندارد. عبدالله پرسيد: چگونه اين پيروي از شيطان است؟ امام صادق پاسخ داد: اگر او انساني انديشمند باشد، اگر از او بپرسي اين وسواس تو از كجا پديد آمده است، پاسخ خواهد داد: از شيطان است؛ زيرا انسان متفكر، مي داند كه وسوسه از ناحيه شيطان به او رسيده است، ولي هنگام عمل بر اثر بي فكري و ضعف اراده، قادر به جلوگيري از آن نيست. خداوند نيز مي فرمايد: «مِنْ شَرِّ الوَسْواسِ الخَنّاس، الَّذي يُوَسْوِسُ فِي صُدُورِ النّاس»؛ «[پناه مي برم] از گزند وسوسه هاي شيطان مرموز كه در سينه انسان ها وسوسه مي كند» (ناس: 4 و 5).»


الطب عند العرب


أما العرب الذين كانوا معاصرين لتلك الدول فقد إقتبسوا منهم بحكم المجاورة والمخالطة شيئاً من الطب أضافوه إلي ما حصلوه من الكلدان وإلي ما إستنبطوه هم أنفسهم بالفطرة والذكاء والتجارب.

وقد ذكر التاريخ: إن أول من تعاطي الطب من العرب بعد الكهنة، هم جماعة ممن خالط الروم والفرس في القرن السادس الميلادي وقبل ظهور الاسلام بقليل وأخذوا العلم عنهم، وكان أشهرهم يومذاك رجل من تيم الرباب يقال له (ابن حذيم) [1] وهو الذي ضرب به المثل في الحذاقة والطب، فقيل فيه: ـ أطب من ابن حذيم ـ وقد قال فيه الشاعر أوس بن حجر:



فهل لكم فيــها إليّ فانني

بصير بما أعيي النطاسي حذيما [2] .



ثم جاء بعده الحارث بن كلدة [3] طبيب العرب الشهير المتوفي في عام 50 هـ وهو خريج مدرسة جنديسابور [4] المعروفة في خوزستان الفرس والشهيرة عند



[ صفحه 11]



العرب (بمعهد الطب الاسلامي). فقد كانت العرب تعرف هذه المدرسة وتقدرها لاسيما بعد فتح الاسلام لبلاد الفرس علي عهد الخليفة الثاني سنة 19هـ. وقد كان الحارث هذا يتعاطي الطب في الطائف بشهرة واسعة وقد أدرك الاسلام ولم يسلم وكان النبي (ص) يأمر من كانت به علة أن يأتيه ويستوصفه.

ثم كان بعده ابن رومية الجراح التميمي، ثم النضر بن الحارث بن كلدة الذي يعد من أقدم من أشتغل من العرب في العلوم الدخيلة من طب وغيره، وكان النضر هذا في عصر النبي (ص) أيضاً ولكنه لما كان يجاري أبا سفيان بعداوة النبي (ص) لأنه ثقفي وبنو ثقيف حلفاء بني أمية، أمر النبي (ص) عندما أسره المسلمون في بدر بقتله فقتل وذهب بموته علمه وطبه، ولم يكن له مؤلف أو نقل يعلمنا بمبلغ علمه وطبه، ثم ذهب الطب من العرب، وخفي عندهم ردحاً من الزمن، وذلك منذ ظهور الدعوة الاسلامية حتي شطر من الدولة الاموية، إذ المسلمون كانوا حينذاك يعتقدون أن الاسلام يهدم ما قبله ولا ينبغي أن يتلي غير القرآن، أو أن يدرس غير العلوم القرآنية، فذهلوا عن ساير العلوم بما فيها الطب، لانشغالهم بانشاء الدولة الاسلامية ونشر الدعوة المحمدية وقمع الشرك وإعلاء كلمة التوحيد وتوحيد الكلمة عليها.

ولكن لما اتسع نطاق الاسلام وعلا سلطانه وبلغ الدين الحنيف ذروته التي خضعت لها الامم وذلت لها الملوك لم يقنع المسلمون ببسط سلطانهم علي شرق البسيطة وغربها دون أن يلجاؤا أبواب العلوم، فيأخذوا من كل قطر محاسنه ويستلبوا كنوزه العلمية، وقد كان للطب عندهم أوفر نصيب من تلك العناية وذلك الاهتمام حيث إقتبسوه أولاً ورغبوا إليه قبل ساير العلوم الدخيلة التي دخلت الجزيرة يومذاك.

ـ المدرسة ونبغ فيها أطباء معروفون خدموا الصناعة والعلم هم الذين أدخلوا الطب إلي العراق زمن الخليفة العباسي المنصور كما ستعرفه مفصلاً في بعض فصول هذه الرسالة.



[ صفحه 12]



وقد ذكر لنا التاريخ وأخبرتنا التراجم أن أول من فطن إلي ذلك، وأول من اشتغل في نقل الطب وساير العلوم الدخيلة الأخري مثل الكيميا والنجوم إلي اللغة العربية بعد تلك الفترة الطويلة، هو خالد بن يزيد بن معاوية الاموي المدعو عند العرب (بحكيم آل مروان) والمتوفي سنة 85 هـ فانه بعد أن غلبه بنو مروان علي الخلافة بعد أخيه معاوية وقد كان رجلاً طموحاً ذكياً، إنصرف إلي إكتساب العالي عن طريق العلم ولأجل ذلك فقد إستقدم جماعة من علماء الروم منهم الراهب الرومي (موريانوس) وطلب إليه أن يعلمه الكيميا، ولما تعلمها أمر بنقلها إلي العربية فنقلها له رجل يدعي (إصطفن) فكان هذا أول نقل في الاسلام من لغة إلي لغة.

ثم جاء من بعد إصطفن (ماسرجويه) فنقل كتباً كثيرة من الطب والفلسفة فكان لبني أمية بعض الآثار العلمية في الاسلام.

ثم أصاب الطب بعد خالد فترة دامت إلي أواخر الأمويين وإلي عصر السفاح من بني العباس حتي إذا ما أفضت الخلافة إلي أخيه أبي جعفر المنصور سنة 136هـ بانت طلائع وظهرت لقدومه بشائر.

فلقد كان المنصور كلفاً بأعمال التنجيم شغوفاً بالعمل بأقوال المنجمين في خلافته وقبلها حتي لم يكن يعمل عملاُ إلا بعد إستشارة منجمه الخاص (نوبخت) الفارسي وأبنه (أبي سهل) ولقد ترجموا له كثيراُ من كتب التنجيم والفلك. ثم إزدادت رغبة المنصور لطلب العلوم الدخيلة وبحكم المثل المشهور القائل (الناس علي دين ملوكها) رغب كثير من الناس إلي طلب تلك العلوم وتوسعوا في درسها والبحث عنها وفيها حتي طلب المنصور من ملك الروم أن يبعث إليه ببعض كتب التعاليم فبعث إليه بجملة كتب شتي ومن جملتها كتاب إقليدس في الهندسة وبعض كتب الطبيعيات والمجسمة وكثير من كتب الطب، فاهتم العرب بنقلها إلي العربية وأخذوا يتهافتون عليها تهافت الفراش، ويردون مناهلها ورود الضمآن إلي الماء الزلال.



[ صفحه 13]



وقد كان علم الطب من بين تلك العلوم أكثرها إهتماماً وعناية لديهم كما ساعدهم علي هذا الأمر يومذاك أن المنصور أصيب بمرض في معدته إنقطعت من أجله شهوته للطعام ولم ينفعه العلاج بالرغم من عناية أطباء مصره وأهتمامهم في أمره فطلب إلي وزيره الربيع أن يفحص له عن طبيب حاذق يرجع إليه في علاج ما كان يجده من ألم ولما أخذ الربيع يفتش عما طلب أليه الخليفة أرشد ألي الطبيب (جورجيس) النصراني رئيس مارسيان أو مدرسة (جنديسابور) وكان ماهرا حاذقا في الطب كثير التأليف والتصنيف فيه باللغة السريانية، فبعث إليه المنصور من أحضره له بعد أن خلف ولده (بختيشوع) مكانه، ولما ورد علي الخليفة أكرمه ووقع عنده موقعاً حسناً لما رأي فيه من الوقار ورزانة العقل، لا سيما وقد أبل من علته ومرضه أبلالاً سريعاُ، وشفي شفاءا عاجلا كاملا بعلاجه.

ولما أراد الرجوع إلي بلده ووطنه منعه الخليفة واغدق عليه الاموال والعطايا الوافرة طمعاً في ابقائه، فبقي في بغداد يطب المرضي مدة طويلة، ثم ترجم إلي العربية كثيراُ من كتبه الطبية ومن كتب غيره في الطب أيضاً.

وبهذه الحركة من (جورجيس) أخذ الكثير من الأطباء في بغداد ينقل أيضاً ويترجم من السريانية إلي العربية وذلك بعناية المنصور وبذله الأموال للمترجمين والناقلين لاسيما في الطب، فاتسع نطاق الطب في بغداد وتكاثرت رواده وراجت التأليف ونبغ كثير من نطس الاطباء وشاعت عنهم المعاجز الطبية الكثيرة.

ولما اشتهرت مساعدة المنصور وساير الامراء والمثرين من أهل بغداد بلد العلم والمال لأصحاب العلوم رغب الكثير من أطباء (جنديسابور) في الانتقال إلي بغداد، وأرسل الطبيب (جرجيس) علي ولده (بختيشوع) بأمر الخليفة ثم جاء (ماسويه) أبو يوحنا ثم أعقبة يوحنا، وهكذا أخذت الاطباء تتقاطر وتتوارد من سائر الأقطار إلي دار السلام، حتي أصبحت دار الخلافة (بغداد) في عصر المنصورـ وهو العصر الذي عاش فيه الامام الصادق «ع» ـ كعبة العلم ومقصد رواد الفضل والأدب ومقر نقلة العلوم والفنون، وعلي الأخص الطب الذي شاع تدريسه



[ صفحه 14]



وكثر المعالجون به حتي قصدهم المرضي من كل حدب وصوب للاستشفاء.

أما أبو عبدالله الصادق عليه السلام، فقد كان ناديه في ذلك العصر مهوي قلوب رواد الفضل والفضيلة، والمدرسة الكبري لكل علم وفن وفلسفة وأدب إذ كان «ع» يلقي فيه علي أصحابه وتلامذته والمنتهلين من بحر علومه من كل ما يشفي غليل القلوب الصادية ويروي النفوس المتعطشة المتشوقة إلي طلب المعارف السامية دروساً بليغة لم تكن تدركها عقول علماء ذلك الجيل لولاه، ولم تقف علي أسرارها فحول الحكماء في ذلك العصر لو لم يوضحها لهم.

ونظرة واحدة في كتاب توحيد المفضل [5] وتأمل بسيط في بعض مناظراته الطبية مع أطباء عصره يكفيانك دليلاً علي وفور علمه الغزير وكامل معرفة بهذا العلم الجليل ثم ينبئانك أن أقواله القيمة وكلماته الحكيمة في الطب لم تكشف حقيقتها ولم يدرك مغزاها أطباء عصره كما إكتشفت بعد عدة قرون، حيث تدرج الفكر البشري مرتقياً ـ حسب نظرية النشوء والارتقاء ـ وأخذت أفكار نطس الاطباء وعقول جهابذة العلماء والحكماء تنمو بالتجارب وتتقدم بالاكتشافات حتي بلغت عصرنا الحاضر عصر النور والعلم والاختراع فادركت أسرار كلامه ووقفت علي مكنون أقواله في الطب.

وقليلاً من كثير مما ذكرته الكتب وأخبرتنا به الاحاديث الصحيحة المسندة من وصفاته الطبية ومناظراته الدالة علي معرفته الكاملة في أصول الطب وفروعه.

وإليك فيما يلي من الفصول الآتية بعض ماوصلنا إليه من كلامه «ع»:



[ صفحه 15]




پاورقي

[1] راجع ترجمته في كتابنا معجم أدباء الاطباء ج 1.

[2] حذف لفظ ابن إعتماداً علي الشهرة ولاستقامة الوزن.

[3] راجع ترجمته في معجمنا ج1.

[4] جنديسابور مدينة في خوزستان في الجنوب الغربي من إيران بناها كسري الأول سابور بن أردشير الساماني سنة 250م فنسبت إليه، وكان قد أسكنها سبي الروم وطائفة من جنده، وقد إفتتحها المسلمون سنة 19هـ. وكانت فيها مدرسة عظيمة يدرس فيها الطب وساير العلوم المختلفة وكان القائم بتدريسها نصاري النسطور (النسطوريون) الذين حملوا إليها مؤلفات اليونان الطبية والفلسفية وترجموا الكتب إلي السريانية التي كانت لغة التدريس في تلك المدرسة، وقد إشتهرت هذه ـ.

[5] مجموعة محاظرات ألقاها الإمام«ع» علي تلميذه المفضل في إثبات التوحيد وقد شرحناها في أربعة أجزاء.


ريختن اعجاز انگيز دينارها از لبه ي طشت


يكي از اصحاب امام صادق عليه السلام مي گويد: مقداري مال نزد امام صادق عليه السلام بردم و با خود فكر مي كردم كه چه مقدار از آن مال را به آن حضرت بدهم. وقتي كه به خدمتش رسيدم، آن حضرت غلامي را صدا كرد و دستور داد طشتي كه در آن طرف خانه بود را بياورد.

سپس مشغول حرف زدن شد تا اينكه طشت آورده شد. ناگهان متوجه شدم دينارها از لبه هاي طشت مي ريزد و آنقدر ريخت تا اينكه ميان من و ايشان حايل شدند. آنگاه حضرت به من فرمود: «آيا خيال مي كنيد كه ما به آنچه در دست شما است، محتاج هستيم؟! ما آنها را مي گيريم تا شما را پاك نماييم.» [1] .



[ صفحه 17]




پاورقي

[1] بحارالانوار ج 47.


غلات در زمان امام صادق


امامت در ديدگاه كلي در اعتقادات شيعه به عنوان مهمترين دژ و سنگر پاسداري از ارزشها و سُنتهاي پيامبر اكرم(صلّي الله عليه وآله) مورد عنايت و ارزيابي ويژه اي قرار مي گيرد. آنان در برابر هرگونه تندرويها و يا كاستي ها به عنوان سكانداران جامعه اسلامي ايفاء نقش مي كنند و با شناخت كاملي كه از شرايط زمان و مكان دارند رسالت خود را كه همان هدايت جامعه بشري است به انجام مي رسانند.

غُلُو كه به عنوان يك پديده شوم اعتقادي در جوامع بشري محسوب مي گردد، در زمانها و دورانهاي مختلف داراي شدت و ضعف عجيبي بوده است.

اين پديده در زمان پيامبر اكرم(صلّي الله عليه وآله)، وحضرت امام حسن، امام حسين، امام سجاد، امام موسي كاظم و امام محمدتقي(عليهم السلام) بسيار ضعيف بوده ولي در دوران ديگر ائمه خصوصاً در زمان امام صادق(عليه السلام) و امام رضا(عليه السلام) به اوج خود رسيد. احتمال قوي مي رود شرايط مساعدي كه براي اين ائمه بوجود آمد، باعث شد تا مسئله غُلُو جنبه سياسي به خود بگيرد و رهبران غُلات با درك جايگاه والاي معصومان در ميان امت اسلامي و تبليغات گسترده خود حركتشان را به ائمه شيعيان نسبت دهند. خطابيه، مهمترين فرقه اي بود كه در زمان امام جعفر صادق(عليه السلام) شكل گرفت سپس توسط شاگردان آنها فرقه هاي ديگري تأسيس شد، و اينك خلاصه وار به معرفي آنها مي پردازيم.


طاهر غير مطهر


لك أن تشرب الماء المضاف، و تستعمله بما شئت. و ليس لك أن تتوضأ به، أو تغتسل من الجنابة، أو تطهر به متنجسا، كالاناء و الثوب و البدن اذا اصابته النجاسة. و هذا معني قول الفقهاء: «الماء المضاف طاهر بنفسه، غير مطهر لغيره خبثا و حدثا».

قال صاحب المدارك: و الدليل علي ذلك قوله تعالي: (فان لم تجدوا ماء فتيمموا) حيث أوجب التيمم عند فقد الماء المطلق، لأن الماء حقيقة فيه، و اللفظ انما يحمل علي حقيقته، و لو كان الوضوء جائزا بغير الماء المطلق لم يجب التيمم عند فقده.

و هناك دليل آخر، و هو أن ما ثبتت نجاسته بالنص الشرعي، فلا نحكم بطهارته بزوال النجاسة عنه الا بالنص. و قد ثبت شرعا أن الماء المطلق مطهر لغيره، و لم يثبت ذلك بالنسبة الي الماء المضاف، فيجب - اذن - استمرار ما كان علي ما كان، حتي بعد الغسل بالماء المضاف.



[ صفحه 10]




الشروط


الشروط في الصوم منها ما هو شرط للوجوب و الوجود معا، كالعقل، و الخلو من الحيض و النفاس، و المرض و السفر.



[ صفحه 8]



فلا يصح الصوم و لا يجب من المجنون، حتي و لو عرض الجنون علي الصائم ساعة من النهار، ثم زال، و لا من الحائض و النفساء، حتي و لو عرض الحيض أو النفاس قبل انتهاء النهار بلحظة، أو انقطعا بعد الفجر بلحظة، و لا من المريض الذي يضره الصوم، و لا من المسافر الا اذا سافر لمعصية، أو كانت مهنته السفر، أو نوي الاقامة عشرة أيام، أو بعد أن تردد ثلاثين يوما في مكان واحد، أو صام ثلاثة أيام بدل هدي التمتع، حيث لا يجد الهدي، أو ثمانية عشر يوما بدل البدنة لمن أفاض من عرفات قبل الغروب عامدا، أو نذر الصوم في يوم خاص و لو في السفر، و هل للمسافر أن يصوم في سفره تطوعا و استحبابا؟ نقل صاحب الجواهر الجواز علي كراهية عند الأكثر جمعا بين ما دل من الروايات علي المنع مطلقا، و بين ما أجازه استحبابا، و منعه فريضة.

و من الشروط ما هو شرط في الوجود فقط، أي في الصحة، لا الوجوب كالاسلام، فان غير المسلم لا يصح منه الصوم، مع الاتفاق بأنه واجب عليه.

و منها ما هو شرط في الوجوب لا في الوجود، كصوم الصبي المميز، فقد ذهب جمع من الفقهاء الي صحة عبادته، مع أنها غير واجبة عليه، و معني صحتها أنها ليست تمرينية، بل شرعية يترتب عليها الثواب، و يحسب لأبويه، و بديهة الصحة لا تتوقف علي وجود الأمر، كي يقال: كيف تصح و هي غير مأمور بها؟ اذ لا ملازمة بين الاحكام الوضعية و التكليفية.


بقي شي ء


كثيرا ما أقول: قال صاحب الجواهر، أو غيره من المؤلفين، دون أن أشير الي رقم الصفحة، و تاريخ الطبع، و السر أن الكتاب الذي أنقل عنه كذلك لا ارقام لصفحاته، و لا تاريخ لطبعه، علي الرغم من أنه طبع أكثر من مرة. بل أن بعض الكتب علي ضخامتها، و عظمتها لا تحمل اسم الكتاب، و لا اسم المؤلف، منها كتاب المستند للنراقي في بعض طبعاته، و كتاب شرح الارشاد للاردبيلي أيضا في بعض طبعاته.. أما السبب - حسبما أظن - فهو أن المؤلف حين كتب لم يذكر اسمه و لا اسم الكتاب في الأول و الآخر، و لم يكن في حسبانه أن يطبع كتابه، و ينتشر، و جاء بعده الناسخ فنسخ كما رأي طبق الأصل، و طبع صاحب المطبعة علي وفق النسخ، دون ان يتنبه هذا و لا ذاك.

و مهما يكن، فان ترتيب أبواب الفقه معروفة عند أهله، و مسائل كل باب مندرجة فيه، فاذا أراد القاري ء الخبير الرجوع الي الكتاب الذي نقلت عنه فلا يقف اهمال الأرقام دون ما أراد اذا صبر و ثابر.

والله سبحانه المسؤول أن يجعل هذا المجهود وسيلة لمرضاته، و هو حسبي و نعم الوكيل، و صلي الله علي محمد و آله الاطهار.



[ صفحه 9]




كتابة الدين


قال تعالي: (يا أيها الذين آمنوا اذا تداينتم بدين الي أجل مسمي فاكتبوه). [1] .

و قال الامام الصادق عليه السلام: من ذهب حقه علي غير بينة لم يؤجر.

و قال: لا تستجاب دعوة لرجل كان له مال فأدانه من غير بينة، ان الله سبحانه يقول له: ألم آمرك بالشهادة؟

و حلم الفقهاء الآية و الرواية علي استحباب الكتابة دون الوجوب، بل ان كثيرا منهم لم يتعرضوا لحكم الكتابة اطلاقا في باب الدين.


پاورقي

[1] البقرة: 282.


الضمان بالتسبيب


الثاني من أسباب الضمان التسبيب، و هو أن يأتي الانسان بفعل يوجب التلف، و لو بضميمة، فعل آخر معه، كالحفر الذي يحصل به الهلاك مع المرور، بحيث لو لا الحفر لمضي المار بسلام. و موارد التسبيب كثيرة لا يبلغها الاحصاء، منها أن يحفر حفرة في غير ملكه فيسقط فيها انسان أو حيوان، أو يضع في



[ صفحه 7]



الطريق المعاثر و المزالق، كقشر البطيخ و الموز، أو يغرس فيها المسامير، فتتضرر المارة بأنفسها و أموالها، أو ينصب شبحا فتنفر الدابة براكبها، أو حمولتها، أو يلقي صبيا أو حيوانا في مكان الحشرات المؤذية و الحيوانات المفترسة فتقتله، أو يفك مربط الدابة أو قيدها فتشرد، أو يفتح القفص علي طائر فيذهب، أو يفك وكاء ظرف فيه زيت و نحوه فيسيل ما فيه.. كل ذلك، و ما اليه يشمله ضمان التسبيب، و يوجب علي الفاعل المسبب أن يدفع للمالك بدل التالف من المثل و القيمة.. و في ذلك روايات كثيرة عن أهل البيت عليهم السلام.

قال الامام الصادق عليه السلام: كل شي ء يضر بطريق المسلمين فصاحبه ضامن لما يصيبه.

و قال زرارة: سالته عن رجل حفر بئرا في غير ملكه، فمر عليها رجل، فوقع فيها؟

فقال: عليه الضمان. قال صاحب الجواهر: «الي غير ذلك من النصوص التي منها المعتبرة المستفيضة».


المطلقة


الركن الثاني من أركان الطلاق هو المطلقة، و يشترط فيها:

1 - أن تكون بالفعل زوجة دائمة، فاذا قال: ان تزوجت فلانة فهي طالق، أوكل من أتزوجها فهي طالق كان لغوا بالاجماع، قال صاحب الجواهر: «بل لعله من ضرورات لمذهب».

2- التعيين، و هو أن يقول: فلانة طالق، أو يشير اليها بما يرفع الابهام و الاحتمال.

3- اذا طلق المدخول بها غير الآيسة و الحامل فيجب أن تكون في طهر لم



[ صفحه 7]



يواقعها فيه، فلو طلقت، و هي في الحيض أو النفاس، أو في طهر المواقعة فسد الطلاق اجماعا و نصا، و منه قول الامام الباقر أبوالامام جعفر الصادق عليهماالسلام: ان المرأة اذا حاضت و طهرت من حيضها أشهد رجلين عدلين قبل أن يجامعها علي تطليقه.

و قال الرازي في تفسير الآية من سورة الطلاق: (يا أيها النبي اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن).. قال ما نصه بالحرف: «أي لزمان عدتهن، و هو الطهر باجماع الامة، و قال جماعة من المفسرين: الطلاق للعدة أن يطلقها طاهرة من غير جماع، و بالجملة فالطلاق حال الطهر لازم، و الا لا يكون سنيا، و الطلاق في السنة، انما يتصور في البالغة المدخول بها غير الآيسة و الحامل».

و هذا عين ما قاله فقهاء الشيعة بالذات.. و اذا و طأها حال الحيض فلا يصح طلاقها بعد انقطاع الحيض، بل لابد من الانتظار حتي تحيض مرة ثانية، و ينقطع الحيض، و يطلقها في طهر آخر، لأن الشرط تستبري ء بحيضة بعد المواقعة، لا مجرد وقوع الطلاق في طهر لم يواقعها فيه، بل لابد من الاستبراء بحيضة لم يواقعها فيها.


آينه عبرت


در خلال آيات قرآن، سرگذشت اقوامي از گذشته آمده است. چه نيكان وصالحان كه در سايه ايمان و عمل و پيروي از حق، سعادتمند شدند،چه عنودان و لجوجان كه با تكذيب انبيا و انكار خدا و طغيان و فساد، گرفتار عذاب الهي گشتند. قرآن، كتاب قصه و داستان نيست،ولي سرشار از قصص و حكايات افراد و امت هاست و همه بر اساس درس گرفتن و الهام و عبرت و پند.

امام صادق(عليه السلام) مي فرمايند:

«عليكم بالقرآن! فما و جدتم آيه نجابها من كان قبلكم فاعملوا به، و ما وجدتموه هلك من كان قبلكم فاجتنبوه.» [1] .

برشما باد قرآن! هر آيه اي را كه يافتيد كه گذشتگان، با عمل به محتواي آن آيه نجات يافتند، شماهم به آن عمل كنيد و هر آيه را ديديد كه بيانگر هلاكت پيشينيان است، شماهم از آن (عامل هلاكت) بپرهيزيد.

اين شيوه برخورد با آيات قرآن، سودمندترين شيوه اي است كه درعمل فردي و اجتماعي مسلمانان اثر مي گذارد و قرآن هدايتگر قاري مي شود.


پاورقي

[1] الحياه، ج 2، ص 116.


لمحة عن علمه في الأخلاق


ان علم الأخلاق لم يكن بدء الأمر مبوبا، و انما كانت الأخلاق تلتقط من تلك الآيات الكريمة التي جاء بها الكتاب الحكيم، و من كلام سيد الأنبياء و سيد الأوصياء و أبنائهما الحكماء (عليهم جميعا سلام الله).

و انما ابتدأ التأليف فيه عند الشيعة في أخريات القرن الثاني من اسماعيل بن مهران بن أبي نصر السكوني (رضوان الله عليه)، و كان من أصحاب الامام الرضا عليه السلام، و ثقات الرواة، و له كتاب (صفة المؤمن و الفاجر).

ثم ألف فيه من رجال القرن الثالث أبوجعفر أحمد بن محمد بن خالد البرقي، و كان من ثقات الرواة، و أبوه محمد من أصحاب الامام الرضا عليه السلام و ثقات رواته.

و كتاب أبي جعفر (المحاسن) من محاسن الكتب، و كانت وفاته عام (274 ه) أو (280 ه) في مدينة قم.



[ صفحه 22]



و من رجال هذا القرن المؤلفين في الأخلاق الحسن بن علي بن شعبة، و كتابه (تحف العقول)، و هو كتاب نفيس يشتمل علي الحكم و المواعظ، و الأخلاق لكل امام امام.

ثم اتسع التأليف في الأخلاق فكان من أفضله (أصول الكافي) لثقة الاسلام الكليني، المتوفي عام (329 ه)، الذي جاهد طوال السنين في تأليف هذا الكتاب، حتي جعله منتخبا في أحاديثه و أسانيده، ولو ألقيت نظرة علي كتبه و أبوابه لعرفت ما هي الأخلاق، و ما علم الامام الصادق و أهل البيت عليهم السلام في الأخلاق!!.

ولو بحث الباحث لعرف أن أفضل مصدر لعلم الأخلاق بعد الكتاب الحكيم كلام من كان علي خلق عظيم، و كلام من ورثوا عنه كل علم و فضل.


شكوه علمي و معنوي در دوران كودكي


«حذيفة بن يمان» (يكي از اصحاب گرانقدر رسول خدا صلي الله عليه و آله) مي گويد:

من با جمعي از مهاجران و انصار، در يكي از كوههاي مكه (در ماجراي فتح مكه يا حجة الوداع) همراه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله بوديم.

ناگاه، امام حسن عليه السلام را ديديم كه باشكوه و وقار مخصوصي به سوي ما مي آيد.

رسول خدا صلي الله عليه و آله به امام حسن عليه السلام نگاه كرد و در شأن آن حضرت فرمود: جبرئيل راهنماي حسن عليه السلام و ميكائيل استوار كننده ي او است. او فرزند من و پاك سرشت از خودم و يكي از دنده هاي پيكر من مي باشد. اين كودك، نبيره ي من و نور چشم من است.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله برخاست، ما نيز برخاستيم و به استقبال حسن عليه السلام شتافتيم، در حالي كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله، خطاب به حسن عليه السلام مي فرمود:

«أنت تفاحتي و أنت حبيبي و مهجة قلبي».

يعني: «تو سيب خوشبوي من هستي، تو محبوب من و برگزيده ي خالص قلب من مي باشي».

در اين هنگام، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله دست حسن عليه السلام را گرفت و با هم راه رفتند.



[ صفحه 28]



ما نيز به همراه آنها حركت كرديم، تا اينكه آنها در مكاني نشستند و ما هم در همانجا، در محضر پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله نشستيم. پيامبر صلي الله عليه و آله همچنان به چهره ي حسن عليه السلام مي نگريست.

سپس، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: به زودي، حسن عليه السلام پس از من، رهبر و راهنماي مردم خواهد شد. او هديه ي خدا است ه به من عنايت كرده است. او از من خبر مي دهد و آثار مرا به مردم مي شناساند. او سنت مرا زنده مي كند و امور مرا در كارهايش، بر عهده مي گيرد. خداوند متعال به او نظر رحمت مي نمايد. خداوند متعال رحمت كند آن كسي كه مقامات حسن عليه السلام را بشناسد و در مورد او به من نيكي كند و مرا گرامي بدارد.

هنوز سخن پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله تمام نشده بود كه ديديم يك نفر اعرابي (عرب بيابان گرد)، در حالي كه چوب دستي خود را در زمين مي كشانيد، به پيش مي آمد.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به ما فرمود: آن مرد به سوي ما مي آيد. وقتي كه به ما رسيد، با گفتار درشت و ناپسندي كه پوست بدن شما را جمع خواهد كرد، با ما سخن خواهد گفت. سپس از اموري سؤال خواهد كرد و سخنانش تند و خشن است.

آن مرد به پيش ما آمد و گفت: محمد صلي الله عليه و آله در ميان شما كيست؟

ما گفتيم: تو به محمد صلي الله عليه و آله چه كار داري؟

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به آن مرد فرمود: آرام باش (آن حضرت با اين جمله، خودش را به آن مرد شناساند).

در اين هنگام، آن مرد عرب تندخو، خطاب به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله گفت: من



[ صفحه 29]



تا وقتي كه تو را نديده بودم، دشمن تو بودم، ولي حالا كه تو را ديدم، بر دشمنيم با تو افزوده شد.

در اين هنگام، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله لبخند زد.

ما خواستيم كه آن عرب تندخو را تنبيه كنيم، ولي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به ما اشاره كرد كه: شما ساكت باشيد.

در اين هنگام، ميان آن مرد عرب بداخلاق و پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله، چنين گفتگويي صورت گرفت:

اعرابي گفت: اي محمد صلي الله عليه و آله! آيا تو گمان مي كني كه پيامبر (خدا) هستي؟! (در حالي كه) تو به پيامبران خدا دروغ بستي و براي اثبات ادعاي خود، هيچ گونه برهان و دليلي نداري!

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: من چه خبري را به تو بدهم؟

اعرابي گفت: تو از برهان و دليل بر اثبات پيامبري خودت به من خبر بده.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: اگر تو بخواهي يكي از اعضاي من، برهان مرا به تو خبر مي دهد و چنين خبر دادني برهان مرا محكم تر خواهد نمود.

اعرابي گفت: آيا عضو، سخن مي گويد؟!

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: آري.

آنگاه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به (امام) حسن عليه السلام فرمود: اي حسن عليه السلام! برخيز.

اعرابي به (امام) حسن عليه السلام نگاه كرد و او را در پيش خود كوچك شمرد و گفت: اين پسرك را توان سخن گفتن با من نيست.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: به زودي تو او را به آنچه كه از او مي پرسي شخصي آگاه مي يابي.



[ صفحه 30]



در اين هنگام، (امام) حسن عليه السلام خطاب به اعرابي فرمود: شما با قوم بت پرست خود نشستيد و از روي جهل و انحراف، گستاخي ها درباره ي پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله نموديد و گفتيد: محمد صلي الله عليه و آله ابتر (بي نسل) است و همه ي اعراب با او دشمن هستند. اگر او كشته شود، كسي خون او را طلب نمي كند و تو پنداشتي كه هر گاه او را بكشي، قوم تو معاش تو را تأمين مي كنند، از اين رو، تو با اسلحه به اينجا آمده اي. من هم اكنون از مسافرت تو خبر مي دهم:

تو در شبي ظلماني، در ميان طوفاني شديد، حيران و سرگردان، در بيابان فروماندي، به گونه اي كه اگر پيش مي آمدي، كشته مي شدي و اگر به عقب بازمي گشتي، باز به هلاكت مي رسيدي. همچنان در ميان هيولاي تاريك مرگ و وحشت به سر مي بردي كه ناگاه چشم باز كردي و خود را در نزد ما ديدي. در اين هنگام، چشم تو روشن شد و آرامش يافتي.

اعرابي گفت: اي پسر! تو اين گفتار را از كجا مي گويي؟ گويا تو از تيرگي قلب من پرده برداشتي و در همه جا همراه و شاهد كارهاي مخفي من بوده اي و بهره اي از علم غيب داري!!

(سخنان امام حسن عليه السلام آن چنان در آن اعرابي اثر كرده بود كه روح و روانش مجذوب اسلام شده بود. از اين رو، وي از اسلام جويا شد، تا پس از آگاهي، آن را بپذيرد).

اعرابي گفت: اسلام چيست؟

(امام) حسن عليه السلام فرمود: اسلام، عبارت از: تكبير و گواهي به يكتايي و بي همتايي خدا و اينكه محمد صلي الله عليه و آله بنده و رسول خدا است.

اعرابي همان دم مسلمان شد و در راه اسلام پابرجا بود.



[ صفحه 31]



پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله آياتي از قرآن را به او آموخت.

اعرابي از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله اجازه خواست تا به ميان قوم خود برگردد و ماجراي خود را به آنها خبر دهد.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله به او اجازه داد.

اعرابي نزد قوم خود بازگشت و ماجراي عجيب ملاقات خود با پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و نبيره ي آن حضرت؛ يعني، (امام) حسن بن علي عليه السلام و گفتار معجزه آسا و شيرين (امام) حسن عليه السلام را براي قوم خود، تعريف كرد.

جماعتي از قوم اعرابي، تحت تأثير (سخنان او) قرار گرفته و همراه او نزد پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله آمده و مسلمان شدند.

پس از اين ماجرا، هنگامي كه مردم (امام) حسن عليه السلام را مي ديدند، مي گفتند: خداوند مقام ارجمندي را به (امام) حسن عليه السلام داده، كه به هيچ كس چنين مقامي را نداده است. [1] .

آري، اين است يك نمونه از شكوه معنوي و علمي امام حسن عليه السلام در دوران كودكي. [2] .



[ صفحه 32]




پاورقي

[1] اقتباس از بحارالانوار، ج 43، صص 333 - 334؛ طبق نقل سيره ي چهارده معصوم عليهم السلام، صص 241 - 243.

[2] سيره ي چهارده معصوم عليه السلام، ص 243.


مراحل مسيرة الامامة


استمرت مسيرة الامامة منذ رحلة رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله في شهر صفر سنة 11 هجرية، حتي وفاة الامام الحسن العسكريعليه السلام في ربيع الاول سنة 260ه. وخلال هذه السنين طوت المسيرة اربع مراحل كان للأئمة في كل منها موقف متميز تجاه حكام المجتمع الاسلامي:

المرحلة الاولي: مرحلة السكوت، أو مرحلة التعاون مع الحاكم.

تميزت هذهِ المرحلة باءن المجتمع الاسلامي الوليد كان محفوفاًباءخطار الاعداء الذين تربّصوا بالاسلام من الخارج بعد أن أحسّوابخطر الرسالة عليهم، وكان هناك أعداد غفيرة من جماعات حديثة العهد بالاسلام لا تطيق أن تري تشتتاً في المجتمع الاسلامي، وكل ثغرة في جسد الامة تشكل تهديداً لأساس المجتمع الاسلامي ووجوده.

ومن جانب آخر لم يكن منحني الانحراف قد ارتفع بحيث لم يعدقابلاً للتحمّل بالنسبة لشخص مثل امير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام الذي هو أحرص الناس علي سلامة الرسالة وسلامة المجتمع الاسلامي. ولعل هذه الحالة التي حدثت في المجتمع الاسلاميهي التي أشار اليها رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله حين اوصي تلميذه الفذّ بالصبر عند وقوعها.

لقد استوعبت هذه المرحلة حياة الامام علي عليه السلام منذ وفاة رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله حتي تولّيه الخلافة. وقد شرح الامام موقفه في هذه المرحلة خلال الكتاب الذي وجههُ الي أهالي مصر مع مالك الاشتر لما ولاّه إمارتها إذ جاء فيه:

«فاءمسكت يدي، حين رأيت راجعة الناس قد رجعت عن الاسلام يدعون الي محق دين محمد صلّي اللّه عليه وآله فخشيت إن لم أنصر الاسلام وأهله أن أري فيه ثلماً أو هدماً تكون المصيبة به عليّأعظم من فوت ولايتكم.. فنهضت في تلك الأحداث [1] .

... حين عزفت عنه الولاية سكت في سبيل الاسلام، وحين واجه المجتمع أخطاراً جسيمة، قام ينافح عن الاسلام والمجتمع الاسلاميهادياً وموجهاً وعاملاً في المجالات السياسية والعسكرية والاجتماعية.وفي نهج البلاغة وسيرة علي عليه السلام ما يدل بيقين علي طبيعة تحرّك الامام خلال هذه الفترة.

المرحلة الثانية: مرحلة استلام الحكم. وهذه استغرقت اربعة اعوام وتسعة أشهر من خلافة أمير المؤمنين علي عليه السلام. وبضعة اشهرمن خلافة ولده الحسن عليه السلام. ومع كل ما اكتنف هذه المرحلة من آلام وهموم ومشاكل ومصاعب تكتنف عادة كل حكومة ثائرة،فانها سجلت أنصع الصفحات وأروعها في تاريخ الحكومة الاسلامية،بما قدمته من طريقة انسانية في التعامل، ومن عدل والتزام دقيق باءحكام الاسلام باءبعاده المختلفة في ادارة المجتمع الاسلامي، هذا الي جانب الحزم والصراحة والجرأة في التطبيق واتخاذ المواقف.

هذه المرحلة من تاريخ الامامة كانت النموذج الذي دعا ائمة اهل البيت عليهم السلام خلال القرنين التاليين الي تطبيقه في الحياة السياسية والاجتماعية. وأتباع مدرسة اهل البيت منشدّون باستمرارالي تلك الفترة التاريخية، ينشدون استعادتها في حياتهم، ويتخذونهاأساساً في تقويم أنظمة زمانهم.

وبهذا المعيار يدينون الأنظمة المنحرفة عن النهج الاسلامي، كماكانت هذه الفترة تجربة ودرساً لحكومة اسلامية ثورية تماماً في مجتمع عصفت به الأهواء والانحرافات. وكانت حالة المجتمع هذه قد القت عب ءاً ثقيلاً ومسؤولية كبيرة علي الائمة التالين.

المرحلة الثالثة: هي التي استوعبت السنوات العشرين بين صلح الامام الحسن عليه السلام سنة 41ه، وشهاة الامام الحسين عليه السلام سنة 61ه.

بعد صلح الحسن عليه السلام بدأ نوع من العمل شبه سرّي، هدفه إعادة القيادة الاسلاميّة الي أصحابها الحقيقيين، إذ كان الامر يتطلّب التريّث ريثما تنتهي مدة حكم معاوية، وخلال هذه المدة القصيرة توجهت الجهود البناءة للتمهيد الي المرحلة التالية. [2] .

المرحلة الرابعة: هي التي نحتاج الي ان نقف عندها ولو قليلاً، لأنهاهي التي تعنينا في دراسة حياة الامام الصادق عليه السلام. في هذه المرحلة التي استمرت قرابة قرنين، تواصلت مسيرة الامامة ضمن خطة بعيدة المدي لتغيير المجتمع وفق نظرة الاسلام في جميع المجالات،بما في ذلك القيادة السياسية. كانت مفعمة بالانتصارات والانتكاسات، ومقرونة بنجاح باهر في مجال العمل الفكريوالعقائدي، وممتزجة باءلوان الاساليب الرائعة في العمل التكتيكي المناسب، ومزدانة باءسمي وأروع مظاهر الاخلاص والتضحية والتفاني والعظمة الانسانية علي الطراز الاسلامي.

هذه المرحلة بدأت من محرم سنة 61 هجرية، بعد استشهاد الامام الحسين بن علي عليهما السلام وبدء امامة علي بن الحسين عليهماالسلام. وفي هذه المرحلة نشط الائمة ـ كما ذكرنا ـ في الحقل الايديولوجي ومكافحة الانحرافات والتحريفات التي خلّفتها مراكزالقدرة والاذهان الجاهلة، الي جانب العمل علي المدي البعيد لاقامة حكم اسلامي ينتهج القرآن وسنة رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله ويتمثّل نموذج حكومة علي عليه السلام.

واضح أن تنفيذ منهج ثوري أصيل عميق في مجتمع مرّت عليه سنون من الانحراف الفكري والعملي يستدعي تكتيكاً دقيقاً وتخطيطاًاساسياً. فالمجتمع الاسلامي آنئذ قد مرّت عليه فترة حكومة معاوية بكل ما فيها من تخدير وتحريف وتزييف وابتعاد عن الروح الرسالية وحرمان من القيادة المبدئية، مما أدّي الي تفاقم خطر الانحراف، حتي إنّ الأمر آل الي مقتل ريحانة رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله في كربلاءعلي مسمع ومرآي من هذا المجتمع المرعوب المشلول المهزوم أمام الارهاب الاُموي.

لا بدّ إذن من عمل كبير يعيد الي هذا المجتمع معنوياته المفقودة وشخصيته المسحوقة، انها لعملية تغيير كبري يحتاجها هذا المجتمع كييعود مرّة اخري مؤهلا لحمل الرسالة والنهوض باءعباء المسؤولية الثقيلة. لا بد من ثورة كالتي اعلنها رسول اللّه في المجتمع الجاهلي، ثم تولّي قيادة هذا المجتمع انطلاقاً من هذه الثورة.

ان إعادة الحياة الثورية وتجديدها عملية لا تقلّ صعوبة وأهمية عن خلق الثورة وإيجادها. عملية التجديد الثوري بحاجة الي ايمان عميق، وعزم راسخ، وعقل مدبر، وفكر يقظ وواع وفعّال. فمن الذي يحمل عبء هذه المسؤولية؟

تلك الفئة التي ما استطاعت أن تسير وراء الامام الحسن عليه السلام وما ارتفعت الي مستوي مناصرة الامام الحسين عليه السلام غير قادرة دون شك علي عملية الإحياء هذه. والاعتماد علي هذه الفئة ليس وراءه الا الفشل والخسران.

إن تجربة «التوابين» ثم قيام المختار وابراهيم بن مالك خير دليل علي ما ذهبنا اليه.


پاورقي

[1] الرسالة 62 من نهج البلاغة.

[2] شرحت بالتفصيل طبيعة هذه الفترة في محاضرات متعددة مستنداً الي الوثائق التاريخية المتوفرة.


اشعة من حياة الصادق


شيخ محمد خالصي (1383- 1310 ق)، نجف، 1949م.

ر.ك: معجم المؤلفين العراقيين، ج 3، ص 235.


امام جعفر صادق


از حضرت امام زين العابدين عليه السلام پرسيدند كه: «امام بعد از تو كيست؟»

فرمود: «"محمد باقر" كه مي شكافد علم را شكافتني».

پرسيدند: «بعد از او، امام كه خواهد بود؟»

فرمود: «"جعفر" كه نام او نزد اهل آسمانها، "صادق" است.»

گفتند: «چرا فقط او را صادق مي نامند و حال آنكه همه ي شما اهل بيت، صادق و راستگوئيد.»

فرمود: «خبر داد پدرم از پدرش از رسول خدا كه فرمود: هنگامي كه فرزند من جعفر بن محمد بن علي بن الحسين متولد شد او را صادق نام نهيد، زيرا كه پنجمين فرزند او، جعفر نام خواهد داشت و به دروغ ادعاي امامت خواهد كرد و او نزد خدا جعفر كذاب نام دارد چرا كه با اين عملش بر خداوند افتراء بسته است.»

آنگاه امام زين العابدين عليه السلام گريست و فرمود: «گويا مي بينم جعفر كذاب را كه خليفه ي ستمكار زمان خود را برانگيخته است بر تفتيش و تفحص امام پنهان (يعني حضرت مهدي صاحب الزمان (عج)).» [1] .



[ صفحه 16]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 47، ص 8.


في معجزات جعفر بن محمد الصادق


روي عن المفضل بن عمر قال: كنت أمشي مع أبي عبدالله بمكة أو بمني اذ مررنا بامرأة بين يديها بقرة ميتة و هي مع صبية لها يبكون، فقال: ما شأنك؟ قالت: كنت و صبياني نعيش من لبن هذه البقرة و قد ماتت، فتحيرت في أمري، قال: أفتحبين أن يحييها الله لك؟ فقالت: أو تسخر مني مع مصيبتي؟ قال: كلا ما أردت ذلك، ثم دعا بدعاء و ركلها برجله وصاح بها، فقامت البقرة مسرعة سوية، فقالت: عيسي بن مريم و رب الكعبة، فدخل الصادق عليه السلام بين جمع من الناس فلم تعرفه المرأة.

قال علي بن أبي حمزة: حججت مع الصادق عليه السلام فجلسنا في بعض الطريق تحت نخلة يابسة، فحرك شفتيه بدعاء لم أفهمه ثم قال: يا نخلة أطعمينا مما جعل الله



[ صفحه 732]



فيك من رزق عباده، فنظرت الي النخلة و قد تمايلت نحو الصادق و عليها أعذاقها [1] و فيها الرطب، فقال: أدن و سم وكل، فأكلنا منها رطبا أعذب رطب و أطيبه، و اذا نحن بأعرابي يقول: ما رأيت كاليوم أعظم سحرا من هذا؟ فقال الصادق: نحن ورثة الأنبياء ليس فينا ساحر و لاكاهن، بل ندعو الله فيجيب، و ان أحببت أن أدعو الله فيمسخك كلبا فتهتدي الي منزلك فتدخل عليهم فتبصبص لأهلك فعلت؟ قال الأعرابي بجهله: نعم، فدعا الله فصار كلبا في الوقت و مضي علي وجهه، فقال لي الصادق: اتبعه، فأتبعته حتي صار الي حيه، فدخل الي منزله فجعل يبصبص لأهله و ولده، فأخذوا له العصا حتي أخرجوه، فانصرفت الي الصادق فأخبرته بما كان، فبينا نحن في هذا الحديث اذ أقبل حتي وقف بين يدي الصادق عليه السلام و جعلت دموعه تسيل و أقبل يتمرغ في التراب و يعوي، فرحمه فدعا له فصار أعرابيا، فقال له الصادق: هل آمنت يا أعرابي؟ قال: نعم ألفا و ألفا.

و منها ما روي عن يونس بن ظبيان قال: كنت عند الصادق عليه السلام مع جماعة، قلت: قول الله لابراهيم: (خذ أربعة من الطير فصرهن اليك) [2] أكانت أربعة من أجناس مختلفة أو من جنس واحد؟ قال: أتحبون أن أريكم مثله؟ قلت: نعم، قال: يا طاووس، فاذا طاووس طار الي حضرته، فقال: يا غراب، فاذا غراب بين يديه، ثم قال: يا بازي، فاذا باز بين يديه، ثم قال: يا حمامة، فاذا حمامة بين يديه، ثم أمر بذبحها كلها و تقطيعها و نتف ريشها، و أن يخلط ذلك كله بعضه ببعض، ثم أخذ برأس الطاووس فقال: يا طاووس، فرأينا بين يديه حيا، ثم صاح: يا غراب، فقام حيا، و بالبازي و الحمامة فقامتا كذلك، حتي قامت كلها أحياء بين يديه.

و منها ما روي هشام بن الحكم أن رجلا من أهل الجبل أتي أباعبدالله و معه عشرة آلاف درهم و قال: اشتر لي بها دارا أنزلها اذا قدمت و عيالي بعدي، ثم مضي الي مكة، فلما حج و انصرف أنزله الصادق الي داره و قال: اشتريت لك دارا في الفردوس الأعلي؛ حدها الأول الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و الثاني الي علي، و الثالث الي الحسن، و الرابع الي الحسين، و كتبت الصك به، فلما سمع الرجل ذلك قال: رضيت، ففرق



[ صفحه 733]



الصادق تلك الدنانير علي أولاد الحسن و الحسين، و انصرف الرجل، فلما وصل الي منزله اعتل علة الموت، فلما حضرته الوفاة جمع أهل بيته و حلفهم أن يجعلوا الصك معه في قبره، ففعلوا ذلك، فلما أصبحوا و غدوا الي قبره و جدوا الصك علي ظهر القبر، و علي ظهره: و في لي ولي الله جعفر بن محمد بما وعدني.

و منها أن حماد بن عيسي سأل الصادق أن يدعو له ليرزقه الله ما يحج به كثيرا، و يرزقه ضياعا حسنة، و زوجة حسنة من أهل البيوتات، و أولادا أبرارا، فقال عليه السلام: اللهم ارزق حماد بن عيسي ما يحج به خمسين حجة، و ارزقه ضياعا حسنة، و دارا حسناء، و زوجة صالحة من قوم كرام، و أولادا أبرارا.

قال بعض من حضره: دخلت بعض السنين علي حماد بن عيسي في داره بالبصرة فقال: أتذكر دعاء الصادق لي؟ قلت: نعم، قال: هذا داري و ليس في البلد مثلها، و ضياعي أحسن الضياع، و زوجتي أخذتها من قوم كرام، و أولادي من تعرفهم، و قد حججت ثمانيا و أربعين حجة.

قال: فحج حجتين بعد ذلك فلما خرج في الحجة الحادية و الخمسين و وصل الي الجحفة و أراد أن يحرم دخل واديا ليغتسل فأخذه السيل و مر به فتبعه غلمانه فأخرجوه من الماء ميتا، فسمي حماد غريق الجحفة (هذا آخر ما أردت نقله من كتاب الراوندي).

قال الشيخ جمال الدين أبوالفرج بن الجوزي رحمه الله في كتابه صفوة الصفوة: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين يكني أباعبدالله، أمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق رضي الله عنهم، و كان مشغولا بالعبادة عن حب الرياسة.

و عن عمرو بن أبي المقدام قال: كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين.

و روي حديث سفيان الثوري حين قال له: اذا أنعم الله عليك بنعمة فأحببت بقاءها و دوامها فأكثر من الحمد و الشكر الي آخره و قد تقدم.

و عن سفيان أيضا و قد قال له: أنت رجل يطلبك السلطان الي آخره و قد تقدم.

و عنه: لا يتم المعروف الا بثلاثة، بتعجيله و تصغيره و ستره.

و عن الهياج بن بسطام قال: كان جعفر بن محمد يطعم حتي لا يبقي لعياله شي ء.



[ صفحه 734]



و سئل لم حرم الله الربا؟ قال: لئلا يتمانع الناس بالمعروف.

و روي وصيته لابنه موسي عليهماالسلام و كل هذه أوردتها فيما مضي من الأخبار و انما أعيدها في بعض الأوقات ليعلم من ينكرها أو يشك فيها أنها قد وردت من طرق متعددة.

و روي حديث المنصور و الذباب.

و عن الحسن بن سعيد اللخمي عن جعفر بن محمد قال: من لم يغضب من الجفوة لم يشكر النعمة.

و قال عليه السلام: أصل الرجل عقله، و حسبه دينه، و كرمه تقواه، و الناس في آدم مستوون.

و روي حديث سفيان و قول الصادق عليه السلام له: عزت السلامة حتي لقد خفي مطلبها الي آخره. و ما أحسن قوله عليهماالسلام في آخر الحديث: و السعيد من وجد في نفسه خلوة يشتغل بها.

و روي حديث المنصور حين أمر الربيع باحضاره عليه السلام متعبا.

و روي حديث الليث بن سعد و العنب و البردين و قد تقدم ذكره.

قال: أسند جعفر بن محمد عن أبيه و عن عطاء بن أبي رباح و عكرمة في آخرين.

و روي عنه من التابعين جماعة منهم أيوب السختياني، و من الأئمة مالك و الثوري و شعبة في آخرين، و توفي بالمدينة سنة ثمان و أربعين و مائة.

و قال الآبي: سئل جعفر بن محمد عليه السلام: لم صار الناس يكلبون في أيام الغلا علي الطعام و يزيد جوعهم علي العادة في الرخص؟ قال: لأنهم بنو الأرض فاذا قحطت قحطوا و اذا أخصبت أخصبوا.

وشكا اليه رجل جاره فقال: اصبر عليه، فقال: ينسبني الناس الي الذل، فقال: انما الذليل من ظلم.

و قال: أربعة أشياء القليل منها كثير: النار، و العداوة، و الفقر، و المرض.

و قال و قد سئل لم سمي البيت العتيق؟ فقال: لأن الله أعتقه من الطوفان.

و قال له أبوجعفر المنصور: اني قد عزمت علي أن أخرب المدينة و لا أدع بها



[ صفحه 735]



نافخ ضرمة [3] ، فقال: يا أميرالمؤمنين لا أجد بدا من النصاحة لك فاقبلها ان شئت أولا، قال: قل، قال: انه قد مضي لك ثلاثة أسلاف: أيوب ابتلي فصبر، و سليمان أعطي فشكر، و يوسف قدر فغفر، فاقتد بأيهم شئت، قال: قد عفوت.

قلت: قد تقدم هذا بغير ذكر المدينة.

و قال عليه السلام و قد قيل: بحضرته جاور ملكا أو بحرا، فقال: هذا كلام محال و الصواب لا تجاور ملكا و لا بحرا لأن الملك يؤذيك و البحر لا يرويك.

و سئل عن فضيلة لأميرالمؤمنين عليه السلام لم يشركه فيها غيره، قال: فضل الأقربين بالسبق و سبق الأبعدين بالقرابة.

و عنه عليه السلام قال بسم الله الرحمن الرحيم تيجان العرب.

و قال: صحبة عشرين يوما قرابة.

وقف أهل مكة و أهل المدينة بباب المنصور فأذن الربيع لأهل مكة قبل أهل المدينة، فقال جعفر عليه السلام: أتأذن لأهل مكة قبل أهل المدينة؟ فقال الربيع: مكة العش! فقال جعفر: عش و الله طار خياره و بقي شراره.

و قيل له ان أباجعفر المنصور لا يلبس منذ صارت الخلافة اليه الا الخشن، و لا يأكل الا الجشب [4] ، فقال: يا ويحه مع ما قد مكن الله له من السلطان وجبي اليه من الأموال؟ فقيل له: انما يفعل ذلك بخلا و جمعا للأموال، فقال: الحمدلله الذي حرمه من دنياه ماله ترك دينه.

و لما قال الحكم بن عباس الكلبي:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم أر مهديا علي الجذع يصلب



و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و أطيب



فبلغ قوله أباعبدالله، فرفع يديه الي السماء و هما ترعشان، فقال: اللهم ان كان عبدك كاذبا فسلط عليه كلبك، فبعثه بنوأمية الي الكوفة، فافترسه الأسد و أتصل خبره بالصادق عليه السلام، فخر ساجدا و قال: الحمدلله الذي أنجزنا ما وعدنا.

قلت: هذا الحكم أبعده الله جار في حكمه، و نادي علي نفسه بكذبه و ظلمه،



[ صفحه 736]



و الأمر بخلاف ما قال علي رغمه، و بيان ذلك أن زيدا رضي الله عنه لم يكن مهديا و لو كان لم يكن ذلك مانعا من صلبه فان الأنبياء عليهم السلام قد نيل منهم أمور عظيمة، و كفي أمر يحيي و زكريا عليهماالسلام، و في قتلات جرجيس عليه السلام المتعددة كفاية، و قتل الأنبياء و الأوصياء و صلبهم و احراقهم انما يكون طعنا فيهم لو كان من قبل الله تعالي، فأما اذا كان من الناس فلا بأس، فالنبي صلي الله عليه و آله و سلم شج جبينه و كسرت رباعيته و مات بأكلة خبير مسموما فليكن ذلك قدحا في نبوته عليه السلام.

و أما قوله: و قستم بعثمان عليا، فهذا كذب بحت، و زور صريح فانا لم نقسه به ساعة قط، و أما قوله: و عثمان خير من علي و أطيب، فانا لا نزاحمه في اعتقاده، و يكفيه ذلك ذخيرة لمعاده، فهو أدري بما اختاره من مذهب، و قد جني معجلا ثمرة كذبه، و الله يتولي مجازاته يوم منقلبه.



فدام لي و لهم مابي و ما بهم

و مات أكثرنا غيظا بما يجد



و اذا كان القتل و الصلب و أمثالهما عنده موجبا للنقيصة، و قادحا في الامامة، فكيف اختار عثمان و قال بامامته و قد كان من قتله ما كان، و بالله المستعان علي أمثال هذا الهذيان، فقد ظهر لك أيدك الله ميل الحكم و بعده من الرشد حين حكم، و تعديه الحق في النظم الذي نظم، فليته كالصغاني حين وصل الي بكم.

قال لأبي ولاد الكاهلي: أرأيت عمي زيدا؟ قال: نعم رأيته مصلوبا و رأيت الناس بين شامت حنق و بين محزون محترق، فقال: أما الباكي فمعه في الجنة، و أما الشامت فشريك في دمه.

و قال: اذا أقبلت الدنيا علي امري ء أعطته محاسن غيره و اذا أعرضت عنه سلبته محاسن نفسه.

و مر به رجل و هو يتغدي فلم يسلم فدعاه الي الطعام فقيل له: السنة أن يسلم ثم يدعي و قد ترك السلام علي عمد، فقال: هذا فقه عراقي فيه بخل.

و قال: القرآن ظاهره أنيق و باطنه عميق.

و قال: من أنصف من نفسه رضي حكما لغيره.

و قال: أكرموا الخبز فان الله أنزل له كرامة. قيل له: و ما كرامته؟ قال: أن لا يقطع و لا يوطأ، و اذا حضر لم ينتظر به سواه.

و قال: حفظ الرجل أخاه بعد وفاته في تركته كرم.



[ صفحه 737]



و قال: ما من شي ء أسر الي من يد أتبعتها الاخري، لأن منع الأواخر يقطع لسان شكر الأوائل.

و قال عليه السلام: اني لأملق [5] أحيانا فأتاجر الله بالصدقة.

و قال: لا يزال العز قلقا حتي يأتي دارا قد استشعر أهلها اليأس مما في أيدي الناس فيوطنها.

و قال: اذا دخلت علي أخيك منزله فاقبل الكرامة كلها ما خلا الجلوس في الصدر.

و قال: كفارة عمل السلطان الاحسان الي الاخوان.

و اشتكي مره فقال: اللهم اجعله أدبا لاغضبا.

و قال عليه السلام: البنات حسنات، و البنون نعم، و الحسنات يثاب عليها، و النعم مسؤول عنها.

و قال: اياك و سقطة الاسترسال فانها لا تستقال.

و قيل له: ما طعم الماء؟ فقال: طعم الحياة.

و قال عليه السلام: من لم يستحي من العيب و يرعوي [6] عند الشيب، و يخشي الله بظهر الغيب فلا خير فيه.

و قال: ان خير العباد من يجتمع فيه خمس خصال: اذا أحسن استبشر، و اذا أساء استغفر، و اذا أعطي شكر، و اذا ابتلي صبر، و اذا ظلم غفر.

و قال: و اياكم و ملاحاة الشعراء [7] فانهم يضنون بالمدح و يجودون بالهجاء.

و قال: اني لاسارع الي حاجة عدوي خوفا أن أرده فيستغني عني.

و كان يقول: اللهم انك بما أنت له أهل من العفو أولي مني بما أنا له أهل من العقوبة.

و قال: من أكرمك فأكرمه، و من استخف بك فاكرم نفسك عنه.

و أتاه أعرابي و قيل بل أتي أباه الباقر عليهماالسلام فقال: أرأيت الله حين عبدته، فقال: ما



[ صفحه 738]



كنت لأعبد شيئا لم أره، قال: كيف رأيته؟ قال: لم تره الأبصار بمشاهدة العيان، ولكن رأته القلوب بحقايق الايمان، لا يدرك بالحواس و لا يقاس بالناس، معروف بالآيات، منعوت بالعلامات، هو الله الذي لا اله الا هو. فقال الأعرابي: الله أعلم حيث يجعل رسالته.

و قال: يهلك الله ستا بست: الامراء بالجور، و العرب بالعصبية، و الدهاقين بالكبر، و التجار بالخيانة، و أهل الرستاق بالجهل، و الفقهاء بالحسد.

و قال: منع الجود سوء الظن بالمعبود.

و قال: صلة الأرحام منسأة في الأعمار، و حسن الجوار عمارة للديار، و صدقة السر مثراة للمال.

و قال له أبوجعفر: يا أباعبدالله ألا تعذرني من عبدالله بن حسن و ولده يبثون الدعاة و يريدون الفتنة، قال: قد عرفت الأمر بيني و بينهم، فان أقنعتك مني آية من كتاب الله تلوتها عليك؟ قال: هات، قال: (لئن أخرجوا لا يخرجون معهم و لئن قوتلوا لا ينصرونهم و لئن نصروهم ليولن الأدبار ثم لا ينصرون) [8] قال: كفاني و قبل بين عينيه.

و قال لرجل أحدث سفرا: يحدث الله لك رزقا، و ألزم ما عودت منه الخير.

و قال: دعا الله الناس في الدنيا بآبائهم ليتعارفوا، و في الآخرة بأعمالهم ليجازوا، فقال: (يا ايها الذين آمنوا - يا ايها الذين كفروا).

و قال: من أيقظ فتنة فهو أكلها.

و قال: ان عيال المرء أسراؤه، فمن أنعم الله عليه نعمة فليوسع علي أسرائه فان لم يفعل أوشك أن تزول تلك النعمة.

و كان يقول: السريرة اذا صلحت قويت العلانية.

و قال: ما يصنع العبد أن يظهر حسنا و يسر شينا، أليس يرجع الي نفسه فيعلم أن ليس كذلك و الله عزوجل يقول: (بل الانسان علي نفسه بصيرة) [9] .

و قال له أبوحنيفة: يا أباعبدالله ما أصبرك علي الصلاة؟ فقال: ويحك يا نعمان، أما علمت أن الصلاة قربان كل تقي، و أن الحج جهاد كل ضعيف، ولكل شي ء زكاة



[ صفحه 739]



و زكاة البدن الصيام، و أفضل الأعمال انتظار الفرج من الله، و الداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر، فاحفظ هذه الكلمات يا نعمان، استنزلوا الرزق بالصدقة، و حصنوا المال بالزكاة، و ما عال امرؤ اقتصد، و التقدير نصف العيش، و التودد نصف العقل، و الهم نصف الهرم، و قلة العيال أحد اليسارين، و من أحزن والديه فقد عقهما، و من ضرب يده علي فخذه عند المصيبة فقد حبط أجره، و الصنيعة لا تكون صنيعة الا عند ذي حسب أو دين، و الله ينزل الرزق علي قدر المؤنة، و ينزل الصبر علي قدر المصيبة، و من أيقن بالخلف جاد بالعطية، و لو أراد الله بالنملة خيرا لما أنبت لها جناحا.

زاد ابن حمدون في روايته: و من قدر معيشته رزقه الله، و من بذر معيشته حرمه الله و لم يورد، و لو أراد الله بالنملة خيرا (و قد تقدم عن الأصمعي نحوا من هذه الألفاظ).

و قيل له عليه السلام ما بلغ بك من حبك ابنك موسي؟ قال: وددت أن ليس لي ولد غيره حتي لا يشركه في حبي له أحد.

و قال: ثلاثة أقسم بالله أنها الحق: ما نقص مال من صدقة و لا زكاة، و لا ظلم أحد بظلامة فقدر أن يكافي ء بها فكظمها الا أبدله الله مكانها عزا، و لا فتح عبد علي نفسه باب مسألة الا فتح الله عليه باب فقر.

و قال: ثلاثة لا يزيد الله بها المرء المسلم الا عزا: الصفح عمن ظلمه و الاعطاء لمن حرمه، و الصلة لمن قطعه.

و قال: من اليقين أن لا ترضي الناس بما يسخط الله، و لا تذمهم علي ما لم يؤتك الله، و لا تحمدهم علي رزق الله، فان الرزق لا يسوقه حرص حريص، و لا يصرفه كره كاره، و لو أن أحدكم فر من رزقه كما يفر من الموت لأدركه الرزق كما يدركه الموت.

و قال: مروة الرجل في نفسه نسب لعقبه و قبيلته.

و قال: من صدق لسانه زكا عمله، و من حسنت نيته زيد في رزقه، و من حسن بره في أهل بيته زيد في عمره.

و قال: خذ من حسن الظن بطرف تروح به قلبك ويرخ به أمرك.

و قال: المؤمن اذا غضب لم يخرجه غضبه من حق، و اذا رضي لم يدخله رضاه في باطل، و الذي اذا قدر لم يأخذ أكثر مماله.

و من تذكرة ابن حمدون قال الصادق عليه السلام: تأخير التوبة اغترار، و طول



[ صفحه 740]



التسويف حيرة، و الاعتدال علي الله عزوجل هلكة، و الاصرار أمن، و لا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون.

و قال: و ما كل من أراد شيئا قدر عليه، و لا كل من قدر علي شي ء وفق له، و لا كل من وفق له أصاب له موضعا، فاذا اجتمع النية و القدرة و التوفيق و الاصابة فهناك تجب السعادة.

و قال: صلة الرحم تهون الحساب يوم القيامة، قال الله تعالي: (و الذين يصلون ما أمر الله به أن يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب) [10] .

و قال ابن حمدون: كتب المنصور الي جعفر بن محمد: لم لا تغشانا كما يغشانا سائر الناس؟ فأجابه: ليس لنا ما نخافك من أجله، و لا عندك من أمر الآخرة ما نرجوك له، و لا أنت في نعمة فنهنيك، و لا تراها نقمة فنعزيك بها فما نصنع عندك، قال: فكتب اليه تصحبنا لتنصحنا، فأجابه عليه السلام: من أراد الدنيا لا ينصحك و من أراد الآخرة لا يصحبك، فقال المنصور: و الله لقد ميز عندي منازل الناس، من يريد الدنيا ممن يريد الآخرة و انه ممن يريد الآخرة لا الدنيا.

قال أفقر عباد الله تعالي الي رحمته عبدالله علي بن عيسي عفي الله عنه: مناقب الصادق عليه السلام فاضلة، و صفاته في الشرف كاملة، و مننه لأوليائه شاملة، و بأغراضهم الأخروية كافلة، و غرر شرفه و فضله علي جبهات الأيام سايلة، و الجنة لمواليه و محبيه حاصلة، و أندية المجد و العز بمفاخره و مآثره آهلة، صاحب الامرة و الزعامة، مركز دائرة الرسالة و الامامة، له الي جهة الآباء محمد المصطفي، و الي جهة الأبناء المهدي، و كفي به خلفا، فذاك موضح المحجة، و هذا الخلف الحجة، و حسبك به شرفا فهو الواسطة بين المحمدين، العالم بأسرار النشأتين، المنعوت بالكريم الطرفين، جري علي سنن آبائه الكرام، و أخذ بهداهم عليه و عليهم السلام، و وقف نفسه الشريفة علي العبادة، و حبسها علي الطاعة و الزهادة، و اشتغل بأوراده و تهجده و صلواته و تعبده، لو طاوله الفلك لتزحزح عن مكانه، و عاقه شي ء عن دورانه، و لو جاراه البحر لنطقت بقصوره ألسنة حيتانه، و لو فاخره الملك لأذعن لعلو شأنه و سمو مكانه، ابن سيد ولد آدم و ابن سيد العرب، الماجد الذي يملأ الدلو الي عقد الكرب،



[ صفحه 741]



الجواد الذي صابت راحتاه بالنضار و الغرب، السيد ابن السادة الأطهار، الامام أبوالأئمة الأخيار، الخليفة و كلهم خلفاء أبرار، كشاف أسرار العلوم، الهادي الي معرفة الحي القيوم، صاحب المقام و المقال، فارس الجلاد و الجدال، الفارق بين الحرام و الحلال، المتصدق حتي بقوت العيال، السابق في حلبات الفضل و الافضال، الجاري علي منهاج آله فنعم الجاري و نعم الآل، الكاشف لحقائق التنزيل، الواقف علي دقائق التأويل، العارف لله تعالي بالبرهان و الدليل، الصائم في النهار الشامس، القائم في الليل الطويل، بحر الحكم، و مصباح الظلم، الأشهر من نار علي علم، البالغ الغاية في كرم الأخلاق و الشيم، الناظر الي الغيب من وراء ستر، المخاطب في باطنه بما كان من سر، الملقي في روعه ما تجدد من أمر، وارث آبائه الكرام، و مورث أبنائه عليهم أفضل السلام، سلسلة ذهب و لا كرامة للذهب، و سبب و نسب متصلان فنعم السبب و النسب، اليهم الحوض و الشفاعة، و لهم منا السمع و الطاعة، بموالاهم نرجو النجاة في العقبي، و هم أحد السببين و أولو القربي، الأجواد الأمجاد الأنجاد، الأئمة الأبدال الأوتاد، زندهم في الشرف وار، وصيتهم في المجد سار، و ليس لهم في فضائلهم ممار، الا من كان في الآخرة علي شفا جرف هار، فالله بكرمه يبلغهم عنا أفضل الصلاة و التسليم، و اياه سبحانه نحمد علي أن هدانا من موالاتهم الي النهج القويم و الصراط المستقيم، انه جواد كريم.

و قد مدحت مولانا الصادق عليه السلام و مدائحه مذكورة بلسان عدوه و وليه، و مربية علي قطر السحاب و سميه و وبليه، بشعر يقصر عن مداه، و لا ينهض بأدني ما يجب من وصف علاه، فما قدر نظمي و نثري و مبلغ كلامي و شعري عند من تعجز الفصحاء من عد مفاخره و حد مآثره ولكني أتبع العادة علي كل تقدير، ولي ثواب النية علي عهدة التقصير، و الله نعم المولي و نعم النصير.



مناقب الصادق مشهورة

ينقلها عن صادق صادق



سما الي نيل العلي و ادعا

و كل عن ادراكه اللاحق



جري الي المجد كآبائه

كما جري في الحلبة السابق



وفاق أهل الأرض في عصره

و هو علي حالاته فايق





[ صفحه 742]





سماؤه بالجود هطالة

و سيبه هامي الحيا دافق [11] .



وكل ذي فضل بافضاله

و فضله معترف ناطق



له مكان في العلي شامخ

و طود مجد صاعد شاهق [12] .



من دوحة العز التي فرعها

سام علي أوج السها سامق [13] .



نايلة صوب حيا مسبل

و بشره في صوبه بارق



صواب رأي ان عدا جاهل

و صوب غيث ان عرا طارق



كأنما طلعته ما بدا

لناظريه القمر الشارق



له من الافضال حاد علي

البذل و من أخلاقه سائق



يروقه بذل الندي و الها

و هو لهم أجمعهم رايق [14] .



خلايق طابت وطالت علي

أبدع في ايجادها الخالق



شاد المعالي وسعي للعلي

فهي له و هو لها عاشق



ان أعضل الأمر فلا يهتدي

اليه فهو الفاتق الراتق



يشوقه المجد و لا غرو أن

يشوقه و هو له شايق



مولاي اني فيكم مخلص

ان شاب بالحب لكم ماذق [15] .



لكم موال والي بابكم

أنضي المطايا و بكم واثق [16] .



أرجو بكم نيل الأماني اذا

نجا مطيع و هوي مارق




پاورقي

[1] الأعذاق جمع العذق - بالكسر-: القنو و هو من النخل كالعنقود من العنب.

[2] البقرة: 260.

[3] الضرمة: النار. أي لا أدع بها أحدا.

[4] جشب الطعام: غلظ.

[5] أملق الرجل: أنفق ماله حتي افتقر.

[6] ارعوي عن الجهل: كف عنه.

[7] لاحاه: نازعه. و ضن بالشي ء: بخل به.

[8] الحشر: 12.

[9] القيامة: 14.

[10] الرعد: 21.

[11] هطل المطر: مطر متتابعا متفرقا عظيم القطر. و السيب العطا. و همي الماء: سال لا يثنيه شي ء. و الحيا: المطر.

[12] الطود: الجبل العظيم. و الشاهق: المرتفع من الجبال.

[13] الدوحة: الشجرة العظيمة المتسعة. و السامق: فاعل من سمق سموقا و سمقا: علا و طال.

[14] اللهي: العطية أو أفضل العطايا و أجزلها.

[15] ماذق فلانا في الود: لم يخلص له الود.

[16] أنضي البعير: هزله.


صفاته الخلقية


روي المؤرخون عن صفة الإمام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام علي أنه «ربع القامة، أزهر الوجه، حالك الشعر جعد، أشم الأنف، أنزع، رقيق البشرة، علي خده خال أسود، و علي جسده خيلان حمرة» [1] و منهم من أضاف أنه «دقيق المسربة» و «ذو عينين زرقاوين».

و من هذه الكلمات يتبين بعض صفات الإمام جعفر الصادق عليه السلام و التي توصي إلي الجمال و البهاء، فإن جمال الإمام الصادق عليه السلام اختلط به الجمال العربي الهاشمي مع جمال ملوك فارس الساسانيين، و ذلك لأن الإمام الصادق عليه السلام ينتسب إلي يزدجرد ملك الفرس العادل من طريقين.

فإن ابنتي ملك الفرس حينما قدمتا إلي بلاد المسلمين تزوجتا الإمام الحسين عليه السلام و محمد بن أبي بكر و هما:

شهربانويه، التي أسماها أميرالمؤمنين عليه السلام شاه زنان أي سيدة النساء، تزوجها الإمام الحسين عليه السلام فأنجبت له الإمام زين العابدين عليه السلام و توفيت في نفاسها كما هو مشهور في التاريخ و منها كان الإمام الباقر عليه السلام.

و كيهان بانويه، التي تزوجها محمد بن أبي بكر فولدت له القاسم بن



[ صفحه 21]



محمد والد فاطمة «أم فروة» بنت القاسم و التي تكون والدة الإمام جعفر الصادق عليه السلام.

و «أم فروة» هذه قد أحاطته عليه السلام بكل ما عندها من الحب و العطف و الحنان، فكانت نادرة الزمان و المكان.

و من المسلم أنه عليه السلام ولد مختونا، طاهرا، نظيفا، ناطقا بالشهادة، عالما بالكتب المنزلة علما لدنيا من الله الذي (علم الإنسان ما لم يعلم) [2] فتبارك الخلاق العظيم.


پاورقي

[1] مناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 281.

[2] سورة العلق، الآية: 5.


التكليف و الاستطاعة


التوحيد 351، ب 56، ح 18، حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد رحمه الله قال: حدثنا سعيد بن عبدالله، عن أحمد بن محمد بن عيسي و محمد بن عبدالحميد و محمد بن الحسين بن أبي الخطاب، عن أحمد بن محمد بن أبي نصر، عن بعض أصحابنا، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال:...

لا يكون العبد فاعلا و لا متحركا الا و الاستطاعة معه من الله



[ صفحه 9]



عزوجل، و انما وقع التكليف من الله عزوجل بعد الاستطاعة فلا يكون مكلفا للفعل الا مستطيعا.


نكث البيعة


[المحاسن 219، ح 121: عن أحمد بن أبي عبدالله البرقي، عن الحسن بن علي بن فضال، عن أبي جميلة، عن محمد بن علي الحلبي، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

من خلع جماعة المسلمين قدر شبر خلع ربق الايمان من عنقه، و من نكث صفقة الامام جاء الي الله أجذم.


شرائط الدعاء


بحارالأنوار، 14 / 490، ح 8، عن قصص الأنبياء: بالاسناد الي الصدوق عن أبيه، عن سعد، عن ابن عيسي، عن ابن محبوب، عن عمر بن يزيد، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان رجلا كان في بني اسرائيل قد دعا الله أن يرزقه غلاما، يدعو ثلاثا و ثلاثين سنة، فلمار رأي أن الله تعالي لا يجيبه قال: يا رب أبعيد أنا منك فلا تسمع مني، أم قريب أنت فلا تجيبني؟ فأتاه آت في منامه فقال له: انك تدعو الله بلسان بذي،) وق لب علق غير نقي، و بنية غير صادقة، فاقلع من بذائك، و ليتق الله قلبك، و لتحسن نيتك.

قال: ففعل الرجل ذلك فدعا الله عزوجل فولد له غلام.


التشريعات الاجتماعية


في الحقول الاجتماعية صدرت عنه تشريعات اجتهاداتها متفردة، ترسخ التعامل بين الأفراد، بروح الضمير الاسلامي، أعرض نماذج للأمانة و الدين و القرض و الربا.

فالأمانة تتبعها (الوديعة)، لا تبيح خيانتها الفوارق المذهبية و الدينية. قال الصادق: «ترد الي البر



[ صفحه 130]



و الفاجر» [1] ملغيا اباحة مال الفاجر في تشريعات كثيرين من الفقهاء.

أما الدين فقال عنه «من استدان دينا فلم ينو قضاءه كان بمنزلة السارق» [2] في هذه المشابهة تأنيب رادع للمدين يطاله معنويا و ماديا، صفة الاحتيال و السرقة، و اقامة الحد المادي، أي العقاب الجسدي.

كما حث علي القرض الحسن، لما فيه من قضاء حاجات الانسان، و اشاعة المعروف في المجتمع، فالقرض بمنزلة الصدقة قال «لئن أقرض قرضا أحب الي من أن اتصدق بمثله» [3] .

تشريع بني أيضا علي المشابهة، اذ قرن القرض بالصدقة، و هم بتفضيل القرض. اذ يحفظ المال لصاحبه، و يصون كرامة المقترض.

من خصائص الفقه الصادقي تعليل الشرائع باتجاه انساني يضمن تماسك المجتمعات.لما سئل لماذا حرم الله الربا؟ أجاب: «لئلا يتمانع الناس المعروف» [4] و من خصائصها المميزة (التشريعات) ارتباطها بالأحكام الالهية، فالامام الصادق قال «من حكم في درهمين بغير ما أنزل الله، عزوجل، فهو كافر» [5] و قال في أحكام الشرط: «من اشترط شرطا مخالفا لكتاب الله عزوجل، فلا يجوز علي الذي اشترط عليه، و المسلمون عند شروطهم فيما وافق كتاب الله» [6] هذه الخصائص منحت الفقه الصادقي سمة الاطلاق و الخلود وغدا منهلا يرده الفقهاء يستنبطون منه قواعد شرعية، مثال قاعدة «من أتلف مال غيره فهو له ضامن»، مستنبطة من قول الامام الصادق: من أضر بطريق المسلمين فهو له ضامن [7] أما اغتصاب أموال الآخرين فقاعدته قول الصادق: «كل مغصوب مردود» [8] .

كان الامام الصادق (ع) يعالج الظواهر الاقتصادية بانسانية مثالية و ممارسات متفردة، و لاعجب فهو امام معصوم سلك طريق الأنبياء.

أقص حكاية الامام الصادق مع الاحتكار: «جاء في كتاب الوسائل: في احدي السنين انقطع الطعام عن المدينة المنورة، و كان الناس يشترون طعامهم يوما بيوم، فقال الامام الصادق (ع) لبعض خدمه: كم عندنا من الطعام؟ قال: ما يكفينا أشهرا، قال: أخرحه، وبعه. فقال الخادم: ليس في المدينة طعام، قال الامام: بعه. فلما باعه قال له «اشتر مع الناس يوما بيوم» و ذكرت المصادر أيضا «أن أهل المدينة أصابهم قحط، حتي أن الرجل الموسر كان يخلط، الحنطة بالشعير، و يأكله، و كان عند الامام الصادق (ع) طعام جيد، فقال لخادمه: «اشتر لنا شعيرا، فاخلط بهذا الطعام، و بع القمح، فانا نكره أن نأكل جيدا و يأكل الناس رديئا»، هذه المواساة للناس هي دأب الامام الصادق و أخلاقه نهلها من جده علي: «أأقنع من نفسي بأن يقال أميرالمؤمنين و لا أشاركهم في مكاره الدهر؟ أو أكون أسوة لهم في جشوبة العيش.» [9] .

في حين دأب خلفاء المسلمين أي «الملوك و السلاطين» علي انتقاء الأفضل، و اغتصاب ما في أيدي الناس في حالي الرخاء و الشدة. فكانت الأموال (السنية) و هي أخصب الأراضي، و أجود المقتنيات يصادرها



[ صفحه 131]



الملوك يضمونها لأملاكهم أو يهبونها لنسائهم و أولادهم. لقد خصوا أنفسهم بالطيبات و تركوا الرعية تعاني الحرمان. سلام الله عليك أيها الصادق تمتلك الحنطة فتبدل بعضها بالشعير لتأكل كما يأكل الناس..


پاورقي

[1] فقه الامام الصادق: 4 / 205.

[2] وسائل الشيعة: 13 / 86.

[3] فقه الامام الصادق: 4 / 8، وسائل: 13 / 87.

[4] حلية الأولياء: 3 / 194.

[5] فقه الامام الصادق: 6 / 65.

[6] نفسه: 3 / 162.

[7] نفسه: 3 / 50.

[8] وسائل: 17 / 309.

[9] نهج البلاغة: 3 / 81.


ثقافته


كانت دراسته فقهية أصولية - كما ألمحنا اليه -، ولكنه شارك في عدة مجالات أخري... فكان يمارس الشعر من طفولته، و ربما بدأ قول الشعر في العاشرة من عمره و كان يتلوه في بعض محافل النجف وكان ينال الاستحسان عليه آنذاك.

و قد توفر علي الأبحاث الاسلامية الاجتماعية و التاريخية للتحليلية مما أكسبه مستوي جيدا من المعرفة في هذا المجال.. و قد عرف عنه الدأب في المطالعة و التأمل و الدخول في النقاش المرير حول كثير من المسائل الفكرية التي كانت تتعقد لديه.. و تحولت هذه الثقافة الي نتاج اسلامي جيد يتميز بالاصالة و للعمق و الأسلوب الأدبي للعالي.. و قد مارس الخطابة و المحاضرات بأسلوب جذاب محبب.


و العدالة الاجتماعية و الاقتصادية و السياسة المدنية


رسالة الله التي حملها محمد نبي الهدي الي العالم هي ربيع العيش المتألق بالصفاء... و الحياة المنضرة بالجمال و الرخاء... و لقد غالي كثير من الناس بالاشتراكية.. فاتخذوا منها لهم شرعة... و منهاجا... و رأوا فيها خلاص الانسانية من أوجاعها... و متاعبها... و تخلفها..



[ صفحه 402]



ولكن الأعوام القليلة التي مضت من عمر الاشتراكية برهنت علي أنها لم تقدم للانسانية الا مزيدا من الارهاق و الآلام.

و حقا أقول: ان البشرية لن تجد لها خلاصا مما يسودها من: الظلم... و الطبقية... و تسلط الأقوياء المترفين علي جماهير الضعفاء... الا في جنات الاسلام الوارفات الظلال..

فالاسلام الحق بما تتضمنه مبادئه من عدالة اجتماعية... و اقتصادية... و مباهج انسانية هو وحده القادر أن يرتفع بالانسانية الي الأفق الكريم الأعلي الذي تتشوق اليه.

انها رسالة الله... و الله محبة... و رحمة... و هو تعالي يحب أن يعيش الناس جميعا بهاء المحبة... وحنان الرحمة... و نقاء الاخاء..

و لامامنا الصادق كلمات محبوكات حروفها من فردوس العدالة الاجتماعية... و الاقتصادية... و المساواة... سأله أحدهم: ما معني (الأنفال) من قوله تعالي: (يسألونك عن الأنفال قل الأنفال لله و الرسول...)، فأجاب: هي: القري التي خربت، و انجلي عنها أهلها... و ما كان للملوك... و الأرضون الموات... و الآجسام... و بطون الأدوية و المعادن - هذه جميعها ملك «للشعب» اه [1] .

و سئل عن أرض السواد (العراق) ما منزلته؟؟

قال: هو لجميع المسلمين، لمن هو اليوم، و لمن يدخل في الاسلام، و لمن يخلق بعد» اه [2] .

هكذا، الكل سواسية.

و يخشي أن يشتري الأغنياء أرض العراق التي فتحها المسلمون فيقول: «لا تشتروا أرض السواد فانها في ء للمسلمين» اه [3] .

أقول: ان ما ينطبق علي أرض العراق ينطبق علي غيره من البلدان التي فتحها المسلمون... و متي كانت الأرض ملكا للشعب فان وسائل الانتاج... و الصناعات... و غيرها تبع لها - أي أنها تصبح ملكا للشعب... هذه هي سياسة الاسلام... انما المؤمنون اخوة..


پاورقي

[1] الفيض الكاشاني، و الطبرسي - مجمع البيان - تفسير سورة الأنفال.

[2] محمد باقر الصدر: اقتصادنا - ص 402

ب - وسائل الشيعة: المجلد - 17 - ص 346 -.

[3] السيد محمد باقر الصدر - ص - 402 -.


وأما السنة النبوية


يقتصر قبول رواياتها علي أئمة البيت، ذكر الطوسي في عدة الأصول: أن خبر الواحد إنما يكون حجة في العمل إذا كان راوية من الطائفة المحقة، وهم الإثنا عشرية، فلا يقبل خبر الواحد إلا إذا كان الراوي إمامياً، والمروي عنه إمامياً، وهذا محصور في أئمتهم وهو علي وفاطمة والحسن والحسين وبقية الأئمة، فلا تقبل الرواية عن ذرية فاطمة من ولد الحسن (رضي الله عنه)، لأنهم ليسوا أئمة عندهم. ورأي بعض الفقهاء الشيعة قبول خبر غير الإمامي إذا وثقه إمامي، وكان في السند بعض الإمامية، فلا يقبل الحديث إذا كان السند كله غير إمامي(الإمام الصادق للشيخ أبي زهرة:ص380،384)

و أما السنة النبوية


يقتصر قبول رواياتها علي أئمة آل البيت، ذكر الطوسي في عدة الأصول: أن خبر الواحد انما يكون حجة في العمل اذا كان راويه من الطائفة المحقة، و هم الاثنا عشرية، فلا يقبل خبر الواحد الا اذا كان الراوي اماميا، و المروي عنه اماميا، و هذا محصور في أئمتهم و هم علي و فاطمة و الحسن و الحسين و بقية



[ صفحه 152]



الأئمة، فلا تقبل الرواية عن ذرية فاطمة من ولد الحسن رضي الله عنه، لأنهم ليسوا أئمة عندهم. و رأي بعض فقهاء الشيعة قبول خبر غير الامامي اذا وثقه امامي، و كان في السند بعض الامامية، فلا يقبل الحديث اذا كان السند كله غير امامي [1] [2] .

و لا يشترط جمهور الامامية التعدد لقبول خبر الواحد، بل يأخذون بخبر الواحد المفرد، و ذكر الطوسي أن بعضهم يشترط التعدد؛ لأن الامام علي رضي الله عنه كان لا يقبل حديثا عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الا اذا رواه اثنان فأكثر.

ويشترطون اتصال السند بالمعصوم فقط، سواءا أوصله المعصوم الي النبي صلي الله عليه و آله و سلم أم لم يوصله، أما الحديث المرسل فيقبل عندهم اذا أرسله الثقة [3] ، و لم يعارض الحديث المتصل السند، لكنه أضعف من المتصل المسند و هذا يشبه قول الامام الشافعي رضي الله عنه.

وينقسم الحديث الصحيح عند الامامية بالنظر الي عدالة الراوي الي أربعة أقسام: صحيح، و حسن، و موثق، و ضعيف. و الحديث الصحيح كما جاء في معالم الدين للشيخ حسن زيد الدين: ما اتصل سنده الي المعصوم بنقل العدل الضابط عن مثله في جميع الطبقات [4] والخلاصة: أن خبر الثقة الواحد يؤخذ به في الأحكام عند الامامية كغيرهم. [5] .

ويري الامام الصادق أن الحديث ينسخ كما ينسخ القرآن، و يرد خبر الآحاد اذا عارض أمرا مجمعا عليه، وقال: ان المشهور من الأحاديث يرد غير المشهور؛ لأن الشاذ لا يلتفت اليه و لا يؤخذ به. و التأخر من الأخبار و الأحاديث ينسخ المتقدم اذا لم يمكن الجمع و التوفيق بينهما بوجه من الوجوه، و لم يمكن ترجيح أحدهما بأحد وجوه الترجيح؛ لأن المتأخر بعد ناسخا للمتقدم.

و يقول الامامية: انهم أول من دون الحديث عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم، فان الامام علي كرم الله وجهه أول من دون الحديث في كتاب عظيم، و هذا يدل علي أن الحديث دون في عهد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. و هذه نظرة تخالف ما عليه جماهير المسلمين و هو أن السنة لم تدون الا في عهد عمر بن عبدالعزيز في أواخر المئة الأولي من الهجرة، و في آخر العصر الأموي.

أما الأحاديث المروية في الكافي و عددها 16099 حديثا فأكثرها ينتهي عند الأئمة المعصومين، و لا يتصل سندها بالنبي صلي الله عليه و آله و سلم، و أكثر ما يروي في الكافي واقف عند الامام الصادق رضي الله عنه،



[ صفحه 153]



و قليل منها يصل الي أبيه الباقر، و الأقل من ذلك يتصل بأميرالمؤمنين علي كرم الله وجهه، و النادر ما ينتهي الي النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

و أما الأحاديث المروية في كتاب «من لا يحضره الفقيه» لأبي جعفر محمد بن موسي القمي الملقب بالصدوق و عددها 9044 حديثا، فأكثرها مرسل غير مسند، بدليل قول المؤلف نفسه «وضعت هذا الكتاب بحذف الأسانيد لئلا تكثر طرقه» [6] .

و لشيخ الطائفة في عصره الطوسي كتابان مشهوران في أحاديث الأحكام هما التهذيب و فيه كما ذكر السيد حسن الصدر 13000 حديث [7] ، و الاستبصار و فيه نحو 5000 حديث.


پاورقي

[1] الامام الصادق للشيخ أبي زهرة: ص 384،380.

[2] المدار في الحجية هو خبر الثقة من دون فرق بين أن يكون أساس الوثاقة شهادة الامامي أو غيره.

[3] لا يكفي ارسال الثقة له، الا اذا ثبت بشهادة الثقة أو بغير ذلك أنه لا يروي الا عن الثقة ليكون ذلك حجة علي وثاقة المجهول الذي أرسل الثقة عنه.

[4] معالم الدين: ص 216.

[5] فقه الامام جعفر الصادق للشيخ محمد جواد مغنية: 1 / 39.

[6] الامام الصادق للشيخ الأستاذ محمد أبوزهرة: ص 448،438،429،425.

[7] ظلكن الطوسي صاحب الكتاب ذكر في كتابه عدة الأصول أن أحاديث التهذيب و أخباره تزيد علي خمسة آلاف حديث.


النص عليه بالخلافة


كان الأئمة المعصومون عليهم الصلاة و السلام، ينص السابق منهم علي اللاحق، و السلف علي الخلف، تنويها باسمه، و تشخيصا للامام من بين اخوته، و تعيينه للملأ، و تنصيبه علما للأمة، و سادنا للاسلام، و مرشدا و هاديا للمسلمين يحب في الله و يكره في الله و يعمل في سبيل الله.

و الآن نسجل ما ورد من النص علي خلافة الامام الصادق عليه السلام من قبل أبيه الامام الباقر عليه السلام.

ورد في الارشاد عن جابر بن يزيد الجعفي قال: «سئل أبوجعفر عليه السلام عن القائم بعده، فضرب بيده علي أبي عبدالله عليه السلام، و قال: هذا و الله قائم آل محمد عليهم السلام» [1] و جاء في الارشاد أيضا عن لسان طاهر، صاحب أبي جعفر عليه السلام قال: «كنت عنده، فأقبل جعفر عليه السلام، قال أبوجعفر عليه السلام: هذا خير البرية» [2] .

و في حديث له عليه السلام مع الكميت بن زيد و قد سأله عن الأئمة عليهم السلام قال: أولهم علي بن أبي طالب و بعده الحسن، و بعد الحسين، و بعده علي بن الحسين، و أنا، ثم بعدي هذا و وضع يده علي كتف جعفر عليه السلام [3] .

و قال نافع: قال أبوجعفر الامام الباقر عليه السلام لأصحابه يوما: اذا افتقدتموني فاقتدوا بهذا، فهو الامام و الخليفة بعدي [4] و قال أبوالصباح الكناني كما في بحار الأنوار: «نظر أبوجعفر الي أبي عبدالله فقال: تري هذا؟ هذا من الذين قال الله عنهم: (و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين) [5] .



[ صفحه 18]




پاورقي

[1] الارشاد ص 289.

[2] الارشاد ص 271.

[3] كفاية الأثر.

[4] المصدر نفسه.

[5] بحار الأنوار ج 11 ص 108 و القصص الآية 5.


صفته في لباسه


روي عن الصادق عليه السلام أنه قال: ان الله عزوجل يحب الجمال و التجمل و يبغض البؤس و التباؤس و عن الصادق (ع) أنه قال اذا أنعم الله علي عبده بنعمة أحب ان يراها عليه لانه جميل يحب الجمال. و عنه أيضا: «اني لأكره للرجل ان يكون عيه من الله نعمة فلا يظهرها».

و في ذلك يتمشي جعفر الصادق مع الآية الكريمة: «و أما بنعمة ربك فحدث». و روي عن الصادق انه قال: «البس و تجمل فان الله جميل يحب الجمال، و ليكن من حلال. و روي الشيخ الطوسي في التهذيب بسنده عن الصادق عليه السلام قال: «ان الله يحب الجمال و التجميل و يبغض البؤس و التباؤس فان الله اذا انعم علي عبده بنعمة أحب ان يري عليه اثرها. قيل كيف ذلك قال: ينظف ثوبه و يطيب ريحه و يجصص داره و يكنس أفنيته



[ صفحه 31]



حتي أن سراج قبل مغيب الشمس ينفي الفقر و يزيد في الرزق». و روي الكليني عن الصادق عليه السلام قال؛ «بينا أنا في الطواف و اذا رجل يجذب ثوبي و اذا عباد بن كثير البصري فقال: يا جعفر تلبس مثل هذه الثياب و انت في هذا الموضع مع المكان الذي انت فيه من علي؟ فقلت فرقبي [1] اشتريته بدنيار و قد كان علي في زمان يستقيم له ما لبس فيه ولو لبست مثل ذلك اللباس في زماننا لقال الناس هذا مرائي مثل عباد» و عنه: ان عباد بن كثير لقي الصادق (ع) و عليه ثياب مروية [2] حسان فقال؛ يا أباعبدالله انك من أهل بيت نبوة و كان ابوك، و كان؛ فما لهذه الثياب المروية عليك؟ فلو لبست دون هذه الثياب! فقال له ابوعبدالله: ويلك يا عباد. من حرم زنية الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق؟ ان الله عزوجل اذا انعم علي عبده نعمة احب ان يراها عليه ليس به بأس. ويلك يا عباد انما انا بضعة من رسول الله (ص) فلا تؤذني.» و كان عباد يلبس ثوبين فيهما بعض الخشونة.

و سئل جعفر الصادق: اصلحك الله كيف تذكر ان الامام علي بن أبي طالب كان يلبس خشن الثياب و يلبس القميص باربعة دراهم و ما شابه ذلك و كان متقشفا لا يقيم و زنا الا لقوت يومه، بينما انت لا نري عليك الا اللباس الجيد؟ فأجاب الصادق:

«ان علي بن أبي طالب صلوات الله عليه كان يلبس الخشن في زمان



[ صفحه 32]



لا ينكر فيه و لو لبس مثل ذلك اليوم الشهر به. فخير لباس كل زمان هو لباس أهله.

و روي الكليني ان سفيان الثوري دل علي جعفر الصادق فرأي عليه ثيابا بيضا فقال له: ان هذا اللباس ليس من لباسك، فقال له: «اسمع مني وع ما أقول لك فانه خير لك عاجلا و آجلا ان كنت مت علي السنة و لم تمت علي بدعة، اخبرك ان رسول الله كان في زمان مقفر جدب و ها قد أقبلت الدنيا يملكها مؤمنوها و مسلموها لا كفارها و منافقوها، فما انكرت يا ثوري؟ فوالله اني مع ما تري ما أتي علي منذ عقلت، صباح و لا مساء و لله في مالي حق أمرني ان اضعه موضعا الا وضعته»

و يقصد جعفر هنا أن يقول: ان للانسان ان يستغل الي أبعد الحدود ماله ما دام يقيم فيه لله زكاته المفروضة عليه و ما دام لا يصرفه في غير ابوابه.

و روي من ذلك كثير لا يخرج عما جاء في جواب جعفر الصادق الاول. من ذلك ان الكشي ذكر في كتاب «الرجال» أن سفيان بن عيينة دخل علي جعفر الصادق و كان بخير بزة فقال له؛ «ان علي بن أبي طالب كان يرتدي الخشن من الثياب و أنت تلبس القوهي [3] أجابه جعفر: «ويلك ان عليا كان في زمان ضيق فاذا اتسع الزمان فابرار الزمان اولي به».

و روي له حادث آخر عن سفيان الثوري اذ رآه يوما في ثياب ناعمة و هو يصلي في المسجد فأتاه يوبخه فما كان من جعفر الا أن صاح به:



[ صفحه 33]



«ان الله لم يحرم الزينة، و اذا كانت الزينة غير محرمة، فنحن بها أولي. ثم قال لسفيان الثوري و قد أراد أن يبين له سوء نيته:

ما تري علي من ثوب انما لبسته للناس؛ ثم اجتذب يد سفيان فجرها اليه، ثم رفع الثوب الأعلي و أخرج ثوبا تحت ذلك علي جلده غليظا، فقال: هذا لبسته لنفسي و ما رأيته فهو للناس، ثم جذب ثوبا علي سفيان أعلاه غليظ خشن و داخل ذلك ثوب لين فقال: لبست هذا الأعلي للناس و لبست هذا لنفسك تسرها» و في «حلية الاولياء» عن سفيان الثوري: «دخلت علي جعفر بن محمد و عليه جبة خز دكناء و كساء خز، فجعلت أنظر اليه معجبا فقال لي: يا ثوري مالك تنظر الينا لعلك تعجب مما رأيت فقلت له يا ابن رسول الله (ص) ليس هذا من لباسك و لا لباس آبائك. قال: يا ثوري كان ذلك زمانا مقفرا مقترا و كانوا يعملون علي قدر اقفاره و اقتاره و هذا زمان قد أسبل كل شي ء فيه غزاليه» ثم حسر عن ردن جبته فاذا تحتها جبة صوف بيضاء يقصر الذيل و الردن عن الردن و قال يا ثوري لبسنا هذا الله تعالي و هذا لكم فما كان الله أخفيناه و ما كان لكم أبديناه.



[ صفحه 37]




پاورقي

[1] نسبة الي فرقب بالراء بين الفاء و القاف المضمومتين موضع تنسب اليه الثياب. و الفرقبية ثياب بيض من كتان.

[2] من الرواء بضم الراء والمد و هو المنظر الحسن او منسوبة لمرو - المؤلف.

[3] ثياب بيض سميت كذلك نسبة الي قوهستان.


سفرته إلي الشام


لقد كان الأمويون في الفترة الأخيرة من تسلطهم - حيث اختلفت علي الامة الإسلامية التيارات الفكرية المتناقضة - يمارسون آخر محاولاتهم لتمويه الحقائق وإثبات المتناقضات، ويعالجون الأحداث السياسية علي ضوء سياسة أسلافهم المنحرفين، والعجيب من أمرهم أنَّهم في تلك الحقبة كانوا يبدِّلون أزياء الخلافة كما تتبدل السنين، فلا تكاد تقبل سنة جديدة علي الناس إلاَّ بخليفة جديد، لأن الأمة تلفظهم وتأبي الخضوع لسيادتهم الباطلة.

في هذا العصر - بالذّات - قاسي الإمام الباقر (ع) من ظلم الأمويين الشيء الكثير، لأنه كان مأوي الحق وأهله ومركز المضطهدين، الذين عارضوا سياسة الأمويين كما يتبين ذلك من سيرته المقدسة.

أما الشيعة فقد إبتلوا بلاءً عظيماً من جراء الظلم الأموي، كما بين الإمام الباقر (ع) حين قال: «ثم جاء الحجاج فقتلهم - يعني الشيعة - شر قتله وأخذهم بكل ظنة وتهمة».

حتي أن الرجل ليقال له زنديق أو كافر أحب إليه من أن يقال له شيعي ينتمي لعلي (ع).

ولأن الخليفة الأموي أراد إثبات سلطته علي الإمام الباقر (ع) واستعراض قوته أمامه - مثلما يصنعه الحاكم السياسي الظالم اليوم بمن يعارضه في الأمر - قام باستدعائه إلي الشام، فسافر الإمام (ع) إليها مصطحباً ولده العزيز.


رجوع الامام الصادق اليهما


في الكافي و غيره، عن أبي بصير؛ كنت عند أبي عبدالله (ع) فدعا بالجامعة فنظر فيها فاذا فيها:

«امرأة ماتت و تركت زوجها لا وارث لها غيره: المال له كله».

و عن الراوي ابن بكير قال: سأل زرارة أباعبدالله (ع) عن الصلاة في وبر الثعالب و الفنك و السنجاب و غيره من الوبر، فأخرج كتابا زعم أنه املاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فاذا فيه:

«ان الصلاة في وبر كل شي ء حرام أكله فالصلاة في وبره و شعره و جلده و بوله و روثه و كل شي ء منه فاسدة لا تقبل تلك الصلاة حتي يصلي في غيره مما أحل الله أكله». ثم قال: «يا زرارة! هذا عن رسول الله فاحفظه...»

و عن الراوي معتب قال: أخرج الينا أبوعبدالله صحيفة عتيقة من صحف علي فاذا فيها ما نقول اذا جلسنا نتشهد.

و عن الراوي محمد بن مسلم قال: نشر أبوعبدالله - الصادق - صحيفة الفرائض، فأول ما تلقاني فيها: ابن أخ وجد: المال بينهما نصفان. قلت: جعلت فداك! ان القضاة عندنا لا يقضون الابن الأخ مع الجد بشي ء. فقال:

«ان هذا الكتاب خط علي و املاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم».

كانت تلكم أمثلة من موارد كثيرة قرأ الامام الصادق (ع) الحكم منها من كتاب علي أو الجامعة، و أحيانا كان ينقل عن كتاب علي (ع).



[ صفحه 301]




الكيمياء في العصور القديمة


ان الكيمياء هي احدي فروع العلوم الطبيعية. موضوعها البحث عن مظاهر الطبيعة و ايجاد المناسبات بين الحوادث. و يمتاز هذا العلم، عن بقية العلوم، في بحثه عن ماهية الأجسام.

لم تكن المعلومات التي حصلنا عليها من المادة الا نتيجة اختبارات عصور طويلة، لذلك فأننا لا شك نحسن صنعا اذا ألقينا نظرة عجلي الي الوراء في تاريخ هذا العلم البديع.

ليست غريزة حب الاطلاع وحدها هي التي ساقت الانسان الي سبر غور الطبيعة، بل الحاجة هي التي فتقت له الحيلة، فالجوع و العطش و البرد و المرض و ضرورة المسكن دفعه مكرها الي مزاولة خواص ما يحيط به من الأشياء. و قد كانت هذه الحاجة عظيمة عند الأخطار المهددة، لهذا فقد تطور في الانسان من ضرورة حفظ حياته و الدفاع عنها علمه في المواد و خواصها العملية. و لعل أعظم اكتشاف قام به البشر اضرام النار الذي يكاد يكون قديما بقدم البشرية، لأن أقدم أثر عثر عليه الباحثون من آثار البشرية الأولي عثروا معه علي أحجار القداح المعدة لايقاد النار. و لا ندري كيف اهتدي الانسان الي ذلك؟ فهل كان من قبيل الصدفة أم أنه تلقنه من النيران الطبيعية كالبراكين و الصواعق و آبار



[ صفحه 22]



النفط أم غير ذلك؟.

ان معرفة اشعال النار سهلت للانسان فيما بعد صهر المعادن كالنحاس و الحديد من فلزاتها. و بذلك قدر علي استحضار الآلات التي تمكن بها من الاعراب عن وجوده فمن الصخور و الأتربة اتخذ مسكنه، و من تدقيق عالم الحيوان و النبات عرف - عدا ما يلزمه من مطعم و ملبس و مشرب - السموم و الأصماغ. و عمل من عصير العنب الخمر و الخل، فاستعمل الأول كمسكر و الثاني لحفظ الأطعمة. و قد شعر الانسان بالتدريج، و خاصة لدي تقدم المدنية و توسع نطاق المعلومات بضرورة تدوين المعارف عن المادة و الظواهر الطبيعية. و لما كثرت هذه المعارف أصبح من الضروري الاقتصار علي قسم معين للتوغل في المعرفة و ايجاد خواص جديدة غير معروفة من قبل.

لا نقدر أن نضع حدا عن أقدم المعارف الكيميائية، و علي ضوء التاريخ نري الكلدانيين و قدماء المصريين عرفوا استحصال الكلس و الغضار المشوي و بعض المعادن كالنحاس و الصفر و الحديد و الرصاص و الاثمد (كبريت الانتيموان)، و من الأصبغة استعملوا النيلة النباتية للتلوين بالأزرق و الحلزون الفرفري لصبغ الأحمر، و هذا الأخير يعزي اكتشافه الي الفينيقيين. و لا بد من ادراك القدماء خواص الشب المثبت للألوان، لأن الأثريين وجدوا بعض ألوان لم تتبدل، و تدقيق الجثث المحنطة دل علي أن المصريين عرفوا استعمال الملح و الشب و مواد أخري لم يمط البحث العلمي اللثام عنها بعد. و لم يكن كهان مصر ليجهلوا السموم و العقاقير الطبية، و ينسب اليهم معرفة خواص الاثمد المقي ء.

لم تصلنا و يا للأسف علوم المصريين القديمة، لأن حدثان الدهر أبادها كما أباد كثيرا من العلوم و الفنون، و لكن الذي وصل الينا بعض معارف العرب ورثة كهان مصر و كثير من الأمم التي اندثرت مدنياتهم. و بالرغم من معرفة



[ صفحه 23]



اليونان القطر المصري حق المعرفة فانهم لم يلتفتوا الي الأمور العملية الالتفات اللازم، اذ كان معظم اشتغالهم في التأملات الفلسفية النظرية. هذه الحقيقة يعرفها الغربيون حق المعرفة و يدونونها في كتبهم و لكننا نجهلها نحن الجهل التام.

يعزي اشتقاق كلمة «كيمياء» الي كلمة مصرية قديمة «سيميا» معناها السواد، و قد أولها مؤرخو الكيمياء شتي التأويل، فمنهم من قال أن معناها الأرض السوداء اشارة الي الخصب و البركة، و منهم من جعل السواد رمزا الي السر و الخفاء، و دليلهم علي ذلك الاشارات المعقدة التي كان يتخذها القدماء لتضليل العامة و لتفهيم التلميذ الخاص فقط.

اذا أردنا أن نبحث عن المنابع الحقيقة للكيمياء العربية نجد بذلك صعوبة عظيمة، لأنه لا يزال ذلك في طي الخفاء. نعم نحن نعلم أن للاسكندرية دورا هاما في هذا الشأن، و لكن المنبع الأصلي لهذه المدرسة لا يزال مجهولا، فمنهم من يعزو ذلك الي آشور و بابل، و منهم الي الهند، و منهم الي الصين، و الي غيرها من الممالك و البلدان، و هكذا اختلفت و تضاربت الأفكار، و لكل صاحب دعوي حجج و براهين، و مما لا شك فيه أن شواطي ء الرافدين - دجلة و الفرات -. كانت مركزا هاما لمدنيات لعبت دورها في التاريخ. و قد عرف هناك عمل الزجاج وشي الغضار و تحضير الكلس (كما سبق الاشارة الي ذلك) و استحصال المعادن من فلزاتها. يضاف الي ذلك أن لفظ «الكحول» لفظ آشوري مشتق من «الغوحلو» و كلمة المرقشيثا تشتق من «مرعشي». كذلك عرف الأشوريون فلزا يسمونه «الكبالتو» اشتق منه اسم «الكوبلت، المعروف اليوم، و الذي كانوا يستعملونه قديما في صبغ الخزف و الزجاج باللون الأزرق اللازوردي، و لقد قام كل من «كامبل تومبسون» الانكليزي و «هاينربخ تسيمرمان» الألماني و غيرهما من علماء الآشوريات بنشر



[ صفحه 24]



بعض نصوص مسمارية مع ترجمتها الي اللغات الأوروبية، فيها وصف للخامات المعدنية و كيفية استخراجها، و أصباغ خزفية مختلفة تشير الي صنع برج اشتار الذي كان معروضا في متحف برلين قبل الحرب العالمية الثانية.

ان الذين يعزون الكيمياء الي الهند يقيمون دليلا علي ذلك كون الهنود القدماء كانوا يحاولون قلب عناصر المادة للوصول الي مادة من شأنها أن تطيل الحياة. و كانوا يسمونها «راسانيا» و معناها في اللغة السنسكريتية مجري الحياة، لأن «راسا» معناه الجري و «يانا» معناه الحياة. اذن هي في نظرهم علم الحياة، أو علم تبديل الحياة. أما الصلة الحقيقية بين معارف الهنود القديمة في هذا الشأن و بين الكيمياء العربية فلا تزال مجهولة.

يحاول جونسون أن يبرهن علي أن الكيمياء انتقلت من الصين الي الاسكندرية، لأن أقدم نظرية للكيمياء (كما يدعي هذا المؤلف) نجد مصدرها صينيا. فقد ذكر عن كاتب صيني قديم يرجع عهده الي سنة 330 قبل المسيح أنه حرر عن الفلسفة التائوئية و السيمياء، تحتوي الأخيرة علي كيفية تحويل المعادن و اكسير الحياة، تلك المادة التي تطيل الحياة علي زعمهم و تقضي علي الموت. ان وجود المنبع الصيني في الحقيقة لم يحل المشكلة بل زاد في تعقيدها، سيما و نحن لم نجد أي ذكر عن الصين في المؤلفات العربية الكيميائية التي وصلت اليها.

أما منابع اليونان التي كان لها الاتصال المباشر، فاننا نقسمها الي قسمين: القسم الأول هي الفلسفة اليونانية التي كان أبطالها كل من سقراط و أفلاطون. و أرسطو طاليس و الفلاسفة الذين أتوا من بعده، و يمكننا أن نسميها المدرسة الأثنينية. أما الثانية فهي المدرسة الاسكندرية الشهيرة. و قد أثرت الأولي تأثيرا توجيهيا فقط بما يخص تطور العلم الذي نحن بصدده، و قد كان تأثير الثانية مباشرا لوجود بعض من اعتني في الكيمياء علي



[ صفحه 25]



النمط الذي عرف عند العرب فيما بعده، و أن هذه المدرسة الأخيرة لتتمثل لنا بصورة بطلها زوسيموس، المعاصر لفلوطين الذي ينسب اليه مذهب الأفلاطونية الحديثة، و الحق يقال أن الكيمياء بمعني السيمياء تمشي مع الأفلاطونية الحديثة جنبا الي جنب، و لها أيضا ناحيتان: ناحية تجربية و ناحية نظرية شديدة العلاقة بفكرة الوحي الشرقي. و هذا هو السر علي ما يظهر بعلاقة الكيمياء الشديدة بالصوفية و التدين الشرقي، و لا ينفي ذلك علاقتها بالأفلاطونية الحديثة، لأن هذه الأخيرة تمت بصلة قوية الي الالهام و الفيض. و هكذا نجد في الكيمياء العربية بصورة بطلها الفذ جابر بن حيان حاجة شديدة الي مرشد روحي، لأن هذا الفن علي مفهومهم هو وليد هذا الفيض. و في الحقيقة فان هذا التفريق الذي نوجده اليوم بين الدين و العلم لم يكن معروفا في العصور الخوالي، لأن العلم في نظر الأقدمين هو العبادة و غايته غاية روحية لا مادية، ألا وهي الاطلاع علي سر الخليقة و معرفة العلة الحقيقية للأشياء توصلا الي علة العلل ألا و هي الله. و هذه الفكرة علي ما يظهر ترجع بجوهرها الي كهان مصر و آشور و بابل و غيرهم من الروحيين الشرقيين، و لطالما كان مصدر هذا العلم الفيض الرباني، فلكي تكون النفس آنية ذلك الفيض، يلزم أن تطهر من الأدناس، و هذا الطهر لا يكون الا باتباع امام صادق. و اذا كان من المتعذر علي الباحثين اثبات مصدر واحد للكيمياء العربية في نزعتها الروحية، فمما لا شك فيه أنها بضاعة شرقية. و هنا نشاهد جليا أن الشرق كل لا يتجزأ. لقد اقتبس الغرب من الشرق الجانب المادي من علومه و طرح الجانب الروحي، ان لعدم فهمه اياه أو لاختلاطه بالسحر و الشعوذة، فلم يفهم انتزاع النواحي الصحيحة صافية، و لو أنه فهم ذلك لخفف من غلوائه، و من اختراعاته للآلات الجهنمية التي تفتك بالانسان دون شفقة و لا رحمة.

ان تاريخ الكيمياء القديمة يمشي جنبا الي جنب مع تاريخ الأفلاطونية الحديثة التي انبثقت من الاسكندرية، و استقت من كثير من المنابع الشرقية.



[ صفحه 26]



و علي ما يذكره مؤرخو الكيمياء أن زوسيموس نفسه المعاصر لفلوطين ورث كثيرا عن الكهان المصريين مباشرة، لأن بزوغ هذا العلم كان من مصر و أن مدرسة الاسكندرية قد تلقنته عن الكهان أنفسهم.

من هذه الجولة البعيدة المدي نقدر أن نستخلص نتيجتين:

أولا: أن المنبع الواضح للكيمياء هي مصر و ان رأينا نزعات مختلفة مشابهة للنزعة المصرية، و لكن المنبع الذي استقت منه مدرسة الاسكندرية التي كان لها التأثير المباشر علي ما يظهر علي الكيمياء العربية و هو منبع مصري.

ثانيا: ان هذا العلم السحري يرتبط مع رجال الدين و الكهنة ارتباطا وثيقا، و برز في الاسكندرية علي يد رجال شديدي العلاقة بالأفلاطونية الحديثة التي هي بثوب يوناني و بروح شرقية. و قد حافظ هذا العلم علي شكله الصوفي مدة طويلة من الزمن، و ظهر لنا بعد ذلك في أرض الرافدين متعلقا بالأئمة المجتهدين و المتصوفة علاقة شديدة، كما سوف تجد ذلك في العلاقة الروحية الشديدة بين جابر و الامام جعفر الصادق.

نعم اننا توفقنا لحل بعض ألغاز في تاريخ الكيمياء، و لكننا نعترف أيضا أن ألغازا جديدة قد أثيرت أيضا، لأن آثار جابر التي تمثل النموذج الأول لعلم الكيمياء العربية لا تقتصر فقط علي المدرسة الاسكندرية و الأفلاطونية الحديثة و كهنة مصر، بل ان هناك منابع جديدة يحار المنقبون في ايجاد مصدر لها. و في الحقيقة اننا لا نزال في البدء في معرفة تطور هذا العلم، و يجب أن نصرح بأن دراسات جدية لم تقم حتي الآن، لأن من يشتغل في تاريخ الحضارات قلما يهمه الاشتغال في تاريخ الكيمياء. و من يهتم بالمادة نفسها يحرص علي تمضية أوقاته في المخابر بين التقطير و التبلور و التحليل و التركيب و غير ذلك من العمليات الكيميائية، لأنه يجد ذلك أجدي و أنفع، و قلما تجد كيميائيا يلتفت الي تاريخ



[ صفحه 27]



الكيمياء، أما وضع العراقيل للكيميائي و صرفه عن أعمال المختبر - كما هو الحال في بلادنا -، فذلك لا تقوم به الأمم الراقية، رغم ضخامة عدد الكيميائيين. و اننا نقول صراحة انه اذا لم يبادر الي خطوات جدية في هذا الخصوص من قبل لجان دولية، فان تاريخ هذا العلم يبقي في طي الكتمان.

و انا لنأمل من اللجنة الثقافية لجامعة الدول العربية و الاتحاد العلمي العربي و جمعية تاريخ العلوم في الاقليم المصري و جمعية الأبحاث العلمية في الاقليم السوري الاهتمام في الأمر محافظة علي تراثنا. و أملنا شديد في «اليونسكو» - المنظمة الثقافية الدولية - التي تساهم فيها أكثر الأمم المتمدنة أن تسعي سعيا حثيثا لكشف النقاب عن جميع ألغاز هذا العلم التاريخية.



[ صفحه 29]




علي و مبايعة معاوية لطلحة و الزبير


وجد معاوية [1] نفسه بدائرة ضيقة بعد قتل عثمان و مبايعة علي بالخلافة أيعلن معارضة علي؟ و قد عقدت بيعته علي أكمل وجه و ناصره أصحاب



[ صفحه 23]



محمد. و القلوب تغلي علي بني أمية، أم يدخل فيما دخل فيه الناس كارها كدخوله في الإسلام هو و أبوه من قبل، و هو لا يجهل مكانة علي و منزلته في الإسلام فهو أول القوم إسلاما و أقدمهم ايمانا و أفضل الناس بعد رسول الله و أقربهم منه.

و علي قد طبعت نفسه علي العدل لا تأخذه في الله لومة لائم، و لا يستطيع معاوية أن يعمل في عهد علي عمله الذي يحاول به نجاح مهماته، و تأبي نفس معاوية أن ترضخ للعدل، و تستسلم للواقع، لأنه يعرف عليا و سيرته و خشونته في الأمر.

و علي يعرف معاوية، و علي أي طابع طبعت نفسه، و هو أدري بحركاته و ما يهدف اليه في دهائه الذي استطاع أن يستجلب به رضا عمر و يخاتل عثمان من قبل.

إذا كيف يصنع معاوية؟ اذا اشتد جانب علي و عظمت شوكته، فكان موقفه تجاه هذه المشاكل موقف حيرة و ارتباك، و دنياه حبلي و لا يعلم ما تلد في الغد.

كاد معاوية أن يفر من ميدان المعارضة لعلي لأنه أعزل من كل سلاح يستطيع به مقابلة علي ان أعلن حربه، و ليس له حجة يستهوي بها قلوب الناس. بماذا يدعي معاوية و أي أمل له بالخلافة و الامرة علي المسلمين؟ و هو يعرف نفسه و لا يفوته منها كل شي ء، فهو ابن هند [2] و ابن ابي سفيان [3] زعيم المشركين و مثير الحرب علي صاحب الرسالة.

نعم كاد معاوية أن يهزم و يخضع لسلطان علي و هو كاره له، ولكن خروج أم المؤمنين عائشة [4] و نقض طلحة [5] و الزبير [6] بيعة علي فتحا له



[ صفحه 24]



باب أمل ارتج عليه من قبل، فأسرع بالكتاب الي الزبير: (إني قد بايعتك و لطلحة من بعدك فلا يفوتكما العراق).

و ليس له بغية بهذه البيعة إلا الفرار من علي و الخروج عن سلطانه، إذ لا يجد من نفسه قدرة علي اتباع علي (فعلي مع الحق و الحق مع علي).

و بهذه البيعة انتهي رأيه ليتخلص من المشاكل الشائكة، و وجد فسحة في الأمل و فرجا بعد الشدة ان انتصر حزب المعارضين لعلي عليه السلام.

و هل كان معاوية في غفلة عن سلاح فاتك يستطيع به أن يأمل نجاح أمره و تكون له حجة في مقابلة علي و هو الاعلان في الطلب بدم عثمان، و استبعد بعد ذلك عن تفكيره أو أنه غافل عنه، فهو بدهائه و مكره لا تعزب عنه هذه الفكرة، ولكن في نظر الواقع أنها فكرة خاطئة و حجة ليس لها برهان، فعثمان قتل بأيدي المسلمين، و ما هو ولي دمه، و ليس منه في شي ء، و بنوه أولي بذلك، و لا يعزب عن معاوية مثل هذه فهو بحاجة الي من يدعم حجته، و يؤيد هذه الدعوي الكاذبة، ولكنه جعل هذه الفكرة في حقيبة آماله و لم يستطع ابرازها إلا بعد أن عرف نجاحها بيد غيره (و التجربة اكبر برهان) فهذه أم المؤمنين عائشة بنت أبي بكر من تيم تعلن الطلب بدم عثمان الأموي، و هي التي فتحت



[ صفحه 25]



باب المؤاخذة عليه و آزرها علي ذلك قوم أراقوا بأيديهم دمه بالأمس، و هم يمسحون بها دموع الحزن المصطنعة اليوم (و اعثماناه انه قتل مظلوما) دوت هذه الصرخة و اذا بالشام تقوم لها و تقعد. و قاموا بحركات عاطفية و اعمال تقليدية من دون وقوف علي حقيقة الامر و هم يشاركون قاتل عثمان في الندبة عليه و يؤازرون من خذله في الامس و من حرض الناس علي قتله.


پاورقي

[1] معاوية بن أبي سفيان بن صخر بن حرب بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف ولد قبل البعثة مخمس سنين و قيل سبع سنين أسلم عام الفتح و مات في رجب سنة 60 ه قال ابوعمر معاوية و ابوه من المؤلفة قلوبهم و قال ابن ابي الحديد كان معاوية مطعون في دينه انظر ج 1 ص 111 و قول الزمخشري في ربيع الأبرار في نسبه و كانت إمارة معاوية عشرين سنة ولاه عمر بن الخطاب الشام و حاسب عماله إلا معاوية و بعد وقوع الصلح تم الأمر لمعاوية فاستقل مدة عشرين سنة.

[2] هند بنت عتبة بن ربيعة بن عبد مناف والدة معاوية - كانت تثير شعور المشركين بأراجيزها في حروبهم علي النبي و تشجعهم هي و باقي نساء المشركين و كانت ترجز يوم أحد (نحن بنات طارق) و بذلك لوحشي ما يحب ان قتل حمزة عم النبي (ص) فلما قتل مثلت به و استخرجت كبده فشوت منه و أكلت - انظر الاستيعاب بهامش الاصابة ج 4 ص 426 و توفيت في عهد عمر بن الخطاب في اليوم الذي مات فيه ابوقحافة والد أبي بكر الصديق.

[3] ابوسفيان: هو صخر بن حرب بن امية بن عبد شمس و امه صفية بنت حرب الهلالية مات في خلافة عثمان سنة 34 ه و قيل 31 ه و هو ابن ثمان و ثمانين سنة و كان يكني بأبي حنظلة الذي قتل يوم بدر كافرا قتله علي (ع).

[4] عائشة بنت أبي بكر الصديق زوجة النبي (ص) امها ام رومان بنت عامر بن عويمر الكنانية ولدت بعد المبعث بأربع سنين دخل بها النبي (ص) في السنة الثانية من الهجرة و هي بنت تسع سنين و توفي عنها و هي بنت 17 أو 18 سنة و مساتت سنة 58 ه و قيل سنة 57 ه و دفنت بالبقيع بأمر منها و ان تدفن ليلا و صلي عليها ابوهريرة.

[5] طلحة بن عبيدالله بن عثمان بن عمر بن كعب بن سعد بن تيم بن مرة و أمه الصعبة الحضرمية شهد أحدا و أبلي بها بلاءا حسنا و لم يشهد بدرا و آخي النبي (ص) بينه و بين الزبير و قيل بينه و بين كعب بن مالك و كان أحد ابطال الثورة علي عثمان و قتل يوم الجمل مع عائشة قتله مروان بن الحكم اخرج البغوي بسند صحيح قال: لما كان يوم الجمل نظر مروان الي طلحة فقال لا أطلب ثأري بعد اليوم فنزع بسهم فقتله و كان ذلك في جمادي الأول سنة 36 ه و مات و له أربع و ستون سنة و دفن بالبصرة ثم نقل لمكان آخر فيها - انظر الاصابة ج 2 ص 230 و ابن كثير ج 7 ص 246.

[6] الزبير بن العوام بن خويلد بن أسد بن عبدالعزي بن قصي بن كلاب القرشي امه صفية بنت عبدالمطلب أحد أصحاب الشوري الستة قتل يوم الجمل يوم الخميس لعشر خلون من جمادي الآخرة سنة 36 ه و عمره 66 و لا يعرف قبره اما قبره الحالي الواقع في مدينة الزبير قريبا من البصرة فقد شيد علي الخطأ يقول ابن كثير في تاريخه ج 11 ص 319 في حوادث 386 ما هذا نصفه و في محرمها كشف أهل البصرة عن قبر عتيق فاذا هم بميت طري عليه ثيابه و سيفه فظنوه الزبير بن العوام فأخرجوه و كفنوه و دفنوه و اتخذوا عند قبره مسجدا و وقفوا عليه أوقافا كثيرة و جعل عنده خدام و قوام و تنوير.

و يقول ابوالفرج ابن الجوزي في المنتظم ج 7 ص 187 في حوادث سنة 386 ما هذا نصه: (فمن الحوادث فيها ان اهل البصرة في شهر المحرم ادعوا انهم كشفوا عن قبر عتيق فوجدوا فيه ميتا طريا بثيابه و سيفه و انه الزبير بن العوام فأخرجوه و كفنوه و دفنوه بالمربد بين الدربين و بني عليه الأثير أبوالمسك عنبر بناء و جعل الموضع مسجدا و نقلت اليه القناديل و الآلات و الحصر و السمادات و اقيم فيه قوام و وقف عليه وقوفا.


وظيفه به هنگام ورود حديثي پس از حديث ديگر چيست؟


ابن خنيس گويد: به امام صادق - عليه السلام - گفتم: اگر حديثي از امام سابق رسد، و حديثي برخلافش از امام بعدي برسد به كدام يك عمل كنيم؟

فرمود: به يكي از آن دو عمل نما تا از امام زنده بياني برسد، و چون از امام زنده بياني رسيد به آن عمل كنيد.

سپس فرمود: به خدا ما شما را به راهي درآوريم كه در وسعت باشد.

و در روايت ديگر است كه: به حديثي كه جديدتر است عمل كنيد. [1] .


پاورقي

[1] اصول كافي: ج 1 ص 53 ح 9.


صورت و سيرت امام ششم


حضرت جعفر بن محمد عليه السلام از ارواح عاليه آسماني بود و جان و تنش ز آب و خاك دگر و شهر و ديار روحانيت بودند.

ابن شهرآشوب مي نويسد:

و كان (ع) ربع القامه - ازهرالوجه - حالك الشعر جعده - اشم الانف انزع رقيق البشرة - علي خده خال اسود علي جسده خيلان حمره [1] .

آن حضرت متوسط القامه ميانه بالا - افروخته رو - داراي بدني سفيد و بيني كشيده و موهاي سياه و مجعد بود بر صورت زيبايش خال سياه هاشمي بود كه بر ملاحتش افزوده بود.

امام صادق عليه السلام داراي هيبتي با سطوت و بدني سيمين و لباس فاخر و شخصيتي با عاطفه و مهربان بود.

امام صادق عليه السلام هميشه مسواك مي كرد و تا پنج سال قبل از رحلت كه دندانهاي او ريخت مسواك از او جدا نمي شد.

در حلم و علم و صبر و حسن خلق و تحمل و بردباري در مصائب ماه آسمان فضيلت بود او مظهر تقوي و پارسائي و مجسمه زهد و پرهيزكاري و معدن علم و حكمت و داراي قدرت و قوت نطق و فصاحت و ملكه تربيت و تعليم بود.



مناقب الصادق مشهورة

به نقلها عن صادق صادق



سما الي نيل العلي و ادعا

و كل عن ادراكه اللاحق



جري الي المجد كآبائه

كما جري في الحلة السابق



وفاق اهل الارض في عصره

و هو علي حالاته فايق



و كل ذي فضل بافضاله

و فضله معترف ناطق



له مكان في العلي شامخ

و طود مجد صاعد شاهق



من دوحة العز التي فرعها

سام علي اوج السها سامق



كانما طلعته ما بدا

لنا ظريه القمر الشارق



مولاي اني فيكم مخلص

ان شاب بالحب لكم ما ذق



لكم موال والي بابكم

انضي المطايا و بكم واثق



ارجوبكم نيل الاماني اذا

نجا مطيع و هوي مارق [2] .





[ صفحه 238]





هر كسي را تن و اندام و جمال است و جواني

اين همه لطف ندارد تو مگر سرو رواني



نظر آوردم و بردم كه وجودي به تو ماند

همه اسمند و تو جسمي همه جسمند تو جاني



تو اگر روي بپوشي و كست روي نبيند

در همين پرده زني پرده خلقي بدراني



تو نداني كه كسي در تو چرا خيره بماند

تا كسي همچو تو باشد كه در او خيره بماني



هر چه در حسن تو گويند چناني به حقيقت

علت آنست كه با ما به عنايت نه چناني



رمقي بيش نماند است گرفتار غمت را

چشم مجروح توان داشت بكس تا برهاني



گر نميرد عجب! آن شخص دگر زنده نباشد

كه براني زبر خويش و دگرباره بخواني



سعديا گر قدمت راه به پايان نرساند

باري اندر طلبش عمر به پايان برساني




پاورقي

[1] مناقب ابن شهرآشوب ص 351 ج 2 - حيات الصادق 116.

[2] كشف الغمه ص 241.


ترغيبه في عطاء الله و ربط ذلك في نصرتهم و الذود عن حضرتهم


فقد قال: «ما قال فينا قائل بيتا من الشعر حتي يؤيد بروح القدس» و قال: «من قال فينا بيتا من الشعر بني الله له بيتا في الجنة» و بهذا يرغب الشعراء في سلوك الطريق المستقيم و الابتعاد عن الظلم و الطاغوت و الارتباط بالرسالة و قادتها ثواب الشعر فيهم عليهم السلام.


حديث 004


3 شنبه

عظموا كباركم.

بزرگانتان را احترم كنيد.

كافي، ج2، ص 165


وهابيان نجد و محو آثار بقيع


بر اساس كتاب هاي «مصر في القرن التاسع عشر» و «عجائب الآثار في التراجم و الأخبار» معلوم مي گردد:

وهابيان در سال 1221 هـ. ق. با «شريف غالب» و نيروهاي او در حجاز به شدت مبارزه كردند و او را واداشتند تا بسياري از بناهاي قبرستان بقيع را خراب كند و وادارش نمودند تا از مراسم ديني كه در عقيده آنان شرك و كفر بود، جلوگيري نمايد.

چنين وقايعي كه با نارضايتي عده اي از مردم حجاز توأم بود، «سلطان محمد علي پاشا» را مصمم ساخت تا دستور جنگ با وهابيان را صادر نمايد. اين جنگ در 18 رجب 1233 هـ. ق. به سود «محمدعلي پاشا» و شكست عبدالله بن سعود انجاميد و او را پس از دستگيري روانه مصر نمودند؛ در حالي كه مقدار زيادي از جواهرات و آثار قديمي حجره و مقبره پيامبر را همراه داشت. محمدعلي پاشا طبق مذاكراتي كه با سلطان عثماني به عمل آورده بود، عبدالله و همراهانش را با گنجينه مذكور روانه استانبول كرد. در اين شهر سلطان عثماني بدون هيچ درنگي دستور داد تا عبدالله بن سعود و تمامي همراهانش



[ صفحه 438]



گرايش هاي دينيِ «محمد بن عبدالوهّاب بن سليمان تميمي نجدي» (1115 / 1206 هـ. ق.) در شبه جزيره عرب، قدرتمندان بعضي از مناطق جزيره، به او گرويدند؛ كه مهمترين آنها «محمد بن سعود» امير منطقه الدرعيه بود.

محمد بن سعود (درگذشته 1179 هـ. ق.) در سال 1157 با هيئت اعزامي «شيخ محمد ابن عبدالوهاب» در «درعيه» مذاكره نمود و با وي پيمان بست كه در راه اصلاحات ديني بر شيوه و مشرب وي صميمانه بكوشد.

اين پيوستگي و احترام و عقيده، بعدها در فرزندان و جانشينان «محمد بن سعود» يعني عبدالعزيز و سعود ادامه يافت؛ تا آنجا كه توانستند سرزمين نجد را يك پارچه تحت سيطره مشرب «وهّابي» در آورند.

«عبدالله بن سعود» متوفاي 1234 هـ. ق. پس از درگذشت عبدالعزيز، امير نجد شد و با نيروهاي عثماني به نبردهاي پراكنده و سختي پرداخت و در حملات خود به دو شهر مدينه و مكه، بناها و آثار بقيع و معلاة مكه را مورد حمله قرار داد و ضمن تخريب، اشياء قيمتي و موقوفات بقاع مشهور را به يغما برد.



[ صفحه 439]



اين امر به سقوط نهضت وهّابيان در جزيرة العرب منجر نشد و اولاد و بستگان ابن سعود در نجد و حجاز از هيچ كوششي براي استقرار حكومتي سنتي و بر اساس تعابير ديني «محمدبن عبدالوهّاب» دريغ نورزيدند.

ضعف و سستي روزافزون دولت هاشمي در حجاز كه از پاشيدگي تدريجي نظام فرمانروايان عثماني و مبارزات گسترده وهّابيان حاصل شده بود، با تسلّط جهاني سياست هاي اروپايي در خاورميانه همراه شد و زمينه مستحكمي براي روي كارآمدن سعودي ها در جزيرة العرب فراهم گرديد. به سال 1343 هـ. ق. در پي تسلّط ملك عبدالعزيز بر دولت هاشمي ها در حجاز، مكه به عنوان پايتخت آل سعود برگزيده شد و حكومت سعودي بر اساس مذهب حنفي و فتاوي ابن تيميّه و محمد بن عبدالوهّاب بر نجد و حجاز استقرار يافت و در سال 1351 هـ. ق. «المملكة العربيّة السعوديّه» تولّد يافت.

پس از اين سيطره سياسي و استقرار وهّابيان، قبرستان بقيع كه از ديرزمان مورد تهاجم هاي پراكنده قرار گرفته بود، يكباره و يكپارچه مسطّح شد و كليّه بناها و گنبدها محو شد و آداب و زيارت زائران، تحت كنترل و مراقبت مُفتيان عربستان درآمد.



[ صفحه 441]




ابوحنيفه و احترام و اخلاص وي، نسبت به خاندان جليل القدر اهل بيت پيامبر


در ارتباط با رابطه ابوحنيفه با خاندان اهل بيت پيامبر (صلّي الله عليه وآله) در منابع تاريخ اسلام آمده است: ابوحنيفه از فقهايي بوده كه محضر حضرت جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) را درك نموده و از سرچشمه فياض و زلال و قدسي آن بزرگوار مستفيض گرديده است. در زمينه گرايش ابوحنيفه به خاندان اهلبيت (عليهم السلام)، مرحوم دكتر محمد معين مي نويسد: «او با وجود تقويت و تأييدي كه بني عباس از وي مي كرده اند به علويان تمايل داشت»

دلايل اين مودت را مي توان در مواردي چند خلاصه نمود: از جمله آن كه، ابوحنيفه از مناعت طبع و علو همت و كياست خدادادي برخوردار بود، و از نظر تمكن مالي نيز فردي متمكن و بي نياز بوده و به صله و مواجب خلفا و حكام و صاحبان زر و زور متكي نبوده است و هم از اين رو چه بسا با دستگاه خلافت اموي اصطكاك پيدا مي كرده و اغلب به افكار و برنامه هاي شخصي آنان اعتنايي نداشته است. هرچند كه گاهي از سر ناچاري يا ضرورت، دعوت آنها را براي شركت در مناظرات و بحثهاي علمي رد نمي كرده است; زيرا او بر اين باور بوده كه اين مناظرات، اولاً- براي خود او مفيد فايده بوده و در جريان اين بحثها، بر بسياري از ظرائف علمي و نكات فقهي كه پيش از آن نمي دانسته، يا مواجه نگرديده، آگاه مي شده است; و بي ترديد او چنين مي انديشيده كه يك عالم ديني، حتي در مقام بلند اجتهاد، برهمه زوايا و مسايل گذشته و حال نمي تواند احاطه داشته باشد. از اين گذشته، تمكين وي به دعوت خليفه براي شركت در جلسات بحث و مناظره، گاهي از سر تبليغ دين و واداشتن خليفه و كارگزاران او به تمكين از اوامر و نواهي شرع مقدس بوده است. در واقع، هدف غايي او، پرداختن به نوعي امر به معروف و نهي از منكر ضمني و تلويحي و غير مستقيم بوده است; به ويژه در ارتباط با جلساتي كه در محضر خاندان جليل الشأن اهل بيت (عليهم السلام) منعقد مي گرديده است. زيرا به اعتقاد ابوحنيفه، مرجعيت علمي و مقام والاي آن بزرگواران، چه به نسب، و چه به حسب علم و تقدس و پاكي خود ايشان، بسيار والاتر و بالاتر از هركس ديگري (اعم از خليفه و علما و فقها) بوده است. در واقع، پرداختن به بحثهاي ديني در حضور خاندان اهل بيت (عليهم السلام)، فرصت مغتنمي بوده براي او و ديگران تا از معارف جامع و كامل خاندان پاك رسالت استفاده و استفاضه نمايند.


رفعه المنارة بيده اليسري و حيطان قبر النبي باليمني


أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: قال: حدثنا سفيان، عن وكيع، عن الأعمش، عن قيس بن خالد، قال: رأيت الصادق عليه السلام و قد رفع منارة النبي صلي الله عليه و آله و سلم بيده اليسري و حيطان القبر بيده اليمني، ثم بلغ بهما عنان السماء، ثم قال: أنا جعفر أنا نهر الأغور أنا صاحب الآيات الأقمر أنا ابن شبير و شبر [1] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 112.


رحلت امام صادق


عاقبت امام جعفرصادق عليه السلام در روز دوشنبه بيست و پنجم شوال سال يكصد و چهل و هشت هجري بر اثر سمي كه منصور خليفه عباسي به او خورانده بود مسموم گرديد. گويند كه منصور چندين بار نقشه قتل امام را كشيده بود ولي هر بار تيرش به سنگ مي خورد تا اين كه توانست آن حضرت را در هفتاد و يك سالگي شهيد نمايد.

(برخي از مفسران و مورخان عمر امام را بين شصت و پنج تا شصت و هشت سال نوشته اند.)



[ صفحه 17]



حضرت امام صادق عليه السلام فرمود:

كسي كه دو روز او برابر باشد، زيان كرده است و آن كس كه امروز او بهتر از ديروزش باشد، به حال او بايد غبطه خورد.


ابراهيم بن وليد


پسر ديگري از وليد بن عبدالملك پس از مرگ برادرش يزيد بر تخت سلطنت پريد اما جز بر نفس خود بر هيچ كس و هيچ جا تسلطي نداشت.

هرج و مرج و آشوب و انقلاب در زمان او به منتها درجه رسيده بود. تا روز دوشنبه چهاردهم ماه صفر سال صد و بيست و هفت كه مروان بن محمد بن مروان «حمار» از استان جزيره به دمشق حمله كرد و به سلطنت دو ماه و چند روزه ي ابراهيم خاتمه داد.

ابراهيم بن وليد از ترس پسر عمويش مروان محمد بن محمد خودش را از خلافت خلع كرد و دمشق را فرارا ترك گفت ولي معهذا مروان به تعقيبش پرداخت و دستگيرش كرد و به قتلش رسانيد.

و با خون او اصول سلطنت خود را قدرت و قوام بخشيد.


كتابه إلي عبد الرحيم القصير في الإيمان


عليّ بن إبراهيم، عن العبّاس بن معروف، عن عبد الرّحمن بن أبي نجران، عن حمّاد بن عثمان، عن عبد الرّحيم القصير [1] ، قال: كتبت مع عبد الملك بن أعين إلي أبي عبد الله عليه السلام أسأله عن الإيمان ما هو؟ فكتب إليّ مع عبد الملك بن أعين:

سَأَلتَ - رَحِمَكَ اللهُ - عَنِ الإيمانِ: وَالإيمانُ هُوَ الإقرارُ بِاللِّسانِ وَعَقدٌ فِي القَلبِ وَعَمَلٌ بِالأركانِ، وَالإيمانُ بَعضُهُ مِن بَعضٍ وَهُوَ دارٌ وكَذلِكَ الإسلامُ دارٌ والكُفرُ دَارٌ، فَقَد يَكونُ العَبدُ مُسلِماً قَبلَ أن يَكونَ مُؤمِناً، ولا يَكونُ مُؤمِناً حَتَّي يَكونَ مُسلِماً، فَالإسلامُ قَبلَ الإيمانِ وَهُوَ يُشارِكُ الإيمانَ، فَإذا أتي العَبدُ كَبيرَةً مِن كبائِرِ المَعاصي أو صَغيرَةً مِن صَغائِرِ المَعاصي الّتي نَهَي اللهُ عزوجل عَنها، كانَ خارِجاً مِنَ الإيمانِ، ساقِطاً عَنهُ اسمُ الإيمانِ، وثابِتاً عَلَيهِ اسمُ الإسلام، فَإِن تابَ وَاستَغفَرَ عادَ إلي دارِ الإيمانِ، ولا يُخرِجُهُ إلي الكُفرِ إلّا الجُحودُ وَالاستحِلالُ أن يقولَ لِلحَلالِ هذا حَرامٌ ولِلحَرامِ هذا حَلالٌ ودانَ بِذلِكَ، فعندها يَكونُ خارِجاً مِنَ الإسلامِ وَالإيمانِ، داخِلاً فِي الكُفرِ وَكانَ بِمَنزِلَةِ مَن دَخَلَ الحَرَمَ ثُمَّ دَخَلَ الكَعبَةَ وَأحدَثَ فِي الكَعبَةِ حَدَثاً فَأُخرَجَ عَنِ الكَعبَةِ وَعَنِ الحَرَمِ فَضُرِبَت عُنقُهُ وَصارَ إلي النَّارِ. [2] .



[ صفحه 3]




پاورقي

[1] عبد الرّحيم القصير هو عبد الرحيم بن عتيك القصير، مرّ ترجمته في الصفحة السابقة.

[2] الكافي: ج2 ص27 ح1، التوحيد: ص228، بحار الأنوار: ج65 ص256 ح15.


سيرته مع شيعته و محبيه


1- و عن شعيب بن ميثم قال أبوعبدالله عليه السلام: يا شعيب أحسن الي نفسك، وصل قرابتك،



[ صفحه 313]



و تعاهد اخوانك، و لا تستبد بالشي ء فتقول ذا لنفسي و عيالي ان الذي خلقهم هو الذي يرزقهم فقلت: نعي والله الي نفسي، فرجع شعيب فوالله ما لبث الا شهرا حتي مات.

2- و عن صندل عن سورة بن كليب قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: يا سورة كيف حججت العام؟

قال: استقرضت حجتي، والله اني لأعلم أن الله سيقضيها عني، و ما كان حجتي الا شوقا اليك، و الي حديثك، قال: أما حجتك فقد قضاها الله فاعطكها من عندي، ثم رفع مصلي تحته، فأخرج دنانير فعد عشرين دينارا فقال: هذه حجتك، وعد عشرين دينارا و قال: هذه معونة لك حياتك حتي تموت قلت: أخبرتني أن أجلي قد دنا؟ فقال: يا سورة أما ترضي أن تكون معنا، فقال صندل: فما لبث الا سبعة أشهر حتي مات.

3- و عن داود بن زربي، قال: أخبرني مولي لعلي بن الحسين عليه السلام قال: كنت بالكوفة، فقدم أبوعبدالله عليه السلام الحيرة، فأتيته فقلت: جعلت فداك لو كلمت داود بن علي أو بعض هؤلاء فأدخل في بعض هذه الولايات؟ فقال: ما كنت لأفعل قال: فانصرفت الي منزلي، فتفكرت فقلت: ما أحسبه منعني الا مخافة أن أظلم أو أجور، والله لآتينه و لأعطينه الطلاق و العتاق و الأيمان المغلظة أن لا أظلم أحدا أو أجور، و لأعدلن قال: فأتيته فقلت: جعلت فداك اني فكرت في ابائك علي فظننت أنك انما كرهت ذلك مخافة أن أجور أو أظلم، و ان كل امرأة لي طالق، و كل مملوك، لي حر، و علي و علي ان ظلمت احدا، أو جرت عليه، و ان لم أعدل، قال: كيف قلت؟ قال: فأعدت عليه الأيمان، فرفع رأسه الي السماء فقال: تناول السماء أيسر عليك من ذلك.

4- عن زكريا بن ابراهيم قال: كنت نصرانيا فأسلمت و حججت فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فقلت: اني كنت علي النصرانية، و اني أسلمت فقال: و أي شي ء رأيت في الاسلام؟ قلت: قول الله عزوجل: (ما كنت تدري ما الكتاب و لا الايمان ولكن جعلناه نورا نهدي به من نشاء) فقال: لقد هداك الله، ثم قال: اللهم أهده ثلاثا، سل عما شئت يا بني فقلت: ان أبي و أمي علي النصرانية، و أهل بيتي، و أمي مكفوفة البصر، فأكون معهم، و آكل في آنيتهم فقال: يأكلون لحم الخنزير؟ فقلت: لا و لا يمسونه. فقال: لا بأس، فانظر أمك فبرها، فاذا ماتت، فلا تكلها الي غيرك، كن أنت الذي تقوم بشأنها، و لا تخبرن أحدا أنك أتيتني، حتي تأتيني بمني ان شاء الله قال: فأتيته بمني و الناس حوله، كأنه معلم صبيان، هذا يسأله، و هذا يسأله، فلما قدمت الكوفة، ألطفت لأمي، و كنت أطعمها و أفلي ثوبها و رأسها و أخدمها، فقالت لي: يا بني ما كنت تصنع بي هذا، و أنت علي ديني، فما الذي أري منك منذ هاجرت، فدخلت في الحنيفية؟ فقلت: رجل من ولد نبينا أمرني بهذا، فقالت: هذا الرجل هو نبي؟ فقلت: لا و لكنه ابن نبي فقالت: يا بني هذا نبي ان هذه وصايا الأنبياء، فقلت يا أم انه ليس يكون بعد نبينا نبي و لكنه ابنه فقالت: يا بني دينك خير



[ صفحه 314]



دين، أعرضه علي فعرضته عليها فدخلت في الاسلام، و علمتها فصلت الظهر و العصر، و المغرب و العشاء الآخرة، ثم عرض بها عارض في الليل فقالت: يا بني أعد علي ما علمتني، فأعدته عليها فأقرت به و ماتت، فلما أصبحت كان المسلمون الذين غسلوها، و كنت أنا الذي صليت عليها و نزلت في قبرها.

5- و عن حفص بن عمر البجلي قال: شكوت الي أبي عبدالله عليه السلام حالي، و انتشار أمري علي قال: فقال لي: اذا قدمت الكوفة فبع و سادة من بيتك بعشرة دراهم، و ادع اخوانك، و أعد لهم طعاما، و سلهم يدعون الله لك، قال: ففعلت، و ما أمكنني ذلك حتي بعت وسادة، و اتخذت طعاما كما أمرني، و سألتهم أن يدعوا الله لي قال: فوالله ما مكثت الا قليلا حتي أتاني غريم لي فدق الباب علي و صالحني من مال لي كثير، كنت أحسبه نحوا من عشرة آلاف درهم قال: ثم أقبلت الأشياء علي.

6- عن سالم بن أبي حفصة قال: لما هلك أبوجعفر محمد بن علي الباقر عليهماالسلام قلت لأصحابي: انتظروني حتي أدخل علي أبي عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام فأعزيه به فدخلت عليه فعزيته ثم قلت: انا لله وانا اليه راجعون ذهب والله من كان يقول: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، فلا يسأل عن من بينه و بين رسول الله، لا والله لا يري مثله أبدا قال: فسكت أبوعبدالله عليه السلام ساعة، ثم قال: قال الله تعالي: (ان من عبادي من يتصدق بشق تمرة فأربيها له كما يربي أحدكم فلوه حتي أجعلها له مثل جبل أحد)، فخرجت الي أصحابي فقلت: ما رأيت أعجب من هذا، كنا نستعظم قول أبي جعفر عليه السلام: «قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم» بلا واسطة، فقال لي أبوعبدالله عليه السلام: «قال الله تعالي بلا واسطة.

7- و روي الكشي (ره) في رجاله عن أبي كهمس قال: دخلت علي أبي عبدالله فقال لي: شهد محمد بن مسلم الثقفي القصير عند أبن أبي ليلي بشهادة فرد شهادته؟ فقلت: نعم، فقال: اذا صرت الي الكوفة فأتيت ابن أبي ليلي، فقل له: أسألك عن ثلاث مسائل لا تفتني فيها بالقياس و لا تقول قال أصحابنا، ثم سله عن الرجل يشك بالركعتين الأوليين من الفريضة، و عن الرجل يصيب جسده أو ثيابه البول كيف يغسله؟ و عن الرجل يرمي الجمار بسبع حصيات فيسقط منه واحدة كيف يصنع؟ فاذا لم يكن عنده فيها شي ء فقل له: يقول لك جعفر بن محمد: ما حملك علي أن رددت شهادة رجال أعرف بأحكام الله منك، و أعلم بسيرة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم منك.

8- و عن هشام بن سالم قال: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام جماعة من أصحابه، فورد رجل من أهل الشام فاستأذن فأذن له، فلما دخل سلم فأمره أبوعبدالله عليه السلام بالجلوس.

ثم قال له: ما حاجتك أيها الرجل؟ قال بلغني أنك عالم بكل ما تسأل عنه فصرت اليك لأناظرك فقال أبوعبدالله عليه السلام فيماذا؟ قال: في القرآن و قطعه و اسكانه و خفضه و نصبه و رفعه



[ صفحه 315]



فقال أبوعبدالله عليه السلام: يا حمران دونك الرجل.

فقال الرجل: انما أريدك أنت لا حمران فقال أبوعبدالله عليه السلام: ان غلبت حمران فقد غلبتني فأقبل الشامي يسأل حمران حتي ضجر و مل و عرض و حمران يجيبه، فقال أبوعبدالله عليه السلام: كيف رأيت يا شامي؟! قال: رأيته حاذقا ما سألته عن شي ء الا أجابني فيه، فقال أبوعبدالله عليه السلام: يا حمران سل الشامي، فما تركه يكشر فقال الشامي: أرأيت يا أباعبدالله أناظرك في العربية فالتفت أبوعبدالله عليه السلام فقال: يا أبان بن تغلب ناظره فناظره فما ترك الشامي يكشر، قال: أريد أن أناظرك في الفقه فقال أبوعبدالله عليه السلام: يا زرارة ناظره فما ترك الشامي يكشر قال: أريد أن أناظرك في الكلام، فقال: يا مؤمن الطاق ناظره فناظره فسجل الكلام بينهما، ثم تكلم مؤمن الطاق بكلامه فغلبه به.

فقال: أريد أن أناظرك في الاستطاعة فقال للطيار: كلمه فيها قال: فكلمه فما ترك يكشر، فقال: أريد أناظرك في التوحيد فقال لهشام بن سالم: كلمه فسجل الكلام بينهما ثم خصمه هشام، فقال أريد أن أتكلم في الامامة فقال: لهشام بن الحكم كلمه يا أباالحكم فكلمه ما تركه يرتم و لا يحلي و لايمر، قال: فبقي يضحك أبوعبدالله عليه السلام حتي بدت نواجده.

فقال الشامي: كأنك أردت أن تخبرني أن في شيعتك مثل هؤلاء الرجال؟ قال: هو ذلك، ثم قال يا أخا أهل الشام أما حمران فحرفك فحرت له فغلبك بلسانه و سألك عن حرف من الحق فلم تعرفه، و أما أبان بن تغلب فمغث حقا بباطل فغلبك. وأما زرارة فقاسك فغلب قياسه قياسك، و أما الطيار فكان كالطير يقع و يقوم و أنت كالطير المقصوص [لا نهوض لك] و أما هشام بن سالم قام حباري يقع و يطير و أما هشام بن الحكم فتكلم بالحق فما سوغك بريقك، يا أخا أهل الشام ان الله أخذ ضغثا من الحق و ضغثا من الباطل فمغثهما ثم أخرجهما الي الناس، ثم بعث أنبياء يفرقون بينهما، فعرفها الأنبياء و الأوصياء فبعث الله الأنبياء ليفرقوا ذلك وجعل الأنبياء قبل الأوصياء ليعلم الناس من فضل الله و من يختص، ولو كان الحق علي حدة و الباطل علي حدة كل واحد منهما قائم بشأنه ما احتاج الناس الي نبي و لا وصي، ولكن الله خلطهما و جعل يفرقهما الأنبياء و الأئمة عليهم السلام من عباده.

فقال الشامي: قد أفلح من جالسك فقال أبوعبدالله عليه السلام: كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يجالسه جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل يصعد الي السماء فيأتيه الخبر من عند الجبار، فان كان ذلك كذلك فهو كذلك، فقال الشامي: اجعلني من شيعتك و علمني فقال أبوعبدالله عليه السلام لهشام: علمه فاني أحب أن يكون تلماذا لك.

قال علي بن منصور و أبومالك الخضرمي: رأينا الشامي عند هشام بعد موت أبي عبدالله



[ صفحه 316]



عليه السلام و يأتي الشامي بهدايا أهل الشام و هشام يرده هدايا أهل العراق قال علي بن منصور و كان الشامي ذكي القلب.

9- و عن مالك الجهني قال: اني يوما عند أبي عبدالله عليه السلام و أنا أحدث نفسي بفضل الأئمة من أهل البيت، اذ أقبل علي أبوعبدالله عليه السلام فقال: يا مالك أنتم والله شيعتنا حقا، لا تري أنك أفرطت في القول و في فضلنا، يا مالك انه ليس بقدر علي صفة الله و كنه قدرته و عظمته، و لله المثل الأعلي، و كذلك لا يقدر أحد أن يصف حق المؤمن و يقوم به، كما أوجب الله له علي أخيه المؤمن، يا مالك ان المؤمنين ليلتقيان فيصافح كل واحد منهما صاحبه، فلا يزال الله ناظرا اليهما بالمحبة و المغفرة، و ان الذنوب لتتحات عن وجوهما حتي يفترقا، فمن يقدر علي صفة من هو هكذا عند الله؟

10- و في كتاب مجالس الشيخ بسنده، عن أبي بصير قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول: اتقوا الله، وعليكم بالطاعة لأئمتكم قولوا ما يقولون، و اصمتوا عما صمتوا، فانكم في سلطان من قال الله تعالي: (و ان كان مكرهم لتزول منه الجبال) يعني بذلك ولد العباس فاتقوا الله فانكم في هدنة، صلوا في عشائرهم و اشهدوا جنائزهم، و أدوا الأمانة اليهم الخبر.


مناظرة في مسائل شتي


و من سؤال الزنديق الذي سأل أباعبدالله عليه السلام عن مسائل كثيرة، أنه قال: كيف يعبد الله الخلق و لم يروه؟

قال: رأته القلوب بنور الايمان، و أثبتته العقول بيقظتها اثبات العيان، و أبصرته الأبصار بما رأته من حسن التركيب و احكام التأليف، ثم الرسل و آياتها و الكتب و محكماتها، اقتصرت العلماء علي ما رأت من عظمته دون رؤيته.

قال الزنديق: أليس هو قادر أن يظهر لهم حتي يروه فيعرفونه فيعبد علي يقين؟ قال: ليس للمحال جواب.



[ صفحه 13]



قال الزنديق: فمن أين أثبت أنبياء و رسلا؟

قال عليه السلام: انا لما أثبتنا أن لنا خالقا صانعا متعاليا عنا و عن جميع ما خلق، و كان ذلك الصانع حكيما، لم يجز أن يشاهده خلقه، و لا أن يلامسوه و لا أن يباشرهم و يباشروه و يحاجهم و يحاجوه، ثبت أن له سفراء في خلقه و عباده يدلونهم علي مصالحهم و منافعهم و ما به بقاؤهم و في تركه فناؤهم، فثبت الآمرون و الناهون عن الحكيم العليم في خلقه، و ثبت عند ذلك أن له معبرين هم أنبياء الله و صفوته من خلقه، حكماء مؤدبين بالحكمة، مبعوثين عنه، مشاركين للناس في أحوالهم علي مشاركتهم لهم في الخلق والتركيب، مؤيدين من عند الحكيم العليم بالحكمة و الدلائل و البراهين و الشواهد: من احياء الموتي و ابراء الأكمه و الأبرص، فلا تخلو الأرض من حجة يكون معه علم يدل علي صدق مقال الرسول و وجوب عدالته.

ثم قال عليه السلام بعد ذلك: نحن نزعم أن الأرض لا تخلو من حجة، و لا تكون الحجة الا من عقب الأنبياء، ما بعث الله نبيا قط من غير نسل الأنبياء، و ذلك أن الله



[ صفحه 14]



شرع لبني آدم طريقا منيرا، و أخرج من آدم نسلا طاهرا طيبا، أخرج منه الأنبياء و الرسل، هم صفوة الله و خلص الجوهر، طهروا في الأصلاب، و حفظوا في الأرحام، لم يصبهم سفاح الجاهلية، و لا شاب أنسابهم، لأن الله عزوجل جعلهم في موضع لا يكون أعلي درجة و شرفا منه، فمن كان خازن علم الله و أمين غيبه و مستودع سره و حجته علي خلقه و ترجمانه و لسانه، لا يكون الا بهذه الصفة، فالحجة لا يكون الا من نسلهم، يقوم النبي صلي الله عليه و آله و سلم في الخلق بالعلم الذي عنده و ورثه عن الرسول، ان جحده الناس سكت، و كان بقاء ما عليه الناس قليلا مما في أيديهم من علم الرسول علي اختلاف منهم فيه، قد أقاموا بينهم الرأي و القياس و انهم ان أقروا به و أطاعوه و أخذوا عنه، ظهر العدل، و ذهب الاختلاف و التشاجر. و استوي الأمر، و أبان الدين، و غلب علي الشك اليقين، و لا يكاد أن يقر الناس به ولا يطيعوا له أو يحفظوا له بعد فقد الرسول، و ما مضي رسول و لا نبي قط لم تختلف امته من بعده، و انما كان علة اختلافهم علي الحجة و تركهم اياه.

قال الزنديق: فما يصنع بالحجة اذا كان بهذه الصفة؟



[ صفحه 15]



قال عليه السلام: قد يقتدي به و يخرج عنه الشي ء بعد الشي ء مكانه منفعة الخلق و صلاحهم، فان أحدثوا في دين الله شيئا أعلمهم، و ان زادوا فيه أخبرهم، و ان نفذوا منه شيئا أفادهم.

ثم قال الزنديق: من أي شي ء خلق الله الأشياء؟

قال عليه السلام: لا من شي ء.

فقال الزنديق: كيف يجي ء من لا شي ء شي ء؟

قال عليه السلام: ان الأشياء لا تخلو اما أن تكون خلقت من شي ء أو من غير شي ء، فان كان خلقت من شي ء كان معه، فان ذلك الشي ء قديم، و القديم لا يكون حديثا و لا يفني و لا يتغير، و لا يخلو ذلك الشي ء من أن يكون جوهرا واحدا و لونا واحدا، فمن أين جاءت هذه الألوان المختلفة و الجواهر الكثيرة الموجودة في هذا العالم من ضروب شتي؟ و من أين جاء الموت ان كان الشي ء الذي انشئت منه الأشياء حيا؟ و من أين جاءت الحياة ان كان ذلك الشي ء ميتا؟ ولا يجوز أن يكون من حي و ميت قد يمين لم يزالا، لأن الحي لا يجي ء منه ميت و هو لم يزل حيا، و لا يجوز أيضا أن يكون الميت قديما لم يزل لما هو



[ صفحه 16]



به من الموت، لأن الميت لا قدرة له و لا بقاء؟

قال الزنديق: فمن أين قالوا ان الأشياء أزلية؟

قال عليه السلام: هذه مقالة قوم جحدوا مدبر الأشياء فكذبوا الرسل و مقالتهم، و الأنبياء و ما أنبأوا عنه، و سموا كتبهم أساطير، و وضعوا لأنفسهم دينا بآرائهم و استحسانهم، ان الأشياء تدل علي حدوثها، من دوران الفلك بما فيه، و هي سبعة أفلاك و تحرك الأرض و من عليها و انقلاب الأزمنة، و اختلاف الوقت، و الحوادث التي تحدث في العالم، من زيادة و نقصان و موت و بلي، و اضطرار النفس الي الاقرار بأن لها صانعا و مدبرا، ألا تري الحلو يصير حامضا، و العذب مرا، و الجديد باليا، و كل الي تغير و فناء؟

قال الزنديق: فلم يزل صانع العالم عالما بالأحداث التي أحدثها قبل أن يحدثها؟

قال عليه السلام: فلم يزل يعلم فخلق ما علم.

قال الزنديق: أمختلف هو أم مؤتلف؟

قال عليه السلام: لا يليق به الاختلاف و لا الائتلاف، و انما يختلف المتجزي، و يأتلف المتبعض، فلا يقال له:



[ صفحه 17]



مؤتلف و لا مختلف.

قال الزنديق: فكيف هو الله الواحد؟

قال عليه السلام: واحد في ذاته، فلا واحد كواحد، لأن ما سواه من الواحد متجزي، و هو تبارك و تعالي واحد لا يتجزي، و لا يقع عليه العد.

قال الزنديق: فلأي علة خلق الخلق و هو غير محتاج اليهم، و لا مضطر الي خلقهم، و لا يليق به التعبث بنا؟

قال عليه السلام: خلقهم لاظهار حكمته و انفاذ علمه و امضاء تدبيره.

قال الزنديق: و كيف لا يقتصر علي هذه الدار فيجعلها دار ثوابه و محتبس عقابه؟

قال عليه السلام: ان هذه الدار دار ابتلاء، و متجر الثواب و مكتسب الرحمة، ملئت آفات، و طبقت شهوات، ليختبر فيها عبيده بالطاعة، فلا يكون دار عمل دار جزاء.

قال الزنديق: أفمن حكمته أن جعل لنفسه عدوا، و قد كان و لا عدو له، فخلق كما زعمت (ابليس) فسلطه علي عبيده يدعوهم الي خلاف طاعته، و يأمرهم



[ صفحه 18]



بمعصيته، و جعل له من القوة كما زعمت ما يصل بلطف الحيلة الي قلوبهم، فيوسوس اليهم فيشككهم في ربهم، و يلبس عليهم دينهم فيزيلهم عن معرفته، حتي أنكر قوم لما وسوس اليهم ربوبيته، و عبدوا سواه، فلم سلط عدوه علي عبيده، و جعل له السبيل الي اغوائهم؟

قال عليه السلام: ان هذا العدو الذي ذكرت لا تضره عداوته، و لا تنفعه ولايته، و عداوته لا تنقص من ملكه شيئا، و ولايته لا تزيد فيه شيئا، و انما يتقي العدو اذا كان في قوة يضر و ينفع، ان هم بملك أخذه، أو بسلطان قهره، فأما ابليس فعبد، خلقه ليعبده و يوحده، و قد علم حين خلقه ما هو و الي ما يصير اليه، فلم يزل يعبده مع ملائكته حتي امتحنه بسجود آدم، فامتنع من ذلك حسدا و شقاوة غلبت عليه فلعنه عند ذلك، و أخرجه عن صفوف الملائكة، و أنزله الي الأرض ملعونا مدحورا فصار عدو آدم و ولده بذلك السبب، ما له من السلطة علي ولده الا الوسوسة، و الدعاء الي غير السبيل، و قد أقر مع معصيته لربه بربوبيته.

قال الزنديق: أفيصلح السجود لغير الله؟



[ صفحه 19]



قال عليه السلام: لا.

قال الزنديق: فكيف أمر الله الملائكة بالسجود لآدم؟

قال عليه السلام: ان من سجد بأمر الله سجد لله اذا كان عن أمر الله.

قال الزنديق: فمن أين أصل الكهانة، و من أين يخبر الناس بما يحدث؟

قال عليه السلام: ان الكهانة كانت في الجاهلية، في كل حين فترة من الرسل، كان الكاهن بمنزلة الحاكم يحتكمون اليه فيما يشتبه عليهم من الامور بينهم، فيخبرهم عن أشياء تحدث، و ذلك من وجوه شتي: فراسة العين، و ذكاء القلب، و وسوسة النفس، و فتنة الروح، مع قذف في قلبه، لأن ما يحدث في الأرض من الحوادث الظاهرة، فذلك يعلمه الشيطان و يؤديه الي الكاهن، و يخبره بما يحدث في المنازل و الأطراف.

و أما أخبار السماء: فان الشياطين كانت تقعد مقاعد استراق السمع اذ ذاك، و هي لا تحجب، و لا ترجم بالنجوم، و انما منعت من استراق السمع لئلا يقع



[ صفحه 20]



في الأرض سبب تشاكل الوحي من خبر السماء، فيلبس علي أهل الأرض ما جاءهم عن الله، لاثبات الحجة و نفي الشبهة، و كان الشيطان يسترق الكلمة الواحدة من خبر السماء بما يحدث من الله في خلقه فيختطفها ثم يهبط بها الي الأرض، فيقذفها الي الكاهن، فاذا قد زاد كلمات من عنده، فيخلط الحق بالباطل، فما أصاب الكاهن من خبر مما كان يخبر به، فهو ما أداه اليه الشيطان لما سمعه، و ما أخطأ فيه فهو من باطل ما زاد فيه، فمنذ منعت الشياطين عن استراق السمع انقطعت الكهانة، و اليوم انما تؤدي الشياطين الي كهانها أخبارا للناس بما يتحدثون به، و ما يحدثونه، و الشياطين تؤدي الي الشياطين، ما يحدث في البعد من الحوادث من سارق سرق، و من قاتل قتل، و من غائب غاب، و هم بمنزلة الناس أيضا، صدوق و كذوب.

قال الزنديق: و كيف صعدت الشياطين الي السماء، و هم أمثال الناس في الخلقة و الكثافة، و قد كانوا يبنون لسليمان بن داود عليه السلام من البناء ما يعجز عنه ولد آدم؟

قال عليه السلام: غلظوا لسليمان كما سخروا و هم خلق



[ صفحه 21]



رقيق، غذاؤهم النسيم، والدليل علي كل ذلك صعودهم الي السماء لاستراق السمع، و لا يقدر الجسم الكثيف علي الارتقاء اليها بسلم أو بسبب.

قال الزنديق: فأخبرني عن السحر ما أصله؟ و كيف يقدر الساحر علي ما يوصف من عجائبه، و ما يفعل؟

قال عليه السلام: ان السحر علي وجوه شتي، وجه منها: بمنزلة الطب، كما أن الأطباء وضعوا لكل داء دواء، فكذلك علم السحر، احتالوا لكل صحة آفة، و لكل عافية عاهة، و لكل معني حيلة. و نوع آخر منه: خطفة و سرعة و مخاريق و خفة. و نوع آخر: ما يأخذ أولياء الشياطين عنهم.

قال الزنديق: فمن أين علم الشياطين السحر؟

قال عليه السلام: من حيث عرف الأطباء الطب، بعضه تجربة و بعضه علاج.

قال الزنديق: فما تقول في الملكين هاروت و ماروت؟ و ما يقول الناس بأنهما يعلمان الناس السحر؟

قال عليه السلام: انهما موضع ابتلاء و موقع فتنة، تسبيحهما: اليوم لو فعل الانسان كذا و كذا لكان كذا و كذا، و لو يعالج بكذا و كذا لكان كذا، أصناف السحر، فيتعلمون



[ صفحه 22]



منهما ما يخرج عنهما، فيقولان لهم، انما نحن فتنة فلا تأخذوا عنا ما يضركم و لا ينفعكم.

قال الزنديق: أفيقدر الساحر أن يجعل الانسان بسحره في صورة الكلب أو الحمار أو غير ذلك؟

قال عليه السلام: هو أعجز من ذلك، و أضعف من أن يغير خلق الله، ان من أبطل ما ركبه الله و صوره و غيره فهو شريك الله في خلقه، تعالي الله عن ذلك علوا كبيرا، لو قدر الساحر علي ما وصفت لدفع عن نفسه الهرم و الآفة و الأمراض، و لنفي البياض عن رأسه و الفقر عن ساحته، و ان من أكبر السحر النميمة، يفرق بها بين المتحابين، و يجلب العداوة علي المتصافيين، و يسفك بها الدماء و يهدم بها الدور، و يكشف بها الستور، و النمام أشر من وطي ء الأرض بقدم، فأقرب أقاويل السحر من الصواب أنه بمنزلة الطب، ان الساحر عالج الرجل فامتنع من مجامعة النساء، فجاء الطبيب فعالجه بغير ذلك العلاج، فابري ء.

قال الزنديق: فما بال ولد آدم فيهم شريف و وضيع؟

قال عليه السلام: الشريف المطيع، و الوضيع العاصي.



[ صفحه 23]



قال الزنديق: أليس فيهم فاضل و مفضول؟

قال عليه السلام: انما يتفاضلون بالتقوي.

قال الزنديق: فتقول ان ولد آدم كلهم سواء في الأصل لا يتفاضلون الا بالتقوي؟

قال عليه السلام: نعم، اني وجدت أصل الخلق التراب، و الأب آدم و الام حواء، خلقهم اله واحد، و هم عبيده، ان الله عزوجل اختار من ولد آدم اناسا طهر ميلادهم، و طيب أبدانهم، و حفظهم في أصلاب الرجال و أرحام النساء، أخرج منهم الأنبياء و الرسل، فهم أزكي فروع آدم، فعل ذلك لأمر استحقوه من الله عزوجل، و لكن علم الله منهم - حين ذرأهم - أنهم يطيعونه و يعبدونه و لا يشركون به شيئا، فهؤلاء بالطاعة نالوا من الله الكرامة و المنزلة الرفيعة عنده، و هؤلاء الذين لهم الشرف و الفضل و الحسب و سائر الناس سواء، ألا من اتقي الله أكرمه، و من أطاعه أحبه، و من أحبه لم يعذبه بالنار!!

قال الزنديق: فأخبرني عن الله عزوجل كيف لم يخلق الخلق كلهم مطيعين موحدين و كان علي ذلك قادرا؟



[ صفحه 24]



قال عليه السلام: لو خلقهم مطيعين لم يكن لهم ثواب، لأن الطاعة اذا ما كانت فعلهم لم يكن جنة و لا نار، و لكن خلق خلقه فأمرهم بطاعته و نهاهم عن معصيته و احتج عليهم برسله و قطع عذرهم بكتبه، ليكونوا هم الذين يطيعون و يعصون و يستوجبون بطاعتهم له الثواب و بمعصيتهم اياه العذاب.

قال الزنديق: فالعمل الصالح من العبد هو فعله، و العمل الشر من العبد هو فعله؟

قال عليه السلام: العمل الصالح من العبد بفعله و الله به أمره، و العمل الشر من العبد بفعله و الله عنه نهاه.

قال الزنديق: أليس فعله بالآلة التي ركبها فيه؟

قال عليه السلام: نعم. و لكن بالآلة التي عمل بها الخير قدر علي الشر الذي نهاه عنه.

قال الزنديق: فالي العبد من الأمر شي ء؟

قال عليه السلام: ما نهاه الله عن شي ء الا و قد علم أنه يطيق تركه، و لا أمره بشي ء الا و قد علم أنه يستطيع فعله؛ لأنه ليس من صفته الجور و العبث و الظلم و تكليف العباد ما لا يطيقون.



[ صفحه 25]



قال الزنديق: فمن خلقه الله كافرا، أيستطيع الايمان، و له عليه بتركه الايمان حجة؟

قال عليه السلام: ان الله خلق خلقه جميعا مسلمين، أمرهم و نهاهم، و الكفر اسم يلحق الفعل حين يفعله العبد، و لم يخلق الله العبد حين خلقه كافرا، انه انما كفر من بعد أن بلغ وقتا لزمته الحجة من الله، فعرض عليه الحق فجحده، فبانكاره الحق صار كافرا [1] .

قال الزنديق: أفيجوز أن يقدر علي العبد الشر، و يأمره بالخير و هو لا يستطيع الخير أن يعلمه، و يعذبه عليه؟

قال عليه السلام: انه لا يليق بعدل الله و رأفته أن يقدر علي العبد الشر و يريده منه، ثم يأمره بما يعلم أنه لا يستطيع أخذه، و الانزاع عما لا يقدر علي تركه، ثم يعذبه علي أمره الذي علم أنه لا يستطيع أخذه.



[ صفحه 26]



قال الزنديق: بماذا استحق الذين أغناهم و أوسع عليهم من رزقه الغناء و السعة، و بماذا استحق الفقير التقتير و التضييق؟

قال عليه السلام: اختبر الأغنياء بما أعطاهم لينظر كيف شكرهم، و الفقراء بما منعهم لينظر كيف صبرهم.

و وجه آخر: أنه عجل لقوم في حياتهم، و لقوم أخر ليوم حاجتهم اليه.

و وجه آخر: فانه علم احتمال كل قوم فأعطاهم علي قدر احتمالهم، و لو كان الخلق كلهم أغنياء لخربت الدنيا و فسد التدبير، و صار أهلها الي الفناء و لكن جعل بعضهم لبعض عونا، و جعل أسباب أرزاقهم في ضروب الأعمال و أنواع الصناعات، و ذلك أدوم في البقاء و أصح في التدبير، ثم اختبر الأغنياء بالاستعطاف علي الفقراء، كل ذلك لطف و رحمة من الحكيم الذي لا يعاب تدبيره.

قال الزنديق: فما استحق الطفل الصغير ما يصيبه من الأوجاع و الأمراض بلا ذنب عمله، و لا جرم سلف منه؟

قال عليه السلام: ان المرض علي وجوه شتي: مرض



[ صفحه 27]



بلوي، و مرض عقوبة، و مرض جعل علة للفناء، و أنت تزعم أن ذلك عن أغذية و دية، و أشربة و بية [2] ، أو من علة كانت بامه، و تزعم أن من أحسن السياسة لبدنه، و أجمل النظر في أحوال نفسه، و عرف الضار مما يأكل من النافع لم يمرض، و تميل في قولك الي من يزعم أنه لا يكون المرض و الموت الا من المطعم و المشرب! قد مات أرسطا طاليس معلم الأطباء و افلاطون رئيس الحكماء، و جالينوس شاخ و دق بصره و ما دفع الموت حين نزل بساحته، و لم يألوا حفظ أنفسهم و النظر لما يوافقها، كم مريضا قد زاده المعالج سقما، و كم من طبيب عالم و بصير بالأدواء [3] و الأدوية ماهر مات، و عاش الجاهل بالطب بعده زمانا، فلا ذاك نفعه علمه بطبه عند انقطاع مدته و حضور أجله، و لا هذا ضره الجهل بالطب مع بقاء المدة و تأخر الأجل.

ثم قال عليه السلام: ان أكثر الأطباء قالوا: ان علم الطب



[ صفحه 28]



لم تعرفه الأنبياء، فما نصنع علي قياس قولهم بعلم زعموا ليس تعرفه الأنبياء الذين كانوا حجج الله علي خلقه، و امناءه في أرضه، و خزان علمه، و ورثة حكمته، و الادلاء عليه، و الدعاة الي طاعته؟

ثم اني وجدت أن أكثرهم يتنكب في مذهبه سبل الأنبياء، و يكذب الكتب المنزلة عليهم من الله تبارك و تعالي، فهذا الذي أزهدني في طلبه و حامليه.

قال الزنديق: فكيف تزهد في قوم و أنت مؤدبهم و كبيرهم؟

قال عليه السلام: اني رأيت الرجل الماهر في طبه اذا سألته لم يقف علي حدود نفسه، و تأليف بدنه، و تركيب أعضائه، و مجري الأغذية في جوارحه، و مخرج نفسه، و حركة لسانه، و مستقر كلامه، و نور بصره، و انتشار ذكره، و اختلاف شهواته، و انسكاب عبراته، و مجمع سمعه، و موضع عقله، و مسكن روحه، و مخرج عطسته، و هيج غمومه، و أسباب سروره، و علة ما حدث فيه من بكم و صمم و غير ذلك، لم يكن عندهم في ذلك أكثر من أقاويل استحسنوها، و علل فيما بينهم جوزوها.



[ صفحه 29]



قال الزنديق: فأخبرني هل يعاب شي ء من خلق الله و تدبيره؟

قال عليه السلام: لا.

قال الزنديق: فان الله خلق خلقه غرلا، [4] أذلك منه حكمة أم عبث؟

قال عليه السلام: بل منه حكمة.

قال الزنديق: غيرتم خلق الله، و جعلتم فعلكم في قطع الغلفة [5] أصوب مما خلق الله لها، و عبتم الأغلف و الله خلقه، و مدحتم الختان و هو فعلكم، أم تقولون ان ذلك من الله كان خطأ غير حكمة؟!

قال عليه السلام: ذلك من الله حكمة و صواب، غير أنه سن ذلك و أوجبه علي خلقه، كما أن المولود اذا خرج من بطن أمه وجدنا سرته متصلة بسرة امه، كذلك خلقها الحكيم فأمر العباد بقطعها، و في تركها فساد بين للمولود



[ صفحه 30]



و الام، و كذلك أظفار الانسان: أمر اذا طالت أن تقلم، و كان قادرا يوم دبر خلق الانسان أن يخلقها خلقة لا تطول، و كذلك الشعر في الشارب و الرأس يطول فيجز، و كذلك الثيران خلقها الله فحولة و اخصاؤها أوفق، و ليس في ذلك عيب في تقدير الله عزوجل،

قال الزنديق: ألست تقول: يقول الله تعالي: (ادعوني أستجب لكم) [6] و قد نري المضطر يدعوه فلا يجاب له، و المظلوم يستنصره علي عدوه فلا ينصره؟

قال عليه السلام: و يحك! ما يدعوه أحد الا استجاب له، أما الظالم: فدعاؤه مردود الي أن يتوب اليه، و أما المحق: فانه اذا دعاه استجاب له، و صرف عنه البلاء من حيث لا يعلمه، أو ادخر له ثوابا جزيلا ليوم حاجته اليه، و ان لم يكن الأمر الذي سأل العبد خيرا له ان أعطاه، أمسك عنه، و المؤمن العارف بالله ربما عز عليه أن يدعوه فيما لا يدري أصواب ذلك أم خطأ، و قد يسأل العبد ربه هلاك من لم تنقطع مدته أو يسأل المطر وقتا و لعله أو ان لا يصلح فيه



[ صفحه 31]



المطر، لأنه أعرف بتدبير ما خلق من خلقه، و أشباه ذلك كثيرة، فافهم هذا.

قال الزنديق: أخبرني أيها الحكيم، ما بال السماء لا ينزل منها الي الأرض أحد، و لا يصعد من الأرض اليها بشر، و لا طريق اليها و لا مسلك، فلو نظر العباد في كل دهر مرة من يصعد اليها و ينزل، لكان ذلك أثبت في الربوبية، و أنفي للشك و أقوي لليقين، و أجدر أن يعلم العباد أن هناك مدبرا اليه يصعد الصاعد، و من عنده يهبط الهابط؟!

قال عليه السلام: ان كل ما تري في الأرض من التدبير انما هو ينزل من السماء، و منها يظهر، أما تري الشمس منها تطلع و هي نور النهار و فيها قوام الدنيا، و لو حبست حار من عليها و هلك، و القمر منها يطلع و هو نور الليل، و به يعلم عدد السنين و الحساب و الشهور و الأيام، و لو حبس لحار من عليها و فسد التدبير؟ و في السماء النجوم التي يهتدي بها في ظلمات البر و البحر، و من السماء ينزل الغيث الذي فيه حياة كل شي ء من الزرع و النبات و الأنعام، و كل الخلق لو حبس عنهم لما عاشوا، و الريح لو



[ صفحه 32]



حبست لفسدت الأشياء جميعا وتغيرت، ثم الغيم و الرعد و البرق و الصواعق، كل ذلك انما هو دليل علي أن هناك مدبرا يدبر كل شي ء و من عنده ينزل، و قد كلم الله موسي و ناجاه، و رفع الله عيسي بن مريم، و الملائكة تنزل من عنده، غير أنك لا تؤمن بما لم تره بعينك، و فيما تراه بعينك كفاية ان تفهم و تعقل.

قال الزنديق: فلو أن الله رد الينا من الأموات في كل مائة عام واحدا لنسأله عمن مضي منا، الي ما صاروا و كيف حالهم، و ماذا لقوا بعد الموت، و أي شي ء صنع بهم، لعمل الناس علي اليقين، و اضمحل الشك و ذهب الغل عن القلوب.

قال عليه السلام: ان هذه مقالة من أنكر الرسل و كذبهم، و لم يصدق بما جاءوا به من عندالله، اذ أخبروا و قالوا: ان الله أخبر في كتابه عزوجل علي لسان أنبيائه حال من مات منا، أفيكون أحد أصدق من الله قولا و من رسله.

و قد رجع الي الدنيا مما مات خلق كثير، منهم: أصحاب الكهف، أماتهم الله ثلاثمائة عام و تسعة، ثم بعثهم في زمان قوم أنكروا البعث ليقطع حجتهم و ليريهم



[ صفحه 33]



قدرته و ليعلموا أن البعث حق.

و أمات الله (أرميا) النبي عليه السلام الذي نظر الي خراب بيت المقدس و ما حوله حين غزاهم بخت نصر و قال: (أني يحيي هذه الله بعد موتها فأماته الله مئة عام) ثم أحياه و نظر الي أعضائه كيف تلتئم، و كيف تلبس اللحم، و الي مفاصله و عروقه كيف توصل، فلما استوي قاعدا قال: (أعلم أن الله علي كل شي ء قدير).

و أحيا الله قوما خرجوا عن أوطانهم هاربين من الطاعون لا يحصي عددهم، و أماتهم الله دهرا طويلا حتي بليت عظامهم و تقطعت أو صالهم و صاروا ترابا، بعث الله - في وقت أحب أن يري خلقه قدرته - نبيا يقال له: «حزقيل» فدعاهم فاجتمعت أبدانهم، و رجعت فيهم أرواحهم، و قاموا كهيئة يوم ماتوا، لا يفقدون من أعدادهم رجلا، فعاشوا بعد ذلك دهرا طويلا.

و ان الله أمات قوما خرجوا مع موسي عليه السلام حين توجه الي الله فقالوا: (أرنا الله جهرة)، فأماتهم الله ثم أحياهم.

قال الزنديق: فأخبرني عمن قال بتناسخ الأرواح،



[ صفحه 34]



من أي شي ء قالوا ذلك، و بأي حجة قاموا علي مذاهبهم؟

قال عليه السلام: ان أصحاب التناسخ قد خلفوا وراءهم منهاج الدين، و زينوا لأنفسهم الضلالات، و أمرجوا أنفسهم [7] في الشهوات و زعموا أن السماء خاوية ما فيها شي ء مما يوصف، و أن مدبر هذا العالم في صورة المخلوقين، بحجة من روي أن الله عزوجل خلق آدم علي صورته، و أنه لا جنة و لا نار، و لا بعث و لا نشور، و القيامة عندهم خروج الروح من قالبه و ولوجه في قالب آخر، فان كان محسنا في القالب الأول اعيد في قالب أفضل منه حسنا في أعلي درجة من الدنيا، و ان كان مسيئا أو غير غارف صار في الدواب المتعبة في الدنيا، أو هوام مشوهة الخلقة و ليس عليهم صوم و لا صلاة، و لا شي ء من العبادة أكثر من معرفة من تجب عليهم معرفته، و كل شي ء من شهوات الدنيا مباح لهم: من فروج النساء و غير ذلك من الأخوات و البنات و الخالات و ذوات البعولة.



[ صفحه 35]



و كذلك الميتة والخمر و الدم، فاستقبح مقالتهم كل الفرق، و لعنهم كل الامم، فلما سئلوا الحجة زاغوا و حادوا، فكذب مقالتهم التوراة، و لعنهم الفرقان، و زعموا مع ذلك أن الههم ينتقل من قالب الي قالب، و أن الأرواح الأزلية هي التي كانت في آدم، ثم هلم جرا تجري الي يومنا هذا في واحد بعد آخر، فاذا كان الخالق في صورة المخلوق فبما يستدل علي أن أحدهما خالق صاحبه؟!

و قالوا: ان الملائكة من ولد آدم كل من صار في أعلي درجة من دينهم خرج من منزلة الامتحان و التصفية فهو ملك، فطورا تخالهم نصاري في أشياء، و طورا دهرية يقولون: ان الأشياء علي غير الحقيقة، فقد كان يجب عليهم أن لا يأكلوا شيئا من اللحمان، لأن الذرات عندهم كلها من ولد آدم حولوا من صورهم، فلا يجوز أكل لحوم القربات.

قال الزنديق: و من زعم أن الله لم يزل و معه طينة موذية، فلم يستطع التفصي منها [8] الا بامتزاجه بها



[ صفحه 36]



و دخوله فيها، فمن تلك الطينة خلق الأشياء!!

قال عليه السلام: سبحان الله تعالي!! ما أعجز الها يوصف بالقدرة، لا يستطيع التفصي من الطينة! ان كانت الطينة حية أزلية، فكانا الهين قد يمين فامتزجا ودبرا العالم من أنفسهم، فان كان ذلك كذلك، فمن أين جاء الموت و الفناء؟ و ان كانت الطينة ميتة فلا بقاء للميت مع الأزلي القديم، والميت لا يجي ء منه حي.

و هذه مقالة الديصانية، أشد الزنادقة قولا و أمهنهم مثلا، نظروا في كتب قد صنفها أوائلهم، و حبروها بألفاظ مزخرفة من غير أصل ثابت، و لا حجة توجب اثبات ما ادعوا، كل ذلك خلافا علي الله و علي رسله بما جاءوا عن الله.

فأما من زعم أن الأبدان ظلمة، و الأرواح نور، و أن النور لا يعمل الشر، و الظلمة لا تعمل الخير، فلا يجب عليهم أن يلوموا أحدا علي معصية و لا ركوب حرمة و لا اتيان فاحشة، وان ذلك عن الظلمة غير مستنكر، لأن ذلك فعلها و لا له أن يدعو ربا، و لا يتضرع اليه، لأن النور الرب، و الرب لا يتضرع الي نفسه و لا يستعبد بغيره، و لا



[ صفحه 37]



لأحد من أهل هذه المقالة أن يقول: أحسنت يا محسن، أو: أسأت، لأن الاساءة من فعل الظلمة و ذلك فعلها، و الاحسان من النور، و لا يقول النور لنفسه أحسنت يا محسن، و ليس هناك ثالث، و كانت الظلمة علي قياس قولهم، أحكم فعلا، و أتقن تدبيرا، و أعز أركانا من النور، لأن الأبدان محكمة، فمن صور هذا الخلق صورة واحدة علي نعوت مختلفة؟

و كل شي ء يري ظاهرا من الزهر و الأشجار و الثمار و الطير و الدواب يجب أن يكون الها، ثم حبست النور في حبسها و الدولة لها، و أما ما ادعوا بأن العاقبة سوف تكون للنور، فدعوي، و ينبغي علي قياس قولهم أن لا يكون للنور فعل، لأنه أسير، و ليس له سلطان، فلا فعل له و لا تدبير، و ان كان له مع الظلمة تدبير، فما هو بأسير بل هو مطلق عزيز، فان لم يكن كذلك و كان أسير الظلمة، فانه يظهر في هذا العالم احسان و جامع فساد و شر، فهذا يدل علي أن الظلمة تحسن الخير و تفعله، و كما تحسن الشر و تفعله، فان قالوا محال ذلك، فلا نور يثبت و لا ظلمة، و بطلت دعواهم، و رجع الأمر الي أن الله واحد و ما سواه



[ صفحه 38]



باطل، فهذه مقالة ماني الزنديق و أصحابه.

و أما من قال: النور و الظلمة بينهما حكم، فلا بد من أن يكون أكبر الثلاثة الحكم، لأنه لا يحتاج الي الحاكم الا مغلوب أو جاهل أو مظلوم، و هذه مقالة المانوية، و الحكاية عنهم تطول.

قال الزنديق: فما قصة ماني؟

قال عليه السلام: متفحص أخذ بعض المجوسية فشابها ببعض النصرانية، فأخطأ الملتين و لم يصب مذهبا واحدا منهما، و زعم أن العالم دبر من الهين، نور و ظلمة، و أن النور في حصار من الظلمة علي ما حكينا منه، فكذبته النصاري، و قبلته المجوس.

قال الزنديق: فأخبرني عن المجوس أفبعث الله اليهم نبيا؟ فاني أجد لهم كتبا محكمة و مواعظ بليغة، و أمثالا شافية، و يقرون بالثواب و العقاب، و لهم شرائع يعملون بها.

قال عليه السلام: ما من امة الا خلا فيها نذير، و قد بعث اليهم نبي بكتاب من عند الله، فأنكروه و جحدوا كتابه.

قال الزنديق: و من هو؟ فان الناس يزعمون أنه



[ صفحه 39]



خالد بن سنان.

قال عليه السلام: ان خالدا كان عربيا بدويا، ما كان نبيا، و انما ذلك شي ء يقوله الناس.

قال الزنديق: افزردشت؟

قال عليه السلام: ان زردشت أتاهم بزمزمة، و ادعي النبوة، فآمن منهم قوم و جحده قوم، فأخرجوه فأكلته السباع في برية من الأرض.

قال الزنديق: فأخبرني عن المجوس كانوا أقرب الي الصواب في دهرهم، أم العرب؟

قال عليه السلام: العرب في الجاهلية كانت أقرب الي الدين الحنيفي من المجوس، و ذلك أن المجوس كفرت بكل الأنبياء و جحدت كتبهم، و أنكرت براهينهم و لم تأخذ بشي ء من سنتهم و آثارهم، و ان كيخسرو ملك المجوس في الدهر الأول قتل ثلاثمائة نبي، و كانت المجوس لا تغتسل من الجنابة، و العرب كانت تغتسل، و الاغتسال من خالص شرايع الحنيفية، و كانت المجوس لا تختن و هو من سنن الأنبياء، و أول من فعل ذلك ابراهيم خليل الله، و كانت المجوس لا تغسل موتاها و لا تكفنها و كانت



[ صفحه 40]



العرب تفعل ذلك، و كانت المجوس ترمي الموتي في الصحاري و النواويس و العرب تواريها في قبورها و تلحدها، و كذلك السنة علي الرسل، ان أول من حفر له قبر آدم أبوالبشر، و الحد له لحد، و كانت المجوس تأتي الامهات و تنكح البنات و الأخوات، و حرمت ذلك العرب، و أنكرت المجوس بيت الله الحرام و سمته بيت الشيطان، و العرب كانت تحجه و تعظمه، و تقول: بيت ربنا، و تقر بالتوراة و الانجيل، و تسأل أهل الكتب و تأخذ، و كانت العرب في كل الأسباب أقرب الي دين الحنيفية من المجوس.

قال الزنديق: فانهم احتجوا باتيان الأخوات أنها سنة من آدم.

قال عليه السلام: فما حجتهم في اتيان البنات و الامهات و قد حرم ذلك آدم، و كذلك نوح و ابراهيم و موسي و عيسي، و سائر الأنبياء، و كل ما جاء عن الله عزوجل.

قال الزنديق: و لم حرم الله الخمر و لا لذة أفضل منها؟

قال عليه السلام: حرمها لأنها ام الخبائث، و رأس كل



[ صفحه 41]



شر، يأتي علي شاربها ساعة يسلب لبه، و لا يعرف ربه، و لا يترك معصية الا ركبها، و لا حرمة الا انتهكها، و لا رحم ماسة الا قطعها، و لا فاحشة الا أتاها، و السكران زمامه بيد الشيطان، ان أمره أن يسجد للشيطان سجد، و ينقاد حيث ما قاده.

قال الزنديق: فلم حرم الدم المسفوح؟

قال عليه السلام: لأنه يورث القساوة، و يسلب الفؤاد رحمته، و يعفن البدن، و يغير اللون، و أكثر ما يصيب الانسان الجذام يكون من أكل الدم.

قال الزنديق: فأكل الغدد؟

قال عليه السلام: يورث الجذام.

قال الزنديق: فالميتة لم حرمها؟

قال عليه السلام: فرقا بينها و بين ما يذكي و يذكر اسم الله عليه، و الميتة قد جمد فيها الدم و تراجع الي بدنها، فلحمها ثقيل غير مري ء لأنها يؤكل لحمها بدمها.

قال الزنديق: فالسمك ميتة؟

قال عليه السلام: ان السمك ذكاته اخراجه حيا من الماء، ثم يترك حتي يموت من ذات نفسه، و ذلك أنه ليس له دم، و كذلك الجراد.



[ صفحه 42]



قال الزنديق: فلم حرم الزنا؟

قال عليه السلام: لما فيه من الفساد و ذهاب المواريث و انقطاع الأنساب، لا تعلم المرأة في الزنا من أحبلها، و لا المولود يعلم من أبوه، و لا أرحام موصولة، و لا قرابة معروفة.

قال الزنديق:فلم حرم اللواط؟

قال عليه السلام: من أجل أنه لو كان اتيان الغلام حلالا لاستغني الرجال من النساء، و كان فيه قطع النسل، و تعطيل الفروج، و كان في اجازة ذلك فساد كثير.

قال الزنديق: فلم حرم اتيان البهيمة؟

قال عليه السلام: كره أن يضيع الرجل ماءه و يأتي غير شكله، و لو أباح ذلك لربط كل رجل أتانا [9] يركب ظهرها و يغشي فرجها، و كان يكون في ذلك فساد كثير فأباح ظهورها و حرم عليهم فروجها، و خلق للرجال النساء ليأنسوا بهن و يسكنوا اليهن، و يكن مواضع لشهواتهم و امهات أولادهم.



[ صفحه 43]



قال الزنديق: فما علة الغسل من الجنابة، و ان ما أتي حلالا و ليس في الحلال تدنيس؟

قال عليه السلام: ان الجنابة بمنزلة الحيض، و ذلك أن النطفة دم لم يستحكم، و لا يكون الجماع الا بحركة شديدة و شهوة عالية، فاذا فرغ تنفس البدن و وجد الرجل من نفسه رائحة كريهة، فوجب الغسل لذلك، و غسل الجنابة مع ذلك أمانة ائتمن الله عليها عبيده ليختبرهم بها.

قال الزنديق: أيها الحكيم، فما تقول في من زعم أن هذا التدبير الذي يظهر في العالم تدبير النجوم السبعة؟

قال عليه السلام: يحتاجون الي دليل، أن هذا العالم الأكبر و العالم الأصغر من تدبير النجوم التي تسبح في الفلك، و تدور حيث دارت متعبة لا تفتر، و سائرة لا تقف.

ثم قال: و ان لكل نجم منها موكل مدبر، فهي بمنزلة العبيد المأمورين المنهيين، فلو كانت قديمة أزلية لم تتغير من حال الي حال.

قال الزنديق: فمن قال بالطبائع؟

قال عليه السلام: القدرية، فذلك قول من لم يملك البقاء و لا صرف الحوادث، و غيرته الأيام و الليالي، لا يرد



[ صفحه 44]



الهرم، و لا يدفع الأجل، ما يدري ما يصنع به.

قال الزنديق: فأخبرني عمن يزعم أن الخلق لم يزل يتناسلون و يتوالدون و يذهب قرن و يجي ء قرن و تفنيهم الأمراض و الأعراض و صنوف الآفات، و يخبرك الآخر عن الأول، و ينبئك الخلف عن السلف، و القرون عن القرون، انهم وجدوا الخلق علي هذا الوصف بمنزلة الشجر و النبات، في كل دهر يخرج منه حكيم عليم بمصلحة الناس، بصير بتأليف الكلام، و يصنف كتابا قد حبره بفطنته،و حسنه بحكمته، قد جعله حاجزا بين الناس، يأمرهم بالخير و يحثهم عليه، و ينهاهم عن السوء و الفساد و يزجرهم سنه، لئلا يتهارشوا، و لا يقتل بعضهم بعضا؟

قال عليه السلام: و يحك! ان من خرج من بطن امه أمس، و يرحل عن الدنيا غدا، لا علم له بما كان قبله و لا ما يكون بعده، ثم انه لا يخلو الانسان من أن يكون خلق نفسه أو خلقه غيره، أو لم يزل موجودا، فما ليس بشي ء ليس يقدر أن يخلق شيئا و هو ليس بشي ء، و كذلك ما لم يكن فيكون شيئا، يسأل فلا يعلم كيف كان ابتداؤه، و لو



[ صفحه 45]



كان الانسان أزليا لم تحدث فيه الحوادث، لأن الأزلي لا تغيره الأيام، و لا يأتي عليه الفناء، مع أنا لم نجد بناء من غير بان، و لا أثرا من غير مؤثر، و لا تأليفا من غير مؤلف، فمن زعم أن أباه خلقه، قيل: فمن خلق أباه؟ و لو أن الأب هو الذي خلق ابنه لخلقه علي شهوته، و صوره علي محبته لملك حياته، و لجاز فيه حكمه، و لكنه ان مرض فلم ينفعه، و ان مات فعجز عن رده، ان من استطاع أن يخلق خلقا و ينفخ فيه روحا حتي يمشي علي رجليه سويا، يقدر أن يدفع عنه الفساد.

قال الزنديق: فما تقول في علم النجوم؟

قال عليه السلام: هو علم قلت منافعه، و كثرت مضراته، لأنه لا يدفع به المقدور، و لا يتقي به المحذور، ان المنجم بالبلاء لم ينجه التحرز من القضاء، ان أخبر هو بخير لم يستطع تعجيله، و ان حدث به سوء لم يمكنه صرفه، و المنجم يضاد الله في علمه، بزعمه أن يرد قضاء الله عن خلقه.

قال الزنديق: فالرسول أفضل أم الملك المرسل اليه؟



[ صفحه 46]



قال عليه السلام: بل الرسول أفضل.

قال الزنديق: فما علة الملائكة الموكلين بعباده، يكتبون عليهم ولهم، و الله عالم السر و ما هو أخفي؟

قال عليه السلام: استعبدهم بذلك و جعلهم شهودا علي خلقه، ليكون العباد لملازمتهم اياهم أشد علي طاعة الله مواظبة، و عن معصيته أشد انقباضا، و كم من عبد يهم بمعصيته فذكر مكانهما فارعوي و كف، فيقول ربي يراني، و حفظتي علي بذلك تشهد، و ان الله برأفته و لطفه أيضا وكلهم بعباده، يذبون عنهم مردة الشيطان وهم ام الأرض، و آفات كثيرة من حيث لا يرون باذن الله الي أن يجي ء أمر الله.

قال الزنديق: فخلق الخلق للرحمة أم للعذاب؟

قال عليه السلام: خلقهم للرحمة، و كان في علمه قبل خلقه اياهم أن قوما منهم يصيرون الي عذابه بأعمالهم الردية و حجدهم به.

قال الزنديق: يعذب من أنكر فاستوجب عذابه بانكاره، فبم يعذب من وجده و عرفه؟

قال عليه السلام: يعذب المنكر لالهيته عذاب الأبد،



[ صفحه 47]



و يعذب المقر به عذاب عقوبة لمعصيته اياه فيما فرض عليه، ثم يخرج و لا يظلم ربك أحدا.

قال الزنديق: فبين الكفر و الايمان منزلة؟

قال عليه السلام: لا.

قال الزنديق: فما الايمان؟ و ما الكفر؟

قال عليه السلام: الايمان: أن يصدق الله فيما غاب عنه من عظمة الله، كتصديقه بما شاهد من ذلك و عاين، و الكفر: الجحود.

قال الزنديق: فما الشرك؟ و ما الشك؟

قال عليه السلام: الشرك هو أن يضم الي الواحد الذي ليس كمثله شي ء آخر. و الشك: ما لم يعتقد قلبه شيئا.

قال الزنديق: أفيكون العالم جاهلا؟

قال عليه السلام: عالم بما يعلم، و جاهل بما يجهل.

قال الزنديق: فما السعادة؟ و ما الشقاوة؟

قال عليه السلام: السعادة: سبب الخير، تمسك به السعيد فيجره الي النجاة، و الشقاوة: سبب خذلان، تمسك به الشقي فيجره الي الهلكة، و كل بعلم الله.

قال الزنديق: أخبرني عن السراج اذا انطفأ، أين يذهب نوره؟



[ صفحه 48]



قال عليه السلام: يذهب فلا يعود.

قال الزنديق: فما أنكرت أن يكون الانسان مثل ذلك، اذا مات و فارق الروح البدن لم يرجع اليه أبدا، كما لا يرجع ضوء السراج اليه أبدا اذا انطفأ؟

قال عليه السلام: لم تصب القياس، ان النار في الأجسام كامنة، و الأجسام قائمة بأعيانها كالحجر والحديد، فاذا ضرب أحدهما بالآخر سقطت من بينهما نار، تقتبس منها سراج له ضوء، فالنار ثابت في أجسامها و الضوء ذاهب. و الروح: جسم رقيق قد البس قالبا كثيفا، و ليس بمنزلة السراج الذي ذكرت، ان الذي خلق في الرحم جنينا من ماء صاف، و ركب فيه ضروبا مختلفة، من عروق و عصب و أسنان و شعر و عظام و غير ذلك، فهو يحييه بعد موته، و يعيده بعد فنائه.

قال الزنديق: فأين الروح؟

قال عليه السلام: في بطن الأرض حيث مصرع البدن الي وقت البعث.

قال الزنديق: فمن صلب فأين روحه؟

قال عليه السلام: في كف الملك الذي قبضها حتي يودعها الأرض.



[ صفحه 49]



قال الزنديق: فأخبرني عن الروح أغير الدم؟

قال عليه السلام: نعم، الروح علي ما وصفت لك: مادتها من الدم، و من الدم رطوبة الجسم و صفاء اللون و حسن الصوت و كثرة الضحك، فاذا جمد الدم فارق الروح البدن.

قال الزنديق: فهل يوصف بخفة و ثقل و وزن؟

قال عليه السلام: الروح بمنزلة الريح في الزق، اذا نفخت فيه امتلأ الزق منها، فلا يزيد في وزن الزق و لوجها فيه، و لا ينقصها خروجها منه، كذلك الروح ليس لها ثقل و لا وزن.

قال الزنديق: فأخبرني ما جوهر الريح؟

قال عليه السلام: الريح هواء اذا تحرك يسمي ريحا، فاذا سكن يسمي هواء، و به قوام الدنيا، و لو كفت الريح ثلاثة أيام لفسد كل شي ء علي وجه الأرض و نتن، و ذلك أن الريح بمنزلة المروحة، تذب و تدفع الفساد عن كل شي ء و تطيبه، فهي بمنزلة الروح اذا خرج عن البدن نتن البدن و تغير، و تبارك الله أحسن الخالقين.

قال الزنديق: أفتتلاشي الروح بعد خروجه عن قالبه أم هو باق؟



[ صفحه 50]



قال عليه السلام: بل هو باق الي وقت ينفخ في الصور، فعند ذلك تبطل الأشياء و تفني، فلا حس و لا محسوس، ثم اعيدت الأشياء كما بدأها مدبرها، و ذلك أربعمائة سنة يسبت فيها الخلق و ذلك بين النفختين.

قال الزنديق: و أني له بالبعث و البدن قد بلي، و الأعضاء قد تفرقت، فعضو ببلدة يأكلها سباعها، و عضو باخري تمزقه هوامها، و عضو صار ترابا بني مع الطين حائط؟!!

قال عليه السلام: ان الذي أنشأه من غير شي ء، و صوره علي غير مثال كان سبق اليه، قادر أن يعيده كما بدأه.

قال الزنديق: أوضح لي ذلك!

قال عليه السلام: ان الروح مقيمة في مكانها، روح المحسن في ضياء و فسحة، و روح المسي ء في ضيق و ظلمة، و البدن يصير ترابا كما منه الخلق، و ما تقذف به السباع و الهوام من أجوافها مما أكلته و مزقته كل ذلك في التراب، محفوظ عند من لا يعزب عنه مثقال ذرة في ظلمات الأرض، و يعلم عدد الأشياء و وزنها، و ان تراب الروحانيين بمنزلة الذهب في التراب، فاذا كان حين



[ صفحه 51]



البعث مطرت الأرض مطر النشور، فتربو الأرض ثم تمخضوا مخض السقاء، فيصير تراب البشر كمصير الذهب من التراب اذا غسل بالماء، و الزبد من اللبن اذا مخض، فيجتمع تراب كل قالب الي قالبه، فينتقل باذن الله القادر الي حيث الروح، فتعود الصور باذن المصور كهيئتها، و تلج الروح فيها، فاذا قد استوي لا ينكر من نفسه شيئا.

قال الزنديق: فأخبرني عن الناس يحشرون يوم القيامة عراة؟

قال عليه السلام: بل يحشرون في أكفانهم.

قال الزنديق: أني لهم بالأكفان و قد بليت؟

قال عليه السلام: ان الذي أحيا أبدانهم جدد أكفانهم.

قال الزنديق: فمن مات بلا كفن؟

قال عليه السلام: يستر الله عورته بما يشاء من عنده.

قال الزنديق: أفيعرضون صفوفا؟

قال عليه السلام: نعم، هم يومئذ عشرون و مائة ألف صف في عرض الأرض.

قال الزنديق: أوليس توزن الأعمال؟

قال عليه السلام: لا، ان الأعمال ليست بأجسام، و انما



[ صفحه 52]



هي صفة ما عملوا، و انما يحتاج الي وزن شي ء من جهل عدد الأشياء، و لا يعرف ثقلها أو خفتها، و ان الله لا يخفي عليه شي ء.

قال الزنديق: فما معني الميزان؟

قال عليه السلام: العدل.

قال الزنديق: فما معناه في كتابه: (فمن ثقلت موازينه) [10] .

قال عليه السلام: فمن رجح عمله.

قال الزنديق: فأخبرني أوليس في النار مقتنع أن يعذب خلقه بها دون الحيات و العقارب؟

قال عليه السلام: انما يعذب بها قوما زعموا أنها ليست من خلقه، انما شريكه الذي يخلقه، فيسلط الله عليهم العقارب و الحيات في النار ليذيقهم بها و بال ما كذبوا عليه فجحدوا أن يكون صنعه.

قال الزنديق: فمن أين قالوا: «ان أهل الجنة يأتي الرجل منهم الي ثمرة يتناولها، فاذا أكلها عادت كهيئتها»؟



[ صفحه 53]



قال عليه السلام: نعم، ذلك علي قياس السراج، يأتي القابس فيقتبس عنه، فلا ينقص من ضوئه شيئا، و قد امتلأت الدنيا منه سراجا.

قال الزنديق: أليسوا يأكلون و يشربون، و تزعم أنه لا يكون لهم الحاجة؟

قال عليه السلام: بلي، لأن غذاءهم رقيق لا ثقل له، بل يخرج من أجسادهم بالعرق.

قال الزنديق: فكيف تكون الحوراء في جميع ما أتاها زوجها عذراء؟

قال عليه السلام: لأنها خلقت من الطيب لا يعتريها عاهة، و لا يخالط جسمها آفة، و لا يجري في ثقبها شي ء، و لا يدنسها حيض، فالرحم ملتزقة ملدم [11] ، اذ ليس فيها لسوي الاحليل مجري.

قال الزنديق: فهي تلبس سبعين حلة، و يري زوجها مخ ساقها من وراء حللها و بدنها؟

قال عليه السلام: نعم، كما يري أحدكم الدراهم اذا القيت



[ صفحه 54]



في ماء صاف قدره قدر رمح.

قال الزنديق: فكيف تنعم أهل الجنة بما فيه من النعيم، و ما منهم أحد الا و قد فقد ابنه و أباه أو حميمه أو امه، فاذا افتقدوهم في الجنة لم يشكوا في مصيرهم الي النار، فما يصنع بالنعيم من يعلم أن حميمه في النار و يعذب؟

قال عليه السلام: ان أهل العلم قالوا: انهم ينسون ذكرهم. و قال: بعضهم انتظروا قدومهم، و رجوا أن يكونوا بين الجنة و النار في أصحاب الأعراف. [12] .


پاورقي

[1] قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «كل مولود يولد علي الفطرة، فأبواه يهودانه و ينصرانه و يشركانه»، كنز العمال، الجزء الأول، الحديث 1307.

[2] الودية: المهلكة، الوبية: الكثيرة الوباء.

[3] الأدواء، الأمراض.

[4] في المصدر: «عزلا»، تصحيف صوابه ما أثبتناه. و الغرل: جمع أغرل، و هو ما كان فيه غرلة، و هي جلدة الصبي التي تقطع في الختان.

[5] الغلفة أو القلفة: الجلدة التي يقطعها الخاتن من ذكر الصبي.

[6] غافر: 60.

[7] أي خلوها و تركوها.

[8] التفصي: التخلص، و تفصي عن الشي ء: بان عنه.

[9] الأتان: الحمارة.

[10] الأعراف: 8.

[11] أي كثيرة اللحم.

[12] الاحتجاج: 336.


مناظره با معتزله در مورد بيعت براي محمد بن عبدالله بن حسن مثني


روزي گروهي از معتزليان ازجمله عمروبن عبيد و اصل بن عطا ؛ حفص بن سالم و ديگر رؤسا و سردمداران معتزله به حضور امام صادق (ع ) آمدند و اين در وقتي بود كه وليد (خليفه مرواني ) كشته شده و در ميان اهل شام اختلاف پديد آمده بود.



آنان با امام گفتگو كردند و سخنشان به درازا كشيد. امام فرمود: حرفتان را طول داديد! شخصي از ميان خود به نمايندگي انتخاب كنيد تا او از سوي شما سخن بگويد و خلاصه هم بگويد.



آنان عمروبن عبيد را به نمايندگي خود برگزيدند و او ازطرف همفكرانش حرف زد و يك سخنراني طولاني هم كرد. از جمله گفت : مردم شام خليفه خود را كشته اند؛ خداوند آنها را درهم ريخته و پراكنده شان فرموده است .



در اين بين ما مردي را پيدا كرديم داراي دين ؛ خرد ؛ مردانگي و شايستگي براي خلافت . او محمد بن عبدالله بن حسن است . ما مي خواهيم در اطراف او گردآئيم و پس از بيعت با او انقلاب كنيم و مردم را به اطاعت از او فرا خوانيم . هر كس با او بيعت كرد و از او فرمان برد با او هستيم و در ميان جمع خود او را جا مي دهيم و هر كس از ما كناره گرفت و كاري هم با كار ما نداشت ما نيز با او كاري نخواهيم داشت ؛ ليكن هر كس در برابر ما بايستد؛ ما نيز در برابر بغي و تجاوز و توطئه او مي ايستيم و او را به سوي حق و اهل حق برمي گردانيم . مع ذلك ما مي خواهيم اين مطلب را با شما در ميان بگذاريم . چون از فكر و راهنمائيهاي شما بي نياز نيستيم و شما داراي دانش و فضيلت هستيد و پيروان فراوان داريد.



پس از آنكه سخنان عمرو به پايان رسيد امام ابوعبدالله (ع ) خطاب به همه حضار فرمود: آيا همه تان با عمرو همفكر و هم عقيده ايد؟



گفتند: آري .



آنگاه امام خداوند را حمد و ثنا گفت و بر پيامبر درود فرستاد . سپس فرمود: ما اهل بيت هنگامي كه خداوند نافرماني شود به خشم مي آئيم و وقتي مردم از خداوند اطاعت كنند و فرمان ببرند راضي و خشنود مي گرديم . اي عمرو! به من بگو ببينم اگر ملت مسلمان حق حاكميت را به تو دهد و تو قدرت را بدون زحمت و جنگ و خونريزي به چنگ آوري آنگاه به شما گفته شود آن حق را به هر كه دلت مي خواهد واگذار كن به چه كسي واگذار مي كني ؟



ـ آنرا به شورا واگذار مي كنم تا مسلمانان پس از مشورت تصميم بگيرند.



مشورت با همه مسلمانان ؟ آري .



مشورت با دانشمندان و نيكان ؟ آري .



قريش و غير قريش چطور؟ عرب و عجم همه يكي هستند.



آيا تو ابوبكر و عمر را دوست مي داري و نسبت به آنها تولي داري يا از آنان و عملكردشان تبري مي جوئي ؟ من ابوبكر و عمر را دوست مي دارم و عملكرد آنها را قبول دارم و بطور كلي نسبت به آنها تولي دارم .



اگر تو مردي بودي كه از آنان و عملكردشان دوري مي جويد و نسبت به آنها تولي ندارد مسأله اي نبود كه تصميم و كار تو بر خلاف نظر و عمل آنها باشد؛ ولي تو از يك سو مدعي هستي كه آنان را دوست مي داري و كارشان را صحيح مي داني و عملكردشان را قبول داري؛ آنوقت بر خلاف آنها عمل مي كني . چون عمر با قراردادي كه با ابوبكر داشت با او بيعت كرد و در اين كار با احدي مشورت ننمود؛ سپس ابوبكر هم بدون مشورت با كسي خلافت را به عمر برگردانيد. آنگاه عمر نيز خلافت را به شوراي شش نفره واگذاشت ؛ از انصار كسي را جز همان شوراي شش نفر قرار نداد و تازه درباره آن شش نفر هم سفارشي كرد كه گمان ندارم شما آن را كار پسنديده اي بدانيد.



او چه سفارشي كرد؟



او به صهيب دستور داد سه روز با مردم نماز جماعت بگزارد و طي اين سه روز آن شش نفر به بحث و مشورت بپردازند و چنان مقرر داشته بود كه در جلسه شش نفره احدي شركت نكند؛ جز پسرش آن هم به عنوان مشاور كه خود حق انتخاب شدن براي خلافت را نداشته است . عمر به مهاجرين و انصار توصيه كرده بود كه اگر پس از گذشت سه روز شورا خاتمه نيابد و بر فردي از آن شش نفر اتفاق نظر حاصل نشود گردن هر شش نفر زده شود و يا اگر نظر چهار نفرشان يكي باشد و فقط دو نفر به مخالفت برخيزند گردن آن دو نفر زده شود. آيا شما در ارجاع خلافت به شوراي مسلمين به چنين شيوه اي خشنود هستيد؟!



عمرو و همراهانش يكصدا گفتند: خير.



اي عمرو ! رها كن اين كارها را ! به نظر تو پس از دعوت براي محمد و بيعت با او و پيشرفت كار به نحوي كه فرضاً همه ملت با شما هم آوا شدند و حتي دو مرد هم با شما به مخالفت برنخاستند اگر به جماعت مشركان رسيديد و با آنها برخورد كرديد چه مي كنيد ؟ آنان كه اسلام نياورده و جزيه نپرداخته اند. آيا شما و آن كسي كه او را براي خلافت كانديدا كرده ايد علم و دانشي داريد كه بدان وسيله به روش رسول خدا درباره مشركان در امر پرداخت جزيه عمل كنيد؟ آري .



چه مي كنيد؟ آنان را به سوي اسلام مي خوانيم . اگر نپذيرفتند؛ به پرداخت جزيه وادارشان مي كنيم .



اگر آنان مجوس و آتش پرست باشند و يا از پرستندگان بهائم و چهار پايان باشند چطور؟ همه شان برابرند و يكسان عمل مي شود.



آيا قرآن مي خواني ؟ آري .



به اين آيه خوب توجه آن :



<قاتلوا الّذين لا يومنون باللّهِ ولا باليومِ الاخرِ ولا يحرّمون ما حرّم اللّهُ و رسولُه ولا يُدينون دين الحقِّ من الذين اوتوا الكتاب حتي يعطوا الجزية عن يد و هم صاغرون >(1)



(با كساني از اهل كتاب كه به خدا و روز آخرت ايمان ندارند حرام خدا و رسول او را حرام نمي دانند و به دين حق نمي گروند بجنگيد و مقاتله كنيد تا با خفت و خواري جزيه بپردازند.) خداوند استثناء قائل شده و فقط در مورد اهل كتاب چنان فرموده است ؛ آنگاه شما مي گوئيد اهل كتاب و ديگران يكسانند؟



آري ؛ برابرند.



اين دانش را از چه كسي ياد گرفته اي ؟ از مردم ؛ آنان چنين مي گويند.



اي عمرو! از اين بگذاريم ! پس اگر آنها از قبول اسلام و پرداخت جزيه خودداري كردند و شما در جنگ برايشان پيروز گشتيد با غنيمتهاي جنگي چه مي كنيد؟ خمس آن را كنار مي گذاريم و چهار پنجم بقيه را ميان جنگنده ها تقسيم مي كنيم .



آن را ميان همه جنگنده ها تقسيم مي كنيد؟ آري .



پس تو در عمل و سيره با رسول خدا مخالفت كردي و مي تواني از فقها و دانشمندان و اساتيد مدينه بپرسي . چون همه آنان متفق القولند كه رسول خدا با اعراب باديه نشين مصالحه كرد كه آنان در سرزمينهاي خود بمانند و مهاجرت نكنند با اين شرط كه اگر دشمني قد علم كرد؛ پيامبر آنان را بسيج كند و بوسيله آنان دشمن را سركوب نمايد و از غنائم جنگي هم نصيبي به آنها ندهد؛ ولي تو مي گوئي غنيمت ميان همه تقسيم مي شود پس تو در جنگ با مشركان برخلاف روش پيامبر عمل مي كني .



از اين هم بگذريم ! تو در مورد صدقه و زكات چه مي گوئي ؟ عمرو آيه <انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها>(2) را قرائت كرد.



آري اما تقسيم آن چگونه خواهد بود؟ آن را به هشت قسمت تقسيم مي كنم و به هر صنف از هشت صنف يك قسمت را مي دهم .



اگر تعداد يك صنف ده هزار نفر باشد ولي صنف ديگر فقط يك مرد دو مرد يا حداكثر سه مرد بوده باشد چطور؟ آيا همان مقدار كه به ده هزار نفر مي دهي به اين سه مرد هم همان را مي دهي ؟ آري .



آيا سهم شهرنشين را با صحرانشينان برابر مي پردازي ؟ آري .



پس تو در تمام كارهاي پيامبر با وي مخالفي . رسول خدا زكات صحرانشينان را به فقرا و مستحقان صحرانشين مي پرداخت و زكات شهرنشينان را به مستحقان شهرنشين و هيچوقت برابر هم تقسيم نمي فرمود بلكه آن را فقط با حاضران و به همان اندازه كساني كه حضور پيدا مي كردند قسمت مي فرمود...



اگر شبه اي در اين مطلب داشته باشي مي تواني از فقهاي مدينه و اساتيد موجود در آن بپرسي ؛ چون آنان همگي متفق القولند بر اينكه پيامبر چنين مي كرد.



آنگاه امام صادق (ع ) خطاب به عمروبن عبيد فرمود: تو اي عمرو و شما اي همراهان و همفكران او! از خدا بترسيد و پاس او را نگاه بداريد؛ زيرا پدرم كه بهترين مردم روي زمين و داناترين آنان به كتاب خدا و سنت رسول الله (ص ) بوده فرمود: <هر كس به رخ مردم شمشير بكشد و آنان را به سوي خود دعوت كند در صورتيكه در ميان مسلمانان كسي وجود داشته باشد كه از او داناتر است ؛ چنين كسي گمراه و متكلف است .> (3)



در نگاه اول شايد خواننده تصور كند كه اين سؤالات مختلف امام چه ارتباطي با مسأله بيعت براي محمد دارد ليكن اندكي تأمل و درنگ در اين مسائل مقصد امام را روشن و ارتباط و مناسبت آنها را با مسأله مورد مناظره مشخص مي سازد؛ زيرا امام بدين وسيله خواسته است به آنان بفهماند كه آنان نسبت به شريعت و احكام آن جاهل و بي اطلاعند و رهبري كه براي خود برگزيده اند و مي خواهند از مردم براي او بيعت بگيرند مثل آنان قواعد و مقررات ديني را نمي داند پس چگونه ممكن است با وجود فرد افضل و اعلم شخص جاهل و ناداني متصدي امور ملت مسلمان شود؟!

پاورقي

1. التوبه 29

2. التوبه 60

3. احتجاج طبرسي ص 197



صفحاتي از زندگاني امام جعفر صادق(ع) - مظفر

اهم شيوخه


أخذ جعفر بن محمد الصادق عن طبقة عالية من العلماء، العلم و الحديث، حيث أدرك أواخر الصحابة؛ منهم سهل بن سعد الساعدي و أنس بن مالك رضي الله عنهما.

و أكثر الرواية عن أبيه محمد بن علي الباقر و هو ثقة فاضل، روي له الجماعة، مات سنة مائة و بضعة عشرة. و أكثر رواياته من طريق أبيه عن جده الحسين بن علي أو علي بن أبي طالب عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و هي أعلي مروياته سندا، و هي أمثل نماذج رواية الأبناء عن آبائهم!

و من شيوخه سيد التابعين عطاء بن أبي رباح، و عن محمد بن شهاب



[ صفحه 18]



الزهري، و عن عروة بن الزبير، و عن محمد بن المنكدر، و عن عبدالله بن أبي رافع، و عكرمة مولي ابن عباس.

كما روي عن جده القاسم بن محمد بن أبي بكر، و أكثر شيوخه من علماء المدينة.

و هؤلاء كلهم أئمة ثقات أهل ديانة و صدق و أمانة و عدالة رحمهم الله.


شناساندن آسيب هاي اجتماعي


آشنا نبودن نسل جديد با آفت هاي اجتماعي موجب افت ارزش هاي اخلاقي و توفيق دشمنان فرهنگي و رواج خلاف و حرام در ميان آنان مي باشد. اگر جوانان مسلمان با اين آفت ها آشنا باشند و از عواقب بد آن در ميان افراد جامعه اطلاع يابند، بنابر فطرت پاكي كه خداوند در نهاد آن ها قرار داده از آن آفت ها فاصله خواهند گرفت و دامن خويش را به چنين آفت هاي اجتماعي آلوده نخواهند كرد. صادق آل محمد عليه السلام مواردي از آفت هاي اجتماعي را چنين فهرست كرده است:

الف) ستم كردن

ب) فريبكاري

ج) خيانت

د) تحقير و خوار كردن ديگران

ه) اف گفتن: (نق بزند، غرغر كند و به اين وسيله زحمات ديگران را ناديه گرفته و خود را چيزي پندارد.)

و) دشمني، كينه توزي و اظهار عداوت با برادران ديني

ز)تهمت زدن

ح)داد و فرياد و پرخاشگري

ط) طمع كاري و حرص به دنيا.

«و ان لايظلمه و ان لايغشه و ان لايخونه و ان لايخذله و ان لايكذبه و ان لايقول له اف و اذ قال له اف فليس بينهما ولاية و اذ قال له انت عدوي فقد كفر احدهما و اذا اتهمه انماث الايمان في قلبه كما ينماث الملح في الماء؛ [1] به برادر ايماني خود ستم ننمايد، او را فريب ندهد، به او خيانت نكند، او را كوچك نشمارد، او را دروغگو نخواند، به او اف نگويد و اگر به او اف بگويد (غرغر كند) ولايت بين آن دو قطع مي شود و اگر به برادر ايماني اش بگويد تو دشمن من هستي، يكي از آن دو كافر [باطني] مي شود و اگر برادرش را متهم نمايد، ايمان در قلب او ذوب مي شود مانند ذوب شدن نمك در آب.» [2] .


پاورقي

[1] وسائل الشيعه، ج 12، ص 208.

[2] و در حديث ديگري آن حضرت طمع نورزيدن و پرخاش نكردن را از نشانه هاي يك شيعه كامل شمردند: شيعتنا لا يهرون هرير الكلب و لايطمعون طمع الغراب (مستدرك، ج 12، ص 69).


رسم رفاقت


دوست خوب يكي از سرمايه هاي بزرگ زندگي و از عوامل خوشبختي آدمي است و انسان در انس با دوست احساس مسرت مي كند و شادماني و نشاط را در گرو همنشيني با رفيق مي داند.

«رفيق شايسته »، براي جوان جايگاه خاص خويش را دارد و اهميت آن به گونه اي است كه در شكل دهي شخصيت او نقش بزرگي ايفا كرده،اولين احساسات واقعي نوع دوستي را در وي ايجاد مي كند.

جوان از يك سو به كشش طبيعي و خواهش دل، عاشق دوستي و رفاقت است و به ايجاد عميق ترين روابط دوستانه با يك يا چند نفر از همسالان خود هست و از طرف ديگر بر اثر احساسات ناسنجيده و عدم نگرش عقلاني ممكن است در دام رفاقت با دوستان نادان و تبهكارافتد [1] ; از اين رو خطر وجود دوستان بد و ناپاك، اين نگراني را در جوان ايجاد مي كند كه «چگونه يك دوست خوب و يكدل را انتخاب كنم؟»

امام صادق(ع) رفقا را سه نوع مي داند:

1- كسي كه مانند غذا به آن نياز هست و آن «رفيق عاقل » است.

2- كسي كه وجود او براي انسان به منزله بيماري مزاحم و رنج آور است و آن «رفيق احمق » است.

3- كسي كه وجودش به منزله داروي شفا بخش است و آن «رفيق روشن بين و اهل خرد» است. [2] .

شيوه انتخاب دوست در نگاه پيشواي ششم، اين گونه است:

«رفاقت، حدودي دارد، كسي كه تمام آن حدود را دارا نيست، كامل نيست، و آن كس كه داراي هيچ يك از آن حدود نيست، اساساً دوست نيست:

1- ظاهر و باطن رفيق، نسبت به تو يكسان باشد.

2- زيبايي و آبروي تو را جمال خود بيند و نازيبايي تو را نازيبايي خود بداند.

3- دست يافتن به مال يا رسيدن به مقام، روش دوستانه او رانسبت به تو تغيير ندهد.

4- در زمينه رفاقت، از آنچه در اختيار دارد، نسبت به تو مضايقه ننمايد.

5- تو را در مواقع گرفتاري و مصيبت ترك نگويد.» [3] .

«دوست آينه تمام نماي دوست » است و دو دوست مثل دو دست اند كه آلايش يكديگر را مي شويند و به فرموده امام صادق(ع): «كسي كه ببيند دوستش روش ناپسندي دارد و او را باز نگرداند، با آنكه توان آن را دارد، به او خيانت كرده است.» [4] .

امام صادق(ع) ضمن تاكيد فراوان به انتخاب دوست خوب و پايداري در اين دوستي، جوانان را از رفاقت با نادان و احمق پرهيزمي دهد:

«كسي كه از رفاقت با احمق پرهيز نكند، تحت تاثير كارهاي احمقانه وي قرار مي گيرد و اخلاقش همانند اخلاق ناپسند او مي شود.» [5] .

در فرهنگ نوراني حديثي ما، جوانان را از رفاقت با «بدنامان » برحذر داشته، [6] آنان را به دوري از دوستان خائن و متجاوز و سخن چين ترغيب مي سازند، امام صادق(ع) مي فرمايد:

«از سه طائفه مردم كناره گيري كن و هرگز طرح دوستي و رفاقت با آن مريز; خائن، ستمكار و سخن چين. زيرا كسي كه براي تو به ديگري خيانت كند، روزي نيز به تو خيانت خواهد كرد و كسي كه براي تو به ديگران ظلم و تجاوز كند، به تو نيز ظلم خواهد كرد و كسي كه از ديگران نزد تو سخن چيني كند، عليه تو نيز نزد ديگران نمامي خواهد نمود.» [7] .

راه و «رسم رفاقت » در ثبات و پايداري دوستي مؤثر است، گوشه اي از شيوه آن را در كلام امام صادق(ع) مي نگريم:

«كمترين حق آن است كه: دوست بداري براي او چيزي كه براي خود دوست مي داري. كراهت داشته باشي در حق او، از آن چه براي خود كراهت داري. از خشم او بپرهيزي، به دنبال رضا و خشنودي او باشي. با جان و مال و زبان و دست و پايت او را كمك كني. مراقب و راهنماي او و آيينه ي او باشي. سوگندش را قبول كني، دعوتش را اجابت نمايي، هرگاه بيمارشد، به عيادتش بروي و هرگاه فهميدي حاجتي دارد، قبل از اين كه بگويد، آن را انجام دهي، و وي را ناگزير نكني كه انجام كار را از تو درخواست كند...» [8] .


پاورقي

[1] رابطه دوستي و محبت، احمد مطهري، ص 58.

[2] تحف العقول، ص 223.

[3] الامالي، شيخ صدوق، ص 397.

[4] سفينة البحار، ج 2، ص 59.

[5] مستدرك الوسايل، نوري، ج 2، ص 64.

[6] وسايل الشيعه، ج 3، ص 206.

[7] تحف العقول، ص 326.

[8] اصول كافي، ج 2، ص 169.


امام صادق و سفيان ثوري


سفيان ثوري يكي از محدثين و مجتهدين آن عصر نيز، از شاگردان امام صادق بوده كه از محضر ايشان بهره زيادي برده و بشدت تحت تأثير وي قرار داشته است. او نسبت به اهلبيت و خاصة امام جعفر صادق احترام و ارادت خاصي داشت و همواره از او كسب فيض مي نمود. روزي در مجلس امام صادق بود و اصرار داشت كه امام صادق برايش حديثي يا موعظه اي بيان نمايد كه امام صادق نيز درخواستش را اجابت نموده، به او چنين فرمود: [اي سفيان، هرگاه خداوند به تو نعمتي داد كه دوست داشتي آن نعمت مستدام باشد پس زياد حمد و سپاس خدا را بگو، زيرا كه خداوند فرموده است: (اگر شكرگزار باشيد نعمت شما را مي افزايم)، و هرگاه رزق و روزيت به تأخير افتاد زياد استغفار كن كه خداوند فرموده است (از خدايتان آمرزش بخواهيد كه او بسيار آمرزنده است، تا باران رحمتش را بر شما سرازير كند و شما را با مال و فرزند امداد كند) و هرگاه از حاكمي دلهره و وحشت داشتي زياد (لا حول ولا قوة الا بالله) بگو كه همانا اين جمله كليد گشايش و گنجينه اي از گنجينه هاي بهشت است]. سفيان ثوري در حاليكه از آنچه فرا گرفته به وجد آمده بود گفت: سه اندرز، و چه سه اندرزي!

اين حكايت نيز گوياي همان تأثير و نفوذ امام صادق و مقبوليت و محبوبيتي است كه وي نزد علما و فقهاي مشهور عصر خود داشته و بطور عام بيانگر ارادت و احترامي است كه علماي رباني براي اهلبيت قائل بوده اند. و از طرفي مبين اين حقيقت است كه اين تعصبات و تنگ نظريهايي كه در حال حاضر علماي فرق اسلامي را از هم دور و نسبت به هم بدبين نموده است، در بين شخصيتهايي كه همين علما خود را منتسب به آنها و پيرو و ارادتمند آنها مي دانند، وجود نداشته و با وجود اختلاف نظري كه در بين آنها بوده، نه تنها هيچگونه كدورت و بغض و كينه اي در ميان آنها نبوده، بلكه روابطي توأم با صميميت و احترام متقابل و انصاف نسبت به همديگر و خيرخواهي و حق جويي و تبادل افكار، در ميان آنها برقرار بوده است.

بايد در نظر داشت كه وجود اختلاف فقهي، ميان مذاهب اسلامي نه تنها نشانه ضعف و نقص نيست بلكه يكي از نعمتهايي است كه خداوند بر مؤمنان ارزاني داشته و در عين حال ثروت گرانبهايي از قانون و شريعت است كه جا دارد امت اسلامي بخاطر برخورداري از آن بر خود ببالد و افتخار كند.

در عصر پيشوايان مذاهب اسلامي اين اختلافات هرگز سبب تفرقه و تنازع و تخاصم و جبهه گيري در مقابل همديگر نبوده و هيچكدام آن را سبب شر و بدي نديده اند، و نيز هيچكدام نكوشيده اند كه با توسل به تبليغات عليه ديگران و وارد كردن اتهام به علم و ديانت ديگران بخاطر مخالفتشان با نظر و رأي آنان، مردم را به تبعيت از مذهب خويش وادار نمايند يا در صدد تخريب مخالفينشان برآيند. قضيه اي كه متأسفانه بين بسياري از علما و انديشمندان مذاهب اسلامي در اين برهه حساس مشاهده مي شود كه بايد بگوييم از يك طرف وحدت امت اسلامي را مورد هدف قرار داده و از طرف ديگر دستاويزي شده است براي دشمنان اسلام كه اختلافات فقهي را در نظر جوانان نشانه تناقض در دين معرفي نموده، آنها را نسبت به دين و مذهب و رجال دين بدبين نمايند.

از جمله مسائلي كه به وحدت و تقريب بين مذاهب كمك بسزايي مي كند، آگاهي يافتن از اختلاف آراء علما و فقها مي باشد، تا بدينوسيله تعدد مذاهب و اختلاف آراء و گرايش فكري و دلايل مورد استناد هركدام شناسايي شده، دانسته شود كه هركدام از آنها از درياي بيكران شريعت، جرعه اي برگرفته اند. اين است كه چنانچه از امام ابو حنيفه نقل گرديد: فقيه ترين و داناترين مردم آن كسي است كه نسبت به اختلاف آراء علما داناتر باشد.

به اميد روزي كه فرق اسلامي از مرحله شعار پا فراتر نهاده، بتوانند با محور قرار دادن وجوه اشتراك، به وحدت و يكپارچگي عملي كه لازمه اقتدار و عزت امت اسلامي است، دست يابند.

(سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا، انك انت العليم الحكيم)


تعداد راويان و اصحاب حضرت صادق


در ميان ائمه اهل بيت عليهم السلام، سهم حضرت باقر و صادق، از ديگر آنان، در نشر علوم و نقل حديث، بيشتر است، و تعداد احاديث آنان در كتب حديث، به طور محسوس، بر احاديث ديگران فزوني دارد.

علت اين امر آن است كه ائمه اهل بيت، پس از علي عليه السلام به خصوص پس از واقعه ي كربلا و در دوران فرمانروائي حجاج بن يوسف ثقفي، حاكم خونخوار بني اميه در عراق، كاملا تحت فشار بودند و كمتر توانائي نشر علوم خود را پيدا مي كردند، تا اينكه در سال 95 هجري با هلاكت حجاج، اختناق كمتر شد و آزادي نسبي به دست آمد.

اتفاقا همين سالها مصادف بود با انتشار دعوت بني عباس، زيرا ابراهيم امام، از آغاز قرن دوم، دعوت خود را شروع كرد و تا چند دهه اين دعوت ادامه داشت تا اينكه سرانجام، در سال 132 ه‍ دعوت به ثمر رسيد و خلفاي بني عباس جانشين خلفاي بني اميه گرديدند. در خلال اين مدت بني اميه و بني عباس سرگرم درگيري با هم و يا مبتلا به جنگهاي داخلي خود بودند و بدين علت كمتر معترض ائمه اهل بيت مي شدند.

اين سالها، كه از سال 95 آغاز شد و تا حدود هفتاد سال ادامه داشت، مقارن با دوران امامت حضرت باقر و حضرت صادق و بخشي از دوران امامت حضرت موسي بن جعفر عليهم السلام بود. و آن دو امام، و نيز تا حدودي حضرت موسي بن جعفر، از فرصت بدست آمده نهايت بهره را بردند و تا توانستند علوم خويش را نشر دادند.

اما در خصوص حضرت صادق، زمينه از همه مساعد تر بود به چند دليل:

1ـ دوران امامت آن حضرت، طولاني بود و از هنگام رحلت پدرش در 114 ه‍ تا 148 يعني مدت 34 سال ادامه داشت.

2ـ طولاني شدن تحولات و كشمكش سياسي و نظامي براي امام و هم بطور كلي براي علم، فرصت مغتنمي بود زيرا حوادث قبل و بعد از انتقال خلافت، دقيقا در زمان آن حضرت اتفاق افتاد.

3ـ آشنائي عده ي بسياري از طلاب و محدثان با معارف اهل بيت از زبان حضرت باقر عليه السلام و حلاوت اين معارف در كامشان، باعث التهاب و عطش آنان به دانش بيكران اهل بيت پيغمبر گرديد و لهذا با عشق و علاقه ي كم نظير به سوي فرزندش حضرت صادق روي آوردند.

4ـ شهرت و آوازه ي علمي حضرت صادق اين علاقه را تشديد مي كرد.

5ـ كناره گيري ظاهري حضرت صادق از تمام حوادث سياسي و اشتغال او صرفا به نشر علم، خود عامل مساعد ديگري بود كه طالبان علم بدون ترس و دغدغه ي خاطر، به محضر پر فيض او جلب شوند.

6ـ بطور كلي گرم شدن بازار علم و دانش و فزوني علما و جويندگان علم و گسترش دايره ي علوم اسلامي و نيز علوم دخيل، در اين برهه از زمان، (چنانكه قبلا بيان گرديد) قهرا در مورد حضرت صادق هم مؤثر بود.

7ـ حضرت صادق، علاوه بر علوم مذهبي مانند فقه و تفسير و كلام و معارف قرآن، بگواهي روايات بسيار، از جمله آثار منسوب به جابر بن حيان (كه نياز به بحث جداگانه دارد) در علوم طبيعي دست داشت، چه در اين كتابها، و چه در روايات مفضل بن عمر و ديگران، نشانه هاي آن به چشم مي خورد. اين بعد از دانش بيكران آن امام نيز، قهرا طالبان خاصي را به خود جلب مي كرد.

اين عوامل و امثال آن، من حيث المجموع چهره ي نوراني و درخشاني براي امام صادق در اذهان ترسيم كرده بود، و شايد تا آن زمان در تاريخ اسلام، چنين شهرت و موقعيت علمي جامع و فراگير، براي شخص ديگري فراهم نگرديده بود كما اينكه اين حجم از راويان، نصيب ديگري نشده است.

از اين لحاظ، مي توان موقعيت حضرت صادق را در عصر خود با وضعيت علي عليه السلام در زمان خودش مقايسه كرد، شايد هم با توجه به شرايط روزگار، آوازه ي دانش آن امام حتي بر جدش علي هم مي چربيد.

به هر حال، همه ي اين اسباب و علل دست به دست هم داد و باعث گرديد كه سهم حضرت صادق از اين فرصت طلائي، از سهم پدر بزرگوارش حضرت باقر و فرزندش حضرت موسي بن جعفر بيشتر باشد.

حوزه ي درس حضرت صادق در كوفه

حضرت صادق، علاوه بر نشر علم در مدينه بارها به كوفه رفته و مدتها در آن شهر كه پايگاه اصلي و محل بروز و گسترش تشيع بود، اقامت مي فرمود و علنا در مسجد كوفه در صفه اي كه تا امروز به اسم آن حضرت: (مقام امام صادق) شهرت دارد، به درس مي پرداخت، و با تتبع در شرح حال راويان آن حضرت، معلوم مي شود بيشتر آنان اهل كوفه بوده اند.

مرحوم شيخ طوسي در كتاب (فهرست) و مرحوم ابو العباس نجاشي در فهرست خود معروف به «رجال نجاشي» مقيد هستند كه اين قبيل راويان را به عنوان (كوفي) ياد كنند كه تقيد به اين امر، مي تواند اشاره به قوت يا به احتمال بيشتر، اشاره به ضعف راوي باشد و نياز به تحقيق دارد. در هر حال مسلم است، كه (كوفه) نخستين و مهمترين مركز نشر تشيع و علوم اهل بيت، و مادر ساير مراكز علمي شيعه بوده است.

براي نمونه، يادآور مي شويم: نجاشي نقل مي كند: كه احمد بن محمد بن عيسي اشعري قمي يكي از محدثان قم مي گويد من به كوفه رفتم جهت كسب حديث و نزد حسن بن علي الوشاء (يكي از اصحاب حضرت رضا) حاضر شدم كه از او حديث اخذ كنم او كتابي را به من داد و گفت اين را استنساخ كن تا بعدا براي تو قرائت كنم، من گفتم بر حوادث دهر ايمن نيستم همين الان براي من قرائت كن (ظاهرا مقصود آن بوده كه مي ترسم تو بميري يا حادثه ي ديگري اتفاق افتد و من از فيض استماع حديث از تو محروم بمانم) گفت خدا پدرت را بيامرزد. برو بنويس و بيا، من اگر مي دانستم اين حديث، اينقدر طالب دارد بيش از اين آن را گرد مي آوردم، زيرا من در اين مسجد كوفه، نهصد شيخ و استاد حديث را ديدم كه همه مي گفتند: «حدثني جعفر بن محمد».


رابطه ميان شناخت و ترس از خدا


قرآن كريم در دو جا بين ترس از خدا و شناخت، رابطه انحصاري برقرار كرده است؛ در يكي، ترس از خدا را در صاحبان شناخت منحصر مي كند و در ديگري، ترس صاحبان شناخت را فقط به ترس از خدا محدود مي سازد. اين دو حصر با هم تفاوت دارند.

انحصار اول در اين آيه است:

از ميان بندگان خدا فقط دانشمندان از او خوف و خشيت دارند. [1] اين آيه ترس از خدا را به صاحبان شناخت منحصر مي كند.

آيه دوم اين است:

كساني كه پيامهاي الهي را مي رسانند و از او پروا دارند و از هيچ كس جز خداوند پروا ندارند. [2] اين آيه ترس و خشيت عارفان و صاحبان شناخت را در ترس از خدا منحصر كرده است؛ زيرا آنان كه پيامهاي خدا را مي رسانند، داراي شناخت به شمار مي آيند و هم آنانند كه از خدا مي ترسند و از هيچ كس ديگري جز خدا نمي هراسند.

علم و دانش هم گاه ممكن است در افرادي كه ظرف وجودي گيرايي دارند به شناخت تبديل شود.

عرب بيابانگردي نزد پيامبر (ص) آمد. حضرت (ص) به يكي از اصحاب خود فرمود تا به او قرآن بياموزد. آن صحابي سوره زلزال را بر مرد عرب خواند تا به اين آيات رسيد:

پس هر كس هم ذره اي عمل خير انجام داده باشد، (پاداش) آن را مي بيند و هر كس هم ذره اي عمل ناشايست انجام داده باشد، (كيفر) آن را مي بيند. [3] اعرابي گفت: آنچه خواندي مرا بس است، و به راه خود رفت. مرد صحابي جريان را براي پيامبر اكرم (ص) نقل كرد. پيامبر (ص) - چنان كه در روايت آمده - فرمود:

اين مرد وقتي آمد بياباني (اعرابي) بود، ولي اكنون كه باز مي گردد فقيه است.

فاصله بسياري است ميان كسي كه با قبول و فهم يك آيه از قرآن به درجه تفقه و معرفت مي رسد و كساني كه دانش فراواني از پيامبران گذشته با خود دارند و در عين حال نه تنها به سوي حق هدايت نمي شوند، بلكه از رفتن ديگران به راه خدا نيز منع مي كنند. قرآن كريم آنان را با اين توصيف عجيب معرفي مي كند:

حكايت اينان مانند چهارپايي است كه باري از كتاب را حمل مي كند. [4] .


پاورقي

[1] همان.

[2] سوره احزاب، آيه 39: الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون أحداً إلاّ الله و كفي بالله حسيبا.

[3] سوره زلزال، آيات 7 - 8: فمن يعمل مثقال ذرةٍ خيراً يره و من يعمل مثقال ذرةٍ شراً يره.

[4] سوره جمعه، آيه 5: كمثل الحمار يحمل أسفاراً.


علم امام صادق و اقدامات وي


آنچه به دوره امامت حضرت امام صادق(ع) ويژگي خاصي بخشيده،استفاده از علم بي كران امامت، تربيت دانش طلبان و بنيان گذاري فكري و علمي مذهب تشيع است. در اين باره چهار موضوع قابل توجه است:

الف- دانش امام.

ب- ويژگي هاي عصر آن حضرت كه منجر به حركت علمي و پايه ريزي نهضت علمي شد.

ج- اولويت ها در نهضت علمي.

د- شيوه ها و اهداف و نتايج اين نهضت علمي.


في معاجز امامنا الصادق




بحبهم يدخل الجنان غدا

كل البرايا و يغفر الزلل



هم حجج الله و الذين بهم

يقبل يوم التغابن العمل



شيعتهم يوم بعثهم معهم

في جنة الخلد حيث ما نزلوا



في غرفات غدت مقاصرها

باهل بيت النبي تتصل



نعم شيعتهم معهم في الجنة في السنام الأعلي في الدرجات الرفيعة و المقامات العالية كما يظهر من الاخبار المستفيضة لأن الله خلق الجنة لهم و لشيعتهم و خلق النار لمبغضيهم و لمن خالفهم فلا يدخل اعداؤهم الجنة و لا تدخل شيعتهم النار كما قال الصادق (ع) لأبي بصير في البحار ان أبابصير لما سمع ضجيج الناس في الطواف قال قلت يابن رسول الله هل يغفر الله لهذا الخلق فقال يا أبابصير ان اكثر من تري منهم قردة و خنازير ثم أمر يده علي بصري فرأيتهم قردة و خنازير فهالني ذلك ثم أمر يده ثانية علي بصري فرأيتهم كما كانوا في المرة الاولي ثم قال يا أبابصير انتم في الجنة تحبرون و بين اطباق النار تطلبون فلا توجدون و الله لا يجتمع في النار منكم ثلاثة لا و الله و لا اثنان و لا واحد بل و هم في روضات و جنات و انهار و قصور و ما انعم عليهم من الكرامات و العطيات مع النبي و أميرالمؤمنين و فاطمة و الحسن و الحسين و الأئمة الهدي (ع) من الساعة التي تفارق فيها الروح الاجساد الي ان يشاء الله.

و في (البحار) قال ابوبصير كنت عند ابي عبدالله الصادق (ع) فر كل يرجله الارض فاذا بحر فيه سفن من فضة فركب و ركب معه حتي انتهي



[ صفحه 97]



الي موضع فيه خيام من فضة فدخلها ثم خرج فقال رأيت الخيمة التي دخلها اولا فقلت نعم قال تلك خيمة رسول الله و الاخري خيمة أميرالمؤمنين و الثالثة خيمة فاطمة و الرابعة خيمة خديجة و الخامسة خيمة الحسن و السادسة خيمة الحسين و السابعة خيمة علي بن الحسين و الثامنة خيمة ابي و ليس احد منا يموت الا و له خيمة يسكن فيها و شيعتنا معنا يسكنون معهم و يأكلون من موائد الجنة و يشربون من انهار الجنة و اذا استهيت ان يزاد في سرورك و بهجتك انظر الي ما قال الصادق (ع) لعبد الله بن سنان لما سأله عن الكوثر قال (ع) يا ابن سنان تحب أن تراه قلت نعم جعلت فداك قال فاخذ بيدي و اخرجني الي ظهر المدينة ثم ضرب برجله الارض فنظرت الي نهر يجري لا تدرك حافته الا الموضع الذي نحن فيه قائمون فكنت انظر الي ذلك النهر و في جانبه ماء ابيض من الثلج و من جانبه الآخر لبن ابيض من الثلج و في وسطه خمر احسن من الياقوت فما رأيت شيئا احسن من تلك الخمر بين اللبن و الماء فقلت له جعلت فداك من أين يخرج هذا فقال هذه العيون التي ذكرها الله تعالي في كتابه انهار في الجنة عين من ماء و عين من لبن و عين من خمر تجري في هذا النهر و رأيت حافة عليها اشجار فيهن حورات معلقات و برؤسهن شعرات ما رأيت شيئا احسن منهن و بأيديهن أوان ما رأيت اينة احسن منها فلما الصادق (ع) من احداهن و أومي بيده اليها لتسقيه فنظرت اليها و قد مالت لتغرف من النهر فمال الشجر معها فاغترفت و ناولته فشرب ثم أشار اليها لتسقيني فمالت لتغرف فمالت الشجرة معها ثم ناولته فناولني فشربت فما رأيت شرابا ألذ منه و كانت رائحته رائحة المسك فنظرت في الكأس فاذا فيه ثلاثة ألوان من الشراب فقلت له جعلت فداك ما رأيت



[ صفحه 98]



كاليوم قط و لا كنت اري فقال لي هذا قل ما اعده الله لشيعتنا ان المؤمن اذا توفي صارت روحه الي هذا النهر و رعت في رياضه و شربت من شرابه و ان عدونا اذا توفي صارت روحه الي وادي (برهوت) فاخلدت في عذابه و اطعمت من زقومه و اسقيت من حميمه فاستعيذوا بالله من ذلك الوادي هذا اقل ما أعد الله لأعداء آل محممد و مبغضيهم و ظالميهم و قاتليهم لو كشف الغطاء عن ابصارنا لنراهم أشد أهل النار عذابا و هم غير واحد منهم معاوية بن ابي سفيان أتدري ما أعد الله له من العذاب قال الصادق (ع) كنت اسير مع ابي في طريق مكة و نحن علي ناقتين فلما صرنا بوادي (ضجنان) خرج علينا رجل في عنقه سلسلة يسحبها ملك فقال يا ابن رسول الله اسقني ماء سقاك الله فتبعه رجل آخر فاجتذب السلسلة و قال يا ابن رسول الله لا تسقه لا سقاه الله فالتفت الي ابي فقال يا جعفر عرفته قلت لا فقال هذا معاوية بن ابي سفيان لعنه الله و ممن ظلم آل محمد و أعان علي قتلهم و صلبهم و تشريدهم في البلدان و جعلهم في الجدران و بني عليهم البنيان ابوجعفر الدوانيقي المنصور قتل من السادات و العلويين الف انسان و هم ما بين شيخ و كهل و شاب و هذا هو الذي قتل امامنا الصادق (ع) بعد ما اورد عليه من الصدمات و الاذيات و الاهانات مما لا يطيق اللسان علي بيانه منها ان المنصور كتب الي و الي المدينة بان يضرم النيران علي دار (جعفر بن ممحمد الصادق (ع)) و كان روحي له الفداء جالسا في محرابه و اذا بالنار قد اشتعلت من اطرافه و جوانبه و في داره فقام يمشي (ع) و روي الكليني عن المفضل بن عمر قال وجه ابوجعفر المنصور الي الحسن بن زيد و هو و اليه علي الحرمين ان احرق علي جعفر بن محمد داره



[ صفحه 99]



فالفي النار في دار ابي عبدالله (ع) فاخذت النار في الباب و الدهليز فخرج ابوعبدالله (ع) يتخطي النار و يمشي فيها و يقول انا ابن اعراق الثري انا ابن ابراهيم خليل الله و هذا أشخص الامام جعفر بن محمد (ع) من المدينة الي العراق خمس مرات و في خبر سبع مرات و هو يريد قتله و لم يقدر عليه لأنه يحضره في مجلسه و هو مصر علي قتله ولكن اذا دخل عليه و نظر اليه رأي من اجلاله و هيبته ما يهابه و يمنعه من ذلك جلس يوما في القبة الحمراء و كان له يوم يقعد فيه يسمي ذلك اليوم يوم الذبح و دعا الربيع و قال يا ربيع سرا الي جعفر بن محمد بن فاطمة فائتني به علي الحال التي تجده لا يغير شيئا مما هو عليه فقلت انا لله و انا اليه راجعون ان اتيث به علي ما اراه من غضبه قتله و ذهبت الآخرة و ان لم ات به قتلني و قتل نسلي فخيرت بين الدنيا و الآخرة فمالت نفسي الي الدنيا فدعا الربيع بابنه محمد و قال انزل علي جعفر بن محمد نزولا و ات به علي الحالة التي هو فيها قال فاتيت و نصبت السلاليم و نزلت عليه فوجدته قائما يصلي و عليه قميص و منديل قد ائتزر به فلما سلم من صلواته قلت له اجب اميرالمؤمنين فقال دعني ألبس ثيابي قلت لا قال دعني ادخل المغتسل فاتطهر قلت ليس لك الي ذلك من سبيل فاني لا ادعك تغير شيئا قال فاخرجته حافيا حاسرا و كان قد جاوز السبعين عاما فلما مشي بعض الطريق ضعف فرحمته و اركتبه ثم صرنا الي الربيع فلما وقعت عين الربيع علي جعفر بن محمد و هو بتلك الحالة بكي فقال (ع) يا ربيع انا اعلم ميلك الينا فدعني اصلي ركعتين و ادعو قال شأنك و ما تشأ فصلي ركعتين ثم دعا بدعاء و المنصور يصيح و يقول يا ربيع قد ابطأ الرجل فلما فرغ من دعائه اخذ الربيع بذراعه و ادخله علي المنصور فلما صار في صحن



[ صفحه 100]



الدار وقف و حرك شفتيه بشي ء لم ادر ما هو ثم ادخلته عليه فوقف بين يديه فالتفت اليه المنصور و قال و انت يا جعفر ما تدع حسدك و بغيك و افسادك علي اهل هذا البيت من بني العباس و ما يزيدك الله بذلك الا شدة الحسد و النكد فقال له و الله يا اميرالمؤمنين ما فعلت شيئا من ذلك و لقد كنت في ولاية بني امية و هم اعدي اعدو الخلق لنا و لكم و انهم لا حق لهم في الخلافة فو الله ما بغيت عليهم و لا بلغهم عني سوء مع جفاهم اياي و كيف يا اميرالمؤمنين اصنع الآن هذا و انت ابن عمي و امس الخلق بي رحما و اكثرهم بي عطاء و برا فاطرق المنصور ساعة ثم رفع و سادته و اخرج كتبا فرمي بها اليه و قال هذه كتبك الي اهل خراسان تدعوهم الي نقض بيعتي و ان يبايعوك دوني فقال و الله يا أميرالمؤمنين ما فعلت ذلك و لا استحل ذلك و لا هو من مذهبي و اني لمن يعتقد طاعتك علي كل حال و قد بلغت من السن ما قد اضعفني عن ذلك لو اردته فصيرني في بعض جيوشك يأتيني الموت فهو مني قريب فقال لا و لا كرامة ثم ضرب الليعن بيده الي كان تحت بساطه فسل منه مقدار شبر فقلت انا لله و انا اليه راجعون ذهب و الله الرجل ثم رد السيف و قال يا جعفر اما تستحيي مع هذه الشيبه و مع النسية ان تنطق بالباطل و تشق عصا المسلمين تريد ان تريق الدماء و تطرح الفتنة بين الرعية و الاولياء فقال لا و الله يا اميرالمؤمنين ما فعلت و لا هذه كتبي و لا خطي و لا خاتمي فانتضي من السيف ذراعا فقلت انا لله مضي الرجل و جعلت في نفسي ان امرني فيه بأمر ان اعصيه لأنني ظننت انه يأمرني ان آخذ السيف فاضرب به جعفرا فقلت ان امرني ضربت المنصور و ان اتي ذلك علي و علي ولدي و تبت الي الله عزوجل مما كنت



[ صفحه 101]



نويت فيه اولا فاقبل يعاتبه و جعفر يعتذر ثم انتضي السيف الا شيئا يسيرا منه فقلت انا لله مضي و الله الرجل ثم غمد السيف و اطرق ساعة ثم رفع رأسه و قال اظنك صادقا ثم اذن له بالجلوس و قال اجلس يا ابن عمي و قال يا ربيع هات العتيبة من موضع كانت فيه في القبة فاتيته بها فقال ادخل يدك فيها فكانت مملوءة غالية وضعها في لحيته و كانت بيضاء فاسودت و اعطاه عشرة ألاف درهم و أركبه علي دابة من دوابه و شيعه ورده الي منزله مكرما و قال يا ربيع خيره بين المقام عندنا مكرما و الانصراف قال الربيع فخرجنا من عنده و انا مسرور بسلامة جعفر و متعجب مما أراد المنصور اولا و ما صار اليه من امره فلما وجدت المنصور في خلوته قلت يا اميرالمؤمنين رأيت منك عجبا رأيت غضبك علي جعفر حتي بلغ الأمر ان تقتله بالسيف ثم انجلي ذلك كله فاكرمته فقال يا ربيع انظر من في الدار فنحهم فنحيتهم و قال اكتم هذا الخبر و لا أحب ان يبلغ ولد فاطمة فيفتخرون علينا و لئن سمعت ما القيته عليك من أحد لأقتلنك و ولدك و لأخذن مالك قال قلت يا اميرالمؤمنين اعيذك بالله قال يا ربيع فلما هممت به في المرة الاولي تمثل لي رسول الله (ص) فاذا هو حائل بيني و بينه باسط كفيه حاسر عن ذراعيه قد عبس و قطب في وجهي ثم هممت به في المرة الثانية و انتضيت من السيف اكثر مما انتضيت منه في المرة الاولي فاذا انا برسول الله (ص) قد قرب مني و دنا شديدا و هم بي ان لو فعلت لضربني فامسكت ثم تجاسرت و قلت لعله توهم مني ثم انتضيت السيف في الثالثة فتمثل لي رسول الله (ص) باسط ذراعيه قد تشمر و احمر و عبس و قطب حتي كاد ان يضع يده علي فخفت منه و كان مني ما رأيت فاياك ان يسمع منك أحد.



[ صفحه 102]



(اقول) ان المنصور لما هم بقتل امامنا الصادق (ع) تمثل له رسول الله و قربت منه و عبس و قطب في وجهه لا لمرة واحدة بل ثلاث مرات بحيث لو ضرب الامام لضربه رسول الله (ص) فخاف اللعين و امسك عما أراد أقول يا ليت تمثل رسول الله (ص) يوم عاشوراء لذاك اللعين الذي اقبل و جلس علي صدر ابي عبدالله (ع):



و مر يحز النحر غير مراقب

من الله لا يخشي و لا يتوجل



و لعمري ان رسول الله (ص) كان حاضرا و هو ينظر الي ولده و يراه يخور في دمه و يتلظي عطشا ولكن كل الذي قضي فهو كائن و كان امر الله قدرا مقدورا:



احسين هل و افاك جدك زائرا

و راك مقطوع الوتين معفرا



ام هل دري بك حيدر في كربلا

تربا صريعا ظاميا ام ما دري



من مبلغ الزهراء ان سليلها

ثاو ثلاثا بالعرا لن يقبرا




سفر آن حضرت به شام


امويان در دوران پاياني حكومت خود كه جريانهاي فكري متناقض در ميان امت اسلام رواج يافته بود، آخرين تلاشهاي خود را براي پوشاندن حقايق، و اثبات متناقضات به كار مي گرفتند و مي كوشيدند رخدادهاي سياسي را با روش سياسي اسلاف منحرف خود، رتق و فتق كنند.

يكي از امور شگفتي آفرين حكومت آنان در اين برهه آن بود كه همچنان كه سال تغيير مي كرد جامه ي خلافت نيز در ميان آنان دست به دست مي گشت به طوري كه مي توان گفت: سالي جديد آغاز نمي شد مگر آنكه خليفه اي جديد روي كار آمده باشد. علت اين امر آن بود كه مردم، بني اميه را از خود طرد كرده بودند و از كرنش در برابر حكومت باطل آنان



[ صفحه 12]



سرباز مي زدند.

بويژه در اين برهه امام باقر از سختيها و ستمهاي امويان بي بهره نبود، زيرا او پناهگاه حق و حق خواهان و پايگاه مظلوماني بود كه با سياست امويان به ستيز برخاسته بودند.

در آن برهه شيعه به خاطر اقدامات ستمگرانه بني اميه، به مصايب و شدايد بزرگي گرفتار آمد چنان كه امام باقر مي فرمايد:

«سپس حجاج آمد. او شيعيان را به بدترين شكل مي كشت و آنان را به هر گمان و تهمتي دستگير مي كرد».

اوضاع به گونه اي بود كه اگر كسي را زنديق و يا كافر مي خواندند، برايش خوشايندتر از آن بود كه وي را شيعي و هواخواه علي عليه السلام بدانند.

از آنجا كه خليفه اموي مي خواست حكومت خود را بر امام باقر تحميل كند و قدرت خود را به رخ او بكشد، درست همانند رفتاري كه جهان امروز سياست با مخالفان سياسي خود انجام مي دهد، آن حضرت را به شام فرا خواند. امام باقر نيز فرزند عزيزش امام صادق را در اين سفر با خود برد.



[ صفحه 13]




ختامه مسك


رسول خدا صلي الله عليه و آله مي فرمايد:

مادر چهار چيز در چهار موضوع است:

1. مادر داروها «كم خوري» است

2. مادر همه ي آداب و روش معاشرت «كم سخن بودن» است (كنترل زبان) ؛

3. مادر همه ي عبادات «كم گناه كردن» است؛

4. مادر همه ي آرزوها «صبر» است [1] .



[ صفحه 23]




پاورقي

[1] المواعظ العدديه، باب الاربعة.


المجلس 01


قال المفضل: فانصرفت من عنده فرحا مسرورا، و طالت علي تلك الليلة انتظارا لما وعدني به، فلما أصبحت غدوت فاستؤذن لي فدخلت، و قمت بين يديه، فأمرني بالجلوس، فجلست، ثم نهض الي حجرة كان يخلو فيها، و نهضت بنهوضه، فقال: اتبعني، فتبعته، فدخل و دخلت خلفه، فجلس و جلست بين يديه، فقال: يا مفضل كأني بك و قد طالت عليك هذه الليلة انتظارا لما وعدتك، فقلت: أجل يا مولاي.

فقال: يا مفضل ان الله تعالي كان و لا شي ء قبله، و هو باق و لا نهاية له، فله الحمد علي ما ألهمنا، و الشكر علي ما منحنا، فقد خصنا من العلوم بأعلاها و من المعالي بأسناها، و اصطفانا علي جميع الخلق بعلمه، و جعلنا مهيمنين، عليهم بحكمه.



[ صفحه 12]



فقلت: يا مولاي أتأذن لي أن اكتب ما تشرحه - و كنت اعددت معي ما اكتب فيه - فقال لي: افعل يا مفضل.


وجه تسميه امام به صادق


علت ناميدن ايشان به صادق به خاطر درستي حديث ايشان است و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نيز به آن سفارش كرده است، ايشان فرمودند:

«وقتي فرزندم جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب متولد شد، او را «صادق» بناميد، چون در فرزندان او كسي است كه به اين نام خواهد بود و ادعاي امامت به غير حق خواهد كرد و او را كذاب خواهند ناميد.» [1] .

در روايت ديگري از پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم نقل شده كه فرمود:

«امام صادق را به اين جهت صادق ناميده اند تا از كسي كه بدون حق، ادعاي امامت مي كند، تشخيص داده شود».

سپس فرمود:

شخصي كه به دروغ ادعاي امامت خواهد كرد، جعفر بن علي، دومين پيشواي فطحيه است». [2] .



[ صفحه 20]




پاورقي

[1] علل الشرايع، ج 1، ص 234.

[2] شيخ صدوق، معاني الأخبار، ص 65؛ «فطحيه» به پيروان عبدالله بن جعفر مي گويند؛ زيرا آن ها معتقدند كه امامت پس از امام صادق عليه السلام به فرزند او عبدالله مي رسد. عبدالله پس از پدر به جاي او نشست و ادعاي

امامت كرد. افطح به معناي پهن مي باشد و چون هر دو پاي او پهن بوده به او افطح و به پيروانش فطحيه گفته اند. در اين مورد به كتب الفرق بين الفرق، ص 62، فرق الشيعه ي نوبختي، ص 77 - 78 و الملل و النحل شهرستاني، ج 1، ص 148 با اندك اختلاف، مراجعه شود.

مرحوم شيخ مفيد نيز در اين باره مي فرمايد: عبدالله پس از پدر خود ادعاي امامت كرد. وي كه پس از برادرش اسماعيل از ديگر برادران خود بزرگ تر بود، به همين دليل (بزرگ تر بودن) گفت: من بايد پس از پدرم امام باشم، با اين كه متهم بود از نظر عقيده با امام صادق عليه السلام موافق نبوده. براي اطلاع بيشتر در اين مورد به الارشاد شيخ مفيد، ج 2، ص 210 و 211 مراجعه فرماييد.


سيرة الجباة


و كانت جبابة العراق قد أسندت الي الدهاقين - رؤساء القبائل - فساروا فيهم سيرة غير مرضية.

و في خراسان كانت الضرائب توزع علي رؤوس الأهلين لا علي مساحة الأرض، إذ لو فرض علي مساحة الأرض، لوقع أكثر علي الدهاقين.

و قد فرض الأمويون الضريبة علي من أسلم، و كان ذلك سببا تأخر خطي انتشار الاسلام، لأن الضربية تؤخذ من غير المسلم، و هي الجزية



[ صفحه 343]



و الخراج، و عند إسلام الذمي يعفي من الاثنين. فلما دخل كثير من الذميين في السلام عن عقيدة، أو عن رغبة في الخلاص من الضرائب، عرف النقص في ميزانية الدولة، ففرض الامويون الجزية و الخراج علي من أسلم، فوقف انتشار الاسلام، لمعارضته لمصالح الدولة المادية. و لم يكن اسقاط تلك الضرائب في الواقع مضرا في مصلحتها أو مخلا في ميزانيتها، بل كان معارضا لجشع الولاة، و طمع الجباة و مصلحة الدهاقين، فكانت تلك الاعمال القاسية التي سار عليها العمال تفسح للناقمين مجالا واسعا، و تملأ القلوب علي الامويين غليظا، لأن سيرة العمال مستمدة من سلطان لا يهمه تذمر الرعية، و لا يصغي لشكاية مظلوم، و يعظم علي المسلمين ان تسودهم أمة تتجاهر بالظلم و تخالف الاحكام. و قد هجرت السنن و نبذت تعاليم الكتاب وراء الظهور، حتي أصبح ذلك من شعار الدولة، فكان رجال الأمة يتألمون من تلك الاوضاع السيئة، و ما حل بالامة الاسلامية من الجور و العسف بالحكم، و إراقة الدماء و غصب الأموال و هتك الحرامات، فقام دعاة الاصلاح و صلحاء الصحابة بالمعارضة منذ عهد الدولة الاول، و أنكر المسلمون أشد الانكار معاملة الامويين الجائرة.

و كلما امتد عمر الدولة ازداد السخط و عظم الانكار من جميع الطبقات و لهذا رافقت الثورات حكم الامويين منذ البداية.

و كانت ثورة الامام الحسين عليه السلام هي بداية الانطلاق لنشر الوعي الاسلامي ضد الأمويين، و صرخة مدوية هزت عروش الظالمين، و أول طلائع تلك الثورات الاسلامية هي ثورة المدينة المنورة في واقعة الحرة سنة 63 ه استنكارا لاعمال يزيد و اجرامه.

فكانت ثورة دموية انتهت بالغلبة للجيش الاموي، فكان ما كان من فظائع و مذابح و ارتكاب جرائم ما أجع المؤرخون علي استنكاره، فقد أباح مسلم المدينة ثلاثا لجنده يقتلون أهلها، و يسلبونهم أموالهم، و قتل ثمانون من أصحاب الرسول و الباقون منهم أخذت عليهم البيعة ليزيد، بيعة عبودية و استرقاق.

كما قتل سبعمائة رجل من حملة القرآن، و الف و سبعمائة من بقايا المهاجرين و الانصار، و عشرة آلاف من أوساط الناس سوي النساء و الصبيان. [1] .



[ صفحه 344]



ثم تتابعت الثورات في البلاد العربية، و تفاقمت حركة الانكار علي سوء السيرة، و الظلم للرعية و الاستهانة بمقدارات الامة فكانت ثورات في العراق و في الحجاز و في الاردن و مصر و غيرها.


پاورقي

[1] انظر البداية و النهاية ج 10 ص 22 و الدولة الاسلامية للخربوطلي ص 205.


نظرة في التعصب المذهبي


و قد رأينا كيف تغلبت روح التعصب المذهبي الشديد، كما تغلبت الفكرة القائلة بتحريم تقليد غير المذاهب الأربعة. و تطورت الدعوة الي ذلك بصورة واسعة و أخذ نشاطها يزداد حتي جعل من قلد غير هذه المذاهب خارجا عن الدين. فكان هناك نزاع و احتدام و تعصب حتي بين معتنقيها، أدي الي معارك دامية، و اتهام البعض للبعض الآخر و تكفير قوم لآخرين، حتي قال



[ صفحه 13]



قائل الحنفية: لو كان لي الأمر لأخذت الجزية من الشافعية [1] .

و أصبح كل يحتكر الايمان بالله و التصديق بنبيه لأبناء مذهبه و أن الجنة وقف عليهم و لا نصيب لأحد فيها معهم، خلافا لما جاء به النبي و خروجا علي تعاليم الاسلام حتي قال أحد الحنابلة: انه من لم يكن حنبليا فليس بمسلم.

و قد اندفع المتطرفون من معتنقي المذاهب الأربعة لبذل جهدهم في جعل رئيس مذهبهم هو المؤسس لعلوم الاسلام، و المرجع الأعلي للتشريع، و أن العلم مقصور عليه، و الاجتهاد لا يليق الا به. و قد استنفدوا كل امكانياتهم في تصويره بصورة لا تشبهها صورة (فهو ملك بصورة البشر) [2] و تمسكوا بأقوال أئمتهم تمسكا جعلهم يقدمونها علي كتاب الله و سنة رسوله [3] فكان يقال لهم: قال رسول الله فيقولون: قال فلان [4] - أي رئيس المذهب - و يأنفون أن تنسب الي أحد من العلماء فضيلة دون امامهم [5] .

و علي أي حال فان تلك الاتجاهات التي سار عليها المتعصبون للمذاهب، قد استولت علي كثير من أتباعها، و قد يكون ذلك نتيجة للظروف التي مرت بها الأمة الاسلامية، من تدخل عناصر خارجة عن الاسلام، لتشويه سمعة المسلمين و الاساءة الي المجتمع، من بث روح الفرقة و اثارة الشغب، و من المؤسف أن نجد البعض (قدمهم علي الأنبياء عند تعارض كلامهمن - أي أئمة المذاهب - مع الحديث الصحيح، فانهم يردون كلام النبي المعصوم - مع اعتقاد صحة سنده - لقول نقل عن امامهم، و يتعللون باحتمالات ضعيفة) [6] .

كما و قد دفعهم التعصب الي أنهم (اذا وقفوا علي آية محكمة، أؤ سنة قائمة، أو فريضة عادلة تخالف مذهبهم، صاروا يؤولونها علي غير تأويلها، و يصرفونها عن ظاهرها الي ما تقرر عندهم من المذاهب و المشارب، و طفقوا يطعنون علي من عمل بفحواها الظاهر و مبناها الباهر، كأن الدين - عندهم - هو ما جاء عن آبائهم و أسلافهم دون ما جاء عن الله في كتابه، أو عن رسوله صلي الله عليه و سلم) [7] .



[ صفحه 14]



و مهما يكن من الأمر فان تلك الاتجاهات كانت من تدخل عناصر دخيلة في الاسلام، بعيدة عن مبادئه، و الا كيف يصح أن يقدم مسلم تشعبت فيه روح الاسلام الي هذه الأمور المخالفة للحق، و التي يتبرأ منها الاسلام، كما أن أئمة المذاهب هم أنفسهم لا يعرفون ذلك في أنفسهم.

و لو استنطقنا تاريخ حياة أولئك الأئمة، لأجاب بالانكار علي ما يرتكبه المتعصبون من مخالفة الواقع، و قد ألفوا كتبا تختص بمناقبهم، و جمعوا فيها ما لا يقبله العقل، و لا يرتضيه الذوق، من أمور لا صلة لها بالواقع. كما قد تساهلوا في نقل كل ما سمعوا، و أثبتوا كل ما وجدوا، من دون التفات الي المؤاخذات.

و يجب علينا - ان أردنا دراسة شخصية أحد من أئمة المذاهب، أو اعطاء صورة عنها - أن لا نقتصر علي اقتفاء ما نقلته ألسنة المعجبين به. فان العقل يشهد بوضع أكثرها، و عدم ارتباطها بالحقيقة، و لهذا كان البحث عن المذاهب أمرا شاقا مجهدا؛ لما يكتنف الموضوع من غموض و تعقيد، و يحتاج الي تأمل و استفراغ واسع، لاعطاء النتيجة عند الوصول الي الغرض المطلوب. و ربما يبدو للبعض سهولة البحث في الموضوع. و لكن الحقيقة غير هدا، بل هو موضوع شائك يحتاج الي جهد و عناء.

و الخلاصة: ان مشكلة التعصب للمذاهب الاربعة هي أعظم مشكلة حلت في المجتمع الاسلامي، أدت الي اختلاف في الآراء، و تشتت في الأهواء، و اضطراب حبل المودة، و تكدير صفو الأخوة، و كان من وراء ذلك خطر عظيم، و انحطاط فظيع، و قد تنبه المسلمون لدفع ذلك الخطر، في اتخاذ الطرق الناجحة لاصلاح الوضع و جمع الكلمة، و قد تجاوبت أصوات المصلحين بالدعوة الي الوحدة و لكن ذهبت صرختهم في واد و نفختهم في رماد!! لأن المتعصبين للمذاهب قد سيطرت عليهم عوامل العاطفة، فحالت بينهم و بين التكفير بسوء عاقبة ذلك الانقسام الذي أوجده المتعصبون، و قد مر المجتمع الاسلامي - علي أثر ذلك - بفترات مائجة بالفتن و الفوضي و الحوادث الدامية، حتي تصدع كيان المجتمع الاسلامي، و طغي تيار التعصب، و استفحل خطر الانقسام و تلبدت سحب الفرقة في سماء المسلمين، و التقوا علي صعيد الحقد و الخصومة، و تحللوا من رابطة المودة و الاخاء فكانت حوادث مؤسفة، من اراقة دماء، و نهب أموال، و حرق دور، و اعلان مسبة للبعض الآخر أو تكفير فرقة لأخري، و جعلوا الدين وسيلة للتغلب، و طريقا لنجاح الخصومة



[ صفحه 15]



فوضعوا أحاديث، و اختلقوا مناقب و وضعوا بذلك كتبا مليئة بأوهام و خرافات تتعلق بنصرة المذهب و اعلاء كلمته. و كان كبار الأمة و صلحاؤها يقفون موقف المناوأة و المعارضة لهذه الأوضاع، و لكن السواد تغلبت عليه دعاية العناصر المتدخلة، بمعاونة السياسة العمياء.

و علي تطاول الأيام و امتداد التاريخ لا نعدم من مشاهدة تلك الخلافات و لا زال دعاة الفرقة، و أعوان الاستبداد يسايرون ركب الاسلام عبر التاريخ لتحقيق أهدافهم، و لكن جولة الباطل ساعة و جولة الحق الي قيام الساعة.



[ صفحه 19]




پاورقي

[1] مرآة الزمان القسم 1 ج 8 ص 44.

[2] أبوحنيفة للسيد عفيفي المحامي ص 6.

[3] همم ذوي الابصار ص 51.

[4] توالي التأسيس للحافظ ابن حجر ص 76.

[5] الاعتصام للشاطي ج 3 ص 259.

[6] الوحدة الاسلامية للسيد رشيد رضا ص 45.

[7] الدين الخالص للسيد محمد صديق حسن ج 3 ص 263.


التحامل علي مذهب أهل البيت


و لقد ذكرت في مقدمة الجزء الأول من هذا الكتاب، أن أهم الأسباب التي دعت الي تأليفه و تحمل عناء البحث و مشقة التنقيب عن المذاهب. هو: تطرف البعض بل تعصبه علي مذهب أهل البيت، فوصفهم بالشذوذ و مذهبهم بالبدعة. و هذا أمر لا مبرر له و لا يذهب اليه عاقل. ولكن مؤثرات التعصب و عوامل السياسة العمياء قد وجهت الواقع الي الوجهة المعاكسة، و دفعت المخدوعين و ذوي الاطماع لمعاداة أهل البيت، و رمي أتباعهم بكل ما يروق لهم أن يتقولوه.

قال الرياشي: سمعت محمد بن عبدالحميد قال: قلت لابن أبي حفصة ما أغراك ببني علي؟



[ صفحه 278]



قال: ما أحد أحب الي منهم و لكن لم أجد شيئا أنفع عند القوم منه: أي من بغضهم و التحامل عليهم [1] .

كان ابن أبي حفصة يتحامل علي آل علي و يكثر هجاءهم طمعا بجوائز العباسيين، لأنهم شجعوا الناس علي التحامل و البغض لأهل البيت، و قد أنشد ابن أبي حفصة قصيدة أمام المهدي يتعرض فيها لآل علي، فتزاحف المهدي من صدر مصلاه حتي صار علي البساط، اعجابا بما سمع، و قال له: كم بيتا هي؟

قال: مائة بيت. فأمر له بمائة ألف درهم.

و هذا النهج الذي سار بنو العباس عليه كان بنوأمية ينتهجونه، و هو اثارة الشعور ضد آل علي، و معاقبة المعروفين بالولاءلهم، و لو كان أقرب الناس اليهم.

يقول العبلي:



شردوا بي عند امتداحي عليا

و رأوا ذاك في داء دويا



فوربي لا أبرح الدهر حتي

تختلي مهجتي بحبي عليا



و بنيه لحب أحمد اني

كنت احببتهم لحب النبيا



حب دين لا حب دنيا و شر

الحب حب يكون دنياويا



صاغني الله في الذؤابة منهم

لا ذميما و لا سنيدا دعيا



و هذا الشاعر هو من بني أمية، ولكنه كان يحب اهل البيت، فشردوه و طاردوه، و نفوه من البلاد.

و ما أكثر الشواهد التي احتفظ بها التاريخ من تلك الاسباب التي استعملها حكام تلك العصور. لتوجيه الناس في طريق رغباتهم، و اثارة الشعور ضد أهل البيت (ع)، و نصب العداء لهم.

و لم يكن من الصعب علي قوة الحكم و شدة الدعاية، أن تزرع بذور العداء و تنشر الكراهة لأهل البيت، و وصف اتباعهم بما يخالف الحقيقة و الواقع.

فليس من الغريب اذا تجني ذوو الاطماع و السائرين في ركاب الدولة أن يوصف مذهب أهل البيت بالبدعة.

و ليس من الغريب أن يجعل التشيع عنوان الزندقة و الشذوذ عن الدين، لأن الحقد لهم قام في نفوس الكثيرين و انتشر بطريقة لا شعورية، و قد صوروا التشيع بصورة لا تقع العين منه الا علي منظر يثير الحقد و الكراهة، عندما



[ صفحه 279]



شوهته الدعاية الكاذبة، و أسدلت علي محاسن هذا المبدأ أبرادا من نسيج الخيال، و فسروا تاريخ الشيعة بتفسير خاطي ء لا يتصل بالحقيقة.

انهم فسروا حب الشيعة لأهل البيت اعتقادا بالتأليه و أقاموا علي ذلك شواهد من الأساطير المضحكة، كأسطورة ابن سبأ [2] ، و أضافوا اليها قضايا المتدخلين في صفوف من أعداء الدين، ليثيروا بينهم العداء، و لم يهتموا بالخطر الذي ينجم من وراء ذلك. لأن حكام ذلك العصر لا يهمهم شي ء سوي نشر سلطانهم بكل وسيلة.

كما أنهم فسروا اعتماد الشيعة علي أحاديث أهل البيت و أخذ الأحكام عنهم: بأن الشيعة تدعي نزول الوحي عليهم. و أقاموا شواهد و ادعاءات باطلة، الي غير ذلك من الأمور التي أخذها الكتاب المعاندون، أو المقلدون الذين يسيرون في طريق و عر يتعثرون بالأوهام، فكتبوا بما شاءت الدعاية لا بما شاء الحق و الواقع.

نعم ليس من الغريب أن نقف علي آلاف الغرائب، ولكن الغريب تجاهل أسباب وجودها، و بواعث انتشارها، علي أيدي فئة مخربة عابثة.

ان تلك الأيدي قد رسمت للشيعة صورة مشوهة و وصفوهم بصفات بعيدة عن الواقع، و ما ذلك الا خضوعا للعاطفة و طمعا لما في أيدي خصوم الشيعة من الحكام.


پاورقي

[1] عقد الفريد ج 3 ص 287.

[2] لقد ظهرت مسرحية عبدالله بن سبأ علي مسرح الاوهام؛ لينظر اليها ضعفاء النفوس كأنها حقيقة لا تقبل النقاش، و ما هي الا من مهازل التاريخ، و عجائب الزمن، و خرافة يكذبها الوجدان، و يندي منها جبين الانسانية.

انها اسطورة مضحكة رتبتها اقلام مأجورة، و أخرجها الي الوجود أبطال فتنة و دعاة شغب، و لقد تصدي الأستاذ الكبير السيد مرتضي العسكري لكشف حقيقة عبدالله بن سبأ فألف كتابا قيما صدر الي الوجود منه جزء واحد و هو يواصل نشر ما تبقي من بحثه القيم.


التشيع و الفرس


هذا هو منطق الأستاذ الشكعة، يطلقه بدون التفات الي الأخطاء التي احاطت به فاخرجته عن المنطق و الصواب.

لقد ابدي الأستاذ رأيه و كأنه هو السابق اليه اذ لم يذكر الذين سبقوه بهذه الأخطاء، و كأنه يقصد بذلك أن ينفي عنه التقليد لغيره فبرز بهذه المكرمة المبتكرة، لينال الثناء علي عظيم فكرته، و رجاحة عقليته.

و كان اللازم عليه و علي غيره ممن اعتمدوا علي آراء المستشرقين الا يقفوا عند الحدود الضيقة. التي وقف بها اولئك المتعصبون.

و كان الاجدر بهم و هم رسل الثقافة، و حملة امانة التاريخ، بان يكفروا في صحة تلك الأقوال و صواب تلك الآراء، و نحن نطالب الأساتذة و منهم الدكتور حسن ابراهيم و الأستاذ الشكعة و غيرهم بأن يسائلوا أنفسهم عن صحة رأي جوبينو و بارون و غيرهم في الأمور التالية:

1 - لم ناصر الفرس ابن اختهم زين العابدين؟ و لم يناصروا ابن اختهم سالما، الذي كان هو و ابوه من انصار الدولة الأموية، و كانت لعبدالله بن عمر اليد الطولي في انتصار جيش اهل الشام علي جيش أهل المدينة يوم الحرة فقد كان يخذل الناس، و يدعو الي الوفاء ببيعة يزيد، و لماذا لم يدخلوا في الحزب الأموي تعصبا لصهرهم ابن عمر. و ابن اختهم سالما و لماذا لم ينتصروا لأبي بكر و هم أصهاره؟



[ صفحه 22]



2 - ان انتشار المذهب الحنفي في بلاد فارس أكثر من غيره من المذاهب الاسلامية و ان العلماء الذين نشروه و خدموه بمؤلفاتهم أكثرهم كان من ابناء فارس.

فهل كان ذلك أمرا واقعيا؟ ام انهم تعصبوا له لأن اباحنيفة النعمان بن ثابت بن زوطي كان من بلاد فارس فاعتناقهم لمذهبه تعصبا له لأنه ابنهم.

3 - هل أن اسلام رجال الحديث من العلماء الذين هم من ابناء فارس كالبخاري و الحاكم و البيهقي و غيرهم، كان واقعيا أم تعصبا لجهة، أم تقليدا لآبائهم و اتباعا لقومهم؟

و لعلهم يقولون ان اسلام العصبية كان خاصا بمن يتشيع، فهذا شي ء لا نعرفه و لا نجيب عما لا نعرف.

4 - هل كان تشيع بلاد فارس بالصورة التي هو عليها الآن في القرون الأولي أم القرون المتأخرة؟ و من هم الذين نشروا التشيع هناك؟

ولو أن هؤلاء الكتاب كانوا يهدفون الي الحقيقة لاستقاموا في أبحاثهم، و نهجوا نهج المؤرخ الذي يحاول اظهار الواقع و جلاء الغامض، و لظهر لهم هناك أن انتشار التشيع في ايران كان في القرن السابع الهجري و ان الذين تولوا نشره في الزمن الأول هم الفاتحون من كبار المسلمين و دعاة أهل البيت و كانت البلاد تختلف باتجاهاتها و نزعاتها.

و باختصار ان تلك الآراء الشاذة و الأقوال التي لا تستند الي وثائق تاريخية كان الباعث لها حقد اولئك القوم الذين تغلي قلوبهم بنار الغيظ علي الاسلام.

و ان كانت هناك فئة تتصف بالاتزان و مراعاة الحقيقة فهم قليلون بالنسبة للكثرة التي يتصف به اولئك الحاقدون، من المستشرقين و الزنادقة المتدخلين في صفوف المسلمين.

و خلاصة القول: ان الانحراف الذي وقع فيه بعض كتاب العصر الحاضر يرجع الي أسباب كثيرة اهمها: عدم رعاية الأبحاث العلمية و اعطاء الموضوع حقه من النظر و التفكير، و الوقوف علي مدي تأثير الوقائع في الآراء، و أنهم قد اهملوا جانب العدل و الاستقامة، و ركنوا الي أمور وهمية. و بعبارة أوضح أنهم يكتبون بوحي العاطفة و التعصب الأعمي، فجمدوا علي ما يكتبه سلف عاش في عصور التطاحن و التناحر. هذا من جهة، و من جهة أخري فان تذوقهم لقراءة ما يكتبه اولئك الحاقدون من المستشرقين جعلهم لم يلتفتوا لما اشتملت عليه كتبهم من التناقض و مخالفة الحق ولو تنبهوا لذلك لما جعلوا شيئا منها



[ صفحه 23]



محورا لأبحاثهم، و لم يستندوا الي تلك الأقوال و كأنها صادرة من منبع صدق لا يتطرق اليه أي شك و لا يداخله أي احتمال.

و لهذا فقد اهملوا دراسة العوامل التي انتشر بها المذهب الشيعي في بلاد فارس في فترات متعاقبة و أدوار مختلفة.

ولو درسوا ذلك لما ظلموا امة تدين بالاسلام عن عقيدة خالصة و نية صادقة، و لهم مواقف مشهودة، فجعلوا اسلامها تعصبا لا تدينا: كل ذلك مما يهدف اليه المرجفون و الذين يحاربون الاسلام من طريق الطعن في العقيدة.


القيام


لا خلاف بين المسلمين في وجوب القيام و هو عند الشيعة ركن في حال تكبيرة الاحرام، و عند الركوع و هو المعبر عنه بالقيام المتصل بالركوع، فمن كبر للافتتاح و هو جالس بطلت صلاته، أو ركع لا عن قيام فكذلك.

أما في حال القراءة، فهو واجب غير ركن و كذلك هو بعد الركوع. و يجب فيه الاعتدال و الانتصاب عرفا.

و لا خلاف في ركنية القيام عند جميع المذاهب علي تفصيل عندهم، فلا تجوز الصلاة بدونه من غير عذر عند الجميع، الا أبوحنيفة فقد أجاز الصلاة في السفينة قاعدا بدون عذر، و خالفه صاحباه أبويوسف، و محمد بن الحسن الشيباني، و قالا: لا تصح الا من عذر، لحديث ابن عمر: ان النبي صلي الله عليه و اله و سلم سئل عن الصلاة في السفينة؟ فقال صلي الله عليه و آله و سلم: صل فيها قائما الا أن تخاف الغرق.

و استدل أبوحنيفة لرأيه بفعل أنس اذ صلي في السفينة جالسا من دون عذر. و لا حجة في فعل صحابي بعد ورود الأمر من الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و ان قوي بعض الحنفية هذا القول علي قول أبي يوسف [1] فلا وجه لذلك، و الأكثر علي خلافه.



[ صفحه 306]



فان عجز المكلف عن القيام أصلا و لو منحنيا أو مستندا الي شي ء صلي قاعدا، و يجب الانتصاب و الاستقرار، و الطمأنينة، و الاستقلال، هذا مع الامكان و الا اقتصر علي الممكن، فان تعذر الجلوس حتي الاضطراري صلي مضطجعا علي الجانب الأيمن و وجهه الي القبلة كهيئة المدفون، و مع تعذره فعلي الأيسر عكس الأول، و ان تعذر صلي مستلقيا و رجلاه الي جهة القبلة كهيئة المحتضر.

هذا ما عليه مذهب الشيعة و وافقهم جميع المذاهب، فالمالكية يذهبون الي هذه الكيفيات مع اختلاف يسير، كمن عجز أن يصلي علي جنبه الأيمن فهل يصلي علي جنبه الأيسر أو علي ظهره؟ قال ابن القاسم: يصلي علي ظهره و قال ابن المواز: يصلي علي جنبه الأيسر [2] .

و كذلك عند الشافعية في العجز عن الجانب الأيمن يصلي مستلقيا علي ظهره و أخمصاه للقبلة [3] .

أما الحنفية فالفرض عندهم أنه اذا عجز عن الصلاة قاعدا فانه يستلقي علي ظهره، و جعل رجليه الي القبلة فأومأ بهما، و ان استلقي علي جنبه الأيمن و وجهه الي القبلة جاز. والاستلقاء أفضل عند القدرة عليه [4] .

و الحنابلة يوافقون الشيعة في الانتقال عند العجز عن الجانب الأيمن الي الجانب الأيسر، و عن أحمد رواية في صحة صلاة من صلي علي ظهره مع امكان الصلاة علي جنبه لأنه نوع استقبال.

قال ابن قدامة الحنبلي: و الدليل يقتضي أنه لا يصح لأنه خالف أمر النبي صلي الله عليه و اله و سلم في قوله صلي الله عليه و آله و سلم: (فعلي جنب [5] (و لأنه نقله الي الاستلقاء عند عجزه عن الصلاة علي جنبه، فيدل علي أنه لا يجوز ذلك مع امكان الصلاة علي جنبه، و لأنه ترك الاستقبال مع امكانه [6] .

و علي أي حال فالاتفاق حاصل في هذه المسألة في الجملة، وقد وردت أحاديث عن صاحب الرسالة صلي الله عليه و آله و سلم في ذلك.



[ صفحه 307]



أما الصلاة في السفينة فان العلماء أجازوا القعود فيها للضرورة، و ذلك لخوف الغرق، أو لدوران الرأس، أو غير ذلك من الأعذار، و لم يقل أحد بجوازها مطلقا الا أبوحنيفة و قد مر ذلك.


پاورقي

[1] انظر مراقي الفلاح ص 76.

[2] شرح الموطأ لابن الباجي 242 - 1.

[3] انظر مغني المحتاج للشربيني 155 - 1.

[4] الغنية - 131.

[5] الحديث اخرجه البخاري و ابوداود و النسائي و هو قوله (ص) - لعمران بن حصين -: (صل قائما، فان لم تستطع فقاعدا؛ فان لم تستطع فعلي جنب) و زاد النسائي: (فان لم تستطع فمستلقيا).

[6] المغني لابن قدامة 146 - 2.


البدع و الضلالات


و هكذا أدت تدخلات الحكام الي نتائج أساءت كثيرا الي حركة الفكر و الكلام، و شجعت قيام ظروف ملائمة للاتهامات و العداء. و اذا نظرنا الي تاريخ الحكام في الاسلام و موقفهم من أعدائهم، رأينا أن سلاح التكفير و الخروج عن الدين كان من أهم ما يشهره الحكام لاجتناب العامة و استغلال مشاعرهم المختلفة، و البروز بمظهر ديني غير حقيقي، و لما حدثت هذه الأحداث و تحكمت النزعات و هيمن التعصب علي النفوس، تبادلت الطوائف الاتهامات، و أصبح الاتهام بالبدعة و الضلالة أمرا مألوفا، كما أصبح استحلال الدم و ما يتبع ذلك من فظائع الأمور التي تشل حركة الفكر و تمزق المجتمع شر ممزق، اذ لم يكن استخدام لفظي البدعة و الضلالة قائما علي أساس صحيح مجرد من العواطف و النزعات الخاصة. فقد تدخلت الأغراض المختلفة: أغراض الملوك، و أغراض المتنفذين و المتزعمين في شتي الميادين. و قوبل استسهال الحكم بالكفر أو الضلال بأعمال و فتاوي مقابلة، و مرت الأعوام و لفظ الضلالة و البدعة يستخدمان وفق الأغراض، و كل جهة يصدر منها الاتهام يصدر من أختها في الدين ما يقابل ذلك.

و أصبحت حركة المذاهب تتبادلها بسهولة، و هي في كل الأحوال تحدث في حالة تتغلب فيها العواطف علي حكم الدين، فعقيدة الاسلام واضحة جلية و ان استجد ما يخرج علي القواعد و الأصول و روح الايمان، فالتصدي لهذا الخروج و اطفاء باطله واجب علي كل مسلم، فاذا كانت مبادي ء الاسلام واضحة و عقائده جلية، فما لا يجري علي منواله و يقتدي بروح القرآن بين معروف يكون من السهولة الاجماع عليه، أما اذا كان تحكما و خضوعا للأهواء فهو المصيبة التي نحن بصدد بيان بعض أجزائها و جوانبها.



[ صفحه 54]



فالمذاهب أصبحت تدعي أن كلا منها علي حق، و غيرها علي الضلالة.

و البدعة لغويا كل شي ء أحدث علي غير مثال سابق، سواء كان محمودا أو مذموما. و البديع: محدث عجيب غير معروف، و هي تفيد معني الأحداث و الاختراع. أما البدعة اصطلاحا فهي مدار اختلاف الفقهاء شرعا، و يميل أغلب العلماء الي أنها احداث في الشرع، و عند بعضهم قد يكون مذموما أو محمودا. ولكن روح العداء أخضعت اللفظين لأغراضها، فاتهمت كل طائفة الأخري بالبدعة و الضلالة دون تمييز و هو انحراف عن واقع الحال، و بعد عن الحقيقة، و من هذا ما ذهب اليه ابن المقري الشافعي في تمثيله للمبتدع بالحنفي، و صاحب البزازية الحنفي يمثل المبتدع بالشافعي، و أمثال هؤلاء كثيرون بين المذاهب الأربعة [1] .

كما وقد وضعت كتب تتضمن بيان الفرق الاسلامية و شرح عقائدها و تصف الكثير منها بالبدعة أو الضلالة أو الكفر أخيرا.

و تمر السنون، و تكثر الكتب من دون جدوي في تحديد هذين الاصطلاحين لنعرف ما هي البدعة التي يستوجب صاحبها النار، بسبب الضلال عن الهدي؟ كما ورد في الحديث: «كل بدعة ضلالة، و كل ضلالة في النار». فكيف نتعرف علي البدعة و نجتنبها؟ و ما هي الضلالة التي توجب دخول النار؟ هل لها حد شرعي أو تعريف لغوي؟ و قد اختلفت المصاديق و تعددت الأقوال. و حديث الفرق أن النبي قال: «ستفترق أمتي علي ثلاث و سبعين فرقة، اثنتان و سبعون في النار، و واحدة في الجنة» و بلفظ آخر «كل علي الضلالة الا السواد الأعظم» فلهذا الحديث شأن و قد تعرضنا له سابقا و شككنا في صحة نسبته الي النبي صلي الله عليه و آله و سلم علي اجماله بدون بيان، و هذا ما يوجب اغراء الأمة بعضها ببعض، و تحامل الناس بعضهم علي بعض، و سنعود للحديث عنه ان شاءالله.

و بقي تعريف البدعة هو ما اخترع علي غير مثال سابق، فهي لغويا كما في لسان العرب: بدعه أنشأه كابتدعه. و بدع الله الخلق أحدثهم لا علي مثال سابق. و بدع سمن، و بدع بداعة و بدوعا صار بديعا، و أبدع أبدا و الشاعر أتي بالبديع فهو مبدع، و منه البديع الخالق المخترع، و في المذهب أنها ايراد أقوال لم يستند فاعلها أو قائلها



[ صفحه 55]



فيها لصاحب الشريعة لأن أصل مادة بدع الاختراع علي غير مثال سابق، كقوله تعالي: «قل ما كنت بدعا من الرسل) ولكن مجريات الأحداث و تطورات الأمور جعلت التعريف في اختلاف و مذاهب، فمنهم من جعلها في العبادات خاصة، و منهم من جعلها في العبادات و العادات.

فتعددت وجهات النظر في اطلاق البدعة أو الضلالة، و استهلال الناس قذف الآخرين بها مما عمق الخلاف بين المذاهب أو الطوائف، فطائفة تتهم الأخري بالبدعة و الضلاة و تتوهم أنها تحتكر، الهدي و تسيطر علي الحق دون غيرها، و هذا يحدث رد فعل عند الطائفة الأخري، فيرد الاتهام علي الطائفة بنفس الأسلوب، و بأنها مبتدعة خارجة عن الدين، و هي علي الهدي. و بهذا فقد أشتد الهياج، و كثرت الفتن، و انتشرت الفوضي، و هنا نري لزوم الحديث عن الفوارق التي حلت بين المسلمين، و كيف أصبحت كلمة بدعة أو مبتدعة سلاحا يوجه للناس و هم في حالات أقرب بها الي الله و مبادي ء الاسلام من أولئك الذين يستخدمونها لتغطية ضعفهم و انهزامهم. و كيف وجهت الي الجماعات التي تهدد مناهج الجمود و الانغلاق ظلما، كما وجهت توجيها سليما الي الجماعات التي لا غبار علي بعدها عن السنة و خروجها علي ما جاء به صاحب الشريعة صلي الله عليه و آله و سلم.


پاورقي

[1] سر انحلال الأمة ص 189.


كنيته و ألقابه


يكني عليه السلام بأبي عبدالله، و يلقب بالصابر و الفاضل و الطاهر [1] و العالم [2] و أشهر ألقابه الصادق لصدق حديثه، و عرف بذلك، و اشتهر بين علماء عصره و بعده، لأنه ما جري عليه قط زلل، و لم يتوقف أحد عن رواية حديثه و الأخذ بقوله، و لم يستطع أحد الطعن في أقواله و روايته. و أما قول البخاري: في النفس منه شي ء، فلم يخرج حديثه، فذلك يعود لنفسية البخاري و ما فيها، و لا يؤثر ذلك علي ما أطبق عليه العلماء، و يكاد يكون العصر كله شاهدا، و قد تعرضنا للبخاري فلا حاجة الي العودة اليه مرة أخري. فالامام الصادق (نقل عنه من العلوم ما لم ينقل عن غيره، و كان اماما في الحديث) [3] .


پاورقي

[1] تذكرة سبط ابن الجوزي ص 351.

[2] تاريخ ابن واضح.

[3] سبائك الذهب في معرفة قبائل العرب.


اخو النبي


«أنت أخي و صاحبي» [1] .

«حديث شريف»

أول من آمن بالله و رسوله أم المؤمنين خديجة بن خويلد [2] و أبوبكر الصديق و علي بن أبي طالب. و اختلف في الأول منهما، و الأكثرون يقولون: عليا [3] و اختلفوا في سن علي



[ صفحه 24]



يومئذ [4] قال ابن اسحاق: ان عليا أول من آمن بالله، و صدق رسول الله [5] ، و هو ابن عشر سنين يومئذ [6] .

لكن حسان بن ثابت [7] و طائفة قالوا:

ان أبابكر هو الأول [8] .



[ صفحه 25]



و روي ابن اسحاق [9] كيف أسلم علي بن أبي طالب بعد اسلام خديجة و صلاتها مع النبي بيوم واحد، اذ جاء فوجدهما يصليان، فقال علي: يا محمد ما هذا؟ فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «دين الله الذي اصطفي لنفسه، و بعث به رسله، فأدعوك الي عبادة الله، و كفر باللات و العزي». فقال علي: هذا أمر لم أسمع به قبل اليوم، فلست بقاض أمرا حتي أحدث أباطالب، فكره رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أن يفشي عليه سره قبل أن يستعلن أمره، فقال له «يا علي، ان لم تسلم فاكتم».

فمكث علي تلك الليلة، ثم ان الله أوقع في قلبه الاسلام، فأصبح غاديا الي رسول الله، حتي جاءه فقال: ماذا عرضت علي يا محمد؟ فقال: «تشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له، و تكفر باللات و العزي، و تبرأ من الأنداد» ففعل علي و أسلم. و مكث علي يأتيه سرا خوفا من أبي طالب [10] و كان مما أنعم الله به علي علي أنه ربي في حجر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قبل الاسلام.

و من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و خديجة - أول مسلمين - ولدت فاطمة الزهراء، و من أبنائها و من



[ صفحه 26]



أبناء علي و أبي بكر الصديق، أي من أبناء نبي الاسلام و المسلمين الثلاثة الأولين، ولد جعفر بن محمد الامام الصادق [11] .

و بدعوة أبي بكر أسلم خمسة من العشرة [12] الذين بشرهم رسول الله بالجنة [13] ، و مات و هو عنهم راض: عثمان بن عفان، و الزبير بن العوام، و طلحة ابن عبيدالله، و عبد الرحمان بن عوف، و سعد بن أبي وقاص. و هؤلاء الخمسة هم أهل الشوري، الذين جعل عمرالخلافة فيهم و في علي بن أبي طالب، ليختاروا واحدا منهم فيبايعه المسلمون.

فعلي بن أبي طالب يجي ء دائما في صدارة أهل الاسلام، و أبوه و أمه في الصدارة كذلك:

لقد كفل أبوه محمدا ابن أخيه عبدالله و هو ابن ثماني سنين [14] ، و خرج به الي الشام و هو ابن اثنتي عشرة [15] ، و هو الذي مثله في الزواج من أم المؤمنين خديجة [16] و لما ماتت فاطمة بنت أسد [17] - أم علي - نزل النبي في لحدها و ألبسها قميصه صلي الله عليه و آله و سلم [18] و قال «لم يكن أحد أبر بي بعد أبي طالب منها» [19] .

و جزي النبي صنيعهما في علي، اذ كفله و هو ابن ست سنين [20] ، ثم جعله سابقا في



[ صفحه 27]



الاسلام. فلما كان النبي يعبد الله في غار حراء، كان علي يعبد الله و هو صبي مميز، ثم بسق الفرع و سمق في جوار أخيه [21] و مربيه و علي عين أبيه.

و في سنة سبع من المبعث تآمرت قريش علي قتل الرسول، و أبي قومه بنوهاشم، و ظاهرهم بنو عمهم المطلب بن عبد مناف [22] ، فأجمع المشركون من قريش علي اخراجهم من مكة الي الشعب، فخرجوا مؤمنهم و كافرهم. فلما عرفت قريش أن رسول الله قد منعه قومه أجمعت ألا تدخل اليهم شيئا، و قطعت عنهم الأسواق ثلاث سنين [23] .

و كان أبوطالب يأمر رسول الله أن يأتي فراشه كل ليلة، حتي يراه من أراد به شرا، فاذا نام الناس أمر أحد بنيه أو اخوته أو بني عمه فاضطجع علي فراش الرسول، و أمره أن يرقد علي بعض فرشهم، فيرقد عليها [24] حتي اذا أكملوا ثلاث سنين أخبر الله رسوله أن العهد الذي تعاهدته قريش في صحيفة علقوها بالكعبة قد أكلته الأرضة، و لحست باقي الصحيفة، فخرجوا من الشعب الي قريش، و أنبأ أبوطالب قريشا أن الصحيفة قد أكلت، و أسماءهم قد لحست، كما أخبره ابن أخيه، و أنبأهم أنه و أهله سيحمونه عن آخرهم [25] .

و ذات يوم سأل النبي أهله: أيكم يواليني في الدنيا و الآخرة؟ - وعلي جالس - فسكتوا، و قال علي: أنا أواليك في الدنيا و الآخرة. فكانت هذه أول موالاة من النبي لعلي [26] .

و لما حضرت الوفاة أباطالب في السنة العاشرة من المبعث عن بضع و ثمانين، جمع اليه وجوه قريش فقال بين ما قال: «... و اني أوصيكم بمحمد، فانه الأمين في قريش، و الصديق للعرب، و هو الجامع لكل ما وصيتكم به. و قد جاءنا بأمر قبله الجنان و أنكره اللسان مخافة



[ صفحه 28]



الشنآن...، يا معشر قريش كونوا له ولاة...» [27] .

و النبي يقول: «ما زالت قريش كاعة حتي مات عمي أبوطالب» [28] .

و ماتت خديجة بعد أبي طالب بأيام أو أشهر أو أكثر [29] و أذن الله للرسول في الهجرة الي المدينة، و كان قد أمر أصحابه بالهجرة الي الحبشة ثم الي المدينة، و لم يبق فيها الي جواره الا أبابكر و عليا، و الأول هو الصديق، و الثاني هو الفدائي الأول.

فلقد رأيت قريش ذلك، فأجمعت علي قتل النبي، فبيتوه و رصدوه طول ليلهم ليقتلوه اذا خرج، فأمر عليا أن ينام علي فراشه، و دعا ربه أن يعمي علي قريش أثره، و خرج و قد غشي أبناءها النوم، فلما أصبحوا خرج علي عليهم و قال: ليس في الدار ديار، فعلموا أن رسول الله نجا [30] .



و كان الفدائي الأول قد شارف العشرين من العمر، استبقاه الرسول لأمر يتعلق بحياة الرسول، ليضحي من أجله بحياته، و سلمت الحياتان؛ لأن الأولي حياة الاسلام، و لأن الثانية سوف تفديها و تحرسها مرة اثر أخري [31] .


پاورقي

[1] شرح أصول الكافي: ج 12 ص 186، مناقب أميرالمؤمنين لمحمد بن سليمان الكوفي: ج 1 ص 314، بحارالأنوار: ج 26 ص 52، و ج 38 ص 340، المعيار و الموازنة لأبي جعفر الاسكافي: ص 208، المصنف لابن أبي شيبة الكوفي: ج 7 ص 507، سنن النسائي: ج 5 ص 126، مسند أبي يعلي: ج 4 ص 266، كنزالعمال: ج 13 ص 109، الجوهرة في نسب الامام علي و آله للبري: ص 64، مسند أحمد: ج 1 ص 230، الاستيعاب لا بن عبدالبر: ج 2 ص 460، ترجمة الامام علي من تاريخ دمشق: ج 1 ص 122 ح 168، منتخب كنزالعمال بهامش مسند أحمد: ج 5 ص 46، تاريخ بغداد: ج 12 ص 268، الامتاع للقزويني: ص 340.

[2] راجع سيرة ابن اسحاق: ج 2 ص 120 ح 179، و غاية السؤول في سيرة الرسول: ج 1 ص 32.

[3] أخرج القرطبي في تفسيره: ج 8 ص 59 عن السدي، و الرازي في تفسيره: ج 16 ص 11، و الواحدي في اسباب النزول: ص 164 قول علي بن أبي طالب عليه السلام للعباس بن عبد المطلب، و شيبة بن عثمان محتجا عليهما: أنا أول من آمن بالوعيد من ذكور هذه الأمة، و هاجر، فأنزل الله تعالي: (أجعلتم سقاية الحاج و عمارة المسجد الحرام كمن آمن بالله و اليوم الآخر).

و أخرج صاحب تاريخ دمشق: ج 12 ص 305، و في ترجمة الامام علي بن أبي طالب: ص 917، و الحافظ السيوطي في الدر المنثور: ج 4 ص 146، و ابن الصباغ في الفصول المهمة: ص 123 عن علي عليه السلام قال: «لقد صليت الي القبلة ستة أشهر قبل الناس، و أنا صاحب الجهاد».

و ذكر الخوارزمي في المناقب: ص 111 ح 120، و ص 265 ح 247 عن جابر قال: كنا عند النبي صلي الله عليه و آله و سلم فأقبل علي بن أبي طالب، فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: قد أتاكم أخي، ثم التفت الي الكعبة فضربها بيده، ثم قال: و الذي نفسي بيده، ان هذا و شيعته هم الفائزون يوم القيامة، ثم قال: انه أولكم ايمانا معي، و أوفاكم بعهد الله.

و في كنز العمال: ج 6 ص 153، و مسند أحمد: ج 5 ص 26، و الاستيعاب: ج 3 ص 36، و مجمع الزوائد: ج 9 ص 101 و 114، و الرياض النضرة: ج 2 ص 194:

قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم في علي عليه السلام: «انه لأول أصحابي اسلاما، و أكثرهم علما، و أعظمهم حلما».

و في المستدرك للحاكم: ج 3 ص 147 ح 4662، و تاريخ الخطيب البغدادي: ج 2 ص 81، و الاستيعاب لابن عبد البر: ج 2 ص 457 ، و السيرة الحلبية: ج 1 ص 285:

قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «أولكم ورودا علي الحوض أولكم اسلاما: علي بن أبي طالب».

و أخرج الطبراني عن سلمان و أبي ذر، و البيهقي و العدني عن حذيفة، و الهيثمي في المجمع: ج 9 ص 102، و الحافظ الكنجي في الكفاية: ص 79:

قال رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم بعد أن أخذ بيد علي: «ان هذا أول من آمن بي، و هذا أول من يصافحني يوم القيامة، و هذا الصديق الأكبر، و هذا فاروق هذه الأمة، يفرق بين الحق و الباطل، و هذا يعسوب المؤمنين». و زاد الحافظ الكنجي: «و هو بابي الذي أوتي منه، و هو خليفتي من بعدي».

و كذا في أسد الغابة: ج 4 ص 17.

و عقد النسائي لذلك فصلا في كتابه خصائص الامام علي: ص 42 و ما بعدها.

[4] قال ابن عبدالبر: «و اختلفوا في سن علي يومئذ، فقيل: ثماني سنين و قيل: عشر سنين و قيل: اثنتا عشرة سنة و قيل: خمس عشرة سنة قاله الحسن البصري و غيره» راجع الدرر في اختصار الغازي و السير: ج 1 ص 38.

[5] سيرة ابن اسحاق: ج 2 ص 119 ح 176: قال: حدثنا يونس، عن يوسف بن صهيب، عن عبدالله بن بريدة قال: أول الرجال اسلاما علي بن ابي طالب، ثم الرهط الثلاثة أبوذر و بريدة وابن عم لأبي ذر.

و كذا ما ذكره الطبري في: ج 2 ص 55 - 59 من أخبار في اسلام علي أولا.

[6] سيرة ابن اسحاق: ج 2 ص 118 ح 174 و ج 2 ص 120 ح 179، و انظر أسد الغابة: ج 4 ص 17.

[7] حسان بن ثابت بن المنذر الخزرجي الأنصاري، الصحابي، شاعر النبي صلي الله عليه و آله و سلم و أحد المخضرمين الذين أدركوا الجاهلية و الاسلام. عاش ستين سنة في الجاهلية، و مثلها في الاسلام. و كان من سكان المدينة. اشتهرت مدائحه في الغسانيين و ملوك الحيرة قبل الاسلام، لم يشهد مع النبي مشهدا لعلة اصابته. قال أبوعبيدة: فضل حسان الشعراء بثلاثة: كان شاعر الأنصار في الجاهلية، و شاعر النبي في النبوة، و شاعر اليمانيين في الاسلام. و كان شديد الهجاء فحل الشعر، توفي سنة 54 هجرية. (الأعلام: ج 2 ص 175).

[8] الدرر: ج 1 ص 38 قال: «روي عن حسان بن ثابت و ابراهيم النخعي و طائفة: أبوبكر أول من اسلم و الاكثر منهم يقولون: علي».

[9] سيرة ابن اسحاق: ج 2 ص 118 ح 173.

[10] هذا خلاف ما عرف من سيرة أبي طالب مع النبي صلي الله عليه و آله و سلم قبل بعثته الشريفة، فقد نقل صاحب غاية السؤول ج 1 ص 31: «و خرج به عمه الي الشام، وجرت نوادر تشهد برسالته».

و أفرد صاحب الخصائص الكبري فصلا لعلاقة النبي صلي الله عليه و آله و سلم مع عمه أبي طالب و أولاده في الجزء الأول: ص 142، و قصة الراهب بحيرا علي مرأي و مسمع من أبي طالب حين قال: هذا سيد العالمين، هذا رسول رب العالمين، هذا يبعثه الله رحمة للعالمين، فقال له أشياخ قريش: ما علمك؟ فقال: انكم حين أشرفتم من العقبة لم يمر بشجر و لا حجر الا خر ساجدا، و لا يسجدان الا لنبي، و اني أعرفه بخاتم النبوة في أسفل غضروف كتفه» ج 1 ص 142.

و كذا قصة الرؤيا التي رآها عبدالمطلب، و كان أبوطالب يحدث بها، و النبي قد خرج و يقول: «كانت الشجرة و الله اباالقاسم الأمين» ج 1 ص 67.

و كان أبوطالب يقول لولده علي عليه السلام: «قد بذلناك و البلاء شديد لفداء الحبيب و ابن الحبيب».

أنظر أعيان الشيعة: ج 1 ص 219. و غيرها من الشواهد الكثيرة علي ذلك.

و كان أبوطالب قد صنع شعرا في النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال فيه:



ألم تعلموا أنا وجدنا محمدا

نبيا خط في أول الكتب



(السيرة النبوية: ج 2 ص 197)



و ذكر الطبري في: ج 2 ص 58: أن أباطالب قال لعلي: أي بني، ما هذا الدين الذي أنت عليه؟ قال: يا أبه آمنت بالله و برسوله، و صدقته بما جاء به، و صليت معه لله. فرعموا أنه قال له: أما أنه لا يدعوك الا الي خير، فألزمه.

[11] قال المسعودي في مروج الذهب: ج 2 ص 307: «و أم جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب أم فروة بنت القاسم بنت محمد بن أبي بكر الصديق».

[12] علي ما نقله الطبري في تاريخه: ج 2 ص 60.

[13] أنظر صحيح الترمذي: ج 5 ص 606 ح 3748، و سنن أبي داود: ج 4 ص 211 ح 4648.

[14] السيرة الحلبية: ج 1 ص 184، غاية السؤول في سيرة الرسول: ج 1 ص 31: مسائل الامام أحمد: ج 1 ص 18.

[15] مسائل الامام أحمد: ج 1 ص 18.

[16] المصدر السابق.

[17] فاطمة بنت أسد بن هاشم بن عبدمناف الهاشمية، أول هاشمية ولدت خليفة، و هي أم أميرالمؤمنين علي ابن أبي طالب. نشأت في الجاهلية بمكة و تزوجب أباطالب. كان النبي يزورها و يقيل في بيتها، ثم هاجرت مع أبنائها الي المدينة، و ماتت بها، و كفنها النبي صلي الله عليه و اله و سلم بقميصه و اضطجع في قبرها، و قال: «لم يكن أحد بعد أبي طالب أبر بي منها» و قبرها في البقيع. (الأعلام: ج 5 ص 130).

و قال صاحب الذريعة نقلا عن بحر الجواهر: ان فاطمة بنت أسد أول من آمن بالنبي صلي الله عليه و آله و سلم، و ذلك عندما رأت منه صلي الله عليه و آله و سلم من أمر النخلة اليابسة، توفيت سنة 5 هجرية.

[18] تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 14: «و قيل له: يا رسول الله، لقد اشتد جزعك علي فاطمة، قال: «انها كانت أمي، ان كانت لتجيع صبيانها و تشبعني، و تشعثهم و تدهنني».

[19] الاستيعاب لابن عبدالبر: ج 4 ص 446، الأعلام للزركلي: ج 5 ص 130.

[20] تاريخ الطبري، ج 3 ص 57، و ذكر الخبر كاملا.

[21] العرب تسمي ابن العم الشقيق أخا. (منه). و «سمق » بمعني: طال و علا.

[22] البداية و النهاية: ج 2 ص 254.

[23] تاريخ الطبري: ج 1 ص 550، البداية و النهاية: ج 3 ص 88، البدء و التاريخ: ج 4 ص 153، الكامل: ج 1 ص 64.

[24] انظر اعلام الوري للطبرسي: ج 1 ص 125، و الصحيح من السيرة: ج 5 ص 91.

[25] تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 32، و اعلام الوري للطبرسي: ج 1 ص 127.

[26] البداية و النهاية: ج 7 ص 351. و ذكر الطبري أيضا في تاريخه: ج 2 ص 63 عن علي عليه السلام قول النبي صلي الله عليه و آله و سلم لعمومته: «أيكم يؤازرني علي هذا الأمر، علي أن يكون أخي و وصيي و خليفتي فيكم؟ قال: فأحجم القوم عنها جميعا و قلت، و أني لأحدثهم سنا و أرمصهم عينا و أعظمهم بطنا و أحمشهم ساقا: أنا يا نبي الله، أكون وزيرك عليه، فأخذ برقبتي ثم قال: ان هذا أخي و وصيي و خليفتي فيكم، فاسمعوا له و أطيعوا...».

[27] الروض الأنف: ج 1 ص 259، المواهب: ج 1 ص 72، تاريخ الخميس: ج 1 ص 339، ثمرات الأوراق بهامش المستطرف: ج 2 ص 9، بلوغ الارب: ج 1 ص 327، السيرة الحلبية: ج 1 ص 375، أسني المطالب: ص 5.

و لكن الشيخ المفيد رضي الله عنه نقل وصيته لرسول الله صلي الله عليه و و آله و سلم شعرا:



أوصي بنصر النبي الخير مشهده

عليا ابني و شيخ القوم عباسا



و حمزة الأسد الحامي حقيقته

و جعفرا ليذودوا دونه الباسا



كونوا فدي لكم أمي و ما ولدت

في نصر أحمد دون الناس أتراسا



(راجع ايمان أبي طالب: ص 37).

[28] مجمع الزوائد: ج 6 ص 15، كنز العمال 1: ج 12 ص 3444. و «كاعة» بمعني منحبسة.

[29] البداية و النهاية: ج 3 ص 127، البدء و التاريخ: ج 4 ص 154، الكامل: ج 1 ص 606.

[30] تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 36 و قال علي في ذلك شعرا نقله الحاكم في المستدرك: ج 3 ص 4:



و قيت بنفسي خير من وطأ الحصا

و من طاف بالبيت العتيق و بالحجر



و بت أراعي منهم ما ينوبني

و قد صبرت نفسي علي القتل و الأسر.

[31] اشارة الي مواقف الامام علي في الذودعن الاسلام و الرسول في كل الغزوات، سيما أحد و الخندق و حنين.


التربية الصالحة


من المستحسن لكل علماء التربية أن يدرسوا الآثار التربوية عند أهل البيت عليهم السلام ليتعرفوا علي الكنوز الكبري في هذا المضمار و ليلاحظوا سير التربية الناجحة و التي علي أساسها حصل الانتاج في العبقرية و التفوق حيث لا نعرف مدرسة قدمت للبشرية نماذج صالحة في هياكل البشرية كما قدمت مدرسة النبوة التي جاء بها النبي محمد صلي الله عليه و آله و سلم و التزمها بعده أوصياؤه وأولياء الله علي خلقه، و لقد كان لهذه التربية أثر صالح وكبير في حياة الأمة، و من يستطيع أن ينكر قيمة هذه المدرسة فكريا و تربويا و قيمة روادها وطلابها و قيمة نتاجها المبارك.

ولو أردنا تعداد خريجي هذه المدرسة و الذين تفوقوا فقط لعسر علينا العد، دعنا عن آل البيت فانهم الكواكب المضيئة لهذه المدرسة والهياكل القوية التي غذت البشرية بسيل دافق من المعارف خلال القرون الماضية و لا تزال.

كما أنهم عليهم السلام لم يكتفوا بالقاء المعارف التجريديه و الذهنية علي طريقة المتصوفيين و اللاهوتيين بل قدموا لنا النوذج الحي و القدوة الحسنة.

هذا أميرالمؤمنين علي (ع) يقول لأصحابه ما أمرتكم بشي الا كنت أول من أئتمر به و ما نهيتكم عن شي ء الا و كنت أول من انتهي عنه.

ان آل البيت يقدمون النموذج السلوكي و يطلبون منا أن نحذو حذوهم في تقديم هذا الشعار حتي لا يبقي هذا الشعار خاويا من مضمونه و فارغا من مصداقه.

و هنا لابد لنا من الاشارة الي ما كتبه أحد أهم علماء التربية و الذي له باع طويل في هذا الفن حيث يقول و و هو الاستاذ (بستالوذي).

تتمثل لي التربية بشجرة مثمرة. بجانب جدول مياه جار و ما أصلها الا حبة صغيرة أودع الخالق فيها شكل هذه الشجرة و خواصها و أثمارها فلما غرست و تعهدها الزراع بما يساعد الطبيعة علي عملها ظهرت تلك الحبة في شكل نبات ثم نمت و ترعرت حتي كبرت و أينعت و أثمرت و ما هي الا الحبة الصغيرة مكبرة نامية.

و هذا هو الحال في الطفل الذي أودع فيه الخالق تلك القوي التي تنمو و تظهر معه بالتدريب فتنمو أعضاؤه و ملكاته تدريجيا حتي يصبح من مجموعها وحده فيجب علي المربي أن يساعد قوي الطفل البدنية



[ صفحه 338]



و الأدبية و العقلية علي النمو الطبيعي دون استعمال الطرق الصناعية، فينبغي أن ينمي الايمانا في الطفل لا بالكلام النظري بل بما ينشأ عليه الطفل بتصديقه الفعلي و رسوخ الاعتقاد في نفسه [1] .

هذا تمثيل حقيقي لعمل التربية في صفاء القوي الأدبية و ما اليها، و هي لا تزال تعمل عملها حتي تعود الأدبيات ملكات راسخة و بذلك يتحقق الغرض الأسمي من التربية الأخلاقية الذي هو أن تستحيل الأفعال الأخلاقية الارادية أفعالا لا ارادية هذا الغرض التربوي هو الذي أراد النبي صلي الله عليه و آله و سلم أن يشيعه في نفس الطفل الجديد من أبنائه و لذلك كان الامام علي (ع) يمد أطفاله بالمعنويات المتدفقة حتي صارت أدبيات الاسلام في نفوس أطفاله من الصنف اللااردي.

و اذا كان الاسلام هو النظرية المثلي في التربية فال البيت (ع) هم الأمثلة الحقيقية و الصالحة لمصاديق هذه التربية، و لم يكن أهل البيت (ع) في تربيتهم يهملون جانبا علي حساب جانب آخر من جوانب الطفل المعنوية و انما كانوا يقومون بعملية تربوية متكاملة في الثقافة و الوعي و النشاطين الذهني و العصبي حتي تتكامل و تنمو فيه كل مواهب الطفولة فيتكامل عقله و جسده فتقوي جرأته الأدبية و يشتد ساعده و عضلاته فيسدد سهام كلامه كما يسدد سهام قوسه.

و من هنا لم يتفتح جانب من عضلات أطفال آل البيت علي ضمور جانب آخر.

و لقد عرف عنهم اتقانهم لكل أنواع الرياضيات العسكرية المعروفة في زمانهم من حمل سيف أو رمح أو ركوب الخيل أو تسديد الرمي و للامامين الباقر و الصادق قصتهما المعروفة حينما وفدا علي عبدالملك بن مروان الأموي، و أراد امتحانهما ليحط من شأنما في نفوس الناس، فأخذ الامام الباقر القوس و سدد رميته ثم أصاب الهدف خمس مرات متواليات. و كذلك فعل ولده الامام الصادق و كان صغيرا و عندما سأل القوم عن كيفية تعلم هذه العلوم أجاب الامام نحن قوم نتعلم هذه العلوم منذ صغرنا.

فبينما الوليد اليافع يعب من ينبوع المعرفة الاسلامية علي لسان أبيه و اذ به يمارس أنواع الرياضيات العسكرية و يتقنها فهو ذو نشأة متكاملة عقليا و ذهنيا و جسديا و هذا كثير في حياة الأئمة (ع).


پاورقي

[1] أيام الحسين العلايلي ص 284.


صدي الأجيال


حقق الامام الصادق عليه السلام شهرة سائرة، و انتشر ذكره في الأقاليم و ذاع صيته في الآفاق، و كان تمرسه فيما عرف به من الامداد العلمي، و كان احتياطه لنفسه و لدينه و لأمته و قد استهوي المشاعر و الأحاسيس، و كان انتقاؤه لأصحابه و مستشاريه و تلامذته قد انتظم في سلك قيادته البناءة، و فتح الطريق بين يدي معارفه النادرة، و هي تخترق الحاجز الاقليمي الي الأفق العالمي، و كانت موسوعيته قد عطفت عليه آمال ذوي التخصص المتعددة و كانت موضوعيته قد جلبت النفر الأكثر لنهل موارده و استضافة روافده؛ و خلص من هذا الزخم من المواهب، أن حضي بعاطر الذكر، و عرف باستطالة الباع، فامتدت اليه الأكف متشابكة.

و كان تصاعد هذا التراكم التراثي يعود بفاعليته الي عقلية الامام الحرة، فهو يغزو كل علم، و يشارك في كل فن، و يسعي الي كل مبادرة رشيدة، و كان الاقبال البشري عليه في أوج تدفقه العارم، و هو يشيع الحب و السلام بين الشعوب حماية لها من متاهات الفتن و المحن، لئلا تتآكل و السياسة تنخر في جذورها نخرا و النضال الدموي قد فتك بها فتكا ذريعا.

و لم يكن هذا الملحظ لدي الامام بداوعي الهدوء و الاطمئنان، و لا من مخلفات الخور و الجبن، و هو القائد الشجاع، و انما كان بلحاظ الابقاء علي الناس، فقد أخذ منها السيف ما فيه الكفاية، و حذار التورط بأحداث دامية لا أول



[ صفحه 44]



لها و لا آخر، لأنها عديمة الجدوي في ظل البطش و الارهاب و الطغيان.

و كان أسلم الحلول عائدية، و أجداها نفعا أن يلقي الامام بثقله الثقافي في الميدان، و يطرح بمخزونه العلمي للرواد، دون اللجوء الي العنف أو الاعتساف، لا سيما أن رسالته رسالة اصلاحية هادفة لها تبريرها الأخلاقي و التشريعي

يقول الأستاذ أسد حيدر رحمة الله:

«و لا تتجاوز الحقيقة ان قلنا الامام الصادق كان أعلم أهل عصره، و هو أولي الناس بحفظ الدين، و لا نبعد عن الواقع بالقول: ان تلك الخطوات التي سار عليها في عصر ازدهار العلم قد أعطت الأمة درسا، و علمتهم كيف يجب أن يكون المصلح الذي يقتدي به علماء الأمة و رجال الدعوة، و أن يستقبل العلم بمؤهلاته النفسية، و يفرض نفسه علي المجتمع بقيمه الروحية بدون التزام بالقوة، بل الأولي أن يكون مقبولا من حيث هو لا من حيث الارهاب و السلطة، أو المغريات الخداعة، و ان الكثير ممن درسوا حياة الامام الصادق عليه السلام انما سلكوا طريق الحذر و التكتم، فتلك دراسة سطحية لا تتجاوز حدود دائرة الحذر و التعصب» [1] .

الواقع العلمي يفرض أن يدرس الامام الصادق عليه السلام في ضوء المنهج التاريخي القائم علي النقد و النظر و الاستنباط، باعتباره زعيما لمدرسة أهل البيت علي الأصعدة كافة، و بيان عائدية هذه الشخصية الفذة علي هذه المدرسة الاسلامية المتحضرة.

لقد أشار الشيخ المفيد (ت 413 ه) بشي ء من هذه الظاهرة استدراجا، لكثرة ما نقل عن الامام من الآثار، فقال قدس سره الشريف:

«و نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان، و انتشر ذكره في البلدان، و لم ينقل عن أحد من أهل بيته من العلماء ما نقل منه، و لا لقي أحد منهم من أهل



[ صفحه 45]



الآثار و نقلة الأخبار، و لا نقل عنهم كما نقلوا عن أبي عبدالله، فان أصحاب الحديث قد جمعوا أسماء الرواة عنه من الثقات علي اختلافهم في الآراء و المقالات، فكانوا أربعة آلاف رجل» [2] .

و تفسر هذه الظاهرة بديهيا أن الامام ترعرع بين عهدين، العهد الأموي و هو في طور الاندثار و التلاشي، و العهد العباسي و هو في دور النشوء و التأسيس، فخلص له من جراء هذين العاملين: أن ملأ الدنيا علمه و فقه علي حد تعبير الجاحظ (ت 255 ه) [3] و الجاحظ أقرب النقاد العرب لعصر الامام الصادق عليه السلام.

و كانت ظاهرة اختلاف العلماء علي الامام الصادق عليه السلام شائعة لدي الباحثين و المؤرخين، و كثرة من أخذ عنه الحديث و السنة و بقية الفنون متواترة، حتي قال علي بن عيسي الأربلي (ت 693 ه):

«و روي عن الصادق عليه السلام من مشهوري أهل العلم أربعة آلاف انسان، و صنف من جواباته في المسائل أربعمائة كتاب هي معروفة بكتب الأصول (الأصول الأربعمائة) رواها أصحابه و أصحاب أبيه و أصحاب ابنه موسي (الكاظم عليه السلام)، و لم يبق فن من فنون العلم الا روي عنه عليه السلام فيه أبواب» [4] .

و قال كمال الدين محمد بن طلحة الشافعي:

«جعفر بن محمد هو من علماء أهل البيت و ساداتهم، ذو علوم جمة، و عبادة موفورة، و أوراد متواصلة، و زهادة بينة، و تلاوة كثيرة، يتتبع معاني القرآن و يستخرج من بحر جواهره، و يستنتج عجائبه، و يقسم أوقاته علي أنواع الطاعات، بحيث يحاسب عليها نفسه، رؤيته تذكر بالآخرة، و استماع كلامه



[ صفحه 46]



يزهد في الدنيا، و الاقتداء بهديه يورث الجنة، نور قسماته شاهد أنه من سلالة النبوة، و طهارة أفعاله تصدع أنه من ذرية الرسالة، نقل عنه الحديث و استفاد منه العلم جماعة من أعيان الأمة و أعلامهم، مثل:

يحيي بن سعيد الأنصاري، و ابن جريح، و مالك بن أنس، و الثوري، و ابن عيينة، و أيوب السختياني و غيرهم، و عدوا أخذهم منه منقبة شرفوا بها، و فضيلة اكتسبوها» [5] .

و قد أكد ابن حجر الهيثمي دراسة هؤلاء الأعلام علي يد الامام [6] و هؤلاء انما يذكرون عليه القوم و الملأ، و يعرضون لمن عرفوا و اشتهروا، و كم من عالم خفي ذكره، و طوي أمره.

و اذا أضفنا لهؤلاء الأعلام أئمة المذاهب، و رجال السنة، و كوكبة عالية من محدثي الامامية و علمائها، علمنا جزءا من المنزلة التي تصدرها الامام الصادق في حياة التشريع.

لقد تكفلت كتب (الرجال) بسرد أسماء الآلاف ممن حضر عند الامام، و تلقي عنه العلم، و سنأتي علي ذكر جهودهم فيما بعد، و لعل في الطليعة منهم: أبان بن تغلب، و محمد بن مسلم الثقفي، و معاوية بن عمار، و أبوبصير، و زرارة بن أعين، و معروف بن خريوذ، و حريز بن عبدالله، و حمران بن أعين، و محمد بن النعمان مؤمن الطاق، و هشام بن الحكم، و هشام بن سالم، و بكر بن أعين، و بريد بن معاوية العجلي و اضرابهم من حملة الفكر الامامي.

و كانت تعددية الفنون تخلق متخصصين في الموضوعات، و تخرج طائفة من النابهين في كل فن، و هنا نشير أن الأستاذ السيد مير علي الهندي من أعلام القرن



[ صفحه 47]



العشرين، قد أشار ببحوثه الرضية، و أبان صريحا أن المناقشات الفلسفية في العالم الاسلامي، قد حررت الفكر العربي من الجمود علي يد الامام فقال: «ان الذي تزعم تلك الحركة هو حفيد علي بن أبي طالب المسمي: بالامام الصادق، و هو رجل رحب أفق التفكير، بعيد أغوار العقل، ملم كل الالمام بعلوم عصره، و يعتبر في الواقع أنه أول من أسس المدارس الفلسفية المشهورة في الاسلام، و لم يكن يحضر حلقته العلمية أولئك الذين أصبحوا مؤسسي المذاهب فحسب، بل كان يحضرها طلاب الفلسفة و المتفلسفون من الأنحاء القاصية» [7] .

ان اعتدادنا بهذا الرأي ينبع من كونه يسلط الضوء علي الفكر الرحيب للامام الصادق عليه السلام بموضوعية منهجية، و يركز النظر علي شذرات دقيقة، تشير - الي ما نحن بصدده - من شد الرحال لحضور حلقة درس الامام من أنحاء العالم الاسلامي، و كون الامام مؤسسا لمدرسة الاسلام الفلسفية، و انه لم يقتصر في حضور بحثه علي رؤساء المذاهب، بل جذب اليه عشاق الفلسفة، و هو يغذي بها حياة العقل الانساني المتطلع للاحاطة دون أولئك الذين اقتنعوا بالنزر اليسير، فمات حين ماتوا، و ذهب حيث ذهبوا.

و هذا يوحي بأن الامام ليس حكرا علي طائفة، و لا مقتصرا علي مذهب، و لا جامدا علي علم، بل هو يبدع الأفكار النابضة، و يحقق النظريات المصيبة، لتقطع الحضارة في مسيرتها الكبري شوطا بعيدا في العطاء و تحرير الانسان من الجهل و الأنانية.

ان هذا الملحظ في نظري باحثا، و في نظر المتحررين فكرا و ثقافة، هو الذي جعل من الامام الصادق عليه السلام أمثولة في الوعي و التجرد العلمي، و هو الذي قدمه عملاقا ينقذ الأمة و يحررها في عبقرياته الناطقة بالتطوير و التحرير، و تجاوز



[ صفحه 48]



العقبات في التمذهب و التأقلم.

لقد فتق الامام الصادق القول في ابداعيات العلم باعتباره علما محضا، يصل به المرء الي الحقيقة، و الوصول الي الحقيقة المطلقة يعني الوصول الي الله، و هذا وحده هو الدافع الاستراتيجي في تخطيط الامام المعرفي، فبادر الي كشف الكنوز العلمية و استخراجها من ذخائرها، و سخر ذلك للأجيال بأسلوب جديد، و بعرض جديد، و بقيم جديدة، فأيقظ العقل الانساني من سبات عظيم، و أهاب بالانسان أن يبعث حياة أخيه الانسان في الحكمة و التربية و التفاضل الأخلاقي، فكان استنباط العلوم لديه سبيلا لخلق الانسان المتكامل، و كان السخاء به علي تلامذته ضربا من الشمم و القيم الواعية، و كان الاعتناء بمتطلباته تطبيقا لنظام السماء في الأرض.

و هي بعد: صوت اجتماعي مدوي لتوحيد الجنس البشري في ظل نظام عميق يدعو الي الحرية العلمية التي لا تحد بحدود.

يقول الأستاذ محمد أبوزهرة عن الامام في هذا الملحظ و سواه: «و كان قوة فكرية في عصره، فلم يكتف بالدراسات الاسلامية و علوم القرآن و السنة و العقيدة، بل اتجه الي دراسة الكون و أسراره، ثم حلق بعقله الجبار في سماء الأفلاك، و مدار الشمس و القمر و النجوم، كما عني عناية كبري بدراسة النفس الانسانية، و اذا كان التاريخ يقول: ان سقراط قد أنزل الفلسفة من السماء الي الانسان، فان الامام الصادق قد درس السماء و الأرض، و الانسان و شرائع الأديان» [8] .

ان الهبة الفطرية الكامنة في مشاعر الامام الصادق، هي التي جعلته يتحدث



[ صفحه 49]



عن العوالم المرئية بالمستوي نفسه الذي يتحدث فيه عن العوالم الخفية، و ليس هناك من أمر متصور أو متخيل الا و للامام رأي فيه لو سئل عنه، و هو بذلك يتعدي المألوف الانساني الي حدود ما وراء الغيب، منحة خالصة من الله تعالي.

و ظاهرة أخري تلك الطبيعة الصافية في اثراء المتلقين في سخاء لا مثيل له، فلا يضن بعلم علي أحد، و لا يخجل سائلا قط، و لا يخيب طالب فقه أو حديث أو فلسفة أو رأي، شأنه بذلك شأن حملة الفكر العالمي في ارادة انتشار المخزون الثقافي لدي حملته، و في ذلك مكافحة للعزلة العلمية ان صح التعبير، و هو يدعو الي الانفتاح علي الآخرين، فلا يبخل عليهم بشي ء.

و لما كان الاسلام عالمي الرسالة، و معارفه انسانية الارادة، و مبادؤه شاملة الدلالة، فهو لا يقتصر علي زمن، و لا يتحدد بجيل من الناس، و لا يتأطر بالاقليمية و الفئوية، كان علي الامام و هو في الموقع القيادي من الاسلام أن يذيع مآثر و أفكار هذا الدين، و يوصلها الي الأمم و الجماعات في أقطار الأرض، فضلا عن الأفراد المتمرسين و المتخصصين.

لهذا فان الاشارة الي الامام في اطار المقاييس قد لا تكون متكاملة، و في حالة استثنائية متفردة يتضح للبحث أن الامام يشكل دائرة علمية ملبية لكل الافتراضات القائمة، اذ لم يتفق و لا مرة واحدة أن تخلف هذا التواصل و التداعي مع الطبقات كلها، في حياة الامام نظريا أو تطبيقيا، و لم يلح لنا في الأفق مطلقا تسجيل أي عجز أو تلكؤ من قبله في أي محيط علمي، أو مستوي اختباري، أو مسألة معقدة، و لم يحدث أن وجدنا شيئا من الحيرة أو التردد في اجابة ما، و الذي تلحظه باستمرارية مذهلة أن الامام حريص كل الحرص علي انعاش الأمل العلمي في كل جزئية و كلية، ذلك ما يدعو الي الدهشة من جهة، و الي الاغتباط و البهجة من جهة أخري، فالتجارب و الاحصائيات التي بين أيدينا تؤكد المنهج التكاملي للافادة الدائبة عند الامام في ايجابية مقصود اليها، لهذا فان البحث يفضل الغوص في أعماق السيرة و التاريخ و حياة العظماء لاستقراء الحقائق العلمية التي شكلت



[ صفحه 50]



أطروحة الامام في ميادين الابداع، لأن الامام لم يعتمد كتابا أو مصنفا أو محاضرات مؤلفة في بحوثه، و لم يسجل شيئا منها في صحيفة أو مدونة أو مخطوطة قبل أن يلقيها و انما كانت تتلي ارتجالا دون الاستعانة بوسائل النقل الثقافي، و دون التسجيل لها قبل الالقاء، و هذا ما يفسر لنا نظرية الامامية القائلة: أن علم الامام لدني الهامي، و الا فبماذا يفسر خوضه في فنون لا عهد للجزيرة العربية بها لا من قريب و لا من بعيد، لا سيما في الفيزياء و الكيمياء و الجبر و الفلسفة.

و سيأتي الحديث عن (علم الامام) في الباب الثاني من هذا الكتاب باذن الله. و الطريف في الأمر أن هذا العالم المتميز لم يقتصر علي حياة علمية محضة، و انما يصرنا بخصائص في السلوك و الزهد و العرفان، قد يتعذر الخوض في تيارها، الا أننا سنتحدث عن بعضها علي سبيل المثال.



[ صفحه 51]




پاورقي

[1] أسد حيدر: الامام الصادق و المذاهب الأربعة 1 / 52.

[2] الشيخ المفيد: الارشاد 303.

[3] ظ: حسن السندوبي: رسائل الجاحظ 107.

[4] الأربلي: كشف الغمة 3 / 318.

[5] الكنجي الشافعي: مطالب السؤول 2 / 55.

[6] ابن حجر الهيثمي: الصواعق المحرقة 120.

[7] مير علي الهندي: الأصول الفكرية للثقافة الاسلامية 1 / 3.

[8] ظ: باقر شريف القرشي: حياة الامام الصادق 1 / 103 نقلا عن الامام الصادق للشيخ محمد أبوزهرة.


لابد من التمهيد


ان الاسم المثلث الأركان، هو «الامام جعفر الصادق»، و لقد قلت بأن الاسم لايفرط، فبالملازمة يتم التعرف اليه رجلا عظيما، لبس الامامة و تجلبب بها، فازدانت صفاته، و تمتنت عبق- و توضحت أهدافه، فاذا به ظاهرة نادرة المثال باحاطاته العلمية، و كرية، و الأدبية، و البيانية، و التي كانت شفيعته الي اجتماعية رائعة الرجيه، و عميقة المؤدي...

و كانت - أيضا - وسيلته في تمكنه من جعل بلاطات الحكم المتشبث بجبروت الظالم المستبد، تنحني لائنة أمام وقاره المهيب، مفسحة له مجالا لتحقيق سياسة بساطها العلم الوسيع، و طياتها تحضير ثقافي منيع، يؤدي بالمجتمع الي اكتشاف طاقاته الانسانية الرائعة.

أسباب و أوتاد، تجمعت حول الاسم المثلث الأركان، فاذا كان لنا ابتعاء التملي من التعرف اليه، فلابد من استشراف مفتوح، يلم بهذه الأسباب و الأوتاد التي انجدلت و أخرجت هذه الشخصية الفذة بهذا اللون، و هذا المثال!

سيكون هذا الاستشراف المفتوح مطلا علي الرسالة و الامامة اللتين هما ركنان جليلان من أركان الاسلام، و لن يكونا - أيضا - غير ركنين جليلين بنيت عليهما و بهما شخصية «الامام جعفر الصادق»!



[ صفحه 22]




ولادة الامام


بزغ نور الامام عليه السلام و أطل فجر جديد علي الأمة، يبشر بأرجوزة التاريخ، علي مدي التاريخ.

و كان الامامان - زين العابدين و الامام الباقر عليه السلام - ينتظران ولادته بشغف و لهف، لأنهما يعلمان بأنه وريث الامامة.

نظر اليه الامام الباقر عليه السلام و أمعن النظر فاذا به يشبهه، نسخة الوالد تمثلت في المولود، فكان نورا علي نور [1] .



[ صفحه 17]



و عمت الفرحة الأرجاء، فأجري له سنن الولادة، و طنت في أذنيه كلمات الله أكبر... فوعاها و أدركها، و كبر الله بنشر أحكام الله عزوجل. و عق الامام الباقر عنه و أطعم الفقراء و المساكين.

و كانت ولادته بداية تحول في بيت الامام عليه السلام اذ صب اهتمامه علي ذلك الوليد المبارك، الذي سيتقلد زمام الامامة، فكان يزقه العلم زقا، و يترجم العلم عملا.

فلم تكن تلك الحفاوة و الاكرام، و الفرحة و الاعظام، لكون المولود ذكرا -، كما يحلو للبعض، ذكره، كيف لا!! و قد كرم الله تعالي الفتاة، بقلع جذور الجاهلية؛ و غرس فسيل الاكرامية و الاعظامية و العاطفية، سرا و علانية، للصبي بعد الصبية، لشدة الحساسية عند البنية، و قد كان الأئمة يسألون عند البشارة بالمولود، أهل الطفل سويا؟ فيروي أن الامام زين العابدين عليه السلام كان عندما يبشر بولد، لم يسأل أذكر هو أم أنثي حتي



[ صفحه 18]



يقول: أسوي؟ فاذا كان سويا قال: الحمد لله الذي لم يخلق مني خلقا مشوها - بل لما ينتظره من مستقبل زاهر، علمه عند الامام من غابر.


پاورقي

[1] ورد في رواية حسنة - ان لم تكن صحيحة - أن الامام الباقر عليه السلام قال: من سعادة الرجل أن يكون له الولد، يعرف فيه شبه خلقه و خلقه و شمائله، و اني لأعرف من ابني هذا شبه خلقي و خلقي و شمائلي؛ يعني أبا عبدالله عليه السلام الكافي ج 1 / 306 أما ما ذكر في كتاب الامام جعفر الصادق في نظر علماء الغرب، من أن الامام الصادق عليه السلام كان له عينان زرقاوين، و ان الامام زين العابدين عليه السلام قال: فعيناه اذن تشبهان عيني والدتي - أي شهزنان بنت يزدجرد - و في رواية أخري خالته و تابع الكاتب قائلا: لما ولد الصادق لم يكن أبوه موجودا في الدار فزفت القابلة البشري الي جده، و لم تجرؤ علي أن تخبره بأن الطفل ضعيف جدا، بحيث ظنت الا أمل منه في الحياة، ولكن هذا لا يحول دون طلب الجائزة أو العطية لأن المولود ذكر. و لما رأت أمه فرط ضعفه أبت أن تعطيه لمرضعة ترضعه بل تولت رضاعه بنفسها. ص 61 و ما بعد.

و كل الذي ذكره لا أساس له من الصحة، و قد تفرد يوحنا مندل في نقله، و لم يذكر ذلك في أي مصدر من مصادر الخاصة أو العامة، فلم التأكيد علي وراثته من جدته الفارسية، - مع اجلالنا لها - و لا يشبه أبيه، مع الرواية المؤكدة علي شباهته خلقا و خلقا و شمائلا لأبيه عليه السلام أما عدم وجود الامام الباقر عليه السلام عند ولادة حجة الله في أرضه، و هو الذي كان ينتظره بفارغ الصبر، فهذا يشير لعدم توليته الأهمية لهذا الطفل الميمون، مع ورود الأحاديث الكثيرة، أن المعصومين عليه السلام بدأ من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كانوا ينتظرون ولادة الأئمة بفارغ الصبر، يراجع ولادة الامام الحسن عليه السلام الامام الكاظم - الامام المهدي -. و أما كونه ضعيف جدا - لا أدري لم هذا الافتراء في البنيه - هزيلا عاني من أمراض الرضاعة و الطفولة عناء شديدا، فيكذبه الرفاهية التي كان يعيش بها بيت الامام الباقر عليه السلام، وسعة حاله و وفرة ماله، و تأكيد أهل البيت عليهم السلام علي الاطعمة التي يجب أن تتناولها المرأة الحامل، فكيف يكون الولد ضعيفا هزيلا بعدها؟! هل هذا استنباط منه لأنه ولد عام الجحاف؟ اضافة الي أن الامام الصادق عليه السلام كان مربوع القامة، قوي البنية، كما يذكر في صفاته، فهل تلقي العافية بعد ذلك، و أمه نفسها التي أرضعته؟!! و من الملفت للنظر أن الكاتب يوحنا، أكد أنه ارتبط من ناحيتي الأب بأميرتين فارسيتين، و من ناحية الأم بالخليفة أبي بكر من ناحيتين» فاذن هذه العبقرية لم تأته من ناحية آل بيت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بل لم يذكر ذلك و لا مباليا.

بل أنكر حتي رضاعة من أم داوود (زوجة الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب) تلك المرأة العاقلة المؤمنة الورعة، - التي ينسب اليها عمل أم داوود في أعمال شهر رجب - اذ أن اللبن يعدي، و يغلب الطباع، فلعله يتغير طبعه منها!!.


نشأته


نشأ الامام جعفر بن محمد الصادق في المدينة المنورة (علي ساكنها الصلاة و السلام) و ترعرع فيها حيث العلم المدني و آثار الصحابة رضي الله عنهم و حيث أكابر التابعين رضي الله عنهم يتحدثون.

و قد أقام الامام جعفر الصادق في بيت جده علي زين العابدين رضي الله عنه ما بين عشرة أعوام الي أربعة عشر عاما فقد مات جده الامام علي زين العابدين و هو في الرابعة عشر من عمره و قد استيقظ فكره لهذا فقد نشأ علي الجود و الورع و العلم و التقي.



[ صفحه 13]



و أقام كذلك مع أبيه الامام محمد الباقر بعده جده علي زين العابدين تسعة عشر عاما فيكون في نشأته الأولي قد اغترف من ثلاثة مناهل عذبة هي: أبوه محمد الباقر و جده علي زين العابدين، و جده، أبو أمه القاسم بن محمد رضي الله عنهم و كل هؤلاء كانوا ذوي فضل عظيم و علم يتذاكره العلماء. [1] .


پاورقي

[1] المصدر نفسه.


كتاب السموم لجابر بن حيان


لقد ظهرت براعة جابر بن حيان في علمي الكيمياء و الطب واضحة في كتابه (السموم و دفع مضارها). فقد وصف أنواعا من المواد الكيميائية، كالزاج و الزنجار و الاسفيداج، و بين طرق تنقيتها و تصنيع بعضها بالطرق الكيميائية. كما تكلم عن الزئبق بأنواعه: المقتول و المصعد و الحي. و قال بأن الزئبق الحي غير ضار البتة، اذا أخذ عن طريق الفم، الا أن صبه في الأذن و الأنف فتاك. و القول الأخير ينسب الي أبي بكر الرازي، و الأولي أن يعتبر من انجازات جابر بن حيان.

و لقد وصف جابر بشكل جيد التأثير الفارماكوجي لكثير من السموم، و صنفها بحسب تأثيرها و هو عمل لم يقم بمثله الرازي و ابن سينا. و يشير جابر في كتاب السموم الي بعض مؤلفاته الطبية منها كتاب الطب الكبير و كتاب المزاج.

لقد سعيت في محاضرتي هذه أن أشرح الصلة بين الامام الصادق (ع) و تلميذه جابر بن حيان. و أن أعطي فكرة واضحة عن المكانة العلمية لجابر عن طريق عرض أهم مؤلفاته، و التي كانت تخضع لتوجيه و رقابة أستاذه.

لقد حاولت الحصول علي بعض مؤلفات جابر المتعلقة بالدين و الفلسفة، لكي أستطيع تبرير اطلاق اسم الصوفي عليه. فلجأت الي كتاب (من تاريخ الالحاد) للدكتور عبدالرحمن بدوي، حيث خصص المؤلف المذكور بابا للكلام عن جابر بن حيان. و قد بين فيه أن العالم روسكا أولي جابر عناية فائقة، فدرس مؤلفاته بامعان حتي أصبح حجة بكل ما يتعلق بجابر، أخرج روسكا، بنتيجة أبحاثه، كتابا قيما عنوانه (الكيمائيون العرب). نشره في مدينة هيدلبرغ عام (1924 م). ثم أتبعه ببحث عن تأثير المذاهب المستورة في الفكر الاسلامي، واعتبر جابر بن حيان أعظم ممثل لهذا التيار الروحي. و قد نشر بحثه هذا في الجزء الثالث من النشرة السنوية لمعهد الأبحاث الخاصة بتاريخ العلوم في برلين عام (1930 م)، تحت عنوان (تهافت أسطورة) جابر.

و يقول الدكتور بدوي أن روسكا أثبت في بحثه هذا أن مجموعة كتب جابر كانت اسماعيلية، و أنها النموذج السابق لكتب أخوان الصفا. و لكي يدعم روسكا أقواله بالبرهان نشر فصولا رئيسية من مؤلفات جابر، تحت عنوان (مختار رسائل جابر بن حيان) نشرت عام 1935 م. و يقول الدكتور بدوي.

«لقد ضمت هذه الرسائل نصوصا تتعلق بالناحية الدينية من شأنها أن تبين لنا الصلة بين آرائه و آراء الغلاة من الشيعة، مما يرجع نسبة رسائل جابر الي الأوساط الشيعية الاسماعيلية.»

تابع روسكا بعد ذلك أبحاثه في مؤلفات جابر فنشر بين عامي (1943 - 1942) بحثين ضمن مطبوعات المعهد المصري، باللغة الفرنسية. أثبت في الأول منهما، كما يقول الدكتور بدوي، أن مؤلفات



[ صفحه 93]



جابر في الكيمياء وضعها طائفة من علماء الشيعة، المشتغلين بالكيمياء، حوالي عام 300 ه / 912 م. وأورد في بحثه هذا لائحة بأسماء جميع مؤلفات جابر. «و في الجزءالثاني عرض روسكا المسائل العلمية الرئيسية، الواردة في كتب المنسوبة الي جابر، و بين الأصول اليونانية أو الشرقية، و التي اعتمد عليها مؤلف هذه الكتب و استمد منها آراءه».

مما لا شك فيه أن العالم روسكا قد قام بدراسة مؤلفات جابر بصورة متعمقة، ولكن قوله الجازم بأن جميع هذه المؤلفات الكيميائية و الدينية منحولة، و أن جابر لم يؤلف شيئا مما نسب اليه، فهو قول فيه كثير من التطرف و يحتاج للمناقشة.

لقد قام المرحوم اسماعيل مظهر بتأليف كتاب عنوانه (تاريخ الفكر العربي) نشره عام (1924 م) و خصص فيه فصلا للكلام عن جابر، و ناقش فيه آراء روسكا، كما أن المرحوم الدكتور يحيي الهاشمي في كتابه (الامام الصادق ملهم الكيمياء) قد أورد ما قاله الأستاذ اسماعيل و أضاف اليها بعض آرائه السديدة.

يقول الأستاذ بدوي أن العالم الألماني كراوس قد سعي الي معرفة المصادر التي استقي منها جابر نظرياته في المعادن و الأكسير، فعرض بصورة موجزة تطور علم الكيمياء عند اليونان، ثم بحث في صلة كيمياء جابر بأدوار ذلك التطور. و اهتم بصورة خاصة بصلة جابر بكيمياء ذوسيموس و بليناس، و هما من علماء القرن الأول للميلاد غالبا، و انتهي ببحثه الي أن هنالك اختلاف كبير جدا بين كيمياء جابر و كيمياء اليونان القديمة، ثم قال:

«ان كيمياء جابر تمتاز بالميل الي الناحية التجريبية، و استبعاد الخوارق و الاتجاه العلمي العقلي. كما أن جابر استعمل ملحا لم يعرفه قدماء اليونان و الشرقيون و يعني ملح النوشادر».

و بهذا الكلام الواضح يتبين لنا فضل جابر بن حيان في وضع الأسس الصحيحة لعلم الكيمياء الحديث، و أن أعماله العلمية و الفلسفية كانت تتم تحت اشراف أستاذه الامام الصادق (ع) الذي عاش في عصر انفتح فيه الذهن العربي لتقبل العلوم الظاهرة و الخفية، فاستفاد منها و أفاد و السلام عليكم.


نشأة الموحدين


الموحدون هم أتباع المدرسة التوحيدية المتحدرة من سلسلة الأئمة بدءا من الامام علي عليه السلام وصولا الي الخلفاء الفاطميين الاوائل و تأثرت مسالكهم بصحابة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و علي الاخص سلمان الفارسي و المقداد و ابوذر الغفاري و عمار بن ياسر (رضي الله عنهم اجمعين).

و الموحدون «الدروز» يعتقدون ان الولاية الدينية انتقلت الي الامام علي عليه السلام بعد النبي صلي الله عليه و آله و سلم و يعتقدون ان الاديان السابقة قد اشارت اليه و هو بمنزلة سام من نوح و اسماعيل من ابراهيم، و هارون من موسي و شمعون من عيسي عليه السلام ولكن لا نبي بعد سيدنا محمد صلي الله عليه و آله و سلم. و قد اعتبر الموحدون ان الولاية ركن اسلامي هام ولعله الأهم من الاركان التي يقوم عليها الاسلام، بعد الشهادتين، و لذلك فهم يقرون بها حتي ان البعض يقول ان لا اسلام دون ولاية، و هذا الاعتقاد جلب علي الموحدين و اخوانهم الشيعة المصائب والنكبات ما ملأ بطون التاريخ، و لا يزال البعض منذ اكثر



[ صفحه 30]



من ألف سنة يتتبع كل تصرف ديني او دنيوي لأئمة الشيعة بما فيهم الموحدون لتشويهه و استنكاره. فقد انفجر الحقد في زمن الامام الحاكم عليه السلام عندما وردت في الأذان عبارة، «اشهد ان عليا ولي الله»، و كان اول أذان يتضمن هذه العبارة، فتقولوا عليه الأقاويل المغرضة و البشعة، و اعتبروه قد ادخل البدع في الدين الاسلامي مع ان هذه العبارة قيلت استحسانا، و ليست واجبة غير ان وعاظ السلاطين في الدولة العباسية و امثالها يقلبون الامور وفق مزاجيتهم و مزاجية اسيادهم.

و الموحدون يعتبرون ان الولاية ثابتة للنبي صلي الله عليه و آله و سلم و للأئمة من بعده تكوينا و تشريعا ويجب طاعتهم و عدم مخالفتهم فطاعتهم من طاعة الله و مخالفتهم من مخالفته و قد جاء قوله عزوجل: (يأيها الذين ءامنوا أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم) [سورة النساء: 59]. .

و من مظاهر الطاعة عند الموحدين قبول ما يأتيهم الامام من تأويل كتاب الله و تفسير ظاهره و بيان باطنه، فقاتلوا علي تنزيل الكتاب و قاتلوا أيضا علي تأويله.

و تمسك الشيعة بما فيهم الموحدون بقول الرسول صلي الله عليه و آله و سلم: اني قد تركت فيكم الثقلين، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدي واحدهما اكبر من الآخر، كتاب الله حبل ممدود من السماء الي الارض و عترني أهل بيتي، الا وانهما لن يفترقا حتي يردا علي الحوض [1] .



[ صفحه 31]



و ترافق الشيعة و الموحدون في الولاء للائمة من ذرية الامام علي عليه السلام فجاهدوا معهم و اصيبوا بالفواجع و النكبات و لم يتركوا الولاء للائمة لان الله جعلهم حياتا للأنام، و مصابيح الظلام و مفاتيح الكلام، و دعائما للاسلام، فهم عيش العلم و موت الجهل و حكمهم يخبر عن علمهم و صمتهم عن منطقهم، و ظاهرهم عن باطنهم، لايخالفون الدين و لا يختلفون فيه، فهو بينهم شاهد صادق و صامت ناطق.

و لذلك بقي التماسك بين أنصار اهل البيت و اتباع المدرسة التوحيدية مستمر في ولائهم لآل البيت و قاتلو معهم لاحقاق الحق و اعادته الي نصابه انسجاما مع كتاب الله و سنة رسوله، و انتصارا للولاية الحقة في آل البيت، لغاية وفاة الامام جعفر الصادق عليه السلام سنة 148 ه فأقر الأتباع بولاية ابنه اسماعيل و عرفوا باسم الاسماعيلية، و اتبع الباقون من الشيعة ابنه موسي الكاظم عليه السلام و استمر الاسماعيليون و الموحدون في ولائهم لذرية اسماعيل عليه السلام لغاية الامام الحاكم بأمر الله عليه السلام حيث توقف عنده الموحدون و في عهده اطلق عليهم تسمية الدروز نسبة للدرزي (لع) و استمر اخوانهم الاسماعيليون باقرارهم بولاية خلفه علي الظاهر و سلالته.



[ صفحه 32]




پاورقي

[1] الميران ص: 130.


الصادق و الرأي


و لقد كان الامام جعفر، يعتمد علي الكتاب و السنة، و يقلل من الاعتماد علي الرأي. قال ابن شبرمة: دخلت أنا و أبوحنيفة علي جعفر بن محمد، فقلت له: هذا رجل فقيه من العراق. فقال جعفر: لعله الذي يقيس الدين برأيه! هو النعمان بن ثابت؟ قال ابن شبرمة: و لم أعلم باسم أبي حنيفة قبل ذلك اليوم. قال أبوحنيفة: نعم أنا ذلك - أصلحك الله -. فقال له جعفر: اتق الله و لا تقس الدين برأيك، فان أول من قاس برأيه ابليس، اذ قال «أنا خير منه» فأخطأ قياسه فضل.

ثم قال جعفر لأبي حنيفة: أتحسن أن تقيس رأسك من جسدك؟ قال: لا.

قال جعفر: فأخبرني لم جعل الله الملوحة في العينين، و المرارة في الأذنين، و الماء في المنخرين، و العذوبة في الشفتين؟ لأي شي ء جعل الله ذلك؟.

قال أبوحنيفة: لا أدري!

قال جعفر: ان الله تعالي خلق العينين فجعلهما شحمتين، و خلق الملوحة فيهما منا منه علي ابن آدم، و لولا ذلك لذابتا فذهبتا، و جعل المرارة في الأذنين، منا منه عليه، و لولا ذلك، لهجمت الهوام فأكلت دماغه، و جعل الماء في المنخرين، ليصعد منه النفس و ينزل، ويجد الريح الطيبة من الريح الرديئة. و جعل العذوبة في الشفتين، ليجد ابن آدم لذة المطعم و المشرب.

ثم قال جعفر لأبي حنيفة، أيهما أعظم عند الله اثما: قتل النفس التي حرم الله بغير حق أو الزنا؟

قال: بل قتل النفس.

قال جعفر: ان الله تعالي، قد قبل في قتل النفس، شهادة شاهدين، و لم يقبل في الزنا الا شهادة أربعة، فأني يقوم لك القياس؟

ثم قال جعفر لأبي حنيفة: أيهما أعظم عند الله: الصوم أو الصلاة؟.

قال أبوحنيفة: الصلاة.

قال جعفر: فما بال الحائض تقضي الصوم و لا تقضي الصلاة!؟ فاتق الله يا عبدالله، و لا تقس الدين برأيك فاننا نقف غدا نحن و من خالفنا بين يدي الله، فنقول: قال الله و قال رسول الله، و تقول أنت و أصحابك سمعنا و رأينا، فيفعل الله بنا و بكم ما يشاء.

و هكذا دار الحديث، بين القطبين العظيمين، حتي قيل ان النعمان تبع جعفرا، يتعلم منه عامين كاملين، و صار أبوحنيفة يقول: «لم أر أفقه من جعفر بن محمد».

كما كان يقول: «لولا السنتان لهلك النعمان».



[ صفحه 388]




نقش خاتمه


كان نقش خاتمه: «ما شاء الله لا قوة الا بالله و أستغفر الله». [1] .


پاورقي

[1] سبائك الذهب: 74.


بنوامية (من هم بنوامية؟)


يفصح القرآن الكريم معلنا بقوله: «و ما جعلنا الرؤيا التي أريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة في القرآن» [1] و يحدثنا التفسير في سبب نزول هذه الآية الكريمة أن النبي رأي في المنام أن قردة تنزو علي منبره فأعلمه جبرئيل أنهم بنوامية يتغلبون علي الأمر فيتنازون علي منبره و أنهم هم الشجرة الملعونة، ثم ان النبي صلي الله عليه و آله لم يستجمع ضاحكا بعد ذلك حتي مات. [2] .

و جاء في ذم بني أمية و الطعن فيهم كثير من التنزيل، انظر الحاكم في حديث علي في قوله «و أحلوا قومهم دارالبوار» [3] قال: هما الأفجران من قريش بنوأمية و بنوالمغيرة، و تفسير ابن جرير في قوله: «و جاهدوا في الله حق جهاده» [4] فانه قال: ان الذين أمر تعالي بجهادهم مخزوم و أمية [5] الي غير ذلك.

ثم ان الرسول الصادق الأمين صلي الله عليه و آله يتبع القرآن المجيد بقوله: اللهم العن بني أمية قاطبة، و بأمثال ذلك، لاسيما فيما يخص أباسفيان و ابنيه



[ صفحه 12]



يزيد و معاوية، و لا تنس ما جاء عنه في آل أبي العاص و لاسيما في الحكم و ابنه مروان. [6] .

أتري لماذا يمنح الكتاب المبين أهل البيت بذلك الثناء الجزيل و يذكر بني أمية بذلك السوء و الذم، أيكيل العادل تعالي لأولئك المدح جزافا، و لهؤلاء الذم اعتداء، تعالي الله عن ذلك علوا كبيرا.

نعم ان الطاعة هي التي تقرب الخلق من الخالق، و ان المعصية هي التي تبعد العبيد عن البارئ، و الا فان عباده لديه بالعطف و اللطف و بالرحمة للمطيع و بالنقمة علي العاصي شرع سواء، فانه يدخل الجنة من أطاعه و ان كان عبدا حبشيا، و النار من عصاه و ان كان سيدا قرشيا.

فما كان دنو أهل البيت من حظيرة القدس حتي منحهم تعالي بذلك الوسام الأرفع الذي لم يحظ به بشر سواهم الا لتقواهم و امتثالهم لأوامره، و ما كان بعد بني امية عن ساحة الرحمة حتي صاروا الشجرة الملعونة في القرآن، و حتي عمتهم لعنة الرسول صلي الله عليه و آله مرة، و خصت الكثير منهم اخري، مشفوعة بالدعاء عليهم، الا لعصيانهم لجبار السموات و الأرضين، و استمرارهم علي العصيان.

و لو لم يقرئنا التاريخ قدر تلك الطاعة، التي كان عليها أهل البيت و مبلغ ذلك العصيان الذي استقام عليه الامويون، لكفي ذلك التقديس من الجليل في كتابه لاولئك، و هذا الحظ من هؤلاء، كاشفا عما عليه الآل من الطاعة



[ صفحه 13]



و الانقياد، و امية من التمرد و الابتعاد.

و هذه النتيجة تلمسها من هذه النصوص الفرقانية و الأحاديث النبوية من دون شحذ قريحة و غور في التفكير، نعم لو سبرت السيرة الاموية قبل الاسلام و بعده الي انقراض دولتهم، لعرفت أن الله تعالي و رسوله صلي الله عليه و آله انما كشفا بالكتاب و السنة عن تلك السيرة و السريرة الفائتتين، و أنبأ عن الآتيتين، و ما كان ليخفي علي الناس حالهما، ولكن كان هذا التصريح قطعا لاعتذار أوليائهم و دحضا لمكابرات مشايعيهم، و مع هذه الصراحة من الكتاب و الحديث مازال للقوم حتي اليوم أولياء و أشياع، و مدافعون و أتباع.

و لأجل أن تطمئن القلوب بهذه الحقيقة، نستطرد نبذا من أعمال امية و بنيه أخبرنا عنها التاريخ الموثوق به.

مات عبدمناف و ترك عدة بنين، كان منهم هاشم و المطلب و نوفل و عبدشمس، و كان هاشم أرجحهم عقلا و أسماهم فضيلة فاصطلحت قريش علي أن توليه الرفادة و السقاية [7] و كانتا لأبيه عبدمناف، فكان هاشم حيث رأت قريش، و زاد في شرف أبيه أن سن الرحلتين رحلة الشتاء الي اليمن، و رحلة الصيف الي الشام، و قد ذكر هاتين الرحلتين الكتاب الكريم [8] ، و ما كانت غاية هاشم من الرحلتين الا أن يكثر المال في قريش فيقووا به علي اطعام الحاج، و هذه فضيلة سامية أرادها هاشم لقومه، و هذا شأن العظام الذين ينحون بقومهم عظائم الامور، و مراقي الشرف الرفيعة.

ثم تقدم هو في الاطعام ليكون قدوة لقومه، فأطعم و أجزل حتي غنت



[ صفحه 14]



الركبان بجوده، و حتي قال شاعره:



عمرو العلي هشم الثريد لقومه

و رجال مكة مسنتون عجاف



في أبيات مشهورة، فصار يلقب بهاشم لذلك، و غلب علي اسمه عمرو [9] فكان الجود بعض فضائل هاشم التي سودته علي قريش سادات العرب.

و انشطرت اخوته فصار المطلب الي جنب هاشم، و صار نوفل و عبدشمس في جانب، و هما ينافسانه و يحاولان أن يجارياه في مفاخره، فيقصر بهما العمل، فكان هاشم لكرم فعاله و جميل خصاله سيد البطحاء غير مدافع.

و لما مات عبدشمس و ظهر امية حاول أن يلحق بهاشم في شأنه بما عجز عنه أبوه من قبل، و أين امية من هاشم في سنة و شأنه، و ما ساد هاشم الا لأنه مجمع الفضائل، و لم يكن لامية ما يسود به الفتي خلا المال و الولد و لا يكفيان للسيادة اذا لم تكن الأعمال تلحقه بالمعارج السامية.

و طمع امية يوما أن ينافر هاشما، و ذلك اقدام لم يرتقب من مثله لمثل هاشم؛ و لا نعرف سببا في قناعة هاشم بهذه المنافرة - و هو سيد الأبطح و شيخ قريش - سوي علمه بأنه سوف ينفر امية، و بذلك كبح لجماع امية و اذلال لنفسه المتطلعة لما ليس له كما كان ذلك، فانه قد نفره هاشم فأخرجه من مكة عشر سنين، و لعل امية كان يعتقد أن هاشما سيد الأبطح لا محالة ينفره، الا انه قنع من الشرف أن يقال ان امية نافر سيد الحرم و جري في مضماره.

و لما نبغ عبدالمطلب بعد أبيه هاشم و عمه المطلب، علا علي شرف أهله و مفاخر آبائه، فانبط ماء زمزم و لم يتوفق لها قرشي من قبل، فحسدته قريش



[ صفحه 15]



و راموا أن يشاركوه في هذه الكرامة و السقاية منها، فأبي عليهم، و طلبوا محاكمته عند كاهنة هذيل في الشام و عندما رأوا منه الكرامات في طريقهم الي الشام عدلوا عن محاكمته، و تركوا له زمزما و سقاية الحاج.

و هو الذي أنذز أبرهة - قائد الأحباش و الأمير علي اليمن من قبل النجاشي ملك الحبشة - حين جاء من اليمن بجيش كثيف قاصدا هدم البيت ليتحول العرب عن الحج اليه، و لم يخرج عبدالمطلب من البيت كما خرجت قريش هاربة من سطوة الأحباش، فكان آخر أمر الأحباش الدمار، كما أفصح عن ذلك الكتاب المجيد [10] فجاء الحال وفقا لما أنذرهم به سيد الأبطح.

فكانت قريش تحسده لهذه المفاخر، و صاحب الفضيلة محسود، و ما اكتفي امية بما لقيه من منافرة هاشم حتي حاول منافسة عبدالمطلب، فحمل امية عبدالمطلب علي المسابقة، فسبقه عبدالمطلب و استعبده عشر سنين.

و كان حرب بن امية أيضا يفاخر عبدالمطلب بوفره و بأهله، تجاهلا منه بأن الشرف انما هو بالفضيلة، و الأعمال الجليلة، حتي طلب منافرة عبدالمطلب، و تلك جرأة كبري يدفعه اليها الحسد و الغرور، و ان علم يقينا أنه لا يشق غبار شيخ قريش، غير انا نحسبه انه كان يعتقد أن المنافرة وحدها تجعل له المكانة العالية و ان نفره عبدالمطلب، و لقد تعجب النافر من طمع حرب في منافرة شيخ البطحاء، و الأعمال وجدها كافلة بخسران حرب، فقال النافر لحرب:



أبوك معاهر و أبوه عف

و ذاد الفيل عن بلد حرام



و هذا شاهد علي ما كان عليه عبدالمطلب و أهله، و حرب و آباؤه من خلتين شهيرتين دعت وجوه الناس علي الحكم لهاشم و ولده في كل منافرة و منافسة .



[ صفحه 16]



و لا تنس حلف الفضول الذي هو خير حلف عقدته قريش بل العرب كلها، لرد عادية الظلم، و الانتصار للمظلوم، قد دخل فيه الرسول - عليه و علي آله السلام - و ذلك قبل الاسلام، و قال فيه بعد ذلك: «لو دعيت الي مثله لأجبت ». ذلك حلف هدد بالهتاف به الحسين - عليه السلام -معاوية بن أبي سفيان، و وقف للطغاة الغاصبين بالمرصاد. فكم رد من مال نهب، و عرض غصب، و كان السبب فيه الزبير بن عبدالمطلب، و لم يدخل فيه النوفليون و العبشميون، و يحق للسائل أن يسأل عن سبب امتناعهم عن الدخول فيه، ألأن سببه الهاشميون؟ أم لأنه فضيلة سامية؟ أم لماذا؟

هذه حال امية لو استطردت بعضها قبل بزوغ شمس الاسلام. و أما لو نظرت الي مواقفهم بعد بزوغ تلك الشمس النيرة، لأيقنت كيف كانت هذا الشجرة جديرة بنزول ذلك الكتاب الكريم، لا لأن الايمان لم يدخل أعماق قلوبهم فحسب، لأنهم لم يتركوا ذريعة لستر ذلك النور الساطع الا توسلوا بها، و لا معولا لهدم بنائه الشامخ الا حملوه، سوي ما كان منهم من أعمال يأباها العدل و المروءة و يمقتها الشرف و الفضيلة.

و هل ينسي أحد ما قام به أبوسفيان من ايذاء الرسول قبل الهجرة، و ما ألبه عليه بعدها، هذه احد و الأحزاب و الحديبية و ما سواها من أعمال خلدها التاريخ تنبئك عن حاله، و من صاحب العير و صاحب النفير غيره و غير بني أبيه العبشميين، و كيف ينسي ابن الاسلام تلك الوقائع و التاريخ يذكره بها كل حين، و ما دخل أبوسفيان و ابنه معاوية في الاسلام الا حين أخذ الاسلام منهما بالخناق، و لم يجدا مفرا منه، و قد ألفهما النبي الحكيم بعد الفتح بالعطاء الوفر من غنائم حنين، فأعان الطمع الخوف علي ذلك التظاهر و القلوب منطوية علي وثنيتها القديمة و علي الحسد و الحقد و انتهاز الفرصة للوثبة و أخذ تراث الأبناء



[ صفحه 17]



و الأخوال و الأجداد، الذين فرت أوداجهم سيوف الاسلام الصارمة.

و لم يطلق أبوسفيان أن يكتم تلك الضغائن النفسية، فكانت تطفح علي فلتات لسانه، و كان اكثرها أيام عثمان [11] لأمانه من المؤاخذة علي كلامه، و من أمن العقوبة أساء الأدب، و كيف لا يأمن و الأمر بأيدي صبيانهم علي حد تعبيره حين ركل قبر حمزة بن عبدالمطلب برجله.

و أما ابنه معاوية [12] فانه عندما رأي الاسلام قد ضرب بجرانه الأرض، و وشجت أصوله، و بسقت فروعه، تذرع به الي اقتلاع جذوره و قد ملك معاوية ناصية البلاد و الاسلام غض جديد، فخالف كل شريعة من شرائعه، و ناصب كل حكم من أحكامه، سوي أنه لم يخلع عند الظاهر ربقة الاسلام، و كيف يخلعها و هي الوسيلة لنيله ذلك الملك الفسيح الأرجاء، الملك الذي ما كان يحلم به صخر بن حرب بل و لا أمية من قبل، و ما كان يضره من تلك الظاهرة اذا كانت الذريعة لاقتناص مآربه الواسعة، و لتحطيم قواعد الاسلام الرفيعة.

و كفي من حربه لسيد الرسل حربه لأميرالمؤمنين عليه السلام و قد قال فيه الرسول صلي الله عليه و آله: «سلمك سلمي و حربك حربي» [13] و قال فيه:



[ صفحه 18]



«تحارب من بعدي الناكثين و القاسطين و المارقين» [14] و لو كان القصد من حربه لأبي الحسن - عليه السلام - الطلب بقتلة عثمان لما أغضي عنهم حين انتهي الأمر اليه، و لا أدري كيف كان معاوية ولي عثمان و المرتضي هو أميرالمؤمنين و وليهم.

لعمر الحق ما كان شأن معاوية خافيا لندلل و نأتي بالشواهد عليه، و لو لم يكن حربا للاسلام و لرسوله لما سن الشفرة للقضاء علي آل الرسول، و القرآن يهتف باحترامهم و مودتهم، و الرسول يدعو الي ولائهم و التمسك بهم، و ما ذنبهم لدي معاوية الا أنهم عترة الرسول و رهطه، و رعاة الدين و دعاته، و لو صافحهم أوصفح عنهم لم ينل مأربه من الزعامة، و مقصده من حرب الرسول و شريعته. [15] .

و لم يهلك معاوية مستوفيا لأمانيه من محاربة الرسول و الرسالة حتي أرجأ ذلك الي دعيه يزيد، غير أن يزيد لم يكن لديه دهاء أبيه معاوية فيدس السم بالدسم لكيد الاسلام، فمن ثم برزت نواياه علي صفحات أعماله واضحة من دون غشاء و لا غطاء، فما أصبح الا و أوقع بالحسين سبط الرسول و ريحانته و سيد شباب أهل الجنة، و برهطه صفوة الناس في الصلاح و الفضيلة، و ما أمسي الا و تحكم ما يشاء في دارالهجرة و بقايا الصحابة، من دون أن يحول عن العبث بها دين أو مروة أو عفاف، و ما عتم الا و هو محاصر للبيت ترميه حجارته و تفتك بأهليه و رمايته.

و أي رهط أذب عن الاسلام و أحمي لحوزته من الحسين و أهله؟ و أي بلد



[ صفحه 19]



أظهر في اتباع الاسلام من الحرمين يوم ذاك؟ و هل أبقي ابن ميسون شيئا من مقدوره في مبارزة الاسلام لم يصنعه، و محاربة النبي صلي الله عليه و آله و عترته و صحابته لم يفعله؟! و لو أردنا استقصاء أعمال أمية التي حاربت بها الشريعة و صاحبها الأمين لكثر عليك العد، و خرجنا عن القصد، أجل لا ضير لو أوردنا نتفا أشار اليها المقريزي صاحب الخطط في رسالته «النزاع و التخاصم» و الجاحظ في رسالته التي ضربها مثلا للمفاخرة بين بني امية و بني هاشم، فكان مما أورداه :

ان بني أمية كانوا يختمون أعناق الصحابة، و ينقشون أكف المسلمين علامة استعبادهم، و جعلوا الرسول دون الخليفة، و وطأوا المسلمات في دارالاسلام بالسباء، و أخروا الصلاة تشاغلا بالخطبة، و كانوا يأكلون و يشربون علي منبر النبي صلي الله عليه و آله و يبيعون الرجل في الدين يلزمه. [16] .

و هذا بعض ما ذكراه من المنكر منهم و مخالفتهم للشريعة، و هل يا تري خفي عليهم الدين و حدوده، و أنظمته و قيوده، و كفي من تلك الحرب الشعواء التي أقاموها لمنازلة الشريعة الأحمدية زيادة علي ما سبق أنهم اعتبروا الرسالة ملكا تلعب به هاشم، و جعلوا الكتاب غرضا للنبال، و جاهدوا أن يحولوا الحج الي بيت المقدس ثم الي المسجد الذي بنوه بدمشق، و رميهم من علي المجانق البيت الحرام.

و لا تسل عما لقيته العترة الطاهرة الأحمدية منهم، فمن صليب الكناسة و صليب الجوزجان زيد و ابنه يحيي الي قتيل بالسم كالحسن و السجاد و الباقر عليهم السلام و أبي هاشم بن الحنفية و ابراهيم بن محمد أخ السفاح،



[ صفحه 20]



و نظائرهم. هذا سوي المشردين في الآفاق، و المغيبين في قعر السجون.

و كان خيرة القوم في سيرته عمر بن عبدالعزيز، فانه عرف ما عليه الناس من بغضهم لأهله، فحاول أن يغير الرأي فيهم، و القول عنهم. [17] .

و لا غرابة لو رضي الناس بحكومة هؤلاء القوم، لأن الناس الي أمثالهم أميل و بأشباههم أرغب.

ان الدين يتطلب من الناس التقوي سرا و اعلانا، و السيرة العادلة في القريب و البعيد، كما يتطلب الانتهاء عن الفحشاء ما ظهر منها و ما بطن، و الكف عن الاعتداء في الرضي و الغضب، و ما أبعد الناس عما يتطلبه منهم الدين، و أين من تقوده نفسه - و النفس امارة بالسوء - الي اتباع الشريعة و ان ضيقت عليه سبل الشهوات و حرمت عليه الظلم و الاعتداء.

و لو أراد الناس الهدي ما خفي عليهم الرعاة أرباب العدل و الحق و الايمان و الصدق، و لما ارتضي منهم اؤلئك الرعاة غير هذه الخلال الكريمة، و ان الناس لتبتعد عن هذه الفضائل العلوية ابتعاد الوحش من الملائك، و الحصباء من نجوم السماء.

و لو سبرت أحوال الناس لأيقنت بصدق تلك الكلمة النبوية الخالدة: «كيفما تكونون يولي عليكم» [18] و هل يرتضي ذوالعلم أن يحكمه الجاهل، و العادل أن يقوده الفاسق.



[ صفحه 21]



و لو لم يجد رعاة الجهل و الجور و الفجور أعضادا من أمثالهم و سكوتا عن أعمالهم، لم تطمع نفوسهم بالانقياد الي الهوي، و الاسترسال مع الشهوات، و لم تطمح الي الغض من كرامة الرسول صلي الله عليه و آله و منابذة رسالته و محاربة عترته.

ان درس نفسيات اولئك الأقوام و سبر أعمالهم تجسم لك الغدر و الخيانة و التحزب للضلال علي الهدي، و للباطل علي الحق، حتي لتكاد أن تعجب كيف لم يندرس الحق، و تنطمس أعلام الهداية الي اليوم، مادام أنصار الحق في كل عصر و مصر قليلين جدا «و قليل من عبادي الشكور». [19] .

و أين تغيب عن هذه الحقيقة، و نظرة واحدة في عصرنا الحاضر تريك كيف تتمثل المنافسة بين الباطل و الحق، و تغلب الأول بأنصاره علي الثاني و أعوانه، و ليس الغريب ذلك انما الغريب أن يتفق انتصار أرباب الحق في بعض الأعصار و ينخذل الباطل، و لو انتصر أبوالحسن و الحسن علي معاوية، و الحسين علي يزيد لكان بدعا في الزمن دون العكس في الحال، و ما كان انتصار الرسول صلي الله عليه و آله بعد تلك الحروب الدامية الا اقامة للحجة، «ليحيي من حي عن بينة، و يهلك من هلك عن بينة» [20] و لو غلب الكفر علي الاسلام لم يتم نوره، و لا قامت حجته.

ان الرسول الأمين جاء للناس بكل فضيلة و سعادة و خلق كريم و قد وقفوا دون أداء رسالته، و تنفيذ دعوته، و ما رسالته الا لخيرهم، و ما دعوته الا لسعادتهم، و لأي شي ء أبت نفوسهم عن الاستسلام لتلك الفضائل غير مخالفتهم لها في السيرة و السريرة دأب البشر في كل عصر، و هل خضع الناس لقبول تلك



[ صفحه 22]



السعادة الا بعد أن علا رؤوسهم بالسيف، و ضرب خراطيمهم بالسوط، و ما أسرع ما انقلبوا علي الاعقاب بعد انتقاله الي حظيرة القدس ناكصين عن سنن الطريق، حين وجدوا مناصا للعدول «و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات أو قتل انقلبتم علي أعقابكم و من ينقلب علي عقبيه فلن يضر الله شيئا» [21] .

بيد أن الأموية مخضت عن أفذاذ ثبت الايمان في قلوبهم، و نهضوا مع الحق حربا للباطل، و لا عجب فانه تعالي: «يخرج الحي من الميت» [22] و لا شك أن اللعن لا يعمهم، و الكتاب الكريم يقول: «لا يضركم من ضل اذا اهتديتم» [23] «و لا تزر وازرة وزر اخري» [24] «من عمل صالحا فلنفسه و من أساء فعليها» [25] «ما علي المحسنين من سبيل» [26] .



[ صفحه 23]




پاورقي

[1] بني اسرائيل: 60.

[2] مجمع البيان: 3 / 424، و شرح النهج: و 3 / 488 و 2 / 466 و 467، و قال الشوكاني في تفسيره أنهم آل أبي العاص خاصة و عليه روايات.

[3] ابراهيم: 28.

[4] الحج: 78.

[5] تفسير الطبري: 17 / 142 .

[6] لا يحتاج الخبير في هذا الي المصادر لكثرتها، و ان أحببت الوقوف علي شي ء من ذلك فانظر شرح ابن ابي الحديد في التعليقة الماضية من الجزء و الصحيفة و: 1 / 361 و: 2 / 106 و 410 و 4 / 148 و الاستيعاب لابن عبدالبرفي مروان، و الحاكم عن أبي هريرة في آل أبي العاص و مروان و أبيه و بنيه الي غير ذلك.

[7] الرفادة بالكسر: اطعام الحاج، و السقاية بالكسر أيضا: سقيهم.

[8] قريش: 2.

[9] شرح النهج: 3 / 457 .

[10] سورة الفيل.

[11] الأغاني: 6 / 96 - 90 .

[12] جاء في معاوية عن الرسول صلي الله عليه و آله الشئ الكثير، و ان شئت أن تلمس بعضه فدونك الأحاديث القائلة «يا عمار تقتلك الفئة الباغية بصفين» و عده السيوطي في الأخبار المتواترة، و دونك الأحاديث القائلة «ان عليا يحارب القاسطين و هم معاوية و جنده» و دونك شرح النهج: 1 / 347 و: 3 / 443 و: 1 / 254 و: 2 / 363 و: 2 / 102 و:1 / 372، 361، 355، 373، 113، و انظر فيها رأي الناس في معاوية: و 1 / 463 و اقرأ فيها ما يقوله الناس عن معاوية و بني امية و: 3 / 15 و 4 / 192 و دونك الاستيعاب في معاوية.

[13] مسند أحمد بن حنبل: 2 / 442 و اسد الغابة:3 / 11 .

[14] معاني الأخبار: 204 و سنن ابن ماجه: 8 ح 3950.

[15] شرح النهج: 1 / 463 ، و مروج الذهب: 1 / 341 فيما يرويانه عن المغيرة بن شعبة في تكفيره لمعاوية و هو المغيرة فكيف اذن معاوية، ويل لمن كفره النمرود.

[16] شرح النهج: 3 / 469، 470 .

[17] و لقد استوفي القاضي أبوحنيفة النعمان المصري في كتابه (المناقب و المثالب) ما للهاشميين من المناقب و للامويين من المثالب، و لو قرأت هذا الكتاب لعرفت ما كان عليه بنوأمية من شنيع الأعمال و لو أردنا الاستقصاء لذكرنا أضعاف ما أوردناه و بما ذكرناه يحصل المطلوب، و الكتاب المذكور مازال مخطوطا لم يطبع و رأيت منه نسخة في بعض مكتبات النجف.

[18] مسند أحمد بن حنبل: 4 / 437 .

[19] سبأ: 13.

[20] الأنفال: 42.

[21] آل عمران: 144.

[22] الأنعام: 95.

[23] المائدة: 105.

[24] الأنعام: 164.

[25] فصلت: 46.

[26] التوبة: 91.


الخوف و الرجاء


ان الله سبحانه جمع بين العظمة و الرأفة، و بين الغضب و الرضي، فعلي سعة رحمته عظيم سخطه، و علي جزيل ثوابه كبير عقابه، و من كانت رحمته واسعة كان الأمل بشمولها للمجرم قريبا، و من كان عقابه شديدا كان الخوف من سخطه أكيدا، فلا بد للمؤمن اذن أن يكون دائما بين الخوف و الرجاء، لأنه لا يدري بأية زلة يؤخذ فيكتب في ديوان المجرمين، و لا يعلم علي أية حسنة يثاب



[ صفحه 12]



فيحسب من المحسنين، فيجب عليه أبدا أن يحذر الزلة فيتقيها، و يرعي الحسنة فيوافيها، و تعاليم الصادق عليه السلام الواردة عنه هي من أعظم ماورد في هذا الباب تشرح حقيقة الخوف و الرجاء و كيف يجتمعان و ضرورة اجتماعهما في المؤمن و أثر انعدامهما علي الانسان، و ما الي ذلك، فقال في الخوف:

«خف الله كأنك تراه و ان كنت لا تراه فانه يراك، و ان كنت تري أنه لا يراك فقد كفرت، و ان كنت تعلم أنه يراك ثم بدرت له بالمعصية فقد جعلته من أهون الناظرين عليك». [1] .

أقول: أما الكفر بانكار رؤيته للناس فلأن معناه انكار علمه بالموجودات و هو يساوق انكار خلقه بل انكار وجوده.

و أما أنه يكون أهون الناظرين فواضح لأن المرء اذا أحس أن أحدا ذا شأن و بطش و قوة مشرف علي عمله ساخط عليه قادر علي الفتك به، فانه لا محالة يكف عن العصيان خجلا أو حذرا و خوفا، و انما يكون التهاون بالناظر و المطلع اذا كان ممن لا يتقي أو يخشي أو كان ممن يستهان برضاه و غضبه و ثوابه و عقابه، فالمبادر بالمعصية مع علمه بأنه تعالي يراه لا محالة قد جعله أهون الناظرين.

و قال عليه السلام أيضا: من عرف الله خافه، و من خاف الله سخت نفسه عن الدنيا. [2] .

و قال عليه السلام: ان من العبادة شدة الخوف من الله عزوجل، يقول الله عزوجل: «انما يخشي الله من عباده العلماء» [3] و قال جل ثناؤه: «فلا تخشوا الناس و اخشون» [4] و قال تبارك و تعالي: «و من يتق الله يجعل له مخرجا» [5] ، ان



[ صفحه 13]



حب الشرف و الذكر لا يكونان في قلب الخائف الراهب. [6] .

و قال عليه السلام في قوله عزوجل: «و لمن خاف مقام ربه جنتان»: [7] من علم أن الله يراه و يسمع ما يقول، و يعلم ما يعمله من خير أو شر فيحجزه ذلك عن القبيح من الأعمال فذلك الذي خاف مقام ربه، و نهي النفس عن الهوي.

و قال عليه السلام: المؤمن بين مخافتين، ذنب قد مضي لا يدري ما صنع الله فيه، و عمر قد بقي لا يدري ما يكتسب فيه من المهالك، فهو لا يصبح الا خائفا و لا يصلحه الا الخوف. [8] .

أقول: كذلك صلاح المؤمن يكون بالخوف أبدا، لأنه اذا خاف اتجه بكل جارحة و جانحة لدفع ما يخاف منه، فينصرف عن العصيان و يقبل علي الطاعة.

و قال عليه السلام: من خاف الله أخاف الله منه كل شي و من لم يخف الله أخافه من كل شي. [9] .

و قال عليه السلام في الخوف و الرجاء معا: ينبغي للمؤمن أن يخاف الله تعالي خوفا كأنه مشرف علي النار، و يرجو رجاء كأنه من أهل الجنة - ثم قال -: ان الله تعالي عند ظن عبده ان خيرا فخيرا، و ان شرا فشرا. [10] .

أقول: كذلك ينبغي للمؤمن أن يكون بين الخوف و الرجاء كما قال تعالي: «يدعون ربهم خوفا و طمعا» [11] لأن الخوف وحده قد يبعث علي اليأس و القنوط،



[ صفحه 14]



و اليأس من رحمة الله مذموم يثبط العبد عن العمل الصالح، و الرجاء وحده قد يدفع بالعبد علي الأمن من مكرالله و هو ضلال و خيبة يقعد بالعبد عن النشاط للعبادة، و أما المراد من أن الله تعالي عند ظن عبده فلا يبعد أن يكون أنه في رعاية العبد و مكافاته علي حسب ما يظن، لا أنه يكون كذلك بمجرد الظن و ان عمل ما لا يرتضيه الله تعالي من السوء و هو يظن فيه الخير، كما سينبه عليه.

و قال عليه السلام: لا يكون المؤمن مؤمنا حتي يكون خائفا راجيا، و لا يكون خائفا راجيا حتي يكون عاملا لما يخاف و يرجو. [12] .

أقول: لأن العمل مظهر الخوف و الرجاء فان لم يعمل كان كاذبا في دعوي الخوف و الرجاء، و عليه الوجدان، فان من خاف أحدا علي نفسه أو نفيسه اجتهد في الحيطة و الحذر، و من رجا توسل بالذرائع التي تقربه من المرجو.

و قال عليه السلام: حسن الظن بالله ألا ترجو الا الله و لا تخاف الا ذنبك. [13] .

أقول: لأن رجاء غير الله لا يكون الا عن شكه في قدرة الله و رحمته لعباده أو عن توهم أن غيرالله له قدرة مستغنية عنه تعالي و هذا سوءظن بالقادر الرحيم، و كذلك خوف غير الذنب من نحو الخوف من الموت و الانسان و المخلوقات الاخري فانه يستلزم الشك في قدرة الله و رحمته.

و قيل له: قوم يعملون بالمعاصي و يقولون نرجو، فلا يزالون كذلك حتي يأتيهم الموت، فقال عليه السلام: هؤلاء يترجحون [14] في الأماني، كذبوا ليسوا



[ صفحه 15]



براجين، من رجا شيئا طلبه و من خاف من شئ هرب منه. [15] .

أقول: فان المرجو لا ينال بغير السعي و الطلب الا صدفة، و المخاف لا يسلم منه بغير الهرب الا صدفة، و هل يتكل العاقل الرشيد في أمريه علي الصدف.


پاورقي

[1] الكافي، باب الخوف و الرجاء: 2 / 67 / 2.

[2] نفس المصدر: 2 / 68 / 4.

[3] الملائكة: 28.

[4] المائدة: 44.

[5] الطلاق: 2.

[6] الكافي، باب الخوف و الرجاء: 2 / 69 / 7.

[7] الرحمن: 46.

[8] الكافي: 2 / 71 / 12.

[9] مجالس الشيخ الطوسي، المجلس / 42، و الكافي: 2 / 68 / 3.

[10] الكافي: 2 / 72 / 3.

[11] السجدة: 16.

[12] الكافي، باب الخوف و الرجاء: 2 / 71 / 11.

[13] الكافي، باب حسن الظن بالله: 2 / 72 / 4.

[14] يتذبذبون.

[15] الكافي، 2 / 68 / 5.


في أحوال مولانا أبي عبدالله الصادق


روي أنه سعي بأبي عبدالله الصادق عليه السلام عند المنصور، بأنه بعث مولاه المعلي ابن خنيس بجباية [1] الاموال من شيعته، و أنه كان يمد بها محمد بن عبدالله، فكاد المنصور أن يأكل كفه علي جعفر غيظا، و كتب الي عمه داود [بن علي] [2] ، و هو اذ



[ صفحه 162]



ذاك أمير المدينة، أن يسير اليه جعفر بن محمد عليهماالسلام، و لا يرخص له في التلوم و المقام.

فبعث اليه داود بكتاب المنصور، و قال [له] [3] : اعمل في [4] المسير الي أميرالمؤمنين في غد، و لا تتأخر، قال صفوان الجمال: و كنت يومئذ بالمدينة فأنفذ الي أبوعبدالله عليه السلام فصرت اليه، فقال لي: تعهد راحلتنا فانا غادون في غد ان شاءالله الي [5] العراق، و نهض من وقته و أنا معه الي مسجد النبي صلي الله عليه وآله وسلم، [و كان ذلك بين الاولي و العصر] [6] فركع فيه ركعات، ثم رفع يديه و دعا بدعاء، قال صفوان: سألته عليه السلام أن يعيد الدعاء علي فأعاده و كتبته، فلما أصبح أبوعبدالله عليه السلام رحلت له الناقة و سار متوجها الي العراق حتي قدم مدينة أبي جعفر، وأقبل حتي استأذن فأذن له و قربه و أدناه، ثم اسند [7] قصة الرافع علي أبي عبدالله عليه السلام [8] .

و نحن نوردها برواية الشيخ الكليني، فروي مسندا عن صفوان الجمال قال: حملت أباعبدالله عليه السلام الحملة الثانية الي الكوفة، و أبوجعفر المنصور بها، فلما أشرف عليه السلام علي الهاشمية - مدينة أبي جعفر - أخرج رجله من غرز الرجل، ثم نزل و دعا ببغلة شهباء و لبس ثيابا بيضا و تكة [9] بيضاء.

فلما دخل عليه قال له أبوجعفر: لقد تشبهت بالأنبياء، فقال أبوعبدالله عليه السلام: و اني تبعدني من أبناء الأنبياء، قال [10] : لقد هممت أن أبعث الي المدينة من يعقر نخلها و يسبي ذريتها، فقال: و لم ذاك يا أميرالمؤمنين؟ فقال: رفع الي أن مولاك المعلي بن خنيس يدعو اليك و يجمع لك الأموال، فقال: و الله ما كان، فقال: لست أرضي منك الا بالطلاق و العتاق و الهدي و المشي، فقال: أبالأنداد من دون الله



[ صفحه 163]



تأمرني أن أحلف أنه من لم يرض بالله فليس من الله في شي ء؟ فقال: أتتفقه علي، فقال: و أني تبعدني من التفقه و أنا ابن رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم، قال [11] : فاني أجمع بينك و بين من سعي بك، قال: فافعل، قال [12] : فجاء الرجل الذي سعي به فقال [له] [13] أبوعبدالله عليه السلام: يا هذا، قال [14] : فقال: نعم و الله الذي لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة الرحمن الرحيم لقد فعلت، فقال له أبوعبدالله عليه السلام: يا ويلك تبجل [15] الله تعالي فيستحيي من تعذيبك، ولكن قل: برئت من حول الله و قوته و الجأت الي حولي و قوتي.

فحلف بها الرجل فلم يستتمها حتي وقع ميتا، قال [16] له أبوجعفر: لا اصدق بعدها عليك أبدا، و أحسن جائزته ورده [17] .

أقول: قد ظهر من هذه الرواية و من روايات اخر أن مجي ء الصادق عليه السلام من المدينة الي العراق كان أكثر من مرة واحدة، و يظهر من روايات كثيرة أن المنصور أحضره عليه السلام مرات عديدة ليقتله، فدعا الله تعالي لكفاية شر المنصور فكفاه الله تعالي شره.

فكان من دعائه مرة لما أحضره ليقتله و طرح له سيفا و نطعا: «حسبي الرب من المربوبين، و حسبي الخالق من المخلوقين، و حسبي الرازق من المرزوقين، و حسبي الله رب العالمين، حسبي من هو حسبي، حسبي من لم يزل حسبي، حسبي الله لا اله الا هو، عليه توكلت و هو رب العرش العظيم» [18] .

و كان من دعائه عليه السلام، لما أخذه صاحب المدينة و وجه به الي المنصور، و كان المنصور استعجله و استبطأ قدومه حرصا منه علي قتله: «يا من لا يضام و لا يرام،



[ صفحه 164]



و به تواصل الأرحام، صل علي محمد و آله، و أكفني شره بحولك و قوتك» [19] .

و كان من دعائه عليه السلام أيضا: «اللهم أنت تكفي من كل شي ء، و لا يكفي منك شي ء، فاكفنيه» [20] .

و كان من دعائه عليه السلام حين أمر المنصور باحضاره، فلما بصر به قال: قتلني الله ان لم أقتلك، أتلحد في سلطاني و تبغيني الغوائل، قال الربيع: و كنت رأيت جعفر بن محمد عليهماالسلام حين دخل علي المنصور يحرك شفتيه، فكلما حركهما سكن غضب المنصور، حتي أدناه منه و قد رضي عنه، فلما خرج عليه السلام اتبعته و قلت له: بأي شي ء كنت تحرك شفتيك حتي سكن غضبه؟ قال: بدعاء جدي الحسين بن علي عليهماالسلام، قلت: جعلت فداك و ما هذا الدعاء؟ قال: «يا عدتي عند شدتي، و يا غوثي في [21] كربتي، أحرسني بعينك التي لا تنام، و أكنفني بركنك الذي لا يرام»، قال الربيع: فحفظت هذا الدعاء فما نزلت بي شدة قط الا دعوت به ففرج [عني] [22] .


پاورقي

[1] في المصدر: «لجباية».

[2] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[3] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[4] في المصدر: «أعمد علي».

[5] «الي» غير موجودة في المصدر.

[6] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[7] في المصدر: «استدعي».

[8] مهج الدعوات: ص 198.

[9] في المصدر: «و كمة».

[10] في المصدر: «فقال».

[11] في المصدر: «فقال».

[12] «قال» غير موجودة في المصدر.

[13] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[14] «قال» غير موجودة في المصدر.

[15] في المصدر: «تمجد».

[16] في المصدر: «فقال».

[17] الكافي: ج 6 باب لبس البياض و القطن ص 445 ح 3.

[18] عيون أخبار الرضا: ج 1 باب 28 ص 305 قطعة من ح 64.

[19] طب الأئمة: ص 115 و 116.

[20] كشف الغمة: ج 2 ص 166، عنه البحار: ج 47 ص 206 قطعة من ح 47.

[21] في المصدر: «عند».

[22] الارشاد للمفيد: ص 272 و 273؛ و اعلام الوري: ص 271.


مدرسة الامام جعفر الصادق


لم تكن المدرسة الجعفرية في خطها التعليمي الا تكميلية لمدرسة أبيه الباقر، لقد كانت العلوم كلها في المدرسة الباقرية ابتدائية اختبارية، رسخها الامام الراحل، بنسبة ما سمحت له سياسة العهد الجديد في بغداد - لقد كانت سياسة العهد هذا حريصة في ظلمها الاستبدادي علي ترك العلوم و الشؤون الفكرية - الفلسفية، و الفقهية، و التثقيفية في عهدة الطالبيين أبناء العم، علي أن تكون الأمور التوجيهية محاطة بكثير



[ صفحه 50]



من المراقبة، فلا تمس سياسية الدولة في تمتين كرسي الخلافة الآخذة حديثا بالانتقال من الأمويين المنهزمين الي قبضة فولاذية عباسية سفاكة - لقد ظن العباسيون أنهم موالون لخط الامامة، و أنهم المهتمون منذ أكثر من تسعين سنة برد الخلافة الي خطها الأصيل، و المحصورة بأهل البيت ولكنهم، ما ان باد عهد و برز عهد، حتي راحوا الي نكث المواعيد، و عزموا علي الاستئثار بالحكم و دمغ كرسي الخلافة بختم أبناء العم، بحجة أنهم كلهم طالبيون، و الأقوي هو الأولي.

هكذا اصطبغ الجوببؤس جديد جمد الامامة في هلعها القديم، و جعلها تستجير بتقيتها، و تتلابق - ما أمكن - بتعزيز مركزها الامامي، و ملئه بكل ما يثقف الأمة و يوجهها الي احتواء الحق كتعويض لها، حتي يأتي يوم تتمكن فيه من تحقيق ذاتها تحقيقا آخر. تلك هي الظروف في سماحها لمدرسة الباقر بالاستمرار، و الاتساع المثابرة.

أما المدرسة الوارثة الجهد، فانها انتقلت الي فخامة أخري، تحررت من كل المحاذير، و انطلقت وسيعة الي المضمار. لقد كان العقل المتين رائدها المتين. و لقد كان العزم المتين، انها الشخصية المتينة الحواشي، و المطمئنة في باحات ذاتها المتينة، فرضت جلالها و تقدمت الي الميدان، فاذا هي مهابة لم يخضع لها - وحده - السفاح الذي طواه سريعا رداء الموت، بل خشع لها أيضا خليفته المنصور المثبت قوائم كرسي حكمه، قائمة في جرن من لين و قائمة ثانية في بئر من دم، و ثالثة في لطوات من وعد، و رابعة خلف ميثاق مقطوع منه حبل الوريد. لقد كان - رحمه ربه - رزمة من ظلم، و كذب، و ختال، و قل له أن صدق و خفر الذمام، الا أرزاء جعفر الصادق، المرخي عليه عينا وسيعة الحق، بهية الشفق، عميقة العلم، و صادقة الرؤي.

لقد كان كل ذلك عند الامام مركزا علي صدق متين لم يتمكن المنصور الا من أن يؤثر به، فتركه - و هو مقتنع و واثق بصدقه - يكمل خطه الرسالي في مدرسته المثلي. لقد اقتنع المنصور، عن فهم وادراك، أن الامام جعفر لا يريد أبدا «تلويث» خطه الواسع بأي مطمع بكرسي الحكم، و لقد أفحم المنصور بأن السياسة عند الامام انما هي فن آخر يبعده الي مطلق سفي، لا لون فيه للسياسة التي يحترفها نهج المنصور.

كثيرا ما تمتن اقتناع الامام بأن العهد الجديد الذي هو عهد الأعمام بني العباس، هو أقسي ظلما، و أشد عطشا الي شرب الدم من العهد الأموي السابق الذي كان تهديدا بشعا بابادة الطالبيين، و ها هم الطالبيون الآن بالذات، مهددون بالافناء، ان لم يتداركوا أنفسهم بسياسة مرنة تبقيهم في الخط، و تبقي لهم امامة - ولو مقلمة الأظافر - يتعدونها بعين الحكمة و عين الروية، و يعبرون بها عن نشاطات كثيرة البراءة، و قويمة العزم، تتناول الأمة فيها غذاءها الحي، حتي يأتي يوم تجد ذاتها فيه أنها مثقفة أنيقة... و عندئذ فان لها قدما متينة تمشي بها الي التحقيق.

لقد كان الامام يدرك أن الأمم الحية تبني بناء حيا، و أن الاستمرار هو الذي يكون مادة من مواد



[ صفحه 51]



البناء، و أن التحقيق يأتي يوما بعد يوم، من دون أن يخيفنا القول: أنه يأتي حقبة بعد حقبة، أو دهرا بعد دهر، تأكيدا لما تفوه به الامام علي: جولة الباطل ساعة، و جولة الحق الي الساعة.

هذا هو ما جعل الامام الصادقا في قناعة المنصور، بأن كرسي الخلافة ليس مقعده، و أن السياسة ليست أبدا خطه، من دون أن يلحظ المنصور أن السياسة الأصيلة بمعناها الصحيح و الأصيل، لم يتخل مطلقا - عنها الامام، فهي محصورة، ضمنا و فعلا، في خط البناء المركز علي تثقيف الأمة مع أي مجال ولو طال، و لن تتم الثقافة الا بنشر العلوم المنتج كشفا عن كل الطاقات المادية و الروحية علي السواء، و التي تسدد اقتصاد الأمة و هي تمتن بلوغها المرتاح، ينوره الفكر و حرية الفكر، و الفهم و قدسية الفهم، و المعرفة وسع المعرفة، و المران و استمرار المران.

حتي ولو أن المنصور تمكن من هذا التفهم لحقيقة سياسة الامام، فان ذلك - أيضا - كان من مبتغي الامام، لأن مثل هذا التفهم قد ينقل المنصور من ظالم غاشم، الي حاكم يرعي مهام العلوم وهي تنقل الرعية كلها من جهل عقيم و مقيم الي وعي ينهض بها وئيدا نحو جعلها هادية و ملبية شوق المشترع العظيم. ربما كان بعض من هذا التفهم قد استحازه المنصور، فترك الامام يوسع المدرسة الموروثة عن أبيه الباقر.

هذه المامة بنوع السياسة التي اعتمدها اقتناع الامام، و هي التي كانت سناده في توسيع المدرسة الجعفرية التي كانت رائدة ذلك العصر، و رائدة العصور التي تلتها حتي اليوم.


القنوات المألوفة في خدمة مفاهيمهم


حين يتعذر علي أئمة أهل البيت (ع) نقل أفكارهم من خلال قنواتهم المتبناة - بسبب ظروف سياسية أو ثقافية غير عادلة - فانهم يعتمدون اسلوب الاستفادة من القنوات و العناوين و المؤسسات التي تقرها الأوضاع العامة:

فان كثيرا من أئمة أهل البيت عليهم السلام - في ظروف استثنائية عديدة - لا يروون الأفكار و المفاهيم التي تلقوها عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم مباشرة أو بالواسطة، رعاية للظروف التي لا تعطي فرصا من هذا القبيل، و انما ينقلون أفكارهم للناس بقنوات أخري يقرها العرف العام أو الأوضاع الرسمية.

فالامام محمد بن علي الباقر عليه السلام مثلا كان يروي كثيرا من المفاهيم التي يريد ابلاغها للأمة بواسطة، جابر بن عبدالله الأنصاري و عمر بن الخطاب و عبدالله بن عباس و زيد بن أرقم و أبي ذر الغفاري و غيرهم.



[ صفحه 213]



فهو يروي - مثلا - عن عمر بن الخطاب قوله: (سمعت النبي صلي الله عليه و آله و سلم يقول: كل سبب و نسب ينقطع يوم القيامة الا سببي ونسبي) [1] .

و يروي عن جابر قوله: (أن النبي صلي الله عليه و آله وسلم كان يتختم بيمينه) [2] .

و يروي عن زيد بن أرقم قوله: (كنا جلوسا بين يدي النبي صلي الله عليه و آله و سلم فقال: ألا أدلكم علي من اذا استرشدتموه لن تضلوا و لن تهلكوا؟ قالوا: بلي يا رسول الله، قال: هذا - و أشار الي علي بن أبي طالب - ثم قال: و آخوه، و وازروه، و صدقوه، و انصحوه، فان جبريل أخبرني بما قلت لكم) [3] .

و قد انتهج الامام الصادق (ع) ذات المنهج الذي انتهجه أبوه الباقر (ع) في استخدام القنوات المألوفة.

فقد روي عن عطاء بن أبي رباح عن عائشة و محمد بن المنكدر و يروي عن أبي سعيد الخدري و عن يزيد بن هرمز و عن جابر بن عبدالله الأنصاري و عن عبيدالله بن جعفر و عن عبيدالله بن أبي رافع عن مسور بن مخرمة كما روي عن عكرمة مولي بن عباس.

و هذه بعض روايات بهذا الخصوص كما أوردها أبونعيم أحمد بن عبدالله الأصبهاني في حلية الأولياء بأسانيده.

- عن جعفر بن محمد عن عبيدالله بن أبي رافع عن المسور بن مخرمة قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم [انما فاطمة بضعة مني يقبضني ما يقبضها، و يبسطني ما يبسطها] [4] .

- عن جعفر بن محمد عن أبيه عن جابر قال: (كانت تلبية النبي صلي الله عليه و آله و سلم: لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك، ان الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك) [5] .

- عن جعفر بن محمد عن أبيه عن جابر قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم [شفاعتي لأهل الكبائر من أمتي] [6] .


پاورقي

[1] حياة الامام الباقر (ع) للشيخ محمد باقر القرشي ص 172 نقلا عن طبقات ابن سعد 8 / 463.

[2] نفس المصدر ص 172 عن علل الشرائع للصدوق.

[3] حلية الأولياء و طبقات الأصفياء، الأصبهاني مجلد 3 ط 4 ص 206.

[4] نفس المصدر ص 200.

[5] نفس المصدر ص 200.

[6] نفس المصدر السابق ص 172 نقلا عن مناقب المغازلي الخوارزمي.


سياسة النفس


نحن بين يدي محاور قرآنية أربعة تعاطت مع النفس في أربع مناسبات نستظيف في ظلها بعض موائد عملت في منجمها.



[ صفحه 381]



المحور الأول: (و نفس و ما سواها - فألهما فجورها و تقواها - قد أفلح من زكاها - و قد خاب من دساها) (الشمس 9 - 8 - 7 - 6).

نبدأ بمائدة الطبرسي في كتابه «جوامع الجامع» ج 2 ص 85 «و نفس و الخالق الحكيم «و ما سواها» أي عدل خلقها، و في كلامهم سبحان من سخر كن لنا فألهمها فجورها و تقواها أي عرفها طريق الفجور و التقوي و أن أحدهما قبيح و الآخر حسن و مكنها من اختيار ما شاء منهما بدليل قوله قد أفلح من زكاها، و قد خاب من دساها، فجعله فاعل التزكية و التدسية و متوليهما، و التزكية الانماء و الاعلاء بالتقوي، و التدسية النقيض و الاخفاء بالفجور و أصل دس من دسس كما قيل تقضي من تقضض و نكر قوله و نفس لأنه أراد نفسا خاصة من بين النفوس و هي نفس آدم كأنه قال: و واحدة من النفوس أو لأنه أراد كل نفس فيكون من عكس كلامهم الذي يقصدون به الافراط فيما يعكس عنه كقول الشاعر: «قد أترك القرن مصفرا أنامله» فجاء بلفظ التقليل الذي يفهم منه معني الكثرة، و منه قوله تعالي (ربما يود الذين كفروا لو كانوا مسلمين) (الحجر) و معناه معني «كم» أو أبلغ منه، و جواب القسم محذوف و تقديره ليدمدمن الله عليهم أي علي أهل مكة لتكذيبهم برسول الله كما دمدم علي قوم ثمود لتكذيبهم صالحا، و أما كلامه قد أفلح من زكاها فكلام تابع لقوله فألهمها فجورها و تقواها. علي سبيل الاستطراد و ليس من جواب القسم في شي ء. انتهي.

ماذا علي مائدة الفراء»؟ يستخرج «الفراء» من فألهمها فجورها و تقواها عرفها سبيل الخير و سبيل الشر و هو مثل قوله و هديناه النجدين (البلد 10).

و قوله عزوجل قد أفلح من زكاها يقول: قد أفلحت نفس زكاها الله و قد خابت نفس دساها، و يقال قد أفلح من زكي نفسه بالطاعة و الصدقة، و قد خاب من دسي نفسه فأخملها بترك الصدقة و الطاعة. و نري و الله أعلم، أن دساها من دسست بدلت بعض سيناتها ياء كما قالوا تظنيت من الظن و تقضيت يريدون تقضضت من تقضض البازي. و خرجت أتلعي ألتمس اللعاع (بنت ناعم في أول ما يبدو) أرعاه، و العرب تبدل في المشدد الحرف منه بالياء و الواو... الخ معاني القرآن ج 3 ص 267 - 266.

هذا بعض ما قدمه الفراء. فماذا في «الميزان»؟

يقول: تذكر السورة أن فلاح الانسان و هو يعرف التقوي و الفجور بتعريف الهي و الهام باطني أن يزكي نفسه و ينميها انماء صالحا بتحليتها بالتقوي و تطهيرها من الفجور و الخيبة و الحرمان من السعادة لمن يدسيها. و يستشهد لذلك بما جري علي ثمود من عذاب الاستئصال لما كذبوا برسولهم صالحا و عقروا الناقة، و في ذلك تعريض لأهل مكة، و السورة مكية بشهادة من سياقها و نفس و ما سواها أي أقسم بنفس و الشي ء ذي القدرة و العلم و الحكمة الذي سواها و رتب خلقتها و نظم أعضاءها و عدل بين قواها.

و تنكير «نفس» قيل للتنكير، و قيل للتفخيم، و لا يبعد أن يكون التنكير للاشارة الي أن لها وصفا و أن لها نبأ. و المراد بالنفس النفس الانسانية مطلقا، و قيل المراد بها نفس آدم (ع)، و لا يلائمه السباق و خاصة



[ صفحه 382]



قوله قد أفلح من زكاها و قد خاب من دساها. الا بالاستخدام علي أنه موجب للتخصيص.

قوله تعالي فألهمها فجورها و تقواها الفجور علي ما ذكره الراغب شق ستر الديانة فالنهي الالهي عن فعل أو عن ترك حجاب مضروب دونه حائل بين الانسان و بينه و اقتراف المنهي عنه شق للستر و خرق للحجاب. و التقوي - علي ما ذكره الراغب - جعل النفس في وقاية مما يخاف، و المراد بها بقرينة المقابلة في الآية بينها و بين الفجور، و التجنب عن الفجور المنافي و قد فسرت الرواية بأنها الورع عن محارم الله.

و الالهام: الالقاء في الروع، و هو من افاضته تعالي الصور العلمية من تصور أو تصديق علي النفس، و تعليق الالهام علي عنواني فجور النفس و تقواها للدلالة علي أن المراد تعريفه تعالي للانسان صفة فعله من تقوي أؤ فجور، وراء تعريفه متن الفعل لعنوانه الأولي المشترك بين التقوي و الفجور كأكل المال، مثلا، المشترك بين أكل مال اليتيم الذي هو فجور و بين أكل مال نفسه الذي هو من التقوي، و المباشرة المشتركة بين الزنا الذي هو فجور و النكاح و هو من التقوي و بالجملة، المراد أنه تعالي عرف الانسان كون ما يأتي به من فعل فجورا أو تقوي، و ميز له ما هو تقوي مما هو فجور.

و تفريع الالهام علي التسوية في قوله و ما سواها فالهمها الخ... للاشارة الي أن الهام الفجور و التقوي، و هو العقل العملي من قبيل تسوية النفس فهو من نعوت خلقتها كما قال تعالي (فأقم وجهك للدين حنيفا فطرة الله التي فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم) (الروم 30).

و اضافة الفجور و التقوي الي ضمير النفس للاشارة الي أن المراد بالفجور و التقوي الملهمين، الفجور و التقوي المختصين بهذه النفس المذكورة، و هي النفس الانسانية، و نفوس الجن علي ما يظهر من الكتاب العزيز كونهم مكلفين بالايمان و العمل الصالح.

قوله تعالي قد أفلح من زكاها و قد خاب من دساها الفلاح هو الظفر بالمطلوب و ادراك البغية و الخيبة خلافه، و الزكاة نمو النيات نموا صالحا ذا بركة و التزكية انماؤه كذلك. و التدسي هو من الدس بقلب احدي السينين ياء: ادخال الشي ء في الشي ء بضرب من الاخفاء، و المراد بها بقرينة مقابلة التزكية: الانماء علي غير ما يقتضيه طبعها، و ركبت عليه نفسها.

و الآية - أعني قوله -: قد أفلح جواب القسم، و قوله قد خاب الخ... معطوف عليه و التعبير بالتزكية و التدسي من اصلاح النفس و افسادها مبتن علي ما يدل عليه قوله فألهمها فجورها و تقواها علي أن من كمال النفس الانسانية أنها ملهمة مميزة بحسب فطرتها الفجور من التقوي أي أن الدين هو الاسلام لله فيما يريده فطري للنفس. فتحلية النفس بالتقوي تزكية و انماء صالح و تزويد لها بما يمدها في بقائها. قال تعالي: (و تزودوا فان خير الزاد التقوي و اتقون يا أولي الألباب) (البقرة 197) و أمرها في الفجور علي خلاف التقوي. انتهي. الميزان ج 20 ص 298 - 297 - 296.

المحور الثاني: كائن في سورة يوسف آية 53 (و ما أبري ء نفسي ان النفس لأمارة بالسوء الا ما رحم ربي أن ربي غفور رحيم).

مولده


لقد أشرقت نور الامامة ، و فجر الامام العظيم ينابيع العلم و الحكمة و الأخلاق ، و لقد ازدهرت دنيا الاسلام بهذا المولود العظيم الذي تفرع من شجرة النبوة و الدوحة الهاشمية ، كما قال الشاعر:



اذا ولد المولود منهم تهللت

له الأرض و اهتزت اليه المنابر



انه من معدن الحكمة و العلم ، و من بيت أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم



[ صفحه 19]



تطهيرا .



لو كان يوجد عرف قبلهم

لوجدته منهم علي أميال



ان جئتهم أبصرت بين بيوتهم

كرما يقيك مواقف التسآل



نور النبوة و المكارم فيهم

متوقد في الشيب و الأطفال [1] .



اختلف المؤرخون في سنة ولادة الامام الصادق عليه السلام ، و ما أدري هل هذا الاختلاف مقصود و متعمد ، أو غير مقصود ؟ و لكن الثابت عند أئمة أهل البيت عليهم السلام و تأريخهم الراجح ، أن ولادته كانت في يوم السابع عشر من ربيع الأول سنة 82 ه علي قول ، أو غرة رجب ، و في أقوال اخري أنه ولد بالمدينة المنورة سنة 80 ه أو سنة 83 ه .

بعد استعراض هذه الأقوال ، نقول:ان القول المشهور عند شيعة أهل البيت هو اليوم السابع عشر من شهر ربيع الأول ، و هو اليوم الذي ولد فيه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ، كما هو ثابت عند أئمة أهل البيت ، و أهل البيت أدري بما فيه ، و مجمل القول فان أئمة السير و التأريخ مجمعون علي أن ولادته عليه السلام بين سنين ثلاثة 80 و 82 و 83 هجرية .


پاورقي

[1] زهر الآداب:58.


مناظرة في التوحيد


روي عن هشام بن الحكم، أنه قال: سأل أحد الزنادقة الامام الصادق عليه السلام قائلا: ما الدليل علي أن الله صانع؟

فقال أبوعبدالله عليه السلام: وجود الأفاعيل التي دلت علي أن صانعها صنعها، ألا تري أنك اذا نظرت الي بناء مشيد مبني، علمت أن له بانيا، و ان كنت لم تر الباني و لم تشاهده.

قال: فما هو؟

قال: هو شي ء بخلاف الأشياء، أرجع بقولي شي ء الي اثباته، و انه شي ء بحقيقته الشيئية، غير انه لا جسم و لا صورة و لا يحس و لا يجس ولا يدرك بالحواس الخمس، لا تدركه الأوهام و لا تنقصه الدهور و لا يغيره الزمان.



[ صفحه 28]



قال السائل: فانا نجد موهوما الا مخلوقا.

قال أبوعبدالله عليه السلام: لو كان ذلك كما تقول، لكان التوحيد منا مرتفعا لأنا لم نكلف أن تعتقد غير موهوم، لكنا نقول: كل موهوم بالحواس مدرك بها تحده الحواس ممثلا، فهو مخلوق، و لابد اثبات كون صانع الأشياء خارجا من الجهتين المذمومتين: احداهما النفي اذا كان النفي هو الابطال و العدم، و الجهة الثانية التشبيه بصفة المخلوق الظاهر التركيب و التأليف، فلم يكن بد من اثبات الصانع لوجود المصنوعين، و الاضطرار منهم اليه، انهم مصنوعون، و ان صانعهم غيرهم و ليس مثلهم، ان كان مثلهم شبيها بهم في ظاهر التركيب و التأليف و فيما يجري عليهم من حدوثهم بعد أن لم يكونوا، و تنقلهم من صغر الي كبر، و سواد الي بياض، و قوة الي ضعف، و أحوال موجودة لا حاجة بنا الي تفسيرها لثباتها و وجودها.

قال الزنديق: فأنت قد حددته اذ أثبت وجوده؟

قال أبوعبدالله عليه السلام: لم احدده و لكني أثبته، اذ لم يكن بين الاثبات و النفي منزلة.

قال الزنديق: فقوله (الرحمن علي العرش استوي)؟ [1] .

قال أبوعبدالله عليه السلام: بذلك وصف نفسه، و كذلك هو مستول علي العرش بائن من خلقه، من غير أن يكون العرش محلا له، لكنا نقول: هو حامل و ممسك للعرش، و نقول في ذلك ما قال: (وسيع كرسيه السماوات و الأرض) [2] ، فثبتنا



[ صفحه 29]



من العرش و الكرسي ما ثبته، و نفينا أن يكون العرش و الكرسي حاويا له، و أن يكون عزوجل محتاجا الي مكان، أو الي شي ء مما خلق، بل خلقه محتاجون اليه. [3] .

قال الزنديق: فما الفرق بين أن ترفعوا ايديكم الي السماء و بين أن تخفضوها نحو الأرض؟

قال أبوعبدالله: في علمه و احاطته و قدرته سواء، و لكنه عزوجل أمر أولياءه و عباده برفع أيدهم الي السماء نحو العرش، لأنه جعله معدن الرزق، فثبتنا ما ثبته القرآن و الأخبار عن الرسول، حين قال: «ارفعوا أيديكم الي الله عزوجل» و هذا تجمع عليه فرق الامة كلها.

و من سؤاله أن قال: ألا يجوز أن يكون صانع العالم أكثر من واحد؟

قال أبوعبدالله: لا يخلو قولك انهما اثنان من أن يكونا قديمين قويين أو يكونا ضعيفين، أو يكون أحدهما قويا و الآخر ضعيفا، فان كانا قويين فلم لا يدفع كل واحد منهما صاحبه و يتفرد بالربوبية، و ان زعمت أن أحدهما قوي و الآخر ضعيف، ثبت أنه واحد كما نقول، للعجز الظاهر في الثاني، و ان قلت: انهما اثنان، لم يخل من أن يكونا متفقين من كل جهة، أو مفترقين من كل جهة، فلما رأينا الخلق منتظمة، و الفلك جاريا، و اختلاف الليل و النهار و الشمس و القمر، دل ذلك علي صحة الأمر و التدبير، و ائتلاف الأمر، و أن المدبر واحد [4] .



[ صفحه 30]



و عن هشام بن الحكم، قال: دخل ابن أبي العوجاء علي الصادق عليه السلام، فقال له الصادق عليه السلام:

يا ابن أبي العوجاء! أنت مصنوع أم غير مصنوع؟ قال: لست بمصنوع.

فقال له الصادق: فلو كنت مصنوعا كيف كنت؟ فلم يحر ابن أبي العوجاء جوابا، و قام و خرج.

و عن هاشم بن الحكم، قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن أسماء الله عز ذكره و اشتقاقها، فقلت: الله، مما هو مشتق؟

قال: يا هشام، الله مشتق من اله، و اله يقتضي مألوها، و الاسم غير المسمي، فمن عبد الاسم دون المعني فقد كفر و لم يعبد شيئا، و من عبد الاسم و المعني فقد كفر و عبد الاثنين، و من عبد المعني دون الاسم فذاك التوحيد، أفهمت يا هشام؟

قال: فقلت: زدني! فقال: ان لله تسعة و تسعين اسما، فلو كان الاسم هو المسمي لكان كل اسم منها الها، و لكن لله معني يدل عليه، فهذه الأسماء كلها غيره، يا هشام، الخبز اسم للمأكول، و الماء اسم للمشروب، و الثوب اسم للملبوس، و النار اسم للمحروق، أفهمت يا هشام فهما تدفع به و تناضل به أعداءنا و التخذين مع الله غيره؟ قلت: نعم.

قال: فقال: نفعك الله به و ثبتك!

قال هشام: فو الله ما قهرني أحد في علم التوحيد حتي قمت مقامي هذا.

و روي أن الصادق عليه السلام قال لابن أبي العوجاء: ان يكن الأمر كما تقول - و ليس كما تقول - نجونا و نجوت، و ان كن الأمر كما نقول، و هو كما نقول - نجونا و هلكت.



[ صفحه 31]




پاورقي

[1] طه: 5.

[2] البقرة: 255.

[3] الاحتجاج: 332.

[4] الاحتجاج: 331.


الدعاء عبادة


واعتبر الامام الصادق عليه السلام، الدعاء ضربا من ضروب العبادة، ونوعا من أنواعها فقال:

«الدعاء هو العبادة، التي قال الله عزوجل: (إن الذين يستكبرون عن عبادتي.)» [1] ، أدع الله عزوجل، ولا تقل، إن الامر قد فرغ منه، فان الدعاء هو العبادة.

وعلق الفقيه الكبير زرارة علي الجملة الاخيرة، من كلام الامام. قال: إنما يعني لا يمنعك ايمانك بالقضاء والقدر، أن تبالغ بالدعاء، وتجهد فيه [2] .


پاورقي

[1] سورة غافر: آية 60.

[2] اصول الكافي 2 / 467.


الاخلاص


و ان الاخلاص هذا هو من معدنه، لأنه من شجرة النبوة، و قد توارثه خلفا عن سلف، و فرعا عن أصل. و كان يعتبره من الايمان و ظواهر اليقين. و قد ظهر الاخلاص جليا عند الصادق لملازمته للعلم و لرياضة نفسه، و انصرافه للعبادة و ابتعاده عن كل مطالب الدنيا، فكان يحب للناس ما يحب لنفسه.

هذا الالتزام بالعلم و المحبة للناس من أهم مطالبنا الاجتماعية حتي نرقي بمجتمعنا و نسير مع الركب الحضاري، فلنبدأ بالاخلاص مع الذات و مع الآخرين عندها نكون سعداء في الواقع الذي يتطلب رجالات مخلصين.


ما قيل في الأمام الصادق


إليك أيها القارئ الكريم بعض أقوال العلماء والمؤرخين في الإمام الصادق عليه السلام: 1 - الذهبي في ميزان الاعتدال 1 / 414: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين الهاشمي، أبو عبد الله. أحد الأئمة الأعلام، بر، صادق، كبير الشأن. 2 - ابن حجر في تقريب التهذيب 1 / 132: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب الهاشمي، أبو عبد الله، المعروف بالصادق. صدوق، فقيه، امام، من السادسة، مات سنة ثمان وأربعين (ومائة). 3 - ابن الأثير في اللباب 2 / 229: الصادق تقال لجعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب رضي الله عنهم، وهو المشهور بالصادق، لقب به لصدقه في مقاله وفعله، وأمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق رضي الله عنهم. روي عن أبيه والزهري ومحمد بن المنكدر والقاسم بن محمد وغيرهم. روي عنه ابنه موسي بن جعفر ويحيي بن سعيد الأنصاري وشعبة ومالك والثوري وابن عيينة ومحمد بن إسحاق وغيرهم، ومناقبه مشهورة، وتوفي سنة 148 ه‍. 4 - اليعقوبي في تاريخه 2 / 381:



[ صفحه 14]



وتوفي أبو عبد الله جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، وأمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر بالمدينة المنورة سنة 148 ه‍، وله ست وستون سنة، وكان أفضل الناس وأعلمهم بدين الله، وكان من أهل العلم الذين سمعوا منه إذا رووا عنه قالوا: أخبرنا العالم. 5 - الحنبلي في شذرات الذهب 1 / 220 في حوادث سنة 148 ه‍: وفيها توفي الامام سلالة النبوة أبو عبد الله جعفر الصادق ابن محمد الباقر ابن زين العابدين علي بن الحسين الهاشمي العلوي، وأمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، فهو علوي الأب بكري الام. روي عن أبيه وجده القاسم وطبقتهما، وكان سيد بني هاشم في زمنه. عاش ثمانيا وستين سنة وأشهرا، وولد سنة 80 بالمدينة، ودفن بالبقيع مع أبيه وجده والإمام الحسن عليهم السلام، وقد ألف تلميذه جابر بن حباب (حيان) الصوفي كتابا في ألف ورقة يتضمن رسائله وهي خمسمائة، وهو عند الإمامية من الاثني عشر. 6 - الرازي في الجرح والتعديل 2 / 487: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، أبو عبد الله كرم الله وجهه. روي عن أبيه والقاسم ونافع والزهري ومحمد بن المنكدر ومسلم بن أبي مريم. روي عنه يحيي بن سعيد الأنصاري وابن جريج والثوري وشعبة ومالك وابن إسحاق وسليمان بن بلال وابن عيينة وحاتم وحفص، سمعت أبي يقول ذلك. حدثنا عبد الرحمن حدثنا أحمد بن سلمة قال: سمعت إسحاق بن إبراهيم بن راهويه يقول: قلت للشافعي: كيف جعفر بن محمد عندك؟ قال: ثقة، في مناظرة جرت بينهما. حدثنا عبد الرحمن قال: قرئ علي العباس بن محمد الدوري، قال: سمعت يحيي بن معين قال: جعفر بن محمد ثقة.



[ صفحه 15]



حدثنا عبد الرحمن قال: سمعت أبي يقول: جعفر بن محمد ثقة لا يسأل عن مثله. حدثنا عبد الرحمن قال: سمعت أبا زرعة وسئل عن جعفر بن محمد عن أبيه وسهيل بن أبي صالح عن أبيه والعلاء عن أبيه أيما أصح؟ قال: لا يقرن جعفر إلي هؤلاء. يريد جعفر أرفع من هؤلاء في كل معني. 7 - يحيي بن معين في معرفة الرجال 1 / 110: قال: وسمعت يحيي يقول: جعفر بن محمد بن علي مأمون، ثقة، صدوق. 8 - ابن حبان في الثقات 6 / 131: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب رضوان الله عليهم، كنيته أبو عبد الله، يروي عن أبيه، وكان من سادات أهل البيت فقها وعلما وفضلا. روي عنه الثوري ومالك وشعبة والناس، وكان مولده سنة 80 سنة سيل الجحاف الذي ذهب بالحاج في مكة، ومات سنة 148 وهو ابن ثمان وستين سنة، يحتج بروايته. 9 - الذهبي في تذكرة الحفاظ 1 / 166: جعفر بن محمد بن علي ابن الشهيد الحسين بن علي بن أبي طالب الهاشمي الامام، أبو عبد الله العلوي المدني الصادق. أحد السادة الأعلام وابن بنت القاسم بن محمد، وأم أمه هي أسماء بنت عبد الرحمن بن أبي بكر، فلذلك كان يقول: ولدني أبو بكر الصديق مرتين. حدث عن جده القاسم وعن أبيه أبي جعفر الباقر وعبيد الله بن أبي رافع وعروة بن الزبير وعطاء ونافع وعدة. وعنه مالك والسفيانان وحاتم بن إسماعيل ويحيي القطان وأبو عاصم النبيل وخلق كثير. قيل مولده سنة 80، فالظاهر أنه رأي سهل بن سعد الساعدي. وثقه الشافعي ويحيي بن معين، وعن أبي حنيفة قال: ما رأيت أفقه من جعفر



[ صفحه 16]



ابن محمد، وقال أبو حاتم: ثقة لا يسأل عن مثله، وعن صالح بن أبي الأسود: سمعت جعفر بن محمد يقول: سلوني قبل أن تفقدوني فإنه لا يحدثكم أحد بعدي بمثل حديثي، وقال هياج بن بسطام: كان جعفر الصادق يطعم حتي لا يبقي لعياله شئ. قلت: مناقب هذا السيد جمة..... - الخ. 10 - النووي في تهذيب الأسماء واللغات 1 / 149: جعفر بن محمد الصادق رضي الله عنه، مذكور في المختصر في قسم الصدقات وفي الشهادات، وفي المهذب في آخر صدقة التطوع وفي باب تضمين الأجير. هو الإمام أبو عبد الله جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب رضي الله عنهم، الهاشمي المدني الصادق. أمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق رضي الله عنهم. روي عن أبيه والقاسم بن محمد ونافع وعطاء ومحمد بن المنكدر والزهري وغيرهم. روي عنه محمد بن إسحاق ويحيي الأنصاري ومالك والسفيانان وابن جريج وشعبة ويحيي القطان وآخرون، واتفقوا علي إمامته وجلالته وسيادته. قال عمرو بن المقدام: كنت إذا نظرت إلي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين. قال البخاري في تاريخه: ولد جعفر سنة 80 وتوفي سنة 148. 11 - السيوطي في اسعاف المبطأ برجال الموطأ 10: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، أبو عبد الله الهاشمي المدني، الملقب بالصادق. أحد الأعلام، روي عن أبيه وعطاء وعروة وابن المنكدر، وعنه أبو حنيفة ومالك ويحيي الأنصاري - وهو أكبر منه - وشعبة والسفيانان وخلق. قال ابن معين: من سادات أهل البيت وعباد أتباع التابعين وعلماء أهل المدينة، ولد سنة 80 ومات سنة 148.



[ صفحه 17]



12 - مقتطفات من أقوال الذهبي في سيرة أعلام النبلاء 6 / 255. جعفر بن محمد بن علي ابن الشهيد أبي عبد الله ريحانة النبي صلي الله عليه وآله وسبطه ومحبوبه الحسين ابن أمير المؤمنين أبي الحسن علي بن أبي طالب عبد مناف بن شيبة، وهو عبد المطلب بن هاشم، واسمه عمرو بن عبد مناف بن قصي، الإمام الصادق، شيخ بني هاشم، أبو عبد الله القرشي، الهاشمي، العلوي، النبوي، المدني، أحد الأعلام. وأمه هي أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر التيمي، وأمها هي أسماء بنت عبد الرحمن بن أبي بكر، ولهذا كان يقول: ولدني أبو بكر الصديق مرتين. ولد سنة 80، ورأي بعض الصحابة، أحسبه رأي أنس بن مالك، وسهل بن سعد. قال علي عن يحيي بن سعيد، قال: أملي جعفر بن محمد الحديث الطويل، يعني في الحج، ثم قال: وفي نفسي منه شئ، مجالد أحب إلي منه. قلت: هذه من زلقات يحيي القطان، بل أجمع هذا الشأن علي أن جعفرا أوثق من مجالد، ولم يلتفتوا إلي قول يحيي. وقال إسحاق بن حكيم: قال يحيي القطان: جعفر ما كان كذوبا. وقال إسحاق بن راهويه: قلت للشافعي في مناظرة جرت: كيف جعفر بن محمد عندك؟ قال: ثقة. وروي عباس بن يحيي بن معين: جعفر بن محمد ثقة مأمون. قال ابن أبي حاتم: سمعت أبا زرعة، وسئل عن جعفر بن محمد عن أبيه، وسهيل عن أبيه، والعلاء عن أبيه، أيهما أصح؟ قال: لا يقرن جعفر إلي هؤلاء، وسمعت أبا حاتم يقول: جعفر لا يسأل عن مثله. قلت: جعفر ثقة صدوق. قال أبو أحمد بن عدي: له حديث كثير عن أبيه، عن جابر وعن آبائه، ونسخ لأهل البيت، وقد حدث عنه الأئمة، وهو من ثقات الناس كما قال ابن معين. ابن عقدة الحافظ، حدثنا جعفر بن محمد بن حسين بن حازم، حدثني إبراهيم



[ صفحه 18]



ابن محمد الرماني أبو نجيح، سمعت حسن بن زياد، سمعت أبا حنيفة وسئل: من أفقه من رأيت؟ قال: ما رأيت أحدا أفقه من جعفر بن محمد. 13 - سركيس في معجم المطبوعات 1 / 700: أبو عبد الله جعفر الصادق ابن محمد الباقر ابن علي زين العابدين ابن حسين ابن علي بن أبي طالب. أحد الأئمة الاثني عشر علي مذهب الإمامية، وكان من سادات أهل البيت، ولقب بالصادق لصدقه في مقالته. له كلام في صنعة الكيمياء والزجر والفأل، وكان تلميذه أبو موسي جابر بن حيان قد ألف كتابا يشتمل علي ألف ورقة تتضمن رسائل جعفر الصادق، توفي بالمدينة ودفن بالبقيع. قرعة لطيفة، تروي عن جعفر الصادق في الفأل. وطبع حديثا رسالة جعفر الصادق في علم الصناعة والحجر الكريم ومعها ترجمة المانية. 14 - الزركلي في الأعلام 2 / 126: جعفر الصادق (80 - 148 ه‍ -699 - 765 م) جعفر بن محمد الباقر ابن علي زين العابدين ابن الحسين السبط، الهاشمي، القرشي، أبو عبد الله، الملقب بالصادق. سادس الأئمة الاثني عشر عند الإمامية. كان من أجلاء التابعين، وله منزلة رفيعة في العلم، أخذ عنه جماعة منهم الإمامان أبو حنيفة ومالك. ولقب بالصادق لأنه لم يعرف عنه الكذب قط. له أخبار مع الخلفاء من بني العباس، وكان جريئا عليهم صداعا بالحق. له (رسائل) مجموعة في كتاب، ورد ذكرها في كشف الظنون، يقال ان جابر ابن حيان قام بجمعها. مولده ووفاته بالمدينة المنورة.



[ صفحه 21]




سالم بن سعيد الكوفي


سالم بن سعيد الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 211. تنقيح المقال 2: 4. خاتمة المستدرك 805. معجم رجال الحديث 8: 19. نقد الرجال 145. جامع الرواة 1: 348. مجمع الرجال 3: 93. أعيان الشيعة 7: 177. منتهي المقال 142. منهج المقال 157.



[ صفحه 7]




مالك بن خالد الأسدي


مالك بن خالد الأسدي، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 308. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 49. خاتمة المستدرك 838. معجم رجال الحديث 14: 166. نقد الرجال 279. جامع الرواة 2: 37. مجمع الرجال 5: 91. منتهي المقال 250. منهج المقال 272.


الفهم الملتبس


التبس أمر التقية علي أفهام الكثيرين، و لم يبق الالتباس في اطاره النظري و انما انعكس علي سلوك



[ صفحه 270]



و وعي الملتزمين بأطروحة آل البيت.

فمن قرأ نصوص التقية في مختلف مراحل الأئمة بعد الامام الحسين (ع) علي أنها حاكية عن حكم شرعي أولي، يعني أن التقية واجبة مطلقا بعد الامام الحسين (ع)، لم يقرن، هذا القاري ء، التقية بالظرف الموضوعي الذي انتجها، و اعتبرها لا ظرفية، أي فوق معطيات الواقع، و بالتالي فهي واجبة الامتثال في مختلف العصور حتي ظهور الامام الحجة (عج) بمقتضي الاطلاق الذي استظهره من مجمل النصوص المبثوثة.

هذ الفريق التزم بالتقية في عهد الأئمة (ع) و ما بعد الغيبة و لا يزال ملتزمها و سيبقي حتي ظهور الامام المهدي (عج)، و لا يري هذا الفريق غضاضة في أن يلتزم بيته أو يكتفي في أحسن الأحوال بالتصدي للمسائل الفكرية المعادية، دون أن يتحرك فيه أي غزو سياسي أو عسكري غربي الشعور بضرورة النهوض و المقاومة. و بعض هذا الفريق لا يشعر حتي بضرورة التصدي للمسألة الفكرية و يري أن التقية في عصر الغيبية لا تقتصر علي الجانب السياسي بل تتعداه الي الدائرة الفكرية، و هذا البعض هو الذي يعرف بالحجيتين.

أما من قرأ تلك النصوص علي ضوء معطيات تجربة أميرالمؤمنين علي (ع) و الامامين الحسن و الحسين عليهماالسلام، فقد لحظ عنصر الاضطرار في ممارسة التقية، و بأنها ليست عنوانا أوليا أصليا و انما هي عنوان اقتضاه الاضطرار و الحرج الشديد، بدليل أن الممارسة السياسية و الفكرية للنبي صلي الله عليه و آله و سلم التي هي الأصل لم تكن محكومة للتقية، و كذلك الأئمة علي و الحسن و الحسين (ع)، مما يعني أن ممارسة التقية في مرحلة ما بعد استشهاد الامام الحسين (ع) كانت نتيجة استيعاب دقيق لتجربة الأئمة السابقة و فهم واف لمقتضيات العمل الرسالي في المراحل اللاحقة. و قد يقال ان صح منكم هذا التفسير لمعني التقية و مبرراتها الظرفية، كيف تفسرون استمرار العمل بالتقية طيلة مرحلة عمل الفقهاء بعد غيبة الامام المهدي (عج)؟

و السؤال هنا مشروع، لكن يجاب عليه بأن استخدام التقية التي هي عنوان حرجي اضطراري ثانوي في مراحل حياة الأئمة (ع) لا يمنع من استخدامها في عهد الفقهاء اذا ما تشابهت الظروف.

و نحن اذا تفحصنا تلك الظروف نجد أن ما يحتمل كثيرا كونه سببا لاستخدام التقية و هو الصراع الداخلي الذي شبت أظافره في عهد الامام علي (ع)، و الخوف من وقوعه فيما اذا تكررت التجربة و ما قد يعكسه هذا الصراع من تضييع لمصالح المسلمين و تشتيت لوحدتهم و بالتالي تعريض وجودهم لخطر الالغاء بسبب التهديدات و التحديات المتزايدة من قبل المتربصين الدوائر بالدولة الاسلامية، هذه كلها تشكل عنوانا للحرج الشديد و الاضطرار التي أجاز الشرع في حال وقوع المكلف أو المجتمع فيه الانتقال من العنوان الأولي الي العنوان الثانوي.

و بما أن صورة المجتمع الاسلامي التي حالت دون نهوض الأئمة من الامام زين العابدين (ع) الي



[ صفحه 271]



الامام العسكري (ع)، و تصديهم للسلطة السياسية، بقيت دون تبدلات جذرية في عصر الغيبة أي مرحلة عمل الفقهاء، فان نكليف الفقهاء يفترض به أن يبقي كما كان تكليف الأئمة (ع)، مما يعني ضرورة العمل بالتقية طالما كانت الظروف و المبررات التي سببت استخدامها موجوده.

قد يقال أيضا، اذا كان تكليف الفقهاء في مرحلة ما بعد الغيبة هو العمل بالتقية فيم أخل جملة من المجتهدين و الفقهاء بالوظيفة العملية في القرن الحالي و منتصف بل طيلة القرن الماضي؟

في الواقع هذا الاستفسار يسهل عملية توضيح المضمون الشرعي لمختلف الثورات و الانتفاضات الاسلامية التي قادها الفقهاء و المراجع العظام في القرنين الأخيرين و يوضح في المقابل سبب عدم نهوض مجموعة كبيرة من الفقهاء بأعباء التحديات المعاصرة. فالفقهاء الذين باشروا التصدي بدءا من فتوي الفقهاء بوجوب التصدي للغزو الروسي سنة 1809 م مرورا بثورة التنباك و الثورة الدستورية وفتوي علماء النجف بوجوب التصدي للغزو الايطالي لليبيا سنة 1911 و موقف النجف من الغزو الانكليزي للعراق و مطالبتها بعودة الخلافة العثمانية مرورا بمختلف مراحل التصدي التي توجت أخيرا بثورة الامام الخميني (قدس سره)، هذه كلها و وفق ظاهر حركتها مخالف لسيرة الفقهاء الذين عملوا بالتقية طيلة عشرة قرون، غير أن التفسير العلمي و التاريخي لهذه الظاهرة يكشف عن كون هذه المجموعة أدركت دون غيرها أن الظروف و المعطيات التي حتمت العمل بالتقية انتهت بعد التحولات في ساحة العالم الاسلامي و اختراق الغرب لها. فاذا كان هاجس الصراع الداخلي التفتيتي هو الذي أملي علي الأئمة (ع) و الفقهاء فيما بعد العمل بالتقية فان هذا الهاجس زال بسبب دخول عنصر جديد الي الحياة السياسية و هو الغرب الذي لن يكتفي بأقل من احلال قيمه و مفاهيمه و عادته، و بكلمة مختصرة ثقافته محل الاسلام كثقافة و تعبير حضاري كما أن هذه المجموعة الناضجة من الفقهاء أدركت أن استمرار العمل بالتقية و التزام المعاهد الدينية و العلمية سيؤول حتما الي بسط الغرب سيطرته و قيمه علي العالم الاسلامي مما سيهدد كل وجودنا و حضارتنا الخطر الالغاء، و لهذا أوقفت العمل بالتقية لأنها أصبحت سالبة بانتفاء الموضوع.

بخلاف المجموعات الأخري من الفقهاء الذين قرأوا النصوص التي تدعو للعمل بالتقية علي أنها لا ظرفية و أنها مطلقة، فقد استمرت علي صورتها السابقة و لم تحرك ساكنا، و لا يزال حتي اليوم أعداد كبيرة من الفقهاء تقرأ المسألة بالصورة التي تم تقديمها.

هذا التفسير لحركة الأئمة و الفقهاء ما كان له أن يتبلور و يتحدد لولا تجربة الامام الصادق (ع) الذي ساهم الظرف الذي تصدي فيه لمسؤولية الامامة، و هو في غاية الدقة، في بلورة مفهوم التقية و بالتالي المنهج العملي في الاطار السياسي حينذاك.

ما تقدم هو مجرد عرض مكثف يفسر منطلقات و ضوابط الحركة السياسية كما استوحيت من تجربة الامام الصادق (ع)، و نسأل الله تعالي القبول والسلام عليكم و رحمة الله.



[ صفحه 273]




في ما جري بينه و بين المنصور


و قد روي الناس من آيات الله الظاهرة علي يديه ما يدل علي امامته و حقه و بطلان مقال من ادعي الامامة لغيره، فمن ذلك ما رواه نقلة الاثار من خبره عليه السلام مع المنصور لما امر الربيع به احضار ابي عبدالله فاحضره فلما بصر به المنصور قال:

قتلني الله ان لم اقتلك تلحد في سلطاني و تبتغي الغوائل، فقال له ابوعبدالله (عليه السلام) و الله ما فعلت و لا اردت و ان كان بلغك، فمن كاذب الي ان قال فقال له المنصور: اجل ارتفع هيهنا؛ فقال: ان فلان بن فلان اخبرني عنك بما ذكرت، فقال:

احضره يا اميرالمؤمنين ليوافقني علي ذلك، فاحضر الرجل المذكور فقال له المنصور: أنت حكيت عن جعفر (عليه السلام): قال، نعم، فقال له ابوعبدالله فاستحلفه علي ذلك، فقال له المنصور: اتحلف، قال: نعم، وابتدء باليمين فقال له ابوعبدالله (عليه السلام) دعني يا اميرالمؤمنين احلفه أنا، فقال له: افعل



[ صفحه 25]



، فقال أبوعبدالله (عليه السلام) للساعي: قل: برئت من حول الله و قوته و التجئت الي حولي و قوتي، فقد فعل كذا و كذا جعفر «ع»، فامتنع منها هنيئة ثم حلف بها، فما برح حتي ضرب برجله: فمات. فقال أبوجعفر: جروه برجله، فأخرجوه لعنه الله.

قال الربيع: و كنت رأيت جعفر بن محمد عليه السلام حين دخل علي المنصور يحرك شفتيه، فكلما حركهما سكن غضب المنصور حتي أدناه منه و قد رضي عنه: فلما خرج أبوعبدالله «ع» من عند أبي جعفر أتبعته؛ فقلت: ان هذا الرجل كان من أشد الناس عضبا عليك فلما دخلت عليه و أنت تحرك شفتيك و كلما حركتهما سكن غضبه، فبأي شي ء كنت تحركهما؟

قال: بدعاء جدي الحسين بن علي «ع»، قلت: جعلت فداك و ما هذا الدعاء؛ قال: يا عدتي عند شدتي و يا غوثي عند كربتي احرسني بعينك التي لا تنام واكنفني بركنك الذي لا يرام، قال الربيع: فحفظت هذا الدعاء فما نزلت بي شدة قط الادعوت به، ففرج عني الخ.

و قد ذكر هذه الحكاية جماعة من علماء أهل السنة كسبط بن [1] الجوزي في «التذكرة» و ابن صباغ المالكي [2] في «الفصول المهمة» و الشبلنجي في «نور الابصار» [3] و محمد بن يوسف الكنجي الشافعي في «كفاية الطالب» [4] و عبائر هؤلاء يقرب بعضها من بعض سوي ما نقله



[ صفحه 26]



صاحب «كفاية الطالب» من [5] دعائه «ع» حين حضوره عند المنصور و هو ما رواه باسناده عن الفضل بن الربيع قال:

حج أبوجعفر سنة سبع و أربعين و مأة، فقدم المدينة، فقال: ابعث الي جعفر بن محمد «ع» من يأتيني به قتلني الله ان لم أقتله، فأمسكت عنه رجاء أن ينساه، فأغلظ لي في الثانية، فجئته به، فقلت له: جعفر بن محمد بالباب يا أميرالمؤمنين، قال:

ائذن له؛ فأذنت له؛ فدخل فقال: السلام عليك يا أميرالمؤمنين و رحمةالله و بركاته، فقال: لا سلم الله عليك يا عدوالله تلحد في سلطاني و تبتغي الغوائل في ملكي قتلني الله ان لم أقتلك، قال جعفر: يا أميرالمؤمنين ان سليمان «ع» أعطي فشكر؛ و ان ايوب ابتلي فصبر، و ان يوسف ظلم فغفر، و أنت السنخ من ذلك، فنكس طويلا ثم رفع رأسه؛ فقال:

الي يا أباعبدالله انت البري الساحة السليم الناحية القليل الغائلة، جزاك الله من ذي رحم أفضل ما يجزي ذوي الارحام عن أرحامهم ثم تناوله بيده، فاجلسه معه علي مفرشه ثم قال: يا غلام علي بالمنجفة و المنجفة مدهن كبير فيه غالية، فأتي به، فغلفه بيده حتي غدت لحيته قاطرة ثم قال في حفظ الله و كلائته يا ربيع، ألحق أباعبدالله بجائزة و كسوة. فانصرف فلحقته فقلت:

«اني قد رأيت ما لم تر و رأيت بعد ذلك ما قد رأيت، و قد رأيتك تحرك شفتيك، فما الذي قلت: قال: نعم انك رجل منا أهل البيت و لك محبة



[ صفحه 27]



وود، قلت: اللهم أحرسني بعينك التي لا تنام و اكنفني بركنك الذي لا يضام و اغفرلي به قدرتك علي لا أهلك و أنت رجائي، رب كم من نعمة أنعمت بها علي قل لها شكري و كم من بلية ابتليتني بها قل عندها صبري، فيامن قل عند نعمته شكاري، فلم يحرمني و يا من قل عند بليته صبري فلم يخذلني و يا من رآني علي الخطاياء، فلم يفضحني يا ذا المعروف الذي لا ينقضي أبدا و يا ذا النعم التي لا تحصي أبدا أسئلك أن تصلي علي محمد و علي آل محمد و بك أدرء في نحره و أعوذبك من شره.

اللهم فأعني علي ديني به دنياي و أعني علي آخرتي به تقواي، و احفظني فيما رغبت عنه و لا تكلني الي نفسي فيما حضرته، يا من لا تضره الذنوب و لا تنقصه المغفرة اغفرلي ما لا يضرك و اعطني ما لا ينقصك انك أنت الوهاب، أسئلك فرجا قريبا و صبرا جميلا و رزقا واسعا و العافية من جميع البلاء و شكر العافية الخ.»

و قال ابن حجر في «الصواعق المحرقة»: و سعي به رجل عندالمنصور الخليفة لما حج، فلما احضر الساعي قال له: قل: برئت من حول الله و قوته والتجئت الي حولي و قوتي لقد فعل جعفر كذا و كذا و قال كذا و كذا، فامتنع الرجل ثم حلفه، فما تم حتي مات مكانه، فقال المنصور لجعفر: انت المبرء عن التهمة، فانصرف جعفر «ع»، فلحقه الربيع بجائزة حسنة و كسوة سنية انتهي.

و قال خواجه پارسا البخاري في «فصل الخطاب»: دعي أبوجعفر المنصور وزيره ليلة و قال: أئتني جعفر الصادق حتي أقتله، قال: هو رجل أعرض عن الدنيا و وجه بعبادة المولي، فلا يضرك، قال المنصور: انك



[ صفحه 28]



تقول به امامته و الله أنه امامك و امامي و امام الخلائق أجمعين و الملك عقيم فأتني به، قال الوزير: فذهبت و دخلت عليه، فوجدته في الصلوة و بعد فراغه قلت له:

يدعوك أميرالمؤمنين، فقال: انطلق بي و قبل مجيئه؛ قال المنصور لعبيده اذا رفعت قلنسوتي عن رأسي، فاقتلوه؛ قال الوزير: لما جئنا بالباب استقبله المنصور و أدخله و أجلسه في الصدر و ركع بين يديه، فقال سل حاجتك يا ابن رسول الله «ص»، قال:

حاجتي أن تدعني حتي آتيك به اختياري و خلني بيني و بين عبادة ربي، قال: لك ذلك و انصرف و اقشعر المنصور و نام و ألفينا عليه الاثواب و قال لي: لا تذهب حتي أن استيقظ، فنام نومة طويلة حتي فاتت صلوته من الاوقات الثلثة ثم انتبه و توضأ و صلي الفائتة، فسئلة ما وقع لك، قال:

لما قدم الصادق في داري رأيت ثعبانا عظيما احد شفتيه فوق الصفة و الاخري تحتها و يقول بلسان فصيح: ان آذيته أبلعتك مع الصفة

قال العالم عبدالله أسعد بن علي اليافعي اليماني نزيل الحرمين الشريفين في «تاريخه»: كان جعفر الصادق «ع» واسع العلم وافر الحلم و له من الفضائل و المآثر ما لا يحصي. [6] .

عن «الانوار البهية»: قال المحدث القمي ره: أقول: قد ظهر من هذه الرواية و من روايات آخر: ان مجي ء الصادق من المدينة الي العراق كان اكثر من مرة واحدة؛ و يظهر من روايات كثيرة: أن المنصور احضره



[ صفحه 29]



عليه السلام مرات عديدة ليقتله، فدعي الله تعالي لكفاية شره، فكفاه الله تعالي شره.

فكان من دعائه «ع» مرة لما احضره و طرح له سيفا و نطعا: «حسبي الرب من المربوبين و حسبي الخالق من المخلوقين و حسبي الرازق من المرزوقين و حسبي الله رب العالمين حسبي من هو حسبي، حسبي من لم يزل حسبي، حسبي الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم.»

و كان من دعائه «ع» لما أخذه صاحب المدينة و وجه به الي المنصور، و كان المنصور استعجله و استبطأ قدومه حرصا منه علي قتله: «يا من لا يضام و لا يرام و به يتواصل الارحام صل علي محمد و آله و اكفني شره به حولك و قوتك»

و كان من دعائه (عليه السلام) ايضا «اللهم أنت تكفي من كل شيي ء و لا يكفي منك شيي ء فاكفنيه» انتهي

اصول الكافي ج 1 ص 393 ط اسلاميه طهران:

باسناده عن المفضل بن عمر قال: وجه ابوجعفر المنصور الي الحسن بن زيد و هو واليه علي الحرمين ان احرق علي جعفر بن محمد داره فالقي النار في دار ابي عبدالله فاخذت النار في الباب و الدهليز فخرج ابوعبدالله يتخطي النار و يمشي فيها و يقول: انا ابن اغراق الثري، انا ابن ابراهيم خليل الله. انتهي.

سفينةالبحار ج 2 في باب الصاد ص 22 ط النجف

قال: عن ابن ابي يعفور، قال: حدثنا جعفر بن محمد من فيه الي اذني قال: لما قتل ابراهيم بن عبدالله بن الحسن بباخمري - و حشرنا من



[ صفحه 30]



المدينة و فلم يترك فيهامنا محتلم حتي قدمنا الكوفة فمكثنا فيها شرا نتوقع فيها القتل، ثم خرج الينا الربيع الحاجب، فقال: اين هؤلاء العلوية ادخلوا علي اميرالمؤمنين رجلين منكم من ذوي الحجي قال: فدخلنا اليه انا و الحسن بن زيد، فلما صرت بين يديه قال: انت الذي تعلم الغيب؟ قلت لا يعلم الغيب الا الله، قال انت الذي يجي، اليك هذا الخراج، قلت: اليك يجي يا اميرالمؤمنين الخراج، قال: أتدرون لم دعوتكم، قلت: لا، قال: اردت ان اهدم رباعكم و اعور قليبكم و اعقر نخلكم و انزلكم بالثراة لا يقربكم احد من اهل الحجاز و اهل العراق؛ فانهم لكم مفسدة، فقلت: يا اميرالمؤمنين ان سليمان اعطي فشكر و ان ايوب ابتلي فصبرو ان يوسف ظلم فغفر و أنت من ذلك النسل، قال: فتبسم و قال: اعد علي؛ فاعدت: فقال: مثلك فليكن زعيم القوم قد عفوت عنكم و وهبت لكم جرم اهل البصرة و قال: عن - الحسن بن زياد قال: سمعت اباحنيفة و قد سئل من افقه من رأيت قال: جعفر بن محمد لما اقدمه المنصور بعث الي، فقال: يا اباحنيفة ان الناس قد فتنوا به جعفر بن محمد، فهيي ء له من مسائلك الشداد، فهيئت له اربعين مسئلة ثم بعث الي ابوجعفر و هو بالحيرة، فاتيته فدخلت عليه و جعفر (عليه السلام) جالس عن يمينه، فلما بصرت به دخلني من الهيبة لجعفر (عليه السلام) ما لم يدخلني لابي جعفر، فسلمت عليه، فاومي الي فجلست ثم التفت اليه فقال: يا اباعبدالله هذا ابوحنيفة، قال: نعم اعرفه ثم التفت الي فقال يا اباحنيفة الق علي ابي عبدالله من مسائلك، فجعلت القي اليه فيجيبني، فيقول: انتم تقولون كذا و أهل المدينة يقولون كذا، و نحن نقول كذا، فربما تابعنا و ربما تابعهم و ربما خالفنا جميعا حتي أتيت علي اربعين مسئلة، فما اخل منها به شيي ء، ثم قال ابو حنيفة: اليس ان اعلم الناس اعلمهم به اختلاف الناس؟



[ صفحه 31]




پاورقي

[1] ص 354 ط الغري.

[2] ص 208 ط الغري.

[3] ص 146 ط مصر.

[4] ص 308 ط الغري.

[5] ص 308 ط الغري.

[6] حكاها عنهما صاحب الينابيع ص 301 و ص 320 ط بمبئي.


بني اميه كيانند


قرآن با صراحت اعلان مي كند: (و ما جعلنا الرؤيا التي أريناك الا فتنة للناس و الشجرة الملعونة في القرآن) [1] يعني: «آنچه ما در خواب به تو نشان داديم جز فتنه و آزمايش مردم و [معرفي] شجره ي ملعونه در قرآن نبود.»

در تفسير «مجمع البيان» و «شرح نهج البلاغه» ابن ابي الحديد آمده است: «رسول خدا صلي الله عليه و آله در خواب ديد بوزينه ها بر منبر او بالا مي روند. پس جبرئيل عليه السلام او را خبر داد كه بني اميه خلافت را بعد از آن حضرت به زور خواهند گرفت و بر منبر او بالا خواهند رفت و شجره ي معلونه آنها هستند.» و پس از اين خواب رسول خدا صلي الله عليه و آله خندان ديده نشد تا از دنيا رحلت نمود. [2] .

در مذمت و نكوهش از بني اميه آيات زيادي در قرآن آمده است. حاكم نيشابوري از علي عليه السلام نقل نموده كه آن حضرت در تفسير آيه ي (و احلوا قومهم دار البوار ) [3] فرمود: «آنان كه قوم خود را دوزخي نمودند دو گروه فاجر و ستمگر بني اميه و بني مغيره بودند.»

در تفسير آيه ي شريفه ي (و جاهدوا في الله حق جهاده) [4] ابن جرير طبري مي گويد: كساني كه رسول خدا صلي الله عليه و آله در اين آيه مأمور به جهاد با آنان بوده مخزوم و اميه بوده اند. [5] .



[ صفحه 22]



آيات ديگري نيز در مذمت بني اميه نازل گرديده [كه به علت اختصار از بيان آنها صرف نظر شد.]

رسول خدا صلي الله عليه و آله نيز با پيروي از قرآن به عبارات مختلفي مانند: «اللهم العن بني امية قاطبة» و امثال آن بني اميه را لعنت كرد در مورد ابوسفيان و دو فرزند او، يزيد و معاويه، لعنت بيشتري نمود و لعنت ويژه ي آن حضرت درباره ي آل ابي العاص مخصوصا حكم بن العاص و فرزند او مروان نبايد فراموش شود.

تو فكر مي كني چرا كتاب خدا خاندان نبوت عليهم السلام را آن گونه ستايش و تمجيد نموده و بني اميه را به همان مقدار مذمت و نكوهش و لعنت كرده است؟ آيا خداي عادل بدون حساب و علت چنين كاري را انجام داده است؟ هرگز چنين نيست؛ چرا كه او از هر عيبي منزه است.

آري، تقوا و اطاعت و بندگي خدا مخلوق را به خالق نزديك مي كند؛ هم چنان كه معصيت و نافرماني، آنان را از خداوند دور مي سازد و گرنه لطف و رحمت خداوند نسبت به اهل طاعت، و كيفر و عقوبت او نسبت به گنهكاران و عاصين يكسان است. خداوند بنده ي مطيع خود را به بهشت مي برد، گر چه غلام سياه حبشي باشد، و بنده ي عاصي خود را به دوزخ مي فرستد، گر چه سيد قرشي باشد. بنابراين مقام بلند اهل بيت عليهم السلام در حظيرة القدس بهشتي كه مقامي در بهشت بالاتر از آن نيست و جز آنان احدي لايق آن نمي باشند. تنها به علت تقوا و اطاعت خالصانه ي آنان از خداوند است، چنان كه دوري بني اميه از رحمت خداوند نيز چنين است. تا جايي كه قرآن آنان را شجره ي ملعونه معرفي نموده و رسول خدا صلي الله عليه و آله نيز گاهي به صورت عمومي و گاهي بالخصوص عده ي زيادي از آنان را - به علت نافرماني پياپي آنان با خالق آسمان ها و زمين - نام برده و لعنت نموده است.

حتي اگر تاريخ، وضعيت اين دو گروه را - در اطاعت و عصيان - براي ما بيان نكرده بود تقديس قرآن نسبت به اهل بيت عليهم السلام و لعنت قرآن نسبت به بني اميه كاشف از مقام بلند اهل بيت عليهم السلام و دوري بني اميه از رحمت الهي بود. اين واقعيتي است كه از صريح آيات



[ صفحه 23]



قرآن و احاديث نبوي به دست مي آيد و هرگز زاييده ي فكر و انديشه ي كسي نيست. اگر كسي سيره و روش بني اميه را قبل و بعد از اسلام تا پايان دولت آنان مطالعه كند به روشني مي يابد كه خدا و رسول او صلي الله عليه و آله تنها از باطن اين شجره ي ملعونه پرده برداشته اند و تبيين اين حقيقت براي قطع عذر آنان و پيروانشان لازم بوده است. هر چند پس از روشن شدن باطن اين گروه پليد باز از دير زمان تاكنون براي آنان پيروان و مدافعيني بوده و هستند و به اين خاطر ما نيز ناچاريم بخشي از جنايات بني اميه را از تاريخ سؤال نماييم تا قلوب مردم به اين حقيقت مطمئن گردد.


پاورقي

[1] بني اسرائيل / 60.

[2] مجمع البيان / 3 / 424؛ شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد 3 / 488 و 2 / 466.

شوكاني در تفسير خود مي گويد: شجره ي ملعونه آل ابي العاص هستند و رواياتي به اين معنا وارد شده است.

[3] ابراهيم / 28.

[4] حج / 78.

[5] تفسير طبري 17 / 142.


سخنان امام صادق درباره ي معرفت


بي شك معرفت و شناخت خداوند از نخستين واجبات دين و اساس ارزش ها و فضايل و اعمال نيك است؛ و مي توان گفت معرفت به خداوند، هدف غايي خلقت و اوج كمال انساني است و ارزش ها و فضايل ديگر انسان بر اساس ميزان معرفت او نسبت به خداوند تعيين مي شود. بنابراين ما مسأله ي معرفت را در ابتداي موعظه هاي امام صادق عليه السلام مطرح مي كنيم.

حقيقتا سخنان كوتاه امام صادق عليه السلام درباره ي معرفت، نمايانگر اهميت معرفت به خداوند و لذت و شيريني حاصل از آن است. اكنون به نمونه هايي از سخنان آن حضرت اشاره مي كنيم:



[ صفحه 301]



امام صادق عليه السلام درباره ي معرفت و ايمان به خداوند مي فرمايد: «اگر مردم فضيلت و ارزش و آثار معرفت و ايمان به خداوند را مي دانستند، هرگز نسبت به آنچه كه خداوند از دنيا به كفار و دشمنان اسلام داده چشم نمي دوختند و حتي دنيا را پست تر از خاك زير پاي خود مي دانستند و همانند كساني كه در بهشت كنار اولياي خدا متنعم مي شوند، از معرفت به خداوند در دنيا لذت مي بردند؛ زيرا معرفت و ايمان به خداوند به منزله ي مونسي است كه انسان را از هرگونه وحشت، تنهائي، ظلمت، ناتواني، بلا و مصيبت نجات مي دهد.»

سپس فرمود: «قبل از شما مؤمناني بودند كه كفار و ستمگران آنان را بدون هيچ جرم و خلافي مي كشتند و مي سوزاندند و با اره بدن هاي آنان را تكه تكه مي كردند و زندگي را بر آنان سخت مي گرفتند؛ و تنها جرم آنان ايمان به خداي عزيز و حميد بود و به بركت ايمان، اين فشارها در آنان مؤثر واقع نشد و دست از ايمان خود برنداشتند. شما نيز از خداوند درخواست كنيد كه او چنين ايماني را به شما مرحمت كند تا شما نيز صابر باشيد و بتوانيد بر سختي ها و مشكلات پيروز شويد.» [1] .

امام صادق عليه السلام در اين سخن مانند كسي كه طعم و لذت ايمان را چشيده باشد سخن مي گويد و مردم را به آن تشويق مي نمايد؛ ولي ما به سبب غفلت هايي كه داريم آن لذت را درك نمي كنيم و تنها مي دانيم كه هر كس به خداوند معرفت پيدا كند، به اندازه ي يك وجب به بهشت نزديك مي شود و به اندازه ي يك ميل از دنيا و وسوسه هاي آن دور مي گردد و هر كه خود را از وسوسه هاي دنيوي دور نگه دارد از غير خدا جدا خواهد گرديد.


پاورقي

[1] كافي ج 8 / 347 - 207.