بازگشت

صداي پاي آب


بايد مي شتافتيم؛ بايد خانه ي دوست را مي يافتيم. هيچ چيز و هيچ كس، جلودارمان نبود و فقط عشق بود، كه ما را به خويش مي خواند و پله - پله تا خداي مان مي راند. گرماي هوا به اوج رسيده بود، كه انگار «او» ترسيد! به من نگاهي انداخت؛

- از راه، بيرون بزنيم!

با شگفتي پرسيدم:

- آخر چه گونه؟ آب در اين بيابان خشكيده،.... نه! فقط سراب است!

ديگر هيچ نگفت. راه افتاد. فهميدم نبايد حرفي بزنم. عجيب بود. روي زميني خشك خشك ايستاد. گمان كردم مي خواهد بگويد: حق



[ صفحه 82]



با تو بود! اما حتي نگاهم نكرد. پايش را آرام بالا آورد و آرام تر بر زمين نهاد. چشم هايم را بستم... مي دانستم تمام كارهايش حكمتي دارد، و چيزي كه دست كم، من نمي دانستم! ناگهان صداي پاي آب... از زير پايش به گوش رسيد. با خود گفتم:

«... ما، چه مي گوييم؟

ما كه عطشناك آمدنت بوديم

تا خستگي سفر زخم را

در سايه ي مبارك دستانت بتكانيم

چه گونه دفترمان را به نام آب نياراييم؟» [1] .

بي درنگ، وضو گرفتيم و نماز خوانديم. بايد راه مي افتاديم. خانه ي دوست در يك قدمي مان بود. اما دوباره ايستاد! پيرامونش را مي نگريست؛ جز درخت خرمايي پوسيده چيزي نبود. لب هايش به حركت درآمد:

- داوود! خرما نمي خواهي؟

نگاهي به درخت خرما كردم؛ ولي ديگر نپرسيدم: چه گونه؟ مي دانستم نبايد حرفي بزنم. دست هايش روي درخت، آرام گرفت... انگار خرما مي چيد. چشم هايم را، هم نبستم. اندكي خورديم... ديگر بايد مي رفتيم. هنوز هم به دست هايش نگاه مي كردم؛ دست هاي باراني اش. سبز بود؛ سبز سبز. [2] .



[ صفحه 83]




پاورقي

[1] زيارت دريا، زنده ياد: محمد هراتي.

[2] بحار كمپاني، ج 11، ص 144؛ برداشتي از سفر حج «داوود نيلي» همراه امام عليه السلام.


حرف (ي)


يقن يَقين، 3، 138؛ 7، 160؛ 9، 40؛ 13، 39؛ 25، 61؛ 27، 61؛ 28، 10؛

موقِنون، 69، 48.

يمن يمين، 18، 17.

ه ي. پايان صفحه 58.

ه ي. پايان صفحه 59.

ه ي. پايان صفحه 60.

ه ي. پايان صفحه 61.

ه ي. پايان صفحه 62.

ه ي. پايان صفحه 63.

ه ي. پايان صفحه 64.

ه ي. پايان صفحه 65.

ه ي. پايان صفحه 66.

ه ي. پايان صفحه 67.

ه ي. پايان صفحه 68.

ه ي. پايان صفحه 69.

ه ي. پايان صفحه 70.

ه ي. پايان صفحه 71.

ه ي. پايان صفحه 72.

ه ي. پايان صفحه 73.

ه ي. پايان صفحه 74.

ه ي. پايان صفحه 75.

ه ي. پايان صفحه 76.

ه ي. پايان صفحه 77.

ه ي. پايان صفحه 78.

ه ي. پايان صفحه 79.

ه ي. پايان صفحه 80.

ه ي. پايان صفحه 81.

ه ي. پايان صفحه 82.

ه ي. پايان صفحه 83.

ه ي. پايان صفحه 84.

ه ي. پايان صفحه 85.

ه ي. پايان صفحه 86.

ه ي. پايان صفحه 87.

ه ي. پايان صفحه 88.

ه ي. پايان صفحه 89.

ه ي. پايان صفحه 90.

ه ي. پايان صفحه 91.

ه ي. پايان صفحه 92.

ه ي. پايان صفحه 93.

ه ي. پايان صفحه 94.

ه ي. پايان صفحه 95.

ه ي. پايان صفحه 96.

ه ي. پايان صفحه 97.

ه ي. پايان صفحه 98.

ه ي. پايان صفحه پايان صفحه 99.

ه ي. پايان صفحه 100.

ه ي. پايان صفحه 101.

ه ي. پايان ص 102.

ه ي. پايان صفحه 103.

ه ي. پايان صفحه 104.

ه ي. پايان صفحه 105.

ه ي. پايان صفحه 106.

ه ي. پايان صفحه 107.

ه ي. پايان صفحه 108.

ه ي. پايان صفحه 109.

ه ي. پايان صفحه 110.

ه ي. پايان صفحه 111.

ه ي. پايان صفحه 112.

ه ي. پايان صفحه 113.

ه ي. پايان صفحه 114.

1

1. نگاه كنيد به الإتقان في علوم القرآن، باب 39 (ص98، چاپ هند، 1280 هجري). مي دانيم كه نظريه ي وجوه را قباله ي يهودي نيز اقتباس كرده است؛ در قباله آمده است كه هر لفظي و حتي هر حرفي هفتاد وجه يا «روي» دارد.

2. اين حديث در كتاب پيشگفته ي سيوطي نقل شده است.

3. «الوجوه هي الالفاظ مشتركة التي تستعمل في معان متعددة كلفظ العين يطلق علي العين المبصرة و علي العين الجارية» (نقل از الاشباه و النظائر في القرآن الكريم، لمقاتل بن سليمان البلخي، ويراسته و تحقيق دكتور عبدالله محمود شخانه، قاهره، 1395 / 1975، مقدمه، ص84 ـ م.).

4. همانجا.

5. همه ي اين تعاريف از سيوطي گرفته شده است.

6. در نسخه ي چاپي پيشگفته ي الاشباه و النظائر، رقم الفاظ بالغ بر صد و هشتاد و پنج است ـ م.

7. شايان توجه است كه ر. بلاشر (R.Blachère)، در همه ي اين آيات، «ولي» را «patron» (ارباب) ترجمه كرده است.

8. با اين همه، بلاشر متذكر مي شود كه «مفسران اين لفظ را به معني «نزديكان» مي گيرند كه البته قابل قبول است».

9. درباره ي محمدبن علي الترمذي، ملقب به حكيم، نگاه كنيد به: سلمي، طبقات الصوفية، ص220 ـ 215؛ ابونعيم، حلية الاوليا، جلد دهم، ص 235ـ 233؛ ماسينيون، تحقيق، ص294 ـ 286. از زمان انتشار تحقيق، چندين كتاب مهم از كتب ترمذي به چاپ رسيده است: الف) كتاب الرّياضة و كتاب آداب النفس، تصحيح آربري Arberry (1947)؛ ب) بيان الفرق بين الصدر و القلب و اللب و الفؤاد، تصحيح N.Herr (1958)؛ ج) كتاب بدوالشأن و كتاب ختم اولياء، تصحيح عثمان يحيي (1965).

10. نظريه ي او به خوبي در اين عبارت بيان شده است؛ «يكي مي گويد كه «اسلام» و «ايمان» يكسان اند، و ديگري مي گويد كه با هم متفاوت اند. به آنها بگو كه كجا دو كلمه اي يافته ايد كه داراي معنايي چنان يكسان باشند كه يكي هيچ چيز، ولو بسيار اندك، بر ديگري نيفزايد؟» (نسخه ي خطي ولي الدين 770، برگ 89 الف).

11. نسخه ي مورد استفاده ي ما نسخه ي اباصوفيه 1975 است. نسخه ي پاريس B.N. 18. 5 ناخواناست.

12. از اين كتاب تاكنون تنها يك نسخه در دست است كه در كتابخانه ي شهرداري اسكندريه، به شماره ي 3585 ج، نگهداري مي شود. اين نسخه كه مورخ 593 / 1197 است در حقيقت شامل سه رساله ي ترمذي است: الف) كتاب المسائل المكنونة (برگهاي 1 ب تا 47 الف)؛ ب) كتاب تحصيل نظاير القرآن (برگ هاي 47 ب تا 79 الف)؛ ج) كتاب الرّدّ علي المعطله (برگ هاي 79 ب تا 124 الف).

13. در حقيقت ترمذي همه ي كلمات واژه نامه ي مقاتل را تحليل نكرده است؛ بلكه بي گمان كلماتي را انتخاب كرده است كه درباره ي آنها چيزي براي گفتن داشته است، يعني كلماتي كه قابل نوعي تحليل رواني بوده است. همچنين بر سر همه ي وجوه يك كلمه باز نمي گردد، بلكه وجوهي را انتخاب مي كند كه جالب نظر اوست: از اين رو، از همان نخستين كلمه («هدي») خبر مي دهد كه اين كلمه 18 وجه دارد، ولي جز 13 وجه از آنها را تحليل نمي كند.

14. بلاشر آن را چنين ترجمه كرده است: «ما آيين يهوديت را به كار خواهيم بست» كه معني محتملي براي فعل «هُدنا» است.

15. كلمه ي «معرفت» را مقاتل به معنايي كه در نزد مرجئه دارد، يعني شناخت فطري الهي، به كار مي برد.

16. در نسخه ي خطي مقاتل به جاي «حارث»، «حَرَث» آمده است.

17. في قُلوبِهِم مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللهُ مَرَضاً: در دلهاشان مرضي است، و خدا بر اين مرض مي افزايد (بقره، 10)؛ وَ اِذْ يَقولُ المَنَافقونَ وَ الّذينَ في قلوبِهِم مرضٌ ما وَعَدنَا اللهُ و رَسولُهُ اِلّا غروراً: و چون منافقان و آنهايي كه در دلهاشان مرضي است مي گفتند: خدا و رسول او جز فريب به ما وعده اي نداده اند (احزاب، 12).

18. ترمذي رأي خود درباره ي «فَرَح» را مخصوصاً در كتاب خود به نام كتاب الرياضة، ص39ـ 36 و 68ـ 49 به شرح توضيح داده است.

19. اين چهار وجه عبارت است از: «مَضْي»، «هديه ي»، «ممرّ» و «مشي بعينه» (برگ 17 الف).

20. عقل قوه اي فطري است در وجود انسان، كه چون ايمان به ياري آن بيايد، انسان مي تواند به شناخت خدا توفيق يابد. در جاي ديگر، ترمذي كلمه ي «معرفت» را جانشين كلمه ي «عقل» مي كند و از تلاقي ميان نور آسماني و معرفت سخن مي گويد كه از آن ايمان زاده مي شود. نگاه كنيد به: كتاب غور الامور، نسخه ي خطي، عزت افندي 1312، برگ 44 الف.

21. در قرآن، تنها، آن هم به معنايي استعاري، آمده است: اِنّهُ هُوَ اَضْحَكَ وَ اَبكيه ي: اوست كه مي خنداند و مي گرياند (نجم، 43).

22. بنابراين، در نظر ترمذي، حرف «م» در كلمه ي «مساء» از حروف مزيد است.

23. به نقل از ابن خلكان، وفيات، جلد چهارم، ص342.

24. بايد سخن جعفر خالدي را نوعي طعنه تلقي كرد، كه مي گفت در خانه ي خود بيش از سي «ديوان» از صوفيان دارد، و چون از او پرسيدند كه آيا چيزي هم از ترمذي دارد، گفت: «نه! من او را جزو صوفيان به شمار نمي آورم» (سلمي، طبقات، ص434).

25. Ruska. Arabische Alchemisten, II, Gafar Sadiq, der sechste Imam, 1924; P.Kraus. Jabir Ibn Hayyan, Contribution al` histoire des ideesscientifiques dans I`Islam (Memoires de I` Institut francais d` Egypte, vol. 44.45), 1942-1943.

26. فهرست، چاپ فلوگل، ص355.

27. وفيات، ج اول، ص0291 همچنين نگاه كنيد به:

Ruska, «Gabirb Hayyan und seine Berziehungen zum Imam Ga` far», Der Islam, 1927, XIV, pp. 264 - 266.

28. ما اين متن را، در

Melanges de I`Universite St. Joseph.t. XIII, fasc. 4. 1968, pp.181-230.

منتشر كرده ايم (اين متن عيناً در مجموعه ي آثار ابو عبدالرحمن سلمي، ج1، ص21 تا 63 درج شده است). ولي اين مسئله هنوز ناگشوده مانده است كه آيا سلمي متن كامل اين تفسير را نقل كرده است يا نه. شواهد حكايت از عكس اين معني دارد. چنانكه مثلا خرگوشي، در تهذيب الاسرار خود، در فصل مربوط به «استنباط»، منتخباتي از تفسير امام جعفر صادق (عليه السلام) را به دست مي دهد كه در تفسير سلمي نيست؛ همچنين است روزبهان بقلي در عرايس البيان خود.

29. نويسنده ي اصول الكافي، كه در آن بارها از امام جعفر صادق (عليه السلام) نقل قول شده است. جان ب. تيلور John B. Taylor اين نقل قولها را در دو مقاله، در

Islamic Culture, vol. XL, no 2(1966), pp.97-113 et vol. XL, no4, pp. 195-206

به خوبي در معرض استفاده قرار داده است.

30. يكي در بانكيپور، شماره ي 1460، مشتمل بر 232 برگ، نگاه كنيد به:

Catalogue of the Arabic and Persian mss., t. XVIII, 2, pp.143-144.

و ديگري، در استانبول، نافذ پاشا 65، مشتمل بر 154 برگ.

31. با اين تفاوت مهم كه يكي سني است و ديگر شيعي، در متني كه سلمي در كتاب خود حفظ كرده است هر چه ارجاعي سياسي و اشاره اي به اهل بيت داشته حذف شده است. تنها يك تخطي ـ غير قابل توجيه ـ از اين قاعده مي توان يافت؛ يعني نسخه ي خطي يني جامي 43، بر خلاف نسخه هاي ديگري كه ما بررسي كرده ايم، متني به دست مي دهد كه از ناحيه ي يك تفسير سني بعيد مي نمايد. امام صادق (عليه السلام) در تفسير آيه ي فَتَلقّي آدَمُ مِن رَبّهِ كَلمات (بقره، 37) مي فرمايد: «خدا در آن زمان كه هنوز هيچ چيز از آفرينش او نبود، از نور جلال خود پنج مخلوق آفريد و از نام هاي خود به هر يك نامي داد: چون «محمود» است پيامبرش را «محمد» ناميد؛ چون «عالي» است اميرمؤمنان را «علي» ناميد؛ چون «فاطر السموات و الارض» بود از آن نام «فاطمه» را ساخت و چون صاحب «اسماء الحسني» بود، از آن دو نام براي «حسن» و «حسين» بيرون آورد. سپس آنها را در سمت راست عرش جاي داد…»

32. ذلك جنود اليقين و الثقّة بالله و التوكّل علي الله (نقل از مجموعه ي آثار ابو عبدالرحمن سلمي، گردآوري نصر الله پورجوادي، ج1، ص31) ـ م.

33. ثم اَكرَمناكَ بسبع كرامات اولها الهدي و الثّاني النبوّة و الثالث الرحمة و الرابع الشفقة و الخامس المودة و الُالفة و السّادس النّعيم و السابع السكينة و القرآن العظيم و فيه اسم الله الاعظم (همان، ص37) ـ م.

34. طهّر نفسك عن مخالطة المخالفين و الاختلاط بغير الحق (همان، ص44) ـ م.

35. لاتردني الي مشاهدتي الخلة و لا تردني اولادي الي مشاهدة النبوّة (همان، ص 37) ـ م.

36. ان المعرفة اذا دخلت القلوب زال عنها الاماني و المرادات اجمع. فلا يكون في القلب محل لغير الله تعالي (همان، 48) ـ م.

37. ابعد اعضاءك من ان تمس بها شيئاً بعد ان جعلها الله آلة تؤدي بها فرايض الله (همان، 28) ـ م.

38. سخر لك الكل لئلّا يشغلك عنه شيء و تكون مسخراً لمن سخر لك هذه الاشياء. فانّه سخّر لك كلّ شيء و سخّر قلبك لمحبّته و معرفته و هو حظّ العبد من ربّه (همان، 38) ـ م.

39. اي من جعل قلوب اوليائه مستقر معرفته و جعل فيها انهار الزوايد من بره في كل نفس و اثبتها بجبال التوكل و زينها بانوار الاخلاص و اليقين و المحبة «و جعل بين البحرين حاجزا» اي بين القلب و النفس لئلا تغلب النفس القلب بظلماتها… فجعل الحاجز بينهما التوفيق و العقل (همان، 48) ـ م.

40. جعل الحق قلوب اوليائه رياض أنسه فغرس فيها اشجار المعرفة اصولها ثابتة في اسرارهم و فروعها قايمة بالحضرة في المشهد. فهم يجنون ثمار الانس في كلّ اوان. و هو قوله تعالي «فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام» اي ذات الالوان كل يجني منه لوناً علي قدر سعيه و ما كشف له من بوادي المعرفة و آثار الولاية (همان، 57).

41. نگاه كنيد به پيشتر، معارف، دوره ي هفتم، شماره ي 1، ص43.

42. نقل از: خرگوشي، تهذيب الاسرار، برگ 90 ب.

43. نگاه كنيد به: مصائب، ص590 به بعد؛ بلاشر، مقدمه، ص149ـ 144؛

effery , The mystic Letters of the Koran , M. W. 14 (1924) , pp. 147 - 260.

44. نقل از ابوالليث سمرقندي (متوفي 375 / 985)، در تفسير او، نسخه ي خطي كوپريلي 72، برگ5 الف.

45. الحروف المقطوعة في القرآن اشارات الي الوحدانية و الفردانية و الديمومية و قيام الحق بنفسه بالاستغناء عما سواء (مجموعه ي آثار عبدالرحمن سلمي، ج1، ص24).

46. نفري در همين معني مي نويسد: «همه ي حروف بيمارند. بجز الف. نمي بيني كه همه خميده اند؟ نمي بيني كه الف راست و بي خميدگي است؟ پس بيماري يعني خميدگي» (مواقف، ص205). در قباله ي يهود نيز الف «ريشه ي روحاني همه ي حروف ديگر دانسته شده است و در ذات خود همه ي الفبا، و بنابراين همه ي عناصر زبان آدمي را دربردارد» (شولم، پيشگفته، ص40).

47. مصائب، ص592.

48. «بسم» ثلاثة احرف: باء و سين و ميم. فالباء باب النبوّة و السّين سِرّ النّبوّة الّذي اسر النبي به الي خواص امّته و الميم مملكة الدّين الّذي يعم الا بيض و الاسود (مجموعه ي آثار عبدالرحمن سلمي، ج1، ص21).

49. ذكر عن جعفر الصادق في قوله «الحمد لله» قال: من حمده بصفاته كما وصف نفسه فقد حمده. لان الحمد حاء و ميم و دال. فالحاء من الوحدانية و الميم من الملك و الدال من الديمومية. فمن عرفه بالوحدانيّة و الدّيموميّة و الملك فقد عرفه (همان، ص22).

50. «ن و القلم» قال جعفر: نون هو نور الأزليّة الّذي اخترع منه الأكون كلّها فجعل ذلك لمحمّد صلعم. فلذلك قيل له «و انّك لَعَلي خُلُق عظيم»، اي عَلَي النّور الّذي خَصَّصت به فِي الاَزَل (همان، ص59).

51. بلاشر، مقدمه، ص147.

52. حكي عن جعفربن محمد انه قال: كتاب الله علي اربعة اشياء: العبارة و الاشارة و اللطائف و الحقائق. فالعبارة للعوام و الاشارة للخواص و اللطائف للاولياء و الحقائق للانبياء (همان، ص21).

53. … و علي قدر المحبة و صفاء الذكر و وجود القرب يقع التفاوت في الفهم (نقل از سراج، كتاب اللمع، ص89).

54. به نقل از ماسينيون، مصائب، ص593.

55. من اتّقي الذّنوب كان مَأواه جنّات النّعيم و من اتّقي الله تعالي كشف عنه الغطاء و الحجب حتي يشاهد الحقّ في جميع الاحوال (مجموعه ي آثار سلمي، ص59).

56. لم يقطع عنهم المعرفة و التّأييد ولو قطع ذلك عنهم لهلكوا و ال يمنعوا (sic) من التّلذّذ بمجاورة الحق و لو منعوا عن ذلك لاستوحشوا (همان، ص58).

57. متذكر مي شويم كه كلمه ي عقل در نزد امام جعفر صادق (عليه السلام) دو معني دارد؛ يكي معني كهن كه به موجب آن عقل مخالف هوية است، چنانكه در تفسير يَمُحوا اللهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتْ: خدا هر چه را بخواهد محو يا اثبات مي كند (رعد، 39) مي گويد: اَللهُ يَمحوا لَهوية و يُثَبِتُ العقل: خدا هوا را محو و عقل را اثبات مي كند؛ و در معني ديگر، كه فلسفي تر است، عقل در تقابل با دل قرار مي گيرد و به عنوان قوه ي شناخت گرفته مي شود، در اين معني مي توان عقل را به intellect ترجمه كرد. اين معني دوم را در نزد ترمذي قبلا در يادداشت شماره ي 16 آورديم.

58. امام صادق در تفسير آيه ي 125 بقره مي گويد: جَعَلَ قَلبَكَ مقامُ المعرفة (مجموعه ي آثار سلمي، ص23).

59. تفسير آيه ي 111 الرحمن؛ متن آن در صفحه ي 48 آمده است.

60. نگاه كنيد به: مجموعه ي آثار سلمي، ص30.

61. مصائب، ص496، از روي عرايس البيان روزبهان بقلي؛ همچنين نگاه كنيد به تحقيق، ص429.

62. قبلا به كلمه ي «معروف» كه امام جعفر صادق (عليه السلام) به جاي نام خدا، به عنوان متعلق معرفت، به كار مي برد برخورديم.

اين كلمه را بعداً خراز تكراري مي كند و مرتباً آن را در اشاره به خدا به كار مي برد.

63. سمي السماء لرفعتها و القلب سماء لانه يسمو بالايمان و المعرفة بلا حدّ و لا نهاية. كما انّ المعروف لا حدّ له كذلك المعرفة به لا حدّ لها. و بروج السماء مجاري الشمس و القمر و هم الحمل و الثور و الجوزاء و السّرطان و الاسد و السنبلة و الميزان و العقرب و القوس و الجدي و الدلو و الحوت. و في القلب بروج و هو برج الايمان و برج المعرفة و برج العقل و برج اليقين و برج الاسلام و برج الاحسان و بجر التوكّل و برج الخوف و برج الرجاء و برج المحبة و برج الشرق و برج الوله. فهذه اثناعشر برجاً بها دوام صلاح القلب كما ان الاثني عشر برجاً من الحمل و الثور الي آخر العدد بها صلاح دار الفانية و اهلها (مجموعه ي آثار سلمي، ص46).

64. قال جعفر في قوله تعالي «فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات» قال: فرق الله تعالي المؤمنين ثلاث فرق سماهم مؤمنين اوّلاً ثم سماهم عبادنا فاضا فهم الي نفسه تفضّلا منه و كراماً؛ ثم قال «اصطفينا» جعلهم كلهم اصفياء مع علمه بتفاوت مقاماتهم ثم جمعهم في آخر الآية بدخول الجنّة فقال «جنات عدن يدخلونها» ثمّ بدأ بالظّالمين اخبارً انّه لا يتقرب اليه الّا بصرف كرمه. فان الظّلم لا يؤثر في الاصطفائيّة. ثم ثنّي بالمقتصدين لانهم بين الخوف و الرجاء، ثم ختم بالسابقين لئلّا يأمن احد مكره (همان، ص50).

65. همه ي اين نقل قولها مأخوذ از سُلَمي، حقائق التفسير، در تفسير آيه ي 32 فاطر است.

66. النفس ظالمة و القلب مقتصد و الروح سابق. من نظر بنفسه الي الدنيا فهو ظالم و من نظر بقلبه الي الآخرة فهو مقتصد و من نظر بروحه الي الحق فهو سابق (مجموعه ي آثار سلمي، 51).

67. سلمي، حقائق التفسير، در تفسير آيه ي 32 فاطر.


و من كلام له: في قوله تعالي


(الذين آتيناهم الكتاب يتلونه حق تلاوته)

قال عليه السلام: يرتلون آياته، و يتفقهون فيه، و يعملون بأحكامه، و يرجون وعده، و يخافون وعيده، و يعتبرون بقصصه، و يأتمرون بأوامره، و يتناهون عن نواهيه ما هو و الله حفظ آياته و درس حروفه و تلاوة سوره و درس اعشاره و اخماسه. حفظوا حروفه و اضاعوا حدوده.

و انما هو تدبر آياته و العمل بأحكامه. قال الله تعالي: «كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته». قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ان هذه القلوب لتصدأ كما يصدأ [1] الحديد و ان جلاءها قراءة القرآن.



[ صفحه 53]




پاورقي

[1] الصدأ: مادة لونها يأخذ من الحمرة و الشقرة، تتكون علي وجه الحديد و نحوه بسبب رطوبة الهواء.


حسن بن زياد عطار كوفي


از اصحاب امام صادق (ع) [1] ، ثقه و جليل القدر [2] ؛ و او همان است كه به محضر امام صادق (ع) مشرف شد، و عرض كرد: مي خواهم دينم را بر شما عرضه بدارم. حضرت فرمود: بگو، عرض كرد: شهادت مي دهم، نيست خدايي جز خداي يگانه و شريك ندارد، و شهادت مي دهم كه حضرت محمد بن عبدالله (ص) بنده و فرستاده خداست، و اعتراف دارم كه آن چه آورده، همه از طرف خداي عالم است. حضرت فرمود: دين حق همين است كه تو مي گويي. گفت: و شهادت مي دهم كه علي (ع) امام من است، و مفترض الطاعه مي باشد و خداوند اطاعت او را بر من واجب قرار داده؛ و هر كس او را بشناسد مؤمن است و هر كس جاهل به او باشد گمراه، و رد او كفر به خداست. سپس ائمه (ع) را شمرد و بيان كرد تا رسيد به امام صادق (ع). حضرت فرمود: چه مي خواهي، مي خواني تو را به اين جهت دوست داشته باشم؟ تو را دوست دارم. [3] .

شيخ مفيد (ره)، داستان عرضه كردن، حسن بن زياد، دين خود را بر امام صادق عليه السلام، چنين آورده است:

حسن بن زياد گويد: وقتي كه زيد بن علي بن الحسين به كوفه وارد شد (آن گاه كه بر



[ صفحه 147]



حكومت هشام خروج كرده بود) مطالبي در ذهنم خطور كرد. از اين رو قصد مكه كردم و از مدينه گذر نموده خدمت امام صادق (ع) رسيدم. حضرت بيمار بود و بر تختي به پشت خوابيده و شديدا نحيف و لاغر گشته بود. عرض كردم: ميل دارم دين خود را بر شما عرضه كنم، امام بر پهلو غلطيد و نگاهي بر من انداخت و فرمود: حسن! تو را از اين كار بي نياز مي دانم. سپس فرمود: بگو. آن گاه من گواهي بر توحيد و نبوت و امامت دادم تا رسيدم به خود آن حضرت، و گفتم: گواهي مي دهم كه شما به منزلت و مقام حسن و حسين و امامان پيش از خود هستيد. فرمود: بس است، خواسته تو را دانستم؛ مي خواهي كه تو را در اعتقاد به اين امر به دوستي بشناسم و بر اعتقاد تو صحه بگذرام. گفتم: اگر مرا به دوستي بپذيري و عقايدم را صحيح بداني البته كه به خواسته خويش رسيده ام. فرمود: تو را بر اين اعتقاد به دوستي پذيرفتم... [4] .

نويسنده گويد: عده اي از اصحاب، دينشان را بر ائمه اطهار عليهم السلام عرضه داشته اند؛ كه از آن جمله: حمران بن اعين، و عمرو بن حريث، و خالد بجلي، و يوسف، و حسن بن زياد است كه دين خودشان را بر امام صادق (ع) عرضه نمودند.


پاورقي

[1] رجال الطوسي، ص 183.

[2] رجال نجاشي، ص 35.

[3] رجال كشي، ص 361.

[4] امالي شيخ مفيد، مجلس 4، ح 6، ص 18.


الوضع الفكري


إنّ الظواهر الفكرية والعقائدية السائدة في عصر الإمام الصادق (عليه السلام) ـمثل الزندقة، الغلّو، والاعتزال، والجبر، والرأي، وما نتج عنها من ظهور صيغ جديدة لفهم الرسالة في مجال الفقه وتفسير الحديث والقرآن الكريمـ. لم تكن وليدة الظرف الّذي عاصره الإمام ولم تجيي بالمصادفة، وإنما يعود وجودها الي ذلك المنهج الّذي خطه الأمويون ومن سبقهم من الخلفاء الذين اجتنبوا منهج أهل البيت (عليهم السلام) وسلكوا طريقاً آخر طيلة عشرة عقود أو اكثر، فعكس للأجيال صورة مزيّفة عن الدين لا يتجاوز كونه أداة موجهة بيد الحكّام يحمون به سلطانهم ويوظّفونه حسب ما تتطلبه سياستهم، ضد المستضعفين حين أصبح المسلم آنذاك لا يري إلاّ الصورة المقيتة عن الدين، ولهذا كانت الزندقة ردّة فعل لهذا الانحراف بعد تلاعب الحكام بالدين وقد لقيت رواجاً في هذا الوسط الديني المضطرب والملي بالمفاهيم الخاطئة.

إنّ اضطراب الموازين والقيم قد أدي الي التشكيك حتي في السُنّة النبوية بل في فهم الكتاب الإلهي العظيم والركون الي الرأي والاستحسان والتجاوز عن مداليل النصوص المأثورة بلا قانون علمي قويم.

فاذا أردنا أن نحاكم الأفكار المنحرفة التي انتشرت في عصر الإمام الصادق (عليه السلام) كان علينا أن نعرف الخلفيات التي انتهت بالاُمة الي هذا الاضطراب.

من هنا نتناول مفردات من المنهج الاُموي التحريفي ودوره التخريبي



[ صفحه 90]



في فهم القرآن والسنة وحوادث التاريخ، مقتصرين علي ذكر بعض النماذج في كل مجال.


في عصر الامام زين العابدين


أدرك الامام الصادق (عليه السلام) خمسة عشر سنة من حياة جده الامام علي بن الحسين زين العابدين (عليه السلام) [1] .

و من الطبيعي انه سمع الشي ء الكثير من جده الامام السجاد.

و منها - كما ورد في مقدمة الصحيفة السجادية -... ان الامام الصادق (عليه السلام) قال - لابنه اسماعيل -: «قم يا اسماعيل! فأتني بالدعاء الذي أمرتك بحفظه و صونه».

فقام اسماعيل، فأخرج صحيفة كأنها الصحيفة التي دفعها الي يحيي بن زيد، فقبلها ابوعبدالله، و وضعها علي عينيه و قال:

«هذا خط أبي، و املاء جدي (عليهماالسلام) بمشهد مني...».

مما يستفاد أنه كان يحضر مجلس جده الامام زين العابدين (عليه السلام) و يستمع الي أحاديثه و أماليه.



[ صفحه 95]



و قد ذكرنا أحاديث الامام الصادق (عليه السلام) المروية أو المسندة أو المتعلقة بالامام زين العابدين (عليه السلام) في البحث عن الأئمة (صلوات الله عليهم) في الجزء العاشر من الموسوعة.


پاورقي

[1] بناء علي ولادة الامام الصادق سنة 80 و وفاة الامام السجاد سنة 95 من الهجرة.


كيميا و جابر بن حيان


جابر بن حيان طرطوسي صوفي يكي از شاگردان امام عليه السلام بود و بسياري از علوم را در نزد او تعليم گرفت كه از جمله علم كيميا است - جابر بن حيان پانصد رساله در علم كيمياء تأليف كرده كه جمعا هزار ورق است كه آنها را امام عليه السلام به او فرموده و او گرفته است.

و بسياري از مؤلفين مسلمان و غير مسلمان اعم از شرقي و غربي به اقوال جابر و نظريات او در كيميا و در فلسفه و علوم ديگر تكيه كرده اند چنانكه مستشرقين هم نتوانسته اند جابر و تأليفات او را نديده بگيرند و تاريخ مي گويد مؤلفات جابر بن حيان علاوه بر سه هزار بوده و بيشتر آنها در علوم نظري و طبيعي است و اين مؤلفات غير از تأليفات او در فلسفه و كلام است



[ صفحه 211]




زواج المتعة: (الي أجل معين)


و الشيعة يسمونه الزواج المؤقت. و يرجعونه الي قوله تعالي: «فما استمتعتم به منهن فآتوهن أجورهن». و المفسرون متفقون علي ان جماعة من الصحابة العظماء أفتوا بإباحتها؛ منه: ابن مسعود، و أبي بن كعب، و ابن عباس، و جابر بن عبدالله، و عمران بن حصين. بل كانوا و هم يتلون الآية ينطقون بتفسيرها فيقرأون «فما استمتعتم به منهن الي أجل مسمي». فالمشروعية ثابتة و العمل بها ثابت.

و إنما يحزم أهل السنة بأنها أبيحت لدواعيها ثم نسخت بأحاديث جازمة.



[ صفحه 255]



و الشيعة لا يرونها أحاديث ثابتة. و يقولون ان الحلال القطعي الثبوت لا ينفيه تحريم غير قطعي.

و هم يقولون ان المتعة سائغة في السفر لطلب العلم و التجارة و الجهاد، فلقد كانت مشروعيتها للسفر و للجهاد. و إنها زواج عادي، لولا انه الي أجل. فالزوجة في زواج المتعة تعد اذا انتهي الأجل، ككل طلاق. و لابد من المهر... و الابن من الزواج هو ابن عادي، له الميراث و النفقة. اما الزوجة فلا نفقة و لا ميراث لها، إلا اذا اشترطت. و ليست النفقة من لوازم الزوجية، فالناشز زوجة و لكنها بلا نفقة. و من النساء من ترث و ليست زوجة، كمن طلقت في مرض الموت، و مات زوجها قبل مضي سنة.

و الثابت أن عمر أعلن تحريم المتعة إذ خطب الناس فقال «متعتان كانتا علي عهد رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و علي عهد أبي بكر رضي الله عنه، و أنا أنهي عنهما...» و أنه حرمها و هو بصدد قضية لعمرو بن حريث ثم أطلق النهي.

و أهل السنة يقرون ان نهي عمر عنها كان إعلانا لتحريم ثابت قبل ذلك.

و لم تقبل الشيعة نهي عمر من بادئ الأمر بل قال علي: «لو لا نهي عمر عن المتعة مازني إلا شفا (قليل أو مشرف علي الهلكة) أو شقي».

وثبت عن الامام الصادق (عليه السلام) قوله: «ثلاث لا أتقي فيهن أحدا متعة الحج و متعة النساء و المسح علي الخفين».

و من نوادر يحيي بن أكثم قاضي المأمون أنه سأل شيخا من أهل البصرة: بمن اقتديت في جواز المتعة؟ قال: بعمر. قال: كيف، و كان من أشد الناس فيها؟ قال: إنه صعد المنبر فقال: أيها الناس! متعتان أحلهما الله و رسوله لكم، و أنا أحرمهما عليكم و أعاقب عليهما. فقبلنا شهادته و لم نقبل تحريمه. [1] .



[ صفحه 256]




پاورقي

[1] ولي يحيي القضاء في البصرة و عمره نحو عشرين سنة، فاستصغره أهل البصرة، فقال لهم: أنا أكبر من عتاب بن أسيد الذي وجه به النبي قاضيا علي مكة يوم الفتح، و أنا أكبر من معاذ بن جبل الذي وجه به النبي قاضيا علي اليمن، و انا أكبر من كعب بن أبي الذي وجه به عمر قاضيا علي البصرة.

و كان يحيي حسن التأتي للأمور و منها سياسة القضاء و الخلفاء؛ دخل علي المأمون رجل يشكو وكيلا للمأمون انه اشتري منه جواهر بثلاثين ألف دينار، فقال المأمون: لعل الوكيل اشتري لنفسه أو سلم الشاكي المال... قال الشاكي: فإذن أدعوك الي القاضي الذي نصبته لرعيتك. وجي ء بيحيي بن أكثم، فقال للمأمون: إنك لم تجعل ذلك مجلس قضاء. قال: قد فعلت. قال: فإني أبدأ بالعامة أولا يصلح المجلس للقضاء... ففتح الباب - وقعد في ناحية من الباب و أذن للعامة، ثم دعي بالرجل، فقال له يحيي: ما تقول؟ قال: أقول ان تدعو بخصمي أميرالمؤمنين.

فنادي المنادي، فإذا المأمون قد خرج و معه غلام يحمل مصلي حتي وقف علي يحيي و هو جالس، فطرح المصلي ليقعد عليها، فقال له يحيي: يا أميرالمؤمنين، لا تأخذ علي صاحبك شرف المجلس... فطرح للرجل مصلي آخر، ثم نظر في دعوي الرجل. و طالب الرجل المأمون باليمين فحلفها المأمون.

و وثب يحيي بعد فراغ المأمون من يمينه فقام علي رجليه. قال المأمون: ما أقامك؟ قال: إني كنت في حق الله جل و عز حتي أخذته منك، و ليس الآن من حقي أن أتصدر عليك...

فأمر المأمون أن يحضر ما ادعي الرجل من المال، فقال له: خذه اليك، و الله يعلم ما دفعت اليك هذا المال إلا خوفا من هذه الرعية لعلها تري اني تناولتك من وجه القدرة، و انها لتعلم الآن اني ما كنت أسمح لك باليمين و بالمال.


خلفاي معاصر امام صادق


امام صادق عليه السلام در سال 114 ه. ق و پس از شهادت پدر بزرگوارشان، منصب امامت را عهده دار شد. در اين زمان، هشام بن عبدالملك كه دشمني و كينه سختي با اهل بيت داشت، خليفه بود.

پس از مرگ هشام در سال 125 ه. ق، خلافت به وليد بن يزيد رسيد. او فاسق ترين خليفه اموي بود؛ به گونه اي كه پيوسته شراب مي خورد. مسعودي مي نويسد:

وليد بن يزيد، شراب خوار و اهل لهو و لعب بود و پيوسته با آوازخوانان هم نشين بود. او اولين كسي بود كه آوازخوانان و زنان خواننده پيرامون او جمع مي شدند. او آشكارا به شراب خواري و لغو مي پرداخت. او همان فردي بود كه قرآن را هدف تير قرار داد و مصحف را پاره پاره كرد و شعر معروفش را سرود. [1] .

پس از وليد بن يزيد، يزيد بن وليد بن عبدالملك خلافت را در سال 126 ه. ق عهده دار شد. پس از او، ابراهيم بن وليد بن عبدالملك، هفتاد روز خلافت كرد و سپس آخرين خليفه اموي، مروان بن محمد مشهور به مروان حمار از سال 126 تا سال 132 ه. ق خلافت را به دست گرفت.



[ صفحه 50]



در سال 132 ه. ق با فروپاشي دولت اموي، عبدالله بن محمد مشهور به سفاح، اولين خليفه عباسي بر كرسي خلافت تكيه زد و تا سال 137، خلافت را بر عهده داشت. پس از او، ابوجعفر مشهور به منصور دوانيقي، دومين خليفه عباسي در سال 137 به خلافت رسيد و تا سال 158 ه. ق، در منصب خلافت بود.


پاورقي

[1] مسعودي، مروج الذهب، تحقيق: عبدالامير مهنا، بيروت، اعلمي، 1411 ه. ق، چ 1، ج 3، صص 237 و 240.


دانش


علم و دانش برترين معيار برتري مي باشد. آنچه ارزشها را شكوفا مي سازد و آنچه راه را در جهت پيمودن تعالي و تكامل هموار مي سازد، دانش و آگاهي است. مي توان گفت معيار محوري در برتري ها در ميان موجودات دانش و آگاهي آنان از حقايق مي باشد.

اين ارزش تنها معيار برتري در ميان انسان ها نمي باشد، بلكه در توازن و



[ صفحه 76]



سنجش انسان با ديگران همانند فرشتگان، نيز معيار برتري دانش است. بدين خاطر است كه هنگامي كه فرشتگان از آفرينش انسان آگاهي يافتند از درگاه الهي پرسيدند چرا موجودي سفاك و تباه گر مي آفريني! أتجعل فيها من يفسد فيها و يسفك الدماء. [1] .

فرشتگان خوي و گرايش هاي انسان را مي ديدند كه اين گونه سؤال نمودند. از ظرفيت دانش وي بي خبر بودند. زيرا هنگامي كه خداي سبحان از اين فضيلت آنان را آگاه ساخت كه ظرفيت دانش اين موجود، برتر حتي از شما فرشتگان است، فرشتگان پاسخ خويش را دريافتند، فلما أنبأهم باسمائهم قال ألم أقل لكم اني اعلم غيب السموات و الارض. [2] .

همين فضيلت محوري يعني آگاهي از حقايق هستي معيار برتري انسان بر فرشتگان قرار مي گيرد كه فرشتگان به خاطر اين فضيلت در برابر انسان سجده مي نمايند، و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لادم فسجدوا. [3] انسان به خاطر دانش و آگاهي مسجود فرشتگان است. در حقيقت فرشتگان در برابر دانش خضوع و سجده نموده اند. سجده فرشتگان بر علم و عالم مي باشد.

بر اين اساس كه دانش و آگاهي محور بنيادين برتري ها مي باشد، هر كس كه در اين فضيلت بهره اي بيشتر داشته باشد، به همان تناسب از ديگران برتر است. عترت كه در آگاهي برترين است، از همگان مهتر و برتر است.

عترت يعني انسان هايي كه مظهر دانش الهي مي باشند. باذن الله از همه چيز و از همه جا باخبر مي شوند. خداي سبحان آنان را از گذشته و آينده باخبر مي سازد. به همين جهت عترت برترين انسان ها مي باشند. و صادق آل



[ صفحه 77]



محمد صلي الله عليه و آله و سلم بر همين اساس مي فرمايد: اني لأعلم كتاب الله و خبر ما هو كائن. [4] «من از كتاب خدا و آنچه اتفاق مي افتد با خبرم».

امام صادق عليه السلام ان عندنا سرا من سر الله و علما من علم الله لا يحتمله ملك مقرب و لا نبي مرسل و لا مؤمن امتحن الله قلبه للايمان. [5] «در نزد ما آگاهي هايي است كه هيچ فرشته ي مقرب و پيامبر مرسل و حتي مؤمني كه قلب او را خدا امتحان نموده بر نمي تابد.» امام صادق عليه السلام اني لاعلم ما في اصلاب الرجال و ارحام النساء. [6] «من به آنچه كه در صلب مردان و رحم زنان است آگاهم».

بكير بن اعين قال قبض ابوعبدالله علي ذراع نفسه و قال يا بكير هذا جلد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و هذه و الله عروق رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و هذا و الله عظمه و هذا والله لحمه و الله اني لا علم ما في السموات و أعلم ما في الارض و أعلم ما في الدنيا و اعلم ما في الاخرة. [7] .

«امام صادق عليه السلام قسمتي از دست خويش را گرفت و فرمود اين پوست و رگهاي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم است، سوگند به خدا اين گوشت و استخوان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم است، سوگند به خدا، من به آنچه در آسمان و زمين وجود دارد آگاهم! من به آنچه در دنيا و آخرت وجود دارد آگاهم!»

امام صادق عليه السلام با بهره وري از علم لدني مستقيم از خداي سبحان سخن مي گويد. ابوحفصه مي گويد هنگامي كه باقر العلوم عليه السلام رحلت نمود به خدمت جعفر بن محمد عليه السلام رسيدم تا رحلت پدرش را تعزيت بگويم. به وي عرض كردم كسي از ميان ما رفت كه مستقيم از رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم سخن



[ صفحه 78]



مي گفت. ذهب و الله من كان يقول قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و لا يسئل عمن بينه و بين رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و الله لا يري مثله ابدا. [8] قال سكت ابو عبدالله ساعة ثم قال قال الله عز و جل ان من عبادي من يتصدق بشق تمرة فاربيها له كما يربي احد كم فلوه... حتي اجعلها له مثل احد. [9] .

«كسي از ميان ما رخت بر بسته كه اگر مستقيم از رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم سخن مي گفت، كسي از وي سؤال نمي كرد، چگونه. سوگند به خدا همانند وي نخواهد آمد. امام صادق عليه السلام لحظه اي ساكت شد. آنگاه فرمود خداي عز و جل مي گويد هر كدام از بندگان من كه به نصف خرما صدقه بدهد، من آن را مي پرورانم همان گونه كه شما بچه اسب را مي پرورانيد، تا همانند كوه احد رشد كند.» آنگاه ابوحفصه گفت اينك كسي را زيارت كرديم كه مستقيم از خدا سخن مي گويد!

به همين خاطر است كه در زيارت حضرت به حضرت خطاب مي كنيم صل علي الصادق عن الله، [10] «درود بر كسي كه از خداي سبحان به راستي سخن مي گويد.» به همين خاطر صادق آل محمد همانند اميرالمؤمنين (عليهم السلام) ادعا مي كند كه سلوني قبل ان تفقدني فانه لا يحدثكم احد بعدي بمثل حديثي. [11] «پيش از آنكه مرا از كف نهيد از من سوال كنيد. زيرا كسي همانند من نخواهد بود كه به سؤال هاي شما پاسخ دهد».

اين است دانش برتر امام صادق عليه السلام. حضرت از اين مقدار ظرفيت علم و دانش بهره ور است كه وارث همه انبيا و وارث خاتم الانبيا قرار مي گيرد



[ صفحه 79]



امام صادق عليه السلام چنين از علم و آگاهي بهره ور است كه الگوي زندگي همگان قرار مي گيرد.


پاورقي

[1] بقره، 30.

[2] بقره، 33.

[3] بقره، 34.

[4] مناقب، ج 4، ص 250.

[5] مناقب، ج 4، ص 250؛ القطرة، ج 2، ص 390.

[6] همان، ص 392.

[7] همان، ص 991؛ مناقب، ج 4، ص 250.

[8] همان، ص 392.

[9] همان، ص 378.

[10] الفقية، ج 2، ص 342.

[11] تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 175.


نامه ي ابومسلم به منصور


نامه ي ابومسلم براي منصور به طور اختصار اينچنين است. اما بعد، من برادرت را امام و پيشواي خود دانستم و نزديكي و خويشاوندي او به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و دانشمندي او مرا وادار كرد كه از او پشتيباني كنم و در راه پيشرفت كار او فداكاري نمايم ولي متأسفانه او قرآن را سبك شمرد و آن را تحريف نمود و طمع مال دنيا او را از راه حقيقت منحرف ساخت. گمراهي براي او به صورت عدالت به نظرش جلوه گري كرد، به من امر كرد شمشير كشيده و به مجرد بدگماني آن را به كار بندم و هيچ عذري را نپذيرم و دستور داد برخلاف حق و عدالت عمل كنم و مرا وادار كرد گروهي از افراد خانواده خودتان را با حيله گري به تهمت آلوده سازم و به افتراء و دروغ آنها را از بين بردارم و مرا بر آنها مسلط كرد. و در ديانت اهل دين دخالتهائي نمود. با اين حال هر چه گفت كردم و خدا را شكر مي كنم كه متوجه حال خود شدم و با توبه به درگاه خدا رفتم شايد خداوند مرا از اين ورطه نجات دهد و شايد توبه ام را پذيرفته باشد. زيرا تا كنون مرا مجازات نفرموده است. اگر مرا بخشيد كه بخشايش از صفات قديم اوست و اگر عقوبت كرد تصديق مي كنم كه مستحق عقوبت هستم و خداوند به بندگان خود ظلم و ستم نمي كند.



[ صفحه 51]




محمد بن شهاب زهري


زهري سلاح برنده اي بود كه خلفاي بني اميه از او استفاده مي كردند. زهري (و امثال او) به طور كلي كاري را كه دستگاه هاي قدرت حاكمه از راه سياسي نمي توانستند انجام دهند و برايشان امكان نداشت، انجام مي دادند و درهايي را كه به روي آنان بسته شده بود، به راحتي مي گشودند و فرار راه قدرت هاي سياسي عصر خود قرار مي دادند. آن درهاي بسته عاطفه و روح مردم بود و محمد بن شهاب كه در اعماق دل و روان مردم نفوذ داشت و همه او را مي شناختند و فقاهت وي را پذيرفته بودند، از اين گونه افراد بود. اگر كسي درباره ي وي اطلاع كافي نداشته باشد گمان مي كند از ارادتمندان واقعي خاندان پيامبر بوده است.

زهري يكي از تابعان و فقيهان عصر امام سجاد عليه السلام و از محدثان بزرگ مدينه بود و علم و دانش فقهاي هفتگانه ي جهان تسنن در آن زمان را فرا



[ صفحه 73]



گرفته و حضور ده نفر از صحابه را درك كرده بود، به طوري كه گروهي از بزرگان فقه و حديث از او روايت كرده اند [1] او در پرتو اين سوابق، وجهه و شهرت فراواني در محافل علمي و فقهي آن زمان كسب كرده بود، چندان كه از وي با عباراتي نظير اينكه مالك بن انس گفته است: «در مدينه جز يك محدث و فقيه نديدم و او ابن شهاب زهري بود» [2] ياد مي كردند. يا اينكه به مكحول گفتند: داناترين كسي كه تاكنون ديده اي چه كسي بود؟ گفت: زهري. گفتند: بعد از او چه كسي بود؟ گفت: زهري. گفتند: بعد از او؟ گفت: زهري. باز گفتند: بعد از او؟ پاسخ داد: زهري [3] .

وي مدتي از طرف بني اميه در يكي از مناطق حكمراني مي كرد. در آن ايام شخصي را تنبيه كرد و اتفاقا او بر اثر تنبيه مرد. زهري از اين حادثه سخت تكان خورد و به شدت ناراحت شد و ترك خانه و زندگي كرد. در بيابان خيمه زد و گفت: بعد از اين هرگز سقف خانه بر سر من سايه نخواهد افكند.

روزي امام سجاد عليه السلام او را ديد و فرمود: نااميدي تو از [بخشش پروردگار] از گناهت بدتر است. از خدا بترس و توبه و استغفار كن. و خون بهاي مقتول را براي وراث او بفرست و به ميان خانه ات برگرد.

زهري كه با تمام دانش و فقاهتش متوجه اين مسئله نبود، از اين راهنمايي خوشحال شد. او بعدها مي گفت: علي بن الحسين بيش از هر كس به گردن من منت دارد [4] .

اما همين شخص در زمان حكومت عبدالملك بن مروان به منظور برخورداري از ثروت و رفاه دربار بني اميه عازم دمشق شد و از علم و دانش خود همچون نردباني جهت دستيابي به ترقيات مادي و مناصب ظاهري



[ صفحه 74]



استفاده نمود و توجه عبدالملك را به خود جلب كرد. عبدالملك او را مورد تكريم و احترام قرار داد، براي او از بيت المال مقرري تعيين كرد و بدهي هايش را پرداخت و خدمتگزاري در اختيارش گذاشت و بدين ترتيب زهري در رديف نزديكان و همنشينان عبدالملك قرار گرفت [5] .


پاورقي

[1] سفينة البحار، ج 1، ص 573، ماده ي زهر؛ شذرات الذهب في اخبار من ذهب، ج 1، ص 162.

[2] الطبقات الكبري، ج 2، ص 388.

[3] البداية و النهاية، ج 9، ص 343.

[4] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 59؛ كشف الغمه، ج 2، ص 320 - 319؛الطبقات الكبري، ج 5، ص 214؛ البداية و النهاية، ج 9، ص 106.

[5] البداية و النهاية، ج 9، ص 341 و 346.


عامل اصلي رواج جهل ديني در بين مردم


اين كه چرا مردم اين قدر در جهل فرو رفته اند و از علوم و معارفي كه خداي متعال به وسيله ي انبيا عليهم السلام در اختيارشان گذاشته كم تر استفاده كرده و مي كنند، دلايل گوناگوني دارد. يكي از دلايل آن، دامن زدن زورمداران و زرمداران به اين مسأله است. اگر مردم و جامعه آگاه باشند آنان نمي توانند به مطامع خود برسند. تعاليم انبيا آگاهي بخش و جهل برانداز، و در نتيجه ضد منافع آنان است. از اين رو آنان پيوسته در تلاش بوده و هستند كه نگذارند دعوت انبيا عليهم السلام گسترش يابد.

عامل ديگر اين است كه خود دين داران و كساني كه خود را پيرو پيامبران عليهم السلام و حامل علوم و معارف آنان و متولي دين مي دانند، دين را جدي نمي گيرند، بلكه آن را وسيله اي براي سرگرمي، امرار معاش و ديگر اغراض دنيوي قرار مي دهند. وقتي خود متدينان و متوليان دين، آن را جدي نگيرند، آيا مي توان انتظار داشت كه حرف آنها در ديگران اثر كند؟ مردم به اينها نگاه مي كنند، همان راهي را مي روند كه آنها رفته اند، همان كاري را ياد مي گيرند كه آنان انجام مي دهند، هر چند بازي با دين خدا باشد. اين يكي از عواملي است كه مانع رواج دين در جامعه و موجب مسلط شدن جهل بر مردم و محروميت آنها از معارف و حقايقي مي شود كه انبيا عليهم السلام در اختيارشان مي گذارند.

آن گونه كه تاريخ نشان مي دهد و متون ديني نيز مؤيد آن است، عامل اصلي انحرافات



[ صفحه 71]



مردم «جهل» بوده است، و گرنه اصل فطرت مردم بر دين و خداپرستي نهاده شده است و آنها به طور ناخودآگاه آن را درك مي كنند و از اين رو، در پيشگاه آفريدگار جهان كرنش مي نمايند. شايد نتوان موردي را در قرآن پيدا كرد كه دلالت كند بر اين كه برخي از انسان ها هيچ ديني نداشته اند؛ همه جا سخن از اين است كه كساني بوده اند كه بت يا ماه يا خورشيد مي پرستيده اند، اما موردي را نمي توان يافت حاكي از اين كه عده اي هم بوده اند كه هيچ پرستشي نداشته اند.

در تحقيقات تاريخي و ديرينه شناسي هم هر قدر تحقيق مي شود، مواردي به چشم مي خورد كه بر وجود اديان و پرستش اقوام دلالت دارد. اين بدان دليل است كه فطرت مردم بر پرستش آفريدگارشان بنا شده است، اما در اثر عواملي گوناگون، به جهل كشيده مي شوند؛ مثلا، ادعا مي كنند خدا دختراني دارد، كه همان فرشتگان هستند، بت ها عامل شفاعت ما نزد خدايند و.... خداوند در اشاره به اين عقيده ي خرافي، از قول آنها مي فرمايد: ما نعبدهم الا ليقربونا الي الله زلفي؛ [1] آنها را عبادت نمي كنيم، مگر براي اين كه ما را به خدا نزديك كنند.

يا مثلا بعضي از چند خدايي ها كه بعدها مسيحيان عقيده به «تثليث» را از آنها اخذ كردند، به چند خدا اعتقاد داشتند. به همين دليل، مسيحيان مي گويند: حضرت عيسي عليه السلام - نعوذبالله - پسر خدا است يا مي گويند: ما پسران خدا هستيم، پدرمان هم در آسمان ها است.

اين تعبيرات ناشي از جهل است. اين گونه عقايد خرافي در بسياري از اديان و مذاهب وجود داشته، از گذشته ترويج مي شده، كساني هم بوده اند كه از جهل مردم سوء استفاده مي كرده اند و خودشان را واسطه ي ميان خلق و خالق معرفي مي نموده اند؛ مثلا، از مردم پولي مي گرفته اند تا آنها را با خالق يا مسيح عليه السلام ارتباط دهند يا گناهانشان را ببخشند! هنوز هم كمابيش در بين مردم از اين گونه جهالت ها وجود دارد و كساني نيز از آنها به نفع خود بهره مي برند.

انبيا عليهم السلام آمدند تا جهل مردم را برطرف سازند، تحريفات اديان گذشته را اصلاح نمايند و اختلافات را حل كنند. قرآن كريم يكي از اهداف بعثت پيامبران عليهم السلام را اصلاح انحرافات و تحريفاتي مي داند كه در دين پديد آمده است: ليبين لهم الذي يختلفون فيه. [2] .



[ صفحه 72]



اما در تفسير كلام پيامبران عليهم السلام هم اختلاف نظر پيش مي آيد و در نتيجه، عده اي مبتلا به جهالت مي گردند. برخي از «تابو»ها به همين نحو به وجود آمده؛ يعني در اثر جهلي كه مردم در زمينه ي دين و ارتباط با خدا داشته اند.

اما دليل اين كه چرا جهل از جامعه ريشه كن نشده، آن است كه هميشه عده اي به اين جهالت ها دامن زده اند، علي رغم اينكه عده اي نيز پيوسته در اصلاح افكار مردم و زدودن جهالت از آنها كوشيده اند. اين جهالت ها در مردم ريشه دوانده، و محكم شده است.

همان طور كه اشاره كردم، از جمله عواملي كه موجب رواج جهل در جوامع بوده رفتار دين داران است. وقتي مردم ديدند كساني كه خود را متدين معرفي مي كنند و پيرو انبيا عليهم السلام مي دانند و براي دين، سينه چاك مي كنند، خودشان دين را جدي نمي گيرند: دچار جهالت مي شوند.

در سفري كه چندي پيش به امريكاي لاتين داشتم، يكي از كشيش ها صريحا مي گفت: «مردم اين منطقه به حرف ما اسقف ها و كشيش ها اعتنايي نمي كنند، حرف هاي ما را باور ندارند.» بعد به طور خصوصي به من گفت: «نه تنها مردم حرف هاي ما را باور ندارند، بلكه خودمان هم اين حرف ها را باور نداريم.»

از نظر آنها، دين وسيله اي براي زندگي كردن است. به همين دليل، اگر هم به دروغ بودن آن معتقد نباشند، آن را جدي نمي گيرند و فقط در حد آداب و رسومي به آن نگاه مي كنند كه از قبل آن، ارتزاق مي كنند. بدين ترتيب، دين به صورت بازيچه اي در دست آنها درمي آيد و براي آن كه سفره ي زندگيشان رنگين شود سعي در تبليغ آن مي كنند و آن را به صورتي براي مردم تفسير مي كنند كه خوششان بيايد، تا به آنها اقبال نشان دهند. گاهي هم اين كار خود را اين گونه توجيه مي كنند كه براي دور نشدن مردم از دين، ما مجبوريم آن را اين طور تبليغ كنيم. امروزه كليساها كمابيش همين كارها را مي كنند. بسياري از اعمال را قبلا حرام مي دانستند و با آن مبارزه مي كردند، اما وقتي ديدند نمي توانند در مقابل مردم مقاومت كنند، عقب نشيني كردند و آنها را حلال شمردند! نه به اين علت كه دليل جديدي پيدا كرده اند، بلكه مي گويند اگر اين كار را نكنيم، همين مقدار اعتقادي را هم كه مردم نسبت به مسيحيت دارند از دست مي دهند و آن را انكار مي كنند! مثلا، روزه گرفتن به طور كلي از دين مسيحيت طرد شده است. در پيامي كه پاپ در عيد پاك گذشته به مسيحيان داد، صريحا از مردم خواست، حال كه روزه ي غذا نمي گيرند، يك روز «روزه ي تلويزيون» بگيرند (يعني يك روز تلويزيون تماشا نكنند) كه البته هيچ كس هم به حرف او گوش نداد.



[ صفحه 73]



به اين صورت، در مسيحيت، يكي پس از ديگري احكام ديني لغو مي شود. اين كار سابقه ي تاريخي هم دارد. «اصحاب سبت»، كه قرآن از آنها نام مي برد، يكي از اقوام بني اسرائيل بودند كه دين خدا را به بازي گرفتند. آنها از صيد ماهي در روز شنبه نهي شده بودند، اما براي آن كه هم در ظاهر دستور خدا را اطاعت كرده باشند، هم منفعت اقتصاديشان را به دست آورند، كنار دريا حوضچه هايي درست كردند. روزهاي شنبه، كه به صيد نمي رفتند، در حوضچه ها را باز مي كردند، ماهي ها كه وارد مي شدند، در آنها را مي بستند و روز يكشنبه آنها را صيد مي كردند. خداوند به دليل اين كارشان، آنها را عذاب كرد و به شكل بوزينه مسخ شدند؛ چون دين خدا را به بازي گرفته بودند: فقلنا لهم كونوا قردة خاسئين. [3] .

بنابراين، اين قبيل كارها از گذشته سابقه داشته و از طرف دين دارها هم انجام مي شده، نه از طرف بي دين ها كه اصل اين مسايل را منكر مي شده اند. آنها با دين خدا بازي مي كرده اند و در عمل، آن را جدي نمي گرفته اند. گويي احكام شرعي مثل بعضي آداب و رسوم عرفي است كه اگر رعايت نكنند در سرنوشتشان اثري ندارد. مثلا، همان طور كه در عرف، به صورت تعارف و بازي لفظي، به همديگر مي گويند: «قربانت، تصدقت، نوكرم،...»، اما حاضر نيستند حتي كمي موي خود را هم براي آن فرد فدا كنند، احكام شرع را هم در مورد نماز و روزه و ديگر مسايل شرعي به همين صورت مي دانند. همين هم موجب بدبختي خودشان و مانع آشنايي ديگران با حقايق دين مي شود.

وقتي مردم ببينند دين در جامعه اي رواج دارد و آثار خوبي بر جاي مي گذارد، به آن علاقه مند مي شوند، اما وقتي كساني كه دم از دين مي زنند خودشان اهل عمل نباشند، حرفشان در ديگران اثر نمي كند و موجب بدبيني مردم به دين نيز خواهد شد. امام صادق عليه السلام در وصيت خود، خطاب به شيعيان، نسبت به اين مسأله تأكيد كرده اند. اين توصيه بايد نصب العين همه كساني باشد كه ادعا مي كنند پيرو ايشان هستند و مذهب ايشان را ترويج مي كنند، راه آنان را صحيح مي دانند و به آن بزرگواران عشق مي ورزند.


پاورقي

[1] زمر (39)،3.

[2] نحل (16)،39.

[3] اعراف (7)،166.


روشنگري امام باقر در مجلس هشام


امام در همه ي اين مدت خاموش و آرام نشسته است. وقتي همه سكوت مي كنند، حضرت برمي خيزد و مي ايستد و رو به حضار، پس از حمد و ثناي خداوند و درود بر پيامبر صلي الله عليه و آله، در جملاتي كوتاه و تكان دهنده، سردرگمي و بي هدفي آن جمع پراكنده را به رخشان مي كشد؛ بي اختياري و آلت فعل بودنشان را همچون تازيانه اي بر سر و رويشان مي كوبد؛ موقع خود و پيشينه ي افتخارآميز خاندانش را كه منطبق با برترين معيار اسلامي (هدايت) است، روشن مي سازد و سرانجام، نيك فرجامي راه خود را كه برابر با سنتهاي خدا در تاريخ است، مطرح مي كند و روحيه ي متزلزل آنان را متزلزل تر مي نمايد: «ايها الناس! اين تذهبون؟ و اين يرادبكم؟ بنا هدي الله اولكم و بنا يختم اخركم، فان كان لكم ملك معجل فان لنا ملكا مؤجلا و ليس بعد ملكنا ملك، لأنا اهل العاقبة، يقول الله عزوجل: و العاقبة للمتقين»؛ [1] به كجا مي رويد اي آدمها؟! و چه سرانجامي برايتان در نظر گرفته ايد؟ به وسيله ي ما بود كه خداوند گذشتگان شما را هدايت كرد، و به دست ما نيز خواهد بود كه مهر پايان به كار شما مي زند. اگر شما را امروز دولتي مستعجل است، ما را دولتي ديرنده خواهد بود و پس از دولت ما، كسي



[ صفحه 40]



را دولت نيست. ماييم اهل عاقبت، كه خدا فرمود: عاقبت متعلق به صاحبان تقوا است.

در اين بيان كوتاه و پر مغز - كه تظلم و تحكم و نويد و تهديد و اثبات و رد را يكجا متضمن است - به قدري تأثير و گيرايي وجود دارد كه اگر پخش شود و به گوش مردم برسد، ممكن است هر شنونده اي را به حقانيت گوينده ي آن معتقد سازد. براي پاسخ گفتن به اين سخن، نغزگويي و سخنداني به همان اندازه لازم است كه خودباوري و دلگرمي... و اين همه در مخاطبان امام نيست؛ پس چاره اي جز خشونت و زور نمي ماند.


پاورقي

[1] اي آدمها (ايها الناس) خطاب به گروهي از عالي ترين مقامات دولتي كه در مجلس با اين حساسيت و عظمت، گرد خليفه نشسته و به دفاع از او كمر بسته اند؛ يعني در حقيقت نفي همه ي ارزشهايي كه در آن جامعه ي طاغوتي، اين مستكبران را از عامه ي مردم جدا مي كرد و شخصيت ويژه ي آنان را تشكيل مي داد؛ پيكاري اصولي و عميق در لباس يك خطاب ساده.


چرا در داخل خانه؟


در اين جا ممكن است اين سؤال مطرح شود كه با وجود بقيع، چرا پيكر عده اي از اقوام و فرزندان رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در خارج از اين آرامگاه عمومي و در داخل خانه ي عقيل دفن گرديده است و اگر اولين جسدي كه در اين خانه دفن شده است، متعلق به فاطمه بنت اسد باشد، چگونه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) شخصاً بدن او را بجاي داخل بقيع، در داخل منزل



[ صفحه 69]



شخصي به خاك سپرده است؟!

پاسخ اين سؤال براي كساني كه با تاريخ مدينه آشنايي داشته باشند، روشن است؛ زيرا آن روز دفن شدن افراد متشخص و مورد احترام، به جاي گورستان عمومي، در داخل منازل و توجه به آرامگاههاي خصوصي بيش از آنچه امروز در دنيا مرسوم است، معمول و رايج بوده است. بعنوان مثال مي توان از دفن شدن عبدالله پدرگرامي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در خانه نابغه [1] و رافع بن مالك [2] در خانه آل نوفل كه پس از شهادت وي در احد و انتقال جنازه اش به مدينه انجام گرفت و از سعدبن مالك [3] انصاري كه در كنار خانه «بني قارط» دفن گرديده است ياد نمود، و همچنين دفن شدن خليفه اول و دوم در داخل بيت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و پيشنهاد امام مجتبي (عليه السلام) در اين راستا از همين نمونه ها است.

واساساً دفن شدن رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و حضرت زهرا (عليها السلام) در داخل بيت و حجره خويش از نظر اجتماعي نه تنها يك مسأله تازه و بي سابقه نبوده، بلكه نسبت به شخصيت آن دو بزرگوار، يك عمل عادي و طبيعي به حساب مي آمد.

آنچه در مورد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) تازگي داشت، گفتار امير مؤمنان (عليه السلام) بود كه: «اِنَ اللهَ لَمْ يقبض نَبياً في مكان اِلا و ارتضاه لرمسه واِني دافنه في حجرته التي قبض فيها». [4] كه صحبت از دفن شدن در محل قبض روح رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود، نه در داخل بيت و حجره بودن. و در مورد حضرت زهرا، موضوع حساس، دفن شدن آن حضرت طبق وصيتش



[ صفحه 70]



مخفيانه و شبانه و بدون اطلاع سران قوم بوده، نه دفن شدن در داخل حجره (و تولي اميرالمؤمنين (عليه السلام) غسلها في جوف الليل و دفنها سراً بوصيته منها في ذلك). [5] .


پاورقي

[1] در مورد دفن عبدالله در آينده بحث مستقل خواهيم داشت.

[2] رافع بن مالك انصاري از شخصيتهاي بارز و از صحابه و ياران با وفاي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) مي باشد او براي بيعت با رسول خدا به مكه مسافرت نموده و در بيعت عقبه اول و دوم حاضر گرديد و پس از فراگرفتن چند سوره از قرآن، به مدينه مراجعت و به دعوت اقوام و عشيره اش به اسلام مشغول شد و در دو جنگ مهم بدر و احد حضور داشت كه در جنگ احد به شهادت رسيد و جنازه اش به مدينه حمل و در خانه آل نوفل به خاك سپرده شد. ـ اسدالغابه، ج 2، ص 158 ـ اصابه، ج 1، ص 499 ـ وفاءالوفا، ج 3، ص 941.

[3] سعدبن مالك ساعدي (پدر سهل ساعدي) از صحابه و از انصار است. وي كه براي شركت در جنگ بدر آماده مي گرديد مريض شد و از دنيا رفت. جنازه اش را در كنار خانه ي بني قارط به خاك سپردند. رسول خدا او را عملا از شركت كنندگان در جنگ محسوب نمود و سهم وي را از غنائم جنگي به فرزندانش تحويل داد. اسدالغابه، ج 2، ص 289 ـ اصابه، ج 2، ص 34 ـ استيعاب، ج 2، ص 35.

[4] اعلام الوري، ص 144.

[5] همان، ص 158.


النوادر


182- من جملة ما كان مكتوبا في اللوح الذي اهداه الله عزوجل الي رسوله صلي الله عليه و آله و فيه اسماء الائمة المعصومين صلوات الله تعالي عليهم أجمعين و ذكر بعض مواصفاتهم).

... سيهلك المرتابون في جعفر.

الراد عليه كالراد علي... [1] .

183-(قال الامام الباقر عليه السلام في وصف الامام الصادق عليه السلام):... ان شيعته منصورون في الدنيا و الآخرة.

و اعدائه ملعونون علي لسان كل نبي... [2] .



[ صفحه 209]



184- (قال الراوي): رأيت اباعبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام. و قد سئل عن مسألة.

فغضب عليه السلام حتي امتلأ منه مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و بلغ افق السماء.

و هاجت لغضبه ريح سوداء. حتي كادت تقلع المدينة.

فلما هدء عليه السلام. هدأت. لهدوئه.

فقال عليه السلام: لو شئت لقلبتها علي من عليها.

و لكن رحمة الله وسعت كل شي ء [3] .

185- (قال الامام الصادق عليه السلام لبعض اصحابه):

... لا تخالفوا امري.

فتندموا... [4] .




پاورقي

[1] الكافي: ج1 ص528 و كمال الدين: ص310 و عيون الأخبار: ج1 ص43 و الغيبة للشيخ النعماني - رضوان الله تعالي عليه -: ص64 و الغيبة للشيخ الطوسي - رحمة الله تعالي عليه -: ص94 و الاختصاص: ص210 و جامع الاخبار: ص65 و في الاحتجاج: ج1 ص164 هكذا:... سيهلك المرتابون في جعفر الصادق. الراد عليه كالراد علي.

[2] كفاية الأثر: ص253.

[3] دلائل الامامة: ص249.

[4] الامالي للشيخ المفيد - عليه الرحمة -: ص28.


كينه توزان نيرنگ باز


بسياري از محدّثين و مورّخين آورده اند، كه ربيع بن يونس از طرف منصور عبّاسي استاندار شهر مدينه بود؛ پسر ربيع كه فضل نام دارد حكايت كند:

منصور خليفه عبّاسي - در سال 147 - پس از مراسم حجّ وارد مدينه منوّره شد و به پدرم، ربيع گفت: هر چه زودتر جعفر بن محمد عليه السلام را با حالتي توهين آميز احضار كن، مي خواهم او را به قتل برسانم.

پدرم ربيع گويد: خود را به حال فراموشي زدم؛ ولي منصور دومرتبه پيام شديدي بر احضار آن حضرت برايم فرستاد و من نيز اهمال كردم و خود را به فراموشي زدم تا شايد پشيمان گردد.

وليكن منصور در مرتبه سوّم رسما نامه اي را برايم فرستاد، با تهديد بر اين كه اگر چنان كاري را انجام ندهم، مورد تهديد و خطر قرار خواهم گرفت.

به همين جهت ناچار شدم و حضرت را نزد خود آوردم؛ و اظهار داشتم: منصور چنين تصميم شومي را در حق شما دارد، از خداوند طلب كن كه از شر او در امان باشي.

امام صادق عليه السلام با شنيدن چنين مطلبي، لب به سخن گشود و اظهار نمود: للّه للّه «لاحُوْلَ وَلاقُوّةَ إلاّ بِاللّه».

و هنگامي كه حضرت بر منصور وارد شد، منصور با حالت تندي و درشتي با وي سخن گفت؛ و سپس حضرت را مورد خطاب و سرزنش قرار داد و اظهار داشت: دشمنان و مخالفين ما در عراق تو را به عنوان امام و رهبر خود برگزيده اند، خدا مرا هلاك كند اگر تو را نكشم و از بين نبرم.

حضرت صادق عليه السلام اظهار داشت: آنچه برايت گفته اند دروغ است، مگر نمي داني كه حضرت سليمان مورد لطف قرار گرفت شكر و سپاس انجام داد و حضرت ايوب مبتلي گرديد و صبر و شكيبائي نشان داد، حضرت يوسف مورد ظلم قرار گرفت و عفو و بخشش كرد.

چون منصور چنين كلماتي را شنيد، غضب خود را فرو نشاند؛ و آن گاه امام عليه السلام را نزد خود دعوت كرد و ضمن عذرخواهي و پوزش، گفت: ساحت شما از آنچه گفته اند پاك است؛ ولي فلاني گزارشاتي را براي ما مطرح كرده است، كه خواستم شك و شبهه برطرف شود.

حضرت فرمود: او را احضار نما تا ثابت شود.

هنگامي كه آن شخص وارد مجلس شد، منصور دوانيقي به او گفت: مگر تو اين مطالب و گزارشات را بر عليه جعفر بن محمد حكايت نكرده اي؟

آن شخص اعتراف كرد و گفت: بلي، من گفته ام.

امام عليه السلام فرمود: او را بر آنچه مي گويد، قسم دهيد.

همين كه طبق روش خاصي قسم خورد، ناگهان به دَرَك، واصل شد و پس از آن منصور، حضرت صادق عليه السلام را مورد احترام و تكريم قرار داد؛ و روانه منزلش نمود.

و از آنجا كه دشمنان و منافقان كينه توز نمي توانند لحظه اي آرام بنشينند، در نهايت منصور دوانيقي، حضرت صادق آل محمد صلوات اللّه و سلامه عليه را به وسيله انگور زهرآلود مسموم كرده و به شهادت رسانيد.

و يكي دو روز پس از مسموم شدن حضرت، هنگامي كه بعضي از اصحاب به ملاقات آمدند، ديدند كه آن امام مظلوم در بستر قرار گرفته؛ و رنگ چهره مباركش زرد و بيش از حد، لاغر و ضعيف گرديده است، به همين جهت بسيار گريستند.

و همچنين مرحوم كليني رحمة اللّه عليه از امام موسي كاظم عليه السلام روايت كرده است:

چون پدرم به شهادت نائل آمد او را پس از غسل، با دو لباس و پارچه اي كه در ايّام حجّ با آن ها احرام مي بست، كفن كردم.

و نيز عمامه اي را كه از جدّش، امام سجّاد عليه السلام به ارث برده بود بر سرش بستم؛ و سپس جسد مطهّرش را در پارچه ي بُرد يماني پوشاندم.

و بعد از آن، بدن مقدّس و مطهّر حضرت صادق آل محمد صلوات اللّه عليهم را پس از وداع با قبر جدّ بزرگوارش، رسول خدا صلي الله عليه و آله، در قبرستان بقيع - كنار مرقد شريف پدر و جد و عمويش - دفن كردند. [1] .

«صَلَواتُ اللّهِ وَسَلامُهُ عَلَيْهِ يَوْمَ وُلِدَ وَ يَوْمَ اسْتُشْهِدَ وَ يَوْمَ يُبْعَثُ حَيّا، جَعَلَنَا اللّهُ مِنْ مُحِبيهِمْ وَ مَواليهِمْ، وَ رَزَقَنَا اللّهُ فِي الدُّنْيا زيارَتَهُمْ وَ فِي الْآخِرَةِ شَفاعَتَهُمْ، آمين.»


پاورقي

[1] اعيان الشّيعة: ج 1، ص 666، إعلام الوري طبرسي: ص 270، دلائل الامامة: ص 328، ح 285، ارشاد شيخ مفيد: ص 272، بحارالانوار: ج 47، ص 174 با تفاوت مختصر.


من دعاء له في القنوت


(يا مأمن الخائف و كهف اللاهف، و جنة العائذ، و غوث اللائذ، خاب من اعتمد سواك، و خسر من لجأ الي دونك، و ذل من اعتز بغيرك، و افتقر من استغني عنك، اليك اللهم



[ صفحه 129]



المهرب، و منك اللهم المطلب، اللهم قد تعلم عقد ضميري عند مناجاتك، و حقيقة سريرتي عند دعائك، و صدق خالصتي باللجأ اليك، فافزعني اذا فزعت اليك، و لا تخذلني اذا اعتمدت عليك، و بادرني بكفايتك، و لا تسلبني رفق عنايتك، و خذ ظالمي الساعة الساعة أخذ عزيز مقتدر عليه، مستأصل شأفته، مجتث قائمته، حاط دعامته، مثبر له، مدمر عليه، اللهم بادره قبل اذيتي، و اسبقه بكفايتي كيده و شره و مكروهه و غمزه و سوء عقده و قصده، اللهم اني اليك فوضت أمري، و بك تحصنت منه و من كل من يتعمدني بمكروهه، و يترصدني باذيته ويصلت لي بطانته، و يسعي علي بمكائده، اللهم كد لي و لا تكد علي، و امكر لي و لا تمكر بي، وارني الثار من كل عدو أو مكار، و لا يضرني ضار و أنت وليي، و لا يغلبني مغالب و أنت عضدي، و لا تجري علي مساءة و أنت كنفي، اللهم بك استذرعت و اعتصمت، و عليك توكلت، و لا حول و لا قوة الا بك) [1] .



[ صفحه 130]




پاورقي

[1] مهج الدعوات: 54.


التحذير من بعض المحرمات


و حذر الامام عليه السلام من اقتراف بعض المحرمات لأنها مما توجب بعد الانسان عن ربه، و تلقيه في شر عظيم قال عليه السلام: «اتقوا المحرمات كلها، و اعلموا أن غيبتكم لأخيكم المؤمن من شيعة آل محمد صلي الله عليه و آله اعظم في التحريم من الميتة، قال الله تعالي: «و لا يغتب بعضكم بعضا أيحب أحدكم أن يأكل لحم أخيه ميتا فكرهتموه» [1] و ان الدم أخف في التحريم عليكم أكله من أن يشي أحدكم بأخيه المؤمن من شيعة آل محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) الي سلطان جائر، فانه يهلك نفسه و أخاه المؤمن، و السلطان الذي وشي به اليه، و ان لحم الخنزير أخف تحريما من تعظيمكم من صغر الله، و تسميتهم باسمائنا أهل البيت، و تلقيبهم بالقابنا، و قد سماهم الله باسماء الفاسقين، و لقبهم بالقاب الفاجرين، و أن ما أهل به لغير الله، أخف تحريما عليكم من أن تعقدوا نكاحا، أو صلاة جماعة، مع اعدائنا الغاصبين لحقوقنا، اذا لم يكن منكم تقية، قال الله تعالي: «فمن اضطر غير باغ و لا عاد فلا أثم عليه» [2] و من اضطره اللهو الي تناول شي ء من هذه المحرمات و هو معتقد لطاعة الله فلا اثم عليه... [3] لقد حذر الامام عليه السلام من



[ صفحه 85]



اقتراف جميع المحرمات، و اكد بصورة خاصة علي اجتناب المحرمات التالية.

(أ) الغيبة: لأنها توجب تصدع الوحدة الاسلامية، و شيوع الكراهية و البغضاء بين المسلمين، و من المقطوع به أن من كان قلبه عامرا بالايمان بالله فانه يبتعد عنها، و كان الامام عليه السلام يحذر منها في كثير من نصائحه، فقد قال له رجل: ان فلانا ينسبك الي الضلال و البدعة، فانكر الامام عليه ذلك و قال له: «ما رعيت حق مجالسة الرجل حيث نقلت كلامه الينا، و لا رعيت حقي حيث أبلغتني عن أخي ما لست أعلمه، ان الموت يعمنا، و البعث محشرنا و يوم القيامة موعدنا، و الله يحكم فينا، اياك و الغيبة فأنها ادام كلاب أهل النار، و اعلم أن من أكثر عيوب الناس شهد عليه الاكثار أنه انما يطلبها بقدر ما فيه..» [4] .

(ب) الوشاية بالمؤمن الي السلطان الجائر: فانها من أعظم الموبقات لأنها تؤدي الي التدمير الشامل.

(ج) اضفاء الالقاب الكريمة التي تلقب بها أئمة أهل البيت عليهم السلام علي الظالمين الذين أشاعوا الجور و الفساد في ذلك العصر.

(د) الاتصال بالظالمين و العمل معهم فان ذلك يؤدي الي تقوية مركزهم و اعلاء شأنهم.... هذه بعض محتويات كلام الامام عليه السلام.


پاورقي

[1] سورة الحجرات آية 11.

[2] سورة البقرة آية 173.

[3] بحارالأنوار 7 / 331 الطبعة الأولي.

[4] مشكاة الأنوار (ص 291) احتجاج الطبرسي (ص 172).


ولادته


كانت ولادة زيد الشهيد سنة (78 ه) [1] و قيل سنة (75 ه) [2] و لما بشر به أبوه الامام زين العابدين (ع) أخذ القرآن الكريم و فتحه متفائلا به فخرجت الآية الكريمة «ان الله اشتري من المؤمنين أنفسهم و أموالهم بأن لهم الجنة» [3] فطبقه و فتحه ثانيا فخرجت الآية «و لا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتا بل أحياء عند ربهم يرزقون» [4] و طبق المصحف ثم فتحه فخرجت الآية «و فضل الله المجاهدين علي القاعدين» [5] و بهر الامام و راح يقول:

«عزيت عن هذا المولود و انه لمن الشهداء...» [6] .

لقد تنبأ الامام (ع) بشهادة ولده و احاط أصحابه علما بها، فلم يخامرهم شك في ذلك.



[ صفحه 63]




پاورقي

[1] تهذيب ابن عساكر 6 / 18.

[2] الحدائق الوردية 1 / 143.

[3] سورة التوبة: آية 111.

[4] سورة آل عمران: آية 169.

[5] سورة النساء: آية 95.

[6] الروض النضير 1 / 52.


امام صادق و لوح امامت


امام صادق خود را موظف مي دانست كه ائمه ي هدي را آن طوري كه در لوح ملحوظند معرفي كند. ابوبصير مي گويد: در خدمت امام صادق بودم. نام هاي اوصيا را بردند و من اسماعيل را نام بردم. حضرت فرمود: لا والله يا ابا محمد ماذاك الينا و ما هو الا الي الله عزوجل ينزل واحدا بعد واحد؛ نه به



[ صفحه 240]



خدا اي ابومحمد! تعيين امام در دست ما نيست. اين كار تنها در دست خداست كه هريك را پس از ديگري مي فرستد. [1] .

امام صادق درباره ي اينكه ائمه ي اطهار جز به عهد و فرمان خدا كاري انجام نمي دهند به معاذ بن كثير مي فرمايد، ان الوصية نزلت من السماء علي محمد كتابا لم ينزل علي محمد كتاب مختوم الا الوصية؛ امر وصايت از آسمان و در كتابي بر محمد (ص) نازل شده، و مكتوب و سربسته اي مهر شده بر پيامبر اكرم (ص) نازل نشده مگر درباره ي وصايت. جبرئيل عرض كرد: يا محمد!اين وصيت توست درباره ي امت، نزد اهل بيت رسول خدا (ص). حضرت فرمود: جبرئيل! كدام يك از اهل بيتم؟ گفت: برگزيده ي خدا از ميان ايشان و ذريه ي او (علي و اولادش (ع)) و اين وصيت بر اين است كه علي (ع) علم نبوت را از تو به ارث برده، جنانكه ابراهيم به تو ارث داده و ميراث اين علم براي علي (ع) و ذريه ي تو از نسل اوست.

آنگاه امام صادق فرمود: آن مكتوب چند مهر داشت. علي يك مهر آن را گشود و به آنچه در آن بود عمل كرد. سپس حسن (ع) مهر دوم را گشود و به آنچه بدان مأمور شده بود عمل نمود. چون حسن (ع) وفات يافت، حسين (ع) مهر سوم را گشود. ديد در آن نوشته است: جنگ كني و بكشي و كشته مي شوي و مردمي را براي شهادت همراه خود ببر، زيرا ايشان جز همراه تو شهيد نمي شوند. او هم عمل كرد و چون خواست درگذرد، آن مكتوب را به علي بن حسين (ع) داد. او مهر چهارم را گشود و ديد در آن نوشته شده است: سكوت كن و چون علم در پرده شده سر به زير انداز، و چون وفاتش رسيد آن را به محمد بن علي (ع) داد. او مهر پنجم را برداشت و ديد در آن نوشته است: كتاب خداي تعالي را تفسير كن و پدرت را تصديق نما و مثل او سكوت كن و ارث امامت را به پسرت واگذار و امت را نيكو تربيت كن و به حق خداي عزوجل قيام كن و در حال ترس و امنيت، حق را بگو و جز از خدا مترس. او هم عمل كرد و سپس آن را به شخص بعد از خود داد.

معاذ مي گويد: من عرض كردم: آن شخص شماييد؟ فرمود: اي معاذ من از چيزي باك ندارم جز آن كه بروي و بر ضد من روايت كني. (يعني آري منم اما اين خبر را به مخالفان و دشمنان ما مگو). عرض كردم: من از خدايي كه اين مقام را از پدرانت به تو رسانده است خواستارم كه پيش از وفات شما مانند آن را به فرزندانت عطا كند. فرمود: معاذ! چنين كرده است. عرض كرم او كيست؟ فرمود: اين شخص هم اكنون خوابيده است، و با دست خود به عبد صالح، موسي بن جعفر (ع) اشاره كرد كه خوابيده بود.

به اين مضمون روايات ديگري وجود دارد و كم نيست. امام صادق وظايف و عملكردهاي ائمه را به عهد و ميثاق خدايي - كه قبلا مشخص شده است - ارتباط مي دهد.



[ صفحه 241]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 1، ص 277.


عامل از بين بردن فقر


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

وضو گرفتن پيش از غذا و بعد از آن فقر را از بين مي برد. [1] .


پاورقي

[1] علل الشرائع: 283 / 1 همان، همان، 219.4.


اسلام آوردن عثمان بن مظعون


عثمان بن مظعون [1] يكي از اصحاب شايسته پيامبر بود كه امروزه قبر او در



[ صفحه 89]



قبرستان بقيع زيارتگاه است.

عثمان ماجراي اسلام آوردن خود را چنين تعريف مي كند: «در مكه بودم. روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرا ديدند و به من فرمودند: عثمان نمي خواهي ايمان بياوري؟ گفتم: نه. روز ديگر رسول خدا همان جمله را تكرار فرمودند و هم چنان جواب منفي دادم. چندين بار اين كار رسول خدا تكرار شد، تا اين كه روزي نزد ابوطالب رفتم و گفتم: اين برادر زاده ات دست بردار نيست. آن قدر به من گفت ايمان بياور كه ديگر خجالت مي كشم. ابوطالب به من گفت: عثمان، او سعادت دنيا و آخرت را به تو پيشنهاد كرده است».

ايمان عثمان بن مظعون ابتدا از روي شرم و حيا بود، اما كم كم ايمان در او مستقر شد و از جمله ي اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم گرديد و به جايي رسيد كه پيامبر اكرم بعد از وفات عثمان بر پيكر مباركش بوسه زد [2] و اين خود نشانه ي بزرگواري عثمان است.

پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم بنابر وظيفه اي كه داشتند، در راه تبليغ دين اسلام انواع ابتلائات را تحمل مي كردند و اين نمازي كه مسلمانان امروزه مي خوانند نتيجه زجر و زحمات آن حضرت است. خداي متعال مي فرمايد: «لقد كان لكم في رسول الله أسوة [3] ؛ قطعا براي شما در [اقتدا به] رسول خدا سرمشقي نيكو است». مؤمنان بايد اخلاق رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را سرمشق قرار دهند. بايد ديگران را به اعمال نيك و پسنديده تشويق كنند، ولو اين كه



[ صفحه 90]



سال ها طول بكشد تا سخنانشان تأثير لازم را بگذارد. تمام آفرينش از بركت وجود پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم آفريده شده است. خداي متعال چون مي خواست بر پيامبر خود لباس آفرينش بپوشاند، حضرت آدم و حوا را خلق كرد و تمام ابناي بشر به طفيل وجود مقدس رسول اكرم و خاندان او صلوات الله عليهم اجمعين آفريده شدند. آنگاه همين پيامبر كه اين چنين نزد خداوند متعال مقرب است اين گونه مورد آزمايش قرار مي گيرد. چرا؟ اين آيه شريفه جواب را مي دهد: «ليهلك من هلك عن بينة و يحيي من حي عن بينة [4] ؛ تا كسي كه [بايد] هلاك شود، با دليلي روشن هلاك گردد، و كسي كه [بايد] زنده شود، با دليلي واضح زنده بماند.» مؤمنان وظيفه دارند اصول و فروع دين را به ديگران برسانند و چه خوب است از زن و بچه خودشان آغاز كنند و در مراحل بعدي همسايه، هم شاگردي، دوست و آشنا را تا جايي كه مي توانند و صدايشان مي رسد، به تقوا و راستي فراخوانند ولو به واسطه راديو، تلويزيون، كتاب و اينترنت. اين مسئله بسيار مهم و جدي است و بايد در اين راه استقامت كرد؛ زيرا اسلام با همين استقامت ها ماندگار شد. بايد واجبات و مستحبات را به مردم رسانيد، ولو آنها بگويند نمي خواهيم. اين چيزي از وظيفه مؤمنان نمي كاهد؛ چرا كه اگر نگويند، فرداي قيامت همين شخص كه مي گويد نمي خواهم بشنوم، در محضر خدا دليل مي آورد كه به من گفته نشد. بنابراين، بايد در راه تبليغ پيام خدا استقامت كنيم. آيا پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نمي دانستند اين مشركان علي رغم كوشش هاي ايشان ايمان نمي آورند؟ مي دانستند، اما دست از تلاش برنداشتند. عده اي مي گويند: وظيفه ي نبوت پيامبر چنين اقتضا مي كرده است! اما اين استدلال عوامانه است به اين دليل كه خصايص النبي در كتاب هاي مختلف آمده است: صاحب شرايع [5] آنها را تا پانزده



[ صفحه 91]



خصلت [6] ذكر كرده، و صاحب جواهر [7] نيز، اين خصايص را در جواهر الكلام [8] آورده است. همچنين علماي ديگري در كتاب هاي خود به اين خصايص اشاره كرده اند، اما هيچ يك از آن بزرگواران به اين مسئله اشاره نكرده اند. اصل نيز همين است كه هر چه از خصايص آن حضرت نباشد. مشمول حكم اين آيه مي شود و بايد از سوي مؤمنان سرمشق قرار گيرد. «لقد كان لكم في رسول الله أسوة حسنة» [9] يعني «تأسوا برسول الله، اقتدوا به؛ اي مؤمنان، هر چه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم انجام مي دهند شما نيز بايد انجام دهيد» البته، بعضي چيزها از ويژگي هاي آن حضرت است و فقط بر آن حضرت واجب بوده كه با عنوان خصايص النبي از آنها ياد شده است. اما غير از اين موارد، قول و فعل پيامبر اكرم لازم الاتباع است و «عرض النفس علي القبائل» نيز يكي از كارهاي آن حضرت است كه بايد سرمشق پيروان آن حضرت قرار گيرد.

ايشان دو بار با قبيله هاي عرب گفت و گو داشتند، بار اول آنجا بود كه احكام و مسائل اسلام را براي آنها نقل مي كردند، و بار دوم هنگامي بود كه مشركان در كمين آن حضرت نشسته بودند و منتظر فرصتي براي كشتن ايشان بودند. اين گفت و گوي دوم، هم در مكه و هم در مدينه اتفاق افتاد. پيامبر نيز به دنبال اين تصميم مشركان، از قبيله هاي عرب خواستند تا از ايشان دفاع كنند.



[ صفحه 92]




پاورقي

[1] عثمان بن مظعون بن حبيب بن وهب الجمحي، صحابي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم، قبل از اسلام از حكماي عرب بود. وي سيزدهمين مردي است كه اسلام آورد و دوبار به حبشه مهاجرت نموده، در جنگ بدر حاضر شد و به سال دوم هجري درگذشت. پس از بازگشت از حبشه در پناه وليد بن مغيره وارد مكه گرديد و از آزار دشمن در امان بود. اما با چشمان خود مي ديد كه ساير مسلمانان در آزار و زير شكنجه قريش به سر مي بردند و سخت ناراحت بود. لذا از وليد خواست كه در مجمعي عمومي اعلام كند كه از اين لحظه به بعد عثمان ديگر در پناه او نيست تا او نيز مانند ديگر مسلمانان باشد. وليد نيز اعلام كرد كه از اين لحظه به بعد عثمان بن مظعون در پناه من نيست. عثمان نيز با صداي بلند گفت، تصديق مي كنم چيزي نگذشت كه شاعر و سخنور معروف عرب «لبيد» بر آن جمع وارد شد و شروع به خواندن قصيده معروف خود نمود: «ألاكل شي ء ما خلا الله باطل؛ هر موجودي جز خدا پوچ و بي اساس است». عثمان با صداي بلند گفت: «راست گفتي». لبيد مصراع دوم را خواند «و كل نعيم لا محالة زائل؛ تمام نعمت هاي الهي ناپايدار است». عثمان بر آشفت و گفت اشتباه مي كني، نعمت هاي سراي ديگر ناپايدار نيست. اعتراض عثمان، بر لبيد گران آمد و گفت اي قريش، وضع شما عوض شده است. اين فرد كيست؟ يك نفر از حضار گفت: اين ابله از آيين ما بيرون رفته و از شخصي مثل خودش پيروي مي كند. گوش به سخن او نده. سپس برخاست و سيلي محكمي به صورت او نواخت. و چهره او را سياه كرد. وليد بن مغيره گفت: اگر در پناه من باقي مي ماندي هرگز چنين آسيبي به تو نمي رسيد. عثمان گفت: در پناه خداي بزرگ هستم، وليد گفت، حاضرم بار ديگر به تو پناه دهم. گفت: هرگز نخواهم پذيرفت. (لغت نامه دهخدا؛ فرازهايي از تاريخ پيامبر اسلام، ص 135 و 136 ).

[2] مستدرك الوسائل، ج 2، ص 337.

[3] احزاب، آيه 21.

[4] انفال، آيه 42.

[5] نجم الدين ابوالقاسم جعفر بن حسين بن يحيي بن هذلي حلي، معروف به محقق حلي (676 - 602 ق) از فحول علماي اماميه در قرن هفتم و معاصر خواجه نصير طوسي بوده است. از شاگردان پدر و جد خود و نيز سيد فخار بن معد موسوي و سيد ابن زهره بوده است. از آثار وي مي توان استحباب التياسر لاهل العراق، تلخيص الفهرست، شرائع الاسلام في مسائل الحلال و الحرام و نهج الوصول الي علم الاصول را نام برد (ريحانة الادب ج 5، ص 231 و 236؛ لغت نامه دهخدا).

[6] شرائع الاسلام، ج 2، ص 319 و 320.

[7] محمد حسن بن باقر شريف اصفهاني (م: 1264 يا 1268 ق) از فحول علماي اماميه از شاگردان سيد جواد عاملي صاحب مصباح الكرامه، شيخ جعفر كاشف الغطاء و پسرش شيخ موسي كاشف الغطاء مي باشد نسبت كتاب معروف وي (جواهر الكلام في شرح شرائع الاسلام) به فقه جعفري، مانند نسبت بحارالانوار مجلسي است به اخبار اهل بيت عليهم السلام. او در اين كتاب فروع فقه را به همراه ادله آنها آورده است. تأليف اين كتاب شريف بيشتر از سي سال به طول انجاميده است (ريحانة الادب ج 3، ص 357 و 358).

[8] جواهر الكلام، ج 29، ص 21.

[9] احزاب، آيه 21.


مصافحه


مصافحه، يعني دست در دست يكديگر نهادن. شكي نيست كه مصافحه نزد هر فردي از افراد بشر، نوعي عرض احترام و اظهار محبت است. مصافحه با زبان بي زباني مي گويد؛ دو نفري كه دست به دست هم داده اند، با هم برادر و دوست اند و به يكديگر علاقه دارند. و اگر دو نفري كه مصافحه مي كنند، آن طور كه بايد و شايد با هم گرم و صميمي نيستند و نارضايتي دارند و كينه ي يكديگر را در دل



[ صفحه 46]



گرفته اند، باز مصافحه در روحيه ي آنان اثر مي گذارد و زنگ كينه از دلهاي آنان مي زدايد. بنابراين دست در دست يكديگر گذاريد چه اين تماس ايجاد محبت مي كند و رشته ي مودت را ميان طرفين محكم و استوار مي گرداند.

تصافحوا، فانها تذهب بالسخيمة. [1] .

با هم مصافحه كنيد، زيرا مصافحه كينه را از ميان بر مي دارد.


پاورقي

[1] اصول كافي. ج 2، ص 183.


كساني كه از شيخ روايت كرده اند


################

پاورقي

################

قضا و قدر


از همان موقع كه فتنه غيلان [1] دمشقي آغاز شد و پس از مرگ عمر بن عبدالعزيز سيل سخن هاي بيهوده و افكار پريشان از طرف مردم درباره قضا و قدر جاري گرديد. با اينكه بسياري از صحابه مردم را از ورود در چنين مطالب باز مي داشتند با اين وصف آنها منكر قضا و قدر و حكم الهي گرديده بودند. چنانچه از علي بن ابيطالب عليه السلام درباره قضا و قدر پرسيدند او فرمود:

امر مبهم و تاريكي است و هرگز به بحث در آن نپردازيد. يكي ديگر كه از او سؤال كرد فرمود: درياي بزرگي است و در آن قدم نگذاريد و ديگري كه از علي (ع) در اين باره جويا شده او پاسخ داد: قضا و قدر از اسرار الهي است و خود را [2] .



[ صفحه 200]



به زحمت نيندازيد و از بحث و جدل در اين باره خودداري كنيد. و از آن موقع مردم از سخن درباره قضا و قدر خودداري كردند و از اين فكر بيرون رفتند. تا موقعي كه نوبت به معبد جهني رسيد او چنانكه ابن تيميه در كتاب خود به نام «شرح ايمان» آورده و از يك نفر مجوسي نقل كرده در اين باره آغاز سخن كرده و غيلان دمشقي كه قبلا اشاره شد نيز از او اقتباس كرده بود.

و همين كه عمرو بن عبيد شاگرد واصل بن عطاء چشم از جهان فروبست اهالي بصره روش و طريقه ي او را دنبال كردند و عقيده او را درباره قضا و قدر به كار بستند و از آن پس در شام و بصره نيز اين قبيل افكار انتشار يافت اما در حجاز كمتر ديده مي شد.

گويند اولين باري كه درباره قضا و قدر سخن به ميان آمد موقعي بود كه حريق و آتش سوزي در كعبه روي داد پس يكي مي گفت: اين آتش مربوط به قضا و قدر خداوند تعالي است، ديگري مي گفت: خداوند هرگز چنين امري را نخواسته و به حكم الهي مربوط نيست. [3] .



[ صفحه 201]



پس از چندي اين موضوع به مدينه نيز انتقال يافت، پس از امام جعفر درباره ي قضاي الهي پرسيدند؟ او فرمود: قضا و قدر امري است بين دو امر نه جبر است و نه اختيار و افزودند: خداوند تعالي درباره بندگان خود چيزي اراده كرده و از ما نيز چيزي را خواسته پس هرگز چيزي را كه از حدود نيروي ما خارج است نخواسته و آنچه را كه بر ما آشكار كرده بيشتر از ما نمي خواهد و انتظار ندارد. و دليلي ندارد كه ما خود را به زحمت و تكلف بيندازيم و آنچه را كه از ما نخواسته و اراده او نيست بپردازيم [4] و اموري كه اراده اوست و بايد در انجام آن بكوشيم ترك نمائيم؟

روزي امام صادق (ع) خطاب به زرارة بن اعين فرمود: آيا ميل داري چند كلمه درباره قضا و قدر براي تو بگويم؟ زرارة گفت: بله. جانم فداي شما باد! آنگاه امام جعفر (ع) فرمود: بدان هنگامي كه روز جزاء و قيامت فرامي رسد و خداوند مخلوقات خود را از هر گوشه و كنار جمع مي كند. هر چه كه بر آنها فرض و لازم نموده و از آنها



[ صفحه 202]



خواسته است سؤال مي كند و هرگز از اموري كه به قضا و قدر بر آنها جاري شده پرسش و بازخواست نخواهد كرد!


پاورقي

[1] به كتاب الخليفة الزاهد عمر بن عبدالعزيز ص 195 مراجعه شود.

[2] الكشكول از شيخ بهائي ص 236.

[3] لوائح الانوار البهيه ص 251.

[4] الملل و النحل ج 1 ص 95.


دعوت منصور از امام صادق


به طوري كه در تواريخ معتبر آورده اند منصور دوانقي امام صادق عليه السلام را تا هفت مرتبه با حالت غضب و قهر به قصد قتل حضرت را به مجلس خود احضار كرد و ايشان را به آشوبهاي داخلي متهم نموده ولي آن حضرت پس از ورود اتهام خود را برطرف و نسبت هاي دروغگويان را فاش مي نموده است.

ربيع مي گويد سالي كه با منصور به مكه مي رفتم در ميان راه به من گفت مرا يادآور باش وقتي كه به مدينه رسيديم جعفر بن محمد را غير از من كسي نخواهد كشت. چون به مدينه رسيديم، فراموش كرد و به مكه رهسپار شديم گفت در مراجعت از مكه اگر يادآور نشدي گردنت را مي زنم. چون از مكه به سوي مدينه مراجعت كرديم گفت: جعفر بن محمد را حاضر كن. خدمت او رفتم و گفتم يابن رسول الله منصور شما را خواسته است. حضرت حركت كرد و وارد مجلس او شد. منصور پس از مذاكرات و تهديدات گفت يقين داشته باش قاتل تو من هستم. پس از لحظاتي چند حال منصور دگرگون شد و با توحش تمام حضرت را در بغل گرفت و بوسيد و با نوازش و خلعت ايشان را به منزل خود روانه كرد.



[ صفحه 78]



گويند اين بار منصور حضرت صادق عليه السلام را به ربذه احضار كرد و سوگند ياد كرد كه حضرت را بكشد. امام از رفتن خودداري نمود. خليفه به مسجد ابوذر آمد و امام را احضار نموده و شروع به بدگويي كرد. تا آنجايي كه شمشير از غلاف خود بيرون كشيد. امام خود را با بياناتي تبرئه كرد و منصور از كردار خود پشيمان شد و امام را با احترام خاص مراجعت داد. منصور حضرت امام صادق عليه السلام را به كوفه دعوت كرد.

در تاريخ آورده اند كه منصور قصرهاي متعددي به اسامي خاص و هر يكي را براي اجراي كارها و مناسبتهاي خاصي بنا كرده بود. از جمله قصرهاي وي قصر الخزراء بود و در روزهاي غضب در قبه ي حمراء مي نشست و آن روز را يوم الذبح مي ناميدند. اين جاندار خون آشام هزاران خونهاي ناحق از علويين و شيعيان پاك را بدون جرم در آن روز مي ريخت. وقتي فرمان داد كه امام صادق عليه السلام را از مدينه به مركز خلافت حاضر كنند آن روز را در قبه حمراء نشست. چون نيمه فرارسيد ربيع را طلبيد و گفت انجام مقاصد من در دست تو است. الساعه برخيز و به نزد جعفر بن محمد برو و وي را در هر حالي كه هست دستگير كرده و به نزد من بياور. ربيع حركت كرد و پسر خود به نام محمد را مأمور اين كار كرد و گفت از درب خانه وارد منزل جعفر بن محمد نشو بلكه از ديوار و پشت بام وارد شو كه او نتواند تغيير حال بدهد به هر لباسي كه ديدي او را دستگير نموده و به حضور منصور بياور.

محمد مي گويد به دستور پدرم از ديوار منزل جعفر بن محمد بالا رفتم



[ صفحه 79]



ديدم حضرت مشغول نماز است و با پيراهني سپيد دستمالي به كمر بسته بود. چون سلام نماز را به پايان رساند گفتم زود باش اميرالمؤمنين تو را مي خواند. خواست لباس بپوشد، تطهير كند جلوگيري كردم با حال سرپا برهنه او را بردم. در آن هنگام جعفر بن محمد هفتاد سال داشت. در راه ضعف بر وي عارض شد. دلم به حال وي سوخت. او را سوار بر شتري نمودم تا به دربار منصور رسيديم تا چشم پدرم به حضرت افتاد گريان شد. حضرت فرمود ربيع اجازه بده من دو ركعت نماز و دعايي بخوانم. امام نماز و دعا خواند و فارغ شد. ربيع دست حضرت را گرفت و به جانب قصر منصور راهنمايي كرد و حضرت مشغول خواندن دعايي بود. چون چشم منصور به وي افتاد گفت: اي جعفر دست از تعدي بر بني عباس برنمي داري و كينه ورزي مي كني. امام فرمود: به خدا سوگند من چنين نكرده ام و در اين فكر نيز نبوده ام. منصور از زير سند خود نامه هايي بيرون آورد و به سوي امام انداخت و گفت: اين نامه ها چيست كه به مردم خراسان نوشته اي؟ امام صادق عليه السلام با گفته هاي نرم اعتراض منصور را رد كرد. منصور سر به زير افكند. ناگهان رنگش تغيير كرد و شمشيرش را كه به اندازه يك وجب از غلاف خود بيرون كشيده بود غلاف كرد و باز به سرزنش امام زبان گشود. دوباره امام عليه السلام قسم ياد كرد كه اين چنين نيست و مرتبه ديگر شمشيرش را كه به اندازه دو وجب از غلاف بيرون كشيده بود به غلاف گذاشت و سر به زير انداخت. ناگاه سر بلند كرد و گفت: گمان مي كنم تو راست مي گويي و رو به ربيع كرد و گفت: جعبه عطر مرا حاضر كن. منصور گفت محاسن جعفر را



[ صفحه 80]



عطر بزن. خوشبو كن و بهترين مركب سواري مرا حاضر كن و حضرت را به منزل برسان و ده هزار درهم به حضرت عطا كرد و مخير است در نزد ما بماند يا به مدينه برود.

چون به نزد منصور بازگشتم از شدت غضب او كه تبديل به محبت و سرور شد سؤال كردم. خليفه گفت: با كسي اين راز را فاش مكن. چون براي بار اول شمشير را كشيدم و قصد قتل جعفر كردم ناگاه پيغمبر را حالت خشم و غضب بين جعفر و خود ديدم. شمشير را غلاف كردم.

براي بار دوم ديدم پيغمبر با همان حالت به من نگاه مي كند و قصد جان مرا دارد. صرفنظر كردم و باز براي بار سوم پيغمبر را در همان حال ديدم كه نزديك است دستش به من برسد. ترسيدم و از قتل جعفر صرفه نظر كردم و او را با احترام به منزل روانه ساختم. امام صادق عليه السلام به مدينه حركت كردند. باز سخن چينان درباره حضرت نزد منصور سعايت كردند تا سرانجام منصور والي مدينه را مأمور كرد و حضرت را به وسيله زهر شهيد نمايد.


تعبير خواب


اباعماره به نقل خرايج راوندي روايت مي كند كه وقتي به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم كه در خواب ديده ام كه نيزه اي در دست من است آن حضرت فرمود آيا در آخر آن نيزه آهني بود عرض كردم نه فرمود اگر در آخر آن آهني بود خدا پسري به تو كرامت مي فرمود ولي چون در آخر آن نيزه آهن نبوده خدا به تو دختري عنايت فرمايد - پس از چند لحظه ي مكث فرمود آن نيزه چند بند داشت عرض كردم كه دوازده بند فرمود كه از آن دختر دوازده دختر به هم رسد - محمد بن يحيي كه از جمله روات حديث است مي گويد من اين حديث را براي عباس بن وليد نقل كردم او گفت كه مادر من يكي از آن دخترها است و مرا يازده خاله بود و ابوعماره جد من است.


صالحيه


صالحيه نسبت به حسن بن صالح كه از رجال بتريه است مي رسد و بين او و كثيري اختلافات بسيار بود ولي در مسلك با هم قريب العقيده بوده بلكه يكي بودند كه با دو رهبر پيش مي رفتند.


فروع علم حساب


گفته شد كه علم حساب يكي از اركان علوم رياضي است و شعب آن 20 علم است.


سخنان كوتاه امام صادق به نقل از مطالب السؤول


سفيان ثوري گويد از امام جعفر صادق (ع) شنيدم كه مي فرمود: سلامت از كف رود تا آنجا كه خواستنگاه آن نهان شود. پس اگر در چيزي باشد نزديك تر آن است كه در گمنامي باشد پس چون در گمنامي به دنبال سلامت روي آن را نمي يابي پس شايد در خاموشي باشد و چون خاموشي را مي جويي در آن نمي يابي پس شايد در خلوت و انزوا باشد و چون به خلوت مي روي سلامت را نمي يابي پس شايد در كلام گذشتگان نيكو كردار باشد. و خوشبخت كسي است كه در خود خلوتي يابد و بدان مشغول گردد.

مالك بن انس گويد: امام صادق (ع) روزي به سفيان ثوري گفت: اگر خدا به تو نعمتي داد كه دوست داشتي بپايد بسيار حمد او گوي و سپاس او بگزار كه خداوند فرمود: «اگر سپاس گزاريد، افزونش كنم [1] ». و چون روزيت اندك شد بسيار استغفار كن كه خداوند فرمود: «از پروردگارتان آمرزش خواهيد كه او بسيار آمرزنده است تا باران آسمان را بر شما فراوان نازل كند و شما را به مال بسيار و پسران متعدد ياري فرمايد [2] » يعني در دنيا و براي شما بهشتها و نهرهايي قرار دهد [3] يعني در آخرت و چون پيشامدي تو را غمين ساخت بسيار بگو لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم. اين ذكر كليد گشايش و گنجي از گنجهاي بهشت است. هر كس از ستم خشمگين نشود سپاس نعمت را نگزارد.


پاورقي

[1] ابراهيم / 7: ولئن شكرتم لازيدنكم.

[2] نوح / 9 - 12: فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا يرسل السماء عليكم مدرارا و يمددكم باموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم انهارا.

[3] نوح / 9 - 12: فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا يرسل السماء عليكم مدرارا و يمددكم باموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم انهارا.


شيوه ي مناظرات انبيا


از راه هاي عمده دعوت انبيا در همه دوران ها، جدال به نيكوترين روش بوده است. در اين جدال ها، عاطفه، احترام انساني، روشنگري، استدلال منطقي، قاطعيت، توكل ايماني و... رعايت شده است.

يكي از شيوه هاي تبليغي انبيا عليهم السلام اين بود كه براي دعوت قوم خود، به سخن گفتن با آنها مي پرداختند و با طرح مسائل مختلف و از راه هاي گوناگون درصدد اين بودند كه قلوب مردم را نسبت به پذيرفتن شريعت خود آماده كنند و حقانيت دعوت خود را براي آنها اثبات نمايند.

بعضي مواقع نيز پس از بيان اندرزها و بشارت هاي متعدد از جانب انبيا، قوم آنها به ويژه اشراف و بزرگان به پاسخ گويي و عكس العمل مي پرداختند و ضمن بيان اتهاماتي به آنها و يا پيروانشان، دعوت آنها را رد كرده و كار به مناظره بين آنها كشيده مي شد.

قرآن كريم در چند موضع ضمن بيان آيات مربوط به ماجراي انبيا به موارد بحث و جدل و مناظره آنها با قومشان اشاره مي كند كه با رعايت ادب، احترام، حق گرايي و استدلال متين و قاطع به مناظره با مخالفان مي پرداختند و اين همان جدال احسن است كه در فرهنگ قرآني بدان



[ صفحه 70]



توصيه شده است.

در برهان و جدل احسن يك روح حاكم است و آن استدلال و احتجاج در راه يقيني ساختن مقصود به طريق عقلي است. در مجادله روي سخن با منكران و ناباوران است كه در راه پذيرش، موانعي در برابر خود مي يابند. اين موانع گاه باورهاي خود ايشان است - حق باشد يا باطل - و گاه تعارضات و يا شبهات و سؤال هايي كه از ديدگاه ايشان در مورد نظريه ي مقابل وجود دارد.

از اين رو لازم است با نرمش و مدارا و در عين حال استواري و پيگيري، موانع را يكايك باز شناخت و آنها را بر طرف ساخت تا راه براي پذيرش نظر، هموار و ساده گردد. اين كار معمولا به كمك مقدمات صحيح و بديهياتي صورت مي گيرد كه خود طرف مخالف، به آنها معتقد و پايبند است و آن گاه به مدد براهين، نتايج صحيح، يكي پس از ديگري بر پايه آن مقدمات بنا مي شود تا هدف مورد نظر در دسترس انديشه و باور قرار گيرد.

در اين بخش به بررسي شيوه هاي مناظرات انبياي عظام، با توجه به آيات شريفه ي قرآن مجيد پرداخته مي شود و در اين حوزه روش هاي مناظرات انبياي الهي، اعم از تشريعي و تبليغي را با ذكر نمونه هايي بيان خواهيم نمود. اين شيوه ها عبارتند از:


ضرورت علم رجال و دراية


فاتقوا الله و لا تقبلوا علينا ما خالف قول ربنا و سنة نبينا محمد. [1] انا اهل بيت صادقون لانخلو من كذاب يكذب علينا. [2] .

از خدا بترسيد و هر آنچه از گفتارمان كه مخالف قرآن و سنت پيامبرمان، محمد صلي الله عليه و اله و سلم، باشد، نپذيريد؛ بي ترديد ما اهل بيتي صادق هستيم كه دروغگويان به دروغ بر ما گفتار يا كرداري را نسبت مي دهند.

امام صادق عليه السلام

روزي عده اي از شهرهاي مختلف، بدون اينكه امام صادق عليه السلام را



[ صفحه 113]



بشناسند، جهت شنيدن حديث نزد حضرت آمده بودند؛ از اينرو امام عليه السلام از يكي از يارانش، ميمون بن عبدالله، پرسيد:

«آيا از اينها كسي را مي شناسي؟ چگونه به اينجا راه يافتند؟»

او گفت:

«هيچكدام را نمي شناسم؛ ايشان كساني اند كه هر حديثي را از هر ناقلي قبول مي كنند؟»

در اينحال، از ايشان خواستار بيان حديثي شدند و ليكن آنها اظهار نمودند:

«ما براي شنيدن اينجا آمده ايم، نه براي سخن گفتن.»

سرانجام، بعد از اينكه حضرت از ايشان خواست تا جهت اظهار مايه ي علمي شان حديثي نقل كنند، گفتند:

«سفيان ثوري از جعفر بن محمد (امام صادق عليه السلام) نقل كرده است كه شراب، همه ي اقسامش، جز آنچه مست كننده باشد، حلال است. كسي كه بر روي كفشش مسح نكند و شراب غير مسكر ننوشد، بدعت گزار است.

هر كه مار ماهي و غذاي اهل ذمه [3] و گوشت حيواناتي را كه اهل ذمه سر بريده باشند، نخورد، گمراه است؛ عمر نبيذ كشمش مي نوشيد و بر روي كفشش سه بار در سفر و يك شبانه روز مسح كشيد و علي عليه السلام گوشت



[ صفحه 114]



حيواناتي را كه اهل ذمه سر مي بريدند، مي خورد.»

امام صادق عليه السلام پرسيد:

«ديگر چه شنيده اي؟»

او ادامه داد:

«عمرو بن عبيد براي ما نقل نمود كه مردم به چيزهايي كه در قرآن اصل و اساسي براي آنها نيست، اعتقاد دارند؛ از آنجمله: عذاب قبر، ميزان اعمال، حوض (كوثر)، شفاعت، اينكه شخص به نيت بدون عمل، ثواب و عقاب شود.»

در اينحال، يكي از ياران حضرت كه در مجلس حضور داشت، از سخنان او به خنده آمد و از اينرو امام صادق عليه السلام بي درنگ با اشارت چشمي، او را از اين كار بازداشت و ليكن آن شخص پرسيد:

«براي چه مي خندي؟!»

او جواب داد:

«خدا ترا اصلاح كند؛ پس گريه كنم؟! خنده ي من از اين است كه تو چگونه اينهمه احاديث را حفظ نمودي؟!»

به دنبال اين، امام صادق عليه السلام از او خواست تا به بيان شنيده هايش ادامه دهد؛ از اينرو او گفت:

«سفيان ثوري از محمد بن المنكدر نقل مي كند كه او علي عليه السلام را در كوفه بالاي منبر ديد كه مي گفت: «اگر كسي را نزد من آورند كه مرا بر ابوبكر و عمر برتري بدهد، بر او حد افتراگو را خواهم زد و حب ابوبكر



[ صفحه 115]



و عمر ايمان است و بغض شان كفر.»

در ادامه ي سخنانشان گفتند:

«نعيم بن عبيدالله از جعفر بن محمد عليهما السلام نقل مي كند كه علي بن ابيطالب دوست مي داشت كه بجاي حضور در جنگ جمل و نهروان در نخلستان ينبع بود و شنيده ايم كه جعفر صادق عليه السلام گفته است كه وقتي علي بن ابيطالب خونريزي زياد را در جنگ جمل مشاهده كرد، به فرزندش، حسن، گفت: «اي فرزندم! هلاك شدم. فرزندش گفت: «پدر جان! مگر شما را از اين كار بر حذر ننمودم.«علي عليه السلام گفت: «فرزندم! من نمي دانستم كه كار بدينجا مي كشد.»»

امام صادق عليه السلام با كمال آرامش، از ايشان خواست تا به سخنانشان ادامه دهند و از اينرو آنان گفتند:

«سفيان ثوري از جعفر بن محمد عليهماالسلام نقل مي كند كه علي عليه السلام بر اهل صفين گريه كرد و گفت: «خداوند من و ايشان را در بهشت قرار دهد.»»

در اينحال، همان شخص كه نخست خنده نمود، مي گويد:

«وقتي اين سخنان را شنيدم، از شدت عصبانيت عرق كردم و اتاق بر من تنگ آمد و گويا روح از تنم خواست بيرون رود و در اينحال، خواستم بپا خواسته و او را لگد كوب كنم و ليكن به ياد اشارت امام عليه السلام افتادم و بي درنگ حضرت از او پرسيد:»

«اهل كجايي؟»

او خودش را اهل بصره معرفي كرد و امام صادق عليه السلام پرسيد:



[ صفحه 116]



اين جعفر بن محمد را كه از او اين سخنان را نقل كردي، مي شناسي؟»

وقتي او جواب منفي داد، امام عليه السلام پرسيد:

«آيا خودت از او چيزي شنيده اي؟»

او جواب منفي داد و امام عليه السلام فرمود:

«پس اين احاديثي كه نقل كردي، همه را حق و درست مي داني؟»

او جواب مثبت داد و حضرت پرسيد:

«آن احاديث را كي شنيدي؟»

او گفت:

«يادم نيست وليكن آن احاديثي است كه همه ي شهر ما آنها را مي دانند و شك و ترديدي در صحت آنها ندارند.»

در اينحال امام صادق عليه السلام فرمود:

«اگر اين شخصي كه از او (جعفربن محمد) اين احاديث را نقل كردي، به تو بگويد كه اين احاديث نادرست است، قبول مي كني؟!»

او جواب منفي داد و حضرت از علت آن پرسيد و او گفت:

«عده اي به اين سخنان جعفر بن محمد شهادت داده اند كه اگر بر آزادي بنده اي شهادت دهند، همه مي پذيرند.»

سرانجام، وقتي امام عليه السلام از روشن شدن و هدايت آنان نااميد شد، فرمود:

«بنويس:



[ صفحه 117]



بسم الله الرحمن الرحيم

پدرم از جدم نقل كرد- او در اينجا اسم حضرت را پرسيد و حضرت فرمود: اسم مرا مي خواهي چه كني؟- كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: خداوند ارواح را دو هزار سال قبل از اجساد آفريد و در هوا ساكن شان گرداند؛ از اينرو آنچه از آنها در آنجا با هم آشنا شدند، در اينجا با يكديگر الفت دارند و نا آشنايان آنجا، نامونسان اينجا شدند.«هر كه بر ما اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم دروغ بندد، روز قيامت خداوند او را نا بيناي يهودي مذهب محشور مي كند و اگر در زمان دجال زنده باشد، به او ايمان مي آورد و گرنه، در قبرش به او مي گرود.»

سرانجام پس از نوشتن اين حديث، از نزد حضرت بيرون آمدند و امام صادق عليه السلام به ميمون بن عبدالله فرمود:

«آيا شنيدي كه چه مي گفتند؛ نزد من بر من دروغ بسته و از قول من نقل مي كنند و اگر خودم آن احاديثي را كه به من نسبت مي دهند، رد كنم، از من نمي پذيرند. خداوند آنها را نابود كند.»

سپس فرمود:

«بي ترديد علي عليه السلام وقتي از بصره خواست خارج شود، فرمود: «خداوند ترا لعنت كند اي كثيف ترين نقطه ي روي زمين از حيث خاك و



[ صفحه 118]



سريعترين نقطه ي خراب شده و شديدترين نقطه ي روي آن از حيث عذاب! در تو مرض باطني و نا آشكار وجود دارد.»

از اميرالمؤمنين عليه السلام درباره ي اين مرض پرسيدند و حضرت فرمود:

«آن دروغ بستن بر خدا و بغض و دشمني ما اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم است؛ آنجا خاستگاه خشم و غضب خدا و پيامبرش بوده و ضمن دروغ بستن به ما، آنرا حلال نيز مي شمارند.»» [4] .



[ صفحه 119]




پاورقي

[1] رجال الكشي 224 و بحارالانوار 2 / 249.

[2] رجال الكشي 108 و 305 و بحارالانوار 25 / 287 و 262 و 2 / 217.

[3] اهل ذمه غير مسلمانان را كه در سايه حكومت اسلامي با پرداخت جزية (ماليات مخصوص ايشان) زندگي مي كنند، گويند.

[4] بحارالانوار 47 / 357 -354.


امامت


- مولاي من! حضرت عالي در خصوص نور امامت چه فرموديد؟

گفتم: «نورنا من نور ربنا كشعاع الشمس من الشمس» يعني «نور ما از نور پروردگارمان است، مثل پرتو خورشيد از خورشيد». [1] .

[بعد از شهادت حضرت امام حسن عسكري عليه السلام، برادر آن حضرت، موسوم به جعفر كذاب ادعاي امامت كرد كه او را كذاب گفتند در مقابل امام جعفر صادق عليه السلام.

چنانكه ابوخالد كابلي از حضرت امام زين العابدين عليه السلام اسماء ائمه را پرسيد، به نام حضرت صادق عليه السلام رسيد عرض كرد: همه شما صادقيد،



[ صفحه 85]



چرا او را صادق گويند؟

فرمود: «چون پنجمي از اولاد او نيز جعفر ناميده مي شود و در ادعاي امامت دروغ مي گويد».

حضرت امام علي نقي عليه السلام درباره ي او فرمود: «حذر كنيد از پسر من جعفر كذاب، كه به منزله ي پسر نوح است! «انه ليس من أهلك، انه عمل غير صالح»

و با برادرش حسين عليه السلام حسد مي ورزيد، چنانكه ايشان فرمود: «مثل او با من، مثل هابيل و قابيل است.»] [2] .

- سرورم! حضرت عالي در خصوص اين كه اهل بيت مفاتيح حكمت و معدن علمند خطاب به خيثمه چه فرموديد؟

گفتم: «اي خيثمه! ما درخت نبوت و بيت رحمت و مفاتيح حكمت و معدن علم و موضع رسالت و مختلف ملائكه و موضع سر خداييم، ما وديعه ي خدا در خلقيم و حرم اكبر خداييم و ما ذمه ي خدا و عهد اوييم؛ پس هر كس به عهد ما وفا كند، به عهد خود وفا كرده است، و هر كس به عهد و ذمه ي ما قدر ننهد، ذمه و عهد خداي را قدر ننهاده و حقش را ادا نكرده است.» [3] .



[ صفحه 86]




پاورقي

[1] عيون مسائل نفس و شرح آن، ج 2، ص 280 و 281.

[2] هزار و يك نكته، ص 746.

[3] رساله ي امامت، ص 241.


العنب


قال الامام«ع»: العنب [الزبيب الطائفي خ ل] يشد العصب ويذهب النصب ويطيب النفس [1] .

وقال«ع»: شكا نبي من الانبياء إلي الله تعالي الغم، فأمره بأكل العنب، وفي لفظ أن نوحاً شكا إلي الله الغم فأوحي إليه أن كل العنب [2] .

وقال الاطباء: إن للعنب فعلاً ثلاثياً، فهو مسهل المعدة، ومنق للدم ومغذ للبدن، وعصيره مجدد للقوي ومنبه للدورة الدموية ومفيد للتخمرات المعدية، ونافع في مداواة الكبد والكليتين، ويشفي من داء الحميات، وإن المداواة به تفيد في الدسيبيسيا (سوء الهاضمة) والنقرس وأمراض القلب والصفراء والريح والبواسير، ويخفف من وطأة السل والسرطان.

وتقول علماء الطب الكيمياوي: إنه ينشط عصارة الببسين في المعدة وينفع الطحال واحتقان النخاع، وفيه شيء من الارسنيك (مستحضر من سم الغاز) به يجمل الوجه والبشرة، وعلي هذا قد يفيد المصابين بالزهري (السفليس) والسل والسرطان، كما انه يحتوي علي فيتامين (أي ـ بي ـ سي).

أقول: فتأمل كلمات الامام عليه السلام علي اختصارها كيف تشير إلي أكثر هذه المنافع التي أدركها الاطباء، فان شد العصب وذهاب النصب وطيب النفس ماهي إلاّ نتاج أكثرها.


پاورقي

[1] كشف الاخطار.

[2] الوسائل ـ 299.


سوار شدن بر باد در آسمان ارمنستان


داوود رقي مي گويد: من در ارمنستان بودم و قرض زيادي بر عهده داشتم. در اين حال، در يكي از راههاي آنجا مي رفتم كه صدايي شنيدم. به چپ و راست خود نگاه كردم ولي كسي را نديدم. سرم را بلند نمودم، ناگهان امام صادق عليه السلام را ديدم كه سوار بر باد بود و باد گاهي او را پايين مي آورد و گاهي بالا مي برد.

امام صادق عليه السلام فرمود:«اي داوود! بدهي تو پرداخت نخواهد شد، مگر اينكه قرآن را حفظ كني.»

پرسيدم: «چه چيز شما را به اينجا آورده است؟»

حضرت فرمود: «در نواحي خزر و چين كاري داشتم، از خداوند خواستم كه مرا بر باد سوار كند و خدا هم مرا بر آن سوار نمود و ديدم كه تو غمگين هستي، خواستم ترا دلداري بدهم.»

پس من قرآن را نوشتم تا اينكه حفظ كردم و خداوند قرضم را ادا نمود. [1] .


پاورقي

[1] اثبات الهداة.


السؤر


قال الفضل: سألت الامام الصادق عليه السلام عن فضل الهرة و الشاة و البقرة و الحمار و الخيل و البغال و الوحش و السباع، و لم أترك شيئا الا سألته عنه؟ فقال: لا بأس به، حتي انتهيت الي الكلب، فقال: رجس نجس.

و السؤر هو ما يتبقي من الماء بعد الشرب، و حكم هذا الماء الباقي حكم صاحب السؤر بالذات، ان نجسا فنجس، و ان طاهر فطاهر.


استحباب الاعتكاف


و الاعتكاف مشروع و مستحب بالكتاب و السنة و الاجماع، فمن الكتاب قوله عزوجل: (أن طهرا بيتي للطائفين و العاكفين و الركع السجود) [1] و من السنة قول الامام الصادق عليه السلام: «اعتكف رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في شهر رمضان في العشرة الأولي، ثم اعتكف في الثانية في العشرة الوسطي، ثم اعتكف في الثالثة في العشرة الأخيرة، ثم لم يزل يعتكف في هذه الأخيرة..» الي غير ذلك من الروايات.



[ صفحه 50]




پاورقي

[1] البقرة: 125.


الصغير


قال تعالي: (وابتلوا اليتامي حتي اذا بلغوا النكاح فان انستم منهم رشدا فادفعوا اليهم أموالهم) [1] .

و قال الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله و سلم: رفع القلم عن ثلاثة عن الصبي، حتي يحتلم، و عن المجنون، حتي يفيق، و عن النائم، حتي يستيقظ.

و قال الامام الصادق عليه السلام: يدفع للغلام ما له اذا بلغ و انس منه الرشد، و لم يكن سفيها و لا ضعيفا.

و سئل أبوه الامام الباقر عليهماالسلام: متي يؤخذ الغلام بالحدود التامة؟. قال: اذا احتلم، أو بلغ خمس عشرة سنة، أو يحتلم، أو انبت و اشعر قبل ذلك اقيمت عليه الحدود، و اخذ بها. قال السائل: فالجارية متي تجب عليها الحدود؟. قال: ان الجارية ليست مثل الغلام، انها متي تزوجت و دخل بها، و لها تسع سنين ذهب عنها اليتم، و دفع اليها ما لها، و جاز أمرها في البيع و الشراء، و اقيمت عليها الحدود، و أخذ لها بها، و لا يجوز أمر الغلام في البيع و الشراء، و لا يخرج من اليتم، حتي يبلغ خمس عشرة سنة أو يحتلم، أو يشعر قبل ذلك، اي ينبت الشعر في وجهه.

اتفق الفقهاء علي أن غير المميز لا تصح تصرفاته اطلاقا، و اختلفوا في تصرفات المميز علي التفصيل التالي:


پاورقي

[1] النساء: 6.


التنازع


1 - اذا كانت العين في يد الدائن فقال: هي رهن عندي علي الدين.

و قال مالكها: بل هي وديعة عندك، فمن هو المدعي؟. و من المنكر؟

ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر الي أن المالك منكر، و الدائن مدع، لأن الأصل عدم الارتهان، و قد سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجلين اختلفا في مال أنه قرض أو وديعة، فقال الامام عليه السلام: القول قول صاحب المال بيمينه.

2 - اذا مات المرتهن انتقل حق الرهانة الي ورثته، و اذا قال الراهن: لست أمينا من الورثة علي المرهون كان له ذلك، فان اتفقا علي وضعه عند امين فذاك، و الا وضع أمانة عند الحاكم الشرعي، أو من يختاره.



[ صفحه 37]



3 - اذا اتفقا علي الرهن، واختلفا في مقدار الدين فالقول قول الراهن، لأن الأصل عدم الزيادة، و لقول الامام الصادق عليه السلام: اذا اختلفا في الرهن، فقال أحدهما: رهن بألف، و قال الآخر بمئة فعلي صاحب الألف البينة، فان لم تكن له بينة فعلي صاحب المئة اليمين.

4 - تقدم أكثر من مرة أن الراهن لا يجوز له التصرف في المرهون الا باذن المرتهن، فاذا باع الراهن العين المرهونة مدعيا ان المرتهن اذن له بالبيع، و أنكر ذلك المرتهن فالقول قوله مع يمينه، لأن الأصل عدم الاذن، حتي يثبت العكس.

و اذا أذن المرتهن بالبيع، و بعد أن باع الراهن قال المرتهن: رجعت عن الاذن قبل البيع، و أنكر الراهن الرجوع فالقول قول الراهن، لأن الأصل عدم الرجوع، حتي يثبت العكس.

و اذا اتفقا علي الاذن و الرجوع عنه، و اختلفا في تقديم البيع علي الرجوع، فقال المرتهن: رجعت عن الاذن قبل أن تبيع، فالبيع فاسد. و قال الراهن: بل رجعت بعد البيع فالبيع صحيح، فمن المنكر؟ و من المدعي؟

و الذي تستدعيه القواعد أن ينظر: فان كان تاريخ البيع معلوما، و تاريخ الرجوع مجهولا، كما اذا علمنا أن البيع وقع يوم الجمعة - مثلا - ولم نعلم: هل حصل الرجوع يوم الخميس أو يوم السبت فنستصحب عدم الرجوع الي يوم السبت، لأنه مجهول التاريخ [1] و نثبت بذلك أن البيع كان مقارنا لعدم الرجوع،



[ صفحه 38]



و نحكم بصحة البيع، حتي يثبت العكس، و عليه يكون القول قول الراهن.

و ان كان تاريخ الرجوع معلوما، و تاريخ البيع مجهولا، كأن نعلم أن الرجوع وقع يوم الجمعة، و لم نعلم: هل حصل البيع قبله أو بعده، فنستصحب تأخر البيع عن الرجوع، لأنه مجهول التاريخ، و نثبت بذلك أن الرجوع وقع مقارنا لعدم البيع، و نحكم بفساد البيع، حتي يثبت العكس، و عليه يكون القول قول المرتهن.

و ان لم نعلم بتاريخ البيع، و لا بتاريخ الرجوع، فيكونان من باب مجهولي التاريخ، و يعارض استصحاب عدم حدوث أحدهما عند حدوث الآخر بمثله، و يتكافأ الاصلان، و يتساقطان، و يبقي ما كان علي ما كان، و بالتالي، يكون القول قول المرتهن.

و هذا ما تقتضيه القواعد المقررة في علم الأصول، ولكن المشهور بشهادة صاحب الجواهر اعرض عنه، و ذهب الي أن القول قول المرتهن اطلاقا من غير تفصيل استصحابا لبقاء الرهن، حتي يثبت العكس.

5 - اذا اتفقا علي وقوع الرهن، و اختلفا في تعيين المرهون فالقول قول الراهن،



[ صفحه 39]



مثال ذلك أن يقول الراهن: رهنتك الدار، لا البستان، و يقول المرتهن: بل البستان، لا الدار، فننفي رهانة الدار باعتراف المرتهن، و يكون مدعيا لرهانة البستان فعليه البينة، و مع عدمها يحلف الراهن.

6 - اذا كان عليه دينان لشخص واحد، و كان أحد الدينين برهن، و الآخر من غير رهن، ثم سدد أحد الدينين دون الآخر، و اختلف هو و الدائن، فقال المدين: وفيت الدين الذي عليه الرهانة، و قال الدائن: بل الدين الآخر الذي لا رهانة عليه، اذا كان كذلك فالقول قول المدين، قال صاحب الجواهر: «بلا خلاف و لا اشكال، لأن الدافع أبصر بنيته التي لا تعلم الا من قبله».



[ صفحه 43]




پاورقي

[1] نستصحب مجهول التاريخ الي زمن العلم بحدوثه بصرف النظر عن تأخره عن الحادث الآخر الذي علم بتاريخ حدوثه فرارا من الأصل المثبت، و نرتب الآثار علي وجود معلوم التاريخ اذا كانت هذه الآثار مترتبة علي وجود الحادث المعلوم تاريخه مقارنا لعدم وجود الآخر المسمي هو و نظائره بالموضوعات المركبة من جزءين أحدهما محرز بالوجدان، و الآخر بالاستصحاب، و قد فصلنا ذلك في الجزء الثالث، و علي أية حال فان الاستصحاب يجري في مجهول التاريخ اذا علمنا بعدم مقارنة حدوثه لوجود الحادث الآخر، لأن احتمال التقارن كاف في اجراء أصل عدم ترتب الاثر علي العقد.. و التفصيل في كتب أصول الفقه العقلية ككتاب رسائل الشيخ الانصاري، و كتاب الجزء الثاني من كفاية الأصول للشيخ الخراساني، و الجزء الثاني من تقرير المرزا النائيني للسيد الخوئي، أو الشيخ محمد علي الخراساني، و هذا البحث المعروف بمجهولي التاريخ من أهم مباحث الأصول وادقها و اعظمها فائدة، ولم يفهمه من الطلاب الا واحد من مئة فيما اعتقد.. و كنت أظن أنه من مستحدثات العلماء الجدد و اكتشافاتهم، حتي رأيت صاحب الجواهر ينقله عن محمد بن مكي المعروف بالشهيد الأول في آخر باب الرهن المسألة السادسة من المقصد الثالث في النزاع، فأكبرت هذا العظيم، و كدت أقول مع القائلين، و أنا أقرأله: ما ترك الأوائل للاواخر شيئا. توفي الشهيد الأول سنة 786 ه.


جز المرأة شعرها في المصاب


اتفقوا علي أنه يحرم علي المرأة ان تجز شعرها في المصاب، و اختلفوا في وجوب الكفارة عليها، فذهب جماعة من الفقهاء الي أنها تكفر بعتق رقبة، أو صيام شهرين متتابعين، أو اطعام ستين مسكينا استنادا الي رواية عن الامام الصادق عليه السلام، و قال الشهيد الثاني في المسالك و اللمعة: الرواية ضعيفة، و الأقوي عدم وجوب الكفارة عليها، لأصل البراءة.


التوارث بين المطلق و المطلقة


اتفقوا علي أن الرجل اذا طلق امرأته رجعيا لم يسقط التوارث بينهما، بل يتوارثان ما دامت في العدة، فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن ذلك؟ فقال: يرثها و ترثه ما دام له عليها رجعة.

و لا فرق في ذلك بين أن يطلقها، و هو في مرض الموت أو في حال الصحة، و يسقط التوارث بانقضاء العدة. و أيضا اتفقوا علي عدم التوارث ان طلقها طلاقا بائنا في حال الصحة. أما اذا طلقها و هو في مرض الموت فانها ترثه هي، حتي و لو كان الطلاق بائنا، ولكن بعد توافر الشروط التالية:

1- أن يموت قبل أن تمضي سنة كاملة علي طلاقها، فلو مات بعد السنة بساعة لا ترثه.

2- أن لا تتزوج قبل موته، فاذا تزوجت، ثم مات في أثناء السنة فلا شي ء لها.

3- أن لا يبرأ من المرض الذي طلقها فيه، فلو بري ء من مرضه ثم مات في أثناء السنة لم تستحق الميراث.

4- أن لا يكون الطلاق بطلب منها.

و سنعود ان شاء الله الي الموضوع ثانية في باب الارث.


ما لي أري عينيك قد سالت


روي أن حبابة الوالبية [1] دخلت علي الامام الصادق عليه السلام فسألته عن مسائل في الحلال و الحرام فتعجب الحضور من تلك المسائل، لأنهم ما رأوا سائلا أحسن منها، ثم سالت دموعها.

فقال الصادق عليه السلام: ما لي أري عينيك قد سالت.

قالت: يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله داء قد ظهر بي من الأدواء الخبيثة التي كانت تصيب الأنبياء عليهم السلام و الأولياء، و أن أهل قرابتي و أهل بيتي يقولون: قد أصابتها الخبيثة، و لو كان صاحبها كما قالت مفروض الطاعة لدعا لها، و كان الله يذهب عنها، و أنا و الله سررت بذلك، و علمت أنه تمحيص و كفارات، و أنه داء الصالحين.

فقال لها الصادق عليه السلام: و قد قالوا: أصابك الخبيثة؟



[ صفحه 90]



قالت: نعم يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله، فحرك شفتيه بشي ء فلا يدري أفي دعاء كان.

فقال: ادخلي دار النساء حتي تنظري الي جسدك، فدخلت و كشفت عن ثيابها فلم تجد في صدرها و لا جسدها شيئا.

فقال اذهبي الآن و قولي لهم: هذا الذي يتقرب الي الله بامامته. [2] .


پاورقي

[1] حبابة هذه هي ابنة جعفر الأسدي، و الوالبية نسبة الي بني والبة بطن من أسد، و هي صاحبة الحصاة التي طبع فيها أميرالمؤمنين عليه السلام علامة للامامة، و عمرت حتي أدركت الرضا عليه السلام و ماتت في أيامه و كفنها في قميصه، و لم تكن هذه الكرامة الاولي التي شاهدتها من أئمة أهل البيت، بل جاءت الي الحسين عليه السلام و بها برص فعوفيت منه و الي السجاد عليه السلام و هي تعد يومئذ 113 عاما و قد بلغ بها الكبر حتي أرعشت فرأته راكعا و ساجدا فيئست من الدلالة فأومأ اليها بالسبابة فعاد اليها شبابها، و لما جاءت الي الرضا أعاد عليها شبابها في رواية، و لكنها اختارت الموت فماتت في داره. (الامام الصادق للمظفر).

[2] بحارالأنوار: 47 / 121 / 169 عن كتاب طب الأئمة.


اعتراض عايشه و پاسخ امام حسين


حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود:

وقتي كه امام حسن عليه السلام به حالت احتضار درآمد، به امام حسين عليه السلام فرمود: «برادرم! من به تو وصيتي مي كنم، آن را رعايت كن و انجامش بده!

وقتي كه من از دنيا رفتم، جنازه ي مرا آماده ي دفن كن؛ سپس مرا به سوي قبر رسول خدا صلي الله عليه و آله ببر تا من با آن حضرت تجديد عهد كنم. آنگاه، مرا به جانب قبر مادرم فاطمه عليهاالسلام برگردان و پس از آن، مرا به بقيع ببر و در آنجا دفنم كن.

و بدان كه از طرف حميرا (عايشه)، كه مردم از كارهاي خلاف و دشمني او، با خدا و پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و ما خاندان، آگاه هستند، مصيبتي به من مي رسد».

وقتي كه امام حسن عليه السلام به شهادت رسيد و از دنيا رفت، جنازه ي مطهرش را روي تابوتي گذاشتند و آن را به محلي كه پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، بر جنازه ها نماز مي خواند، بردند.

امام حسين عليه السلام، بر جنازه ي مطهر امام حسن عليه السلام نماز خواند.

پس از خواندن نماز، جنازه ي مطهر آن حضرت را به كنار مرقت مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله برده و اندكي در آنجا توقف كردند.



[ صفحه 140]



از سوي ديگر، به عايشه خبر دادند كه بني هاشم مي خواهند جنازه ي امام حسن عليه السلام را، كنار قبر مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دفن كنند.

آنگاه، عايشه بر استري زين كرده، سوار شده، به آنجا آمده، ايستاد و گفت: فرزند خود را از خانه ي من بيرون ببريد، كه نبايد در اينجا چيزي دفن شود و نبايد پرده ي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله دريده گردد!!!

امام حسين عليه السلام به عايشه فرمود: «تو و پدرت، پيش از اين پرده ي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله را دريديد! و تو كسي را (مقصود، ابوبكر است) به خانه ي پيامبر خدا صلي الله عليه و آله بردي، كه آن حضرت دوست نداشت (او) نزديك آن حضرت باشد و خدا، در مقابل اين كار، از تو بازخواست خواهد كرد!

همانا، برادرم حسن عليه السلام، به من امر كرد كه جنازه اش را نزد جد بزرگوارش بياورم، تا با جد بزرگوارش، تجديد عهد كند.

و بدان كه، برادر من از همه ي مردم به خدا و رسول خدا صلي الله عليه و آله و معناي قرآن، داناتر بود و نيز او، داناتر از اين بود كه پرده ي رسول خدا صلي الله عليه و آله را پاره كند.

اگر از نظر ما، دفن كردن در كنار مرقد مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله، جايز بود، آنگاه تو مي فهميدي كه (جنازه ي مطهر امام حسن عليه السلام، در آنجا دفن مي شد، [ولي از نظر ما، كلنگ زدن، نزد گوش مبارك پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، جايز نيست.]

سپس، محمد حنفيه رشته ي سخن را به دست گرفت و گفت: اي عايشه! تو يك روز بر روي استر مي نشيني و يك روز (در جنگ جمل) بر روي شتر مي نشيني! تو، به علت دشمني كه با بني هاشم داري، نه مالك نفس خود هستي و نه در روي زمين، آرام مي گيري!

عايشه، رو به او كرده و گفت: اي پسر حنفيه! اينها كه سخن مي گويند،



[ صفحه 141]



فرزندان فاطمه عليهاالسلام هستند، تو ديگر چه مي گويي؟

امام حسين عليه السلام به عايشه فرمود: تو محمد را از بني فاطمه عليه السلام، به كجا دور مي كني؟! سوگند به خدا! كه او زاده ي سه فاطمه است:

1- فاطمه، دختر عمران (مادر ابوطالب).

2- فاطمه، بنت اسد (مادر امام علي عليه السلام).

3- فاطمه، دختر زائدة بن اصم (مادر عبدالمطلب).

عايشه بار ديگر گفت: پير خود را (از اين جا) دور كنيد و ببريد، كه شما قومي دشمن، هستيد!!!

امام حسين عليه السلام، جنازه ي مطهر امام حسن عليه السلام را به سوي بقيع، حركت داد [1] .

در نقل ديگر، آمده است كه:

پس از مراسم غسل دادن به جنازه ي مطهر امام حسن عليه السلام، هنگامي كه جنازه ي مطهر آن حضرت را به سوي مرقد رسول خدا صلي الله عليه و آله حركت دادند، مروان (كه حاكم مدينه بود)، با همدستان خود، يقين كردند كه مي خواهند جنازه ي مطهر امام حسن عليه السلام را، كنار مرقد مطهر جد بزرگوارش رسول خدا صلي الله عليه و آله دفن كنند به گرد هم آمده، لباس رزم پوشيده و رو در روي بني هاشم قرار گرفتند.

عايشه، در حاليكه بر استر سوار بود، فرياد مي زد. من دوست ندارم فرزند خود را به خانه ي من بياوريد!

مروان مي گفت: چه بسيار جنگي كه از آسايش، بهتر است! آيا عثمان، در دورترين جاي مدينه دفن شود و حسن عليه السلام، با پيامبر خدا صلي الله عليه و آله به خاك سپرده



[ صفحه 142]



شود؟! اين كار هرگز اتفاق نخواهد افتاد! نزديك بود كه جنگ شديدي، ميان بني اميه و بني هاشم واقع شود.

در اين هنگام، عبدالله بن عباس، نزد مروان شتافت و گفت: اي مروان! ما مي خواهيم با زيارت مرقد مطهر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، با آن حضرت، تجديد عهدي كنيم. ما نمي خواهيم كه جنازه ي مطهر امام حسن عليه السلام را در كنار مرقد مطهر پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، دفن كنيم!

عبدالله بن عباس، رو به عايشه كرده و گفت: اي عايشه! اين، چه رسوايي است (كه درست كرده اي)؟ تو، روزي بر روي استر و روز ديگر بر روي شتر، مي خواهي نور خدا را خاموش كرده و با دوستان خدا، بجنگي؟! بازگردد! كه به آنچه دوست داري، رسيده اي! (يعني: خاطرت، آسوده باشد كه ما نمي خواهيم جنازه ي مطهر امام حسن عليه السلام را در كنار مرقد مطهر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دفن كنيم) خداوند، انتقام اين خاندان را - اگر چه پس از مدتي طولاني هم باشد خواهد گرفت.



[ صفحه 143]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 1، صص 302 - 303.


جعفر بن محمد


عبدالعزيز سيد الاهل، بيروت، 1954 م.

ر.ك: اهل البيت في المكتبة العربيه، ص 110 (اين كتاب به فارسي ترجمه شده است).


عرضه ي اعمال


«داوود رقي» گويد:

«در ايام حج در محضر جعفر بن محمد نشسته بودم، ناگاه آن حضرت رو به من نموده و فرمود:

«اي داوود! همانا روز پنج شنبه، اعمال تو بر من عرضه شد. پس مشاهده كردم كه به پسر عمويت، صله و احسان كرده اي و اين عملت مرا خشنود گردانيد.

همانا اين احسان تو به خانواده ي پسر عمويت در قبال بديهاي او به تو، سبب مي شود كه عمر او زود به پايان برسد، زيرا هرگاه فاميل نسبت به فاميل خود جفا كند و ديگري در مقابل ظلم او احسان و نيكي نمايد، عمر آنكه ظالم است به زودي پايان خواهد پذيرفت.»

داوود گفت: «من هنگام حركتم به زيارت خانه خدا، باخبر شدم كه عموزاده ام و خانواده اش در وضع نابساماني بسر مي بردند و حالشان بسيار پريشان است، اگر چه او ناصبي و از دشمنان اهل بيت بود، ولي حق قرابت و خويشي باعث شد كه من حواله اي براي او بفرستم در حالي كه جز خداوند هيچ كس از اين عمل من باخبر نبود.» [1] .



[ صفحه 98]




پاورقي

[1] مناقب آل ابيطالب، ابن شهر آشوب، ج 4، ص 226.


من خصائص الإنسان


انظر يا مفضل ما خص به الإنسان في خلقه تشرفا، و تفضلا علي البهائم، فإنه خلق ينتصب قائما، و يستوي جالسا، ليستقبل الأشياء بيديه و جوارحه، و يمكنه العلاج و العم بهما فلو كان مكبوبا علي وجهه كذوات الأربع، لما استطاع أن يعمل شيئا من الأعمال.


مقدمات القيامة


تفسيرالقمي 2 / 256 و 257:...

قوله: (لمن الملك اليوم لله الواحد القهار) قال: فانه حدثني أبي، عن ابن أبي عمير، عن زيد البرسي، عن عبيد بن زرارة، قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول:

اذا أمات الله أهل الأرض لبث كمثل ما خلق الخلق و مثل ما أماتهم و أضعاف ذلك، ثم أمات أهل السماء الدنيا ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ما أمات أهل الأرض و أهل السماء الدنيا و أضعاف ذلك.

ثم أمات أهل السماء الثانية ثم لبث مثل ماخلق الخلق و مثل ما أمات أهل الأرض و السماء الدنيا و السماء الثانية و أضعاف ذلك.

ثم أمات أهل السماء الثالثة ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ما



[ صفحه 27]



أمات أهل الأرض و أهل السماء الدنيا و السماء الثانية و السماء الثالثة و أضعاف ذلك، في كل سماء مثل ذلك و أضعاف ذلك.

ثم أمات ميكائيل، ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ذلك كله و أضعاف ذلك.

ثم أمات جبرئيل ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ذلك كله و أضعاف ذلك.

ثم أمات اسرافيل ثم لبث مثل ما خلق الخلق و مثل ذلك كله و أضعاف ذلك.

ثم أمات ملك الموت ثم لبث مثل ماخلق الخلق و مثل ذلك كله و أضعاف ذلك.

ثم يقول الله عزوجل: (لمن الملك اليوم) فيرد علي نفسه: (لله الواحد القهار) أين الجبارون؟ و أين الذين ادعوا معي الها آخر؟ أين المتكبرون و نحوهم؟

ثم يبعث الخلق.

قال عبيدبن زرارة: فقلت: ان هذا الأمر كله كائن؟ طولت ذلك!.

فقال: أرأيت ما كان هل علمت به؟

فقلت: لا.

فقال: فكذلك هذا.



[ صفحه 28]




الكبائر في القرآن


[مناقب ابن شهرآشوب 4 / 251:...]

دخل عمرو بن عبيد علي الصادق عليه السلام و قرأ: «ان تجتنبوا كبآئر ما تنهون عنه» [1] و قال: أحب أن أعرف الكبائر من كتاب الله، فقال:

نعم يا عمرو، ثم فصله بأن الكبائر الشرك بالله «ان الله لايغفر أن يشرك به» [2] و اليأس «و لا تايئسوا من روح الله» [3] و عقوق الوالدين لأن



[ صفحه 28]



العاق جبار شقي «و برا بوالدتي و لم يجعلني جبارا شقيا» [4] و قتل النفس «و من يقتل مؤمنا متعمدا» [5] و قذف المحصنات و أكل مال اليتيم «ان الذين يأكلون أموال اليتاما ظلما» [6] و الفرار من الزحف «و من يولهم يومئذ دبره» [7] و أكل الربا «الذين يأكلون الربوا» [8] و السحر «و لقد علموا لمن اشتراه» [9] و الزنا «و لايزنون و من يفعل ذلك يلق أثاما» [10] و اليمين الغموس «ان الذين يشترون بعهد الله و أيمانهم ثمنا» [11] و الغلول «و من يغلل يأت بما غل» [12] و منع الزكاة «يوم يحمي عليها في نار جهنم» [13] و شهادة الزور و كتمان الشهادة «و من يكتمها فانه ءاثم قلبه» [14] و شرب الخمر لقوله صلي الله عليه و آله و سلم: «شارب الخمر كعابد وثن»، و ترك الصلاة لقوله: «من ترك الصلاة متعمدا فقد بري ء من ذمة الله و ذمة رسوله»، و نقض العهد و قطيعة الرحم «الذين ينقضون عهد الله» [15] و قول الزور «و اجتنبوا قول الزور» [16] و الجرأة علي الله «أفأمنوا مكر الله» [17] .



[ صفحه 29]



و كفران النعمة «و لئن كفرتم ان عذابي لشديد» [18] و بخس الكيل و الوزن «ويل للمطففين» [19] و اللواط «الذين يجتنبون كبائر الاثم» [20] و البدعة قوله عليه السلام: «من تبسم في وجه مبتدع فقد أعان علي هدم دينه».

قال: فخرج عمرو و له صراخ من بكائه و هو يقول: هلك من سلب تراثكم و نازعكم في الفضل و العلم.


پاورقي

[1] سورة النساء، الآية: 31.

[2] سورة النساء، الآية: 48.

[3] سورة يوسف، الآية: 87.

[4] سورة مريم، الآية: 32.

[5] سورة النساء: الآية: 93.

[6] سورة النساء، الآية: 10.

[7] سورة الأنفال، الآية: 16.

[8] سورة البقرة، الآية 275.

[9] سورة البقرة، الآية: 102.

[10] سورة الفرقان، الآية: 68.

[11] سورة آل عمران، الآية: 77.

[12] سورة آل عمران، الآية: 161.

[13] سورة التوبة، الآية: 35.

[14] سورة البقرة، الآية: 283.

[15] سورة البقرة، الآية: 27.

[16] سورة الحج، الآية: 30.

[17] سورة الأعراف، الآية: 99.

[18] سورة ابراهيم، الآية: 7.

[19] سورة المطففين، الآية: 1.

[20] سورة النجم، الآية: 32.


اذا خفت الاحتلام


مكارم الأخلاق 290، ب 10، الفصل 2: عن الصادق عليه السلام قال:...

اذا خفت الجنابة فقل في فراشك: (اللهم اني أعوذبك من الاحتلام و من سوء الأحلام، و من أن يتلاعب بي الشيطان في اليقظة و المنام).


السياسة في عصر الامام


عاصر الامام الصادق (ع) في حياته، أحداثا سياسية خطيرة، قلبت صيغة الحياة الاجتماعية العامة، و بدلت عنصر الشكل في الحكم، عندما قام العباسيون بانقلابهم الثوري علي الحكم الأموي، مع التصرف بالمحتوي ضمن اجراءات تغييرية في بعض مناهج الحكم، مما يتعلق ببعض الجوانب الاجتماعية من حياة الأمة، و بعض الجوانب السلوكية للخلافة..

فما هي تلك الأحداث؟

و ما هو موقف الامام الصادق منها؟



[ صفحه 153]



أما أحداث ذلك العصر السياسية، فقد كانت منطلقاتها الثورية، تختلف في طبيعتها و بواعثها النفسية و المبدئية، باختلاف العناصر التي كانت تتزعم اثارتها في سبيل السيطرة علي الحكم، و لم يكن هناك سوي منطلقين رئيسيين للثورة:

1- المنطلق العلوي: الذي كان يتزعمه مبدئيا عبدالله ابن الحسن، و من خلفه كافة القوي العلوية الثائرة، يضاف اليها شكلا القوة السياسية التي كان يمثلها العباسيون.

2- المنطلق العباسي: الذي كان يتزعمه محمد علي ابن عبدالله بن العباس، و لم تكن له أي خلفية ثورية تساند تحركه مبدئيا، بل كان يعتمد علي قوة الشعار الذي رفعه كمنطلق للعمل الثوري الشعبي، و هو الدعوة للرضا من آل محمد (ص)..

و قد كان بين هذين المنطلقين تنافس صامت، و تناقض في الاتجاه عميق، ولكن الاتجاه السياسي العام، لم يكن في مصلحة المنطق العباسي، مما اضطر العباسيين الي ابقاء دعوتهم في الظل، و التظاهر بوحدة الموقف مع العلويين..

و لم يكن للعباسيين مبدئيا أي أمل جدي في الحكم، لولا بعض التصريحات المثيرة للامام الصادق بعدم نجاح العلويين، و رجوع الأمر بعد ذلك للعباسيين - فعن مقاتل الطالبيين. في معرض حديثه عن محمد بن عبدالله بن الحسن يقول:



[ صفحه 154]



«و بايعه رجال من بني هاشم جميعا من آل أبي طالب و آل العباس و ساير بني هاشم، ثم ظهر من جعفر بن محمد قول أنه لا يملك، و ان الملك يكون في بني العباس فانتبهوا من ذلك لأمر لم يكونوا يطمعون فيه..» [1] .

كما لم يظهر منهم أي تحرك يختلف في وجهته عن التحرك العلوي، الذي صادف قبولا اجماعيا من بني هاشم - بل ربما كان العباسيون يظهرون حماسا مثيرا، لجعل الصيغة العلوية طابعا عاما للتحرك الثوري ضد الحكم.. اقتناعا منهم أن ذلك أضمن لنجاح الثورة جماهيريا..

و يمكن أن نفهم ذلك من خلال نتائج المؤتمر الذي عقده الهاشميون في الابواء فقد ذكر في مقاتل الطالبيين:

«ان نفرا من بني هاشم ثم اجتمعوا بالأبواء من طريق مكة، فيهم ابراهيم الامام و السفاح و المنصور، و صالح بن علي، و عبدالله بن الحسن، و ابناه محمد و ابراهيم، و محمد ابن عبدالله بن عمر بن عثمان.. فقال لهم صالح بن علي: انكم القوم الذين تمتد أعين الناس اليهم، فقد جمعكم الله في هذا الموضع، فاجتمعوا علي بيعة أحدكم، فتفرقوا في الآفاق، و ادعوا الله لعل الله يفتح عليكم و ينصركم..



[ صفحه 155]



فقال أبوجعفر (المنصور): لأي شي ء تخدعون أنفسكم و الله ما علمتم من الناس الي أحد أميل أعناقا و لا أسرع اجابة منهم الي هذا الفتي - يعني محمد بن عبدالله.

قالوا: قد و الله صدقت.. انا لنعلم هذا..

فبايعوا جميعا محمدا، و بايعه ابراهيم الامام، و السفاح، و المنصور و سائر من حضر فذلك الذي أغري القوم بمحمد، للبيعة التي كانت في أعناقهم..» [2] .

ولكن العباسيين رغم هذا كله كانوا يعملون في الظل و بهدوء، لكسب النتائج الايجابية التي تسفر عنها الثورة لصالح قضيتهم، و قد استغلوا وجود العنصر الشيعي الذي يدين بولائه العميق لأهل البيت في منطقة خراسان، و الذي كانت تمثله هناك قوي شعبية و قيادية كبيرة و بدأوا بدعوتهم هناك من خلال بعض أتباعهم المخلصين.. دون أن يحددوا بصراحة هوية الانسان الذي تتبناه الدعوة.. بل هي للرضا من آل محمد.

أما عدم انطلاق العباسيين بدعوتهم من الحجاز أو الكوفة أو أي قطر اسلامي عربي آخر، فلأنهم لا يملكون في تلك الأقطار، الضمانات الكفيلة بالنجاح لمخططاتهم العملية،



[ صفحه 156]



مع وجود أقطاب العلويين كالامام الصادق (ع)، و رجالات بني الحسن و غيرهم.. الذين يعتبرون في نظر الأمة الجبهة المعارضة المقبولة، لكي تكون بديلا للحكم الأموي الظالم..

كما أن هذا ربما يكون هو السبب، في عدم اعطاء العباسيين لتحركهم المغلف في خراسان طابعا عباسيا صريحا. بل فرضوا له شعار مخادعا، فيه عمومية غير بريئة، تجعلهم بعيدين عن نتائج الفشل، فيما لو قدر عدم نجاح الدعوة في المستقبل.. علي أن تشيع خراسان كان للعلويين قبل أن يكون للعباسيين يقول محمد أحمد براق في كتابه أبوالعباس السفاح:

«.. ان أصل الدعوة كان لآل علي، لأن أهل خراسان كان هواهم في آل علي لا آل العباس، لذلك كان السفاح و من جاء بعده، مفتحة عيونهم لأهل خراسان، حتي لا يتفشي فيهم التشيع لآل علي.. [3] .

و من الظواهر المؤيدة لذلك.. ان ممارسة العباسيين لدعوتهم في خراسان، كانت سابقة علي بيعتهم لمحمد بن عبدالله في الأبواء، و هم في غضون ذلك كانوا يتظاهرون بمساندة العلويين، بحضور مؤتمراتهم و اجتماعاتهم التي كانت تعد للانقلاب و الثورة، حتي اذا استقر الوضع لهم في خراسان أعلنوا فصل موقفهم عن موقف العلويين، ففي مقاتل الطالبيين



[ صفحه 157]



قال، بعد ذكر مؤتمر البيعة:

«.. ثم لم يجتمعوا الي أيام مروان بن محمد.. ثم اجتمعوا فبيناهم يتشاورون اذ جاء رجل الي ابراهيم (الامام) فشاوره بشي ء.. فقام و تبعه العباسيون، فسأل العلويون عن ذلك، فاذا الرجل قد قال لابراهيم الامام: قد أخذت لك البيعة.. و اجتمعت لك الجيوش، فلما علم ذلك عبدالله بن الحسن احتشم ابراهيم الامام و خافه و توقاه..» [4] .

و علينا أن نعرف بوضوح أسباب حذر العباسيين في البدء.. من اعطاء دعوتهم طابعا عباسيا محضا، دون اللجوء الي تغليفها بالشعارات المضللة، التي لا تعطي لمنشأ الدعوة أي صفة محددة ..

فقد أثبتت التجارب المريرة التي مارسها العلويون في تاريخ نضالهم الطويل.. أنهم الجهة الوحيدة التي تقف في مواجهة طغيان الحكم و سلطانه، و التي قدمت الكثير من الضحايا و الشهداء و بسخاء منقطع النظير، لتعبر بجدية عن رفض الأمة الشامل، لطبيعة بناء الحكم الأموي و تكوينه الشاذ، و لتترجم تلك النقمة المتزايدة، الي صراع عنيد، يقلب حسابات الحكم، و يدفعه الي تقييم موقفه من جديد..

و ينطلق العلويون في تحركاتهم تلك من نقطة واحدة،



[ صفحه 158]



و هو شعورهم بمسؤولياتهم الرسالية ازاء الأمة.. و جديتهم في ترجمة تلك المسؤوليات الي عمل قد ينتهي بهم في أغلب الحالات الي التضحية..

و من هنا كان العلويون يعيشون في وجدان الأمة أملا فريدا، تحتضنه الأمة بمشاعرها و عواطفها، و تمنحه من حمايتها و رعايتها ما يعطيه قوة التماسك و الصمود، أمام القوي المضادة و مجابهتها..

و من الطبيعي أن لا تكون الاستجابة مضمونة لأي دعوة تبرز في الوسط العام، ما لم تكن الدعوة ذات صلة بالاتجاه العلوي.. اما لأنهم أصحاب الحق الشرعي - كما هو رأي البعض - و اما لأن تجربة الحكم العلوي كانت واقعية و سليمة - كما هو رأي البعض الآخر - اذا قورنت بتجربة الحكم الأموي، و ليس من الطبيعي أن تدخل الأمة في تجربة ثالثة لا تضمن نتائجها فيما لو قدر لجبهة ثالثة أن تحاول الدخول في تجربة ثالثة..

و علي هذا الأساس المنطقي.. لم ينطلق العباسيون في دعوتهم كتجربة أخري تنفصل في واقعها عن التجربتين السابقتين بل باظهار انها امتداد للتجربة العلوية التي كانت عواطف الأمة و مشاعرها مشدودة اليها بصلابة و عنف..

اذ لم يكن للعباسيين دور بارز في حياة الأمة، يضمن لهم



[ صفحه 159]



تماسك موقفهم فيما لو حاولوا فتح جبهة ثالثة تستقل في موقعها عن الجبهتين الأخريين - و لم يحدثنا التاريخ عن أي مشاركة فعالة قام بها العباسيون في مواساة الأمة، في مختلف صراعاتها المثيرة ضد الحكم الأموي.. و بتعبير أدق: ان العباسيين لم يحاولوا أن يسجلوا لأنفسهم موقفا مثيرا في قبالة الحكم الأموي يجتذبون به عواطف الأمة و مشاعرها، و لم يقدموا من التضحيات في سبيل قضاياها ما يضمن لهم ذلك.. كما هو الحال بالنسبة للعلويين.. و ما كان من مواقف جدهم الأعلي عبدالله بن العباس مع الأمويين و من سبقهم من الخلفاء.. ليس الا دعما للاتجاه العلوي و مطالبة بحقه الشرعي في الحكم..

علي أن هناك بعض المواقف التي سجلها العباسيون لأنفسهم في ذروة الصراع الحاد بين حكومتي الكوفة و الشام، جعلت من المستحيل تاريخيا أن يكونوا لأنفسهم قاعدة شعبية مستقلة، فقد تسببت تلك المواقف بخيبة أمل كبيرة للجبهة العلوية، و أحدثت فيها بعض التصدع، كما أنها أعطت لجبهة الشام بعض النشاط لتضاعف من تحركها المضاد..

و من تلك المواقف فرار عبيدالله بن العباس عامل الامام علي (ع) علي اليمن، حين غزاه بسر بن أبي أرطأة في سرية جهزها معاوية، للاغارة علي مناطق نفوذ الامام البعيدة.. و انهزام عبيدالله المذكور من جيش الامام الحسن (ع)، بعد أن



[ صفحه 160]



جعله قائدا لجيشه المتقدم لقتال معاوية. و دخوله في جيش معاوية الذي و تره بابنيه علي يد بسر بن أبي أرطاة.. و ما قيل من فرار عبدالله بن العباس عامل الامام علي (ع) علي البصرة، و حمله بيت مال المسلمين لاجتهادات خاطئة سوغت له ذلك.. [5] .

و بعد هذا كيف يمكن أن تثق الأمة بالعباسيين بعد الذي حدث..؟ و أي استجابة ستلقاها دعوتهم من الجماهير المسلمة؟ و لعلهم أدركوا هذه الحقيقة بدقة، فلم يتورطوا في الدعوة لأنفسهم بل حاولوا اثارتها بواجهة محببة لجماهير الأمة.. و هي الدعوة للرضا من آل محمد (ص).. ليضمنوا استجابة الرأي العام و انقياده لهم..

و هناك بعض النصوص التاريخية التي تكشف لنا عن وجهة نظر الرأي العام في العباسيين.. و موقفهم الواقعي من العلويين.. يقول ابن الأثير في معرض حديثه عن زيد بن علي و أسباب ثورته:

«.. فلما رأي جد يوسف بن عمر في أمره.. سار حتي أتي القادسية، و قيل: الثعلبية، فتبعه أهل الكوفة و قالوا له:

نحن أربعون ألفا لم يتخلف عنك أحد، نضرب عنك بأسيافنا، و ليس ها هنا من أهل الشام الا عدة يسيرة، بعض قبائلنا يكفيكهم باذن الله تعالي، و حلفوا له بالايمان المغلظة..



[ صفحه 161]



فجعل يقول: اني أخاف أن تخذلوني كفعلكم بأبي و جدي فيحلفون له..

فقال له داوود بن علي: يا ابن عم.. ان هؤلاء يغرونك عن نفسك، أليس قد خذلوا من كان أعز عليهم منك، جدك علي بن أبي طالب حتي قتل؟.. و الحسن من بعده بايعوه ثم و ثبوا عليه فانتزعوا رداءه و جرحوه؟.. أو ليس قد أخرجوا جدك الحسين و حلفوا له بأوكد الأيمان و خذلوه و أسلموه و لم يرضوا بذلك حتي قتلوه؟ فلا ترجع معهم..

فقالوا: ان هذا لا يريد أن تظهر أنت، و يزعم أنه و أهل بيته أولي بهذا الأمر منكم» [6] .

و الذي يهمنا من هذا الحوار هو هذه الفقرة الأخيرة، التي تبرز لنا مدي اشمئزاز الناس من العباسيين و نفورهم منهم.. فهم حسدا للعلويين يحاولون في نظر الناس، أن يقفوا في وجه انتقاضهم علي الحكم، و يرون أنفسهم أحق بالحلافة من آل علي، الذي يجسدون الأمل الذي يشع في أعماق الجماهير بانتفاضاتهم و تضحياتهم في وجه الطغيان الأموي المظلوم..

و نص آخر يثبت لنا مدي تمسك العباسيين بسرية الدعوة لأنفسهم، و عدم ثقتهم بنجاحها فيما لو قدر لهم التظاهر بها.. يقول ابن الأثير في معرض حديثه عن بدء الدعوة العباسية:



[ صفحه 162]



فلما قتل يزيد بن أبي مسلم بافريقية، و نقضت البربر.. بعث محمد بن علي الي خراسان داعيا، و أمره أن يدعو الي الرضا و لا يسمي أحدا..» [7] .

و بعد هذا العرض السريع نخلص الي تفسير هذه الظاهرة التي رافقت تحرك الدعوة العباسيه و هي التمسك بسرية الدعوة، و ابرازها بشعار يجتذب اليه النفوس حماسا.. و هو الدعوة للرضا من آل محمد (ص).. من دون أن تشعر أكثر الجماهير المسلمة مبدئيا، بالخلفية التي تنطوي عليها هذه الدعوة الماكرة.

و قد جرت في غضون ذلك محاولات فاشلة، لاقحام الامام الصادق (ع) في معترك الصراع القائم بصمت بين العلويين و العباسيين.. فقد ذكر المسعودي في كتاب اثبات الوصية قال:

«.. جاءه - أي الامام الصادق - أبومسلم الخراساني و ناجاه سرا بالدعوة له، و أعلمه أن خلقا كثيرا أجابوه..

فقال له الامام الصادق : ان ما تومي ء عليه غير كائن لنا، حتي يتلاعب بها الصبيان من ولد العباس..

فمضي الي عبدالله بن الحسن فدعاه، فجمع عبدالله أهل



[ صفحه 163]



بيته و هم بالأمر، و دعا أبا عبدالله (ع) للمشاورة، فلما حضر جلس بين السفاح و المنصور، و حين استشير ضرب علي منكب السفاح فقال:

لا و الله أو يملكها هذا أولا، ثم ضرب بيده الأخري علي منكب المنصور و قال: و تتلاعب بها الصبيان من ولد هذا، و وثب و خرج من المجلس..» [8] .

و في رواية الشهرستاني: أن أبامسلم انفذ الي الصادق جعفر بن محمد.. اني قد أظهرت الكلمة، و دعوت الناس عن موالاة بني أمية الي موالات أهل البيت، فان رغبت فيه فلا نريد عليك..

فكتب اليه الصادق: ما أنت من رجالي و لا الزمان زماني.. [9] .

و هذه الرواية تتسع في مضمونها لعدة احتمالات مثيرة:

1- أن يكون أبومسلم صادقا في دعوته للامام الصادق (ع) و لعبدالله بن الحسن، لتبني قيادة الدعوة و زعامتها، لشكه في نجاح الدعوة العباسية..

2- أن تكون دعوته لأحدهما عملية تضليل بارعة



[ صفحه 164]



لجماهير المعارضة العلوية، كي تنضم هذه الي عناصر الدعوة، فيقوي جانبها و يشتد موقفها، و بذلك يضمن العباسيون عدم بروز العنصر الثالث مستقلا في مجال الدعوة.. و سوف لن يصعب عليهم تصفية القيادة الطارئة عند نجاح الدعوة و انتصارها..

3- ان تكون دعوته لأحدهما عملية اختبار لموقف العلويين، ليعرف الدعاة العباسيون مواقعهم بدقة..

و الذي يظهر لنا من تتبع الأحداث، أن أبامسلم لا يمكن أن ينحرف في دعوته عن بني العباس ليسلمها للعلويين لقمة باردة يستمتعون بها، بعد أن رفعه العباسيون الي مركز القيادة بجعله الرائد الأول للدعوة، و اعطائه السلطة المطلقة التي تخضع لها سائر القيادات، فمن البعيد أن يكون صادقا في دعوته للامام أو لعبد الله بن الحسن، خصوصا و أنه لا يعلم أين سيكون موقعه معهما..

و يؤيد ذلك: أن أبامسلم كان ممن يري أن الامامة قد انتقلت من أبي هاشم بن محمد بن الحنفية، الي بني العباس بوصية منه، و لا يري للعلويين بعد أبي هاشم حقا في الخلافة.. [10] .

و من هنا رفض الامام الصادق (ع) دعوة أبي مسلم،



[ صفحه 165]



و أجابه بعدم استقامة الدعوة للعلويين، و أنها ستؤول بالآخرة لبني العباس، اما لعلم خاص تلقاه عن آبائه عن رسول الله (ص)، و اما لأنه مطلع علي حقيقة اللعبة التي يريد أن يفتعلها أبومسلم، فيقحم اسم أحد أقطاب العلويين كواجهة محببة للدعوة، يضمن بها غائلة المعارضة من جانب أنصارهم و دعاتهم و كان أن فوت الامام علي أبي مسلم أن ينفذ ما خطط له بمكر و دهاء.. بموقفه الرافض الذي ينطلق عن عمق في النظر و بعد في الرؤية..

و بهذا يقوي عندنا الاحتمال الثاني كتفسير لدعوة أبي مسلم للامام كي يتسلم زعامة الدعوة ولكن هذا لا يعدو عن كونه مجرد افتراض، يبقي معه الاحتمال الثالث قائما..

الا أن وجود القاعدة الشعبية العلوية في خراسان، ربما يخرجه عن مجرد كونه افتراضا، و المعروف تاريخيا أن خراسان من المناطق التي تكثر فيها الشيعة، و كانوا يفدون علي أئمتهم لتلقي أجوبة المسائل المشكلة، و تسليمهم أخماسهم و زكواتهم التي كانوا يجمعونها في تمام سنتهم، و قد صرح المنصور بذلك في حديث له مع عقبة بن سلمة الأزدي قال:

«.. ان بني عمنا هؤلاء، قد أبوا الا كيدا لملكنا و اغتيالا له، و لهم شيعة بخراسان بقرية كذا، يكاتبونهم و يرسلون اليهم



[ صفحه 166]



بصدقات أموالهم، و ألطاف من ألطاف بلادهم [11] .

و يظهر ذلك من تتبع تاريخ الأئمة، و الاطلاع علي سيرتهم [12] ، و الغريب أن ابن الأثير حينما يرد ذكر الشيعة هناك، ينعتهم بشيعة بني العباس، مع أنه لم تكن لبني العباس أي دعوة سابقة يتشيع الناس لها قبل الدعوة التي قام بها أبومسلم الخراساني، باسم الرضا من آل محمد (ص) تمويها و تلبيسا..

و عليه فتكون دعوة أبي مسلم منطلقة من واقع الاحتمال الثاني، و الا فأي معني لهذه الدعوة، بعد أن علمنا أن أبامسلم كان يرتبط مذهبيا بفكرة الولاء لبني العباس، علي أنهم أصحاب الحق الشرعي بالخلافة دون غيرهم..

و محاولة أخري قام بها أبوسلمة الخلال أحد أقطاب الدعاة العباسيين.. فقد حاول أن لا يدع لبني العباس فرصة الاستقلال بالحكم دون بني علي، و صمم أن يجعل الأمر شوري بينهم. ليختار من فيه الصلاح للمسلمين، ولكنه عاد فانصرف عن فكرته هذه، ليجعل الأمر مستقلا في بني علي..

فكتب الي كل من الامام الصادق (ع)، و عبدالله بن الحسن، و محمد بن عمر بن علي، و طلب من الرسول أن يبدأ بالامام أولا فان أجاب الي الأمر و الا فليسلم الأخيرين



[ صفحه 167]



كتابهما و قد رفض الامام و محمد هذه الدعوة لشكهما في صدقها، أو لعلمهما بعدم جدواها، لأن الأمر علي ما يبدو قد استقر لبني العباس، و أصبح انتصارهم و شيكا، أما الثاني فقد حدثته نفسه بالاجابة و القبول.. لولا أن الامام أخبره بعدم تمامية هذا الأمر له، و لا لأحد من العلويين، و أن بني العباس لا محالة سيلون الأمر أخيرا.. [13] .

و هكذا نري الامام الصادق (ع) يقف من تلك المحاولات موقف الانسان الحذر، الذي لا يفوته التقدير الهادي ء للموقف رغم ما تنطوي عليه تلك المحاولات من اغراءات، قد لا يسمح بريقها و لمعانها، بأن ينصرف الانسان الي ملاحظة النتائج برؤية واضحة و سليمة، بعيدا عن التخبط في عشوائية مهلكة..

سارت الدعوة العباسية في الطريق التي خطط لها لكي تسير فيه، و كان امامها الأول محمد بن علي بن عبدالله بن العباس، ثم انتقلت منه الي ولده ابراهيم بن محمد، الذي حبسه مروان بن محمد و قتله، بعد أن أوصي أهل بيته و أنصاره بمبايعة أخيه السفاح أول خلفاء بني العباس، و كان قد دخل بعد مقتل أخيه ابراهيم، و نزل في دار أبي سلمة الخلال..

و قد شعر العلويون بخيبة أمل كبيرة، حين بويع أبو



[ صفحه 168]



العباس السفاح بالخلافة، عندما ظهر بالكوفة، و أعلن الخلاف الصريح علي الحكم الأموي في الشام، ولكنهم أرجئوا تحركهم ريثما ينتهي الصراع بين حكومة الكوفة الغنية و بين حكومة الشام التي كانت تعيش في مراحلها الأخيرة..

و ينتهي الصراع أخيرا بازالة دولة أمية، بعد حكم طويل و قاس دام قرابة التسعين عاما، و تبدأ الدولة الجديدة مهماتها علي أطلال الدولة السالفة، و قد حسب الناس الف حساب و حساب

و يفترض العلويون أن العباسيين قد سرقوا الخلافة منهم، بعد أن كانوا هم أصحاب الحق الشرعي بها.. باعتراف العباسيين هم أنفسهم، الذي يكشف عنه ما يذكره بعض المؤرخين من بيعة السفاح و المنصور لمحمد بن عبدالله بن الحسن، حين اجتمع بنوهاشم في مؤتمرهم بالأبواء، لاختيار رجل منهم يبايعونه، في تحرك ثوري عزموا عليه ضد الحكم الأموي.. [14] .

و قد أشار الي ذلك محمد بن عبدالله في جوابه للمنصور، حينما دعاه للدخول في الطاعة، قال:

«.. فان الحق حقنا، و انما ادعيتم هذا الأمر بنا، و خرجتم له بشيعتنا، و حظيتم بفضله..» [15] .



[ صفحه 169]



و لم تكن هذه الظاهرة العلوية لتخفي علي العباسيين، فهم في ريب و حذر دائم من تحركاتهم، و ربما كانوا يفتعلون الأدوار علي يد بعض صنائعهم لكشف تلك التحركات، كما فعل المنصور ذلك مع عبدالله بن الحسن، حين أرسل اليه عقبة ابن مسلم الأزدي، مموها عليه بأنه رسول شيعة خراسان اليه، يحمل اليه كتابهم و ألطافهم.. [16] .

و يأخذ الصراع بالتصاعد بين العلويين و الحكومة الناشئة، بعد موت السفاح و استخلاف المنصور الذي جد في أمر العلويين، محاولا تصفية الحساب معهم، قبل ان يستفحل أمرهم و تقوي شوكتهم، خصوصا و انهم لا يزالون يملكون قاعدة جماهيرية، تدين لهم بالولاء و المحبة..

و يتعرض العلويون لمضايقات حادة من الخليفة الجديد.. في محاولة للقبض علي أحد عناصرهم، الذي يخشي الحكم من قيامه بحركة تمرد رهيبة، قد تتسبب بحرب داخلية فيما بعد.. [17] .



[ صفحه 170]



ذلك هو محمد بن عبدالله.. الذي جهد المنصور في القبض عليه و علي أخيه ابراهيم، ملتمسا شتي أنواع الطرق و الأساليب، ولكنه فشل في جميع محاولاته تلك..

و يظهر محمد في المدينة، متعجلا الموعد الذي ضربه لأخيه ابراهيم، ليظهر بالبصرة، لتكون المواجهة مع الحكم في جبهتين قد يضعف معها موقف الحكم، و قد كان السبب في ذلك ضراوة المطاردة الشرسة له و لأصحابه من قبل المنصور و أعوانه، مما ضيق عليه الخناق [18] ، فحار بين أمرين: اما تعجيل الثورة و تقديم موعد ساعة الصفر، و اما تأخير ذلك،



[ صفحه 171]



الذي يحتمل معه القبض عليه و ارساله أسيرا للمنصور، و كان الأمر الأول أهون عليه، و أخف علي نفسه الطموحة، و لو كان ذلك سيشل مخططه الذي رسمه للثورة مع أخيه ابراهيم.

و من مميزات هذا التحرك، أن ينضم اليه أكبر عدد ممكن من عيون العلويين، وثلة وفيرة من وجوه الناس، و قد أفتي مالك بن أنس لأهل المدينة أن يخلعوا بيعة المنصور لأنها بيعة كره و ليس علي مكره يمين.. و يبايعوا لمحمد بن عبدالله بن الحسن [19] .

ولكن الأمر لن يتم لمحمد فقد أرسل اليه المنصور جيشا بقيادة ابن أخيه عيسي بن موسي، و عهد اليه بمهمة القضاء علي ذلك التمرد الخطير، و قامت الحرب بينهما سجالا حتي انتهت بمقتل محمد، و خلق كثير من أهل بيته و أنصاره. و انتصار الحكم علي أقوي خصم كان يخشاه [20] .

و تصل أنباء المدينة المحزنة الي مسامع ابراهيم، فيظهر بالبصرة، بعد مطاردة عنيفة، حاول المنصور فيها أن يقبض عليه، و يتجمع حوله عدد كبير من الشيعة البصريين و غيرهم و تلتقي معهم عواطف الجماهير المعارضة، حتي أن أباحنيفة



[ صفحه 172]



كان يراسله سرا، و يحثه علي مواصلة الدعوة لنفسه، و الثورة علي الخلافة العباسية.. [21] و يضري أمره، و يستولي علي الأهواز و فارس و واسط و غيرها من الأقطار، مقلصا بذلك رقعة الحكم، الذي أخذ يشعر بالاختناق، و يدب اليأس في نفس المنصور الذي جرد جيشه في حملات بعيدة.. في افريقية و الري و الحجاز.. و لم يبق لديه سوي الف رجل..

و قامت بين ابراهيم و الكتائب التي كان يرسلها المنصور للاجهاز عليه، مواقع دامية، كتب النصر فيها لابراهيم مبدئيا، و كاد أن يحرز لنفسه انتصارا ساحقا بعد فرار حميد بن قحطبة بالناس، رغم محاولات عيسي بن موسي قائد الحملة العباسية، لا يقاف هذه الهزيمة عند حدها المعقول..

ولكن فرقة من جيش المنصور يقودها جعفر و محمد ابنا سليمان بن علي، استطاعت أن تنتزع النصر النهائي، عندما انعطفت علي مؤخرة جيش ابراهيم.. بينما كان هذا الجيش مشغولا بمطاردة فلول الهزيمة، و كان أن تمزق جيش ابراهيم شر ممزق.. و انتهت الواقعة بمقتل ابراهيم، و حمل رأسه الي المنصور.. و يتمثل حينما يستشعر بلذة النصر بقول الشاعر..



فألقت عصاها و استقر بها النوي

كما قر عينا بالاياب المسافر



[ صفحه 173]



و هكذا تنتهي أخطر فترة كان الحكم العباسي يعاني فيها حالة من القلق و الاضطراب العنيفين بعد القضاء علي أخطر تحرك علوي معارض تعرض له.. [22] .

و هكذا نجد الخط السياسي العلوي، لا يزال يحتفظ بتماسكه و قوته، و لا يزال يتمتع بالشعبية الواسعة التي منحته ولاءها و محبتها رغم ضغوط الحكم و مطارداته.

و من الطبيعي أن ترتفع أصوات الجماهير لتدعم صوت المعارضة لنظام أي حكم، يقوم علي أساس اغتصاب السلطة و امتلاكها بالقوة، مهما كانت التضحيات، باعتبار أن المعارضة تمثل الواقع المضاد للحكم الذي يلتزم دور الرقيب العنيد.. لكل تصرفات أجهزته و أعمالها..

و من هنا كانت الجماهير تري في جبهة المعارضة - أي معارضة - متنفسا تتحرر به من عوامل الاختناق و الضيق، التي تفرضها طبيعة أنانية السلطة و ذاتيتها، في أن لا يكون هناك صوت يرتفع فوق صوتها، فلها الكلمة المطلقة التي تمتنع عن التحدي المقترن بارادة النقض.. و علي الأمة أن تبارك أي عمل تقوم به السلطة، و لو كان ذلك علي حساب مصلحتها و جهدها..

و تنفرد المعارضة العلوية في علاقة الجماهير بها بامتياز فريد، يعطيها بعدا أكثر فعالية في مجال التحدي للسلطة،



[ صفحه 174]



و ربما يكون هو السبب في التصاقها بها بعنف و صلابة..

و ذلك الامتياز هو: أحقية العلويين بالحكم دون غيرهم، و انهم أصحاب الحق الشرعي بالخلافة دون أن يكون لغيرهم الحق في تسنمه و امتلاكه.. و هذا الشعور العام الذي كان عقيدة راسخة يلتزم بها الكثيرون.. أثار في جانب الحكم حساسيات دقيقة ازاء أي تحرك علوي، بل ربما كان ذلك الشعور العام سببا في تعرض العلويين للاضطهاد المرير، و الملاحقة المستمرة من قبل السلطة الحاكمة في العهدين الأموي و العباسي حتي في حالات المسالمة و السكون...

و مما يؤكد وجود هذا الشعور العام، و انه منطلق عن عمق مبدئي و عقيدي.. و ليس عن انتقال شخصي و مصلحي.. ان الباعث لكثير من الثورات العلوية في التاريخ.. و المحرك لها هو الرغبة الجماهيرية الملحة في الانقلاب علي الحكم، باعتباره يفقد الصلاحية الشرعية، التي تعطيه حق امتلاك السلطة.. و من ذلك ثورة الامام الحسين (ع).. التي انطلقت في بدئها من رغبة الجماهير المسلمة في الكوفة.. و ثورة لشهيد زيد بن علي التي مر عليك أنها كانت بدعوة و اصرار من جانب الكوفة، و كذا حركة التوابين و ثورة محمد و ابراهيم و غيرها من الثورات العلوية التي انطلقت بوحي من ارادة الجماهير المسلمة و اصرارها.. و رغبتها الملحة في التحرك و الانتقاض علي الحكم، لاعادة الحق الي نصابه..



[ صفحه 175]



و لعل هذا الشعور العام الذي يملك حس الكثيرين.. يعطينا التفسير الأكثر واقعية، للسرعة المدهشة في استجابة الناس لنداء الثورة العلوية.. رغم الفشل الذريع الذي منيت به جميع ثوراتهم في شتي العهود و الأدوار..

فالثورة.. ثورة من أجل الرسالة و العقيدة، و اثبات لعدم شرعية الحكم، ما دام العلويون في معزل عن مواقعه البارزة..

و ليست الثورة لانتزاع الحكم و السلطة، كمركز دنيوي محض، يغنمه المنتصر، لينعم بخيره و عطائه، بل كمركز ديني تفرضه أهداف رسالية خيرة.. تنطلق عن ارادة الشارع المقدس..

تعمقت شقة الخلاف بين العلويين و العباسيين، نتيجة للقسوة المرة.. التي مارسها المنصور في معاملته مع العلويين.. و لعل من حمل المنصور مسؤولية النزاع المكشوف بين الطائفتين، و تدهور العلاقات الهادئة بينهما، لم يكن بعيدا عن الواقع، فقد ذكر السيوطي في تاريخه:

«و كان المنصور أول من أوقع الفتنة بين العباسيين و العلويين، و كانوا من قبل شيئا واحدا..» [23] .



[ صفحه 176]



و يمكننا التعرف بوضوح علي هذه الحقيقة، عندما نلاحظ السلوك الشرس، الذي اتبعه المنصور في مقاومة الخطر العلوي، الذي كان يتهدد الخلافة العباسية في بدء نشوئها..

فقد التزم جانب العنف و الغلظة في سلوكه مع العلويين.. فهو حين يريد أن يقبض علي محمد بن عبدالله و أخيه ابراهيم.. و تعييه الحيلة في ذلك، يعمد الي رجالات بني الحسن و سراتهم، فيحبسهم و ينكل بهم، و يشدد عليهم الخناق، محاولا بذلك التعرف منهم علي مكان محمد و أخيه ابراهيم، الذي يخشي من و ثوبهما عليه..

و كانت هذه السياسة الظالمة التي مارسها المنصور، سببا لشيوع روح التمرد التي عمت كثيرا من الأقطار، و كان ممن دعا لذلك جملة من أكابر العلماء، كأبي حنيفة، و عبدالحميد ابن جعفر، و ابن عجلان، و مالك بن أنس و غيرهم [24] .

و أحسن العلويون و أنصارهم بخطورة موقفهم مع الحكم، بعد أن فتح المنصور عليهم النار، بمبادرته في اعتقال بني الحسن، التي كان من نتائجها تلاحم العلويين في جبهة واحدة، لم يسبق لها مثيل في تاريخهم النضالي الطويل..

و لقد كان في وسع المنصور، أن يأمن انتقاض العلويين



[ صفحه 177]



علي حكمه لفترة بعيدة، لو انه سلك معهم سلوكا هادئا، و قبض عنهم ما كانوا يخشونه منه.. ولكن تعجله في قمعهم، و القضاء عليهم، و صراحته في ذلك، خلق فيهم حماسا ثوريا لاهبا، يتحرك بحس الكرامة و المبدأ، و انفعلت به جماهيرهم بقوة و عنف.. و من هنا انطلق الصراع العلوي و العباسي، ليشتد بعد ذلك في ثورات دموية صاخبة، كانت مجموعة من المآسي، استقرت في أعماق الأجيال جراحا تنز باللوعة و الألم..

و نتيجة لهذا كله أصبح العلويون.. الهاجس الوحيد من بين عناصر الخلاف، الذي يثير الرعب في نفوس العباسيين، و يحرك في أعماقهم حس الانتقام، فهم في حذر من أي تحرك قد يبدو من أحدهم، و عندها تكون عملية افناء شاملة، يقوم بها الحكم ضدهم.. فقد روي الحافظ الجنابذي في كتابه معالم العترة عن الامام الصادق أنه قال:

«.. لما دفعت الي أبي جعفر المنصور، انتهرني و كلمني بكلام غليظ ثم قال لي: يا جعفر قد علمت بفعل محمد بن عبدالله الذي تسمونه النفس الزكية و ما نزل به، و انما أنتظر الآن أن يتحرك منكم أحد فألحق الكبير بالصغير..» [25] .

و لعل هذا التهديد الصريح الذي واجه به المنصور الامام الصادق (ع)، يكشف عن مدي القلق الذي تعيشه الخلافة



[ صفحه 178]



العباسية من أي بادرة تحرك علوي، فهي بعد هذا لن ترحم الصغير، و لن ترأف بالكبير، بل تجعلها معركة أخيرة، تحسم فيها الوجود العلوي، بافنائه الشامل، ليبقي ذكري تروي في قصص التاريخ..

و لن نبتعد عن الواقع كثيرا.. اذا قلنا: ان الوجود العلوي بعيدا عن أي تحرك ثوري كان مثارا لقلق الحكم و هواجسه المرعبة، و يكفينا شاهدا علي ذلك، السلوك المثير الذي كان يتبعه المنصور بين فترة و أخري مع الامام الصادق (ع)، و تهديداته المتكررة له بالقتل، بعد احضاره له في حالات تدعو للأسي و الألم ، مع أن المنصور كان يعلم بموقف الامام من التحركات العلوية، و سلبيته ازائها، لعلمه بعدم جدواها، كما صرح بذلك في عدة مواقف له مع عبدالله بن الحسن، و ولده محمد ذي النفس الزكية، و بمشهد من المنصور نفسه، عندما تداعي الهاشميون لمؤتمر البيعة، و دعي الامام الصادق لحضوره..

و يمكننا ببساطة أن نفسر هذا القلق الذي يساور الحكم من الوجود العلوي.. بأن الوجود العلوي لم يكن في نظر الحكم وجودا فرديا ينحصر في الوجودات الشخصية التي ترتفع في نسبها للامام علي (ع)، و الا فمن السخرية أن يخافها الحكم ما دامت تتعدي حدود الأفراد..



[ صفحه 179]



بل الوجود العلوي في نظر الحكم، يمتد في عمقه الي الوسط الاجتماعي العام، بجذور بعيدة المدي، تستمد قوتها من أصالة الايمان والتمسك بالحق، و عدم شرعية الحكم ما دامت قواعده فارغة من وجود لآل علي..

ففي مطالب السؤول: حدث عبدالله بن الفضل بن الربيع عن أبيه قال: حج المنصور سنة 147 فقدم المدينة و قال للربيع:

ابعث الي جعفر بن محمد من يأتينا به متعبا، قتلني الله ان لم أقتله..

فتغافل الربيع عنه لينساه، ثم أعاد ذكره للربيع و قال له:

ابعث من يأتينا به متعبا..

فتغافل الربيع عنه، ثم أرسل الي الربيع رسالة قبيحة أغلظ له فيها، و أمره أن يبعث من يحضر جعفرا ففعل، فلما أتاه قال له الربيع:

يا أبا عبدالله أذكر الله، فانه قد أرسل اليك بما لا دافع له غير الله..

فقال جعفر: لا حول و لا قوة الا بالله..

ثم ان الربيع أعلم المنصور بحضوره، فلما دخل جعفر عليه أوعده و أغلظ له و قال:

أي عدو الله! اتخذك أهل العراق اماما.. يجبون اليك



[ صفحه 180]



زكاة أموالهم، و تلحد في سلطاني و تبغيه الغوائل، قتلني الله ان لم أقتلك...

فقال له: يا أميرالمؤمنين .. ان سليمان أعطي فشكر، و ان أيوب ابتلي فصبر، و ان يوسف ظلم فغفر، و أنت من ذلك السنخ..

فلما سمع المنصور منه قال له: الي و عندي أباعبدالله، أنت البري ء الساحة، السليم الناحية القليل الغائلة، جزاك الله من ذي رحم ما جزي ذوي الأرحام عن أرحامهم..» [26] .

و هكذا ينتهي هذا المشهد المثير.. الذي يبرز لنا بوضوح أن مثار قلق الحكم من الوجود العلوي امتلاكه للقاعدة الجماهيرية القوية، التي يتضاعف التصاقها به، حين يتضاعف عناد الحكم لانهاء ذلك الوجود..

و أمام هذه القسوة العنيدة، و الرقابة الصارمة التي فرضها المنصور علي تحركات العلويين، اتخذ العلويون لأنفسهم موقفا هادئا، يتسم بالحذر الشديد من غوائل المنصور و أحابيله، و هو الذي عرف بالغدر و الغيلة، و يظهر لنا ذلك، في قتله لأبي مسلم الخراساني بعد أن منحه الأمان لنفسه، و قتله لعمه عبدالله ابن علي، بعد أن أبرم له مواثيق الأمان، و خلعه لعيسي بن



[ صفحه 181]



موسي و خيانته له، ليجعل الخلافة من بعده لولده المهدي..

و لقد حفل تاريخ العلويين في مدة حكم المنصور، بسلسلة من المآسي و المحن، مما لم يكن يخطر علي بال انسان، فقد حسب الناس أن عهد الاضطهاد و العنف قد انتهي بعد أن سددت الأمة حساباتها مع أمية بتصفية جذور حكمها، و انهاء امتداد وجودها، ولكن الأمة عادت لتقع في الأشد الأقسي من الظلم و الاستبداد المقيتين.. فقد ذكر أن المنصور دل امرأة ابنه المهدي و ولي عهده علي بيت و استحلفها علي أن لا تفتحه الا بعد وفاته بحضور زوجها، و بعد هلاكه فتحه المهدي.. و اذا فيه من قتل من الطالبيين، و في آذانهم رقاع فيها أنسابهم.. [27] .

و عن محمد الاسقنطوري قال: دخلت يوما علي الدوانيقي فوجدته في فكر عميق، فقلت له ما هذا الفكر؟..

قال: قتلت من ذرية فاطمة بنت محمد ألفا أو يزيد و تركت سيدهم و مولاهم..

فقلت: و من ذاك؟..

قال: قد عرفت أنك تقول بامامته و أنه امامي و امامك و امام جميع الخلق ولكن الآن أفرغ منه.. [28] .



[ صفحه 182]




پاورقي

[1] مقاتل الطالبيين، أبوالفرج الأصفهاني ص 158.

[2] مقاتل الطالبيين أبوالفرج الأصفهاني ص 173 و ذكر خبر البيعة لمحمد بن الطقطقي في كتابه الفخري في الآداب السلطانية و الدول الاسلامية ص 132.

[3] أبوالعباس السفاح، محمد أحمد براق ص 48.

[4] مقاتل الطالبيين ص 158.

[5] ابن الأثير ج 3 ص 192، 194.

[6] ابن الأثير: ج 4 ص 242.

[7] نفس المصدر: ص 323 و تاريخ الخلفاء للسيوطي: ص 257.

[8] اثبات الوصية للمسعودي: ص 182.

[9] الملل و النحل للشهرستاني: ج 1 ص 249.

[10] مروج الذهب، المسعودي: ج 3 ص 254 - طبعة بيروت - دار الأندلس.

[11] ابن الأثير: ج 4 ص 371.

[12] يراجع بحارالأنوار: ج 47 - طبعة دار الكتب الاسلامية - طهران.

[13] ابن الأثير: ج 4 ص 323 - مروج الذهب: 4 / 184.

[14] ابن الأثير: ج 4 ص 370، و ذكره الفخري: ص 147، 148، و الخرايج و الجرائح: ص 244.

[15] ابن الأثير: ج 5 ص 5.

[16] ابن الأثير: ج 4 ص 371.

[17] نفس المصدر: ج 4 ص 374، 375، و يذكر أن محمدا مضي في نشر دعوته، و بنو الحسن بن الحسن مسجونون في المدينة، الي أن حج المنصور في سنة 144 ه فتلقاه رباح عامل المدينة بالربذة، فأمره الخليفة بالعودة الي المدينة و اشخاص العلويين، فلما مثلوا بين يديه، و هم مكبلون بالقيود و الأغلال، سألهم عن مقام محمد ابن عبدالله فلم يظفر بشي ء، فأخذ يعنفهم و نكل ببعضهم.. (1) ثم بعث بهم الي الكوفة علي أقتاب بغير وطاء، و حبسوا في سرداب تحت الأرض، لا يفرقون بين ضياء النهار و سودا الليل.. (2) و غلا المنصور بالتنكيل بهم حتي مات أكثرهم كما يذكر الطبري و ابن الأثير.. (1) اليعقوبي: ج 2 ص 450 ، (2) المسعودي مروج الذهب: ج 2 ص 240.

[18] ابن الأثير: ج 5 ص 1.. و يذكر المسعودي: أن جماعة دخلوا علي محمد و قد اشتد بهم البلاء فقالوا له: ما تنتظر بالخروج؟.. ما نجد في هذه الأمة أشأم عليها منك ما الذي يمنعك من أن تخرج وحدك؟ فلم ير بدا من الخروج، و كان ذلك لليلتين بقيتا من شهر جمادي الآخرة سنة (145).. التنبيه و الاشراف: ص 340.

[19] ابن الأثير: ج 2 ص 11 و تاريخ الخلفاء للسيوطي: ص 261. و مقاتل الطالبيين لأبي الفرج الأصفهاني: ص 190.

[20] نفس المصدر: ج 2 ص 9.

[21] مقاتل الطالبيين: ص 247.

[22] نفس المصدر: ج 5 ص 20 - 15.

[23] تاريخ الخلفاء للسيوطي ص 261.

[24] المصدر السابق.

[25] كشف الغمة ج 2 ص 378.

[26] في تذكرة الخواص لسبط بن الجوزي ص 353. و مثله بتفاوت في العقد الفريد. و الصواعق المحرقة.

[27] النزاع و التخاصم للمقريزي ص 76.

[28] شرح شافية أبي فراس في مناقب آل الرسول و مثالب بني العباس ص 171.


خطط الامام الصادق في التغيير


ان الحركة التغييرية الاصلاحية التي قام بها الامام أبو عبدالله جعفر بن محمد



[ صفحه 80]



الصادق تتطلب دراسة واسعة وجهدا طويلا، و ليس بمقدور هذا البحث المتواضع الاحاطة بكافة خصوصياتها.

و انني سوف أحاول أن أقدم بين أيدي المؤمنين نماذج من هذه الخطط «الصادقة» في التغيير و نماذج أخري من نشاطاته العلمية في هذا الميدان الذي كان و سيبقي منهجا اصلاحيا عظيما يحتذي.

أ- من خططه و مشاريعه التي قدمها للمسيرة الاسلامية عبر الأجيال و من خلال الوصايا و المواعظ و التوجيهات، تصلح لتكون لكل المجموعات الاسلامية عبر مراحل التاريخ المختلفة نستلهم منها الخير و ننهل من رحيقها الخصب و النماء.


انسانية الامام


لا أفهم من انسانية الامام هنا ما يفهمه الناس من أنها خصوصية أخلاقية ينسبونها الي الفاضلين من الرجال؛ بل أدرك بها معني أوسع و أشمل، لا تكون فيه الفضيلة فضيلة أخلاقية فقط، بل فضيلة علمية ايضا.

لقد كان الامام متفوقا في خلقه، متفوقا في حسن معاملته للناس، متفوقا في تصوير المثل الأعلي الأدبي لمن كان يطلب العلم في مجالسه، او يذهب مذهبه من أتباعه، او يعجب به من هو علي مذهب غيره من العلماء والفقهاء؛ كما كان متفوقا في سعة ادراكه، و غوصه علي الحقائق العلمية و الفلسفية في عصره، متفوقا في مشاركته الشاملة التامة العميقة في كل المعارف التي شاعت في عصره الذهبي.

لم يكن الامام متخصصا في فرع من العلوم، او ناهجا منهجا فلسفيا خاصا، راغبا عن غيره او جاهلا له. فلم يكن التخصص يومذاك من مذاهب كبار العلماء و جهابذتهم.

العالم في الفرون الهجرية الاولي هو معلمة عصره. يجد اتباعه عنده،



[ صفحه 167]



الادب، و العلم بالاخبار، و الاحاطة بالسنة النبوية، و الاطلاع علي التفسير الي جانب المعرفة بالمذاهب الفلسفية، و النكت العلمية، و لخاصة الآراء في الطب، و الرياضيات، و الفلك، و الكيمياء، كما يجدون عنده بصرا باسرار النحو و الصرف و البيان، و رواية واسعة للغات القبائل العربية و لهجاتها المختلفة. لقد كان العالم الجهبذ في اواخر العصر الأموي، و في القرون الاولي للعصر العباسي، مكنبة متنقلة تنطوي في احشائها علي كنوز الانسانية في كل ما ورثته من علوم الاولين، و ما اكتسبته بعد ذلك بتجاربها الخاصة.

و بما ان الامام الصادق قد كان من ركام هذه المعارف في القمة، بل كان الآية الاولي علي حلول هذا العصر الذي اسمح لنفسي بتسميته، بالعصر الانساني، فقد رأيت واجبا علي أن أتحدث عن انسانيته هذه، التي افتتح بها العصر الذهبي لانسانيات اسلامية كثيرة، تزين بها التراث الاسلامي و العربي من بعده خلال القرون العژباسية الأولي.

و الحق أن التاريخ الاسلامي لم يتميز بهذه الخصوصية عن غيره من تواريخ الأمم الأخري. فقد رأينا مثل هذه الظاهرة خلال القرون الوسطي الاوروبية، رأيناها في علماء الكنيسة من الكهان الذين كانوا ينصرفون الي المعرفة و الا طلاع علي تراث البشرية منها كله، و رأيناها أيضا في فلاسفة عصر النهضة و علمائه. و هم الذين كانوا يشاركون في كل علم، و يعالجون كل مشكلة، و يحيطون علما بكل ما كان يشغل البشرية يومئذ من شؤون و شجون.

و لعلنا لو قرأنا فصلا من فصول قصة أحدب نو تردام التي كتبها



[ صفحه 168]



الشاعر و القصاص الفرنسي فيكتور هيجو، من ابناء القرن التاسع عشر، و لا سيما الفصل الذي يتحدث فيه عن الكاهن دوم كلود فرو للر، أحد أبطال قصته، لوجدنا في شخصية هذا الكاهن العلمية، ما يصور تمام التصوير شمول المعرفة عند علماء القرن الخامس عشر الميلادي او ما قبله من القرون.

و لعلنا، لو رجعنا أيضا الي ما كتبه المؤرخون عن ديكارت و زملائه، فلاسفة عصر النهضة و علمائها، لوجدنا هذه الظاهرة بالذات. و اذا كانت شخصية ديكارت التاريخية، هي شخصية الفيلسوف الذي وضع ما يسمونه «بالمنهج الديكارتي» طريقة جديدة للبحث عن الحقيقة، و تنظيم الافكار و العلوم، فان هذا لم يحل دون ان يكون ديكارت يومذاك عالما بالرياضيات محيطا باللاهوت الكنسي، مطلعا علي التاريخ، مشاركا في العلوم الطبيعية النظرية و العملية التي كانت المجامع العلمية قد توارثتها عن الاباء و الأجداد.

و قد نسب الي ديكارت أنه أول واضع للهندسة التحليلية. اي تطبيق الهندسة علي الرياضيات. و في هذه النسبة، صحيحة كانت او باطلة في نظر التحقيق التاريخي، ما يدل علي مشاركة ديكارت في علوم أخري، غير الفلسفة العقلية النظرية و المدنية التطبيقية.

و لا بدع أن يبدو هذا الاتجاه الانساني في ثقافة الأوروبيين عبر القرون الوسيطة و بداية عصر النهضة، لأن الثقافة الاسلامية العربية قد رشحت اليهم من العالم الاسلامي، بل انتقلت في مؤلفات عدد كبير من علمائه، و فقهائه، و فلاسفته، ممن كان ابن رشد، الفقيه الفيلسوف الاندلسي عنوانا لهم في الاوساط الغربية. و لعل فيما يروي عن تدفق الطلاب الغربيين علي



[ صفحه 169]



مدارس قرطبة و غرناطة في القرون الوسطي ما يدلل علي صحة هذه الحقيقة.

و الخلاصة أن الامام الصادق اباعبدالله هو نموذج لانسانية المعرفة في العصر الاسلامي الذهبي؛ بل بداية رائعة له. هيأت له أسباب هذه الامامة أنه بالاضافة الي ذكائه الوقاد و جهوده البالغة في البحث و التأمل و الدراسة، كان من اولئك الملهمين الذين لا يجود التاريخي الانساني بهم الا في فترات متباعدة، يضاف الي هذا أيضا أنه ثمرة من ثمرات أهل البيت النبوي الشريف ممن كانوا في الذروة من قادة العرب و أئمتهم.

و الحق أن امامته العلمية لم تكن مقصورة علي أتباعه كما ذكرت آنفا. فقد رأينا في مجموعة الاخبار الواردة في الفصول السابقة ان عمرو بن عبيد، و هو من رجال السنة، قد أتاه يسأله عن أمر دينه و يستفتيه في شؤون مختلفة من الاوامر و النواهي الواردة في القرآن و السنة، و هو خبر طويل اوردته في المقدمة بنصه. كما أثبتت الاخبار التي أصبحت لها صفة التواتر ان أباحنيفة النعمان و هو صاحب أحد مذاهب السنة الاربعة قد لازمه مدة سنتين من حياته الدراسية، و ان سفيان الثوري، و هو صاحب مذهب من مذاهب السنة قد لازمه و ناقشه و حاوره و كان منه كما يكون التلميذ من استاذه. و في الاخبار السابقة ما يشير الي بعض هذه المحاورات.

و لئن كان سواه من علماء العصر العباسي الذين تميزوا بالثقافة الانسانية الشاملة قد برز في علم دون آخر فان الامام الصادق لم يكن في علم من هذه العلوم مقصرا به عن الآخر أبدا. لقد كانت الركائب تحمل اليه، طلاب الحكمة، و أصحاب الفقه، و الفلسفة، و علم الكلام، و العلوم الطبيعية،



[ صفحه 170]



و اللغة، و النحو و الصرف، و البيان و الاداب في شعرها و نثرها، و التفسير، و السنة النبوية و أيام عرب الجاهلية و الاسلام.

يضاف الي هذا كله وقار، وهيبة، و استقامة، و صدق، و صراحة، و حسن بيان و تصرف، و قيادة حازمة لاتباعه، و سياسة ماهرة لأنصاره.

و طبيعي ان تكون مشاركته في النشاط السياسي مشاركة محدودة ضئيلة لسببين:

1- أنه كان منصرفا الي المعرفة متمسكا بزعامته المعنوية فقط بسبب الظروف التاريخية التي تحول دون تصرفه بالمقدرات السياسية للناس.

2 - أنه كان من الرصانة في التفكير و البعد في النظر و المعرفة باحوال الناس بحيث لم يكتف بالامتناع شخصيا عن المغامرة بمصير اصحابه مغامرة غير مأمونة النتائج، بل كان ينصح بني عمه بالامتناع عن القيام بكل نشاط ثوري لثقته من فشل كل محاولاتهم. و قصته مع ابناء عمه بصدد تصميمهم علي الخروج علي العباسيين، و اجتماعه بهم في الأبواء و نصحه لهم بالامتناع عن استعمال القوة ضد الحاكمين العباسيين معروفة متداولة في أخبار التاريخ السياسي للعرب.

لقد كان يعرف ما يريد، لأنه كان يعرف ما يستطيع ان يريده.

فلا يتجاوز في نشاطه الحد الذي يهدم جهوده التعليمية، و يحول دون متابعة زعامته المعنوية.

و الحقيقة ان الذين تهيي ء لهم ظروفهم الاجتماعية و التاريخية ما هيأته هذه الظروف للامام الصادق رحمه الله و رضي عنه، جديرة ان توردهم موارد المغامرة. و قد ثبتت سلامة طريقته حين تساقط الثوار المنتقضون علي



[ صفحه 171]



الحكم من ابناء عمومته يومذاك تحت ضربات الحاكمين لانهم خرجوا في ظروف غير مناسبة بعد ان استهوتهم عاطفة أنصارهم؛ و حماسة اتباعهم، فراحوا بين حبيس و قتيل و مشرد بينما بقي هو و من اتبعه من اخوانه و انصاره و المعجبين به، راسخين كالاطواد، ثابتين لا تزعزعهم الرياح العاصفة و الرعود السياسية المدوية. و استطاع بحكمته هذه ان يترك لمن بعده تراثا غنيا في حقل المعرفة و الاخلاق.


خلاصة الموضوع المترجم


لقد تحول النظر في تاريخ الكيمياء القديمة، فبينما كان القرن التاسع عشر لا ينظر الي تلك المشاكل، مشاكل قلب المادة الا نظرة استخفاف و احتقار، أصبح القرن العشرون الذي توغل في البحث في مجاهل الذرة و الذي يري امكانية قلب جوهر المادة من الوجهة النظرية، ينظر اليها نظرة جديرة بالدرس و التمحيص، فاحتلت الكيمياء القديمة موقعا غير موقعها السابق. و من الوضع النفسي غير المستقر في العصر الحاضر، فقد أثرت النظرات السحرية للكيمياء القديمة علي كثير من العواطف. و لكن الخطأ العظيم جاثم حول تلك الدراسات السطحية البعيدة عن التحري، و التي تؤثر تأثيرا سيئا في البحث العلمي الجدي. و لا يمكن الوقوف تجاه هذا الخطر من اطلاق العنان للخيال الا بأسلوب فكري متين مرتبط مع احساس تاريخي مرهف. و في عصر التعاون الدولي يجب علينا أن لا نترك الأمور للصدف و الاشتغال الفردي، بل لا بد من تصميم مخطط تشترك فيه مختلف البلاد العالمية. و لاثارة الموضوع من الضروري الاتيان ببعض التفصيلات.

في البدء لا بد من الاسراع في عمل سجلات مضبوطة لجميع كتب الكيمياء القديمة الموجودة في مختلف المكتبات في العالم. و من المؤسف حقا أن بعض البلدان الذين لم يهتموا لهذه القضية الاهتمام اللازم مثل اسبانيا و ايطاليا و ألمانيا فان الوضع فيها غير ملائم. و مع ذلك فان في هذه البلدان وثائق ذات أهمية عظيمة. ان اسبانيا و جنوب ايطاليا غنية في مثل هذه الكنوز، لأنها كانت علي اتصال وثيق بالحضارة العربية، و منها انتقلت الي أوروبا الكيمياء القديمة. و ان ألمانيا تحوي أيضا علي بعض الكنوز التي لم تتأثر بالحرب و قد اقتنعت بذلك شخصيا لدي عملي في البحث في معهد غملين Gmelin، بعد



[ صفحه 217]



القيام بمثل هذه السجلات فمن الضروري التعريف بمحتويات هذه المخطوطات من الوجهة الكيميائية علي نمط المخطوطات العلمية في كل من كامبريج في بريطانيا و أكاديمية العلوم في الولايات المتحدة [1] و يلزم أن تكون هذه البيانات غير مختصرة تشمل الفلسفة الطبيعية القديمة و الوصفات الفنية. و من الضروري عمل سجل للمؤرخين الذين جاء ذكرهم في الوصفات المختلفة، و ان مثل هذا العمل لا يسهل اعطاء نظرة خاطفة عن رجال الكيمياء فحسب ، بل انه يبين اتصالات جديدة و يكشف لنا عن أساطين جديدة في هذا الفن.

ان الوصف البارز و الملون للأفكار الكيميائية القديمة يلزم أن تسترعي اهتمامنا. نعم اننا غير مضطرين علي تقليد القرن السابع عشر الذين كانوا يرون أن كل اشارة الي الأسد و التنين من كل كنيسة من الكنائس الغوتية معناه الرمز الي الكيمياء... و لكن رغم ذلك فان في هذا الميدان كنوزا هائلة يلزم الالتفات اليها، و قد قام بهذه المهمة كل من غابرونيللي في ايطاليا و غولدشميدث في ألمانيا في كتابه الذي نشره عن مصدر الكيمياء، و يونغ الألماني عن الرموز الهرمزية. ان كثيرا من الأفكار في الفن بقيت غامضة مدة من الزمن و لم يقدر العلماء اماطة اللثام عنها الا استعانة بتاريخ الكيمياء. و لأجل الاستفادة من هذا الموضوع الاستفادة الحقة يجب تنظيم سجل خاص لجميع الصور الموجودة بالمخطوطات الكيميائية المختلفة.

عند وضع مثل هذا السجل التام للرسوم المختلفة يمكن الحصول علي نظرة شاملة. و بذلك يمكن البحث في أصل هذه الرموز السيمائية المتأصلة



[ صفحه 218]



جذورها في التاريخ البشري، و المتعمقة في النفس البشرية، و بذلك يمكننا حل كثير من الألغاز التاريخية. عدا عن ذلك فيلزم أخذ بعض المخطوطات بعين الاعتبار، و تسجيل جميع الجداول لا في السجلات الكبيرة، بل النظر أيضا في السجلات الصغيرة من المكتبات المهملة.

من الفائدة الكثيرة ايجاد قاموس للمواضيع الكيميائية القديمة علي أن لا يكون علي طراز القاموس الكيميائي للبحاثة رولاند Ruland الذي يكتفي بتوضيح المفاهيم المبهمة و الرموز الخفية، بل يلزم أن يشمل جميع مفاهيم الكيمياء القديمة، كيفية وجودها و الاشتقاق اليوناني و العربي و باقي اللغات، هذا و يلزم تتبع التغير الذي حصل من القرون الأولي، الي العصر الحاضر، و قد قام بهذه المهمة روسكا بصورة مثالية. و ان هذا القاموس يلزم أن يكون تاريخيا، لأن تطور المفاهيم لها قيمتها مثل تطور مدلول الملح النوشادري، و النطرون، و ملح البارود أو ملح أسيوس المعروف باسم نيتروم Nitrum ان مثل هذا القاموس لا يسهل دراسة المخطوطات الكيميائية فحسب، بل المناسبات الأدبية بين بعض الكلمات. و بذلك يمكن الكشف عن تفصيلات بعض العهود. و يلزم عدم معالجة ذلك بصورة ضيقة بل افراد باب خاص للمفاهيم الغامضة في الفصول الفنية الخامسة.

من الضروري جدا عمل نشرة عن الكتب المختلفة لتاريخ الكيمياء، و يلزم أن تكون ملحقة للنشرات الكتبية السابقة، كالمكتبة الكيميائية التي نشرت في عام 1906 في غلاسقو و مكتبة ايزيس و غيرها. بعد القيام بمثل هذه الأعمال التمهيدية، يمكن الاهتمام بدراسة نقدية للمخطوطات الكيميائية.

ان النشرات الكيميائية من القرن السابع عشر و الثامن عشر غير صحيحة، لأن المخطوطات قد نشرت دون الاهتمام بالقواعد اللغوية، و انها مليئة بالأخطاء المطبعية و التي تعزي الي صعوبة قراءة المخطوطات القديمة،



[ صفحه 219]



فكثيرا ما كانت كلمة Vitrum الزجاج تقرأ بصورة Nitrum و معني ذلك القطرون أو ملح البارود. و يلزم مقارنة المخطوطات اللاتينية للمؤلفين الأوروبيين المخطوطات العربية لكل من الرازي و جابر و غيرهما، مع النظر الي أفكارهم الفلسفية الطبيعية الصوفية.

بعد القيام بمثل هذه الأعمال المذكورة و التي يمكن اعتبارها كأساس لا بد منه يمكن البدء بحل ألغاز المشاكل الكيميائية القديمة. ان من القضايا الهامة مصدر الكيمياء القديمة و يلزم توضيح قضية الكيمياء المصرية؟ و هل أن الكيمياء في كل من الشرق الأقصي و الأدني وجدتا بصورة مستقلة أم هناك اتصال بينهما؟ و ان ما قام به آيسلر Eisler لاثبات وجود كيمياء بابلية في عهد أشور بنيبال قد نقضه كل من «روسكا» و «دارمشتر». و لكننا لا يمكننا أن ننكر وجود علاقة بين الكيمياء و حضارة الشرق القديم، و هذا هو رأي ريد Read في كتابه مدخل الي الكيمياء Prelude to Chemistry الذي نشره في لندن 1936، و لقد بين «روسكا» أن في المدن الساسانية الكبري قد نشأت كيمياء تختلف تمام الاختلاف عن كيمياء الاسكندرية، و يلزم البرهنة هنا هل هناك من اتصال بين الصابئية و الأفكار البابلية؟.

قام في المدة الأخيرة دافيس بدراسة الكيمياء الصينية، و يدعي هذا المؤلف اذا ثبتت الوثائق الصينية للنقد، فيمكن اعتبار كيمياء الصين هي أقدم المعارف الكيميائية. و لكن لا يزال السؤال غامضا عن صلة الوصل بين الكيمياء الصينية و الكيمياء المصرية القديمة. و من الضروري عمل بحث جدي عن امكانية تأثر الكيمياء المصرية من الشرق الأقصي. و هذا يقتضي دراسة مثل هذه المخطوطات دراسة جدية. ولدي مقارنة الكيمياء العربية بالكيمياء اللاتينية حصل العلماء علي نتائج ذات أهمية من جهة معرفة قدم المعلومات و المؤلفين. رغم الجد المتواصل في هذا الخصوص فلا يزال غامضا معرفة مدي تأثير الكيمياء



[ صفحه 220]



العربية في الكيمياء الأوروبية، فلا يزال مجهولا ما اقتبسه الأوروبيون من العرب و ما أبدعوه من تلقاء أنفسهم. و كل من درس المخطوطات الأوروبية في القرن الثالث عشر يري غزارة المعلومات في هذا الفن و صعوبة معرفة الابداع من الاقتباس.

اننا لنجد مصادر كيميائية عند كل من روجيه باكون Roger Bacon و البرتوس ماجنوس Albertus Magnus و فينسنزفون بيانفيس Vincenz von Beanvis و التي فيها مصادر غير معروفة في المخطوطات المتداولة، و ان المواد العضوية لا يوجد ذكر عنها في الكتب الكيميائية الأوروبية المطبوعة.

يتعقد الموضوع أكثر من ذلك في كيمياء القرن الرابع عشر و الخامس عشر، و ذلك بتطور المعلومات الكيميائية، فلدي دراستنا المؤلفات كل من أرنالد فون فيلانوفا Arnald von Vilanova و رايموند لول Raymund Lull و غيرهم، نجد أن البحث في الكيمياء يتعدي مشكلة حجر الحكماء أو الاكسير. نعم ان البحث الكيميائي في هذه الفترة من الزمن لم يكن راقدا فيلزم دراسته في مواضيع أخري غير تلك النظريات غير المثمرة و في الكيمياء الكلاسيكية العملية.

اذا انتقلنا الي القرن السادس عشر فاننا نفاجأ بكتاب اغريكولا Agricola عن المعادن الذي يفرض وجود أجيال من العلماء الذين اشتغلوا في هذه المادة و سبقوا هذا العلم و منذ عهد باراسيليوس في القرن الخامس عشر نري أهمية الكيمياء في المناجم. و هنا يقتضي اماطة اللثام نظرا للمخطوطات الموجودة عن العلاقة بين الكيمياء القديمة و الوصفات و فن التجربة و التعدين.

ان مهمة العلم المتخصص في كل فرع من الفروع و الانتقال بعد ذلك الي النظرة الشاملة في ايجاد المغزي و المناسبات بين الكون الطبيعي و حياة الانسان



[ صفحه 221]



علي ضوء ما تبين يقتضي دراسة تاريخ الكيمياء بعلاقتها مع تاريخ الفكر الحي العام، فيجب علينا عدم اعتبار السيمياء أو الكيمياء بعلاقتها مع تاريخ الفكر الحي العام، فيجب علينا عدم اعتبار السيمياء أو الكيمياء القديمة كمقدمة للكيمياء الحديثة، و اهمال كل ما ليس له علاقة بالمعلومات الكيميائية المحصنة التوصف حتي الخرافات أيضا، و كذلك عدم اعتبار الكيمياء كوثائق من تاريخ الفكر فقط، و اهمال كل ما له علاقة بالعمليات المحضة و القضايا غير المفهومة، بل النظر للتاريخ من نقطة نظر العصر نفسه [2] ، و عدم التفريق بين العملي و النظري كالفلسفة و الأفكار الدينية و اعتبار الكيمياء القديمة في نظر البحاثة العصري كوحدة لا يمكن فصل أجزائها عن بعضها بعضا و التي لا يتضح كنهها الا لذلك الذي له نظرة تركيبية شاملة جامعة. اذن يلزم أن تكون عند البحاثة العصري فكرة موحدة للمعلومات من كيميائية و لغوية و تاريخية مع معرفة جيدة بالأسلوب الفيلولوجي الحديث، و هذه قلما تجتمع في شخص واحد، من أجل ذلك يقتضي علي البحاثين و المؤسسات التعاون في هذا المضمار، لكشف النقاب عن الحقائق، و من الواجبات المحمودة ايجاد جمعية دولية كيميائية تشمل أكثر البلدان في العالم و الحث علي اشتراك البلدان التي لم تشترك بعد و ايجاد تصميم لتعاون دولي في هذا الشأن. مثل هذا التصميم لا يكون السبب في خدمة هذه القضية فحسب، بل يقوم بجمع شمل الرابطة الممزقة بين العلماء في البلدان المختلفة المتعادية، فيساهم بدوره في المهمة الكبري ألا و هي تفاهم الشعوب.


پاورقي

[1] لابد من الاهتمام بما تقوم به المعاهد السوفياتية لأنه حسب ما علم من معهد تاريخ العلوم و الصناعة في الأكاديمية السوفياتية بأن لها باعا طويلا في هذا الموضوع. (مؤلف الكتاب).

[2] ان هذا المبدأ قد كنت بينته في مؤتمر تاريخ العلوم الدولي الثامن عند مناقشتي الأستاذ فيغورسكي مندوب روسيا السوفياتية، و قد نشر النقد في منشورات المؤتمر المذكور فلورانسا عام 1956.


تسبيح چيست؟


زيد شحام گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي تسبيح سؤال كردم؟

فرمود: آن اسمي است از اسماء خدا (يعني يكي از صفات خدا است)، و دعاي (و عقيده ي) اهل بهشت است. [1] .


پاورقي

[1] تفسير العياشي: ج 2 ص 12، بحارالأنوار: ج 90 ص 183 ح 22.


علل مسموميت امام ششم


حضرت امام صادق عليه السلام معاصر دولت مرواني و دولت عباسي بود هر يك از اين دو سلسله مبارزاتشان بر اثر اعمال شهوات و اشغال كرسي حكومت و سلطه بر مردم بود فتنه ها و آشوب ها و ماجراجوئيها همه براي نيل به مقام و منصب است در اين ميان آراء و اهواء و مذاهب و نحل و عقايد و افكار همه براي نيل به مقام و منصب است در اين ميان آراء و اهواء و مذاهب و نحل و عقايد و افكار متشتت هم رشد كرد و امام عليه السلام در ميان محيطي كه آغشته به ظلمات افكار دين و سياست واقع گرديده و از وظايف اوليه او اثبات حق و محو باطل بود بعضي را با تقيه و برخي را با صراحت و شهامت در امور دين و ديوان دولت تربيت مي كرد.

حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مواجه با دو جبهه بسيار قوي بود يكي سياستمداران كه مي خواستند به سلطنت برسند و قدرت علمي را مانع آن مي شناختند و ديگري جبهه عقايد و مذاهب گمراه و مختلف بود كه هر دسته براي اثبات خود دعاوي و دلايلي داشتند و به نيروي علم جعفري مذهب حقه را در آن ميان روشن كرده اين تصادم و اصطكاك مدتها ادامه



[ صفحه 284]



داشت و تسخير قلوب و مغزهاي مختلف و افكا و متشتت چه قدر طاقت فرسا و مشكل است.

از طرف ديگر محن و بلاياي زندگي كه به سعايت دشمنان ايجاد مي شد روح مقدس او را جريحه دار مي كرد و بني عباس از بيم آنكه مبادا مردم حجاز اطراف علويين را بگيرند و مخصوصا جعفر بن محمد كه آفتاب - آسمان علم و دانش بود يا جنبش علم رشته سلطنت را از دست آنها بگيرد لذا گاه و بيگاه خلفا و عمال آنها صادق آل محمد را احضار مي كردند و موجب ناراحتي وجود مبارك امام عليه السلام شده و به نقل سيد بن طاوس بيش از 7 مرتبه منصور اين مشعلدار بزرگ علم و معرفت را احضار كرد و سوء قصدي براي او نمود و خدايش نجات داد تا بالاخره مسمومش كردند براي اطلاع خوانندگان جريان آن را نقل مي كنم.


حديث 041


5 شنبه

الهوي يقظان.

هوس، بيدار است.

نزهة، ص 176


مقبره عبدالله بن مسعود


صحابي والامقام پيامبر اسلام، مشهور به ابن مسعود، از قبيله بنوزُهْره سومين يا ششمين نفري بود كه به اسلام گرويد.

او از سابقين، اوّلين و معدود صحابه اي بود كه در خواندن و آموختن قرآن به مرتبه رفيعي رسيد و پيامبر درباره اش فرمود:

«من سرّه أن يقرأ القرآن غضاً كما أنزل فليقراء بقراءة ابن أمّ عبد».

عبدالله بن مسعود مي گفت كه فتاد سوره را نزد پيامبر خوانده و محمد (صلي الله عليه و آله) بر قرائتش ايرادي نگرفته است.

او مانند ابي بن كعب در قرائت، از زيد بن ثابت برتر بود و در هيئت جمع آوري قرآن در زمان عثمان بن عفّان شركت فعّال داشت.

او از نخستين كساني بود كه از بنوهذيل به حبشه هجرت كرد و پس از بازگشت به مدينه با سعد بن معاذ يا زبير بن عوام پيمان برادري بست.

ابن مسعود به عنوان «صاحب النعلين و الوسادة و الطهور» از خدمتگزاران پيامبر به شمار مي رفت و بدين خاطر در خانه پيامبر رفت و آمد مي نمود و فضائلش همواره مورد تأكيد پيامبر قرار مي گرفت.



[ صفحه 507]



پس از رحلت پيامبر، از روحيه اشرافي مردمان قبيله اش دوري مي گزيد و به سنت پيامبر و صورت عارفانه زندگي اهل بيت (عليهم السلام) گرايش خاصّي داشت.

در زمان خلافت عمر، به عنوان كارگزار بيت المال مسلمانان و جهت تعليم معارف اسلام به كوفه رفت؛ ولي نتوانست با ديگر كارگزاران خلافت كه دقّت صادق و ايمان لازم را در انجام امور نداشتند، سازگاري كند. عاقبت از دوران خلافت عثمان كه اين اختلاف نظرها به اوج رسيده بود، از كار كناره گرفت و به مدينه بازگشت و انحراف ها را در مسجد نبي برملاء نمود.

او در سال 32 هـ. ق. درگذشت و بنا به وصيّتش «زبير بن عوام» يا «عمّار بن ياسر» بر جنازه اش نماز گزارد و همان طور كه خواسته بود، در كنار قبر «عثمان بن مظعون» در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.


السفينة التي أخرجها من الأرض و البحر و الجبال من الدر و الياقوت و منازل الأئمة و


السفينة التي أخرجها من الأرض و البحر و الجبال من الدر و الياقوت و منازل الأئمة والتسليم عليهم

أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: قال: أخبرني أبوالحسين محمد ابن هارون بن موسي، عن أبيه قال: أخبرني أبوجعفر محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد قال: حدثني محمد بن علي، عن ادريس بن عبدالرحمن، عن داود الرقي قال: أتيت المدينة فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام، فلما استويت في المجلس بكيت، فقال أبو عبدالله عليه السلام: ما يبكيك يا داود؟ فقلت: يابن رسول الله ان قوما يقولون لنا لم يخصكم الله بشي ء سوي ما خص به غيركم، و لم يفضلكم بشي ء سوي ما فضل به غيركم، فقال: كذبوا الملاعين قال: ثم قال: فرفس الدار برجله ثم قال: كوني بقدرة الله، فاذا هي سفينة من ياقوتة حمراء وسطها درة بيضاء، و علي أعلي السفينة راية خضراء مكتوب عليها لا اله الا الله محمد رسول الله يقتل القائم الأعداء و يبعث المؤمنون و ينصره الله بالملائكة، و اذا في وسط السفينة أربع كراسي من أنواع الجواهر، فجلس أبو عبدالله عليه السلام علي واحد و أجلسني علي واحد، و أجلس موسي علي واحد و أجلس اسماعيل علي واحد، ثم قال: سيري علي بركة الله عزوجل، فسارت في بحر عجاج أشد بياضا من اللبن و أحلي من العسل، فسرنا بين جبال الدر و الياقوت حتي انتهينا الي جزيرة وسطها قباب من الدر الأبيض محفوفة بالملائكة ينادون مرحبا مرحبا يابن رسول الله.

فقال: هذه قباب الأئمة من آل محمد و من ولد محمد صلي الله عليه و آله و سلم كلما افتقد واحد منهم أتي هذه القباب حتي يأتي الوقت الذي ذكره الله عزوجل في كتابه (ثم رددنا لكم الكرة) - الي قوله - (نفيرا) [1] قال: ثم



[ صفحه 65]



ضرب يده الي أسفل البحر، فاستخرج منه درا و ياقوتا فقال: يا داود ان كنت تريد الدنيا فخذها، فقلت: لا حاجة لي في الدنيا يابن رسول الله، فألقاه في البحر ثم استخرج من رمل البحر، فاذا مسك و عنبر، و شمه و أشممنا، ثم رمي به في البحر، ثم نهض فقال: قوموا حتي تسلموا علي أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام و علي أبي محمد الحسن ابن علي و علي أبي عبدالله الحسين بن علي و علي أبي محمد علي بن الحسين و علي أبي جعفر محمد ابن علي عليهم السلام.

فخرجنا حتي انتهينا الي قبة وسط القباب، فرفع جعفر الستر، فاذا أميرالمؤمنين عليه السلام جالس، فسلمنا عليه، ثم أتينا قبة الحسن بن علي عليه السلام فسلمنا عليه و خرجنا، ثم أتينا قبة الحسين بن علي عليه السلام فسلمنا عليه، و خرجنا، ثم أتينا قبة علي بن الحسين عليه السلام فسلمنا عليه فخرجنا ثم أتينا قبة محمد بن علي عليه السلام فسلمنا عليه و خرجنا. ثم قال: انظروا علي يمين الجزيرة؛ فاذا قباب لا ستور عليها، قال: هذه لي و لمن يكون من بعدي من الأئمة، قال: انظروا الي وسط الجزيرة هذه للقائم من آل محمد عليه السلام و من ولد محمد، ثم قال: ارجعوا، فرجعنا، ثم قال: كوني بقدرة الله عزوجل، فاذا نحن في مجلسنا كما كنا [2] .

و الذي رواه السيد المرتضي في عيون المعجزات: عن أبي العباس قال: حدثني علي بن مهران، عن داود بن كثير الرقي قال: كنا في منزل أبي عبدالله عليه السلام و نحن نتذاكر فضائل الأنبيا عليهم السلام فقال عليه السلام مجيبا لنا: و الله ما خلق الله نبيا الا و محمد صلي الله عليه و آله و سلم أفضل منه، ثم خلع خاتمه و وضعه علي الأرض و تكلم بشي ء، فانصدعت الأرض و انفرجت بقدرة الله عزوجل، فاذا نحن ببحر عجاج، في وسطه سفينة خضراء من زبرجدة خضراء في وسطها قبة من درة بيضاء، حولها راية خضراء مكتوب عليها لا اله الا الله



[ صفحه 66]



محمد رسول الله، علي أميرالمؤمنين، بشر القائم فانه يقاتل الأعداء، و يغيث المؤمنين و ينصره عزوجل بالملائكة في عدد نجوم السماء.

ثم تكلم عليه السلام بكلام، فثار ماء البحر و ارتفع مع السفينة، فقال: ادخلوها، فدخلنا القبة التي في السفينة، فاذا فيها أربعة كراسي من ألوان الجواهر، فجلس هو علي أحدها و أجلسني علي واحد، و أجلس موسي عليه السلام و اسماعيل كل واحد منهما علي كرسي، ثم قال عليه السلام للسفينة: سيري بقدرة الله تعالي، فسارت في بحر عجاج بين جبال الدر و الياقوت، ثم أدخل يده في البحر و أخرج دررا و ياقوتا، فقال: يا داود ان كنت تريد الدنيا فخذ حاجتك، فقلت: يا مولاي لا حاجة لي في الدنيا، فرمي به في البحر و غمس يده في البحر و أخرج مسكا و عنبرا، فشمه و شممني، و شمم موسي و اسماعيل عليهماالسلام، ثم رمي به في البحر و سارت السفينة حتي انتهينا الي جزيرة عظيمة فيما بين ذلك البحر، و اذا فيها قباب من الدر الأبيض مفروشة بالسندس و الاستبرق، عليها ستور الأرجوان محفوفة بالملائكة، فلما نظروا الينا أقبلوا مذعنين له بالطاعة مقرين له بالولاية، فقلت: مولاي لمن هذه القباب؟ فقال: للأئمة من ذرية محمد صلي الله عليه و آله و سلم، كلما قبض امام صار الي هذا الموضع، الي الوقت المعلوم، الذي ذكره الله تعالي.

ثم قال عليه السلام: قوموا بنا حتي نسلم علي أميرالمؤمنين عليه السلام فقمنا و قام و وقفنا بباب احدي القباب المزينة، و هي أجلها و أعظمها، و سلمنا علي أميرالمؤمنين عليه السلام و هو قاعد فيها، ثم عدل الي قبة أخري و عدلنا معه، فسلم و سلمنا علي الحسن بن علي عليهماالسلام، و عدلنا منها الي قبة بازائها، فسلمنا علي الحسين بن علي ثم علي علي بن الحسين ثم علي محمد بن علي عليهم السلام، كل واحد منهم في قبة مزينة مزخرفة، ثم عدل الي بيته بالجزيرة و عدلنا معه، و اذا فيها قبة عظيمة من درة بيضاء مزينة بفنون الفرش و الستور، و اذا فيها سرير من ذهب مرصع بأنواع الجواهر فقلت: يا مولاي لمن هذه القبة؟ فقال: للقائم منا أهل البيت صاحب الزمان عليه السلام، ثم أومأ بيده و تكلم



[ صفحه 67]



بشي ء و اذا نحن فوق الأرض بالمدينة في منزل أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام، و أخرج خاتمه و ختم الأرض بين يديه، فلم أر فيها صدعا و لا فرجة [3] .


پاورقي

[1] سورة الاسراء: الآية 6.

[2] دلائل الامامة: ص 141.

[3] عيون المعجزات: ص 95.


مرگ من نزديك است


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: آن كس كه از گناه توبه واقعي كرده مانند كسي است كه از اصل گناه نكرده است.

مخزومة الكندي روايت مي كند كه روزي منصور در مكاني كه ربذه نام داشت، رفت و حضرت امام جعفر عليه السلام هم در آن مكان بود. منصور گفت: مرا معذور داريد اگر جعفر صادق عليه السلام را به قتل برسانم زيرا از او مي ترسم. پس كسي را دنبال آن حضرت فرستاد. چون آن حضرت به مجلس منصور آمد فرمود:

اي امير! از قتل من بگذر كه زمان زيادي از مصاحبت من با تو نمانده است. منصور گفت: به تو رخصت مي دهم. پس آن حضرت بيرون رفت. منصور به عيسي بن علي گفت: كه خود را به جعفر بن محمدالصادق عليه السلام برسان و از او بپرس كه سبب قطع مصاحبت مرگ من باشد يا مرگ تو؟ عيسي به دنبال آن حضرت رفت و سؤال كرد. حضرت فرمود: مرگ من نزديك شده است.



[ صفحه 107]




كتابه إلي رجل في صلاة الجماعة


سأله رجلٌ فقال له: إنّ لي مسجداً علي باب داري، فأيُّهما أفضل أُصلِّي في منزلي فأطيل الصّلاة، أو أصلّي بهم وأُخفِّفُ؟

فكتب عليه السلام: صَلِّ بِهِم وَأحسِنِ الصَّلاةَ وَلا تُثَقِّل. [1] .



[ صفحه 40]




پاورقي

[1] كتاب من لا يحضره الفقيه: ج1 ص381 ح1121، وسائل الشيعة: ج 8 ص 430 ح 11091.


درس هاي اين وصيت


1.احسان و تفضل مردم را ناديده نگيريد، بلكه متقابلا جواب دهيد؛ اين موضوع را خداوند متعال در قرآن مجيد فرموده:

(هل جزاء الاحسان الا الاحسان ( [1] .

امام صادق عليه السلام در بيان آيه ي مذكور چنين مي فرمايد: اين آيه، شامل كافر و مؤمن، يا خوب و بد - هر دو - مي شود. اگر كسي به انسان احساني نمود، بايد جبران كرد، و اين خود يك نوع سپاسگزاري است؛ چنان كه امام رضا عليه السلام مي فرمايد: «من لم يشكر المنعم من المخلوقين لم يشكر الله عزوجل» [2] .

2. فرمايش امام محمد باقر عليه السلام كه «هر كس كار خير و خوبي انجام دهد، در حقيقت براي خود كرده است «، اين درس را به ما مي دهد كه نتيجه ي اعمال به خود انسان برمي گردد، و نيز انسان به واسطه ي



[ صفحه 71]



كار خير و عمل صالح، خود را بيمه مي كند؛ البته اثر وضعي هم در زندگي شخصي و اجتماعي انسان دارد، و نهايتا خداوند متعال پاداش و جزاي خير به او خواهد داد، و بهترين معامله را با او خواهد كرد.

در قرآن مجيد آمده است:

(اني جزيتهم اليوم بما صبروا أنهم هم الفائزون) [3] .

من امروز آن ها را براي صبر و استقامتشان پاداش دادم، و آنان رستگار و پيروزند.

3. در قسمتي ديگر از اين وصيت آمده است: بيش تر توجهت به كساني باشد كه تو بر آن ها برتري داري و آن ها براي انجام كاري به تو مراجعه مي كنند؛ سعي كن محروم برنگردند، و اين خود يكي از اقسام شكرگزاري از نعمت هاي الهي است.

از اين رو در حديثي از امام صادق عليه السلام ذكر شده كه فرمود: براي تسكين خاطر و اندوه خود، همواره به كسي نظر كن كه نصيبش از نعمت هاي الهي كم تر از تو است، تا شكر نعمت ها را به جا آوري، و براي افزايش نعمت خداوند، شايسته باشي و استحقاق بيش تري براي عطاياي الهي داشته باشي.

ابن وهب مي گويد كه امام صادق عليه السلام فرمود: كسي كه سه كار انجام دهد، از سه موهبت محروم نخواهد شد:

1. كسي كه دعا كند، از استجابت آن بهره مند مي گردد؛

2. كسي كه شكر كند، بر نعمتش افزوده مي شود؛



[ صفحه 72]



3.كسي كه توكل كند، امورش سامان مي يابد.

سپس، براي هر كدام از موارد فوق، به آيه اي از قرآن استدلال كرد و فرمود: آيا قرآن كتاب خداوند متعال را خوانده اي؟

كه در مورد اول فرمايد:

(أدعوني استجب لكم) [4] .

مرا بخوانيد تا (دعاي) شما را اجابت كنم.

و در مورد دوم مي فرمايد:

(لئن شكرتم لأزيدنكم) [5] .

اگر شاكر و سپاسگزار خدا باشيد، قطعا بر نعمت شما مي افزايم.

و در مورد سوم مي فرمايد:

(و من يتوكل علي الله فهو حسبه) [6] .

و هر كس بر خدا توكل كند، پس خدا او را كافي است و امرش را كفايت مي كند [7] .

به اين ترتيب، مي بينيم امامان ما در وعظ و ارشاد مردم از آيات قرآن بهره مي گرفتند، و گاه - مثل حديث فوق - آيات قرآن را ذكر مي كردند، كه گفتارشان با كلام خدا آميخته باشد و در نتيجه بهتر اثر كند.



[ صفحه 73]




پاورقي

[1] الرحمن، 60.

[2] عيون أخبار الرضا عليه السلام، ج 2، ص 27، ح 3، باب 31.

[3] مؤمنون، 111.

[4] مؤمن، 60.

[5] ابراهيم، 7.

[6] طلاق، 3.

[7] كافي، ج 2، ص 65، ح 6، باب التفويض الي الله و التوكل عليه؛ وسائل الشيعه، ج 11، ص 167، ح 20310.


افعال الانسان في الطعم و النوم و الجماع و شرح ذلك


فكر يا مفضل في الأفعال التي جعلت في الانسان من الطعم و النوم و الجماع و ما دبر فيها.... فانه جعل لكل واحد منها في الطباع نفسه محرك يقتضيه و يستحث به، فالجوع يقتضي الطعم الذي فيه راحة البدن و قوامه و الكري يقتضي النوم الذي فيه راحة البدن و اجمام قواه، و الشبق



[ صفحه 45]



يقتضي الجماع الذي فيه دوام النسل و بقاؤه... و لو كان الانسان انما يصير الي أكل الطعام، لمعرفته بحاجة بدنه اليه، و لم يجد من طباعه شيئا يضطره الي ذلك، كان خليقا أن يتواني عنه احيانا بالثقل و الكسل، حتي يضعف بدنه فيهلك، كما يحتاج الواحد الي الدواء لشي ء مما يصلح به بدنه فيدافع به حتي يؤديه ذلك الي المرض و الموت، و كذلك لو كان انما يصير الي النوم بالفكر في حاجته الي راحة البدن و اجمام قواه كان عسي أن يتثاقل عن ذلك، فيدفعه حتي ينهك بدنه. و لو كان انما يتحرك للجماع بالرغبة في الولد كان غير بعيد أن يفتر عنه، حتي يقل النسل أو ينقطع فان من الناس من لا يرغب في الولد، و لا يحفل به.

فانظر كيف جعل لكل واحد من هذه الأفعال التي بها قوام الانسان و صلاحه، محركا من نفس الطبع يحركه لذلك، و يحدوه عليه.

و اعلم أن في الانسان قوي اربعا: قوة جاذبة تقبل الغذاء و تورده علي المعدة، و قوة ماسكة تحبس الطعام، حتي تفعل فيه الطبيعة فعلها، و قوة هاضمة، و هي التي



[ صفحه 46]



تطبخه، و تستخرج صفوه، و تبثه في البدن، و قوة دافعة تدفعه و تحدر الثفل الفاضل، بعد اخذ الهاضمة حاجتها...

ففكر في تقدير هذه القوي الأربع التي في البدن و أفعالها و تقديرها للحاجة اليها و الأرب فيها، و ما في ذلك من التدبير و الحكمة، فلولا الجاذبة كيف كان يتحرك الانسان لطلب الغذاء الذي به قوام البدن؟ و لولا الماسكة كيف كان يلبث الطعام في الجوف حتي تهضمه المعدة؟ و لولا الهاضمة كيف كان ينطبخ حتي يخلص منه الصفو الذي يغذو البدن و يسد خلله و لولا الدافعة كيف كان الثفل الذي تخلفه الهاضمة يندفع و يخرج أولا فأولا؟ أفلا تري كيف و كل الله سبحانه - بلطف صنعه و حسن تقديره - هذه القوي بالبدن، و القيام بما فيه صلاحه... و سأمثل لك في ذلك مثالا: أن البدن بمنزلة دار الملك، له فيها حشم وصبية و قوام موكلون بالدار، فواحد لقضاء حوائج الحشم و ايرادها عليهم، و آخر لقبض ما يرد و خزنه، الي أن يعالج و يهيأ، و آخر لعلاج ذلك و تهيئته و تفريقه، و آخر لتنظيف ما في الدار من الأقذار و اخراجه منها، فالملك في هذا هو الخلاق الحكيم ملك العالمين، و الدار هي البدن، و الحشم هم الاعضاء، و القوم



[ صفحه 47]



هم هذه القوي الأربع. و لعلك تري ذكرنا من هذه القوي علي الجهة التي ذكرت في كتب الاطباء و لا قولنا فيه كقولهم، لأنهم ذكروها علي ما يحتاج اليه في صناعة الطب و تصحيح الابدان، و ذكرناها علي ما يحتاج في صلاح الدين و شفاء النفوس من الغي كالذي أوضحته بالوصف الشافي و المثل المضروب من التدبير و الحكمة فيها.


ناكامي منصور در قتل امام


ابوخديجه از مردي از كنده: جلاد بني عباس بوده است نقل مي كند. منصور دوانقي، امام صادق عليه السلام و فرزندش اسماعيل را گرفته در جايي



[ صفحه 68]



زندان كرده بود. به آن مرد دستور داد كه آن دو را به قتل برساند. او هم شب هنگام آمد، ابتدا ابوعبدالله عليه السلام را بيرون آورد و كشت. بعد اسماعيل را بيرون آورد تا بكشد، ولي اسماعيل مدتي با او مبارزه كرد تا سرانجام او نيز به قتل رسيد.

سپس منصور آمد. منصور پرسيد: چه كردي؟ گفت: آن دو را كشتم و تو را از شر آنان راحت كردم.

وقتي صبح شد، امام صادق عليه السلام و اسماعيل دم درب نشسته و اذن دخول خواستند. در اين هنگام منصور به آن مرد گفت: مگر تو نمي گفتي كه آنان را كشته اي؟ آن مرد گفت: بلي، آن ها را همان گونه شناختم كه تو را مي شناسم. منصور گفت: پس به جاي آنان چه كساني را كشته اي برو و نگاه كن. آن مرد رفت و ديد كه دو شتر را كشته است.

مرد مي گويد: در حيرت ماندم و جريان را به منصور گفتم: او سرش را پايين انداخت و به فكر فرو رفت، سپس گفت: نبايد كسي اين سخن (و حكايت) را از تو بشنود.

پس اين حكايت مانند فرمايش خداوند متعال درباره ي عيسي عليه السلام است كه مي فرمايد: او را نكشتند و به دار نزدند، بلكه (امر) بر آنان مشتبه شد. [1] .


پاورقي

[1] اثبات الهداة، ج 5، ص 411؛ الثاقب في المناقب، ص 185.


سليمان بن عبدالملك


ولي الامر بعد أخيه الوليد يوم السبت في النصف من جمادي الآخرة سنة 96 بعهد من أبيه عبدالملك، و بقي واليا الي أن مات يوم الجمعة لعشر خلون من صفر سنة 99 ه و كانت ولايته عاما و تسعة أشهر و أيام، و هو شقيق الوليد.

و أراد الوليد أن يعزل سليمان عن ولاية العهد، و يبايع لولده عبدالعزيز فأبي سليمان، فكتب الوليد الي عماله، و دعي الناس الي ذلك، فلم يجبه الا الحجاج، و قتيبة بن مسلم. [1] .

و لهذا غضب سليمان علي آل الحجاج ونكبهم، و قتل قتيبه بن مسلم سنة 96 و عزل عمال الحجاج، و عذب أهله، و أطلق في يوم واحد من المسجونين في سجن الحجاج احدي و ثمانين الفا من الأسراء، و أمرهم أن يلحقوا بأهاليهم، و وجد في سجن الحجاج ثلاثين الفا ممن لا ذنب لهم، و ثلاثين الف امراة. [2] .

و سجن يزيد بن مسلم كاتب الحجاج، و أدخل عليه و هو مكبل في الحديد فلما رآه سليمان ازداره فقال: ما رأيت كاليوم قط، لعن الله رجلا أجرك رسنه و حكمك في أمره.

فقال له يزيد: لا تفعل يا أميرالمؤمنين فانك رأيتني و الأمر عني مدبر و عليك مقبل.

ثم قال سليمان: عزمت عليك لتخبرني عن الحجاج ما ظنك به أتراه يهوي بعد في جهنم أم قد استقر؟ قال: لا تقل هذا في الحجاج، فقد بذل لكم نصحه، و أحقن دونكم دمه، و أمن وليكم، و أخاف عدوكم، و انه يوم القيامة لعن يمين أبيك عبدالملك، و يسار أخيك الوليد، فاجعله حيث شئت، فقال سليمان: اخرج عني الي لعنة الله. [3] .



[ صفحه 116]



و كان سليمان يأخذ برأي عمر بن عبدالعزيز في بعض أموره يستشيره فيها، و قال له: انه قد ولينا ما تري، و ليس لنا علم بتدبيره، فما رأيت من مصلحة العامة فمر به فليكتب. فكان رد الصلاة الي ميقاتها، بعد أن كانوا يؤخرونها الي آخر وقتها. [4] .

و سمع سليمان ليلة صوت غناء في عسكره فلم يزل يفحص حتي أتي بهم، فقال سليمان: إن الفرس ليصهل فتستودق له الرمكة، و إن الجمل يهدر فتضع له الناقة، و إن التيس لينب فتستخذي له العنز، و إن الرجل ليغني فتشتاق له المرأة، ثم أمر بهم فقال: أخصوهم. فيقال أن عمر عبدالعزيز قال: يا أميرالمؤمنين أنها مثلة، ولكن انفهم. فنفاهم. [5] .

و قد أجمع المؤرخون علي شدة نهم سليمان و أنه يأكل كثيرا يجوز المقدار. و قال بعضهم: كان يأكل مائة رطل و غير ذلك مما ذكروه.

و كان يلبس الثياب الرقاق؛ و ثياب الوشي، و لبس الناس جميعا الوشي جبابا و أردية و سراويل، و عمائم و قلانس، و البس جميع أهله و حاشيته الوشي؛ حتي الطباخين و أمر أن يكفن فيه. [6] .

و كان مجحفا في جباية الأموال، فمن ذلك أنه كتب الي عامله علي خراج مصر - و هو أسامة بن زيد التنوخي -: أحلب الدر حتي ينقطع، و أحلب الدم حتي ينصرم.

قال الكندي: فذلك أول شدة دخلت علي أهل مصر.

و قد أعجب سليمان بفعل أسامة و قال: هذا أسامة لا يرتشي دينارا و لا درهما. فقال له عمر بن عبدالعزيز: أنا أدلك علي من هو شر من أسامة و لا يرتشي دينارا و لا درهما.

فقال سليمان: و من هو؟ قال: هو عدو الله ابليس. فغضب سليمان و قام من مجلسه. [7] .

و قدم أسامة علي سليمان بما اجتمع عنده من الخراج و قال: يا أميرالمؤمنين اني ما جئتك حتي نهكت الرعية وجهدت، فان رأيت أن ترفق بها و ترفه عليها، و تخفف من خراجها ما تقوي به علي عمارة بلادها فافعل، فانه يستدرك ذلك



[ صفحه 117]



في العام المقبل. فقال له سليمان: هبلتك امك، أحلب الدر فاذا انقطع فاحلب الدم. [8] .

و غضب سليمان علي أعظم قائد فتح الفتوحات العظيمة في بلاد المغرب و هو موسي بن نصير، و كان من رجالات الكوفة العسكريين، و زهادها المؤمنين! ممن عرف بولائه لأهل البيت و استقامته، و لعل من هذا كان سخط سليمان عليه بعد تلك الأعمال الجليلة و الفتوحات العظيمة كما هو مشهور.

و قد أهمل كثير من المؤرخين عظيم بلائه و جهاده في نشر الاسلام، و اتساع رقعته، و أشادوا بذكر مولاه طارق بن زياد الذي كان تحت امرته و يسير علي مخططاته العسكرية.

كانت لموسي هذا مواقف مشهورة، ففتح بلاد المغرب، و غنم أموالا طائلة و كان يوجه ولده عبدالعزيز، و مولاه طارق بن زياد لافتتاح المدن، ولكن سليمان وجد علي موسي فقتل ولده عبدالعزيز الذي افتتح في امارته مدائن كثيرة، و كان عبدالعزيز متصفا بالزهد و الصلاح ولكن بعد المؤرخين حاكوا حوله تهمة لا تتفق مع ما يتصف به من الاستقامة و حسن السيرة، و كان قتله سنة 98 ه. قال ابن الأثير: و يعدون ذلك من زلات سليمان.

و كان والده موسي قد سخط عليه سليمان و عذبه أنواع العذاب، و ضمنه اربعة آلاف دينار و ثلاثين الف درهم.

و لما قتل ولده عرض رأسه عليه فتجلد للمصيبة و قال: هنيئا له بالشهادة و قد قتلتموه والله صواما قواما.

و كان موسي ممن عرف هو و أبوه نصير بولائه لآل محمد و لقد غضب معاوية عليه إذ لم يخرج معه لصفين.



[ صفحه 118]




پاورقي

[1] سمط النجوم العوالي لعبدالملك العصامي المكي ج 3 ص 187.

[2] ابن عساكر ج 4 ص 80.

[3] مروج الذهب ج 3 ص 187.

[4] البداية و النهاية ج 9 ص 178.

[5] ابن كثير ج 9 ص 180.

[6] مروج الذهب ج 3 ص 185.

[7] النجوم الزاهرة ج 1 ص 232.

[8] الجهشياري ص 32.


اقوال العلماء فيه


«ما كنت أري أن مثل علي بن الحسين يدع خلفا يقارنه في الفضل حتي رأيت ابنه محمد الباقر».

محمد بن المنكدر



[ صفحه 436]



«ما رأيت العلماء عند أحد من العلماء أصغر علما منهم عند محمد بن علي الباقر». [1] .

عبدالله بن عطاء

«محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب رضي الله عنه القرشي الهاشمي المدني أبو جعفر المعروف بالباقر، سمي بذلك لأنه بقر العلم أي شقه فعرف أصله و عرف خفيه. و امه ام عبدالله بنت حسن بن علي بن أبي طالب و هو تابعي جليل، امام بارع مجمع علي جلالته، معدود في فقهاء المدينة و أئمتهم، سمع جابرا و أنسا و سمع جماعات من كبار التابعين كأبي المسيب و ابن الحنفية و غيرهما، روي عنه ابواسحاق السبيعي و عطاء بن أبي رباح و عمر بن دينار الأعرج و هو أسن منه و الزهري و ربيعة و خلائق آخرون من التابعين و كبار الأئمة، و روي له البخاري و مسلم». [2] .

محيي الدين بن شرف النووي المتوفي سنة 676 ه.

«ابوجعفر الباقر محمد بن زين العابدين علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب رضوان الله عليهم، أحد الأئمة الاثني عشر في اعتقاد الامامية و هو والد جعفر الصادق، لقب بالباقر لانه بقر العلم أي شقه و توسع فيه و يقول الشاعر:



يا باقر العلم لأهل التقي

و خير من حج علي الاجبل



و قال عبدالله بن عطاء ما رأيت العلماء عند أحد أصغر علما منهم عند محمد ابن علي. عاش رضي الله عنه ستا و خمسين سنة، و دفن في البقيع مع ابيه». [3] .

عفيف الدين اليافعي المتوفي سنة 768 ه

«ابوجعفر محمد الباقر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب ولد سنة 56 ه كان من فقهاء أهل المدينة، و قيل له الباقر، لأنه بقر العلم أي شقه و عرف أصله و توسع فيه، و هو أحد الأئمة الاثني عشر علي اعتقاد الامامية. قال عبدالله بن عطاء: ما رأيت العلماء أصغر منهم علما عنده، و له كلام نافع في الحكم و المواعظ. مات رضي الله عنه سنة 56 ه و دفن بالبقيع.

ابوالفلاح عبدالحي بن العماد الحنبلي المتوفي سنة 1089 ه

«محمد بن علي الباقر عليه السلام، هو باقر العلم و جامعه و شاهر علمه و رافعه و متفوق دره و راضعه و منمق درره وراصعه، صفا قلبه وزكا عمله و طهرت



[ صفحه 437]



نفسه و شرفت أخلاقه، و عمرت بطاعة الله أوقاته، و رسخت في مقام التقوي قدمه، و ظهرت عليه سمات الازدلاف و طهارة الاجتباء، فالمناقب تسبق إليه، و الصفات تشرف به، فاما ولادته فبالمدينة في ثالث صفر من سنة سبع و خمسين للهجرة، قبل قتل جده الحسين بثلاث سنين، و له القاب ثلاث: باقر العلم و الشاكر، و الهادي، و أشهرها الباقر و سمي بذلك لتبقره في العلم و هو توسعه فيه». [4] .

محمد بن طلحة القرشي العدوي الشافعي

«ابوجعفر الباقر محمد بن علي بن الحسين الامام الثبت الهاشمي العلوي روي عنه ابيه و جابر بن عبدالله و ابي سعيد و ابن عمر و عبدالله بن جعفر وعدة، و أرسل عن عائشة و ام سلمة و ابن عباس. حدث عنه ابنه جعفر ابن محمد و عمر بن دينار و الاعمش و الاوزاعي و ابن جريح و قرة بن خالد و خلق، و كان سيد بني هاشم في زماهنه اشتهر في زمانه بالباقر من قولهم بقر العلم شقه فعلم أصله و خفيه، و عده النسائي و غيره في فقهاء المدينة، مات سنة 114 ه و قيل و 117 ه». [5] .

شمس الدين الذهبي المتوفي سنة 748 ه

«ابوجعفر الباقر هو محمد بن علي بن الحسن بن علي بن أبي طالب القرشي الهاشمي ابوجعفر الباقر، و امه ام عبدالله بنت الحسن بن علي، و هو تابعي جليل، كبير القدر، أحد أعلام هذه الامة علما و عملا و سيادة و شرفا...

و سمي الباقر لبقره العلوم و استنباطه الحكم، كان ذاكرا خاشعا صابرا و كان من سلالة النبوة، رفيع النسب علي الحسب، و كان عارفا بالخطرات، و كثير البكاء و العبرات، معرضا عن الجدال و الخصومات». [6] .

عماد الدين ابوالفداء اسماعيل بن عمر بن كثير

«محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب الهاشمي ابوجعفر الباقر امه بنت الحسن بن علي بن ابي طالب، روي عن ابيه و جديه الحسن و الحسين و جد أبيه علي بن أبي طالب مرسلا...

روي عنه ابنه جعفر و اسحاق السبيعي و الاعرج و الزهري و عمر بن دينار، و ابوجهضم موسي بن سالم، و القاسم بن الفضل و الاوزاعي، و ابن



[ صفحه 438]



جريح، و شيبة بن نصاح، و عبدالله بن أبي بكر بن عمر بن حزم، و عبدالله ابن عطاء، و بسام الصيرفي، و حرب بن سريح، و حجاج بن ارطاة، و محمد بن سوقة و مكحول بن راشد، و معمر بن يحيي بن بسام و آخرون». [7] .

شهاب الدين بن حجر

«محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب و هو والد جعفر الصادق و يقال له الباقر، سمي باقرا لتبحره في العلم و هو الشق و التوسعة، تابعي عدل ثقة، و امام مشهور، توفي سنة 114 ه علي الأصح و دفن مع ابيه في البقيع». [8] .

التلمساني

«محمد الباقر بن علي زين العابدين بن الحسين بن علي بن ابي طالب رضوان الله عنهم، ولد بالمدينة المنورة ثالث صفر سنة سبع و خمسين من الهجرة النبوية قبل قتل جده الحسين بثلاث سنين، و كني أبوجعفر و لقب بالباقر لبقره العلم، يقال بقر الشي ء فجره، سارت بذكر علومه الأخبار و انشد في مدائحه الأشعار، فمن ذلك قول مالك الجهني:



إذا طلب الناس علم القرآن

كانت قريش عليه عيالا



و ان فاه فيه ابن بنت النبي

تلقت يداه فروعا طوالا



نجوم تهلل للمدلجين

فتهدي بانوائهن الرجالا



و توفي الباقر في المدينة المنورة سنة 117 ه و له من العمر ثمانية و خمسون سنة و قيل ستون، أقام منها مع جده الحسين ثلاث سنين، و مع ابيه أبي زين العابدين 33 سنة و بقي بعد موت أبيه 19 سنة». [9] .

عبدالله بن محمد بن عامر

«محمد بن علي عليه السلام: هو الباقر بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب رضي الله عنهم أجمعين، سمي بالباقر من بقر الأرض أي شقها و أنار مخبآتها و مكامنها، فكذلك هو أظهر من مخبآت كنوز المعارف و حقائق الاحكام و الحكمة و اللطائف ما لا يخفي إلا علي منطمس البصيرة، و من ثم قيل هو باقر العلم و جامعه و رافعه، صفا قلبه و زكا علمه و عمله و طهرت نفسه و شرف خلقه، و عمرت أوقاته بطاعة مولاه، و كنيته أبوجعفر لا غير، و القابه ثلاثة: الباقر، و الشاكر، و الهادي، و أشهرها الاول، و يكفيه ما رواه



[ صفحه 439]



ابن المديني عن جابر رضي الله عنه انه قال له - و هو صغير - رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: يسلم عليك، فقيل له و كيف ذلك؟ قال: كنت جالسا عنده و الحسين عليه السلام في حجره يداعبه فقال: يا جابر يولد له مولود اسمه علي، إذا كان يوم القيامة نادي مناد ليقم سيد العابدين، فيقوم ولده، ثم يولد له ولد اسمه محمد فان أدركته فاقرأه مني السلام». [10] .

محمد بن عبد الفتاح الحنفي

«الباقر محمد بن علي زين العابدين ابن الحسين الطالبي الهاشمي القرشي أبوجعفر الباقر خامس الأئمة الاثني عشر عند الامامية: كان ناسكا عابدا، له في العلم و التفسير آراء و أقوال، ولد في المدينة و توفي بالحميمة». [11] .

الزركلي

«محمد الباقر بن علي زين العابدين ابن الحسين عليه السلام، سمي به لأنه بقر العلم أي شقه فعرف أصله و خفيه، و له من الرسوخ في مقام العارفين ما تكل عنه ألسن الواصفين، و له كلمات كثيرة في السلوك و المعارف يعجز عن حكايتها الواصف. فمن كلامه: الصواعق تصيب المؤمن و غيره و لا تصيب ذاكر الله عزوجل. و قال: ما دخل قلب امرء شي ء من الكبر إلا نقص من عقله مثل ما دخله من أو أكثر. و قال: ما من أفضل عبادة من عفة بطن و فرج، و قال: ليس في الدنيا شي ء أعون من الاحسان للاخوان، و قال: بئس الاخ يرعاك غنيا و يقطعك فقيرا، و قال: اعرف المودة في قلب أخيك بما له في قلبك. و كلامه من هذا المهيع كثير». [12] .

المناوي

«أبوجعفر محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب بن عبدالمطلب، و امه ام عبدالله بنت الحسن بن علي بن أبي طالب، فولد أبوجعفر: جعفر ابن محمد و عبدالله بن محمد، و امهما أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق، و ابراهيم بن محمد، و امه ام حكم بنت اسيد بن المغيرة بن الاخنس الثقفي، و علي بن محمد و زينب بنت محمد، و امهما ام ولد، و ام سلمة بنت محمد، و امها ام ولد... مات سنة 117 ه و هو ابن ثلاث و سبعين سنة. و قيل توفي سنة 118 ه، و قال أبونعيم الفضل بن دكين: توفي بالمدينة سنة 114 ه،



[ صفحه 440]



و كان ثقة كثير العلم و الحديث و ليس يروي عنه من يحتج به». [13] .

ابن سعد

و حيث أخذنا علي أنفسنا الايجاز في البيان، فلنترك بقية الأقوال و نكتفي بما ذكرنا لنأخذ صورة من صور حياته، و لسنا من المغالين إن قلنا انه فريد عصره، و لا يدانيه أحد فيما اختص به من مميزات تؤهله لأن يكون هو المرجع الوحيد. و باستطاعتنا أن نضع بين يدي القاري ء أدلة كافية علي ذلك. و لعل بهذه الاشارة ما يكفينا عن التوسع في الموضوع.

و الشي ء الذي يلفت النظر هو قول ابن سعد في آخر كلمته عن الامام الباقر: و ليس يروي عنه من يحتج به. و هنا يجب أن نحاسب ابن سعد و نسائله عن هذا القول، فهو أمر يبعث علي الاستغراب، و بعيد كل البعد عن الواقع، و تهجم علي الحقيقة. فهل كان يقصد ابن سعد أن جميع من روي عن الامام الباقر لا يحتج به؟ كيف و قد روي عنه ثقات التابعين و علماء المسلمين، و قد احتج أصحاب الصحاح بتلك الروايات، و لم يتوقف أحد عن قولها. و ليس من البعيد أن ابن سعد يقصد بكلمته هذه رواته من الشيعة، فهم في نظره غير ثقات، نظرا لنفسيته و ارتكازاته الذهنية التي علقت به من ايحاء الاوهام، و عوامل السياسة، و تدبير السلطة ضد شيعة أهل البيت، أو مجاراة للظرف الذي نشأ فيه.

و إذا أردنا أن ندرس نفسية ابن سعد وجدنا انطباعات الانحراف جلية لا مجال للتشكيك فيها، و لا حاجة إلي اجراء الحساب مع ابن سعد، و لكنا نضع بين يدي القاري ء بعضا من رواة حديث الامام الباقر عليه السلام - من التابعين و غيرهم - ممن يعترف ابن سعد بأنهم ثقات، كما ينص هو علي أكثرهم في طبقاته، و خرج حديثهم أصحاب الصحاح لتظهر الحقيقة، و نعرف مقدار انحراف ابن سعد عن الحق و ابتعاده عن الواقع.


پاورقي

[1] حلية الأولياء.

[2] تهذيب الاسماء و اللغات لشرف الدين النووي.

[3] مرآة الجنان ج 1 ص 248.

[4] مطالب السئول ج 2 ص 50.

[5] تذكرة الحافظ ج 1 ص 117.

[6] البداية و النهاية ج 9 ص 309.

[7] تهذيب التهذيب ج 9 ص 210.

[8] شرح الشفا للخفاجي ج 1 ص 292.

[9] الاتحاف ص 52.

[10] جوهرة الكلام ص 135 - 132.

[11] الاعلام ج 3 ص 932.

[12] الكواكب الدرية ج 1 ص 164.

[13] الطبقات الكبري ج 5 ص 138.


عصره


كان عصر هشام من أزهر العصور في الكلام بجميع أصوله، لكثرة الفرق. و جعل هاتيك الأصول الكلامية مبتنية علي القواعد المنطقية. و كانت الرغبة ملحة في النظر و الجدل، فكانت المجالس تعقد للمناظرة، و تشد الرحال للمدارسة و الاحتجاج، و لا سيما في الامامة، لأنها الأصل الذي يصحح للخليفة - بالشكل المعهود - أن يستولي به علي العباد و البلاد باسم الشريعة، و يصحح له أن يكون ولي الأمر الذي تجب طاعته علي الأمة، أو يمنعه عن التصرف في



[ صفحه 82]



مقدرات البلاد، و القبض علي رقاب العباد، و يأبي له من أن يكون الحجة من الخالق الي المخلوق.

فالملوك من أمية و بني العباس وقفوا سدا دون سيل الكلام في الامامة لئلا يشيع رأي الشيعة فيها، و ألجموا الأفواه، و حجروا العقول و منعوا حرية القول، و ساروا بالناس سيرة ارهاب و تهديد.

فكان هشام بن الحكم واسطة القلادة في تلك الأندية، يساجل في كل أصل، فان انتهت الخصومة الي الامامة، أدلي بحجته، مصرحا ان أمن من العقاب، و ملوحا ان خاف النكال.

لأن اثبات الامامة في الأئمة الاثني عشر هدم لصروح امامة الأوائل، و ثل لعروش الأواخر [1] و كان لمجلس يحيي البرمكي الذي يعقد في بغداد للمناظر أثر كبير في تنوير العقول، و لا يقعد ذلك المجلس الا تحت اشراف هشام و رئاسته. و من الحق أن نقول: ان هشاما كان من مفاخر الأمة الاسلامية فقد جند نفسه لخدمة الحق، و نشر مبادي ء الاسلام، و قد تصدي للرد علي أعداء الدين، و رفع الغشاوة من بعض العقول التي قد ركبها الشطط، و غلبها الغرور.

و لما كان هشام قد عرف بالتفوق، و قوة الحجة، و سرعة الجواب، و اتقاد الذهن، فقد أصبح ذكره حديث الأندية، و قد تحامل عليه خصومه فنسبوه الي ما لا يليق بشأنه، و لا يتسق مع اعتقاده «لأن الرأي العام في ذلك العهد من أنصار الخلافة المعهودة، و لا تصغي العامة للحجج اذا خالفت الرغبة» فتوجهوا اليه بتلك الطعون الشائنة، و التي لا تمت بشي ء من الحقيقة كما سنوافيك بجملة منها.


پاورقي

[1] عن كتاب حياة هشام لشيخنا المظفر مخطوط.


براءة الامام الباقر و الصادق من المغيرة


و مهما يكن من حديث هذ الرجل، فانا نود أن نكشف واقعه علي أضواء أقوال أهل البيت فيه، و في أضرابه الذين تنكروا للمسلمين، و تآمروا عليهم قصد الوقيعة فيهم.

قال كثير النواء: سمعت أباجعفر الباقر عليه السلام يقول: بري ء الله و رسوله من المغيرة بن سعيد، و بنان بن سمعان، فانهما كذبا علينا أهل البيت [1] .

و قال محمد بن عيسي بن عبيد: ان بعض أصحابنا سأل يونس بن عبدالرحمن [2] و أنا حاضر: و قال له يا أبامحمد ما أشدك في الحديث؟ و أشد انكارك لما يرويه أصحابنا! فما الذي يحملك علي رد الأحاديث؟

فقال يونس: حدثني هشام بن الحكم أنه سمع أبا عبدالله الصادق يقول عليه السلام: لا تقبلوا علينا حديثا الا ما وافق القرآن و السنة، و تجدون معه شاهدا من أحاديثنا المتقدمة، فان المغيرة بن سعيد دس في كتب أصحاب أبي أحاديث لم يحدث بها، فاتقوا الله، و لا تقبلوا علينا ما خالف قول ربنا، و سنة نبينا صلي الله عليه و آله و سلم.

و في رواية أخري: عن يونس عن هشام بن الحكم أنه سمع أبا عبدالله عليه السلام يقول: كان المغيرة بن سعيد يتعمد الكذب علي أبي، و يأخذ كتب أصحابه و كان أصحابه المستترون بأصحاب أبي يأخذون الكتب، فيدفعونها الي المغيرة، و كان يدس فيها الكفر و الزندقة، و يسندها الي أبي ثم يدفعها الي



[ صفحه 383]



أصحابه، ثم يأمرهم أن يبثوها في الشيعة، فكل ما كان في كتب أبي من الغلو فذاك مما دسه المغيرة بن سعيد في كتبهم.

و عن عبدالرحمن بن كثير قال: قال أبو عبدالله عليه السلام يوما لأصحابه: لعن الله المغيرة بن سعيد و لعن الله يهودية كان يختلف اليها، يتعلم منها السحر، و الشعبذة، و المخاريق، ان المغيرة كذب علي أبي فسلبه الله الايمان، و ان قوما كذبوا علي مالهم؟ أذاقهم الله حر الحديد. فو الله ما نحن الا عبيد خلقنا و اصطفانا، ما نقدر علي ضر و لا نفع، ان رحمنا فبرحمته، و ان عذبنا فبذنوبنا، و الله ما بنا علي الله من حجة، و لا معنا من الله براءة، و انا لميتون، و مقبورون، و منشورون، و مبعوثون، و موقفون، و مسؤولون، ما لهم لعنهم الله، فلقد آذوا الله، و آذوا رسول الله في قبره، و أميرالمؤمنين، و فاطمة، و الحسن، و الحسين، و ها أنا ذا بين أظهركم، أبيت علي فراشي خائفا، يأمنون و أفزع، و ينامون علي فراشهم و أنا خائف. ساهر وجل، أبرأ الي الله مما قال في الأجدع، و عبد بني أسد أبوالخطاب لعنه الله، والله لو ابتلوا بنا و أمرناهم بذلك لكان الواجب أن لا يتقبلوه، فكيف و هم يروني خائفا و جلا أستعدي الله عليهم، و أبرأ الي الله منهم!! اني امرؤ ولدني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و ما معي براءة من الله، ان أطعته رحمني، و ان عصيته عذبني عذابا شديدا.

و علي أي حال: فهو عليه السلام كان مهتما غاية الاهتمام بأضرار هؤلاء المندسين بين صفوف الأمة، فكان قلقا منهم، و يعلن للناس براءته منهم، و يبين لهم كذب ما يدعيه أولئك المخربون، الذين أرادوا أن يفسدوا المجتمع و أن يثيروا الفتنة، بادعاء التألية لأهل البيت مع أنه عليه السلام يعترف بأنه عبد من عبيدالله، و أنه ميت و مبعوث.

كما يتجلي لنا عظيم اهتمامه بفتنة هؤلاء، فهو خائف و جل يبيت علي فراشه قلقا، لا يقر به قرار، خشية اتساع هذه الفتنة، و تطاير شررها، فلا يعود ذلك علي المسلمين الا بأوخم العواقب.

هذا و قد نشط المغيرة في دعوته الالحادية، كما قدمنا و أمر أصحابه باظهار الدعوة، من السر الي العلن، و كانوا سبعة نفر يدعون الوصفاء، و كان خروجهم بظهر الكوفة. فأخبر خالد القسري بخروجهم و هو علي المنبر، فقال: أطعموني ماء. لا نزعاجه و خوفه، فهجاه ابن نوفل كما تقدم.

و لما ظهر به خالد أتي به مع سبعة نفر، ثم أمر بسريره فأخرج الي المسجد،



[ صفحه 384]



و أمر بأطنان القصب و نفط، فأحضروا ثم أمر المغيرة أن يتناول، فكع عنه، و تأني. فصبت عليه السياط، فتناول طنا فاحتضنه فشد عليه، ثم صب عليه و علي الطن نفط، ثم ألهبت فيهما النار فاحترقا، ثم أمر الرهط ففعلوا [3] .

و قال أبوبكر بن عياش: رأيت خالد بن عبدالله القسري حين أتي بالمغيرة بن سعيد و أتباعه، فقتل منهم رجلا، ثم قال للمغيرة أحيه، و كان يريهم أنه يحيي الموتي، فقال والله ما أحيي الموتي. فأمر خالد بطن قصب فأضرم نارا، ثم قال للمغيرة اعتنقه فأبي، فعدا رجل من أصحابه فاعتنقه و النار تأكله. فقال خالد هذا و الله أحق منك بالرياسة، ثم قتله و قتل أصحابه، و ذلك حدود سنة 119 ه.

أبومنصور العجلي: و هو أبومنصور مشهور بكنيته، نشأ في البادية ثم استوطن الكوفة، و له بها دارا، و كان عربيا من عبدالقيس.

جاء هذا الرجل ببدع و دخل في ميدان ذلك الصراع العنيف، و ادعي أن الله عزوجل عرج به اليه، فأدناه منه و كلمه، و مسح علي رأسه، و قال له: أي بني، و ادعي أيضا أنه نبي و رسول و أن جبرائيل عليه السلام يأتيه بالوحي من عندالله عزوجل، و أن الله بعث محمدا عليه السلام بالتنزيل، و بعثه هو «يعني نفسه» بالتأويل. و كان يري و جوب قتل من خالف دعوته، لأنهم مشركون فيقول لأصحابه: من خالفكم فهو مشرك كافر فاقتلوه. فان هذا جهاد خفي.

قام هذا الرجل بنشاط، و علم أصحابه الثبات و الشجاعة، وراح يطلب الوسائل التي ينجح بها في تقوية حركته، و تركيز زعامته، و أعلن أولا أنه من أتباع أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين، و لكن أمله لم يتحقق فان الامام أبوجعفر عندما بلغه أمره أظهر لعنه، و البراءة منه، و طرده من حظيرة أتباعه، و لما فشل في حيلته هذه ادعي أنه امام وحده، و دعي الناس الي اتباعه، و أنه الامام الشرعي المستقل، ثم ترقي له الأمر فأصبح نبيا، و قال: ان الرسالة لا تنقطع أبدا. بمعني أن الأنبياء يظهرون في جميع العصور و الأوقات. و هذه المقالة تبرر ادعاءه بالنبوة، و كذلك ادعي أن النبوة في ستة من ولده.

و قد تنبأ ابنه من بعده، و ادعي مرتبة أبيه، و تابعه علي رأيه بعض السفلة، و كان مصيره القتل.

واستمر أبومنصور ببدعته و غوايته، و قد لقبه الامام الصادق عليه السلام بأنه



[ صفحه 385]



رسول ابليس عندما أعلن للناس خبث سريرته، و عظم خطره، و قد حذر الناس منه و أمرهم بالابتعاد عنه، و لعنه ثلاثا [4] و دعا عليه، و لم يكد يوسف ابن عمر الوالي زمن هشام بن عبدالملك يقف علي أمرهم، حتي تصدي له و لأصحابه، فقتلهم صلبا، و تزعم ولده فيمن لقي من أصحاب أبيه، و ادعي النبوة أيضا، فأخذه المهدي، و قتله و تتبع أصحابه.

و هكذا ينتهي آخر دور يلعبه دعاة الفرقة من أعداء الاسلام، الذين أرادوا أن يفتكوا بأهله، انتصارا لمبادئهم، و حبا للسلطة و النفوذ، فاستعملوا شتي الوسائل في تحقيق ذلك، ولكن محاولتهم فشلت، لقيام دعاة الاصلاح في ايضاح مفاسدهم، و بيان خطرهم، و سوء نواياهم، حتي زالوا من صفحة الوجود.

و قد أخطأ الأستاذ محمد جابر عبدالعال مؤلف كتاب حركات الشيعة المتطرفين، حيث يذهب الي بقاء تلك الحركة، و ان جابر الجعفي تزعمها بقوله: قتل المغيرة و صلب بجوار بيان بواسط، كما قتل أصحابه، ولكن حركته لم تخمد، اذ تزعمها من بعده جابر الجعفي، و أنزله أصحاب المغيرة بمنزلة المغيرة نفسه [5] .

و هذاالقول خارج عن حدود الصحة، و بعيد كل البعد عن الواقع، و هو تهجم شنيع، و افتراء فاضح، فان علماء الحديث هم أدري بجابر و أعرف بمنزلته، و ليعرني الأستاذ سمعه لأنقل له شهادة علماء الرجال الأعلام:

يقول ابن المهدي: ما رأيت في الحديث أورع من جابر.

و قال ابن عليه: جابر صدوق في الحديث.

و قال شعبة: اذا قال عابر حدثنا و سمعت فهو من اوثق الناس.

و قال وكيع: مهما شككتم فلا تشكوا في أن جابرا ثقة.

و قال ابن عبدالحكم: سمعت الشافعي يقول قال سفيان الثوري لشعبة: لان تكلمت في جابر لأتكلمن فيك [6] .

و لا نطيل الكلام حول منزلة جابر العلمية، فقد روي عنه خلق كثير، منهم: شعبة، و الثوري، و اسرائيل، و الحسن بن حي، و شريك، و مسعر، و أبوعوانة، و غيرهم و خرج حديثه الترمذي في صحيحه و أبوداود في سننه و ابن ماجه.



[ صفحه 386]



هذا و ان مدحه و الثناء عليه من أهل البيت ثابت متواتر، و لا أدري من أين جاء الأستاذ بهذه الفكرة الخاطئة و لعله اعتمد علي البغدادي في الفرق اذ يقول عند ذكره لمن ذهب الي رجعة محمد بن عبدالله بن الحسن، و يقال لهم المحمدية لانتظارهم محمد بن عبدالله: و كان جابر علي هذا المذهب و كان بقول برجعة الأموات الي الدنيا قبل القيامة [7] ا ه. و البغدادي معروف بتقوله و كذبه في نقله، فقد أورد في كتابه أمورا لا صحة لها.و لنفترق هنا تاركين الحديث عن كثير من الأخطاء الي وقفنا عليها في مؤلفه، و نقله أمورا لا صحة لها، وحكمه علي أشياء بدون تثبت، و ان الأستاذ عبدالعال قد خالف الحقيقة، فلقد غرب و شرق، و تقول و تأويل، و الكتاب بمجموعه نقد لاذع، و كذب فظيع، و لقد مثل في كثير من آرائه أفكاره الضيقة، و نظرته القاصرة، لأنه أثبت أشياء علي غير تأمل للواقع، بل اعراضا عن الحق، و تجاوزا عن الحقيقة، و استسلاما للهدف الذي من أجله يقصده في تأليفه.

و لقد مرت علي تلك الأخطاء المتراكة مر كرام، و عسانا نلتقي به مرة أخري، و هو واحد من مجموعة كبيرة من الكتاب، الذين يقولون بدون تدبر و أكثرهم يتقول انتصارا لمذهبه، أو خضوعا لعاطفته.


پاورقي

[1] لسان الميزان ج 6 ص 76.

[2] يونس بن عبدالرحمن، أبومحمد علي بن يقطين، المتوفي سنة 208 ه كان من نلامذة الامام موسي بن جعفر و علي بن موسي الرضا (ع) و كان الامام الرضا يشير اليه في العلم و الفتيا، و كان من خاصة الامام الرضا و وكيله، و له تصانيف كثيرة منها: كتاب الأرث، كتاب الزكاة، كتاب جوامع الآثار، كتاب الشرائع، كتاب الصلاة، كتاب العلل الكبير، كتاب علل الحديث، كتاب الجامع الكبير في الفقه؛ كتاب تفسير القرآن، كتاب الرد علي الغلاة. و غيرها يبلغ عددها الثلاثين كتابا. قال ابوجعفر البصري: دخلت مع يونس بن عبدالرحمن علي الرضا (ع) فشكي اليه ما يلقي من أصحابه: فقال (ع): دارهم فان عقولهم لا تبلغ، توفي يونس بالمدينة المنورة سنة 228 ه.

[3] الطبري ج 9 حوادث سنة 119 ه.

[4] الكشي ص 196.

[5] حركات الشيعة المتطرفين ص 41.

[6] تهذيب التهذيب ج 2 ص 48.

[7] الفرق بين الفرق ص 37.


المختار الثقفي


ثم يتحدث المؤلف هنا عن أثر مقتل الحسين عليه السلام في النفوس المؤمنة فيقول: و ان هذا الأثر قد استغله بعض من أولئك الذين يستغلون العاطفة القوية البرئية لينصروها، و يعلنوا انحرافهم من وراء نصرها، و قد كان الاستغلال شديدا بعد مقتل الحسين رضي الله عنه و صلي الله علي جده و سلم.

ذلك ان المختار الثقفي [1] الذي كان من الخوارج، ثم انتقل الي الذين يتشيعون لعلي كرم الله وجهه، و أولاده الكرام من بعده، كان قدم الكوفة مع مسلم بن عقيل بن أبي طالب عندما جاءها من قبل الحسين رضي الله عنه.

ثم يتحدث عن آراء المختار التي كان يبثها، و أن فرقة تسمي بالكيسانية قد تكونت تحمل آراءه، و انها لا تقوم علي ألهية أحد من أهل البيت كالسبئية، ثم يذكر بعض الاراء الي أن يقول في صفحة 121:

(ان تفكير المختار لم ينته، بل كان كالبذر الخبيث الذي يلقي فلا ينتج



[ صفحه 109]



الا نكدا) و يستمر فضيلته فيسود صحائف من كتابه بدون أن يستخلص النتائج التي تحجب وراءها، و هنا نلمس مهارة المؤلف و لباقته في سلوك موارد الطعن من حيث يخفي كما يظن، فانت لا تنتهي من جملة حتي يصدمك بجملة أخري بلهجة قاسية و تعبير شائن، و خلط في الحوادث و مزج في الاراء، و كل ذلك نستنكر منه، و ابداء الملاحظات علي كل ما جاء يطول، و نقتصر علي ما يلي:

أولا - ان حكم المؤلف علي المختار بكونه كان خارجيا هو حكم قاس لا يستند الي مادة علمية، و انما أخذه عن قائل مجهول لا يعرف، كما نقل صاحب الاصابة بقوله: و يقال انه كان في أول أمره خارجيا ثم صار زيديا ثم صار رافضيا [2] .

و اذا أردنا أن نأخذ بكل ما يقال فهو ظلم فاحش، و خروج عن موازين الدراسات العلمية، مع أن هذه العبارة هي من المضحكات، اذ ورد فيها أنه صار زيديا، و متي كانت الزيدية في عصر المختار؟ فهو في القرن الأول و الزيدية عرفت في القرن الثاني، اذ المختار قتل سنة 67 هجرية و زيد بن علي بعد لم يولد، و هو الذي تنسب اليه فرقة الزيدية، و قتل سنة 122 ه و لنفرض أن هذا غلط مطبعي فما القول في كونه صار رافضيا؟! لأن هذه الكلمة لم تعرف الا في عهد زيد بن علي عليه السلام باجماع المؤرخين. و لكن الشيخ أخذ من هذا القول الكاذب بعضا منه و ترك البعض الآخر، فجزم بصحته و أصدر حكمه.

و يلزمنا هنا أن نقيس أحكامه الآتية علي المختار علي هذا النمط من التساهل و عدم التثبت.

ثانيا - قوله قدم الكوفة مع مسلم بن عقيل، و هذا غير صحيح أيضا، و لا أدري من أين أخذه، لأن المختار كان متوطنا في الكوفة و نزل مسلم بن عقيل عليه ضيفا.

ثالثا - كان الأجدر به و اللائق بمكانته أن يدرس الحوادث و يستنطق البينات، لأن المختار قد أثيرت حوله ضجة، و اتهم باشياء كان اللازم علي من يتصدر للحكم في محكمة التاريخ أن يدرس حوادثه، اذ المختار له أثره في التاريخ، فهو الثائر علي الأمويين، و المنتقم من أعداء أهل البيت، فما أكثر الموتورين منه. و ما أعظم خطره علي الدولة الأموية، هذا من جهة و من جهة أخري، نري أن المؤلف كثيرا ما يعطي النتيجة بدون مقدمات، و يحكم



[ صفحه 110]



بدون بينة، و هذا شي ء نستنكره منه و نؤاخذه عليه، لأنه قد أخذ علي نفسه بدراسته عن المذاهب: (أن يستخلص الحق مما تأشب به و اختلط، كما يستخلص الذهب ما اختلط به من مواد غريبة عنه، و ان تم بينه و بينها المزج و الاتحاد، و في هذ السبيل نرد بعض الأقوال و نقبل بعضها كما يفعل الصيرفي، اذ يرد الزيوف من النقود و يقبل النافقة الرائجة) [3] .

و ليس من الحق هنا أن يعرض عما تأشب به، و ليس من الحق هنا أن تقبل المزيف و لا ترده، و انك يا فضيلة الشيخ نصبت نفسك هنا حاكما لا مدعيا، فكان الأجدر بك الا تأخذ بكل ما يقال فتحكم به، و ان جزمك بوجود الفرقة السبئية يهدم أملنا بك و بامثالك من دعادة الوحدة الاسلامية، ممن نرجو بهم اظهار الحقيقة، و القضاء علي الاساطير و الخرافات، التي وضعت حجر عثرة في طريق تقارب المسلمين، و ان اسطورة ابن سباء قد آن الأوان لانتزاعها من الاذهان، فهي حديث خرافة لا يليق لرجال العلم أن يعتنوا بها. فهي من وضع الزنادقة الذين كان جل قصدهم اثارة الفتنة بين المسلمين.

كما أن اتهام المختار بما لا يليق به هو من الأمور المزيفة التي يلزم استخلاصها و عدم قبولها كما هو الواقع.

هذا كله بالنظر الي فضية اتهام المختار من حيث ذاتها مجردة عن كل الملابسات، أما اذا نظرنا اليها من حيث ما جره عداء الامويين له، و تحزبهم عليه و ساعدهم علي ذلك قوم موتورون، لأنه قد حكم السيف منتقما ممن أراق دم أبناء رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم فاذا تعمق الباحث في بحثه، و مشي علي ضوء الادلة متجردا عن الهوي و العصبية، فلا يجد أي سبب لتلك الاتهامات، و المختار بري ء مما علق بابراده من درن، و كان من الواجب أن يعطي موقفه ضد أعداء أهل البيت، و موقف أبيه من قبل ضد أعداء الاسلام مزيدا من التريث في اعطاء الحكم عليه بدون درس لقضيته و استنطاق للحوادث.

و ان حكم الشيخ أبي زهرة بهذه الصورة المؤلمة، في اسناد الأفكار الخبيثة اليه، و أن المختار هو مصدر اختلاف الآراء، و نشر العقائد أمر مخالف للحق، و بعيد عن الواقع. و قد اعتمد علي قول لا يعرف قائله.



[ صفحه 111]




پاورقي

[1] هو المختار بن أبي عبيدة بن مسعود بن عمر الثقفي، و كنيته أبواسحق ولد عام الهجرة، و أمه دومة بنت وهب، و قتل سنة 67 هجرية قتله مصعب بن الزبير، و قتل من أصحابه سبعة آلاف رجل كلهم خرجوا معه للطلب بدم الحسين (ع).

[2] الاصابة ج 3 ص 519.

[3] كتاب مالك لأبي زهرة ص 15.


من هم المستشرقون


المستشرقون قوم من اوربا نسبوا أنفسهم الي العلم و البحث، و شغلوها في أغلب الأحيان بالبحث في التاريخ و الدين و الاجتماع، و لكل منهم لغته الاصلية التي رضع لبانها من أمه و أبيه، و مجتمعه، و بيئته، فصارت له «اللغة الأم» كما يعبرون فهو يغار عليها و يتأثر بها و يستجيب لموحياتها، ولكن المستشرقين تعلموا اللغة العربية بجوار لغاتهم الاصلية، و مع أن كثيرين منهم قضوا شطرا كبيرا في تعلم العربية و في القراءة بها، و عاشوا في أوساط عربية ردحا من الزمن، نلاحظ أن نطقهم بالعربية لم يخل من لكنة و رطانة، و كذلك حين يكتبون بها فما تكاد تسمع المستشرق أو تقرأ له حتي تحس من نبرات صوته أو طريقة كتابته أنه دخيل في العربية طاري ء عليها، و أن العربية عنده لغة ثانية لا تسري أصولها و روحها في عقله أو وجدانه أو شعوره كما تجري لغته الأصلية «اللغة الأم».

و من هنا كان طبيعيا أن نجد هؤلاء المستشرقين لا يجيدون فهم النصوص العربية فقد يفوتهم عند مطالعتها الكثير من مجازاتها و استعاراتها و خصائصها الاسلوبية و المعنوية، و نجد بعضهم أحيانا يفهم النص العربي فهما مضحكا، و لعل هذا من الأسباب التي جعلت هؤلاء يفسرون تلك النصوص العربية تفسيرا مضحكا كذلك أو يصدرون عليها أحكاما مضحكة كذلك.

و الاستشراق لم ينشأ اعتباطا و لا مصادفة بل أغلب الظن أنه نشأ حسب خطة موضوعة، فان الغرب قد انتهز الفرصة حينما رأي الشرق غارقا في خلافاته و فتنه و اضطراباته، فأقبل عليه بخيله و رجله يحتل دياره، و يستعبد



[ صفحه 378]



أهله و يستثمر خيراته و طاقاته، و يستبد بثمراته و بركاته، و يشوه معالم عقائده و مبادئه، و خصائص أهله، و كان المسير لهذا الاحتلال و الاستبداد هو الأحقاد الدينية، و الثارث الصليبية، و الضغائن الغربية العميقة الجذور ضد الاسلام و العرب...

و تراهم يولعون بتناول مواطن خاصة، ينالون فيها من الاسلام، و يعرضون به، كما يولعون بتتبع الأساطير و القصص التي لا تثبت صحتها، ليبنوا منها أحكاما كلها أوهام و خيالات و اسراف في اصدار النتائج و الأحكام.

و يولعون بتصوير الاسلام في صورة الدين الجامد الذي لا يصلح للتطور أو التجديد، و من كيدهم في هذا الباب أنهم يحكمون دائما علي الاسلام من واقع المسلمين فهم لا يصورون الاسلام من منابعه و مصادره، بل يصورونه من واقع المسلمين السي ء، و هم بطبيعة الحال يختارون البيئات الاسلامية التي نالها الضعف، أو الهزال لهذا السبب أو ذاك و يجعلون هذه البيئات الضعيفة نموذجا للاسلام... الخ.

هكذا عرفهم الاستاذ أحمد الشرباصي المدرس بالأزهر و الرائد العام لجمعيات الشبان المسلمين [1] .


پاورقي

[1] انظر التصوف عند المستشرقين ص 10 - 6 العدد 27 من سلسلة الثقافة الاسلامية.


الدولة الفاطمية


قويت الدعوة الاسماعيلية تحت ظل ملوك مصر الفاطميين و لا بأس بالاشارة الي تاريخ هذه الدولة بموجز من القول، فاني لا أحاول بهذه العجالة اعطاء صورة عن الدولة الفاطمية، فهي دولة اسلامية خدمت الاسلام، و تركت آثارا تشهد للفاطميين. و التاريخ سجل لهم صحائف بيضاء. ولكن الأقلام الملوثة بأوساخ الطائفية و أدران التعصب أقامت الحواجز.

كان أول ظهورها بالمغرب سنة 297 ه / 909 م و لم يرض خلفاؤها بالبقاء في المغرب، بل حملهم الطموح و ساقهم الي اخضاع ما جاور المغرب من البلاد، ففتحوا مصر سنة 358 ه / 969 م و نقلوا قاعدة حكمهم اليها، و قد دامت دولتهم زهاء قرنين من سنة 358 ه / 567 ه (969 - 1171 م).

و أنشأوا مدينة ملكية لتكون مقر سكناهم و بلاطهم، و هذه المدينة هي مدينة



[ صفحه 479]



القاهرة [1] - المدينة الخاصة التي كانت تحيط بها أسوار ضخمة - فأصبح في مصر لأول مرة بلاط خلفاء ينافس بلاط خلفاء بني العباس. و في عهدهم انفصلت مصر عن الامبراطورية العباسية، و أصبحوا أشد أعداء تلك الدولة، و اتخذت الدولة العباسية أساليب الدعاية ضدهم، فقد طعنوا في نسبهم، و أطلقوا عليهم بدل لفظ الفاطميين - العبيديين - باسم الخليفة عبيدالله المهدي، أول خليفة فاطمي، و هو الذي أسس الدولة الفاطمية في المغرب، و شككوا في صحة نسب عبيدالله، فأطلق عليهم أعداؤهم هذه التسمية للقضاء علي نسبتهم لفاطمة الزهراء عليهاالسلام و سيأتي ذكر ذلك.

كما أن بعض مؤرخي العرب سلب عنهم هذه التسمية، و سماهم الخلفاء المصريون، و منهم من سماهم بالرافضة، و من خصومهم من سماهم (المجوس) علي اسم أتباع زرادشت الذين كانوا في فارس حتي ظهور الاسلام. و سموهم أيضا الباطنيين.

و أيا كانت التسمية و الألفاظ، فقد بسطوا سلطانهم، و دام ملكهم مدة من الزمن. فقد تأسست الدولة سنة 297 ه / 909 م في المغرب، و انتقلت الي مصر سنة 358 ه / 969 م و سقطت سنة 567 ه / 1171 م.

و كان عدد خلفاء مصر (11) خليفة هم:

1-المعز أبوتميم معد 341 ه 952 م.

2-العزيز أبوالمنصور نزار 365 ه 975 م.

3- الحاكم أبوعلي المنصور 386 ه 996 م.

4-الظاهر أبوالحسن علي 411 ه 1020 م.

5-المستنصر أبوتميم معد 437 ه 1045 م.

6-المستعلي أبوالقاسم أحمد 487 ه 1094 م.

7-الآمر أبوعلي المنصور 495 ه 1101 م.

8-الحافظ أبوميمونة عبدالمجيد 541 ه 1146 م.

9-الظافر أبومنصور اسماعيل 544 ه 1149 م.

10-الفائر أبوالقاسم عيسي 549 ه 1154 م.



[ صفحه 480]



11- العاضد أبومحمد عبدالله 555 ه 1160 م.

و أبرز شخصية في الدولة الفاطمية اشتهرت في التاريخ هي شخصية الحاكم، حتي غلا فيه محبوه. و سنشير لذلك.

و كانت الاسماعيلية وحدة لا تنفصم تحت زعامة الفاطميين، و كانت الدولة الفاطمية وقتئذ تسمي (الدعوة القديمة) و بموت الخليفة المستنصر الفاطمي حصل ذلك الانشقاق علي (الدعوة القديمة) و انتهي المنشقون الي نزار بن المستنصر، و قالوا ان أباه عينه في الامامة و الخلافة من بعده، و استطاع زعيم هذه الدعوة (الحسن الصباح) أن يكون دولة نزارية لها كيانها الخاص في فارس، و أن ينشي ء دعوة عرفت في التاريخ (بالدعوة الجديدة) و عرف أنصارها بالاسماعيلية النزارية أو (الاسماعيلية الحشيشية) و أخذت دولتهم تغالب الدهر منذ سنة 488 ه حتي سقطت في سنة 654 ه علي يد هولاكو المغولي، و لم تمت الدعوة النزارية بموت دولتها، و ظل أنصارها يعملون في الخفاء حتي بعثوا اليوم باسم (الآغاخانية) اتباع آغاخان، و هؤلاء هم النزارية المحدثون.

و أما أنصار الدعوة القديمة، فأولوا دعوتهم للمستعلي الابن الأصغر للمستنصر، و سموا المستعلية، و لما مات الخليفة الآمر، و ولي الخليفة الحافظ اعترف اسماعيلية مصر له بالرياسة، فسميت دعوتهم الدعوة الحافظية، و اعترف اسماعيلية اليمن بالطيب فسموا الطيبية.

لقد كان من أكثر الأحداث تأثيرا في اضعاف الدولة الفاطمية توالي الانقسامات المذهبية السياسية، و تعرض الدولة الي هزات قوية، فقد كانت الاختلافات حول القائم بالحكم و البيعة له سببا في تمزيق رعيتهم و تشتيت أتباعهم، فعند وفاة المستنصر - كما قلنا - فان نزارا - الابن الأكبر - كانت له ولاية العهد، و قد أجلسه أبوه في حياته، فلما مرض المنصور أراد أخذ البيعة له، لكن الوزير القائم بالحكم الأفضل شاهنشاه بن بدر الجمال كان يكره أن يكون الحكم لنزار لعداوة كانت بينهما بسبب أن نزار قال للأفضل يوما: انزل يا أرمني يا نجس [2] و كان نزار قد وعد محمود بن وصال اللكي بالوزارة و التقدمة علي الجيوش مكان الأفضل.



[ صفحه 481]



و كان الأفضل هو الذي بادر باخراج أبي القاسم و مبايعته و نعته بالمستعلي و قال: بأن النص و الوصية للابن الأصغر، و بادر و خرج من وقته و أخذ معه أخاه عبدالله، و توجهوا الي الاسكندرية، و لا نخوض في تفاصيل النزاع لأن ذلك ليس مقصدنا، و قد انتهي النزاع بهزيمة نزار، و انقسام الاسماعيلية منذ ذلك الحين الي:

1- الاسماعيلية النزارية.

2- الاسماعيلية المستعلية.

ولاقت الدولة الفاطمية بعد هذا الانقسام الأمرين من معارضة النزارية و مقاومتهم [3] .

و حدث انقسام آخر بعد وفاة الآمر، فقد خولفت أصول المذهب، و ولي الخلافة ابن عم الآمر، و حدث ذلك لأول مرة، و ليس لذلك من سبب، لأن الآمر قد ولد له قبيل وفاته ابن اسمه الطيب، فأخذت له البيعة بولاية العهد، ولكن الحافظ قد استقرت له الأمور بعد أن ضعفت قوته لما أبداه وزيره أحمد بن الأفضل من رغبته في الاستقلال و الدعوة الي نفسه.

و الغرض أن الحافظ في ولايته الخلافة، و ظهور مخالفة أصول المذهب كان يمثل جماعة تخالف أغلبية الفاطميين الذين يرعون الحكم، فقد كان الحافظ محبوسا في حياة الآمر. و أدي ذلك الي انقسام جديد كان من عوامل اضعاف الدولة. و أصبحت الاسماعيلية منقسمة الي:

1- اسماعيلية حافظية.

2- اسماعيلية طيبية.

و تعرضت الدولة الي خلافات و منافسات في عهد الحافظ بسبب الولاية علي العهد، فقد عهد الحافظ أولا لابنه الأكبر سليمان، ولكنه مات بعد قليل، فعهد لابنه الثاني حيدرة، مما آثار حقد ابنه الثالث و اسمه حسن، فقام بثورة عنيفة انقسم بسببها الجيش الفاطمي الي فريقين يحارب كل منهما الآخر، مما أدي الي اضعاف الجيش في مجموعه [4] .



[ صفحه 482]



و حدث في السنة التالية لوفاة الآمر فترة من أهم فترات التاريخ الفاطمي، و دامت لمدة سنة. فقد ولي الحافظ - و هو ابن عم الآمر - غداة وفاة الآمر كولي للعهد و كفيل لطفل منتظر، ثم ثار به أبوعلي أحمد بن الأفضل شاهنشاه، و خلعه في اليوم التالي و سجنه و استقل هو بالحكم.

و هذا الذي فعله الوزير أحمد يعد انقلابا سياسيا تام الأركان، و أوشك بفعلته هذه أن يقضي نهائيا علي الدولة الفاطمية، فقد كان أبوعلي الحامي المذهب، و لهذا فقد عمل علي الغاء كثير من الشعائر الاسماعيلية. و يروي صاحب النجوم الزاهرة بأنه أظهر التمسك بالامام المنتظر في آخر الزمان، فجعل الدعاء في الخطبة له، و يغلط بشكل شنيع في مذهبه لأن ابن تغري يروي علي المنقول و الموروث من أن الشيعة هم كل من حمل الاسم، فلذلك لا يري في انقلاب الوزير و مخالفته الا مضادة تامة و مخالفة كاملة تضع الوزير في الصف المعادي.

و كاد أبوعلي أن يقضي علي الدولة الفاطمية، و أن يقيم في مصر دولة جديدة، لكن أمراء الاسماعيلية و قوادهم ثاروا عليه، و تمكنوا من قتله و اعادة الحافظ.

و لهذا اعتبر الاسماعيلية اليوم الذي أطلق فيه سراح الحافظ و اعادته الي الحكم عيدا من أعيادهم الهامة و أسموه (عيدالنصر) [5] و ظلوا يحتفلون به الي آخر أيام دولتهم لأنهم اعتبروه نصرا للمذهب الاسماعيلي و للدولة الفاطمية و احياء لهما بعد أن حاول الوزير أحمد تغييرهما.

و قد أنجبت زوجة الآمر بعد وفاته ولدا آخر غير الطيب، ولكنها أخفته في القرافة خوفا عليه من الحافظ الطامع في الخلافة.

و لما عاد الحافظ للحكم، ظل دائب البحث عن الطفل المختفي، الي أن عثر عليه، و تخلص منه، و أعلن نفسه خليفة [6] .

و (البوهرة) اليوم هم الاسماعيلية المستعلية، يعتقدون أن امامهم الحادي



[ صفحه 483]



و العشرين (الطيب) ابن الآمر المستعلي قد استتر، و بدأ سلسلة الدعاة المطلقين، و قد ظهر منهم ثلاثة و عشرون في اليمن، ثم ثلاثة و عشرون في الهند. و يعتقدون أن الأيوبيين لم يتسلموا الحكم من الورثة الحقيقيين، بل من الخلفاء المزيفين، لأن الحافظ و أولاده يعدون غاصبين [7] .

و علي أي حال فان أهم شخصية برزت في التاريخ الاسلامي للطائفة الاسماعيلية هي شخصية الحاكم بأمر الله، و دارت حول تلك الشخصية أقوال و أساطير، فلنقتصر علي ذكره منهم.


پاورقي

[1] الدكتور عبدالمنعم ماجد، نظم الفاطميين و رسومهم ج 2 / 9.

[2] النجوم الزاهرة ج 5 ص 142.

[3] مجموعة الوثائق الفاطمية، جمال الدين الشيال / 21.

[4] نفس المصدر / 22.

[5] يقول المقريزي في الخطط: عيد النصر هو السادس عشر من المحرم، عمله الخليفة الحافظ لدين الله لأنه اليوم الذي ظهر فيه من محبسه، و يفعل فيه ما يفعل في الأعياد الأخري من الخطبة و الصلاة و الزينة و التوسعة في النفقة ج 1 ص 490.

[6] مجموعة الوثائق الفاطمية / 24.

[7] الحقائق الخفية لمحمد حسن الأعظمي 18.


الجمع بين الصلاتين


المسلمون مجمعون علي جواز الجمع في الحج، في جبل عرفة بين الظهر و العصر، و في المزدلفة بين المغرب و العشاء للحجاج خاصة، أما غير ذلك فمحل خلاف [1] .

فالشيعة يجيزون الجمع مطلقا جمع تقديم و تأخير، لعذر و غير عذر، في السفر و الحضر و ان كان التفريق عندهم أفضل، الا اذا حدث حرج [2] .



[ صفحه 333]



و حجة الشيعة مشتقة من صحاحهم [3] ، و من تفسير الامام الصادق لقوله تعالي: (أقم الصلاة لدلوك الشمس الي غسق الليل و قرآن الفجر ان قرآن الفجر كان مشهودا) [4] فالغسق: هو تراكم الليل و اشتداد الظلمة، و بهذا تكون أوقات الصلاة الأربعة ممتدة من الزوال الي نصف الليل [5] ، فالظهر و العصر ينتهيان في الغروب، و المغرب و العشاء الي نصف الليل. أما الصبح فقد اختصها الله بقوله: (و قرآن الفجر ان قرآن الفجر كان مشهودا).


پاورقي

[1] راجع: تذكرة الفقهاء: ج 8 ص 178، المجموع للنووي: ج 8 ص 80، المقنعة للمفيد: ص 165.

[2] راجع: الخلاف للطوسي: ج 1 ص 588، المعتبر: ج 2 ص 37، الذكري: ص 118 و 119، جامع المقاصد: ج 2 ص 26.

[3] ليس للشيعة كتب يجزمون بصحة كل ما فيها كما للسنة في صحيحي البخاري و مسلم. هذا و ان صحاح السنة أخرجت: أن النبي صلي الله عليه و اله و سلم صلي الظهر و العصر جمعا، و المغرب و العشاء جمعا مدة سبعة أو ثمانية أيام من غير خوف أو مطر، و ما أراد بذلك الا لرفع الحرج عن أمته. راجع في ذلك: صحيح البخاري: ج 1 ص 143 باب تأخير الظهر الي العصر من كتاب مواقيت الصلاة، و ج 1 ص 147 باب وقت المغرب، و كلاهما عن ابن عباس. و صحيح مسلم: ج 1 ص 489 - 490 حديث 49 و 50 باب الجمع بين الصلاتين في الحضر، و ج 1 ص 491، و ص 492، و مسند أحمد: ج 1 ص 369 حديث 1954، و قال النووي في شرحه لصحيح مسلم: ج 5 ص 319: «و ذهب جماعة من الأئمة الي جواز الجمع في الحضر».

فاذن الشيعة لما جمعت الصلوات انما اعتمدت علي الأحاديث الصحيحة المجمع علي صحتها عند الفريقين: السنة و الشيعة. و راجع في جواز جمع الصلاة عند الشيعة: وسائل الشيعة: ج 4 ص 220 ب 32، و مستدرك الوسائل: ج 3 ص 142 ب 26.

[4] الاسراء: 78. و لقوله تعالي من سورة هود: 114: (و أقم الصلاة طرفي النهار و زلفا من الليل ان الحسنات يذهبن السيئات).

[5] فدلوك الشمس يعني: زوالها، و يستمر الي غسق الليل، أي: الي ظلمة الليل، و به يدخل وقت المغرب و العشاء حسب الترتيب.


الزمان و المكان نسبيان


قد يعجب الباحثون الأوروبيون أن رجلا عاش في النصف الأول من القرن الثاني للهجرة، و هو الامام الصادق عليه السلام، يقول بنظريات دقيقة حول الزمان و المكان تتفق مع النظريات العصرية، و أن تعريفهما جاء مصوغا في قالب سهل المأتي واضح المعني، خلوا من المصطلحات المعقدة.

ففي رأي الامام الصادق عليه السلام أن الزمان غير موجود بذاته، و لكنه يكتسب واقعيته و أثره من شعورنا و احساسنا، كما أن الزمان حد فاصل بين واقعتين أو حدثين.

و هو يري أن الليل و النهار ليسا من أسباب تشخيص الزمان و معرفته، يضاف الي ذلك أن الليل و النهار ليس لهما طول ثابت، فالليل يقصر في الصيف و يطول في الشتاء، و النهار عكسه، و هما يتعادلان أحيانا.

و في رأي الامام الصادق عليه السلام أيضا أن للمكان وجودا تبعيا لا ذاتيا، و هو يتراءي لنا بالطول و العرض و الارتفاع، و لكن وجوده التبعي يختلف باختلاف مراحل العمر، و من ذلك مثلا: أن الطفل الذي يعيش في بيت صغير، يري بخياله و أحلامه أن فضاء البيت ساحة كبري، و متي بلغ هذا الطفل العشرين من عمره، رأي هذه الدار مكانا صغيرا جدا، و أدهشه أنه كان يراها واسعة رحيبة في طفولته.

فللمكان، بناء علي ذلك، وجود تبعي لا حقيقي، و في هذا اتفقت آراء علماء



[ صفحه 389]



الفيزياء في القرن العشرين، مع رأي الامام الصادق في القرن السابع الميلادي [1] .


پاورقي

[1] ظ: جماعة كبار المستشرقين: الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 285.


تربيته اختصاصيين في علوم مختلفة


بما أن العلم أكثر من أن يحاط به، فقد قال الامام علي عليه السلام «خذوا من كل علم أحسنه، فان النحل يأكل من كل زهر أزينه، فيولد منه جوهران نفيسان: أحدهما فيه شفاء للناس، و الآخر يستضاء به» [1] ، فمن هنا حث أهل البيت عليهم السلام علي انتقاء العلم، لأنه لا يدرك نهايته.

و كان الفلاسفة القدامي يتعلمون جميع علوم عصرهم، و كانت الفلسفة تشمل جميع العلوم الحقيقية كالفيزياء و الكيمياء و الرياضيات و الطب و الهيئة



[ صفحه 159]



و الالهيات، و تبقي العلوم المتفق عليها كالنحو و الصرف خارج اطار الفلسفة.

و بما أن العلوم تشعبت و تطورت، و لم يعد بالامكان الاحاطة بجميع تلك العلوم، و حتي لو أحاط فسيغرف من كل جدول مايبل ريقه، و لا يروي عطشه.

فلذا قسمت العلوم الي أصناف عديدة.

و قد أيد الامام الصادق عليه السلام هذه الفكرة و درج عليها بل طورها الي أبعد حدودها، فحاول اعطاء كل مجموعة من تلامذته علما معينا يختص به عن سواه من الأصحاب، و قد ينهي بعض أصحابه عن الخوض في علم معين، اذا شعر أنه لن يفلح في مجاله.

فالمخطط الذي رسمه الامام عليه السلام كان يشمل الوضع الحالي المتدهور، الذي جالت فيه المتزندقة و الملاحدة في الميدان، تفتش عن المبارز، فهيأ الامام عليه السلام فرسانا يحطمون الجماجم التي توغلت و تشبثت بعقائدها المزيفة، و ذلك بزقها العلم زقا، حتي امتلأت صدورها تقي و ورعا، فسددت سهامها النافذة الي القلوب، فمنهم من صرعته، و منهم أخذت بيده الي طريق الهداية.

و يشمل الاعداد للمستقبل بتهيئة الأشخاص التي تخزن العلم في صدورها (كجابر الجعفي الذي حفظ ما لا يقل عن خمسين ألف حديثا) فربما يأتي يوم يفرغ هذه الخزينة المدخرة، اذا سنحت له الفرصة، اذ لا يؤمن علي التدوينات أن تصادر أو تتلف، مع حثه علي ذلك احتياطا للعلم من الاندراس.



[ صفحه 160]



و لقد شاع الاختصاص في العلوم في عهد الامام الصادق عليه السلام بعد أن وجد حملة لعلمه، فاستراح بذلك، فقد قال عليه السلام عن المفضل بن عمر الجعفي «ان المفضل كان أنسي و مستراحي» [2] و مع ذلك لم يحتمل شرب محيط العلم من الامام عليه السلام فأفاض عليه الامام بما يستوعبه اناؤه، فقد شرح له رسالة التوحيد علي انفراد، و اليه نسب توحيد المفضل، و الاهليلجة.

و كذا قال عليه السلام لأبي حمزة «اني لاستريح اذا رأيتك» [3] «أبوحمزة في زمانه كلقمان في زمانه» [4] فكان أبوحمزة حكيما و قد علمه الامام عليه السلام الحكمة.

فلذا لما وجد ضالته في أصحابه و شيعته، أفرغ علومه في أوعيتهم، كل بقدر طاقته. فمن المتخصصين:

1- جابر بن حيان - في الكيمياء

2- و ابان بن تغلب و زرارة بن أعين، - في الفقه.

3- حمران بن أعين - حجة في علوم القرآن

4- مؤمن الطاق و المفضل بن عمر، - للكلام و علم التوحيد.

5- هشام بن الحكم، - العقائد و الامامة.

6- حمزة بن الطيار، - في الاستطاعة و الفقه و الكلام.

الي غير ذلك من اختصاصات مختلفة في العلوم.

و كان عليه السلام يجلس معهم في المناظرة أحيانا و يربيهم علي الحوار.



[ صفحه 161]



و الروايات في مناظرة أصحابه مع الزنادقة و جلوسه معهم كثيرة.

فمن تلك الروايات التي تجلي الغيوم عن العيون، رواية يونس بن يعقوب قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فورد عليه رجل من أهل الشام فقال: اني رجل صاحب كلام و فقه و فرائض، و قد جئت لمناظرة أصحابك.

فقال له أبو عبدالله عليه السلام كلامك هذا من كلام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أو من عندك؟ فقال: من كلام رسول الله بعضه و من عندي بعضه.

فقال له: فأنت اذن شريك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ قال: لا.

قال: فسمعت الوحي من الله تعالي؟ قال: لا.

قال: فتجب طاعتك كما تجب طاعة رسول الله؟ قال: لا.

قال: فالتفت الي أبوعبدالله عليه السلام فقال: يا يونس هذا خصم نفسه قبل أن يتكلم، ثم قال: يا يونس لو كنت تحسن الكلام كلمته. قال يونس: فيا لها من حسرة.

فقلت: جعلت فداك سمعتك تنهي عن الكلام و تقول: ويل لأصحاب الكلام يقولون: هذا ينقاد و هذا ينساق، و هذا لا ينساق، و هذا نعقله، و هذا لا نعقله!

فقال أبوعبدالله عليه السلام انما قلت ويل لقوم تركوا قولي بالكلام، و ذهبوا الي ما يريدون، ثم قال: أخرج الي الباب فمن تري من المتكلمين فأدخله.

قال: فخرجت فوجدت حمران بن أعين، و كان يحسن الكلام، و محمد بن نعمان الأحول، و كان متكلما، و هشام بن سالم، و قيس الماصر،



[ صفحه 162]



و كانا متكلمين، و كان قيس عند أحسنهم كلاما، و كان قد تعلم الكلام من علي بن الحسين عليه السلام، فأدخلتهم فلما استقر بنا المجلس، و كنا في خيمة لأبي عبدالله عليه السلام في طرف جبل في طريق الحرم، و ذلك قبل الحج بأيام، فأخرج أبوعبدالله عليه السلام رأسه من الخيمة، فاذا هو ببعير يخب قال: هشام و رب الكعبة.

قال: و كنا ظننا أن هشاما رجل من ولد عقيل، و كان شديد المحبة لأبي عبدالله عليه السلام فاذا هشام بن الحكم، و هو أول ما اختطت لحيته، و ليس منا الا من هو أكبر منه سنا، فوسع له أبوعبدالله عليه السلام و قال: ناصرنا بقلبه و لسانه و يده، ثم قال لحمران: كلم الرجل - يعني الشامي - فكلمه حمران و ظهر عليه: ثم قال: يا طاقي كلمه، فكلمه، فظهر عليه محمد بن نعمان، ثم قال لهشام بن سالم كلمه، فتعارفا، ثم قال لقيس الماصر: كلمه.

و أقبل أبوعبدالله يبتسم من كلامهما، و قد استخذل الشامي في يده، ثم قال عليه السلام للشامي: كلم هذا الغلام، يعني: هشام بن الحكم، فقال: نعم.

ثم قال الشامي لهشام: يا غلام سلني في امامة هذا - يعني أباعبدالله عليه السلام.

فغضب هشام حتي ارتعد ثم قال له: أخبرني يا هذا أربك انظر لخلقه، أم خلقه لأنفسهم؟

فقال الشامي: بل ربي انظر لخلقه.

قال: ففعل بنظره لهم في دينهم ماذا؟ قال: كلفهم و أقام لهم حجة و دليلا، علي ما كلفهم به، و أزاح في ذلك عللهم.



[ صفحه 163]



فقال له هشام: فما هو الدليل الذي نصبه لهم؟ قال الشامي: هو رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

قال هشام: فبعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من؟ قال: الكتاب و السنة.

فقال هشام: فهل نفعنا اليوم الكتاب و السنة فيما اختلفنا فيه، حتي رفع عنا الاختلاف، و مكننا من الاتفاق؟ قال الشامي: نعم.

قال هشام: فلم اختلفنا نحن و أنت جئتنا من الشام تخالفنا، و تزعم أن الرأي طريق الدين، و أنت مقر بأن الرأي لا يجمع علي القوم المختلفين؟

فسكت الشامي كالمفكر: فقال أبوعبدالله عليه السلام مالك لا تتكلم؟

قال: ان قلت ما اختلفنا كابرت، و ان قلت الكتاب و السنة يرفعان عنا الاختلاف أبطلت، لأنهما يحتملان الوجوه، ولكن لي عليه مثل ذلك.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: سله تجده مليا.

فقال الشامي لهشام: من أنظر للخلق ربهم أم انفسهم؟

فقال: بل ربهم انظر لهم.

فقال: فهل أقام لهم من يجمع كلمتهم، و يرفع اختلافهم، و يبين لهم حقهم من باطلهم؟

فقال: نعم.

فقال: من هو؟

قال: أما في ابتداء الشريعة فرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أما بعد النبي فعترته.

قال: في وقتنا هذا أم قبله؟



[ صفحه 164]



قال: بل في وقتنا هذا.

ثم قال: هذا الجالس - يعني أباعبدالله - الذي تشد اليه الرحال، و يخبرنا بأخبار السماء ورائة عن جده.

قال: و كيف لي بعلم ذلك؟

قال: سله عما بدا لك.

قال: قطعت عذري، فعلي السؤال.

فقال أبوعبدالله عليه السلام أنا أكفيك المسألة يا شامي، أخبرك عن مسيرك و سفرك، خرجت يوم كذا، و كان طريقك كذا، و مررت علي كذا، و مر بك كذا، فأقبل الشامي كلما وصف له شيئا من أمره يقول: صدقت و الله.

فقال الشامي: أسلمت لله الساعة.

فقال أبوعبدالله عليه السلام بل آمنت بالله الساعة، و ان الاسلام قبل الايمان، و عليه يتوارثون و يتناكحون، و الايمان عليه يثابون.

قال: صدقت فأنا الساعة أشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أنك وصي الأوصياء.

ثم التفت أبوعبدالله عليه السلام الي حمران فقال: تجري الكلام علي الأثر فتصيب، و التفت الي هشام بن سالم فقال: تريد الأثر و لا تعرفه، ثم التفت الي الأحول، فقال: قياس رواغ، تكسر باطلا بباطل، الا أن باطلك أظهر، ثم التفت الي قيس الماصر، فقال: تتكلم و أقرب ما تكون من الخبر عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أبعد ما تكون منه، تمزج الحق مع الباطل و قليل الحق يكفي عن كثير الباطل، أنت و الأحول قفازان حاذقان.



[ صفحه 165]



قال يونس: فظننت و الله أن يقول لهشام قريبا مما قال لهما، ثم قال: يا هشام لا تكاد تقع، تلوي رجليك اذا هممت بالأرض طرت، مثلك فليكلم الناس، فاتق الزلة، و الشفاعة من ورائها انشاء الله [5] .

فجلوس الامام عليه السلام فيما بين أصحابه عند المناظرة، و احالة الكلام و المناظرة من أحدهم الي الآخر كما يأمرهم عليه السلام ثم تقييم مناظرة كل منهم و مدي قدرته علي محاججة الخصم و دحض مزاعمه، ليعطي اشارة واضحة منه عليه السلام أنهم في دورة تدريبية، و لا بد من اكمال نقص قدراتهم، و اتخاذ أساليب أخري، أو اقراره لهم بحسن المناظرة كما مر.

و هناك الكثير من الروايات مما يحتاج الي كتب بكثرة حول مناظرة أصحاب الامام عليه السلام مع المخالفين، أو مناظرة الامام عليه السلام معهم مع ثلة من الأصحاب، ليتعلموا منه عليه السلام الطرق و الأساليب.

بل كان عليه السلام يحيل المخالفين الي أصحابه، حتي مع اصرارهم علي المحاججة معه شخصيا، كما نري في قول رجل من أهل الشام للامام عليه السلام انما أريدك أنت لا حمران، فقال عليه السلام: ان غلبت حمران فقد غلبتني، فناظره فغلبه. ثم قال يا أباعبدالله أناظرك في العربية، فقال عليه السلام يا ابان بن تغلب ناظره... فغلبه، فقال: أناظرك في الفقه. فقال عليه السلام: يا زرارة ناظرة.

قال: أناظرك في الكلام. فقال عليه السلام: يا مؤمن الطاق ناظره. قال أريد أن أناظرك في الاستطاعة فقال للطيار: ناظره، فقال أناظرك في التوحيد. فقال لهشام بن سالم: كلمه، فقال: أريد أن أتكلم في الامامة. فقال لهشام بن الحكم: كلمه.



[ صفحه 166]



قال: فبقي يضحك أبوعبدالله عليه السلام حتي بدت نواجذه.

فقال الشامي: كأنك أردت أن تخبرني أن في شيعتك مثل هؤلاء الرجال؟

قال عليه السلام: هو ذلك.

ثم قيم عليه السلام أصحابه...

فقال الشامي: اجعلني من شيعتك و علمني، فقال عليه السلام لهشام: علمه فاني أحب أن يكون تلماذا لك [6] .

فالامام عليه السلام يقصد شهرة أصحابه بين الملأ، و يفتخر بوجودهم في الأمة الاسلامية، حتي اذا غيبه الحاقدون أو سمه الحاكمون، يرجع اليهم في جميع العلوم، اذ لا يؤمن علي وصيه الكاظم عليه السلام من تغييبه في السجون أو... و هذا كما حصل.

لكن حتي مع المضايقات علي الأئمة عليهم السلام من قتلها وزجها في السجون و... للانفراد بالحكم و الجلوس علي سدة الحكم بلا منازع... نراهم عليهم السلام قد أرسوا بدائل لهم بقدر الاستطاعة، فالكتلة الشعبية الايمانية التي بذروا فيها علومهم، قد تقوم بمجموعها بمهمة الامام عليه السلام.

فمن تراقب و تقتل و تشرد السلطة فيما بعد، ما دام أكثر المجتمع صار خطا و هدفا واحدا، فهل تقاتل أكثر شعبها حينئذ، و اذا فعلت فهل سيهدأ لها قرار.

فلذا عندما سمع هارون الرشيد هشام بن الحكم يتكلم في الامامة و... قال: لسان هشام أوقع في نفوس الناس من ألف سيف [7] .



[ صفحه 167]




پاورقي

[1] ميزان الحكمة ج 6 ص /528.

[2] الامام الصادق للمظفر ج 2 / 169.

[3] الامام الصادق للمظفر ج 2 / 135.

[4] نفس المصدر.

[5] الكافي ج 1 ص 173.

[6] البحار ج 47 ص 407.

[7] أشار الامام عليه السلام الي ذلك عندما سئل عن رجل فقال «انه لا يحتمل حديثنا، فان الناس عندنا درجات، منهم علي درجة و منهم علي درجتين، و منهم علي ثلاث و منهم علي أربع، حتي بلغ سبعا» مختصر بصائر الدرجات ص 97.


الاجماع


الاجماع لغة: العزم يقال أجمع فلان علي كذا اذا عزم عليه [1] .



[ صفحه 78]



و في اصطلاح الأصوليين. هو اتفاق المجتهدين من أمة محمد صلي الله عليه و سلم في عصر من العصور بعد وفاته علي حكم شرعي [2] .

و ينقسم الاجماع الي قسمين:

1- الاجماع الصريح: و هو أن يبدي المجتهدون آراءهم صريحة ثم يجتمعون علي رأي واحد [3] .

2- الاجماع السكوتي: و هو أن يفتي أحد المجتهدين في حادثة بفتيا و يسكت الآخرون سكوتا يدل علي الرضا، بأن تمضي مدة التفكير و تقليب الرأي، و لا يكون هناك مانع من اعلان المعارضة من ظالم و حياء أو غير ذلك من الأسباب [4] .

حجية الاجماع:

لا خلاف بين العلماء: في أن الاجماع اذا كان صريحا و نقل نقلا متواترا و انقرض عصر المجتهدين و لم يظهر مخالف فهو حجة قطعية لا يجوز مخالفتها و نقضها، و لم يخالف في ذلك الا بعض الشواذ ممن لا يعتد بقولهم [5] .

أما الاجماع السكوتي فقد اختلفوا فيه:

فقد عده كثير من العلماء اجماعا. و به قال أحمد و أكثر الحنفية و أكثر الشافعية.

و قال بعضهم: انه ليس بحجة و ليس باجماع. و به قالت الظاهرية و بعض الحنفية و المالكية و الشافعية [6] .



[ صفحه 79]



و يوجد في فقه الامام جعفر الصادق ما يدل علي احتجاجه بالاجماع كما في النموذج الآتي:


پاورقي

[1] مختار الصحاح: 110.

[2] شرح التوضيح علي التنقيح: 2 / 326، أسباب اختلاف الفقهاء للزلمي: 411، و هناك تعاريف تنظر في المستصفي: 1 / 110، الآمدي: 1 / 280.

[3] الوجيز: 151.

[4] تيسير أصول الفقه: 291.

[5] المستصفي: 1 / 198، الأحكام للآمدي: أصول السرخسي: 1 / 295، المسودة: 345، مسائل من الفقه المقارن: 1 / 43.

[6] المستصفي: 1 / 191، الأحكام للآمدي: 11 / 361، الأحكام لابن حزم: 4 / 175، أصول السرخسي: 1 / 303، روضة الناظر: 76، شرح مختصر ابن الحاجب: 2 / 37، ارشاد الفحول: 74، الرسالة: 497، المنخول: 318.


في طلب العلم و المعرفة


ان الناس تتفاضل بالعلوم و العقول، لا بالاموال و الاصول، و العلم يساعد الانسان في حياته و يجمله بعد وفاته، و العلم يفضل علي المال، و الأفضل من ذلك ان يقترن العمل مع العلم، و جاء قوله تعالي: (قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر أولوا الألباب) (الزمر الآية: 9).

و لذلك فان مذهب التوحيد حث علي طلب العلم و اكتسابه



[ صفحه 233]



باعتباره راس الفضائل. و ذنب العالم واحد و ذنب الجاهل ذنبان، فالعالم يعذب علي ارتكابه الذنب، و الجاهل يعذب علي ارتكاب الذنب و تركه العلم. و باعتبار ان العلم اصل كل خير، و الجهل اصل كل شر، و العلم حياة القلوب، و نور البصائر، فلكل هذا اعتبر مذهب التوحيد ان طلب العلم فريضة علي كل مسلم موحد، به يطاع الرب و يعبد، و به توصل الارحام، و يعرف الحلال من الحرام، و العلم امام العمل و العمل تابعه، يلهم به السعداء و يحرمه الاشقياء، و اشرف العلوم ما تعلق بعلم التوحيد الذي هو اساس كل علم و مدار كل معرفة.

و قد اخذ أئمة مذهب التوحيد عن الامام الصادق عليه السلام: ان خير ما ورث الآباء لابنائهم الادب لا المال، فان المال يذهب و الادب يبقي - يعني بالادب العلم. و عنه عليه السلام: ان اجلت في عمرك يومين فاجعل احدهما لادبك لتستعين به علي يوم موتك، فقيل له: و ما تلك الاستعانة؟ قال: تحسن تدبير ما تخلف و تحكمه [1] ، و قوله عليه السلام: العلم اصل كل حال سني و منتهي كل منزلة رفيعة [2] .

و باعتبار ان العلماء هم ورثة الانبياء و ذلك ان الانبياء لم يورثوا درهما و لا دينارا، و انما اورثوا احاديث من احاديثهم، فمن اخذ بشي ء منها فقد اخذ حظا وافرا، فانظروا علمكم عمن



[ صفحه 234]



تأخذونه [3] ، و جاء في مواعظ الارشاد التوحيدي بان مداد العلماء افضل من دماء الشهداء و جاء عن الصادق عليه السلام: اذا كان يوم القيامة جمع الله عزوجل الناس في صعيد واحد، و وضعت الموازين، فيوزن دماء الشهداء مع مداد العلماء، فيرجح مداد العلماء علي دماء الشهداء.

و جاء قوله عليه السلام في سبب تفضيل العالم علي العابد: اذا كان يوم القيامة بعث الله عزوجل العالم و العابد، فاذا وقفا بين يدي الله عزوجل قيل للعابد: انطلق الي الجنة، و قيل للعالم: قف تشفع للناس بحسن تأديبك لهم [4] .

و الموحدون يعتبرون موت العالم ثلمة في الاسلام لا تسد ما اختلف الليل و النهار، و موت العالم مصيبة لا تجبر، و هو بمثابة نجم طمس، و موت قبيلة ايسر علي الامة من موت العالم، فهو مصباح الظلام، و نبراس الانام. و لما سئل عن قول الله عزوجل: (أولم يروا أنا نأتي الأرض ننقصها من أطرافها). قال: فقد العلماء، و يعتبرون ان النظر في وجه العالم المخلص عبادة سندا لقول الامام الصادق عليه السلام لما سئل عن قول النبي صلي الله عليه و آله و سلم: النظر في وجوه العلماء عبادة -: هو العالم الذي اذا نظرت اليه ذكرك الآخرة، و من كان خلاف ذلك فالنظر اليه فتنة [5] و يردد الموحدون - في معرض



[ صفحه 235]



الحث علي طلب العلم - قول الامام عليه السلام: اطلبوا التعلم ولو بخوض اللجج وشق المهج [6] و عنه ايضا: لو علم الناس ما في العلم [7] لطلبوه ولو بسفك المهج و خوض اللجج. و عنه ايضا طلب العلم فريضة في كل حال.

و يعتبر الموحدون ان من الصدقة ان يتعلم العلم و يعلمه للناس و ان ذلك من افضل الصدقات، و ان زكاة العلم تعليمه من لا يعلمه عملا بقول الامام عليه السلام: ان كل شي ء زكاة، و زكاة العلم ان يعلمه اهله [8] .

و اورد بعض الموحدين - في معرض طلب العلم - ما حصل مع الامام الصادق عليه السلام:

كان رجل يكني بأبي عبدالله يختلف الي مالك بن انس سنين كثيرة، فلما قدم جعفر الصادق عليه السلام المدينة اختلف (الرجل) اليه واحب ان يأخذ عنه كما اخذ عن مالك، فقال عليه السلام له يوما: اني رجل مطلوب و مع ذلك لي اوراد في كل ساعة من آناء الليل و النهار، فلا تشغلني عن وردي، و خذ عن مالك و اختلف اليه كما كنت تختلف اليه.

فاغتم (الرجل) من ذلك، و خرج من عنده و قال في نفسه:



[ صفحه 236]



لو تفرس في خيرا لما زجرني عن الاختلاف اليه و الاخذ عنه، فدخل مسجد الرسول و صلي و عاد في اليوم التالي الي الروضة و صلي فيها ركعتين، و قال: اسألك يا الله ان تعطف علي قلب جعفر و ترزقني من علمه فاهتدي به الي صراطك المستقيم، و رجع الي داره مغتما و لم يختلف الي مالك بن انس لما أشرب قلبه من حب جعفر، فما خرج من داره الي الصلاة المكتوبة حتي عيل صبره، فلما ضاق صدره تنعل و قصد جعفرا و كان بعدما صلي العصر، فلما حضر باب دار الامام استأذن عليه فخرج خادم له فقال: ما حاجتك؟ فقال (الرجل): السلام علي الشريف، فقال: هو قائم في مصلاه، فجلس بحذاء بابه، فما لبث الا يسيرا اذ خرج الخادم فقال: ادخل علي بركة الله، فدخل و سلم عليه، فرد السلام و قال له: اجلس غفر الله لك، فجلس، فاطرق مليا، ثم رفع راسه و قال: ابو من؟ فقال: (الرجل): ابو عبدالله، قال عليه السلام ثبت الله كنينك و وفقك، يا أبا عبدالله ما مسألتك؟ فقال (الرجل): سألت الله ان يعطف قلبك علي و يرزقني من علمك، و ارجو ان الله تعالي اجابني في الشريف ما سألته، فقال: يا أبا عبدالله ليس العلم بالتعلم ، انما هو نور يقع في قلب من يريد الله تبارك و تعالي ان يهديه، فان اردت العلم فاطلب اولا في نفسك حقيقة العبودية، و اطلب العلم باستعماله ، و استفهم الله بفهمك، فقال - الرجل - يا شريف، فقال عليه السلام: قل: يا أبا عبدالله، فقال (الرجل): يا أبا عبدالله ما حقيقة العبودية؟ قال: ثلاثة اشياء: ان لا يري العبد



[ صفحه 237]



لنفسه فيما خوله الله ملكا، لان العبيد لا يكون لهم ملك، يرون المال مال الله يضعونه حيث امرهم الله به، و لا يدبر العبد لنفسه تدبيرا، و جملة اشتغاله فيما امره تعالي به ونهاه عنه، فاذا لم ير العبد لنفسه فيما خوله الله تعالي ملكا هان عليه الانفاق فيما امره تعالي ان ينفق فيه، و ان فوض العبد تدبير نفسه علي مدبره هان عليه مصائب الدنيا، و اذا اشتغل العبد بما امره الله تعالي و نهاه عنه، لا يتفرغ منهما الي المراء و المباهاة مع الناس، فاذا اكرم الله العبد بهذه الثلاثة هان عليه الدنيا و ابليس و الخلق، و لا يطلب الدنيا تكاثرا و تفاخرا، و لا يطلب ما عند الناس عزا و علوا، و لا يدع ايامه باطلا، فهذا اول درجات التقي، قال الله تبارك و تعالي: (تلك الدار الأخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الأرض و لا فسادا و العاقبة للمتقين). فقال الرجل: يا أبا عبدالله اوصني، قال: اوصيك بتسعة اشياء فانها وصيتي لمريدي الطريق الي الله تعالي، و الله اسأل ان يوفقك لاستعماله، ثلاثة منها في رياضة النفس [9] ، و ثلاثة منها في الحلم، و ثلاثة منها في العلم فاحفظها و اياك التهاون بها، فقال: ان اللواتي في الرياضة: فاياك ان تأكل ما لا تشتهيه فانه مورث الحماقة و البله، و لا تاكل الا عند الجوع، و اذا اكلت فكل حلالا و سم الله و اذكر حديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم: ما ملأ آدمي وعاء شرا من بطنه، فان كان و لابد فثلث لطعامه و ثلث لشرابه و ثلث لنفسه.



[ صفحه 238]



و اما اللواتي في الحلم: فمن قال لك: ان قلت واحدة سمعت عشرا، فقل: ان قلت عشرا لم تسمع واحدة، و من شتمك فقل له: ان كنت صادقا فيما تقول فاسأل الله ان يغفرلي، و ان كنت كاذبا فيما تقول فالله اسأل ان يغفر لك، و من وعدك بالغني فعده بالنصيحة و الرعاء.

و اما اللواتي في العلم: فاسأل العلماء ما جهلت، و اياك ان تسألهم تعنتا و تجربة، و اياك ان تعمل برأيك شيئا، و خذ بالاحتياط في جميع ما تجد اليه سبيلا، و اهرب من الدنيا هربك من الاسد، و لا تجعل رقبتك للناس جسرا، قم عني يا ابا عبدالله و لا تفسد علي وردي، فاني امرؤ ضنين بنفسي، و السلام علي من اتبع الهدي.

و جاء قوله - في معرض خطر العمل بلا علم -: العالمل علي غير بصيرة كالسائر علي غير الطريق، و لا يزيده سرعة السير من الطريق الا بعدا، و عنه عليه السلام: العامل علي غير بصيرة كالسائر علي السراب بقيعة، لا يزيد سرعة سيره الا بعدا.

و قد ورد في ارشاد الموحدين ما جاء عن الصادق عليه السلام: الخشية ميراث العلم، و العلم شعاع المعرفة و قلب الايمان، و من حرم الخشية لا يكون عالما و ان شق الشعر بمتشابهات العلم، قال الله تعالي: (انما يخشي الله من عباده العلماؤا) [10] ، و عنه عليه السلام: يعني بالعلماء من صدق فعله قوله، و من لم يصدق فعله قوله فليس



[ صفحه 239]



بعالم. و عنه عليه السلام: كفي بخشية الله علما... ان اعلم الناس بالله اخوفهم لله، و اخوفهم له اعلمهم به، و اعلمهم به ازهدهم فيها - يعني في الدنيا [11] .

و يحث مذهب التوحيد تابعيه كي يتناصحوا في العلم، فان خيانة احدهم في علمه اشد من خيانته في ماله، ان يعقلوا الخبر اذا سمعوه عقل رعاية لا عقل رواية و في معرض ما يهتم به العلماء قال الامام عليه السلام: تعلموا ما شئتم ان تعلموا، فلن ينفعكم الله بالعلم حتي تعملوا به، لان العلماء همتهم الرعاية، و السفهاء همتهم الرواية.

و يعلم الموحدون ان علم المنافق في لسانه، و علم المؤمن في علمه. و ان اوضع العلم ما وقف علي اللسان. و ارفعه ما ظهر في الجوارح و الاركان.

و قد جاء في ارشاد الموحدين في فضل معرفة الله سبحانه و تعالي قول الامام الصادق عليه السلام: لو يعلم الناس ما في فضل معرفة الله عزوجل ما مدوا اعينهم الي ما منع الله به الاعداء من زهرة الحياة الدنيا، و تعبها و كانت دنياهم اقل عندهم مما يطأونه بارجلهم، و لنعموا بمعرفة الله جل و عز، و تلذذوا بها تلذذ من لم يزل في روضات الجنان مع اولياء الله، ان معرفة الله عزوجل آنس من كل وحشة، و صاحب من كل وحدة، ونور من كل ظلمة، و قوة من كل ضعف، و شفاء من كل سقم.



[ صفحه 240]



و بما ان من عرف الله كملت معرفته، و معرفة الله سبحانه اعلي المعارف، و ثمرة العلم معرفة الله فقد جاء علي لسان الامام عليه السلام: الله ولي من عرفه و عدو من تكلفه، و من ثمرات المعرفة الزهد بالدنيا، و من صحت معرفته انصرفت نفسه عن العالم الفاني الي العالم الباقي، و ثمرة المعرفة العزوف عن الدنيا و زخارفها.

و جاء عن الامام عليه السلام: من عرف الله خاف الله، و من خاف الله سخت نفسه عن الدنيا [12] .

و من عقل امره و اصاب معرفة نفسه اعرض عن الدنيا و زهد فيها و عرف انها دار شقاء و ليست بدار سعادة و هناء بهجتها زور، و زينتها غرور، و عرف الامام الصادق اعلم الناس بقوله عليه السلام: ان اعلم الناس بالله ارضاهم بقضاء الله عزوجل. و جاء عن صفة العارف قوله عليه السلام: العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع الله تعالي، ولو سها قلبه مع الله تعالي طرفة عين لمات شوقا اليه [13] .

و من وحي قول الامام زين العابدين عليه السلام في الدعاء - بك عرفتك و انت دللتني عليك، و دعوتني اليك و لولا انت لم ادر ما انت [14] قال الامام الصادق عليه السلام من زعم انه يعرف الله بحجاب او بصورة او بمثال فهو مشرك لان الحجاب و المثال و الصورة



[ صفحه 241]



غيره، و انما هو واحد موحد، فكيف يوحد من زعم انه عرفه بغيره؟ انما عرف الله من عرفه بالله، فمن لم يعرفه به فليس يعرفه، انما يعرف غيره... لا يدرك مخلوق شيئا الا بالله و لا تدرك معرفة الله الا بالله [15] .

و نهي الامام عليه السلام عن التفكر بذات الله اذ قال: اياكم و التفكر في الله، فان التفكر في الله لا يزيد الا تيها، ان الله عزوجل لا تدركه الابصار و لا يوصف بمقدار. و عنه عليه السلام: من نظر في الله كيف هو هلك.

و جاء قوله عليه السلام في التوحيد: الناس في التوحيد علي ثلاثة اوجه: مثبت و ناف و مشبه، فالنافي مبطل، و المثبت مؤمن، و المشبه مشرك [16] .

و في نظام التوحيد ورد في ارشاد الموحدين: ان اول عبادة الله معرفته، و اصل معرفته توحيده، و نظام توحيد نفي الصفات عنه، لشهادة ان كل صفة و موصوف مخلوق، و شهادة كل مخلوق ان له خالقا، و قد قال الامام الصادق عليه السلام - لرجل - اما التوحيد فان لا تجوز علي ربك ما جاز عليك، و اما العدل فان لا تنسب الي خالقك ما لامك عليه [17] .

و عن كونه تعالي لا يوصف بالحركة و السكون، جاء قول



[ صفحه 242]



الامام عليه السلام: ان الله تبارك و تعالي لا يوصف بزمان و لا مكان و لا حركة و لا انتقال و لا سكون، بل هو خالق الزمان و المكان و الحركة و السكون. و كونه سبحانه لم يلد و لم يولد جاء قول الامام عليه السلام: لم يلد لان الولد يشبه اباه، و لم يولد فيشبه من كان قبله ، و لم يكن له من خلقه كفوا احد، تعالي عن صفة من سواه علوا كبيرا. و في معرض رؤية الله في القلب جاء قول الصادق عليه السلام: لرجل سأله ارأيت الله حين عبدته؟ - ما كنت اعبد شيئا لم اره، قال: فكيف رأيته؟ قال: لم تره الابصار بمشاهدة العيان، ولكن رأته القلوب بحقائق الايمان، لا يدرك بالحواس، و لا يقاس بالناس، معروف بغير تشبيه.

و جاء في ارشاد الموحدين ان علة احتجاب الله عن الخلق كثرة الذنوب، و في دعاء للامام زين العابدين عليه السلام: انك لا تحتجب عن خلقك الا ان تحجبهم الاعمال السيئة دونك [18] .

و سأل احدهم الامام الصادق عليه السلام: و لم احتجب (الله) عنهم و ارسل اليهم الرسل؟ - فقال عليه السلام: ويلك كيف احتجب عنك من اراك قدرته في نفسك؟ نشوءك و لم تكن، و كبرك بعد صغرك، و قوتك بعد ضعفك... و ما زال يعد عليه قدرته التي هي في نفسه حتي ظن - السائل - انه سيظهر فيما بينهما.

و في ازلية و ابدية وجود الله سبحانه قال الامام عليه السلام لما سئل عن قوله تعالي (هو الأول و الأخر): انه ليس شي ء الا يبيد او



[ صفحه 243]



يتغير، او يدخله الغير و الزوال، او ينتقل من لون الي لون، و من هيئة الي هيئة، و من صفة الي صفة، و من زيادة الي نقصان، او من نقصان الي زيادة، الا رب العالمين، فانه لم يزل و لا يزال، الا واحدا، هو الاول قبل كل شي ء و هو الآخر علي مالم يزل.

و جاء قوله عليه السلام: ان الله علم لا جهل فيه، حياة لا موت فيه، نور لا ظلمة فيه. و عنه عليه السلام لما سئل عن قوله تعالي: (فانه يعلم السر و أخفي). السر ما كتمته في نفسك، و أخفي: ما خطر ببالك ثم أنسيته. و عنه عليه السلام لما سئل عن قوله تعالي (يعلم خآئنة الأعين) -: الم تر الي الرجل ينظر الي الشي ء و كأنه لا ينظر اليه، فذلك خائنة الأعين.


پاورقي

[1] الكافي / 150 - 132.

[2] مصباح الشريعة: 341.

[3] الدعوات للراوندي 63 / 157.

[4] علل الشرائع 394 / 11.

[5] تنبيه الخواطر 1 / 84.

[6] اعلام الدين: 303.

[7] علم التوحيد.

[8] تحف العقول 364.

[9] الرياضة: تهذيب الاخلاق النفسية.

[10] مصباح الشريعة: 365.

[11] تفسير القمي 2 / 146.

[12] غرر الحكم: 4651.

[13] مصباح الشريعة 519.

[14] اقبال الاعمال: 67.

[15] التوحيد 143 / 7.

[16] تحف العقول 370.

[17] معاني الاخبار 11 / 2.

[18] اقبال الاعمال: 68.


ابن التغري


35. و قال ابن التغري (م 874): و فيها (سنة 148) توفي جعفر الصادق بن محمد الباقر بن علي زين العابدين بن الحسين بن علي بن أبي طالب رضي الله عنهم، الامام السيد أبو عبدالله، الهاشمي، العلوي، الحسيني، المدني، يقال: مولده سنة ثمانين من الهجرة، و هو من الطبقة الخامسة من تابعي أهل المدينة، و كان يلقب بالصابر، و الفاضل، و الطاهر، و أشهر ألقابه الصادق...» [1] .


پاورقي

[1] النجوم الزاهرة 8:2.


توحيد المفضل


سمع المفضل ابن أبي العوجاء و الي جانبه رجل من أصحابه في مسجد النبي صلي الله عليه و آله و هما يتناجيان في ذكر النبي صلي الله عليه و آله و يستغربان من حكمته و حظوته، ثم انتقلا الي ذكر الأصل فأنكر وجوده ابن أبي العوجاء و زعم أن الاشياء ابتدأت باهمال، فأزعج ذلك المفضل فلم يملك نفسه غضبا و غيظا، ثم أنحي عليه يسبه، و بعد مناظرة جرت بينهما قام المفضل و دخل علي الصادق عليه السلام، و الحزن لائح علي شمائله، يفكر فيما ابتلي به الاسلام و أهله من كفر هذه العصابة و تعطيلها، فسأله الصادق عليه السلام عن شأنه



[ صفحه 150]



حين رأي الانكسار باديا علي وجهه، فأخبره بما سمعه من الدهر بين، و بما رد عليهما به، فقال الصادق عليه السلام: لألقين اليك من حكمة الباري جل و علا في خلق العالم و السباع و البهائم و الطير و الهوام و كل ذي روح من الأنعام، و النبات و الشجرة المثمرة و غير ذات الثمر و الحبوب و البقول المأكول و غير المأكول ما يعتبر به المعتبرون، و يسكن الي معرفته المؤمنون و يتحير فيه الملحدون فبكر علي غدا.

حقا لقد ألقي الصادق عليه السلام عل المفضل من البيان ما أنار به الحجة و أوضح الشبهة، و لم يدع للشك مجالا، و للشبهة سبيلا، و أبدي من الكلام عن بدائع خلائقه، و غرائب صنائعه، ما تحار منه الألباب، و تندهش منه العقول، و أظهر من خفايا حكمه ما لا يهتدي الا أمثاله ممن اوتي الحكمة و فصل الخطاب.

و كلما حاولت أن أنتخب فصولا خاصة من تلك البدائع لم أطق، لأني أجدها كلها منتخبة، و أن أقتطف من كل روضة زهرتها اليانعة لم أستطع لأني أراها كلها وردة واحدة في اللون و العرف، فما رأيت الا أن أذكر من كل فصل أوله، و اشير الي شي ء منه، و الفصول أربعة:

- 1 -

قال عليه السلام - بعد أن ذكر عمي الملحدين و أسباب شكهم و تهيئة هذا العالم و تأليف أجزائه و انتظامها -: نبتدي ء يا مفضل بذكر خلق الانسان فاعتبر به، فأول ذلك ما يدبر به الجنين في الرحم و هو محجوب في ظلمات ثلاث: ظلمة البطن و ظلمة الرحم، و ظلمة المشيمة [1] حيث لا حيلة عنده في طلب



[ صفحه 151]



غذاه، و لا دفع أذي، و لا استجلاب منفعة، و لا دفع مضرة، فانه يجري اليه من دم الحيض ما يغذوه كما يغذو الماء النبات، فلا يزال ذلك غذاءه حتي اذا كمل خلقه و استحكم بدنه، و قوي أديمه [2] علي مباشرة الهواء و بصره علي ملاقاة الضياء هاج الطلق بامه فأزعجه أشد ازعاج و أعنفه حتي يولد، و اذا ولد صرف ذلك الدم الذي كان يغذوه من دم امه الي ثديها، فانقلب الطعم و اللون الي ضرب آخر من الغذاء، و هو أشد موافقة للمولود من الدم، فيوافيه في وقت حاجته اليه، فحين يولد قد تلمظ و حرك شفتيه طلبا للرضاع، فهو يجد ثدي امه كالأداوتين [3] المعلقتين لحاجته اليه، فلا يزال يغتذي باللبن مادام رطب البدن رقيق الأمعاء لين الأعضاء، حتي اذا تحرك و احتاج الي غذاء فيه صلابة ليشتد و يقوي بدنه طلعت له الطواحن من الأسنان و الأضراس، ليمضغ بها الطعام فيلين عليه و تسهل له اساغته، فلا يزال كذلك حتي يدرك، فاذا أدرك و كان ذكرا طلع الشعر في وجههفكان ذلك علامة الذكر و عز الرجل الذي يخرج به من حد الصبي و شبه النساء، و ان كانت انثي يبقي وجهها نقيا من الشعر لتبقي لها البهجة و النضارة التي تحرك الرجال لما فيه دوام النسل و بقاؤه.

اعتبر يا مفضل فيما يدبر الانسان في هذه الأحوال المختلفة، هل تري يمكن أن يكون بالاهمال؟ أفرأيت لو لم يجر اليه ذلك الدم و هو في الرحم، ألم يكن سيذوي و يجف كما يجف النبات اذا فقد الماء؟ و لو لم يزعجه المخاض عند استحكامه، ألم يكن سيبقي في الرحم كالموؤد في الأرض؟ ولو لم يوافقه اللبن مع ولادته، ألم يكن سيموت جوعا أو يغتذي بغذاء لا يلائمه و لا يصلح عليه بدنه؟



[ صفحه 152]



ولو لم تطلع عليه الأسنان في وقتها، ألم يكن سيمتنع عليه مضغ الطعام و اساغته، أو يقيمه علي الرضاع فلا يشد بدنه و لا يصلح لعمل، ثم كان تشتغل امه بنفسه عن تربية غيره من الأولاد؟ ولو لم يخرج الشعر في وجهه في وقته، ألم يكن سيبقي في هيئة الصبيان و النساء، فلا تري له جلالا و لا وقارا؟ فمن هذا الذي يرصده حتي يوافيه بكل شي ء من هذه المآرب الا الذي أنشأه خلقا بعد أن لم يكن، ثم توكل له بمصلحته بعد أن كان، فان كان الاهمال يأتي بمثل هذا التدبير فقد يجب أن يكون العمد و التقدير يأتيان بالخطأ و المحال لأنهما ضد الاهمال، و هذا فظيع من القول و جهل من قائله، لأن الاهمال لا يأتي بالصواب، و التضاد لا يأتي بالنظام، تعالي الله عما يقول الملحدون علوا كبيرا.

أقول: ان الاهمال دوما يأتي بالخطأ كما نشاهده عيانا، أرأيت لو وجهت الماء الي الزرع و أهملت تقسيمه علي الألواح أيسقي الألواح كلها من دون خلل، أو اذا نثرت البذر في الأرض من دون مناسبة أيخرج الزرع بانتظام، أو اذا جمعت قطعا من خشب و واصلتها بمسامير أتكون كرسيا أو بابا من دون تنسيق.

ثم قال عليه السلام: و لو كان المولود يولد فهما عاقلا لأنكر العالم عند ولادته، و لبقي حيران تائه العقل اذا رأي ما لم يعرف، و ورد عليه ما لم ير مثله من اختلاف صور العالم من البهائم و الطير الي غير ذلك مما يشاهده ساعة بعد ساعة و يوما بعد يوم، و اعتبر ذلك بأن من سبي من بلد الي بلد و هو عاقل يكون كالواله الحيران فلا يسرع في تعلم الكلام و قبول الأدب كما يسرع الذي يسبي صغيرا غير عاقل، ثم لو ولد عاقلا كان يجد غضاضة اذا رأي نفسه محمولا مرضعا معصبا بالخرق مسجي في المهد، لأنه لا يستغني عن هذا كله لرقة بدنه و رطوبته حين يولد، ثم كان لا يوجد له من الحلاوة و الوقع من القلوب ما يوجد للطفل، فصار يخرج الي الدنيا غبيا غافلا عما فيه أهله فيلقي الأشياء بذهن ضعيف



[ صفحه 153]



و معرفة ناقصة ثم لا يزال يتزايد في المعرفة قليلا قليلا و شيئا بعد شي ء و حالا بعد حال، حتي يألف الأشياء و يتمرن و يستمر عليها، فيخرج من حد التأمل لها و الحيرة فيها الي التصرف و الاضطراب في المعاش بعقله و حيلته و الي الاعتبار و الطاعة و السهو و الغفلة و المعصية، و في هذا أيضا وجوه اخر فانه لو كان يولد تام العقل مستقلا بنفسه لذهب موضع حلاوة تربية الأولاد، و ما قدر أن يكون للوالدين في الاشتغال بالولد من المصلحة، و ما يوجب التربية للآباء علي الأبناء من المكافاة بالبر و العطف عليهم عند حاجتهم ال ذلك منهم، ثم كان الأولاد لا يألفون آباءهم و لا يألف الآباء أبناءهم، لأن الأولاد كانوا يستغنون عنه تربية الآباء و حياطتهم فيتفرقون عنهم حين يولدون، فلا يعرف الرجل أباه و امه و لا يمتنع من نكاح امه و اخته و ذوات المحارم منه اذ لا يعرفهن، و أقل ما في ذلك من القباحة، بل هو أشنع و أعظم و أفظع و أقبح و أبشع لو خرج المولود من بطن امه و هو يعقل أن يري منها ما لا يحل له، و لا يحسر به أن يراه، أفلا تري كيف اقيم كل شي ء من الخلقة علي غاية الصواب و خلا من الخطأ دقيقة و جليله.

أقول: ان بعض هذا البيان البديع من الامام عن تدرج الانسان في نموه، و نموه في أوقاته كاف في حكم العقل بأن له صانعا صنعه عن علم و حكمة و تقدير و تدبير.

ثم أن الصادق عليه السلام جعل يذكر فوائد البكاء للأطفال من التجفيف لرطوبة الدماغ و أن في بقاء الرطوبة خطرا علي البصر و البدن.

ثم ساق البيان الي جعل آلات الجماع في الذكر و الانثي علي ما يشاكل أحدهما الآخر، ثم ذكر أعضاء البدن و الحكمة في جعل كل منها علي الشكل الموجود، و ههنا يقول له المفضل: يا مولاي ان قوما يزعمون أن هذا من فعل



[ صفحه 154]



الطبيعة، فيقول له الامام: سلهم عن هذه الطبيعة أهي شي ء له علم و قدرة علي مثل هذه الأفعال، أم ليست كذلك؟ فان أوجبوا لها العلم و القدرة فما يمنعهم من اثبات الخالق، فان هذه صفته، و ان زعموا أنها تفعل هذه الأفعال بغير علم و لا عمد و كان في أفعالها ما قد تراه من الصواب و الحكمة علم أن هذا الفعل للخالق الحكيم و أن الذي سموه طبيعة هو سنة في خلقه الجارية علي ما أجراه عليه.

أقول: انظر الي قول أهل الطبيعة فانهم جروا علي نسق واحد من عهد الصادق عليه السلام الي اليوم، و كأنهم لم يتعقلوا هذا الجواب القاطع لحججهم أو أغضوا عنه اصرارا علي العناد و الجحود.

ان الامام حصر الطبيعة بين اثنين لا ثالث لهما، و ذلك لأنها اما أن تكون ذات علم و حكمة و قدرة، أو تكون خالية عن ذلك كله، فان كان الأول فهي ما نثبته للخالق، و لا فارق اذن بينهم و بيننا الا التسمية، و ان كان الثاني كان اللازم أن تكون آثارها مضطربة لا تقدير فيها و لا تدبير شأن من لا يعقل و يبصر و يسمع في أفعاله ، ولكننا نشاهد الآثار مبنية علي العلم و الحكمة و القدرة و التقدير، فلا تكون اذن من فعل الطبيعة العمياء الصماء و كانت الطبيعة غير الله العالم القادر المدبر و لا تكون الطبيعة اذن الا سنته في خلقه، لا شي ء آخر له كيان مستقل عن خالق الكون.

ثم أن الامام عليه السلام عاد الي كلامه الأول فتكلم عن وصول الغذاء الي البدن و كيفية انتقال صفوه من المعدة الي الكبد في عروق رقاق واشجة بينها قد جعلت كالمصفي للغذاء، ثم صيرورته دما و نفوذه الي البدن كله في مجار مهيأة لذلك، ثم كيفية تقسيمه في البدن و بروز الفضلة منه، فكأنما الامام كان الطبيب النطاسي الذي لم يماثله أحد في الطب ، و العالم الماهر في التشريح الذي



[ صفحه 155]



قضي عمره في عملية التشريح، بل كشف الامام في هذا البيان (الدورة الدموية) التي يتغني الغربيون باكتشافها و قد سبقهم اليها بما يقارب اثني عشر قرنا.

ثم ساق كلامه الي نشوء الأبدان و نموها حالا بعد حال، و ما شرف الله به الانسان من الميزة في الخلقة علي البهائم، ثم استطرد الكلام الي الحواس التي خص الله بها الانسان و فوائد جعلها علي النحو الموجود، و اختصاص كل منها بأثر لا تؤديه الثانية، و هكذا يفيض في بيانه عن الأعضاء المفردة و المزدوجة و الأسباب التي من أجلها جعلها علي هذا التركيب، الي أن يطرد في بيانه عما منحه الجليل من النعم في المطعم و المشرب، و ما جعل فيه من التمايز في الخلقة حتي لا يشبه أحد الآخر.

الي أن يقول عليه السلام: لو رأيت تمثال الانسان مصورا علي حائط فقال لك قائل: ان هذا ظهر ههنا من تلقاء نفسه لم يصنعه صانع، أكنت تقبل ذلك؟ بل كنت تستهزي ء به، فكيف تنكر هذا في تمثال مصور جماد و لا تنكر في الانسان الحي الناطق.

أقول: ما أقواها حجة، و أسماه بيانا، و أن كل ناظر فيه من أهل كل قرن يكاد أن يقول: انه أتي به لأهل زمانه و قرنه في الحجة و الاسلوب لما يجده من ملائمة البيان و البرهان.

- 2 -

ثم أنه في اليوم الثاني أورد علي المفضل الفصل الثاني و هو في خلقة الحيوان فقال عليه السلام: أبتدي ء لك بذكر الحيوان ليتضح لك من أمره ما وضح لك



[ صفحه 156]



من غيره، فكر في أبنية أبدان الحيوان و تهيئتها علي ما هي عليه، فلاهي صلاب كالحجارة، و لو كانت كذلك لا تنثني ولا تتصرف في الأعمال و لا هي علي غاية اللين و الرخاوة، فكانت لا تتحامل و لا تستقل بأنفسها، فجعلت من لحم رخو ينثني تتداخله عظام صلاب يمسكه عصب و عروق تشده و تضم بعضه الي بعض، و عليت [4] فوق ذلك بجلد يشتمل علي البدن كله.

و من أشباه ذلك هذه التماثيل التي تعمل من العيدان و تلف بالخرق و تشد بالخيوط و يطلي فوق ذلك بالصمغ، فتكون العيدان بمنزلة العظام و الخرق بمنزلة اللحم، و الخيوط بمنزلة العصب و العروق، و الطلاء بمنزلة الجلد، فان جاز أن يكون الحيوان المتحرك حدث بالاهمال من غير صانع، جاز أن يكون ذلك في هذه التماثيل الميتة، فان كان هذا غير جائز في التماثيل فبالحري ألا يجوز في الحيوان.

و فكر بعد هذا في أجساد الأنعام فانها خلقت علي أبدان الانس من اللحم و العظم و العصب اعطيت أيضا السمع و البصر، ليبلغ الانسان حاجياته منها، و لو كانت عميا صما لم انتفع بها الانسان، و لا تصرفت في شي ء من مآربه، ثم منعت الذهن و العقل لتذل للانسان، فلا تمتنع عليه اذا كدها الكد الشديد، و حملها الحمل الثقيل، فان قال قائل: انه قد يكون للانسان عبيد من الانس يذلون و يذعنون بالكد الشديد و هم مع ذلك غير عديمي العقل و الذهن، فيقال في جواب ذلك: ان هذا الصنف من الناس قليل، فأما اكثر البشر فلا يذعنون بما تذعن به الدواب من الحمل و الطحن و ما أشبه ذلك، و لا يقومون بما يحتاجون اليه منه، ثم لو كان الناس يزاولون مثل هذه الأعمال بأبدانهم لشغلوا بذلك عن



[ صفحه 157]



سائر الأعمال، لأنه كان يحتاج مكان الجمل الواحد و البغل الواحد الي عدة اناسي، فكان هذا العمل يستفرغ الناس حتي لا يكون فيهم عنه فضل لشي ء من الصناعات، مع ما يلحقه من التعب الفادح في أبدانهم و الضيق و الكد في معاشهم.

ثم أنه عليه السلام أخذ يذكر المميزات، لكل نوع من الأنواع الثلاثة للحيوان و هي: الانسان، و آكلات اللحوم، و آكلات النبات، و ما يقتضي كل نوع منها حاجته من كيفية الأعضاء و الجوارح، فيأتيك بلطائف الحكمة، و بدائع القدرة، و محاسن الطبيعة.

و يدلك علي الحكمة في جعل العينين في وجه الدابة شاخصتين و الفم مشقوقا شقا في أسفل الخطم [5] و لم يجعل كفم الانسان، الي غير ذلك من خصوصيات الأعضاء و الجوارح.

و يرشدك الي الفطنة في بعضها اهتداء لمصلحته كامتناع الايل [6] الآكل للحيات عن شرب الماء، لأن شرب الماء يقتله، و استلقاء الثعلب علي ظهره و نفخ بطنه اذا جاع، حتي تحسبه الطير ميتا، فاذا وقعت عليه لتنهشه، و ثب عليها، الي غيرهما من الحيوانات، فيقول الصادق عليه السلام: من جعل هذه الحيلة طبعا في هذه البهيمة لبعض المصلحة؟

ثم أنه عليه السلام تعرض في كلامه للذرة و النملة و الليث، و تسميه العامة أسد الذباب و تمام خلقة الذرة مع صغر حجمها، و النملة و ما تهتدي اليه لا قتناء قوتها و الليث و ما يهتدي اليه في اصطياد الذباب، ثم يقول: فانظر الي هذه



[ صفحه 158]



الدويبة كيف جعل في طبعها ما لا يبلغه الانسان لا بالحيلة و استعمال الآلات، فلا تزدر بالشي ء اذا كانت العبرة فيه واضحة كالذرة و النملة و ما أشبه ذلك، فان المعني النفيس قد يمثل بالشي ء الحقير فلا يضع منه ذلك، كما لا يضع من الدينار و هو ذهب أن يوزن بمثقال من حديد.

ثم أنه عليه السلام استطرد ذكر الطائر و كيف خفف جسمه و أدمج خلقه و جعل له جؤجؤا ليسهل عليه أن يخرق الهواء الي غير ذلك من خصوصيات خلقته، و الحكمة في خلق تلك الخصوصيات، و هكذا يستطرد الحكمة في خصوصيات خلقة الدجاجة، ثم العصفور، ثم الخفاش، ثم النحل، ثم الجراد، و غيرها من صغار الطيور، و ما جعله الله فيها من الطبائع و الفطن و الهداية لطلب الرزق، و ما سوي ذلك مما فيها من بدائع الخلقة.

ثم استعرض خلق السمك و مشاكلته للأمر الذي قدر أن يكون عليه، ثم يقول عليه السلام: فاذا أردت أن تعرف سعة حكمة الخالق و قصر علم المخلوقين، فانظر الي ما في البحار من ضروب السمك و دواب الماء و الاصداف و الأصناف التي لا تحصي و لا تعرف منافعها الا الشي ء بعد الشي ء يدركه الناس بأسباب تحدث... الي آخر كلامه، و به انتهي هذا الفصل.

أقول: ليس العجب من خالق أمثال هذه الذرة و الدودة و أصناف الأسماك الغريبة، التي اختلفت اشكالها، و تنوعت الحكمة فيها و ليس العجب ممن يهتدي الي الحكمة في كل واحد من تلك المصنوعات بعد وجودها و تكوينها، و انما العجب ممن ينكر فاطر السموات و الأرضين و ما فيهن و بيهن مع اتقان الصنعة، و احكام الخلقة، و بداعة التركيب، و لو نظر الجاحد الي نفسه مع غريب الصنع و تمام الخلق لكان اكبر برهان علي الوجود و وحدانية الموجود.



[ صفحه 159]



-3-

ثم بكر المفضل في اليوم الثالث فقال له الصادق عليه السلام: قد شرحت لك يا مفضل خلق الانسان و ما دبر به و تنقله في أحواله و ما فيه من الاعتبار و شرحت لك أمر الحيوان، و أنا ابتدي ء الآن بذكر السماء و الشمس و القمر و النجوم و الفلك و الليل و النهار و الحر و البرد و الرياح و المطر و الصخر و الجبال و الطين و الحجارة و المعادن و النبات و النخل و الشجر و ما في ذلك من الأدلة و العبر.

فكر في لون السماء و ما فيه من صواب التدبير، فان هذا اللون أشد الألوان موافقة و تقوية للبصر، حتي أن من و صفات الأطباء لمن أصابه شي ء أضر ببصره ادمان النظر الي الخضرة، و ما قرب منها الي السواد، و قد وصف الحذاق منهم لمن كل بصره الأطلاع في اجانة [7] خضراء مملوءة ماء، فانظر كيف جعل الله جل و تعالي أديم السماء بهذا اللون الأخضر الي السواد، ليمسك الأبصار المنقلبة [8] عليه، فلا تنكأ [9] فيها بطول مباشرتها له، فصار هذا الذي أدركه الناس بالفكر و الروية و التجارب يوجد مفروغا عنه في الخلقة، حكمة بالغة ليعتبر بها المعتبرون، و يفكر فيها الملحدون قاتلهم الله أني يؤفكون.

فكر يا مفضل في طلوع الشمس و غروبها لاقامة دولتي الليل و النهار فلولا طلوعها لبطل أمر العالم كله، فلم يكن الناس يسعون في معايشهم، و ينصرفون



[ صفحه 160]



في امورهم و الدنيا مظلمة عليهم و لم يكن يتهنون بالعيش مع فقدهم لذة النور و روحه، و الارب في طلوعها ظاهر مستغن بظهوره عن الاطناب في ذكره، و الزيادة في شرحه، بل تأمل المنفعة في غروبها، فلولا غروبها لم يكن للناس هدوء و لا قرار مع عظم حاجتهم الي الهدوء و الراحة لسكون أبدانهم، و وجوم [10] حواسهم، و انبعاث القوة الهاضمة لهضم الطعام و تنفيذ الغذاء الي الأعضاء، ثم كان الحرص يستحملهم من مداومة العمل و مطاولته علي ما يعظم نكايتة في أبدانهم، فان كثيرا من الناس لولا جثوم [11] هذا الليل لظلمته عليهم لم يكن لهم هدوء و لا قرار حرصا علي الكسب و الجمع و الادخار، ثم كانت الأرض تستحمي [12] بدوام الشمس ضياءها، و تحمي كل ما عليها من حيوان و نبات فقدرها الله بحكمته و تدبيره تطلع وقتا و تغرب وقتا، بمنزلة سراج يرفع لأهل البيت تارة ليقضوا حوائجهم ثم يغيب عنهم مثل ذلك ليهدأوا و يقروا، فصار النور و الظلمة مع تضادهما منقادين متظاهرين علي مافيه صلاح العالم و قوامه.

الي أن يقول عليه السلام في آخر هذا الفصل: فكر في هذه العقاقير و ما خص بها كل واحد منها من العمل في بعض الأدواء، فهذا يغور في المفاصل فيستخرج الفضول مثل الشيطرج [13] و هذا ينزف المرة السوداء مثل الافتيمون [14] و هذا ينفي الرياح مثل السكبينج [15] و هذا يحلل الأورام و أشباه هذا من أفعالها،



[ صفحه 161]



فمن جعل هذه القوي فيها الا من خلقها للمنفعة، و من فطن الناس بها الا من جعل هذا فيها.

الي أن يقول: و اعلم أنه ليس منزلة الشي ء علي حسب قيمته بل هما قيمتان مختلفتان بسوقين، و ربما كان الخسيس في سوق المكتسب نفيسا في سوق العلم، فلا تستصغر العبرة في الشي ء لصغر قيمته، فلو فطن طالبو الكيمياء لما في العذرة لاشتروها بأنفس الأثمان و غالوا بها.

- 4 -

ثم أن المفضل بكر اليه في اليوم الرابع، فقال له الصادق عليه السلام: يا مفضل قد شرحت لك من الأدلة عي الخلق و الشواهد علي صواب التدبير و العمد في الانسان و الحيوان و النبات و الشجر و غير ذلك ما فيه عبرة لمن اعتبر، و أنا أشرح لك الآن الآفات الحادثة في بعض الأزمان التي اتخذها اناس من الجهال ذريعة الي جحود الخالق و الخلق و العمد و التدبير، و ما انكرت المعطلة و المانوية من المكاره و المصائب، و ما أنكروه من الموت و الفناء، و ما قاله أصحاب الطبائع، و من زعم أن كون الأشياء بالعرض و الاتفاق ليتسع ذلك القول في الرد عليهم، قاتلهم الله أني يؤفكون.

اتخذ أناس من الجهال هذه الآفات الحادثة في بعض الأزمان كمثل الوباء و اليرقان و البرد و الجراد ذريعة الي جحود الخلق و التدبير و الخالق، فيقال في جواب ذلك: انه ان لم يكن خالق و مدبر فلم لا يكون ما هو اكثر من هذا و أفظع؟ فمن ذلك أن تسقط السماء علي الأرض و تهوي الأرض فتذهب سفلا، و تتخلف الشمس عن الطلوع أصلا، و تجف الأنهار و العيون حتي لا يوجد ماء



[ صفحه 162]



للشفة، و تركد الريح حتي تحم الأشياء و تفسد، و يفيض ماء البحر علي الأرض فيغرقها.

ثم هذه الآفات التي ذكرناها من الوباء و الجراد و ما أشبه ذلك ما بالها لا تدوم و تمتد حتي تجتاج كل ما في العالم بل تحدث في الأحايين ثم لا تلبث أن ترفع؟ أفلا تري أن العالم يصان و يحفظ من تلك الأحداث الجليلة، التي لوحدث عليه شي ء منها كان فيه بواره، و يلدغ أحيانا بهذه الآفات اليسيرة لتأديب الناس و تقويمهم، ثم لا تدوم هذه الآفات بل تكشف عنهم عند القنوط منهم، فيكون وقوعها بهم موعظة، و كشفها عنهم رحمة؟ و قد أنكرت المعطلة ما انكرت المانوية من المكاره و المصائب التي تصيب الناس فكلاهما يقول ان كان للعالم خالق رؤوف رحيم فلم يحدث فيه هذه الامور المكروهة؟ و القائل بهذا القول يذهب به الي أنه ينبغي أن يكون عيش الانسان في هذه الدنيا صافيا من كل كدر، و لو كان هكذا كان الانسان يخرج من الأشر و العتو الي ما لا يصلح في دين و دنيا، كالذي تري كثيرا من المترفين و من نشأ في الجدة و الأمن يخرجون اليه، حتي أن أحدهم ينسي أنه بشر أو أنه مربوب أو أن ضررا يمسه أو أن مكروها ينزل به أو أنه يجب عليه أن يرحم ضعيفا أو يواسي فقيرا أو يرثي لمبتلي أو يتحنن علي ضعيف أو يتعطف علي مكروب، فاذا عضته المكاره و وجد مضضها اتعظ و أبصر كثيرا مما كان جهله و غفل عنه، و رجع الي كثير مما كان يجب عليه، و المنكرون لهذه الأدوية المؤذية بمنزلة الصبيان الذين يذمون الأدوية المرة البشعة، و يستخطون من المنع من الأطعمة الضارة و يتكرهون الأدب و العمل، و يحبون أن يتفرغوا للهو و البطالة و ينالوا كل مطعم و مشرب، و لا يعرفون ما تؤديهم اليه البطالة من سوء النشو و العادة، و ما تعقبهم الأطعمة اللذيذة الضارة من الأدواء و الأسقام، و ما لهم في الأدب من الصلاح،



[ صفحه 163]



و في الأدوية من المنفعة، و ان شاب ذلك بعض المكاره.

أقول: و علي هذا و مثله مثل الصادق عليه السلام أقوال اولئك الملحدين في شأن الآفات و أجاب عنها بنير البرهان، الي أن انتهي في البيان الي ذات الخالق تعالي في شبه الملحدين، فقال: و أنه كيف يكلف العبد الضعيف معرفته بالعقل اللطيف و لا يحيط به.

فيقول في الجواب: انما كلف العباد من ذلك ما في طاقتهم أن يبلغوه و هو أن يوقنوا به و يقفوا عند أمره و نهيه، و لم يكلفوا الاحاطة بصفته، كما أن الملك لا يكلف رعيته أن يعلموا أطويل هو أم قصير، أبيض هو أم أسمر و انما يكلفهم الاذغان بسلطانه و الانتهاء الي أمره، ألا تري أن رجلا لو أتي الي باب الملك فقال: اعرض علي نفسك حتي أتقصي معرفتك و الا لم أسمع لك، كان قد أحل نفسه العقوبة، فكذا القائل أنه لا يقر بالخالق سبحانه حتي يحيط بكنهه متعرض لسخطه.

أقول: و علي مثل هذا البديع من البيان، و الساطع من البرهان، أتم الصادق عليه السلام دروسه التي ألقاها علي المفضل بن عمر، فقال في آخر كلامه: يا مفضل خذ ما أتيتك و كن من الشاكرين، و لآلائه من الحامدين، و لأوليائه من المطيعين، فقد شرحت لك من الأدلة علي الخلق و الشواهد علي صواب التدبير و العمد قليلا من كثير و جزء من كل، فتدبره و فكر فيه واعتبر به.

يقول المفضل: فانصرفت من عند مولاي بما لم ينصرف أحد بمثله. [16] .



[ صفحه 164]



أقول: حقيق بأن يغتنم أرباب المعارف جلائل هذه الحكم كما اغتنمها المفضل، فقد أوضح فيها أبوعبدالله من حكم الأسرار و أسرار الحكم ما خفي علي الكثير علمه و صعب علي الناس فهمه.

و هذه الدروس كما دلتنا علي الحكيم في صنائعه تعالي أرشدتنا الي احاطته عليه السلام بفلسفة الخلقة، بل تراه في هذه الدروس فيلسوفا الهيا، و عالما كلاميا، و طبيبا نطاسيا، و محللا كيمياويا، و مشرحا فنيا، و فنانا في الزراعة و الغرس، و عالما بما بين السماء و الأرض من مخلوقاته، و قادرا علي التعبير عن أسرار الحكم في ذلك الخلق.


پاورقي

[1] الثوب الذي يكون فيه الجنين.

[2] جلده.

[3] تثنية أداوة - بالكسر - اناء صغير من جلد يتخذ للماء.

[4] غلفت في نسخة.

[5] بفتح و سكون، من الطائر منقاره و من الدابة مقدم أنفها و فمها.

[6] كقنب و خلب و سيد: الوعل.

[7] بكسر و تشديد.

[8] المتقلبة في نسخة.

[9] أي لا يحصل فيها جرح و تضرر.

[10] سكوت.

[11] جثوم الليل: انتصافه.

[12] تشتد حرارتها.

[13] بكسر الشين و فتح الطاء، انظر شرحه في تذكرة الأنطاكي 1 / 153.

[14] يقول الأنطاكي في التذكرة 1 / 45: يوناني معناه دواء الجنون.

[15] بفتح السين و سكون الكاف، انظره في التذكرة: 1 / 173.

[16] طبع هذا التوحيد المعروف بتوحيد المفضل عدة مرات و رواه في بحارالأنوار 20 / 47 - 17 و كانت الطبعات كلها غير خالية من الغلط المطبعي، فكان النقل عنه بعد التدبر و التطبيق، و أصحها طبعا ما طبع من المطبعة الحيدرية في عام 1369 ه. و الشواهد علي نسبة هذا التوحيد الي الصادق عليه السلام كثيرة ليس هذا محل ذكرها.


حكمه


ان له عليه السلام من طرائف الحكم و شوارد الكلمات ما يسمو بالنفوس الخيرة الي صفوف الملائكة و يجلب الناس الي الفضيلة و السعادة و ذلك لمن عمل بها و تدبرها و قد جمعت شطرا منها مجاهدا في الجمع و الانتقاء، قال عليه السلام:

1: العقل ما عبد به الرحمن واكتسب به الجنان.

2: ان الثواب علي قدر العقل.

3: أكمل الناس عقلا أحسنهم خلقا.

4- دعامة الانسان العقل.

5- العقل دليل المؤمن. [1] .

6: كمال العقل في ثلاث: التواضع لله، و حسن اليقين، و الصمت الا من خير.

7: الجهل في ثلاث: الكبر، و شدة المراء [2] و الجهل بالله.

8 - أفضل طبايع العقل العبادة، و أوثق الحديث له العلم، و أجزل حظوظه



[ صفحه 75]



الحكمة. [3] .

9: كثرة النظر في العلم يفتح العقل. [4] .

10: العلم جنة، والصدق عز، و الجهل ذل، و الفهم مجد، و الجواد نجح، و حسن الخلق مجلبة للمودة، و العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس، و الحزم مساءة الظن.

11: ان شئت أن تكرم [5] فلن، و ان شئت أن تهان فاخشن.

12: من كرم أصله لان قلبه، و من خشن عنصره غلظ كبده.

13: من فرط تورط، و من خاف العاقبة تثبت عن الدخول فيما لا يعلم.

14: من هجم علي أمر بغير علم جدع أنف نفسه. [6] .

15: العلماء امناء، و الأتقياء حصون، و الأوصياء سادة. [7] .

16: ان هذا العلم عليه قفل و مفتاحه المسألة. [8] .

17: العامل علي غير بصيرة كالسائر علي غير الطريق، لا يزيده سرعة السير الا بعدا.

18: لا يقبل الله عملا الا بمعرفة، و لا معرفة الا بعمل، فمن عرف دلته المعرفة علي العمل، و من لم يعمل فلا معرفة له، ألا ان الايمان بعضه من بعض.

19: لا يتم المعروف الا بثلاثة: بتعجيله، و تصغيره، و ستره. [9] .



[ صفحه 76]



20: ما كل من رأي شيئا قدر عليه، و لا كل من قدر علي شي ء وفق له، و لا كل من وفق له أصاب موضعا، فاذا اجتمعت النية والمقدرة والتوفيق والاصابة فهناك السعادة.

21: أربعة أشياء القليل منها كثير: النار، و العداوة، و الفقر، و المرض.

22: صحبة عشرين يوما قرابة.

23: من لم يستح عند الغيب، و يرعو عند الشيب، و يخش الله بظهر الغيب فلا خير فيه.

24: من اكرمك فاكرمه، و من استخف بك فأكرم نفسك عنه.

25: منع الجود سوء ظن بالمعبود.

26: ان عيال المرء اسراؤه، فمن أنعم عليه فليوسع علي اسرائه، فان لم يفعل يوشك أن تزول تلك النعمة عنه.

27: ثلاثة لا يزيد الله بها الرجل المسلم الا عزا: الصفح عمن ظلمه، و الاعطاء لمن حرمه، و الصلة لمن قطعه.

28: المؤمن اذا غضب لم يخرجه غضبه عن حق، و اذا رضي لم يدخله رضاه في باطل.

29: للصداقة خمسة شروط، فمن كانت فيه فانسبوه اليها، و من لم تكن فيه فلا تنسبوه الي شي ء منها، و هي أن يكون زين صديقه زينه، و سريرته له كعلانيته، و ألا يغيره عليه مال، و أن يراه أهلا لجميع مودته، و لا يسلمه عند النكبات. [10] .

30: أربع لا ينبغي لشريف أن يأنف منها: قيامه من مجلسه لأبيه،



[ صفحه 77]



و خدمته لضيفه، و قيامه لدابته و لو أن له مائة عبد، و خدمته لمن يتعلم منه.

31: العلماء امناء الرسل ما لم يأتوا أبواب السلاطين. [11] .

32: و كان يتردد عليه رجل من أهل السواد فانقطع عنه، فسأل عنه، فقال بعض القوم: انه نبطي، يريد أن يضع منه، فقال عليه السلام: أصل الرجل عقله، و حسبه دينه، و كرمه تقواه، و الناس في آدم مستوون. [12] .

33: المكارم عشر، فان استطعت أن تكون فيك فلتكن فانها تكون في الرجل و لا تكون في ولده، و تكون في الولد و لا تكون في أبيه، و تكون في العبد و لا تكون في الحر قيل: و ما هي؟ قال عليه السلام: صدق الناس، و صدق اللسان، و أداء الأمانة، و صلة الرحم، و اقراء الضيف، و اطعام السائل، و المكافاة علي الصنائع، و التذمم للجار، و التذمم للصاحب، و رأسهن الحياء. [13] .

34: من صحة يقين المرء المسلم ألا يرضي الناس بسخط الله، و لا يلومهم علي ما لم يؤته الله، فان الرزق لا يسوقه حرص حريص، و لا يرده كراهة كاره، و لو أن أحدكم فر من رزقه كما يفر من الموت لأدركه رزقه كما يدركه الموت.

35: ان الله بعدله و قسطه جعل الروح و الراحة في اليقين و الرضا، و جعل الهم و الحزن في الشك و السخط. [14] .

36: رأس طاعة الله الصبر و الرضا عن الله فيما أحب الله للعبد أو كره، و لا يرضي عبد عن الله فيما أحب أو كره، الا كان له خيرا فيما أحب أو كره.



[ صفحه 78]



37: ان أعلم الناس بالله أرضاهم لقضاء الله. [15] .

38: لا تغتب فتغتب [16] ، و لا تحفر لأخيك حفرة فتقع فيها، فانك كما تدين تدان. [17] .

39: اياكم و المزاح فانه يذهب بماء الوجه و مهابة الرجال.

40: لا تمار فيذهب بهاؤك؛ و لا تمزح فيجترأ عليك. [18] .

41: اياكم و المشارة [19] فانها تورث المعرة [20] و تظهر العورة. [21] .

42: من لم يستح من طلب الحلال خفت مؤونته، و نعم أهله. [22] .

43: عجبت لمن يبخل بالدنيا و هي مقبلة عليه، أو يبخل عليها و هي مدبرة عنه، فلا الانفاق مع الاقبال يضره، و لا الامساك مع الادبار ينفعه. [23] .

44: المسجون من سجنته دنياه عن آخرته. [24] .

45: لا تشعروا قلوبكم الاشتغال بما قد فات، فتشغلوا أذهانكم عن الاستعداد لما لم يأت. [25] .

46: استنزلوا الرزق بالصدقة، و حصنوا أموالكم بالزكاة، و ما عال من



[ صفحه 79]



اقتصد، و التدبير نصف المعيشة، و التودد نصف العقل، و قلة العيال أحد اليسارين، و من أحزن والديه فقد عقهما، والصنيعة لا تكون صنيعة الا عند ذي حسب و دين، و الله تعالي منزل الصبر علي قدر المصيبة، و منزل الرزق علي قدر المؤونة، و من قدر معيشته رزقه الله تعالي، و من بذر معيشته حرمه الله تعالي. [26] .

أقول: و بعض هذه الفقرات منسوبة الي أميرالمؤمنين في نهج البلاغة و لعل الصادق عليه السلام ذكرها استشهادا.

47: أغني الغني من لم يكن للحرص أسيرا. [27] .

48: لا شي ء أحسن من الصمت، و لا عدو أضر من الجهل، و لا داء أدوي من الكذب. [28] .

49: ثلاثة لا يضر معهن شي ء: الدعاء عند الكرب، و الاستغفار عند الذنب، والشكر عند النعمة. [29] .

50: المؤمن مألوف، و لا خير فيمن لا يألف و لا يؤلف. [30] .

51: قيل: ما حد حسن الخلق؟ فقال عليه السلام: تلين جناحك، و تطيب كلامك، و تلقي أخاك ببشر.

52: من صدق لسانه زكا عمله، و من حسنت نيته زيد في رزقه، و من حسن بره بأهل بيته مد له في عمره. [31] .



[ صفحه 80]



53: الحياء من الايمان.

54: من رق وجهه رق علمه.

55: لا ايمان لمن لا حياء له. [32] .

56: ثلاث من مكارم الدنيا و الآخرة: تعفو عمن ظلمك، و تصل من قطعك، و تحلم اذا جهل عليك. [33] .

57: أيما أهل بيت اعطوا حظهم من الرفق فقد وسع الله عليهم في الرزق، و الرفق في تقدير المعيشة خير من السعة في المال، و الرفق لا يعجز عنه شي ء، و التبذير لا يبقي معه شي ء، ان الله عزوجل رفيق يحب الرفق.

58: من كان رفيقا في أمره نال ما يريد من الناس. [34] .

59: من قنع بما رزقه الله فهو أغني الناس.

60: و شكا اليه رجل أنه يطلب فيصيب و لا يقنع، و تنازعه نفسه الي ما هو اكثر منه، و قال: علمني شيئا أنتفع به، فقال أبوعبدالله عليه السلام: ان كان ما يكفيك يغنيك فأدني ما فيها يغنيك، و ان كان ما يكفيك لا يغنيك فكل ما فيها يغنيك. [35] .

61: العدل أحلي من الماء يصيبه الظمآن.

62: ما أوسع العدل و ان قل.

63: من أنصف الناس من نفسه رضي به حكما لغيره. [36] .



[ صفحه 81]



64: شرف المؤمن قيام الليل، و عزه استغناؤه عن الناس.

65: طلب الحوائج الي الناس استلاب للعز و مذهبة للحياء، و اليأس مما في أيدي الناس عز للمؤمن في دينه، والطمع هو الفقر الحاضر. [37] .

66: صلة الأرحام تحسن الخلق، و تطيب النفس، و تزيد في الرزق و تنسي ء في الأجل. [38] .

67:كفي بالحلم ناصرا.

68:اذا لم تكن حليما فتحلم [39] .

69: من كف يده عن الناس فانما يكف يدا واحدة و يكفون أيدي كثيرة. [40] .

70: كفي بالمرء اعتمادا علي أخيه أن ينزل به حاجته. [41] .

71:صدقة يحبها الله: اصلاح بين الناس اذا تفاسدوا، و تقارب بينهم اذا تباعدوا. [42] .

72:من عامل الناس فلم يظلمهم، و حدثهم فلم يكذبهم، و وعدهم فلم يخلفهم، كان ممن حرمت غيبته، و كملت مروته، و ظهر عدله، و وجبت اخوته. [43] .



[ صفحه 82]



73: من طلب الرياسة هلك. [44] .

74:من زرع العداوة حصد ما بذر. [45] .

75:الغضب مفتاح كل شر.

76: الغضب ممحقة [46] الحكيم.

77:من لم يملك غضبه لم يملك عقله. [47] .

78:ان الحسد يأكل الايمان كما تأكل النار الحطب.

79:آفة الدين الحسد، و العجب، و الفخر. [48] .

80:ما من أحد يتيه الا من ذلة يجدها في نفسه. [49] .

81:ما أقبح بالمؤمن تكون له رغبة تذله. [50] .

82:ان السفه خلق لئيم، يستطيل علي من دونه، و يخضع لمن فوقه. [51] .

83:ان مما أعان الله علي الكذابين النسيان. [52] .

84:اياك وسقطة الاسترسال فانها لا تقال.



[ صفحه 83]



85: ان خير العباد من يجتمع فيه خمس خصال: أذا أحسن استبشر، و اذا أساء استغفر، و اذا اعطي شكر، و اذا ابتلي صبر، و اذا ظلم غفر.

86: و قال له أبوحنيفه: يا أباعبدالله ما أصبرك علي الصلاة، فقال عليه السلام: ويحك يا نعمان أما علمت أن الصلاة قربان كل تقي، و أن الحج جهاد كل ضعيف، ولكل شي ء زكاة و زكاة البدن الصيام، و أفضل الأعمال انتظار الفرج من الله، والداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر، فاحفظ هذه الكلمات يا نعمان.

87: ثلاثة اقسم بالله انها لحق، ما نقص مال من صدقة و لا زكاة، و لا ظلم أحد بظلامة بقدر أن يكافي ء بها فكظمها لا أبد له الله مكانها عزا، و لا فتح عبد علي نفسه باب مسألة الا فتح لله عليه باب فقر.

88: مروة المرء في نفسه نسب لعقبه و قبيلته. [53] .

89: سبعة يفسدون أعمالهم: الرجل الحليم ذوالعلم الكثير لا يعرف بذلك و لا يذكر به، و الحكيم الذي يدير [54] ماله كل كاذب منكر لما يؤتي اليه، و الرجل الذي يأمن ذاالمكر والخيانة، و السيد الفظ لاذي لا رحمة له، و الام التي لا تكتم عن الولد السر و تفشي عليه، و السريع الي لائمة اخوانه، والذي لا يزال يجادل أخاه مخاصما له. [55] .

90: لا يطمع ذوالكبر في الثناء الحسن، و لا الخب [56] في كثرة الصديق، و لا السي ء الأدب في الشرف، و لا البخيل في صلة الرحم، و لا المستهزي ء بالناس في



[ صفحه 84]



صدق المودة، و لا القليل الفقة في القضاء، و لا المغتاب في السلامة، و لا الحسود في راحة القلب، و لا المعاقب علي الذنب الصغير في السؤدد، و لا القليل التجربة المعجب برأيه في رياسة. [57] .

91: من كان الحزم حارسه، و الصدق جليسه، عظمت بهجته، و تمت مروته.

92: جاهل سخي أفضل من ناسك بخيل.

93: من سأل فوق حقه استحق الحرمان.

94: أولي الناس بالعفو أقدرهم علي العقوبة، و أنقص الناس عقلا من ظلم من دونه، و لم يصفح عمن اعتذر اليه.

95: لا تكونن أول مشير، و اياك و الرأي الفطير. [58] .

96: الاستقصاء فرقة.

97: الانتقاد عداوة.

98: قلة الصبر فضيحة.

99: افشاء السر سقوط.

100: السخاء فطنة.

101: اللؤم تغافل.

102: ثلاثة من فرط فيهن كان محروما: استماحة جواد، و مصاحبة عالم، و استمالة سلطان.

103: ثلاثة تورث المحبة: الدين و التواضع و البذل.



[ صفحه 85]



104: من بري ء من ثلاثة نال ثلاثة: من بري ء من الشر نال العز، و من بري ء من الكبر نال الكرامة، و من بري ء من البخل نال الشرف.

105: ثلاثة مكسبة للبغضاء: النفاق، و العجب، و الظلم.

106: من لم يكن فيه خصلة من ثلاث لم يعد نبيلا، من لم يكن له عقل يزينه، أو جدة تعينه، أو عشيرة تعضده.

107: ثلاثة تزري بالمرء: الحسد، و النميمة، و الطيش.

108: ثلاثة لا تعرف الا في ثلاثة مواطن: لا يعرف الحليم الا عند الغضب، و لا الشجاع الا عند الحرب، و لا أخ الا عند الحاجة.

109: ثلاثة من كن فيه فهو منافق و ان صام و صلي: من اذا حدث كذب، و اذا وعد أخلف، و اذا ائتمن خان.

110: احذر من الناس ثلاثة: الخائن، و الظلوم، و النمام، لأن من خان لك خانك، و من ظلم لك سيظلمك، و من نم اليك سينم عليك.

111: لا يكون الأمين أمينا حتي يؤتمن علي ثلاثة فيؤديها: علي الأموال، و الأولاد، و الفروج، و ان حفظ اثنين وضيع واحدة فليس بأمين.

112: لا تشاور أحمق، و لا تستعن بكذاب، و لا تثق بمودة ملول، فان الكذاب يقرب لك البعيد و يبعد لك القريب، و الأحمق يجهد نفسه و لا يبلغ ما يريد، و الملول أوثق ما كنت به خذلك، و أوصل ما كنت له قطعك.

113: أربعة لا تشبع من أربعة: أرض من مطر، و عين من نظر، و انثي من ذكر، و عالم من علم.

114: أربعة تهرم قبل أوان الهرم: اكل القديد [59] ، و القعود علي النداوة،



[ صفحه 86]



و الصعود في الدرج، و مجامعة العجوز.

115: النساء ثلاث: واحدة لك، و واحدة لك و عليك، و واحدة عليك لالك، فأما التي لك فالمرأة العذراء، و أما التي لك و عليك فالثيب، و أما التي عليك فهي المتبع [60] التي لها ولد من غيرك.

116: ثلاثة من كن فيه كان سيدا: كظم الغيظ، والصفح عن المسي ء، والصلة بالنفس و المال.

117: ثلاثة فيهن البلاغة: التقرب من معني البغية، و التبعد من حشو الكلام، و الدلالة بالقليل علي الكثير.

118: الجهد في ثلاثة: في تبدل الاخوان، و المنابذة بغير بيان، و التجسس عما لا يعني.

119: ثلاثة يحجزن عن طلب المعالي: قصر الهمة، و قلة الحياء، و ضعف الراي.

120: الحزم في ثلاثة: الاستخدام للسلطان، والطاعة للوالد، و الخضوع للمولي.

121: الانس في ثلاثة: في الزوجة الموافقة، والولد البار، و الصديق المصافي.

122: من رزق ثلاثا نال الغني الأكبر: القناعة بما اعطي، و اليأس مما في أيدي الناس، و ترك الفضول.

123: ثلاثة لا يعذر المرء فيها: مشاورة ناصح، و مداراة حاسد، والتحبب الي الناس.



[ صفحه 87]



124: من لم يرغب في ثلاث ابتلي بثلاث: من لم يرغب السلامة ابتلي بالخذلان، و من لم يرغب في المعروف ابتلي بالندامة، و من لم يرغب في الاستكثار من الاخوان ابتلي بالخسران.

125: ثلاث يجب علي كل انسان تجنبها: مقارنة الأشرار، و محادثة النساء، و مجالسة أهل البدع.

126: ثلاثة تدل علي كرم المرء: حسن الخلق، و كظم الغيظ، و غض الطرف.

127: من وثق بثلاثة كان مغرورا: من صدق بما لا يكون، و ركن الي من لا يثق به، و طمع فيما لا يملك.

128: ثلاثة من استعملها أفسد دينه و دنياه: من ساء ظنه، و أمكن من سمعه، و اعطي قياده حليلته. [61] .

129: أفضل الملوك من اعطي ثلاث خصال: الرأفة، و الجود، و العدل.

130: و ليس يجب للملوك أن يفرطوا في ثلاثة: في حفظ الثغور، و تفقد المظالم، و اختيار الصالحين لأعمالهم.

131: العاقل لا يستخف بأحد، و أحق من لا يستخف به ثلاثة: العلماء، و السلطان، و الاخوان، لأنه من استخف بالعلماء أفسد دينه، و من استخف بالسلطان أفسد دنياه، و من استخف بالاخوان أفسد مروته.

132: ثلاثة أشياء يحتاج اليها الناس طرا، الأمن، و العدل، و الخصب.

133: ثلاثة تكدر العيش: السلطان الجائر، و الجار السوء، و المرأة البذية.

134: لا تطيب السكني الا بثلاثة: الهواء الطيب، و الماء الغزير،



[ صفحه 88]



و الأرض الخوارة [62] .

135: ثلاث خصال من رزقها كان كاملا: العقل، و الجمال و الفصاحة.

136: ثلاثة تورث الحرمان: الالحاح في المسألة، و الغيبة، و الهزء.

137: من طلب ثلاثة بغير حق حرم من ثلاثة بحق: من طلب الدنيا بغير حق حرم الآخرة بحق، و من طلب الرياسة بغير حق حرم الطاعة له بحق، و من طلب المال بغير حق حرم بقاءه له بحق.

138: ثلاثة لا ينبغي للمرء الحازم أن يقدم عليها: شرب السم للتجربة و ان نجامنه، و افشاء السر للقرابة الحاسد و ان نجامنه، و ركوب البحر و ان كان الغني فيه.

139: لا يستغني أهل كل بلد عن ثلاثة يفزع اليهم في أمر دنياهم و آخرتهم، فان عدموا ذلك كانوا همجا: فقيه عالم ورع، و أمير خير مطاع، و طبيب بصير ثقة.

140: ان يسلم الناس من ثلاثة أشياء كانت سلامة شاملة: لسان السوء، و يد السوء ، و فعل السوء.

141: اذا لم يكن في المملوك خصلة من ثلاث فليس لمولاه في امساكه راحة: دين يرشده، أو أدب يسوسه، أو خوف يردعه.

142: ان المرء يحتاج في منزله و عياله الي ثلاث خلال يتكلفها و ان لم يكن في طبعه ذلك: معاشرة جميلة، و سعة بتقدير، و غيرة بتحصن.

143: ثلاثة من ابتلي بواحدة منهن كان طائح العقل: نعمة مولية،



[ صفحه 89]



و زوجة فاسدة، و فجيعة بحبيب.

144: جعلت الشجاعة علي ثلاث طبائع، لكن واحدة منهن فضيلة ليست للاخري: السخاء بالنفس، و الأنفة من الذل، و طلب الذكر، فان تكاملت في الشجاع كان البطل الذي لا يقام في سبيله، و الموسوم بالاقدام في عصره، و ان تفاضلت بعضها علي بعض كانت شجاعته في ذلك الذي تفاضلت في اكثر.

145: يجب للوالدين علي الولد ثلاثة أشياء: شكرهما علي كل حال، و طاعتهما فيما يأمرانه به و ينهانه عنه في غير معصية الله، و نصيحتهما في السر و العلانية.

146: و يجب للولد علي والده ثلاث خصال: اختيار والدته، و تحسين اسمه، و المبالغة في تأديبه.

147: السرور في ثلاث خلال: في الوفاء، و رعاية الحقوق، و النهوض في النوائب.

148: ثلاثة يستدل بها علي اصابة الرأي: حسن اللقاء، و حسن الاستماع، و حسن الجواب.

149: الرجال ثلاثة: عاقل، و أحمق، و فاجر، فالعاقل ان كلم أجاب، و ان نطق أصاب، و ان سمع وعي، و الأحمق ان تكلم عجل، و ان حدث ذهل، و ان حمل علي القبيح فعل، و الفاجر ان ائتمنته خانك، و ان حدثته شانك.

150: ثلاثة ليس معهن غربة: حسن الأدب، و كف الأذي، و مجانبة الريب.

151: الأيام ثلاثة: فيوم مضي لا يدرك، و يوم الناس فيه فينبغي أن يغتنموه، و غدا انما في أيديهم أمله.



[ صفحه 90]



152: من لم يكن فيه ثلاث خصال لم ينفعه الايمان: حلم يرد جهل الجاهل، و ورع يحجزه عن طلب المحارم، و خلق يداري به الناس.

153: الاخوان ثلاثة: مواس بنفسه، و آخر بماله، و هما الصادقان في الاخاء، و الآخر يأخذ منك البلغة، و يريدك لبغض اللذة، فلا تعده من أهل الثقة.

154: لا يستكمل عبد حقيقة الايمان حتي تكون فيه خصال ثلاث: الفقه في الدين، و حسن التقدير في المعيشة، والصبر علي الرزايا. [63] .

155: اشكر من أنعم عليك، و أنعم علي من شكرك، فانه لا ازالة للنعم اذا شكرت، و لا اقالة [64] لها اذا كفرت.

156: و قيل له: ما المروة؟ فقال عليه السلام: ألا يراك الله حيث ينهاك، و لا يفقدك حيث أمرك.

157: فوت الحاجة خير من طلبها من غير أهلها، و أشد من المصيبة سوء الخلف منها.

158: قد عجز من لم يعد لكل بلاء صبرا، ولكل نعمة شكرا، و كل عسر يسرا.

159: لم يستزد بمحبوب بمثل الشكر، و لم يستنقص من مكروه بمثل الصبر.

160: أنفع ألاشياء للمرء سبقه الناس الي عيب نفسه، و أشدها مؤونة اخفاء الفاقة، و أشد الأشياء عناء النصيحة لمن يقبلها، و مجاورة الحريص، و أروح الروح اليأس من الناس.



[ صفحه 91]



161: من وقف نفسه موقف التهمة فلا يلومن من أساء الظن به.

162: من كتم سره كانت الخيرة في يده، و كل حديث جاوز اثنين فاش.

163: ضع أمر أخيك علي أحسنه، و لا تظنن بكلمة خرجت من أخيك سوء و أنت تجد لها في الخير محملا.

164: عليك باخوان الصدق، فانهم عدة عندالرخاء، و جنة عندالبلاء.

165: من زين الايمان الفقه، و من زين الفقه الحلم، و من زين الحلم الرفق، و من زين الرفق اللين، و من زين اللين السهولة.

166: الصفح الجميل ألا تعاتب علي الذنب، و الصبر الجميل الذي ليس فيه شكوي.

167: و سأله المفضل بن عمر عن الحسب، فقال عليه السلام: المال، قال: فالكرم ، قال عليه السلام: التقوي، قال: فالسؤدد، قال عليه السلام: السخاء، ويحك أما رأيت حاتم طي كيف ساد قومه و ما كان بأجودهم موضعا.

168: المعروف زكاة النعم، و الشفاعة زكاة الجاه، و العلل زكاة الأبدان و العفو زكاة الظفر، و ما ادي زكاته فهو مأمون السلب.

169: من أخلاق الجاهل الاجابة قبل أن يسمع، و المعارضة قبل أن يفهم، و الحكم بما لا يعلم.

170: سرك من دمك فلا تجره في غير أوداجك.

171:صدرك أوسع لسرك.

172: من لم يواخ من لا عيب فيه قل صديقه، و من لم يرض من صديقه الا بايثاره علي نفسه دام سخطه، و من عاتب علي كل ذنب دام تعتيبه.

173: لو علم السي ء الخلق أنه يعذب نفسه لتسمح في خلقه.



[ صفحه 92]



174: ما أرتج علي امرئ، و احجم عليه الرأي، و اعيت به الحيل الا كان الرفق مفتاحه.

175:ثلاثة لا يصيبون الا خيرا: اولو الصمت، و تاركو الشر، و المكثرون ذكر الله عزوجل، و رأس الحزم التواضع.

176: امتحن أخاك عند نعمة تجدد لك، أو نائبة تنوبك.

177: من ظهر غضبه ظهر كيده، و من قوي هواه ضعف حزمه.

178: من لم يقدم الامتحان قبل الثقة، و الثقة قبل الانس، أثمرت مودته ندما.

179: لحظ الانسان طرف من خبره.

180: المستبد برأيه موقوف علي مداحض [65] الزلل. [66] .

181: من لم يسأل الله من فضله افتقر. [67] .

182: ان الدعاء أنفذ من السنان. [68] .

183: و كان عنده قوم يحدثهم، اذ ذكر رجل منهم رجلا فوقع فيه و شكا منه، فقال له أبوعبدالله عليه السلام: و أني لك بأخيك كله، أي الرجال المهذب. [69] .

184: التواصل بين الاخوان في الحضر التزاور، و في السفر التكاتب. [70] .

185: جبلت القلوب علي حب من ينفعها، و بعض من أضرها. [71] .



[ صفحه 93]



186:الدين غم بالليل و ذل بالنهار.

187: بروا آباءكم يبركم أبناؤكم، و عفوا عن نساء الناس تعف نساؤكم.

188: المرء كثير بأخيه، و لا خير في صحبة من لم يرلك مثل الذي تري لنفسه.

189: و تخاصم رجلان بحضرته، فقال عليه السلام لهما: أما انه لم يظفر بخير من ظفر بالظلم، و من يفعل السوء بالناس فلا ينكر السوء اذا فعل به.

190: لا عيش أهنأ من حسن الخلق، و لا مال أنفع من القناعة باليسير المجزي، و لا جهل أضر من العجب.

191: تصافحوا فانها تذهب السخيمة. [72] .

192: اتق الله بعض التقي و ان قل، ودع بينك و بين الله سترا و ان رق.

193: كثرة النظر بالحكمة تلقح العقل.

194: و سئل عن صفة العدل من الرجل، فقال عليه السلام: اذا غض طرفه عن المحارم، و لسانه عن المآثم، و كفه عن المظالم.

195: من لا يعرف لأحد الفضل فهو المعجب برأيه.

196: خصلتان لا يجتمعان في منافق: سمت حسن، وفقه في سنة.

197: ليس من أحد و ان ساعدتة الامور بمستخلص غضارة عيش [73] الا من خلال مكروه، و من انتظر بمعاجلة الفرصة مؤاجلة الاستقصاء سلبته الأيام فرصته، لأن من شأن الأيام السلب، و سبيل الزمن الفوت. [74] .



[ صفحه 94]



198: كم من مغرور بما قد أنعم الله عليه و كم من مستدرج بستر الله عليه، و كم من مفتون بثناء الناس عليه. [75] .

199: العافية نعمة خفية: اذا وجدت نسيت، و اذا فقدت ذكرت.

200: العافية نعمة يعجز الشكر عنها. [76] .

201: الشؤم في ثلاثة: في المرأة، و الدابة، و الدار، فأما الشؤم في المرأة فكثرة صداقها و عقوق زوجها، و أما الدابة فسوء خلقها و منعها ظهرها، و أما الدار فضيق ساحتها و شر جيرانها و كثرة عيوبها. [77] .

202: و قيل له: أي الخصال بالمرء أجمل؟ فقال عليه السلام: وقار بلا مهابة، و سماح بلا طلب مكافاة، و تشاغل بغير متاع الدنيا.

203: خمس من لم تكن فيه لم يكن فيه كثير مستمتع، قيل: و ما هي يا ابن رسول صلي الله عليه و آله؟ فقال عليه السلام: الدين، و العقل، و الحياء، و حسن الخلق، و حسن الأدب. و خمس من لم تكن فيه لم يهن بالعيش: الصحة، و الأمن، و الغني، و القناعة، و الأنيس الموافق. [78] .

204: كم من صبر ساعة قد أورثت فرحا طويلا، و كم من لذة قد أورثت خزنا طويلا. [79] .

205: ليس من الانصاف مطالبة الاخوان بالانصاف. [80] .



[ صفحه 95]



206: ليس لحاقن رأي، و لا لملول صديق، و لا لحسود غني، و ليس بحازم من لم ينظر في العواقب، و النظر في العواقب تلقيح القلوب.

207: عليك بالسخاء و حسن الخلق، فانهما يزينان الرجل كما تزين الواسطة القلادة.

208: ثلاثة من السعادة: الزوجة المواتية، و الولد البار، والرجل يرزق معيشته يغدو علي اصلاحها و يروح الي عياله. [81] .

209: النوم راحة للجسد، و النطق راحة للروح، و السكوت راحة للعقل. [82] .

210: لا تسم الرجل صديقا سمة معرفة حتي تختبره بثلاثة: تغضبه فتنظر غضبه يخرجه من الحق الي الباطل، و عند الدينار و الدرهم، و حتي تسافر معه. [83] .

211: كم من نعمة الله عزوجل علي عبده في غير عمله، و كم من مؤمل أملا و الخيار في غيره، و كم من ساع الي حتفه و هو مبطي ء عن حظه. [84] .

212: من الجور قول الراكب للراجل: الطريق.

213: من حب الرجل دينه حبه اخوانه.

214: شرف المؤمن صلاته بالليل، و عزه كف الأذي عن الناس. [85] .

215: تقربوا الي الله بمواساة اخوانكم.

216: ضمنت لمن اقتصد ألا يفتقر.

217: اصبر علي أعداء النعم، فانك لن تكافي ء من عصي الله فيك



[ صفحه 96]



بأفضل من أن تطيع الله فيه.

218: من رضي القضاء أتي عليه القضاء و هو مأجور، و من سخط القضاء أتي عليه القضاء و أحبط الله عمله.

219: تهادوا تحابوا، فان الهدية تذهب بالضغائن. [86] .

220: ما عبدالله بأفضل من الصمت و المشي الي بيته.

221: أنهاك عن خصلتين فيهما هلك الرجال: أن تدين الله بالباطل، أو تفتي الناس بما لا تعلم.

222: من حقيقة الايمان أن تؤثر الحق و ان ضرك، علي الباطل و ان نفعك، و ألا يجوز منطقك عملك.

223: حرم الحريص خصلتين و لزمته خصلتان: حرم القناعة فافتقد الراحة، و حرم الرضا فافتقد اليقين. [87] .

224: مع التثبت تكون السلامة، و مع العجل تكون الندامة.

225: من ابتدأ بعمل في غير وقته كان بلوغه في غير حينه.

226: الرجال ثلاثة: رجل بماله، و رجل بجاهه، و رجل بلسانه، و هو أفضل الثلاثة.

227: لا تصلح المسألة الا في ثلاث: في دم مقطع [88] أو غرم مثقل [89] أو حاجة مدقعة. [90] .



[ صفحه 97]



228: ان أحق الناس أن يتمني للناس الغني البخلاء، لأن الناس اذا استغنوا كفوا عن أموالهم، و أحق الناس أن يتمني للناس الصلاح أهل العيوب، لأن الناس اذا صلحوا كفوا عن تتبع عيوب الناس، و أحق الناس أن يتمني للناس الحلم أهل السفه، الذين يحتاجون الي أن يعفي عن سفههم ، فأصبح أهل البخل يتمنون فقر الناس، و أصبح أهل العيوب يتمنون معايب الناس، و أصبح أهل السفه يتمنون سفه الناس، و في الفقر الحاجة الي البخيل، و في الفساد طلب عورة أهل العيوب، و في السفه المكافاة بالذنوب.

229: ثلاثة من عاداهم ذل: الوالد، و السلطان، والغريم. [91] .

230: مطلوب الناس في الدنيا الفانية أربعة: الغني، و الدعة، و قلة الاهتمام، و العز، فأما الغني فهو موجود في القناعة، فمن طلبه في كثرة المال لم يجدها، و أما قلة الاهتمام فموجودة في قلة الشغل، فمن طلبها مع كثرته لم يجدها، و أما العز فموجود في خدمة الخالق، فمن طلبه في خدمة المخلوق لم يجده.

231: وجدت علم الناس كلهم في أربعة: أولها أن تعرف ربك، و الثاني أن تعرف ما صنع بك، و الثالث أن تعرف ما أراد منك، و الرابع أن تعرف ما يخرجك من دينك.

232: اذا فشت أربعة ظهرت أربعة: اذا فشا الزنا ظهرت الزلازل، و اذا امسكت الزكاة هلكت الماشية، و اذا جار الحاكم في القضاء امسك القطر من السماء، و اذا خفرت الذمة نصر المشركون علي المسلمين.

233: ان الصبر و البر و الحلم و حسن الخلق من أخلاق الأنبياء.

234: أربعة تذهب ضياعا: الأكل بعد الشبع، و السراج في القمر،



[ صفحه 98]



و الزرع في السبخة، و الصنيعة عند غير أهلها.

235: أربعة تذهب ضياعا: مودة تمنحها من لا وفاء له، و معروف عند من لا شكر له، و علم عند من لا استماع له، و سر تودعه من لاحصانة له. [92] .

236: خمس من خمسة محال: النصيحة من الحاسد محال، والشفقة من العدو محال، و الحرمة من الفاسق محال، و الوفاء من المرأة محال، و الهيبة من الفقر محال.

237: خمس هن كما أقول: ليست لبخيل راحة، و لا لحسود لذة، و لا لملول وفاء، و لا لكذاب مروة، و لا يسود سفيه.

238: خمسة لا ينامون: الهام بدم يسفكه، و ذوالمال الكثير لا أمين له، و القائل في الناس الزور و البهتان عن عرض من الدنيا يناله، المأخوذ بالمال الكثير و لا مال له، و المحب حبيبا يتوقع فراقه. [93] .

239: من لم يكن له واعظ من قبله، و زاجر من نفسه، و لم يكن له قرين مرشدا، استمكن عدوه من عنقه. [94] .

240: لن يهلك امرؤ عن مشورة. [95] .

241: مجاملة الناس ثلث العقل. [96] .

242: من التواضع أن تسلم علي من لقيت. [97] .



[ صفحه 99]



243: المن يهدم الصنيعة. [98] .

244: المعروف ابتداء، فأما ما أعطيته بعد المسألة فانما كافيته بما بذل لك من وجهه. [99] .

245: أفضل الصدقة ابراد كبد حراء. [100] .

246: من استوي يوماه فهو مغبون، و من كان يومه الذي هو فيه خيرا من أمسه الذي ارتحل عنه فهو مغبوط. [101] .

247: المؤمن يداري و لا يماري. [102] .

248: من لم يتفقد النقص في نفسه دام نقصه، و من دام نقصه فالموت خير له.

249: من أذنب من غير عمد كان للعفو أهلا. [103] .

250: الخشية ميراث العلم، و العلم شعاع المعرفة و قلب الايمان، و من حرم الخشية لا يكون عالما و ان شق الشعر في متشابهات العلم. [104] .

251: ان من أجاب عن كل ما يسأل لمجنون. [105] .

252: من لا حي الرجال ذهبت مروته. [106] .



[ صفحه 100]



253: لا تفتش الناس فتبقي بلا صديق.

254: من لم يرض بصديقه الا بايثاره علي نفسه دام سخطه. [107] .

255: كفي بخشية الله علما و كفي بالاغترار جهلا.

هذا آخر ما تيسر لي جمعه و اختياره من طرائف حكمه، و جوامع كلمه و عساني توفقت لايقاف القاري ء علي كنز من الحكم لا يعادل بثمن، و لا يساوي بقيمة.



[ صفحه 101]




پاورقي

[1] الكافي، باب العقل.

[2] الجدال.

[3] بحارالأنوار: 1 / 131 / 24.

[4] بحارالأنوار: 1 / 159 / 32.

[5] بالبناء للمفعول.

[6] الكافي، باب العقل.

[7] الكافي، باب صفة العلم و فضله و فضل العلماء.

[8] الكافي، باب سؤال العلم و تذاكره.

[9] حلية الأولياء، عن سفيان الثوري: 3 / 198.

[10] نورالأبصار، للشبلنجي: 141.

[11] لواقح الأنوار، للشعراني: 1 / 28.

[12] تذكرة الخواص، لسبط ابن الجوزي: 343.

[13] الكافي، باب المكارم.

[14] الكافي، باب فضل اليقين.

[15] لكافي، باب الرضا بالقضاء.

[16] الفعل الأول بالبناء للفاعل، و الثاني للمفعول.

[17] مجالس الصدوق، المجلس / 65.

[18] الكافي، باب الدعابة و الضحك.

[19] المخاصمة.

[20] الأمر القبيح المكروه.

[21] الكافي، باب المماراة و الخصومة و المعاداة.

[22] مجالس الشيخ الطوسي، المجلس / 42.

[23] مجالس الصدوق، المجلس / 32.

[24] ارشاد الشيخ المفيد طاب ثراه، في أحواله عليه السلام.

[25] الكافي، باب حب الدنيا و الحرص عليها.

[26] حلية الأولياء: 3 / 194.

[27] الكافي، باب حب الدنيا و الحرص عليها.

[28] حلية الأولياء: 3 / 169.

[29] الكافي، باب الشكر.

[30] الكافي، باب حسن الخلق.

[31] الكافي، باب الصدق و أداء الامانة.

[32] الكافي، باب الحياء.

[33] الكافي، باب العفو.

[34] الكافي، باب الرفق.

[35] الكافي، باب القناعة.

[36] الكافي، باب الانصاف و العدل.

[37] الكافي، باب الاستغناء عن الناس.

[38] الكافي، باب صلة الرحم.

[39] الكافي، باب الحلم، و هذه الكلمة موجودة في النهج هكذا: ان لم تكن حليما فتحلم فانه قل من تشبه بقوم الا أوشك أن يكون منهم.

[40] الكافي، باب المداراة.

[41] الكافي، باب السعي في حاجة المؤمن.

[42] الكافي، باب طلب الاصلاح بين الناس.

[43] الكافي، باب المؤمن و علاماته و صفاته.

[44] الكافي، باب طلب الرياسة.

[45] الكافي، باب المماراة و الخصومة و المعاداة.

[46] مهلكة.

[47] الكافي، باب الغضب.

[48] الكافي، باب الحسد.

[49] الكافي، باب الكبر، و ما أعظمها من كلمة فيها سبر لغور النفوس، فان من يشعر في دخيلة نفسه بالذل و النقص يريد أن يستر هذا النقص بالتيه و الكبر، علي عكس من يشعر بكمالها و كرامتها فانه غني بنفسه عن الكبرياء و التعاظم، فكل من رأيته يتيه تجبرا فاعلم أن في نفسه مركب النقص يدفعه الي ذلك.

[50] الكافي، باب الطمع.

[51] الكافي، باب السفه.

[52] الكافي، باب الكذب.

[53] كشف الغمة في أحواله عليه السلام عن ابن الجوزي.

[54] و لعلها - يدبر -.

[55] خصال الصدوق، باب السبعة.

[56] بفتح و تشديد - الخداع.

[57] الخصال، باب العشرة.

[58] بحارالأنوار: 78 / 228 / 105.

[59] اللحم اليابس المجفف.

[60] بضم الميم و كسر الباء.

[61] زوجته.

[62] السهلة اللينة.

[63] كل ذلك ابتداء من الكلمة رقم» 96 «أخذناه من كتاب «تحف العقول» عند ذكره لما ورد عن امامته عليه السلام، و قال في طليعة ما أوردناه عنه «و من كلامه الذي سماه بعض الشيعة نثر الدرر».

[64] و لا اقامة في نسخة.

[65] مزالق.

[66] البحار، ج 17 ابتداء من رقم 155.

[67] الكافي، باب فضل الدعاء و الحث عليه.

[68] الكافي، باب ان الدعاء سلاح المؤمن.

[69] الكافي، باب الاغضاء.

[70] الكافي، باب التكاتب.

[71] روضة الكافي.

[72] الحقد.

[73] غضارة العيش: طيبه وسعته و خصبه.

[74] تحف العقول، و هذا غير ما سماه بنثر الدرر: 281.

[75] روضة الكافي.

[76] مجالس الصدوق، المجلس / 40.

[77] مجالس الصدوق، المجلس / 42.

[78] مجالس الصدوق، المجلس / 48.

[79] مجالس الشيخ الطوسي، المجلس / 6.

[80] مجالس الشيخ الطوسي، المجلس / 10، و الوسائل: 8 / 458 / 3.

[81] مجالس الشيخ الطوسي، المجلس / 11.

[82] مجالس الصدوق، المجلس / 68.

[83] مجالس الشيخ الطوسي، المجلس / 32.

[84] بحارالأنوار: 78 / 191 / 4.

[85] مرت هذه الكلمة مع بعض التغيير.

[86] الخصال للصدوق، باب الواحد.

[87] الخصال للصدوق، باب الاثنين.

[88] الظاهر أنه اسم مفعول أي أنه ليس بازائه مال يودي به.

[89] الغرم: الدين، مثقل اسم فاعل.

[90] مفقرة شديد فقرها.

[91] الخصال، للصدوق، باب الثلاثة.

[92] الخصال للصدوق، باب الأربعة ابتداء من الكلمة رقم 230.

[93] الخصال للصدوق، باب الخمسة ابتداء من رقم 236.

[94] وسائل الشيعة، باب استحباب مشاورة التقي العاقل: 8 / 425 / 1.

[95] وسائل الشيعة، باب استحباب مشاورة أصحاب الرأي: 8 / 424 / 4.

[96] وسائل الشيعة، باب استحباب مجاملة الناس: 8 / 434 / 1.

[97] وسائل الشيعة، باب استحباب افشاء السلام: 8 / 438 / 1.

[98] من لا يحضره الفقيه: 2 / 41 / 33.

[99] بحارالأنوار: 47 / 61 / 118.

[100] وسائل الشيعة، 3 / 58.

[101] وسائل الشيعة، كتاب زيد الزراد.

[102] يجادل.

[103] بحارالأنوار: 17 / 265 / 266.

[104] بحارالأنوار: 2 / 52 / 18.

[105] بحارالأنوار: 2 / 117 / 15.

[106] بحارالأنوار: 2 / 128 / 7.

[107] وسائل الشيعة: 2 / 213.


الاخلاص


قد اتصف الامام الصادق التقي بنبل المقصد و سمو الغاية و التجرد في طلب الحقيقة من كل هوي ، أو عرض من أعراض الدنيا ، فما طلب أمر دنيويا تنتابه الشهوات أو تحف به الشبهات ، بل طلب الحقائق النيرة الواضحة و طلب الحق لذات الحق لا يبغي به بديلا، لا تلتبس عليه الامور ، و اذا ورد عليه أمر فيه شبهة هداه اخلاصه الي لبه ، و نفذت بصيرته الي حقيقته ، بعد أن يزيل عنه غواشي الشبهات ، و اذا عرض أمر فيه شهوة أو اثارة مطمع بدد الظلمات بعقله الكامل ، و هو في هذا متصف بما ورد في حديث مرسل عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم اذ قال:« ان الله يحب ذا البصر النافذ عند ورود الشبهات ، و يحب ذا العقل الكامل عند حلول الشهوات » و من غير الامام الصادق يبدد الشهوات بعقله النير و بصيرته الهادية المرشدة ؟ !

ان الاخلاص من مثل الصادق هو من معدنه ، لأنه من شجرة النبوة ، فأصل الاخلاص في ذلك البيت الطاهر ثابت ، و اذا لم يكن الاخلاص غالب أحوال عترة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و أحفاد امام الهدي علي عليه السلام ، ففيمن يكون الاخلاص ؟ لقد توارثوا خلفا عن سلف ، و فرعا عن أصل ، فكانوا يحبون الشي ء و لا يحبونه الا لله ، و يعتبرون ذلك من اصول الايمان و ظواهر اليقين . فقد قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم:« لا يؤمن أحدكم حتي يحب الشي ء لا يحبه الا لله » .



[ صفحه 125]



و قد أمد الله تعالي الاخلاص في قلب الامام الصادق بعدة عناصر غذته و نمته فآتي أكله .

أولها:ملازمته للعلم و رياضته نفسه و انصرافه للعبادة ، و ابتعاده عن كل مآرب الدنيا .

و لنترك الكلمة للامام مالك بن أنس يصف حاله فيقول:كنت آتي جعفر ابن محمد ، و كان كثير التبسم ، فاذا ذكر عنده النبي صلي الله عليه و آله و سلم اخضر و اصفر ، و لقد اختلفت اليه زمانا فما كنت أراه الا احدي ثلاث خصال:اما مصليا ، و اما صائما ، و اما يقرأ القرآن ، و ما رأيته قط يحدث عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الا علي طهارة ، و لا يتكلم فيها لا يعنيه ، و كان من العباد الزهاد الذين يخشون الله .

و ثانيها:الورع ، ولكن ورعه لم يكن حرمانا مما أحل الله ، فلم يكن تركا للحلال ، بل كان طلب الحلال من غير اسراف و لا خيلاء ، و قد أخذ بقول النبي صلي الله عليه و آله و سلم:« كلوا و اشربوا و البسوا في غير سرف و لا مخيلة » .

ولكنه مع طلبه الحلال كان يميل الي الحسن من الثياب ، و كان يحب أن يظهر أمام الناس بملبس حسن لكيلا تكون مراءاة فيما يفعل ، فكان يخفي تقشفه تطهيرا لنفسه من كل رياء .

و لقد دخل سفيان الثوري علي أبي عبدالله الصادق فرأي عليه ثيابا حسنة لها منظر حسن ، و يقول الثوري:فجعلت أنظر اليه متعجبا ، فقال لي:يا ثوري ، ما لك تنظر الينا ؟ لعلك تعجب مما رأيت ؟ !

قلت:يا ابن رسول الله ، ليس هذا من لباسك و لا لباس آبائك .

فقال لي:يا ثوري ، كان ذلك زمانا مقفرا مقترا ، و كانوا يعملون علي قدر اقفاره و اقتاره ، و هذا زمان قد أقبل كل شي ء فيه ، ثم حسر عن ردن جبته ،



[ صفحه 126]



و اذا تحته جبة صوف بيضاء يقصر الذيل عن الذيل و الردن عن الردن ، ثم قال الصادق:يا ثوري ، لبسنا هذا لله ، و هذا لكم ، فما كان لله أخفيناه ، و ما كان لكم أبديناه .

و ثالثها:انه لم ير لأحد غير الله حسابا ، فما كان يخشي أحدا في سبيل الله و لا يقيم وزنا للوم اللائمين ، و لم يخش أميرا لامرته ، و لم يخش العامة لكثرتهم ، و لم يغيره الثناء ، و لم يثنه الهجاء ، أعلن براءته ممن حرفوا الاسلام و أفسدوا تعاليمه ، و لم يمال المنصور في أمر ، و كان بهذا الاخلاص و بتلك التقوي السيد حقا و صدقا .


موقف الامام الصادق من تعسف حكام زمانه


عاش الامام الصادق عليه السلام محنة جده و أبيه، و المعاناة التي تحملها أسلافه من حور و تعسف طواغيت زمانهم و فراعنة عصرهم حكام بني امية الذين جرعوهم غصص العيش و نكد الحياة.

و من الواضح أن الامام الصادق عليه السلام ولد في عهد جده: الامام زين العابدين علي بن الحسين عليه السلام.

ذلك الامام المهضوم الذي شاهد فجائع كربلاء و مضائبها بأم عينه، و تحمل من العناء و المصائب ما لم يتحمله نبي أو وصي، و انصبت عليه النوائب من كل صوب، و أحدقت به من كل جانب، لا سيما بعد فاجعة الطف.

لقد فجع الامام علي بن الحسين عليه السلام برجالات اسرته، و علي رأسهم أبوه: الامام الحسين سيد شباب أهل الجنة، و سبط الرسول صلي الله عليه و آله الذي استشهد بأفجع صورة، و أفظع كيفية.

ثم توالت عليه المآسي من نهب و سلب و سبي و أسر و أنواع الاهانة، و محاولات عديدة لقتله سواء في كربلاء أو الكوفة أو الشام، و تسيير آل رسول الله صلي الله عليه و آله بكيفية يدي لها جبين الانسانية حياة و خجلا.



[ صفحه 159]



و الكل يعلم أن تلك الجنايات و الجرائم قام بها أغصان الشجرة الملعونة، من يزيد بن معاوية بن أبي سفيان، و الدعي بن الدعي عبيدالله بن زياد، الي عمر ابن سعد بن أبي وقاص المطعون في نسبه، الي نظرائهم و أشباههم في الخزي و العار.

لقد حدئت كل تلكم الحوادث المزعجة المؤلمة في كربلاء و الكوفة و الشام بمرأي و مسمع من الامام زين العابدين عليه السلام.

و الامام الصادق حقيد الامام زين العابدين كما هو المعلوم، و يعلم الله تعالي كم حدث الجد حفيده عما جري عليه في تلك الرحلة المؤلمة.

و لعل الكثير من الأخبار المروية عن الامام الصادق حول فاجعة كربلاء هو من مسموعاته من جده الامام زين العابدين و أبيه الامام الباقر عليه السلام.

و باعتبار أن المحكومة الاموية كانت غير شرعية، لهذا كان الامام الصادق عليه السلام يقف منها موقف العداء و الكراهية و يحذر الشيعة من التعاون معها و الانضواء تحت فقيادتها الفاسدة.

و بهذه الأحاديث يتضح لنا موقف الامام من الحكومة الاموية.

340- الكافي:...، عن علي بن أبي حمزة، قال: كان لي صديق من كتاب بني امية، فقال لي: استأذن لي علي أبي عبدالله عليه السلام.

فاستأذنت له عليه، فأذن له، فلما أن دخل سلم و جلس، ثم قال:

«جعلت فداك! اني كنت في ديوان هؤلاء القوم، فأصبت من دنياهم مالا كثيرا، و أغمضت في مطالبه» [1] .



[ صفحه 160]



فقال أبوعبدالله عليه السلام: «لولا أن بني امية وجدوا من يكتب لهم، و يجبي لهم الغي ء [2] ، و يقاتل عنهم، و يشهد جماعتهم، لما سلبونا حقنا، و لو تركهم الناس و ما في أيديهم ما وجدوا شيئا الا ما وقع في أيديهم».

قال: فقال الفتي: جعلت فداك! فهل لي مخرج منه؟

قال: ان قلت لك تفعل؟

قال: أفعل.

قال له: فاخرج من جميع ما اكتسبت في ديوانهم، فمن عرفت منهم رددت عليه ماله، و من لم تعرف تصدقت به، و أنا أضمن لك علي الله عزوجل الجنة.

قال: فأطرق الفتي رأسه طويلا، ثم قال: قد فعلت، جعلت فداك!

قال ابن أبي حمزة: فرجع الفتي معنا الي الكوفة، فما ترك شيئا علي وجه الأرض الا خرج منه، حتي ثيابه التي كانت علي بدنه.

قال: فقسمت [3] له قسمة، و اشترينا له ثيابا، و بعثنا اليه بنفقة.

قال: فما أني عليه الا أشهر قليلة حتي مرض، فكنا نعوده. قال: فدخلت عليه يوما و هو في السوق [4] قال: ففتح عينيه ثم قال لي: يا علي! و في - لي - و الله صاحبك.

قال: ثم مات، فتولينا أمره، فخرجت حتي دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام، فلما نظر الي قال: يا علي! و فينا - و الله - لصاحبك.



[ صفحه 161]



قال: فقلت: صدقت، جعلت فداك، هكذا - و الله - قال لي عند موته [5] .

341 - الكافي:...، عن أبي بصير، قال:

كان لي جار يتبع السلطان، فأصاب مالا، فأعد فيانا [6] ، و كان يجمع الجميع اليه، و يشرب المسكر، و يؤذيني، فشكوته الي نفسه غير مرة [7] فلم ينته.

فلما ألححت عليه قال لي: يا هذا! أنا رجل مبتلي، و أنت رجل معافي، فلو عرضتني لصاحبك [8] رجوت أن ينقذني الله بك.

فوقع ذلك له في قلبي، فلما صرت الي أبي عبدالله عليه السلام ذكرت له حاله: فقال لي: اذا رجعت الي الكوفة سيأتيك فقل له: يقول لك جعفر بن محمد: دع منا أنت عليه، و أضمن لك علي الله الجنة.

فلما رجعت الي الكوفة أتاني فيمن أتي، فاحتبسته عندي حتي خلا منزلي، ثم قلت له:

يا هذا، اني ذكرتك لأبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام فقال لي:

«اذا رجعت الي الكوفة سيأتيك، فقل له: يقول لك جعفر بن محمد: دع ما أنت عليه، و أضمن لك علي الله الجنة».

قال: فبكي، ثم قال لي: الله [9] ، لقد قال لك أبوعبدالله هذا؟



[ صفحه 162]



قال: فحلفت له أنه قد قال لي ما قلت، فقال لي: حسبك، و مضي.

فلما كان بعد أيام بعث الي فدعاني، و اذا هو خلف داره عريان، فقال لي: يا أبابصير! لا و الله ما بقي في منزلي شي ء الا و قد أخرجته، و أنا كما تري!

قال: فمضيت الي اخواننا فجمعت له ما كسوته به، ثم لم تأت عليه أيام يسيرة حتي بعث الي: اني عليل، فأتني.

فجعلت أختلف أليه، و أعالجه حتي نزل به الموت، فكنت عنده جالسا و هو يجود بنفسه فغشي عليه غشية، ثم أفاق فقال لي: يا أبابصير! قد و في صاحبك لنا.

ثم قبض - رحمة الله عليه -، فلما حججت، أتيت أباعبدالله عليه السلام فاستأذنت عليه، فما دخلت قال لي - ابتداء من داخل البيت، و احدي رجلي في الصحن، و الاخري في دهليز داره - يا أبابصير! و قد و فينا لصاحبك [10] .

كشف الغمة: قال أبوبصير... و ذكر نحوه [11] .

342- الكافي:...، عن داود بن زربي، قال: أخبرني مولي لعلي بن الحسين عليه السلام قال:

كنت بالكوفة، فقدم أبوعبدالله عليه السلام الحيرة، فأتيته فقلت له: جعلت فداك! لو كلمت داود بن علي، أو بعض هؤلاء فأدخل في بعض هذه الولايات [الوظائف الحكومية].



[ صفحه 163]



فقال: ما كنت لأفعل.

قال: فانصرفت الي منزلي، فتفكرت فقلت: ما أحسبه منعني الا مخافة أن أظلم أو أجور، و الله لآتينه و لاعطينه الطلاق و العتاق و الأيمان المغلظة أن لا أظلم أحدا و لا أجور، و لأعدلن.

قال: فشأتيته فقلت: جعلت فداك! اني فكرت في ابائك [امتناعك] علي فظننت أنك انما منعتني و كرهت ذلك مخافة أن أجور أو أظلم؛ و ان كل امرأة لي طالق، و كل مملوك لي حر، علي و علي ان ظلمت أحدا، أو جرت عليه، و ان لم أعدل.

فقال: كيف قلت؟

قال: فأعدت عليه الأيمان، فرفع رأسه الي السماء فقال: تناول السماء أيسر عليك من ذلك!! [12] .

343 - الكافي:...، عن محمد بن عذافر، عن أبيه، قال: قال لي أبوعبدالله عليه السلام، يا عذافر، انك تعامل أباأيوب و الربيع، فما حالك اذا تودي بك في أعوان الظلمة؟

قال: فوجم أبي [13] .

فقال له أبوعبدالله عليه السلام لما رأي ما أصابه: أي عذافر، انما خوفتك



[ صفحه 164]



بما خوفني الله عزوجل به.

قال محمد: فقدم أبي فلم يزل مغموما مكروبا حتي مات [14] .

344- الكافي:...، عن جهم بن حميد، قال: قال لي أبوعبدالله عليه السلام: أما تغشي سلطان هؤلاء؟ قال: قلت: لا.

قال: و لم؟ قلت: فرارا بديني.

قال: فعزمت علي ذلك؟ قلت: نعم.

فقال لي عليه السلام: الآن سلم لك دينك [15] .


پاورقي

[1] أغمضت في مطالبه: لم ابال من أين جاءت تلك الأموال.

[2] أي يجمع لهم الخراج.

[3] فقسمت: أي أخذت من كل رجل من أصدقائي له شيئا.

[4] السوق - بفتح السين -: حاله النزع و الاحتضار.

[5] الكافي 106: 5، الحديث 4.

[6] القيان - جمع قينة -: الاماء المغنيات.

[7] أي أكثر من مرة.

[8] أي ذكرت مشكلتي عند الامام الصادق عليه السلام.

[9] أي بالله عليك.

[10] الكافي 474: 1، الحديث 5.

[11] كشف الغمة 194: 2.

[12] الكافي 5 : 107 / 9، و قوله: أي لا يمكنك الوفاء بتلك الأيمان، والدخول في أعمال هؤلاء - بغير ارتكاب الظلم - محال، فتناول السماء أيسر مما عزمت عليه (مرآة العقول).

[13] وجم: اشتد عليه الحزن حتي أمسك عن الكلام.

[14] الكافي 5 : 105، الحديث الأول.

[15] الكافي 5 : 108، الحديث 10.


دعاؤه في رجب


من الاشهر المعظمة في الاسلام، شهر رجب، وقد طلب محمد السجاد من الامام الصادق عليه السلام، أن يتفضل عليه بدعاء يقرأه في هذا الشهر المبارك، فعلمه هذا الدعاء، وأمره أن يقرأه عقيب كل صلاة، وهذا نصه:

«يامن أرجوه لكل خير، وآمن سخطه من كل شر، يامن يعطي الكثير بالقليل، يامن يعطي من سأله، يامن يعطي من لم يسأله، ومن لم يعرفه تحننا منه ورحمة، إعطني بمسألتي إياك جميع خير الدنيا، وجميع خير الآخرة، واصرف عني بمسألتي إياك جميع شر الدنيا، وجميع شر الآخرة، فإنه غير منقوص ما أعطيت، وزدني من فضلك يا كريم.»

وأمره الامام عليه السلام، أن يضع يده علي كريمته، ويلوح بسبابته ويقول:

«يا ذا الجلال والاكرام، يا ذا النعماء والجود، يا ذا المن والطول حرم شبابي وشيبتي علي النار.» [1] .

وحكي هذا الدعاء الجليل بعض فيوضات الله الواسعة، ورحمته الشاملة علي جميع عباده، مؤمنين وكافرين، فإنه تعالي مصدر اللطف علي جميع الخلق، فلا يخص برحمته السائلين والعارفين، وإنما هي شاملة للجميع.


پاورقي

[1] الاقبال (ص 644).


لمحة عامة


و من الآراء الاعتقادية و الكلامية التي خاضها الصادق، الجدل في مسألة الامامة، و هي من المسائل التي أحرزت جدالا طويلا عبر التاريخ. نحن نعرف أن



[ صفحه 97]



المسلمين في عهد الرسول و صحابته قد احترزوا عن الجدل حول العقائد و الخوض في مشكلات الأصول. و اذا كان النبي و صحابته قد نهوا عن ذلك فانهم من ناحية أخري أباحوا الجدل في مسائل الفروع. علي أن أعظم خلاف نشأ بين المسلمين هو الخلاف حول الامامة.

و الخلافة أو الامامة لفظتان مترادفتان لمعني واحد، و هو كون الخليفة اماما لرئاسة في الدين و الدنيا مكان النبي، و هو يرشد الناس الي الصراط المستقيم.

و الامامة مصلحة اجتماعية تتعلق بأمور السياسة و نظام الدولة، فان ضبطت و انتظمت تحسنت المعيشة و سبل الحياة الاجتماعية و الاقتصادية. و لما كان الاسلام دينا و دولة، فقد شهدنا كيف تحول هذا الصراع السياسي فيما بعد و ارتقي الي مستوي الخلافات العقائدية. و تمثل الاختلاف في الامامة علي وجهين: الأول: القول بأن الامامه تثبت بالاختيار و الاتفاق - و الثاني: القول بأنها تثبت بالنص و تطور الخلاف حول الامامة عبر التاريخ و تمخض هذا الصراع السياسي عن ظهور فرق و مذاهب ذات طابع أصولي.


ابراهيم بن رجاء الشيباني (ابن أبي هراسة)


أبو إسحاق إبراهيم بن رجاء الشيباني، الكوفي، المعروف بابن أبي هراسة.

من ضعفاء محدثي العامة، ويقولون عنه بأنه كان متروك الحديث، ويقول آخرون منهم بأنه كان صدوقا إلا أنه كان يحدث عن الضعفاء. له كتاب (الايمان والكفر والتوبة). روي عنه محمد بن أبي القاسم، وهارون بن مسلم. توفي بعد سنة 200.

المراجع:

رجال الطوسي 146. تنقيح المقال 1: 16. رجال النجاشي 17. فهرست الطوسي 193. رجال ابن داود 226. معجم رجال الحديث 1: 222. جامع الرواة 1: 21. رجال الحلي 198. نقد الرجال 8. مجمع الرجال 1: 43. أعيان الشيعة 2: 138. توضيح الاشتباه 11. معالم العلماء 7. منتهي المقال 20. منهج المقال 21. العندبيل 1: 7. نضد الايضاح 12. بهجة الآمال 1: 526. أضبط المقال 416 و 470. إتقان المقال 255. الوجيزة للمجلسي 25. رجال الشيخ الأنصاري 16. تهذيب المقال 1: 325. المغني في الضعفاء 1: 29. موضح أوهام الجمع والتفريق 1: 393. أحوال الرجال 83. الكني والأسماء 1: 99. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 1: 58. الضعفاء والمتروكين للدار قطني 46. المجموع في الضعفاء والمتروكين 44 و 269 و 408. تاريخ أسماء الثقات 61. الضعفاء الكبير 1: 69. التاريخ الكبير 1: 333. معجم المؤلفين 1: 31. معجم المصنفين 3: 134. ميزان الاعتدال 1: 72. المجروحين 1: 111. لسان الميزان 1: 56 و 121.


سعد بن هشام


سعد بن هشام بن الحكم.

محدث لم يذكره أصحاب كتب الرجال والتراجم في كتبهم. روي عنه محمد بن أبي عمير.

المراجع:

معجم رجال الحديث 8: 94.


محمد بن أبان الخثعمي


محمد بن أبان الخثعمي بالولاء، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 282. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 55. خاتمة المستدرك 839. معجم رجال الحديث 14: 216. نقد الرجال 281. جامع الرواة 2: 43. مجمع الرجال 5: 97. منهج المقال 273.


فقه در مكتب اهل بيت


فقه عبارت از شناخت و معرفت به احكام فرعيه اسلام است. [و شامل چندين كتاب از كتاب طهارت تا كتاب ديات مي شود.] احكام فقه در مكتب شيعه از چهار دليل به دست مي آيد: قرآن، سخنان معصومين عليهم السلام، اجماع و حكم عقل. از بين اين چهار دليل، سنت، يعني سخنان معصومين عليهم السلام بيش از بقيه مورد بحث و استفاده قرار مي گيرد.



[ صفحه 163]



بنابراين كتاب هاي استدلالي شيعه در فقه از اين چهار دليل تأمين مي شود و سنت بيش از بقيه مورد استفاده مي باشد. در اين ميان، سخنان امام صادق عليه السلام در فقه و غيره بيش از بقيه معصومين عليهم السلام است و اگر سخنان آن حضرت نمي بود علما در استنباط بيشتر احكام اسلام گرفتار مشكل مي شدند.

از سويي، تنها علماي شيعه نيستند كه نياز شديد به روايات و سخنان امام صادق عليه السلام دارند، بلكه بسياري از علماي اهل سنت نيز كه معاصر آن حضرت بوده اند، مانند مالك بن انس و ابوحنيفه و سفياني ها و ايوب و غير اينها - چنان كه خواهد آمد - از دانش آن حضرت استفاده نموده و به او نيازمند بوده اند.

ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغة [1] اساس فقه مذاهب چهارگانه را از امام صادق عليه السلام مي داند. آلوسي، از علماي اهل سنت، نيز در كتاب «مختصر التحفة الاثني عشريه ص 8» مي گويد: ابوحنيفه افتخار مي نمايد و مي گويد: اگر آن دو سال شاگردي من نزد امام صادق عليه السلام نمي بود هلاك شده بودم.

بنابراين سزاوار است گفته شود: امام صادق عليه السلام تنها فقيه مسلمين است و همين بس كه سخنان آن حضرت در فقه و شاگرداني كه او تربيت نموده بيش از ديگران است. اين حقيقت با مراجعه به كتاب هاي حديث براي همه روشن مي شود. در زمان امام صادق عليه السلام فقهاي زياد ديگري نيز بوده اند، لكن شاگردان و روات حديث آنان چندان نبوده اند. مي توان گفت: احدي مانند امام صادق عليه السلام در فقه و علوم ديگر اسلام سرمايه گذاري نكرده است و هرگز چيزي از آن حضرت سؤال نشده كه از پاسخ آن عاجز مانده باشد.

از سوي ديگر، نظام امت و نياز آنان به مسايل فقهي بيش از چيزهاي ديگر است و اساسا دين و مذهب تنها به فقه شناخته مي شود از اين رو، امام صادق عليه السلام شيعيان خود را به تفقه و بينش در مسايل فقهي امر مي نمايد و مي فرمايد:

«حديث في حلال و حرام تأخذه من صادق خير من الدنيا و ما فيها من ذهب أو فضة» [2] ؛ يعني: «يك حديث درباره ي حلال و حرام كه تو از گوينده ي صادق و راستگويي بشنوي براي



[ صفحه 164]



تو از همه ي دنيا و طلا و نقره هاي آن بهتر است.»

و در سخن ديگري مي فرمايد: «لا يشغلك طلب دنياك عن طلب دينك فان طالب الدنيا ربما ادرك و ربما فاتته فهلك بما فاته منها» [3] يعني: «امور دنيا تو را از امر دين باز ندارد؛ چرا كه طالب دنيا ممكن است به خواسته خود برسد و ممكن است به خواسته خود نرسد و از دنيا برود.»

و در سخن ديگري اصحاب خود را به شدت امر به تفقه و ياد گرفتن احكام دين مي نمايد و مي فرمايد: «اي كاش تازيانه بالاي سر اصحاب من مي بود تا حلال و حرام خدا را ياد بگيرند.» [4] .

و مي فرمود: «اي مردم! در دين خود تفقه و بينش پيدا كنيد؛ چرا كه هر كس از احكام دين خود آگاهي نداشته باشد اعرابي و باديه نشين محسوب مي گردد.» [5] .

و در تفسير حكمت در آيه ي شريفه ي (و من أوتي الحكمة فقد أوتي خيرا كثيرا) [6] فرمود: «حكمت معرفت [به امام] و تفقه و آشنايي در امر دين است.» [7] .

اساسا فقيه نزد امام صادق عليه السلام كسي است كه عارف به حديث و سخن معصوم عليه السلام باشد، لذا مي فرمود: «مقام و منزلت شيعيان ما را با رواياتي كه آنان از ما نقل مي كنند اندازه گيري كنيد؛ چرا كه ما فقهاي آنان را فقيه نمي دانيم جز آن كه محدث و حديث فهم باشند.» [8] .


پاورقي

[1] شرح نهج البلاغه ج 1 / 6.

[2] وسائل ج 27 / 98.

[3] محاسن ج 1 / 228.

[4] نور الثقلين ج 2 / 285.

[5] بحارالانوار ج 1 / 215.

[6] بقره / 269.

[7] بحارالانوار ج 1 / 215.

[8] بحارالانوار ج 2 / 82.


سخنان امام صادق درباره ي راستگويي و امانت داري


امام صادق عليه السلام همواره به كساني كه خدمتشان مي رسيدند و يا از ايشان جدا مي شدند، سفارش به راستگويي و اداي امانت مي نمود. البته قبلا نيز برخي از اين گونه احاديث، از آن حضرت نقل شده بود.

با توجه به سفارش هاي امام عليه السلام اين دو خصلت ذاتا از بهترين خصلت هاي نيك است و نه تنها در ديانت اثر و نشانه ي روشني دارد؛ بلكه سبب محبوبيت بين مردم و گرايش و اطمينان آنان و به دست آوردن اعتبار و ثروت نيز خواهد شد. براي اثبات اين ادعا مي توان تنها به حادثه اي [عجيب] اشاره كرد كه براي فهم اين موضوع كافي خواهد بود.

امام صادق عليه السلام به عبدالرحمان بن سيابه كه مرد جواني بود و بعد از مرگ پدر خود خدمت آن حضرت رسيد فرمود: آيا مي خواهي من به تو وصيت و سفارشي بكنم؟ او گفت: آري فداي شما شوم. امام عليه السلام به او فرمود: بر تو باد به راستگويي و اداي امانت كه اگر رعايت اين خصلت را بكني در اموال مردم شريك خواهي شد. سپس امام عليه السلام انگشتان خود را كنار يكديگر قرار داد و فرمود: اين چنين با مال آنان شريك خواهي بود.

عبدالرحمان بن سيابه مي گويد: من اين سخن را از امام عليه السلام حفظ نمودم و عمل كردم و پس از آن به قدري اموال من زياد شد كه سيصد هزار درهم براي آنها زكات پرداخت نمودم. [1] .

خلاصه ي سخن اين كه، نصايح و سفارش هاي امام صادق عليه السلام براي تمام ابعاد و شؤون زندگي و سعادت دنيوي و اخروي و رستگاري انسان سودمند و ضروري است، و وظيفه ي هر مسلماني است كه به آنها عمل كند.



[ صفحه 372]




پاورقي

[1] بحارالأنوار ج 47 / 384.