بازگشت

پيمان شكني


از حضرت امام صادق عليه السلام روايت گرديده است، كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: «هر كه به خدا و روز جزا ايمان داشته باشد، به وعده اش وفا مي كند. [1] .



[ صفحه 79]




پاورقي

[1] همان، باب خلف وعده.


حرف (هـ)


هجر هُجْران، 20، 121؛ 21، 83.

هجس هَواجِس، 3، 19.

هدي هُدي، 3، 138، 15، 87؛ هِدايَة، 6، 59؛ 10، 25؛ 28، 22؛ 80، 7؛ 93، 9؛ اِهْتِداء، 3، 138؛ هادي، 30، 53؛ هُداة، 18، 101.

هلك هَلاك، 14، 1.

هلّ تَهْليل، 20، 33.

همل اِهْمال، 7، 157.

همّ هَمّ، 12، 76؛ 12، 93؛ 18، 110؛ 29، 21؛ هُموم، 6، 59؛ هِمَّة، 1، 3؛ 4، 1؛ 18، 110؛ 51، 24؛ 104، 6.

هول اَهْوال، 68، 42.

هوي هَويه ي، 6، 122؛ 13، 39؛ 19، 85؛ 25، 72؛ 53، 3؛ هُويَّة، 24، 35.

هيأ هَيئَة، 28، 29.

هيب هَيْبَة، 12، 31؛ 18، 18؛ 20، 11؛ 24، 35؛ 25، 7؛ 25، 63؛ 28، 35؛ 37، 164؛ 53، 8.

هيمن مُهَيِمن، 59، 23.


و من كلام له: في مكارم الاخلاق و الصفات العالية


عليكم بمكارم الأخلاق فان الله عزوجل يحبها، و اياكم و مذام الأفعال فان الله عزوجل يبغضها، و عليكم بتلاوة القرآن...

الي أن قال عليه السلام: و عليكم بحسن الخلق فانه يبلغ بصاحبه درجة الصائم القائم، و عليكم بحسن الجوار فان الله عزوجل جلاله امر بذلك، و عليكم بالسواك فانه مطهره و سنة حسنة، و عليكم بفرائض الله فأدوها، و عليكم بمحارم الله فاجتنبوها.


حسن بن زرارة بن اعين شيباني


حسن از اصحاب صادق (ع) [1] و همان است كه امام صادق (ع) در حق او و برادرش حسين بن زراره دعا كرده و فرموده است: «احاطهما الله و كلاهما و رعاهما و حفظهما بصلاح ابيهما كما حفظ الغلامين». [2] علماي رجال توثيقش كرده اند و منظم به دعاي حضرت وثاقتش مسلم است. [3] .


پاورقي

[1] رجال الطوسي، ص 166.

[2] رجال كشي، ص 126.

ترجمه: خداوند ايشان (حسن و حسين) را به خاطر نيكويي و خوبي پدرشان حفظ و رعايت فرمايد، همان گونه كه دو پسر بچه را نگهداري كرد (اشاره به دو فرزند يتيم، در داستان موسي و خضر، كه پدري صالح داشتند، در سوره كهف آيه 82).

[3] تنقيح المقال، ج 1، ص 278، رديف 2441.


الإمام يحذر الشيعة من المواقف الانفعالية


ولايضاح هذه النقطة نطالع النماذج التالية:

النموذج الأوّل: ويتضمن تأكيد الإمام (عليه السلام) علي التثبت والتحقيق وعدم التسرّع في الاستجابة لكل من يرفع شعار الثورة حتي ولو كان هذا الشعار هو شعار أهل البيت (عليهم السلام); لأن الانسان إن لم يتثبّت لكان هو الخاسر ولكانت الخسارة عظيمة جداً; لانه سوف يخسر الحياة التي سيحاسب علي صغيرها



[ صفحه 88]



وكبيرها وسوف لا ينفعه الندم والتوبة إن قتل ; لاعلي بيّنة أو دليل قوي.

وفي هذا خير تحذير من الاختراقات السياسية التي كانت تحاول توظيف الوجود الشيعي لصالحها وتدّعي بأن لها صلة بالإمام لكنها في الحقيقة كانت تريد الاستغفال.

لنقرأ ما جاء عن عيص بن القاسم حين قال: سمعت أبا عبدالله (عليه السلام) يقول: عليكم بتقوي الله وحده لا شريك له، اُنظروا لأنفسكم فوالله إنّ الرجل ليكون له الغنم فيها الراعي، فإذا وجد رجلاً هو أعلم بغنمه من الّذي هو فيها، يخرجه ويجي بذلك الرجل الذي هو أعلم بغنمه من الذي كان فيها، والله لو كانت لأحدكم نفسان يقاتل بواحدة يجرّب بها ثم كانت الاُخري باقية فعمل علي ما قد استبان لها. ولكن له نفس واحدة إذا ذهبت، فقد والله ذهبت التوبة، فأنتم أحق أن تختاروا لأنفسكم. إن أتاكم آت منّا فانظروا علي أي شيء تخرجون [1] .

النموذج الثاني: وفيه يشير الإمام (عليه السلام) الي أن المرحلة أحوج ما تكون الي النماذج الصالحة والقدوة الحسنة لترفد المجتمع بسلوكها الصالح وفكرها الصائب.

فعن عمر بن أبان قال: سمعت أبا عبدالله يقول: «يا معشر الشيعة إنكم نُسِبْتُم إلينا، كونوا لنا زيناً ولا تكونوا علينا شيناً، ما يمنعكم أن تكونوا مثل أصحاب علي رضوان الله عليه في الناس؟! إن كان الرجل منهم ليكون في القبيلة، فيكون إمامهم ومؤذّنهم، وصاحب أماناتهم وودائعهم. عُودوا مَرضاهم، واشهَدوا جنائزهم وصَلّوا في مساجِدِهم ولا يسبقوكم إلي خير، فأنتم ـ والله ـ أحقّ منهم به» [2] .



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] الكافي: 8 / 264.

[2] مشكاة الانوار: 67، والكافي: 2 / 293، ووسائل الشيعة: 1 / 52.


ناحية التربية


و اذا نظرنا الي شخصية الامام من ناحية التربية - التي هي احدي العوامل في تكوين الانسان و توجيهه - فلا أراني بحاجة الي التحدث عن هذا الموضوع، فان الامام الصادق، بل و جميع الأئمة (عليهم السلام) في غني عن التربية و المربي، فان الله تعالي أفاض عليهم الكمال، فلا مكان للنقص فيهم حتي يتم ذلك النقص بالتربية!

و فيما يلي نذكر بعض الجوانب - من حياة الامام - العائلية و التربوية و الاقتصادية و العلمية و السياسية و غيرها.



[ صفحه 94]




استخوانهاي بدن انسان


مردي از نصاري از امام عليه السلام قسمتي از اسرار طب را مي پرسيد و امام عليه السلام جواب مي داد از جمله پرسيد جزئيات بدن انسان چيست و تشريح آن چگونه است

امام عليه السلام فرمود خداوند در بدن انساني دوازده قطعه بزرگ آفريد



[ صفحه 210]



(مقصود اعضاي بزرگ انسان است كه به هم وصل و 12 قطعه است - سر و گردن دو بازو و دو دست و دوران - و دو ساق و دنده هاي راست - و دنده هاي چپ -) و 360 رگ خلق فرموده و وظيفه ي رگهاي بدن آبياري آن است و استخوانها جسم را بر پا نگاه مي دارد و گوشت بدن استخوانها را در جاي خود مستقر و نگاهداري مي كند و رگها نيز گوشتهاي بدن را در جاي خود نگاه داشته نمي گذارد از جاي خود تكان بخورند و در دست انساني 82 استخوان به كار رفته (هر دستي 41 استخوان) به اين تفصيل در كف دست 35 عدد و در بازو 2 عدد و در عضد يك عدد و در كتف 3 عدد كه جمعا در دو دست 82 مي شود و در پاي انسان 43 استخوان است كه در قدم 35 و در ساق پا دو تا و در زانو 3 و در ران انسان 1 و در و رگ راست و چپ هر يك 2 استخوان به كار رفته و در پشت انسان 18 فقره و در هر يك از دو پهلوي چپ و راست 9 دنده و در گردن انسان 8 عدد و در سر 36 و در دهان شخص 28 يا 32 عدد استخوان مي باشد كه جمع آن 248 استخوان مي شود


في الطلاق


أما الطلاق الثلاث بفم واحد، فجعله عمر ثلاثا زجرا للناس. و بقي الأمر كذلك ثلاثة عشر قرنا ظهر فيها ما أحوج الي العودة الي الأمر الأول.

و الشيعة لم يقبلوا عمل عمر من بادئ الأمر. فالطلاق الثلاث في مجلس واحد



[ صفحه 254]



يقع مرة واحدة.

ولا حلف عندهم بالطلاق علي عمل. و هذان إصلاحان أحدثتهما مصر في سنة 1929.

و هم يوجبون حضور شاهدين للطلاق، في حين لا يوجبون حضور شاهدين للزواج. فالزوجية تنشأ دون شهود. لكن الطلاق واجب له الشهود. و المتفقهة الآن من أهل السنة في مصر يستحسنون إيجاب حضور شاهدين للطلاق، بل هذا تعديل مطلوب في مشروع قانون للأحوال الشخصية.

و هم يمنعون طلاق المغضب، و المتهيج و المنزعج. و يقررون ان الطلاق الذي أمر به الله رسوله هو الذي يقع إذا خاضت المرأة و طهرت من حيضتها، فأشهد الرجل شاهدين عدلين قشبل أن يجامعها علي تطليقه. ثم هو أحق برجعتها مالم تحض ثلاثا. فإن مضت ثلاثة قروء قبل أن يراجعها فهي أملك لنفسها. فإن أراد أن يخطبها مع الخطاب خطبها. فإن تزوجها كانت عنده.

و ليس للمريض ان يطلق. و له أن يتزوج. فان تزوج و دخل بها فجائز. و ان لم يدخل و مات بطل الزواج. و لا مهر و لا ميراث للزوجة.

فلنلاحظ اليسر في الزواج عندهم. و التشدد في الطلاق. و رعاية المرأة في كل حال. و الحرص علي الأسرة.


مناظره ديگر امام صادق با ابوحنيفه


حسن بن زياد گويد: از ابوحنيفه شنيدم در پاسخ اين پرسش كه عالم ترين و فقيه ترين فرد نزد تو كيست؟ گفت: افقه از جعفر بن محمد نديدم. وقتي منصور به حيره آمد، به سراغ من فرستاد و گفت: اي ابوحنيفه! مردم به جعفر بن محمد روي آورده و فتنه كرده اند. پس براي او تعدادي سؤال مشكل آماده كن. پس من 40 مسئله سخت آماده كردم.

منصور دوانيقي در پي من فرستاد. در حيره بر او وارد شدم كه جعفر بن محمد هم كنار منصور بود. پس چون نظرم به آنها افتاد، از هيبت



[ صفحه 48]



جعفر بن محمد حالت خوفي بر من پيش آمد كه از ديدن منصور چنان بهت زده نشدم. سلام كردم و اجازه دادند. من هم نشستم. منصور رو به حضرت كرد و گفت: اي اباعبدالله! آيا اين مرد را مي شناسي؟ حضرت فرمود: آري، او ابوحنيفه است. سپس فرمود: او به نزد ما مي آيد. منصور گفت: اي ابوحنيفه! مسائل خود را بياور كه از اباعبدالله بپرسيم. من شروع كردم به سؤال كردن. هر مسئله اي مي پرسيدم، مي فرمود: شما در اين مسئله چنين مي گوييد و رأي اهل مدينه اين است و رأي ما چنين است. گاهي حضرت نظرشان موافق ما بود و گاهي موافق اهل مدينه و گاهي با هر دو نظر مخالف بود. پس من چهل مسئله را پرسيدم و امام به تمام مسائل پاسخ داد.

سپس ابوحنيفه گفت: آيا اعلم مردم عالم ترين آنها به اختلاف مردم نيست. [1] .



[ صفحه 49]




پاورقي

[1] تهذيب الكمال، ج 3، ص 421؛ سير اعلام النبلاء، ج 6، ص 258.


ماهي پخته


ماهي پخته و آماده را براي تناول به حضور حضرت آوردند. حضرت دست خويش را بر ماهي كشيد ماهي در برابر حضرت حركت كرد و راه رفت، فمسح يده علي سمكة فمشت بين يديه. [1] .

محمد بن قيس از امام صادق عليه السلام مي پرسد به چه نشاني مي توان امام را شناخت. حضرت دست خويش را بر ستوني كشيد. ستون در همان لحظه به صورت درخت، برگ و بار آورد. آنگاه فرمود با اين گونه اعجازها مي توان امام را شناخت، فأورقت لساعتها ثم قال بهذا يعرف الامام. [2] .

امام صادق عليه السلام ان عندنا خزائن الارض و مفاتيحها، [3] «خزائن زمين با كليدهاي آن در اختيار ماست.» ما هر گونه تصرف به اذن الله را مي توانيم انجام دهيم. اين موارد نمونه هايي از ده ها نمونه كرامت و تصرف در نظام تكويني از جانب امام صادق عليه السلام مي باشد. امام ملكوت در ملك و ملكوت تصرف مي كند و امري خارق العاده پديدار مي سازد.


پاورقي

[1] دلايل الامامة، ص 112.

[2] همان، ص 113.

[3] همان، ص 135.


چگونگي كشته شدن ابومسلم


امارت حاج عنوان مهمي بود كه خود حاكم يا وليعهد آن را به عهده مي گرفت. در سال آخر خلافت سفاح، ابومسلم امارت حاج را داشت اتفاقا سفاح برادر خويش و وليعهد خود، منصور را هم بر امارت حاج به مكه فرستاد. ابومسلم خشمگين شد و گفت: سال ديگري غير از اين سال نبود كه منصور حج كند. در اين سفر ابومسلم مهابت منصور را شكست. چون كه ابومسلم اموال فراواني را براي رفاه مردم و اصلاح راهها ميان مردم پراكنده نمود. و منصور چيزي نداشت كه به مردم بدهد، ابومسلم پس از اداي حج از منصور جلوتر حركت نمود. اتفاقا در همين سفر خبر مرگ سفاح رسيد منصور به خلافت رسيد و سپس جريان مخالفت عمويش در شام پيش آمد منصور، ابومسلم را براي جنگ با عمويش معين كرد و جريان آن چنين بود:

«عبدالله بن علي» عموي سفاح بود. سفاح ولايت شام و فلسطين را به او داد و گفت: شام و فلسطين از آن تو آنچه از اموال بني اميه به دست آوردي گواراي تو باد!

عبدالله بن علي مشغول جمع آوري اموال شد تا دوران منصور رسيد او به منصور كه برادرزاده اش بود حسد مي ورزيد منصور در نامه اي كه براي عمويش



[ صفحه 49]



فرستاد نوشت كسي را حق نداري بكشي، مگر اينكه اول به اميرالمؤمنين خبر داده باشي.

عبدالله بن علي در پاسخ نامه ي منصور، نامه ي تندي نوشت و به دنبال آن از ارسال خراج و ماليات، به مركز خلافت جلوگيري به عمل آورد. و در شام اعلان استقلال كرد و از بني اميه كه در مخفيگاهها بودند استمداد نمود.

منصور به سرعت نامه اي به ابومسلم فرستاد و از وي خواست تا به دستگيري و سركوبي عمويش اقدام كند.

لشكريان عبدالله بن علي با ابومسلم برخورد نمودند. جنگي سنگين و خونين درگرفت كه در نتيجه لشكريان عبدالله بن علي شكست خوردند و خود او اسير گرديد. ابومسلم او را نزد منصور فرستاد، منصور به عمويش گفت: ما به تو احسان و مواسات نموديم، اما تو قدر احسان ما را ندانسته حسد ورزيدي، حالا من از روي عطوفت و براي صله رحم تو را در حبس آساني قرار مي دهم، تا خودت را تأديب كني و از كردارت پشيمان شوي.

منصور دستور داد خانه اي ساختند كه پايه هاي آن روي قطعه هاي نمك بود «عبدالله بن علي» را در چنين منزلي زنداني نمودند بعد از چند روزي كه گذشت منصور دستور داد آب را در اطراف خانه رها كنند! نمك ها آب شد سقف خانه فرود آمد و عموي منصور هلاك گرديد.

ابومسلم خراساني از طرف شام بدون ملاقات با منصور به طرف خراسان رهسپار گرديد. منصور حس كرد كه اگر ابومسلم به خراسان برسد علنا اظهار مخالفت خواهد كرد، بنابراين نامه اي به ابومسلم نوشت كه در بين راه به دست ابومسلم رسيد منصور به ابومسلم نوشته بود كه بايد حتما او را ملاقات كند و به همراه نامه يكي از دوستان قديمي ابومسلم به نام «جرير بن يزيد» را فرستاده بود او به ابومسلم نصيحت و سفارش نمود كه اي امير، تو براي خانواده ي عباسي خيلي زحمت كشيدي، مردم خواهند گفت: ابومسلم چقدر فداكاري كرد بعد هم نقض



[ صفحه 50]



بيعت كرد و رفت. لشكر خودت با تو مخالفت خواهند كرد.

من صلاح نمي دانم با اين حال بدون ملاقات منصور مراجعت كني، ابومسلم مهيا شد براي برگشتن «مالك بن هشيم» كه از دوستان ابومسلم بود او را از مراجعت نهي كرد و گفت: به راه خود به طرف خراسان ادامه بده، ابومسلم پاسخ داد: مگر نمي بيني مبتلا به دست ابليس يعني جرير شده ام تا به حال اين طور مبتلا نشده بودم فكرم را گرفته، نمي دانم چه كنم؟!

ضمن اينكه منصور جواب نامه ي ابومسلم را هم داده بود اينك متن نامه ي ابومسلم به منصور را مي آوريم.


ابوهريره


از كساني كه نسبت دروغ به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم داد و احاديث زيادي از آن بزرگوار ساخت با اينكه مي دانست اين گونه احاديث از رسول مكرم اسلام صلي الله عليه و آله و سلم نيست، ابوهريره بود كه به ذكر يك مورد بسنده مي كنيم:

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: پس از من به زودي فتنه و اختلافي رخ خواهد داد. كساني كه در محضر آن حضرت بودند گفتند: وظيفه ي ما در آن زمان چيست؟ حضرت اشاره به اميرمؤمنان عليه السلام كرد و فرمود: بر شما باد به امير و اصحاب او (كه در هنگام بروز فتنه به او پناه بريد).

اما ابوهريره به خاطر پول و رغبتي كه به آل ابي العاص و آل ابي معيط و خاندان ابي سفيان داشت، روايت را تحريف كرد و گفت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در اين حديث به عثمان اشاره كرد [1] و همچنين درباره ي معاويه حديثي جعل كرد كه سه نفر نزد خدا امين هستند: من (رسول خدا)، جبرئيل و معاويه [2] .



[ صفحه 72]



به هر حال او راوي حديث بود و احاديث نبوي بهترين وسيله ي كسب مال براي او بوده است. تا مي ديد دولت اموي پولي كه بايد به او بدهد نمي دهد، حديثي را كه نسبت به آن ها برخورد داشت جعل مي كرد و هنگامي كه پول مي رسيد، بلافاصله همان حديث را به گونه اي ديگر تغيير مي داد و تفسير مي كرد و آن قدر حديث جعل مي كرد كه عايشه به او گفت تو حديث جعل مي كني، و روايات او را رد مي كرد [3] .


پاورقي

[1] «ستكون فتنة و اختلاف قلنا يا رسول الله فما تامرنا قال عليكم بالامير و اصحابه و اشار الي عثمان» (مستدرك حاكم نيشابوري، جزء 3، ص 99).

[2] «عن ابي هريرة مرفوعا الامناء عندالله ثلاثة انا و جبرئيل و معاوية» (الغدير، ج 5، ص 306).

ناگفته نماند كسان ديگري نيز درباره ي فضيلت معاويه حديث جعل مي كردند، از جمله ي آنان است عبدالرحمن بن ابي عمير صحابي كه از رسول خدا نقل كرده كه فرمود: «اللهم اجعله هاديا مهديا». و ديگري جعل كرده كه «سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول اللهم علم معاوية الكتاب و الحساب وقه العذاب» (اخبار الدول، ص 129. جهت اطلاع بيشتر از احاديث جعلي او رجوع شود به الكني و الالقاب، ج 1، ص 180؛ شرح نهج البلاغه ي ابن ابي الحديد، ج 4، ص 67؛ الغدير، ج 5، ص 305 به بعد).

[3] الكني و الالقاب، ج 1، ص 180.


جهل در فرهنگ اسلامي


امام صادق عليه السلام در اين فراز از سخن خود مي فرمايند: از ديرباز، بنيان جهل و ناداني قوي گرديده، بازارش رونق گرفته، پايه هايش محكم شده و ريشه دوانده است. سپس يكي از عوامل رونق دهنده ي بازار جهل و تحكيم آن را اين مي دانند كه دين خدا را به بازي گرفته اند، آن چنان كه حتي كساني كه علم خود را وسيله ي تقرب به خدا قرار داده اند نيز مقصد و نيتشان خدايي نيست و دنبال غير او هستند. حضرت اين گونه افراد را با وصف ستم پيشگان معرفي مي كند.

براي تبيين اين فراز از روايت بايد نكاتي روشن شود. اولا، منظور حضرت از اين كه مي فرمايند: «از ديرباز اساس جهل محكم شده، بازارش رونق گرفته و رواج يافته است» چيست؟ ثانيا «جهل» به معناي ندانستن يك سلسله مفاهيم يا روابط بين پديده هاي طبيعي است، و اين چه ربطي به دين دارد؟ هر قومي از گذشته تا كنون براي شناخت مسايل و پديده هاي عالم زحمت كشيده اند، درس خوانده اند، آزمايش كرده اند و به همان مقدار جهلشان را برطرف كرده اند و به علم دست يافته اند، تا آن جا كه در هر رشته، از هندسه و رياضي و مكانيك و ديگر علوم متخصصاني تربيت نموده اند. پس اين سخن كه «جهل از قديم رواج پيدا كرده است، آن هم به دليل اين كه دين خدا را به بازي گرفته اند» يعني چه؟

منظور حضرت صادق عليه السلام از «جهل» در اين روايت، جهل نسبت به معلومات مادي



[ صفحه 70]



نيست. از نظر انبيا و اوليا عليهم السلام، معلوماتي كه سعادت انسان مرهون يادگيري آنها است اين گونه معلومات مادي نيست. دانش هايي كه براي نيل به سعادت لازم است و هر كس در هر زمان و در هر شرايطي از زندگي اجتماعي كه قرار دارد، بايد آنها را فرا بگيرد، مربوط به اعتقادات و اصول دين است؛ شناخت خدا، سرنوشت انسان، جهان آخرت، راه صحيح زندگي و مانند آن، كه به وسيله ي انبيا عليهم السلام تبيين مي شود. علمي كه بشر بدان نيازمند است اين گونه علم ها است، و اگر نداشته باشد جاهل است گرچه در ساير زمينه ها فيلسوف دهر باشد. كسي كه نداند هدف زندگي اش چيست، پس از مرگ به چه عالمي مي رود و چه سرنوشتي در انتظار او است، جاهل است، اگر چه سفينه هاي فضاپيما بسازد. «جهل» در فرهنگ انبيا و اوليا عليهم السلام و قرآن به اين مفهوم است. اين معنا با آنچه در بين ما متداول است تفاوت دارد.


ياوه گوييهاي هشام


از اين رفتار، آتش كينه و حسد در دل هشام زبانه مي كشد و برنامه را شروع مي كند. «شما (اولاد علي) هميشه وحدت مسلمانان را شكسته و با دعوت آنان به سوي خود، ميان آنان رخنه و نفاق افكنده ايد و از سر نابخردي و ناداني، خود را پيشوا و امام پنداشته ايد.». لختي از اين ياوه ها مي گويد و ساكت مي شود. پس از



[ صفحه 39]



او، نوكران، و جيره خوارانش هر يك سخني در همين حدود مي گويند و هر كدام به زباني امام را مورد تهمت و ملامت قرا مي دهند.


قبور سه تن از ائمه اهل بيت در كنار قبر امام مجتبي


ابن نجار متوفاي 643 مي گويد: قبر عباس عموي پيامبر (صلي الله عليه وآله) و قبر حسن بن علي ابن ابي طالب در زير يك قبه مرتفع و قديمي قرار گرفته اند. سپس مي گويد: «وَمَعَهُ في الْقَبْرِ



[ صفحه 68]



اِبْنُ اَخيه عَلي بْنِ الْحُسينِ زَيْنُ الْعابِدينَ و اَبو جَعْفرْ مُحَمدِ بِنْ علي الباقرِ وَاِبْنُهُ جَعْفَر اَلصادقِ». [1] .

و امام غزالي مي گويد: «وَيُسْتَحَبُ اَنْ يَزُورَ قَبْرَ الحَسَن بْنِ عَلي وَفِيهِ أيضاً قبر علي بْنِ الْحُسَينِ وَمُحَمدُ بْنِ عَلِي وَجَعْفَرُ بْنُ مُحَمَد ـ رَضي الله عَنْهُم». [2] .

مسعودي مورخ معروف (م 346) درباره امام سجاد (عليه السلام) مي گويد: «وَفي سَنَةِ خَمْسَ وَتِسْعينَ قُبِضَ عَلي بْنُ الْحُسَين وَدُفِنَ في بَقيعِ الْغَرقَدِ مَعَ عَمهِ الْحَسَن بْنِ عَلي». [3] .

و درباره وفات امام باقر (عليه السلام) مي گويد: «وَدُفِنَ بِالْبَقيعِ مَعَ أَبيهِ عَلِي بْنِ الْحُسَين». [4] .

و در مورد وفات امام صادق (عليه السلام) مي گويد: «تُوفي اَبو عَبْدُاللهِ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمد سَنَة ثَمان وَأَرْبَعينَ وَ مِأَةْ وَ دُفِنَ بِالْبَقيعِ مَعَ أَبيهِ وَ جَدِهِ». [5] .

نتيجه: هدف از نقل اين چند نمونه تاريخي، همانگونه كه اشاره گرديد، بيان اين نكته است كه بدن فاطمه بنت اسد و عباس در محوطه ي باز و بدون ديوار و سقف دفن نشده اند؛ بلكه از ابتدا در زير سقف و در داخل خانه اي متعلق به عقيل بن ابي طالب به خاك سپرده شده اند و پس از اين دو بزرگوار، پيكر پاك و مطهر ائمه چهارگانه اهل بيت (عليهم السلام) نيز در كنار آن دو قبر و در همان خانه و در زير همان سقف دفن گرديده اند.


پاورقي

[1] اخبار مدينة الرسول، ص 153.

[2] احياء علوم الدين، ج 1، ص 260.

[3] مروج الذهب، ج 3، ص 169.

[4] همان، ص 232.

[5] همان، ص 297.


جزاء الرجل الذي كان يؤذي شيعة الامام و محبيه و مواليه


178- عن يونس بن عمار قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: ان لي جارا من قريش من آل محرز. قد نوه بأسمي و شهرني.

كلما مررت به. قال: هذا الرافضي. يحمل الاموال الي جعفر بن محمد.

فقال عليه السلام لي: فأدع الله عليه:

اذا كنت في صلاة الليل و انت ساجد في السجدة الاخيرة - من الركعتين الاوليين -.

فأحمد الله عزوجل و مجده و قل:

اللهم ان فلان بن فلان قد شهرني و نوه بي و غاظني و عرضني للمكاره.

اللهم اضربه بسهم عاجل. تشغله به عني.



[ صفحه 204]



اللهم و قرب أجله و اقطع اثره.

و عجل ذلك - يا رب - الساعة. الساعة.

قال: فلما قدمنا الكوفة [1] قدمنا - ليلا - فسألت اهلنا عنه.

قلت: ما فعل فلان؟!

فقالوا: هو مريض.

فما انقضي آخر كلامي حتي سمعت الصياح من منزله.

و قالوا: قد مات [2] .

179- قال البزطني: حدثني رجل من اهل جسر بابل.

قال: كان في القرية رجل جزير [3] يؤذيني و يقول لي: يا رافضي.

و يسمعني و يشنع علي.

و كان يلقب ب قرد القرية - بالنبطية -.

قال: حججت في بعض السنين.

فلقيت اباعبدالله عليه السلام. و سلمت عليه.

و سألني عليه السلام عن حالي؟!

ثم قال عليه السلام لي - بالنبطية - ابتداءا منه: قرية مانات [4] .

قلت: متي؟



[ صفحه 205]



قال عليه السلام: الساعة.

فخرجت و اثبت اليوم و الساعة.

فلما قدمت الكوفة تلقاني اخي.

فسألته عمن مات - من قريتنا -؟!

فكان ما قال لي: قرية ما نامت.

- و هو قرد القرية -.

فقلت: متي؟!

فقال: يوم كذا و ساعة كذا [5] .

الذي اخبرني به مولاي ابوعبدالله عليه السلام [6] .

180- عن أحمد بن محمد بن أبي نصر قال: حدثني رجل من اهل جسر بابل.

قال: كان في قرية رجل: يؤذيني و يقول لي: يا رافضي. و يشتمني.

و كان يلقب ب قرد القرية.

قال: فحججت سنة بعد ذلك.

فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام.

فقال عليه السلام لي - ابتداء - قوفة. ما ما نامت [7] .



[ صفحه 206]



فقلت: - جعلت فداك - متي؟!

قال عليه السلام: الساعة.

فكتبت ذلك اليوم و تلك الساعة.

فلما قدمت الكوفة. تلقاني اخي.

فسألته: من مات؟! و من بقي؟!

فقال: قوفة ما نامت [8] .

- و هي كلمة بالنبطية -.

يقول: قرد القرية مات.

فقلت: متي؟!

قالي لي: يوم كذا و كذا في وقت كذا و كذا.

كما اخبرني به ابوعبدالله عليه السلام [9] .

181- عن احمد بن محمد بن ابي نصر قال: حدثني رجل من اهل جسر بابل قال: كان في القرية رجل يؤذيني و يقول: يا رافضي و يشتمني.

و كان يلقب ب فرد القرية.

قال: فججت [و الظاهر: فحججت] سنة من ذلك اليوم.

فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام.

فقال عليه السلام - ابتداءا -: قوفه ما نامت.



[ صفحه 207]



قلت: - جعلت فداك - متي؟!

قال عليه السلام: في الساعة.

فكتبت اليوم و الساعة.

فلما قدمت الكوفة. تلقاني اخي.

فسألته عمن بقي و عمن مات؟!

فقال لي: قوفه ما نامت.

- و هي بالنبطية: قردا [10] القرية مات -.

فقلت له: متي؟!

فقلت له: يوم كذا و كذا.

في الوقت الذي اخبرني به ابوعبدالله عليه السلام [11] .



[ صفحه 208]




پاورقي

[1] الظاهر من سياق الخبر أن يونس بن عمار - عليه الرحمة دعا علي هذا الجار و فعل ما امر الامام عليه السلام به قبل ان يصل الي الكوفة.

[2] الكافي: ج2 ص512.

[3] الجزار و الجزير: الذي يجزر الجزور و حرفته الجزارة (نقلا عن هامش المصدر).

[4] في نسخة: قرد القرية مات و في نسخة اخري: قوفة ما نامت.

[5] و الظاهر من سياق الخبر ان موت الرجل فجأة انما كان الدعاء الامام عليه السلام عليه بالهلاك.

[6] الخرائج: ج2 ص752.

[7] في نسخة: قرية. مات و في نسخة اخري: قرد القرية مات.

[8] في نسخة: قرد القرية مات.

[9] دلائل الامامة: ص288.

[10] هكذا في المصدر.

[11] بصائر الدرجات: ص334.


مهمترين سفارش در آخرين لحظات


مرحوم شيخ صدوق رضوان اللّه تعالي عليه و ديگر بزرگان آورده اند:

يكي از راويان حديث و از اصحاب و دوستان امام جعفر صادق عليه السلام به نام ابوبصير ليث مرادي حكايت كند:

پس از آن كه امام جعفر صادق عليه السلام به شهادت رسيد، روزي جهت اظهار هم دردي و عرض تسليت به اهل منزل حضرت، رهسپار منزل آن امام مظلوم عليه السلام گرديدم.

همين كه وارد منزل حضرت شدم، همسرش حميده را گريان ديدم؛ و من نيز در غم و مصيبت از دست دادن آن امام همام عليه السلام بسيار گريستم.

و چون لحظاتي به اين منوال گذشت، افراد آرامش خود را باز يافتند. آن گاه همسر آن حضرت به من خطاب كرد و اظهار داشت:

اي ابوبصير! چنانچه در آخرين لحظات عمر امام جعفر صادق عليه السلام در جمع ما و ديگر اعضاء خانواده مي بودي، از كلامي بسيار مهم استفاده مي بردي.

ابوبصير گويد: از آن بانوي كريمه توضيح خواستم؟

پاسخ داد: در آن هنگام، كه ضعف شديدي بر امام عليه السلام وارد شده بود فرمود: تمام اعضاء خانواده و آشنايان و نزديكان را بگوئيد كه در كنار من حاضر و جمع شوند.

وقتي تمامي افراد حضور يافتند، حضرت به يكايك آنان نگاهي عميق انداخت و سپس خطاب به جمع حاضر فرمود:

كساني كه نسبت به نماز بي اعتنا باشند، شفاعت ما اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام شامل حالشان نمي گردد. [1] .

قابل دقت است كه حضرت نفرمود: شفاعت ما شامل افراد بي نماز نمي شود؛ بلكه فرمود: شفاعت ما شامل حال افراد بي اعتناء به نماز، نمي شود.


پاورقي

[1] ثواب الاعمال: ص 205، بحارالانوار: ج 47، ص 2، ح 5.


من دعاء له


(الحمدلله الذي أدعوه فيجيبني و ان كنت بطيئا حين يدعوني، و الحمدلله الذي أسأله فيعطيني و ان كنت بخيلا حين



[ صفحه 128]



يستقرضني، و الحمدلله الذي استوجب الشكر علي بفضله و ان كنت قليلا شكري، و الحمدلله الذي وكلني الناس اليه فاكرمني، و لم يكلني اليهم فيهينوني، فرضيت بلطفك يا رب لطفا، و بكفايتك خلفا. اللهم و ما زويت عني مما أحب فاجعله قواما لي فيما تحب، اللهم اعطني ما أحب واجعله خيرا لي واصرف عني ما أحب واجعله خيرا لي، اللهم ما غيبت عني من الأمور فلا تغيبني عن حفظك، و ما فقدت فلا افقد عونك، و ما نسيت فلا أنسي ذكرك، و ما مللت فلا أمل شكرك، عليك توكلت حسبي الله و نعم الوكيل) [1] .


پاورقي

[1] مهج الدعوات: 188.


الدعوة الي الدين


و تقدم رجل الي الامام عليه السلام فسأله عن الدعوة الي الدين؟ فقال عليه السلام له: «ادعوك الي الله تعالي، و الي دينه، و جماعه أمران: الأول: معرفة الله، و الآخر العمل برضوانه، و ان معرفة الله أن تعرفه بالوحدانية، و الرأفة، و الرحمة، و العلم و القدرة، و العلو علي كل شي ء، و أنه النافع، الضار، القاهر لكل شي ء، الذي لا تدركه الأبصار، و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف



[ صفحه 84]



الخبير، و أن محمدا عبده و رسوله، و أن ما جاء به هو الحق من عند الله تعالي، و أن ما سواهما هو الباطل، فاذا اجابوا الي ذلك فلهم ما للمسلمين، و عليهم ما علي المسلمين...» [1] .

ان الدعوة الي الدين، و الدخول في حظيرته يتركزان أن علي معرفة الله تعالي، و الايمان بوحدانيته و الاعتراف بنبوة الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله، و من اعترف بكلا الأمرين جرت عليه احكام الاسلام من حقن دمه و صيانة أمواله، و معاملته كبقية المسلمين.


پاورقي

[1] التهذيب للطوسي 2 / 47.


زيد الشهيد


أما زيد الشهيد فهو ملي ء فم الدنيا في فضله و علمه و شمه و ابائه



[ صفحه 62]



و هو أحد أعلام الأسرة النبوية الذين رفعوا كلمة الله عالية في الأرض، و قدموا أرواحهم قرابين خالصة لوجه الله ليحققوا العدالة الاسلامي، و يعيدوا بين الناس حكم القرآن، و يقضوا علي معالم الظلم الاجتماعي التي أوجدها الحكم الاموي بين الناس، و نلمع الي بعض سيرته و شؤونه.


فرقه هاي اسماعيليه


اسماعيليه به فرقه هاي مختلفي تقسيم شده اند. آنچه معروف است، شش فرقه به شرح زير است كه هر يك به نام رهبر خود مشهور شده اند:

1 - فرقه ي ناووسيه: به نام عجلان بن ناووس مصري است كه معتقدند امام صادق نمرده است.

2 - اسماعيليه ي خالص كه معتقدند كه اسماعيل قائم منتظر است.

3 - مباركيه به مبارك - غلام اسماعيل منسوب است. (خطط مقريزي، ج 4، ص 173)

4 - شميطيه منسوب به يحيي بن شميط، به امامت محمد ملقب به ديباج، پسر ديگر امام صادق معتقدند.

5 - افطحيه به امامت عبدالله افطح پسر بزرگ امام صادق گرايش دارند.

6 - موسويه كه به امامت موسي بن جعفر (ع) معتقدند و به خلاف شيعه ي اثني عشري در امامت او توقف كرده اند و بعد از او به امامت هيچ امامي معتقد نيستند.


وضو نصف ايمان است


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

وضو، جزء (يا نصف) ايمان است. [1] .


پاورقي

[1] بحار: 80 / 122 / 2، ميزان الحكمه: ج 14، ح 21884.


نمونه اي از ابتلائات گذشتگان


در ميان قبائل عرب چه قبل و چه بعد از اسلام، رسم بر اين بوده كه اگر كسي به خانه اي رفت و از آنها امان خواست و تقاضا كرد كه به او پناه دهند و به او امان و پناه مي دهند و جا و غذا و ديگر وسايل آرامش او را مهيا مي كنند، چه شخص پناهنده دوست باشد چه دشمن. حتي اگر قاتلي به خانواده مقتول پناه مي برد به او پناه مي دادند و چه بسا او را احترام مي كردند. اين مسئله در سابق بيشتر رعايت مي شده است. بنده خودم در عراق بارها اين مسئله را مشاهده كرده و شنيده ام. براي عرب عيب بسيار بزرگي است كه كسي از او پناه بخواهد، اما به او پناه ندهد. هيچ عربي حاضر نيست چنين كاري كند و اگر كسي چنين كاري انجام دهد، و به پناهنده اي پاسخ منفي دهد، ننگ تلقي مي شود.

در بحارالانوار آمده است كه «ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم خرج في الموسم يعرض نفسه علي القبائل» [1] رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در ايام برگزاري مناسك حج خود را بر قبايل عرب كه براي زيارت خانه خدا آمده بودند عرضه مي كرد؛ به اين معنا كه هر قبيله و عشيره اي كه بدان جا مي آمد، پيامبر نزد آنها مي رفت و مي فرمود: آيا اجازه مي دهيد بنشينم و برايتان صحبت كنم؟ «فلم يقبله أحد منهم» [2] كلمه احد، نكره ي در سياق نفي است و افاده عموم مي كند. يعني احدي به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم اجازه چنين كاري را نمي داد؛ زيرا مشركان مكه بر قبايل عرب فشار آورده بودند كه با پيامبر گفت و گو نكنند. در تمام تاريخ جزيرة العرب فقط يك نفر است كه با او چنين برخورد شده است، و غير از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مورد ديگري در تاريخ ثبت نشده و نبوده است. رسم و مرامي كه حتي در مورد قاتلان هم ترك نمي شد، در خصوص ايشان ترك شد و هنگامي كه سيد صالحان، پيامبر اسلام، با آن سيماي جذاب و نوراني و ملاحت و زيبايي كلام، در ايام حج از قبايل عرب دعوت مي كردند كه به سخنان آن حضرت گوش دهند، دست رد بر سينه اش مي زدند. در بحار



[ صفحه 88]



آمده كه «فجعل يعرض نفسه علي قبائل العرب فاذا أتاهم قالوا كذاب امض عنا» [3] نعوذ بالله، به پيامبر مي گفتند: «دروغ گويي از كنار ما رد شو». اين كار خرق عادت و شكستن سنت بود كه نزد عرب بسيار ناپسند شمرده مي شد و عرب ها حتي با يك قاتل چنين رفتاري نمي كردند، اما در مورد پيامبر اكرم از اين بي حرمتي و اهانت ابا نكردند.

رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم با آن كه بسيار با حيا بودند با وجود همه اين اهانت ها دست از تبليغ بر نداشتند. از ميان اين همه قبايل و با اين همه خون دل خوردن فقط عده اي انگشت شمار ايمان آوردند. اما چنين كساني بسيار نادر بودند و «النادر كالمعدوم؛ چيزي كه كمياب است، گويا نيست و وجودش مثل نبود است». اما از آن جا كه اين كار از طرف خدا به رسولش امر شده بود، پيامبر همچنان به وظيفه خود عمل مي كردند. هر سال فقط افراد نادري به اسلام مي گرويدند و بعضي از سال ها هيچ كس اسلام نمي آورد. در يكي از اين سال ها عده اي از مشركان قبيله ي خزرج از مدينه براي به جا آوردن زيارت [4] خانه ي خدا به مكه آمده بودند. پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم نزد آنها رفت و فرمود: آيا اجازه مي دهيد براي شما صحبت كنم؟ گفتند: بلي، بيا صحبت كن. پيامبر نيز براي آنها از دين اسلام و خداوند يگانه گفت و آنها با گوش دادن به سخنان پيامبر ايمان آوردند.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 19، ص 23، باب 5 (باب دخوله الشعب و ما جري بعده الي الهجرة و عرض نفسه علي القبائل و...).

[2] همان، ص 6.

[3] همان، ص 18.

[4] مراسم حج قبل از اسلام و از زمان حضرت ابراهيم عليه السلام در ميان عرب ها مرسوم بوده است. مشركان قبل از اسلام نيز حج به جا مي آوردند و خانه خدا را طواف مي كردند، اما در حين طواف مرتكب اعمال زشتي مي شدند. (شيرازي).


تعقيب


بعد از نماز، مشغول قرائت قرآن، دعا و ذكر خدا باشيد. پيشوايان مذهبي ما - و به پيروي از آنها مردم متدين ديگر - كه از مناجات، دعا و قرآن لذت مي بردند، بعد از نمازهاي پنجگانه ي واجب، قرآن تلاوت مي كردند و از خداوند علوم دنيا و آخرت را خواستار مي شدند.

مسلم است كه با اين كيفيت در ياد خدا بودن، آثار مادي و معنوي دارد. شما هم بعد از نماز، توجه خود را به خداوند معطوف كنيد و از او بخواهيد كه راههاي حلال و مشروع كسب را به شما نشان دهد، تا در نتيجه رزق بسيار نصيب شما شود.

التعقيب ابلغ في طلب الرزق من الضرب في البلاد. [1] .

دعا كردن بعد از نماز، براي طلب رزق، از سفر كردن در شهرها (و اين طرف و آن طرف رفتن براي تجارت) مؤثرتر است.


پاورقي

[1] وافي. ج 10، ص 20.


روايت شيخ الطائفه


شيخ الطائفه ابوجعفر محمد بن حسن طوسي متوفاي سال 460 از دو طريق صحيفه را نقل كرده است.

اول از طريق جماعتي از تلعكبري، از ابي الحسن معروف به ابن اخي طاهر، از محمد بن مطهر، از پدرش، از عمير بن متوكل، از پدرش، از يحيي پسر زيد شهيد تا آخر...

دوم از طريق احمد بن عبدون معروف به ابن حاشر، از ابي بكر دوري، از ابن اخي طاهر ابي محمد، از محمد بن مطهر، از عمير بن متوكل، از پدرش، از يحيي پسر زيد شهيد تا آخر... [1] .

در برخي از حواشي كه بر صحيفه نوشته شده طريق سومي براي شيخ طوسي ديده شده است و آن بدين شرح است: خبر داد ما را شيخ اجل سعيد امام ابوعلي حسن بن محمد بن حسن طوسي ادام الله تأييده در ماههاي سال 511، گفت خبر داد ما را شيخ جليل ابوجعفر محمد بن حسن طوسي، گفت خبر داد ما را حسين بن عبيدالله غضائري، گفت حديث كرد ما را ابوالفضل محمد بن عبدالمطلب شيباني در ماههاي سال



[ صفحه 177]



385، گفت حديث كرد ما را شريف ابوعبدالله جعفر بن محمد، پسر جعفر ابن حسن، از عبدالله بن عمر بن خطاب زيات در سال 265 از علي بن نعمان اعلم، از عمير بن متوكل، از پدرش، از يحيي پسر زيد شهيد تا آخر سند. [2] .


پاورقي

[1] فهرست شيخ طوسي، ص 171، ط نجف.

[2] شرح صحيفه ي سيد علي خان، ص 3.


رأي سابق


معلوم نيست ابن مقفع و دوست او ابن ابي العوجاء وقتي مي ديدند كه مردم در اطراف بيت الله الحرام در حركت و جنب و جوش هستند و به طواف پرداخته اند چه فكري به خاطرشان مي رسيد؟ آنها مشاهده مي كردند كه افراد در عين حال كه در جهل و ناداني غوطه ورند و از حقايق امور چيزي درك نمي كنند به اين قبيل امور مي پردازند كم كم متوجه شخصي شدند كه عده اي از دانشمندان نيز اطراف او را احاطه كرده



[ صفحه 186]



بودند، آري او امام جعفر (ع) بود و اين موضوع براي آنها مسلم گرديد كه مردم با تصميمي قاطع و با عقيده محكم به سوي خانه خدا مي شتابند و در عين جهل و ناداني و عدم اطلاع از حقايق امور فرائض را انجام مي دهند پس شخصي كه از هر جهت آثار بزرگي و عظمت در چهره او نمايان بود توجه ايشان را جلب كرد.

او سر را به زير انداخته و متفكر به نظر مي رسيد و هر كس اندك توجهي به او مي نمود مجذوب جلال، مقام، ابهت و شخصيت او مي گرديد، پس ابن مقفع به دوست خود ابن ابي العوجاء گفت: در ميان تمام اين اشخاصي كه حضور دارند جز اين آقا (امام صادق «ع») كه مشاهده مي كني شايسته نيستند كه نام انسان به آنها گذاشت، آري منظور ابن مقفع امام جعفر (ع) بود و ديگران در نظر او در عداد حيوانات و بهائم محسوب مي شدند، البته ابن ابي العوجاء به سخن ابن مقفع اكتفا نكرد و تا خود شخصيت و علم و دانش امام جعفر (ع) را كه حقا در علم و فقه هيچكس به پايه او نمي رسيد و جامع و كامل بود آزمايش نكرد بيان دوست خود را نپذيرفت. و



[ صفحه 187]



اگر او را فاقد علم و دانش مي يافت وي را مانند ديگران مي پنداشت.

پس ابن ابي العوجاء به حضور امام جعفر (ع) شتافت و به سئوال و پرسش از او بپرداخت؛ او نيز سئوالات عوجاء را پاسخ مي گفت. سئوال و جواب بين آنها همچنان ادامه يافت و هر چه از او سئوال مي كرد بر بزرگي و عظمت امام صادق (ع) افزوده مي گرديد و برعكس ضعف و زبوني ابن ابي العوجاء بيشتر نمايان مي شد. تا آنكه نظر دوستش ابن مقفع را كه مي گفت:

هيچكس از اين مردم جز جعفر بن محمد (ع) سزاوار نيستند كه نام انسان بر روي آنها نهاد، تصديق كرد.

ابن ابي العوجاء از امام جعفر (ع) پرسيد: چرا خداوند مردم را به عبادت و پرستش خود خواند، در حاليكه خود را از ايشان مخفي داشت و براي آنها پيمبران و رسولان فرستاد و اگر مردم به ديدن او نايل مي شدند شايد حتي دو نفر باقي نمي ماندند كه اختلافي بين آنها ديده شود؟ و اگر خود به ذاته بر آدميان ظاهر مي شد شايد زودتر و آسان تر به او اعتقاد پيدا



[ صفحه 188]



مي كردند.

پس امام جعفر (ع) پاسخ داد و گفت: چگونه خداوند از نظر تو مخفي است؟ آيا از اين بهتر و بالاتر مي شود كه او قدرت خود را در آفرينش وجود تو آشكار ساخته و تو را به اين حال در آورده است؟

با اينكه پاسخ امام جعفر (ع) كوتاه و مختصر بود با اين حال بسيار روشن و بليغ و قانع كننده بود.

او همچنان بر او توضيح مي داد و وجود خداوند را بر او آشكار مي ساخت و او را قانع مي كرد تا اينكه ابن ابي العوجاء از حضور او بيرون رفت، وقتي مردم از او پرسيدند داستان خود را با امام صادق (ع) براي آنها تعريف مي كرد و مي گفت:

او همچنان از قدرت و توانائي خداي بزرگ كه در آفرينش من و در وجود مردم و مخلوقات خود نمايان كرده است با بياني بسيار روشن و مستدل و جواب هائي كه هرگز قادر بر آنها نبودم براي من مي فرمود تا آنجا كه من يقين كردم كه خداوند الآن بين من و او ظاهر شده، او را مي بينيم. [1] .



[ صفحه 189]



به اين ترتيب زمان امام جعفر (ع) مي گذشت و پس از او افكار پريشان و فلسفه بافي و سخنان دور از حقيقت بر زبان ها جاري گرديد و اغلب بدون آنكه به نتيجه مثبتي برسند و به ذات و كنه خداي تعالي پي ببرند متوقف مي گرديد تا زمان (هربرت اسپنسر [2] كه گويند به عقيده او اصلا بحث و نظر در اصل وجود نوعي كفر به خداوند است.

او مي گويد خيلي آسان و سهل درباره كفر عده اي از متقين و پرهيزكاران كه همواره به بحث و مناظره در اطراف حقيقت صانع ازلي و قديم مي پردازند اشعاري مي توان [3] سرود.

چون در زمان امام جعفر (ع) اين مسئله بسيار شايع و اذهان مردم سخت بدان متوجه شده بود براي او لازم بود يك مبارزه عميق و سختي در برابر آنها بنمايد و حقيقت را بر آنها آشكار و فكر اسلامي و نظر آن را درباره صانع اول بيان



[ صفحه 190]



فرمايد.

در حقيقت زمان رسول اكرم (ص) و علي بن ابيطالب نيز كم و بيش از اين قبيل سخنان پيش مي آمد و احاديث پيغمبر (ص) و بيانات علي (ع) و اصحاب پيغمبر (ص) و تابعين و آنها كه به علم و دانش اشتغال داشتند در اين باره بسيار است.

اما شدت سخنان بيهوده و افكار پريشان كه در زمان جعفر بن محمد ادامه يافته بود در دوره آنها ديده نمي شد و او مي بايست همواره براي ايشان اقامه دليل و برهان نمايد و به مبارزه برخيزد.

در حقيقت امام صادق (ع) را بايد اولين كسي دانست كه با اين مسائل و قضايا روبرو مي شد و يا بايد در رديف اولين دسته اي از چنين كساني محسوب داشت و پيش از او كسي تا اين اندازه با چنين افكاري برخورد نكرده بود.

آري امام صادق (ع) همواره با اين مسائل و حوادث مواجه بود و درباره معرفت به حق و ذات خداوندي سئوال مي كرد، او با دلايل و براهين بسيار روشن و قطعي بر آنها ثابت



[ صفحه 191]



مي نمود و با اسلوب و روش مستقيم و سهلي پاسخ مي گفت.

آنها كه داراي عقل سليم و صفاي باطن بودند و فكر عناد و لجاج نداشتند به زودي مي پذيرفتند و قانع مي شدند، پس از امام جعفر (ع) بعضي از متكلمين و فلاسفه از مسلمين و غير آنها زبان به اعتراض و ايراد گشودند. و بسياري نيز به اسلم و صفا به همان رأي امام صادق (ع) بازگشته و آن را پذيرفتند و عده اي هم رأي او را تغيير و تبديل زيادي دادند و چيزهائي بر آن اضافه كرده و به او نسبت دادند.

عده اي از علماء عقلي و دانشمندان علوم مادي از غير مسلمين سخنان و عقايد بسياري درباره صانع گفته اند و بعضي از آنها دليل و منطق براي اثبات او آورده و برخي او را تصديق كرده اند، اما از اثبات او عاجز ماندند و برخي نيز معتقد بودند كه بايد او را در زير عدسي ميكروسكوپ و يا با چشم مشاهده كرد.

اما امام جعفر (ع) خداوند را از مكان «اينيه» و حدوث بري ساخت و گفت:

خداوند تعالي نه در مكان و نه در حادث است. او ثابت



[ صفحه 192]



كرد كه مؤثر در موجودات خداوند است و چون اين اصل را مورد توجه قرار دهيم معلوم نيست متكلمين چيزي بر آن افزوده باشند. اما كساني كه مي توان گفت بر اين اصل فروعي اضافه كرده و قول آنها غير از راي امام صادق (ع) مي باشد و در اين امر پا فراتر گذاشته اند اشاعره و معتزله و حنبلي ها هستند و كساني كه آنها را پيروي كرده اند تا حال كه به جامع الازهر و نجف منتهي مي شود.

و آن كس كه در علم كلام تبحر كافي دارد دليل امام صادق را كه مي گويد خداوند آفريننده كون و تمام موجودات است و خود غير آنها است دليلي كافي مي داند كه هرگز چيزي از آن كم نمي شود و به آن چيزي افزوده نخواهد شد و به عقيده من نيز دليلي است قاطع كه هرگز كم و زياد نمي شود و الي الابد باقي خواهد ماند.

به عقيده من دكارت دانشمند فرانسوي كه به پدر علوم عقلي و مباحث روحي و فلسفي معروف بود براي اثبات واجب الوجود و خالق كائنات به فكر و علم خود بحث مي كند امر تازه اي نياورده چنانكه مي گويد:



[ صفحه 193]



من فكر مي كنم، پس مسلما وجود دارم، و اين امر حتمي است كه وجودم متكي به نفس نيست يعني خود موجود نشده و اصل ديگري در پيدايش آن موثر بود، پس وجود من كامل نيست.

حال بايد پرسيد وجود كامل كيست؟ همان كسي است كه مرا به وجود آورده و به اين ترتيب جاي شك و ترديد باقي نمي ماند كه وجود كامل همان پروردگار و كمال مطلق او است. [4] .

«هگل» نيز مانند دكارت مي گويد: رابطه و علاقه اي كه بين اشياء و موجودات از لحاظ داخلي و خارجي موجود است و با نظم كامل و ترتيبي خاص مشاهده مي كنيم همه وسيله و اسباب هستند كه منظور خاص و معيني را دنبال مي كنند و به يك هدف و مبدأ منتهي مي شوند و نتايج معين را در بردارند و همه از اجزائي تشكيل يافته اند كه با يك كلي و موجود تام كه سابق بر آنها است ارتباط دارند، پس عالم عبارت از مجموع اين وسائل و موجودات است كه طبق برنامه منظم و مرتبي



[ صفحه 194]



تشكيل شده و همه اينها را يك موجود كلي و حكيم و مدبر از خارج به وجود آورده و بر آنها نظارت دارد و او خداي واحد است. [5] .

به طوري كه (جمس جنز) از راه علمي در كتاب خود به نام (عالم پيچيده و مبهم) آورده و ثابت كرده كه خداوند از موجودات خارج است.

او دليل خود را با اين شرح بيان مي كند: موقعي كه تيري در ميان عده اي از سربازان پرتاب مي شود و آنها هدف تير قرار مي گيرند معلوم نيست كدام يك از افراد زودتر از ديگران جان سپرده است خواه يك تير و يا صد تير در ميان آن ها خالي كنند و اصولا گاهي سربازي كه تير به بدنش اصابت نكرده زودتر از آنكه هدف گلوله قرار گرفته جان خود را تسليم مي كند.

حال اگر ماده حياتي يك لشگر از روي اسباب و وسائل و نظم و ترتيب خاصي بود درك اين موضوع خيلي آسان انجام مي يافت و خيلي زود معين مي شد كه كدام يك زودتر



[ صفحه 195]



از ديگري به مرگ نزديك شده اند و حيات و مرگ با آن تطبيق پيدا مي كرد و آنكه مورد اصابت گلوله قرار گرفته خيلي زودتر از ديگران جان را تسليم جهان آفرين مي كرد، اما چنانكه مشاهده مي شود يك دسته از سربازان كه تير به آنها اصابت مي كند مرگ آنها نظم و ترتيب ندارد و تشخيص آن از حدود قواي بشر خارج است.

و بدين ترتيب ثابت مي شود كه ماده حياتي هر چند از موجودات همين عالم است با اين وصف هرگز كسي به نظم و ترتيب و درك آن واقف نمي گردد و آن رازي است خارجي و هرگز بر كسي آشكار نخواهد شد.

«جيمس جنز» دليل ديگري كه به مراتب دقيق تر و محكم تر از دليل اول است اقامه كرده و گويد:

اگر سلولي را زير ميكروسكوپ قرار دهيم مي بينيم كه سلول هاي بسياري از آن توالد و تناسل مي كنند و اعمال حيات و مرگ بين سلول ها كاملا برقرار است به اين معني كه گروهي توليد مي شوند و آنها از بين مي روند و جاي خود را به گروهي ديگر مي دهند و زندگي و مرگ همچنان ميان آن ها



[ صفحه 196]



جاري و برقرار است و مرگ هر يك هيچگونه ارتباطي به جديد و قديم و يا در اثر صحت و مرض و يا قوه و ضعف ندارد. بلكه اين اعمال كاملا بي نظم و بسيار تاريك و مبهم انجام مي شود، و با اين مقدمات ثابت مي شود كه صانع وجودي است خارج از سلول ها و سر حيات و راز زندگي و مرگ در دست تواناي او است. و اگر اين امر به خود سلول ها ارتباطي داشت بايد حيات و مرگ در توليد سلول ها با نظمي كامل و ترتيبي خاص انجام گردد.

البته اين نظريات و مباحث كه فوقا اشاره شد ابداع و ابتكار نظريه جديدي براي اثبات واجب الوجود و خالق كائنات محسوب نمي شود بلكه يك نوع از بحث و نظريات و يكي از طرق اثبات صانع است. با اينكه دكارت هنگام تدوين نظريه خود ممكن است از هيچ يك از نظريات سابق استفاده نكرده و مبحث او با نظريات گذشتگان تفاوت زيادي داشته باشد و (جمس جنز) نيز در اثبات ادله خود هرگز از روي اسباب و وسايل و يا از روي حساب رياضي نگفته باشد و هر چند كه ممكن است صورت نظريات و الفاظ و دليل و برهان آن ها



[ صفحه 197]



مختلف باشد. اما رشته افكار انساني در يك حدود و تقريبا ارتباطي بين همه آنها برقرار است و براي ما بزرگترين افتخار است كه اين نظريه ها ابتدا از طرف مسلمين و اهل بيت آغاز شده و البته اين هم از معجزات قرآن و اهل قرآن مي باشد.

در حقيقت فخر و مباهات در اين قضيه بيشتر مربوط به جعفر بن محمد (ع) است زيرا او بود كه موضوع (اثبات واجب الوجود) را به نحو احسن و اكمل به ثبوت رسانيد و اخبار و احاديث او در اين باره به قدري زياد است كه به شماره در نمي آيد، و اينك ما مختصري از آنها را ذيلا مي آوريم: روزي هشام بن حكم درباره خداوند از او سئوال كرد. امام جعفر (ع) پاسخ داد خداي تعالي به هيچ چيز شبيه نيست و هيچ چيزي هم به او شبيه نيست و مانند ندارد و هر چه كه در ذهن و توهم آدمي بيايد او غير از آن است.

روزي يك نفر ديگر كه به نام (محمد حلبي) معروف بود از امام جعفر (ع) پرسيد.

آيا رسول اكرم (ص) به ديدن پروردگار خود نايل شد؟ امام صادق (ع) فرمود: بله. او را با قلب و دل خود ديد. اما



[ صفحه 198]



چشم هاي آدميان قادر به ديدن او نيستند و گوش هاي مردم به استماع كلمات او موفق نخواهند شد. [6] .

روزي يكي از تابعين كه او را جعد بن درهم مي خواندند از دين خارج شده و بدعت آورده گمراه گرديده بود و اخباري مبني بر بدعت و كفر و زندقه او در همه جا منتشر شده بود و تصور مي كرد كه فكر و چيز تازه اي اختراع كرده و هيچ كس مانند او را نياورده. به اين ترتيب كه مقداري خاك و آب در شيشه مخصوصي ريخت و آن را كنار گذاشت و پس از چندي تبديل به كرم و حشرات شد. پس گفت من اين را خلق كردم زيرا سبب وجود آن من هستم. آنگاه اين موضوع به گوش جعفر بن محمد (ع) رسيد او دانست كه اين شخص بايد خيلي نادان و غافل باشد پس فرمود:

اگر آنها را خلق كرده. از او بپرسند مقدار آن چقدر است؟ و چند عدد آنها نر و چند عدد آن ماده است.

همين كه جعد از سخن امام صادق (ع) آگاه شد و فهميد كه نمي تواند جواب او را بگويد سخت پشيمان شد و از قول خود برگشت و دست برداشت.



[ صفحه 199]




پاورقي

[1] الالحاد في الاسلام ص 69.

[2] Herbert Spencer اسپنسر فيلسوف انگليسي (1903 -1820) ميلادي موجد مكتب جديد فلسفه ي تكاملي.

[3] مذكرات في تاريخ الفلسفه بخش دوم ص 15.

[4] مذكرات في تاريخ الفلسفه بخش دوم ص 4.

[5] رسالة البراهين علي وجود الله.

[6] اعيان الشيعه ج 4 بخش دوم ص 111.


سفر امام صادق به عراق به قصد زيارت


حضرت صادق عليه السلام در عراق چندين بار به زيارت قبر اميرالمؤمنين عليه السلام و مزار حضرت حسين عليه السلام رفتند و هر بار عده اي از شاگردان و ملازمان خاص وي حضور داشتند كه حضرت آداب زيارت و غسل و زيارات ماثوره را به آنان تعليم مي داد به طوري كه در مكتب معتبره شيعه تمام و كمال نقل شده است.

ربيع حاجب مي گويد: سالي در ايام حج منصور وارد مدينه شد شبي نزديك صبح بود، منصور مرا احضار كرد و مأمورم نمود كه جعفر بن محمد را بياورم. رفتم و آن حضرت را آوردم. پس از مذاكرات بسيار منصور با تندي و خشونت گفت تو در مملكت آشوب و فتنه انگيزي مي كني تا كي موجب خونريزي مردمان خواهي شد. حضرت صادق عليه السلام با بياناتي گفته هاي او را رد كرد. منصور گفته هاي حضرت را پذيرفت و با تشريفات زياد حضرت صادق عليه السلام را محترمانه به منزل خود برد. اين قضيه از ربيع



[ صفحه 77]



بارها نقل شده و در بعضي از گفته ها ربيع دعاهايي را هم از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده و ما برخي از آن دعاها را در فصل كرامات و دعاهاي آن حضرت نقل كرده ايم. از اين رو، از تكرار آنها صرف نظر مي كنيم.


دستور كسب و تجارت


براي كسب و تجارت دستور داد كه جنس را با منافعي بفروشيد بي انصافي نكنيد.

در كتاب كافي از ابوجعفر فزاري روايت شده كه روزي امام جعفرصادق عليه السلام يكي از موالي خود را به نام مصادف احضار كرد و هزار دينار به او داد فرمود كار خود را مرتب كن و به طرف مصر حركت نما كه مخارج ما زياد است و بايد تجارتي كرد تا تأمين مخارج آنها بشود.

مصادف آن دينارها را گرفت متاعي خريد به مصر حركت كرد چون نزديك شهر رسيدند قافله ي بيرون آمد از آنها پرسيدند چنين متاعي در اين شهر هست گفتند يافت نمي شود اهل قافله با هم سوگند ياد كردند كه متاع خود را دو برابر كمتر ندهند وارد شهر شدند اجناس خود را فروختند و به مدينه برگشتند.

مصادف آمد حضور امام صادق و دو كيسه زر كه با خود داشت و هر يك هزار دينار بود تقديم نمود امام صادق عليه السلام فرمود اين ربح زيادي است چگونه امتعه خود را فروختيد گفت دينار به دينار و جريان را گفت فرمود شما سوگند بر ضرر قومي مسلمان خورديد يك كيسه دينار اصلي خود را برداشت و فرمود آن ربح را من نمي خواهم اي مصادف بدان كه مجادله با شمشير آسانتر از طلب حلال است.

يك سال در مدينه محصول گندم كم شد حضرت به متعب فرمود چه مقدار گندم داريم



[ صفحه 50]



فرمود به قدر كفايت تا آخر سال فرمود آنها را ببر بفروش گفت اي آقاي من در بازار مدينه گندم يافت نمي شود چگونه بفروشم فرمود بفروش و روز به روز بخر زيرا شايسته نيست ما گندم داشته باشيم براي روزي كه معلوم نيست زنده باشيم و ديگران گرسنه بمانند.

امام صادق عليه السلام فرمود اي معتب قوت و روزي ما را نصفي از جو و نصفي گندم قرار بده اگر چه براي من ناگوار است كه اطعام به غير گندم كنم ولي مي خواهم معيشت من سبك باشد تا مانند ساير مردم بوده و خداوند به ما ترحم فرمايد.


جاروديه


جاروديه منتسب به زياد بن منذر بن ابي جارود است كه اعمي و كوفي بود آنها را سرحوبيه هم مي گفتند و سرحوب اسم شيطان اعمي است و ابوجارود از اصحاب امام محمدباقر و حضرت صادق عليه السلام بود و آنها كور دل و كور باطن بوده اند. [1] .



[ صفحه 45]



اين طايفه مي گفتند مردم در بيعت با ابوبكر كافر شدند و با علي هم بيعت نكردند. [2] .


پاورقي

[1] رجال شيخ در ترجمه جاروديه.

[2] الفرق بين الفرق ص 2 - ملل و نحل ص 163 ج 1.


فروع رياضي


1- علم هيئت

2 - علم مناظر

3 - علم متوسطات

4 - علم حساب

5 - علم جبر و مقابله

6 - علم مساحت

7 - علم صدر و كواكب



[ صفحه 39]



8 - علم ارقام

9 - علم مسالك و ممالك

10 - علم وفق و اعداد

11 - علم حيل

12 - علم رمل

13 - علم شطرنج و نرد


سخنان كوتاه امام صادق به نقل از نثر الدرر


امام صادق (ع) فرمود: ظاهر قرآن زيبا و باطن آن ژرف است. هر كس از جانب خود انصاف داد به عنوان داور ديگران پذيرفته شود. از بزرگواري انسان آن است كه پس از مرگ برادرش ميراث او را حفظ كند. هيچ چيز در نزد من خوشحال كننده تر از دست خيري نيست كه دست ديگر آن را متابعت كند، زيرا بازداشتن اواخر زبان سپاس اوايل را نيز از بين مي برد. من گاهي با تنگدستي روبه رو مي شوم پس در آن هنگام به صدقه با خداوند به تجارت مي پردازم. عزت همواره اضطراب و تنگي آورد تا آنجا كه به خانه اي مي آيد و ساكنان آن خانه از آنچه در دست مردم است نوميد مي شوند و در آن مي مانند. وقتي به خانه ي برادرت قدم مي نهي هر كرامتي كه در حق تو انجام مي دهد بپذير مگر از نشستن در صدر مجلس. كفاره كردار سلطان نيكي به برادران است. از پرحرفي و روده درازي اجتناب كن كه جبران ناپذير است.

از آن حضرت سؤال شد: مزه ي آب چيست؟ فرمود: مثل مزه ي زندگي است. كسي كه از عيب جويي شرم نكند و در پيري هشيار نشود و در نهان از خداوند نترسد، هيچ خيري در او نيست. همانا بهترين بندگان كسي است كه پنج خصلت در او گرد آيد: به وقت احسان كردن گشاده رو باشد، چون گناه كرد آمرزش طلبد، چون نعمتي بدو داده شد سپاس گزارد، چون به بلايي گرفتار آمد شكيب ورزد و چون به او ستم شد عفو كند. من در برآورده ساختن نياز دشمنم بسيار شتاب مي ورزم از بيم آنكه اگر به او نيازي بردم از من بي نيازي نجويد. به كسي كه تو را اكرام كرده اكرام كن و به كسي كه تو را حقير شمارده با رها كردن او به وي اكرام كن. خداوند شش كس را به شش چيز نابود كند: زمامداران را با ستم كردن، عرب را با



[ صفحه 96]



تعصب، دهقانان را با تكبر، بازرگانان را با خيانت، روستاييان را با ناداني و فقها را با حسد. دريغ از بخشش، بدگماني است به خداوند. صله ارحام عصاي پيري است و خوش همسايگي آباداني شهر و ديار و صدقه نهاني، افزوني مال است.

امام صادق (ع) به مردي فرمود: مسافرت كن تا خدا به تو روزي دهد و به انجام دادن كارهاي خير عادت كن. خداوند مردم را در دنيا به پدرانشان مي خواند تا يكديگر را بشناسند و در آخرت آنان را به اعمالشان مي خواند تا پاداش گيرند. پس به آنان مي فرمايد: اي ايمان آوردگان و اي كافران. هر كس فتنه اي را بيدار كند خود خوراك آن مي شود. خاندان آدمي، اسيران اويند پس كسي كه خداوند به او نعمتي داد بايد بر اسيرانش گشايش كند و اگر نكند آن نعمت به زودي از دست مي رود. چون باطن صلاح آرد، ظاهر نيز صلاح يابد. روزي را با دادن صدقه جلب كنيد و ثروت را با پرداخت زكات. كسي كه ميانه روي پيشه كرد فقير و تنگدست نشد. برنامه ريزي نيمي از زندگي و مهرورزي نيمي از عقل و غم و اندوه نيمي از پيري است. كمي خانواده يكي از دو آسانيهاست. هر كس پدر و مادرش را غمگين سازد به عاق آنها گرفتار شود هر كس در هنگام مصيبت دستش را بر رانش بكوبد اجر خود را تباه كرده است. كار نيك، نكويي محسوب نشود مگر در نزد شريفان و دينداران. خداوند روزي را به اندازه ي مخارج و صبر را به اندازه ي مصيبت فرود آورد. هر كس به قيامت يقين آورد راه بخشش پيشه گيرد. اگر خداوند براي مورچه خيري اراده كرده بود براي او دو بال قرار نمي داد. سه چيز است كه سوگند به خدا حقيقت دارد: هيچ مالي از دادن صدقه و زكات كاهش نيافت، كسي به ديگري ستمي نكرد جز آنكه آن كس كه مورد ستم واقع شده بود و قدرت تلاقي آن را داشت، اما خشم خود را فروخورد پس خداوند به جاي آن ستم به او سرافرازي اعطا كند، هيچ بنده اي باب درخواست و تقاضا را به روي خود نگشود جز آنكه خدا هم بر او باب فقر و تنگدستي را باز كرد. سه چيز است كه خداوند بدانها براي مسلمان جز عزت و سربلندي ندهد: گذشت از كسي كه به وي ستم كرده، بخشش به كسي كه از وي دريغ ورزيده و پيوند با كسي كه از وي بريده است. از يقين است آن كه از مردم بدانچه موجب خشم خداست خشنود نگردي و آنان را به سبب چيزي كه خداوند به آنها داده، نكوهش نكني و آنان را به خاطر رزق خدا، كه به ايشان داده، نستايي. زيرا رزق را حرص حريص نمي آورد و ناخشنودي ناخشنود آن را بازنمي دارد و اگر كسي از شما، همان گونه كه از مرگ مي گريزد، از روزي اش بگريزد، روزي خدا او را درخواهد يافت همچنان كه مرگ. مروت مرد براي خودش، نسب است براي سلاله و قبيله ي خود. كسي كه زبانش راست شد، عملش پاك گشت و كسي كه نيتش نكو شد، رزقش افزون گردد و كسي كه در خانواده ش نكويي كند عمرش دراز شود. از گمان نيك بهره اي برگير كه دلت را شاد و



[ صفحه 97]



كارت را آسان گرداند. مؤمن چون در خشم شود، خشمش او را از حق برون نبرد و چون خرسند گردد، خشنوديش او را به باطلي داخل نكند و كسي است كه چون قدرت يابد بيش از آنچه حق اوست برنگيرد. چهار چيز، اندك آن بسيار است: آتش، دشمني، تنگدستي و بيماري. همنشيني بيست روزه، خويشاوندي است.


نفاق و دو رويي


گاهي مناظره كنندگان به نفاق و دوگانگي شخصيتي دچار مي شوند. به اين صورت كه طرفين مناظره در ملاقات با يكديگر اظهار محبت و اشتياق كرده و تظاهر به خوشحالي و شادماني مي نمايند. در حالي كه در همان حال بغض و كينه اي درون آنها را فرا مي گيرد. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد:

اذا تعلم الناس العلم و تركوا العمل و تحابوا بالألسن و تباغضوا بالقلوب و تقاطعوا في الأرحام لعنهم الله عند ذلك فأصمهم و أعمي أبصارهم. [1] .

آنگاه كه مردم علم و دانش را فرا مي گيرند، و ليكن آن را به كار نمي بندند و با زبان نسبت به هم اظهار دوستي مي كنند ولي قلبا كينه ي ديگران را به دل دارند و رشته ارتباط با خويشاوندان و نزديكان را از هم مي گسلند، خداوند متعال آنان را از رحمت خويش، طرد نموده و آنها را كور و كر مي سازد.

در پايان بايد متذكر شد كه مناظره كنندگان از لحاظ پايه و موقعيت، در رابطه با اين آفات، اوضاع مختلفي دارند كه به هر حال از رهگذر مناظره به آنها مبتلا مي گردند. حتي عظيم ترين شخصيت هاي ديني و خردمندترين افراد، گاهي به برخي از اين آفت ها دچار مي شوند.

عامل عمده و اساسي كه چنين خصايص ناپسندي را در قشرهاي مختلف ايجاد مي كند، فراگيري علم و دانش براي هدفي غير الهي است و چون در مسير پويايي افراد از علم، غير خدا مطرح است و اهداف دنيايي سراسر اين مسير را در بر مي گيرد، از اين جهت گرفتار چنين آفاتي مي شوند. [2] .



[ صفحه 69]




پاورقي

[1] منية المريد، ص 334.

[2] همان، ص 547-546.


بد زباني ممنوع


البذاء من الجفاء و الجفاء في النار. [1] .

بد زباني از ستم محسوب شده و در آتش است.

امام صادق عليه السلام

روزي سماعه، از ياران امام صادق عليه السلام، نزد حضرت آمد و بي مقدمه، حضرت رو به وي كرد و فرمود:

«اي سماعه! اين چه چيزي است كه بين تو و شتربانت، اتفاق افتاده است؛ بپرهيز از اينكه بد زبان و عربده كش و به اين و آن لعنت بفرستي.»

سماعه گفت:

«به خدا قسم، آنچه فرموديد، درست است و ليكن او به من ستم نموده است.»

امام صادق عليه السلام فرمود:



[ صفحه 111]



«اگر او به تو ظلم و ستم نموده است، تو افزون جوابش دادي؛ اينگونه رفتار و كردار، نه منش من است و نه اينكه شيعيانم را به آن دستور مي دهم؛ از پروردگارت آمرزش بخواه و ديگر تكرار مكن.» [2] .



[ صفحه 112]




پاورقي

[1] الكافي 2 / 325.

[2] الكافي 2 / 326.


لزوم نبوت از نظر امام


- سرورم! در پاسخ يك نفر بي دين چه فرموديد كه پرسيد: «چگونه لزوم وجود پيامبران و رسولان را ثابت مي كني؟»

گفتم: «چون ثابت مي كنيم كه ما را خالق و صانعي است كه از ما و جميع خلايق، متعالي است و او حكيم والا مقامي است كه روا نبود احدي از خلقش او را ببينند و لمس كنند؛ با او مشورت كنند و او با آنان مباشرت



[ صفحه 83]



فرمايد، بر آنان حجت آورد و آنان بر او حجت آورند و با يكديگر بحث و مناظره نمايند، ثابت مي شود كه در خلق خود، سفرايي دارد كه او را براي خلق و عبادتش به تعبير آورند، و مردم را به مصالح و منافع و نيز آنچه در انجامش بقاي آنها و در تركش فنا و نابودي شان نهفته است، راهنمايي كنند.

پس آنان در ميان خلق، از طرف خداي عليم و حكيم، آمر و ناهي و معبر از اويند. آنان، همان پيامبران و برگزيدگان از خلقش مي باشند؛ حكيماني كه به حكمت تأديب گشته، بدان مبعوث شده اند. آنان با مردم، علي رغم مشاركت در خلقت و تركيب، مشاركتي در احوال (افعال - خ ل) ندارند و از طرف خداي حكيم و عليم، به حكمت تأييد مي شوند و اين، در هر دوره و زماني به وسيله دلايل و براهين پيامبران و رسولان، ثابت و محقق گرديده، تا زمين از حجتي كه داراي علمي است كه بر صدق گفتار و جواز عدالتش دلالت مي كند، خالي نباشد.» [1] .



[ صفحه 84]




پاورقي

[1] امامت، ص 71 و 72.


اقواله في بعض الفواكه والخضر


يؤكد العلم أن للفواكه والخضروات تأثيراً خاصا في سير بعض الأمراض بل أكثرها لذلك تري أكثر الاطباء ينصح بالأكثار من أكلها خصوصاً المصابين بالرئة والنقرس وأشباههما، ومما لاشك فيه ان تأثير الثمار في الجسم البشري كسواها من أنواع الغذاء، أعني أن ذلك تابع لتركيبها الكيمياوي ونسبة المواد الحمضية والسكرية والازوتية الموجودة فيها، لذلك تري أن البعض منها هاضماً والبعض الآخر مليناً وقسماُ مدراً ورابعاً مقوياً إلي غير ذلك من الخواص والتأثيرات في الابدان.

ثم ليعلم أن أهم ما يلحظه علم حفظ الصحة فيها ويأمر الاطباء من أجله مرضاهم في إرشاداتهم الصحية قبل ملاحظة خواصها ومنافعها، هو تنظيفها وغسلها مما لصق بها من الخارج كالغبار والتراب، وما علق بايدي الفلاحين والباعة من كل مايحمل الجراثيم الخارجية، فانها إذا أكلها الانسان غير مطهرة بالماء دخلت البدن وهي حاملة لتلك الجراثيم واستوطنت المعدة، وعند ذلك يحدث ما كان يحذر منه من فتك الميكروب في الجسم، ولأجل ذلك تري الاطباء والمعالجين لازالوا ينصحون مرضاهم ومن استشارهم بغسل كل فاكهة قبل أكلها ويحذروهم من أكلها قبل الغسل.

وقد أمر الإمام الصادق «ع» بذلك قبل ان يدرك الطب ذلك، وقبل ان يلتفت اليه كل معالج او طبيب، حيث يقول:

إن لكل ثمرة سماً فاذا أتيتم بها فامسوها بالماء، واغمسوها فيه [1] .

أقول: وبديهي أنه عليه السلام لم يقصد بالسم إلا الجراثيم العالقة بها وقد شبهها بالسم لضررها.

وإليك بعض تلك الفوا كه والخضر علي سبيل المثال، إذ لم يمكن بيان كلما ورد عنه «ع» في مثل هذا الكتيب الصغير بمستطاع، وهي:



[ صفحه 63]




پاورقي

[1] طب الائمة: وكشف الأخطار وغيرهما.


حركت اعجاز انگيز كوه از جاي خود


عبدالرحمان بن حجاج مي گويد: بين مكه و مدينه با امام صادق عليه السلام بودم كه حضرت، بر اشتري و من بر الاغي سوار بودم و شخص ديگري همراه ما نبود.

من عرض كردم: «اي آقاي من! نشانه امام چيست؟»

حضرت فرمود: «اي عبدالرحمان! اگر امام به اين كوه بگويد حركت كن، حركت مي كند.»

به خدا سوگند به كوه نگاه كردم و ديدم كه در حال حركت كردن است.

پس امام صادق عليه السلام به او نگاهي كرد و فرمود: «ترا قصد نكرده بودم.» [1] .



[ صفحه 76]




پاورقي

[1] بحارالانوار ج 47.


الناصبي


من نصب العداء لأهل بيت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، أو لأحدهم فهو رجس نجس، لأن عداء أهل الرسول عداء للرسول، و عداء الرسول عداء الله بالذات.


معني الاعتكاف


الاعتكاف و العكوف في كلام العرب هو الاقامة علي الشي ء بالمكان، يقال عكف، أو اعتكف فلان مكان كذا اذا أقام فيه، و لم يخرج منه، قال تعالي: (ما هذه التماثيل التي أنتم لها عاكفون) [1] و في الشرع الاقامة علي شي ء خاص، في مكان خاص، بشروط معينة، و يأتي بيانها جميعا.


پاورقي

[1] الأنبياء: 52.


المجنون


يدل علي اشتراط العقل العقل نفسه، و النقل، و الاجماع علي أن بيع المجنون و شراءه باطل، و ان اذن له الولي، لعدم شعوره و الاعتبار لا بقصده، بل و لا ببلوغه، و يلحق به السكران، و المغمي عليه، و الغضبان الذي استولي الغضب علي عقله، لتساوي الجميع في عدم الشعور و القصد. قال صاحب المستند: لا يصح البيع حال الغضب المستولي علي العقل.

و لا فرق بين المجنون المطبق: و بين من يعتوره الجنون ادوارا اذا صادف الجنون حين العقد، و ان وقع حال الافاقة صح بالاجماع.



[ صفحه 56]




نفقة المرهون


اذا كان المرهون حيوانا، أو غيره مما يحتاج الي نفقة، الحفظ و الحراسة فالنفقة و جميع التكاليف علي الراهن، لأن منافعه له، و الغرم بالغنم، فاذا استوفي المرتهن شيئا من منافع المرهون فعليه اجرة المثل.

و قال جماعة من الفقهاء: اذا انفق المرتهن علي المرهون فله المنفعة بدلا عن الانفاق، و استدلوا بالحديث الشريف عن الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: «الظهر يركب اذا كان مرهونا، و علي الذي يركبه نفقته، و الدر يحلب اذا كان مرهونا، و علي الذي يشرب نفقته».



[ صفحه 36]



و سئل الامام الصادق عليه السلام عن الرجل يأخذ الدابة و البعير رهنا، أله أن يركبه؟ قال: ان كان يعلفه فله أن يركبه، و ان كان يعلفه صاحبه فليس له أن يركبه.

و أجاب صاحب الجواهر بأن الحديث و الرواية محمولان علي اتفاق الراهن و المرتهن علي ذلك، و ان لم يمكن الحمل علي الاتفاق، أو غيره من معاني التأويل فيتجه طرحهما، لأن الراهن و المرتهن ممنوعان من التصرف الا باتفاقهما معا.

و غير بعيد أن يكون العادة قائمة علي ذلك عند ورود النص، فيحمل علي الارشاد الي العادة المتبعة في ذلك العهد، و هي تباني أهل العرف أن ينفق المرتهن و ينتفع لقاء الانفاق، فاذا تغيرت العادة فالمحكم الأصل الشرعي القاضي بأن المنفعة للمالك، و النفقة عليه: و ان المرتهن ممنوع من التصرف في المرهون الا باذن الراهن.


يمين البراءة


اتفقوا علي تحريم يمين البراءة، كما سبق في الفصل المتقدم، و اختلفوا: هل توجب الكفارة، أو لا؟ ذهب جماعة، منهم صاحب الشرائع و الجواهر و المسالك الي أنه لا شي ء علي الحالف بالبراءة سوي الاثم.



[ صفحه 36]




نفقة المعتدة


سبق في باب الزواج فصل النفقة أن المعتدة من طلاق رجعي لها النفقة حاملا كانت،أو غير حامل، و ان المعتدة من الوفاة لا نفقة لها، حتي و لو كانت حاملا، و ان المعتدة من طلاق بائن لها النفقة ان كانت حاملا، و لا نفقة لها ان كانت حائلا.

و أيضا سبق في فقرة «عدة وطء الشبهة» من هذا الفصل أن المعتدة للشبهة لا نفقة لها.. و كذا لا نفقة للمعتدة بسبب الفسخ لانقطاع العصمة بينهما و بين الزوج، حتي و لو كانت حاملا، و انما أو جبنا النفقة للحامل البائن لوجود الدليل الخاص، و لا دليل علي الوجوب بالقياس الي المعتدة للفسخ، و الأصل العدم.



[ صفحه 43]




مناظرة الامام في صدقة


كانت بين الامام الصادق عليه السلام و بين جاهل يدعي العلم مناظرة في صدقة يحدثنا عنها الامام نفسه فيقول: ان من اتبع هواه و اعجب برأيه كان كرجل سمعت غثاء الناس تعظمه و تصفه، فأحببت لقاءه حيث لا يعرفني، فرأيته قد أحدق به كثير من غثاء العامة، فما زال يراوغهم حتي فارقهم و لم يقر فتبعته، فلم يلبث أن مر بخباز فتغفله و أخذ من دكانه رغيفين مسارقة، فتعجبت منه، ثم قلت في نفسي: لعله معاملة، ثم أقول: و ما حاجته اذن الي المسارقة، ثم لم أزل أتبعه حتي مر بصاحب رمان، فما زال به حتي تغفله فأخذ من عنده رمانتين مسارقة، فتعجبت منه ثم قلت في نفسي: لعله معاملة، ثم أقول: و ما حاجته اذن الي المسارقة، ثم لم أزل أتبعه حتي مر بمريض فوضع الرغيفين و الرمانتين بين يديه.

ثم سألته عن فعله فقال: لعلك جعفر بن محمد.

قلت: بلي.

فقال لي: و ما ينفعك شرف أصلك مع جهلك؟

فقلت: و ما الذي جهلت منه؟

قال: قول الله عزوجل (من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها و من جاء بالسيئة



[ صفحه 88]



فلا يجزي الا مثلها) [1] و اني لما سرقت الرغيفين كانت سيئتين، و لما سرقت الرمانتين كانت سيئتين، فهذه أربع سيئات فلما تصدقت بكل واحدة منها كان لي أربعين حسنة، فانتقص من أربعين حسنة أربع سيئات و بقي لي ست و ثلاثون حسنة.

فقلت: ثكلتك أمك أنت الجاهل بكتاب الله، أما سمعت الله تعالي يقول «انما يتقبل الله من المتقين» انك لما سرقت رغيفين كانت سيئتين، و لما سرقت رمانتين كانت أيضا سيئتين، و لما دفعتها الي غير صاحبها بغير أمر صاحبها كنت انما أضفت أربع سيئات الي أربع سيئات، و لم تضف أربعين حسنة الي أربع سيئات، فجعل يلاحظني فانصرفت و تركته.

قال الصادق عليه السلام: بمثل هذا التأويل القبيح المستكره يضلون و يضلون. [2] .



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] الأنعام: 16.

[2] وسائل الشيعة: 2 / 57 باب استحباب الصدقة بأطيب المال.


زهر كشنده، در ميان ظرف شير


جعده، دختر اشعث، همسر امام حسن مجتبي عليه السلام بود.

معاويه، يكصد هزار درهم براي جعده فرستاد و به وي پيغام داد كه: اگر تو حسن عليه السلام را زهر بدهي، من تو را به همسري فرزندم يزيد، درمي آورم.

جعده، اين پيشنهاد معاويه را قبول كرد و امام حسن عليه السلام را مسموم نمود. معاويه، سم آبكي را براي جعده فرستاد.

امام حسن عليه السلام، روزه بود و هوا هم گرم بود.

هنگام افطار، جعده، آن سم را در ميان ظرف شير ريخت و آن ظرف را نزد امام حسن عليه السلام گذاشت.

امام حسن عليه السلام، آن شير را آشاميد و همان دم، احساس مسموميت كرد. آنگاه، امام حسن عليه السلام، به جعده فرمود: تو مرا كشتي، خدا تو را بكشد! سوگند به خدا! تو به آرزويت نمي رسي و خداوند، تو را رسوا خواهد كرد!

دو روز بعد از اين مسموميت، امام حسن عليه السلام، به شهادت رسيد.

معاويه، درباره ي جعده به قول خود، وفا نكرد و او را همسر يزيد نكرد.

جعده، پس از شهادت امام حسن عليه السلام، با مردي از خاندان طلحه، ازدواج كرد و از او داراي فرزنداني شد.



[ صفحه 134]



هرگاه، ميان فرزندان جعده و ساير افراد قريش، نزاعي مي شد، آنها به آنان مي گفتند:

«يا بني مسمة الأزواج!»

يعني: اي پسران آن زني كه شوهران (خود) را زهر مي خوراند [1] .

در روايت (ديگري) آمده است كه:

جعده، نزد معاويه آمد و گفت: تو، مرا همسر يزيد گردان!

معاويه گفت: برو، دور شو! زني كه براي حسن عليه السلام شايسته نباشد، براي پسرم يزيد نيز شايسته نخواهد بود! [2] .

عمرو بن اسحاق مي گويد: من با امام حسن و امام حسين عليهماالسلام، در خانه بوديم.

پس، امام حسن عليه السلام براي تطهير، بيرون رفت و هنگام بازگشت از بيرون فرمود: بارها، مرا زهر دادند، ولي هيچگاه مانند اينبار نبود. همانا، پاره اي از جگرم افتاد و من با چوبي كه همراهم بود، آن را حركت دادم!

امام حسين عليه السلام فرمود: چه كسي تو را زهر داد؟

امام حسن عليه السلام فرمود: تو از آن كس (كه مرا زهر داد) چه مي خواهي؟ آيا تو مي خواهي او را بكشي؟ اگر او آن كسي باشد كه من مي دانم، خشم و عذاب خداوند بر او، بيش از (خشم و عذاب) تو (بر او) است و اگر او نباشد، كه من دوست ندارم كه فرد بي گناهي، به خاطر من، گرفتار گردد [3] .

در نقل ديگر، آمده است: حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود:



[ صفحه 135]



وقتي كه امام حسين عليه السلام، به بالين برادر بزرگوارش (امام حسن عليه السلام) آمد و وضع برادر خود را مشاهده كرد، گريه كرد.

امام حسن عليه السلام فرمود: برادرم! چرا تو گريه مي كني؟!

امام حسين عليه السلام پاسخ داد: من چگونه گريه نكنم، در حاليكه مي بينم تو را مسموم و مرا بي برادر كردند!

امام حسن عليه السلام فرمود: برادرم! اگر چه مرا با زهر مسموم كردند، ولي در عين حال، من آنچه را كه (از آب، شير، دوا و مانند اينها) بخواهم، در اينجا، آماده است. برادران و خواهران و بستگانم نيز، نزد من جمع هستند، ولي:

«لا يوم كيومك يا أباعبدالله! يزدلف اليك ثلاثون ألف رجل، يدعون أنهم من أمة جدنا، فيجتمعون علي قتلك و سفك دمك...».

يعني: «اي اباعبدالله! هيچ روزي، به سختي روز شهادت تو نيست! به طوري كه سي هزار نفر، در حاليكه خود را از امت جد ما و مسلمان مي دانند، تو را محاصره كرده و به كشتن و ريختن خون تو، اقدام مي نمايند. آنها حرمت تو را هتك مي كنند و زن و بچه ي تو را اسير كرده و اموال تو را، غارت نمايند. در اين هنگام، لعنت خدا بر بني اميه روا گردد.»

سپس، امام حسن عليه السلام خطاب به امام حسين عليه السلام، فرمود: برادرم! چگونگي شهادت تو، به قدري جانسوز است كه:

«و يبكي عليك كل شي ء حتي الوحش في الفلوات و الحيتان في البحار».

يعني: «و همه چيز (از آسماني و زميني)، بر تو گريه مي كنند، حتي جانوران وحشي در بيابانها، و ماهي ها در درياها» [4] .



[ صفحه 136]



«جنادة بن اميه» روايت مي كند:

در آن بيماري كه امام حسن عليه السلام بر اثر آن به شهادت رسيد، من به عيادت آن حضرت رفته، ديدم كه تشتي در نزد آن حضرت است و خون گلوي آن حضرت، در آن تشت مي ريخت، در حاليكه لخته هاي جگر آن حضرت، در آن بود!

من به آن حضرت عرض كردم: اي مولاي من! چرا خود را معالجه نمي كني؟!

امام حسن مجتبي عليه السلام فرمود: اي بنده ي خدا! مرگ را به چه چيز معالجه كنم؟!

سپس، من به امام حسن عليه السلام عرض كردم: مرا موعظه اي بفرمائيد!

امام حسن عليه السلام به من فرمود:

«استعد لسفرك!

و حصل زادك، قبل حلول أجلك!

و اعلم أنك تطلب الدنيا، و الموت تطلبك!...»

يعني: «اي جناده! آماده ي سفر آخرت خود باش!

و پيش از پايان عمر خود، توشه ي سفر آخرت خود را بدست آور!

و بدان كه تو در جستجوي دنيا بوده و مرگ نيز در جستجوي تو مي باشد! و هيچگاه امروز، غم و اندوه فردا را - كه هنوز نيامده است - نخور!» «جناده» مي گويد:

ناگاه ديدم امام حسين عليه السلام، وارد حجره شد، در حاليكه رنگ امام



[ صفحه 137]



حسن عليه السلام زرد شده بود و نفسش، قطع مي شد!

امام حسين عليه السلام، خود را به روي بدن برادر خود انداخته، سر و چشم امام حسن عليه السلام را بوسيده و نزد آن حضرت نشست و آن دو بزرگوار، ساعتي به يكديگر، راز گفتند [5] .

حكيم متأله و فقيه متعهد، جناب آيت الله شيخ محمد حسين غروي كمپاني اصفهاني (رحمة الله عليه) درباره ي مظلوميت حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام، اينچنين مرثيه سرايي نموده است:



«هرگز كسي دچار محن، چون حسن نشد

ور شد، دچار آن همه رنج و محن نشد



يوسف، اگر چه از پدر پير دور ماند

ليكن غريب و بي همه كس در وطن، نشد



جز غم، نصيب آن دل والاگهر نبود

جز زهر، بهر آن لب شكر شكن، نشد»



«از دوست آنچه ديد، ز دشمن روا نبود

جز صبر، دردهاي دلش را دوا نبود»



«هرگز دلي ز غم، چو دل مجتبي نسوخت

ور سوخت ز اجنبي، دگر از آشنا نسوخت»





[ صفحه 138]



«خونابه ي غم از جگر، اندر پياله ريخت

يا غنچه ي دل از دهن شاخه لاله ريخت»



«آن سروري، كه صاحب بيت الحرام بود

بيت الحرام، بهر چه بر وي حرام بود؟» [6] [7] .



[ صفحه 139]




پاورقي

[1] ترجمه ي ارشاد مفيد، ج 2، ص 13.

[2] بحارالأنوار، ج 44، صص 154 و 148.

[3] همان مدرك.

[4] امالي صدوق، مجلسي 30؛ مقتل الحسين عليه السلام، مقرم، ص 240؛ طبق نقل سوگنامه ي آل محمد صلي الله عليه و آله، صص 58 - 60.

[5] الأنوار البهية، محدث قمي، ص 80.

[6] ديوان آيت الله غروي كمپاني اصفهاني، ص 100 - 106.

[7] سوگنامه ي آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم، آقاي محمد مهدي اشتهاردي، صص 66 - 67.


جعفر بن محمد


خليل رشيد، نجف، مطبعة الغري الحديثه، 1374 ق / 1954 م، رقعي، 110 ص.


خزائن زمين


شيخ كليني رحمه الله روايت كرده از جماعتي از اصحاب حضرت صادق عليه السلام كه گفتند:

«امام صادق عليه السلام به ما فرمود: «تمام خزينه هاي زمين و كليدهاي آنها نزد من است و اگر با يكي از دو پاي خود اشاره كنم و بخواهم كه: «اي زمين بيرون كن آنچه در توست از طلا و جواهرات»، هر آينه بيرون مي كند.»

آنگاه اشاره كرد به سوي يكي از دو پاي خود و آن را بر زمين كشيد. ناگاه زمين شكافته شد و حضرت دست داخل شكاف برد و از آن محل شمشي از طلا بيرون آورد كه اندازه ي آن يك وجب بود و فرمود:

«بياييد و از داخل اين شكاف زمين را نگاه كنيد.»

پس چون نظر كرديم در داخل آن شكاف، شمشهاي فراواني از طلا ديديم كه بعضي از آنها بر روي بعضي ديگر مي درخشيد.

عده اي سؤال كردند: «فدايت شوم، يابن رسول الله! خداوند به شما اين همه عطا كرده در حالي كه شيعيان شما محتاجند!»



[ صفحه 96]



فرمود: «همانا خداوند متعال جمع خواهد كرد براي ما و شيعه ي ما سعادت دنيا و آخرت را، و داخل خواهد كرد ايشان را در جنات نعيم، و داخل خواهد كرد دشمنان ما را در جحيم.» [1] .



[ صفحه 97]




پاورقي

[1] منتهي الامال، ج 2، ص 270.


نشأة الإنسان


قال المفضل فقلت: صف نشوء الأبدان و نموها حالا بعد حال حتي تبلغ التمام و الكمال، قال عليه السلام: أول ذلك تصوير الجنين في الرحم حيث لا تراه عين و لا تناله يد، و يدبره حتي يخرج سويا مستوفيا جميع ما فيه قوامه و صلاحه من الأحشاء و الجوارح و العوامل، إلي ما في تركيب أعضائه من العظام، و اللحم، و الشحم، و العصب، و المخ، و العروق، و الغضاريف، فطذا خرج إلي العالم تراه كيف ينمو بجميع أعضائه و هو ثابت علي شكل و هيئة لا تتزايد و لا تنقص إلي أن يبلغ أشده إن مد في عمره أو يستوفي مدته قبل ذلك، هل هذا إلا من لطيف التدبير و الحكمة.


تعارف الأرواح


فروع الكافي 1 / 244، ح 3: عن اسماعيل بن مهران، عن درست بن أبي منصور، عن ابن مسكان، عن أبي بصير، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان الأرواح في صفة الأجساد في شجرة في الجنة تعارف و تساءل فاذا قدمت الروح علي الأرواح يقول: دعوها فانها قد أفلتت من هول عظيم، ثم يسألونها: ما فعل فلان؟ و ما فعل فلان؟ فان قالت لهم: تركته حيا ارتجوه، و ان قال لهم: قد هلك: قالوا: قد هوي هوي.


الفرائض فقط


[أ: بصائر الدرجات 239، الجزء 5، ب 10، ح 15.

ب: التهذيب 2 / 10، ب 1، ح 20: حدثنا الحسين بن علي، عن عيسي، عن مروان،...]

عن الحسين بن موسي الخياط قال: خرجت أنا و جميل بن دراج و عائذ الأحمسي حاجين، قال: و كان يقول عائذ لنا: ان لي حاجة الي أبي عبدالله عليه السلام أريد أن أسأله عنها، قال: فدخلنا عليه، فلما جلسنا قال لنا مبتدئا:

من أتي الله بما افترض عليه لم يسأله عما سوي ذلك.

قال: فغمزنا عائذ، فلما قمنا قلنا: ما حاجتك؟

قال: الذي سمعنا منه اني رجل لاأطيق القيام بالليل، فخفت أن أكون مأثوما مأخوذا به فأهلك.


اذا أخذت مضجعك


مكارم الأخلاق 289، ب 10، الفصل 2: قال الصادق عليه السلام:...

من قال حين يأخذ مضجعه - ثلاث مرات -: (الحمدلله الذي علا



[ صفحه 26]



فقهر: والحمدلله الذي بطن فخبر، والحمدلله الذي ملك فقدر، والحمدلله الذي يحيي الموتي و يميت الأحياء، و هو علي كل شي ء قدير) خرج من الذنوب كيوم ولدته أمه.


تدوين الحديث و أهميته


أما حركة التدوين و التأليف.. فقد نشطت بدعوة من الامام الصادق (ع) و تأكيده علي تلامذته بوجوب تدوين العلم و كتابته..

و تدوين العلم و كتابته من أهم عوامل بناء الحضارات التي يراد لها النمو و البقاء، و لولا التدوين لما عاش علي الأرض فكر، و لما قام للعلم في الوجود بناء، و من هنا كان الاهتمام عند الأمم السالفة، بتسجيل معطياتها و ما أبدعته من فنون، كوثيقة انسانية حضارية، تبقي كتاريخ يشرف الأمة.. و كعمل ايجابي يشارك في استمرار بناء الانسان لنفسه فكريا و عمليا دون أن يتجشم في كل فصل من فصول وجوده علي الأرض، من معاناة مصاعب البداية في البناء..

و لولا التدوين.. لكان علي كل أمة أن تمارس العمل بنفسها لخلق حضارة فكرية بدائية تتلائم مع متطلبات وجودها.. و تنسجم مع مزاج بدائيتها.. و هكذا يبقي الانسان في وجوده، يدور في حلقة البداية، دون أن يجد لنفسه مخرجا منها..

و لقد كان حرص الانسان الأول علي التدوين عنيفا.. رغم ما كان يلاقيه من صعوبات و عراقيل.. لافتقاده الطريق السهل الذي يساعده علي انجاز هذه المهمة.. حيث لا ورق و لا أقلام، فكان يستعين بالحجر و الازميل، ليكتب تاريخه،



[ صفحه 140]



و يسجل ايحاءاته و أفكاره..

و قد بني الانسان في مختلف عصور التاريخ، حضارته علي بناء الحضارات، التي تقدمت وجوده، و استخلص برنامج حياته علي ضوء تجاربه و تجارب أسلافه، و لولا التدوين و الكتابة، لضاع الكثير من التراث، و انطمست آثار الحضارات و المدنيات.. و لخسر الانسان كثيرا من جهود الحياة..

كما ان الأديان السماوية، اعتمدت في استمرار وجودها، علي مدونات الوحي و كتبه، لتبقي مصدرا يستمد منه الانسان بناء ذاته روحيا و مسلكيا.. و بناء حياته اجتماعيا و عمليا..

و من هنا يصعب علينا تفسير امتناع الخلافة الاسلامية في عهد العمرين، عن السماح للصحابة و غيرهم بتدوين الحديث، الذي هو المصدر الثاني للتشريع، و بناء المجتمع الاسلامي بعد كتاب الله المجيد..

و اذا كان هناك مبرر لما ينقل من أن النبي (ص) قد منع من ذلك.. فليس هناك ما يبرر منعه من قبل العمرين..

أما بالنسبة لما ينقل عن النبي (ص) فلعله كان من جهة الحذر من اختلاط الحديث بالقرآن و صعوبة التمييز بينها بعد ذلك، مما يتسبب عنه كارثة رسالية، في وقت لم يكن أسلوب العرض القرآني قد أخذ امتيازه في تصور المسلمين و ذوقهم،



[ صفحه 141]



بنحو ينفصل في نوعيته عن أسلوب الحديث النبوي.. [1] .

ولكنه مبرر غير مقبول.. و لا يمكن أن يعتمد كتفسير للنهي النبوي عن تدوين الحديث، لو صح صدور مثل هذا النهي، و ملكنا الدليل علي صحته، و ذلك:

لأن الأسلوب القرآني في العرض و البيان يمتاز بانسجام و تلاحم خاص به.. بين مفرداته و جمله و آياته، بنحو لا يصعب فرزه عن غيره، عندما يختلط بغيره من الحديث النبوي أو أقوال الفصحاء و البلغاء، و من هنا تنطلق قوة التحدي التي واجه بها القرآن خصوم الرسالة من العرب و غيرهم، و لذا نري أن المشركين أنفسهم كانوا يميزون بين ما هو قرآن و ما هو كلام البشر، فيهتزون لسماع القرآن و ينفعلون بأسلوب عرضه و بيانه، و يعبرون عنه بالسحر..

علي أن النبي (ص) كان يأمر من يكتب القرآن و يدونه عند نزول الوحي عليه، و هذا ما يحفظ القرآن من أن يختلط به الحديث أو غيره من كلام الآخرين..



[ صفحه 142]



و لم تكن أهمية الحديث من جهة علاقته بالتشريع و مضمون الرسالة.. لتقصر عن أهمية القرآن، اذ لا نتصور غناء التشريع و الرسالة عن الحديث، و الاكتفاء بالقرآن وحده، بعد أن كان الحديث مفصلا لما أجمل منه، و شارحا لمضامينه، و مجزئا لكلياته..

و لا نتصور أيضا.. أن يمنع النبي (ص) عن كتابة الحديث و تدوينه، اعتمادا علي الحافظة الخارقة - كما يوجهه البعض - و التي كان يمتاز بها العرب، فالانسان دائما في معرض النسيان بل و في معرض الموت و الهلاك، مما قد يتسبب بضياع الكثير من التشريعات و معطيات الرسالة..

علي أن الاعتماد علي أمانة الحافظة، لابد فيها من الوثوق بأمانة الحافظ، بأن لا يتزيد علي ما سمع، كما لابد فيها من ايجاد ضمانة، من عدم ادعاء السماع ممن لم يسمع، و الشهادة علي القول ممن لم يشهد..

ولكن المهم اننا لا نملك الدليل علي صحة نهي النبي (ص) عن تدوين الحديث و كتابته، ان لم نقل أننا نملك الدليل علي خلافه.. من خلال بعض الأخبار التي تؤكد لنا ذلك..

فقد روي أبوبصير عن الامام الصادق (ع) في حديث له أنه قال:

«يا أبامحمد.. و ان عندنا الجامعة، و ما يدريهم ما الجامعة؟..



[ صفحه 143]



قلت: جعلت فداك و ما الجامعة؟

قال: صحيفة طولها سبعون ذراعا بذراع رسول الله (ص) و املائه من فلق فيه، و خط علي بيمينه، فيها كل حلال و حرام و كل شي ء يحتاج اليه الناس، حتي الأرش في الخدش..» [2] .

و في خبر آخر قال «ان عندنا كتابا، املاء رسول الله (ص) و خط علي (ع)، صحيفة فيها كل حلال و حرام» [3] .

و هناك أخبار أخري مماثلة، كلها تدلل علي أن النبي (ص) كان يمارس بنفسه عملية التدوين و الكتابة، من خلال أمره الامام بكتابة ما يمليه عليه، من حقائق الرسالة و مهماتها، و هذا يناقض ما ورد من أنه نهي عن التدوين و الكتابة..

و قد ورد أن النبي (ص) أملي كتبا في الشرائع و الأحكام، جهز بها رسله و عماله في الأقطار المفتوحة، بعضها في الصدقات و الفرائض، و قيل أنها بلغت عشر صحائف.. [4] .

و قد روي أبوهريرة.. أن أباشاه اليمني عندما طلب أن تكتب له خطبة النبي (ص) في يوم الفتح و موضوعها: تحريم مكة و لقطة الحرم، أمر النبي (ص) باجابة طلبه و قال:



[ صفحه 144]



اكتبوا لأبي شاه.. [5] .

و يؤكد أيضا عدم صحة ما ورد من نهي النبي (ص) عن التدوين، ما في المستدرك للحاكم بسنده الي عائشة قالت:

«جمع أبي الحديث عن رسول الله (ص)، فكانت خمسماية حديث، فبات يتقلب، قالت: فغمني كثيرا، فقلت: يتقلب لشكوي أو لشي ء بلغه، فلما أصبح، قال: أي بنية هلمي الأحاديث التي عندك، فجئته بها فأحرقها، و قال: خشيت أن أموت و هي عندك، فيكون فيها أحاديث عن رجل ائتمنته و وثقت به، و لم يكن كما حدثني فأكون قد تقلدت ذلك.. [6] .

و ما ذكره أيضا حافظ المغرب ابن عبدالبر، و البيهقي في المدخل عن عروة قال:

«ان عمر أراد أن يكتب السنن، فاستفتي أصحاب رسول الله (ص) في ذلك (و في رواية البيهقي: فاستشار) فأشاروا عليه



[ صفحه 145]



أن يكتبها، فطفق عمر يستخير الله شهرا، ثم أصبح يوما و قد عزم الله له فقال:

«اني كنت أريد أن أكتب السنن، و اني كنت ذكرت قوما كانوا قبلكم، كتبوا كتبا فأكبوا عليها، و تركوا كتاب الله، و اني و الله لا أشوب كتاب الله بشي ء أبدا.. و في رواية البيهقي لا ألبس كتاب الله بشي ء أبدا..»

و عن يحيي بن جعدة: أن عمر بن الخطاب أراد أن يكتب السنة، ثم بدا له ان لا يكتبها ثم كتب في الأمصار: من كان عنده شي ء فليمحه..» [7] .

و من خلال هذه الأحاديث الثلاث، يمكن أن نستخلص الرأي الواقعي، في تزييف أحاديث النهي التي نسبت للنبي (ص) ضمن تساؤلات عملية:

1- كيف ساغ لأبي بكر أن يسجل تلك الأحاديث الخمسماية، مع افتراض أن النبي (ص) قد نهي عن ذلك. خصوصا و أن أبابكر بحكم صحبته للنبي (ص) في جميع مراحل حياته، لا يمكن ان يغيب عنه مثل هذا النهي لو كان؟..

2- لماذا لم يعلل أبوبكر احراقه للصحف، بنهي النبي (ص) عن الكتابة و التدوين، بل علله بالخوف من أن يكون



[ صفحه 146]



الراوي له قد كذب علي النبي (ص) أو تزيد عليه..؟

3- لماذا يلجأ عمر عندما أراد أن يدون الحديث الي استشارة الصحابة و استفتائهم، متخطيا نهي النبي (ص) عن ذلك؟..

4- كيف يفتي الصحابة بالجواز، و يشيرون عليه برجحان مباشرة ذلك.. و هل يا تري لم يبلغهم حديث النبي (ص) بالنهي عن ذلك؟..

5- ثم لماذا لم يعلل عمر امتناعه عن التدوين بنهي النبي (ص)، بل يعلله بالخشية من انصراف الأمة عن الاعتناء بالكتاب الي الاعتناء بالحديث؟..

6- أليس يظهر من اخبار امتناع عمر عن التدوين بأنه من بداءاته و نظرياته؟..

و الذي نستخلصه من خلال هذا العرض السريع أن التدوين كان أمرا سائغا و معمولا به لدي الصحابة، حتي ورد أنهم كانوا يكتبون الحديث ليحفظونه ثم يمحونه بعد ذلك، و أن النهي الذي ورد، يناقضه سلوك الصحابة، المفروض فيه كونه سلوكا ملتزما و متزمتا بالنسبة للحدود التي يرسمها لهم النبي (ص).

ثم بعد هذا ربما يتساءل البعض:

1- لماذا امتنع الصحابة عن التدوين في حياة النبي (ص)،



[ صفحه 147]



اذ لو كان ذلك.. لورث صحفهم التابعون و الأجيال التي تعقبتهم؟

2- لماذا هذا الاصرار من عمر و قبله أبوبكر علي الامتناع من التدوين، و أمرهما بمحو من كانت لديه صحف الحديث و السنة اذا لم يكن هناك نهي نبوي؟..

و نجيب:

أما امتناع الصحابة عن التدوين فربما نفترض أنه لا أساس له و قد ثبت ان جملة من الصحابة قد دونوا الحديث و محوه بعد ذلك.. ولكن علينا أن نفتش عن الطاري ء الذي دعاهم لمحو ما دونوه، و التزام موقف السلبية من التدوين، فربما تكون العلة ما ذكره أبوبكر، و ربما تكون ما ذكره عمر، و ربما تكون شيئا آخر..

كما ثبت أن بعض الصحابة عني بكتابة حديث رسول الله (ص) كعبدالله بن عمرو بن العاص، فانه كان يدون ما يسمع من رسول الله (ص)، قال أبوهريرة: ما أجد في أصحاب رسول الله (ص) أكثر حديثا مني الا ما كان من عبدالله بن عمرو، فانه كان يكتب [8] .

و قال عبدالله بن عمرو: كنت أكتب كل شي ء أسمعه من رسول الله (ص) أريد حفظه.. [9] .



[ صفحه 148]



و عن أمية الصمدي قال: حدثت عن أبي هريرة بحديث فأنكره، فقلت اني قد سمعته منك قال: ان كنت سمعته مني فانه مكتوب عندي.. فأخذ بيدي الي بيته، فأراني كتابا من كتبه من حديث رسول الله (ص) فوجد ذلك الحديث.. فقال قد أخبرتك اني ان كنت حدثتك به فهو مكتوب عندي [10] .

و عن عبدالله بن عمرو قال: قالت لي قريش: تكتب عن رسول الله و انما هو بشر يغضب كما يغضب البشر، فأتيت رسول الله (ص) فقلت: يا رسول الله ان قريشا قالوا كذا فقال و الذي نفسي بيده و أومأ الي شفتيه - ما يخرج من بينها الا حق..

و عن الحاكم: قال رسول الله (ص): قيدوا العلم قلت و ما يقيده.. قال: كتابته.

و أما اصرار عمر علي ذلك.. و ملاحقته لكتبة و أصحاب صحف الحديث، فربما يفترض له تفسيرات و تعليلات كثيرة.. لا يثبت لها أساس في حساب النقد، و لعل أكثرها ان لم يكن كلها يصطدم مع ضرورة سلامة الرسالة من الزيف و التحريف، و العمل علي ابعادها من عوامل الاختلال في المضمون و المحتوي.

ولكننا نفترض لذلك تفسيرا ربما يكون عندنا أكثر قبولا..



[ صفحه 149]



و هو أن التناقضات السياسية التي رافقت أجواء الخلافة من بدايتها، و التي أدت الي تنحية الامام علي (ع) عن موقع الخلافة، و تنصيب أبي بكر، كان لها أكبر الأثر في اتخاذ هذا الاجراء الوقائي..

و ذلك: لأن السماح بالتدوين و اقراره، قد يؤدي عفويا الي كشف بعض الجوانب الأساسية التي لها علاقة بتحديد شخصية الخلافة بل و ربما تعيينها، كما يستدعي اثبات كثير من الأحاديث التي تحدد نوعية العلاقات التي كان يمارسها النبي (ص) مع بعض المقربين اليه، و خصوصا الامام علي (ع)، مما قد يسبب للخلافة توريطا في مشاحنات مزعجة، تعيد من جديد أجواء التناقضات السياسية التي عاشتها الخلافة في بدايتها.. و ربما تعطي للفريق الآخر، حجة ثابتة و معترفا بها، ينتصر بها لموقفه، ولو علي المدي البعيد من فترات الحكم الاسلامي..

و يتضح من هذا أن تركيز عمر في اختياره المنع من التدوين، كان علي البعد السياسي، و ليس لبعد آخر، كما هو ظاهر التعليلات التي ذكرت لتبرير ذلك..

و لعل الأخبار الناهية عن التدوين، التي أوردوها علي لسان النبي (ص)، قد وصفها بعض القالة فيما بعد.. و نسبها لبعض الصحابة، لدعم موقف الخلافة و تبريره، و هو أمر ليس ببعيد.. بعد أن وجدنا أن كثيرا من مواقف الخلافة،



[ صفحه 150]



و اجتهاداتها، قد خرجت لها أحاديث علي لسان النبي (ص) تنبه لزيفها الحفاظ، و أدرجوها في موضوعات الأحاديث..

و هذا طرح آخر من التفسير لموقف عمر من التدوين، نسجله كرأي نضيفه لبقيه الآراء عندما نريد أن نحاكم القضية علي هدي من المنطق و التجرد..

و قد بقي السلوك السلبي ازاء التدوين، فترة طويلة من الزمن، امتدت حتي حدود منتصف القرن الثاني من الهجرة.. حيث نشطت حركة المعرفة، و بدأ الفكر الاسلامي يسير في الاتجاه الواسع الذي هو المنطلق الطبيعي له، بعيدا عن الحدود و القيود التي فرضت عليه فيما سبق من فترات الحكم الاسلامي..

و كان الامام الصادق (ع)، أول من دعا بصراحة لتدوين الحديث و كتابة مسائل العلم، مؤكدا علي ذلك في أكثر من موقف باعتباره ضرورة رسالية ملحة، تحفظ للمعرفة حياتها، و للرسالة عطاءها، فيما يتجدد من أجيال و عهود..

فقد روي عنه أنه قال: أكتب و بث علمك في اخوانك، فان مت فأورث كتبك بنيك فانه يأتي علي الناس زمان هرج، لا يأنسون الا بكتبهم..

و قال أيضا: احتفظوا بكتبكم فانكم سوف تحتاجون اليها..

و قال أيضا: اكتبوا فانكم لا تحفظون حتي تكتبوا..



[ صفحه 151]



و قال أيضا: القلب يتكل علي الكتابة.. [11] .

و قد انبري تلامذة الامام في استجابة عملية و نشيطة لدعوته هذه، فأخذوا يكتبون العلم عن الامام، و يدونون ما يملي عليهم من حديث، في مختلف جهات المعرفة و فنونها، فكان نتاج ذلك آلاف من الكتب تتناول التشريع و الفلسفة و الطب و الكيمياء، و غيرها من العلوم التي حفلت بها مدرسة الامام في ذلك العصر..

و كانت هذه الدعوة من الامام.. حافزا للعلماء و أرباب الفكر، لكي ينصرفوا للتأليف و الكتابة، و جمع الحديث. لم يعهد له مثيل فيما سبق..

و لم يعرف تاريخ التدوين من قبل شمولا وسعة، كالذي كان في عهد الامام الصادق (ع) و خصوصا تدوين الحديث، و أشهر ما كتب فيه في ذلك العصر الموطأ للامام مالك، أحد أبرز تلامذة الامام الصادق (ع) و أنبههم ذكرا..

و قد أعطي الامام الصادق (ع) بدعوته هذه للفكر الاسلامي قدرة البقاء، و استمرارية العطاء و البذل، و اليه يعود الفضل الأكبر فيما وصلنا من تراث فكري و علمي أصيل..

أما السبب الذي جعلنا نلتزم بأن نشاط حركة التأليف



[ صفحه 152]



و الكتابة.. كان بتأثير من دعوة الامام، هو أن الامام.. كان أول من دعا لذلك علنا، و ندب الي تلامذته باصرار.. بعد أن كان التدوين أمرا مرغوبا عنه بتأثير من نهي الخليفة الثاني و ما نسب في ذلك للنبي (ص)، و باعتبار أن الامام كان بمثابة الأستاذ الأول في عصره، و مربي جيل العلم و المعرفة، فان ذلك الموقع يعطيه قوة التأثير في الوسط الذي يخضع لرعايته و عنايته، فكان لدعوته ذلك الأثر الذي حفظ للفكر الاسلامي الأصيل أسسه و قوانينه، التي يستمدها من عطاء الرسالة و مضمونها الصحيح.

اذن.. الامام الصادق (ع) كان رائد الفكر الاسلامي.. عطاءا و بقاءا..


پاورقي

[1] كما نقل ذلك عن السيوطي في تدريب الداوي قال: و كانت الآثار في عصر الصحابة و كبار التابعين غير مدونة و لا مرتبة لسيلان أذهانهم وسعة حفظهم و لأنهم نهوا أولا عن كتابتها كما ثبت في صحيح مسلم خشية اختلاطها بالقرآن...

الشيعة فنون الاسلام ص 65 / 66.

[2] أصول الكافي: ج 1 ص 239.

[3] نفس المصدر: ج 1 ص 242.

[4] هامش كتاب أضواء علي السنة المحمدية، لمحمود أبورية: ص 23.

[5] صحيح البخاري، شرح القسطلاني: ج 4 ص 248.

[6] أضواء علي السنة المحمدية، محمود أبورية: ص 23، و رواه في تذكرة الحفاظ، و جمع الجوامع للسيوطي و غيرهما، و زاد الأحوص بن المفضل في رواية، و يكون قد بقي حديث لم أجده، فيقال: لو كان قاله رسول الله (ص) ما خفي علي أبي بكر.

[7] نفس المصدر ص 24.

[8] مستدرك الحاكم ج 1 ص 107.

[9] مستدرك الحاكم ج 1 ص 107.

[10] نفس المصدر ج 3 ص 511.

[11] أول الكافي ج 1 ص 52.


التقية


تبني أئمة أهل البيت عليهم السلام التقية لتكون لهم جنة من الأعداء و هي تمثل أوضح الظواهر في التمسك بخط الرسالة الاسلامية رغم التغيير للأساليب و الوسائل المناسبة للظروف السياسية و الاجتماعية و الثقافية المحيطة بالأمة.

و التقية، كما يقول علماء اللغة مصطلح شرعي مستل من الوقاية فقد كانت وسيلة ناجحة لاخفاء النبي صلي الله عليه و آله و سلم دعوته أول الأمر حتي دعاه الله تعالي الي أن ينذر في دعوته عشيرته الأقربين. و التقية هي التي حملت النبي صلي الله عليه و آله و سلم علي اخفاء هجرته الي المدينة المنورة. كما حملت المسلمين علي عدم اظهار أمرهم في أول المسيرة الاسلامية.

و التقية اليوم و كل يوم هي التي تفرض علي جميع المؤمنين العقلاء من البشر أن يخفوا كثيرا من مشاريعهم عن الطواغيت و الجهلاء، و الامام الصادق كان أكثر الأئمة ارساء لمفهوم التقية لخصوصيات عصره و تعقيداته السياسية و الاجتماعية و الثقافية. فقال عليه السلام [1] : «التقية ديني و دين آبائي، و لا دين لمن لا تقية له، و ان المذيع لأمرنا كالجاحد به. رحم الله امرأ اجتر مودة الناس الينا فحدثهم بما يعرفون، و ترك ما ينكرون. و ما قتل المعلي بن خنيس، الا من جهة افشائه لحديثنا الصعب».

فمفهوم التقية ركن وثيق يأوي اليه المستضعفون ليقيهم من عاديات الظلم و الظالمين، و طريق نجاة يسلكها المسلحون العاملون و قد نبه عليها القرآن الكريم «لا يتخذ المؤمنون الكافرين أولياء من دون المؤمنين و من يفعل ذلك فليس من الله في شي ء الا أن تتقوا منهم تقاة» [2] .


پاورقي

[1] الامام الصادق للشيخ محمد حسين المظفري ج 1 ص 96.

[2] آل عمران الآية 28.


الامام العالم


رمضان لاوند

كنت قد قدمت الفصول السابقة التي جمعت فيها أخبار الامام الصادق رحمه الله. فكانت لوحة مفعمة بأروع ما تتحلي به نفوس الصديقين ممن اختارهم الله لطاعته و أتاح لهم فرصة اتباع سبيله و الرغبة عن نواهيه و زواجره.

لقد بدت في هذه اللوحة الشاملة شخصية الامام الذي يستضي ء بنور الايمان و يعيش في حدود الرسالة الدينية الخالصة التي التزمها لنفسه، و جعل منها موضوع حياته، و معني كفاحه، و مبررا لصبره و اقباله علي العلم في مصادره، و اتباعه الهدي في مضاربه.

و من البداهة أنني لن أعيد الحديث مجملا او مفصلا في أخلاقه الشخصية بل أجدني مرغما علي استعراض جانب آخر أغفلته الاخبار المذكورة في الفصول السابقة او انها أشارت اليه اشارة عابرة في غير تفصيل او تنظيم.



[ صفحه 166]



لم يفز الامام الصادق بما يفوز به الزاهد و المتقشف و الراغب عن ملذات الدنيا و شواغلها الصغيرة فقط، فهذا جانب واحد من جوانب شخصيته الغنية. و لعلي لو وصفت هذه الشخصية (الانسانية) لما عدوت الصواب و تجاوزت الواقع الذي تثبته الأخبار و الروايات المختلفة.


مقدمة


ان البحاثة الألماني غانتسنموللر الذي توفي منذ مدة قريبة هو من العلماء الأفذاذ في تاريخ الكيمياء، و هو يري أن الكيمياء القديمة ليست عبارة عن مقدمة للكيمياء الحديثة فحسب، بل هي عبارة عن غصن حي من فرع الحضارة الانسانية، متأثرة بتيارات تلك السوائل التي تعطي لتلك الشجرة البشرية الحياة. و هي في نظره حوض تجمع جميع التصورات من نواحي اللاوعي الانساني، فهي قد أثرت في مجري التطور الفكري للانسان، و لها أهمية عظيمة في معرفة الشعوب، و علم النفس الخفي، و تاريخ الأديان و جديرة بأن تلقي أنوارا كشافة لأمور كثيرة للحضارات المختلفة. من أجل ذلك فان موضوعها خطير في نظره. و اننا نلخص هنا ما جاء في كتابه بعنوان «مساهمات في تاريخ الصناعة و الكيمياء» الذي كنا قدمنا نقدنا و تقريظنا له في مجلة الضاد (حلب - آذار - نيسان 1957). عن مهمة البحث في تاريخ الكيمياء:



[ صفحه 216]




معني (سبحان الله) چيست؟


1- هشام جواليقي گويد: از امام صادق - عليه السلام - پرسيدم: فرمايش خداي عزوجل: (سبحان الله) [1] معنيش چيست؟

فرمود: تنزيه او است. [2] .

2- هشام بن حكم گويد: از حضرت صادق - عليه السلام - راجع به معني «سبحان الله» پرسيدم.



[ صفحه 46]



فرمود: منزه داشتن خدا است (يعني مبرا و بركناريش از هر نقص و عيبي). [3] .


پاورقي

[1] سوره مؤمنون: آيه 91.

[2] اصول كافي: ج 1 ص 195 ح 10، معاني الأخبار: ص 9، بحارالأنوار: ج 90 ص 177 ح 2.

[3] اصول كافي: ج 1 ص 195 ح 8.


دعاي حضرت صادق در روز عاشورا


اللهم يا من خصنا بالكرامة و وعدنا الشفاعة و حملنا الرساله و جعلنا ورثة الانبياء و ختم بنا الامم السالفه و خصنا بالوصيه و اعطانا علم ما مضي و ما بقي و جعل افئدة من الناس تهوي الينا اغفرلي و لاخواني و لزوار ابي عبدالله الحسين عليه السلام الذين انفقوا اموالهم في حبه و اشخصوا ابدانهم رغبة في برنا درجا لما عندك في صلتنا و سرورا ادخلوه علي نبيك محمد صلي الله عليه و آله و اجابة منهم لامرنا و غبطا ادخلوه علي عدونا و ارادوا بذلك رضوانك اللهم فكافهم عنا بالرضوان و اكلاهم بالليل و النهار و اخلفهم في اهاليهم و اولادهم الذين خلفوا احسن الخلف و اكفهم شركل جبار عنيد و كل ضعيف من خلقك و شديد و شر شياطين الجن و الانس و اعطهم بفضل ما املوه منك غربتهم عن اوطانهم و ما اثرونا علي ابنائهم و اهاليهم و قراباتهم اللهم ان اعدائنا عابوا علينا خروجهم فلم ينهم ذلك عن النهوص و الشخوص الينا خلافا منهم علي من خالفنا اللهم فارحم تلك الوجوه التي غيرتها الشمس و ارحم تلك الخدود التي تقلبت علي قبر ابي عبدالله و ارحم تلك الاعين التي جرت دموعها رحمة لنا و ارحم تلك القلوب التي جزنت لاجلنا و احترقت بالحزن و ارحم تلك الصرخة التي كانت لاجلنا اللهم اني استودعك تلك الانفس و تلك الابدان حتي ترويهم من الخوض يوم العطش الاكبر و تدخلهم الجنه و تسهل عليهم الحساب انك الكريم الوهاب

شيخ طريحي در منتخب از معوية بن وهب روايت كرده كه روز عاشورائي بود وارد بر امام جعفر صادق عليه السلام شدم ديدم در محراب نشسته و اين دعا مي خواند:

پروردگار من كه ما را برگزيدي به كرامت و رخصت فرمودي به شفاعت و فرمان دادي به رسالت و بهره مند ساختي به ميراث انبياء و دفاتر امم سالفه را به ما حتم نمودي و مخصوص گردانيدي ما را به وصايت و عطا فرمودي به ما علم ما كان و ما يكون را و دلهاي مردم را به سوي ما مايل فرمودي

پروردگارا بيامرز مرا و برادران و زائران ابي عبدالله الحسين عليه السلام را و آنهائي كه اموال خود را در راه او بذل نمودند و بدن خود را در محبت ما به زحمت افكندند به اميد اينكه نزديكي



[ صفحه 283]



ما موجب رضاي تست و شاد نمودند خاطر پيغمبر تو را خشمناك كردند دشمنان ترا - اين همه مجاهدات در راه رضاي تو كرده اند.

اي پروردگار من ايشان را در رضوان خود جاي ده و در شب و روز نگران باش ايشان را و مخلف بدار در خانواده ايشان فرزندان نيكو و آنها را در پناه خود حفظ كن و از شر ستم كاران و شرور جن و انس مصون دار و آنچه آرزو كرده اند چندان برابر به آنها عطا كن و آنها كه از وطن عزلت گرفته مورد توجه خود قرار ده و آنچه از ما گرفته اند و به بازماندگان خود آموخته اند به آنها ارزاني دار.

اي پرورگار من دشمنان ما عيب گرفتند و شنعت كردند و خروج شيعه را در طلب ما وقعي ننهادند و از سخت گيري به ما بازنايستادند.

اي پروردگار من آنها را رحم كن - آن روهائي كه به قبر ابي عبدالله عليه السلام توجه كرده رحمت فرما - آن چشم ها كه در مصائب ما گريسته و آن دلها كه در محبت ما محزون شده و آن جراحت ها كه در هواي دوستي ما پديد آمده مورد رحمت خاص خود قرار داده.

اي پروردگار من آن نفوس پاك را به وديعت به تو مي سپارم كه از حوض كوثر سيراب كني روزي كه مردمان دنيا به شدت تشنه باشند و آنها را در بهشت جاي دهي و حساب را برايشان آسان گيري كه تو خالق آنها و بخشنده كريمي هستي.


حديث 040


4 شنبه

العجب يكلم المحاسن.

خودپسندي، به خوبي ها لطمه مي زند.

نزهة، ص 176


مقبره سعد بن معاذ


بنوعبدالأشهل طايفه اي از اوس بودند كه با بنوظفر در سمت جنوبي منازل بنوحارثه در حرّه شرقي مدينه سكونت گزيده بودند. در اين حره كه آن را حرّه واقم نيز



[ صفحه 503]



مي گفتند و از شرق تا شمال شرقي مدينه امتداد داشت، مردمان اوس يعني بنوعبدالأشهل، بنومعاويه، بنوظفر و بنوحارثه اقامت داشتند.

«سعد بن معاذ بن نعمان بن امريء القيس بن زيد بن عبدالأشهل» و «اُسَيْد بن حضير» از بزرگان بنوعبدالأشهل به راهنمايي مصعب بن عمير مسلمان شدند.

ابن اسحاق در كتاب خود اهميت اين گرويدن را در گسترش اسلام به ما نشان داده، مي نويسد:

«معصب در كنار چاه مرق و در مجاورت ديوارهاي منازل بنوظفر مي نشست و قرآن تعليم مي داد. در همين مكان بود كه مصعب توانست با حضور اسعد بن زراره، سعد بن معاذ و اسيد بن حضير را مسلمان كند.

سعد توانست در اندك مدتي طايفه خود را به اسلام مؤمن كند و خود با ايماني پرشور، از صحابه بزرگ پيامبر شد و موقعيت معنوي خاصّي در ميان انصار پيدا كرد.

سعد در نبرد بدر، پرچمدار مدني اوس بود. گفته اند كه پيشاپيش پيامبر، دو پرچم قرار داشت: پرچم مهاجران مكّي در دست علي بن ابي طالب بود و پرچم انصار مدني را سعد بن معاذ حمل مي نمود.

ابن هشام ذيل «استثياق الرّسول من أُمراء الأنصار» با ديگر سيره نويسان هم عقيده است كه سعد بن معاذ به نمايندگي از انصار، وفاداري مجدّد مدني ها را در راه جانبازي براي اسلام، به اطّلاع محمد (صلي الله عليه و آله) رساند و در اين خصوص بياناتي اظهار داشت كه شور و عشق خاصّ او را به اسلام نشان مي دهد.

نظر به كوهستاني بودن منطقه بدر، سعد بن معاذ مكان خاصّي را كه بعدها به العريش شهرت يافت، براي اقامت پيامبر در نظر گرفت. محمد (صلي الله عليه و آله) با قبول حسن انتخاب وي، برايش دعا كرد.



[ صفحه 504]



او نگهباني از چادر پيامبر را به عهده داشت و دستوراتش را به انصار مدينه و مهاجران مكه منتقل مي نمود.

سعد و انصارِ بنو عبد الأشهل در واقعه اُحد شركت كردند و عمرو بن معاذ را در اين نبرد از دست دادند. نظر به كثرت كشته شدگان، پيامبر براي دلداري انصار، به منازلشان شتافت و در نزد بنوعبدالأشهل بر فقدان عمرو بن معاذ و ديگر شهدا گريست. از آنجا كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) خود در شهادت حمزه عميقا متأثر و فرموده بود: «لكن حمزة لا بواكي لي...» از اينرو سعد و اُسيد بسيار متأثّر شدند و طائفه خود را گفتند كه بر حمزه عموي پيامبر بگريند.

در سال ششم، سعد در غزوه خندق شركت جست و در آستانه اين نبرد، نسبت به ترغيب يهوديان بني قريظه به عدم نقض پيمانشان با مسلمانان جديّت فراوان نمود؛ ولي او و هيئت همراهش نتوانستند بني قريظه را از پيمان با قريش منصرف نمايند و مانع اعلام فسخ پيمان همزيستي مسالمت آميز با مسلمانان از جانب يهوديان مزبور شوند.

بني قريظه چنين باور داشت كه مسلمانان در اين نبرد شكست خورده، قريش قدرت را در مدينه به دست خواهد آورد. از اين رو پيمان خود را با مسلمانان شكستند و علي رغم مفاد آن، با قريشيان مكّي در سركوبي مسلمانان هم پيمان شدند.

پس از نافرجامي تلاش هاي مسلمانان، غزوه خندق به نفع مسلمانان خاتمه يافت؛ ولي «سعد بن معاذ» بر اثر تير رهاشده از كمان «حبان بن قيس» يا «ابواساقه الحُبَشمي» يا «خفاجة بن عاصم» به شدّت مجروح و در خيمه اي كه برادرش در مسجد نبي برپا ساخته بود، بستري شد.



[ صفحه 505]



شدّت خونريزي از بازوي سعد، او را در آستانه مرگ قرار داد. دائماً دعا مي كرد كه مهلتي يابد تا در از بين بردن فتنه بين قريظه نقشي داشته باشد.

پيامبر پس از شنيدن پاسخ هاي زشت بني قريظه، به دعوت مسلمانان در حفظ پيمان همزيستي مسالمت آميز، تصميم گرفت با بني قريظه كه آماده فتنه و نبرد با مسلمانان شده بودند. به نبرد بپردازند.

سرانجام آنان حكميّت سعد بن معاذ را در حلّ ماجرا پذيرفتند و چون در دشمني خود نسبت به مسلمانان پافشاري نمودند، سعد از پيامبر خواست كه بني قريظه را محاصره نمايد و با آنان به نبرد بپردازند. دليلش اين بود كه ممكن نيست مدينه در كنار چنين طايفه لجام گسيخته كه نسبت به مسلمانان نفرت و خشم داشتند، روي آرامش به خود بيند. پيامبر از اين حكمت استقبال نمود و در حقّ سعد دعا كرد. سعد يك روز بعد درگذشت.

جنازه سعد را از خانه اش تا قبرستان بقيع تشييع كردند و را در ركن شمال شرقي قبرستان كنار مقبره «فاطمه بنت اسد» به خاك سپردند و پيامبر بر او نماز گزارد.

پيامبر درباره سعد فرمود:

«اهْتَزّ العَرْش لِموت سعد بن معاذ».



[ صفحه 506]




سبائك الذهب التي أخرجها من الأرض


محمد بن يعقوب: عن محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن عمر ابن عبدالعزيز، عن الخيبري، عن يونس بن ظبيان و مفضل بن عمر و أبوسلمة السراج و الحسين بن ثوير بن أبي فاختة قالوا: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام فقال: عندنا خزائن الأرض و مفاتيحها و لو شئت أن أقول باحدي رجلي أخرجي ما فيك من الذهب لأخرجت. قال: ثم قال باحدي رجليه، فخطها في الأرض خطا فانفجرت الأرض، ثم قال بيده، فأخرج سبيكة ذهب قدر شبر، ثم قال: انظروا حسنا، فنظرنا فاذا سبائك كثيرة و بعضها علي بعض تتلألأ، فقال له بعضنا: جعلت فداك أعطيتم ما أعطيتم و شيعتكم محتاجون؟ قال: فقال ان الله سيجمع لنا و لشيعتنا الدنيا و الآخرة و يدخلهم



[ صفحه 62]



جنات النعيم و يدخل عدونا الجحيم [1] .

و رواه الصفار في بصائر الدرجات: عن أحمد بن محمد، عن عمر بن عبدالعزيز، عن الخيبري، عن يونس بن ظبيان و مفضل بن عمر و أبوسلمة السراج و الحسين بن ثوير بن أبي فاختة قالوا: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام، فقال: لنا خزائن الأرض و مفاتيحها و لو شئت أن أقول باحدي رجلي [2] ، و ذكر الحديث.

و رواه أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: قال: روي أحمد بن محمد، عن عمر بن عبدالعزيز، و ساق سنده و متنه الا أن فيه: قلنا جميعا: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام فقال: ان عندنا خزائن الأرض و مفاتيحها و لو شئت أن أقول باحدي رجلي أخرجي ما فيك من اللجين و العقيان، قال: فقال باحدي رجليه فخطها في الأرض خطا، فانفجرت الأرض، ثم قال بيده فأخرج سبيكة ذهب قدر شبر [3] ، و ساق الحديث الي آخره.

و رواه المفيد في الاختصاص: عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن عمر بن عبدالعزيز، عن الحسين بن أحمد المنقري، عن يونس بن ظبيان و المفضل بن عمر و أبي سلمة السراج و الحسين بن ثوير بن أبي فاختة قالوا: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام، فقال: لنا خزائن الأرض و مفاتيحها و لو أشاء أن أقول باحدي رجلي أخرجي ما فيك من الذهب، ثم قال باحدي رجليه و خطها في الأرض خطا فانفرجت الأرض، ثم قال بيده، فأخرج سبيكة ذهب قدر شبر فتناولها، ثم قال: انظروا فيها حسنا حسنا حتي لا تشكوا، ثم قال: انظروا في الأرض فاذا سبائك في الأرض كثيرة [4] ، و ساق الحديث الي آخره.



[ صفحه 63]



و رواه صاحب ثاقب المناقب: عن أبي سلمة السراج و يونس بن ظبيان و الحسين بن ثوير قالوا: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام فقال لنا: عندنا خزائن الأرض و مفاتيحها، و لو أشرت باحدي رجلي أن أخرجي ما فيك لأخرجت، و قال باحدي رجليه، فاذا نحن بالأرض قد انفرجت، فنظرنا الي سبائك من ذهب كثيرة بعضها علي بعض، فقال لنا أبو عبدالله عليه السلام: خذوا ما بأيديكم و انظروا [5] و ساق الحديث.

و رواه ابن شهرآشوب في المناقب: عن يونس بن ظبيان و المفضل بن عمر و أبي سلمة السراج و الحسين بن ثوير قالوا: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام فقال: عندنا خزائن الأرض و مفاتيحها، و لو شئت أن أقول باحدي رجلي: أخرجي ما فيك من الذهب لأخرجت، الحديث الي قوله: و أخرج سبيكة ذهب قدر شبر، و ثم قال: انظروا حسنا فنظرنا، فاذا سبائك كثيرة بعضها علي بعض يتلألأ [6] .

و رواه السيد المرتضي في عيون المعجزات: عن يونس بن ظبيان و أبي سلمة السراج و الحسين بن ثوير و المفضل بن عمر رفع الله درجته قال: كنا عند أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام قال: أعطينا خزائن الأرض و مفاتيحها، و لو أشاء أن أقول باحدي رجلي للأرض أخرجي ما فيك من ذهب، و فحص باحدي رجليه فخط في الأرض، ثم مد يده فأخرج سبيكة من ذهب قدر شبر فناولناها، ثم قال: انظروا بها حسنا حتي لا تشكوا، و نظروا في الأرض، و اذا فيها سبائك كثيرة بعضها علي بعض، فقال له بعضهم: يابن رسول الله أعطيتم كل هذا و شيعتكم محتاجون، فقال عليه السلام: ان الله سبحانه سيجمع لشيعتنا الدنيا و الآخرة و يدخلهم جنات النعيم، و يدخل أعداءنا نار جهنم، ثم فحص رجله في الأرض فعادت كما كانت [7] .



[ صفحه 64]




پاورقي

[1] الكافي: ج 1 ص 474 ح 4.

[2] بصائر الدرجات ص 350 ج 8 باب 2 ح 1.

[3] دلائل الامامة ص 145.

[4] الاختصاص ص 269.

[5] الثاقب في المناقب ص 426 ح 11.

[6] مناقب ابن شهرآشوب ج 4 ص 244.

[7] عيون المعجزات: ص 89.


دعاي حضرت و دفع شر منصور


حضرت صادق عليه السلام رشته مطمئن و ناگسستني را كه در قرآن آمده ايمان به يگانگي خداوند بزرگ تفسير نموده است.

محمد بن اسقنطوري روايت مي كند كه روزي پيش منصور دوانيقي رفتم و او را متفكر ديدم. گفتم: يا اميرالمؤمنين سبب تفكر شما چيست؟ گفت: من از فرزندان فاطمه بيشتر از هزار نفر را كشتم و سيد و امام ايشان هنوز زنده است. گفتم: او كيست؟ گفت: جعفر بن محمد عليه السلام من مي دانم كه تو به امامت او معتقدي و به درستي كه آن حضرت امام من است و امام تو و امام همه خلايق، ولي همين ساعت از او راحت مي شويم.

محمد مي گويد: كه بعد از شنيدن اين سخنان دنيا براي من تاريك شد. سپس امر كرد كه طعام بياورند. بعد از صرف طعام و شراب به حاجب دستور داد تا مردم را بيرون كردند. من در آن جا بودم كه سياف [1] را طلبيد و به او گفت: همين الان وقتي كه جعفر بن محمد عليه السلام را حاضر كردم، او را به صحبت مشغول مي كنم. همين كه عمامه از سر خود برداشتم تو گردن او را بزن.



[ صفحه 104]



سياف گفت: بله آقاي من. محمد گويد: من به دنبال سياف رفتم و گفتم: واي بر تو، پسر رسول خدا را مي كشي؟ گفت: نه به خدا هرگز اين كار را نمي كنم. گفتم: پس چه كار خواهي كرد؟ گفت: چون جعفر بن محمد عليه السلام حاضر شود و با او به صحبت مشغول شوند. هنگامي كه منصور عمامه از سر بردارد، من گردن منصور را مي زنم و ترسي ندارم كه عاقبت كار من چه مي شود. سپس جعفر بن محمد عليه السلام را حاضر كردند. محمد گويد: من در پرده اول به آن حضرت رسيدم. مي گفت: يا كافي موسي من فرعون اكفني شره و در پرده اي كه ميان او و دوانيقي بود شنيدم كه مي گفت: يا دايم يا دايم آن گاه لبهاي مبارك را بر هم زد و نشنيدم كه چه گفت ولي من سقف آن قصر را ديدم كه موج مي زد چنان كه كشتي در ميان دريا بود. دوانيقي را ديدم كه پيش آن حضرت دويد و سر و پاي برهنه دندانهايش به هم مي خورد و مي لرزيد. سپس بازوي آن حضرت را گرفت و او را بر تخت نشاند و پيش پاي او زانو زد، ماننده بنده اي كه پيش مولاي خود زانو مي زند و گفت: اي مولاي من! چرا آمدي؟ حضرت فرمود: تو مرا خواستي آمدم. گفت: امر كن به آن چه مي خواهي. حضرت فرمود: از تو مي خواهم كه ديگر مرا نخواني كه پيش تو آيم. گفت: مطيع و فرمانبردارم. پس آن حضرت برخاست و بيرون رفت، دوانيقي پوستيني بر خود پيچيد و خوابيد و تا نيمه شب بيدار نشد.

محمد گويد: چون بيدار شد گفت: تو هنوز اينجا نشسته اي؟ سپس گفت: به خدا قسم كه چون جعفر بن محمد عليه السلام به اين جا آمد



[ صفحه 105]



قصر خود را ديدم كه موج مي زد مانند كشتي در دريا و اژدهايي ديدم دهان باز كرده و لب زير به زير قصر و لب بالا بر بالاي آن نهاده و به زبان صريح مي گفت: اي منصور! اگر به جعفر بن محمد عليه السلام تعرض كني و او را بيازاري تو را با اين قصر فرو مي برم. من چون اين واقعه را مشاهده نمودم عقل از سرم رفت و لرزه بر اعضاي من افتاد. شخصي در آن مجلس گفت: اين سحر است. گفت: خاموش باش كه جعفر بن محمد عليه السلام خليفه و حجت خداست بر خلق. (اين واقعه غير از آن واقعه اي است كه قبل از اين نوشته شد)



[ صفحه 106]




پاورقي

[1] شمشير زن.


كتابه إلي زرارة في الصلاة / لباس المصلي


عليّ بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن ابن بكير، قال: سأل زرارة [1] أبا عبد الله عليه السلام عن الصّلاة في الثّعالب والفنك والسّنجاب وغيره من الوبر، فأخرج كتاباً زعم أنّه إملاء رسول الله صلي الله عليه وآله: إنَّ الصَّلاةَ في وَبَرِ كُلِّ شَي ءٍ حَرَامٌ أكلُهُ، فَالصَّلاةُ في وَبَرِهِ وَشَعرِهِ وَجِلدِهِ وَبَولِهِ وَرَوثِهِ وَألبانِهِ وَكُلِّ شَي ءٍ مِنهُ فاسِدَةٌ، لا تُقبَلُ تِلكَ الصَّلاةُ حَتّي تُصَلّي في غَيرِهِ مِمّا أحَلّ اللهُ أكلَهُ ثُمّ قالَ:

يا زُرارَةُ، هذا عَن رَسولِ الله صلي الله عليه وآله، فَاحفَظ ذلِكَ يا زُرارَةُ، فإن كانَ مِمّا يُؤكَلُ لَحمُهُ فالصّلاةُ في وَبَرِهِ وَبَولِهِ وَشَعرِهِ وَرَوثِهِ وَألبانِهِ وَكُلِّ شَي ءٍ مِنهُ جائِزَةٌ، إذا عَلِمتَ أنَّهُ ذَكِيٌ، قَد ذَكَّاهُ الذَّبحُ، فإن كانَ غَيرَ ذلِكَ مِمّا قَد نُهيتَ عَن أكلِهِ وَحُرِّمَ عَلَيكَ أكلُهُ، فَالصَّلاةُ في كُلِّ شَي ءٍ مِنهُ فاسِدَةٌ، ذكَّاهُ الذّبحُ أو لَم يُذكّهِ. [2] .



[ صفحه 39]




پاورقي

[1] راجع في ترجمته: الكتاب السّابع.

[2] الكافي: ج3 ص397 ح1، تهذيب الأحكام: ج2 ص209 ح26.


وصيت 11


وصية اخري لأصحابه

قال مولانا الباقر عليه السلام: من صنع مثل ما صنع اليه فقد كافأه، و من أضعف كان شكورا، و من شكر كان كريما، و من علم أنه يا صنع كان الي نفسه لم يستبطئي الناس في شكرهم و لم يزدهم في مودتهم، فلا تلمس من غيرك شكر ما آتيته الي نفسك و وقيت به عرضك، و اعلم أن طالب الحاجة لم يكرم وجهه عن مسألتك فأكرم وجهك عن رده [1] .

امام باقر عليه السلام فرمود: هر كس (در عوض نيكي كه به وي شده است) چنان كند كه به او كرده اند، پاداش داده؛ و هر



[ صفحه 70]



كه دو چندان كند، شكرگزاري كرده؛ و هر كه شكر كند، كريم است. هر كس كه بداند هر چه كند با خود كند، در تشكر از مردم كوتاهي نكند و مهر آنان را مزيد نخواهد. از ديگري مخواه در مقابل آنچه براي خود كرده اي، و آبرويت را بدان نگه داشته اي، از تو تشكر كند. بدان كه طالب حاجت از تو، آبرويش را برابر تو حفظ نكرده، تو آبرويت را از رد كردن او حفظ كن.


پاورقي

[1] تحف العقول، ص 299؛ معاني الأخبار، ص 141، باب معني المكافاة و الشكر، ح 1. خصال شيخ صدوق، ص 258، ح 132 همين حديث را امام باقر از اميرمؤمنان عليه السلام نقل نموده است.


محاذير كون بطن الانسان كهيئة القباء


و لقد قال قوم من جهلة المتكلمين و ضعفة المتفلسفين بقلة التمييز و قصور العلم: لو كان بطن الانسان كهيئة القباء يفتحه الطبيب اذا شاء فيعاين ما فيه، و يدخل يده فيعالج ما أراد علاجه ألم يكن أصلح من أن يكون مصمتا محجوبا عن البصر و اليد، لا يعرف ما فيه الا بدلالات غامضة، كمطل النظر الي البول، و جس العرق، و ما أشبه ذلك مما يكثر فيه الغلط و الشبهة، حتي ربما كان ذلك سببا للموت، فلو علم هؤلاء الجهلة أن هذا لو كان هكذا، كان أول ما فيه أن كان يسقط عن الانسان الوجل من الأمراض و الموت و كان



[ صفحه 44]



يستشعر البقاء و يغتر بالسلامة فيخرجه ذلك الي العتو و الأشر. ثم كانت الرطوبات التي في البطن تترشح و تتحلب فيفسد علي الانسان مقعده و مرقده و ثياب بدلته و زينته، بل كان يفسد عليه عيشه، ثم أن المعدة و الكبد و الفؤاد انما يفعل أفعالها بالحرارة الغريزية التي جعلها الله محتبسة في الجوف، فلو كان في البطن فرج ينفتح حتي يصل البصر الي رؤيته، واليد الي علاجه، لوصل برد الهواء الي الجوف.

فمازج الحرارة الغريزية، و بطل عمل الاحشاء، فكان في ذلك هلاك الانسان، أفلا تري أن كل ما تذهب اليه الأوهام - سوي ما جاءت به الخلقة - خطأ و خطل.


دعاي حضرت يوسف


روايت شده كه امام صادق عليه السلام فرمودند: خليفه ابوجعفر، مرا خواند و عبدالله بن حسن نيز همراه من بود. او در آن زمان در «حيره»، قبل از اين كه بغداد را بنا كند، حكومت مي كرد. مي خواست ما را به قتل برساند و همه اين را مي دانستند و در آن شك و ترديد نداشتند. هنگامي كه بر او وارد شدم، دعايي خواندم. او از قبل به ابن نهيك - كه بالاي سرش ايستاده بود - گفته بود: وقتي كه دست هايم را به هم زدم، منتظر نباش و گردن او را بزن!

وقتي آن كلمات را گفتم، خداوند خشم را از قلب خليفه برداشت. هنگامي كه وارد شدم، مرا بر جاي خود نشاند و خلعتي به من داد. سپس از نزد او بيرون آمديم. ابوبصير در آنجا حاضر بود، پرسيد: آن دعا چه بود؟

حضرت فرمود: دعاي يوسف عليه السلام بود كه خداوند آن را در مورد من و خاندانم، اجابت كرد. [1] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 47، ص 170.


مقتل سعيد بن جبير


و في ايامه قتل سعيد بن جبير، قتله الحجاج بن يوسف في شعبان سنة 95 ه، و كان سعيد قد هرب من الحجاج الي اذربيجان، و منها توجه الي مكة مستجيرا بالله، و لائذا في حرمه.

و كتب الحجاج الي الوليد: ان جماعة من التابعين قد التجأوا الي مكة فكتب الوليد الي عامل مكة خالد القسري: يأمره بحملهم الي الحجاج. و كانوا خمسة و هم: سعيد بن جبير، و عطاء، و مجاهد، و طلق بن حبيب، و عمر بن دينار.

و لما دخل سعيد علي الحجاج دارت بينهما محاورة، و اسمعه الحجاج كلاما شائنا ثم سأله عن عبدالملك؟ فقال سعيد تسألني عن امري ء أنت واحد من ذنوبه.

و أمر الحجاج بقتله فقال سعيد: اشهد ان لا إله إلا الله وحده لا شريك له استحفظكها يا حجاج حتي ألقاك يوم القيامة، و لما قتل هلل رأسه ثلاثا افصح فيها بمرة، و التبس عقل الحجاج يومئذ و جعل يقول: قيودنا قيودنا فظنوها قيود سعيد التي في رجليه فأخذوها من رجليه بعد أن قطعوا رجليه من ساقيه، و كان الحجاج اذا نام ينتبه مرعوبا و يقول: مالي و لسعيد بن جبير [1] .

و لم يبق الحجاج بعد ذلك إلا اياما، فانه قتل سعيدا في شعبان و مات هو في شهر رمضان من السنة المذكورة.

و كذلك الوليد فانه مات في السنة الثانية 96 ه في النصف من جمادي الاخرة. او الاولي.

قال بعض من هرب من جور الحجاج: مررت بقرية، فوجدت كلبا نائما في ظل حب، فقلت في نفسي ليتني كنت مثل هذا الكلب و كنت مستريحا من خوف الحجاج.

قام ثم عدت بعد ساعة فوجدت الكلب مقتولا فسألت عنه؟ فقيل: جاء أمر الحجاج بقتل الكلاب [2] .



[ صفحه 115]



و كان يدعي نزول الوحي عليه و انه لا يعمل إلا بوحي من الله تعالي [3] و بهذا ينطق عليه الحديث الشريف «ان في ثقيف مبير و كذاب»

و قد حققنا ذلك في غير هذا المكان.


پاورقي

[1] تاريخ ابن خلدون ج 3 ص 65 و الطبري ج 8 ص 95.

[2] ابن نباتة في سرح العيون ص 96.

[3] ابن عساكر ج 4 ص 70.


كنيته و لقبه


يكني بأبي جعفر الاول، و يلقب بالباقر لأنه تبحر في العلم و أخرج غوامضه.

قال صاحب القاموس: و الباقر محمد بن علي بن الحسين رضي الله عنهم لتبحره في العلم. [1] .

و قال محمد بن المكرم: التبقر التوسع في العلم و المال، و كان يقال لمحمد بن علي بن الحسين بن علي: الباقر رضوان الله عليهم، لأنه بقر العلم و عرف أصله و استنبط فرعه. [2] .

و قال الدميري: بقر مأخوذ من الشق، و منه قيل لمحمد بن علي: الباقر لانه بقر العلم أي شقه و دخل فيه مدخلا عظيما. [3] .

و قال ابوالفداء: و قيل له الباقر لتبقره في العلم أي توسعه فيه و ولد الباقر سنة 57 ه. [4] .

و قال الذهبي في ترجمة الامام الباقر: كان سيد بني هاشم، في زمانه، أشتهر بالباقر من قولهم بقر العلم يعني شقه فعلم أصله و خفيه [5] و ان أول من لقبه بذلك هو جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

كما ورد عن جابر بن عبدالله الانصاري المتوفي سنة 78 ه: ان النبي



[ صفحه 435]



صلي الله عليه و آله و سلم قال له: يوشك أن تبقي حتي تلق ولدا لي من الحسين يقال له محمد يبقر العلم بقرا فاذا لقيته فاقرأه مني السلام. [6] .

و في رواية اليعقوبي قال جابر بن عبدالله الانصاري: قال لي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «إنك ستبقي حتي تري رجلا من ولدي أشبه الناس بي اسمه اسمي إذا رأيته فاقرأه مني السلام». فلما كبر سن جابر و خاف الموت فجعل يقول يا باقر يا باقر!.... [7] .

و قال ابوالمظفر سبط ابن الجوزي: ذكر المدائني عن جابر بن عبدالله أنه قال: كنت جالسا عند رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و الحسين في حجره و هو يداعبه فقال يا جابر: يولد مولود اسمه علي إذا كان يوم القيامة نادي مناد ليقم سيد العابدين، فيقوم ولده ثم يولد له ولد اسمه محمد» فان أدركته فاقرأه مني السلام. [8] .

و بهذا رواه الشبلنجي عن الزبير بن محمد بن مسلم. [9] .

و في عيون الاخبار لابن قتيبة: ان النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال له: يا جابر انك مستعمر بعدي حتي يولد مولود اسمه كاسمي يبقر العلم بقرا فاذا لقيته فاقرأه عني السلام. [10] .

و علي كل حال فقد كان هو المتفرد في علوم الاسلام في عصره، كما اتضح ذلك من سيرته عند دراسة حياته، فان له الاثر العظيم في توجيه الفكر رغم ما هنالك من عوارض و موانع تقف امام اداء رسالته. و قد تكتم التاريخ عن اظهار أكثر الحقائق التي كان الأجدر اظهارها و حفظها للاجيال.


پاورقي

[1] القاموس المحيط ج 1 ص 376.

[2] لسان العرب ج 5 ص 140 ط 1.

[3] حياة الحيوان ج 1 ص 147.

[4] تاريخ ابوالفداء ج 1 ص 215.

[5] تذكرة الحفاظ ج 1 ص 117.

[6] القاموس المحيط في هامش 376 ج 1، و الفصول المهمة لابن الصباغ ص 193.

[7] تاريخ اليعقوبي ج 3 ص 61.

[8] تذكرة الخواص ص 347 و احسن القصص للسيد علي فكري ج 4 ص 380.

[9] نورالابصار ص 143.

[10] عيون الاخبار ج 1 ص 212.


صلته بالامام الصادق


اتصل هشام بمدرسة الامام الصادق عليه السلام و أصبح من أبرز رجالها في الحكمة و الدراية، و العرفان، و الفقه، و الحديث. و يقال: انه كان قبل اتصاله بالامام يذهب الي رأي جهم بن صفوان، ولكنه تركه عندما اجتمع بالامام الصادق عليه السلام في مدينة الوحي، و قد اكتظ المجلس بوفود الأمصار و طلاب العلم، فرأي من هيبة الامام و روحانيته، و سمع ما طرق سمعه من أجوبته لسائليه، و حسن بيانه و غذوبة الفاظه، ما أفقده الاعتزاز بنفسه، و عرف عجزه عن مقابلته في مسائله.

و كان الامام الصادق عليه السلام قد عرف هشاما و سمع به من قبل، فاتجه اليه ليوجهه الي الحق، و يرشده الي الهدي، فألقي اليه سؤالا بما كان قد اختص



[ صفحه 81]



هشام به، فلم يستطع الجواب عنه، و عرف الحق فاتبعه «و الحق أحق أن يتبع».

و انقطع الي الامام الصادق عليه السلام فأصبح من خواصه، و من أبرز رجال مدرسته، فكان من أشهر رجال العلم، و من أبطال الفلسفة، يمثل في مواقفه البطولة و الجرأة الأدبية، يسير مع الحق أينما سارت ركائبه. و فاز بالتفوق علي مناوئيه بواضح الحجة، و ساطع البرهان، و استجاب الله دعوة الامام الصادق فيه: «يا هشام لا زلت مؤيدا بروح القدس».

كان هشام شديد الاخلاص، قوي الايمان، راسخ العقيدة، يدافع عن مذهب أهل البيت، و يتشدد في مناقشته للخلافات المذهبية، و تفنيد آراء المتكلمين من سائر الفرق الاسلامية الذين تأثروا بانتقال الفلسفة اليونانية. و كان يخرج منتصرا في جميع مواقفه، لما عرف فيه من قوة الحجة و سعة التفكير، و بذلك أصبح في خطر من قبل الدولة - كما هو شأن المفكرين و أهل الآراء الحرة من أمثاله - و قد عرف هشام بشدة مناظرته في الامامة، و انتصاره للعلويين، و هم خصوم الدولة و أهل الحق الشرعي.

وقد خشي الرشيد من اتساع نشاط هشام، و تفوقه علي أكثر المفكرين من رجال عصره. فحاول الفتك به و القضاء عليه.

و لكن يحيي بن خالد البرمكي كان يدافع عن هشام، و يلطف الجو، لأنه كان مختصا به، حتي تغير قلبه علي هشام لأسباب هناك، فأعرض عن دفاعه. و جري بحث الامامة في مجلس البرمكي و الرشيد يسمع من وراء الستر، فاشتدت المناظرة و كانت الغلبة لهشام، فغضب الرشيد و قال: ان لسان هشام أوقع في نفوس الناس من ألف سيف.


رؤساء الغلاة و مواقف الامام ضدهم


أبوالخطاب الأسدي: و هو محمد بن مقلاص الأسدي الكوفي، كان رجلا من الموالي اشتهر بكنيته دون اسمه؛ فالشهرستاني يذكره علي أنه محمد بن زينب الأسدي الأجدع. و المقريزي يثبته: محمد بن أبي ثور، و يذكر أنه قيل في اسمه محمد بن يزيد الأجدع، و أبوجعفر بن بابويه يذكر أن اسم أبي الخطاب زيد، الي آخر ما فيه من الاختلاف.

ظهر هذا الرجل في الكوفة، و كان المجتمع يموج بالتيارات السياسية، و الدعوة العباسية تشق طريقها الي النجاح بسرعة، فاستغل ذلك الظرف الذي يأمل فيه نجاح مهمته في نشر دعوته الالحادية، فدعي الي عقيدة عرف اتباعها بالخطابية، و ساعدته الظروف المواتية أن يجمع حوله تلاميذ يلقنهم تعاليمه، و يرسم لهم خطط الدعوة و التجمع و الظهور، و كانت حركتهم سرية محكمة



[ صفحه 375]



و هي حركة سياسية من جهة و عقائدية من جهة أخري، و تلتقيان في نقطة العداء للاسلام.

و لم تدون عقائد أبي الخطاب في كتاب سطرتها أقلام أتباعه، و انما أخذت من غيرهم، و هذا ما يجعلنا نتردد في بعض ما نسب اليه. و قد أجمعت الشيعة علي لعن أبي الخطاب و تكفيره و البراءة منه. و انه غال ملعون كما هو مذكور في كتب الرجال و الحديث و التاريخ.

قد اتسعت حركة أبي الخطاب في ذلك الجو المضطرب، و استغل فرصة الدعوة لأهل البيت، و الانتقام من أعدائهم، فأعلن مبدأه و أظهر عقيدته المخالفة لروح الاسلام، و التي لا تتصل بأهل البيت بأي صلة، و لما بلغ ذلك الي الامام الصادق عليه السلام اهتم غاية الاهتمام بفتنة أبي الخطاب، و خاف عاقبتها السيئة التي تعود علي صفوف المسلمين بالفرقة و علي جمعهم بالشتات، و هو عليه السلام في ذلك العصر يبذل جهده في التوجيه الي الالتزام بتعاليم الدين لتجتمع كلمة المسلمين، فيكونوا صفا واحدا يردون كل خطر يهدد المجتمع الاسلامي.

و قد وقف الامام الصادق تجاه هذه الدعوة الالحادية موقفا مهما، و أعلن استنكاره علي أبي الخطاب، فكان موقفه عليه السلام صدمة لموجة الغلو الجامحة و قضاء مبرما علي مزاعم الملحدين، و يتجلي عظيم اهتمامه من أقواله، و أمره للناس بالابتعاد عنهم.

قال عيسي بن أبي منصور: سمعت أبا عبدالله الصادق يقول - و ذكر أباالخطاب -: اللهم العن أباالخطاب فانه خوفني قائما و قاعدا و علي فراشي، اللهم أذقه حر الحديد.

و عن عنبسة بن مصعب قال: قال لي أبو عبدالله: أي شي ء سمعت من أبي الخطاب؟ قلت: سمعته يقول: انك وضعت يدك علي صدره و قلت له: عه و لا تنس. و أنت تعلم الغيب، و انك قلت: هو عيبة علمنا و موضع سرنا أمين علي أحيائنا و أمواتنا.

فقال الامام الصادق: لا والله ما مس شي ء من جسدي جسده، و أما قوله اني قلت: اني أعلم الغيب فو الله الذي لا اله الا هو ما أعلم الغيب. و لا أجرني الله في أمواتي، و لا بارك لي في أحيائي ان كنت قلت له؛ و أما قوله اني قلت: هو عيبة علمنا و موضع سرنا و أمين أحيائنا و أمواتنا، فلا آجرني الله في أمواتي و لا بارك لي في أحيائي ان كنت قلت له من هذا شيئا.



[ صفحه 376]



و قال المفضل بن يزيد قال لي أبو عبدالله الصادق عليه السلام و ذكر أصحاب أبي الخطاب و الغلاة: يا مفضل لا تقاعدوهم و لا تواكلوهم و لا تشاورهم، و لا تصافحوهم و لا توارثوهم.

و قال مرازم: قال لي أبو عبدالله: قل للغالية تولوا الي الله فانكم فساق مشركون.

و قال أبوبصير: قال لي أبو عبدالله: يا أبامحمد ابرأ ممن يزعم أنا أرباب، قلت بري ء منه.

قال عليه السلام: ابرأ ممن يزعم أنا أنبياء. قلت: بري ء منه.

و عن أبي بصير قال: قلت لأبي عبدالله انهم (أي الخطابية) يقولون: انك تعلم قطر المطر و عدد النجوم و ورق الشجر و وزن ما في البحر، و عدد ما في التراب. فرفع الامام الصادق يده و قال: سبحان الله سبحان الله، و الله ما يعلم هذا الا الله.

و عن سدير عن أبيه قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: ان قوما يزعمون أنكم آلهة يتلون علينا بذلك قرآنا «يا أيها الرسل كلوا من الطيبات و اعملوا صالحا اني بما تعملون عليم» قال عليه السلام: يا سدير سمعي و بصيري و شعري و بشري و لحمي و دمي من هؤلاء براء، برأ الله منهم و رسوله ما هؤلاء علي ديني و دين آبائي، و الله لا يجمعني و اياهم يوم الا و هو عليهم ساخط.

و قال ميسرة: ذكرت أباالخطاب عند أبي عبدالله عليه السلام، و كان متكئا فرفع اصبعه الي السماء ثم قال: علي أبي الخطاب لعنة الله و الملائكة و الناس أجمعين، فأشهد بالله أنه كافر فاسق مشرك، و أنه يحشر مع فرعون في أشد العذاب غدوا و عشيا، ثم قال: و الله و الله اني لأنفس علي أجساد أصيبت معه النار.

اننا نلحظ في الفقرة الأخيرة تأسفه علي أولئك القوم الذين غرر بهم دعاة الالحاد، فأوردهم موارد الهلكة، عندما انضموا تحت لواء تلك الدعوة الباطلة، و لذلك وقف عليه السلام في أداء واجبه لشل ذلك النشاط المعادي للاسلام، فرفع صوته باستنكار مذاهب الغلاة، فكان اعلان براءته صدمة للالحاد، و قام رجال الشيعة في شل تلك الحركة و معارضة ذلك التيار، و ابعدوهم عن مجتمعهم، و كشفوا الستار الذي كانوا يعملون من ورائه، فأحدث ذلك صدعا في صفوف الغلاة، أدي الي فرقتهم و ابادتهم بسرعة.

و قد وقف أبوالخطاب موقف المتصلب تجاه براءه الامام الصادق منه،



[ صفحه 377]



و تمكن من اغراء البسطاء من أصحابه بأن يعلن نفسه أنه نبي رسول، و أن كلمة الرسل واجب اطاعتها، و يذهب بعض نقلة العقائد أنه أعلن عنه نفسه أنه اله [1] ، و طفق أبوالخطاب يدعو لعقيدته، و قد أحاط به الفشل لأن موقف الامام الصادق عليه السلام و تكذيبه لما يدعيه أبوالخطاب كان لو الأثر العظيم في شل تلك الحركات التي جاءت لاغواء المسلمين، و محاربة الدعوة الاسلامية و تشويه سمعة أتباع أهل البيت، فكانت معارضة الامام الصادق ضربة قاضية، و خاب أمل ابن الخطاب، و تفرق أصحابه بعد براءة الامام الصادق عليه السلام منه و قد أسف أبوالخطاب أن يتفرق الآخرون عنه فتمحي دعوته، ولكنه أراد أن يخاطر بهم في الكريهة، و أن يوردهم حياض المنية، و هم علي غير دين الاسلام، فحاول الخروج علي الدولة بتلك القلة، و أغراهم بقوله: قاتلوهم فان قصبكم يعمل فيهم عمل الرماح، و رماحهم و سيوفهم و سلاحهم لا تضركم و لاتعمل فيكم، و خرج بهم الي مسجد الكوفة و كان عيسي بن موسي قائد المنصور المشهور واليا، و لم يكد يسمع حتي أرسل اليهم قوة من جيشه العباسي للقضاء عليهم، فحاربوا عيسي محاربه شديدة بالحجارة و السكاكين، و هم يعتقدون صدق أبي الخطاب بأن السلاح لا يضرهم، فلما قتل منهم نحو ثلاثين رجلا قالوا: ما تري ما يحل بنا من القوم؟

فقال لعنه الله: ان كان قد بدا لله فيكم فما ذنبي؟ و أسر أبوالخطاب، فأتي به عيسي بن موسي فقتله في دار الرزق، و صلبه مع جماعة من أصحابه و ذلك سنة 138 ه. و بهذا انتهي دور أبي الخطاب و أصحابه.

بزيع بن موسي: و هو أحد أبطال الدعوة الالحادية، و اليه تنسب الفرقة البزيعية، و قد أقروا بنبوته كما زعموا أنهم كلهم أنبياء، و أنهم لا يموتون، و أنهم يرفعون، و زعم بزيع أنه صعد الي السماء، و أن الله مسح علي رأسه، و مج في فيه، و أن الحكمة تنبت في صدره، الي آخر خرافاته و أكاذيبه.

و زعم جماعة من أصحابه أنه الامام بعد أبي الخطاب، و لهذا عدت فرقة البزيعية من فرق الخطابية، مع أن لكل منهما بدعة مستقلة و آراء علي حدة [2] .

و لما بلغت مقالته للامام الصادق عليه السلام أعلن للملأ لعنه، و البراءة منه و من أضرابه و قال: لعن الله بزيعا، و السري، و معمرا، و بشار الشعيري، و حمزة الزيدي، و صائد الهندي.



[ صفحه 378]



و قال عليه السلام: ان بنانا و السري و بزيعا لعنهم الله قدتراءي لهم الشيطان.

و قال عليه السلام عند ذكر هؤلاء: لعنهم الله، فانا لا نخلو من كذاب يكذب علينا، أو عاجز الرأي، كفانا الله مؤنة كل كذاب، و أذاقهم حر الحديد.

و لا زال الامام يرسل كتبه و يوجه رسله للأقطار، في التحذير من هؤلاء الذين أقضوا مضجعه، في بث سمومهم في المجتمع الاسلامي.

بشار الشعيري: و كان بشار الشعيري من أهل الكوفة من دعاة الالحاد، و ممن يقول بمقالة العلياوية، و هم الذين قالوا ان عليا رب، و ظهر بالعلوية الهاشمية، و قالوا بالتناسخ و التعطيل، و كان لبشار جماعة يتبعوه علي أضاليله و أباطيله.

قال مرازم: قال أبو عبدالله: يا مرازم من بشار؟ قلت: الشعيري. قال عليه السلام: لعن الله بشارا. يا مرازم قل لهم: و يلكم توبوا الي الله، فانكم كافرون مشركون.

و كان بشار جارا لمرازم، فقال له الصادق يا مرازم ان اليهود قالوا و وحدوا الله، و ان النصاري قالوا و وحدوا الله، و ان بشارا قال قولا عظيما، فاذا قدمت الكوفة فأته و قل له يقول لك جعفر: يا فاسق، يا كافر، يا مشرك، أنا بري ء منك.

قال مرازم: فلما قدمت الكوفة، فوضعت متاعي و جئت اليه، و دعوت الجارية، و قلت قولي لأبي اسماعيل، هذا مرازم، فخرج الي: فقلت له: يقول لك جعفر بن محمد: يا كافر، يا فاسق، يا مشرك، أنا بري ء منك. فقال بشار: و قد ذكرني سيدي. قال: قلت نعم ذكرك بهذاالذي قلت لك. فقال: جزاك الله خيرا، و جعل يدعو لي.

و من هذا يتجلي لنا أن هؤلاء كانوا علي طرفي نقيض مع أهل البيت، فليس لهم صلة بتعاليمهم و اتباع أوامرهم، و انما هو يحاولون اشاعة الأكاذيب عليهم بغضا لهم، فنري هذا الرجل تبلغه براءة الامام منه، و لعنه له، و هو غير مكترث و لا متأثر، و بهذا ندرك طبيعة تآمرهم علي الاسلام، و اتساع نطاقه بكل وسيلة.

و قال اسحاق بن عمار: قال أبو عبدالله لبشار الشعيري: اخرج عني لعنك الله. لا والله لا يظلني و اياك سقف أبدا، فلما خرج قال أبو عبدالله: و يله ألا قال بما قالت اليهود؟ ألا قال بما قالت النصاري؟ ألا قال بما قالت المجوس؟ أو بما قالت الصابئة؟ و الله ما صغر الله تصغير هذا الفاجر أحد،



[ صفحه 379]



انه شيطان بن شيطان، خرج من البحر ليغوي أصحابي فاحذروه، و ليبلغ الشاهد الغائب، أني عبدالله بن عبدالله، ضمتني الأصلاب و الأرحام، و اني لميت و مبعوث، ثم مسؤول، والله لأسألن عما قال في هذا الكذب و ادعاه، ما له غمه الله، فلقد أمن علي فراشه، و أفزعني و أقلقني عن رقادي.

و خلاصة القول ان بشارا تزعم حركة الحادية، و قد اهتم الامام الصادق بهم أعظم اهتمام كما تدل عليه أقواله في ذلك، لأن هؤلاء الملحدين أرادوا الوقيعة في أهل البيت، و معارضة الدعوة التي قام بها الامام الصادق، في اصلاح ما أفسدته الظروف القاسية، التي مرت بالمسلمين.

أما الذين ذكرهم عليه السلام مع بشار و لعنهم، و تبرأ منهم، و هم بزيع و تقدمت الاشارة اليه، و معمر، و السري، و حمزة الزيدي، و صائد النهدي و بيان، فكانوا من دعاة الالحاد، و أبطال اثارة الفتنة بين صفوف المسلمين، و الكذب علي أهل البيت. و كان لكل واحد من هؤلاء دور هام في اثارة الفتن، و اشغال مجتمع الشيعة في مقاومتهم، لأن أولئك النفر من الغلاة قد أجهدوا أنفسهم في التلفيق و الكذب، و ايجاد سلسلة أفكار تنافي واقع الاسلام، فلم تنجح تلك الخطط، لأن أهل البيت أمروا أتباعهم بمقاومتهم.

معمر النهدي: فأما معمر فهو زعيم الفرقة المعمرية التي ألفت بعد قتل أبي الخطاب و قد ألفوا لهم عقيدة مستقلة، علي نحو ما فعل بزيع، و خرج ابن (اللبان) يدعو الي معمر، و قال انه الله، و صلي له و صام، و أحل الشهوات كلها، ما حل منها و ما حرم، كشرب الخمر، و الزنا، و السرقة، و الميتة، و لحم الخنزير، و غيرها. و قالوا بالتناسخ و انهم لا يموتون، ولكن يرفعون بأبدانهم الي الملكوت، و توضع للناس أجساد شبه أجسادهم.

الي آخر ما هنا لك من أقوالهم الخرافية و دعاياتهم الالحادية [3] .

و أما السري: فهو الذي قال فيه أصحابه: انه رسول مثل أبي الخطاب: و قالوا: انه قوي أمين، و هو موسي القوي الأمين، و فيه تلك الروح الخ.

حمزة الزيدي: و أما حمزة الزيدي فكان يكذب علي أبي جعفر الباقر عليه السلام و قد أعلن عليه السلام للناس لعنه و كذبه.

و كان حمزة يقول لأصحابه: ان أباجعفر يأتيني في كل ليلة، و قد وصفه الامام الصادق بأنه شيطان و لعنه، و حذر الناس من كذبه، و الذي يظهر أن



[ صفحه 380]



الرجل استعمل سلاح الافتراء و الكذب علي أهل البيت، و لا شك أن أثره عظم في الاغراء و التضليل، و لم توجد لم آثار تدل علي ادعائه بعقيدة خاصة، أو مبدأ مرسوم، أو تأليف جماعة معينة، و انما كان داعية ضلال و عدوا لأهل البيت يذيع عنهم ما لا يقولونه.

صائد النهدي: و كذلك صائد النهدي، فالذي يظهر أنه كان من الكذابين و لم نقف علي ترجمة وافية له نستمد منها آراءه و نزعاته [4] .

و قد أظهر الامام الصادق عليه السلام نوايا هؤلاء الذين اتخذوا الكذب علي أهل البيت سلاحا يفتكون به.

قال عليه السلام: انا أهل بيت صادقون، لا نخلو من كذاب يكذب علينا ليسقط صدقنا بكذبه علينا عند الناس.

بيان التبان: و أما بيان فالذي يظهر أنه كان من الكذابين أيضا، لأن الامام كان يقول: لعن بنان التبان، و ان بنانا كان يكذب علي أبي. و لابد هنا من التنبيه الي شي ء، و هو: أن هذا الاسلام يشتبه مع بيان بن سمعان التميمي أو النهدي الذي قام بحركة الحادية في عصر الامام الباقر و الصادق، و اليه تنسب الفرقة البيانية، و قالوا: بنبوة بيان و قالوا في ذلك قول الله عزوجل: (هذا بيان للناس و هدي).

و ادعي بيان النبوة بعد أبي هاشم بن محمد بن الحنفية، و كتب الي الامام أبي جعفر الباقر عليه السلام يدعوه الي نفسه و الاقرار له؛ و يقول في رسالته للامام الباقر عليه السلام، أسلم تسلم و ترتقي في سلم، و تنج و تغنم، فانك لا تدري أين يجعل الله النبوة و الرسالة و قد أعذر من أنذر.

و حاول بيان أن تكون له شخصية لتركيز دعوته و نشر مبادئه، فكان يظهر قدرته علي السحر، و أن عنده الاسم الأعظم، و به يهزم العساكر، و يدعو به الزهرة فتجيبه، و ادعي بنفسه الربوبية، و قال: أنا البيان، و أنا الهدي، و أنا الموعظة، و اختلف أصحابه في عقيدتهم فيه:

فمنهم من زعم أنه كان نبيا نسخ بعض شريعة محمد صلي الله عليه و آله و سلم و منهم من زعم أنه كان الها [5] .

و يقول النوبختي: ان بيانا كان تبانا يتبن التبن بالكوفة، ثم ادعي أن محمد بن



[ صفحه 381]



علي بن الحسين أوصي اليه، و أخذه خالد بن عبدالله القسري هو و خمسة عشر رجلا من أصحابه، فشدهم في أطنان القصب، و صب عليهم النفط في مسجد الكوفة، و ألهب فيهم النار، فأفلت منهم رجل فخرج بنفسه، ثم التفت فرأي أصحابه تأخذهم النار، فكر راجعا الي أن ألقي نفسه في النار فاحترق معهم [6] .

المغيرة بن سعيد: و هو مولي بجيلة، خرج في أيام أبي جعفر الباقر عليه السلام و قتل في أيام الامام الصادق عليه السلام سنة 119 ه.

و قد استطاع أن يموه علي كثير من المتطرفين، و أن يخدع جملة من الناس و كان ماهرا في دس الأحاديث و وضعها علي أهل البيت عليهم السلام.

و قد نسبت اليه عقيدة تأليه علي عليه السلام و لم يثبت ذلك لأن الثابت أنه قال: بأن عليا مخلوق (و يبدو أن المغيرية ألهوا عليا متأثرين بالخطابية) [7] .

و ذكر عنه الرواة: أنه ذهب الي أن ماء الفرات محرم، و أن كل نهر أو عين أو بئر وقعت فيه نجاسة فهو أيضا محرم.

و يقول الشهرستاني: ان المغيرة ادعي لنفسه الامامة بعد محمد المعروف بالباقر بن علي بن الحسين، و بعد ذلك ادعي النبوة لنفسه و غلا في حق علي [8] .

و يقول الطبري: كان المغيرة يخرج الي المقبرة فيتكلم فيري مثل الجراد علي القبور.

و يقول الأشعري: انه زعم أنه يحيي الموتي بالاسم الأعظم، و أراهم أشياء من اليزنجات و المخاريق [9] .

و قال جرير بن عبدالحميد: كان المغيرة بن سعيد كذابا ساحرا.

و قال الجوزجاني: قتل المغيرة علي ادعاء النبوة، كأن أسعر النيران بالكوفة علي التمويه و الشعبذة حتي أجابه خلق كثير.

و قال معاوية: أول من سمعته يتنقص أبابكر و عمر المغيرة المصلوب.

و قد كانت حركة المغيرة حركة قوية، و كان لخروجه مناديا لعقيدته دوي أزعج خالد القسري والي الكوفة و أذهله، و قد سمع به و هو علي المنبر، فنادي أن أطعموني ماء، يريد أن يشرب فهجاه يحيي بن نوفل بقوله:



تقول من النواكه أطعموني

شرابا ثم بلت علي السرير





[ صفحه 382]





لأعلاج ثمانية وشيخ

كليل الحد ذي بصر ضرير [10] .



و كان المغيرة أعمي، و قول الشاعر: لأعلاج ثمانية: هو أن أصحاب المغيرة الذين خرج بهم و يدعون الوصفاء كانوا ثمانية، و قيل: سبعة.


پاورقي

[1] حركات الشيعة المتطرفين ص 77.

[2] الملل و النحل للشهرستاني ج 1 ص 301.

[3] النوبختي ص 44.

[4] النوبختي ص 38.

[5] الفرق بين الفرق للبغدادي ص 145.

[6] الفرق للنوبختي ص 28.

[7] الملل و النحل ج 1 ص 294.

[8] المقالات الاسلامية الأشعري ج 1 ص 8 - 7.

[9] لسان الميزان لابن حجر ج 6 ص 76.

[10] لسان الميزان ج 6 ص 76.


حول الانحراف


يبذل المؤلف جهده هنا في بيان ظهور الانحراف في العقائد و الآراء في عامة المسلمين فيقول في صفحة 121 تحت عنوان: الانحراف بين بعض الذين يدعون التشيع: و قد ظهرت تلك الحركات في عهد الامامين محمد الباقر و جعفر الصادق الذي نشأ فوجد أباه في أمر مرير من هؤلاء الذين يدعون التبعية له، و هو منهم بري ء، اذ كانوا يحاولون الاتصال به و بالصادق من بعده، و لكن كان ينفر منهم نفورا شديدا. الي أن يقول: و كان ظهور ذلك الانحراف



[ صفحه 107]



مع آراء أخري حول القرآن، فقد ظهر القول بخلق القرآن الذي يقصد به اثارة الفتن لا بيان الحقيقة، و قد قاله الجعد بن درهم، و منها القول بالجبر الي آخر بيانه من ذكر فرق الغلاة و غيرهم من خطابية و بيانيه... و يذكر آراءهم و يبين الأسباب من ذكرهم هنا الي أن يقول: و اذا كان هؤلاء قد تفرقوا في الفرق الاسلامية ما بين مرجئة و حشوية و غيرهم، فلابد أن نتصور أنهم قد نقلوا الاكاذيب علي جعفر الصادق الامام المفتري عليه، و لابد أنهم دسوا في الأحاديث المروية عنه ترهات من أباطيلهم، و أخبارا من أكاذيبهم، و أن الخطابية أول من تكلم في الجفر، و نسب فيه الكلام الي الصادق، فهل لنا أن نتصور أنه وصل الي الكافي منهم؟ و هل لنا أن نتصور أن الكلام في نقص القرآن قد سري الي الكافي منهم؟

لا نقول هذ تشكيكا في المصادر التي يستمسك بها اخواننا الامامية، و لكنا نقوله مخلصين لنتحري الصادق النسبة الي الامام الصادق، الذي هو امام من أكبر أئمة المسلمين، و ليس اماما للاثنا عشرية فقط... الخ.

هكذا يطل بنا المؤلف علي ذلك العصر، و يطلعنا علي صور مؤلمة و أشباح هائلة، و هو يريد أن نتحري الحق و ألا نخدع بتلك الآراء.

و هكذا يتحدث المؤلف عن ظهور الآراء المنحرفة و العقائد الشاذة، و هو يظهر الأسي و الأسف عما ابتلي به أئمة أهل البيت ممن يتشيع لهم.

انه يصور لنا عظيم الموقف و خطره، و يطيل في بيانه، و ينتهي الي نتائج، منها أن هذه الانحرافات كانت محصورة في التشيع كما يفهم من عباراته و تعبيره. و منها أن وضع هؤلاء للاحاديث المكذوبة كانت في كتب الشيعة، ثم يتحول بلباقة و مهارة و حركة بهلوانية الي الطعن في الكافي اذ يقول:

(فهل لنا أن نتصور أنه وصل الي الكافي منهم).

و يحذف فاعل وصل و بحذفه تعبير عما يقصده و كذلك في الجملة التي بعدها فهو يكتم أمرا و يعبر عن قصد، و ليس هذا هو الأول من طعونه الخفية، فله أشياء كثيرة أسد لنا الستار بيننا و بينها، و كذلك نسدل الستار هنا.

كما نسدله عن مؤاخذته في قوله تحت عنوان الخوارج: هذه هي الطوائف التي كانت تدعي التشيع لآل علي. كما في صفحة 130 فما كان قصده من ذلك، و هل وضع العنوان هنا خطأ مطبعي عن غير قصد، أم كان هناك قصد والله من وراء القصد.

و منها: انه يجعل الفحص و الدراسة للاخبار المدسوسة لازمة لكتب الشعية،



[ صفحه 108]



و كأن الشيعة قد اهملوا هذه الناحية فليس لهم شروط لقبول الرواية و صفات الراوي و مؤهلاته لتصديق ما يروي، مع العلم بانهم أشد الطوائف فحصا و أعظمهم توقفا في قبول المرويات، فلم يقفوا أمام كتاب موقف قدسية و تحاش عن رد رواية يرويها ما لم تجمع فيها شرائط القبول، و ليس فيهم من يقول: و لولا هيبة هذا الكتاب لقلت ان هذا الحديث غير صحيح، كما يقوله غيرهم أمام كتب البسوها أبراد قدسية، و أضفوا عليها ثياب الصحة، و برؤوها من كل ما يشين بسمعة أصحابها من القول بان فيها ما لا يصح. و لا يجرؤ أحدهم علي التصريح بالطعن في الحديث، لأنه ورد في كتاب الصحيح كما يدعي، فعلامة صحة الحديث عند أكثرهم هو وروده في ذلك الكتاب، و ان الشيعة يتشددون في قبول الروايات، و باب الاجتهاد مفتوح عندهم، و لهم أصول قوية، و هم اقدم الفرق في وضع الأصول. و ليس هذا محلا لبيان ما يتعلق بهذا الباب، و الغرض أن المؤلف يطعن في كتب الشيعة بصورة جلية، و لكنه يحاول أن لا يظهر عليه ذلك و قد قلت سابقا انه يتستر بابراد تنم عما تحتها.


كتاب و مؤلفون


(الامام الصادق مج 3 - م 24)



[ صفحه 371]



لا تمر فترة من الزمن الا و يطالعنا كتاب يحمل بين طياته أفكارا هدامة لكيان المجتمع الاسلامي بعبارات مسمومة و وخزات مؤلمة و حملات ظالمة و أقوالا فارغة لا تقف أمام الواقع الا كما يقف الرماد اذا اشتدت به الريح.

و لقد تطرقت لهذا الموضوع أكثر من مرة و قضيت وقتا طويلا اتصفح تلك الصفحات التي سودت بمداد الحقد و رقمت بأقلام شط بأصحابها سوء التفكير عن الخط الذي يجب أن تسير عليه لخدمة الأمة و صالح المجموع.

كنت أفكر في الأسباب التي دعت لهذه التهجمات و أتعرف علي الوسائل المبررة لما يرتكبه هؤلاء الكتاب من سوء الصنع مع اخوان لهم في الدين يقرون لله بالوحدانية و لمحمد صلي الله عليه و آله و سلم بالرسالة و يؤدون فرائض الاسلام و هم مئة مليون أو يزيدون.

و قد قلت: ان مهمة المؤرخ عن الشيعة هي أشد صعوبة من مهمة من يؤرخ لغيرهم من طوائف المسلمين، لوجود عوامل و عقبات يجب أن يجتازها المؤرخ بنفسه، لا أن يقطعها علي أجنحة التقليد و الاتباع بدون معرفة و تدبر و ان انفصال الشيعة عن الدولة القائمة آنذاك، وعدم مؤازرتهما هو السبب الوحيد لكل ما علق بهذه الطائفة من عيوب هم برآء منها، حتي تحامي الناس الميل اليهم، فكانت التهم تكال جزافا.

و اصبح بحكم الظروف القاسية ان تنسب اليهم فرق لا تمت اليهم بصلة، و يلصق بهم اناس لا تربطهم و اياهم روابط الاعتقاد.

و ان من يقف علي اسماء الفرق المنسوبة للشيعة يجد هناك اسماء بلا مسميات، او اشخاصا و همية، و من الغريب أن تعداد فرق الشيعة لا زال بين المد و الجزر فهي تبلغ بالعد الي عشرين ثم يترقي الأمر و يرتفع العدد الي اكثر فاكثر حتي يبلغ ثلمائة فرقة كما ذكرها بعضهم لانهم يكتبون بدون تثبت و تدبر.

و ما دام الخيال واسعا، و البحث لم يكن علي اسس عملية، و الاقوال تطلق بدون قيد فلا يستغرب أن يصل العدد الي الالف.

و قد وضحنا فيما سبق أخطاء كتاب الفرق، و ما ارتكبوه من الخلط و الخبط، و انهم قد تعصبوا تعصبا دفعهم الي ارتكاب ما لا يغتفر لهم في حق الامة، مما خلفوه للاجيال من تلك الافتعالات، و ما اثبتوه من خرافات، و ما جنوه من اخطاء في تشويه الحقائق بدافع من الميول و التعصب و الاتجاه



[ صفحه 372]



في الابحاث علي غير ما تقتضيه الاصول و القواعد.

و لقد كان لتحوير الحقائق، و التلاعب بالنصوص التاريخية، دور فعال في بث روح البغضاء بين طوائف المسلمين، مما أدي الي تفكك اوصال ذلك المجتمع، و قد عاش المسلمون في ظروف ساد فيها القلق، و تركزت فيها عوامل الحقد، فتبدلت الوحدة بالفرقة، و الاخاء بالعداء، و الوصل بالقطيعة.

فيجب علينا ان نتساءل عن الفائدة التي حصلنا عليها من هذه الفرقة كما يجب أن نتساءل عن عواملها و اسباب اتساعها، و ننظر بعين الحقيقة الي تلك الأضرار الناجمة عن ذلك التباعد، و هناك يتضح لنا الطريق الي الحلول الجذرية التي يجب أن تتخذ لرفع تلك الآثار السيئة التي خلفها سوء الفهم، و عدم الخضوع للواقع.

و لا يكون ذلك الا بعد أن نفهم الامور عن طريق الواقع و التماس الحلول علي ضوء البحث النزيه، و التفكير الحر لتزول الشوائب التي تطمس معالم الحق، و تضلل من ينشدونه، ليتمتعوا بحرية الرأي في اظهار الحق و اتباعه.

و علي اي حال فان كثيرا من الكتاب و المؤلفين قد تعرضوا للبحث عن تاريخ الشيعة من حيث عقائدهم، او آدابهم؛ او تاريخ نشأتهم، او غير ذلك، ولكن بمزيد الأسف - أن الغالب من هؤلاء لم يتجهوا باخلاص للحبث، او حرية في الرأي، ليدركوا الاشياء علي حقيقتها، تاركين وراء ظهورهم رؤيا الخيال المريض، و وحي العاطفة الكاذب ليسلموا من ارتكاب الأخطاء و خيانة امانة التاريخ، لان السير علي غير منهج العلم السديد يوقع صاحبه في شباك اخطاء تنحرف به عن الواقع.

و من المؤسف له أيضا ان أكثر اولئك الكتاب يولعون بتتبع الأساطير و القصص التي لا تثبت صحتها، ليبنوا منها احكاما كلها اوهام و خيالات، و اسراف في اصدار النتائج و الأحكام بما لا يسيغه العقل و لا يقره الوجدان.

و للايضاح نضع بين يدي القراء ما اورده الدكتور محمد حسين الذهبي في كتابه التفسير و المفسرون دليلا لما احتج به علي وضع الشيعة للحديث، و اتهم جابر بن يزيد الجعفي التابعي الكبير بوضع الحديث و هو قول انفرد به الدكتور لأن جابر قد شهد له اقرانه بفضله. و لما أعوزت الدكتور الحجة



[ صفحه 373]



استدل باسطورة من وضع الجاحظ و دعابته.

قال الدكتور: و يعجبني هنا ما ذكره ابوالمظفر الاسفرائيني في كتابه التبصير في الدين و هو:

ان الروافض - و المقصود بهم الشيعة طبعا - (لما رأوا الجاحظ يتوسع في التصانيف و يصنف لكل فريق، قالت الروافض: صنف لنا كتابا، فقال لهم: لست ادري لكم شبهة حتي ارتبها و اتصرف فيها، فقالوا له: اذا دلنا علي شي ء نتمسك به. فقال لا أري لكم وجها الا انكم اذا أردتم أن تقولوا شيئا تزعمونه تقولون انه قول جعفر بن محمد الصادق، لا اعرف لكم سببا تستندون اليه الي غير هذا الكلام... فتمسكوا بحقهم و غباوتهم بهذه السوأة التي دلهم عليها، فكلما ارادوا أن يختلقوا بدعة، او يخترعوا بدعة نسبوا الي ذلك السيد الصادق، و هو عنها منزه، و من مقالتهم بري ء.

هذه هي الاسطورة التي اعجب بها الدكتور أو الكاتب او استاذ علوم القرآن و الحديث او الاستاذ بكلية الشريعة بالأزهر الشريف.

قد اعجب الاستاذ بما نقله نتيجة لقوة اداركه، و اتساع تتبعه، حتي جاءنا بما لا يتناوله الشك، و لا يهبط الي مستوي النقد!!

و ما عشت اراك الدهر عجبا، لقد بلغت الحالة في الأبحاث العلمية الي هذا المستوي الشائن و هل هذا الا لغة الماجن العاجز، الذي لا يستطيع أن يدعم قوله بحجة منطقية، و ادلة عقلية؛ و لقد كشف الدكتور عن مستوي مداركه و اعلن عن براعته و معلوماته.

و قبل أن اناقش الدكتور - مرغما - اود أن أذكر استشهادا آخر باساطير الجاحظ و دعابته لمؤلف أراد أن يدعم قوله بما ذكره من الاسطورة و لعله اعجب بذلك كما اعجب الدكتور الذهبي.

هذا الاستاذ عبدالحسيب طه حميدة المدرس في كلية اللغة العربية يذكر في كتابه (ادب الشيعة) - مستدلا علي أن التشيع اصبح بغيضا الي النفس و سبيلا الي السخرية و التهكم - يقول الاستاذ نقلا عن الجاحظ: كان معنا شيخ شرس الأخلاق، طويل الاطراف، و كان اذا ذكر له الشيعة غضب و اربد وجهه و زوي عن حاجبه.

قال الجاحظ: فقلت له يوما: ما الذي تكرهه من الشيعة؟! فاني رأيتك اذا ذكروا غضبت، و قبضت، فقال: (ما اكره فيهم الا هذه الشين في اول



[ صفحه 374]



اسمهم فاني لم اجدها قط الا في كل شر، و شؤم، و شيطان و شغب) ووو... الخ.

قال ابوعثمان: فما ثبت بعدها لشيعي قائمة [1] هذا ما ذكر الاستاذ حميدة.

و لست ادري هل حاسب الاستاذ نفسه عن مؤدي هذه الاسطورة و ما هو مورد ذكر هذه الدعابة في موضوع بحث الأدب.

و لا استبعد أن الأستاذ المؤلف قد أثارت بنفسه هذه الأسطورة من الاشمئزاز و البغض ما جعله يخرج عن ميزان الاعتدال في كثير من ابحاثه حول الشيعة، و لئن اودع هذا الشي في نفسه ما اودعه في قلب ذلك الشيخ الشرس فلماذا لم تنشرح نفس الاستاذ لما في هذا الشين من صفات: الشرف و الشهامة، و الشجاعة و الشهادة و الشفاء و الشفاعة و. و. و.

و انت تستطيع ايها القاري أن تدرك مدي ما بلغت اليه الحالة من التفكك و الانهيار، و كيف اصبحت الخرافات و الاباطيل تحتل مكانا في عقول من نأمل فيهم التحرر و الانطلاق من عقال التعصب؟!

و لقد ظل الجهل يغذي تلك الخرافات التي سادت في عصور التطاحن المذهبي و امتد اجلها الي القرن العشرين و كانت الطائفية تصونها و تحميها و تغذي بها عقول من تعطلت فيهم ملكات التفكير فساروا وراء دعاتها سير الأغنام.

و ان امثال هذه الأساطير لها اثر في السيطرة علي عقول السذج من الناس يوم كان الصراع محتدما، و الفتنة ترمي بشررها يوم كانت مدرسة الامام الصادق عليه السلام تشق طريقها بقوتها الروحية، و تجتاز مرحلة بعد اخري في الانتشار، و لم يستطع اي أحد أن ينسب للامام الصادق عليه السلام ما يشين بسمعته فهو الصادق في لهجته - حتي لقب في ذلك - القوي في حجته حتي خضع له كل معاند، و كان المنتمون اليه هم حملة الحديث و اوعية العلم.

ولكن خصومه جاؤوا من طريق حاولوا فيه الوصول الي الطعن فيه من طريق أتباعه ليشوهوا سمعة هذه المدرسة، فقالوا ان الامام الصادق مكذوب عليه، و روجوا ذلك بدعايات و دعابات، و لعل الاستاذ الذهبي أراد أن



[ صفحه 375]



يعيد ذلك الدور، فبادر لنقل هذه الاسطورة ليكون لها أثر في نفوس من لا حصانة لها عن تقبل الاكاذيب و التأثر بالدعايات الكاذبة.

و صفوة القول ان كثيرا من الكتاب الذين تطالعنا كتبهم بين آونة و اخري و هي تحمل تلك الأفكار التي تضر بصالح المسلمين، و تهدم وحدتهم لا يشعرون بالاضرار الناجمة من وراء ما يكتبون من امور لا تستند الي ادلة او شواهد جديرة بالثقة، و قد أثبتوا أشياء دون أن يسائلوا أنفسهم عن صحتها أو خطئها، لأنهم لم يتجردوا عن التعصب الطائفي و الهوي المذهبي.

كما انهم قد استعذبوا ما كتبه المستشرقون فأعجبوا بذلك الأسلوب الساحر، و اعتقدوا بصحة ما يكتبون فحملوا و نقلوا بدون تفكير و تمحيص.

و مما لا جدال فيه أن المستشرقين أصحاب هوي يصدرون أحكامهم عن عصبية و تحامل علي الاسلام، و هم يتبعون الشاذ من الروايات التي أخطأ فيها بعض الرواة، أو الذي تعمده الوضاعون، مما أوضحه علماء الاسلام، فجعلوا من هذا الشاذ المنكر اصلا يبنون عليه قواعدهم، التي افتعلوها و نسبوها للاسلام و علماء الاسلام و هم يغمضون أعينهم عن الحقائق.

يقول الاستاذ مالك ابن بني: و انه لمما يثير العجب أن نري كثيرين من الشباب المسلم المثقف، يتلقون اليوم معتقداتهم الدينية، و أحيانا دوافعهم الروحية نفسها من خلال كتابات المتخصصين الاوربيين [2] .

و يقول الاستاذ السباعي: و من المؤلم أن طلاب العالم الاسلامي الذين يدرسون باللغة الانجليزية في بلادهم لا يزالون مضطرين الي دخول الجامعات الانجليزية، فلا يجد طلاب الدراسات الاسلامية أمامهم مراجع لدراساتهم التي ينالون بها الدكتوراه غير تلك المراجع المسمومة و هم لا يعرفون اللغة العربية فتقرر عندهم أن تلك الدسائس مأخوذة من كتب الفقهاء و العلماء المسلمين أنفسهم [3] .

و قد أوضحت فيما سبق عن الآراء التي ذهب اليها بعض الكتاب للطعن علي الشيعة بأنها ليست من وحي أفكارهم و لا نتيجة لتتبعهم و انما هي من مفتريات المستشرقين و افتعالاتهم و بالأخص ما كتبه أحمد أمين و هو كما يصفه الأستاذ فتحي عثمان: بأنه ضالع في الدراسات الغربية ترجم عن كتابات الغربيين ترجمة مباشرة، و صنف جامعا لآرائهم المتناثرة - بعد أن هضمها -



[ صفحه 376]



بين دفتي مؤلف واحد، و بلسان عربي مبين، و قد رجع لدراسات المستشرقين في عيون انتاجه فجر الاسلام و ضحاه و ظهره!!! و الأستاذ أحمد يحق له أن ينعي علي الاقتصار علي النقل و القصور في التعليق و ابراز الرأي الشخصي، فقد جري - رحمه الله - في مؤلفاته علي أن يمتص ما يقرأ ثم يعرضه بأسلوبه و منطقه لاحما بين النقل و النقد، غير زاخم للكتاب بأرقام الحواشي، و تتابع النصوص، و الاقتباسات مكتفيا بايراد ما رجع اليه من كتب في آخر الباب جملة مستغنيا بذلك عن ايضاح ما رجع اليه من كتب في آخر الباب جملة مستغنيا بذلك عن ايضاح ما رجع اليه صفحة صفحة و فقرة فقرة [4] .

هذا ما يقوله الاستاذ فتحي عثمان و نحن نزيد و لا نبعد عن الواقع ان قلنا: ان المتتبع لما كتبه أحمد أمين لا يخالطه شك بأن الرجل مترجم للرأي و ناقل لآراء المستشرقين بدون أن ينسبها اليهم بصراحة علي انها بحث من عنده و يلبسها ثوبا رقيقا و بدون ريب انه كان مقلدا للغربيين في آرائه و ناقلا لأقوالهم كأنها له دونهم و أن جميع ما كتبه حول الشيعة انما هو للمستشرق (و لهو سن) و (دوزي) و غيرهما من المستشرقين الحاقدين علي الاسلام و ليس له الا النقل و المشاركة في الخطأ.

و مما يؤيد ذلك ما نقله السباعي: بأن الاستاذ أحمد امين قال للدكتور علي حسن عبدالقادر - و هو الذي أثيرت حوله الضجة -: بأن الأزهر لا يقبل الآراء العلمية الحرة، فخير طريقة لبث ما تراه مناسبا من أقوال المستشرقين الا تنسبها اليهم بصراحة ولكن أدفعها اليهم علي أنها بحث منك و ألبسها ثوبا رقيقا لا يزعجهم مسها كما فعلت أنا في فجر الاسلام و ضحي الاسلام [5] .

و كيف كان فان أكثر المستشرقين لم تنطلق عقليتهم من عقال التعصب و يفترضون فروضا و همية ليصلوا الي بعض الحقائق العلمية و تتجلي من خلال سطور ما يكتبونه عن الاسلام و بني الاسلام روح العداء المستحكم للدين الاسلامي و هذه الروح العدائية للاسلام و المسلمين بقية من بقايا العداء الصليبي.

و هؤلاء كما يصفهم المستشرق النمساوي بقوله: ان أبرز المستشرقين الاوربيين جعلوا من أنفسهم فريسة التحزب غير العلمي، في كتاباتهم عن الاسلام و يظهر في جميع بحوثهم كما لو أن الاسلام لا يمكن أن يعالج علي أنه



[ صفحه 377]



موضوع بحث في البحث العلمي، بل أنه متهم يقف أمام قضاته!!

و ان بعض المستشرقين يمثلون دور المدعي العام الذي يحاول اثبات الجريمة و بعضهم يقوم مقام المحامي فهو مع اقتناعه شخصيا باجرام موكله، لا يستطيع أكثر من أن يطلب له مع شي ء من الفتور اعتبار الأسباب المخففة [6] .

و حيث كانوا هم الداء الفاتك و علة العلل في تغذية روح العداء في العصر الحاضر رأيت أن أعود للبحث عنهم.


پاورقي

[1] انظر ادب الشيعة 21 - 20.

[2] انظر الظاهرة القرآنية ص 19.

[3] كتاب السنة 28.

[4] انظر اضواء علي التاريخ الاسلامي - 174.

[5] السنة للسباعي 214.

[6] الاسلام علي مفترق الطرق.


الاسماعيلية


قدمنا أبرز الوجوه في سيرة الامام الكاظم لاظهار مسار الامامة، و التعرف علي الخصائص و الفضائل التي تقطع القول، و هنا نبدأ بعرض لحياة اسماعيل بن الامام الصادق، و مسلك الانشقاق عن مسيرة الامامة.

ان الروايات في اسماعيل لم تتطابق، و لا نذهب الي أبعد من القول أن كونه أكبر أولاد الامام الصادق كان سبب اللبس الذي وقع عند البعض، لأن الامامة للأسن، و نعلم من صفته أنه كان أعرجا، فهو كأخيه عبدالله الأفطح، و ان كان أرجح الروايات تصف اسماعيل بحال يختلف عن عبدالله، ولكن الامام الصادق الرجل



[ صفحه 456]



الذي استطاع أن يقود الأمة في أخطر فترة و أشد معترك، و أن يفتح آفاق الفكر، و يرسي قواعد الفقه، و يتحاشي مأزق السلطان و السياسة، كان في بيته الأب الحاني و المربي العالم الذي يظل أولاده بالعطف و يغذيهم بالهداية و النور، و يحبهم و يبرهم جميعا. و نحن علي أن اسماعيل كان علي الصلاح و الهداية، و كان يلقي من الامام الصادق حب الأب و رعاية الامام، فالتقت صور العطف هذه مع كون اسماعيل أكبر أولاد الامام الصادق في تكوين الظن بأنه الامام من بعد أبيه. و أما ما قيل من البداء في هذا المورد و بهذا المفهوم فلا أساس له، لأن الامام الصادق لم يشر الي امامة اسماعيل بالرغم من أن الأسئلة التي كانت توجه اليه كثيرة، و ما روي عن الادعاء بالبداء، صادر من المخالفين الذين أباحوا لأنفسهم الكذب و التقول علي الشيعة و أئمتهم كالجريرية [1] و البترية [2] و أصل أقوالهم التي نسبوها الي الشيعة في البداء كان في تحولات الغلاة و بحثهم عن الأفكار التي تنسجم مع جذورهم كجماعات تسعي الي اظهار ما جاءت عليه أيام الاسلام من عقائدهم، و أطلقوا هذه المقالة في ظروف أصابهم الفشل فيها بعد أن حاولوا - في غلوهم و انحرافهم - الانتساب الي ثورة محمد النفس الزكية [3] و قد كان المغيرة بن سعيد يدعي الصلة بمحمد بن عبدالله بن الحسن، و يقول أن الامام علي زين العابدين عليه السلام أوصي اليه، و أن النفس الزكية أذن له في أمور منها: خنق الناس [4] .

و لما فشلت تلك الثورة و قتل محمد و أخوه ابراهيم، ادعوا أن الشيعة وضعت البداء، لكي لا يظهر من أئمتهم القول بخلاف ما أخبروا به.

و الثابت الذي لا يرقي اليه الشك هو أمر وفاة اسماعيل في حياة الامام الصادق. ذكر ابن خلدون أنه توفي في حياة أبيه في العريض في المدينة المنورة، و دفن بالبقيع سنة 145 ه [5] و يقول المقريزي: ان اسماعيل توفي سنة 138 ه و جعفر والده لا



[ صفحه 457]



يزال علي قيد الحياة [6] كما أن تواتر ذكر الامام الصادق عند وفاة ابنه اسماعيل لما بدا لله يفيد أن الله أظهر بوفاة اسماعيل ما كان في سابق علمه من جعل الامامة في الأشخاص الذين خلقوا لتحملها. و اختلاف التواريخ لا يخرج عن فترة بقاء الامام الصادق علي قيد الحياة.

و لما توفي اسماعيل حزن عليه الامام الصادق حزنا عظيما. و أمر بوضع سريره علي الأرض قبل دفنه مرارا كثيرة، و كان يكشف عن وجهه و ينظر اليه يريد بذلك تحقق أمر وفاته عند الظالمين خلافته له من بعده، و ازالة الشبهة لهم في حياته [7] .

و كان موت اسماعيل - رحمه الله - قد أزال الظن و الوهم اللذين وقع فيهما بعض أصحاب الامام الصادق.

أما الآخرون الذين تصفهم المصادر بالأباعد و الأطراف، و ليسوا من خاصة الامام الصادق، منهم الذين ادعوا بقاءه حيا و انه لم يمت، و تلك مقولة الغلاة في كل زمن، و عقيدتهم التي يقتربون بها من الحلول و التناسخ. فأنكرت موت اسماعيل، و قالوا: كان ذلك علي جهة التلبيس من أبيه علي الناس لأنه خان، فغيبه عنهم، و زعموا أن اسماعيل لا يموت حتي يملك الأرض، يقوم بأمر الناس، و أنه هو القائم، لأن أباه أشار اليه بالامامة بعده و قلده ذلك [8] و لولا هؤلاء الذين ظلوا يتربصون، لما كانت قضية موت اسماعيل تصل الي هذا الحد من الأهمية، و قد تولي كتاب الفرق القول بامامة اسماعيل. لأنه أدني الي الاساءة الي الشيعة، و من طريقه يسهل نسبة كل فرقة الي الشيعة، و يتحمل الشيعة الاثنا عشرية تبعة هذه الأقوال، و يجري بين الأمة الاسلامية اطلاقات و مقولات هؤلاء، فتتلقاها بالقبول و الاطمئنان.

يقول المقريزي:

و كانت الشيعة فرقا، فمنهم من كان يذهب الي أن الامام من ولد جعفر الصادق هو اسماعيل ابنه، و هؤلاء يعرفون من بين فرق الشيعة بالاسماعيلية من أجل أنهم



[ صفحه 458]



يرون أن الامام من بعد جعفر ابنه اسماعيل، و أن الامام بعد اسماعيل بن جعفر الصادق هو ابنه محمد المكتوم [9] .

و في الوقت الذي يذكر البغدادي في الفرق بين الفرق لفظ الزعم لتجنب القطع أو الجزم، يقول الشهرستاني بما عرف عنه من تعصب و تحامل أن الامام اسماعيل هو الابن الأكبر للامام جعفر الصادق، و هو الذي نص عليه في بدء الأمر، و لقد حدث الاختلاف علي موته.

و يذهب ابن الجوزي في المنتظم بعيدا، فيدرج معهم في هذا المسلك الخرمية و البابكية و المحمرة، و أن آرائهم و مذاهبهم أخذوا بعضها من المجوس و بعضها من الفلاسفة، و أنهم دخلوا تحت ستار ذكر ظلم السلف الأشراف من آل النبي، و دفعهم عن حقهم، و قتلهم و ما جري عليهم من الذل، فتناصروا و تكاتفوا، و انتسبوا الي اسماعيل بن جعفر بن محمد الصادق.

و ابن الجوزي يقصد بذلك الغلاة الذين سبق ذكر حركتهم في أكثر من موضع و بحث في سياق الكتاب، و الذي تصدي الامام الصادق لحركتهم و تبرأ منهم، و لما مات عليه السلام قالوا أن الامام الصادق حي لم يمت و لا يموت حتي يظهر و يلي أمر الناس، و انه هو المهدي، و زعموا أنهم رووا عنه أنه قال: ان رأيتم رأسي قد أهوي عليكم من جبل فلا تصدقوه، فاني أنا صاحبكم. و انه قال لهم: ان جاءكم من يخبركم علي أنه مرضني و غسلني و كفنني فلا تصدقوه فاني صاحبكم صاحب السيف.

و لا يمكن الجزم بأن الغلاة هم قوم الفرقة الاسماعيلية. لأن أولئك الذين يصفهم العلماء بالأباعد مع أنهم ليسوا من خاصة أصحاب الامام الصادق و أنهم من الأطراف، يحتمل وجود من أقام علي الظن و بقي علي الاعتقاد الذي أراد الامام الصادق ازالته و منعه، فظلت (اسماعيلية) خالصة تدين بامامة اسماعيل، و منها ما كان بالاتصال باسماعيل كالمباركية التي تزعمها مبارك مولي اسماعيل، فزعمت أن الامام بعد الامام الصادق هو محمد بن اسماعيل، و قالوا: ان الأمر كان لاسماعيل في حياة أبيه، فلما توفي قبل أبيه جعل جعفر بن محمد الأمر لمحمد بن اسماعيل، و كان الحق له، و لا يجوز غير ذلك، لأنها لا تنتقل من أخ الي أخ بعد الحسن





[ صفحه 459]



و الحسين عليه السلام و لا تكون في الأعقاب، و لم يكن لأخوي اسماعيل عبدالله و موسي في الامامة حق كما لم يكن لمحمد بن الحنفية حق علي علي بن الحسين.

و غيرها من المعتقدات و الآراء التي تتصل بنشوئها و اتصالها بعقائد الشيعة الي أن تنتهي الي هذه الفترة من الزمن و حدوث الاختلاف بعد وفاة الامام الصادق، و علي ذلك فلا نريد أن نظلم اخواننا من الاسماعيلية الذين آمنوا بعمق و عقيدة بوصاية النبي للامام علي عليه السلام، و توليهم الأئمة المعصومين، الي أن كانت الأقوال التي التزموها و ابتعدوا بها عن منهاج الشيعة.

و أن الفاطميين علي لسان قاضيهم النعمان تبرأوا من الغلاة، و التزموا موقف الشيعة، و أنكروا أقوال أبي الخطاب. قال القاضي النعمان: (ثم كان أبوالخطاب في عصر جعفر بن محمد من أجل دعاته (!) فأصابه ما أصاب المغيرة. فكفر و ادعي أيضا النبوة. و زعم أن جعفر بن محمد اله، تعالي الله عن قوله، و استحل المحارم كلها، و رخص فيها، و كان أصحابه كلما ثقل عليهم أداء فريضة. أتوه و قالوا: يا أباالخطاب، خفف علينا فيأمرهم بتركها، حتي تركوا جميع الفرائض و استحلوا جميع المحارم و ارتكبوا المحظورات، و أباح لهم أن يشهد بعضهم لبعض بالزور. و قال: من عرف الامام فقد حل له كل شي ء كان حرم عليه، فبلغ أمره جعفر بن محمد (...) فلم يقدر عليه بأكثر من أن لعنه و تبرأ منه، و جمع أصحابه و عرفهم ذلك و كتب الي البلدان بالبراءة منه و باللعنة عليه، و عظم ذلك علي أبي عبدالله جعفر بن محمد (...) و استفظعه و استهاله) [10] و يبدو أن القاضي المغربي يجهل تفاصيل ما قام به الامام الصادق من جهد في دحض و فضح أفكار الغلاة حتي كان لا ينام الليل، و ان كان قوله فيما قدر عليه الامام الصادق يحتمل ارادة ما يقوم به الحكام من المحاربة بالسيف كعيسي بن موسي العباسي عامل الكوفة، و اذا كان غير ذلك فلا وجه لقوله.

و مهما يكن من أمر فرقة الاسماعيلية و الاختلاف في اسماعيل، فان التاريخ يجهل جهلا يكاد يكون تاما كيفية بدء الدعوة لامامة اسماعيل، فلا يعرف أول من دعي لامامته، كما لا يمكن تحديد عوامل تأخير ظهورها الي الوجود، فالتاريخ لم يعرف شيئا اسمه الفرقة الاسماعيلية حتي أواخر القرن الثالث الهجري، و هو بدء ظهور



[ صفحه 460]



حركتهم، و اذا كان ذلك دور الستر في معتقدات الاسماعيلية. فان أقوال الاسماعيلية عن هذا الدور هي الأقوال الوحيدة التي تظهر أسباب التستر و الاختفاء متعلقة بالدعوة و قيامها علي الشكل الذي يدعون اليه، و هم دائما يتحدثون عن تاريخ أئمتهم في هذه الفترة بشي ء من عدم التطابق في العدد و الوقائع.

ولكن الثابت أنه بعد وفاة الامام الصادق عليه السلام انتقل فريق منهم الي القول بامامة موسي بن جعفر عليه السلام بعد أبيه عليه السلام و افترق الباقون فريقين، فريق منهم رجعوا عن حياة اسماعيل و قالوا بامامة محمد بن اسماعيل لظنهم أن الامامة كانت في أبيه و أن الابن أحق بمقام الامامة من الأخ. و فريق ثبتوا علي حياة اسماعيل. و يقول الشيخ المفيد - رحمه الله -المتوفي سنة 413: (و هم اليوم شذاذ لا يعرف منهم أحد يومي اليه، و هذان الفريقان يسميان بالاسماعيلية، و المعروف منهم الآن من يزعم أن الامامة بعد اسماعيل في ولده و ولد ولده الي آخر الزمان). اه.

و قد أعقب اسماعيل محمدا و عليا. و نحن بازاء الاثنين نلمس في سيرتهما تلك الآثار النفسية التي تحدث في الأبناء انحيازا للأب في مجال الأسرة الواحدة كأي بشر ينقاد الي العواطف و ينجر الي الأهواء، و هذه الآثار لا علاقة لها بالتهيؤ للامامة، فليس هناك ما يثبت أن محمدا قد تطلع علي عهد جده الامام الصادق الي شي ء من الامامة أو أنه أعد لها نفسه، اذ يفترض حسب الادعاء أن يكون من نصب بعد وفاة اسماعيل و في حياة الامام الصادق عالما بما نصب له.

و السيد ابن عنبة في العمدة يذكر قول شيخ الشرف العبيدلي: هو - اسماعيل - امام الميمونية و قبره ببغداد. و قول ابن خداع: كان الامام موسي الكاظم عليه السلام يخاف ابن أخيه محمد بن اسماعيل و يبره، و هو لا يترك السعي به الي السلطان من بني العباس. كما ينقل السيد ابن عنبة قول أبونصر البخاري: كان محمد بن اسماعيل بن الصادق عليه السلام مع عمه موسي الكاظم عليه السلام يكتب بالسر الي شيعته في الآفاق، فلما ورد الرشيد الحجاز، سعي محمد بن اسماعيل بعمه الي الرشيد فقال: أعلمت أن في الأرض خليفتين يجبي اليهما الخراج؟ فقال الرشيد: ويلك أنا و من؟ قال: موسي بن جعفر. و أظهر أسراره، فقبض الرشيد علي موسي الكاظم عليه السلام و حبسه و كان سبب هلاكه، و حظي محمد بن اسماعيل عند الرشيد، و خرج معه الي العراق و مات ببغداد، و دعا عليه موسي بن جعفر عليه السلام بدعاء



[ صفحه 461]



استجابه الله تعالي فيه و في أولاده، و لما ليم موسي بن جعفر عليه السلام في صلة محمد بن اسماعيل و الاتصال مع سعيه به قال: «اني حدثني أبي عن جده عن أبيه عن جده عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم: الرحم اذا قطعت فوصلت، ثم قطعت فوصلت، ثم قطعت فوصلت، ثم قطعت قطعها الله تعالي، و انما أردت أن يقطع الله رحمه من رحمي» [11] .

أما علي بن اسماعيل فقد وردت الرواية به بهذا الخصوص، و هي المرجحة، لأن أبطالها البرامكة، ولكن ظهور اسم محمد في تاريخ الفرقة الاسماعيلية علي اسم أخيه علي يعطي الأولي أهمية، و دور علي بن اسماعيل منهم أيضا لعلاقته بالبرامكة الذين أخفوا مجوسيتهم، و كانوا مدار سياسة العداء للعلويين في زمنهم، حتي انتقم الله من ظلمهم لآل بيت النبي الأطهار علي يد ظالم آخر. و الرواية عن النوفلي عن أبيه عن مشايخهم قالوا: ان السبب في أخذ موسي بن جعفر عليه السلام أن الرشيد جعل ابنه في حجر جعفر بن محمد بن الأشعث، فحسده يحيي بن خالد بن برمك علي ذلك و قال: ان أفضت اليه الخلافة زالت دولتي و دولة ولدي. فاحتال علي جعفر بن محمد - و كان يقول بالامامة - حتي داخله و أنس به، فكان يكثر غشيانه في منزله، فيقف علي أمره و يرفعه الي الرشيد، و يزيد عليه في ذلك بما يقدح في قلبه. ثم قال لبعض ثقاته أتعرفون لي رجلا من آل أبي طالب ليس بواسع الحال يعرفني ما احتاج اليه؟ فدل علي علي بن اسماعيل بن جعفر بن محمد، فحمل اليه يحيي بن خالد مالا، و كان موسي عليه السلام يأنس بعلي بن اسماعيل و يصله و يبره، ثم أنفذ اليه يحيي بن خالد يرغبه قصد الرشيد و يعده بالاحسان اليه، فعمل علي ذلك، فأحس به موسي عليه السلام فدعا به و قال له: «الي أين يا ابن أخي؟» قال: الي بغداد. قال الامام: «و ما تصنع؟» قال: علي دين و أنا مملق. فقال له الامام موسي الكاظم عليه السلام: «أنا أقضي دينك و أفعل لك و أصنع». فلم يلتفت الي ذلك، و عمل علي الخروج. فاستدعاه أبوالحسن عليه السلام و قال له: «أأنت خارج؟» قال: نعم، لابد لي من ذلك. فقال له: «انظر يا ابن أخي و اتق الله و لا توتم أطفالي» و أمر له بثلثمائة دينار و أربعة آلاف درهم، فلما قام من بين يديه قال لمن حضره: «والله ليسعين في دمي و يويتمن أولادي» فقالوا: جعلنا فداك، أو أنت تعلم هذا من حاله و تعطيه و تصله؟ قال: «نعم، حدثني أبي عن



[ صفحه 462]



آبائه عن رسول الله...» الحديث.. فخرج علي بن اسماعيل حتي أتي يحيي بن خالد فعرف من خبر الامام موسي بن جعفر، فرفعه الي الرشيد، و سأله الرشيد عن عمه فسعي به اليه و قال له: ان الأموال تحمل اليه من المشرق و المغرب، و انه اشتري ضيعة سماها البشيرة بثلاثين ألف دينار... ثم خرج يحيي بن خالد علي البريد حتي وافي بغداد، ثم دعا السندي بن شاهك فأمره في موسي بن جعفر بأمره فامتثله، و كان الذي تولي به السندي بن شاهك وضع له سما في طعام قدم اليه. و يقال أنه جعله في رطب، فأكل منه موسي، و أحس بالسم، و لبث بعده ثلاثا موعوكا، ثم مات في اليوم الثالث... و أخرج و وضع علي الجسر، فأمر يحيي بن خالد أن ينادي عليه عند موته: هذا موسي بن جعفر الذي تزعم الرافضة أنه لا يموت فانظروا اليه [12] .

و الاسماعيليون يعدون البرامكة اسماعيلية علي مذهبهم، و كذلك زبيدة زوجة الرشيد هي الأخري اسماعيلية، و ينفون عنها تدبير قتل البرامكة [13] .

يقول النوبختي: فأما (الاسماعيلية) فهم «الخطابية» أصحاب (أبي الخطاب محمد بن أبي زينب الأسدي الأجدع) و قد دخلت منهم في فرقة محمد بن اسماعيل، و أقروا بموت اسماعيل بن جعفر في حياة أبيه، و هم الذين خرجوا في حياة أبي عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام.

و كانت الخطابية بعد براءة الامام الصادق عليه السلام منهم و لعنهم و الوقوف بوجه الحادهم و زندقتهم، قد تفرقوا فصاروا أربع فرق، و كان أبوالخطاب يدعي أن الامام الصادق جعله قيمه و وصيه من بعده، و علمه اسم الله الأعظم، ثم ترقي الي أن ادعي النبوة، ثم ادعي الرسالة. ثم ادعي أنه من الملائكة، و أنه رسول الله الي أهل الأرض و الحجة عليهم. ففرقة منهم قالت: ان أباعبدالله جعفر بن محمد هو الله جل و عز، و تعالي الله عن ذلك علوا كبيرا. و أن أباالخطاب نبي مرسل أرسله جعفر، و أمر بطاعته، و أحلوا المحارم من الزنا و السرقة و شرب الخمر، و تركوا الزكاة و الصلاة و الصيام و الحج. و أباحوا الشهوات بعضهم لبعض و قالوا: من سأله أخوه ليشهد علي



[ صفحه 463]



مخالفيه فليصدقه و يشهد له، فان ذلك فرض عليه واجب. و جعلوا الفرائض رجالا سموهم، و الفواحش و المعاصي رجالا و تأولوا قول الله عزوجل: (يريد الله أن يخفف عنكم). و قالوا: خفف عنا بأبي الخطاب، و وضع عنا الأغلال و الآصار، يعنون الصلاة و الزكاة و الصيام و الحج، فمن عرف الرسول النبي الامام، فليصنع ما أحب. و فرقة قالت بزيع نبي رسول مثل أبي الخطاب، أرسله جعفر بن محمد، و شهد بزيع لأبي الخطاب بالرسالة، و بري ء أبوالخطاب و أصحابه من بزيع. و فرقة قالت: السري رسول مثل أبي الخطاب، أرسله جعفر و قال: انه قوي أمين، و هو موسي القوي الأمين، و فيه تلك الروح، و جعفر هو الاسلام، و الاسلام هو السلام و هو الله عزوجل، و نحن بنوالاسلام كما قالت اليهود: (نحن أبناؤا الله و أحباؤه). و قد قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: سلمان ابن الاسلام. فدعوا الي نبوة السري و رسالته، و صلوا و صاموا و حجوا لجعفر بن محمد، و لبوا له فقالوا: لبيك يا جعفر لبيك.

و فرقة قالت: جعفر بن محمد هو الله عزوجل، و تعالي عن ذلك علوا كبيرا، و انما هو نور يدخل في أبدان الأوصياء فيحل فيها، فكان ذلك النور في جعفر، ثم خرج منه فدخل في أبي الخطاب، فصار جعفر من الملائكة، ثم خرج من أبي الخطاب فدخل في معمر [14] .

و جميع ما نجم عن حركة الغلاة و انتسب الي أبي الخطاب لا يخلو من الادعاء بالربوبية و النبوة، و أغلبها تقول ببقاء الأموات، و الزعم أن معبودهم لا يموت، فالمعمرية عبدوا أباالخطاب كما عبدوا معمرا هذا، و قد كان رجلا يبيع الحنطة، و زعموا أن الدنيا لا تفني، و أن الجنة هي ما يصيب الناس من العافية و الخير، و أن النار ما تصيب الناس من خلاف ذلك. و قالوا بالتناسخ، و أنهم لا يموتون ولكن ترفع أرواحهم الي السماء و توضع في أجساد غير تلك الأجساد، و استحلوا الخمر و الزنا و سائر المحرمات، و دانوا بترك الصلاة [15] .

و لا شك أن حركة الغلاة هي حركة سياسية اضافة الي كونها حركة دينية ضمت بقايا العقائد و الأديان التي محق الاسلام وجودها، و اجتئت جذورها، و لما ظهرت



[ صفحه 464]



بوادرها كان ظهورها في ضلال الحكام و حواشي عظمتهم. استطاع الظلمة و المتجبرون أن يجعلوها سلاحا فتاكا في حملتهم ضد أهل البيت و شيعتهم، فأسهموا في نشاط تلك الفرق، و سهلوا لهم التظاهر و الادعاء بحب أهل البيت، و قد عالج الأئمة الأطهار عليهم أفضل الصلاة و السلام مشكلة تسلل الغلاة و دخولهم في صفوف المسلمين، فكان الامام الصادق يلعن أباالخطاب و أصحابه و جميع الدعاة الي الألحاد و الغلو، و يفضح أصولها و مصادرها، و من أقواله عليه السلام: «انا أهل بيت صادقون لا نعدم من كذاب يكذب علينا عند الناس، يريد أن يسقط صدقنا بكذبه علينا». ثم ذكر المغيرة و بزيع و السري و أباالخطاب و معمر و بشار الشعيري و حمزة اليزدي و صائد النهدي فقال: «لعنهم الله أجمع، و كفانا مؤنة كل كذاب».

و قال عليه السلام: «ان قوما يزعمون أني لهم امام، والله ما أنا لهم بامام، مالهم لعنهم الله، أقول كذا و يقولون كذا. انما أنا امام من أطاعني. و من قال بأننا أنبياء، فعليه لعنة الله. و من شك في ذلك فعليه لعنة الله» [16] .

و اذا كان الفاطميون قد أملوا علي قاضيهم أن يثبت البراءة من أبي الخطاب لتنزيه معتقداتهم، فان بقية الاسماعيلية لم يوافقوهم علي ذلك، كما لم يوافقوهم علي أعمالهم الأخري كمحاربتهم القرامطة و التصدي لجرائمهم، و قد ألمحنا الي أن التاريخ الاسماعيلي يظهر عليه الاضطراب و عدم الانسجام، لأن هناك فراغا و ثغرات ظلت ظاهرة لم تنفع في ملئها المحاولات الكثيرة، و قد أدي ذلك الي أقوال غير واقعية، و آراء لا نصيب لها من الصحة، كالقول بأن بذور حركة الاسماعيلية قد بذرت في عهد جعفر بن محمد. يقول عارف تامر - و هو من الاسماعيلية -: و لا يوجد هناك من يستطيع انكار هذه الحقيقة، و قد كانت هذه الدعوة سرية، و كان يعمل لها في الخفاء اسماعيل بحياة أبيه، يعاونه الداعية الكبير أبوالخطاب، و جاء بعد اسماعيل ولده محمد، و كان علي جانب كبير من العبقرية و الثقافة راجح الفكر ثاقب النظر [17] .

و هذا تحكم واضح، و قول يبعد عن الواقع، و لا أساس له من الصحة، ولكنه يعتقد كبقية الاسماعيلية أن محمد بن اسماعيل خرج من المدينة الي الكوفة مصحوبا بأخيه و جماعة حركته، و استتر، فبنوا تاريخا لمحمد بن اسماعيل علي مقتضي التنظيم



[ صفحه 465]



السري و الحركة الباطنية، و أنكروا ما تذكره المصادر و تثبته الحقائق من التحاق محمد بركب العباسيين و تحكم المنفعة و الرغبة في الدنيا حتي حملتاه الي الموت في بغداد.

و يحدد الأستاذ تامر عام 128 ه تاريخا لنشأة الاسماعيلية كدعوة دينية (من قبل الفقيه المتشرع الامام جعفر الصادق) ثم يقول انها بدأت تتحول الي حركة سياسية عام 259 ه.

و لا نريد الخوض في مناقشة مثل هذه الآراء لأنها تكشف عن نفسها، و لا نرغب بالاطالة في بحث الاسماعيلية و الامامة، فالمصادر الاسماعيلية التي يستقي منها الكتاب المعاصرون - تامر و غيره - تشير الي مثل هذا الادعاء، و قد قلنا آنفا أن الحركة الاسماعيلية اختارت الوقائع و المعتقدات المهمة في تاريخ الشيعة، و ساقت انفصالها و انشقاقها عن المذهب الجعفري في صياغه مشابهة، فاختارت مبدأ التقية لدي الشيعة ليكون ذريعة للقول بالتنظيم السري الباطني القائم علي الرموز و المعاني التي لا صلة لها باللغة أو مبادي ء التفسير. فالتقية عند الشيعة عمل بقوله تعالي: (لا يتخذ المؤمنون الكافرين أوليآء من دون المؤمنين و من يفعل ذلك فليس من الله في شي ء الآ أن تتقوا منهم تقاة).

و قد كان الامام أميرالمؤمنين عليه السلام يوصي بالتقية و يأمر بها، و ليس ذلك منه اقرارا، فقد علم تشدده في الحق، و عدم خشيته أحدا غير الله، لكنه أمر بها لأنها من الأمور التي يحكم بها العقل و السمع. أما من حيث العقل فالأولي أن يجنب الانسان نفسه شرور من يستطيع أن يناله بشر اما بسلطة أو قوة أو ظرف، فيتقي شره و يحفظ حياته. و أما من حيث السمع. فان قصة أصحاب الكهف و فرارهم بدينهم: (انهم ان يظهروا عليكم يرجموكم أو يعيدوكم في ملتهم) و وقائع دعوة موسي: (اذهبآ الي فرعون انه طغي فقولا له قولا لينا لعله يتذكر أو يخشي) (و دخل المدينة علي حين غفلة من أهلها) و غيرها من الأحداث الكثيرة كافية لاظهار أن التقية - أو مبدأ تجنب المخاطر و حفظ الوجود - من أوامر الشرائع، و قد قال الله عزوجل لنبيه الكريم: (ادفع بالتي هي أحسن فاذا الذي بينك و بينه عداوة كأنه ولي حميم) ثم تأتي الآية التي تنص علي التقية في العلاقة مع المشركين أو السماع ببعض الأعمال: (فمن اضطر غير باغ) و ما نزل في حق عمار بن ياسر: (الا من أكره و قلبه مطمئن بالايمان) و علي ذلك رأينا كيف كان توجيه الامام الصادق عليه السلام لاصحابه و التزام التقية. و نري كيف يخاطب الأئمة عليهم السلام



[ صفحه 466]



الظلمة و العتاة بأمرة المؤمنين للابقاء علي حياتهم و كف شرور الحكام الطغاة عن شيعتهم، و كل الأعمال المعهودة في تطبيق التقية لا تحتمل أكثر من مقاصدها التي أذن بها الشرع، فان الأئمة عليه السلام كانت مناهج سيرهم واضحة، و أقوالهم في معاهدهم و بيوتاتهم معروفة. و ما يصدر عنهم في مقابلة الملوك و سلاطين الزمان بالقدر الذي يوجبه الشرع لحفظ النفس، و كذلك رجال الشيعة و قادتها عملوا بأوامر الشرع و طبقوا توجيهات أئمتهم في حال الاضطرار. و الي هنا ينتهي أمر التقية، أي عند الحدود التي تكفل ابعاد الخطر و دفع الشر، فليس من تقية الشيعة التخفي، و النظام القائم علي السرية و الرموز و الأرقام و الاشارات التي تخص أقواما خلت و مذاهب سالفة.

و قد استغل الاسماعيليون مذهب التقية في سبيل أغراضهم و مصالحهم فكانوا سنيين مع أهل السنة (و شيعيين) مع الشيعة و مسيحيين مع المسيحية [18] .

كذلك ادعي الاسماعيلية التدبير الذي رآه الامام الصادق لحفظ حياة وصيه و خليفته الامام موسي الكاظم و قالوا: ان قصة وفاة اسماعيل بن جعفر في حياة أبيه كانت قصة أراد بها الامام جعفر الصادق التمويه و التغطية علي الخليفة العباسي أبي جعفر المنصور الذي كان يطارد الشيعة في كل مكان، فخاف جعفر الصادق علي ابنه و خليفته اسماعيل، فادعي موته [19] و قالوا ان موسي الكاظم لم يجعله الصادق اماما الا سترا علي ولي الأمر (محمد بن اسماعيل) ليكتم أمره علي الأضداد، و لئلا يطلع ما خص به أهل العداوة و العناد حتي يستطيع الامام المستقر الحقيقي النهوض بأعباء الدعوة سرا [20] و لا تتفق الاسماعيلية علي موت اسماعيل في حياة أبيه، فمنهم من يري ذلك، و منهم من ينكر موته، و أنه بقي حيا و شوهد في البصرة. و مهما يكن من قول فانهم أقنعوا أنفسهم بالادعاء بالنص، و جعلوه مادة لبحوثهم و أفكارهم و قالوا: و لما وجدناه قد نص عليه، كان منه العلم بأنه غير منقطع النسل و العقب، و اذا كان غير منقطع النسل و العقب فالامامة له و لنسله ثابتة، و ان كان (ع.م) لم ينص علي أحد بعد نصه علي اسماعيل (ع.م) فالامامة لاسماعيل، فاذا ثبتت امامة اسماعيل ثبت



[ صفحه 467]



نسله. اذا لا يستحق الامامة من لا يكون لا عقب بكونها محفوظة في العقب، و اذا ثبت نسله فالامامة لنسله ثابتة [21] .

و يدعون: بما أن اسماعيل هو صاحب الحق الشرعي في الامامة بعد أن نص أبوه علي ذلك، فلابد اذن أن تتسلسل الامامة في ابنه محمد بن اسماعيل. هذا من ناحية، و من ناحية ثانية كان محمد بن اسماعيل أكبر سنا من عمه موسي الكاظم اه. فاذا عدنا الي تاريخ ولادة اسماعيل نجد أن ولادته كانت سنة 132 ه فيما كان الامام موسي الكاظم عليه السلام قد ولد سنة 128 ه. أما وجوه المقارنة الأخري فهي واضحة و لا تحتاج الي جهد في الرد و النقاش، لأنها لا تثبت أمام الحجج، فليس هناك من نص علي اسماعيل بالمرة. كما أنه لم يجمع مؤهلات الخلافة، و لم يصلح لها بعد أبيه، ولكن الاسماعيلية ادعوا ذلك، و أيدوا دعواهم بما لا يصلح للتأييد ورد الاعتراض و أن وفاة اسماعيل في حياة أبيه و ما ذهبوا اليه من التمويه من قبل الامام الصادق انما هو من صنائع الغلو، و القصة خيالية وضعها المغالون في هذا المبدأ من مؤرخي و كتاب الاسماعيلية الذين يكثرون من أمثال هذه القصص في كتاباتهم ليضفوا علي الأئمة الاسماعيلية مناقب و فضائل لا يقرها عقل [22] .

و ان الخوض في غمار البحث عن الطائفة الاسماعيلية و نشأتها و مقومات دعوتها أمر يخرجنا عن الغرض الذي من أجله تعرضنا لذكر أولاد الامام الصادق عليه السلام ولكننا رأينا أنفسنا ملزمين بهذه الدراسة الي التعرض لبعض ما يتعلق بتاريخ هذه الفرقة في اطار ادعائها بالأمامة و معتقداتها. و سنقتصر علي الجوانب الأساسية فيما يلي من البحث.

ان الوقائع التاريخية لا يضيرها الادعاء و لا تؤثر عليها في جوهرها محاولات التغيير و التحريف، فاذا ما خيل للمتسلطين أن كثرة اللغط بما أرادوه و زيادة الترديد لما افتعلوه قد حسم ما كان يهددهم و قطع ما كان يقض مضاجعهم، فليس ذلك من الحقيقة في شي ء. و أنا أذكر ذلك، و قصدي ما تجني الحكام الجائرون به من أقوال و دسائس و مؤامرات علي الأئمة الأطهار من آل البيت رضوان الله عليهم، و ما كان



[ صفحه 468]



لأصحاب العروش من زبانية و أذناب سايروهم علي الكذب و أقروهم علي الظلم، ولكن تاريخ و حقائق الأئمة الأطهار و شيعتهم بقي جليا ناصعا برغم كل نتائج الملوك الفساق و الظالمين، و قد شمر رجال الشيعة عن ساعد الجد، و بذلوا أقصي الجهود منذ مئات السنين لاظهار تلك الحقائق، فما كان الامام علي الا وصيا، و أول القوم اسلاما و أقدمهم ايمانا، و هكذا كل وصي من ذريته، حتي امامنا و مولانا الصادق عليه السلام.

فلم يكن الا صاحب الامامة و الخلافة الكبري الذي تنطق بفضائله الآثار، و تصرخ بمكانته الحقائق، و الذي واجه ظروفا شائكة و أوضاعا صعبة تجلت عناية الرب و تسديده فيما ألهمه الله من حكمة استطاع بها أن يحمي نفسه و يحفظ وجود شيعته. و هكذا اذا تسلسلنا في البحث حتي غيبة الامام الثاني عشر حجةالله القائم بأمره صاحب الزمان المهدي عجل الله فرجه.

و قد حملني علي هذا التلميح دواعي الاستجابة لروح الأخاء و المودة التي أراها عند الكثير من الأخوة الاسماعيلية، فآثرت أن ألمح بمجمل الامارات الهامة في تاريخ الشيعة لأدخل منها الي القول بأن الأخوة الاسماعيلية لم ينتبهوا الي أصل و سبب الاختلاف و الاضطراب الذي يحيط بالأحداث الأساسية التي تتعلق بتاريخهم. و ذلك من حيث المواقع التي تجري عليها، و الأشخاص و التفاصيل، و من الطبيعي حدوث ذلك لأنها محاولات تبني عبر عصور متلاحقة، و أقوال تنشأ في أزمان متعددة، و الأصل أو الحقيقة تأباها.

و مع هذا النظام السري و القول الباطني، ارتكب الاسماعيليون خطأهم بأن أباحوا للمستشرقين التلاعب في آثارهم، و اعتمدوا عليهم في التحقيق و الاخراج، بحيث تجدهم يرون في أحكام المستشرقين علي الآثار و النصوص الصحة و لا يتطرق اليهم الشك، و ما من مستشرق - الا ما كان أندر من الكبريت الأحمر - الا و اتصل بسبب، و التقي بغاية مع حركة الاستشراق الاستعمارية الخبيثة، بل أقر الاسماعيلية لهم بالفضل حتي قالوا: و بفضل تلك الدراسات التاريخية الهامة التي قامت بها فئة من المستشرقين (الثقات) الضليعين في علوم الاسماعيلية، و علي رأسهم أو بالأحري في مقدمتهم العلامة و المستشرق الروسي الكبير البروفسور (ايفانوف) و البرفسور ماسينيون... و الدكتور شتروطحان و سبوكوربان... و المستشرق الانكليزي برنارد لويس [23] .



[ صفحه 469]



و الغريب أن البعض منهم يري في تأييد المستشرقين لآرائه حجة، كما فعل عارف تامر و هو يقول: قلت في أكثر من مكان بأني لا أفرق بين الحركات الثلاث: الاسماعيلية و القرمطية و الفاطمية، فكلها باعتقادي حركة واحدة نبعت من نبع واحد و انحدرت من أصل واحد، و قد يكون دي ساسي و دوزي و هامر و كاترمير و غويارد و بلوشه ودي خويه متفقين معي بالرأي [24] .

و في الوقت الذي يعاني الشيعة من افتراءات المستشرقين و نتائج حملة الاستشراق اللعينة، و أخذهم بالأقوال التي تجافي الحقيقة، و يعمل كتابهم و باحثوهم و مؤرخوهم علي فضح حملة الاستشراق و من انتسب اليها من الكتاب العرب، يفسح الاسماعيلية الباب لهؤلاء، و كأن الغرض الاسهام في الاساءة الي الشيعة و نشر دوائر الخلط بين مذهب الشيعة و الفرق الأخري التي يعزي الي الشيعة معتقداتها، فيزداد تراكم الأخطاء، و يظفر الأعداء باعتراف و اقرار بما يقوله المستشرقون، و نحن - بكل جهد و منذ عشرات السنين - لا نهدأ عن مواجهة المستشرقين و تلاميذهم في البلاد الاسلامية، و لم نحقق من النتائج الا اليسير اذا ما نظرنا الي أصقاع العالم التي تأخذ بأقوال المستشرقين و تلتفت الي آراء المتعصبين الذين نحروا الأخاء وضحوا بالروابط. فبرنارد لويس - علي سبيل المثال لا الحصر - لا نتوقع منه أن يفهم التقية كما هي عند الشيعة لأمرين: الأول: بعده عن الاسلام. و الثاني: تأثره بنصوص مؤرخي الحكام و الملوك، و اعتباره أن كل ما يطلق عليهم شيعة هم متفقون علي هذه الآراء، فهو يقدم ملاحظات و آراء تشعر بالتمييز في مواضع، لكنه في قضية التقية أبعد ما يكون عن الصواب و الادراك [25] .

و هكذا شأنه في بقية القضايا التاريخية فاسمع لقوله: (فلما توفي الامام جعفر الصادق سنة 765 م انقسم أتباعه الي فريقين حول أحد ابنيه، موسي و جعفر، و أيد حقه في الخلافة، و اعترف أتباع الأول بالأئمة من نسله حتي الامام الثاني عشر بعد علي بن أبي طالب عليه السلام) تجد خطأه في الشخصيات الناجم عن خطئه في فهم التاريخ الاسلامي [26] .



[ صفحه 470]



فاذا أعدنا النظر الي الظروف التي نشأت فيها حركات الغلو و التي بحثنا عواملها و كونها من المؤامرات علي الشيعة، نجد برنارد لويس يتبني الرأي الذي حاوله الحكام و قاموا بترويجه بظهور الفرق و أنصاف الفرق بين جماعات كانت مذاهبهم متعددة و مزيجة، و أن النصف الأول من القرن الثامن كان فترة نشاط هائل بين الشيعة المتطرفين. و يقول: و كان التحول من طائفة أو رئيس الي آخر سهلا و متكررا. و تسمي المصادر الاسلامية الكثير من المبشرين الدينيين الذين كان بعضهم أشخاصا من أصل وضيع قادوا ثورات و وصفوا للسيف، و تعزي لبعضهم عقائد أصبحت فيما بعد خاصة بالاسماعيلية [27] .

و يشير الي العراق لذات الغرض الذي توخاه الطاعنون علي الشيعة، ولكنا نجده متفهما لظروف الدعوة الاسماعيلية و معتقداتهم فيقول: و يمكن وصف الفترة الواقعة بين القرن الثامن الميلادي و أوائل القرن التاسع بأنها فترة استعداد، نظم خلالها اسماعيل و ابنه محمد و عدد من الأتباع المخلصين بناء هذه الفرقة و الدعوة لها، و تختلف تعاليمهم اختلافا بينا عن تعاليم السنة، كما أنها تضم كثيرا من الأفكار الأفلاطونية الحديثة و الهندية، و قد تمكنوا من ادخال هذه الأفكار بقولهم بمبدأ التفسير الباطني الذي يجعل لكل آية معنيين: أحدهما ظاهر و حرفي، و الآخر باطن لا يقف عليه الا أهل العلم. و كانت التعاليم السرية لهذه الفرقة تنشر علي مراتب من التنشئة (....) لا يرقي الي أعلي مراتبها الا من يتم تحوله الي المذهب الاسماعيلي، و كان من شأن هذا التنظيم السري أن ساعد الاسماعيلية علي البقاء و الازدهار علي الرغم من يقظة شرطة العباسيين [28] .

و خلاصة القول، فان الكتاب الاسماعيليين يكشفون عن عناصر قيام معتقدات الفرقة الاسماعيلية، و ننتهي الي حقيقة أن الامامة و الافتراق عن خطها بعد سنين طويلة من موت اسماعيل و حقائق سيرة ابنه محمد هي المنفذ، فهم يقولون أن الفكرة الاسماعيلية ليست وليدة حادثة معينة أو تفكير استبد بشخص أو جماعة في أمر من الأمور، أو حال من الأحوال، بل هي امتداد أزلي لنظرة أزلية عاشت في دم الانسانية



[ صفحه 471]



منذ بدء الخليفة. وستستمر في تجددها و تصاعدها نحو الأكمل ما دامت الخليقة و ما دامت الحياة، و لربما استطاع المؤرخون أن ينسبوا ميلاد الحركات و العقائد الي أحداث تاريخية معينة تسببت في خلقها و عملت علي تطويرها و بلورتها، غير أن هذا المقياس لا ينطبق علي الفكرة الاسماعيلية من حيث جوهرها الذي كان توأما للحياة عينها [29] و قد صارت مع تطور الزمن بعد نشأتها حركة عقلية تدل علي أصحاب مذاهب دينية مختلفة، و أحزاب سياسية و اجتماعية متعددة، و آراء فلسفية و علمية متنوعة [30] .

و يعتبر الاسماعيليون أنفسهم من أنجب التلاميذ الذين درسوا الفلسفة اليونانية دراسة واقعية، و أخذوا عنها الأفكار و النظريات و طبقوها و حوروها في مجتمعهم، و ليست جمهورية أفلاطون الا أحد الكتب المفضلة القيمة التي درسوها بعناية و طبقوها بامعان [31] .

و يتفق الاسماعيليون علي أن عقيدتهم فلسفية. يقول مصطفي غالب: (اذا ما أردنا تعريف الاسماعيلية بايجاز و تقديمها باختصار، و وصفها بمختلف الأوصاف، فلا نقول عنها الا انها العقيدة الفلسفية التي تتطور مع الزمن و تتكيف معه، أو بلغة أصح هي انطلاق الفكر الوثاب في هذا العالم اللامتناهي، أو وثوب الروح نحو مثلها الأعلي). و يبين عارف تامر فضل البحوث و الدراسات في التعرف علي الدعوة الاسماعيلية و يقول: (و بعد ظهور هذه المصادر و المخطوطات، أصبحت الحركة الاسماعيلية معروفة بأنها رسالة فلسفية مستقلة، و دعوة سياسية أممية ذات أثر ظاهر بمجري الحياة العامة، و فكرة عقائدية باطنية تخفي وراءها أهدافا و مقاصد لا يزال الفكر يسعي لجلاء و غوامضها و سبر أغوارها) اه.

و قد وجدت هذه المقاصد و الأفكار (الوثابة) في قضية موت اسماعيل، و تطلع ابنه محمد متنفسا و ثغرة، فصاغ أصحابها و الداعون اليها معتقدات الاسماعيلية بالمضمون و المنطق الفلسفيين، و كانت تقوم و لا شك علي الفلسفة اليونانية حتي كانت خير وعاء لها، و استطاع الداعون الي هذه الفلسفة من ادخالها في العقائد



[ صفحه 472]



و التنظيم و السلوك، فكانت الكواكب و الأجرام و النفس و العقل و الحركة و الثبات و الاختيار و الفعل و الأرض و البحار و البساتين و الأزهار و البشر و الحيوان و غيرها تربط بها الاسماء و توصل بها.

و كانت مسأله الباطن و الظاهر أعمق من الأوصاف التي عرفوا بها. لأن الباطنية و التخفي من ألزم الحالات لمثل هذه الدعوات التي تنتمي الي أمم أخري و مذاهب و معتقدات قديمة، اذ لا يمكنها الظهور و لا الافصاح، فالباطن هو الحال الذي لا يمكنها غيره، و من هذه الباطنية امتدت الصفات التي تستمد من القول بالامام الظاهر و الامام الباطن، و بالمعني الظاهر و المعني الباطن، فانهم ادعوا أن لظواهر القرآن و الأخبار بواطن تجري مجري اللب من القشر، و انها توهم الأغبياء صورا، و تفهم الفطناء رموزا و اشارات الي حقائق خفية. و أن من تقاعد عن العرض علي الخفايا و البواطن متعثر، و من ارتضي الي علم الباطن انحط عنه التكلف، و استراح من أعبائه، و استشهدوا بقوله تعالي: (و يضع عنهم اصرهم و الأغلال التي كانت عليهم) قالوا: و الجهال بذلك هم المرادون بقوله: (فضرب بينهم بسور له باب) [32] .

يقولون في قوله: (يا أيها الذين ءامنوا اذا قمتم الي الصلوة) أنه القيام من النوم، و مثل النوم مثل الغفلة. و المستجيب - أول رتبة يصل اليها المنتسب اليهم - طول ما كان فيه قبل استجابته في غفلة من أمر الله و أمر أوليائه بمنزلة النائم في الظاهر، فاذا انتبه بكسر كاسر (الكاسر من يتفقه بالدعوة و يصل الي مدخل الفلسفة) كسر عليه، أو بمنبه له من قبل نفسه كما قد يتنبه النائم كذلك من ذات نفسه، و قد يوقظه عن نومه غيره. و أراد الصلاة قصد الي بيت الخلاء، و قد ذكروا أن مثله مثل الدعوة التي فيها يتخلي من كل كفر و شرك و نفاق و خطية كما يتخلي في بيت الخلاء من أمثال ذلك من النجاسات و الأقذار، يتخلي من ذلك في الظاهر من أراد الطهارة في الظاهر، و في الباطن من أراد الطهارة الباطنة بالتبري من جميع ذلك، ثم يقبل علي استماع العلم و الحكمة اللذين مثلهما في الظاهر مثل الماء الذي منه أصل الحياة الظاهرة، كما أن من العلم أصل الحياة الباطنة الدائمة للأرواح [33] .

و يدخلون الامامة في سياق معتقداتهم، فبعد أن يذكروا أن القلب أول متكون من الجنين، ككون الشمس أول ما تكون من الفلك، و الناطق أول ما ظهر في عالم



[ صفحه 473]



بن، و هذه النفس النامية لا توجد الا بوجود موضوعها الذي هو جسمها، فبوجوده وجودها و بعدمه عدمها... يقولون ثم انه كان الي الأئمة الأطهار الذين هم حجب الابداع علي مر الأعمار، و الي باب كل واحد منهم حجة و داعيه، و ما دونه حججه الاثنا عشر - عدد المراتب في الدعوة الاسماعيلية - الذين لا يفارقون اقامة الدعوة الباطنة. و الي الأبواب الظاهرة و الحجج و الدعاة و المأذونين اقامة الدعوة الظاهرة، فحدود الظاهر يستخرجون الأنفس من عالم الطبيعة و يهذبونها أولا بالرياضة و الشريعة، و ينقلونها الي المعارف الحكيمة، و يصورونها بالصور العلمية لكون الأئمة المستقرين هم الذين أقاموهم و أحلوهم في منازلهم علي قدر الاستحقاق و رتبوهم، فكان أول قائم بالدعوة في دور الستر آدم، و تبعه نوح، و قام ابراهيم الخليل عليه السلام و اجتمع عنده أهل المستقر، فكان لها كالشمس و هي له كالقمر، لأن هيكله من جملة الهياكل النورانية.... [34] .

و عندهم آدم الجزئي و آدم الكلي، و الفرق بين آدم الكلي و آدم الجزئي هو أول دور الستر، و آدم الكلي هو صاحب الجئة الابداعية، لأنه أول الكل، و اليه انتهاء الكل في الابتداء، و آدم دور الستر جزئي بالنسبة اليه. و آدم الجسماني يقع علي كل ناطق من نطقاء دور الستر، و ضده ابليس الجسماني في دور كل ناطق. و يقول صاحب النص: (فاعلم ذلك و ابليس ناطقنا صلوات الله عليه هو (... كتابة سرية رمزية...) لعنه الله، فاعلم ذلك، و لذلك قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم «قرن بكل نبي شيطان، و قرن بي شيطانان» يعني أباجهل و أبالهب (كتابة سرية) لأنهما كانا معاديين له و لمقيمه في أول دوره) [35] .

و هم يبقون عمل النبوة في أئمتهم لا علي أساس النيابة و بقاء الدعوة الي الشريعة و دوام الهداية الي الرسالة، فيقولون: (ان الامام رسول الي الخلق بأمر الله تعالي و نص رسوله من قبل الوحي و الامام الثاني كذلك من قبل الامام الأول، الأول بأمر الوصي، و النبي بأمر من الله عزوجل، و هلم جرا من واحد الي واحد الي يوم القيامة، يصح ذلك و يثبته قوله سبحانه لنبيه (ع.م): (انما وليكم الله و رسوله و الذين ءامنوا الذين يقيمون الصلوة



[ صفحه 474]



و يؤتون الزكوة و هم راكعون) عني ههنا بالمؤمنين: الوصي و الأئمة من ولده و قوله تعالي: (و قل اعملوا فسيري الله عملكم و رسوله و المؤمنون) فقوله في هذه الآية «و المؤمنون» عني به الأئمة الطاهرين من ذرية الرسول أولاد الوصي و البتول عليهم السلام فلفظ «المؤمنون» ههنا عام و معناه خاص، فلو لم يكن ذلك لم يدر من المأمور بالعمل و من الذي يراه، و كذلك جميع الحدود الذين هم دون الامام: الباب و الحجة الي المكاسر، كل واحد منهم رسول الي من دونهم بنص من هو فوقه، بأمر متسلسل الي الله سبحانه) [36] .

و من الواضح اختلاف المضمون عند الشيعة في أمر الوصاية و النص عنه في هذا السياق، فهو تشبه بهم، ولكنه يفترق عنه من حيث تقييد الامامة بحدود الولاية و النيابة عن صاحب الرسالة و المبعوث بالنبوة، فالامامة عند الشيعة امتداد لأمر الدعوة و مداومة علي الأحكام و العمل بالأصول. أما الاسماعيليون فقد أوقعهم الغلو في الادعاء بأن محمد بن اسماعيل مشهود له بالرسالة في الأذان عند قوله: أشهد أن محمدا رسول الله، لأن شهادته لنفسه غير جائزة، و انما كانت شهادته لمحمد بن اسماعيل [37] .

كذلك فان الغلو نال من جوهر العقيدة بالصفة الروحية للأئمة التي يعتقدها الشيعة في الأئمة المعصومين لكي يكون الدين كاملا و يناط أمر الشريعة بامام له من صفات صاحب الرسالة ما يعصمه، فقد قال الاسماعيلية: ان النبي صلي الله عليه و آله و سلم نقل الي الامام علي بعض علومه الالهية مباشرة ليتوارثها الأئمة من نسله بعده، و هي علوم تتمثل علي الخصوص في تفسير القرآن أو ما عرف بالتأويل أو المعني الباطن، اذ لكل تنزيل تأويل، و كل كتب الاسماعيلية تشير الي ذلك. كما ردوا كل الأحاديث النبوية الي أئمتهم و هي المعروفة بالأخبار، و قد جعلهم ذلك يثبتون لأئمتهم صفة الهية [38] و هو ما يبرء منه الشيعة، و قد اتخذ أعداؤهم ذلك ذريعة للطعن، و أنكروا كل حقائق التنزيه و دلالات النقاء و السمو في عقيدة الشيعة.



[ صفحه 475]



و قد بين الأئمة - أنفسهم - منازلهم الدينية و مراتبهم، و وضحوا معالم الامامة و صفات صاحب الأمر الشرعي، و لم يدع أحد منهم صفة الهية.

و لا ننكر أن الحركة الاسماعيلية قد اتسمت بأساليب تنظيمية و بهياكل سرية و مناهج دعائية تدل علي ادراك عميق لنفسيات شعوب الشرق الأدني، و علي فهم دقيق لمصادر التذمر، و لا يبعد عن الواقع من يقول أن للاسماعيلية سحرا خاصا و جاذبية قوية كانت تهفو بنفوس فريق من الناس و تستميلهم، و تستأثر بأهوائهم، و تبلغ منهم مبلغا يدفعهم الي المخاطرة و المجازفة و الاتيان بغرائب الأعمال، و قبول الطاعة العمياء و الاستسلام المطلق، و أن في الكتمان و السرية و الخفاء و الغموض ما يستهوي الخيال و يرغب النفوس و يطلق الأوهام و الأحلام، و كلما كان السر أدق و أخفي، أو كان اللغز أعوص و أغمض كان سحر الخفاء أشد جاذبية و أقوي اطلاقا للخيال. و ما زال الانسان منذ أقدم العصور مولعا بالغرائب و العجائب، محبا لاستطلاع الأسرار و كشف المخبآت و استجلاء الغوامض المحجوبة و الأسرار المنيعة [39] و جميع ذلك من مقتضيات الأفكار الفلسفية و العقائد الغامضة التي عبرت عن نفسها بالحركة، و ليست من التقية في شي ء. فما أوضح الاختلاف، و ما أجلي الفرق بين الاثنين؟

و يصرح الكتاب الاسماعيليون بأن حركتهم كان لها القدح المعلي في مضمار التنظيمات من حيث الدقة، و انهم برعوا براعة لا توصف في تنظيم أجهزة الدعاية علي قلة الوسائل في ذلك العصر، و استطاعوا أن يشرفوا بسرعة فائقة علي أقاصي بقاع المسلمين، و يتنسمون أخبار اقناعهم. فقد كان الامام الاسماعيلي - و الذي يعتبر رئيسا للدعوة - يعتبر الدعاة عصبا مهما للدعوة، فينتخب الدعاة من ذوي المواهب. و وفقت الحركة الاسماعيلية بين جهاز الدعاية الذي نظمته و بين نظام الفلك و دورته، فجعلوا العالم - الذي كان معروفا في عصرهم - مثل السنة الزمنية. فالسنة مقسمة الي اثني عشر شهرا، فقسموا العالم الي اثني عشر قسما، و سموا كل قسم جزيرة، و جعلوا علي كل جزيرة داعيا، و قالوا: ان الدعوة لا تستقيم الا باثني عشر داعيا يتولون ادارتها، يقابلهم في عالم الفلك الواحد اثنا عشر برجا، يطابقها في جسد الانسان اثنا عشر نقيبا، يقابلها في عالم الحجب اثنا عشر حجابا. و هكذا الي بقية تنظيماتهم،



[ صفحه 476]



و التي تحتاج الي بيان يفضي بنا الي الاطالة و الخروج عن القصد، و قد أغفلنا الكثير من جوانب الموضوع خشية ذلك. و لم نذكر الا ما كان اغفاله يخل بالغرض.

لقد شقت الدعوة الاسماعيلية طريقها في المجتمع الاسلامي لعوامل متعددة و لجهازها السري و الدعائي، فتضافرت المواهب التي تنتمي الي مختلف الجماعات و الأفكار علي دراسة الظروف الاجتماعية و الاقتصادية و السياسية، و اشترط علي الداعي أن يكون ملما بذلك، ليسهل عليه الدخول بين طبقات المجتمع الذي يوجه اليه. فهو مزود بمعلومات عن اختلاف الناس في الدين و المذهب و العقلية، و يخاطب في دعوته كل جماعة بما يروقها ليجذبها الي صفوف الحركة، مع التأكيد علي التكتم و التخفي و السرية، و كان أتباع كل مرتبة منهم لا يعرفون أسرار المرتبة الأخري. أما التقوي فهي أن يلزم الداعي الخير و يعمل به و يتجنب الشر و يحذره [40] .

و حقيقة الحركة أنها أممية، لم تكن حركة قومية عنصرية، كما أنها لا ترتبط مع الشيعة الامامية الا بالتسميات الشكلية، فكل مبدأ لدي الامامية يتحول لديهم بما ينسجم مع معتقداتهم. و الحركة الاسماعيلية استغلت تذمر الناس مما ارتكبه حكام تلك العهود من جرائم و من سوء السيرة و الاستبداد، و لم تظهر أمام انحراف الحكام و ظلمهم دعوة تردعهم، أو حركة تثور بهم الا من قبل شيعة أهل البيت و بزعامتهم، فالاسماعيلية تنخرط في اعلان المعارضة و توجيه السخط الاجتماعي و الديني في البلاد الاسلامية و المطالبة بحق العلويين الشرعي في الحكم مع الاحتفاظ بالأهداف السرية، و التنظيمات الخفية التي تخلو منها ثورات العلويين، و التي تتميز بوضوح أهدافها و اشتهار رجالها بالعلم و الدين و الدعاية الجلية.

و كان نهج الشيعة الامامية الزاهر و سبيلها الراشد ينأيان عن الطرق الباطنية و أساليبها السرية و وسائلها العنيفة، فكانت عقائد الامامية تحكم تصرفات من آمن بها و التزم، و لم يتردد علماء الامامية في شجب و ادانة ما يتجافي مع روح الاسلام و يخشي نور عقيدته و وضوح أهدافه، و ينزوي في السرية و الباطن، و قاموا بدورهم الديني فشملهم الباطنية بأعمال القتل، فراح الكثير منهم ضحايا و شهداء.

و كان التشيع قد انتشر في بلاد المغرب علي يد الامام ادريس بن عبدالله بن



[ صفحه 477]



الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام الذي فر من أيدي العباسيين بعد موقعة فخ في عهد الخليفة الهادي سنة 169 ه. و أقام الأدارسة في المغرب الأقصي دولة شيعية سنة 172 ه التف حولها البربر، و من ثم أصبحت بلاد المغرب أرضا صالحة للدعوة الاسماعيلية، و كان ذلك مما سهل علي كل من الداعيين: أبي سفيان و الحلواني عملهما، فلما ذهب أبوعبدالله الشيعي الي المغرب في أوائل سنة 180 ه وجد الأمور ممهدة له، كما وجد التشيع قد دخل في عقول البربر، و اعتنقه كثير من وزراء الأغالبة [41] و كان من الحنكة السياسية بحيث استطاع أن يفهم الزعماء المحليين أن الخلاف بينهم هو السبب في ضعفهم، و أن الاتحاد تحت لواء التشيع سيكون لهم القوة، فمهد الداعي لمجيي ء مولاه المهدي عبيدالله بانتصارات و مكاسب، فدفع قبيلة كتامة الي مهاجمة دولة الأغالبة و مهاجمة دولة الرستميني في تاهرت بعد ذلك، و هكذا قامت دولة اسلامية شيعية جديدة، و دخل المهدي القيروان فاتحا [42] .

لقد اجتذبت الدعوة الاسماعيلية الي صفوفها جماعة من المفكرين، كما نسبوا اليهم جمعية اخوان الصفا. لان حركة الاسماعيلية قامت علي أسس سياسية ثورية عنيفة و متطرفة مازجت الأفكار و العقائد الفلسفية التي حددت المنحي و صاغت النظرة التي يتصفون بها، و لذلك كان يطلق علي كل متفلسف بأنه اسماعيلي ولو في فترة محدودة اشتهر بها وضع الاسماعيلية و أخبار حركتهم الخيالية التي تجمع بين الأفكار الفلسفية و بين الأعمال الانتحارية التي تقرب من الأساطير، و الأساليب التي تعتمد علي المنحي الخيالي و الدعائي الذي لا يهتم بنوعية الأسلوب.

و اقترب الاسماعيلية من الطريقة الشيعية في تبني ظلامات الناس و الدفاع عن المحرومين و البائسين، و ارتبطوا بالحركة الشيعية بمفهومها العام، فيما كان قادتهم يختارون الأشخاص للايغال به في عالمهم الخفي. كذلك ارتبط الاسماعيلية بالشيعة من خلال الشعار الذي يقض مضاجع الجبابرة بالنصفة لآل محمد و الرضا منهم و الانتقام لهم، ولكن كان الأمر بمفهومهم الخاص لا بالمفهوم الشيعي الواضح و الصريح الذي تهفو له الأفئدة و تندفع في ظله النفوس الي الموت و الشهادة ارضاء لله



[ صفحه 478]



و انتقاما للنبي و آله الطيبين. فكان الاسماعيلية مع الشيعة في مواطنهم في الكوفة و بقية مناطق العراق، و استغل الدعاة الاسماعيليون اضطهاد الشيعة و جور الولاة، و اتصلوا بهم. كذلك كانت دعوتهم في اليمن [43] و انضمت اليها بتحدي الخلافة العباسية. و قد ظهرت الحركة الاسماعيلية علي مسرح الأحداث السياسية متسلحة بسلاح العقيدة بعد أن بسطت دعوتها في أرجاء البلاد الشاسعة، و حاولت أن تزيل الخلافة العباسية و تقيم علي أنقاضها دولة اسماعيلية، و لأن دعوتها لم تنجح في بغداد، فقد سرت في كثير من بقاع الأمة العربية غربي العراق لتجعل من العرب من الجزيرة و جنوب سوريا قوام دولتها و لب حضارتها و حملة لواء دعوتها، ثم تتولي الدفاع عن الأرض العربية ضد الغزوات الصليبية، في الوقت الذي انحدرت فيه خلافة بغداد، الي فرض الصراع السياسي و الخضوع للغزاة الأجانب تاركة عب ء الدفاع عن بلاد العرب لسيوف المصريين و السوريين بقيادة الدولة الفاطمية [44] و التي كانت في عقائدها حريصة علي المظهر الذي يجعلها قريبة من عقائد الشيعة، و تعمل علي اخفاء المضامين الفلسفية و المعتقدات الغريبة التي لحقت بالفرقة الاسماعيلية.


پاورقي

[1] اتباع سليمان بن جرير من الفرق الزيدية قال بأن الامامة شوري و أنها تنعقد بعقد رجلين من خيار الأمة، و أجاز امامة المفضول، و يذكر البغدادي أن بعض أصحاب التواريخ ذكروا أن سليمان بن جرير سم ادريس بن عبدالله بن الحسن، و يسميها الشهرستاني السليمانية.

[2] اتباع الحسن بن صالح بن حي و كثير النواء الأبتر، و هم كالجريرية و قد توقفوا في عثمان.

[3] انظر الفرق بين الفرق ص 148.

[4] شرح ابن أبي الحديد ج 2 ص 309.

[5] تاريخ ابن خلدون ج 3 ص 360.

[6] اتعاظ الحنفا.

[7] التكملة للشيخ عبد النبي الكاظمي ج 1 ص 192 نقلا عن أعلام الوري.

[8] فرق النوبختي ص 68 - 67.

[9] خطط المقريزي ج 1 ص 348.

[10] دعائم الاسلام ج 1 ص 63 (الهفت - غالب).

[11] عمدة الطالب ص 234 -233.

[12] الارشاد 280 - 279. و الغيبة 21. و روضة الواعظين ص 218. و مقاتل الطالبيين ص 502 - 501. و كشف الغمة في معرفة الأئمة للأربلي ص 247.

[13] تاريخ الدعوة الاسماعيلية ص 145.

[14] انظر فرق النوبختي 44 - 42.

[15] الحور العين لابن نشوان ص 167.

[16] انظر بحث: الغلاة، المجلد الأول، الجزء الأول من الامام الصادق و المذاهب الأربعة.

[17] مقدمة كتاب عبقرية الفاطميين لمحمد حسين الأعظمي ص 14.

[18] عبقرية الفاطميين ص 18.

[19] تاريخ الدعوة الاسماعيلية ص 16.

[20] زهر المعاني للداعي ادريس ص (49-48) - غالب - أعلام الاسماعيلية.

[21] المصابيح في اثبات الاقامة لأحمد حميدالدين الكرماني ص 130.

[22] الطائفة الاسماعيلية، الدكتور محمد حسن كامل ص 3.

[23] تاريخ الدعوة الاسماعيلية ص 22.

[24] القرامطة ص 85 - 84.

[25] انظر الدعوة الاسماعيلية الجديدة (الحشيشية) لبرنارد لويس ص 39.

[26] انظر: (برنارد لويس): العرب في التاريخ ص 150.

[27] الدعوة الاسماعيلية لبرنارد لويس ص 39.

[28] العرب في التاريخ ص 151 - 150.

[29] أعلام الاسماعيلية ص 13.

[30] تاريخ الدعوة الاسماعيلية ص 14.

[31] القرامطة لعارف تامر ص 64.

[32] المنتظم ج 5 ص 111.

[33] تربية المؤمنين من كتاب تأويل دعائم الاسلامي للقاضي النعمان بن محمد ص 55.

[34] الذخيرة في الحقيقة للداعي الفاطمي اليماني علي بن الوليد ص 104 - 102.

[35] مسائل مجموعة من الحقائق العالية و الدقائق و الأسرار السامية التي لا يجوز الاطلاع عليها الا باذن من العقد و الحل ص 134 - 129 تحقيق د. شتروطحان.

[36] كتاب الأزهار و مجمع الأنوار للداعي ابن آدم الهندي البهروجي ص 184 / منتخبات اسماعيلية تحقيق د. عادل العوا.

[37] الأنوار اللطيفة في فلسفة المبدأ و المعاد للداعي طاهر بن ابراهيم الحارثي ص 161 الباب الخامص من السرادقة الرابع الفصل الثاني. و المسائل المجموعة من الحقائق ص 99.

[38] الحاكم بأمر الله ص 14 - 13.

[39] القرامطة ص 78.

[40] القاضي أبوحنيفة النعمان المغربي: الهمة في اتباع آداب الأئمة ص 55.

[41] مصر في عصر الدولة الفاطمية: محمد جمال الدين السرور.

[42] الفرق الاسلامية في الشمال الأفريقي لألفريد بل ص 158.

[43] رسالة افتتاح الدعوة للقاضي النعمان بن محمد ص 33.

[44] الاسماعيليون و الدولة الاسماعيلية لبميساف ميشيل لباد ص 11 ط الاتحاد.


امور خلافية في الفقه


يظهر من استعراض كبريات مسائل الخلاف بين الشيعة و بين المذاهب أهل السنة في الفقه، أنها لا تمس أصل الدين، و أنها تحتمل الاجتهاد، و تتسع للخلاف عليها، كما اتسعت أمور أمثالها للخلاف بين مذاهب أهل السنة ذاتها، الا زواج المتعة، فالخلاف فيه يتميز مما عداه.

أما الفرائض الدينية فواحدة عندهم و عند أهل السنة:

في الصلاة: الفروض واحدة لدي أهل السنة ولديهم، و عدد الركعات فيها واحد، أما المندوب عندهم فلا حصر له، و أفضله عندهم «الرواتب»، و عددها علي المشهور: ثمانية للظهر، و ثمانية للعصر قبل الفريضة، و أربع للمغرب بعد الفريضة، و للعشاء ركعتان جالسا، و يجوز قائما، و ثمانية ركعات صلاة الليل، و ركعتا الشفع، و ركعة الوتر، و ركعتا الصبح قبل الفريضة. فالرواتب عندهم كثيرة [1] و يشترطون القراءة في الصلاة باللغة العربية، و لا يجيزون الترجمة [2] ، و يشترطون الجهر بالبسملة [3] .

و في الزكاة، و وجوه البر: لا يختلفون عن جمهور المسلمين، بل هم يضيفون اليها «خمس» الدخل الذي يجبي للامام، لانفاقه في مصارفه الدينية [4] .



[ صفحه 332]



و في الصوم: يرون الكذب علي الرسول [5] يفطر الصائم.

و في الحج: جهاد [6] لا يسقط بالموت، بل يؤديه الوارث عن مورثه، و للغير أن يؤديه عن من مال للمورث قبل أن تقسم التركة [7] .

و يكثرون من مظاهر «الروح الاسلامي» في العقود، فيستحبون البدء بالبسملة في كل معاملة [8] ، و يحرصون علي الصيغة العربية [9] ، و يكرهون معاملة تارك الصلاة و المستهتر [10] ، و يحرمون الاتجار بما يترتب عليه فساد المجتمع [11] .

و فيما يلي أنواع خلاف بينهم و بين أهل السنة، لعلها تبين الاطار العام أو المعالم المهمة، للوفاق و للخلاف بين الفريقين:


پاورقي

[1] عددها 34 ركعة، راجع: المعتبر: ج 2 ص 15، واللمعة الدمشقية: ص 34، و شرح اللمعة: ج 1 ص 470.

[2] راجع: المختصر النافع: ص 8، الرسالة السعدية: ص 104، الدروس: ج 1 ص 171، جامع المقاصد: ج 2 ص 246.

[3] راجع السرائر: ج 1 ص 218، شرائع الاسلام: ج 1 ص 65، المختصر النافع: ص 8، تذكرة الفقهاء: ج 1 ص 117، تحرير الاحكام: ج 1 ص 247.

[4] راجع كتاب الخمس في الكتب الفقهية التالية: الهداية للصدوق: ص 177، الانتصار: ص 225، المقنعة للمفيد: ص 276، الكافي في الفقه للحلبي: ص 170.

[5] بل الكذب علي الله و رسوله و أهل بيته. راجع: الجامع للشرائع: ص 156، منتهي المطلب: ص 564، المقنعة للمفيد: ص 344، النهاية للطوسي: ص 153، الانتصار: ص 62، الكافي في الفقه للحلبي: ص 179، المهذب البارع: ج 1 ص 192.

[6] «الحج جهاد الضعيف أو الضعفاء» وسائل الشيعة: ج 11 ص 12، و ص 100 و ص 102 و ص 104، الكافي: ج 4 ص 259، من لا يحضره الفقيه: ج 2 ص 226 و ج 4 ص 416، الخصال: ص 620، مستدرك الوسائل: ج 8 ص 8.

[7] انظر شرائع الاسلام: ج 1 ص 169.

[8] راجع المختصر النافع: ص 9.

[9] راجع في ذلك: كفاية الأحكام: ص 155، كتاب النكاح للخوئي: ج 2 ص 163، فقه الصادق: ج 15 ص 339، و ج 31 ص 21، منهاج الفقاهة: ج 3 ص 208، المبسوط: ج 2 ص 400 و ج 4 ص 194، السرائر: ج 2 ص 513، المختصر النافع: ص 9.

[10] راجع: المختصر النافع: ص 9.

[11] راجع المصدر السابق.


حركة الموجودات


للامام الصادق عليه السلام نظرية باهرة أخري، تتعلق بحركة الأجسام، مؤداها أن لكل شي ء حركة، و ان كان جمادا، الا أن أعيننا لا تري هذه الحركة.

و اذا كان هذا الرأي قد بدا غير متصور في أيام الامام الصادق عليه السلام، فهو قد أصبح اليوم حقيقة علمية مقررة، لا سبيل الي الشك فيها.

لقد ثبت علميا بأنه لا يوجد جسم أو عنصر في العالم الا و له حركة ما، و أن من المستحيل تصور جسم معدوم الحركة.

و هذا الرأي الذي ابتكره الامام الصادق قبل ثلاثة عشر قرنا، هو من مكتشفاته التي سبق بها عصره، و أضاف اليه: أن توقف الحركة معناه موت بني البشر.

و قال أيضا: ان الحركة تستمر حتي بعد الموت، و لكنها تتخذ شكلا آخر، و لو لا الحركة لما بليت الأجسام و صارت رميما.

و لا يحس الانسان بمرور الزمن، و لا يدرك كنهه الا من خلال الحركة، فان توقفت الحركة في الكون فقدنا الاحساس بمرور الزمن.

و قد أثبت العلم الحديث أن الحركة مستمرة و موجودة في الانسان، و في الأشياء حيت بعد الموت، و هذا نفسه هو الذي قال به الامام الصادق عليه السلام عندما أكد أن الحركة باقية، و أن الانسان و كل الأشياء سائرة الي الخالق الفاطر، و أن الانسان باق ما بقي الدهر، و ان كانت ذرات جسمه تتغير و تتحول الي طاقة دون أن تفقد الحركة التي تلازمها و تتحرك معها.

و يري الامام الصادق أن كل شي ء يرجع الي الله و ينجذب الي خالقه.

و هذا ما يسمي عند العرفانيين باسم: (وحدة الوجود) (المعدلة) و فكرتها:

ان جميع ما في الكون من عناصر و كائنات و منها الانسان، انما هو مظهر من



[ صفحه 388]



مظاهر وجود الله تعالي [1] .

و هذه النظرية و ان كانت عرفانية المنشأ، الا أنها أصبحت من وجه آخر حقيقة فيزيائية تقول: أن كل الأشياء متحركة و منجذبة الي الله تعالي.


پاورقي

[1] ظ: جماعة كبار المستشرقين: الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 384 و ما بعدها بتصرف.


تلامذته و رواته


ربما يذهل القارئ، باندفاع الجماهير أفواجا أفواجا، الي أرض طيبة (المدينة المنورة) للتلمذة علي يد الامام جعفر الصادق عليه السلام، فقد كان مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم يغص بالطلاب حتي قد لا يجد أحدهم مكانا، و يذهل من سعة صدره عليه السلام لأربعة آلاف تلميذ، كل يحاول أن يختص به بمفرده، و يسأله مفتخرا علي أقرانه، و لم نقرأ أو نسمع ان الامام قد اعتذر من أحدهم لعدم الوقت الكافي لديه، فكيف كان يقسم أوقاته حتي أن بيته كان مأوي للعلماء، منفردين به استيضاحا لأحكامهم، و حلا لمشاكلهم، فكان في زرعه أقوي من المثل الذي ضربه الله عزوجل في كتابه، «كمثل حبة أنبتت سبع سنابل في كل سنبلة مائة حبة، و الله يضاعف لمن يشاء» [1] .

لقد أجمع العلماء أن رواته و تلامذته عليه السلام أربعة آلاف، و استدرك بعضهم فعدهم أكثر من ذلك، بل رووا أن الثقات منهم أربعة آلاف، أما الذين انضووا تحت لواء علمه كذبا وزورا فلا يمكن احصاؤهم.

قال الشيخ المفيد في الارشاد «ان أصحاب الحديث قد جمعوا الرواة عن الصادق عليه السلام من الثقات علي اختلافهم في الآراء و المقالات فكانوا أربعة آلاف».

و قد اعترف العالم الاسلامي أن علماء المذاهب الاسلامية سواء كان منها المنقرضة أو الخمسة التي عليها المعول في عصرنا الحاضر، مدينة للامام الصادق عليه السلام في الرجوع اليه بكثير من أحاديثها.

و العجب الذي لا ينقضي ما بقي الدهر، أن رؤساء مذاهب العامة من



[ صفحه 155]



المالكية الي الحنفية و غيرهم يفتخرون بأنهم تتلمذوا علي يد الامام جعفر الصادق عليه السلام أو من اغترف من علمه و أنه السباق في علومه أجمع، فلم لا توحد المذاهب الاسلامية، و ينضووا فعلا جميعا تحت لوائه عليه السلام و تسير الأمة الاسلامية في مسيرته علي خط خاتم الأنبياء محمد صلي الله عليه و آله و سلم و يستقون من المعين الذي لا ينضب، و السلسبيل الذي لا يصدعون عنه و لا ينزفون، و يصبح المسلمون عندئذ شوكة في أعين أعداء الدين، تقض مضاجعهم، و تهد بنيانهم؟!.

فأبو حنيفة النعمان بن جعفر قال: «لولا السنتان لهلك النعمان» [2] ، و قال أبوعبدالله المحدث. «ان أباحنيفة كان من تلامذته» [3] و كذا قال الشبلنجي في نور الأبصار، و ابن الصباغ في الفصول و غيرهم.

و أما مالك بن أنس (امام المذهب المالكي المتوفي سنة 179، فيذكر المؤرخون ان الامام جعفر الصادق عليه السلام كان من شيوخ مالك [4] ، و سأل سيف الدولة عبدالحميد المالكي قاضي الكوفة عن مالك فوصفه و قال: كان جربند الصادق (الربيب) قال: و كان مالك كثيرا ما يدعي سماعه، و ربما قال: حدثني الثقة بعينه جعفر بن محمد، و أخذه عن الصادق عليه السلام معلوم مشهور و أشار الي ذلك النووي في التهذيب، و الشبلنجي في نور الأبصار،



[ صفحه 156]



و السبط في التذكرة، و الشافعي في المطالب و غيرهم [5] .

و قال ابن شهرآشوب في المناقب قال في الحلية لأبي نعيم روي عنه مالك و الشافعي و الحسن بن صالح و أبوأيوب السجستاني و عمرو بن دينار، و أحمد بن حنبل [6] .

أما ابن حجر فقال: روي عنه الأئمة الأكابر كيحيي بن سعيد و ابن جريج و مالك و السفيانيين و أبي حنيفة و شعبة و أيوب السختياني [7] .

لقد كان مجدا لمالك أن يكون أكبر أشياخ الشافعي، و مجدا للشافعي أن يكون أكبر أساتذة ابن حنبل، و مجدا للتلميذين أن يتلمذا لشيخيهما هذين، ان التلمذة للصادق عليه السلام قد سربلت بالمجد فقه المذاهب الأربعة لأهل السنة [8] .

و يذكر محمد كامل حسين في مقدمة الموطأ لامام المذهب المالكي «يذكر المؤرخون أن جعفر الصادق كان من شيوخ مالك، و كان جعفر من علماء المدينة المعروفين بالعلم و الدين» [9] .

و أما الشافعي محمد بن ادريس بن العباس بن عثمان بن شافع، ولد سنة 150 و توفي سنة 198 ه. فهو من تلامذة مالك، قال الشافعي: ليس أحد أمن علي في دين الله من مالك [10] .



[ صفحه 157]



و أما امام الحنابلة أحمد بن حنبل فقد كان من تلامذة الشافعي [11] ولد سنة 164 ه توفي 241 ه.

هذا غير أئمة المذاهب المنقرضة مما لا حاجة لذكرها.

و بعد أن علمنا رجوع أئمة المذاهب الأربعة الي مدرسة الامام الصادق و رجوعه عليه السلام الي مدرسة آبائه عليهم السلام الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فلم التعصب الأعمي و الاستقاء من الجدول بدل النهر؟!!

هذا الي أن شيخ الأزهر شلتوت - أفتي بجواز الرجوع و تقليد مذهب الامامية الاثني عشرية و السير علي طريقتهم دون حرج أو اشكال، فانه أحد المراجع و المذاهب الاسلامية التي تبرئ الذمة بالرجوع اليها.

فقال ما نصه: ان مذهب الجعفرية المعروف بمذهب الشيعة الامامية الاثنا عشرية، مذهب يجوز التعبد به شرعا، كسائر مذاهب أهل السنة، فينبغي للمسلمين أن يعرفوا ذلك، و أن يتخلصوا من العصبية بغير الحق لمذاهب معينة، فما كان دين الله و ما كانت شريعته بتابعة لمذهب، أو مقصورة علي مذهب، فالكل مجتهدون مقبولون عندالله تعالي يجوز لمن ليس أهلا للنظر و الاجتهاد تقليدهم و العمل بما يقرونه في فقههم، و لا فرق في ذلك بين العبادات و المعاملات [12] .

نعم فجميع الفقهاء يتحرون الرواية من الرواة الثقات الذين رووا مباشرة عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كالصحابة، أو الذين سمعوا بالواسطة كالتابعين، فعلي أي حال الجميع يدور حول قطب الرحي و هو الرسول صلي الله عليه و آله و سلم للنيل من شريعة السماء من أقرب مصدر موثوق.



[ صفحه 158]



و لنفترض أن الامام الصادق أو الباقر عليهماالسلام علي أقل تقدير هم من الثقات، و اذا ادعي بعضهم أن الأئمة عليهم السلام يخبرون عن أنفسهم لا عن الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، فنقول ان مذاهب السنة كثيرا ما يعتمدون علي الرأي أو القياس أو الاستحسان أو المصالح المرسلة [13] ، و يعتبرونها احدي المدارك مع فقدان الدليل، فلنفترض أن أئمة أهل البيت عليهم السلام - علي حد الزعم - قد أخذوا بآرائهم فما المشكلة في ذلك، ما داموا يجيزون ذلك؟!!.


پاورقي

[1] سورة البقرة / 261.

[2] أما أبوحنيفة فقال في ميزان الاعتدال: ضعفه النسائي من جهة حفظه و ابن عدي و آخرون، و في تاريخ بغداد استوفي ترجمته في حوالي 100 صفحة و ذكر كلام الفريقين معدليه و مضعفيه، ج 4 ص / 265، و قال عنه الجصاص: له فتاوي عجيبة. و قال أبوحامد محمد بن محمد الغزالي الشافعي: فاما أبوحنيفة فقد قلب الشريعة ظهرا لبطن. و قال فيه ابن الجوزي الحنبلي: اتفق الكل علي الطعن فيه، أما بعقيدته أو حفظه أو رأيه معجم الرجال ج 19 / 164.

[3] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 70 نقلا عن التحفة الاثني عشرية ص 8 الامام الصادق للمظفر ج 1 / 133.

[4] وسائل الشيعة ج 1 / 51 أعيان الشيعة ج 1 / 667.

[5] نفس المصدر معجم رجال الحديث ج 14 / 159.

[6] المناقب ج 4 / 247.

[7] الصواعق المحرقة ص 201.

[8] الامام جعفر الصادق للجندي ص 158.

[9] موطأ ابن مالك ج 1 / اك.

[10] الموطأ ج 1 / ط - الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 168.

[11] شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد ج / 18 الموطأ لمالك بن أنس ج 1 / ط - بك.

[12] أسبوع الوحدة الاسلامية ص 29 (اصدار المركز الثقافي للجمهورية الاسلامية الايرانية بدمشق).

[13] قال العلامة محمدتقي الحكيم في كتابه الأصول العامة للفقه المقارن: الذي عليه أئمة المذاهب السنية و غيرهم من أعلام السنة هو جواز العمل بالقياس و وقع التعبد به شرعا، و كذا جوازه عقلا ص 321.

أما الاستحسان فقد نفي جواز العمل به الشافعي و قال: «من استحسن فقد شرع» أما مالك فتبناه و قال: الاستحسان تسعة أعشار العلم. نفس المصدر ص 363.

أما المصالح المرسلة، فمع عدم وجود نص شرعي يراعي المصلحة في المحافظة علي الشرع، فيعتمد عندئذ علي العقل أو علي النصوص العامة في الشرع و يستنبط حكم، و قد ذهب مالك و أحمد و من تابعهما الي أن الاستصلاح طريق شرعي لاستنباط الحكم فيما لا نص فيه و لا اجماع، و غالي فيها الطوفي و هو من علماء الحنابلة فاعتبرها الدليل الشرعي الأساس، و قدمها علي النص عند التعارض، بينما قال الشافعي «الي أنه لا استنباط بالاستطلاح و من استصلح فقد شرع، و هو متابعة للهوي».

أما الشيعة «فتقول ما من واقعة الا و لله فيها حكم» فمع عمد وجود نص أو أماره، يرجع الي قواعد وضعها الأئمة عليهم السلام من الاستصحاب أو البراءة أو الاشتغال...


وقت النفر من جمع


مذهب الامام جعفر الصادق: أن وقت النفر من جمع قبل طلوع الشمس.

روي البيهقي عن أيوب أنه قال لجعفر بن محمد: بلغني أنك أمرت الناس أن لا يدفعوا من جمع تطلع الشمس.

قال: سبحان الله، خلاف سنة رسول الله صلي الله عليه و سلم؟ حدثني أبي عن جابر بن عبدالله أن النبي صلي الله عليه و سلم دفع من جمع قبل أن تطلع الشمس [1] .


پاورقي

[1] ينظر السنن الكبري: 5 / 125.


الامر بالمعروف و النهي عن المنكر


تضمن مذهب التوحيد وجوب الامر بالمعروف و النهي عن المنكر لانهما خلقان من خلق الله عزوجل، فمن نصرهما اعزه الله، و من خذلهما خذله الله. و ان غاية الدين الامر بالمعروف و النهي عن المنكر و اقامة الحدود، كما تضمن مذهب التوحيد قوله تعالي: (ولتكن منكم أمة يدعون الي الخير و يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر و أولئك هم المفلحون) [1] .

و قوله عزوجل: (كنتم خير أمة أخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر) [2] و قوله: (يا بني أقم الصلوة و أمر بالمعروف و انه عن المنكر و اصبر علي مآ أصابك ان ذلك من عزم الأمور) [3] و تضمن المذهب موضوع النهي عن المنكر، و اعتبر ان الذي لا ينهي عن المنكر لا دين له، اذ لا ينبغي لنفس مؤمنة تري من يعصي الله فلا تنكر عليه. وورد قول الامام عليه السلام: اذا رأي (المؤمن) المنكر فلم ينكره و هو يقدر عليه فقد احب ان يعصي



[ صفحه 230]



الله، و من احب ان يعصي الله فقد بارز الله بالعداوة. و عنه عليه السلام - لقوم من اصحابه -: انه قد حق لي ان آخذ البري ء منكم بالسقيم، و كيف لا يحق لي ذلك؟ و انتم يبلغكم عن الرجل منكم القبيح و لا تنكرون عليه و لا تهجرونه و لا تؤذونه حتي يتركه. و عنه عليه السلام: ان الامر بالمعروف و النهي عن المنكر لم يقربا اجلا. و لم يباعدا رزقا [4] .

و جاء قوله تعالي: (فلما نسوا ما ذكروا به أنجينا الذين ينهون عن السوء و أخذنا الذين ظلموا بعذاب بئيس بما كانوا يفسقون) [5] و جاء عن الامام عليه السلام قوله حول هذه الآية: كانوا ثلاثة اصناف، صنف ائتمروا وامروا فنجوا، وصنف ائتمروا و لم يأمروا فمسخوا ذرا، و صنف لم يأتمروا و لم يأمروا فهلكوا.

و من المواعظ التي تضمنها مذهب التوحيد في خطر الجهر بالمعصية، لان المعصية اذا عمل بها العبد سرا لم تضر الا عاملها و اذا عمل بها علانية و لم يعير عليه اضرت العامة، و بالتالي فان العاصي يذل بعمله دين الله، ويقتدي به اهل عداوة الله. و جاء قول الامام عليه السلام: ما امر قوم بالمنكر بين اظهرهم لايعيرونه الا اوشك ان يعمهم الله عزوجل بعقاب من عنده.

و تضمن مذهب التوحيد ان الراضي بفعل قوم كالداخل معهم، و المشارك في الباطل عليه اثمان: اثم العمل به، و اثم



[ صفحه 231]



الرضي به. و من الامثلة التي قدمها مذهب التوحيد في هذا المجال ان الذي عقر ناقة ثمود رجل واحد فعمهم الله بالعذاب لما عموه بالرضي. وورد فيه قول الامام عليه السلام: - في قوله تعالي: قد جاءكم رسل من قبلي بالبينات و بالذي قلتم فلم قتلتموهم ان كنتم صادقين - و قد علم ان هؤلاء لم يقتلوا، ولكن فقد كان هواؤهم مع الذين قتلوا، فسماهم الله قاتلين لمتابعة هوائهم و رضاهم لذلك الفعل [6] .

و في خبر: كان بين الذين خوطبوا بهذا القول و بين القاتلين خمسماية عام، فسماهم الله قاتلين برضاهم بما صنع اولئك [7] .

و عنه في شروط الآمر بالمعروف قوله عليه السلام: «انما يأمر بالمعروف و ينهي عن المنكر من كانت فيه ثلاث خصال: عامل بما يأمر به و تارك لما ينهي عنه، عادل فيما يأمر عادل فيما ينهي، رفيق فيما يأمر و رفيق فيما ينهي.

و لما سئل عليه السلام عن وجوب الامر بالمعروف و النهي عن المنكر علي الامة جميعا - قال عليه السلام: لا، فقيل و لم؟ قال: انما هو علي القوي المطاع العالم بالمعروف من المنكر، لا علي الضعفة الذين لا يهتدون سبيلا، الي أي من أي يقول، الي الحق ام الي الباطل و الدليل علي ذلك من كتاب الله قول الله عزوجل:



[ صفحه 232]



(و لتكن منكم أمة يدعون الي الخير) [8] .

و قوله عليه السلام - في قوله تعالي: (قوا أنفسكم و أهليكم نارا) لما سأله احدهم عن وقاية الاهل - قال: تأمرهم بما امرهم الله، و تنهاهم عما نهاهم الله عنه، فان اطاعوك كنت قد وقيتهم، و ان عصوك فكنت قد قضيت ما عليك [9] .

و جاء في بعض مصادر الموحدين عن الامام الصادق عليه السلام: ان رجلا جاء الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فقال: يا رسول الله اخبرني... أي الاعمال ابغض الي الله عزوجل؟ قال: الشك بالله، قال: ثم ماذا؟ قال: قطيعة الرحم، قال: ثم ماذا؟ قال: الامر بالمنكر و النهي عن المعروف.


پاورقي

[1] آل عمران: 104.

[2] آل عمران: 110.

[3] لقمان 17.

[4] البحار 100 / 73 / 10.

[5] الاعراف: 165.

[6] تفسير العياشي: 1 / 208 / 163. ميزان الحكمة 1947.

[7] تفسير العياشي: 1 / 208 / 163. ميزان الحكمة 1947.

[8] و قرئت أئمة - تفسير القرآن - للسيد عبدالله شير ص: 63 -64.

[9] تفسير علي بن ابراهيم 2 / 377.


البسطامي


34. و قال البسطامي (م 858): «جعفر بن محمد، ازدحم علي بابه العلماء، و اقتبس من مشكاة أنواره الأصفياء، و كان يتكلم بغوامض الأسرار و علوم الحقيقة و هو ابن سبع سنين». [1] .


پاورقي

[1] مناهج التوسل: 106؛ علي ما في الامام الصادق عليه السلام و المذاهب الأربعة 55:1؛ موسوعة الامام الصادق عليه السلام 19:2.


الوجود و التوحيد


ان للصادق عليه السلام فصولا جمة في التدليل علي وجوده و وحدانيته تعالي، منها توحيد المفضل، و هو الدروس التي ألقاها علي المفضل بن عمر الجعفي الكوفي أحد أصحابه الذين جمعوا بين العلم و العمل، و رسالته المسماة بالاهليلجة، المروية عن المفضل أيضا، غير أن التوحيد أخذه منه شفاها، و الرسالة رواها مكاتبة و هاتان الرسالتان و ان كانتا مقطوعتي السند غير أن البيان يفصح لك عن صدق النسبة، و لولا أن نخرج عن خطتنا المرسومة لأتينا بهما جميعا مع بعض التعاليق الوجيزة، غير أننا نأتي بشي ء منهما لئلا يخلو هذا السفر من تلك العقود النفيسة.


صدق الحديث و أداء الأمانة


كان أبوعبدالله عليه السلام يوصي من دخل عليه من أصحابه و من فارقه



[ صفحه 73]



بصدق الحديث و أداء الأمانة، و قد سبق بعضه.

و هاتان الخلتان و ان كانتا من أفضل الصفات بذاتيهما الا أن لهما أثرا في الدين جليا، و هو المحبوبية في النفوس و كثرة التعامل و ثقة الناس به و في ذلك الغني و الثروة، و نذكر لذلك حادثه واحدة و كفي.

قال عليه السلام لعبدالرحمن بن سيابة و قد دخل علي الصادق بعد موت أبيه و هو شاب: ألا اوصيك؟ فقال: بلي جعلت فداك، قال: عليك بصدق الحديث و أداء الأمانة تشرك الناس في أموالهم هكذا - و جمع بين أصابعه - قال: فحفظت الحديث فزكيت ثلثمائة الف درهم. [1] .

أقول: و هذا آخر ما أردت جمعه من وصايا الصادق و نصائحه في شتي الشؤون التي أرادها لسعادة الناس في الدارين، و فوزهم في الحياتين.



[ صفحه 74]




پاورقي

[1] بحارالأنوار: 47 / 384 / 107.


انطباعات أبي زهرة عن شخصية الامام


1- ما أجمع علماء الاسلام علي اختلاف طوائفهم كما أجمعوا علي فضل الامام الصادق و علمه ، فأئمة السنة الذين عاصروه تلقوا عنه و أخذوا ، أخذ عنه مالك ابن أنس رضي الله عنه ، و أخذت عنه طبقة مالك:كسفيان بن عيينة و سفيان الثوري و غيرهما كثير ، و أخذ عنه أبوحنيفة مع تقاربهما في السن و اعتبره أعلم الناس ؛ لأنه أعلم الناس باختلاف الناس ، و قد تلقي عليه رواة الحديث طائفة كبيرة من التابعين ، منهم يحيي بن سعيد الأنصاري و أيوب السختياني و أبان بن تغلب و أبوعمرو بن العلاء و غيرهم من أئمة التابعين في الفقه و الحديث . و ذلك فوق الذين رووا عنه من تابعي التابعين و من جاء بعدهم و الأئمة المجتهدين الذين أشرنا الي بعضهم .

و فوق هذه العلوم كان الامام الصادق علي علم بالأخلاق و ما يؤدي



[ صفحه 122]



الي فسادها ، و قد أتي هذا العلم لاشراق روحه و لكثرة تجاربه و لالتزامه جادة الحق ، مع اضطراب الدنيا في عهده ، فقد ثقفته التجارب كما تثقف بالتقوي ، و أرهفت حسه دراساته الاسلامية مع قوة الوجدان الديني و قوة استمساكه بالفضيلة ، مما رآه من تفشي الرذيلة للمجتمعات ، و هكذا النفس المشرقة المؤمنة لا يزيدها شيوع الرذيلة الا استمساكا بالحق ، و لذلك نطق بالحق .

و لننقل لك وصيته لابنه موسي ، فهي خلاصة تجارب نفس مؤمنة مستمسكة تمرست بالحياة و علمت ما فيها ، فقد جاء في حلية الأولياء ما نصه:

حدث بعض أصحاب جعفر بن محمد الصادق ، قال:دخلت علي جعفر و موسي بين يده و هو يوصيه ، فكان مما حفظت منها أن قال:

يا بني اقبل وصيتي ، و احفظ مقالتي ، فانك ان حفظتها تعيش سعيدا ، و تموت حميدا .

يا بني ، من رضي بما قسمه الله له استغني ، و من مد عينيه الي ما في يد غيره مات فقيرا ، و من لم يرض بما قسمه الله اتهم الله في قضائه ، و من استصغر زلة نفسه استعظم زلة غيره .

يا بني:من كشف حجاب غيره انكشفت عورات بيته ، و من سل سيف البغي قتل به ، و من احتفر لأخيه بئرا سقط فيها ، و من داخل السفهاء حقر ، و من خالط العلماء وقر ، و من دخل مداخل السوء اتهم .

يا بني ، اياك أن تزري بالرجال فيزري بك ، و اياك و الدخول فيما لا يعنيك فتذل لذلك .

يا بني ، قل الحق لك أو عليك ، يا بني ، كن لكتاب الله تاليا ، و للسلام فاشيا ، و بالمعروف آمرا ، و عن المنكر ناهيا ، و لمن قطعك واصلا ، و لمن سكت عنك مبتدئا ،



[ صفحه 123]



و لمن سألك معطيا ، و اياك و النميمة فانها تزرع الشحناء في قلوب الرجال ، و اياك و التعرض لعيوب الناس فمنزلة المتعرض لعيوب الناس بمنزلة الهدف ...

2- و يقول في الصفحة 99:ان الصادق كان علي علم دقيق بالفلسفة و مناهج الفلاسفة و علي علم بمواضع التهافت عندهم ، و انه مرجع عصره في رد الشبهات ، و قد كان بهذا جديرا ، و ذلك لانصرافه المطلق الي العلم ، و لأنه كان ذا افق واسع في المعرفة لم يتسن لغيره من علماء عصره ، فقد كانوا محدثين أو فقهاء ، أو علماء في الكلام ، أو علماء في الكون ، و كان هو في كل ذلك رضي الله عنه .

3- و لقد اشتهرت مناظرات الامام الصادق حتي صارت مصدرا للعرفان بين العلماء ، و كان مرجعا للعلماء في كل ما تعضل عليهم الاجابة عنه من أسئلة الزنادقة و توجيهاتهم ، و قد كانوا يثيرون الشك في كل شي ء ، و يستمسكون بأوهي العبارات ليثيروا غبارا حول الحقائق الاسلامية و الوحدانية التي هي خاصة الاسلام .

4- و يقول في الصفحة 75:و بقي أن نقول كلمة في صفاته و شخصيته العلمية ، نتيجة لما سقناه ، و النتيجة دائما مطوية في مقدماتها و كل ما اوتي به من علم ، و ما اثر عنه من فقه ، هو نتيجة لتلك الشخصية التي تميزها صفاته .

و أول ما يستشرف له القاري ء هو أن يقدم له الكاتب وصفا جسميا يقربه الي خياله و تصويره ، و قد قال كتاب مناقبه:انه ربعة ليس بالطويل و لا القصير ، أبيض الوجه أزهر ، له لمعان كأنه السراج ، أسود الشعر جعده أشم الأنف قد انحسر الشعر عن جبينه ، و علي خده خال أسود .

و يظهر أن هذا الوصف كان في شبابه قبل أن يعلوه الشيب فيزيده بهاء و وقارا و جلالا و هيبة.



[ صفحه 124]



هذا وصفه الجسمي ، أما وصفه النفسي و العقلي فقد بلغ فيه الذروة ، و ها هي ذي قبسة من صفاته التي علا بها في جيله حتي نفس حكام الأرض عليه مكانه ، ولكنها هبة السماء ، و أني لأهل الأرض أن يساموا أهل السماء .


مروان الحمار


مروان بن محمد بن مروان بن الحكم - المعروف بالحمار -، و امه ام ولد من الأكراد اسمها لبابة، ولي الحكم في صفر سنة 127 ه الي أن قتل ببوصير من أرض مصر لثلاث عشرة ليلة خلت من ربيع سنة 132 ه. و به انتهي الحكم الاموي و انتقل الأمر الي بني العباس. و تفرق الامويون في البلاد، و كانوا طعمة للسيف و زالت دولتهم بعد أن حكمت البلاد احدي و تسعين سنة و تسعة أشهر.

و أول من ولي الحكم من بني العباس هو: أبوالعباس السفاح عبدالله ابن محمد بن علي بن عبدالله بن العباس، بويع في ربيع الآخر سنة 132 ه، و مات في ذي الحجة سنة 136 ه [1] .

أيها القاري ء الكريم: كانت هذه نظرة سريعة عن تأريخ الحكام الامويين (المروانيين)، و قد عرفت أن استيلاءهم علي منصة القيادة الاسلامية لم يكن بانتخاب المسلمين، و لا بالشوري و لا بالمؤهلات التي أهلتهم للخلافة، بل يكفي أن يوصي السابق الي اللاحق، و علي المسلمين أن يطيعوا و لا يبدوا أي اعتراض، و الا فيعتبرون خاريجين علي الحكم، مفسدين، يشقون عصا المسلمين، و يثيرون الفتنة و يلصقون كل تهمة بمن لا يخضع لحكمهم.

فانا لله و انا اليه راجعون.

و عاصر الامام الصادق عليه السلام من حكام العباسيين: عبدالله بن محمد



[ صفحه 158]



المعروف بأبي العباس السفاح [2] ، و أخاه عبدالله بن محمد المعروف بأبي جعفر المنصور [3] .


پاورقي

[1] الامام الصادق و المذاهب الأربعة 132 - 131: 1.

[2] الدينوري: الأخبار الطوال: 368.

[3] الذهبي: دول الأسلام: 84.


دعاؤه في عيد الغدير


أما عيد الغدير فهو من أهم الاعياد شأنا، ومن أسماها منزلة، فقد كمل فيه الدين، وتمت النعمة الكبري علي المسلمين، فقد قلدت السماء الامام،



[ صفحه 105]



أمير المؤمنين عليه السلام، قيادة، روحية وزمنية، ونصبته خليفة للنبي صلي الله عليه وآله من بعده، وجعلته، رائدا للعدالة الاجتماعية في الاسلام، يقيم إعوجاج الدين، ويصلح ما فسد من أمور المسلمين.

وحيث كان هذا اليوم المبارك، من أعظم الاعياد في الاسلام، فقد ندب الامام الصادق عليه السلام، إحياءه بذكر الله، من الصلاة والصوم، والتصدق علي الفقراء والمساكين، كما حض علي استحباب مصافحة المسلمين، بعضهم لبعض، وان يقول كل منهما لصاحبه،

«الحمد لله الذي أكرمنا بهذا اليوم، وجعلنا من المؤمنين بعهده، الذي عهده إلينا، وميثاقه الذي واثقنا به من ولاية ولاة أمره، والقيام بقسطه، ولم يجعلنا من الجاحدين، والمكذبين بيوم الدين.» [1] .

وكان الامام الصادق عليه السلام، يدعو بهذا الدعاء، وحث شيعته علي تلاوته وهذا نصه:

«ربنا، إننا سمعنا مناديا، ينادي للايمان، أن آمنوا بربكم، فآمنا، ربنا فاغفر لنا ذنوبنا، وكفر عنا سيئاتنا، وتوفنا مع الابرار ربنا وآتنا ما وعدتنا علي رسلك، ولا تخزنا يوم القيامة، إنك لا تخلف الميعاد.

اللهم إني أشهدك، وكفي بك شهيدا، وأشهد ملائكتك، وحملة عرشك، وسكان سمواتك، وأرضك، بأنك الله، الذي لا إله إلا أنت، المعبود الذي ليس من لدن عرشك، إلي قرار أرضك معبود سواك إلا باطل مضمحل غير وجهك الكريم، لا إله ألا أنت المعبود، لا معبود سواك، تعاليت عما يقول الظالمون علوا كبيرا، وأشهد أن محمدا عبدك



[ صفحه 106]



ورسولك، وأشهد أن عليا أمير المؤمنين، وليهم ومولاهم ومولاي،

ربنا، إنننا سمعنا، النداء، وصدقنا المنادي، رسولك صلي الله عليه وآله، إذ نادي نداء عنك بالذي أمرته أن يبلغ عنك، ما أنزلت إليه من موالاة ولي المؤمنين، وحذرته، وأنذرته إن لم يبلغ، أن تسخط عليه، وأنه إذا بلغ عصمته من الناس، فنادي مبلغا وحيك ورسالاتك: ألا من كنت مولاه فعلي مولاه، ومن كنت نبيه فعلي أميره، ربنا قد أجبنا داعياك النذير، المنذر محمدا عبدك الذي أنعمت عليه، وجعلته مثلا لبني إسرائيل.

ربنا، آمنا واتبعنا مولانا، وهادينا، وداعينا، وداعي الانام، وصراطك السوي المستقيم، ومحجتك البيضاء، وسبيلك الداعي إليك، علي بصريته هو ومن اتبعه، وسبحان الله عما يشركون بولايته وبأمر ربهم، وباتخاذ الولايج من دونه.. فاشهد ياإلهي أن الامام الهادي، المرشد، الرشيد عليا بن أبي طالب، صلوات الله عليه، أمير المؤمنين الذي ذكرته في كتابك، فقلت: «وإنه في أم الكتاب لعلي حكيم «اللهم فإنا نشهد بأنه عبدك، الهادي من بعد نبيك، النذير المنذر، والصراط المستقيم، وإمام المؤمنين، وقائد الغر المحجلين، وحجتك البالغة، ولسانك المعبر عنك في خلقك، والقائم بالقسط بعد نبيك، وخازن علمك، وعيبة وحيك وعبدك، وأمينك المأمون، المأخوذ ميثاقه مع ميثاقك، وميثاق رسلك من خلقك وبريتك، بالشهادة والاخلاص بالوحدانية، أنك أنت الله لا إله إلا أنت، ومحمد، عبدك ورسولك وعلي أمير المؤمنين، وجعلت الاقرار بولايته تمام توحيدك، والاخلاص لك بوحدانيتك، وإكمال دينك، وتمام نعمتك علي جميع



[ صفحه 107]



خلقك، فقلت وقولك الحق: «اليوم أكملت لكم دينكم، وأتممت عليكم نعمتي، ورضيت لكم الاسلام دينا» فلك الحمد، علي ما مننت به علينا، من الاخلاص لك بوحدانيتك، وجدت علينا بموالاة وليك الهادي، من بعد نبيك النذير المنذر، ورضيت لنا الاسلام دينا، بمولانا، وأتممت علينا نعمتك، بالذي جددت عهدك، وميثاقك، وذكرتنا ذلك، وجعلتنا من أهل الاخلاص، والتصديق لعهدك، وميثاقك، ومن أهل الوفاء بذلك، ولم تجعلنا من الناكثين، والمكذبين، الذين يكذبون بيوم الدين، ولم تجعلنا من المغيرين، والمبدلين، والمحرفين، والمبتكين آذان الانعام، والمغيرين خلق الله، الذين استخوذ عليهم الشيطان، فأنساهم ذكر الله، وصدهم عن السبيل والصراط المستقيم. اللهم العن الجاحدين والناكثين، والمغيرين، والمبدلين، والمكذبين بيوم الدين من الاولين والآخرين.

اللهم لك الحمد علي نعمتك علينا، بالذي هديتنا إلي موالاة ولاة أمرك من بعد نبيك، والائمة الهادين، الذين جعلتهم أركانا لتوحيدك، وأعلام الهدي، ومنار التقوي، والعروة الوثقي، وكمال دينك، وتمام نعمتك، ومن بهم، وبموالاتهم، رضيت لنا الاسلام دينا، ربنا فلك الحمد، آمنا بك وصدقنا نبيك الرسول النذير المنذر، وأتبعنا الهادي من بعد النذير المنذر، والينا وليهم، وعادينا عدوهم، وبرئنا من الجاحدين والناكثين والمكذبين بيوم الدين،

اللهم فكما كان من شأنك يا صادق الوعد، يامن لا يخلف الميعاد، يامن هو كل يوم في شأن، أن أتممت علينا نعمتك بموالاة أوليائك، المسؤول عنهم عبادك، فإنك قلت: «ولتسألن يومئذ عن



[ صفحه 108]



النعيم، وقلت: «وقفوهم إنهم مسؤلون» ومننت بشهادة الاخلاص لك بولاية أوليائك، الهداة، من بعد النذير السراج المنير، وأكملت لنا الدين، بموالاتهم، والبراءة من عدوهم، وأتممت علينا النعم، بالذي جددت لنا عهدك، وذكرتنا ميثاقك، المأخوذ منا في أبتداء خلقك إيانا، وجعلتنا من أهل الاجابة، وذكرتنا العهد والميثاق، ولم تنسنا ذكرك، فإنك قلت: «وإذ أخذ ربك من بني آدم من ظهورهم وذريتهم» وأشهدهم علي أنفسهم قالوا: بلي، شهدنا» بمنك بأنك أنت الله لا إله إلا أنت ربنا، وأن محمدا عبدك ورسولك نبينا، وأن عليا أمير المؤمنين ولينا، ومولانا، وشهدنا بالولاية لولينا، ومولانا من ذرية نبيك من صلب ولينا علي بن أبي طالب أمير المؤمنين عبدك، الذي أنعمت عليه، وجعلته آية لنبيك، وآية من آياتك الكبري، والنبأ العظيم، الذي هو عنه معرضون، وعنه يوم القيامة مسؤولون، اللهم فكما كان من شأنك، ما أنعمت علينا بالهداية إلي معرفتهم، فليكن من شأنك أن تصلي علي محمد وآل محمد، وأن تبارك لنا في يومنا هذا الذي ذكرتنا فيه عهدك، وميثاقك، وأكملت علينا نعمتك، وجعلتنا من أهل الاجابة والاخلاص بوحدانيتك، ومن أهل الايمان والتصديق بولاية أوليائك، والبراءة من أعدائك وأعداء أوليائك، الجاحدين، المكذبين بيوم الدين، فأسألك يا رب تمام ما أنعمت علينا، ولا تجعلنا من المعاندين، ولا تلحقنا بالمكذبين بيوم الدين، واجعل لنا قدم صدق مع المتقين، واجعل لنا من لدنك رحمة، واجعل لنا من المتقين إماما يوم يدعي كل أناس بإمامهم، واجعلنا في ظل القوم المتقين الهداة، بعد النذير المنذر والبشير والائمة، الدعاة إلي الهدي، ولا تجعلنا من المكذبين، الدعاة إلي النار، والذين هم يوم



[ صفحه 109]



القيامة وأولياؤهم من المقبوحين. ربنا فاحشرنا في زمرة الهادي المهدي وأحينا ما أحييتنا علي الوفاء بعهدك وميثاقك، المأخوذ منا علي موالاة أوليائك والبراءة من أعدائك المكذبين بيوم الدين، والناكثين لميثاقك، وتوفنا علي ذلك.

واجعل لنا مع الرسول سبيلا، وثبت لنا قدم صدق في الهجرة إليهم، واجعل محيانا خير المحيا، ومماتنا خير الممات، ومنقلبنا خير المنقلب، علي مولاة أوليائك، والبراءة من أعدائك اللهم حتي تتوفانا، وأنت عنا راض، قد أوجبت لنا الخلود في جنتك برحمتك، والمثوي في جوارك، والانابة إلي دار المقامة، من فضلك، لا يمسنا فيها نصب، ولا يمسنا فيها لغوب، ربنا إنك أمرتنا بطاعة ولاة أمرك، وأمرتنا أن نكون مع الصادقين، فقلت: «أطيعوا الله وأطيعوا الرسول وأولي الامر منكم» وقلت: «يا أيها الذين آمنوا اتقوا الله وكونوا مع الصادقين، ربنا سمعنا وأطعنا، ربنا ثبت أقدامنا وتوفنا مع الابرار، مسلمين، مصدقين لاوليائك، ولا تزغ قلوبنا بعد إذ هديتنا، وهب لنا من لدنك رحمة إنك أنت الوهاب.

ربنا آمنا بك، وصدقنا نبيك، ووالينا وليك، والاولياء من بعد نبيك، ووليك مولي المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليه، والامام الهادي من بعد الرسول، النذير المنذر، السراج المنير، ربنا فكما كان من شأنك، أن جعلتنا من أهل الوفاء بعهدك، وبمنك علينا، ولطفك بنا، فليكن من شأنك، أن تغفر لنا ذنوبنا، وتكفر عنا سيئاتنا، وتوفنا مع الابرار، ربنا وآتنا ما وعدتنا علي رسلك، ولا تخزنا يوم القيامة، إنك لا تخلف الميعاد، ربنا آمنا بك، ووفينا بعهدك، وصدقنا



[ صفحه 110]



رسلك، واتبعنا ولاة الامر من بعد رسلك، ووالينا أولياءك، وعادينا أعداءك فاكتبنا مع الشاهدين، واحشرنا مع الائمة الهداة، من آل محمد صلي الله عليه وآله البشير النذير، آمنا يا رب بسرهم وعلانيتهم وشاهدهم وغائبهم.. ورضينا بهم أئمة، وسادة، وقادة لا نبتغي بهم بدلا، ولا نتخذ من دونهم ولائج أبدا، ربنا فأحينا ما أحييتنا علي موالاتهم والبراءة من أعدائهم، والتسليم لهم، والرد إليهم، وتوفنا، إذا توفيتنا علي الوفاء لك، ولهم، بالعهد والميثاق، والموالاة لهم والتصديق، والتسليم لهم غير جاحدين ولا ناكثين ولا مكذبين.

اللهم، إني أسألك بالحق، الذي جعلته عندهم، وبالذي فضلتهم به علي العالمين جميعا، أن تبارك لنا في يومنا هذا الذي كرمتنا فيه بالوفاء لعهدك، الذي عهدت إلينا، والميثاق الذي واثقتنا به من موالاة أوليائك والبراءة من أعدائك، وتمن علينا بنعمتك، وتجعله عندنا مستقرا ثابتا، ولا تسلبناه أبدا، ولا تجعله عندنا مستودعا فإنك قلت: «فمستقر ومستودع» فاجعله مستقرا ثابتا، وارزقنا نصر دينك مع ولي هاد من أهل بيت نبيك، قائما، رشيدا، هاديا، مهديا من الضلالة إلي الهدي، تحت رايته، وفي زمرته، شهداء، صادقين، مقتولين في سبيلك وعلي نصرة دينك..»

وانتهي هذا الدعاء الشريف، وكان الامام بعد الفراغ يسأل من الله قضاء حوائجه، ثم يزور جده، الامام أمير المؤمنين عليه السلام بالزيارة التالية:

«اللهم صل علي وليك، وأخي نبيك، ووزيره وحبيبه، وخليله وموضع سره، وخيرته من أسرته، ووصيه وصفوته، وخالصته، وأمينه، ووليه، وأشرف عترته، الذين آمنوا به، وأبي ذريته، وباب



[ صفحه 111]



حكمته، والناطق بحجته، والداعي إلي شريعته، والماضي علي سنته، وخليفته علي أمته، سيد المسلمين، وأمير المؤمنين، وقائد الغر المحجلين، أفضل ما صليت علي أحد من خلقك، وأصفيائك، وأوصياء نبيك.

اللهم إني أشهد أنه قد بلغ عن نبيك صلي الله عليه وآله ما حمل، ورعي ما استحفظ، وحفظ ما استودع، وحلل حلالك، وحرم حرامك، وأقام أحكامك، ودعا إلي سبيلك، ووالي أولياءك، وعادي أعداءك، وجاهد الناكثين في سبيلك، والقاسطين والمارقين عن أمرك صابرا محتسبا، غير مدبر، لا تأخذه في الله لومة لائم، حتي بلغ في ذلك الرضا، وسلم إليك القضاء، وعبدك مخلصا، ونصح لك مجتهدا، حتي أتاه اليقين، فقبضته إليك شهيدا سعيدا، وعليا تقيا، وصيا زكيا، هاديا، مهديا، اللهم صل علي محمد وآل محمد، أفضل ما صليت علي أحد من أنبيائك وأصفيائك يا رب العالمين.» [2] .

لقد ألمت هذه الزيارة، ببعض الصفات الماثلة، في الامام أمير المؤمنين عليه السلام عملاق الفكر الاسلامي، ورائد العدالة الاجتماعية في الارض، الذي جمع جميع الصفات الخيرة في الدنيا، والذي فاق بمواهبه وعبقرياته، جميع عظماء البشر، علي امتداد التاريخ، نظرا لما يتمتع به من سمو الذات، والتفوق الكامل في الفضل والعلم والعدالة ونكران الذات، والتزامه بحرفية الاسلام، فقد رشحته السماء لقيادة المسلمين بعد النبي صلي الله عليه وآله، وحتمت عليه بأن يأخذ له البيعة من عموم من كان معه من الحجاج في «غدير خم» فأخذ له البيعة حتي من نسائه، وبذلك فقد كان هذا اليوم الخالد من أهم الاعياد، ومن أكثرها قدسية في الاسلام.



[ صفحه 112]




پاورقي

[1] الاقبال (ص 477).

[2] الاقبال (ص 476 - 481 - و 494).


القضاء و القدر


مسألة القضاء و القدر: من أقدم الأبحاث في تاريخ الاسلام، اشتغل فيها السملمون و غير المسلمين من علماء الملل و الاديان و تشعب الناس الي فرقتين:



[ صفحه 93]



الأولي: و هم المجبرة أثبتوا تعلق الارادة الالهية بالأفعال كسائر الأشياء و قالوا: يكون الانسان مجبورا غير مختار في أفعاله، و الأفعال مخلوقة لله تعالي.

و الثانية: و هم المفوضة أثبتوا الافعال و نفوا تعلق الارادة الالهية بالافعال الانسانية.

و قد تزعم الصادق فرقة ثالثة ترفض القول بالجبرية و القدرية و كان أول من ندد بالخوض في القضاء و القدر، لأنه خوض فيما لا يجدي و أثبت أن هناك أمرا بين أمرين.

و قد روي الشهرستاني ما يؤكد رأي الصادق قائلا: «قال أي الصادق: ان الله تعالي أراد بنا شيئا. و أراد منا شيئا، فما أراده بناطواه، و ما أراده منا أظهره لنا، فما بالنا بما أراده بنا عما أراده منا». [1] .

و قد تطرق «الكليني» لهذا الموضوع مفسرا المنزلة أو الفرقة الثالثة التي أوضحها الصادق من خلال أقواله، علي أن البحث في القضاء و القدر كان في أول الأمر مسألة واحدة ثم تحولت ثلاث مسائل أصلية:

الأولي: مسألة القضاء و هو تعلق الارادة الالهية الحتمية بكل شي ء.

و الثانية: مسألة القدر و هو ثبوت تأثير ماله تعالي في الأفعال.

و الثالثة: مسألة الجبر و التفويض و الاخبار تشير فيها الي نفي كلا القولين و تثبت قولا ثالثا و هو الأمر بين الأمرين، لا ملكا لله فقط من غير ملك الانسان و لا بالعلكس بل ملكا في طول ملك و سلطنة في ظرف سلطنة.

أما «المجلسي» فقد ناقش فكرة القضاء و القدر من خلال تفسيراته لأقوال الصادق، بأن الخبر يدل علي أن القضاء و القدر انما يكون في غير الأمور لا تكليفية كالمصائب و الأمراض و أمثالها، فلعل المراد بهما القضاء و القدر الحتميان. و ان التكاليف و الأحكام أمور اعتبارية غير تكوينية. و مورد القضاء و القدر بالمعني الدائر هو التكوينات فأعمال العباد من حيث وجودها الخارجي، كسائر الموجودات متعلقات بالقضاء و القدر و من حيث تعلق الأمر و النهي و الاشتمال علي الطاعة و المعصية أمور اعتبارية وصفية خارجة عن دائرة القضاء و القدر.

أما «الصدوق» فذكر نصا عن الصادق أنه قال في القضاء و القدر «ان القضاء



[ صفحه 94]



و القدر خلقان من خلق الله، والله يزيد في الخلق ما يشاء، و ان الله تبارك اذا جمع العباد يوم القيامة سألهم عما عهد اليهم و لم يسألهم عما قضي عليهم». [2] .

و قد فسر الصدوق كلمة «خلقان» من خلق الله بالضم، أي صفتان من صفات الله، أو بفتحها أي هما نوعان من خلق الأشياء و تقديرهما في الألواح السماوية و قوله يزيد في الخلق ما يشاء أي المعني: أنهما مرتبتان من مراتب خلق الأشياء فانها تتدرج في الخلق ما يشاء أي المعني: أنهما مرتبتان من مراتب خلق الأشياء فانها تتدرج في الخلق الي أن تظهر في الوجود العيني. و المقصود من القول الثاني أي أنه تعالي لا يسأل العباد يوم القيامة عما قضي عليهم قضاء تكوينيا، حتي نفس أفعالهم الصادرة عنهم، لأنها من حيث هي أشياء تقع في الوجود تبعا لعللها، فليست خارجة عن قضاته و قدره، بل مورد السؤال يوم القيامة هو أفعالهم من حيث الموافقة و المخالفة لقضائه التشريعي الذي هو التحليل و التحريم. و هذا هو العهد.

و بعد مناقشة كل من «الكليني» و «المجلسي» و «الصدوق» و تفسيرهم لقول الصادق في القضاء و القدر من تفاوت الزمن بينهم، نستطيع أن نقر بأن الصادق هو مؤسس الفرقة الثالثة التي قالت بالمنزلة بين المنزلتين أو علي حد تعبيره (لا جبر و لا تفويض، بل منزلة بين المنزلتين). و قد استفاد من هذا القول بعده «المعتزلة» ذلك أنهم قالوا: (نحن نخلق أفعالنا و ليس الله فيها صنع و لا مشيئة و لا ارادة و يكون ما شاء ابليس، و لا يكون ما شاء الله).

و لعل الصادق قد سبق هذه الفرقة بقوله الذي ذكره «المجلسي» عن الصادق أنه سئل: «أفوض الله أمر الي العباد؟ فقال: الله أجل و أعظم من ذلك، فقيل له: فأجبرهم علي ذلك؟ فقال: الله أعدل من أن يجبرهم علي فعل ثم يعذبهم عليه، فقيل له: هل بين هاتين المنزلتين منزلة؟ قال: نعم ما بين السماء و الأرض و هو سر من أسرار الله». [3] .

و قد أورد هذا القول بصيغة أخري «الكليني» بيد أنه يجعل نفس المضمون و المحتوي حيث ذكر بسنده: «علي بن ابراهيم عن أبي عبدالله قال: «جعلت فداك أجبر الله العباد علي المعاصي؟ فقال: الله أعدل من أن يجبرهم علي المعاصي ثم يعذبهم



[ صفحه 95]



عليها. فقال له: جعلت فداك ففوض الله الي العباد؟ قال: لو فوض اليهم لم يحصرهم بالأمر و النهي، فقال له: جعلت فداك فبينهما منزلة قال: نعم أوسع ما بين السماء و الأرض». [4] .

و هكذا يمكننا القول بأن الصادق قد سبق المعتزلة الي القول بالمنزلة بين المنزلتين و أنه تفرد به غير مخالف كتاب أو سنة بل مدافعا عن العقيدة مفسرا الارادة الانسانية تفسيرا واقعيا. و قد حصر بؤرة تفكيره الفلسفي بضرورة الفعل الانساني. المسؤول عن أفعاله غير مخالف الفعل الالهي.

بيد أن الله تعالي خلق كل شي ء بمقدار توجبه الحكمة و لم يخلق الأشياء صدفة أو جزافا، فخلق العذاب علي قدر الاستحقاق، و كذلك خلق كل شي ء في الدنيا و الآخرة مقدار بمقدار معلوم. فخلق اللسان للكلام، و اليد للبطش و الرجل للمشي، و العين للنظر، و المعدة للطعام، دون زيادة أو نقصان عن المعدل المطلوب لأنه لو خلق زيادة أو نقصا لما تم الغرض. و هكذا جعل الله لكل شي ء شكلا يوافقه و يصلح له، كالمرأة للرجل، و ثياب الرجال للرجال، و ثياب النساء للنساء.

لكنه من ناحية أخري تركك وحدك أنت تستهدي الي هذه المعادلات و المقادير كما تتحسسها و تطلبها، فلا يأمرك كرجل أن تلبس المرأة و العكس صحيح مثلا، بل جعلك تختار و تهتدي الي ذلك بفعل ارادتك و طبيعتك. فجعل لك مواد البناء و لم يشيد لك العمارة، بل أنت ستشيدها حسب حاجتك. و هكذا يكون الله خلق كل شي ء علي هذا الشكل بقدر مقدور و قضاء محتوم في اللوح المحفوظ.

و يؤكد هذا القول الصادق حيث يقول كما أشار «الصدوق»: «أنه جاء رجل الي الصادق يقول له: بأبي أنت و أمي عظني موعظة فقال: ان كان الله تبارك قد تكفل بالرزق فاهتمامك لماذا؟ و ان كان الرزق مقسوما فالحرص لماذا؟ و ان كان الخلف من الله عزوجل فالبخل لماذا؟ و ان كانت العقوبة من الله النار فالمعصية لماذا؟ و ان كان كل شي ء بقضاء و قد فالحزن لماذا؟ و ان كانت الدنيا فانية فاطمأنينة لماذا؟. [5] .

ان الصادق قد نفي الاجبار بصورته المطلقة، و نفي الاختيار بصورته المطلقة،



[ صفحه 96]



و أثبت أن الأمر مؤلف من الأمرين، ففيه نوع من الجبر و الاختيار. و يقرر أن الله تعالي لا تنسب اليه أفعال العباد، لأن فيها قبحا لا يصح أن ينسب اليه تعالي، و لكن لا يقال انهم يخلقونها، لأن القرآن صرح بأنهم يفعلون، و لم يصرح بأنهم يخلقون، لأنه تعالي قد انفرد بالخلق و التكوين. و من استمد القوة من غيره لا يعد مبدعا و لا خالقا، و قد سماه الله فاعلا و صانعا، و كاسبا و مكتسبا الي غير ذلك من الأسماء التي لا تصل الي درجة الخلق و الابداع.

و ان تقدير الأعمال لا يعني خلقها من قبل الله، و انما يعني تحديدها و العلم بها فقط، و لكن ليس لأن الانسان حر في ممارسة ما يريد، و أن الله غير قادر علي منعه، بل انه أعطانا الارادة الحرة و الخبرة لنتصرف بها لمصلحة الجماعة. و من هنا فانه حين يعاقبنا علي المعاصي لا يكون ظالما. و ان الانسان قادر علي ما يريد، لأن الله أعطاه القدرة و الحرية الكافية لذلك، فعلي الانسان أن يستغل هذه القدرة لخير الانسانية و لدفع الظلم، يفهم من ذاته أن السماء لا تمطر ذهبا و لا الأرض تنبت فضة و لا العبادة وحدها تملكه المال و الجاه و الجنة. غير مستسلم متخاذل لقضاء محتوم، و قد لازم.

و علي ضوء ما تقدم، فان ما يطلب من أن نصنع واقعا منفتحا متجددا معتمدا علي الطاقات الحية فينا، و الارادات الخيرة التي تتطلع الي ضمير حي و رقيب خالد. يشدنا الي خير الانسانية جمعاء. و اننا اذا علمنا فباستطاعتنا أن نقفز الي القمة الحضارية التي بحاجة الي انسان مسؤول و ملتزم. و لعل هذا الأمر الذي فهمه انسان الحاضر عن الصادق المؤمن باله خالق و انسان عامل.


پاورقي

[1] الشهرستاني، الملل و النحل، هامش الفعل في الملل و النحل لابن حزم ج 2 ص 2.

[2] الصدوق، نفس المرجع ص 376.

[3] المجلسي، مرجع مكرر ج 5 ص 116.

[4] الكليني، مرجع مكرر ص 159.

[5] الصدوق، المرجع نفسه، ص 376.


ابراهيم بن أبي رجاء


إبراهيم بن أبي رجاء.

روي عنه إسماعيل بن مهران.

المراجع:

جامع الرواة 1: 16. معجم رجال الحديث 1: 194. تنقيح المقال 1: 11.



[ صفحه 39]




سعد بن هاشم الأرحبي (الهمداني)


سعد بن هاشم الأرحبي، وقيل الأرجني، وقيل الأرجي، الهمداني، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 203. تنقيح المقال 2: 21. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 93. جامع الرواة 1: 357. نقد الرجال 150. مجمع الرجال 3: 110. أعيان الشيعة 7: 231. منهج المقال 160.


محمد بن أبان بن تغلب البكري


أبو سعيد محمد بن أبان بن تغلب البكري، الجريري، الكوفي، مولي بني قيس ابن ثعلبة. إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 282. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 55. خاتمة المستدرك 839. معجم رجال الحديث 14: 216. نقد الرجال 281. جامع الرواة 2: 43. مجمع الرجال 5: 97. منهج المقال 272.


احاديث و سخنان امام صادق


همان گونه كه قبلا گفته شد بيش از چهار هزار نفر از امام صادق عليه السلام روايت نقل نموده اند. البته تدوين و ثبت روايت قبل از آن حضرت شروع گرديد، لكن در زمان امام صادق عليه السلام به اوج خود رسيد و در هر دانش و علمي احاديث فراواني از آن حضرت به يادگار ماند.

شيعيان به قدري به سخنان امام صادق عليه السلام اعتماد داشتند كه سخنان او را همانند سخنان رسول خدا صلي الله عليه و آله مي پذيرفتند؛ چرا كه معتقد بودند سخنان آن حضرت بدون كم و كاست سخنان رسول خدا صلي الله عليه و آله است. از اين رو، سخنان او را در هر موضوعي از علوم گوناگون بدون هيچ گونه ترديدي مي پذيرفتند.

اين نكته قابل توجهي است كه اگر شاگردان او بيش از چهار هزار نفر بوده باشند رواياتي كه آنان از آن حضرت نقل نموده اند چقدر خواهد بود؟ علماي رجال نوشته اند تنها ابان بن تغلب سي هزار حديث از آن حضرت نقل نموده است. محمد بن مسلم نيز شانزده هزار حديث از امام صادق عليه السلام و سي هزار حديث از امام باقر عليه السلام نقل نموده است. جابر جعفي نيز چنين وضعيتي داشته است آيا كسي مي تواند شماره ي روايات و فنون مختلفي كه از آن حضرت نقل شده است را بداند؟ اين در حالي است كه آنچه از روايات باقي مانده، با آن



[ صفحه 161]



همه نابودي و تقيه، كتابها و نوشتارها را پر كرده است و بخشي از آنها كه تنها مربوط به اخلاق و آداب و احكام بوده است در كتاب هاي «كافي و فقيه و تهذيب و استبصار» نقل شده است.

و همه ي آنها را مرحوم ملا حسن فيض كاشاني [1] در كتاب «وافي» جمع نموده و شيخ حر عاملي [2] نيز هنگامي كه مصادر ديگري را در احكام به دست آورد به آن چهار كتاب افزود و كتاب «وسائل الشيعه» را تأليف كرد. او در اين كتاب از هشتاد كتاب بدون واسطه و از هفتاد كتاب ديگر با واسطه روايت نموده است.

در اين اواخر نيز مرحوم علامه ميرزا حسين نوري [3] آمد و مصادر ديگري را به دست آورد و روايات فراواني را در احكام به روش كتاب «وسائل الشيعه» در كتابي به نام «مستدرك الوسائل» تأليف نمود.

آنچه گفته شد رواياتي بود كه تنها مربوط به احكام شرعي مي شد و اما روايات مربوط به اخلاق و آداب در كتاب هاي ياد شده جز كافي ذكر نشده است. بيشتر رواياتي كه در كتب حديث نقل شده از امام صادق عليه السلام است و اگر كسي بخواهد همه ي كتاب هاي حديث را كه در آنها از امام صادق و از بقيه ي ائمه عليهم السلام روايت شده جمع آوري كند كار سختي خواهد بود.

براي نمونه شيخ صدوق - محمد بن علي بن بابويه - به تنهايي ده ها كتاب حديث تأليف نموده است.

كسي كه بيش از همه ي علما احاديث اهل بيت عليهم السلام را جمع آوري نموده مرحوم علامه



[ صفحه 162]



مجلسي [4] است. در كتاب ايشان، يعني كتاب «بحارالانوار» بيش از هر كتابي احاديث اهل بيت عليهم السلام نقل شده است.

كتاب «بحارالانوار»، همانند تأليفات بزرگ ديگر مشتمل بر احاديث قوي و ضعيف است، ولي اگر كسي آن را با كتاب هاي ديگر مقايسه كند به خوبي مي يابد كه منبعي غني و سرشار است و عجيب اين است كه اين كتاب با جامعيتي كه دارد و تاكنون كتابي با اين محتوا نوشته نشده باز احاديث زيادي در آن نيامده است كه اكنون بعضي از علماي عصر ما [مانند علامه كبير ميرزا محمد تهراني ساكن سامرا] براي آن مستدركي جمع آوري نموده و احاديث فراواني را به آن افزوده اند.

امام صادق عليه السلام همواره اصحاب خود را به نقل حديث ترغيب مي نمود و به معاوية بن وهب [5] كه بسيار روايت حديث مي كرد فرمود: «كسي كه در امر دين خود فقيه و دانا باشد از هزار عابدي كه اهل فقه و روايت نيست برتر خواهد بود.»

نگارنده گويد: گمان نمي كنم كسي از اين حديث تعجب كند؛ چرا كه خداوند مي خواهد بندگان خود به يكديگر نفع برسانند و كار همديگر را اصلاح نمايند. عابد براي كسي سودي ندارد، اما فقيه و محدث هم براي خود سودمند است و هم براي ديگران.


پاورقي

[1] مرحوم فيض كاشاني صاحب تأليفات زياد و گرانقدري است و گفته شده كه نزديك به يكصد كتاب تأليف نموده است كه از آنها مي توان كتاب وافي كه داراي شرح هاي فراواني درباره ي احاديث است و كتاب صافي در تفسير و كتاب شافي، مختصر وافي، و كتاب محجة البيضا و كتاب حقايق، مختصر محجة البيضاء، و كتاب مفاتيح الشرايع در فقه و كتاب علم اليقين و كتاب عين اليقين را نام برد. او در سال 1091 هجري ازدنيا رحلت نمود.

[2] او محمد بن الحسن بن علي، معروف به حر عاملي است و كتاب وسائل الشيعه او در تربيت و تنظيم روايات از بهترين كتاب هاست. كه در نيمه رجب 1082 هجري از آن فارغ گرديد و كتاب امل الآمل نيز از اوست. ولادت او در سال 1033 هجري و وفات او در سال 1104 هجري در خراسان بوده است.

[3] مرحوم ميرزا حسين نوري داراي تأليفات ارزنده اي است و عادت او تأليف و جمع روايات بوده و در سال 1320 هجري وفات نموده است.

[4] علامه مجلسي: شيخ الاسلام محمد باقر فرزند محمدتقي طاب ثراه است او در زمان شاه سلطان حسين صفوي صاحب نفوذ بوده و در حوزه ي درس خود هزار شاگرد داشته است و تأليفات عالي ديگري نيز دارد. تولد او در اصفهان در سال 1110 يا 1111 هجري بوده و در همان اصفهان مدفون گشته است.

[5] ظاهرا او معاوية بن وهب بجلي كوفي است و مردي جليل القدر و مورد اعتماد است و از امام صادق عليه السلام و امام كاظم عليهماالسلام روايت نموده و صاحب كتابي است كه اجلاي روات به او نسبت داده اند.


سخنان امام صادق درباره ي احسان به برادران مؤمن


بي شك احسان به برادران ديني، شاخه اي از درخت كمك و همياري است و از امام صادق عليه السلام سفارش هاي فراواني در مورد ترغيب افراد به آن نقل شده است.

امام صادق عليه السلام در وصيت خود به جميل بن دراج مي فرمايد: «و از آثار خالص بودن ايمان، احسان به برادران ديني و سعي در انجام حوايج آنان است و كسي كه اهل احسان به برادران ديني خود باشد، مورد محبت خداي رحمان خواهد بود.» تا اين كه مي فرمايد:

«اي جميل، اين سخن را به دوستان خوب خود برسان». جميل مي گويد: من گفتم: دوستان خوب من چه كساني هستند؟ امام عليه السلام فرمود: «كساني كه در سختي و آساني به برادران خود احسان و كمك مي نمايند.» [1] .

چنان كه گذشت، امام عليه السلام در وصيت خود به عبدالله بن جندب چنين مي فرمايد: «آگاه باش! كه خداوند عبادت نشده است به چيزي بهتر از قدم برداشتن براي احسان به برادران ديني.»

با توجه به اين حديث كه احسان و نيكي به برادران ديني نزد خداوند ارزش و عظمت بزرگي دارد؛ شيطان مي كوشد كه مانع آن شود، از اين رو امام صادق عليه السلام به عبدالله بن جندب مي فرمايد: «شيطان دام هايي دارد كه به وسيله ي آنها مردم را گرفتار مي كند، پس شما نزديك دام هاي او نشويد.» عبدالله بن جندب مي گويد: گفتم: اي فرزند رسول خدا،



[ صفحه 371]



دام هاي شيطان چيست؟ فرمود: يكي از آنها جلوگيري از احسان و نيكي به برادران ديني مي باشد.» از اين رو احسان به برادران ديني در سخنان امام صادق عليه السلام فراوان سفارش شده است؛ ولي ما همين اندازه اكتفا نموديم.


پاورقي

[1] وسائل ج 9 / 475، باب استحباب البر بالاخوان.