بازگشت

قبور ائمه شيعه


گذشت كه بزرگ ترين بقعه موجود در بقيع، بقعه عباس و چهار امام (عليهم السلام) بود كه در كنار آن، قبر فاطمه زهرا يا فاطمه بنت اسد نيز قرار دارد. اين قبور از همان آغاز مورد توجه بود، اما روشن نيست كه از چه زماني براي آنها بقعه ساختند.

مسعودي، مورخ معروف، در كتابش (مروج الذهب) نوشته است كه وي سنگي را روي قبور آنان ديده است كه اين عبارت روي آن حك شده بود:

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم، اَلْحَمْدُ للهِِ مُبِيد الأُمَم وَ مُحْيِي الرمَم، هذا قَبْر فاطِمَة بِنْت رَسُولِ اللهِ صَلَّي اللهُ عَلَيهِ وَ آلِهِ سَيِّدَة نِساءِ الْعالَمِين وَ قَبْرُ الْحَسَن بن عَلِيّ بْن اَبِي طالِب وَ عَلِيّ بن الْحُسَينُ بْن عَلِيّ وَ مُحَمَّد بْن عَلِيّ وَ جَعْفَر بْن مُحَمَّد رَضِي اللهُ عَنْهُمْ أَجْمَعِين. [1] .

در اين نقل اشاره به وجود بقعه نشده است، اما به هر روي، نشان مي دهد كه اين محل در قرن چهارم، كاملا آشكار بوده و مورد توجه زيارت كنندگاني مانند مسعودي كه شيعه مذهب بود، قرار گرفته است.

ابن نجار (م 643) از قبه عاليه كه روي مزار ائمه بوده، ياد مي كند و مي نويسد: اين قبه دو در دارد كه يكي از آنها هر روز براي زيارت باز مي شود. [2] .

به نوشته محمدبن احمد مطري (م 741) قبه اي كه در زمان وي بر روي مزار ائمه بوده و از آن با تعبير «قبة عاليه» كه توسط ناصر عباسي (خلافت از 575 تا 622) بنا شده،



[ صفحه 335]



ياد گرديده است. [3] .

پيش از اين، شرحي از چگونگي بناي قبه امامان در دوره عثماني و تخريب آن به دست وهابي ها گذشت. در اينجا، شرح حال مختصري از زندگي چهار امام بقيع را مي آوريم:


پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 4، صص 132 و 133، ش 2377، (تصحيح شارل پلا، بيروت، 1973).

[2] اخبار مدينة الرسول، ص 153.

[3] التعريف، ص 43.


وضعيت اجتماعي، سياسي و فرهنگي امپراتوري اسلامي


رژيم بني اميه در ساليان آخر زندگي امام باقر عليه السلام و نيز سال هاي آغاز امامت فرزندش امام صادق عليه السلام يكي از پرماجراترين مراحل خود را مي گذرانيد.

قدرت نمايي هاي نظامي در مرزهاي شمال شرقي (تركستان و خراسان) شمال (آسياي صغير و آذربايجان) ومغرب (آفريقا، اندلس و اروپا) از سويي و شورش هاي پياپي در نواحي عراق، خراسان و شمال آفريقا كه عموما، يا غالبا به وسيله ي بوميان ناراضي زير ستم، گاه به تحريك، يا كمك سرداران اموي به پا مي شد. از سوي ديگر وضع پريشان ملي در همه جا و مخصوصا در عراق مقر تيولداران بزرگ بني اميه و جايگاه املاك حاصل خيز و پربركت كه غالبا مخصوص خليفه، يا متعلق به سران دولت او بود و حيف و ميل هاي افسانه يي هشام و استاندار مقتدرش «خالد بن عبدالله قسري» در عراق و بالأخره قحطي و طاعون در نقاط مختلف از جمله خراسان عراق، شام و... حالت عجيبي به كشور گسترده ي مسلمان نشين كه به وسيله ي رژيم بني اميه و به دست يكي از معروف ترين زمامداران آن يعني «هشام بن عبدالملك» اداره مي شد، داده بود. بر اين همه، بايد مهم ترين ضايعه ي كمبود، يا فقدان معنويت فكر و روحيات اسلامي در فضاي پريشان و غمزده ي كشور اسلامي كه فقر، جنگ و بيماري همچون صاعقه برخاسته از قدرت طلبي و استبداد حكمرانان اموي



[ صفحه 19]



بر سر مردم بينوا فرود آمد، مي سوخت و خاكستر مي كرد پرورش نهال فضيلت و تقوا و اخلاص و معنويت چيزي در شمار محالات و ناممكنات مي نمود. رجال روحاني، قضات، محدثان و مفسران كه مي بايست پناهگاه مردم بينوا و مظلوم باشند، نه فقط به كار گره گشايي نمي آمدند، بلكه غالبا خود نيز به گونه يي و گاه خطرناك تر از رجال سياست بر مشكلات مردم مي افزودند. نام آوران و چهره هاي مشهور فقه و كلام و حديث و تصوف از قبيل «حسن بصري» ، «قتاده بن عامه» ، «محمد بن شهات زهري» ، «ابن بشر» و «ابن أبي ليلي» و ده ها تن ديگر از قبيل آنان در حقيقت، مهره هايي در دستگاه عظيم خلافت، يا بازيچه هايي در دست ايران و فرمانروايان آن بودند. تأسف آور است اگر گفته شود كه اگر بررسي احوال اين شخصيت هاي موجه آبرومند در ذهن تاريخ نگار مطالعه گر آنان را در چهره ي مرداني سر در آخور تمنيات پليد همچون قدرت طلبي، نام جويي و كام جويي، يا بينواياني ترسو عافيت طلب، يا زاهداني رياكار و ابله و يا عالم نماياني سرگرم مباحثات خونين كلامي و اعتقادي، مجسم مي سازد.

قرآن و حديث كه مي بايست نهال معرفت و خصلت هاي نيك را زنده بدارد، به ابزاري در دست قدرتمندان، يا اشتغالي براي عمر بي ثمر اين تبهكاران و تبه ورزان تبديل شده بود. دراين فضاي مسموم خفه و تاريك و در اين روزگار پربلا و دشوار بود كه حضرت صادق عليه السلام بار «امانت» الاهي را به دوش گرفت و به راستي كه امامت با آن مفهوم مترقي كه در فرهنگ شيعي از آن شناخته و دانسته ييم، براي امتي سرگشته و فريب خورده ستم ديده و كج فهم در چنين روزگار تاريك و پربلا بسيار حياتي به شمار مي رفت.



[ صفحه 20]




النص عليه بالخلافة


لقد وعي السلف رضوان الله عليهم نصوص الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم علي الأئمة الأطهار، حتي أنا سجلنا في كتابنا (الامام المهدي عليه السلام) أسماء خمسين صحابيا، و خمسين تابعيا، ممن روي النص علي الامام المهدي عليه السلام [1] .

و كان الأئمة عليهم الصلاة والسلام - بدورهم - ينص السابق علي اللاحق، و السلف علي الخلف، تنويها باسمه، و تشخيصا للامام من بين أخوته، و تعيينه للملأ، و تنصيبه علما للأمة، و سادنا للاسلام، و مرشدا للمسلمين.

و قد سجلنا في كتب هذه السلسلة بعض النصوص الواردة عنهم عليهم السلام، و نسجل في هذا الفصل بعض ما ورد من النص علي الامام الصادق عليه السلام من قبل أبيه الامام الباقر عليه السلام:

1 - قال جابر بن يزيد الجعفي: سئل أبوجعفر عليه السلام عن القائم بعده، فضرب بيده علي أبي عبدالله عليه السلام، و قال: هذا والله قائم آل محمد عليهم السلام [2] .

2 - قال طاهر - صاحب أبي جعفر عليه السلام - كنت عنده، فأقبل جعفر عليه السلام، فقال أبوجعفر عليه السلام: هذا خير البرية [3] .

3 - في حديث له عليه السلام مع الكميت و قد سأله عن الأئمة عليهم السلام فقال: أولهم



[ صفحه 405]



علي بن أبي طالب، و بعده الحسن، و بعده الحسين، و بعد الحسين علي بن الحسين، و أنا، ثم بعدي هذا، و وضع يده علي كتف جعفر الخ [4] .

4 - قال نافع: قال أبوجعفر الباقر عليه السلام لأصحابه يوما: اذا افتقدتموني فاقتدوا بهذا، فهو الامام و الخليفة بعدي [5] .

5 - قال أبوالصباح الكناني: نظر أبوجعفر الي ابنه أبي عبدالله فقال: تري هذا؟ هذا من الذين قال الله تعالي: «و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين» [6] .



[ صفحه 406]




پاورقي

[1] انظر كتابنا الامام المهدي عليه السلام.

[2] الارشاد 289.

[3] الارشاد 271.

[4] كفاية الأثر.

[5] كفاية الأثر.

[6] بحارالأنوار: 11 / 108.


گفت وگوي امام صادق و ابن ابي العوجا


زمان و چگونگي آشنايي امام صادق (عليه السلام) با ابن ابي العوجا مشخص نيست. اغلب گفت و گوهاي امام صادق (عليه السلام) با او در مكه بوده؛ بنابراين به نظر مي رسد كه ابن ابي العوجا در موسم حج به مكه رفته و با امام (عليه السلام) سخن گفته است. مواردي نيز وجود دارد كه شاگردان امام صادق (عليه السلام) سؤال ابن ابي العوجا را نزد امام مطرح كرده و جواب آن حضرت را به او رسانده اند.

نخستين و مهم ترين بحث هاي او با امام ششم (عليه السلام) درباره پروردگار بوده است. در ايام حج، هنگامي كه ابن ابي العوجا، امام صادق (عليه السلام)، ابن مقفع و فرد ديگري در مسجدالحرام نشسته بودند و ابن مقفع از دانش امام صادق (عليه السلام) سخن گفت، ابن ابي العوجا براي اين كه اثبات كند ابن مقفع نادرست مي گويد و جعفر بن محمد (عليه السلام) داراي آن عظمت علمي كه ابن مقفع مي پندارد، نيست، تصميم گرفت با امام بحث كند و ايشان را بيازمايد، براي همين به نزد امام آمد و اين صحبت ها در روزهاي بعد نيز ادامه يافت. سؤال ابن ابي العوجا از امام اين بود كه اگر خدايي هست چرا بي واسطه، خود را به مردم نشان نمي دهد و آنها را به پرستش خود نمي خواند تا حتي دو نفر از مردم با هم اختلاف نكنند؟ امام (عليه السلام) با ايراد به اين ديدگاه، فرمودند: قدرت خداوند در طبيعت نمايان است و ابن ابي العوجا با مراجعه به خويش قدرت او را خواهد يافت و در به وجود آمدن، مرگ، پيري، شادي، خشم و حالت هاي ديگر، وجود او ديده مي شود. [1] .

روز ديگر ابن ابي العوجا به مجلس امام آمد، اين بار امام با تشويق او به سؤال فرمودند: من درِ پرسش را به روي تو باز مي كنم و از او خواستند كه بيان كند اگر ساخته شده بود، چگونه بود؟ وي با ذكر ويژگي هاي مصنوعات (ساخته شده ها)، به ابعاد دراز، پهن، گرد و... اشاره مي كند. امام مي فرمايد: اگر براي مصنوع، صفتي جز اين ها نداني، بايد خودت را هم مصنوع بداني، زيرا همين ويژگي ها در وجود تو نيز ديده مي شود.

نكته جالب توجه، روش امام (عليه السلام) در بحث است؛ آن جا كه ابن ابي العوجا مي گويد كه اين سؤال را هيچ كس پيش از تو نپرسيده و كسي بعد از تو هم نخواهد پرسيد. امام مي فرمايد: فرضاً بداني در گذشته از تو نپرسيده، از كجا مي داني كه در آينده هم نمي پرسند. ايشان با اين سخن، كوته فكري ها و پيش داوري هاي نادرست كه بسياري از مردم به آن گرفتارند، محكوم مي كند. در اين جا امام (عليه السلام) با استفاده از تمثيل در استدلال خود، مطالب را به صورت تجربي تبيين مي فرمايد: بگو بدانم اگر تو كيسه جواهري داشته باشي؛ در حالي كه جواهر را نديده و نمي شناسي و كسي بگويد در كيسه تو اشرفي است و تو بگويي نيست و او بگويد اشرفي را براي من تعريف كن و تو اوصاف آن را نداني، آيا تو مي تواني ندانسته بگويي اشرفي در كيسه نيست؟ گفت: نه. امام فرمود كه وسعت جهان هستي از كيسه جواهر بزرگ تر است شايد در اين جهان مصنوعي باشد، تو كه صفت مصنوع و غيرمصنوع را نمي داني، چگونه مي تواني وجود آن را انكار كني؟

ادامه بحث در روز سوم مطرح شد. اين بار ابن ابي العوجا از امام پرسيد: دليل بر حدوث اجسام چيست؟ ظاهراً مقصود او بحث مشهور «حدوث و قِدَم» ماده بود كه بحث هاي دامنه داري بين دانشمندان طبيعي و علماي مسلمان به وجود آورده بود. امام (عليه السلام) دليل حدوث اجسام را تغيير شكل، بزرگ و كوچك شدن، و انتقال آنها به حالت ديگر ذكر كردند، زيرا اگر جسمي قديم باشد، نابود و متغير نمي شود و دو صفت ازلي و عدم با حدوث قِدَم با هم در يك چيز جمع نمي گردد. عبدالكريم فرض را بر اين مي گذارد كه اگر اجسام همه به كوچكي خود باقي بمانند، چگونه به حدوث آنها استدلال مي كني؟ امام در اين جا بر توجه به واقعيت تأكيد مي كنند و اين كه فرض خيالي درست نيست، زيرا بحث ما درباره ي همين جهان موجود است نه جهان ديگر. اگر اين جهان را برداريم و جهان ديگري جاي آن بگذاريم، اين جهان نابود شده و همين نابود شدن و به وجود آمدن جهان ديگر، دلالت بر حدوث دارد. البته در آن حالت هم امام پاسخ او را مي دهد. [2] .

سال بعد دوباره ابن ابي العوجا به مكه آمد و امام (عليه السلام) از او پرسيد: آيا به عقايد قبلي خود باقي است و چون جواب شنيد كه بله، در برابر ابن ابي العوجا كه مي خواست بحث را شروع كند، فرمود: در حج جدال نيست. امام با اين سخن نشان داد كه او در صدد يافتن حقيقت نيست، بلكه به مجادله مي پردازد و سخني فرمود كه سال قبل نيز در جلسه اول، بحث با ابن ابي العوجا را با آن سخن شروع كرده بود: «اگر حقيقت و فرجام كار چنان باشد كه تو گويي ـ در صورتي كه چنين نيست ـ ما هر دو در آخرت پيروزيم. اما اگر وضع چنان باشد كه ما مي گوييم ـ و اين چنين نيز هست ـ آن گاه ما در سراي ديگر نجات يابيم و تو هلاك شوي». [3] .

دكتر زرين كوب اين سخن حكمت آميز را صورتي از بيان معروف پاسكال، [Pascal] دانشمند فرانسوي، دانسته است كه حكماي اروپا «شرطيه پاسكال» [Paride Pascal] خوانده اند؛ در حالي كه قرن ها پيش از پاسكال، امام صادق (عليه السلام) آن را مطرح كرده و مسلمانان با آن آشنا بوده اند. [4] .

در روايت ديگر آمده است كه در هنگام مراسم حج، ابن ابي العوجا، ابن طالوت، ابن اعمي، ابن مقفع و چند تن از زنديقان در مسجدالحرام گرد آمده بودند، امام صادق (عليه السلام) نيز حضور داشتند. آن گروه از ابن ابي العوجا خواستند نزد امام رفته و با بحث هاي خود او را محكوم و رسوا كند. زمان اين بحث دقيقاً مشخص نيست؛ ممكن است پس از بحث قبلي بوده باشد، زيرا در آن هنگام ابن ابي العوجا چهره ي امام را نمي شناخت. آن چه مشخص است اين كه اين بحث ها پيش از سال 142هـ (تاريخ مرگ ابن مقفع) بوده است. ابن ابي العوجا ابتدا از امام پرسيد: آيا اجازه پرسش به من مي دهي؟ هر كه عقده اي در دل دارد بايد بيرون اندازد. امام به او اجازه مي دهد كه از هرچه مي خواهد سؤال كند. وي از مسخره و غيرحكيمانه بودن حج و دور خانه خدا گشتن، سخن مي گويد. امام پس از بيان حكمت حج به خداوند كعبه اشاره مي كند. ابن ابي العوجا مي پرسد: چرا خدا غايب است؟ امام جواب مي دهد: چگونه غايب است كسي كه همراه خلق خود شاهد و گواه است و از رگ گردن به آنها نزديك تر است. [5] .

ابن ابي العوجا كه خداوند را جسم تصور مي كرد، پرسيد كه چگونه خدا مي تواند هم در آسمان باشد و هم در زمين. امام در پاسخ فرمود: تو او را مخلوق در نظر گرفتي كه چنين سؤالي مي كني؛ در حالي كه هيچ جا از خدا خالي نيست و هيچ جا او را فرا نگيرد و هيچ مكاني نزديك تر از مكان ديگر نيست. [6] بار ديگر درباره ي بي نيازي خداوند از امام (عليه السلام) سؤال كرد و امام پاسخ او را داد. [7] امام حتي او را به نامش توجه داد و پرسيد كريم كيست كه تو بنده او مي باشي؟ [8] اما اين بحث ها سبب نشد كه ابن ابي العوجا از عقايد خود دست بردارد؛ وي هم چنان به تكرار سخنان گذشته خود مي پرداخت. روزي در حالي كه بين محراب و منبر پيامبر در مسجدالنبي نشسته بود و با دوستانش بحث مي كرد به انكار خداوند پرداخت. در اين هنگام مطالب او به گوش مفضل بن عمرو رسيد و وي نتوانست تحمل كند و به او خطاب كرد كه ملحد شده اي! در پاسخ او ابن ابي العوجا از شيوه ي برخورد امام صادق (عليه السلام) با خودش ياد مي كند كه چگونه اين سخنان را شنيده و دشنام نداده و «او صاحب حلم و رزانت و خداوند عقل و متانت است. او را طيش و سفاهت و غضب از جا به در نمي آورد. گوش مي دهد سخنان ما را و مي شنود حجت هاي ما را تا آن كه ما آنچه در خاطر داريم، مي گوييم و گمان مي كنيم كه حجت خود را بر او تمام كرده ايم». آن گاه با استدلال مختصر و محكم، كلام ما را پاسخ مي دهد. [9] .

پس از اين صحبت ها، مفضل نزد امام صادق (عليه السلام) رفته و امام، شيوه ي صحيح استدلال كردن را به او آموزش مي دهند. روش استدلالي امام در اين جلسه ها، تمثيلي و با تكيه بر عقل و علوم طبيعي بوده است. امام، كساني كه مدبر عالم را تكذيب كرده و وجود آفات و شرور عالم را دست آويزي براي انكار خالق و تدبير و حكمت او تلقي مي كنند هم چون كوراني توصيف كرده كه داخل خانه اي شده كه در نهايت استحكام و نيكويي بنا شده باشد و در آن فاخر ترين فرش ها گسترده باشد و همه نيازمندي هاي انسان، از انواع خوردني ها، نوشيدني ها، پوشاك و... در آن مهيا كرده باشند و هر چيزي را در محل خود قرار داده باشند، چون آنها وارد آن خانه شده و كورانه پا زنند در برابر ظرفي يا چيزي كه در جاي خود گذاشته شده و آنها ندانند براي چه در آن موضع گذاشته شده و براي چه مهيا شده، به خشم آمده و بنا كننده سرا و سرا را مذمت كنند. [10] .

به نظر مي رسد پافشاري ابن ابي العوجا بر عقايدي كه بارها مورد انتقاد قرار گرفته و پاسخ آن را يافته است، او را در حضيض ذلت روح قرار مي دهد و اين پستي روح، جايي به نهايت خود مي رسد كه قدرت خداوندي خود را در توليد كرم و در كثافت خود مي بيند و گمان مي كند كه او هم خالق كرم هاست، امام صادق (عليه السلام)، با چند سؤال خداپنداري او را در هم مي شكند: آيا خالق هر چيزي، مخلوق خود را نمي شناسد؟ و او مي گويد: بلي، حال مرد و زن آنها و عمر هر يك را براي ما بازگو. [11] .

وي درباره قرآن نيز با امام صادق (عليه السلام) گفت وگو كرده است. او در صدد بود كه جايگاه قرآن را در قلب مردم متزلزل سازد؛ از اين رو با چهار تن از دوستانش در صدد نقض قرآن برآمدند و قرار گذاشتند كه در سال آينده در مكه جمع شوند و ربع قرآن را نقض و باطل سازند و بدين وسيله كل قرآن باطل گردد؛ اما سال بعد كه دور هم جمع شدند، از ناتواني خود صحبت مي كردند، امام صادق (عليه السلام) بر آنها گذشت و آيه «قل لئن اجتمعت الانس و الجن علي ان يأتوا بمثل هذا القرآن لايأتون بمثله» را تلاوت فرمود. [12] .

ابن ابي العوجا در خصوص آيه «كلما نضجت جلودهم بدلنا هم جلوداً غيرها» (نساء/56) از امام صادق (عليه السلام) پرسيد: چه مي گويي درباره ي اين آيه كه «هرگاه پوستشان بسوزد، پوستي ديگر بر آنها بپوشانيم تا همواره عذاب را بچشند»، گناه پوست ديگر چيست؟ حضرت فرمود: واي بر تو! آن پوست دوم، همان پوست نخستين است در صورتي كه همان پوست اول نيست. آن گاه امام مثالي مي زند تا به فهم او نزديك تر باشد: اگر كسي خشت خامي را بشكند و خاك آن را در قالب بريزد و خشت ديگري بزند، اين خشت دوم همان خشت اول است، ولي خشت اول هم نمي باشد؛ همين گونه است بدن انسان. [13] .

ابن ابي العوجا، سعي مي كرد كه در قرآن تناقض بيابد. روزي از هشام بن حكم پرسيد آيا خدا حكيم است و چون شنيد بله، گفت: پس از قول «فانكحوا ما طاب لكم من النساء مثني و ثلاث و رباع فان خفتم ان لاتعدلوا فواحده» (نساء، 3)، خبر بده؛ اگر اين آيه فرض است با آيه «لن تستطيعوا ان تعدلوا بين النساء و لو حرصتم...» (نساء، 129) تناقض دارد. خداوند كه حكيم است اين گونه سخن نمي گويد. هشام براي به دست آوردن پاسخ امام صادق (عليه السلام)، به مدينه رفت و امام فرمود: آيه «فانكحوا ما طاب...»، يعني در نفقه وليكن آيه «ولن تستطيعوا»، يعني در مودت و دوستي. [14] .

يكي از سؤالات ابن ابي العوجا از امام (عليه السلام) درباره ي گونه هاي مختلف مرگ مردم بود. امام (عليه السلام) جواب دادند: اگر علت مرگ مردم يكي بود، مردم ايمن بودند تا علت بيايد و خداوند دوست ندارد مؤمن چنين حالتي داشته باشد و از مرگ غافل باشد. [15] .

مسئله ديگري كه ابن ابي العوجا مطرح كرد، درباره ي ارث زن بود كه هنوز نيز مورد سؤال مي باشد؛ وي پرسيد: چرا زن كه ضعيف است يك سهم دارد و مرد قوي، دو سهم؟ امام فرمودند: زيرا اسلام جهاد و سربازي را از زن برداشته؛ مهر و نفقه را بر مرد لازم شمرده است و در بعضي جنايات اشتباهي كه خويشاوندان خاطي بايد ديه بپردازند، زن از مشاركت با ديگران در پرداخت ديه معاف شده است؛ از اين رو، سهم زن در ارث از مرد كمتر است. [16] .


پاورقي

[1] همان، ج 1، ص 96.

[2] همان، ص 7ـ76.

[3] همان، ص 75و78؛ احمدبن علي الطبرسي، الاحتجاج، (النجف، دارالنعمان، 1386ق/1966) ج 2، ص 75.

[4] زرين كوب، كارنامه اسلام، پيشين، ص 102.

[5] در خبر صدوق سخن از ابن مقفع نيست، بلكه فقط نوشته است: «فجلس اليه في جماعه من نظرائه»، صدوق، التوحيد، پيشين، ص 254. همو، من لايحضره الفقيه (قم، جامعه المدرسين، 1404ق)، ج 2، ص 749؛ الفضل بن الحسن الطبرسي، اعلام الوري باعلام الهدي (قم، مؤسسه آل البيت، 1417)، ج 1، ص 547؛ شيخ مفيد، پيشين، ج 2، ص 201؛ محمد بن علي الكراجكي، كنزالفوائد (قم، مكتبه المصطفوي، 1410ق)، ص 220.

[6] كليني، پيشين، ج 1، ص 171؛ صدوق، توحيد، ص 254.

[7] ابوالقاسم الموسوي الخويي، معجم الرجال الحديث و تفصيل طبقات الرواة (تحقيق لجنه التحقيق) (بي جا، بي نا، 1413ق) ج 40، ص 180.

[8] ابن شهرآشوب، مناقب آل ابي طالب (النجف، الحيدريه، 1376ق/1956م)، ص 780.

[9] مفضل، پيشين، ص 9ـ10؛ عباس القمي، الانوار البهيه في تواريخ الحجج الالهيه (قم، مؤسسه النشر الاسلامي، 1417ق)، ص 158.

[10] مفضل، بن عمرو، پيشين، ص 14.

[11] صدوق، توحيد، پيشين، ص 295؛ ابوجعفر محمد الطوسي، اختيار معرفه الرجال معروف برجال الكشي (قم، آل البيت، 1404ق)، ج 2، ص 430؛ شيخ طوسي در اين كتاب از قول ابوجعفر احول مؤمن الطاق عنوان كرده كه جواب پرسش را امام (عليه السلام) به او دادند. همچنين ر.ك: ابوالقاسم موسوي الخويي، پيشين، ج 18، ص 39ـ40.

[12] مفضل بن عمرو، پيشين، ص 6؛ احمد بن علي الطبرسي، پيشين، ج 2، ص 42؛ قطب الدين الراوندي، الخرائج و الجرائح (قم، مؤسسه الامام المهدي، بي تا)، ج 2، ص 71.

[13] شيخ طوسي، الامالي، (قم، دارالثقافه، 1414ق) ص 581.

[14] همو، تهذيب الاحكام، التحقيق حسن الخرسان (دارالكتب الاسلاميه، 1365)، ج 7، ص 420؛ المحقق البحراني، الحدائق الناضره، (قم، جماعه المدرسين، 1409)، ج 24، ص9ـ58.

[15] ابن شهرآشوب، پيشين، ص 280.

[16] طوسي، تهذيب الاحكام، پيشين، ج 9، ص 274؛ علي بن عيسي الاربلي، كشف الغمه في معرفه الائمه (بيروت، دارالاضواء، 1405ق/1985م)، ص 217؛ محمد بن الحسن الحرالعاملي، الوسائل الشيعه (بيروت، داراحياء التراث العربي)، ج 24، ص 93.


نظر فقها درباره علم نجوم


1 - شيخ اعظم انصاري (ره) اين مساله را در چند بخش مورد ارزيابي قرار داده است:

اول: گزارش و خبر از اوضاع فلكي و كواكب; اگر بر اساس اصول صحيح و قواعد علمي باشد، مانند خبر از سير و گردش كواكب و پديده ي خسوف كه ناشي از حايل شدن زمين بين ماه و خورشيد، و كسوف كه در اثر مانع شدن ماه از نور خورشيد به زمين است، اين بخش صحيح است و خبر دادن از آن هم جايز است، حتي آنان كه منكر احكام نجوم هستند، همچون سيد مرتضي، اين بخش را پذيرفته اند. دليل و تاييد اين بخش رواياتي است از پيشوايان دين كه مثلا اگر قمر در برج عقرب باشد، ازدواج و مسافرت كراهت دارد. و روايات كسوف و خسوف.

دوم: اگر اساس كار منجم تجربه قطعي باشد و بر اين پايه خبر دهد كه كواكب دلالت دارند فلان پديده رخ خواهد داد، گزارش از چنين امري صحيح است و قطعا حرام نيست يك نمونه آن قضيه اي است كه بر مروج علم اخترشناسي و زنده كننده آن يعني خواجه نصيرالمله والدين رخ داد. او در يكي از سفرها به آسيابي رسيد و در آنجا منزل گزيد، آسيابان گفت: امشب زير سقف استراحت كن زيرا باران مي بارد، خواجه به اوضاع فلك نگاهي انداخت و گماني به بارش باران نبرد. آسيابان گفت: من سگي دارم كه شبهاي بارندگي بالاي پشت بام نمي رود و زير سقف مي خوابد. ولي خواجه بر پشت بام خوابيد و شب هنگام باران بر او باريدن گرفت، او از اين وضع خيلي در شگفت ماند.

سوم: اگر پديده ها و رخدادهائي كه به دلالت نجوم پديد مي آيند را اثرمستقيم و مستقل اختران بدانيم (بدون استناد به خداوند) و از آن خبر دهيم، چنين حكم و گزارشي حرام است و مساله تنجيم حرام در اين بخش تمركز يافته است، دليل آن ظاهرا احاديث و فتواهاي فقها است، ازاينرو در احاديث آمده: منجم، ساحر و كاهن ملعون اند. باز در حديث مي خوانيم: اگر كسي منجم و كاهن را تصديق كند، به آنچه بر محمد (صلي الله عليه وآله) (قرآن و اسلام) نازل گشته، كافر شده است. از اينرو: انسان اگر تاثير اوضاع فلكي را از خود افلاك بداند، يعني نجوم، استقلال در تاثير دارند، افلاك علت تامه به شمار روند، فاعل بالاراده و صاحب اختيار جهان باشند و خالق پديده ها به حساب آيند، چنين عقيده اي كفراست.

«سيد بن طاووس، شيخ بهائي و مجلسي »- رحم الله عليهما - و «ابن ابي الحديد» تصريح دارند كه اگر كسي چنين پندارد كه افلاك و نجوم قديمند، و نيازي به خالق و فلك آفرين ندارند، او كافر است زيرا كافران بر اين عقيده اند كه بارش باران و برف به خاطر طلوع و غروب اختران است نه به مشيت خداوند.


بخشش و سخاوت


- خصلت سخاوت و بخشش، علاوه بر آنكه در حد ذات خود از خصال و اخلاق كريمه است و موجب بهره مندي مردم بينوا مي شود، اصولاً اين خلق و خو، فوايد و آثار اجتماعي فراوان و ملموسي دارد؛ زيرا شخص كريم و سخاوتمند، محبوب و مورد علاقه مردم است و محبت بطور كلي در هر جامعه اي، مبدء تفاهمها و الفتها مي شود، بلكه چه بسيار كه محبت و دوستي، نردبان پيشرفت و رسيدن شخص سخاوتمند و بخششگر به رياست و زعامت مي گردد؛ يعني انسان سخي و دست و دلباز از آنچنان محبوبيتي برخوردار مي شود كه مردم به سخنان او كاملاً توجه مي كنند و از دستورات و فرمانهايش اطاعت مي نمايند و همين امر - يعني رياست و زعامت شخص صالح و نيكوكار و بخششگر دست و دلباز - مبدء بسياري از خيرات و بركات براي جامعه مي شود.





امام صادق (ع) به مُعلّي مي فرمود: با صله و بخشش، علاقه و محبت مردم را به سوي خود جلب كن؛ زيرا خداوند عطا و بخشش را رمز مهر و محبت و تنگ نظري و بخل را كليد عداوت و دشمني قرار داده است. به خدا سوگند! اينكه شما چيزي از من بخواهيد و من آن را به شما بدهم، نزد من دوست داشتني تر از آن است كه چيزي از من نخواهيد و من هم چيزي به شما ندهم و در نهايت، نسبت به من احساس كينه و دشمني كنيد.1





امام هديه ها و بخششهاي زياد و كلان به مردم مي داد، بطوريكه شخص بينوا پس از دريافت صله و عطاي امام احساس نياز و تنگدستي نمي كرد . اينك فرازهائي از آن را ياد مي آوريم.



روزي امام يكجا مبلغ چهارصد درهم به بينوائي داد و او آن مبلغ راگرفت و سپاس گويان رفت. امام به خدمتكارش فرمود كه آن بينوا را دوباره پيش امام بياورد.

مرد بينوا عرضه داشت: اي سرور من! از شما كمك خواستم، شما هم كه داديد. دوباره مرا براي چه خواستيد؟

امام: رسول خدا فرمود: «بهترين صدقه، احسان، صله و بخشش آن است كه طرف را بي نياز كند»، و ما آنقدر نداديم كه تو كاملاً غني و بي نياز گردي. بيا، اين نگين انگشتري را هم بگير و دقت كن كه براي آن ده هزار درهم قيمت گذاشته شده است؛ اگر روزي نياز پيدا كردي آن را به همين قيمت بفروش.2



به گمان من امام صادق (ع) براي اينكه آن مرد، مرحمتي امام را سپاس گفت و شكر گزاري نمود لذا دوباره صله ديگر به او داد؛ زيرا زبان شكر و سپاس از انگيزه هاي افزايش نعمت است: «لئن شكرتم لا زيدنكم...» 3



در موردي ديگر، امام به سائلي كه ابتدائاً فقط سه حبه انگور داده بود، بعد به وي دو مشت پر و سپس بيست درهم و در آخر يك پيراهن افزون داد. چون او با دريافت اولين صله و احسان، حمد خدا را بجاي آورده و قانع شده بود، امام هم آنقدر به او صله داد كه او از ستايش و دعا براي امام خسته شد و باز ايستاد. 4



روزي مردي به نام اشجع سلمي به حضور امام شرفياب شد و ديد امام بيمار است و در رختخواب آرميده. اشجع در كنار امام نشست و از علت بيماري سؤال كرد. امام به او گفت: از علت بيماري من درگذر! بگو ببينم براي چه كار و مقصدي آمده اي؟

اشجع ضمن دو بيت شعر چنين گفت: خداوند لباس عافيت بر تن شما بپوشاند و چه در خواب و چه در بيداري شما را سالم و تندرست بدارد. خداوند رنجوري را از شما دور كند، آنگونه كه خواري و ذلت سؤال را از شما دور فرموده است .

امام به خدمتكار خانه فرمود: ببين چقدر پول داريم؟

خدمتكار گفت: چهار صد درهم .

امام فرمود: همه آن را به اشجع بده. 5



مفضل بن قيس بن رمانه كه يكي از شاگردان امام و ياران نيك او بود، نزد امام آمد و از گرفتاري و نادري، زبان به شكوه گشود و از او التماس دعا كرد. امام به كنيز گفت: كيسه اي را كه ابوجعفر براي ما فرستاده است، بياور!

او كيسه را آورد و امام خطاب به مفضل فرمود: توي اين كيسه چهارهزار دينار است ؛ هر چه مي خواهي از آن بردار!

مفضل:نه، به خدا سوگند! قربات گردم، فقط خواستم دعا بفرمائيد.

امام: دعا هم خواهم كرد. فقط «سعي كن» همه گرفتاريت را به مردم نگوئي كه در نظر آنان بي مقدار مي شوي. 6



اينها شمه اي از صله ها و احسانهاي بزرگي كه فقط مثالي مي تواند باشد براي آن خصال والاي امام و ما درصدد آن نيستيم كه همه بزرگواريهاي آن حضرت را مطرح سازيم.

بخششهاي پنهاني امام صادق (ع)





عطا و بخشش هر چند از سوي پدر و يا مهربانتر از او مثل امام، صورت بگيرد، چه بسا براي شخص احساس شونده و پذيرنده، موجب سرشكستگي و ذلت و خواري مي شود؛ زيرا به هر حال، عطا و بخشش نشانگر آن است كه عطا كننده فضيلت دارد و گيرنده نيازمند و محتاج است و نياز و احتياج در حد ذات خود كمبود و نقصان مي باشد و از نظر روحي موجب شكست و خفت مي شود.



از سوي ديگر، گاهي شخص احسانگر و بخشنده در وجود خود احساس نشاط و شادي و برتري مي كند. بعلاوه برخي از عطا و بخشش كنندگان مي خواهند بدان وسيله ياد شوند و به مردم فخر بفروشند و ريا و تظاهر نمايند؛ چيزهائي كه روحهاي بزرگ و پاك از آنگونه آثار دوري مي جويند. پس به همين جهت وجهات ديگر است كه صاحبان اخلاق فاضله، عادت داشتند كه صله و احسان خود را پنهاني و در خفا انجام دهند.



شما اگر سيره امامان معصوم عليهم السلام را مطالعه كنيد، خواهيد ديد كه آنان منتظر فرا رسيدن ظلمت شب بوده اند تا آن را پوششي قرار دهند براي بخششها، احسانها و عطاياي خويش. و اين همه اصرار بر پنهاني و سري انجام دادن احسان از سوي آنان بدان سبب بوده است كه آنان نمي خواستند آثار ذلت و خواري نياز را در چهره نيازمندان ببينند و كرنش حاجتمند را در برابر شخص دارا و عطا كننده مشاهده كنند، وگرنه مقام آن بزرگواران ارجمندتر از آن بوده است كه از آشكار كردن احسان وصله خود بيمناك شوند كه مبادا دچار لغزشهاي اخلاقي گردند.



امام صادق (ع) با فرا رسيدن شب، خورجيني را كه پر ازنان و گوشت و پول (دراهم) بود، بر دوش خويش مي انداخت و به سوي خانه هاي نيازمندان و محتاجان اهل مدينه راه مي افتاد و همه آن نان و گوشت و پول را ميان آنان قسمت مي فرمود و آنان امام را نمي شناختند و نمي فهميدند كه چه كسي در اين شب تاريك برايشان آذوقه آورده است، تا اينكه امام رحلت فرمود و آن صله ها و احسانها قطع گرديد. در اين موقع پي بردند كه همه آنها از ابي عبدالله (ع) بوده است .

اين سيره را پدران و نياكان امام صادق (ع) نيز داشتند. آنان به همين روش مي زيستند، چنانكه فرزندان گرامي امام نيز پس از او به همان سيره و روش او زندگي كردند و راه او را ادامه دادند.



امام نه تنها با مردم مدينه اينگونه رفتار مي كرد، بلكه با بني هاشم بطور كلي چنين مي نمود. آري، امام بطور مرتب به بين هاشم احسان وصله مي كرد و مي كوشيد كه آنان ندانند اين صله و احسان از سوي كيست. آن حضرت كيسه هاي پول (دينار) براي بني هاشم مي فرستاد و به شخص برنده مي گفت: به آنان بگو كه اين پول از عراق براي شما فرستاده شده است. و وقتي كه آن شخص پيش امام بر مي گشت، مي پرسيد: چه مي گفتند؟ جواب مي شنيد كه مي گفتند: خدا به تو پاداش نيكو دهد كه به خويشاوندان رسول خدا احسان كردي و خداوند ميان ما و جعفر (ع) نيز حكم و داور باشد.

امام پس از شنيدن اين سخن به سجده مي افتاد و عرض مي كرد: خدايا! گردن مرا براي خدمت به فرزندان پدرم رام گردان.7



يك روز امام صادق (ع) كيسه پولي را به ابوجعفر خثعمي كه يكي از شاگردان و اصحاب مورد وثوق او بود، داد و دستور فرمود كه آن را به يكي از بني هاشم بدهد و تأكيد كرد كه اين صله، پنهاني صورت گيرد و او نداند كه از طرف امام است .

هنگامي كه ابو جعفر كيسه پول را به آن مرد هاشمي داد، او دست به دعا بلند كرد و گفت: خداوندا! به اين مرد احسان كننده پاداش خير بده كه گاه گاهي پولي براي ما مي فرستد و ما بدين وسيله زندگيمان را سروسامان مي دهيم؛ اما جعفر (ع) با وجود آن همه ثروت و دارائي كه دارد چيزي براي ما نمي فرستد. 8



امام صادق (ع) صله ها و عطاها و احسانهايش را حتي از كساني كه با او قطع ارتباط كرده بودند، نمي بريد. حتي در ساعت و لحظه وفات نيز به فكر خويشاوندانش بود و موقعي كه دستور داد براي همه آنان چيزي فرستاده شود، فرمود به حسن بن علي افطس 9نيز هفتاد دينار بدهند.

به امام عرض شد، آيا به مردي كه با دشنه به شما حمله كرده و مي خواسته است شما را بكشد، پول مي دهيد؟!

در پاسخ فرمود: مگر قرآن نمي خوانيد كه مي گويد:



و الذين يصلون ما امر الله به ان يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب.10

و كساني كه پيوند برقرار مي كنند آنجا كه خداوند فرمان پيوند و ارتباط داده و از پروردگارشان مي ترسند و از حسابرسي بد بيمنا كند.



و در ادامه سخنش فرمود: خداوند بهشت را آفريده و آن را پاكيزه و معطر ساخته است و بوي عطرآگين آن از مسافت دو هزار ساله به مشام مي رسد، اما عاق والدين و قطع كننده بارحم و خويشاوند نزديك، بوي آن را احساس نمي كند.

اين بود شمه اي از احسانها و صله هاي پنهاني امام كه نشانگر مهر و محبت عواطف انساني آن حضرت تواند باشد.

پاورقي

1- همان كتاب، مجلس 11.

2- بحار الانوار، ج 47، ص 61.

3- ابراهيم /7.

4- بحارالانوار، ج 47،ص 43.

5- او يكي از شعراي شيرين سخن و از ابراز كنندگان مراتب ولاء و دوستي اهل بيت بوده است. نگاه كنيد به اغاني،

ج 17، ص 30 و اعيان الشيعه، ج 13، ص 346.

6- رجال كشي، ص 161.

7- بحارالانوار، ج 47، ص 60.

8- مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 273.

9- او حسن بن علي اصغر بن علي بن حسين عليهما السلام بود كه همراه محمد بن عبدالله خروج كرد و به دستش يك پرچم سفيد بود و در اين راه سختي و مشقت زياد كشيد. گويند در ميان ياران محمد، شخصي به شجاعت، دليري و بردباري حسن نبوده است و از بس قدي كشيده و بازوي نيرومند داشت به او نيزه آل ابي طالب مي گفتند. پس از آنكه محمد كشته شد، حسن افطس متواري گرديد؛ اما موقعي كه امام صادق (ع) وارد عراق شد و با ابوجعفر منصور ديدار فرمود، نزد او درباره حسن شفاعت كرد و منصور هم از حسن درگذشت و با اين لطف و محبتي كه امام درباره حسن كرد و با وصف آن همه احسان و نكوئي، مع ذلك او با دشنه به امام حمل كرد و قصد قتل او را داشت .

10- الرعد /21.

هدي


«هُدي»، در قرآن، گويا هيجده وجه يا معني دارد. در حقيقت، به گفته ي ترمذي، الحاصلُ مِن هذهِ الكلمةِ كلمةٌ واحدةٌ فقط؛ آنچه مي توان از اين كلمه دريافت فقط يك كلمه ي واحد، يعني تنها يك معني «اصلي» است.

در حقيقت، «هدي» به معني «ميل» است، چنانكه در تداول مي گويند من كسي را ديدم كه «يَتَهادي» [في مشيته]، يعني در راه رفتن از اين سو به آن سو متمايل مي شد. از اين رو، قرآن مي فرمايد: اِنّا هُدنا اليك: ما به سوي تو متمايل شده ايم (اعراف، 156). «هِديه» از همين معني مي آيد، زيرا با «هديه» دل متمايل به كسي مي شود كه آن را هدايت مي كند. و امًا دل فرمانرواي حواس است، و هنگامي كه خدا آن را به سوي نور خود هدايت مي كند. يعني هنگامي كه خدا با نور خود او را به خود متمايل مي كند، مي گويند: دل «اهتَدي» يعني «اِستَمالَ»: با ميل به جانبي راه درست را يافت: يَهدِيَ الله لِنورهِ مِن يَشاء: خدا هركه را كه بخواهد هدايت مي كند (نور، 35)؛ و ترمذي نتيجه مي گيرد كه معني نخستين و اصلي اين كلمه اين است.

از اينجا وجوه مختلفي كه براي اين كلمه يافته شده است توضيح داده مي شود. در حقيقت، اگر در بعضي سور قرآني «هدي» به معني «بيان» است به سبب آن است كه «بيان» چون به نور علم بر دل ظاهر مي شود، اين نور، دل را به متعلَّق بيان يا چيز بيان شده مي كشاند (مَدَّ) و به آن متمايل مي سازد.

جاي ديگر، «هدي» به معني اسلام است، زيرا وقتي كه دل به نور علم به متعلَّق بيان متمايل شد، مؤمن سر تسليم فرود مي آورد (اَسلَمَ) و آن را مي پذيرد. اين انديشه ي تسليم (خضوع) در كلمه ي دين نيز كه معني ديگر «هدي» است ديده مي شود.

«هدي» در آيات ديگر به معني «دعا»ست: هنگامي كه كسي با دلي نوراني دلها را به خدا مي خواند، همه ي دلها متوجه نور مي شوند، زيرا سخن او آغشته به نور است و از دلي نوراني بر مي آيد.

همچنين، به همين دليل، مي گويند كه «هدي» به معني «بصيرت» يا بينش دروني است، زيرا هنگامي كه داعي دعوت خود را متوجه دلي نوراني مي كند، سخنش با نور به گوشها در مي آيد و آن گاه سينه ي شنوندگان مالامال نور مي شود و چشمان جانشان بينايي مي يابند و اين چشمها بينايي دروني او مي شوند. اين بينايي، اگر مربوط به نفس باشد، «بصيرت» خوانده مي شود و، اگر مربوط به «فؤاد»، يا صميم دل، باشد، «بصر» ناميده مي شود. و اما اين دو نوع بينايي در درون سينه («صدر») صورت مي گيرد، كه گويي ميداني است كه دل و نفس در آن هر يك فرماني از آنِ خود مي دهند، و هر عملي از آنجا فوران مي كند. آن را «صدر» مي گويند، زيرا اعمالي كه از درون به بيرون مي آيند و در اعضاي بدن تجلي مي يابند از آن «صادر» مي شوند. اين اعمال در دل و نفس نقش مي بندند و قطعيت مي يابند؛ دل و نفس با هم، يا، در صورت وجود كشمكش ميان آنها، جدا از هم. نفس اگر برخوردار از بصيرت باشد، در حقيقت و راستي، از دل كه منشأ آنهاست پيروي مي كند، زيرا دل جايگاه معرفت است، و معرفت سرحلقه ي عقل و حافظه و فهم و علم است كه همه از يك گروه («حزب») اند. اما اگر نفس كور باشد ـ و تحت سلطه ي انفعالات و اغراي هواهاي نفساني چنين مي شود ـ، با سپاه خود به جنگ با دل بر مي خيزد، آن را به ستوه مي آورد و سرانجام به پيروي از خود وا مي دارد.

آن گاه دل نيز خود كور مي شود، چنان كه در اين آيه مي فرمايد: فَاِنَّها لا تَعمَي الأبصارُ وَ لكِن تَعَمي القُلوبُ الَّتي فِي الصُّدور (زيرا چشمها كور نيستند، بلكه دلهايي كه در سينه ها جاي دارند كورند، حج، 46).

«هدي» به معني «معرفت» نيز هست؛ سينه چون نوراني شود گشادگي و شگفتگي مي يابد و همين به دل امكان مي دهد تا معرفت رد و قبول چيزها را در اين نور حاصل كند.

مقاتل، پس از ذكر آيه ي... نَنظُر اَتَهتَدي اَم تَكونَ مِنَ الَّذينَ لا يَهتَدون (نمل، 41)، آن را چنين ترجمه مي كند: «تا ببينيم كه او (بلقيس) تخت را مي شناسد يا از كساني است كه آن را نمي شناسند» (برگ 4 الف).

در جاهاي ديگر، «هدي» يعني «قرآن» يا «پيامبر»؛ زيرا دل، چون آنچه را در قرآن نوشته شده يا پيامبر آورده است مي شنود، به امر و نهي ترغيب آنها ميل مي كند، و چون از ميل خود به نور پيروي مي كند، راستگو و درست كردار مي شود؛ آن گاه مي گويند كه «هدي» به معني «رشد» (راستي) و «صواب» است. و اگر بر آن باشند كه اين صواب از جانب خدا مي آيد تا دل متمايل به نور را ياري كند، آن گاه مي گويند كه «هدي» به معني «توفيق» الهي است. و چون دل، با ميل به جانب نور، به خدا بازگردد، آن گاه «هدي» به معني «توبه» يا بازگشت به خدا (رجعة الي الله) است.

و بالأخره، «هدي» را مي توان در بعضي از آيات به «ممر» (گذرگاه) ترجمه كرد، به اين اعتبار كه راه مؤمنان به سوي خداست. اين گذرگاه را دل به يمن همين ميل به جانب نور كشف مي كند.

بنابراين، ترمذي مي تواند چنين نتيجه بگيرد كه همه ي عناصري كه هر يك به عنوان وجهي يا معنايي براي لفظ «هدي» ذكر شده است، چنانكه مي بينيم، به يك كلمه ي مادر، يا به يك معني اصلي، باز مي گردد و آن «ميل» است، ميل دل به سوي خداست به سبب نوري كه سينه را روشني و گشادگي بخشيده است.


و من كلام له: عندما سأله الديصاني


هو ابوشاكر الديصاني احد الملاحدة. قال يوما لهشام بن الحكم: ان في القرآن آية هي قوة لنا. قال: و ما هي؟ فقال: «و هو الذي في السماء آله و في الارض آله» قال هشام: فلم ادر بما اجيبه، فحججت فخبرت اباعبدالله عليه السلام فقال: هذا كلام زنديق خبيث اذا رجعت اليه فقل له: ما اسمك بالكوفة؟ فانه يقول فلان. فقل ما اسمك بالبصرة؟ فانه يقول فلان. فقل كذلك الله ربنا في السماء اله و في الارض اله و في البحار آله و في كل مكان آله. قال: فقدمت فأتيت اباشاكر فأخبرته فقال: هذه نقلت من الحجاز.

اقول: لعل الرجل لما كان قائلا بآلهين نور ملكة السماء و ظلمة ملكة الارض، فأول الآية بما يوافق مذهبه. و يظهر من بعض الأخبار انه كان من الدهريين، فيمكن ان يكون استدلاله بما يوهم ظاهر الآية من كونه بنفسه حاصلا في السماء و الارض، فيوافق ما ذهبوا اليه من كون المبدأ الطبيعة، فانها حاصلة في الاجرام السماوية و الاجرام الارضية معا، فاجاب الامام عليه السلام بأن المراد انه تعالي مسمي بهذا الاسم في السماء و في الارض. و له اسئله الحادية اخري مع الامام عليه السلام و بعض اصحابه.

(ما الدليل علي أن لك صانعا؟ فقال:)

وجدت نفسي لا تخلو من احدي جهتين: اما أكون صنعتها



[ صفحه 17]



انا أو صنعها غيري، فان كنت صنعتها فلا أخلو من احدي معنيين اما أن أكون صنعتها و كانت موجودة فقد استغنيت بوجودها عن صنعتها، و ان كانت معدومة فانك تعلم أن المعدوم لا يحدث شيئا، فقد ثبت المعني الثالث أن لي صانعا و هو رب العالمين. فقام و ما احار [1] جوابا.

و سأله رجل فقال له: ان اساس الدين التوحيد و العدل و علمه كثير و لابد لعاقل منه، فاذكر ما يسهل الوقوف عليه و يتهيأ حفظه؟ فقال: أما التوحيد فان لا تجوز علي ربك علي ما جاز عليك، و أما العدل فان لا تنسب الي خالقك ما لامك عليه.


پاورقي

[1] احار احارة: الجواب رده.


ابراهيم بن ابي البلاد


از معمرين، وثقه و جليل القدر است. او مردي اديب و قاري بوده و از اصحاب امام صادق و امام كاظم و امام رضا و امام جواد عليهم السلام شمرده شده، و از آنان روايت نقل كرده است. [1] .

امام هشتم (ع) نامه اي براي ابراهيم فرستاده كه در آن مدح و تجليل زيادي از او شده است. ابراهيم كتابي دارد كه بزرگان از آن روايت كرده اند. [2] .

مرحوم علامه در «خلاصه» فرموده: ابراهيم ثقه است، و من به رواياتش عمل مي كنم. [3] .



[ صفحه 28]



مرحوم كليني، در كافي، از طريق ابراهيم بن ابي البلاد، از لقمان (ع) روايت مي كند كه به پسرش گفت: اي پسر جان! زياد با مردم نزديك مشو كه موجب دوري ات از آنان شوي و يكسره از آنان دوري مكن كه خوار و بي مقدار شوي، هر جانداري همانند خود را دوست دارد و انسان هم به همنوع خود دوستي ورزد؛ كالاي خود را جز در نزد خريدار و خواستارش پهن مكن؛ و همچنان كه ميان گرگ و گوسفند دوستي نباشد، ميان نيكوكار و بدكار دوستي نيست؛ و هركه به قير نزديك شود پاره اي از آن به او چسبد، همچنين هر كس با تبهكار شريك شود از روش هاي او بياموزد؛ و هر كه جدال و ستيزه جويي را دوست داشته باشد دشنام خورد؛ و هر كه به جاهاي بد رود متهم گردد؛ و كسي با رفيق بد همنشين شود در امان نباشد؛ و هر كه زبان خود را نگه ندارد پشيمان گردد. [4] .

پدر ابراهيم، ابوالبلاد، يحيي بن سليم، مردي نابينا و راويه شعر بود. فرزدق در حق او گفته: «يا لهف نفسي علي عينيك من رجل». او از امام باقر و امام صادق عليهماالسلام، حديث روايت كرده است. [5] .

فرزندان ابراهيم به نامهاي: محمد بن ابراهيم و يحيي بن ابراهيم نيز از ثقات مي باشند. [6] .


پاورقي

[1] رجال كشي، ص 425 - رجال الطوسي، ص 145 - رجال نجاشي، ص 16.

[2] رجال نجاشي، ص 17.

[3] خلاصة الاقوال في معرفة الرجال، علامه حلي، ص 3.

[4] اصول كافي، ج 2، ص 469.

[5] رجال نجاشي، ص 16.

[6] خلاصه علامه حلي، ص 76.


سعة علمه


لقد شقق الإمام الصادق (عليه السلام) العلوم بفكره الثاقب وبصره الدقيق، حتَّي ملأ الدنيا بعلومه، وهو القائل: «سلوني قبل أن تفقدوني فإنه لا يحدثكم أحد بعدي بمثل حديثي» [1] ولم يقل أحد هذه الكلمة سوي جده الإمام أمير المؤمنين(عليه السلام).

وأدلي (عليه السلام) بحديث أعرب فيه عن سعة علومه فقال: «والله إني لأعلم كتاب الله من أوله إلي آخره كأنه في كفي، فيه خبر السماء وخبر الأرض، وخبر ما كان، وخبر ما هو كائن، قال الله عزَّ وجلَّ: (فيه تبيان كل شيء) [2] .

وقد كان من مظاهر سعة علمه أنه قد ارتوي من بحر علومه أربعة آلاف طالب وقد أشاعوا العلم والثقافة في جميع الحواضر الإسلامية ونشروا معالم الدين وأحكام الشريعة [3] .



[ صفحه 26]




پاورقي

[1] تأريخ الإسلام للذهبي: 6 / 45، تذكرة الحفاظ: 1 / 157، تهذيب الكمال في أسماء الرجال: 5 / 79.

[2] اصول الكافي: 1 / 229.

[3] حياة الإمام الصادق (عليه السلام)، باقر شريف القرشي: 1 / 62.


الخير


علمنا ان كل تصرف يصدره الإنسان باختياره فهو مسبوق بالتفكير في نتائجه وبالموازنة بين الجهات المرجحة لفعله ولتركه. وإذن فهنا أشياء نشتاق إليها في نفوسنا ونتوسل إلي تحصيلها بأعمالنا ونعد الفعل الذي يوصلنا إليها راجحاً. وهنا أشياء أخري ننفر منها بمقتضي طباعنا ونجتنب العمل الذي يؤدي بنا إليها ونعده مرجوحا. وقد أطلق الخلقيون علي الأشياء الأولي كلمة الخير وعلي الأشياء الثانية كلمة الشر وهم يحكمون علي العمل بأنه خير أو شر بملاحظة ما ينتجه من الجهات المذكورة، وإن اختلفوا في موازين الخير والشر والمقاييس التي تقاس بها الأشياء ليعلم أنها خير أو شر وقد يوجهنا البحث إلي هذه الناحية فيما يأتي:

(الخير هو موضوع جميع الآمال) هكذا يقول أرسطو في تعريف الخير [1] ويقول فيلسوف آخر "الخير ما يتشوقه الجميع " ويقول ثالث "هو ما يقصده الجميع في أعمالهم " وبين هذه التعاريف فروق واضحة إلا أنها تجتمع علي الجهة التي ذكرناها.

ولفظ الخير عند الخلقيين القدماء يحكي معنيين متناسبين وللتفرقة بينهما يصفون أحد هما بالخير المطلق والثاني بالخير المضاف، والتعاريف المتقدمة تحدد الخير بمعناه الأول.

والخير المضاف هو كل وسيلة توصلنا إلي الخير المطلق والفارق بينهما هو الفارق بين الوسيلة والغاية، أو بين الغرض الأدني والغرض الأقصي.

قد توصلنا الغالية إلي غاية أخري أسمي منها فتكون الغاية الأولي خيراً مضافاً لأنها أوصلتنا إلي الخير المطلق ولنا ان نعتبرها خيراً مطلقاً أيضاً لأنها غاية بعثنا إليها الشوق وتوسلنا إلي حصولها بالعمل.

والإمام الصادق (ع) يذكر المعني الأول من الخير فيقول: " جعل الخير كله في بيت، وجعل مفتاحه الزهد في الدنيا " [2] ويقول " السعادة سبب خير يتمسك به السعيد فيجره إلي النجاة " [3] ويذكر المعني الثاني فيقول " إذا أردت شيئاً من الخير فلا تؤخره " [4] ويقول: " افتتحوا نهاركم بخير، وأملوا علي حفظتكم في أوله خيراً وفي آخره خيراً " [5] ويقول: " احسن من الصدق قائله وخير من الخير فاعله" [6] .


پاورقي

[1] كتاب علم الأخلاق ل" نيقوماخوس" تعريب الأستاذ أحمد لطفي السيد بك ص168 من الجزء الأول.

[2] أصول الكافي الحديث 3 باب الزهد.

[3] احتجاج الطبرسي ص191.

[4] أمالي الصدوق ص220.

[5] أصول الكافي الحديث3 باب تعجيل الخير.

[6] الجزء 15 من البحار باب الصدق ولزوم أداء الأمانة.


مقدمة التحقيق


بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله حمدا يفوق حمد الحامدين، و الصلاة علي سيد الانبياء و المرسلين محمد و آله الطيبين الطاهرين، و لعنة الله علي أعدائهم أجمعين.

و بعد: فقد كان المرحوم السيد الوالد (رضوان الله عليه) يرغب في الكتابة عن المعصومين الأربعة عشر (صلوات الله عليهم أجمعين) من المهد الي اللحد... و حالفه التوفيق الالهي فكتب:

1- الامام علي (عليه السلام) من المهد الي اللحد

2- فاطمةالزهراء (عليهاالسلام) من المهد الي اللحد

و بدأ بالكتابة عن الامام الحسين (عليه السلام).

و بعد فترة رأي في المنام من يقول له: يقول لك الامام الرضا (عليه السلام): أكتب عن الائمة الأربعة من بعدي.

و فرح السيد الوالد (طيب الله ثره) بهذه الرؤيد، حيث شملته عناية الامام الرضا من خلال الأمر بالكتابة عن الأئمة الأربعة من بعده....

و نظرا لأهمية موضوع الامام المهدي المنتظر (عجل الله تعالي فرجه الشريف) فقد بدأ بالكتابة عنه (عليه السلام) ثم كتب عن الأئمة الثلاثة الذين قبله... و صدرت الكتب الأربعة كالتالي:

1- الامام الجواد (عليه السلام) من المهد الي اللحد.

2- الامام الهادي (عليه السلام) من المهد الي اللحد.

3- الامام العسكري (عليه السلام) من المهد الي اللحد.

4- الامام المهدي (عليه السلام) من المهد الي الظهور.

و بعدها فكر في تأليف موسوعة واسعة حول الامام الصادق (عليه السلام)



[ صفحه 8]



يجمع فيها ما يتعلق بحياة الامام و أصحابه و أحاديثه و انجازاته و ما يدور في هذا الفلك.

و بالفعل... بدأ العمل و قضي السنوات السبع الأخيرة من حياته المباركة في تأليف هذه الموسوعة و اعدادها.

و الي جانبها كتب كتاب: زينب الكبري (عليهاالسلام) من المهد الي اللحد.

و موسوعة الامام الصادق (عليه السلام) موسوعة واسعة جدا، و يقدر أن تبلغ ستين مجلدا، و قد صدرت منها - حتي الآن - ما يقارب الثلاثين مجلدا، و سوف تصدر المجلدات الأخري تباعا ان شاء الله تعالي.

و هذا الكتاب هو خلاصة منتخبة من الأجزاء الثلاثة الاولي من موسوعة الامام الصادق (عليه السلام) مع تنقيحات و اضافات كثيرة...

و خاصة ما يتعلق بوفاته (عليه السلام) حيث لم يطبع من قبل.

و يتحدث هذا الكتاب عن حياة الامام الصادق (عليه السلام) و سيرته الطيبة و مكارم اخلاقه و معجزاته و علومه و امامته و ظروفه و حكام زمانه و الظروف الصعبة التي مر بها (عليه السلام) في حكومة الطغاة الغاصبين...

و غيرها من الامور التي لا يستغني عنها كل من أراد التعرف علي هذا الامام العظيم و حياته المباركة.

و قد جاء هذا الكتاب ليسد الفراغ المتعلق بالامام الصادق (عليه السلام) في سلسلة: من المهد الي اللحد.

و اسأل الله تعالي أن يتغمد السيد الوالد المؤلف برحمته الواسعة و أن يتفضل عليه بالمزيد من الدرجات ببركة مؤلفاته النافعة و كتبه القيمة... انه ذوالفضل العظيم.

كتبه ولده:

محمدابراهيم الموحد القزويني

في 20 / 4 / 1428 ه



[ صفحه 9]




ائمه و پيشوايان اهل بيت رسالت


از بين اولاد اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام دو سبط رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام دو برادر والامقام به مقام امامت رسيدند



[ صفحه 46]



و بعد از آنها ديگر امامت در دو برادر قرار نگرفت و امامت به ذريه ي حسين بن علي عليه السلام اختصاص يافت ولي نه از آن جهت كه حسين عليه السلام افضل از حسين عليه السلام بوده يا فرزندان حسن بن علي عليه السلام داراي مقام تقوي نبوده ارزش ديني نداشتند بلكه قضيه ي امامت در نظر اماميه قضيه ي نزديكي و دوري از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم يا جهات ديگري از قبيل علم و تقوي به طور مطلق نيست بلكه امامت در نظر آنها داراي عناصري است كه براي پيشوائي لازم است و در هر كس آن عناصر موجود شد بايد امام باشد و عناصر امامت در نزد شيعه آنست كه امام از تمام مردم دوره خود از هر جهت برتر باشد يعني بايد معصوم بوده و در علم و تقوي و خلق نيكو و در تمام شعب خير و در تبعيت از اوامر الهي يگانه ي دهر خود بوده و دل بستگي حقيقي او به سنت رسول خدا از خصايص ذاتي او و از هر منقصتي دورو جامع هر فضيلت و كمال باشد و اين صفات و خصايص در افراد معيني از اولاد حسين بن علي عليه السلام جمع بود و لذا اطاعت از آنها بر پيروانشان واجب مي باشد و آنها كه در خانواده ي رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم واجب الاطاعه بودند به شرح زير مي باشند

(1) امام علي بن ابيطالب عليه السلام - سال وفات 41 هجري

(2) امام حسن بن علي عليه السلام - سال وفات 50 هجري

(3) امام حسين بن علي عليه السلام - سال وفات 61 هجري

(4) امام زين العابدين علي بن حسين عليه السلام - سال وفات 95 هجري

(5) امام محمد بن علي الباقر عليه السلام - سال وفات 115 هجري

(6) امام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام - سال وفات 148 هجري

(7) امام موسي بن جعفر الكاظم عليه السلام - سال وفات 186 هجري

(8) امام علي بن موسي الرضا عليه السلام - سال وفات 202 هجري



[ صفحه 47]



(9) امام محمد بن علي الجواد عليه السلام - سال وفات 220 هجري

(10) امام علي بن محمد الهادي عليه السلام - سال وفات 254 هجري

(11) امام حسن بن علي العسكري عليه السلام - سال وفات 260 هجري

(12) امام محمد بن الحسن المهدي عليه السلام كه غايب و باقي است تا خدا بخواهد اين بزرگواران پيشوايان بزرگي هستند كه از روح و جسد محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم و از خون و گوشت و پوست علي ابن ابيطالب عليه السلام و فاطمه زهرا دختر بزرگوار رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم بوده اند و امامت آنها يكي پس از ديگري با نص و تصريح امام قبلي آنها ثابت است

من قلب تاريخ و حواشي آن كه به قلم مردمي بسيار از مؤمن و فاجر و عالم و جاهل و معتدل و منحرف و عادل و فاسق و هر رنگ و مذهب بوده خوانده تاريخ اين ائمه ي بزرگوار را هم در صفحات اين تاريخ ها ديده ام و مثل آنست كه اين مورخين مختلف العقيده با هم قرار گذارده و اتفاق كرده اند كه در آن صفحات درخشان و روشن و شفاف با يك نظر و يك عقيده و با يك قلم آيات و نشانه هائي از آنها ثبت نمايند كه همه اش موجب اعجاب و سربلندي است و هر چه درباره ي يكي از آنها نوشته و گفته اند درباره ي همه آنها صادق بوده و آنچه نويسندگان از مذاهب مختلف با نظرهاي گوناگوني كه داشته اند درباره ي آنها نوشته و من ديده ام حتي يك پشت چشم به آنها ننموده با يك اشاره ي بسيار كوچك در طعن آنها ننوشته و يا مطالبي از آنها نقل نكرده اند كه اشاره به يك انحراف كوچكي در رويه ي آنها باشد و يا از لغزش در كار آنها حكايت كند و من در اين بررسي تاريخي جز صورتهاي نوراني و قيافه هاي كامل انسانهاي بزرگ و مظاهر عالي انسانيت و جز جوانمرداني در بارزترين مظاهر فتوت و جوانمردي و مردانگي و پهلواناني در سخت ترين مواقع ابراز قدرت نديده ام



[ صفحه 48]



اين پيشوايان عظيم الشأن در علم و دانش گنجهائي بودند كه پربهاترين و كمياب ترين جواهرات را در خود جا داده و اموري كه از نظرها دور و از خاطره ها محو گرديده بود همه در دلهاي آنها محفوظ و هر علم و فضيلتي اعم از آشكار و پنهان همه در اين گنجينه ها موجود بوده است و اما از حيث عقيده - آيا ديده ايد كه بنده ي از بندگان خدا در مقابل پروردگار خود بايستد در حالي كه از عظمت خدا بر خود بلرزد و از ترس پروردگار خود مثل شمعي باشد كه بسوزد و آب گردد و يا قلبي را ديده ايد كه دائما در حال خشوع و فروتني بوده همواره از شدت خوف الهي بلرزد آيا كسي را ديده ايد كه در غير محراب عبادت كانون حرارت و حماسه و آتش فشاني باشد كه لهيب آن به صورت ستمكاران در هر جا باشند بخورد و در مقام كرم و سخاوت مثل ابر بهاري باشد كه رحمت خود را بر اهل زمين نثار مي كند و صالح و فاجر از آن بهره مند مي گردند و مثل چشمه ي گوارائي باشد كه هر خسته و مانده اي را در كنار خود به استراحت برساند و مانند مجاري آب هاي شيرين باشد كه مردم و زمينهاي اطراف آن از آن استفاده مي نمايند

و حلم و بردباري يكي از خصايص فطري آنها و نسيمي از نسيمهاي فرح بخش بخشش و اغماض آنها بوده است و حقيقت حلم و بردباري جزء ذات آسماني آنهاست كه از ستمكاران و خطاكاران نسبت به خود مي گذشتند

آيا آن انسانهاي نمونه را ديده اي كه در زمين به منزله ي فرشتگان باشند كه هيچگاه خطائي از آنها سر نمي زند و به هيچ وجه نزديك كارهاي بد نمي روند

و اجمالا همانطور كه تاريخ نوشته است اين پيشوايان عالي قدر در هر شاخه ي از شاخهاي حيات شرافتمند انساني چون شبنم هاي درخشاني بودند كه



[ صفحه 49]



مزرعه ي حيات انساني را با طراوت و تر و تازه نگاه داشته و چون بلبلان خوش الحان و ميوه هاي شيرين و گوارا او گلهاي معطر مزرعه ي انسانيت بوده اند

آنها گروهي از بشر بودند كه حتي منافقين و دشمنان آنها هم نتوانسته اند زهر چشمي به آنها بزنند در حالي كه در بين مردم منافق و جاسوسان و مراقبين و حسودان زندگي مي كردند و انديشه هاي آنها فوق انديشه هاي مردم زمان خود بود

آيا اين اوضاع و احوال معجزه نيست؟ شايد باشد و اگر معجزه باشد قطعا شبيه به معجزه هست آيا اراده ي قوي آنها كه هميشه بر تمام هواهاي نفساني مسلط بوده و در مقابل آنها چون پرهاي كاه متفرق مي شد و آيا احكام آنها كه تابع آن اراده و به مقتضاي مصلحت صادر مي شد گرچه شبيه به اراده ي انسانها بوده معجزه نيست؟

در اين صورت بايد گفت عنايت الهي شامل آنها بوده است كه آن اراده را به وجود آورده در حقيقت اراده ي آنها اراده ي خدا بوده و چرا چنين نگوئيم در حالي كه اين عده منتخب او بوده و از بندگان خاص و محبوب و مقرب الهي مي باشند


اخو النبي


«أنت أخي و صاحبي»

«حديث شريف»

أول من آمن بالله و رسوله أم المؤمنين خديجة بنت خويلد، و علي بن أبي طالب. و اختلفوا في سن علي يومئذ. قال ابن إسحق إن عليا أول من آمن بالله و صدق رسول الله، و هو ابن عشر سنين يومئذ.

و روي ابن إسحق كيف اسلم علي بن أبي طالب (عليه السلام)، بعد إسلام خديجة و صلاتها مع النبي بيوم واحد. إذ جاء فوجدهما يصليان. فقال علي: يا محمد ما هذا؟

فقال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم): «دين الله الذي اصطفي لنفسه و بعث به رسله. فأدعوك الي عبادة الله و كفر باللات و العزي».

فقال علي: هذا أمر لم أسمع به قبل اليوم. فلست بقاض أمرا حتي أحدث أباطالب.

فكره رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) أن يفشي عليه سره قبل أن يستعلن أمره. فقال له: «يا علي إن لم تسلم فاكتم».

فمكث علي تلك الليلة. ثم إن الله أوقع في قلبه الإسلام. فأصبح غاديا إلي رسول الله حتي جاءه فقال: ماذا عرضت علي يا محمد؟

فقال «تشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له. و تكفر باللات و العزي، و تبرأ من الأنداد». ففعل علي و أسلم. و كان مما أنعم الله به علي علي أنه ربي في حهجر رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قبل الإسلام.

و من رسول الله و خديجة - أول مسلمين - ولدت فاطمة الزهراء. و من أبنائها و من أبناء علي و أبي بكر، أي من أبناء نبي الإسلام، و المسلمين الثلاثة الأولين، ولد جعفر بن محمد (الإمام الصادق).

فعلي بن أبي طالب يجي ء دائما في صدارة أهل الإسلام.



[ صفحه 24]



و أبوه و أمه في الصدارة كذلك:

لقد كفل أبوه محمدا (صلي الله عليه و آله و سلم) و هو ابن ثماني سنين. و خرج به إلي الشام و هو ابن اثنتي عشرة. و هو الذي مثله في الزواج من أم المؤمنين خديجة. و لما ماتت فاطمة بنت أسد (أم علي) نزل النبي في لحدها و ألبسها قميصه - صلي الله عليه و آله و سلم - و قال «لم يكن أحد أبربي بعد أبي طالب منها».

و جزي النبي صنيعهما في علي، إذ كفله و هو ابن ست سنين، ثم جعله سابقا في الإسلام. فلما كان النبي يعبد الله في غار حراء كان علي يعبد الله و هو صبي مميز. ثم بسق الفرع و سمق في جوار أخيه [1] و مربيه و علي عين أبيه.

و في سنة سبع من البعثة تآمرت قريش علي قتل الرسول. و أبي قومه بنو هاشم. و ظاهرهم بنو عمهم «المطلب بن عبد مناف». فأجمع المشركون من قريش علي إخراجهم من مكة إلي «الشعب». فخرجوا؛ مؤمنهم و كافرهم. فلما عرفت قريش أن رسول الله قد منعه قومه اجمعت ألا تدخل إليهم شيئا، و فرضت عليهم حصارا اقتصاديا قاسيا مدة ثلاث سنين.

و كان «أبوطالب» يأمر رسول الله أن يأتي فراشه كل ليلة، حتي يراه من أراد به شرا، فإذا نام الناس أمر أحد بنيه أو إخوته أو بني عمه، فاضطجع علي فراش الرسول، و أمره أن يرقد علي بعض فرشهم فيرقد عليها. حتي إذا أكملوا ثلاث سنين أخبر الله رسوله أن العهد الذي تعاهدته قريش في صحيفة علقوها بالكعبة قد أكلته الأرضة.

فخرجوا من الشعب إلي قريش. و أنبأ أبوطالب قريشا أن الصحيفة قد أكلت، كما أخبره ابن أخيه، و أنبأهم أنه و أهله سيحمونه عن آخرهم.

و ذات يوم سأل النبي قومه: أيكم يواليني في الدنيا و الآخرة؟ - و علي جالس - فسكتوا. و قال علي: أنا أو اليك في الدنيا و الآخرة. فكانت هذه أول موالاة من النبي لعلي.



[ صفحه 25]



و لما حضرت الوفاة أباطالب في السنة العاشرة من المبعث عن بضع و ثمانين، جمع إليه وجوه قريش فقال بين ما قال «... و إني أوصيكم بمحمد فإنه الأمين في قريش، و الصديق للعرب. و هو الجامع لكل ما وصيتكم به... يا معشر قريش كونوا له ولاة...».

و النبي يقول «ما زالت قريش كاعة حتي مات عمي أبوطالب».

و ماتت خديجة بعد أبي طالب بأيام أو أشهر أو أكثر. و أذن الله للرسول في الهجرة إلي المدينة. و كان قد أمر أصحابه بالهجرة إلي الحبشة ثم إلي المدينة. و لم يبق فيها إلي جواره إلا أبابكر و عليا. و الأول هو الصاحب و الثاني هو «الفدائي الأول».

فلقد رأت قريش ذلك فأجمعت علي قتل النبي فبيتوه و رصدوه طول ليلهم ليقتلوه إذا خرج. فأمر عليا أن ينام في فراشه. و دعا ربه أن يعمي علي قريش أثره، و خرج و قد غشي المتآمرين النوم.

و كان «الفدائي الأول» قد شارف العشرين من العمر. استبقاه الرسول لأمر يتعلق بحياة الرسول، ليضحي من أجله بحياته. وسلمت الحياتان، لأن الأولي حياة الإسلام، و لأن الثانية سوف تفديها و تحرسها مرة إثر أخري.


پاورقي

[1] العرب تسمي ابن العم الشقيق أخا.


امام شافعي


ابن حجر عسقلاني گفته است: اسحاق بن را هويه گفت به شافعي گفتم: جعفر بن محمد نزد تو چگونه است؟ شافعي گفت: «ثقة» [1] .

يعني «مورد اعتماد و اطمينان كامل من است»


پاورقي

[1] تهذيب التهذيب، ج 2، ص 103.


پيشينه پژوهش


در زمينه زندگي و فضايل و مناقب امام جعفر صادق عليه السلام، كتاب هاي بسياري نوشته شده است. برخي از آنها، به طور مستقل درباره زندگي و مناقب امام صادق عليه السلام است و در برخي از آنها، لابه لاي بحث از مناقب و فضائل ائمه اثني عشر، به زندگي امام صادق پرداخته شده است. بيشتر اين كتاب ها با توجه به مصادر شيعه و گاه با استناد به مصادر اهل سنت نگاشته شده است. البته دو نفر از عالمان معاصر اهل سنت، عبدالحليم جندي و استاد محمد ابوزهره هر كدام كتابي مستقل درباره حضرت صادق عليه السلام نوشته اند كه تكيه آنان بر مصادر اهل سنت بوده است.

از جمله كتاب هايي كه درباره حضرت صادق عليه السلام نوشته شده است، مي توان به كتاب هاي زير اشاره كرد:

1. الامام الصادق عليه السلام و المذاهب الاربعه، نوشته استاد اسد حيدر (در 6 جلد)؛

2. الامام الصادق عليه السلام، حياته و آرائه و فقهه، نوشته استاد محمد ابوزهره از بزرگان اهل سنت؛



[ صفحه 7]



3. الامام الصادق عليه السلام، نوشته استاد منشار عبدالحليم جندي از علماي اهل سنت؛

4. موسوعة الامام الصادق عليه السلام، نوشته استاد دانشمند آيت الله قزويني كه تاكنون 15 جلد آن چاپ شده است. در اين كتاب، تمام احاديث رسيده از حضرت از كتاب هاي فريقين جمع آوري شده است؛

5. قادتنا كيف تعرفهم، نوشته آيت الله العظمي ميلاني. بخشي از اين كتاب، درباره امام صادق عليه السلام است؛

6. الامام الصادق عليه السلام، نوشته شيخ محمد حسين مظفر كه كتابي است جامع و در نوع خود كم نظير؛

7. اعلام الهداية، الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام كه از سوي مجمع عالمي اهل بيت چاپ شده است؛


دانشگاه بزرگ جعفري


امام صادق (عليه السلام) با توجه به فرصت مناسب سياسي كه به وجود آمده بود، و با ملاحظه نيازمندي هاي شديد جامعه و آمادگي زمينه اجتماعي، دنباله نهضت علمي و فرهنگي پدر بزرگوارش حضرت باقرالعلوم (عليه السلام) را گرفت و حوزه وسيع علمي و دانشگاه بزرگ اسلامي به وجود آورد، و مدينه كه مهبط وحي بود مركز دانشگاه خود قرار داد و مسجد پيامبر (صلي الله عليه وآله) را محل تدريس خويش كرد به طوري كه همه فنون در آن تدريس مي شد در رشته هاي مختلف علوم عقلي و نقلي آن روز شاگردان برجسته اي همچون، هشام بن حكم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مؤمن طاق، زراره، مفضل بن عمر، جابر بن حيان و... تربيت كرد كه از مورخين و علماي علم رجال و تراجم تعداد شاگردان و فارغ التحصيلان دانشگاه جعفري را بالغ بر چهار هزار نوشته اند.

چنانكه شيخ مفيد در «ارشاد» و فتال نيشابوري در «روضة الواعظين» و طبرسي در «اعلام الوري» و ابن شهر آشوب در «مناقب» و محقق در «معتبر» و شهيد اول در «الذكري» و ديگران آورده اند دانش هايي كه از امام صادق (عليه السلام) نقل شده از هيچ كس ديگري نقل نشده و تعداد شاگردان آن حضرت را چهار هزار تن دانسته اند.

دانشگاه بزرگ امام صادق خود شامل چندين دانشكده مي باشد كه رشته هاي گوناگون، در فقه، اصول، تاريخ، فلسفه، كلام و معارف مختلف اسلامي در آن تدريس مي گرديد، تا آنجا كه وقتي «عبدالله ديصاني» به مدينه وارد مي شود به امام صادق (عليه السلام) چنين مي گويد: آمده ام تا با تو مباحثه كنم.

امام فرمود در چه موضوعي؟

گفت در فقه، امام (عليه السلام) او را به نزد محمد بن مسلم كه از شاگردان فقيه او بود فرستاد، و هنگامي كه با محمد بن مسلم مباحثه كرد و او توانست ديصاني را شكست دهد، سپس خواستار مباحثه در بخش كلام شد، امام صادق (عليه السلام) فرمود: با هشام بن حكم بحث كن، سپس تقاضاي مباحثه در تاريخ را كرد كه امام او را به يكي ديگر از شاگردانش هدايت كرد، و بدين ترتيب عبدالله ديصاني دريافت كه هريك از شاگردان امام دريايي از علوم هستند.

استاد اسد حيدر در اين خصوص مي گويد: اگر حوزه درس امام صادق (عليه السلام) را دانشگاه بناميم گزاف و دور از واقع نگفته ايم. اين دانشگاه ميراث علمي عظيمي برجاي نهاد و عالمان بسياري تربيت كرد، و برجسته ترين متفكران و نخبه ترين فيلسوفان و زبده ترين عالمان را عرضه كرد.

از اين تعداد در حدود چهار هزار نفر شاگردان ورزيده بودند كه معارف جعفري را در اطراف و اكناف جهان اسلام منتشر كرده و در گفتار خود همواره استناد به فرمايش امام و استاد خود مي كردند و مي گفتند «حدثنا جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام)».

به عنوان نمونه يكي از شاگردان حضرت صادق (عليه السلام) «جابربن حيان» است كه در تمام علوم و فنون مهارت داشته و بيش از دويست جلد كتاب در زمينه هاي علوم گوناگون به خصوص در رشته هاي علوم عقلي و طبيعي و شيمي (كه آن روز كيميا ناميده مي شد) تصنيف كرده كه به همين خاطر او به عنوان پدر علم شيمي مشهور شده است و به اقرار خود همه را از حضرت صادق (عليه السلام) آموخته است زيرا در آثار و رسائل خود مي نويسد: «قال لي جعفر (عليه السلام)- [أو] القي علي جعفر (عليه السلام)- حدثني مولاي جعفر- اخذت هذا العلم من جعفر بن محمد (عليه السلام) سيد اهل زمانه.»

جابربن حيان با سوگندي كه به نام امام (عليه السلام) در مقدمه كتاب «الاحجار» ياد كرده است ثابت مي كند كه استاد و راهنماي او امام صادق (عليه السلام) بوده است و دانشي كه از او آموخته است، سبب توفيق او گرديده است.

در باب چهار هزار شاگرد امام صادق (عليه السلام) چند نكته قابل ذكر است.

اول اينكه: مورخان و عالمان تراجم اتفاق دارند كه شاگردان امام صادق (عليه السلام) همه اهل مدينه نبودند، بلكه از شهرها و بلاد مختلف از دور و نزديك كه اكثر آنان از عراق و مصر و خراسان، حمص و شام و حضرموت و غير آن بودند كه رو به سوي مدينه آورده و در دانشگاه جعفري مشغول فراگيري علم و دانش گرديدند.

دوم اينكه: همه دانش پژوهان مكتب جعفري داراي يك عقيده و همه از شيعيان آن حضرت نبودند، بلكه داراي عقايد مختلف و مذاهب متفاوت بودند كه از سرتاسر جهان اسلام آن روز گرد آمده بودند.

سوم اينكه: مقصود اين نيست كه همه اين چهار هزار نفر در يك زمان و همه روزه در كلاس درس امام صادق شركت داشته اند و حاضر بوده اند بلكه مقصود كساني است كه در مدت افاضه امام به تناوب و تفريق از آن حضرت علم فراگرفته اند، و حديث نقل كرده اند.

و در ميان آنان بسياري از شخصيت هاي مهم اهل سنت قرار دارند. چنانكه ذهبي در «سير اعلام النبلاء» نام رواتي كه از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده اند، آورده است. و اين در حالي است كه بسياري از محدثان جرأت نقل حديث از امام صادق (عليه السلام) را در عهد بني اميه نداشتند، درباره مالك بن انس آمده است كه: «لم يروعن جعفر بن محمد حتي ظهر امر بني العباس»

از امام صادق (عليه السلام) روايت نكرد تا آنكه بني عباس به حكومت رسيدند. ولي ابوحنيفه از امام صادق (عليه السلام) حديث نقل مي كند، چنانكه روايات او از امام صادق (عليه السلام) در كتاب «الاثار» وي فراوان ديده مي شود.


ابن شبرمه و امام صادق


عبدالله بن شبرمه بن طفيل ضببي معروف به «ابن شبرمه » (72-144 ه.ق) قاضي و فقيه نامدار كوفه، درباره ي امام صادق(ع)مي گويد:

«ما ذكرت حديثا سمعته من جعفر بن محمد(ع) الا كادان يتصرع له قلبي سمعته يقول حدثني ابي عن جدي عن رسول الله.» [1] به ياد ندارم حديثي را از جعفربن محمد شنيده باشم جز اين كه در عمق جانم تاثير گذاشته باشد. از او شنيدم كه در نقل حديث مي گفت كه از پدرم و از جدم و از رسول خدا(ص) اين روايت را نقل مي كنم.

همو گفت:

«واقسم بالله ما كذب علي ابيه و لا كذب ابوه علي جده و لا كذب جده علي رسول الله.» [2] .

به خدا سوگند! نه جعفر بن محمد در نقل روايات از پدرش دروغ مي گفت و نه پدرش برجدش دروغ مي گفت و نه او بر پيامبر(ص). يعني آنچه كه در سلسله ي سند روايات جعفر بن محمد وجود دارد جملگي درست است.


پاورقي

[1] همان، ص 343، ح 16.

[2] همان، ص 343، ح 16.


ويژگي سيره امام صادق


دوران امام صادق عليه السلام با دو جريان اجتماعي چالشگر امويان و عباسيان همراه بود. اين دوران، دوران ويژه اي است؛ زيرا هم زمان است با افول يك جريان بزرگ اجتماعي كه در زمان امام صادق عليه السلام غروب نمود، و بروز يك جريان ديگر كه بيش از پنج قرن بر سرنوشت امت اسلامي حاكميت يافته است.

بدين خاطر موضع گيري هاي امام صادق عليه السلام به هر دو جريان نگاه دارد.



[ صفحه 15]



امام هم در برابر امويان موضع گرفته است، و هم در برابر عباسيان به چالش برخاسته است. بررسي و تحليل انديشه و سيره امام صادق عليه السلام بايد با اشراف بر اين دو جريان مهم باشد، تاتوان تحليل موضع گيري هاي اجتماعي امام صادق عليه السلام را فراهم آورد. در غير اين صورت تحليل صحيح و واقعي امكان شكل گيري ندارد.

افزون بر اين افول و ظهور اين دو جريان فرصتي را سبب شده است كه امام صادق عليه السلام از آن فرصت در جهت استقرار فرهنگ و فقه تشيع و عترت بهره كافي گرفته است.

امام صادق عليه السلام با تشكيل دانشگاه بزرگ و وسيع از جهت كميت و كيفيت توانست فقه و فرهنگ و باورهاي زلال ديني را شفاف سازد. امام صادق عليه السلام در برابر كج راهگي هاي اعتقادي، استوار ايستاد و باورهاي خرافي و گروهك هاي منحرف را رسوا ساخت.

و نيز در برابر مكتب هاي فقهي چالش گر عترت، قامتي استوار بر افراشت. همان گونه كه عباسيان تلاش در ترويج مكتب هاي فقهي مخالف عترت داشتند، صادق آل محمد عليه السلام از فرصت پيش آمده در جهت حراست تشكل همسوي اهل بيت و عبور آن از بحران ها و استقرار فقه و فرهنگ عترت بهره كافي برد. حضرت به گونه اي نقش ايفا نمود كه مرام عترت، «مذهب جعفري» عنوان گرفت.

در تحليل سيره امام صادق عليه السلام افزون بر محورهاي اجتماعي تلاش هاي فقهي و فرهنگي حضرت نيز بايد مورد تحقيق و تحليل قرار گيرد تا بهتر شفاف شود كه امام صادق عليه السلام چگونه فرهنگ و تمدن استواري را پايه نهاده است.



[ صفحه 16]




لباس پوشيدن


در لباس پوشيدن هم ظاهر را حفظ مي كرد و هم توانايي مالي را و مي فرمود: «بهترين لباس در هر زمان، لباس معمول مردم همان زمان است.» هم لباس نو مي پوشيد و هم لباس وصله دار. هم لباس گران قيمت مي پوشيد و هم لباس كم بها و مي فرمود: «اگر كهنه نباشد، نو هم نيست.» لباس كم بها و زبر را زير و لباس نرم و گران قيمت را روي آن مي پوشيد و چون «سفيان ثوري » زاهد به وي اعتراض كرد كه «پدرت علي (عليه السلام) لباسي چنين و گرانبها نمي پوشيد» فرمود: «زمان علي (عليه السلام) زمان فقر و نداري بود و اكنون همه چيز فراوان است. پوشيدن آن لباس در اين زمان لباس شهرت است و حرام خداوند زيبا است و زيبايي را دوست دارد و چون به بنده اش نعمتي مي دهد، دوست دارد بنده اش آن را آشكار كند.

سپس آستين را بالا زد و لباس زير را كه زبر و خشن بود، نشان داد و فرمود: «لباس زبر و خشن را براي خدا پوشيده ام و لباس روئين را كه نو و گرانبها است براي شما.» هنگام احرام وانجام فريضه حج برد سبز مي پوشيد و به گاه نماز پيراهن زبر وخشن و پشمين. لباس سفيد را بسيار دوست داشت و چون به ديدن ديگران مي رفت آن را برتن مي كرد. نعلين زرد مي پوشيد و به كفش زرد رنگ و سفيد علاقه مند بود.


بازخواني سيره امام صادق در عصر نهضت علمي


امام صادق (عليه السلام) در عصري مي زيست كه تلاش هاي پيامبر (صلي الله عليه و آله) در حوزه ي تمدن سازي به بار نشسته بود و تمدن اسلامي در همه حوزه ها رشد و شكوفايي چشم گيري يافته بود. آموزه هاي قرآني نسبت به شناخت جهان و تفكر و تدبر در آيات زميني انگيزه اي شد تا دانشمندان علوم مختلف در همه چيز به توليد علم بپردازند و دانش و نهضت بزرگ علمي را در مناطق اسلامي پديد آورند. سرازير شدن انديشمندان و دانشمندان مناطق ديگر به جهان اسلام و ورود تفكرات و فرهنگ هاي مختلف، بيان گر نشاط و فعاليت روز افزون جهان اسلام بود. با اين همه، همواره براي هر نهضت علمي و حركت انساني خطرهايي وجود دارد كه بدون آسيب شناسي، امكان تداوم و استمرار نهضت فراهم نخواهد بود.

نهضت علمي و نرم افزاري كه پيامبر (صلي الله عليه و آله) با تلاش بيست و سه ساله آغاز كرد و اكنون در بسياري از ابعاد و حوزه ها خود را نشان مي داد، با مشكلي جدي از درون رنج مي برد. اين خطر همواره وجود دارد تا شاخصه هاي اصلي ايجاد نهضت و پايداري آن دستخوش تغيير و دگرگوني گردد و ملاك ها و معيارهاي ديگري به عنوان معيارهاي اصلي جايگزين گردد، به گونه اي كه نهضت علمي را دچار بيماري، بحران و در نهايت نابودي سازد. از اين رو، هر نهضت علمي و تمدني و فرهنگي، نيازمند نقد علمي و بازخواني و بازتوليد است. اين باز توليد با توجه به نيازهاي زماني و مكاني و نيز مقتضيات عصري، خود را بر هر مجموعه علمي اي تحميل مي كند. نهضتي كه نتواند خود را با دگرگوني ها و مقتضيات و نيازهاي عصري هماهنگ و سازگار گرداند، در نهايت دچار بحران و فروپاشي مي گردد. امام صادق در زماني مي زيست كه اوج بهره گيري و بهره مندي از نهضت نرم افزاري و توليد علمي بود كه حضرت رسول اكرم (صلي الله عليه و آله) صد سال پيش آغاز كرده بود و اكنون به بار نشسته و آثار و ثمرات خود را مي نماياند. آن حضرت دريافت كه نهضت علمي اگر مورد تحليل، بازخواني، نقد علمي و حتي بازسازي و باز توليد در برخي از حوزه ها قرار نگيرد، به زودي دچار بحران مي گردد و معيارهاي نادرست و آسيب زا، معيارهاي اصلي و موثر را از كار مي اندازد.


برخورد با زنادقه


ملاحده و زنادقه همانند ماترياليستها و كمونيستهاي عصر ما و بي خدايان در هر عصر و زماني و در هر كشوي و سرزميني، از عوامل گسيختگي و آشفتگي فرهنگي و زمينه ساز گسترش تباه انديشي بوده اند.

ملاحده و عناصر ضد خدا در عصر امام صادق عليه السلام هم وجود داشته اند كه در محيطهاي اسلامي و بلاد مسلمان نشين و حتي در خود مكه احياناً عرض اندام مي كردند و با اصول اعتقادي مردم خداباور، مخالفت مي كردند كه براساس نصوص تاريخي برخي شاگردان امام از وقاحت و بي حيايي و گستاخي آنان به خشم مي آمدند. و وضع آنان را به امام گزارش مي كردند كه رساله توحيد مفضل يكي از اين ماجراها و حاوي نكات حكمت آموز است. امام صادق عليه السلام با برخوردهاي حكيمانه خود به ارشاد مي پرداخت و ضمن دفاع از كيان عقيدتي جامعه موحد و خداپرست، آسيب زدايي و سازندگي مي كرد.

زنادقه با اين وجود كه به روايات اسلامي و نصوص قرآني، عقيده نداشتند ليكن با سوء تفسير هرج و مرج فكري ايجاد مي كردند و از اين راه به مقاصد شوم و اهداف ناميمون خود مي رسيدند.

عبدالمؤمن انصاري گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم عده اي حكايت مي كنند كه پيامبر اكرم طي روايتي فرمود: «اختلاف امتي رحمة » يعني: اختلاف امت من رحمت است.

امام صادق عليه السلام: اين روايت، صحيح است.

عبدالمؤمن گفت: منظور آن است كه اگر مردم اتحاد و اتفاق را كنار بگذارند و اختلاف و نزاع نمايند، چنين كاري رحمت است و وقتي اختلاف امت، پسنديده و رحمت باشد در نتيجه، اجتماع و اتفاقشان، عذاب و ضد رحمت خواهد بود و اين صحيح به نظر نمي رسد.

امام صادق عليه السلام فرمود: معني روايت چنان نيست كه پنداشته اند، بلكه منظور از واژه اختلاف، تردد و آمد و شد است: «فلولا نفر من كل فرقة منهم طائفة ليتفقهوا في الدين والينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون » التوبه /122; يعني: چرا از هر فرقه و جماعتي، گروهي نمي كوچند و از شهر و ديارشان بيرون نمي آيند تا با آموزشهاي لازم، دين را بفهمند و احكام را ياد بگيرند و پس از مراجعت به اوطانشان، به تعليم و تربيت مردم بپردازند و آنان را هشدار دهند. [1] .

طبرسي، پس از ذكر روايت در دنباله آن مطالبي از امام ششم نقل مي كند كه همانند يك قانون جهان شمول خط و ربط مشخص مي كند و معيار ارائه مي دهد.

امام صادق عليه السلام به نقل از رسول اكرم فرمود: «ماوجدتم في كتاب الله عز وجل فالعمل لكم به ولا عذر لكم في تركه و ما لم يكن في كتاب الله عزوجل و كانت في سنة مني فلا عذر لكم في ترك سنتي و ما لم يكن فيه سنة مني فما قال اصحابي فقولوا و انما مثل اصحابي فيكم كمثل النجوم بايها اخذ اهتدي و باي اقاويل اصحابي اخذتم اهتديتم و اختلاف اصحابي لكم رحمة. قيل يا رسول الله! من اصحابك؟ قال: اهل بيتي. [2] .

يعني: آنچه در قرآن و كتاب خداي عزيز و جليل مي يابيد بايد به آن عمل كنيد و در ترك آن عذري نداريد و آنچه در كتاب خدا نباشد (از نظر شما) ولي در سنت من يافته شود، عذري در ترك عمل به سنت از شما، پذيرفته نيست و هر گاه در موردي نه در كتاب و نه در سنت من راجع به آن چيزي نيابيد به آنچه اصحاب من گويند عمل كنيد كه اصحاب من مانند ستارگان اند به هر كدام چنگ بزنيد و هر كدام را بگيريد، بر هدايت و رستگاري قرار داريد اختلاف و آمد و شد اصحاب من براي شما رحمت است.

از رسول اكرم صلي الله عليه وآله سؤال شد: اصحاب شما كيستند؟ در پاسخ فرمود: اصحاب من، اهل بيت من هستند.

امام صادق عليه السلام در كلامي ديگر همانند سخنان درربار هميشگي خويش، قاطع و قانونمند، ريشه بسياري از مشاجره ها و جبهه بندي ها را خشكانده و طرح يك جامعه سالم و بدور از هر نوع پراكندگي و چند گانگي را ريخته است آن جا كه فرمود:

«انما الامور ثلاث بين رشده فيتبع و بين غيه فيجتنب و امر مشكل يرد حكمه الي الله عزوجل و الي رسوله. حلال بين و حرام بين و شبهات يتردد بين ذلك فمن ترك الشبهات نجي من المحرمات و من اخذ بالشبهات ارتكب المحرمات و هلك من حيث لايعلم ». [3] .

يعني: امور زندگاني سه قسم اند: آنچه رشد و صلاح و خوبي آن آشكار است. پس بايد دنبال شود و دوم آنچه ضلالت و فساد و بدي آن محرز است و بايد از آن اجتناب شود و مشكلات ميان اين و آن كه حكم آنها به خدا و رسول واگذار مي گردد. به عبارت ديگر: حلال بين و آشكار و حرام بين و معلوم و شبهه هايي ميان اين دو، هر كس شبهات را رها كند از حرامها نجات يابد و هر كه شبهه ها را بگيرد گرفتار حرام مي شود و ندانسته هلاك مي گردد.


پاورقي

[1] الاحتجاج، 2 / 355. از جمله مواردي كه اختلاف به معناي آمد و شد است در آيه 190 آل عمران است: «ان في خلق السموات والارض واختلاف الليل والنهار لايات لاولي الالباب » اصولاً اختلاف مصدر افتعال از ماده خلف است و هر چند كه در مواردي و از جمله در برخي آيات قرآني، اختلاف به معني نزاع و كشمكش و چندگانگي آمده و ليكن در آن موارد هم، معناي اصلي كه آمد و شد و جانشيني چيزي بجاي چيزي ديگر و يا شخصي و اشخاصي بجاي شخص و اشخاص ديگر مي باشد و در اختلاف به معناي جنگ و ستيز نيز گويا يكي از طرفين مي خواهد با از بين بردن مقابل جاي او را بگيرد.

[2] همان،356.

[3] همان،356.


فضيل بن يسار


هرگاه امام فضيل بن يسار را مي ديد مي فرمود: بشر المخبتين، سپس مي فرمود: هركه دوست دارد به سوي مردي از اهل بهشت نظر كند، به او نگاه كند. و آنگاه مي افزود: فضيل از اصحاب پدر من است و من دوست مي دارم كسي را كه دوست بدارد ياران پدرش را. [1] .


پاورقي

[1] سفينة البحار، ج 2، ص 370.


پيشنهاد ابومسلم و ابوسلمه


«ابراهيم امام و منصور دوانيقي » ابوالعباس سفاح از نوادگان عباس، عموي پيامبر(ص) است. آنان حركتي سري را بر ضد بني اميه سامان دادند. ابراهيم امام، رهبر قيام ابومسلم را انساني شجاع و كارآمد و با استعداد مي يابد و او را به خراسان اعزام مي كند و به او توصيه مي كند كه بدون نام بردن از فردي، مردم را به «الرضا لال محمد»; برگزيده آل محمد(ص) دعوت كند. امام صادق(ع)ابوسلمه كه بعد به وزير آل محمد شهرت يافت. را به كوفه فرستاد و خود در ناحيه شامات فعاليت مي كرد. بدين ترتيب آن حضرت نبض حركت هاي ضد اموي را به وسيله كارگزاران خويش در دست گرفته بود. مدتي بعد، ابراهيم امام توسط مروان زنداني و كشته مي شود و رهبري نهضت طبق وصيت ابراهيم امام، در اختيار سفاح و ديگربرادرانش قرار مي گيرد. [1] .

ابوسلمه توسط محمد بن عبدالرحمن، نامه هايي براي امام صادق(ع) وعبدالله محض مي فرستد و به پيك هاي خود دستور مي دهد كه هيچ كدام از آن ها از نامه اي كه براي ديگري فرستاده شده است، اطلاع پيدانكند. آن حضرت در آن نامه ها حمايت خود را از خلافت آنان اعلام مي دارد. ابومسلم دو نامه به حضور آن حضرت مي فرستد و در نامه دوم مي نويسد: هزار جنگجو در اختيار من است. به انتظار فرمانت هستيم. [2] امام صادق(ع) به او پاسخي نمي دهد.

سؤال: چرا امام صادق(ع) به اين پيشنهادها جواب مثبت نداد و از زمينه هاي خلافت و نيروها استفاده نكرد؟


پاورقي

[1] سيري در سيره ائمه اطهار(ع)، ص 119.

[2] مروج الذهب، ج 3، ص 268.


تقيه قبل از اسلام


از نظر روايات شيعه، مسأله تقيه پيشينه اي بس كهن دارد. زيرا اولين مورد آن را به دومين پيامبر الهي؛ يعني شيث (هبة الله) فرزند حضرت آدم عليه السلام نسبت مي دهند كه پس از قتل هابيل به دست قابيل، از برادرش قابيل به جهت حفظ جان خود تقيه نمود. [1] پس از آن در بعضي از روايات، تقيه به عنوان سنت حضرت ابراهيم عليه السلام مطرح شده است [2] ، كه شايد بتوان از كلمه سنت مداومت آن نزد آن حضرت را استنباط نمود. چرا كه در سيره آن حضرت در مواردي همچون: برخورد با پرستندگان ستارگان، ماه و خورشيد با گفتن «هذا ربي» [3] و نيز گفتن «اني سقيم» [4] در مقابل دعوت همشهريان او براي خروج از شهر و بالاخره بر زبان راندن جمله «بل فعله كبيرهم» [5] در مقابل سؤال بت پرستان از شكننده بت هايشان، گونه هايي از تقيه و توريه را مي توان مشاهده كرد. [6] .

چاره اي كه حضرت يوسف عليه السلام براي نگه داشتن برادرش نزد خود انديشيد، به عنوان شاهدي ديگر براي تقيه پيامبران در روايات شيعه ذكر شده است. [7] در آن مورد ندا دهنده اي از سوي آن حضرت به كاروان برادران يوسف نسبت دزدي داد [8] كه طبق بعضي از روايات، مراد يوسف عليه السلام از اين خطاب، دزديدن خود او از سوي برادرانش بوده است، نه دزدي پيمانه پادشاه. [9] .

مأموريت يافتن حضرت موسي و هارون عليهماالسلام به سخن گفتن با نرمش «قولاً ليِناً» با فرعون [10] نيز در روايات به عنوان موردي ديگر براي تقيه ذكر شده است. [11] كه تقيه اي بودن اين عمل يا به جهت اخفاي بخشي از حقايق و واقعيات و تكيه بر توحيد تنها و يا از باب تقيه مداراتي بوده است.

داستان مؤمن آل فرعون؛ يعني حبيب نجار در زماني كه فرعون ادعاي خدايي كرده و با خدا پرستان به ستيز برخاسته بود و آنها را به قتل مي رساند، در ظاهر با آداب و رسوم و فرهنگ فرعوني هماهنگ بود اما در باطن، وي خداپرست بود و از موسي عليه السلام حمايت مي كرد و اين امر تا زماني كه فرعون تصميم به قتل موسي عليه السلام گرفت، ادامه داشت؛ از موارد ديگر تقيه بود كه به وسيله آن، جان و ايمان خود را از تجاوز و تعدي فرعونيان نجات داد. [12] بديهي است كه مؤمن آل فرعون اين سياست را از كسي نياموخته بود، بلكه به اقتضاي عقل و خرد خويش عمل نمود و سياست عملي او به عنوان «تقيه» به دليل آنكه حكم عقل بود، مورد تأييد «شرع» قرار گرفته و به عنوان رفتاري معقول و پسنديده به صورت وحي بر پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم نازل گرديد. [13] .

تقيه اصحاب كهف، در روايات شيعه به عنوان نقطه اوج تقيه مطرح شده است. [14] زيرا آنان بدين جهت، حتي اظهار شرك نيز مي نمودند. [15] .

در حقيقت بايد متذكر شد كه تقيه از جمله احكام امضايي شارع در طول تاريخ زندگي عقلا و بشر محسوب مي گردد و اينكه برخي از كم انديشان و معاندان شيعه آن را نوعي دروغ و نفاق تلقي نموده و از بدعت هاي شيعه دانسته اند و بدين منظور پيروان مكتب امام و ولايت را به دورويي و مصلحت انديشي متهم كرده اند، نوعي اهانت به شمار آمده و آنها سخت در اشتباهند. [16] ـ [17] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، محمدباقر مجلسي، ج 75، ص 419، ح 74، به نقل از امام صادق(عليه السلام).

[2] وسائل الشيعه، حر عاملي، ج 11، ص 463، ح 16، به نقل از امام صادق(عليه السلام).

[3] انعام / 76 ـ 79.

[4] صافات / 89.

در بعضي از روايات، اين كلام از باب «توريه» دانسته شده و توجيهات مختلفي از سوي علامه مجلسي (ره) در ذيل آن بيان شده است. (بحارالانوار، ج 75، ص 407، ح 4.).

[5] انبياء / 62.

[6] ر.ك: الكشاف، ابوالقاسم زمخشري، ج 3، ص 124؛ الميزان، سيد محمد حسين طباطبايي، ج 14، ص 300.

[7] بحارالانوار، ج 75، ح 44 و 45؛ وسايل الشيعه، ج 11، ص 464، ح 17 و 18.

[8] يوسف / 70.

[9] الميزان، ج 11، ص 238.

[10] طه / 43 و 44.

[11] بحارالانوار، ج 75، ص 396، ح 18.

[12] وسائل الشيعه، ج 11، ص 18، ح 8 و ر.ك: مجمع البيان، امين الاسلام طبرسي، ج 8، ص 512.

[13] مؤمنون / 28.

[14] بحارالانوار، ج 75، ص 429، ح 88.

[15] همان، ج 14، ص 425، ح 5.

[16] الكشاف، ص 170.

[17] ر.ك: جايگاه و نقش تقيه در استنباط، ص 61 ـ 70 و مقاله تقيه و جايگاه آن در احكام عبادي و حقوقي، سيد هاشم بطحائي، مجله مجتمع آموزش عالي قم، ش 12 (ويژه حقوق) سال چهارم، بهار 1381.


بهره گيري از تجربه


بدون ترديد تجربه كاري هر انساني، او را در برنامه ريزيهاي آينده اش مدد مي كند و هر قدر تجربه هاي زندگي بيشتر باشد و انسان آنها را در زندگي اش به كار گيرد، مسلم است كه توفيقات بيشتري در اين زمينه خواهد داشت. اميرمؤمنان فرمود: «العقل حفظ التجارب; [1] از نشانه هاي خرد، نگه داري تجربه هاست.» و در اين زمينه مسعود سعد زيبا گفته:



اي مبتدي، تو تجربه، آموزگار گير

زيرا كه به، ز تجربه، آموزگار نيست



امام صادق عليه السلام در اين زمينه رهنمود راهگشايي را به رهروان حقيقت طلب ارائه مي دهد و تاكيد مي كند كه «المؤمن حسن المعونة، خفيف المؤونة، جيد التدبير لمعيشتة، لا يلسع من حجر مرتين; [2] مؤمن در ياري كردن زيباست (به زيباترين صورت ديگران را ياري مي كند)، كم تكلف است (براي ديگران تكلف ساز نيست) و زندگي اش را خوب اداره مي كند و از يك سوراخ دوبار گزيده نمي شود (تجربه بار اول برايش كافي است).»


پاورقي

[1] نهج البلاغه، نامه 31.

[2] وسائل الشيعه، ج 15، ص 193.


مهر اهل بيت در ميان كردان شافعي مذهب


90 % جمعيت كرد در كشورهاي مختلف مسلمان شافعي مذهب هستند كه ارادت زيادي به اهل بيت دارند.

در ادب كُردي، بخصوص در فولكلور كردي، اشعار و ابيات زيادي يافت مي شود كه نشان از ارادت قلبي كردان به اهل بيت دارد.

از مهمترين عامل دروني و ساختاري در مجموعه اعتقادات مذهبي اهل سنت مسلمان شافعي مذهب كرد، همانا ارادت سر مذهب شافعي، حضرت امام شافعي نسبت به اهل بيت پيامبر (صلّي الله عليه وآله) است. سروده هاي زيادي از امام شافعي به يادگار مانده در نعت و مناقب اهلبيت (عليه السلام)، از جمله:

«يا آل بيت رسول الله حبكم فرض من الله في القرآن انزله.»

اي خاندان پيامبر! محبت شما طبق دستوري كه در قرآن آمده، بر ما واجب است.

«يكفيكم من عظيم الفخر انكم من لم يصل عليكم لا صلاة له»

همين افتخار شما را بس كه اگر كسي بر شما درود نفرستد، نمازش باطل است.

«اذا في مجلس ذكروا علياً وقال: تجاوزوا ياقوم هذا برئت الي المهيمن من اناس يرون الرفض حب الفاطمية»

و سبطيه و فاطمة الزكية فهذا من حديث الرافضيه يرون الرفض حب الفاطمية» يرون الرفض حب الفاطمية»

هرگاه در مجلسي از علي و دو فرزندش و فاطمه پاك ياد كنيم، گفته شود اي مردم، از اين فرد دوري كنيد. چون اين سخن رافضيان است! من از دست مردمي كه محبت فاطمه و فرزندان او را رافضيت مي دانند، به خدا پناه مي برم!

مهمترين عامل بروني مودت اهل بيت در فرهنگ اهل سنت كرد، مهاجرت تاريخي امام زادگان و سلاله اهل بيت (عليه السلام) به سرزمين كردستان و اقامت در مناطقي همچون اورامان و نقاطي از كردستان اردلان است.

در عهد خلفاي اموي و عباسي، بر اثر جور و تعدي حكام و ظلمه آن عصر، تني چند از امام زادگان مجبور به ترك شهر و ديار خويش گرديدند و از اين رو، به سوي ديگر بلاد اسلامي رهسپار گشتند. از جمله تني چند از فرزندان امام موسي كاظم (عليه السلام) از عراق به ايران شتافتند تا به اورامان كردستان رسيدند، اما به علت صعب العبور بودن راهها و امن بودن آنجا از هجوم لشكريان خليفه و ماموران و حكام وابسته به آنها، در همين منطقه رحل اقامت افكندند و به جهت برخورداري از فضايل و مناقب و جاذبه هاي معنوي، توجه مردم اين نواحي را به سوي خويش جلب كردند. بدين سان بركات وجودي انفاس قدسي فرزندان امام هفتم به اطراف و اكناف گسترش يافت در حدي كه به قرابتهاي سببي منجر شد. از اين رو مي توان نتيجه گرفت كه خاندان هاي سادات حسني و حسيني كردستان، غالباً مولود همين رويداد تاريخي هستند.

درك مظلوميت اين خاندان از سوي اهل سنت، از ديگر مواردي است كه باعث عشق ورزي مردم اين ديار به اهل بيت پيامبر (صلي الله عليه وآله) شده است. از طليعه اسلام تا كنون، خاندان اهل بيت همواره مورد بي مهري خلفاي اموي و عباسي و ديگر فرمانروايان و حاكمان سرزمينهاي مسلمان نشين قرار گرفته اند. از آن جايي كه مردم كرد نيز، خود يكي از اقوام مظلوم تاريخ خاورميانه هستند، و پيوسته بر اثر سيطره و جور و جفاي سلاطين و حكمرانان تابع آنها، مورد ستم واقع شده اند، هرگز از جباران حمايت نكرده و مظلوم را ياري كرده و به او پناه داده اند.

پيامبر بزرگوار اسلام، در شأن دخت گرامي خود حضرت فاطمه (عليه السلام) كه گاهي او را ام ابيها خطاب مي كرد، فرمودند: «دخترم حضرت فاطمه پاره تن من است، هركس او را اذيت و آزار دهد، مرا اذيت و آزار داده.»

و در يك حديث مفصل، خطاب به فاطمه (عليه السلام) فرمودند: «آيا خشنود و راضي نيستي سيده همه زنان عالم به جز مريم يا سيده زنان مسلمان باشيد يا سيده زنان امت من، يا سيده زنان اهل بهشت.»

در حديثي ديگر آمده است: رسول گرامي فرمودند: دو چيز گرانبها و سنگين را در ميان شما به جا گذاشتم، اگر به آنها چنگ زنيد و تمسك كنيد، هرگز گم نخواهيد شد. يكي از آنها از ديگري بزرگتر است; كتاب الله كه حبل المتين كشيده از آسمان به زمين است و ديگري عترت و خانواده من و اين دو شيء گران بها و ارزشمند از يكديگر جدا نخواهند شد و با هم هستند تا روز قيامت در سر حوض كوثر. توجه داشته باشيد كه بعد از من نسبت به اين دو شيء قيمتي چه موضعي داريد. اين مقام و فضيلت الهي را كسي منكر نيست، مگر حاسدان و زنديقان دين.

بر اساس احاديث ديگري، مجد و بزرگواري آل بيت اطهار (عليه السلام) و خاندان شريف رسول گرامي اسلام (صلّي الله عليه وآله) به صراحت بيان شده است و به ما مسلمانان تذكر داده شده كه اين وارثان حقيقي رسول خدا را مورد احترام و تمجيد قرار دهيم و هميشه بر آنها درود بفرستيم و به نداي قرآني لبيك گوييم.

در ميان عرفا و شاعران اهل سنت نيز، اشعار زيادي در نعت اهلبيت (عليه السلام) در دواوين شعري درج شده. حضرت شيخ عبدالقادر (رضي الله عنه)، رئيس طريقت قادريه، متولد 470 هجري و متوفي 561 كه از اولاد امام حسن مجتبي (عليه السلام) مي باشد، ضمن اظهار محبت نسبت به اهل بيت، اشعاري را تحت عنوان «من محمدي ام» سروده است:



«غلام حلقه به گوش رسول ساداتم

كفايت است زروح رسول و اولادش



زغير آل نبي حاجتي اگر طلبم

دلم زحب محمد پر است وآل مجيد



چو ذره شود اين تنم با خاك لحد

كمينه خادم خدا و خاندان تو ام



سلام گويم صلوات با تو هر نفسي

گناه بي حد من بين تو يا رسول الله



شفاعتي بكن، محو كن خيالاتم

زهي نجات نمودن حبيب آياتم



هميشه در دو جهان جمله مه ماتم

روا مدار يكي از هزار حاجاتم گواه



حال من است اين همه حكاياتم

تو بشنوي صلوات از جميع ذراتم



ز خادمي تو دائم بود مباهاتم

قبول كن به كرم اين سلام و صلواتم



شفاعتي بكن، محو كن خيالاتم

شفاعتي بكن، محو كن خيالاتم»



ابن حجر، ذيل آيه ي اول از آياتي كه در شأن اهل بيت (عليهم السلام) نازل شده اند، مي گويد: به حجت رسيده كه پيامبر آنها را در زير عبا قرار داده و فرمود: «اللهم هولاء اهل بيتي و حامتي» و در حديث دوم: «اللهم ان هولاء آل محمد.»

رسول خدا، عبا را بر سر علي (عليه السلام)، فاطمه (عليه السلام) و حسن و حسين (عليه السلام) كشيد و فرمود:«اللهم هولاء اهل بيتي.»

وقتي حضرت، عبا را بر سر آن چهار نفر كشيد، فرمود: «اللهم هولاء اهل بيتي.»

حضرت با اشاره به آن چهار نفر فرمودند: «اللهم هولاء اهل بيتي.»

مولوي تايجوزي، از شعرا و عرفا و مفسران نامي كرد، در كتاب خود مي نويسد: «خداوند سبحان به اين دليل نگذاشت تا ابراهيم (عليه السلام)، فرزند خود اسماعيل را قرباني كند، تا او باقي بماند و از سلاله پاكش، پيامبر عظيم الشأن اسلام حضرت محمد (صلي الله عليه وآله) ظهور كند و از سلاله پيامبر مكرم نيز امام حسين (عليه السلام) به وجود آيد; تا قرباني شدن واقعي كه همان فوز عظيم شهادت است، نصيب امام حسين (عليه السلام) گردد.»


اقرار زباني


خداوند مي فرمايد: «يا ايهاالذين آمنوا خذوا حذركم...» (اي كساني كه «ايمان » آورده ايد با كمال دقت مراقب دشمن باشيد (تا غافلگيرنشويد) و در دسته هاي متعدد يا به صورت اجتماع، (براي مبارزه) به راه افتيد، در ميان شما افرادي (منافق) وجود دارند كه هم خودشان سست مي باشند و هم ديگران را به سستي مي كشانند، اگر مصيبتي به شما برسد مي گويند: خدا به ما نعمت داد كه با مجاهدان نبوديم تا شاهد صحنه هاي دلخراش گرديم. و اگر با خبر شوند كه مومنان واقعي پيروز شده اند و طبعا به غنائمي نيز دست پيدا كرده اند، همچون افراد بيگانه اي كه هيچ ارتباطي ميان آنها و مومنان نبوده، از روي حسرت مي گويند: اي كاش ما هم با مجاهدان بوديم و سهم بزرگي نصيب ما مي شد.) [1] .

امام مي فرمايد: اگر اهل شرق و غرب اين سخن را بر زبان جاري مي ساختند از دايره ايمان بيرون مي رفتند. اما با اين حال چون اقرار زباني كرده بودند خداوند آنها را مومن ناميده و به همين جهت مومنان دعوت مي شوند كه ايمان آورند: «يا ايهاالذين «آمنوا»، «آمنوا» بالله و رسوله » [2] كه خداوند به خاطر اقرار زباني آنها را مومن ناميده و به ايشان فرموده ايمان آوريد يعني تصديق هم بنمائيد.


پاورقي

[1] نساء، 71 تا73.

[2] همان، آيه 136.


مكارم سيره، ومحاسن اخلاقه، واقرار المخالفين والمؤالفين بفضله


1 - ل [1] ع [2] لي: ابن المتوكل، عن السعد آبادي، عن البرقي عن محمد بن زياد الازدي قال: سمعت مالك بن أنس فقيه المدينة يقول: كنت أدخل إلي الصادق جعفر بن محمد عليه السلام فيقدم لي مخدة، ويعرف لي قدرا ويقول: يا مالك إني احبك، فكنت أسر بذلك وأحمد الله عليه، قال: وكان عليه السلام رجلا لا يخلو من إحدي ثلاث خصال: إما صائما، وإما قائما، وإما ذاكرا، وكان من عظماء العباد، وأكابر الزهاد الذين يخشون الله عزوجل، وكان كثير الحديث، طيب المجالسة، كثير الفوائد، فإذا قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله اخضر مرة، واصفر اخري حتي ينكره من كان يعرفه، ولقد حججت معه سنة فلما استوت به راحلنه عند الاحرام، كان كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه، وكاد أن يخر من راحلته فقلت: قل يا ابن رسول الله، ولابد لك من أن تقول، فقال: يا ابن أبي عامر كيف أجسر أن أقول: لبيك اللهم لبيك، وأخشي أن يقول عزوجل لي: لا لبيك ولا سعديك [3] .

2 - قب: من كتاب الروضة مثله [4] .



[ صفحه 17]



3 - ب: محمد بن عيسي قال: حدثني حفص بن محمد مؤذن علي بن يقطين قال: رأيت أبا عبد الله في الروضة، وعليه جبة خز سفر جلية [5] .

4 - كا: العدة، عن سهل، عن محمد بن عيسي مثله [6] .

5 - ب: أحمد وعبد الله ابنا محمد بن عيسي، عن ابن محبوب، عن ابن رئاب قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول وهو ساجد: اللهم اغفر لي ولاصحاب أبي، فاني أعلم أن فيهم من ينقصني [7] .

6 - ع: أبي عن سعد، عن ابن أبي الخطاب، عن عبد الله بن جبلة عن إسحاق ابن عمار قال: حدثني مسلم مولي لابي عبد الله عليه السلام قال: ترك أبو عبد الله عليه السلام السواك قبل أن يقبض بسنتين، وذلك أن أسنانه ضعفت [8] .



[ صفحه 18]



7 - ن: المفسر عن أحمد بن الحسن الحسيني، عن أبي محمد، عن آبائه عن موسي بن جعفر عليهم السلام قال: نعي إلي الصادق جعفر بن محمد عليه السلام ابنه إسماعيل ابن جعفر، وهو أكبر أولاده، وهو يريد أن يأكل وقد اجتمع ندماؤه، فتبسم ثم دعا بطعامه، وقعد مع ندمائه، وجعل يأكل أحسن من أكله سائر الايام، ويحث ندماءه، ويضع بين أيديهم، ويعجبون منه أن لا يروا للحزن أثرا، فلما فرغ قالوا: يا ابن رسول الله لقد رأينا عجبا اصبت بمثل هذا الابن، وأنت كما نري؟! قال: وما لي لا أكون كما ترون، وقد جاءني خبر أصدق الصادقين أني ميت وإياكم إن قوما عرفوا الموت فجعلوه نصب أعينهم، ولم ينكروا من تخطفه الموت منهم وسلموا لامر خالقهم عزوجل [9] .

8 - دعوات الراوندي: كان للصادق عليه السلام ابن فبينا هو يمشي بين يديه إذ غص فمات، فبكي وقال: لئن أخذت لقد أبقيت، ولئن ابتليت لقد عافيت ثم حمل إلي النساء، فلما رأينه صرخن، فأقسم عليهن أن لا يصرخن، فلما أخرجه للدفن قال: سبحان من يقتل أولادنا ولا نزداد له إلا حبا، فلما دفنه قال: يا بني وسع الله في ضريحك، وجمع بينك وبين نبيك وقال عليه السلام: إنا قوم نسأل الله ما نحب فيمن نحب فيعطينا، فإذا أحب ما نكره فيمن نحب رضينا.

9 - ع [10] لي: السناني عن الاسدي، عن محمد بن أبي بشر، عن الحسين بن الهيثم، عن المنقري، عن حفص بن غياث أنه كان إذا حدثنا عن جعفر بن محمد عليه السلام قال: حدثني خير الجعافر جعفر بن محمد عليه السلام [11] .

10 - لي: المكتب عن الاسدي، عن محمد بن أبي بشر، عن الحسين بن الهيثم عن المنقري قال: كان علي بن غراب إذا حدثنا عن جعفر بن محمد عليه السلام قال: حدثني الصادق عن الله جعفر بن محمد عليهما السلام [12] .



[ صفحه 19]



11 - ع: الحسن بن محمد العلوي، عن الاسدي مثله [13] .

12 - لي: الطالقاني عن أحمد الهمداني، عن المنذر بن محمد، عن جعفر بن سليمان، عن أبيه، عن عمرو بن خالد قال: قال زيد بن علي بن الحسين بن علي ابن أبيطالب عليهم السلام: في كل زمان رجل منا أهل البيت، يحتج الله به علي خلقه، و حجة زماننا ابن أخي جعفر بن محمد، لا يضل من تبعه، ولا يهتدي من خالفه [14] .

13 - ن: ابن المتوكل، عن السعد آبادي، عن البرقي، عن عبد العظيم الحسني، عن أبي جعفر محمد بن علي الرضا، عن أبيه، أن جده عليهم السلام قال: دخل عمرو بن عبيد البصري علي أبي عبد الله عليه السلام فلما سلم وجلس عنده تلا هذه الاية قوله " الذين يجتنبون كبائر الاثم " [15] ثم سأل عن الكبائر فأجابه عليه السلام فخرج عمرو بن عبيد وله صراخ من بكائه، وهو يقول: هلك والله من قال برأيه، و نازعكم في الفضل والعلم [16] .

أقول: سيأتي الخبر بتمامه في باب الكبائر.

14 - مع: القطان، عن السكري، عن الجوهري، عن ابن عمارة، عن أبيه، عن سفيان بن سعيد قال: سمعت أبا عبد الله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام وكان والله صادقا كما سمي، الخبر [17] .

15 - ب: محمد بن عيسي، عن حفص بن عمر مؤذن علي بن يقطين قال: كنا نروي أنه يقف للناس في سنة أربعين ومائة خير الناس، فحججت في تلك السنة فإذا إسماعيل بن علي بن عبد الله بن العباس واقف قال: فدخلنا من ذلك غم شديد



[ صفحه 20]



لما كنا نرويه، فلم نلبث إذا أبو عبد الله عليه السلام واقف علي بغل أو بغلة له، فرجعت ابشر أصحابنا فقلنا: هذا خير الناس الذي كنا نرويه: فلما أمسينا قال إسماعيل لابي عبد الله عليه السلام: ما تقول يا أبا عبد الله سقط القرص؟ فدفع أبو عبد الله بغلته وقال له: نعم، ودفع إسماعيل بن علي دابته علي أثره، فسارا غير بعيد حتي سقط أبو عبد الله عليه السلام عن بغله أو بغلته فوقف إسماعيل عليه حتي ركب، فقال له أبو عبد الله عليه السلام ورفع رأسه إليه فقال: إن الامام إذا دفع لم يكن له أن يقف إلا بالمزدلفة، فلم يزل إسماعيل يتقصد حتي ركب أبو عبد الله، ولحق به [18] .

بيان: اندفع الفرس أي أسرع في سيره.

16 - لي: ابن موسي، عن الاسدي، عن النخعي، عن النوفلي قال: سمعت مالك بن أنس الفقيه يقول: والله ما رأت عيني أفضل من جعفر بن محمد عليه السلام زهدا وفضلا وعبادة ورعا، وكنت أقصده فيكرمني ويقبل علي فقلت له يوما: يا ابن رسول الله ما ثواب من صام يوما من رجب إيمانا واحتسابا؟ فقال: - وكان والله إذا قال صدق - حدثني أبي عن أبيه عن جده قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: من صام من رجب يوما إيمانا واحتسابا غفر له، فقلت له: يا ابن رسول الله فما ثواب من صام يوما من شعبان؟ فقال: حدثني أبي عن أبيه عن جده قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: من صام يوما من شعبان إيمانا واحتسابا غفر له [19] .

17 - ثو: أبي عن السعد آبادي، عن البرقي، عن أبيه، عن سعدان بن مسلم عن معلي بن خنيس قال: خرج أبو عبد الله عليه السلام في ليلة قد رشت السماء وهو يريد ظلة بني ساعدة، فاتبعته فإذا هو قد سقط منه شئ فقال: بسم الله اللهم رده علينا قال: فأتيته فسلمت عليه فقال: معلي؟ قلت: نعم جعلت فداك فقال لي: التمس بيدك فما وجدت من شئ فادفعه إلي، قال: فإذا أنا بخبز منتشر، فجعلت أدفع إليه



[ صفحه 21]



ما وجدت فإذا أنا بجراب من خبز فقلت: جعلت فداك أحمله علي عنك فقال: لا أنا أولي به منك، ولكن امض معي قال: فأتينا ظلة بني ساعدة، فإذا نحن بقوم نيام فجعل يدس الرغيف والرغيفين تحت ثوب كل واحد منهم حتي أتي علي آخرهم ثم انصرفنا فقلت: جعلت فداك يعرف هؤلاء الحق؟ فقال: لو عرفوا لواسيناهم بالدقة، والدقة هي الملح [20] .

18 - كا: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن خالد مثله [21] .

بيان: رشت أي أمطرت، والدس الاخفاء والدقة بالكسر الملح المدقوق و تمام الخبر في باب الصدقة.

19 - ير: الهيثم النهدي، عن ابن محبوب، عن معاوية بن وهب قال: كنت مع أبي عبد الله عليه السلام بالمدينة وهو راكب حماره، فنزل وقد كنا صرنا إلي السوق أو قريبا من السوق قال: فنزل وسجد وأطال السجود وأنا أنتظره، ثم رفع رأسه. قال: قلت: جعلت فداك رأيتك نزلت فسجدت؟! قال: إني ذكرت نعمة الله علي قال: قلت: قرب السوق، والناس يجيئون ويذهبون؟! قال: إنه لم يرني أحد [22] .

20 - يج: روي أن أبا جعفر عليه السلام كان في الحج ومعه ابنه جعفر عليه السلام فأتاه رجل فسلم عليه وجلس بين يديه ثم قال: إني اريد أن أسألك قال: سل ابني جعفرا قال: فتحول الرجل فجلس إليه ثم قال: أسألك؟ قال: سل عما بدا لك قال: أسألك عن رجل أذنب ذنبا عظيما قال: أفطر يوما في شهر رمضان متعمدا؟ قال: أعظم من ذلك قال: زني في شهر رمضان؟ قال: أعظم من ذلك قال: قتل النفس؟ قال: أعظم من ذلك قال: إن كان من شيعة علي عليه السلام مشي إلي بيت الله الحرام، وحلف



[ صفحه 22]



أن لا يعود، وإن لم يكن من شيعته فلا بأس، فقال له الرجل: رحمكم الله يا ولد فاطمة - ثلاثا - هكذا سمعته من رسول الله صلي الله عليه وآله، ثم إن الرجل ذهب فالتفت أبو جعفر عليه السلام فقال: عرفت الرجل؟ قال: لا، قال: ذلك الخضر، إنما أردت أن اعرفكه.

بيان: قوله عليه السلام: لا بأس لعل المراد به أنه ليس كفارة ولا تنفعه، لاشتراط قبولها بالايمان، وما فيه من الكفر أعظم من كل إثم.

21 - يج: روي أن أبا عمارة المعروف بالطيان قال: قلت لابي عبد الله عليه السلام رأيت في النوم كأن معي قناة قال: كان فيها زج؟ قلت: لا قال: لو رأيت فيها زجا لولد لك غلام، لكنه يولد جارية، ثم مكث ساعة، ثم قال: كم في القناة من كعب؟ قلت: اثنا عشر كعبا قال: تلد الجارية اثنتي عشر بنتا. قال محمد بن يحيي: فحدثت بهذا الحديث العباس بن الوليد فقال: أنا من واحدة منهن، ولي أحد عشر خالة، وأبو عمارة جدي.

بيان: القناة الرمح، والزج بالضم الحديدة في أسفله، والكعب ما بين الانبوبين من القصب.

22 - سن أبي، عن ابن فضال، عن ابن بكير، عن بعض أصحابه قال: كان أبو عبد الله ربما أطعمنا الفراني والاخبصة، ثم يطعم الخبز والزيت، فقيل له: لو دبرت أمرك حتي يعتدل فقال: إنما تدبيرنا من الله إذا وسع علينا وسعنا وإذا قتر قترنا [23] .

23 - كا: محمد بن يحيي، عن ابن عيسي، عن ابن فضال مثله [24] .

بيان: قال الفيروز آبادي: الفرني خبز غليظ مستدير، أو خبزة مصعنبة مضمومة الجوانب إلي الوسط، تشوي ثم تروي سمنا ولبنا وسكرا، والخبيص طعام



[ صفحه 23]



معمول من التمر والسمن.

24 - سن: محمد بن علي، عن يونس بن يعقوب، عن عبد الاعلي قال: أكلت مع أبي عبد الله عليه السلام فدعا واتي بدجاجة محشوة وبخبيص فقال أبو عبد الله عليه السلام: هذه اهديت لفاطمة، ثم قال: يا جارية ائتينا بطعامنا المعروف فجاءت بثريد خل وزيت [25] .

25 - سن: ابن فضال، عن يونس بن يعقوب قال: أرسل إلينا أبو عبد الله عليه السلام بقباع من رطب ضخم مكوم، وبقي شئ فحمض، فقلت: رحمك الله ما كنا نصنع بهذا قال: كل وأطعم [26] .

بيان: القباع كغرات مكيال ضخم.

26 - قب: ذكر صاحب كتاب الحلية: الامام الناطق ذو الزمام السابق أبو عبد الله جعفر بن محمد الصادق [27] وذكر فيها بالاسناد، عن أبي الهياج بن بسطام قال: كان جعفر بن محمد يطعم حتي لا يبقي لعياله شئ [28] .

أبو جعفر الخثعمي قال: أعطاني الصادق عليه السلام صرة فقال لي: ادفعها إلي رجل من بني هاشم، ولا تعلمه أني أعطيتك شيئا، قال: فأتيته قال: جزاه الله خيرا، ما يزال كل حين يبعث بها فنعيش به إلي قابل، ولكني لا يصلني جعفر بدرهم في كثرة ماله.

وفي كتاب الفنون نام رجل من الحاج في المدينة فتوهم أن هميانه سرق فخرج فرأي جعفر الصادق عليه السلام مصليا ولم يعرفه، فتعلق به وقال له: أنت أخذت همياني قال: ما كان فيه؟ قال: ألف دينار قال: فحمله إلي داره ووزن له ألف دينار وعاد إلي منزله، ووجد هميانه، فعاد إلي جعفر عليه السلام معتذرا بالمال، فأبي قبوله



[ صفحه 24]



وقال: شئ خرج من يدي لا يعود إلي قال: فسأل الرجل عنه فقيل: هذا جعفر الصادق عليه السلام قال: لا جرم هذا فعال مثله.

ودخل الاشجع السلمي علي الصادق عليه السلام فوجده عليلا فجلس وسأل [عن علة مزاجه] فقال له الصادق عليه السلام: تعد عن العلة واذكر ما جئت له فقال:



ألبسك الله منه عافية

في نومك المعتري وفي أرقك



تخرج من جسمك السقام كما

اخرج ذل الفعال من عنقك



فقال: يا غلام إيش معك؟ قال: أربع مائة قال: أعطها للاشجع [29] .

وفي عروس النرماشيري أن سائلا سأله حاجة، فأسعفها فجعل السائل يشكره فقال عليه السلام:



إذا ما طلبت خصال الندي

وقد عضك الدهر من جهده



فلا تطلبن إلي كالح

أصاب اليسارة من كده



ولكن عليك بأهل العلي

ومن ورث المجد عن جده



فذاك إذا جئته طالبا

تحب اليسارة من جده



كتاب الروضة: إنه دخل سفيان الثوري علي الصادق عليه السلام فرآه متغير اللون فسأله عن ذلك فقال: كنت نهيت أن يصعدوا فوق البيت، فدخلت فإذا جارية من جواري ممن تربي بعض ولدي قد صعدت في سلم والصبي معها، فلما بصرت بي ارتعدت وتحيرت وسقط الصبي إلي الارض فمات، فما تغير لوني لموت الصبي وإنما تغير لوني لما أدخلت عليها من الرعب، وكان عليه السلام قال لها: أنت حرة لوجه الله لا بأس عليك - مرتين.



وروي عن الصادق عليه السلام:



تعصي الاله وأنت تظهر حبه

هذا لعمرك في الفعال بديع



لو كان حبك صادقا لاطعته

إن المحب لمن يحب مطيع





[ صفحه 25]



وله عليه السلام:



علم المحجة واضح لمريده

وأري القلوب عن المحجة في عمي



ولقد عجبت لهالك ونجاته

موجودة ولقد عجبت لمن نجا



تفسير الثعلبي روي الاصمعي له عليه السلام:



اثامن بالنفس النفيسة ربها

فليس لها في الخلق كلهم ثمن



بها يشتري الجنات إن أنا بعتها

بشئ سواها إن ذلكم غبن



إذا ذهبت نفسي بدنيا أصبتها

فقد ذهبت نفسي وقد ذهب الثمن [30] .



ويقال: الامام الصادق، والعلم الناطق، بالمكرمات سابق، وباب السيئات راتق، وباب الحسنات فاتق، لم يكن عيابا ولا سبابا، ولا صخابا، ولا طماعا ولا خداعا، ولا نماما، ولا ذماما، ولا أكولا، ولا عجولا، ولا ملولا، ولا مكثارا، ولا ثرثارا، ولا مهذارا، ولا طعانا، ولا لعانا، ولا همازا، ولا لمازا، ولا كنازا.

وروي سفيان الثوري له عليه السلام:



لا اليسر يطرؤنا يوما فيبطرنا

ولا لازمة دهر نظهر الجزعا



إن سرنا الدهر لم نبهج لصحبته

أو ساءنا الدهر لم نظهر له الهلعا



مثل النجوم علي مضمار أولنا

إذا تغيب نجم آخر طلعا



ويروي له عليه السلام:



اعمل علي مهل فانك ميت

واختر لنفسك أيها الانسانا



فكأن ما قد كان لم يك إذ مضي

وكأن ما هو كائن قد كانا



الصادق عليه السلام: إن عندي سيف رسول الله، وإن عندي لراية رسول الله المغلبة، وإن عندي لخاتم سليمان بن داود، وإن عندي الطست الذي كان موسي يقرب بها القربان، وإن عندي الاسم الذي كان رسول الله إذا وضعه بين المسلمين والمشركين لم يصل من المشركين إلي المسلمين نشابة، وإن عندي لمثل الذي



[ صفحه 26]



جاءت به الملائكة، ومثل السلاح فينا كمثل التابوت في بني إسرائيل، يعني أنه كان دلالة علي الامامة.

وفي رواية الاعمش قال عليه السلام: ألواح موسي عندنا، وعصا موسي عندنا ونحن ورثة النبيين.

وقال عليه السلام: علمنا غابر، ومزبور، ونكت في القلوب، ونقر في الاسماع وإن عندنا الجفر الاحمر، والجفر الابيض، ومصحف فاطمة، وإن عندنا الجامعة فيها جميع ما يحتاج الناس إليه.

ويروي له عليه السلام:



في الاصل كنا نجوما يستضاء بنا

وللبرية نحن اليوم برهان



نحن البحور التي فيها لغائصكم

در ثمين وياقوت ومرجان



مساكن القدس والفردوس نملكها

ونحن للقدس والفردوس خزان



من شذ عنا فبرهوت مساكنه

ومن أتانا فجنات وولدان [31] .



محاسن البرقي قال الصادق عليه السلام لضريس الكناني: لم سماك أبوك ضريسا؟ قال: كما سماك أبوك جعفرا قال: إنما سماك أبوك ضريسا بجهل، لان لابليس ابنا يقول له ضريس: وإن أبي سماني جعفرا بعلم، علي أنه اسم نهر في الجنة أما سمعت قول ذي الرمة:



أبكي الوليد أبا الوليد أخا الوليد فتي العشيرة

قد كان غيثا في السنين وجعفرا غدقا وميرة



شوف العروس عن الدامغاني أنه استقبله عبد الله بن المبارك فقال:



أنت يا جعفر فوق المدح والمدح عناء

إنما الاشراف أرض ولهم أنت سماء



جاز حد المدح من قد ولدته الانبياء



الله أظهر دينه وأعزه بمحمد

والله أكرم بالخلافة جعفر بن محمد [32] .



[ صفحه 27]



بيان: اثامن من المثامنة بمعني المبايعة، والازمة بالفتح الشدة قوله: اعمل علي مهل أي للدنيا، والجعفر النهر الصغير، والكبير الواسع ضد والغدق محركة: الماء الكثير، والميرة: ما يمتار من الطعام.

27 - جا: المظفر بن محمد، عن محمد بن همام، عن أحمد بن مابنداد، عن منصور بن العباس، عن الحسن بن علي الخزاز، عن علي بن عقبة، عن سالم بن أبي حفصة قال: لما هلك أبو جعفر محمد بن علي الباقر عليهما السلام قلت لاصحابي: انتظروني حتي أدخل علي أبي عبد الله جعفر بن محمد عليه السلام فاعزيه، فدخلت عليه فعزيته، ثم قلت: إنا لله وإنا إليه راجعون، ذهب والله من كان يقول قال رسول الله صلي الله عليه وآله فلا يسأل عمن بينه وبين رسول الله صلي الله عليه وآله، لا والله لا يري مثله أبدا قال: فسكت أبو عبد الله عليه السلام ساعة، ثم قال: قال الله عزوجل إن من يتصدق بشق تمرة فاربيها له كما يربي أحدكم فلوه حتي أجعلها له مثل احد، فخرجت إلي أصحابي فقلت: ما رأيت أعجب من هذا كنا نستعظم قول أبي جعفر عليه السلام قال رسول الله صلي الله عليه وآله بلا واسطة فقال لي أبو عبد الله عليه السلام: قال الله عزوجل بلا واسطة [33] .

28 - قب: ينقل عن الصادق عليه السلام من العلوم ما لا ينقل عن أحد، وقد جمع أصحاب الحديث أسماء الرواة من الثقاة علي اختلافهم في الاراء والمقالات، وكانوا أربعة آلاف رجل.

بيان ذلك أن ابن عقدة صنف كتاب الرجل لابي عبد الله عليه السلام عددهم فيه وكان حفص بن غياث إذا حدث عنه قال: حدثني خير الجعافر جعفر بن محمد، وكان علي بن غراب يقول: حدثني الصادق جعفر بن محمد.

حلية أبي نعيم إن جعفر الصادق عليه السلام حدث عنه من الائمة والاعلام: مالك ابن أنس، وشعبة بن الحجاج، وسفيان الثوري، وابن جريج، وعبد الله بن عمرو وروح بن القاسم، وسفيان بن عيينة، وسليمان بن بلال، وإسماعيل بن جعفر، وحاتم



[ صفحه 28]



ابن إسماعيل، وعبد العزيز بن المختار، ووهيب بن خالد، وإبراهيم بن طهمان في آخرين قال: وأخرج عنه مسلم في صحيحه محتجا بحديثه [34] .

وقال غيره: روي عنه مالك، والشافعي، والحسن بن صالح، وأبو أيوب السختياني [35] ، وعمر بن دينار، وأحمد بن حنبل، وقال مالك بن أنس: ما رأت عين ولا سمعت اذن ولا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفر الصادق فضلا وعلما وعبادة وورعا [36] .

وسأل سيف الدولة عبد الحميد المالكي قاضي الكوفة عن مالك، فوصفه وقال: كان جره بنده جعفر الصادق أي الربيب، وكان مالك كثيرا ما يدعي سماعه وربما قال: حدثني الثقة يعنيه عليه السلام.

وجاء أبو حنيفة إليه ليسمع منه، وخرج أبو عبد الله يتوكأ علي عصا فقال له أبو حنيفة: يا ابن رسول الله ما بلغت من السن ما تحتاج معه إلي العصا قال: هو كذلك ولكنها عصا رسول الله أردت التبرك بها، فوثب أبو حنيفة إليه وقال له: اقبلها يا ابن رسول الله؟ فحسر أبو عبد الله عن ذراعه وقال له: والله لقد علمت أن هذا بشر رسول الله صلي الله عليه وآله وأن هذا من شعره فما قبلته وتقبل عصا!.

أبو عبد الله المحدث في رامش أفزاي أن أبا حنيفة من تلامذته وأن امه كانت في حبالة الصادق عليه السلام قال: وكان محمد بن الحسن أيضا من تلامذته ولاجل ذلك كانت بنو العباس لم تحترمهما قال: وكان أبو يزيد البسطامي طيفور السقاء خدمه وسقاه ثلاث عشرة سنة [37] .



[ صفحه 29]



وقال أبو جعفر الطوسي: كان إبراهيم بن أدهم ومالك بن دينار من غلمانه ودخل إليه سفيان الثوري يوما فسمع منه كلاما أعجبه فقال: هذا والله يا ابن رسول الله الجوهر، فقال له: بل هذا خير من الجوهر، وهل الجوهر إلا حجر [38] .

بيان: اعلم أن ما ذكره علماؤنا من أن بعض المخالفين كانوا من تلامذة الائمة عليهم السلام وخدمهم وأتباعهم، ليس غرضهم مدح هؤلاء المخالفين أو إثبات كونهم من المؤمنين، بل الغرض أن المخالفين أيضا يعترفون بفضل الائمة عليهم السلام وينسبون أئمتهم وأنفسهم إليهم لاظهار فضلهم وعلمهم، وإلا فهؤلاء المبتدعين أشهر في الكفر والعناد من إبليس وفرعون ذي الاوتاد.

29 - قب: الترغيب والترهيب عن أبي القاسم الاصفهاني أنه دخل عليه سفيان الثوري فقال عليه السلام: أنت رجل مطلوب، وللسلطان علينا عيون، فاخرج عنا غير مطرود، القصة.

ودخل عليه الحسن بن صالح بن حي فقال له: يا ابن رسول الله ما تقول في قوله تعالي: " أطيعوا الله وأطيعوا الرسول واولي الامر منكم " [39] من اولو الامر الذين أمر الله بطاعتهم؟ قال: العلماء، فلما خرجوا قال الحسن: ما صنعنا شيئا ألا سألناه من هؤلاء العلماء، فرجعوا إليه فسألوه فقال: الائمة منا أهل البيت.

وقال نوح بن دراج لابن أبي ليلي: أكنت تاركا قولا قلته، أو قضاء قضيته لقول أحد؟ قال: لا إلا رجل واحد، قلت: من هو؟ قال: جعفر بن محمد. الحلية قال عمرو بن أبي المقدام: كنت إذا نظرت إلي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين [40] .



[ صفحه 30]



ولا تخلو كتب أحاديث وحكمة وزهد وموعظة من كلامه، يقولون قال جعفر ابن محمد الصادق عليه السلام ذكره النقاش والثعلبي والقشيري والقزويني في تفاسيرهم.

وذكر في الحلية [41] والابانة، وأسباب النزول، والترغيب والترهيب، وشرف المصطفي، وفضائل الصحابة، وفي تاريخ الطبري والبلاذري، والخطيب، ومسند أبي حنيفه، واللالكاني، وقوت القلوب، ومعرفة علوم الحديث لابن البيع [42] وقد روت الامة بأسرها عنه دعاء ام داود.



[ صفحه 31]



عبد الغفار الحازمي وأبو الصباح الكناني قال عليه السلام: إني أتكلم علي سبعين



[ صفحه 32]



وجها لي من كلها المخرج [43] .

سئل عن محمد بن عبد الله بن الحسن فقال عليه السلام: ما من نبي ولا وصي ولا ملك إلا وهو في كتاب عندي يعني مصحف فاطمة، والله ما لمحمد بن عبد الله فيه اسم [44] وأنشأ الصادق عليه السلام يقول:



وفينا يقينا يعد الوفاء

وفينا تفرخ أفراخه



رأيت الوفاء يزين الرجال

كما زين العذق شمراخه [45] .



[ صفحه 33]



وقال المنصور للصادق عليه السلام: قد استدعاك أبو مسلم لاظهار تربة علي عليه السلام فتوقفت تعلم أم لا؟ إن في كتاب علي أنه يظهر في أيام عبد الله بن جعفر الهاشمي، ففرح المنصور بذلك، ثم إنه عليه السلام أظهر التربة، فأخبر المنصور بذلك وهو في الرصافة، فقال: هذا هو الصادق فليزر المؤمن بعد هذا إن شاء الله، فلقبه بالصادق عليه السلام [46] .

ويقال: إنما سمي صادقا لانه ما جرب عليه قط زلل ولا تحريف [47] .

30 - كشف: عن محمد بن طلحة قال: قال الهياج بن بسطام: كان جعفر بن محمد عليه السلام يطعم حتي لا يبقي لعياله شئ [48] .

وعن عبد العزيز بن الاخضر، عن عمرو بن أبي المقدام قال: كنت إذا نظرت إلي جعفر بن محمد عليه السلام علمت أنه من سلالة النبيين.

وقال البرذون بن شبيب النهدي واسمه جعفر قال: سمعت جعفر بن محمد عليه السلام يقول: احفظوا فينا ما حفظ العبد الصالح في اليتيمين قال: " وكان أبوهما صالحا " [49] .

وعن صالح بن الاسود قال: سمعت جعفر بن محمد عليه السلام يقول: سلوني قبل أن تفقدوني فانه لا يحدثكم أحد بعدي بمثل حديثي [50] .

ومن كتاب الدلائل للحميري عن سليمان بن خالد، عن أبي عبد الله عليه السلام في قوله " إن الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة ألا تخافوا ولا تحزنوا وأبشروا بالجنة التي كنتم توعدون " [51] قال أبو عبد الله عليه السلام: أما والله



[ صفحه 34]



لربما وسدنا لهم الوسائد في منازلنا.

وعن الحسين بن العلاء القلانسي قال أبو عبد الله عليه السلام: يا حسين وضرب بيده إلي مساور في البيت فقال: مساور طالما والله اتكأت عليها الملائكة وربما التقطنا من زغبها.

وعن عبد الله بن النجاشي قال: كنت في حلقة عبد الله بن الحسن فقال: يا ابن النجاشي اتقوا الله، ما عندنا إلا ما عند الناس قال: فدخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فأخبرته بقوله فقال: والله إن فينا من ينكب في قلبه، وينقر في اذنه وتصافحه الملائكة، فقلت: اليوم؟ أو كان قبل اليوم؟ فقال: اليوم، والله يا ابن النجاشي [52] .

وعن جرير بن مرازم قال: قلت لابي عبد الله عليه السلام إني اريد العمرة فأوصني فقال: اتق الله ولا تعجل، فقلت: أوصني! فلم يزدني علي هذا، فخرجت من عنده من المدينة فلقيني رجل شامي يريد مكة فصحبني، وكان معي سفرة فأخرجتها وأخرج سفرته وجعلنا نأكل، فذكر أهل البصرة فشتمهم، ثم ذكر أهل الكوفة فشتمهم ثم ذكر الصادق عليه السلام فوقع فيه، فأردت أن أرفع يدي فاهشم أنفه واحدث نفسي بقتله أحيانا، فجعلت أتذكر قوله: اتق الله ولا تعجل، وأنا أسمع شتمه، فلم أعد ما أمرني [53] .

31 - كش: عن طاهر بن عيسي، عن جعفر بن أحمد، عن أبي الخير، عن علي ابن الحسن، عن العباس بن عامر، عن مفضل بن قيس بن رمانة قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فشكوت إليه بعض حالي وسألته الدعاء فقال: يا جارية هاتي الكيس الذي وصلنا به أبو جعفر، فجاءت بكيس فقال: هذا كيس فيه أربعمائة دينار، فاستعن به قال: قلت: والله جعلت فداك، ما أردت هذا، ولكن أردت الدعاء لي فقال لي: ولا أدع الدعاء، ولكن لا تخبر الناس بكل ما أنت فيه



[ صفحه 35]



فتهون عليهم [54] .

32 - كا: علي بن محمد وأحمد بن محمد، عن علي بن الحسن مثله [55] .

33 - كشف: من كتاب دلائل الحميري، عن عبد الاعلي، وعبيدة بن بشر قالا: قال أبو عبد الله عليه السلام ابتداء منه: والله إني لاعلم ما في السموات وما في الارض وما في الجنة وما في النار، وما كان وما يكون إلي أن تقوم الساعة، ثم سكت ثم قال: أعلمه عن كتاب الله أنظر إليه هكذا، ثم بسط كفه وقال: إن الله يقول " فيه تبيان كل شئ " [56] .

وعن إسماعيل بن جابر، عن أبي عبد الله عليه السلام إن الله بعث محمدا نبيا فلا نبي بعده، أنزل عليه الكتاب فختم به الكتب فلا كتاب بعده، أحل فيه حلاله، وحرم فيه حرامه، فحلاله حلال إلي يوم القيامة، وحرامه حرام إلي يوم القيامة فيه نبأ ما قبلكم، وخبر ما بعدكم، وفصل ما بينكم، ثم أومأ بيده إلي صدره، وقال: نحن نعلمه [57] .

34 - كش: محمد بن مسعود، عن علي بن محمد، عن محمد بن أحمد، عن أبي إسحاق، عن علي بن معبد، عن هشام بن الحكم قال: سألت أبا عبد الله عليه السلام بمني عن خمسمائة حرف من الكلام، فأقبلت أقول: يقولون كذا وكذا، قال: فيقول لي قل كذا، فقلت: هذا الحلال والحرام والقرآن، أعلم أنك صاحبه، وأعلم الناس به، فهذا الكلام من أين؟ فقال: يحتج الله علي خلقه بحجة لا يكون عنده كلما يحتاجون إليه؟! [58] .



[ صفحه 36]



35 - كش: طاهر بن عيسي الوراق، عن محمد بن أيوب، عن صالح بن أبي حماد، عن ابن أبي الخطاب، عن محمد بن سنان، عن محمد بن زيد الشحام قال: رآني أبو عبد الله عليه السلام وأنا اصلي فأرسل إلي ودعاني فقال لي: من أين أنت؟ قلت: من مواليك قال: فأي موالي؟ قلت: من الكوفة، فقال: من تعرف من الكوفة؟ قلت: بشير النبال، وشجرة قال: وكيف صنيعتهما إليك؟ قلت: وما أحسن صنيعتهما إلي قال: خير المسلمين من وصل وأعان ونفع، ما بت ليلة قط والله وفي مالي حق يسألنيه ثم قال: أي شئ معكم من النفقه؟ قلت: عندي مائتا درهم قال: أرنيها فأتيته بها، فزادني فيها ثلاثين درهما ودينارين ثم قال: تعش عندي فجئت فتعشيت عنده قال: فلما كان من القابلة لم أذهب إليه، فأرسل إلي فدعاني من غده فقال: مالك لم تأتني البارحة؟ قد شفقت علي قلت: لم يجئني رسولك فقال: أنا رسول نفسي إليك، مادمت مقيما في هذه البلدة، أي شئ تشتهي من الطعام؟ قلت: اللبن، فاشتري من أجلي شاتا لبونا قال: فقلت له: علمني دعاء قال: اكتب: " بسم الله الرحمن الرحيم يا من أرجوه لكل خير، وآمن سخطه عند كل عثرة يا من يعطي الكثير بالقليل، ويا من أعطي من سأله تحننا منه ورحمة، يا من أعطي من لم يسأله ولم يعرفه، صل علي محمد وأهل بيته، وأعطني بمسألتك خير الدنيا وجميع خير الاخرة، فانه غير منقوص ما أعطيت، وزدني من سعة فضلك، يا كريم " ثم رفع يديه فقال: " يا ذا المن والطول، يا ذا الجلال والاكرام، يا ذا النعماء والجود ارحم شيبتي من النار "، ثم وضع يديه علي لحيته ولم يرفعهما إلا وقد امتلا ظهر كفيه دموعا [59] .

36 - كش: محمد بن مسعود، عن الحسين بن أشكيب، عن عبد الرحمن بن حماد عن محمد بن إسماعيل الميثمي، عن حذيفة بن منصور، عن سورة بن كليب قال: قال لي زيد بن علي عليه السلام: يا سورة كيف علمتم أن صاحبكم علي ما تذكرون؟ قال: فقلت: علي الخبير سقطت قال: فقال: هات، فقلت له: كنا نأتي أخاك محمد بن علي عليهما السلام



[ صفحه 37]



نسأله فيقول: قال رسول الله صلي الله عليه وآله وقال الله عزوجل في كتابه، حتي مضي أخوك فأتيناكم آل محمد وأنت فيمن أتينا، فتخبرونا ببعض، ولا تخبرونا بكل الذي نسألكم عنه، حتي أتينا ابن أخيك جعفرا فقال لنا كما قال أبوه: قال رسول الله صلي الله عليه وآله وقال تعالي، فتبسم وقال: أما والله إن قلت هذا، فان كتب علي صلوات الله عليه عنده [60] .

37 - قب: المرشد أبو يعلي الجعفري، وأبو الحسين الكوفي، وأبو جعفر الطوسي عن سورة مثله [61] .

38 - كا: علي بن إبراهيم، عن أبيه وعلي بن محمد جميعا، عن القاسم بن محمد عن سليمان بن داود، عن حفص بن غياث قال: رأيت أبا عبد الله عليه السلام يتخلل بساتين الكوفة فانتهي إلي نخلة، فتوضأ عندها، ثم ركع وسجد، فأحصيت في سجوده خمسمائة تسبيحة، ثم استند إلي النخلة فدعا بدعوات، ثم قال: يا حفص إنها والله النخلة التي قال الله جل ذكره لمريم عليها السلام " وهزي إليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا " [62] .

39 - كا: أبو علي الاشعري، عن محمد بن عبد الجبار، عن الحسن بن علي عن يونس بن يعقوب، عن سليمان بن خالد، عن عامل كان لمحمد بن راشد قال: حضرت عشاء جعفر بن محمد عليهما السلام في الصيف فاتي بخوان عليه خبز، واتي بقصعة فيها ثريد ولحم يفور، فوضع يده فيها، فوجدها حارة، ثم رفعها وهو يقول: نستجير بالله من النار، نعوذ بالله من النار، نحن لا نقوي علي هذا فكيف النار؟! وجعل يكرر هذا الكلام حتي أمكنت القصعة فوضع يده فيها، ووضعنا أيدينا حتي أمكنتنا، فأكل وأكلنا معه، ثم إن الخوان رفع فقال: يا غلام ائتنا بشئ فاتي بتمر في طبق، فمددت يدي فإذا هو تمر فقلت: أصلحك الله هذا زمان الاعناب و



[ صفحه 38]



والفاكهة!! قال: إنه تمر، ثم قال: ارفع هذا وائتنا بشئ فاتي بتمر في طبق فمددت يدي فقلت: هذا تمر فقال: إنه طيب [63] .

40 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن ابن أبي عمير، عن هشام بن سالم قال: كان أبو عبد الله عليه السلام إذا أعتم وذهب من الليل شطره، أخذ جرابا فيه خبز ولحم والدراهم فحمله علي عنقه، ثم ذهب إلي أهل الحاجة من أهل المدينة فقسمه فيهم ولا يعرفونه، فلما مضي أبو عبد الله عليه السلام فقدوا ذلك فعلموا أنه كان أبو عبد الله صلوات الله عليه [64] .

بيان: أعتم أي دخل في عتمة الليل وهي ظلمته.

41 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن أبيه، عن علي بن وهبان، عن عمه هارون بن عيسي قال: قال أبو عبد الله عليه السلام لمحمد ابنه: كم فضل معك من تلك النفقة؟ قال: أربعون دينارا قال: اخرج وتصدق بها قال: إنه لم يبق معي غيرها قال: تصدق بها، فان الله عزوجل يخلفها، أما علمت أن لكل شئ مفتاحا؟ ومفتاح الرزق الصدقة، فتصدق بها، ففعل فما لبث أبو عبد الله عليه السلام إلا عشرة حتي جاءه من موضع أربعة آلاف دينار، فقال: يا بني أعطينا لله أربعين دينارا فأعطانا الله أربعة آلاف دينار [65] .

42 - كا: عدة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمد بن أبي الاصبغ، عن بندار بن عاصم رفعه عن أبي عبد الله عليه السلام قال: قال: ما توسل إلي أحد بوسيلة و لا تذرع بذريعة أقرب له إلي ما يريده مني، من رجل سلف إليه مني يد أتبعتها اختها وأحسنت ربها، فاني رأيت منع الاواخر، يقطع لسان شكر الاوائل، ولا سخت نفسي برد بكر الحوائج، وقد قال الشاعر:



وإذا بليت ببذل وجهك سائلا

فابذله للمتكرم المفضال





[ صفحه 39]





إن الجواد إذا حباك بموعد

أعطاكه سلسا بغير مطال



وإذا السؤال مع النوال قرنته

رجح السؤال وخف كل نوال [66] .



بيان: " وأحسنت ربها " أي تربيتها بعدم المنع بعد ذلك العطاء، فان منع النعم للاواخر يقطع لسان شكر المنعم عليه علي النعم الاوائل، ولما ذكر أنه يحب إتباع النعمة بالنعمة بين أنه لا يرد بكر الحوائج أيضا أي الحاجة الاولي التي لم يسأل السائل قبلها، والسلس ككتف السهل اللين المنقاد.

43 - كا: علي بن إبراهيم، عن صالح بن السندي، عن جعفر بن بشير، عن عمرو بن أبي المقدام قال: رأيت أبا عبد الله عليه السلام قد اتي بقدح من ماء فيه ضبة من فضة، فرأيته ينزعها بأسنانه [67] .

بيان: ضبة الفضة: القطعة منها تلصق بالشئ.

44 - كا: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن أبي عبد الله، عن أبيه، عن هارون ابن الجهم قال: كنا مع أبي عبد الله بالحيرة حين قدم علي أبي جعفر المنصور، فختن بعض القواد ابنا له، وصنع طعاما ودعا الناس، وكان أبو عبد الله عليه السلام فيمن دعا فبينما هو علي المائدة يأكل ومعه عدة في المائدة، فاستسقي رجل منهم ماء، فاتي بقدح فيه شراب لهم، فلما أن صار القدح في يد الرجل قام أبو عبد الله عليه السلام عن المائدة فسئل عن قيامه فقال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: ملعون من جلس علي مائدة يشرب فيها الخمر. وفي رواية اخري ملعون ملعون: من جلس طائعا علي مائدة يشرب عليها الخمر [68] .

45 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد عيسي، عن عمر بن عبد العزيز عن رجل، عن عبد الرحمن بن الحجاج قال: أكلنا مع أبي عبد الله عليه السلام فاتينا



[ صفحه 40]



بقصعة من أرز فجعلنا نعذر [69] فقال: ما صنعتم شيئا إن أشدكم حبا لنا أحسنكم أكلا عندنا، قال عبد الرحمن: فرفعت كشحة المائدة فأكلت فقال: نعم الان ثم أنشأ يحدثنا أن رسول الله صلي الله عليه وآله اهدي له قصعة أرز من ناحية الانصار فدعا سلمان والمقداد وأبا ذر رحمهم الله، فجعلوا يعذرون في الاكل فقال: ما صنعتم شيئا أشدكم حبا لنا أحسنكم أكلا عندنا، فجعلوا يأكلون أكلا جيدا ثم قال أبو عبد الله عليه السلام رحمهم الله ورضي الله عنهم وصلي عليهم [70] .

بيان: لعل المراد بكشحة المائدة جانبها أو المراد أكل ما يليه من الطعام. والكشح: ما بين الخاصرة إلي الصلع الخلف.

46 - كا: علي بن محمد بن بندار، عن أحمد بن أبي عبد الله، عن عدة من أصحابه عن يونس بن يعقوب، عن عبد الله بن سليمان الصيرفي قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فقدم إلينا طعاما فيه شواء وأشياء بعده، ثم جاء بقصعة من أرز فأكلت معه فقال: كل قلت: قد أكلت قال: كل، فانه يعتبر حب الرجل لاخيه بانبساطه في طعامه، ثم حاز لي حوزا باصبعه من القصعة، فقال لي: لتأكلن ذا بعد ما أكلت فأكلته [71] .

47 - كا: الحسين بن محمد، عن معلي بن محمد، عن الحسن بن علي، عن يونس عن أبي الربيع قال: دعا أبو عبد الله عليه السلام بطعام، فاتي بهريسة فقال لنا: ادنوا وكلوا قال: فأقبل القوم يقصرون فقال عليه السلام: كلوا، فإنما تستبين مودة الرجل لاخيه في أكله قال: فأقبلنا نغص أنفسنا كما يغص الابل [72] .

48 - كا: عدة من أصحابنا، عن البرقي، عن عثمان بن عيسي، عن أبي سعيد عن أبي حمزة قال: كنا عند أبي عبد الله عليه السلام جماعة فدعا بطعام ما لنا عهد بمثله



[ صفحه 41]



لذاذة وطيبا، واوتينا بتمر ننظر فيه إلي وجوهنا، من صفائه وحسنه فقال رجل: لتسألن عن هذا النعيم الذي نعمتم به عند ابن رسول الله صلي الله عليه وآله فقال أبو عبد الله عليه السلام: الله أكرم وأجل من أن يطعمكم طعاما فيسوغكموه ثم يسألكم عنه، ولكن يسألكم عما أنعم عليكم بمحمد وآل محمد صلي الله عليه وآله [73] .

49 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن موسي، عن ذبيان بن حكيم، عن موسي النميري، عن ابن أبي يعفور قال: رأيت عند أبي عبد الله عليه السلام ضيفا، فقام يوما في بعض الحوائج، فنهاه عن ذلك وقام بنفسه إلي تلك الحاجة، وقال: نهي رسول الله صلي الله عليه وآله عن أن يستخدم الضيف [74] .

50 - كا: علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن عبدة الواسطي عن عجلان قال: تعشيت مع أبي عبد الله عليه السلام بعد عتمة، وكان يتعشي بعد عتمة فاتي بخل وزيت ولحم بارد، فجعل ينتف اللحم فيطعمنيه، ويأكل هو الخل والزيت ويدع اللحم فقال: إن هذا طعامنا وطعام الانبياء [75] .

51 - كا: محمد بن يحيي، عن ابن عيسي، عن ابن فضال، عن يونس بن يعقوب عن عبد الاعلي قال: أكلت مع أبي عبد الله عليه السلام فقال: يا جارية ائتينا بطعامنا المعروف فاتي بقصعة فيها خل وزيت، فأكلنا [76] .

52 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن الحسن بن علي بن النعمان عن بعض أصحابنا قال: شكوت إلي أبي عبد الله عليه السلام الوجع فقال: إذا أويت إلي فراشك فكل سكرتين قال: ففعلت ذلك فبرأت، فخبرت بعض المتطببين وكان أفره أهل بلادنا فقال: من أين عرف أبو عبد الله عليه السلام هذا؟ هذا من مخزون علمنا، أما إنه صاحب كتب، فينبغي أن يكون أصابه في بعض كتبه [77] .



[ صفحه 42]



53 - كا: محمد بن يحيي، عن ابن عيسي، عن ابن محبوب، عن عبد الله بن سنان، عن عبد الله بن سليمان قال: سألت أبا جعفر عليه السلام عن الجبن فقال: لقد سألتني عن طعام يعجبني، ثم أعطي الغلام درهما فقال: يا غلام ابتع لنا جبنا، ودعا بالغداء فتغدينا معه، واتي بالجبن فأكل وأكلنا [78] .

54 - كا: علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن إسماعيل بن مرار وغيره، عن يونس، عن هشام بن الحكم، عن زرارة قال: رأيت داية أبي الحسن موسي عليه السلام تلقمه الارز وتضربه عليه، فغمني ما رأيته، فلما دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام قال لي: أحسبك غمك الذي رأيت من داية أبي الحسن موسي عليه السلام؟ فقلت له: نعم جعلت فداك فقال لي: نعم الطعام الارز: يوسع الامعاء، ويقطع البواسير، وإنا لنغبط أهل العراق بأكلهم الارز والبسر، فانهما يوسعان الامعاء ويقطعان البواسير [79] .

55 - كا: أبو علي الاشعري، عن محمد بن عبد الجبار، عن ابن فضال، عن محمد بن الحسين بن كثير الخزاز، عن أبيه قال: رأيت أبا عبد الله عليه السلام وعليه قميص غليظ خشن تحت ثيابه، وفوقه جبة صوف، وفوقها قميص غليظ فمسستها فقلت: جعلت فداك إن الناس يكرهون لباس الصوف فقال: كلا كان أبي محمد بن علي عليهما السلام يلبسها: وكان علي بن الحسين صلوات الله عليه يلبسها، وكانوا عليهم السلام يلبسون أغلظ ثيابهم إذا قاموا إلي الصلاة ونحن نفعل ذلك [80] .

56 - كا: العدة، عن أحمد بن محمد، عن عثمان بن عيسي، عن مسمع بن عبد الملك قال: كنا عند أبي عبد الله عليه السلام بمني، وبين أيدينا عنب نأكله، فجاء سائل فسأله فأمر بعنقود فأعطاه فقال السائل: لا حاجة لي في هذا إن كان درهم قال: يسع الله عليك، فذهب، ثم رجع فقال: ردوا العنقود فقال: يسع الله لك



[ صفحه 43]



ولم يعطه شيئا، ثم جاء سائل آخر، فأخذ أبو عبد الله عليه السلام ثلاث حبات عنب فناولها إياه، فأخذها السائل من يده ثم قال: الحمد لله رب العالمين الذي رزقني فقال أبو عبد الله عليه السلام: مكانك فحثا ملء كفيه عنبا فناولها إياه، فأخذها السائل من يده، ثم قال: الحمد لله رب العالمين الذي رزقني، فقال أبو عبد الله عليه السلام: مكانك يا غلام! أي شئ معك من الدراهم؟ فإذا معه نحو من عشرين درهما فيما حزرناه [81] أو نحوها فناولها إياه فأخذها.

ثم قال: الحمد لله، هذا منك وحدك لا شريك لك فقال أبو عبد الله عليه السلام: مكانك فخلع قميصا كان عليه فقال: البس هذا، فلبسه فقال: الحمد لله الذي كساني وسترني يا أبا عبد الله - أو قال: جزاك الله خيرا، لم يدع لابي عبد الله عليه السلام إلا بذا، ثم انصرف، فذهب قال: فظننا أنه لو لم يدع له لم يزل يعطيه لانه كلما كان يعطيه حمد الله أعطاه [82] .

57 - كا: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد، عن ابن محبوب، عن مالك ابن عطية، عن بعض أصحاب أبي عبد الله عليه السلام قال: خرج إلينا أبو عبد الله عليه السلام و هو مغضب فقال: إني خرجت آنفا في حاجة فتعرض لي بعض سودان المدينة فهتف بي: لبيك يا جعفر بن محمد لبيك، فرجعت عودي علي بدئي إلي منزلي خائفا ذعرا مما قال، حتي سجدت في مسجدي لربي، وعفرت له وجهي، وذللت له نفسي وبرئت إليه مما هتف بي، ولو أن عيسي بن مريم عدا ما قال الله فيه إذا لصم صما لا يسمع بعده أبدا، وعمي عمي لا يبصر بعده أبدا، وخرس خرسا لا يتكلم بعده أبدا ثم قال: لعن الله أبا الخطاب وقتله بالحديد [83] .

بيان: قال الجوهري: رجع عودا علي بدء، وعوده علي بدئه: أي لم ينقطع ذهابه، حتي وصله برجوعه.



[ صفحه 44]



أقول: لعله كان من أصحاب أبي الخطاب، ويعتقد الربوبية فيه عليه السلام فناداه بما ينادي الله تعالي به في الحج، فاضطرب عليه السلام لعظيم ما نسب إليه وسجد مبرئا نفسه عند الله من ذلك، ولعن أبا الخطاب لانه كان مخترع هذا المذهب الفاسد.

58 - كا: علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن أحمد بن محمد، عن ابن سنان عن غلام أعتقه أبو عبد الله عليه السلام: هذا ما أعتق جعفر بن محمد أعتق غلامه السندي فلانا علي أنه يشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له، وأن محمدا عبده ورسوله، وأن البعث حق، وأن الجنة حق، وأن النار حق، وعلي أنه يوالي أولياء الله ويتبرأ من أعداء الله، ويحل حلال الله، ويحرم حرام الله، ويؤمن برسل الله، ويقر بما جاء من عند الله، أعتقه لوجه الله لا يريد به منه جزاءا ولا شكورا، وليس لاحد عليه سبيل إلا بخير، شهد فلان [84] .

59 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن الحسين بن سعيد، عن إبراهيم بن أبي البلاد قال: قرأت عتق أبي عبد الله عليه السلام فإذا هو شرحه: هذا ما أعتق جعفر بن محمد، أعتق فلانا غلامه لوجه الله، لا يريد منه جزاء ولا شكورا علي أن يقيم الصلاة ويؤدي الزكاة، ويحج البيت، ويصوم شهر رمضان، ويتوالي أولياء الله ويتبرأ من أعداء الله، شهد فلان بن فلان وفلان وفلان ثلاثة [85] .

60 - كا: الحسين بن محمد، عن أحمد بن إسحاق، ومحمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن محمد بن إسماعيل جميعا، عن سعدان بن مسلم، عن بعض أصحابنا قال: لما قدم أبو عبد الله عليه السلام الحيرة، ركب دابته ومضي إلي الخورنق، ونزل فاستظل بظل دابته، ومعه غلام له أسود وثم رجل من أهل الكوفة قد اشتري نخلا فقال للغلام: من هذا؟ قال له: هذا جعفر بن محمد عليهما السلام فجاء بطبق ضخم فوضعه بين يديه عليه السلام فقال للرجل: ما هذا؟ قال: هذا البرني



[ صفحه 45]



فقال: فيه شفاة ونظر إلي السابري فقال: ما هذا؟ فقال: السابري فقال: هذا عندنا البيض، وقال للقماش: ما هذا؟ فقال الرجل: المشان، فقال: هذا عندنا ام جرذان، نظر إلي الصرفان فقال: ما هذا؟ فقال الرجل: الصرفان فقال: هو عندنا العجوة، وفيه شفاء [86] .

61 - كا: أبو علي الاشعري، عن بعض أصحابه، عن محمد بن سنان، عن حذيفة ابن منضور قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام بالحيرة، فأتاه رسول أبي العباس الخليفة يدعوه فدعا بممطر أحد وجهيه أسود والاخر أبيض، فلبسه ثم قال أبو عبد الله عليه السلام: أما إني ألبسه، وأنا أعلم أنه لباس أهل النار [87] .

62 - كا: حميد بن زياد، عن الحسن بن محمد بن سماعة، عن أحمد بن الحسن الميثمي، عن الحسين بن المختار قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: اعمل لي قلانس بيضاء ولا تكسرها، فإن السيد مثلي لا يلبس المكسر [88] .

63 - كا: العدة، عن سهل، عن محمد بن عيسي، عن الحسن بن علي بن يقطين، عن الفضل بن كثير المدائني، عمن ذكره، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: دخل عليه بعض أصحابه فرأي عليه قميصا فيه قب قد رقعه، فجعل ينظر إليه فقال له أبو عبد الله عليه السلام: مالك تنظر؟ فقال: قب يلقي في قميصك؟! قال: فقال: اضرب يدك إلي هذا الكتاب فاقرأ ما فيه، وكان بين يديه كتاب أو قريب منه، فنظر الرجل فيه فإذا فيه: لا إيمان لمن لا حياء له، ولا مال لمن لا تقدير له، ولا جديد لمن لا خلق له [89] .

بيان: القب: ما يدخل في جيب القميص من الرقاع.

64 - كا: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد، عن ابن محبوب، عن يعقوب



[ صفحه 46]



السراج، قال: كنا نمشي مع أبي عبد الله عليه السلام وهو يريد أن يعزي ذا قرابة له بمولود له، فانقطع شسع نعل أبي عبد الله عليه السلام فتناول نعله من رجله، ثم مشي حافيا، فنظر إليه ابن أبي يعفور، فخلع نعل نفسه من رجله، وخلع الشسع منها وناولها أبا عبد الله عليه السلام فأعرض عنه كهيئة المغضب، ثم أبي أن يقبله، وقال: لا إن صاحب المصيبة أولي بالصبر عليها، فمشي حافيا حتي دخل علي الرجل الذي أتاه ليعزيه [90] .

65 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن خالد، عن فضالة بن أيوب، عن معاوية بن عمار قال: رأيت أبا عبد الله عليه السلام يختضب بالحناء خضابا قانيا [91] .

66 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن سنان، عن سجيم عن ابن أبي يعفور قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول وهو رافع يده إلي السماء: رب لا تكلني إلي نفسي طرفة عين أبدا لا أقل من ذلك، ولا أكثر، قال: فما كان بأسرع من أن تحدر الدموع من جوانب لحيته ثم أقبل علي فقال: يا ابن أبي يعفور إن يونس بن متي وكله الله عزوجل إلي نفسه أقل من طرفة عين، فأحدث ذلك الذنب، قلت: فبلغ به كفرا؟ أصلحك الله قال: لا، ولكن الموت علي تلك الحال هلاك [92] .

67 - كا: محمد بن يحيي، رفعه، عن عبد الله بن مسكان قال: كنا جماعة من أصحابنا دخلنا الحمام فلما خرجنا لقينا أبو عبد الله عليه السلام فقال لنا: من أين أقبلتم؟ فقلنا له: من الحمام فقال: أنقي الله غسلكم، فقلنا له: جعلنا فداك. وإنا جئنا معه حتي دخل الحمام، فجلسنا له حتي خرج، فقلنا له: أنقي الله غسلك! فقال:



[ صفحه 47]



طهركم الله [93] .

68 - كا: العدة، عن البرقي، عن بعض أصحابه، عن ابن أسباط، عن عبد الله بن عثمان أنه رأي أبا عبد الله عليه السلام أحفي شاربه حتي ألصقه بالعسيب [94] .

بيان: العسيب منبت الشعر.

69 - كا: الحسين بن محمد، عن أحمد بن إسحاق، عن سعدان، عن أبي بصير قال: دخل أبو عبد الله عليه السلام الحمام فقال له صاحب الحمام: أخليه لك؟ فقال: لا حاجة لي في ذلك، المؤمن أخف من ذلك [95] .

70 - كا: محمد بن يحيي، عن محمد بن الحسين، عن علي بن النعمان، عن يعقوب بن شعيب، عن حسين بن خالد، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: قلت له: في كم أقرأ القرآن؟ فقال: اقرأه أخماسا، اقرأه أسباعا أما إن عندي مصحف مجزء أربعة عشر جزءا [96] .

71 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن بعض أصحابه رواه عن رجل من العامة قال: كنت اجالس أبا عبد الله عليه السلام فلا والله ما رأيت مجلسا أنبل من مجالسه قال: فقال لي ذات يوم: من أين تخرج العطسة؟ فقلت: من الانف فقال لي: أصبت الخطاء فقلت: جعلت فداك، من أين تخرج؟ فقال: من جميع البدن، كما أن النطفة تخرج من جميع البدن، ومخرجها من الاحليل ثم قال: أما رأيت الانسان إذا عطس نفض أعضاؤه، وصاحب العطسة يأمن الموت سبعة أيام [97] .

72 - كا: أبو عبد عبد الله الاشعري، عن معلي بن محمد، عن الوشاء، عن حماد



[ صفحه 48]



ابن عثمان قال: جلس أبو عبد الله عليه السلام متوركا ورجله اليمني علي فخذه اليسري فقال له رجل: جعلت فداك هذه جلسة مكروهة؟! فقال: لا إنما هو شئ قالته اليهود، لما أن فرغ الله عزوجل من خلق السماوات والارض، واستوي علي العرش جلس هذه الجلسة ليستريح فأنزل الله عزوجل " ألله لا إله إلا هو الحي القيوم لا تأخذه سنة ولا نوم " [98] وبقي أبو عبد الله عليه السلام متوركا كما هو [99] .

73 - كا: علي، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن مرازم بن حكيم قال: أمر أبو عبد الله عليه السلام بكتاب في حاجة فكتب، ثم عرض عليه ولم يكن فيه استثناء فقال: كيف رجوتم أن يتم هذا وليس فيه استثناء؟ انظروا كل موضع لا يكون فيه استثناء فاستثنوا فيه [100] .

74 - كا: العدة، عن البرقي، عن علي بن حسان، عن عبد الرحمان بن كثير قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فدخل عليه مهزم فقال لي أبو عبد الله عليه السلام: ادع لنا الجارية، تجيئنا بدهن وكحل، فدعوت بها، فجاءت بقارورة بنفسج، وكان يوما شديد البرد فصب مهزم في راحته منها، ثم قال: جعلت فداك هذا بنفسج وهذا البرد الشديد!! فقال: وما باله يا مهزم!! فقال: إن متطببينا بالكوفة يزعمون أن البنفسج بارد فقال: هو بارد في الصيف، لين حار في الشتاء [101] .

75 - كا: علي، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن محمد بن أبي حمزة، عن إسحاق بن عمار وابن أبي عمير، عن ابن اذينة قال: شكا رجل إلي أبي عبد الله عليه السلام شقاقا في يديه ورجليه فقال له: خذ قطنة فاجعل فيها بانا وضعها علي سرتك فقال إسحاق بن عمار: جعلت فداك، أن يجعل البان في قطنة ويجعلها في سرته؟ فقال: أما أنت يا إسحاق فصب البان في سرتك فانها كبيرة، قال ابن اذينة: لقيت الرجل



[ صفحه 49]



بعد ذلك، فأخبرني أنه فعله مرة واحدة، فذهب عنه [102] .

76 - كا: الحسين بن محمد، عن عبد الله بن عامر، عن علي بن مهزيار عن الحسين بن محمد بن مهزيار، عن قتيبة الاعشي قال: أتيت أبا عبد الله عليه السلام أعود ابنا له، فوجدته علي الباب، فإذا هو مهتم حزين فقلت: جعلت فداك كيف الصبي؟ فقال: والله إنه لما به ثم دخل فمكث ساعة ثم خرج إلينا وقد أسفر وجهه، وذهب التغير والحزن قال: فطمعت أن يكون قد صلح الصبي فقلت: كيف الصبي جعلت فداك؟ فقال: لقد مضي لسبيله، فقلت: جعلت فداك لقد كنت وهو حي مهتما حزينا، وقد رأيت حالك الساعة، وقد مات، غير تلك الحال فكيف هذا؟ فقال: إنا أهل بيت إنما نجزع قبل المصيبة، فإذا وقع أمر الله رضينا بقضائه، وسلمنا لامره [103] .

77 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن علي بن الحكم، عن الكاهلي عن أبي الحسن عليه السلام قال: كان أبي يبعث امي وام فروة تقضيان حقوق أهل المدينة [104] .

78 - كا: علي، عن أبيه، عن حماد بن عيسي، عن الحسين بن المختار عن العلا بن كامل قال: كنت جالسا عند أبي عبد الله عليه السلام فصرخت الصارخة من الدار، فقام أبو عبد الله عليه السلام ثم جلس، فاسترجع، وعاد في حديثه، حتي فرغ منه ثم قال: إنا لنحب أن نعافي في أنفسنا وأولادنا وأموالنا، فإذا وقع القضاء فليس لنا أن نحب ما لم يحب الله لنا [105] .

79 - كا: علي بن إبراهيم، عن محمد بن عيسي، عن يونس، عن داود بن فرقد، عمن حدثه، عن ابن شبرمة قال: ما ذكرت حديثا سمعته عن جعفر بن محمد



[ صفحه 50]



إلا كاد أن يتصدع قلبي، قال: حدثني أبي، عن جدي، عن رسول الله صلي الله عليه وآله وقال ابن شرمة واقسم بالله ما كذب أبوه علي جده، ولا جده علي رسول الله صلي الله عليه وآله قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: من عمل بالمقائيس فقد هلك وأهلك، ومن أفتي وهو لا يعلم الناسخ من المنسوخ، والمحكم من المتشابه، فقد هلك وأهلك [106] .

80 - كا: الحسين بن محمد، عن عبد الله بن عامر، عن علي بن مهزيار، عن ابن فضال، عن أحمد بن عمر الحلبي، عن أبيه، عن أبان بن تغلب قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام وهو يصلي، فعددت له في الركوع والسجود ستين تسبيحة [107] .

81 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن ابن بكير عن حمزة بن حمران، والحسن بن زياد قالا: دخلنا علي أبي عبد الله عليه السلام وعنده قوم، فصلي بهم العصر، وقد كنا صلينا، فعددنا له في ركوعه سبحان ربي العظيم أربعا أو ثلاثا وثلاثين مرة وقال أحدهما في حديثه: " وبحمده " في الركوع والسجود سواء [108] .

82 - كا: علي، عن أبيه، عن يحيي بن أبي عمران، عن يونس، عن بكار ابن بكير، عن موسي بن أشيم قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فسأله رجل عن آية من كتاب الله عزوجل، فأخبره بها، ثم دخل عليه داخل فسأله عن تلك الاية فأخبره بخلاف ما أخبر الاول، فدخلني من ذلك ما شآء الله، حتي كأن قلبي يشرح بالسكاكين فقلت في نفسي: تركت أبا قتادة بالشام لا يخطئ في الواو وشبهه وجئت إلي هذا يخطئ هذا الخطأ كله، فبينا أنا كذلك إذ دخل عليه آخر فسأله عن تلك الاية فأخبره بخلاف ما أخبرني وأخبر صاحبي، فسكنت نفسي، فعلمت أن ذلك منه تقية، قال: ثم التفت إلي فقال لي: يا ابن أشيم إن الله عزوجل فوض إلي



[ صفحه 51]



سليمان بن داود عليه السلام فقال: " هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب " [109] وفوض إلي نبيه صلي الله عليه وآله فقال: " وما آتيكم الرسول فخذوه وما نهيكم عنه فانتهوا " [110] فما فوض إلي رسول الله صلي الله عليه وآله فقد فوضه إلينا [111] .

83 - كا: أحمد بن إدريس وغيره، عن محمد بن أحمد، عن علي بن الريان عن أبيه، عن يونس أو غيره عمن ذكره، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: قلت له: جعلت فداك بلغني أنك كنت تفعل في غلة عين زياد شيئا، وأنا احب أن أسمعه منك قال: فقال لي: نعم كنت آمر إذا أدركت الثمرة أن يثلم في حيطانها الثلم ليدخل الناس ويأكلوا، وكنت آمر في كل يوم أن يوضع عشر بنيات، يقعد علي كل بنية عشرة كلما أكل عشرة جاء عشرة اخري يلقي لكل نفس منهم مد من رطب، وكنت آمر لجيران الضيعة كلهم الشيخ، والعجوز، والصبي، والمريض، والمرأة، ومن لا يقدر أن يجئ فيأكل منها، لكل إنسان منهم مد، فإذا كان الجذاد وفيت القوام، والوكلاء، والرجال اجرتهم، وأحمل الباقي إلي المدينة، ففرقت في أهل البيوتات، والمستحقين، الراحلتين والثلاثة والاقل والاكثر علي قدر استحقاقهم، وحصل لي بعد ذلك أربعمائة دينار، وكان غلتها أربعة آلاف دينار [112] .

بيان: في بعض النسخ بنيات بالباء الموحدة، ثم النون، ثم الياء المثناة التحتانية علي بناء التصغير.

قال في النهاية في الحديث [113] أنه سأل رجلا قدم من الثغر هل شرب الجيش في البنيات الصغار؟ قال: لا إن القوم ليؤتون بالاناء فيتداولونه حتي يشربوه كلهم، البنيات ههنا الاقداح الصغار وقال: بسطنا له بناء أي نطعا، هكذا جاء



[ صفحه 52]



تفسيره ويقال له أيضا المبناة انتهي.

وفي بعض النسخ ثبنه بالثاء المثلثة ثم الباء الموحدة فالنون، وهو أظهر قال الفيروز آبادي [114] ثبن الثوب يثبنه ثبنا وثبانا بالكسر ثني طرفه، وخاطه، أو جعل في الوعاء شيئا وحمله بين يديه والثبين والثبان بالكسر، والثبنة بالضم الموضع الذي تحمل فيه من ثوبك تثنيه بين يديك، ثم تجعل فيه من التمر أو غيره وقد أثبنت في ثوبي، وقال الجزري [115] في الحديث إذا مر أحدكم بحائط فليأكل منه ولا تتخذ ثبانا، الثبان الوعاء الذي يحمل فيه الشئ، ويوضع بين يدي الانسان، يقال: ثبنت الثوب أثبنه ثبنا وثبانا، وهو أن تعطف ذيل قميصك فتجعل فيه شيئا تحمله الواحدة ثبنة، انتهي.

فيحتمل أن يكون الثبنات تصحيف الثبان أو يقال إنه قد يجمع هكذا أيضا كغرفة علي غرفات، ولبنة علي لبنات.

84 - كا: علي بن محمد بن عبد الله، عن أحمد بن محمد، عن غير واحد، عن علي بن أسباط، عمن رواه، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: كان بيني وبين رجل قسمة أرض، وكان الرجل صاحب نجوم وكان يتوخي ساعة السعود فيخرج فيها وأخرج أنا في ساعة النحوس، فاقتسمنا فخرج لي خير القسمين، فضرب الرجل بيده اليمني علي اليسري، ثم قال: ما رأيت كاليوم قط! قلت: ويك ألا أخبرك ذاك؟ قال: إني صاحب نجوم أخرجتك في ساعة النحوس، فخرجت أنا في ساعة السعود، ثم قسمنا، فخرج لك خير القسمين فقلت: ألا احدثك بحديث حدثني به أبي عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: من سره أن يدفع الله عنه نحس يومه، فليفتتح يومه بصدقة يذهب الله بها عنه نحس يومه، ومن أحب أن يذهب الله عنه نحس ليلته فليفتتح ليلته بصدقة، يدفع الله عنه نحس ليلته. فقلت: إني افتتحت خروجي بصدقة، فهذا



[ صفحه 53]



خير لك من علم النجوم [116] .

بيان: ألا أخبرك ذاك: أي أخبرك ذاك العلم الذي تدعيه بما هو خير لك وفي بعض النسخ ألا خبرك ذاك؟ فلعله بضم الخاء أي ليس علمك نفعه هذا الذي تري وفي بعضها خيرك أي أليس خيرك في تلك القسمة التي وقعت؟.

وفي بعض النسخ ويل الاخر ما ذاك؟ ووجه بأن من قاعدة العرب أنه إذا أراد حكاية ما لا يناسب مواجهة المحكي له به يغيره هكذا، كما يعبر عن ويلي بقولهم ويله، فعبر عن ويلك عند نقل الحكاية للراوي بقوله: ويل الاخر.

85 - كا: أحمد بن إدريس وغيره، عن محمد بن أحمد، عن أحمد بن نوح بن عبدا لله، عن الذهلي، رفعه عن أبي عبد الله عليه السلام قال: المعروف ابتداء، وأما من أعطيته بعد المسألة فإنما كافيته بما بذل لك من وجهه، يبيت ليلته أرقا متململا، يمثل بين الرجاء واليأس، لا يدري أين يتوجه لحاجته، ثم يعزم بالقصد لها فيأتيك، وقبله يرجف، وفرائصه ترعد، قد تري دمه في وجهه، لا يدري أيرجع بكآبة أم بفرح [117] .

86 - كا: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن أبي عبد الله، عن محمد بن شعيب، عن الحسين بن الحسن، عن عاصم، عن يونس، عمن ذكره، عن أبي عبد الله عليه السلام أنه كان يتصدق بالسكر فقيل له: أتتصدق بالسكر؟ فقال: نعم إنه ليس شئ أحب إلي منه، فأنا احب أن أتصدق بأحب الاشياء إلي [118] .

87 - ما: أحمد بن عبدون، عن علي بن محمد بن الزبير، عن علي بن فضال عن العباس بن عامر، عن أحمد بن رزق، عن يحيي بن العلا قال: كان أبو عبد الله عليه السلام مريضا مدفنا فأمرفا خرج إلي مسجد رسول الله صلي الله عليه وآله فكان فيه، حتي أصبح ليلة ثلاث وعشرين من شهر رمضان [119] .



[ صفحه 54]



88 - ما: بالاسناد المتقدم عن العباس، عن أبي جعفر الخثعمي قريب إسماعيل ابن جابر قال: أعطاني أبو عبد الله عليه السلام خمسين دينارا في صرة فقال: ادفعها إلي رجل من بني هاشم ولا تعلمه أني أعطيتك شيئا قال: فأتيته فقال: من أين هذا جزاه الله خيرا فما يزال كل حين يبعث بها فيكون مما نعيش فيه إلي قابل، ولكن لا يصلني جعفر بدرهم في كثرة ماله [120] .

89 - كا: العدة، عن البرقي، عن أبيه، عن عبد الله بن الفضل النوفلي، عن الحسن بن راشد قال: كان أبو عبد الله عليه السلام إذا صام تطيب بالطيب، ويقول: الطيب تحفة الصائم [121] .

90 - كا: أبو علي الاشعري، عن محمد بن عبد الجبار، عن صفوان، عن إسحاق ابن عمار، عن معتب، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: قال: اذهب فأعط عن عيالنا الفطرة وأعط عن الرقيق، وأجمعهم، ولا تدع منهم أحدا، فانك إن تركت منهم إنسانا تخوفت عليه الفوت، قلت: وما الفوت؟ قال: الموت [122] .

91 - كا: العدة، عن البرقي، عن أبيه، عن القاسم بن إبراهيم، عن ابن تغلب قال: كنت مع أبي عبد الله عليه السلام مزاملة فيما بين مكة والمدينة، فلما انتهي إلي الحرم نزل واغتسل، وأخذ نعليه بيديه، ثم دخل الحرم حافيا [123] .

92 - كا: العدة، عن البرقي، عن أبيه، عن محمد بن يحيي الخزاز، عن حماد ابن عثمان قال: حضرت أبا عبد الله عليه السلام وقال له رجل: أصلحك الله ذكرت أن علي ابن أبي طالب عليه السلام كان يلبس الخشن: يلبس القميص بأربعة دراهم، وما أشبه ذلك ونري عليك اللباس الجديد؟! فقال له: إن علي بن أبي طالب عليه السلام كان يلبس ذلك في زمان لا ينكر، ولو لبس مثل ذلك اليوم شهر به فخير لباس كل زمان لباس



[ صفحه 55]



أهله، غير أن قائمنا أهل البيت عليه السلام إذا قام لبس ثياب علي عليه السلام وسار بسيرة أمير المؤمنين علي عليه السلام [124] .

93 - كا: أحمد بن مهران، عن عبد العظيم بن عبد الله الحسني، عن علي بن أسباط، عن إبراهيم بن عبد الحميد، عن زيد الشحام قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام ونحن في الطريق في ليلة الجمعة: اقرأ فانها ليلة الجمعة قرآنا، فقرأت: " إن يوم الفصل ميقاتهم أجمعين يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا ولا هم ينصرون إلا من رحم الله " [125] فقال أبو عبد الله عليه السلام نحن والله الذي يرحم الله ونحن والله الذي استثني الله ولكنا نغني عنهم [126] .

94 - كا: العدة، عن أحمد بن محمد، عن ابن فضال: عن الحسن بن الجهم، عن منصور، عن أبي بصير، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: مر بي أبي وأنا بالطواف، وأنا حدث وقد اجتهدت في العبادة، فرآني وأنا أتصاب عرقا فقال لي: يا جعفر يا بني إن الله إذا أحب عبدا أدخله الجنة، ورضي منه باليسير [127] .

95 - كا: علي، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن حفص بن البختري وغيره عن أبي عبد الله عليه السلام قال: اجتهدت في العبادة وأنا شاب، فقال لي أبي: يا بني دون ما أراك تصنع، فان الله عزوجل إذا أحب عبدا رضي منه باليسير [128] .

96 - كا: العدة، عن سهل، عن الدهقان، عن درست، عن عبد الاعلي مولي آل سام قال: استقبلت أبا عبد الله عليه السلام في بعض طرق المدينة في يوم صائف شديد الحر فقلت: جعلت فداك، حالك عند الله عزوجل وقرابتك من رسول الله صلي الله عليه وآله وأنت تجهد نفسك في مثل هذا اليوم!! فقال: يا عبد الاعلي خرجت في طلب الرزق



[ صفحه 56]



لا ستغني عن مثلك [129] .

97 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن عبد الله الحجال عن حفص بن أبي عايشة قال: بعث أبو عبد الله عليه السلام غلاما له في حاجة، فأبطأ فخرج أبو عبد الله عليه السلام علي أثره لما أبطأ فوجده نائما فجلس عند رأسه يروحه حتي انتبه فلما انتبه قال له أبو عبد الله عليه السلام: يا فلان، والله ما ذلك لك. تنام الليل والنهار؟ لك الليل، ولنا منك النهار [130] .

98 - قب: عن حفص مثله [131] .

99 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن ابن سنان. عن إسماعيل ابن جابر قال: أتيت أبا عبد الله عليه السلام وإذا هو في حائط له، بيده مسحاة، وهو يفتح بها الماء، وعليه قميص شبه الكرابيس، كأنه مخيط عليه من ضيقه [132] .

100 - كا: العدة، عن سهل، عن علي بن أسباط، عن محمد بن عذافر، عن أبيه قال: أعطي أبو عبد الله عليه السلام أبي ألفا وسبعمائة دينار فقال له: اتجر لي بها، ثم قال: أما إنه ليس لي رغبة في ربحها وإن كان الربح مرغوبا فيه ولكني أحببت أن يراني الله عزوجل متعرضا لفوائده، قال: فربحت له فيه مائة دينار، ثم لقيته فقلت له: قد ربحت لك فيها مائة دينار قال: ففرح أبو عبد الله عليه السلام بذلك فرحا شديدا، ثم قال لي: أثبتها في رأس مالي قال: فمات أبي والمال عنده، فأرسل إلي أبو عبد الله عليه السلام وكتب: عافانا الله وإياك، إن لي عند أبي محمد ألفا وثمان مائة دينار. أعطيته يتجر بها فادفعها إلي عمر بن يزيد، قال: فنظرت في كتاب أبي فإذا فيه: " لابي موسي عندي ألف وسبعمائة دينار، واتجر له فيها مائة دينار، عبد الله بن سنان، وعمر بن يزيد يعرفانه " [133] .



[ صفحه 57]



101 - كا: العدة، عن أحمد بن أبي عبد الله، عن أبيه، عن النضر بن سويد، عن القاسم بن سليمان قال: حدثني جميل بن صالح، عن أبي عمرو الشيباني قال: رأيت أبا عبد الله عليه السلام وبيده مسحاة وعليه إزار غليظ يعمل في حائط له، والعرق يتصاب عن ظهره فقلت: جعلت فداك اعطني أكفك، فقال لي: إني احب أن يتأذي الرجل بحر الشمس في طلب المعيشة [134] .

102 - كا: علي بن محمد، عن أحمد بن أبي عبد الله، عن محمد بن إسماعيل، عن محمد بن عذافر، عن أبيه مثله مع اختصار [135] .

103 - كا: العدة، عن أحمد بن محمد، عن ابن فضال، عن داود بن سرحان قال: رأيت أبا عبد الله عليه السلام يكيل تمرا بيده فقلت: جعلت فداك لو أمرت بعض ولدك أو بعض مواليك فيكفيك [136] .

104 - كا: أبو علي الاشعري، عن محمد بن عبد الجبار، عن صفوان بن يحيي عن عبد الحميد بن سعيد قال: سألت أبا إبراهيم عليه السلام عن عظام الفيل يحل بيعه أو شراؤه، الذي يجعل منه الامشاط؟ فقال: لا بأس، قد كان لابي منه مشط أو أمشاط [137] .

105 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن إسماعيل، عن حنان عن شعيب قال: تكارينا لابي عبد الله عليه السلام قوما يعملون في بستان له وكان أجلهم إلي العصر فلما فرغوا قال لمعتب: أعطهم اجورهم قبل أن يجف عرقهم [138] .

106 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن ابن سنان، عن أبي حنيفة سائق الحاج قال: مر بنا المفضل وأنا وختني نتشاجر في ميراث، فوقف علينا ساعة ثم قال لنا: تعالوا إلي المنزل فأتيناه، فأصلح بيننا بأربعة مائة درهم، فدفعها



[ صفحه 58]



إلينا من عنده، حتي إذا استوثق كل واحد منا من صاحبه قال: أما إنها ليست من مالي، ولكن أبو عبد الله عليه السلام أمرني إذا تنازع رجلان من أصحابنا في شئ أن اصلح بينهما، وأفتديهما من ماله، فهذا من مال أبي عبد الله عليه السلام [139] .

107 - كا: محمد بن يحيي، عن محمد بن الحسين، عن النضر بن سويد، عن عمرو ابن أبي المقدام قال: رأيت أبا عبد الله عليه السلام يوم عرفة بالموقف، وهو ينادي بأعلا صوته " أيها الناس إن رسول الله صلي الله عليه وآله كان الامام، ثم كان علي بن أبيطالب عليه السلام ثم الحسن، ثم الحسين، ثم علي بن الحسين، ثم محمد بن علي، ثم هه " فينادي ثلاث مرات لمن بين يديه، وعن يمينه، وعن يساره، ومن خلفه، اثني عشر صوتا وقال عمرو: فلما أتيت مني سألت أصحاب العربية عن تفسير هه فقالوا: هه لغة بني فلان أنا فاسألوني قال: ثم سألت غيرهم أيضا من أهل العربية، فقالوا مثل ذلك [140] .

108 - تم: روي أن مولانا الصادق عليه السلام كان يتلو القرآن في صلاته، فغشي عليه، فلما أفاق سئل ما الذي أوجب ما انتهت حاله إليه؟ فقال ما معناه: مازلت اكرر آيات القرآن حتي بلغت إلي حال كأنني سمعتها مشافهة ممن أنزلها.

109 - كا: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن معمر بن خلاد قال: سمعت أبا الحسن عليه السلام يقول: إن رجلا أتي جعفرا صلوات الله عليه شبيها بالمستنصح له فقال له: يا أبا عبد الله كيف صرت اتخذت الاموال قطعا متفرقة، ولو كانت في موضع واحد كان أيسر لمؤنتها وأعظم لمنفعتها، فقال أبو عبد الله عليه السلام: اتخذتها متفرقة، فإن أصاب هذا المال شئ سلم هذا، والصرة تجمع هذا كله [141] .

110 - كا: علي بن محمد، عن إبراهيم بن إسحاق الاحمر، عن عبد الله ابن حماد، عن عمر بن يزيد قال: أتي رجل أبا عبد الله عليه السلام يقتضيه وأنا عنده



[ صفحه 59]



فقال له: ليس عندنا اليوم شئ ولكنه يأتينا خطر [142] ووسمة [143] فيباع، ونعطيك إنشاء الله فقال له الرجل: عدني فقال: كيف أعدك وأنا لما لا أرجو أرجي مني لما أرجو [144] .

111 - كا: أبو علي الاشعري، عن محمد بن عبد الجبار، عن أحمد بن النضر عن أبي جعفر الفزاري قال: دعا أبو عبد الله عليه السلام مولي له يقال له: مصادف، فأعطاه ألف دينار وقال له: تجهز حتي تخرج إلي مصر، فان عيالي قد كثروا قال: فتجهز بمتاع، وخرج مع التجار إلي مصر، فلما دنوا من مصر استقبلهم قافلة خارجة من مصر، فسألوهم عن المتاع الذي معهم ما حاله في المدينة، وكان متاع العامة فأخبروهم أنه ليس بمصر منه شئ فتحالفوا وتعاقدوا علي أن لا ينقصوا متاعهم من ربح دينار دينارا، فلما قبضوا أموالهم انصرفوا إلي المدينة، فدخل مصادف علي أبي عبد الله عليه السلام ومعه كيسان في كل واحد ألف دينار فقال: جعلت فداك هذا رأس المال، وهذا الاخر ربح فقال: إن هذا الربح كثير، ولكن ما صنعتم في المتاع؟ فحدثه كيف صنعوا وكيف تحالفوا، فقال: سبحان الله تحلفون علي قوم مسلمين ألا تبيعوهم إلا بربح الدينار دينارا؟! ثم أخذ أحد الكيسين فقال: هذا رأس مالي ولا حاجة لنا في هذا الربح، ثم قال: يا مصادف مجالدة السيوف، أهون من طلب الحلال [145] .

112 - كا: محمد بن يحيي، عن علي بن إسماعيل، عن علي بن الحكم، عن جهم بن أبي جهم، عن معتب قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام وقد تزيد السعر بالمدينة: كم عندنا من طعام؟ قال: قلت: عندنا ما يكفينا أشهر كثيرة قال: أخرجه وبعه



[ صفحه 60]



قال: قلت له: وليس بالمدينة طعام!! قال: بعه، فلما بعته قال: اشتر مع الناس يوما بيوم وقال: يا معتب اجعل قوت عيالي نصفا شعيرا ونصفا حنطة، فإن الله يعلم أني واجد أن أطعمهم الحنطة علي وجهها، ولكني احب أن يراني الله قد أحسنت تقدير المعيشة [146] .

113 - كا: علي بن محمد، عن صالح بن أبي حماد، عن أحمد بن حماد، عن محمد بن مرازم، عن أبيه أو عمه قال: شهدت أبا عبد الله عليه السلام وهو يحاسب وكيلا له والوكيل يكثر أن يقول: والله ما خنت فقال له أبو عبد الله عليه السلام: يا هذا خيانتك وتضييعك علي مالي سواء إلا أن الخيانة شرها عليك [147] .

114 - نبه: الفضل بن أبي قرة قال: كان أبو عبد الله عليه السلام يبسط رداءه وفيه صرر الدنانير فيقول للرسول: اذهب بها إلي فلان وفلان، من أهل بيته، وقل لهم: هذه بعث بها إليكم من العراق، قال: فيذهب بها الرسول إليهم فيقول ما قال فيقولون: أما أنت فجزاك الله خيرا بصلتك قرابة رسول الله صلي الله عليه وآله، وأما جعفر فحكم الله بيننا وبينه، قال: فيخر أبو عبد الله عليه السلام ساجدا ويقول: اللهم أذل رقبتي لولد أبي [148] .

115 - ما: الحسين بن إبراهيم القزويني، عن محمد بن وهبان، عن أحمد بن إبراهيم، عن الحسن بن الزعفراني، عن البرقي، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن هشام بن سالم، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: لوددت أني وأصحابي في فلاة من الارض حتي نموت، أو يأتي الله بالفرج [149] .

116 - د: قال الثوري لجعفر بن محمد: يا ابن رسول الله اعتزلت الناس!! فقال: يا سفيان، فسد الزمان، وتغير الاخوان، فرأيت الانفراد أسكن للفؤاد.



[ صفحه 61]



ثم قال:



ذهب الوفاء ذهاب أمس الذاهب

والناس بين مخاتل وموارب



يفشون بينهم المودة والصفا

وقلوبهم محشوة بعقارب



وقال الواقدي: جعفر من الطبقة الخامسة من التابعين.

أقول: روي البرسي في مشارق الانوار أن فقيرا سأل الصادق عليه السلام فقال لعبده: ما عندك؟ قال: أربعمائة درهم، قال: أعطه إياها، فأعطاه، فأخذها وولي شاكرا فقال لعبده: أرجعه، فقال: يا سيدي سألت فأعطيت فماذا بعد العطا؟ فقال له: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: خير الصدقة ما أبقت غني، وإنا لم نغنك، فخذ هذا الخاتم فقد أعطيت فيه عشرة آلاف درهم، فإذا احتجت فبعه بهذه القيمة [150] .

117 - ين: ابن سنان، عن ابن مسكان، عن الصيقل قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام جالسا فبعث غلاما له عجميا في حاجة إلي رجل، فانطلق ثم رجع فجعل أبو عبد الله عليه السلام يستفهمه الجواب، وجعل الغلام لا يفهمه مرارا قال: فلما رأيته لا يتعبر لسانه ولا يفهمه ظننت أنه عليه السلام سيغضب عليه، قال: وأحد عليه السلام النظر إليه ثم قال: أما والله لئن كنت عيي اللسان فما أنت بعيي القلب، ثم قال: إن الحياء والعفاف والعي - عي اللسان لا عي القلب - من الايمان، والفحش والبذاء والسلاطة من النفاق [151] .

118 - كتاب قضاء الحقوق للصوري: عن إسحاق بن إبراهيم بن يعقوب قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام وعنده المعلي بن خنيس إذ دخل عليه رجل من أهل خراسان فقال: يا ابن رسول الله أنا من مواليكم أهل البيت، وبيني وبينكم شقة بعيدة وقد قل ذات يدي، ولا أقدر أن أتوجه إلي أهلي إلا أن تعينني قال: فنظر أبو عبد الله عليه السلام يمينا وشمالا وقال: ألا تسمعون ما يقول أخوكم؟ إنما المعروف



[ صفحه 62]



ابتداء، فأما ما أعطيت بعد ما سأل، فإنما هو مكافاة لما بذل لك من [ماء] وجهه ثم قال: فيبيت ليلته متأرقا متململا بين اليأس والرجاء لا يدري أين يتوجه بحاجته، فيعزم علي القصد إليك، فأتاك وقلبه يجب [152] وفرائصه ترتعد، وقد نزل دمه في وجهه، وبعد هذا فلا يدري أينصرف من عندك بكآبة الرد، أم بسرور النجح فأن أعطيته رأيت أنك قد وصلته، وقد قال رسول الله صلي الله عليه وآله: والذي فلق الحبة وبرأ النسمة وبعثني بالحق نبيا، لما يتجشم من مسألته إياك، أعظم مما ناله من معروفك. قال: فجمعوا للخراساني خمسة آلاف درهم، ودفعوها إليه.



[ صفحه 63]




پاورقي

[1] الخصال ص 79 باب الثلاثة.

[2] علل الشرائع ص 234.

[3] أمالي الصدوق ص 169. وقد روي القاضي عياض كلمة مالك هذه بتغيير يسير في كتابه المدارك ص 212 وحكاها عنه أبو زهرة في كتابه مالك ص 28 والخولي في كتابه مالك ص 94.

[4] المناقب ج 3 ص 395 ذيل الحديث وص 396 صدر الحديث.

[5] قرب الاسناد ص 11 وأخرج الحديث الكشي في رجاله ص 271 والسند فيه هكذا " حمدويه قال حدثني محمد بن عيسي، قال حدثني حفص أبو محمد مؤذن علي بن يقطين عن علي بن يقطين قال الخ، فالحديث فيه ينتهي سنده إلي علي بن يقطين وهو الذي رأي علي الامام جبة خز سفرجلية. كما ان فيه كنية حفص " أبو محمد " وذكر في الكافي ومواضع من قرب الاسناد انه ابن عمر ويعرف بالمؤذن، وقد روي عنه الحسن بن علي بن يقطين خبر سقوط الامام الصادق عليه السلام عن بغلته حين دفع ووقف عليه الوالي فنهاه الامام عن الوقوف وسيأتي ذلك عن قريب. وروي عنه أيضا ابن فضال رسالة الامام الصادق عليه السلام إلي جماعة الشيعة - تلك الرسالة الذهبية التي أمرهم بمدارستها والنظر فيها وتعاهدها والعمل بها - وهي أول كتاب الروضة من الكافي، ولم ينسب حفص إلي أحد بل اكتفي بوصفه بالمؤذن. فالظاهر ان ما في الاصل من انه " ابن محمد " من سهو القلم والصواب " أبي محمد " كما في سند الكشي فلاحظ.

[6] الكافي ج 6 ص 452.

[7] قرب الاسناد ص 101.

[8] علل الشرايع ص 295.

[9] عيون اخبار الرضا " ع " ج 2 ص 2.

[10] علل الشرائع ص 234.

[11] أمالي الصدوق ص 243.

[12] أمالي الصدوق ص 243.

[13] علل الشرائع ص 234.

[14] امالي الصدوق ص 243.

[15] سورة النجم الاية، 32.

[16] عيوان اخبار الرضا ج 1 ص 285 وفيه الحديث مفصلا مع ذكر المسائل والاجوبة.

[17] معاني الاخبار ص 385 وفيه تمام الحديث وهو في التقية.

[18] قرب الاسناد ص 98 وورد فيه بتفاوت ص 11 وأخرجه الكليني في الكافي ج 4 ص 541.

[19] أمالي الصدوق ص 542.

[20] ثواب الاعمال ص 129 بزيادة فيه.

[21] الكافي ج 4 ص 8 بزيادة فيه.

[22] بصائر الدرجات ج 10 باب 15 ص 145.

[23] المحاسن ص 400.

[24] الكافي ج 6 ص 279.

[25] المحاسن ص 400.

[26] نفس المصدر ص 401.

[27] حلية الاولياء ج 3 ص 192.

[28] نفس المصدر ج 3 ص 194. وأخرجه القرماني في تاريخه ص 128.

[29] المناقب ج 3 ص 394.

[30] نفس المصدر ج 2 ص 397.

[31] المناقب ج 3 ص 396.

[32] نفس المصدر ج 3 ص 397.

[33] أمالي المفيد ص 190.

[34] حلية الاولياء ج 3 ص 199.

[35] السجستاني خ ل.

[36] المناقب ج 3 ص 372 وأخرج ابن حجر كلمة أنس بن مالك بتفاوت يسير في كتابه تهذيب التهذيب ج 2 ص 104.

[37] المناقب ج 3 ص 372.

[38] نفس المصدر ج 3 ص 373.

[39] سورة النساء الاية: 59.

[40] حلية الاولياء ج 3 ص 193 وأخرج قول عمرو بن أبي المقدام ابن حجر في كتابه تهذيب التهذيب ج 2 ص 104.

[41] ذكر فيها من ص 192 إلي ص 206.

[42] لقد نقل المؤلف رحمه الله عن الحافظ ابن شهر آشوب اسماء عدة قليلة من الكتب التي ورد فيها ذكر الامام الصادق عليه السلام واقتصاره عليها لا يعني انه لم يرد للامام ذكر في غيرها، بل من النادر ان نجد كتابا من كتب التفسير أو الحديث، أو الاخلاق، أو الاداب أو التاريخ، أو التراجم، أو الفلسفة الاسلامية، بل وحتي بعض كتب الطب والرياضيات الا ونجده مزينا بذكر الامام الصادق عليه السلام، ورأيت من الخير أن أثبت قائمة باسماء بعض الكتب التي ورد فيها ذكره عليه السلام اما بالرواية عنه، أو الاستشهاد بقوله، أو الحكاية عن رأيه، أو الترجمة له، وجلها من غير كتب الشيعة، وهذا مما يحضرني عاجلا ولا يسعني في المقام الاستقراء التام، فانه مما يطول به المقام.

1 - تاريخ ابن الاثير الجزري

2 - تاريخ ابن كثير الشامي

3 - تاريخ اليعقوبي

4 - تاريخ ابن عساكر

5 - تاريخ ابن الوردي

6 - تاريخ ابن خلكان

7 - تاريخ القرماني

8 - مروج الذهب

9 - تهذيب التهذيب لابن حجر

10 - تذكرة الحفاظ للذهبي

11 - تقريب التهذيب لابن حجر

12 - لسان الميزان لابن حجر

13 - ميزان الاعتدال للذهبي

14 - تهذيب الاسماء واللغات للنووي

15 - الجمع بين رجال الصحيحين للمقدسي

16 - صفة الصفوة لابن الجوزي

17 - مناقب أبي حنيفة للموفق بن أحمد

18 - مناقب أبي حنيفة للكردري

19 - مناقب أبي حنيفة للبزاز

20 - جامع اسانيد أبي حنيفة

21 - الحيوان للجاحظ

22 - رسائل للجاحظ

23 - البيان والتبين للجاحظ

24 - مقدمة ابن خلدون

25 - الفصل لابن حزم

26 - الملل والنحل للشهرستاني

27 - النجوم الزاهرة لابن تغري بردي

28 - مناهج التوسل للبسطامي

29 - الصواعق المحرقة لابن حجر

30 - المواهب اللدنية للزرقاني

31 - مرآة الجنان لليافعي

32 - خلاصة تهذيب الكمال للخزرجي

33 - الطبقات الكبري للشعراني

34 - التوسل والوسيلة لابن تيمية

35 - عيون الادب والسياسة لابن هذيل

36 - المدارك للقاضي عياض

37 - تذكرة ابن حمدون

38 - الاثار لابي يوسف

39 - الاثار لمحمد بن الحسن الشيباني

40 - الاصابة لابن حجر الاثني عشرية للالوسي

41 - الفهرست لابن النديم

42 - الكواكب الدرية للمناوي

43 - شرح الشفاء للخفاجي

44 - نور الابصار للشبلنجي

45 - عيون الاخبار لابن قتيبة

46 - امالي القالي

47 - نيل الاوطار للشوكاني

48 - اتحاف الاشراف للشبراوي

49 - جوهرة الكلام للقراغزلي

50 - تاريخ العرب لمير علي النهدي

51 - مشارق الانوار للحمزاوي

52 - التشريع الاسلامي للخضري

53 - صحاح الاخبار للرفاعي

54 - دائرة المعارف لفريد وجدي

55 - تاريخ العلويين لمحمدامين غالب

56 - مختصر التحفة الاثني عشرية للالوسي

57 - كتاب مالك بن انس للخولي

58 - كتاب مالك بن أنس لمحمد أبو زهرة

59 - رشفة الصادي للحضرمي

60 - روضة الاحباب لببكلي زاده

61 - روض الزهر للبرزنجي

62 - زاد الاحباب للفاروقي

63 - سير النبي والال والاصحاب لابراهيم الحلبي

64 - الشرف المؤبد للنبهاني الحلبي

65 - الصراط السوي للشيخاني

66 - الصفوة للمناوي

67 - الطراز الاوفي لاحمد بن زين العابدين

68 - طراز الذهب للخوارزمي المتخلص بغالب

69 - العذب الزلال لعمر الحلبي

70 - عقد الجواهر للعيدروسي

71 - عقد اللال للعيدروسي

72 - عقود اللال للتونسي

73 - الفتح المبين للدهلوي

74 - الفرائد الجوهوية لمير غني المحجوب

75 - مشارق الانوار للاجهوري

76 - مصباح النجا لمحمد شاه عالم

77 - معراج الوصول للزرندي

78 - مفتاح النجا للبدخشي

79 - نزل الابرار للبدخشي

80 - وسيلة المال للحضمري

81 - ينابيع المودة للقندوزي

وغيرها من مئات الكتب التي لا يسعني حصرها أما الكتب التي خصت الامام الصادق بالبحث فهي:

1 - الامام الصادق: لرمضان لاوند

2 - طب الامام الصادق للشيخ محمد الخليلي

3 - الامام الصادق لمحمد أبو زهرة

4 - حياة الامام الصادق للمرحوم الشيخ محمد حسين المظفر

5 - الامام الصادق ملهم علم الكمياء: لمحمد يحيي الهاشمي

6 - حياة الصادق للشيخ موسي السبيني

7 - جعفر بن محمد: لعبد العزيز سيد الاهل

8 - واجمعها كتاب الامام الصادق والمذاهب الاربعة للشيخ أسد حيدر.

[43] المناقب ج 3 ص 373.

[44] نفس المصدر ج 3 ص 374.

[45] المصدر السابق ج 3 ص 393.

[46] المصدر السابق ج 3 ص 393.

[47] المصدر السابق ج 3 ص 394.

[48] كشف الغمة ج 2 ص 372.

[49] نفس المصدر ج 2 ص 379.

[50] نفس المصدر ج 2 ص 380.

[51] سورة فصلت الاية: 30.

[52] كشف الغمة ج 2 ص 416.

[53] كشف الغمة ج 2 ص 416.

[54] رجال الكشي ص 121.

[55] الكافي ج 4 ص 21.

[56] هذا اقتباس معني الاية وهي قوله تعالي: ونزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شئ (سورة النحل الاية: 89).

[57] كشف الغمة ج 2 ص 430.

[58] رجال الكشي ص 176.

[59] نفس المصدر ص 235.

[60] المصدر السابق ص 239.

[61] المناقب ج 3 ص 374.

[62] الكافي ج 8 ص 143 وفيه الاية في سورة مريم الاية: 25.

[63] الكافي ج 8 ص 164.

[64] نفس المصدر ج 4 ص 8.

[65] المصدر السابق ج 4 ص 9.

[66] المصدر السابق ج 4 ص 24.

[67] المصدر السابق ج 6 ص 26 7 وأخرجه الشيخ في التهذيب ج 9 ص 91.

[68] المصدر السابق ج 6 ص 268.

[69] عذر في الامر تعذيرا، إذا قصر ولم يجتهد.

[70] الكافي ج 6 ص 278.

[71] الكافي ج 6 ص 279.

[72] نفس المصدر ج 6 ص 279.

[73] الكافي ج 6 ص 283.

[74] نفس المصدر ج 6 ص 328.

[75] نفس المصدر ج 6 ص 328.

[76] نفس المصدر ج 6 ص 328.

[77] المصدر السابق ج 6 ص 333، والفاره الحاذق بالشئ.

[78] المصدر السابق ج 6 ص 339.

[79] المصدر السابق ج 6 ص 341.

[80] المصدر السابق ج 6 ص 450.

[81] حزر الشئ حزرا: قدره بالحدس.

[82] الكافي ج 4 ص 49.

[83] نفس المصدر ج 8 ص 225.

[84] المصدر السابق ج 6 ص 181.

[85] الكافي ج 6 ص 181.

[86] نفس المصدر ج 6 ص 347.

[87] المصدر السابق ج 6 ص 449 والممطر كمنبر ثوب يلبس في المطر يتوقي به.

[88] المصدر السابق ج 6 ص 462.

[89] المصدر السابق ج 6 ص 460.

[90] المصدر السابق ج 6 ص 464.

[91] المصدر السابق ج 6 ص 481 وفي الاصل (أبا جعفر) وفي الهامش عن بعض النسخ: (أبا عبد الله).

[92] المصدر السابق ج 2 ص 581.

[93] المصدر السابق ج 6 ص 500.

[94] المصدر السابق ج 6 ص 487.

[95] المصدر السابق ج 6 ص 503.

[96] المصدر السابق ج 6 ص 617.

[97] المصدر السابق ج 6 ص 657.

[98] سورة البقرة الاية: 255.

[99] الكافي ج 2 ص 661.

[100] نفس المصدر ج 2 ص 673.

[101] المصدر السابق ج 6 ص 521.

[102] المصدر السابق ج 6 ص 523.

[103] المصدر السابق ج 3 ص 225.

[104] المصدر السابق ج 3 ص 217 ذيل حديث.

[105] المصدر السابق ج 3 ص 226.

[106] المصدر السابق ج 1 ص 43.

[107] المصدر السابق ج 1 ص 329.

[108] المصدر السابق ج 1 ص 329.

[109] سورة ص الاية: 39.

[110] سورة الحشر الاية: 7.

[111] الكافي ج 1 ص 265.

[112] الكافي ج 3 ص 569.

[113] النهاية في اللغة ج 1 ص 96.

[114] القاموس ج 4 ص 206.

[115] النهاية ج 1 ص 125.

[116] الكافي ج 4 ص 6.

[117] نفس المصدر ج 4 ص 23.

[118] المصدر السابق ج 4 ص 61.

[119] أمالي ابن الشيخ الطوسي ص 66.

[120] امالي ابن الشيخ الطوسي ص 66.

[121] الكافي ج 4 ص 113.

[122] نفس المصدر ج 4 ص 174.

[123] المصدر السابق ج 4 ص 398.

[124] الكافي ج 6 ص 444.

[125] سورة الدخان الاية: 40 و 41 و 42.

[126] الكافي ج 1 ص 423.

[127] نفس المصدر ج 2 ص 86.

[128] المصدر السابق ج 2 ص 87.

[129] المصدر السابق ج 5 ص 74.

[130] المصدر السابق ج 8 ص 87.

[131] المناقب ج 3 ص 395 وفي المطبوعة في النجف جعفر بن أبي عائشة.

[132] الكافي ج 5 ص 76.

[133] الكافي ج 5 ص 76.

[134] الكافي ج 5 ص 76.

[135] نفس المصدر ج 5 ص 77.

[136] المصدر السابق ج 5 ص 87 بزيادة فيه.

[137] المصدر السابق ج 5 ص 226 وأخرجه الشيخ في التهذيب ج 7 ص 133.

[138] المصدر السابق ج 5 ص 289.

[139] المصدر السابق ج 2 ص 209.

[140] الكافي ج 4 ص 466.

[141] نفس المصدر ج 5 ص 91.

[142] الخطر: بالكسر، نبات يختضب به.

[143] الوسمة: بكسر السين وهي أفصح من التسكين نبت يخضب بورقه ويقال هو العظلم، وأنكر الازهري السكون.

[144] الكافي ج 5 ص 96.

[145] نفس المصدر ج 5 ص 161.

[146] المصدر السابق ج 5 ص 166.

[147] المصدر السابق ج 5 ص 304.

[148] تنبيه الخواطر ص 490.

[149] أمالي ابن الشيخ الطوسي ص 58.

[150] مشارق الانوار ص 113.

[151] كتاب الزهد للحسين بن سعيد الاهوازي: في أواخر باب الصمت الا بخير، وترك الرجل ما لا يعنيه، والنميمة. وهو أول باب من الكتاب.

[152] الوجيب: اضطراب القلب وشدة خفقانه، وفي الضحاح: وجب القلب وجيبا اضطرب.


عصر امام صادق


عصر امام صادق عليه السلام عصري بود كه فتنه و آشوب و انقلاب سراسر كشورهاي اسلامي را فراگرفته و موج خشم و نارضايتي مردم از حكومت بني اميه تمام نقاط را طوفاني كرده بود.

حاكمان جور اموي و عباسي دوران امامت امام صادق عليه السلام عبارتند از:



[ صفحه 11]



1- هشام بن عبدالملك

2- وليد بن يزيد بن عبدالملك

3- يزيد بن وليد

4- ابراهيم بن وليد

5- مروان حمار

6- ابوالعباس سفاح اولين خليفه ي عباسي

7- ابوجعفر منصور دوانيقي

دوران حكومت حاكمان بني اميه هر چه به پايان خود مي رسيد، پريشاني و نابساماني فزوني مي يافت. استانداران در هر شهري ظلم و ستم را به حد اعلا رساندند. وضع اقتصادي و مالي مردم، در اثر فشار طبقه ي حاكم به بدترين صورت درآمده و در عين حال مالياتهاي سرسام آور، به عناوين مختلف با زور از مردم گرفته مي شد.

در زمان امام صادق عليه السلام در اثر اختلافات سياسي و نهضتهاي فرهنگي، زمينه اي فراهم شد كه نام چهار هزار شاگرد براي حضرت در كتب ثبت شده است.

امام صادق عليه السلام يك نهضت علمي و فكري را در دنياي اسلامي رهبري كرد كه در سرنوشت تمام دنياي اسلام مؤثر بود، و بخصوص مكتب تشيع را در برابر امواج طوفاني مكاتب ديگر حفظ نمود.

عصر آن حضرت يك عصر منحصر به فرد، و زمان نهضتهاي سياسي و انقلابهاي فكري است. و به اين علت كه بسياري از اين نهضتها اسلام را تهديد مي كردند، يكي از ابعاد و مسائل مهم دوران حضرت صادق عليه السلام به شمار مي روند.

زنادقه در اين زمان ظهور كردند، اينها منكر خدا و دين و پيغمبر بودند. بني عباس هم به آنها آزادي داده بودند. مسئله ي تصوف به شكل ديگري پيدا شده بود.

همچنين فقهائي پيدا شده بودند كه فقه را بر اساس رأي و قياس و غيره به وجود آورده بودند. يك اختلاف افكاري در بين مسلمين پديد آمده كه نظيرش تا آن موقع



[ صفحه 12]



نبود و بعد از آن هم پيدا نشد.

در اواخر حكومت بني اميه و در زمان بني عباس يك شور و نشاط علمي در ميان مردم پديد آمد. و در تاريخ بشر كم سابقه بود كه ملتي با اين شور و نشاط به سوي علوم روي آورد، علومي مانند: قرائت، تفسير، حديث، فقه، مسائل مربوط به كلام و قسمتهاي مختلف ادبيات و علوم طب، فلسفه، نجوم، رياضيات، شيمي و فيزيك.


زهد و ساده زيستي


از آنجا كه دلبستگي به دنيا و تعلقات آن مانع رسيدن به كمال حقيقي است، نيك مردان الهي هميشه زهد و قناعت را در متن برنامه خود دارند و ساده زيستي، بي پيرايگي و پرهيز از جلوه هاي دنيوي و دل نبستن به مظاهر دنيا و زرق و برق آن از شاخص ترين ويژگي هاي آنان است. مطمئنا آنان اين شيوه پسنديده را از زندگي پيامبران، اولياء الهي و عالمان عارف آموخته اند. پيروان حقيقي اهل بيت عليهم السلام خصلت زيباي زهد و ساده زيستي را از آن گراميان آموخته و اين سخن گهربار امام صادق عليه السلام را هميشه آويزه گوش خود دارند كه فرمود: «ان احببت ان تجاور الجليل في داره و تسكن الفردوس في جواره فلتهن عليك الدنيا واجعل الموت نصب عينك ولا تدخر شيئا لغد واعلم ان لك ما قدمت وعليك ما اخرت [1] ; اگر دوست داري كه در درگاه الهي با خداوند متعال همنشين شوي و در بهشت در جوار حضرت باريتعالي مسكن گزيني، بايد دنيا [و مظاهر آن] در نظر تو خوار باشد و مرگ را هميشه نصب العين خود قرار بده و براي خود چيزي ذخيره نكن و بدان آنچه قبلا [از اعمال صالح] تقديم داشته اي به حال تو سودمند خواهد بود و از كارهاي نيك كه انجام آن را به تاخير انداخته اي ضرر خواهي كرد.»


پاورقي

[1] تحف العقول، ص 304.


دليل قاطع بر وجود قادر صانع عالم


حضرت با مثال آوردن از عالم طبيعت و فعال كردن ذهن سائل از طريق استفهام براي اينكه خود به جواب برسد پاسخ وي را مي دهد، به اين صورت كه وقتي زنديق از امام (عليه السلام) درباره وجود قادر صانع عالم سئوال مي پرسد امام (عليه السلام) با پرسيدن سؤال در مورد علت باقي مصنوعات، او را به تعقل وادار مي نمايد مثلا مي پرسد كه اگر به ساختماني محكم نظر بيفكني سؤالي به ذهن خطور مي كند كه علتي آن را مصنوع كرده است كه غير اشياء مي باشد، و اگر خوب تعقل نمايي صانع عالم هم اينگونه است; جز اين كه جسم و صورت نيست.


امام محمد بن علي بن الحسين


امام باقرعليه السلام در سال 58 هـ. ق. به دنيا آمد و تا سال 94 هـ. ق در كنار پدر بزرگوارش در مدينه زندگي كرد. پس از شهادت پدر رهبري را در دست گرفت و شاگردان فراواني را تربيت كرد. در نشر معارف اسلامي و اهل بيت پيامبرعليهم السلام گام هاي بلندي برداشت. آن حضرت را باقر العلوم يعني شكافنده دانش ها لقب دادند. امام باقرعليه السلام در سال 114 و يا 117 هـ. ق به تحريك هشام بن عبدالملك به شهادت رسيد و در كنار پدر بزرگوارش در بقيع به خاك سپرده شد.


پاسخ به دعوت هاي بقيع


اكنون من در آغاز راهي ايستاده ام تا فرياد بقيع را به لطف و كرامت نبي رحمت و توجه والاي امامان غنوده در بقيع دريابم و با توكل بر خداي توفيق دهنده، پژوهش تفصيلي را درباره ي اين مجموعه ذخاير و اين گنج نهان معرفت آغاز كنم.

اين پژوهش را با اشارت معاونت محترم آموزش و پژوهش، حضرت حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاي قاضي عسكر آغازيده ام و در آغاز راه از خداي منان توفيق را در لحظات پژوهش و كتابت طلب مي نمايم.

هم اكنون در آغاز حركت، در حد ورود به بحثي كلان و گسترده ي تاريخي، در حوزه هاي مختلف اين پژوهش كه در نهايت، استعداد تبديل شدن به كتابي قطور را دارد، قرار دارم و توفيق را طلب مي نمايم.


ولادة الصادق


ولد الامام الصادق عليه السلام بالمدينة المنورة سنة ثلاث و ثمانين [1] .

استشهد عليه السلام في شوال سنة ثمان و أربعين و مائة مسموما. و له خمس و ستون سنة، دفن بالبقيع مع أبيه و جده و عمه عليهم السلام.

و أمه أم فروة بنت القاسم بن محمد ابن أبي بكر [2] .

و كانت امامته عليه السلام أربعا و ثلاثين سنة و وصي اليه أبوه أبوجعفر وصية ظاهرة و نص عليه بالامامة نصا جليا [3] .

فروي محمد ابن أبي عمير عن هشام بن سالم عن أبي عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام، قال لما حضرت أبي الوفاة قال: يا جعفر أوصيك بأصحابي خيرا، قلت جعلت فداك و الله لأدعنهم و الرجل منهم يكون في المصر فلا يسأل أحدا.

و روي هشام بن سالم عن جابر بن يزيد الجعفي قال سئل أبوجعفر عليه السلام عن القائم بعده فضرب بيده علي أبي عبدالله عليه السلام و قال هذا و الله قائم آل محمد عليهم السلام.



[ صفحه 15]



و روي يونس بن عبدالرحمن عن عبدالأعلي مولي آل سام عن أبي عبدالله عليه السلام قال: ان أبي عليه السلام استودعني ما هناك، فلما حضرته الوفاة قال ادع لي شهودا فدعوت أربعة من قريش فيهم نافع مولي عبدالله بن عمر فقال اكتب هذا ما أوصي به يعقوب بنيه (يا بني ان الله اصطفي لكم الدين فلا تموتن الا و أنتم مسلمون) و أوصي محمد بن علي الي جعفر بن محمد عليه السلام و أمره أن يكفنه في برده الذي كان يصلي فيه الجمعة و أن يعممه بعمامته، و أن يربع قبره و يرفعه أربع أصابع، و أن يحل عنه أطماره عند دفنه ثم قال للشهود انصرفوا رحمكم الله فقلت له: يا أبت ما كان في هذا بأن يشهد عليه فقال: يا بني كرهت أن تغلب و أن يقال لم يوص اليه فأردت أن تكون لك الحجة [4] .


پاورقي

[1] ارشاد المفيد ص 271.

[2] ارشاد المفيد ص 271.

[3] ارشاد المفيد ص 271.

[4] ارشاد المفيد ص 271.


مادر دانشمند


ام فروه از امام باقر عليه السلام احاديث زيادي نقل كرده است. از امام سجاد عليه السلام نيز رواياتي نقل نموده كه يك مورد آن از نظرتان مي گذرد: «حضرت علي بن الحسين عليه السلام به او فرمود: اي ام فروه، من براي گناهكاران از شيعيان خود در هر روز و شب صد بار دعا مي كنم و از خدا براي آنان طلب آمرزش مي نمايم، زيرا ما بر چيزي كه مي دانيم صبر مي كنيم و آن ها بر چيزي كه نمي دانند صبر مي كنند» [1] .

خلاصه مادر بزرگوار حضرت امام صادق عليه السلام از موقعيت علمي والايي كه از خاندان وحي و رسالت فراگرفته بود، برخوردار گشت كه براي پي بردن به مقام دانش او به نقل يك مورد بسنده مي شود:

شخصي به نام «عبدالاعلي» مي گويد: «ام فروه را ديدم كه



[ صفحه 24]



در اطراف خانه ي كعبه طواف مي كرد و لباسي پوشيده بود كه كسي او را نشناسد. هنگامي كه خواست دست خود را روي حجرالاسود بگذارد، دست چپ را روي سنگ گذاشت. مردي (كه به نظر مي رسد از عامه بوده) به او گفت: دست چپ را روي سنگ گذاشتن برخلاف سنت است و تو اشتباه كردي. ام فروه گفت: لازم نيست تو چيزي به ما بياموزي، چرا كه ما از دانش شما بي نياز هستيم» [2] .

در هر حال امام صادق عليه السلام در دامن رسالت و مركز وحي تولد يافت و رشد كرد و بخشي از دوران زندگي خود را تحت توجهات و عنايات جد خود زين العابدين عليه السلام و پدر بزرگوار خويش امام باقر سلام الله عليه سپري كرد.


پاورقي

[1] «روت عن علي بن الحسين عليه السلام احاديث منها قوله لها يا ام فروه اني لا دعوا لمذنبي شيعتنا في اليوم و الليله ماه مره يعني الاستغفار لا نا نصبر علي ما نعلم و هم يصبرون علي ما لا يعلمون» (اثبات الوصية، ص 174).

[2] رايت ام فروه تطوف بالكعبة عليها كساء متنكرة فاستلمت الحجر بيدها اليسري فقال لها رجل ممن يطوف يا امة الله اخطات السنة فقالت انا لأغنياء عن علمك» (اعيان الشيعه ج 1، ص 659).


پاكيزگي


دين مقدس اسلام به پاكيزگي و نظافت اهميت زيادي داده است. از پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) گرفته تا ائمه طاهرين (عليه السلام) و وجود مبارك امام صادق (عليه السلام) هر كدام به زباني كه مردم آن را درك كنند موضوع نظافت را تذكر داده و آنها را به اصول و مقررات بهداشتي تشويق كرده اند.

نقل شده است روزي سفيان ثوري حضرت را ديد كه قبايي آراسته و زيبا پوشيده است. سفيان ثوري مي گويد: با تعجب به حضرت مي نگريستم. پس حضرت فرمودند: اي ثوري! چه شده كه چنين با تعجب نگاه مي كني؟ آيا از آنچه مي بيني، تعجب مي كني؟ گفتم اي فرزند رسول خدا! اين لباس، لباس شما و پدرانت نيست، پس حضرت فرمودند: اي ثوري! آن زمان، زمان فقر و نداري امت بود و آنان به اقتضاي زمانشان لباس مي پوشيدند، ولي اين زمان، زمان نعمت است و نعمت به سوي امت روي آورده است.

سپس حضرت قباي رويين را كنار زد و قباي پشمي خشني را كه زير لباس هايش پوشيده بود، نشان داد و فرمود: ما اين لباس خشن را براي خدا پوشيده ايم و لباس رويين و آراسته را براي شما. پس هر آنچه براي خدا باشد، پوشيده مي داريم و آنچه براي شما باشد، آشكارش مي كنيم.» [1] .

عبدالحليم جندي مي نويسد:

امام صادق (عليه السلام) مي فرمودند: «آنگاه كه خداوند نعمتي را به كسي ارزاني مي دارد، دوست دارد آن نعمت را نزد او ببيند؛ زيرا خداوند زيباست و زيبايي را دوست دارد» و مي فرمودند: «خداوند زيبايي را دوست دارد و از فقر و فقرنمايي ناخرسند است.» همچنين مي فرمودند: «مرد بايد لباس خويش را پاكيزه نگه دارد و از بوي خوش استفاده كند و خانه خويش را گچ كاري كند و آستانه خود را پاكيزه سازد.» [2] .


پاورقي

[1] حليه الاوليا، ج 3، ص 193.

[2] الامام صادق (عليه السلام)، ص 204.


احضارهاي متعدد


در آغاز اين نوشتار به احضار امام عليه السلام در كنار پدر بزرگوارش از سوي هشام ابن عبدالملك اشاره شد. اكنون به مواردي از اين احضارها توسط خلفاي عباسي اشاره مي كنيم:

ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسي حضرت را به عراق طلبيد و دنبال بهانه اي مي گشت كه حضرت را به شهادت برساند كه با تدبيرالهي آن حضرت توطئه او خنثي شد. در روز آخر ماه رمضان سفاح اعلام عيد فطر نموده بود. حضرت مي فرمايد: من بر او وارد شدم. از من پرسيد: درباره روزه امروز نظرت چيست؟ به او گفتم: اين مربوط به پيشوا است. اگر روزه بگيري، روزه مي گيرم و اگر افطار كني، افطار مي كنم. سفاح به غلام خود دستور داد تا سفره اي حاضر كردند. من نيز با او روزه را خوردم؛ با اين كه مي دانستم آن روز از ماه رمضان است. خوردن روزه و انجام قضاي آن آسانتر است برمن كه گردنم زده شود و خداوند عبادت نشود. [1] و در همين سفر بود كه در تاريخ مي خوانيم: مردي از شيعيان همسر خود را سه طلاقه نموده بود. مسأله را از يكي از شيعيان مي پرسد، پاسخ مي دهد: اشكالي ندارد. همسر او مي گويد: من قانع نمي شوم، مگر آن كه از خود امام صادق عليه السلام سؤال كني. و اين در زماني بود كه ابوالعباس سفاح در «حيره» بود و مردم را از ملاقات با امام صادق عليه السلام منع كرده بود. آن مرد مي گويد: در انديشه بودم كه چگونه با حضرت ملاقات كنم. ناگهان مردي سپاهپوست را ديدم كه جبه اي پشمين داشت و خيار مي فروخت، تمام خيارهاي او را خريدم. سپس از او خواستم كه لباس خود را به من بدهد. آن را پوشيدم و به صورت خيار فروش به طرف خانه امام صادق عليه السلام به راه افتادم. در اين زمان ديدم غلامي مرا صدا مي زند، نزديك شدم. حضرت را ديدم به من فرمود: چاره نيكو انديشيدي! خواسته ات چيست؟ مسأله را توضيح دادم. حضرت فرمود: «ارجع الي اهلك فليس عليك شي ءٌ»؛ به سوي همسرت بازگرد، چيزي برتو نيست. [2] پس از سفاح برادرش منصور دومين خليفه عباسي نيز آن حضرت را به حيره فرا مي خواند كه صفوان جمال مي گويد: در سفر دوم كه حضرت را به حيره مي بردم، قبل از وارد شدن بر منصور، حضرت لباس سفيد پوشيد. زماني كه بر منصور وارد شد، گفت: خود را شبيه پيامبران ساخته اي! حضرت پاسخ داد: چرا مرا از فرزندان پيامبران دور مي داري؟ بدين معنا كه چون فرزند پيامبران هستم، مي توانم خود را شبيه آنان بسازم. و حتي منصور در مواردي تصميم به قتل امام عليه السلام گرفته بود كه با مشاهده معجزات و كرامات آن بزرگوار هراسان شد و از تصميم خود منصرف مي گشت كه خود بحثي مفصل دارد كه مجال طرح آن در اين مختصر نمي باشد.

تدبير صحيح سامان دادن مبارزه از سوي امام صادق عليه السلام رهبري فرزانه و الهي امام صادق عليه السلام ايجاب مي كرد كه مبارزه با مستكبران را به گونه اي سامان بخشد كه نيروها از بين نرفته و راه هرگونه بهانه برخلفاي غاصب بسته شود. بدين جهت ابوبصير مي گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: بپرهيزيد از خدا و بر شما باد به پيروي از امامان خويش؛ آن چه آن ها مي گويند، بگوييد و از آن چه ساكتند، شما نيز سكوت كنيد. شما در سلطنت كسي هستيد كه مصداق اين كلام الهي است كه مي فرمايد:

«و ان كان مكرهم لتزول منه الجبال» [3] ، «مكرشان چنان باشد كه كوهها را از جا بركند.» پس تقواي الهي پيشه كنيد، در نمازهايشان شركت كنيد و در تشييع جنازه هاي آنان حاضر شويد و امانت را برگردانيد. [4] در همين راستاست كه مهاجر ابن عمار خزاعي مي گويد: منصور دوانيقي پول بسياري به من داد و مرا راهي مدينه نمود تا بتوانم به آن وسيله افرادي كه قصد قيام و نهضت دارند را شناسائي كنم. بدين جهت مي رفتم و پول را بين افرادي كه در اطراف قبر پيامبر صلي الله عليه و آله بودند، تقسيم مي نمودم و با آنان راه آشنايي را مي گشودم. در يكي از روزها كه در كنار امام صادق عليه السلام قرار گرفتم. به من فرمود: به صاحب و اميرت بگو: خاندان و بستگان تو به روشي غير از اين محتاج ترند، تو به سوي جوانان محتاج مي آيي و به آنان حيله مي زني! شايد كسي سخني بگويد كه به واسطه ي آن خونشان را مباح شماري. اگر به آن ها نيكي كني و صله رحم انجام دهي و آنان را بي نياز سازي، اين ضروري ترين چيزي خواهد بود كه از آن ها مي خواهي. سپس مي گويد: به نزد منصور رفتم و گفتم: از نزد فردي مي آيم كه ساحر و پيش گو است. منصور گفت: به خدا سوگند كه راست گفته است. مواظب باش كه اين مطلب را كسي از تو نشنود. [5] به اين وسيله است كه حضرت نقشه جاسوس هاي خليفه را برملا مي كند و شيعيان را از دسيسه هاي آنان محفوظ نگه مي دارد و آنان را با تدبير الهي خويش به سوي آينده اي روشن به پيش مي برد.


پاورقي

[1] الكافي، ج 3، ص 82 و 83 و بحارالانوار، ج 47، ص 210.

[2] الخرائج و الجرائح، ص 234، به نقل از بحارالانوار، ج 47، ص 171.

[3] سوره ابراهيم، آيه 46.

[4] بحارالانوار، ج 47، ص 161، به نقل از امالي شيخ طوسي، ص 61.

[5] همان، ص 172.


چاپ تفسير


پس از معرفي تفسير توسط لويي ماسينيون، نخستين كسي كه اين تفسير را نشر داد پل نويا، محقق فرانسوي در 22 اوت 1968 بود.

پل نويا، بر تصحيح خود، مقدمه اي نيز نوشته است كه در آخرين چاپ تفسير با عنوان: مجموعه آثار ابوعبدالرحمن سلمي، به چاپ رسيده است.

وي مي نويسد:

(درسال 1968 م، در نشريه ملانژ (مجموعه مقالات)، دانشگاه سن ژوزف (دوره 43، شماره 4) متن تفسيري را كه صوفيان به امام جعفرصادق (عليه السلام) نسبت مي دهند به چاپ رسانديم و از همان زمان در صدد برآمديم كه تفسير ابن عطا را نيز منتشر كنيم.) [1] .

وي، افزون بر چاپ، تصحيح و انتشار كتاب و نگارش مقدمه ي ياد شده، كتابي را تحت عنوان: تفسير قرآني و زبان عرفاني، نگاشته است كه در آن كتاب، ريشه پيدايش تصوف در اسلام و تأثير قرآن بر آن را به طور تحقيقي مورد بحث قرار داده است. وي دراين كتاب، از تفسير امام صادق (عليه السلام) به شرح سخن گفته و تأثير آن را بر انديشه عرفان و صوفي گري، روشن و آشكار دانسته است.

نويا، كه نسخه هاي خطي فراواني از اين تفسير، سراغ دارد، خود، آن را از روي سه نسخه تصحيح كرده است:

(اين تصحيح انتقادي در واقع از روي سه نسخه خطي، انجام گرفته است كه همه متعلق به كتابخانه هاي استانبول مي باشند.

fـ فاتح، 260 (164 ورق) نسخه بي تاريخ به دقت سواد برداري شده، با خطي بسيار ريز كه گاهي خواندنش بسيار دشوار است. اين نسخه را اصل گرفتيم و بسيار به ندرت از متن آن دور شديم.

bـ بشير آغا، 36 (338 ورق) مورخ 1061 هـ / 1680 م خط يكي از كاتبان بس بي دقت كه سطوري تمام را جا انداخته و به زبان عربي آشنايي چنداني نداشته است.

اين نسخه، بويژه براي تأييد قرائت دو نسخه ي ديگر، كه به مراتب ناخواناترند مفيد افتاده است.

v- يني جامع، 43 (383 ورق) نسخه بي تاريخ، ليكن در بردارنده ي گواهي قرائت متن به تاريخ 771 هـ / 1369 م، با خط مسامحه كارانه و غالباً فاقد نقطه حروف، ليكن چون به دقت به دست مرد با سواد آشنا با الفاظ صوفيان، سواد برداري شده، متن نسخه عالي است و گاهي حتي از نسخه فاتح 260، بهتر است. [2] .

پس از نويا، در سال 1979 م، پژوهشگر مسلمان لبناني دكتر علي زيعور، اقدام به تصحيح، چاپ و نشر اين تفسير كرد.

مصادري كه دكتر زيعور براي تصحيح، از آنها بهره برده است، چنانكه خود در مقدمه ي آن مي نويسد: پنج نسخه خطي بوده كه بهترين آن نسخه ها، نسخه ي فاتح 260 است; يعني همان نسخه اي كه نويا نيز او را اصل قرار داده بود.

دكتر زيعور، تفسير ياد شده را همراه با كتاب اخلاقي ديگري منسوب به امام صادق (عليه السلام) به نام: مصباح الشريعه و مفتاح الحقيقه، همراه مقدمه اي تحت عنوان: (كتابا الصادق التفسير القرآني و مصباح الشريعة) چاپ و منتشر كرد.

بار ديگر تفسير ياد شده را به همراه كتاب خويش به نام: التفسير الصوفي للقرآن عند الصادق، (الصادقيه في التصوف واحوال النفس) به چاپ رساند.

هرچند نگارنده، كتاب يادشده را خود نديده است، ولي از نام كتاب، به خوبي به دست مي آيد كه در نگرش براين تفسير، نوشته شده است.

جديدترين اقدام براي چاپ اين تفسير، در ايران به همت نصرالله پورجوادي انجام شده است.

با اين كه تفسير، منسوب به امام ششم شيعيان وگردآورنده آن يك عارف بلند آوازه ايراني (نيشابوري) است، مي توان گفت: آخرين چاپ آن به عنوان نخستين اقدام در يك كشور شيعي، حكايت گر ضعف پژوهشيان اين مرز و بوم، در حفظ و انتشار آثار ارزشمند منسوب به امام معصوم و يا دست كم، ميراث فرهنگي كهن آنان خواهد بود.

نويسنده ي ياد شده مجموعه آثار موجود ابوعبدالرحمن سلمي را به چاپ رسانيده است و اين مجموعه تفسير منسوب به امام صادق (عليه السلام) را كه جزء حقايق التفسير سلمي و يكي از مجموعه آثار وي است نيز، دربرگرفته است. وي اين تفسير را عيناً از روي چاپ پل نويا افست كرده و مقدمه ي او را با ترجمه فارسي از سوي احمد سميعي گيلاني در اين مجموعه، پيش از تفسير، چاپ كرده است. افزون بر اين، مطالب ماسينيون درباره ي اين تفسير را پس از مقدمه پل نويا، آورده است. [3] .

بي مناسبت نيست پيش از بررسي تفسير عرفاني منسوب به امام صادق (عليه السلام) نكاتي چند را كه راهگشاي ما در بررسي دقيق تر اين تفسير هستند، يادآور شويم:

1. معرفي اجمالي حقايق التفسير

2. بررسي مختصر شخصيت ابوعبدالرحمن سلمي


پاورقي

[1] پل نويا، مقدمه تفسير ابن عطا در مجموعه آثار سلمي، گردآوري نصرالله پورجوادي، مركز نشر دانشگاهي، 1369 / 47.

[2] پل نويا، مقدمه تفسير امام صادق در مجموعه آثار سلمي، گردآوري نصرالله پورجوادي/ 7.

[3] مراجعه شود به: مقدمه نصرالله پور جوادي بر مجموعه آثار سلمي / 12.


پيروي از اهل بيت،راه رسيدن به عرفان حقيقي


هر چه شيئي نفيس تر و با ارزش تر باشد، دشمن بيش تري دارد. هر قدر كالايي گران بهاتر باشد، نوع تقلبي و غير واقعي آن بيش تر ساخته مي شود؛ مثلا، الماس چون سنگي قيمتي است، زياد سعي مي كنند تا سنگ هاي ديگري را مانند آن درست كنند و به جاي الماس بفروشند. اين مسأله به دليل كمياب بودن كالاي اصلي از يك سو و ارزش مند بودن آن از سوي ديگر است. عرفان و سير و سلوك واقعي راهي است دشوار و صعب الوصول كه پيمودن آن نياز به اخلاص كامل، استقامت و پشتكار دارد. گذشته از اين، هر كس به قدر همت و ظرفيت خويش مي تواند مراحلي از آن را بپيمايد. ممكن



[ صفحه 17]



است در ميان ميليون ها انسان، تنها چند نفر انگشت شمار بتوانند به مراتب عاليه ي آن دست پيدا كنند. به دليل محبوبيت اين كالا و پرمشتري بودنش، زيادند افرادي كه نوع بدلي و تقلبي آن را عرضه مي كنند. متأسفانه امروز بازار عرفان هاي تقلبي در دنيا رواج زيادي دارد، و اين خلاف انتظار نيست. اكنون در اين ميان، چه بايد بكنيم تا اين نياز فطريمان را اشباع كنيم و در رسيدن به كمال نهايي خود كامياب باشيم؟

به نظر ما تنها راه براي رسيدن به اين مهم شناخت هر چه بهتر و بيش تر اهل بيت عليهم السلام و مكتب و روش آنان و محك زدن ساير چيزها با آن است. هر معرفتي كه عرضه مي شود و هر دستورالعملي كه ارايه مي گردد، بايد با معارف و دستورات آنان بسنجيم؛ اگر متناسب با آنها بود حقيقي است، و گرنه بدلي و از نوع غير واقعي است با اين محك، مي توانيم بفهميم در ميان روش هايي كه براي سير و سلوك و تكامل انسان عرضه مي شود، كدام يك سالم تر و مفيدتر است.

يكي از رواياتي كه در اين زمينه وجود دارد، وصيت امام صادق عليهم السلام به يكي از اصحاب خاصشان به نام عبدالله بن جندب است كه مقامات والايي در معنويات و معارف داشته است. در اين وصيت، حضرت ابتدا هشدار مي دهند و متذكر مي شوند، كساني كه در مسير صحيحي قرار مي گيرند و مي خواهند راه درست خداشناسي را طي كنند، بايد توجه داشته باشند كه خطرات بسياري در پيش رويشان وجود دارد. طرح اين نكته از سوي امام صادق عليه السلام در ابتداي اين روايت براي توجه دادن به اين نكته است كه گرچه بحمدالله، خداوند ايمان به خود را در دل ما قرار داده و ما در ميان تمام اديان آسماني، كامل ترين آنها، يعني اسلام را پذيرفته ايم؛ هم چنين در ميان مذاهب منسوب به اسلام نيز مذهب اهل بيت عليهم السلام را انتخاب كرده ايم و ظاهرا راه خود را يافته ايم و هيچ مشكلي نداريم، اما از يك نكته نبايد غفلت كنيم.


جوانان و ادب آموزي


امام صادق عليه السلام فرمود:

«ليس مِنّا مَنْ لَمْ يوقّر كَبِيرَنا وَ لَم يَرْحَمْ صَغيرنا» [1] ؛ از ما نيست كسي كه به بزرگترها احترام و به كوچكترها رحم نكند.

از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه هرگز امام حسين عليه السلام جلوتر از امام حسن عليه السلام حركت نمي كرد و اگر آن دو باهم بودند هرگز امام حسين عليه السلام جلوتر از امام حسن عليه السلام سخن نمي گفت. [2] .

امام صادق عليه السلام فرمود:

«جاءَ رجُلان اَليَ النَّبي شيخاً و شابّاً فتكلّم الشّابّ قَبلَ الشيخ فقال النّبي الكَبير الكَبيرٌ» [3] ؛ روزي دو نفر كه يكي پير و ديگري جوان بود به خدمت پيامبر صلي الله عليه و آله مشرف شدند. جوان قبل از پيرمرد شروع به سخن كرد. پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: بزرگ. بزرگ.


پاورقي

[1] مشكاة الانوار، ص 170.

[2] همان، ص 168؛ ينابيع الحكمه، ج 3، ص 230.

[3] وسايل الشيعه، ج 20، ص 17.


رسالت انساني يك رهبر


مي گويند: در زماني كه جامعه ي اسلامي - و به تعبير درست تر: جامعه ي مسلمان نام (چون جامعه ي اسلامي از اساس چيز ديگري است) - در آتش اختلاف طبقاتي مي سوزد؛ در زماني كه نمايان ترين ديدنيهاي جامعه، نشانه هاي بيدادگري و



[ صفحه 6]



طغيان است و دست سلطه هاي جبار، چنان بر جان و مال و ناموس مردم و بالاتر از آن، بر مغزها و دلها و احساسات و عواطف آنان گشوده است كه هر چه بخواهند، مي توانند با اين مردمي كه به تدريج از مهم ترين ويژگيهاي انسان - يعني از قدرت انديشيدن و قدرت انتخاب - بيگانه شده اند، انجام دهند؛ در زماني كه قصر افسانه اي «الحمراء» منصور در كنار هزاران ويرانه و بيغوله امكان خودنمايي دارد؛ در زماني كه غير انساني ترين روشها در زندانهاي منصوري با باشرف ترين عناصر جامعه عمل مي شود؛... در زماني چنان مظلم و غيرقابل تحمل، امام صادق عليه السلام كه مهم ترين كار خود را درس و بحث و تحقيق و تربيت شاگرد مي داند و حوزه ي درسي و كارگاه فقيه و متكلم سازي داير مي كند، از رسالت انساني يك رهبر غافل است؟ يا بدان بي اعتناست؟ و... تا آخر. اين، دو قضاوت غيرمنصفانه و بي پايه و سطحي درباره ي امام صادق عليه السلام از طرف دو گروه... و اولي چون از زبان طرفداران و مدعيان پيروي شنيده مي شود، نابخشودني تر و محكوم تر.


خوارج در زمان رسول خدا


همانگونه كه اشاره شد، تاريخ پيدايش خوارج به دوران حيات رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بازمي گردد؛ زيرا آن حضرت به هنگام مراجعت از جنگ «حُنين»، در منزلي به نام «جِعرانه» وقتي غنايم جنگي را در ميان جنگجويان تقسيم مي كرد، مردي از جاي خود برخاست و گفت: «يا محمد اعدل» پيامبر (صلي الله عليه وآله) فرمود: واي بر تو! اگر من با عدالت رفتار



[ صفحه 28]



نكنم، پس چه كسي عدالت خواهد كرد؟! يكي از صحابه عرض كرد: يا رسول الله اجازه دهيد گردن اين منافق را بزنم و او را در مقابل جسارت و اهانتش مجازات كنم. رسول خدا (صلي الله عليه وآله) فرمود: معاذالله، اگر او را بكشيد، مردم مرا به كشتن ياران خودم متهم خواهند كرد، او را به حال خود واگذاريد ولي بدانيد كه اين مرد همفكراني هم دارد. آنان قرآن مي خوانند ولي از گلويشان پايين تر نمي رود. از دين خارج مي شوند همان گونه كه تير از كمان رها مي شود. [1] .

در حديثي كه ابوسعيد خدري نقل كرده نيز آمده است: آن مرد كه «ذوالخويصره» نام داشت، خطاب به رسول خدا (صلي الله عليه وآله) گفت: «اِتَقِ الله يا محمد». رسول خدا (صلي الله عليه وآله) فرمود: اگر من خدا را عصيان كنم، پس چه كسي مطيع خدا خواهد بود. خدا كه مرا به همه مردم امين قرار داده آيا تو بر تقسيم اين غنيمت «ناچيز» امين نمي داني؟! و آنگاه كه ذوالخويصره برگشت، رسول خدا فرمود: در آينده از جنس اين مرد گروهي پديد آيند كه قرآن مي خوانند اما از گلويشان پايين تر نمي رود. مسلمان ها را مي كشند ولي متعرض بت پرستان نمي گردند. از اسلام مانند رها شدن تير از كمان خارج مي شوند و اگر من دركشان كنم، مانند قتل عاد و ثمود، همه آنها را از ميان خواهم برد. [2] .

عملكرد تند خوارج با جريان ذوالخويصره و برخورد اهانت آميز وي نسبت به ساحت مقدس رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و گفتار آن حضرت در آن مقطع پايان نيافت بلكه با توجه به خطرات آينده اين گروه و ضربه هاي سنگيني كه از سوي آنها پس از رسول خدا (صلي الله عليه وآله) متوجه اسلام و مسلمانان گرديد، پيامبر خدا (صلي الله عليه وآله) در موارد مختلف و در ضمن حديث هاي متعدد، اوصاف و مشخصات آنها را بيان كرد تا مسلمانان با انحراف فكري و اعتقادي آنان آشنا شوند و تحت تأثير تعبد و تنسك ظاهريشان قرار نگيرند. [3] .



[ صفحه 29]



و ما در اين جا تنها به نقل سه مشخصه و ويژگي آنان، كه بيش از ساير اوصافشان مورد عنايت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) قرار گرفته و با بحث ما بي ارتباط نيست، بسنده مي كنيم:


پاورقي

[1] صحيح مسلم كتاب الزكات باب ذكر الخوارج، حديث شماره 1063.

[2] همان، ح 1064.

[3] اخبار مربوط به خوارج، در صحيح بخاري، در ضمن نُه حديث و در صحيح مسلم و ساير صحاح و مسانيد، در طي سي حديث آمده است.


قبر فاطمه دختر رسول خدا


324 ـ محمد بن يحيي براي ما نقل كرد و گفت: محمد به من خبر داد كه از عبدالله بن حسين بن علي شنيده است كه از عكرمة بن مصعب عبدري نقل مي كند كه گفته است: حسن بن علي بن ابي طالب را ديدم كه ما را از گوشه يماني سراي عقيل واقع در بقيع دور مي دارد.

325 ـ همو از عكرمة بن مصعب، از محمد بن علي بن عمر نقل خبر كرده است كه مي گفت: قبر فاطمه (عليها السلام) دختر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) در گوشه يماني سراي عقيل واقع در بقيع است. [1] .

326 ـ ابوغسان از حسن بن منبوذ بن حويطب، از پدرش و جدش فضل بن ابي رافع نقل كرد كه او را گفته اند: قبر فاطمه (عليها السلام) در مقابل كوچه نُبَيْه واقع شده و به گوشه سراي عقيل نزديك تر است. [2] .

327 ـ ابوغسان از غسان بن معاوية بن ابي مُزَرَّد نقل كرد كه از عمر بن علي بن حسين ابن علي شنيده است كه مي گويد: قبر فاطمه (عليها السلام) روبروي كوچه اي است كه به گوشه سراي عقيل مي رسد. غسان مي گويد وي از آن جايي كه عمر بن علي اشاره كرده است ذرع كرده و دريافته است كه از آنجا تا كانال (جويي كه از آنجا مي گذشته) پانزده ذراع بوده است. [3] .

328 ـ ابوغسان، از عبدالله بن عمر بن عبدالله وابسته غفره، از پدرش عمر نقل كرد كه مي گفت: قبر فاطمه (عليها السلام) در مقابل سراي عقيل، به طرف سراي نبيه است. [4] .

329 ـ ابوغسان، از اسماعيل بن عون بن عبدالله بن ابي رافع نقل مي كند كه از پدرش و



[ صفحه 113]



او از پدرش شنيده است كه قبر فاطمه در انتهاي كوچه اي است كه ميان سراي عقيل و سراي ابونُبَيه قرار دارد.

اسماعيل مي گويد: وي جايي را كه پدرش جاي قبر فاطمه معرفي كرده است ذرع كرده و از آنجا تا جويي كه در سراي عقيل است بيست و سه ذراع و تا جوي ديگر كه (در آن سمت مقابل بوده) سي و هفت ذراع بوده است. [5] .

330 ـ گفت: راويي ثقه به من خبر داده و گفت: گفته مي شود مسجدي كه در جوار آن در سمت شرقي اش بر جنازه كودكان نماز خوانده مي شود، خيمه اي از آنِ زني سياه پوست به نام رقيه بوده است. آن خيمه را حسن بن علي در آنجا گذاشته بود تا نگهبان قبر فاطمه باشد. قبر فاطمه را جز رقيه كسي ديگر نمي دانست. [6] .

331 ـ گفت: عبدالعزيز بن عمران، از حماد بن عيسي، از جعفر بن محمد، از پدرش نقل كرد كه گفته است: علي فاطمه را شبانه در خانه خود كه بعدها جزو مسجد شد، به خاك سپرد. بنابراين قبر فاطمه در مسجد النبي، در كنار درِ مسجد و روبروي سراي اسماء دختر حسين بن عبدالله بن عبيدالله بن عباس است.

ابوزيد بن شبه گويد: گمان مي كنم اين حديث غلط است؛ زيرا آنچه در تاريخ پذيرفته شده، اين است كه در جايي ديگر است.

332 ـ ابوغسان، از محمد بن اسماعيل، از فائد، وابسته عبادل نقل كرد كه عبيدالله بن علي به نقل از گذشتگان خاندان خود او را آگاهانده است كه حسن بن علي فرمود: مرا در گورستان در جوار مادرم به خاك بسپاريد. او نيز در قبرستان در جوار فاطمه به خاك سپرده شد. مقابل دريچه اي كه از خانه نبيه بن وهب به كوچه گشوده است. اين كوچه عمومي از ميان قبر و سراي نبيه مي گذرد و گمان مي كنم عرض آن هفت ذراع به ذراع سقايان است.



[ صفحه 114]



(فائد گويد:) [7] منقذ گور كن به من گفت: در قبرستان، دو قبر است كه به سنگ، فرش شده است: قبر حسن بن علي و قبر عايشه همسر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله). ما سنگ هاي اين دو قبر را از گورستان بيرون نمي بريم (و به روايت وفاء الوفا جابه جا نمي كنيم). [8] .

هنگامي كه دوران فرمانروايي حسن بن زيد بر مدينه فرا رسيد فرزندان محمد بن عمر بن علي بن ابي طالب بر سر تصاحب جويي كه در بيرون خانه هاي آل عقيل در قبرستان عمومي وجود داشت با آنان نزاع كردند و گفتند: قبر فاطمه در كنار همين جوي است. نزاع خود به نزد حسن بردند. حسن مرا خواست و درباره قبر فاطمه از من پرسيد. او را از آنچه از عبيدالله بن ابي رافع و از پيران باقيمانده خاندان خود و همچنين از حسن ابن علي شنيده بودم و نيز از اين سخن او كه گفته بود «مرا در جوار مادرم به خاك بسپاريد» آگاهاندم و سپس از اين سخن منقذ حفّار هم خبر دارم كه گفته بود قبر حسن بن علي را سنگفرش ديده است. حسن بن زيد (پس از شنيدن اين سخنان) گفت: من بر همان سخنم كه تويي، و بدين سان به تثبيت قنات آل عقيل از ابتدا تا انتهايش حكم كرد.

333 ـ ابوغسان، از عبدالله بن ابراهيم بن عبيدالله براي ما نقل كرد كه جعفر بن محمد مي فرمود: فاطمه در خانه خود كه بعدها عمر بن عبدالعزيز آن را جزو مسجد كرد به خاك سپرده شد.

اين چيزي است كه ابوغسان درباره قبر فاطمه برايم نقل كرده است. اما نوشته اي درباره او يافتم كه ياد آور مي شد عبدالعزيز بن عمران مي گفته است: او (فاطمه) در خانه خود به خاك سپرده شد و همان گونه كه با پيكر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) برخورد كردند با پيكر او هم برخورد كردند. او در همان جا كه جاي بسترش بود مدفون گشت. دليلش اين است كه او شبانه و در حالي كه بسياري از مردم خبر نداشتند به خاك سپرده شد [9] .

334 ـ ابوعاصم بن نبيل براي ما نقل كرد و گفت: كهمس بن حسن ما را حديث كرد و



[ صفحه 115]



گفت: يزيد برايم خبر نقل كرد و گفت: فاطمه پس از وفات پدرش از اندوه بيمار شد و پس از هفتاد روز يا شب درگذشت. او (در ايام بيماري) گفت: من اگر فردا جنازه ام از ميان مردان عبور داده شود از سترگي پيكرم شرم دارم ـ در آن روزگار جنازه مردان را همان گونه مي بردند كه جنازه زنان را. پس اسماء دختر عميس ـ يا اُمّ سلمه ـ در پاسخ گفت: من چيزي ديدم كه در حبشه (براي حمل جنازه) ساخته مي شود. از آن روي تابوت ساختند و از همان زمان اين مرسوم شد [10] .

335 ـ محمد بن ابي رجاء براي ما نقل كرد و گفت: ابراهيم بن سعد، از محمد بن اسحاق، از عبيدالله بن علي بن ابي رافع، از پدرش، از مادرش سلمي نقل كرد كه گفته است: فاطمه دختر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) به سختي بيمار شد. او يك روز حالتي خوش پيدا كرد، بهتر از هر روز ديگر كه بوده است. وقتي علي (عليه السلام) از خانه بيرون رفت، فاطمه (عليها السلام) گفت: اي بانو، برايم آب بريز تا غسل كنم. پس برخاست و به بهترين وجه غسل كرد. سپس فرمود: جامه هاي نو مرا بياور. من جامه ها را به او دادم و آنها را بر تن كرد. آنگاه به اتاقي رفت كه هماره در آن مي خفت. فرمود: بسترم را به ميانه اتاق آور. آن را به ميانه اتاق كشيدم. بر آن رو به قبله دراز كشيد و دست خويش را به زير گونه گذاشت و سپس فرمود: «اي بانو، من هم اكنون جان مي دهم؛ من خود غسل كرده ام، كسي مرا برهنه نكند.»

سَلمي گفت: همان جا بدرود گفت. علي (عليه السلام) پس از چندي آمد و اين خبر را به او دادم. فرمود: جز اين چاره نيست؛ كسي او را برهنه نمي كند. پس با همين غسل كه او خود كرده بود، جنازه اش را برداشت و به خاك سپرد. [11] .



[ صفحه 116]



336 ـ هارون بن معروف براي ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد براي ما حديث كرد و گفت: محمد بن موسي، از عون بن محمد و از عمارة بن مهاجر، از امّ جعفر دختر محمد بن ابي طالب، از جده اش اسماء بنت عميس نقل كرده است كه گفت: من و علي بن ابي طالب (عليه السلام) دختر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) را غسل داديم.

337 ـ قَعْنبي براي ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن ابي حازم، از محمد بن موسي نقل كرد كه علي فاطمه را غسل داد.

338 ـ ابوعاصم، از ابن جريج، از عمرو بن دينار، از حسن بن محمد براي ما نقل كرد كه علي فاطمه را شبانه به خاك سپرد.

339 ـ ابوعتّاب دلال براي ما نقل كرد و گفت: ابن ابي اَخضر، از زهري، از عروه، از عايشه نقل كرد كه علي، فاطمه را شبانه و بي آن كه به ابوبكر خبر دهد به خاك سپرد.


پاورقي

[1] بنگريد به: وفاء الوفا، ج 2، ص 901.

[2] همان.

[3] همان.

[4] همان.

[5] همان.

[6] اين حديث نيز در وفاء الوفا (ج 2، ص 901) به نقل از ابوغسان آمده است. ابن حجر در اصابه (ج 2، ص 298) درباره رقيه مي نويسد: رقيه كنيز فاطمه بود. وي آن اندازه زنده ماند كه حسين بن علي او را بر قبر مادر خويش فاطمه ساكن كرد؛ چرا كه جز او كسي ديگر نمانده بود كه قبر فاطمه را بداند. ابن حجر در ادامه مي افزايد: اين سخن را كه درباره رقيه نقل كرده، ابن شبه نيز در اخبار المدينه آورده است.

[7] در وفاء الوفا (ج 2، ص 91) چنين آمده است.

[8] در وفاء الوفا (ج 2، ص 91) عبارت (لا نحركها) آمده است ـ م.

[9] سند حديث مشتمل بر عبدالعزيز بن عمران، و او حامل حديث است. اين خبر در وفاء الوفا (ج 25، ص 91) آمده است.

[10] در وفاء الوفا (ج 7، ص 92) آمده است.

[11] سمهودي در وفاء الوفا (ج 2، ص 92) اين حديث را آورده و همچنين افزوده است: بيهقي به سندي حسن از اسماء بنت عميس نقل كرده است كه فاطمه وصيت كرد او همراه با علي وي را غسل دهند و آن دو نيز اين كار را انجام دادند. البته بيهقي پس از نقل حديث چنين اظهار نظر كرده كه در اين حديث جاي تأمل است؛ زيرا اسماء در اين هنگام در خانه ابوبكر بود و از ديگر سوي، بنا بر آنچه در حديث صحيح آمده علي (عليه السلام) فاطمه (عليها السلام) را شبانه و در حالي كه ابوبكر از آن اطلاع نيافت به خاك سپرد؛ پس چگونه ممكن است اسماء همسر او فاطمه را غسل دهد و او اطلاع نيابد؟ در خلافيات بدين اشكال چنين پاسخ داده شده است كه ابوبكر از اين امر آگاهي يافت اما نخواست هدفي را كه علي از پنهان داشتن مرگ فاطمه (عليها السلام) داشته است بر هم زند. همچنين ابن حجر در اين باره گفته است: مي توان ميان اين دو مسأله چنين سازگاري ايجاد كرد كه ابوبكر از مسأله آگاه بوده و در عين حال گمان مي كرده است علي (عليه السلام) او را براي خاكسپاري شبانه فاطمه (عليها السلام) دعوت خواهد كرد و علي (عليه السلام) هم گمان مي كرده است كه ابوبكر بدون دعوت براي دفن حضور خواهد يافت.

احمد و ابن منذر به حديث بنت عميس استدلال و احتجاج كرده اند و اطمينان اين دو به حديث، خود، دليلي بر صحت آن نزد ايشان است. بر اين پايه اين روايت كه فاطمه (عليها السلام) خود غسل كرد و وصيت فرمود كه پس از مرگ او را دوباره غسل ندهند باطل است. احمد اين حديث را روايت كرده و ابن جوزي آن را در شمار احاديث جعلي آورده و درباره ابن اسحاق راوي آن بد گفته است. البته ابن عبدالهادي در تنقيح كوشيده است سخن ابن جوزي را پاسخ گويد.

به هر روي ادامه سخن سمهودي است ـ حديث بنت عميس به واسطه ادلّه اي كه بر وجوب غسل ميت به طور مطلق دلالت مي كند گزيده تر و پذيرفته تر است.


بقعه و بارگاه ائمه


پيش از آن كه بر فراز قبور امامان شيعه؛ يعني امام حسن، امام سجاد، امام باقر و امام صادق (عليهم السلام) گنبد و بارگاهي ساخته شود، سنگ نبشته اي بر آن بوده كه بعضي از جهانگردان و مورّخان آن را ديده اند. قديمي ترين مورّخي كه از اين سنگ نبشته گزارش مي دهد، مسعودي است. او كه در قرن چهارم فوت كرده است، مي گويد:

بر قبور ايشان سنگ نبشته اي ديدم كه بر آن نوشته بود:

«بسم الله الرَّحمن الرَّحيم، الحمد للهِِ مُبِيد الأُمَمْ و مُحيِي الرُّمَمْ، هَذا قُبر فاطمة بنت رَسُول الله و قبر الحسن بن عليّ بن أبي طالب (عليه السلام) و عليّ بن الحسين (عليه السلام) و محمد بن علي (عليه السلام) و جعفر بن محمد (عليه السلام)». [1] .

ابن نجّار (متوفّاي 643ق) از بناي گنبد و بقعه اي در ابتداي بقيع ياد مي كند كه هر روز صبح، درهاي آن براي زيارت باز مي شده است. مطري گويد: گنبد آن را خليفه النّاصر عباسي ساخته است. [2] .



[ صفحه 283]



ابن جبير و ابن بطوطه، دو جهانگرد مسلمان نيز از گنبد مرتفعي كه بر قبر «عباس» و «امام حسن (عليه السلام)» بوده، گزارش كرده اند. [3] .

ميرزا حسين فراهاني، از سيّاحان عصر قاجار نيز در سفرنامه خود مي نويسد:

«چهار ائمه اثني عشر، در بقعه بزرگي كه به طور هشت ضلعي ساخته شده واقع اند و گنبد اندرون آن سفيدكاري است. بناي اين بقعه معلوم نيست كه از چه وقت بوده است.» [4] .

علي بن موسي، از ديگر سفرنامه نويسان عصر عثماني، قبه و بارگاه اهل بيت را بزرگ ترين قبّه هاي بقيع ذكر كرده است كه بعضي از سادات علوي و بزرگان و امراي مدينه كنار آن به خاك سپرده شده اند. [5] .


پاورقي

[1] مسعودي، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج 2، ص 288.

[2] ابن نجار، اخبار مدينة الرسول، ص 45.

[3] الرحله، ص 155؛ سفرنامه ابن بطوطه، ص 113.

[4] فراهاني، ميرزا حسين، سفرنامه، ص 281.

[5] علي بن موسي، رسالة في وصف المدينة المنورة، ص 7.


رفتار و اخلاق پسنديده ي امام و اقرار دوست و دشمن به مقامش


علل الشرايع ص 234 - محمد بن زياد ازدي گفت از مالك بن انس فقيه مدينه شنيدم مي گفت من خدمت حضرت صادق مي رسيدم برايم پشتي مي گذاشت و احترام مي كرد. مي فرمود مالك من ترا دوست دارم. اين مطلب را پنهان مي كردم و خدا را ستايش مي نمودم. پيوسته آن جناب به يكي از اين سه كار اشتغال داشت يا روزه بود و يا به عبادت مشغول بود و يا ذكر مي گفت از بزرگترين عبادت كنندگان و پارساياني كه از خدا مي ترسند، بشمار مي رفت.

بسيار حديث مي كرد خوش مجلس بود همنشيني با او سود فراوان داشت. وقتي مي فرمود (قال رسول الله صلي الله عليه و اله) پيغمبر فرموده گاهي سبز مي شد و گاهي زرد آن چنان كه دوستان اگر مي ديدند ايشان را نمي شناختند. سالي با ايشان به حج رفتم همين كه سوار بر مركب شد بعد از احرام هرچه تصميم مي گرفت لبيك بگويد صدا در گلويش مي گرفت به طوري كه نزديك بود از مركب بيافتد.

عرض كردم لبيك بگوئيد چاره اي نيست بايد گفت. فرمود: ابن ابي عامر چگونه جرئت كنم بگويم لبيك اللهم لبيك مي ترسم بگويد لالبيك و لاسعديك [1] .

قرب الاسناد - علي بن يقطين گفت حضرت صادق عليه السلام را در حرم ديدم كه جبه اي از خز در برداشت.

قرب الاسناد - ابن رئاب گفت شنيدم حضرت صادق در حال سجده مي گفت اللهم اغفرلي و لاصحاب ابي فاني اعلم ان فيهم من ينقصني) خداوندا مرا بيامرز و



[ صفحه 13]



اصحاب پدرم را مي دانم ميان آنها بعضي هستند كه مرا كوچك مي شمارند.

علل الشرايع ص 295 - مسلم غلام حضرت صادق گفت امام صادق عليه السلام دو سال قبل از وفات مسواك را ترك كرد به جهت اينكه دندانهايش ضعيف شده بود.

عيون اخبارالرضا ج 2 ص 2 - موسي بن جعفر عليهماالسلام فرمود كه خبر فوت اسماعيل فرزند بزرگ حضرت صادق عليه السلام را به ايشان دادند موقعي كه دوستان اطرافش بودند و مي خواست غذا بخورد. لبخندي زده فرمود غذا بياوريد با آنها سر سفره نشست و از روزهاي ديگر بهتر ميل نمود به آنها نيز تعارف مي كرد و غذا را جلو ايشان مي گذاشت. دوستان امام تعجب مي كردند از اينكه اثر اندوه در قيافه ايشان ديده نمي شد. پس از اينكه غذا تمام شد عرض كردند آقا واقعا چيز عجيبي ديديم مصيبتي به اين بزرگي بر شما وارد شد و چنين فرزندي از شما فوت گرديد. شما را به اين وضع كه مشاهده مي كنيم هستيد.

فرمود چرا اينطور نباشم، راست گوترين گويندگان فرموده من و شما خواهيم مرد كساني كه مرگ را بشناسند، پيوسته خود را در آستانه مرگ مي بينند و از آمدن مرگ باكي ندارند و تسليم فرمان خدايند.

دعوات راوندي - حضرت صادق فرزندي داشت روزي در مقابل ايشان راه مي رفت ناگهان غذا به گلويش گير كرده از دنيا رفت. امام گريه كرده فرمود خدايا اگر اين را گرفتي بقيه را گذاشتي و اگر گرفتاري مي دهي نجات نيز مي بخشي بچه را بردند پيش زنان، همين كه چشمشان به او افتاد شروع به ناله و فغان كردند امام عليه السلام آنها را قسم داد كه فغان و ناله نكنند. وقتي پسرك را براي دفن بردند. فرمود منزه است خدائي كه فرزندان ما را مي كشد ولي محبت ما به او بيشتر مي شود پس از دفن فرمود پسرم خدا قبر ترا وسيع نمايد و ترا خدمت پيامبر برساند. فرمود ما خانواده اي هستيم كه هرچه دوست داريم آن را براي بستگان خود از خدا تقاضا مي كنيم او نيز به ما عطا مي كند اگر او صلاح بداند ما مواجه با وضعي كه دوست نداريم بشويم چون او براي ما خواسته راضي هستيم.



[ صفحه 14]



امالي صدوق ص 243 - حفص بن غياث گفت هر وقت ما را از حضرت صادق حديث مي نمود مي گفت بهترين جعفرها جعفربن محمد چنين فرموده.

امالي - عمروبن خالد گفت زيد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب گفت در هر زمان خدا يكي از ما خانواده را حجت و راهنماي خلق قرار مي دهد. حجت و امام زمان ما پسر برادرم جعفر بن محمد است هركه پيرو او باشد گمراه نمي شود و هر كه از او پيروي نكند راه به جائي نخواهد برد.

عيون اخبارالرضا - حضرت موسي بن جعفر فرمود كه عمروبن عبيد بصري خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيده سلام داد و نشست اين آيه را خواند (الذين يجتنبون كبائرالاثم). از گناهان كبيره سئوال كرد امام عليه السلام جواب او را داد. عمروبن عبيد از خدمت ايشان بيرون شده اشك مي ريخت و مي گفت به خدا هلاك شده كسي متكي براي خود باشد و با شما خانواده در فضل و دانش به نزاع پردازد.

معاني الاخبار - سفيان بن سعيد گفت از حضرت اباعبدالله جعفر بن محمد الصادق مطالبي را شنيدم به خدا سوگند او راستگو بود همانطور كه نام داشت.. تا آخر خبر.

قرب الاسناد - حفص بن عمر به مؤذن علي بن يقطين گفت: به ما خبر رسيده بود كه در سال صد و چهل بهترين شخصيت رهنما و امام حجاج خواهد شد. آن سال من به حج رفتم ولي ديدم اسماعيل بن علي بن عبدالله بن عباس (فرماندار) متصدي اين كار است. خيلي غمگين و افسرده شديم به واسطه همان خبري كه شنيده بوديم. ناگاه متوجه شديم حضرت صادق عليه السلام سوار بر قاطر است. برگشتم پيش دوستان خود و آنها را مژده دادم.

گفتم اين همان برجسته ترين شخصيت است كه به ما خبر رسيده بود امسال متصدي اين كار است. شامگاه اسماعيل (فرماندار) به حضرت صادق عرض كرد چه مي فرمائيد آقا قرص خورشيد فرونشست.

حضرت صادق قاطر خود را سوار شده به راه افتاد اسماعيل نيز سوار بر مركب خود شد و از پي ايشان مي رفت مقداري كه راه رفتند حضرت صادق از روي قاطر



[ صفحه 15]



افتاد. اسماعيل ايستاد تا امام سوار شود. حضرت صادق سربلند نموده به او فرمود امام وقتي به راه افتد نبايد تا مزدلفه بايستد.

به همين جهت اسماعيل آرام آرام به راه افتاد تا حضرت صادق سوار شد و به او رسيد.

امالي صدوق ص 542 مالك بن انس فقيه گفت: به خدا قسم زاهدتر و عابدتر و پرهيزكارتر از حضرت صادق نديده ام. هر وقت خدمت ايشان مي رفتم مرا احترام مي كرد و به من توجه مي نمود روزي عرض كرم يابن رسول الله ثواب كسي كه يك روز در ماه رجب براي خدا و پاداش روزه بدارد چيست هر وقت حديث مي نمود واقعا راست مي گفت فرمود پدرم از پدر خود از جدم نقل كرد كه پيامبر اكرم فرمود هركس يك روز از ماه رجب را روزه بدارد براي خدا و پاداش او را مي آمرزد عرض كردم يابن رسول الله ثواب كسي كه يك روز از ماه شعبان را روزه بدارد چيست فرمود پدرم از پدر خود از جدم نقل كرد كه پيامبر اكرم فرمود هركس براي خدا و ثواب يك روز از ماه شعبان را روزه بدارد خداوند او را مي آمرزد.

ثواب الاعمال ص 129 - معلي بن خنيس گفت شبي باراني حضرت صادق عليه السلام از منزل به قصد سايه بان بني ساعده بيرون شد. من نيز از پي ايشان رفتم ديدم چيزي در راه گم كرده مي گويد بسم الله خدايا گم شده ما را برگردان.

من جلو رفته سلام كردم فرمود معلي با دستت جستجو كن هرچه پيدا كردي به من بده وقتي دست كشيدم ديدم نان روي زمين افتاده هرچه يافتم به ايشان تقديم كردم مشاهده نمودم انباني از نان برداشته عرض كردم آقا اجازه بدهيد من بردارم. فرمود نه من بايد بردارم ولي بيا با هم برويم. معلي گفت آمديم تا رسيديم به ظله بني ساعده. ديدم عده اي در خواب هستند شروع كرد براي هر نفر يك يا دو نان زير جامه اش پنهان مي كرد تا براي همه گذاشت بعد برگشتيم.

عرض كردم آقا فدايت شوم اينها عارف به امام هستند؟ فرمود اگر امام شناس بودند هرچه داشتيم با آنها مي خورديم حتي نمك را هم با هم تقسيم مي كرديم.



[ صفحه 16]



بصائرالدرجات ص 145 ج 10 - معاوية بن وهب گفت در خدمت حضرت صادق بودم در مدينه آن جناب سوار بر الاغ بود به بازار رسيده بوديم يا نزديك بازار بود كه امام عليه السلام از الاغ خود پياده شد و سجده طولاني كرد من انتظار كشيدم تا از سجده سر برداشت.

عرض كردم فدايت شوم چرا سجده نمودي؟ فرمود من به ياد نعمت خدا بر خود افتادم. عرض كردم آقا نزديك بازار سجده مي فرمائيد با اينكه مي آيند و مي روند؟! فرمود مرا كسي نمي بيند.

خرايج - روايت شده كه حضرت باقر عليه السلام با فرزندش حضرت صادق عليه السلام به مكه رفته بود مردي خدمتش رسيده سلام كرد و نشست عرض كرد من سؤالي داشتم. فرمود از پسرم جعفر سؤال كن آن مرد به طرف حضرت صادق رفته عرض كرد سؤال كنم؟ فرمود هرچه مايلي بپرس گفت مي خواهم از مردي سؤال كنم كه گناه بزرگي كرده فرمود روزه ماه رمضان را عمدا خورده گفت از اين بزرگتر فرمود در ماه رمضان مرتكب زنا شده گفت از اين بزرگتر گفت آدم كشي كرده گفت از اين بزرگتر فرمود اگر از شيعيان علي است پياده رهسپار خانه ي خدا شود و سوگند ياد كند ديگر چنين كاري نكند چنانچه از شيعيان علي نيست راهي ندارد [2] آن مرد سه مرتبه گفت خدا ترا رحمت كند اي فرزند فاطمه ي زهرا. همين جواب را از پيامبر اكرم شنيدم. آن مرد رفت حضرت باقر عليه السلام فرمود شناختي اين شخص را گفت نه فرمود خضر بود خواستم او را معرفي كنم.

خرايج - روايت شده كه اباعماره معروف بطيان گفت به حضرت صادق عليه السلام عرض كردم در خواب ديدم نيزه اي در دست دارم. فرمود سر نيزه داشت. گفتم نه فرمود اگر آن نيزه سر نيزه مي داشت برايت پسري متولد مي شد ولي داراي دختري خواهي شد. مختصري صبر نمود فرمود: آن نيزه داراي چند بند بود؟ گفتم



[ صفحه 17]



دوازده بند داشت.

فرمود از آن دختر براي تو دوازده دختر متولد مي شود.

محمد بن يحيي گفت اين را براي عباس بن وليد نقل كردم گفت من فرزند يكي از همان دخترها هستم كه يازده خاله دارم و ابوعمارة جد من بوده.

محاسن برقي - پسر بكر با يك واسطه از حضرت صادق نقل مي كند كه او گفت: حضرت صادق عليه السلام به ما نان شيريني و روغن و خرما با روغن مي داد.

يك نفر عرض كرد اگر در مورد خرج خانه ملاحظه داشته باشي بهتر است فرمود: تدبير خرج خانه ما به دست خداست اگر توسعه داد ما نيز وسعت مي دهيم اگر كم داد خرج مي كنيم.

محاسن برقي - عبدالاعلي گفت من با حضرت صادق غذا مي خوردم دستور داد غذا بياورند خرما و روغن آوردند با مرغي كه شكمش را پر كرده بودند فرمود اين غذا را براي فاطمه آورده بودند. سپس به كنيزي فرمود غذاي معروف خودمان را بياور و كنيز سركه و روغن زيتون آورد.

محاسن برقي - يونس بن يعقوب گفت حضرت صادق عليه السلام براي ما يك پيمانه بزرگ پر از خرما فرستاد مقداري ماند ترش شد عرض كردم آقا چه كنم اين همه خرما را فرمود بخور و به ديگران هم بده.

مناقب - ابوالهياج پسر بسطام گفت حضرت صادق عليه السلام آنقدر به مردم مي داد و اطعام مي كرد كه براي خانواده خودش نمي ماند.

ابوجعفر خثعمي گفت حضرت صادق عليه السلام كيسه زري به من داده فرمود اين كيسه را بده به فلاني از بني هاشم و به او نگو من به او داده ام گفت من بردم به او دادم گفت خدا به كسي كه داده خير بدهد هر سال آنقدر به من مي دهد كه تا سال ديگر ما را كافي است ولي جعفر بن محمد با آن ثروتي كه دارد يك شاهي بما نمي دهد.

در كتاب فنون مي نويسد كه يكي از حاجيان در مدينه خوابيده بود هميان پولش را ربوده بودند. از جاي خود برخاست حضرت صادق مشغول نماز بود او را



[ صفحه 18]



نشناخته دامنش را گرفت گفت تو هميان مرا برده اي. امام فرمود هميان چه داشت؟

گفت هزار دينار. آن مرد را برد به منزل خود و هزار دينار به او داد وقتي پول را گرفت و به منزل خود برگشت ديد هميانش در خانه است. با عذرخواهي خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيده پول را تقديم كرد امام عليه السلام از گرفتن خودداري نمود فرمود چيزي كه داديم پس نمي گيريم.

آن مرد بعد جستجو نمود كه اين شخص كيست. گفتند جعفر بن محمد صادق است گفت بايد چنين كاري چون او بكند.

اشجع سلمي خدمت حضرت صادق رسيد ديد آن آقا بيمار است. نشست و از حال امام و ناراحتي او سئوال كرد امام فرمود از ناراحتي و بيماري بگذر بگو براي چه آمده اي. اشجع اين دو شعر را خواند:



البسك الله منه عافية

في نومك المعتري وفي ارقك



تخرج من جسمك السقام كما

اخرج ذل الفعال من عنقك



فرمود غلام! چقدر نزد تو است عرض كرد چهار صد دينار فرمود بده به اشجع. در كتاب روضه است كه سفيان ثوري خدمت حضرت صادق رسيد ديد رنگ آن جناب تغيير كرده. عرض كرد آقا چه شده.

فرمود من گفته بودم بالاي پشت بام نروند. همين كه وارد شدم ديدم يكي از كنيزانم كه پرستار يكي از بچه هاي من است. بالاي نردبان است وبچه هم با او است همين كه چشمش به من افتاد لرزه بر اندامش افتاد متحير شد بچه از دستش افتاد به زمين و مرد. من از مردن بچه رنگم تغيير نكرده. از ترسي كه بر كنيز وارد كرده ام اينطور شدم با اينكه دو مرتبه به او فرموده بود ناراحت نشو باكي نداشته باش ترا در راه خدا آزاد كردم.

اين شعر را نسبت به حضرت صادق داده اند:



تعصي الاله و انت تظهر حبه

هذا نعمرك في الفعال بديع





[ صفحه 19]





لو كان حبك صادقا لاطعته

ان المحب لمن يحب مطيع [3] .



مي گويند درباره حضرت صادق امام راستگو و شخصيت سخنوري بود كه در كارهاي نيك پيش قدم و از كارهاي بد گريزان بود عيبجو و بدزبان و داد و فريادي و پر طمع و حيله گر و سخن چين و سرزنش كننده و پرخور و عجول و دلگير و پرگو و ياوه سرا و طعنه زن و لعنت كن نبود و با چشم و گوش اشاره براي مسخره كردن اشخاص نمي كرد و نه مال جمع كن بود.

حضرت صادق فرمود شمشير پيغمبر نزد ما است همچنين پرچم موسوم به پيروز و انگشتر سليمان بن داود و طشتي كه موسي در آن قرباني مي كرد نزد من است.همان اسمي كه پيغمبر وقتي بين مشركين و مسلمانان قرار مي داد تير كفار به مسلمانان نمي رسيد و شبيه آنچه ملائكه آوردند نزد من است و مثل اسلحه پيغمبر كه نزد ما است مانند همان تابوت بني اسرائيل است يعني دليل امامت و پيشوائي است.

در روايت اعمش مي فرمايد الواح موسي و عصاي او نزد ما است و ما وارث پيغمبرانيم.

حضرت صادق عليه السلام فرمود علم ما مربوط به گذشته است و آنچه در كتاب هاي انبياء نوشته است گاهي بر دلمان خطور مي كند و به گوشمان مي خورد و نزد ما جفر قرمز و جفر سفيد و مصحف فاطمه عليهاالسلام و نزد ما جامعه است كه در آن تمام احتياجات مردم هست.

اين شعر را نسبت به حضرت صادق داده اند.



في الاصل كنا نجوما يستضاء بنا

وللبرية نحن اليوم برهان



نحن البحور التي فيها لغائصكم

درثمين و ياقوت و مرجان





[ صفحه 20]





مساكن القدس و الفردوس نملكها

و نحن للقدس و الفردوس خزان



من شذ عنا فبرهوت مساكنه

و من اتانا فجنات وولدان [4] .



محاسن برقي - حضرت صادق به ضريس كناني فرمود چرا پدرت نام ترا ضريس نهاده؟ گفت به همان جهت كه پدر شما نام شما را جعفر گذاشت. فرمود: پدر تو از روي نفهمي نام ترا ضريس گذاشته زيرا شيطان بچه اي بنام ضريس دارد ولي پدرم نام مرا كه جعفر گذاشت از روي اطلاع بود چون جعفر اسم رودي است در بهشت مگر شعر ذي الرمه را نشنيده اي.



ابكي الوليد ابا الوليد اخا الوليد فتي العشيره

قد كان غيثا في السنين و جعفرا غدقا و ميره [5] .



شوف العروس از دامغاني نقل مي كند كه عبدالله بن مبارك به حضرت صادق رسيده اين شعر را سرود:



انت يا جعفر فوق المدح و المدح عناء

انما الاشراف ارض و لهم انت سماء



جاز حد المدح من قدولدته الانبياء



الله اظهر دينه و اعزه بمحمد

والله اكرم بالخلافة جعفر بن محمد



امالي مفيد ص 190 - سالم بن ابي حفصه گفت وقتي حضرت باقر از دنيا رفت به اصحاب خود گفتم بايستيد تا من بروم خدمت ابوعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام و ايشان را تسليت بگويم. رفتم خدمت آن جناب تسليت عرض كردم سپس گفتم «انا لله و انا اليه راجعون» به خدا قسم از دنيا رفت كسي كه مي گفت پيغمبر چنين فرمود ديگر



[ صفحه 21]



كسي نيست كه واسطه بين ما و پيامبر باشد به خدا قسم چون حضرت باقر را نخواهم ديد.

حضرت صادق ساكت بود و چيزي نمي فرمود آنگاه فرمود خداوند عزيز مي فرمايد هركس به نصف خرما صدقه بدهد آن چنان بزرگ مي كنم آن را همان طوري كه شما يك كره اسب را پرورش مي دهيد آنقدر همان صدقه را بزرگ مي كنم تا به اندازه ي كوه احد شود.

رفتم پيش اصحاب خود گفتم شگفت انگيزتر از جريان امروز نديده ام ما حضرت باقر كه بدون واسطه مي گفت پيغمبر فرموده بسيار بزرگ مي شمرديم حضرت صادق بدون واسطه امروز مي گفت خداوند مي فرمايد.

مناقب - به اندازه اي از حضرت صادق عليه السلام در موارد مختلف علمي نقل شده است كه از ديگري نشده است. اسامي راويان مورد اعتماد را با اختلافي كه در عقيده و رأي خود داشته اند جمع كرده اند بالغ بر چهارهزار نفر شده اند كه از حضرت صادق عليه السلام حديث نقل كرده اند.

زيرا ابن عبده كتابي در مورد راويان حضرت صادق نوشته است و در آن كتاب تمام راويان را شمرده. حفص بن غياث هر وقت حديثي از آن جناب نقل مي كرد مي گفت بهترين جعفرها جعفر بن محمد چنين فرموده. علي بن غراب مي گفت حديث كرد مرا حضرت صادق جعفر بن محمد.

در حليه ابونعيم مي نويسد از حضرت صادق ائمه اهل سنت و بزرگان علما نقل نموده اند از قبيل مالك بن انس و شعبة بن حجاج و سفيان ثوري و ابن جريح و عبدالله ابن عمر و روح بن قاسم و سفيان بن عيينه و سليمان بن بلال و اسماعيل بن جعفر و حاتم بن اسماعيل و عبدالعزيز بن مختار و وهيب بن خالد و ابراهيم طهمان مي نويسد: مسلم در صحيح خود نقل نموده و استدلال كرده به حديث حضرت صادق و ديگران گفته اند كه از حضرت صادق مالك و شافعي و حسن بن صالح و ابوايوب سجستاني و عمربن دينار و احمد بن حنبل نقل كرده اند.



[ صفحه 22]



مالك بن انس گفت در علم و دانش و عبادت و پرهيزگاري چشمي نديده و گوشي نشنيده و نه به قلب كسي خطور كرده همچون جعفر بن محمد عليه السلام.

سيف الدوله از عبدالحميد مالكي قاضي كوفه درباره مالك سئوال كرد عبدالحميد مالك را تعريف نمود از آن جمله گفت دست پرورده حضرت صادق بوده مالك بيشتر اوقات ادعا مي كرد كه از حضرت صادق شنيده گاهي مي گفت مرا شخص مورد اعتمادي حديث كرده منظورش حضرت صادق بود.

ابوحنيفه خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد تا از او حديثي بياموزد. حضرت صادق در حالي كه عصا بر دست داشت خارج شد. ابوحنيفه گفت يابن رسول الله سن شما به اندازه اي نرسيده كه احتياج به عصا داشته باشيد. فرمود صحيح است ولي اين عصاي پيامبر است از جهت تبرك به دست گرفتم ابوحنيفه پيش آمده گفت اجازه مي فرمائيد آن را ببوسم.

امام عليه السلام آستين بالازده فرمود به خدا قسم مي داني اين پوست بدن پيامبر است و اين موي پيكر آن جناب است آن را نمي بوسي مي خواهي عصا را ببوسي.

ابوعبدالله محدث در رامش افزا نوشته كه ابوحنيفه از شاگردان حضرت صادق بود و مادرش در عقد حضرت صادق عليه السلام درآمد محمد بن حسن نيز از شاگردان ايشان بود به همين جهت بني عباس به اين دو احترامي نمي گذاشتند. گفته است ابويزيد بسطامي طيفور سقا از خدمتكاران آن جناب بود و سيزده سال سمت سقائي آن جناب را دشت.

ابوجعفر طوسي گفته است كه ابراهيم ادهم و مالك بن دينار از غلامان آن جناب بودند. روزي سفيان ثوري خدمت آن جناب رسيد سخني از ايشان شنيد كه خيلي درشگفت شد. گفت به خدا قسم يابن رسول الله اين سخن شما گوهر است فرمود از گوهر بهتر است مگر گوهر سنگ نيست؟!

توضيح - بايد توجه داشته باشيد كه بعضي از علماي شيعه كه نوشته اند علماي اهل سنت شاگرد و خدمتكار و تابع ائمه بوده اند منظورشان اين نبوده كه آن ها را



[ صفحه 23]



ستايش كنند يا بدين وسيله ثابت كنند كه آنها شيعه بوده اند. نظر آنها اينست كه حتي مخالفين نيز اعتراف به مقام ائمه ما داشته اند و خود را به ائمه ما نسبت مي داده اند كه دليل بگيرند بر علم و دنش خويش وگرنه آنها در كفر و الحاد از شيطان و فرعون مشهورترند.

مناقب - ابوالقاسم اصفهاني گفت سفيان ثوري خدمت حضرت صادق رسيد امام به او فرمود تو مرد شناخته شده اي هستي سلطان نيز براي ما جاسوسها گماشته از خانه ما برو نه به عنوان اينكه ترا بيرون كرده باشيم.

حسن بن صالح خدمت ايشان رسيده گفت يابن رسول الله چه مي فرمائيد در مورد اين آيه «اطيعواالله و اطيعواالرسول و اولي الامر منكم [6] اولوالامر كيانند؟ فرمود علماء.

بعد از اينكه خارج شدند حسن گفت كاري از پيش نبرديم مگر بپرسيم كدام علماء برگشتند باز حسن پرسيد آقا آن علماء كيانند فرمود امامان و پيشوايان از خانواده پيامبر صلي الله عليه و اله.

نوح بن دراج به ابن ابي ليلي گفت سخن يا قضاوتي كه من بكنم تو به واسطه سخن شخص ديگري ممكن است قبول نكني. جواب داد نه مگر به واسطه سخن يك نفر پرسيد كيست آن شخص؟ گفت جعفر بن محمد.

در حليه مي نويسد كه عمرو بن مقدام گفت هر وقت چشمم به حضرت صادق مي افتد آشكارا مي بينم كه او از نژاد پيامبران است.

كتابهاي حديث و حكمت و زهد و اندرز خالي از سخن و روايتي از حضرت صادق نيست مي نويسند فرموده است جعفر بن محمد با همين احترام نقاش و ثعلبي و قشيري و قزويني در تفسيرهاي خود نوشته اند.

در كتاب حليه و ابانه و اسباب التزول و ترغيب و ترهيب و شرف المصطفي و فضائل الصحابه و تاريخ طبري و بلاذري و خطيب و مسند ابي حنيفه و الكافي و



[ صفحه 24]



قوت القلوب و معرفت علم الحديث ابن بيع (كه از كتب بزرگ اهل سنت است) از حضرت صادق عليه السلام بسيار يادآوري شده و حديث نقل گرديده تمام امت اسلام از سني و شيعه دعاي ام داود را از آن جناب نقل نموده اند.

عبدالغفار حازمي و ابوالصباح كناني نقل كرده اند كه حضرت صادق فرمود من به هفتاد صورت سخن مي گويم و براي هركدام راه حلي دارم.

درباره محمد بن عبدالله بن حسن از حضرت صادق سئوال كردند (كه آيا پيروز مي شود و به مقام فرمانروائي مي رسد) فرمود هر پيامبر و جانشين پيامبر و پادشاه اسم او در كتابي كه نزد من است (مصحف حضرت فاطمه) نوشته است به خدا سوگند اسم محمد بن عبدالله بن حسن در آن نوشته نيست.

منصور دوانيقي به حضرت صادق عليه السلام گفت ابومسلم از شما درخواست كرده بود كه محل دفن حضرت علي عليه السلام را آشكار كنيد. شما جوابي به او نداده بوديد از محل دفن اطلاع داريد يا نه؟

فرمود در كتابي كه از حضرت علي عليه السلام به دست ما رسيده نوشته است كه در زمان عبدالله بن جعفر هاشمي آشكار خواهد شد. منصور خوشحال گرديد. بعد از چندي محل قبر را امام عليه السلام آشكار نمود اين خبر به منصور رسيد موقعي كه در كشتزارهاي اطراف شهر [7] بود گفت اين است واقعا صادق بعد از اين انشاءالله مؤمن تقويت خواهد شد. گفت صادق براي امام ماند.

گفته اند اينكه جعفر بن محمد لقب صادق يافت به واسطه آن بود كه در زندگي لغزش و دگرگوني از او ديده نشد.

برذون بن شبيب نهدي بنام جعفر گفت از حضرت صادق عليه السلام شنيدم مي فرمود آن ملاحظه اي كه براي بنده صالح نسبت به دو فرزندش نمودند شما نيز نسبت



[ صفحه 25]



بما همان ملاحظه را داشته باشيد كه در قرآن مي فرمايد پدر آن دو يتيم مرد صالحي بود [8] .

صالح بن اسود گفت شنيدم از حضرت صادق مي فرمود «سلوني قبل ان تفقدوني» از من بپرسيد قبل از اينكه مرا نيابيد زيرا كسي بعد از من براي شما مانند حديثهاي مرا نخواهد گفت.

سليمان بن خالد گفت حضرت صادق عليه السلام درباره اين آيه «الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا و لاتحزنوا و ابشروا بالجنة التي كنتم توعدون» [9] فرمود به خدا سوگند بارها ما براي آنها پشتي گذاشته ايم در خانه و آنها را پذيرائي كرده ايم (منظور ملائكه است كه به خانه آنها رفت و آمد مي كردند).

حسين بن علاء قلانسي گفت حضرت صادق دست بر يك پشتي چرمي كه در اطاق بود زده فرمود حسين! بارها ملائكه بر اين پشتي تكيه زده اند و بسياري از اوقات ما نرمه پرهاي آنها را جمع كرده ايم.

عبدالله پسر نجاشي گفت من در ميان عده اي پيش عبدالله بن حسن بوديم رو به من كرده گفت از خدا بپرهيز ما از مردم چيز اضافه اي نداريم رفتم خدمت حضرت صادق جريان را عرض كردم فرمود به خدا قسم به قلب بعضي از ما الهام مي شود و گاهي به گوشمان سروش غيبي مي رسد و ملائكه دست در دست ما مي گذارند. گفتم آقا حالا يا قبلا چنين بوده فرمود به خدا سوگند هم اكنون جرير بن مرازم



[ صفحه 26]



گفت به حضرت صادق عرض كردم من تصميم عمره دارم مرا وصيتي بفرما فرمود از خدا بترس و عجله مكن - ديگر چيزي نفرمود از خدمتش مرخص شدم و از مدينه بيرون آمدم با مردي شامي برخورد كردم كه او نيز تصميم مكه داشت با من همسفر شد در بين راه سفره خود را گستردم او نيز سفره اي داشت گسترد شروع به غذا خوردن كرديم صحبت از اهالي بصره شد به آنها ناسزا گفت سخن از مردم كوفه به ميان آمد باز ناسزا گفت اسم حضرت صادق را برد و بدگوئي كرد خواستم دماغش را بگيرم و در فكر كشتن او بودم.

يادم آمد از فرمايش حضرت صادق كه فرمود از خدا بپرهيز و عجله نكن با اينكه ناسزاي او را مي شنيدم نتوانستم از دستور امام خود تجاوز كنم.

رجال كشي ص 121 مفضل بن قيس گفت خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيدم و از اوضاع خود شكايت كردم و تقاضاي دعا نمودم. فرمود كنيز! آن كيسه را كه ابوجعفر داده بياور و كيسه را آورد فرمود در اين كيسه چهارصد دينار است صرف در احتياج خود بنما.

عرض كردم به خدا قسم نظرم اين نبود تقاضاي دعا داشتم فرمود از دعا فراموش نخواهم كرد ولي به مردم وضع خود را نگو كه پيش آنها سبك مي شوي.

كشف الغمه مي نويسد: عبدالاعلي و عبيدة بن بشير گفتند حضرت صادق عليه السلام قبل از اينكه، سؤالي بكنيم فرمود به خدا سوگند آنچه در آسمانها و زمين و بهشت و جهنم است مي دانم و آنچه قبلا بوده و بعدا تا روز قيامت انجام مي شود. پس از مختصر سكوتي فرمود اين اطلاع من از روي كتاب خداست، كف دست خود را گشوده فرمود اينطور در آن مي بينم. خداوند مي فرمايد: «فيه تبيان كل شي ء [10] .

اسمعيل بن جابر از حضرت صادق نقل كرد كه فرمود خداوند محمد را برانگيخت پيامبري بعد از او نيست و بر او قرآن را نازل نمود و با آن تمام كتابهاي



[ صفحه 27]



آسماني را ختم كرد ديگر كتابي نخواهد آمد هرچه حلال بود در آن حلال نمود و آنچه حرام بود بازداشت حلال قرآن تا روز قيامت حلال و حرام آن تا روز قيامت حرام است در قرآن تاريخ گذشتگان و جريانهاي آينده و رفع خصومتهاي بين شما هست. در اين موقع اشاره به سينه ي خود نموده فرمود: ما مي دانيم منظور قرآن را.

رجال كشي - هشام بن حكم گفت: از حضرت اباعبدالله عليه السلام در مني راجع به پانصد قسمت علم كلام [11] سؤال كردم. عرض كردم مردم چنين و چنان مي گويند فرمود تو چنين مگو. عرض كردم آقا حلال و حرام قرآن را شما كاملا مي دانيد و از همه ي مردم واردتريد اما اين علم كلام از كجا آمد.

فرمود: خداوند براي مردم دليل اقامه مي كند ممكن است نزد خدا آنچه مردم احتياج دارند نباشد؟! منظور اينست كه علم كلام را نيز خدا به ما آموخته.

رجال كشي - محمد بن زيد شحام گفت من نماز مي خواندم چشم حضرت صادق عليه السلام به من افتاد كسي را فرستاد و مرا خواست و فرمود از كدام دسته اي؟ عرض كردم از كوفه سؤال كرد در كوفه كه را مي شناسي عرض كردم بشيرنبال و شجرة.

پرسيد آنها با تو چگونه رفتار مي كنند عرض كردم بهترين رفتاري كه امكان دارد. قال: «خير المسلمين من وصل و اعان ونفع» بهترين مسلمانان كسي است كه بيشتر به درد مردم بخورد و كمك به آنها بكند و سودمند باشد من شبي را به صبح نبرده ام كه در مالم حقي باشد از من بازخواست كنند.

پرسيد چقدر پول براي خرجي داري عرض كردم دويست درهم فرمود ببينم نشان دادم سي درهم و دو دينار بر آن افزود و به من داد سپس فرمود امشب شام را پيش من بخور، من غذاي شب را خدمت ايشان صرف كردم ولي شب بعد خدمتش نرفتم.

فردا از پي من فرستاد رفتم فرمود چرا ديشب نيامدي. به ياد تو بودم و منتظرت



[ صفحه 28]



شدم. عرض كردم كسي نيامد از طرف شما به من خبر دهد. فرمود من خودم خبر مي دهم تا وقتي در اين شهر هستي مهمان ما باش حالا بگو ببينم چه غذائي ميل داري؟ عرض كردم شير. يك گوسفند شيردار براي من خريد عرض كردم آقا يك دعا به من بياموز فرمود بنويس.

«بسم الله الرحمن الرحيم يا من ارجوه لكل خير و امن سخطه عند كل شر يا من يعطي الكثير بالقليل. و يا من اعطي من سأله تحننا منه و رحمة يا من اعطي من لم يسأله و لم يعرفه، صل علي محمد و اهل بيته. و اعطني بمسألتي اياك جميع خيرالدنيا و جميع خيرالاخرة فانه غير منقوص ما اعطيت، و زدني من سعة فضلك يا كريم» آنگاه دستهاي خود را بلند نموده فرمود: يا ذالمن و الطول يا ذالجلال و الاكرام يا ذالنعماء والجود ارحم شيبتي من النار»

در اين موقع دستهاي خود را روي محاسن خويش گذاشت وقتي برداشت پشت دستهايش پر از اشك شده بود.

رجال كشي - سورة بن كليب گفت زيد بن علي به من گفت از كجا فهميدي كه پسر برادرم جعفر امام است؟ گفتم از خوب كسي سؤال كردي. گفت بگو، گفتم مي رفتيم خدمت برادرت محمد بن علي حضرت باقر سؤال مي كرديم مي فرمود پيغمبر صلي الله عليه و اله چنين فرمود يا خداوند در قرآن چنين فرموده وقتي برادرت از دنيا رفت رفتيم پيش اهل بيت پيغمبر هركس را كه احتمال مي داديم امام باشد حتي پيش تو نيز آمديم بعضي از مسائل ما را جواب مي داديد ولي اطلاع از تمام سؤالهاي ما نداشتيد تا رفتيم خدمت پسربرادرت جعفر بن محمد همان طوري كه پدرش مي فرمود جواب ما را داد مي گفت پيامبر فرمود يا خداوند چنين گفته و زيد لبخندي زده گفت اين حرف كه مي زني صحيح است كتابهاي حضرت علي در نزد اوست.

كافي ج 8 ص 143 - حفص بن غياث گفت حضرت صادق عليه السلام بين نخلستانهاي كوفه راه مي رفت به درخت خرمائي رسيد وضو گرفته ركوع كرد آنگاه سجده رفت شمردم پانصد مرتبه تسبيح گفت سپس تكيه به درخت به خرما داده دعاهائي كرد آنگاه



[ صفحه 29]



فرمود حفص! به خدا قسم اين همان درخت خرمائي است كه خداوند به مريم فرمود شاخه خرما را تكان بده تا خرماي تازه برايت بريزد.

كافي ج 8 ص 164 - يكي از كارگزاران محمد بن راشد گفت موقع شام خوردن بود كه خدمت حضرت صادق رسيدم در تابستان سفره اي آوردند كه نان داشت و يك قدح پر از آب گوشت و گوشت كه بخار از آن برمي خاست دست در آن گذاشت ديد خيلي گرم است سپس دست را بيرون آورد فرمود به خدا پناه مي بريم از آتش به او پناهنده مي شويم از آتش. ما طاقت اين گرما را نداريم چگونه طاقت آتش جهنم را داشته باشيم پيوسته اين سخن را تكرار مي كرد تا غذا سرد شد به طوري كه مي شد دست در آن گذاشت شروع به خوردن نمود من نيز خوردم سفره را برداشتند فرمود به غلامش يك چيزي بياور در يك سيني خرما آورد. دست كه دراز كردم ديدم خرما است عرض كردم آقا حالا فصل انگور و ميوه هاي تابستاني است فرمود اين خرما است باز به غلام دستور داد آن را بردارد و چيزي بياورد غلام يك سيني ديگر از خرما آورد. عرض كردم اينهم خرما است فرمود اين خرما خوب است.

كافي - هشام بن سالم گفت هر وقت تاريكي شب همه جا را مي گرفت و مقداري از شب مي گذشت حضرت صادق عليه السلام انبانهائي از نان و گوشت و پول برمي داشت و بر شانه مي گرفت مي رفت به درخانه مستمندان مدينه بين آنها تقسيم مي كرد با اينكه او را نمي شناختند پس از درگذشت امام صادق ديگر آن شخص را نيافتند فهميدند آن جناب امام صادق بوده.

كافي - هارون بن عيسي گفت حضرت صادق عليه السلام به فرزندش محمد فرمود چقدر از خرجي اضافه آمده؟ گفت چهل دينار فرمود آن را صدقه بده عرض كرد آقا ديگر چيزي نخواهم داشت.

فرمود صدقه بده خداوند عوض آن را مي دهد نمي داني هر چيزي كليدي دارد كليد روزي صدقه است پس اينك صدقه بده به دستور امام عمل كرد ده روز



[ صفحه 30]



بيشتر نگذشت كه از يك محلي چهار هزار دينار رسيد فرمود پسرم در راه خدا چهل دينار داديم خداوند چهار هزار دينار عوض داد.

كافي - حضرت صادق فرمود كسي زودتر منظور و درخواستش در نزد من برآورده نمي شود از شخصي كه قبلا به او كمكي كرده باشم باز متعاقب آن كمك بهتر و عالي تري مي نمايم زيرا مي دانم اگر مرتبه هاي بعد كسي را رد كنم سپاس كمك هاي قبل را نخواهد داشت در ضمن كساني كه براي اولين بار از من درخواستي بنمايند و آنها را هم نااميد نخواهم كرد...

كافي - عمروبن ابي المقدام گفت براي حضرت صادق عليه السلام ظرف آبي آوردند مقداري نقره به آن چسبيده بود آن را با دندانهايش كند.

كافي - هارون بن جهم - در خدمت حضرت صادق بوديم در حيره وقتي كه آمده بود پيش منصور دوانيقي يكي از سرهنگان بچه اش را ختنه مي كرد دعوتي كرده بود حضرت صادق نيز در آن دعوت تشريف داشت در سر سفره كه مهمانان مشغول خوردن غذا بودند يك نفر از آنها آب خواست. قدحي كه نوعي شراب داشت آوردند همين كه قدح به دست آن مرد رسيد امام صادق عليه السلام از جاي حركت نمود پرسيدند آقا چرا حركت كرديد فرمود پيامبر اكرم فرموده است (ملعون من جلس مائدة يشرب عليها الخمر) ملعون است كسي كه سر سفره اي بنشيند كه شراب در آن سفره خورده مي شود. [12] .

كافي - عبدالرحمن بن حجاج گفت خدمت حضرت صادق بوديم ظرفي برنج آوردند عذر خواستيم فرمود چكار كرديد كسي ما را بيشتر دوست دارد كه بيشتر از غذاي ما بخورد عبدالرحمن گفت كنار سفره را يك طرف زده شروع به خوردن كردم. فرمود حالا خوب شد. بعد شروع كرد به حديث كه روزي براي پيامبر اكرم از طرف انصار ظرفي برنج آوردند سلمان و مقداد و اباذر رحمة الله



[ صفحه 31]



عليهم را خواست.

آنها عذر خواستند. فرمود چكار مي كنيد كسي بيشتر ما را دوست دارد كه بيشتر از غذاي ما بخورد شروع كردند به خوردن خيلي خوب. فرمود خدا آنها را رحمت كند و از ايشان راضي باشد و درود بر آنها فرستد.

كافي - سليمان صيرفي گفت خدمت حضرت صادق بودم غذايي از گوشت بريان آوردند و چيزهاي ديگر سپس ظرفي برنج آوردند من با آن جناب خوردم باز فرمود بخور عرض كردم خوردم.

فرمود بخور مقدار علاقه شخص را به برادرش از آن مي فهمند كه تا چه اندازه رويش باز است در خوردن غذا خانه او سپس با دست مبارك لقمه اي برايم گرفت فرمود بايد اين لقمه را هم بخوري. خوردم.

كافي - ابوالربيع گفت حضرت صادق غذا خواست هريسه آوردند [13] فرمود جلو بيائيد و بخوريد عذر خواستيم فرمود بخوريد علاقه شخص به دوستش به مقدار خوردن غذاهاي خانه اوست چنان شروع به خوردن كرديم مثل شتر لف لف مي كرديم و مي خورديم.

كافي - ابوحمزه گفت با عده اي در خدمت حضرت صادق بوديم، غذا آوردند به لذيذي و خوبي آن غذا نخورده بوديم خرمائي نيز آوردند كه عكس مان در آن ديده مي شد از صفا و خوبي آن.

مردي از حاضرين گفت از اين نعمتي كه در خدمت پسر پيامبر خورديم بازخواست خواهند كرد.

حضرت صادق فرمود خدا كريم تر و بزرگتر است از اينكه غذائي گوارا و خوراكي مطبوع به شما بدهد بعد بازخواست از آن بنمايد اين بازخواست مربوط به نعمت ولايت محمد و آل محمد صلي الله عليه و اله است.

كافي - ابن ابي يعفور گفت مهماني خدمت حضرت صادق بود از جا حركت



[ صفحه 32]



كرد كه كاري انجام دهد. امام صادق عليه السلام او را بازداشت و خودش از جاي حركت كرده تا آن كار را انجام دهد فرمود پيغمبر نهي فرموده از اينكه مهمان را به خدمت گمارند.

كافي - عجلان گفت شام خدمت حضرت صادق عليه السلام بوديم مشغول غذاخوردن بود سركه و روغن زيتون و گوشت سرد آوردند گوشت ها را تكه تكه مي كرد و به من مي داد خودش سركه و روغن زيتون مي خورد به گوشت كاري نداشت مي فرمود اين غذاي ما و غذاي انبياء است.

كافي - عبدالاعلي گفت با حضرت صادق غذا خورديم فرمود غذاي معروف ما را بياور ظرفي كه روغن زيتون و سركه داشت آورد خورديم.

كافي - علي بن نعمان گفت يكي از دوستان نقل كرد كه شكايت كردم خدمت حضرت صادق عليه السلام از درد فرمود موقع خواب دو بند ني شكر بخور اينكار را كردم حالم خوب شد. به يكي از طبيبها گفتم كه مردم او را خيلي ماهر مي دانستند گفت از كجا حضرت صادق اين را فهميده اين مطلب از اسرار طبي ما است او كتابهائي دارد ممكن است در يكي از آن كتابها ديده باشد.

كافي - زرارة گفت دايه ابوالحسن موسي را ديدم كه برنج به او مي داد و او را مي زد. من اندوهگين شدم. وقتي خدمت حضرت صادق رسيد فرمود چنان مي بينم كه از كار دايه ابوالحسن موسي غمگين شده اي عرض كردم آري.

فرمود برنج خوب غذائي است جهاز هاضمه را وسيع مي كند و بواسير را از بين مي برد ما غبطه مي خوريم كه عراقيها خوراكشان برنج و خرماي نارس است و اين دو باعث وسعت دستگاه گوارش و از بين رفتن بواسير است.

كافي - محمد بن حسين بن كثير خزاز از پدر خود نقل كرد كه حضرت صادق را ديدم پيراهني زير لباسهايش داشت بالاي آن جبه اي از پشم بالاي جبه پيراهني خشن: من دست به آن لباس كشيدم عرض كردم مردم لباس پشمي را خوش



[ صفحه 33]



ندارند فرمود اين صحيح نيست پدرم محمد بن علي و جدم علي بن الحسين مي پوشيدند و در موقع نماز خشن ترين لباس هاي خود را به تن داشتند منهم همين كار را مي كنم.

كافي ج 4 ص 49 - مسمع بن عبدالملك گفت در مني خدمت حضرت صادق مشغول انگور خوردن بوديم گدائي آمد و تقاضا كرد اما دستور داد يك خوشه انگور به او بدهند. گدا گفت احتياج به انگور ندارم اگر پول بدهيد خوب است امام فرمود خداوند وسعت به تو بدهد گدا رفت باز برگشت گفت همان خوشه انگور را بدهيد فرمود برو خدا گشايش دهد به تو چيزي به او نداد.

گداي ديگري آمد امام عليه السلام سه دانه انگور به او داد گدا گرفت و گفت الحمدلله رب العالمين خدائي كه مرا روزي بخشيد. امام فرمود بايست دست مبارك را پر از انگور كرده به او داد باز گفت حمد و سپاس خدائي راست كه به من روزي بخشيد باز فرمود بايست.

از غلامش پرسيد چقدر پول داري؟ عرض كرد تقريبا بيست درهم فرمود به اين فقير بده گدا گفت خدايا ترا سپاسگزارم اين نعمت از جانب تو است خدائي كه شريكي نداري. باز امام فرمود بايست پيراهن خود را از تن بيرون آورد فرمود اين را بپوش. گدا پوشيده گفت خدا را شكر مي كنم كه مرا پوشانيد و لباس به من داد آقا يا اباعبدالله يا گفت خدا به شما خير بدهد همين دعا را براي حضرت صادق كرد گدا رفت. ما با خود اينطور خيال كرديم كه اگر آن گدا دعا براي خود حضرت نمي كرد پيوسته به او چيزي مي داد چون هرچه حمد و سپاس خدا را مي نمود به او مقداري مي بخشيد.

كافي ج 8 ص 225 - مالك بن عطيه گويد يكي از اصحاب حضرت صادق نقل كرد كه روزي امام عليه السلام آمد با خشم فرمود من ساعتي قبل كاري داشتم از منزل خارج شدم يكي از سودانيهاي مدينه فرياد زد (لبيك يا جعفر بن محمد لبيك) [14] .



[ صفحه 34]



با ترس و وحشت از اين سخني كه او گفت فوري به منزل برگشتم و به سجده رفته و صورت به خاك ماليدم براي خدا و اظهار كوچكي و خواري نمودم عرض كردم خدايا من بيزار و متنفرم از آن حرفي كه سوداني گفت.

اگر عيسي بن مريم بدش مي آيد از حرفي كه خداوند به او گفت [15] چنان از گوش كر و از چشم كور و از زبان لال مي شد كه ديگر نه مي شنويد و نه مي ديد و نه سخن مي گفت خدا ابوالخطاب را لعنت كند و او را به ضربه آهن بكشد.

توضيح - شايد آن سوداني از ياران ابوالخطاب بوده كه اعتقاد به خدائي حضرت صادق داشت و در حج بجاي لبيك با خدا به آن جناب لبيك گفت. مؤسس اين مذهب فاسد همان ابوالخطاب بود.

كافي - ابن سنان از غلامي كه حضرت صادق عليه السلام او را آزاد كرده بود چنين نقل كرد كه آن جناب يادداشتي نوشت بدين مضمون:

جعفر بن محمد غلام هندي خود را به نام فلان آزاد نمود كه او گواهي مي داد بر يگانگي خدا كه خدا كه شريك ندارد و اينكه محمد بنده و پيامبر اوست و قيامت و بهشت و جهنم حق است دوستان خدا را دوست مي دارد و از دشمان خدا بيزار است حلال خدا را حلال و حرام او را حرام مي داند و ايمان به پيامبران خدا دارد و اقرار به هرچه از جانب خدا آمده مي كند.

اين بنده را در راه خدا آزاد كرد از او توقع هيچ پاداشي و سپاسي ندارد ديگر كسي را در مورد او حق بندگي نيست كه او را بنده خود انگارد بر اين مطلب فلاني نيز شاهد است.

كافي - سعدان بن مسلم گفت يكي از اصحاب نقل كرد وقتي حضرت صادق عليه السلام وارد حيره شد سوار برمركب خود شده به طرف خورنق رفت آنجا فرمود آمده در سايه مركب خود ايستاد غلام سياهي سر راهش بود.



[ صفحه 35]



مردي در آنجا بود از اهل كوفه كه خرما خريده بود از غلام پرسيد اين شخص كيست گفت جعفر بن محمد عليه السلام يك ظرف بزرگ پر از خرما خدمت امام آورد امام عليه السلام پرسيد اين چيست عرض كرد خرمائي است بنام برني فرمود شفا دهنده است نگاه به سابري نموده گفت اين چيست عرض كرد سابري مي نامند فرمود در مدينه بيض نام دارد از نام خرماي مشان پرسيد گفت مشان فرمود در جاي ما اين خرما را ام جرذان مي گويند.

نگاهي به خرماي صرفان كرد پرسيد اين چيست. عرض كرد صرفان فرمود ما آن را عجوه مي ناميم در اين خرما شفا است.

كافي - حذيفة بن منصور گفت در حيره خدمت حضرت صادق بودم پيكي از طرف ابوالعباس سفاح خليفه آمده ايشان را خواست. يك لباس باراني كه يك طرف آن سفيد و طرف ديگرش سياه بود خواست و پوشيد بعد فرمود من مي پوشم با اينكه مي دانم اين لباس دوزخيان است.

كافي - حسين بن مختار گفت حضرت صادق سفارش كرد كه برايش چند شب كلاه سفيد درست كنم فرمود آنها را ترك ترك مكن زيرا براي مثل من كلاه ترك ترك خوب نيست.

كافي - از حضرت صادق نقل مي كند كه يكي از اصحاب خدمتش رسيده ديد پيراهني يقه دار پوشيده كه يقه آن دوخته شده است با دقت به آن نگاه مي كرد امام فرمود چرا نگاه مي كني. گفت به يقه پيراهن شما نگاه مي كنم (منظورش اين بود كه وصله دار است) امام فرمود آن نوشته را بردار و نگاه كن چيست.

آن مرد برداشت ديد نوشته است ايمان ندارد كسي كه حيا ندارد و مال ندارد كسي كه ميزان در خرج ندارد و لباس نو ندارد كسي كه لباس كهنه ندارد.

كافي - يعقوب سراج گفت در خدمت حضرت صادق عليه السلام مي رفتم ايشان قصد داشت به تسليت يكي از خويشاوندان كه نوزادي از او فوت شده بود برود در بين راه بند نعلين امام كنده شد. كفش را به دست گرفت و پا برهنه به راه افتاد چشم



[ صفحه 36]



ابن ابي يعفور كه به اين وضع افتاد نعلين از پاي خود بيرون آورد و بند آن را جدا كرد و تقديم به امام نمود.

حضرت صادق با حالتي خشم آلود از گرفتن خودداري نموده فرمود كسي كه گرفتاري و مصيبتي بر او وارد مي شود شايسته صبر است با پاي برهنه رفت تا وارد منزل آن مرد شده او را تسليت گفت.

كافي - ابن ابي يعفور گفت حضرت صادق عليه السلام دستهاي خود را به دعا برداشته بود شنيدم مي گويد (رب لاتكلني الي نفسي طرفة عين ابدا لااقل من ذلك و لا اكثر) خدايا مرا يك چشم بهم زدن، به خود وامگذار نه كمتر و نه بيشتر.

در اين موقع اشك از رخسار امام جاري شد به من فرمود ابن ابي يعفور يونس بن متي كمتر از يك چشم به هم زدن خدا او را به خود واگذاشت مرتكب آن گناه شد. عرض كردم آقا به حد كفر رسيد؟!

فرمود نه ولي مردن در آن حال هلاكت است.

كافي - عبدالله بن مسكان گفت با چند نفر از دوستان به حمام رفتيم وقتي بيرون آمديم امام صادق عليه السلام ما را ديد فرمود از كجا مي آئيد گفتيم از حمام فرمود خدا شستشوي شما را تميز كند. عرض كرديم ما با اين رفتيم او داخل حمام شد ما نشستيم تا خارج گرديد به او گفتيم خدا شستشوي ترا پاكيزه كند او در جواب ما گفت (طهركم الله) خدا شما را پاك نمايد.

كافي - عبدالله بن عثمان گفت ديدم حضرت صادق شارب هاي خود را گرفته به طوري كه نزديك به پوست رسيده.

كافي - حضرت صادق وارد حمام شد. حمامي گفت آقا براي شما خلوت كنم فرمود نه احتياجي نيست به خلوت شدن مومن ساده تر و سبك تر از مقيد بودن به اين تشريفات است.

كافي - حسين بن خالد از حضرت صادق نقل كرد كه عرض كردم قرآن را براي قرائت به چند قسمت تقسيم كنم؟ فرمود پنج يا هفت قسمت اما من قرآني دارم كه



[ صفحه 37]



به چهارده قسمت تقسيم شده.

كافي - يكي از اهل سنت گفت من خدمت حضرت صادق عليه السلام مي رسيدم به خدا قسم مجلسي از مجلس او با ارزشتر نديدم روزي به من فرمود مي داني عطسه از كجا خارج مي شود گفتم از بيني فرمود اشتباه كردي عرض كردم آقا پس از كجا خارج مي شود فرمود از تمام بدن همانطوري كه نطفه از تمام بدن خارج مي شود و مجراي آن آلت مرد است نمي بيني موقع عطسه تمام بدن تكان مي خورد كسي عطسه بزند تا هفت روز از مرگ در امان است.

كافي - حماد بن عثمان گفت حضرت صادق پاي راست خود را روي ران چپ گذاشت مردي گفت فدايت شوم اين طور نشستن ناپسند است فرمود اين حرف را يهوديان زده اند مي گويند وقتي خدا از آفرينش آسمان ها و زمين فارغ شد و بر عرش قرار گرفت اينطور نشست تا استراحت كند!

خداوند اين آيه را نازل فرمود «الله لا اله الا هو الحي القيوم لا تأخذه سنة ولانوم» [16] امام عليه السلام به همان وضع نشستن خود را ادامه داد.

كافي - عبدالرحمن بن كثير گفت خدمت حضرت صادق بودم كه مهزم وارد شد امام فرمود كنيز را صدا بزن كه براي ما روغن و سرمه بياورد. كنيز را صدا زدم يك شيشه روغن بنفشه آورد روز سردي بود. مهزم از روغن كف دست خود ريخت. عرض كرد آقا اين روغن بنفشه است و هوا خيلي سرد است. فرمود چه مي شود؟ عرض كرد طبيب هاي كوفه مي گويند بنفشه سرد است فرمود اين روغن سرد است در تابستان ولي ملين و گرم است در زمستان.

كافي - اسحاق بن عمار و ابن ابي عمير از ابن اذينه نقل كردند كه گفت شخصي خدمت حضرت صادق شكايت نمود از شكافهائي كه در دست و پايش پيدا مي شود



[ صفحه 38]



امام فرمود مقداري پنبه بگير و در آن روغن به آن [17] بريز آن را روي ناف خود بگذار اسحاق بن عمار گفت فدايت شوم روغن به آن را در پنبه بگذارد و بعد پنبه را روي ناف خود بگذارد.

فرمود اما تو اسحاق روغن را بريز داخل ناف خود زيرا ناف تو بزرگ است ابن اذينه گفت آن مرد را بعدها ملاقات كردم گفت يك مرتبه آن كار را كردم ناراحتي من برطرف شد.

كافي - قتيبه اعشي گفت خدمت حضرت صادق رفتم تا عيادت كنم از پسر آن جناب كه مريض بود امام عليه السلام جلو درب ايستاده ديدم خيلي محزون و غمگين است عرض كردم فدايت شوم بچه چطور است؟

فرمود به خدا سوگند گرفتار درد خويش است. بعد داخل منزل شد ساعتي گذشت بعد بيرون آمد صورتش مي درخشيد حزن و اندوه نداشت. من اميدوار شدم كه بچه خوب شده عرض كردم آقا بچه چطوراست فرمود از دنيا رفت.

عرض كردم وقتي زنده بود شما غمگين و محزون بوديد ولي حالا اثري از آن اندوه نيست با اينكه مرده . فرمود ما خانواده اي هستيم كه قبل از مصيبت زاري مي كنيم وقتي قضاي خدا انجام شد تسليم هستيم و راضي به قضاي اوئيم.

كافي - حضرت موسي بن جعفر فرمود پدرم مادرم ام فروه را براي انجام حقوق اجتماعي اهل مدينه مي فرستاد (ممكن است منظور ديد و بازديدها باشد)

كافي - علاء بن كامل گفت خدمت حضرت صادق نشسته بودم ناگاه صداي ناله از ميان خانه بلند شد امام از جاي حركت كرد بازنشست كلمه انا لله و انا اليه راجعون بر زبان جاري نمود باز حديث خود را از سر گرفت تا تمام شد آنگاه فرمود ما دوست داريم خودمان و اولاد و اموالمان سالم باشد ولي وقتي قضاي خدا آمد ديگر نبايد دوست داشته باشيم چيزي را كه خدا نمي خواهد.

كافي - ابن شبرمه گفت هر وقت يادم مي آيد از حديثي كه حضرت صادق نقل كرد چنان ناراحت مي شوم كه قلبم نزديك است كنده شود فرمود پدرم از جدم



[ صفحه 39]



و ايشان از پيامبر اكرم نقل كرد.

ابن شبرمه گفت به خدا سوگند پدر و جدش هرگز دروغ بر پيامبر نمي بندند گفت پيامبر فرموده هركس به گمان و قياس رفتار كند خود و ديگران را از بين برده و هركس حلال و حرام مردم را بگويد با اينكه ناسخ و منسوخ را نمي شناسد خود و ديگران را از بين برده.

ابان بن تغلب گفت خدمت حضرت صادق رسيدم مشغول نماز بود در ركوع و سجود شمردم شصت تسبيح گفت.

كافي - حمزة بن حمران و حسن بن زياد گفتند خدمت حضرت صادق رسيديم گروهي در خدمتش بودند نماز عصر را با آنها خواند ما نماز خوانده بوديم شمرديم در ركوع «سبحان ربي العظيم» را سي و سه يا سي و چهار مرتبه گفت يكي از اين دو راوي در حديث خود نقل كرده «سبحان ربي العظيم و بحمده» در ركوع و سجده.

كافي - موسي بن اشيم گفت خدمت حضرت صادق بودم شخصي از يك آيه قرآن سؤال كرد جواب داد. بعد ديگري آمد از همين آيه سؤال كرد جوابي برخلاف اول داد من بي اندازه ناراحت شدم گويا قلبم را با كارد تكه تكه مي كند با خود گفتم من ابوقتاده را در شام رها كردم كه در يك واو اشتباه نمي كند آمدم پيش اين شخص كه چنين خطائي مي نمايد.

در همين موقع نفر سوم آمد به او جوابي داد برخلاف اولي و دومي من آسوده شدم چون فهميدم از روي تقيه جواب مي دهد بعد امام متوجه من شده فرمود پس باشيم! خداوند دانش را در اختيار سليمان بن داود گذارد فرمود «هذا عطاءنا فامنن او امسك بغير حساب» [18] اين عطاي ما است يا منت گزار به ديگران بده و يا نگهدار هرچه مي خواهي.

فرمود به پيامبر اسلام نيز واگذار كرد فرمود «ما اتيكم الرسول فخذوه



[ صفحه 40]



و مانها كم فانتهوا» [19] فرمود آنچه خداوند به رسول اكرم واگذار نمود آن جناب در اختيار ما گذاشته.

كافي - يونس يا ديگري از امام صادق نقل كرد كه به ايشان عرض كردم فدايت شوم شنيده ام در مورد درآمد چشمه موسوم به زياد عملي را انجام مي دهي مايلم از خودتان بشنوم فرمود بلي وقتي ميوه مي رسد گفته ام چند جاي ديوارهاي باغ را بشكافند تا مردم بتوانند داخل شوند و از ميوه آن بخورند. دستور داده ام ده لگن بزرگ بگذارند و بر سر هر لگن ده نفر بنشينند و بخورند وقتي آنها خوردند ده نفر ديگر براي هر نفر يك پيمانه خرما بريزند. براي همسايگان باغ از پير مردها و پيره زنان و بچه ها و مريض ها و زناني كه نمي توانند بيايند به هركدام يك پيمانه بدهند.

وقتي محصول جمع آوري شد اجرت كاركنان و نگهبانان و مزدوران را مي دهم بقيه را به مدينه مي آورم تقسيم مي كنم ميان خانواده ها و مستحقين به هركدام دو يا سه بار كمتر و بيشتر به مقدار احتياج آنها بعد از تمام اين مصارف برايم چهارصد دينار باقي مي ماند، غله آن چشمه چهارهزار دينار است.

كافي - حضرت صادق فرمود بين من و مردي منجم زميني مشترك بود براي تقسيم او پيوسته تأخير مي انداخت تا ساعتي را انتخاب كند كه به نظر خودش برايش سعيد باشد و براي من نحس. بالاخره تقسيم كرديم به من قسمت خوب افتاد منجم از ناراحتي دست بر پشت دست ديگر زده گفت مثل امروز نديده بودم.

گفتم مگر از علم خود استفاده نكردي گفت من با اطلاع از علم نجوم براي شما ساعت نحس انتخاب كرد و خودم در ساعت سعد خارج شدم باز قسمت بهتر به شما افتاد. گفتم ميل داري حديثي كه پدرم از پدر خود برايم نقل كرده برايت بگويم.



[ صفحه 41]



پدرم گفت: پيامبر اكرم فرمود هركس مايل است نحوست آن روزش برطرف شود اول صبح صدقه بدهد خداوند با اين صدقه نحوست آن روز را برطرف مي كند و هركه مي خواهد نحوست شبش برطرف گردد شب را با صدقه شروع كند.

گفتم من وقتي خارج شدم صدقه دادم اين صدقه نفعش براي من از علم نجوم تو بهتر بود.

كافي - ذهلي از حضرت صادق نقل كرد كه فرمود معروف و كارنيك آن است كه قبل از درخواست به كسي چيزي بدهي ولي بخشش بعد از سؤال و درخواست بهاي آبروريزي اوست شب را تا به صبح بيدار خوابي كشيده و با ناراحتي به سر برده پيوسته حالتي يأس و اميد داشته نمي دانسته براي رفع نياز خود به كه پناه برد بعد از اين همه ناراحتي بالاخره پيش تو مي آيد قلبش مي طپد و دست و پايش مي لرزد آثار اين ناراحتي را از خوني كه به چهره اش حالتي حاكي از شرم داده مي بيني تازه نمي داند مأيوس خواهد شد يا به مقصود مي رسد.

كافي - يونس گفت حضرت صادق شكر صدقه مي داد عرض كردند آقا شكر را صدقه مي دهي فرمود آري چون از هر چيزي نزد من محبوب تر است مايلم آنچه كه از همه بيشتر دوست دارم آن را صدقه بدهم.

امالي شيخ طوسي ص 66 - يحيي بن علا گفت حضرت صادق سخت بيمار شد دستور داد او را به مسجد پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم بردند در آنجا بود تا صبح روز بيست و سوم ماه رمضان.

كافي - حسن بن راشد گفت هر وقت امام صادق روزه مي گرفت بوي خوش بكار مي برد و مي فرمود عطر تحفه روزه دار است.

كافي - معتب گفت حضرت صادق فرمود برو فطره خانواده مرا بده فطره برده ها را نيز بده همه را جمع كن مبادا يك نفر را واگذاري اگر يك نفر را ندهي مي ترسم او را مرگ فراگيرد.



[ صفحه 42]



كافي - حماد بن عثمان گفت خدمت حضرت صادق رسيدم مردي عرض كرد شما مي فرمائيد حضرت علي عليه السلام لباسهاي درشت و خشن مي پوشيد پيراهن مي خريد به چهار درهم يا مختصري كمتر يا بيشتر ولي ما مي بينيم شما لباسهاي تازه مي پوشيد فرمود حضرت علي آن لباس را در زماني مي پوشيد كه مردم بد نمي دانستند اگر امروز آن لباس را بپوشد انگشت نما مي شود بهترين لباس هر زمان همان لباس معمول مردم است جز اينكه وقتي قائم آل محمد قيام كرد لباس علي عليه السلام را مي پوشد و به روش او رفتار مي كند.

زيد شحام گفت شب جمعه اي بود من در خدمت حضرت صادق عليه السلام مي رفتم فرمود قدري از قرآن بخوان امشب شب جمعه است. اين آيه را خواندم «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين يوم لايغني مولي عن مولي شيئا و لاهم ينصرون الا من رحم الله» [20] حضرت صادق عليه السلام فرمود به خدا قسم ما هستيم آنهائي كه خدا بر آنها رحم مي كند ما همان گروهي هستيم كه خداوند در اين آيه استثناء فرمود ولي ما بي نيازيم از مردم.

كافي - ابوبصير گفت حضرت صادق فرمود پدرم حضرت باقر مرا ديد در موقع طواف آن وقت سني نداشتم ولي در عبادت كوشش بسيار كرده بودم. پدرم مشاهده كرد كه عرق از من مي ريزد فرمود پسرم جعفر خداوند وقتي بنده اي را دوست داشته باشد او را داخل بهشت مي كند و از او عمل كم را مي پذيرد.

كافي - عبدالاعلي آزاد شده آل سام گفت در بين راه در مدينه برخورد كردم به حضرت صادق عليه السلام روز بسيار گرمي بود عرض كردم فدايت شوم با مقامي كه نزد خدا داري و خويشاوندي پيامبر خود را اين چنين به زحمت انداخته اي در چنين روزي!؟



[ صفحه 43]



فرمود عبدالاعلي به جستجوي روزي بيرون شدم تا از مثل تو بي نياز باشم.

كلي - حفص بن ابي عائشه گفت حضرت صادق يكي از غلامان را پي كاري فرستاد. غلام دير كرد امام از پي او رفت تا پيدايش كند و او را خوابيده يافت بالاي سرش نشست و شروع كرد به باد زدن تا بيدار شد همين كه بيدار شد فرمود فلاني به خدا قسم به تو اينقدر اجازه نداده اند كه شب و روز را به خوابي شب مال تو است براي خوابيدن و روز ما بايد از تو استفاده كنيم.

كافي - ابي عمرو شيباني گفت حضرت صادق را ديدم كه در دست بيلي داشت و برتن روپوشي خشن در باغ خود كار مي كرد عرق از پشت مباركش مي ريخت عرض كردم فدايت شوم بدهيد من كمك كنم فرمود من دوست دارم كه مرد در راه جستجوي معيشت از حرارت آفتاب رنج ببرد.

كافي - محمد بن عذافر از پدر خود نقل كرد كه حضرت صادق به من هزار و سيصد دينار داده گفت خريد و فروش كن. فرمود من علاقه اي به سود آن ندارم گرچه سود را هركسي دوست دارد ولي مايلم خداوند ببيند كه من در جستجوي نعمت اويم.

پدرم گفت صد دينار استفاده كردم خدمت آن جناب رسيده عرض كردم سرمايه شما صد دينار استفاده نموده حضرت صادق خيلي خوشحال شد فرمود آن صد دينار را هم به اصل سرمايه اضافه كن. پدرم از دنيا رفت آن پول درنزد او بود.

حضرت صادق عليه السلام نامه اي نوشت و مرا تسليت داده ذكر كرد كه مبلغ هزار و هشتصد دينار پيش پدرت دارم براي خريد و فروش به او داده بودم آن مبلغ را بده به عمربن يزيد.

من در دفتر پدرم نگاه كردم ديدم نوشته است مبلغ هزار و هفتصد دينار از حضرت صادق نزد من است كه صد دينار در خريد و فروش سود آن شده و عبدالله ابن سنان و عمربن يزيد مي دانند.



[ صفحه 44]



كافي - داود بن سرحان گفت حضرت صادق عليه السلام را ديدم كه با دست خود خرما پيمانه مي كرد عرض كردم فدايت شوم اگر دستور بدهيد يكي از فرزندانتان يا غلامان اين كار را انجام مي دهند.

كافي - عبدالحميد بن سعيد گفت از ابوابراهيم جعفر بن محمد (ع) درباره استخوان فيل سؤال كردم كه خريد و فروش آن اشكالي ندارد زيرا از آن شانه مي سازند فرمود اشكالي ندارد پدرم از استخوان فيل شانه اي يا شانه هائي داشت.

كافي - شعيب گفت چند نفر مزدور گرفتم براي حضرت صادق عليه السلام كه در باغش كار كنند قرار شد تا عصر كار كنند بعد از تمام شدن وقت كه از كار دست كشيدند امام عليه السلام به معتب فرمود اجرت اينها را قبل از اينكه عرقشان خشك شود بده.

كافي - ابوحنيفه رهبر حجاج گفت مفضل به ما برخورد كرد در موقعي كه من و دامادم با يكديگر در مورد ارثي سرو صدا مي كرديم و اختلاف داشتيم در حدود يك ساعت آنجا ايستاد سپس به ما گفت بيائيد منزل ما رفتيم پيش او بين ما صلح داد به چهارصد درهم. آن چهارصد درهم را پرداخت وقتي ما از يكديگر راضي شديم گفت اين پول از من نبود. ولي حضرت صادق عليه السلام به من دستور داده اگر دو نفر از دوستان در موردي با هم اختلاف داشتند بين آنها اصلاح كنم و غرامت را از مال آن جناب بپردازم آن پول از حضرت صادق عليه السلام بود.

كافي ج 4 ص 466 - عمرو بن ابي المقدام گفت حضرت صادق عليه السلام را در روز عرفه ديدم در عرفات با صداي بلند مي فرمايد: مردم پيامبر صلي الله عليه و اله رهبر مردم بود پس از او علي بن ابي طالب بعد حضرت حسن و بعد امام حسين پس از ايشان علي بن الحسين و بعد محمد بن علي بعد از ايشان من هستم بيائيد هر سؤالي داريد بكنيد از هر طرف سه مرتبه اين جملات را تكرار مي كرد چپ و راست، عقب، جلو مجموعا دوازده مرتبه فرمود.



[ صفحه 45]



كافي معمر بن خلاد گفت از حضرت موسي بن جعفر عليه السلام شنيدم مي فرمود: مردي خدمت حضرت صادق رسيد به عنوان خيرخواهي گفت آقا چرا اموالت را پراكنده كرده اي اگر در يكجا جمع بود خرجش كمتر و نفعش بيشتر بود.

امام فرمود بدان جهت پراكنده كردم كه اگر آسيبي به يكي رسيد ديگري سالم باشد اما در يك كيسه مي توان تمام آن مال را جمع كرد.

كافي - عمربن يزيد گفت مردي خدمت حضرت صادق عليه السلام رسيد و تقاضاي كمك كرد فرمود اكنون چيزي نداريم ولي به زودي براي ما حنا و وسمه مي فرستند آن را مي فروشيم بعد به تو انشاءالله پرداخت مي كنيم آن مرد گفت مرا وعده مي دهيد فرمود چگونه وعده مي دهم ترا من نسبت به چيزي كه اميد ندارم اميدوارترم تا نسبت به آنچه به آن اميد دارم.

در فلاح السائل مي نويسد كه حضرت صادق عليه السلام در نماز قرآن مي خواند ناگهان بيهوش شد وقتي به هوش آمد سؤال كردند چه شد كه حال شما تغيير كرد. جوابي داد كه مضمونش اين بود: آيات قرآن را تكرار كردم تا به جائي رسيد كه گويا اين آيات را از كسي كه نازل كرده (خدا) مي شنوم.

كافي - ابوجعفر فزاري گفت حضرت صادق غلام خود به نام مصادف را خواست و به او هزار دينار داد و فرمود آماده مسافرت مصر شو خانواده ام زياد شده اند مصادف جنس خريد و آماده شد. با عده اي از تجار به مصر رفت. همين كه نزديك مصر رسيدند برخورد به قافله اي كردند كه از مصر خارج شده بود. از وضع اجناسي كه آورده بودند سؤال كردند آن جنس مورد احتياج همه بود.

گفتند اين جنس در بصره وجود ندارد كاروانيان با يكديگر هم قسم شدند و پيمان بستند كه هر دينار را به يك دينار سود بدهند پس از فروش پول خود را برداشته به طرف مدينه رفتند مصادف خدمت امام آمد دو كيسه زر داشت هركدام هزار دينار. عرض كرد فدايت شوم اين كيسه اصل سرمايه است و اين كيسه سود آن است.



[ صفحه 46]



امام فرمود: اين سود زياد است شما مگر در آن جنس چه كرديد؟ جريان را شرح داد كه چگونه قسم خوردند. فرمود سبحان الله هم قسم مي شويد كه در مقابل هر دينار يك دينار سود بگيريد از مسلمانان.

كيسه ي هزار دينار را برداشت و فرمود من احتياج به چنين سودي ندارم. سپس فرمود مصادف! پيكار با شمشير ساده تر است از بدست آوردن نان حلال.

كافي - معتب گفت در مدينه گراني شده بود حضرت صادق به من فرمود: چقدر خوراكي داريم عرض كردم چندين ماه ما را مي رساند. فرمود ببر به بازار بفروش عرض كردم آقا در شهر خوراكي نيست فرمود بفروش.

وقتي فروختم فرمود حالا مثل مردم روز به روز خريداري كن.

فرمود: خوراك خانواده ام را نصف جو و نصف گندم قرار بده خدا مي داند من مي توانم كه تمام خوراك آنها را گندم كنم ولي ميل دارم خداوند مشاهده كند صرفه جوئي و اندازه در خرج بكار برده ام.

كافي - محمد بن مرازم از عمو يا پدر خود نقل كرد كه گفت خدمت حضرت صادق بودم از وكيل خود حساب مي كشيد او نيز پيوسته مي گفت به خدا قسم خيانت نكرده ام حضرت صادق عليه السلام فرمود خيانت كردن و تضييع كردن مال من اين هر دو براي من يكسان است ولي خيانت موجب زيان بيشتري براي تو مي شود.

در تنبيه الخاطر مي نويسد: فضل بن ابي قره گفت حضرت صادق رداي خود را پهن مي كرد و در آن كيسه هاي دينار را مي نهاد. مي فرمود اين پول را ببر بده به فلاني از خويشاوندان خود بگو اين پول را از عراق برايت فرستاده اند. آن شخص پول را مي برد همان حرف را هم مي زد مي گفتند بخدا به تو جزاي خير بدهد كه حق خويشاوندان پيامبر را رعايت كردي اما خدا بين ما و جعفر (حضرت صادق) حكومت كند. امام عليه السلام اين حرف را كه مي شنيد سجده مي افتاد و مي گفت خدايا مرا خوارتر از اين قرار بده پيش برادرهايم.



[ صفحه 47]



امالي شيخ طوسي ص 58 - هشام بن سالم گفت حضرت صادق فرمود: «لوددت اني و اصحابي في فلاة من الارض حتي نموت او ياتي الله بالفرج» مايلم من و اصحابم در بيابان خشكي باشيم در چنين شرايطي بميريم يا خدا فرج برساند.

سفيان ثوري به حضرت صادق عرض كرد آقا از مردم كناره گرفته ايد فرمود سفيان زمانه خراب شده دوستان تغيير كرده اند مي بينم تنهائي آرامش بيشتري دارد. اين شعر را خواند:



ذهب الوفاء ذهاب امس الذاهب

والناس بين مخاتل و موارب



يفشون بينهم المودة والصفا

و قلوبهم محشوة بعقارب [21] .



در مشارق الانوار برسي نقل مي كند كه فقيري از حضرت صادق عليه السلام درخواستي كرد امام به غلام خود فرمود چقدر پيش تو هست. عرض كرد چهارصد درهم فرمود بده به او آن مرد پول را گرفت و با سپاس و تشكر رفت.

امام به غلام خود فرمود برو برگردان او را. وقتي برگشت عرض كرد آقا من تقاضائي كردم و شما لطفي فرموديد ديگر بالاتر از بخشش چيست؟

فرمود پيامبر اكرم فرموده است بهترين صدقه آن است كه شخص را بي نياز كند ولي ما ترا بي نياز نكرديم اينك انگشتر مرا كه ده هزار درهم دربهايش صرف كرده ام بگير هر وقت احتياج پيدا كردي به همين مبلغ بفروش.

ين - صيقل گفت خدمت حضرت صادق بودم غلامي عجمي (غيرعرب) را پي كاري پيش شخصي فرستاد. رفت و برگشت امام عليه السلام از او جستجو كرد كه چه شد ولي او نمي توانست درست صحبت كند اين كار چند مرتبه تكرار شد من وقتي ديدم نمي تواند بگويد و نمي فهماند با خود گفتم امام عليه السلام خشمگين خواهد شد.

امام نگاه تندي به او نموده فرمود به خدا قسم اگر نمي تواني حرف بزني كوردل



[ صفحه 48]



نيستي. فرمود حيا و عفت و ناتواني در سخن نه كوري دل از ايمان است ولي ناسزا و بدزباني و ياوه سرايي از نفاق است.

در كتاب قضاء حقوق از اسحاق بن ابراهيم نقل مي كند كه گفت من خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم با معلي بن خنيس مردي از خراسانيان وارد شد. عرض كرد يابن رسول الله من از ارادتمندان شما خانواده ام بين من و شما فاصله زيادي است خرج سفرم تمام شده و امكان برگشت به سوي خانواده ي خود ندارم مگر اينكه شما كمك بفرمائيد.

امام عليه السلام نگاهي به راست و چپ نموده فرمود نمي شنويد برادر شما چه مي گويد؟ معروف و كمك به برادر ديني در صورتي است كه سؤال نكرده باشد اگر درخواست كرد بهاي آبروريزي او را داده ايد شب را به بيدار خوابي با كمال ناراحتي بسر مي برد. متحير است به كه پناه ببرد و از كه درخواست كند بالاخره تصميم مي گيرد پيش تو بيايد دلش مي طپد و اعضايش مي لرزد از خجالت خون در چهره اش جمع شده و صورتش گلگون گرديده نمي داند با ناراحتي بايد برگردد و يا به هدف مي رسد و شاد مراجعت مي كند. اگر به او چيزي بدهي خيال مي كني برادري كرده اي يا اينكه پيغمبر صلي الله عليه و اله فرموده است:

به آن خدائي كه دانه را شكافته و انسان را آفريده و مرا پيامبر گردانيده آن ناراحتي كه از درخواست خود مي كشد بزرگتر است از كمكي كه تو به او مي نمائي.

اسحاق گفت: پنج هزار درهم براي خراساني جمع شد و به او دادند.



[ صفحه 49]




پاورقي

[1] حاجيان هنگام احرام اين ذكر را مي گويند يعني بلي بار پروردگارا نداي ترا جواب دادم مي ترسم بگويد خوش نيامدي.

[2] اينكه مي فرمايد راهي ندارد يعني ديگر توبه ي او قبول نمي شود چون قبولي توبه مشروط به ايمان است كه او ايمان ندارد.

[3] معصيت خدا را مي كني و ادعاي محبت او را مي نمائي واقعا كار عجيبي است و اگر راستي او را دوست داشته باشي اطاعتش مي كني زيرا كسي دوست دارد كسي را از او اطاعت نمي كند؟.

[4] ما در ابتداي آفرينش ستاره هاي درخشاني بوديم كه از نور ما راه را تميز مي دادند اكنون نيز راهنماي مردميم - ما درياي خروشانيم كه هركس در اين دريا فرو رود در و ياقوت و مرجان به دست مي آورد - بهشت ملك ما است و اختيار آن به ما سپرده شده هركس از ما كناره بگيرد جايگاهش برهوت است و هركس نزد ما بيايد بهشت برين و دخترك هاي زيباي بهشتي نصيبش خواهد شد.

[5] در اين شعر شاعر جعفر را به معني نهر بكار برده.

[6] سوره نساء آيه 59 اطاعت خدا و پيامبر و فرمانروايان خود را بنمائيد.

[7] رصافه كه در اصل خبر است ممكن است كشتزار اطراف شهر و يا محله اي در بغداد بنام رصافه در بغداد بوده.

[8] اشاره به جريان خضر و موسي عليه السلام كه ديوار را ساخت كه گنج بچه هاي يتيم حفظ شود مي فرمايد بواسطه پيامبر مراعات ما را بنمائيد.

[9] فصلت آيه 3 - كساني كه بگويند پروردگار ما خداست و استقامت ورزند ملائكه برآن ها نازل مي شود مي گويند به آن ها نترسيد و اندوهگين نباشيد مژده باد شما را به بهشتي كه وعده داده شده ايد.

[10] نحل آيه 89 (و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء). قرآن را براي تو فرستاديم كه در آن شرح هر چيزي هست.

[11] علم كلام بحث از اصول عقايد مي كند.

[12] در روايت ديگري است كه ملعون است ملعون كسي كه به اختيار خود بر سر سفره اي بنشيند كه شراب خورده مي شود.

[13] غذائي است كه با آرد و گوشت مي پزند.

[14] اين سوداني امام را خدا گرفته بود بجاي اينكه بگويد لبيك اللهم لبيك مي گفت لبيك يا اباعبدالله.

[15] «ءانت قلت للناس اتخذوني و امي الهين» تو به مردم گفتي من و مادرم را دو خدا بگيريد؟.

[16] خداوند كه جز او پروردگاري نيست زنده و پايدار است او را چرت و خواب نمي گيرد.

[17] فرهنگ عميد: درختي است داراي برگهاي سبز و لطيف است و خوشبو از دانه هاي آن كه شبيه پسته است روغني معطر مي گيرند دانه آنها را حب البان مي گويند.

[18] سوره ص: آيه 39.

[19] سوره حشر آيه: 7 آنچه پيامبر براي شما آورد بگيريد و از هرچه بازداشت خودداري كنيد.

[20] سوره دخان آيه 40 روز قيامت كه روز جدا شدن مؤمنين از كفار است وعده گاه آنها است روزي است كه حمايت و كمك هيچكس سودي نمي بخشد مگر كسي كه خدا به او رحم كند.

[21] وفا چون روز گذشته كه رفته است و برنمي گردد از ميان مردم رخت بربسته مردم يا دورو و منافقند و يا خيانتكار - اظهار دوستي و صفا مي كنند با اينكه دلهايشان پر از عقرب است.


نمونه هاي عيني از مكارم اخلاق


حضرت صادق عليه السلام تنها به بيان اهمّيت و ارزش اخلاق بسنده نكرده؛ بلكه براي ثمر بخش بودن آن در جامعه، به بيان موارد و مصداقهاي عيني آن نيز پرداخته است تا اينكه مسئله مذكور ملموس تر و محسوس تر شود. حال به ارائه چند روايت دراين زمينه مي پردازيم:

1. امام صادق عليه السلام فرمود: «اِنَّ اللّه َ تَبارَكَ خَصَّ رَسُولَ اللّه ِ صلي الله عليه و آله بِمَكارِمِ الاَْخْلاقِ فَامْتَحِنُوا اَنْفُسَكُمْ فَاِنْ كانَتْ فيكُمْ فَاحْمَدُوا اللّه َ، وَارْغَبُوا اِلَيهِ في الزّيادَةِ مِنْها؛ براستي خداوند تبارك و تعالي، پيغمبرش را به فضايل اخلاقي مخصوص كرد. پس خود را آزمايش كنيد؛ اگر [مكارم اخلاق] در شما يافت شد، پس ستايش الهي را به جا آوريد، و از او بخواهيد كه بيشتر به شما عنايت فرمايد.» راوي گويد: حضرت آنگاه شروع كرد به بيان مصداقهايي از مكارم اخلاق و آن را در ده مورد تبيين نمود كه: «اَلْيقينُ وَالْقَناعَةُ وَالصّبْرُ وَالشُّكْرُ وَالْحِلْمُ وَحُسْنُ الْخُلْقِ والسَّخاءُ وَالْغَيرَةُ والشُّجاعَةُ وَالْمُرُوءَةُ؛ يقين، قناعت، بردباري، سپاس گذاري، خويشتن داري، خوش برخوردي، سخاوتمندي، غيرت، شجاعت و جوانمردي.»

موارد فوق از مهم ترين فضايل اخلاقي است كه مي تواند خانواده، جامعه و حتي تمام جهانيان را به سعادت و خوشبختي برساند.

2. آن حضرت در مورد علائم اهل بهشت فرمود: «اِنَّ لاَِهْلِ الْجَنَّةِ اَرْبَعُ عَلاماتٍ، وَجْهٌ مُنْبَسِطٌ، وَ لِسانٌ لَطيفٌ وَ قَلْبٌ رَحيمٌ وَ يدٌ مُعْطِيةٌ؛ اهل بهشت چهار نشانه دارند: سيماي گشاده، زبان نرم و مهربان، قلب مهربان و دست بخشنده.»

3. از حضرت صادق عليه السلام سؤال شد كه مكارم اخلاق چيست؟ حضرت در جواب فرمود: «اَلْعَفْوُ عَمَّنْ ظَلَمَكَ، وَصِلَةُ مَنْ قَطَعَكَ، وَاِعْطاءُ مَنْ حَرَمَكَ وَقَوْلُ الحَقِّ وَلَوْ عَلي نَفْسِكَ؛ گذشت از كسي كه به تو ستم روا داشته است، و ارتباط داشتن با كسي كه با تو قطع رابطه كرده است، و عطا نمودن به كسي كه تو را محروم ساخته، و سخن حق گفتن هرچند بر ضررت باشد.»

4. شخصي از حضرت عليه السلام درباره حدّ و اندازه خوشخويي و خوش برخوردي پرسش نمود و حضرت در پاسخ فرمود: «تَلْينُ جانِبَكَ وَتُطَيبُ كَلامَكَ وَتَلْقا أَخاكَ بِبِشْرٍ حَسَن؛ به نرمي [و مهرباني] برخورد نمايي، پاكيزه سخن بگويي و با چهره نيكو برادرت را ملاقات كني.»

در حديث ديگر از آن امام همام عليه السلام مي خوانيم كه از حضرت پرسيدند: «اَيُّ الْخِصالِ بالْمَرْءِ اَجْمَلُ فَقالَ وِقارٌ بِلا مَهابَةٍ وَ سَماحٌ بِلا طَلَبِ مُكافاةٍ، وَتَشاغُلٌ بِغَيرِ مَتاعِ الدُّنْيا؛ كداميك از صفات براي مرد زيباتر است؟ فرمود: وقاري كه همراه با ترس نباشد، و بخششي كه انتظار مقابله به مثل در آن نباشد، و مشغول شدن به غير متاع دنيا.»


ابوحنيفة نعمان بن ثابت


12- قال أبوحنيفة لمؤمن الطاق - و قد مات [1] جعفر بن محمد عليهم السلام -: يا أباجعفر ان امامك قد مات.

فقال أبوجعفر - مؤمن الطاق -: لكن امامك [2] من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم [3] .



[ صفحه 33]



13- ان اباحنيفة اكل طعاما مع الامام الصادق جعفر بن محمد عليهم السلام.

فلما رفع الصادق عليه السلام يده من اكله قال: الحمد لله رب العالمين.

اللهم هذا منك و من رسولك صلي الله عليه و آله و سلم.

فقال أبوحنيفة: - يا أباعبدالله - أجعلت مع الله شريكا؟!

فقال عليه السلام له: ويلك. فأن الله تعالي يقول في كتابه:

(و ما نقموا الا أن اغناهم الله و رسوله. من فضله).

و يقول: في موضع آخر: (و لو أنهم رضوا ما آتاهم الله و رسوله و قالوا حسبنا الله سيؤتينا الله. من فضله و رسوله).

فقال أبوحنيفة: - والله - لكأني ما قرأتهما من كتاب الله و لا سمعتهما الا في هذا الوقت؟!

فقال أبوعبدالله عليه السلام: بلي. قد قرأتهما و سمعتهما.

و لكن الله تعالي انزل فيك و في اشباهك: ام علي قلوب اقفالها.

و قال تعالي: (كلا بل ران علي قلوبهم ما كانوا يكسبون [4] .

14- عن سدير قال: سمعت أباجعفر عليه السلام و هو داخل و انا خارج. و اخذ بيدي.

ثم استقبل البيت فقال عليه السلام: يا سدير انما امر الناس أن يأتوا هذه الأحجار فيطوفوا بها. ثم يأتونا فيعلمونا ولايتهم لنا.

و هو قول الله: (و اني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدي). - ثم أومأ عليه السلام بيده الي صدره - الي ولايتنا.



[ صفحه 34]



ثم قال عليه السلام: يا سدير - فأريك الصادين عن دين الله؟!

ثم نظر عليه السلام الي ابي حنيفة. و سفيان الثوري - في ذلك الزمان - و هم حلق في المسجد.

فقال عليه السلام: هؤلاء الصادون عن دين الله. بلا هدي من الله و لا كتاب مبين.

ان هؤلاء الأخابث لو جلسوا في بيوتهم.

فجال الناس. فلم يجدوا احدا يخبرهم عن الله تبارك و تعالي و عن رسوله صلي الله عليه و آله و سلم حتي يأتونا.

فنخبرهم عن الله تبارك و تعالي و عن رسوله صلي الله عليه و آله [5] .



[ صفحه 35]



15- كان ابوحنيفة - يوما - يتماشي مع مؤمن الطاق - في سكة من سكك الكوفة اذا بمناد ينادي: من يدلني علي صبي ضال؟!

فقال مؤمن الطاق: اما الصبي الضال فلم نره.

و ان اردت شيخا ضالا.

فخذ هذا: عني به: اباحنيفة - [6] .

16- قد كانت لأبي جعفر - مؤمن الطاق - مقاما مع أبي حنيفة.

فمن ذلك. ما روي: انه قال [7] يوما من الايام لمؤمن الطاق: انكم [8] تقولون بالرجعة؟!

قال: نعم.

قال ابوحنيفة: فأعطني الآن الف درهم حتي اعطيك الف دينار اذا رجعنا.

قال الطاق لأبي حنيفة: فأعطني كفيلا بأنك ترجع انسانا و لا ترجع خنزيرا [9] .



[ صفحه 36]




پاورقي

[1] أي: استشهد صلوات الله تعالي عليه.

[2] و المراد منه ابليس.

[3] اختيار معرفة الرجال - رجال الكشي - ص. 187

(و في المناقب: ج4 ص277 هكذا): قال ابوحنيفة لمؤمن الطاق - بحضرة المهدي - لما توفي الصادق عليه السلام: قد مات امامك.

فقال الطاقي: امامك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم.

فضحك المهدي و امر له بعشرة آلاف درهم (المناقب: ج4 ص. 277)

(و في الاحتجاج: ج2 ص314 هكذا): لما مات الصادق عليه السلام رأي أبوحنيفة مؤمن الطاق.

فقال له: مات امامك.

فقال مؤمن الطاق: نعم. و اما امامك من المنظرين الي يوم الوقت المعلوم.

[4] كنز الفوائد: ص. 196.

[5] الكافي: ج1 ص392 و، 393 و انما اوردنا هذا الخبر ههنا استطرادا للباب اذ يناسب أن يذكر في جزاء اعداء الامام الباقر صلوات الله تعالي عليه.

عبدالرحمن بن سالم عن أبيه قال: لما قدم ابوعبدالله عليه السلام الي أبي جعفر (اي منصور الدوانيقي - عليه اللعنة -.) فقال ابوحنيفة لنفر من اصحابه: انطلقوا بنا الي امام الرافضة نسأله عن اشياء. نحيره فيها.

فأنطلقوا.

فلما دخلوا اليه (في مدينة المعاجز: ج6 ص...: 105 فلما دخلوا اليه فقال ابوعبدالله عليه السلام: اسألك بالله.

و انما اوردنا هذا الخبر ههنا - مع عدم صراحته لذكر جزاء - ليكون شاهدا علي مدي تجاسر أبي حنيفة - عليه اللعنة - علي الامام الصادق عليه السلام و هو عليه السلام الحجة لله تعالي في الارض و المفترض طاعته علي الخلق أجمعين.) نظر اليه ابوعبدالله عليه السلام فقال: اسألك بالله - يا نعمان - لما صدقتني عن شي ء اسألك عنه!

هل قلت لأصحابك: مروا بنا الي امام الرافضة فنحيره؟!

فقال: قد كان ذلك.

قال: فأسأل ما شئت - القصة (المناقب: ج4 ص226 و227).

[6] الاحتجاج: ج2 ص314.

[7] أي: قال ابوحنيفة - عليه اللعنة -.

[8] أي: معاشر الشيعة.

[9] الاحتجاج: ج2 ص314.


جعفر ايها الصديق 02


باتت المدينة تلك الليلة تترقّب؛ فلقد استوي «هشام» علي عرش دمشق؛ و قد وصل خاله «المخزومي» والياَ جديداَ عليها و علي أم القري؛ و المهمّة معروفة «ثارات قديمة».

«الأحول» لن ينسي كلمات قالها «الفرزدق» ماتزال تصفعه تمرغ كبرياءه في الوحل.

دخل «زيد» بطوله الفارع و قد بدا وجهه المضي ء مشوبا بحزن عميق؛ كقمر لفته غيمة من رماد؛ كان «يحيي» يدرك ما يموج في أعماق أبيه من هموم يعجز «رضوي» عن حملها.

ألقي «زيد» بنفسه فوق البساط و تساند إلي الجدار، فتح المصحف الذي لا يكاد يفارقه و تأمل أول آية، راحت الكلمات تنساب من بين شفتيه و في شرايينه كنهر هادي ء:

- «فلولا كان من القرون من قبلكم أولو بقية ينهون عن الفساد في الأرض» التفت إلي ابنه:



[ صفحه 14]



- انما نزلت فينا و فيمن كان قبلنا ليحيي الله هذه الأرض...

أردف بحزن:

- من أحب الحياة ذل.. يا بني لوددت أني أحرقت بالنار ثم أحرقت و ان الله أصلح لهذه الامة أمرها.

تساءل يحيي و قد اكتشف طريق أبيه:

- متي الرحيل؟

- غدا أو بعد غد... إن هشاما لن يكف عني و لا عن غيري من بني عمومتك.. سنة الله ولن تجد لسنة الله تحويلا.

تداعت صور قديمة كانت تومض و تنطفي ء كبروق سماوية، كان أبوسفيان يعذب المسلمين في رمضاء مكة و يقود الجيوش لاحتلال المدينة، و يفري كبد حمزة بحقد، و جاء ابنه معاوية ليسرق منبر النبي (صلي الله عليه و آله) في وضح النهار ثم ينز عليه يزيد فيعيث في الأرض الفساد، و يمزق صدر الحسين و يهتك ألف عذراء و يحرق الكعبة.

و ها هو «الأحول» يقتفي خطي الأجداد؛ ولكل زمن ذريعة. كان أبوسفيان يتميز غيظا؛ يعض علي نواجذه لأن محمدا يسب الآلهة... و هي التي تحرس قوافل قريش! و جاء معاوية رافعا قميصا لعثمان، و كان يزيد يريد الناس عبيدا فانبري الحسين و قد أعلنها صرخة: لا، و صبغ بدمائه الأرض.



[ صفحه 15]



و لما جاء هشام قلب عينه الحولاء باحثا عن غريم قديم فوقعت علي زيد لأن امه من بلاد بعيدة.. من وراء النهر و قد جاءت علي قدر. و كان لابد من ذريعة؛ و فوجي ء الناس بادعاء «القسري» بأنه أودع أموالا للدولة لدي «زيد».

نهض زيد و قد انقطعت به السبل و نظر إلي الافق البعيد فلاحت له حمرة كجراح نازفة فاتخذ طريقه إلي ابن أخيه.

نهض جعفر إجلالا لرجل تنافس هامته الجبال.

تبادل الرجلان نظرات تتحدث بلغة عميقة عجزت الحروف أن تنهض بها.

تمتم زيد:

- و كيف يودعني مالا و هو يشتم آبائي؟!

أدرك جعفر أن عمه يشير إلي كربلاء، فقال بحزن:

- يا عم إن رضيت أن تكون المصلوب بالكناسة فشأنك!

و سادت فترة صمت، كانا يصغيان خلالها إلي صهيل فرس غاضبة تشق بعنف مياه الفرات.

و نهض «زيد» و بوصلة القدر تشير إلي بقعة مدماة علي شطآن الفرات.

تمتم جعفر و هو يشيع عمه بنظرات دافئة:

- ويل لمن يسمع نداءه فلا يجيبه.



[ صفحه 17]




در ثناي حضرت صادق




مدد جويم من از لطف خداي حضرت صادق

كه آرم بر زبان مدح رساي حضرت صادق



نبي گفته علي گفته خداوند جلي گفته

به دفتر خانه خلقت ثناي حضرت صادق



[ صفحه 456]



بهشت جاودان جايش به قصر نور مأوايش

هر آن كس كاو بود تحت لواي حضرت صادق



خدا را بنده ي والا بشر را رهبر و مولا

رسولان مبين مدحت سراي حضرت صادق



كتاب حق كتاب او حساب حق حساب او

رضاي حق بود همچون رضاي حضرت صادق



همه مشتاق نعماي بهشت و كوثر و جنت

بهشت و كوثر و جنت فداي حضرت صادق



همه مشتاق ديدار بهشتي طلعتان اما

بهشتي طلعتان محو لقاي حضرت صادق



هزاران مشكل پيچيده از هم باز گرديده

ز دستور كلام دلرباي حضرت صادق



به محشر چون درآيد محشر ديگر شود برپا

زانوار رخ ايزد نماي حضرت صادق



زمين و آسمان و كهكشان و كوثر و جنت

بود ارزنده از حب و ولاي حضرت صادق



تمام عمر از گفتار و از كردار و از صبرش

همه روشنگري بودي بناي حضرت صادق



ولي افسوس قدرش را ندانستند آن مردم

كه مظلومانه در خاك است جاي حضرت صادق



نباشد كور در روز جزا چشمي كه مي گريد

به هر ماتم سرائي در عزاي حضرت صادق



چگونه كربلائي ساكت و آرام بنشيند

كه شد خاك بقيع كرب و بلاي حضرت صادق

مرحوم نادعلي كربلائي



[ صفحه 457]



آئينه روشن حقايق آمد

از طرف چمن بوي شقايق آمد



گلزار محمدي معطر شده است

اي شيفتگان امام صادق آمد



محمود تاري ياسر




خلق و خوي حضرت صادق


حضرت صادق (ع) مانند پدران بزرگوار خود در كليه صفات نيكو و سجاياي اخلاقي سرآمد روزگار بود. حضرت صادق داراي قلبي روشن به نور الهي و در احسان و انفاق به نيازمندان مانند اجداد خود بود. داراي حكمت و علم وسيع و نفوذ كلام و قدرت بيان بود. با كمال تواضع و در عين حال با نهايت مناعت طبع كارهاي خود را شخصا انجام مي داد، و در برابر آفتاب سوزان حجاز بيل به دست گرفته در مزرعه خود كشاورزي مي كرد و مي فرمود: اگر در اين حال پروردگار خود را ملاقات كنم خوشوقت خواهم بود، زيرا به كد يمين و عرق جبين آذوقه و معيشت خود و خانواده ام را تأمين مي نمايم.

ابن خلكان مي نويسد: امام صادق (ع) يكي از ائمه دوازده گانه مذهب اماميه و از سادات اهل بيت رسالت است. از اين جهت به وي صادق



[ صفحه 165]



مي گفتند كه هر چه مي گفت راست و درست بود و فضيلت او مشهورتر از آن است كه گفته شود. مالك مي گويد: با حضرت صادق (ع) سفري به حج رفتم، چون شترش به محل احرام رسيد، امام صادق (ع) حالش تغيير كرد نزديك بود از مركب بيفتد و هر چه مي خواست لبيك بگويد صدا در گلويش گير مي كرد. به او گفتم: اي پسر پيغمبر ناچار بايد بگويي لبيك، در جوابم فرمود: چگونه جسارت كنم و بگويم لبيك، مي ترسم خداوند در جوابم بگويد: لا لبيك و لا سعديك.


سرچشمه اندوه و خنده


محمد بن مسلم - كه يكي از راويان حديث و از اصحاب امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام است - حكايت كند:

روزي محضر مبارك ابوجعفر امام محمد باقر عليه السلام نشسته بودم، كه فرزندش حضرت صادق عليه السلام، در حالي كه كودكي خردسال بود و كلاهي منگوله دار بر سر نهاده بود و چوبي در دست گرفته و بازي مي كرد، وارد شد.

امام باقر عليه السلام او را در آغوش گرفت و فرمود: پدر و مادرم فدايت؛ و سپس به من خطاب نمود و اظهار داشت:

اي محمد بن مسلم! اين كودك بعد از من امام و پيشواي تو خواهد بود، و تو بايد علوم خود را از او بهره مند شوي، سوگند به خداي يكتا! كه او همان صادقي است، كه رسول خدا صلي الله عليه و آله او را توصيف نموده و بشارتش را داده است.

و به درستي كه پيروان و شيعيان او در دنيا و آخرت مورد حمايت خداوند متعال خواهند بود و دشمنانش ملعون و مغضوب مي باشند.

در همين لحظه، حضرت صادق خنديد و رنگ چهره اش سرخ گرديد، آن گاه امام باقر عليه السلام متوجّه من شد و فرمود: آنچه مي خواهي از او سؤال كن، كه جواب كافي دريافت خواهي كرد.

گفتم: ياابن رسول اللّه! خنده از كجا سرچشمه مي گيرد؟

آن كودك لب به سخن گشود و فرمود: اي محمد بن مسلم! سر چشمه انديشه و عقل انسان از قلب است، غم و اندوه از كبد، تنفّس از ريه؛ و خنده از طحّال بر مي خيزد.

و من چون چنين پاسخ صريح و صحيحي را از آن كودك خردسال عزيز - يعني حضرت صادق آل محمد عليهم السلام - شنيدم، از جاي خود برخاستم و پيشاني او را بوسيدم. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: ج 47، ص 15، ح 12 به نقل از كفاية الاثر: ص ‍ 321.


ضمانت بهشت براي همسايه ي ابوبصير


ابن شهرآشوب از ابوبصير روايت كرده كه گفت:

من همسايه اي داشتم كه از اعوان سلطان جور بود و مالي به دست آورده و



[ صفحه 220]



كنيزان مغنيه گرفته بود و پيوسته انجمني از جماعت اهل لهو و لعب و عيش و طرب مي آراست و شراب مي خورد و مغنيات براي او مي خواندند و من به جهت مجاورت با او، پيوسته در اذيت و صدمه بودم از شنيدن منكرات. لاجرم چند دفعه به سوي او شكايت كردم، گوش نداد. بالاخره در اين باب اسرار و مبالغه ي بي حد كردم، جواب گفت مرا كه: اي مرد، من مردي هستم مبتلا و اسير شيطان و هواي نفس، و تو مردي هستي معافي. پس اگر حال مرا عرضه داري خدمت صاحبت (يعني حضرت صادق عليه السلام)، اميد مي رود كه خدا مرا از بنده نفس و هوي نجات دهد.

كلام آن مرد در من اثر كرد، پس صبر كردم تا گاهي كه از كوفه به مدينه رفتم. چون خدمت امام شرفياب شدم، حال همسايه را براي آن جناب نقل كردم. فرمود: گاهي كه به كوفه برگشتي آن مرد به ديدن تو مي آيد، پس به او بگو كه جعفر بن محمد مي گويد منكرات الهي را ترك كن تا من ضامن تو شوم و براي تو از خدا بهشت را ضمانت كنم.

پس چون به كوفه مراجعت كردم و مردمان به ديدن من آمدند، آن مرد نيز به ديدن من آمد. چون خواست برود، من او را نگاه داشتم تا آنكه منزلم از واردين خالي شد. پس گفتم او را: اي مرد، همانا من حال تو را به جانب امام صادق عليه السلام عرضه كردم، فرمود كه او را سلام برسان و بگو ترك كند آن حال خود را، و من ضامن مي شوم بهشت را براي او.

آن مرد از شنيدن اين كلمات گريست و گفت: تو را به خدا سوگند جعفر بن محمد عليه السلام چنين گفت؟

من قسم ياد كردم كه چنين فرمود، گفت: همين بس است مرا.

اين بگفت و برفت. پس چند روز كه گذشت نزد من فرستاد و مرا نزد خود طلبيد. چون در خانه ي او رفتم، ديدم برهنه در پشت در است و مي گويد: اي ابوبصير، آنچه در منزل خود از اموال داشتم، بيرون كردم و الان برهنه و عريانم چنانكه مشاهده مي كني.



[ صفحه 221]



چون حال آن مرد را ديدم، نزد برادران ديني خود رفتم و از براي او لباس جمع كردم و او را با آن پوشانيدم. چند روزي نگذشت كه باز به سوي من فرستاد كه: من مريض شده ام، به نزد من بيا.

پس من پيوسته نزد او مي رفتم و مي آمدم و معالجه مي كردم او را تا گاهي كه مرگش در رسيد. من بر بالين او نشسته بودم و او مشغول جان كندن بود كه ناگاه بيهوشي او را عارض شد. چون به هوش آمد، گفت: اي ابوبصير، حضرت جعفر بن محمد عليه السلام به عهد خود وفا كرد براي من به آنچه فرموده بود.

اين بگفت و دنيا را وداع نمود.

پس از مردن او چون به سفر حج رفتم، همين كه به مدينه رسيدم، خواستم خدمت امام خود برسم. در خانه استيذان نمودم و داخل شدم. چون داخل خانه شدم، يك پايم در دالان بود و يك پايم در صحن خانه كه حضرت صادق عليه السلام از داخل اطاق مرا صدا زد: اي ابوبصير، ما وفا كرديم براي رفيقت آنچه را كه ضامن شده بوديم. [1] .


پاورقي

[1] همان مأخذ، صص 247 و 248.


اسامي ويژه فاطمه


امام صادق عليه السلام مي فرمايد:

حضرت فاطمه در پيشگاه خداوند نه اسم(مخصوص) دارد: فاطمه، صديقه، مباركه،طاهره، زكيه، راضيه، مرضيه، محدثه، و زهرا سلام الله عليها. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 43، ص 10.


سيرته


كان لسيرة أئمة أهل البيت عليهم السلام أكبر الأثر في نشر الفضيلة بين المسلمين و تعليمهم علي المثل الرفيعة و دعوتهم - بالعمل - الي الطريق السوي، و المنهج المستقيم، و في هذه الصفحات بعض ما ورد من سيرة الامام الصادق عليه السلام:

1- بعث عليه السلام غلاما له في حاجة فأبطأ، فخرج عليه السلام علي أثره لما ابطأ عليه فوجده نائما، فجلس عند رأسه يروحه حتي انتبه، فلما انتبه قال له أبوعبدالله عليه السلام: يا فلان ما ذاك لك، تنام الليل و النهار، لك الليل و لنا منك النهار. [1] .

2- كان ابنه اسماعيل أكبر أولاده، و هو ممن جمع الفضيلة و العقل و العبادة، فكان الصادق عليه السلام يحبه حبا شديدا، حتي حسب بعض الناس أن الامامة فيه بعد أبيه، فلما



[ صفحه 14]



مات و كان الصادق عليه السلام عند مرضه حزينا عليه، جمع أصحابه و قال لهم: المائدة؛ و جعل فيها افخر الأطعمة، و اطيب الألوان، و دعاهم الي الأكل، وحثهم عليه، لا يرون للحزن أثرا عليه، و كانوا يحسبون أنه سيجزع و يبكي و يتأثر و يتألم، فسألوه عن ذلك فقال لهم: و ما لي لا أكون كما ترون، و قد جاء في خبر أصدق الصادقين: أني ميت و اياكم. [2] .

3- انقطع شسع نعل أبي عبدالله عليه السلام و هو في جنازة، فجاء رجل بشسعه ليناوله، فقال عليه السلام: امسك عليك شسعك، فان صاحب المصيبة أولي بالصبر عليها. [3] .

4- لما سرحه المنصور من الحيرة خرج ساعة أذن له، و انتهي الي موضع السالحين في أول الليل، فعرض له عاشر كان يكون في السالحين في أول الليل، فقال له: لا ادعك أن



[ صفحه 15]



تجوز، فألح عليه، و طلب اليه، فأبي اباء شديدا، و كان معه من أصحابه (مرازم) و من مواليه (مصادف) فقال له مصادف: جعلت فداك انما هذا كلب قد اذاك، و أخاف أن يردك، و ما أدري ما يكون من أمر أبي جعفر، و أنا و مرازم، اتأذن لنا أن نضرب عنقه ثم نطرحه في النهر؟

فقال عليه السلام: كف يا مصادف، فلم يزل يطلب اليه حتي ذهب من الليل أكثره، فأذن له فمضي، فقال: يا مرازم هذا خير أم الذي قلتماه؟

قلت: هذا، جعلت فداك.

فقال: يا مرازم ان الرجل يخرج من الذل الصغير فيدخله ذلك في الذل الكبير. [4] .

5- دخل سفيان الثوري علي الصادق عليه السلام فرآه متغير اللون، فسأله عن ذلك. فقال: كنت نهيت أن يصعدوا فوق البيت، فدخلت فاذا جارية من جواريي ممن تربي بعض



[ صفحه 16]



ولدي قد صعدت في سلم و الصبي معها، فلما بصرت بي ارتعدت و تحيرت، و سقط الصبي الي الأرض فمات، فما تغير لوني لموت الصبي و انما تغير لوني لما أدخلت عليها من الرعب.

و كان عليه السلام قال لها: أنت حرة لوجه الله، لا بأس عليك، مرتين. [5] .


پاورقي

[1] الامام الصادق للمظفري: 1 / 259.

[2] أئمتنا: 1 / 416، عن الصادق المظفري: 1 / 269.

[3] أئمتنا: 1 / 416، عن روضة الكافي: 16.

[4] أئمتنا: 1 / 416، عن الصادق للمظفري 1 / 366.

[5] أعيان الشيعة ج 2، ص 513.


رواياته عن أميرالمؤمنين


و روي الامام زين العابدين عليه السلام طائفة مشرقة من حكم الامام أميرالمؤمنين (عليه السلام) قد عالج فيها الكثير من القضايا الاجتماعية، كما روي طائفة من خطبه و مواعظه، و في ما يلي بعضها:



[ صفحه 19]



1 - قال عليه السلام: «للمسرف ثلاث علامات: يأكل ما ليس له، و يلبس ما ليس له و يشتري ما ليس له..» [1] .

ان المسرف مصاب بانحراف في سلوكه الاقتصادي، و قد حدد الامام الحكيم مظاهر الشذوذ في تصرفاته بأنه يأكل و يلبس و يشتري كل ذلك مع ما لا يتناسب و شأنه و لا يتفق مع دخله و وارده.

2 - قال عليه السلام: حدثني أبي الحسين (عليه السلام) قال: سمعت أبي عليا يقول: الأعمال علي ثلاثة أحوال: فرائض، و فضائل، و معاص، فأما الفرائض فبأمر الله، و برضي الله، و بقضاء الله، و تقديره، و مشيئته، و علمه عزوجل، و أما المعاصي فليست بأمر الله، ولكن بقضاء الله، و تقدير الله و بمشيئته و علمه، ثم يعاقب عليها» [2] .

و ألقي الامام الأضواء علي أفعال الانسان، و ارتباطها بالقضاء و القدر، فكل ما يصدر من الانسان من عمل يعلم به الله الذي لا يعزب عن علمه مثقال ذرة في الأرض و لا في السماء، ولكن لا شي ء من أعمال الخير أو الشر قد أجبر عليه العباد، و انما فوض ذلك لارادتهم و اختيارهم، و قد دلل علي ذلك علماء الامامية في كتبهم الكلامية.

3 - روي عليه السلام عن أبيه أن الامام أميرالمؤمنين عليه السلام قال: «ان الله تبارك و تعالي أخفي أربعة في أربعة: أخفي رضاه في طاعته، فلا تستصغرن شيئا من طاعته، فربما وافق رضاه و أنت لا تعلم، و أخفي سخطه في معصيته، فلا تستصغرن شيئا من معصيته فربما وافق سخطه و أنت لا تعلم، و أخفي اجابته في دعوته، فلا تستصغرن شيئا من دعائه، فربما وافق اجابته و أنت لا تعلم، و أخفي وليه في عباده فلا تستصغرن عبدا من عبيدالله فربما يكون وليه و انت لا تعلم..» [3] .



[ صفحه 20]



لقد دعا الامام عليه السلام الي عدم استصغار هذه الأمور لأن في احتقارها بعض المفاسد التي ألمح، عليه السلام، لها.

4 - قال (ع): كان أميرالمؤمنين (عليه السلام) يقول: «انما الدهر ثلاثة أيام أنت في ما بينهن: مضي أمس بما فيه فلا يرجع أبدا، فان كنت عملت فيه خيرا لم تحزن لذهابه، و فرحت بما استقبلته منه، و ان كنت قد فرطت فيه فحسرتك شديدة لذهابه، و تفريطك فيه و أنت في يومك الذي أصبحت فيه من غد في غرة، و لا تدري لعلك لا تبلغه، و أن بلغته لعل حظك فيه في التفريط مثل حظك في الأمس الماضي عنك، فيوم من الثلاثة قد مضي أنت فيه مفرط، و يوم تنتظره لست منه علي يقين من ترك التفريط، و انما هو يومك الذي أصبحت فيه، و قد ينبغي لك ان عقلت و فكرت في ما فرطت في الأمس الماضي مما فاتك فيه من حسنات ألا تكون اكتسبتها، و من سيئات ألا تكون ابتعدت عنها، و أنت مع هذا مع استقبال غد علي غير ثقة من أن تبلغه و علي غير يقين من اكتساب حسنة أو مرتدع عن سيئة محبطة، فأنت في يومك الذي تستقبل علي مثل يومك الذي استدبرت فاعمل عمل رجل ليس يأمل من الأيام الا يومه الذي أصبح فيه، و ليلته، فاعمل أودع، و الله المعين علي ذلك...» [4] و دعا سيد العارفين و امام المتقين الي اغتنام الوقت، باكتساب الحسنات، و اجتناب السيئات، فان أيام الانسان سرعان ما تنطوي، و يقدم علي ربه فيجازيه علي ما عمله ان خيرا فخير، و ان شرا فشر.

5 - قال عليه السلام: كان أميرالمؤمنين يقول: «اللهم من علي بالتوكل عليك، و التفويض اليك، و الرضا بقدرك، و التسليم لأمرك، حتي لا أحب تعجيل ما أخرت، و لا تأخير ما عجلت يا رب العالمين..» [5] و في هذه الكلمات الدعوة الي التوكل علي الله تعالي، و تفويض الأمور اليه، و الرضا بقدره و التسليم لأمره، فهو تعالي وحده بيده زمام أمور جميع



[ صفحه 21]



العبادة، و ليس لغيره أي سلطان أو قدرة علي التصرف في شؤونهم.

- قال عليه السلام: كان أميرالمؤمنين عليه السلام يعبي ء أصحابه للحرب اذ أتاه شيخ عليه هيئة السفر فسلم عليه، و قال له: اني أتيتك من ناحية الشام، و أنا شيخ كبير، و قد سمعت فيك من الفضل ما لا احصيه، و اني أظنك ستغتال، فعلمني مما علمك الله تعالي، فقال له أميرالمؤمنين:

«نعم يا شيخ من اعتدل يوماه فهو مغبون، و من كثرت همه في الدنيا كثرت حسرته عند فراقها، و من كان غده شرا من يومه فمحروم، ومن لم يبال بما يري في آخرته اذا سلمت له دنياه فهو هالك، و من لم يتعاهد النقص من نفسه غلب عليه الهوي، و من كان في نقص فالموت خير له... يا شيخ ان الدنيا حقيرة و لها أهل، و ان الآخرة لها أهل، طلقت أنفسهم عن مناصرة أهل الدنيا، لا يتنافسون في الدنيا، و لا يفرحون بغضارتها، و لا يحزنون لبؤسها، يا شيخ من خاف البيات قل نومه، و ما أسرع الليالي و الأيام في عمر العبد، فأخزن كلامك، وعد أيامك، و لا تقل الا بخير، يا شيخ ارض للناس ما ترضي لنفسك، و آت الي الناس ما تحب أن يؤتي اليك...».

و بعد هذه النصائح و المواعظ المشرقة التي وجهها ألي الشيخ التفت الي أصحابه فقال لهم:

«أيها الناس أما ترون أهل الدنيا يمسون و يصبحون علي أحوال شتي، فبين صريع مبتلي، و بين عائد و معود، و آخر بنفسه يجود، و آخر لا يرجي، و آخر مسجي، و طالب للدنيا و الموت يطلبه، و غافل و ليس بمغفول عنه، و علي أثر الماضي يصير الباقي...».

لقد تحدث الامام الحكيم عن الحياة العامة التي يعيشها الناس علي امتداد التاريخ فتحدث عن شؤونهم و أحوالهم، و مجريات أحداثهم بما لا يختلف و لا يتغير حتي يرث الله الأرض و من عليها.

و انبري الي الامام صاحبه و تلميذه زيد بن صوحان العبدي، و هو من خيار أصحابه، و أكثرهم وعيا و استيعابا لعلومه فرفع له المسائل التالية «يا أمير



[ صفحه 22]



المؤمنين أي سلطان أغلب و أقوي؟..».

فأجابه الامام عليه السلام: «الهوي...».

زيد: أي ذل أذل؟

الامام: الحرص علي الدنيا.

زيد: أي فقر أشد؟

الامام الكفر بعد الايمان.

زيد: أي دعوة أضل؟

الامام: الداعي بما لا يكون.

زيد: أي عمل أفضل؟

الامام: التقوي

زيد: أي عمل أنجح؟

الامام: طلب ما عند الله.

زيد: أي صاحب أشر؟

الامام: المزين لك معصية الله.

زيد: أي الخلق أشقي؟

الامام: من باع دينه بدنيا غيره.

زيد: أي الخلق أقوي؟

الامام: الحليم.

زيد: أي الخلق أشح؟

الامام: من أخذ من غير حله، فجعله في غير حقه.

زيد: أي الناس أكيس؟

الامام: من أبصر رشده من غيه.

زيد: من أحلم الناس؟

الامام: الذي لا يغضب.

زيد: أي الناس أثبت رأيا؟



[ صفحه 23]



الامام: من لم يغيره الناس من نفسه، و لم تغيره الدنيا بشقوتها.

زيد: أي الناس أحمق؟

الامام: المغتر بالدنيا، و هو يري ما فيها من تقلب أحوالها.

زيد: أي الناس أشد حسرة؟

الامام: الذي حرم الدنيا و الآخرة، ذلك هو الخسران المبين.

زيد: أي الخلق أعمي؟

الامام: الذي عمل لغير الله تعالي، و يطلب بعمله الثواب من عند الله.

زيد: أي القنوع أفضل؟

الامام: القانع بما أعطاه.

زيد: أي المصائب أشد؟

الامام: المصيبة بالدين.

زيد: أي الأعمال أحب الي الله؟

الامام: انتظار الفرج.

زيد: أي الناس خير عند الله؟

الامام: أخوفهم له، و اعملهم بالتقوي، و أزهدهم في الدنيا.

زيد: أي الكلام أفضل عند الله؟

الامام: كثرة ذكره، و التضرع، و دعاؤه.

زيد: أي القول أصدق؟

الامام: شهادة أن لا اله الا الله.

زيد: أي الأعمال أعظم عند الله؟

الامام: التسليم و الورع.

زيد: أي الناس أكرم؟

الامام: من صدق في المواطن.

و انتهت أسئله زيد، و قد أجاب الامام عنها جواب العالم الخبير المحيط بواقع الأمور، ثم أن الامام عليه السلام التفت الي الشيخ فقال له:



[ صفحه 24]



«ان الله عزوجل خلق خلقا، و ضيق الدنيا عليهم نظرا لهم، فزهدهم فيها، و في حطامها، فرغبوا في دار السلام الذي دعاهم أليه، و صبروا علي ضيق المعيشة، و صبروا علي المكروه، و اشتاقوا الي ما عند الله من الكرامة و بذلوا أنفسهم ابتغاء رضوان الله، و كانت خاتمة أعمالهم الشهادة و لقوا الله و هو عنهم راض، و علموا أن الموت سبيل لمن مضي و بقي، فتزودوا لآخرتهم غير الذهب و الفضة، و لبسوا الخشن، و صبروا علي أدني القوت، و قدموا الفضل، و أحبوا في الله، و ابغضوا في الله عزوجل، أولئك المصابيح، و أهل النعيم في الآخرة.

و انطبعت هذه المواعظ الحسنة في ضمير الشيخ، و في أعماق نفسه فالتفت الي الامام قائلا:

«أين أذهب و أدع الجنة؟ و أري أهلها معك، جهزني بقوة أتقوي بها علي عدوك...».

فجهزه الامام بلامة حرب، و كان من ألمع المجاهدين، معه، و قد أبلي في الحرب بلاء حسنا حتي استشهد بين يديه، فصلي عليه الامام، و ترحم عليه [6] .

7 - روي الامام زين العابدين عليه السلام خطبة من خطب جده الامام أميرالمؤمنين عليه السلام، و هذا نصها:

«ان الحمد لله، أحمده، و استعينه، و استهديه، و أعوذ بالله من الضلالة، من يهد الله فلا مضل له، و من يضلل فلا هادي له، و أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له، و أن محمدا عبده و رسوله، انتجبه لأمره، و اختصه بالنبوة، أكرم خلقه، و أحبهم اليه، فبلغ رسالة ربه، و نصح لأمته، و أدي الذي عليه، أوصيكم بتقوي الله، فان تقوي الله خير ما تواصي به عباد الله، و أقربه لرضوان الله، و خيره في عواقب الأمور عند الله، و بتقوي الله أمرتم، و للاحسان و الطاعة خلقتم، فاحذروا من الله ما حذركم من نفسه،



[ صفحه 25]



فانه حذر بأسا شديدا، و اخشوا الله خشية ليست بتعذير، و اعملوا في غير رياء و لا سمعة، فان من عمل لغير الله، وكله الله الي ما عمل له، و من عمل لله مخلصا تولي الله أجره... و اشفقوا من عذاب الله فان لم يخلقكم عبثا، و لم يترك شيئا من أمركم سدي، قد سمي آثاركم، و علم أعمالكم، و كتب آجالكم، فلا تغروا بالدنيا فانها غرارة بأهلها، مغرورون من اغتروا بها، و الي فناء ما هي، و ان الآخرة هي دار الحيوان لو كانوا يعلمون، اسأل الله منازل الشهداء، و مرافقة الأنبياء، و معيشة السعداء، فانما نحن له و به...» [7] .

في هذه الخطبة الشريفة دعوة الي الموعظة الحسنة، و دعوة الي تقوي الله الذي هو خير ما يتواصي به عباد الله المتقون، كما فيها دعوة الي تزكية العمل و تنزيهه عن الرياء، فان من عمل لغير الله فقد أفسد عمله، و ضل سعيه، و خاب أمله.

8 - قال عليه السلام: قال أميرالمؤمنين: «أيها الناس أتدرون من يتبع الرجل بعد موته؟ فسكتوا، فقال: يتبعه الولد يتركه، فيدعو له بعد موته، و يستغفر له [8] و تتبعه الصدقة يوقفها في حياته، فيتبعه أجرها بعد موته، و تتبعه السنة الصالحة يعمل بها بعده فيتبعه أجرها، و أجر من عمل بها من غير أن ينقص من أجورهم شي ء...».

9 - قال عليه السلام: صلي أميرالمؤمنين عليه السلام، ثم لم يزل في موضعه حتي صارت الشمس علي قيد رمح، ثم أقبل علي الناس بوجهه، فقال: و الله لقد أدركنا أقواما كانوا يبيتون لربهم سجدا و قياما، يراوحون بين جباههم و ركبهم كأن زفير النار في آذانهم اذا ذكر الله عندهم مادوا كما يميد الشجر، كأن القوم باتوا غافلين، ثم قام عليه السلام، و ما رؤي ضاحكا حتي قبض [9] .



[ صفحه 26]



هذه بعض الأحاديث التي رواها عن جده الامام أميرالمؤمنين رائد العلم و الحكمة في الأرض.


پاورقي

[1] الخصال (ص 94).

[2] الخصال (ص 156).

[3] الخصال (ص 191).

[4] اصول الكافي 2 / 453.

[5] اصول الكافي 2 / 580 ناسخ التواريخ 1 / 142.

[6] امالي الطوسي (ص 277).

[7] وقعة صفين (ص 13).

[8] ان الولد الذي يدعو لأبيه، و يستغفر له هو الولد الصالح المتقي دون غيره.

[9] مشكاة الأنوار (ص 57) للطبرسي.


الوليد العظيم


و اشرقت الدنيا بمولد الامام الزكي محمد الباقر الذي بشر به النبي (ص) قبل ولادته، و كان أهل البيت (ع) ينتظرونه بفارغ الصبر لانه من أئمة المسلمين الذين نص عليهم النبي (ص) و جعلهم قادة لأمته، و قرنهم بمحكم التنزيل و كانت ولادته في يثرب في اليوم الثالث من شهر صفر سنة (56 ه) [1] و قيل سنة (57 ه) في غرة رجب يوم الجمعة [2] و قد ولد قبل قتل جده الامام الحسين (ع) بثلاث سنين [3] و قيل بأربع سنين كما أدلي (ع) بذلك [4] و قيل بسنتين. و أشهر [5] و هو قول شاذ لا يعني به.



[ صفحه 21]



و قد أجريت له فور ولادته المراسيم الشرعية من الاذان و الاقامة في اذنه كما أجريت له بعض المراسيم الاخري في اليوم السابع من ولادته من حلق رأسه و التصدق بزنة شعره فضة علي المساكين، والعق عنه بكبش و التصدق به علي الفقراء.

و كانت ولادته في عهد معاوية و البلاد الاسلامية تعج بالظلم، و تموج بالكوارث و الخطوب من ظلم معاوية و جور ولاته الذين نشروا الارهاب و أشاعوا الظلم في البلاد، و قد تحدث الامام الباقر عن تلك المظالم الرهيبة، و سنذكر حديثه في غضون هذا الكتاب.


پاورقي

[1] وفيات الاعيان 3 / 314، تذكرة الحفاظ 1 / 124، نزهة الجليس 2 / 36.

[2] دلائل الامامة (ص 94) دائرة المعارف لفريد وجدي 3 / 563.

[3] تأريخ ابن الوردي 1 / 184، اخبار الدول (ص 111) وفيات الاعيان 3 / 314.

[4] تأريخ اليعقوبي 2 / 60.

[5] عيون المعجزات للحسين بن عبدالوهاب من مخطوطات مكتبة الامام الحكيم تسلسل (975).


وضعيت اجتماعي، سياسي و فرهنگي امپراطوري اسلام


رژيم بني اميه در ساليان آخر زندگي امام باقر،عليه السلام و نيز سالهاي آغاز امامت فرزندش امام صادق، عليه السلام، يكي از پر ماجراترين فصول خود را مي گذرانيد. قدرت نمايي هاي نظامي در مرزهاي شمال شرقي (تركستان و خراسان)، شمال (آسياي صغير و آذربايجان) و مغرب (آفريقا و اندلس و اروپا) از سويي و شورشهاي پي در پي در نواحي عراق عرب، خراسان و شمال آفريقا كه عموماً يا به وسيله بوميان ناراضي و زير ستم و گاه به تحريك يا كمك سرداران اموي به پا مي شد. از سوي ديگر وضع نابسامان و پريشان ملي در همه جا و مخصوصاً در عراق، مقر تيولداران بزرگ بني اميه و جايگاه املاك حاصلخيز و پربركت كه غالباً مخصوص خليفه يا متعلق به سران دولت او بود و حيف و ميل هاي افسانه اي هشام و استاندار مقتدرش، خالد بن عبدالله قسري در عراق و بالاخره قحطي و طاعون در نقاط مختلف از جمله خراسان و عراق و شام و... حالت عجيبي به كشور گسترده مسلمان نشين كه به وسيله رژيم بني اميه و به دست يكي از معروفترين زمامداران آن اداره مي شد، داده بود. بر اين همه بايد مهمترين ضايعه عالم اسلام را افزود، ضايعه معنوي، فكري و روحي.

در فضاي پريشان و غمزده كشور اسلامي كه فقر و جنگ و بيماري همچون صاعقه برخاسته از قدرت طلبي و استبداد حكمرانان اموي بر سر مردم بينوا فرود مي آمد،مي سوخت وخاكسترمي كرد، پرورش نهال فضيلت و تقوي، اخلاق و معنويت چيزي در شمار محالات مي نمود. رجال روحاني و قضات و محدثان و مفسران كه مي بايست ملجا و پناه مردم بينوا و مظلوم باشند، نه فقط به كار گره گشايي نمي آمدند، غالباً خود نيز به گونه اي و گاه خطرناكتر از رجال سياست، بر مشكلات مردم مي افزودند.

نام آوران و چهره هاي مشهور فقه، كلام، حديث و تصوف از قبيل «حسن بصري»، «قتادة بن دعامه»، «محمد بن شهاب زهري»، «ابن بشر» و «ابن ابي ليلي» و دهها تن از قبيل آنان در حقيقت مهره هايي در دستگاه عظيم خلافت و يا بازيچه هايي در دست اميران و فرمانروايان بودند. تاسف آور است اگر گفته شود كه بررسي احوال اين شخصيتهاي موجه و آبرومند در ذهن مطالعه گر آنان را در چهره مرداني سر در آخور تمنيات پليد، همچون قدرت طلبي، نامجويي و كامجويي و يا بينواياني ترسو،پست و عافيت طلب يا زاهداني رياكار و ابله و يا عالم نمايان سرگرم مباحثات خونين كلامي و اعتقادي مجسم مي سازد.

قرآن و حديث كه مي بايست نهال معرفت و خصلتهاي نيك را زنده بدارد،به ابزاري در دست قدرتمندان يا اشتغالي براي عمر بي ثمر اين تبهكاران و تبه ورزان تبديل شده بود. [1] .

اين چنين اوضاع آشفته سياسي - اجتماعي زمينه مناسبي شده بود براي وقوع حركتها و قيامهاي اصلاح طلبانه، اگر چه در اين ميان انگيزه ها و اهداف قيام يكسان نبودند ولي در هر حال مردم هر روز شاهد بودند كه در گوشه اي از سرزمين پهناور اسلامي كسي علم مخالفت و مبارزه با نظام حاكم را به دست گرفته و داعيه دار احقاق حقوق مظلومان و ستمديدگان مي شود.

بر همه خصوصيات اين زمان پرآشوب اضافه كنيد ايجاد فرقه ها و گروههاي بي شمار با عقايد و انديشه هاي گوناگون و متضاد; نحله هاي مختلف كلامي و فقهي. صوفي پيشه ها و زاهد نماياني كه براي خود طرحي نو در افكنده بودند. رواج انديشه هاي مادي و ضد خدايي و بالاخره سيل بنيان كن افكار و عقايد نويني كه از آن سوي مرزها ايمان فطري مسلمانان را مورد هجوم قرار داده بود.

در اين فضاي مسموم، خفه و تاريك و در اين روزگار پربلا و دشوار بود كه امام صادق، عليه السلام، بار امانت الهي را بر دوش گرفت و به راستي چه ضرورتي و حياتي است امامت با آن مفهوم مترقي كه در فرهنگ شيعي شناخته و دانسته ايم براي امتي سرگشته و فريب خورده، ستم كشيده در چنين روزگار تاريك و پربلا. [2] .

اين شمايي كلي بود از وضعيت زمان و سوانح روزگار در آن عصر پر ماجرا، اما اينكه در اين ميان امام چه نقشي را بر عهده مي گيرند و چه اهدافي را دنبال مي كنند، خود بحث مفصلي است كه اين مجال را فرصت طرح دقيق و كامل آن نيست و ما تنها اشاراتي گذرا به آن خواهيم داشت ولي پيش از آن لازم ديديم كه در حد يك شناخت اجمالي ساير حركتهايي را كه با اهداف اصلاح طلبانه در آن روزگار وجود داشتند، بررسي نماييم تا هرچه بهتر به صحت تدابير اتخاذ شده از سوي امام صادق، عليه السلام، واقف شويم.


پاورقي

[1] خامنه اي،سيدعلي (آيت الله)، پيشواي صادق، صص 58-55.

[2] همان جا.


سفره ي گناه


به مناسبت «ختنه ي» پسر منصور دوانيقي مهماني مفصلي به راه انداخته بودند. اتفاقا امام نيز آن روز در حيره بود. منصور وقتي خبر حضور امام صادق را در آن جا شنيد به يكي از افرادش دستور داد او را به آن مهماني دعوت كند.

امام به سبب موقعيتي كه داشت ناگزير بود كه برود و با بي ميلي پذيرفت. هنگام ظهر امام با دو سه نفر از يارانش وارد شدند. همه به احترام ايشان از جا برخاستيم و سلام كرديم. جواب سلام ها را داد و تبريك گفت و نشست. ما هم نشستيم. طولي نكشيد سفره ها پهن شد و چه سفره هاي رنگيني! امام هرگز غذاهاي رنگين بر سر سفره اش نمي گذاشت، به همين دليل ناراحتي از صورت او مي باريد، اما چاره اي نداشت.

غلامان جلو هر كسي بشقابي پر از غذا گذاشتند و همه شروع به خوردن كرديم. زير چشمي مراقب امام بودم، مي ديدم با غذا بازي مي كند و دهانش را مي جنباند تا همه فكر كنند او نيز مشغول خوردن است.



[ صفحه 51]



ناگهان صداي سرفه ي شخصي كه كنار من بود مرا به خود آورد. گفتم: مجبوري تند تند بخوري؟ خوب بجو، آن گاه قورت بده تا در گلويت گير نكند.

منصور كه خود بالاي مجلس مهماني ايستاده بود و غذا خوردن مهمانان را تماشا مي كرد به غلامش اشاره كرد. او نيز رفت و كوزه اي آورد. پياله را به دست همان كسي كه لقمه در گلويش مانده بود داد و كوزه را خم كرد و در پياله ريخت. بوي تند شراب در فضا پيچيد. امام صادق عليه السلام چهره اش بر افروخته شد و به اعتراض برخاست و مجلس را ترك كرد و رفت.

يكي از همراهانش پشت سر او رفت تا ببيند مي تواند امام را برگرداند... بلافاصله برگشت و ديگر همراهانش را نيز صدا كرد و با ناراحتي مجلس را ترك گفت. داشت از در خارج مي شد گفتم: كجا؟

- ما مي رويم، شما نيز برخيزيد بهتر است.

- آخر كجا مي رويد، ناهارتان را كه نخورده ايد.

- مگر نمي بينيد كه در اين مجلس و مهماني شراب آورده اند.

- اين بنده ي خدا كه هنوز نخورده، تازه شما هم نخوريد.

- اتفاقا همين حرف را به امام زدم، مي داني چه گفت.

- چه گفت.

- گفت جدش رسول خدا صلي الله عليه و اله فرمود «ملعون است كسي كه در كنار سفره اي بنشيند كه در آن سفره شراب نوشيده شود» .

نگاهي به او كردم و نيم نگاهي نيز به منصور دوانيقي. صاحب مجلس، صورتش از خشم برافروخته و رگ گردنش باد كرده بود، براي اين كه



[ صفحه 52]



آبرويش پيش ديگران نرود به خادمش گفت: «آب بياور، زود باش» و خنده اي ساختگي به زور بر لبش نشاند.

من مي دانستم او چه حالي دارد، از اين كه مجلسش خراب شده بود خيلي ناراحت بود و حتما با خود مي انديشيد كه اين شكست را چگونه جبران كند. [1] .



[ صفحه 53]




پاورقي

[1] فروع كافي، ج 6، ص 268.


مگس منصور را كلافه كرد


ربيع حاجب مي گويد: منصور نشسته بود و مگسي او را كلافه كرده بود. هر چه مگس را از خود دور مي ساخت باز روي او مي نشست. خلاصه منصور از دست او به تنگ آمد (ضعف الطالب و المطلوب). در اين موقع به امام صادق (ع) كه در آن مجلس حضور داشت عرض كرد: يا اباعبدالله! لم خلق الله الذباب؟ خداوند براي چه اين مگس را خلق كرده است؟ امام پاسخ آگاه كننده اي به او فرمود: ليذل الجبارين؛ تا به وسيله ي آن متكبران را خار كند! سپس منصور ساكت شد. [1] .



[ صفحه 211]



اصل جواب خيلي مهم نيست؛ مهم شجاعت امام صادق است كه اين جمله را به خليفه ي سفاك و بي رحمي فرموده بود كه سادات را زنده زنده زير بناها دفن مي كرد! بي شك امام مقتضاي زمان و مكان را در نظر مي گرفت و سخن مي گفت. اما منصور در برابر تندي امام ملايمت نشان داد گر چه در باطن ناراحت بود و به كينه ي او افزوده مي شد.

گاهي نيز امام در مقابل تندي منصور نرمي و ملايمت نشان مي داد و اين وقتي بود كه منصور حالت خشم و غضب داشت. ربيع، حاجب منصور گويد: منصور مأم موري سوي امام صادق (ع) فرستاد كه او را بياورند تا در مورد سعايت هايي كه از او شده بود پرس و جو كند. همين كه به دربار منصور رسيد، نگهبان در را باز كرد و گفت: پسر پيامبر! از سطوت اين شقي به خدا پناه مي برم! من خشم او را بر شما شديد ديده ام.

امام فرمود: من از خدا سپري دارم، نترس. وقتي امام وارد شد منصور شروع كرد از فضايل رسول الله و علي و موسي و هارون و امام - عليه السلام - برشمردن. سپس گفت: تو مي داني كه درباره ي تو چه ها مي گويند و احمق هاي حجاز درباره ي تو چه گمان هاي باطل دارند و مردم تو را حبر دهر و ناموس دنيا مي پندارند و حجت خدا و ترجمان پروردگار و خزينه ي علم او مي دانند و گويند ميزان عدل خدا و چراغ هدايت او شما اهل بيت هستيد و خداوند عمل بندگان را بدون معرفت شما قبول ندارد و... تا آنجا كه امام را به قتل تهديد كرد.


پاورقي

[1] علل الشرايع، ص 496؛ چه عالي سروده:



تا به كي اي نفس علت زاي من

اي شده درد از تو درمان هاي من



تابع خوي تو باشد بودنم

روي دل سوي تو بايد بودنم



بي هواي تو دمي نغنوده ام

بي رضاي تو بگو كي بوده ام



نام مردن زندگي بگذاشتي

نيستي پايندگي پنداشتي



از نكوفامان گريزي تا به كي

با نكوفامي ستيزي تا به كي



ننگها از نام تو دارند ننگ

از تو بدنامان كنون آرند ننگ



خويش را بدنام و رسوا كرده اي

نامها در ننگ پيدا كرده اي.


العمل علي ايجاد حركة علمية واسعة جدا


و بدأت هذه الحركة تنشر الحقائق بين الناس و تنمي معلوماتهم، و تدفعهم نحو الكمال العلمي المنشود.

يقول الشيخ القرشي: (و فجر الامام الصادق (ع) ينابيع العلم و الحكمة في الأرض، وفتح للناس أبوابا من العلوم لم يعهدونها من قبل، و قد ملأ الدنيا بعلمه - كما قال الجاحظ، و نقل عنه الناس من العلوم ما سارت به الركبان و انتشر صيته في جميع البلدان - كما أدلي بذلك ابن حجر) [1] .

و يتحدث الأستاذ عبدالعزيز سيد الأهل عن البعثات العلمية التي التحقت بمدرسة الامام فيقول: (و أرسلت الكوفة، و البصرة، و واسط و الحجاز، الي جعفر بن محمد أفلاذ أكبادها من كل قبيلة، من بني أسد و من غني، و مخارق، و طي، و سليم، و غطفان، و غفار، و الأزد و خزاعة، و خثعم، و مخزوم، و بني ضبة، و من قريش، لا سيما بني الحارث بن عبدالمطلب و بني الحسن بن علي، و رحل جمهور من الأحرار و أبناء الموالي من أعيان هذه الأمة من العرب و فارس لاسيما مدينة قم...) [2] .

و قد صنف الحفاظ أبوالعباس بن عقدة الهمداني الكوفي كتابا في أسماء الرجال الذين رووا الحديث عن الامام فذكر ترجمة آلاف راو منهم [3] .

و قد شملت هذه المدرسة الواسعة دراسات في مختلف العلوم كالفلسفة و علم الكلام، و الفقه و أصوله، و التفسير، في حين تجاوزت ذلك الي العلوم الطبيعية كالكيمياء و غيرها.

و ألف تلامذته مئات الكتب و الرسائل، حتي أن المرحوم الشيخ آغابزرگ الطهراني ترجم لمئتي رجل من مصنفي تلامذة الامام (ع) [4] .

و هكذا أوجد الامام هذه الحركة العلمية الواسعة الأبعاد، واستطاع أن ينشر الوعي علي أوسع نطاق.



[ صفحه 285]




پاورقي

[1] حياة الامام موسي بن جعفر / ج 1 / ص 76، نقلا عن رسائل الجاحظ للسندوبي / ص 106، و الصواعق المحرقة / ص 120.

[2] الامام جعفر بن محمد / ص 59.

[3] حياة الامام موسي بن جعفر / ج 1 / ص 80 نقلا عن تاريخ الكوفة / ص 40.

[4] الذريعة الي تصانيف الشيعة / ج 56.


امام و غلات


اميرمؤمنان علي عليه السلام فرمودند:

«يهلك في رجلان؛ محب مفرط، يضعني غير موضعي، و يمدحني بما ليس في، و مبغض مفتر يرميني بما أنا منه بري ء». [1] .

افراط و تفريط، همواره دو آفت بزرگ اديان و مذاهب بوده و عوامل گوناگون دروني و بروني، آيين ها را در معرض اين خطر قرار مي دهد. عشق مفرط، جهل و ناداني، دفاع ناآگاهانه و بد، دنيا خواهي، قدرت طلبي، ترويج عقايد افراطي از سوي دشمنان، وجود عالمان متهتك خلافت قلمداد شدند و سرانجام امام صادق عليه السلام به دستور منصور در مدينه به شهادت رسيدند. [2] دوران امام صادق عليه السلام از نظر سياسي، دوره ضعف و تزلزل امويان و گسترش شورش ها، قيام ها، جنگ ها و نبردها، و فروپاشي و پيدايي حكومتهاست.


پاورقي

[1] دو گروه درباره ي من به هلاكت مي افتند: عاشقان گزافه گوي كه مرا در غير جايگاه خود قرار مي دهند و به چيزي كه ندارم مي ستايند و دشمنان ناروا گو، كه مرا به چيزي كه از آن بيزارم نسبت مي دهند، (شرح نهج البلاغه، ج 5، ص 5).

[2] الاتحاف بحب الاشراف، ص 147.


معناي وقار و سكينه


«وقار» متعلق به ظاهر آدمي است و «سكينه» مربوط به باطن و درون اوست. به كسي كه در هنگام غذا خوردن، گفت و گو، راه رفتن، گوش دادن، نگاه كردن و... آرامش و طمأنينه داشته باشد و مي گويند شخص باوقاري است. پس مورد استفاده ي وقار اعضا و جوارح است.

اما آرامش و قرار دل را سكينه مي گويند، و در واقع سكينه، وقار و آرامش دل است. لفظ سكينه از ماده ي سكون است و سكون بيشتر براي دل است تا براي ظاهر و بدن. به عبارت ديگر سكون با ظاهر تناسب ندارد؛ چرا كه بنا نيست ظاهر انسان آرام باشد. ظاهر انسان به طور مرتب در جنب و جوش است. اما دل حكم وزنه ي سنگيني را دارد كه نبايد تكان بخورد و پيش آمدهاي سخت و ناگوار آن را بلرزاند. سكينه مكمل وقار است و اين دو را بايد با همديگر داشت. انسان براي حفظ آبروي خويش سعي مي كند وقار داشته باشد. وقتي وقار ظاهري پيدا كرد بايد سعي كند در دلش هم آرامش و وقار حاكم گردد كه



[ صفحه 16]



اين همان «سكينه» است. اگر انسان نتواند دلش را تحت تصرف خود در آورد، وقار ظاهري اش را نيز از دست خواهد داد. از طرف ديگر اگر وقار ظاهري نباشد، سكينه ي دل نيز وجود نخواهد داشت. پس اين دو در يكديگر تأثير و تأثر دارند و نبايد از هيچ كدام آنها غافل ماند. روايتي از حضرت امير عليه السلام نقل شده است كه مي فرمايند:

«ما أضمر أحدكم شيئا الا و أظهره الله علي صفحات وجهه و فلتات لسانه [1] ؛ هيچ كس چيزي را در دل نهان نمي كند مگر آن كه در سخنان بي تأملش يا در چهره اش ظاهر مي گردد.»

اگر انسان نتواند مهار دل خود را به دست گيرد سرانجام تأثيرات آن ظاهر مي شود و همه از آن باخبر مي شوند. حتي آنهايي كه قوي النفس و با اراده هستند نيز در نهايت درونشان آشكار مي گردد، اما ديرتر از ديگران.

«عليكم» اسم فعل و به معناي «الزموا» است. اما در اين جا از شيعيان مي خواهند كه در ظاهر و باطن خود آرامش داشته باشند و البته به كار بستن اين دستورها تمرين و جديت مي خواهد و در هر كاري تمرين لازم است.

پس كسي كه مي خواهد درون و بيرون خود را به صفت آرامش و وقار بيارايد بايد بسيار تمرين كند و تلاش و استقامت فراواني به خرج دهد.


پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 65، ص 316.


مذهب ما


حضرت صادق در دوره ي حيات خود، مجال يافت تا از آب زلال علوم و معارف اسلامي، تشنه كامان علم و دانش را سيراب كند. [1] چهار هزار



[ صفحه 17]



نفر از محضر مقدس و از درس پر فيض وي استفاده مي كردند. [2] آنچه از امام صادق (ع) نقل شده از هيچ يك از ائمه ي ما به آن اندازه روايت نشده است. [3] ابان بن تغلب، كه از امام سجاد و امام باقر و امام صادق (ع) روايت كرده از امام صادق فقط سي هزار حديث روايت كرده است. [4] .

حسن بن علي الوشا گويد: «من در مسجد كوفه، نهصد استاد ديدم كه همه مي گفتند، جعفر بن محمد به من چنين فرمود؛ [5] هر جا برويد و صحبت از دين به ميان آيد، سخنان او را مي بينيد و هر چه در زمينه ي مذهب مي شنويد، از گفتار او مي شنويد. هر كتاب مذهبي را كه باز كنيد، سخنان و آثار او را در آن خواهيد يافت و هر مسأله اي را كه پيش بكشيد در مأخذ آن، دليلي از آن بزرگوار مشاهده خواهيد كرد. اگر گفته ها و شواهد آن حضرت را از ادله ي احكام كنار بگذاريم و آنها را ناديده انگاريم، علم مبسوط و دامنه دار فقه ما از صورت فعلي خارج مي شود و استنباط بيشتر احكام براي علما مشكل مي گردد. [6] چه اكثر مدارك ما از امام صادق (ع) گرفته شده، به همين دليل مذهب ما به آن حضرت منتسب است و مذهب جعفري نام دارد. و ما را نيز جعفري مي گويند.»



[ صفحه 18]




پاورقي

[1] شيعه در اسلام.

[2] مناقب. ج 3، ص 372.

[3] ارشاد. ص 254.

[4] الامام الصادق. ج 2، ص 145 و 144.

[5] الامام الصادق. علم و عقيده. ص 49.

[6] الامام الصادق. ج 1، ص 160.


دور أئمة أهل البيت في النهضة العلمية


يعود دور أهل بيت الرسول عليهم السلام في نشر العلوم الاسلامية الي عهد الامام علي (ع) و زيادته لهذه النهضة. فعلي عليه السلام و بشهادة الصحابة و التابعين كان، أعلم الصحابة بالكتاب و السنة و الفقه و القضاء، و الشواهد علي ذلك تفوق العد و الحصر. فكتب الفريقين زاخرة برواياته نقلا عن الرسول، و بكلماته هو.

فالامام أحمد بن حنبل أفرد فصلا من مسنده باسم (مسند علي) نقل عنه ما يقرب من ثلاثة آلاف حديث، و علي عليه السلام يعتبر في هذا المسند في عداد المكثرين في الحديث و هو بعد أبي هريرة فاق الآخرين في أحاديثه.

و هذه الأحاديث الكثيرة و المبعثرة في ذات الوقت كانت تتناقلها الألسن، و كل كان يحفظ مجموعة منها ينقلها للآخرين، أما مجموعتها الكاملة حسب عقيدة الشيعة، كانت محفوظة لدي أئمة أهل البيت عليهم



[ صفحه 256]



السلام يرثها بعضهم من بعض و ينشرونها بين أتباعهم، و لقد وصلتنا أحاديث علي عليه السلام من خمسة طرق. الأولي: من كتب أهل السنة بطرقهم الخاصة. و هذا كأكثر ما في مسند أحمد و باقي مسانيد أهل السنة. الثاني: عن طريق أهل البيت (ع)، و لكن بواسطة رواة جمهور أهل السنة و عددهم كبير سنأتي علي هذا الجانب بشكل خاص في حينه، الثالث: عن طريق رواة الشيعة الامامية الذين نقلوا الجانب الأكبر لروايات الأئمة (ع). الرابع: عن طريق رواة طائفة الزيدية و هي منسوبة الي زيد بن علي بن الحسين بن علي ابن أبي طالب عليهم السلام، و زيد هو رجل العلم و الزهد و الثورة الذي انتفض سنة مائة و اثنين و عشرين ه ضد خلافة بني أمية، و اخفق و استشهد في الكوفة لكنه وجه ضربة قاتلة الي خلافة بني أمية و مهد لانقراضها. و هذه الروايات جاءت في كتاب (المجموع الفقهي) أو (مسند زيد بن علي) و كتاب (رأب الصدع) المعروف لصاحبه (الأمالي) (لأحمد بن عيسي بن زيد) و أمالي الشجري و سائر كتب الزيدية و منها كتاب (البحر) الزحار و حجمها مما يعتد به، الخامسة: عن طريق طائفة الاسماعيلية (أو شيعة الأئمة الستة) المنسوبة الي (اسماعيل بن جعفر بن محمد). و هذه الفرقة و بعد وفاة الامام الصادق (ع) عام مائة و ثمان و أربعون ه اعتقدت بامامة نجله اسماعيل المتوفي قبل ذلك و لم يعترفوا كالشيعة الأثني عشرية بامامة موسي بن جعفر (ع)، ثم تفرعت الي عدة فرق و بقيت منها فرقتان معروفتان: الأولي (البهرة) و الثانية (الآغاخانية).

و روايات أهل البيت عن طريق الاسماعيلية تنحصر تقريبا بالكتاب المعروف و المعتبر (دعائم الاسلام) تأليف (القاضي نعمان المصري) و هو الفقيه الكبير و القاضي وداعي دعاة الخلفاء الفاطميين و له مؤلفات جمة غنية بالمضامين، توفي سنة ثلاثمائة و ثلاث و ستين في القاهرة.

و نقل القاضي نعمان مجموعة فقهية عن سيدنا الصادق و الأئمة (ع) من قبله دون سند، و وصل الكثير منها عن طريق الأئمة عن علي عليه السلام و الرسول الأكرم صلي الله عليه و آله و سلم. فما هو مستند (القاضي نعمان) في نقل روايات الأئمة (ع) مع تفصله عن الامام الصادق عليه السلام فترة زمنية طولها مائة و خمسين عاما فهذا بحث طويل نصرف النظر عنه.

و ما ذكر من طرق روايات علي عليه السلام و في طرق روايات الأئمة الآخرين حتي الامام الصادق (ع)، سيما و أن حجم روايات كثيرة عن طريق الفريقين و أحد البحوث المهمة التي لم تحظي بعناية المحققين هي مقارنة روايات أهل البيت عليهم السلام المروية عن هذه الطرق الخمسة لتقدير مواضع الاتفاق و المعارضة بينها، و معرفة أكثر الطرق اعتبارا و ثقة، و اذا كان هناك تعارض فما هو السبب له؟ ثم لمعرفة عدد الروايات الخاصة بطريق واحد من هذه الطرق الخمسة و عدد الروايات المشتركة بينها فاختلاف هذه الروايات هو بالتأكيد أحد أسباب اختلاف السنة و الشيعة، وكذلك اختلاف الشيعة الامامية مع سائر الفرق الشيعية. و حتي الاختلاف داخل احدي هذه الفرق أنفسهم وليد هذه الروايات المتعارضة. أهمية



[ صفحه 257]



هذا البحث ليس بغائب عن أذهان المحققين برغم اهماله و تغافله.


مبارزات امام سجاد


چون امام سجاد عليه السلام بعد از جريان كربلا با توجه به شرايط خاص زماني نمي توانست مانند پدر شهيدش حسين ابن علي عليهماالسلام قيام كند، ناگزير تمام مسائل و حقايق



[ صفحه 10]



تاريخ را در قالب الفاظ دعاها و اذكار مي ريخت و با لسان دعا و مناجات آنها را به مسلمانان متذكر مي شد.

مراحل سير و سلوك و عرفان، انقطاع از دنيا و دنياداران مادي، روي آوردن به خدا و معنويت و در نتيجه پشت كردن به ستمگران يكي از برنامه هاي آن حضرت بود.

بيان اعتقادات و اصول و فروع دين اسلام به ويژه مسئله ي امامت و درود بر محمد و آل محمد در سرتاسر دعاهاي آن حضرت به چشم مي خورد.

سبك زندگي و روش برخورد پيشوايان ديني با مردم در دعاهاي آن حضرت كه اكثرا در صحيفه ي كامله گردآوري شده مشخص گرديده است تا با ذكر دعا و مناجات، مردم بتوانند پيشوايان راستين را از پيشوايان دروغين تشخيص دهند!

انحراف بني اميه و خيانت زمامداراني كه خود را ولي امر مسلمين و تداوم دهنده ي حركت پيغمبر و علي صلوات الله عليه مي دانستند، در ضمن مناجات با خدا و شكايت از آنان مشخص شده است: در دعاي چهاردهم صحيفه ي كامله مي خوانيم:

«اي خدايي كه گزارش شاكيان بر تو پوشيده نيست و اي خدايي كه در ماجراهاي ايشان به گواهي هاي گواهان نياز نداري و اي خدايي كه ياريت به ستمزدگان نزديك است و اي خدايي كه مددكاريت از ستمگران دور است، تو خود مي داني از فلان فرزند فلان به من چه رسيده است...»

جريان تاريخ و مظالم بني اميه را در لباس دعا بيان كرده است آنجا كه در دعاي چهل و نهم مي خوانيم:

«پس، چه بسا دشمني كه شمشير عداوتش را بر من برهنه نمود و دم تيغش را براي من تيز كرد و سر نيزه اش را به قصد من تند ساخت و زهرهاي



[ صفحه 11]



جانكاهش را براي من در آب ريخت و مرا آماج تيرهاي بر كمان نهاده اش قرار داد و چشم مراقبش از من نخوابيد و تصميم داشت گزندي به من رساند و تلخابه ي زهر خود را به كامم فروريزد.

پس تو - اي خداي من - ناتواني ام را از تحمل رنجهاي گران و عجزم را از انتقام كشيدن از كسي كه در جنگ خود آهنگ من كرده و تنهايي ام را در برابر جمعيت كثيري كه با من دشمني نموده و در كمين من نشسته تا غفلتا مرا گرفتار كند [همه ي اينها را تو در نظر گرفتي] ، پس به ياريم آغاز كردي و پشتم را به نيرويت محكم ساختي، آنگاه حدت او را شكستي....»

امام سجاد عليه السلام با روشي بسيار زيبا و جالب و با سبكي نوين در قالب دعا و لسان ستايش، اوضاع محيط زمان حكومت اموي را روشن كرد و حقايق را از انديشه به قلم و از فكر به سخن در آورد. بسياري از تعليمات و ارشادات آن حضرت براي نخستين بار در قرن ششم هجري به وسيله ي سيد نجم الدين ابوالحسن محمد بن حسن علوي جمع آوري شد كه تأليف آن از ويژگي هاي امام سجاد عليه السلام به شمار مي رود. ابن شهرآشوب در معالم العلماء مي گويد: اول كسي كه به اين روش ادعيه را جمع آوري كرد علي بن ابي طالب عليه السلام بود و پس از او سلمان، ابوذر، اصبغ بن نباته، ابن ابي رافع و پس از آنان، حضرت علي بن الحسين امام سجاد عليه السلام است كه دعاها را به اين سبك انشاء و جمع آوري فرمود.

صحيفه ي سجاديه مصحف اهل بيت و عروة الوثقاي شيعيان آنهاست. صحيفه ي سجاديه در لسان روايات گاهي به «مصحف اهل بيت» و گاهي به «زبور آل محمد (ص)» لقب يافته است. و از آن جهت «كامله» اش مي گويند كه هر كس بخواند به كمال



[ صفحه 12]



مطلوب خود مي رسد، زيرا انشاء كننده ي آن در هر موضوعي كه وارد شده كمال قدرت خود را در آن موضوع بكار برده است.

صحيفه ي سجاديه از جهت فصاحت و بلاغت و شيوايي فروتر از كلام خالق و فراتر از كلام مخلوق است.

صحيفه ي كامله ي سجاديه چهارمين كتاب مقدس اسلام است كه شامل تمام مسائل زندگي مي باشند. اين چهار كتاب به ترتيب عبارتند از: قرآن، نهج البلاغه، صحيفه ي فاطميه، صحيفه ي سجاديه.

صحيفه ي سجاديه تاكنون به زبان هاي مختلف ترجمه شده است و علاوه بر آن بيش از چهل شرح و تفسير بر آن نوشته اند كه نخستين آن به وسيله ي مرحوم شيخ جليل، تقي الدين ابراهيم بن علي بن حسن كفعمي صاحب كتاب المصباح در سال 865 صورت گرفته است.


مختار و دعوت مردم به محمد حنيفه و مهدي شناساندن او و...


روايتهايي از رسول اكرم (ص) رسيده است - و شمار آن روايت ها بسيار - مضمون كلي آن روايت ها اين است كه در آخر زمان يكي از فرزندان او با عنوان مهدي آشكار خواهد شد و جهان را پس از آنكه پر از جور و ستم شده، پر از عدل و داد خواهد كرد. همه ي مسلمانان ظاهر شدن مهدي را در آخر زمان باور دارند، اما شيعيان دوازده امامي با استناد بدين روايتها و روايتهاي ديگر كه از پيغمبر و امامان رسيده است، و در برخي كتاب هاي اهل سنت و جماعت نيز ديده مي شود. معتقدند مهدي كه مژده ي ظهور او در آخر زمان داده شده است، دوازدهمين امام، فرزند امام حسن عسكري (ع) است. وي در نيمه ي شعبان سال دويست و پنجاه و پنج از هجرت به دنيا آمده و در مدت پنج سال كه پدر بزرگوار او زنده بوده، تني چند از خواص شيعيان امام عسكري او را ديده اند و چون در سال دويست و شصت امام عسكري به جوار حق رفت و امامت بدو رسيد، چهار تن به ترتيب ميان او و شيعيان واسطه بوده اند. اين دوره را دوره ي غيبت صغري مي نامند. از سال 329 كه آخرين نايب خاص او



[ صفحه 20]



علي بن محمد سمري بدرود زندگاني گفت، واسطه ي ميان امام و شيعيان او از ميان رفت و غيبت كبري آغاز گرديد.

در طول تاريخ اسلام كساني از روايتهاي رسيده درباره ي مهدي بهره گرفته و مهدويت را وسيلتي براي پيشبرد مقصدهاي سياسي ساخته، خود را مهدي خوانده اند. ناخرسندان از وضع سياسي و اجتماعي نيز از اين فرصت بهره جسته، گرد او فراهم شده اند.

نخستين كسي كه در تاريخ اسلام از نام مهدي سود جست، مختار پسر ابوعبيده ي ثقفي است. حادثه ي كربلا در ذهن عموم مسلمانان اثري بسيار بد گذارده بود، تا آنجا كه خانواده ي ابوسفيان و طرفداران آنان هم نمي توانستند آن را توجيه كنند. مختار كه از ناخرسندي مردم - بخصوص موالي - آگاه بود، به خونخواهي شهيدان كربلا برخاست و براي آنكه پايه ي حكومت خود را استوار سازد، محمد پسر اميرمؤمنان علي (ع) را كه به نام خانواده ي مادرش به محمد حنفيه شهرت دارد، امام و مهدي خواند.

سعد بن عبدالله اشعري كه از عالمان بزرگ سده ي سوم هجري است نويسد: گروهي گفتند محمد بن حنفيه امام مهدي است و او وصي علي است، كسي را نرسد كه مخالفت او كند و امامت او را نپذيرد و جز به اجازت او شمشير كشد... [1] .

محمد چنين اجازتي به مختار داده بود يا نه؟ در آن جاي گفتگو است. ابن قتيبه از شعبي روايت كند: مختار با تني چند به خانه ي ابراهيم پسر مالك اشتر رفت و نامه اي مهر نهاده با خود داشت و بدو گفت: محمد بن علي بن ابي طالب (محمد حنفيه) در حضور اين مردم اين نامه را براي تو نوشته است. مضمون نامه چنين بود:



[ صفحه 21]



از محمد بن علي به ابراهيم پسر اشتر. مختار پسر ابوعبيده خواهان خون حسين (ع) است او را ياري كن. پاداش دنيا و آخرت به تو مي رسد. ابراهيم چون نامه را خواند گفت: در فرمان محمد بن علي هستم....

شعبي گويد مرا از گواهي آن چند تن وحشتي دست داد كه آيا آنان محمد را هنگام نوشتن اين نامه به ابراهيم ديده اند؟

پس به خانه ي يك يك آنان رفتم و پرسيدم: محمد حنفيه را هنگام نوشتن اين نامه ديده ايد؟ گفتند: آري!

با خود گفتم: اگر حقيقت را بتوان يافت از عجمي (عمره) بايد پرسيد. نزد او رفتم و گفتم: مي ترسم پايان كار ما بدان جا رسد كه مردم روبه روي ما بايستند. آيا گواهي مي دهي محمد حنفيه اين نامه را نوشته است؟

گفت: به خدا من هنگام نوشتن آن نبوم. اما ابواسحاق (مختار) نزد ما ثقه است و نشانه هايي از ابن حنفيه براي ما آورد. [2] .

از گفتگوي شعبي با عمره و بيمي كه وي از پيروان مختار داشته، آثار درگيري موالي را با عرب به خوبي مي توان دريافت. آنچنان كه وحشت عرب از قيام موالي نيز ديده مي شود.

درباره ي كيسان گونه گون سخن گفته اند. بعضي گويند لقب مختار است و اين كلمه از كيس به معني زيركي گرفته شده، اما اين گفته ظاهرا اساس درستي ندارد.

نوبختي نويسد: كيسان رئيس شرطه ي مختار بود و ابوعمره كنيت داشت. [3] اشعري نويسد: گروهي كه محمد را امام مهدي دانستند گفتند محمد بن حنفيه مختار پسر ابوعبيده ي ثقفي را به حكومت عراق عرب و



[ صفحه 22]



عراق عجم گمارد و از او خواست خون حسين (ع) را طلب كند و او را كيسان لقب داد چون زيرك بود. مختاريه خالص اين گروه اند. [4] .

محمد به سال هشتاد و يكم از هجرت در طائف درگذشت، اما آنان كه مهدي بودن او را پذيرفتند گفتند او نمرده است و در كوه رضوي به سر مي برد. سيد حميري كه نخست محمد را مهدي مي دانست، سپس برگشت و به امامت امام صادق (ع) ايمان آورد و مذهب جعفري را پذيرفت، درباره ي محمد چنين سروده است:

همنام پيمبر ما كه از آنان جز او نمانده است، او برآورنده ي اميدهاست.

روي پنهان كرده، اما نمرده و كشته نشده است و قضا بر او چنين رفته است.

ميان ددگان در چراگاهي از آفاق (زمين) به سر مي برد كه مرتعي تهي است.

در آنجا بار گشوده است آدميي جز او در آنجا نيست. پيرامون خانه ي او عسل و آب است. [5] .

از اين پس مهديگري يكي از شعارهايي گرديد كه بعضي حكومت خواهان يا مخالفان حكومتها از آن بهره مي جستند و مردم را به سوي خود مي خواندند و ناخرسندان كه مخلصي مي طلبيدند گرد آنان فراهم



[ صفحه 23]



مي شدند. چون محمد درگذشت و يا به گمان كيسانيه ناپديد شد، پيروان او گرد ابوهاشم پسر وي را گرفتند و او را امام خواندند.

از سوي ديگر پسران عباس عموي پيغمبر (ص) نيز سوداي حكومت در سر داشتند، اما در آغاز مردم را به خلافت خود نخواندند و گفتند خلافت خاص خاندان رسول خداست و مردم بايد كسي را از آن خانواده به حكومت بپذيرند كه مسلمانان به حكومت او راضي باشند. بدين رو مردم را به «ألرضا من آل محمد» خواندند.

براي آنكه مهدي بودن پسر حنفيه را بي اثر سازند يا مهدي گري را از خاندان او براندازند شهرت دادند در سال نود و هشتم از هجرت، ابوهاشم پسر محمد حنفيه در سفري كه به شام كرد در «حميمه» [6] با محمد بن علي بن عبدالله عباس بيعت كرد و خلافت را بدو واگذاشت. پس عباسيان از دو جهت شايسته ي زمامداري هستند. يكي آنكه عموزادگان پيغمبرند، ديگر اينكه محمد حق خود را به آنان واگذارده است. چنان كه مي بينيم هنوز سده ي نخستين هجرت به پايان نرسيده بود كه مهدويت شعار قيام كنندگان عليه حكومت گرديد و ظهور دو تن از آنان در دوران زندگاني امام صادق (ع) بوده است. اين دو تن زيد فرزند علي بن الحسين (ع) و محمد پسر عبدالله ملقب به نفس زكيه است.

زيد مردي بزرگوار و مورد احترام امام صادق (ع) بوده است و تا آنجا كه اسناد نشان مي دهد خود او هيچ گاه ادعاي مهدويت نداشته و قيام او تنها براي كوتاه كردن دست حاكمان ستمكار بوده است. ليكن از شعري كه يكي از شاعران بني اميه به نام حكيم بن عياش اعور سروده است:



[ صفحه 24]



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم نر مهديا علي الجذع يصلب



و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و اطيب [7] .



بر مي آيد كه ياران او يا بعض آنان او را مهدي مي دانسته اند. و بايد دانست كه مهدي در اصطلاح اينان كسي است كه براي برانداختن ستم و برپا داشتن عدالت بر مي خيزد.



[ صفحه 25]




پاورقي

[1] المقالات و الفرق. ص 26.

[2] الاخبار الطوال، ص 283 - 284.

[3] ترجمه ي فرق الشيعه، ص 13.

[4] المقالات و الفرق، ص 26.

[5]



سمي نبينا لم يبق منهم

سواه فعنده حصل الرجاء



تغيب غيبة من غير موت

و لا قتل و ساربه القضاء



و بين الوحش يرعي في رياض

من الآفاق مرتعها خلاء



فحل فما بها بشر سواه

بعقوته له عسل و ماء



(ديوان، ص 49).

[6] شهركي از توابع عمان كه بني عباس در آن به سر مي بردند.

[7] ما زيد را براي شما بر شاخ درخت خرما آويختيم، حالي كه نديده ايم هيچ مهدي بر شاخ درخت آويخته شود. و شما از روي ناداني علي را با عثمان قياس كرديد، حالي كه عثمان از علي بهتر و پاكيزه تر است. (معجم الادبا، ج 11، ص 249).


فرزندي از ابوبكر


قاسم بن محمد كم كم بزرگ شد و به سن شباب رسيد و شايد بتوان گفت غير از جواناني كه از بني هاشم و فرزندان عبدالمطلب بودند در فضل و بزرگي كسي نبود كه با او برابري كند، چنانكه عمر بن عبدالعزيز هر وقت سخن از او به ميان مي آمد مي گفت: اگر مانعي در ميان نبود [1] خلافت را به قاسم بن محمد واگذار مي كردم.

قاسم مردي كريم و مورد اعتماد بود، به آنچه آگاه نبود رأي نمي داد و دخالت نمي كرد. او معتقد بود كه اعتراف به ندانستن بهتر از آن است كه آدمي سخن بگويد و كسي را كه خاموشي مي گزيد بر آن كس كه بدون اطلاع و ندانسته صحبت مي كرد ترجيح مي داد و هرگز سؤالي را كه كاملا براي او آشكار نشده بود پاسخ نمي گفت و بسيار اتفاق افتاد كه از وي فتوي خواستند و چون نمي دانست مي گفت: نمي دانم



[ صفحه 25]



و درك نمي كنم.

باري قاسم بن محمد به تدريج در علم حديث و روايت به طرز عجيبي تبحر يافت و به استناد از پدرش و عده ي زيادي از اصحاب رسول خدا (ص) مانند ابن عباس و ابي هريره و اسلم الفقيه النبيل از غلامان عمر شروع به نقل حديث و روايت كرد و از عايشه نيز كسب خبر و روايت مي نمود و از كساني بود كه از حدود قول و سخن تجاوز نمي كرد. او به اندازه اي به علم حديث و فقه علاقه داشت كه حتي گاهي از عثمان نيز نقل حديث مي نمود و شايد از كمال فضل و برتري وي بود كه از اين راه به نقل روايات مي پرداخت، در حالي كه پدرش محمد بن عثمان روي موافق نشان نمي داد و هرگز در مسائل فقهي به او مراجعه نمي كرد.

چنان كه از قاسم روايت شده كه فرافصة بن عمير حنفي گويد: من سوره يوسف را از عثمان بن عفان آموختم زيرا او هر روز صبح آن را به صداي بلند تلاوت مي كرد.

قاسم عمري دراز كرد و در پايان زندگي نابينا گرديد [2] .



[ صفحه 26]



در سال 108 هجري قمري يا در حال حج يا در حال عمره در محلي به نام قديد [3] جان سپرد. هنگام مرگ نيز از خود غافل نبود و در حين جان دادن خود را فراموش نكرده بود و در حالي كه كاملا خود را به زيور تواضع آراسته بود به فرزندش كه نزد وي بود گفت:

فرزندم، وقتي كه مرا در قبر گذاردي طوري خاك بر رويم بريز كه سطح قبر بالاتر از زمين نبوده با زمين هاي اطراف يكنواخت و برابر باشد، پس به نزد خويشان و خانواده بازگرد و آگاه باش كه نبايد راجع به من كلامي در نزد آنان بر زبان آري و بگوئي پدرم چه شد و كجا بود. [4] .

بين فرزندان عبدالرحمان بن ابي بكر برادر عايشه دختري بود كه او را اسماء مي خواندند، مادرش ام ولد نام داشت.

همين كه قاسم به سن شباب رسيد و موعد ازدواج او



[ صفحه 27]



شد بي درنگ نزد دخترعمويش اسماء رفت و او را به ازدواج خود درآورد و از او داراي دو فرزند شد كه يكي پسر بود به نام عبدالرحمن و ديگري دختر كه (ام فروة) [5] خوانده مي شد. با ازدواج قاسم و اسماء دو خانواده تشكيل شده كه از دو جهت به ابوبكر منتهي مي شدند و اين ارتباط با ازدواج خانواده ام رومان و اسماء دختر عميس توسعه يافت و رشته ي علاقه و محبت آنها محكمتر گرديد.


پاورقي

[1] صفة الصفوه ج 2 ص 49.

[2] المعارف ص 254.

[3] قديد نام محلي است بين مكه و مدينه كه شايد به مكه نزديك تر باشد. (معجم البلدان ج 7 ص 38).

[4] صفة الصفوة ج 2 ص 50.

[5] المعارف ص 94 مقاتل الطالبين ص 159.


جايگاه و مقام اجتماعي وي


هيچ كس مقام رفيع و برجسته اي را كه امام جعفر صادق عليه السلام در عصر خود بدان نايل شد، به دست نياورده است.

براي امام صادق عليه السلام جايگاه خاص و منحصر به فردي در ميان همه ي كساني كه هم عصر وي بودند وجود داشت.

همه ي مسلمانان، امام صادق را وارث خاندان نبوت، ستون خيمه ي اهل بيت عليهم السلام و سمبل مبارزه عليه ظلم و بيدادگري امويان و عباسيان در نظر مي گرفتند. دوستي، محبت و قبول ولايت وي بر هر مسلمان محب اهل بيت و قايل به ولايت آن ها واجب بود.

همين طور دانشمندان و خيرخواهان، امام جعفر صادق عليه السلام را شخصيتي مقتدر، دانشمند و استادي توانا مي ديدند و همين طور سياست مداران و حكام و رهبران سياسي (به ويژه در ابتداي شكل گيري انقلاب عباسي ها عليه امويان) شخصيت او را ناديده نمي گرفتند و با وي به دشمني برنمي خاستند.

بلكه وي را يك شخصيت برجسته ي اجتماعي با قدرت زياد سياسي و رهبري مي دانستند كه آن اوصاف به سادگي، انكار شدني نبود.

مقام و منزلت او حقيقتي بود كه كسي توانايي پايين آوردن آن را نداشت.

مطالعه ي تاريخ زندگي امام جعفر صادق عليه السلام و تجزيه و تحليل رويدادها، بررسي موضع گيري ها، اعلام نظرها، نامه ها و گفت وگوهاي وي و رويكرد افكار عمومي نسبت به او، مقام اجتماعي بسيار والاي امام و جايگاه سياسي او را در ميان دوستان و دشمنان مشخص مي كند.

در اواخر حكومت امويان ظلم و ستم آن ها عليه امام صادق عليه السلام افزون شد و سخت گيري هايشان شدت يافت. از طرف ديگر روح مبارزه طلبي هم عليه آن ها



[ صفحه 16]



بالا گرفت و طبيعي بود كه (همان طور كه در تاريخ قيام بر ضد حكومت هاي عباسي و اموي آمده است) اهل بيت، رهبري و پرچم داري مبارزه عليه اين حكومت ها را به دست بگيرند و اين عمل به خواست مردم صورت گرفت.

بنابراين، مبارزه عليه حكومت امويان با نام اهل بيت آغاز شد و طرفداران نهضت اعلام كردند كه مي خواهند خلافت و امامت را به صاحبان شرعي آن برگردانند. همانا صاحبان اصلي حكومت، اهل بيت پيامبر گرامي اسلام صلي الله عليه و آله بودند. بنابراين هر كسي كه به اهل بيت منتسب بود يا به شكلي به نوادگان فاطمه، دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله، وابسته مي شد از نظر آن، مناسب پذيرش امر خلافت و امامت بود.

در چنان اوضاعي، با وجود شدت مبارزه بين طرفين درگير و بالا گرفتن نزاع و اوج رقابت سياسي، امام صادق عليه السلام خود را از ميدان تاخت و تاز دور نگه داشت و از رويارويي مستقيم و علني منصرف گشت. زيرا او نتايج چنين رويدادهايي را به خوبي مي دانست و آگاه بود كه شعارها، دروغين است و در پشت اين جنبش، نيرنگي نهفته است كه از طريق آن مي خواستند اهل بيت را قرباني كنند. او كه به راستي مظهر علم و آگاهي بود و به محيط و اوضاع و احوال عصر خود كاملا آگاه بود، علويان را از قرار گرفتن در مسير آن و فريب خوردن برحذر داشت.

آن طوري كه امام پيش بيني كرده و درباره ي آن خبر داده بود و خطرهاي آن را گوشزد كرده بود، به وقوع پيوست. اما با وجود دوري گزيدن از رويدادها، عده ي زيادي به سوي وي مي رفتند و همه ي چشم ها متوجه او بودند و هيچ كدام از بزرگان و رهبران قادر نبودند پايگاه وي را ناديده بگيرند، به همين جهت هر كدام از آن ها حساب ويژه اي براي وي باز كرده بودند و تأثير وي و منزلت او را ارج مي نهادند.

بر اين اساس، «ابوسلمة الخلال»، يكي از بارزترين رهبران قيام عليه



[ صفحه 17]



حكومت امويان، پيكي نزد امام صادق عليه السلام مي فرستد و از وي درخواست بيعت مي كند. امام صادق عليه السلام نامه ي وي را مي سوزاند و به درخواستش جواب نمي دهد.

از اين نوع درخواست ها زياد مي شود و امام همه را رد مي كند و هم چنين درخواست علويان و پيروان خود را، كه از او مي خواهند شخصا خلافت را به عهده بگيرد، رد مي كند. واضح است چنين رويكردي از شخصيت امام عليه السلام و تجمع افراد در اطراف او، جايگاه سياسي و مقام اجتماعي وي را در بين معاصران خود نشان مي دهد.

«ابوجعفر منصور»، خليفه ي عباسي، سرسخت ترين دشمن امام عليه السلام بود؛ كسي كه آزار و اذيت زيادي به امام صادق عليه السلام روا داشت و چند بار او را به دليل اين كه مديريت قيام عليه حكومت عباسي و رهبري انقلاب عليه آن ها را بر عهده گرفته بود، احضار و محاكمه كرد. او مقام والا و شخصيت بزرگ و اجتماعي امام را نمي توانست تحمل كند به طوري كه در نامه اي كه در جواب يكي از انقلابيون علوي (صاحب نفس زكيه محمد بن عبدالله بن الحسن بن علي بن ابي طالب) مي نويسد، به اين مسئله اعتراف مي كند.

علوي نام برده، امام صادق عليه السلام را نسبت به خلافت بر ابوجعفر منصور برتر معرفي مي كند و تقرب امام را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و فاطمه ي زهرا عليهاالسلام گوش زد مي كند.

بخش هايي از پاسخ هاي ابوجعفر منصور چنين است:

«بهترين فرزندان در ميان خاندان شما و برگزيدگان فضيلت از ميان آن ها، همانا فرزندان كنيزكان هستند. بعد از وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله بهتر از علي بن الحسين عليه السلام كه فرزند يك كنيز بود به دنيا نيامده است و بهتر از جد تو حسن بن حسين و همين طور مانند محمد بن علي (امام محمد باقر عليه السلام) كه مادرش يك



[ صفحه 18]



كنيز بود و پدر تو و پسرش جعفر (امام جعفر صادق عليه السلام) كه مادرش كنيز بود زاده نشده است و او از تو بهتر است...» [1] .

از اسماعيل بن علي بن عبدالله بن عباس نقل شده است كه:

«روزي بر ابوجعفر منصور وارد شدم و مشاهده كردم كه ريش وي از اشك خيس بود. سپس رو به من كرد و گفت: «مي داني بر سر خاندان تو چه آمده است؟ جواب دادم: «چه آمده است اي اميرمؤمنان؟» گفت: «آقاي آن ها و دانشمند آن ها و بهترين بازمانده ي آن ها فوت كرد.» گفتم: «آن كيست اي اميرمؤمنان؟» جواب داد: «جعفر بن محمد» [2] .

در مدارك و مستندات تاريخ مي فهميم كه جايگاه امام و پايگاه سياسي - اجتماعي وي برجسته بود.

شخصيتي كه در رأس هرم اجتماعي قرار داشت و نقش مركزيت قدرت را ايفا مي كرد و قطب مورد توجه ديگران بود.



[ صفحه 21]




پاورقي

[1] ابن اثير- الكامل في التاريخ - ج 5 - ص 539.

[2] احمد بن ابي يعقوب بن جعفر بن وهب - تاريخ يعقوبي - ج 3- ص 119.


نصايح امام صادق به فرزند خود


1- اي فرزند اگر كسي در معيشت قناعت پيشه كند محتاج ديگران نمي شود و كسي كه چشم به دست مردم دوزد فقير مي ميرد.

2- هر كس كه به مقدرات خدا راضي نباشد به خداي عزوجل بدگمان است.

3- هر كس كه خطا و لغزش خود را ناچيز شمارد لغزش ديگران را مهم خواهد ديد.

4- هر كس كه اسرار مردم را فاش كند اسرار خودش فاش تر خواهد شد.



[ صفحه 49]



5- هر كس كه شمشير ظلم به ديگران بكشد با همان شمشير كشته خواهد شد.

6- هر كس كه براي برادر ديني چاه بكند خود سرنگون خواهد شد.

7- هر كس كه با ابلهان (آدم هاي بي مغز) معاشرت كند بدنام خواهد شد.

8- هر كس كه با دانشمندان معاشرت كند بزرگوار خواهد شد.

9- هر كس كه به لجنزارها قدم بگذارد آلوده خواهد شد.

10- اي فرزند حقگو باش ولو اين كه بر ضررت باشد.

11- از سخن چيني اجتناب كن؛ زيرا كه در دل مردم بذر كينه مي كارد.

12- اي فرزند بخشندگي در دل مردمان بامروت است زيرا كه مردمان بخشنده افراد ريشه داري هستند كه هر ريشه داراي شاخه ها و هر شاخه اي را ميوه هاي لطيف مي باشد و هيچ گاه چنين ميوه اي به دست نمي آيد مگر اين كه به وسيله شاخه ها انجام يابد و شاخه ها نيز بر روي ريشه ها استوارند و ريشه ها نيز دوام ندارند مگر اين كه در زمين برومندي واقع گردند.

13- اي فرزند مردمان پاك منش را ملاقات كن و با افراد بدمنش ملاقات نكن زيرا كه آنان به مانند سنگ خارا مي باشند كه از آنها آب شيرين و گوارا خارج نشود اين جمله افراد مانند درخت خشك و بي برگ يا مثل زميني كه قابل زراعت نباشد و سبزه اي در آن نرويد. علي بن موسي



[ صفحه 50]



الرضا عليه السلام فرمود: «پدرم تا زنده بود اين وصيت ها را فراموش نكرد.» [1] .


پاورقي

[1] كشف الغمه، ص 369؛ ج 3.


در مدح و منقبت امام جعفرصادق


اين قصيده شاهكار ادبي و علمي و تاريخي است كه از اثر طبع و قاد و ذهن نقاد حضرت آيت الله آقاي علامه حايري مازندراني مقيم سمنان دامت بركاته صادر و در اين قافيه و وزن مخصوصا در منقبت حضرت امام جعفرصادق (ع) كمتر كسي اثر منظوم به جا گذاشته است و لذا ما آن را طليعه اين كتاب قرار مي دهيم.



خواهي اگر تو كشف حقايق را

برتر ز عرش زن تو سرادق را



جان را مجرد از من و ما بنما

بگسل ز خويش جمله علايق را



بي عشق رو ميار بدان خرگاه

ره ني در آن بجز دل عاشق را



ره نيست در محوطه خوبان

نيات زشت و سيرت فاسق را



وآنانكه رزق منعمشان بر لب

كفران كنند روزي رازق را



و ابليس سيرتان كهن دلقان

بيهوده كرده سنگين عاتق را



وان ماسحان چكمه ز جلد سگ

كز پنجه داده آب مرافق را



بي لفظ (من) (الي) نه نهايت راست

ادراك نيست نابح [1] و ناهق [2] را



وان ديو سيرتان كه تو مي بيني

از خائن و ستمگر و سارق را



وان قاضيان جور كه طاغوتند

وان قاسطان و ناكث و مارق را



وان گرگ باطنان به ظاهر ميش

بدريده بي گناه خلايق را



وآنانكه از طعام و خوراك شرق

پر كرده بهر غرب جوالق را



تغيير داده دين محمد را

تاويل كرده مصحف خالق را



معدوم كرده اول و آخر را

مهدوم كرده لاحق و سابق را



كوچك شمرده حق بزرگان را

انكار كرده جمله سوابق را



درهم شكسته وارد و صادر را

و از هم گسسته سابق و لاحق را



آيات و بينات نهان كرده

هم جمله معجزات و خوارق را





[ صفحه 11]





مرد خداي را ز خود رانده

بر وي گزيده مرد منافق را



هر خار ره كه يافته پرورده

و از بن فكنده نخله باسق [3] را



خالي نموده منطقه تعليم

پر كرده از ضلال مناطق را



بر جاي نشر علم بگسترده

نيرنگ و شعر ذات و مخارق را



تقليد كرده قوم مغارب را

تنقيد كرده اهل مشارق را



مفتون نموده ليلي و مجنون را

مجنون نموده عدري و وامق را



خلخال زن كشيده به پاي مرد

بر زن سپرده تاج مفارق را



دوشاب و دوغ را به هم آموده

ناياب كرده مائز و فارق را



القصه پاي زن تو مخالف را

با ديده بوس دست موافق را



مطلوب پايه ي متخالف نيست

بگزين تو دسته ي متوافق را



دل هاي اصفيا متفرق نيست

زان دور كن دل متفارق را



نظم و نسق نه اينكه تو مي بيني

درياب رشته ي متناسق را



تن درمده تو باد مخالف را

بگشا در نسيم موافق را



آهنگ دلنواز سمواتي

بشنو نه بانگ عقعق و ناعق را



اين خانه ي تو نيست كه هر ساعت

ترسي تو شر نازل و طارق را



اين خانه ني كه با همه هم و غم

نتوان گشود هيچ مضايق را



اين خانه ني كه از تو نه بگشايند

از پيچ و خم يكي ز مغالق را



اين خانه ني كه تو نتواني يافت

صد عمر يك صديق مصادق را



اين خانه ني كه از خفقان دل

نتوان سكون دهي دل خافق را



اين خانه ني كه لب گزدت افعي

خواهي اگر تو بوسه ي معانق را



يا بوسه بر نشانه ي محبوبي

يا رحل قبر و منبر ناطق را



اين كشت نيست كت همه شب يا روز

ريزي به دخمه نطفه ي دافق را



بي آنكه پروري ملكوتي دخت

يا شير نر كني تو مراهق را



يا آوري ارسطو و افلاطون

كز تو سبق برند مسابق را



گيرد فرا اگر غسق ظلمت

سازند روز ليله ي غاسق را



چون بوعلي كه داده اشاراتش

گوهر مراد شيخ شوارق را



بحر الخضم كشيده چو بن ميثم

رانده هزار كشتي و قايق را



فارابي از عيون و فصوص اثبات

كرد از عقول عشره مفارق را



يا سهروردي آنكه به اشراقش

روشن نموده جمله طرايق را



از گلستان سعدي زر كشتي

نعمان گرفته پيش شقايق را





[ صفحه 12]





يا خواجه كز مجسطي بطلميوس

بگشوده قفلهاي مغالق را



القصه زاين حضيض بجوي اي دل

ز اقليم قدس اوج شواهق را



در زير پاي كن تو چهار اخشيج

بر سينه نه هزار حقايق را



بنيوش لحن بارقه جانان

وآهنگ نرم جذبه بارق را



دستت به دست قائد قدسي ده

تا بي نياز باشي سائق را



ز اخلاص هودجي به براقت زن

و از عبقري عشق سرادق را



ناگه رسي به ساعت عدل حق

كز هر جهان شمرده دقايق را



آنجا ز جور و جهل نخواهي ديد

قطميري و نقيري و دانق را



بيني به چشم صبح سعادت را

بوسي ز شوق پنجه فالق را



يا فالق الصباح همي گوئي

يابي چو نقطه جمله خلايق را



بيني عفاف و علم و شجاعت عدل

كآراسته صف متناسق را



گردند گرد هيكل معشوقي

كز شش جهت كشد دل عاشق را



يك دست او گرفته يم حكمت

يك دست علم لاحق و سابق را



بر ديده عفت و به جبينش عدل

در دل فزون شجاعت خارق را



گردش پيمبران همه با تكريم

بر وي كنند عرضه طرايق را



افزون ز صد هزار ز وي گيرند

بي حد ز هر لطيفه رقايق را



ز اول صفي صفا و ز نوحش شرح

و از خلت خليل حقايق را



و از موسيش هزار يد بيضا

و از عيسيش داوي موافق را



و از سدره منتهاي شرف و از عرش

صدها هزار ذروه ي شاهق را



و از كرسي آن احاطه سبحاني

و از لوح جمله خامه نامق را



زام الكتاب آنچه فروريزد

بي حد و حصر مثبت و ما حق را



و از جبرئيل امانت و از ميكال

طاعات و كم و كيف علايق را



و از هر خطاب و اصل و فاصل را

و از هر كتاب راتق و فاتق را



ز انوار قدس نير اعظم را

زانهار خلد شارب ورائق را



زاكواب جامهاي در و ياقوت

ز احباب سير سائغ و راتق را



بيني تمام جمع در آن هيكل

هم بي شمار عاشق و شايق را



در وي نگر ششم مثل اعلا

يعني امام جعفرصادق را



مذهب از اوست كشور ايران را

بر آن نهاده پايه واثق را



شش آيت مهيمن از اين سو بين

زآن سوي شش مبين ناطق را



يعني محمد و علي و سبطين

زبن العباد و باقر فالق را



موسا و شاه طوس و سليلانش

آن چار ركن فاتق راتق را





[ صفحه 13]





مانند جعفر است كه در گيتي؟

كو كشف كرده كل حقايق را



دان از حقايقش تو دقايق را

خوان از دقايقش تو رقايق را



ميزان عادل او است مخالف را

قانون كامل او است موافق را



حل كرده مشكل متشابه را

هم نقض مبرم متلاصق را



وايراء گنگ و اكمه و ابرص را

و ارشاد ضال و جاحد و مارق را



در ماوراي كون به دريا راند

از زمرد او سفينه و قايق را



در غيب خافقين عوالم را

پيمود و طي نمود دو خافق را



داود رقيش سبر پا در جو

ديد و گرفت ز او زر لايق را



هذا عطائنا امنن او امسك

ديد او بزرنه خامه نه نامق را



اينگونه دان كتابت رباني

خوان طبق واقع امر مطابق را



ديدندش اهل يثرب در آتش

برده به زير برد عواتق را



گفتي منم سلاله ابراهيم

آتش نسوزدم تن عاتق را



يكسان نموده شيعي و سني را

انسان نموده ناطق و ناعق را



برده تشتت متخالف را

داده تثبت متوافق را



تير خلاف را شقي ار پراند

كرده هدف بدان دل راشق را



تا بود توصيت به جهان مي كرد

صلح سلاسل متفارق را



محكم نموده وحدت ملي را

بين زان تو يك صفت متلاصق را



هفتاد مار باز به ذكري كرد

يك طعمه مرد رنده خارق را



هر يك درنده ئي بر خود انگاشت

تا جمله حمله ور شده صادق را



هر يك خوراك شكل نگارش كرد

برد از ميان نقوش غواسق را



هفتاد ساحر او به يكي دم كشت

اژدر عصا نبد شه فائق را



شد رو سيه امير دوانيقي

گو رو شماره كن تو دوانق را



الحق سزد كه خلق نه بگرايند

جز مسلك شهنشه صادق را



بنهند زير پاي كواذب را

گيرند ازو به ديده صوادق را



زو مر صفات حق را مصداق است

فرد است و جمع كرده مصادق را



استاد بوحنيفه و مالك را

و احمد چو شافعي فرائق را



در مدرسش چهار هزار استاد

از وي فراگرفته حقايق را



ز املاي وي چهار هزار استاد

كردند ثبت جمله طرايق را



بود از كتب چهارصد اصلش نام

جامع زهر وثيق و ثائق را



گستردي از علوم رسول الله

بر شهپر فرشته نمارق را



ام فروه اخت قاسم صديقي

زاد آن امام اعظم لابق را



هشتاد و سه ربيع الاول هفده

زاد آن امام بارع رائق را





[ صفحه 14]





در سال يكصد و چهل و هشت او

زد روي عرش تخت و سرادق را



وان جوهر مجرد فعالش

با خود ببرد عقل مفارق را



خاك دو پاي جعفرصادق را

زينت عقول عشر فوارق را



از زهر كين و كينه ديرينه

منصور كشت حضرت صادق را



از زهر شد نزار و فكندن آن زهر

عرش عظيم شامخ شاهق را



با فربهي تنش شده همچون ني

جز سر نماند هيكل ناطق را



در فتق و رتق دين دم بيهوشي

ديدند باز راتق فاتق را



محشر به پاي شد چو به سر ديدند

نعش امام پنج مناطق را



تكبير موسيتش به بقيع افكند

در لرزه عرش و فرش و خلايق را



يا رب حسين كشته عشقت كرد

غسل و كفن نماز كه عاشق را



اين مي كشد مرا كه زدند آتش

آن بارگاه قدس سرادق را



اموال شاه دين همه شد تاراج

پر كردي ابن سعد صنادق را



در قتلگه گرفت زره ز آن تن

عريان نهاد آن تن لايق را



خلخال و گوشواره ربودي هم

جلباب طاهرات عوائق را



انگشت ساربان بي انگشتر

ببريد يا كه پنجه خالق را



خاكم به سر كه خواست برد به جدل

بند مرصع شه فائق را



در بر پيمبر و علي و زهرا

بگرفته جسم بي سر و عائق را



از كوفه سر به آن تن پيوستند

تا شه شكفت غنچه ناطق را



گفتا رجال را به خدا كشتند

و اطفال ديده خنجر خارق را



اموال و چادر و حلي و خلخال

بردند هم فروش و نمارق را



بستند عابدين بغل و زنجير

حرمت نكرده هيچ سوابق را



از كوفه تا به شام چهل منزل

بردند آل مخبر صادق را



اندر تنور آيه نور از چه

خاكستر از چه شمس مشارق را



يا لله از يزيد و ز طشت زر

و از خيزران كه زد لب ناطق را



سرنيزه اش نهاد روي دندان

بفشرد در و گوهر بارق را



ما تعزيت ز نو به حسين امروز

گوئيم امام جعفرصادق را



نالد بر او به قبر و حق افزايد

هر دم عذاب ظالم و فاسق را



ياد از ده و چهار نگيرد دل

روزش چو شب گرفته غواسق را



ز ايام تيره گي نشود زائل

تا يابد او اما خلائق را



مهدي قائم آن خلف صالح

كو گيرد از نيام بوارق را



بندد به مشرقين مغارب را

گيرد به مغربين مشارق را



از طلعت رشيد فروريزد

چون حق تجليات و شوارق را





[ صفحه 15]





كوبد به كوه پشت نمارد را

روبد چو كاه مغز عمالق را



و از سنگ شير و سبزه طعام آرد

و افزوده معجزات خوارق را



كوبد لواي حمد چو بر كعبه

دارد چهل هزار مسابق را



از جن و انس و از ملك اردويش

صف بندد از سه جنس فيالق را



بيرق چو شه بلند كند بر سر

آرد فرود جمله بيارق را



نه شاه و ني وزير و نه تخت و تاج

بگذارد او نه راتق و فاتق را



دستش به هر سري رسدي ريزد

دراك عقل فطنت حاذق را



پا شد جبال نعره تكبيرش

دژ بيندي ز مشتش ساحق را



آهن چو موم زان شود ار كوهي است

گر چه نديده گرمي بارق را



هيدرژني اتم كند او خنثي

ور ريخت صد هزار بنادق را



نيروي ايزدش به تن و جان است

با دست شه چه سود عوائق را



در امر اوست جنبش و آرامش

باد آب و نار و خاك و صواعق را



صنعتگر ار ز پاي نه بنشيند

بر روي وي خيو شده باصق را



كر سازد آنكه گوش بدو ندهد

هم كور چشم مجرم رامق را



بخشد به دوي شيعه حق منان

نبود جز آن نجات فرايق را



ناجي زيان نمي برد از هالك

آخر چه جز بلاغ تو ناطق را



ياد از ده و چهار نگيرد دل

چون شب گرفته روز غواسق را



از صالح تو پند پذير امروز

بر ديده نه نصيحت عاشق را



من مورم اي شها تو سليماني

جز راني از جراده چه سايق را



اين را هم از تو آمده در دستم

دادي تو نظم ناظم و ناسق را



منما به حق جعفرصادق تو

از خود جداي مور ملاصق را



داني كه جز براي تو در گيتي

هرگز به دل نبسته علايق را



از شرم غرقه عرقم و از لطف

فرما تو مسح جبهه عارق را



اين چامه را پذير و به بوي اين گل

در خلد نشر ده گل عابق را



با حوريان ز مدحت دلجويم

بر كف زنند خوش كف صافق را



گر مهلتم دهد حق و تو نيرو

هم جعفرم دهد دم صادق را



با نام تو صحيفه كنم زرين

سازم هزار گلشن آنق را



احقاق حق كنم به تو هم ابطال

هر اعتقاد باطل زاهق را



تاويل ملحدين فكنم از كار

گيرم ز راه شهد مزالق را



و از زندقه به برهان برهانم

نصاب و منكران و زنادق را



گيرم به پنجه حنجر هر غالي

بندم بر آن گلوي مخالق را



و از بن كنم ز خارجيان گيسو

تيغت دهم ز خالق حالق را





[ صفحه 16]





سوزم مراديان و قطاميها

همچون اباضيان و ازارق را



سازم من از مناقب اهل البيت

در كوه و دشت و دره حدائق را



سوي و لاي و كوي تو و آبائت

من بازگشت مي دهم آبق را



لغزنده را زمزلقه گيرم دست

و از خار پا رهانم زالق را



بر دين هجوم شد چو ز احزابي

از نو كشم ز پيش خنادق را



بهر بني السبيل به فضل تو

سازم رباطها و فنادق [4] را



اينها همه اميد من است از تو

كز هر سبب دهيش مرافق را



با تيغ تو محاد به حد بندم

هم شق كنم عدوي مشاقق را



ز آل اميه هم ز بني عباس

برهم زنم سطور و ورايق را



زانان بصارم و يد بيضايت

ريزم به پاي مغز مفارق را



حسن الختام صالح صلوات است

بي حد تو را و حضرت صادق را





[ صفحه 17]




پاورقي

[1] صوت سگ.

[2] صوت الاغ.

[3] بلند.

[4] كاروانسراها - مهمانخانه ها.


بزرگترين رهبر


آسمان سپهر امامت از افق ششم ولايت تابيد و فيض سحابش در زمين قلوب مردم مهرافشان و دانش نشان گرديد.

ضمير روشن او اشعه اسرار و علوم و رموز غيبي را بر دلهاي قابل و لايق پرتوافكن فرمود.

خاطر منور او مهبط انوار معارف يقينيه و مركز تابش علوم و اسرار حقايق آيات بينات الهيه بود كه بارقه افاضاتش دلهاي تشنه گان را سيراب مي كرد.

امامت به هر معني تصور شود در وجود مقدس امام ششم صادق آمد و تمام فرق بني آدم او را امام صادق شناختند و از وجود فايض الجودش بهره مند گشتند.



محيط جمله كمالات جعفر بن محمد

كه به هر كسب فضايل نمود سلب علايق



لواي مرحمت او پناه اهل سعادت

ظلال مكرمت او ملاذ جمله خلايق



كلام او ز حديث رسول آمده مخبر

زبان او ز كلام خداي گفته حقايق



قال جعفر بن محمد الصادق (ع) حديثي حديث ابي و حديث جدي و حديث علي بن ابيطالب (ع) و حديث علي حديث رسول الله (ص) و حديث رسول الله قول الله عزوجل.

امام جعفر صادق با آنكه محور علم و دانش بود مي فرمود من از خود چيزي نمي گويم هرچه بگويم از پدرم شنيده ام او هم از پدرش تا به جدم علي بن ابيطالب برسد او هم از رسول خدا گرفته و جدم پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم از قول خداي تعالي فرموده كه ما ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي و حتي حكماي يونان و اطباي بزرگ روم نتوانستند چنين دعوي كنند زيرا قدرت بر چنين اعلاميه اي نداشتند اما آن كس كه اعتماد به نفس داشت و مي دانست معلم او شديد القوي مي باشد و يقين داشت كه نقشه عالم در زير نظر اوست و به تمام اسرار و رموز آفرينش باذن الله واقف و وارد است و همه چيز را مي داند و به همه چيز آگاه است گذشته در نظر او مانند آينده و آينده چون گذشته و به اوضاع و احوال عصر خود نيز كاملا وارد بوده اعلام كرد بپرسيد هر چه مي خواهد قبل از اينكه علي را نبيند و هر كس مي آمد در عصر رشد عقلي آن عصر هر چه



[ صفحه 5]



مي پرسيد پاسخ مي داد و براي رشد عقلي امروز و فرداي جهان هم كلماتي باقي گذاشته كه عظمت و نبوغ او را نشان مي دهد و عين اين معارف بود كه امام محمد باقر عليه السلام تجديد نمود و همين اعلاميه را منتشر كرد تا آن معارفي را كه قبلا مردم نفهميده اند بياموزد.


خلاصه جلد دوم


حضرت امام صادق بزرگترين رهبر علمي - مميزات قرن دوم - پيدايش مذاهب مختلفه و مدرسه جعفري و احتجاجات علمي روش امام صادق و علل تأسيس مذاهب و حصر مذاهب اربعه و تجليات مذهب جعفري - شاگردان و اصحاب و مصنفين امام صادق - 117 نفر از رجال و روات شيعه - مؤلفات امام - امام صادق و فهرست فقه جعفري - موارد اختلاف فقه جعفري با مذاهب اربعه - 23 مسئله علمي - اصل و اصول و چهارصد اصل (اصول أربعمائه) فقهي 212 - اصل 731 حديث - امام صادق و فلسفه - امام صادق و علوم طبيعي - اقسام علوم طبيعي از نبات شناسي و جانورشناسي و طب و طبيعيات و تشريح و معالجه و بيان امراض و علاج آنها - معرفي داروها و اثر آنها امام صادق و فيزيك و شيمي و مكانيك - جابر بن حيان و كتب او - امام صادق ملهم كيميا - امام صادق و رياضيات و اقسام آن كه در مدرسه جعفري تدريس شده - امام صادق و مواعظ و نصايح و كلمات قصار



[ صفحه 3]




اوضاع سياسي، اجتماعي، فرهنگي عصر امام


در ميان امامان، عصر امام صادق (ع) منحصر به فرد بوده و شرائط اجتماعي و فرهنگي عصر آن حضرت در زمان هيچ يك از امامان وجود نداشته است، زيرا آن دوره از نظر سياسي، دوره ضعف و تزلزل حكومت بني اميه و فزوني قدرت بني عباس بود و اين دو گروه مدتي در حال كشمكش و مبارزه با يكديگر بودند. از زمان هشام بن عبدالملك تبليغات و مبارزات سياسي عباسيان آغاز گرديد، و در سال 129 وارد مرحله مبارزه مسلحانه و عمليات نظامي گرديد و سرانجام در سال 132 به پيروزي رسيد.

از آن جا كه بني اميه در اين مدت گرفتار مشكلات سياسي فراوان بودند، لذا فرصت ايجاد فشار و اختناق نسبت به امام و شيعيان را (مثل زمان امام سجاد) نداشتند.

عباسيان نيز چون پيش از دستيابي به قدرت در پوشش شعار طرفداري از خاندان پيامبر و گرفتن انتقام خون آنان عمل مي كردند، فشاري از طرف آنان مطرح نبود. از اينرو اين دوران، دوران آرامش و آزادي نسبي امام صادق (ع) و شيعيان، و فرصت بسيار خوبي براي فعاليت علمي و فرهنگي آنان به شمار مي رفت.


تاريخ ولادت


ساعت ولادت: موقع طلوع فجر صادق.

روز ولادت از ايام هفته: روز جمعه، بقولي روز دوشنبه.

روز ولادت از ايام ماه: روز هفدهم ربيع الاول.

ماه ولادت: ماه ربيع الاول.

سال ولادت: سنه ي هشتاد و سوم هجري. بنا به قولي سنه ي هشتاد.

محل ولادت: مدينه ي طيبه ي پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله.

نگارنده گويد: روز ولادت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام كه هفدهم ماه ربيع الاول است با روز ولادت جد بزرگوارش حضرت محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله مطابق است.



[ صفحه 16]



صالحين و نيكوكاران آل محمد اين روز را براي اينكه شريف و كثير البركت است بزرگ مي شمردند و احترام آن را مراعات مي نمودند. اين روز يكي از آن عيدهاي چهار گانه اي است كه روزه گرفتن آن با روزه ي يك سال برابر است. لذا جاي دارد كه در اين روز شريف صدقه داده شود، به زيارت مشاهد مشرفه رفت، مؤمنين را مسرور نمود.


امام صادق و زيارت عتبات


بيشتر زيارت هاي ائمه عليهم السلام به ويژه زيارت اميرالمؤمنين وسيدالشهداء عليمهاالسلام و روايات بسيار در فضيلت زيارت آن ها از امام صادق(ع) نقل شده است. امام صادق(ع) بارها همراه برخي از اصحاب خاص خود به زيارت مرقد مطهر اميرالمؤمنين مشرف شد. [1] محدث بزرگوار شيخ عباس قمي در مفاتيح الجنان مي نويسد: امام صادق(ع) فرمود: «چون زيارت كني جانب نجف را، زيارت كني عظام آدم و بدن نوح عليمهاالسلام و پيكر علي بن ابي طالب(ع) را. زيرا با اين كار زيارت كرده اي پدران گذشته و محمد(ص) خاتم پيغمبران و علي(ع) و بهترين اوصيا را» [2] .

در مفاتيح الجنان آمده است: سيد بن طاووس مي گويد: صفوان جمال روايت كرده است! «چون با حضرت صادق(ع) وارد كوفه شديم آنگاه كه آن حضرت نزد منصور دوانيقي مي رفتند، فرمود كه اي صفوان شتر را بخوابان كه اين نزديك قبر جدم اميرالمؤمنين(ع) است. پس فرود آمدند و غسل كردند و جامه را تغيير دادند و پاها را برهنه كردند و فرمودند: تو نيز چنين كن. پس به جانب نجف روانه شدند و فرمودند كه گامها را كوتاه بردار و سر را به زير انداز كه حق تعالي براي تو به عدد هر گامي كه بر مي داري صد هزار حسنه مي نويسد و صد هزار گناه محو مي كند و... پس آن حضرت مي رفتند و من مي رفتم همراه آن حضرت، با آرامش دل و بدن و تسبيح و تنزيه و تهليل خدا، تا رسيديم به تلها (تپه هاي مورد نظر) پس ايشان به جانب راست و چپ نظر كردند و با چوبي كه در دست داشتند خطي كشيدند. پس فرمودند: جستجو نما. پس طلب كردم اثر قبري يافتم.

پس آب ديده بر روي مباركش جاري شد و گفت: انا لله و انا اليه راجعون و گفت: السلام عليك ايها الوصي... سپس خود را به قبر چسبانيده و گفتند: بابي انت و امي يا اميرالمؤمنين و... پس برخاست و بالاي سر آن حضرت چند ركعت نماز خواند و فرمود:....

صفوان مي گويد: به آن حضرت گفتم: اجازه مي دهيد اصحاب خود را خبر دهم از اهل كوفه و نشان دهم به آنها اين قبر را. فرمودند: بلي و درهمي چند هم دادند كه من قبر را مرمت و اصلاح كردم.

همچنين سيف بن عميره مي گويد: پس از خروج امام صادق(ع) از حيره به جانب مدينه، همراه صفوان بن مهران و جمعي ديگر از شيعيان به سوي نجف رفتيم. پس از اينكه از زيارت اميرالمؤمنين(ع) فارغ شديم، صفوان صورت خود را به كربلا برگرداند و گفت: از كنار سرمقدس اميرالمؤمنين زيارت كنيد حسين(ع) را كه اينگونه با ايما واشاره امام صادق زيارت كرد او را. پس صفوان همان زيارت عاشورا را كه علقمه از امام باقر(ع) روايت كرده بود، با نمازش خواند وسپس با اميرالمؤمنين(ع) وداع كرد و سپس به جانب قبر حسين(ع) اشاره كرد و ايشان را هم وداع كرد به دعاء بعد از زيارت عاشورا.

پس از ختم دعا به صفوان گفتيم: اما علقمه ديگر اين را روايت نكرده بود. صفوان گفت: هر چه انجام دادم و خواندم چيزي است كه امام صادق(ع) انجام داده بود و مرا به آن سفارش كرده بود. [3] .


پاورقي

[1] كافي، ج 6، ص 347.

[2] مفاتيح الجنان، باب زيارات مخصوصه اميرالمؤمنين.

[3] همان، زيارت سوم مطلقه اميرالمؤمنين و ذيل زيارت عاشورا.


تاكتيكي براي پرسيدن مسأله


مردي از شيعيان، همسر خود را در يك مجلس سه طلاقه كرد، بعدا از علماي شيعه پرسيد، آنها گفتند چنين طلاقي در يك مجلس، (بدون دوبار رجوع شوهر به زن بعد از طلاق) درست نيست.

ولي همسر او مي گفت: «تا پاسخ اين مسأله را از شخص امام صادق (ع) نشنويم، دلم راضي نمي شود».



[ صفحه 85]



زمان حكومت ابوالعباس سفاح (اولين طاغوت عباسي) بود، امام صادق (ع) در اين وقت در حيره (بين نجف و كوفه) سكونت داشت.

شوهر آن زن مي گويد: به حيره رفتم، در فكر بودم كه چگونه به حضور امام صادق (ع) برسم و مسأله ي خود را بپرسم ناگاه ديدم خيارفروشي خيار مي فروشد، نزد او رفتم، خيارهاي او را خريدم و لباس او را نيز عاريه گرفتم و پوشيدم و به عنوان خيارفروش فرياد مي زدم: آهاي خيار، آهاي خيار!

به اين بهانه تا نزديك خانه ي امام صادق (ع) رفتم، پسري از گوشه اي گفت: اي خيارفروش بيا نزد امام، رفتم فرمود: «خوب نيرنگي به كار بردي مسأله ي تو چيست؟» مسأله را گفتم، فرمود: «نزد همسر خود بازگرد و طلاق تو باطل است و چيزي بر گردن تو نيست». [1] .


پاورقي

[1] انوار البهيه ص 175.


مواعظة لمن حوله من المسلمين


كان حضور الأب الي أسرته في الوقت الذي اعتادوه منه كل يوم. و كان الأبناء متهيئين في الغرفة كما هي عادتهم أيضا. و ما أن اجتمع الشمل و أخذ كل منهم محله حتي قال الأب: لم تكن المواعظ كلاما عابرا أبدا. و انما هي خلاصة علم و معرفة و تجارب قد يطول مداها أو يقصر. و بذلك فهي واحدة من أساليب التربية و التعليم.

و مواعظ آل البيت لا يوازيها حديث مهما كان صادرا من ذوي علم و أدب و أخلاق. فهم من اصطفاهم الله تعالي في أن يحتلوا القمة دائما. و يكونوا الأئمة لهذه الأمة. و الآخذين بأيدي الناس نحو الرفعة و الصلاح و حسن المنقلب.

و لهذا و لغيره أرجو أن تضعوا كل حكمة و موعظة من آل البيت النبوي الأطهار موضع الاعتزاز و المثل الأعلي. و الرغبة الأكيدة في التطبيق.

فقال الأبناء: ان شاء الله يا أبي.



[ صفحه 274]



فتابع الأب حديثه بالقول: سبق و أن ذكرت لكم أن من بين من حرصوا علي أخذ العلم من الامام الصادق عليه السلام كانوا نجبة كبيرة من رجال العلم و الفقه و طلاب الفضائل. و قد روي عن مالك بن أنس قال: قال جعفر بن محمد عليه السلام يوما لسفيان الثوري: يا سفيان. اذا أنعم الله عليك بنعمة. فأحببت بقاءها. فأكثر من الحمد و الشكر عليها. فان الله عزوجل قال في كتابه العزيز: (لئن شكرتم لأزيدنكم).

و اذا استبطأت الرزق. فأكثر من الاستغفار. فان الله عزوجل يقول في كتابه: (فقلت استغفروا ربكم انه كان غفارا (10) يرسل السمآء عليكم مدرارا (11) و يمددكم بأموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم أنهارا (12)).

يا سفيان. اذا حزنك أمر من سلطان أو غيره. فأكثر من قول: لا حول و لا قولا الا بالله. فانها مفتاح الفرج. و كنز من كنوز الجنة.

و قال ابن أبي حازم: كنت عند جعفر بن محمد رحمه الله. اذ دخل آذنه (الحاجب). فقال: سفيان الثوري بالباب.

فقال عليه السلام: ائذن له. فدخل سفيان...

فقال له الامام جعفر عليه السلام: يا سفيان. انك رجل يطلبك السلطان. و أنا أتقي السلطان. قم فاخرج غير مطرود.

فقال سفيان: حدثني حتي اسمع و أقوم.

فقال الامام عليه السلام: حدثني أبي عن جدي: ان رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم قال: من أنعم الله عليه نعمة فاليحمد الله. و من استبطأ الرزق فليستغفر الله. و من حزنه أمر فليقل: لا حول و لا قوة الا بالله.



[ صفحه 275]



فلما قام سفيان قال الامام جعفر الصادق عليه السلام: خذها يا سفيان.. (ثلاثا).

و مما روي عن أحمد بن عمرو بن المقدام الرازي قال: وقع الذباب علي المنصور فذبه عنه. فعاد. فذبه عنه. حتي اضجره. فدخل عليه جعفر بن محمد رحمه الله. فقال له المنصور: يا أبا عبدالله لم خلق الله تعالي الذباب؟

فقال الامام عليه السلام: ليذل به الجبابرة.

و قال يسفيان الثوري: سمعت جعفر الصادق عليه السلام يقول: عزت السلامة حتي لقد خفي مطلبها. فان تكن في شي ء فيوشك أن تكون في الخمول. فان طلبت في الخمول فلم توجد. فيوشك أن تكون في الصمت. فان طلبت في الصمت فلم توجد فيوشك أن تكون في التخلي. فان طلبت في التخلي فلم توجد فيوشك أن تكون في كلام السلف الصالح. و السعيد من وجد في نفس خلوة يشتغل بها.

و روي عن الأصمعي قال: قال جعفر بن محمد عليه السلام: الصلاة قربان كل تقي. و الحج جهاد كل ضعيف. و زكاة البدن الصيام. و الداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر. و استنزلوا الرزق بالصدقة. و حصنوا أموالكم بالزكاة. و ما عال امرء اقتصد. و التقدير بصف العيش. و التودد نصف العقل. و قلة العيال احدي اليسارين. و من حزن والديه فقد عقهما. و من ضرب علي فخذه عند المصيبة فقد حبط أجره. و الصنيعة لا تكون صنيعة ان عند ذي حسب أو دين. و الله عزوجل ينزل الصبر علي قدر المصيبة. و ينزل الرزق علي قدر المؤنة. و من قدر معيشته رزقه الله. و من بذر معيشته حرمه الله.

و قال عليه السلام: الفقهاء أمناء الرسل. فاذا رأيتم الفقهاء قد ركبوا الي السلاطين فاتهموهم.



[ صفحه 276]



و من وصيته عليه السلام لولده موسي بن جعفر عليه السلام قال له: يا بني. اقبل وصيتي. و احفظ مقالتي. فانك ان حفظتها تعش سعيدا. و تمت حميدا.

يا بني. من قنع بما قسم الله استغني. و من مد عينه الي ما في يد غيره مات فقيرا. و من لم يرض بما قسم الله له اتهم الله في قضائه. و من استصغر زلة غيره استعظم زلة نفسه. و من استصغر زلة نفسه استعظم زلة غيره.

يا بني. من كشف عن حجاب غيره تكشفت عورات بيته. و من سل سيف البغي قتل به. و من احتفر لأخيه بئرا سقط فيها. و من داخل السفهاء حقر. و من خالط العلماء وقر. و من دخل مداخل السوءاتهم.

يا بني. اياك أن تزري بالرجال فيزري بك. و اياك و الدخول فيما لا يعنيك فتزل.

يا بني. قل الحق لك و عليك. تستشار من بين أقرانك.

يا بني. كن لكتاب الله تاليا. و للاسلام فاشيا. و بالمعروف آمرا. و عن المنكر ناهيا. و لمن قطعك واصلا. و لمن سكت عنك مبتديا. و لمن سألك معطيا. و اياك و النميمة. فانها تزرع الشحناء في قلوب الرجال. و اياك و التعرض لعيوب الناس. فمنزلة المتعرض لعيوب الناس كمنزلة الهدف.

يا بني. اذا طلبت الجود فعليك بمعادنه. فان للجود معادن. و للمعادن أصولا. و للأصول فروعا. و للفروع ثمرا. و لا يطيب ثمر الا بفرع. و لا فرع الا بأصل. و لا أصل ثابت الا بمعدن طيب.



[ صفحه 277]



يا بني. اذا زرت فزر الأخيار. و لا تزر الفجار. فانهم صخرة لا يتفجر ماؤها. و شجرة لا يخضر ورقها. و أرض لا تظهر عشبها.

و من وصاياه عليه السلام و مواعظة قوله: لا زاد أفضل من التقوي. و لا شي ء أحسن من الصمت. و لا عدو أضر من الجهل. و لا داء أدوي من الكذب.

و من مواعظه أيضا قوله عليه السلام: اذا بلغك عن أخيك شي ء يسوءك فلا تغتم. فانه ان كان كما يقول: كانت عقوبة عجلت. و ان كانت علي غير ما يقول: كانت حسنة لم تعملها.

و من مواعظه عليه السلام أيضا قوله: أربعة أشياء القليل منها كثير: النار و العداوة و الفقر و المرض.

و قال عليه السلام: اذا دخلت علي أخيك منزله. فأقبل الكرامة كلها ما خلا الجلوس في الصدر.

و من قوله عليه السلام: البنات حسنات. و البنون نعم. و الحسنات يثاب عليها. و النعم مسؤول عنها.

و قال عليه السلام: من لم يستحي من العيب و يرعوي عند الشيب و يخشي الله بظهر الغيب فلا خير فيه.

و قال عليه السلام: صلة الأرحام منسأة في الأعمار. و حسن الجوار عمارة للديار. و صدقة السر مثراة للمال.

و من مواعظه أيضا قوله عليه السلام: من أكرمك فأكرمه. و من استخف بك فأكرم نفسك عنه.

و من حكمه و مواعظه أيضا قوله عليه السلام: يهلك الله ستا بست: الأمراء بالجور. و العرب بالعصبية. و الدهاقين بالكبر. و التجار بالخيانة. و أهل الرستاق بالجهل. و الفقهاء بالحسد.



[ صفحه 278]



و مما يروي أن أباحنيفة النعمان قال لأبي عبدالله عليه السلام: يا أبا عبدالله. ما أصبرك علي الصلاة.

فقال الامام الصادق عليه السلام: ويحك يا نعمان. أما علمت أن الصلاة قربان كل تقي. و ان الحج جهاد كل ضعيف. و لكل شي ء زكاة. و زكاة البدن الصيام. و أفضل الأعمال انتظار الفرج من الله. و الداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر. فاحفظ يا نعمان هذه الكلمات. استنزلوا الرزق بالصدقة. و حصنوا المال بالزكاة. و ما عال امري ء اقتصد. و التقدير نصف العيش. و التودد نصف العقل. و الهم نصف الهرم. و قلة العيال احدي اليسارين. و من أحزن والديه فقد عقهما. و من ضرب يده علي فخذه عند المصيبة فقط حبط أجره. و الصنيعة لا تكون صنيعة الا عند ذي حسب أو دين. و الله ينزل الرزق علي قدر المؤونة. و ينزل الصبر علي قدر المصيبة. و من أيقن بالخلف جاد بالعطية. و لو أراد الله بالنملة خيرا لما أنبت لها جناحا.

و قد زاد ابن حمدون في روايته: و من قدر معيشته رزقه الله. و من بذر معيشته حرمه الله و لم يورد...

و قال عليه السلام: ثلاثة اقسم الله انها الحق: ما نقص مال من صدقة و لا زكاة. و لا ظلم أحد بظلامة فقدر أن يكافي بها فكظمها. ألا أبدله الله مكانها عزا. و لا فتح عبد علي نفسه باب مسألة. الا فتح الله عليه باب فقر.

و قال ابن حمدون: كتب المنصور الي جعفر بن محمد عليه السلام: لم لا تغشانا كما يغشانا سائر الناس؟

فأجابه أبوعبدالله عليه السلام: ليس لنا ما نخافك من أجله. و لا عندك من أمر الآخرة ما نرجوك به. و لا أنت في نعمة فنهنيك. و لا تراها نقمة فنعزيك بها. فما نصنع عندك؟



[ صفحه 279]



قال ابن حمدون: فكتب اليه المنصور: تصحبنا لتنصحنا.

فأجابه عليه السلام: من أراد الدنيا لا ينصحك. و من أراد الآخرة لا يصحبك.

فقال المنصور: و الله. لقد ميز عندي منازل الناس. و من يريد الدنيا ممن يريد الآخرة. و أنه ممن يريد الآخرة لا الدنيا.

و من وصاياه عليه السلام و مواعظه ما روي عن ابراهيم بن مسعود قال: كان رجل من التجار يختلف الي جعفر بن محمد عليه السلام يخالطه و يعرفه بحسن حاله. فتغيرت حاله. فجعل يشكر الي جعفر عليه السلام. فقال له:



فلا تجزع و ان اعسرت يوما

فقد أيسرت في زمن طويل



فلا تيأس فان اليأس كفر

لعل الله يغني عن قليل



و لا تظنن بربك ظن سوء

فان الله أولي بالجميل



و روي عن معاوية بن عمار قال: قال جعفر بن محمد عليه السلام: من صلي علي محمد و أهل بيته مائة مرة قضي الله تعالي له مائة حاجة.

و روي أن الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام قال لمولاه نافذ: اذا كتبت رقعة أو كتابا في حاجة فاردت أن تنجح حاجتك التي تريد فاكتب رأس القطعة بقلم غير مديد: بسم الله الرحمن الرحيم ان الله وعد الصابرين المخرج مما يكرهون و الرزق من حيث لا يحتسبون و اياكم من الذين لا خوف عليهم و لا هم يحزنون.

قال نافذ: فكنت افعل ذلك فتنجح حوائجي.

و قال الصادق عليه السلام: من لم يكن لأخيه كما يكن لنفسه لم



[ صفحه 280]



يعط الأخوة حقها. ألا تري كيف حكي الله تعالي في كتابه أنه: يفر المرء من أبيه و الأخ من أخيه. ثم ذكر في ذلك الموقف. شفقة الأصدقاء. يقول: فما لنا من شافعين و لا صديق حميم.

و روي عن مالك بن أنس. أن سفيان الثوري دخل علي الامام الصادق عليه السلام و سأله الحديث. فقال له عليه السلام: أحدثك. و ما كثرة الحديث لك بخير يا سفيان. اذا أنعم الله عليك بنعمة فأحببت دوامها فأكثر من الحمد و الشكر... (الحديث).

و روي عن عبدالله بن يحيي الكاهلي قال: قال لي أبوعبدالله عليه السلام: اذا لقيت السبع ما تقول؟ قلت: ما أدري. قال عليه السلام: اذا لقيته فاقرأ في وجهه آية الكرسي. و قل: عزمت عليك بعزيمة الله. و عزيمة محمد رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و عزيمة سليمان بن داود. و عزيمة علي أميرالمؤمنين. والأئمة من بعده. فانه ينصرف عنك.

قال عبدالله الكاهلي: فقدمت علي الكوفة. فخرجت مع ابن عم لي الي قرية. فاذا سبع قد اعترض لنا في الطريق. فقرأت في وجهه آية الكرسي. و قلت: عزمت عليك بعزيمة الله. و عزيمة محمد رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و عزيمة سليمان بن داود. و عزيمة أميرالمؤمنين. و الأئمة من بعده. الا تنحيت عن طريقنا و لم تؤذنا. فانا لا نؤذيك. فنظرت اليه و قد طأطأ رأسه. و ادخل ذنبه بين رجليه. و تنكب الطريق راجعا من حيث جاء.

فقال ابن عمي: ما سمعت كلاما قط أحسن من كلام سمعته منك. فقلت: ان هذا الكلام سمعته من جعفر بن محمد عليه السلام. فقال: أشهد أنه امام مفترض الطاعة. و ما كان ابن عمي يعرف قليلا



[ صفحه 281]



و لا كثير. فدخلت علي عبدالله عليه السلام من قابل. فأخبرته الخبر. و ما كنا فيه. فقال عليه السلام: أتراني لم أشهدكم بئس ما ريت. ان لي مع كل ولي أذنا سامعه. و عينا ناظرة. و لسانا ناطقا. ثم قال عليه السلام لي: يا عبدالله بن يحيي. انا والله صرفته عنكما. و علامة ذلك انكما كنتما في البداية علي شاطي ء النهر. و ان ابن عمك أثبت عندنا. و ما كان الله يميته حتي يعرفه هذا الأمر. فرجعت الي الكوفة. فأخبرت ابن عمي بمقالة أبي عبدالله عليه السلام. ففرح و سر به سرورا شديدا. و ما زال مستبصرا بذلك الي أن مات.

فقال الابن الأكبر بصوت خافت الا أنه كان مسموعا من الأب و الأخوة: الحمد لله رب العالمين.

فقال الأب: الحمد لله رب العالمين. و الصلاة و السلام علي محمد سيد المرسلين. و علي آله الطيبين الطاهرين. ثم قال الأب:

و روي عن مالك الجهني قال: اني يوما عند أبي عبدالله جالس. و أنا أحدث نفسي بفضل الأئمة من أهل البيت. اذ أقبل علي أبو عبدالله. فقال عليه السلام: يا مالك. أنتم و الله شيعتنا حقا. لا نري انك أفرطت في القول في فضلنا. يا مالك. انه ليس يقدر علي صفة الله و كنه قدرته. و عظمته. و لله المثل الأعلي. و كذلك لا يقدر أحد أن يصف حق المؤمن. و يقوم به كما أوجب الله له علي أخيه المؤمن. يا مالك. ان المؤمنين ليلتقيان فيصافح كل واحد منهما صاحبه. فلا يزال الله ينظر اليهما بالمحبة و المغفرة. و ان الذنوب لتنحات عن وجوههما حتي يفترقا. فمن يقدر علي صفة من هو هكذا عندالله تعالي؟

و مما يروي أن المنصور العباسي غضب يوما علي أهل المدينة



[ صفحه 282]



المنورة. و عزم علي أن يخربها. فقال لأبي عبدالله: اني قد عزمت علي أن اخرب المدينة. و لا ادع بها نافخ ضرمه. فقال أبو عبدالله عليه السلام: يا أميرالمؤمنين. لا أجد بدا من النصاحة لك. فاقبلها ان شئت. أو لا. قال المنصور: قل. قال عليه السلام: انه قد مضي لك ثلاثة أسلاف. أيوب ابتلي فصبر. و سليمان أعطي فشكر. و يوسف قدر فغفر. فاقتد بأيهم شئت.

فقال المنصور: قد عفوت.

قال الابن الأكبر لأبيه: و هل كان المنصور قاسيا الي هذا الحد الذي يريد به خراب المدينة المنورة يا أبي. و هي مدينة رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و قد أوصي بها كثيرا و بأهلها؟

فقال الأب: ان الحكام سواء كانوا من الأمويين أم من العباسيين كانوا من أجل أن يدوم الحكم لهم لا يمنعهم أي مانع في فعل أي شي ء. ألم يكن قتال علي بن أبي طالب فعل كبير. و اذا بهم قد أقدموا عليه بحجة الدين نفسه. ثم قتل الامام الحسن عليه السلام سما و قتل الامام الحسين و من معه في كربلاء و سم الامام علي بن الحسين و محمد الباقر و جعفر الصادق و موسي بن جعفر و علي بن موسي و محمد بن علي و علي بن محمد و الحسن بن علي. و كذلك الأخيار من المسلمين ابتداء من الأولين الي الآخرين. ألم يكن ذلك قسوة و جرما؟ ألم يفعلوه طلبا للاطمئنان علي أن يكون الحكم بأيديهم. و ان كانت الأفكار التي خامرت رؤوسهم كلها بعيدة عن الواقع و الحقيقة.

الابن الأكبر: و ماذا تعني انها بعيدة عن الواقع و الحقيقة يا أبي؟



[ صفحه 283]



الأب: لم يكن أي من الشهداء أولئك سواء من الأئمة أم من الأفاضل الصادقين في ايمانهم كانوا يطلبون لأنفسهم حكما. و لا حتي لغيرهم. و انما كان هدفهم هو العودة الي سنة الله تعالي و رسوله الكريم بعد الخروج من قبل جمع كبير من الناس عن هذه السنة و كان في مقدمة الخارجين عن السنة هم من هان عليهم قتل الأئمة و الصالحين من الصحابة و التابعين دون جريرة سوي دعوتهم الي العمل بما في كتاب الله و سنة رسوله الكريم.

فقال الابن الأكبر: و هل تعرض الامام الصادق عليه السلام الي الأذي من قبل الحكام يا أبي؟

فقال الأب: و هل في ذلك شك يا ولدي. أليس هو النزاع بين الحق و الباطل؟ فان كان الحاكم تابعا للباطل من أجل دوام حكمه فمن يا تري يدعوه الي الحق غير الامام أو تابعيه و أوليائه. و ما دام الأمر كذلك فلا شك في أن الحاكم سيعرض الامام الي الأذي بين الحين و الآخر. ثم ينتهي الأمر به الي أن يرتكب جرما كبيرا بقتله.

الابن الأكبر: حدثنا يا أبي عن ما لاقاه الامام عليه السلام من الحكام؟

الأب: نعم يا ولدي. سنتحدث عن ذلك في غد ان شاء الله.



[ صفحه 284]




عبادته


أخذ أهل البيت عليهم السلام كثرة العبادة عن جدهم الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم، فقد تورمت قدماه صلي الله عليه و آله و سلم من كثرة الصلاة، حتي خاطبه الجليل تعالي: (طه - مآ انزلنا عليك القرءان لتشقي). و سئل صلي الله عليه و آله و سلم: ألم يغفر الله لك ما تقدم من ذنبك و ما تأخر؟

فقال: نعم، ولكن أليس ينبغي أن أكون عبدا شكورا.

و علي هذا النهج سار أميرالمؤمنين عليه السلام، فكان يصلي في اليوم و الليلة ألف ركعة، و شوهد في صفين يصلي ورده بين الصفين، و النبال تمر علي صماخيه كأنها المطر فلا يرتاع لذلك.

و لئن فاتت الامام الصادق عليه السلام معاينة عبادة جديه: الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و أميرالمؤمنين عليه السلام، فقد شاهد



[ صفحه 19]



عبادة جده علي بن الحسين عليه السلام، الذي أخذت ألقابه من عبادته فصار لا يعرف الا بزين العابدين، السجاد، ذي الثفنات، و قد تواتر النقل: بأنه كان يصلي في اليوم و الليلة ألف ركعة [1] .

و الامام الصادق عليه السلام غصن من هذه الشجرة المباركة، و فرع لهذه الدوحة العلوية، فلا غرو ان كانت عبادته كعبادتهم عليهم السلام، و قد تحدث أهل التاريخ و السير عن عبادته عليه السلام، و كتبوا في ذلك الكثير.

قال كمال الدين محمد بن طلحة الشافعي: هو من عظماء أهل البيت و ساداتهم، ذو علوم جمة، و عبادة موفرة، و أوراد متواصلة، و زهادة بينة، و تلاوة كثيرة، يتبع معاني القرآن الكريم، و يستخرج من بحر جواهره، و يستنتج عجايبه، و يقسم أوقاته علي الطاعات بحيث يحاسب نفسه. رؤيته تذكر الآخرة، و استماع كلامه يزهد في الدنيا، و الاقتداء بهديه يورث الجنة [2] .

و قال أبوالفتح الأربلي: وقف نفسه الشريفة علي



[ صفحه 20]



العبادة، و حبسها علي الطاعة و الزهادة، و اشتغل بأوراده و تهجده وصلاته و تعبده [3] .

و قال أبونعيم الأصبهاني: اقبل علي العبادة و الخضوع، و آثر العزلة و الخشوع [4] .

و قال سبط ابن الجوزي: قال علماء السير: كان قد اشتغل بالعبادة عن طلب الرئاسة [5] .

و قال الأستاذ سيد الأهل في صفته: يعلم الزهاد زهدا الخ [6] .

نعود فنذكر بعض ما ذكروه من عبادته عليه السلام:

1- قال مالك بن أنس - امام المذهب - جعفر بن محمد اختلفت اليه زمانا، فما كنت أراه الا علي احدي خصال ثلاث: اما مصل، و اما صائم، و اما يقرأ القرآن [7] .



[ صفحه 21]



2- قال منصور الصيقل: رأيت أباعبدالله عليه السلام ساجدا في مسجد النبي صلي الله عليه و آله و سلم، فجلست حتي أطلت، ثم قلت: لأسبحن ما دام ساجدا، فقلت:

«سبحان ربي و بحمده، استغفرالله ربي و أتوب اليه» ثلثمائة و نيفا و ستين مرة، فرفع رأسه [8] .

و يجب علي أمة فيها مثل جعفر بن محمد الصادق، عبادة و ورعا، ينبغي لكل فرد منها أن يقيم الفرائض - علي الأقل - و يؤدي ما افترضه الله تعالي عليه من العبادة.

و كان الله في عوننا علي اتخاذ هذه السيرة الغراء دليلا و مرشدا.



[ صفحه 22]




پاورقي

[1] انظر كتابنا «الامام زين العابدين عليه السلام».

[2] مطالب السؤول: 2 / 55.

[3] كشف الغمة 240.

[4] حلية الأولياء: 3 / 192.

[5] تذكرة الخواص 192.

[6] انظر كتابه (جعفر بن محمد ص 6).

[7] تهذيب التهذيب: 2 / 105 حياة الامام الصادق عليه السلام للسبيتي 71 أشعة من حياة الامام الصادق عليه السلام: 3 / 58.

[8] أعيان الشيعة 4 ق، 2 / 138.


رئيس مذهب جعفري


آنكه در اخبار فقه شيعه تتبع كند خواهد ديد روايتهاي رسيده از امام صادق (ع) در مسائل مختلف فقهي و كلامي مجموعه اي گسترده و متنوع است و براي همين است كه مذهب شيعه را مذهب جعفري خوانده اند. گشايشي كه در آغاز دهه سوم سده دوم هجري پديد آمد موجب شد مردم آزادانه تر به امام صادق (ع) روي آورند و گشودن مشكلات فقهي و غير فقهي را از او بخواهند.



ابن حجر در باره حضرتش نوشته است: مردم از علم او چندان نقل كردند كه آوازه آن به همه شهرها رسيد. امامان بزرگ چون يحيي بن سعيد، ابن جريح، مالك، سفيان بن عيينه، سفيان ثوري، ابو حنيفه، شعبه و ايوب سختياني از او روايت كرده اند. (1)



دانشمندان از هيچ يك از اهل بيت رسول خدا به مقدار آنچه از ابو عبد الله روايت دارند نقل نكرده اند، و هيچ يك از آنان متعلمان و شاگرداني به اندازه شاگردان او نداشته اند، و روايات هيچ يك از آنان برابر با روايتهاي رسيده از او نيست. اصحاب حديث نام راويان از او را چهار هزار تن نوشته اند. نشانه آشكار امامت او خردها را حيران مي كند و زبان مخالفان را از طعن و شبهت لال مي سازد. (2)



ذهبي از ابو حنيفه آورده است: فقيه تر از جعفر بن محمد نديدم. (3)



و چنان كه نوشته شد، مالك گفته است از فضل و علم و پارسايي از اوبرتر نديده است. سخن مالك بن انس كه يكي از چهار پيشواي مذهبهاي اهل سنت و جماعت است در باره امام صادق (ع) نوشته شد، ابو حنيفه را نيز با آن حضرت ديدار يا ديدارها بوده است.



زبير بكار نويسد: ابو حنيفه را با امام صادق ملاقاتها دست داده است.



او در دادن فتوا بيشتر به راي و قياس عمل مي كرد و كمتر به روايت. و از عبد الله بن شبرمه كه در سال 120 هجري قضاوت كوفه داشت روايت كند: من و ابو حنيفه بر جعفر بن محمد (ع) در آمديم. بر او سلام كردم و گفتم اين مردي از عراق است و او را فقه و علمي است. جعفر گفت: گويا اوست كه دين را به راي خود قياس مي كند. سپس رو به من كرد و گفت: او نعمان پسر ثابت است و من تا آن روز نام او را نمي دانستم. ابو حنيفه گفت: آري. جعفر بدو گفت: از خدا بترس و در دين قياس مكن كه نخست كس كه قياس كرد شيطان بود. خدا او را فرمود آدم را سجده كن گفت من از او بهترم. مرا از آتش و او را از خاك آفريده اي. (4) سپس پرسيد: قتل نفس مهمتر است يا زنا؟ -قتل نفس! -چرا قتل نفس با دو گواه ثابت مي شود، زنا با چهار گواه؟ با قياس چه مي كني؟ روزه نزد خدا بزرگتر است يا نماز؟ -نماز! -چرا زن چون عادت مي بيند روزه را بايد قضا كند و نماز را نه؟ ... بنده خدا از خدا بترس و قياس مكن. (5) آنچه متتبع از خواندن كتابهايي كه در باره ابو حنيفه نوشته شده و در آن از امام صادق (ع) سخن به ميان آمده در مي يابد، اين است كه ابو حنيفه هر چند خود را فقيهي بزرگ مي دانست، امام صادق را حرمت مي داشته است و ظاهرا بلكه مطمئنا عبارتي را كه مؤلف روضات الجنات از او آورده كه «من داناتر از جعفر بن محمد هستم چرا كه مرداني را ديدم و از آنان حديث شنيدم و جعفر بن محمد صحفي است » (6) سخن ابو حنيفه نيست و گفته عبد الله بن حسن پدر محمد نفس زكيه است. چنان كه در روضه كافي آمده است:



عبد الله بن حسن كسي را نزد ابو عبد الله (ع) فرستاد و گفت: بدو بگو ابو محمد مي گويد من از تو شجاع تر، بخشنده تر، و داناترم. امام به پيام آورنده گفت: اما شجاعت نه، چرا كه هنوز حادثه اي پيش نيامده تا شجاعت يا ترس تو در آن معلوم شود. اما سخاوت او، از يك سو مال را مي گيرد و در جايي كه نبايد مصرف مي كند. اما علم، پدرت علي بن ابي طالب هزار بنده آزاد كرد نام پنج تن از آنان را بگو، پيام آورنده رفت و بازگشت و گفت: مي گويد تو صحفي هستي (علم را از صحيفه هاي پدرانت در مي آوري) . امام گفت: بدو بگو آري به خدا صحف ابراهيم و موسي و عيسي كه از پدرانم به ارث برده ام. (7)



امام صادق در آغاز حكومت عباسيان سفري به عراق كرده و روزي چند را در حيره به سر برده است محدث قمي در منتهي الآمال نوشته است اين سفر در حكومت سفاح بوده است ولي از برخي سندها معلوم مي شود او در خلافت منصور به عراق رفته است. و منصور خود او را به عراق خواسته است. در اين سفر بوده است كه امام صادق را با ابو حنيفه ملاقاتي دست داده؟ و يا هنگامي كه ابو حنيفه به مدينه رفته است. مي توان گفت ملاقات او با آن حضرت يك بار نبوده و در عراق و حجاز با او ديدار كرده است.



ابن شهر آشوب از حسن بن زياد روايت كند از ابو حنيفه پرسيدند: فقيه ترين كس كه ديده اي كيست؟



جعفر بن محمد چون منصور او را خواست، پي من فرستاد و گفت: مردم فريفته جعفر بن محمد شده اند چند مسئله دشوار براي پرسش از او آماده كن. من چهل مسئله فراهم كردم. منصور جعفر بن محمد را كه در حيره به سر مي برد به مجلس خود خواست. من نزد منصور رفتم و جعفر را ديدم بر دست راست او نشسته است. هيبت او بيش از منصور بر دلم راه يافت منصور به من رخصت نشستن داد. پس گفت: اين ابو حنيفه است! -او را مي شناسم.



منصور گفت: مسائلي را كه در خاطر داري به ابو عبد الله بگو.



من يك يك را مي گفتم و او پاسخ مي داد كه شما چنين مي گوييد، مردم مدينه چنين مي گويند و ما چنين مي گوييم در مسائلي گفته شما را مي پذيريم و در مسائلي گفته آنان را، و گاه راي ما مخالف شما و آنان است تا آنكه هر چهل مسئله را گفتم و او هيچ يك را بي پاسخ نگذاشت. سپس ابو حنيفه گفت: آيا داناترين مردم داناتر آنان به اختلاف (آراء) نيست؟ (8)



هنگامي كه امام صادق در حيره به سر مي برده است، مردم چنان درخانه او گرد مي آمده اند كه ملاقات كننده را ديدار او دشوار بوده است. (9)



و چون خواست به مدينه بازگردد، عده اي اهل فضل از مردم كوفه، او را مشايعت كردند و در جمله مشايعت كنندگان سفيان ثوري بود. (10)

پاورقي

1. الصواعق المحرقه، ص 201.



2. كشف الغمه، ج 2، ص 166.



3. تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 166.



4. اعراف: 12.



5. الاخبار الموفقيات، ص 77-76، حلية الاولياء، ج 3، ص 197.



6. ج 8، ص 169.



7. روضه كافي، ص 364-363.



7. مناقب، ج 4، ص 255.



9. همان، ص 238.



10. همان، ج 4، ص 241.

كار و كوشش


روزي مردي از ياران امام جعفر صادق (عليه السلام) ايشان را در حالي مي بيند كه بيلي بر دست گرفته، در بستان خويش، مشغول كار كردن است و از شدت خستگي و گرما، عرق از سر و روي مبارك امام صادق عليه السلام مي ريخت.

آن مرد مي گويد به امام عرض كردم: فداي تو شوم، بيل را به من بده تا من كارهاي بستان را انجام دهم.

امام فرمودند: «همانا من دوست دارم كه مرد اذيت شود به حرارت آفتاب در طلب معيشت». [1] .



[ صفحه 15]




پاورقي

[1] منتهي الآمال، ج 2.


لقب امام صادق


آن حضرت القاب چندي داشت كه مشهورترين آنها صادق، صابر، فاضل و طاهر بود. از آنجا كه وي در بيان و گفتار راستگو بود، او را صادق خواندند.


حسابرسي خود


«حق علي كل مسلم يعرفنا ان يعرف علمه في كل يوم و ليله علي نفسه فيكون محاسب نفسه فان راي حسنه استزاد منها و ان راي سيئه استغفر منها، لئلايخزي يوم القيمه »; بر هر مسلماني كه ما را مي شناسد، سزاوار است كه كردارش را در هر شبانه روز بر خود عرضه دارد و به محاسبه آن ها بپردازد، تا اگر كار نيكي در آن ها ديد، برآن ها بيفزايد و اگر كردار بدي در اعمال خود مشاهده كرد، از آن ها توبه كند، تا دچار ذلت و خواري روز قيامت نگردد.


سوگنامه شهادت (اشعار و مراثي)


اشعار و مرثيه شهادت جعفر بن محمّد الصّادق عليهم السلام





از داغ تو شد جهان عزادار







اي مهر تو بهترين علايق



جان‎ها به زيارت تو شايق



ما را نبود به جز خيالت



ياري خوش و همدمي موافق



بيماري روح را دوا نيست



جز مهر تو اي طبيب حاذق



اي نور جمال كبريائي



اي نور تو زينت مشارق



روزي كه دميد نور خلقت



رخسار تو بود صبح صادق



از جلوه تو تبارك الله



فرمود به خلقت تو خالق



حسن تو خود از جمال زهراست



اي زاده بهترين خلايق



بر تخت كمال و تاج عصمت



آخر كه بود به جز تو لايق



تفسير كمال ايزدي بود



گفتار تو اي امام صادق



باشد سخن تو جاوداني



بوده است چو با عمل مطابق



افسوس شدي شهيد، آخر



از حيله ناكسي منافق



از داغ تو شد جهان عزادار



زيرا به تو عالمي است عاشق



ماتم زده‎ايم و غم چو درياست



دل‎ها همه چون شكسته قايق







"حسان"



آتش در گلستان





تا گلستان نبي از جور اعدا، در گرفت



جسم و جان دوستان از شعله اش آذر گرفت



در سراي صادق آل نبي آتش زدند



چون خليل آن شاه دين جا در دل آذر گرفت



نيمه شب در بزم منصورش ببردند از عناد



آنكه خورشيد فروزان از رخش زيور گرفت



چون برون از خانه ي منصور شد دل پر ز خون



حضرت روح الامين دست عزا بر سر گرفت



ساخت چون منصور نا منصور مسمومش ز كين



رفت شادي از ميان، غم ما سوي را بر گرفت



زد شرر بر جسم و جانش زهر كين با صد محن



شعله اش اندر جنان بر قلب پيغمبر گرفت



دين عزادارست و، مذهب شد يتيم و سوگوار



عالمي را ماتم نور دل حيدر گرفت



خون دل از ديده مي افشاند با صد درد و داغ



تا سرِ او را بدامن موسي جعفر گرفت



افتخار مرثيت خواني صفا روز نخست



در خصوص خاندان از حضرت داور گرفت



علي سهرابي تويسركاني





اشك ملائك



زين ماتمي كه چشم ملايك ز خون، ترست



گويا عزاي صادق آل پيمبرست



يا رب چه روي داده، كزين سوگ جانگداز



خلقي پريش خاطر و، دلها پر آذرست



مُلك و مَلك به ناله و افغان و اشك و آه



چون داغدار، حضرت موسي بن جعفرست



خون مي رود ز فرط غم از چشم شيعيان



زيرا كه قلب عالم امكان مكدرست



منصور، شاد گشت ز قتل خديو دين



اما به خُلد، غمزده زهراي اطهرست



او گرچه كشت خسرو دين را ولي به دهر



نامش به ننگ تا به ابد ثبت دفترست



تن در نداد بر ستم و، اين كلام نغز



بر پيروان حق و عدالت مقررست:



آزاد مرد، تن به زبوني نمي دهد



مرگ از حيات در نظر مرد خوشترست



تنها نه اشكبار چشم صفا زين عزا بود



دلهاي شيعيان همه از غم مكدرست

قطعه و مفرد



ارث



اين آتشي كه شعله زده بينِ خانه ام

ارثي بُوَد كه ز مادر به من رسيد



كفن



كفن ها بر بدن پيچيد و فرمود:

خدايا بي كفن جدّم حسين است



آتش



ياد آن روز كه در خانه ام آتش افتاد

سر به ديوار زده نام تو را سر دادم



مزد



ز دستِ كينه ي دشمن كجا كنم فرياد

ببين جماعت دنيا چگونه مزدم داد



شقايق



شيعه بي قرآن ناطق گشته است

جسمِ صادق چون شقايق گشته است





رباعي و دوبيتي





يار



عدو هر دم مرا آزار كرده

به زهرش جسمِ من بيمار كرده

بيا مادر به كنجِ آشيانم

كه بي ياري هواي يار كرده



كام



دل شيعه ز من آرام گيرد

تشيع از تلاشم نام گيرد

به راه دين شدم راضي به اين امر

كه سَمّ دشمن از من كام گيرد

اشعار عروضي





عزادار



دين از تو پديدار شده حضرت صادق

شيعه ز تو بيدار شده حضرت صادق

از مكتب تو جن و ملك علم گرفتند

انسان ز تو ديندار شده حضرت صادق

دانشگاه شيعه كه وجودش همه فخر است

از توست، گوهر بار شده حضرت صادق

تا ياد كنم ظلم پر از كينه ي منصور

آن جا بصرم تار شده حضرت صادق

يك لحظه نياسود مطهر گلِ جسمت

چون دم به دم آزار شده حضرت صادق

آن شب كه در راز نشستي بَرِ معبود

دشمن ز تو بيزار شده حضرت صادق

آمد كه تو را زخم زند بين امارت

جدّت كه تو را يار شده حضرت صادق

ليكن چه گريز از غم همدردي مادر

در كوچه گرفتار شده حضرت صادق

چون فاطمه بنشست به خاك غم و غربت

افتاده به ديوار شده حضرت صادق

آمد نظرش مادر خود گفت سؤالي

او را كه مددكار شده حضرت صادق؟

فطرش چو شنيدش غم تو اي گلِ زهرا

عمريست عزادار شده حضرت صادق



شراره ها



صادق آلِ فاطمه، منم كه خون جگر شدم

ميانِ كوچه هاي غم، غريب و در به در شدم

خدا ببين عدو مرا به هر دمي صدا كند

دلِ غمينِ و خسته ام به غصه مبتلا كند

كشد به آتش جفا گهي حريم خانه ام

تو خود بداني اي خدا غريبِ اين زمانه ام

به بزم عيش و نوش خود مرا شبانه برده اند

نماز من شكسته اند، با تازيانه برده اند

حالا كه زهرِ مجلسِ حراميان چشيده ام

ببين كه خون روان شده ز گوشه هاي ديده ام

ببين به راه خانه ام نشسته ام چو مادرم

به مرگ خود رضا شدم، شكسته ام چو مادرم

شراره هاي زهرِ كين عطش به پيكرم نشاند

به ياد جد اطهرم مرا به كربلا كشاند

خدا ببين كه چون حسين به سينه بر زمين شدم

ولي خوشم در اين جهان كه شيعه سازِ دين شدم



بقيع



يه بار مي شه بقيعت و بيام زيارت آقاجون

كنارِ قبرِ مادر و عرض ارادت آقاجون

سرم پايين، چشماي تو تاج رويِ سرم مي شه

بي سر و سامونت مي شم با يه عبارت آقاجون

مي شه يه روز بگن به من خاكِ بقيع و سرمه كن

خاكِ بقيع و خونِ چشم، تو و نظارت آقاجون

اون روز مي دونم كه ديگه گمشده ام پيدا مي شه

چون تو به من نشون مي دي با يه اشارت آقاجون

عمرم داره مي گذره و هنوز بقيع رو نديدم

آقا به فريادم برس جونم نثارت آقا جون

نذار چشام بسته بشه حسرت به دل مونده برم

نذار با اين همه دعا ، باشم خمارت آقاجون

تو مكتب تشيعت، شيعه شدم رهام نكن

نذار كه دشمنات كنند دلم رو غارت آقاجون



همنشين



همنشين دلِ من زهرِ شرر بار شده

قاتل مادرِ من آن در و ديوار شده

ياد مادر به خدا كرده مرا دلگيرم

قصه ي كوچه ميانِ دلِ من خار شده

من كه در كوچه، زمين خورده به خود مي پيچم

جگرم سوخته و سخت گرفتار شده

مي خورم روي زمين خاك شده غمخوارم

صادقِ آلِ علي يكّه و بي يار شده

بسكه منصور خورانده به دلم زهرِ ستم

دلِ پژمرده ي من زخمي و بيمار شده

آخر از سوز شرر سينه ي من مي سوزد

روز من در نظرم همچو شبِ تار شده

شكر حق روزه ي امروز قبولش گرديد

عاقبت روزه به زهرِ عدو افطار شده





ذكر و سرود





چشم انتظار



در مدينه بينِ كوچه بهرِ مادر ناله كردم

چشم خود را با سرشكم منزلِ صد ژاله كردم

ياد مادر كرده پيرم

كوچه را در بر بگيرم

همچو زهرا مادر خود

از خدا خواهم بميرم

سيد المظلوم ـ حضرت صادق (3)

آتش غم در حريم خانه ام تا زد زبانه

من به ياد مادرِ خود اشكِ چشمم شد روانه

از برايت دل فكارم

مادرِ چشم انتظارم

همچو تو پهلو شكسته

من غريب اين ديارم

سيد المظلوم ـ حضرت صادق (3)

در سراي زندگاني رنج و غربت حاصلم شد

عاقبت در اين زمانه زهرِ منصور قاتلم شد

ناله هايم بي اثر شد

سينه ام پر از شرر شد

بعد عمري شيعه سازي

مزد من زهرِ جگر شد

سيد المظلوم ـ حضرت صادق (3)

بارالها شد نصيبم در غريبي ام بميرم

در كنارِ قبرِ مادر منزلي ديگر بگيرم

اهل بيتم در نوا شد

خانه ام كرب و بلا شد

من چه گويم از عدويم

روز و شب بر من جفا شد

سيد المظلوم ـ حضرت صادق (3)



آشيانه



مظلوم و تنها در بين خانه

با حال زارش در آشيانه

جان مي دهد بنيانگذارِ مكتبِ عشق

شد شيعه گريانِ چنين تاب و تبِ عشق

مولاي مسموم ـ يا حجت الله

آجرك الله ـ بقيت الله

فرزندِ زهرا سر بر زمين است

همچون صنوبر از زهرِ كين است

لب تشنه امّا خون به لب واي از دلِ او

وا كن گره امشب خدا از مشكلِ او

مولاي مسموم ـ يا حجت الله

آجرك الله ـ بقيت الله

شهرِ مدينه كرب و بلا شد

زهرا دوباره صاحب عزا شد

بيتِ عزيزِ فاطمه گرديده خاموش

از بهرِ صادق كاظمش گشته سيه پوش

مولاي مسموم ـ يا حجت الله

آجرك الله ـ بقيت الله



آلِ امين



مدينه امشب بنگر چه بيقرار است

تمامِ دردش به خدا فراقِ يار است

به پيش چشمش

امام صادق

شد گلِ جسمش

همچو شقايق

واي غريب واي غريب امام صادق (3)

مدينه امشب تا سحر به غم نشسته

امام كاظم ز جفا دلش شكسته

واي ز فردا كه بقيع غمين ترين است

شاهد دفنِ صادقِ آلِ امين است

دلِ بقيع و

اين همه غوغا

براي دفنش

شده مهيا

واي غريب واي غريب امام صادق (3)

مدينه فردا كه شود زاده ي زهرا

روز چو تشييع شود با غم عظما

ياد كني غسل و كفن در برِ خانه

ياد كني لحظه ي تشييع شبانه

چه كرده اي تو

مدينه با ما

عمري بسوزيم

از غمِ زهرا

واي غريب واي غريب امام صادق (3)



غم زده



ذكرِ مادر به لبم زهرِ عدو در دستم

جعفرِ آلِ علي صادقِ زهرا هستم

زهرِ جانم شده اين شرر

زهرِ زهرا شده ميخِ در

مادرم مادرم فاطمه (4)

بين كوچه شده غالب شرري بر جانم

رازِ ديوار و قدِ خم شده را مي دانم

گر چه خود غم زده ي شهرِ مدينه هستم

بر غم مادرِ خود اشك بصر مي بارم

بين كوچه تو حالم ببين

مي خورم همچو مادر زمين

مادرم مادرم فاطمه (4)

آتش افكنده عدو بر جگرِ خونبارم

هر كجا بوده عدو در سدد آزارم

كُنجِ تاريكي غم نيست به جز حق يارم

من از اين جور و ستم، دور و زمان بيزارم

راحتم كن دگر اي خدا

مُردم از دشمنِ بي حيا

مادرم مادرم فاطمه (4)





شور و بحر طويل





پرپر شده شقايق (2) مولا امام صادق(ع)

مسموم زهرِ كين شد

از غصه دل غمين شد

بنگر كه آل زهرا

از داغ او حزين شد

* * *

ماتم گرفته سينه

از هر جفا و كينه

گويد امام صادق

واي از تو اي مدينه

* * *

شيخ الائمه بنگر

گشته تنش صنوبر

زهرِ عدو چه كرده

با جسم پاك و اطهر

* * *

كي ديده در زمانه

يك زاهدي شبانه

در لحظه ي عبادت

با زور و تازيانه

با دست بسته او را

دشمن بَرَد ز خانه



مولانا مولانا امامِ صادق (3)

ابرِ سياهِ غصه پهنه ي آسمون رو

گرفته بغضِ ماتم سينه ي كهكشون رو

سروِ بلندِ شيعه خسته شده ز كينه

مي خواد كه با فِراقش شروع كنه خزون رو

* * *

استادِ درسِ قرآن، فقه و اصول و ايمان

شيعه به پاي درسش نشسته جون گرفته

ز رفتنش جهاني غرق عزا و زاري

اشك چشِ ملائك رو به فزون گرفته

* * *

شبِ شهادت تو اومده ام بدوني

كه دل از اين مصيبت حكايتش جنونه

به پاي روضه هاي غمين و جانگذازت

بقيعِ خلوتت رو دل مي كنه بهونه





نوحه امام صادق عليه السلام





در شهر مدينه غوغاست خون بر دل آل طاهاست

در مرگ امام صادق از گريه قيامت برپاست

شمع ولايت گشته خاموش

موسي ابن جعفر شد سيه پوش

يا فاطمه سلام الله عليها سرت سلامت





قلبش شده پاره پاره خيزد ز دلش شراره

گريد ز غمش مفضّل بر سينه زند زُراره

ياران به دنبال جنازه

داغ همه گرديده تازه

يا فاطمه سلام الله عليها سرت سلامت





افتاده خزان بر باغش بنشسته به دلها داغش

جاري شده اشك زهرا سلام الله عليها بر تربت بي چراغش

اندوه و اشك و آه و صبرش

بالله بود پيدا ز قبرش

يا فاطمه سلام الله عليها سرت سلامت





كي ديده كه صاحبخانه دنبال عدو شبانه

با پا و سر برهنه بيرون رود از كاشانه

از خانه با پاي پياده

بر قصر قاتل رو نهاده

يا فاطمه سلام الله عليها سرت سلامت

يا فاطمه سلام الله عليها سرت سلامت

وسعت دانشگاه جعفري


شاگردان امام صادق(ع) منحصر به شيعيان نبودند، بلكه پيروان سنت و جماعت نيز از مكتب آن حضرت برخوردار مي شدند; پيشوايان چهارگانه اهل سنت بلا واسطه يا با واسطه شاگرد امام صادق(ع) بودند. ابوحنيفه در راس اين پيشوايان قرار دارد كه به گفته خودش، دو سال شاگرد امام بوده و اساس علم و دانشش از اين دوسال است. [1] .

شاگردان امام از نقاط مختلف همچون: كوفه، بصره، واسط، حجاز و ساير مناطق و نيز از قبايل گوناگون مانند: بني اسد، مخارق، طي،سليم، غطفان، ازد، خزاعه، خثعم، مخزوم، بني ضبه، قريش به ويژه بني حارث بن عبدالمطلب و بني الحسن بودند كه به مكتب آن حضرت پيوستند. [2] به گفته ابن حجر عسقلاني، فقها و محدثاني همچون: شعبه، سفيان ثوري، سفيان بن عينيه، مالك، ابن جريح، ابوحنيفه، پسر وي موسي،وهيب بن خالد، قطان، ابوعاصم و گروه انبوه ديگري از آن حضرت حديث نقل كرده اند. [3] امام صادق(ع) هر يك از شاگردان خود را در رشته اي كه با ذوق و قريحه او سازگار بود، تشويق و تعليم مي نمود و در نتيجه هر كدام از آن ها در يك يا دو رشته از علوم مانند: حديث، تفسير و علم كلام تخصص پيدا مي كردند.

كوفه يكي از مهمترين كانونهاي تجمع شاگردان امام صادق(ع) بود;حسن بن علي بن زياد وشاء كه از شاگردان امام رضا(ع) بوده، نقل كرده كه در مسجد كوفه نهصد نفر استاد حديث مشاهده كردم كه همگي از جعفر بن محمد(ع) حديث نقل مي كردند. [4] .


پاورقي

[1] همان، ص 70.

[2] همان، ص 37.

[3] تهذيب التهذيب، بيروت، دارالفكر، ط 1، 1404 ه.، ج 1، ص 88.

[4] رجال نجاشي، دفتر نشر اسلامي وابسته به جامعه مدرسين، قم،ص 39 و 40.


وضع فرهنگي عصر امام صادق


در ميان امامان بزرگوار، عصر امام صادق (ع) دوره اي منحصر به فرد بوده و شرايط اجتماعي و فرهنگي آن در زمان هيچ يك از امامان وجود نداشته است، زيرا آن دوره از نظر سياسي، دوره ضعف و تزلزل حكومت بني اميّه و فزوني قدرت بني عباس بود و اين دو گروه مدتي در حال كشمكش و مبارزه با يكديگر بودند. از زمان هشام بن عبدالملك، تبليغات و مبارزات سياسي عباسيان آغاز گرديد و در سال 129 وارد مرحله مبارزه مسلّحانه و عمليات نظامي گرديد و سرانجام در سال 132 به پيروزي رسيدند.

از آنجا كه بني اميّه در اين مدت گرفتار مشكلات سياسي فراواني بودند، لذا فرصت ايجاد فشار به امام و شيعيان را (مثل زمان امام سجاد) نداشتند. عباسيان نيز چون پيش از دستيابي به قدرت در پوشش شعار طرفداري از خاندان پيامبر و گرفتن انتقام خون آنان عمل مي كردند، فشاري از سوي آنان اعمال نمي شد. به همين دليل اين دوران، دوران آرامش و آزادي نسبي امام صادق (ع) و شيعيان بود و فرصت بسيار خوبي براي فعاليت هاي علمي و فرهنگي آنان به شمار مي رفت. از نظر فكري و فرهنگي نيز عصر امام صادق (ع) عصر جنبش فكري و فرهنگي بود.

در آن زمان، شور و شوق علمي بي سابقه اي در جامعه اسلامي به وجود آمده بود و علوم مختلفي اعم از علوم اسلامي، همچون: قرائت قرآن، تفسير، حديث، فقه، كلام و... يا علوم بشري مانند: طبّ، فلسفه، نجوم، رياضيات و... پديد آمده بود. از سوي ديگر، عصر امام صادق (ع) عصر برخورد انديشه ها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف نيز بود. فرقه هايي همچون: معتزله، جبريّه، مرجئه، غلات زنادقه و... هر كدام عقايد خود را ترويج مي كردند. [1] در اين ميان، افكار و آراي «غُلات» رشد چشم گيري كرده بود و در قالب هاي مختلف عقايد خود را مطرح مي كردند و در عين حال، خود را از پيروان امام صادق (ع) مي دانستند. با اين نگرش، هم در صدد زير سؤال بردن عقايد شيعيان واقعي بودند و هم عقايد خويش را گسترش مي دادند.


پاورقي

[1] مهدي پيشوايي، سيره پيشوايان، ص 354؛ ر.ك: مرتضي مطهري، سيري در سيره ائمه اطهار، ص 141 - 160.


هدف مناظره


بنابر آنچه در تعريف مناظره گذشت مي توان گفت اين موضوع يكي از انواع ادبي است كه بر اساس گفت و گو بين دو طرف يا بيشتر، درباره ي موضوعي شكل مي گيرد كه در آن هر يك از طرفين، مطالب و دلايلي را براي اثبات مدعاي خود بيان مي كند. موضوع مناظره ممكن است مسائل علمي، عقيدتي، اخلاقي، اجتماعي و... باشد. در برخي از مناظره ها رسيدن به حقيقت يك امر دنبال مي شود.

هدف از مناظره هميشه «بيان برتري خود (يك طرف) بر ديگري» نيست. هدف اصلي مناظره هاي رسمي، رسيدن به حقيقت يك امر است؛ بر خلاف مجادله ها كه هدف از آنها، اسكات خصم و غلبه بر او است. اما اين هدف هميشه در مناظره ها لحاظ نمي شود. يكي از اهداف مناظره آموزش است؛ آموزشي غير مستقيم كه به دليل شيوه ي خاص مناظره در اذهان ماندگار است. [1] .


پاورقي

[1] منية المريد في آداب المفيد والمستفيد، شهيد ثاني، ترجمه: سيد محمد باقر حجتي، تلخيصي از صفحات 551-547، چاپ بيستم، دفتر نشر فرهنگ اسلامي، 1374.


مكتب ها و مذهب ها




«گر انگشت سليماني نباشد»

«چه خاصيت دهد، نقش نگيني؛»



«حافظ»

از همان هنگام كه «ابوبكر بن ابي قحافه» در هاي و هوي اجتماع «سقيفه»، با مدد يك دو تن از ياران خود پيروز شد و خويشتن را «خليفه ي رسول الله» نام نهاد، اساس وحدت فكري جامعه ي اسلام، به هم ريخت.

كشمكش ها و منازعاتي كه در نخستين روزهاي خلافت وي به وجود آمد و كوششي كه اطرافيان او، به قهر و جبر، در اخذ بيعت از «بني هاشم» و جمعي ديگر به كار بستند، موضوع سخن ما نيست، ليكن به اشاره بر احتجاج گروهي از صحابه با وي ناگزيريم، تا علت اختلاف و تفرقه ي انديشه ها را در جامعه ي مسلمان، از ابتداي كار، دنبال كرده باشيم. «ابوبكر» روزي در سر آغاز دوران خلافت خويش، به مسجد مدينه درآمد و چون بر منبر جاي كرد، «خالد بن سعيد»، از ميان جماعت برخاست و او را چنين گفت:

- اي «ابوبكر»! از خداي بترس، همانا نيك آگاهي كه پيغمبر خداي در روز «بني قريظه» چون بر دشمن ظفر يافت، ما را كه به گرد وي در آمده



[ صفحه 102]



بوديم، به «علي بن ابيطالب» وصيت كرد تا پس از او «علي» را امير خويش بدانيم و جايگزين او بشناسيم؛ رسول خداي فرمود كه اي گروه مهاجر و اي جماعت انصار، اين وصيت از جانب خداوند به جاي آوردم، اگر آن را به دست فراموشي بسپاريد و از نصرت «علي» سر برتابيد، در احكام شما اختلاف پديد آيد و امر دين، مضطرب ماند و بد نهادان قوم بر شما چيره شوند؛ رسول خدا گفت: اي مردم، آگاه باشيد كه اهل بيت من ميراث دار امر من در ميان امت هستند و بر كار وي بصيرت دارند، بار خدايا، آن كس كه اين وصيت به كار بندد و در اطاعت ايشان بكوشد، او را در جمع من محشور كن و آنكه امر خلافت من بر آنان تباه گرداند، او را از بهشت، محروم فرماي.

«خالد» هنوز سخن به پايان نبرده بود كه «عمر بن خطاب» برخاست و برآشفته با وي گفت:

- اي «خالد» خاموش باش! تو آن كس نيستي كه او را از اهل مشورت به شمار گيرند و بر انديشه ي او اقتدا جويند.

«خالد بن سعيد» در پاسخ او گفت:

- تو خود خاموش باشد كه از زبان كسي جز خويش سخن مي گويي.

آنگاه او را چندان به زشتي ياد كرد كه «عمر» دم فروبست و در جاي خود نشست.

در اين هنگام، از ميان انبوه مردمي كه در مسجد گرد آمده بودند، مردي برخاست و سخني بر زبان آورد كه مفهوم آن را هيچ كس در نيافت:

- كرديد و نكرديد!

گوينده ي اين سخن، پارساي پارسي، «سلمان»، صحابه ي برگزيده ي «محمد مصطفي (ص)» بود!

«سلمان» نخست، كلام خويش را به زبان اهل زادگاه خود آغاز كرد:



[ صفحه 103]



- كرديد و نكرديد!

سپس به زبان تازي «ابوبكر» را مخاطب ساخت و به اين مضمون سخن گفت:

- اي «ابوبكر»! اگر كاري بر تو فرود آيد كه در آن فرو ماني، به كه رو كني؟ و اگر از تو چيزي باز پرسند كه نداني، از كه پرسي؟ به كدام بهانه بر آن كس پيشي جسته اي كه از تو آگاه تر و به رسول خداي نزديكتر و به تأويل كتاب الهي و سنت نبي داناتر است، آن كس كه پيغمبر او را در حيات خويش، مقدم مي داشت و شما را پس از خود، به خلافت او وصيت كرد. اكنون وصيت رسول الله را از دست نهاده و سخن وي از ياد برده و پيمان خويش شكسته ايد.

از پس «سليمان»، «ابوذر غفاري»، برخاست و چنين گفت:

- اي جماعت قريش! به كاري زشت و ناپسند برآمديد و خويشاوندي پيغمبر خداي را منزلت ندانستيد، به خدا سوگند كه عرب از اين آيين بازگردد و يقين خويش بر آن تباه كند؛ اگر امر خلافت را بر اهل بيت رسول خويش استوار مي ساختيد، بر شما دو شمشير به خلاف كشيده نمي شد، به خدا سوگند از اين پس آنان كه اهل اين كار نيستيد در طلب خلافت طمع بندند و به زور بر آن غلبه جويند و در اين راه، خون هاي بسيار ريخته شود، همانا دانسته ايد كه پيغمبر خداي فرمود، امر خلافت من با «علي» و پس از «علي» بر «حسن» و «حسين» مقرر است و آنگاه از بعد ايشان پاكان ذريه ي من عهده دار در آن خواهند بود؛ ليكن شما اي مردم، از گفتار پيغمبر خويش دوري جستيد و پيماني كه با او داشتند، از ياد برديد، زودا كه وبال اين كار را دريابيد....

پس از «ابوذر»، «مقداد بن اسود» برخاست و «ابوبكر» را بدينسان مخاطب ساخت:



[ صفحه 104]



- اي «ابوبكر»! از ستم خويش باز آي و به پروردگار خود توبه جوي و در خانه خويش نشيمن گزين و بر گناه خود گريان شو! هان اي «ابوبكر»!، كار را به صاحب كار باز گذار كه از تو بر آن شايسته تر باشد و همانا نيك داني كه رسول خداي، بيعت او را بر گردن تو بسته است.

آنگاه «بريده ي اسلمي» به سخن در آمد و چنين گفت:

- ما از آن خداييم و بازگشت ما به سوي اوست [1] اي «ابوبكر»!، آيا فراموش كرده اي يا خويش را به فراموشي بسته اي؟. حيلت انگيخته اي يا نفس تو بر تو حيلت آورده است؟، آيا به ياد نداري كه رسول خداي، «علي» را به امارت مؤمنان، منصوب گردانيد؟

پس از «بريده»، «عمار ياسر» به پاي خاست و آغاز سخن كرد:

- اي گروه قريش و اي جماعت مسلمين، اگر ندانسته ايد، بدانيد كه اهل بيت پيغمبر شما، صاحب ميراث او و به اقامه ي امر دين و پاسداري امت شايسته ترند، پيش از آنكه در كار شما آشفتگي روي دهد و فتنه حادث شود و دشمن بر شما طمع بندد، با «ابوبكر» بگوييد كه حق را به صاحب حق بازگرداند...

سپس «ابي بن كعب» گفت:

- اي «ابوبكر»!، آن حق را كه خداوند بر غير تو قرار داده است، انكار مكن و نخستين كس مباش كه در رسول خداي عصيان آورد و سخن را درباره ي وصي او ناشنيده گرفت؛ حق را به صاحب آن بازگردان و بر گمراهي خويش پايداري مكن، آنگاه نوبت سخن به «خزيمة بن ثابت» افتاد و او چنين گفت:

-اي مردم!، شما مي دانيد كه رسول خداي، گواهي مرا با شهادت دو تن



[ صفحه 105]



برابر نهاده است، پس شهادت مي دهم كه نبي اكرم فرمود: اهل بيت من، مميزان حق و باطل، و پيشواياني هستند كه به ايشان اقتدا بايد جست.

بعد از سخنان «خزيمه»، «ابوالهيثم بن تيهان» برخاست و چنين گفت:

- من گواهي مي دهم كه رسول خدا، «علي» را در روز «غدير خم» به ولايت برداشت، در آن هنگام گروهي از انصار، گمان بردند كه مراد پيغمبر، خلافت «علي» نبود، بلكه منظور وي آن بود تا هر كه رسول را مولاي خويش مي داند، «علي» را نيز مولاي خود بشناسد، سخن در اين باره بسيار شد و ما تني چند از مردان خويش را به پرسش، نزد پيغمبر فرستاديم، رسول خداي فرمود، پس از من امارت مؤمنان با «علي» است.

چون سخن «ابوالهيثم» پايان گرفت، «سهل بن حنيف» گفت:

- اي مردمان قريش!، بر سخن من گواه باشيد كه ديدم رسول خداي، در همين مسجد، دست «علي» را بگرفت و فرمود: اي مردم، پس از من «علي» پيشواي شما است. «عثمان بن حنيف» برادر «سهيل» پس از پايان گفتار وي از ميان جمع برخاست و گفت:

- شنيدم رسول خداي را كه مي گفت: اهل بيت من ستارگان زمين هستند و پس از من، امارت مؤمنان با ايشان است، در آن حال مردي به پاي خاست و نبي را پرسيد: اهل بيت تو چه كسانند؟ پيغمبر فرمود: «علي» و فرزندان طاهر او هستند.

از پس «عثمان بن حنيف»، «ابوايوب انصاري» به سخن در آمد و گفت:

- از خداي در كار اهل بيت پيغمبر خويش بترسيد و حقي را كه خداوند بر ايشان مقرر داشته است، باز پس دهيد، همانا از رسول اكرم در هر مقام و هر مجلسي شنيده ايم و ديگران نيز شنيده اند كه مي فرمود: اهل بيت من پس از من، پيشوايان اين امتند...



[ صفحه 106]



به اين ترتيب، آن گروه اصحاب، در اجتماع مسجد مدينه، يك به يك برخاستند و بر «ابوبكر» زبان به اعتراض گشودند.

«ابوبكر» كه به كار خويش سخت فرومانده و تا آن دم آشفته و خاموش بر منبر سول خداي نشسته بود، چنين گفت:

- امر ولايت شما را برعهده گرفتم، در حالي كه از شما بهتر نيستم، مرا بگذاريد، مرا بگذاريد!

پس از اين سخن، «عمر» بار ديگر از جاي برخاست و پرخاشجويانه «ابوبكر» را گفت:

- ... از آن مقام كه نشسته اي فرود آي، چون اين مقام، تو را كه در احتجاج فرومانده اي، شايسته نيست، همانا كوشش خود به خلع تو مبذول مي دارم و جهد مي كنم تا «سالم»، غلام «ابوحذيفه» را به جاي تو نشانم. [2] .

«ابوبكر» سه روز به خانه ي خويش ماند و در ميان مردم نمودار نگشت، ليكن در اين مدت، زمينه ي ادامه ي خلافت وي استوار مي شد و چهارمين روز، همچنان به مقامي كه ظاهرا از دست نهاده بود، بازگشت و ديگر سخني از «سالم» غلام «ابوحذيفه» به ميان نيامد!

بر احتجاج اصحاب پيغمبر با خليفه ي مسلمين، چيزي نمي افزاييم، آن معارضه، به خوبي سبب تفرقه ي آراء مسلمين را پس از رحلت رسول بزرگوار، آشكار مي كند.

«ابوبكر» و «عمر» و «ابوعبيده ي جراح» در «سقيفه ي بني ساعده»، به تمهيد خود خلافت اسلامي را از مسير اصلي، به راهي ديگر سوق دادند و



[ صفحه 107]



همين امر، پايه ي اختلاف نخستين و مايه ي اختلافات ديگر در اجتماعات مسلمانان گرديد.

از آن زمان، گروهي كه امر خلافت را به فرمان خداوند و وصيت رسول اكرم، جز در مرتبه ي «علي بن ابي طالب (ع)» و نسل طاهر او نمي ديدند، بر يقين خويش به ولايت «علي (ع)» و فرزندان وي استوار ماندند و با پيروي او، تابعان «علي (ع)»، يا شيعيان وي ناميده شدند.

گفته اند، نام «شيعه» را «اميرالمؤمنين علي (ع)» خود بر تابعان خويش نهاده و آنان را در طبقات چهارگانه ي: «اصفياء»، «اولياء» «شرطة الخميس» و «اصحاب»، معدود گردانيده است. [3] .

چون بنيان اعتقاد فرقه ي شيعه بر منصوص بودن خلافت است [4] ، افراد آن به «اهل نص» نيز موسوم گشته اند و در برابر ايشان، آن طبقه از مسلمين كه انتخاب خليفه را بر اساس اجماع و اختيار عموم، يا گروهي از مردم مسلمان، معتبر مي دانند،«اهل اجماع» نام يافته اند و همين طبقه ي اخير است كه نيز به «اهل سنت و جماعت» تعبير مي شوند.

پس از قتل «عثمان»، خلقي انبوه بر در سراي «علي بن ابيطالب (ع)» گرد آمدند و از وي خواستند تا زمام امور مسلمين را به دست گيرد.

در اين ميان، «طلحة بن عبيدالله» و «زبير بن عوام»، دو تن از سرشناسان صحابه و متنفذين قريش نيز دست بيعت به «علي (ع)» دادند، ولي بعد از استقرار او در مركز خلافت، چون حكومت «علي (ع)» را در جهت مقاصد خويش نديدند، علم مخالفت برافراشتند و به مكه رهسپار شدند.



[ صفحه 108]



«طلحه» و «زبير» در مكه، با «عايشه» يكي از زنان رسول اكرم در پيكار با «علي (ع)» همداستان گرديدند و پس از تدارك كار، رو به بصره آوردند.

در شهر بصره گروهي به گرد اين سه تن فراهم شد و از سوي ديگر «اميرالمؤمنين علي (ع)» نيز سپاهي آماده كرد و به منظور دفع آن غائله به بصره روي آورد.

رزمي سخت به وقوع پيوست و چون در اين نبرد، «عايشه» بر شتري سوار بود، پيكار بصره، جنگ «جمل» نام يافت.

نتيجه ي جنگ، شكست سپاه مخالف و قتل «طلحه» و «زبير» بود و «عايشه» نيز به فرمان «اميرالمؤمنين علي (ع)» به همراهي برادر خود «محمد بن ابي بكر» كه در صف «علي (ع)» مي جنگيد به مدينه بازگردانده شد.

بعد از جنگ جمل، جمعي از اتباع بازمانده ي «عايشه» و «طلحه» و «زبير»، با «معاوية بن ابي سفيان» كه در سرزمين شام، سر به طغيان برداشته بود، پيوستند و به فاصله ي زماني اندك، در ميان «علي (ع)» و «معاويه» پيكاري روي داد كه به جنگ «صفين» معروف است.

در اين جنگ نيز، پيروزي با لشكر «اميرالمؤمنين علي (ع)» بود و از سپاه «معاويه» جمعي بسيار كشته شد.

«معاويه» چون شكست خود را حتمي ديد، به دسيسه ي «عمرو بن عاص» فرمان داد تا افراد لشكر او قرآن ها بر سر نيزه كردند و به سپاه «علي (ع)» فرياد برداشتند كه ما مسلمانيم و شما را به كتاب خدا مي خوانيم.

اين خدعه بر سپاه «علي (ع)» مؤثر افتاد و هر چند «اميرالمؤمنين» كوشيد تا نفرات لشكر خويش را به نيرنگ «معاويه» واقف سازد و هر چند به آنان تذكر داد كه عمل «معاويه» دستاويزي به منظور رهايي از شكست اوست، گروهي بسيار از سپاه وي نپذيرفتند و ناچار «علي (ع)» تن بن حكميت داد.



[ صفحه 109]



حكميت، دنباله ي نقشه ي فريبكارانه ي «معاويه» و «عمروعاص» بود، به اين معني كه آنان خواستار شدند تا يك تن از سپاه (علي (ع)) و يك تن از سپاه «معاويه» كناري گيرند و با تعمق در كتاب خداي، حكمي برانند تا آن حكم مستند به كتاب الهي، كار «علي (ع)» و «معاويه» و تابعان ايشان را فيصله بخشد.

«علي بن ابيطالب» كه ناگزير حكميت را پذيرفته بود، مي خواست از سپاه خود مردي را كه شايسته ي به پايان بردن چنين امري باشد برگزيند و ظاهرا منظور وي «عبدالله بن عباس» يا «مالك اشتر نخعي» بوده است، ليكن گروهي از سپاه وي به انتخاب «اميرالمؤمنين علي (ع)» رضايت ندادند و آغاز نفاق كردند، تا به جائي كه بيم تفرقه و پراكندگي مي رفت.

اين گروه منافق، «ابوموسي اشعري» را به عنوان «حكم» برگزيد و «علي (ع)» به كراهتي تمام، با ايشان گفت:

- آنچه مي خواهيد بكنيد.

سرانجام، حكميت، حكمي نه بر وفق كتاب الهي به دست داد، بلكه «ابوموسي اشعري» و «عمرو بن عاص» كه از جانب «معاويه» مأموريت تحكيم داشت، به هواي نفس خود سخني راندند، كه آن هم در جهت منافع «معاويه» بود!

در روز اعلام حكم و در اجتماع ناظران تحكيم، نخست «ابوموسي» به فريب «عمرو» بر منبر بر آمد و گفت:

- ما «علي» و «معاويه» را از حكومت مسلمين خلع كرديم!

پس از وي «عمرو بن عاص» ناظران تحكيم را خطبه كرد و چنين گفت:

- شنيديد كه «ابوموسي»، امام خود «علي» را از خلافت بركنار داشت، من نيز با خلع امام او با وي همداستانم، وليكن «معاويه» را در اين كار برگزيدم و او را خليفه ي مسلمين مي دانم!



[ صفحه 110]



«ابوموسي» پس از سخن «عمرو» برآشفت و بر وي به فرياد گفت:

- تو دروغ مي گويي، تو حيلت و غدر به كار بستي!

نتيجه اي كه از حكميت حاصل شد اين بود كه از آن پس تابعان «معاويه» بر او به امارت مؤمنان سلام دادند و در سپاه «علي (ع)» تفرقه ي بسيار پديد آمد...

پس از پايان گرفتن كار تحكيم، مردي كه «خريت بن راشد» نام داشت و در پيكار صفين به التزام ركاب «اميرالمؤمنين علي (ع)» بود به نزد او آمد و با وي گفت:

- از پيش تو آهنگ مهاجرت كرده ام، زيرا ديگر تو را امام خويش نمي دانم، نه در قفاي تو نماز مي گزارم و نه فرمان تو را اطاعت مي كنم!

«اميرالمؤمنين (ع)» او را گفت:

- از چه روي انديشه ي عصيان و ترك طاعت كرده اي؟

«خريت» پاسخ داد:

- زيرا تو از راه حق انحراف جستي و با قومي كه در فساد ايشان حرفي نيست، به قرار حكمين رضا شدي و بر قرآن حاكم گماشتي!

«علي (ع)» گفت:

-اي «خريت»، واي بر تو! مگر نداني كه من بر تو از حقيقت كار داناترم اكنون بمان تا تو را به اين حقيقت آگاهي دهم.

«خريت» گفت:

- بامداد فردا به نزد تو باز مي گردم.

ليكن بامداد ديگر، او به محضر «اميرالمؤمنين علي (ع)» نيامد، زيرا با انديشه اي كه در سرداشت، نيمه شبي، در معيت ياران خود، به مقصد دياري



[ صفحه 111]



دوردست كوچ داده بود!

«خريت»، با همراهان خويش، كوفه را پشت سر نهاد و به سوي مقصد خود شتاب جست، اين گروه عاصي، در مسير خويش به مردي مسلمان باز خوردند و چون دانستند كه او يك تن از شيعيان «علي (ع)» است، بي درنگ به كشتن وي اقدام كردند.

سرانجام، غائله ي «خريت» به قتل او و در هم كوفتن سپاه وي فرونشست، اما آن فكر باطل كه «خريت» را به گمراهي كشانيد، به او و ياران او منحصر نبود، بلكه پس از قرار تحكيم، اين انديشه به سرعت در قسمتي از سپاه «علي» رخنه يافت كه پذيرش حكميت، عملي ناصواب و برخلاف قانون شريعت بوده است.

شگفت اينجا است كه اين عقيده در ميان آن كسان كه نخست «علي بن ابيطالب (ع)» را به قبول امر تحكيم ناگزير ساختند، آشكار شده بود!

بعد از آن كه «اميرالمؤمنين علي (ع) » با سپاه خويش به شهر كوفه بازگشت، اين جماعت، نشر عقيده ي ناصواب خود را به عهده گرفتند و در ميان ساكنان كوفه، به جستجوي همفكراني براي خويش برآمدند.

كم كم جمعيت بر گرد صاحبان آن انديشه ي باطل پديد آمد و آنان را به خروج خود مصمم كرد، روزي در مسجد كوفه و در اثناي خطبه ي «اميرالمؤمنين علي (ع)» يك تن از ايشان به پاي خواست و چنين گفت:

- كسي را به غير از خداوند، حق حكومت نيست، هر چند مشركان را پسنديده نيايد [5] .

«اميرالمؤمنين علي (ع)» او را نگريست و گفت:



[ صفحه 112]



- سخني است بر حق، ليكن اكنون از ايراد آن، منظور باطلي در كار است.

بار ديگر آن مرد به سخن در آمد و گفت:

- كسي را جز خداي، حق فرمان و حكومت نيست، هر چند برگشتگان از حق را مكروه باشد. و در نوبت سوم چنين گفت:

- كسي را جز خداوند حق حكومت نيست. هر چند پسند خاطر «ابوالحسن» نباشد - و مقصود او از «ابوالحسن»، «اميرالمؤمنين علي (ع)» بود كه وي را به كنيت خوانده بود.

«علي (ع)» گفت:

- من مكروه ندارم كه حكم، خاص خداي باشد و به اين جهت حكم خداي راي درباره ي شما انتظار مي برم.

«علي (ع)» بارها كوشيد تا به اندرز خود، آن جمع گمراه را از خطاي انديشه باز دارد، ليكن سخن حق در گوش ايشان بي اثر بود و صاحبان آن فكر ناصواب، همچنان به دنبال نيت خويش و عزم خروج بودند!

از آن پس كه هيچ كوششي در كار هدايت و اصلاح آن قوم سودمند نيفتاد، جمعي از اصحاب، به محضر «علي (ع)» رفتند و او را گفتند:

- يا اميرالمؤمنين، در اين خوارج كه عقيدتي فاسد يافته اند و به تفرقه ي مسلمين مي كوشند، يكباره شمشير بگذار و آنان را نابود كن.

اما «اميرالمؤمنين علي (ع)» كه بر بسياري از آن قوم، چشم هدايت مي داشت، با اصحاب گفت:

- آزار ايشان را تا آن زمان كه از در خلاف بيرون نيايند، روا ندارم.

پس از يك چند، افراد آن گروه، در قريه ي «حروراء» به نزديكي شهر كوفه گرد آمدند، تا كار خروج خود را آمادگي بخشند، «اميرالمؤمنين علي (ع)» همچنان در بازگشت ايشان به طريق صواب، جهدي فراوان داشت و خويشتن



[ صفحه 113]



نيز نوبتي به قصد هدايت آنان به «حروراء» رفت. ولي قلب سياه قوم، به فروغ مواعظ «علي (ع)» روشني نپذيرفت و آن مردم گم كرده راه در برابر اصرار او به انكار خود افزودند!

«اميرالمؤمنين (ع)» ناگزير ايشان را به حال خويش گذاشت و بار ديگر به پيكار «معاويه» مصمم گشت؛ به فرمان او، سپاه كوفه در لشكرگاه «نخيله» گرد آمد و پس از آن لشكر بصره نيز به اين سپاه، ملحق شد.

اما در آن حال، خبر آمد كه فرقه گمراه، قريه ي «حروراء» را به قصد «نهروان» ترك گفته اند و در دنبال اين خبر. گزارش هاي ناگواري از اعمال آن جماعت به سمع «علي (ع)» رسيد، «اميرالمؤمنين (ع)»، سركوبي آنان را بر پيكار «معاويه» مقدم داشت و با سپاه خويش، از لشكرگاه نخيله، يكسر به جانب ايشان كوچ داد.

خوارج از قريه ي «حروراء» به سوي نهروان پيش مي رفتند و در طول راه خويش عقيده ي عابران مسلمان را درباره ي تحكيم جويا مي شدند!

هر عابري كه نفرت خود را از تحكيم ابراز مي داشت، به سلامت مي جست و آن رهگذار بي خبري و نگون بخت كه جز آن سخني مي گفت، بي درنگ با دست ايشان به قتل مي رسيد.

در اثناي راه، به مردي رسيدند كه بر دراز گوشي نشسته و قرآني از گردن آويخته بود و همسر خود را نيز به همراه داشت.

خوارج او را شناختند، «عبدالله بن خباب» عامل «علي (ع)» در نهروان بود.

با وي گفتند:



[ صفحه 114]



- اين قرآن كه در گردن آويخته اي، حكم مي كند تا تو را به قتل رسانيم.

«عبدالله» پاسخ داد:

- آنچه را قرآن زنده مي كند، زنده بداريد و آنچه را كتاب خداي مي ميراند، بميرانيد. گفتند:

- ما را از پدرت كه صحابي رسول خداي بود، حديثي بگوي.

«عبدالله» گفت:

- از پدرم شنيدم كه گفت: رسول خداي فرمود به زودي پس از من آشوبي پديد آيد كه در آن قلب مرد نيز چون جسم وي بميرد، شب را به سر آرد، در حالي كه مؤمن باشد وليكن بامداد، كافري گردد؛ پس تو در آن هنگام، خداي را بنده ي مقتول باش، نه قاتل.

گفتند:

- در حق «علي» پس از آنكه به تحكيم حكمين رضايت داد، چه مي گوئي؟

«عبدالله» گفت:

- «علي (ع)» در كار دين از شما آگاه تر و بيناتر است.

با اين يك سخن، جواز قتل «عبدالله بن خباب» به دست ايشان افتاد، او را به كنار نهر آب كشيدند و بيرحمانه سر از تنش برداشتند، همسر وي كه طفلي در شكم داشت، به مشاهده ي قتل شوهر، گريه و زاري آغاز كرد، او را نيز با «عبدالله» ملحق ساختند!

در آن حال، خوارج از كنار نخلستاني عبور مي دادند، يكي از ايشان دانه اي خرما كه بر زمين افتاده بود، برداشت و به دهان گذاشت، ياران او با وي به فرياد گفتند:

- آن را از دهان بيفكن، مگر نداني كه مال ديگري است؟

به تذكر ياران، آن مرد، خرما را از دهان برآورد، صاحب آن



[ صفحه 115]



نخلستان كه مردي نصراني بود و بر فراز نخلي اين صحنه را تماشا مي كرد، آواز داد:

- هر چه خرما مي خواهيد، بچينيد و بخوريد.

خوارج، او را گفتند:

- تا بهاي آن نستاني، نمي خوريم!

مرد نصراني گفت:

شگفت مردماني هستيد كه «عبدالله بن خباب» و همسر وي را به آن نحو مي كشيد، ليكن با اجازت صاحب نخل از خوردن خرما پرهيز مي كنيد!

«اميرالمؤمنين علي (ع)» با سپاه خويش در ناحيه ي نهروان، اندكي دور از اردوي خوارج فرود آمد و نخست تني چند از اصحاب را به احتجاج آن قوم فرستاد؛ ليكن به گفتگوي آنان كاري از پيش نرفت و «علي (ع)» ناگزير خود به سوي خوارج عزيمت كرد.

«اميرالمؤمنين (ع)» همين كه به نزديك صف ايشان در آمد آواز برداشت و گفت:

- سخن شما چيست؟

گفتند:

- چون به تحكيم راضي شدي كافر گشتي؟

«اميرالمؤمنين (ع)» گفت:

- واي بر شما! مگر اين شما نبوديد كه مرا به قبول تحكيم ناگزير ساختيد؟

خوارج گفتند:

- ما نيز با رضايت تحكيم كافر شديم، ليكن از آن پس توبه كرديم،



[ صفحه 116]



اكنون تو هم توبه كن، و گرنه جنگ ما را آماده باش!

«اميرالمؤمنين علي (ع)» گفت:

- من در امر خداي كسي را حكم قرار ندادم، بلكه قرآن را حكم ساختم، اما آن دو تن به هواي نفس خويش حكمي راندند و چون با كتاب خداي مخالفت ورزيدند، حكم ايشان نپذيرفتم.

خوارج گفتند:

- حكمين كافر بودند.

- «علي (ع)» پاسخ داد:

- تنها «ابوموسي» از جانب من مأموريت داشت، ولي «عمرو بن عاص» را «معاويه» فرستاد.

گفتند:

- «ابوموسي» كافر بود.

«اميرالمؤمنين (ع)» پرسيد:

- او در چه زمان كافر شد؟ آيا در حالي كه به مأموريت خويش مي رفت كافر بود، يا پس از آن به كفر گراييد؟

خوارج گفتند:

- وقتي كه رأي داد، كافر شد.

«علي (ع)» گفت:

پس اعتراف مي كنيد كه من او را در حالي كه مسلمان بود، فرستادم و به گفته ي شما پس از آن كافر گشت، آيا اگر پيغمبر اسلام نيز مسلمي را به دعوت حق نزد مشركين مي فرستاد ليكن آن مرد آيين مسلماني رها مي كرد و به كفر گرايش مي جست، در آن صورت بر رسول خداي اعتراضي بود؟

گفتند: - نه!



[ صفحه 117]



«اميرالمؤمنين (ع)» گفت:

- واي بر شما! پس آيا رواست كه به گناه گمراهي «ابوموسي» شمشير برداريد و مردم بي گناه را متعرض شويد؟، اكنون از شما مي پرسم، پس از آنكه سر به بيعت من نهاديد و به خلافت من راضي شديد، از چه روي به مخالفت برخاستيد و چرا در جنگ جمل از سوي شما بر من اعتراضي نرفت؟

خوارج گفتند:

- آنجا تحكيمي در كار نبود.

«علي (ع)» گفت:

- آيا من يا رسول خداي، كدام يك به هدايت نزديكتريم؟

گفتند: رسول خدا.

«علي (ع)» گفت:

- مگر خداوند بر دروغگويي مسيحيان نجران شك آورد كه پيغمبر خود را به مباهله با ايشان مأمور گردانيد؟

خوارج گفتند:

- آن فقط احتجاجي بود، ليكن تو در حقانيت خويش ماندي و به تحكيم گردن نهادي، هرگاه در حق خود شك كني، سزاوار است كه شك ما درباره ي تو افزونتر باشد!

«اميرالمؤمنين علي (ع)» گفت:

- من هيچ گاه بر خويشتن شك نياوردم، ليكن به رعايت انصاف گفتم در اين امر و در من و «معاويه» نظر كنيد، زيرا شايسته نبود كه بگويم «معاويه» را بگذاريد و مرا برداريد.

خوارج گفتند:

- تو را نمي رسيد كه در دين خدا حكم قرار دهي.



[ صفحه 118]



«اميرالمؤمنين علي (ع)» گفت:

- من هيچ كس را حكم نساختم تا به هواي نفس خويش حكومت كند، بلكه قرآن را حكم قرار دادم و گفتم بر وفق كتاب خداي حكمي اظهار كنند [6] .

سخنان «علي (ع)» بر بسياري از آن گروه اثر بخشيد و ايشان را از كرده پشيمان كرد.

در اين هنگام، «اميرالمؤمنين علي (ع)»، «ابوايوب انصاري» را به نصب رايت امان در گوشه اي از آن صحنه اشارت كرد و فرمان داد تا آن كسان را كه از طغيان خويش ندامت جسته اند، به زير رايت بخواند و همچنين ايشان را به عزيمت از نهروان دعوت كند.

«ابوايوب» با نصب رايت، خوارج را آواز داد و گفت:

- آن كس كه به زير اين رايت پناه جويد در امان است و آنان كه از اين جمع كناري گيرند و رهسپار مدائن يا كوفه شوند، از تعرض و تعقيب، مصون خواهند ماند.

با اين سخن، همهمه اي در سپاه خوارج افتاد و جمعي بسيار از آن گروه كه به احتجاج «اميرالمؤمنين (ع)»، ضلالت خويش دريافته بودند و از وضع موجود خود راه رهايي مي جستند، به ترك ياران گمراه، آماده شدند.

«فروة بن نوفل»، از ميان ايشان به سخن درآمد و گفت:

- به خدا نمي دانم موجب چيست كه با «علي» به قتال برخاسته ايم....

آنگاه، به همراهي پانصد تن از همفكران خويش، سپاه خوارج را ترك گفت و از دشت نهروان بيرون رفت.

جمعي ديگر از آن گروه، راه مدائن در پيش گرفتند و گروهي به سوي



[ صفحه 119]



كوفه عزيمت كردند، دسته اي نيز خويش را به كنار رايت امان رسانيدند و از پيكار با «علي (ع)» اجتناب جستند.

به اين نحو، از چهار تن كه در صف «عبدالله بن وهب راسبي» زعيم خوارج، گرد آمده بود، پيش از يكهزار و هشتصد تن بر جاي نماند [7] و چون ديگر بر اين جمع سياهدل، هرگونه دلالت و اندرز، سودي نمي بخشيد، «اميرالمؤمنين علي (ع)» به قتال با ايشان آماده گشت و هر دو صف به نبرد برخاستند.

در پيكار نهروان، از سپاه (علي (ع)) نه تن كشته شد و از گروه خوارج نيز، نه تن به رهايي جان خود و فرار از معركه توفيق يافتند، ليكن اين پيكار، پايان كار خوارج نبود، بلكه عقيده ي ناصواب و تباه ايشان، در اجتماع مسلمين ريشه كرد و به زودي در كنار دو فرقه ي شيعه و اهل سنت، فرقه اي ديگر به وجود آورد....

بنيان وحدت اسلامي به اين صورت در هم ريخت و به تدريج زمينه ي جدايي هاي ديگر نيز در ميان امت مسلمان پديد آمد.

اندكي پس از شهادت «اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب» چون كار بر مدار آرزوي «معاويه» شد و امر خلافت بر وي استوار گشت، اهل سنت و جماعت نيز كه امامت مسلمين را به «اجماع» بر هر كسي فرود آيد، جايز مي دانند، به اطاعت «معاويه» درآمدند و او را در شمار اولوالامر شناختند.

در همين اوقات، هواخواهان «معاويه» و آن كسان كه اطاعت وي را بر



[ صفحه 120]



خود مسلم مي شناختند، با پذيرش عقيده ي «ارجاء» فرقه ي «مرجئه» نام يافتند!

«مرجئه» اقرار به ظاهر دين را شرط ايمان دانستند و گفتند ارتكاب گناه، زياني به «ايمان» نمي رساند، چنان كه طاعت نيز بر «كفر» سودي نمي بخشد [8] .

فرقه ي «مرجئه» به «ارجاء» يعني تأخير حكم درباره ي مرتكبان گناهان كبيره، معتقد بود و عقيده داشت كه بايد داوري درباره ي ايشان را تا به روز قيامت باز پس افكند و در اين جهان هيچ كس را نمي رسد تا درباره ي نيك و بد، يا بهشتي و دوزخي بودن اشخاص سخني ابراز بدارد [9] .

پيدا است كه پيدايش و رواج اين عقيده تا چه اندازه در پيشبرد مقاصد «معاويه» و جانشينان وي مؤثر بود و زمينه ي ارتكاب اعمال خلاف دين را براي ايشان، چه آسان هموار مي كرد!

فرقه ي «مرجئه»، بعدها به اصناف كوچكتر و به نام هاي: «يونسيه»، «عبيديه»، «غسانيه»، «ثوبانيه»، «تومنيه» و «صالحيه» منقسم شد و در اجزاء معتقدات هر صنف با صنف ديگر، بيشي ها و كمي ها و اختلافاتي پديد آمد [10] .

ولي بر روي هم، رونق كار «مرجئه» به حكومت سلسله ي اموي وابسته بود و پس از سقوط آن سلسله، اين عقيده ي مذهبي نيز كه در خدمت مصالح سياسي «بني اميه» به پيش مي رفت، اعتبار خويش را از دست داد!

در عصر «بني اميه» بر اثر آشوب هاي فكري و انديشه هاي انحرافي، «آراء و عقايد گوناگوني در زمينه ي آيين مقدس اسلام و حقيقت وجود، ظاهر شد و



[ صفحه 121]



بسياري از طبقات مسلمين، در معرفت ذات و صفات خداوند و ديگر اصول اعتقادي و احكام عملي دين و تأويل آيات قرآن كريم و مسائلي از قبيل قضا و قدر و جبر و تفويض و احوال و ممكنات و مبدأ و معاد و ثواب و عقاب، به حيرت و شبهه و اختلاف دچار شدند.

كم كم بر گردن اين شبهات و در قلمرو انقلاب افكار و اضطراب و تشويش انديشه ها مكتب هايي پديدار گشت و مذهب هايي به وجود آمد.

درباره ي جبر و تفويض، «جهم بن صفوان ترمذي»، يكي از نخستين كساني بود كه عقيده ي خود را آشكار كرد و مذهب «جبريه» را بنياد نهاد.

جبري ها يا «مجبره»، به نفي حقيقت افعال خير و شر از انسان و نسبت آن با خداوند و عدم توانايي و اختيار و اراده ي آدمي معتقد بودند و مي گفتند كه بندگان الهي به هيچ فعلي قادر نيستند و در برابر اراده ي خداوند، مجبور و مقهورند؛ هر فعل نيك و بد كه از بنده اي سر مي زند، به هنگام بروز، از جانب خدا احداث مي گردد و نسبت كارها به بندگان، نسبت مجازي است نه حقيقي، چنان كه مي گويند: آفتاب غروب كرد، درخت ميوه دارد، آسيا گرديد و آب جاري شد، در حالي كه هيچ يك از آنها به حقيقت، فاعل فعلي كه به آن نسبت داده شده اند، نيستند [11] .

در برابر «جبريه» كه پس از يك چند به شاخه هاي: «جهميه»، «نجاريه»، «بكريه» و «ضراريه» انشعاب جستند، مكتب «قدريه» پديد آمد.

قدري ها پيروان «معبد بن خالد جهني» بودند و بر خلاف «مجبره» كه حقيقت افعال آدمي را از نيك و بد، به خدا نسبت مي دادند، به «اختيار» بشر در افعال خويش معتقد شدند و گفتند كه آدمي بر كار خود توانا است و ظهور هر فعلي



[ صفحه 122]



از وي به اراده و قدرت اوست، نسبت هر عمل نيك و بد به «قضا و قدر»، انديشه اي خطا است، خداوند، بندگان را در افعال ايشان مختار ساخته و اعمال انسان را به خود او «تفويض» كرده است.

گفتيم كه غائله خوارج، به پيكار نهروان فرو نخفت و بر پايه ي عقيده ي باطل ايشان مذهبي باطل، پديدار گشت.

نخستين گروه خوارج، يعني آن كسان كه بعد از امر «تحكيم»، به مخالفت «اميرالمؤمنين علي (ع)» برخاستند، «محكمه اولي» نام يافته اند و از پس اين گروه، دسته هايي ديگر نيز به مذهب خوارج ظهور كردند كه نام هاي ديگر دارند.

در ميان اصناف خوارج، تبري جستن از «اميرالمؤمنين علي (ع)» و پاره اي مسائل ديگر، عقيده اي مشترك بود، ليكن هر صنف ايشان، علاوه بر اين معتقدات كلي، عقايدي مخصوص به خود نيز داشت كه با معتقدات صنف ديگر يكسان نبود.

گروهي از آن فرقه كه «ازارقه» ناميده شدند و پيروان مردي به نام «نافع بن ازرق» بودند، دشمنان خويش و مرتكبان هر گناه صغيره و كبيره را خواه مسلمان و يا غير آن، مشرك مي دانستند و قتل زنان و كودكان ايشان را لازم مي شمردند و معتقد بودند كه اين كودكان نيز، با پدران خود، پيوسته در جهنم خواهند ماند.

دسته اي ديگر از خوارج، كه با پيروي از «نجدة بن عامر حنفي»، «نجدات» خوانده مي شدند، مي گفتند مرتكبي را كه گناه وي به نزد همه ي مسلمانان گناه محسوب شود بايد كافر و مشرك به شمار آورد، اما اگر از كسي عملي سر زند كه مسلمين را بر تحريم آن عمل اتفاق نباشد و در آن با اختلاف سخن گويند، آن كس مشرك و كافر نيست، بلكه امر وي را به فقيهان بايد گذاشت،



[ صفحه 123]



تا در صورت مسلم بودن گناه او نيز، هرگاه بر اثر جهالت به آن دست زده باشد، معذور شناخته گردد.

صنفي از خوارج كه نام «صفريه» داشتند، در مشرك شناختن مرتكبان گناه، با «ازارقه» هم عقيده بودند، ليكن كشتن كودكان ايشان را روا نمي شمردند.

«اباضيه» نيز، خوارجي بودند كه گناهكاران را به كفران نعمت الهي، كافر مي شناختند، اما كافر مشرك نمي دانستند [12] .

گفتگو بر سر گناهكاران و اختلاف آراء دسته هاي مذهبي درباره ي ايشان، به حوزه ي درس، «حسن بصري» نيز كشيده شد.

«حسن» كه از عالمان و زاهدان زمان خود به شمار مي رفت، در مسجد بصره حوزه ي تدريس داشت و نزد وي گروهي اوقات خويش را به فرا گرفتن اخبار و احاديث و علوم مي گذرانيدند.

در برابر «ازارقه» و اصناف ديگر خوارج كه گناهكاران را كافر و مشرك مي خواندند و همچنين فرقه ي «مرجئه» و دسته اي كه ارتكاب گناه را منافي ايمان نمي پنداشتند، «حسن بصري» عقيده اي ديگر داشت، او مرتكبان كبائر را «منافق» مي شمرد و معتقد بود كه منافق، از كافري كه كفر خويش آشكار مي كند، بدتر است [13] .

روزي يك تن به نزد «حسن» آمد و او را گفت:

- اي پيشواي دين! در عهد ما جماعتي به تكفير گناهكاران برخاسته اند



[ صفحه 124]



و ارتكاب كبيره به زعم ايشان كفر محسوب مي گردد، قومي نيز گناهان كبيره را زيانبخش ايمان نمي دانند و مي گويند آن چنان كه طاعت، كفر را سودي نبخشد، معصيت نيز ايمان را زياني ندهد، اينك به نزد تو آمده ام تا در اين باره چه گويي و مرا چه حكم فرمايي؟

«حسن» اندكي به تفكر پرداخت و پيش از آنكه پاسخي بر اين پرسش دهد، «واصل بن عطا» يكي از شاگردان او به سخن در آمد و گفت:

- من مرتكب گناهان كبيره را نه مؤمن مطلق و نه كافر مطلق مي گويم، بلكه او را منزلتي در ميان كفر و ايمان است و چنان كسي نه مؤمن باشد و نه كافر.

«واصل به عطا» همين كه برخلاف رأي استاد خود، نظري ابراز داشت از محضر «حسن» برخاست و در پاي ستوني ديگر از ستون هاي مسجد نشيمن گرفت [14] و عقيده ي او، از آن پس منشأ ايجاد مكتبي گشت كه در تاريخ مكاتب مذهبي، به نام «اعتزال» شهرت دارد و پيروان آن مكتب را «معتزله» ناميده اند.

وجه تعبير طريقه ي «واصل بن عطا» را به «اعتزال» كناره گيري وي از حلقه ي تدريس «حسن بصري» و يا از آن روي دانسته اند كه «حسن» پس از اعتزال او از محضر خويش گفت:

- «واصل» از ما كناره كرد [15] .

با پيوستن «عمرو بن عبيد»، تني ديگر از اصحاب «حسن بصري» به «واصل بن عطا»، رونق مكتب تازه، به زودي افزوده شد و پيروان آن به تعريف و تقرير و نشر آراء ديگر خويش پرداختند.

از فرقه ي معتزله نيز، بعدها اصناف ديگر منشعب گرديد كه به غير از گروه



[ صفحه 125]



«واصليه» يعني دسته ي نخست، «هذيليه»، «نظاميه»، «خابطيه»، «حدثيه»، «بشريه»، «معمريه» «مرداريه» «ثماميه»، «هشاميه»، «جاحظيه»، «خياطيه»، «كعبيه»، «بهشميه» و «جبائيه» نام يافته اند!

«عبدالله بن سبأ» مردي كه «اميرالمؤمنين علي (ع)» را خدا خوانده و به فرمان وي از شهر كوفه به مدائن تبعيد شده بود، پس از شهادت «اميرالمؤمنين» بار ديگر زمزمه ي ناصواب خود را آغاز كرد.

«عبدالله» به نشر اين عقيده پرداخت كه چون در وجود «علي (ع)» جزء الهي است هرگز نمي ميرد، بلكه «حي لا يموت» و زنده ي جاودان است؛ او معتقد بود كه «علي» در ابر جاي دارد، بانگ رعد، آواز وي و برق، تبسم اوست و به زودي به زمين بازخواهد گشت تا در جاي ستم و جور، بساط عدل و داد بگستراند [16] .

به دنبال اين گزافه گويي نيز، جمعي به راه افتادند، فرقه ي «سبائيه» علم شد و از آن پس در زمينه ي افكار آن فرقه، فرقه هاي ديگر به وجود آمد كه به تشبيه و تجسيم خداوند اعتقاد كردند و تناسخ و حلول و اباطيل ديگر را قائل شدند.

ارباب ملل و نحل، بر اين فرقه ها نام «غلاة» نهاده اند و اين دسته هاي گمراه، به آن سبب كه در حق «اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع)» و فرزندان و فرزندزادگان وي به غلو سخن گفته اند و يا از جهت خصمي معاندان شيعه، بيشتر در شمار فرقه هاي شيعه ياد شده اند...

فرقه ي شيعه نيز، از انشعاب بركنار نماند.



[ صفحه 126]



بعد از واقعه ي كربلا و شهادت «حسين بن علي (ع)» گروهي كه امامت فرزند بزرگوار او، «زين العابدين، علي بن حسين (ع)» را منصوص مي دانستند. به عنوان «شيعه ي اماميه» برجاي ماندند، ليكن دسته ي ديگر، با نام «كيسانيه»، «محمد حنفيه» فرزند ديگر «اميرالمؤمنين علي (ع)» را كه مادرش «خوله» دختر «اياس بن جعفر بن قيس حنفي» بود، امام شيعه دانستند [17] .

بعدها، فرقه ي «كيسانيه» نيز به دسته هاي كوچكتر تقسيم شد، جمعي از اصحاب «مختار بن ابي عبيده ثقفي» بودند كه به نام «مختاريه» شهرت يافتند، دسته ي ديگر پيروي «ابوهاشم، عبدالله» فرزند «محمد حنفيه» را پذيرفتند و به «هاشميه» موسوم شدند.

گروه سوم كه «كربيه» نام گرفتند، مرگ «محمد حنفيه» را انكار كردند و گفتند او نمرد، بلكه در كوه «رضوي» جاي دارد، مهدي آينده هموست و روزي ظهور خواهد كرد.

دسته ي ديگر از «كيسانيه» معتقد شدند كه پس از مرگ «محمد حنفيه»، امامت شيعه بر برادرزاده ي او «علي بن حسين (ع)» بازگرديد و در اين ميان، پيروان «ابوهاشم بن محمد حنفيه»، يعني «هاشميه» نيز به اصنافي چند منقسم گشتند:

جمعي از ايشان گفتند، «ابوهاشم» به هنگام مرگ، «محمد بن علي بن عبدالله بن عباس» را به جانشيني خويش برگزيد [18] اين دسته همان كسانند كه «شيعه ي بني عباس» يا «راونديه» ناميده شده اند.



[ صفحه 127]



گروهي ديگر پس از «ابوهاشم» امامت «بيان بن سمعان تميمي» را پذيرفتند و به نام «بيانيه» شهرت يافتند و اين دسته را به سبب معتقدات ايشان، از فرقه هاي «غلاة» محسوب داشته اند، صنف ديگري از «هاشميه» نيز كه همچنان در شمار «غلاة» ياد شده است، «حربيه» نام دارد كه افراد آن بعد از «ابوهاشم»، «عبدالله بن عمرو بن حرب» را امام خود مي شناسند [19] .

از ميان فرقه ي «شيعه ي اماميه» نيز، گروه «زيديه» برخاست!

زيديه، معتقدان امامت «زيد بن علي» هستند كه داستان خروج و شهادت وي را در اين كتاب باز نموده ايم [20] .

جماعت زيديه، بر سر وراثت و وصيت و نص، در امر خلافت با شيعه ي اماميه اختلاف ورزيدند و گفتند آن كس كه از نسل «فاطمه (ع)» به شمشير قيام كند و عالم و شجاع و سخي باشد، امام است، خواه از فرزندان «حسن بن علي (ع)» و يا از اولاد «حسين بن علي (ع)» باشد، با اين حال در ميان زيديه نيز دسته هايي چند پديد آمد كه هر دسته اعتقادي منحصر به خويش يافت:

گروهي از ايشان كه اصحاب «ابوالجارود» نام بودند، «جاروديه» ناميده شدند و بعد از «زيد بن علي» (محمد بن عبدالله بن حسن» را امام دانستند، سپس برخي از «جاروديه» مرگ «محمد بن عبدالله حسني» را منكر شدند و در انتظار خروج او ماندند، جمعي ديگر از پس او «محمدبن قاسم علوي» را امام خواندند، همچنان كه دسته اي از آنان نيز به امامت «يحيي بن عمر» معتقد گشتند!

صنف ديگر از فرقه ي زيديه «بتريه» و «صالحيه» خوانده شده اند و گروه سوم، «سليمانيه» نام دارند كه امامت را به شوري و به اتفاق دو تن از نيكان



[ صفحه 128]



امت نيز مسلم مي دانند!

در اواخر عهد «بني اميه» و آغاز خلافت عباسي، بسياري از اهل سنت و جماعت، در مسائل فقهي و احكام شرعي، به «اصحاب حديث» و «اصحاب رأي» منقسم شدند.

اصحاب حديث، تابعان «مالك بن انس» بودند كه يك تن از فقيهان مدينه به شمار مي رفت، «مالك» و شاگردان وي به زعم خود بناي احكام را بر نصوص مي نهادند و در تحصيل احاديث و نقل اخبار، اهتمامي فراوان داشتند.

دسته ي ديگر، يعني اصحاب رأي، از «ابوحنيفه، نعمان بن ثابت كوفي» متابعت مي كردند، «ابوحنيفه» به استنباط معاني احكام مي كوشيد و در مسائل، به رأي خويش اجتهاد مي كرد و «قياس» به كار مي برد.

«مالك» و «ابوحنيفه» بانيان مذاهب «مالكي» و «حنفي» هستند كه پس از ايشان نيز «محمد بن ادريس شافعي» و «احمد بن حنبل» دو مذهب «شافعي» و «حنبلي» را بنا نهادند و اين چهار مذهب، مذاهب اربعه ي اهل سنت و جماعت به شمار مي رود...

از نيمه ي اول قرن دوم هجري، تاريخ اسلام، در فصلي نو سير مي كرد، آميزش و اتصال اقوام گوناگون، تركيب و امتزاج ميراث هاي علمي و فرهنگي مختلف و افكار و آراء متفاوت، در پهنه ي وسيعي كه قلمرو اسلامي خوانده مي شد، اجتماع عظيم مسلمين را شكلي تازه مي بخشيد.

در همين زمان، تبليغ و نشر عقايد فرقه ها و اصناف مذهبي بسياري كه بر اثر در هم ريختن بنيان وحدت فكري جامعه ي اسلام به وجود آمده بودند، پيروان و معتقدان هر يك از اديان و مذاهب غيراسلامي را نيز به انتشار مقالات



[ صفحه 129]



و آراء خويش تشويق مي كرد و جرأت مي بخشيد، به نحوي كه اين عرصه ي گسترده، به حقيقت، جولانگاه آراء ملل و اهواء نحل شده بود!

پيروان اديان يهود و نصاري و زردشت، دهري ها و ثنوي ها، يعني تابعان مذهب ماني و اصحاب «مرقيون» و «ابن ديصان»، در تأييد عقايد خود، به اهتمامي شگرف برخاسته بودند و بازار مباحثات و مجادلات مذهبي، گرمي و رواجي كم نظير داشت.

به همراه جنجال ها و كشمش هاي مذهبي و اعتقادي، دانش هاي متداول زمان نيز كه هر قومي ميراث دار قسمتي از آن بود، در اين دائره ي وسيع مي ريخت و به هم مي آميخت.

ملت ايران، صاحب مواريث علمي فراوان بود، مصري ها با دانشگاه بزرگ اسكندريه، در بسياري از رشته هاي علوم مهارت داشتند و اهل شام و شامات نيز از معلومات عقلي يونان و روم متأثر بودند، به زودي ميراث هاي علمي هر يك از اين ملت ها يعني علوم طب و منطق و فلسفه و ادب، تاريخ و جغرافي، هيأت و نجوم و مكانيك، در كنار دانش هاي اسلامي، يعني فقه و تفسير و حديث و نحو قرار گرفت و در اين ميان علم كلام نيز به منظور تشريح اعتقادات فرق مذهبي اسلام و رد و نقض ادله ي مخالفان به وجود آمد و در عراق و حجاز و شام، مكتب ها و مراكز علمي و درسي گوناگوني، بحث و تفسير و تعليم اين علوم را به عهده گرفتند...

با انشعاب «كيسانيه» و «زيديه» از فرقه ي شيعه، صنفي كه در هنگامه ي هرج و مرج ها و تضادهاي فكري و عقيدتي، همچنان به يقين خويش، در تعيين و نص امامت «اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع)» بر جاي ماند و از پس وي اين منصب را به موجب وراثت و وصايت و نص، در فرزندان و فرزندزادگانه



[ صفحه 130]



«علي (ع) و «فاطمه (ع)» استوار دانست، «شيعه ي اماميه» خوانده شد.

شيعه ي اماميه، در يك مسير شناخته شده راه خويش را دنبال كرد و هر چند پس از آن نيز دسته هايي به نام هاي «واقفيه» و «اسمعيليه» و اسامي ديگر، از اين جمع كناره گرفتند، اما شيعيان بي تزلزل «علي (ع)» و اولاد طاهر او، طريق مشخص و معلوم خويش را رها نكردند و سلسله ي امامت حقه ي اسلامي را، آن چنان كه مي بايد، بر «اميرالمؤمنين (ع)» و يازده تن از فرزندان پاك و پاكيزه گوهر وي منحصر شتاختند.

«اميرالمؤمنين، علي بن ابيطالب بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبدمناف» بيست و يكسال به هجرت رسول اكرم مانده، روز جمعه، سيزدهم ماه رجب، در خانه ي كعبه به جهان آمد.

مادر او، «فاطمه» دختر «اسد بن هاشم بن عبدمناف» است و «علي (ع)» هم از جانب پدر و هم از سوي مادر، نسبت به «هاشم» مي رساند.

روزگاري كوتاه از ايام كودكي را در خانه ي پدر به سر برد و از آن پس در تحت كفالت و تربيت «محمد (ص)» پسر عم خويش درآمد.

هنگامي كه «محمد مصطفي (ص)» به نبوت مبعوث شد، «علي» هنوز كودكي نابالغ بود، ولي همين كودك نابالغ كه شاه مردان عالم نام گرفت بي درنگ آيين مقدس پسر عم خويش را پذيرفت و نخستين مسلم جهان گرديد.

تاريخ پرشكوه اسلام، از همان آغاز دعوت رسول اكرم، با نام بلند «علي» همراه است، «علي» كودكي بود و «محمد (ص)» به پشتواني اين كودك به نشر بزرگترين آيين بشريت پرداخت.



[ صفحه 131]



او در همان اوان كه كودكان نيز به اشارت اولياي خويش، به آزار «محمد (ص)» برمي خاستند، خويش را سپر محافظت رسول خدا مي كرد، اطفال گستاخ را گوشمال مي داد و قدم به قدم، همچون سايه در دنبال «محمد (ص)» بود.

وقتي كه پيغمبر بزرگ، از جانب خدا مأمور شد رسالت خويش را به كسان خود ابلاغ كند، آنان را به مهماني فراخواند و به شريعتي آسماني كه مبشر آن بود، دعوت كرد و با ايشان چنين گفت:

- از شما نخستين كس كيست كه دعوت مرا بپذيرد و تا او را خليفه و وزير خويش گردانم؟

از ميان آن گروه كه مهر سكوت بر لب داشتند، فقط صداي محكم و پرطنين كودكي برخاست:

- اي رسول خداي، اينك منم!

و اين صداي «علي (ع)» بود كه در جمع كسان «محمد (ص)» نداي او را پاسخ گفته بود!

در شب هجرت رسول اكرم، «علي (ع)» مأمور شد كه در بستر وي بخوابد تا امر بر مشركاني كه آهنگ جان «محمد (ص)» را داشتند، مشتبه گردد و او با شجاعت، مأموريتي چنين پرخطر را به جان خريد و در جاي رسول امين بخسبيد. سحرگاه كه مشركان به قصد جان پيغمبر به بستر وي هجوم بردند، «علي (ع)» بي محابا برخاست و به ايشان آواز برداشت و گفت:

- چه مي خواهيد؟

آنان «علي (ع)» را شناختند و از وي جوياي پيغمبر شدند، «علي» گفت:

- مگر او را به من سپرده بوديد كه هم اكنون از من مي طلبيد؟ او از



[ صفحه 132]



ستم و بيداد شما به ستوه آمد واين شهر را ترك گفت.

«علي (ع)» نيز پس از رد اماناتي كه نزد رسول خداي بود، از شهر مكه عازم مدينه شد و به رسول اكرم پيوست.

در نخستين ماه هاي هجرت، پيغمبر اسلام در ميان گروه مهاجر و انصار، عقد اخوت بست و هر دو تن از ايشان با يكديگر برادر خوانده شدند، در اين هنگام خود نيز «علي (ع)» را به اخوت برگزيد و برادر خويش خواند.

از آن پس نام «علي (ع)» بر تارك تاريخ اسلام، لمعان خيره كننده اي دارد، قدرت بازوي او و شمشير او، ضامن پيروزي هاي تابناك مسلمين است، «علي (ع)» در سال دوم هجري، به هنگام غزوه ي بدر، به نحو شايسته اي درخشيد، «وليد» و «شيبه» و «نوفل» و «طعيمه»، «حنظله» و «عاص»، نام آوران برجسته ي سپاه مشركين، طعم شمشير «علي (ع)» را در مذاق جان ناپاك خود چشيدند و پيروزي اردوي اسلام، در گرو شجاعت فرزند «ابوطالب» ماند.

در غزوه ي احد، بر جبهه ي اسلام شكستي ناگوار افتاد و هر دم جان نازنين رسول امين در عرض خطر بود، ولي «علي (ع)» به استقامت كوه، سينه ي خويش را سپر حراست وجود مسعود پيام آور خدا كرد، از زخم شمشير وسنان نهراسيد و مهاجمان را از پيرامون نبي اكرم پراكنده ساخت.

در جنگ خندق كه به غزوه ي احزاب نيز مشهور است، «ابوسفيان» با سپاهي گران مركب از ده هزار تن جنگاوران مكه و ديگر قبايل عرب كه با وي همدست شده بودند، به عزم امحاء هسته ي اسلام، به مدينه روي آورد و چون مشركان بر گرد شهر خندقي ديدند، به پيرامون آن پرده زدند.

پس از يك چند كه از محاصره ي مدينه گذشت، «عمربن عبدود» و تني چند از ديگر دلاوران كفار، اسب برجهاندند و از خندق بدان سوي شدند.

«عمرو بن عبدود» از ابطال عرب بود، او را با هزار سپاهي برابر



[ صفحه 133]



مي داشتند و گفته اند كه در حين پيكار، بچه شتري را به يك دست برمي داشت و سپر خويش مي كرد.

«عمرو» پس از جهيدن از خندق، به آهنگي بلند مبارز طلب كرد و فرياد رعدآساي او در گوش مدافعان مدينه، طنيني هول آور افكند.

«عمرو» مردي ناشناخته نبود و آوازه ي شجاعت افسانه آميزش را همه شنيده بودند، نفس ها از هول و هراس، به سختي از سينه ها بيرون مي آمد و فرياد «هل من مبارز» او را كه پي درپي تكرار مي شد، كسي پاسخ نمي گفت.

در آن حال، صداي رسول اكرم برخاست:

- آيا كسي هست كه گزند اين دشمن را بگرداند؟

در برابر اين پرسش، همه خاموش شدند، جز يك تن كه دعوت رسول را اجابت كرد:

- اي رسول خداي، اينك منم!

و او «علي» بود»!

«علي (ع)» رخصت نبرد حاصل كرد و به سوي «عمرو» شتافت، اندكي بعد، بانگ تكبير وي برخاست و مسلمين دانستند كه او بر حريف نيرومند خود فائق شده و «عمرو» را كشته است.

قتل «عمرو» در دل هاي مشركان رعبي تمام افكند و عاقبت، پيكار خندق نيز به هراس ايشان پايان يافت.

در غزوه ي خيبر، قلعه ي مستحكم و متين «قموص»، سرسختي مي كرد و گشودن آن امري ممتنع مي نمود، رسول اكرم هر روز رايت جنگ را به دست يك تن از معاريف اصحاب مي داد و او را به گشودن اين دژ استوار مأمور مي كرد، ليكن هيچ يك نتوانستند در اين باره توفيقي به دست كنند، سرانجام، در شبانگاهي پيغمبر بزرگ ياران خود را گفت:

- فردا رايت جنگ به دست كسي خواهم داد كه خدا و پيغمبر را دوست



[ صفحه 134]



مي دارد و خدا و پيغمبر نيز وي را دوست مي دارند. او جنگاوري شكست ناپذير و پيكارجويي سرسخت و استوار است، هرگز به هزيمت نمي شود و هموست كه قلعه را خواهد گشود.

بامداد ديگر همه به انتظار بودند تا ببيند اين محبوب خدا و رسول كيست؟ او كسي جز «علي (ع)» نبود و فتح قلعه نيز به قدرت بازوي تواناي وي دست داد.

در نبرد «حنين» كه نخست مسلمين به هزيمت شدند و بر گرد پيغمبر خداي جز ده تن به جاي نماند، «علي (ع)» در پيشاپيش رسول اكرم شمشير مي زد و جهاد مي كرد و همين كه به ضرب ذوالفقار او «ابوجرول» پرچمدار سپاه مشركان به قتل رسيد، در نيروي كافران تزلزلي پديد آمد و مسلمين فراري نيز كم كم جرأت يافتند و به صحنه ي پيكار بازگشتند و پيروزي از آن مسلمانان شد.

«علي (ع)» در همه ي غزوات رسول خداي شركت جست مگر در غزوه ي تبوك به جانشيني پيغمبر بزرگ، در مدينه به جاي ماند.

«اميرالمؤمنين علي (ع)» در سال دوم هجرت، با «فاطمه (ع)» دختر ارجمند «محمد مصطفي» تزويج كرد، در فتح مكه به فرمان رسول اكرم پاي بر دوش وي نهاد و بت هاي خانه ي كعبه را واژگون ساخت.

در حجةالوداع، به هنگام بازگشت موكب پيغمبر به مدينه، در ناحيتي به نام «غدير خم» رسول اكرم به فرمان خداوند او را به جانشيني خود انتخاب فرمود و به گاه رحلت رسول، در حالي كه «علي (ع)» به امر تكفين و تدفين پيغمبر اشتغال داشت، جمعي معدود، ماجراي سقيفه را به وجود آوردند و در آنجا حق مسلم وي را ناديده گرفتند.

«اميرالمؤمنين علي (ع)» بدان جهت كه ثلمه اي در بناي دين پديدار نگردد، از احقاق حق خويش ديده پوشيد، در روزگار «ابوبكر» و «عمر» و «عثمان» همواره مرجع خلفاي سه گانه در حل معضلات بود، تا وقتي كه در



[ صفحه 135]



جاي خويش به خلافت نشست.

«علي (ع)» در ايام خلافت خود وارث وضع ناگواري بود كه خلفاي سلف وي به تدريج در شئون اجتماعي اسلام پديد آورده بودند، روح آزادي و برابري كه تعاليم عاليه ي شارع مقدس اسلام در قالب اجتماع مسلمين دميده بود، از جامعه ي مسلمان رخت بربسته و اختلاف هاي عظيم طبقاتي و تعصب نژادپرستي جاي آن را گرفته بود.

«علي (ع)» مصمم شد تا اين اساس را واژگون كند و اين غبار را از سيماي شكوهمند دين بزدايد، اما آنان كه اين اقدام «علي (ع)» را مخالف منافع خويش يافتند، سر برتافتند و چنان كه گفتيم به مخالفت ايشان، نخست جنگ جمل و سپس نبرد صفين به وجود آمد كه پيدايش خوارج نيز بر اين جنگ اخير مترتب گشت.

«اميرالمؤمنين علي (ع)» در بامداد نوزدهم رمضان چهلمين سال هجري به هنگام نماز در مسجد كوفه، به ضرب شمشير يك تن از خوارج كه «عبدالرحمن بن ملجم مرادي» نام داشت، از پاي در آمد و در روز بيست و يكم همان ماه جهان را بدرود گفت.

«اميرالمؤمنين علي (ع)» گذشته از مراتب شجاعت، همه ي صفات عاليه ي انساني را به حد اكمل حائز بود، در فصاحت و بلاغت نظير نداشت، در حلم و مروت و وفا كسي مانند او نديد، در زهد و عبادت و پرهيز و ورع، انساني بر او پيشي نگرفت، در حفظ حق و عدالت و امانت برتر از او به جهان نيامد، در دانش و خرد و حكمت، ضرب المثل بود و من در فضايل و مناقب كسي كه خداوند وي را ستوده است، چه توانم گفت [21] .

«امام مجتبي، حسن بن علي بن ابيطالب (ع)»، نخستين سبط پيغمبر



[ صفحه 136]



بزرگ اسلام و دومين پيشواي عاليقدر شيعيان است.

«حسن (ع)» ارشد اولاد «علي (ع)» و «فاطمه (ع)»، در نيمه ي ماه رمضان سال سوم هجري در شهر مدينه ولادت يافت، كنيت او «ابومحمد» و مشهورترين لقبش «مجتبي» است.

روزگار خردسالي را با برادر ارجمند خود «حسين (ع)» در حجر تربيت رسول اكرم سپري كرد و پس از رحلت جد بزرگوار و مادر گرامي خويش، در مكتب فضايل پدر پرورش جست.

به روزگار خلافت «اميرالمؤمنين علي (ع)» همواره ملازم وي بود و در جنگ هاي جمل و صفين و خوارج نيز شركت داشت.

بر حسب وصيت «اميرالمؤمنين (ع)» پس از شهادت وي «حسن (ع)» در مقام پدر نشست و مردم نيز با او به خلافت بيعت كردند.

دوران كوتاه زمامداري «حسن بن علي (ع)» يكي از پرآشوب ترين دوران هاي تاريخ اسلام است، طغيان «معاوية بن ابي سفيان» در شام، كه از عهد خلافت «علي (ع)» آغاز شده بود، كم كم اساس اجتماعات اسلامي را كه بر مقررات دين استوار بود، منقلب و متزلزل مي كرد.

«معاويه» دمشق را پايگاهي بر ضد حكومت قرآن كرده بود و هر چند به ظاهر دم از اين دين و آيين مي زد، در حقيقت شمشيري بود كه در روي مدافعان قرآن كشيده مي شد.

«معاويه» در كنار خود، همه ي عواملي را كه با نقشه هاي اهريمني او هماهنگي داشتند و حكومت قرآن را با مصالح حياتي خويش دمساز نمي ديدند، گرد آورده بود اين عناصر كه در ميان ايشان افرادي با نفوذ نيز ديده مي شد صف او را در مبارزه با حق و حقيقت، تقويت مي كردند.



[ صفحه 137]



«معاويه» نفوذ شيطاني خويش را از دمشق تا قلب شهرهاي كوفه و مدينه و مكه و ساير بلاد اسلامي توسعه بخشيده بود و جاسوسان وي، زمينه ي تسلط او را بر قلمرو اسلامي فراهم مي كردند.

اين عوامل دربار دمشق كه در شهر كوفه و در كنار «حسن بن علي (ع)» نيز پراكنده بودند، در كار خلافت وي به اخلال مي كوشيدند تا بدانجا كه تبليغات ماهرانه ي ايشان، كم كم تمايل بسياري از ساكنان كوفه و اطرافيان «حسن بن علي (ع)» را نيز به حكومت «معاويه» برانگيخت.

از سوي ديگر، زمينه ي آشوب خوارج كه خود، پيدايش جمعشان معلول نيرنگ «معاويه» بود، فراهم مي گشت و يك يك اين جهات، خطر تجزيه ي ممالك اسلامي و زوال آيين پاك «محمد (ص)» را به پيش مي آورد.

«حسن بن علي (ع)» با آن وضع موجود و تزلزل روحيه ي اطرافيانش به خوبي مي دانست كه از نبرد با «معاويه» سودي حاصل نخواهد شد، ليكن به آن جهت كه اين واقعيت را به دنيا و تاريخ و به اجتماع آن روز مسلمين بنماياند، سپاهي گرد آورد و عزم پيكار كرد.

در اولين برخوردهاي دو نيروي شام و عراق، مراتب غدر و خيانت عده اي از فرماندهان سپاه وي كه خود را به «معاويه» فروختند، معلوم شد و در آراء و افكار نفرات لشكر او تفرقه اي شديد، پديد آمد.

نكته اي كه انديشه ي «حسن بن علي (ع)»، را مشغول مي داشت، حفظ هسته ي اسلام و وحدت مسلمين بود و او در چنان احوال، جز آنكه به منظور نگهداري آيين مقدس توحيد، از كار كناره كند، راهي در پيش نداشت، لاجرم با «معاويه» به نوعي «قرار» كه مورخان به غلط آن را «صلح» قلمداده اند، تن داد و از خلافت ظاهري ديده پوشيد.

يكي از مهمترين شرايط اين «قرار» آن بود كه «معاويه» براي خويش



[ صفحه 138]



جانشيني تعيين نكند و پس از مرگ او، امر خلافت به آراء جامعه ي مسلمين موكول گردد.

همين شرط، «معاويه» را كه براي فرزندان خود نيز خواب امپراطوري شكوه آميزي ديده بود، به قتل «حسن بن علي (ع)» وادار كرد، زيرا با وجود وي، هرگز كار ولايتعهدي «يزيد» صورت نمي بست.

«معاويه» با اين منظور، «جعده» زوجه ي «حسن بن علي (ع)» را كه دختر «اشعث بن قيس كندي» بود، بفريفت، او را وعده ي اعطاي يكصد هزار درهم داد و نويد ازدواج با «يزيد» بخشيد و «جعده»، «حسن بن علي (ع)» را به زهري كه ايادي «معاويه» در اختيارش نهاده بودند مسموم ساخت.

«امام مجتبي (ع)» بر اثر همان مسموميت در بيست و هشتم ماه صفر پنجاهمين سال هجري در شهر مدينه به شهادت رسيد، مدت زندگانيش چهل و هفت، يا چهل و هشت سال بوده است...

«امام حسين بن علي بن ابيطالب (ع)» سومين پيشواي شيعيان جهان است كه در سال چهارم هجرت و به روز سوم شعبان ولادت يافت.

پس از مرگ «معاويه» فرزند او «يزيد» والي مدينه را فرمان داد تا به خلافت وي از «حسين (ع)» بيعت بگيرد، ليكن «حسين بن علي (ع)» به مذلت بيعت «يزيد» تن نداد و شهر مدينه را به مقصد مكه ترك گفت.

در همين اوقات، جمعي از ساكنان كوفه كه در شمار شيعيان «علي (ع)» و دوستداران اهل بيت نبي بودند و سوداي واژگون كردن بساط ستم و بيداد حكومت «بني اميه» را در سر داشتند، با استماع خبر مهاجرت «حسين (ع)» به مكه و عدم بيعت وي با «يزيد»، زمينه ي حصول مقصود خويش را مناسب ديدند و مصمم شدند تا در ميان اهل كوفه همفكراني بيابند و سپس با دعوت



[ صفحه 139]



«حسين (ع)» به آن سامان و بيعت با او، خلافت اسلامي را به مسير بر حق و طبيعي خويش باز گردانند.

تلاش اين گروه، ظاهرا بي نتيجه نماند و بسياري از مردم كوفه، همداستاني خود را در ياري «حسين بن علي (ع)» ابراز داشتند، آنگاه اين هواخواهان انبوه، به سوي «حسين (ع)» نامه هايي فرستادند و از وي خواستند تا به شهر كوفه بيابد و بر امر ايشان قيام كند.

وقتي كه شماره ي آن مكاتيب، از هزارها گذشت، «حسين بن علي (ع)» به مردم كوفه پاسخي موافق فرستاد و «مسلم بن عقيل» پسر عم خويش را روانه ي آن ديار كرد تا پس از بيعت كوفيان، خود نيز به ديار ايشان كوچ دهد.

ظاهر مطلب تا بدين جا چنين مي نمايد، ليكن دلايلي بسيار، اين حقيقت را روشن مي دارد كه «حسين بن علي (ع)» به خوبي از سرنوشت خود آگهي داشته و در عزيمت به كوفه، چيزي جز شهادت خويش مسلم نمي ديده است.

«مسلم بن عقيل»، به دنبال مأموريتي كه برعهده داشت، روانه ي كوفه شد و همين كه قاطبه ي مردم آن ديار، به دست وي سر در حلقه ي بيعت «حسين بن علي» نهادند، گزارش حال را به «حسين (ع)» مكتوب كرد و از وي خواستار شد تا رهسپار كوفه گردد.

«حسين بن علي (ع)» با افراد خاندان و گروهي كه التزام ركاب وي را پذيرفته بودند، از شهر مكه به سوي عراق روي آورد، اما در اين فرصت، حكومت دمشق كه از ماجراي بيعت كوفيان با «حسين (ع)» آگاه شده بود، آرام ننشست و «عبيدالله بن زياد» يك تن از عمال سفاك خويش را به حكومت كوفه و درهم شكستن نهضت آن شهر مأمور گردانيد.

«حسين (ع)» در ميانه ي راه، از شهادت «مسلم بن عقيل» و شكست نهضت كوفه آگاه شد و ضمن آنكه اين خبر را به اطلاع همراهان خويش رسانيد، قصد خود را به ادامه ي سفر اعلام كرد و به ايشان گفت:



[ صفحه 140]



- بيعت خويش را از شما برگرفتم تا به هر جانب كه بخواهيد، عزيمت كنيد. با اين سخن، بسياري از ملتزمان ركاب «حسين (ع)»، از همراهي وي دست كشيدند و به راه خويش رفتند، اين گروه كه در متابعت «حسين بن علي (ع)» بر خود تصور جاه و مقام و سيم و زر كرده بودند، با آگهي از وضع كوفه، اميد خويش را نقشي بر آب ديدند و از ادامه ي آن سفر ديده پوشيدند. «حسين بن علي (ع)» با اهل بيت خويش و اندكي از ياران كه آرزويي جز نثار جان در راه وي نداشتند، مسير خود را دنبال كرد، افراد اين قافله پس از پيمودن منزلي چند با اردوي سواري كه به فرماندهي «حر بن يزيد رياحي» به سوي ايشان مي آمد باز خوردند، «حر» مأمور بود كه «حسين» و همراهان او را در حال تسليم، و يا با مراقبت خويش به كوفه و به نزد «عبيدالله بن زياد» كوچ دهد.

فرمانده سواران كوفه به زودي دريافت كه تسليم «حسين (ع)» به فرمان او و به اراده ي «عبيدالله زياد» امري ناممكن و محال است، از سوي ديگر منزلت «حسين بن علي (ع)» بر وي پوشيده نبود و شكستن حرمت او را جايز نمي ديديد، لاجرم تا وصول دستوري از شهر كوفه، به مراقبت «حسين (ع)» و همراهان او پرداخت.

كاروان «حسين (ع)» در حاليكه به وسيله ي اردوي «حر بن يزيد رياحي» دنبال مي شد، راه خود را از مسير كوفه منحرف ساخت و چنانكه گفتي مقصدي شناخته و معلوم دارد در قسمتي از خاك عراق به حركت خويش ادامه داد، لكن اين راهپيمائي چندان به طول نينجاميد، زيرا «حر»، با وصول ابلاغيه ي «عبيدالله بن زياد» به توقف «حسين (ع)» و همراهان او مأمور گرديد و اين كار، در سرزميني كه نام آن «كربلا» بود، صورت پذيرفت.

از آن پس، «عبيدالله بن زياد»، سپاهي را كه از مردم بي ثبات كوفه فراهم آورده بود، به مقابله ي «حسين (ع)» فرستاد، اين سپاه كه فرماندهي آن را



[ صفحه 141]



«عمر بن سعد ابي وقاص» به عهده داشت، از همان مردمي كه دست در گرو بيعت «حسين بن علي (ع)» داشتند تركيب شده بود!

«حر بن يزيد رياحي» هرگز در كار حكومت كوفه و «حسين (ع)» گمان پيكار نمي برد ولي چون حقيقت مطلب را برخلاف پندار خويش يافت و در اجراي مقصد شوم «عبيدالله زياد»، خويش را نخستين عامل ديد، به سختي از كرده پشيمان شد و با ندامت به سوي «حسين (ع)» رو آورد و به صف او پيوست.

پس از آنكه «عمر سعد» سپاه خويش را در برابر كاروان «حسين (ع)» فرود آورد از وحشت گناهي بزرگ كه دست وي بدان آلوده مي شد و از بيم شماتت مردم آسوده نبود، لاجرم نخست كوششي به كار بست مگر بي آنكه جنگي در ميانه روي دهد، «حسين بن علي (ع)» را به تسليم وادار كند، ليكن چون در اين راه تلاش خود را بي ثمر ديد، ديده ي آز، از پاداش فيصله ي آن كار نتوانست برگرفت و خود نخستين كس بود كه در صبح عاشوراي شصت و يكمين سال هجري، اولين تير را به سوي اردوي «حسين (ع)» رها كرد، زيرا «عبيدالله بن زياد» او را نويد حكومت ري بخشيده بود!

بگذاريد از بيان ماجراي جانسوز كربلا بگذريم، ما را ذكر اين نكته كفايت مي كند كه بگوييم، شهادت «حسين (ع)» در دنياي اسلام، اساس دگرگوني ها و تحولاتي بزرگ شد و جانبازي وي در راه دفاع از قرآن و دين، براي مسلمين درسي آموزنده بود.

او، با شهادت خود، به حفظ اساس دين توفيق يافت، حكومت تباهي و فساد بني اميه را كه در عين دوري از مقررات اسلام، دعويدار حراست آيين اسلام بود، به فصاحت كشانيد و مردم مسلمان را در مقابله با بيداد و ستم، رهنموني و آموزگاري كرد.



[ صفحه 142]



«امام، علي بن حسين بن علي ابيطالب (ع)» چهارمين پيشواي عاليقدر شيعه ي اماميه، در نيمه ي جمادي الاول سال سي و شش، يا پنجم شعبان سي هشتمين سال هجري به جهان آمده است و تاريخ ولادت وي را جز اين نيز ياد كرده اند.

مادر گرامي او، «شهربانو» دختر «يزدگرد» آخرين شاهنشاه ساساني است و لقب هاي مشهورش «سجاد» و «زين العابدين» است.

«امام، علي بن حسين (ع)»، در التزام پدر به كربلا آمد ولي چون به سختي بيمار بود، توان پيكار نيافت و بعد از فاجعه ي خونين عاشورا با همسفران اهل بيت خويش به كوفه و شام كوچانده شد.

انعكاس واقعه ي كربلا و شهادت «حسين (ع)» در اقطار ممالك اسلامي، آن چنان افكار عمومي را برانگيخت كه حكومت «بني اميه» به وحشت و هراس افتاد و «يزيد بن معاويه» نه تنها با تغيير ناگهاني سياست خويش و دلجويي از «علي بن حسين (ع)» برخاست، بلكه با مراجعت او به شهر مدينه نيز رضايت داد و «امام سجاد (ع)» به همراه زنان و كودكان خاندان خود، از ديار شام به مدينه بازگرديد.

«علي بن حسين (ع)» پس از بازگشت، به انتشار معارف اسلامي و ارشاد مسلمين پرداخت، كاخ استوار مكتب تشيع را تكامل بخشيد و زمينه ي رونق عظيم اين مكتب را به روزگار آينده فراهم آورد.

«امام زين العابدين (ع)» پس از پنجاه و هفت سال زندگاني به سال 94 يا 95 هجري در شهر مدينه، به جهان جاودان خراميد، مدفن وي در گورستان بقيع و در جوار مرقد عم بزرگوارش «حسن بن علي (ع) قرار دارد.

«امام، محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابيطالب (ع)» شيعيان اماميه را



[ صفحه 143]



پيشواي پنجم است كه به روز دوشنبه ي سوم صفر، يا در نخستين شب ماه رجب سال پنجاه و هفت هجري در شهر مدينه ولادت يافت.

مادر ارجمندش، «فاطمه» دختر «امام مجتبي، حسن (ع)» است و بنابراين نژاد وي از دو سوي به «اميرالمؤمنين علي (ع)» مي پيوندد.

لقب مشهور امام «محمد بن علي (ع)»، «باقرالعلوم» است كه به معناي شكافنده ي دانش ها است، روزگار پنجمين پيشواي ارجمند شيعيان، با سرآغاز نهضت علمي اسلامي مصادف بود و «امام باقر (ع)» عمر گرامي را در اشاعه ي علوم و بسط معارف دين مبين به سر آورد.

پنجاه و هفت سال زندگي كرد و به سال يكصد و چهارده هجري، جهان را بدرود گفت، مضجع پاك وي، به گورستان بقيع، در كنار مرقد حنيف پدر بزرگوارش واقع شده است.

پيغمبر اكرم اسلام، پيش از رحلت، پيروان خود را گفت:

در ميان شما كتاب خدا و عترت خويش را به جاي مي گذارم، آن دو هيچ گاه از يكديگر جدا نمي شوند و شما نيز اگر به ايشان تمسك جوييد، هرگز گمراه نخواهيد شد....

رسول امين با اين سخن، راه آينده ي تابعان خويش را نشان داد، راهي كه در جهت خوشبختي و سعادت آنان بود و امت اسلام، با سير در آن طريق، هيچ گاه به حيرت و ضلالت دچار نمي گشت.

گرايش مسلمين به عترت رسول، با مصالح قبيله پرستي آن كسان كه هنوز عصبيت هاي جاهلي را در عمق انديشه ي خويش پنهان مي داشتند سازگار نبود و چنان كه ديديم، بتردستي، امر خلافت را از مسير تعيين شده و طبيعي آن منحرف ساختند.

اين گروه، از همان هنگام كه زمان رحلت رسول اكرم فرا رسيد، به



[ صفحه 144]



انحراف افكار برخاستند و هنوز پيغمبر اسلام بر بستر بيماري بود و عزم وصيت داشت كه يك تن از ايشان اين زمزمه را ساز كرد:

به وصيت پيغمبر نيازي نيست، كتاب خداي در ميان ما هست و همان ما را كفايت مي كند!

آن زمزمه، بعدها تقويت شد و كوشش بسيار به عمل آمد تا در جوامع مسلمين اين سخن در افتد كه پيروان شريعت اسلام را همان حكومت كتاب الهي كافي است، ليكن گفتاري چنان به ظاهر پسنديده را، در حقيقت به منظور القاء فتنه و استقرار حكومت خويش عنوان كرده بودند و گرنه به فحواي سخن پيغمبر اكرم، قرآن كريم، همواره با عترت رسول به يكديگر پيوسته بود و حكومت قرآن بي ولايت عترت نبي اكرم ممكن و ميسر نمي شد.

آنان كه به ظاهر، حكومت قرآن را توصيه مي كردند، نيك آگاه بودند، كه با تأويل آيات كتاب الهي به مقتضاي منافع خود، امكان برقراري و ادامه ي حكومت خويش را خواهند يافت، در حالي كه از سخن رسول اكرم، آنجا كه عترت خود و كتاب خداي را ملازمان جدايي ناپذير يكديگر مي خواند، اين حقيقت را مي توان دريافت كه تأويل كلام الهي نيز، پس از خداي و پيغمبر، منحصر به عترت پاكيزه گوهر اوست كه جانشينان بر حق وي مي باشند و ديگران را حقي نيست تا به تأويلات گمراه كننده ي خود، مركب هوس هاي خويش را به جولان درآورند و مسلمين را به بيراهه ي ضلالت رهبري كنند.

شيعيان اماميه، يعني پيروان مكتب «اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع)»، حكومت قرآن را در اقليم ولايت «علي» و اولاد طاهر او، كه رهبران الهي و برگزيدگان حق و ميراث داران مسلم پيغمبر بزرگ اسلام هستند، گردن نهاده اند.



[ صفحه 145]



شيعيان اماميه، تأويل آيات كتاب الهي را چنان كه خداي فرموده است [22] ، به ذات پاك او، و راسخان در علم منحصر مي دانند و راسخان در علم، پيغمبر بزرگوار اسلام و اهل بيت عاليقدر او هستند كه پيشوايان و ائمه دين مبين به شمارند.

قرآن كريم، سراسر به خاص و عام و محكم و متشابه و ناسخ و منسوخ مشحون است و شأن نزول و تعيين مصاديق هر يك از آيات آن را بايد فقط بر كساني محمول دانست كه خداوند بزرگ، ايشان را به دانش تنزيل و تأويل، ممتاز گردانيده است.

شيعه ي امامي مذهب، امامت را امري اكتسابي نمي داند، بلكه منزلت و فضيلتي مي شناسد كه خداوند بزرگ، آن را در اهل بيت پيغمبر خويش قرار داده است.

شيعه ي امامي مذهب معتقد است كه مرتبه ي امامت، عظيم تر و منبع تر از پايه ي عقول مردم است تا آن را به آراء خويش دريابند و كسي را به اختيار و انتخاب خود به آن مقام منصوب گردانند [23] .

پيشوايان راستين شريعت اسلام، يعني ائمه ي عاليقدر شيعه، هر يك به مقتضاي روزگار خويش در تشييد مباني و ترويج معارف دين، جهدي شايسته به كار بستند و وظيفه ي الهي خود را در ارشاد و هدايت خلق، آن چنان



[ صفحه 146]



كه مي بايد، به پاي بردند.

«اميرالمؤمنين علي (ع)» در طول حيات خويش يك دم از اعلاي كلمه ي حق و جهاد در راه حقيقت و مبارزه با پليدي ها و ناپاكي ها نياسود، «حسن بن علي (ع)» با فرصتي كوتاه كه به دست آورد، نشان داد كه مصالح اين جهاني را در پاي امر دين و به منظور حفظ اساس شريعت، به آساني مي توان فدا كرد، «حسين بن علي (ع)» خون پاك خويش را ارمغان رضاي معبود آورد و به جانبازي در طريق حق، معشر مسلمين را درسي ديگر آموخت. «علي بن حسين» و «محمد بن علي (ع)» به تشريح و تعليم حقايق آيين توحيد ميان بستند و لحظه اي از تنوير افكار مسلمين باز نماندند.

پس از «محمد بن علي (ع)» فرزند بزرگوار او، «جعفر بن محمد (ع)»، به مقام اعلاي امامت حقه ي اسلامي نشست، او، «صادق آل محمد (ع)» و زعيم بلند پايه ي دين مبين است كه مذهب پرشكوه شيعيان امامي را به كثرت افادات و عظمت لا يتناهي و شگرف وي، «طريقه ي جعفري» ناميده اند...



[ صفحه 147]




پاورقي

[1] انا لله و انا اليه راجعون - قرآن كريم، سوره ي بقره، قسمتي از آيه ي 156.

[2] الاحتجاج طبرسي، ج 1، ص 99 - 104، چاپ نجف.

[3] الفهرست ابن النديم؛ ص 263، چاپ مصر.

[4] به اعتقاد فرقه ي زيديه و اختلاف ايشان درباره ي نص اشاره خواهد شد.

[5] لا حكم الا لله و لو كره المشركون.

[6] ناسخ التواريخ، جلد صفين، كتاب خوارج، ص 576 - 595، چاپ اول.

[7] روايت «ابن اثير» است: الكامل، ج 3، ص 174، چاپ بيروت. شماره ي خوارج را دوازده هزار تن نيز نوشته اند كه هشت هزار تن ايشان از اردوي «عبدالله بن وهب» و نبرد با «اميرالمؤمنين عليه السلام» كناره گرفتند.

[8] خاندان نوبختي، ص 31.

[9] الملل و النحل شهرستاني: ج 1، ص 139، چاپ مصر.

[10] شهرستاني در «الملل و النحل» اجزاء معتقدات هر يك از اصناف «مرجئه» را شرح مي دهد: ج 1، ص 140 - 146، چاپ مصر.

[11] الفرق بين الفرق، ترجمه ي دكتر مشكور، چاپ دوم، ص 153- خاندان نوبختي ص 32 - الملل و النحل شهرستاني، ص 85 - 87، چاپ مصر.

[12] به روزگار ما نيز دسته هايي از خوارج و ظاهرا از فرقه ي «اباضيه» به جا هستند كه در مناطق عمان، زنگبار، طرابلس، تونس و الجزاير زندگي مي كنند.

[13] خاندان نوبختي، ص 34.

[14] الملل و النحل شهرستاني، ج 1، ص 48، چاپ مصر.

[15] همان كتاب و همان صفحه: «اعتزل عنا واصل» - تمايل و رغبت پيروان مكتب «واصل بن عطا» را به «عزلت» نيز، يكي ديگر از وجوه اين تسميه آورده اند.

[16] الملل و النحل ج 1، ص 174، چاپ مصر.

[17] و نيز جماعتي از «كيسانيه»، «محمد حنفيه» را پس از (اميرالمؤمنين علي (ع)» امام بلافاصل مي شناختند، اما «محمد» خود به دعوي امامت برنخاست و از كساني كه وي را به اين نام مي خواندند، برائت مي جست.

[18] به اين موضوع، در بخش «شعله هاي انقلاب» همين كتاب اشاره كرده ايم.

[19] الفرق بين الفرق، ترجمه ي دكتر مشكور، ص 19 - 20، چاپ دوم.

[20] بخش «شعله هاي انقلاب».

[21] سلام بر حسين، بخش يادداشت ها.

[22] قرآن كريم سوره ي آل عمران، قسمتي از آيه ي 7:

و ما يعلم تأويله الا الله و الراسخون في العلم.

[23] و اين سخنان امام هشتم علي بن موسي الرضا است: هل يعرفون قدر الامامة و محلها من الامة فيجوز فيها اختيارهم، ان الامامة اجل قدرا و اعظم شأنا و اعلا مكانا و امنع جانبا و ابعد غورا من يبلغها الناس بعقولهم، او ينالوها بآرائهم، او يقيموا اماما باختيارهم.. اصول كافي: ج 1، ص 284، چاپ اسلاميه.


شرايط زمان و مكان در زندگي


يا هشام! لو كان في يدك جوزة و قال الناس لؤلؤة، ما كان ينفعك و انت تعلم انها جوزة و لو كان في يدك لؤلؤة و قال الناس انها جوزة، ما ضرك و انت تعلم انها لؤلؤة. [1] .

اي هشام! اگر گردويي در دستت باشد و مردم بگويند كه آن مرواريدي گرانبهاست، در حالي كه تو مي داني آن گردوست، ترا نفعي نمي رساند و اگر در دستت مرواريدي گرانبها باشد و مردم بگويند كه آن گردو است، ترا ضرري نمي رساند در حالي كه تو مي داني آن مرواريد است.

امام صادق عليه السلام

از آنجا كه امام صادق عليه السلام در برهه اي از زمان خويش لباس گرانقيمت مي پوشيد، سفيان ثوري با شگفتي و تعجب به حضرت نظاره مي كرد



[ صفحه 18]



و سرانجام حرف دلش را روزي بيان كرد و گفت:

«اي فرزند رسول خدا! پوشيدن اين لباس ها سزاوار شما نيست؛ اجدادتان نيز از اين لباس ها نمي پوشيدند.»

امام صادق عليه السلام فرمود:

«زماني كه اجدادم زندگي مي كردند، عصر فقر و تنگدستي مردم بود و ليكن امروزه مردم با فراخ نعمت زندگي مي كنند؛ از اينرو نيكو كاران، مؤمنان و مسلمانان براي بهره برداري و استفاده از آن نعمت ها سزاوارتر از زشت كرداران، منافقان و كفار مي باشند. اي سفيان ثوري! به خدا سوگند، در طول زندگي ام، مالم را جز در مواردي كه خداوند فرموده باشد، هزينه نكرده ام.»

در اينحال عده ايي زاهد نما كه مردم را به پيروي از سيره و منش خود دعوت مي كردند، به زبان طعنه گفتند:

همنشين ما (امام صادق عليه السلام) از بيان دليل عاجز شد.»

امام صادق عليه السلام از ايشان خواست تا دلايل خود را براي تأييد سيره و منش شان بيان كنند؛ از اينرو آنان اظهار كردند:

«خداوند متعال برخي از صحابه ي پيامبر اكرم صلي الله عليه واله وسلم را كه ما نيز بر منش آنهاييم، در دو آيه ي شريفه ي ذيل مدح و تمجيد فرمود؛

و يؤثرون علي انفسهم و لو كان بهم خصاصة و من



[ صفحه 19]



يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون [2] .

و كساني كه مهاجران را با وجود نياز خويش بر خودشان ترجيح داده و از بخل و حرص نفس شان به دور باشند؛ رستگارانند.

و يطعمون الطعام علي حبه مسكيناً و يتيماً و اسيراً [3] .

و طعام خويش را با كمال خشنودي به مسكين و يتيم و اسير مي دهند.»

در اين حال شخصي كه در مجلس حضور داشت، رو به آنان گفت:

«از مردم مي خواهيد كه از اموالشان دست بردارند تا خودتان از آن بهره مند شويد؟!»

امام صادق عليه السلام ضمن بر حذر نمودن وي از اظهار اينگونه سخنان بي فايده، رو به آنان فرمود:

«آيا شما به موارد ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن كه هلاكت گاه و محل گمراهي كساني از اين امت است، آگاه هستيد؟»

وقتي ايشان اظهار ناداني به اكثر موارد ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن كريم نمودند، امام صادق عليه السلام فرمود:

«ريشه و اساس اشكال شما همين است؛ علاوه بر اين، احاديث رسول خدا صلي الله عليه و اله وسلم نيز اينگونه است.



[ صفحه 20]



اما در رابطه با آياتي از قرآن كريم كه براي تأييد منش و رفتار خودتان بيان كرديد، بايد بدانيد كه آن صحابه ي رسول خدا صلي الله عليه و اله وسلم قبل از منع الهي از آن منش و رفتار، آنگونه عمل مي كردند و پس از نهي پروردگار متعال آن آيه منسوخ شد؛ اين نهي از يك سو رحمت بزرگ الهي براي مؤمنان بود و از سوي ديگر جلو ضرر و زيان مؤمنان به خويش و خانواده شان را كه طاقت گرسنگي را ندارند، گرفت؛ از اينرو اگر من تنها يك قرص نان داشته باشم و آنرا صدقه دهم، همه ضايع گشته و بي بهره از اين كار خواهم شد. بدين جهت است كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: «بهترين مورد انفاق پنج دانه خرما، پنج قرص نان و پنج دينار يا درهم كه انسان مالك آن باشد، پدر و مادر و پس از آن خود و همسر و فرزندان و سپس نزديكان فقير و بعد همسايگان و سرانجام انفاق در راه خداست كه كمترين اجر و پاداش را اين قسم اخير داراست؛ از اينرو بود كه وقتي آن مرد انصاري در زمان رسول اكرم صلي الله عليه و اله و سلم با وجود فرزندان صغير تمام دارايي اش را به ديگران بخشيد، پيامبر خدا صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: «اگر به من مي گفتيد كه آن مرد اموالش را آنگونه بخشيد و فرزندانش را اينچنين رها كرد كه به گدايي افتادند، نمي گذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن كنيد.» پدرم از رسول خدا صلي الله عليه و اله وسلم نقل فرمود كه اولويت در انفاق با نزديكان رتبه ي يك و سپس رتبه ي دو است و هكذا.

علاوه بر اين، در رد قول شماست كه خداوند متعال مي فرمايد:



[ صفحه 21]



والذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواماً [4] .

و كساني كه هنگام انفاق، نه اسراف كرده و نه بخل مي ورزند و پايداري در حفظ اعتدال است.

آيا نمي بينيد خداوند متعال به روشي غير از منش شما دعوت فرمود و كساني را كه چون شما رفتار كنند، اسرافگر ناميده است و در آيه شريفه ي «انه لا يحب المسرفين» [5] بيان مي فرمايد كه پروردگار متعال اسرافگران را دوست نمي دارد.

در اين راستا پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله وسلم چندين گروه را نام مي برد كه دعايشان مستجاب نمي شود و از آنجمله كسي است كه در منزلش نشسته و با دعاي خويش از خداوند متعال روزي مي طلبد و براي كسب روزي تلاش نمي كند؛ به دنبال اين، پروردگار متعال مي فرمايد: «اي بنده ي من! آيا راه كسب روزي را فراروي تو ننهاده و تن سالم به تو ندادم تا سفر تجاري انجام دهي؟ و از آنجمله شخصي است كه خداوند متعال مال و ثروت زيادي را به وي عطا مي فرمايد و او همه را انفاق نموده و سپس با دعاي خويش از پروردگارش روزي مي خواهد؛ در اينحال خداوند متعال مي فرمايد:«آيا به تو روزي فراخ ندادم؟ چرا در انفاق طبق دستور، ميانه روي ننموده و با اينكه، از اسراف [در انفاق] نهي كرده بودم، به آن عمل نكردي؟»



[ صفحه 22]



نزد پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله و سلم هفت مثقال طلا بود؛ از اينرو شب را به راحتي نتوانست سپري كند؛ بدين جهت، همه را انفاق نمود و خوابيد و صبح فقيري نزد حضرت آمد و از آنجا كه چيزي براي انفاق نداشت، سائل حضرت را سرزنش كرد؛ پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله وسلم كه مهربان و رقيق القلب بود و نتوانست چيزي به او عطا كند، اندوهناك شد و خداوند متعال در راستاي تربيت رسولش صلي الله عليه و اله و سلم فرمود:

و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوماً محسوراً. [6] .

دستت را به گردنت مياويز (ترك انفاق مكن) و بيش از حد گشاده دستي مكن كه سرزنش شوي و از كار فروماني.

در اين راستا سلمان و ابوذر را بنگر؛ سلمان قوت ساليانه ي خود را كنار مي گذاشت و وقتي به او مي گفتند كه تو با اين زهد خود چرا چنين مي كني؟ شايد امروز و فردا مردي. او در جواب مي گفت: «چرا همچنانكه ترس از مردن را بر من روا مي داريد، اميد به بقاء و زنده بودنم را روا نمي دانيد؟! آيا نمي دانيد كه نفس هنگام تنگدستي شوريده و پريشان خاطر شده و در غير اين صورت به او اطمينان و آرامش دست مي دهد؟»

ابوذر داراي چندين نفر شتر و چندين رأس گوسفند بود كه از شير و



[ صفحه 23]



گوشت آنها براي اهل و عيال خويش و يا براي مهمانش بهره مي برد.

زاهدتر از ايشان چه كساني اند و حال اينكه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم درباره ي ايشان آنچه را فرمود كه شايسته ي آن بودند و هيچكدام از آنها آنگونه كه شما مردم را به آن دعوت مي كنيد، زندگي نمي كردند.

به من بگوييد كه اگر همه ي مردم آنگونه كه شما مي خواهيد زاهد پيشه شوند، پس اين تكاليف الهي چون كفاره ي قسم و نذر و زكات اموال، به چه كساني بايد پرداخت شوند؛ علاوه بر اين، براي هيچكس روا نخواهد بود كه چيزي از متاع دنيا را گر چه به آن نيازمند باشد، براي خود نگهدارد؛ از اينرو بدانيد كه بد راهي را در مسير زندگي خود پيموده و مردم را به آن فرا مي خوانيد كه ناشي از جهل به كتاب الهي و سنت نبوي است.

به من از سليمان بن داود بگوييد كه ملك و مكنتي را از پروردگار متعال خواست كه سزاوار احدي جز او نيست و در اين راستا خداوند متعال بر وي و هيچكس از مؤمنين خرده مگرفت؛ ملك و سلطنت حضرت داود را بنگريد و يوسف را نظاره كنيد كه از پادشاه مصر خواست كه مسؤليت مالي و اقتصادي را به او واگذار كند؛ تمام ايشان حق گفته و به حق عمل مي كردند؛ در پي ايشان، ذوالقرنين را بنگريد كه او بنده و عبدي بود كه خدا را دوست مي داشت و خداوند نيز به او محبت ورزيد و اسباب ملك و مكنت پادشاهي را براي او فراهم نمود بطوري كه بر شرق و غرب چيره گشت و حق مي گفت و به حق عمل مي كرد.



[ صفحه 24]



پس شما نيز به آداب الهي مؤدب شويد و پيرو امر و نهي الهي باشيد و از آنچه علم و آگاهي بدان نداريد، اجتناب كنيد تا معذور و داراي اجر و پاداش نزد خداوند متعال باشيد و به دنبال يادگيري ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن و موارد حلال و حرام برآييد؛ زيرا اين شما را به خدا نزديكتر و از جهل و ناداني دورتر مي نمايد. جهل و ناداني را به اهلش واگذاريد؛ زيرا نادان زياد و فرهيختگان اندك اند و خداوند متعال فرمود: «و فوق كل ذي علم عليم» يعني والاتر از هر فرهيخته و دانشمندي، عالم و دانايي است.» [7] .



[ صفحه 25]




پاورقي

[1] تحف العقول / 406 و بحارالانوار 1 / 136.

[2] الحشر / 9.

[3] الانسان / 8.

[4] الفرقان / 67.

[5] انعام / 141 و اعراف / 31.

[6] الاسراء / 31.

[7] يوسف / 76. الكافي5 / 65 - 70.


زهد و پرهيزگاري امام


- سرورم! در زهد و پرهيزگاري كه تنها وسيله تقرب به درگاه كبريايي خداوند است جناب عالي نمونه و سرمشق هستيد و به زرق و برق دنيا اعتنايي نداريد و از تمايلات شهواني منصرف هستيد. از غذاي ساده و محدود و لباس ساده و خشن استفاده مي كنيد و به اقتضاي زمان در بيرون از منزل لباس لطيف و خز مي پوشيد. روزي سفيان ثوري شما را زيارت كرد كه لباس خز پوشيده بوديد. عرض كرد يابن رسول الله شما كه از اهلبيت



[ صفحه 19]



نبوت هستيد، چگونه اين لباس را مي پوشيد؟ شما چه فرموديد؟

گفتم: اي سفيان زير لباس مرا ببين (جامه خشن و پشمي در زير لباس و روي آن روپوش خز بود).

- سرورم! حضرت عالي مهمان را خيلي دوست داريد و هميشه شخصا از مهمانهاي خود پذيرائي مي كرديد و براي آنها لذيذترين و گواراترين غذاها را به اندازه كافي فراهم مي كرديد. در آن حال به آنها بر چه تأكيدي مي كرديد؟

به آنها مي گفتم: بي ملاحظه بخوريد، كساني كه بيشتر به ما محبت دارند، در خانه ي ما بيشتر غذا مي خورند.


كم ارزشي عبادت بدون علم و انديشه


در آموزه هاي اسلامي عبادت بدون بصيرت بي ارزش است و بصيرت جز با تفقه و تعمق در مسائل و يادگيري و آموختن به دست نمي آيد. در همسايگي اسحاق بن عمار خانه مردي قرار داشت كه به عبادت زياد و انفاق بسيار در ميان مردم مشهور بود و همگان از او به نيكي ياد مي كردند؛ زيرا كسي از او خلافي نديده بود. رفتار نيك او براي اسحاق بن عمار اين پرسش را ايجاد كرد كه او با اين رفتار، انسان صالحي است يا خير. او مي خواست وظيفه خود را نسبت به همسايه خود بداند. بدين منظور، نزد امام صادق «عليه السلام» رفت و از امام پرسيد: «همسايه اي دارم كه بسيار نماز مي خواند، انفاق مي كند و بسيار به حج مي رود و از او خلافي هم نسبت به خاندان اهل بيت عصمت «عليهم السلام» ديده نشده است. او چگونه انساني است؟ امام صادق «عليه السلام» پرسيد: آيا اهل دانش و انديشه در مسائل ديني و عبادي نيز هست؟ اسحاق پاسخ داد: خير، با اين كه بسيار عبادت مي كند، ولي اهل انديشه نيست، امام فرمود: پس با اين حساب، كردار نيك او سبب بالا رفتن او نمي شود».


تاريخ الطب ومبدأ ظهوره


لقد تضاربت أقوال المؤرخين واختلف الحكماء والأطباء في ذكر بدأ ظهور هذا العلم الجليل وكيفية حدوثه في العالم مما أوقف الباحث موقف الحيرة والشك فلا يدري كيف يبدي الحقيقة وكيف يظهر للقاريء بمظهر الكاتب الأمين والمؤلف المنصف.

فقد نسب البعض إكتشافه أو إختراعه أولاً إلي الكلدانيين وآخرون إلي سحرة اليمن وغيرهم إلي كهنة بابل وأكثرهم إلي قدماء اليونانيين، قال ابن أبي أصيبعة الطبيب المؤرخ في كتابه عيون الأنباء:

إن إختراع هذا الفن لا يجوز نسبته إلي بلد خاص أو مملكة معينة أو قوم مخصوصين إذ من الممكن وجوده عند أمة قد إنقرضت ولم يبق من آثارها شيء ثم ظهر عند قوم آخرين ثم إنحط عندهم حتي نسي ثم ظهر علي أساس هؤلاء لدي غيرهم فنسب إليهم إختراعه أو إكتشافه (إنتهي).

وقال غيره من المؤرخين إن الطب من جملة العلوم التي وضع أساسها الكلدان وكهنة بابل وأنهم هم أول من بحث في علاج الأمراض فكانوا يضعون مرضاهم في الازقة ومعابر الطرق حتي إذا مر بهم أحد قد أصيب بذلك الداء وشفي أعلمهم بسبب شفائة فيكتبون ذلك علي ألواح يعلقونها في الهياكل، فلذلك كان الطب عندهم من جملة أعمال الكهنة وخصائصهم، ومن الكلدان أخذته ساير الامم القديمة ومن جملتها العرب، ولذلك تراه متشابها عند أكثر الامم في مصر وفينيقية وآشور ثم تناولته الأمة اليونانية فأتقنوه أحكاما وإحكاما ورتبوا أبوابه وفصوله حتي جعلوه علما له إبتداء وله انتهاء ثم أخذته عنهم الفرس والروم.



[ صفحه 10]




ظاهر شدن نوري درخشنده و صفحه هايي از طلاي سرخ


داود رقي مي گويد: من به خاطر قرضي كه بر عهده داشتم بسيار ناراحت و غمگين بودم. امام صادق عليه السلام به من فرمود: «چه شده است؟! مي بينم رنگت تغيير كرده است.»

گفتم: «قرضي بزرگ بر عهده دارم كه رسوا كننده است و من تصميم گرفته ام كه براي اداء قرضم به كشتي سوار شوم به سند، نزد برادرم بروم.»

حضرت فرمود: «هرگاه خواستي بروي، برو.»

گفتم: «از خطرها و هولهاي دريا مي ترسم.»

حضرت فرمود: «آن خدائي كه ترا در خشكي حفظ مي كند در دريا نيز ترا حفظ مي كند.اي داود! اگر ما نبوديم، نهرها جاري نمي شد و ميوه ها نمي رسيد و درختها سبز نمي گشت.»

پس من سوار كشتي شدم و سير كرديم و صد و بيست روز در حال حركت بوديم تا اينكه به ساحل رسيديم در همانجائي كه خدا مي خواست.

پس از كشتي بيرون آمدم و اين وقت پيش از زوال جمعه بود و آسمان را ابر گرفته بود. پس ناگهان از آسمان تا روي زمين، نوري درخشنده ظاهر شد، سپس صدائي آهسته به گوشم رسيد كه: «اي داود! اين وقت، زمان قضاي دين تو است، سر بلند كن كه سالم ماندي.»

سر خود را بلند كردم، باز ندائي به من رسيد كه: «به پشت آن پشته ي سرخ برو.»چون به آنجا رفتم، ديدم صفحه هائي از طلاي سرخ در آنجا است كه يك طرفش صاف، و در جانب ديگرش اين آيه ي شريفه نوشته شده است:



[ صفحه 15]



«هذا عطاءنا فامنن او امسك بغير حساب.» [1] يعني: اين بخشش ما است به تو، پس عطا كن از آن بر هر كسي كه خواهي با منع كن آن را از هر كسي كه مي خواهي كه حسابي بر تو نيست. پس از آن طلاها برداشتم و قيمت آنها بقدري زياد بود كه به شمار نمي آمد. با خود گفتم: «با آن كاري نمي كنم تا به مدينه بروم.»

پس به مدينه بازگشتم و بر امام صادق عليه السلام وارد شدم.

امام صادق عليه السلام فرمود: «اي داود! عطاء ما به تو، آن نوري بود كه برايت درخشيد نه آن طلايي كه آن را يافتي ولكن آن برايت گوارا باد، آن عطائي است براي تو از طرف پروردگار كريم، پس خدا را حمد كن.»

من آن زماني را كه از كشتي بيرون آمدم را به معتب - خادم امام صادق عليه السلام - گفتم و پرسيدم: «آن حضرت در آن وقت كه من از كشتي بيرون آمدم چه مي كرد؟»

او گفت: «آن وقتي كه تو مي گويي، امام صادق عليه السلام، با اصحابش (كه از جمله ي اصحاب ايشان، خيثمه و حمران و عبدالاعلي بودند) به صحبت مشغول بود و مثل آنچه كه ذكر كردي را بيان مي فرمود.»

پس چون وقت نماز شد، حضرت صادق عليه السلام برخاست و با اصحاب، نماز بجاي آورد. من از آن جماعت نيز سؤال كردم و ايشان نيز همين حكايت را برايم نقل كردند. [2] .



[ صفحه 16]




پاورقي

[1] سوره ي ص آيه ي 39.

[2] خرايج.


مفهوم غلو


شيخ مفيد در آغاز بحث غُلُو مي نويسد:

«الغُلُو في اللغه هوالتجاوز من الحدوالخروج عن القصد قال الله تعالي يا اهل الكتاب لا تغُلُو في دينكم ولاتقولو علي الله الا الحق فنهي عن تجاوز الحدفي المسيح و حذر من الخروج من القصد في القول و جعل ما ادعته النصاري فيه غُلُواً لتعديه الحد»

غُلُو در لغت گزار از حد و مرز مشخص و بيرون رفتن از ميانه روي است. خداوند متعال مي فرمايد: اي اهل كتاب در دين خود غُلُو نكنيد و به جز گفتار حق كلام ديگري را به خدا نسبت ندهيد و نهي نمود از گذشتن حد و مرز اعتدال و برحذر داشته از بيرون رفتن از حد ميانه و ادعاي مسيحيان را غُلُو دانسته است چرا كه آنان از حد گذشتند.

پس غُلُو شامل اعتقادات غلو آميز و اظهارات و گفتارهاي خارج از اعتدال است.

شهرستاني نيز در معرفي غُلات مي نويسد:

«هم الذين غُلوا في حق ائمتهم حتي اخرجوهم من حدود الخليقه و حكموا فيهم باحكام الالهيه»

غُلات كساني اند كه در حق پيشوايان خود غُلُو كردند و آنها را از مرز مخلوق بودن گذراندند و احكام خدائي براي ايشان جاري ساختند.


الماء المضاف


سئل الامام الصادق عليه السلام عن الوضوء باللبن؟ فقال: «لا انما هو الماء و الصعيد».

ما عد الماء المطلق من المائعات، كالخل و العصير و الشاي و الشراب، و ماء الورد يسمي ماء مضافا عند الفقهاء.. فالمضاف اما ماء أضيف اليه ما أخرجه عن أصل الخلقة، و اما ما اعتصر من جسم كالبرتقال و الجزر.


وقت الصوم


حدد الله سبحانه أول الصوم و آخره بقوله تعالي: (و كلوا و اشربوا حتي يتبين لكم الخيط الأبيض من الخيط الأسود من الفجر ثم أتموا الصيام الي الليل). [1] .

و لم يختلف في هذا التحديد اثنان من المسلمين، بل هو من ضرورات الدين، و لذا لم يتعرض أكثر الفقهاء لتحديده، و اكتفوا بقولهم: يحرم الصوم في الليل، و العيدين، و ايام التشريق لمن كان في مني، و هي الحادي عشر، و الثاني عشر، و الثالث عشر من ذي الحجة.


پاورقي

[1] البقرة: 187.


الحديث و الرواية


الحديث في عرف المتشرعة خاص بقول الرسول الأعظم صلي الله عليه و اله و سلم، و لذا لم أعبر به عن أقوال الامام الصادق عليه السلام، و غيره من أئمة أهل البيت الأطهار عليهم السلام، و اطلقت عليها لفظ الرواية، لأن الأئمة في عقيدتنا رواة عن جدهم صلي الله عليه و اله و سلم، و ليسوا بأصحاب رأي. و يطلق الفقهاء في الغالب لفظ الخبر علي قول الامام للعلة نفسها... أجل، ان الفرق عندنا بين أئمة الآل حين يروون عن جدهم، و بين غيرهم، ان الكذب و الخطأ في الرواية يجوزان علي غيرهم، و لا يجوزان عليهم، و هذا معني عصمة الامام عند الشيعة الامامية [1] .



[ صفحه 7]




پاورقي

[1] شرحت في كتاب «الشيعة و التشيع» معني العصمة و علوم الامام، و كل ما يتعلق بعقيدة الشيعة مع الاشارة الي دولهم في التاريخ و عددهم الان، و بلدانهم و الي الفرق بينهم و بين سائر الطوائف الاسلامية الي غير ذلك.


ثواب الدائن


قال الامام الصادق عليه السلام: لأن أقرض قرضا أحب الي من أن أتصدق بمثله.

و قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: من أقرض مؤمنا ينتظر به ميسرة كان ماله زكاة، و كان هو في صلاة الملائكة، حتي يؤدي اليه.

و قال: مكتوب علي باب الجنة الصدقة بعشرة، و القرض بثمانية عشر، و انما صار القرض أفضل من الصدقة لأن المستقرض لا يستقرض الا من حاجة، و قد تطلب الصدقة من غير حاجة اليها.

و أضاف الشهيد الثاني الي هذا ان درهم القرض يعود الي صاحبه فيقرضه ثانية، فيتنفع به الناس، و درهم الصدقة لا يعود، فينقطع النفع.



[ صفحه 7]




الضمان بالمباشرة


السبب الأول للضمان أن يباشر اتلاف المال بنفسه، مثل أن يقطع شجرة غيره، أو يكسر اناءه، أو يحرق كتابه أو ثوبه، و ما الي ذلك.. و لا فرق في وجوب الضمان بين أن يكون المتلف قاصدا، أو غير قاصد، و لا بين أن يكون بالغا عاقلا، أو غير بالغ و عاقل، لأن الخطابات الوضعية تشمل الجميع، فمن رمي صيدا بسهم فأصاب حيوانا مملوكا، خطأ، و من غير قصد، أو كان نائما فانقلب علي اناء غيره فكسره فعليه الضمان. و كذا المجنون و الطفل اذا أتلفا مال انسال فعلي الولي أن يدفع له البدل ان كان لهما مال، و الا انتظر المالك الميسرة.. و الفرق بين البالغ العاقل القاصد و بين غيره أن الأول اذا اتلف يأثم و يغرم، و الثاني يغرم و لا يأثم.. و بهذا يتبين أن المتلف الضامن قد يكون غاصبا آثما، كالعاقل المتعمد، و قد يكون غير آثم، كالمخطي ء و القاصر.


الوكالة في الطلاق


ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر و الحدائق الي أن للزوج غائبا كان أو حاضرا أن يوكل من شاء في طلاق زوجته، لاطلاق أدلة الوكالة.

و قال الشيخ الطوسي و ابن حمزة و ابن البراج و غيرهم: ان التوكيل في الطلاق يصح من الغائب دون الحاضر.

و تسأل: هل يجوز أن تكون هي وكيلة من قبل الزوج في طلاق نفسها.

قال صاحب الحدائق ما نصه بالحرف: «قال الشيخ - أي الشيخ الكبير المعروف بالشيخ الطوسي - في المبسوط: «و ان أراد أن يجعل الأمر اليها فعندنا لا يجوز علي الصحيح من المذهب.»، و توقف صاحب الحدائق عن الحكم، أما صاحب الجواهر فقال: «و علي كل حال فالاحتياط لا ينبغي تركه».



[ صفحه 6]



أجل، يجب هنا الاحتياط، لأن الفروج، تماما كالدماء، و لأن توكيلها من الشبهات التي يجب الوقوف عندها.. هذا، اذا كان توكيلها بالطلاق بعد العقد، أما اذا اشترط ذلك في متن العقد بحيث يجوز لها أن تطلق نفسها متي تشاء يبطل الشرط جزما و يقينا، لأنه تحايل علي الله بجعل الطلاق في يدها، و وقوعه بالرغم عن الزوج، و قد أجمع الفقهاء قولا واحدا علي فساد كل شرط مخالف لكتاب الله و سنة نبيه، فقد سئل الامام الباقر أبوالامام الصادق عليهمالسلام عن رجل تزوج امرأة، و اشترطت عليه أن بيدها الجماع و الطلاق؟. قال: خالفت السنة، و وليت حقا ليست له بأهل.. ان عليه الصداق، و بيده الجماع و الطلاق.

و قال الامام الصادق عليه السلام: «لا طلاق الا لمن أراد الطلاق».. و لو صحت هذه الوكالة لصح أن توكل المرأة الخلية رجلا ضمن عقد لازم كالبيع أن يزوجها بمن يشاء، حتي و لولم ترض به، و لا أظن أحدا يجرأ علي فتح هذا الباب و هو يعلم عواقبه الوخيمة.


عهدنامه الهي


قرآن، عهدي استوار ميان خدا و مردم است و آيات اين كتاب، متن اين عهدنامه را بيان مي كند. در عهد نامه بايد نگريست، به آن بايد پايبند بود، مفاد آن را نبايد زير پاگذاشت. امام صادق (عليه السلام) درباره اين عهدنامه و لزوم تلاوت بخشي از آن در هرروز، چنين مي فرمايند:

«القرآن عهدالله الي خلقه، فقد ينبغي للمرء المسلم ان ينظرفي عهده و ان يقراء منه في كل يوم خمسين آيه » [1] .

قرآن عهد خداوند نسبت به بندگان اوست. سزاوار است كه يك انسان مسلمان در اين عهدنامه الهي بنگرد و هر روز پنجاه آيه از آن را بخواند.

روشن است كه مرور بر مفاد يك عهدنامه، براي يادآوري از آن قرارداد و رعايت آن در عمل است. ميثاق خدا با بندگان برشناختن احكام الهي و عبرت گرفتن از حكايات قرآن و عمل به اوامر او و تدبر در آيات است. جالب است كه امام صادق (عليه السلام) وقتي مي خواست قرآن تلاوت كند، قرآن را كه به دست راست خويش مي گرفت، دعايي مي خواند كه به عهد بودن قرآن و تعهدات انسان در قبال اين قرار داد،اشاره دارد. مضمون آن دعا چنين است:

«خداوندا! من عهد و كتاب تو را گشودم. خدايا! نگاهم را در اين كتاب، عبادت قرار بده و قرائتم را تفكر، و تفكرم را عبرت آموزي. خدايا! مرا از آنان قرار بده كه از مواعظ تو در اين كتاب، پند مي گيرند و از نافرماني ات پرهيز مي كنند. وقتي كتاب تورا مي خوانم، بر دل و گوشم مهر مزن و بر ديدگانم پرده ميفكن وقرائت مرا خالي از تدبر مگردان، بلكه مرا چنان قرار بده كه در آيات و احكامش ژرف بنگرم، دستورهاي دين تو را بگيرم و عمل كنم و نگاه مرا در اين كتاب، غافلانه و قرائتم را بيهوده و بي ثمرمساز.» [2] .


پاورقي

[1] وسايل الشيعه، ج 4، ص 849.

[2] بحارالانوار، ج 95، ص 5.


لمحات من علم الامام الصادق


نذكر هنا عدة لمحات من علم الامام الصادق عليه السلام استنبطها أهل العلم من خلال اطلاعهم علي الحياة العلمية للامام و تلك الثورة الكبيرة في العلم و المعرفة المسمي بجامعة أهل البيت عليه السلام. تلك الجامعة التي غرف منها القريب و البعيد علي أختلاف مذاهبهم و انتماءتهم العقائدية و الاجتماعية و الثقافية.


تعبير خواب ام الفضل


قابله ي امام حسن مجتبي عليه السلام، «سلمي» دختر «عميس خثعمه»، همسر حمزه ي سيدالشهداء عليه السلام بود.

زنان خانواده دور هم نشسته بودند و قنداقه ي امام حسن عليه السلام را مثل دسته گلي دست به دست مي گردانيدند.

رسول خدا صلي الله عليه و آله از اين منظره لذت مي برد.

در آن موقع، چشم رسول خدا صلي الله عليه و آله به ام الفضل همسر عباس بن عبدالمطلب افتاد. ام الفضل هم نگاهش را به رسول خدا صلي الله عليه و آله دوخت و احساس كرد كه آن حضرت مي خواهد سخن بگويد.

زنان همه خاموش شدند و چشم به دهان مبارك رسول خدا صلي الله عليه و آله دوختند تا سخنانش را بشنوند.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: خوابت را تعريف كن تا ببينم چه در خواب ديده اي؟

ام الفضل گفت: آري، من در خواب ديده بودم مثل اينكه عضوي از اعضاي شما جدا شده و به دامن من افتاده است. [1] .



[ صفحه 26]



زنان همه از اين حرف وحشت كردند كه خدا نكند از پيكر نازنين پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله عضوي جدا شود!

ولي رسول خدا صلي الله عليه و آله خنده كنان، قنداقه ي امام حسن عليه السلام را به آغوش ام الفضل سپرد و فرمود: تعبير خوابت اين است: آن عضوي كه از بدنم جدا شده، امام حسن عليه السلام است.

سپس، پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله خطاب به ام الفضل فرمود: من اينك اين عضو نازنين را به آغوش تو دادم تا تو افتخار كفالت و پرورش او را پيدا كني.

پس از آن، زنان هلهله كنان به ام الفضل تبريك گفتند.

ام الفضل كه چندي پيش «قثم» را زاييده بود و شير فراوان داشت، مي توانست به آساني پسرش قثم و حضرت امام حسن عليه السلام را شير بدهد.

بدين ترتيب، امام حسن مجتبي عليه السلام و قثم بن عباس، برادر رضاعي همديگر شمرده مي شوند، زيرا آن دو از يك پستان شير نوشيده اند. [2] .



[ صفحه 27]




پاورقي

[1] ناسخ التواريخ، ج 1، ص 121، با اندكي تلخيص.

[2] سياسية السبطين، ص 15؛ طبق نقل آفتاب مهرباني، صص 13 - 14.


النظرة الصحيحة


النظرة الثالثة: والآن نبدأ بالنظرة الثالثة بشاءن الامام الصادق،وهي نظرة يمكن أن يستنبطها كل ثاقب نظر بالرجوع الي المصادروالمراجع. وهذا الاستنباط لا يختص بحياة الامام الصادق وحده، بل يشمل كل أئمة اهل البيت، مع الفارق في خصائص عمل كل منهم حسب ما تقتضيه ظروف الزمان والمكان، وهذا الاختلاف فيالخصائص لا يتنافي مع وحدة روح العمل المشترك وحقيقته ومع وحدة الهدف والمسير.

من أجل أن نفهم طبيعة المسيرة العامة لحياة الائمة [1] ، علينا أولا أن نتبين فلسفة الامامة. التيار الذي عرف في مدرسة اهل البيت باسم الامامة، والذي تتكون عناصره الاصلية من أحد عشر شخصاً توالواخلال قرنين ونصف القرن تقريباً، انما هو في الواقع امتداد للنبوة.

فالنبي يبعثه اللّه سبحانه بمنهج جديد للحياة، وبعقيدة جديدة،وبمشروع جديد للعلاقات البشرية، وبرسالة الي الانسانية. ويطويحياته في جهاد مستمر، وجهد متواصل، ليؤدي مهمة الرسالة الملقاة علي عاتقه قدر ما يسمح له عمره المحدود.

وعملية الدعوة يجب أن تستمر بعده ; كي تبلغ الرسالة أعلي الدرجات المتوخاة في تحقيق الأهداف. ويجب أن يحمل أعباءالمواصلة من هو أقرب الناس إلي صاحب الرسالة في جميع الابعاد;كي يبلغ بالأمانة الي محطة آمنة وقاعدة رصينة ثابتة مستمرة.

هؤلاء هم الائمة وأوصياء النبي. وكل الائمة العظام واصحاب الرسالات كان لهم أوصياء وخلفاء. ومن أجل أن نعرف مهمة الامام،لقد (لا بد أن نعرف مهمة النبي. والمهمة يبيّنها القرآن الكريم إذ يقول: (أرسلنا رسلنا بالبينات وأنزلنا معهم الكتاب والميزان ليقوم الناس بالقسط) [2] .

هذه إحدي الآيات التي تبين علّة النبوة، وتبين من جهة اُخري مهمة الانبياء. فالانبياء ابتعثوا لبناء مجتمع جديد، ولاقتلاع جذورالفساد، ولاعلان ثورة علي جاهلية زمانهم، وقلب مجتمعاتهم.وعملية التغيير هذه يعبّر عنها الإمام علي عليه السلام في مطلع استلام مهام حكومته بقوله:» .. حتي يعود أسفلكم أعلاكم وأعلاكم اسفلكم. [3] .

... انها عملية صناعة مجتمع علي أساس التوحيد والعدل الاجتماعيوتكريم الانسان، وتحريره، وتحقيق المساواة الحقوقية والقانونية بين المجموعات والافراد، ورفض الاستغلال والاستبداد والاحتكار،وافساح المجال للطاقات والكفاءات الانسانية، وتشجيع التعلّم والتعليم والفكر والتفكير.. انها عملية اقامة مجتمع تنمو فيه كل عوامل سموّ الانسان في جميع الابعاد الاساسية، ويندفع الكائن البشري فيه باتجاه مسيرته التكاملية علي ساحة التاريخ.

هذه هي المهمة التي بعث اللّه الانبياء من أجلها، ونستنتج من ذلكأن الامامة، باعتبارها امتدادا لمهام النبوة، تتحمل نفس هذه الاعباء.لو أن رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله عاش 250 عاما، فماذا كان يفعل يا تري؟ وكيف كان يتحرك علي طريق الدعوة، نفس هذه العملية نهض بها الائمة. هدف الامامة هو نفسه هدف النبوة، والطريق هوالطريق، أي إيجاد مجتمع اسلامي عادل، والسعي لصيانة مسيرته الصحيحة.

مقتضيات الزمان مختلفة طبعاً، وبنفس النسبة يختلف التكتيكوالاسلوب. النبي صلّي اللّه عليه وآله نفسه كان يعمل في بداية الدعوة باسلوب يختلف عن اسلوبه حين قطع شوطاً من الطريق نحو تحقيق هدفه المنشود.

حين كانت الدعوة في بداية الطريق، وكانت محفوفة باءلوان التهديدات والتحديات تطلّب الامر تدبيراً خاصاً لمواصلة حمل الرسالة، وحين ترسّخت قواعد النظام الاسلامي، وضرب الاسلام بجرانه في الجزيرة العربية اختلف التدبير والاسلوب... والثابت والباقي هو الهدف الاسمي الذي أنزلت الرسالة من اجله.. وهو السعيلايجاد مجتمع يستطيع الانسان فيه أن يطوي مسيرته التكاملية فيجميع الابعاد، وأن تتفجر فيه الطاقات الخيّرة والقوي الكامنة الانسانية، ومن ثم صيانة هذا المجتمع ونظامه الاسلامي.

كان أئمة الشيعة يتجهون ـ كالنبي ـ نحو هذا الهدف نفسه، نحو إقامة نظام عادل اسلامي بنفس الخصائص وعلي نفس المسير. وفي حالة قيام هذا النظام تتجه الجهود نحو صيانة مسيرته واستمرارها.

ما الذي تتطلبه اقامة نظام اجتماعي أو مواصلة مسيرة هذا النظام؟تتطلب اولاً ايديولوجية موجّهة وهادية ينبثق عنها ذلك النظام وتصوغه بصياغتها. ثم تحتاج ثانياً الي قوة تنفيذية تستطيع أن تشق الطريق وسط الصعاب والمشاكل والعقبات نحو تحقيق الهدف. نعرف أن ايديولوجية الائمة هي الاسلام. والاسلام رسالة البشرية الخالدة..رسالة تحمل في مضمونها عناصر بقائها وخلودها [4] .

وبملاحظة هذه الامور، نستطيع بسهولة أن نفهم المنهج العام لائمة أهل البيت واوصياء النبي الاكرم صلّي اللّه عليه وآله.

هذا المنهج ذو جانبين متلازمين: الاول يرتبط بالعقيدة، والثانيبتوفير القدرة التنفيذية والاجتماعية. ففي الجانب الأول تتجه جهودهم وهممهم الي نشر مفاهيم الرسالة وبلورتها وترسيخها، والكشف عن الانحرافات التي تصدر عن المغرضين والمنحرفين، وبيان الاطروحة الاسلامية لما يستجدّ من اُمور، واحياء ما اندثر من معالم الرسالة بسبب اصطدامها مع مصالح ذوي القدرة والنفوذ، وتوضيح ما خفيعلي الاذهان العاديّة من كتاب اللّه العزيز وسنّة نبيّه.. فمهمة الجانب الاول تتلخص إذن بصيانة الرسالة الاسلامية حيّة بنّاءة متحركة علي مرّ الاجيال.

وفي الجانب الثاني، كانوا يسعون، وفقا لما تقتضيه الظروف السياسية والاجتماعية والعالمية في المجتمع الاسلامي، الي إعدادالمقدمات اللازمة لاستلام زمام قيادة الحكم في المجتمع باءنفسهم بشكل عاجل، او التمهيد لكي يستلمها علي المدي البعيد من يواصل مسيرتهم في المستقبل.

هذا موجز هدف حياة الائمة الاطهار، وهذه هي الخطوط العامة لاهدافهم. من أجلها عاشوا، ومن أجلها استشهدوا.

وإذا كان ما وصلنا من تاريخ حياة الائمة لا يثبت ما ذهبنا اليه،فان عقيدتنا في الائمة كافية لأن تصوّر حياتهم بهذا المنظار لا غير، فمابالك إذا كان التاريخ يشهد بما يقنع كل باحث أن حياة ائمة آل البيت كانت في هذا الاتجاه؟


پاورقي

[1] من وفاة رسول اللّه صلّي اللّه عليه وآله حتي وفاة الامام الحسن العسكري عليه السلام.

[2] الحديد: 25).

[3] نهج البلاغة خ 16، لما بويع في المدينة، وفيها يخبر الناس بعلمه بما تؤول اليه احوالهم.

[4] من تلك الخصائص تشريع النظام وفق المتطلبات الاساسية الثابتة للانسان، والمرونة التي تسمح باستقطاب العناصر العلمية والمنطقية من كل مكان ومن كل نوع. (مع الاحتفاظ بالاتجاه المبدئيللرسالة وبشرط الانسجام مع نظرة الرسالة الي الكون والحياة).


اشعة من حياة الامام الصادق


شيخ عبدالرضا كاشف الغطاء، نجف، 1368 ق، رقعي، 122 ص.


فرازهايي از زندگاني و نمونه هايي از فضايل و مقامات عرفاني امام جعفر صادق


«مالك بن انس» پيشواي فرقه ي مالكي:

«در علم و عبادت و پرهيزكاري برتر از جعفر بن محمد الصادق، هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به قلب هيچ بشري خطور نكرده است.»

«حيدر اسد، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ج 4، ص 335»



[ صفحه 15]




قال الشيخ المفيد في ذكر الامام جعفر الصادق


و قال الشيخ المفيد رحمه الله تعالي: باب ذكر طرف من أخبار أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام و كلامه.

قيل: ان جماعة من بني هاشم اجتمعوا بالأبواء [1] و فيهم ابراهيم بن محمد بن علي ابن عبدالله بن عباس و أبوجعفر المنصور، و صالح بن علي و عبدالله بن الحسن و ابناه محمد و ابراهيم، و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان، فقال صالح بن علي: قد علمتم أنكم الذين يمد الناس اليهم أعينهم، و قد جمعكم الله في هذا الموضع فاعقدوا لرجل منكم بيعة تعطونه اياها من أنفسكم و تواثقوا علي ذلك حتي الله و هو خير الفاتحين، فحمد الله عبدالله بن الحسن و أثني عليه ثم قال: قد علمتم أن ابني هذا هو المهدي فهلم فلنبايعه، و قال أبوجعفر: لأي شي ء تخدعون أنفسكم؟ و الله لقد علمتم ما الناس الي أحد أصور أعناقا و لا أسرع اجابة منهم الي هذا الفتي - يريد محمد بن عبدالله - قالوا: قد و الله صدقت، ان هذا الذي نعلم فبايعوا محمدا جميعا و مسحوا علي يده.



[ صفحه 707]



قال عيسي بن عبدالله بن محمد: و جاء رسول عبدالله بن حسن الي أبي أن آتنا فانا مجتمعون لأمر، و أرسل بذلك الي جعفر بن محمد عليه السلام، و قال غير عيسي: ان عبدالله بن الحسن قال لمن حضر: لا تريدوا جعفرا فانا نخاف أن يفسد عليكم أمركم، قال عيسي بن عبدالله بن محمد: فأرسلني أبي أنظر ما اجتمعوا له، فجئتهم و محمد بن عبدالله يصلي علي طنفسة رحل مثنية [2] ، فقلت لهم: أرسلني أبي اليكم أسألكم لأي شي ء اجتمعتم؟ فقال عبدالله: اجتمعنا لنبايع المهدي محمد بن عبدالله.

قال: و جاء جعفر بن محمد فأوسع له عبدالله بن حسن الي جنبه فتكلم بمثل كلامه، فقال جعفر بن محمد: لا تفعلوا فان هذا الأمر لم يأت بعد، ان كنت تري أن ابنك هذا هو المهدي فليس به و لا هذا أو انه، و ان كنت انما تريد أن تخرجه غضبا لله تعالي و ليأمر بالمعروف و ينهي عن المنكر فانا و الله لا ندعك و أنت شيخنا و نبايع ابنك في هذا الأمر. فغضب عبدالله و قال: لقد علمت خلاف ما تقول، و والله ما اطلعك الله علي غيبه، ولكنك يحملك علي هذا الحسد لابني، فقال: و الله ما ذلك يحملني ولكن هذا و اخوته و أبناؤهم دونكم، و ضرب بيده علي ظهر أبي العباس، ثم ضرب بيده علي كتف عبدالله بن حسن و قال: ايها و الله ما هي اليك و لا الي ابنك ولكنها لهم، و ان ابنيك لمقتولان، ثم نهض و توكأ علي يد عبدالعزيز بن عمران الزهري و قال: أرأيت صاحب الرداء الأصفر - يعني أباجعفر؟ فقال له: نعم، فقال: انا و الله نجده يقتله، فقال له عبدالعزيز: أيقتل محمدا؟ قال: نعم، قال: فقلت في نفسي: حسده و رب الكعبة، قال: ثم و الله ما خرجت من الدنيا حتي رأيته قتلهما، قال: فلما قال جعفر ذلك و نهض القوم و افترقوا تبعه عبدالصمد و أبوجعفر فقالا: يا أباعبدالله تقول هذا؟ قال: نعم أقوله و الله و أعلمه.

و عن بجاد العابد [3] قال: كان جعفر بن محمد عليهماالسلام اذا رأي محمد بن عبدالله بن حسن تغرغرت عيناه [4] ثم يقول: بنفسي هو ان الناس ليقولون فيه و انه لمقتول، ليس هو في كتاب علي من خلفاء هذه الامة.



[ صفحه 708]



فصل: و هذا حديث مشهور كالذي قبله لا يختلف العلماء بالأخبار في صحتهما، و هما مما يدلان علي امامة أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام و أن المعجزات كانت تظهر علي يده لاخباره بالغائبات و الكائنات قبل كونها، كما كان يخبر الأنبياء عليهم السلام، فيكون ذلك من آياتهم و علامات نبوتهم و صدقهم علي ربهم عزوجل.

عن يونس بن يعقوب قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فورد عليه رجل من أهل الشام فقال له: اني رجل صاحب كلام وفقه و فرائض و قد جئت لمناظرة أصحابك، فقال له أبوعبدالله: كلامك هذا من كلام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أو من عندك؟ فقال: من كلام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بعضه و من عندي بعضه، فقال له أبوعبدالله عليه السلام: فأنت اذا شريك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ قال: لا، قال: فسمعت الوحي عن الله؟ قال: لا، قال: فتجب طاعتك كما تجب طاعة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ قال: لا، فالتفت أبوعبدالله عليه السلام الي و قال: يا يونس ابن يعقوب، هذا رجل قد خصم نفسه قبل أن يتكلم، ثم قال: يا يونس لو كنت تحسن الكلام كلمته: قال يونس: فيالها من حسرة، فقلت: جعلت فداك سمعتك تنهي عن الكلام و تقول: ويل لأصحاب الكلام يقولون: هذا ينقاد و هذا لا ينقاد، و هذا ينساق و هذا لا ينساق، و هذا نعقله و هذا لا نعقله، فقال أبوعبدالله عليه السلام: انما قلت: ويل لقوم تركوا قولي و ذهبوا الي ما يريدون، ثم قال: اخرج الي الباب فانظر من تري من المتكلمين فأدخله.

قال: فخرجت فوجدت حمران بن أعين و كان يحسن الكلام، و محمد بن النعمان الأحول، و كان متكلما، و هشام بن سالم، و قيس الماصر، و كانوا متكلمين، فأدخلتهم عليه، فلما استقر بنا المجلس و كنا في خيمة لأبي عبدالله عليه السلام علي طرف جبل بالحرم و ذلك قبل أيام الحج بأيام، أخرج أبوعبدالله رأسه من الخيمة فاذا هو ببعير يخب [5] ، فقال: هشام و رب الكعبة، قال: فظننا أن هشاما رجل من ولد عقيل كان شديد المحبة لأبي عبدالله عليه السلام، فاذا هشام بن الحكم قد ورد و هو أول ما اختطت لحيته [6] ، و ليس فينا الا هو أكبر سنا منه، قال: فوسع له أبوعبدالله عليه السلام و قال: ناصرنا بقلبه و لسانه



[ صفحه 709]



و يده، ثم قال لحمران: كلم الرجل - يعني الشامي - فكلمه حمران فظهر عليه، ثم قال: يا طاقي كلمه، فكلمه فظهر عليه محمد بن النعمان، ثم قال: يا هشام بن سالم كلمه، فتعارفا، ثم قال لقيس الماصر، كلمه، فكلمه.

و أقبل أبوعبدالله عليه السلام يتبسم من كلامهما و قد استخذل الشامي في يده، ثم قال للشامي: كلم هذا الغلام - يعني هشام بن الحكم - فقال له: نعم، ثم قال الشامي لهشام: يا غلام سلني في امامة هذا - يعني أباعبدالله عليه السلام - فغضب هشام حتي أرعد، ثم قال: يا هذا ربك أنظر لخلقه أم هم لأنفسهم؟ فقال الشامي: بل ربي أنظر لخلقه، قال: ففعل لهم بنظره في دينهم ماذا؟ قال: كلفهم و أقام لهم حجة و دليلا علي ما كلفهم، و أزاح في ذلك عللهم، فقال له هشام: فما هذا الدليل الذي نصبه لهم؟ قال الشامي: هو رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، قال له هشام: فبعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من؟ قال: الكتاب و السنة، فقال له هشام: فهل نفعنا اليوم الكتاب و السنة فيما اختلفنا فيه حتي رفعا عنا الاختلاف و مكنانا من الاتفاق؟ قال: الشامي نعم، قال له هشام: فلم اختلفنا نحن و أنت و جئتنا من الشام تخالفنا، و تزعم أن الرأي طريق الدين و أنت مقر بأن الرأي لا يجمع علي القول الواحد المختلفين، فسكت الشامي كالمفكر.

فقال له أبوعبدالله: ما لك لا تتكلم؟ قال: ان قلت انا ما اختلفنا كابرت، و ان قلت ان الكتاب و السنة ترفعان بيننا الاختلاف أبطلت لأنهما يحتملان الوجوه، ولكن لي عليه مثل ذلك، فقال له أبوعبدالله عليه السلام سله تجده مليا، فقال الشامي لهشام: من أنظر للخلق، ربهم أم أنفسهم؟ قال هشام: بل ربهم أنظر لهم، فقال الشامي: فهل أقام لهم من يجمع كلمتهم و يرفع اختلافهم و يبين لهم حقهم من باطلهم؟ قال هشام: نعم، قال: من هو؟ قال هشام: أما في ابتداء الشريعة فرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و أما بعد النبي صلي الله عليه و آله و سلم فغيره، قال الشامي: و من هو غير النبي صلي الله عليه و آله و سلم القائم مقامه في حجته؟ قال هشام: في وقتنا هذا أم قبله؟ قال الشامي: بل في وقتنا هذا، قال هشام: هذا الجالس - يعني أباعبدالله عليه السلام الذي تشد اليه الرحال، و يخبرنا بأخبار السماء وارثة عن أب عن جد، قال الشامي: و كيف لي بعلم ذلك؟ قال له هشام: سله عما بدالك، قال الشامي: قطعت عذري فعلي السؤال.

فقال له أبوعبدالله عليه السلام: أنا أكفيك المسألة يا شامي، أخبرك عن مسيرك و سفرك، خرجت يوم كذا و كان مسيرك علي طريقك كذا، و مربك كذا، و مررت علي كذا، فأقبل



[ صفحه 710]



الشامي و كلما وصف له شيئا من أمره يقول له: صدق و الله، ثم قال: أسلمت لله الساعة، فقال له أبوعبدالله عليه السلام: بل آمنت بالله الساعة لأن الاسلام قبل الايمان، و عليه يتوارثون و يتناكحون و الايمان عليه يثابون. قال الشامي: صدقت فأنا الساعة أشهد أن لا اله الا الله و أن محمدا رسول الله و أنك وصي الأوصياء.

و هذا الخبر مع ما فيه من اثبات حجة النظر و دلالة الامامة يتضمن من المعجز لأبي عبدالله عليه السلام بالخبر عن الغائب، مثل الذي يتضمنه الخبران المتقدمان، و يوافقهما في معني البرهان.

و روي أنه اجتمع نفر من الزنادقة فيهم ابن أبي العوجاء و ابن طالوت و ابن الأعمي، و ابن المقفع و أصحابهم كانوا مجتمعين في الموسم بالمسجد الحرام، و أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام اذا ذاك يفتي الناس و يفسر لهم القرآن و يجيب عن المسائل بالحجج و البينات، فقال القوم لابن أبي العوجاء: هل لك في تغليط هذا الجالس و سؤاله عما يفضحه عند هؤلاء المحيطين به؟ فقد تري فتنة الناس به و هو علامة زمانه، فقال لهم ابن أبي العوجاء: نعم، ثم تقدم ففرق الناس و قال: يا أباعبدالله ان المجالس أمانات، و لابد لكل من كان به سعال أن يسعل، أفتأذن في السؤال؟ فقال له أبوعبدالله عليه السلام: سل ان شئت، فقال له ابن أبي العوجاء: الي كم تدوسون هذا البيدر، و تلوذون بهذا الحجر، و تعبدون هذا البيت المرفوع بالطين و المدر، و تهرولون حوله هرولة البعير اذا نفر؟ من فكر في هذا و قدر علم أنه فعل غير حكيم و لا ذي نظر، فقال: انك رأس هذا الأمر و سنامه، و أبوك أسه و نظامه.

فقال له الصادق عليه السلام: ان من أضله الله و أعمي قلبه استوخم الحق فلم يستعذبه، و صار الشيطان وليه و ربه يورده مناهل الهلكة، و هذا بيت استعبد الله به خلقه ليختبر طاعتهم في اتيانه، فحثهم علي تعظيمه و زيارته، و جعله قبلة للمصلين له فهو شعبة من رضوانه، و طريق يؤدي الي غفرانه، منصوب علي استواء الكمال و مجمع العظمة و الجلال، خلقه الله قبل دحو الأرض بألفي عام، فأحق من أطيع كما أمر، و انتهي عما زجر الله المنشي ء للأرواح و الصور، فقال ابن أبي العوجاء: ذكرت أباعبدالله فأحلت علي غائب.

فقال الصادق عليه السلام: كيف يكون يا ويلك غائبا من هو مع خلقه شاهد (و شهيد) و اليهم أقرب من حبل الوريد، يسمع كلامهم و يعلم أسرارهم و لا يخلو منه مكان، و لا



[ صفحه 711]



يشتغل به مكان، و لا يكون من مكان أقرب من مكان، تشهد له بذلك آثاره، و تدل عليه أفعاله، و الذي بعثه بالآيات المحكمة و البراهين الواضحة محمد صلي الله عليه و آله و سلم جاءنا بهذه العبادة فان شككت في شي ء من أمره فاسأل عنه أوضحة لك، قال: فأبلس ابن أبي العوجاء [7] ، و لم يدر ما يقول، فانصرف من بين يديه فقال لأصحابه: سألتكم أن تلتمسوا لي خمرة فألقيتموني علي جمرة، فقالوا له: أسكت فوالله لقد فضحتنا بحيرتك و انقطاعك، و ما رأينا أحقر منك اليوم في مجلسه، فقال: ألي تقولون هذا؟ انه ابن من حلق رؤوس من ترون، و أومأ بيده الي أهل الموسم.

و روي أن أباشاكر الديصاني وقف ذات يوم علي مجلس أبي عبدالله عليه السلام، فقال له: انك لأحد النجوم الزواهر، و كان آباؤك بدور بواهر، و أمهاتك عقيلات عباهر [8] ، و عنصرك من أكرم العناصر: و اذا ذكر العلماء فعليك تثني الخناصر، فخبرنا أيها البحر الزاخر، ما الدليل علي حدوث العالم؟ فقال له أبوعبدالله عليه السلام: ان أقرب الدليل علي ذلك ما أذكره لك، ثم دعا ببيضة فوضعها في راحته، و قال: هذا حصن ملموم [9] ، داخله عرقي رقيق [10] ، يطيف به كالفضة السائلة، و الذهبة المائعة، أتشك في ذلك؟ قال أبوشاكر: لاشك فيه، قال أبوعبدالله عليه السلام: ثم انه ينفلق عن صورة كالطاووس، أدخله شي ء غير ما عرفت؟ قال: لا، قال: فهذا دليل علي حدوث العالم.

فقال أبوشاكر: دللت أباعبدالله فأوضحت، و قلت فأحسنت، و ذكرت فأوجزت، و قد علمت انا لا نقبل الا ما أدركناه بأبصارنا، و سمعناه بآذاننا، أو ذقناه بأفواهنا، أو شممناه بأنوفنا، أو لمسناه ببشرنا، فقال أبوعبدالله عليه السلام: ذكرت الحواس الخمس و هي لا تنفع في الاستنباط الا بدليل، كما لا تقطع الظلمة بغير مصباح.

يريد عليه السلام أن الحواس بغير عقل لا توصل الي معرفة الغائبات، و ان الذي أراه من حدوث الصورة معقول بني العلم به علي محسوس.

و مما حفظ عنه عليه السلام في وجوب المعرفة بالله عزوجل و بدينه قوله: وجدت علم الناس كلهم في أربع:



[ صفحه 712]



أولها أن تعرف ربك.

و الثاني أن تعرف ما صنع بك.

و الثالث أن تعرف ما أراد منك.

و الرابع أن تعرف ما يخرجك من دينك.

و هذه أقسام تحيط بالمفروض من المعارف، لأنه أول ما يجب علي العبد معرفة ربه جل جلاله، فاذا علم أن له الها وجب أن يعرف صنعه اليه، فاذا عرف صنعه عرف به نعمته، فاذا عرف نعمته وجب عليه شكره، فاذا أراد تأدية شكره وجب عليه معرفة مراده ليطيعه بفعله، فاذا وجبت طاعته وجب عليه معرفة ما يخرجه من دينه ليجتنبه فتخلص لربه طاعته و شكر انعامه.

و مما حفظ عنه عليه السلام في التوحيد و نفي التشبيه قوله لهشام بن الحكم: ان الله لا يشبه شيئا و لا يشبهه شي ء، و كل ما وقع في الوهم فهو بخلافه.

و مما حفظ عنه عليه السلام من موجز القول في العدل قوله لزرارة بن أعين: يا زرارة أعطيك جملة في القضاء و القدر؟ قال: نعم جعلت فداك، قال: انه اذا كان يوم القيامة و جمع الله الخلائق سألهم عما عهد اليهم و لم يسألهم عما قضي عليهم.

و مما حفظ عنه عليه السلام في الحكمة و الموعظة قوله: ما كل من نوي شيئا قدر عليه، و لا كل من قدر علي شي ء وفق له، و لا كل من وفق أصاب له موضعا، فاذا اجتمعت النية و القدرة و التوفيق و الاصابة فهنالك تمت السعادة.

و مما حفظ عنه عليه السلام في الحث علي النظر في دين الله عزوجل و المعرفة لأولياء الله عزوجل قوله عليه السلام: أحسنوا النظر فيما لا يسعكم جهله، و انصحوا لأنفسكم و جاهدوها في طلب معرفة ما لا عذر لكم في جهله، فان لدين الله أركانا لا ينفع من جهلها شدة اجتهاده في طلب ظاهر عبادته، و لا يضر من عرفها، فدان حسن اقتصاده و لا سبيل لأحد الي ذلك الا بعون من الله تعالي.

و مما حفظ عنه عليه السلام في الحث علي التوبة قوله عليه السلام: تأخير التوبة اغترار، و طول التسويف حيرة، و الاعتلال علي الله هلكة، و الاصرار علي الدنيا أمن لمكر الله، و لا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون.

و الأخبار فيما حفظ عنه عليه السلام من العلم و الحكمة و البيان و الحجة و الزهد و الموعظة و فنون العلم كله أكثر من أن يحصي بالخطاب، أو يحوي بالكتاب، و فيما



[ صفحه 713]



أثبتناه منه كفاية في الغرض الذي قصدناه و الله الموفق للصواب.

و فيه عليه السلام يقول السيد ابن محمد الحميري رضي الله عنه، و قد رجع عن قوله بمذهب الكيسانية لما بلغة انكار أبي عبدالله مقاله، و دعاؤه له الي القول بنظام الامامة.



أيا راكبا نحو المدينة جسرة

عذافرة تطوي له كل سبسب [11] .



اذا ما هداك الله عاينت جعفرا

فقل لولي الله و ابن المهذب



ألا يا ولي الله و ابن وليه

أتوب الي الرحمان ثم تأوبي



اليك من الذنب الذي كنت مطنبا

أجاهد فيه دائبا كل معرب



و ما كان قولي في ابن خولة دائبا

معاندة مني لنسل المطيب



ولكن روينا عن وصي محمد

و لم يك فيما قال بالمتكذب



بأن ولي الله يفقد لا يري

سنين كفعل الخائف المترقب



فتقسم أموال الفقيد كأنما

نغيبه بين الصفيح المنصب [12] .



فاذ قلت لا فالحق قولك فالذي

تقول فحتم غير ما متعصب



بأن ولي الله و القائم الذي

تطلع نفسي نحوه و تطربي



له غيبة لابد أن سيغيبها

فصلي عليه الله من متغيب



و في هذا الشعر دليل علي رجوع السيد رحمه الله عن مذهب الكيسانية و قوله بامامة الصادق جعفر بن محمد عليه السلام، و وجود الدعوة ظاهر من الشيعة في أيام أبي عبدالله عليه السلام الي امامته، و القول بامامة صاحب الزمان و غيبته عليه السلام و انها احدي علاماته و هو صريح قول الامامية الاثني عشرية.

قلت: رجوع السيد عن كيسانيته بقول الصادق عليه السلام أمر مشهور، و بألسنة الرواة و نقلة الآثار مذكور، في ديوان شعره مثبت مسطور، و في صحائف الدهر مرقوم مزبور، و كفي قوله شاهدا علي صحة هذه الدعوي (تجعفرت باسم الله و الله أكبر)، و هي مشهورة منقولة.



[ صفحه 714]



و قال المفيد رحمه الله: (باب ذكر أولاد أبي عبدالله عليه السلام و عددهم و أسمائهم و طرف من أخبارهم:

و كان لأبي عبدالله عليه السلام عشرة أولاد: اسماعيل، و عبدالله، و أم فروة و أمهم فاطمة بنت الحسين بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام، و موسي عليه السلام و اسحاق و محمد لام ولد، و العباس و علي و أسماء و فاطمة لامهات أولاد شتي.

و كان اسماعيل أكبر اخوته و كان أبوه عليه السلام شديد المحبة له و البر به و الاشفاق عليه، و كان قوم من الشيعة يظنون أنه القائم بعد أبيه، و الخليفة له من بعد اذ كان أكبر اخوته سنا، و لميل أبيه اليه و اكرامه له، فمات في حياة أبيه عليه السلام بالعريض [13] ، و حمل علي رقاب الرجال الي أبيه بالمدينة حتي دفن بالبقيع، و روي أن أباعبدالله عليه السلام جزع عليه جزعا شديدا، و حزن عليه حزنا عظيما، و تقدم سريره بغير حذاء و لا رداء، و أمر بوضع سريره علي الأرض قبل دفنه مرارا كثيرة، و كان يكشف عن وجهه و ينظر اليه يريد بذلك تحقيق أمر وفاته عند الظانين خلافته له من بعده، و ازالة الشبهة عنهم في حياته.

و لما مات اسماعيل رحمه الله انصرف عن القول بامامته بعد أبيه من كان يظن ذلك فيعتقده من أصحاب أبيه عليه السلام، و أقام علي حياته شرذمة لم تكن من خاصة أبيه، و لا من الرواة عنه، و كانوا من الأباعد و الأطراف.

فلما مات الصادق عليه السلام انتقل فريق منهم الي القول بامامة موسي عليه السلام بعد أبيه، و افترق الباقون فرقتين: فرقة منهم رجعوا عن حياة اسماعيل و قالوا بامامة ابنه محمد ابن اسماعيل لظنهم أن الامامة كانت في أبيه و أن الابن أحق بمقام الامامة من الأخ، و فريق ثبتوا علي حياة اسماعيل، و هم اليوم شذاذ لا يعرف اليوم منهم أحد يؤمي اليه، و هذان الفريقان يسميان الاسماعيلية، و المعروف منهم الآن يقولون: ان الامامة في اسماعيل، و من بعده في ولده و ولد و ولده الي آخر الزمان.

و كان عبدالله بن جعفر أكبر اخوته بعد اسماعيل، و لم تكن منزلته عنه أبيه منزلة غيره من ولده في الاكرام، و كان متهما بالخلاف علي أبيه في الاعتقاد، و يقال: أنه كان يخالط الحشوية و يميل الي المرجئة، و ادعي بعد أبيه الامامة، و احتج بأنه أكبر اخوته



[ صفحه 715]



الباقين فأتبعه علي قوله جماعة من أصحاب أبي عبدالله عليه السلام، ثم رجع أكثرهم بعد ذلك الي القول بامامة أخيه موسي عليه السلام لما تبينوا ضعف دعواه، و قوة أمر أبي الحسن عليه السلام و دلائل حقه، و براهين امامته، و أقام نفر يسير منهم علي أمرهم و دانوا بامامة عبدالله و هم الفطحية، و انما لزمهم هذا اللقب لقولهم بامامة عبدالله و كان أفطح الرجلين أي عريضهما، و يقال: انهم انما لقبوا بذلك لأن داعيتهم الي امامة عبدالله كان يقال له عبدالله بن أفطح، و كان اسحاق بن جعفر من أهل الفضل و الصلاح و الورع و الاجتهاد.

و روي عنه الناس الحديث و الآثار، و كان ابن كاسب اذا حدث عنه يقول: حدثني ثقة الرضا اسحاق بن جعفر، و كان اسحاق رضي الله عنه يقول بامامة أخيه موسي عليه السلام، و روي عن أبيه النص بالامامة علي أخيه موسي عليه السلام، و كان محمد بن جعفر سخيا شجاعا، و كان يصوم يوما و يفطر يوما، و رأي رأي الزيدية في الخروج بالسيف.

و روي عن زوجته خديجة بنت عبدالله بن الحسين أنها قالت: ما خرج من عندنا محمد قط في ثوب حتي يكسوه، و كان يذبح في كل يوم كبشا لأضيافه، و خرج علي المأمون في سنة تسع و تسعين و مائة بمكة و تبعه الزيدية الجارودية، فخرج لقتاله عيسي الجلودي، ففرق جمعه و أخذه فأنفذه الي المأمون، فلما وصل اليه أكرمه المأمون و أدني مجلسه منه، و وصله و أحسن جائزته، و كان مقيما معه بخراسان يركب اليه في موكب من بني عمه، و كان المأمون يحتمل منه مالا يحتمله السلطان من رعيته.

و روي أن المأمون أنكر ركوبه اليه في جماعة من الطالبيين الذين خرجوا علي المأمون، في سنة المائتين فآمنهم، فخرج التوقيع اليهم: لاتركبوا مع محمد بن جعفر و اركبوا مع عبيدالله بن الحسين، فأبوا أن يركبوا و لزموا منازلهم، فخرج التوقيع أن اركبوا مع من أحببتم، فكانوا يركبون مع محمد بن جعفر اذا ركب الي المأمون و ينصرفون بانصرافه.

و ذكر عن موسي بن سلمة أنه قال: أتي الي محمد بن جعفر فقيل له: ان غلمان ذي الرئاستين قد ضربوا غلمانك علي حطب اشتروه، فخرج متزرا ببردتين و معه هراوة [14] و هو يرتجز و يقول: الموت خير لك من عيش بذل، و تبعه الناس حتي ضرب غلمان ذي الرئاستين، و أخذ الحطب منهم، فرفع الخبر الي المأمون، فبعث الي ذي



[ صفحه 716]



الرئاستين فقال له: ائت محمد بن جعفر اعتذر اليه، و حكمه في غلمانك، قال: فخرج ذوالرئاستين الي محمد بن جعفر. قال موسي بن سلمة: فكنت عند محمد بن جعفر جالسا حين أتي، فقيل له، هذا ذوالرئاستين، فقال: لا يجلس الا علي الأرض، و تناول بساطا كان علي الأرض فرمي به هو و من معه ناحية، و لم يبق في البيت الا و سادة جلس عليها محمد بن جعفر، فلما دخل عليه ذوالرئاستين وسع له محمد علي الوسادة فأبي أن يجلس عليها و جلس علي الأرض، فاعتذر اليه و حكمه في غلمانه.

و توفي محمد بن جعفر بخراسان مع المأمون، فركب المأمون ليشهده فلقيهم و قد خرجوا به، فلما نظر الي السرير ترجل و مشي حتي دخل بين العمودين، و لم يزل بينهما حتي وضع، فتقدم فصلي عليه ثم حمله حتي بلغ به الي القبر، ثم دخل قبره فلم يزل فيه حتي بني عليه، ثم خرج فقام علي القبر حتي دفن، فقال له عبدالله بن الحسين و دعا له: يا أميرالمؤمنين انك قد تعبت فلو ركبت؟ فقال له المأمون: ان هذه رحم قد قطعت من مائتي سنة.

و روي عن اسماعيل بن محمد بن جعفر أنه قال: قلت لأخي و هو الي جنبي و المأمون قائم علي القبر: لو كلمناه في دين الشيخ فلا نجده أقرب منه في وقته هذا، فابتدأنا المأمون فقال: كم ترك أبوجعفر من الدين؟ فقلت: خمسة و عشرين ألف دينار، فقال: قد قضي الله عنه دينه، الي من أوصي؟ قلنا: الي ابن له يقال له يحيي بالمدينة، فقال: ليس هو بالمدينة هو بمصر، و قد علمنا بكونه فيها، ولكن كرهنا أن نعلمه بخروجه من المدينة، لئلا يسوءه ذلك لعلمهم بكراهتنا لخروجهم عنا.

و كان علي بن جعفر رضي الله عنه راوية [15] للحديث سديد الطريق، شديد الورع، كثير الفضل، و لزم أخاه موسي بن جعفر عليه السلام، و روي عنه شيئا كثيرا.

و كان العباس بن جعفر رحمه الله فاضلا نبيلا.

و كان موسي بن جعفر أجل ولد أبي عبدالله عليه السلام قدرا، و أعظمهم محلا، و أبعدهم في الناس صيتا، و لم ير في الناس و في زمانه أسخي منه، و لا أكرم نفسا و عشرة و كان أعبد أهل زمانه و أورعهم و أفقههم و أعلمهم، و اجتمع جمهور شيعة أبيه علي القوم بامامته و التعظيم لحقه، و التسليم لأمره، و ورووا عن أبيه الصادق عليه السلام



[ صفحه 717]



نصوصا عليه بالامامة، و اشارات عليه بالخلافة، و أخذوا عنه معالم دينهم، و رووا عنه من الآيات و المعجزات ما يقطع بها علي حجته، و صواب القول بامامته (انتهي كلام الشيخ المفيد رضي الله عنه).

و قال الحافظ أبونعيم رحمه الله: و منهم الامام الناطق أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، أقبل علي العبادة و الخضوع و أثر العزلة و الخشوع، و لها عن الرئاسة و الجموع، و قيل: ان التصوف انتفاع بالنسب و ارتفاع بالسبب.

عن عمرو بن أبي المقدام قال: كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين.

و روي عن مالك بن أنس عن جعفر بن محمد عليه السلام أن سفيان الثوري دخل عليه و سأله الحديث، فقال جعفر: أحدثك و ما كثرة الحديث لك بخير يا سفيان، اذا أنعم الله عليك بنعمة فأحببت بقاءها و دوامها فأكثر من الحمد و الشكر (الحديث) الي قوله عليه السلام ثلاث و أي ثلاث.

و عن محمد بن بشير عن جعفر بن محمد عليهماالسلام: أوحي الله الي الدنيا أن اخدمي من خدمني، و أتعبني من خدمك.

و عنه عليه السلام (ان في ذلك لآيات للمتوسمين) [16] قال: للمتفرسين، و كان يقول: كيف أعتذر و قد احتججت؟ و كيف أحتج و قد علمت.

و كان عليه السلام يطعم حتي لا يبقي لعياله شي ء.

و سئل لم حرم الله الربا؟ قال: لئلا يتمانع الناس المعروف.

و قال: بني الانسان علي خصال، فمهما بني عليه فانه لا يبني علي الخيانة و الكذب.

و قال عليه السلام: الفقهاء أمناء الرسل، فاذا رأيتم الفقهاء فقد ركبوا الي السلاطين فاتهموهم.

و عن الأصمعي قال: قال جعفر بن محمد عليه السلام: الصلاة قربان كل تقي، و الحج جهاد كل ضعيف، و زكاة البدن الصيام، و الداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر، و استنزلوا الرزق بالصدقة، و حصنوا أموالكم بالزكاة، و ما عال امرؤ اقتصد، و التقدير نصف



[ صفحه 718]



العيش، و التودد نصف العقل، و قلة العيال احدي اليسارين، و من حزن والديه فقد عقهما، و من ضرب بيده علي فخذه عند المصيبة فقد أحبط أجره، و الصنيعة لا تكون صنيعة الا عند ذي حسب أو دين، و الله عزوجل ينزل الصبر علي قدر المصيبة، و ينزل الرزق الصبر علي قدر المؤنة، و من قدر معيشته رزقه الله، و من بذر معيشته حرمه الله.

و عن بعض أصحاب جعفر عليه السلام قال: دخلت عليه و موسي عليه السلام بين يديه و هو يوصيه بهذه الوصية، فكان مما حفظت منها أن قال: يا بني أقبل وصيتي و احفظ مقالتي، فانك ان حفظتها تعش سعيدا و تمت حميدا.

يا بني من قنع بما قسم له استغني، و من مد عينه الي ما في يد غيره مات فقيرا، و من لم يرض بما قسم الله له اتهم الله في قضائه، و من استصغر زلة غيره استعظم زلة نفسه، و من استصغر زلة نفسه استعظم زلة غيره.

يا بني من كشف عن حجاب غيره تكشفت عورات بيته، و من سل سيف البغي قتل به، و من احتفر لأخيه بئرا سقط فيها، و من داخل السفهاء حقر، و من خالط العلماء وقر، و من دخل مداخل السوء اتهم.

يا بني اياك أن تزري بالرجال فيزري بك [17] ، و اياك و الدخول فيما لا يعنيك فتزل، يا بني قل الحق لك و عليك تستشار من بين أقرانك.

يا بني كن لكتاب الله تاليا و للاسلام فاشيا، و بالمعروف آمرا و عن المنكر ناهيا، و لمن قطعك واصلا، و لمن سكت عنك مبتدئا، و لمن سألك معطيا، و اياك و النميمة، فانها تزرع الشحناء في قلوب الرجال، و اياك و التعرض لعيوب الناس فمنزلة المتعرض لعيوب الناس كمنزلة الهدف.

يا بني اذا طلبت الجود فعليك بمعادنه، فان للجود معادن، و للمعادن أصولا، و للاصول فروعا، و للفروع ثمرا، و لا يطيب ثمر الا بفرع، و لا فرع الا بأصل، و لا أصل ثابت الا بمعدن طيب.

يا بني اذا زرت فزر الأخيار، و لا تزر الفجار فانهم صخرة لا يتفجر ماؤها، و شجرة لا يخضر ورقها، و أرض لا تظهر عشبها.

قال علي بن موسي عليهماالسلام: فما ترك أبي هذه الوصية الي أن توفي.



[ صفحه 719]



قلت: قد نقلت هذه الوصية آنفا، و نقلتها الآن لزيادة في هذه الرواية.

و قال جعفر بن محمد عليه السلام: لا زاد أفضل من التقوي، و لا شي ء أحسن من الصمت، و لا عدو أضر من الجهل، و لا داء أدوي من الكذب.

و عن شيخ من أهل المدينة كان من دعاء جعفر بن محمد عليهماالسلام: اللهم اعمرني بطاعتك، و لا تحزني بمعصيتك، اللهم ارزقني مواساة من قترت عليه رزقك بما وسعت علي من فضلك. قال غسان: فحدثت بهذا سعيد بن مسلم، فقال: هذا دعاء الأشراف.

و عن نضر بن كثير قال: دخلت أنا و سفيان علي جعفر بن محمد عليه السلام، فقلت: اني أريد البيت الحرام فعلمني ما أدعو به، فقال: اذا بلغت الحرم فضع يدك علي الحائط و قل: يا سابق الفوت، يا سامع الصوت، يا كاسي العظام لحما بعد الموت، ثم ادع بما شئت، فقال له سفيان: شيئا لم أفهمه؟ فقال له: يا سفيان اذا جاءك ما تحب فأكثر من الحمدلله و اذا جاءك ما تكره فأكثر من لا حول و لا قوة الا بالله، و اذا استبطأت الرزق فأكثر من الاستغفار.

و عن عبدالله بن شبرمة قال: دخلت أنا و أبوحنيفة علي جعفر بن محمد عليه السلام فقال لابن أبي ليلي: من هذا معك؟ فقال: هذا رجل له بصر و نفاذ في أمر الدين، قال: لعله الذي يقيس الدين برأيه؟ قال: نعم الي آخرها، و انما لم أذكرها لأن الصادق عليه السلام كان أعلي شأنا و أشرف مكانا و أعظم بيانا و أقوي دليلا و برهانا من أن يسأله مثل أبي حنيفة مع دقة نظره وفرط ذكائه و قوة عارضته، و شدة استخراجه عن هذه المسائل الواضحة، ثم ان المسائل الاولي انما ينظر فيها و يعللها الطبيب، و ليست من تكليف الفقيه و العهدة علي الناقل، و أنا أستغفر الله.

و عن عنبسة الخثعمي و كان من الأخيار قال: سمعت جعفر بن محمد عليه السلام يقول: اياكم و الخصومة في الدين، فانها تشغل القلب و تورث النفاق.

قال عليه السلام: اذا بلغك عن أخيك شي ء يسوئك فلا تغتم، فانه ان كان كما يقول كانت عقوبة عجلت، و ان كانت علي غير ما يقول كانت حسنة لم تعملها.

قال: و قال موسي عليه السلام: يا رب أسألك أن لا يذكرني أحد الا بخير، قال: ما فعلت ذلك لنفسي.

قال الحافظ أبونعيم: أسند جعفر بن محمد عليه السلام عن ابيه، و عن عطاء بن أبي



[ صفحه 720]



رباح و عكرمة، و عبيدالله بن أبي رافع، و عبدالرحمان بن القاسم و غيرهم.

و روي عن جعفر عدة من التابعين منهم يحيي بن سعيد الأنصاري، و أيوب السختياني، و أبان بن تغلب، و أبوعمر بن العلا، و يزيد بن عبدالله بن الهاد.

و حدث عنه من الأئمة الأعلام مالك بن أنس، و شعبة بن الحجاج، و سفيان الثوري، و ابن جريج، و عبيدالله بن عمرو، و روح بن القاسم، و سفيان بن عيينة، و سليمان بن بلال، و اسماعيل بن جعفر، و حاتم بن اسماعيل، و عبدالعزيز بن المختار، و وهب بن خالد، و ابراهيم بن طهمان.

و أخرج عنه مسلم بن الحجاج في صحيحه محتجا بحديثه عن يحيي بن سعيد عن جعفر بن محمد، عن أبيه عن جابر في حديث أسماء بنت عميس حيث نفست بذي حليفة أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أمر أبابكر رضي الله عنه يأمرها أن تغتسل و تهل، حديث ثابت أخرجه مسلم في صحيحه عن أبي غسان محمد بن عمرو عن حريز و يحيي بن سعيد هو الأنصاري من تابعي أهل المدينة (الي هنا نقلت مما ذكره الحافظ أبونعيم رحمه الله).

قال ابن الخشاب رحمه الله: ذكر أبي عبدالله الصادق جعفر بن محمد الباقر بن علي سيد العابدين بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام أجمعين.

و بالاسناد الأول عن محمد بن سنان: مضي أبوعبدالله و هو ابن خمس و ستين سنة، و يقال ثمان و ستين سنة، في سنة مائة و ثمان و أربعين، و كان مولده سنة ثلاث و ثمانين من الهجرة في احدي الروايتين، و في الرواية الثانية كان مولده سنة ثمانين من الهجرة، و كان مقامه مع جده علي بن الحسين اثني عشر سنة و أياما، و في الرواية الثانية: كان مقامه مع جده خمس عشرة سنة، و كان مقامه مع أبيه بعد مضي جده أربع عشرة سنة، و توفي أبوجعفر عليه السلام و لأبي عبدالله أربع و ثلاثون سنة في احدي الروايتين، و أقام بعد أبيه أربعا و ثلاثين سنة، و كان عمره في احدي الروايتين خمسا و ستين سنة، و في الرواية الاخري ثمان و ستين سنة، قال لنا الذارع: و الاولي هي الصحيحة، و أمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر يعني الصديق رضي الله عنه، كان له ست بنين و ابنة واحدة: اسماعيل، و موسي الامام، و محمد، و علي، و عبدالله، و اسحاق، و أم فروة؛ و هي التي زوجها من ابن عمه الخارج مع زيد بن علي بن الحسين، لقبه الصادق و الصابر و الفاضل و الطاهر، قبره بالمدينة بالبقيع، يكني بأبي عبدالله و بأبي اسماعيل (انتهي كلامه).



[ صفحه 721]



و نقلت من كتاب الدلائل عن سليمان بن أبي خالد عن أبي عبدالله في قوله تعالي: (ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة ألا تخافوا و أبشروا بالجنة التي كنتم توعدون) [18] قال أبوعبدالله: أما و الله لربما وسدنا لهم الوسائد في منازلنا.

و عن الحسين بن أبي العلاء القلانسي قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: يا حسين، و ضرب بيده الي مساور [19] في البيت، فقال: مساور طالما و الله اتكأت عليها الملائكة، و ربما التقطنا من زغبها [20] .

و عن عبدالله النجاشي قال: كنت في حلقة عبدالله بن الحسن، فقال: يابن النجاشي اتقوا الله ما عندنا الا ما عند الناس، قال: فدخلت علي أبي عبدالله فأخبرته بقوله، فقال: و الله ان فينا من ينكت في قلبه و ينقر في أذنه و تصافحه الملائكة، فقلت: اليوم أو كان قبل اليوم؟ فقال: اليوم و الله يابن النجاشي.

و عن جرير بن مرازم قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: اني أريد العمرة فأوصني، فقال: اتق الله و لا تعجل، فقلت: أوصني، فلم يزدني علي هذا، فخرجت من عنده من المدينة، فلقيني رجل شامي يريد مكة، فصحبني و كان معي سفرة فأخرجتها و أخرج سفرته و جعلنا نأكل فذكر أهل البصرة فشتمهم ثم ذكر أهل الكوفة فشتمهم، ثم ذكر الصادق عليه السلام فوقع فيه، فأردت أن أرفع يدي فاهشم أنفه و أحدث نفسي بقتله أحيانا، فجعلت أتذاكر قوله: «اتق الله و لا تعجل» و أنا أسمع شتمه فلم أعد ما أمرني.

و عن أبي بصير دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام و أنا أريد أن يعطيني من دلالة الامامة مثل ما أعطاني أبوجعفر عليه السلام، فلما دخلت و كنت جنبا قال: يا أبامحمد أما كان لك فيما كنت فيه شغل تدخل علي و أنت جنب؟ فقلت: ما عملته الا عمدا، فقال: أولم تؤمن؟ قلت: بلي ولكن ليطمئن قلبي، قال: نعم يا أبامحمد قم فاغتسل، فقمت و اغتسلت و صرت الي مجلسي، و قلت عند ذلك انه امام.

و عن عبدالله بن يحيي الكاهلي قال: قال لي أبوعبدالله: اذا لقيت السبع ما تقول



[ صفحه 722]



له؟ قلت: ما أدري قال: اذا لقيته فاقرأ في وجهه آية الكرسي و قل: عزمت عليك بعزيمة الله، و عزيمة محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و عزيمة سليمان بن داود، و عزيمة علي أميرالمؤمنين و الأئمة من بعده، فانه ينصرف عنك.

قال عبدالله الكاهلي: فقدمت الي الكوفة فخرجت مع ابن عم لي الي قرية، فاذا سبع قد اعترض لنا في الطريق، فقرأت في وجهه آية الكرسي و قلت: عزمت عليك بعزيمة الله، و عزيمة محمد رسول الله، و عزيمة سليمان بن داود، و عزيمة أميرالمؤمنين و الأئمة من بعده الا تنحيت عن طريقنا و لم تؤذنا، فانا لا نؤذيك فنظرت اليه و قد طأطأ رأسه و أدخل ذنبه بين رجليه و تنكب الطريق راجعا من حيث جاء، فقال ابن عمي: ما سمعت كلاما قط أحسن من كلام سمعته منك، فقلت: ان هذا الكلام سمعته من جعفر بن محمد عليه السلام، فقال: أشهد أنه امام مفترض الطاعة و ما كان ابن عمي يعرف قليلا و لا كثيرا، فدخلت علي أبي عبدالله من قابل فأخبرته الخبر و ما كنا فيه، فقال: أتراني لم أشهدكم بئس ما رأيت؟ ان لي مع كل ولي اذنا سامعة و عينا ناظرة، و لسانا ناطقا، ثم قال لي: يا عبدالله بن يحيي أنا و الله صرفته عنكما، و علامة ذلك أنكما كنتما في البداءة علي شاطي ء النهر، و ان ابن عمك أثبت عندنا، و ما كان الله يميته حتي يعرفه هذا الأمر، فرجعت الي الكوفة فأخبرت ابن عمي بمقالة أبي عبدالله، ففرح وسر به سرورا شديدا، و ما زال مستبصرا بذلك الي أن مات.

قال علي بن عيسي أثابه الله: أنظر بعين الاعتبار الي شرف هؤلاء القوم و محلهم و مكانتهم من المعارف الالهية، و فضلهم و ارتفاعهم في درجات العرفان و نبلهم، فان تعريفه عليه السلام اياه بما يقوله اذا لقي السبع فيه اشعار بأنه يلقي السبع، و الا لم يكن في الحديث الا تعلميه ما يقوله متي لقيه، و ليس في ذلك كثير طائل.

و عن شعيب العقرقوفي قال: دخلت أنا و علي بن أبي حمزة و أبوبصير علي أبي عبدالله عليه السلام و معي ثلاثمائة دينار، فصببتها قدامه، فأخذ منها أبوعبدالله قبضة لنفسه و رد الباقي علي و قال: يا شعيب رد هذه المائة دينار الي موضعها الذي أخذتها منه، قال شعيب: فقضينا حوائجنا جميعا، فقال لي أبوبصير: يا شعيب ما حال هذه الدنانير التي ردها عليك أبوعبدالله؟ قلت: أخذتها من عروة أخي سرا منه و هو لا يعلمها، فقال لي أبوبصير: يا شعيب أعطاك أبوعبدالله و الله علامة الامامة، ثم قال لي أبوبصير: و علي



[ صفحه 723]



بن أبي حمزة يا شعيب عد الدنانير، فعددتها فاذا هي مائة دينار و لا تزيد دينارا و لا تنقص.

و عن سماعة بن مهران قال: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فقال لي مبتدئا: يا سماعة ما هذا الذي كان بينك و بين جمالك في الطريق؟ اياك أن تكون فحاشا أو صخابا أو لعانا، فقلت: و الله لقد كان ذلك و ذلك أنه كان يظلمني، لئن كان ظلمك لقد أربيت عليه، ان هذا ليس من فعالي و لا آمر به شيعتي، ثم قال أبوعبدالله: أستغفر ربك يا سماعة مما كان و اياك أن تعود، فقلت: اني أستغفر الله مما كان و لا أعود.

و عن أبي بصير قال: كنت عند أبي عبدالله ذات يوم جالسا اذ قال: يا أبامحمد هل تعرف امامك؟ قلت: اي والله الذي لا اله الا هو، و أنت هو، و وضعت يدي علي ركبته أو فخذه، فقال: صدقت قد عرفت فاستمسك به، قلت: أريد أن تعطيني علامة الامام، قال: يا أبامحمد ليس بعد المعرفة علامة، قلت: ازداد ايمانا و يقينا، قال: يا أبامحمد ترجع الي الكوفة و قد ولد لك عيسي و من بعد عيسي محمد، و من بعدهما ابنتان، و اعلم أن ابنيك مكتوبان عندنا في الصحيفة الجامعة مع أسماء شيعتنا و اسماء آبائهم و أمهاتهم و أجدادهم و أنسابهم، و ما يلدون الي يوم القيامة، و أخرجها فاذا هي صفراء مدرجة.

و عن أبي بصير قال: دخلت علي أبي عبدالله، قال لي: يا أبامحمد ما فعل أبوحمزة الثمالي؟ قلت: خلفته صالحا، قال: فاذا رجعت فاقرأه مني السلام و اعلمه أنه يموت في شهر كذا في يوم كذا، قال أبوبصير: لقد كان فيه أنس و كان لكم شيعة، قال: صدقت يا أبامحمد و ما عندنا خير له، قلت: شيعتكم معكم؟ قال: نعم، اذا هو خاف الله و راقب الله و توقي الذنوب كان معنا في درجتنا، قال أبوبصير: فرجعنا تلك السنة فما لبث أبوحمزة الثمالي الا يسيرا حتي مات.

و عن زيد الشحام قال: قال لي أبوعبدالله: يا زيدكم أتي لك سنة؟ قلت: كذا و كذا، قال: يا أباأسامة ابشر فأنت معنا و أنت مع شيعتنا، أما ترضي أن تكون معنا؟ قلت: بلي يا سيدي، و كيف لي أن أكون معكم؟ قال: يا زيد ان الصراط الينا و ان الميزان الينا، و حساب شيعتنا الينا، و الله يا زيد اني أرحم بكم من أنفسكم، و الله لكأني أنظر اليك و الي الحارث بن المغيرة النضري في الجنة في درجة واحدة.

و عن عبدالحميد بن أبي العلا و كان صديقا لمحمد بن عبدالله بن الحسين



[ صفحه 724]



و كان به خاصا، فأخذه أبوجعفر فحبسه في المضيق زمانا، ثم انه وافي الموسم فلما كان يوم عرفة لقيه أبوعبدالله في الموقف، فقال: يا ابامحمد ما فعل صديقك عبدالحميد؟ فقال: أخذه أبوجعفر فحبسه في المضيق زمانا، فرفع أبوعبدالله يده ساعة، ثم التفت الي محمد بن عبدالله فقال: يا محمد قد والله خلي سبيل صاحبك، قال محمد: فسألت عبدالحميد أخرجك أبوجعفر؟ قال: أخرجني يوم عرفة بعد العصر.

و عن رزام بن مسلم مولي خالد بن عبدالله القسري قال: ان المنصور قال لحاجبه: اذا دخل علي جعفر بن محمد فاقتله قبل أن يصل الي، فدخل أبوعبدالله فجلس فأرسل الي الحاجب فدعاه فنظر اليه و جعفر قاعد (عنده) قال: ثم قال له: عد الي مكانك، قال: و أقبل يضرب يده علي يده فلما قام أبوعبدالله و خرج دعا حاجبه فقال: بأي شي ء أمرتك؟ قال: لا و الله ما رأيته حين دخل، و لا حين خرج، و لا رأيته الا و هو قاعد عندك.

و عن عبدالعزيز القزاز قال: كنت أقول فيهم بالربوبية، فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فقال لي: يا عبدالعزيز ضع لي ماءا أتوضأ، ففعلت، فلما دخلت قلت في نفسي هذا الذي قلت فيه ما قلت يتوضأ؟ فلما خرج قال: يا عبدالعزيز لا تحمل علي البناء فوق ما يطيق فينهدم، انا عبيد مخلوقون.

و عن جابر عن أبي جعفر و سعيد أبي عمر الجلاب عن أبي عبدالله كلاهما رويا عنهما معا أن اسم الله الأعظم علي ثلاثة و سبعين حرفا، و انما كان عند آصف منها حرف واحد فتكلم به فخسف بالأرض ما بينه و بين سرير بلقيس، ثم تناول السرير بيده، ثم عادت الأرض كما كانت أسرع من طرفة عين، و عندنا نحن من الاسم (الأعظم) اثنان و سبعون حرفا، و حرف عندالله استأثر به في علم الغيب.

و قيل: أراد عبدالله بن محمد الخروج مع زيد، فنهاه أبوعبدالله و عظم عليه فأبي الا الخروج مع زيد، فقال له: لكأني و الله بك بعد زيد و قد خمرت كما يخمر النساء، و حملت في هودج و صنع بك ما يصنع بالنساء، فلما كان من أمر زيد ما كان جمع أصحابنا لعبدالله بن محمد دنانير و تكاروا له، و أخذوه حتي اذا صاروا به الي الصحراء و شيعوه، فتبسم، فقالوا له: ما الذي أضحكك؟ فقال: و الله تعجبت من صاحبكم اني ذكرت و قد نهاني عن الخروج فلم أطعه، و أخبرني بهذا الأمر الذي أنا فيه، و قال: لكأني بك و قد خمرت كما تخمر النساء، فجعلت في هودج فعجبت.



[ صفحه 725]



و عن مالك الجهني قال: اني يوما عند أبي عبدالله جالس و أنا أحدث نفسي بفضل الأئمة من أهل البيت، اذ أقبل علي أبوعبدالله عليه السلام فقال: يا مالك أنتم و الله شيعتنا حقا، لا نري أنك أفرطت في القول في فضلنا، يا مالك انه ليس يقدر علي صفة الله و كنه قدرته و عظمته، و الله المثل الأعلي و كذلك لا يقدر أحد أن يصف حق المؤمن و يقوم به كما أوجب الله له علي أخيه المؤمن، يا مالك ان المؤمنين ليلتقيان فيصافح كل واحد منهما صاحبه، فلا يزال الله ينظر اليهما بالمحبة و المغفرة و ان الذنوب لتتحات عن وجوههما حتي يفترقا، فمن يقدر علي صفة من هو هكذا عندالله تعالي؟

و عن رفاعة بن موسي قال: كنت عند أبي عبدالله ذات يوم جالسا، فأقبل أبوالحسن الينا فأخذته فوضعته في حجري، و قبلت رأسه و ضممته الي، فقال لي أبوعبدالله: يا رفاعة أما انه سيصير في يد آل العباس و يتخلص منهم، ثم يأخذونه ثانية فيعطب في أيديهم.

عن عائذ الأحمسي قال: دخلت علي أبي عبدالله و أنا أريد أن اسأله عن الصلاة فقلت: السلام عليك يابن رسول الله، فقال: و عليك السلام و الله انا لولده و ما نحن بذوي قرابته حتي قالها ثلاثا، ثم قال من غير أن أسأله: اذا لقيت الله بالصلوات المفروضات لم يسألك عما سوي ذلك.

و عن أبي حمزة الثمالي قال: كنت مع أبي عبدالله بين مكة و المدينة اذ التفت عن يساره فرأي كلبا أسود، فقال: مالك قبحك الله ما أشد مسارعتك، فاذا هو شبيه الطائر، فقال: هذا عثم بريد الجن، مات هشام الساعة و هو يطير ينعاه في كل بلد.

و عن ابراهيم بن عبدالحميد قال: اشتريت من مكة بردة و آليت علي نفسي ألا تخرج عن ملكي حتي تكون كفني، فخرجت فيها الي عرفة فوقفت فيها الموقف ثم انصرفت الي جمع، فقمت اليها في وقت الصلاة فرفعتها و طويتها شفقة مني عليها و قمت لأتوضأ، ثم عدت فلم أرها فاغتممت لذلك غما شديدا، فلما أصبحت و قمت لأتوضأ أفضت مع الناس الي مني، فاني والله لفي مسجد الخيف اذ أتاني رسول أبي عبدالله عليه السلام فقال لي: يقول لك أبوعبدالله: أقبل الينا الساعة، فقمت مسرعا حتي دخلت اليه و هو في فسطاط، فسلمت و جلست فالتفت الي أو رفع رأسه الي فقال: يا ابراهيم أتحب أن نعطيك بردة تكون كفنك؟ قال: قلت: و الذي يحلف به ابراهيم لقد ضاعت بردتي، قال: فنادي غلامه فأتي ببردة، فاذا هي والله بردتي بعينها و طيي بيدي و الله،



[ صفحه 726]



قال: فقال: خذها يا ابراهيم و احمدالله.

و عن شعيب العقرقوفي أنه بعث معه رجل بألف درهم، فقلت: اني أريد أن أعرف فضل أبي عبدالله، فأخذت خمسة دراهم ستوقة [21] فجعلتها في الألف درهم، و أخذت عوضها خمسة، فصيرتها في لبنة قميصي، ثم أتيت أباعبدالله فأخذها و نثرها و أخذ الخمسة منها و قال: هاك خمستك و هات خمستنا.

و عن بكر بن أبي بكر الحضرمي قال: حبس أبوجعفر أبي فخرجت الي أبي عبدالله فأعلمته ذلك فقال: اني مشغول بابني اسماعيل، ولكن سارعوا له، قال: فمكث أياما بالمدينة فأرسل الي أن ارحل فان الله قد كفاك أمر أبيك، فأما اسماعيل فقد أبي الله الا قبضه، قال: فرحلت فأتيت مدينة ابن هبيرة، فصادفت أباجعفر راكبا فصحت اليه: أبي أبوبكر الحضرمي شيخ كبير، فقال: ان ابنه لا يحفظ لسانه خلوا سبيله.

و عن مرازم قال: قال لي أبوعبدالله و هو بمكة: يا مرازم لو سمعت رجلا يسبني ما كنت صانعا؟ قال: (قلت) كنت أقتله، قال: يا مرازم ان سمعت من يسبني فلا تصنع به شيئا، قال: فخرجت من مكة عند الزوال في يوم حار، فألجأني الحر أن صرت الي بعض القباب و فيها قوم، فنزلت معهم فسمعت بعضهم يسب أباعبدالله فذكرت قوله فلم أقل شيئا، و لولا ذلك لقتلته.

قال أبوبصير: كان لي جار يتبع السلطان، فاصاب مالا فاتخذ قيانا [22] و كان يجمع الجموع و يشرب المسكر و يؤذيني، فشكوته الي نفسه غير مرة فلم ينته، فلما ألححت عليه قال: يا هذا أنا رجل مبتلي و أنت رجل معافي لو عرفتني لصاحبك رجوت أن يستنقذني الله بك، فوقع ذلك في قلبي، فلما صرت الي أبي عبدالله ذكرت له حاله فقال لي: اذا رجعت الي الكوفة فانه سيأتيك فقل له يقول لك جعفر بن محمد: دع ما أنت عليه و أضمن لك علي الله الجنة، قال: فلما رجعت الي الكوفة أتاني فيمن أتي، فاحتبسته حتي خلا منزلي فقلت: يا هذا اني ذكرتك لأبي عبدالله، فقال: اقرأه السلام و قل له: يترك ما هو عليه و أضمن له علي الله الجنة، فبكي ثم قال: الله، أقال لك جعفر هذا؟ قال: فحلفت له أنه قال لي ما قلت لك. فقال لي: حسبك و مضي.



[ صفحه 727]



فلما كان بعد أيام بعث الي و دعاني فاذا هو خلف باب داره عريان، فقال لي: يا أبابصير ما بقي في منزلي شي ء الا و قد أخرجته و أنا كما تري، فمشيت الي اخواننا فجمعت له ما كسوته به، ثم لم يأت عليه الا أيام يسيرة حتي بعث الي أني عليل فأتني، فجعلت أختلف اليه و أعالجه حتي نزل به الموت، فكنت عنده جالسا و هو يجود بنفسه ثم غشي عليه غشية ثم أفاق فقال: يا أبابصير قد وفي صاحبك لنا، ثم مات، فحججت فأتيت أباعبدالله فاستأذنت عليه، فلما دخلت قال لي - ابتداءا من داخل البيت و احدي رجلي في الصحن و أخري في دهليز داره -: يا ابابصير قد وفينا لصاحبك.

و عن عمر بن يزيد قال: اشتكي أبوعبدالله شكاة شديدة خفت عليه قلت في نفسي أسأله عن الامام بعده، قال لي مبتدئا: ليس علي من وجعي هذا بأس.

و عنه قال: دخلت علي أبي عبدالله و هو متكي ء علي فراشه و وجهه الي الحائط و ظهره الي الباب، فقال: من هذا؟ فقلت: عمر بن يزيد، فقال: غمز رجلي، فقلت في نفسي: أسأله عن الامام بعده أعبدالله أم موسي؟ فرفع رأسه الي و قال: اذا و الله لا أجيبك.

و عن هشام بن أحمر قال: كتب أبوعبدالله رقعة في حوائج لأشتريها، و كتب: اذا قرأت الرقعة خرقها، فاشتريت الحوائج و أخذت الرقعة فأدخلتها في زنفيلجتي [23] و قلت: أتبرك بها، قال: و قدمت عليه، فقال: يا هشام، اشتريت الحوائج؟ قلت: نعم، قال: و خرقت الرقعة؟ قلت: أدخلتها زنفيلجتي و أقفلت عليها الباب أطلب البركة و هو ذا المفتاح في تكتي، قال: فرفع جانب مصلاه و طرحها الي، و قال: خرقها فخرقتها و رجعت ففتشت الزنفيلجة فلم أجد فيها شيئا.

و عن عبدالله بن أبي ليلي قال: كنت بالربذة مع المنصور و كان قد وجه الي أبي عبدالله فأتي به، و بعث الي المنصور فدعاني، فلما انتهيت الي الباب سمعته يقول: عجلوا علي به قتلني الله ان لم أقتله، سقي الله الأرض من دمي ان لم أسق الأرض من



[ صفحه 728]



دمه، فسألت الحاجب: من يعني؟ قال: جعفر بن محمد، فاذا هو قد أتي به مع عدة جلاوزة [24] ، فلما انتهي الي الباب قبل أن يرفع الستر رأيته قد تململت [25] شفتاه عند رفع الستر، فدخل، فلما نظر اليه المنصور قال: مرحبا يابن عم، مرحبا يابن رسول الله، فما زال يرفعه حتي أجلسه علي وسادته، ثم دعا بالطعام، فرفعت رأسي و أقبلت أنظر اليه و هو يلقمه جدبا باردا و قضي حوائجه، و أمره بالانصراف.

فلما خرج قلت له: قد عرفت موالاتي لك و ما قد ابتليت به في دخولي عليهم و قد سمعت كلام الرجل و ما كان يقول، فلما صرت الي الباب رأيتك قد تململت شفتاك و ما أشك أنه شي ء قلته و رايت ما صنع بك فان رأيت أن تعلمني ذلك فأقوله اذا دخلت عليه؟ قال: نعم، قلت: ما شاء الله ما شاء الله لا يأتي بالخير الا الله، ما شاء الله ما شاء الله لا يصرف السوء الا الله، ما شاء الله ما شاء الله كل نعمة فمن الله، ما شاء الله ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله.

و عن المفضل بن عمر قال: كنا جماعة علي باب أبي عبدالله عليه السلام فتكلمنا في الربوبية، فخرج الينا أبوعبدالله بلا حذاء و لا رداء و هو ينتفض و هو يقول: لا يا خالد لا يا مفضل لا يا سليمان لا يا نجم، بل عبيد مكرمون لا يسبقونه بالقول و هم بأمره يعملون، فقلت: لا و الله لا قلت فيك بعد اليوم الا ما قلت في نفسك.

و عن صفوان الجمال قال: كنت عند أبي عبدالله بالحيرة اذ أقبل الربيع فقال: أجب أميرالمؤمنين، فلم يلبث أن عاد، قلت: دعاك فأسرعت الانصراف، فقال: انه سألني عن شي ء فألق الربيع فاسأله عنه كيف صار الأمر الذي سألني عنه؟ قال صفوان: و كان بيني و بين الربيع لطيف، فخرجت فأتيت الربيع فسألته عما دعا المنصور أبا عبدالله لأجله، فقال الربيع: أخبرك بالعجب، ان الأعراب خرجوا يجتنون الكماة، فأصابوا في البدو خلقا ملقي فأتوني به، فأدخلته علي المنصور لأعجبه منه فوضعته بين يديه، فلما رآه قال: نحه و ادع لي جعفر بن محمد، فدعوته فقال: يا أباعبدالله أخبرني عن الهواء ما فيه؟ فقال: في الهواء موج مكفوف، فقال: فيه سكان؟ قال: نعم،



[ صفحه 729]



قال: و ما سكانه؟ قال: خلق أبدانهم خلق الحيتان، رؤوسهم رؤوس الطير، و لهم أعراف كأعراف الديكة و نغانغ كنغانغ الديكة [26] و أجنحة كأجنحة الطير في ألوان أشد بياضا من الفضة المجلوة، فقال المنصور: هلم الطست، قال: فجئت بها و فيها ذلك الخلق، فاذا هو و الله كما وصف جعفر بن محمد، لما نظر اليه جعفر قال: هذا هو الخلق الذي يسكن الموج المكفوف، فأذن له بالانصراف، فلما خرج قال: ويلك يا ربيع هذا الشجا [27] المعترض في حلقي من أعلم الناس.

و عن عبدالأعلي و عبيد بن بشير قالا: قال أبوعبدالله ابتداءا منه: و الله اني لأعلم ما في السماوات و ما في الأرض و ما في الجنة و ما في النار، و ما كان و ما يكون الي أن تقوم الساعة، ثم سكت ثم قال: أعلمه من كتاب الله أنظر اليه هكذا، ثم بسط كفه و قال: ان الله يقول: (فيه تبيان كل شي ء).

و عن اسماعيل بن جابر عن أبي عبدالله: ان الله بعث محمدا نبيا فلا نبي بعده، أنزل عليه الكتاب فختم به الكتب فلا كتاب بعده، أحل فيه حلاله و حرم فيه حرامه، فحلاله حلال الي يوم القيامة، و حرامه حرام الي يوم القيامة، فيه نبأ ما قبلكم و خبر ما بعدكم، و فصل ما بينكم، ثم أومي بيده الي صدره و قال: نحن نعلمه.

و عن يونس بن أبي يعفور عن أخيه عبدالله عن أبي عبدالله قال: مروان خاتم بني مروان و ان خرج محمد بن عبدالله قتل.

و عن اسحاق بن عمار قال: قلت لأبي عبدالله: ان لنا أموالا و نحن نعامل الناس، و أخاف ان حدث حدث أن تتفرق أموالنا، فقال له: اجمع مالك في شهر ربيع الأول: قال علي بن اسماعيل: فمات اسحاق في شهر ربيع.

و عن اسحاق بن عمار الصيرفي قال: دخلت علي أبي عبدالله و كنت تركت التسليم علي أصحابنا في مسجد الكوفة، و ذلك لتقية علينا فيها شديدة، فقال لي أبوعبدالله: يا اسحاق متي أحدثت هذا الجفاء لاخوانك تمربهم فلا تسلم عليهم؟ فقلت له: ذلك لتقية كنت فيها: فقال: ليس عليك في التقية ترك السلام، و انما عليك في التقية



[ صفحه 730]



الاذاعة، ان المؤمن ليمر بالمؤمنين فيسلم عليهم فترد الملائكة سلام عليك و رحمة الله و بركاته أبدا.

عن مالك الجهني قال: كنا بالمدينة حين أجلبت الشيعة و صاروا فرقا، فتنحينا عن المدينة ناحية ثم خلونا فجعلنا نذكر فضائلهم و ما قالت الشيعة الي أن خطر ببالنا الربوبية فما شعرنا بشي ء، اذا نحن بأبي عبدالله واقف علي حمار فلم ندر من أين جاء، فقال: يا مالك و يا خالد متي أحدثتما الكلام في الربوبية؟ فقلنا: ما خطر ببالنا الا الساعة، فقال: اعلما أن لنا ربا يكلأنا بالليل و النهار [28] نعبده، يا مالك و يا خالد قولوا فينا ما شئتم و اجعلونا مخلوقين، فكررها علينا مرارا و هو واقف علي حماره.

قال أفقر عباد الله تعالي الي رحمته جامع هذا الكتاب أثابه الله: في هذا الكلام و أمثاله من أقوال الغلاة و ان كانت باطلة، دلالة علي علو شأن الأئمة عليهم السلام و اتيانهم بالخوارق للعادات، و اخبارهم بالامور المغيبات، و تفننهم في ابراز الكرامات و المعجزات، فانهم يرونها منهم مشاهدة و عيانا مرة بعد أخري، و يصادف ذلك أذهانهم، و فيها قصور في النظر، و ضعف في التمييز، فيعتقدون هذا الاعتقاد الفاسد المذموم، نعوذ بالله تعالي كما جري للنصاري، فانهم نظروا الي المسيح عليه أفضل الصلاة و السلام و ما يجي ء به من الخوارق كاحياء الموتي و ابراء الأكمه و الأبرص و اطعام الجمع الكثير الطعام القليل، و غير ذلك من معجزاته عليه السلام فاعتقدوه ربا و اتخذوه الها، تعالي الله و تقدس، فنظروا جانبا و أهملوا النظر في جانب لضعف تمييزهم، فانهم لو فكروا في أنه ولد من امرأة و أنه كان صغيرا فتنقل في أطوار الخلقة و أنة كان يأكل و يشرب و يبول و يغوط و ينام و يسهر و يصح و يسقم، و يخاف و يحذر، و أنه صلب علي زعمهم، و أنه كان يصلي و يصوم و يجتهد في العبادة و الخضوع، لعلموا أن هذه الصفات منافية لصفات الملك، فضلا عن الله رب العالمين الذي لا تأخذه سنة و لا نوم، الذي يطعم و لا يطعم، تعالي الله عما يقول الظالمون و الجاحدون علوا كبيرا، و المعبود كيف يعبد و الموجود كيف يجحد، و لنفي هذا الاحتمال قال الله تعالي: (قل انما أنا بشر مثلكم) لئلا تحملهم ما يرونه من معجزاته و آياته علي مثل ما يتخيله النصاري نعوذ بالله تعالي، و نسأله العصمة و حسن الخاتمة بمنه و رحمته.



[ صفحه 731]



و عن أبي حمزة قال: دخلت علي أبي عبدالله و هو متخل، فدخلت فقعدت في جانب البيت، فقال لي: ان نفسك لتحدثك بشي ء و تقول لك: انك مفرط في حبنا أهل البيت، و ليس هو كما تقول، ان المؤمن ليلقي أخاه فيصافحه فيقبل الله عليهما بوجهه، و تتحات الذنوب عنهما حتي يفترقا.

و عن أبي بكر الحضرمي قال: ذكرنا أمر زيد و خروجه عند أبي عبدالله، فقال: عمي مقتول ان خرج قتل، فقروا في بيوتكم، فوالله ما عليكم بأس، فقال رجل من القوم: ان شاء الله.

و عن داود بن أعين قال: تفكرت في قوله تعالي: (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون) قلت: خلقوا للعبادة و يعصون و يعبدون غيره؟ و الله لأسألن جعفرا عن هذه الآية، فأتيت الباب فجلست أريد الدخول عليه اذ رفع صوته فقرأ: (و ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون) ثم قرأ: (لا تدري لعل الله يحدث بعد ذلك أمرا) فعرفت أنها منسوخة.

من عمار السجستاني عن أبي عبدالله قال: كنت أجي ء فأستأذن عليه فجئت ذات ليلة فجلست في فسطاطه بمني، فاستؤذن لشباب كأنهم رجال زط و خرج علي عيسي شلقان فذكرني له فأذن لي، فقال: يا عمار متي جئت؟ قلت: قبل أولئك الشباب الذين دخلوا عليك و ما رأيتهم خرجوا، قال: أولئك قوم من الجن سألوا عن مسائل، ثم ذهبوا (هذا آخر ما أردت اثباته من كتاب الدلائل للحميري).


پاورقي

[1] الأبواء: قرية في ناحية المدينة و قد تقدم.

[2] أي علي بساط رحل ملفوف.

[3] كذا في النسخ لكن الصحيح كما في المصدر «عنبسة بن بجاد العابد» و لعله سقط لفظة «ابن» قبل بجاد.

[4] تغرغرت عينه بالدمع: أي تردد فيها الدمع.

[5] الختب: ضرب من العدو.

[6] اختط الغلام: نبت عذاره.

[7] أبلس الرجل: سكت واقما.

[8] عقيلة كل شي ء: أكرمه. و العباهر جمع العبهر: الجامعة للحسن في الجسم و الخلق.

[9] أي مضموم بعضه الي بعض.

[10] غرقي - كزبرج -: القشرة الملزقة ببياض البيض.

[11] ناقة جسرة: ماضية و قيل طويلة ضخمة و قد تقدم. و العذافرة - بضم العين -: الناقة الشديدة الأمينة الوثيقة الظهيرة و قيل: الناقة الصلبة القوية. و السبسب: المفازة أو الأرض المستوية البعيدة.

[12] الصفيح: السماء. و المنصب: المرتفع.

[13] اسم ناحية من نواحي المدينة.

[14] الهراوة: العصا أو الضخمة منه.

[15] التاء للمبالغة كما في علامة.

[16] الحجر: 75.

[17] أزري بأخيه: وضع منه.

[18] سورة فصلت: 30.

[19] المساور: الوسائد.

[20] الزغب: صغار الريش.

[21] الستوق - بضم السين و فتحها كقدوس و تنور -: درهم زيف بهرج ملبس بالفضة و قيل أردأ من ذلك.

[22] قال ابن الأثير: في الحديث: نهي عن بيع القينات أي الاماء المغنيات و تجمع علي قيان أيضا.

[23] الزنفيلجة و الزنفريجة شبه الكنف و هو وعاء أدوات الراعي و هو معرف و أصله بالفارسية «زين بيله».

[24] جلاوزة جمع الجلواز: الشرطي.

[25] أي تحركت.

[26] العرف - بالضم -: لحمة مستطيلة في أعلي رأس الديك. و النغانغ جمع النغنغ: ما سال تحت منقارة كاللحية.

[27] الشجا: ما اعترض في الحلق من عظم و نحوه.

[28] كلاه الله: حفظه و حرسه.


الولادة و النسب الشريف


هو الإمام السادس من أئمة المسلمين عليهم السلام.

هو جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب (عليهم صلوات ربي ما سمر سمير و ما أم نجم في السماء نجما).

فهو الصادق ابن الباقر ابن السجاد ابن الشهيد ابن الأمير عليه السلام... صفات نورانية ما اجتمعت لغيرهم.

أنعم بهم و أكرم من آباء كرام ما أنجبت الدنيا بمثلهم - بل كانت الدنيا لأجلهم عليهم السلام - و بوركت لهم تلك الصفات التي و صفوا بها من الرحمن جلت قدرته باللوح المنزل من رب العباد علي سيد الخلق محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

فأبوه هو باقر علوم الدين و الدنيا: الإمام محمد بن علي عليه السلام الذي شق بطن العلم شقا و أظهر كنوزه الثمينة و أبان جواهره الدفينة، و هو أعظم و أشهر من أن يذكر بكلمات قليلة أو جمل بسيطة، فهو مالي ء الدنيا بالنور، و شاغل الناس بالعلوم.

أما أمه المكرمة فهي: «أم فروة» فاطمة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، التلميذ البار الأمين لأمير المؤمنين عليه السلام الذي قتله معاوية بالسم، و جنوده العسلية، حين ولاه الأمير عليه السلام علي مصر، و أحرقوه في جيفة حمار حقدا و ظلما و عدوانا.

و قد ذهب معظم المؤرخين إلي أن ولادته عليه السلام كانت في ذكري مولد الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم يوم الجمعة 17 ربيع الأول من عام 83 للهجرة، 701 للميلاد.



[ صفحه 19]



و ذلك يعني أن ولادة الإمام الصادق عليه السلام في أواخر الحكم الأموي الظالم، و في عهد الوليد بن عبدالملك بن مروان بالذات أو في عهد أخيه هشام و أيامه الأخيرة.

و قيل إن ولادته المباركة كانت عام 80 من الهجرة النبوية الشريفة.

و مهما يكن فإن الإمام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام هو شيخ الأئمة الكرام عليهم السلام من أهل بيت النبوة و الرسالة الخاتمة، كنوح شيخ الأنبياء عليهم السلام، لأنه عليه السلام عاش أطول مدة منهم جميعا، أي أنه كان من المعمرين من أهل البيت عليه السلام حيث بلغ عمره الشريف 65 أو 68 سنة، حسب الروايتين.

و في كلا الحالتين يبقي هو الأكبر سنا بين الأئمة الأطهار جميعا.

و هذه البركة و هذا العمر الطويل - نسبيا - أتاح للإمام الصادق عليه السلام استغلال كل لحظة من عمره الشريف في سبيل نشر عبق الإسلام الحنيف و علم الإمامة المنيف، و تفسير كتاب الله الشريف، فكان دور الإمام جعفر الصادق عليه السلام مكملا و متمما لدور والده العظيم الإمام باقر علوم الدين عليه السلام.

فالإمام الشهيد الحسين بن علي عليه السلام أبان الحق من الباطل علي أرض كربلاء... و الإمام زين العابدين هيأ الأرضية الروحية و أيقظ الأمة من سباتها، و جاء الإمام الباقر عليه السلام ليبقر العلم و ينشره في الأمة و بذلك أسس أساس البنيان الصحيح لها، و أكمل الصادق عليه السلام مسيرة آبائه الأطهار، فبني و علا البنيان و رفعه حتي طال علي الزمان و المكان.

فولادة الإمام الصادق عليه السلام في تلك الحقبة كان لطفا إلهيا أهدي لهذه



[ صفحه 20]



الأمة بالذات و للدنيا كلها بالعموم لا بالخصوص لأنه عليه السلام احتوي الكون و لم يحتوه، و أفاض من العلوم ما لم يسمع به البشر يوم ذاك و بقي إلي اليوم مدار بحث و جدل بين العلماء علي وجه الأرض.


لا جبر و لا تفويض


التوحيد 362، ب 59، ح 8، حدثنا علي بن أحمد بن محمد بن عمران الدقاق رحمه الله، قال: حدثنا محمد بن أبي عبدالله الكوفي، عن خنيس بن محمد، عن محمد بن يحيي الخزاز، عن المفضل بن عمر، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال:...

لا جبر و لا تفويض و لكن أمر بين أمرين.

قال: قلت: و ما أمر بين أمرين؟

قال: مثل ذلك مثل رجل رأيته علي معصية فنهيته فلم ينته فتركته ففعل تلك المعصية، فليس حيث لم يقبل منك فتركته أنت الذي أمرته بالمعصية.


الله أو الهوي؟


[بحارالأنوار 2 / 262، ح 5: عن قصص الأنبياء، بالاسناد الي الصدوق، عن أبيه، عن سعد، عن ابن يزيد، عن ابن أبي عمير، عن هشام، عن الصادق عليه السلام قال:...]

أمر ابليس بالسجود لآدم فقال: يا رب و عزتك ان أعفيتني من السجود لآدم لأعبدنك عبادة ما عبدك أحد قط مثلها.

قال الله جل جلاله: اني أحب أن أطاع من حيث أريد.


الدعاء و أثره


بحارالأنوار 13 / 382، ح 3، عن قصص الأنبياء: بالاسناد الي الصدوق، عن أبيه، عن علي، عن أبيه، عن ابن أبي عمير،...

عن هشام بن سالم قال: سأل عبدالأعلي مولي بني سام الصادق عليه السلام و أنا عنده: حديث يرويه الناس، فقال: و ما هو؟ قال:

يروون أن الله تعالي عزوجل أوحي الي حزقيل النبي عليه السلام: أن أخبر



[ صفحه 9]



فلان الملك أني متوفيك يوم كذا، فأتي حزقيك الملك فأخبره بذلك قال: فدعا الله و هو علي سريره حتي سقط ما بين الحائط والسرير، و قال: يا رب أخرني حتي يشب طفلي و أقضي أمري، فأوحي الله الي ذلك النبي: أن ائت فلانا و قل اني أنسأت في عمره خمس عشرة سنة.

فقال النبي: يا رب بعزتك انك تعلم أني لم أكذب كذبة قط، فأوحي الله اليه: انما أنت عبد مأمور فأبلغه.


الانسانية و الحروب


ألفت الحروب كارثة الحياة علي مر التاريخ، فهي تسعي الي افناء الجنس البشري، لذلك كان الدين عند الله الاسلام، و معناه السلام، ضد الحرب. تجنبها النبي محمد صلي الله عليه و آله و سلم بالهجرتين، و أكره عليها في بدر، و الخندق و أحد... بعدما قصده المشركون الي مدينته، جافي الامام الصادق الحرب، و أبي ولوج متاهاتها، شهد الصراع بين الأمويين و العباسيين. تحركت المعارضة في خراسان، و لما أنس أبوسلمة انحلال القوة في رجاله أعلن الثورة ضد الأمويين، و بعث كتابا الي الامام الصادق يبايعه خليفة للمسلمين. وصل الكتاب ليلا قرأه ثم وضعه علي المصباح فحرقه. ظن الرسول أن الامام أحرق الكتاب تعطية و سترا و صيانة للأمر، و طلب الجواب! قال الصادق: الجواب ماقد رأيت «فنظم ابن الأبار هذه المحادثة شعرا مشيرا الي المعاني الانسانية للتصرف الحكيم» [1] .



و لما دعوه بالكتاب أجابهم

بحرق الكتاب دون رد جواب



و ما كان مولاي كمشري ضلالة

و لا ملبسا منها الردي بثواب



ولكنه لله في الأرض حجة

دليل الي خير و حسن مآب



جب الامام الصادق الفتنة علي قدر استطاعته، لأن الخلافة الزمنية آنية و الخلافة الروحية، الامامة أبدية، و لا تسقط ولي خلافة المسلمين أم لم يتولاها، و تبقي الامامة المعصومة تحرس الدين، و تصون الانسان، عنصر الدين.


پاورقي

[1] المناقب: 4 / 229.


اخلاقه


كان يتميز بالروح المرحة المنفتحة علي الآخرين، و بالقلب الكبير الذي يعيش آلام الناس و مشاكلهم، و بالوفاء



[ صفحه 11]



في الصداقة الي حد التضحية... و بالسخاء في الانفاق فيما يملكه من مال، و بالسعي في حوائج الناس مهما أمكنه ذلك، و قد عرف عنه تلامذته و أصدقاؤه، و معارفه الكثير من ذلك فيما كان يقدمه اليهم حتي الايثار، و فيما يسعي فيه من حوائجهم الي المستوي الذي قد يكلفه الكثير من بذل ماء وجهه و من الصبر علي كثير من السلبيات التي تستتبع ذلك... و كان يحدث - في بعض الحالات - أن يأتيه المال - و هو بحاجة اليه - فيلتقيه بعض طلاب العلم من المحتاجين فيشكو اليه بعض حاجته فيقاسمه ما عنده أو يؤثره علي نفسه، و كان - رحمه الله - يحدثني بذلك و بأن الله يعوضه عما أنفق من حيث لا يحتسب بشكل يلفت النظر، في سرعة التعويض و في طبيعته.

و قد امتد ذلك حتي بعد مجيئه الي لبنان حيث كان يستثمر علاقته بالتجار المؤمنين و ثقتهم به في قضاء حوائج كثير من الفقراء من طلاب العلم الديني و غيرهم.

كان يخوض الصراع، فيما يؤمن به، بطريقة عنيفة لا تقبل المهادنة، و كان يتمسك بوجهة نظره في المواقف الدينية و الاجتماعية مهما كانت الصعوبات كبيرة، و مهما كانت السلبيات شديدة، و قد كلفه ذلك كثيرا من الخصومات في النجف الأشرف في اطار أجواء المرجعيات الدينية، كما



[ صفحه 12]



كلفه بعض المواقف الصعبة في لبنان مع بعض القوي المتحركة في الساحة الدينية و الاجتماعية...

و قد أدت به مواقفه المبدئية الي الدخول في سجن النظام العراقي كنتيجة لمساعي بعض المنتسبين الي الدين فيما قدموه من و شايات، و فيما أبلغوه من أخبار تتعلق بنشاطه الديني الاسلامي و قد مكث في السجن مدة أسبوعين عاني فيهما الكثير من التعذيب الجسدي و النفسي، و خرج منه علي أساس بعض المداخلات العالية من قبل المرجعية الدينية العليا في النجف الأشرف و غيرها. و قد نقل لي انه لم يواجه المحققين الذين حققوا معه بأي مظهر ضعف بل وقف أمامهم بكل قوة تماما كما هي مواقفه في الحياة الاجتماعية العامة.

كان قريبا الي المرجعية الدينية العليا المتمثلة بآية الله العظمي السيد أبوالقاسم الخوئي حفظه الله و كان يثق برأيه في كثير من الشؤون المتعلقة بالحوزة و بغيرها و يعتمد عليه في بعض الأمور المهمة في النجف و في لبنان...

كان يمتاز بحيوية علاقاته الأخوية و الاجتماعية و عمقها و امتدادها حتي أصبح محبوبا لدي كافة الطبقات... و قد ظهر ذلك بارزا في علاقته بطلاب العلم و بالعلماء الايرانيين حتي حصل علي مكانة كبيرة لديهم، و قد كان يتكلم اللغة



[ صفحه 13]



الفارسية بطلاقة مما ساعده علي الدخول الي المجتمع الايراني و الامتداد في صداقاته بشكل واسع و عميق.


فلسفة الخلق


... و أجوبة معجزة في درس لملحد، مدادها سكب من سحر العلم... وضياء العقل..

الصادق يقول: «الأرض تدور... و الفلك يدور... فيسبق بذلك «كوبرنيكوس» الفلكي البولوني ب (778) عاما.



[ صفحه 400]



و في حلقة، من حلقات دروسه يأتيه ملحد يحلق في ذهنه سؤال... و يهمس الحاده في أذنه، أن سؤاله سيأخذ بأنفاس كل حجة للامام الصادق..

الصادق يقول: ان لهذا الكون خالقا حكيما لا يعجزه شي ء... ولكن أحدا من الناس لم ير هذا الخالق، فيكيف يعبدون خالقا لا يرونه رأي العين...؟؟

و يجلس الرجل الي الامام، و بلهجة يتمطي فيها روح الغرور يقول: «كيف يعد الله الخلق و لم يروه؟؟ فيقول له الامام: «رأته القلوب بنور الايمان و أثبتته العقول بيقظتها اثبات العيان، و أبصرته الأبصار ربما رأته من حسن التركيب، و احكام التأليف... ثم الرسل و آياتها، و الكتب و محكماتها، و اقتصرت العلماء علي ما رأت من عظمته دون رؤيته».

فقال الملحد: أليس هو قادرا أن يظهر لهم حتي يروه، فيعرفوه، فيعبدون علي يقين؟

قال له: ليس للمحال جواب» [1] .

فقال الملحد: «فمن أين أثبت أنبياء و رسلا...؟؟

قال: اننا لما أثبتنا أن لنا خالقا متعاليا عنا، و عن جميع ما خلق، و كان ذلك الصانع حكيما، لم يجز أن يشاهده خلقه، و لا أن يلامسوه، و لا أن يباشرهم و يباشروه، و يحاجهم و يحاجوه، ثبت أن له سفراء في خلقه و عباده يدلونهم علي مصالحهم و منافعهم، و ما به بقاؤهم، و في تركه فناؤهم، فثبت الآمرون و الناهون عن الحكيم العليم في خلقه، و ثبت عن ذلك أن له معبرين وهم: الأنبياء، و صفوته من خلقه، و حكماء مؤدبين بالحكمة، مبعوثين عنه، مشاركين للناس في أحوالهم، علي مشاركتهم لهم في الخلق و التركيب، مؤيدين من الحكيم العليم بالحكمة و الدلائل و البراهين و الشواهد، من احياء الموتي و ابراء الأكمة و الأبرص» [2] .

فقال: من أي شي ء خلق الله الأشياء؟؟

قال الامام: من لا شي ء.

قال: كيف يوجد شي ء من لا شي ء؟؟

قال الصادق: ان الأشياء اما أن تكون خلقت من شي ء، أو من غير شي ء، فان كانت الأشياء خلقت من شي ء كان معه فان ذلك الشي ء قديم، و القديم لا يكون حديثا و لا يتغير، و لا يخلو ذلك الشي ء من أن يكون جوهرا واحدا، ولونا واحدا، فمن أين جاءت هذه الألوان المختلفة، و الجواهر الكثيرة الموجودة في هذا العالم من ضروب شتي...؟؟

و من أين جاء الموت ان كان الشي ء الذي أنشئت منه الحياة حيا؟؟

أو من أين جاءت الحياة ان كان ذلك الشي ء ميتا...؟؟

و لا يجوز أن ينشأ من حي و ميت قديمين لم يزالا، لأن الحي لا يجي ء منه ميت و هو لم يزل حيا،... و لا



[ صفحه 401]



يجوز أيضا أن يكون الميت قديما لم يزل لما هو به من الموت، لأن الموت لا قدرة له و لا بقاء».

و يبهت الملحد..

كان يحسب نفسه نسرا محلقا... فاذا هو يري ذاته أمام ذلك المنطق الباهر باستداله، القاهر بحجته... بغاثا مسلوب الجناحين..

و يتململ... و يتصلب لسانه.. ثم ينفلت الحبيس من الدهشة فيقول - و كأنه يبري ء نفسه من مفاسد الالحاد... و يسنده الي غيره -: «من أين قالوا: ان الأشياء أزلية...؟؟

فيجيبه الامام: «هذه مقالة قوم جحدوا مدبر الأشياء، فكذبوا الرسل و مقالتهم، و الأنبياء و ما أنبأو عنه، و سموا كتبهم أساطير، و وضعوا لأنفسهم دينا بآرائهم و استحسانهم».

ثم يضع أمامه براهين أخري مبصرة عن حدوث العالم فيقول له: «و ان الأشياء تدل علي حدوثها. من دوران الفلك بما فيه من سبعة أفلاك، و تحرك الأرض و من عليها، و انقلاب الأزمنة، و اختلاف الحوادث التي تحدث في العالم من: زيادة و نقصان، و موت و بلي، و اضطرار الأنفس الي الاقرار أن لها صانعا و مدبرا اه [3] [4] .

ألا تري أن الحلو يصير حامضا، و العذب مرا، و الجديد باليا، و كل الي تغيير و فناء» اه..

و يقرأ الشيخ محمد أبوزهرة - أحد علماء الأزهر الشريف هذه المناظرة فيعلق عليها قائلا: «هذه المناظرة تدل علي أمرين: أحدهما أن الصادق كان علي علم دقيق بالفلسفة و مناهج الفلاسفة، و علي علم بمواضع التهافت عندهم، و أنه كان مرجع عصره في رد الشبهات، و قد كان بهذا جديرا، و ذلك لانصرافه المطلق الي العلم، و لأنه كان ذا أفق واسع في المعرفة لم يتسن لغيره من علماء عصره، فقد كانوا محدثين و فقهاء، أو علماء في الكلام، أو علماء في الكون، و كان هو كل ذلك».

و الأمر الثاني الذي تدل عليه هذه المناقشة أن الزنادقة صنف واحد في كل العصور، يضربن علي وتر واحد و هو: أصل الوجود، فانك تقرأ أو تسمع كلام زنديق هذه الأيام، فتجده يسأل هذه الأسئلة التي وجهها هذا الزنديق الي أبي عبدالله جعفر الصادق - حفيد علي بن أبي طالب، و محمد رسول الله، فهي وراثة يتوارثها الزنادقة في كل جيل...» اه.


پاورقي

[1] قال الامام علي الرضا: «لا تدركه حاسة البصر للفرق بينه و بين خلقه الذي تدركه حاسة الأبصار منهم و من غيرهم، ثم هو أجل من أن يدركه بصر، أو يحيط به و هم، أو يضبطه عقل» (الطبرسي: الاحتجاج - ج - 2 - ص - 172 - طبع عام - 1386 ه.

[2] قال ابن شعبة الحراني: «أمام الله رسوله محمدا في سائر عالمه في الأداء مقامه، اذ لا تدركه الأبصار، و لا تحويه خواطر الأفكار، و لا تمثله غوامض الظنن في الأسرار، لا اله الا هو الملك الجبار» (الحراني: تحف العقول: المقدمة).

[3] بعلبكي: قاموس المورد - انكليزي عربي (معجم الأعلام): كوبرنيكوس (1543 - 1473) عالم فلكي بولوني برهن أن الأرض تدور علي ذاتها و حول الشمس و سائر الكواكب السيارة تدور حول الشمس و حول نفسها»، و في منجد الأعلام - ط - 13 - (دار المشرق): «غاليلو عالم فلك ايطالي» (1642 - 1564 م) أيد نظرية كوبرنيك أن الأرض تدور حول الشمس» هذه النظرية التي تبناها العلم الحديث أثبتها الامام الصادق قبل كوبرنيكوس ب (778) سنة، و هذا دليل قطعي الثبوت علي عمق الامام بمعرفة علم الفلك، علما أن الامام ولد (765 - 699) م.

[4] محمد الحسين المظفري - الصادق - ج - 1 - ص - 215 - 213.


ادلة مصادر الاستنباط عند الصادق


المصادر عنده أربعة كما بينا: القرآن والسنة والإجماع والعقل. أما القرآن والسنة: فلا خلاف بين المسلمين قاطبة في حجيتهما ووجوب اتباع ما جاء فيهما؛ لأن الله تعالي أوجب ذلك علينا كما بيّن في القرآن الكريم بقوله: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ مِنْكُمْ»(النساء / 59).

ويري الإمامية أن فهم القرآن بالرأي لا يجوز إلا لمن تشبع بعلم الأوصياء؛ لأن علم القرآن كله عند الأوصياء، وإن باب الفهم بالنص متسع عندهم، والنص لا يقتصر علي الحديث النبوي، بل يشمل أقوال الأئمة(الإمام الصادق للشبخ محمد أبو زهرة:ص316). روي العياشي في تفسيره عن الصادق (رضي الله عنه) أنه قال:"من فسر القرآن برأيه إن أصاب لم يؤجر، وإن أخطأ فهو أبعد من السماء".

والذي يراه المحققون الأثبات من الإمامية كغيرهم من أئمة الإسلام أن القرآن الكريم لا تبديل ولا نقص فيه، ولا تغيير ولا تحريف، وأنه ثابت بالتواتر تواتراً لا شك فيه، وما ينسب إلي الإمام الصادق من مرويات خلاف هذا باطل ومكذوب عليه (رضي الله عنه). جاء في كتاب التبيان للطوسي: "أما الكلام في زيادته ونقصانه-أي القرآن-فما يليق به؛ لأن الزيادة فيه مجمع علي بطلانها، وأما النقصان منه، فالظاهر أيضاً من مذهب المسلمين خلافه، وهو الأليق بالصحيح من مذهبنا، وهو الذي نصره المرتضي، وهو الظاهر في الروايات، غير أنه رويت روايات كثيرة من جهة الخاصة والعامة بنقصان كثير من آي القرآن، ونقل شيء منه من موضع إلي موضع: طريقها الآحاد التي لا تُجد علماً، فالأولي الإعراض عنها، وترك التشاغل بها.."(الصافي:ص15).

لكن يوجد ألفاظ مجملة وأحكام غير مفصلة في القرآن، وهذا صحيح، يتفق فيه جميع المسلمين، إلا أن الإمامية يرون أن المبين ليس هو النبي فقط، بل إن الأئمة يبينون أيضاً بما أودعوا من علم، كما يرون أن بعض الآيات ليس فيها إجمال خلافاً لأهل السنة، مثل آية: «حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ الْمَيْتَةُ وَالدَّمُ وَلَحْمُ الْخِنزِيرِ وَمَا أُهِلَّ لِغَيْرِ اللَّهِ بِهِ وَالْمُنْخَنِقَةُ وَالْمَوْقُوذَةُ وَالْمُتَرَدِّيَةُ وَالنَّطِيحَةُ وَمَا أَكَلَ السَّبُعُ إِلاَّ مَا ذَكَّيْتُمْ وَمَا ذُبِحَ عَلَي النُّصُبِ وَأَنْ تَسْتَقْسِمُوا بِالأَزْلاَمِ ذَلِكُمْ فِسْقٌ الْيَوْمَ يَئِسَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ دِينِكُمْ فَلاَ تَخْشَوْهُمْ وَاخْشَوْنِي الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمْ الإِسْلاَمَ دِينًا فَمَنْ اضْطُرَّ فِي مَخْمَصَةٍ غَيْرَ مُتَجَانِفٍ لإِثْمٍ فَإِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ»(المائدة / 3).لا إجمال فيها ولا تحتاج إلي بيان، وقال غيرهم: قد تحتاج إلي بيان إذ ما المراد بالدم أهو المسفوح أم الجامد؟ وما طريقة التذكية؟. ومثل آية السرقة:«وَالسَّارِقُ وَالسَّارِقَةُ فَاقْطَعُوا أَيْدِيَهُمَا جَزَاءً بِمَا كَسَبَا نَكَالاً مِنْ اللَّهِ وَاللَّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ»(المائدة / 38). لا إجمال فيها، وقال بقية الفقهاء: فيها إجمال حول بيان نصاب السرقة ومعناها، ومدي شمولها، فهل تشمل النباش والطرار (النشال) أم لا؟.


ادلة مصادر الاستنباط عند الصادق


المصادر عنده أربعة كما بينا: القرآن و السنة و الاجماع و العقل. أما القرآن و السنة: فلا خلاف بين المسلمين قاطبة في حجيتهما و وجوب اتباع ما جاء فيهما؛ لأن الله تعالي أوجب ذلك علينا كما بين في القرآن الكريم بقوله: (يا أيها الذين آمنوا أطيعوا الله و أطيعوا الرسول و أولي الأمر منكم) (النساء: 59)

و يري الامامية أن فهم القرآن بالرأي لا يجوز الا لمن تشبع بعلم الأوصياء؛ لأن علم القرآن كله عند الأوصياء، و ان باب الفهم بالنص متسع عندهم، و النص لا يقتصر علي الحديث النبوي، بل يشمل أقوال الأئمة [1] و روي العياشي في تفسيره عن الصادق رضي الله عنه أنه قال: «من فسر القرآن برأيه ان أصاب لم يؤجر، و ان أخطأ فهو أبعد من السماء».

و الذي يراه المحققون الأثبات من الامامية كغيرهم من أئمة الاسلام أن القرآن الكريم لا تبديل و لا نقص فيه، و لا تغيير و لا تحريف، و أنه ثابت بالتواتر تواترا لا شك فيه، و ما ينسب الي الامام الصادق من مرويات خلاف هذا باطل و مكذوب عليه رضي الله عنه. جاء في كتاب التبيان للطوسي: «أما الكلام في زيادته و نقصانه - أي القرآن - فيما يليق به؛ لأن الزيادة فيه مجمع علي بطلانها، و أما النقصان منه، فالظاهر أيضا من مذهب المسلمين خلافه، و هو الأليق بالصحيح من مذهبنا، و هو الذي نصره المرتضي، و هو الظاهر في الروايات، غير أنه رويت روايات كثيرة من جهة الخاصة و العامة بنقصان كثير من آي القرآن، و نقل شي ء منه من موضع الي موضع: طريقها الآحاد التي لا توجد علما، فالأولي الاعراض عنها، و ترك التشاغل بها...» [2] .

لكن يوجد ألفاظ مجملة و أحكام غير مفصلة في القرآن، و هذا صحيح، يتفق فيه جميع المسلمين، الا أن الامامية يرون أن المبين ليس هو النبي فقط، بل ان الأئمة يبينون أيضا بما أودعوا من علم، كما يرون أن بعض الآيات ليس فيها اجمال خلافا لأهل السنة، مثل آية: (حرمت عليكم الميتة و الدم و لحم الخنزير و ما أهل لغير الله به...) (المائدة: 3). لا اجمال فيها و لا تحتاج الي بيان، وقال غيرهم: قد تحتاج الي بيان اذا ما المراد بالدم أهو المسفوح أم الجامد؟ و ما طريقة التذكية؟ و مثل آية السرقة: (و السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما...) (المائدة: 38) لا اجمال فيها، و قال بقية الفقهاء: فيها اجمال حول بيان نصاب السرقة و معناها، و مدي شمولها، فهو تشمل النباش و الطرار (النشال) أم لا؟


پاورقي

[1] المرجع السابق: ص 316.

[2] الصافي: ص 15.


المنبت الحسن


الفروع تتبع الأصول، و الأصل الطيب يعطي نباتا طيبا و ثمرا طيبا. أسماء الأئمة و ألقابهم نزل بها الروح الأمين من المولي الجليل علي الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم فيحدث سلمان الفارسي أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم ذكر خلفاءه الاثني عشر الذين اختارهم الله للامامة و أوجب علي الأمة معرفتهم بأسمائهم و أنسابهم، و أنه لا ايمان لمن لم يتولهم و لا يتبرأ من عدوهم.

هذه الأرومة الطيبة المطهرة و العترة الطاهرة هم أهل البيت الذين أذهب الله عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا. قال تعالي: (.. انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا) [1] فالتطهير هو الدرجة العليا للبشر، و الاختصاص به بين المسلمين المؤمنين يجعل لأهل البيت حقوقا و امتيازات تؤهل لامامة الدين و امامة الدنيا، أي خلافة الدين و الدنيا. و ثمة سنن مروية في تفضيل علي و بينه و جعلهم من الأوصياء أو الأئمة.

قال الفقهاء عموما و المفسرون خصوصا في تعريف أهل البيت: ان أهل البيت هم: رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و علي و فاطمة، و الحسن و الحسين عليهم السلام يؤيدهم في ذلك حديث أم سلمة أم المؤمنين أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أجلس الأربعة حوله علي كساء له



[ صفحه 14]



وضعه فوق رؤوسهم و أومأ بيده اليمني الي ربه عزوجل ثم قال: «اللهم هؤلاء أهل البيت، فاذهب عنهم الرجس و طهرهم تطهيرا».

و الامامة كما ذكر الفقهاء تثبت في الأعقاب و لا تعود في أخ و لا عم و لا غيرهما من القرابات. جاء عن أبي عبدالله عليه السلام قال [2] : لا تعود الامامة في أخوين بعد الحسن و الحسين أبدا، انما جرت من علي بن الحسين كما قال الله تبارك و تعالي: (و أولو الأرحام بعضهم أولي ببعض في كتاب الله) [3] .

و الامام جعفر الصادق هو امام معصوم ابن الامام محمد الباقر ابن الامام علي زين العابدن ابن الامام الحسين ابن الامام علي بن أبي طالب عليهم جميعا أفضل السلام.

الاسم: جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم أفضل الصلاة و أزكي السلام.

مولده: ولد في المدينة يوم الجمعة أو يوم الاثنين عند طلوع الفجر في السابع عشر من ربيع الأول يوم ميلاد جده الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم سنة 80 عام الجفاف أو سنة 83 علي رواية المفيد و الكليني و الشهيد.

أبوه: الامام محمد الباقر عليه السلام.

أمه:أم فروة (فاطمة) بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر و أمها أسماء بنت عبدالرحمن بن أبي بكر.

جده: الامام زين العابدين، علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب الملقب بالسجاد.

كنيته: أبوعبدالله و أبواسماعيل، و أبوموسي و أولها أشهرها.

ألقابه: له ألقاب كثيرة أشهرها الصادق، و منها الصابر، و الفاضل و الطاهر و القائم و الكافل و المنجي.



[ صفحه 15]



نقش خاتمه: ما شاءالله، لا قوة الا بالله، أستغفر الله، و روي: الله عوني و عصمتي من الناس، و روي: اللهم أنت ثقتي فقني شر خلقك و روي: الله خالق كل شي ء.

زوجاته: حميدة بنت صاعد المغربي، فاطمة بنت الحسين بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب.

أولاده: كان له عشرة أولاد سبعة ذكور و ثلاث بنات و هم:

الذكور: اسماعيل الأمين، و عبدالله، و موسي الكاظم، و اسحاق و محمد الديباج لأم ولد، و العباس و علي لأم ولد.

البنات: أم فروة و يظهر من المناقب أن اسمها أسماء و أم فروة كنيتها. و فاطمة الكبري أمها حميدة، و فاطمة الصغري.

شعراؤه: السيد الحميري، و أشجع السلمي، و الكميت بن زيد الأسدي، و أبوهريرة الآبار، و جعفر بن عفان.

بوابه: المفضل بن عمر كما في الفصول المهمة و جاء في المناقب: بوابه: محمد بن سنان.

تلاميذه: أخذ عنه العلم و الحديث أكثر من أربعة آلاف رجل [4] .

مؤلفاته: قال الشيخ المظفري: ما روي عنه بلا واسطة ثمانون كتابا، و بواسطة سبعون كتابا [5] و سوف نأتي علي تفصيلها في باب علومه.

المصنفون من تلاميذه: صنف المئات من تلاميذه في مختلف العلوم و الفنون [6] .

مدة امامته: أربع و ثلاثون سنة.



[ صفحه 16]



صفته: كان الصادق عليه السلام ربع القامة ليس بالطويل و لا القصير، أبيض الوجه أزهر له لمعان كأنه السراج المضاء، حالك الشعر جعده [7] ، أشم الأنف [8] ، قد انحسر الشعر عن جبينه فبدا مزهرا، رقيق البشرة علي خده خال أسود [9] .

ملوك عصره: أ- عاصر من بني أميه: هشام بن عبدالملك، يزيد بن عبدالملك الملقب بالناقص، ابراهيم بن الوليد، مروان بن محمد الملقب بالحمار.

ب - و عاصر من ملوك بني العباس: السفاح، و المنصور.

أوصياؤة: أوصي عليه السلام الي ولديه عبدالله و موسي، والي زوجته حميدة، و الي محمد بن سليمان، و الي المدينة، و الي المنصور العباسي [10] .

وفاته: انتقل الي الرفيق الأعلي في الخامس و العشرين من شهر شوال سنة 148 ه متأثرا بسم المنصور العباسي، دسه اليه علي يد عامله علي المدينة - محمد بن سليمان.

عمره: كان الامام الصادق عليه السلام أكبر الأئمة سنا فعمره الشريف علي الرواية الأولي من مولده 68 سنة و علي الثانية: 65 سنة.

قبره: دفن عليه السلام في البقيع الي جانب أبيه الباقر وجده زين العابدين و عمه الحسن السبط، صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين.

هدم قبره: في الثامن من شوال سنة 1344 ه هدم الوهابيون قبره عليه السلام و قبور بقية أئمة أهل البيت عليهم السلام.



[ صفحه 17]




پاورقي

[1] الأحزاب الآية 33.

[2] أصول الكافي ج 1 ص 285.

[3] الأحزاب الآية 6.

[4] المناقب ج 2 ص 344 و كشف الغمة ص 226 و أعيان الشيعة ج 2 ص 171.

[5] الامام الصادق لمحمد أبي زهرة ج 1 ص 153.

[6] راجع الفهرست للشيخ الطوسي و رجال النجاشي و الامام الصادق و المذاهب الأربعة لأسد حيدر.

[7] الجعد من الشعر خلاف السبط.

[8] الشم: ارتفاع قصبة الأنف و انتصاب الأرنبة طرف الأنف ويكني به عن الآباء.

[9] الامام الصادق لمحمد أبي زهرة ص 75.

[10] ذكر أهل السير أن المنصور العباسي كتب الي عامله علي المدينة أن ينظر الي من أوصي اليه الصادق عليه السلام فيقدمه و يضرب عنقه، و لما كتب له بأسماء الأوصياء قال: ليس الي قتل هؤلاء من سبيل و هنا يظهر الغرض من هذه الوصية.


صفاته


كان جعفر، ربع القامة، أزهر الوجه، حالك الشعر، جعدا أشم الأنف انزع رقيق البشرة، علي خده خال أسود و علي جسده حبلان حمره.

اما الأخلاق فكان له منها أفضلها. و ذكر ابونعيم في حلية الاولياء «هو الامام الناطق ذو الزمام السابق ابوعبدالله جعفر الصادق أقبل علي العبادة و الخشوع و آثر العزلة و الخضوع و نهي عن الرئاسة.

و في «مرآة الجنان» لليافعي: السيد الجليل سلالة النبوة و معدن الفتوة ابوعبدالله جعفر الصادق.

قال عنه مالك بن أنس: «ما رأت عيني أفضل من جعفر بن محمد فضلا و علما؛ و ورعا و كان لا يخلو من احدي ثلاث خصال: اما صائما و اما قائما و اما ذاكرا، و كان من عظماء العباد و أكابر الزهاد الذين يخشون ربهم و كان كثير الحديث طيب المجالسة كثير الفوائد.

و يقال عنه: «الامام الصادق، و العلم الناطق، بالمكرمات سابق، و باب السيئات راتق، و باب الحسنات فاتق؛ لم يكن عيابا و لا سبابا



[ صفحه 30]



و لا صخابا و لا طماعا و لا خداعا و لا نماما و لا ذماما و لا أكوكا و لا عجولا و لا ملولا و لا مكثارا و لا ثرثارا و لا مهذارا و لا طعانا و لا لعانا».

و روي ابونعيم في «الحلية»: «كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين». و يأتي في مناقبه أنه كان اذا صلي العشاء و ذهب من الليل شطره أخذ جرابا فيه خبز و لحم و دراهم فحمله علي عنقه ثم ذهب به الي اهل الحاجة من اهل المدينة فقسمه فيهم و لا يعرفونه؛ فلما مات و فقدوا ذلك، عرفوه.»


نشأته


لقد كانت ولادته في عصر جده الإمام زين العابدين الذي ملأ الآفاق فضله ومجده، ولم يزل في كنفه الوديع الذي كان يوحي إليه كل معاني السمو والعظمة، ويغذيه بكل معاني الفضل والكمال، ولم يزل يري من جده العبادة والزهادة والرفادة والإجتهاد في طاعة الله فتنطبع في نفسه آثارها، حتي بلغ سن الثانية عشر.

وعندما انتقلت إلي أبيه مقاليد الإمامة العامة، وقام (ع) بأداء واجباتها ومسؤولياتها خير قيام، كان الإمام الصادق (ع) يترعرع ليصبح فتاً نموذجيا يرمق إليه الشيعة بأبصارهم ويرون فيه القدوة السادسة لهم.


اخباره بما ورثه من كتب العلم


في الكافي و غيره روايات موجزها أن الامام الصادق (ع) قال في جواب سؤال الراوي علي بن رئاب و غيره، عن الجامعة: «انها صحيفة طولها سبعون ذراعا في عرض الأديم مثل فخذ الفالج. أملاه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من فلق فيه، و خطه علي بيمينه، فيها كل حلال و حرام و كل شي ء يحتاج حتي أرش الخدش. و مد يده الي الراوي و قال له: تأذن؟ قال: جعلت فداك! انما أنا لك، فاصنع ما شئت. فغمزه بيده كالمغضب و قال: حتي أرش هذه».



[ صفحه 300]



و في رواية ذكر ابن شبرمة (ت: 114 ه) في فتياه و قال:

«ضل علم ابن شبرمة عند الجامعة املاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و خط علي بيده. أن الجامعة لم تدع لأحد كلاما. فيها علم الحلال و الحرام. ان أصحاب القياس طلبوا العلم بالقياس فلم يزدادوا الا بعدا ان دين الله لا يصاب بالقياس».

و كان ابن شبرمة قاضيا لأبي جعفر المنصور علي سواد الكوفة.

و في رواية: كان عنده ستون رجلا من أصحابه فأخبره أحدهم باستهانة بعض بني عمومته - بني الحسن - بما ورثوه من كتب الامام علي (ع)، و أنه قال:«ليس ما ورثوه أكثر من اهاب. فقال الامام الصادق (ع):

«لا والله! انهما عليهما أصوافهما، في أحدهما مدحوس كتبا، و في الآخر سلاح رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم».


بواعث اشتغالي في تاريخ الكيمياء


تضافرت عوامل شتي ساقتني الي الاشتغال في تاريخ هذه المادة:

أولا: كان من المتعذر علي في كثير من الأحيان القيام ببعض التجارب، إن بسبب العطلة أو اقفال المختبر، أو الانقطاع عن الدراسة أو غير ذلك من الأمور.

ثانيا: تبجح زملائي الغربيين بأساطين هذا العلم و ما أحدثوه من الانقلابات الفكرية في مفهوم هذه المادة، و ما اكتشفوه من عقاقير طبية و مواد صناعية هامة لا يمكن أن تستغني عنها البشرية في وقتنا الحاضر، و طمسهم معالم ما ساهم فيه سلفنا. سواء كان ذلك جهلا منهم أم تجاهلا.

ثالثا: الصعوبات التي كنت ألقاها في دراسة هذا الفرع العلمي الشائك و رغبتي في الاطلاع علي سير من سلك هذا المسلك الصعب من متقدمين و متأخرين، ليتبين لدي كيف اجتازوا هذه العقبات، و كيف صبروا علي ما لا يكاد يطيق الانسان عليه صبرا. و كيف وجدوا الحيلة للخروج من المآزق الحرجة. و ما هو سر نجاحهم و خذلانهم. و كيف لمع أمامهم بريق كشف هائل أضاء لهم طريقا جديدا مشي فيه آلاف الباحثين و المنقبين، و ما هي المعونات المادية و المعنوية التي كانت من نصيبهم «لأنه من البديهي الذي لا يحتاج الي



[ صفحه 14]



برهان أن البذرة الطيبة لا يمكنها أن تنمو في محيط هدام» و ما هو مصيرهم في أوطانهم؟ و هل وجدوا تشجيعا و تنشيطا صادقين من أهلهم و ذويهم؟ و من الذين أخذوا علي عاتقهم - أو أوكلت اليهم أمتهم - ترقية العلوم و تنمية المعارف؟ و مما لا شك فيه أن العلة الجوهرية في عدم تقدم هذا العلم في ربوعنا هو وضعنا السدود و الحوائل أمام أولئك الذين انتسبوا اليه و لم نعطهم قسطهم اللائق بهم في الحياة، فكم وقفنا نحتقرهم ونزدري أعمالهم لأنها لم تعد عليهم بالنفع المادي. لذلك فلا عجب اذا كان نصيبنا من الحياة أن نجتر عيشتنا المملة الرتيبة دون أن يكون لنا رواد يشقون لنا طرقا جديدة في الحياة، و لن تكون المهن عندنا محدودة و نصيبنا من الصناعات الحديثة يكاد يكون معدوما، و يكون حظ من يحاول فتحا جديدا في الحياة، الفناء و الاضمحلال، و يقول غوته في هذا الصدد: «يا أخلائي ما لسيل النبوغ لا يطغي الا نادرا؟ ما لذلك المجري لا يفور عاليا الا قليلا فيزعزع نفوسكم الدهشة؟ أليس ذلك يا أخلائي لأن أولئك السادة الهادئين يقيمون علي شاطئيه فيخافون أن يقذف لهم بساتينهم و مزارعهم الخصبة و حقولهم، فيعالجونه بالحواجز ليهدئوا ثائرة هذا الخطر المدلهم؟».

رابعا: معرفة الكنوز المعدنية القديمة، فاني عندما أخذت أبحث عن المنقبين عن المعادن في ربوعنا وجدت منهم من اعتمد علي مصادر عربية. و في الحقيقة أن هذه المصادر تمت الي علم المعدنيات و الجغرافيا بصلة قوية، لأن الكيمياء علي المفهوم القديم يقصد منها في الدرجة الأولي علم تحويل جوهر المادة من شي ء الي شي ء، يتخللها طبعا ذكر خامات طبيعية و عقاقير منوعة، و بعض التفاعلات المعروفة، و لكن دراستي لهذه الوثائق أفضت بي الي دراسة المعادن و الجواهر تلك الدراسة التي استفدت منها كثيرا، و مما لا شك فيه أن الغربيين قد سبقونا في هذا المضمار، فانهم ما اهتدوا الي نفط ايران مثلا الا بعد سماعهم عن العبادة الزردشتية، و ان الهياكل التي بناها المجوس كانت منارة



[ صفحه 15]



بلهب دائم يصعد من الأرض و ألسنة النار ترتفع عاليا، لا يؤثر فيها مطر و لا هواء، و ان من كتب عن مناجم جزيرة العرب يعرف كتاب الهمداني في وصف تلك الجزيرة، و لعل الذي ساق الأميركيين لاستخراج الكنوز المعدنية من جزيرة العرب ما سمعوه عن اوفير بلاد الذهب التي يقصد بها تلك الأماكن أيضا. وكذلك عندما أسس نابوليون بعثة علمية غايتها اماطة اللثام عن كنوز وادي النيل كانت مزودة بكتب قديمة عن هذه الكنوز.

خامسا: وجدت في تلك المصادر فائدة لغوية جمة. و مع أنها لا تفي بحاجة العصر أبدا، و لكن من مطالعتنا اياها نستطيع الاستعانة بها لايجاد بعض مصطلحات عن خامات قديمة و عقاقير كانت مستعملة، و لعله يسهل علينا عن طريق الاشتقاق ايجاد لغة علمية عربية صحيحة أو قريبة من ذلك.

سادسا: الاطلاع بصورة مضبوطة علي نظريات الأوائل و معرفة درجة صحتها و خطئها و الباعث علي وضعها و كيفية تأثيرها في تطور هذا العلم البديع، و لقد أخذت من تفكيري فرضية وحدة العناصر و نظرية الاكسير عندهم - التي سوف نتكلم عنها في هذه العجالة المقتضبة و التي لم يمط العلم عنها اللثام في عصرنا الحاضر - حيزا كبيرا. و من الغريب في مشكلة الكيمياء في المدنية العربية كونها ذات حدين: فمن أنها تجربية محصنة تعتمد علي المشاهدة الحسية و التجربة، و من جهة ثانية تعالج الفرضيات الكبري و النظريات الفلسفية العامة، و أن الصلة بين الحدين علي ضوء العصر الحاضر هي ضعيفة، فلم تكن النظريات القديمة مؤسسة علي التجارب كما هو الحال في النظريات الحديثة، بل ان عدة مشاهدات تبعث قديما في الانسان فرضية كبري تأخذ في تعليل كل ما تقع عليه الحواس في الكون. و لا يمكننا أن نلوم علماء العرب الأقدمين في عدم تحررهم من ربقة الفرضيات السابقة للتجارب، لأن ذلك لا يحط من قدرهم، و ما يدرينا (كما كنت بينت سابقا في مقال عن الفلسفة



[ صفحه 16]



الطبيعية العربية) لو أننا عشنا بعد ألف سنة و درسنا المستوي العصري الفكري اليوم لوجدنا فيه كثيرا من الفرضيات المسيطرة علي العقول أيضا، فليس اذن في مقدور البشر التحرر دفعة واحدة، فالتحرر لا يكون الا تدريجيا، ففضل حكماء المشرق، اذن يكون ككل حكيم مفكر في المساهمة في رفع بعض السلاسل المكبلة للفكر الحر، فلا ضير اذن أن يوجد من يجانب التداريب الواقعية من الطلاسم و سر الحروف و غير ذلك من الأمور التي لا تنطبق مع نظرتنا العصرية. و رغم كل ذلك فلهم فضل السبق في هذا الحقل، فلولاهم لما تمتعنا بثمرات علم الكيمياء العصري، و ان كانت الشقة بعيدة و المسافة شاسعة. لأنه مهما ارتفعت الطبقات فان للأساس أهمية كبري في تشييد صرح البناء الشامخ.

من الأمور التي تلفت النظر في تاريخ العلوم، مشكلة الامام جعفر الصادق و علاقته الكبري مع جابر بن حيان أبي الكيمياء في العصور الوسطي. و لقد تصدي لهذا الموضوع عدد من المستشرقين و الكيميائيين فلم يوفوه حقه لأنهم عالجوا المشكلة دون أن يكلفوا أنفسهم عناء البحث في رسائل جابر نفسها، مستقرئين الأقوال المنسوبة اليه مما لها علاقة مع الامام الصادق، مبرزين ميزاتها و امكانية صدورها عن الامام. و اننا في هذه الدراسة المقتضبة سوف نحاول أن نقوم في عمل هذا الاستقراء، مستعينين بما وصل الي أيدينا من المصادر التي نعترف بأنها قليلة، و ذلك من نسخة كتاب الخواص منسوخة من المكتبة التيمورية في القاهرة اطلعنا عليها في معهد تاريخ العلوم في برلين، و نقلنا منها ما يهمنا في حينه. و كتاب السموم أيضا من المكتبة ذاتها و في نفس المعهد. و سنكتفي بما نشره «كراوس» في مختاراته عن جابر لعدم وجود مصادر أخري في متناول أيدينا. أما كتاب السموم الذي نحن بصدده فلا يلقي لنا ضوءا عن هذه العلاقة التي نود معرفتها، و سنعتمد أيضا علي الكتاب الذي نشره «هولميارد» الأستاذ الأول في علوم الكيمياء بمدرسة «كلفتن» في برستل



[ صفحه 17]



بانكلترا بعنوان: مصنفات في علم الكيمياء للحكيم جابر بن حيان الصوفي، و سنشير الي كل أثر من الآثار في حينه. و انا لنأمل أن تتاح لنا الفرصة في العثور علي جميع آثار جابر مطبوعة علي أساليب الفيلولوجيا (علم اللغات) الحديثة لتمهيد دراسة أشد غزارة في هذا الموضوع، و من الضروري اعداد دراسة علمية عن الامام جعفر الصادق، و مكانته الأدبية و دوره في التاريخ الفكري الاسلامي، ليظهر لنا كثير من النقاط الغامضة علي ضوء النهار.

لا أدري أيضا هل أنا من الشاكرين أو من اللائمين لأولئك الذين وضعوا العراقيل في وجهي للحيلولة دون تتبع أبحاثي في المختبر تلك الأبحاث التي هي أحب شي ء لدي، لأني أجد نفسي أقرب الي سر الوجود و عظمة الكون، و أنا ممسك لأنبوب الاختبار، من مطالعة بطون الكتب و اضاعة الوقت بين القرطاس و المحابر، و لولا تلك السدود التي وضعت أمامي لما برز هذا الموضوع المتواضع الي حيز الوجود. و اذا كانوا يلوموني لاشتغالي في قضايا تاريخية محضة، أجيبهم علي ذلك: اذا كان هذا الحق للكيميائي الألماني و الانكليزي و الافرنسي و غيرهم، فلماذا لا يكون للعربي، الحق في البحث عن تراث أجداده؟ أم أن عقدة النقص تصل فينا الي حد لا نقيم فيه أي وزن لمواطننا و لا نعترف له بأي فضل في هذا الوجود.

نعم، انهم يضعون السدود في طريق تسير فيه، ثم يلومونك ان سرت في طريق آخر. و كأنهم يريدون أن يمنعوا عنا حتي ضياء الشمس و الماء و الهواء، انهم و أيم الحق لجناة مجرمون، و قوانين العالم لا تدينهم، و لكن التاريخ شاهد عدل علي ذلك، يحدثنا عن قطاعات ارتكبت ضد العلم و العلماء تقشعر منها الانسانية، و قد لفظ التاريخ عليها حكمه و ان عدت في حينها اصلاحا و عدلا، و لعل أشنع جريمة اقترفت في تاريخ الثورة الافرنسية قتلها لواضع أساسات الكيمياء الحديثة «لافوازيه» الذي قال في حقه أحد أصدقائه: «لقد احتاجوا



[ صفحه 18]



الي لحظة قصيرة لحز رقبتك، لكنهم لن يستطيعوا انجاب أمثالك في مئات السنين»: و لقد كان المبرر لقتله أن الثورة ليست بحاجة الي العلماء.

يغيظهم الانتاج لأنهم قد بلوا بالعقم، فاذا ما سدوا طريقا علي الانسان كبر مقتا عندهم أن يفتح طريقا آخر، لأنهم لا يودون الا الافناء، فالخبث دأبهم و ديدنهم ، و الجبن و عدم الصراحة من شيمهم، و اللؤم و الأيذاء من طبعهم، و الفساد و النميمة من سلوكهم، و أخلاقهم أشبه بالقول المأثور:



يعطيك من طرف اللسان حلاوة

و يروغ منك كما يروغ الثعلب



يفخرون بالتخريب و التحطيم و يجدون في البناء و الانشاء عارا و ذلا، و هم المسؤولون في الحقيقة عن التأخر المادي و المعنوي لدي الأجيال المقبلة.

ان تاريخ العلوم في الحقيقة مكتوب بالدم، و أنا اذ أحاول اثارة نقطة غامضة في تاريخ الكيمياء، فانما أكتب بدم قلبي عن الأبطال المجاهدين و الضحايا البريئة و الشهداء الأبرار الذين قاسوا مرارة الحرمان و التعذيب في سبيل كشف الحقائق العلمية. و كانوا لنا مثلا أعلي في البحث و التحري و ازاحة النقاب عن الغوامض و جدير بنا - و ان قدم العهد - أن نطأطي ء لهم رؤوسنا اجلالا و احتراما.

حقا ان في تاريخ هذا العلم كثيرا من الأسرار التي تحتاج الي من يسبر غورها، و عساني أوفق في اطلاع الرأي العام العربي الذي يهمه مجده السالف الآفل نجمه، علي تلك المناسبة الهامة بين امام من أئمة الدين و أحد أساطين هذا الفرع. علنا في بحثنا عن تراثنا التليد نشحذ الهمة لاعادة سابق مكانتنا في العلوم و التجارب، فلا نكون مضرب الأمثال في التأخر عن ركب الحضارة العالمي. و ما ذلك علي حنكة شيوخنا الأفاضل و همة شبابنا الأكارم بعزيز. و لا انسي تقديم شكري الجزيل الي العلامة الفاضل الشيخ عبدالله السبيتي



[ صفحه 19]



«العراق - الكاظمية» الذي أثار هذا الموضوع و حثني علي كتابته.

و قبل الولوج في الموضوع نفسه، نري لزاما علينا أن نتكلم عن الكيمياء القديمة و حث الاسلام علي العلم و ظهور الكيمياء ضمن المدنية الاسلامية.

حلب 1950



[ صفحه 21]




بنوأمية في عهد عثمان


أتاح القدر لبني أمية فرصة نادرة، إذ انتخب عثمان [1] خليفة للمسلمين بعد عمر بن الخطاب، فأصبح زعيم الأمة و رب دستها المطاع، و أميرها المسلط و خليفة صاحب الرسالة، و بذلك برقت لهم الآمال من بين ظلمات اليأس، و تنشقوا روائح الراحة فتعلقوا بعري الفوز، و طلع فجر ليلهم الذي باتوا ينشدون فيه أملهم الضائع و يأسفون لحزبهم الفاشل.

بعد أن خاب كل أمل في نيل بغيتهم لإعادة ذلك الحزب المنحل، و المنهزم في ميدان المعارضة للحق.

ولكن الأقدار تجري بين عشية و ضحاها لامتحان الخلق و غربلة الناس فاذا بهم يسوسون الأمة و يتلاعبون بالإمرة.

و لسنا بصدد البحث عن حوادث عهد الخليفة عثمان، و ما فيه من بلاء و محن و ما لقي المسلمون من أبناء أبيه.

عندما أصبح مروان بن الحكم [2] أمينا عاما و وزيرا خاصا للخليفة



[ صفحه 22]



الجديد، يحبي بالأموال و يختص بخمس الغنائم و يتنعم بأموال الأمة بعد ذلك الشقاء، و يتقلب بأحضان الراحة بعد العناء.

و الاغيلمة الذين علي أيديهم هلاك الأمة، يتولون الحكم و يتلاعبون بالإمرة كتلاعب الغلمان بالكرة، و ينزون علي منبر رسول الله نزو القردة [3] .

فلنترك ذلك العهد و ما فيه من أحداث و حوادث، و لا نناقش ذلك الانتخاب الذي فاز فيه عثمان، لا بسابقة في الإسلام، و لا قرابة في رحم، و ما هو بأولي من علي عليه السلام لو كان هناك انتخاب حر و مقاييس صحيحة.

نعم لا نريد أن نتعرض لما خلفته تلك الأحداث من آثار مؤلمة، و اوضاع شاذة مما دعا أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم إلي مقاطعة الخليفة، عندما أصحبت مقاليد الحكم بيد بني أبية، فعم الاستياء جميع الأقطار الإسلامية مما أدي الي قيام ثورة مخضت عن قتل عثمان في داره، و مبايعة علي عليه السلام و انتصار معاوية بعد قتله و قد خذله في حياته.


پاورقي

[1] عثمان بن عفان بن العاص بن أمية بن عبد شمس و أمه أروي بنت كريز بن ربيعة بن حبيب ابن عبد شمس، بويع له بالخلافة سنة 23 ه و 24 ه و قتل صبيحة الجمعة 18 ذي الحجة سنة 35 ه فكانت خلافته 12 سنة و حوصر في داره 22 ليلة و دفن في حش كوكب مقبرة اليهود و اختلف في عمره فقيل 90 و 88 و 75 و 86 و 63 انظر الطبري ج 2 حوادث سنة 35.

[2] مروان بن الحكم بن أبي العاص بن أمية بن عبد شمس بن عبد مناف ولد يوم أحد و قيل عام الخندق و قيل بالطائف. قال ابن عبدالبر: ولد علي عهد رسول الله (ص) سنة 2 من الهجرة و طرد رسول الله أباه و هو طفل لا يعقل، و بهذا لا تثبت له صحبة.

و يعرف مروان بخيط الباطل و لما بويع بالخلافة قال فيه أخوه عبدالرحمان بن الحكم:



لحا الله قوما أمروا خيط باطل

علي الناس يعطي ما يشاء و يمنع



و نظر اليه علي (ع) فقال: ويلك و ويل أمة محمد منك و من بنيك، بويع له بعد معاوية بن يزيد سنة 64 ه و مات سنة 65 ه قتلته زوجته أم خالد بن يزيد و هو معدود فيمن قتلته النساء- انظر ابن عبدالبر ج 3 ص 428 بهامش الاصابة ط الأولي سنة 1328، و الحكم بن العاص نفاه النبي (ص) الي الطائف ثم أعيد الي المدينة في خلافة عثمان و روي الزهري و عطاء ان اصحاب النبي (ص) دخلوا عليه و هو يلعن الحكم فقالوا: يا رسول الله ماله؟ قال: دخل علي شق الجدار و أنا مع زوجتي فلانة فكلح في وجهي، و مر النبي (ص) بالحكم فجعل الحكم يغمز النبي (ص) باصبعه فالتفت فرآه فقال: اللهم اجعله و زغا فزحف مكانه.

و مر الحكم يوما فقال (ص): ويل لأمتي مما في صلب هذا. و من حديث عائشة انها قالت لمروان أما أنت يا مروان فاشهد أن رسول الله لعن أباك و أنت في صلبه و طرده النبي (ص) و نفاه الي الطائف و مات في خلافة عثمان سنة 32 ه و ضرب فسطاطا علي قبره و عاب الناس عليه ذلك - انظر الاصابة ج 1 ص 346.

[3] حديث - اخرج ابن جرير في تفسيره قال: رأي رسول الله (ص) بني الحكم ابن أبي العاص ينزون علي منبره فساءه ذلك فما استجمع ضاحكا حتي مات و انزل الله في ذلك (و مسا جعلنا الرؤيا التي أريناك إلا فتنة للناس) و أخرجه السيوطي في اللؤلؤ المنثور من حديث عبدالله بن عمر و يعلي بن مرة و الحسين بن علي و غيرهم (و طرق هذا الحديث كثيرة).


چرا امامان به يك سؤال جوابهاي گوناگون مي دهند؟


موسي بن اشيم گفت: خدمت امام صادق - عليه السلام - شرفياب شدم، و از حضرتش درباره ي مطلبي سؤال كردم، پاسخي به من دادند، در حالي كه نشسته بودم



[ صفحه 14]



شخصي وارد شد و درباره ي همان مطلب سؤال كرد، امام پاسخ ديگري كه مخالف پاسخ من بود دادند، و هنگامي كه شخص سومي آمد و درباره ي همان مطلب سؤال كرد، پاسخ امام به او غير از پاسخ من و پاسخ شخص دوم بود، اين مطلب باعث ترس من شد و بر من سنگين آمد.

هنگامي كه همه رفتند و تنها شديم، حضرت به من نگاه كردند و فرمودند: اي ابن اشيم؛ گويا از آنچه پيش آمد نگران و ناراحت شدي؟

گفتم: بله - فدايت شوم - نگران و در تعجبم چگونه به يك سؤال سه پاسخ داده شد.

حضرت فرمودند: اي ابن اشيم، خداوند امر مديريت مملكتش را به داود واگذار كرد (تا هر طور كه مناسب ديد حكومت كند.) و فرمود: (هذا عطاؤنا فامنن أو أمسك بغير حساب) [1] «اين عطاي ما است، به هر كس كه مي خواهي (و صلاح مي بيني) ببخش، و از هر كس كه مي خواهي امساك كن، و حسابي بر تو نيست (تو امين هستي)».

و امر دين (ونحوه ي بيان آن را) به پيامبرش محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - واگذار كرد (تا هر طور كه صلاح مي داند اين كار را انجام دهد) و فرمود: (ما آتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا) [2] «آنچه را رسول خدا براي شما آورده بگيريد (و اجرا كنيد) و از آنچه نهي كرده خودداري نماييد».

و خداوند به ما واگذار نمود آنچه را به رسول اكرم محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - واگذار نمود، پس نگران و ناراحت مشو. [3] .

2- ابن حازم گويد: به امام صادق - عليه السلام - عرض كردم: چگونه است كه من از شما مطلبي را مي پرسم، و شما پاسخ مرا مي گوئيد سپس ديگري به نزد شما مي آيد و به او در همان زمينه پاسخ ديگري مي دهيد؟



[ صفحه 15]



فرمود: ما مردم را (به اندازه ي عقلشان) زياد و كم جواب مي گوئيم.

گفتم: آيا اصحاب پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - بر آن حضرت راست گفتند يا دروغ بستند؟

فرمود: راست گفتند.

گفتم: پس چرا اختلاف پيدا كردند؟

فرمود: مگر نمي داني كه مردي خدمت پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - مي آمد و از او مسأله اي مي پرسيد، و آن حضرت جوابش را مي فرمود، و بعدها به او جوابي مي داد كه جواب اول را نسخ مي كرد، پس بعضي از احاديث بعض ديگر را نسخ كرده است. [4] .


پاورقي

[1] سوره ي ص: آيه ي 39.

[2] سوره ي حشر: آيه ي 7.

[3] الاختصاص: 329، بحارالأنوار: ج 23، ص 185، ح 53.

[4] اصول كافي: ج 1، ص 8، ح 3.


كنيه و القاب


چنانچه در ترجمه پيشواي اسلام و اميرالمؤمنين عليه السلام گفتيم اسم مظهر مسمي است و هر كس داراي شخصيت بيشتري باشد و صفات فاضله در او بروز كند نام و كنيه و القابش افزونتر است و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام كه از شخصيتهاي بارز آسماني و مهر سپهر ولايت است القاب و كنائي بسيار دارد كه از آن جمله است:

ابي عبدالله - ابي اسماعيل - ابي موسي - صادق - فاضل - قائم - كافل - منجي و غيره و چون كليه معاصرين او از شاه و وزير و عالي و داتي اتفاقا بر صداقت و راستي او اعتراف كرده اند آن حضرت را صادق گفته اند و درباره او حديثي از پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم نوشته اند فرمود يخرج الله من صلب محمد الباقر كلمة الحق و لسان الصدق.

ابن مسعود پرسيد نامش چيست قال ص جعفر صادق في قوله و فعله الطاعن عليه كالطاعن علي و الراد عليه كالراد علي الله.

فضيلت صداقت و راستي آنقدر در جعفر بن محمد مصداق يافت كه صادق عليه السلام جزء نام او گرديد [1] .



[ صفحه 237]




پاورقي

[1] خرائج و جرائح - بحارالانوار ص 107 ج 11 - حيات الصادق ص 155 ج 2 - حيات الصادق سبيتي ص 6 مناقب ابن شهرآشوب ص 244 ج 2.


يحث علي تعلم الشعر الرسالي


و خاصة للأطفال لانشائهم علي المبادي ء الحقة فقال: «علموا أولادكم شعر العبدي، فانه علي دين الله». و قال مرغبا في شعر المظلوم أبوطالب و تأكيد أهمية شعره من خلال حب أميرالمؤمنين (ع) له



[ صفحه 118]



فكأنما يقول يا شيعة احفظوا ما يحفظ أمامكم وارفعوا ظلم الظالمين عن أبيه حيث قال «كان أميرالمؤمنين علي (ع) يعجبه أن يروي شعر أبي طالب و أن يدون و قال تعلموه و علموا أولادكم فانه كان علي دين الله و فيه علم كثير».

و كأنما أراد الامام نصرة المظلومين من الشعراء الرساليين من خلال حفظ قصائدهم و الحفاظ علي خط الشعر الرسالي من خلال ذلك.


حديث 003


2 شنبه

الصبر يعقب خيرا.

صبر، خير و خوبي را در پي دارد.

كافي، ج 2، ص 89


محو آثار بقيع


گفتيم كه آثار و بناهاي بقيع، به صورت يك سنت مداوم، مورد مراقبت امراء مدينه قرار مي گرفت و براي توده مردم، امري عادي بود. تزيين و نوسازي هميشگي اين آثار، از عادات پسنديده اي بود كه در ميان مسلمانان، تعظيم شعائر ديني تلقّي مي شد.

از اين جهت كه بگذريم، در خصوص «وجود اين بُقاع و تزيين و نوسازي آنها»، نظر صرف ديني و استنباط حرمت يا استحباب، كراهت يا جواز، همواره مورد بحث و مناقشه ميان مفتيان مذاهب اسلامي قرار داشت.

در اين وادي گسترده كه ظاهرا كم اهميّت ولي جنجال برانگيز و در مقوله تعصّبات، امري پيچيده بود، دسترسي به منابع يكدست، كه حكم قاطعي بتوان از آن استخراج نمود و آن را عموميت بخشيد، غيرممكن بود. از اينرو در آغاز سده چهاردهم هجرت و در



[ صفحه 433]



آستانه جنگ جهاني اوّل، آثار دو قبرستان «بقيع» (در مدينه) و «معلاة» (در مكه) از جهتي، نخستين و مهمترين محل تعارض حوادث سياسيِ نجدي ها و مالا ضد عثماني و ضدّ شريفان حجاز و از سوي ديگر نقطه عطفي در حفظ سنن و آداب مسلمانان نسبت به آنچه كه حفظ شعائر ديني مي شمردند، محسوب مي شد؛ به نحوي كه نه مانع خشونت هاي ديني، سياسي نجديان شد و نه معلوم مي داشت آيا چنين آثاري از سنت برخاسته است كه عثماني ها بر آن تأكيدها داشتند؟ يا سنتي برخاسته از قدمت چنين آثاري است كه نجديان را به معارضه با آن مطمئن نموده بود.

به عقيده حقير، رواج بناسازي بر قبور مسلمانان، بيش از آنچه از سنن ملل تازه مسلمان نشئت مي گرفت، بر شيوه زندگي ساده مسلمانان صدر اسلام مطابق نبود و آنقدر كه از اشرافيّت عرب در سده هاي اقتدار سياسي خلافت بغداد شكل گرفته بود، از معنويّت ذاتي توحيد اسلام مُلهم نبود.

از سوي ديگر بناسازي مجلّل بر قبور اهل بيت و ديگر مشاهير اسلام، آنقدر كه از برخورد تعصّبات پيروان مختلف مذاهب اسلامي نضج گرفته بود، به شيوه زندگي كاملا روحاني اهل بيت استنادي نداشت؛ در عين حال اگر كثرت و ازدحام زائران، ضرورت بنايي را بر قبور بزرگان اسلام ايجاب مي كرده، توده هاي مردم مسلمان آگاه و ناآگاه، آن را عملي خلاف دستورات ديني تلقّي نمي نمودند و قصد شركي در دل نمي پروراندند.

نهايتاً ظهور تمدّن اسلامي با تركيبي از عناصر زنده تمدّن هاي باستاني، زمينه ساز پذيرش آثاري گرديد كه اگر هم در مبادي اوّليّه اسلام نسبت به آن رغبتي نبوده است، ولي ميل و قدرت معنوي اسلام در وحدت بخشيدن به همه عناصر زنده تمدّن ها، آن رغبت ها يا عدم رغبت ها را تحت تأثير خود قرار مي داده است.

از اين مقدّمه و تحليل كلّي روند تاريخي كه بگذريم، بي مناسبت نخواهد بود كه نگرشي غيرتحليلي به بعضي از منابع اوّليّه حديث و سنت بيندازيم و مواردي را كه به بحث حاضر مربوط است، يادآور پژوهندگان شويم. اين كه گفتيم: «نگرشي غيرتحليلي»، براي آن است كه طرح و بررسي اين مبحث در چهارچوب آيات و اخبار و رابطه اي كه با توحيد در دو قلمروي كلام و عرفان پيدا مي كند، مدنظر مؤلف حقير در اين كتاب نيست



[ صفحه 434]



و توان قلمي در اين خصوص ندارد:

1. نسائي از سليمان بن موسي به نقل از جابر روايت مي كند:

«نَهَي رسول الله ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ أَنْ يُبْنَي علي القبر أَوْ يزادَ عليه أَوْ يُجَصَّصَ» زاد سليمان بن موسي: «أَوْ يُكْتب عليه».

در همان مأخذ به نقل از جابر آمده است:

«نهي رسول الله ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ عن تقصيص القبور أو يُبْنَي عليها أو يجلس عليها أحد».

جلال الدّين سيوطي ضمن شرح احاديث مذكور به گفته عراقي استناد جسته كه:

«قال العراقي يحتمل أنّ المراد مطلق الكتابة كتابة اسم صاحب القبر عليه أو تاريخ وفاته أو المراد كتاب شيء من القرآن و أسماء الله تعالي للتبرك لإحتمال يوطأ أو يسقط علي الأرض فيصير تحت الأرجل».

در همان مأخذ از ابوزبير به نقل از جابر آمده است:

«نهي رسول الله ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ عن تجصيص القبور».



[ صفحه 435]



همان مأخذ از ابوالْهَيَّاج حديث مي كند:

«قال علي رضي الله عنه ألا أبعثك علي ما بعثني عليه رسول الله ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ؟ لا تدعنَّ قبراً مشرفاً إلاّ سوَّيته و لا صورة في بيت إلا طَمَسْتَهَا».

ابن ماجه به نقل از جابر گويد:

«نهي رسول الله عن تجصيص القبور» و «نهي رسول الله أن يكتب علي القبر شيْءٌ».

و به نقل از ابوسعيد مي خوانيم:

«إنّ النبيّ نهي أن يُبني علي القبر».

«حاكم» پس از ذكر گفته هاي جابر از مسلم، به صراحت درباره سنديّت حديث مي نويسد:

«هذه الأسانيد صحيحة و ليس العمل عليها فإنّ ائمة المسلمين من الشرق الغرب مكتوب علي قبورهم و هو عمل أخذ به الخلف عن السلف».

امام شافعي به لزوم تسويه قبور نظر داده است كه «خطيب شربيني» در «مغني



[ صفحه 436]



المحتاج» به مكروه بودن گچكاري و اندود قبر و نوشتن و حكاكي بر سنگ قبر و ساختن سايبان و بنا باور آورده است؛ ولي «حافظ ابن قيّم جوزي» معتقد است:

«و لم يكن من هديه ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ تعلية القبور و لا بناؤها بآجر و لا بحجر و لبن و لا تشييدها و لا تطيينها و لا بناء القباب عليها فكلّ هذا بدعة مكروهة مخالفة لهديه ـ صلّي الله عليه [و آله] و سلّم ـ».

2. شيخ طوسي به نقل از علي بن جعفر نقل مي كند:

«قال: سألت أباالحسن موسي (عليه السلام) عن البناء علي القبر و الجلوس عليه هل يصلح؟ قال: لا يصلح البناء عليه و لا الجلوس و لا تجصيصه و لا تطيينه».

و به روايت از يونس بن يعقوب مي خوانيم:

«قال: لما رجع ابوالحسن موسي (عليه السلام) من بغداد و مضي الي المدينة ماتت ابنه له بفيد فدفنها و امر بعض مواليه أن يجصص قبرها و يكتب علي لوح اسمها و يجعله في القبر».

شيخ الطّائفه در جمع بندي اين مستندات نظر مي دهد:

«فالوجه في هذه الرّواية رفع الحظر عن فعل ذلك و ضرب من الرخصة لأنّ



[ صفحه 437]



الراوية الأولي وردت مورد الكراهة دون الحظر».

كليني به نقل از امام جعفر صادق (عليه السلام) نقل مي كند:

«لا تطيّنوا القبر من غير طينة» و «إنّ النبيّ نهي أن يزاد علي القبر تراب لم يخرج منه».

آنگاه به حديث يونس بن يعقوب اشاره مي كند.

علاّمه حلّي معتقد است:

«و يكره تجصيص القبر و هو فتوي علمائنا».


معرفي اجمالي امام اعظم ابوحنيفه


نعمان بن ثابت بن زوطي كوفي، ابوحنيفه، شهير به امام اعظم (رضي الله عنه)، در عصر دولت اموي، به سال 80 هجري قمري 696 ميلادي، در عهد حكومت عبدالملك مروان، در شهر كوفه، ديده به جهان گشود و در سال 150 هجري قمري 767 ميلادي، در زندان منصور خليفه اول عباسي، وفات يافته و در قبرستان «خيزران» واقع در شرق بغداد مدفون است. گويا وي اصلاً ايراني بوده و جدش زوطي در كابل و به قولي در نسامي زيسته است.

در بيان مقام والاي ابوحنيفه در جهان اسلام، از ائمه فقها اهل سنت نظراتي چند نقل گرديده است; از جمله گويند كه امام شافعي، مقام ارجمند او را در وسعت نظر و عمق انديشه و استحكام استدلالهاي فقهي ستوده است. همچنين نقل كرده اند كه امام مالك نيز مقام والاي او را در حيطه آراء فقهي، تحسين نموده; در همين زمينه، امام مالك چنين فرموده است: «سبحان الله لم ار مثله لو قال ابوحنيفه ان هذه الاسطوانه من ذهب لأقام الدليل من القياس علي صحة قوله».

استنباط احكام فقهي در فقه ابوحنيفه (رضي الله عنه)، بر هفت اصل استوار مي باشد:

1- قرآن.

2- سنت (گفتار و كردار و تقرير) حضرت رسول الله (صلّي الله عليه وآله).

3-اقوال صحابه.

4-قياس.

5-استحسان.

6-اجماع.

7-عرف.


انه أري أصحابه كأس الملكوت


أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: قال: حدثنا أبومحمد عبدالله قال: قال لي عبدالله بن بشر: سمعت الأحوص يقول: كنت مع الصادق عليه السلام اذ سأله قوم عن كأس الملكوت، فرأيته و قد تحدر نورا، ثم



[ صفحه 7]



علا حتي أنزل تلك الكأس، فأدارها علي أصحابه، و هي كأس مثل البيت الأعظم أخف من الريش من نور محضور مملوء شرابا، فقال لي: لو علمتم بنور الله لعاينتم هذا في الآخرة [1] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 112.


مهم ترين عواملي كه زمينه مساعد براي اداء رسالت آن حضرت فراهم آورده است


1- تقارن دوران مسئوليت رهبري آن امام با دوران انتقال



[ صفحه 16]



حكومت اموي ها به خلفاي عباسي؛ زيرا در اين هنگام حكام عباسي با شدت، متوجه تثبيت اركان حكومت خودشان بودند.

2- اقامت امام صادق عليه السلام در مدينه، مركز ثقل اسلام، مركزي كه همواره موجب وحشت دستگاه اموي بود.

3- مركزيت ديني و اجتماعي امام صادق عليه السلام نزد مسلمين موقعيت ويژه اي داشت به طوري كه حكومت وقت اموي به آساني جرأت درگيري با آن را به خود راه نمي داد.

4- دور بودن امام صادق عليه السلام از موضع برخوردهاي سياسي؛ زيرا خوب مي دانست كه شرايط موجود آن روز، مقتضي تصدي مقام حكومت و تشكيل حكومت اسلامي نبود.

5- توجه خاص مسلمانان به فقها جهت اخذ احكام اسلام؛ زيرا صحابه مورد اعتماد رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در قيد حيات نبودند و امام صادق عليه السلام در آن عصر تنها فقيه و عالم زمان خود بود كه با استفاده از علم آن حضرت مي توانستند به عمق دين آگاهي پيدا كنند.


يزيد بن وليد


ملت اسلام بر ضد وليد بن يزيد قيام كرد تا مردي را كه علنا با مذهب اسلام خلاف و نفاق مي ورزد از پاي در بياورد ولي پسر عموي اين وليد يزيد بن وليد بن عبدالملك از اين قيام استفاده كرد و مبناي حكومت خود را پي ريخت.



[ صفحه 109]



به روز جمعه بيست و سوم ماه جمادي الاخر سال صد و بيست و شش هجرت يزيد بن وليد بن عبدالملك در دمشق بر تخت سلطنت نشست وي مردي «احول» بود.

مردم او را «يزيد ناقص» مي ناميدند اما اين لقب «ناقص» به خاطر چشم كجش نبود بلكه چون از عطاي امراي سپاه كم و كسر كرده بود و در بودجه ارتش «نقص» گذاشته بود به ناقص شهرت يافت.

عقيدت اين مرد در اسلام پيرو فلسفه معتزله بود.

و از آنجائي كه خليفه ي پيشين او «وليد بن يزيد» مردي هتاك و بي پروا بود اين مرد «تز سياسي» خود را بر تظاهر به دين و تقوي قرار داده بود تا بدين وسيله از ملت دلربائي كند.

مادرش ايراني بود. از ملك زادگان ايران بود.

اسم اين زن «ساري» و دختر شاهزاده فيروزان بود.

وي نخستين خليفه ي اموي است كه از زني «غير عرب» به وجود آمده بود.

اما خودش به اين نژاد افتخار مي كند آنجا كه مي گويد:



انا بن كسري و ابي مروان

و قيصر جدي وجدي خاقان



كنيه ي يزيد بن وليد «ابوخالد» بود.

اما با همه زحمتي كه در تحكيم اساس سلطنت خود كشيد و روش عمر بن عبدالعزيز را به پيش گرفت و خيال داشت فصل نويني در حكومت آل مروان به وجود بياورد مدت دولتش بيش از پنج ماه و دو روز دوام نيافت.

و طي اين صد و پنجاه دو روز هم يك لحظه روي آسايش نديد زيرا مروان حمار و طرفدارانش پيراهن وليد را هم مثل پيراهن عثمان بر نيزه زدند و به فتنه و فساد پرداختند.



[ صفحه 110]



يزيد بن وليد بن عبدالملك در غره ي ماه ذي الحجه سال صد و بيست و شش ديده از جهان فرو بست.

او در دم مرگ مردي سي و هفت ساله بود.


كتابه إلي عبد الرحيم بن عتيك في التوحيد


عليّ بن إبراهيم، عن العبّاس بن معروف، عن ابن أبي نجران، عن حمّاد بن عثمان، عن عبد الرّحيم بن عتيك القصير [1] ، قال: كتبت علي يَدَي عبد الملك بن أعين [2] إلي أبي عبد الله عليه السلام: إنَّ قوماً بالعراقِ يَصِفونَ اللهَ بالصُّورَةِ وَبالتَّخطيطِ، فَإن رَأَيتَ جَعَلَنِيَ اللهُ فِداكَ أن تَكتُبَ إليَّ بالمَذهَبِ الصّحيحِ مِنَ التَّوحيدِ. فكتب إليّ:

سَأَلتَ رَحِمَكَ اللهُ عَنِ التَّوحيدِ وَما ذَهَبَ إلَيهِ مَن قِبَلَكَ، فَتَعالي اللهُ الّذي لَيسَ كَمِثلِهِ شَي ءٌ وَهُوَ السَّميعُ البَصيرُ، تَعالي عَمَّا يَصِفُهُ الواصِفونَ المُشَبِّهونَ اللهَ بِخَلقِهِ، المُفترونَ عَلي الله. فَاعلَم - رَحِمَكَ اللهُ - أنَّ المَذهَبَ الصَّحيحَ فِي التَّوحيدِ ما نَزَلَ بِهِ القُرآنُ مِن صفاتِ الله جَلَّ وَعَزَّ، فَانفِ عَنِ الله تَعالي البُطلانَ وَالتَّشبيهَ فَلا نَفيَ وَلا تَشبيهَ، هُوَ اللهُ الثّابِتُ المَوجودُ تَعالي اللهُ، عَمَّا يَصِفُهُ الواصِفونَ، ولا تَعدوا القُرآنَ فَتَضِلّوا بَعدَ البَيانِ. [3] .



[ صفحه 2]




پاورقي

[1] عبد الرّحيم بن عتيك

عبد الرّحيم بن عتيك القصير: روي عن الصّادق عليه السلام، وروي عنه حمّاد بن عثمان. ثمّ إنّه قد يُتَوَهَّمُ حُسنُ عَبدِ الرّحيمِ بنِ عَتيكٍ بِتَرحُّمِ الإمامِ عليه السلام، وبرواية حمّاد عنه، (راجع: معجم رجال الحديث: ج10 ص9 الرّقم 6485).

[2] عبد الملك بن أعين

هو أخو زرارة ووالد ضريس (راجع: رجال الطوسي: ص139 الرقم1480، رجال البرقي:ص10، رجال ابن داوود: ص229 الرقم950).

وفي رجال الكشّي: الحسن بن عليّ بن يقطين قال: حدّثني المشايخ: أنّ حمران وزرارة وعبد الملك وبكيراً وعبد الرّحمن بني أعين كانوا مستقيمين، ومات منهم أربعة في زمان أبي عبد الله عليه السلام، وكانوا من أصحاب أبي جعفرعليه السلام، وبقي زرارة إلي عهد أبي الحسن عليه السلام فلقي ما لقي. و ثعلبة بن ميمون، عن بعض رجاله قال: قال ربيعة الرّأي لأبي عبد الله عليه السلام: ما هؤلاء الإخوة الّذين يأتونك من العراق، ولم أر في أصحابك خيراً منهم ولا أهيأ؟ قال: اُولئِكَ أصحابُ أبي، يَعني وُلدَ أعينَ. (ج1 ص382 ح 270 و271).

وقال زرارة: قدم أبو عبد الله مكّة، فسأل عن عبد الملك بن أعين فقال: مات؟ قال: مات؟ قيل: نعم. فقال: لا ولكن صلّي هاهنا، ورفع يديه ودعا له واجتهد في الدعاء وترحّم عليه.

وعن عليّ بن الحسن قال: حدّثني عليّ بن أسباط، عن عليّ بن الحسن بن عبد الملك بن أعين، عن ابن بكير، عن زرارة قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام بعد موت عبد الملك بن أعين: اللّهمّ إنّ أبا الضَّريس كُنّا عِندَهُ خِيَرَتَكَ مِن خَلقِكَ، فَصَيّرهُ في ثِقلِ مُحَمَّدٍصلي الله عليه وآله يَومَ القِيامَةِ. ثُمَّ قالَ أبو عَبدِ الله: أما رَأيتَهُ يَعني فِي النَّومِ؟ فَتَذَكَّرتُ فَقُلتُ: لا. فَقالَ: سُبحانَ الله، مِثلُ أبي الضَّريسِ لَم يَأتِ بَعدُ. (ج 1 ص 409 ح300 و301).

[3] الكافي: ج1 ص100 ح1، بحار الأنوار: ج3 ص261 ح12.


سيرته مع أقربائه و عشيرته و أولاده..


1- روي ابن شهر آشوب في المناقب عن معتب قال: قرع باب مولاي الصادق عليه السلام فخرجت فاذا بزيد بن علي عليه السلام فقال الصادق عليه السلام لجلسائه: ادخلوا هذا البيت، و ردوا الباب، و لا يتكلم منكم أحد، فلما دخل قام اليه فاعتنقا و جلسا طويلا يتشاوران ثم علا الكلام بينها فقال زيد: دع ذا عنك يا جعفر! فوالله لئن لم تمد يدك حتي أبايعك أو هذه يدي فبايعني لأتعبنك و لأكلفنك مالا تطيق، فقد تركت الجهاد و أخلدت الي الخفض و أرخيت الستر، و احتويت علي مال الشرق و الغرب فقال الصادق عليه السلام: يرحمك الله يا عم يغفر الله لك يا عم، و زيد يسمعه و يقول: موعدنا الصبح أليس الصبح برقيب، و مضي، فتكلم الناس في ذلك فقال: مه لا تقولوا لعمي زيد الا خيرا، رحم الله عمي، فلو ظفر لوفي، فلما كان في السحر قرع الباب، ففتحت له الباب فدخل يشهق و يبكي و يقول: ارحمني يا جعفر، يرحمك الله، أرض عني يا جعفر، رضي الله عنك، اغفرلي يا جعفر، غفرالله لك، فقال الصادق عليه السلام: غفرالله لك، و رحمك و رضي عنك فما الخبر يا عم؟ قال: نمت فرأيت رسول الله داخلا علي و عن يمينه الحسن، و عن يساره الحسين، و فاطمة خلفه، و علي أمامه، و بيده حربة تلتهب التهابا كأنه نار، و هو يقول: ايها يا زيد آذيت رسول الله في جعفر، و الله لئن لم يرحمك، و يغفر لك، و يرضي عنك، لأرمينك بهذه الحربة فلأضعها بين كتفيك ثم لأخرجها من صدرك، فانتبهت فزعا مرعوبا، فصرت اليك فارحمني يرحمك الله فقال: رضي الله عنك، و غفرلك، أوصني فانك مقتول مصلوب محرق بالنار، فوصي زيد بعياله و أولاده، و قضاء الدين عنه.

2- و روي الصدوق في اكمال الدين بسنده عن محمد بن عبدالله الكوفي قال: لما حضرت اسماعيل بن أبي



[ صفحه 309]



عبدالله الوفاة جزع أبو عبدالله عليه السلام جزعا شديدا، قال: فلما أن أغمضه دعا بقميص قصير أو جديد فلبسه ثم تسرح و خرج يأمر وينهي قال: فقال له بعض أصحابه: جعلت فداك: لقد ظننا أنا لا ننتفع بك زمانا لما رأينا من جزعك، قال: انا أهل بيت نجزع ما لم تنزل المصيبة فاذا نزلت صبرنا.

3- و عن مرة مولي محمد بن خالد قال: لما مات اسماعيل فانتهي أبو عبدالله عليه السلام الي القبر، أرسل نفسه فقعد علي حاشية القبر، لم ينزل في القبر، ثم قال: هكذا صنع رسول الله بابراهيم.

4- و عن الحسين بن عمر، حن رجل من بني هاشم قال: فلما مات اسماعيل خرج الينا أبوعبدالله عليه السلام يقدم السرير بلا حذاء و لا رداء.

5- زرارة بن أعين قال: دعا الصادق عليه السلام داود بن كثير الرقي و حمران بن أعين و أبابصير و دخل عليه المفضل بن عمر و أتي بجماعة حتي صاروا ثلاثين رجلا فقال: يا داود اكشف عن وجه اسماعيل، فكشف عن وجهه، فقال: تأمله يا داود فانظره أحي هو أم ميت؟ فقال: بل هو ميت، فجعل يعرضه علي رجل رجل حتي أتي علي آخرهم، فقال عليه السلام: اللهم اشهد، ثم أمر بغسله و تجهيزه، ثم قال: يا مفضل احسر عن وجهه، فحسر عن وجهه، فقال حي هو أم ميت؟ انظروه أجمعكم! فقال: بل هو يا سيدنا ميت، فقال: شهدتم بذلك و تحققتموه؟ قالوا: نعم و قد تعجبوا من فعله، فقال: اللهم اشهد عليهم، ثم حمل الي قبره، فلما وضع في لحده قال: يا مفضل اكشف عن وجهه، فكشف فقال للجماعة: انظروا أحي هو أم ميت؟ فقالوا: بل ميت يا ولي الله: فقال: اللهم اشهد فانه سيرتاب المبطلون يريدون اطفاء نور الله، ثم أومأ الي موسي عليه السلام و قال: والله متم نوره ولو كره الكافرون، ثم حثوا عليه التراب، ثم أعاد علينا القول، فقال: الميت المكفن المحنط المدفون في هذا اللحد من هو؟ قلنا: اسماعيل ولدك، فقال: اللهم اشهد ثم أخذ بيد موسي فقال: هو حق و الحق معه و منه الي أن يرث الله الأرض و من عليها.

6- روي الكليني بسنده، عن علي بن وهبان، عن عمه هارون بن عيسي قال: قال أبوعبدالله عليه السلام لمحمد ابنه: كم فضل معك من تلك النفقة؟ قال: أربعون دينارا قال: اخرج و تصدق بها قال: انه لم يبق معي غيرها قال: تصدق بها، فان الله عزوجل يخلفها، أما علمت أن لكل شي ء مفتاحا؟ و مفتاح الرزق الصدقة، فتصدق بها، ففعل فما لبث أبوعبدالله عليه السلام الا عشرة حتي جاءه من موضع أربعة آلاف دينار، فقال: يا بني أعطينا لله أربعين دينارا فأعطانا الله أربعة آلاف دينار.

7- و في أمالي الشيخ بسنده، عن عبدالوهاب بن محمد بن ابراهيم، عن أبيه قال: بعث أبوجعفر المنصور الي أبي عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام و أمر بفرش فطرحت له الي جانبه، فأجلسه عليها، ثم



[ صفحه 310]



قال: علي بمحمد، علي بالمهدي، يقول ذلك مرارا فقيل له الساعة الساعة يأتي يا أميرالمؤمنين ما يحبسه الا أنه يتبخر، فما لبث أن وافي قد سبقته رائحته، فأقبل المنصور علي جعفر عليه السلام فقال: يا أباعبدالله حديث حدثتنيه في صلة الرحم اذكره يسمعه المهدي قال: نعم، حدثني أبي، عن أبيه، عن جده، عن علي عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ان الرجل ليصل رحمه و قد بقي من عمره ثلاث سنين فيصيرها الله عزوجل ثلاثين سنة، و يقطعها و قد بقي من عمره ثلاثون سنة فيصيرها الله ثلاث سنين، ثم تلا عليه السلام «يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده أم الكتاب» قال: هذا حسن يا أباعبدالله و ليس اياه أردت، قال أبوعبدالله: نعم حدثني أبي، عن أبيه، عن جده عن علي عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: [صلة الرحم تعمر الديار، و تزيد في الأعمار و ان كان أهلها غير أخيار]، قال: هذا حسن يا أباعبدالله و ليس هذا أردت فقال أبوعبدالله: نعم حدثني أبي، عن أبيه، عن جده، عن علي عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: [صلة الرحم تهون الحساب و تقي ميتة السوء]، قال المنصور نعم هذا أردت.

8- و عن أبي كهمس قال: حضرت موت اسماعيل، و أبوعبدالله عليه السلام عنده، فلما حضره الموت شد لحييه و غمضه، و غطاه بالملحفة، ثم أمر بتهيئة، فلما فرغ من أمره دعا بكفنه و كتب في حاشية الكفن: اسماعيل يشهد أن لا اله الا الله.

و عنه أيضا قال: حضرت موت اسماعيل بن أبي عبدالله عليه السلام فرأيت أباعبدالله وقد سجد سجدة، فأطال السجود، ثم رفع رأسه فنظر اليه قليلا و نظر الي وجهه، ثم سجد سجدة أخري أطول من الأولي، ثم رفع رأسه و قد حضره الموت فغمضه، و ربط لحييه، و غطي عليه ملحفة، ثم قام و قد رأيت وجهه و قد دخله منه شي ء الله أعلم به، قال: ثم قام فدخل منزله فمكث ساعة ثم خرج علينا مدهنا مكتحلا عليه ثياب غير الثياب التي كانت عليه، و وجهه غير الذي دخل به، فأمر و نهي في أمره حتي اذا فرغ دعا بكفنه فكتب في حاشية الكفن: اسماعيل يشهد أن لا اله الا الله.

9- و روي الشيخ (ره) في كتاب الغيبة بسنده، عن سالمة مولاة أبي عبدالله قالت: كنت عند أبي عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام حين حضرته الوفاة و أغمي عليه فلما أفاق قال: أعطوا الحسن بن علي بن علي بن الحسين و هو الأفطس سبعين دينارا، و أعط فلانا كذا، و فلانا كذا، فقلت: أتعطي رجلا حمل عليك بالشفرة يريد أن يقتلك؟ قال: تريدين أن لا أكون من الذين قال الله عزوجل (والذين يصلون ما أمر الله به أن يوصل و يخشون ربهم و يخافون سوء الحساب) نعم يا سالمة ان الله خلق الجنة فطيبها و طيب ريحها، و ان ريحها لتوجد من مسيرة ألفي عام، و لا يجد ريحها عاق و لا قاطع رحم.



[ صفحه 311]



10- و روي في كتاب الاقبال باسناده عن شيخ الطائفة، عن المفيد و الغضائري، عن الصدوق عن ابن الوليد، عن الصفار، عن ابن أبي الخطاب، عن ابن أبي عمير، عن اسحاق ابن عمار.

و أيضا بالاسناد، عن الشيخ، عن أحمد بن محمد بن سعيد بن موسي الأهوازي، عن ابن عقدة، عن محمد بن الحسن القطراني، عن الحسين بن أيوب الخثعمي، عن صالح بن أبي الأسود، عن عطية بن نجيح بن المطهر الرازي، و اسحاق بن عمار الصيرفي قالا: ان أباعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام كتب الي عبدالله بن الحسن حين حمل هو و أهل بيته يعزيه عما صار اليه:

بسم الله الرحمن الرحيم، الي الخلف الصالح و الذرية الطيبة من ولد أخيه و ابن عمه.

أما بعد: فلئن كنت قد تفردت أنت و أهل بيتك ممن حمل معك بما أصابكم، ما انفردت بالحزن و الغيظ و الكئآبة و أليم وجع القلب دوني، و لقد نالني من ذلك من الجزع و القلق و حر المصيبة مثل مانالك، و لكن رجعت الي ما أمر الله جل و عز به المتقين، من الصبر و حسن العزاء، حين يقول لنبيه صلي الله عليه و آله و سلم (فاصبر لحكم ربك فانك بأعيننا) و حين يقول (فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت) و حين يقول لنبيه صلي الله عليه و آله و سلم حين مثل بحمزة (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين) فصبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و لم يعاقب.

و حين يقول (و أمر أهلك بالصلاة و اصطبر عليها لا نسألك رزقا نحن نرزقك و العاقبة للتقوي) و حين يقول (الذين اذا أصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون، اولئك عليهم صلوات من ربهم ورحمة و اولئك هم المهتدون) و حين يقول: (انما يوفي الصابرون أجرهم بغير حساب) و حين يقول لقمان لابنه (و اصبر علي ما أصابك ان ذلك من عزم الأمور» و حين يقول عن موسي (و قال موسي لقومه استعينوا بالله و اصبروا ان الأرض لله يورثها من يشاء من عباده و العاقبة للمتقين) و حين يقول (الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر) و حين يقول (ثم كان من الذين آمنوا و تواصوا بالصبر و تواصوا بالمرحمة) و حين يقول (و لنبلونكم بشي ء من الخوف و الجوع و نقص من الأموال و الأنفس و الثمرات و بشر الصابرين).

و حين يقول (و كأين من نبي قاتل معه ربيون كثير فما وهنوا لما أصابهم في سبيل الله و ما ضعفوا و ما استكانوا و الله يحب الصابرين) و حين يقول (و الصابرين و الصابرات) و حين يقول (و اصبر حتي يحكم الله و هو خير الحاكمين) و أمثال ذلك من القرآن كثير.

و اعلم أي عم و ابن عم أن الله جل و عز لم يبال بضر الدنيا لوليه ساعة قط و لا شي ء أحب اليه من الضر و الجهد و البلاء مع الصبر، و أنه تبارك و تعالي لم يبال بنعيم الدنيا لعدوه ساعة قط، و لولا ذلك ما كان أعداؤه يقتلون أولياءه و يخوفونهم و يمنعونهم و أعداؤه آمنون مطمئنون عالون ظاهرون، و لولا ذلك لما قتل زكريا و يحيي بن زكريا ظلما و عدوانا في بغي من البغايا، ولولا ذلك ما قتل جدك علي



[ صفحه 312]



ابن أبي طالب عليه السلام لما قام بأمر الله جل وعز ظلما، و عمك الحسين بن فاطمة صلي الله عليه اضطهادا و عدوانا.

ولولا ذلك ما قال الله جل وعز في كتابه (ولولا أن يكون الناس أمة واحدة لجعلنا لمن يكفر بالرحمن لبيوتهم سقفا من فضة و معارج عليها يظهرون).

و لولا ذلك لما قال في كتابه (أيحسبون أنما نمدهم به من مال و بنين نسارع لهم في الخيرات بل لا يشعرون).

و لولا ذلك لما جاء في الحديث: لولا أن يحزن المؤمن لجعلت للكافر عصابة من حديد فلا يصدع رأسه أبدا، ولولا ذلك لما جاء في الحديث: ان الدنيا لا تساوي عند الله جل و عز جناح بعوضة، و لولا ذلك ما سقي كافرا منها شربة من ماء، و لولا ذلك لما جاء في الحديث: لو أن مؤمنا علي قلة جبل لابتعث الله له كافرا أو منافقا يؤذيه و لولا ذلك لما جاء في الحديث: انه اذا أحب الله قوما أو أحب عبدا صب عليه البلاء صبا، فلا يخرج من غم الا وقع في غم.

و لولا ذلك لما جاء في الحديث، ما من جرعتين أحب الي الله عزوجل أن يجرعهما عبده المؤمن في الدنيا، من جرعة غيظ كظم عليها، و جرعة حزن عند مصيبة، صبر عليها بحسن عزاء و احتساب، و لولا ذلك لما كان أصحاب رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يدعون علي من ظلمهم بطول العمر و صحة البدن و كثرة المال و الولد، و لولا ذلك ما بلغنا أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان اذا خص رجلا بالترحم عليه و الاستغفار استشهد فعليكم يا عم و ابن عم و بني عمومتي و اخوتي بالصبر و الرضا و التسليم و التفويض الي الله جل و عز و الرضا بالصبر علي قضائه، و التمسك بطاعته، و النزول عند أمره أفرغ الله علينا و عليكم الصبر، و ختم لنا و لكم بالأجر و السعادة، و أنقذنا و اياكم من كل هلكة، بحوله و قوته انه سميع قريب، و صلي الله علي صفوته من خلقه محمد النبي و أهل بيته.

أقول: و هذا آخر التعزية بلفظها من أصل صحيح، بخط محمد بن علي بن مهجناب البزاز تاريخه في صفر سنة ثمان و أربعين و أربعمائة، و قد اشتملت هذه التعزية علي وصف عبدالله بن الحسن بالعبد الصالح، و الدعاء له و بني عمه بالسعادة، و هذا يدل علي أن الجماعة المحمولين كانوا عند مولانا الصادق عليه السلام معذورين و ممدوحين و مظلومين، و بحبه عارفين.


مناظرة في حدوث العالم


و روي أيضا أن ابن أبي العوجاء سأل الصادق عليه السلام عن حدث العالم، فقال: ما وجدت صغيرا و لا كبيرا الا اذا ضم اليه مثله صار أكبر، و في ذلك زوال و انتقال عن الحالة الاولي، و لو كان قديما ما زال و لا حال، لأن الذي يزول و يحول يجوز أن يوجد و يبطل، فيكون بوجوده بعد عدمه دخول في الحدث، و في كونه في الأزل دخول في القدم، و لن يجتمع صفة الحدوث و القدم في شي ء واحد.

قال ابن أبي العوجاء: هبك علمك في جري الحالتين و الزمانين علي ما ذكرت استدللت علي حدوثها، فلو بقيت الأشياء علي صغرها، من أين كان لك أن تستدل علي حدوثها؟

فقال عليه السلام: انا نتكلم علي هذا العالم الموضوع، فلو رفعناه و وضعنا عالما آخر كان لا شي ء أدل علي الحدث، و من رفعنا اياه و وضعنا غيره، لكن اجيبك من حيث قدرت أن تلزمنا، فنقول: ان الأشياء لو دامت علي



[ صفحه 12]



صغرها لكان في الوهم أنه متي ضم شي ء منه الي شي ء منه كان أكبر، و في جواز التغير عليه خروجه من القدم، كما ان في تغيره دخوله في الحدث، و ليس لك وراءه شي ء يا عبدالكريم [1] .


پاورقي

[1] الاحتجاج: 336.


مناظره در مورد صدقه و احسان


بدون ترديد بسياري از مردم به سبب جهل و ناداني و خود بزرگ بيني گمراه كننده ، به زمين مي خورند و اگر اينگونه اشخاص به فكر و انديشه خود اكتفا كنند و از مراجعه به اهل دانش راستين خودداري نمايند هميشه در بيابان بيكران ناداني سرگردان بوده و خواهند پنداشت كه داناي شريعت هستند. و چه كسي مي تواند راهنماي اين قبيل افراد باشد، جز آن كسي كه عالم به شريعت الهي است ، همانطور كه نازل گشته است ؟



به عنوان نمونه ، مناظره اي را كه ميان امام صادق (ع ) از يك سو و يك نادان مدعي علم و دانش از سوي ديگر، درباره صدقه رخ داده ، از زبان خود امام مي شنويم :



يك نمونه بارز پيرو هواي نفس و خودخواه و متكبر، شخصي است كه من شنيده بودم مردمان عامي و سطحي او را خيلي بزرگ مي دارند و من هم تمايل پيدا كرده بودم كه او را ببينم ، طوريكه او مرا نشناسد.



روزي مشاهده كردم كه عده اي از همان مردمان قشري و سطحي اطراف او راگرفته اند و او با رفتار فريبكارانه اش مردم را سرگرم كرده است .



بالاخره از مردم جدا شد و راهش را در پيش گرفت و من هم به دنبال او راه افتادم و با چشم خود ديدم كه او به يك مغازه نانوائي رسيد و با تردستي خاصي دو عدد نان ازدكان نانوا دزديد. من از مشاهده اين وضع ، بسيار در شگفت شدم و در دل خويش گفتم : شايد معامله كرد و پول داد و خريد. اما سپس گفتم : اگر پول مي داد و مي خريد، پس چه حاجت داشت كه نان را دزدكي بردارد؟ باز او را دنبال كردم ، تا به يك مغازه انار فروشي رسيد. آنجا نيز اين چشم و آن چشم كرد و دو تا انار سرقت نمود. باز در تعجب فرو رفتم . اما در دل گفتم : شايد خريد كرد و پول پرداخت . و بعد به نظرم رسيد كه اگر چنين بود، چه نيازي به دزدي داشت ؟ باز او را تعقيب نمودم . به بيماري رسيد; دو عدد نان و دو تا انار را جلوي او گذاشت .



من جلو آمدم و پرسيدم : اين چه كارهائي بود كه تو انجام دادي .



گفت : شايد تو جعفر بن محمد هستي ؟ گفتم : بلي .



گفت : آن اصل و نسب براي تو چه سودي دارد كه نادان هستي ؟ (العياذبالله ) .



گفتم : به چه چيزجاهل و نادان هستم ؟ گفت : سخن خدا را كه فرمود: <مَن جاءَ بالحَسنه فِله عشرُ امثالِها و من جاءَ بالسّية فِلا يجزي الاّ مثلَها> (1) (هر كس يك حسنه و كار نيك انجام دهد، براي او ده برابر پاداش هست و هر كس كار بدي بجا آورد، جز به همان اندازه كيفر نشود.)



اينكه ديدي من دو عدد نان دزديدم ، دو گناه بيش نكردم و بعد كه دو تا انار سرقت نمودم ، دو گناه بر گناهان او افزوده شد; پس اين مي شود چهار گناه . و چون هر يك از نانها و انارها را احسان كردم و صدقه دادم ، چهل ثواب به دست آوردم . پس ، از اين چهل ثواب ، چهارگناه كسر مي شود، براي من سي و شش ثواب باقي مي ماند!



گفتم : مادرت به عزايت نشيند! تو از كتاب خدا بي خبر هستي . آيا نشنيده اي كه خداي تعالي گويد: <اِنّما يتقبلُ اللّه مِنَ المتّقين > (2) (جز اين نيست كه خداوند از پرهيزگاران مي پذيرد.) پس تو كه دو عدد نان دزديدي ، دو گناه كردي و دو انار هم كه سرقت كردي گناهان تو شد چهار تا و موقعي هم كه آنها را به صاحبانشان برنگرداندي و بدون اجازه مالك آنها به ديگران بخشيدي ، بر چهار گناه قبلي چهار گناه ديگر افزودي ، نه اينكه چهل حسنه و ثواب به دست آوردي ! او را كه همچنان به سخنان من گوش مي داد و مرا نظاره مي كرد به حال خود گذاشتم و راهم را در پيش گرفتم .



آنگاه امام فرمود: با اين تأويلات زشت و ناخوشايند است كه عده اي گمراه مي شوند و گمراه مي كنند.(3) و چقدر اينگونه تأويلات جاهلانه در ميان مردم فراوان است و تعجب هم نيست پس از آنكه آنان خواستند به جاي چشمه هاي زلال آب ، از سراب سيراب شوند.



و اين بود گوهرهاي بسيار ارزنده اي از مناظرات و بحثهاي حضرت امام جعفر صادق (ع ) با افرادي كه از ره هدايت روي بگردانيده و از طريق حق منحرف گشته اند و تازه آنچه ذكر شد، نمونه كوچكي بود از اقيانوس بيكران زندگي علمي امام در مقام استدلال و احتجاج .

پاورقي

1 الانعام 160

2 المائدة 27

3 وسائل الشيعه ، ج 6 ص 327; بحار الانوار،47 ص 238

صفحاتي از زندگاني امام جعفر صادق(ع) ، مظفر ص 286 - 300

اولاده


الامام جعفر الصادق من أكثر آبائه أولادا، فقد خلف من الأبناء:

1 - اسماعيل و هو أكبرهم، و قد مات في حياته سنة 138 ه و أرث



[ صفحه 17]



ابنا اسمه محمد بن اسماعيل، و له بنون كثيرون متناسلون.

2- عبدالله، و به كان يكني.

2- موسي الملقب بالكاظم، و هو الامام بعد أبيه عند الاثني عشرية. و فيه اختلفت الامامية مع الاسماعيلية حول امامته: بين موسي الملقب بالكاظم و اسماعيل سالف الذكر.

4 - اسحاق.

5 - محمد.

6 - علي.

7 - فاطمة.


آگاهي دادن در مسائل ديني


يكي از علل دين گريزي برخي جوانان و نوجوانان عدم آگاهي به مسائل ديني است. زيرا انسان طبيعتا هر چه را نشناسد به سويش نمي رود و افكار و احساسات و حواس خود را به سوي آن معطوف نمي دارد. اما شناخت و آگاهي از خوبي ها و زيبائي ها به ويژه اطلاع از منافع آن، سريعا انسان نفع طلب را به آن جذب كرده و آن را در نزد شخص، دوست داشتني مي كند. براي همين اگر جوانان با آثار و بركات و احكام و معارف دين آشنا شوند، فاصله آنان با حقايق ديني كم خواهد شد. افزون بر اين، نسل جديدي كه معمولا از مسائل و حقايق ديني بي اطلاع يا كم اطلاع است و بصيرت و معرفت كافي از دين ندارد، تحت تاثير تبليغات و هجمه هاي فرهنگي دشمنان قرار مي گيرد.

امام صادق عليه السلام به بشير دهان (روغن فروش) فرمود: «لا خير في من لا يتفقة من اصحابنا يا بشير ان الرجل منهم اذا لم يستغن بفقهه احتاج اليهم فاذا احتاج اليهم ادخلوه في باب ضلالتهم و هو لا يعلم؛ [1] از دوستان ما كسي كه در دين خود انديشه و تفقه نكند ارزش ندارد. اي بشير! اگر يكي از دوستان ما در دين خود تفقه نكند و به مسائل و احكام آن آشنا نباشد، به ديگران (مخالفين ما) محتاج مي شود، هر گاه به آن ها نياز پيدا كرد آنان او را در خط انحراف و گمراهي قرار مي دهند در حالي كه خودش نمي داند.» ضرورت يادگيري احكام ديني در منظر پيشواي ششم آنقدر مهم است كه مي فرمايد: «لو اتيت بشاب من شباب الشيعة لايتفقه لادبته؛ [2] اگر به جواني از جوانان شيعه برخورد نمايم كه در دين تفقه نمي كند او را تاديب خواهم كرد.»


پاورقي

[1] منية المريد، ص 375؛ اصول كافي ج 1، ص 25.

[2] بحار الانوار، ج 1، ص 214.


قرائت معتبر دين


دين اسلام، همان روش زندگي است كه ميان زندگي اجتماعي و پرستش خداي متعال پيوند مي دهد و در همه ي اعمال فردي و اجتماعي براي انسان مسووليت خدايي ايجاد مي كند، كه اين مجموعه عقايد و دستورهاي علمي، اخلاقي، سبب خوشبختي انسان در اين سرا و سعادت جاويد در جهان ديگر مي شود.

فهم از دين چگونه است؟ و جوان دين خود را از كه بجويد؟!

آيا هركس مي تواند به فهمي از دين برسد؟!

آيا هر فهمي از دين، صواب و پسنديده است؟!

آيا «فهم ديني » فهم نسبي است و هيچ فهم ثابتي وجود ندارد؟! [1] .

و يا آن كه يك تفسير و قرائت رسمي از دين وجود دارد.

پس از رحلت رسول اكرم(ص)، مكتب اهل بيت(ع) به عنوان «ثقل اصغر» در جايگاه حقيقي دين خوش درخشيد، و ليكن افراد و گروههايي نيز به عللي!! در برابر اين انديشه قرار گرفته، با طرح «قرائت مختلف از دين » به مقابله با معارف معصومان عليهم السلام پرداختند و مع الاسف تاريخ فرهنگ و معارف اسلامي ما هميشه شاهد عرصه گرداني و فريب افكار عمومي از سوي خالقان ديدگاههاي ديني بود.

در عصر امام صادق(ع) فراي از رواج مكاتب الحادي و هجوم انديشه هاي يوناني و ايجاد نهضت ترجمه، ديدگاهها و نظريات گوناگوني در چارچوب «قرائتهاي ديني » طرح گرديد، حتي برخي از ارباب فرق كه خود مدتي در محضر پيشواي ششم شاگردي كرده بودند،به طرح ديدگاه خويش و عنوان ديدگاه برتر و صواب پرداختند و در مقابل منادي، احياگر و متولي قرائت حقيقي دين، امام صادق(ع)،ايستادگي كردند و گروهي را به سمت خود كشاندند.

امام در برخورد با اين ديدگاهها، خود به افشاي آنها پرداخت و از سويي به تربيت شاگردان همت گمارد تا آنان در عرصه هاي مناظره و گفتگو به بافته هاي ايشان پاسخ گويند.

نكته اي كه بسيار دل امام را مي آزرد، توطئه جذب جوانان از سوي اين فرقه هاي منحرف، اما مدعي اسلام بود، به عنوان نمونه، امام صادق(ع) جوانان را از گرايش به دو فرقه مطرح آن عصر، مرجئه [2] و غلاه [3] بر حذر مي داشت. امام مي فرمود:

«بر جوانانتان از غلات برحذر باشيد كه آن ها را به فساد نكشانند;زيرا غلات پست ترين خلق خدا هستند، اينان ظمت خداي را كوچك مي كنند و ادعاي ربوبيت و خدايي را براي بندگان او قائل هستند.» [4] .

امام با اصل قرار دادن پيشگيري، ارائه دقيق دين حقيقي وبرگرفته از مكتب اهل بيت عليهم السلام را به جوانان توصيه مي كردند تا راه را بر راهزنان انديشه جوانان سد نمايند، حضرت مي فرمود:

«جوانان را دريابيد! به آنان حديث و دين بياموزيد، پيش از آن كه مرجئه بر شما پيشي گيرند.» [5] .

امام صادق(ع) همچنين جوانان را مخاطب خود ساخته مي فرمايد:

«يامعشرالاحداث! اتقوا الله و لاتأتوا الروساء، دعوهم حتي يصيروا اذنابا لا تتخذوا الرجال ولائج من دون الله، انا و الله خير لكم منهم » [6] .

اي گروه جوانان! از خدا پروا كنيد و نزد روسا(ي منحرف) نرويد،واگذاريدشان تا (از جايگاه بافتني خود بيفتند و) به دنباله رو تبديل شوند، آنان را به جاي خدا همدم خود نگيريد، به خدا سوگند كه من براي شما از ايشان بهترم.

آنگاه با دست خود به سينه اش زد.


پاورقي

[1] امروزه «بحث قرائتهاي مختلف از دين » ريشه در نگاه نسبي گرايي به دين دارد كه همان منشا هر منوتيكي است. يعني بنابراين كه در تفسير متون و يا در كل فهم آدمي به نسبيت قائل شوند; در نتيجه هيچ فهم ثابت وجود نخواهد داشت و هركس بدون ابزار و متد اجتهاد خود را در فهم از دين توانا خواهد دانست!.

[2] مرجئه در عصر امويان و با كمك آنان شكل گرفت. اين فرقه نيت را اصل شمرده و گفتار و كردار را بي اهميت دانستند، معتقد بودند همان گونه كه عبادت كردن با كفر سودي ندارد، گناه كردن هم چيزي از ايمان نمي كاهد و خليفه را هر چند كه مرتكب گناه كبيره بود، واجب الطاعه مي انگاشتند. (فرهنگ فرق اسلامي، جواد مشكور، ص 406 401).

[3] «غلات » فرقه هايي هستند كه درباره ائمه اطهار(ع) گزافه گويي كرده، آنان را به خدايي رسانيده و يا به «حلول » جوهر نوراني الهي در امامان خود قائل شدند و يا به تناسخ و حلول روح خدايي به كالبد ائمه قائل شدند، ائمه اطهار(ع) گزافه گويي اين طايفه شياد را منع و از ايشان بيزاري مي جستند. (همان، ص 344 - 347.).

[4] سفينة البحار، ج 2، ص 324.

[5] المحاسن، برقي، ص 605.

[6] نورالثقلين، حويزي، ج 2، ص 191; بحارالانوار، ج 24، ص 246.


خلاصة


في عصر ازدادت حركيته حتي كادت أن تتفلت من محورها، في جذور تربية ثابتة راسخة، و من خلال تجربة عيش طويلة مستقرة نفسيا و فكريا، استطاع الامام جعفر الصادق (ع) أن يضمن لنفسه هدوءها الذاتي، و أن يؤمن لفكره عمقا متجذرا في تراثه الفكري و الديني. و من خلال هذه الخصال استطاع الامام (ع) أن يمارس مهامه الامامية في حركية تميزت بالبساطة و العمق في آن، و في حركية اتسمت بالجرأة و القوة البعيدتين عن قشور الممارسات الظاهرية.

لقد أرسي الامام جعفر الصادق (ع) من خلال حركية فعله الامامي مدرسة و أسسا في الفعل الامامي كانت ضمير عصره و جماعته، و تابعه فيها ابناؤه الأئمة، وما زالت اليوم حية عامرة بالعطاء، تشهد له بصحة النظر و رجحان التقدير، في حين ذوت كل الفرق السياسية التي عارضته و ناوءته و أضطهدته بالرغم من كل الجبروت السياسي و العسكري الذي تمتعت به........

امام صادق و امام مالك بن انس


يكي از فقهاي برجسته اسلامي كه از محضر امام جعفر صادق بهره مند گشته است، امام مالك مي باشد كه پيوسته در مجلس امام صادق حاضر مي شده و با ايشان ارتباط مستحكمي داشته است تا آنجائيكه در اين باره مي فرمايد: مدتي نزد جعفر بن محمد رفت و آمد مي كردم و هربار كه به نزد او مي رفتم او را بر يكي از اين سه حالت مشاهده مي كردم: يا در حال نماز بود يا در حال تلاوت قرآن و يا روزه دار، و نديدم كه بدون وضوء حديثي را روايت كند.

ناگفته نماند كه در زمان بني اميه بخاطر عداوت و جو اختناقي كه در رابطه با اهلبيت حاكم بود، امام مالك از امام صادق حديثي را روايت نمي كرد تا اينكه بعد از بقدرت رسيدن خلفاي عباسي آغاز به روايت حديث از ايشان نمود.


حديث العترة عن طريق اهل السنة


اينجانب از حدود سي و پنج سال قبل از اين متوجه شدم كه روايات اهل بيت تنها از طريق شيعه ي اماميه و ساير فرق شيعه نقل نگرديده بلكه در كتابهاي رائج اهل سنت نيز فراوان است.

اين مطلب را همان هنگام در مقدمه ي كتاب (المقنع و الهداية) تذكر دادم و بعد از چند سال شخصا به گرد آوري اين روايات مشغول شدم و حدودا تا سال 1400 ه‍.ق اين كار ادامه داشت، جمعا 25 كتاب از كتب معتبر و مهم حديث و سيره و تفسير از قرن سوم تا قرن ششم را سير كردم نتيجه ي بيش از 10 هزار حديث در موضوعات مختلف از آنها استخراج و بر حسب ابواب منظم نمودم و آنها را به چند تن از مدرسين حوزه ي قم كه به اين كار علاقه داشتند تحويل دادم كه روايات كتابهاي ديگر را بر آن اضافه كنند و بعدا اقدام به طبع شود. كه هنوز كار آنان ادامه دارد و چنانچه اين كتاب به آنگونه كه من در نظر دارم و با مقدمه اي شامل فوائد و ثمرات فراوان آن انتشار يابد خدمت بزرگي به فقه و حديث و تاريخ و غيرها خواهد بود و احتمالا تحولي در اين علوم به وجود خواهد آمد. يكي از نتايج اين كار پي بردن به اين نكته است كه رابطه ي مودت آميز علما و محدثان بزرگ اهل سنت با ائمه اهل بيت و بخصوص با حضرت صادق عليه السلام و شاگردي نزد ايشان و اخذ احكام و احاديث از آنان در آن روزگار، شيوع داشته است.


علم و معرفت


مراد از علم در اين حديث، معرفت است كه معنايي متفاوت با معناي علم دارد. معرفت با سير و سلوك و اخلاق انسان، رابطه اي تنگاتنگ دارد. اگر بخواهيم معنايي امروزي براي كلمه معرفت بيابيم، مي توانيم از آن به فرهنگ تعبير كنيم. رابطه بين دانش و فرهنگ همانند رابطه بين علم و معرفت در تاريخ فكري ماست.

رابطه بين معرفت و سلوك و اخلاق را مي توان به صورت واضح در اين آيه قرآن يافت:

از ميان بندگان خدا فقط دانشمندان از او خوف و خشيت دارند. [1] مراد از دانشمندان در اين آيه عارفانند، و آيه به ارتباط بين معرفت و ترس از خدا اشاره دارد. مي توان دريافت كه بهره مندي انسان از خشيت و ترس خداوند به ميزان بهره مندي او از معرفت و شناخت خداوند است و هرچه شناخت بيشتر باشد، ترس و خشيت نيز افزونتر خواهد بود.


پاورقي

[1] سوره فاطر، آيه 28: إنّما يخشي الله من عباده العلماء.


همزيستي و مدارا با مسلمانان


امام صادق(ع) شيعيان را به همزيستي با اهل سنت دعوت مي كرد تا به اين طريق هم شيعيان از جامعه اكثريت منزوي نشوند و هم بتوان احكام و اصول شيعي را با ملاطفت به آنان منتقل كرد. از اين روي در مدار حق با مسامحه با آنان رفتار مي شد، اما اين سهل گرفتن هرگز به معناي زير پاي گذاشتن اصول نبود و آن جا كه مسئله اصولي در ميان بود، حضرت هرگز تسليم نمي شد. از جمله در يكي از سفرها،امام صادق(ع) به حيره (ميان كوفه و بصره) آمد. در آن جا منصور دوانيقي به خاطر ختنه فرزندش جمعي را به مهماني دعوت كرده بود.

امام نيز ناگزير در آن مجلس حاضر شد. وقتي كه سفره غذا انداختند، هنگام صرف غذا، يكي از حاضران آب خواست ولي به جاي آن، شراب آوردند، وقتي ظرف شراب را به او دادند، امام بي درنگ برخاست و مجلس را ترك كرد و فرمود: رسول خدا(ص) فرمود: «ملعون من جلس علي مائده يشرب عليها الخمر.» [1] .

ملعون است كسي كه دركنار سفره اي بنشيند كه در آن سفره شراب نوشيده شود.

امام حتي در مجالس عمومي خليفه نيز حاضر نمي شد; زيرا حكومت راغاصب مي دانست و حاضر نبود با پاي خود بدان جا برود، زيرا با اين كار از ناحق بودن آنان، چشم پوشي مي شد و تنها زماني كه اجبار بود به خاطر مصالح اهم به آن جا مي رفت; لذا منصور ضمن نامه اي به وي نوشت: چرا تو به اطراف ما مانند ساير مردم نمي آيي؟ امام در پاسخ نوشت: نزد ما چيزي نيست كه به خاطر آن از تو بترسيم و بياييم، نزد تو در مورد آخرتت چيزي نيست كه به آن اميدوار باشيم. تو نعمتي نداري كه بياييم و به خاطر آن به تو تبريك بگوييم و آنچه كه اكنون داري آن را بلا و عذاب نمي داني تا بياييم و تسليت بگوييم. منصور نوشت: بيا تا ما را نصيحت كني.

امام نيز نوشت: كسي كه آخرت را بخواهد، با تو همنشين نمي شود و كسي كه دنيا را بخواهد، به خاطر دنياي خود تو را نصيحت نمي كند. [2] .


پاورقي

[1] فروع كافي، ج 6، ص 268.

[2] مستدرك الوسايل، ج 2، ص 438.


في أحوال امامنا الصادق




قوم هم حجج الاله علي الوري

ممن يري بمشارق و مغارب



يا عاتبي في حبهم قد زادني حبا

لهم و هوي مقال العاتب



ان كان ذنبي حبهم و مديحهم

فاعلم باني منه غير التائب



أأتوب من عمل به ارجو النجاة

يوم المعاد من العذاب الواصب



دخل الحسين (ع) يوما علي رسول الله (ص) فاخذه و قبله و قال انت الامام ابن الامام ابوالأئمة التسعة قال ابن مسعود من هم يا رسول الله قال يخرج من صلب ابني هذا ولد مبارك سمي جده يعني أميرالمؤمنين (ع) عليه سيماء العباد و نور الزهاد و يخرج من صلبه من اسمه اسمي و يشبهني في خلقه يبقر العلم كله و ينطق بالحق و يخرج من صلبه كلمة الحق و لسان الصدق جعفر الراد عليه كالراد علي يعني لا يفوته الحق و لا يفارقه الصدق من قبله بقبول الحق فهو اولي بالحق و الراد عليه كالراد علي الله كيف و هو الناشر للأحكام و المبين للحلال و الحرام و هو المحي للشريعة و به ينتسب طائفة الشيعة و له المناقب السنية و الدرجات العلية و لا يقدر احد ان يحصي محامده الشريفة و محاسنه الجميلة و لنعم ما قال المادح



انت يا جعفر فوق المدح و المدح عناء

انما الاشراف ارض و لهم انت سماه



حاز حد المدح من قد ولدته الانبياء

و الآخر يقول:



الله اظهر دينه و اعزه بمحمد

و الله اكرم بالخلافة جعفر بن محمد



كان روحي له الفداء اشفق الناس و ارأف الناس و اسخي الناس كان



[ صفحه 90]



يتفقد الفقراء و يوصل اليهم مما رزقه الله قال معلي بن خنيس خرج ابوعبدالله (ع) في ليلة قد رشت السماء و هو يريد ظلة بني ساعدة فاتبعه فاذا هو قد سفط منه شي ء فقال بسم الله اللهم رده علينا قال فأتيته فسلمت عليه فقال معلي قلت نعم جعلت فداك فقال لي التمس بيدك فما وجدت من شي ء فادفعه الي قال فاذا انا بخبز منبشر فجعلت ادفع اليه ما وجدت فاذا انا بجراب من خبز فقلت جعلت فداك احمله علي عتك فقال لا أنا أولي به منك ولكن امض معي قال فاتينا ظلة بني ساعدة فاذا نحن بقوم نيام فجعل يدس الرغيف و الرغيفين تحت ثوب كل واحد منهم حتي أتي علي آخرهم ثم انصرفنا فقلت جعلت فداك يعرف هؤلاء الحق فقال لو عرفوا لو اسيناهم بالدقة و الدقة بالكسر الملح المدقوق.

في البحار كان جعفر بن محمد (ص) يطعم الناس حتي لا يبقي لعياله شي ء قال ابوجعفر الخثعمي أعطاني الصادق (ع) صرة فقال لي ادفعها الي رجل من بني هاشم و لآ تعلمه اني أعطيتك شيئا قال فأتيته و أعطيته قال جزاه الله خيرا ما يزال كل حين يبعث بها فنعيش به الي قابل ولكني لا يصلني جعفر بدرهم في كثرة ماله روي أن سائلا سأله حاجة فاسغفها فجعل السائل يشكر فقال(ع)



اذا ما طلبت خصال الندي

و قد عضك الدهر من جهده



فلا تطلبن الي كادح

أصاب اليسارة من كده



ولكن عليك بأهل العلي

و من ورث المجد عند جده



فذاك اذا جئته طالبا

تحب اليسارة من جده



و كان يقول (ع) ما توسل الي أحد بوسيلة و لا تذرع بذريعة



[ صفحه 91]



اقرب له الي ما يريده مني من رجل سلف اليه مني يدا تبعتها اختها و احسنت ربها فاني رأيت منع الأواخر يقطع لسان شكر الأوايل و لا سخت نفسي برد بكر الحوائج و قد قال الشاعر



و اذا بليت ببذل وجهك سائلا

فابذله للمتكرم المفضال



ان الكريم اذا حباك بموعد

اعطا كه سلسا بغير مطال



و اذا السؤال مع النوال قرنته

رجح السؤال و خف كل نوال



عن هشام بن سالم قال كان أبوعبدالله اذا اعتم و ذهب من الليل شطره اخذ جرابا فيه خبز و لحم و دراهم فحمله علي عنقه ثم ذهب الي اهل الحاجة من اهل المدينة فقسمه فيهم و لا يعرفونه فلما مضي أبوعبدالله (ع) فقدوا ذلك فعلموا انه كان ابوعبدالله قال (ع) يوما لمحمد ابنه كم فضل معك من تلك النفقة قال اربعون دينارا قال اخرج و تصدق بها قال انه لم يبق معي غيرها قال تصدق بها فان الله عزوجل يخلفها أما علمت ان لكل شي ء مفتاحا و مفتاح الرزق الصدقة فتصدق بها ففعل فما لبث ابوعبدالله الا عشرة حتي جاءه من موضع اربعة آلاف دينار فقال يا بني اعطينا الله اربعين دينارا فاعطانا الله أربعة آلاف دينارا و كان (ع) يقول المعروف ابتداء و أما ما اعطيته بعد المسألة فانما هو مكافاة بما بذل لك من وجهه يبيت ليلة ارقا متململا يمثل بين الرجاء و اليأس لا يدري أين يتوجه لحاجته ثم يعزم بالقصد لها فيأتيك و قلبه يرجف و فرائصه ترتعد قد تري دمه في وجهه و لا يدري ايرجع من عندك بكآبة الرد أم بسرور النجح في (البحار) عن مسمع بن عبدالملك قال كنا عند ابي عبدالله الصادق بمني و بين أيدينا عنب نأكله فجاء سائل فسأله فامر بعنقود فاعطاه فقال السائل لا حاجة لي في هذا ان



[ صفحه 92]



كان درهم قال يسع الله عليك فذهب ثم رجع فقال ردوا العنقود فقال يسع الله عليك و لم يعطه شيئا ثم جاءه سائل آخر فاخذ ابوعبدالله (ع) ثلاث حبات عنب فناولها اياه فاخذها السائل من يده و قال الحمدلله رب العالمين الذي رزقني فقال ابوعبدالله مكانك فحشا ملأ كفيه عنبا فناولها اياه فاخذها السائل من يده ثم قال الحمدلله رب العالمين فقال ابوعبدالله (ع) مكانك يا غلام اي شي ء معك من الدراهم فاذا معه نحو من عشرين درهما فيما حرزناه أو نحوها فناولها اياه فاخذها ثم قال الحمدلله هذا منك وحدك لا شريك لك فقال ابوعبدالله (ع) مكانك فخلع قميصا كان عليه فقال البس هذا فلبسه فقال الحمدلله الذي كساني و سترني يا أباعبدالله أو قال جزاك الله خيرا لم يدع لأبي عبدالله الا بذا ثم انصرف فذهب قال فظننا انه لو لم يدع له لم يزل يعطيه لأنه كلما كان يعطيه حمد الله اعطاه و روي سفيان الثوري له عليه السلام



لا اليسر يطرؤنا يوما فيبطرنا

و لا لأزمة دهر نظهر الجزعا



ان سرنا الدهر لم ينهج لصحته

أو ساءنا الدهر لم نظهر له الهلعا



مثل النجوم علي مضمار أولنا

اذا تغيب بنجم آخر طلعا



و له (ع) خلق عظمي و في الملمات حليم ما كان عيابا و لا سبابا و لا صحابا و لا طماعا و لا خداعا و لا نماما و لا ذماما و لا اكولا و لا عجولا و لا ملوكا و لا مكثارا و لا ثرثارا و لا مهذارا و لا طعانا و لا لعانا و لا همازا و لا لمازا و لا كنازا في (البحار) من حلمه و خلقه (ع) نام رجل من الحاج في المدينة فتوهم ان هميانه سرق فخرج فرأي أباعبدالله (ع) مصليا و لم يعرفه فتعلق به و قال له أنت اخذت همياني قال (ع) ما كان فيه قال الف دينار



[ صفحه 93]



فحمله الي داره و أمر له بالف دينار ذهب فلما خرج الرجل و دخل منزله وجد هميانه فعاد الي ابي جعفر معتذرا ثم اخرج الدنانير ليرده فابي قبوله و قال شي ء خرج من يدي لا يعود الي فسأل الرجل عنه فقيل هذا جعفر ابن محمد (ع) قال لا جرم هذا فعال مثله و ايضا من حلمه (ع) كان له غلام فبعثه في حاجة فابطأ الغلام فخرج الصادق (ع) في اثره فوجده نائما فجلس (ع) عند رأسه و جعل يروحه حتي انتبه فلما انتبه قال يا فلان و الله ما ذاك لك تنام الليل و النهار لك الليل و لنا منك النهار و ايضا من حلمه (ع) قال سفيان الثوري دخلت عليه يوما فرأيته متغير اللون فسألته عن ذلك قال كنت نهيت ان يصعدوا فوق البيت فدخلت فاذا جارية من جواري ممن تربي بعض ولدي قد صعدت في سلم و الصبي معها فلما بصرت بي ارتعدت و تحيرت و سقط الصبي من يدها الي الارض فمات فما تغير حالي لموت الصبي و انما تغير لما ادخلت عليها من الرعب ثم أمر باحضار الجارية و خلع عليها و قال انت حرة لوجه الله فلا بأس عليك و كان من عظم صبره و قوة حلمه ان تحمل من المنصور ما تحمل و هو قادر علي اطفاء شره و اخماد بطشه و قد احضره اللعين مرارا عديدة ليقتله فكان يدعو الله لكفاية شر المنصور فيكفيه الله و له دعوات عديدة قد ذكرت في محله كان يدعو بها مرة دعاه المنصور و طرح له سيفا و نطعا دعا بدعاء و مرة وجه به و الي المدينة الي المنصور و كان المنصور استعجله و استبطأ قدومه حرصا منه علي قتله و مرة اخري أمر باحضاره فلما بصر به قال قتلني الله ان لم اقتلك اتلحد في سلطاني و تبغيني الغوائل قال الربيع كنت رأيت جعفر بن محمد (ص) بحرك شفتيه و يقرأ حتي سكن غضب المنصور.



[ صفحه 94]



روي ابن شهرآشوب عن المفضل بن عمران المنصور قد كان هم بقتل ابي عبدالله (ع) غير مرة فكان اذا بعث اليه و دعاه ليقتله فاذا نظر اليه هابه و لم يقتله غير انه منع الناس عنه و منعه من القعود للناس و استقصي عليه اشد الاستقصاء حتي انه كان يقع لأحدهم مسألة في دينه في نكاح أو طلاق أو غير ذلك فلا يكون علم ذلك عندهم و لا يصلون اليه لأن الخليفة قد منع الناس من الدخول علي ابي عبدالله (ع) حتي سمع من الصادق (ع) يقول اشكو الي الله وحدتي و تقلقلي من أهل المدينة حتي تقدموا و أريكم و اسر بكم فليت هذه الطاغية اذن لي فاتخذت قصرا فسكنته و اسكنتكم معي و اضمن له ان لا يجي ء من ناحيتنا مكروه ابدا و يظهر من الاخبار ان الصادق (ع) في أيام ابي العباس السفاح ايضا كان في غاية الضيق و نهاية الشدة و ان أباالعباس ايضا اشخصه من المدينة الي العراق.

روي القطب الراوندي عن هرون بن خارجة قال كان رجل من اصحابنا طلق امرأته ثلاثا فسأل اصحابنا فقالوا ليس بشي ء فقالت امرأته لا ارضي حتي تسأل أباعبدالله و كان بالحيرة اذا ذاك أيام ابي العباس قال فذهبت الي الحيرة و لم أقدر علي كلامه اذ منع الخليفة الناس من الدخول علي ابي عبدالله و أنا انظر كيف التمس لقاءه فاذا سوادي عليه جبة صوف يبيع خيارا فقلت له بكم خيارك هذا كله قال بدرهم فاعطيته درهما و قلت له اعطني جبتك هذه فاخذتها و لبستها و ناديت من يشتري خيارا و دنوت منه (ع) فاذا غلام من ناحية ينادي يا صاحب الخيار فدنوت منه فقال الامام (ع) ما اجود ما احتلت أي شي ء حاجتك قلت اني ابتليت فطلقت اهلي دفعة ثلاثا فسألت اصحابنا فقالوا ليس بشي ء و ان المرأة قالت لا ارضي



[ صفحه 95]



حتي تسأل أباعبدالله (ع) فقال عليه السلام ارجع الي اهلك فليس عليك شي ء لما منع المنصور امامنا الصادق (ع) من القعود للناس شق ذلك علي شيعته و صعب عليهم حتي القي الله عزوجل في روع المنصور ان يسأل الصادق (ع) ليتحفه بشي ء من عنده لايكون لأحد مثله فبعث اليه بمحضرة كانت للنبي (ص) طولها ذراع ففرح المنصور بها فرحا شديدا و أمر ان تشق له اربعة ارباع و قسمها في اربعة مواضع ثم قال ما جزاؤك عندي الا ان اطلق لك و تفشي علمك لشيعتك و لا اتعرض لك و لا لهم فاقعد غير محتشم و افت الناس و تكن في بلدانا فيه ففشي العلم عن الصادق (ع) و كان المنصور يعظم تلك المحضرة لأنها محضرة رسول الله (ص) و يقبلها و هو مشغوف بها و يتبرك بها.

اقول يعظم المحضرة لأنتسابها الي رسول الله (ص) و في يد رسول الله (ص) و يؤذي من هو فلذة كبد رسول الله (ص) لحمه لحم رسول الله و عظمه عظم رسول الله و جلده جلد رسول الله و هو الصادق جعفر بن محمد يقول المهيار:



يعظمون له اعواد منبره

و تحت ارجلهم اولاده وضعوا



يصلي علي المبعوث من آل هاشم

و يغزي بنوه ان ذا لعجيب



كان يزيد بن معاوية لعنه الله في يده محضرة من ذهب مكتوب عليها لا اله الا الله محمد رسول الله و يضرب بها شفتي ابن بنت رسول الله صلي الله عليه واله (فوا عجبا من قوم لا حياء لهم و لا دين)



[ صفحه 96]




رشد و پرورش امام


ولادت امام صادق در روزگار جدش، امام زين العابدين، كه مراتب فضل و عظمتش همه آفاق را پر كرده بود، صورت پذيرفت. او در سايه ي



[ صفحه 11]



تربيت جدش كه تمام معاني بزرگي و عظمت را بدو مي آموخت و تمام مفاهيم فضيلت و كمال را به او آموزش مي داد، مي زيست. و همواره زهد و عبادت و تلاش و كوشش جدش را در راه خدا نظاره گر بود. ديدن اين امور، تأثير بسياري در روح او گذارد تا آنكه آن حضرت به سن دوازده سالگي رسيد.

وقتي كليدهاي امامت عامه به پدرش امام باقر عليه السلام انتقال يافت و آن حضرت براي به جا آوردن تكاليف و مسئوليتهاي خود به بهترين نحو قيام كرد، امام صادق عليه السلام جواني نمونه و رشيد شده بود كه ديدگان شيعيان را به خود معطوف مي ساخت و آنان او را ششمين رهبر والاي خود مي پنداشتند.


تا مي تواني استغفار كن


ربيع بن صبيح مي گويد: مردي نزد حسن بصري آمد و گفت: از قحطي به تو شكايت مي كنم. حسن گفت: استغفار كن (طلب



[ صفحه 21]



آمرزش از خدا كن) .

ديگري نزد او آمد و از فقر و تهيدستي شكايت كرد؛ در جواب گفت: استغفار كن. سومي آمد و به او گفت: دعا كن خدا به من پسري عنايت كند؛ در پاسخ گفت: استغفار كن.

ما به حسن گفتيم: همه نزد تو آمدند و هر كس حاجت خاصي داشت، ولي تو در پاسخ همه يك جواب (استغفار كن) دادي؟

در جواب گفت: اين پاسخ را از خودم نساختم، بلكه از قرآن در مورد داستان حضرت نوح عليه السلام دريافتم كه نوح عليه السلام به قوم خود گفت:

(استغفروا ربكم انه كان غفارا - يرسل السماء عليكم مدرارا و يمددكم بأموال و بنين) [1] .

از پروردگارتان طلب آمرزش كنيد كه او بسيار آمرزنده است، تا باران پربركت آسمان را پي در پي بر شما فرستد و شما را با با مال ها و فرزندان فراوان ياري نمايد [2] .

از اين آيات مي فهميم كه توبه و استغفار و بازگشت به سوي خدا و به ياد خدا بودن و ذكر او، پايه و مايه ي اصلي نعمت هاي الهي است: (اذكروني اذكركم) [3] .

و به عكس فراموش كردن خدا موجب سلب نعمت مي شود:

(لئن شكرتم لأزيدنكم و لئن كفرتم ان عذابي لشديد) [4] .



[ صفحه 22]




پاورقي

[1] نوح، 10-12.

[2] مجمع البيان، ج 10، ص 361؛ در تفسير آيات 10 -12 سوره ي نوح.

[3] بقره، 152.

[4] ابراهيم، 7.


سبب املاء الكتاب علي المفضل


قال المفضل: فخرجت من المسجد محزونا مفكرا فيما بلي به الاسلام و أهله من كفر هذه العصابة و تعطيلها فدخلت علي مولاي عليه السلام فرآني منكسرا فقال: ما لك؟ فأخبرته بما سمعت من الدهريين و بما رددت عليهما.

فقال: يا مفضل لألقين عليك من حكمة الباري جل و علا و تقدس اسمه في خلق العالم، و السباع، و البهائم، و الطير، و الهوام، و كل ذي روح من الأنعام و النبات، و الشجرة المثمرة، و غير ذات الثمر و الحبوب، و البقول، المأكول من ذلك و غير المأكول، ما يعتبر به المعتبرون و يسكن الي معرفته المؤمنون، و يتحير فيه الملحدون فبكر علي غدا.



[ صفحه 11]




علت نام گذاري ايشان به جعفر


از حق فرزند بر پدر، اسم نيكوست و اگر در آن كوتاهي شده باشد، در قيامت از پدر مطالبه خواهد كرد.

براي اولاد فاطمه عليهاالسلام جبرئيل از جانب خدا بر پيامبر نازل مي شد و ايشان مولود را نامگذاري مي كردند و وارد شده است كه همه امامان توسط رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نامگذاري شده اند. [1] و امام جعفر بن محمد نيز به



[ صفحه 19]



اين اسم مبارك نامگذاري شد. جعفر به معني نهر و ناقه ي پر شير است، چون شيعه را خصوصا و امت را عموما از علوم لبريز كرد.

در محاسن برقي روايت شده است: امام عليه السلام به ضريس كناسي فرمود: چرا پدرت تو را ضريس ناميده است؟ گفت: همان گونه كه پدرت تو را جعفر ناميده است، فرمود: همانا پدرت تو را ضريس به جهل (گرسنه به جهل) ناميده است؛ چون ابليس فرزندي دارد كه به او ضريس گفته مي شود، و پدرم مرا جعفر به علم ناميد؛ چون اسمي براي نهري از بهشت است. [2] .


پاورقي

[1] حق اليقين في معرفة اصول الدين، ج 1، ص 339.

[2] المحاسن ج 1، ص 37؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 277.


مشكلة الخراج


و لما ولي عمر بن عبدالعزيز، عالج مشكلة الخراج و الجزية و الضرائب الاضافية التي هي أعظم من الخراج، إذ لم تكن محدودة أو مقررة، بل يعود أمرها الي العمال أنفسهم. فكتب الي عامل الكوفة:

أما بعد فان أهل الكوفة قد أصابهم بلاء و شدة في أحكام الله، و سنة خبيثة سنها عليهم عمال السوء، و إن قوام الدين العدل و الاحسان، فلا يكن شي ء أهم اليك من نفسك، فلا تحملها قليلا من الاثم، و لا تحمل خرابا علي عامر، و خذ منه ما أطاق و أصلحه حتي يعمر. و لا يؤخذن من الغامر إلا وظيفة الخراج في رفق و تسكين لأهل الأرض، و لا تأخذن أجور الضرابين، و لا هدية النوروز و المهرجان، و لا ثمن المصحف، و لا أجور الفتوح، و لا أجور البيوت، و لا درهم النكاح. و لا خراج علي من أسلم من أهل الأرض، فاتبع في ذلك أمري، فاني قد وليتك من ذلك ما ولاني الله. و لا تعجل دوني بقطع و لا صلب حتي تراجعني فيه، و انظر من أراد من الذرية أن يحج، فعجل له مائة ليحج بها والسلام. [1] .

و انتهي ذلك الاصلاح الذي سار فيه عمر بوفاته، لان يزيد بن عبدالملك - عندما ولي الخلافة - أمر باعادة تلك الضرائب التي أمر عمر بابطاها، فكتب إلي عماله:أما بعد فان عمر كان مغرورا، فدعوا ما كنتم تعرفون من عهده. و أعيدوا الناس إلي طبقتهم الأولي، أخصبوا أم أجدبوا، أحبوا أم كرهوا،



[ صفحه 342]



حيوا أم ماتوا. [2] .

فزاد الضغط و عظمت المحنة، و أصبحت هذه الضرائب عبئا ثقيلا أثقلت كاهل الأمة، بالأص البلاد المغلوبة «و اسراف العمال في تحصيل الاموال و جبايتها، و عبثهم بما تحت أيديهم منها، و انفاقها في مصالحم الشخصية، و قد كانت تتخذ أمرة احدي الولايات وسيلة للحصول علي الثروة و جمع المال». [3] .

و مما يدلنا علي عظيم الاهتمام في تحصيل الولاية للحصول علي الثروة؛ قضية بلال بن أبي بردة عندما وفد علي عمر بن عبدالعزيز فلزم المسجد يصلي و يديم الصلاة، فأعجب به عمر. فقال عمر لعلاء بن أبي بندار: إن يكن سر هذا كعلانيته، فهو رجل العراق غير مدافع. فقال العلاء: أنا آتيك بخبره، فجاء إليه و هو في المسجد و قال له: قد عرفت حالي من أميرالمؤمنين، فإن أنا أشرت بك علي ولاية العراق فما تجعل لي؟ قال: لك عمالتي سنة، و هي عشرين الف الف، قال: فاكتب بذلك، فكتب له و رجع العلاء الي عمر بن عبدالعزيز، فكتب الي عامله بالكوفة: ان بلالا غرنا بالله، فسبكناه فوجدناه خبثا كله والسلام. [4] .

فنري بلالا يبذل عشرين الف الف للحصول علي إمرة العراق، فلابد أن يتعوض بأضعافها في أقل من سنة، كما تقتضيه سيرة الولاة و جشع الجباة في ذلك الدور.


پاورقي

[1] الكامل لابن الاثير ج 5 ص 29 و الطبري ج 8 ص 139.

[2] الطبري و الكامل لابن الأثير.

[3] السيادة العربية ص 30.

[4] الكامل للمبرد ج 1 ص 158 ط(1).


تفاوت المذاهب في الانتشار


تكلمت فيما مضي عن أسباب نشأة المذاهب و انتشارها و كثرة عددها، و قد اقتصرت علي ذكر البعض منها، مع بيان موجز عن حياة رؤسائها و منزلتهم العلمية. و أشرت الي أسباب اندراس تلك المذاهب و بقاء الأربعة منها: الحنفي، و المالكي، و الشافعي، و الحنبلي. و قد اتضح لنا أن للحكومات دخلا في نصرة المذاهب و انتشارها، فاذا كانت الحكومة قوية و أيدت مذهبا من المذاهب، تبعه الناس بالتقليد، و ظل سائدا الي أن تدول الدولة.

و انتشار المذاهب و عظيم الاقبال عليها لا يدل علي قوتها الروحية، و عواملها الذاتية، فقد رأينا أن قوة الدعاة و تدخل السلطة أقوي عامل لنشر المذهب (فأي مذهب كان أصحابه مشهورين، و أسند اليهم القضاء و الافتاء، و اشتهرت تصانيفهم في الناس، و درسوا درسا ظاهرا، انتشر في أقطار الأرض، و لم يزل ينشر كل حين. و أي مذهب كان أصحابه خاملين، و لم



[ صفحه 11]



يولوا القضاء و الافتاء، و لم يرغب فيهم الناس اندرس بعد حين) [1] .

و المذاهب الأربعة نفسها كانت تختلف بالقوة و الانتشار، فقد رأينا المذهب الحنفي هو أكثر المذاهب انتشارا، و أعظمها اقبالا، لقوة انصاره و كثرة دعاته في البداية و النهاية، اذ كانت نواة شهرته من غرس أبي يوسف قاضي قضاة الدولة العباسية. فهو ناشر المذهب أو مؤسسه - ان صح لنا أن نقول ذلك - و قد كان أبويوسف وجيها في الدولة، مقبولا عند الخلفاء، له منزلة لا يشاركه فيها أي أحد، فكان لا يولي قاضيا الا من انتسب لمدرسة أبي حنيفة.

و استمر القضاة في نشر المذهب في جميع الأقطار، مستمدين قوتهم من السلطة التنفيذية، حتي أصبح مذهب أبي حنيفة هو المذهب الرسمي للدولة.

و لما اعتنق الأتراك مذهب أبي حنيفة أثر ذلك في قوته و انتشاره في العصور المتأخرة، و ناهيك بما للأتراك من قوة في الدولة، و قسوة في الحكم، و استبداد، في الأمر، و قد ناصروه بكل حول و قوة، و كان انتصارهم لطمعهم في الخلافة، فان السلطان سليما طمع في الخلافة الاسلامية، و هي لا تكون الا في قريش باتفاق المذاهب الا الحنفي فانه جوز أن يتولي الخلافة غير قرشي، فحمل الناس علي اعتناق هذا المذهب.

و قد رأينا انتصار العباسيين لمالك بن انس - بعد غضبهم عليه - فقد أمروا بقصر الفتوي عليه، و أعلن ذلك بأمر الدولة، و نودي - غير مرة علنا - ألا يفتي الناس الا مالك [2] و أمروا عمالهم باستشارته في الأمر، و عدم القطع دونه، فهذا المنصور يقول لمالك: ان رأيت ريبة من عامل المدينة أو عامل مكة، أو أحد عمال الحجاز، في ذاتك، أو ذات غيرك، أو سوء سيرة في الرعية، فاكتب الي بذلك، أنزل بهم ما يستحقون، و قد أكتب الي عمالي بها أن يسمعوا منك و يطيعوك في كل ما تعهد اليهم، فانهم عن المنكر و أمرهم بالمعروف توجر علي ذلك، و أنت خليق أن تطاع و يسمع منك [3] .

و كان مالك يأمر الحرس ليأخذوا شخصا الي السجن، و يأمر باطلاقه حين



[ صفحه 12]



يري ذلك، و يجلس مالك عند الوالي فيعرض عليه السجن فيقول له: اقطع هذا و اضرب هذا مائة و هذا مائتين و اصلب هذا الخ. [4] .

و علي أي حال فان مالك بن أنس قد لحظته الدولة و قربته، اذ وجدت منه عونا و مؤازرة، فقربوه و أحسنوا اليه، و رفعوا مجلسه، و نشروا علمه، و أجزلوا له العطاء، و أصاب منهم صروة طائلة، و مع هذا فهم مدينون لمالك في مؤازرتهم و معاونتهم و الركون اليهم.

و كان انتشار مذهبه في الأندلس يرجع لفضل القضاة، و قوة السلطة، اذ حملوا الناس علي اعتناق مذهبه بالسيف كما مر بيانه.

أما المذهب الشافعي فقد تعرضنا لذكره و عوامل انتشاره، و ستأتي زيادة بيان في ترجمته، كما تعرضنا لانتشار مذهب الامام أحمد، و قد رأينا الاعراض عنه محسوسا. و لم يكن كغيره من المذاهب شهرة، بل اقتصر انتشاره في بغداد أما في سائر الأقطار فكان قليلا جدا، حتي ان بعضهم لم يعده من المذاهب المعمول بها، و ذكر مكانه مذهب الظاهري.

و لما امتد سلطان العثمانيين أصاب المذهب الحنبلي ضربة قاضية، و أخذ المذهب يتضاءل شيئا فشيئا، أما في مصر فلم تكن له أي شهرة هناك، فقد كان في العصور المتأخرة عدد شيوخ الأزهر 312 شيخا من جميع المذاهب، و عدد طلابه 9069، و كان من بينهم 28 طالبا من الحنابلة، و 3 شيوخ منهم فقط، و لكنه ظهر في القرن الثامن عشر ميلادي في صورة قوية جديدة، بظهور الوهابيين الذين يتبين في مذهبهم أثر تعاليم ابن تيمية. و قد تطرفوا في ذلك الي حد بعيد، و سيأتي الكلام علي ظهورهم و تعاليمهم عند كلامنا في مذهب أحمد بن حنبل.


پاورقي

[1] حجة الله البالغة للدهلوي ج 1 ص 151.

[2] تذكرة الحفاظ ج 1 ص 206.

[3] مالك للخولي ص 318.

[4] مالك للخولي ص 319 نقلا عن القاضي عياض في الترتيب ج 1 ص 27.


التعصب للمذاهب


و كما قلت ان مشكلة التعصب للمذاهب هي اعظم مشكلة حلت في المجمع الاسلامي فقد أدت الي تفرق و تباعد في صفوف المسلمين، بانتشار العداء بين الطوائف، و اثارة القلق من جراء الخلافات التي كونتها تلك الظروف القاسية، عندما أصبح للآراء و الأفكار عصبية تشبه العصبية الجاهلية، و كل يحسب أن مذهبه هو الاسلام، و ان ما عداه انحراف لا يؤخذ به و ظلال لا يلتفت اليه، و قد نهجوا نهجا أبعدهم عن روح الاسلام، حتي بالغ بعضهم في طعنه لمن خالف مذهبه، كقول بعض الحنابلة: «من لم يكن حنبليا ليس بمسلم». و قول الآخر: «لو كان لي من الأمر شي ء لأخذت من الشافعية الجزية». و يقول آخر: «لو كان لي من الأمر شي ء لوضعت علي الحنابلة الجزية». و كل هذه الأمور ترجع الي عوامل سياسية، تحاول تفريق الصف و جعل المسلمين فرقا و احزابا، يشتم بعضهم بعضا، و قد تحكم التعصب الطائفي فألقي علي العيون غشاوة التمويه و الخداع. و بهذا فقد توالت الحوادث و تعددت الفتن. حتي أدي ذلك التعصب ان يجهل بعض الخطباء واجبهم الملقي علي عواتقهم: من الدعوة الي الاصلاح، و الالفة و المحبة، و قلع جذور العداء والتشاحن. عندما سلكوا طريق الفرقة و نشر الشغب و بث روح العداء. بقيامهم علي المنابر يلعنون من خالفهم في مذهبهم، مما أثر في نفوس العامة تأثيرا



[ صفحه 277]



دفعهم الي النهب و التخريب، و حرق المساجد و الأسواق، كما حدث في كثير من البلدان الاسلامية في سنة 554 ه و غيرها، و قد اشرنا لذلك بالمامة موجزة في أبحاثنا السابقة.

ان هذه الأمور المؤلمة هي التي فتحت باب التدخل لأعداء الاسلام في صفوف الأمة ليحاولوا القضاء عليه و الوقيعة في أهله. و بمزيد الأسف أننا نتوارث ذلك الخلاف الذي أوجد الانقسام بيننا، و الفرقة في صفوفنا، فافقدنا تلك القوة و سلبنا ذلك السلطان الذي انتشر في ارجاء المعمورة، عندما خفق علم التوحيد فحطم هياكل الشرك و معابد الوثنية، و نشر العدل علي وجه البسيطة، و انبثق نور المحمدية يبدد سحب الظلام. و ينير للانسانية طريقها. فأشرق وسط حلك الدياجير المظلمة يزيح حواجز الطريق التي تعترض سير قافلة الانسانية الصاعد، راميا ايصالها الي ربوع الخير و شاطي ء النجاة، ليمرح المسلمون بذلك النعيم، فترفرف السعادة بدنياهم و يعم الرفاه في أرضهم. و المسلمون وسط هذا الرخاء صفا متماسكا.

فهل ندرك أثر ذلك الاختلاف؟ و هل يمكننا أن نعمل لازالة ما خلفه من أثر سيي ء في المجتمع الاسلامي؟ فلنطو صفحات ذلك التأريخ الأسود و نتمسك بتعاليم ديننا، و نسير علي منهاجه تاركين و راءنا خرافات سلف مخدوع و حيل طائش و ترسبات طائفية قذرة.

و لابد أن تعلو كلمة الله و يظهر دين الاسلام علي الدين كله و لو كره المشركون. بهذا وعدنا الله و ان الله لا يخلف الميعاد.


آراء المستشرقين في التشيع


و ان لكثير من المستشرقين خططا يقومون بتنفيذها عن طريق الكتابة، أو خططا استعمارية يقوم بتنفيذها كثير من المستشرقين في البلدان الاسلامية، و المتتبع يجد ذلك فيما يكتبونه فهم يثيرون احقادا، و يوقظون الفتنة، و كل يتنصر الي جهة، و قد اشتدت حملتهم علي الشيعة من بين الفرق الاسلامية لأسباب نوضحها فيما بعد.

و لسنا الآن بصدد عرض ما قاموا به من النشاط في صفوف المسلمين لفتح باب الخلافات، و لكننا نريد أن نعطي صورة عما قاموا به من تزييف الحقائق و المغالطة، ليطعنوا في العقائد الاسلامية من باب اين ما أصابت فتح.

و قلدهم في ذلك بعض الكتاب عن دراية أو غير دراية، فمن تلك الآراء التي تحمل طابع التزييف للحقائق التاريخية، و الجهل بالواقع هو ما ذهب اليه جوبينو بقوله حول تشيع الفرس: (كانت هذه النظرية عقيدة سياسية (و هي



[ صفحه 19]



التشيع) غير متتازع فيها عند الفرس، و هي أن العلويين وحدهم يملكون حق حمل التاج، و ذلك بصفتهم المزدوجة لكونهم وارثي آل ساسان من جهة امهم بي بي شهربانوه ابنة يزدجرد آخر ملوك الفرس، و الأئمة رؤساء هذا الدين حقا).

ثم يأتي من بعده بارون فيؤيد هذه النظرية بايضاح السبب الذي استمال الفرس الي التشيع معتمدا علي ما قاله جوبينو في هذا الصدد فيقول بارون: (اني أعتقد أن جوبينو قد أصاب فيما قاله: ان نظرية الحق الالهي و حصرها في البيت الساساني كان لهما تأثير عظيم في تاريخ الفرس في العصور التي تلتها).

الي أن يقول: و من جهة أخري فان الحسين و هو أصغر ولد فاطمة بنت النبي و علي ابن عمه قد قالوا: انه تزوج من شهربانوه ابنة يزدجرد الثالث آخر ملوك آل ساسان.

هذا هو منطق المستشرق جوبينو و هذه عقليته، اذ يجعل التشيع فارسيا بحتا و ان تشيع الفرس كان منهم تعصبا لا تدينا؛ لانهم اصهار آل علي عليه السلام فالذي دفعهم لمناصرة آل علي (في نظره) هو علقة المصاهرة؛ لأن الحسين عليه السلام قد تزوج احدي بنات يزدجرد اللاتي جي ء بهن سبايا في أيام خلافة عمر بن الخطاب، و كن ثلاث بنات، فاشتراهن الامام علي عليه السلام و دفع واحدة لعبدالله بن عمر فأولدها سالما، و دفع الثانية الي محمد بن ابي بكر فأولدها القاسم، و دفع الثالثة لابنه الحسين عليه السلام [1] فأولدها زين العابدين عليه السلام.

فعلي بن الحسين زين العابدين عليه السلام و القاسم و سالم هم ابناء خالة، لانهم اولاد بنات يزدجرد.

فدليل هذ المستشرق علي ارتباط التشيع بالفرس و مناصرة ابناء فارس لأهل البيت انما كان للمصاهرة، كما يذهب جوبينو و غيره، و هذا من خطل الرأي و سقم التفكير.

و يقول (و لهوسن): ان العقيدة الشيعية نبعت من اليهودية أكثر مما نبعت من الفارسية مستدلا باسطورة ابن سبأ الخرافية. و ما أكثر من يصدق بالأساطير و يخضع للخرافات.



[ صفحه 20]



و يقول (دوزي) و غيره من المستشرقين: ان أصل التشيع فارسي. مستدلين بالمصاهرة المذكورة، و ان الفرس تدين بالملك و بالوراثة في البيت المالك، و الشيعة تقول بوجوب طاعة الامام.

و يقول (نيبرج) في مقدمة كتاب الانتصار للخياط: و كانت الشيعة محل امتزاج الثنوية بالاسلام خاصة... الخ.

الي كثير من تلك الأقوال المفتعلة، و الآراء التي تحمل طابع التزييف للحقائق، من جعل التشيع فارسيا بحتا، و غرضهم في ذلك هو أن تصبح عقيدة الشيعة ذات صلة بعقائد الفرس القديمة، و بهذا فهم يطعنون في العقيدة الاسلامية في الصميم كما انهم قد جعلوا اسلام ابناء فارس اسلاما عصبيا لا اسلاما واقعيا منبعثا عن عقيدة راسخة.

هذا هو منطقهم المفلوج، و هذه هي آراؤهم الشاذة، و اقوالهم الكاذبة، و هم لا يلامون علي ما جنوه لانهم خصوم الاسلام، و هل يرتجي الخير من خصم يحترق قلبه بنار الغيظ و قد آن لهم أن يشفوا غيظهم، و ينفثوا سمومهم بين المجتمع الاسلامي. فلا لوم عليهم و لكن اللوم كل اللوم علي كتاب يدعون الحمية علي الاسلام و أهله، فيقررون في بحوثهم تلك الآراء، و يثبتون تلك الطعون و كأنها مكرمة جاءوا بها للأمة؛ حتي بلغ الانحراف و الشذوذ ببعضهم انه نسب الي أصحاب محمد صلي الله عليه و اله و سلم و خريجي مدرسته بانهم قد اخذوا بآراء ابن سبأ اليهودي و تأثروا بتعاليمه [2] .

و هذا من أعظم الجنايات و اقبح الأمور، و لكن هذا القائل قد بلغ حدا في مناصرة الباطل جعلنا نتهاون في أمره، فألقيناه في سلة المهملات غير مأسوف عليه.

و نجد أحمد أمين في بحوثه - و بالأخص في فجر الاسلام - قد أخذ بهذه الآراء و اقرها كأنها مصدر وثيق لا يتطرق اليه و هن، و لا يداخله أي نقاش.

و كذلك الدكتور ابراهيم حسن في تاريخ الاسلام السياسي، و الشيخ محمد أبوزهو في كتابه الحديث و المحدثون، و مصطفي الشكعة و غيرهم، فالجميع قد ساروا علي هذا الخط الملتوي بدون رجوع الي الوثائق التاريخية التي تفند هذه المزاعم، و لا يتسع المجال الي عرض اقوال هؤلاء الكتاب المقلدين



[ صفحه 21]



و للمثال نضع في هذا المورد قول احد الكتاب المعاصرين و هو الأستاذ مصطفي الشعكة اذ يقول: و المنطق في ذلك ان الفرس يعتقدون انهم انسباء الحسين، لأنه تزوج جهان شاه (سلافة) ابنة يزدجرد بعد أن وقعت اسيرة في أيدي المسلمين، و لقد انجبت سلافة عليا زين العابدين، و اذن فهم اخوال علي، و يمكن الربط بين تحمسهم لابن ابنتهم و بين تشيعهم. فتشيعهم و الحال كذلك لا يمكن أن يقال انه تشيع عقيدة خالصة، بل هو اقرب الي تشيع العصبية منه الي تشيع العقيدة، و تشيع العصبية يساوي تشيع السياسة، ففكرة التشيع من ناحية الفرس علي الأقل فكرة سياسية خالصة، بل ان بعض الفرس قد اعلن انتصاره لعلي زين العابدين لما يربط بين الفرس و بين بيت الحسين من نسب [3] .


پاورقي

[1] هذه القصة يرويها ابن خلكان في الوفيات ج 3 ص 4 و ج 1 ص 455 طبعة بولاق عن ربيع الابرار و انها كانت في خلافة عمر، و هذا بعيد جدا، لأن وفاة عمر كانت سنة 23 ه و كان يزدجرد في ذلك الوقت حيا قوي الجانب كثير العدة و لم يذكر أحد من المؤرخين سبي بناته في حياته و لم يقتل الا سنة 31 ه. هذا من جهة و من جهة أخري أن محمد بن ابي بكر كان صغير السن آن ذاك لان ولادته كانت في حجة الوداع.

[2] رسالة حملة الاسلام ص 23 تأليف محب الدين الخطيب، و هو رجل معروف بشذوذه الفكري و اسلوبه التهجمي.

[3] اسلام بلا مذاهب ص 112.


تكبيرة الاحرام


و هي التي يحصل الدخول بها في الصلاة و يحرم ما كان محللا قبلها من الكلام وغيره، و يجب التلفظ بها باللفظ العربي و هو: (الله اكبر) فلا يجزي غيره كما لا يجزي غير لفظ (الله أكبر) من سائر ألفاظ التعظيم، لأنه الوارد عن صاحب الشرع فلا تجوز مخالفته. هذا هو مذهب الشيعة. و عليه اجماعهم.

و وافقهم مالك و ذهب الي أنه لا يجزي غير هذا اللفظ [1] و كذلك أحمد



[ صفحه 303]



ابن حنبل فان الصلاة لا تنعقد عنده الا بلفظ: الله أكبر [2] .

أما الشافعي فهو موافق في الجملة. وأن الصلاة لا تنعقد عنده الا بلفظ: الله أكبر. ولكنه جوز أن يقال. الله الأكبر، لأن الألف و اللام عنده لم تغيره عن بنيته و معناه، و انما أفادت التعريف [3] .

أما أبوحنيفة فقد ذهب الي انعقاد الصلاة بكل اسم علي وجه التعظيم كقول: الله العظيم، أو كبير، أو جليل، أو سبحان الله و الحمدلله، و لا اله الا الله و نحوه و وافقه صاحبه محمد بن الحسن الشيباني.

اما أبويوسف فانه يوافق بقية المذاهب في اشتراط لفظ: الله أكبر، الا انه يجيز قول: الله الأكبر أو الكبير و زاد في الخلاصة جواز الله الكبار [4] .

و أجاز أبوحنيفة اتيان التكبيرة بالفارسية نحو (خداي بزرگ است).

كما أجاز الاكتفاء عن التكبير بقول: الله أجل أو أعظم. أو رحمن أكبر أو لا اله الا الله أو تبارك الله أو غيره من أسماء الله و صفاته أجزأ [5] و وافقه محمد بن الحسن.

و الحنابلة يوافقون الشيعة في تعيين صيغة التكبير و هي: الله أكبر و لا يجزي غيرها من أسماء الله و صفاته.

قال في المغني: (لنا) ان النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال: «تحريمها التكبير» رواه أبوداود، و قال صلي الله عليه و آله و سلم - للمسي ء في صلاته -: اذا قمت الي الصلاة فكبر. متفق عليه.

و في حديث رفاعة أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال: لا يقبل الله صلاة امري ء حتي يضع الوضوء مواضعه، ثم يستقبل القبلة، فيقول: الله أكبر، و كان النبي صلي الله عليه و آله و سلم يفتتح الصلاة بقوله: الله أكبر. و لم ينقل عنه عدول عن ذلك، حتي فارق الدنيا و هذا يدل علي أنه لا يجوز العدول عنه، و ما قاله أبوحنيفة يخالف دلالة الأخبار فلا يصار اليه و لا يصح القياس علي الخطبة لأنه لم يرد عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم فيها لفظ بعينه في جميع خطبه و لا أمر به و لا يمنع من الكلام فيها



[ صفحه 304]



و الصلاة بخلافه [6] .

و التكبيرة ركن عند الشيعة فتبطل الصلاة بالاخلال بها عمدا أو سهوا و وافقهم مالك و أحمد و الشافعي و بهذا قال أكثر العلماء كالثوري و ربيعة و اسحاق و أبي ثور و ابن المنذر و غيرهم.

و ذهب الحنفية الي أن تكبيرة الافتتاح شرط حتي لو كان حاملا للنجاسة عند ابتداء التكبير أو مكشوف العورة أو منحرفا عن القبلة أو قبل دخول الوقت فألقاها (أي النجاسة) و استتر بعمل يسير و استقبل و دخل الوقت مع انتهاءئه جاز و صح شروعه [7] .

و ذهب مالك بن أنس الي استئناف الصلاة لمن نسي تكبيرة الافتتاح [8] .

و الذي يظهر أن النسيان عمدا أو سهوا للتكبيرة مبطل للصلاة عندهم و قد أشار لذلك أبوالوليد بقوله: لأن تكبيرة الاحرام ركن من أركان الصلاة فاذا أسقطها الامام ساهيا أو عامدا لم تصح صلاته و تعدي فساد ذلك الي صلاة المأموم كما لو ترك الركوع و السجود [9] .

و كذلك عند الحنابلة أن الصلاة لا تنعقد الا بتكبيرة الاحرام سواء تركها عمدا أو سهوا [10] .

و قال الشافعي: فيمن أغفل التكبيرة فصلي فأتي علي جميع عمل الصلاة منفردا أو اماما أو مأموما أعاد الصلاة... الخ [11] .

و بهذا يظهر الاتفاق بين الشيعة و بقية المذاهب في ركنية التكبيرة للصلاة - ما عدا الحنفية - و ان تركها عمدا أو سهوا مبطل للصلاة و علي ذلك اجماع الشيعة.

سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل سها خلف الامام فلم يفتتح الصلاة؟

قال عليه السلام: يعيد و لا صلاة بغير افتتاح، و غير ذلك من الأخبار المستفيضة، كصحيح زرارة عن أبي جعفر الباقر عليه السلام عن الرجل ينسي تكبيرة الافتتاح؟. قال عليه السلام: يعيد الصلاة.

أما رفع اليدين في تكبيرة الاحرام فهو مستحب عند الشيعة و وافقهم مالك،



[ صفحه 305]



و ادعي الاجماع علي استحبابه، حكاه النووي، و ابن حزم، و ابن المنذر و ذهب بعضهم الي الوجوب، ولكن لا تبطل الصلاة بتركه، كما عن أحمد ابن حنبل، و داود الظاهري. و نقل عن أبي حنيفة ذلك. و بعضهم يذهب الي بطلان الصلاة بتركه، أما القول بحرمته وعدم جوازه فلا قائل به و ما يدعي عن الزيدية بأنهم يحرمونه فغير صحيح و ادعاء باطل.

و ذهب جمهور من العلماء من الصحابة رضي الله عنهم فمن بعدهم: يستحب أيضا رفعهما عند الركوع وعند الرفع منه و هي رواية عن مالك... الخ [12] .

و بهذا يحصل الاتفاق بين الشيعة و بين سائر المذاهب، لأن ذلك هو الثابت من فعل النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

و روي معاوية بن عمار قال: «رأيت أباعبدالله الصادق عليه السلام يرفع يديه اذا ركع و اذا رفع رأسه من الركوع و اذا سجد و اذا رفع رأسه من السجود و اذا أراد أن يسجد الثانية.


پاورقي

[1] شرح الموطأ للباجي ج 1 ص 142.

[2] المغني لابن قدامة ج 1 ص 460.

[3] المصدر السابق.

[4] انظر غرر الحكام في شرح درر الأحكام للقاضي محمد بن فراموز الحنفي ج 1 ص 66.

[5] غنية المتملي ص 128.

[6] المغني ج 1 ص 460.

[7] غنية المتملي 128.

[8] شرح الموطأ للباجي 146 - 1.

[9] نفس المصدر.

[10] المغني لابن قدامة 461 - 1.

[11] الأم 101 - 1.

[12] شرح صحيح مسلم للنووي 95 - 4.


خلق القرآن


تأثر المأمون بحركة العلوم التي كانت سائدة في عصره، و كانت حالة الأمة الفكرية قد اتسمت بخصائص و ظواهر مهمة، أثرت في السياسة من خلال شخصية الحاكم الذي نشأ و ميله الي العلوم ينمو معه، حتي تفرد بمواقف تكشف عن وعي و تصور خضوعا للمنطق، و أذعانا للحق، خاصة في الأمور و الأحداث التي اكتنفت مسيرة الخلافة منذ قيام نظام الخلافة.

و كان من أبرز جوانب الحياة الفكرية، ظهور تيارات و اتجاهات كلامية و عقلية اهتمت بعقائد و أديان الأمم الأخري، التي راحت بقاياها تكيد للاسلام. فتعرف المسلمون علي مضامين و مناهج النشاطات المعادية، و تمثلوها، و صاغوها. فماجت مواطن الفكر الاسلامي بدراسات و أصناف من العلوم، عبرت عن قدرات العلماء و المتكلمين الاسلاميين، فأسهموا مساهمة كبري في رد كيد الأعداء الي نحورهم، و مناجزتهم بنفس السلاح الذي أشهروه بوجه الاسلام.

و لما تسلم المأمون سدة الحكم - بعد الأحداث الدامية المعروفة - مال بالنظام الي الجهة التي تنسجم مع ميوله، و تناسب ما نطلق عليه «الحركة الفكرية» حيث غلبت صفة البحث و الطابع العلمي، فكان المعتزلة في هذه الفترة من أبرز المناظرين و أنشط المتكلمين، فكانوا أصحاب جدل و أنصار رأي. غير أنهم في الفقه و الأصول لم يتفقوا علي قواعد ثابتة، لذلك لم يخرجوا من تيار الجدل و النظريات، و قد حسبوا كثيرا علي الشيعة، بل أن البعض نظر الي الأمر معكوسا و تناسي أصول الشيعة و وجودها التأريخي الذي يسبق ظهور المعتزلة. و ظل الالتباس قائما حتي اليوم من جراء اشتراك المعتزلة مع الشيعة في بعض الخصائص الفكرية: من اهتمامهم بالعقل، و رعايتهم



[ صفحه 32]



الفكر. و قد أسهم المأمون نفسه في اثارة القضايا التي تخص عقيدة الشيعة، منها: مسألة الخلافة، و الأحقية و الأفضلية؟ ولكن العمل السياسي كان يتمثل في الموقف من العلويين، و ارساء قواعد الحكم علي أساس رضا الناس و قبولهم النظام العباسي عن قناعة، بعد أن فضحت سياسة السابقين من آبائه خدعة الدعوة الي الرضا من آل محمد، و كيف كشر العباسيون عن أنياب حقد أشد و أدهي علي العلويين من حقد الأمويين. فكان أن حمل المأمون العلويين من المدينة و فيهم الامام الرضا علي بن موسي، و جاء بهم الي خراسان. و كان غرضه شخص الامام الرضا عليه السلام فأنزل العلويين دارا، و أنزل الامام الرضا دارا و أكرمه و عظم أمره.

و اختار المأمون أن يعلم الامام الرضا بقصده من وراء ذلك عن طريق الوسطاء، و ادعي أنه يريد أن يخلع نفسه من الخلافة و يقلدها الي الرضا عليه السلام و كل الدلائل تشير الي كذب هذا الادعاء. فالمأمون حاكم لم يتورع عن قتل أخيه في سبيل كرسي الخلافة، و لا يمكن بأي حال أن يخرج عن أهم قواعد الحكم الجائر، و يتخلص من كره آل علي، و ان ادعي ذلك و جاهر بأنه وجد أن العباسيين قد ظلموا و غصبوا آل علي حقهم. هذا من جهة، و من جهة ثانية فان الامام الرضا في سيرته و وجوده، هو امتداد حي و استمرار متوقد لسيرة ابن الشهيد الامام موسي بن جعفر، لم يحفل بالدنيا، و لم تبعده نوائب الدهر عن أمور دينه و رعاية أهل الاسلام بالدعوة الي التمسك بالعقيدة و الاتجاه الي الاخلاص في الدين.

و ان قدر المأمون بعض نظرة الامام الرضا الي السلطة السياسة من حيث تصنيفات الواقع، فليس من السهولة بمكان تناسي حقائق التاريخ الأسود للعباسيين و فظائعه.

و يروي الشيخ المفيد - قدس سره - في الارشاد، أن الأمام الرضا أنكر هذا الأمر و قال: «أعيذك بالله يا أميرالمؤمنين من هذا الكلام، و أن يسمع به أحد» فرد عليه الرسالة: فاذا أبيت ما عرضت عليك، فلابد من ولاية العهد من بعدي. فأبي عليه الرضا أباء شديدا. فاستدعاه، و خلا به و معه الفضل بن سهل ذوالرياستين، ليس في المجلس غيرهم و قال: اني قد رأيت أو أقلدك أمر المسلمين، و أفسخ ما في رقبتي و أضعه في رقبتك. فقال له الرضا عليه السلام: «الله الله يا أميرالمؤمنين، انه لا طاقة لي بذلك، و لا قوة لي عليه..» قال له: فاني موليك العهد من بعدي. فقال له: «اعفني



[ صفحه 33]



من ذلك يا أميرالمؤمنين». فقال له المأمون كلاما فيه تهديد له علي الامتناع عليه، و قال في كلامه: ان عمر بن الخطاب جعل الشوري في ستة أحدهم جدك أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام و شرط فيمن خالف منهم، أن يضرب عنقه، و لابد من قبولك ما أريده منك، فانني لا أجد محيصا عنه.

فكان جواب الامام الرضا أبلغ تعبير عن فهم البواعث التي وراء مثل هذا الأمر، و خير رد يعري الخطة التي ترمي الي ترميم كيان الظلم بالاساءة الي نهج آل البيت، و محاولة ثنيهم عن الابتعاد عن الركون الي الظلمة، و جهادهم للابقاء علي سلطان الدين في روحانية النفوس و علاقات المجتمع. و لما لم يجد الامام الرضا أمامه الا سيف الحكام قال للمأمون: «فاني أجيبك الي ما تريد من ولاية العهد علي أنني لا آمر و لا أنهي، و لا أقضي، و لا أولي و لا أعزل، و لا أغير شيئا مما هو قائم». فأجابه المأمون الي ذلك كله، لكي يحقق الغرض السياسي الذي أراده، و زين له وهمه ذلك، فظن أن خدعة ولاية العهد تنطلي علي الناس فيما جعلها فارغة ليست بشروطه التي عول عليها، بل بشروط الامام الرضا.

و علي هذا المنوال، عالج الجانب الفكري و الحياة العقلية النشطة، فأقحمها في دوائر السياسة و الحكم، و جعل رجال الفكر و أصحاب الاتجاهات العقلية - التي يفترض فيها ممارسة الدفاع عن الرأي - أعمدة للتحكم، فأوقع الحركة الفكرية في تناقض. و هكذا استطاع المأمون أن يستفيد من ميوله و اهتماماته، و يؤثر في أولئك الذين ارتضوا أن يكونوا جزءا من السلطة علي ما هم عليه من صفات و سمات فكرية، تجعلهم من أهل العدل.

في سنة 212 ه أظهر المأمون القول بخلق القرآن، و تفضيل الامام علي بن أبي طالب عليه السلام و قال: هو أفضل الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم [1] .

و في سنة 218 ه أعلن وجوب الاعتقاد بخلق القرآن، و أنه حادث غير قديم، و ذلك لنفي التشبيه عن ذات الله، و نفي الصفات عن الذات العلية، لئلا تتصف الذات بما يعددها. و نفي المعتزلة و من وافقهم من المسلمين الاعتقاد بقدم الصفات كقدم



[ صفحه 34]



الذات، لأن الذات هي وحدها متصفة بالقدم، و من أجله كانت الصفات محدثة ظاهرة في الغير، و الكلام محدث، و القرآن محدث لأنه من الكلام.

و لجأ المأمون الي استخدام القوة لفرض هذا الرأي، و أعد لسياسته في هذا المجال العدة زمنا طويلا، و نصب ديوانا للمحنة، و حمل الناس علي هذا الاعتقاد، و محاربة من يقول بأن القرآن قديم. لأنه من صفات الله، و الذين لم يروا بدا من اثبات الصفات للذات و انها قديمة قدمها الخ...

فحصل الانقسام، و عقد مجلس للامتحان، و اختارت الدولة له أشد الناس جدلا من المعتزلة و غيرهم، كما اختار جماعة من الجلادين الأشداء الجفاة الذين مرنوا علي الضرب بالسياط، و الحراس الغلاظ، و جعل في الديوان عقابا لكل ممتنع عن الأقرار (و تبتدي ء العقوبة بالحرمان من الحق - الذي نسميه في حياتنا - بالحق المدني في الحياة، و تنتهي بخشبة الصلب، فاذا لم يكن للرجل رزق و وظيفة عوقب عقوبة بدنية بقدر ما يمتنع عن الاجابة أو يحتال في الانكار، أو يصطنع الخلاص) [2] .

و هنا لابد من الاشارة الي التقاء المعتزلة مع الشيعة في القول في كون كلامه تعالي لا يكون الا بكلام محدث، لأن حقيقة المتكلم من وقع منه الكلام الذي هو هذا المعقول بحسب دواعيه و أحواله، و الكلام المعقول ما انتظم من حرفين فصاعدا من هذه الحروف المعقولة التي هي ثمانية و عشرون حرفا، اذا وقع ممن يصح منه أو من قبيل الافادة. و الدليل علي ذلك أنه اذا وجدت هذه الحروف علي هذا الوجه سمي كلاما، و اذا اختل واحد من الشروط لا يسمي بذلك. فعلمنا أنه حقيقة الكلام، و متي ما وقع ما سميناه كلاما بحسب دواعيه و أحواله سمي متكلما، فعرفنا بذلك حقيقة المتكلم [3] .

ولكن الشيعة لا يطلقون صفة «مخلوق» علي القرآن، فكانوا أكثر حرصا علي التنزيه و قالوا: ينبغي أن يوصف كلام الله بما سماه الله تعالي به من كونه محدثا، قال الله تعالي: (ما يأتيهم من ذكر من ربهم محدث الا استمعوه). و قال عزوجل: (و ما يأتيهم من ذكر من الرحمن محدث).



[ صفحه 35]



و الذكر هو القرآن بدلالة قوله تعالي: (و أنزلنا اليك الذكر) و قوله تعالي: (انا نحن نزلنا الذكر و انا له لحافظون) و قد روي عن الامام الصادق عليه السلام قوله: «القرآن محدث غير مخلوق و غير أزلي مع الله سبحانه». كما ورد عن غيره من أئمة الهدي النهي عن جعل اسم آخر للقرآن غير ما ورد عن الله.

لقد وصف الشيعة القرآن بما وصفه الله تعالي، فقالوا عربي لقوله تعالي: (بلسان عربي مبين) و العربية محدثة. و منعوا وصفه بأنه مخلوق، لأنه يوهم بأنه مكذوب أو مضاف الي غير قائله، لأنه كالمعتاد من هذه اللفظة، قال الله تعالي: (ان هذا الا اختلاق) و: (ان هذا الا خلق الأولين). و قال تعالي: (و تخلقون افكا) فنري أن وصف الكلام بالخلق يأتي اذا أريد به الكذب أو الانتحال، كما يقولون هذه قصيدة مخلوقة و مختلقة، اذا كانت منتحلة مضافة الي غير قائلها [4] .

أما الأشعرية فيقولون ان الصفات التي أنيطت بها الأقوال و ابتنيت عليها المسألة هي صفات معنوية، و هي صفات زائدة علي ذاته، و بيان وجوب المشكلة يقتضي التفصيل، و نحن نقصد هنا الاشارة و ذكر احدي القضايا التي نجم عنها أضرار و فرقة استمرت قرونا عديدة بآثارها، و توارثها حتي اليوم خلق عن أسلاف أورثوهم التعصب، و راحوا يستهزؤون بما من الله عليهم من عقل و ادراك، و يؤثرون الجمود و التوقف عن النمو.

و القصد فان المأمون أظهر من ألوان الاعتماد علي المعتزلة و تقريبهم، ما جعلهم أعلي الناس مكانة و أوفرهم حظا، و خضعت مجالس المناظرات و النقاش لأهواء الحاكم، فكان مدارها المواضيع التي يرغب بها المأمون. و لا جدال في تبني المأمون الفكر المعتزلة، لكن نزعات الحاكم أو السلطان قد تغلبت علي شخصية التلميذ أو ميول المتعلم، بل جعلها مادة للسياسة.

و المؤسف المؤلم أن توضع عناصر الغني الفكري و مناهج البحث في خدمة أغراض السلطان، و تصبح من أسباب التدهور، و من وسائل الحاكمين و المتنفذين، فتؤدي الي نتائج و عواقب لا تليق بالفكر الحر و العقل النير. و مع ما اتصف به المأمون من المام و دراية، فان كتابه السلطاني الذي أصدره سنة 218 ه كان في حقيقة أمره



[ صفحه 36]



تصرفا اداريا لا يختلف بشي ء عن بقية ارادات الحكام، ولكنه تضمن أفكار المعتزلة و أراءها، مما أساء الي أهدافهم الأخري التي تتصل بالعقل و حرية الفكر.

أما تنزيه الله سبحانه و تعالي عن الصفات التي يتصف بها المخلوقون، فالقرآن عندهم مخلوق و ليس بقديم، فالله وحده قديم، و ما ورد في القرآن هو كلام الله، ولكن عندهم أن الكلام لا يمكن أن يكون صفة لله تعالي هي ذاته كالعلم و القدرة، و أنكروا أن تكون الصفات أشياءا و ذواتا قديمة قائمة وراء الذات، لأن هذا يؤدي الي تعدد القدماء، لذا فان الذات و الصفات شي ء واحد. و يرد الفلاسفة أن ذلك بعيد من المعارف، بل يظن أنه مضاد لها، و ذلك أن العلم يجب أن يكون غير العالم، و انه ليس يجوز أن يكون العلم هو العالم الا اذا جاز أن يكون أحد المتضايفين قرينة مثل أن يكون الأب و الابن معني واحدا بعينه [5] بالنسبة لعقيدة الثالوث.

و أدت السياسة الي أن يكون ذلك مثار فتنة شملت أيام المأمون و المعتصم و الواثق، و حصلت من ورائها فرقة و تباعد، و وصل الأمر الي أن من يذهب الي قدم القرآن يكفر من يقول بأنه مخلوق، و ذلك في عهد المتوكل، حيث ارتد عن تلك السياسة الي منحي آخر، بعد أن كان بعض القضاة يسأل الشاهد عن هذه القضية، فان أقر بأنه مخلوق قبلت شهادته و الا ردها [6] .

ثم أفتي - بعضهم و بتأثير السلطة - بوجوب قتل من يقول بخلق القرآن، و بديهي أن هذا المفتي لم يستند بفتواه الي دليل عقلي أو نقلي، بل كان مستندا الي أمر تافه، و ذلك أنه عندما سئل عن دليل هذه الفتوي أجاب: أن رجلا رأي من منامه ابليس قد اجتاز بباب المدينة و لم يدخلها، فقيل لم لم تدخلها؟ قال ابليس: أغناني عن دخولها رجل يقول بخلق القرآن [7] .

و نظير هذا ما حدثنا به التاريخ عن المهدي العباسي عندما دخل عليه شريك بن عبدالله القاضي، فلما رآه المهدي، قال: علي بالسيف و النطع. قال شريك: و لم يا أميرالمؤمنين؟ قال: رأيت في منامي كأنك تطأ بساطي، و أنت معرض عني، و قصصت رؤياي علي من عبرها فقال: انه يظهر لك طاعة، و يضمر لك معصية ما.



[ صفحه 37]



فقال له شريك: و الله ما رؤياك برؤيا ابراهيم الخليل، و لا كأن معبرك بيوسف الصديق، فبالأحلام الكاذبة تضرب أعناق المؤمنين؟ فاستحي المهدي و قال: أخرج عني. ثم صرفه عن القضاء و أبعده [8] .

و مرت مشكلة خلق القرآن عبر التاريخ تتوارثها الأجيال، و استغل الحنابلة ميول بعض الأمراء اليهم فراحوا يوقعون المكروه بمن يخالفهم، و قد استمالوا الملك الأشرف فأصبح يعتقد بأن من يخالف عقيدة الحنابلة فهو كافر حلال الدم، و أصبح هذا الاعتقاد هو الاعتقاد الرسمي [9] .

و كان العز بن عبدالسلام المتوفي سنة 660 ه من العلماء المبرزين، و من الدعاة الي التحرر من نير التقليد الأعمي، و كان أشعري العقيدة، فتقدم الحنابلة الي الملك الأشرف بأن الشيخ العز زائغ العقيدة، منحرف عما صح من العقائد الدينية الصحيحة، و أن الدين الذي هم عليه هو اعتقاد السلف و الامام أحمد و فضلاء أصحابه، و علي هذا الاعتقاد الذي فرضه السلطان يقول الرستمي:



الأشعرية ضلال زنادقة

اخوان من عبد العزي مع اللات



بربهم كفروا جهرا و قولهم

اذا تدبرته أسوأ مقالات



ينفون ما أثبتوا عودا لبدئهم

عقائد القوم من أوهي المحالات [10] .



و قد امتحن العز بن عبدالسلام و غيره ممن يخالف الحنابلة في شي ء من الاعتقاد، و كانت السلطة هي العامل الوحيد في بعث نشاطهم و امتداد حركاتهم، و بها ينتصرون علي خصومهم الذين نبذوا الجمود و آثروا التدبر و الاحتكام الي القرآن و السنة، فالشيخ عزالدين بن عبدالسلام انما كان غرضا لهم لما عرف عنه من أقوال و مواقف ثابتة تغاير ما يدعون اليه - و قد ذكرنا بعض أقواله - و التي نذكر منها قوله: (و من العجب العجيب أن الفقهاء المقلدين يقف أحدهم علي ضعف مأخذ امامه بحيث لا يجد لضعفه مدفعا، و هو مع ذلك يقلده فيه، و يترك من شهد الكتاب و السنة



[ صفحه 38]



و الأقيسة الصحيحة لمذهبهم جمودا علي تقليد امامه، بل يتحيل لدفع الكتاب و السنة و يتأولها بالتأويلات البعيدة الباطلة نضالا عن مقلده).

و في بغداد جلس أحد الحنفية المقربين عند السلطان بجامع القصر و جامع المنصور، و أخذ يلعن الأشعري علي المنبر و يقول: كن شافعيا و لا تكن أشعريا، و كن حنفيا و لا تك معتزليا، و كن حنبليا و لا تكن مشبها، و أخذ يذم الأشعري و يمدح المذاهب الأربعة [11] .

و شاعت الاتهامات بالباطل، و مضي الحنابلة في نشاطهم، فارتكبوا أعمال الفتك بمن لم يكن علي عقيدتهم لأنه عندهم كافر حلال الدم استنادا الي فتوي أحمد بن حنبل، فقد جاء عنه أنه يذهب الي كفر من يقول بخلق القرآن، و سئل يوما عن رجل وجب عليه تحرير رقبة مؤمنة و كان عنده مملوك يقول بخلق القرآن؟ فقال: لا يجزي، لأن الله تبارك و تعالي أمر بتحرير رقبة مؤمنة و ليس هذا بمؤمن هذا كافر [12] .

و قال أبوالوليد: من قال: القرآن مخلوق فهو كافر، و من لم يعقد عليه قلبه علي أن القرآن ليس بمخلوق فهو خارج عن الأسلام [13] .

و قال علي بن عبدالله: القرآن كلام الله، من قال أنه مخلوق فهو كافر لا يصلي خلفه.

و قال أبوعبدالله الذهلي المتوفي سنة 255 ه: من زعم أن القرآن مخلوق فقد كفر، و بانت منه امرأته، فان تاب و الا ضربت عنقه، و لا يدفن في مقابر المسلمين، و من وقف و قال: لا أقول مخلوق: و قد ضاهي الكفر، و من زعم أن لفظي بالقرآن مخلوق فهو مبتدع، و لا يدفن في مقابر المسلمين.

و سئل أحمد بن حنبل عمن قال: لفظي بالقرآن مخلوق. فقال: هذا لا يكلم و لا يصلي خلفه، و ان صلي أعاد. و ان لا يسمح لأصحابه بالسلام علي من يخالفه في رأيه.



[ صفحه 39]



و علي أي حال، فان مشكلة القول بخلق القرآن - كما مرت الاشارة اليها - بلغت حدا يستغرب فيه الانسان وقوع تلك الأحداث المؤلمة في زمن اشتدت الصراعات فأصبحت فيه مقياسا يقاس به ايمان المرء و كفره، و بهذا انعطفت موجة الصراع المذهبي نحو مرحلة جديدة من الخلاف، خلفت وراءها مادة أخري، و محورا جديدا تدور عليه مشاكل الأمة في خلافاتها المتواصلة.

و في عهد المتوكل العباسي، عندما أفل نجم المعتزلة، و أفلت منهم زمام الحكم، و انحازت السلطة لجانب أهل الحديث و هو الجانب المعارض الذي يمثله جماعة أحمد بن حنبل، فانصب الغضب علي المعتزلة بعد أفول نجمهم، و استغل دعاة الفرقة فرصة انتصار جانب المعارضة، و طلوع نجم أحمد بن حنبل باعتباره من الشخصيات المعارضة للدولة في فرض القول بخلق القرآن.

فكثر أتباع هذا الجانب، و ظهرت الضغائن، و نبشت الدفائن، و سارت جموع مختلفة الاتجاهات، متباينة القوميات في ركاب اتباع أحمد بن حنبل اذ كان لهم دور السلطة في الدولة، و قد تجاوزوا أقصي حد في العقوبة و الانتقام ممن خالفهم و بالأخص من المعتزلة و الشيعة لعنا و قتلا و تكفيرا، و تمادوا في مهاجمة المعتزلة حتي قالوا: أن المعتزلي لا تجوز الصلاة عليه، و أن دماءهم حلال للمسلمين، و في أموالهم الخمس، و ليس علي قاتل الواحد منهم قود و لا دية و لا كفارة، بل لقاتله عند الله القربة و الزلفي [14] .

و قد ابتعدوا عن كل مبادي ء العدالة، و خالفوا قواعد العلم مع المنطق، ففي سنة 323 ه أحرق الحنابلة في الكرخ طرف البزازين، فذهبت فيه أموال كثيرة للتجار، و أطلق لهم الراضي ثلاثة آلاف دينار، و كان العقار لقوم من الهاشميين، فأعطاهم عشرة آلاف دينار، و احترق ثمانية و أربعون صنفا من أسواق الكرخ طرح فيه النار قوم من الحنابلة، حيث قبض بدر الخرشي علي رجل من أصحاب البربهاري يعرف بالدلال، و احترق خلق من الرجال و النساء [15] .

و خلفت الانفعالات و حالات التعصب و الجهل جنودا و أبطالا ماهرين في الأذي



[ صفحه 40]



و شجعانا في الأضرار. و في هذا الخضم استبيحت الدماء و الأموال ففي سنة 495 ه قدم بغداد عيسي بن عبدالله الغزنوي، فوعظ الناس - و كان شافعيا أشعريا - فوقعت فتنة بين الأشعرية و الحنابلة [16] اذ لا يروق لهم أن يكون أشعري أو شافعي بوظيفة الوعظ في تلك الأيام. فهاجوا لذلك، و وقعت الفتنة، و وقع فيها حريق ببغداد.

و في سنة 513 ه دخل أبونصر القشيري بغداد، فوعظ بها، فثارت الحنابلة و وقعت فتنة بينهم و بين الشافعية، و أخرج القشيري من بغداد [17] و في خوارزم أحرق الحنابلة جامعا عظيما في مرو بناه نظام الدين مسعود بن علي المتوفي سنة 596، بناه للشافعية، فحسدتهم الحنابلة و أحرقوا الجامع.

يقول أبوحامد الغزالي المتوفي سنة 505 ه: و قد سلمت المدارس لأقوام قل من الله خوفهم، وضعفت في الدين بصيرتهم، و قويت في الدنيا رغبتهم، و اشتد علي الاستتباع حرصهم، و لم يتمكنوا من الاستتباع و اقامة الجاه الا بالتعصب، فحبسوا ذلك في صدورهم، و لم ينبهوهم علي مكايد الشيطان فيه، بل نابوا عن الشيطان في تنفيذ مكيدته، فاستمر الناس عليه، و نسوا أمهات دينهم. فقد هلكوا و أهلكوا، فالله تعالي يتوب علينا و عليهم.

و قال ابن كثير و هو في واقعه و حقيقته من كبار علماء الحنابلة رغم صبغة الشافعية بعد ذكره لهذا الحادث في تاريخه: (و هذا انما يحمل عليه قلة الدين و العقل).

و الواقع أن قضية خلق القرآن، هيأت للحنابلة عهدا بعث لهم النشاط في أعمالهم التي لا تدخل تحت نطاق الدين، و لا تخضع لحكم العقل، لأنهم قاموا بدور الغوغاء من الهمجية في كثير من القضايا، فقد كموا أفواه العلماء بغوغائهم من الرد عليهم. خذ مثلا قضية الشريف عبدالخالق بن عيسي شيخ الحنابلة عندما توفي و أراد العوام أن ينبشوا قبر أحمد بن حنبل و يدفنوه معه، و لم يستطع أحد من العلماء أن يرد عليهم و يمنعهم عن نبش القبر، فقال أبومحمد التميمي من بين الجماعة: كيف



[ صفحه 41]



تدفنونه في قبر أحمد و ابنة أحمد مدفونة معه؟ فان جاز دفنه مع الامام، لا يجوز دفنه مع ابنته. فقال بعض العوام: أسكت فقد زوجنا بنت أحمد من الشريف، فسكت التميمي و دفنوه مع أحمد في قبره [18] .

و نشط العوام في شذوذهم، فقابلوا حملة الفكر، و علماء الأمة بالعنف، و عاملوهم بالغلظة، و حجبوهم عن الاتصال بالمجتمع.

فهذا محمد بن أحمد المعتزلي الفيلسوف المتكلم، لزم داره مدة من السنين، لم يستطع الخروج لأنهم غضبوا عليه.

و الحافظ أبونعيم صاحب الحلية المتوفي سنة 430 ه تعصب الحنابلة عليه، فهجره الناس خوفا منهم.

قال محمد بن عبدالجبار: حضرت مجلس أبي بكر بن علي المعدل، و كان بين الأشعرية و الحنابلة تعصب زائد، فقام الي ذلك الرجل أصحاب الحديث بسكاكين الأقلام، و كاد أن يقتل [19] .

كما أنهم رجموا أباالفرج الاسفرايئيني الواعظ في الأسواق مرات عديدة، و أظهروا لعنه و سبه لأنه لم يكن منهم. كما تعصبوا علي الفقيه جعفر بن محمد الشافعي الموصلي و كان مقدما عند السلطان، فحسدوه، و كتبوا محضرا نسبوه لكل قبيح، فنفي من الموصل سنة 323 ه.

و لقي ابن عساكر شيخ الشافعية المتوفي سنة 620 ه من الحنابلة أذي كثيرا، تعصبا عليه و تحديا لمقامه، و كان يتجنب المرور بهم خشية ايقاع المكروه به منهم. و كان ابن قدامة عالم الحنابلة بدمشق يذهب الي عدم اسلام ابن عساكر، لأنه يقول بالكلام النفسي، فلا يرد السلام عليه [20] .

و كذلك الخطيب البغدادي المتوفي سنة 463 ه تحامل عليه الحنابلة و اتهموه بالميل الي المبتدعة، و يقصدون المبتدعة المتكلمين و الأشاعرة، و قد حملهم التعصب



[ صفحه 42]



فقالوا: ان الكتب التي تنسب اليه ليست له، و انها للصولي، فسرقها و نسبها لنفسه [21] .

و اتسع نشاطهم فعمت الفوضي في البلاد، و ذلك في عهد الراضي، فأصدر منشورا يرد عليهم و يعدد مساوئهم، و يهددهم بالعقاب، و النكال. و جاء في المنشور الذي وجهه اليهم قوله:

و قد تأمل أميرالمؤمنين أمر جماعتكم، و كشفت له الخبرة عن مذهب صاحبكم... [22] زين لحزبه المحظور، و يدلي لهم حبل الغرور، فمن ذلك تشاغلكم بالكلام في رب العزة تباركت أسماؤه، و في نبيه و العرش و الكرسي، و طعنكم علي خيار الأمة، و نسبتكم شيعة أهل بيت رسول الله الي الكفر و الضلال، و ارصادهم في الطرقات و المحال، ثم استدعاؤكم المسلمين الي التدين بالبدع الظاهرة و المذاهب الفاجرة التي لا يشهد بها القرآن. الي آخر ما يتضمنه المنشور من تعداد مساوي ء تلك الخصال، و التهديد لهم بالعقوبة و عظيم النكال.

اذن، تمكن التعصب من نفوس العامة، و اشتد أمر الحنابلة، و كان منهجهم يتسم بالعنف، و التعدي علي كل من خالفهم الرأي. و هكذا تلونت الأحداث بتعدد الحكام و تغير الأغراض، فاذا ارتأي المأمون أن تكون قضايا الفكر و العمل شعارا لدولته فقد كان ينزع الي خدمة الحكم و توطيد أركان السلطان، حتي استطاع أن يجعل المتعلقين بالحكم و المستفيدين من الخلافة تبعا له في رأيه.

و يقتضي البحث أن نشير دون تفصيل الي أوامره في هذه المشكلة، و هي ان أدرجت في عرض للمقارنة نراها تضم أفكار المعتزلة، و هذه الأوامر تذكر دوما في المراجع و الكتب التي تؤرخ لهذه القضية، و تجدها مبسوطة فيها، و نحن نختار ما صدر من المأمون عندما كان في الرقة، و نقتصر منه علي الجزء الذي يتناول مسألة خلق القرآن، و كان ذلك سنة 218 ه - كما ذكرنا - فقد قرر المأمون أن يتولي الزام الناس بالقول في خلق القرآن، و اختار أن يبدأ بأنفار عين أسماءهم، منهم: محمد بن سعد كاتب الواقدي، و أبومسلم مستملي يزيد بن هارون، و يحيي بن معين، و زهير بن حرب أبوخيثمة، و اسماعيل بن داود، و اسماعيل بن أبي مسعود،



[ صفحه 43]



و أحمد بن الدورقي. فأشخصوا اليه، فامتحنهم و سألهم عن خلق القرآن، فأجابوا جميعا أن القرآن مخلوق. و تبنت سلطته في بغداد أمر اشاعة ذلك عنهم و تقرير قولهم بحضور الفقهاء و رجال أهل الحديث [23] .

و اتخذت أفكار المعتزلة و معتقداتهم صفة الأمر السلطاني كما جاءت علي لسان المأمون في أمره الي اسحاق بن ابراهيم (... و الله عزوجل يقول: (انا جعلناه قرءانا عربيا) و تأويل ذلك: انا خلقناه. كما قال جل جلاله: (و جعل منها زوجها ليسكن اليها) و قال: (و جعلنا اليل لباسا - و جعلنا النهار معاشا) (و جعلنا من الماء كل شي ء حي)) فسوي عزوجل بين القرآن و بين هذه الخلائق التي ذكرها في مشيئة الصنعة، و أخبر أنه جاعله وحده فقال: (بل هو قرءان مجيد - في لوح محفوظ) فقال ذلك علي احاطة اللوح بالقرآن، و لا يحاط الا بمخلوق. و قال لنبيه صلي الله عليه و آله و سلم: (لا تحرك به، لسانك لتعجل به(و قال: (ما يأتيهم من ذكر من ربهم محدث) و قال: (و من أظلم ممن افتري علي الله كذبا أو كذب بآياته) و أخبر عن قوم ذمهم بكذبهم أنهم قالوا: (ما أنزل الله علي بشر من شي ء) ثم أكذبهم علي لسان رسوله فقال لرسوله: (قل من انزل الكتاب الذي جاء به موسي) فسمي الله تعالي القرآن قرآنا و ذكرا و ايمانا و نورا و هدي و مباركا و عربيا و قصصا فقال: (نحن نقص عليك أحسن القصص بمآ أوحينآ اليك هذا القرءان) و قال: (قل لئن اجتمعت الانس والجن علي أن يأتوا بمثل هذا القرءان لا يأتون بمثله) و قال: (قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات) و قال (لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه(فجعل له أولا و آخرا، و دل عليه أنه محدود مخلوق. و قد عظم هؤلاء بقولهم في القرآن المتكلم في دينهم و الحرج في أمانتهم، و سهلوا السبيل لعدو الاسلام، و اعترفوا بالتبديل و الالحاد علي قلوبهم، حتي عرفوا و وصفوا خلق الله و فعله بالصفة التي هي لله وحده، و شبهوه و الأشباه أولي بخلقه، و ليس يري أميرالمؤمنين لمن قال بهذه المقالة حظا في الدين، و لا نصيبا من الايمان و اليقين، و لا يري أن يحل أحدا منهم محل الثقة في أمانة و لا عدالة و لا شهادة و لا صدق في قول و لا حكاية، و لا توليه لشي ء من أمر الرعية...) الي آخر كتابه.

و مع هذه الحالة الفكرية و الصياغة الدينية، و ما اتصف به حكم المأمون من



[ صفحه 44]



ظاهر الميل الي العلويين، فان أغراض الحكام الشخصية تكاد في دوافعها تكون واحدة علي مر الأجيال في التاريخ الاسلامي، فعندنا أن القالب جديد، غير أن الجوهر واحد، و هو استخدام الدين للمصالح و المنافع، و تأكيد السيطرة و الهيمنة. فها نحن أولاء أمام الحكام و هم يعرضون الأمة للبلاء مرة أخري، و يعدون لأخصامهم النقمة و المحن. و عندما يبدأ معاوية باسقاط من يري فضل علي أو يروي حديثه من الديوان، و يأمر بهدم دار من يوالي عليا، حتي كانت النقمة علي الزنادقة أهون من أفعال السلطة بمن يود أهل البيت. فقد كان رجال أهل البيت و الأئمة منهم قد تعاهدوا أمر أصحابهم بالسياسة الملائمة، أو بالثورة و السيف منذ عهد الامام الحسن حتي نهاية عهد الامام الصادق عليه السلام ثم جاءت الفترة العباسية، فكانت القيادة للامام موسي بن جعفر بتقواه و زهده، ثم للامام الرضا بعلمه و حكمته. فلم تحدث النتائج التي سنراها فيما بعد هذه الفترة، و قد استعرضنا في الأجزاء السابقة من كتابنا آثار مواقف الأئمة و علي الأخص موقف الامام الصادق و كيف اتجه الي تربية النفوس و شد القلوب بروابط الايمان و العلم، و كان سلطانه علي أتباعه و محبيه سلطان دين و عقيدة، فكانت طرقه في الدعوة الي الدين و منهجه في الأحكام و الفقه منهلا أغني الأمة، و اغترفت منه فطاحل الرجال.

و في مشكلة خلق القرآن، اتبع المأمون السياسة ذاتها، لأن الظاهر قد يتغير، أما الجوهر و حقيقة الدوافع فليس لها علي صعيد الحكم غير القوة و التعدي و العنف و اراقة الدماء، فكأننا اذا ما قرأنا أوامر المأمون نقرأ تعليمات الأمويين و أوامرهم، فتراه يتهم بالكفر من يخالفه، و يأمر بضرب الأعناق. ليتسلي برؤية الرؤوس. و لا نريد أن نذكر أوامره لطولها و تفاصيلها، انما نذكر شيئا يسيرا (... و من لم يرجع عن شركه ممن سميت لأميرالمؤمنين في كتابك و ذكره أميرالمؤمنين لك أو أمسك عن ذكره في كتابه هذا و لم يقل أن القرآن مخلوق بعد بشر بن الوليد و ابراهيم بن المهدي، فاحملهم أجمعين موثقين الي عسكر أميرالمؤمنين، مع من يقوم بحفظهم و حراستهم في طريقهم، حتي يؤديهم الي عسكر أميرالمؤمنين، و يسلمهم الي من يؤمن بتسليمهم اليه، لينصحهم أميرالمؤمنين، فان لم يرجعوا و يتوبوا حملهم جميعا علي السيف).

و لقد فتح المأمون علي الأمة بابا من البلاء لم يغلق، فقد بلغت سياسته حد الولع بما تواضع عليه الناس و استلموه و توارثوه ناجزا، عملت علي تكوين عوامل



[ صفحه 45]



السلطة و أصحاب الأغراض المختلفة، فعمد الي سلطة الحكم لأحداث هزة في طريقة بقاء الناس علي استسلامهم و استمرارهم علي موروثهم، و فكر في المجاهرة بأمور ينتهي اليها النظر الجري ء و الحر، لكن حركة الرأي و نشاط العقل مهما شهدت من ألوان و ضروب متطورة، لم تشمل المجتمع بأسره، و لم تسع الناس جميعا، و لابد أن يبرز للموروث موقف، كما أنها ليست هي الدين كله. و قد أساء بذلك.

لقد تهيأت الظروف لأن يبرز أحمد بن حنبل. و كان وراءه شيوخ آخرون دفعوه الي الثبات بوجه المأمون و عدم الأذعان، كأبي جعفر الأنباري الذي لحق بابن حنبل لما حمل الي المأمون و قال له: يا هذا، أنت اليوم رأس و الناس يقتدون بك، فوالله لأن أجبت الي خلق القرآن ليجيبني باجابتك خلق من خلق الله، و ان أنت لم تجب ليمتنعن خلق من الناس كثير، و مع هذا فان الرجل ان لم يقتلك فأنت تموت، و لابد من الموت، فاتق الله و لا تجبهم الي شي ء. فجعل أحمد يبكي و يقول: ما شاءالله، ما شاءالله. ثم قال أحمد: يا أباجعفر، أعد علي ما قلت. فأعاد عليه، فجعل يقول: ما شاءالله، ما شاءالله [24] .

و قد انتهي الأمر الي أن يبقي أحمد بن حنبل وحده في امتحان السلطة له، حيث تخلي كل نفر عن الثبات، و لم يبق معه الا محمد بن نوح الذي كان معه في الاقتياد الي المأمون، و قام محمد بن نوح بما يقوم به الآخرون و هم خارج الاعتقال، و الذين أخذوا يرون في أحمد رمزا لبقاء مناهجهم و طرقهم في القول و الحكم. و قد كان محمد بن نوح حدثا و هو يمثل حالة أو مرحلة عمرية تشد اليها من كانوا في عمره، فكيف اذا كانت نهايته الموت و هو في ظل الاعتقال و التعذيب، فقد مات و هما في الطريق الي المأمون. ولكن محمد بن نوح كان يقول لأحمد بن حنبل: يا أباعبدالله الله الله، انك لست مثلي، أنت رجل يقتدي بك، و قد مد الخلق أعناقهم اليك بما يكون منك. فاتق الله و اثبت لأمر الله [25] .

و توفي المأمون في السنة نفسها، و خلفه المعتصم، و كان المأمون قد وضع لأخيه السياسة التي يلتزمها، و قد كان استمراره علي القول بخلق القرآن لا عن وعي



[ صفحه 46]



و المام، و انما سياسة و تقليدا، فهو لا يرقي الي درجة أخيه في الاطلاع، فقد عرف عنه قلة علمه، و يروي أن أباه كان عني بتأديبه في أول أمره، فمرت به جنازة لبعض الخدم فقال: ليتني كنت هذه الجنازة، لأتخلص من هم المكتب. فأخبر الرشيد بذلك، فقال: والله لأعذبنه بشي ء يختار الموت من أجله. و أقسم ألا يقرأ طول حياته، و يبدو أنه كان قريبا من الأمية كما وصف نفسه في بعض الروايات، و لهذا فان بقاء القول بخلق القرآن يفقد في عهده الجوانب الفكرية، و يبقي الدافع السياسي الذي شمل المتنفذين من المعتزلة أيضا ممن أغرتهم السلطة كأحمد بن أبي دؤاد الذي كان يمثل عامل بقاء سياسة المأمون، و في الوقت الذي نجد فيه اشارات الي خروج المعتصم عن نهج العنف، نجد ابن أبي دؤاد يذكر المعتصم أنه لو سلم و لان، فسيقال حتما عن المعتصم أنه ناهض مذهب المأمون، و أن الناس سيرون أن أحمد قد أحرز نصرا علي خليفتين، و هي نتيجة قد تحفز أحمد بن حنبل علي أن يعد نفسه زعيما، مما يفضي بدولة الخلفاء الي أوخم العواقب، و هو ما نص عليه المقريزي في المقفي الذي نقل عنه المستشرق الأمريكي ولتر ملفيل و الذي نحن في سياق قوله الآن [26] ذكر المقريزي: قال أبوعبدالله و جعلت بين العقابين. فقلت: يا أميرالمؤمنين ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: «لا يحل دم امري ء مسلم يشهد ألا اله الا الله و اني رسول الله الا باحدي ثلاث...» الحديث [27] و قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم «أمرت بأن أقاتل الناس...» الحديث [28] فبم تستحل دمي، و لم آت شيئا من هذا؟ يا أميرالمؤمنين أذكر وقوفك بين يدي الله عزوجل كوقوفي بين يديك، يا أميرالمؤمنين راقب الله. فلما رأي المعتصم ثبوت أبي عبدالله و تصميمه، لان لأبي عبدالله، فخشي ابن أبي دؤاد من رأفته عليه فقال: يا أميرالمؤمنين، ان تركته، قيل أنك تركت مذهب المأمون و سخطت قوله، و أنه غلب خليفتين. فهاجه ذلك و طلب كرسيا، جلس عليه و قام ابن أبي دؤاد و أصحابه علي رأسه. انتهي.

و من الصورة التي نطلع عليها، و في وسطها أحمد بن حنبل، نري أن ابن حنبل



[ صفحه 47]



في السلوك و التصرف يلتزم بتعاليم السنة، و يحتج بأحاديث النبي محمد صلي الله عليه و آله و سلم و يحاول بهما أن يحمي نفسه و يصون كرامته، و يلوذ بالعلم، و يتوسل بالفقه ليرد عنه كيد السلطة، حتي لتطالعنا من بين ملامح تلك الصورة أن أحمد بن حنبل ساير قوة السلطان، و أظهر ما يريد الحكام تحت وقع السياط، ليكف الأذي و يدفع العذاب، فهذا مؤرخنا اليعقوبي يقول: و امتحن المعتصم أحمد بن حنبل في خلق القرآن، فقال: أنا رجل علمت علما، و لم أعلم فيه بهذا. فأحضر له الفقهاء، و ناظر عبدالرحمن بن اسحاق و غيره، فامتنع أن يقول أن القرآن مخلوق، فضرب عدة سياط. فقال اسحاق بن ابراهيم: ولني يا أميرالمؤمنين مناظرته. فقال: شأنك به. فقال اسحاق: هذا العلم الذي علمته نزل به ملك، أو علمته من الرجال؟ فقال: بل علمته من الرجال. فقال: شيئا بعد شي ء أو جملة؟ فقال: علمته شيئا بعد شي ء. قال: فبقي عليك شي ء لم تعلمه؟ قال: بقي علي. قال: فهذا مما لم تعلمه، و قد علمك أميرالمؤمنين. قال: فاني أقول بقول أميرالمؤمنين. قال: في خلق القرآن؟ قال: في خلق القرآن. قال: فأشهد عليه، فخلع عليه و أطلقه. انتهي. و هنا نلاحظ أن أحمد بن حنبل بعد خروجه من السجن و امتحان القوة له، قد وجد العامة التي تضررت بمواقف و سياسة المأمون و خلفه تنتظر خروجه و تتشوق للقياه، فيبالغ في الرد، و يسمح لنفسه بالحكم علي مخالفيه بما لم يرد به نص، و بما يخالف ما احتج به أمام قوة السلطان و هو يمتحن أمام خلفاء بني العباس و يتقي اعتداءهم. كما نلاحظ في عموم سيرته غموضا، و أحيانا خفاء في رأيه في الامام علي عليه السلام أو يزيد بن معاوية، اذ تضطرب كما في الروايات، و مهما يكن من أمر، فان العامة قد وجدت نفسها مستهدفة من قبل سياسة بني العباس في عهد المأمون و خلفيه حيث ظهرت السلطة بمظهر العلم وصفة المتكلمين. و قد كان المأمون شديدا عليهم و هو يستعير منطق المعتزلة و أفكارهم، و يصدر أوامره السلطانية من مرو ليلبس حكمه لبوس المرحلة، فيقول في أول كتاب له: و قد عرف أميرالمؤمنين أن الجمهور الأعظم و السواد الأكبر من حشو الرعية و سفلة العامة فمن لا نظر له، و لا رؤية و لا استدلال له بدلالة الله و هدايته، و لا استضاء بنور العلم و برهانه في جميع الأقطار و الآفاق، أهل جهالة بالله و عمي عنه، و ضلالة عن حقيقة دينه و توحيده و الايمان به، و نكوب عن واضحات اعلامه و واجب سبيله، و قصور عن أن يقدروا الله حق قدره، و يعرفوه كنه معرفته، و يفرقوا بينه و بين



[ صفحه 48]



خلقه بضعف آرائهم و نقص عقولهم، و خفائهم عن التفكير و التذكر [29] هذا و السلطة تتحول الي الخضرة و تغير شعارها الأسود تقربا الي الشيعة، و قضية اسناد ولاية العهد الي الامام الرضا ما زالت في الأذهان، و لابد أن قضية سمه و قتله لا تهم الآخرين أكثر مما تهمهم المظاهر، و بين فترة و أخري يهم المأمون في القول بمسألة علي رأي الشيعة، بينما قضية امتحان السلطة للعلماء لها طابع معتزلي، و العامة أخذت تنظر الي أهل الرأي و الفكر نظرة واحدة، لأن الفترة حديثة عهد، و الحركة ما زالت في بواكيرها، و مناهج الكلام و أساليب القول قامت كالموجة التي تهدد ركود الغدران بالتحول أو الفناء.

لقد أعلنت السلطة طابعها أو انحيازها الي أهل الفكر و تيارات الكلام، و جاء بيانها شديدا استفز العامة الذين كانوا قاعدة الحكام منذ عهد معاوية، و تهيأ علي مر المراحل ممن لبس لبوس الدين، و تجلبب بجلباب العلم، أن يبذل أقصي ما يستطيع ليرضي السلطان، و يجعل الجمهور ينظر الي حال الحاكم من خلال ما يصورونه لهم، فاحتل الحكام في أنظارهم موقع القداسة، و أحنوا الرؤوس برغم ما يسفك من دماء، و تنتهك من حرمات، و يستباح من أعراض، فألفوا أمورا في كل شأن من شؤون الاعتقاد و الحياة، و ورثوها علي نمط الحكام و صياغة المنتفعين.

و للأسف، فان تحول السياسة و انعطاف المأمون الي أوجه جديدة فكرية متكلفة، و ما أحدث ذلك من هزة عنيفة، لم تعالج بما يساعد علي كبح جماح الانفعالات و لجم الجهل، فاضافة الي توافر أسباب الهياج و شيوع مضمون سياسة السلطة، و ما يوفره ذلك من مادة غنية لشد الجمهور و التلاعب بعواطفه، و دفع مشاعره الي أشد حالات النقمة، أصبحت كلمة الجهل أو الأوصاف التي يطلقها رجال المناظرات و أساتيذ الكلام علي خصومهم الذين يسترون جهلهم بالعناد و التعصب، أدلة أخري ألبت الناس علي أهل الفكر قبل أن تألبهم علي العباسيين و أغراضهم السياسية، فضاعت في وسط ذلك الأسباب الحقيقية لقيام مثل هذه المرحلة، و كان تقصير الجهات فيها متماثلا، اذ لم يبذل المعتزلة ما يكفي من جهد بعيدا عن السلطة، بل انتقلت حصيلة اعتقاداتهم الي الحكام و ألحقتهم السلطة بها.



[ صفحه 49]



كما كان الطرف الآخر يعتمد علي الاستشارة و الاستفزاز، ليستفيد من نتائجهما في الابقاء علي ممسك الجمهور و محافظتهم علي الأوضاع التي ألفوها و عاشوها، و لما اجتاز أحمد بن حنبل الأزمة صب جام غضبه علي أصل القضية، فأباح لنفسه الفتوي و القول بكفر من يقول بخلق القرآن. و قد مر بنا ذلك و أشرنا الي ما جاء عنه في كفر من يقول بخلق القرآن، اذ سئل عن رجل وجب عليه تحرير رقبة مؤمنة و كان عنده مملوك يقول بخلق القرآن؟ فقال: لا يجزي، لأن الله تبارك و تعالي أمر بتحرير رقبة مؤمنة.

و لم يكن أحمد بن حنبل أو الجمهور في حال يجاهرون بها بالخروج علي رأي الحاكم أيام المعتصم، اذ يروي أن أحمد أمسك في عهد المعتصم حتي عن رواية الحديث الذي هو عماد مكانته و مقوم شخصيته، فهو الحافظ الذي ينبسط في الرواية و يتقيد بها حتي قيل: انه أقرب الي الحديث منه الي الفقه. و لا ننسي أن هذه الفترة شهدت غياب الامام الرضا، و كون ابنه الامام محمد الجواد ما زال في مقتبل العمر، و تتضافر الروايات علي ما بلغه في العلم و الحكمة و الأدب و كمال العقل، حتي أن المأمون أراد أن يوجد للصبغة التي أرادها لحكمه دلالة جديدة، فزوجه ابنته أم الفضل، و اتجه الي المدينة، و ابتعاده عن العراق أمر له مغزي كبير، اختيارا منه و عملا بنهج أبيه، و كيف حمل ولاية العهد اسما، و لم تنجح وسائل المأمون مع الامام الرضا في زجه في شؤون السلطان، و اذا كان أهل البيت قد عملوا علي تهذيب النفوس بتعاليم الاسلام و ترسيخ الأحكام في المجتمع بتربية النشأ و ارشاد الناس، فقد كان الرضا عليه السلام يقول: «انما يؤمر بالمعروف و ينهي عن المنكر مؤمن فيتعظ، فأما صاحب سيف و سوط فلا». و كان قوله المشهور للمأمون: «ما التقت فئتان قط الا نضر الله أعظمها عفوا». فعاد الامام الجواد الي مهبط الوحي و مهد النبوة، و سعي عليه السلام الي توجيه الناس و بث العلم و نشر الأحكام، و كانت الوفود تأتيه من الأقطار النائية لأنه وارث علم أهل البيت عن أبيه الرضا عليه السلام غير أن المعتصم أعاده الي بغداد و انتهي شهيدا مسموما علي يد بني العباس.

فكأن الناظر الي أعمال بني العباس في هذه الفترة يجد تقربا و رعاية الي آل علي، في حين أن حقيقة ما يعيشونه مكابدة رهيبة تنتهي بهم الي الموت. كما أن العلويين استمروا في مناهضتهم للسلطة، و لم تنطل عليهم خدع الحكام و تكريم



[ صفحه 50]



المأمون للطالبيين أو العلويين، و عدم منعهم من الدخول عليه؛ حتي ثار عبدالرحمن بن أحمد بن محمد بن عمر بن علي بن أبي طالب ببلاد اليمن و دعا الي الرضا من آل محمد. فأرسل اليه المأمون جيشا كثيفا تحت قيادة دينار بن عبدالله، و كتب معه أمانا لعبدالرحمن، فقبله و سار الي المأمون، فمنع المأمون عند ذلك الطالبيين من الدخول عليه، و أمرهم بلبس السواد [30] و امتنع أكثرهم عن لبس السواد، فكان عقابهم السجن. فهذا عبدالله بن الحسين بن عبدالله بن اسماعيل بن عبدالله بن جعفر بن أبي طالب امتنع عن لبس السواد و حرمه لما طولب به، فحبس بسر من رأي في أيام المعتصم حتي مات في الحبس [31] كما استمر علي رفض سلطة العباسيين جماعة من العلويين و لجأوا الي الثورة. و يمكننا القول أن محاولات بني العباس بلونها هذا قد استطاعت أن تجعل الرقابة و القيود التي اعتاد عليها أئمة أهل البيت و المفروضة عليهم من قبل الحكام مناسبة لأصول اتجاهات الرأي و مدارس الكلام، لكنها في حقيقتها واحدة. فعلم أهل البيت و تعليمات الأئمة كانت منهلا و ينبوعا لهذه الاتجاهات، و كان المعتزلة علي الأخص من أقرب الناس رأيا الي فقه أهل البيت، و ان ضمت صفوفهم رجالا أبعد ما يكونون عن الولاء، حيث تأثر معتزلة البصرة بما يحيط بهم، و تأثر معتزلة بغداد بغير ذلك، و بناء عليه فكيف يدعي المأمون العلم و الانتصار للفكر، و يتبع سياسة السجن و اعتقال رجال أهل البيت الذين لا ينكر المعتزلة تأثرهم و اقتدائهم بهم؟ فأخذ بالتظاهر الذي يصعب معه الاطمئنان الي زوال نوازع الكره و العداء لأهل البيت.

و كان المعتصم مقلدا و منفذا لسياسة المأمون بجوانبها المختلفة في الموقف من الرجال الفكر و معاملة أهل البيت، ثم جاءت مرحلة الواثق التي تمثل المرحلة الوسطي التي تسبق عودة السياسة العباسية الي عهدها علي يد المتوكل. و مع أن رجل المعتزلة السلطاني أحمد بن أبي دؤاد قد تمكن من ابقاء قضية خلق القرآن علي واجهة الحكم، الا أن الواثق لم يتعرض الي أحمد بسوء، و أرسل اليه و قال له: لا تساكني بأرض، فاختفي أحمد بقية حياة الواثق.



[ صفحه 51]



و نحن نجد في أحداث هذه المشكلة من مظاهر الظلم و العنف ما تأباه النفوس، لكنها تصبح غير ملفتة اذا ما قورنت بأهوال السجون و مصائب التعذيب التي يلقاها آخرون، فدع عنك كيف استشهد الامامان الرضا و الجواد علي يد حكام يتظاهرون بالود، و خذ مثلا من عرف من العباسيين بعدائه لأهل البيت. و مع ذلك فلا يقر ما يجري في ظل الحكام من اعتداء علي حرمة الرأي أو العلماء، بل نذكره للادانة و نسطره لتعرف الأجيال ما ارتكب الحكام. و من أحداث هذه الفترة التي تتصل بالقول بخلق القرآن أن شيخا من الشام جي ء به الي الواثق، فلما دار النقاش اتفق الواثق مع رأي الشيخ في جواز الامساك عن هذه المقالة ما اتسع لهم كما اتسع لرسول الله و أبي بكر و عمر و عثمان و علي، و أمر الواثق بقطع قيد الشيخ، فلما قطعوا القيد ضرب الشيخ بيده الي القيد حتي يأخذه، فجاز به الحداد، و أخذه من الحداد قائلا: لأني نويت أن أتقدم الي من أوصي اليه أن يجعله بيني و بين كفني حتي أخاصم به هذا الظالم عندالله يوم القيامة و أقول: يا رب، سل عبدك هذا لم قيدني و روع أهلي و ولدي و اخواني بلا حق أوجب ذلك علي؟

ثم جاءت فترة عهد المتوكل الذي استلم الحكم في سنة 232 ه فعاد النصب بأوضح صوره [32] و تجدد العداء لآل البيت بأقبح أشكاله، و ليس ذلك برد فعل لما سبق، و انما ردود الفعل تمثلت في موقعه في مسلسل الحكام من بني العباس. يقول ابن كثير: و كان المتوكل محببا الي رعيته؟ قائما في نصرة أهل السنة، و قد شبهه بعضهم بالصديق في قتله أهل الردة لأنه نصر الحق و رده عليهم حتي رجعوا الي الدين، و بعمر بن عبدالعزيز حين رد مظالم بني أمية، و قد أظهر السنة بعد البدعة، و أخمد أهل البدع و بدعتهم بعد انتشارها و اشتهارها.

و أكرم المتوكل أحمد بن حنبل، و كتب الي نائبه ببغداد أن يبعثه اليه، و كان حتي وفاة أحمد يتفقده و يوفد اليه في أمور يشاوره فيها و يستشيره في أشياء تقع له [33] .

و بدأ الحنابلة مع السلطة منذ هذا التاريخ يسهمون في تعميق روح الخلاف، و نحن - و ان قلنا برد الفعل - الا أن الأمر تجاوز ذلك لاستسهال أمر الاتهام بالكفر و الخروج



[ صفحه 52]



علي الدين. فاهتز كيان الأمة، و اختل بناء المجتمع، و قد أطلعنا فيما مضي علي جانب من الأحداث التي تقوم بتأثير العصبية و الجهل. و استمر الحنابلة يعنون بالهيمنة علي الحكم، حتي أن المطيع بالله كان يتقرب اليهم بالتظاهر بسماعه و ترديده أقوالا لأحمد بن حنبل، و قد كان يحدق به خلق كثير من الحنابلة قدروا بثلاثين ألفا، فأراد أن يتقرب اليهم، في حين كان الناس يأكلون الأطفال و الجيف لشدة الجوع، و اذا رأثت الدواب اجتمع جماعة من الضعفاء علي الروث، فالتقطوا ما فيه من حب الشعير فأكلوه، و كانت الموتي مطرحين فربما أكلت الكلاب لحومهم [34] .

و امتدت مشكلة خلق القرآن لعهود طويلة، و بتأثير الحنابلة شملت الاتهامات أغلب الطوائف، ففي سنة 408 ه استتاب القادر بالله فقهاء المعتزلة الحنفية، فأظهروا الرجوع و تبرؤا من الاعتزال، ثم نهاهم عن الكلام و التدريس و المناظرة في الاعتزال و الرفض و المقالات المخالفة للاسلام، و أخذ خطوطهم بذلك، و انهم متي خالفوه حل بهم من النكال و العقوبة ما يتعظ به أمثالهم، و امتثل يمين الدولة و أمين الملة أبوالقاسم محمود أمر أميرالمؤمنين و استن بسنته في أعماله التي استخلفه عليها من خراسان و غيرها في قتل المعتزلة و الرافضة و الاسماعيلية و القرامطة و الجهمية و المشبهة، و صلبهم و حسبهم و نفاهم، و أمر بلعنهم علي منابر المسلمين، و ابعاد كل طائفة من أهل البدع، و طردهم من ديارهم، و صار ذلك سنة في الاسلام [35] .

ثم تبادل الناس فيما بينهم الاتهامات، و غدت سنة الحكام شاملة، و شاع التعصب مع سعي حثيث الي ادخال الحكام في صميم الأمر، و الاستعانة بقوة السلطان، و نحن سنعرض الي جوانب من ذلك بحسب مواقعها من الكتاب.



[ صفحه 53]




پاورقي

[1] الطبري ج 10 ص 279.

[2] عبدالعزيز سيد الأهل، شيخ الأمة أحمد بن حنبل ص 218.

[3] الشيخ الطوسي، الاقتصاد ص 67 - 65.

[4] أيضا نفس المصدر.

[5] ابن رشد، الكشف عن مناهج الأدلة في عقائد الملة ص 85 - 84.

[6] الكندي، كتاب القضاة ص 447.

[7] الاعتصام للشاطبي ج 1 ص 262.

[8] المصدر السابق.

[9] هامش ذيل تذكرة الحفاظ ص 263.

[10] المصدر السابق.

[11] المنتظم ج 9 ص 107.

[12] ذيل طبقات الحنابلة ج 1 ص 133.

[13] ابن العماد، شذرات الذهب ج 2 ص 322.

[14] انظر الفرق بين الفرق ص 151.

[15] تكملة تاريخ الطبري ص 93.

[16] راجع الطبري، 10 / 286 و ابن طيفور 181 و 182.

[17] راجع ابن كثير ج 12 ص 162.

[18] شذرات الذهب ص 337.

[19] تذكرة الحفاظ ج 3 ص 277.

[20] طبقات الشافعية ج 5 ص 69.

[21] ابن مسكويه، تجارب الأمم ج 1 ص 322.

[22] بياض في الأصل.

[23] راجع الطبري 10 / 286 و ابن طيفور 181 و 182.

[24] ابن الجوزي، مناقب الامام أحمد بن حنبل ص 314.

[25] أيضا ص 315.

[26] ولتر ملفيل پاتون، أحمد بن حنبل و المحنة، ترجمة عبدالعزيز عبدالحق ص 150.

[27] تكملة الحديث: «كفر بعد ايمان، وزنا بعد احصان، و قتل النفس بدون نفس» و في بعضها غيره.

[28] تكملة الحديث: «حتي يقولوا لا اله الا الله، فان قالوها عصموا مني دماءهم و أموالهم» و في بعضها غير هذا النص.

[29] ابن طيفور، ص 181.

[30] ابن الأثير 4 / 156.

[31] المقاتل 385.

[32] انظر الجزء الأول من الامام الصادق و المذاهب الأربعة.

[33] ابن كثير 10 / 340.

[34] المنتظم 6 / 344.

[35] المنتظم 7 / 287.


امه


أم فروة، و قيل أم القاسم، و اسمها قريبة أو فاطمة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر.

أمها: أسماء بنت عبدالرحمن بن أبي بكر. و كانت أم فروة قد ولدت للامام الباقر ولدين هما: الامام الصادق و عبدالله أو عبيدالله. و أم فروة كانت امرأة ذات معرفة و علم بأمور الدين، أخذت عن الامام الباقر ما أهلها لمكانة سامية و دراية كبيرة بالعقيدة و الرسالة، و قد تلقت عنه أحاديث متنوعة، و روتها عنه.

روي عبدالأعلي حادثة تدل علي مكانتها و علمها، قال: رأيت أم فروة تطوف بالكعبة عليها كساء متنكرة، فاستلمت الحجر بيدها اليسري، فقال لها رجل ممن يطوفون: يا أمة الله أخطأت السنة؟



[ صفحه 230]



فقالت: انا لأغنياء عن علمك.

أبوها: القاسم بن محمد بن أبي بكر. كان من الفقهاء السبعة، و قد روي له أصحاب الصحاح الستة، كان قريبا من الامام علي زين العابدين و من ثقاته. أما جدها فهو ربيب أميرالمؤمنين الامام علي. و كان منه بمنزلة أحد أولاده، اتصف بالثورة علي الانحراف، و لعب دورا مهما في ابعاد الأذي عن المسلمين.


مقدمة


الامام جعفر الصادق نتاج قرن كامل من العظائم، يحني لها الوجود البشري هاماته، و يدين بحضاراته.

علي رأسها نبي الاسلام عليه الصلاة و السلام، و فيها بطولات الامام علي الي جوار النبي، و أثرها في ظهور الاسلام، و مشاركته في ابان خلافة الخلفاء الراشدين الثلاثة الذين سبقوه، و آيات نبوغه و تبريزه في السياسية و الادارة و القضاء و الفقه و التشريع و البيان العربي و العلم بوجه عام، و اجلال جميع المسلمين لمكانته، و التفاف شيعته حوله، و تفضيلهم له علي سائر الخلفاء الراشدين.

ثم قيام الفتنة في أخريات خلافة عثمان و اغتياله و بيعة المسلمين لعلي، و خروج معاوية عليهم بأهل الشام، و قيام الحرب بين أميرالمؤمنين و بين جيش معاوية، و خروج الخوارج و اغتيال علي، و البيعة لابنه الحسن، ثم تصالح الحسن و معاوية حقنا للدماء، و استقرار الأمور للأخير نحو عشرين عاما.

و لما آلت الأمور الي ابنه يزيد استفتح حكمه بمذبحة كربلاء، حيث استشهد الحسين بن علي أبوالشهداء، و أعقبتها و قعة الحرة، حيث سفك دم الصحابة و التابعين، ثم ضربت جيوشه الكعبة بالمنجنيق، و مات و جيوشه تضرب الكعبة، فتولي بعده ابنه معاوية، فتنازل عن الخلافة، و ولي بنو أميه مروان بن الحكم و تتابع بعده بنوه.



[ صفحه 22]



أما أبناء الحسين فتتابعوا علي حمل هموم المسلمين، و اعلاء كلمة الدين، و القيام في الأمة مقام جدهم الامام علي بن أبي طالب، و النهوض بتبعات الامامة بتوفيق الله سبحانه، من علي بن الحسين زين العابدين، الي ابنه الامام الباقر، الي حفيده الامام الصادق.

و الاشارات السريعة الي كل أولئك، مع الوجازة المفروضة، موضوع الفصلين: الأول و الثاني في هذا الباب، و فيهما مدخل الكتاب.



[ صفحه 23]




المحضن الدافي ء


من الواضح أن طهارة الأبوين تنعكس علي طهارة الوليد من هنا أكد الاسلام علي استنقاء الأم الطاهرة مع الصلب الطاهر ليكون الانتاج طاهرا، و بما أن دنيا الأئمة مليئة بالطهارة كيف و هم القوم الذين اصطفاهم الله و اختارهم لهداية خلقه و طهرهم من الرجس تطهيرا (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا)، كان لابد أن تكون آثارهم طاهرة و أولادهم طاهرين و أينما حلوا و ارتحلوا يملؤون الدنيا علما و كرما و فضلا و ينشرون البر و الخير و الاحسان.



مطهرون نقيات ثيابهم

تجري الصلاة عليهم اينما ذكروا



والده الامام الباقر الذي لم يعرف عصره أفضل منه صدقا و ورعا و عبادة و زهدا و تقوي و خوفا من الله و شوقا الي رضوانه حتي قال محمد بن المكندر ما كنت أري أن مثل علي بن الحسين عليهماالسلام يدع خلقا لفضل علي بن الحسين عليهماالسلام حتي رأيت ابنه محمد بن علي [1] .

والدته أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر التي عرفت بصلاحها و طهارتها و فقهها و عبادتها.

لقد كانت السيدة أم فروه من النساء الصالحات العابدات التي ذاع صيتها في بعض مسائل الحج الشهيرة حيث أبوها فقيه المدينة وجدها محمد من هو المعروف بصلاحه و ورعه. و الذي استشهد علي يد عمر بن العاص في مصر و كان صبيا قريبا لأميرالمؤمنين (ع).

و المهم من ذلك كله أن هذه المرأة الصالحة و التي نشأت في ذلك البيت الصالح انتقلت الي بيت النبوه ومعدن الرسالة فازدادت نورا علي نور و طهارة علي طهارة.

و لا غرابة بعد ذلك أن تنجب رجل العصور و مفخرة الدهور و عبقري الأمم من خلد الشيعة لخلوده و طابت أرومة آبائه و جدوده.

امام الهدي و الصدق و علم الشريعة الحقه و امام الطائفة المحقة بهي الأنوار و قائد الأخيار شمس



[ صفحه 337]



هداية الطريقة و معلم سالكي الحقيقة الامام أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه و علي آبائه آلاف التحيات و الصلوات.


پاورقي

[1] المفيد الارشاد للمفيد ص 264 - 263.


البيئة العلمية المتطورة


و اتسمت نشأة الامام الصادق عليه السلام و هو في عنفوان الشباب، بالظواهر المتطورة التي اصطبغت بها بيئته العلمية، و شاع من ذلك ما تجاوز به الحدود الخاصة الي المعرفة العامة، بما أسفر عنه التلقي اللامع من آفاق جديدة في الريادة و المنطلق، حتي اعتبر فيها المبتكر الأول و المؤسس القائد.

و كانت عوامل النبوغ و ملامح الذكاء المفرط، تذكي حرارتها في نفس هذا الشاب المتحفز، و خصائص الوراثة المباركة تضفي أشعتها الزهراء علي ملكاته و خواطره النابضة، بالحس و الحياة، و الاحاطة المستوعبة للجزئيات المتناثرة في المناخ الثقافي توحي بالشمولية المكتسبة جدا و تحصيلا.

و قد ظهر من هذه الموجات المتدافعة في تيارها المعرفي الزاخر، ذلك الشعاع الهادي الذي ارتفع بمستوي عطائه الي الذروة، يضاف الي هذا كله شخصية الامام في القيادة، فهي تفرز بقابليتها مظاهر الزخم الحضاري، فتزيده اقرارا و رسوخا، و هي تقدر بحساباتها الدقيقة المضنية مدي الافادة من مراحل الفكر المتدرجة لاضاءة درب السائرين في الرحلة الي استقراء المجهول، و يضاف الي ذلك أيضا تلك المميزات الراسخة في تراث الامامة علما و فضلا و ايحاء و نفحات قدسية، لأنها لا تخضع لما ألفنا من معايير و مقاييس، حتي اذا بلغ المد العلمي الي القمة، كان الامام في الأعالي و قد أشير اليه بالبنان، و هو ما جعله يحتل المركز الأسمي في تاريخ الامامية، حتي قيل: المذهب الجعفري.. و الفقه الجعفري..



[ صفحه 36]



و الفكر الجعفري.. و القضاء الجعفري.. و فلسفة الصادق.. و مدرسة الصادق.. و أصحاب الصادق، مما يطول معه التعداد، الا انه يكشف عن عباقرة الاسلام، و الصادق منهم في الرعيل الأول المتقدم.

ان نظرة فاحصة في حياة الامام الصادق العلمية منذ عهد الصبا و الشباب، توحي بأصالة ما نذهب اليه، اذ تعاهد مدرسة أبيه الامام الباقر عليه السلام فصقل روحه بمواهبها، و شحذ فكره بمعطياتها، فكانت له جولات علمية سبقت عصره و هو صبي مميز، و قد أثبت العلم الحضاري صحة نظرياته بعد ثلاثة عشر قرنا، هذا ما صرح به الأوروبيون و المستشرقون، و أكده المتخصصون من علماء الاسلام فيما بعد.

و أضع بين يدي القاري ء بعض هذه النظريات الكبري نموذجا للاستدلال:

1- لقد سمع الامام الصادق عليه السلام من أبيه الامام الباقر عليه السلام في درس الفيزياء رأي أرسوا في الكون، و أن أصله انما يتألف من عناصر أربعة:

التراب.. الماء.. الهواء.. النار..

و أرسطو فيما يذهب اليه حجة علي العلماء ذوي التخصص في الكون و سواه مما سيره للأجيال و حتي اليوم، الا أن الامام ناقش ذلك، يقول باحث أوروبي معاصر: «فأبدي جعفر الصادق عليه السلام استغرابه لأن أرسطو لم يتنبه الي أن العناصر الأربعة، و منها التراب، ليست عناصر بسيطة غير قابلة للتجزئة، و قال: ان التراب مركب من أجزاء و عناصر كثيرة، منها الحديد، و هو بدوره مركب من أجزاء، كل جزء منها يعتبر عنصرا مستقلا.. بل أن هذا الدارس الشاب ذهب الي أبعد من هذا عندما أصبح مدرسا و زعيما لمدرسة أبيه الامام الباقر عليه السلام ففند رأيا آخر لأرسطو بخصوص الهواء، و قال: ان الهواء بدوره ليس عنصرا بسيطا، بل هو مركب من



[ صفحه 37]



أجزاء و عناصر شتي» [1] .

و نقف عند هذين الرأيين بالتعليق الجزئي علي البعد الفيزيائي بهما:

فأصل الكون عند اليونانيين من الاغريق يتكون من هذه العناصر الأربعة، و كل منها في نظريتهم جزء لا يتجزأ، بيد أن الامام الصادق اعتبر التراب - كما عليه العلم الحديث - مركبا من عناصر و أجزاء أخري، كل منها في حد ذاته يعتبر عنصرا مستقلا و ضرب لذلك مثلا بالحديد، ليستدل بما ذكر علي ما لم يذكر من العناصر الأخري كالفلزات و المعادن المتواجدة في التراب.

و كذلك اعتباره الهواء مركبا من عناصر مختلفة، يعتبر كل جزء منها عنصرا قائما بذاته، و له وظيفته الخاصة في الكون، و هي بمجموعها ضرورية للتنفس و عمل الرئتين، و لاستمرار الحياة في الكون للانسان و الحيوان و النبات و الكائنات المجهولة و بتعبير آخر فان الهواء بكل مركباته - لا الأوكسجين وحده - ضروري للحياة، و ان اشتمل علي عناصر أخري لها استقلاليتها في عملها، و هذا ما اكتشفه الامام.

2- و فوق هذا الاكتشاف ذهب الامام الصادق عليه السلام الي أن بعض أجزاء الهواء يساعد علي الاحتراق، و بعض أجزائه ينفذ في الأجسام و يذيب الحديد، و هذا ما لم يكتشفه أحد قبل الامام عليه السلام بل و الي منتصف القرن التاسع عشر، و العلم لم يوفق الي حقيقة اذابة الحديد بفعل الأوكسجين. و مع أن العالم الانكليزي جوزيف بريستلي (ت 1804 م) قد اكتشف الأوكسجين، و لكنه لم يصل الي خصائصه و مركباته، في حين اكتشف العالم الفرنسي لافوازييه (ت 1794 م) بعض الخصائص الكبري له «و لكن لافوازييه الذي عين خصائص الأوكسجين لم يوفق الي تجربة ذوبان الحديد بفعل الأوكسجين، و هي النظرية التي اضطلع بها جعفر الصادق عليه السلام



[ صفحه 38]



قبله بألف عام» [2] .

ان هذا السبق لاكتشاف الأوكسجين في جملة خصائصه التجريبية علي يد الامام الصادق عليه السلام قد يسر للباحثين و العلماء المتخصصين:

أ) الاضطلاع بمكونات الهواء و عناصره العليا، و في طليعتها الأوكسجين، و هو من ضروريات الحياة العامة بالاضافة الي بقية أجزاء الهواء.

ب) اتاحة الفرصة للصناعات باذابة الحديد في غاز الأوكسجين، و الانتقال بها من الحالة البدائية الي حالة علمية افضل، تختصر الزمن، و تختزل الجهد، و تتحري الدقة و النظام.

ج) الافادة من هذه النظرية في استخدام المصباح الكهربائي مضيئا ما دام السلك الحديدي متوهج الحرارة بفضل الأوكسجين المصنع داخل المصباح.

د) التوصل الي معرفة خصائص الأوكسجين و تأثيره في الأشياء الأخري.

و) الافادة باستخلاص الأوكسجين و حصره في صفائح معدنية، و هو مضغوط علي شكل سائل يتحول الي غاز لدي الحاجة في حالات عديدة يستعين بها الطب في أمراض الربو و القلب و الانعاش و أمراض الجهاز التنفسي و عمل الرئتين و سوي ذلك.

3- و قد اشتهر شهرة عظيمة بلغت حد التواتر جيلا بعد جيل: أن جابر بن حيان الكوفي العالم الكيميائي العربي الذائع الصيت، قد أخذ علم الكيمياء - و هو مؤسسها في الاسلام - عن الامام الصادق عليه السلام.. و قد جمع ما أفاده من الامام في كتاب في ألف ورقة. [3] .



[ صفحه 39]



و أنه - أي جابر - قد ألف خمسمائة رسالة في الطب و الكيمياء [4] .

و هذا يعني أن الامام الصادق عليه السلام لم يغفل العلم التجريبي و هو في غمرة مهماته التشريعية و لم ينس الأسس المختبرية التي يقوم عليها الكيمياء و لا المعادلات الرياضية التي يفتقر اليها.

4- و قد تواتر القول - كما ستري في موقعه من الكتاب - أن الامام قد أفاض الحديث في علم الطب بشتي فروعه، بما اشتهر بين الناس من (طب الامام الصادق) كتبا و مجموعات و محاضرات، و أضاف اليها علم التشريح، و فن الجراحة، و أمراض العظام و المفاصل، و الطب الوقائي، و دروسه القيمة و أماليه عن الجوارح و الأعصاب و تراكيب الهيكل العظمي و اعداده و مواضعه و مواقعه من جسم الانسان، بما لا اضافة للطب الحديث و علم الفسلجة عليه.

5- و اذا تركت هذا الجانب الي الوعي النظري في أحداث الطبيعة، و مخلفات البيئة، رأيت فيه السابق الي الحملة الصحية المنظمة لتفادي التلوث في الآفاق و المياه، حفاظا علي البيئة، و حرصا علي سلامة الانسان و الحيوان و النبات من الآفات، و صيانة لجمال الطيبعة من التلوث و النفايات الضارة، و تلافيا لمخاطر السموم القاتلة و الفيروسات الدقيقة التي تفتك بحياة الكائنات، كما عالج الهبوط بالمستوي الكافي للأوكسجين في ظروف مناخية معينة تتحكم بأفساد الهواء.

6- و اذا أمعنت النظر وجدت الامام قد سبق الفيزيائيين في أصل العالم و نشأة الكون، كما سبق الفلكيين في مسيرة النجوم و الكواكب و الشمس و القمر، و نبههم الي قوانين ميكانيكية الأفلاك و الأجرام، التي تدور حول نفسها و حول الشمس، و ليس جديدا أن الامام قد سبق الي القول بدوران الأرض حول نفسها لتكون بذلك الليل و النهار في يوم واحد، و الي دوران الأرض حول الشمس في



[ صفحه 40]



سنة كاملة لاستقبال الفصول الأربعة: الصيف و الربيع و الشتاء و الخريف.

و يري أحد كبار المستشرقين أن الامام قد اكتشف قانون الجاذبية فقال: «و لا يستبعد أن يكون الامام العالم جعفر الصادق الذي اكتشف نظرية دوران الأرض حول نفسها، قد توصل قبل ذلك الي: «قانون الجاذبية» فهذا القانون هو أساس تلك النظرية، و من المنطقي أن يكون اهتداؤه الي قانون الجاذبية قد هون عليه الاهتداء الي نظرية دوران الأرض حول نفسها» [5] .

7- و المعروف أن الامام الصادق عليه السلام قد تصدر لمنصب التدريس و هو شاب يافع في حياة أبيه الامام الباقر عليه السلام و لم يقتصر تدريسه علي المنهج الشائع بين المسلمين بل تجاوزه الي آفاق جديدة كان أبرزها «علم الفلك الجغرافي» الذي قصر العرب عن الفوز بأسبقيته كما هو شأن الأغريق. و له بذلك نظرية مبتكرة نسج علي منوالها المتأخرون من العلماء و الباحثين، و تدور أحداث هذه النظرية علي تخطئة بطليموس في نظريته: بوجود حركتين للشمس؛ حركة في البروج الاثني عشر حول الأرض مرة كل سنة، و حركة حول الأرض مرة كل يوم و ليلة.

و كانت بادرة عظيمة أن يقول الامام الصادق:

«اذا كانت الشمس تدور حول الأرض، و تنتقل من برج الي آخر في ثلاثين يوما لتتم دورتها مرة كل سنة، فما هو السر اذن في غياب الشمس كل ليلة لتظهر في صباح اليوم الثاني؟ و اذا كانت الشمس تستقر في كل برج شهرا واحدا، فلا بد اذن أن نراها بصورة مستمرة، فلا تغيب عنا كل مساء» [6] .

و لقد أفرز العصر الحديث أهمية هذا الاكتشاف في حقله العلمي، لأن النهوض بما توصل اليه الامام الصادق في هذه النظرية، لم يكن بمقدور الذهنية العربية أن تدركه



[ صفحه 41]



أنذاك و ان أدركته اليوم، و كان خوض الامام في أمثال هذه العلوم تجربة جديدة في الاسلام، اذا كانت ميادين العلم لديه عامرة بشتي المفردات التي تنهض بالانسانية جمعاء، و الامام الصادق ليس ملك نفسه بل هو ملك أمته، بل ملك الانسانية في كل الأجيال.

لهذا و غيره نهد الامام باتساع لا ضبابية عليه، فنفض غبار السنين ليبرمج معارفه بفنون عصماء و كان من بينها:

علم التشريع.. علوم القرآن.. الحديث و روافده.. الفقه و فروعه، علم الأصول.. علم التفسير.. علم الكيمياء.. علم الفيزياء.. علم الفلك.. علم الكواكب و النجوم.. علم الجغرافيا.. علم التاريخ.. علم الكلام.. علم الفلسفة.. علم الأدب.. علم البلاغة.. علم النقد المنهجي.. علم النقد التطبيقي.. علم الفلسفة و الحكمة الالهية.. علم العرفان و ما وراء هذه العلوم من بحوث تمهيدية، و دروس تكميلية بين يدي هذا العلم و ذاك.

و اذا ذهبنا الي زعامة الامام الصادق عليه السلام لمدرسة أهل البيت فلتوافر هذا الزخم الهائل الذي لم يتحقق جماعا لسواه من المعصومين.

و لقد جند الامام الصادق عليه السلام لهذه المدرسة مئات المتخصصين طيلة أربعين عاما من حياته الحافلة بالتبعات الثقيلة، و هو يحرر العقل البشري من الجمود، و يبني الأفكار المبدعة علي قاعدة صلبة من العطاء الأصيل، فكان اختيار الرجال مهمة صعبة، و لكن الامام كان ناقدا خبيرا، و متفرسا ضليعا باختيار تلامذته الأبطال الذين شاركوا مشاركة فاعلة في استمرارية مدرسة أهل البيت عليهم السلام.

و كان من الطبيعي -تأريخيا و سياسيا - أن تندثر مبادي ء أهل البيت جراء الضغط السياسي، و نتيجة الارهاب الدموي الذي رافق منتسبي هذه المدرسة منذ العصر الأموي و في العصر العباسي، و لدي التسلط السلجوقي، و في ظل الحكم العثماني و حتي اليوم بما رافق تلك العصور و هذه الأيام من دعوات منحرفة تحاول



[ صفحه 42]



الغاء الدور البارز لأهل البيت في بناء الاسلام.

و لكن الامام استطاع بقيادته و تلامذته و تخطيطه المستقبلي أن يبقي هذه المدرسة متلألئة الأضواء رغم الأجواء الغائمة التي تحاول حجب شعاع الشمس.

و سيأتي - باذن الله تعالي - الحديث عن تلامذة الامام في الباب الثاني.



[ صفحه 43]




پاورقي

[1] جماعة من كبار المستشرقين: الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 120.

[2] ظ: المصدر السابق نفسه 127.

[3] ظ: ابن النديم: الفهرست.

[4] ابن خلكان: و فيات الأعيان 1 / 150.

[5] ظ: جماعة من كبار المستشرقين: الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 172.

[6] المرجع نفسه، 94.


الاطار المركز


يتشكل الاطار المركز علي ثلاثة مداليل يتميز بها الامام:

أولا - اعتبار الامام جعفر الصادق اسما مؤلفا من ثلاث كلمات، بثلاثة مداليل تتوحد متلازمة في اخراج هذه الشخصية العظيمة:

أ- الامامة هي الجلباب، و أكاد أقول: «السحري» انها اطار بحد ذاتها، تتناول من يرتديها و تلفه بكل شعاع ينبعث منها، انها قضيب من ضلوع الرسالة التي طرحتها عبقرية الاسلام.

ب- جعفر هي الكلمة الوسيطة في استيعابها البنية الذاتية الضئيلة اللحم والدم، ولكنها أصبحت مركز الثقل في بروزها النامي و المحقق شخصية متينة الحواشي، أما تجلببها بالامامة، فهو الذي تم به تطريز الاخراج و التوجيه في تنسيق قوي العقل المتين الذي ازدان بالعلم العزيز والرؤية الصافية.

ج- و الصادق - كلمة وصافة، انها الصباغ العجيب، أفرزته الامامة من غدتها، يندغم بها العزم يضفي علي «جعفر» كينونة مصبوغة بلون الأهداف الكبيرة التي عينتها رسالة الاسلام.

ثانيا- اعتبار كل طاقات الامام جعفر الصادق - و ان كانت منوعة المواهب و المجادل - موحدة المقصد، والاتجاه، و المخرج، و هي تصب كلها في بوتقة واحدة هي بوتقة الاجتماع.



[ صفحه 20]



ثالثا - اعتبار «الامام جعفر الصادق» خطا سياسيا قائما بذاته، ولكنه ملون بولائه الامامي في ادارة شؤون الأمة ادارة علمية اجتماعية متنامية و مستقبلية، هدفها الأوحد: صيانة الأمة من الجهل، و تحضيرها للبلوغ المنزه من أي عي!!!



[ صفحه 21]




ام فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر


والدها فقيه المدينة [1] ، و من الذين عده الكشي من حواري أميرالمؤمنين [2] وجدها محمد بن أبي بكر، معروف بصلاحه و ورعه.

غالبا ما ينطوي في سر العظماء وراثة من الأبوين، و قد كانت أم فروة علي درجة عالية من التقي و الورع، و قد أبي الله تعالي للأئمة عليهم السلام الا أن بسكنهم الأرحام المطهرة، فخرا و شرفا، و عزا و كرامة لهم.

و عن الصادق عليه السلام «كانت أمي ممن آمنت و اتقت و أحسنت و الله يحب المحسنين، ثم قال: و قالت أمي قال أبي: يا أم فروة اني لأدعو الله لمذنبي شيعتنا في اليوم و الليلة ألف مرة، لأنا نحن فيما ينوبنا من الرزايا نصبر علي ما نعلم من الثواب، و هم يصبرون علي ما لا يعلمون» [3] .

و روي الكليني بسنده عن عبد الأعلي: رأيت أم فروة تطوف بالكعبة عليها كساء متنكرة فاستلمت الحجر بيدها اليسري، فقال لها رجل ممن يطوف: يا أمة الله أخطأت السنة فقالت: انا لأغنياء عن علمك [4] و يقول الشريف الرضي: لآل أبي بكر.



[ صفحه 16]



و حزنا عتيقا و هو غاية فخركم

بمولد بنت القاسم بن محمد



و كانت سلام الله عليها، من الرواة عن الامام الصادق عليه السلام [5] .

و قال الامام الصادق عليه السلام «ولدني أبوبكر مرتين» [6] .

و ذلك لأن أمها أسماء بنت عبدالرحمن بن أبي بكر.


پاورقي

[1] قال في تاريخ ابن خلكان: انه من سادات التابعين، و فقهاء الشيعة بالمدينة، و كان أفضل أهل زمانه، «و عن الصادق عليه السلام كان سعيد من المسيب، و القاسم بن محمد بن أبي بكر، و أبوخالد الكابلي من ثقات علي بن الحسين». و في رواية عن الرضا عليه السلام «أنه كان علي هذا الأمر». التنقيح 2 / قسم 23 - 2 المعجم ج 14 / 45.

[2] تنقيح المقال ج 2 / 58 القسم الثاني في ترجمة محمد بن أبي بكر.

[3] كان أميرالمؤمنين عليه السلام قد ربي محمدا في حجره صغيرا حين تزوج أم أسماء بنت عميس، فكان عليه السلام يقول هو ابني من ظهر أبي بكر، و كان قتله بمصر لما ولاه علي عليه السلام عليها، و قد قتله عمر بن العاص بأمر من معاوية بعد وقعة صفين، ثم حشا جثته في جيفة حمار و أحرقه.

تنقيح المقال ج 2 / قسم الثاني ص 23 الأنوار البهية 128.

[4] أعيان الشيعة ج 1 - ص 659 - الكافي ج 1 ص 472 - أعلام النساء المؤمنات ص 177.

[5] أعيان الشيعة ج 1 - ص 659 - الكافي ج 1 / 472 اعلام النساء المؤمنات 177.

[6] معجم رجال الحديث ج 23 / 179. تنقيح المقال ج 2 ص 73 مع المصادر رقم (1).


ولادته


ولد الامام جعفر بن محمد الصادق في المدينة المنورة يوم الثلاثاء قبل طلوع الشمس ثامن شهر رمضان سنة (80) للهجرة [1] و قيل سنة (83) للهجرة [2] .

و هي سنة سيل الجحاف [3] و أرجح الروايات هي أنه ولد سنة (80) ه التي يرجح أنه ولد فيها عمه زيد بن علي و أبوحنيفة (رضي الله عنهما) [4] .


پاورقي

[1] السير للذهبي: 6 / 255، تهذيب الكمال: 5 / 97، شذرات الذهب: 1 / 220، الثقات لابن حبان: 6 / 131 مرآة الجنان و عبرة اليقظان في معرفة ما يعتبر من حوادث الزمان لأبي محمد عبدالله اليافعي، مؤسسة الأعلمي للمطبوعات - لبنان، ط 1970 2 م: 1 / 304.

[2] وفيات الأعيان: 1 / 327، نور الأبصار: 145.

[3] سيل الجحاف: هو سيل يجرف كل شي ء و يذهب به، جاء السيل حتي ذهب الحجاج ببطن مكة و بلغ الركن و جاوزه. ينظر: تاريخ الطبري: 5 / 138، الثقات لابن حبان: 6 / 131.

[4] الامام الصادق لأبي زهرة: 27.


كتاب رسائل الامام الصادق الي جابر بن حيان الكوفي


لم يرد ذكر هذه الرسائل في كتاب الفهرست. و قد جاء في موسوعة أعيان الشيعة أن اليافعي في كتابه مرآة الجنون يقول عن الامام الصادق «و قد ألف تلميذه جابر بن حيان كتابا يشتمل علي ألف ورقة يتضمن رسائله، و هي خمسمائة رسالة. و يقول صاحب الموسوعة «لم يذكر أحد من أصحابنا، الذين ألفوا في رجال الشيعة و أصحاب الأئمة، كالطوسي و النجاشي، و من عاصرهم أو تقدمهم أو تأخر عنهم، جابر بن حيان من تلاميذ الصادق و لا من أصحابه، و لا ذكروه في رجال الشيعة.

لقد أيد العلامة محسن الأمين في كلامه هذا أقوال من ينفون وجود جابر بن حيان، ولكنه عند الكلام عن أقوال العلماء فيه (صفحة 30 - مجلد 4) ذكر أسماء مجموعة من العلماء تكلموا عن أعمال جابر و أيدوا صحبته للامام جعفر (ع)، و منهم ابن النديم، و القفطي، و ابن خلكان، كما أن الحارث بن أسد المحاسبي و سهل بن عبدالله التستري ذكرا جابر بن حيان، و وصفاه بأنه كان متقدما في العلوم الطبيعية، بارعا في صناعة الكيمياء، و له فيها تآليف ومنصفات كثيرة و مشهورة. كان مع هذا مشرفا علي كثير من علوم الفلسفة و متقلدا لعلوم الباطن. كما أن محمد بن سعيد السرقسطي، المعروف بابن المشاط الاسطرلابي الأندلسي رأي لجابر بن حيان بمدينة مصر تآليف في عمل الاسطرلاب يتضمن ألف مسألة.

أما القول بأن جابر بن حيان كان من أعيان الشيعة، و من أصحاب الامام الصادق، فقد أيد ذلك السيد علي بن طاووس الحسني الحلي، في كتابه (فرج الهموم بمعرفة علم النجوم)، و كذلك روي الحسين بن بسطام بن سابور و أخوه عبدالله، عن جابر بن حيان عن الامام الصادق، أمورا كثيرة وردت في كتابهما المعروف بطب الأئمة، و الأمثلة علي ذلك كثير، وكلها وردت في كتاب أعيان الشيعة كما ذكرت.

يقول المرحوم الدكتور يحيي الهاشمي في كتابه (الامام الصادق ملهم الكيمياء) ما يلي:

«من الأمور التي تلفت النظر في تاريخ العلوم مشكلة الامام جعفر الصادق وعلاقته الكبري مع جابر بن حيان، أبوالكيمياء في العصر الوسيط، لقد تصدي لهذا الموضوع عدد من المستشرقين و الكيميائيين فلم يوفوه حقه، لأنهم عالجوا المشكلة دون أن يكلفوا أنفسهم عناء البحث في رسائل جابر نفسها».

ان أول من لفت الأنظار الي جابر بن حيان من المستشرقين كان العالم الفرنسي برتلوBerthelot (1827 - 1907 م)، في كتابه (الكيمياء في القرون الوسطي)، و الذي نشره عام (1898 م). و يعتقد العالم



[ صفحه 90]



هو لميارد أن برتلو لم يقدر شخصية جابر حق قدرها، لأنه لم يتح له أن يدرسها الدراسة الكافية.

لقد اطلع برتلو علي كثير من المخطوطات اللاتينية التي تضم مؤلفات جابر، كما حصل علي مخطوط مدون باللغة العربية يضم مجموعة من مؤلفات جابر، موجود في مكتبة ليدن، أما المؤلفات فهي: كتاب الرحمة - كتاب الملك - كتاب الزئبق - كتاب الأرض - كتاب الموازين، و قد قام بترجمتها و طبعها و نشرها.

كان العالم برتلو يجهل اللغة العربية لذلك استعان بالأستاذ هودا Houdas الذي كان يتقن هذه اللغة ولكن يجهل علم الكيمياء، فجاءت ترجمته مملوءة بالأخطاء. لقد لاحظ برتلوا، من بعده العالم الألماني كراوس Craus، وفرة عدد المؤلفات اللاتينية الموجودة في المكتبات الأوروبية و المنسوبة الي جابر، فساورهما الشك في صحة نسبتها اليه. و يقول العالم هو لميارد أن القسم الأكبر من هذه المؤلفات قد قام بتأليفها و جمعها بعض الاسماعيليين، خلال القرن العاشر للميلارد (الثالث للهجرة). و يبرز هو لميارد هذا الرأي فيقول: من المتعذر القول بأن هذه الكتب هي من تأليف جابر في القرن الثامن، بل هي تأليف من جاء بعده في القرن العاشر.

سعي المستشرقون الباحثون عن مؤلفات جابر الي معرفة المراجع و الأفكار اليونانية التي استفاد منها جابر، فقام هولميارد بتصنيف مؤلفات جابر الهامة في أربع زمر و هي:

آ) مجموعة المائة و الاثنا عشر كتابا. ب) مجموعة السبعين كتابا. د) العشر كتب في المصححات. ه) الكتب الأربعة في الميزان.

و قال: ان بعض كتب الفئة الأولي قد أهداها جابر الي البرامكة، و هي بمجموعها مقتبسة من (لوح الزمرد) الذي ألفه هرمس. و يري هولميارد أن جابر قد استقي علومه من الامام جعفر الصادق، و أن مؤلفاته في الكيمياء أصيلة.

لقد اهتم الراهب الايطالي جيرار الكريموني بمؤلفات الزمرة الثانية، فقام بترجمتها الي اللغة اللاتينية خلال القرن الثاني عشر. أما كتب الزمرة الثالثة فتضم الانجازات الكيميائية التي نسبها جابر الي بعض الكيمائيين المزعومين أمثال فيثاغورس و سقراط و أفلاطون و أرسطو طاليس. و في كتب الزمرة الرابعة يوجد شرح لنظرية الميزان التي جاء بها جابر، و التي تعني حسب رأي هوليمارد ضرورة الوصول الي توازن الطبائع في الأعمال الكيميائية للحصول علي الذهب.

ان أهم نظرية جاء بها جابر بنظر الكيميائيين هي أن المعادن تتشكل في باطن الأرض من اتحاد الكبريت بالزئبق.

و للحصول علي الذهب لابد من تنقية كل من هذين العنصرين. و يقول جابر ان المعادن تتشكل في باطن الأرض من اتحاد و تزواج الكبريت بالزئبق تحت تأثير الكواكب، فيتحولان الي جسم صلب هو أصل



[ صفحه 91]



لجميع المعادن. و ينشأ اختلاف معدن عن آخر من اختلاف نقاوة كل من الكبريت و الزئبق، و للحصول علي الذهب الصافي لابد من تنقية كل منهما.

لقد كان للبرامكة، بعد وفاة الامام جعفر (ع) الفضل في وصول جابر الي بلاط الرشيد. و قد قام جابر بتقديم كتاب الزهرة (اي النحاس) له، و هو يعتبر من أجمل ما ألف جابر في علم الكيمياء. و لهذا الكتاب مع كتاب الحديد و بقية المعادن شرح مطول، ينسب الي سلمة بن أحمد المجريطي، و المدون في مخطوط محفوظ في المكتبة الوطنية بباريس تحت رقم (4121).

و في هذا المخطوط شرح مفصل عن صفات و طريقة استحصال و تنقية المعادن السبع المعروفة و هي: الفضة - الذهب - الرصاص (أو الاسرب)، القصدير (أو القلعي) - النحاس - الحديد - الخارصيني، لم يستطع الباحثون التأكد من الأسم الحقيقي للمعدن الأخير، و الذي يعني الحديد الصيني. و ربما كان التوتياء الذي نعرفه اليوم. و يقول بعض المؤلفين العرب أن هذا المعدن كان يستعمل في صنع المرايا التي تشفي الاضطرابات البصرية عند النظر فيها. كما يدخل في تركيب الأجراس ذات الأصوات المطربة.

من الأمور الهامة التي شغلت أذهان الكيمائيين، بما فيهم جابر بن حيان، صنع الأكسير. و يقول هولميارد كان الاسكندرانيون و الحرانيون يستعملون فقط موادا معدنية، أو يرجحونها علي غيرها. ولكن جابرا أراد أن يطور الصنعة فأدخل موادا من أصل حيواني أو نباتي في صنع الأكسير. فمن المواد ذات الأصل الحيواني استعمل بالدرجة الأولي المني، و مخ العظام، و الدم و البول و الجلد... و من النباتات استعمل خانق الذئب، الفلفل، الخردل، الكمثري، الشقار Anemone.

لقد قام الباحث الفرنسي بييرلوري في عام (1988 م) بتحقيق مجموعة من مؤلفات جابر في الكيمياء، يبلغ عددها (14) كتابا، و جمعها في كتاب أطلق عليه اسم تدبير الأكسير الأعظم. و قام المعهد العلمي الفرنسي للدراسات العلمية بدمشق بطبعه و نشره علي نفقته. و يقول السيد لوري في مقدمة هذا الكتاب «لقد جمعنا هنا عددا من الرسائل التي تعالج موضوع التدبير الأعظم، أي الحصول علي الأكسير الذي من شأنه أن يحول المعادن الخسيسة الي ذهب... و تكمن أهمية هذه الرسائل المقدمة هنا في أنها تعرض التدبير الأعظم في مجمله ولو بطريقة مقتضبة ولكنها واضحة... و لهذه النصوص أصول مختلفة: فالنصوص ذات الرقم من (1 الي 10) تنتمي الي مجموعة السبعين كتابا، و هي تتألف من سبعين فصلا كما يدل عليها اسمها. و هذه أسماء هذه المجموعة، كتاب اللاهوت - كتاب الباب - كتاب الثلاثين كلمة - كتاب المني - كتاب الهدي - كتاب الصفات - كتاب العشرة - كتاب النعوت - كتاب العهد - كتاب السبعة - كتاب تدبير الأركان و الأصول - كتاب المنفعة - كتاب هتك الأستار - كتاب الصافي.



[ صفحه 92]




مقدمة


بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين و الصلاة و السلام علي سيد المرسلين و علي آله الطاهرين الطيبين.

و بعد:

ان واقع العلاقات الدينية في المجتمعات الشرقية تقع تحت عناوين المجاملات و المسايرات، مع القصور و التقصير في فهم و تفهيم للعقائد و الافكار التي تتضمنها الاديان و المذاهب مما أدي الي كثير من الجدل العقيم من خلال الاتهامات القاسية البعيدة عن التركيز في وعي العمق الفكري للدين او للمذهب انطلاقا من الخلفيات التاريخية السلبية و عن العقد النفسية الكامنة في النفوس، بفعل بعض التراكمات السياسية و الاجتماعية و الثقافية، و أصبحت الضبابية هي السائدة علي كثير من الفرق و المذاهب، و بخاصة المذاهب التي اعتمدت التأويل لبعض الآيات القرآنية، و خرجت بنتيجة ذلك الي تبني بعض المبادي التي تعتبر مخالفة للمفهوم العام لدي أتباع هذا المذهب او ذاك.



[ صفحه 25]



و لا ننس أن الواقع الثقافي سبب الكثير من المنازعات الحادة و الخلافات المعقدة، و الاضطهادات المنظمة أحيانا بحق المستضعفين من هذا الجانب او ذاك، مما أدي الي الانزواء و التقوقع، و الابتعاد عن الساحات العامة الفاعلة، فانكمشت المفاهيم و تقلصت الأفكار و ضاعت الخطوط العامة لتفسح المجال لبعض التفاصيل الغامضة كي تفرض نفسها علي التصور العام، و تؤدي بالتالي الي السرية في حركة المذاهب المستضعفة او التقية بمفهومها العام - في علاقاتها مع القوي المستعلية و المتحكمة بأرواح العباد.

و لم يسلم مذهب الموحدين «الدروز» و أتباعه من التكفير من قبل بعض المذاهب الكبري دون الوقوف علي قاعدة ثابتة من الوعي الشامل للدلالات و للمفاهيم المعتمدة للحكم علي المذهب و اتباعه بالتكفير او التفسيق و أتبني ما جاء علي لسان سماحة العلامة السيد محمد حسين فضل الله حيث قال:

... و هكذا ابتعد الحوار العلمي الموضوعي غير المتكافي ء عن الساحة الاسلامية فلم يسمح للأفكار المتنوعة ان تتنفس الهواء الطلق من خلال حركة الحرية في الجدل المذهبي ليطرح كل فريق وجهة نظره في تفسير هذه الآية او تلك او توثيق هذا المصدر الحديثي او ذاك أو تأكيد هذا الاجتهاد الفقهي او ذاك، و تحولت الساحة الي أحكام اضطهادية ضد المستضعفين، و دراسات بعيدة عن الوثوق العلمي، و اختلطت الأمور في الداخل و شوهت الصورة في الخارج فنشأت من خلال ذلك انطباعات سلبية في



[ صفحه 26]



النظرة الي المذاهب المستضعفة من قبل المذهب الشامل، و لم تعد المسألة بين المسلمين - في النظرة العامة - مسألة اختلاف في الاجتهادات و وجهات النظر في المسائل الكلامية او الفقهية بل تحولت الي ما يشبه الاديان المختلفة حتي اصبحت العلاقة بين المسلمين و غيرهم من اهل الكتاب اقرب من العلاقة بين المسلمين انفسهم من خلال احكام التكفير الطائشة غير المبنية علي أساس علمي رصين علي محاكمات فكرية عادلة... و قد عاش مذهب الموحدين (الدروز) الكثير من المشاكل المتنوعة في النظرة القلقة الي الكثير من عقائده و مفاهيمه و أحكامه بحيث اصبحت النظرة العامة اليه - من خلال ما ينسب اليه - تشبه الاساطير حتي تحولت المسألة الي حكم حاسم يبعده عن اي شي ء اسلامي في العقيدة و الشريعة و تفسير بعض المظاهر الاسلامية البارزة في مجتمعهم الي التقية «و الباطنية» و ما الي ذلك كما حدث الي النظرة العامة للشيعة الامامية الاثني عشرية في الحكم الظالم عليهم [1] .

و عليه شعرت بأن الواجب يشدني الي تأليف هذا الكتاب بعنوان الامام جعفر الصادق و مذهب الموحدين (الدروز)، بعد ان استعرض نشأة الموحدين في الاسلام و استمراره عبر الشيعة بعد وفاة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم و تغلغل مبادي هذا الامام العظيم عليه السلام في مفاصل مذهب التوحيد في ظاهر الأركان الاسلامية و باطنها في عهد سلالته



[ صفحه 27]



من الفاطميين، و نلقي الضوء علي بعض المبادي ء التي يتمسك بها الموحدون، و مصادرها، من كتاب الله و سنة رسوله و اقوال الأئمة و في مقدمهم الامام جعفر الصادق عليه السلام بعد جده الأول الامام علي وارث علم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و نقطف بعضا من أقواله و توجيهاته الدينية و الدنيوية، و نغترف من بحر علومه ليشرب منها الشارد و الوارد حجة للجميع و عليهم.

و الجدير بالذكر بأننا لم نعثر علي جميع المصادر التي اثبتت أقوال الامام عليه السلام سيما و ان بعض النسخ الاصلية لكتب التوحيد قد فقدت و حرق بعضها الآخر، و بالتالي فان المؤلفين القدامي لمذهب التوحيد كانوا يثبتون بعض اقوال الائمة و من بينهم الامام الصادق عليه السلام دون ان يشيروا الي أي مرجع آخر، ولكن هذا لم يمنعنا من ذكر بعض المؤلفات القديمة و الحديثة التي تشير الي اقوالهم.

و مما لا شك فيه ان لأقوال الامام الصادق عليه السلام الأثر البالغ في نفوس الموحدين، لوجودها في مواعظهم، و في ارشادهم الديني، و لا ننس بأن لتأويل اقوال الامام في زمن الفاطميين من قبل القاضي أبي حنيفة النعمان في عهد الامام المعز عليه السلام بعض الآثار في مذهب الموحدين، سيما و ان الفاطميين - المذهب الاسماعيلي - يعتبرون بأن لكل ظاهر باطنا لا يقوم احدهما الا بصاحبه.

و قد تضمن هذا الكتاب نبذة عن نشأة الموحدين، و تعريفا للامام الصادق عليه السلام و معاناته في العهدين الاموي و العباسي،



[ صفحه 28]



و سلوكه مع الحكام، و تضمن بحثا عن التقية عند الامام عليه السلام و حدودها، و كذلك التقية عند الموحدين «الدروز» و انواعها و اسبابها و انعكاساتها، كما تضمن التقية في الاسلام بنوعيها السياسي و المعرفي، و الخلفية التاريخية لمذهب الموحدين، بالاضافة الي ذكر بعض ما ورد في كتاب دعائم الاسلام عن لسان الامام الصادق عليه السلام و تأويل هذه الدعائم التي اخذ بها - المذهب الاسماعيلي - و انتقل بعضها الي مذهب الموحدين. و بحث الكتاب التأويل عند الامام الخميني (رض)، و موقف الموحدين من التأويل، كما تضمن الكتاب آثار الصادق عليه السلام في مذهب التوحيد، و انهينا الكتاب ببعض من نظريات الصادق التي اقر بصحتها علماء الغرب و الله ولي التوفيق.

المؤلف



[ صفحه 29]




پاورقي

[1] مقدمة سماحة العلامة محمد حسين فضل الله لكتاب (الموحدون الدروز في الاسلام) للمؤلف.


الصادق و وجود الله


و أما لجهة جهاده في سبيل الدعوة فحسبه عليه السلام أنه تصدي للفتن التي نشبت في عصره، حيث أخذ الالحاد يغزو أفكار الناس - كما هو حال مجتمعنا اليوم - فسهر علي المتنطعين و الخائضين في ذات الله تعالي، حربا لا هوادة فيها، وصرخ في وجوههم بالكلمة المدوية: «أن الناس لا يزال بهم المنطق حتي يتكلموا في الله. فاذا سمعتم ذلك قولوا: لا اله الا الله الواحد الذي ليس كمثله شي ء».

هذا الذي قاله جعفر عن وحدانية الله تعالي، و عدم جواز الكلام في ذاته يجاريه فيه أحدث من جاء بعده من الفلاسفة، حيث نجد «سبنسر» يقول: «ان النظر في أصل الوجود، كفر بالاله».

و نجد «ديكارت» الفرنسي، أبا المدرسة العقلية، يثبت بفكره المجرد واجب الوجود فيقول: اني أفكر، فأنا اذن موجود، و ليس وجودي بنفسي، فأنا غير كامل، و اذن فالكامل هو الذي أوجدني أو الكامل هو الرب فهو موجود، و هذه حقيقة لا شك فيها، و هو الكمال المطلق».

حتي «فولتير» - عدو الدين كما نعلم - كان يقول: «بقدر ما أفكر، بقدر ما أشك، بأن هذه الساعة موجودة و ليس لها موجد».



[ صفحه 387]




اسمه و كناه و ألقابه


اسمه جعفر، ويكني أباعبدالله، و أبااسماعيل، و الخاص أبوموسي، و ألقابه: الصادق، و الفاضل، و الطاهر، و القائم، و الكافل، و المنجي [1] ، و الصابر [2] .


پاورقي

[1] المناقب 281:4؛ بحارالأنوار 9:47 / 5.

[2] كشف الغمة 155:2؛ بحارالأنوار 10:47.


اهل البيت (من هم أهل البيت؟)


يأتينا الكتاب الكريم ناطقا مبينا بقوله جل شأنه «انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا» [1] انها لفضيلة لهم لا يدانيهم فيها أحد من الناس كافة.

و لا كرامة أنفس من اذهاب الرجس عنهم و تطهيرهم من العيوب كافة، ذلك التطهير الذي يريده اللطيف تعالي لهم بعنايته، و هو غير مقيد برجس خاص و لا من شي ء معين، فيدل علي عموم التطهير من كل عيب و ذنب.

و يستفاد من هذه الآية الجليلة عصمة أهل البيت النبوي، لأن كل ذنب رجس، و ارتكاب الذنوب لا يجتمع مع اذهابها عنهم و طهارتهم منها، فهم اذن بحكم هذه الآية مطهرون من الأرجاس و الذنوب، و هل العصمة شي ء وراء هذا؟

نعم و انما الشأن كله في المعني بهذه الفضيلة التي امتازوا بها علي جميع الامة. أهم الذين كانوا في البيت حين نزلت هذه الآية الكريمة؟ أم كل من يمت الي الرسول الأطهر بسبب أو نسب؟ فان قيل بالثاني فالواقع شاهد علي خلافه، لأنا نجد في نسائه من خالفته و تظاهرت عليه، و لا رجس أعظم من ذلك. فلابد من أن يكون نساؤه غير معنيات بها، و استثناء بعض النساء دون



[ صفحه 8]



بعض تحكم.

هذا فيمن يمت اليه بالسبب، و نجد البعض ممن يمت اليه بالنسب يداني الموبقة، و يقارب الجريمة، و لا يصح أن يريد القدير سبحانه شيئا بالارادة التكوينية [2] ثم لا يقع، فلما كان مستحيلا أن يريد تكوين شئ فلا يكون عرفا أن النساء و عامة الهاشميين غير مقصودين من الآية، لاتيانهن و اتيانهم ما ينافي التطهير، علي أنه لم يقل أحد بعصمة نسائه و الهاشميين عامة.

و لو كان المقصود بها الارداة التشريعية فلا وجه لارادة التطهير من أهل البيت خاصة، لأنه تعالي يريده من الناس كافة، فاختصاصه بهم علي وجه الميزة و الفضيلة يدلنا علي تكوينه فيهم، ثم ان الارادة التشريعية انما تتعلق بفعل الغير، و متعلقها في الآية فعل الله تعالي نفسه، و لو كانت الارادة تشريعية لقال: لتذهبوا و تطهروا أنفسكم.

فلا شك في أن المعني من الآية هو المعني الأول، أعني أن المقصود منها اناس مخصوصون، و هم الذين كانوا في بيت سيد الرسل صلي الله عليه و آله و قد جللهم بكسائه و التحف معهم به، فنزلت هذه الآية عليهم و فيهم، و هم علي و فاطمة و ابناهما عليهم السلام، و علي ذلك صحاح الأحاديث من طرق الفريقين. [3] .

و لو لم يكن هناك نقل يدل بصراحته علي اختصاص هذه الصفوة الكريمة



[ صفحه 9]



بهذه الآية الشريفة لكان من آثارهم اكبر برهان علي هذا الاختصاص، فان أفعالهم و أقوالهم ترغمنا علي الاعتراف بتلك النزاهة لهم.

و ما خفيت هذه الحقيقة الناصعة علي أهل البصائر من بدء نزول هذه الآية المحكمة حتي اليوم، فكان أهل البيت عندهم أهل الكساء خاصة، الذين حبوا بمكارم لا يأتي عليها الحصر، و كان منها الطهارة من العيوب، و ذهاب الأرجاس و الذنوب.

نعم ربما استغل بعض الهاشميين و منهم العباسيون ظاهر عموم كلمة أهل البيت لتحقيق مآربهم و الوصول الي العروش، فكان الهاشميون عامة يدلون علي الناس بهذه الآية.

كما كان اسم التشيع أيضا قد يستغل فيراد به ولاء علي و أهل البيت بالمعني العام، لا خصوص أصحاب الكساء و الأئمة من أولاد الحسين عليهم السلام الا عند الذين لا تجرفهم سيول الرعاع، و لا يعدل بهم عن الحق الصخب أو الضغط، و ما عرفت الناس التشيع بولاء هولاء الائمة خاصة الا بعد أن خيم السكون علي الناس بعد الثلث الأول من الدولة العباسية، حين قرت شقشقة العلويين و ثوارتهم، فتمخض القول وقتذاك بأهل البيت لهؤلاة السادة الأئمة.

و شاهدنا علي ذلك أن بني العباس ما دبوا دبيب النمل علي الصفا لارتقاء عروش الملك و تحطيم دعائم الدولة المروانية الا بذلك الاسم، بزعم أنهم أهل البيت الأقربون الي صاحب الرسالة، ليعطفوا بذلك عليهم قلوب الشيعة و يتخذوا منهم فعلة لبناء الكيان لسلطانهم، و هدم بناء الدولة الاموية التي قاومت أهل البيت و شيعتهم طيلة أيامها، و صبغت وجه الأرض من دمائهم المسفوحة.



[ صفحه 10]



و ما كان ليتم لبني العباس ما أملوه لولا ادعاؤهم ذلك، و لو لم يكن الذين نهضوا بهم و اتخذوا منهم جسرا عبروا عليه الي مآربهم شيعة لأهل البيت، من دون تفريق بين العباسي و الطالبي، و لا بين العلوي و الجعفري و العقيلي، و لا بين الحسني و الحسيني.

و هكذا كانت الدعوة و النهضة من كل هاشمي كنهضة عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بالكوفة ثم بفارس و فيهما أولياء لأهل البيت، و قد قضي عليه أبومسلم بعد تفرق الناس عنه و التجائه اليه، و ما كان من زيد و ابنه يحيي من النهضة، و لا من الأخوين محمد و ابراهيم من الدعوة الا لأنهم من أهل البيت و أن غاياتهم من الدعوة أخذ التراث من أعداء أهل البيت.

و لكن قد وضح للناس بعد ذلك أن بني العباس ليسوا من أهل البيت، حين سلوا سيف البغي علي أهل البيت قربي الرسول صلي الله عليه و آله و عرف الناس أن الدعوة من بني العباس لقلب دولة امية باسم الثأر لقتلي الطف و صليب الكناسة و الجوزجان و غيرهم كانت سبيلا للوصول الي امنيتهم المقصودة، لأنه بعد أن بنوا من جماجم اولئك الاغرار من محبي أهل البيت قواعد سلطانهم ظهرت كوامن صدورهم، و ما قصدوه من الوليجة الي غاياتهم، حتي أن محمدا و ابراهيم اختفيا عند قبض السفاح عن أعنة الحكم، و ما اختفيا الا لما يعلمانه من سوء نواياه مع الادنين من الرسول، و الشواهد علي ذلك من ضغطهم علي أهل البيت و شيعتهم اكثر من أن تحصر، و في ثنايا الكتاب سيمر عليك من هذا القبيل ما فيه مقنع.



[ صفحه 11]




پاورقي

[1] الاحزاب، 33.

[2] الارادة التكوينية هي التي تتعلق بفعل المريد نفسه و تقابلها الارداة التشريعية التي تتعلق بفعل الغير علي أن يصدر من الغير و هي التي تكون في التكاليف.

[3] انظر مجمع البيان و ما رواه القوم في تفسيرها: 4 / 356 و تفسير الشوكاني: 4 / 270 و رواه من عدة طرق عن ام سلمة و عن عائشة و عن غيرهما، و ذكر ابن حجر في الصواعق ص 87: أن اكثر المفسرين انها نزلت في علي و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم السلام، الي غيرهم من أهل التفسير و الحديث و التاريخ.

و حاول الآلوسي في تفسيره روح المعاني بعد أن ذكر الأحاديث الجمة الواردة في اختصاصها بأهل الكساء أن يعمم الآية لهم و للنساء و للمؤمنين من بني هاشم، و ما ذكرناه كاف في رده.


المعرفة


معرفة الله تعالي أول الواجبات، و أساس الفضائل و الأعمال، بل هي غاية الغايات، و منتهي كمال الانسان، و علي قدر التفاضل فيها يكون التفاضل بين الناس، و لأجله جعلناها في طليعة مواعظه، و كفي من كلامه فيها أن نورد هذه الشذرات الآتية التي يدعو فيه الي المعرفة، و يحث عليها كاشفا عن جليل آثارها و عظيم لذتها، فقال عليه السلام:

«لو يعلم الناس ما في فضل معرفة الله عزوجل ما مدوا أعينهم الي ما متع الله به الأعداء من زهرة هذه الحياة الدنيا و نعيمها، و كانت دنياهم أقل عندهم مما يطؤونه بأرجلهم، و لنعموا بمعرفة الله عزوجل و تلذذوا به تلذذ من لم يزل في



[ صفحه 11]



روضات الجنات مع أولياء الله، ان معرفة الله عزوجل أنس من كل وحشة، و صاحب من كل وحدة، و نور من كل ظلمة، و قوة من كل ضعف، و شفاء من كل سقم».

ثم قال عليه السلام: «قد كان قبلكم قوم يقتلون و يحرقون و ينشرون بالمناشير، و تضيق عليهم الأرض برحبها فما يردهم عما عليه شي ء مما هم فيه، من غير ترة و تروا من فعل ذلك بهم و لا أذي، بل ما نقموا منهم الا أن يؤمنوا بالله العزيز الحميد، فاسألوا درجاتهم، و اصبروا علي نوائب دهركم تدركوا سعيهم» [1] .

انه عليه السلام يصف المعرفة كمن ذاقها، فيحبذ هذا الطعم الشهي للناس، و نحن لاسترسالنا في الغفلة لا نعرف ذلك المذاق، سوي أننا نفقه أن من اتجه الي معرفة الله تعالي و دنا من حظيرة القدس شبرا بعد عن متاع هذا الوجود ميلا، و كلما تجرد عن زخرف هذا الوجود استزهد ما دون معرفة واجب الوجود.


پاورقي

[1] الكافي: 8 / 207 / 347.


في مكارم أخلاقه و اقرار المخالفين بفضله


الصدوق عن مالك بن أنس فقيه المدينة، قال: كنت أدخل علي الصادق جعفر ابن محمد عليهما السلام فيقدم لي مخدة و يعرف لي قدرا، و يقول: يا مالك اني كنت احبك،



[ صفحه 158]



فكنت أسر بذلك و أحمد الله عليه، و كان عليه السلام رجلا [1] لا يخلو من احدي ثلاث خصال: اما صائما، و اما قائما، و اما ذاكرا، و كان من عظماء العباد، و أكابر الزهاد، و الذين يخشون الله عزوجل، و كان كثير الحديث، طيب المجالسة، كثير الفوائد فاذا قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم، اخضر مرة و اصفر اخري حتي ينكره من كان [2] يعرفه. و لقد حججت معه سنة، فلما استوت به راحلته عند الاحرام كان كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه و كاد أن يخر من راحلته، فقلت: قل يا ابن رسول الله، و لابد لك من أن تقول، فقال عليه السلام: يا ابن أبي عامر كيف أجسر أن أقول: «لبيك اللهم لبيك»، و أخشي أن يقول عزوجل [لي]: «لا لبيك و لا سعديك» [3] .

و في توحيد المفضل: انه لما سمع المفضل من ابن أبي العوجاء، بعض كفرياته، لم يملك غضبه، فقال: يا عدو الله ألحدت في دين الله، و أنكرت الباري ء جل قدسه، الي آخر ما قال له.

فقال ابن أبي العوجاء: يا هذا ان كنت من أهل الكلام كلمناك، فان ثبت لك الحجة تبعناك، و ان لم تكن منهم فلا كلام لك، و ان كنت من أصحاب جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام فما هكذا يخاطبنا، و لا بمثل دليلك يجادلنا [4] ، و لقد سمع من كلامنا أكثر مما سمعت فما أفحش في خطابنا و لا تعدي في جوابنا، و انه الحليم الرزين، العاقل الرصين، لا يعتريه خرق [5] ، و لا طيش و لا نزق [6] ، يسمع كلامنا، و يصغي الينا، و يستعرف [7] حجتنا حتي اذا استفرغنا ما عندنا، و ظننا انا قد قطعناه، دحض حجتنا بكلام يسير، و خطاب قصير، يلزمنا به الحجة، و يقطع العذر، و لا



[ صفحه 159]



نستطيع لجوابه ردا، فان كنت من أصحابه فخاطبنا بمثل خطابه [8] .

و في تذكرة السبط، قال: و من مكارم أخلاقه عليه السلام ما ذكره الزمخشري في كتاب ربيع الأبرار، عن الشقراني مولي رسول الله صلي الله عليه وآله وسلم قال: خرج العطا أيام المنصور و مالي شفيع، فوقفت علي الباب متحيرا، و اذا بجعفر بن محمد عليهماالسلام قد أقبل، فذكرت له حاجتي، فدخل و خرج و اذا بعطائي في كمه، فناولني اياه، و قال: ان الحسن من كل أحد حسن، و انه منك أحسن لمكانك منا، و ان القبيح من كل أحد قبيح، و انه منك أقبح لمكانك منا، و انما قال له جعفر عليه السلام ذلك؛ لأن الشقراني كان يشرب الشراب، فمن مكارم أخلاق جعفر عليه السلام انه رحب به وقضي حاجته مع علمه بحاله، و وعظه علي وجه التعريض، و هذا من أخلاق الأنبياء عليهم السلام [9] .

روي أنه كان يأكل الخل و الزيت [10] ، و يلبس قميصا غليظا خشنا تحت ثيابه، و فوقه جبة صوف و فوقها قميص غليظ [11] .

و دخل عليه بعض أصحابه فرأي عليه قميصا فيه قب قد رقعه، فجعل ينظر اليه، فقال [له] [12] أبوعبدالله عليه السلام: ما لك تنظر؟ فقال: قب يلقي في قميصك؟! قال: فقال: اضرب يدك الي هذا الكتاب فاقرأ ما فيه، و كان بين يديه كتاب أو قريب منه، فنظر الرجل فيه فاذا فيه: لا ايمان لمن لاحياء له، و لا مال لمن لا تقدير له، و لا جديد لمن لا خلق له [13] .

قال في القاموس: القب ما يدخل في جيب القميص من الرقاع [14] .



[ صفحه 160]



و كان عليه السلام يختضب بالحناء خضابا قانيا [15] .

و كان يحفي شاربه حتي يلصقه بالعسيب، أي منبت الشعر [16] .

و دخل الحمام يوما، فقال [له] [17] صاحب الحمام: اخليه لك، فقال: لا حاجة لي في ذلك، المؤمن أخف من ذلك [18] .

و كان يتصدق بالسكر لأنه أحب الأشياء عنده [19] .

و أتي له بطعام حار فجعل يكرر: نستجير بالله من النار، نعوذ بالله من النار، نحن لا نقوي علي هذا فكيف النار؟! حتي أمكنت القصعة فوضع يده فيها [20] .

و رؤي عليه قميص شبه الكرابيس كأنه مخيط عليه من ضيقه، و بيده مسحاة يفتح بها الماء، و قال: احب أن يتأذي الرجل بحر الشمس في طلب المعيشة [21] .

و كان يأمر باعطاء اجور العملة قبل أن يجف عرقهم [22] .

و روي أنه عليه السلام كان يتلو القرآن في صلاته فغشي عليه، فسئل عن ذلك، فقال: ما زلت اكرر آيات القرآن حتي بلغت الي حال كأنني سمعتها مشافهة ممن أنزلها [23] .

و روي انه كان يتمثل [بأبيات] [24] لأبي ذر الغفاري رحمه الله:



انت في غفلة و قلبك ساه

نفد العمر و الذنوب كما هي



جمة حصلت عليك جميعا

في كتاب و انت عن ذاك ساهي





[ صفحه 161]



لم تبادر بتوبة منك حتي

صرت شيخا و عظمك [25] اليوم واهي



عجبا منك كيف تضحك جهلا

و خطاياك قد بدت لالهي



فتفكر في نفسك اليوم جهدا

وسل عن نفسك الكري يا مناهي [26] [27] .



و روي ان المنصور سهر ليلة، فدعا الربيع و أرسله الي الصادق عليه السلام أن يأتي به، قال الربيع: فصرت الي بابه فوجدته في دار خلوته، فدخلت عليه من غير استئذان، فوجدته معفرا خديه، مبتهلا بظهر يديه، قد أثر التراب في وجهه و خديه [28] .

و روي الكليني عن المفضل بن عمر، قال: وجه أبوجعفر المنصور الي الحسن ابن زيد، و هو و اليه علي الحرمين، أن أحرق علي جعفر بن محمد داره، فألقي النار في دار أبي عبدالله عليه السلام فأخذت النار في الباب و الدهليز، فخرج أبوعبدالله عليه السلام يتخطي النار و يمشي فيها، و يقول: أنا ابن أعراق الثري، أنا ابن ابراهيم خليل الله عليه السلام [29] .


پاورقي

[1] لم ترد في المصدر.

[2] لم ترد في المصدر.

[3] الخصال: ج 1 باب الثلاثة ص 167 ح 219.

[4] في المصدر: «تجادل فينا».

[5] الخرق: الجهل و الحمق (انظر لسان العرب: مادة «خرق» ج 4 ص 74).

[6] النزق: الطيش و الخفة عند الغضب (انظر تهذيب اللغة: مادة «نزق» ج 8 ص 436).

[7] في المصدر «و يتعرف».

[8] توحيد المفضل: ص 7.

[9] تذكرة الخواص: ص 345، و ربيع الأبرار: ج 2 ص 511، و فيه اختلاف.

[10] الكافي: ج 6 باب الخل و الزيت ص 327.

[11] الكافي: ج 6 باب لبس الصوف و الشعر و الوبر ص 450 ح 4.

[12] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[13] الكافي: ج 6 باب لبس الخلقان ص 460 ح 1.

[14] القاموس المحيط: مادة «قب» ج 1 ص 113.

[15] الكافي: ج 6 باب الخضاب ص 481 ح 10.

[16] الكافي: ج 6 باب اللحية و الشارب ص 487 ح 9.

[17] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[18] الكافي: ج 6 باب الحمام ص 503 ح 37.

[19] الكافي: ج 4 ص 61 ح 3، و عنه البحار: ج 47 ص 53 ح 86.

[20] روضة الكافي: ج 8 ص 164 قطعة من ح 174.

[21] الكافي: ج 5 باب ما يجب من الاقتداء بالأئمة عليهم السلام في التعرض للرزق ص 76 ح 11 و 13.

[22] الكافي: ج 5 باب كراهة استعمال الأجير قبل مقاطعته علي اجرته و تأخير اعطائه بعد العمل ص 289 قطعة من ح 3.

[23] فلاح السائل: ص 107.

[24] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[25] في المصدر: «و حبلك».

[26] في المصدر: «يا تاهي» بدل «يا مناهي».

[27] بحارالأنوار: ج 75 ص 453 ح 22، نقلا عن كتاب المسلسلات.

[28] مهج الدعوات: ص 175 و 176.

[29] الكافي: ج 1 باب مولد أبي عبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام ص 473 ح 2.


في الرسالة و الامامة


أقول: ان الامامة بمعناها العظيم و محتواها العميم، هي المظلمة المستريحة، تنشر فيئها من ضلوع ستائرها: فهي المظلة، و هي المشعة في آن واحد - لقد حبكت حبكا متينا، حبكتها الغاية و الحاجة، لتكون فيهما كل الوقاية - انما الرسالة العظيمة المفجوجة من مطاوي الحق، هي التي حبكتها من ضمير الاحتراز.

هكذا فلنعتبر الامامة تحضيرا خطيرا لتعهد رسالة ما ولدت من غفلة الأيام، بل من احتكاك مفتون بمصدر الالهام، ما ولدت لتنظيم ساعة واحدة من عمر الزمان، بل تنظير مبين يدغم عمر الزمان بعمر المكان.

يا للرسول العظيم، يخشع في غار حراء، حافرا ساعات الزمان علي جدران المكان، فاذا بسقف الغار و صلة أرض بسماء، و اذا بانسان الجزيرة ينفض عن بدنه الغبار، و يروح الي تحقيق ذاته بتوسيع ذاته.

و يبرز الي نور مجتمع جديد كان ينام بين سرابين: سراب من مكان، و سراب من زمان و تعتز الرسالة بأنها أنهضت أمة طال نومها تحت الرماد. و أن الحقيقة لتقال: من أجل الأمة جاءت الرسالة، و من أجل الرسالة تبعث الأمة - ان الرسالة - الأمة او الأمة - الرسالة، هما الكلمة الموحدة، في ضمير النبي العظيم،



[ صفحه 46]



و الأمة هي المجتمع الانساني، و الرسالة هي الحق الذي لا يفتأ يبنيه، و الانسان هو الذي يقرأ الرسالة فيحييها اذ تحييه، و به - عميا - تنشل الرسالة، ولكنه - بدونها - تنشل مآتيه. و لكن انسان الأمة - و هو انسان محمد الرسول - عمره في بال محمد من عمر العميق من الدهور: انه انسان هذه الأرض، أرض محمد، أرض الغار الذي اندفقت من سقفه كل النجوم و أضاءت عقل و روح محمد، انها الأرض الطيبة، لقد أنشأت عبر التاريخ، الانسان الطيب الأرومة، انه انسان محمد، انسان الأجداد الذين انداحوا فوق كامل هذه الأرضة و امتزجوا بها فأخصبتهم و أخصبوها، فكانت أما لحضارات عريقة تلقحت بها كل أمم العالم القديم، و أظنها حتي الآن لا تزال تنعم باللقاح، و لقد كانت حضاراتهم أنيقة، أشرقت بأبجدته الحرف: زراعة، و سفنا، و رصدا للنجوم، و علما، أكان فيزياء، أم كيمياء، أم صناعات شفت بالزجاج، أم طبا، أم أرقاما تكشف بها فنون الهندسة في ضبط المداميك و نقش الحجارة بالشاقوف و الازميل، و توظيف عمليات الجبر و الحساب، و الاستعانة بالنار، و تحديد الأرض بعلوم الجغرافيا المنقوشة بالاصطرلاب، و الغوص بالفكر الي حدود الفلسفة.

أليس هؤلاء كلهم هو أجداد محمد: من بابليين و كلدان و آشوريين و أموريين و كنعانيين - فينيقيين و آراميين زينوا الحرف الذي نطق به المسيح بن مريم، الرسول الذي خلت من قبل الرسل؟

حقا انهم الأجداد الطيبون الموصولون ببال محمد و صلة الأرض بغار حراء، و هم الجذور الذين يستمرون موصولين بالأمة مهما عمق الزمان، و من أجل الاستمرار بها أمة خيرة هادية، تم انسكاب الوحي عليه برسالة تجمع الأمة و تندغم بها، و تنشل ذريعا اذا فك الاندغام.

هكذا تم فعل الرسالة بمعجزة شدت بها الرسالة، فهل من الممكن أن لا تهتم الرسالة بتوفير الصيانة لمجتمع ولد جديدا فوق ساحات وسيعة، ما كان يضنيها الا غبار عصفت به رياح من غبار؟

ولكن الرسالة - منذ أن أطل بها العهد من غار حراء - و هي تهتم بجدل زنار واق تزنر به خصر من يتمكن من امتصاصها و استيعابها: علما وحقا و فهما و ادراكا - و بالتالي - غوصا بارعا في كنه القضايا المحققة وجود الانسان. سيشد هذا المستوعب خصره بالزنار الذي حبكته له الرسالة.

و ها هي الرسالة تتوقف يوم الغدير، أو فلنقل يوم حجة الوداع، و في يدها الزنار الذي نسجته من جهدها، لتشد به خصر فتاها المنشود - انه الآن المقتدر الأمثل، منذ هذه اللحظة أصبح المقتدر الأمثل، لأن المسؤولية الكبيرة و شحته بهلالها الأمثل، لأنها أعلنته - باسم الامامة - أول مستوعب، و أقدر منتهج، و هو، بعد خلو المكان، أول متعهد لاستئناف السير علي دروب المكان، لأنه المسؤول الأول عن كيفية التسيير و التنظيم - تماما - كما هي الرسالة التي فهمت كيف تبني المكان، و كيف تحتوي الزمان، و ها أن التاريخ قد أضحي يعلم أن من يحمل السيف ذاالفقار هو الفتي الأنجب و الأمرن و الأعلم و الأدري، لأن الرسالة قد اشتقته من ضلوعها ليكون بها بوابة وسيعة من بوابات العلم، و رمحا أسيلا من رماح الحق، و منهجا قويما من



[ صفحه 47]



مناهج النور، ووصلة بهية من الوصلات المحتكة بالمصدر.

كأنني وصلت - و أنا أصور زنار الامامة - الي لب ما أحاول تفسيره مشفوعا بهذا القول: ما استنزلت الرسالة العظيمة الا مرتبطة بأهداف جليلة محصورة حصرا بليغا ببناء أمة تكون بحق رائدة و هادية لكل امة من أمم الأرض - انها أمة الفتي العظيم الأمين محمد، هو الوافد اليها من خلف كل أحلامها و أمانيها العتاق، لقد استشرف - بعقله المختوم بعمق الدهور، و بخياله المفتون بنور مشقوق من مدارج الفيض - كل هذه الأحلام، و كل هذه الأماني، فوجدها تنساق أمام استكشافه المؤمن بعطاءات ربه العليم.

ان الأمة - و الحقيقة الراهنة هذه - هي اهتمام الرسالة المندغمة بها، و ان تحضير الامامة بالعقل الممتن بالحق و المعرفة، يمتن القيادة و يجنبها العثار.

ان المركز الحصين هذا، و الذي هو - بكل مقصد الرسالة - حرز واق، و زنار متين - انما هو بحد ذاته جلباب من مهابة، لا يكاد يرتديه المهيأ له، حتي يتم له شعور بأنه هو المسؤول الأول المعصوم.

أتراني قد أفصحت بالكلمة عن مداليل الامامة؟ ولكن في كنه الامامة كنوزا مدخرا لا يتم الوصول اليها باشارة من بنان، بل بتعمق مشدود الي مدي آخر فيه كثير من بدائع الوجدان، و ها اني أفسر القول: الامام علم من علوم النفس الزكية، تفتش به عن كل ما يوسع مداركها من حق و خير و جمال، لأن الصفات المميزة التي هي من احتباءاتها، ستكون وفيرة لديها من وجوب احاطتها بمجمل العلوم و المدارك، حتي يتسني لها شرف النشر، و شرف البذل، و شرف السخاء. تلك هي مقوماتها المفروضة عليها للاكتمال، تغدقها عليها الرسالة، و تلك هي شروط السياسة، توفرها الرسالة تحقن بها عزم المتسلم تسديد خطوات الأمة، بتقويم الانسان و تصويبه بجلاء البصيرة.

تصبح الاشارة الي حقيقة الامام أبلغ، و نحن نصوبها الآن الي الامام جعفر الصادق - و ها اننا نعرف عنه تعريفا بسيطا بهذه النبذات القليلة المتناسبة مع اقتضاب البحث:

تناول بنيه جسده النحيل من دورة الدم في جسم أمه المدعوة «فروه» - و لقد صبغت هذه الأم بياض عيني هذا الجنين، و هو في لطوة من أحشائها، بزرقة، أظنها استحلبتها من عصارة قد تكحلت بها عينا كل من جدتيه الاختين الأميرتين الفارسيتين ابنتي ملك فارس يزدجرد ابن أنوشروان - الجدة الأولي هي أم جده زين العابدين، و الجدة الثانية هي جدة أمه «فروة» بنت القاسم.

و تناول بنية عقله و روحه من سلسلة خط الامامة، ابتداء بجده الكبير الامام علي بن أبي طالب، و تسلسلا عبر العم الامام الحسن، و جده الامام الحسين، و من ثم عبر جده الامام زين العابدين، فأبيه الامام الباقر. انه سادس الأئمة - لقد مرت عليه خمس تجارب، أو فلنقل خمس حقب، و كان لكل تجربة لون الحقبة التي حضنتها و دفعتها الي حلبات الصراع.



[ صفحه 48]



ولكن أية حقبة من هذه الحقب، لم تلون الامامة الا بلون مقهور... فالامامة التي كانت موصوفة في بال و ضمير المشترع العظيم، بأنها خلافة له، بعد ارتحاله عن المكان، لتكون استمرارا تنفيذيا لمقررات الرسالة، خسرت كثيرا من مقوماتها الأساسية - راسا - أثر خلو المكان من صاحب الشأن، و لعبت بها الأهواء في رقصات عدائية، أبرزها و أشرسها: سفيانية - حربية - أموية -، ضد طالبية - هاشمية - نبوية الانتساب، فتحولت الخلافة من كرسي رسالي نبوي، الي كرسي قبل غير طالبي، علي الرغم من أن الرسالة نحت القبليات و وحدت القبائل، و جاهدت العصبيات و عصرتها في واحدة، لمصلحة المجتمع الموحد الذي هو أمة و رسالة.

لا أظن أنه كان من الجائز أو المستطاع أن يلغي النبي العظيم انتسابه الطالبي، مع أن الرسالة أعلنت ذاتها لأنها الأمة بأكملها، بكل ما فيها من حبات رمل، بكل ما يظللها من سماء، بكل ما تحتويه من تاريخ الجدود الغائرين في خضمات الماضي للمستقيل، بكل ما ينتظرها علي صفحات الغد من عزو كرامات سيوفرها لها الوعد الكبير المخبأ ضمن دفتي قرآنها الكريم الذي تسلمته مفتوحا علي راحتي باعثه، و مغزولا بعينيه، و منقوشا بخياله الفسيح. لقد اعتزت الأمة به، و راحت تفاخر أمم الأرض بأن لها كتابا مجيدا تتفيأ به أمم الاسلام.

أجل - لم يكن لا من الجائز و لا من المستطاع أن يبتر النبي الجليل كلمة واحدة من هويته الكريمة، و كان من المستطاع الحزين، أن ينخدع صحابيون أفاضل، فيزعزعون صكوك الامامة، و يزورون مقعد الخلافة، فتصبح الامامة كرسيا مسلوب المقومات.

هكذا أقعد الامام علي عن تتميم مسؤولية الامامة فخسر الخلافة بمقعدها السياسي الفارض و المنفذ الأحكام، و بقيت له الامامة يكسب منها ما لا تزال تتبلغ به حتي اليوم أجيال الأمة، و هي تقلب صفحات كتابه الثمين نهج البلاغة.

و هكذا أقعد الامام الحسن عن تتميم مسؤولياته الامامية، فترك كرسي الحكم حقنا لدماء الأمة، و اتقاء لهدر مجاهديها في صراعات قبلية تفسخها و تشلها بالأحقاد.

و هكذا أقعد الامام الحسين عن تتميم مسؤولياته الامامية، راضخا للواقع الكئيب، و بدلا من أن يستجير بالقبلية لأخذ الثأر الذي لا تنتهي جاهلياته العنترية - العبسية - الكلبية - الجساسية - التغلبية الانتساب، راح الي اعتماد العنفوان النفسي الذي أوصله للشهادة.

و يصل الدور الي الامام الصادق، و المحنة لا تزال مستمرة بانتقال الخلافة من طور سفياني ماكر الأموية، الي طور عباسي غماز العين و غدار الطوية - لقد ابتداء العهد هذا بالسفاح و استمر بالمنصور.

ولكن الامام الذي قابل العهد بصمود و فرض مهابة، انما هو الذي شدت اليه الامام صدرها الركين، و خلعت عليه وقارا من بردها، و ازار من مهجتها، و عينا كشافة جوابة من عمق سناها، فاذا به - في



[ صفحه 49]



باحات الازديان - رجل مطوي علي طلقات و مفاعل لم يتحل بمثلها الا بضعة قليلة من أعلام الفكر و الحجي في دنيوات الانسان.

لقد توقفنا منذ لحظات سابقة عند اسم أمه «فروة» بنت القاسم، و قد نقلت اليه - و هو في الرحم - صباغا لعينيه من عيني جدتيه الأميرتين الفارسيتين المثقفتين، و تلك كانت دلالات أولي حملت مسبقا رمزا لاشتقاق الرجل من كبد الأعالي، و سيصيب تفتيق الرمز و استجلاؤه عندما نعلم أيضا أن أباه هو الامام الخامس، و في اسمه يتخبأ معين غزير، نهل منه الفتي، و هو في حضن أمه، دلالا عزيزا، و وعدا كبيرا تدلل به جبينه الأغر - انه وعد بنقل الامامة اليه بعد التحاق أبيه بالأسبقين من أجداده الأولياء المنتهين الي واضع الرسالة و مكفكفها بالامامة المنسوجة بخيط من خيوط القرآن. ان اسم الأب هو «الباقر» أي مفجر العلم من موارده. و لقد تمكن الامام الباقر - بمهابته العزيزة الوقار - من الانسلال من بين خطوط النار، يسلطها علي الطالبيين حفدة ملوك العهد الأموي المشرف الآن علي الزوال، و مفتتحي العهد الثاني، يدشنه الفاتك السفاح.

لقد تمكن الباقر من انشاء مدرسة تعهدها بعلوم القرآن، و الحديث، و الفقه، و الفلسفة و وسعها بالعلوم التي كانت قليلة الوفر في ذلك العصر، منها: الفيزياء، و الكيمياء، و الحساب، وعلم النجوم، و علم الجغرافيا - و كانت كلها ترشح من الجوار المفتوح علي اقتباسات تتسرب من الفرس و اليونان الذي اقتبسوها عبر الماضي السحيق عن أجدادنا الذين نقلوا الي العالم القديم حضارة الحرف و المحراث و المجذاف، و زرع اللون في قلب النول و علي صفحات الزجاج.

لقد تلقفت المدرسة الباقرية ابنها جعفر الموهوب، فكان أولا، تلميذها المتفوق، و آخرا استاذها المشار اليه بالبنان.

أما الامام الرابع، فهو علي بن الحسين، المكني بزين العابدين - انه عزيز وقور، علم ابنه الامام الباقر كيف يعتصم بالحق، و المثل الكريمة، و نبل النفس، و لين العريكة، حتي ينجو من قبضات الظالمين الغاشمين، فيتمكن من خدمة الرسالة و استئناف القيام بأعباء الامامة. لقد اشتهر الامام زين العابدين بتقواه البريئة. و ورعه الأمثل - ان الصحيفة السجادية تشهد له بالتحضير النفسي المتلاشي في نقاوة الوجدان.


نماذج من أساليب الأئمة ضمن العملية الاصلاحية


الأساليب التي سلكها أئمة أهل البيت (ع) تتعدد و تتفاوت حسب الظروف التي يعيشها الأئمة (ع) و تعيشها الأمة فتؤثر في هذه الأساليب و طرق العمل الظروف السياسية و الثقافية و النفسية و العقلية و الاجتماعية و ما اليها.

و بناء علي ذلك فاننا نستطيع أن نرصد صورا شتي لعمل الأئمة عليهم السلام كانوا قد سلكوها لمواصلة الحركة التغييرية في الأمة مع ثبات الهدف أو الاصرار علي صيانة خط الرسالة.


سياسة الروح


قال تعالي: (فاذا سويته و نفخت فيه من روحي فقعوا له ساجدين) سواه، جعله سويا قادرا لاستقبال الوديعة الجوهرة التي خص الله تعالي بها الانسان دون غيره من المخلوقات، و بها كرمه و سوده مسخرا له ما في السماوات و الأرض، واعدا اياه جنة عرضها السماوات و الأرض ان هو تصرف بما خوله طبقا للبرنامج المأمور بتطبيقه و الا فليس من المتقين و التقوي من الوقاية (يا أيها الذين آمنوا قوا أنفسكم و أهليكم نارا) فالأمر بالتوقي لا يتجه الي النفس فحسب «عليك نفسك هذبها» بل يتعدي الي كل ما و من لك عليه ولاية... و هو من قبيل الأمر بتطبيق برنامج مدرسي متكامل رعته السياسة التربوية المخولة التدخل في شتي شؤون الفرد و الجماعة و بوبته و قسمته متدرجة به بدء من اختيار الزوج أو الزوجة الي مراعاة ظروف الحمل فالولادة حتي الاستقلال يؤكد هذا كتاب الله العزيز... قال تعالي: (و علم آدم الأسماء كلها ثم عرضهم علي الملائكة...) (البقرة 33 - 30)

(هو الذي يصوركم في الأرحام كيف يشاء لا اله الا هو العزيز الحليم) (آل عمران 6).

(و لقد خلقناكم ثم صورناكم ثم قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس لم يكن من الساجدين) (الأعراف 110).

(هو الذي خلقكم من نفس واحدة و جعل منها زوجها ليسكن اليها فلما تغشاها حملت حملا خفيفا فمرت به فلما أثقلت دعوا الله ربهما لئن آتيتنا صالحا لنكونن من الشاكرين) (الأعراف 189).

(خلق الانسان من نطفة فاذا هو خصيم مبين) (النحل 4).

(و الله جعل لكم من أنفسكم أزواجا و جعل لكم من أزواجكم بنين و حفدة و رزقكم من الطيبات أفبالباطل يؤمنون و بنعمة الله يكفرون) (النحل 72).

(والله أخرجكم من بطون أمهاتكم لا تعلمون شيئا و جعل لكم السمع و الأبصار و الأفئدة لعلكم تشكرون) (النحل 78).



[ صفحه 377]



(يا أيها الناس ان كنتم في ريب من البعث فانا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة مخلقة و غير مخلقة لنبين لكم و نقر في الأرحام ما نشاء الي أجل مسمي ثم نخرجكم طفلا ثم لتبلغوا أشدكم و منكم من يتوفي و منكم من يرد الي أرذل العمر لكي لا يعلم من بعد علم شيئا، و تري الأرض هامدة فاذا أنزلنا عليهما الماء اهتزت و ربت و أنبتت من كل زوج بهيج) (الحج 5)

(و هو الذي خلق من الماء بشرا فجعله نسبا و صهرا و كان ربك قديرا) (الفرقان 54).

هذا غيض من فيض كتاب الله و فيوضاته الواضحة الدلالة علي ما كان من شأنه تعالي وحده و لا شأن فيه للمخلوق الذي لا يملك الجعل حتي ولو استقل، بل لا يملك شيئا مطلقا.

و لأنه ادعي الملكية و الاستقلال المنفصل و عمل بمقتضياتهما بدأ يبحث عن حتفه و يحز وريده بكسين حضارته.

لم يكن هذا ليحصل، لو أن الانسان وقف عند حده ملتزما البرامج الالهية الكفيلة بسعادته في الدارين، و اذا كانت العينات دالة علي نوع المعدن فحسبي هذه العينات من كتاب الله و بعض مواقف أشرف المرسلين محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) تقول أم الفضل، مرضعة السبط الشهيد (ع): «أخذ مني رسول الله (ص) حسينا (ع) أيام رضاعه، فحمله فأراق ماء علي ثوبه، فأخذته بعنف حتي بكي، فقال (ص): مهلا يا أم الفضل ان هذه لاراقة الماء يطهرها، فأي شي ء يزيل هذا الغبار عن قلب الحسين» (الطفل بين الوراثة و التربية ص 58).

[وقروا كباركم، و ارحموا صغاركم، ليس منا من لم يرحم صغيرنا و يوقر كبيرنا].

[الصبي، الصبي، الصبي، الصبية، الصبية، الصبية، فرقوا بين أولادكم في المضاجع اذا بلغو سبع سنين، و قيل ست سنين] (المصدر السابق 273).

[اياكم و تزوج الحمقاء، فان صحبتها بلاء، و ولدها ضياع] (الطفولة و المراهقة - عالم الفكر).

[أنظروا من يرضع أولادكم، فان الولد يشب عليه].

[توقوا علي أولادكم من لبن البغي من النساء و المجنونة، فان اللبن يعدي] علي محمد حسين الأديب.

يدخل الامام الصادق (ع) بقوة ذاتية لها محور مستقل، و لكن استقلاليته هذه ليست منفصلة عن القطب، أعني الاسلام بل اتخذت لها مدارا في فلكه بحيث يشكل هو مع من خصهم الله و خصصهم مجموعة شمسية أرضية تغني و تعتني... تشارك في بناء الانسان بناء يؤهله لأن يكون خليفة الله في الأرض (و اذ قال ربك للملائكة اني جاعل في الأرض خليفة) فلا يتقبل الا القويم و لا يستسيغ سوي الصواب، و بهذا يملك قوة التحدي... و ما تدخل الاسلام في خصوصيات الانسان كبيرها و صغيرها، حتي أكثرها



[ صفحه 378]



دقة و حساسية و شفافية الا دليل علي عظيم العناية الالهية بهذا المستخلف... يقول الامام أبوعبدالله الصادق (ع) لداوود الكريم حينما أراد أن يتزوج «انظر أين تضع نفسك» و يقول أيضا «ان عيال الرجل أسراؤه فمن أنعم الله عليه فليوسع علي أسرائه فان لم يفعل يوشك أن تزول تلك النعمة عنه».

هذا التدخل المحسوب بدقة متقنة مشتق من طبيعة الفلك الذي يدور فيه، فهو يلغي في الانسان دور البهيمية و لا يلغي عنده لذة الاستمتاع المادي بل يحوله شريكا للروح و يتبادلان اللذة و يشتركان في الاستمتاع، و كل منهما يرفد الآخر... و تبادل الرفد لا يلغي الحدود، تبقي المادة مادة و تظل الروح روحا و نماؤها المادة... و كلما كان الوعاء نظيفا معقما كان الغذاء نافعا.. و الروح يميتها خبث غذاء الجسد، و يحييها طيبة و ينعشها. و ميت الروح لا يعني أنه ميت الجسد.

فالتي تتقبل الخبائث و تتغذي بها تتخلي عن دورها، و تتخذ لها مدارا بهيميا تحول المجتمع الي غابة محكومة بقوي علمية متطورة و مدروسة أساليبها... و فرق بين أساليب وحوش بني البشر و وحوش الغابات..

من هنا كان التأكيد علي العناية بالطفل: قبل أن يكون و بعد أن يكون... بدء باختيار الأم و المرضع مرورا بطبيعة الغذاء عند الأبوين... حتي الاستقلال... و متي كان التدرج مطابقا للقاعدة منسجما مع الاشارات الصحية فيما يتعلق بالوجبات الغذائية ذات الاتجاهات الروحية و المادية توطدت الأواصر و تمكنت اللحمة بين الروح و الجسد تحت مظلة تبادل العون غير القائم علي رجاء الطمع بل علي التنافس في سد الخلل و رأب الصدع أينما وجد في أي منهما... يكون هذا حاصلا حين التزامنا تجاها لبوصلة التي لا تخطي ء... و الا... انقلب ظهر المجن و تحكمت مملكة الغيلان..

الله تعالي تحبب الينا بالنعم، فبماذا قابلناه؟ و أية نعمة أجل و أعظم من أن ينفخ فينا من روحه و يكرمنا بجليل العطاء هذا و يفضلنا علي سائر خلقه... و النفخ هو غير شعلة الحياة كما لا يخفي... فشعلة الحياة متوقدة في كل حي علي الاطلاق كما لا يخفي... و بالنفخ هذا تمت للانسان كرامة التفضيل و أمر الملائكة بالسجود له.. و الانسان وحده لا يجوز له أن يسجد لغير الله... تكريم آخر مشتق من تكريم النفخ فيه... فالحث علي ايلاء هذه العظمة فائق العناية هو تكريم أيضا، ولكنه يحتاج الي مدرسة. من هنا تتالت الارساليات الالهية مزودة ببرامج كاملة واضحة مجردة من أي خلفيات غايتها الانسان و وسيلتها الانسان أيضا... برامجها التغذوية ذات اتجاهين: روحي و مادي، نبراسهما العلم الوسيلة الدالة علي مصدر الفيوضات، و كل منهما متأثر بالآخر، فما لم يكن الغذاء المادي طيبا (حلالا) انعكس سلبا علي الروح، لذا وجب اتباع الارشادات الصحية الالهية... و ان كانت الروح لا تتغذي به مباشرة ولكنها تتأثر فيه، و الأمثلة علي ذلك أكثر من أن تحصي، فوجبات الغذاء الروحي آتية من: الصلاة - الزكاة - الصوم - الحج - الجهاد - الحب - المواساة - التأمل... الخ.



[ صفحه 379]



الصلاة سماها بالحديث معراج المؤمن، و هذه التسمية مع ايحاءاتها الشاعرية، و سموا اطلالاتها تحمل طابع الواقع العلمي المتحرك بميزان، لأن العروج يعني الانتقال من أدني الي أعلي، لذلك سمي الاسراء عروجا أي انتقالا من العالم السفلي الي العالم العلوي...

عالم لا يباشروه التعاطي المشوب بالدنس.. هذ السفر القاصد بهذه الوسيلة المضمونة له دلالات تربوية مرتبطة بالتربية البدنية و العقلية و النفسية كل الارتباط، و علاقاتها بالعلم و أساليب تعلمه علاقات رسم من حيث أنها الحبل الذي يصل الأرض و أنماط التعاطي فيها بالسماء..

و العلم مهما تكن طبيعته و دوره و عطاياه و منشآته تبق سيفا مسلطا وسما زعافا ما لم تتدخل روحانية الصلاة في حركة بنائه.. و لأن الصلاة عمود الدين، و الدين قانون شامل... كامل... ضامن... مضمون يحمل مشروع حل مشكلة الانسان و معاناته علي الأرض، فلن تكتب الحياة لهذا المشروع ما لم تكن روحه الصلاة، فكيف تكون حال أطروحات الانسان للانسان التي تفوح منها روائح الأنانية لأنها صنيعة من اتخذ الهه هواه..

سأل رزام مولي خالد بن عبدالله الامام الصادق (ع): «أخبرني عن الصلاة و حدودها» فقال له الصادق (ع): للصلاة أربعة آلاف حد لست تؤاخذ بها فقال: أخبرني بها لا يحل تركه و لا تتم الصلاة الا به فقال أبوعبدالله (ع): لا تتم الصلاة الا لذي طهر سابغ و تمام بالغ غير نازع و لا زائغ عرف فوقف و أخبت فثبت فهو واقف بين اليأس و الطمع و الصبر و الجزع كأن الوعد له صنع و الوعيد به وقع بذل عرضه و تمثل عرضه و بذل في الله المهجة مرتغم بارتغام يقطع علائق الاهتمام بعين من له قصد و اليه وفد و منه استرفد، فاذا أتي بذلك كانت هي الصلاة التي تنهي عن الفحشاء و المنكر» (البحار ج 27 ص 186 - 185).

عن معاوية بن وهب عن الصادق (ع)، قال: سألت أباعبدالله في كم يؤاخذ الصبي بالصلاة؟ فقال فيما بين سبع سنين و ست سنين (الوسائل كتاب الصلاة ص 12).

و عنه (ع) اذا أتي علي الصبي ست سنين وجب عليه الصلاة، و اذا أطاق الصوم وجب عليه (و - ص 12).

و عنه و عن أبيه: انا نأمر صبياننا بالصلاة اذا كانوا بني خمس سنين فمروا صبيانكم بالصلاة اذا كانوا بني سبع سنين.

يكون الطفل في هذا العمر ذا طبع و له قابلية. و التدخل في شؤونه تحتمه طبيعة العلائق و الوشائج و التعاطي المستقبلي معه، و لأن نفسه خالية قابلة للزرع فهو مستعد للتلقي، فما لم تكن يد الزارع نظيفة و بذاره صالحا أصيلا و طبيعته مشتقة من تلك الأصالة و قدرته علي نجاح المواسم مضمونة تستشري الأمراض و تتعثر المواسم، فالمعلم الهادف يبني مجتمعفا هادفا يؤهل أفراده للاستخلاف في الأرض، يكون المسجد بالنسبة للطفل فيها مدرسة، و أداء الصلاة فرض، و اختلاف أوقاتها التزام بالمواعيد، و الوقوف



[ صفحه 380]



الخاشع انصات، و خروج من دائرة المحدود الي دائرة المطلق... و التزام المعلم بهذه الفريضة في أوقاتها، كذلك الأبوان، وسيلة ايضاح قائمة علي نظافة البدن المقدمة الضرورية لنظافة النفس. و تلازم أداء الصلاة علي من في سن الخامسة أو السادسة أو السابعة مع التأهيل المدرسي لتلقي المعلومات يعني أنهم يدخلون الحياة من بابين: باب المسجد و باب المدرسة... هذان جناحا الحياة و بدونهما لا يتم التحليق. في المدرسة تتعلم كيف تفجر الصخر عيونا و جداول و ينابيع.. و في المسجد تتعلم كيف تنسف الخزانات القائمة عبر الجداول و الأنهار لمن أراد أن يستفيد بها وحده... و ادراك هذا المعني بمضامينه يختزن فعل انقلاب علي الذات من أجل الذات باعتبارها خلية يخشي عليها و ينبغي أن تحمي و تصان... من هنا كانت الصلاة ورقة حسن سلوك يقدمها الفرد الي مدرسة الحياة و علي أساسها يعين صفه و فئته في ضوء غاية المصلي... فكم من أناس يصلون و لا يصلون... تولد صلاتهم ميتة لأنهم لا يختزنون قوة الدفع التي تساعد علي العروج، و حاجة الصلاة الي هذا المخزون حاجة الجسد الي الروح...

من هنا مست الحاجة الي تأهيل الأطفال و التدرج بهم و رعاية البذار الروحي في نفوسهم... و متي كان الرعاة أكفاء و الزارعون خلصا غنيت النفوس و اكتسبت صلاتهم صفة الصلاة التي حددها الامام الصادق (ع) لرزام... حتي اذا ولج الأطفال باب الاستقلال صلوا أحرارا من أي قيد مادي... فعندما أفوض أمري الي الله أكون قد تحررت من أي سلطان غيره فأنا ملكه وحده، يتصرف بي و بوجودي تصرفا طلقا.. و هذا خروج و تمرد علي كل القوي المحيطة بي... و من يعتقد أنه مملوك لخالقه و لا يملك لنفسه ضرا و لا نفعا ير أن تصرفه فيما حوله من ثروات انما حصل بتخويل من خالقه، و عليه، فأنا أمارس الحياة وقعا لمشيئته، و ليس لأحد سلطان علي. و هذا أرقي أنواع الحرية، لأنه حررني من الخوف و الهوي و الشهوات التي تقودني الي أن أخضع لمثلي في الخلق.

و في رحاب الصلاة الفسيحة، و تحت ظلالها الهانئة المريحة تحتشد كل التوابع و تتجمهر... فالزكاة و الصيام و الحج و الجهاد و الحب و الايثار و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر. كل هذه تستضيفها الصلاة و تمد لها البساط. بأنفاسها تتعطر و بغذائها تدوم و تستمر شبابا متألقا و عطاء خيرا لا يكدره من و لا يشوبه أذي... فالشرائط التي حددها الصادق (ع)، و لا تكون الصلاة تامة بدونها، ليست مستحيلة أو صعبة الا علي مرضي القلب.


والدته


السيدة المعظمة الجليلة:فاطمة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر ، و تكني أم فروة ، و امها أسماء بنت عبدالرحمن بن أبي بكر ، و لعل ذلك يفسر لنا معني كلام الامام عليه السلام:لقد ولدني أبوبكر مرتين .

الكافي:... عن اسحاق بن جرير ، قال:قال أبوعبدالله عليه السلام:كانت امي ممن آمنت و اتقت و أحسنت ، والله يحب المحسنين.

قال عليه السلام:و قالت امي:قال أبي ] الامام الباقر عليه السلام [:

يا ام فروة ، اني لأدعو الله لمذنبي شيعتنا في اليوم و الليلة ألف مرة ، لأنا نحن فيما ينوبنا من الرزايا نصبر علي ما نعلم من الثواب ، و هم يصبرون علي ما لا يعلمون. [1] .

مرضها

في سنة تسعين من الهجرة انتشر مرض الجدري في يثرب ، فأصاب مجموعة كبيرة من الأطفال ، و كان الامام الصادق عليه السلام في السنة السابعة أو العاشرة من عمره ، فخافت عليه امه من العدوي ، ففرت به الي الطنفسة من ريف المدينة.

و لما استقرت السيدة « ام فروة » مع ابنها « الصادق » فقد اصيبت هي بهذا المرض دون أن تشعر به في بادي ء الأمر ، فلما ظهرت عليها الأعراض ، تنبهت الي خطورة الموقف ، و لم تهتم السيدة « ام فروة » بعلاج نفسها ، و انما كان همها الوحيد انقاذ ولدها « جعفر » فأبعدته عنها الي مكان آخر ، و أخذت تعاني آلام



[ صفحه 18]



أعراض المرض ، و سريانه في جسمها .

و لما انتهي الخبر الي الامام الباقر عليه السلام ، أوقف بحوثه و دروسه العلمية و اتجه لعيادة زوجته ، و قبل أن يغادر المدينة زار قبر جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و دعا الله تعالي أن ينقذ زوجته « ام فروة » من هذا المرض .

و لما انتهي اليها عظم عليها مجيئه ، و خافت عليه من العدوي ، و شكرته علي تصدعه لزيارتها ، و التفت اليها الامام و بشرها بالسلامة ، قائلا:

« لقد دعوت الله عزوجل عند قبر جدي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أن ينجيك من هذا المرض ، و اني واثق أن جدي لا يردني ، و سيقضي لي حاجتي ، فثقي بأنك ستشفين من هذا المرض ، و أنا أيضا مصون منه ان شاء الله » .

و استجاب الله دعاء وليه الامام ، فقد عوفيت السيدة « ام فروة » من مرضها ، و لم يترك أي أثر علي جسمها . و من الجدير بالذكر ان هذا المرض لا يصيب الكبار الا نادرا ، فان أصابهم كان خطرا علي حياتهم فلا ينجو منه الا القليل. [2] .


پاورقي

[1] الكافي 472:1.

[2] الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب:90 - 89.


احتجاجات الامام و مناظراته


كانت للامام الصادق عليه السلام احتجاجات و مناظرات كثيرة في شتي العلوم سواء الدينية منها و الدنيوية، مع أهل الملل و النحل، و الأديان الاخري.

سنورد بعضها منها لتعسر الاحاطة بجميعها.


فضل الدعاء


أشاد الامام الصادق عليه السلام بفضل الدعاء، وأهاب بالمسلمين أن لا يتركوه في جميع أمورهم، صغيرها وكبيرها، وأن يكونوا علي اتصال دائم بالله، الذي بيده جميع مجريات الاحداث، وكان من بعض ما قاله فيه: أ -: قال عليه السلام: «عليكم بالدعاء، فإنكم لا تقربون بمثله، ولا تتركوا صغيرة لصغرها أن تدعوا بها، إن صاحب الصغار هو صاحب الكبار» [1] .

ب: - واوصي الامام عليه السلام، صاحبه ميسر بن عبد العزيز، بملازمة الدعاء في جميع الاحوال، قال له:



[ صفحه 20]



«يا ميسر ادع، ولا تقل إن الامر قد فرغ منه، أن عند الله عزوجل، منزلة لا تنال إلا بمسألة، ولو أن عبدا سد فاه، ولم يسأل، لم يعط شيئا، فسل تعط، يا ميسر، إنه ليس من باب يقرع، إلا يوشك أن يفتح لصاحبه..» [2] .

إن الامام عليه السلام اراد من الانسان المسلم، أن يرتبط بخالقه، في جميع شوؤنه وأحواله، فبيده تعالي، العطاء والحرمان، ومن فاز بالاتصال به فقد فاز بخير عميم.


پاورقي

[1] اصول الكافي 2 / 466.

[2] اصول الكافي 2 / 466.


صفاته


يعد الصادق من افضل الصالحين لما أوتي من علم و ما أثر عنه من فقه هو نتيجة لشخصيته العلمية. و قد عرفناه من خلال أقواله بأنه تميز بسلوك انساني يستحق الدراسة و أول هذه الصفات الانسانية.


لمحة بسيطة عن حياة الإمام الصادق


هو أبو عبد الله جعفر الصادق ابن محمد الباقر ابن علي السجاد ابن الحسين الشهيد ابن أمير المؤمنين علي بن أبي طالب القرشي، الهاشمي، العلوي، المدني، الملقب بالصادق لصدق مقالته ونظافة سريرته. أمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر بن أبي قحافة. سادس أئمة أهل البيت عليهم السلام، وأعبد وأعلم أهل عصره، وأتقي وأزهد من عاصره في تلك الفترة الزمنية، وأنبل وأشرف وأفضل الناس في زمانه. كان في قمة الكمال حيث العصمة وطهارة السلالة والانقطاع إلي الله عز وجل، وكان علم الأعلام في كل فن، وامام الفقهاء طرا، وأمل المتشوقين إلي العلم والمعارف، وحلال المستصعبات من الأمور لمن تاه في خضم المعضلات والمشكلات. ولد بالمدينة المنورة ليلة الجمعة السابع عشر من ربيع الأول، وقيل في غرة شهر رجب سنة 83 ه‍، وقيل سنة 82 ه‍. ولد وشب وترعرع في بيت ركائزه الرسالة والوحي والإمامة والورع والتقي. منذ نعومة أظفاره أخذ جده الإمام السجاد عليه السلام برعايته وتربيته وتعليمه، فأخذ ينهل من عيون علوم ومعارف وأخلاق جده، فاستوعب كل ما هو خير وفاضل، وبعد مضي أكثر من اثنتي عشرة سنة علي تلك الرعاية والتربية انتقل



[ صفحه 10]



جده إلي الرفيق الأعلي، وبوفاته انتقلت الإمامة وزعامة المسلمين إلي أبيه الإمام الباقر عليه السلام، وفي هذه الفترة تولي أبوه أمر تربيته وتغذيته بالعلوم والآداب والمعارف والحكم، ولم يزل تحت كنف أبيه مدة تسع عشرة سنة حتي توفي والده الإمام الباقر عليه السلام، فانتقلت إليه امامة وقيادة الأمة الاسلامية. وبعد تخرج الإمام عليه السلام من مدرستي جده وأبيه وتصدره امامة المسلمين صمم علي تشييد جامعته العلمية الكبري في جو يسوده الرعب والاختناق، حيث البلدان الاسلامية يحكمها حكام الجور، وفي أجواء تكاثرت فيه دعاة الفساد والرذيلة، ديدنهم نشر الزيف والباطل ومقارعة الحق والفضيلة. في تلك الأوساط الرهيبة والأجواء الملبدة بغيوم البغضاء والكراهية لآل الرسول الأعظم صلي الله عليه وآله أزمع الإمام عليه السلام علي افتتاح تلك الجامعة في مجتمع متناقض مع تعاليم الشريعة الاسلامية من ناحية ومع تعاليم أهل البيت عليهم السلام من ناحية أخري، الا ما شذ وندر من أفراد قلائل اتخذوا سياسة التقية والحذر من السلطة الأموية القائمة يومئذ وأشياعهم. افتتحت الجامعة والأمة الاسلامية في دوامة من الفوضي وتنازع في الآراء، واضطراب في الأهواء والميول، وتشتت في الأفكار والاتجاهات. كان ولاة الأمور وعمالهم يحكمون بما يسوغ لهم، وضعاف النفوس من وعاظ السلاطين يتقربون إلي الحكام عن طريق بيع دينهم وضمائرهم، فكانوا يتهمون هذا ويشنعون علي ذاك، ويقلبون الحقائق ويروجون لكل فاسد وباطل. في هذا الوسط الزائف كان الإمام الصادق عليه السلام وأتباعه والشخصيات النظيفة الملتزمة أكثر الناس نصيبا من الاضطهاد والتعقيب والبلاء. عاش إمامنا الصادق عليه السلام تلك الفترات المرعبة من العهد الأموي البغيض، وشاء القضاء والقدر أن يعاصر من ملوكهم كلا من عبد الملك بن مروان، والوليد بن عبد الملك، وسليمان بن عبد الملك، وعمر بن عبد العزيز، ويزيد بن عبد الملك، وهشام بن عبد الملك، والوليد بن يزيد، ويزيد بن الوليد، ومروان بن محمد آخر أولئك



[ صفحه 11]



الفراعنة. عاصر الإمام عليه السلام كل تلك الحفنة الحاقدة علي رسالة جده المصطفي صلي الله عليه وآله، والمبغضة لآل بيت النبوة، فعاش تلك المدة الطويلة وأهل بيته وشيعته في أجواء مرعبة، محفوفة بكل صنوف البلاء والمحن والاهانات. وما انطوت الأيام والليالي حتي دب الخلاف بين الأمويين المتسلطين علي رقاب المسلمين، فاضطربت دولتهم وضعفت أركانها، فتعالت الصيحات بسقوطهم وإقامة دولة آل محمد عليهم السلام أصحاب الأمر وولاة الأمور الشرعيين، وأخيرا اضمحلت تلك الدولة البغيضة وذهب حكامها إلي مزبلة التاريخ. فجاء دور بني العباس بزعامة السفاح الذي تظاهر بولائه لآل البيت عليهم السلام والانتقام من الأمويين قتلة الإمام الحسين عليه السلام في هذه الفترة الانتقالية تنفس الإمام عليه السلام وأهل بيته وشيعته الصعداء، فأعلن عن افتتاح جامعته العلمية، لتقدم الغذاء الروحي والفكري للأمة عن طريق توجيههم ونشر أحكام وتعاليم الشريعة الغراء بين صفوفهم. فكانت داره عليه السلام منتدي لنشر صنوف العلوم والمعارف، ومشعلا من مشاعل الهداية والفكر الخلاق، فتزعم - بحق - الحركة الفكرية في أول جامعة اسلامية، تضم الآلاف من الطلبة والمتشوقين إلي العلوم والمعارف، فتخرج منها الرعيل الأول من علماء الحديث والفقه والتفسير والحكمة والكلام والفلسفة والرياضيات والنجوم والطب وغيرها، وكانوا يفتخرون بتتلمذهم علي يد الإمام عليه السلام وتخرجهم من جامعته العلمية، وقد ذكرتهم في كتابي هذا. ولم يزل الامام مشعلا ينير الطريق امام طلبة العلم والمعرفة حتي مات السفاح، فتسلم سدة الحكم المنصور الدوانيقي الذي لمس في الإمام عليه السلام ومبادئه وشيعته خطرا عليه وعلي حكومته، فصمم القضاء علي الإمام عليه السلام والفتك به بأي وسيلة كانت، فقال قولته المعروفة للإمام عليه السلام: قتلني الله ان لم أقتلك. ولكن الإمام عليه السلام - رغم تلك الظروف القاسية والتهديدات الشريرة من



[ صفحه 12]



المنصور - استمر في أداء رسالته وإدارة جامعته العلمية، ورغم تلك الظروف القاتمة والأجواء القاسية كانت تتوافد عليه جموع الطلاب من مختلف الأقطار الاسلامية، مع تباين اتجاهاتهم وآرائهم وعقائدهم. ولم يزل الإمام الصادق عليه السلام قائدا لمسيرة الأمة الاسلامية نحو الهداية والفضيلة حتي اغتاله طاغية عصره رمز التجبر والحقد المنصور الدوانيقي بالسم بالمدينة المنورة في الخامس والعشرين من شهر شوال سنة 148 ه‍، ودفن بالبقيع مع أبيه الأمام الباقر والإمامين زين العابدين والحسن بن علي عليهم السلام. فبموته خسرت الانسانية أعظم عالم ومفكر إسلامي معصوم، بقي التراث الاسلامي مدينا له ولأفكاره ولآرائه العلمية الخالدة. فسلام الله عليك يا مولاي يوم ولدت ويوم التحقت بالرفيق الأعلي ويوم تبعث حيا. عزيزي القارئ، ما تقدم كانت نبذة مختصرة وقطرة من بحر حياة امام ملأ العصور عظمة وفضائل، وعجزت عن ذكر مناقبه وعظمة سيرته أمهات الكتب والموسوعات، فكان كأجداده الطاهرين وأبنائه المطهرين، لا يعرف عظمة مقامهم وجلالة قدرهم الا من نصبهم أئمة للأمة وسفنا لنجاة البشرية إلي ساحل الهداية في الحياة الدنيا والسعادة في الحياة الأخري. عبد الحسين الشبستري



[ صفحه 13]




سالم ابن أبي الجعد


سالم ابن أبي الجعد رافع الأشجعي بالولاء، الغطفاني، الكوفي.

من محدثي العامة التابعين، وثقه جماعة منهم. وقال آخرون كان يدلس ويرسل. وقال بعض المحققين بأنه لم يكن من أصحاب الإمام الصادق عليه السلام بل كان من أصحاب الإمام أمير المؤمنين عليه السلام والراوين عنه. توفي سنة 100، وقيل سنة 101، وقيل سنة 95، وقيل سنة 97، وقيل سنة 98.

المراجع:

رجال البرقي 33. جامع الرواة 1: 347. معجم رجال الحديث 8: 13. منهج المقال 156. منتهي المقال 142. إتقان المقال 65. تاريخ الثقات 173. تاريخ گزيده (فارسي) 252. التاريخ الكبير 4: 107. تهذيب التهذيب 3: 432. ميزان الاعتدال 2: 109. تقريب التهذيب 1: 279. لسان الميزان 7: 224. شذرات الذهب 1: 118. العبر 1: 119. الكامل في التاريخ 4: 591. المراسيل 70. سير أعلام النبلاء 5: 108. المعارف 200. المغني في الضعفاء 1: 250. خلاصة تذهيب الكمال 131. تاريخ الإسلام 3: 369. البداية والنهاية 9: 189. الجرح والتعديل 4: 181. الطبقات لابن خياط 156. الطبقات الكبري 6: 291.


مالك بن الحصين السكوني


مالك بن الحصين السكوني، وقيل السلولي.

محدث لم يذكره أكثر أصحاب كتب الرجال والتراجم في مؤلفاتهم. روي عنه محمد بن سنان.

المراجع:

رجال الطوسي 308. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 49. معجم رجال الحديث 14: 165 و 166. جامع الرواة 2: 37.



[ صفحه 8]




التقية في مدلولها العملي


لا شك أن مختلف ألوان التحرك الذي باشره الامام الصادق (ع) كان يصب في مجري المشروع الاسلامي الأصيل الذي يهدف الي تعبيد الخلق كلهم لله تعالي، و التصدي للقضايا العلمية و التبليغية يصب في فؤاده النهائي في هذا المجري. أو مسألة حصر النشاط فيهم الي جانب مهمة الحفاظ علي حرارة الدم الحسيني هي مما اقتضتها طبيعة المرحلة الخاصة التي عاشها الامام الصادق (ع) والامامان اللذان سبقاه، الأمر الذي يعني بالتالي أن ممارسةالتقية في مدلولها السياسي أملتها طبيعة المرحلة أيضا، كما سبق و أوضحنا في غير محل من المحاضرة.

و الروايات، في هذا الاطار، متضافرة وكثيرة، و قد عبر الامام عن مضمون التقية في أكثر من مناسبة و خاصة عندما كان الوشاة يوغرون صدور الخلفاء حيث تكررت الوشايات ضده في عهد الخليفة العباسي



[ صفحه 269]



أبي جعفر المنصور كثيرا [1] .

وينقل عن الامام الصادق (ع)، كما في بعض الروايات، قوله: «اتقوا الله، و عليكم بالطاعة لأئمتكم قولوا ما يقولون، و اصمتوا عما صمتوا، فانكم في سلطان من قول الله تعالي: (و ان كان مكرهم لتزول منه الجبال)، و يعني بذلك كما يوضح تلميذه أبوبصير، ولد العباس، و يختم الامام كلامه بجملة تكاليف لشيعته؛ «صلوا في عشائرهم و اشهدوا جنائزهم و أدوا الأمانة اليهم» [2] .

و في رواية أخري ينقل أن أباعبدالله دخل علي أبي العباس بالحيرة مرة، فقال الأخير: «يا أباعبدالله ما تقول في الصيام اليوم؟ فقلت: ذاك الي الامام، ان صمت صمنا و ان أفطرت أفطرنا، فقال: يا غلام علي بالمائدة فأكلت معه، و أنا أعلم والله أنه يوم من أيام شهر رمضان، فكان افطاري يوما وقضاؤه أيسر علي من أن يضرب عنقي، و لا يعبد الله» [3] .

و التقية السياسية لم تمنعه من جمع الحقوق الشرعية من شيعته، الأمر الذي كان يزعج الخلفاء و يغيظهم و بالتالي يعرضه لمخاطر القتل و التنكيل، و قد تواترت الروايات التي تحكي قضية معاناة الامام في هذا الاطار. [4] .

كما أن التقية لم تبعد عنه رقابة الخلفاء و سوطهم، الا أن الامام لم يعدم وسيلة الا و استخدمها ليؤكد عدم رغبته في السلطة، و يذكر في هذا السياق أن المنصور - الخليفة العباسي الثاني - أخرج مرة اضبارة كتب و رمي بها الي الامام الصادق (ع) و قال: «هذه كتبك الي أهل خراسان تدعوهم الي نقض بيعتي، و أن يبايعوك دوني فقال - عليه السلام -: والله يا أميرالمؤمنين ما فعلت، و لا استحل ذلك، و لا هو من مذهبي...» [5] .

اذا انصب اهتمام الامام السادس من أئمة أهل البيت علي مواجهة التيارات المنحرفة في غرض مهمة توضيح و بلورة و تعليم أطروحة الاسلام المحمدي الأصيل، دون أن يغيب عن الساحة الفكرية التي كانت تشهد كل يوم تطورا جديدا لما كانت تحدثه الترجمة و تعدد الثقافات و تفاعل الحضارات من نشاط متزايد علي الصعيد الفكري.

و الظاهرة البارزة في البين أن الامام الصادق (ع) لم يتعال عن الوافد من الفكر بل أقبل عليه قارئا ومناقشا و ناقدا، فكان بحق رجل عصره [6] فحاز علي محصول الفكر الانساني حتي زمانه دون أن يتردد في الاكتساب و الأخذ و العطاء، و هذه سمة مميزة في شخصيته (ع).


پاورقي

[1] الطبرسي، اعلام الوري، (م، س)، ص 271.

[2] البحار، (م، س)، ج 47، ص 162.

[3] (م، ن)، ص 120.

[4] راجع رواية صفوان الجمال، البحار، ج 47، (م، س)، ص 204.

[5] (م، ن)، ص 197.

[6] راجع المطهري، الشهيد مرتضي، السيرة النبوية، تعريب مالك وهبي، ط 1، دارالهادي - بيروت، 1991. ص 131 و مابعدها.


ما ورد من النص علي ابي عبدالله جعفر بن محمد الصادق


عن الكافي [1] قال: باب الاشارة و النص علي ابي عبدالله جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) ثم ذكر عدة روايات منها: قال عدة من اصحابنا عن احمد بن محمد عن علي بن الحكم عن طاهر قال: كنت عند ابي جعفر (عليه السلام) فاقبل جعفر (عليه السلام) فقال ابوجعفر (عليه السلام) هذا خير البرية و اخيرها و منها: احمد بن محمد عن محمد بن خالد عن بعض أصحابنا عن يونس بن يعقوب عن طاهر قال: كنت عند ابي جعفر (عليه السلام) فاقبل جعفر (عليه السلام) فقال: هذا خير البرية الخ.

و عن المفيد [2] في «الارشاد» قال: و وصي اليه ابوجعفر (عليه السلام) وصية ظاهرة، فروي محمد بن ابي عمير عن هشام بن سالم عن ابي عبدالله جعفر بن محمد (عليه السلام) قال: لما حضرت ابي الوفات قال: يا جعفر اوصيك به اصحابي خيرا، قلت: جعلت فداك والله لادعنهم والرجل منهم يكون في المصر فلا يسئل احدا.

و روي ابان بن عثمان عن ابي الصباح الكناني قال: نظر ابوجعفر الي ابنه ابي عبدالله (عليه السلام) فقال: تري هذا، هذا من الذين قال الله عزوجل:



[ صفحه 18]



و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين الي ان قال: و روي علي بن الحكم عن طاهر صاحب ابي جعفر (عليه السلام) قال، كنت عنده، فاقبل جعفر (عليه السلام) فقال ابوجعفر (عليه السلام) هذا خيرالبرية بعدي الخ.

و عن المسعودي في اثبات [3] الوصية ط مستوفي.

قال و روي عن جابر الجعفي و عنبسة بن مصعب جميعا انهم سألا اباجعفر من القائم بعده و ضرب بيده علي ابي عبدالله (عليه السلام) فقال هذا و الله قائم آل محمد (صلي الله عليه و آله) بعدي.

قال عنبسة: فلما قبض ابوجعفر (عليه السلام) دخلت علي ابي عبدالله (عليه السلام) فاخبرته بذلك فقال: لعلكم ترون أن ليس كل امام هنا هو القائم به امرالله بعد الامام الذي قبله هذا اسم لجميعهم فلما افضي امرالله جل و عز اليه جمع الشيعة و قام خطيبا، فحمد الله و اثني عليه و ذكرهم به ايام الله ثم قال:

ان الله اوضح بائمة الهدي من اهل بيت نبيه (صلي الله عليه و آله) عن دينه و ابلج بهم عن سبيل منهاجه و فتح بهم عن باطن شاسع علمه، فمن عرف واجب حق امامه وجد طعم حلاوة ايمانه و علم فضل طلاوة اسلامه، لان الله نصب الامام علما لخلقه و جعله حجة علي اهل عالمه و البسه تاج الوقار و قد يسبب من السماء لا ينقطع عند مولده و لا ينال ما عندالله الا بمعرفته.

فهو عالم بما يرد عليه من ملتبسات الدجي و مغيبات السماء و مشتبهات الفتن، ثم لم يزل الله يختارهم لخلقه من ولد الحسين بن علي من عقب كل امام اماما يصطفهم لذلك و يجتبيهم و يرضاهم لخلقه و يختارهم علما بينا و هاديا منيرا و حجة عالما ائمة من الله عزوجل يهدون بالحق و به يعدلون



[ صفحه 19]



حجج الله و دعائه علي خلقه و مفاتيح الكلام و دعائم الاسلام، يدين بهديهم العباد و يستهل بنورهم البلاد، جعلهم الله حيوة للانام و مصابيح الظلام، جرت به ذلك فيهم مقادير الله علي محتومها، والامام هو المنتجب المرتضي، و القائم المرتجي اصطفاه الله به ذلك و اصطعنه علي غيبه في الذرحين ذرائه و في البرية حين برئه و ظلله قبل خلق نسمة عن يمين عرشه و محتو في علم الغيب عنده مرعيا بعين الله عزوجل.

يحفظه و يكلئه بستره، مذودا عنه حبائل ابليس و جنوده، مصروفا عنه قوارف السوء مبرء من العاهات، محجوبا من الافات معصوما من الفواحش كلها، مخصوصا بالحلم و البر، منسوبا الي العفاف و العلم صامتا عن النطق الا فيما يرضاه الله ايده الله بروحه و استودعه سره و ندبه لعظيم امره، فقام بالعدل لله عند تحير اهل الجهل بالنور الساطع؛ و الحق الابلج الذي مضي عليه الصادقون من آبائهم، فانظروا معاشر المسلمين نظر طالب الرشاد و تدبروا هذه الامور تدبر تارك للعناد و لا تلجوا في الضلالة بعدالمعرفة و لا تتبعوا الظن و لا تهوي الانفس فلقد جائكم من ربكم الهدي.

ثم قال المسعودي: و روي انه كان يجلس للعامة و الخاصة و يأتيه الناس من الاقطار يسئلونه عن الحلال و الحرام و عن تأويل القرآن و فصل الخطاب فلا يخرج احد منهم الاراضيا، و روي عبدالاعلي بن اعين قال: قلت لابي عبدالله (عليه السلام) ما الحجة علي المدعي بهذا الامر قال:

ان يكون أولي الناس بمن قبله و يكون عنده سلاح رسول الله (صلي الله عليه و آله) و يكون صاحب الوصية الظاهرة الذي اذا قدمت المدينة سئلت العامة و الخاصة و الصبيان الي من اوصي فلان فيقولون الي فلان.



[ صفحه 20]



ثم روي عنه اخباره (عليه السلام) به انقراض دولة بني مروان و انتقال الدولة الي بني العباس في سنة اثنتين و ثلثين و مأة في سبعة عشر سنة من امامة ابي عبدالله اولهم ابوالعباس السفاح و انه (عليه السلام) ضرب يده علي منكب ابي العباس عبدالله السفاح، فقال:

لا والله أو يملكها هذا اولا ثم ضرب بيده الاخري علي منكب ابي جعفر عبدالله المنصور و قال: و تتلاعب بها الصبيان من ولد هذا، ثم ذكر ماجري بينه و بين ابي جعفر المنصور و ما دعي به حين احضره و هو قوله: يا ناصر المظلوم الخ.

و ان المنصور ندم علي ما صنعه به، فأمرله بستة آلاف درهم و انه قبضها ثم وجه بها الي منزل الربيع ثم ذكر حكاية عجيبة وقعت لابي جعفر المنصور و انه اخبره بها و ان اباجعفر المنصور رأه كما اخبره عليه السلام و انه اذن له (عليه السلام) فانصرف ثم قال للربيع: هذا الشجي المعترض في حلقي من اعلم الناس في زمانه.ثم قال المسعودي: روي عن عبدالاعلي بن علي بن اعين و عبيدة بشير قالا: قال ابوعبدالله (صلي الله عليه و آله) ابتداء منه: والله اني لا علم ما في السماء و ما في الارض و ما في الجنة و ما في النار و ما كان و ما يكون الي ان تقوم الساعة، ثم سكت. ثم قال (عليه السلام): اعلمه من كتاب الله عزوجل يقول: تبيانا لكل شي انتهي،

و عن الكافي [4] في باب ولادته ما رواه به اسناده عن رفيد مولي يزيد بن عمر بن هبيرة قال: سخط علي بن هبيرة و حلف علي ليقتلني، فهربت



[ صفحه 21]



و عذت به ابي عبدالله فاعلمته خبري فقال (عليه السلام) انصرف اليه واقرءه مني السلام و قل له:

أني قد أجرت عليك مولاك رفيدا فلا تهجه بسوء، فقلت له: جعلت فداك شامي خبيث الرأي، فقال: اذهب اليه كما اقول لك فاقبلت فلما كنت في بعض البوادي استقبلني اعرابي فقال: اين تذهب اني اري وجه مقتول

ثم قال: اخرج يدك، ففعلت، فقال: يد مقتول، فقال لي: ابرز رجلك، فابرزت رجلي، فقال رجل مقتول، ثم قال لي ابرز جسدك ففعلت فقال: جسد مقتول ثم قال لي: اخرج لسانك ففعلت فقال لي: امض فلا بأس عليك فان في لسانك رسالة لو أتيت بها الجبال الرواسي لانقادت لك قال: فجئت حتي وقفت علي باب ابن هبيرة، فاستأذنت فلما دخلت عليه قال: اتتك به خائن رجلاه يا غلام النطع والسيف ثم امر بي فكتفت و شد رأسي و قام علي السياف ليضرب عنقي.

فقلت: ايها الامير لم تظفر بي عنوة و انما جئتك من ذات نفسي و هيهنا امرا ذكره لك ثم انت و شأنك، فقال: قل، قلت اخلني فامر من حضر فخرجوا فقلت له جعفر بن محمد يقرئك السلام و يقول لك: قد آجرت عليك مولاك رفيدا، فلا تهجه بسوء.

فقال: الله لقد قال لك جعفر هذه المقالة و اقرءني السلام فحلفت فردها علي ثلثا ثم حل اكتافي ثم قال لا يقنعني منك حتي تفعل بي ما فعلتك بك قلت ما تنطلق يدي بذاك و لا تطيب به نفسي.

فقال: و الله ما يقنعني الا ذاك، ففعلت به كما فعل بي اطلقته فناولني خاتمه و قال: اموري في يدك فدبر فيها ما شئت. ثم روي ايضا باسناده عن



[ صفحه 22]



ابي بصير قال كان لي جار يتبع السلطان فاصاب ما لا فاعد قيانا؛ فكان يجمع الجميع اليه و يشرب المسكر و يؤذيني فشكوته الي نفسه غير مرة فلم نيته فلما ان الحت عليه قال لي.

يا هذا انا رجل مبتلي و انت رجل معافافلو عرضتني لصاحبك رجوت أن ينقذني الله بك فوقع ذلك لي في قلبي فلما صرت الي ابي عبدالله ذكرت له حاله: فقال لي: اذا رجعت الي الكوفة سيأتيك، فقل له: يقول لك جعفر بن محمد: دع ما انت عليه و أضمن لك علي الله الجنة فلما رجعت الي الكوفة أتاني فيمن اتي فاحسبته حتي خلي منزلي:

ثم قلت له: يا هذا أني ذكرت لابي عبدالله جعفر بن محمد (عليه السلام)، فقال لي: اذا رجعت الي الكوفة سيأتيك، فقل له: يقول لك جعفر بن محمد (عليه السلام): دع ما أنت عليه و أضمن لك علي الله الجنة: قال فبكي ثم قال لي: الله لقد قال لك ابوعبدالله هذا، فحلفت له انه قد قال لي ما قلت:

فقال لي: حسبك، فمضي فلما كان بعد ثلثة ايام بعث الي، فدعاني و اذا هو خلف داره عريان، فقال لي: يا أبا بصير و الله ما بقي في منزلي شي ءالاوقد أخرجته و انا كما تري، قال فمضيت الي اخواننا، فجمعت له ما كسوته به ثم لم تأت عليه الا ايام يسيرة حتي بعث الي أني عليل فأتني، فجعلت اختلف اليه و اعالجه حتي نزل به الموت، فكنت عنده جالسا و هو يجود بنفسه، فغشي عليه غشية ثم افاق.

فقال لي: يا أبابصير قد وفي صاحبك لناثم قبض رحمةالله عليه، فلما حججت اتيت اباعبدالله (عليه السلام)، فاستاذنت عليه، فلما دخلت قال لي: (ابتداء من داخل البيت واحدي رجلي في الصحن و الاخري في دهليز داره)



[ صفحه 23]



يا ابابصير قد وفينا لصاحبك. و روي ايضا عن ابي علي الاشعري عن محمد بن عبدالجبار عن صفوان بن يحيي عن جعفر بن محمد بن الاشعث قال:

قال لي: تدري ما كان سبب دخولنا في هذا الامر و معرفتنا به و ما كان عندنا منه ذكر و لا معرفة شي ء مما عندالناس قال: قلت له: ما ذاك، قال: ان أباجعفر يعني أباالدوانيق قال لابي محمد بن الاشعث: يا محمد ابغ لي رجلاله عقل يؤدي عني، فقال لي أبي: قد اصبته لك هذا فلان بن مهاجر خالي، قال:

فأتني به، فأتيته بخالي، فقال له أبوجعفر: يا ابن مهاجر خذ هذا المال و ائت المدينة و ائت عبدالله بن الحسن بن الحسن وعدة من أهل بيته فيهم جعفر بن محمد (عليه السلام)، فقل لهم: اني رجل غريب من اهل خراسان و بها شيعة من شيعتكم و جهوا اليكم به هذا المال و ادفع الي كل واحد منهم علي شرط كذا و كذا، فاذا قبضوا المال، فقل:

اني رسول و أحب أن تكون معي خطوطكم بقبضكم ما قبضتم: فأخذ المال فأتي المدينة، فرجع الي أبي الدوانيق و محمد بن الاشعث عنده، فقال له أبوالدوانيق: ما وراك، قال: أتيت القوم و هذه خطوطهم بقبضهم المال خلا جعفر بن محمد؛ فاني أتيته و هو يصلي في مسجد الرسول، فجلست خلفه و قلت: ينصرف فاذكر له ما ذكرت لاصحابه فعجل و انصرف ثم التفت الي، فقال:

يا هذا اتق الله و لا تغر أهل بيت محمد، فانهم قريبوا العهد من دولة بني مروان و كلهم محتاج، فقلت: و ما ذاك أصلحك الله، قال: فادني رأسه مني و أخبرني بجميع ما جري بيني و بينك حتي كأنه كان ثالثا قال:



[ صفحه 24]



فقال أبوجعفر: يا ابن مهاجر اعلم أنه ليس من أهل بيت نبوة الا و فيه محدث؛ و ان جعفر بن محمد محدثنا اليوم، فكانت هذه الدلالة سبب قولنا به هذه المقالة انتهي ما نقله في «اصول الكافي»، و عن المفيد في [5] «الارشاد»: قال:


پاورقي

[1] اصول الكافي ص.

[2] ص 149 ط طهران.

[3] ص 139.

[4] ص 294 ط اسلاميه طهران.

[5] ص 250.


اهل بيت پيامبر كيانند


قرآن با بيان روشني درباره ي اهل بيت عليهم السلام مي فرمايد: (انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا) [1] يعني «خداوند اراده نموده كه شما اهل بيت را از همه ي پليدي ها پاك نمايد.» ترديدي نيست كه اعلان خداوند به پاكي و طهارت اهل بيت عليهم السلام كرامت و فضيلت بزرگي است كه احدي از مردم به آن دست نيافته اند و خداوند با عنايت خاص خود اهل بيت عليهم السلام را از هر پليدي و هر عيب و گناهي پاك نموده و اين نهايت تكريم به آن بزرگواران است.

از آيه ي مباركه ي فوق عصمت اهل بيت عليهم السلام نيز استفاده مي شود؛ چرا كه هر گناهي رجس و پليد است و انجام گناه با طهارت و پاكي سازگار نيست. بنابراين آنان به حكم اين آيه از هر پليدي و گناهي منزه مي باشند و عصمت جز اين نيست، لكن بايد روشن گردد كه مقصود آيه از اهل البيت كه به چنين فضيلتي ممتاز گرديده اند - كيانند؟ آيا آنها كساني هستند كه در حين نزول آيه ي فوق در خانه پيامبر صلي الله عليه و آله بوده اند؟ و يا اهل بيت هر كسي است كه با پيامبر خدا صلي الله عليه و آله رابطه ي خويشي و ازدواج داشته است؟ احتمال دوم قابل قبول نخواهد بود؛ زيرا در بين همسران پيامبر صلي الله عليه و آله كساني بوده اند كه با آن حضرت مخالفت و دشمني داشته اند و هيچ پليدي بزرگ تر از دشمني با آن حضرت نيست. از اين رو، ناچار



[ صفحه 18]



بايد همسران پيامبر صلي الله عليه و آله مقصود نباشند و استثناء بعضي از آنان دون بعض خلاف اطلاق آيه ي شريفه است.

در بين خويشان پيامبر صلي الله عليه و آله نيز كساني بوده اند كه مرتكب گناه و خلاف شده اند و صحيح نيست كه خداوند اراده ي پاكي تكويني نسبت به آنان نموده باشد و اين اراده انجام نگيرد. بنابراين نمي توان گفت مقصود خداوند از اهل البيت زن هاي پيامبر صلي الله عليه و آله و يا عموم هاشميين و خويشان آن حضرت باشند. علاوه بر اين كه احدي از علماي فريقين زنان پيامبر صلي الله عليه و آله و عموم خويشان آن حضرت را معصوم ندانسته است. از سويي، اگر مقصود از آيه [چنان كه بعضي گفته اند] اراده ي تشريعي [و دستور پاكي باشد] نبايد خداوند اراده ي تطهير را اختصاص به اهل بيت عليهم السلام بدهد؛ چرا كه خداوند دستور پاكي را به همه ي مسلمانان داده است.

بنابراين مخصوص نمودن اراده ي تطهير و پاكي به اهل بيت عليهم السلام به عنوان يك فضيلت دليل بر اين است كه تطهير نسبت به آنان يك امر تكويني و ساختاري است نه دستوري و تشريعي. از سوي ديگر اراده ي تشريعي [و دستوري] متعلق به فعل مكلفين است و بر هر مكلفي لازم است كه خود را از پليدي ها تطهير نمايد. در حالي كه اراده ي تطهير در آيه فوق از ناحيه ي خداوند مي باشد و اگر مقصود اراده ي تشريعي مي بود بايد مي فرمود: «خداوند اراده نموده كه شما - اهل بيت - خود را تطهير كنيد و از گناه و نافرماني خداوند دوري نماييد»، و در آن صورت فرقي بين اهل بيت عليهم السلام و ديگران نمي بود.

بر اين اساس، هيچ گونه شك و ترديدي باقي نمي ماند كه مقصود از آيه همان معناي اول است و اهل بيت افراد خاصي بوده اند كه در حين نزول آيه در كنار رسول خدا صلي الله عليه و آله بوده و آن حضرت آنان را در كساي خود جاي داده و اين آيه درباره ي آنان نازل گرديده است و آنان «علي» و «فاطمه» و «حسن» و «حسين» عليهم السلام بوده اند كه احاديث صحيح از كتاب هاي شيعه و سني بر آن گواه است. گر چه اگر اين احاديث صريح نيز نمي بود شخصيت والاي اين بزرگواران گواه بر اين حقيقت بود؛ چرا كه سخنان و روش علمي آنان ما را ناچار مي نمود كه به اين حقيقت اعتراف نماييم. چنان كه اين حقيقت براي اهل



[ صفحه 19]



بينش و درايت از زمان نزول آيه تاكنون روشن بوده و آنان اهل بيت عليهم السلام را منحصر به اصحاب كساء مي دانسته و فضايل بي شمار، و پاكي از گناه و دوري از پليدي ها را از خصيصه هاي آنان مي شمرده اند.

آري، بعضي از بني هاشم كه در بين آنان بني عباس نيز ديده مي شود براي رسيدن به اهداف خود در بيان معناي اهل بيت خيانت نموده و خود را اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله معرفي نموده اند؛ همان گونه كه در نام تشيع و شيعه بودن نيز خيانت شده و بعضي آن را به معناي دوستان علي عليه السلام و خويشان پيامبر صلي الله عليه و آله به طور عام دانسته اند، نه دوستان و پيروان خصوص اصحاب كسا و امامان از صلب امام حسين عليه السلام. آري تنها كساني كه گرفتار تقليد از سلف و اطاعت از ستمگران نبوده اند و از جاده ي حقيقت و صراط مستقيم منحرف نشده اند شيعيان دوازده امامي بوده اند كه اهل بيت عليهم السلام را ائمه ي دوازده گانه و شيعيان را نيز پيروان آنان دانسته اند.

البته آنان تشيع به معناي خاص را كه پذيرفتن ولايت امامان معصوم عليهم السلام است پس از گذشت يك سوم از دولت بني عباس و برطرف شدن داعيه ي بعضي از علويين شناختند [و بر آن پايدار ماندند] شاهد بر اين مسأله اين است كه بني عباس براي به دست آوردن حكومت و از بين بردن دولت مروانيه با ظرافت خاصي خود را منسوب به اهل بيت و از پيروان آنان دانستند تا بتوانند قلوب شيعيان را به خود متمايل نموده و پايه هاي حكومت خويش را محكم و دولت بني اميه را كه از دير زمان با شيعيان درگير بوده و زمين را به خون آنان رنگين ساخته بودند، از بين ببرند.

آري بني العباس بدون چنين ادعايي هرگز به آرزوي خود دست نمي يافتند. بلكه هر هاشمي ديگري نيز براي قيام خود به وسيله ي همين عنوان، يعني انتساب به اهل بيت عليهم السلام مي توانست مردم را گرد خود جمع كند، چنان كه نهضت عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر در كوفه و فارس كه دوستان اهل بيت عليهم السلام در آنجا زندگي مي كردند به همين وسيله انجام گرفت و چون مردم از گرد او متفرق گرديدند ابومسلم پناه او را نپذيرفت و بر او مسلط شد و چنين بود قيام زيد و فرزند او يحيي و محمد و ابراهيم كه آنان نيز از انتساب



[ صفحه 20]



به اهل بيت عليهم السلام استفاده نمودند. تا اين كه در زمان هاي بعد براي مردم روشن گرديد كه بني عباس از اهل بيت نبوده اند؛ چرا كه به روي آنان شمشير كشيده اند و معلوم شد كه هدف بني عباس گرفتن حكومت از بني اميه بوده و به نام گرفتن انتقام خون شهداي كربلا و صليب كناسه، يعني مسلم بن عقيل، و شهيد جوزجان و امثال آنها به حكومت و آرزوي خود رسيدند، لذا بعد از رسيدن به قدرت كينه هاي پنهان خود را آشكار نمودند. شاهد آنچه گفته شد در تاريخ فراوان است؛ چرا كه كينه هاي آنان نسبت به اهل بيت و شيعيان آنان قابل شماره نيست و در مباحث اين كتاب در حد اقناع خواهد آمد.



[ صفحه 21]




پاورقي

[1] احزاب / 33.


نصايح و مواعظ اخلاقي امام صادق


امام صادق عليه السلام همواره در دوران امامت خود نصايح و موعظه هاي فراواني را براي تهذيب نفس و ارشاد مردم به راه حق و تأمين سعادت دنيا و آخرت آنان بيان نموده و همواره براي نجات مردم از گمراهي و هلاكت حريص بوده است.

البته آنچه از سخنان آن حضرت براي ما باقي مانده، در لابلاي كتاب هاي پراكنده است، و كاملا در دسترس و قابل شمارش نيست. از اين رو تصميم گرفتيم كه مهم ترين نصايح و موعظه هاي ايشان را مرتب و منظم كنيم. [و در اختيار دوستداران آن بزرگوار قرار دهيم.]