بازگشت

جدايي و قهر


حضرت صادق عليه السلام از قول پدران ارجمندش روايت كرده كه: رسول خدا صلي الله عليه و اله فرموده: «دو نفر مسلمان كه از همديگر قهر كنند و سه روز با هم آشتي نكنند، هر دو از اسلام بيرون روند و ميانه ي آن ها پيوند و دوستي ديني نباشد. پس هر كدام از آن دو به سخن گفتن با برادرش پيشي گرفت، در روز حساب، پيشرو به بهشت مي رود.» [1] .


پاورقي

[1] همان، باب الهجره.


حرف (م)


مأي مائيَّة، 1، 1؛ 53، 37.

مجد مَجْد، 1، 1؛ 1، 2.

محن مِحْنَة، 12، 94.

محو مَحْو، 13، 39.

مرو مُرُوَّة، 2، 158.

مكر مَكْر، 27، 50؛ 35، 32.

مكن تَمكين، 7، 143؛ 57، 3.

ملك مُلكِ، 1، 1؛ 1، 2؛ 22، 34؛ 69، 38؛ 112، 2؛ مالِك، 1، 1؛ مَمْلكَة، 1، 1؛ مَلَكوت، 50، 7؛ مَلائِكَة، 16، 12؛ 37، 164؛ 41، 31.

موت مَوْت، 85، 13؛ مَيِّت، 39، 30؛ 42، 9؛ 53، 44.


و من كلام له: مع ابي اسامة زيد الشحام


اقرأ علي من تري انه يطيعني منهم و يأخذ بقولي السلام.

و أوصيكم بتقوي الله عزوجل، الورع في دينكم، و الاجتهاد لله، و صدق الحديث، و اداء الأمانة، و طول السجود، و حسن الجوار. فبهذا جاء محمد صلي الله عليه و آله، ادوا الامانة الي من ائتمنكم عليها برا أو فاجرا، فان رسول الله صلي الله عليه و آله كان يأمر بأداء الخيط و المخيط.

صلوا عشائركم و اشهدوا جنائزهم و عودوا مرضاهم و أدوا حقوقهم، فان الرجل منكم اذا ورع في دينه و صدق الحديث وادي الامانة و حسن خلقه مع الناس قيل: «هذا جعفري» فيسرني ذلك و يدخل علي منه السرور، و قيل: «هذا أدب جعفر». و اذا كان علي غير ذلك دخل علي بلاؤه و عاره و قيل: «هذا أدب جعفر».

فو الله لحدثني ابي عليه السلام ان الرجل كان يكون في القبيلة من شيعة علي عليه السلام فيكون زينها اداهم للامانة و اقضاهم للحقوق و اصدقهم للحديث اليه وصاياهم و ودائعهم، تسأل العشيرة عنه فقول: من مثل فلان انه لادانا للأمانة و اصدقنا للحديث.



[ صفحه 51]




حبابه و البيه


همان زن مؤمنه اي است كه از حضرت اميرالمؤمنين (ع) تا حضرت رضا (ع) را درك كرده، و او را «صاحبة الحصاة» (سنگريزه دار) گويند.

شيخ كليني (ره) و شيخ صدوق (ره)، از حبابه و البيه روايت كرده اند كه گفت: اميرالمؤمنين (ع) را در «شرطة الخميس» [1] ديدم كه با تازيانه دو سري كه همراه داشت، فروشندگان جري (ماهي بي فلس) و مارماهي و طافي را (كه فروش آن ها حرام است) مي زد و مي فرمود: اي فروشندگان مسخ شدگان بني اسرائيل و لشگر بني مروان. فرات بن احنف نزد حضرت ايستاد و عرض كرد: يا اميرالمؤمنين! لشگر بني مروان كيانند؟ فرمود: گروهي كه ريش را مي تراشيدند و سبيل را تاب مي دادند.

حبابه گويد: هيچ گوينده اي را خوش بيان تر از آن حضرت نديده بودم، پس به دنبالش رفتم تا در فضاي مسجد نشست، من خدمتش عرض كردم: يا اميرالمؤمنين! دليل بر امامت چيست، خدا تو را رحمت كند؟ فرمود: آن سنگريزه را بياور - و با دست اشاره به سنگريزه اي كرد - آن را نزدش بردم؛ پس با خاتم مبارك آن را مهر فرمود و آن گاه به من گفت: اي حبابه! هرگاه كسي ادعاي امامت كرد و توانست، چنانكه ديدي، سنگريزه را نقش نمايد، او امام واجب الطاعه است؛ و امام هر چه را اراده نمايد از او پوشيده نماند.

حبابه گويد: پس من رفتم (و اين گذشت) تا زماني كه اميرالمؤمنين (ع) وفات كرد، و خدمت امام حسن (ع) رسيدم، و آن جناب در مسند اميرالمؤمنين (ع) نشسته بود، و مردم از او سؤال مي كردند، پس به من فرمود: اي حبابه والبيه! گفتم: بلي، مولاي من. فرمود: آن چه با خودداري بياور، من آن سنگريزه را به آن حضرت دادم، آن جناب با خاتم مباركش بر آن نقش كرد، همچنان كه اميرالمؤمنين (ع) نقش كرده بود.

حبابه والبيه گويد: پس (از آن حضرت) خدمت امام حسين (ع) آمدم، زماني كه در مسجد رسول خدا (ص) بود، پس مرا پيش خواند و خوشامد گفت، سپس فرمود: «ان في الدلالة دليلا علي ما تريدين» - همانا در آن دلالت (كه از پدر و برادرم ديدي) دليل است بر



[ صفحه 141]



آن چه مي خواهي (از دانستن امامت من) - آيا، باز، دليل امامت را مي خواهي؟ عرض كردم بلي، آقاي من. فرمود: آن چه همراه داري، بياور. سنگريزه را به آن حضرت دادم، او هم براي من بر آن مهر نهاد.

حبابه گويد: پس (از آن حضرت) خدمت امام سجاد (ع) آمدم. در آن زمان پيري به من اثر كرده بود به طوري كه مرا رعشه گرفته بود، و سنين عمرم به صد و سيزده سال رسيده بود. آن حضرت را ديدم پيوسته ركوع و سجود مي كند و مشغول عبادت است؛ پس، از دريافت نشان امامت مأيوس شدم. حضرت با انگشت سبابه به من اشاره كرد، (قدرت) جواني به من بازگشت. گفتم: آقاي من از دنيا چقدر گذشته و چه مقدار باقي مانده؟ فرمود:«اما ما مضي فنعم و اما ما بقي فلا» - اما نسبت به گذشته، آري (آن را مي توان معلوم كرد) و اما نسبت به آينده، نه (آن را كسي نمي داند)، آن گاه فرمود: آن چه با تو است بياور. من سنگريزه را به آن حضرت دادم، پس بر آن مهر نهاد.

پس (از آن حضرت) خدمت امام باقر (ع) رسيدم، آن را نقش فرمود. سپس نزد امام صادق (ع) آمدم، سنگريزه را برايم مهر كرد. بعد خدمت ابوالحسن موسي بن جعفر (ع) رسيدم، آن حضرت هم برايم نقش كرد. سرانجام خدمت حضرت رضا (ع) آمدم، سنگريزه را برايم مهر نمود.

حبابه، پس از آن، نه ماه ديگر هم زندگي كرد و سپس از دنيا رفت. [2] .

حبابه و البيه زني بوده از شيعيان، عاقله، كامله، جليله، عالمه به مسائل حلال و حرام، و كثيرالعباده. او به حدي در عبادت كوشش و جهد كرده بود كه پوستش بر بدنش خشك شده بود و صورتش از كثرت سجود و كوبيده شدن به محل سجده سوخته شده بود. او پيوسته به زيارت امام حسين (ع) مشرف مي گشت، و چنان بود كه زماني كه مردم به نزد معاويه مي رفتند، او به نزد امام حسين (ع) مي آمد و بر آن حضرت وارد مي شد.

از صالح بن ميثم نقل شده كه گفت: من و عبايه اسدي بر حبابه والبيه وراد شديم. (چون مرا نشناخت) عبايه گفت: اين پسر برادرت ميثم است. حبابه گفت: مي خواهيد براي شما حديثي از حسين بن علي (ع) بگويم؟ گفتيم: آري، گفت: وقتي، بر آن حضرت وارد شدم و سلام كردم، جواب فرمود و به من خوشامد گفت، پس فرمود: براي چه دير به دير به ملاقات ما مي آيي؟ پاسخ دادم: براي بيماريي كه عارض من شده. فرمود: چيست آن بيماري؟ من پوشش را از روي برص خود برداشتم، حضرت دست خود را بر آن برص گذاشت،



[ صفحه 142]



و دعا كرد؛ چون دست خود را برداشت، خداوند آن برص را زايل كرده بود، سپس فرمود كه اي حبابه! همانا نيست احدي بر ملت ابراهيم (ع) در اين امت، غير از ما و شيعيان ما، و ما سواي ايشان از ما بري مي باشند. [3] .

همچنين از حبابه روايت شده كه گفت: مردي را در مكه معظمه در «ملتزم» يا در بين كعبه و حجر، در عصر گاهي، ديدم كه مردم به حضرتش اجتماع كرده و از معضلات مسائل سؤال مي كردند، و او به آن زمان مختصر از جاي برنخاست تا در مسائل بي شماري ايشان را فتوي داد؛ آن گاه برخاست و روي به رحل خود نهاد، و منادي به صوت بلند ندا در داد: «الا ان هذا النور الا بلج المسرج و النسيم الارج و الحق المرج» - بدانيد اين است نور روشن درخشان كه بندگان را به طريق حق دلالت مي فرمايد و اين است نسيم خوشبوي وزان كه جان جهان را به نسائم معرفت و دانش معطر گرداند و اين است آن حقي كه قدرتش در ميان مردم ضايع مانده است - جماعتي را ديدم كه مي گفتند: كيست اين شخص؟ در جواب ايشان گفته شد: باقر و شكافنده غوامض علوم، محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام. [4] .

در كتاب طب الائمه از داود رقي مروي است كه گفت: من در خدمت حضرت امام جعفر صادق (ع) بودم كه حبابه والبيه وارد شد و مسائل مختلفي از حلال و حرام از حضرت سؤال كرد، و ما از آن مسائل تعجب مي كرديم؛ حضرت فرمود: آيا شما شنيده بوديد، بهتر از اين مسائل كه حبابه سؤال كرد؟ عرض كرديم: فدايت شويم به درستي كه چشم و دل ما روشن شد.

آن گاه حبابه گريست. حضرت فرمود: چرا گريه مي كني؟ عرض كرد: يا ابن رسول الله، به بيماري بدي دچار شده ام، خويشاوندانم به من مي گويند كه اگر راست مي گويي به امامت بگو دعا كند، اين بيماري بد از تو دور گردد و خدا شفا عنايت كند؛ من به خدا قسم، از اين كسالت خوشوقت و خوشحالم، و مي دانم اين لطف و عنايتي است به من و كفاره گناهانم محسوب مي گردد. حضرت فرمود: به واسطه اين كسالت آنان به تو چنين مي گويند؟ حبابه عرض كرد: آري، يا ابن رسول الله.

راوي گويد: حضرت صادق (ع) لب هاي خود را حركت داد و دعايي خواند كه من هرگز آن دعا را نشنيده بودم؛ سپس به حبابه فرمود: برو در خانه پيش زن ها تا ايشان به بدنت



[ صفحه 143]



نظر كنند. حبابه نزد زنان رفت، و لباسش را از بدن بيرون كرد، اثري از آن بيماري در بدنش باقي نمانده بود.

آن گاه حضرت فرمود: الان به جانب خويشاوندان برو، و لطف خدا را درباره ما، به ايشان بنمايان. [5] .

حبابه در ايام حضرت رضا (ع) از دنيا رفت.

شيخ طوسي در كتاب غيبت فرموده: حضرت رضا (ع)، پيراهنش را، براي حبابه والبيه كفن قرار داد. [6] .


پاورقي

[1] محل پيشقراولان لشگر، و يا، محل دژباني.

[2] اصول كافي، ج 1، كتاب الحجة، ص 280 - كمال الدين، ج 2، باب 49، ص 536.

[3] رجال كشي، ص 106 - بحارالانوار، ج 44، ص 186.

[4] مناقب ابن شهر آشوب، ج 2، جزء 6، ص 275 - بحارالانوار، ج 46، ص 259.

[5] طب الائمه، ص 110 - بحارالانوار، ج 47، ص 121.

[6] كتاب الغيبة، ص 50.


مقتل يحيي بن زيد


وفي أيام الوليد بن يزيد قتل يحيي بن زيد أيضاً، وذلك أنّ يحيي خرج من الكوفة بعد مقتل أبيه وتوجّه إلي خراسان، فسار إلي الري، ومنها أتي



[ صفحه 83]



سرخس، ثم خرج ونزل بلخ علي الحريش بن عبد الرحمن الشيباني ولم يزل عنده حتّي هلك هشام وولي الوليد [1] .

وكتب والي الكوفة إلي نصر بن سيار يخبره بأنّ يحيي بن زيد موجود في منزل الحريش، وهنا طلب نصر من الحريش بأن يسلّم إليه يحيي، فردّ الحريش علي الوالي نصر بن سيّار قائلا: لا علم لي به. ولهذا السبب ضُرب الحريش ستمائة سوط. ثم قال الحريش: والله لو أنه تحتَ قدميّ ما رفعتهما [2] .

وبقيت أجهزة النظام تراقبه، وجرت بعد ذلك حوادث يطول ذكرها وأخيراً أرسل نصر جيشاً يُقدّر بعشرة آلاف فارس وكان يحيي في سبعين رجلا، وفي المعركة الأخيرة اُصيب يحيي بسهم في جبهته فقُتل وقتل أصحابه ـ رضوان الله عليهم ـ عن آخرهم وأخذوا رأس يحيي وسلبوه قميصه [3] وكان ذلك في سنة (125 هـ) وصلب جسده الشريف بالجوزجان ولم يزل مصلوباً حتَّي ظهر أبو مسلم الخراساني فأنزله وصلي عليه ودفنه [4] .

وفي سنة (126 هـ) قُتل الوليد بن يزيد من قبل الاُمويين أنفسهم وتوّلي الخلافة من بعده يزيد بن الوليد بن عبد الملك. وفي هذه الفترة حدثت فوضي سياسيّة لم تُشهد من قبل حيث تحرّك كل من كان له أدني طمع في الرئاسة; لأنّ الاُمّة في هذا الظرف كانت مستعدة لأن تستجيب لأيّ لافتة تدّعي العدالة، وتريد الانتقام من الاُمويين، فكانت تتقبل هذه الدعوات بلا فحص ولا تدقيق، ولهذا ظهرت في هذا الظرف مذاهب سياسية شتّي!



[ صفحه 84]



وهذا الواقع السياسي لم يمكن مسكه ولا السيطرة عليه وتكريسه باتّجاه واحد من قبل الإمام (عليه السلام).

من هنا نجد أنّ موقفه (عليه السلام) من هذا الوضع كان موقف المصلح المرشد حيث نراه تارة يحذّر من الاندفاع وراء أهل المذاهب الاُخري، وتارة يدعو للموقف الثوري لكن للّذي يعتمد العقيدة الصحيحة إن وجد.

فالإمام (عليه السلام) محيط بتفاصيل واقعه; لأنّه كان علي رأس حركة لم تكن وليدة الساعة وإن جاءت كردّ فعل للواقع المنحرف. ولا تخفي عليه حركة التيارات الطارئة في هذا الظرف ولا الاطماع التي تحرّك رؤساءها.

فهو إذن يعلم جيداً ما كان يستتر خلف هذه اللافتات من نوايا وأهداف كشعار بني العباس الذي خدعوا به الاُمة، من هنا حذّر الإمام (عليه السلام) من الانسياق وراء تلك الدعوات، وأكّد ضرورة الالتزام بالقيم والمبادئ المفقودة، وأعطي ملامح الخط السياسي الذي كان ينسجم مع المرحلة لكن ليس علي حساب العمل الجهادي الذي يستهدف الاُمويين، وهذا ما شاهدناه من خلال مواقفه(عليه السلام) من ثورة زيد ودعمه لها.


پاورقي

[1] زيد بن علي، للسيد عبد الرزاق المقرم: 176.

[2] الكامل لأبن الأثير: 5 / 127.

[3] المصدر السابق.

[4] المصدر السابق: 5 / 127.


جوانب من حياة الامام الصادق


كان الامام الصادق (عليه السلام) يعيش في النصف الأول من القرن الثاني الهجري، و نحن الآن في أوائل القرن الخامس عشر، و يفصل الزمان بيننا أكثر من اثني عشر قرنا و نصف، و مع هذا الفاصل الزمني كيف يمكن لنا أن ندرس حياة الامام و نحيط بها علما؟!

و ما هي الطرق و الوسائل للوصول الي معرفة هذه الشخصية بقدر الامكان؟!

من الواضح ان التراث العلمي و الفكري الذي تركه الامام الصادق (عليه السلام) في موسوعات الأحاديث، و المواد التاريخية الموجودة في بطون كتب التواريخ، قد انعكست عليها جوانب من شخصية الامام الصادق و نفسيته و مواهبه و مزاياه، و من هذا المنظار ننظر الي حياة الامام الصادق (عليه السلام) و ما رافقها من الأحداث، و ما تعلق بها من الامور.

و لا ابالغ اذا قلت: ان الأقلام تعجز و الألسن تكل، و العقول تضعف عن الاحاطة بشخصية الامام الصادق (عليه السلام) و استيعابها.

و كل من كتب أو يكتب، و كل ما كتب أو يكتب فهو بمقدار ما أدركه



[ صفحه 91]



الكاتب، و بمقدار ما استوعبه عقله و فكره.

و هكذا كل من تحدث أو يتحدث عن تلك الشخصية فهو ينظر من روزنة ضيقة و يتحدث في حدود ادراكه لا ادراك الواقع كله.

و مؤلف هذا الكتاب أحد اولئك الكتاب أو المتحدثين عن هذه الشخصية، فهذه الصفحات هي حصيلة جهد انسان لم تساعده الظروف كما يجب، و لم تتوفر عنده المصادر كما ينبغي، فالعجز في ادراك النكات العلمية، و قصور اداة التفكير، و ضعف القلم و البيان آلام يشعر بها الكاتب و لا تفارقه.

فما أصنع؟ فقد قيل: ما لا يدرك كله لا يترك كله.

أقول - والله المستعان -:

استلم الامام الصادق (عليه السلام) مقاليد الامامة، و نهض بأعباء الزعامة و الولاية الكبري، و هو ابن اثنتين و ثلاثين سنة، و بامكاننا أن نضع شخصيته علي طاولة المطالعة و الدراسة و التحليل، في حدود القدرة و الامكان.

و هناك نواحي عديدة يمكن لنا أن ننظر من كل ناحية أو زاوية الي تلك الشخصية، علي ضوء الحقيقة و الواقع، لا الوهم و الخيال:


فوائد ميوه و نباتات در نظر امام


(1) سير - امام عليه السلام مي فرمايد سير بخوريد زيرا اين نبات براي هفتاد درد و ناراحتي مفيد است



[ صفحه 202]



در مورد سير روزنامه هاي معروف فرانسه مقاله اي از دكتر (ريم) نوشته اند كه مجله ي حكمت لبناني آن را ترجمه كرد و مي گويد - البته از شنيدن و خواندن اين مطلب خوشنود مي شويد اگر بدانيد كه علماء طب به اين نبات مفيد دوباره توجه كرده اند و اين نبات جاي خود را در (فارماكوبيا) باز كرده و مي نويسند كارگراني كه اهرام (خوف) را در سال 4500 قبل از ميلاد مسيح ساخته اند سير زياد مي خوردند تا بدنهاي آنها در برابر بسياري از امراض واكسينه شود - و در جاي ديگر مجله ي مزبور يعني مجله ي فرانسوي مي نويسد اطباء مشهور مثل (سالين) و (برون) و (لوتر) و (دوبريه) و ديگران در مورد سير در تجربيات خود به اين نتيجه رسيده اند كه ذرات متبلوري در بدن انسان در طول زمان جمع مي شود كه سير آنها را آب مي كند و مانع تصلب شرايين مي گردد

(2) پياز - امام عليه السلام مي فرمايد پياز بخوريد زيرا سه خصلت و خاصيت در آن هست دهان را خوش بو مي كند و لثه را محكم مي نمايد و قواي مردي را زياد مي كند و همچنين فرمود پياز خستگي را رفع كرده و اعصاب را تقويت مي نمايد و قوه ي مردي را زياد كرده و تب را برطرف مي سازد

در مورد پياز دكتر فرانسوي (لاكوفسگي) بعد از امتحانات متعدد كه در مورد آن نموده و واكسن هاي مختلف از آن براي معالجه ي سرطان (يعني مرض خطرناكي كه هنوز معالجه ي آن از اسراري است كه علم طب نتوانسته است آن را كشف كند و علماء در پيدا كردن ميكرب آن عاجز شده اند استخراج كرده و مي نويسد ما هنوز مشغول تجربه و امتحان آن هستيم و اميدواريم كه از همين پياز خام بتوانيم در آتيه دوائي براي اين بيماري و براي بسياري از ميكربها پيدا كنيم و دكتر (لابر) مي نويسد پياز هم غذاست و هم دوا در يك آن



[ صفحه 203]



و اطبا آن را براي زيادي ادرار تجويز مي كنند و براي امراض كليه خوب است چنانكه براي مرض استسقا نيز بسيار مفيد است و آن را بايد خام خام خورد تا فوائد فوق الذكر از آن گرفته شود و دكتر ديگري مي نويسد پياز محتوي ماده اي است كه در تخفيف دردهاي بيني و حلق و مجاري تنفس و از اين قبيل تأثير زيادي دارد

(3) فجل (ترب) امام عليه السلام مي فرماييد ترب بخور زيرا سه خاصيت در آن هست برگ آن بادها را از بدن دور مي كند و مغز آن مدراست و ادرار را آسان مي كند و غذا را هضم مي نمايد و ريشه هاي آن بلغم را مي كند

اطبا مي گويند فجل (ترب) مدراست و معده را تحريك مي كند و آن را تقويت نموده و عصاره ي معده را تحريك مي كند و زود هضم است و با آن رماتيزم را مي شود معالجه كرد و در عين حال ملطف و محلل بادهاي معده است و احيانا خود توليد باد مي كند و براي سينه خوب و سرفه را قطع و سنگ مثانه را مي شكند و بلغم را خارج مي سازد

(4) جزر (هويج) امام عليه السلام مي فرمايد خوردن هويج موجب تأمين انسان از قولنج بوده و در بواسير نافع است و قوت مرد را زياد مي كند و اطبا در مورد هويج مي گويند اين گياه محتوي مقداري شكر نباتي است ولي در معده ي اطفال دير هضم است و آبش براي يرقان خوب است و با عسل مقوي باه است و براي كساني كه تنگ نفس دارند بسيار مفيد و براي كبد خيلي خوب و شن مثانه را خورد مي كند و كرم معده را كم مي كند و اگر خام خورده شود فوائد زيادتري دارد

(5) بادمجان - امام عليه السلام مي فرمايد - بادمجان بخوريد زيرا براي زهره ي سياه انسان خوب است ولي براي صفرا خوب نيست بادمجان دردها را مي برد و خود دردي ندارد و اطباء در مورد آن مي گويند بادمجان غذاي مناسب براي



[ صفحه 204]



بسياري از امراض است مقوي معده بوده و شرائين را نرم مي كند و با سركه مدراست و پخته اش براي طحال و زهره ي سياه مفيد مي باشد

(6) قرع (دبا) (كدو) امام عليه السلام مي فرمايد كدو عقل انسان را زياد مي كند و مغز را تقويت مي نمايد و براي دردهاي قولنج مفيد است - و اطبا مي گويند كدو دماغ را تر مي كند و سده هاي معده را باز مي نمايد و مدر بول و ملين معده و مخصوصا براي معده مزاجهاي گرم و براي يرقان مفيد و در تبهاي گرم بسيار خوب و براي كساني كه بي خوابي دارند بسيار مفيد مي باشد و كساني كه سن آنها از نيم گذشته و قواي بدني آنها كم و از حيث عقل هم ضعيف شده اند بايد زياد كدو بخورند زيرا براي تجديد قوي و تجديد نسوج بدن آنها بسيار خوب و مفيد است و تأثير زيادي دارد

(7) انگور امام عليه السلام مي فرمايد انگور اعصاب را تقويت مي كند و خستگي را مي برد و انسان را سر حال مي آورد و فرمود بايد ميوه ها را قبل از خوردن بشوئيد و تطهير نمائيد، روي هر ميوه سمي هست كه در وقت خوردن اول آن را بشوئيد و در آب فرو بريد - اطباء مي گويند انگور سه عمل و سه خاصيت دارد - مسهل معده مصفي خون و مغذي بدن است و آب آن قواي انساني را تجديد مي كند و دوره ي دموي را به كار مي اندازد و در معده تخميرات مفيد ايجاد مي نمايد و در مداواي كبد و كليتين مفيد و در امراض ناشي از تب هم بسيار مفيد مي باشد و فوائد زيادتري براي انگور و آب آن نوشته اند.

(8) سيب - امام عليه السلام مي فرمايد سيب بخوريد زيرا سيب حرارت بدن را كم مي كند و داخله ي بدن را خنك مي سازد و تب را دور مي كند و فرمود اگر مردم فوائد سيب را مي دانستند مرضاي خود را با سيب معالجه مي كردند



[ صفحه 205]



سيب مخصوصا مفرح قلب است به تب داران خود سيب بخورانيد اطباء مي گويند سيب مفرح و مقوي قلب و دماغ و كبد است خوردن و بو كردن آن بسيار مفيد و براي خفقان و ناراحتي ريه بسيار خوب و مصلح ضعف فم معده مي باشد و اشتهاآور است و پخته اش براي سرفه مفيد و براي امراض جلدي نافع است و انسان را به خواب مي آورد.

(9) انار - امام عليه السلام مي فرمايد به بچه هاي خود انار بدهيد زيرا اطفال و از زودتر تقويت مي نمايد و به طرف جواني مي روند و فرمود انار را با پي هاي داخله ي آن بخوريد زيرا معده را دباغي مي كند و ذهن انسان را روشن مي سازد و انسان را هوشمند مي نمايد - اطباء مي گويند انار خون را صاف كرده و اخلاط صالحه توليد مي نمايد و سر دل را باز مي كند معده را به كار مي اندازد و مدر بول و مقوي كبد است و صداي انسان را هم صاف مي سازد و بشره و روي انسان را زيبا مي كند -

(10) به - امام عليه السلام مي فرمايد هر كس ناشتا يك دانه به بخورد نطفه اش پاك و زيبا مي گردد و قلب را قوت مي دهد و انسان را باهوش و صورت را زيبا مي سازد - اطبا مي گويند به صورت را زيبا ساخته و مفرح قلب و مغز و در معده مؤثر است و روح حيواني و انساني را شاد مي سازد و بسياري از اعضاء بدن مثل كليه و مثانه را به كار مي اندازد -

(11) انجير - امام عليه السلام مي فرمايد انجير بوي دهان را مي برد و استخوان بندي را محكم مي كند و موي بدن را زياد مي كند و دواي دردهاست و خود بي عيب و بي درد است - اطبا مي نويسند انجير ميوه اي است كه مواد مغذي بسياري دارد و ماده ي شكري آن براي بدن انساني بسيار نافع و صورت را با طراوت مي سازد و عضلات بدن را قوي مي كند و اگر شب آن را بخورند



[ صفحه 206]



حركات امعاء را منظم ساخته و صحت و نشاط مي آورد

(12) خرما - امام عليه السلام مي فرمايد خرما سموم بدن را دفع كرده و خود هيچ نوع عيبي ندارد و هر كس هفت دانه خرماي نزديك برسيده شدن را در موقع خواب بخورد كرمهاي معده او كم مي شود - اطبا مي گويند در خرما فوائد طبي بسياري هست بدن را گرم و تر و تازه نگاه مي دارد و خون غليظ توليد مي نمايد و اگر در شير بخيسانند از ضعف باه جلوگيري مي نمايد و سرخ كرده اش التهابات را برطرف مي كند و سرفه ي خشك را از بين مي برد

(13) كاهو - امام عليه السلام مي فرمايد - كاهو بخوريد كه خون شما را صاف مي كند - اطبا مي گويند كاهو اغلب ويتامين ها را دارد و مقدار بسياري املاح معدني در آن مي باشد

(14) هندباء (كاسني) امام عليه السلام مي فرمايد چه خوب دانه اي است كاسني نطفه ي انساني را زياد مي كند و مولود را زيبا مي سازد - اطبا مي گويند كاسني در ضعف اعصاب و ضعف قوه ي باصره و فشار خون مفيد است و قواي بدن را برمي گرداند و افراد لاغر را حال مي آورد و قلب و كليتين و كبد را به فعاليت مي آورد


الاذان


كان بلال - مؤذن الرسول - يؤذن لصلاة الصبح فيقول بعد «حي علي الفلاح»: «الصلاة خير من النوم». و أقره الرسول (صلي الله عليه و آله و سلم) علي ذلك.

و الشيعة يقولون إن الاذان كان فيه (حتي علي خير العمل) حتي عهد عمر - كما قال الامام الباقر (عليه السلام).

و سبب رفعها من الأذان ان المؤذن وجد عمر نائما عند أذان الصبح فأضاف: (الصلاة خير من النوم) - كما أورد الزرقاني في تعليقه علي الموطأ - فاستحسنها عمر



[ صفحه 252]



فأمر أن تضاف الي أذان الصبح. و أخرج ذلك ابن أبي شيبة. [1] .

و علماء الشيعة متفقون علي أن قول «أشهد ان عليا ولي الله» ليس من فصول الأذان و أجزائه. و أن من يأتي به بنية أنه من الأذان فقد أبدع في الدين، أي أدخل فيه ما هو خارج عنه.

و يقول الشيعة إن إسقاط (حي علي خير العمل) كان بأمر من أولي الأمر في عهد عمر، حرصا منهم علي أن تفهم العامة أن الجهاد في سبيل الله هو خير العمل، و أن النداء علي الصلاة بخير العمل مقدمة لفرائضها الخمسة ينافي التحريض المطلوب للجهاد. فخطب عمر فنهي عنه. [2] .



[ صفحه 253]




پاورقي

[1] الشيعة يستدلون علي أن الأذان كان فيه عبارة (حي علي خير العمل) بما هو ثابت بالسند الصحيح عن الامام جعفر عليه السلام «لما هبط جبرائيل علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بالأذان أذن جبرائيل و أقام و عندها أمر رسول الله عليا أن يدعو بلالا فدعاه فعلمه رسول الله الأذان و أمره به» و كان أذان الإمام جعفر عليه السلام هكذا:

الله أكبر الله أكبر الله أكبر الله أكبر

أشهد أن لا إله الا الله. أشهد ان لا إله إلا الله

أشهد أن محمدا رسول الله. أشهد ان محمدا رسول الله

حي علي الصلاة. حي علي الصلاة

حي علي الفلاح. حي علي الفلاح

حي علي خير العمل. حي علي خير العمل

الله أكبر الله أكبر

لا إله إلا الله. لا إله إله الله.

[2] و قد تعاقبت التصرفات في صدد الأذان من المسلمين. كان عليه الصلاة و السلام يأمر في فجر رمضان بأذانين أولهما يوقظ الغافلين ليتسحروا، و الثاني للصلاة. و كان أذان الجمعة في عهده يبدأ عندما يجلس علي المنبر. و هو الأذان الوحيد الذي يؤدي من مكان مرتفع بالمسجد أو القرية كسقفه و منارته. فلما كثر الناس في عهد عثمان استحدث نداء آخر علي الزوراء و بقي النداء الأول كما كان - و في عهد هشام بن عبدالملك (125 - 105) اكتفي باذان المنارة. و نقل الأذان الثاني و جعله بين يدي الخطيب.

هذا و ليس الكلام القليل بين يدي الخطيب، و لا عند الأذان، ليبطله.


تلاش هاي فكري امام صادق


امام صادق عليه السلام در آن برهه حساس براي رويارويي با مشكلات به پا خاست. در مرحله اول، مدارس علمي خود را تشكيل داد و شاگرداني را براي هدايت مردم و پاسخ گويي به شبهه ها تربيت كرد. خود نيز در مدينه به ارشاد مردم و مناظره با شبهه افكنان پرداخت.

ابوزهره، عالم معاصر اهل سنت با نقل مناظره هاي بي شماري از امام صادق عليه السلام در كتابش مي نويسد: حضرت در مدينه به رد شبهات اقدام مي كرد و به شبهه ها پاسخ مي داد و راه راست را به مردم نشان مي داد. [1] .

تلاش هاي فكري امام صادق عليه السلام در رويارويي با مشكلات و مناظره با اصحاب انديشه هاي انحرافي چنان گسترده بود كه شهرت جهاني داشت. حتي گاهي افرادي از راه هاي دور آهنگ مدينه و مناظره با حضرت مي كردند.

عبدالحليم جندي از هشام بن حكم نقل مي كند كه در مصر فردي ملحد و كافر بود. خبرهايي از امام صادق عليه السلام به او رسيده بود. از اين رو، آهنگ مدينه كرد تا با حضرت مناظره كند. در آن زمان، حضرت به مكه رفته بود. آن مرد نيز به مكه رفت و حضرت را ديد. سپس جندي، مناظره ميان حضرت صادق عليه السلام



[ صفحه 44]



و آن مرد را نقل مي كند و در پايان مي نويسد: «در آخر آن مرد ايمان آورد و گفت مرا از شاگردان خود قرار دهيد» و حضرت به هشام بن حكم فرمود: «به او دانش ياد بده» و هشام به او دانش ياد داد. سپس آن مرد رهسپار ديار خود شد و مردم مصر و شام را به ايمان فراخواند. [2] .

حضرت صادق عليه السلام در برابر فتنه غلات هم به شدت برخورد مي كرد و شيعيان را از آلوده شدن به افكار انحرافي آنان باز مي داشت. شهرستاني در الملل و نحل مي نويسد:

ابي الخطاب بن ابي زينب الاسدي كسي بود كه خود را به امام جعفر بن محمد الصادق نسبت مي داد. وقتي حضرت صادق از غلو او باخبر شد، از او برائت جست و او را لعن كرد و اصحاب خود را به دوري از او دستور داد.... ابوالخطاب گمان مي كرد ائمه، پيامبر هستند و سپس به الوهيت آنها و الوهيت جعفر بن محمد اعتقاد پيدا كرد. [3] .

در روايت ديگري كه علامه سهمي در كتاب خود آورده، نقل شده است كه عيسي حجراني گفت: از جعفر بن محمد الصادق پرسيدم: آيا آنچه را از اين قوم شنيده ام، باز گويم؟ امام فرمود: بگو. گفتم: «دسته اي تو را عبادت مي كنند و تو را خدايي به غير از الله مي دانند و طايفه اي ديگر تو را تا درجه نبوت بالا برده اند». حضرت آن قدر گريست كه محاسنش خيس شد. سپس فرمود: «اگر خدا مرا بر آنان مسلط كند و خون آنان را نريزم، خدا خون فرزندم را به روي دستم بريزد». [4] .

همچنين امام صادق عليه السلام در برابر افرادي كه در اصول و فروع دين خدا بر مبناي قياس فتوا مي دادند و با اين كار، اركان دين را متزلزل مي ساختند و



[ صفحه 45]



انديشه هاي خود را به عنوان حكم خدا و پيامبرش به مردم مي آموختند، ايستادگي مي كرد؛ زيرا قياس در نظر امام صادق عليه السلام، گمراهي از مسير حق و پيروي از شيطان بود. ايشان قياس را از عوامل تهديد كننده دين خدا و نابود كننده اصول و اركان دين محمدي مي دانست. از اين رو، حضرت با ابوحنيفه كه پيشواي قياس كنندگان بود و فتوا به قياس مي داد، مناظره هايي داشت و او را از اين كار باز مي داشت و به پيروي از قرآن و سنت پيامبر خدا فرامي خواند و روي آوردن به قياس را به جاي قرآن و سنت، خطايي بزرگ مي دانست.

در ملاقاتي كه ميان امام صادق عليه السلام و ابوحنيفه رخ داد، حضرت به وي فرمود:

ويحك يا نعمان، اياك و القياس فان اهل القياس لا يزالون في التباس. [5] واي بر تو اي نعمان! از قياس بپرهيز كه بي گمان، اهل قياس هميشه در اشتباه و گمراهي به سر مي برند.


پاورقي

[1] همان، ص 96.

[2] الامام الصادق عليه السلام، (جندي)، ص 169.

[3] ملل و نحل، ج 1، ص 183.

[4] تاريخ جرجان، صص 322 و 323.

[5] الف باء، ج 2، ص 305.


حقيقت دعا


دعا زمينه ساز است. البته بايد معيارهاي دعا رعايت شود تا زمينه سازي انجام گيرد. مهمترين معيارهاي دعا اين است كه بنده در طلب نياز و حاجت خويش تنها خداي سبحان را مؤثر و اجابت كننده بداند. موحد در استعانت باشد، فاذا سئلك عني عبادي فاني قريب اجيب دعوة الداع اذا دعان، [1] «هر گاه بندگان من از تو درباره من پرسند من نزديك هستم، دعاي دعا كننده را اگر مرا بخواند، اجابت مي كنم.» دعا كننده بايد با اخلاص تنها خدا را بخواند. البته اين نكته منافات ندارد كه مانند اولياء الله را وسيله قرار دهد. زيرا اين خود عين توحيد و اخلاص است كه سبب اصلي را خدا دانسته و ديگران را واسطه و تأثير گذاري آنان را باذن الله مي داند.

دعا كننده بايد با خلوص، حضور و با قلبي پاك خداي سبحان را بخواند، اذا دعوت الله قاقبل بقلبك، [2] كه پاكي باطن و پاكي در زندگي روزمره مانند غذا و مسكن و.. از شرايط مهم و معيارهاي استجابت دعا مي باشد. امام صادق عليه السلام مي فرمايد: آن كسي كه دوست دارد خداي سبحان با استجابت دعاي وي، او را خوشحال نمايد، بايد در كار و زندگي و خوراك و در كل از زندگي پاك برخوردار باشد، من سره ان يستجاب دعائه فليطب مطعمه و كسبه. [3] اين رهنمود امام صادق عليه السلام عمده شرايط دعا را



[ صفحه 70]



در بردارد و حقيقت دعا را شفاف مي سازد. البته دعا آدابي نيز دارد كه بايد مراعات شوند، تا در استجابت آن تأثير گذار باشند. برخي آداب دعا را از رهنمودهاي امام صادق عليه السلام بهره مي گيريم.


پاورقي

[1] بقره، 186.

[2] كافي كتاب الدعاء، باب الاقبال علي الدعاء، ج 1.

[3] محجة البيضاء، ج 2، ص 304.


اعمال بني عباس


«سفاح» برادر زاده ي خود «ابراهيم بن يحيي» را در سال 133 به همراه 12 هزار نيرو به حكومت موصل فرستاد.

اول كاري كه «ابراهيم» كرد هزاران نفر از مردم آن ديار را به قتل رسانيد. مردم شهر قيام كردند و سلاح برداشتند. در اين جا از طرف ابراهيم ندا دادند كه هر كس به مسجد بيايد در امان است. مردم به مسجد هجوم كردند. در اين وقت «ابراهيم» دستور داد مسجد را محاصره كرده و همه را به قتل رسانيدند و گفته اند كه فقط يازده هزار نفر كساني كه كشته شدند انگشتر در دست داشتند.

وضع به گونه اي شد كه در اين شهر بزرگ فقط چهارصد نفر مرد باقي ماند و آنها هم كساني بودند كه از دست ابراهيم فرار كرده جان سالم به در بردند. در شب آن روز صداي شيون و زاري زنان بلند بود. فردا صبح امر كرد آنها را هم قتل عام كردند و آن قشون خونخوار در بين آنها ريخته همه را قتل عام كردند. فرماندهي بود كه به چهار هزار نفر سياه پوست تحت فرمان خود دستور قتل عام زنان را داد و آنها هم پس از آزار زنان آنها را مي كشتند و روز چهارم ابراهيم سوار شد و در نهايت غرور در حالي كه آن قشون جرار در جلو و دنبال او در حركت بودند راه مي رفت. در اين حال زني به او رسيد و لگام اسب او را گرفت و گفت: تو مگر از بني هاشم نيستي و مگر تو پسر عم رسول خدا نيستي؟ آيا به تو برنمي خورد كه سپاهيان زنگي زنان عرب را بي سيرت نمايند. ابراهيم جوابي نداد ولي كسي را همراه او فرستاد كه او را به سلامت به خانه اش برسانند و امر كرد تمام سياه پوستان را جمع كنند تا به آنها انعام دهد وقتي همه جمع شدند دستور داد تمام آنها را كشتند.

سفاح هنگامي به لقب سفاح (خونريز) ملقب شد كه خونهاي فراواني را ريخت. اصولا سفاح در تمام مدت حكومت خود مشغول آدم كشي و نابود كردن دشمنان خود از بني اميه و غيره بود.



[ صفحه 46]




تحريف حقايق توسط محدثان مزدور


يكي ديگر از علل انقراض حكومت امويان اين بود كه در دوران آنان (به خصوص در زمان معاويه) تحريف آيات قرآن و احاديث ساختگي رواج يافت و از اين راه حقايق را وارونه جلوه مي دادند و براي جلب توجه مردم به خود و به خاطر اينكه پايه هاي حكومت آنان مستحكم گردد، برخي از كساني را كه عنوان صحابه و تابعين داشتند - يعني همان دين به دنيا فروختگاني كه تنها هدفشان زندگي كردن و نان را به نرخ روز خوردن بود - به كار مي گرفتند و به وسيله ي آن ها به نيات شوم خود جامه ي عمل مي پوشاندند.



[ صفحه 70]




تفاوت اسلام و ايمان ظاهري و واقعي


از آنچه گفتيم روشن شد كه اولا، اسلام ظاهري و ايمان دو مقوله ي متفاوت هستند؛ ثانيا، اسلام ظاهري فقط ملاك احكام ظاهري اجتماعي است و موجب سعادت اخروي نمي شود؛ ثالثا اسلام ظاهري هم كه با اقرار به شهادتين حاصل مي شود، در صورتي است كه فرد - هر چند در ظاهر - به لوازم شهادتين هم ملتزم باشد. بنابراين اگر كسي



[ صفحه 60]



شهادتين را گفت ولي به معاد اقرار نكرد و آن را قبول نداشت، قطعا كافر است و حتي اسلام ظاهري هم ندارد. بعضي تصور كرده اند كه اقرار به شهادتين موجب اسلام مي شود و اسلام موجب نجات است گرچه فرد اقرار به برخي از اصول و ضروريات اسلام - مانند پذيرش و اقرار به معاد - نداشته باشد. اين تصورات از نقص معرفت نسبت به مسايل و معارف اسلامي است. شهادت به رسالت معنايش شهادت به رسالت و لوازم آن است؛ يعني هر چه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم از طرف خدا گفته حتما قبول است؛ و به طور قطع يكي از چيزهايي كه هر مسلمان بايد به آن متعهد شود و حتي مسلمانان صدر اسلام هم مي دانستند، اعتقاد به معاد است كه در سوره هاي اول قرآن نيز درباره ي آن سخن به ميان آمده است. چه طور ممكن است كسي بگويد من مسلمانم و رسالت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم را قبول دارم، اما نداند كه ادعاي ايشان آن است كه معادي در كار است و اين جزو رسالت آن حضرت مي باشد؟ البته اسلام ظاهري با كفر باطني كه موجب عذاب ابدي است جمع مي شود. از اين رو، همان گونه كه ذكر شد، ممكن است كسي تا آخر عمر جزو مسلمان ها باشد، مردم هم تصور كنند كه مسلماني صالح و متعهد است، ولي در واقع، ذره اي ايمان در دلش نباشد: لما يدخل الايمان في قلوبكم. اين همان «اسلام ظاهري» است كه فقط موجب مي شود در اين دنيا فرد را مشمول قوانين و حقوق اسلامي بدانيم. البته فعلا بحث ما در اين نيست كه از حيث ظاهر، چه كسي را بايد مسلمان حساب كنيم و احكام ظاهري اسلام را برايش ثابت نماييم. اين مسأله مربوط به فقها است كه چه حقوقي در اجتماع براي اين افراد ثابت مي شود يا از آنها سلب مي گردد.

نكته ديگر اين كه، اسلام مراتب ديگري هم دارد كه حتي انبيا عليهم السلام از خداوند مي خواستند به آن نايل شوند. حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل عليهم السلام وقتي كعبه را بنا مي كردند يكي از دعاهاشان اين بود: ربنا و اجعلنا مسلمين لك؛ [1] خدايا! ما را مسلمان قرار بده. اين نشان دهنده ي مراتب عالي تري از اسلام است و آن، تسليم بودن مطلق در برابر خدا است.

هم چنين تأكيد مي كنيم كه گرايش مرجئه ي هم صحيح نيست كه ايمان را مطلقا موجب نجات مي دانستند و مي گفتند كسي كه مؤمن بميرد، هيچ عذابي نخواهد شد. ممكن



[ صفحه 61]



است كسي مؤمن هم از دنيا برود - يعني ايمان واقعي داشته باشد - اما به دليل گناهان زيادي كه مرتكب شده، در مراحل مختلف عذاب هايي براي او در نظر گرفته شود.

روايات متعددي در اين باره وجود دارد كه مؤمن وقتي از دنيا مي رود، اگر از گناهانش توبه نكرده باشد و گناهانش بخشيده نشده باشد، ملك الموت جانش را سخت مي گيرد. اين سختي موجب مي گردد گناهانش پاك شود. اگر پاك شد، در برزخ راحت است. اما اگر گناهانش بيش از آن بود كه با سختي جان دادن پاك شود، شب اول قبر بر او سخت مي گذرد. در روايات، براي اين شب، عذاب هايي ذكر شده است. اگر در اين مرحله پاك شد، چه بهتر، و گرنه اين عذاب ها در عالم برزخ ادامه دارد تا زماني كه جانش پاك شود. اگر مؤمني در طول عالم برزخ، همه ي عذاب ها را كشيد و باز هم گناهانش پاك نشده بود، در عرصات قيامت و در محشر، آن قدر تشنگي، شرمندگي، گرفتاري، وحشت، اضطراب و انواع مصيبت ها را خواهد كشيد تا پاك شود. در تمام اين مراحل، هر كس به حسب لياقت خود و اعمال خوبي كه انجام داده، ممكن است در مرحله اي مشمول شفاعت واقع شود: موقع جان دادن، شب اول قبر، در عالم برزخ و بالاخره، در قيامت. [2] .

در روايتي آمده است كه ائمه ي اطهار عليهم السلام به شيعيانشان مي فرمودند: «آنچه را ما براي شما ضمانت مي كنيم، شفاعت قيامت است؛ براي عالم برزخ خود فكري بكنيد.» با اين حساب، اين طور نيست كه هر كس مؤمن و شيعه باشد، حتما در عالم برزخ راحت باشد.

ممكن است در عالم برزخ سال ها عذاب بكشد. چند سال، خدا مي داند! شايد هزاران سال، شايد هم ميليون ها سال. به خدا پناه مي بريم! به هر حال، شفاعت، بي حساب نيست. وقتي مي گويند فلان افراد مشمول شفاعت واقع مي شوند، اين طور نيست كه از همان اول كه از دنيا مي روند مورد شفاعت قرار گيرند. شفاعت مراحلي دارد و افراد ممكن است در جاهاي گوناگوني مشمول شفاعت واقع شوند. اما آن شفاعت كارساز، مخصوص روز قيامت است؛ وقتي كه حساب ها به كلي تصفيه مي شود. اگر كسي در آن جا حسابش پاك نشد تا ابد در جهنم خواهد سوخت. به همين دليل، در روايات، تصريح شده است كه جوانان خودتان از افكار مرجئه ي بر كنار بداريد. آنها با نشر افكارشان، جوانان را تحريك مي كردند و به ارتكاب گناه وامي داشتند؛ مي گفتند: نگران



[ صفحه 62]



نباشيد، هر كس ايمان داشته باشد، بهشتي مي شود. لذا ائمه عليهم السلام مي فرمودند: مواظب باشيد اين افكار انحرافي بر افكار جوانان شما اثر نگذارد: علموا صبيانكم ما ينفعهم الله به لا يغلب عليهم المرجئة برأيها. [3] چنين برداشتي از اسلام بسيار خطرناك است. وقتي انسان فكر كند كه هر كاري انجام دهد آمرزيده مي شود، از هيچ جنايتي خودداري نخواهد كرد. راستي اگر اين گونه باشد پس اين همه دستورات پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و انذارها و تعاليم براي چه بوده است؟

مسأله ديگر اين است كه در داشتن ايمان واقعي هم همه در يك سطح نيستند. مراتب ايمان بسيار زياد است. در روايات ما بر اين مسأله تأكيد شده كه ايمان درجاتي دارد. بعضي از روايات براي آن ده مرتبه و بعضي از آنها هفت مرتبه ذكر كرده اند. اما بر حسب تحقيق و نظر دقيق، مي توانيم بگوييم مراتب ايمان تا بي نهايت ادامه دارد. آن قدر اختلاف در مراتب ايمان افراد وجود دارد كه شايد دو نفر هم كاملا شبيه يكديگر نباشند.

آنچه در درجه اول مهم است اين است كه سعي كنيم ايمان واقعي داشته باشيم و تنها به اسلام ظاهري اكتفا نكنيم. دلمان خوش نباشد كه جزو مسلمان ها هستيم، از پدر و مادرمان مي توانيم ارث ببريم، ذبيحه مان حلال است يا بدنمان پاك است. اينها دلخوش كننده نيست، احكام ظاهري اين دنيا است. براي سعادت اخروي بايد در باطن، ايمان داشته باشيم. در درجه بعد نيز بايد ببينيم در كدام مرتبه از ايمان هستيم و به مراتب اوليه ي ايمان اكتفا نكنيم. آن قدر مراتب عالي براي ايمان وجود دارد كه انسان به هر مرتبه اي كه برسد، وقتي به مرتبه ي پايين نگاه كند، مي فهمد چه قدر ترقي كرده و يا اگر - خداي ناكرده - تنزل كند، مي بيند چه سرمايه ي عظيمي را از دست داده است. البته اين تحول ها براي همه پيش مي آيد. ما در طول عمرمان ممكن است گاهي ايمانمان تقويت شود و ممكن است به عكس، گاهي خود را بيازماييم و ببينيم ايمانمان كم تر شده است. هر قدر ايمان قوي تر باشد تأثيرش در عمل بيش تر است. گاهي هم آثار ايمان به سادگي قابل شناختن نيست.


پاورقي

[1] بقره (2)،128.

[2] ر.ك: بحارالانوار، ج 2، باب 6، روايت 6.

[3] همان، ج 2، باب 8، روايت 39.


وجود رابطه ي تشكيلاتي


نعمان بن بشير مي گويد: من در سفر حج با جابر بودم. در مدينه بر ابي جعفر - امام باقر عليه السلام - درآمد و در روز آخر با آن حضرت خداحافظي كرد و شادمانه از نزد او بيرون آمد. رهسپار كوفه شديم. در يكي از منازل بين راه، شخصي به ما رسيد (نعمان نشانه هاي آن شخص و گفتگوي كوتاه او با جابر را نقل مي كند) و نامه اي به جابر داد. جابر نامه را بوسيد و بر چشم نهاد و سپس باز كرد و خواند. ديدم هر چه نامه را مي خواند، چهره اش گرفته و گرفته تر مي شود. نامه را به آخر رسانيد و پيچيد و ما در ادامه ي راه به كوفه رسيديم؛ اما جابر را شادمان نديدم. روز بعد از ورود به كوفه، به ملاحظه ي احترام جابر، به ديدارش شتافتم. ناگهان با منظره ي شگفت آوري روبه رو شدم. جابر در حالي كه مانند كودكان بر ني سوار شده و گردنبندي از كعب گوسفند بر گردن افكنده بود و شعرهاي بي سر و تهي مي خواند، از خانه بيرون آمد؛ نگاهي به من افكند و هيچ نگفت. من نيز سخني نگفتم، ولي از اين وضع بي اختيار گريه ام گرفت. كودكان گرد من و او جمع شدند و او بي خيال به راه افتاد و مي رفت تا به رحبه رسيد و كودكان همه جا او را دنبال مي كردند.... مردم به همديگر مي گفتند جابر بن يزيد ديوانه شده است. چند روزي بيش نگذشته بود كه نامه ي خليفه - هشام بن عبدالملك - به حاكم كوفه



[ صفحه 36]



رسيد كه نوشته بود: تحقيق كن مردي به نام جابر بن يزيد جعفي كيست؛ دستگيرش كن و گردنش را بزن و سر او را نزد من بفرست. حاكم از حاشيه نشينان سراغ جابر را گرفت. گفتند: امير به سلامت باد! او مردي است كه از فضل و دانش و حديث برخوردار بود؛ امسال حج كرد و ديوانه شد و هم اكنون در رحبه بر ني سوار است و با كودكان به بازي سرگرم. نعمان گويد: حاكم براي اطمينان بر سر جابر و كودكان رفت و او را سوار بر ني در حال بازي ديد؛ پس گفت: خدا را شكر كه از قتل او معافم ساخت. [1] .

اين نمونه اي از چگونگي ارتباط امام با ياران نزديك است و نمايانگر وجود پيوستگي و رابطه اي محاسبه شده و تشكيلاتي؛ و نيز نمونه اي است از موضع گيري حكومت در برابر اين ياران. پيدا است كه ايادي خلافت - كه بيش از هر چيز به حفظ قدرت و استحكام بخشيدن به موقعيت خود مي انديشند - از روابط امام با ياران نزديك و فعاليتهاي جمع آنان يكسره بي خبر نمي مانند و كم و بيش بويي از اين موضوع مي برند و درصدد كشف و مقابله با آن برمي آيند. [2] به تدريج نماي متعرضانه در زندگي آن حضرت و نيز در جو عمومي تشيع پديد مي آيد و آغاز فصل ديگري را در تاريخ زندگي امامان شيعه نويد مي دهد.


پاورقي

[1] قاموس الرجال، ج 2، ص 330 - 329 و بحار، ج 46، ص 283 - 282.

[2] اين حقيقت را به جز ماجراي جابر و ماجراهاي متعدد ديگري شبيه به آن روايت، عبدالله بن معاويه جعفري نيز كه پيام تهديدآميز حاكم مدينه به امام باقر عليه السلام را نقل مي كند، صريحا تأييد مي نمايد. (ر. ك: بحار، ج 46، ص 246).


خانه عقيل يا آرامگاه خانوادگي


بيان يك نكته تاريخي:

يكي از حوادث تاريخي كه كمتر مورد توجه قرار گرفته اين است كه جناب عقيل هم مانند پدر ارجمندش ابوطالب به انگيزه هاي مختلف از سوي مخالفينش مورد نكوهش قرار گرفته و شخصيت وي از جهات متعدد تحريف گرديده است كه يكي از



[ صفحه 65]



اين موارد تحريف تاريخ مهاجرت وي به مدينه مي باشد كه براي تحقير و تضعيف موقيعت عقيل مهاجرت او در سالهاي پنجم، ششم، و حتي در سال هشتم هجرت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) عنوان گرديده است. در صورتي كه تاريخ صحيح بيانگر خلاف اين نظريه و مهاجرت عقيل را در سال دوم و پس از جنگ بدر مي داند و دلائل و شواهد فراوان اين حقيقت را تأييد مي كند كه ما در اينجا به نقل يكي از اين شواهد تاريخي بسنده مي كنيم و آن حضور عقيل در مراسم ازدواج امير مؤمنان است.

آري بنا به نقل محدث بزرگ «ابن مردويه» عقيل بن ابي طالب در مراسم ازدواج اميرمؤمنان (عليه السلام) كه در سال دوم هجرت به وقوع پيوسته حضور فعال داشته و در برپايي اين مراسم وساطت نموده و به هنگام انتقال حضرت زهرا (عليها السلام) به حجله عروسي در كنار رسول خدا (صلي الله عليه وآله) جزو مشايعت كنندگان بوده است. پس از گذشت چند روز از عقد ازدواج اميرمؤمنان (عليه السلام) با حضرت زهرا عقيل به اميرمؤمنان عرض نموده برادر از اينكه افتخار دامادي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) را به خود اختصاص داده اي ما بني هاشم مسرور و خوشحاليم و اين خوشحالي آنگاه كامل خواهد گرديد كه شاهد مراسم عروسي شما هم باشيم. برادر! چرا از رسول خدا درخواست نمي كني اجازه دهد كه همسرت را به خانه ات منتقل كني؟! اميرمؤمنان (عليه السلام) فرمود: الحياء يمنعني؛ من از اظهار اين مطلب به رسول خدا شرم دارم و لذا هر دو به نزد ام ايمن رفتند و موضوع را با او در ميان گذاشتند و او هم پيام آنها را به رسول خدا (صلي الله عليه وآله) رسانيد و مراسم اجرا گرديد.

باز در مراسم عروسي حضرت زهرا (عليها السلام) چنين آمده است. رسول خدا (صلي الله عليه وآله)، دخترش فاطمه را به مركب مخصوص خودش «شهباء» سوار نموده و به سلمان دستور داد افسار آن را به دست بگيرد. و خود آن حضرت با عده اي در پشت سر حركت مي نموده از آنهاست حمزه و عقيل (و معه حمزه و عقيل). [1] .

بنابراين عقيل بن ابي طالب از سال دوم هجرت رسول خدا به مدينه مهاجرت نموده و رسول خدا كه زمين هايي را در مدينه و در فاصله بقيع و مسجد تقطيع و براي احداث خانه در اختيار مهاجران قرار مي داد عقيل نيز از اين طريق در اين منطقه صاحب خانه



[ صفحه 66]



گرديده است.

ولي جالب توجه است كه در ميان اين خانه ها تنها خانه عقيل بن ابي طالب است كه داراي اهميت و خصوصيت ممتاز مي باشد و بطوري كه در صفحات آينده خواهيم ديد اين خانه است كه مورد توجه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و افراد سر شناس پس از آن حضرت بوده و نيز همانگونه كه در تعبيرات قبلي ملاحظه فرموديد معرفي منازل ديگر در جهت معرفي خانه عقيل و در حول محور آن مي باشد.

اين اهميت و خصوصيت از اينجا بوجود آمده است كه اين خانه گرچه از نظر ساختماني يك خانه مسكوني و منتسب به عقيل بن ابي طالب بوده، اما در عين حال به آرامگاه خصوصي و خانوادگي اقوام و فرزندان رسول خدا مبدل گرديده است و اولين كسي كه در داخل آن دفن شده است، فاطمه بنت اسد [2] و پس از آن عباس عموي پيامبر است و پس از آنها پيكر پاك و مطهر چهارتن از ائمه هدي (عليهم السلام) و فرزندان رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در اين بيت بخاك سپرده شده است و اين موضوع از مسلمات تاريخ است و ديده نشده كه مورخ و مدينه شناسي در اصل اين مطلب شك و ترديد و يا نظر مخالفي داشته باشد، مگر در مورد قبر متعلق به فاطمه كه آيا منظور از وي فاطمه بنت اسد است و يا فاطمه دختر گرامي رسول خدا (صلي الله عليه وآله) كه در صفحات آينده مورد بررسي قرار خواهد گرفت.

اينك بر مي گرديم به نمونه هايي از متن تاريخ و نص گفتار چند تن از مورخان:


پاورقي

[1] اعيان الشيعه، شرح حال اميرمؤمنان و حضرت زهرا (عليهما السلام).

[2] وفات فاطمه بنت اسد در سال چهارم و بنا به قولي در سال ششم هجرت واقع شده است.


جزاء من انكر ولاية الامام و جحدها و لم يؤمن بها


167- عن أبي بصير قال: حججت مع ابي عبدالله عليه السلام فلما كنا في الطواف قلت له:

- جعلت فداك - يابن رسول الله. يغفر الله لهذا الخلق؟!

فقال عليه السلام: يا ابابصير! ان اكثر من تري قردة و خنازير.

قال: قلت له: أرنيهم.

قال: فتكلم عليه السلام بكلمات. ثم أمر يده علي بصري فرأيتهم [1] قردة و خنازير.

فهالني ذلك.

ثم امر عليه السلام يده علي بصري. فرأيتهم كما كانوا في المرة الاولي.

ثم قال عليه السلام: يا ابامحمد! انتم في الجنة تحبرون و بين اطباق النار



[ صفحه 194]



تطلبون فلا توجدون.

- والله - لا يجتمع - في النار - [2] منكم. ثلاثة.

لا - والله - و لا اثنان - لا والله - و لا واحد [3] .

168- عن أبي بصير قال: حججت مع أبي عبدالله عليه السلام.

فلما كنا في الطواف.

قلت: يابن رسول الله! يغفر الله لهذا الخلق؟!

قال عليه السلام: ان اكثر من تري قردة و خنازير.

قلت أرنيهم؟!

فتكلم عليه السلام بكلمات. ثم أمر يده علي بصري.

فرأيتهم قردة و خنازير كما قال عليه السلام.

قلت: فرد بصري.

فدعا عليه السلام.

فرأيتهم كما رأيتهم في المرة الاولي خلقا سويا.

ثم قال عليه السلام: انتم في الجنة تحبرون [4] و بين اطباق النار تطلبون. فلا توجدون.

- والله - لا يجتمع - في النار - منكم اثنان.

- لا والله - و لا واحد [5] .



[ صفحه 195]



169- سدير الصيرفي قال: كنت مع الصادق عليه السلام - في عرفات - فرأيت الحجيج و سمعت الضجيج.

فتوسمت و قلت في نفسي: أتري هؤلاء - كلهم - علي الضلال؟!

فناداني الصادق عليه السلام.

فقال عليه السلام: تأمل.

فتأملتهم.

فأذا هم قردة و خنازير [6] .



[ صفحه 196]




پاورقي

[1] في دلائل الامامة - فرأيتهم كما قال.

قلت: رد علي بصري. فرأيتهم كما رأيتهم في المرة الاولي.

[2] في دلائل الامامة بدون كلمة: النار.

[3] بصائر الدرجات: ص270 و دلائل الامامة: ص282.

[4] أي: تنعمون و تكرمون و تسرون. (نقلا عن هامش المصدر).

[5] الخرائج: ج2 ص827.

[6] المناقب: ج4 ص234 و235.


دو علم دانستني پيرامون دوقلوها و چگونگي وزش باد


مرحوم كليني در كتاب شريف كافي آورده است:

يكي از اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام داراي دو نوزاد دوقلو گرديد، همين كه به حضور مبارك آن حضرت شرفياب شد، پس از تبريك و تهنيت به او فرمود: آيا مي داني كدام يك از دوقلوها بزرگترند؟

پدر نوزاد در جواب اظهار داشت: آن كه اول از شكم مادر خارج و به دنيا آمده است.

حضرت فرمود: خير، آن كه آخر به دنيا آمده بزرگ تر است، زيرا مادر در ابتداء به وسيله او؛ و سپس به وسيله آن كه اول خارج شده، آبستن گرديده است.

و چون نطفه اولي در ابتداء وارد رحم شده و منعقد گرديده است، به همين جهت توان خروج از رحم مادر را ندارد، تا آن كه نوزاد بعد از خودش خارج گردد؛ و پس از آن كه راه براي اولي باز شد آن وقت مي تواند از رحم مادر خارج و وارد دنيا گردد. [1] .

بنابر اين، آن كه نطفه اش اول منعقد شده است، دومين نوزاد محسوب مي شود، كه به همين جهت بزرگ تر هم خواهد بود.

همچنين محمد بن فُضيل عزرمي حكايت كند:

روزي كنار كعبه الهي در حِجر اسماعيل زير ناودان طلا، در محضر پُر فيض ‍ امام جعفر صادق عليه السلام نشسته بودم.

ناگاه متوجه شديم كه دو نفر با يكديگر در رابطه اين كه باد از كجا و چگونه مي وزد نزاع مي كنند، و يكي به ديگري مي گويد: به خدا قسم! تو نمي داني باد از كجا مي وزد.

و چون سر و صداي آن ها بالا گرفت، امام جعفر صادق عليه السلام به آن كه بيشتر ادعا مي كرد، خطاب نمود و فرمود: آيا تو خودت مي داني كه باد از كجا و چگونه مي وزد؟

اظهار داشت: خير، من نمي دانم؛ وليكن از مردم چيزهايي را در اين رابطه شنيده ام.

محمد عزرمي در ادامه داستان گويد: من به امام صادق عليه السلام عرض ‍ كردم: ياابن رسول اللّه! شما خود بيان فرمائيد كه باد از كجا و چگونه مي وزد؟

حضرت فرمود: باد، زير ركن شامي، در كنار كعبه الهي زنداني است، وقتي خداوند تبارك و تعالي اراده وزش آن را نمايد، مقداري از آن را آزاد مي سازد.

پس چنانچه آن باد از جنوب كعبه خارج شود، باد از سمت جنوب مي وزد.

ولي اگر از شمال آن خارج گردد، آن را باد شمال گويند.

و اگر از مشرق باشد، آن را باد صبا خوانند.

و اما چنانچه از مغرب باشد، باد دبورش گويند.

و سپس امام عليه السلام در ادامه فرمايش خود افزود: دليل و علامت آن اين است كه هميشه در تابستان و زمستان اين ركن شامي متحرك مي باشد. [2] .


پاورقي

[1] كافي: ج 6، ص 53، ح 8، وسائل الشّيعة: ج 21، ص 497.

[2] بحارالانوار: ج 60، ص 8، ح 7.


من رسالة الصادق الي جماعة شيعته و أصحابه


أما بعد فسلوا ربكم العافية، و عليكم بالدعة و الوقار و السكينة و الحياء و التنزه عما تنزه عنه الصالحون منكم، و عليكم بمجاملة أهل الباطل، تحملوا الضيم منهم، و اياكم و مماظتهم [1] .

أكثروا من الدعاء، فان الله يحب من عباده الذين



[ صفحه 123]



يدعونه. وقد وعد عباده المؤمنين الاستجابة و الله مصير دعاء المؤمنين يوم القيامة لهم عملا يزيدهم به في الجنة. و أكثروا ذكر الله ما استطعتم في كل ساعة من ساعات الليل و النهار، فان الله أمر بكثرة الذكر له؛ والله ذاكر من ذكره من المؤمنين، ان الله لم يذكره أحد من عباده المؤمنين الا ذكره بخير.

و عليكم بالمحافظة علي الصلوات و الصلاة الوسطي و قوموا لله قانتين، كما أمر الله به المؤمنين في كتابه من قبلكم. و عليكم بحب المساكين المسلمين، فان من حقرهم و تكبر عليهم فقد زل عن دين الله و الله له حاقر ماقت و قد قال أبونا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم «أمرني ربي بحب المساكين المسلمين منهم» واعلموا أن من حقر أحدا من المسلمين ألقي الله عليه المقت منه و المحقرة حتي يمقته الناس أشد مقتا فاتقوا الله في اخوانكم المسلمين المساكين، فان لهم عليكم حقا



[ صفحه 124]



أن تحبوهم، فان الله أمر نبيه صلي الله عليه و آله و سلم بحبهم، فمن لم يحب من أمر الله بحبه فقد عصي الله و رسوله و من عصي الله و رسوله و مات علي ذلك مات و هو من الغاوين.

اياكم و العظمة و الكبر، فان الكبر رداء الله، فمن نازع الله رداءه قصمه الله و أذله يوم القيامة.

اياكم أن يبغي بعضكم علي بعض، فانها ليست من خصال الصالحين فانه من بغي صير الله بغيه علي نفسه و صارت نصرة الله لمن بغي عليه، و من نصره الله غلب و أصاب الظفر من الله.

اياكم أن يحسد بعضكم بعضا، فان الكفر أصله الحسد.

اياكم أن تعينوا علي مسلم مظلوم يدعو الله عليكم و يستجاب له فيكم، فان أبانا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول: «ان دعوة المسلم المظلوم مستجابة».



[ صفحه 125]



اياكم أن تشره نفوسكم الي شي ء مما حرم الله عليكم، فانه من انتهك ما حرم الله عليه ههنا في الدنيا حال الله بينه و بين الجنة و نعيمها و لذتها و كرامتها القائمة الدائمة لأهل الجنة أبد الآبدين. [2] .



[ صفحه 126]




پاورقي

[1] المماظة: شدة المنازعة.

[2] تحف العقول: 309.


الحب في الله


دعا الامام عليه السلام المسلمين الي التحاب، و المودة فيما بينهم في الله تعالي خالصة لا يشوبها شي ء من شؤون المادة التي لا تلبث أن تتلاشي، قال عليه السلام: «اذا جمع الله الأولين و الآخرين نادي مناد يسمعه الناس يقول: أين المتحابون في الله؟ فيقوم عنق من الناس، فيقال لهم: اذهبوا الي الجنة بغير حساب، فتتلقاهم الملائكة و يسألونهم عن العمل الذي جازو به الي الجنة، فيقولون: نحن المتحابون في الله، فيقولون: و أي شي ء كان أعمالكم؟ فيقولون: كنا نحب في الله، و نبغض في الله فيقولون لهم: نعم أجر العاملين [1] .

ان الحب في الله يوحد، و لا يفرق، و يجمع و لا يشتت، انه ناشي ء عن الايمان العميق بالله.


پاورقي

[1] وسائل الشيعة 11 / 432.


اسطورة


من الموضوعات ما رواه ابن عساكر في تأريخه بأسناده عن محمد بن جعفر السامري قال ما نصه: سمعت أباموسي المؤدب يقول: قال قيس ابن النعمان: خرجت يوما الي بعض مقابر المدينة فاذا أنا بصبي جالس عند قبر يبكي بكاء شديدا، و ان وجهه ليلقي شعاعا من نور فأقبلت



[ صفحه 57]



عليه، فقلت: أيها الصبي ما الذي اعقلت له من الحزن حتي افردك بالخلوة في مجالب الموتي و البكاء علي أهل البلاء، و أنت بغرارة (50) الحداثة مشغول عن اختلاف الأزمان، و حنين الأحزان؟!! فرفع الصبي رأسه، و طأطأه و اطرق ساعة لا يحيد جوابا ثم رفع رأسه و هو يقول:



ان الصبي صبي العقل لا صغر

ازري بذي العقل فينا لا و لا كبر



ثم قال لي: يا هذا انك خلي الذرع من الفكر، سليم الاحشاء من الحرقة، آمنت تقارب الأجل بطول الأمل، ان الذي أفردني بالخلوة في مجالب أهل البلاء يذكرني قول الله عزوجل «اذا هم من الاجداث الي ربهم ينسلون» فقلت: بأبي أنت و أمي من أنت؟ فاني لأسمع كلاما حسنا، فقال: ان من شقاوة أهل البله قلة معرفتهم بأولاد الانبياء، أنا محمد بن علي بن الحسين، و هذا قبر ابي فأي انس أنس من قربه؟ و أي وحشة تكون معه؟ ثم انشأ يقول:



ما غاض دمعي عند نازلة

الا جعلت لها البكا سببا



اني احل ثري حللت به

من أن أري بسواك مكتئبا



فاذا ذكرتك سانحتك به

من الدموع اذا ما فاض فأنسكبا



قال قيس: فانصرفت، و ما تركت زيارة القبور منذ ذاك [1] و الذي يدلل علي وضع هذه الرواية انها ذكرت ان الامام كان صبيا بعد وفاة أبيه، و مما اجمع عليه المؤرخون ان عمره الشريف في ذلك الوقت كان تسعا و ثلاثين سنة مع أن التأمل في فصولها يوحي بانها من الموضوعات.



[ صفحه 58]



و بهذا ينتهي بنا الحديث عن الامام محمد الباقر في ضلال جده و أبيه، و قد ورث منهما أجل ما تورثه الاصول للفروع، فقد ورث منهما العلم و الحكمة و فصل الخطاب.



[ صفحه 61]




پاورقي

[1] تأريخ ابن عساكر 51 / 44 - 45.


منصور و خبر شهادت امام صادق


ابوايوب نحوي گويد: در نيمه شبي، منصور دنبال من فرستاد.نزد او رفتم. روي تخت نشسته بود و شمعي در برابرش و نامه اي در دست داشت.چون سلامش گفتم نامه را به سوي من انداخت و گريست. سپس گفت: اين نامه از محمد بن سليمان است. گزارش مي دهد كه جعفر بن محمد وفات كرده است و سه مرتبه گفت: «انا لله و انا اليه راجعون».كجا مانند جعفر يافت مي شود؟! سپس به من گفت: بنويس. من مقدمه ي نامه را نوشتم. آن گاه گفت: بنويس اگر به شخصي معين وصيت كرده است او را گردن بزن. [1] وقتي والي مدينه وصيتنامه را خواند، ديد امام پنج نفر را وصي خود معرفي كرده: خود خليفه، والي مدينه، عبدالله افتح (فرزند بزرگ)، حضرت موسي - عليه السلام - - فرزند كوچك حضرت و حميده، عيال خود را منصور از شنيدن اين خبر عاجز ماند و گفت: براي كشتن اينها راهي نيست. [2] چه عالي سروده سيد علي مداح:



شنيده ام امام جعفر صادق كه در الست

بر خاص و عام كرده خداوند سرورش



همت گماشت از پي ترويج دين حق

منت به جن و انس نهاده است حضرتش





[ صفحه 238]





شرع نبي ز همت او گشت پايدار

رونق گرفت مذهب ملت ز همتش



عالم ز علم آن شه دين بهره مي برد

بر قلب دشمنان وي افتاده سطوتش



شاهي كه عقل قاصر است از وصف و مدح او

در وصف او هر آنچه بگويم نگفتمش



كروبيان به درگه او جمله بنده وار

روح الامين ستاده پي امر و خدمتش



ايزد نهاد تاج امامت به فرق او

به به عجب رسالت مهين جامه بر تنش



فرض است حب او به دل جمله خاص و عام

خوشحال آن كه سايه ي آن شاه بر سرش



«مداح» را چه غم كه و را كيش جعفر است

فخرش همين سروده و مدح مباركش




پاورقي

[1] منظور از اين دستور ريشه كن كردن امامت و خاتمه دادن به حيات شيعه بود اما «والله متم نوره و لو كره الكافرون».

[2] كافي، ج 2.


راه هاي فروتني چيست؟


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

فروتني اين است كه از مجلس به جايي كمتر از مقام و موقعيت خود، راضي باشي و به هر كه برخوردي، سلام كني و مشاجره را رها كني هر چند حق با تو باشد و دوست نداشته باشي كه تو را به پرهيزكاري بستايند و فروتني در رأس همه ي خوبي ها است. [1] .


پاورقي

[1] بحار: 75 / 123 / 20 و 75 / 118 / 3، ميزان الحكمه: ج 14، ح 21838.


دوري كردن از حرص


و اياكم أن تشره أنفسكم الي شي ء مما حرم الله عليكم فانه من انتهك ما حرم الله عليه هاهنا في الدنيا حال الله بينه و بين الجنة و نعيمها و لذتها و كرامتها القائمة الدائمة لأهل الجنة أبد الآبدين [1] ؛ مبادا شيفته چيزي شويد كه خدا بر شما حرام كرده است؛ زيرا هر كس پرده حرمت خدا را در اين دنيا بدرد خدا ميان او و بهشت و نعمت ها و خوشي و مقام ارجمند و پايدار و پيوسته آن جا كه براي اهلش مقرر شده براي هميشه جدايي مي افكند.

«اياكم» يعني بپرهيزيد، حذر كنيد، دوري كنيد. «شره» به معناي حرص و مرتبه اي بالاتر از آن است. علامه مجلسي در تفسير شره عبارت هاي مختلفي همچون «شدة الحرص» و «اسوء الحرص» بيان كرده اند. وقتي نفس انسان دلخواه خود را مطالبه مي كند و در درون انسان رغبتي نسبت به آن چيز پيدا مي شود، به دنبال به دست آوردن آن مي رود. در اين حالت انسان دچار حرص شده است و اگر مطيع خواسته نفس باشد و به اين وضعيت ادامه دهد حرص او شديدتر شده، تبديل به شره مي شود.

البته، اين تفاسير و تعابير گاهي سبب، مسبب، لازم و يا ملزوم حرصند و گرنه خود حرص يعني اين كه انسان نعمت هاي الهي را بيشتر از حد نياز براي خويشتن بخواهد.



[ صفحه 78]



ناگفته نماند خداي متعال وجود انسان را با مجموعه اي از شهوات و روحانيت در آميخته است. به علت وجود شهوت در درون انسان، طبيعتا خواسته هايي فرا روي او قرار مي گيرد. اين خواسته ها اگر در حد معمول و منطقي باشند و قوام زندگي به آنها بستگي داشته باشد، حرص نيست. چرا كه شهوت خوراك، شهوت آسايش، شهوت جنسي و شهوت هايي از اين قبيل از لوازم ادامه حياتند و بقاي نسل بشر به اينها بستگي دارد و كسي كه غذا نخورد و آب نياشامد، سرانجامي جز مرگ در انتظارش نخواهد بود. كسي كه غريزه جنسي اش را ارضا نكند و شهوت خود را در اين زمينه اشباع نكند دچار بيماري مي گردد. خواسته هاي نفس در اين حد و اندازه حرص نيست، بلكه از ضروريات قانون زندگي است. شارع مقدس نيز ارضاي اين نيازها را در حد معقول تاييد كرده است.


پاورقي

[1] متن نامه.


هديه


گاهي رابطه بين دو نفر به عللي تيره مي شود. البته براي رفع آن تيرگي و كدورت، راههاي بسياري وجود دارد كه شخص با توجه به امكانات مي تواند يك يا چند راه را انتخاب كرده، عمل كند. يكي از اين طرق، هديه دادن است. هنگامي كه دو نفر به يكديگر هديه دادند، يا يكي از آنها پيشقدم شده و چيزي به عنوان هديه به ديگري داد، آن شخص طبعا عاطفه اش تحريك شده احساس محبت مي كند، و قلبش مهربان و نرم مي شود و همين امر سبب مي شود كه آن تيرگي از ميان برود و جاي خود را به صميميت بدهد.

تهادوا تحابوا، فان الهدية تذهب بالضغائن. [1] .

به يكديگر هديه بدهيد تا همديگر را دوست داشته باشيد كه قطعا هديه دادن، كينه ها را از بين مي برد.


پاورقي

[1] خصال. ج 1، ص 27.


روايت امام صادق


اما روايت از امام صادق عليه السلام سند آن چنين نقل شده است:

شيخ بزرگوار محمد بن احمد پسر نعمت بن خاتون عاملي در اجازه اي كه به سيد ظهيرالدين ميرزا ابراهيم پسر حسين حسيني همداني داده گفته است كه از پدر محقق مدقق زاهد عابدم شيخ شهاب الدين احمد و از جد فاضلم علامه ي فهامه فقيه اهل بيت شيخ نعمت الله بن علي ابن خاتون، از امام بزرگوار خلاصة المجتهدين و عمدة الفقهاء و المحدثين شيخ نورالدين علي بن عبدالعالي، از شيخ خود شيخ زين الدين ابي الحسن علي بن هلال جزايري، از شيخ فاضل زاهد خود شهاب الدين احمد بن فهد حلي، از شيخ جليل و معظم علي بن حميد نيلي، از مولاي اجل اعلم اعمل فقيه اهل بيت در زمان خود شمس الدين محمد بن مكي شهيد سعيد، از سيد تاج الدين حسن بن معيه، از سيد علي بن سيد غياث الدين عبدالكريم بن طاووس، از محمد بن محمد الحمداني قزويني، از شيخ امام حافظ علي بن عبيدالله [1] معروف به «حسكا»، از شيخ امام بزرگوار ورام بن ابي فراس مالكي اشتري، از امام بزرگوار عبدالله بن جعفر دوريستي، از سيد ضياءالدين ابي رضا فضل الله بن علي الحسيني الراوند، از مكي بن احمد مخلطي، از ابي نصر محمد بن علي بن الحسين شجيل بن صفار، از ابي الحسن مهلهل بن عبدالعزيز بن عبدالعزيز بن عبدالله خوارزمي، از پدرش، از ابي جعفر احمد بن فياض بن منصور بن



[ صفحه 172]



زياد البابي، از علي بن حماد بن علا، از عمير بن متوكل بلخي، از پدرش متوكل بن هارون، از امام معصوم حضرت صادق جعفر بن محمد، از پدرش محمد بن علي، از پدرش علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام.


پاورقي

[1] در اجازه ي صاحب معالم آمده است: امام حافظ منتجب الدين ابوالحسن علي بن عبيدالله ابن حسن المدعو «حسكا» بن حسين بن حسن بن علي بن الحسين بن بابويه. و در خاتمه ي مستدرك (ج 3، ص 465) آن را از فهرست شيخ منتجب الدين كه دربردارنده ي نام تمام علما از زمان شيخ طوسي تا عصر خودش مي باشد ذكر كرده است.


اجابت دعا


استجابت دعا امري است كه از انسان، اعم از كوچك و بزرگ ساخته نيست، بلكه از كارهاي خاص خداوند است و تنها با مشيت و اراده او است كه دعائي مورد اجابت قرار گرفته و پذيرفته مي شود.



[ صفحه 165]



اما اين مشيت و خواست خداوندي بارها درباره ي جعفر بن محمد مثبت بود و دعاي او به استجابت رسيد و البته اين جز بزرگواري و فضل خداوند نبود كه پيوسته دعاي امام صادق (ع) در پيشگاهش مستجاب مي شد.

راستي كه بزرگي و شخصيت و فضيلت را بايد در وجود شخصي چون امام جعفر (ع) جستجو كرد و مي بايستي كه از خشم و غضب او پرهيز كرد، زيرا اوست كه با يك توجه به سوي آسمان و پيشگاه خداوندي بي درنگ دعايش به اجابت مي رسد و خواسته و حاجتش به مرحله اجرا در مي آيد.

هيچكس از مشيت خداي متعال و حكم قضاي او اطلاع ندارد و هرگز كسي نمي داند كه چه وقت، براي چه و بر چه امري تعلق مي گيرد. چنانچه گاهي دعا و اجابت همزمان مي گرديد و آدمي آن را در اثر رابطه الفاظ و اجابت آن مي پندارد، در صورتي كه محققا اين گفته برخلاف حقيقت است، زيرا كه دعا و درخواست حاجت يك امر باطني و روحي است و اصلا جز خداوند متعال كسي نمي تواند در اجابت آن دخالت كند.



[ صفحه 166]



گويند جعفر بن محمد (ع) هرگاه به درگاه خدا روي مي آورد و چيزي از او مي خواست بي درنگ [1] به اجابت مي رسيد و حاجت او برآورده مي شد و هرگز ديده نشد كه دست هاي خود را به سوي آسمان بلند كرده دعا كند و دعايش مستجاب نشود.

اين قولي مطلق و عمومي است، كه هيچكس در صحت آن ترديد نكرده و بر همه كس واضح و آشكار است. ولي بهتر آن است كه بگوئيم هر وقت جعفر بن محمد (ع) از خداي خود درخواست حاجتي مي كرد بسيار اتفاق مي افتاد كه دعايش به اجابت مي رسيد، و البته منظور من از بيان اين سخن آن است كه ممكن است بعضي خيال كنند كه مشيت خداوند مربوط به الفاظ و كلمات دعا است، نه اينكه بخواهم از مقام و منزلت امام صادق (ع) نزد خداي تعالي كاسته باشم و نه آنكه بخواهم مقام خود را بالا ببرم و گرنه ما كجا و امام جعفر (ع) كجا. هرگز آن مقام و عظمت با ما قابل مقايسه نيست.



[ صفحه 167]



چه بسيار در دعائي كه امام جعفر (ع) مي خواند. از خوف خدا به درگاه او پناه مي برد و از او درخواست نجات مي كرد. پس خداي تعالي نيز او را نجات مي داد و ترس و بيم او را برطرف مي ساخت.

او دعائي نيز مي خواند كه از جد ارجمندش رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) به يادگار باقي مانده بود و هر يك از شيوخ و بزرگان بلاد سند نيز آن را براي دوستان خود نقل مي كردند و بالاخره يكي از رجال اسكندريه آن را براي مردم نقل كرد، همان دعا بود كه به وسيله آن خداوند جعفر بن محمد را از يك امر عظيم و مشكل نجات [2] داد.



[ صفحه 168]




پاورقي

[1] اسعاف الراغبين، ص 227.

[2] الف با ج 1 ص 485.


سفرهاي امام صادق


حضرت سفرهاي متعددي به زيارت بيت الله الحرام كرده بود كه شمار آن در تاريخ ذكر نشده است ولي طبق گفته ي برخي از بزرگان و انديشمندان اسلامي امام جعفرصادق عليه السلام در خدمت پدر و به دستور هاشم بن عبدالملك يك بار به شام سفر كرده بود. وجهة اين سفر را چنين نقل كرده اند كه:

سالي از سالها من به همراه پدرم به حج رفته بودم. در يكي از مجالس عمومي كه هشام بن عبدالملك نيز در آن حضور داشت در همان مجلس پدرم به مناسبتي خطبه اي خواندند و چنين فرمودند:

«الحمدلله الذي بعث محمدا بالحق نبيا و اكرمنا به فنحن صفوة الله و خيرة من عباده و خلفائه فالسعيد من اتبعنا و الشقي من عادانا و خالقنا؛ درود فراوان خداوندي را سزا است كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم را به راستي به پيغمبري مبعوث كرد و به همين سبب خانواده ي ما را گرامي داشت و با برگزيدگان خدا و بهترين بندگان و از طرف خدا رهبران مردميم و سعادتمند كساني هستند كه از ما پيروي كنند و بدبخت كساني هستند كه با ما دشمني كنند.»

هشام در مكه معترض حضرت نشد ولي چون به شام بازگشت قاصدي به سوي والي مدينه فرستاد كه محمدباقر را با پسرش جعفر به شام



[ صفحه 71]



بفرستند. والي مدينه وسيله سفر را فراهم كرد. آنان تا به شام رسيدند، هشام تا سه روز اجازه ملاقات نداد. در روز سوم هشام بزرگان آل اموي و آل مروان را در مجلس خاصي دعوت كرد و خود بر روي تخت جلوس كرد و اميران لشكر در حضور وي مشغول مسابقه تيراندازي بودند كه امام باقر عليه السلام و فرزندش را اجازه ورود داد. هشام تا چشمش به امام عليه السلام افتاد خواست اهانتي به وي كند گفت: تو هم تيراندازي بلدي؟ حضرت فرمود: من پير شده ام و تيراندازي بر من زيبنده نيست. هشام گفت: ممكن نيست و به يكي از افراد خود گفت: تير و كمان را به وي بده. حضرت باقر عليه السلام تيري انداخت و تير درست به هدف اصابت كرد. تير دوم به تير اول و تير سوم به تير دوم برخورد كرد تا حضرت چندين چوبه تير را به اين طريق به هدف زد. همه در شگفت شدند و هشام گفت: يا اباجعفر تو در تيراندازي ماهرترين مرد عرب و عجم هستي. هشام مدتي به فكر فرورفت و در حالي آثار خشم و غضب در چهره ي وي نمايان بود سرش را بلند كرد و حضرت را مشاهده كرد. در اين هنگام هشام اظهار تفقد و نوازش كرد و حضرت را روي سرير خود نشاند و گفت: يا محمد آيا ما و شما از نسل عبد مناف نيستيم؟ حضرت فرمود: چنين است كه مي گويي اما خداوند ما را به علم و سياست و با اسرار خاص آگاهي و امتياز داده است. هشام سؤالاتي كرد و حضرت جواب هايي داد كه او حاضر به شنيدن آن جواب ها نبود. هشام سر به فكر فروبرد و سپس به حضرت گفت يا اباجعفر هر حاجتي داري از من بخواه حضرت فرمود: خاندان من از اين سفر در بيم و هراسند. اجازه بده به



[ صفحه 72]



مدينه بازگردم. هشام به وي اجازه مراجعت داد. هشام پيوسته براي استقرار حكومت خود در اين انديشه بود كه ابوجعفر را از ميان بردارد.


در تربيت فرزند و نام اولاد


ابي هارون غلام آل جعده روايت كرده كه گفت در مدينه جليس حضرت صادق عليه السلام بودم چند روزي در مجلس حاضر نشدم روز بعد كه شرفياب شدم فرمود اي ابوهارون چند روز است تو را نمي بينم عرض كردم خداوند به من فرزندي داد كه نتوانستم خدمت برسم فرمود تبارك الله لك فيه خداوند قدم او را بر تو مبارك گرداند نامش را چه نهادي؟

عرض كردم محمد چون نام محمد را شنيد چند بار گفت محمد محمد محمد تا صورتش نزديك بود به زمين برسد پس از آن سر بلند كرد فرمود جانم و پدر و مادرم فداي محمد رسول خدا باد چه نام خوبي است - آنگاه فرمود به او دشنام مده - هيچ وقت او را مرنجان - با او بد مكن خانه اي كه در او محمد است هميشه پاكيزه و مورد تقديس است.


زيديه


از شيعه زيديه عصر حضرت صادق آنها بودند كه خروج به شمشير مي كردند و زيد بن علي بن الحسين و يحيي بن زيد به خروج كشته شدند و چنانچه سابقا هم اشاره شد ما معتقديم كه آنها داعيه امامت نداشتند و در عقيده آنها هيچ



[ صفحه 44]



خللي نبود كساني كه بعد خواستند به نام آنها زمامدار شوند و حكومت نمايند اين عقيده را ابراز داشتند و در اين باره به جاي خود مفصل بحث كرده ايم و امام صادق عليه السلام نسبت به شهادت آنها سخت متأثر و گريان بود و معتقدين به اين اصل را سرزنش فرمود.

حضرت امام صادق عليه السلام درباره حضرت زيد فرمود رحمه الله اما انه كان مؤمنا و كان عارفا و كان عالما و كان صدوقا و اما انه له ظفر نوفي اما له لوملك لعرف كيف يضعها [1] و مي فرمود نگوئيد زيد خروج كرد او مردي عالم و صادق و مؤمن و باوفا بود اگر ظفر مي يافت مي دانست چه كند شايد خلافت را به محل خود استقرار مي داد و اگر سلطنت مي يافت آن هم مي توانست حكومت شرعي نمايد - مقام زيد بسيار است كه اينجا محل بحث آن نيست.


پاورقي

[1] رجال كشي در ترجمه سيد حميري ص 184.


فلسفه وسطي يا علوم رياضي


گفته شد كه فلسفه اگر موضوعش ماده است طبيعي گويند و اگر موضوعش غيرماده است الهي و روحاني گويند و اگر قسمتي در ماده و قسمتي غيرمادي است رياضي گويند و لذا گفته رياضيات علم وسطي، واسطه بين الهي و طبيعي است زيرا قضاياي مسطحه موضوعش در ماده است و قضاياي فضائيه موضوعش در تصور است و اصول آن چهار علم است.

1 - علم حساب كه علم شناختن اعداد است و خاصيت آن علم كه علم خاصي است و غرض از تأليف آن و احوال انواع عدد و آثار آن و خاصيت هر نوعي از اعداد در نفس خودش و شناختن نسبت عددي و غيره.

علم حساب دو قسم است عملي و نظري كه عملي علوم شعب اعداد است و نظري خواص عدد است. اعمال اصلي - اعمال جبري

2 - علم نسبت عددي يا هيئت و نجوم كه از آن تعبير به هيئت و نجوم نموده اند و آن علم معرفت اجرام علوي است و غرض از آن شناختن حال اجزاء عالم در اشكال و اوضاع عددي است از جهت مقادير و ابعاد. اجزاء، احوال و حركات افلاك، كواكب و سيارات تقدير كرات و مسير حركات آنها است كه تا اين حد در يونان معمول بوده، مسلمين بر آن علوم و فنوني افزودند. بدين اجمال:



[ صفحه 37]



1- از قسمت هائي كه مسلمين افزودند بيان ابعاد كواكب و اعداد و مساحت و اشكال و حركات و نسبت قرب و بعد هر يك بود.

2 - ترتيب حركت از كسوف و خسوف و اختلاف فصول و امثال آن بود.

3 - بحث در كره زمين و تعيين مقدار آباد و غيرآباد، جبال، بحار، دشت، صحرا، رود، نهر و غيره كه در اسلام به مسالك و ممالك و امروز به جغرافيا مشهور است صفحات تاريخ ثابت نموده كه اين اضافات از مسلمين است.

3 - علم هندسه كه علم بحث از عوارض كم متصل است چه عدد را كم منفصل و هندسه را كم متصل گفته اند و آن علم مقادير احوال اشكال خطوط و سطوح و نسبت آن مي باشد كه فيلسوف طوسي كتابي در اين موضوع به نام (تحرير اصول الهندسه) نوشته، اكثر كتب يوناني را ترجمه و نقل كرده اند و بر آن اضافاتي نوشته اند.

4 - علم تأليف الحان يا موسيقي است صنعت تأليف الحان و اصوات است و نسبت بين الحان است كه چنين گفته اند:

علم رياضي درباره ي كم است و كم يا متصل است يا منفصل و هر يك يا متحرك است يا ساكن. 1 - كم متصل متحرك موضوع علم نجوم و هيئت است 2 - كم متصل غيرمتحرك موضوع هندسه است. 3 - كم منفصل متحرك علم حساب است كم منفصل غيرمتحرك موسيقي است.

در تعريف علم موسيقي گفته اند:

موسيقي علم به احوال آهنگ ها و آوازها، صعود و نزول يا اوج و حضيض آن و اختلافات و ابعاد و درجات آنها است.

نغمه - صدائي است كه قائم مقام حروف و الفاظ در تفهيم و تفهم است كه اصول و بسايط آن 16 و اوتار آن 84 است.

اصول موسيقي از 3 قسمت است - سبب - وتد - فاصله و انواع آن هشت است ثقيل - خفيف و هر يك به هزج و رمل اول و ثاني تقسيم مي شود.

فايده آن در تحريك احساسات است براي جنگ ها و رستخيزهاي ملي يا عزا و ماتم ملي گاهي براي علاج امراض روحي است و زياد آن موجب تحريك اعصاب و تشنج آن مي گردد - كه گفته اند:



[ صفحه 38]





طرب افسرده كند دل چو ز حد درگذرد

آب حيوان بكشد نيز چه از سر گذرد




كلمات قصار آن حضرت كه در تحف العقول آمده است


دانش سپر است و راستي سرفرازي است. ناداني خواري است. فهم بزرگواري است. سخاوت كاميابي است. خوش خلقي جلب كننده ي دوستي است. كسي كه به زمان خود داناست شبهات به او هجوم نياورد. دورانديشي چراغ گمان است. خردمند آمرزنده و نادان نابكار است. اگر مي خواهي اكرام شوي، نرم باش و اگر مي خواهي خوار شوي، خشن باش. هر كس بنيانش كريم باشد دلش نرم است و آن كس كه ريشه اش خشن است، سنگدل. هر كه تقصير روا دارد، سقوط كند و هر كس از عاقبت انديشناك باشد، در آنچه نمي داند بازايستد. هر كس بدون آگاهي به چيزي حمله كرد بيني خود را بريده اگر مي تواني شناخته نشوي اين كار را بكن و بر تو باكي نيست اگر مردم تو را نستايند و نيز بر تو باكي نيست اگر نزد آنان مذموم باشي هنگامي كه در پيشگاه خداوند ستوده هستي. اميرمؤمنان (ع) مي فرمود: در زندگي نفعي نيست مگر براي دو نفر. كسي كه هر روز به احسان خود احساني بيفزايد و كسي كه با توبه، تدارك مرگش را ببيند. اگر مي تواني از خانه بيرون نيايي چنين كن، زيرا وقتي از خانه بيرون مي روي بر تو لازم مي شود كه غيبت نكني و دروغ نگويي، حسادت به خرج ندهي و ريا نكني و ظاهرسازي ننمايي و با بدكاران سازش نكني. عبادتگاه مسلمانان خانه ي اوست كه در آن خود و چشم و زبان و فرجش را محبوس مي كند. چه بسيار كس به نعمتهاي الهي بر خود مغرور شد و بسا كس كه به پرده پوشيهاي خدا بر گناهانش غافلگير گشت و چه بسيار كس كه فريب ستايش مردمان را خورد.


تجسس و كنجكاوي در عيوب طرف مناظره


پي گيري و تجسس در عيوب و زشتي هاي افراد از ديگر آفات مناظره مي باشد. شخص مناظره كننده، در صدد يافتن و جستجوي لغزش زباني و يا ديگر لغزش هاي طرف مقابل خود مي باشد تا از آن به عنوان حربه اي



[ صفحه 63]



براي تحكيم سخنان، شخصيت، و پاكي كاذب خويش به كار ببرد و احيانا كمبود و نقايص خود را به آن وسيله جبران نمايد.

گاهي مناظره كننده با تحقيق و كنجكاوي به احوالات دروني اشخاص و عيوب و نواقص طرف مقابل خود دست مي يابند و از آن عيوب به عنوان دستاويزي براي كوبيدن طرف مقابل استفاده مي نمايند و از اين كه او را به اين وسيله بي آبرو و شرمسار نموده است، اظهار خوشحالي و سرور مي نمايد. خداوند اين قبيل افكار و رفتار ناستوده را نهي كرده و فرموده است: «و لا تجسسوا [1] در حالات و كيفيات رفتار و گفتار مردم تجسس نكنيد».

همچنين در گفتار معصومين عليهم السلام نيز اين امر نكوهش شده و در اين باره به عنوان مثال آمده است:

نزديك ترين راهي كه انسان را به مرز كفر مي رساند، اين است كه فردي با شخص ديگر بر اساس دين طرح دوستي بريزد و در صدد تحقيق و بر شمردن لغزش هاي او بر آيد تا به آن وسيله در موعد مورد نظر، او را سرزنش و ملامت نمايد. [2] .


پاورقي

[1] حجرات / 12.

[2] محجة البيضاء، ج 1، ص 104.


نقش مراتب ايمان در روابط انسانها


ان الله عزوجل وضع الايمان علي سبعة اسهم علي البر و الصدق و اليقين و الرضا و الوفاء و العلم و الحلم ثم قسم ذلك بين الناس فمن جعل فيه هذه السبعة الاسهم فهو كامل. [1] .

بي گمان خداوند متعال ايمان را بر هفت پايه قرار داد؛ نيكوكاري، صدق و راستي، يقين، رضا، وفاء، علم و دانش، حلم و بردباري؛ سپس آنرا بين مردم تقسيم نمود؛ پس كسي كه در او اين هفت مرتبت باشد، داراي ايمان كامل است.

امام صادق عليه السلام

روزي يكي از ياران امام صادق عليه السلام كه افتخار خدمتگزاري حضرت را نيز به عهده داشت، در كنار حضرت نشسته بود كه سخن از عده اي به ميان آمد و وي گفت:

«ما از آنها بيزاري مي جوييم؛ زيرا آنان با ما هم عقيده نيستند.»



[ صفحه 104]



امام صادق عليه السلام فرمود:

«ايشان ما را دوست دارند؛ چون با شما هم عقيده نيستند، از ايشان بيزاري مي جوييد؟!»

وقتي او جواب مثبت داد، حضرت فرمود:

«در اينصورت، ما نيز عقائدي داريم كه شما نداريد؛ پس آيا سزاوار است كه از شما بيزاري جوييم؟!»

او گفت: «نه؛ قربانتان گردم.»

در ادامه، حضرت فرمود:

«نزد خداوند متعال نيز حقايقي است كه نزد ما نيست؛ گمان مي كني كه خداوند ما را از خود دور مي سازد؟!»

در اينحال، او كسب تكليف نمود و حضرت فرمود:

«ايشان را دوست بداريد و از آنها بيزاري مجوييد؛ زيرا برخي از مسلمانان يك سهم و بعضي دو سهم و عده اي سه و برخي چهار و بعضي پنج و عده اي شش و برخي هفت سهم از ايمان را دارند؛ سزاوار نيست، از كسي كه در مرتبت پايين ايمان است، آنچه را از مراتب بالا انتظار داريم، بخواهيم.»

روزي مسلماني، اسلام را به همسايه ي مسيحي خود وصف نمود؛ از اينرو او مسلمان شد و سحرگاه نزد اين تازه مسلمان آمد و در زد و گفت:

«وضوء گير و لباس هايت را بپوش و با ما به نماز بيا»

تازه مسلمان وضوء گرفت و آماده شد و با او به مسجد رفت و تا صبح مشغول نماز و دعا و نيايش شدند؛ وقتي مسيحي خواست به منزلش رود،



[ صفحه 105]



او گفت:

«كجا مي روي؟! روزها كوتاه است و چيزي تا ظهر نمانده است.»

تازه مسلمان تا ظهر نشست و نماز ظهر را بجا آورد و آن همسايه دوباره از او خواست تا چند لحظه اي صبر كند تا نماز عصر را نيز بخوانند؛ به ناچار تازه مسلمان نشست و نماز عصر را نيز خواند و پس از آن خواست به منزل برود و ليكن همسايه اش گفت:

«ديگر آخر روز و نزديك نماز مغرب است.»

او نشست و وقت نماز مغرب شد و پس از نماز مغرب، باز از او خواست كه در مسجد بنشيند و نماز عشاء را نيز به جا آورد؛او نيز چنان كرد و پس از نماز، هر كدام به منزل خويش رفتند و فردا سحرگاهان، وقتي درب منزل او را نواخت، تازه مسلمان پرسيد:

«كيستي؟»

وقتي او خودش را معرفي كرد، از وي خواست تا وضوء گرفته و با او به مسجد بيايد و ليكن وي گفت:

«براي اين دين برو كسي را پيدا كن كه بيكار باشد؛ من انسان هستم و نيازمند و داراي اهل و عيال.»

امام صادق عليه السلام فرمود:

«او خود، وي را مسلمان كرد و با دست خويش نيز او را از دين خارج نمود.» [2] .



[ صفحه 106]




پاورقي

[1] الكافي 2 / 42.

[2] الكافي 2 / 42و 43.


فقه جعفري


[امام صادق عليه السلام مسائل فقهي و علمي و كلامي را كه متفرق و پراكنده بود به صورت منظم و مدون درآورد و در هر رشته از علوم و فنون شاگردان زيادي تربيت فرمود كه موجب اشاعه و بسط معارف اسلامي در جهان شده و افتخار شاگردي خود را نسبت به آن بزرگوار در مجامع عمومي اظهار داشته اند.

تعليمات فقهي امام صادق عليه السلام كه به فقه جعفري مشهور است همان فقه صحيح و اصيل اسلامي است كه از مبدأ وحي به وسيله ي پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم جهت هدايت بشر نازل گرديد. امام عليه السلام چيزي از خود به آن اضافه ننموده است زيرا هيچ امامي حق اضافه و كسر و تغيير و تبديل حكمي در مسائل شرعي را ندارد. مقنن قوانين آسماني فقط ذات ذوالجلال پروردگار است و پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم نيز وسيله ي ابلاغ قوانين الهي بوده است و جانشينان او هم مبين و مفسر احكام مزبور مي باشند.

پس اين امر نبايد براي بعضي ها متشبه شود زيرا مكتب حضرت صادق عليه السلام همان مكتب پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم است كه دست به دست به وسيله ي جانشينان آن بزرگوار به دست او رسيده است. پس از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بدعت ها و تحريف ها در احكام شرع مصطفوي به وسيله ي خلفاي غاصب و دست نشانده هاي آنها به وجود آمد و اشخاص غير صالح و بدون صلاحيت براي مطامع دنيوي به جعل حديث و تحريف حقايق



[ صفحه 59]



پرداختند و هر صاحب نفوذي از عنوان دين و مذهب به نفع دنياي خود استفاده كرده و مردم عوام هم اكثرا پيرو چنين آراي سخيف و عقايد باطل شدند.

فرقه هاي مختلف اسلامي به ذوق و سليقه ي خود در اصول و فروع دين، عقايد و آراء خاصي به وجود مي آورند. اما امام صادق عليه السلام با استفاده از فرصتي كه به دست آمده بود بدعت ها و خرافات وارده به دين را كه به تدريج تا آن زمان حاصل شده بود از ساحت مقدس شريعت مصطفوي دور ساخت و حقايق احكام را تشريح و آيات قرآن را چنان كه منظور و مقصود صاحب شريعت بود براي مسلمانان تفسير نموده و توضيح داد. فقه اسلامي را كه مدت يك قرن دستخوش هوي و هوس زعماي سقيفه و حكام اموي گرديده بود از نو احيا و تدوين نمود. پر واضح است كه پي بردن به حقايق اين فقه كه منشأ آسماني دارد از عهده ي بشر خارج است و هر قدر قواي عقلي و ذهني انسان توسعه يابد باز از درك كليه حقايق آن عاجز خواهد بود. هر كس درباره ي چنين قانوني هرگونه توصيفي بكند، توصيف و تمجيد او در حدود ادراك، عقل و فهم خود او خواهد بود. مثلا يكي مي نويسد فقه اسلامي يك گنج گرانبهائي از شريعت است كه بر ساير قوانين جهان برتري و تفوق و تقدم ذاتي دارد زيرا دقت نظر و صحت استدلال از مزاياي اين قانون آسماني است.]

- سرورم! هدف و مقصود حضرت عالي از تمام اين تعليمات ارائه ي



[ صفحه 60]



صحيح راه خداشناسي بود. در اين زمينه چه فرموديد؟

گفتم: من تمام علوم را در چهار چيز محصور يافتم:

اول اينكه: خداي خود را بشناسي.

دوم اينكه: دريابي كه با تو چه كرده و چه نعمتهائي را به تو موهبت فرموده است.

سوم اينكه: بداني در برابر اين نعمتها از تو چه خواسته است (غرض از خلق تو چيست).

چهارم اينكه: چه خطائي تو را از دين خدا خارج مي كند.


الجزر


قالت الاطباء في خواصه: الجزر يحتوي علي مقدار واف من السكر النباتي وهو سريع التمثل، عسر الهضم في معد الاطفال، عصيره يفيد اليرقان ويكون مع العسل مقوياً للباه كما أنه يفيد في علاج الأمعاء ويوصف للمصابين بضيق الصدر، ومرض الاعصاب، ويساعد في نمو الاجسام في سن الطفولة، ويزيل الرمل، ويقضي علي الديدان إذا أكل غير مطبوخ ويزيد الدم وينشطه في البدن إلي غير ذلك من الخواص التي أدركها الطب اليوم ونصحت لأجلها المرضي أطباؤهم.

وقال الامام «ع» في حديث روي عنه:

الجزر أمان من القولنج ومفيد للبواسير ومعين علي الجماع [1] .

وعنه «ع»: أكل الجزر يسخن الكليتين ويقيم الذكر [2] .

أقول: وهو يحتوي علي فيتامين (أ ـ بي ـ سي).



[ صفحه 61]




پاورقي

[1] الفصول المهمة.

[2] كشف الأخطار.


اثر نداشتن آتش


مفضل بن عمر مي گويد: منصور دوانقي به حسن بن زيد كه فرماندار او در مكه و مدينه بود، فرمان داد تا خانه ي امام صادق عليه السلام را به آتش بكشاند.

او اين مأموريت را انجام داد و خانه ي آن حضرت، آتش گرفت بطوري كه درب خانه و دالان خانه، از آتش شعله ور گرديد.

آن حضرت روي آتش راه مي رفت بدون اينكه آتش بر آن حضرت اثري بگذارد، و مي فرمود: «من فرزند ريشه هاي خير زمين هستم! من فرزند ابراهيم خليل مي باشم.» [1] .



[ صفحه 73]




پاورقي

[1] كافي.


منكر الضرورة


ذهب أكثر العلماء الي أن من أنكر حكما ثبت في الاسلام بالضرورة، دون أن يلتفت الي أنه ضروري فهو نجس، و قال السيد الخوئي في التنقيح، بل هو طاهر، لعدم الدليل علي النجاسة.

و هو الحق ما دام ينطق بالشهادتين، و لم يتعمد تكذيب الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم.


البينة الشرعية


4- يثبت الهلال بشهادة رجلين عدلين، و لا أثر للواحد، و لا لشهادة النساء منفردات عن الرجال، أو منضمات اليهم، و ان كثرن. قال الامام الصادق عليه السلام: صم لرؤية الهلال: و افطر لرؤيته، و ان شهد عندك شاهدان مرضيان بأنهما رأياه فاقضه. و قال أيضا: لا تقبل شهادة النساء في رؤية الهلال الا شهادة رجلين عدلين. و ما عدا هذه الرواية مما يخالف معناها فشاذ متروك.

و علي كل من يثق بعدالة الشاهدين أن يعمل بقولهما و لا يجوز له ان يخالف شهادتهما، حتي و لو ردها الحاكم.


المثلي و القيمي


لقد أطال الشيخ الأنصاري الكلام في المثلي و القيمي، مع العلم بأن هذين اللفظين لم يردا في آية أو رواية.

و تسأل: ان الفقيه لا يهتم الا بالاحكام الشرعية و موضوعاتها، و اذا لم يكن للفظ المثل و القيمة عين و لا اثر في كلام الشارع فلماذا اهتم الفقهاء بهما، و بتفسيرهما هذا الاهتمام.

الجواب:

أجل، و لكن ورد في كلام الشارع لفظ الضمان و الاداء و الوفاء، و معني ضمان الشي ء و وفائه هو الخروج عن المسؤولية بارجاعه، بالذات، ان كان قائما، أو ارجاع بدله، ان كان تالفا، و البدل في نظر العرف هو المثل أو القيمة، فهما و ان لم يردا في كلام الشارع الا أنهما يتصلان وثيقا بما جاء في كلامه.



[ صفحه 50]



و معني المثلي أن تتساوي افراده في الصفات، و الآثار، و الثمن، بحيث اذا اختلط فردان منه، أو أكثر لا يمكن التمييز بينهما، كالحبوب و النقود من صنف واحد، و نسخ الكتاب من طبعة واحدة، و الاقلام و اذرع القماش من معدن واحد، و معمل واحد. أما القيمي فبالعكس، فلا تتساوي افراده في الصفات و الآثار و الثمن - في الغالب - كالحيوانات و الدور و الاشجار.

و للسيد كاظم اليزدي في حاشيته علي المكاسب تعليقا علي المثلي و القيمي عظيم الفائدة، حيث نبه الي أن المثلي قد يصير قيميا، و القيمي مثليا، و ننقله بالحرف لوضوحه، قال:«المثلي ما له مماثل في الأوصاف و الخصوصيات، و القيمي ليس كذلك، و هما يختلفان بحسب الازمان و البلدان و الكيفيات، فان الثواب، و ان كان معدودا من القيمي الا أنه في مثل هذا الزمان يوجد الكثير من اصنافه التي تأتي من بلاد الا فرنج فيكون مثليا، و هكذا الكتاب المطبوع، و ما عده العلماء مثليا او قيميا انما هو بالنسبة الي الموجود في بلادهم و زمانهم. و من ذلك يظهر ان لا اعتبار باجماعهم علي كون الشي ء الفلاني مثليا أو قيميا، لأنهم لم يستندوا في أقوالهم الي دليل شرعي، فلو كان الموجود في زماننا علي خلاف ما ذكروه لا تجب متابعتهم».

و تجدر الاشارة بهذه المناسبة الي أن القول بتبدل الاحكام بتبدل الازمان انما يصح بالقياس الي الموضوعات التي علق الشارع أحكامه بها، و ترك أمر تحديدها الي العرف، كما هي الحال في المثلي و القيمي، و لا تمس الاحكام الشرعية، و مبادءها الاساسية من حيث هي لا من قريب و لا من بعيد، و عقدنا فصلا خاصا لهذا الموضوع في كتابنا «أصول الاثبات في الفقه الجعفري».



[ صفحه 51]




منافع المرهون


اتفق الفقهاء كلمة واحدة علي أن المرهون اذا كان له منافع فهي للراهن، سواء أكانت حين الرهن، أو تجددت بعده، منفصلة كانت عن المرهون، أو متصلة به، لأن العين ملك له، فتتبعها المنفعة، و اختلفوا: هل تدخل المنافع في الرهن، بحيث تكون مرهونة أيضا كالأصل، أو لا تدخل، أو يفصل بين أنواع المنافع؟

ذهب المشهور بشهادة صاحب الحدائق، و صاحب الجواهر الي الفرق بين المنافع التي تكون موجودة حين عقد الرهن فتخرج الا مع شرط الدخول، و بين المنافع المتجددة بعد العقد فتدخل الا مع شرط الخروج.



[ صفحه 33]



و ذهب جماعة من كبار الفقهاء، منهم صاحب الجواهر الي عدم دخول المنافع في الرهن اطلاقا، المتجدد منها، و غير المتجدد الا مع الشرط، قال صاحب الجواهر: «لعدم الدليل الشرعي علي الدخول، و لأن الأصل تسلط المالك علي ملكه».

و الذي نراه أن هذه المسألة ليست من الأحكام الشرعية في شي ء، كي يرجع في أمرها الي الشارع، أو المتشرعة - أي الفقهاء - لأنها تتعلق في معني اللفظ، و ما يفهم منه، و المحكم في ذلك العرف دون سواه.


كفارة النذر


انظر فصل النذر و اليمين و العهد من هذا الجزء فقرة «كفارة النذر».


عدة الكتابية


عدة الكتابية، تماما كعدة المسلمة عددا و حكما و حدادا، سواء أكانت زوجة لمسلم أو لكتابي مثلها، فاذا مات عنها زوجها أو طلقها فلا يصح التزويج



[ صفحه 40]



بها الا بعد انقضاء عدتها، قال صاحب الجواهر: «بلا خلاف أجده، لاطلاق الأدلة، و صحيح السراج عن الامام الصادق عليه السلام قلت له: النصرانية مات عنها زوجها، و هو نصراني، ما عدتها؟ قال: عدة الحرة المسلمة أربعة أشهر و عشرا».


تفضيل النبي


قال أبوخنيس الكوفي: حضرت مجلس الصادق عليه السلام و عنده جماعة من النصاري، فقالوا: فضل موسي و عيسي و محمد سواء، لأنهم عليهم السلام أصحاب الشرائع و الكتب.

فقال عليه السلام: محمد أفضل منهما عليهماالسلام و أعلم، و لقد أعطاه الله تبارك و تعالي من العلم ما لم يعط غيره.

فقالوا: آية من كتاب الله تعالي نزلت في هذا؟

قال عليه السلام: نعم قوله تعالي (و كتبنا له في الألواح من كل شي ء) [1] .

و قوله تعالي لعيسي: (و لأبين لكم بعض الذي تختلفون فيه). [2] .

و قوله تعالي للسيد المصطفي صلي الله عليه و آله (جئنا بك شهيدا علي هؤلاء و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء) [3] .

و قوله تعالي: (ليعلم أن قد أبلغوا رسالات ربهم و أحاط بما لديهم و أحصي كل شي ء عددا) [4] .



[ صفحه 73]



فهو والله أعلم منهما، ولو حضر موسي و عيسي محضرتي و سألاني لأجبتهما، و سألتهما ما أجابا [5] .


پاورقي

[1] الأعراف: 145.

[2] الزخرف: 63.

[3] النحل: 89.

[4] الجن: 28.

[5] بحارالأنوار: 10 / 215 / 15.


يك ملاقات ناگوار و دو خطبه ي متفاوت


طبيعي بود كه پس از امضاي قراداد صلح ميان امام حسن عليه السلام و معاويه، آن دو در نقطه ي واحدي با مسالمت اجتماع كنند، تا از اين طريق، هم صلح خود را با نمونه اي عملي، كه تاريخ بتواند بدان شهادت دهد، مسجل كرده باشند و هم آنكه، هر يك از دو طرف، در برابر عموم مسلمانان، بدانچه به طرف مقابل خود داده و به تعهدي كه به وي سپرده است، اعتراف كند.

هر دو طرف، شهر كوفه را انتخاب كرده و بدان سو روانه شدند، سيل جمعيت نيز به طرف اين شهر، سرازير شد و آن پايتخت بزرگ را مملو از همه گونه مردم ساخت.

بيشتر اين جمعيت، سربازان دو جبهه بودند، كه اينك اردوگاه خود را رها كرده و براي شركت در اين واقعه ي تاريخي - كه در طالع نحس شهر كوفه ثبت شده بود و كوفه نيز خواه ناخواه، مي بايست شاهد آن باشد - به اين شهر، رو آورده بودند.

نخستين بار بود كه پايتخت عراق، دهها هزار سرباز سرخ پوش شامي، مسيحي يا مسلمان را از نزديك مي ديد. اين اردوگاه، دير زماني بود كه روي امن و... [1] .



[ صفحه 121]



... زنهار از يكديگر دريغ داشته، و از روزگاري قديم - از دوران حوادث «سلمان باهلي» و «حبيب بن مسلمه ي فهري» در عهد «عثمان بن عفان» - جز با دشمني هاي تاريخي و حوادث خونين، با يكديگر روبرو نشده بودند. حال شما فكر مي كنيد، به سرباز وفادار كوفي چه احساسي دست مي دهد، هنگامي كه مي بيند بناچار، بايد سلاح خود را بر زمين افكنده و تسليم موج غرور و تبختر فاتحانه ي سپاهيان شامي، كه رواق هاي مسجد با عظمت و بر اساس تقوا بنيان نهاده شده ي كوفه را فراگرفته بود، شود؟!

اين حادثه، براي ياوران مخلص خاندان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله - كه در عين حال يا از هدفهاي امام حسن عليه السلام از صلح با معاويه و يا اساسا از اوضاعي كه بار سنگين صلح را بر آن حضرت تحميل كرده بود، آگاهي نداشتند - بسي تلخ و كشنده بود.

ولي اكثريت خيانتكار، يكباره همه ي پرده ها را دريده و با چهره ي واقعي خود، بر روي صحنه ظاهر گشته بودند.

در ميان انبوه سپاهيان شام، دسته هايي از كوفيان نيز به چشم مي خوردند كه در شادي بي فروغ جشن هاي افسرده و پيروزي بي - فرجام آنان، شركت جسته بودند.

مناديان، مردم را براي شنيدن خطابه ي طرفين قرارداد صلح، به مسجد جامع دعوت كردند.

معاويه، بايد اولين سخنران مي بود. لذا به سوي منبر پيش رفت و بر فراز آن نشست و خطابه ي مفصل خود را كه مآخذ تاريخي، بجز چند قسمت برجسته ي آن را ضبط نكرده اند، ايراد نمود.



[ صفحه 122]



(جابر ابن سمرة گويد: «من هرگز رسول خدا صلي الله عليه و آله را نديدم كه جز به حال ايستاده خطبه بخواند، پس هر كس بگويد كه آن حضرت، نشسته خطبه مي خواند، تو دروغگويش بدان». اين حديث را جزايري، در كتاب «آيات الأحكام» ص 75، روايت كرده است. گويا معاويه، اول كسي است كه خطبه را، به صورت نشسته، خواند!)

يكي از قسمت هاي اين نطق معاويه را، يعقوبي در تاريخ خود، اينطور، ضبط كرده است:

«... و پس از اين همه، بي گمان، در هر امتي كه بعد از پيغمبرش، اختلافي پديد آمد، باطل بر حق پيروز گشت»!!

يعقوبي مي نويسد: ناگهان معاويه، دانست كه اين سخن به زيان اوست، لذا اين عبارت را به سخن خود افزود:

«مگر در اين امت، كه حق بر باطل غلبه يافت»!! [2] .

قسمت ديگري از خطبه ي معاويه را مدايني، اينچنين روايت كرده است:

«هان اي اهل كوفه! آيا شما مي پنداريد كه من بخاطر نماز و زكات و حج، با شما جنگيدم، با اينكه من مي دانستم كه شما، همه ي اينها را به جا مي آوريد؟!

من فقط به اين خاطر با شما به جنگ برخاستم كه بر شما حكمراني كنم و زمام امر شما را به دست گيرم! و اينك خدا، مرا به اين خواسته، نايل كرده است، هر چند شما خوش نداريد. اكنون شما بدانيد كه هر خوني كه در اين فتنه بر زمين ريخته شده، هدر است و هر عهدي كه من با كسي بسته ام، آن عهد زير اين دو پاي من است!! و مصلحت مردم فقط در اين سه كار است:



[ صفحه 123]



1- اداي ماليات ها، در سر وقت.

2- روانه كردن سرباز، در سر وقت

3- جنگيدن با دشمن، در خانه ي دشمن؛ زيرا اگر شما، به سراغ آنان نرويد، آنان بر سر شما خواهند آمد».

ابوالفرج اصفهاني، از حبيب بن ابي ثابت به طور مسند، نقل مي كند كه: معاويه در اين خطاب، از امام علي عليه السلام ياد كرد و زبان به دشنام او گشود و سپس به امام حسن عليه السلام نيز، ناسزا گفت [3] .

ابواسحاق سبيعي، اين جمله را نيز اضافه كرده است كه معاويه گفت:

«بدانيد! هر تعهدي كه من به حسن بن علي عليه السلام سپرده ام، زيرا اين دو پاي من است و من به آنها وفا نخواهم كرد»!!

آنگاه ابواسحاق سبيعي مي گويد: «به خدا قسم! (معاويه) مكار و حيله گر بود!» [4] .

[البته، لازم به ذكر است كه: «ابواسحاق سبيعي»، همان «عمرو بن عبدالله همداني» و از تابعين است. (تابعين كساني هستند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله را درك نكردند، ولي صحابه ي آن حضرت را، ديدند)او، همان كسي است كه درباره اش گفته اند: چهل سال، نماز صبحگاه خود را با وضوي نماز شامگاه خود بجاي آورد و در هر شبي، يك ختم قرآن مي كرد و در زمان او، كسي از وي عابدتر و در حديث، مورد اعتمادتر، نبود.]

پس از پايان يافتن سخنان معاويه، لحظه اي به انتظار گذشت و ناگهان،



[ صفحه 124]



فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله، حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام، كه از جهت منظر، اخلاق و هيبت، از همه كس به پيامبر خدا صلي الله عليه و آله شبيه تر بود، پديدار گشت، كه از طرف محراب پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه السلام در آن مسجد با عظمت، به طرف منبر پيش مي رفت.

در جمعيت هاي انبوه، معمولا حالت شيفتگي و ولعي است كه موجب مي شود كه كوچكترين حركات و حالات بزرگان نيز، از نظر مردم پوشيده نماند.

مردم، با خود لكنت زبان و شتابزدگي معاويه را، با متنانت و خونسردي فراوان امام حسن عليه السلام، كه اينكه برفراز منبر ايستاده و با نگاهي دقيق، انبوه جمعيت را از نظر مي گذرانيد، مقايسه كردند.

مسجد كوفه، يكپارچه گوش بود. همه مي خواستند ببينند كه امام حسن عليه السلام، به معاويه چه پاسخي را خواهد گفت و در برابر عهدشكني و بدزباني معاويه، چه عكس العملي را از خود نشان خواهد داد.

امام حسن عليه السلام، از همه ي مردم بديهه گوتر و در جلوه دادن و ترسيم نمودن موضوع، از همه ي سخنوران بزرگ، تواناتر بود؛ لذا در آن موقع حساس، آن خطابه ي بليغ و مفصل را، ايراد فرمود.

خطابه ي امام حسن عليه السلام، يكي از شيواترين اسناد، درباره ي روابط مردم با خاندان پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، پس از رحلت جانسوز آن حضرت است. و در ضمن، سرشار از پند و نصيحت و دعوت مسلمانان، به محبت و مهرباني و همبستگي است.

امام حسن عليه السلام، با بيان شيواي خود، مردم را به ياد موفقيت خاندان پيامبر



[ صفحه 125]



خدا صلي الله عليه و آله، بلكه به ياد وضعيت و موقعيت پيامبر خدا (عليهم السلام) افكند.

سپس، آن حضرت، در پايان سخن خود، ياوه گويي هاي معاويه را رد كرد. بدون آنكه با دشنام و ناسزا از معاويه ياد كند، هر چند كه گفتار آن حضرت، با آن روش بلاغت آميز، خود گزنده ترين دشنام و توهين به معاويه بود [5] .


پاورقي

[1] متأسفانه اين قسمت از متن، چاپ نشده بود.

[2] تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 192.

[3] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 4، ص 16.

[4] شرح نهج البلاغه، ابن ابي الحديد، ج 4، ص 16.

[5] صلح الحسن عليه السلام، علامه آل ياسين، ص 389.


توحيد المفضل (گفتار امام صادق به مفضل بن عمر كوفي درباره ي خداشناسي)


تحقيق: كاظم مظفر، نجف، مطبعة الحيدريه، 1376 ق، رقعي، 176 ص.


نفس مسيحايي


«مفضل بن عمر» يكي از اصحاب خاص امام صادق عليه السلام مي گويد:

«در مكه معظمه در حضور آن حضرت، به نزديك زني رسيدم كه همراه با بچه هاي خردسالش در كنار جنازه ي گاوي با صداي بلند گريه مي كردند، زيرا تنها وسيله ي امرار معاش آنان همان گاوي بود كه مرده بود.

امام عليه السلام با مشاهده ي حالت تأسف بار آنان به جانب ايشان حركت كرد و از سبب گريه شان پرسيد و آنگاه فرمود:

«آيا مي خواهي من اين گاو را به اذن الهي زنده كنم؟»

زن كه در ناراحتي شديد به سر مي برد با گريه گفت:

«آيا مرا با اين همه گرفتاري مسخره مي كني و قصد شوخي داري؟»

حضرت فرمودند: «من اهل باطل و تمسخر نيستم.»

آنگاه دعايي خواند و با پا به آن گاو زد پس آن حيوان بي درنگ زنده شد.

زن كه غرق در حيرت شده بود فرياد برآورد: «مردم! به خدا



[ صفحه 90]



قسم اين مرد همان عيسي بن مريم است! (كه مردگان را زنده مي كند.)»

حضرت بدون اينكه خود را معرفي نمايد داخل جمعيت شد و از آن محل بگذشت.» [1] .



[ صفحه 91]




پاورقي

[1] محجة البيضاء، فيض كاشاني، ج 4، ص 264.


جوارح الإنسان و حكمتها


فكر يا مفضل في أعضاء البدن أجمع، و تدبير كل منها للأرب فاليدان للعلاج، و الرجلان للسعي، و العينان للاهتداء، و الفم اللاغتذاء، و المعدة للهضم و الكبد للتخليص، و المنافذ لتنفيذ الفضول، و الأوعية لحملها، و الفرج لإقامة النس، و كذلك جميع الأعضاء، إذا ما تأملتها و أعملت فكرك فيها و نظرك، وجدت كل شي ء منها قد قدر لشي ء علي صواب و حكمة.


لابد من حجة


كمال الدين 1 / 229، ب 22، ح 24: حدثنا أبي رضي الله عنه قال: حدثنا سعد بن عبدالله، و عبدالله بن جعفر الحميري، عن أيوب بن نوح، عن الربيع بن محمد بن المسلي، عن عبدالله بن سليمان العامري، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ما زالت الأرض الآ و لله تعالي ذكره فيها حجة يعرف الحلال و الحرام، و يدعو الي سبيل الله عزوجل، و لا ينقطع الحجة من الأرض الا أربعين يوما قبل يوم القيامة، فاذا رفعت الحجة أغلق باب التوبة، و لن ينفع نفسا ايمانها لم تكن آمنت من قبل أن ترفع الحجة، أولئك شرار (من) خلق الله و هم الذين تقوم عليهم القيامة.


الحلف علي المواساة


[أصول الكافي 1 / 534، ح 19: علي بن محمد، و محمد بن الحسن، عن سهل بن زياد، عن محمد بن الحسن بن شمون، عن عبدالله بن عبدالرحمن الأصم،...]

عن كرام قال: حلفت فيما بيني و بين نفسي أن لا آكل طعاما بنهار أبدا حتي يقوم قائم آل محمد، فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام قال: فقلت له: رجل من شيعتكم جعل الله عليه أن لا يأكل طعاما بنهار أبدا حتي يقوم قائم آل محمد؟ قال:

فصم اذا يا كرام، و لاتصم العيدين و لا ثلاثة التشريق، و لا اذا كنت مسافرا و لا مريضا فان الحسين عليه السلام لما قتل عجت السماوات و الأرض و من عليهما و الملائكة، فقالوا: يا ربنا ائذن لنا في هلاك الخلق حتي



[ صفحه 26]



نجدهم عن جديد الأرض بما استحلوا حرمتك و قتلوا صفوتك.

فأوحي الله اليهم: يا ملائكتي و يا سماواتي و يا أرضي اسكنوا، ثم كشف حجابا من الحجب فاذا خلفه محمد صلي الله عليه و آله و سلم و اثنا عشر وصيا له عليهم السلام أخذ بيد فلان القائم من بينهم فقال: يا ملائكتي و يا سماواتي و يا أرضي! بهذا أنتصر لهذا، قالها ثلاث مرات.


اذا أردت التدهن


دعوات الراوندي 157، ح 427: عن الصادق عليه السلام:...

اذا أردت أن تأخذ دهنا تدهن به فقل: (اللهم اني أسألك الزينة و الدين، و أعوذبك من الشين و الشنان).


علمه


ليس من شك أن الامام الصادق كان أعلم أهل زمانه و أفضلهم.. بشهادة الأكابر من معاصريه كالامام مالك و أبي حنيفة و سفيان الثوري و عمر بن مقدام، و حتي خصمه التقليدي الألد، الخليفة المنصور الدوانيقي و غيرهم، فقد أجمعت كلماتهم علي اطرائه و تفضيله، و وصفه بأنه أعلم أهل زمانه، و قد تقدم منا عرض سريع لبعض تلك الكلمات، في حديثنا عن الحركة الفكرية في عصر الامام الصادق.. و يكفي في أفضليته و أعلميته: كونه الرائد الأول للحركة الفكرية في عصره، و الباعث لانطلاقتها.. فنحن في غني عن الاسهاب في اثبات ذلك بعد أن كان في واقعه من الضروريات..


رفض عرض تاريخي عرضه عليه مؤسس الدولة العباسية


جاءه أبومسلم المروزي الخراساني مؤسس الدولة العباسية و عرض عليه عرضا تاريخيا يدعوه فيه للخلافة و التصدي السياسي لقيادة نتائج الثورة علي الأمويين. و مما قاله: «اني دعوت الناس الي موالاة أهل البيت، فان رغبت فيه فأنا أبايعك، فأجابه الامام عليه السلام:

«ما أنت من رجالي و لا الزمان زماني» [1] .

ان هم الامام عليه السلام كسابقيه من الأئمة عليهم السلام رعاية مصلحة الاسلام العليا بعيدا عن الاغراءات المادية و وجاهة الحكم، و بريق الدنيا و ظواهرها.


پاورقي

[1] راجع روضة الكافي للشيخ الكليني حديث رقم 412 و ينابيع المودة: الحافظ سليمان بن ابراهيم القندوزي الحنفي، دارالكتب العراقية.


جعفر الصادق و الشعر


عن كتاب نثر الدرر للآبي ان الصادق عليه السلام قال: اياكم و ملاحاة الشعراء فانهم يضنون بالمدح و يجودون بالهجاء.

و في مناقب ابن شهر اشوب: أنشد الصادق (ع) يقول:



فينا يقينا يعد الوفاء،

و فينا تفرخ أفراخه



رأيت الوفاء يزين الرجال،

كما زين العذق شمراخه



و في المناقب ان سائلا سأله حاجة فأسعفه، فجعل السائل يشكره فقال عليه السلام:



اذا ما طلبت خصال الندي،

و قد عضك الدهر من جهده



فلا تطلبن الي كالح

أصاب اليسارة من كده!





[ صفحه 158]



ولكن عليك بأهل العلي،

و من ورث المجد عن جده



فذاك اذا جئته طالبا

حبيت اليسارة من جده



قال و روي عن الصادق عليه السلام:



تعصي الا له، و أنت تظهر حبه،

هذا لعمرك في الفعال بديع!



لو كان حبك صادقا لاطعته،

ان المحب لمن أحب مطيع!



و مر في تحف العقول ان الباقر (ع) أنشد هذين البيتين. و له عليه السلام، أورده في المناقب:



علم المحجة واضح لمريده،

و أري القلوب عن المحجة في عمي



و لقد عجبت لهالك و نجاته

موجودة، و لقد عجبت لمن نجا!



و في المناقب روي سفيان الثوري له عليه السلام:



لا اليسر يطرؤنا يوما فيبطرنا

و لا لأزمة دهر نظهر الجزعا



ان سرنا الدهر لم نبهج لصحته،

أو ساءنا الدهر لم تظهر له الهلعا!



مثل النجوم علي مضمار أولنا،

اذا تغيب نجم آخر طلعا



قال: و روي له عليه السلام:



في الاصل كنا نجوما يستضاء بنا،

و للبرية نحن اليوم برهان



نحن البحور التي فيها لغائصكم

در ثمين، و ياقوت و مرجان



[ صفحه 159]



مساكن القدس و الفردوس نملكها؛

و نحن للقدس و الفردوس خزان



من شد عنا فبرهوت مساكنه،

و من أتانا فجنات و ولدان



و قال الحافظ عبدالعزيز بن الأخضر الجنابذي في معالم العترة النبوية:

قال ابراهيم بن مسعود، كان رجل من التجار يختلف الي جعفر ابن محمد يخالطه و يعرفه باحسن حاله، فتغيرت حاله فجعل يشكو الي جعفر (ع) فقال له:



فلا تجزع و ان أعسرت يوما،

فقد أيسرت في زمن طويل



و لاتيأس فان اليأس كفر،

لعل الله يغني عن قليل



و لا تظنن بربك ظن سوء،

فان الله اولي بالجميل



و عن كتاب العدد القوية: قال الثوري لجعفر بن محمد: يا ابن رسول الله لم اعتزلت الناس؟ فقال يا سفيان فسد الزمان و تغير الاخوان فرأيت الانفراد أسكن للفؤاد ثم قال:



ذهب الوفاء ذهاب أمس الذاهب،

و الناس بين مخاتل و موارب



يفشون بينهم المودة و الصفا،

و قلوبهم محشوة بعقارب



و في حاشية مجموعة الامثال الشعرية ينسب الي جعفر الصادق (ع):

لا تجزعن من المداد فانه

عطر الرجال و حلية الآداب



[ صفحه 160]




الكيمياء القديمة في انتقالها الي أوروبا


لو علم الكيميائيون الغربيون في القرون الوسطي سر هذه الصنعة ألا و هي أن المادة التي يستخرجون منها الذهب هي عبارة عن أرض تحوي شوائب



[ صفحه 191]



من ذهب، لقللوا من جهودهم و أتعابهم الكثيرة، لكن أدواتهم آنذاك غير كافية للكشف و التوضيح. بيد أن هذه الكيمياء العصرية التي نتمتع بثمارها اليوم هي ليست الا وليدة عصور عديدة وجهود مضنية متواصلة.

علي هدي الكيمياء العربية القديمة سارت الكيمياء في العصور الوسطي في ديار الغرب و هي مليئة بالمغامرات و بالفرضيات و الألغاز و الطلاسم. و كان البحث فيها عن جحر الحكماء الذي كان بغية الكيميائيين كلهم. و قد كان رواد هذه الصنعة في الغرب الكيميائيون العرب القدامي أمثال جابر بن حيان و الرازي و غيرهم. و لا يمكننا فهم الكيمياء في القرون الوسطي في أوروبا دون فهم الكيمياء العربية المحاطة بالألغاز و الأسرار، و ما عثر عليه الكيميائيون في تحرياتهم المضنية التي لم تكلل غالبا بالنجاح الا عن طريق الصدف و بصورة ثنائية لا أساسية. انه لمن الممكن جدا العثور قديما علي الذهب من مواد تحتوي علي شوائب الذهب، و لا شك أن الذين توفقوا في الحصول علي ذلك أحاطوا تلك القضية الهامة بهالة من التعقيد و الكتمان. و هذا هو سر التناقض الذي نسمعه من قصص الكيمياء القديمة، فبينما يؤكد لنا بعضهم بعثورهم علي الذهب، نري بعضا آخر يدونون لنا اخفاقهم الذريع، و لا ننسي الخداع و الغش المقصود الذي جري في هذا السبيل. و كل هذه الأمور كانت تحدث لأن تلك القضايا المبهمة لم تكن لتتضح علي ضوء العلم.

لعل أوضح شخصية من شخصيات الكيمياء الغربية في القرون الوسطي



[ صفحه 192]



هو برنارد تريفيزان Bernard Trevisan، فقد ذكر لنا قصة حياته المؤرخ الكيميائي برنارد جافي و نقل لنا ذلك الي العربية أحمد زكي (القاهرة دون ذكر تاريخ الترجمة) في كتابه «بواتق و أنابيب»، فبين تلك الفكرة التي رافقت هذا المغامر في الكيمياء في البحث عن الذهب في الصخور و الأحجار و المعادن و الأملاح وغير ذلك، و سهر هذا الكيميائي الليالي و قاسي عناء الأسفار، فسافر الي بلاد الاغريق و التتر و القسطنطينية وزار مصر (ولكن علي ما يظهر لم يمس تبرها)، و قام بالتجارب المضنية من التقطير و التصعيد و غير ذلك، و خامرته فكرة الحصول علي الذهب من الانسان لأنه تاج الخليقة و يشكل الذهب ذروة الكمال المعدني، و أراد أن يحل مشكلته الكبري في أشعة الشمس، للاعتقاد السائد قديما بأن هذه الأشعة هي التي تكون المعادن، و ما الذهب الا أشعة الشمس المتكاتفة التي استحالت الي جسم أصفر براق. و اعتقد بنمو المعدن لسماعه من أصحاب المناجم بأنهم يشاهدون نمو المعادن، حتي أنهم يغلقون المناجم برهة من الزمن ليعطوا للمعادن فرصة التكون. كان عمره يمضي بين تلك التجارب الخافقة التي أنفق من أجلها ما أنفق و بدد ثروته الهائلة، و كلما تراءي له برق جديد، كلما وجده برقا خلبا.

أفني هذا الكيميائي الذي عاش في القرن الخامس عشر في ايطاليا ثروته و صحته و أخيرا حياته، و يؤثر عنه عندما مات و كان يلفظ آخر أنفاسه قوله المأثور: «لعمل الذهب علي المرء أن يبدأ بالذهب». و هذا يتفق و ما ذهبنا اليه من تحليل نصوص كتاب الحجر المكرم المنسوب الي جعفر الصادق كما نشرنا ذلك في جريدة الكيميائيين الألمانية، هايدلبرغ آذار 1958). و لو أن الكيميائيين قديما أدركوا هذه الحقيقة لوفروا علي أنفسهم عناء شديدا و تعبا غير مجد.

نعم ذهبت أتعاب كثيرة قديما سدي، و لكن علي هامش البحوث اهتدي



[ صفحه 193]



أولئك الكيميائيون الي كشوف كثيرة، و يقف العلماء مندهشين اليوم عندما يسمعون عن الفكرة القديمة في وحدة العناصر و امكان انقلابها من عنصر الي عنصر، تلك النظريات التي أثبتها العلم اليوم، فمن تلك الظلمات القاتمة أضاء نور جديد، و من ذلك الليل الأليل انبثق فجر جديد، و من تلك المحاولات الفاشلة تعبد طريق جديد، و من تلك الكيمياء القديمة المعقدة ولدت الكيمياء الحديثة الواضحة.



[ صفحه 195]




معني «الله اكبر» چيست؟


ابن محبوب گويد: شخصي خدمت امام صادق - عليه السلام - گفت: الله اكبر (خداي بزرگتر است).

فرمود: خدا از چه بزرگتر است؟

عرض كرد: از همه چيز.

حضرت فرمود: خدا را محدود ساختي.

عرض كرد: پس چه بگويم؟

فرمود: بگو: خدا بزرگتر از آن است كه وصف شود. [1] .



[ صفحه 44]




پاورقي

[1] اصول كافي: ج 1 ص 159 ح 10.


نمونه از خطب و مواعظ امام ششم


كلمات حضرت صادق عليه السلام همچون آفتاب درخشان همه جاي جهان پرتوافكن است گوشي نيست كه نشنيده باشد و زباني نيست كه نخوانده باشد و قلمي نيست كه ننوشته باشد در اكثر علوم در اصول و فروع تعليم و تحقيق فرمود و مي توان كليه افاضات او را به چهار طبقه تقسيم كرد:

خطب - مواعظ - وصايا - حكم كه كتب فريقين از اين چهار نوع اثر جعفري مملو است در خطب قدرتي نشان داده كه گوئي اميرالمؤمنين خطبه مي خواند يك خطبه مفصل در وصف پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم دارد كه بسيار جالب توجه است و خطبه كوچكي در وصف ائمه اطهار ايراد فرموده است و خطبه اي در باب بني عباس بيان فرموده كه چون موقعيت اجازه نمي دهد از ترجمه صرف نظر كرده تا وقتي كه شرح حال آن حضرت را مفصل و مشبع بنگاريم [1] .


پاورقي

[1] به كتب مناقب ابن شهرآشوب ص 183 ج 1 كافي باب مولد النبي ص حيات الصادق ص 5 ج 2.


حديث 037


1 شنبه

دعامة الانسان العقل.

ستون انسان، خرد است.

كافي، ج 1، ص 25، ح 23


مقبره عثمان بن مظعون


عثمان با برادرانش: قُدامه، عبدالله و سائب، اولاد «مظعون بن حبيب بن وهب» از طائفه «بنوجُمَح» از نخستين مهاجران مدينه و افاضل صحابه پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) بودند.

«عثمان بن مظعون جمحي» (= ابوالسّائب) سيزدهمين فردي بود كه در دار ارقم اسلام را گردن نهاد و دوباره به حبشه هجرت كرد.

پس از هجرت به مدينه، پيامبر بين «عثمان بن مظعون» و «ابوالهيثم بن التّيهان» كه از انصار بنوعبدالأشهل بود، عقد اخوّت بست. عثمان با ديگر برادرانش در خانه «عبدالله بن سلمه عَجْلاني» كه بعدها در واقعه احد به شهادت رسيد، سكونت گزيدند.

عثمان بن مظعون در نبرد بدر شركت كرد و پس از بازگشت به مدينه در بيست و دومين ماه هجرت يا سيمين ماه درگذشت. او نخستين فرد از مهاجران مكّي بود كه در مدينه وفات يافت.



[ صفحه 500]



وي نه تنها از صحابه شريف و والامقام پيامبر بود؛ بلكه در دوران جاهليّت، حكيم و عارف فرزانه اي به شمار مي آمد. چنين زمينه اي او را پس از مسلماني و آشنايي با معنويت اسلامي، از خود بيرون نهاد و ترك همه لذائذ دنيوي و انزوا و سجده را پيشه نمود.

پيامبر اين رهبانيّت را رد كرد و «عثمان بن مظعون» را به ازدواج تشويق نمود و به رعايت اعتدال در بهره مندي از ماده و معني هدايت كرد.

درگذشت وي تأسف و تأثر عمومي را برانگيخت. پيامبر بر جنازه اش حاضر گشت و در حالي كه به او خطاب مي كرد: «طوبي لك يا عثمان لم تلبسك الدنيا و لم تلبسها» در فقدانش اشك ها ريخت و از خود بي تابي ها نشان داد.

مورخان گفته اند: عثمان بن مظعون اولين فرد از مهاجران بود كه در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد و تا آن هنگام حدّ مسلمانيش معلوم نبود. پيامبر بر گور او سنگي به نشانه گذارد و فرمود:

«هذا قبر فرطنا». و «ليعلم(أتعلم) بها(به) قبرأخيوادفن إليه من مات من اهلي».

در عقبه اوُلي «اسعدبن زراره» از پيامبر خواست كه فردي آشنا به قرآن را به يثرب اعزام دارد تا مردم، بنيادهاي فكري و معنوي آيين جديد را از او فرا گيرند. پيامبر (صلي الله عليه و آله) مصعب بن عمير را مأمور اين كار كرد. مصعب در يثرب در ميان طايفه «بنونجّار» در خانه اسعد بن زراره سكونت گزيد و به مأموريّتي كه به او محوّل شده بود، همّت گماشت.

اسعد بن زراره و مصعب بن عمير نخستين كساني بودند كه نماز جمعه را در «حره بني بياضه» در مكاني به نام «نقيع الخضمات» بجاي آوردند.

اسعد بن زراره در سال اوّل هجرت و در حالي كه هنوز بناي مسجد نبي به پايان نرسيده بود، درگذشت. پيامبر بر نعش او حاضر شد؛ او را غسل داد و كفن بر تنش پوشاند و در حالي كه مي گريست، پيشاپيش جنازه اش تا بقيع پياده رفت؛ در قبرش نهاد و بر او نماز گزارد.



[ صفحه 501]




اخباره بالغائب 04


الطبرسي في اعلام الوري: قال: و ذكر ابن جمهور العمي في كتاب الواحدة قال: حدثنا أصحابنا أن محمد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن قال لأبي عبدالله عليه السلام: و الله اني لأعلم منك و أسخي منك و أشجع منك، فقال: أما ما قلت انك أعلم مني، فقد أعتق جدي و جدك ألف نسمة من كد يده فسمهم لي، و ان أحببت أن أسميهم لك الي آدم فعلت. و أما ما قلت: انك أسخي مني، فو الله ما بت ليلة و لله علي حق يطالبني به، و أما ما قلت انك أشجع، فكأني أري رأسك و قد جي ء به و وضع علي حجر الزنابير، يسيل منه الدم الي موضع كذا و كذا، قال: فصار الي أبيه فقال: يا أبه كلمت جعفر بن محمد بكذا فرد علي كذا، فقال أبوه: يا بني آجرني الله فيك ان جعفرا أخبرني أنك صاحب حجر الزنابير [1] .


پاورقي

[1] اعلام الوري: ص 273.


عاقبت قسم دروغ


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: هر كس از دوست خود، جز ايثار و فداكاري نخواهد، هميشه ناراضي و خشمگين مي شود.

روايت شده است كه شخصي از بدطينتان نزد منصور دوانيقي سخن چيني نمود و بهتاني چند در حق امام جعفرصادق عليه السلام گفت و منصور را چنان عصباني ساخت كه وزيرش را تهديد و امر نمود كه امام جعفرصادق عليه السلام را حاضر كن و چون از دور چشمش بر آن حضرت افتاد گفت: خدا بكشد مرا اگر تو را نكشم. چون آن حضرت نزديك رسيد منصور گفت: ملك را بر من مي شوراني و لشكر را از من بر مي گرداني و چنين و چنان مي كني.

حضرت فرمود: به خدا قسم كه اينها كه تو مي گويي نكرده ام و در خاطر من نگذشته است. البته آن جماعت كه اين سخنان را به تو رسانده اند دروغگو و فتنه انگيزند.

بر يوسف پيامبر ظلم كردند عفو كرد. ايوب نبي مبتلا شد، صبر نمود. به سليمان عطا رسيد، شكر كرد. ايشان پيامبر خدا بودند و نسب تو به آنان مي رسد. مي خواهي كه پيروي ايشان كني؟ اگر آن چه مي گويي من انجام داده ام؛ تو مانند آباء و اجداد



[ صفحه 98]



خود عمل كن.

منصور چون اين سخنان را از آن حضرت شنيد گفت: يابن عم بالا برو و آن حضرت را در كنار خود نشانيد و گفت: فلان بن فلان به من خبر داد كه تو اين كارها را كرده اي. حضرت فرمود: اگر او را حاضر كني راستي و دروغ او براي تو مشخص مي شود. منصور آن شخص را طلبيد و گفت: تو چنين و چنان از جعفر بن محمد عليه السلام به من خبر نداده اي؟ گفت: بله گفته ام و شروع به قسم خوردن كرد.

حضرت فرمود: اي منصور اجازه بده، چون قسم مي خورد من او را قسم دهم. گفت: بده. حضرت فرمود: كه بگو (برئت من حول الله و قوته و التجات الي حولي و قوتي لقد قال و فعل جعفر كذا و كذا) آن بدبخت ساعتي فكر كرد و چون ديد كه چاره اي ندارد، همين كلام را بر زبان آورد. لحظه اي نگذشت كه در همان مجلس متغير شده و پا به زمين مي زد تا به جهنم واصل گرديد. منصور چون اين ماجرا را ديد دستور داد تا پاي آن ملعون را گرفته و از مجلس بيرون كشيدند. همان لحظه ظرفي را كه بوي خوش در آن بود طلبيد و از آن طيب به سر و روي مبارك آن حضرت ماليد و عذرخواهي كرد و آن حضرت را بدرقه نمود.



[ صفحه 99]




كتابه إلي مسمع في البغي


عليّ عن أبيه، عن حمّاد، عن حريز، عن مسمع أبي سيّار [1] ، أنّ أبا عبد الله عليه السلام كتب إليه في كتاب: انظُر أن لا تكَلِّمَنَّ بِكَلِمَةِ بَغيٍ أبَداً، وَإن أعجَبَتكَ نَفسُكَ وَعَشيرَتُكَ. [2] .



[ صفحه 36]




پاورقي

[1] راجع: الكتاب الثّاني والثّلاثون.

[2] الكافي:ج 2 ص327 ح3، بحار الأنوار: ج 75 ص 279 ح 18 نقلاً عنه.


درس هاي اين وصيت


1. هنگام وصيت كردن در حضور جمع باشيد، و گروهي شهادت دهند تا دليل و حجت مهمي براي سايرين باشد.

2. در ابتدا تأكيد به تقوا و تدين و پايبندي به حلال و حرام خدا



[ صفحه 66]



داشته باشيد، تا به مدد توفيق الهي، ديندار و خداشناس از دار دنيا رحلت كنيد.

3. مراحل تغسيل و تدفين و تجهيز ميت براي امام و ساير مردم فرقي ندارد؛ با اين تفاوت كه كارهاي امام ومعصوم را، فقط معصوم انجام مي دهد.

4. لباس نمازگزار داراي قداست خاصي است و هنگام قيامت در حق صاحبش شهادت مي دهد؛ مشروط به اين كه صاحبش داراي ولايت آل محمد عليهم السلام باشد. بنابراين، پوشيدن آن به عنوان كفن - با شرايط آن - براي عالم برزخ و قيامت مفيد است.


الشعر و الاظفار و فائدة قصهما


تأمل و اعتبر بحسن التدبير في حلق الشعر و الأظفار، فانهما لما كانا مما يطول و يكثر، حتي يحتاج الي تخفيفه أولا فأولا، جعلا عديما الحس، لئلا يؤلم الانسان الأخذ منهما. و لو كان قص الشعر و تقليم الأظفار مما يوجد له ألم، وقع من ذلك بين مكروهين، اما أن يدع كل منهما حتي يطول فيثقل عليه، و أما أن يخففه بوجع و ألم يتألم منه.

قال المفضل فقلت: فلم لم يجعل ذلك خلقة لا تزيد فيحتاج الانسان الي النقصان منه، فقال عليه السلام: أن لله تبارك اسمه في ذلك علي العبد نعما لا يعرفها، فيحمده عليها... اعلم ان آلام البدن و أدواءه تخرج بخروج الشعر في مسامه و بخروج الأظفار من أناملها، و لذلك أمر الانسان بالنورة، و حلق الرأس، و قص الأظفار، في كل أسبوع



[ صفحه 41]



ليسرع الشعر و الاظفار في النبات، فتخرج الآلام و الأدواء بخروجهما... و اذا طالا تحيرا، و قل خروجهما، فاحتسبت الآلام و الادواء في البدن فأحدثت عللا و أوجاعا، و منه - مع ذلك - الشعر من المواضع التي تضر بالانسان، و تحدث عليه الفساد و الضر لو نبت الشعر في العين، ألم يكن سيعمي البصر؟ و لو نبت في الفم، ألم يكن سينغص علي الانسان طعامه و شرابه؟ و لو نبت في باطن الكف، ألم يكن سيعوقه عن صحة اللمس و بعض الأعمال؟ و لو نبت في فرج المرأة و علي ذكر الرجل، ألم يكن سيفسد عليهم لذة الجماع؟.... فانظر كيف تنكب الشعر عن هذه المواضع، لما في ذلك من المصلحة، ثم ليس هذا في الانسان فقط، بل تجده في البهائم و السباع و سائر المتناسلات، فانك تري اجسامها مجللة بالشعر و تري هذه المواضع خالية منه لهذا السبب بعينه... فتأمل الخلقة كيف تتحرز وجوه الخطأ و المضرة، و تأتي بالصواب و المنفعة.



[ صفحه 42]




حكايت ابوحمزه و اباعبدالله


ابوحمزه مي گويد: ميان مكه و مدينه همراه با اباعبدالله عليه السلام بودم. آن



[ صفحه 66]



حضرت، سمت چپ حركت مي كرد. سگ سياهي ديديم. حضرت فرمود: چه شده! چرا شتابان مي روي؟ ناگهان آن سگ شبيه پرنده شد. گفتم: اين چيست؟ فرمود: اين «عثيم» فرستاده ي جن است، هشام اكنون از دنيا رفت و عثيم هم به هر سرزميني پرواز مي كند و بانگ سر مي دهد. [1] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار، ج 27، ص 18، الكافي، ج 6، ص 553.


عبدالملك بن مروان


عبدالملك بن مروان بن الحكم بن ابي العاص بن أمية، أمه عائشة بنت معاوية بن المغيرة بن ابي العاص، فهو اموي بين امويين.

و كان جده المغيرة من اشد الناس عداء لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فظفر به (ص) في خروجه لغزوة حمراء الاسد فأمر بضرب عنقه [1] و قال ابن كثير: المغيرة جد عبدالملك لأمه هو الذي جدع انف حمزة يوم احد. [2] .

تولي عبدالملك بعهد من أبيه مروان سنة 65 ه و بقي في الملك الي سنة 86 ه و هي سنة وفاته.

و كان قبل ولايته يجالس العلماء، و يحفظ الحديث و يتعبد في المسجد و كان متقشفا، و كان انكر علي يزيد بن معاوية حربه لعبدالله بن الزبير، و قال - لبعض من سار في ذلك الجيش -:

ثكلتك أمك أتدري الي من تسير؟ الي أول مولود ولد في الاسلام، و من حنكه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و ابن حواريه، و ابن ذات النطاقين.

أما والله إن جنته نهارا وجدته صائما، و ليلا وجدته قائما، فلو أن أهل الارض اطبقوا علي قتله لأكبهم الله جميعا في النار.



[ صفحه 110]



قال ذلك الرجل الذي خاطبه عبدالملك بهذا: فلما صارت الخلافة الي عبدالملك وجهنا عبدالملك مع الحجاج حتي قتلناه، أي ابن الزبير. [3] .

و ذلك ان عبدالملك بن مروان عندما ولي الخلاقة ارسل الحجاج بن يوسف لحرب ابن الزبير في جيش من أهل الشام، و حصور بن الزبير ستة أشهر و سبع عشرة ليلة، و كان الحجاج يرمي الكعبة بالمنجنيق من ابي قبيس [4] .

روي ابن عساكر: أن الحجاج لما رمي الكعبة بالمنجنيق أخذ قومه يرمون من أبي قبيس و يرتجزون:



خطارة مقل الفنيق المزبد

ارمي بها اعواد هذا المسجد



فجاءت صاعقة فاحرقتهم، فامتنع الناس من الرمي، و خطب بهم الحجاج فقال: ألم تعلموا أن بني اسرائيل كانوا اذا قربوا قربانا فجاءت نار فأكلته، علموا أنه قد تقبل منهم، و ان لم تأكله النار علموا أن القربان لم يقبل و لم يزل يخدعهم حتي عادوا فرموا. [5] .

و دام الحصار و الرمي للكعبة حتي قتل عبدالله بن الزبير في جمادي الآخرة سنة 83 و صلبه الحجاج منكوسا بعد قتله و بعث رأسه الي عبدالملك ابن مروان فطيف به في البلاد. [6] .

و لما أفضي الامر اليه كان المصحف بيده فاطبقه و قال: هذا آخر العهد بك أو هذا فراق بيني و بينك. [7] .

قال ابن كثير: حج عبدالملك في سنة 75 ه و خطب الناس بخطبة قال فيها: انه كان من قبلي من الخلفاء يأكلون و يوكلون، و اني والله لا أداوي أدواء هذه الامة إلا بالسيف، و لست بالخليفة المستضعف - يعني عثمان - و لا الخليفة المداهن - يعني معاوية - و لا الخليفة المأبون - يعني يزيد بن معاوية - أيها الناس انا نحتمل منكم ما لم يكن عقد راية او وثوب علي منبر، هذا عمرو بن سعيد حقه حقه قرابته و ابنه قال برأسه هكذا قلنا بسيفنا هكذا، و ان الجامعة التي خلعها من عنقه عندي، و قد أعطيت الله عهدا أن لا أضعها في رأس أحد إلا اخرجها الصعداء فليبلغ الشاهد الغائب. [8] .



[ صفحه 111]



و عمرو بن سعيد هو المعروف بالاشدق قتله عبدالملك بيده سنة 69 و قال بعد أن فرغ من قتله: كان أبوأمية أحب الي من زهر النواظر ولكن والله ما أجتمع فحلان في شول قط إلا أخرج أحدهما صاحبه [9] و كان قتله لعمرو بن سعيد غدرا لأنه آمنه و حلف له و جعله ولي عهد من بعده.

و كان عبدالملك له اقدام علي سفك الدماء و لما قالت له ام الدرداء: بلغني انك شربت الطلي بعد العبادة و النسك!! فقال: أي والله و الدماء أيضا شربتها. [10] .

و كانت أول بادرة صدرت منه و تعتبر منهاجا لسيرته أنه نهي عن الامر بالمعروف و النهي عن المنكر و قال: لا يأمرني أحد بتقوي الله إلا ضربت عنقه.


پاورقي

[1] السيرة لابن حزم ص 175.

[2] تاريخ ابن كثير ج 9 ص 63.

[3] التحفة اللطيفة في تاريخ المدينة الشريفة للسخاوي ج 3 ص 317.

[4] شفاء الغرام للقاضي تقي الدين المكي ج 1 ص 169.

[5] تهذيب تاريخ ابن عساكر ج 4 ص 50.

[6] شفاء الغرام ج 1 ص 170.

[7] تاريخ الخلفاء للسيوطي ص 84 و تاريخ ابن كثير ج 9 ص 63.

[8] تاريخ ابن كثير ج 9 ص 64.

[9] تهذيب التهذيب ج 7ص 37.

[10] تاريخ الخلفاء للسيوطي ص 84.


الفرق


لما كانت مدرسة الامام جامعة للعلوم، و لم يك هناك منهج خاص للمسائل التي يسأل فيها، بل كان تارة يسأل عن مختلف العلوم و المسائل المشكلة فيحلها، و يبتدي ء تارة فيهدي قلوبا متنكبة عن جدد الطريق، و تارة يجتمعون حواليه فيحدثهم عن آبائهم عن جده فيما يصلح لمعادهم و معاشهم و ربما يملي و يكتب الكتاب في أهم مسائل علم الكلام و الحديث، لذلك كانت مدرسته موضع عناية المفكرين يقصدها زعماء الفرق، فكان الامام يناظرهم، و قد اجتمع بكثير منهم في العراق و مكة، فكانوا يخضعون لعذوبة منطقه، و حسن بيانه و قوة حجته، و قدرته الفائقة في التوجيه، لا تساع علمه، وساطع برهانه. و قد حضر عنده كثير من أهل الآراء و المعتقدات المنحرفة علي طريق الصواب، فهدي الله به بعضا منهم و تعنت آخرون. و سنشير الي ذكر الفرق في عصره و مناظراته معهم و اهتمامه العظيم في اعتدال اعوجاج طرقهم، و ان كان ذكرهم هنا أجدر، و لكن ضيق المجال ارغمنا علي تأخيره، لذلك أشرنا اليه.

بقيت امور كثيرة تتعلق في مدرسة الامام الصادق عليه السلام، و تعاليمه و حديثه و تلامذته، و العلوم التي كان يتلقاها الناس عنه. و قد التزمنا في جميع الأجزاء أن يكون بحثنا عن الامام الصادق عليه السلام بدءا و ختاما و الي اللقاء في الأجزاء القادمة و من الله التوفيق.

كما اننا لم نتعرض في بحثنا عن حياة الامام الصادق عليه السلام، لسلسلة الآباء و الامهات، لانا في غني عن ذلك فنسبه أجلي من الشمس، و التعرض له



[ صفحه 429]



يستدعي الخروج عن الموضوع، لما يتعلق بحياة آبائه الطاهرين، و بيان مآثرهم، و لم يكن هناك شي ء من الغموض و الخفاء، لنحاول ايضاحه و بيانه. علي أن بقية من التزمنا بالبحث عنهم في هذا الكتاب من رؤساء المذاهب قد كثر الاختلاف في آبائهم و ولادتهم بالزمان و المكان، و التاريخ لم يحتفظ لآبائهم إلا بالاسم فقط، و قد مرت الاشارة الي الاختلاف في نسب أبي حنيفة، و سيأتي البيان عند ذكر الباقين.

و علي أي حال فانا لا نتعرض لذكر نسب الامام الصادق عليه السلام هنا، و نعترف بالعجز عن اعطاء البحث عنهم حقه، لاتساع دائرته و انه يستدعي الا طالة في هذا الكتاب [1] و لهذا فقد اقتصرنا علي الاشارة و البيان الموجز عن حياة أبيه الامام الباقر عليه السلام إذ البحث عن حياته من صميم الموضوع. لانه قد تربي في ظله، و غذاه بعلومه، و اختص بتربيته و تعليمه، فلنتقل الي البحث عن حياة الامام الباقر عليه السلام موجزين في القول مهما ساعدنا الايجاز و رافقنا الاختصار.



[ صفحه 433]




پاورقي

[1] افردنا ترجمة الامام الصادق (ع) مع ذكر سلسلة الآباء و الأبناء في كتاب منفرد يختص بحياته و هو مخطوط.


وصية الامام الصادق له


للامام الصادق عدة وصايا يوصي بها أصحابه بما ينفعهم في الدنيا و الآخرة، و قد ذكرنا جملة منها في الجزء الثاني، و نقتطف هنا فصولا من وصيته لمؤمن الطاق.

قال عليه السلام: يا ابن النعمان اياك و المراء فانه يحبط عملك، و اياك



[ صفحه 75]



و الجدال فانه يوبقك، و اياك و كثرة الخصومات. فانها تبعدك من الله. ان من كان قبلكم يتعلمون الصمت، و أنتم تتعلمون الكلام. كان أحدهم اذا أراد التعبد يتعلم الصمت قبل ذلك.

انما ينجو من أطال الصمت عن الفحشاء، و صبر في دولة الباطل علي الأذي، أولئك النجباء الأصفياء الأولياء حقا، و هم المؤمنون. ان أبغضكم الي المترئسون المشاؤون بالنمائم، الحسدة لاخوانهم، ليسوا مني و لا أنا منهم، انما أوليائي الذين سلموا لأمرنا، و اتبعوا آثارنا.

ياابن النعمان انا أهل بيت لا يزال الشيطان يدخل فينا من ليس منا و لا من أهل ديننا، فاذا رفعه و نظر اليه الناس أمره الشيطان فيكذب علينا، و كلما ذهب واحد جاء آخر.

يا ابن النعمان ان ردت أن يصفو لك ود أخيك فلا تمازحنه، و لا تمارينه و لا تباهينه. و لا تطلع صديقك من سرك الا علي ما لو اطلع عليه عدوك لم يضرك، فان الصديق قد يكون عدوك يوما.

يا ابن النعمان ليست البلاغة بحدة اللسان، و لا بكثرة الهذيان، ولكنها اصابة المعني و قصد الحجة.

يا ابن النعمان لا تطلب العلم لثلاث: لترائي به، و لا لتباهي به، و لا تماري. و لا تدعه لثلاث: رغبة في الجهل، و زهادة في العلم، و استحياء من الناس [1] .


پاورقي

[1] تحف العقول ص 312 - 307.


المؤرخون و مشكلة الغلاة


يأبي كثير من المؤرخين الا أن يتأثروا بالدعايات الكاذبة، و يأخذوا بأقوال المنحرفين عن الحق، الذين أصبحوا آلة طيعة بيد حكام دفعتهم شهواتهم و حرصهم علي سلطان الاستبداد بأمور الأمة، ألا يروا فضيلة لأهل البيت الا ضيعوها، و لا مكرمة الا أخفوها، حسدا منهم، و خوفا علي سلطانهم.

نعم يأبي كثير من المؤرخين الا أن يسيروا مع التيار الجارف من آراء قوم يصعب عليهم وحدة الصف، و يثقل علي أنفسهم جمع الكلمة، فتعمدوا اثارة الفتن، و تشويه الحقائق بالدس و الافتراء و التقول بالباطل، و هدفهم في ذلك أنهم لا يريدون أن يحصل صفاء بين المسلمين، فربطوا تأريخ الغلاة بتاريخ الشيعة، وعقائدهم بعقائد الشيعة. رغم الحقائق الدالة علي خلاف ما يذهبون اليه من التجني علي الشيعة.

ان من الواجب علي المؤرخ أن يتصدي للتمييز بين الأشياء التي يدونها، و أن يضع كل شي ء في مكانه، لئلا يحصل الخلط الشنيع بين الأمور المتناقضة.

و اني لا أستطيع أن أتصور بعدا عن الحق، و مكابرة للواقع، مثل مكابرة من يصف الشيعة بالغلو، لأن البعض منهم نسبوا اليهم، و ما ذلك الا خطلا في الرأي و ابتعادا عن الحق.

ان مشكلة الغلاة هي أعظم مشكلة أوقعها خصوم الاسلام بين أهله، و لم تعالج هذه المشكلة بحل صحيح، علي ضوء الواقع من حيث هو، بل استمرت تعمل عملها، و تؤثر أثرها في شق وحدة الصف، و بث روح العداء بين المسلمين.

و ان مشكلة الغلاة توقع الباحث في صعوبة لا يذللها الا حرية رأيه و انصافه. و ابتعاده في البحث عن التقليد الأعمي، و التعصب الطائفي الذي جر علي هذه الأمة، بلاء الفرقة و محن البغضاء و التطاحن.

ان أكثر المؤرخين لم يدرسوا الظروف التي نشأت فيها طوائف الغلاة، و لم يعرفوا أسباب ذلك، كما أنهم لم يقفوا علي العوامل التي بعثت النشاط في دعوتهم فأثرت أثرها في تفريق الصفوف، و ايقاد نار البغضاء في القلوب، و اثارة الفتن في المجتمع، و لو أن أولئك المؤرخين الذين ربطوا تايخ الغلاة



[ صفحه 370]



بتاريخ الشيعة و استعملوا الأقيسة المعكوسة، درسوا ظروف نشأة تلك الأفكار، و أسباب ذلك الاعتقاد، و بواعث ذلك النشاط، لوجدوا أنفسهم خاطئين في سلوكهم، مبتعدين عن الواقع، و اتضح لهم البون الشاسع، بين الغلاة و بين الشيعة و بذلك تظهر الحقيقة في البحث - ان كانوا يطلبونها - و اذا ظهرت الحقيقة بطلت الأوهام.

و قد قلت سابقا ان خصوم الاسلام في عصر الامام الصادق عليه السلام قد عظم عليهم موقفه، في نشر الدعوة الاسلامية، عند ما نشطت الحركة العلمية، حيث اتجه الناس الي التدوين و البحث، و ظهر علم الكلام، و الفلسفة و برزت مدرسة الامام الصادق عليه السلام في نشر العلم و بث تعاليم الاسلام، و كثر المنتمون اليها، و انتشر ذكرها في جميع الأقطار الاسلامية و قام أصحابه بأداء الرسالة، و كان للكوفة النصيب الأوفي من حملة العلم، و رجال الاصلاح، و المنتسبين لتلك المدرسة، فكان عددهم يربو علي الألف، منهم تسعمائة محدث في مسجد الكوفة، كل يقول: حدثني جعفر بن محمد.

وحيث كانت الكوفة مركزا هاما للتجارة و الصناعة ملحوظا في حياة المجتمع الاسلامي في القرن الأول الهجري، و ازدهرت فيها المنسوجات الحريرية و هي ما سموها عمل الوشي و الخز، و كانت هذه المصنوعات تلقي رواجا في الأقطار الاسلامية [1] و كانت محاطة بقري كثيرة، و فيها من غير المسلمين عدد كبير كالنصرانية في الحيرة و غيرها، و وفد عليها أربعة آلاف من رعايا الفرس عرفوا بحمراء الديلم [2] كما كثرت الهجرة اليها من الأقطار النائية من ذوي العقائد الفاسدة و الآراء الشاذة، و اختلطوا بمجتمع الكوفة فكان نشاطهم محسوسا في استغلال الفرصة لبث آرائهم و نشر عقائدهم، و ربطها بالعقائد الاسلامية عن طريق الخداع و التضليل حقدا علي الاسلام و أهله، و اندس البعض منهم في حلقات العلم مدعيا انتماءه لمدرسة الامام الصادق، و هم يكذبون عليه فيما ينسبونه اليه، و غرضهم في ذلك هو الطعن علي أهل البيت، و تشويه سمعة أوليائهم، لكي ينفروا القلوب، و يثيروا البغضاء، لتقع الفرقة بين صفوف المسلمين.



[ صفحه 371]




پاورقي

[1] الأغاني ج 2 ص 172.

[2] فتوح البلدان للبلاذري ص 289.


نعود و العود أحمد


نعود لنستمع بقية حديث الأستاذ بعد أن قطعنا عليه حديثه، و سارعنا لاتمام المناقشة، و أوضحنا للقراء مدي صحة استدلاله، و قوة برهانه حول استنكاره لعلم الأئمة الاستقلالي.

و قد فاتنا أن ننبه علي ما جاء في صفحة 63 تحت عنوان وفاة الامام الصادق عليه السلام اذ يقول:

و قد قال بعض الامامية، ان أباجعفر المنصور دس له السم في طعامه و لا دليل علي هذا القول، بل ان الذي يذكره المؤرخون خلافه، لأن المنصور بكي عندما بلغه نعيه، حتي اخضلت لحيته... و استشهد بما يرويه اليعقوبي من بكاء المنصور و قد مر بيانه.



[ صفحه 102]



ثم يستمر في كلامه حول فراسة المنصور، و ان عيونه كانت يقظة متبعة، فكان علي علم باعتزال الصادق السياسة العملية و جنوحه الي العلم، يغترف من مناهله و يسقي الناس من موارده و مصادره.

و لهذا نرجح أنه مات (أي الامام الصادق) غير مقتول بسم او غيره انتهي.

و لا نود أن نقول كل ما يلزم أن نقوله، عما تنطوي عبارته: باعتزال الصادق السياسة العملية و جنوحه الي العلم يغترف من مناهله...

فهي عبارة ساقها بلباقة، و ظاهرها المدح، و لكنها تنطوي علي تدعيم رأيه بعدم استقلال علوم أهل البيت عن غيرهم، فلا نطيل المقالة هنا حول بقية أقواله.

و لكنا نؤاخذه بالترجيح لرأيه من نفي وفاة الامام بالسم. فهو ترجيح بدون مرجح و تحكم علي التاريخ، و لقد ذكر ذلك منهم جماعة و صرح بعضهم بأن المنصور هو الذي دس اليه السم و اليك منهم:

1 - المسعودي في مروج الذهب ج 2 ص 212.

2 - ابن حجر في صواعقه صفحة 120.

3 - ابن الصباغ المالكي في الفصول المهمة صفحة 243.

4 - الشبراوي في الاتحاف لحب الاشراف صفحة 54.

5 - الشبلنجي في نور الأبصار صفحة 144.

7 - 6- و القرماني في تاريخه، و الخفاجي في شرح الشفاء و غيرهم مما يطول ذكره، و بهذا يظهر نسبة القول للامامية فقط غير صحيح، و نفي وفاة الامام الصادق غير مسموم جناية علي التاريخ و ترجيح للافتراضات و اللابدية.


الاخبار


أخرج مسلم عن أنس قال: كان النبي صلي الله عليه و آله وسلم اذا أراد أن يجمع بين الصلاتين في السفر أخر الظهر حتي يدخل وقت العصر، ثم يجمع بينهما.

و أخرج عن ابن شهاب عن أنس: أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم اذا عجل به السفر يؤخر الظهر الي أول وقت العصر، فيجمع بينهما، و يؤخر المغرب حتي يجمع بينها و بين العشاء حين يغيب الشفق [1] .

و أخرج البخاري عن أنس بن مالك قال كان النبي صلي الله عليه و آله و سلم يجمع بين صلاة المغرب و العشاء في السفر. [2] .

و أخرج مسلم عن سعيد بن جبير عن ابن عباس قال: صلي الله عليه و آله و سلم الظهر و العصر جميعا، و المغرب و العشاء جميعا، من غير خوف و لا سفر.

و أخرج أيضا عن سعيد بن جبير عن ابن عباس بلفظ: صلي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الظهر و العصر جميعا في المدينة من غير خوف و لا سفر و أخرجه مالك في الموطأ.

قال أبوالزبير فسألت سعيدا لم فعل ذلك؟ فقال سعيد سألت ابن عباس كما سألتني فقال: أراد أن لا يحرج أحدا من أمته [3] .

و أخرج عن معاذ قال: خرجنا مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في غزوة تبوك فكان يصلي الظهر و العصر جميعا، و المغرب و العشاء جميعا. و عن عامر بن و اثلة - أبوالطفيل - حدثنا معاذ بن جبل قال جمع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في غزوة تبوك بين الظهر و العصر، و بين المغرب و العشاء [4] .

قال أبوالطفيل فقلت له ما حمله علي ذلك؟ فقال: أراد أن لا يحرج أمته.

و أخرج عن ابن عباس قال: صليت مع النبي صلي الله عليه و آله و سلم ثمانيا جميعا و سبعا جميعا.

و أخرج مالك بن أنس عن أبي هريرة: أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان يجمع بين الظهر و العصر في سفره الي تبوك [5] .



[ صفحه 360]



و أخرج مالك عن معاذ بن جبل أنهم خرجوا مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عام تبوك فكان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يجمع بين الظهر و العصر، و المغرب و العشاء قال: فأخر الصلاة يوما، ثم خرج فصلي الظهر و العصر جميعا، ثم خرج فصلي المغرب و العشاء جميعا [6] .

و أخرج أبوداود عن جابر أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم غابت له الشمس بمكة فجميع بينهما بسرف [7] (و هو موضع قريب من مكة).

و أخرج مسلم عن جابر بن زيد عن ابن عباس: أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم صلي بالمدينة سبعا و ثمانيا الظهر و العصر، و المغرب و العشاء [8] .

و عن عبدالله بن شقيق قال: خطبنا ابن عباس يوما بعد العصر حتي غربت الشمس، و بدت النجوم، و جعل الناس يقولون الصلاة الصلاة. قال فجاء رجل لا يفتر و لا ينثني فقال: الصلاة الصلاة. فقال ابن عباس: أتعلمني بالسنة لا أم لك؟! ثم قال: رأيت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم جمع بين الظهر و العصر و المغرب و العشاء.

و قال عبدالله بن شقيق فحاك من ذلك في صدري شي ء فأتيت أباهريرة فسألته فصدق مقالته [9] .

و في رواية أخري قال رجل لابن عباس: الصلاة فسكت ثم قال: الصلاة فسكت، ثم قال: الصلاة، فسكت، ثم قال ابن عباس: لا أم لك أتعلمنا بالصلاة؟! كنا نجمع بين الصلاتين علي عهد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم [10] أخرجه مسلم من طريق عبدالله بن شقيق.

و أخرج البخاري عن سهل بن حنيف قال سمعت أباأمامة يقول: صلينا مع عمر بن عبدالعزيز الظهر ثم خرجنا حتي دخلنا علي أنس بن مالك فوجدناه يصلي العصر، فقلت يا عم ما هذه الصلاة التي صليت؟

قال العصر و هذه صلاة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم التي كنا نصلي معه [11] .

و أخرج ابن جرير عن ابن عمر قال: خرج علينا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فكان يؤخر الظهر، و يعجل العصر، فيجمع بينهما، و يؤخر المغرب و يعجل العشاء،



[ صفحه 361]



و يجمع بينهما [12] .

و عن أبي الشعثاء أن ابن عباس صلي بالبصرة الظهر و العصر ليس بينهما شي ء، و المغرب و العشاء ليس بينهما شي ء فعل ذلك من شغل [13] .

هذه الآثار تدل بصراحة علي جواز الجمع بين الصلاتين و أنه مشروع و علة تشريعه هي التوسعة علي الأمة و عدم احراجها بسبب التفريق.

و هذه الآثار منها ما يدل علي الجواز في السفر و منها ما هو مطلق لا يختص بمورد، و هذا يدل علي ما نقوله و أن تأويلها علي خلاف ذلك أو حملها علي شي ء غيره أمر لا يتفق مع الواقع و قد تقدم ذلك فيما ذكره النووي.

و الأحاديث الواردة في جواز الجمع متفق علي صحتها، و لزوم الأخذ بها و ان كان البخاري قد أهمل الكثير منها، فذلك لا يضر بعد أن كان تخريجها علي شرطه.

و كيف كان فان النبي صلي الله عليه و آله و سلم شرع ذلك لئلا يحرج أمته، كما نطقت به الأخبار السابقة و ورد ذلك عن أهل البيت عليهم السلام.

قال الامام الصادق عليه السلام: ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم جمع بين الظهر و العصر بأذان و اقامتين، و جمع بين المغرب و العشاء في الحضر من غير علة بأذان واحد و اقامتين.

و عنه عليه السلام قال: ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم صلي الظهر و العصر في مكان واحد من غير علة و لا سفر، فقال له عمر: احدث في الصلاة شي ء؟ قال صلي الله عليه و آله و سلم لا ولكن أردت أن أوسع علي أمتي.

و عنه عليه السلام قال: صلي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بالناس الظهر و العصر حين زالت الشمس في جماعة من غير علة و صلي بهم المغرب و العشاء الآخرة قبل سقوط الشفق من غير علة في جماعة، و انما فعل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ليتسع الوقت علي أمته [14] الي غير ذلك من الأخبار الواردة في الباب.

و علي أي حال فان المتتبع المنصف لا يجد دليلا علي منع الجمع في الحضر من غير عذر، و انما كانت هناك تأويلات و ظنون، أو حمل للاخبار علي غير مؤداها.

و قد جمع النبي صلي الله عليه و آله و سلم في حال العذر كما جمع في حال عدمه لئلا يحرج



[ صفحه 362]



أمته، و قد وردت عنه صلي الله عليه و آله و سلم سنة صحيحة صريحة، و نطق الكتاب به كقوله تعالي: (أقم الصلاة لدلوك الشمس الي غسق الليل و قرآن الفجر أن قرآن الفجر كان مشهودا) كما تقدم بيانه في كلمة الرازي السابقة و عليه جمع من المفسرين.

و قد أخذ الشيعة بتلك النصوص الصريحة فجوزوا الجمع، و وافقهم جمع من علماء المسلمين، و لا خلاف بينهم بأن التفريق أفضل.

و الذي يظهر من مجموع الأقوال و موارد الخلاف أن المراد بالجمع بين الصلاتين هو ايقاعهما في وقت واحد تقديما أو تأخيرا من غير وقوع شي ء بينهما من نافلة و اوراد مستحبة.

و اذا نظرنا بعين الواقع فان عمل اكثر الشيعة يقع علي جهة التفريق من حيث الالتزام بالنوافل، و أداء المستحبات، و بذلك تقع الصلاة في وقت الفضيلة، و يحصل التفريق. و سنوضح ذلك ان شاء الله في بيان أوقات الصلاة في الابحاث الفقهية المستقلة عن هذا الكتاب.

و لنقف عند هذا الحد من البحث في موضوع الفقه، لاننا قد آثرنا أن نبرز كتابا مستقلا في الفقه الاسلامي، و نستعرض فيه آراء علماء المذاهب الاسلامية في جميع أبواب الفقه، من عبادات، و معاملات و غير ذلك. و لعل ما نقوم به في البحث حول موضوع الفقه الاسلامي، و التعرض لآراء علماء المذاهب هو أعظم خدمة للأمة الاسلامية، من حيث التقارب و التفاهم في أمر لابد و ان يكشف الخلاف حوله للوقوف علي الواقع، و اظهار الحقيقة التي احتجبت وراء سحب النعرات الطائفية، مما أوجدته عوامل الفرقة.

و لا أقول بأن ما قمت به الآن أو أقوم به فيما بعد - ان شا الله - قد انفردت به: أو انني السابق لسد تلك الثغرة، بل أنا أحد من ساهم في هذه الخدمة، و قد سبق الي ذلك رجالنا من علماء الدين، ممن لهم السبق في معالجة مشاكل الخلافات الطائفية، و ممن اوقفوا انفسهم لخدمة المسلمين، فألفوا كتبا في الفقه المقارن قديما و حديثا.

و نحن نأمل أن يتسع هذا المجال و ان لا يستغل الفقه لطائفة دون أخري و ان يدرس هذا الموضوع بعناية خاصة، بجميع نواحيه، لنصل الي نتائج مثمرة، تعود علي الامة بالنفع الكثير من حيث التقارب و التفاهم، و ان يعطي الدارس لنفسه حرية الرأي، و الابتعاد عن نزعات الطائفية، و مرديات التعصب.



[ صفحه 363]



و ان الفقه الشيعي الذي يستند الي كتاب الله و سنة رسوله، و يستمد من ينبوع اهل البيت الذين هم عدل القرآن، و ورثة صاحب الرسالة، قد أهمله كثير من الكتاب غير المنصفين، و منهم من حكم عليه بأحكام خاطئة، مما يدل علي الجهل الناشي ء من عدم الاطلاع علي مصادر الفقه الشيعي، أو الاكتفاء بالاطلاع علي مصادر خصومهم، من دون تحري الصدق فيما يجدونه في كتب الخصوم، تحريا دقيقا يوصلهم الي الحقيقة ذاتها.

و قد تعرضنا فيما سبق الي بعض الأحكام الجائرة التي حكموا بها علي الشيعة، سواء في عقائدهم، أوفقههم، مما لا يستند الي أدلة أو شواهد نقلية جديرة بالثقة، و قد تداول بعض الناس ذلك دون أن يسائلوا أنفسهم عن صحتها او خطئها.

و لعل في هذا البيان من ذكر اختلاف الآراء و كثرة الأقوال التي تعرضنا لها في الموضوع يسهل علي من يستوعبها أن يتبين انحراف من أبرز الفقه الشيعي في غير صورته الواقعية، و ما ذلك الا من جراء التعصب الأعمي.

و لسنا نشك بأن الحقيقة ستنكشف علي نحو لا يقبل الدجل و التمويه، و ذلك لما نلمسه من الوعي الاسلامي، و الشعور المتزايد بوجوب تدارك خطر الفرقة، و اضرار التعصب الطائفي، و ان ذلك الركام الذي حجب الحقيقة أخذ ينهار يوما بعد آخر، و يندك ساعة بعد ساعة.

ان تلك الأقوال التي أطلقها أصحابها حول الشيعة من دون قيد أو شرط لم تكن صادرة عن تفكير و تدبر، بل أطلقها متحيز غير منصف، أو جامد لا يتمتع بحرية الرأي بل هو آلة صماء تتحرك في حيز محدود من غير أن يكون لها دافع أو ضابط من عقل، و ذوق سليم.

و لا أشك بأن أكثر المنحرفين عن الواقع قد سلكوا في أبحاثهم، طريق التقليد للمستشرقين الذين هم دعاة الفرقة، و خدمة الاستعمار و أبطال معركة الخلاف، و هم كما يقول الدكتور أبوالوفاء التفتازاني:

و كان من بين العوامل التي أدت الي عدم انصاف الشيعة أيضا أن الاستعمار الغربي أراد في عصرنا هذا أن يوسع هوة الخلاف بين السنة و الشيعة، و بذلك تصاب الأمة الاسلامية بداء الفرقة و الانقسام، فؤحي الي بعض المستشرقين من رجاله بتوخي هذا الغرض باسم البحث الاكاديمي الحر، و مما يؤسف له أشد الأسف أن بعض الباحثين من المسلمين في العصر الحاضر تابع أولئك المستشرقين



[ صفحه 364]



في آرائهم دون أن يتفطن الي حقيقة مراميهم [15] .

و قد تعرضت في الجزء الخامس لبعض ما يتعلق بآراء بعض المستشرقين و نواياهم السيئة و لهذا آثرت أن أعود - و العود أحمد - اي البحث عن نهجهم في دراساتهم لأنهم قد دسوا السم بالعسل و لقنوا كثيرا من كتابنا ما يكدر صفو الاخوة الاسلامية.


پاورقي

[1] صحيح مسلم ج 5 ص 215 - 114 شرح النووي.

[2] البخاري 2 ص 55.

[3] مسلم ج 5 ص 215 شرح النووي.

[4] المصدر السابق ص 216.

[5] موطأ مالك ج 291:1 شرح الزرقاني.

[6] المصدر السابق.

[7] سنن ابي داود ج 277:1.

[8] صحيح مسلم 217:5.

[9] المصدر السابق.

[10] المصدر السابق 218.

[11] البخاري 137:1.

[12] نيل الأوطار 217:3.

[13] شرح الموطأ للزرقاني 294:1.

[14] انظر الوسائل ج 277:5 طبع مصر.

[15] انظر مقدمة وسائل الشيعة ج 3 طبع مصر.


من حكمه و مواعظه


«اياك أن تمنع في طاعة الله، فتنفق مثليه في معصية الله».

و قال له وكيله: ما خنتك. فقال: «خيانتك و تضييعك علي ما لي سواء، و الخيانة أشرهما عليك».

و قال عليه السلام: «ليس حسن الجوار كف الأذي، ولكن حسن الجوار الصبر علي الأذي».

و قال عليه السلام: «لا تذهب الحشمة بينك و بين أخيك، و أبق منها، فان ذهابها ذهاب الحياء».

و قال عليه السلام لبعض ولده: «يا بني اياك أن يراك الله في معصية نهاك عنها، و اياك أن يفقدك الله عند طاعة أمرك بها، و عليك بالجد و لا تخرجن نفسك من التقصير في عبادة الله و طاعته، فان الله لا يعبد حق عبادته. و اياك و المزاح فانه يذهب بنور ايمانك و يسحن مروتك. و اياك و الضجر و الكسل فانهما يمنعان حظك من الدنيا و الآخرة».

و قال عليه السلام: «اذا كان الجور أغلب من الحق، لم يحل لأحد أن يظن بأحد خيرا حتي يعرف ذلك منه».

و قال لعلي بن يقطين: «كفارة عمل السلطان الاحسان الي الاخوان».

و قال عليه السلام: «كلما أحدث الناس من الذنوب ما لم يكونوا يعملون، أحدث الله لهم من البلاء ما لم يكونوا يعدون».

و قال عليه السلام: «اذا كان الامام عادلا كان له الأجر و عليك الشكر، و اذا كان جائرا كان عليه الوزر و عليك الصبر».



[ صفحه 438]



«ان صلاحكم من صلاح سلطانكم، فان السلطان العادل بمنزلة الوالد الرحيم، فأحبوا له ما تحبون لأنفسكم، و أكرهوا له ما تكرهون لأنفسكم».

و قال عليه السلام: «أخذ أبي بيدي و قال: ان أبي محمد بن علي أخذ بيدي و قال: ان أبي علي بن الحسين أخذ بيدي و قال: يا بني افعل الخير الي كل من طلبه منك، فان كان من أهله فقد أصبت موضعه. و ان لم يكن له بأهل فكن أنت من أهله، و ان شتمك رجل عن يمينك، ثم تحول الي يسارك و اعتذر اليك؛ فاقبل منه».

«ان أهل الأرض لمرحومون ما تحابوا و أدوا الأمانة و عملوا بالحق».

«لا تضيع حق أخيك اتكالا علي ما بينك و بينه، فانه ليس بأخ من ضيعت حقه، و لا يكونن أخوك أقوي علي قطيعتك منك علي صلته».

«من طلب هذا الرزق من حله ليعود به علي نفسه و عياله، كان كالمجاهد في سبيل الله، فان غلب عليه فليستدن علي الله و علي رسوله، فان مات و لم يقضه كان علي الامام قضاؤه، فان لم يقضه كان عليه وزره، ان الله عزوجل يقول: (انما الصدقات للفقرآء و المساكين و العاملين... الخ) و هذا فقير مسكين مغرم».

«الناس أشكال، و كل يعمل علي شاكلته، و الناس اخوان فمن كانت أخوته في غير ذات الله فانها تعود عداوة، و ذلك قوله تعالي: (الأخلآء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين)».

«من استحسن قبيحا كان شريكا فيه».

«كفر النعمة داعية المقت، و من جازاك بالشكر فقد أعطاك أكثر مما أخذ منك».

«لا تضمر نفسك الظن علي صديق قد أصلحك اليقين له، و من وعظ أخاه سرا فقد زانه، و من وعظه علانية فقد شانه».

«لا يزال العقل و الحمق يتغالبان علي الرجل الي أن يبلغ ثماني عشرة سنة، فاذا بلغها غلب عليه أكثرها فيه».

«و ما أنعم الله عزوجل علي عبد نعمة، فعلم أنها من الله، ألا كتب الله علي اسمه شكرها له قبل أن يحمده عليها».



[ صفحه 439]



«الشريف كل الشريف من شرفه علمه، و السؤدد كل السؤدد لمن اتقي ربه».

«لا تعاجلوا الأمر قبل بلوغه فتندموا، و لا يطولن عليكم الأمل فتقسو قلوبكم، و ارحموا ضعفائكم، و اطلبوا الرحمة من الله بالرحمة منكم».

«من أمل فاجرا، كان أدني عقوبته الحرمان».

«موت الانسان بالذنوب أكبر من موته بالأجل».

«لو كانت السموات و الأرض رتقا علي عبد، ثم اتقي الله يجعل الله له منهما فرجا».

«من وثق بالله و توكل علي الله نجاه الله من كل سوء و حرسه من كل عدو. والدين عز، والعلم كنز، والصمت نور، و غاية الزهد الورع، و لا هدم للدين مثل البدع، و لا أفسد للرجال من الطمع. و بالراعي تصلح الرعية، و بالدعاء تصرف البلية. و من ركب مركب الصبر اهتدي الي مضمار النصر. و من غرس أشجار التقي اجتني ثمار المني».

و قال عليه السلام لبشر بن سعد: «يا بشر، للمحن أخريات، فيجب علي العاقل أن ينام لها الي ادبارها، فان مكابدتها بالحيل عند اقبالها زيادة فيها» [1] .

«كيف يضيع من الله كافله، و كيف ينجو من الله طالبه».

«ان الله عبادا يخصهم بدوام النعم، فلا تزال فيهم ما بذلوها؛ فان منعوها نزعها الله عنهم و حولها الي غيرهم».

«ما عظمت نعمة الله علي أحد الا عظمت اليه حوائج الناس، فمن لم يتحمل تلك المؤونة عرض تلك النعمة للزوال. أهل المعروف الي ما يصطنعون أحوج من أهل الحاجة اليه، لأن له أجره و فخره و ذكره، فمهما اصطنع الرجل من معروف فانما يبتدي ء فيه نفسه».

«من أجل انسانا هابه، و من جهل شيئا عابه، و الفرصة خلسة».

«من استغني بالله افتقر الناس اليه، و من اتقي الله أحبه الناس».

«الجمال في اللسان، و الكمال في العقل».



[ صفحه 440]



«العفاف زينة الفقر، و الشكر زينة البلاء، و التواضع زينة الحسب، و الفصاحة زينة الكلام، و الحفظ زينة الرواية، و حفظ الجناح زينة العلم، و حسن الأدب زينة الورع، و بسط الوجه زينة القناعة».

«حسب المرء من كمال المروة أن لا يلقي أحدا بما يكره، و من حسن خلق الرجل كفه أذاه، و من سيمائه بره بمن يجب حقه عليه، و من انصافه قبول الحق اذا بان له، و من نصحه نهيه عما لا يرضاه لنفسه، و من حفظه لجواره، تركه توبيخه، و من رفقه تركه عذلك بحضرة من تكره، و من حسن صحبته لك اسقاطه عنك مؤونة التحفظ، و من علامة صداقته كثرة موافقته و قلة مخالفته، و من شكره معرفة احسان من أحسن اليه، و من تواضعه معرفته بقدره، و من سلامته قلة حفظه لعيوب غيره و عنايته بصلاح عيوبه».

«من أخطأ وجوه المطالب خذلته الحيل، و الطامع في وثاق الذل».

«العلماء غرباء لكثرة الجهال بينهم».

«الصبر علي المصيبة مصيبة علي الشامت».

«ثلاث يبلغن بالعبد رضوان الله كثرة الاستغفار، و لين الجانب، و كثرة الصدقة».

«ثلاث من كن فيه لم يندم: ترك العجلة، و المشورة، و التوكل علي الله عند العزم».

«لو سكت الجاهل ما اختلف الناس».

«مقتل الرجل بين فكيه، و الرأي مع الأناة، و بئس الظهر الرأي الفطير».

«ثلاث خصال تجتلب بهن المودة: و الانصاف في المعاشرة، و المواساة في الشدة، و الانطواء علي قلب سليم».

و قال عليه السلام لهشام: «من أراد الغني بلا مال، و راحة القلب من الحسد، و السلامة في الدين؛ فليتضرع الي الله عزوجل في مسألته بأن يكمل عقله. فمن عقل قنع بما يكفيه، و من قنع بما يكفيه استغني، و من لم يقنع بما يكفيه لم يدرك الغني».



[ صفحه 441]




پاورقي

[1] الشبلخي 164.


الدرس الكبير


«لكل نبي وصي و وارث، و ان وصيي و وارثي علي بن أبي طالب» [1] .

(حديث شريف)

أحدث انقسام الأمة بفعل بني أمية أثره في الفقه، و ليس كلام بعض المسلمين في أفراد



[ صفحه 296]



من الصحابة الا أثر من آثار هذا الانقسام. و من الطبيعي ألا تمتنع الألسنة عما لم تمتنع عنه الأسلحة، و أن تستمر معارك الكلام و ان توقفت رحي الحرب.

شق أهل الشام عصا الطاعة لأميرالمؤمنين منذ استخلف، و انتهت يوم «وقعة الجمل» فتنة عمياء، فيومئذ قال محمد بن الحنفية و هو يحمل الراية: هذه والله الفتنة الكاملة العمياء. و ناداه أميرالمؤمنين: «هل عندك في جيش، مقدمه أبوك، شي ء؟!».

و نفر ابطل للقاء أهل الشام في صفين، و رفع جيش معاوية المصاحف، ثم كانت خدعة التحكيم و خروج الخوارج و هزيمتهم، لكنهم ظلوا يمثلون التعصب العميق لفكر لم يتمرس بالسياسة و تبعات القيادة و حقن الدماء، فلاموا عليا لقبوله التحكيم مع معاوية [2] و عندئذ لم يوالوا عليا و لا من والاه، لكن الدولة لم تؤل اليهم و لهذا قل أثرهم في الاتجاه العام للأمة.

و انما الذي أحدث أثره العظيم في الأمة خلاف معاوية، اذ ولي الحكم و ألزم ولاته بالطعن في علي [3] ، و التنكيل بمن والاه. و نظرت العامة الي مصلحتها العاجلة في توقي الشرور من السلطة، و نظر المتفقهون - و معهم جمهور الأمة - بفقه طابعه الشمول، أنزل الخلفاء الراشدين الأربعة منازلهم، و سبحت ثلة منهم بزوارق السلطة خوفا أو طمعا، و رأي البعض ارجاء ابداء الآراء، و بطش بنو أمية جبارين، فقل عدد الشيعة أو تواري بعضهم تقية، كما قل اتصال أهل



[ صفحه 297]



البيت بالعامة و فقهاء الجمهور، و استمسك الشيعة بفقههم و روايات الأحاديث من أئمتهم أو عن أئمتهم.

و لما قتل معاوية حجر بن عدي [4] ، لغضب الصحابي الجليل من القدح في أهل البيت، كان معاوية يقتل استقلال الآراء عن السلطة! ثم كانت البطشة الكبري بأهل البيت في كربلاء (سنة 61)، متابعة من يزيد لأبيه في حماية «العرش» الأموي بغير حساب، ثم صفت وقعة الحرة (63) جيل الصحابة من المهاجرين و الأنصار.

و فصلت حروب المختار بن عبيد بين أشياع السلطة و بين علي من جديد، و لم تكن حرب ابن الزبير مع أهل الكوفة، ولا حربهم لبني مروان، الا أسبابا جديدة لانكماش الشيعة، و الحجاج - والي عبدالملك بن مروان - مصلت سيفه، و كمثله الولاة بعده.

في أخريات هذا العهد كان زين العابدين قد ملأ الأفق بورعه و علمه و سخائه حتي مات، و بزغ نجم الباقر في سماء المدينة، و أعقبه الصادق، ليبدأ امامة مهد لها أبوه، و مكن لهم أن ينشروا العلم: الانصراف عن السياسة أو المطالبة بالحكم، فأشرق الفجر الجديد.

لكن خروج زيد بن علي، ثم هجوم الخوارج علي المدينة، ثم هزيمتهم، ثم هزيمة بني مروان أمام العباسيين، ثم فتكات العباسيين بأبناء علي، و قد تضاءلت بالنسبة لها صعقات الأمويين، كل أولئك زاد القطيعة بين أصحاب السلطة و بين أهل البيت، و الانطواء من الشيعة علي أنفسهم، و الانفصال بين معظم الرواة من أهل السنة و بينهم.

فرأينا عامر بن شراحبيل الشعبي (104) شيخ المحدثين في العراق، و قاضي بني مروان، يقول: «ماذا لقينا من آل علي؟ اذا أحببناهم قتلنا، و ان عاديناهم دخلنا النار» [5] .

و من كثرة ما عمل للخفاء، صار دربا علي معاملة الأمراء: سأله الحجاج كم عطاءك؟



[ صفحه 298]



قال: ألفين، فاستدرك الحجاج و قال: ويحك كم عطاؤك؟ قال: ألفان، قال: لم لحنت؟ قال: لما لحن الأمير لحنت، و لما أعرب أعربت..

و سمعنا الحسن البصري (110) الجسور، اذ يروي عن علي، يقول: «قال أبوزينب» [6] و لما سأله ابن عياش: [7] ما هذا الذي يقال عنك انك قلته في علي؟ أجاب: «يا ابن أخي، احقن دمي من هؤلاء الجبابرة، لولا ذلك لسالت بي أعشب» [8] .

و لما تقطعت بين الشيعة و غيرهم الأسباب، اضمحلت أو قلت المشاركة العلمية، و صار هنالك عالمان فقيهان متقعاطعان.

و لم يكن غريبا في هذه القطيعة أن تقل رواية أهل السنة عن أهل البيت، أو أن نري مالك بن أنس - في المدينة ذاتها - يسأل [9] عن سبب ندرة الرواية منه عن علي و ابن عباس، فيجيب: «لم يكونا ببلدي» [10] يقصد: أن عليا كان بالكوفة، و ابن عباس بمكة، أو نراه يقتصر، فيما يرويه عن الامام الصادق، علي أحاديث قليلة جدا في الموطأ، و فيه نحو من ألف حديث [11] .



[ صفحه 299]



و لما قال البخاري - بعد أكثر من مائة عام من قيام الدولة العباسية - عن صحيحه: «ما وضعت فيه الا الصحيح، و ما تركت من الصحاح أكثر»، كان في هذا القول دلالة علي الاحتياط العلمي، و علي أن أحاديث صحاحا قد أغفلت، و أنها أكثر مما تضمنه كتابه من الصحيح. و لعله بهذا يقصد، - فيما يقصد - أحاديث «علي» و أهل البيت فيما تركه من صحاح، فهو لم يرو أحاديث أهل البيت، في حين احتج بها الجميع [12] ، وورد الكثير منها في سائر الصحاح و المسانيد [13] .



[ صفحه 300]



و مع أن الحرب الكلامية، والافتراءات الموجهة للرواة كانت ضروسا، فقد وثق الأئمة الفقهاء و المحدثون - أعظم التوثيق - الامام جعفر الصادق، و شرفوا بالرواية عنه. و وقفت المذاهب الأربعة موقف الاجلال له، فكان ذلك اعلانا من أهل العلم أن ائمة أهل البيت للجميع، لا للشيعة وحدهم، و أن الحديث متي ثبت عنهم هو حديث جدهم صلي الله عليه و سلم.

كان يوسف بن أبي يوسف [14] يروي عن أبيه، عن أبي حنيفة، عن «جعفر بن محمد» عن سعيد بن جبير، عن ابن عمر حديث رسول الله. و في الوقت ذاته يروي عن أبيه، عن أبي حنيفة، عن اسحاق بن ثابت، عن أبيه، عن علي بن الحسين حديث رسول الله، مع أن علي بن الحسين (زين العابدين) لم ير جده [15] ، و اللقاء من شروط البخاري. و يروي يوسف عن أبيه، عن أبي حنيفة، عن «جعفر بن محمد» حديث رسول الله، مع أن الصادق حفيد زين العابدين. فهذا أبوحنيفة و من روي عنهم - كمثل مالك و غيره - يروون عن أئمة أهل البيت، و يأخذون بحديثهم عن رسول الله، مع أنهم لم يلقوه، أو لم يكن بينهم و بين الرسول صحابي.

و الكتب التي يقوم عليها الفقه الشيعي تروي كلها عن الامام جعفر الصادق أو الأئمة المعصومين، يستوي في ذلك الكتاب الأربعة الشهيرة و غيرها.

في هذه الأضواء نستطيع أن نفهم انقسام العلم بانقسام مصادره، و انحسار هذا البحر من بحاره عن الجمهور، باقتصاره علي الشيعة. ولا جرم كانت فيه كفاية لانتاج دق الفقه و جله، بما فيه عن غزارة، و باعتماده علي النقل و العقل معا. و باقبال الشيعة - شأن الأقليات جميعها - علي تعميق علومها، و تقوية شعوبها، و ساعدهم انفتاح الفكر و اجتهاد الرأي في تطهير وسطهم العلمي و الاجتماعي ممن ينتسبون، أو ينسبهم الخصوم اليهم، من الغلاة في علي بن



[ صفحه 301]



أبي طالب [16] ، ثم تمييز علمهم من علم المخالفين الذين يتولون غير الامام جعفر و غير أبيه؛ كالزيدية [17] .



[ صفحه 302]



أو من علم الذين يتولون غيره و غير أبيه وجده؛ كالكيسانية [18] .

يقول الشيخ المفيد في غلاة الشيعة: «و هم الذين نسبوا أميرالمؤمنين و الأئمة من ذريته عليهم السلام الي الألوهية و النبوة، و وصفوهم [19] في الدين و الدنيا بما تجاوزوا فيه الحد، و خرجوا عن القصد، فهم ضلال و كفار» [20] .

و الامامية لا يجيزون القدح في الصحابة [21] فاذا وجد قادحون منهم فآراؤهم فردية، في أفراد من الصحابة، يبديها المتطرفون، و أشباههم موجودون في أهل السنة، ممن قدحوا في



[ صفحه 303]



بطل الاسلام علي، و ريحانتي النبي: الحسن و الحسين.

و القدح «معصية» لا تخرج من الاسلام.

و لا يعتبر معصية اجتهاد «مجتهد» تأول فأخطأ. و قد نظر علماء السنة هذا النظر الأخير الي خلافات المعتركين من الصحابة في الجمل و صفين، فاعتبروها اجتهادات فيها الخطأ و الصواب.

و الامام علي معلم أول للأصول و الفقه و أدب الدنيا و الدين، يقول عن الخوارج الذين كفروه! و طلبوا اليه التوبة [22] «اخواننا بغوا علينا» [23] .

و الامامية يقولون: ان رسول الله صلي الله عليه و سلم أوصي الي اثني عشر اماما بأسمائهم. كل منهم يبين خلفه باسمه، اذ يكشفه الله له، أولهم علي الذي أوصي للحسن، و أوصي الحسن للحسين و تتابعت لزين العابدين، و منه للباقر الذي أوصي للصادق، و تتابعت الوصية من الصادق الي ابنه موسي الكاظم (183)، فابن الكاظم علي الرضا (203)، فابن الرضا محمد الجواد (220)، فابن الجواد علي الهادي (254)، فابن الهادي الحسن العسكري (260)، فابن العسكري محمد المهدي المولود بسامرا سنة 256، و المختفي بعد عام 260، و المنتظر ظهوره ليملأ الدنيا عدلا.



[ صفحه 304]




پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 38 ص 147 و 154 و 339، العمدة: ص 121، كتاب الأربعين للماحوزي: ص 192، المناقب لابن المغازلي: ص 201 رقم 238، ترجمة الامام علي من تاريخ دمشق لابن عساكر: ج 3 ص 5 ح 1021 و 1022، المناقب للخوارزمي الحنفي ص 42، ذخائر العقبي: ص 71، ميزان الاعتدال للذهبي: ج 2 ص 273 في ترجمة شريك، و قال عن رواية محمد بن حميد الرازي: ليس بثقة مع أنه قد و ثقة أحمد بن حنبل، و أبوالقاسم البغوي و الطبري و ابن معين و غيرهم. و نقل هذا الحديث عن السيوطي في اللآلي ء و عن الحاكم. ينابيع المودة للقندوزي الحنفي: ج 2 ص 161 و 279 و 232، كفاية الطالب للكنجي الشافعي: ص 620، شرح الهاشميات للرافعي: ص 29، الرياض النضرة للمحب الطبري الشافعي: ج 2 ص 234، كنوز الحقائق للمناوي الشافعي: ص 130، احقاق الحق: ج 4 ص 72، الكامل لعبدالله بن عدي: ج 4 ص 14، تاريخ مدينة دمشق: ج 42 ص 392، فردوس الأخبار للديلمي: ج 3 ص 382، جواهر المطالب في مناقب الامام علي لابن الدمشقي: ج 1 ص 107، و قال: خرجه البغوي في معجمه. سمط النجوم: ج 2 ص 487، كشف اليقين للعلامة الحلي: ص 262، نهج الايمان لابن جبر: ص 198، مناقب آل أبي طالب لابن شهر آشوب خرجها عن السمعاني في الفضائل: ج 2 ص 35 و ص 264، الروضة في المعجزات و الفضائل: ص 132، معجم رجال الحديث للسيد الخوئي: ج 10 ص 27، كتاب الاربعين لمحمد طاهر القمي الشيرازي: ص 47، الصراط المستقيم لعلي بن يونس العاملي: ج 1 ص 326، الطرائف لابن طاوس: ص 23، السقيفة لمحمدرضا المظفر: ص 63 و يقول فيه: و يعلم من هذا بصراحة أنها وصية نبوة لا وصاية اعتيادية، و وراثة نبوة علي نسق الوصاية لا وراثة مال أو عقار، فان عليا ابن عمه، و ابن العم لا يرث مع البنت، و لا معني لوراثة النبي لأنه نبي غير أن يكون بمنزلته في الولاية العامة، و وجوب السمع و الطاعة.

[2] كفروا عليا لقبوله التحكيم، ورأوا أن الخلافة لابد لها من بيعة الجمهور، و أنها لا تنحصر في بيت معين، و برئوا من علي و عثمان و معاوية. الأول لقبوله التحكيم، و الثاني لمخالفة سياسة الشيخين أبي بكر و عمر، و الثالث لاستيلائه علي الأمر بالقوة...، يأخذون بظاهر العبارة من القرآن، و لا يأخذون من السنة الا ما يرويه من يتولونهم، و عمدتهم في ذلك الأحاديث المروية علي عهد الشيخين، و كل من عدي حدود الله عندهم فاسق، و لذلك عدوا أشياع معاوية والذين لم يتبرئوا من علي و عثمان - و هؤلاء جمهور الأمة - خارجين علي الاسلام! واستحلوا ما لهم و قتلم! و بهذا نفر الناس منهم. (منه).

[3] قال سليم بن قيس في كتابه: ص 314: «و كان معوية يومئذ بالمدينة، فعند ذلك نادي مناديه، و كتب بذلك نسخة الي جميع البلدان الي عماله، ألا برئت الذمة ممن روي حديثا في مناقب علي بن أبي طالب أو فضائل أهل بيته، و قد أحل بنفسه العقوبة! و قامت الخطباء في كل كورة و مكان، و علي كل المنابر، بلعن علي بن أبي طالب عليه السلام و البراءة منه، و الوقيعة فيه، و في أهل بيته عليهم السلام بما ليس فيهم، و اللعنة لهم».

و نقل مثل هذا المعني: الطبرسي في الاحتجاج: ج 2 ص 17، و ابن شهر آشوب في المناقب: ج 2 ص 174، و علي بن يونس العاملي في الصراط المستقيم: ج 1 ص 151، و المجلسي في بحارالانوار: ج 33 ص 176 و ص 191، و ابن ابي الحديد في شرح النهج: ج 11 ص 44، و محمد بن عقيل في النصائح الكافية: ص 97، و لطف الله الصافي في مجموعة الرسائل: ج 2 ص 18، و محمد بيومي في السيدة فاطمة الزهراء: ص 88 و 89.

[4] و هو حجر بن عدي بن جبلة الكندي، و يسمي حجر الخير، صحابي، شجاع، من المقدمين،وفد علي رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم و شهد القادسية، ثم كان من أصحاب علي، و شهد معه وقعتي الجمل و صفين، و سكن الكوفة الي أن قدم زياد بن أبي سفيان واليا عليها، فدعا به زياد، فجاءه، فحذره زياد من الخروج علي بني أمية، فما لبث أن عرفت عنه الدعوة الي مناوأتهم و الاشتغال في السر بالقيام عليهم، فجي ء به الي دمشق، فأمر معاوية بقتله في مرج عذراء سنة 51 ه. (الأعلام: ج 2 ص 169).

[5] الكلمة كما ينقلها أحمد الرحماني الهمداني في كتابه الامام علي عليه السلام: ص 578: «ماذا لقينا من علي عليه السلام!؟ ان أحببناه ذهبت دنيانا، و ان أبغضناه ذهب ديننا». و أيضا في «ظلامة علماء الشيعة» لمركز المصطفي: ص 2، و ايضا في «اتهامات العامة للشيعة» لمركز المصطفي: ص 80.

[6] المسترشد لابن جرير الطبري: ص 676، الأمالي للسيد المرتضي: ج 1 ص 112، مناقب آل أبي طالب: ج 2 ص 174، الصراط المستقيم: ج 1 ص 151، بحارالانوار: ج 42 ص 38 و ص 144، وضوء النبي: ج 1 ص 280.

[7] هو اسماعيل بن عياش بن سليم العنسي؛ أبوعتبة، عالم الشام و محدثها في عصره، من أهل حمص، رحل الي العراق، و ولاه المنصور خزانة الكسوة، و كان محتشما نبيلا جوادا، ولد سنة 106، و توفي سنة 182 ه. (الأعلام: ج 1 ص 320).

[8] كتاب سليم بن قيس تحقيق محمد باقر الانصاري: ص 168، و لكن بقوله: «لولا ذلك لشالت بي الخشب». أيضا في: شرح نهج البلاغة: ج 4 ص 96، و المناظرات في الامامة للشيخ عبدالله الحسن: ص 133.

[9] السائل هو الرشيد العباسي.

[10] و تكملتها: «و لم ألق رجالهما» انظر تنوير الحوالك لجلال الدين السيوطي: ص 7.

[11] من أدلة وحدة العلم أو التقارب فيه حديث،من هذه القلة، هو حديث اليمين مع الشاهد. و هي مسألة أريق فيها مداد كثير لفقهاء أهل السنة. جاء في الموطأ رواية محمد بن الحسن: أخبرنا مالك، أخبرنا جعفر بن محمد، عن أبيه: أن النبي صلي الله عليه و سلم قضي باليمين مع الشاهد.

قال محمد بن الحسن: ذكر ذلك ابن أبي ذئب، عن ابن شهاب، قال: سألته عن اليمين مع الشاهد، فقال: بدعة، و أول من قضي فيها معاوية. و ابن شهاب أعلم عند أهل المدينة بالحديث من غيره. و كذلك ذكر ابن جريج عن عطاء بن أبي رباح قال: كان القضاء الأول: لا يقبل الا شاهدان، و أول من قضي باليمين مع الشاهد عبدالملك بن مروان...

و هذا الحديث وارد في سنن الترمذي وابن ماجة، و رواه عن ابن عباس مسلم و أبوداود والنسائي و مسند أحمد، والصحاح الخمسة تذكرة موصولا، و تعمل به المدينة و مكة، و قد ذكر ابن الجوزي أن رواة الحديث يزيدون عن عشرين صحابيا. و المذاهب الثلاثة تعمل به، و أبوحنيفة لا يعمل به. (منه).

[12] والشافعي الذي يري زين العابدين أعلم أهل المدينة، يقول في دفاعه العلمي المجيد عن حجية خبر الواحد في «الرسالة»: «و في تثبيت خبر الواحد أحاديث يكفي بعض هذا منها...، و لم يزل سبيل سلفنا و القرون بعدهم الي من شاهدنا هذا السبيل...، و وجدنا علي بن الحسين (يقصد زين العابدين) يقول: أخبرنا عمرو بن عثمان، عن أسامة بن زيد: أن النبي قال: «لا يرث المسلم الكافر» فثبتها سنة، و يثبتها الناس بخبره سنة. و وجدنا كذلك محمد بن علي بن حسين (يقصد الباقر) يخبر عن جابر عن النبي، و عن عبدالله ابن أبي رافع عن أبي هريرة، فيثبت كل ذلك سنة. و وجدنا محمد بن جبير بن مطعم، و نافع ابن جبير بن مطعم، و يزيد بن طلحة بن ركانة، و محمد بن طلحة بن ركانة، و نافع بن هجير بن عبد يزيد، و أباسلمة بن عبدالرحمان، و حميد بن عبدالرحمان، و طلحة بن عبدالله بن عوف، و ابراهيم بن عبدالرحمان بن عوف، و خارجة بن زيد بن ثابت، و عبدالرحمان بن كعب بن مالك، و عبدالله بن أبي قتادة، و سليمان بن يسار، و عطاء بن يسار، و غيرهم من محدثي أهل المدينة، كلهم يقول: حدثني فلان لرجل من أصحاب النبي عن النبي، أو من التابعين عن رجال من أصحاب النبي، فيثبت ذلك سنة».

و انك لتلاحظ أن الشافعي يستند الي رواية زين العابدين و الباقر، فيضع زين العابدين في مقام خاص به، هو الأول، و يضع ابنه الباقر في المقام التالي لأبيه، ثم يجي ء بالأبناء العلماء، للصحابة العظماء، وراء هذين المقامين، و يجي ء بهم مجموعين، ثم يجي ء بفضلاء التابعين بعد هؤلاء جماعات. (منه).

[13] روي أحمد بن حنبل أحاديث أهل البيت في مسنده الأعظم، وروي كذلك: مسلم بن الحجاج (261) و سليمان بن الأشعث السجستاني؛ أبوداود (275) و محمد بن عيسي الترمذي (279) و محمد بن يزيد ابن ماجة (279) والنسائي أحمد بن علي بن شعيب (303) بقية أصحاب صحاح كما يسميها أهل السنة.

و النسائي من شهداء الوفاء لعلي: خرج من مصر الي الشام، فسألوه عن فضائل معاوية - اذ كان قد ألف في فضائل علي - و قيل: انه أجاب: ألا ترضي رأسا برأس حتي تفضل؟ أو قال: لا أعلم له فضيلة، فما زالوا يدفعونه في خصيته حتي أخرجوه من المسجد و قد أشرف علي الموت، فقال: احملوني الي مكة، فحمل اليها حيث توفي. (منه).

[14] هو يوسف بن أبي يوسف يعقوب بن ابراهيم القاضي، كان قد نظر في الرأي وفقه، وسمع الحديث من يونس بن أبي اسحاق السبعي، و السري بن يحيي، و نحوهما...، و ولي القضاء بالجانب الغربي من بغداد في حياة أبيه، و صلي بالناس الجمعة في مدينة المنصور بأمر هارون الرشيد، ولم يزل علي القضاء ببغداد الي حين وفاته، (تاريخ بغداد: ج 14 ص 298).

[15] ذهبت الشيعة الي أن علي بن الحسين عليهماالسلام ولد في حياة جده أميرالمؤمنين سنة (38 ه) أي: قبل استشهاد جده بثلاث سنوات. انظر الكافي: ج 1 ص 466، شرح أصول الكافي: ج 7 ص 226، بحارالأنوار: ج 46 ص 8. و كذا ينقل عن التذكرة في بحارالانوار: ج 95 ص 193، و ذهب ابن عساكر في تاريخ دمشق: ج 41 ص 361 الي أنه ولد سنة 33 ه، و اليه ذهب ابن حجر في تهذيب التهذيب ج 7 ص 270، فيكون عمره يوم وفاة جده 7 أو 8 سنوات.

[16] كان وجود غلاة في الشيعة فرصة للمغرضين، اذا نسبوا عمل الغلاة الي الشيعة كلهم، فأحدثوا بذلك أثرا كاذبا في أفهام الآخرين، بدعاوي هم منها براء، مثل أن الامام هو الله ظهورا و اتحادا! و هو غلو يبلغ الكفر، و أكثر المنسوبين للشيعة غلوا أتباع ابن سبأ و أبي الخطاب الأسدي الذين يؤلهون عليا و الأئمة، و هؤلاء ليسوا مسلمين. و لقد حرق علي بالنار من ألهوه، و تبرأ الصادق من أبي الخطاب الأسدي، و قتله جند أبي جعفر.

و كان ابن سبأ يهوديا من صنعاء، أسلم و انطلق الي الحجاز و البصرة و الشام و مصر، والمؤرخون الأولون كالطبري (210) و المؤرخان الشعيان أبوخلف القمي (301) و النوبختي (310) يؤكدون وجوده، في حين يشكك في وجوده آخرون ممن جاءوا بعد ذلك.

كان ابن سبأ يحرض أبناء العشائر ضد عثمان، قائلا: ان لعلي مكانا فوق الصحابة، بل فوق سائر الخلق، و لما قتل علي قال: انه سيرجع، و قد نفاه علي الي المدائن اذ كان يقول له: «أنت أنت» ثم صار يقول: «عجبا من الذين يكذبون رجوع محمد، في حين يقولون: ان عيسي يرجع» و يقول: «ان محمدا خاتم النبيين، و عليا خاتم الأوصياء» و يقول: «ان عثمان ولي الخلافة بغير حق».

و قال البعض: ان ابن سبأ دفع أباذر ليقول ما قال لعثمان، و لا شك أن ابن سبأ أقل من أن يرتفع الي مستوي تحريض أبي ذر، و أن نسبة أثار ضخمة جدا لأراجيف ابن سبأ في محيط صغير جدا و زمان قصير جدا، ليس الا وجه من تعليق الأوزار التي ارتكبتها أجيال أفرخت فيها الفتن، علي عاتق رجل لا قيمة له، و الكثيرون من المؤرخين علي أن ابن سبأ لم يلق أباذر.

و تعليق الأوزار هروب، و هو عيب قديم في المجتمعات التي تفقد صدق الرؤية، فتبرئ نفسها - ظلما - من عيوبها، فتلقيها علي الآخرين، و هو أيا كانت الحال غلو في تضخيم شأن ابن سبأ و أشباهه لتبغيض الشيعة الي الآخرين، و لقد طالما أحدث هذا التبغيض من قولم لا يعلمون الحقائق آثاره في نفس قوم مخلصين، و في ظلمات هذه الجهالات يتوارث المسلمون فرقة، يفرضها عليهم من يفيدون لأنفسهم و من يجهلون. (منه).

[17] الزيدية: أتباع زيد بن علي زين العابدين أخي الباقر، قالوا: انه فوض في الامامة قبل أن يستشهد الي محمد بن عبدالله بن الحسن (النفس الزكية).

و كان زيد يجيز امامة المفضول مع وجود الأفضل لمصلحة يراها المسلمون، و لهذا أجاز خلافة أبي بكر و عمر، فرفضه شيعة العراق فسموا رافضة، و منذئذ أطلق علي الشيعة الامامية اسم الرافضة. و قيل: سموا الرافضة لرفضهم امامة أبي بكر و عمر. و الأول رأي الشهرستاني، و الأخير رأي أبي الحسن الأشعري. والشهرستاني من الشيعة، والأشعري من أهل السنة.

و زيد يقول: ان الأدلة اقتضت تعيين علي اماما بالوصف لا بالشخص. و يقول: ان الشيوخ يختارون «الأفضل» من أولاد علي من فاطمة عموما بالاجتهاد.

و من شروط الزيدية أن يجتهد أئمتهم، و لذلك كثر فيهم الأئمة المجتهدون، و من شروطهم أن يخرج الامام داعيا لنفسه، و علي هذا الشرط جادل الباقر أخاه زيدا بقوله: «علي قضية مذهبك والدك ليس بامام، فانه لم يخرج قط، و لا تعرض للخروج». و من الزيدية: «اليعقوبية» يقولون بولاية أبي بكر و عمر، و لا يتبرؤون ممن يبرأ منهما، و ينكرون رجعة الأموات. و بقية الزيدية تتوقف في أمر الرجعة، لا يقولون بها و لا ينكرونها.

و ظهرت في المذهب الزيدي مذاهب، منها: الهادوي، و القاسمي، و الناصري، و الهاروني، التي تخالف الأصل في فروع يسيرة، و تسير عليه في جملة الفروع، و تلتقي بمذاهب أهل السنة، و بخاصة المذهب الهادوي الذي أسسه امام اليمن المام الهادي (يحيي بن الحسن بن ابراهيم بن القاسم) صاحب صعدة (280 - 289) و كان أئمة المذهب الهادوي من عظم اتفاقهم مع المذهب الحنفي يرون الأخذ بالمذهب الحنفي اذ لم يجدوا عن الامام الهادي نصا في المسألة، بل يذهبون الي أبعد من ذلك فيأخذون بأرجح ما في المذاهب الأخري!

و الزيدية تري أن كل من دعا لنفسه من أولاد علي من فاطمة الزهراء، و كان مستكمل الصفات، وجب اتباعه. و قد كتب لهم النجاح في اليمن و طبرستان الي الجنوب من بحر قزوين، و العرب تسمي بحر قزوين بحر طبرستان، و قد ملك طبرستان الحسن بن زيد... بن الحسن بن علي سنة 250 حتي سنة 270. و كانت ثورة ابن طباطبا في بغداد في أيام المأمون زيدية. (منه).

[18] الكيسانية يقولون بامامة محمد بن الحنفية بعد وفاة أبيه، و ان الحسن و الحسين انما خرجا باذنه. و من الكيسانية أشياع المختار بن عبيد الله الثقفي (67).

و منهم: الهاشمية، الذين يقولون: ان محمدا أفضي الي ابنه أبي هاشم بالأسرار التي أفضي اليه بها أبوه، و لما مات أبوهاشم انقسمت فرقته فرقا: واحدة تقول: انه أوصي لأخيه علي، و ان الوصية لا تخرج عنهم حتي «يرجع» محمد بن الحنفية! و واحدة تنقسم الي فرق: منها فرقة تقول: انه أوصي الي معاوية بن عبدالله بن جعفر بن أبي طالب (و قد قتله أبومسلم الخراساني)، و فرقة تقول: انه أوصي الي محمد بن علي بن عبدالله بن العباس. و هاتان فرقتان تخرجان الامامة الي غير أبناء علي، و تفسران أهل البيت تفسيرا يسع غير أبناء علي. (منه).

[19] هنا نقص عبارة «من الفضل» عن المصدر.

[20] تصحيح اعتقادات الامامية: ص 131. و كذا بحارالأنوار: ج 25 ص 345، خاتمة المستدرك: ج 5 ص 234.

[21] الشيعة يقسمون الصحابة الي عدة أنواع، نوعان يترضي عنهما، و الباقون لا يحترمون، بل يلعنون كما ذمهم و لعنهم الله. فأما الممدوحان فيهما: أهل البيت و المطيعون لله و النبي. و أما المذمومون فهم المنافقون والذين في قلوبهم مرض و المرتدون.

[22] و يقول ابن أبي الحديد في شرح نهج البلاغة: «و كل من عاداه أو حاربه و أبغضه فانه عدو لله سبحانه و تعالي، و خالد في النار مع الكفار و المنافقين، الا من ثبتت توبته و مات علي توليه و حبه، فأما الأفاضل من المهاجرين والأنصار الذين ولوا الامامة قبله... رأيناه رضي امامتهم و بايعهم و صلي خلفهم و أنكحهم و أكل فيئهم... ألا تري أنه لما برئ من معاوية برئنا منه، و لما لعنه لعناه، و لما حكم بضلال أهل الشام و من كان بينهم من بقايا الصحابة كعمرو بن العاص و عبدالله ابنه حكمنا أيضا بضلالهم... و الحاصل أننا لم نجعل بينه و بين النبي الا رتبة النبوة، و أعطيناه كل ما عدا ذلك من الفضل المشترك بينه و بينه، و لم نطعن في أكابر الصحابة الذين لم يصح عندنا أنه طعن فيهم».

و قول ابن أبي الحديد منطقي في اتباع علي، و من المنطق كذلك ترتيب الآثار علي بيعة الجمهور لخليفة جديد، هو أميرالمؤمنين الحسن بن علي، ثم انعقاد الصلح بينه و بين معاوية في السنة الحادية و الأربعين، فلا تسوغ معاملة أشياع معاوية معاملة المحاربين أو الخارجين علي الاسلام، فلقد أصلح الله بالحسن بين هاتين الفئتين من المسلمين. (منه).

[23] راجع في ذلك المبسوط للسرخسي: ج 2 ص 53 و 181 و ج 10 ص 128، بدائع الصنائع لأبي بكر الكاساني: ج 1 ص 312، قرب الاسناد للحميري القمي: ص 94، وسائل الشيعة: ج 15 ص 83، مستدرك الوسائل: ج 11 ص 68، الافصاح للشيخ المفيد: ص 118، الاحتجاج: ج 2 ص 40.


الامام الصادق و الفيزياء


لست فيزيائيا لأفرز نظريات الامام الصادق في علم الفيزياء و حقولها المتعددة، و لكني أستطيع تصنيفها بحسب فهمي لها، فيكون دوري في هذا دور الناقل الأمين، و المعلق لا المنظر، و المنظم لجزء من أبعادها في ضوء ما استخرجه المتخصصون، و اكتشفه رواد هذا العلم و المبرمجون له، و النظر في اجماعهم أن الامام الصادق سبق الي نظريات فيزيائية دقيقة يسرها بين يدي الباحثين.

و لا استغراب لدينا في اضافة هذا العلم الحضاري الي مفردات علم الامام الصادق المستفيض، فمصدر ذلك هو الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم فيما أفاضه علي أهل البيت، فتوارثوه واحدا بعد واحد، حتي عاد جزءا من تراث الامامة، و نشر كل منهم ما استطاع بحسب ظروفه المعاصرة.

و كانت فرصة الامام الصادق ذهبية حينما تفرغ لمدرسة أهل البيت فأشبعها بحثا و تمحيصا، و نشرها حقائق و نظريات، حتي عادت دساتير لذوي التخصص الدقيق، و كما لا استغرب هذا، و استقبله حقيقة علمية، فلا يستغربن أحد ذلك عن الامام بما أفاد و أجاد، و أبدع و ابتكر، و كشف و سبق، فهو سليل النبوة و وريثها.

يقول الأستاذ أحمد أمين الكاظمي رحمة الله:

قد يتساءل الناس هل أن الامام كان مستوعبا العلم الحديث، أو كان يعلم



[ صفحه 383]



الفيزياء و الكيمياء و الرياضيات و غيرها من العلوم؟

ان ما تقرأه عن أحوال الأئمة عليهم السلام، يشير الي ذلك، و أنهم كانوا يجيبون بصورة فورية علي أسئلة في حقول العلم الحديث، مسائل يحتاج حلها الي تفكير و وقت لا يستهان به، مسائل ما كان ليقوي علي حلها العلماء من جميع الأمم في ذلك الوقت، و لم نجد فيما نقرؤه عن أحوال الأئمة عليهم السلام أنهم استمهلوا للاجابة علي مسألة، أو عينوا موعدا للجواب...

هذا النوع من العلم، و العلم بما وراء الطبيعة، و الوقوف علي فلسفة الكون الحقة، لا يتأتي الا من ناحية التقوي و تزكية النفس و من مثل الامام المعصوم في مراتب التقوي و تزكية النفس، فنفوسهم عليهم السلام معصومة من الزلل، بالغة أسمي مراتب الزلفي نتيجة التقوي، تقوي لا عليها غيرهم، فهم منهج الايمان، و معادن الحقائق، و شفعاء الخلائق، و مفاتيح رحمة الله.

و الامام الصادق لم يجد بيئة صالحة لبث علومه الجمة، اذ أن الوسط الاجتماعي لم يكن وسطا علميا مركزا، و لم يكن للمسلمين حظ وافر للاستفادة من علومه فلي حقول شتي [1] .

و أنت تري الباحث يربط بين الصفاء الروحي الخالص، و مراتب التقوي العالية، و بين علم الامام عليه السلام و هذا مما لا يختلف به اثنان علي أننا نختلف جزئيا مع الباحث حول عصر الامام عليه السلام فقد كانت هناك بيئة متلقية لعلوم الامام، و قد دونت فيها افاضاته العلمية، فكانت منار الأجيال فيما بعد علي أن عصره كان منفتحا ببركة جهوده الخاصة، علي قضايا الفكر و الفلسفة و الطب و العلم التجريبي بحدود ابتعادا عن المسرح السياسي، نعم لو كان عصره متفتحا بأفكاره أكثر فأكثر، لأفاض الامام بنظريات و دساتير أعمق، الا أنه راعي عقلية العصر



[ صفحه 384]



العلمية، و قابلية تلامذته الثقافية، فغمرت - مع ذلك - أشعته الأفق الواسع البعيد. و الي هذا أشار أبوجعفر المنصور و هو يخاطب الامام:

«لا نزال من بحرك نغترف، و اليك نزدلف، تبصر من العمي، و تجلو بنورك الطخياء [2] فنحن نحوم في سحاب قدسك و طامي بحرك» [3] .

و لعل من المفيد حقا أن أبرمج بعض نظريات الامام الفيزيائية، لتكون أكثر تناولا، و أيسر تداولا، و الله المستعان.


پاورقي

[1] ظ: أحمد أمين الكاظمي: التكامل في الاسلام 5 / 87 و ما بعدها بتصرف.

[2] الطخياء: الليلة المظلمة.

[3] أسد حيدر: الامام الصادق و المذاهب الأربعة 4 / 337.


الترابط بين المدرستين


شيدت جامعة أهل البيت عليهم السلام علي يد مؤسسها الامام الباقر عليه السلام، فلاقت الترحاب و التهليل من جميع أقطاب و ارجاء الدولة الاسلامية، فتوجت و زخرفت و تلألأت، فعمت بهجتها قلوب طالما تاقت لاستشمام رائحة العلم الذي حجب عنهم فترة مديدة من الزمن.

و كان الامام الباقر عليه السلام يسقي علومه العطاشي، الذين فتحوا قلوبهم تحت منبره علهم يرتوون.

و كان الامام الصادق عليه السلام حينها يبلغ من العمر حوالي العشر سنوات، يجلس في مجلس أبيه عليه السلام ينهل من علومه و يسقيها لطالبها، فترعرع عليه السلام في أحضان الرسالة، فتعلم الأسلوب الذي سار عليه أبوه عليه السلام فخطي خطاه، و اقتدي أثره.



[ صفحه 139]



و لما اختار الرحمن الامام الباقر عليه السلام للقائه في سنة 114 ه كان للامام الصادق عليه السلام من العمر 31 سنة علي الأشهر، فاستلم عليه السلام زمام تلك الجامعة، فاحتذي حذوه، و طور تلك الجامعة، بعد أن أعد الامام الباقر عليه السلام عدة من أصحابه، و كتلة واعية يمكنها أن تستلم مجموعات تهيؤها لتكون نموذجا حيا يحكي الاسلام بكل تفصيلاته.

و هكذا خطت خطي سريعة في التطور، اذ أنها سبقت الزمن قبل أن يسبقها، لأنها فرصة قصيرة المدي، سرعان ما ستزول ما أن ثبتت دعائم العباسيين، ورست أقدامهم علي البلاط الملكي.

ففي هذا الدور الذي ألقي علي كاهل الامام عليه السلام من الله عزوجل و هو تحمل مسؤولية تبليغ الرسالة، في وقت عصفت الأعاصير بالدولة الأموية فخوي بنيانها، القي علماء البلاط الملكي عباءة الكبرياء عن كاهلهم، اذ تقوض عزمهم، بعد أن جرفهم السيل مع من جرف، فنزلوا عن معاقلهم يا بئس ما نزلوا [1] .

ولكنهم لم ييأسوا فانضووا سرا أو جهرا تحت منبر الامام جعفر الصادق عليه السلام ينهلون من علمه كغيرهم من العلماء، اذ أن النار التي استوقدوها بعز غيرهم ذهب الله بنورها و تركهم في ظلمات لا يبصرون الا ما أبصرهم اياه أهل بيت الحكمة عليهم السلام.



[ صفحه 140]



و لم يكن هذا في زمن الامام الصادق فحسب، بل منذ أن شع نور الامام الباقر عليه السلام و سطع علي العالم نور الامام الصادق عليه السلام و أفل و اضمحل نور العلماء الذين تسكعوا علي أبواب السلاطين، اذ رأوا أن المنهجية التي سارا عليها عليهماالسلام تغاير الأساليب و الطرق التي الفوها من قبل.

و أما مدي الترابط بين المدرستين فيتضح في ستة أمور:

1- اعتمد الامامان عليه السلام في السير بالخطة المنهجية علي حركتين بعرض واحد. أ- الحركة التصحيحية: و ذلك بنبذ و تغيير الفكرة المغلوطة في الأذهان، و اصلاحها بما يتلاءم مع النهج الاسلامي القويم، و ذلك كتصحيح البنية الفقهية التي ابتدعها علماء البلاط الملكي، من العمل بالرأي و الاستحسان و المصالح المرسلة، بعد ادعائهم انقطاع السنة بوفاته صلي الله عليه و آله و سلم، و تصحيح خط الجهاد، اذ كان الكثير من أصحاب الامام يظن أنه عليه السلام في معزل عن السياسة و الجهاد، و هو كراهب متنسك، و عالم مفكر، فقال عليه السلام «أنا لا أري الجهاد؟ بلي و الله اني أراه، لكني أكره أن أدع حلمي الي جهلهم [2] تصحيح معني الزهد، فقد كان عليه السلام يلبس أفخر الألبسة، و يأكل أشهي الأطعمة و عندما يؤآخذ بذلك يقول:... اذا اقبلت الدنيا، فأحق أهلها بها أبرارها لا فجارها، و مؤمنوها لا منافقوها...» [3] .

ب - الحركة التهييئية: فقد كان يصرح الامام الصادق عليه السلام لبعض أصحابه ذلك، فقال يوما لمسمع كردين «اني لأعدك لأمر عظيم يا أباسيار» [4] و قوله عليه السلام لأبان بن تغلب: جالس أهل المدينة، فاني أحب أن



[ صفحه 141]



يروا في شيعتنا مثلك [5] و كذا قول الباقر عليه السلام له «اجلس في مسجد المدينة و أفت الناس، فاني أحب أن يري في شيعتي مثلك» [6] بل كانا عليهماالسلام يحاولان أن يصرفا وجوه الناس الي أصحابهما فيقول الامام الصادق عليه السلام مثلا لأصحابه عندما يسأل عن مسألة «يا فلان أجبه... و يا فلان أجبه، و يبتسم عندما يحاجج أحدهم غيره فيحاجه، و بهذا هيئا الأصحاب فعلا للتضلع بالقيام بالمسؤولية، و أنشئا قواعد يمكن الاتكاء عليها، بعد أن حثهم علي الحفظ و التدوين.

2- تنحي الامامان عليهم السلام عن السياسة العلنية، ضد الحكومتين الأموية و العباسية، اذ رأيا أن ثورة السلاح آنية، و لن يضمن لها النجاح المحتم، فلا بد من شحذ النفوس بثورة فكرية، و هي تتولي بعد ذلك القيام بما يقتضيه الحال، اذ أن الثورة العلمية مضمونة النجاح علي المدي البعيد.

3- توجه الامامان الصادقان عليه السلام الي الشيعة، أكثر من غيرهم، اذ نري بوضوح مدي صب اهتمامهما البليغ علي تلك الكتلة و الفئة بالخصوص، و ذلك لأن الاسلام كان قد ترعرع و لم يخف علي تقويض هيكله و بنيانه بعد أن كثرت الفتوحات الاسلامية، ولكنها اجمالا كانت خاوية المضمون.

و ليس معني ذلك أن الامام عليه السلام كان فئويا و منحازا الي جهة معينة، لا و كيف ذلك! مع أن الدعوة اسلامية بحتة، ولكن المربي يصب اعتماده عادة علي ثلة معينة لقدرتها علي تحمل المسؤولية من بعده، و هذه الثلة كانت الشيعة لأنهم انحازوا الي الامام عليه السلام و أقروا بامامته.

4- اتخذ الامامان عليهم السلام المدينة المنورة و مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 142]



بالخصوص المقر الرئيسي لهما، و ذلك لأن المدينة كانت مقصدا لجميع المسلمين، زائرين قبر الرسول صلي الله عليه و آله و سلم بخلاف غيرها من المدن و البلاد، و أما مكة و ان كان الحجيج يفد اليها كل عام، الا أن لها موسما معينا اجمالا خلاف المدينة، ناهيك عن أهل مكة قد وترت من قبل علي عليه السلام فقد تبقي النعرات القبلية علي حالها، اضافة الي أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم باتخاذه للمدينة مقرا له، أصبحت مركزا للمسلمين.

أما خصوص المسجد، لا بناء مبني مستقل، و ذلك بهدف شد الجماهير الشعبية، أكثر من العلمائية الي المسجد - و خاصة مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم مأوي القلوب - اذ أن العالم الذي شد رحاله طالبا للعلم، لن يجد حرجا في المقر في المسجد أو غيره، لكن من له أدني شعلة في التدين، لا بد له من الحضور في المسجد للصلاة، و خاصة مسجد نبيه صلي الله عليه و آله و سلم فهو مركز الاجتماع، و بهذا سيكون الامامان عليهماالسلام قد استقطبا أكبر عدد ممكن من المسلمين، و شدوهما الي استماع ارشادات و نصائح و علوم نبيهم صلي الله عليه و آله و سلم و الأئمة عليهم السلام.

هذا الي أن للمسجد طابعه الخاص، فهو مركز للدين، فيتغاضي عنه، اذ له منحي العبادة، لا السياسة، فيكون بعيدا عن أنظار الدولة.

5- تشجيعهما للشعراء و منح الأموال الباهظة لهما في كثير من الأحيان، و ذلك أنه كان من عادة الشعراء أن يقفوا علي أبواب السلاطين متسكعين، فيمدحونهم لقاء بعض الدنانير، فيصبحوا من بلاطهم طلبا لاحسانهم.

أما الامامان عليهماالسلام فلقد أرادا تغيير الشعر الغزلي و غيره الي الشعر الملحمي الحسيني، أو الي الشعر الذي يشيد صرح الهيكل القدسي



[ صفحه 143]



لأهل بيت النبوة، و يرفع في المستوي العقائدي للفرد المسلم، و لقاء هذا الشعر فلن يحرم الشعراء من العطاء.

و هذا ما نراه في شعر الكميت للباقر عليه السلام و اشجع السلمي للصادق عليه السلام و... [7] .

6- خاص الامامان عليهماالسلام في جميع العلوم من الفلك و الرياضيات و الكيمياء و الفلسفة و الفقه و الحديث و الطب و... مما جعل جميع العلماء في أي محور و تخصص كان، تتطلع بشوق للاغتراف من معين علومهما بخلاف المألوف من العلماء المعاصرين و غيرهم، و خلافا لمن سبقهما من الأئمة عليهم السلام، و هذا مما جعل تلك الجامعة تبهر العقول، و تدهش النفوس، فاتخذت طابعا مميزا عن جميع المدارس التي أنشأت من قبل.

و في كل ما ذكرناه من مدي الترابط بين المدرستين، نجد أن الامام الباقر عليه السلام الذي افتتح هذه المدرسة قد وجد نفوسا أكثر مرضا فبدأ بعلاجها، و استمر الامام الصادق عليه السلام علي منهاجه يعالجها بالعلاج المناسب الي أن اشرفت علي الشفاء في أواخر عهد الامام الصادق عليه السلام، فمنعته السلطة من الاستمرار، اذ وجد المضايقة من العباسيين بخلاف أبيه عليه السلام الذي ود الأمويون و العباسيون كسب رضاه و التودد اليه.

اضافة الي أن الحماس الذي ألهب قلوب الشعب في أواخر العهد الأموي، من جراء التلاعب في مقدرات الشعب، حدا بالأمة الي أن تلتف حول أهل البيت عليهم السلام فقام العباسيون بشعار الرضا لآل البيت و انتصروا من خلال دعوتهم لأهل البيت عليهم السلام لا لأنفسهم.



[ صفحه 144]



فما ظنك لو دعا أهل البيت و خاصة الامام الباقر عليه السلام ألا كان سيفوز بثورة؟!.

ولكنه عليه السلام رأي حوله نارا سرعان ماستخمد لعدم توفر الوقود الاضافية التي تجعلها تلتهب الي يوم القيامة، فالقلوب خالية من علوم آل بيت محمد صلي الله عليه و آله و سلم فما الفائدة اذن؟ و ما الضمان انها لو نجحت ستستمر؟ فقد يري الكثيرون عندئذ انها كثورة أخيه زيد و ولده يحيي... فما الفرق اذن؟!!.



[ صفحه 147]




پاورقي

[1] انظر: ترجمة سليمان بن موسي الأشدق، فقد كان من الفقهاء عندهم، و قال عنه البخاري (عنده مناكير) و قال النسائي (ليس بالقوي) ميزان الاعتدال مجلد 2 / 225، و عبدالله بن ذكوان، فقد كان خلفه ثلاثمائة تابع، ثم لم يلبث أن بقي وحده، و لم يزل عاملا لبني أمية حتي مات. ميزان الاعتدال ج 2 / 419.

و سليمان بن طرخان ميزان الاعتدال ج 2 / 212 كان مولي لبني أمية، و مع ذلك أعرض عنه مالك و مسلم فلم يؤخذ بحديثه، و قال عنه علي بن عبدالله بن عباس «الا تتقي الله: ثم قال: ان هذا الخبيث يكذب علي أبي ميزان الاعتدال ج 3 / 94.

و غيرهم الكثير الكثير مما لا يحصي ذكره.

[2] الامام جعفر الصادق للجندي (329). سنتوسع في الموضوع تحت عنوان (رؤيته في القتال).

[3] الامام الصادق للمظفر ج 1 / 213.

[4] الامام الصادق للمظفر ج 2 / 167.

[5] معجم رجال الحديث ج 1 / 144.

[6] نفس المصدر.

[7] المناقب لابن شهرآشوب ج 4 / 197 - المجالس السنية للسيد محسن الأمين ج 2 / 503 (سنأتي علي ذكر الشعراء في بابه انشاء الله).


السنة


ان للسنة معني في اللغة و معني اصطلاح الفقهاء و معني في اصطلاح الأصوليين. فالسنة في اللغة: الطريقة و السيرة [1] .

و في اصطلاح الفقهاء: تطلق علي ما كان من العبادات نافلة منقولة عن النبي صلي الله عليه و سلم أي ما ليس بواجب [2] .

و في اصطلاح الأصوليين: ما صدر عن رسول الله صلي الله عليه و سلم غير القرآن من قول أو فعل أو تقرير [3] .

و ذهب بعض العلماء: الي أن السنة باعتبار العرف العام تشمل ما نقل عن السلف من الصحابة و التابعين و غيرهم من الأئمة المقتدي بهم [4] .



[ صفحه 74]



حجية السنة:

اتفق من يعتد به من العلماء: علي أن السنة من مصادر التشريع و أنها أصل من أصول الدين تقوم بها الحجة و تستقل بالتحليل و التحريم [5] .

و الدليل علي ذلك ما يأتي:

أولا: القرآن الكريم: فقد أمر الله تعالي بطاعة الرسول صلي الله عليه و سلم و جعل طاعته طاعة الله، فقال تعالي: «و أطيعوا الله و أطيعوا الرسول» [6] .

و قال تعالي: «من يطع الرسول فقد أطاع الله» [7] .

و نفي الله تعالي الايمان عمن لم يرض بقضائه صلي الله عليه و سلم فقال تعالي: «فلا و ربك لا يؤمنون حتي يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا في أنفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما» [8] .

و توعد الله من خالف رسول الله صلي الله عليه و سلم بالوعيد الشديد فقال تعالي: «فليحذر الذين يخالفون عن أمره أن تصيبهم فتنة أو يصيبهم عذاب أليم» [9] .

ثانيا: السنة:

لقد وردت أحاديث كثيرة تنص علي أن السنة النبوية كالقرآن الكريم في وجوب العمل و الاتباع و أنها مصدر للأحكام بعد القرآن. و من ذلك:

ما روي عن أبي رافع قال: قال رسول الله صلي الله عليه و سلم «لا ألفين أحدكم متكئا علي أريكته يأتيه الأمر من أمري، مما أمرت به أو نهيت عن فيقول: ما أدري ما وجدنا في كتاب اتبعناه» و في رواية أخري عن المقدام بن



[ صفحه 75]



معديكرب زاد فيه «ألا و ان ما حرم رسول الله مثل ما حرم الله» [10] .

ثالثا: الاجماع:

فقد أجمع المسلمون من عهد النبي صلي الله عليه و سلم و حتي يومنا هذا علي وجوب العمل و الأخذ بالأحكام التي جاءت بها السنة النبوية. قولا و فعلا و تقريرا و ضرورة الرجوع اليها لمعرفة الأحكام الشرعية و العمل بمقتضاها.

فما كان الصحابة رضي الله عنهم و لا من جاء بعدهم يفرقون بين حكم ورد في القرآن و بين حكم وردت به السنة. فالجميع عندهم واجب الاتباع لأن المصدر واحد و هو وحي الله و الأخبار في ذلك كثيرة لا تحصي و وقائعها تفوق الحصر، لا ينكرها الا جاهل أو معاند.

و مع هذا الاتفاق علي أن السنة من المصادر التشريعية اتفقوا أيضا علي أنها تأتي في المرتبة الأولي بعد القرآن الكريم [11] .

و في فقه الامام جعفر الصادق ما يدل علي احتجاجه بالسنة القولية و الفعلية.


پاورقي

[1] القاموس المحيط: 4 / 237، مختار الصحاح: 317.

[2] ارشاد الفحول: 33، الآمدي: 1 / 241.

[3] شرح مختصر المنتهي: 2 / 22، مختصر الروضة مع شرح الطوفي عليه: 2 / 63، 60.

[4] المصدران السابقان، الموافقات: 4 / 4.

[5] ارشاد الفحول: 29، أصول الأحكام و طرق الاستنباط: 57.

[6] سورة المائدة آية 92.

[7] سورة النساء: آية 80.

[8] سورة النساء: آية 65.

[9] سورة النور: آية 63.

[10] سنن ابن ماجة: 1 / 6، المستدرك مع تلخيص الذهبي عليه: 1 / 108.

[11] الرسالة: 99،91 أصول الأحكام و طرق الاستنباط: 59.


في صدق اللسان و الصداقة


و في الصدق جاء قوله عليه السلام «اذا اراد الله بعبد خزيا اجري فضيحته علي لسانه»، و قوله عليه السلام: «عدة المؤمن اخاه نذر لا كفارة له، فمن اخلف فبخلف الله بدأ و لمقته تعرض»، و قوله عليه السلام «الصدق عز،... زينة الحديث الصدق، و من صدق لسانه زكي عمله»، و قوله عليه السلام: «احسن من الصدق قائله، و خير من الخير فاعله».

و تورد ايضا المواعظ المعتمدة عند الموحدين كثيرا من اقوال الامام الصادق عليه السلام و تحث علي اتباعها، و الاقتداء بها، فنقرأ في بعضها ما اورده الامام من وجوب اختبار الناس بالصدق حيث قال عليه السلام: لا تغتروا بصلاتهم و لا بصيامهم، فان الرجل ربما لهج بالصلاة و الصوم حتي لو تركه استوحش. ولكن اختبروهم عند صدق الحديث و اداء الامانة. و قوله عليه السلام: ان الله عزوجل لم يبعث نبيا الا بصدق الحديث، واداء الامانة الي البر و الفاجر كما ورد قوله عليه السلام في عظمة الصديق: لقد عظمت منزلة الصديق، حتي اهل النار يستغيثون به ويدعون به في النار قبل القريب الحميم، قال الله مخبرا عنهم: (فما لنا من شافعين (100) و لا صديق حميم (101)) (الشعراء: 100 - 101).

و جاء قول الامام عليه السلام في ارشاد الموحدين لمن ينبغي صداقته و مصاحبته: «من غضب عليك من اخوانك ثلاث مرات فلم يقل فيك شرا، فاتخذه لنفسك صديقا».



[ صفحه 223]



.... لا تعتد بمودة احد حتي تغضبه ثلاث مرات... «لا تسم الرجل صديقا سمه معرفة حتي تختبره بثلاث: تغضبه فتنظر يخرجه من الحق الي الباطل، و عند الدنيا و الدرهم، و حتي تسافر معه». و قال عليه السلام: اذا اردت ان تعلم صحة ما عند اخيك فاغضبه، فان ثبت لك علي المودة فهو اخوك والا فلا.

و يتمسك الموحدون بما ورد عن الامام الصادق عليه السلام فيمن لا ينبغي مصاحبته: «انظر الي كل من لا يفيدك منفعة في دينك فلا تعتدن به و لا ترغبن في صحبته، فان كل ما سوي الله تبارك و تعالي مضمحل»، وخيم عاقبته. و عنه عليه السلام: «احذر من الناس ثلاثة: الخائن، و الظلوم، و النمام، لان من خان لك خانك، و من ظلم لك سيظلمك، و من نم اليك سينم عليك...».

و عنه عليه السلام: «اياك و مخالطة السفلة فان مخالطة السفلة، لا تؤدي الي خير».

و للامام عليه السلام في مواعظ الموحدين قول في التحذير من مصاحبة الاحمق: «اياك و مصاحبة الاحمق الكذاب فانه يريد نفعك فيضرك، و يقرب منك البعيد، و يبعد عنك القريب، ان ائتمنته خانك، و ان ائتمنك اهانك، و ان حدثك كذبك، و ان حدثته كذبك، و انت منه بمنزلة السراب الذي يحسبه الظمآن ماء حتي اذا جاءه لم يجده شيئا».

و تجنبا لا فساد الصداقة جاء عنه عليه السلام: «ان اردت ان يصفو لك ود اخيك فلا تمازحنه، و لا تمارينه، و لا تباهينه، و لا تشارنه».



[ صفحه 224]



و عرف عليه السلام عن حدود الصداقة بقوله: «لا تكون الصداقة الا بحدودها، فمن كانت فيه هذه الحدود او شي ء منه، و الا فلا تنسبه الي شي ء من الصداقة، فاولها: ان تكون سريرته و علانيته لك واحدة، و الثانية: ان يري زينك زينه، و شينك شينه، و الثالثة: ان لا تغيره عليك ولاية و لا مال، و الرابعة: لا يمنعك شيئا تناله مقدرته، و الخامسة - و هي تجمع هذا الخصال - ان لا يسلمك عند النكبات».

و قد نهي الصادق عليه السلام عن الاطمئنان الي احد قبل الاختبار حيث قال: اذا كان الزمان زمان جور، و اهله غدر، فالطمأنينة الي كل احد عجز. و قال عليه السلام فيما يختبر به الصديق: يمتحن الصديق بثلاث خصال، فان كان مؤاتيا فيها فهو الصديق المصافي، و الا كان صديق رخاء لا صديق شدة تبتغي منه مالا، او تأمنه علي مال او تشاركه في مكروه [1] .

و قال عليه السلام في طبقات الاصدقاء: ان الذين تراهم لك اصدقاء اذا بلوتهم وجدتهم علي طبقات شتي: فمنهم كالأسد في عظم الاكل و شدة الصولة، و منهم كالذئب في المضرة، و منهم كالكلب في البصبصة، و منهم كالثعلب في الروغان و السرقة، صورهم مختلفة و الحرفة واحدة، ما تصنع غدا اذا تركت فردا وحيدا لا اهل لك و لا ولد الا الله رب العالمين.



[ صفحه 225]




پاورقي

[1] تحف العقول، 321.


محمد خواجة پارسا البخاري


31. و قال محمد خواجة پارسا البخاري (م 822): «اتفقوا علي جلالة الصادق عليه السلام و سيادته».


الأخلاق


ان علم الأخلاق لم يكن بدء الأمر مبوبا، و انما كانت الأخلاق تلتقط من تلك الآيات الكريمة التي جاء بها الكتاب الحكيم [1] و من كلام سيد الأنبياء و سيد الأوصياء و أبنائهما الحكماء عليهم جميعا سلام الله، و انما ابتدأ التأليف فيه عند الشيعة في اخريات القرن الثاني من اسماعيل بن مهران بن أبي نصر السكوني و كان من أصحاب الرضا عليه السلام و ثقات الرواة و له كتاب صفة المؤمن و الفاجر، ثم ألف فيه من رجال القرن الثالث أبوجعفر أحمد بن محمد بن خالد البرقي، و كان من ثقات الرواة و أبوه محمد بن أصحاب الرضا عليه السلام



[ صفحه 145]



و ثقات رواته، و كتاب أبي جعفر (المحاسن) من محاسن الكتب، و كانت وفاته عام 274 أو 280 في قم، و من رجال هذا القرن المؤلفين في الأخلاق الحسن ابن علي بن شعبة، و كتابه تحف العقول و هو كتاب نفيس يشتمل علي الحكم و المواعظ و الأخلاق لكل امام امام، ثم اتسع التأليف في الأخلاق فكان من أفضله اصول الكافي لثقة الاسلام الكليني طاب ثراه المتوفي عام 329، الذي جاهد طوال السنين في تأليف هذا الكتاب حتي جعله منتخبا في أحاديثه و أسانيده، و لو ألقيت نظرة علي كتبه و أبوابه لعرفت ما هي الأخلاق و ما علم الصادق و أهل البيت في الأخلاق.

و لو أمعن الناظر في هذا الكتاب لعرف أن أفضل مصدر لعلم الأخلاق بعد الكتاب الحكيم كلام من كان علي خلق عظيم، و كلام من ورثوا عنه كل علم و فضل، و سوف تجد صدق ذلك اذا قرأت المختار من كلام الصادق عليه السلام في هذا الكتاب.


پاورقي

[1] جمعت الشي ء الكثير من الآيات الأخلاقية و علقت عليها موجزا من البيان و سميته: القرآن تعليمه و ارشاده.


حقوق الاخوان


ان للاخوان حقوقا جمة يفوت حصرها، و لا نريد الاستقصاء لما جاء عنها في هذا الصدد، ولكن نذكر حديثا واحدا فحسب، و به الكفاية لو عمل به الأخ في شأن أخيه، قال للمعلي بن خنيس بعد أن ذكر أن له سبع حقوق: أيسر حق منها: أن تحب له ما تحب لنفسك و تكره له ما تكره لنفسك، و الحق الثاني: أن تجتنب سخطه، و تتبع مرضاته، و تطيع أمره، و الحق الثالث: أن تعينه بنفسك و مالك و لسانك و يدك و رجلك، و الحق الرابع، أن تكون عينه و دليله و مرآته، و الحق الخامس، ألا تشبع و يجوع، و لا تروي و يظمأ، و لا تلبس و يعري، والحق السادس: أن يكون لك خادم و ليس لأخيك خادم فواجب أن



[ صفحه 71]



تبعث خادمك فتغسل ثيابه و تصنع طعامه و تمهد فراشه، والحق السابع: أن تبر قسمه، و تجيب دعوته، و تعود مريضه، و تشهد جنازته، و اذا علمت أن له حاجة تبادر الي قضائها، و لا تلجئه الي أن يسألكها، ولكن تبادره مبادرة، فاذا فعلت ذلك وصلت ولايتك بولايته، و ولايته بولايتك. [1] .

أقول: و أني لنا بالقيام بهذه الحقوق، و لئن كنا قادرين علي أدائها و علي العمل بها فان النفوس لأمارة بالسوء، و حب الذات و الأنانية تحول دون الشعور بمثل هذه الفضائل فضلا عن فعلها.


پاورقي

[1] الوسائل، باب وجوب اداء حق المؤمن 8 / 544 / 7.


صبره و جلده


كان الامام الصادق عليه السلام ذا صبر منيع بالقوة ، و جلد يذوب معه عنف الشدة ، لا يجزع من أمر الله عندما ينزل به المصاب من فقد ولد أو أخ أو قريب ، و لا يتململ ضجرا من ضائقة تحل به ، بل يصبر علي ذلك بروح يعمرها الشكر و الرضا بما كتب الله و قضي به ، و لقد عاني الامام من ملوك عصره و ولاتهم قسوة الظلم و مرارة الاضطهاد ، و لقي من عنتهم ما يضيق عنه الصبر و يتلاشي معه الجلد ، ولكنه أقوي من ظلامة الأحداث و أصلب ارادة أمام عاديات المحن ، امتحنه الله بحمل مسؤولية خلافة الايمان في الأرض ، و حفظ معطيات الرسالة من أجل خير بني الانسان ، فكان الأمين علي مكنونها ، و الحارس لحقها ، رغم تحديات الكفر و انتهاكات الباطل ، و مضايقات الموغلين في البغي ، الذين وجدوا في علم الامام



[ صفحه 117]



و تقواه و هديه و ما انطوت عليه نفسه من ملكات قدسية فريدة ، تحديا لجهلهم و فسقهم و ابتعادهم عن الهدي ، و ايغالهم في معصية الله ، فكان عملهم الدائب هو ترقب الفرصة للقضاء علي ذلك الوجود الرسالي المقدس ، و حبك المؤامرات لتصفيته جسديا و روحيا ، فلاحقوه بكل ما يمكنهم من الأذي و الاضطهاد و التضييق عليه بما يقصر عنه احتمال الرواسي ، و كان عليه السلام صامدا كالجبل لا تحركه العواصف و لا تزيله القواصف ، رافضا الاستسلام أمام التحديات الجائرة ، فهو الأمين علي أداء رسالته ، شأنه شأن أصحاب الرسالات ، أن يضطهدوا فيصبروا ، و يقاوموا فيثبتوا.

عاش الامام من كد يمينه .

و لقد مارس الامام الصادق عليه السلام العمل المجهد من أجل العيش الكريم ، رغم ما يتمتع به من مركز علمي و اجتماعي و قيادي .

فعن اسماعيل بن جابر ، قال:« أتيت أباعبدالله ، و اذا هو في حائط له بيده مسحاة و هو يفتح بها الماء ، و عليه قميص شبه الكرابيس كأنه مخيط عليه من ضيقه » .

و ربما يتصور البعض أن مركز الامام يمنعه من ممارسته مثل هذا العمل فيعترض باستغراب .

فعن عبد الأعلي مولي آل سام ، قال:استقبلت أباعبدالله في بعض طرق المدينة في يوم صائف شديد الحر ، فقلت:جعلت فداك ، حالك عند الله ، و قرابتك من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أنت تجهد نفسك في مثل هذا اليوم ؟ !

فقال الامام عليه السلام:يا عبدالأعلي ، خرجت في طلب الرزق لأستغني عن مثلك . و بهذه الاجابة الدامغة حدد الامام قيمة العمل و معطياته .



[ صفحه 118]



و عن أبي عمرو الشيباني ، قال:رأيت أباعبدالله و بيده مسحاة و عليه ازار غليظ يعمل في حائط له ، و العرق ينصاب عن ظهره ، فقلت:جعلت فداك ، أعطني أكفك ، « فقال لي:اني احب أن يتأذي الرجل بحر الشمس في طلب المعيشة » .

و يدبر الامام عليه السلام أمر معاشه بحكمة و روية و يضع للتجارة نظاما ماليا دقيقا يضمن به سلامة ماله من الخسارة و التلف ، و الكسب الحلال ، فقد حدث ولده الامام الكاظم عليه السلام قائلا:ان رجلا أتي جعفرا صلوات الله عليه شبيها بالمستنصح ، فقال له:با أباعبدالله ، كيف صرت اتخذت الأموال قطعا متفرقة ، ولو كانت في موضع واحد كان أيسر لمؤونتها و أعظم لمنفعتها .

فقال له الامام:اتخذتها متفرقة ، فان أصاب هذا المال شي ء يسلم هذا ، و الصرة تجمع هذا كله.

فعندما يكون المال مجتمعا في موضع واحد يكون بمجموعه مهددا بالتلف بتعريضه لنائبة طبيعية طارئة ، أو تجاوز مشبوه .

أما عندما يكون متفرقا فان سلامة البعض تبقي مضمونة عندما يتعرض البعض الآخر منه للنوائب أو التجاوزات ، و هو أمر لم يكن ليدرك الناصح حكمته فيما أشار به علي الامام عليه السلام .

و من أروع ما وردنا عن الامام الصادق عليه السلام في مجالات الكسب الحلال و العمل الصالح ما حدث به أبوجعفر الفزاري ، قال:

دعا أبوعبدالله عليه السلام مولي له يقال له مصادف فأعطاه ألف دينار ، و قال له:تجهز حتي تخرج الي مصر ، فلما دنوا من مصر استقبلهم قافلة خارجة من مصر ، فسألوهم عن المتاع الذي معهم ما حاله في المدينة ، و كان متاع العامة ، فأخبروهم أن ليس بمصر منه شي ء ، فتحالفوا و تعاقدوا أن لا ينقصوا متاعهم من ربح ،



[ صفحه 119]



دينارا بدينار ، فلما قبضوا أموالهم انصرفوا الي المدينة ، فدخل مصادف علي أبي عبدالله عليه السلام و معه كيسان في كل واحد ألف دينار ، فقال:جعلت فداك ، هذا رأس المال ، و هذا الآخر ربح .

فقال الامام عليه السلام:ان هذا الربح كثير ، و لكن ما صنعتم في المتاع ؟ فحدثه كيف صنعوا و كيف تحالفوا .

فقال الامام عليه السلام:سبحان الله ، تحلفون علي قوم مسلمين ألا تبيعوهم الا بربح الدينار دينارا ! ! ثم أخذ أحد الكيسين ، فقال:هذا رأس المال و لا حاجة لنا في هذا الربح ، ثم قال:يا مصادف ، مجالدة السيوف أهون من طلب الحلال .

فكان موقف الامام في هذا المقام هو موقف الاسلام الذي يرفض الاستغلال في أي مجال من مجالات الحياة ، و يحدد عمليا انسانية الاسلام في المعاملة و رفضه التجاوزات ، سواء في ذلك الاستغلال المالي أو الاستغلال العملي ، و غير ذلك من وجوه الاستغلال البغيض ، لأنه تعبير آخر عن الخيانة و السرقة ، بصورة قد يتراءي منها و كأنها مشروعة .


الوليد بن يزيد بن عبدالملك


هو الوليد بن يزيد بن عبدالملك بن مروان، و امه ام الحجاج بنت محمد ابن يوسف أخي الحجاج الثقفي.

ولي الأمر بعد هشام بعهد من يزيد بن عبدالملك، و تربع علي سدة الحكم يوم الأربعاء لست خلون من شهر ربيع الأول سنة 125 ه، و قيل لعشر خلون من ربيع. بقي في الحكم الي أن قتل يوم الخميس لليلتين بقيتا من شهر جمادي الآخرة سنة 126 ه، فكانت ولايته سنة واحدة و شهرين.

قال ابن حزم: و كان الوليد فاسقا خليعا ماجنا

و قال ابن فضل الله في (المسالك): الوليد بن يزيد فرعون ذلك العصر الذاهب، يأتي يوم القيامة فيورد قومه النار و يرد بهم العار، و بئس الورود المورد، رشق المصحف بالسهام، و لم يخش الآثام.



[ صفحه 155]



حين استفتح بالمصحف و خرجت الآية (و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد) [1] فغضب و قال:



تهددني بجبار عنيد

و ها أنذا حبار عنيد



اذا ما جئت ربك يوم حشر

فقل: يا رب، مزقني الوليد



و قال القلقشندي: و كان مصروف الهمة الي اللهو و الأكل و الشرب و سماع الغناء.

و قال ابن كثير: كان هذا الرجل مجاهرا بالفواحش، مصرا عليها منتهكا محارم الله عزوجل،، لا يتحاشي من معصية، و ربما اتهمه بعضهم بالزندقة و الانحلال.

و اشتدت النقمة علي الوليد، و ثار الناس عليه بقيادة ابن عمه يزيد ابن الوليد، و قال له يزيد بن عنبسة: ما ننقم عليك في أنفسنا، لكن ننقم عليك انتهاك حرم الله و شرب الخمر و نكاح امهات أولاد أبيك و استخفافك بأمر الله.

و قتل يوم الخميس لليلتين خلتا من جمادي الآخرة سنة 126 ه و حمل رأسه الي يزيد بن الوليد فأمر أن يطاف به في البلد.

و في أيامه قتل يحيي بن زيد بن علي بن الحسين عليه السلام، ذلك أنه خرج من الكوفة بعد مقتل أبيه زيد و توجه الي خراسان [2] .


پاورقي

[1] سورة ابراهيم: الآية 15.

[2] الامام الصادق و المذاهب الأربعة 130 - 127:1.


من أدعيته في الايام المباركة


إعتني الامام الصادق عليه السلام، عناية بالغة، بالايام المباركة، في الاسلام فكان يحييها بالعبادة، وبالابتهال، والدعاء، إلي الله تعالي، وقد اثرت عنه فيها مجموعة من الادعية، كان من بينها ما يلي:


التوحيد


ان التوحيد يطلق علي معان: أحدها: نفي الشريك في الالوهية أي استحقاق العبادة. و ثانيها: نفي الشريك في صانعية العالم و المخالف في ذلك الثنوية.

ثالثها: تنزيهه عما لا يليق بذاته و صفاته تعالي من النقص و العجز و غير ذلك من الصفات السلبية و توصيفه بالصفات الكمالية.



[ صفحه 87]



رابعها، تنزيه كل ما يتعلق به سبحانه ذاتا و صفات و أفعالا اثباتا و نفيا.

بهذين التفسيرين الآخرين فهم الصادق التوحيد، و دعا الي تنزيه كل نقص أو عجز لا يليق بالله و وصفه بالكمال و الثبات و الأزل و الصمد.

و كان التوحيد من أهم مقاصد الذي عاش في عصر بدأ النقاش يظهر فيه عن اثبات المحدث. و كان يري من واجبه العقائدي أن يهتم بهذا الموضوع اهتماما جعله يتحدث في مواضيع متعددة مثبتا وحدانية الخالق. و قد سأله «سدير» مرة عن صفة الايمان فأجاب الصادق: «من زعم أنه يعرف الله بتوهم القلوب فهو مشرك. و من زعم أنه يعرف الله بالاسم دون المعني فقد أقر بالطعن، لأن الاسم محدث. و من زعم أنه يعبد الاسم و المعني فقد جعل مع الله شريكا. و من زعم أنه يعبد المعني بالصفة لا بالادراك فقد أحال علي غايب؛ و من زعم أنه يعبد الصفة و الموصوف فقد أبطل التوحيد لأن الصفة غير الموصوف. و من زعم أنه يضيف الموصوف الي الصفة فقد صغر الكبير و ما قدروا الله حق قدره. قيل له: فكيف سبيل التوحيد؟ قال: باب البحث ممكن، طلب المخرج موجود، ان معرفة عين الشاهد قبل صفته و معرفة صفة الغائب قبل عينه. قيل: و كيف تعرف عين الشاهد قبل صفته؟

قال: تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به و لا تعرف نفسك بنفسك من نفسك، و تعلم أن ما فيه له و به». [1] .

هذا القول يفيد صفة الايمان و هي الاقرار و الخضوع لله، و التقرب اليه به و العيش في الحضرة الالهية. و معني الاقرار التصديق بالطاعة. و عندما يصل المرأ الي هذا الحد من الايمان يعرف نفسه بعد معرفة ذات الله، فذات الله هي أولي المعارف و بدونها تكون المعارف ناقصة، و معرفة الله بالله هو هذا التوحيد الخالص الذي قصده الصادق هنا، و ما سواه فهو توحيد ناقص ينكره الصادق لأنه لا يقدر الله حق قدره.

هذا التوحيد الخاص يؤكده لنا «الصدوق» عند الصادق حيث ينسب اليه قوله: «الله غاية من غياه، و المغي غير الغاية، توحد بالربوبية و وصف نفسه بغير محدودية، فالذاكر الله غير الله، والله غير أسمائه و كل شي ء وقع عليه اسم شي ء سواه فهو مخلوق،



[ صفحه 88]



ألا تري الي قوله «العزة لله، العظمة لله» و قال: و لله الأسماء الحسني فادعوه بها. فالأسماء مضافة اليه. و هو التوحيد الخالص». [2] .

و يقصد هنا بالتوحيد الخالص أي تنزيه الله عن أن يكون متحدا مع الاسم أو أن يكون هو تعالي ما يقع في الذهن هو هذا التوحيد الخالص. فان كل ما صورتموه بأوهامكم في أدق المعاني فهو مخلوق لكم مردود اليكم. فهو تعالي ذات ليست بنفس هذه الأسماء و لا هذه المفاهيم و لا بمصداقها علي حد ما نتصوره من المصاديق الممكنة بل هو شي ء لا كالأشياء، عالم كالعلماء، وحي لا كالأحياء، و قادر لا كالقادرين و هكذا. و قد سأل الصادق أحدهم عن قوله عزوجل: «هو الأول و الآخر» و قال أما الأول فقد عرفناه، و أما الآخر فبين لنا تفسيره، فقال: انه ليس بشي ء يبيد أو يتغير، أو يدخله التغير و الزوال، أو ينتقل من لون الي لون، و من هيئة الي هيئة، و من صفة الي صفة، و من زيادة الي نقصان. هو الأول قبل كل شي ء و هو الآخر علي ما لم يزل». [3] .

الانسان كما نعلم تتبدل عليه الصفات و الأسماء و يتغير من حال الي حال، نراه مثلا يكون ترابا، و مرة لحما و دما. أما الله عزوجل بخلاف ذلك فهو الآخر الذي لا يتغير، فهو أزلي صمدي لا ظل له يمسكه عارف معروف عند كل جاهل، هو الأول قبل كل شي ء و واجب وجوده لأنه علة المعلومات جميعا لم تسبقه علة و هو محدث كل شي ء في هذا الوجود.

و قد أكد لنا الصادق وحدانية الله و أزليته بقوله هذا: «واحد، صمد، أزلي،صمدي، لا ظل له يمسكه و هو يمسك الأشياء بأظلتها، فرداني، لا خلقه فيه و لا هو في خلقه، غير محسوس، و لا تدركه الأبصار، علا فقرب، و دنا فبعد، و أطيع فشكر، لا تحويه ارض و لا تقله سماء، و أنه حامل الأشياء بقدرته، ديمومي، أزلي، لا ينسي و لا يلهو، و لا يغلط و لا يلعب، و لا لارادته فصل و فصله جزاء، و أمره واقع، لم يلد فيورث، و لم يولد فيشارك، و لم يكن له كفوا أحد». [4] .



[ صفحه 89]



لم يترك الصادق لذات الله الا ما ذكرها. و لعله قصد بالصمدي كالأحدي للمبالغة، و كذا فرداني و ديمومي. و للظل معان و الكلام في تفسير الظل في الكتاب و الأحاديث كثيرة و مختلفة، والا نسب هنا الأقرب أن يقال: الظل من كل شي ء كنهه و وقاؤه الذي يصان به عن الفساد و البطلان. و كل موجود انما يصان عن الفساد و العدم. والله ممسك الأشياء بأظلتها، فهو غير محسوس نراه بعقولنا، قريب و بعيد، فهو حامل الأشياء بقدرته و هو العليم البصير قادر علي كل شي ء.

و هكذا فالتوحيد في معانيه كما شهدنا من أقوال الصادق: أنه نفي الشريك في الألوهية و تنزيه الخالق عما لا يليق بذاته و صفاته من النقص و العجز و الجهل و التركيب و الاحتياج و غير ذلك من الصفات السلبية. و كذلك يشمل تلك المعاني و تنزيهه تعالي عما يوجب النقص في أفعاله من الظلم و ترك اللطف و غيرها. و بالجملة كل ما يتعلق به ذاتا و صفات و أفعالا.


پاورقي

[1] الشيخ الحراني، تحف العقول ص 241. سدير: ابن حكيم بن مهيب الصيرفي من اصحاب الامام الصادق.

[2] الصدوق، مرجع مكرر ص 30.

[3] الكليني، مرجع مكرر ص 115.

[4] تكرر المرجع، الصدوق، ص 57 و ما بعدها.


ابراهيم بن حيان (الواسطي)


إبراهيم بن حيان، وقيل حنان الواسطي.

محدث مجهول الحال، وثقه بعض العامة. روي عنه وكيع بن الجراح، وعيسي بن عبيد. كان حيا قبل سنة 148.

المراجع:

رجال الطوسي 146. تنقيح المقال 1: 15. خاتمة المستدرك 778. معجم رجال الحديث 1: 218. جامع الرواة 1: 20. نقد الرجال 8. مجمع الرجال 1: 41. أعيان الشيعة 2: 137. منهج المقال 21. منتهي المقال 19. لسان الميزان 1: 52 وفيه كان أسديا كوفيا نزل واسط. الجرح والتعديل 1: 1: 94. الثقات لابن حيان 6: 13.


سعد بن طالب الشيباني


أبو غيلان سعد بن طالب الشيباني، الكوفي.

محدث إمامي بعض العامة يعدونه من الصلحاء، روي عنه أحمد بن عبد الله بن يونس، وأبو الأحوص سلام بن سليم.

المراجع:

رجال الطوسي 203. تنقيح المقال 2: 15. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 67. جامع الرواة 1: 354. توضيح الاشتباه 169. نقد الرجال 148. مجمع الرجال 3: 104. أعيان الشيعة 7: 223. منهج المقال 159. لسان الميزان 3: 17 وفيه أبو غالب بدل أبو غيلان. الجرح والتعديل 2: 1: 87. التاريخ الكبير 4: 63. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 1: 312. المغني في الضعفاء 1: 254.


محسن الميثمي


إمامي. روي عنه أبو داود المسترق.

المراجع:

معجم رجال الحديث 14: 196. جامع الرواة 2: 42. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 54. تهذيب المقال 3: 211. أصول الكافي 2: 76. تهذيب الأحكام 2: 73.


حيات علمي امام صادق


ترديدي نيست كه هيچ فضيلتي مانند علم و دانش نيست و حيات و سعادت و ترقي و ثبات ملت ها به دانش است و انسان با دانش به بزرگي و مرتبه ي عالي و شرافت انساني مي رسد.

هيچ استبعادي ندارد كه علم و دانش به مراتب بهتر از عبادت و بندگي خدا باشد؛ چرا كه عابد تنها گليم خويش را از آب بيرون مي كشد، ولي عالم و دانشمند مصلح جامعه و انسان هاست. او مي تواند با دانش خود مردم را از تاريكي هاي گمراهي نجات دهد و خود نيز صالح و شايسته گردد. عالم در حقيقت داراي چشم بينايي است كه راه نجات خود و ديگران را مي يابد. از اين رو هرگز گمراه نمي شود.

در بين ارزش ها هيچ چيزي سودمندتر و نجاتبخش تر و پايدارتر از علم و دانش نيست. عبادت و شجاعت و كرامت و امثال اينها تا وقتي سودمند است كه صاحب آنها زنده باشد و گرنه بعد از مرگ صاحبش هيچ اثري جز ياد نيك و ذكر خير از آنها باقي نمي ماند، لكن عالم و دانشمند تا زماني كه علم و دانش و اثر او باقي باشد زنده خواهد بود.

از اين رو، در آيات قرآن و در سخنان زيبا و معطر معصومين عليهم السلام ثناي فراواني از دانشمند و عالم ديني و شاگردان و پيروان او شده كه بر احدي پوشيده نيست. سخن اين جاست كه اين ستايش و ثناي ويژه مخصوص علوم و دانش هاي ديني و الهي و علماي دين است و يا شامل هر دانش و دانشمندي مي شود؟

ترديدي نيست كه اين ستايش و ثناي ويژه مخصوص به علم دين و علماي ديني



[ صفحه 151]



است؛ چنان كه احاديث و سخنان معصومين عليهم السلام به آن تصريح نموده و از آيات قرآن همين بس كه خداوند مي فرمايد: (انما يخشي الله من عباده العلماء) [1] يعني: «از بندگان خداوند تنها علما و دانشمندان ديني از خدا مي ترسند.» در حالي كه شما مشاهده مي كني كه علماي صنايع و حرفه هاي ديگر هراسي از خدا و قيامت ندارند، و حتي برخي از آنان منكر خدا و يا منكر وحدانيت او هستند. و علماي ديني هرگز استحقاق اين ستايش و تعريف را پيدا نكرده اند مگر به علت اين كه خير مردم را مي خواسته اند و در مقام هدايت آنان بوده و از گمراهي مردم جلوگيري مي كرده اند.

البته دانش ديني [براي امام عليه السلام] الهامي است و براي ديگران كسبي و اكتسابي است. در دانش كسبي ممكن است خطا و غلط پيدا شود و خطاي عالم و اشتباه او بسا عالم را فاسد كند؛ چرا كه مردم در حلال و حرام و احكام خدا از علما پيروي مي كنند و چون خداوند متعال از مردم عمل كردن به آيين دين و احكامي كه نازل نموده است را مي خواهد چاره اي جز اين نيست كه بايد در بين آنان عالم و دانشمندي [معصوم و] بدون خطا و غلط و فراموشي وجود داشته باشد تا مردم را به آيين آسماني - همان گونه كه از طرف خداوند نازل شده - راهنمايي نمايد و احكام خدا را بدون كم و كاست به آنان بگويد تا مردم گرفتار انواع خطاها وانحراف ها نشوند. بنابراين نجات مردم از انحراف و اشتباه تنها با وجود امامي حاصل مي شود كه علم و دانش او از ناحيه ي خداوند به وسيله ي وحي و يا الهام حاصل شده باشد. به همين علت يكي از عقايد حتميه ما [شيعيان] اين است كه بايد دانش و علم پيامبران و جانشينان آنان از راه وحي و يا الهام الهي باشد تا از خطا و اشتباه مصون باشند و امت ها نيز در خطا و انحراف قرار نگيرند.

مي توان گفت: ترديدي نيست كه خداوند براي هدايت و سعادت مردم يك آيين معين و در هر قضيه و موضوعي يك حكم معيني را نازل نموده و هرگز چند آيين و يا احكام متعددي را نازل نفرموده است. براي هدايت مردم نيز در هر زماني يك [امام] و راهنما معين نموده، نه چند امام و راهنما. در حالي كه ما اكنون مي بينيم چندين امام و رهبر و



[ صفحه 152]



چندين مذهب و آيين با احكام گوناگوني بين مردم وجود دارد هر كدام با ديگري مخالف است و همديگر را نفي مي نمايند. و حتي بعضي از آنان بعضي ديگر را كافر مي شمارند و از آنان بيزاري مي جويند. از اين اختلافات روشن مي شود كه هرگز اين همان آييني نيست كه بر رسول خدا صلي الله عليه و آله نازل گشته و آن حضرت از امت خود خواسته است.

ترديدي نيست كه عقل حكم مي كند كه بر خداوند حكيم لازم است در هر زماني دانشمند [و امام معصومي] را براي راهنمايي و هدايت مردم منصوب نمايد؛ همان گونه كه [پيامبران و جانشينان آنان را تعيين]نموده و آنان مردم را به احكام الهي آگاه نموده اند. اكنون اين سؤال مطرح مي شود كه آيا بعد از پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله جز علي بن ابي طالب و فرزندان او داراي چنين شرايطي بوده اند؟ شما مي توانيد آثار علمي و اخلاقي و معنوي آنان را مشاهده كنيد و اگر هيچ نشاني براي آنان نبود جز سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله كه فرمود: «من شهر علم و دانش هستم و علي (عليه السلام) در آن شهر است» [2] يا فرمود: «من دو چيز گران سنگ و ارزشمند را جايگزين خود مي نمايم: يكي كتاب خدا و ديگري عترت و اهل بيت خود را» [3] هر آينه كافي بود كه ما بدانيم اهل بيت پيامبر صلي الله عليه و آله علما و دانشمندان راستين اين امت هستند و كتاب خدا كه دانش آنان را تشكيل مي دهد و از چشمه ي جوشان آن بهره مند شده اند اساسنامه و كتاب قانون اين آيين است و علوم قرآن تنها نزد آنان نهفته و جز آنان كسي عالم به علوم آن نيست. از سويي، اگر دانش آنان مانند مردم ديگر از راه اكتساب مي بود هرگز رسول خدا صلي الله عليه و آله آنان را عالم به كتاب خدا معرفي نمي نمود و فرقي بين آنان و ديگران نمي بود.

جالب توجه است كه مردم از زمان رحلت رسول خدا صلي الله عليه و آله تاكنون همواره در هر مسأله و موقعيتي به دانش آنان نياز پيدا نموده و از آنان بهره مند شده اند، در حالي كه آنان در هيچ زماني به علم ديگران نياز نداشته اند. و اين حقيقت تنها به وسيله ي اخبار براي شما روشن نمي شود، بلكه آثاري كه از آنان به جاي مانده گوياي اين حقيقت است. شما



[ صفحه 153]



مشاهده مي كنيد كه حضرت جواد عليه السلام در سن هفت سالگي به امامت رسيد و همانند پدران خود به وظيفه ي امامت و تعليم و ارشاد مردم قيام نمود و علما با كمال خضوع از محضر او استفاده نمودند و هيچ فرقي بين او و پدران او نيافتند. چنان كه عموي آن حضرت علي بن جعفر، بزرگ علويين از جهت سن و فضيلت، هنگامي كه حضرت جواد عليه السلام وارد مي شد او برمي خاست و دست او را مي بوسيد و چون خارج مي شد كفش او را آماده مي نمود و چون از او سؤال شد كه امام بعد از حضرت رضا عليه السلام كيست؟ در جواب گفت: فرزند او ابوجعفر جواد عليه السلام امام است. پس آن شخص به او گفت: تو با اين سن و منزلتي كه داري و پدر تو امام جعفر صادق عليه السلام است درباره ي اين فرزند خوردسال چنين مي گويي؟ علي بن جعفر به او گفت: من تو را جز شيطاني نمي بينم. سپس محاسن خود را به دست گرفت و گفت: اگر خدا او را شايسته ي امامت دانسته باشد و من پيرمرد را شايسته ي آن ندانسته باشد من چه مي توانم بكنم؟ [4] .

اين در حالي است كه علي بن جعفر برادر حضرت رضا عليه السلام است و امام كاظم عليه السلام جد حضرت جواد عليه السلام محسوب مي شود و تفاوت سني زيادي بين علي بن جعفر و حضرت جواد عليه السلام وجود دارد و علي بن جعفر از علوم پدر خود امام صادق عليه السلام و از علوم برادر خود امام كاظم عليه السلام و از علوم فرزند برادر خود امام رضا عليه السلام استفاده نموده است و اگر علوم ائمه عليهم السلام اكتسابي مي بود و يا امامت به اعتبار سن و سال بود، بايد علي بن جعفر كه بزرگ علويين است از جهت سن و كسب كمالات مقدم بر امام جواد عليه السلام باشد. علاوه بر اين حضرت جواد عليه السلام در پنج سالگي از پدر خود كه به خراسان رفت جدا شده بود، با اين حساب چه كسي مي توانست او را تعليم و تربيت نمايد.

از سويي، امام جواد عليه السلام در سن بيست و پنج سالگي از دنيا رحلت نمود و تو مي داني كه در چنين سني اگر كسي تمام عمر خود را نيز صرف تحصيل علم نموده باشد به مرتبه اي از علم نمي رسد، چه رسد كه بعد از پدر خود عالم امت اسلامي و مرشد همه ي دانشمندان و مرجع شيعيان و علماي زمان خود باشد. و چنين بوده شأن امام هادي عليه السلام.



[ صفحه 154]



او نيز بعد از شهادت حضرت جواد عليه السلام شش ساله و يا هشت ساله بود و چه كسي مي توانست او را به مقام عالي از علوم و معارف اسلامي برساند؟ تا اين كه در اين سن مرجع شيعه و علماي زمان خود باشد؟ بنابراين امكان ندارد كه دانش او اكتسابي بوده باشد.

بر اين اساس، دانش امام صادق عليه السلام نيز همانند ساير ائمه عليهم السلام اكتسابي نبوده و او از هيچ مدرسه و دانشمندي كسب علم نكرده است. و اگر بگوييد شايد از كسي كسب علم نموده باشد بايد روشن شود كه از چه كسي و در كدام مدرسه تحصيل علم نموده است؟

در حالي كه تاريخ نشان نمي دهد كه احدي از ائمه عليهم السلام، حتي در زمان طفوليت خود، نزد كسي چيزي آموخته باشند يا به مدرسه و مكتبي رفته باشند و يا همانند اطفال ديگر قرآن را از كسي تعليم گرفته باشند. از اين رو، ترديدي نيست [كه طبق فرموده ي جدشان رسول خدا صلي الله عليه و آله] دانش آنان از پدرانشان، از رسول خدا و از جبرئيل و از ناحيه ي خداوند بوده و بس. اكنون ما به بعضي از آثار علمي امام صادق عليه السلام و شاگرداني كه او تربيت نموده و برخي از آثار ديگر آن حضرت كه گوياي شخصيت علمي آن حضرت است اشاره مي كنيم.


پاورقي

[1] فاطر / 38.

[2] تاريخ بغداد ج 2 / 377؛ كنزالعمال 6 / 156.

[3] مسند احمد بن حنبل ج 4 / 366؛ صحيح ترمذي ج 2 / 308.

[4] رجال كشي، صص 269 و 270.


سخنان امام صادق درباره ي چشم پوشي از عيوب برادران مؤمن


بي شك هيچكدام از افراد بشر، از عيب [و خطا] مصون نيستند و كيست كه اهل خطا و سهو و غفلت نباشد؟! بنابراين محال است كه دوست بي عيب و نقص و منزه از هر گناه و لغزشي پيدا شود. پس كسي كه بخواهد دوستان و برادران فراواني داشته باشد، به ناچار بايد از عيب و خطاي آنان چشم پوشي كند. از اين رو امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «تو كجا مي تواني كسي را بيابي كه همه ي شرايط برادري در او موجود و از همه ي عيوب منزه باشد؟» [1] .

و يا مي فرمايد: «كسي كه بخواهد تنها با افراد شايسته و بدون عيب دوستي كند، دوستان او بسيار اندك خواهند بود.» [2] .

آري اگر كسي بخواهد دوستي هايش با دوام باشد، نبايد عيوب دوستانش را برشمارد و بررسي كند از اين رو امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «بررسي و جستجوي عيوب سبب جدايي مي شود.» [3] و مي فرمايد: «در عيوب مردم جستجو مكن كه بدون دوست مي ماني.» [4] .

و به عبارتي بر هر انسان با بصيرت و با تجربه اي واجب است كه براي حفظ دوستي و برادري خود با برادران مؤمن باش، از آنان انتظار عصمت نداشته باشد. از اين رو امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «دور از انصاف است كه انسان از [همه ي] برادران خود انتظار انصاف داشته باشد؛ و از برادر خود راضي نشود مگر به اين كه آن برادر او را بر خود مقدم بداند، و اگر كسي چنين باشد خشم او نسبت به برادران خود دايم و پايدار خواهد بود.» [5] .



[ صفحه 368]



آري عتاب و سرزنش در برخي از موارد نه تنها به رابطه ي برادري و محبت خدشه اي وارد نمي كند؛ بلكه بسا سينه ها را جلا مي دهد و كينه هاي پنهان شده ي در قلب ها را از بين مي برد. ولي اگر همين سرزنش و ملامت زياد گردد، در آن صورت اثر معكوسي خواهد داشت و به همين علت امام صادق عليه السلام مي فرمايد «كسي كه ملامتش زياد باشد، دوستانش كم خواهند بود و كسي كه بخواهد براي هر گناهي به برادرش عتاب نمايد، عتاب او دايمي خواهد بود». [6] .


پاورقي

[1] همان؛ ص 418.

[2] بحارالانوار ج 78 / 278.

[3] همان، ص 252.

[4] وسائل ج 8 / 458.

[5] همان.

[6] بحارالأنوار ج 78 / 278.