دروغگويي
حضرت صادق عليه السلام فرموده است:
«نشانه ي دروغگو اين است كه از آسمان و زمين و مشرق و مغرب خبر مي دهد، ولي آن گاه كه از حلال و حرام خدا از او پرسي، حرفي
[ صفحه 76]
براي پاسخگويي ندارد.» [1] .
پاورقي
[1] اصول كافي، ج 4، باب الكذب.
حرف (ل)
لجأ اِلجاء، 40، 66.
لحد مُلحِدون، 56، 30.
لحظ مُلاحِظة، 18، 84؛ 24، 37؛ 25، 20.
لذّ لَذَّة، 43، 71؛ 83، 24؛ اِلتِذاذ، 20، 115؛ 26، 50؛ 52، 1؛ تَلَذُّذ، 56، 33.
لسن لِسان، 2، 125؛ 6، 59؛ 9، 111؛ 20، 27؛ 64، 9.
لطف لُطْف، 1، 2؛ 2، 210؛ 12، 100؛ 53، 8؛ 57، 3؛ لَطائِف، 1، 1؛ 12، 20؛ 17، 105.
لغو لَغْو، 78، 35.
لفظ لَفْظ، 112، 2.
لقي لِقاء، 10، 57؛ 22، 34؛ 39، 65.
لمس لَمْس، 1، 3.
لوح لَوْح، 1، 1؛ اَلوْاح، 17، 101.
لون لَوْن، اَلوان، 55، 11.
لهم اِلْهام، 4، 1.
ليل لَيلَة الظَّلْماء، 27، 50.
و من كلام له: في ذم الدنيا و خسران طالبها
كم من طالب للدنيا لم يدركها و مدرك لها قد فارقها، فلا يشغلك طلبها عن عملك، و التمسها من معطيها و مالكها، فكم من حريص علي الدنيا قد صرعته و اشتغل بما ادرك منها عن طلب آخرته حتي فني عمره و ادركه اجله.
[ صفحه 50]
و قال عليه السلام: المسجون من سجنته دنياه عن آخرته.
حارث بن مغيره نصري
از بني نصر بن معاويه بوده، و از اهل بصره است. او از حضرت باقر و صادق و موسي بن جعفر و زيد بن علي سلام الله عليهم اجمعين، روايت نقل كرده، و ثقه است [1] ، و كتابي در حديث دارد [2] ، و روايت شده كه او اهل بهشت است. [3] در روايت است كه چون حضرت صادق (ع)، دستور تجديد توبه و عبادت را به زيد شحام مي دهد، و او نزديكي مرگ خويش را احساس مي كند، اندوهگين مي گردد، حضرت در مقام تسلي، او را به بهشت بشارت مي دهد، و مي فرمايد: گوييا تو را، در درجه خودت، در بهشت مي بينيم؛ و رفيق هم درجه ات، در آن جا، حارث بن مغيره نصري است. [4] .
كشي از يونس بن يعقوب روايت كرده كه گفت: ما محضر حضرت صادق (ع) بوديم، حضرت فرمود: آيا براي شما تكيه گاه و پناهگاهي نيست كه در آن جا آرامش و آسايش داشته باشيد؟ عرض كرديم: نه. فرمود: چرا از حارث بن مغيره نصري، غافليد. [5] .
از اين روايت استفاده مي گردد كه حارث بن مغيره نصري، پناهنگاه و ملجأ شيعه بوده است.
در كافي نقل شده كه حارث بن مغيره گفت: امام صادق (ع) فرمود: مسلمان برادر
[ صفحه 140]
مسلمان است، چشم و آينه و راهنماي اوست؛ نسبت به او خيانت و نيرنگ و ستم روا ندارد، و او را تكذيب نكند، و از او غيبت ننمايد. [6] .
پاورقي
[1] خلاصة الاقوال، علامه حلي، ص 28.
[2] رجال نجاشي، ص 101 - فهرست شيخ طوسي، ص 82.
[3] تنقيح المقال، علامه مامقاني، ج 1، ص 247.
[4] رجال كشي، ص 286 - خرائج، ج 2، باب 15، ح 10، ص 714 - بحارالانوار، ج 47، ص 343.
[5] اختيار معرفة الرجال، ص 337.
[6] اصول كافي، ج 2، ص 133.
الإمام الصادق يشيد بثورة عمه زيد
كانت السلطة الحاكمة عندما تريد الانتقام من خصومها تلقي عليهم تهماً مستهجنة في نظر عامة الناس، مثل شق عصا المسلمين ووتهمة الزندقة لتكون مسوّغاً لاستباحة دمائهم وتحشيد البسطاء من الناس عليهم.
ومن هنا قالوا بأنثورة زيد بن علي (عليه السلام) هي خروج علي سلطان زمانه «هشام بن عبد الملك» المفروضة طاعته من قبل الله! لأهداف كان يريدها زيد لنفسه.
وهذا الاتهام قد ردّ عليه الإمام الصادق (عليه السلام) وحاربه حين قال: لاتقولوا خرج زيد، فإنّ زيداً كان عالماً صدوقاً ولم يدْعُكم إلي نفسه إنّما دعاكم إلي الرضا من آل محمّد (صلي الله عليه وآله وسلم)، ولو ظفر لَوَفي بما دعاكم إليه، إنّما خرج إلي سلطان مجتمع لينقضه [1] .
وحدث حوار بين يحيي بن زيد ورجل شيعي وكان الرجل يستفهم عن موقف زيد من يحيي بن زيد. قال الرجل: قلت: يابن رسول الله إنّ أباك قد ادّعي الإمامة وخرج مجاهداً، وقد جاء عن رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم) فيمن ادّعي الإمامة كاذباً! فقال: مَه يا عبد الله. إنّ أبي كان أعقل من أنْ يدّعي ما ليس له بحق، وإنمّا قال: أدعوكم إلي الرضا من آل محمّد (صلي الله عليه وآله وسلم) عني بذلك ابن عمي جعفراً. قلت: فهو اليوم صاحب الأمر؟ قال: نعم هو أفقه بني هاشم [2] .
پاورقي
[1] الحور العين: 188.
[2] مستطرفات السرائر: 145.
نقش خاتمه
نقش خاتمه: «الله خالق كل شي ء» [1] .
روي عن الامام الرضا (عليه السلام) أنه قال: قاوموا [2] خاتم أبي عبدالله (عليه السلام) فأخذه أبي بسبعة.
قال [الراوي]: قلت سبعة دراهم؟
قال: سبعة دنانير [3] .
و روي عن صفوان قال: اخرج الينا خاتم أبي عبدالله (عليه السلام) و كان نقشه: «أنت ثقتي فاعصمني من خلقك» [4] .
و عن اسماعيل بن موسي قال: كان خاتم جدي. جعفر بن محمد (عليهماالسلام) فضة كله، و عليه: «يا ثقتي قني شر جميع خلقك» و انه بلغ في الميراث خمسين دينارا، زايد أبي علي عبدالله بن جعفر، فاشتراه أبي [5] .
[ صفحه 88]
و روي عن يونس بن ظبيان و حفص بن غياث، انهما قالا للامام الصادق (عليه السلام): جعلنا فداك! أيكره أن يكتب الرجل في خاتمة غير اسمه و اسم أبيه؟
فقال: في خاتمي مكتوب: «الله خالق كل شي ء» و في خاتم أبي محمد بن علي (عليهماالسلام) - و كان خير محمدي رأيته بعيني -: «العزة لله» و في خاتم علي بن الحسين (عليهماالسلام): «الحمد لله العلي العظيم» و في خاتم الحسن و الحسين (عليهماالسلام): «حسبي الله» و في خاتم أميرالمؤمنين (عليه السلام): «الله الملك» [6] .
و عن ابراهيم بن عبدالحميد قال: مر بي معتب و معه خاتم، فقلت له: أي شي ء هذا؟ فقال: خاتم أبي عبدالله (عليه السلام) فأخذت لأقرأ ما فيه، فاذا فيه: «اللهم أنت ثقتي فقني شر خلقك» [7] .
و عن أحمد بن محمد بن أبي نصر، قال: كنت عند أبي الحسن الرضا (عليه السلام) فأخرج الينا خاتم أبي عبدالله (عليه السلام) و خاتم أبي الحسن [الكاظم] (عليه السلام) و كان علي خاتم أبي عبدالله (عليه السلام): «أنت ثقتي فاعصمني من الناس» و نقش خاتم أبي الحسن (عليه السلام): «حسبي الله» و فيه وردة و هلال في أعلاه [8] .
و قيل: كان نقش خاتمه: «ما شاء الله لا قوة الا بالله، استغفر الله» [9] .
[ صفحه 89]
أقول: لا يبعد أن تعدد الروايات و الأقوال حول نقش خاتم الامام الصادق (عليه السلام) يعود الي تعدد خواتيمه، أو أن تلك الكلمات كلها كتبت في فص واحد، و الاحتمال الاول أقرب، والله العالم.
[ صفحه 90]
پاورقي
[1] مصباح الكفعمي: ص 523.
[2] قاوموا: قدروا قيمته.
[3] مكارم الأخلاق: ص 85.
[4] مكارم الأخلاق: ص 89.
[5] مكارم الأخلاق: ص 91.
[6] الكافي: ج 6 ص 473 ح 2.
[7] الكافي: ج 6 ص 473 ح 3.
[8] الكافي: ج 6 ص 473 ح 4.
[9] الفصول المهمة لأبن الصباغ المالكي: ص 223.
پرتوي از انوار امام در بعضي از خطبه هاي او
امام عليه السلام در بعضي از خطب خود در وصف رسول اكرم عليه السلام داد سخن داده و مطالب بسيار مفصلي بيان فرموده است كه ما قسمتهاي كوچكي از آن را نقل مي كنيم
انبياء و فرستادگان خدا آمدن او را بشارت داده و در كتب آسماني ظهورش را تذكر داده اند و علما در توصيف خود و حكما در تأملات خود وجود او را ستايش نموده اند رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم چنان با صفا و خلوص بود كه نظيري در عالم براي او نمي توان پيدا كرد و شكننده اي است كه هيچ كس به آن قدرت نبوده و ابطحي است كه كسي به پايه ي شرف او نمي رسد
شيمه و طبيعت او حيا و سخاوت فطري او بود وقار نبوت در سيماي او درخشندگي داشت و نشانه هاي رسالت در تمام رفتار و كردار و گفتار و اوصاف او نمايان بود تا آنكه خداوند قضاي خود را انجام و روح پاك او را به عالم قرب خود برد و ايام مبارك او به پايان رسيد
خداوند او را انتخاب نمود و پذيرفت و كليدهاي علوم و به او داد و چشمه هاي حكمت را در اختيار او نهاد و او را براي رحمت بر بندگان خود مبعوث ساخت و موجبات آبادي دنيا را به دست او فراهم ساخت و كتابي براي او فرستاد كه همه چيز در آن توضيح داده شده و قرآني عربي بسيار واضح فرستاد كه موجب دل گرمي پرهيزكاران بوده و برنامه ي زندگي مردم را به طور تفصيل
[ صفحه 200]
در آن گنجانيده و آشكار ساخته است
اين پيغمبر گرامي ديني آورد كه بسيار آسان و واضح و واجباتي بر مردم مقرر نمود كه بر طبق صلاح آنها بوده است و بر آنچه مبعوث شد تبليغ كرد و به آنچه كه خداوند او را مأمور نموده بود قيام نمود و وظايف ثبوت را به طور اكمل انجام داد و بر مشكلات وظيفه ي سنگين خود تحمل نمود و در راه خداي خود صبر كرد و در حد اعلا كوشش و جهاد كرد تا مردم را از ذلت جهل و ناداني نجات داد و آنها را بر ياد خدا تحريض فرمود و راههائي معين و مباني بسيار روشني را براي بندگان خدا مقرر داشت تا بعدا گمراه نگردند و بر مردم بي نهايت مهربان و دلسوز بود
سپس در مورد ائمه ي هدي مي فرمايد: خداوند امام را بر خلق خود نشانه و حجت قرار داده و او را به تاج وقار مزين ساخت و به نور جبار مطلق عالم امكان منور است و به وسيله ي امام از آسمان مدد به خلق مي رسد و جز از راه امام نمي توان به خدا نزديك شد و خداوند اعمال بندگان خود را جز با شناختن امام نمي پذيرد
امام عليه السلام دانشمندي است كه مشتبهات را رفع و تاريكيها را به نور علم خود روشن مي سازد و در مورد امور غير معلوم و در فتنه ها وسيله ي هدايت و راهنمائي مي گردد و خداوند متعال ائمه را از فرزندان حسين بن علي عليه السلام اختيار فرموده و بعد از هر امام امام ديگري است كه خداوند او را براي امامت مهيا ساخته و براي خلق خود تعيين نموده است و هر امامي كه مي رفت امام ديگري را نصب مي كرد تا پيشواي خلق باشد آنها ائمه هستند كه از طرف خدا مشغول هدايت مردم مي شوند و خودشان با هدايت حق سبحانه و تعالي مهتدي شده و مطابق هدايت حق به راهي كه او تعيين كرده است مي روند
امام صادق عليه السلام خطبه اي دارد كه در موقع ورود هشام بن الوليد به مدينه
[ صفحه 201]
كه بني العباس دور او جمع شده و عليه امام تحريكاتي مي كردند و به او تملق مي گفتند بيان فرموده است.
امام عليه السلام در آن خطبه چنان بني العباس را مفتضح كرد كه چيزي براي آنها باقي نگذارد تا به آن افتخار نمايند و همگي مبهوت شده و سرها را پائين انداخته و به اصلاح دم خود را به دوش خود گذارده و با نهايت سر افكندگي از نزد هشام رفتند
امام عليه السلام در آن خطبه فرمود خداوند پس از آنكه رسول خدا را مبعوث فرمود پدر ما ابوطالب با جان و دل با او مواسات كرد و او را ياري نمود و پدر شما عباس و ابولهب عموي شما او را تكذيب كردند و شياطين كفار را بر او شوراندند تحريكها كردند - پدر شما مشكلاتي در كار رسول صلي الله عليه و آله و سلم فراهم نمود و قبايل عرب را در ابتداي امر بر او شورانيد و به جنگ او فرستاد و عباس پيش قدم مشركين بود و سواران عرب تحت سركردگي او بر محمد صلي الله عليه و آله و سلم حمله كردند و مرد ميدان مبارزه با رسول صلي الله عليه و آله و سلم او بود و او بود كه جنگها را عليه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم برپا مي ساخت
پدر شما آزاد شده ي ما بود و با اكراه مسلمان شد و برق شمشيرهاي ما او را تسليم ساخت و به طرف خدا و رسول صلي الله عليه و آله و سلم هجرت نكرد و با رسول صلي الله عليه و آله و سلم همراه نبود و لذا خداوند ولايت و دوستي او را از ما بريد زيرا فرمود (والذين آمنوا و لم يهاجر و امالكم من ولايتهم من شيئي) يعني آنهائي كه ايمان آوردند و هجرت نكردند از آنها برعهده ي شما ولايتي نيست)
الجمع بين الصلاتين
المسلمون مجمعون علي جواز الجمع في الحج في جبل عرفة بين الظهر و العصر و في المزدلفة بين المغرب و العشاء للحجاج خاصة - أما غير ذلك فمحل خلاف.
فالشيعة يجيزون الجمع مطلقا جمع تقديم و تأخير، لعذر و غير عذر، في السفر و الحضر، و ان كان التفريق عندهم أفضل - إلا إذا حدث حرج.
و حجة الشيعة مشتقة من صحاحهم و من تفسير الامام الصادق عليه السلام لقوله تعالي: «أقم الصلاة لدلوك الشمس الي غسق الليل و قرآن الفجر إن قرآن الفجر كان مشهودا».
فالغسق هو تراكم الليل و اشتداد الظلمة. و بهذا تكون أوقات الصلاة الأربعة ممتدة من الزوال الي نصف الليل. فالظهر و العصر ينتهيان في الغروب. و المغرب و العشاء الي نصف الليل. اما الصبح فقد اختصها الله بقوله: «و قرآن الفجر ان اقرآن الفجر كان مشهودا».
جريان هاي فكري در زمان امام صادق
قرن دوم هجري يكي از دوره هاي شكوفايي دانش، پژوهش، برخورد انديشه ها و پيدايش فرقه ها و مذاهب گوناگون در جامعه اسلامي بود. وارد شدن علومي همچون فلسفه يونان و ديگر علوم، شبهه ها و مشكلات عقيدتي فراواني در پي داشت.
ابوزهره در توصيف دوران امام صادق عليه السلام مي نويسد:
در عهد امام صادق عليه السلام، فلسفه بر عرب وارد شد و در پي آن، شبهاتي در انكار الوهيت و حمله به حقايق اسلامي و ايجاد شك و شبهه در باورهاي مسلمانان و ايجاد مفاسد و اختلافات نزد آنها نيز بر جوامع اسلامي وارد شد. در همين عصر، عده اي در خلق قرآن و عده اي در رد اختيار و اثبات جبر سخن مي گفتند. [1] .
[ صفحه 43]
در ميان جماعت شيعه نيز ظهور فرقه غلات، افكار و عقايد شيعيان را تهديد مي كرد. در اين برهه از زمان، امام صادق عليه السلام مسئوليت رويارويي با مشكلات و شبهه ها را بر عهده داشت.
از سوي ديگر، در اين سال ها برخي فكر تدوين حديث پيامبر را در سر داشتند كه امام صادق عليه السلام بايستي با نقل احاديث صحيح از پيامبر، از نفوذ احاديث جعلي در ميان احاديث نبوي جلوگيري مي كرد.
پاورقي
[1] همان، ص 95.
دعا
قل ما يعبأ بكم لو لا دعاء كم [1] «اگر دعاي شما نباشد خدا عنايت نمي كند». خداي كه رحمت و فضلش فراگير همه نظام هستي و انسان است در توجه و رحمت فراگير خويش بر مخلوق زمينه و شرطي را مقرر نساخته است. ليكن در رسيدن به مراحل ويژه از مقام و حضور معنوي، زمينه سازي را مقرر ساخته، كه دعا و درخواست از مهمترين آنهاست.
بدون دعا و درخواست از خداي سبحان رسيدن به اين مراحل ممكن نخواهد بود، قل ما يعبأ بكم لولا دعاء كم. [2] اين آيه اين معيار مهم را گوشزد مي كند كه اگر دعا و درخواست بنده نباشد، بنده هيچگاه از مقام و
[ صفحه 69]
منزلت هاي خاص بهره مند نمي شود. زيرا دعا و درخواست زمينه ساز بوده و بستر شايستگي را فراهم مي سازد.
پاورقي
[1] فرقان، 77.
[2] فرقان، 77.
عقيده ي مردم شام
موقعي كه خلافت بني اميه منقرض شد و سفاح، مروان را كشت. مردم و بزرگان شام براي تهنيت بر او وارد شده و گفتند: به خدا قسم ما هيچ نمي دانستيم رسول خدا نزديكان و خويشاني غير از بني اميه دارد تا آنكه شما آمديد و مطلب بر ما روشن شد.
[ صفحه 45]
پيشنهاد معاويه به ضحاك
معاويه به ضحاك بن قيس فهري رئيس شهرباني شام گفت: در مجلسي كه نمايندگان ايالت ها نزد جمع مي شوند سخن خواهم گفت. پس از اينكه سخنان من تمام شد تو مسئله ي ولايتعهدي يزيد را مطرح كن و از من درخواست كن كه براي بيعت مردم با او اقدام كنم.
پس از سخنراني معاويه، ضحاك از جا حركت كرد و درباره ي اهميت دادن اسلام به امر خلافت و لزوم بيعت كردن مردم با صاحبان امر بحث كرد، سپس درباره ي يزيد و شايستگي او براي ولايتعهدي و آگاه بودن وي از مسائل سياسي صبحت كرد و نيز در اين باره به تفصيل سخن گفت. پس از او عمرو بن سعيد در اين باره به سخن پرداخت. برخي ديگر نيز كه در اين مجلس حضور داشتند و دين خود را به بهاي اندكي فروخته بودند، يزيد را به آنچه در او نبود ستودند [1] .
البته كساني هم در مجلس حاضر بودند كه وقتي معاويه از آنان راجع به ولايتعهدي فرزندش يزيد و بيعت مردم با او نظرخواهي كرد، با وي مخالفت كردند كه از جمله ي آنان احنف بن قيس است كه در جواب گفت: اگر راست بگوييم، از تو مي ترسيم و اگر دورغ بگوييم، از خدا مي ترسيم، ولي تو بهتر از ديگران به كارهايي كه در سر و علانيه انجام مي دهد، آگاهي. اگر در خلافت او رضاي خدا و مردم را مي بيني و عقيده ات بر اين است، پس با هيچ كس در اين باره مشورت مكن و او را انتخاب كن و اگر مي داني كه لياقت و شايستگي اين امر را ندارد، اقدام مكن [2] .
[ صفحه 69]
معاويه به اين نيز اكتفا نكرد بلكه نامه هايي به اطراف نوشت [3] و به شهرهاي مختلف مسافرت كرد تا از مردم بيعت بگيرد. از جمله مسافرت وي به مكه را مي توان نام برد كه در آنجا قبل از شروع به سخنراني، مسئول گروه حفاظت خود را خواند و در حضور مردم به او گفت: بالاي سر هر يك از اين ها كه نشسته اند دو مأمور مسلح بگمار كه اگر هر يك از آنان در برابر من سخن بگويند، تصديق كنند يا تكذيب، وي را بكشند. آنگاه خطبه اي مفصل ايراد كرد [4] و سرانجام با رعب و وحشت و اعمال زور و اكراه از مردم بيعت گرفت و خلافت را در خاندان خود به ارث گذاشت.
پاورقي
[1] جهت اطلاع بيشتر در اين باره رجوع شود به: جمهره خطب العرب، ج 2، ص 237؛ عقد الفريد، ج 5، ص 118؛ تاريخ طبري، ج 4، ص 224؛ الكامل ابن اثير، ج 3، ص 508 - 503؛ الامامة و السياسة، ج 1، ص 165؛ مروج الذهب، ج 3، ص 36؛ تاريخ الامم الاسلامية الدولة الاموية، ج 2، ص 116؛ الغدير، ج 10، ص 256 - 226.
[2] الدولة الاموية، ج 2، ص 118.
[3] از جمله نامه اي است كه براي زياد به ابيه در بصره نوشت (تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 220) و نامه اي كه براي مروان بن حكم فرماندار مدينه فرستاد (مروج الذهب، ج 3 ص 37؛ الكامل ابن اثير، ج 3، ص 503).
[4] الغدير، ج 10، ص 253.
شرط نجات بخش بودن ايمان
اين كه ايمان با چه چيز ثابت مي شود و با چه از بين مي رود، مسأله اي است كه از صدر اسلام مورد بحث و گفتگو بوده است. برخي مي گفتند: ممكن است انسان ايمان بياورد و هيچ عملي هم انجام ندهد، همه ي گناهان را هم مرتكب شود، ولي چون ايمان آورده است به بهشت برود. اين گروه به «مرجئه» معروفند. در مقابل، برخي معتقد بودند اگر مؤمني مرتكب گناه كبيره اي گردد «كافر» مي شود. اين اعتقادي است كه به خوارج نسبت مي دهند. آنها مي گفتند كه ايمان همان عمل به دستورات و ترك گناهان كبيره است و از اين رو، مرتكب كبيره كافر است. به همين دليل، خوارج خون طرفداران اميرالمؤمنين عليه السلام را حلال مي دانستند و به نواميسشان تجاوز مي كردند و آن همه فجايع را مرتكب شدند. حرفشان اين بود كه مي گفتند اينها كافر شده اند. حتي در مورد شخص حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام هم چنين اظهار مي كردند كه چون ايشان حكميت را پذيرفته - و اين كفر است و شرك - پس از اسلام خارج شده است. اين نوعي برداشت انحرافي از ايمان بود.
اما به نظر ائمه ي اهل بيت عليهم السلام، هيچ كدام از اينها درست نيست. آنان نه نظر مرجئه را قبول داشتند نه نظر خوارج را. چنين نيست كه به صرف ايمان قلبي، انسان به بهشت برود، گرچه همه عمر گناه كرده باشد: فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره. و من يعمل مثقال ذرة
[ صفحه 59]
شرا يره. [1] اين طور نيست كه زندگي انسان با يك ايمان لحظه اي تمام شود و بعد مجاز باشد هر گناهي را مرتكب شود و در عين حال اصل ايمانش محفوظ باشد. بله، اگر كسي ايمانش را تا آخرين لحظه ي حيات حفظ كرد، در عالم آخرت، پس از اين كه در عرصات قيامت به اندازه ي گناهانش عذاب شد، اگر لياقت شفاعت را داشت، در بعضي از مراحل، مشمول شفاعت قرار مي گيرد و به بهشت مي رود.
ايمان اين هنر را دارد كه اگر شخص توانست آن را تا آخرين لحظه حفظ كند، او را نجات مي دهد. اما هيچ كس نمي تواند چنين اطميناني داشته باشد؛ چون ارتكاب گناهان موجب مي شود كه ايمان به تدريج ضعيف شود و از بين برود و انسان باطنا كافر گردد. نمونه ي اين افراد در زمان ما كم نيست. و با كمي دقت، مي توان آنها را شناسايي كرد. در گذشته هم بوده اند و تا آخر نيز خواهند بود؛ اين سنت الهي است: ثم كان عاقبة الذين أساؤا السواي أن كذبوا بآيات الله. [2] كساني كه گستاخانه مرتكب گناه مي شوند و گناه كردن براي آنها به صورت امري عادي درآمده و هرچقدر هم گناه كرده باشند، باكشان نيست به كفر كشيده مي شوند و تا آن جا پيش مي روند كه آيات الهي را تكذيب مي كنند».
پس نه نظر مرجئه درست است كه گناه هيچ تأثيري در سعادت و شقاوت انسان نداشته باشد، و نه قول خوارج كه وقتي انسان مرتكب كبيره اي شد فورا از ايمان خارج گردد و كافر شود. اگر مؤمن حتي مرتكب گناه كبيره هم بشود خدا به او مهلت مي دهد تا توبه كند و اگر موفق به توبه نشد به اندازه ي همان گناهش، در عالم برزخ عذاب مي شود و اگر ايمانش محفوظ باشد در نهايت، در قيامت نجات پيدا مي كند.
پاورقي
[1] زلزال (99)،7 - 8.
[2] روم (30)،10.
درس رازداري
فضيل بن يسار [1] از نزديك ترين ياران رازدار امام، در مراسم حج با آن حضرت همراه شد. امام به حاجياني كه پيرامون كعبه مي گردند، مي نگرد و مي گويد: در جاهليت نيز بدين گونه مي گرديدند! فرمان، آن است كه به سوي ما كوچ كنند و پيوستگي و دوستي خود را به ما بگويند و ياري خويش را بر ما عرضه كنند. قرآن (از قول ابراهيم) مي گويد: «بارالها! دلهايي از مردم را مشتاق ايشان كن». به جابر
[ صفحه 35]
جعفي در نخستين ديدارش با امام سفارش مي كند كه به كسي نگويد از كوفه است؛ وانمود كند از مردم مدينه است. و بدين گونه به اين شاگرد نوآموز كه گويا قابليت فراوان او براي تحمل اسرار امامت و تشيع، از آغاز نمايان بوده است، درس رازداري و كتمان مي آموزد... و همين شاگرد مستعد است كه بعدها به عنوان صاحب راز امام معرفي مي شود و كار او با دستگاه خلافت به اينجا مي رسد.
پاورقي
[1] شرح ستايش امام از فضيل را در قاموس الرجال، ج 97، صص 345 - 343 ببينيد.
بقيع در پشت خانه هاي مدينه
مطلب دومي كه در اين بحث حائز اهميت است اين است كه طبق دلائل موجود تاريخي پس از هجرت رسول خدا خانه ها و منازل مدينه تا بقيع امتداد داشته و بقيع پيش
[ صفحه 63]
از آنكه بصورت آرامگاه عمومي درآيد و همانگونه كه در معرفي آن گفته شده است: «شَرْقيها نَخْلُ وَغَرْبيها بُيُوت» [1] از طرف غرب در پشت منازل مدينه قرار داشت و كوچه هاي متعددي اين منازل را به همديگر وصل مي نمود و به محل بقيع منتهي مي گرديد كه بعضي از اين منازل بتدريج براي دفن افراد متشخص مورد استفاده قرار گرفته [2] و بعضي از آنها هم تخريب و به بقيع منضم گرديده است. [3] .
گرچه در صفحات آينده شاهد دلائل و قرائن متعددي در اين زمينه خواهيم بود ولي به نظر مي رسد كه نقل چند دليل و شاهد تاريخي در اينجا ضروري است:
1 ـ در كتب تاريخ و مدينه شناسي، در معرفي «روحاء» كه به بخشي از بقيع اطلاق مي گرديد؛ چنين گفته شده است:
«الروحاءْ اَلْمَقْبَرة اَلتي وَسَطَ اَلْبَقيعِ يُحيطُ بِها طُرُقُ مُطْرَقة» [4] .
«روحاء مقبره اي عمومي در بخش مياني بقيع مي باشد كه راههاي متعددي آنجا را احاطه نموده است.»
2 ـ و در بعضي از اين منابع چنين معرفي شده است:
«اَلروحاء كُلُ ما حاذَتْ اَلطريقَ مِنْ دارِ مُحَمَدبْنِ زَيْد اِلي زاويَة دارِ عقيل اليَمانِية الشرقِية». [5] .
«روحاء» آن بخش از بقيع است كه در محاذي (كوچه اي) كه از خانه محمد ابن زيد به زاويه شرقي خانه عقيل منتهي مي گردد قرار گرفته است.»
3 ـ گرچه مورخان و مدينه شناسان اهل سنت بيش از علماي شيعه، در محل دفن
[ صفحه 64]
حضرت فاطمه (عليها السلام) اختلاف نظر دارند و ليكن همان نظرات مختلف نيز مؤيد اين واقعيت تاريخي و گوياي وجود خانه ها و كوچه هاي متعدد در سمت غربي بقيع مي باشد.
زيرا گاهي مي گويند: «قَبرُ فاطِمَةَ بِنْتُ رَسول ِالله زاويَة دارِ عَقيل اَليَمانِية اَلشارِعَةِ في البَقيع». [6] .
و گاهي مي گويند: «اِنَ قَبْرَ فاطِمَةَ وِجاهَ زُقاقَ نُبَيه وَاِنَهُ اِلي دار عَقيل اَقْرَبُ». [7] .
و در مورد ديگر مي گويند: «اِن قَبْرَ فاطِمَةَ حِذْوَ زاويَةِ دارِ عَقيل مِما يَلي دار نُبَيهْ». [8] .
و همچنين گفته شده است: «اِنَ قَبْرَ فاطِمَةَ مَخرَجَ الذُقاقِ اَلذي بَيْنَ دارِ عَقيل وَدارِ أبي نُبيْه». [9] .
اين تعبيرات مختلف و جملات صريح بيانگر وجود منازل و كوچه هاي متعدد در كنار بقيع مي باشد؛ كوچه هايي كه خانه محمد بن زيد را به زاويه خانه عقيل متصل مي ساخت و كوچه اي كه در ميان خانه عقيل و نبيه قرار داشت و كوچه هايي كه به محل بقيع منتهي مي گرديد.
و خانه ها و منازلي كه متعلق به محمد بن زيد و عقيل بن ابي طالب و خانه ديگري متعلق به نبيه و ابن نبيه بوده و طبعاً منازلي متعلق به اشخاص ديگر كه نيازي به معرفي آنها نبوده است.
پاورقي
[1] اخبارالمدينه ج 1، ص 152. ـ وفاء الوفا، ج 3، ص 889 ـ عمدة الأخبار في مدينة المختار، ص151.
[2] در صفحات آينده اين مطلب روشن خواهد شد.
[3] ابن نجار مي گويد: عمربن عبدالعزيز خانه اي را كه متعلق به زيدبن علي و خواهرش خديجه بود، به مبلغ هزار و پانصد دينار خريداري و تخريب نمود و جزو بقيع قرار داد و مقبره خصوصي خاندان عمربن خطاب گرديد. اخبار المدينه، ص156.
[4] تاريخ المدينه، ابن شبه، ج 1، ص101.
[5] تاريخ المدينه، ج 1، ص101 ـ عمدة الأخبار في مدينة المختار، ص 52.
[6] تاريخ المدينه، ج 1، ص 105 ـ وفاء الوفا، ج 3، ص901.
[7] همان؛ وفاء الوفا، ج 3، ص 901.
[8] تاريخ المدينه، ج 1، ص 101 ـ وفاء الوفا، ج 3، ص 901.
[9] تاريخ المدينه، ج 1، ص 106 ـ وفاء الوفا، ج 3، ص 901.
جزاء الرجل الذي كان شديد العداوة للامام الصادق و لكن كان ولده محبا للامام فكتم ا
جزاء الرجل الذي كان شديد العداوة للامام الصادق و لكن كان ولده محبا للامام فكتم الوالد امواله عن ولده لذلك
166- عن بكر بن ام بكر عن شيخ من اصحابنا.
قال: اني ل عند ابي عبدالله عليه السلام اذ دخل رجل.
فقال له: - جعلت فداك - ان ابي مات و كان من انصب الناس [1] .
فبلغ من بغضه و عداوته [2] أن كتم ماله مني في حياته و بعد وفاته.
و لست اشك انه قد ترك مالا كثيرا.
فقال ابوعبدالله عليه السلام: اما انت - والله - مهني لك.
[ صفحه 190]
و اني اريد سفرا.
فقال له: جعلت فداك [كل] مالي لك.
فقال عليه السلام له: لا. ادلك. و لكن هيي ء لنا سفرة.
قال: و كان صاحب هذا الحديث يعرف بصاحب السفرة.
فختم له ابوعبدالله عليه السلام خاتما.
و قال عليه السلام له: اذهب بهذا الخاتم الي برهوت. فأن روحه صارت الي برهوت.
- و سمي له صاحب برهوت -.
ثم قال له: ناد صاحب برهوت بأسمه - ثلاث مرات - فأنه سيجيبك.
فأتي برهوت.
فنادي صاحبه بأسمه - ثلاث مرات -.
فأجابه في الثالثة ب لبيك. و ظهر له.
فناوله الطينة.
فأخذها و قبلها و وضعها علي عينيه [3] .
ثم قال له: جئت من عند من فضله الله. و امر بطاعته.
ما حاجتك؟!
قال الرجل: فأخبرته.
فقال لي: انه يجيئك في غير صورته.
فتخيل لي صورة خبيثة.
[ صفحه 191]
فما شعرت اذا [4] هو قد جاءني.
و السلاسل في عنقه.
فقال: يا بني. و بكي.
فعرفته حين تكلم.
قلت له: قد كنت اقول لك و انهاك [5] عما كنت فيه.
فقال لي: حصلت علي الشقاء.
ثم قال لي: ما حاجتك؟
قلت: حاجتي المال الذي خلفته.
قال: في المسجد الذي كنت تراني اصلي فيه.
احفر حتي تبلغ قدر ذراعين - أو ثلاثة - فأن فيه اربعة آلاف دينار.
قلت له: لعلك تكذبني.
فقال لي:
هيهات. هيهات... لقد جئت من عند من ملكه الله. و امره اعظم مما تذهب اليه [6] .
فقال الرجل: قال لي صاحب برهوت: أتوصيني بشي ء؟!
قلت: اوصيك أن تضاعف عليه العذاب.
[ صفحه 192]
فقال ابوعبدالله عليه السلام [7] : اما لو رققت عليه [8] لنفعه الله به. و خفف عنه العذاب [9] .
[ صفحه 193]
پاورقي
[1] أي: من انصب الناس للامام الصادق عليه السلام.
[2] أي فبلغ من بغضه للامام عليه السلام و عداوته له أن كتم ماله من ولده.
لأن ولده كان مواليا للامام الصادق عليه السلام و محبا له عليه السلام.
[3] في نسخة: علي عينه.
[4] هكذا في المصدر.
[5] أي انهاك عن بغض الامام عليه السلام و عداوته.
[6] ذلك اشارة الي مقام الامام الصادق صلوات الله تعالي عليه و منصبه الرباني.
[7] أي: بعد رجوع ذلك الولد و اخباره الامام الصادق عليه السلام بما جري بينه و بين والده في وادي برهوت.
[8] و انظر الي مدي شدة رقة قلب الامام عليه السلام و ترحمه علي ذلك الرجل بحيث يقول عليه السلام لولده: اما لو....
[9] دلائل الامامة: ص271 و272.
تنها شخص شجاع در مقابل تهمت ها
عبداللّه بن سليمان تميمي حكايت كند:
چون دو نفر از نوادگان امام حسن مجتبي عليه السلام به نام هاي: محمد و ابراهيم كه هر دو برادر و از فرزندان عبداللّه بن الحسن بن الحسن عليه السلام بودند به دستور منصور دوانيقي به شهادت رسيدند؛ شخصي به نام شيبة بن غفال از طرف منصور به عنوان استاندار شهر مدينه منصوب شد.
همين كه اين شخص وارد مدينه طيبه گرديد، به مسجدالنبي صلي الله عليه و آله آمد و در ميان جمعيتي انبوه، بالاي منبر رفت و پس از حمد و ثناي الهي چنين گفت:
علي بن ابي طالب وحدت مسلمين را در هم ريخت؛ و تفرقه به وجود آورد؛ و با مؤمنين جنگ و قتال كرد و او خواست بر مسند خلافت بنشيند، كه افراد لايقي مانع او شدند.
و خداوند متعال نيز آن خلافت را بر او حرام گردانيد، همچنين فرزندان او هم به پيروي از او در فساد و ايجاد تفرقه تلاش مي كنند و چيزي را كه مستحق آن نيستند، دنبال مي نمايند.
اين نوع سخنان براي اكثر جمعيت تلخ و غير قابل تحمل بود؛ ولي كسي جرأت اعتراض و پاسخ گوئي او را نداشت، تا آن كه مردي از ميان جمعيت برخاسته و چنين اظهار داشت:
ما نيز حمد و ثناي الهي مي گوئيم و بر پيغمبر خدا كه خاتم همه پيامبران الهي است و همچنين بر ديگر پيغمبران خداوند درود مي فرستيم.
و سپس افزود: اي پسر غفال! آنچه را كه از خوبي ها و فضائل بر زبان جاري كردي، ما اهل آن و شايسته آن هستيم؛ و آنچه را كه از زشتي ها و فساد گفتي، تو و رئيس تو اهل آن و لايق آن هستيد؛ لحظه اي به خود بينديش كه در چه وضعيتي و در كجا قرار گرفته اي؟ و چگونه با چه كساني سخن مي گوئي؟!
تو بر جايگاه ديگري نشسته اي و از نان ديگري مي خوري.
آن گاه مردم را مخاطب قرار داد و فرمود: اي جماعت حاضر! آيا شما را خبر دهم كه چه كسي در روز قيامت بي بهره؛ و بلكه در ضرر و زيان است؟
و سپس در پاسخ خويش اظهار داشت: او همان كسي است كه آخرت خود را براي دنياي ديگري بفروشد؛ و او مانند همين فاسق مي باشد.
شيبه استاندار مدينه منوره ديگر سخني نگفت و از منبر پائين آمد و رفت.
عبداللّه بن سليمان گويد: بعد از آن، جويا شدم و از افراد سوال كردم كه آن شخص با شهامت و قوي دل چه كسي بود؟
در پاسخ گفتند: او صادق آل محمد، جعفر بن محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين مي باشد. [1] .
پاورقي
[1] امالي شيخ طوسي: ص 294، بحارالانوار: ج 47، ص 165، ح 5.
من وصية الامام الصادق لمؤمن الطاق
هو أبوجعفر محمد بن علي بن النعمان الكوفي المعروف بصاحب الطاق و مؤمن الطاق و كان صيرفيا في طاق المحامل بالكوفة. و هو من أصحاب الصادق و الكاظم عليهماالسلام كان ثقة، متكلما، حاذقا، كثير العلم، حسن الخاطر، حاضر الجواب حكي عن أبي خالد الكابلي أنه قال: رأيت أباجعفر صاحب الطاق و هو قاعد في الروضة قد قطع أهل المدينة ازاره و هو دائب يجيبهم و يسألونه فدنوت منه و قلت: ان أباعبدالله عليه السلام نهانا عن الكلام. فقال: و أمرك أن تقول لي؟ فقلت: لا والله ولكنه أمرني أن لا أكلم أحدا قال: فاذهب و أطعه فيما أمرك. فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فأخبرته بقصة صاحب الطاق و ما قلت له و قوله: اذهب و أطعه فيها أمرك. فتبسم أبوعبدالله عليه السلام و قال: يا أباخالد ان صاحب الطاق يكلم الناس فيطير و يقص و أنت ان قصوك لن تطير ا. هـ. و له مع أبي حنيفة حكايات نقلها المؤرخون و أهل السير فمنها أنه لما مات الصادق عليه السلام رأي أبوحنيفة مؤمن الطاق فقال له: مات امامك، قال: نعم أما امامك فمن المنظرين الي يوم الوقت المعلوم.
يا ابن النعمان، اياك و المراء؛ فانه يحبط عملك،
[ صفحه 119]
و اياك و الجدال؛ فانه يوبقك، و اياك و كثرة الخصومات؛ فانها تبعدك من الله. ثم قال: ان من كان قبلكم كانوا يتعلمون الصمت و أنتم تتعلمون الكلام، كان أحدهم اذا أراد التعبد يتعلم الصمت قبل ذلك بعشر سنين فان كان يحسنه و يصبر عليه تعبد و الا قال: ما أنا لما أروم [1] بأهل، انما ينجو من أطال الصمت عن الفحشاء و صبر في دولة الباطل علي الأذي، أولئك النجباء الأصفياء الأولياء حقا و هم المؤمنون. ان أبغضكم الي المترئسون المشاؤون بالنمائم، الحسدة لاخوانهم ليسوا مني و لا أنا منهم. انما أوليائي الذين سلموا لأمرنا و اتبعوا آثارنا و اقتدوا بنا في كل أمورنا. ثم قال: والله لو قدم أحدكم مل ء الأرض ذهبا علي الله ثم حسد مؤمنا لكان ذلك الذهب مما يكوي به في النار.
يا ابن النعمان، ان أردت أن يصفو لك ود أخيك فلا
[ صفحه 120]
تمازحنه و لا تمارينه و لا تباهينه و لا تشارنه [2] و لا تطلع صديقك من سرك الا علي ما لو اطلع عليه عدوك لم يضرك. فان الصديق قد يكون عدوك يوما.
يا ابن النعمان، لا يكون العبد مؤمنا حتي يكون فيه ثلاث سنن: سنة من الله و سنة من رسوله و سنة من الامام، فأما السنة من الله جل و عز فهو أن يكون كتوما للأسرار يقول الله جل ذكره: (عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه أحدا (26)) [الجن: 62] و أما التي من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فهو أن يداري الناس و يعاملهم بالأخلاق الحنيفية، و أما التي من الامام فالصبر في البأساء و الضراء حتي يأتيه الله بالفرج.
يا ابن النعمان، ليست البلاغة بحدة اللسان و لا بكثرة الهذيان ولكنها اصابة المعني و قصد الحجة.
[ صفحه 121]
يا ابن النعمان، من قعد الي ساب أولياء الله فقد عصي الله. و من كظم غيظا فينا لا يقدر علي امضائه كان معنا في السنام الأعلي [3] .
يا ابن النعمان، لا تطلب العلم لثلاث: لترائي به و لا لتباهي به، و لا لتماري و لا تدعه لثلاث: رغبة في الجهل، و زهادة في العلم، و استحياء من الناس. و العلم [المصون كالسراج المطبق عليه].
يا ابن النعمان، ان الله جل و عز اذا أراد بعبد خيرا نكت في قلبه نكتة بيضاء فجال القلب يطلب الحق. ثم هو الي أمركم أسرع من الطير الي وكره.
يا ابن النعمان، ان حبنا - أهل البيت - ينزله الله من السماء من خزائن تحت العرش كخزائن الذهب و الفضة و لا
[ صفحه 122]
ينزله الا بقدر و لا يعطيه الا خير الخلق و ان له غمامة كغمامة القطر، فاذا أراد الله أن يخص به من أحب من خلقه أذن لتلك الغمامة فتهطلت كما تهطلت السحاب، فتصيب الجنين في بطن أمه [4] .
پاورقي
[1] أروم: أريد.
[2] لا تباهينه: لا تفاخرنه، لا تشارنه: لا تخاصمنه.
[3] السنام الأعلي: أي الدرجة الرفيعة العالية.
[4] تحف العقول: 313.
صلة الأرحام
وحث الامام عليه السلام علي صلة الأرحام، و حذر من قطيعتها، و ذلك لما يترتب عليها من المضاعفات السيئة، قال عليه السلام: «من سره أن يمد الله في عمره، و أن يبسط له في رزقه فليصل رحمه، فان الرحم لها لسان، يوم القيامة، ذلق [1] تقول: يا رب صل من وصلني، و اقطع من قطعني، فالرجل ليري بسبيل خير اذا أتته الرحم التي قطعها فتهوي به الي اسفل قعر في النار..» [2] .
لقد تواترت الأخبار عن أئمة الهدي عليهم السلام في الحث علي صلة الارحام، و انها توجب العمر المديد للانسان، و المزيد من الرزق، و الأجر الجزيل في الدار الآخرة فانها توجب تماسك المجتمع، و شيوع المودة و الصفاء بين المسلمين، و ذلك من أهم ما يدعو اليه الاسلام.
[ صفحه 82]
پاورقي
[1] الذلق: اللسان الفصيح.
[2] البحار.
في مقره الأخير
و جي ء بالجثمان العظيم في وسط هالة من التكبير و التحميد الي بقيع الغرقد فحفروا له قبرا بجوار قبر عمه الزكي الامام الحسن بن علي سيد شباب أهل الجنة، و أنزل الامام الباقر جثمان أبيه فواراه في مقره الأخير، و قد واري معه البر و التقوي و الحلم، و واري روحانية الأنبياء و المتقين.
و بعد الفراغ من دفنه هرع الناس نحو الامام الباقر (ع) و هم يرفعون له تعازيهم الحارة و يشاركونه في لوعته واساه، و الامام مع أخوته و سائر بني هاشم يشكرونهم علي ذلك.
و انصرف الامام أبوجعفر (ع) الي بيته بعد أن واري أباه في بقيع
[ صفحه 56]
الفرقد و هو غارق في البكاء، و قد احتف به بنوهاشم، و ابناء الصحابة، و سائر وجوه المسلمين و هم يذرفون الدموع علي الامام زين العابدين، و يعددون مزاياه و مآثره، و يذكرون بمزيد من الأسي الخسارة العظمي التي مني بها المسلمون بفقده.
و قد تسلم الامام الباقر (ع) بعد وفاة أبيه القيادة الروحية و المرجعية العامة للعالم الاسلامي، فقد انتقلت اليه الامامة، و الزعامة الدينية عند الشيعة [1] ، و أخذ منذ تلك اللحظة ينشر العلم، و يلقي علي العلماء الدروس الخاصة في شؤون الشريعة الاسلامية و احكام الدين.
و قد عاش الامام الباقر (ع) في كنف أبيه (39 سنة) حسبما ذكره اكثر المؤرخين [2] و قد و هم المستشرق روايت م. رونلدس حيث ذكر ان عمره حينما انتقلت اليه الامامة كان (19 سنة) [3] فان ذلك نشأ من قلة التتبع و عدم التثبت في شؤون التأريخ الاسلامي.
پاورقي
[1] العقد الفريد 5 / 204.
[2] جاء في تأريخ الأئمة (ص 5) لأبن أبي الثلج البغدادي انه اقام مع أبيه (35 سنة) الا شهرين.
[3] عقيدة الشيعة (ص 123).
شهادت امام صادق
آخر منصور دستور داد امام صادق را مسموم كردند و حضرت در 25 شوال 148 هجري به اجداد طاهر خود ملحق گرديد و در قبرستان بقيع در جوار جد و پدرش دفن شد.عمر شريفش 65 يا 68 سال و مدت امامتش 34 سال بوده. [1] اهالي شهر مدينه و اقوام مختلف و شاگردان مكتب امام صادق گروه گروه در پي جنازه ي امام به راه افتاده بودند.شهر مدينه يك پارچه عزا بود و صداي «وا اماما» فضاي شهر را فراگرفته بود.
عيسي بن أدب گويد: چون جنازه ي امام صادق (ع) را روي سر به سوي بقيع حمل كردند ابوهريره عجلي كه از شاعران دلباخته به اهل بيت بود اين شعرها را مي خواند:
اقول وقد راحوا به يحملونه
علي كاهل من حامليه و عاتق
اتدرون ماذا تحملون الي الثري
ثبيرا [2] ثوي من رأس علياء شاهق
[ صفحه 237]
غداة حثي الحاثون فوق ضريحه
ترابا و اولي كان فوق المفارق
مي گويم به حمل كنندگان در حالي كه او را (يعني امام صادق را) مي برند و او را بر دوش و سر خودشان حمل كرده اند:
آيا مي دانيد چه گروهي را به سوي قبر حمل كرده ايد؟ شگفتا كه زمين كوه عظيم را در خود جاي مي دهد كه آن كوه از آسمان علم به آن مكان نزول مي كند.
اول صبح، خاك ريزها قبر او را با خاك پر مي كردند و سزاوار بود كه آن را روي سر خود بريزند.
تا چندي پيش بر قبر او سنگي بود از رخام در آن نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحيم. الحمدلله مبيد الامم و محيي الامم. هذا قبر ابن فاطمة بنت رسول الله (ص) سيدة نساء العالمين. قبر الحسن بن علي ابي طالب و علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب و محمد بن علي و جعفر بن محمد - رضي الله عنهم. [3] .
پاورقي
[1] كافي، ج 2، ص 254.
[2] ثبير بر وزن شريف كوهي است بين مكه و عرفه (بحار، ج 13، ص 217) و صاحب معجم البلدان نيز همين معني را گفته و اضافه كرده كه اين كوه به نام مردي كه نامش ثبير و از طائفه هذيل بوده و در آن كوه مدفون شده نام گذاري شده است (معجم البلدان، ج 1، ص 73) و در هر دو مأخذ در همان صفحه و همان جلد آمده كه وقتي موسي به طور سينا آمد و از طرف قوم خود گفتار آنها را بيان كرد، كوه پراكنده شد و موسي مدهوش افتاد - كه در آيه ي 143 سوره ي اعراف توضيح آن آمده. آن كوه به روايت ابن عباس هفت قسمت شد و به سرزمين حجاز ملحق گرديد و برخي نيز به مدينه آمد كه كوه احد و ورقان است و آنچه به مكه آمد كوه ثور و ثبير و حراء است و آنچه به يمن آمد كوه صبر و حضور است. (صاحب خصال هم اين حديث را در ج 2، ص 3 آورده. حديث از طريق اهل سنت هم روايت شده كه صاحب معجم نقل كرده است.).
[3] تاريخ شيعه، دكتر محمد جواد مشكور، ص 90.
سفارش به نوشتن وصيت نامه
حضرت امام جعفر صادق عليه السلام به مردي كه از ايشان سفارش خواست. فرمودند: بار و بنه ات را آماده ساز و توشه ات را پيشاپيش بفرست و خود وصي خودت باش. به ديگري نگو كه آنچه را به كار تو مي آيد (بعدا) برايت بفرستد. [1] .
[ صفحه 57]
پاورقي
[1] ميزان الحكمه: ج 14، ح 21805
بحار: 78 / 270 / 111 همان، همان، 31815.
حكايت
پيروان برخي از اديان تحريف شده گفته اند: خدا پسر دارد! زن دارد! بر الاغ سوار مي شود! و.... سبحان الله يعني اين كه خدا منزه است از اين نسبت هاي ناشايست كه بدو مي بندند.
نقل شده است كه ابن جوزي روي منبر گفته است: اسئلوني عن الله ما خلا الذكر و اللحية، يعني غير از آلت تناسلي و ريش از ديگر اعضاي خداوند هر چه مي خواهيد از من بپرسيد، از چشم خدا، از پاي خدا، از دندان خدا، از بيني خدا و...، فقط اين دو را بلد نيستم. واقعا اين ياوه گويي ها و ادعاها، علاوه بر اسائه ادب حاكي از بي عقلي نيز هست و خداوند از اين نسبت ها منزه است. قدوس، يعني خدا از همه ي پليدي ها دور است. ذكر خدا بر قيمت انسان ها مي افزايد.
ذكر خدا و اكثار نيز دو نوع است، يك نوع آن در تزكيه نفس مدخليت دارد و روح عدالت را در انسان زنده مي كند كه در اين صورت واجب عيني است؛ زيرا افراد بايد سعي كنند دل خود را هميشه آماده پذيرش حق كنند. اما گاهي انسان به عنوان يك كار مستحبي مي خواهد ذكر بگويد كه اين كار بسيار پسنديده و لازم است.
ناگفته نماند ذكر گفتن، اگر با كار مهم تري تداخل و تزاحم نداشته باشد خوب است؛ چرا كه بعضي از كارها مانند كسب علم، از ذكر گفتن فضيلت بيشتري دارند. اباصلت از امام رضا عليه السلام نقل كرده است كه بهترين اعمال ياد گرفتن علوم ما و آموختن آن به ديگران است. بنابراين اگر امر بين طلب علم و ذكر گفتن دائر شد، مسلما طلب علم مقدم است. گاهي اوقات طلب رزق و روزي نيز از ذكر و عبادت اهميت بيشتري دارد. در روايات آمده است كه امام صادق عليه السلام احوال كسي را پرسيدند و فرمودند: فلاني كجاست؟ گفتند: وضع كاسبي اش خوب شده و احتياج ندارد خودش در مغازه بايستد، شاگردي در مغازه گذاشته و خودش صبح تا شب در مسجد پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نماز مي خواند. امام صادق عليه السلام فرمودند: به او بگوييد سر كسب و كارش برگردد و كاسبي كند. اگر خودش احتياج ندارد با اموال خود صله رحم كند و به فقيران كمك كند و اين كار بهتر است. اين در حالي است كه در روايات آمده است: «با فضيلت ترين مكان ها براي نماز خواندن مسجد الحرام و مسجد النبي است». غرض اين كه انسان نبايد براي رسيدن به مستحبات، واجبات و كارهاي مهم تر را از دست بدهد.
[ صفحه 77]
مواسات
خدا جسم نيست كه كسي به او نزديك شود، ولي انسان مي تواند با اعمال شايسته، خود را به اجر و پاداش خداوند نزديك كند. كساني كه توفيق احراز اين مقام و رتبه را مي يابند جزء مقربان درگاه الهي مي باشند؛ مانند پيغمبران، اوصياي آنان، ائمه،صلحا و عباد؛ كه همه ي آنان با افعال نيك، مرتبه ي بلندي به دست آورده و ثواب بسياري براي خود اندوخته اند. البته هركس به قدر اهتمام خود در اين راه و با انجام كارهاي نيك، مي تواند ذخايري از پاداش نزد پروردگار داشته باشد.
تقربوا الي الله بمواساة اخوانكم. [1] .
[ صفحه 43]
به وسيله ي كمك كردن به برادران ديني، خودتان را به خداوند نزديك كنيد.
پاورقي
[1] خصال. ج 1، ص 8.
روايت محمد بن زيد
اما روايتي كه از محمد بن زيد نقل شده روايتي است كه امير ماجد ابن امير جمال الدين محمد حسيني دشتكي در اجازه اي كه به مولي محمد شفيع داده است ذكر شده. امير ماجد در اين اجازه فرموده است: «و بعد، صحيفه ي كامله كه در بين تمام صحيفه هاي اسلام به انجيل اهل بيت و زبور آل محمد معروف شده و منسوب به امام معصوم زين العابدين است. [اوصاف امام معصوم عليه السلام و صفات فاضله ي محمد شفيع را مفصل نقل كرده و سپس فرموده است:] اجازه دادم به او كه صحيفه را كه داراي علوم و فنون متعددي است از طريق اجازات من كه به امام عليه السلام مي رسد نقل كند.» تا اينكه در پايان افزوده است: «جهت تشويق نفوس و عطرآگين كردن انتشارات و نوشتجات يك طريق از طرق خود را نقل مي كنم: از پدرم سيد سند علامه ي ثقه ي حجت، جامع حكمتين جمال الدين محمد بن عبدالحسين دشتكي فرزند سيد معزالدين محمد، فرزند فاضل محقق مدقق سيد نظام الدين احمد، صاحب تصنيفات سودمند و تعليقات
[ صفحه 170]
جالب [1] از پدرش معزالدين ابراهيم، از پدرش سلام الله، از پدرش عمادالدين مسعود، از پدرش صدرالدين، [2] ، از پدرش غياث الدين منصور، از پدرش صدرالدين محمد، از پدرش ابراهيم، از پدرش محمد، از پدرش اسحاق، از پدرش علي، از پدرش عربشاه، از پدرش عميري [3] ، از پدرش حسن، از پدرش حسين، از پدرش علي [4] ، از پدرش محمد، از پدرش جعفر، از پدرش احمد [5] از پدرش جعفر، از پدرش محمد، از پدرش زيد، از پدرش امام علي بن الحسين زين العابدين عليه و علي آبائه التحية و السلام در تاريخ سال يكهزار و دويست و هشتاد و هفت.»
[ صفحه 171]
پاورقي
[1] مرحوم ميرزا حسين نوري در خاتمه ي مستدرك (فايده ي دوم، ج 3، ص 340، ط قديم) از كتاب رياض العلماء نقل كرده است كه نظام الدين احمد جد سوم سيد علي خان بوده است. زيرا سيد علي خان پسر امير نظام الدين آقا ميرزا احمد فرزند محمد بن معصوم پسر سيد نظام الدين احمد بن ابراهيم... بوده است. ضمنا اجازه ياد شده در بحار (ج 10، صص 95 تا 97) ذكر شده است.
[2] در كتاب مستدرك مرحوم نوري (ج 3، خاتمه ي ص 340) از كتاب رياض العلماء نقل كرده كه صدرالدين اسمش محمد شيرازي بوده است.
[3] در رياض العلماء آمده است كه عربشاه پسر امير انبه، پسر اميري، پسر حسن... است، ولي در خاتمه ي مستدرك در همان مصدر از سيد علي خان چنين نقل كرده است: عربشاه پسر اميران به پسر اميري پسر حسن تا آخر....
[4] در رياض العلماء نوشته شده است: علي پسر زيد الاغتم، پسر علي بن محمد، پسر علي ابي الحسن نقيب نصيبين، پسر جعفر بن احمد تا آخر....
[5] در اجازه ي امير صدرالدين محمد بن امير غياث الدين منصور حسيني شيرازي دشتكي به سيد علي بن قاسم حسيني يزدي چنين آمده است: جدم احمد السكين از مدينه تا خراسان حدود ده سال در خدمت امام هشتم عليه السلام بوده و از آن حضرت كسب علم مي كرده است. اجازه اي كه امام هشتم به او داده نزد من موجود است. در اين اجازه احمد از امام رضا عليه السلام از پدرانش عليهم السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله روايت كرده است كه اين اسناد معنعن تنها از طريق من وارد شده و خداوند تنها مرا به وسيله ي آن كرامت بخشيده است.
دعا
هر وقت كه آدمي در تنگي و فقر و فشار قرار مي گيرد متوسل به دعا مي شود، و در حقيقت اين امر يك نوع مبارزه منفي است و براي انجام احتياجات ظاهري مي باشد. البته اغلب در مواقع تنگي و ضيق معيشت ايجاب مي كند كه انسان به دعا بپردازد و از خداوند طلب گشايش و وسعت در زندگيش كند و اما هنگام رفاه و آسايش دعا جاي خود را به شكر و سپاس مي دهد كه از سجاياي مردمان نيك و دورانديش است و البته بايد دانست كه در اين امر هيچكس به پاي اهل بيت نمي رسد و هرگز قدرت و شهامت ايشان را در دعا پيدا نمي كند و البته نيروي باطني و اثر نفوس و مشاعر و قواي دماغي و فكري و ذهني آنها در اين مورد تأثير بسيار داشت.
دعا احساس لطيفي است كه طبع و ذهن آدمي را لذت مي بخشد و مانند نغمات موسيقي انسان را شاد مي سازد و مسرور و محظوظ مي نمايد.
[ صفحه 163]
دعاهاي بسياري از امام صادق (ع) نقل شده كه برخي كوتاه و بعضي طولاني و مفصل است، او هنگامي كه به دعا مي پرداخت ابتدا چنين شروع مي كرد.
«خداوندا حمد و سپاس براي تو است، اگر از اطاعت تو سرزنم و مرتكب عصيان و خطا گردم دليل و برهان براي تو است، نيكي و احسان اختصاص به تو دارد و از من و غير من كاري ساخته نيست. ما براي اعمال سوء [1] و خطاهاي خود هرگز دليل و برهاني نداريم.»
راستي اگر خوب به اعمال و رفتار امام صادق (ع) توجه كنيم و دعاي او را مورد دقت قرار دهيم خواهيم ديد كه چگونه اطاعت و پيروي از خداوند را در برابر فضل و بزرگي او قرار داده و معصيت و گناه را مستوجب مجازات تعيين نموده و كبر و خودخواهي را با احسان از بين مي برد و نشان داده است كه هرگز كاري از آدمي ساخته نيست و نيكي و خير تمام امور در دست او است و در وقت معصيت و خطا دليل و برهاني براي ما وجود ندارد، آيا بيانات فوق دليل
[ صفحه 164]
واضح و روشن بر يك حكم و برنامه كامل نيست كه امام صادق (ع) در دعا به آن اشاره كرده است و همچنانكه در كلمات او ديده مي شود اطاعت را مقابل فضل و بزرگي خداوند و احسان و نيكي را در برابر خطا و عصيان آدمي قرار داده است.
امام جعفر (ع) همچنين در دعاي خود مي گفت:
خدايا عفو و اغماض و بخشش تو بالاتر از آن است كه من مستوجب [2] مجازات هستم.
و انسان هر قدر فروتني از خود نشان بدهد باز در برابر عفو و اغماض خداوند ناچيز است.
پاورقي
[1] الملل و النحل ج 1 ص 95.
[2] زهر الاداب ج 1 ص 124.
نصايح حضرت امام جعفرصادق به عمر بن سعيد بن هلال
عمر بن سعيد بن هلال مي گويد به حضرت امام صادق عليه السلام گفتم كه در چند سال يك مرتبه به حضور تو نمي توانم برسم مرا وصيتي فرما تا عمل كنم.
حضرت فرمود وصيت مي كنم تو را به اينكه خداترس و راستگو باشي و پرهيزگاري و كوشش در امر دين را بر خويشتن واجب بشمار. آگاه باش! كوشش در امر دين بدون پرهيزگاري فايده بخش نيست و هيچ گاه در امر دنيا در مال ديگران كه از تو غني ترند چشم طمع مدار. قرآن در تقبيح اين صفت زشت چنين بيان مي دارد: (فلا تعجبك اموالهم و لا اولادهم؛ تو را كثرت ثروت و زيادي اولاد كفار به شگفت نياورد.» [1] و نيز در باب قرآن خطاب به حضرت رسول مي فرمايد: (و لا تمدن عينيك الي ما متعنا به ازواجا منهم زهرة الحيوة الدنيا؛ هيچ گاه به سوي لذت هاي ظاهر فريبنده اين دنيا كه در دست كافران است چشم مدوز.» هر گاه اين لذت هاي زودگذر اين دنيا تو را بفريبند زندگاني رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را به ياد بياور كه غذاي حضرت نان جو و خورشت وي خرما و مواد سوخت وي شاخ و برگ خرما بود. هر گاه رنج و مصيبت هاي اين دنيا تو را برنجاند مصيبت هاي حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم را به ياد بياور كه هيچ كسي مانند حضرت در اين دنيا رنج و مشقت نديده است.
حضرت فرمود: وصيت مي كنم تو را و نفس خود را به پرهيزگاري و
[ صفحه 70]
اطاعت از پروردگار كه پرهيزگاري و تواضع در سايه تقوي حاصل مي شود و توصيه مي كنم كه در امر دين و اطاعت از آن باوقار و كوشا باشي.
پاورقي
[1] سوره التوبة؛ آيه 55.
عفو و گذشت
اين خاندان خيلي با گذشت و با مكرمت و بزرگواري هستند صفح و عفو بسيار دارند در كتاب امام زين العابدين عليه السلام ديدم كه هر كس به او دشنام مي داد حضرت به او دعا مي كرد و گاهي مي رفت براي او نماز مي خواند - و امام محمدباقر عليه السلام نيز در حق كساني كه به او بد مي گفتند احسان مي كرد و دعاي خير مي نمود مي فرمود خدايا اگر راست مي گويد مرا ببخش اگر دروغ مي گويد او را ببخش.
امام جعفرصادق عليه السلام هم فرزند همان خاندان و شاگرد همان مكتب است در مشكوة الانوار است كه مردي خدمت حضرت صادق عليه السلام آمد و گفت پسرعمويت «يكي از بني حسن» پشت سر شما خيلي بد گفت چيزي باقي نگذاشت امام به كنيز خود فرمود آب حاضر كن وضو گرفت من گفتم شايد بخواهد نفرين كند پس از وضو به نماز ايستاد و شنيدم كه پس از دو ركعت
[ صفحه 48]
نماز گفت اي پروردگار من اين حق من بود كه بخشيدم تو جود و كرمت از من بيشتر است او را ببخش و به كردارش مگير و جزاي خير بده - و به او دعا كرد.
كيسانيه
كيسانيه آنها بودند كه به امامت محمد بن حنفيه قائل بودند و آنها هم چند فرقه مي شدند فرقه اي گفتند محمد حنفيه مهدي است و وصي اميرالمؤمنين است و مصالحه امام حسن مجتبي و خروج سيدالشهداء هم به اذن او بوده است.
يك طايفه هم معتقد بودند محمد حنفيه پس از امام حسين عليه السلام خليفه بود و او زنده است كه نمرده و نمي ميرد و غايب است و امامي هم پس از او نخواهد آمد تا رجعت او و آنها را كربيه گويند زيرا ابن كرب اول كسي است كه به اين عقيده افتاد.
دسته اي هم گفتند محمد حنفيه امامي منتظر است كه بين مكه و مدينه سير مي كند
يك دسته هم گفتند او مرده عبدالله مكني به ابوهاشم بزرگترين اولادش وصي او بود و لذا اين طايفه را هاشميه خواندند.
كيسانيه در همان نيمه دوم قرن اول شروع كردند و سيد حميري شاعر شهير از آن طايفه بود كه برگشت و از پيروان امام صادق و از اماميه اثني عشريه گرديد و حضرت صادق همه آنها را به عقيده صاف و مستقيم هدايت فرمود. [1] .
نگارنده گويد از اين طايفه كمتر كسي شهرت دارد و كيسان محلي بوده كه مختار خروج كرده و مذهبي نبوده است و مصداق حقيقي هم نداشته.
پاورقي
[1] الفرق نوبختي - الامام الصادق علامه مظفر ص 50 ج 2.
علم فتوت و جوانمردي
شناسائي كيفيت ظهور نور است در فطرت انسان و شامل 7 فن است:
1 - معرفت حقيقت فتوت.
2 - معرفت مظهر فتوت.
3 - معرفت شرف فتوت و اصول و نتيجه آن.
4 - معرفت شروط استعداد فتوت.
5 - معرفت كيفيت گرفتن صفت فتوت.
6 - معرفت مصطلحات جوانان.
7 - معرفت خصايص جوانان اين طايفه.
سخنان آن حضرت به نقل از تحف العقول
برخي از شيعيان اين سخنان را نثر الدرر ناميده اند:
«عيب جويي مايه ي دشمني است. كم صبري رسوايي بار آورد. فاش كردن راز موجب سقوط است. سخاوت زيركي است. پستي غفلت است. سه چيز است كه هر كس بدانها درآويزد به نهايت دنيا و آخرت دست مي يابد: كسي به خداوند دست يابد و به قضاي او راضي شود و گمان نيك به خدا برد. سه چيز است كه هر كس در آن كوتاهي ورزد بي نصيب گردد: طلب بخشش از بخشنده و هم سخني با دانشمند و دلجويي از سلطان. سه چيز محبت ايجاد مي كند: دينداري، فروتني و بخشش. هر كس از سه چيز دوري گزيند به سه چيز مي رسد: هر كس از بدي بيزاري جويد به عزت رسد، هر كس از گردن فرازي دوري كند به كرامت رسد و هر كس از بخل اجتناب كند به شرافت رسد. سه چيز عامل دشمني گردد: نفاق، ظلم و خودبيني. هر كس اين سه خصلت را دارا نباشد شريف محسوب نشود: كسي كه عقلي نداشته باشد تا او را بيارايد، يا مالي كه او را بي نياز گرداند و يا خانواده اي كه او را ياري دهد.
سه چيز انسان را خوار سازد: حسادت، سخن چيني و سبكسري. سه كس جز در سه موضع شناخته نمي شوند: بردبار جز در هنگام خشم، شجاع جز هنگام جنگ و برادر جز هنگام نيازمندي به او.
سه چيز است كه اگر در كسي باشد منافق به حساب آيد اگر چه نماز بخواند و روزه بگيرد. كسي كه وقتي سخن گويد دروغ بافد، كسي كه وعده دهد و خلاف كند و كسي كه امين شمرده شود و خيانت ورزد.
از سه كس پرهيز كن: خيانتكار و ستم پيشه و سخن چين. زيرا كسي كه به سود تو خيانت كند در حق تو نيز خيانت ورزد و كسي كه به سود تو ظلم كند به تو نيز ستم خواهد كرد و كسي كه از ديگران پيش تو سخن چيني كند برضد تو نيز سخن چيني خواهد كرد.
كسي را امين نتوان گفت مگر آن سه چيز نزد او به امانت گذارده شود و آنها را ادا كند: اموال، اسرار و فروج. و اگر در دوتا از اينها امانتداري كرد و يكي را ضايع كرد امين نيست.
[ صفحه 84]
با احمق مشورت مكن و از دروغگو ياري مجو و به دوستي پادشاهان اعتماد مكن. زيرا دروغگو دور را براي تو نزديك و نزديك را براي تو دور جلوه مي دهد و احمق خود را برايت به رنج اندازد و به مقصودت نرسد و پادشاهان با هر چه اعتماد داري تو را رها كنند و با آنچه تو از آن بريده اي در پيوندتر باشند.
سه چيز در هر كس باشد آقا و سرور است: فروخوردن خشم، گذشت از گناهكار و صله ي رحم با جان و مال.
سه كس را چاره از سه چيز نيست: اسب دونده را از فروافتادن و شمشير تيز را از كند شدن و بردبار را از لغزش.
بلاغت در سه چيز است: زبانت را نگاهداري، در خانه ات بماني و بر خطايت پشيمان شوي.
سه چيز در هر كه باشد به زيان اوست: حليه گري، پيمان شكني و تجاوز. و اين سخن خداوند تعالي است كه فرمود: «و مكر زشت جز صاحبش كسي را هلاك نخواهد كرد [1] » پس بنگر كه فرجام مكرشان چه شد؟ ما آنان را با تمام كسانشان سرنگون كرديم [2] . و خداوند فرمود: هر كس پيمان شكست همانا به زيان خود شكسته است [3] » و نيز فرمود: اي مردم! همانا تجاوز شما به زيان خود شماست و همان بهره ي زندگاني دنياست [4] ».
سه چيز انسان را از دستيابي به موفقيتها بازمي دارد: كوتاهي همت، كمي آزرم و سستي رأي.
آرامش در سه چيز است: همسر موافق، فرزند نيكو و دوست يكرنگ.
سه چيز است كه انسان در آنها بهانه ندارد: مشورت با خيرخواه، مدارا با حسود و دوستي با مردم.
خردمندان كسي را كوچك نشمارند و سزاوارترين كسان كه نبايد تحقير شوند سه كسند: دانشمندان، سلطان و برادران. زيرا آن كس كه دانشمندان را حقير شمارد دنيايش را خراب كرده و آن كس كه برادران را خوار كند مروتش را تباه ساخته است.
سه چيز زندگي را تيره مي سازد: سلطان ستمگر، همسايه ي بد و زن بدزبان.
[ صفحه 85]
مسكن خوش نيست مگر به سه چيز: هواي خوش، آب فراوان گوارا و زمين پرمحصول.
مردم هر شهر از وجود سه كس بي نياز نيستند تا در امور دنيا و آخرتشان بدانها رجوع كنند و اگر آنان را نداشته باشند، نابخردند: فقيهي دانا، فرمانروايي نيكوكار و مورد اطاعت و طبيبي بينا و مورد اعتماد.
امتحان دوست با سه چيز است: اگر اين سه در او باشد، دوست يكرنگ است وگرنه دوست زمان راحتي است نه دوران سختي. از او مالي بخواهي يا او را بر مالي امين كني و يا آن كه در رويداد بدي با او مشاركت كني.
مرد براي اداره ي خانه و عيالش به سه خصلت نيازمند است تا آنها را متكفل شود اگرچه اين خصلتها در سرشت او نباشند: خوشرفتاري، وسعتي به اندازه و غيرتي نيكو.
هر صنعتگري براي جلب مشتري بايد سه خصلت داشته باشد: در كارش ماهر باشد، امانت را در آن رعايت كند و از هر كس كه او را به كار گرفت دلجويي كند.
پدر و مادر را بر فرزند سه حق است: سپاسگزاري از آنان در هر حال، اطاعت از آنان در هر كاري كه بدان امر يا از آن نهي مي كنند به جز اطاعت در نافرماني خداوند و خيرخواهي براي آنان در نهان و آشكار، و فرزند را بر پدر و مادر سه حق است. مادر خوب براي او انتخاب كردن، نام نيكو بر او نهادن و تلاش بسيار در تربيت او.
برادران ميان خود به سه خصلت نيازمندند كه اگر آنها را به كار بندند، بپايند وگرنه جدا شوند و با يكديگر دشمني ورزند و آن سه عبارتند از: انصاف با يكديگر، مهرباني با يكديگر و حسادت نكردن به هم.
هرگاه ميان خويشان سه خصلت نباشد به سستي و سرزنش دشمنان گرايند: حسد نبردن به هم تا از يكديگر جدا نشوند و كارشان آشفته نگردد و پيوند با هم تا آنها را الفت دهد و همياري با يكديگر تا جامه ي عزت بر آنها بپوشاند.
كار نيك تمام نگردد مگر با سه خصلت: شتاب در انجام آن، كم شمردن بسيار آن و منت نگذاردن به سبب آن.
سه چيز نشانه ي اصابت رأي است: خوش برخوردي، خوب گوش دادن به سخن و خوب جواب دادن.
سه چيز بر خردمندي كننده اش دلالت كند: فرستاده بر ارزش فرستنده، هديه بر ارزش اهدا كننده و كتاب بر ارزش نويسنده.
علم سه است: آيتي محكم و ثابت و مقرر، فريضه اي عادلانه و سنتي زنده و پايدار.
سه چيز است كه در آنها غربت نيست: تربيت خوب، بي آزاري و دوري از ترديد.
روزها سه گونه اند: روزي كه گذشت و به دست نيايد و روزي كه مردم در آنند پس بايد
[ صفحه 86]
قدر آن را بدانند و فردا كه تنها آرزوي آن در دست مردمان است.
هر كس در او سه خصلت نباشد ايمان سودش نبخشد: بردباري كه ناداني جاهل را برطرف كند، تقوايي كه از طلب محارم جدايش كند و اخلاقي كه با مردم مدارا كند.
سه چيز است كه در هر كس باشد ايمانش كامل است: كسي كه به وقت خشم از حق بيرون نرود، و چون خرسند شد خرسنديش او را به طرف باطل سوق ندهد و كسي كه چون قدرت يافت گذشت كند.
بنده اي حقيقت ايمان را به كمال نرسند مگر آن كه در او سه خصلت باشد: آگاهي در دين، سنجش در زندگي و شكيبايي بر مصيبتها.
پاورقي
[1] فاطر / 41: و لا يحيق مكر السي ء الا باهله.
[2] نحل / 52: فانظر كيف كان عاقبة مكرهم انا دمرناهم و قومهم اجمعين.
[3] فتح / 10: و من نكث فانما ينكث لنفسه.
[4] يونس / 24: يا ايها الناس انما بغيكم علي انفسكم متاع الحيوة الدنيا.
تكبر و خود بزرگ بيني
تكبر و خود برتر بيني نسبت به ديگران از ديگر آفات مناظره مي باشد. امام صادق عليه السلام مي فرمايند:
من تواضع لله رفعه الله و من تكبر وضعه الله [1] .
هر كس تكبر ورزد خداوند او را خوار مي گرداند و هر كس تواضع و فروتني نمايد، خداوند او را بالا مي برد.
[ صفحه 62]
ممكن است بحث و مناظره، با تكبر و اظهار برتري نسبت به ديگران همراه باشد. هرگاه مناظره در محفلي صورت پذيرد، در اين صورت انسان سعي دارد زير بار سخن حق ديگران نرود و سعي مي كند آرا و نظرات آنها را نپذيرد، ولو اين كه حقانيت سخن آنها بر مناظره كننده كاملا ثابت و روشن گردد؛ زيرا بيم غلبه و پيروزي آنان بر خود را دارد و حتي اگر اشتباه او كاملا محرز و آشكار هم باشد، حاضر نيست به اشتباه خويش اعتراف نمايد. چنين روحيه اي، نمايانگر كبر و خود بزرگ بيني، يعني همان صفت رذيله اي است كه پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در نكوهش آن مي فرمايد:
لا يدخل الجنة من في قلبه مثقال ذرة من الكبر [2] .
حتي اگر به مقدار ذره اي كبر و غرور در قلب كسي باشد، به بهشت وارد نمي شود.
همچنين در حديث قدسي آمده است:
العظمة ازاري و الكبرياء ردائي فمن نازعني في شي ء منهما قصمته [3] .
شكوه و عظمت پوشش من و كبريا و بزرگي، رداي من است. اگر كسي در اين دو صفت با من به نزاع برخيزد، او را در هم شكسته و نابود مي سازم.
پاورقي
[1] وسائل الشيعة، عاملي، شيخ حر، ج 14، ص 516، چاپ اول، مؤسسه آل البيت لاحياء التراث، قم، 1409 هجري.
[2] اصول كافي، ج 2، ص 310.
[3] بحارالأنوار، ج 70، ص 192.
زندان و آسايش؟
ليس لمصاص شيعتنا في دولة الباطل الا القوت؛ شرقوا ان شئتم او غربوا لن ترزقوا الا القوت. [1] .
براي شيعيان ناب ما در حكومت باطل جز توشه ي روزانه شان چيزي نيست؛ به شرق و غرب رويد، جز آن چيزي نيست.
امام صادق عليه السلام
روزي مردي جهت رفع نيازش، نزد امام صادق عليه السلام آمد و حضرت فرمود:
«صبر را پيشه كن؛ بزودي خداوند متعال مشكلت را رفع مي كند.»
پس از لحظه اي سكوت، رو به آن مرد كرد و فرمود:
«از زندان كوفه چه خبر؟»
[ صفحه 102]
او پاسخ داد:
«جاي تنگ و بدبو است؛ زندانيان به بدترين حال زندگي مي كنند.»
امام صادق عليه السلام فرمود:
«جز اين نيست كه اكنون تو در زندان هستي و مي خواهي در آن در آسايش باشي؟! مگر نمي داني كه دنيا زندان مؤمن است.» [2] .
[ صفحه 103]
پاورقي
[1] الكافي 2 / 261 و بحارالانوار 69 / 10 و 50.
[2] الكافي 250/2.
امام و طبيب مخصوص منصور كه هندي بود
- سرورم! حضرت عالي روزي بر منصور وارد شديد، در حالي كه طبيب مخصوص منصور هم در نزد او بود و يك كتاب پزشكي را بر او مي خواند و شما گوش مي داديد تا طبيب هندي مطلب را تمام كرد و به شما عرض كرد: ميل داريد از اين مطالب كه مي دانم به شما بگويم، شما فرموديد: نه، من بهتر از اينها را دارم. هندي پرسيد آنها چيست؟ چه فرموديد؟
گفتم: ما گرمي را به سردي و سردي را به گرمي و تر را به خشك و خشك را به تر معالجه مي كنيم و در عين حال به اميد خدا هستيم و به آنچه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرموده است عمل مي كنيم و او فرموده است (المعدة بيت الداء و الحمية هي الدواء) يعني معده خانه ي درد و پرهيز، داروي آن است. من بدنم را به آنچه عادت داده ام باقي نگاه مي دارم.
- سرورم! طبيب هندي در جواب شما عرض كرد: طب غير از اينها نيست. سپس شما به او چه فرموديد؟
[ صفحه 54]
گفتم: از تو چيزي مي پرسم. هندي گفت: بپرسيد. از او پرسيدم: چرا در سر انسان شصت استخوان ريز وجود دارد، چرا موي سر انسان روي سر او بيرون مي آيد و چرا پيشاني خالي از مو شده، چرا در پيشاني خطوط و شيارهائي هست، چرا روي چشم ابرو قرار داده شده، چرا چشم انسان شبيه به بادام است، چرا بيني بين دو چشم است، چرا سوراخ هاي بيني رو به پائين است، چرا لب و شارب انسان روي دهان است، چرا دندانهاي جلو تيز و دندان هاي آسيا پهن است، چرا كف دست انسان مو ندارد، چرا ناخن و موي انسان حيات ندارد، چرا قلب انساني مثل دانه ي صنوبر است، چرا ريه انسان دو قطعه است و حركت آن در جاي خود مي باشد، چرا كبد انسان محدب است، چرا كليه ي انسان مثل دانه ي لوبيا است، چرا كف پاي انسان به آن شكل و باريك است و چرا و چرا؟؟...
گوش طبيب هندي به گفته هاي من بود و هر سؤالي را كه مي كردم، او مي گفت، نمي دانم، به او گفتم: من مي دانم. هندي خواهش كرد كه علت هاي آنها را به او بگويم.
گفتم: در سر، شصت استخوان ريز هست به اين جهت كه يك چيز مجوف اگر بين قطعات آن فاصله نباشد، به زودي مي شكند و اگر براي آن فاصله هائي قرار دهند و تقسيماتي داشته باشد، ديرتر از بين مي رود و شكستگي پيدا نمي كند. موي سر، به آن جهت بالاي سر است كه بخار و چربيها از مغز خارج شود و سردي و گرمي را از سر خارج كند و آنكه
[ صفحه 55]
پيشاني از مو خالي است به آن جهت است كه نور را به مخزن نور چشم برساند. خطوط و شيارهاي پيشاني براي آن است كه عرقي را كه از سر مي ريزد به قدري در خود نگاه دارد كه به چشم نريزد تا فرصت پاك كردن آن به انسان دست دهد. اين شيارها مثل نهرهائي است كه آب را در خود نگاه مي دارد و ابروان را روي چشم قرار داده است تا نور به قدر كفايت به چشم برسد.
اي هندو، مگر نمي بيني كه انسان در نور زياد دست خود را به پيشاني مي گيرد تا بيش از حد كفايت نور به چشم او نرسد و چشم را آزار ندهد و بودن بيني در بين دو چشم براي تقسيم نور است تا اين استوانه نور را تقسيم كند. چشم انسان از آن جهت (لوزي يا شبيه به آن است) كه آب و دارو در آن نماند و كثافات از آن بيرون آيد و اگر بنا بود چهارگوش يا گرد باشد آب و دارو رادر خود نگاه مي داشت و مشكلاتي ايجاد مي كرد همچنين سوراخهاي بيني را به طرف پائين قرار داد تا كثافات و مواد زايد از مغز و سر به طرف پائين سرازير شود و بوها را استشمام كند و اگر به طرف بالا بود، چنين خاصيتي نداشت. لب را روي دهان قرار داد تا مانعي ايجاد كند و كثافات بيني به دهان نرود و غذاي انسان را آلوده نسازد. دندانهاي آسيا براي خرد كردن غذا و خمير كردن آن است و دندانهاي انياب [1] به
[ صفحه 56]
منزله ي ستونهايي است كه ساير دندانها را نگاه مي دارد و هم چنين ساير دندانها به شكلي ساخته شده است كه مطابق مصلحت بدن است. اگر ناخن و موي انسان حيات داشت، كم كردن و چيدن آنها موجب درد و الم بود. قلب انسان مثل دانه صنوبري است كه آن را وارونه گذارده باشند و سر آن را باريك ساخته تا در ريه داخل شود و در آنجا خنك گردد و از حرارت آن دماغ انسان صدمه نبيند و حرارت بيش از اندازه توليد نكند. ريه ي انسان را دو قطعه ساخته تا قلب را بين خود نگاه دارد و كبد را محدب ساخت تا به معده فشار بياورد و خود را روي معده بيندازد تا معده هم اعمال خود را انجام دهد و بخارات آن خارج گردد. كليه را مثل دانه لوبيا ساخته، زيرا مصب [2] مني است و بايد قطرات آن به سرعت از آن بگذرد واگر چهارگوش بود قطرات آب در آن مي ماند تا قطره ي بعدي بر آن بريزد و آن وقت در خروج آن لذتي حاصل نمي شد و جهشي نداشت. مني از پشت انسان مي آيد و بر كليه مي ريزد و كليه باز و بسته (منقبض و منبسط) مي گردد و آن را با فشار به مثانه مي برد و مثل تيري كه از كمان رها شود، مي باشد. براي سهولت راه رفتن و سبك شدن جسم بر روي پا آن را به اين شكل آفريد - اگر سنگ آسيائي به پهنا بر زمين افتاده باشد، يك مرد قوي به زحمت آن را برمي دارد ولي اگر آن را بر لبه ي آن قرار دهيد يك كودك مي تواند آن را حركت
[ صفحه 57]
دهد.
- سرورم! پس از اين توضيحات طبيب هندي از شما پرسيد: اين مطالب را از كجا ياد گرفته ايد؟ چه فرموديد؟
گفتم: از پدران خود و از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.
- سرورم! طبيب هندي با تصديق آنچه شما فرموديد چه گفت:
گفت: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله و عبده و انك اعلم اهل زمانك» شهادت مي دهم كه خدائي نيست جز خداي يكتا و شهادت مي دهم كه محمد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و بنده ي اوست و شهادت مي دهم كه تو داناترين مردم زمان خود هستي [3] .
[زمان امام صادق عليه السلام در حقيقت دوره ي تحول علمي و ادبي و نهضت همگاني براي فراگرفتن علوم و معارف به شمار مي رفت. عصر طلائي و با افتخاري بود كه آن حضرت متكلمين و محدثين و فقهاء و دانشمندان و مفسرين عالي مقامي را پرورش داده و بسياري از مردم را به جانب خودشناسي و خداشناسي هدايت نموده است. و چه بسياري از رموز خلقت و اسرار آفرينش در اثر نورافشاني آن خورشيد هدايت بر مردم مكشوف شده و چه دانشمندان عالي مقامي از خرمن دانش آن بزرگوار خوشه چيني كرده اند.]
[ صفحه 58]
پاورقي
[1] دندان نيش.
[2] محل عبور.
[3] شخصيت حضرت صادق عليه السلام، اثر احمد مغنيه.
الفجل
قالت الاطباء في خواص هذا النبات: إنه مفرز للبول، منبه للمعدة علي الطعام ومقولها ومنشط لعصارتها، ومسهل للهضم، يعالج به الرماطيسم، وهو ملطف ومحلل للأرياح (الغازات) وقد يولدها فيصلحها الملح والكمون، ومطهر للصدر، ومشهي للطعام وشاف من السعال مسلوقاً، ومفتت للحصي ولاسيما حصي الكبد، ومخرج للبلغم ومسكن للبواسير.
[ صفحه 60]
أقول: وهو علي ما فيه من المواد المعدنية النافعة يحتوي علي فيتامين (بي ـ دي ـ سي).
وقد قال الإمام عليه السلام قبل إثني عشر قرناً:
كل الفجل فان فيه ثلاث خصال، ورقه يطرد الرياح ولبه يسهل البول ويهضم وأصوله تقطع البلغم [1] وله فيه أقوال كثيرة بهذا المضمون.
پاورقي
[1] الكافي لثقة الاسلام الكليني.
داخل شدن به تنور پر از آتش
مأمون رقي مي گويد: «در خدمت آقايم حضرت صادق عليه السلام بودم كه سهل بن حسن خراساني وارد شد و بر آن حضرت سلام كرد و نشست. سپس گفت: «اي فرزند رسول خدا! از براي شما رأفت و رحمت است، و شما اهل بيت عليهم السلام، امام هستيد، حال چه چيز مانع است كه شما به حق خود برسي در حالي كه صد هزار شيعه داري كه حاضر هستند كه برايت شمشير بزنند.»
امام صادق عليه السلام فرمود: «بنشين اي خراساني! خداوند حقت را مراعات كند؟» سپس حضرت رو به كنيزي كرد و فرمود: «تنور را گرم كن.»
پس آن كنيز تنور را گرم كرد كه مانند آتش، سرخ شد و بالاي آن سفيد گرديد. آنگاه فرمود: «اي خراساني! برخيز و در تنور بنشين.»
مرد خراساني عرض كرد: «اي آقاي من!اي فرزند رسول خدا! مرا به آتش عذاب نكن و از من بگذر كه خدا از تو بگذرد.»
حضرت فرمود: «از تو گذشتم.»
پس در اين حال بوديم كه هارون مكي وارد شد در حالي كه نعلينش را با انگشت سبابه اش گرفته بود. حضرت به او فرمود: «نعلين را از دستت بينداز و در تنور بنشين.»
هارون كفش را از دست خود انداخت و در تنور پر از آتش نشست. سپس امام صادق عليه السلام به آن مرد خراساني رو كرد و شروع كرد با او حديث خراسان را گفتن مانند كسي كه آن را مشاهده مي كند. سپس فرمود: «برخيز اي خراساني و به داخل تنور نظر كن.»
[ صفحه 71]
او برخاست و داخل تنور را نگاه كرد. ديد كه هارون صحيح و سالم، چهار زانو در داخل آتشهاي تنور نشسته است، آنگاه از تنور بيرون آمد و بر ما سلام كرد. امام صادق عليه السلام فرمود: «در خراسان چند نفر مثل اين مرد وجود دارد؟»
او گفت: «به خدا قسم يك نفر هم نيست.»
حضرت فرمود: «ما خروج نمي كنيم در زماني كه نمي بيني، پنج نفر ياور ما باشند! ما خود به وقت خروج، داناتر هستيم.» [1] .
[ صفحه 72]
پاورقي
[1] مناقب ابن شهر آشوب.
اهل الكتاب
11- سئل الامام الصادق عليه السلام عن مؤاكلة اليهود و النصاري؟ قال: لا بأس اذا كان من طعامك.
و عن زكريا بن ابراهيم انه قال: كنت نصرانيا، فأسلمت، فقلت للامام الصادق عليه السلام: ان أهل بيتي علي دين النصرانية، فأكون معهم في بيت واحد، و آكل من آنيتهم. فقال لي: أيأكلون لحم الخنزير؟ قلت: لا. قال: لا بأس.
و قيل للامام الرضا عليه السلام حفيد الامام الصادق عليه السلام: الجارية النصرانية تخدمك و أنت تعلم أنها نصرانية لا تتوضأ و لا تغتسل من جنابة. قال: لا بأس تغسل يدها
[ صفحه 31]
و هناك روايات اخري.
أجمع الفقهاء علي نجاسة من أنكر الخالق جل و علا، و ليس من شك أن الكلب و الخنزير أشرف و أكرم من هذا، و أن البول و العذرة أنقي منه و أطهر.
أما أهل الكتاب، و هم اليهود و النصاري، و من ألحق بهم كالمجوس، فللفقهاء قولان معروفان: أحدهما النجاسة، و عليها الأكثر، و الثاني الطهارة، و اليها ذهب بعض من تقدم، و جماعة ممن تأخر، منهم صاحب المدارك و السبزواري، و آخرون متسترون.
و أحدث القول بنجاسة أهل الكتاب مشكلة اجتماعية للشيعة، حيث أوجد هوة سحيقة عميقة بينهم و بين غيرهم، و أوقعهم في ضيق و شدة، بخاصة اذا سافروا الي بلد مسيحي كالغرب، أو كان فيه مسيحيون كلبنان، و بوجه أخص في هذا العصر الذي أصبحت فيه الكرة الأرضية كالبيت الواحد، تسكنه الأسرة البشرية جمعاء.
و ليس من شك أن القول بالطهارة يتفق مع مقاصد الشريعة الاسلامية السهلة السمحة، و ان القائل بها لا يحتاج الي دليل، لأنها وفق الأصل الشرعي و العقلي و العرفي و الطبيعي، أما القائل بالنجاسة فعليه الاثبات، و قد استدل بأمور:
الأول - الاجماع:
و جوابنا عنه أنه لا اجماع في مورد الخلاف، و لو سلمنا وجوده مماشاة، و من باب المسايرة، فان الاجماع انما يكون حجة اذا كشف يقينا عن رأي المعصوم عليه السلام، و نحن نعلم أو نحتمل أن المجمعين قد استندوا الي بعض الأخبار، أو الي الاحتياط. و بديهة أن العلم بالكشف عن رأي المعصوم لا يجتمع مع الاحتمال بأن المجمعين استندوا الي الأخبار و الاحتياط، و متي انتفي العلم
[ صفحه 32]
بهذا الكشف عن الاجماع يكون وجوده و عدمه سواء.
الدليل الثاني الذي استدل به المجمعون عن النجاسة - الأخبار، و هي صحيحة السند واضحة الدلالة.
و جوابنا عنها أنه يوجد الي جانبها أخبار مضادة أوضح دلالة، و أكثر عددا، و لا تقل عنها سندا. فالأخذ بأخبار النجاسة دون أخبار الطهارة تقديم للضعيف علي الأقوي، و للادني علي الأعلي.
و لو سلمنا بالتساوي و التكافؤ بين أخبار الطهارة، و أخبار النجاسة، رجعنا الي أصل الطهارة، بناء علي القول بسقوط المتعارضين معا، و اخترنا أخبار الطهارة، بناء علي القول بالتخيير بينهما.
أما قول من قال: لابد من الاحتياط، لذهاب المشهور الي النجاسة. فجوابنا هو الجواب المكرور من أن الاحتياط حسن، و الشهرة قد تدعم و تؤيد، و لكنهما ليسا من الأدلة الأربعة.
و عليه فلا دليل علي النجاسة من نص و لا اجماع و لا عقل.
و ما زلت اذكر أن الاستاذ قال في الدرس ما نصه بالحرف: «ان أهل الكتاب طاهرون علميا - أي نظريا - نجسون عمليا». و اني اجبته بالحرف أيضا: «هذا اعتراف صريح بأن الحكم بالنجاسة عمل بلا علم». فضحك الاستاذ و رفاق الصف، و انتهي كل شي ء.
و قد عاصرت ثلاثة مراجع كبار من أهل الفتيا و التقليد، الأول كان في النجف الأشرف، و هو الشيخ محمدرضا آل يس، و الثاني في قم، و هو السيد صدرالدين الصدر، و الثالث في لبنان، و هو السيد محسن الأمين، و قد افتوا جميعا بالطهارة، و أسروا بذلك الي من يثقون به، و لم يعلنوا خوفا من المهوشين،
[ صفحه 33]
علي ان يس كان أجرأ الجميع. و أنا علي يقين بأن كثيرا من فقهاء اليوم و الأمس يقولون بالطهارة، و لكنهم يخشون أهل الجهل، والله أحق أن يخشوه.
أجل، من قال بالطهارة ذهب الي النجاسة العرضية، أي أن أهل الكتاب يطهرون اذا تطهروا بالماء، تماما كالمسلم اذا تنجس بعض أعضاءه، و استند القائل بالنجاسة العرضية الي الرواية المتقدمة عن الامام الرضا عليه السلام أن النصرانية تغسل يدها، و الي صحيحة اسماعيل بن جابر التي جاء فيها: «ان في آنيتهم الخمر، و لحم الخنزير» و هذا تعليل صريح بأن السبب للاجتناب عن أهل الكتاب انما هو لمباشرتهم لما نعده نحن نجسا، كالكلب و الخنزير و الخمر، و ما الي ذاك.
و بالاجمال، ان دين الله أوسع من ذلك، و ان الخوارج ضيقوا علي أنفسهم، فضيق الله عليهم - كما قال الامام - و ان الاسلام كما هو دين الخير و العدل، فانه دين اليسر و العقل... أما وجود بعض الأخبار في النجاسة فان الأحاديث التي ترك علماء السنة و الشيعة العمل بها لا يبلغها الاحصاء.. و قد أجمع السنة علي طهارة أهل الكتاب، مع العلم بأنهم رووا عن أبي ثعلبة الخشني أنه قال: قلت: «يا رسول الله انا بأرض قوم أهل الكتاب أفنأكل من آنيتهم؟ قال لا تأكلوا فيها الا أن لا تجدوا غيرها، فاغسلوها و كلوا فيها».
فظاهر الحديث النجاسة حيث أمر بعدم الأكل في آنيتم الا لضرورة، و حتي مع وجود الضرورة أمرهم بغسلها، و مع ذلك حمولها علي محمل آخر.
و قد يقال: ان نجاسة أهل الكتاب شي ء، و نجاسة آنيتهم شي ء آخر.
قلت: أجل، و لكن ربما يقال: ان نجاسة الآنية أشد، و لذا من قال بنجاسة أهل الكتاب من فقهاء الشيعة أفتي بطهارة آنيتهم.
[ صفحه 35]
اكمال العدد
3- من طرق ثبوت الهلال اكمال العدد، فأي شهر قمري ثبت أوله، ينتهي حتما بمضي ثلاثين يوما، و يدخل الذي يليه، لأنه لا يزيد عن 30، و لا ينقص عن 29، فاذا ثبت أو شعبان كان اليوم الواحد و الثلاثون من رمضان قطعا، و اذا عرفنا أول رمضان فالواحد و الثلاثون من شوال، قال الامام الصادق عليه السلام: فان غم عليكم فعدوا ثلاثين ليلة، ثم افطروا. و قال: اذا خفي الشهر فأتموا عدة شعبان ثلاثين يوما، و صوموا الواحد و الثلاثين.
[ صفحه 43]
المنافع
اذا كان للعين المقبوضة بالعقد الفاسد منافع استوفاها القابض فعليه ضمانها عند المشهور، تماما كالعين، لأنها تبع لها، و تشملها جميع الأدلة المتقدمة في ضمان العين.
و تقول: ان ضمان المنفعة لا يجتمع مع ضمان العين، لحديث: «الخراج بالضمان» أي ان استحقاق الخراج - و هو المنفعة - يكون في مقابل تحمل الخسارة.
[ صفحه 49]
الجواب:
أولا: ان الحديث ضعيف للجهل بحال الراوي.
ثانيا: انه خاص فيما اذا كان الضمان بسبب مشروع، و يدل علي ذلك مورد الحديث، و هو أن شخصا اشتري عبدا من آخر، و بعد أن استخدمه وجد فيه عيبا قديما، فخاصم البائع الي النبي صلي الله عليه و اله و سلم، فقضي برده علي البائع، فقال: يا رسول الله قد اشتغل غلامي. قال النبي صلي الله عليه و اله و سلم: «الخراج بالضمان» أي لو هلك العبد في يد المشتري تحمل تبعة هلاكه، هذا، الي أن الاخذ بعموم الحديث يستدعي أن تكون منافع المغصوب للغاصب، لأنه ضامن للعين المغصوبة فيكون خراجها له، و لا قائل بذلك.
تلف المرهون
المرهون أمانة في يد المرتهن لا يضمنه الا مع التهدي أو التفريط.
و ان تلف المرهون بسبب المرتهن فعليه ضمانه، و يكون الحكم ما قاله الامام الصادق عليه السلام: «ان كان ثمن الرهن أكثر من مال المرتهن فعليه أن يؤدي الفضل - أي الزيادة - الي الراهن، و ان كان أقل فعلي الراهن أن يؤدي الفضل الي المرتهن، و ان كان سواء فليس عليه شي ء».
[ صفحه 32]
و ان هلك المرهون بآفة قاهرة بطل الرهن، لا رتفاع موضوعه، و يطالب المرتهن الراهن بدينه، و لا يسقط بهلاك الرهن. قال الامام الصادق عليه السلام: اذا ضاع الرهن فهو من مال الراهن، و يرتجع المرتهن بماله عليه. و سئل عن الرجل يرهن الغلام، فتصيبه الآفة علي من يكون؟ قال الامام عليه السلام: علي مولاه، أرأيت لو قتل قتيلا علي من يكون؟ قال السائل: في عنق العبد.. ثم قال الامام عليه السلام: أرأيت لو كان ثمنه مئة، فصار مئتين، لمن يكون؟ قال السائل: لمولاه. قال الامام عليه السلام: و كذلك يكون عليه ماله.
و اذا أتلفه أجنبي أخذ منه البدل، و يكون رهنا كالأصل، لأن البدل حكمه حكم المبدل منه، و الذي يخاصم الجاني، و يرفع عليه الدعوي هو الراهن، و ليس له أن يعفو عن الجاني الا بعد ارضاء المرتهن، و ان امتنع الراهن عن مخاصمة الجاني فللمرتهن أن يخاصمه، لتعلق حقه بالمجني عليه.
كفارة الافطار في رمضان
تقدم الكلام عنها في الجزء الثاني من هذا الكتاب فصل «فساد الصوم و وجوب الكفارة - فقرة: كفارة رمضان».
عدة الزانية
اتفقوا بشهادة صاحب الحدائق علي أن الحامل من الزنا لا عدة لها، و أنه يجوز لها أن تتزوج قبل أن تضع حملها، و اختلفوا فيمن زنت و لم تحمل: فهل يجب عليها أن تستبري ء بحيضة؟
ذهب المشهور الي عدم الوجوب، و أنه يجوز أن تتزوج بمن تشاء، و يتزوجها من شاء في الساعة التي زنت بها.
و قال العلامة الحلي و صاحب الحدائق: يجب أن تستبري ء بحيضة، و قال صاحب المسالك: لا بأس به حذرا من اختلاط المياه، و تشويش الانساب.
و نحن أيضا نقول: لا بأس به، لما جاء في كتاب الكافي أن أن الامام الصادق عليه السلام سئل عن رجل يفجر بالمرأة، ثم يبدوله أن يتزوجها، هل يحل له ذلك؟ قلا: نعم، اذا اجتنبها، حتي تنقضي عدتها باستبراء رحمها من ماء الفجور، فله أن يتزوجها.
و اذا وجب أن تستبري ء من ماء من زني بها قبل أن يتزوجها، ليتميز الولد الشرعي من غيره، فاستبراؤها من ماء غيره أولي.
العدل بين النساء
سأل رجل من الزنادقة أباجعفر الأحول [1] فقال: أخبرني عن قول الله تعالي:
(فأنكحوا ما طاب لكم من النساء مثني و ثلاث و رباع فان خفتم ألا تعدلوا فواحدة) [2] و قال تعالي في آخر السورة:
(و لن تستطيعوا أن تعدلوا بين النساء ولو حرصتم فلا تميلوا كل
[ صفحه 71]
الميل) [3] فبين القولين فرق؟
فقال أبوجعفر الأحول: فلم يكن عندي جواب فقدمت المدينة فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فسألته عن الآيتين.
فقال: أما قوله (فان خفتم ألا تعدلوا فواحدة).
فانما عني في النفقة.
و قوله (و لن تستطيعوا أن تعدلوا بين النساء و لو حرصتم).
فانما عني في المودة، فانه لا يقدر أحد أن يعدل بين امرأتين في المودة، فرجع أبوجعفر الي الرجل فأخبره، فقال: هذا حملته من الحجاز [4] .
قالوا في التعليق: حاول هذا الزنديق أن يناقض بين الآيتين لأن الثانية جعلت العدل غير مستطاع، و لكن هذا التناقض انما يصح اذا كان متعلق الآيتين واحدا، و أما اذا كان متعلق الاولي النفقة و الثانية المودة فلا تناقض بين العدلين.
[ صفحه 72]
پاورقي
[1] مؤمن الطاق و هو من الثقاة و من اصحاب الامام الصادق عليه السلام.
[2] النساء: 3.
[3] النساء: 129.
[4] بحارالأنوار: 10 / 202 / 6.
اساس صلحنامه و بي وفايي معاويه
ابن صباغ مالكي، در كتاب «الفصول المهمة» متن صلحنامه حضرت امام حسن عليه السلام با معاويه را ذكر كرده، كه خلاصه ي ترجمه ي آن، چنين است:
اين، چيزي است كه حسن بن علي عليه السلام با معاويه، بر اساس آن صلح نمودند، تا زمام حكومت در دست معاويه باشد.
اساس اين صلحنامه عبارت است از:
1- معاويه به كتاب خدا و سنت رسول خدا صلي الله عليه و آله عمل كند.
2- معاويه، هيچ كس را جانشين و وليعهد، براي خودش قرار ندهد.
3- جان مردم (شيعيان)، در هر كجا كه هستند، از حجاز، يمن و عراق، در امان باشد، (و كسي موجب سلب امنيت و آزادي آنها نشود) و اصحاب و شيعيان امام علي عليه السلام و زنان و فرزندان آنها، از نظر جان، مال و ناموس، در امان باشند.
4- حسن و حسين عليهماالسلام، و ساير افراد خاندان نبوت، در امن و آزادي باشند و كسي در نهان و آشكار، گزندي به آنها نرساند و آنها، در تمام نقاط جهان، در امنيت و آزادي بسر برند [1] .
[ صفحه 118]
در بعضي از متون، چهار شرط زير نيز ذكر شده است:
1- معاويه، بايد دست از سب و لعن امام علي عليه السلام بردارد و نام مبارك آن حضرت، به نيكي برده شود.
2- هزار هزار (يك ميليون) درهم، ميان فرزندان شهداي جنگ جمل و صفين، كه در ركاب امام علي عليه السلام كشته شده اند، تقسيم شود [2] .
3- معاويه، حق صاحبان حق را به آنها برگرداند.
4- معاويه هر سال، پنجاه هزار درهم به عنوان حق امام حسن عليه السلام (و حقوق اهل بيت پيامبر خدا صلي الله عليه و آله) ادا نمايد [3] .
اين صلحنامه در روز بيست و پنجم ماه ربيع الاول سال چهل و يك هجري قمري، منعقد شد و گروهي از بزرگان آن را امضاء كردند و معاويه، متهد شد تا به آن عمل كند.
اين شروط، به خوبي نشان مي دهد كه اگر به آنها وفا مي شد، امام حسن عليه السلام در پرتو آن، مي توانست به آگاهي بخشي و بازسازي نيروهاي خود بپردازد و در اين فرصت استثنايي و بي نظير، بتواند آب از دست رفته را به جوي خود، بازگرداند.
ولي، معاويه پس از آنكه بر اوضاع مسلط گرديد، به سوي كوفه حركت كرد و در روز جمعه به «نخيله» (نزديك كوفه)، وارد شد و در آنجا مردم را از دو طرف، به گرد خود جمع كرد و براي آنها سخنراني نمود.
معاويه در آن خطبه، با كمال صراحت و گستاخي، چنين گفت: من براي
[ صفحه 119]
نماز، زكات و حج، با شما نجنگيدم، با اينكه شما، به اين امور، پايبند هستيد، بلكه جنگ من با شما از اين رو بود كه من، زمام امور حكومت را به دست گيرم و خداوند آن را به من، عطا كرد!!! اكنون بدانيد، آن شروطي را كه من در ضمن قرارداد صلح به حسن بن علي عليهماالسلام وعده دادم، همه ي آنها را زير پاي خود مي گذارم و به هيچيك از آنها وفا نخواهم كرد!!! [4] .
به اين ترتيب، ماهيت پليد و نيرنگ و تزوير ناجوانمردانه ي معاويه، آشكار شد و او با زر و زور و تزوير، بر گرده مردم سوار گرديد.
به اين ترتيب، امام حسن عليه السلام از صحنه ي سياست بر كنار شده و به مدينه بازگشت و در آنجا در انتظار دستور خداوند متعال به زندگي خود ادامه داد.
بنابر تاريخ فوق، (كه امم حسن عليه السلام در روز بيست و يكم ماه رمضان سال چهل هجري قمري، زمام خلافت را به دست گرفت و قرارداد صلحنامه ي آن حضرت با معاويه، در روز بيست و پنجم ماه ربيع الاول سال چهل و يك هجري قمري، منعقد شد) نتيجه مي گيريم كه مدت خلافت آن حضرت، شش ماه و چهل روز، بوده است. سپس، آن حضرت به شهر مدينه رفته و حدود ده سال، به دور از متن حكومت و مسائل حكومتي، ادامه ي زندگي داده است [5] .
[ صفحه 120]
پاورقي
[1] اعيان الشيعة، ج 1، ص 570.
[2] تاريخ طبري، ج 4، ص 122.
[3] مناقب آل أبيطالب، ج 4، ص 33. (بعضي، شرط آخر را، از ناحيه ي دروغ سازان حديث دانسته اند).
[4] اعيان الشيعه، ج 1، ص 570.
[5] سيره ي چهارده معصوم (عليهم السلام)، صص 271 - 272.
توجيهات اصلاحيه في كلمات الامام الصادق
شيخ عبدالرسول واعظي اميني تستري (1386-1352ق) نجف، 1375 ق.
واقعيت چهره ها
«ابوبصير» يكي از اصحاب خاص امام باقر و امام صادق عليهم السلام مي گويد:
«در موسم حج مشغول انجام طواف و ساير مناسك بودم كه ناله هاي زائرين بيت خدا و دعاهاي آنان توجه مرا به سوي خود معطوف مي داشت و شديدا تحت تأثير مناجات دلسوز بندگان الهي بودم. اين فكر در مغزم خطور نمود كه:
«توده هاي مردم مسلمان، با ما اقليت شيعه چه تفاوتي دارند؟ آنان نيز به راز و نياز و عبادت الهي مي پردازند و در دنيا هم از نظر عيش و نوش وضع بهتري از ما دارند پس چرا ما خود را بهتر و افضل از آنان مي دانيم؟» و لذا اين سؤال را از جعفر بن محمد پرسيدم و ايشان فرمودند:
«ابوبصير! ناله ها و مناجات زياد است و توجه تو را به سوي خود جلب كرده است ولي حاجي واقعي كم است!! سوگند به خدا اين عبادت ها را خدا نمي پذيرد! قسم به روح پاك پيامبر كه به بهشت پرواز كرد، پروردگار عالم اعمال را فقط از شما (شيعيان) و اصحاب شما مي پذيرد!»
[ صفحه 88]
آن حضرت براي يقين بيشتر ابوبصير، دست مباركش را بر صورت و چشمهاي او كشيد، ناگاه او مشاهده كرد: اشخاص بسياري ناله كنان مشغول عمل حج بودند، و حاجي ها به صورت خوك و چهارپا و ميمون ديده مي شدند، و فقط افراد معدودي به صورت انسانهاي واقعي به چشم مي خوردند.»
ابوبصير مي گويد:
«از ديدن اين صحنه وحشت كردم، آن حضرت زود دست مباركش را به چهره ام كشيد پس آنان را دگر بار به همان صورت اول ملاحظه نمودم، آنگاه جعفر بن محمد قسم ياد كرد كه از شماها حتي يك نفر در آتش نخواهيد بود!» [1] .
[ صفحه 89]
پاورقي
[1] بحارالانوار، ج 27، ص 29، ح 2. نظير همين داستان، در حالات ابابصير با امام باقر (ع) نيز آمده است.
الأعضاء التناسلية
أنظر الآن يا مفضل كيف جعلت آلات الجماع في الذكر و الأنثي جميعا علي ما يشاكل ذلك عليه، فجعل للذكر آلة ناشرة تمتد في تصل النطفة إلي الرحم، إذ كان محتاجا إلي أن يقذف ماءه في غيره، و خلق للأنثي و عاء قعرا [1] ليشتمل علي الماءين جميعا، و يحتمل الولد و يتسع له و يصونه حتي يستحكم، أليس ذلك من تدبير حكيم لطيف سبحانه و تعالي عما يشركون!؟
پاورقي
[1] القعر من كل شي ء: عمقه و نهاية أسفله.
تطاير الكتب
تفسيرالعياشي 2 / 328، ح 34: خالد بن نجيع، عن عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...
اذا كان يوم القيامة دفع الي الانسان كتابه، ثم قيل له: أقرأه.
قلت: فيعرف ما فيه؟
فقلا: ان الله يذكره فما من لحظة و لا كلمة و لا نقل قدم و لا شي ء فعله الا ذكره، كأنه فعله تلك الساعة، فلذلك قالوا: (ياويلتنا مال هذا الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الآ احصاها) [1] .
[ صفحه 25]
پاورقي
[1] سورة الكهف، الآية: 49.
صوم تاسوعا و عاشوراء؟
[فروع الكافي 2 / 147، ح 7: محمد بن يحيي، عن محمد بن الحسين، عن محمد بن سنان، عن ابان،...]
عن عبدالملك قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن صوم تاسوعاء و عاشوراء من شهر المحرم؟ فقال:
تاسوعاء يوم حوصر فيه الحسين عليه السلام و أصحابه رضي الله عنهم بكربلاء، و اجتمع عليه خيل أهل الشام و أناخوا عليه، و فرح ابن مرجانة و عمر بن سعد بتوافر الخيل و كثرتها، و استضعفوا فيه الحسين عليه السلام
[ صفحه 25]
و أصحابه و أيقنوا أنه لا يأتي الحسين عليه السلام ناصر، و لايمده أهل العراق - بأبي المستضعف الغريب -.
ثم قال: و أما يوم عاشوراء فيوم أصيب فيه الحسين عليه السلام صريعا بين أصحابه و أصحابه صرعي حوله عراة، أفصوم يكون في ذلك اليوم؟ كلا و رب البيت الحرام ما هو يوم صوم، و ما هو الا يوم حزن و مصيبة دخلت علي أهل السماء و أهل الأرض و جميع المؤمنين، و يوم فرح و سرور لابن مرجانة و آل زياد و أهل الشام، غضب الله عليهم و علي ذرياتهم، و ذلك يوم بكت عليه جميع بقاع الأرض خلا بقعة الشام، فمن صامه أو تبرك به حشره الله مع آل زياد ممسوخ القلب، مسخوطا عليه، و من ادخر الي منزله ذخيرة أعقبه الله تعالي نفاقا في قلبه الي يوم يلقاه، و انتزع البركة عنه و عن أهل بيته و ولده، و شاركه الشيطان في جميع ذلك.
من آداب التسريح
مكارم الأخلاق 72-71، ب 4، الفصل 3: عن الصادق عليه السلام من كتاب النجاة قال:...
اذا أراد أحدكم الامتشاط فليأخذ المشط بيده اليمني و هو جالس و ليضعه علي أم رأسه ثم يسرح مقدم رأسه و يقول: (اللهم حسن شعري و بشري و طيبهما و اصرف عني الوباء).
ثم يسرح مؤخر رأسه يقول: (اللهم لا تردني علي عقبي و اصرف عني كيد الشيطان و لا تمكنه من قيادي فيردني علي عقبي).
ثم يسرح علي حاجبيه و يقول: (اللهم زيني بزينة الهدي) ثم يسرح الشعر من فوق ثم يمر المشط علي صدره و يقول في الحالين معا: (اللهم سرح عني الهموم و الغموم و وحشة الصدر و وسوسة الشيطان) ثم يشتغل بتسريح الشعر، و يبتدي ء به من أسفل و يقرأ (انا أنزلنه في ليلة القدر).
[ صفحه 25]
علم الغيب
قد ينسب البعض للأئمة أنهم يعملون الغيب.. انطلاقا من اخباراتهم بطواري ء المستقبل و ما يحدث فيه من قضايا و ملابسات و اطلاعهم في بعض الحالات علي منويات بعض الأفراد و ما قاموا به من أعمال دون سبق علم لهم بذلك.. كما تؤكده بعض الروايات..
و نحن أمام التباس كبير.. تسبب منه أن تعرضت عقيدة الشيعة الي حملات خطرة من التشهير، و الاتهام بالغلو.. فلا بد لنا من القاء بعض الضوء علي موجبات هذا الالتباس،
[ صفحه 75]
و الواقع الذي تلتزم به الشيعة في عقيدتها بعلم الأئمة في مثل هذه الاخبارات الغيبية..
و الواقع الذي لا جدال فيه أن علم الغيب من حيث كونه صفة ذاتية مما يختص به سبحانه و تعالي، الذي هو عالم الغيب و الشهادة.. دون أن يشاركه فيه أي موجود مهما كانت منزلته، و مهما كان مقامه.. و معني علم الغيب هنا.. هو انكشاف واقع الأشياء ذاتا دون الحاجة الي الاستعانة بأي شي ء آخر، لتحقق ذلك الانكشاف، و لا يمكن نسبة علم الغيب بهذا المعني للأئمة، فانه الغلو بل هو الشرك بعينه..
أما علم الغيب.. بمعني انكشاف الواقع في بعض الحالات للنبي أو الامام بمعونه من الله، لاقتضاء بعض الضرورات الرسالية، أو لاظهار تميز النبي أو الامام عن غيره من البشر.. الذي ربما يكون في بعض الحالات ضرورة رسالية ملحة، فلا نري أي محالية في نسبته للأئمة، بل هو أمر ممكن عقلا، قابلية و وقوعا، فاذا ثبت امكانه العقلي ثبت امكانه الوقوعي بالضرورة..
و يظهر من هذا ان الاتهام الظالم الذي ألصقه بعض كتبة التاريخ - من القدماء و المحدثين - بالشيعة من أنهم يعتقدون في أئمتهم علم الغيب، هو من الصفات المختصة بالله سبحانه و تعالي، لا يعدو عن كونه تجن مفتعل و تجاوز علي
[ صفحه 76]
الحقيقة.. و قد أنكر الأئمة أنفسهم هذه النسبة الباطلة بصراحة، فعن الامام الصادق (ع): انه خرج الي مجلسه يوما و هو مغضب، فلما أخذ مجلسه قال:
«.. يا عجبا لأقوام يزعمون أنا نعلم الغيب، ما يعلم الغيب الا الله عزوجل، لقد هممت أن أضرب جاريتي فلانة، فهربت مني فما علمت في أي بيوت الدار هي..» [1] .
و عن عمار الساباطي قال: «سألت أبا عبدالله (ع) عن الامام يعلم الغيب؟..
قال: لا لكن اذا أراد أن يعلم الشي ء، أعلمه الله ذلك..» [2] .
و عن معمر بن خلاد قال: «سأل أباالحسن (ع) رجل من أهل فارس، فقال له: أتعلمون الغيب؟..
فقال: قال أبوجعفر (ع): يبسط لنا العلم فنعلم، و يقبض عنا فلا نعلم..».
و قال: «سر الله عزوجل، أسره الي جبرئيل، و أسره جبرئيل الي محمد (ص)، و أسره محمد (ص) الي من شاء..» [3] .
و عن الامام الرضا (ع) في حديثه عن علامات الامام: «و كل
[ صفحه 77]
ما أخبر به من الحوادث قبل كونها، فذلك بعهد معهود اليه من رسول الله (ص)، توارثه عن آبائه عنه عليهم السلام، و يكون ذلك مما عهد اليه جبرئيل من علام الغيوب عزوجل..» [4] .
و في نهج البلاغة عن الامام علي (ع) «: ليس هو بعلم غيب، و انما هو تعلم من ذي علم.. و انما علم الغيب علم الساعة و ما عدده الله بقوله: ان الله عنده علم الساعة.. الآية فيعلم الله ما في الأرحام من ذكر أو أنثي و قبيح أو جميل و سخي أو بخيل، و شقي أو سعيد، و من يكون في النار حطبا، أو في الجنان للنبيين مرافقا، فهذا علم الغيب الذي لا يعلمه أحد الا الله، و ما سوي ذلك فعلم علمه الله بنيه فعلمنيه، و دعا لي بأن يعيد صدري، و تضطم عليه جوانحي..» [5] .
و هذه الروايات في وضوحها لا تقبل أي تأويل.. و هي بما اشتملت عليه من مضمون صريح، تحكي عن المعتقد الحق لاتباع أهل البيت في أئمتهم بالنسبة لعلم الغيب.. فهم فيما يخبرون به من الأحداث المستقبلة، الملاحم المتوقعة، يستمدون علمه من صاحب الرسالة، الذي يستمد علمه من الله سبحانه و تعالي بواسطة رسله اليه.. و هل هناك ما يمنع عقلا من أن
[ صفحه 78]
يختص الله سبحانه و تعالي بعض مخلصي عباده، ممن اصطفاهم لدينه، ببعض غيبه، مما يكون في اظهاره للناس معجزا، يدلل علي منزلتهم و قربهم منه، و هل يكون اعتقاد مثل هذا غلوا في التقدير، و تجاوزا علي الايمان، الا أن العصبيات المذهبية التي تخرج الباحث عن حدود الموضوعية و التجرد، قد لا تعطي للبعض فرصة التفكير الهادي ء، و الجري علي هدي النطق، فيرسل أحكامه بلا هدي، و يخبط في اتهاماته و تجنياته خبط عشواء، لا يبصر و لا يري..
و قد يري البعض أن تلك الاخبارات عن مستقبل بعض الأحداث و كيفياتها لا تعدو عن كونها حدسا و تخمينا، فهي ليست علما، ولكنها أشبه بالمصادفة المتكررة، و ربما تكون عبارات تجري علي لسان المخبر، و في الأحيان الكثيرة لا يكون قاصدا لمعناها بل تجري علي لسانه من غير ارادة.. [6] .
ولكننا لا نفهم لمثل هذا الكلام معني، الا ارضاء الميول العصبية اللا ارادية.. و كيف يمكن للمصادفة أن تصيب الهدف في الحالات المتكررة الا بنسبة غير متصورة، ثم كيف يمكن فرض أن لا يكون الامام المخبر، قاصدا لمعناها بل تجري علي لسانه من غير ارادة؟.. و أين هذا من النظرة العلمية المتجردة.. و البحث الموضوعي الأمين..؟
[ صفحه 79]
و أي استحالة في أن يكون الامام الصادق و غيره من الأئمة قد اختصهم النبي (ص) بعلم تلقاه من ربه، يتوارثونه من أجل أن يكون لهم، ما يؤكد حقهم في تولي زمام القيادة العامة للأمة دون غيرهم؟.
و فيما يرجع للاخبار الغيبي الذي كان مثار تعليق هذا الباحث، يحدثنا الامام الصادق (ع) فيما يروي عنه أنه تلقاه عن ذي علم، و ليس هو حدسا و تخمينا، أو قولا بلا ارادة و قصد، فقد سئل عن محمد ذي النفس الزكية فقال:
«ان عندي لكتابين فيهما اسم كل نبي و كل ملك يملك.. لا و الله ما محمد بن عبدالله في أحدهما...» [7] .
و في خبر آخر موثق قال:
«ما من نبي و لا وصي و لا ملك الا في كتاب عندي.. الا و الله ما لمحمد بن عبدالله بن الحسن فيه اسم...» [8] .
و في خبر آخر.. يحدد لنا الامام نوعية ذلك الكتاب، و انه كتاب علي (ع)..
و بعد هذا.. أين هو الحدس و التخمين، و القول بلا ارادة و قصد؟ الا أن يكون استنتاجه هذا بلا ارادة و قصد،
[ صفحه 80]
بل هو قلم العصبية الذي لا يترك للفكر مجاله ليحكم بتجرد و موضوعية، و هل أن اختصاص الأئمة بعلم معجز، ورثهم ياه جدهم رسول الله (ص)، أمر خارج عن النواميس الطبيعية لا يمكن أن يقبله العقل و يقرره المنطق؟
ربما يكون ذلك في نظر هذا الباحث و أمثاله، لا لشي ء الا لأنهم أئمة أهل البيت، و ليسوا غيرهم..
و بعد هذا.. فالذي عليه اتباع أهل البيت من الشيعة الامامية الاثني عشرية: أن علم الغيب من الأمور المختصة بالله سبحانه و تعالي، و ليست الا خبارات عن الحوادث المستقبلة التي أخبر بها الأئمة بعلم غيب، و انما هي اشراقات من الوحي.. اختص الله بها نبيه، فاسرها النبي (ص) الي ابن عمه الامام علي (ع) و ورثها عنه أبناؤه و أحفاده من أئمة أهل البيت الطاهرين..
و لا نريد بعد هذا.. أن نفتح حديث بعض المؤرخين من القدماء و المحدثين، الذين لم يرق لهم أن يكون للأئمة مثل هذا الامتياز، فاندفعوا بلا منطق، يختلقون الاتهامات الظالمة، في تحد صريح للتجرد و الموضوعية، جاعلين من أنفسهم أولياء علي التاريخ، يحملونه ما يشاؤون من أحكام و افتراضات و كما تشاء لهم عصبياتهم و التزاماتهم المذهبية..
و من المؤسف حقا أن يعمد بعض المؤرخين المحدثين من المسلمين.. كأحمد أمين المصري في كتبه، و من اتبع خطاه أمثال
[ صفحه 81]
أحمد شلبي و غيره، الي اعتماد أقوال المستشرقين كوثائق علمية، يبنون عليها أفكارهم و استنتاجاتها، خصوصا فيما يعود لعقيدة الشيعة.. دون أن يضعوا في حسابهم عداء هؤلاء للاسلام، و عملهم الدائب في سبيل تحطيم الركائز الروحية التي يقوم عليها بناء الرسالة في شتي منطلقاتها..
و من الغريب أن نري هؤلاء و أمثالهم.. يعيبون التشيع، بأنه دين استقي كثيرا من معتقداته و بناءاته من ينابيع غريبة عن الاسلام، دون أن يكون لهم في ذلك أي مستند علمي.. و هم في نفس الوقت، يقعون في شرك الغرباء الحاقدين.. فيستلهمون منهم أفكارهم، عن تاريخهم و معتقداتهم، محققين بذلك الغرض الذي من أجله أنشأت مدرسة الاستشراق، و هو تشويه الصورة المشرقة للاسلام قيادة و نظاما.. و لعل ايمانهم بالمستشرقين حديثا، كايمان أسلافهم بمسلمة اليهود،.. أمثال كعب الأحبار، و عبدالله بن سلام، و وهب بن منبه، الذين ما دخلوا في الاسلام الا من أجل أن يشوهوا معالمه الأصيلة ، بأساطيرهم و مختلقاتهم.. و ليست الاسرائيليات التي ابتلي بها الاسلام في عصوره الأولي، و سرت سمومها في العصور المتعاقبة، عصرنا الحاضر.. بأخطر من أفكار المستشرقين و بنااءتهم المضللة، التي يفترض فيها أنها تقوم علي أسس من البحث العلمي المتجرد، و لنا فيما يأتي من الفصول وقفة صريحة من التاريخ و المؤرخين..
[ صفحه 82]
پاورقي
[1] الكافي: ج 1 ص 257.
[2] نفس المصدر: ج 1 ص 253 - 256.
[3] نفس المصدر: ج 1 ص 253 - 256.
[4] الامام الرضا: ص 273.
[5] نهج البلاغة: شرح محمد عبده ص 239 - طبعة بيروت - دار الأندلس.
[6] الامام الصادق: محمد أبوزهره ص 52 - 51.
[7] بصائر الدرجات: ج 4 ص 45.
[8] نفس المصدر.
صيانة الخط الاسلامي أمر واجب و قيمة أساسية
ان صيانة خط الرسالة السماوية و الخاتمة أمر شرعي واجب يحرص أئمة أهل البيت عليهم السلام كل الحرص علي التمسك به مهما قست الظروف فبذلوا مهجهم الطاهرة و نفوسهم الزكية و أنفقوا كل غال و نفيس من أجل صيانة هذه الرسالة الحقة
[ صفحه 75]
لأنهم «شجرة النبوة، و بيت الرحمة و مفاتيح الحكمة، و معدن العلم، و موضع الرسالة و مختلف الملائكة و موضع سر الله» [1] و من المواقف التاريخية من أجل صيانة الرسالة السماوية موقف أبي عبدالله السبط الثاني لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الحسين بن علي عليه السلام يوم كربلاء عام 61 ه، كان من أوضح المواقف الخالدة في تاريخ الاسلام؛ عندما خرج علي الظلم و الظالمين طالبا الاصلاح في أمة جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مع علمه و وثوقه بالمأساة التي تواجهه مع آل بيته الصالحين الطيبين. و قد أعلن الهدف من تحركه، كما أعلن من النتائج التي ستحصل فقال عليه السلام:
«و اني لم أخرج أشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما، و انما خرجت لطلب الاصلاح في أمة جدي صلي الله عليه و آله و سلم أريد أن آمر بالمعروف و أنهي عن المنكر و أسير بسيرة جدي و أبي علي بن أبي طالب، فمن قبلني بقبول الحق فالله أولي الحق و من رد علي هذا أصبر حتي يقضي الله بيني و بين القوم و هو خير الحاكمين» [2] .
و قد تذكر الامام محمد الباقر عليه السلام التضحية السياسية التي ضحي بها الامام الحسن عليه السلام حين أحس بالخطر علي الاسلام اذا دخل في صراع عسكري مع معاوية بن أبي سفيان حاكم بلاد الشام في عصره فقال عليه السلام: «والله للذي صنعه الحسن بن علي عليه السلام كان خيرا لهذه الأمة مما طلعت عليه الشمس» [3] .
ان عملية صيانة الخط كهدف أعلي عند أئمة أهل البيت عليهم السلام قد جسدها الامام جعفر الصادق عليه السلام في مواقع عديدة من حركته الاصلاحية العظيمة، و لم يثنه عن ذلك تحقيق مكاسب سياسية هامة كما كان يظن البعض.
لقد عرضت عليه الخلافة بعد سقوط الحكم الأموي، لكنه أبي أن يثنيه الوضع الاستثنائي عن الاستمرار في ارساء قواعد الرسالة الاسلامية مقدرا ضعف قواعد المؤمنين و عدم تمكنهم من النهوض بأعباء قيادة دولة اسلامية بكل متطلباتها الشرعية و القانونية.
[ صفحه 76]
و يتميز حرص الامام الصادق عليه السلام علي تحقيق الأهداف العليا للحركة الاصلاحية في عدة مواقف نذكر منها:
- أقوال لا أفعال: روي سدير الصيرفي قال: «دخلت علي أبي عبدالله فقلت له: و الله ما يسعك القعود قال: و لم يا سدير؟ قلت: لكثرة مواليك و شيعتك و أنصارك، و الله لو كان لأميرالمؤمنين مالك بن الشيعة و الأنصار و الموالي، ما طمع فيه تيم و لا عدي. فقال: يا سدير و كم عسي أن تكونوا؟ قلت: مائة ألف، قال: مائة ألف، قلت نعم، و مائتي ألف... فقلت: و مائتي ألف. قلت: نعم و نصف الدنيا قال: فسكت عني ثم أجابه بأن الأنصار الذين يريدهم لا يتواجدون علي الساحة.
پاورقي
[1] الكافي ج 1 ص 221.
[2] مقتل الامام الحسين (ع) للسيد عبدالرزاق المقرم ص 139.
[3] روضة الكافي ج 8 ص 330.
وصيته لعنوان البصري
ذكر الشهيد الثاني في منية المريد نقلا عن حديث عنوان البصري الطويل، و ذكر السيد محمد بن محمد بن الحسن الحسيني العاملي العينائي المعروف بابن قاسم في كتاب الاثني عشرية في المواعظ العددية، أن هذا الحديث من روايات أهل السنة عن عنوان البصري، و كان شيخا كبيرا أتي عليه أربع و ستون سنة قال: كنت أختلف الي مالك ابن انس في طلب العلم،
[ صفحه 152]
فلما قدم جعفر بن محمد الصادق المدينة [1] ، احببت ان آخذ عنه كما أخذت عن مالك، فقال لي يوما: اني رجل مطلوب [2] ، ولي أوراد في كل ساعة، قم عني لا تشغلني عن وردي و رح الي مالك! فاغتممت من ذلك و قلت: لو تفرس في خيرا لما فعل ذلك، فدخلت مسجد النبي (ص) و سلمت عليه، وصليت ركعتين في الروضة، و دعوت الله ان يعطف علي قلب جعفر بن محمد، و يرزقني من علمه ما أهتدي به الي الصراط المستقيم، و لم اختلف الي مالك لما أشرب قلبي من حب جعفر، ثم قصدت باب جعفر و استأذنت، فخرج خادم فقال: ما حاجتك؟ قلت: السلام علي الشريف. قال: هو في الصلاة. فجلست فما لبثت الا يسيرا اذ خرج خادم آخر فقال: ادخل علي بركة الله! فدخلت و سلمت، فرد علي السلام و قال: اجلس غفر الله لك! فاطرق مليا ثم رفع رأسه فقال: ابو من؟ قلت: أبوعبدالله قال: ثبت الله كنيتك و وفقك لكل خير. فقلت في نفسي: لو لم يكن من زيارته الا هذا الدعاء لكان كثيرا؛ ثم قال: ما مسألتك؟ قلت: سألت الله ان يعطف علي قلبك و يرزقني من علمك، و ارجو ان الله اجابني في الشريف ما سألته. فقال يا أباعبدالله، ليس العلم بكثرة التعلم، انما هو نور يضعه الله في قلب من يريد ان يهديه، فاذا اردت العلم فاطلب أولا في نفسك حقيقة العبودية، و اطلب العلم باستعماله، و استفهم الله يفهمك. فقلت: ما حقيقة العبودية قال: ثلاثة اشياء: ان لا يري العبد لنفسه فيما خوله الله ملكا، لان العبيد لا يكون لهم ملك، بل يرون المال مال الله يضعونه
[ صفحه 153]
حيث امرهم الله، و لا يدبر العبد لنفسه تدبيرا؛ وجملة اشتغاله فيما امره الله به و نهاه عنه، فاذا لم يرد العبد لنفسه تدبيرا، و جملة اشتغاله هي فيما امره الله به و نهاه عنه، و اذا لم ير العبد فيما خوله الله ملكا هان عليه الانفاق فيما امره الله، و اذا فوض تدبير نفسه الي مدبره هانت عليه مصائب الدنيا، و اذا اشتغل بما امره الله به و نهاه عنه لا يتفرغ الي المراء و المباهاة مع الناس؛ فاذا اكرم الله العبد بهذه الثلاث هانت عليه الدنيا، فلا يطلبها تفاخرا و تكاثرا، ولا يطلب عند الناس عزا و علوا، و لا يدع أيامه باطلة، فهذا اول درجة المتقين؛ قال الله تعالي: «تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين» قلت: يا اباعبدالله أوصني! قال:
أوصيك بتسعة اشياء، فانها وصيتي لمريد الطريق الي الله تعالي، و الله اسأل ان يوفقك لاستعمالها: ثلاثة منها في رياضة النفس، و ثلاثة منها في الحلم، و ثلاثة منها في العلم، فاحفظها و اياك و التهاون بها. قال عنوان: ففرغت قلبي، ثم قال الامام: اما اللواتي في الرياضة فاياك ان تأمل ما لا تشتهيه فانه يورث الحمق و البله، و لا تأكل الا عند الجوع، فاذا اكلت فكل حلالا و سم الله تعالي، و اذكر حديث النبي (ص): ما ملأ آدمي و عاء اشد شرا من بطنه، فان كان ولا بد فثلث لطعامه و ثلث لشرابه و ثلث لنفسه. و اما اللواتي في الحلم فمن قال لك: ان قلت واحدة سمعت عشرا، فقلت: ان قلت عشرا لم تسمع واحدة، و من شتمك فقل له ان كنت صادقا فيما تقوله فاسأل الله ان يغفر لي، و ان كنت كاذبا فاسأل الله ان يغفر لك، و من وعدك بالخيانة فعده بالنصيحة و الدعاء. و اما اللواتي في العلم فاسأل العلماء ما جهلت، و اياك ان تسألهم تعنتا و تجربة، و اياك ان تعدل بذلك شيئا، و خذ
[ صفحه 154]
بالاحتياط في جميع امورك ما تجد اليه سبيلا، و اهرب من الفتيا فرارك من الأسد و الذئب، و لا تجعل رقبتك جسرا للناس، ثم قال عنوان البصري: يا شريف! فقال: قل يا أباعبدالله! أو قال له: قم يا أباعبدالله، فقد نصحت لك و لا تفسد علي وردي، فاني رجل ضنين بنفسي!
[ صفحه 157]
پاورقي
[1] اي قدمها من صغر.
[2] اي مطلوب من الله تعالي باعمال و عبادة او مطلوب من قبل السلطان و يكره الاشتهار.
صفة طرح الاكسير الأوسط و شرح أسراره
أسبك من النحاس مئتي مثقال، فاذا ذابت أرسل عليها من الفضة التي تخلص من الذهب ثمانمئة مثقال و أسبكها جميعا في بودقة صابرة علي النار و أرسل عليها وزن مثقالين بورق حتي يذوب علي وجهها و يسرع ذوبها، ثم صبها سبيكة و اضربها صفائح رقاق ثم قطعها وردها الي البودقة و تكون بودقة جيدة، واسبكها حتي تذوب جيدا ثم طاعمهما البورق و خذ من اكسيرك وزن مثقال واحد و اسحقه في ورقة ذهب و اجعله في ورقة ذهب أخري خفيفة و أدرجها عليه مثل البندقة و ألق الاكسير علي الذائب و اطبق الغطاء بسرعة علي البودقة و لا تبالي ان تشد وصله بل الحمه بالفحم بحيث لا يبان من البودقة شي ء و أدم النفخ الشديد عشرين نفخة الي خمسة و عشرين طوال و كبار ثم طينه في راط من حديد يابس نقي من الدهن و الغبار و السم (هكذا في الأصل و لعل المقصود الدسم) و اعلوه بكف من نخالة مبلولة بماء الملح ثم اتركه حتي يبرد و ألقه في ماء بارد و يخرج سبيكه شديدة الحمرة خارجة عن الحمرة الذهبية فاسكبها ثلاثا في بودقة جديدة بقليل بورق فارسل عليها مئتي مثقال من الفضة الخالصة و اسبك الجميع جيدا و صبه في الراط فان تلك الحمرة النحاسية تنفسح منه الي الحمرة الذهبية الشمسية...».
[ صفحه 187]
ان هذا التفاعل يشبه استحصال الذهب من الشوائب علي الطريقة الآتية:
2Au+4KCN+2H2O+O2 2K[Au(CN)2]+2KAOH+H2O2ماء محمض ماءات البوتاسيوم سيانور الذهب هواء ماء سيانور ذهب
البوتاسيوم المضاعف البوتاسيوم
3K[Au(CN)2]+Fe K3[Fe(CN)6]+3Au
ذهب ملح سيانورالحديد حديد ملح سيانورالذهب
البوتاسيوم المضاعف البوتاسيوم المضاعف
اذا تعمقنا في الأمر لوجدنا جميع هذا التفاعل موجودا:
1- وجود الذهب في التفاعل، سواء كان ذلك من أوراق الذهب أو من الأتربة الحاوية علي الشوائب.
2- بطريق الفحم فانه يمكننا ارجاع مركب سيانورالحديد البوتاس المضاعف من القيمة الاتحادية ثلاثة الي القيمة الاتحادية اثنين. أي أنه يمكننا تبديل ملح منقوع الدم الأحمر بملح منقوع الدم الأصفر. و بالأكسدة يمكن عكس ذلك.
3- بالحرارة بمعزل عن الهواء يمكن تبديل ملح سيانور الحديد البوتاس المضاعف الي ملح السيانور أي الي سيانور البوتاسيوم.
4- اننا نضع هذه الأجسام ضمن الماء البارد، و وضعها ضمن الماء البارد يكون السبب في اعطاء الماء الضروري من أجل التفاعل من جهة و لحصول السائل الكهربائي Electrolyth من جهة اخري. و بهذا يسهل علينا الحصول علي ملح سيانور البوتاس الذهبي المضاعف.
5- وجود الحديد أيضا، فيمكننا عن طريق الحديد أو التوتياء ترسيب
[ صفحه 188]
الذهب و شوائب الذهب الموجودة.
6- وجود الفضة و النحاس، فان وجود أحد هذين المعدنين كون عمودا كهربائيا لاختلاف التوتر الكهربائي بين الفضة و النحاس أو الحديد، فأخذ الفضة و النحاس في مثل هذه العملية له أهميته الكبيرة لأنه عن فرق الطاقة يحدث الجريان الكهربائي.
بما أوردناه نلقي أنوارا كشافة جديدة (كما نشرنا ذلك في جريدة الكيميائيين الألمانية) علي الاكسير أو الكبريت الأحمر الذي نسج حوله الكيميائيون القدماء خيالات عديدة. و في ضوء هذا التفسير فاننا نجد ذلك معقولا من الوجهة الكيميائية و الكيميائية الكهربائية. و ان هذا الاستحصال المشار اليه هو الطريق الحديث في استحصال شوائب الذهب، و لعل الكيميائيين القدماء كانوا يقصدون تلك الشوائب أيضا. و بهذه الطريقة يمكن استحصال الذهب من التراب الذي لا يظهر فيه هذا المعدن الثمين. و قد جاء
[ صفحه 189]
في خطط المقريزي في وصف مصر، أن المأمون لما زار مصر أهدت اليه امرأة تدعي مارية القبطية كمية من الذهب زعمت أنها تستحصله من التراب. و أن لفظ الكيمياء نفسه أي تحويل العناصر مربوط دوما بالتراب [1] و أن اسم الكيمياء المشتق من «كمي» أو «خمي» هو الاسم المصري القديم للكيمياء و معناه التراب الأسود، و بذلك يكون استحصال الذهب عن طريق الاكسير أو الكبريت الأحمر مقرونا دوما بالتراب الذي يحوي شوائب قليلة من الذهب، و كانت الكواشف الكيميائية القديمة لا تسمح في اثبات وجوده.
و جاء في المسعودي مروج الذهب (ج 4 ص 175) و لطلاب الكيمياء من الذهب و الفضة و أنواع الجواهر... و قد أتينا علي ذكرها و وجوه الخدع فيها، و كيفية الاحتيال بها في أخبار الزمان و ما ذكره في ذلك من الأشعار و ما عزوه الي من سلف من اليونانيين، و الروم مثل كليوبترا الملكة و مارية (و المقصود مارية القبطية).
يذكر فون ليبمان في كتابه تاريخ العلوم الطبيعية والصناعة الجزء الثاني نقلا عن رينان في الكيمياء بأن هذه المرأة المذكورة هي مارية القبطية، و قد ورد ذكرها في انجيل أصحاب مذهب الغنوص [2] ، و تلعب دورا هاما في معتقداتهم و طقوسهم بجانب مريم العذراء المقدسة، و تعد هذه الطائفة مارية القبطية
[ صفحه 190]
«تماما في الغنوص» و لها حسب رأيهم تأثير في السحر و الكيمياء القديمة «السيمياء» [3] .
مهما يكتنف هذه القصة المتواترة عن مارية القبطية من الأساطير في الكيمياء، و لكنها ان دلت علي شي ء فهي تدل علي ارتباط استخراج الذهب عند الكيميائيين القدماء بالتراب. و اننا في الحقيقة لنجد في أرض مصر مواقع عديدة عثر فيها علي الذهب منذ العهود القديمة عهود الفراعنة، و يعود التوغل في القدم حتي العهد الحجري. و ان لفظ «نوب» الذي يشتق منه اسم النوبة هو لفظ مصري قديم للذهب [4] و يذكر تراجنزا Tragenza مؤلف كتاب «جبال بحر الأحمر المصرية».
«The Read Sea Mountain of Egypt»
ان في الجبال الكائنة بين قنا و البحر الأحمر مناجم ذهب قديمة تعود الي عهد الرومان، و قد وجد فيها بعض ثخور المرو (الكوارتز) المطحونة الحاوية علي الذهب أيضا، و قد جرب بعض الباحثين استحصال الذهب من هذا الطحين بطريقة السيانور (الطريقة التي برهنا علي معرفة العرب القدماء لها بصورة مبدئية) و لكن دون اعطاء نتيجة هامة [5] .
پاورقي
[1] كتاب المقريزي تاريخ مصر.
أهتديت الي هذا الخبر من الترجمة الافرنسية لكتاب المقريزي بهذا العنوان:
«Description topographique et historique de LEgypte،Bouriant،Paris1895»
و كذلك ترجمة بلوشه Blochet.
Histoire de LEgypt» Makrizi»
مجلة الشرق اللاتيني 9،11paris 1902)» Revue Porient Latin)»
و الترجمة الألمانية أيضا:
مواضيع كيميائية في المقريزي «وصف مصر» آ.
في كتاب مساهمات في العلوم الطبيعية و الصناعة، ليبمان، ملاحظة (1) ص 187 (ج 2، 1955 ص 143).
لم أهتد الي النص العربي الأصلي عن مارية القبطية لا في خطط المقريزي و لا في كتاب السلوك لمعرفة دول الملوك و لا في كتاب اتعاظ الحنفاء باخبار الخلفاء لنفس المؤلف الموجودة في المكتبة الوطنية في حلب.
[2] الغنوص: مشتقة من كلمة يونانية قديمة معناها في الأصل «المعرفة» و لكن معناها الاصطلاحي النزعة الي ادراك الأسرار الربانية بواسطة النوع السامي من المعرفة الذي يقابل بما يسمي عند متصوفة الاسلام بالكشف. و عاش أتباع هذا المذهب في القرون الأربعة الأولي من ميلاد المسيح، و كانوا من ديانات مختلفة. و أصحاب هذا الاتجاه الحقيقي من المسيحيين أولئك الذين يؤلفون بين العقائد المسيحية و التفكير الشرقي القديم و بعض مذاهب الفلسفة اليونانية كالأفلاطونية و الفيثاغورية والرواقية. راجع عبدالرحمن بدوي، التراث اليوناني في الحضارة الاسلامية، القاهرة 1940 ص 8 - 7 (الملاحظة).
[3] .E.O.von Lippmann, Beitr. zur Geschiehte der Naturw. u. der Technik, Frankfurta. m. 1955, 11.p.143.
[4] .L. Rheinhardt, Urgeschichte der Welt, Berlin 1924 i. p.50.
[5] الترجمة الألمانية لكتاب «جبال بحر الأحمر المصرية» و
يسبادن Wiesbaden 1958 ص 192 (الكمال علي صفحة 188). و جاء في المسعودي (مروج الذهب ج 3، ص 32 / 23): «فأما البجة فانها نزلت بين بحر القلزم (و المقصود به البحر الأحمر) و نيل مصر و تشعبوا فرقا و ملكوا عليهم ملوكا و في أرضهم معادن الذهب و هو التبر و معادن الزمرد و تتصل سراياهم علي النجب الي بلاد النوبة فيغيرون و يسبون، و قد كانت النوبة أشد من البجة الي أن قوي الاسلام و ظهر و سكن جماعة من المسلمين معادن الذهب».
معني اول و آخر چيست؟
ابن ابي يعفور گويد: از حضرت صادق - عليه السلام - راجع به كلام خدا: (هو الأول و الآخر) [1] «او اول و آخر است» پرسيدم، و گفتم: معني اول را فهميدم، و اما آخر را شما تفسير نمائيد.
فرمود: چيزي نيست مگر اينكه نابود مي شود يا دگرگون مي گردد، يا نابودي و دگرگوني از خارج به او راه پيدا مي كند، از رنگي به رنگ ديگر در مي آيد، يا از شكلي به شكل ديگر متشكل مي شود، يا از صفتي به صفت ديگر، و از زيادي به كمي، و از كمي به زيادي گرايد؛ جز پروردگار جهانيان كه تنها اوست كه هميشه به يك حالت بوده و هست، اوست اول و پيش از هر چيز، و اوست آخر براي هميشه، صفات و اسماء گوناگوني كه بر غير او وارد مي شود و بر او وارد نمي شود.
[ صفحه 43]
مانند انسان كه گاهي خاك و گاهي گوشت و خون و گاهي استخوان پوسيده و نرم شده است، و مانند غوره ي خرما كه گاهي بلح وگاهي بسر و گاهي خرماي تازه و گاهي خرماي خشك است كه اسماء و صفات مختلف بر آن وارد مي شود، و خداي جل و عز بر خلاف آن است. [2] .
ميمون بان گويد: از امام صادق - عليه السلام - شنيدم كه راجع به اول و آخر سؤال شد فرمود: اولي است كه پيش از او اولي نبوده و آغازي او را سبقت نگرفته (هيچ چيزي پيش از او پديد نيامده).
و آخري است كه آخريتش از ناحيه ي پايان نيست، چنانكه از صفت مخلوقات فهميده مي شود (مثلا مي گوئيم: جمعه آخر هفته است كه آخر بودن جمعه از ناحيه ي پايان هفته بودنش مي باشد).
ولي قديم است، اول است، آخر است، هميشه بوده، و هميشه مي باشد، بدون آغاز و بدون پايان، پديد آمدن بر او وارد نشود، و از حالي به حالي دگرگون نمي شود، خالق همه چيز است. [3] .
پاورقي
[1] سوره ي حديد: آيه 3.
[2] اصول كافي: ج 1 ص 156 ح 5.
[3] اصول كافي: ج 1 ص 175 ح 6.
سفر شام
يك سفر تاريخي به شام پايتخت بني اميه در خدمت پدر كرد و در اين سفر صيت علم و كمالات اين دو وارث علوم انبياء و اولياء اقطار را فراگرفت علماء مسيحي و يهود و ملل ديگر دانستند كه اسلام را جز سلاطين جبار بني اميه حامي و حفاظي هست كه بايد معنويت را در نزد آنان جست.
پدر بزرگوارش دست به كار نشر علوم گوناگون زد و اين بزرگوار دنباله آن امر خطير را گرفت و تكميل فرمود تمام بزرگان درجه اول از علما - فقها - محدثين - صنعتگران - طبيعيون - عرفا و زهاد و متصوفه - مفسرين - متكلمين - علماء ادب و سير و غير آن به تقدم و استادي آن حضرت اذعان و افتخار دارند - آري كساني چون ابوحنيفه كه در خانه آن بزرگوار عمري را گذرانيده بود و جابر بن حيان و صدها مردماني ديگر به شاگردي آن امام همام در عالم مي باليدند - بزرگترين تاريخ نگار سني و محقق - ابن خلكان كه شايد قريب به سي سال روي تصحيح كتاب بي نظيرش وفات الاعيان زحمت كشيده درباره آن بزرگوار و كرامات و كتب و علوم آن حضرت مطالبي ذكر كرده كه اجماعي همه مسلمين بوده و در اينجا بعضي قسمتهاي آن ترجمه ميشود - پس از بيان نسب شريفش تا به علي بن ابيطالب گويد وي يكي از امامان دوازده گانه است بر طبق مذهب اماميه آن بزرگوار از سادات بزرگ اهل بيت پيغمبر به شمار است براي صدق و راستيش در گفتارهاي خود ملقب به صادق شد.
[ صفحه 276]
فضيلت و فضل او مشهورتر از اين است كه محتاج به ذكر باشد.
در صنعت كيميا و علوم ديگر تعليماتي دارد يكي از تلاميذ وي ابوموسي جابر بن حيان است كه كتابي را در هزار ورق جمع آوري كرده و آن كتاب متضمن پانصد رساله از رسايل علمي حضرت امام جعفر صادق است. جز اين رسايل فقه اربعمائه و رسائل و كتب بسيار و احاديث بي شمار از آن حضرت به يادگار مانده چون اهل دنيا از بني العباس و امويان را به كار سلطنت مشغول ديد مجالي يافت و همت به نشر معارف اسلامي گماشت و از اقصاي تركستان تا آخر خاك آفريقا مردمان هر كشور و ناحيه و شهر را به وسيله ي تلاميذ و شاگردان عالم خود به حقايق آشنا فرمود - فقه را مدون - تفسير و احاديث و رجال و عرفان را در شرق و غرب انتشار داد - در عالم اسلام به لقب صادق مشهور شد گرچه اين لقب را از اجداد بزرگوارش بدو داده ولي در ميان عامه خلق بواسطه منصور دومين خليفه مقتدر عباسي اين لقب شهرت عجيبي يافت زيرا كه منصور در ايام گرفتاري و مذلت در آخر دوران سلطنت بني اميه از اين امام بشارت سلطنت را شنوده و تمام افراد بني هاشم مانند منصور و ديگر خلايق معتقد بودند كه امام جعفر صادق عليه السلام را از اميرالمؤمنين علي عليه السلام كتاب جفر و جامع كبير به ارث رسيده و به اين جهت بر وقايع آينده و اخبار غيب مطلع است - هنگام سختي بني هاشم در رصافه هفتاد نفر از سرانشان جمع شدند اعم از بني الحسين و بني الحسين و بني العباس و تصميم گرفتند كه پسرزاده امام حسن را به خلافت انتخاب كنند و بروند در شهرهاي خراسان و ديگر بلاد مردم را به ياري آل محمد بخوانند و دعوت كنند - چون مقدمات را در آن جلسه فراهم كردند - گفتند اين كار جز با شركت حضرت امام جعفر بن محمد راست و درست نگردد - امام را دعوت كردند و مطلب را معروض داشتند حضرت به اولاد امام حسن فرمود عموزادگان من، كار خلافت بر شما راست نياد و هنوز نوبت شما بني فاطمه نرسيده - طالبان خلافت از حضرتش رنجيدند بلكه در نهان نسبت حسد به آن بزرگوار دادند حضرت به طور اعتراض از جلسه برخاست و فرمود ان كان و لابد كار شد نيست و اين امر (خلافت) به صاحب قباي زرد خواهد رسيد - منصور عباسي قبائي زرد و وصله دارد در بر داشت و از اكثر حضار در ظاهر از هر حيث عقب تر بود (آن جلسه از بني هاشم هفتاد نفر حضور داشتند كه راوي گويد هر يك از آنان شايسته خلافت و سلطنت بود).
خود منصور گويد چنان به صدق امام يقين داشتم كه در امر سلطنت خود ترديد نكردم
[ صفحه 277]
باز براي اطمينان خاطر با امام از آن محوطه بيرون آمدم و ركاب استرش را گرفتم و پياده در ركابش روان شدم و استفسار نمودم كه اين فرمايش كه فرموديد آيا حتمي است؟ اطمينانم داد و مرخصم فرمود.
منصور مي گويد به حق خداوند چنان اعتماد به صدق او داشتم كه تابرگشت به آن جلسه در خيال حكام هر مملكت و شهر را تعيين كردم.
طولي نكشيد كه آثار طلوع اقبال عباسيان و غروب ستاره دولت امويان ظاهر شد و وجود آن حضرت مستقيما يكي از عوامل كمك به عباسيان نيز بود زيرا كه پس از ديار طرفداران آل محمد صلي الله عليه و آله وسلم در خاك خراسان و نواحي كرمان و ري بعض سران مؤثر نهضت كنندگان نخست نامه اي به آن بزرگوار نگاشتند كه اگر خلافت را قبول مي فرمايد صريحا مرقوم نمايد تا برايش بيعت بگيرند.
حضرت به طور صراحت لهجه جدا خلافت را رد فرمود و فرزند زاده امام حسن عليه السلام هم بنا به توصيه آن حضرت موضوع را رد كرد - اين بود كه دعات خراسان روي به بني عباس نمودند و همين ابا و امتناع امام موجب قوه كار عباسيان گرديد - گرچه منصور قدرداني از آن حضرت نكرد و در تنهائي پس از استقرار خلافت بر او - از نفوذ معنوي آن حضرت هراسناك شد و موجب مسافرت آن بزرگوار در سن پيري به عراق گرديد و چنانكه امام خبر داده بود موجبات قتل سادات حسيني را نيز فراهم كرد.
سفر عراق حضرت صادق عليه السلام از سفرهاي تاريخي است - اين امام همام مانند جد بزرگوارش اميرالمؤمنين عليه السلام از حجاز ايران و عراق (از راه نجف) تشريف فرما شد - در شهرها علما و اهل علم به استقبالش شتافتند همه جا قلمها و صحيفه ها آماده بود و تعليمات آن مخزن علوم الهي را مي نگاشتند هنگامي كه به منصور حالش را گزارش دادند در برابر صفات آن ولي خدا خاضع شده و چون به مجلس منصور درآمد خليفه بدان سطوت كه تقريبا ثلث ممالك گيتي را در قبضه اقتدار داشت در برابرش به آنكه قصد قتل او داشت كوچك و خاشع شد عرض كرداي جعفر بن محمد اينك مانند پيغمبران شده اي - سپس از تخت به زير آمد و مشك و عطر به دست خود نياز سر و محاسن و لباس آن حضرت كرد.
مكرر منصور عباسي مي گفت هر كه مي خواهد به سيماي پيغمبران خدا بنگرد به امام جعفر صادق عليه السلام نگاه كند - بعضي عرفا و زهاد درجه اول اسلام مي گفتند هر كه مي خواهد
[ صفحه 278]
بزرگترين آيت توحيد خدا را تماشا كند شب در حال عبادت و نماز بر سيماي جعفر بن محمد بنگرد كه با لباس سفيد چون ملائكه ابرار با خداي خود راز و نياز مي كند.
بعضي از علماي دانشمند مادي آن عصر مي گفتند ما بر همه علما فايق آمديم جز بر جعفر بن محمد كه چون با ما راجع به توحيد صحبت مي كرد چنان مي نمودند كه گويا خدا ما بين ما و او تجلي كرده است.
آن حضرت لباس بس ساده مي پوشيد و در نظافت مثل علي عليه السلام بود هر مرد عظيم القدري در برابرش كوچك مي شد حتي وقتي يكي از اركان دولت بني العباس (يا ابومسلم خراساني بود و يا ابوسلمه خلال معروف به وزير آل محمد يا يكي از همين رديف) در مدينه به قصد شرفيابي به خانه ي حضرت آمد در باغچه به كار فلاحت اشتغال داشت و پيراهن كرباسي سفيدي دربر داشت دستور فرمود كه آن مرد بزرگ به خانه وي آيد - برايش در محلي كه مشرف بر باغچه بود فرشي نظيف و كم بها گستردند آن مرد نشست - امام هم به همان حالي كه آستين هاي خود را بالا زده بود آمد نشست - وي در برابر آن بزرگوار دست و پاي خود را گم كرد و هيمنه و عظمت آن حضرت او را فراگرفت چنانكه از فرط خضوع پا به پا مي شد يك وقتي سينه اش تنگي كرد گفت اي مولا من پادشاهان و بزرگان بسيار ديده ام هيچگاه در برابر هيچ سلطان و بزرگي چنين كوچك نشده خود را نباخته ام اين چه تكبري است كه در تو مي بينم امام گفت من تكبري ندارم عرض كرد پس اين چيست كه در وجود توست فرمود اگر كسي تقوي داشته باشد كبرياء الهي در او خواهد بود.
هيچكس از ائمه و رجال اوليه اسلام در نزد فرق مختلف مسلمين به اندازه او مقبوليت عامه ندارد - اگر آن همه علوم مخفي و جلي و آن اندازه علما از حوزه درس آن بزرگوار بيرون نيامده بودند و فقط آثار حضرت منحصر به كلمات او بود براي راهنمائي بشر كافي مي بود.
شماره و عدد علماء عصر عباسي از تلاميذ آن حضرت را در علوم مختلفه بعضي محققين تا چهارهزار تن نگاشته اند كه ترجمه و شرح حالات و مؤالفات اكثر آنان معروف است.
از آن حضرت اشعاري بس فصيح و نادر و سراپا حكمت باقي مانده است.
[ صفحه 279]
حديث 036
شنبه
طلب العلم فريضة.
جستجوي دانش، واجب است.
كافي، ج 1، ص 30، ح 2
مقبره عبدالله پدر پيامبر (دارالنابغه)
ابن هشام در كتاب خود به نقل از ابن اسحاق مي نويسد:
عبدالله كوچكترين فرزند عبدالمطلب و مادرش «فاطمه بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم بن يقظه» بود.
همسر عبدالله، آمنه بود و عبدالله پس از ازدواج با او به دستور پدرش براي تجارت خرما به مدينه رفت. طبري مي گويد:
در اين سفر تجارتي بود كه عبدالله در مدينه درگذشت. اين مورخ به عقيده محمد بن عمر واقدي استناد كرده كه: نزد ما مسلم است و ياران ما در اين نكته اختلاف ندارند كه عبدالله در مدينه فرود آمد و آنجا بمرد و در خانه نابغه به خاك رفت.
«ابن واضح يعقوبي» ضمن تأييد مستندات مذكور تصريح مي كند:
«وفات عبدالله در مدينه نزد دايي هاي پدرش ـ از طائفه بني نجّار ـ در خانه اي معروف به دارالنّابغه واقع شد. وي هنگام وفات 25 ساله بود.»
[ صفحه 496]
مجموع اين گفته ها را ابن سعد از ابن عباس ثبت كرده است.
شناخت موقعيت جغرافيايي «دارالنّابغه» به شناخت موقعيت منازل «بنوعدي» در بافت قديمي مدينه بستگي دارد.
مورخان مدني اتفاق نظر دارند كه خانه هاي «بنوعدي بن نجار» در سمت غربي مسجد نبي و قلعه شان به زاهرية مشهور بوده است. مطري تصريح مي كند كه مسجد اين طايفه پس از اسلام، در محل دارالنّابغه بر پا شده بود.
آنچه مسلم است، دارالنابغه در قرون نخستين اسلام، به عنوان مسجد دارالنابغه از شهرت خاصي برخوردار بود و امام حربي در اواسط قرن سوم، آن را با نام هاي دارالنابغه يا مسجد بني عدي از جمله مساجدي دانسته كه پيامبر در آنجا نمازي بجا آورده است.
سمهودي از مكان مزبور با تعابير «مسجد بني عدي كه به دارالنابغه مشهور بوده» يا «دارالنابغه در مجاورت مسجد بني عدي» يادها كرده است.
به نظر مي رسد اين تفكيك از آراء ابن شبه استنباط شده است. طبق گفته محقق مزبور پيامبر در مسجد بني عدي غسل كرد و در دارالنابغه نمازي بجا آورد. ولي ابن زباله معتقد است كه پيامبر: «صلّي في مسجد دارالنابغه»
[ صفحه 497]
ابن سعد حديثي از زهري و ابن عباس ثبت كرده كه با دقت در محتواي آن معلوم مي شود كه پيامبر در شش سالگي با مادرش به مدينه رفت و در دارالنّابغه به مدت يكماه اقامت داشت و بعدها پس از هجرت به مدينه چون به كوشك بني عدي نگاه مي كرد، از خاطرات كودكي خود در ايام توقفش در آن مكان يادها مي كرد و چون: «نظر إلي الدار فقال: ههنا نزلت بي أمّي و في هذه الدار قبر أبي عبد الله.»
مقبره عبدالله در دوران عثماني ها بنا و بقعه اي رفيع يافت. بتنوني در كتابش از آن به عنوان «مقام سيّدنا عبدالله والد الرسول... في بيت رجل منهم (بنونجّار) يقال له النّابغة» ياد كرده است.
با تعابير «مرقد سيدنا عبدالله والد حضرة سيدنا رسول الله» و «مقام جميل دائما يزار» ياد كرده و شهرت عام آن را در تاريخ ثبت كرده اند.
از ايرانياني كه در سفرنامه شان دارالنّابغه را ديده و از آن ياد كرده اند، مي توان «امين الدّوله» را نام برد كه در «سفرنامه حاج ميرزا علي خان صدراعظم» ص 250 نوشته است:
«يكشنبه يازدهم محرم الحرام 1317 در داخل شهر، اماكن مقدسه را ديدار نموده، به زيارت قبر حضرت عبدالله پدر بزرگوار سيدالمرسلين مشرف شده، به منزل آمدم».
در سال هاي 1394 / 1396 هـ. ق. دارالنابغه موجود بود و در كوچه طوال كه اهل مدينه آن را «زقاق آمنه» مي خواندند، قرار داشت. از همان ناحيه به بازار قفاصين
[ صفحه 498]
(= اصحاب العباءه) مي رفتند و دارالنّابغه در جهت غرب آن، پس از كوچه هاي شرقي و شمالي واقع شده بود.
بقعه موجود در آن مكان، از سنگ هاي بزرگ سياه بنا شده و در مدخل باب با آثاري از معماري و نقاشي و خطاطي عثماني ها تزيين شده بود.
در حال حاضر درِ مقبره را تيغه آجري گرفته اند. در سال 1397 كه به ديدار مجدّد مدينه نائل آمدم، مشاهده كردم كه مكان مزبور را به همراه ده ها بناي ديگر، به جهت اجراي طرح توسعه فضاي بازِ سمت جنوب غربي مسجد نبي، تخريب و محو كرده اند. به در عقيده سعودي هاي وهابي مشرب «زيارة هذا المكان بدعه».
[ صفحه 499]
اخباره بالغائب 03
الطبرسي في اعلام الوري: قال: روي صاحب كتاب نوادر الحكمة عن أحمد بن أبي عبدالله، عن أبي محمد الحميري، عن الوليد بن العلاء بن سيابة، عن زكار بن أبي زكار الواسطي قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام اذ أقبل رجل فسلم ثم قبل رأس أبي عبدالله عليه السلام، قال: فمس أبو عبدالله عليه السلام ثيابه و قال: ما رأيت كاليوم ثيابا أشد بياضا و لا أحسن منها. فقال: جعلت فداك هذه ثياب بلادنا و جئتك منها بخير من هذه، قال: فقال: يا معتب اقبضها منه، ثم خرج الرجل، فقال أبو عبدالله عليه السلام: صدق الوصف و قرب الوقت، هذا صاحب الرايات السود الذي يأتي بها من خراسان. ثم قال: يا معتب الحقه فسله ما اسمه؟ ثم قال لي: ان كان عبدالرحمن فهو
[ صفحه 59]
والله هو. قال: فرجع معتب فقال: قال: اسمي عبدالرحمن، قال زكار بن أبي زكار: فمكث زمانا فلما ولي ولد العباس نظرت اليه و هو يعطي الجند، فقلت لأصحابه: من هذا الرجل؟ فقالوا: هذا عبدالرحمن بن مسلم [1] .
پاورقي
[1] اعلام الوري: ص 272.
توطئه ي منصور
حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: شارب الخمر از مصونيتهاي وابسته به ما بي بهره است و از وي بري و بيزاريم.
مهاجربن عمار انحزاعي روايت مي كند كه روزي منصور دوانيقي مرا به مدينه فرستاد و مبلغي زر نقد به من داد و گفت كه در مدينه با اولاد ابيطالب صحبت كن و بعضي وقتها از اين زر چيزي به ايشان بده و آن چه از ايشان مي شنوي در خاطر نگه دار كه از تو سؤال خواهم كرد. معلوم كن كه در ضمير هر يك از ايشان چه مي گذرد.
مهاجر گويد: به مدينه رفتم و در زاويه مسجد نزديك به قبر حضرت رسالت منزوي شدم. و از گوشه مسجد به غير از وضو براي كار ديگري بيرون نمي رفتم و هر گاه گروهي از بني فاطمه را مي ديدم، با ايشان صحبت مي كردم و گاهي مبلغي از دراهم را نيز به ايشان مي دادم. تا اين كه با جوانان و پسران بني حسن آشنا شدم و آهسته آهسته خود را به مجلس ابي عبدالله عليه السلام رسانيدم.
روزي به خدمتش رفتم، ايشان در حال نماز بود. چون نمازش تمام شد به من نگاه كرد و گفت: اي مهاجر پيش من بيا.
[ صفحه 96]
من به فكر فرورفتم، زيرا كه ابي عبدالله عليه السلام اسم و كنيه مرا نمي دانست. امام فرمود: به صاحبت بگو كه جعفر مي گويد: كه غير بني فاطمه با تو چه كه كسي را ميان اولاد ابيطالب فرستاده اي، تو مي خواهي به اندك تحفه دنيا جمعي از اهل بيت رسالت را فريفته سازي و به سبب حكايتي كه عمدا يا سهوا از ايشان سر زند خوني از ايشان بريزي. اگر آنها را از وطنهاي انس گرفته شان اخراج كني يا به بليه عظيم گرفتار گرداني بسيار به حال تو و ايشان مناسب تر خواهد بود. چون اين سخن را شنيدم بسيار شرمنده شدم و به دربار خليفه بازگشتم. منصور پرسيد: اباعبدالله را چگونه ديدي؟ گفتم: ساحر و كاهن دانستم زيرا كه از او چنين و چنين سخنان شنيدم و يقين مي دانم كه كسي او را از اين خصوصيات خبر نداده است. منصور گفت: به خدا كه سخن ابي عبدالله راست است كه غير بني فاطمه به اين عمل اولي و محقند.
[ صفحه 97]
كتابه إلي رجل من كتاب يحيي بن خالد في فضل إدخال السرور علي المؤمنين
روي عن الحسن بن يقطين [1] ، عن أبيه، عن جدّه قال: ولي علينا بالأهواز رجل من كتّاب يحيي بن خالد [2] وكان عليّ من بقايا خراج كان فيها زوال نعمتي، وخروج من ملكي، فقيل لي: إنّه ينتحل هذا الأمر فخشيت أن ألقاه مخافة ألّا يكون ما بلغني حقّاً، فيكون فيه خروجي من ملكي وزوال نعمتي، فهربت منه إلي الله تعالي، وأتيت الصّادق عليه السلام مُستجيراً فكتب إليه رقعة صغيرة فيها:
بسم الله الرّحمن الرّحيم
إنَّ للَّهِِ في ظِلِّ عَرشِهِ ظِلاً لا يَسكُنُهُ إلّا مَن نَفَّسَ عَن أخيهِ كُربَةً، أو أعانَهَ بِنَفسِهِ، أو صَنَعَ إلَيهِ مَعروفاً، وَلَو بِشَقّ تَمرَةٍ. وَهذا أخوكَ وَالسَّلامُ.
ثمّ ختمها ودفعها إليّ، وأمرني أن أوصلها إليه، فلمّا رجعت إلي بلدي صرت إلي منزله فاستأذنت عليه وقلت: رسول الصّادق عليه السلام بالباب، فإذا أنا به وقد خرج إليّ حافياً فأبصرني، وسلّم عليّ وقبّل ما بين عينيّ، ثمّ قال لي: يا سيّدي أنت رسول مولاي.
فقلت: نعم.
فقال: قد أعتقتني من النّار إن كنت صادقاً، فأخذ بيدي وأدخلني منزله وأجلسني في مجلسه، وقعد بين يديّ ثمّ قال: يا سيّدي كيف خلّفت مولاي؟
فقلت: بخير.
فقال: الله الله؟
قلت: الله، حتّي أعادها ثلاثاً، ثمّ ناولته الرّقعة فقرأها وقبّلها ووضعها علي عينيه، ثمّ قال: يا أخي مر بأمرك.
فقلت: في جريدتك عليّ كذا وكذا ألف ألف درهم وفيه عطبي وهلاكي فدعا الجريدة فمحا عنّي كلّ ما كان فيها، وأعطاني براءة منها. ثمّ دعا بصناديق ماله فناصفني عليها، ثمّ دعا بدوابّه فجعل يأخذ دابّة ويعطيني دابّة، ثمّ دعا بغلمان، فجعل يعطيني غلاماً ويأخذ غلاماً. ثمّ دعا بكسوته فجعل يأخذ ثوباً ويعطيني ثوباً، حتّي شاطرني جميع ملكه ويقول: هَل سررتك؟
فأقول: إي والله، وزدت علي السّرور.
فلمّا كان في الموسم قلت: والله لا كان جزاء هذا الفرح بشي ء أحبّ إلي الله ورسوله من الخروج إلي الحجّ والدعاء له، والمصير إلي مولاي وسيّدي الصّادق عليه السلام وشكره عنده، وأسأله الدّعاء له فخرجت إلي مكّة، وجعلت طريقي إلي مولاي عليه السلام فلمّا دخلت عليه رأيته والسّرور في وجهه وقال لي: يا فُلانُ، ما كانَ مِن خَبَرِكَ مَعَ الرَّجُلِ؟ فجعلت أُورد عليه خبري، وجعل يتهلّل وجهه، ويُسَرُّ السّرور.
فقلت: يا سيّدي هل سررت بما كان منه إليّ؟ سرّه الله تعالي في جميع اُموره.
فقال: إي والله، سَرَّني والله، لَقَد سَرَّ آبائي وَالله، لَقَد سرَّ أميرَ المُؤمِنينَ والله، لَقدَ سرَّ رسول الله صلي الله عليه وآله والله لقد سرّ الله في عرشه. [3] .
[ صفحه 35]
پاورقي
[1] في بحار الأنوار: «الحسن بن عليّ بن يقطين».
[2] يحيي بن خالد
يحيي بن خالد: أنّه سمّ موسي بن جعفرعليه السلام في ثلاثين رطبة. وروي المفيدقدس سره في الإرشاد: أن يحيي بن خالد خرج علي البريد حتّي وافي بغداد فماج النّاس وأرجفوا بكلّ شي ء وأظهر أنّه ورد لتعديل السّواد والنّظر في اُمور العمّال، وتشاغل ببعض ذلك أيّاماً، ثمّ دعا السّندي بن شاهك فأمره فيه بأمره فامتثله، وكان الّذي تولّي به السّنديّ قتله عليه السلام سمّاً جعله في طعام قدمه إليه، ويقال: إنّه جعله في رطب - الحديث - (الإرشاد: ج 2 ص 242).
وروي الصّدوق عليه السلام بسنده الصّحيح، عن صفوان بن يحيي قال: لمّا مضي أبو الحسن موسي بن جعفرعليه السلام، وتكلّم الرّضاعليه السلام خفنا عليه من ذلك فقلت له: إنّك قد أظهرت أمراً عظيماً وإنّا نخاف من هذا الطّاغي فقال: لِيَجهَد جَهدَهُ فلا سَبيلَ لَهُ عَلَيّ قال صفّوان: فأخبرنا الثّقة أنّ يحيي بن خالد قال للطّاغي: هذا عليّ ابنه قد قعد وادعي الأمر لنفسه فقال: ما يكفينا ما صنعنا بأبيه، تريد أن نقتلهم جميعاً، ولقد كانت البرامكة مبغضين علي بيت رسول الله صلي الله عليه وآله، مظهرين لهم العداوة. وروي بإسناده، عن محمّد بن الفضيل قال: لمّا كان في السّنة الّتي بطش هارون بآل برمك، بدأ بجعفر بن يحيي وحبس يحيي بن خالد ونزل بالبرامكة ما نزل - كان أبو الحسن عليه السلام، واقفاً بعرفة يدعو. ثمّ طأطأ رأسه فسئل عن ذلك فقال: إنّي كُنتُ أدعو اللهَ تعالي علي البَرامِكَةِ بِما فَعَلوا بأبي عليه السلام فاستجابَ اللهُ لِيَ اليومَ فيهِم، فلمّا انصرف لم يلبث إلّا يسيراً، حتّي بطش بجعفر ويحيي وتغيّرت أحوالهم. وروي بإسناده، عن مسافر قال: كنت مع أبي الحسن عليه السلام بمني، فمرّ يحيي بن خالد مع قوم من آل برمك فقال عليه السلام: مَساكينُ هؤلاءِ، لا يَدرونَ ما يَحِلَّ بِهِم في هذهِ السَّنَةِ (راجع: عيون أخبار الرضا: ج 2 ص 226 ح 4 و ح 1 و ح 2).
[3] أعلام الدين: ص289، بحار الأنوار: ج47 ص207 ح49 نقلاً عنه وراجع عدّة الداعي: ص179.
وصيت 10
وصية اخري لولده الصادق عليه السلام
عن أبي عبدالله عليه السلام قال ان أبي استودعني ماهناك فلما حضرته الوفاة قال: ادع لي شهودا. فدعوت أربعد من قريش، فيهم نافع مولا عبدالله بن عمر فقال عليه السلام: اكتب، هذا ما اوصي به يعقوب بنيه (يا بني ان الله اصطفي لكم الدين فلا تموتن الا و أنتم مسلمون) [1] و أوصي محمد بن علي الي جعفر بن محمد و أمره أن يكفنه في برده الذي كان يصلي فيه يوم الجمعة، و أن يعمه بعمامته، و أن يربع قبره و يرفعه أربع اصابع، و أن يحل عنه أطماره عند دفنه. ثم قال للشهود؛ انصرفوا رحمكم الله فقلت له؛ يا ابت ما كان في هذا بأن يشهد. عليه فقال: يا بني، كرهت أن تغلب و أن يقال: لم يوص اليه و أردت أن تكون لك الحجة [2] .
امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم آنچه در آن جا بود (از كتاب و
[ صفحه 65]
سلاح و نشانه هاي امامت) به من سپرد و چون وفاتش نزديك شد، فرمود: گواهاني نزد من بياور. من چهار تن از قريش را كه نافع - غلام عبدالله بن عمر - در ميان آن ها بود، حاضر كردم. پس فرمود: بنويس اين است آنچه يعقوب به پسرانش وصيت كرد: پسرانم! خدا براي شما اين دين را برگزيد، پس نميريد جز اين كه مسلمان باشيد. و محمد بن علي به جعفر بن محمد وصيت كرد و به او امر فرمود كه او را در بردي كه نماز جمعه را با آن مي خواند، كفن پوشد، و با عمامه ي خودش او را عمامه پوشد، و قبرش را چهارگوش سازد و به مقدار چهار انگشت بالا آورد، و هنگام دفن، بندهاي كفن او را بگشايد. سپس به گواهان فرمود: برگرديد؛ خدا شما را رحمت كند.
پس از آن كه رفتند، گفتم:اي پدر! در اين وصيت چه احتياجي به گواه گرفتن بود؟ فرمود: پسر جانم! نخواستم كه تو - در امر امامت يا كارهاي وصيت - مغلوب باشي (و مشكلي پيدا كني) و مردم بگويند به او وصيت نكرده است؛ خواستم كه تو حجت و دليل داشته باشي.
پاورقي
[1] بقره، 132.
[2] اصول كافي، ج 1، ص 307؛ بحارالانوار، ج 47، صص 13-14.
الطواحن من أسنان الانسان
فكر يا مفضل في هذه الطواحن، التي جعلت للانسان، فبعضها حداد لقطع الطعام و قرضه، و بعضها
[ صفحه 40]
عراض لمضغه و رضه، فلم ينقص واحد من الصفتين، اذا كان محتاجا اليهما جميعا.
دينارهاي غير مشروع
شعيب عقرقوفي نقل مي كند: من با خود سيصد دينار داشتم به همراه علي بن ابي حمزه و ابوبصير، خدمت امام صادق عليه السلام رسيديم. دينارها را مقابل حضرت قرار دادم. امام يك مشت از آن ها را برداشت و بقيه را به من برگرداند و فرمود: اين صد دينار را در جايي بگذار كه آن را برداشته اي.
ابوبصير گفت: اي شعيب! سرگذشت اين دينارهايي كه حضرت به تو بازگرداند، چيست؟
گفتم: آن ها را مخفيانه از جيب برادرم برداشتم و او نفهميد.
ابوبصير گفت: ابوعبدالله عليه السلام به تو نشانه ي امامت را داد. دينارها را شمردم صد دينار بود، نه كم و نه زياد. [1] .
پاورقي
[1] بحارالأنوار، ج 47، ص 105؛ مدينة المعاجز، ص 376؛ الصراط المستقيم، ج 2، ص 188.
ملوك عصره
عاصر الامام الصادق عليه السلام عشرة من ملوك بني امية و هم: عبدالملك ابن مروان، و الوليد بن عبدالملك، و سليمان بن عبدالملك، و عمر بن عبدالعزيز، و يزيد بن عبدالملك، و هشام بن عبدالملك، و الوليد بن يزيد بن عبدالملك، و ابراهيم بن الوليد بن عبدالملك، و مروان بن محمد بن مروان بن الحكم المعروف بالحمار و هو آخر ملوكهم.
و عاصر (ع) من العباسيين عبدالله بن علي بن عبدالله بن العباس المعروف بالسفاح، و أخيه المنصور الدوانيقي.
و لابد لنا من الوقوف علي تراجمهم و ذكر بعض الحوادث التي جرت في ايامهم.
جابر بن حيان
اشتهر جابر بن حيان بعلم الكيميا، و هو أول من عرف به، و نسب أخذه و تعلمه لذلك عن الامام الصادق عليه السلام، و قد اختلفت الآراء في ذلك، وها نحن ذا نذكره استطرادا في البحث، فلسنا من أهل الاختصاص فيما اختص به ابوعبدالله جابر بن حيان بن عبدالله الكوفي المعروف بالصوفي و يقال الحراني الصوفي، فهو أول من اشتهر في علم الكيميا و تلميذ الامام جعفرالصادق عليه السلام و هو أول من تكلم في علم الكيميا، و وضع فيها الكتب و بين صنعة الاكسير و الميزان، و نظر في كتاب الفلاسفة في الاسلام، و اكتشف جابر في امتحاناته امورا كثيرة في علم الكيميا، و ترجمت بعض مصنفاته الي جميع اللغات، و طبعت و اشتغل بها الناس فانتفعوا بها، و نسب اليه قوم اختراع الجبر، و الف خمسمائة رسالة في الكيميا في الف ورقة، و هي تتضمن رسائل جعفرالصادق عليه السلام و اختلف الناس في أمر جابر اختلافا كثيرا.
فيذهب البعض الي انه شخصية موهومة، و انه اسم موضوع. وضعه المصنفون في هذا الفن. و يؤيدون هذا الرأي بأن شخصية جابر تلك الشخصية العظيمة لم يكن لها ذكر في تاريخ العرب.
و اجاب ابن النديم عن هذا الايراد بقوله: (ان رجلا فاضلا يجلس و يتعب فيصنف كتابا يحتوي علي الفي ورقة، يتعب قريحته و فكره باخراجه و يتعب يده و جمسه بنسجه ثم ينحله لغيره، اما موجودا أو معدوما ضرب من الجهل و أن ذلك لا يستمر علي أحد و لا يدخل تحته من تحلي ساعة واحدة بالعلم، و أي فائدة في هذا و أي عائدة، و الرجل له حقيقة، و أمره أظهر و أشهر، و تصنيفاته أعظم و أكثر، و لهذا الرجل كتب في مذاهب الشيعة أنا أوردها في
[ صفحه 426]
مواضعها، و كتب في معان شتي من العلوم قد ذكرتها في مواضعها من الكتاب. و قد قيل ان أصله من خراسان، و الزازي يقول في كتبه المؤلفة في الصنعة قال استاذنا أبوموسي جابر بن حيان). ثم ذكر ابن النديم مؤلفاته. [1] .
و للقدماء و المتأخرين و من المستشرقين كلام كثير في شأن جابر، و قد نشر رسائله المستشرق كراوس، و فيها دلالة علي تشيعه و أخذه عن الامام الصادق عليه السلام كامام مفترض الطاعة متبع الرأي.
و قد كبر علي المستشرقين أن يكون رجل عربي مسلم و من أهل القرن الثاني للهجرة يمتاز بتلك الآراء السديدة، و تكون نظرياته الاسس العامة التي قام عليها علم الكيميا قديمة و حديثة، فصاروا يخبطون في تعرضهم لكتبه كحاطب ليل، فمرة يشكون في وجوده و تارة في زمانه، و اخري فيما نسب اليه من تلك الكتب، و رابعة في نسبة ما يرويه البعض عن استاذه الصادق عليه السلام، و خامسا في التبويب و الوضع و الاسلوب، لانه لم يكن يعرفه أهل ذلك العصر الي غير ذلك.
و قد فند تلك الشكوك و المزاعم الكاتب اسماعيل مظهر صاحب مجلة العصور فيما نشره في المقتطف) 625 ،617 ،551 ،544 ،68(و جلي في هذه الحلبة الاستاذ احمد زكي صالح فيما كتبه في مجلة الرسالة المصرية السنة الثامنة ص 1204 و 1206.
و لقد فند تلك الأوهام و المزاعم تفنيدا حكيما عليما و صرح مرارا بتشيعه و قال في مناقشة رأي الاستاذ كراوس: و من الجلي الواضح لدي كل من درس علم الكلام ان فرق الشيعة كانت انشط الفرق الاسلامية حركة، و كانت أول من أسس المذاهب الدينية علي اسس فلسفية حتي أن البعض ينسب فلسفة خاصة لعلي بن أبي طالب عليه السلام. [2] .
و منهم من يقول إنه تلميذ خالد بن يزيد، و استدل ملا كتاب جلبي علي ذلك بالبيتين المشهورين من قول بعض الشعراء:
حكمة أورثناها جابر
عن امام صادق القول و في
لوصي طاب في تربته
فهو كالمسك تراب النجف
و ذلك لان خالد بن يزد و في لعلي و اعترف له بالخلافة، و ترك الامارة [3] .
[ صفحه 427]
و هذا الاستدلال بعيد عن اثبات الدعوي من كل وجه بما لا حاجة الي ايضاحه، و عبارات جابر بن حيان في رسائله تؤيد ما يقوله الاكثر بانه أخذ ذلك عن الامام الصادق عليه السلام فقد كرر في عباراته ما يشعر بذلك، و يعبر عنه بقوله: حدثني سيدي عن آبائه واحدا بعد واحد و قال لي.... [4] و يقول: و كنت يوما قاصدا دار سيدي جعفر «صلوات الله عليه»، و يكثر من قوله: و حق الله و حق سيدي صلوات الله عليه.... [5] .
و في ص 316 في المقالة 24: رضي الله عن سيدي فانه كان اذا مر به مثل هذه الخواص شي ء قال: يا جابر هذه حياة القلوب و ما ينبغي اذا نظرت في كتبنا هذه إلا أن تجمعها و ما ينضاف اليها من فنونها و السلام.
و قد نص أكثر المؤرخين و الكتاب علي ذلك كابن خلكان في وفيات الاعيان، و اليافعي في مرآة الجنان، و ابن الوردي في تاريخه، و الحاج خليفة في كشف الظنون، و بطرس البستاني في دائرة المعارف، و (ش) سامي في قاموس الاعلام باللغة التركية.
و يقول الاستاذ الدكتور محمد يحيي في كتابه الامام الصادق ملهم الكيمياء:
من الامور التي تلفت النظر في تاريخ العلوم مشكلة الامام جعفرالصادق عليه السلام و علاقته الكبري مع جابر بن حيان، ابوالكيمياء في العصور الوسطي، و لقد تصدي الي هذا الموضوع عدد من المستشرقين، و الكيميائيين، فلم يوفوه حقه، لأنهم عالجوا المشكلة دون أن يكلفوا أنفسهم عناء البحث في رسائل جابر نفسها، مما لها علاقة مع الامام الصادق مبرزين ميزاتها، و امكانية صدورها عن الامام، و اننا في هذه الدراسة المقتضبة سوف نحاول أن نقوم في عمل هذا الاستقراء. مستعينين بما وصل الي أيدينا من المصادر التي نعترف بانها قليلة، و من الضروري عمل دراسة عملية عن الامام جعفرالصادق، و مكانته الأدبية، و دوره في التاريخ الفكري الاسلامي لتظهر لنا كثيرا من النقط الغامضة علي ضوء النهار.
الي أن يقول في ص 39: لدي مطالعتنا للتراث الضخم الذي خلفه لنا جابر بن عن الكيمياء نري اعترافا صريحا بان المعلم لهذه الصنعة هو الامام جعفرالصادق عليه السلام، و قد اطلع علي هذه الحقيقة كثير من المستشرقين الغربيين فاعتقدوا في ذلك مبالغة عظيمة، و في النقد الذي وجهوه ضد هذه المشكلة قالوا:
[ صفحه 428]
انه لمن المستحيل علي جعفر أن يلم هذه الالمام العظيم بالعلوم و الفنون التي ذكرها جابر في المخطوطات التي وصلت الينا، و التي يوجد منها عدد كبير في القاهرة، و التي لم تدرس الدراسة الكافية بعد، و يعتقد (دروسكا) انه لمن المستحيل علي جعفر أن يكون كيمائيا، فليس من الممكن أن يتعاطي تلك الصنعة سواء كان ذلك نظريا أو عمليا و هو في المدينة، و لقد أعجب كل من (برتلو الافرنسي) و (هو لميارد الانكليزي) بالمعلومات التي تسند الي جابر. الي آخر ما ذكره في تصحيح نسبة اتصال جابر بالامام جعفر عليه السلام و لا نتعرض لأكثر من هذا فلسنا من أهل الاختصاص فيما اختص به جابر بن حيان، و إنما تعرضنا له علي سبيل الاشارة و الاستطراد.
پاورقي
[1] فهرست ابن النديم.
[2] حياة الامام الصادق للمظفر ص 202.
[3] كشف الظنون ج 2 ص 198.
[4] رسائل جابر بن حيان التي نشرها المستشرق كراوس ص 335 في كتاب السر المكنون.
[5] كتاب الخواص الكبير ص 205.
مؤلفاته
و كيف كان فان مؤمن الطاق من فرسان حلبة علم الكلام و من أبطال الرجال الذين حملوا رسالة التشيع فتحملوا الأذي في جنب الله، و وقف مواقفا مشرفة في الدفاع عن آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم. كما أنه ألف كتبا قيمة في شتي المواضيع الهامة و قد ذكر منها الشيخ الطوسي و ابن النديم الكتب الآتية:
1- كتاب الامامة.
2- كتاب المعرفة.
3- كتاب الرد علي المعتزلة في امامة المفضول.
4- كتاب في أمر طلحة و الزبير و عائشة.
5- كتاب اثبات الوصية.
6- كتاب افعل، لا تفعل.
و له كتاب المناظرة مع أبي حنيفة.
جهاده و دفاعه عن الاسلام
و علي أي حال: فان الامام الصادق عليه السلام كان من أعظم الشخصيات الاسلامية، التي خدمت الأمة بنشر العلم، و بث روح الفضيلة، و حث الناس علي التمسك بمبادي ء الاسلام التي تكفل للانسانية سعادتها، و تحريرها من قيود الاستغلال و العبودية.
و قد حارب الخرافات و الأوهام، و المعتقدات الخبيثة، و حفر لها قبورا بمعاول الحق.
كان الناس ينظرون اليه نظرة اجلال و اكبار، لما منحة الله من فضل القربي، و شرف المحتد، و طهارة النفس، و قوة الادراك، و صدق الحديث، و الفقه في الدين، و العمل بطاعة الله، و الدعوة الي الحق، و مجانبة الباطل، و محاربة الظالمين، و كانت مدرسته أعظم جامعة اسلامية، يقصدها طلاب العلم من مختلف الجهات، و قد أخذ علي عاتقه أداء الرسالة الملقاة علي كاهله، في توجيه الناس توجيها صحيحا، و سلك بهم طريق الاستقامة و التماسك، و نحي ناحية الأخلاق و التهذيب، علي ضوء تعاليم الاسلام، فكانت له شهرة علمية تتحدث بها الركبان، و نفوذ روحي يخضع له العدو و الصديق.
ولقد عظم ذلك علي الحكام الذين أرادوا اخماد الشعور بجرائمهم، و السكوت عن معارضتهم، بما ارتكبوه من العبث بكرامة الانسانية، و اهدار القيم الرفيعة، و لا يريدون أن يرتفع صوت الاستنكار علي أعمالهم، لأنهم يدعون أنهم أئمة عدل، و أنصار حق، و لهم أهلية وراثة النبي، و الاختصاص بسلطانه، و الواقع أنهم علي خلاف ما يدعون، ولكنهم يريدون اغراء البسطاء من الناس.
لقد عظم عليهم مركز الامام الصادق و كانت شخصيته تثير مخاوفهم، و لم يستطيعوا أن يؤاخذوه بما يبرر لهم الانتقام منه، و الانتفاضة عليه، و قد التجأ المنصور الي خلق اتهامات و تزوير كتب، يحاول من ورائها أن يفسح له المجال في الوقيعة فيه، ولكن محاولته باءت بالفشل وسعيه بالخسران.
و هكذا بقي عليه السلام عرضة للخطر، ولكنه مؤمن بالله فلا يخشي من دونه أحدا.
وفي ذلك العصر المضطرب بدأ التنازع بين الدين و الفلسفة، و بين الاسلام و العقائد التي جاء الاسلام لمحاربتها، و ظهرت بوادر الجدل العقلي و علم
[ صفحه 364]
الكلام، فكان موقفه من تلك التيارات وسط ذلك النزاع و الجدل موقف العالم المناضل عن الدين، و المدافع القوي بحجته و وضوح برهانه، الراجح في عقله و استدلاله يدافع عن الاسلام بما يقره العلم الصحيح، و يخضع له العقل السليم، و يرتاح له الضمير، و يدلي بآرائه علي خصومه، بمنطق يدخل الي آذان سامعيه فينفذ الي قلوبهم فلا يجدون بدا من التسليم لقوله الحق و منطقه الصائب.
فكان عليه السلام لا يجاري في استدلال، و لا يغلب في برهان، بل كان هو المتفوق و السابق في كل مضمار.
و قد شعر دعاة الالحاد بخطر موقفه لرد كل شبهة، و محاربة كل فكرة من طريق العلم و المنطق فعظم عليهم ذلك، و نظروا اليه نظرة ملؤها غضب و حقد، و حاولوا أن يقفوا في طريق دعوته الاصلاحية كما وقف و عليه السلام في طريق نشر مبادئهم الالحادية، و توصلوا الي حل ناجح و هو انضمام بعض دعاة الالحاد الي مدرسته، و ادعاء حب أهل البيت لكي يفسدوا بذلك بعض الأمور بروايتهم عنه و كذبهم عليه، و ارتكابهم أمورا لا تتفق مع مبادي ء الاسلام.
و بهذا يلزمنا أن نشير الي مشكلة الغلاة في عصره.
و نود هنا أن نستعرض حركة الغلاة و نشأتها، و تطورها، لنقف علي العوامل التي جعلت الكثير من المؤرخين و الكتاب، يذهبون الي وجود العلاقة بينهم و بين شيعة أهل البيت، بل ذهب البعض الي وصف الشيعة، بالغلو، و كل ذلك ناشي ء عن التجني علي الحقائق، و البعد عن الواقع. فليس بين الشيعة و بين الغلاة رابطة تجمعهم، و ما تلك التهم الا من أغراض السياسة العمياء، التي تريد تشويه الحقائق، و قلب الأوضاع، و اتهام الأبرياء.
و قد التجأت هنا الي ذكر مشكلة الغلاة و دوافع حملها علي المذهب الشيعي بعد أن أشرت لها في الجزء الأول، لأني وقفت علي عبارات لبعض المؤلفين و قد وصفوا الشيعة بأوصاف يندي لها الجبين، و يحترق لها قلب المسلم الحريص علي جمع كلمة الاسلام، في عصر يجب أن تتوحد الكلمة فيه و تزول الضغائن و الأحقاد التي خلقتها النعرات الطائفية الأولي، و التي يقدح زنادها أعداء الاسلام، الذين يريدون أن يفرقوا الصفوف، لتحقيق آمالهم عندما اندسوا في صفوف المسلمين.
و من العجب أن يبدو هذاالتهجم الشائن ممن يدعي المعرفة، و يتزيا بزي العلم، و قد دلت أقواله علي ما تنطوي عليه نفسه من الخبث و الجشع،
[ صفحه 365]
و قلة المعرفة بالأمور، انه العار وانه الدمار. أن تبتلي الأمة الاسلامية بأمثال هؤلاء الذين قدموا أنفسهم لخدمة أعداء الدين.
و علي كل حال فانا نحاول بهذه الدراسة السريعة عن حركة الغلاة في عصر الامام الصادق، أن نوفق لاقناع من استساغ الطعن علي الشيعة، بوصفهم في الغلو و دعوي التأليه لأهل البيت، و ما ذلك الا تخرصا و تقولا و افتراء و تزويرا، و سيقف القاري ء الكريم علي موقف أهل البيت و شيعتهم من الغلاة و براءتهم منهم مما لا يدع مجالا لمتقول، و لا طريقا لمفرق.
و الله نسأل أن يمدنا بالتوفيق وعليه الاتكال.
[ صفحه 369]
الراوية
قال أبونعيم حدثنا عمر بن أحمد بن عثمان، قال حدثنا الحسين بن محمد ابن سعيد، قال حدثنا الربيع بن سليمان، قال حدثنا بشر بن بكر و الخصيب ابن ناصح، قالا حدثنا عبدالله بن جعفر عن عبدالرحمن بن حبيب بن ازدك، قال سمعت نافع بن جبير يقول لعلي بن الحسين: غفر الله لك أنت سيد الناس و أفضلهم تذهب الي هذا العبد فتجلس معه - يعني زيد بن أسلم - فقال: ينبغي للعلم أن يتبع حيث ما كان [1] .
هذه هي الرواية الصحيحة السند، الصادقة المتن كما يقول، و قبل الخوض في المناقشة نلفت نظر القاري ء الي الخلاف بين نقل الأستاذ و بين من نقل عنه فليس في أصل الرواية (تتخطي خلق الله)، و ليس فيها لفظ (عابثا)، و ليس فيها (انما يجلس الرجل حيث ينتفع). فهذه الأمور لم تأت بلفظ الرواية المنسوبة الي نافع كما ذكرها المؤلف هنا.
و نعود فنسائل الأستاذ عن حكمه السريع العاجل باتصال السند و صحته و صدق الرواية فهل عرفهم و قاس ذلك بمقياس العلم؟ اذ من الخطأ الحكم علي شي ء قبل معرفته، و نحن بعد أن وجهنا أشعة التاريخ و اجراء الفحص الدقيق، تبين علة هذه الرواية في موضعين.
الأول - رجال السند: فقد ظهر أن هذا السند الذي وصفه الأستاذ بالصحة فيهم من لم يعرف أو هو في طيات الجهالة، و ليس له ذكر في كتب الرجال و الحديث الا الربيع بن سليمان و هما اثنان:
الأول الربيع بن سليمان بن داود الجيزي المتوفي سنة 256 ه و لم يوثقه أحد الا يونس.
و الثاني الربيع بن سليمان بن داود المرادي مولاهم المصري موذن الفسطاط المتوفي سنة 270 ه و أما عمر بن أحمد بن عثمان فهذا ينطبق علي رجلين، أحدهما الحضرمي و الثاني النهرواني، و كلاهما مجهولان و أحدهما متهم بالوضع، فلا يمكن وصف هذا السند بالصحة و ذاك القول بالصدق.
[ صفحه 99]
أما الحسين بن محمد بن سعيد لا يعرف من هو حتي يوصف نقله بالصحة و قوله بالصدق، و لعل الأستاذ الذي صحح حديثه يوافينا بترجمة فنشكر له ذلك.
و أما بشر بن بكر فليس له منزلة يتحلي فيها بالصدق فيوصف حديثه بالصحة، فهو مجهول لا يعرف، و منكر الحديث كما نص علي ذلك الازدي و غيره الي آخر السلسلة كابن أزدك و ابن ناصح.
أما اتصال السند فنزجو من الأخ المؤلف أن يوصل لنا السلسلة بين ابن أحمد و بين الربيع بن سليمان، فان الأشعة التاريخية قد كشفت لنا الانفصال، و ذلك بطول المدة و تفاوت الوقت، و هذا من أعظم الموهنات.
الثاني - اننا يجب أن نحترم الحقائق قبل أن نحترم الشخصيات، و الحقيقة التي لا غبار عليها أن القول بحضور الامام زين العابدين عليه السلام في حلقة زيد كان من أعظم التجي علي الحقائق؛ لأنه أبعد ما يكون عن الواقع، و ذلك بغض النظر عن علو منزلة الامام زين العابدين: اذ هو أفقه قريش في عصره، بل أفقه الأمة علي الاطلاق. و ليس في عصره من يدانيه في منزلته، أو يماثله في علمه و معارفه.
و بعد أن فحصنا سند الرواية، و ظهرت علتها يلزمنا أن نفحص الرواية نفسها، و قد انكشف لنا أن زيد بن أسلم لم تكن له حلقة درس في عصر الامام زين العابدين، لأن زيدا كان حدث السن لم يتجاوز عمره الخامسة و العشرين عند وفاة الامام زين العابدين عليه السلام فان ولادة زيد سنة 66 ه و وفاته سنة 126 ه. و كانت ولادة الامام زين العابدين عليه السلام سنة 38 ه و وفاته سنة 92 ه فالامام زين العابدين عليه السلام أكبر من زيد بثمان و عشرين سنة.
فهل يستطيع أحد أن يفرض حلقة درس لشاب حدث السن مع وجود شيوخ المدينة، و سادات قريش، و كبار رجال العلم، مع أن علماء الرجال قد ذكروا زيد بن أسلم في عداد تلامذة الامام زين العابدين و رواة حديثه [2] و هو أصغرهم سنا، و ان أبي الشيخ الا الاصرار علي رأيه فاني لا أتهمه هنا في علمه، بل أتهمه في عاطفته و جدله، فهو يقر بهذا الأمر، كما يقول في كتاب الامام زيد بن علي عليه السلام [3] بعد أن ذكر التقاء زيد بواصل بن عطاء: أيصح أن نقول ان زيدا تتلمذ علي واصل؟ ان الرجلين في سن واحدة، فقد
[ صفحه 100]
ولد كلاهما في سنة 80 من الهجرة النبوية أو قريبا من ذلك [4] ، و يظهر أنهما عندما التقيا كان زيد في سن قد نضجت، لأن واصلا [5] لا يمكن أن يكون في مقام من يدرس، الا اذا كان في سن ناضجة.
هكذا يقرر الأستاذ هذه الحقيقة، و نحن نشكره للتنبيه عليها، فقد نسب كتاب الفرق - الذين يكتبون بدون تثبت - لزيد أنه أخذ الاعتزال عن واصل بن عطاء و تتلمذ له، و هذا بعيد عن الصحة.
و ما أجدر ذلك بالمؤلف لو التفت هنا لهذه الحقيقة فيقررها، فان حضور الامام زين العابدين عليه السلام في حلقة زيد و هو شيخ قد قارب الستين، و زيد شاب لم يتجاوز السادسة و العشرين من عمره، شي ء لا يمكن، هذا بالاعراض عما يحوط الرواية من الأمور النافية لذلك.
و ان استدلال المؤلف بهذه الرواية، و تكريره لها في عدة مواطن من كتابه أمر لا يتفق مع الواقع، و هو مكذوب و لا أصل له.
و أما الرواية الثانية فهي مرسلة لا تصلح للاستدلال، و لا أتوقف ان قلت ان كلا الروايتين هما من وضع الموالي، اذ الرواة كلهم منهم، و هم يحاولون رفع مكانة أبناء قومهم بكل وسيلة، لأن زيد بن أسلم كان من الموالي، فأرادوا أن يرفعوا من شأنه فجعلوه أستاذ حلقة يحضرها كبار قريش و علماؤهم، و من الأمور المستغربة حكم المؤلف بصحة الرواية و استنتاجه ما يؤيد به قوله، و هي أوهي من بيت العنكبوت.
و الخلاصة: أن الشيخ حكم بصحة هذه الرواية بدون التفات الي ما يحوط بها من أمور يجب أن يلاحظها قبل اطلاق حكمه، ثم يأتي بعد ذلك بأمر لا نعرفه و لا ندري ما يقصد فيه و هو قوله:
و لا يضيق صدر اخواننا حرجا، اذا استشهدنا بكتب ليست من كتبهم، فانا قد رأينا أفاضل من كتابهم يستشهدون علي فضل الصادق نقلها عنها، و لابد أنه اعتبره صادقا في نقله، و من وصف بالصدق فهو صادق في كل ما ينقل، فالصدق خلة في الصادق لا تتجزأ [6] .
[ صفحه 101]
نحن نقول
لا يضيق صدر أخينا حرجا اذا استشهدنا لرد قوله بكتب ليست من كتبه، فانا قد رأيناه يستشهد علي تأييد أقواله نقلها عنها، و لابد انه اعتبرها صادقة.
و أما قوله: و من وصف بالصدق فهو صادق في كل ما ينقل فالصدق خلة في الصادق لا تتجزأ.
فهذا قول يثير الدهشة، و يبعث علي الاستغراب و هو حكم ينطق به الشيخ بدون استناد، و لا أدري ما يريد بذلك، أيريد منا أن نسلم لكل كتاب ننقل منه شيئا من باب الالزام بأن جميع ما فيه صادق، لانا صدقناه في البعض مما ينقل، و يلزم ذلك التصديق بباقيه؟
و هل التزم فضيلته بهذه القاعدة؟ أم أنه يلزم غيره و لا يلتزم، و قد رأيناه يستشهد بكتب لا يقرها و لا يعترف بصحتها، ككتاب الكافي، فهو يطعن فيه و يتهجم علي مؤلفه ظلما و عدوانا، و لا تخفي علينا بواعث ذلك التهجم.
و نسائله أيضا أنك اعتمدت علي كتاب مسند الامام الصادق و قد جمعه مؤلف مجهول، و عليه بنيت أكثر ابحاثك فهل تصدق بكل ما ينقل؟ و لا تتهم صاحبه بالكذب و لكنه لا يلتزم و يريد أن يلزم غيره؟!
پاورقي
[1] الحلية ج 3 ص 138 - 137.
[2] الخزرجي في خلاصة تذهيب الكمال ص 131 و تذكرة الحفاظ ج 1 ص 124 و تهذيب الأسماء و اللغات للنووي ج 1 ص 200 و غيرها من كتب الرجال.
[3] كتاب الامام زيد لابي زهرة ص 19.
[4] الصحيح أن ولادة زيد كانت سنة 67 - 66 و ما ذكر هنا غير صحيح، و ان ذكر ذلك بعض المؤرخين، لأن الثابت ان أم زيد اشتراها المختار بن أبي عبيدة، و كان قتل المختار سنة 66 ه.
[5] هو أبوحذيفة واصل بن عطاء الغزال المتولد سنة 80 ه و المتوفي سنة 131 ه رئيس المعتزلة الأول، و هو واضع الأصول الخمسة التي يرتكز عليها الاعتزال، و روي الجاحظ عنه أنه كان يزعم ان جميع المسلمين كفروا بعد رسول الله (ص) و هو تلميذ الحسن البصري، و اختلف معه في مسألة مرتكب الكبيرة و اعتزل عنه، فقال الحسن: اعتزل عنا واصل، فسمي هو و أصحابه معتزلة.
[6] الامام الصادق لأبي زهرة ص 201.
الجمع بين الصلاتين
لا خلاف بين المسلمين في جواز الجمع بعرفة وقت الظهر بين الفريضتين - الظهر و العصر، كما لا خلاف بينهم في جواز الجمع في المزدلفة وقت العشاء للحجاج بين الفريضتين - المغرب و العشاء.
و اختلفوا فيما عدي ذلك فمنهم من جوز الجمع بين الظهر و العصر و بين المغرب و العشاء تقديما و تأخيرا بعذر السفر عند مالك و الشافعي و أحمد.
أما أبوحنيفة فمنع من ذلك و قال: لا يجوز الجمع بين الصلاتين بعذر السفر بحال.
قال في الغنية: و لا يجوز الجمع عندنا (الحنفية) بين صلاتين في وقت واحد، سوي الظهر و العصر بعرفة، و المغرب و العشاء بمزدلفة و عند الثلاثة يجوز الجمع بين الظهر و العصر و بين المغرب و العشاء في وقت واحد بعذر السفر أو المطر، تقديما أو تأخيرا، بأن يصلي المتقدمة في وقت المتأخرة [1] .
أما عذر المطر فقد أجاز الشافعي الجمع بين الصلاتين تقديما في وقت الاولي منهما.
قال أبواسحاق الشيرازي: و يجوز الجمع بين الصلاتين في المطر لما روي ابن عباس رضي الله عنه قال: صلي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الظهر و العصر و المغرب و العشاء جمعا من غير خوف و لا سفر، قال مالك: أري ذلك في وقت المطر.... الخ.
[ صفحه 357]
و حديث ابن عباس - الذي سيأتي - لا حجة لهم في جعل المطر مسوغا للجمع بل هو مطلق و انما كان رأي مالك أن يكون الجمع لعلة المطر و الحديث كما تري دليل لمن يقول بجواز الجمع مطلقا لأن تعليل ابن عباس لذلك هو أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أراد أن لا يخرج أمته. [2] .
قال ابن المنذر: لا معني لحمل الأثر علي عذر من الأعذار، لأن ابن عباس أخبر بالعلة و هو قوله: أراد أن لا يحرج أمته.
مع أن مالك بن أنس لم يجز الجمع بين الظهر و العصر بعذر المطر و قد اختلف أصحابه في ذلك فقال أشهب: أحب الي أن لا يجمع بين الظهر و العصر في سفر و لا حضر الا بعرفة.
و قد روي عن ابن قاسم في المجموعة ما يقرب من قول أبي حنيفة أنه قال: من جمع بين المغرب و العشاء في الحضر لغير عذر مرض أعاد العشاء أبدا [3] و كذلك روي عن مالك كراهية جمع الظهر و العصر بضرورة المطر أو أنه لا يجوزه كما تقدم.
و أحمد يوافق مالك في جواز الجمع بين العشائين فقط لعذر المطر لا بين الظهر و العصر سواء قوي المطر أو ضعف اذا كان المطر يبل الثوب و يوجد معه مشقة و كذلك يجوز للوحل و ريح باردة شديدة في ليلة مظلمة [4] .
قال النووي في شرح صحيح مسلم: - بعد ذكر اخبار الجمع - و أما حديث ابن عباس فلم يجمعوا علي ترك العمل به بل لهم أقوال: منهم من تأوله علي أنه صلي الله عليه و آله و سلم جمع بعذر المطر، و هذا مشهور عن كبار المتقدمين و هو ضعيف بالرواية الأخري: (من غير خوف و لا مطر).
و منهم من تأوله علي أنه كان في غيم فصلي الظهر ثم انكشف الغيم، و بأن وقت العصر دخل فصلاها. و هذا أيضا باطل، لأنه و ان كان فيه أدني احتمال في الظهر و العصر، لا احتمال فيه في المغرب و العشاء.
و منهم من تأوله علي تأخير الأولي الي آخر وقتها، فلما فرغ منها دخلت الثانية فصلاها فصارت صلاته صورة جمع، و هذا أيضا ضعيف أو باطل لأنه مخالف للظاهر مخالفة لا تحتمل، و فعل ابن عباس الذي ذكرناه حين خطب، و استدلاله بالحديث لتصويب فعله، و تصديق أبي هريرة له، و عدم انكاره صريح في رد هذا التأويل.
[ صفحه 358]
و منهم من قال: هو محمول علي الجمع بعذر المرض أو نحوه مما هو في معناه عن الأعذار، و هذا قول أحمد بن حنبل و القاضي حسين من أصحابنا و اختاره الخطابي و المتولي، و الروياني من أصحابنا و هو المختار في تأويله لظاهر الحديث، و لفعل ابن عباس، و موافقة أبي هريرة و لأن المشقة فيه أشد من المطر.
و ذهب جماعة من الأئمة الي جواز الجمع في الحضر للحاجة لمن لا يتخذه عادة، و هو قول ابن سيرين، و أشهب من أصحاب مالك، و حكاه الخطابي عن القفال، عن أبي اسحاق المروزي، عن جماعة من أصحاب الحديث، و اختاره ابن المنذر و يؤيده ظاهر قول ابن عباس: أراد أن لا يحرج امته. فلم يعلله بمرض و لا غيره والله أعلم [5] .
و قال أشهب: ان للمقيم رخصة الجمع بين الصلاتين لغير عذر مطر و لا مرض.
قال الباجي: و هذا هو قول ابن سيرين [6] .
و قال الفخر الرازي - في تفسير قوله تعالي: (اقم الصلاة لدلوك الشمس الي غسق الليل... الآية) - بعد أن فسر الدلوك و الغسق - ما هذا لفظه: فان فسرنا الغسق بظهور أول الظلمة كان الغسق عبارة عن أول المغرب و علي هذا التقدير يكون المذكور في الآية ثلاثة أوقات وقت الزوال و وقت المغرب و وقت الفجر و هذا يقتضي أن يكون الزوال وقتا للظهر و العصر، فيكون هذا الوقت مشتركا بين الصلاتين و أن يكون أول المغرب وقتا للمغرب و العشاء، فيكون هذا الوقت مشتركا أيضا بين هاتين الصلاتين فهذا يقتضي جواز الجمع بين الظهر و العصر و بين المغرب و العشاء مطلقا، الا أنه دل الدليل علي أن الجمع في الحضر من غير عذر لا يجوز فوجب أن يكون الجمع في السفر و عذر المطر و غيره [7] .
و قال البغوي: حمل الدلوك علي الزوال أوي القولين لكثرة القائلين به و لأنا اذا حملنا عليه كانت الآية جامعة لمواقيت الصلاة كلها، فدلوك الشمس يتناول صلاة الظهر و العصر، و الي غسق الليل يتناول المغرب و العشاء و قرآن الفجر هو صلاة الصبح [8] .
[ صفحه 359]
پاورقي
[1] غنية المتملي 244.
[2] انظر الجوهر النقي في الرد علي البيهقي 226:1.
[3] شرح الموطأ للباجي 257:1.
[4] الروض الندي - 111.
[5] شرح النووي لصحيح مسلم 219 - 218:5.
[6] شرح موطأ مالك، 255:1.
[7] التفسير الكبير 22 - 21.
[8] معالم التنزيل بهامش تفسير الخازن 141:4.
ولادته
ولد الامام موسي بن جعفر سنة 129 - 128 ه يوم الأحد سابع صفر بالأبواء - قرية بين مكة و المدينة - عند رجوع أبيه و أمه من الحج في تلك السنة، فبشر الامام الصادق أصحابه الذين كانوا معه في ذلك الموضع و أخبر خواص أصحابه بأنه الامام من بعده، ثم أجري جميع المراسيم الشرعية لمولده الجديد، فأذن في أذنه اليمني، و أقام في أذنه اليسري، و أولم بعد ولادته، فأطعم الناس ثلاثا.
و عندما دخل المدينة المنورة، أقبلت الوفود اليه يهنؤنه بمولوده و يشاركونه أفراحه، و كان عليه السلام يظهر لهم فرحه بهذا المولود، و يشيد به و أنه الخلف الصالح و الامام من بعده. و نشأ صلوات الله عليه تحت رعاية أبيه نشأة صالحة، و اتصف بخصال الكمال، و لقب بالعبد الصالح، وينعت بالكاظم، ويكني بأبي ابراهيم و بأبي الحسن.
و أمه أم ولد اسمها حميدة الأندلسية أو البربرية، و مدحها الامام الصادق عليه السلام بأنها مصفاة من الدنس كسبيكة الذهب. و مات أبوه الصادق و له من العمر تسع عشر سنة.
و حصل بعد موت الامام الصادق عليه السلام خلاف بين أتباعه، فمنهم من قال
[ صفحه 433]
بامامة محمد بن اسماعيل بن الامام الصادق و هؤلاء قلة، و لم يسمعوا النص علي الامام موسي من أبيه، و بعد مدة رجع أكثرهم الي القول بامامته. و منهم من قال بامامة موسي عليه السلام للنص عليه من أبيه، و سيأتي بيان ذلك.
و كان عبدالله الأفطح قد ادعي الامامة و اتبعه البعض، و لم يكن عنده علم، و لم يجدوا فيه مؤهلات الامامة، فرجعوا عنه.
و قام الامام موسي عليه السلام بأعباء الامامة في ذلك العصر المضطرب بالفتن، و قد كثرت فيه الخلافات في الآراء، و ظهرت فيه العقائد المختلفة، و نبغ أناس حادوا عن طريقة المسلمين، فجاءوا بآراء الحادية، و نشروا أقوالا تثير الشك. فكانت مدرسته التي تزعمها بعد أبيه تواصل نشاطها في قمع تلك الحركات، و صد تلك الهجمات عن الدين الاسلامي. و خرج دعاة الامام موسي الي الأقطار الاسلامية لنشر الدعوة و التصدي لرد تلك الأقوال، و تفنيذ تلك الآراء التي انتشرت في المجتمع الاسلامي.
و لذي يظهر من تتبع الروايات أنه في بدء أمره كان يحذر أشد الحذر من المنصور الدوانيقي، لأن المنصور ملأ المدينة بالجواسيس ليعرف علي من يجتمع الناس بعد جعفر بن محمد الصادق عليه السلام فاذا عرفه فهناك سيحتال لقتله لعلمه بتعلق الناس بأهل البيت، و أن الامام الصادق قد انتشر ذكره، و تفرقت دعاته في جميع الأقطار و لابد أن يقوم مقامه أحد، فرأي عليه السلام في بدء الأمر، أن يحذر و يحسب لنقمة المنصور حسابها، ولكن بعد وفاة المنصور سنة 152 ه خفت الوطأة و قل الحذر عندما ولي المهدي، لأنه أقل شدة من أبيه في معاملة أهل البيت عليه السلام.
ولكن التفاف الناس حول الامام موسي بن جعفر عليه السلام و اقبالهم علي أخذ الأحكام منه و الرواية عنه، جعل المهدي قلقا من أمره، لأنه أعرف الناس بمنزلة أهل البيت في قلوب الأمة. فهم الساسة الذين ابتعدوا عن الاستغلال و الأثرة، و جانبوا كلما من شأنه أن يضع من قيمة تلك المنزلة السامية، و هم يحتفظون بمكانتهم الروحية و رتبهم العلمية، لم يطلبوا بذلك جاها، أو يحاولوا جمع الأموال و صرفها في غير ما شرعه الله.
و قد أوضحوا في سيرتهم أنهم ينهجون نهج جدهم الرسول الأعظم في اقامة العدل و نصرة المظلوم و اعلان الحرب علي الظالمين و بذل النصح لجميع المسلمين.
[ صفحه 434]
و كان الامام موسي عليه السلام تتمثل فيه خصال الكمال، و تتجسم فيه شخصية الامام الحق، و لعظم الأهوال و شدة المحن، غلبت عليه صفة الكاظم، و كان من خصاله: التجاوز عن المعتدين [1] .
و كن يدعي بالعبد الصالح لعبادته و اجتهاده، و كان سخيا كريما، و كان يبلغه عن الرجل أنه يؤذيه؛ فيبعث اليه بصرة فيها ألف دينار [2] .
و بقي عليه السلام مدة في أيام المهدي في المدينة، يقوم بارشاد الناس و هداية الخلق، الأمر الذي جعل المهدي يتخوف من انتشار دعوته و قوة جانبه، فلم يأمن وثبة الشيعة بقيادة الامام موسي، فعمد الي ابعاده عن المدينة و اقامته في بغداد تحت رقابة شديدة، أو أنه سجنه كما هو المشهور.
و مكث عليه السلام في السجن مدة أشهر، ثم أطلقه المهدي لرؤيا رآها كما حدث الفضل بن الربيع عن أبيه أنه لما حبس موسي بن جعفر عليه السلام رأي في النوم علي ابن أبي طالب و هو يقول: يا محمد (أي المهدي) (فهل عسيتم ان توليتم أن تفسدوا في الأرض و تقطعوا أرحامكم). قال الربيع: فأرسل الي ليلا فجئته، فاذا هو يقرأ هذه الآية، و كان أحسن الناس صوتا و قال: علي بموسي بن جعفر، فجئته فعانقه و أجلسه الي جانبه و قال: يا أباالحسن اني رأيت أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب في النوم يقرأ علي كذا، فتؤمنني أن لا تخرج علي أو علي أحد من ولدي.
فقال عليه السلام: «والله لا فعلت ذاك و لا هو من شأني».
قال: صدقت. يا ربيع أعطه ثلاثة آلاف دينار، ورده الي أهله الي المدينة [3] .
و علي رواية الجنابذي في المعالم أنه وصله بعشرة آلاف.
و من هنا نستظهر أن المهدي لم يسجن موسي لشي ء في نفسه من عداء أو اعتداء، و انما كان يحذره علي ملكه من الزوال، و لم يخش أي شخصية في عصره من جميع الطوائف و البيوت سوي الامام موسي لمؤهلاته و مكانته في نفوس الأمة، فهو يخشي من نهضة تطيح بعرشه، و لا تكون الا علي يد الامام.
[ صفحه 435]
و يمكننا القول بأن المهدي فرض عليه الاقامة الجبرية في بغداد، و هيأ له مكانا يسكن فيه، كما يدل عليه قوله للربيع: و رده الي أهله في المدينة. اذ لو اقتصر علي قوله: الي أهله. فالمتبادر الي محله المعد له في بغداد. فأكد عليه بقوله: أن رده الي المدينة. فأسرع الربيع تجهيزه بسرعة خشية تبدل الأمر، و يندم المهدي الي اطلاقه.
و أقام صلوات الله عليه بالمدينة مدة أيام المهدي، و لما ولي موسي الهادي فكانت واقعة فخ المروعة و قتل الحسين بن علي صاحب فخ، و حمل رأسه و الأسري من أصحابه الي موسي الهادي، و أمر برجل من الأسري، فوبخه ثم قتله، ثم صنع ذلك بجماعة من الطالبيين، و جعل ينال منهم، الي أن ذكر موسي بن جعفر عليه السلام و قال: والله ما خرج حسيني الا من أمره، و لا اتبع الا محبته، لأنه صاحب الوصية في أهل هذا البيت، قتلني الله ان أبقيت عليه.
فقال له أبويوسف القاضي: يا أميرالمؤمنين أقول أم أسكت؟
فقال موسي: قتلني الله ان عفوت موسي بن جعفر، و لولا ما سمعت من المهدي فيما أخبر به المنصور ما كان به جعفر من الفضل عن أهله في دينه و علمه و فضله، و ما بلغني عن السفاح فيه من تقريضه و تفضيله لنبشت قبره.
فقال أبويوسف: نساؤه طوالق، و عتق جميع ما يملك من الرقيق، و تصدق بجميع ما يملك من المال، و حبس دوابه، و عليه المشي الي بيت الله الحرام ان كان مذهب موسي الخروج، و لا يذهب اليه و لا مذهب أحد من ولده، و لا ينبغي أن يكون هذا منهم.
و لم يزل أبويوسف يخاطب الهادي، و يخفف حدة غضبه بكلام رقيق، حتي سكن غضبه.
و كتب علي بن يقطين [4] الي أبي الحسن موسي بن جعفر عليه السلام فلما وصل
[ صفحه 436]
الخبر أخبر عليه السلام أهل بيته و شيعته، و قال لهم: «ما تشيرون في هذا؟» فأشاروا عليه بأن يتواري و يباعد بشخصه عن الطاغية.
فتبسم عليه السلام ثم تمثل ببيت كعب بن مالك أخو بني سلمة:
زعمت سخينة أن ستغلب ربها
فليغلبن مغلب الغلاب
ثم أقبل علي من حضر من مواليه، و أهل بيته و قال: «ليفرخ روعكم، انه لا يرد أول كتاب من العراق الا بموت موسي الهادي و هلاكه».
فقالوا: و ما ذاك أصلحك الله؟ ثم أخبرهم بأنه رأي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في المنام و شكي اليه موسي بن المهدي. و ما جري منه في أهل بيته. فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم «لتطب نفسك يا موسي، فاجعل الله لموسي عليك سبيلا» ثم قال صلي الله عليه و آله و سلم: «قد أهلك الله آنفا عدوك، فلتحسن لله شكرك».
و في رواية الحافظ ابن شهر آشوب أنه عليه السلام تمثل بقول الشاعر:
زعم الفرزدق أن سيقتل مربعا
أبشر بطول سلامة يا مربع
ثم رفع رأسه الي السماء و قال:
«الهي كم من عدو شحذ لي ظبة مديته، و أرهف لي شبا حده، و داف لي غوائل سمومه، و لم تنم عني عين حراسته، فلما رأيت ضعفي من احتمال الفوادح، و عجزي عن ملمات الجوائح، صرفت ذلك عني بحولك و قوتك، لا بحولي و قوتي...» الي آخر الدعاء.
ثم أقبل علي أصحابه فقال لهم: «انه لا يأتي أول كتاب من العراق الا بموت موسي بن المهدي». ثم تفرق القوم، فما اجتمعوا الا لقراءة الكتب الواردة بموت موسي بن المهدي، و في ذلك يقول شاعر أهل البيت في وصف سرعة استجابة الدعاء:
و سارية لم تسر في الأرض تبتغي
محلا و لم يقطع بها البعد قاطع
سرت حيث لم تحد الركاب و لم تنخ
لورد و لم يقصد بها البعد مانع
تمر وراء الليل و الليل ضارب
بجثمانه فيه سمير و هاجع
تفتح أبواب السماوات دونها
اذا قرع الأبواب منهن قارع
اذا وفدت لم يردد الله وفدها
علي أهلها و الله راء و سامع
[ صفحه 437]
و اني لأرجو الله حتي كأنما
أري بجميل الظن ما الله صانع
و كان الامام من جراء حب الناس له و تقديسهم اياه يرجو أن لا يظن به فوق مرتبته الدينية و مهمات امامته، و يبعد بالناس عن أسباب الغلو، سأله أحدهم:
اني رأيت الليلة في منامي أني سألتك كم بقي من عمري، فرفعت يدلك اليمني و فتحت أصابعها في وجهي مشيرا الي، فلم أعلم خمس سنين أم خمسة أشهر أم خمسة أيام؟ فقال عليه السلام: «و لا واحدة منهن، بل ذاك اشارة الي الغيوب الخمسة التي استأثر الله تعالي بها في قوله: (ان الله عنده علم الساعة)...»
پاورقي
[1] سبائك الذهب في معرفة قبائل العرب لأبي الفوز البغدادي.
[2] الخطيب البغدادي، تاريخ بغداد 13 / 257.
[3] نفس المصدر 13 / 26.
[4] من أكبر أصحاب الامام الكاظم و أعظمهم منزلة، و كان أبوه من وجوه الدعوة الي الرضا من آل محمد، فطلبه مروان، فهرب. و لما قامت دولة بني العباس عمل يقطين مع السفاح و المنصور، و كان شيعيا يقول بالامامة، و يحمل الأموال الي الامام الصادق، و كان علي من كبار رجال دولة بني العباس في عهد هارون الرشيد. و لما توفي صلي عليه ولي العهد محمد. له كتب منها: ما سئل عنه الصادق من الملاحم، و كتاب مناظرة الشك بحضرته، و له مسائل عن الامام الكاظم. ولد رحمه الله في الكوفة سنة 124 ه و توفي في بغداد سنة 182 ه.
اليك بعض الأسماء
- أبا بن تغلب [1] (141) تلميذ زين العابدين و الباقر و الصادق، قال له الباقر: «اجلس في المسجد و أفت الناس، فأنا أحب أن يري في شيعتي مثلك» [2] و قال له الصادق: «ناظر أهل المدينة، فأنا أحب أن يكون مثلك من رواتي و رجالي» [3] .
كان اذا دخل علي الصادق عانقه، و أمر بوسادة تثني له، و أقبل عليه بكله [4] و لما مات قال: «أما والله لقد أوجع قلبي موت أبان» [5] .
روي عن الصادق ثلاثين ألف حديث [6] و هو - بهذه المثابة - شاهد علي التعاقب و الاستمرار و الشمول في علم أهل البيت. يعرف الشيعة بأنهم (الذين اذا اختلف الناس أخذوا بقول علي، و اذا اختلف الناس عن علي أخذوا بقول جعفر ابن محمد) [7] فهو القائل في جعفر بن محمد: (ما سألته عن شي ء الا قال: قال رسول الله) [8] .
كان اذا جلس بالمسجد تقوضت اليه الحلق، و أخليت له سارية النبي، فيجيئه الناس يسألونه، فيجيئهم بمختلف الأقوال. ثم يذكر قول أهل البيت و يورد حججه [9] و من أجل هذا
[ صفحه 281]
المنهج في التدريس كان الصادق يوصي التلاميذ بأن يعبوا من منابعه. يقول لأبان بن عثمان: [10] «ايت أبان، فانه سمع عني ثلاثين ألف حديث، فاروها عنه» [11] فهو لا يتردد في تفضيله حتي ليجعله طبقة بينه و بين سميه في الرواية عنه.
و قد احتج بحديثه مسلم بن الحجاج في صحيحه، و أصحاب السنن الأربعة، و روي عنه سفيان بن عيينة شيخ الشافعي [12] و له كتب شتي منها: كتاب في الأصول [13] .
- ثابت بن دينار [14] (150)؛ أبوحمزة الثمالي، تلميذ الصادق [15] و السدي المفسر [16] يقول
[ صفحه 282]
فيه الرضا حفيد الصادق: أبوحمزة في زمانه كلقمان في زمانه [17] .
استشهد بنوه الثلاثة: حمزة و نوح و منصور في خروجهم مع زيد بن علي [18] روي عنه الترمذي [19] .
- و مؤمن الطاق [20] كما يسميه الشيعة، نسبة الي «طاق المحامل» حيث كان متجره، أو «شيطان الطاق» [21] كما يسميه فقهاء السنة، هو محمد بن علي بن النعمان الأحول، و يقال: ان أباحنيفة هو الذي لقبه بشيطان الطاق؛ لمناظرة جرت بين الخوارج و بينه أمام أبي حنيفة [22] و الراجح أن خصومه سموه كذلك لعبقريته، أما الامام الصادق فيناديه بعبارة بارعة يرضاها الجميع: «يا طاقي» [23] أو يقول: «صاحب الطاق» [24] .
[ صفحه 283]
كان مناظرا لا يشق له غبار، رآه تلميذ آخر [25] يناظر، و أهل المدينة يضيقون بمناظرته حتي قطعوا آراءه، و هو لا ينكف عن الجدل، فنبهه علي أن الامام ينهاهم عن الكلام، فالتفت اليه و قال: أو أمرك أن تقول لي؟ قال: لا، و لكنه أمرني أن لا أكلم أحدا، قال: اذهب فأطعه فيما أمرك.
و سمع الصادق بالواقعة من التلميذ، فتبسم، بل هو قال له: «ان صاحب الطاق يكلم الناس فيطير، أما أنت ان قصوك لن تطير» [26] .
و يروي أنه ناظر زيد بن علي في امامة الامام الصادق [27] .
كان أبوحنيفة يتهمه بالرجعة، و هو يتهم أباحنيفة بالقول بالتناسخ [28] تلاقيا بالسوق يوما و مع صاحب الطاق ثوب يبيعه، قال أبوحنيفة: أتبيعه الي حين رجعة؟ قال: ان أعطيتني كفيلا أن لا تمسخ قردا [29] .
و لما مات الامام الصادق قال له أبوحنيفة: مات امامك، فأجابه: لكن امامك لا يموت الا يوم القيامة، امامك ابليس [30] .
و له كتاب في مناظراته لأبي حنيفة [31] .
[ صفحه 284]
- أبان بن عثمان بن أحمر البجلي [32] ، يروي عن الصادق ثم عن الكاظم، وله مؤلفات شتي، و ذكره ابن حبان في «الثقات».
و هو علي رأس الستة الذين أجمع الشيعة علي تصحيح ما يصح عنهم، و الاقرار بالفقه لهم [33] و هم: أبان، و جميل بن دراج، و عبدالله بن مسكان، وعبدالله بن بكير، و حماد بن عيسي، و حماد بن عثمان.
- هشام بن الحكم (179)، نشأ بالكوفة، و دخل بغداد للتجارة و استقر بها، و لزم الامام الصادق، ثم صار خصيصا بالامام الكاظم. يقول عنه ابن النديم: هو من جلة أصحاب جعفر، و هو من متكلمي الشيعة ممن فتقوا الكلام في «الامامة» [34] .
عمل مدة من الزمان قيما بمجالس الكلام عند يحيي بن برمك وزير الرشيد، و كان أول أمره من أصحاب جهم بن صفوان [35] ، ثم انتقل الي القول بالامامة في شبابه، فكان الصادق يدعو له: «لا تزال مؤيدا بروح القدس ما نصرتنا بلسانك» [36] .
و نفذ هشام الي المعتزلة من خلال (النظام)، و ظل أثره قويا في غير المعتزلة حتي ظهر المذهب الأشعري. و هشام هو الذي يقول: «ما رأيت مثل مخالفينا، عمدوا الي من ولاه الله من سمائه فعزلوه، و الي من عزله الله من سمائه فولوه» [37] يقصد تبليغ علي سورة براءة بدلا
[ صفحه 285]
من أبي بكر، و قول جبريل للرسول: «لا يؤديها عنك الا أو رجل منك» [38] .
كان اذا قصد افحام معارضيه لم يثبت أمامه رجل، سمعه الرشيد في بعض مجالس يحيي بن برمك، و كان يحضرها من وراء ستر، فقال: «ان لسان هشام أوقع في نفوس الناس من ألف سيف» [39] و لما فتك الرشيد بالبرامكة طلب هشاما، فاختفي، فأخذ به خلقا كثيرا، ثم أطلقهم بعد أن مات هشام مستترا [40] .
و لم تكن مجالس المناظرات خالية من الخطر، يسأل هشاما سائل ذات يوم: أما علمت أن علينا نزاع العباس - جد الرشيد - الي أبي بكر؟ فأيهما كان الظالم لصاحبه؟ قال هشام فيما بعد: «قلت في نفسي: ان قلت: العباس بلغ ذلك الرشيد، و ان قلت: عليا ناقضت نفسي» قال هشام: لم يكن فيهما ظالم، قال السائل: أفيختصم اثنان، و هما محقان؟! قال هشام: نعم اختصم الملكان الي داود، و ليس فيهما ظالم، و انما أراد أن ينبهاه، كذلك اختصم هذان الي أبي بكر ليعلماه ظلمه [41] فهو ينجو من المزالق، و يكرم الرجلين، و يفضل عليا علي أبي بكر.
و من وصية الامام الصادق له قوله: «يا هشام، من أراد الغني بلا مال، وراحة القلب من الحسد، و السلامة في الدين، فليفزع الي الله في مسألته. ان كل له عقل، فمن عقل قنع بما يكفيه، و من قنع استغني، و من لم يقنع لم يدرك الغني أبدا...، يا هشام كما تركوا لكم الحكمة اتركوا لهم الدنيا...، العاقل لا يحدث من يخاف تكذيبه، ان الزرع ينبت في السهل....، من أحب الدنيا ذهب خوف الآخرة من قلبه» [42] .
و كان يحذره من التشبيه و التجسيم [43] ، و قد كانت تبلغه عنه زلات في هذا الشأن، و مع
[ صفحه 286]
ذلك لا يكف عن تشجيعه، فيستعيده رواية ما وقع منه مع عمرو بن عبيد زعيم المعتزلة، و يستحي هشام، فيقول له الامام: «اذا أمرتكم بشي ء فافعلوا»، فيقول هشام:
بلغني ما كان فيه عمرو بن عبيد و جلوسه في مسجد البصرة، فعظم ذلك علي، فخرجت اليه، و دخلت البصرة يوم الجمعة، و أتيت المسجد، و اذا بحلقة عظيمة فيها عمرو...، و الناس يسألونه...، فقعدت في آخر القوم علي ركبتي، ثم قلت: أيها العالم، اني رجل غريب، تأذن لي في مسألة...، قلت: ألك عين؟ قال: نعم، فقلت: ألك أنف؟... ألك لسان؟... ألك أذن؟ قال: نعم، قلت: ألك قلب؟ قال: نعم، قلت: فما تصنع به؟ قال: أميز به كل ماورد علي هذه الجوارح و الحواس، قلت: أو ليس في هذه الجوارح غني عن القلب؟ قال: لا، قلت: لابد من القلب و الا لم تستيقن الجوارح؟ قال: نعم، فقلت: يا أبامروان، والله تعالي لم يزل جوارحك حتي جعل لها اماما يصحح لها الصحيح، و تتيقن به مما شكت فيه، و يترك هذا الخلق كلهم في حيرتهم و شكهم و اختلافهم، لا يقيم لهم اماما يردون اليه شكهم و حيرتهم، و يقيم لك اماما لجوارحك ترد اليه شكك و حيرتك؟! فسكت، ثم التفت الي و قال: أنت هشام بن الحكم...، فضحك الامام و قال: «من علمك هذا؟» قال: شي ء أخذته منك... قال: «هذا والله مكتوب في صحف ابراهيم و موسي» [44] .
و ظاهر أن طريقته كانت طريقة الامام في استعمال المحسوسات، و الاعتبار بها في الاثبات، و استعمال العقل بنزاهة في الاستدلال، و سنعرض لها فيما بعد.
بلغت مؤلفات هشام سبعة عشر مؤلفا [45] ، منها: كتاب «الامامة»، كتاب الوصية والرد علي من يطلبها، و كتاب الحكمين.
- جابر بن حيان، أول من استحق في التاريخ لقب: كيميائي، كما تسميه أوربة المعاصرة [46] و هو الذي يشير اليه الرازي [47] (240-320) جالينوس العرب [48] فيقول: «استأذنا
[ صفحه 287]
أبوموسي جابر بن حيان» [49] و المؤرخون - الا بعضا غير المسلمين [50] - متفقون علي تلمذته للامام [51] ، و علي صلته أو تأثره به في العلم و العقيدة، و أكثرهم علي أنه صار بعد موت الامام من الشيعة الاسماعيلية، يقول في كتابه «الحاصل»: (ليس في العالم شي ء الا و فيه من جميع الأشياء، و الله لقد و بخني سيدي (يقصد الامام الصادق) علي عملي فقال: «والله يا جابر، لولا أني أعلم أن هذا العلم لا يأخذه عنك الا من يستأهله، و أعلم علما يقينا أنه مثلك، لأمرتك بابطال هذه الكتب من العلم» [52] .
و كانت كتب رياضة و كيمياء تسبق العصور بجدتها، قيل: انه أخذ علمه عن خالد بن يزيد [53] ، ثم أخذ عن الامام جعفر.
[ صفحه 288]
و هو يشير الي الامام دائما بقوله: «سيدي»، و يحلف به، و يعتبره مصدر الالهام له، يقول في مقدمة كتابه «الأحجار»: «و حق سيدي، لولا أن هذه الكتب باسم سيدي - صلوات الله عليه - لما وصلت الي حرف من ذلك الي الأبد» [54] .
ذكر له المستشرق كراوس Kraus ناشر كتبه في العصر الحديث أربعين مؤلفا [55] و أضاف ابن النديم في القرن الرابع للهجرة عشرين كتابا أخري، و ينقل ابن النديم قوله: «ألفت ثلاثمائة كتاب في الفلسفة، و ألفا و ثلاثمائة رسالة في صنائع مجموعة و آلات الحرب، ثم ألفت في الطب كتابا عظيما، ثم ألفت كتبا صغارا و كبارا، و ألفت في الطب نحو خمسمائة كتاب، ثم ألفت في المنطق علي رأي أرستطاليس، ثم ألفت كتاب الزيج أيضا نحو ثلاثمائة ورقة، ثم ألفت كتابا في الزهد و المواعظ. و ألفت كتبا في العزايم كثيرة حسنة، و ألفت في الأشياء التي يعمل بخواصها كتبا كثيرة، ثم ألفت بعد ذلك نحو خمسمائة كتاب نقضا علي الفلاسفة، ثم ألفت كتابا في الصنعة يعرف بكتب الملك، و كتابا يعرف بالرياض» [56] .
و تلاميذ الصادق المشهورون، فيما عدا من سلف ذكرهم، من كبار أهل السنة أشياخ للفقهاء في جميع المذاهب، منهم: سفيان بن عيينة، و سعيد بن سالم القداح، و ابراهيم بن
[ صفحه 289]
محمد بن أبي يحيي، و عبد العزيز الدراوردي [57] ، و قد روي الشافعي عن كل هؤلاء. و جرير بن عبدالحميد [58] ، و ابراهيم بن طهمان [59] ، و عاصم بن عمر... بن عمر بن الخطاب، و أبوعاصم النبيل [60] (212) شيخ أحمد ابن حنبل، و أبوعاصم آخر تلاميذ الصادق وفاة [61] ، و قد روي عنه كتابا [62] و الكسائي عالم اللغة، و عبدالعزيز بن عبدالله الماجشون [63] زميل مالك في الفتيا في موسم الحج، و عبدالعزيز بن عمران... بن عبدالرحمان بن عوف، و ابن جريج [64] امام مكة، و الفضيل بن عياض [65] ، و القاسم بن معن [66] ، و حفص بن غياث [67] و الثلاثة أصحاب أبي حنيفة،
[ صفحه 290]
و منصور بن المعتبر [68] ، و مسلم بن خالد الزنجي [69] شيخ الشافعي بمكة، و يحيي بن سعيد القطان [70] .
و انما أحدثت السياسة الخلافات بين فقهاء السنة و الشيعة، فأنتجت وجوها لخلافات فقهية و حديثية، فوجدنا للشيعة رواة ليسوا من رواة الكتب التي يتداولها أهل السنة و منها: الصحاح الستة المشهورة، فالشيعة لا يقبلون أحاديث من حاربوا عليا، أو أخطأوا في حقه.
و من الناحية الأخري وجدنا في بعض كتب الحديث لأهل السنة أوصافا للرواة من الشيعة، تتضح منها جذور هذه الخلافات، و اليك بعض أمثال:
- كان الشعبي - شيخ المحدثين بالكوفة علي رأس المائة الأولي - يكذب الحارث الهمداني صاحب علي، فيسلط الله علي الشعبي ثقات أثباتا من الرواة يستخفون به [71] .
[ صفحه 291]
- و أبان بن تغلب نجبة مدرسة السجاد و الباقر والصادق، يقول فيه الحافظ السعدي: زائغ مجاهر [72] و يقول فيه الجوزجاني: زائغ مذموم المذهب [73] و يقول عنه الحافظ الذهبي في ميزان الاعتدال: [74] شيعي جلد، و لكنه صدوق، فلنأخذ صدقه و عليه بدعته [75] .
- و علي هذا النحو نجد خالد بن مخلد القطواني (213)، و هو من مشايخ البخاري، يقول عنه ابن سعد: انه كان مفرطا في التشيع [76] و يقول عنه أبوداود: صدوق لكنه يتشيع [77] .
- و تجد تليد بن سليمان، يقول فيه أبوداود - تلميذ أحمد -: رافضي يشتم أبابكر و عمر، فلنا «صدقه» و عليه «بدعته». لكن ابن حنبل يأخذ عنه [78] و حسب الرجل شهادة ابن حنبل.
[ صفحه 292]
- و جعفر بن سليمان يقول فيه ابن عدي: «أرجو أنه لا بأس به» [79] ، في حين أن أحمد ابن حنبل عندما يقال له: ان سليمان بن حرب يقول: لاتكتبوا حديث جعفر بن سليمان، يرد أحمد: «لم يكن ينهي عنه، انما كان جعفر يتشيع» [80] فيبين سبب ظلم سليمان له.
- ولقد تجد الراوية يقول بالرجعة، فيضعفه يحيي بن معين، أستاذ الجرح و التعديل، و زميل أحمد بن حنبل، لكنك تجد عبدالرزاق بن همام يقول بالرجعة [81] ، و مع ذلك يروي عنه: الأعمش، و سفيان، و شعبة، و ابن حنبل، و يحيي نفسه، و سفيان بن عيينة؛ شيخ المحدثين بمكة و أستاذ الشافعي [82] ، و أحمد بن حنبل صاحب المسند الأعظم [83] .
- أو تجد زبيد بن الحارث [84] ، يقول فيه الجوزجاني: كان ممن لا يحمد الناس مذاهبهم. و يضيف: احتملهم الناس لصدق ألسنتهم في الحديث [85] لذلك يحتج به أصحاب الصحاح
[ صفحه 293]
و أرباب السنن [86] ، و كمثلهم: الشعبي و ابراهيم بن يزيد النخعي.
و الحافظ ابن حجر في تهذيب التهذيب [87] يقول في الجوزجاني: «و أما الجوزجاني فلا عبرة بحطه علي الكوفيين، فالتشيع في عرف الأقدمين هو... [88] أن عليا كان مصيبا في حروبه، و أن مخالفه مخطي ء، مع عدم تقديم الشيخين [89] و ربما اعتقد بعضهم أن عليا أفضل الخلق بعد رسول الله، و اذا كان معتقد ذلك ورعا دينا، صادقا، مجتهدا، فلا ترد روايته». و هذا هو الذي جعل روايات الرواة الذين ذكرناهم و أمثالهم، تتردد في كتب الصحاح و السنن.
هكذا كان انقسام الأمة نقمة علي العلم، و كان الوقوف علي أبواب السلاطين نقمة أخري، و الوسائل طبعة، من ترهيب و ترغيب و بث للعيون و الأرصاد، و بخاصة علي الشيعة، مما أورث هؤلاء العمل بالتقية، و التقية أو الحذر يوجبان الانطواء أو التباعد.
و في عصر الخلافة العباسية كان «مذهب السلطان» مذهب أبي حنيفة في المشرق، و مذهب مالك بافريقية في المغرب، في حين كانت المعتزلة تتزعم التجديد و تلتصق بالخلفاء. و كان الشافعية - كامامهم - أساتيذ جدل، و كمثلهم كان أهل الظاهر أتباع داود [90] ، و قد بدأ شافعيا. و أما المحدثون فقد كانوا يمثلون السلف و الدفاع عن السنة. و كانت خلافات المتفقهة سمة العصر، و مثلهم المالكية.
[ صفحه 294]
و في القرن الرابع الهجري جاب المقدسي [91] (380) العالم الاسلامي، فذكر: «أن أهل الأندلس كانوا اذا وقعوا علي معتزلي أو شيعي قتلوه!» ثم وصف تناحر الوسط العلمي في عصره بعبارات حادة، قال: «قلما رأيت في بغداد من فقهاء أبي حنيفة الا رأيت أربعا: الرياسة مع لباقة فيها، و الحفظ، و الخشية، و الورع. و في أصحاب مالك أربعا: النقل، و البلادة، و الديانة، و السنة. و في أصحاب الشافعي: النظر، و الشغب، و المروءة، و الحمق. و في أصحاب داود: الكبر، والحدة، والكلام، و اليسار. و في الشيعة: البغضة، والفتنة، و اليسار، والصيت».
أما الصفتان الأوليان اللتان يصف بهما الشيعة فمردهما الي التمسك بمقدساتهم و علومهم في مواجهة المتعصبين الذين لا يكفون عن التناؤش معهم من قريب أو بعيد. و أماالصيت، فأي صيت في الأمة أبعد من صيت أهل البيت أو محبيهم؟! و أما اليسار فمرده الي فتوح الله عليهم بالعلم الذي طالما علمهم الامام جعفر الصادق، في منهج كامل في الاقتصاد، سنعرض له فيما بعد.
[ صفحه 295]
پاورقي
[1] تقدمت ترجمته سابقا.
[2] رجال النجاشي: ص 10، فهرست الشيخ: ص 57، وسائل الشيعة: ج 30 ص 291، مستدرك الوسائل: ج 17 ص 315، شرح أصول الكافي: ج 11 ص 84، الاحتجاج: ج 2 ص 61، خلاصة الأقوال: ص 73، ايضاح الاشتباه: ص 81، رجال ابن داود: ص 29.
[3] وسائل الشيعة: ج 19 ص 317، المراجعات: ص 415، خلاصة الأقوال: ص 74.
[4] سفينة البحار: ج 1 ص 7، المراجعات: ص 415، رجال النجاشي: ص 8.
[5] من لا يحضره الفقيه: ج 4 ص 435، وسائل الشيعة: ج 30 ص 22، رجال النجاشي: ص 10، اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 622، ايضاح الاشتباه: ص 81، رجال ابن داود: ص 30.
[6] وسائل الشيعة: ج 3 ص 200، حلية الأبرار: ج 1 ص 54، رجال النجاشي: ص 12، رجال ابن داود: ص 29 و 212، معجم رجال الحديث: ج 1 ص 133.
[7] تهذيب المقال: ج 1 ص 230، معجم رجال الحديث: ج 1 ص 133، أمان الأمة من الاختلاف: ص 25.
[8] نهج السعادة: ج 7 ص 194، رجال النجاشي: ص 12، معجم رجال الحديث: ج 1 ص 123، تهذيب المقال: ج 1 ص 230.
[9] تهذيب المقال: ج 1 ص 229، سفينة البحار: ج 1 ص 7، الاجتهاد و التقليد للسيد الخميني: ص 67، رجال النجاشي: ص 11، رجال ابن داوود: ص 29، معجم رجال الحديث: ج 1 ص 133.
[10] أبا بن عثمان بن يحيي بن زكريا اللؤلؤي البجلي بالولاء؛ أبوعبدالله، المعروف بالأحمر، عالم بالأخبار و الأنساب، امامي، أصله من الكوفة و كان يسكنها تارة، و يسكن البصرة تارة أخري. و ممن أخذ عنه: أبوعبيدة معمر بن المثني، و أبوعبدالله محمد بن سلام. له كتب منها: (المغازي) في أخبار المبتدأ و المبعث و غزوات الرسول صلي الله عليه و اله و سلم و السقيفة والردة. توفي سنة 200 ه (الأعلام: ج 1 ص 27).
و هو من رجال الحديث، عده الكشي من أصحاب الاجماع، روي عن الامامين: الصادق و الكاظم عليه السلام. (موسوعة مؤلفي الامامية: ج 1 ص 116).
[11] رجال النجاشي: ص 12، المراجعات: ص 415، معجم رجال الحديث: ج 1 ص 133.
[12] لم يكن لأبان أي رواية في صحيح مسلم و لا في السنن الحديثية، و انما رووا عن أبان بن عثمان بن عفان الوالي المحدث، و لعل المؤلف اشتبه في الاسم فظنه أبان الأحمر.
[13] ليس له كتاب في الأصول، و انما عنده أصل من الاصول الحديثية، رواه أحمد بن محمد بن عيس عن محسن بن أحمد عنه. راجع موسوعة مؤلفي الامامية: ج 1 ص 116. و عنده كتاب في التاريخ أشار اليه النجاشي: ص 13 الي أنه حسن كبير يجمع المبتدأ و المغازي و الوفاة و الردة...، و ذكره الطوسي في الفهرست: ص 7.
[14] ثابت بن دينار الثمالي الأزدي بالولاء؛ أبوحمزة، من رجال الحديث الثقات عند الامامية، وروي عنه بعض أهل السنة. و هو من أهل الكوفة، قتل ثلاثة من أولاده مع زيد بن علي، و كان الرضا عليه السلام يقول: «هو لقمان زمانه». و كان أبوه مولي للمهلب بن أبي صفرة. له كتاب في تفسير القرآن، و كتاب الزهد، و كتاب النوادر. توفي سنة 150 ه. (الأعلام: ج 2 ص 98).
ترجم له البخاري في التاريخ الكبير: ج 2 ص 165.. و قال: سمع منه أبونعيم و وكيع.
[15] المعروف عن أبي حمزة الثمالي رضي الله عنه أنه قدم أربعة من الائمة و تشرف بخدمتهم، و لذا نال هذه الحظوة، بل أن الامام الرضا عليه السلام عندما أثني عليه علل قوله بأنه قدم أربعة منا: علي بن الحسين، و محمد بن علي، و جعفر بن محمد و موسي بن جعفر. راجع اختيار معرفة الرحال: ج 2 ص 458.
[16] هو اسماعيل بن عبدالرحمان السدي، تابعي، حجازي الأصل، سكن الكوفة. قال فيه ابن تغري بردي: صاحب التفسير و المغازي و السير، و كان اماما عارفا بالوقائع و أيام الناس. (الأعلام: ج 1 ص 317).
[17] في بعض المصادر «كسلمان في زمانه» و في بعضها الرواية عن الصادق عليه السلام. و لا تنافي في أن تذكر عن أكثر من امام بأكثر من صيغة، راجع شرح أصول الكافي: ج 6 ص 77، ووسائل الشيعة: ج 19 ص 439، و الرواشح السماوية: ص 96، و اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 458، و تفسير أبي حمزة الثمالي: ص 7 و 67، و خلاصة الأقوال: ص 86، و ايضاح الاشتباه: ص 125، و رجال ابن داود: ص 216، و التحرير الطاوسي: ص 102، و نقد الرجال: ص 311.
[18] و حمزة اكبر أولاده روي ذلك النجاشي في رجاله: ص 289 ترجمة رقم 294، و معجم رجال الحديث: ج 4 ص 293.
[19] في سنن الترمذي: ج 3 ص 48 كتاب الزكاة الحديث 659. و ينقل المزي في تهذيب الكمال: ج 4 ص 358 جملة أسانيد تنقل عنه في الترمذي و خصائص النسائي.
[20] مرت ترجمته سابقا.
[21] قال ابن النديم في الفهرست: ص 224: و قيل: سمي شيطان الطاق لأنه كان يتصرف و يشهد الدنانير، فلاحاه قوم في دينار جوبوه و بهرجه هو فأصاب و أخطأوا، و الزمهم الحجة، فقال: أنا شيطان الطاق، يعني: طاق المحمال بالكوفة، موضع دكانه».
و قال المفيد في الاختصاص: ص 204: «و لقبه الناس شيطان الطاق، و ذلك أنهم شكوا في درهم فعرضوه عليه، فقال لهم: ستوق [درهم زيف ملبس بالفضة] فقالوا: ماهو الا شيطان الطاق».
[22] لسان الميزان لابن حجر: ج 5 ص 300.
[23] التحفة السنية للسيد عبدالله الجزائري: ص 10، شرح أصول الكافي: ج 5 ص 89، الارشاد للمفيد: ج 2 ص 195، الاحتجاج: ج 2 ص 123، مدينة المعاجز: ج 5 ص 267، بحارالأنوار: ج 48 ص 204، طرائف المقال: ج 2 ص 559، معجم رجال الحديث: ج 18 ص 42، اعلام الوري للطبرسي: ج 1 ص 531.
[24] تحف العقول: ص 308، بحارالأنوار: ج 75 ص 286، مستدرك سفينة البحار: ج 6 ص 602، اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 424 و ج 2 ص 434.
[25] هو أبوخالد الكابلي.
[26] مستدرك سفينة البحار: ج 6 ص 602، اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 424، معجم رجال الحديث: ج 18 ص 37، الكني و الالقاب: ج 2 ص 438، هامش تحف العقول: ص 308، هامش بحارالأنوار: ج 75 ص 286.
[27] منتهي الآمال: ج 2 ص 277، و المناظرة كاملة في الاحتجاج: ج 2 ص 141، و البحار: ج 6 ص 180 أيضا.
[28] مواقف الشيعة: ج 2 ص 352، قاموس الرجال: ج 9 ص 215، تاريخ بغداد: ج 13 ص 411، المستفاد من ذيل تاريخ بغداد: ج 2 ص 86.
[29] قاموس الرجال: ج 9 ص 215، مواقف الشيعة: ج 2 ص 352، تاريخ بغداد: ج 13 ص 411، المستفاد من ذيل تاريخ بغداد: ج 2 ص 86. و قد ورد بلفظ آخر بأن طلب منه ألف درهم أو خمسمائة دينار، أنظر: الاحتجاج: ج 2 ص 148، و مختصر بصائر الدرجات: 204، و بحارالأنوار: ج 53 ص 107.
[30] الحدائق الناضرة: ج 24 ص 121، هامش تحف العقول: ص 308، الاحتجاج: ج 2 ص 149، مناقب آل أبي طالب: ج 3 ص 197، بحارالأنوار: ج 47 ص 400 و ج 75 ص 286، مواقف الشيعة: ج 1 ص 332، قاموس الرجال: ج 8 ص 310 و ج 9 ص 215، زهر الربيع: ص 24 و 31 و 142، العقد الفريد: ج 4 ص 42، نقد الرجال: ج 4 ص 282، رجال الكشي: 186 ذيل الحديث 329، فهرست ابن النديم: 224، تاريخ بغداد: ج 13 ص 41، المستفاد من ذيل تاريخ بغداد: ج 2 ص 86.
[31] ذكرها: لسان الميزان: ج 5 ص 301، فتح الملك العلي: ص 144.
[32] سبق تخريجه.
[33] قال الكشي: «اجتمعت العصابة علي تصحيح ما يصح عن هؤلاء، و تصديقهم لما يقولون، و أقروا لهم بالفقه... ستة نفر: جميل بن دراج... أبان بن عثمان» رجال الكشي: ص 375، و نقل عن الكشي كل من: تنقيح المقال: ج 2 ص 218، و رجال الطوسي: 264، و الرواشح السماوية للداماد: ص 46. و الأصول الأصيلة : ص 57.
[34] الفهرست لابن النديم: ص 222.
[35] جهم بن صفوان السمرقندي؛ أبومحرز، من موالي بني راسب، رأس الجهمية. قال الذهبي: الضال، المبدع، هلك في زمان صغار التابعين، و قد زرع شرا عظيما، كان يقضي في عسكر الحارث بن سريج الخارج علي أمراء خراسان، فقبض عليه نصر بن سيار، فطلب جهم استبقاءه، فقال نصر: لا تقوم علينا مع اليمامة اكثر مما قمت، و أمر بقتله، فقتل سنة 128 ه. (الأعلام: ج 2 ص 141).
[36] الفصول المختارة للشيخ المفيد: ص 49، بحارالأنوار: ج 10 ص 293 و ج 29 ص 69 و ج 75 ص 296، المناظرات في الامامة: ص 140 و 144،الدرجات الرفيعة: ص 91، طرائف المقال: ج 2 ص 565، فهرست ابن النديم: ص 224.
[37] الفهرست: ص 224.
[38] مصباح المتهجد: ص 672، سعد السعود: ص 73، اقبال الأعمال: ج 2 ص 36، بحار الانوار: ج 35 ص 287، الفهرست لابن النديم: ص 224.
[39] العبارة كما يرويها الأعلام: «مثل هذا حي و يبقي لي ملكي ساعة واحدة؟! فو الله للسان هذا أبلغ في قلوب الناس من مائة سيف». راجع: كمال الدين و تمام النعمة: ص 368، و بحارالأنوار: ج 48 ص 202 و ج 69 ص 151.
[40] الفهرست لابن النديم: ص 223.
[41] الدرجات الرفيعة: ص 91، مناقب آل أبي طالب: ج 2 ص 249، بحارالأنوار: ج 38 ص 3، مواقف الشيعة: ج 2 ص 474، العقد الفريد: ج 2 ص 412، عيون الأخبار لابن قتيبة: ج 2 ص 150.
[42] تحف العقول: ص 396، مستدرك الوسائل: ج 11 ص 299، بحارالأنوار: ج 1 ص 153 و ج 75 ص 312، مستدرك سفينة البحار: ج 2 ص 356 و ج 9 ص 9، نهج السعادة: ج 7 ص 346.
[43] رد السيد المرتضي في كتابه الشافي دعوي كون هاشم يقول بالتجسيم، و اكثر أصحابنا يقولون أنه أورد ذلك علي سبيل المعارضة للمعتزلة. (اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 561 - 562).
[44] الكافي: ج 1 ص 169 - 171، علل الشرائع: ج 1 ص 193 - 195، الأمالي للصدوق: ص 686 - 687، كمال الدين و اتمام النعمة: ص 207 - 209، شرح أصول الكافي: ج 5 ص 85 و ص 86، الاحتجاج: ج 2 ص126 - 128، بحار الأنوار: ج 23 ص 6 - 8 و ج 58 ص 248 - 249.
[45] ذكر ابن النديم في الفهرست: ص 223 خمسة و عشرين كتابا، منها الكتب التي ذكرها المؤلف.
[46] قال جرجي زيدان في مجلة «الهلال» علي ما حكي عنه: «انه من تلامذه الصادق عليه السلام و ان أعجب شي ء عثرت عليه في أمر الرجل أن الأوربيين اهتموا بأمره أكثر من المسلمين و العرب، و كتبوا فيه و في مصنفاته تفاصيل، و قالوا: انه أول من وضع أساس الشيمي الجديد، و كتبه في مكاتبهم كثيرة، و هو حجة الشرقي علي الغربي الي أبد الدهر». (انظر معجم رجال الحديث: ج 4 ص 328).
[47] هو أبوبكر؛ محمد بن زكريا الرازي، المكني بجالينوس العرب، أو طبيب المسلمين. مولده و منشؤه بالري، قدم بغداد و له من العمر نيف و ثلاثون سنة، و كان في ابتداء أمره يضرب بالعود. اشتغل بالطب علي أبي الحسن علي بن زين الطبري، و صار امام وقته في الطب، و كان متقنا لهذه الصنعة، تشد اليه الرحال. و ألف كتبا كثيرة في الطب، عمي في آخر زمانه. توفي قريبا من سنة 311 - 320 ه. (معجم المطبوعات العربية: ج 1 ص913).
[48] راجع معجم المطبوعات العربية لالياس سركيس: ج 1 ص 913.
[49] الفهرست لابن النديم: ص 421 و يقول: «والرازي يقول في كتبه المؤلفة في الصنعة: قال استاذنا أبوموسي، جابر بن حيان».
[50] ليس فقط غير المسلمين بل حتي المسلمين الذين لا يريدون فضلا لأهل البيت! حتي أن بعضهم عد جابر بن حيان شخصية أسطورية! و ذلك لثبوت أخذ ابن حيان علم الكيمياء عن جعفر الصادق..
راجع: الامام الصادق و المذاهب الأربعة لأسد حيدر: ج 1 ص 425.
[51] الفهرست: ص 420، هدية العارفين: ج 1 ص 249، معجم المطبوعات العربية لالياس سركيس: ج 1 ص 664 و ص 700، الذريعة: ج 5 ص 121 و ج 7 ص 60 و ج 17 ص 160، ينابيع المودة: ج 3 ص 160، حياة الامام الرضا عليه السلام: ج 2 ص 187.
[52] نقلا عن كتاب الحاصل لابن حيان ذكره الحاج حسين الشاكري في كتابه: الامام جعفر الصادق عليه السلام: ج 1 ص 202، و الدكتور محمد يحيي الهاشمي في كتابه الامام الصادق ملهم الكيمياء: ص 116، و أيضا موجود في رسائل جابر بن حيان: ج 1 ص 311.
[53] خالد بن يزيد بن معاوية بن أبي سفيان الأموي القرشي؛ أبوهاشم، حكيم قريش و عالمها في عصره، اشتغل بالكيمياء و الطب و النجوم، فأتقنها و ألف فيها رسائل. اختلفوا في سنة وفاته، الي أن قال الذهبي: و فيها (أي سنة 90 ه) علي الأصح توفي خالد بن يزيد، و كان موصوفا بالعلم و الدين و العقل. و شكك ابن الاثير في بعض نواحي علمه، فقال: يقال: انه أصاب علم الكيمياء، و لا يصح ذلك لأحد.
و قال البيروني: كان خالد أول فلاسفة الاسلام. و قال ابن النديم: أمر بنقل الكتب من اللسان اليوناني و القبطي الي العربي. (الأعلام: ج 2 ص 300).
[54] رسائل جابر بن حيان: ج 1 ص 164، و راجع: الامام جعفر الصادق للحاج حسين الشاكري: ج 1 ص 202، و الامام الصادق ملهم الكيمياء: ص 161، و بعض ماورد من سيرة الامام الصادق لمركز المصطفي: ص 580.
[55] المعروف أن المستشرق الفرنسي (بول كراوس) و من قبله استاذه (روسكا) كانا يشككان في نسبة هذه الكتب الي جابر، بل الي العقلية العربية، و يدعيان أن صورة جابر صورة خيالية، و أن الرسائل الخمسمائة لجابر انما هي لعدة علماء!!
و قد قام الكاتب و العالم المصري اسماعيل مظهر بمناقشة آراء كراوس و الرد علي ما أورده من شكوك واهية، في سلسلة مقالات نشرتها مجلة «المقتطف» في الأعداد 554:68 -551 ،617 ،625).
كما أن الأستاذ أحمد زكي صالح نشر سلسلة أخري من المقالات في نفس الموضوع في مجلة «الرسالة المصرية» السنة الثامنة:1204-1206، 1235-1237، 1268-1270، 1299-1302.
[56] الفهرست لابن النديم: ص 423.
[57] ذكر الطبراني عن أحمد بن رشدين قال: سمعت أحمد بن صالح يقول: كان الدراوردي من أهل اصبهان، نزل بالمدينة، فكان يقول للرجل اذا أراد أن يدخل: أندرون! فلقبه أهل المدينة الدراوردي (طبقات المحدثين باصبهان: ج 1 ص 412).
و قال الزركلي: هو عبدالعزيز بن محمد بن عبيد الدراوردي، الجهني بالولاء، المدني؛ أبومحمد، محدث. روي عنه خلق كثير منهم سفيان و شعبة، و كان سيئ الحفظ، توفي بالمدينة سنة 186 ه. (الأعلام: ج 4 ص 25).
[58] جرير بن عبدالحميد بن قرط الرازي الضبي، محدث الري في عصره، رحل اليه المحدثون لسعة علمه، و كان ثقة. مولده و وفاته بالري سنة 188 ه، و هو كوفي الأصل. (الأعلام: ج 2 ص 119).
[59] ابراهيم بن طهمان بن شعيب الهروي الخراساني؛ أبوسعيد، حافظ، من كبارهم في خراسان، ولد في هراة، و أقام في نيسابور و بغداد، و توفي بنيسابور سنة 168 ه، و قيل: بمكة.
قال فيه الفيروزآبادي: من أئمة الاسلام علي ارجاء فيه، و قيل: رجع عن الارجاء. و نقل عن أبي زرعة: كنت عند أحمد بن حنبل، فذكر ابراهيم بن طهمان، و كان متكئا من علة، فجلس و قال: لا ينبغي أن يذكر الصالحون فيتكأ. (الأعلام: ج 1 ص 44).
[60] هو الضحاك بن مخلد بن الضحاك بن مسلم الشيباني بالولاء، البصري، المعروف بالنبيل، شيخ حفاظ الحديث في عصره، له جزء في الحديث، ولد بمكة سنة 122 ه، و تحول الي البصرة فسكنها و توفي بها سنة 212 ه (الأعلام: ج 3 ص 215). قال ابن حجر في التهذيب: ج 1 ص 444 ثقة ثبت.
[61] ذكره البخاري في التاريخ الكبير: ج 4 ص 336، و الرازي في الجرح و التعديل: ج 4 ص 463، والنجاشي في رجاله: ص 205.
[62] رواه هارون بن مسلم. راجع رجال النجاشي ص 205.
[63] عبدالعزيز بن عبدالله بن أبي سلمة التيمي، مولاهم المدني، فقيه، من حفاظ الحديث الثقات، له تصانيف، كان و قورا عاقلا ثقة. أصله من اصبهان، نزل المدينة، ثم قصد بغداد فتوفي فيها سنة 164. و صلي عليه الخليفة المهدي، و دفن في مقابر قريش، و هو يعد من فقهاء المدينة. (الأعلام: ج 4 ص 22).
[64] مرت ترجمته سابقا.
[65] الفضيل بن عياض بن مسعود التميمي اليربوعي؛ أبوعلي، شيخ الحرم المكي، من أكابر العباد الصلحاء. كان ثقة في الحديث، أخذ عنه خلق منهم الامام الشافعي، ولد في سمرقند سنة 105 ه، و نشأ بأبيورد، و دخل الكوفة و هو كبير، و أصله منها، ثم سكن مكة و توفي بها سنة 187 ه. (الأعلام: ج 5 ص 153).
[66] القاسم بن معن بن عبدالرحمان المسعودي الهذلي الكوفي؛ أبوعبدالله، قاضي الكوفة، من حفاظ الحديث، و كان عالما بالعربية و الأخبار و الأنساب و الأدب، و من أروي الناس للحديث والشعر، يقال له: شعبي زمانه، و كان سخيا، و هو من أحفاد الصحابي الجليل عبدالله بن مسعود، واليه نسبته. له كتب: (النوادر) في اللغة، و (غريب المصنف) توفي سنة 175 ه. (الأعلام: ج 5 ص 186).
[67] حفص بن غياث بن طلق بن معاوية النخعي الأزدي الكوفي، قاض من أهل الكوفة، ولي القضاء لهارون ببغداد الشرقية، ثم ولاه قضاء الكوفة و مات فيها سنة 194 ه. كان من الفقهاء و حفاظ الحديث الثقات، حدث بثلاثة أو أربعة آلاف حديث من حفظه، وله كتاب فيه نحو (170) حديثا من روايته، و هو صاحب أبي حنيفة، و يذكره الامامية في رجالهم. (الأعلام: ج 2 ص 264).
[68] منصور بن المعتمر بن عبدالله السلمي؛ أبوعتاب، من أعلام رجال الحديث، من أهل الكوفة، لم يكن فيها أحفظ للحديث منه، و كان ثقة ثبتا. (الأعلام: ج 7 ص 305).
[69] مسلم بن خالد بن مسلم بن سعيد القرشي المخزومي، مولاهم، المعروف بالزنجي، تابعي من كبار الفقهاء، كان امام أهل مكة. أصله من الشام، لقب بالزنجي لحمرته، أو علي الضد لبياضه، و به تفقه الامام الشافعي قبل أن يلقي مالكا، و هو الذي أذن للشافعي بالافتاء، توفي سنة 179 ه (الأعلام: ج 7 ص 222).
[70] يحيي بن سعيد بن فروخ القطان التميمي؛ أبوسعيد، من حفاظ الحديث، ثقة حجة، من أقران مالك و شعبة، من أهل البصرة، كان يفتي بقول أبي حنيفة، و أورد له البلخي سقطات، و لم يعرف له تأليف. الا ما في كشف الظنون من أن له كتاب «المغازي»، قال أحمد بن حنبل: ما رأيت بعيني مثل يحيي القطان. ولد سنة 120 ه و توفي سنة 198 ه. (الأعلام: ج 8 ص 147).
[71] وقد سلط الله علي الشعبي من الثقات الأثبات من كذبه و استخف به جزاء وفاقا، كما نبه علي ذلك ابن عبدالبر في كتابه «جامع بيان العلم» حيث أورد كلمة ابراهيم النخعي الصريحة في تكذيب الشعبي، ثم قال ما هذا لفظه:
و أظن الشعبي عوقب لقوله في الحارث الهمداني: حدثني الحارث و كان أحد الكذابين! قال ابن عبدالبر «و لم يبن من الحارث كذب، و انما نقم عليه افراطه في حب علي، و تفضيله له علي غيره (قال) و من هاهنا كذبه الشعبي، لأن الشعبي يذهب الي تفضيل أبي بكر، و الي أنه أول من أسلم، و تفضيل عمر...».
راجع: جامع بيان العلم، باب حكم العلماء بعضهم في بعض: ج 2 ص 189، و نقل الكلام أيضا في المراجعات: ص 118، و معالم المدرستين: ج 1 ص 257.
[72] سير أعلام النبلاء: ج 1 ص 59، ميزان الاعتدال: ج 1 ص 5، تهذيب الكمال: ج 2 ص 8، فتح الملك العلي: ص 285.
[73] بحر الدم ليوسف بن البرد: ص 12، تهذيب التهذيب لابن حجر: ج 1 ص 81، و نقل عبدالله بن عدي هذه العبارة عن السعدي في الكامل: ج 1 ص 389.
[74] و يقول الذهبي: فلقائل أن يقول: كيف ساغ توثيق مبتدع، وحد الثقة العدالة و الاتقان؟ فكيف يكون عدلا من هو صاحب بدعة؟
و جوابه: أن البدعة علي ضربين: فبدعة صغري كغلو التشيع، أو كالتشيع بلا غلو و لا تحرف، فهذا كثير في التابعين و تابعيهم مع الدين و الورع! فلو رد حديث هؤلاء لذهب جملة من الآثار النبوية، و هذه مفسدة بينة. ثم بدعة كبري كالرفض الكامل و الغلو فيه، والحط علي أبي بكر و عمر...، و لم يكن أبان يعرض للشيخين أصلا بل قد يعتقد عليا أفضل منهما. (ميزان الاعتدال: ج 1 ص 5، سير أعلام النبلاء: ج 1 ص 59).
[75] ميزان الاعتدال: ج 1 ص 5، و راجع سير أعلام النبلاء: ج 1 ص 59.
[76] راجع تهذيب التهذيب: ج 3 ص 101، و ميزان الاعتدال: ج 1 ص 640.
[77] المصدران السابقان.
[78] ميزان الاعتدال: ج 1 ص 358، الكشف الحثيث لسبط ابن العجمي: ص 80.
[79] شرح معاني الآثار لأحمد بن محمد بن سلمة: ج 1 ص 47، ميزان الاعتدال: ج 1 ص 408 و 409 و لكن ابن عدي في عبارته هذه انما ينقل قول أحمد بن حنبل.
[80] الجرح و التعديل للرازي: ج 2 ص 481، الكامل لعبدالله بن عدي: ج 2 ص 145، تهذيب الكمال للمزي: ج 5 ص 46، ميزان الاعتدال: ج 1 ص 409، تهذيب التهذيب: ج 2 ص 81.
[81] و هذه آراء الرجاليين في تشيعه: قال الذهبي: عبدالرزاق بن همام بن نافع، الحافظ الكبير، عالم اليمن، أبوبكر الحميري الصنعاني، الثقة الشيعي. (سير أعلام النبلاء: ج 9 ص 563 الرقم 220) و قال العجلي: كان يتشيع. (تاريخ الثقات: ص 302 الرقم 1000) و قال ابن عدي: الا أنهم نسبوه الي التشيع.. (الكامل: ج 5 ص 1952). و عده الشيخ الطوسي في أصحاب الامام الصادق عليه السلام (رجال الشيخ الطوسي: ص 265 الرقم 3805).
[82] راجع في ذلك تهذيب الكمال: ج 18 ص 52 - 56.
[83] و لعل العلة في ذلك أن ابن حنبل لم يكن يري عبدالرزاق شيعيا.
يقول عبدالله بن أحمد بن حنبل: سألت أبي، قلت: عبدالرزاق كان يتشيع و يفرط في التشيع؟ فقال: أما أنا فلم أسمع منه في هذا شيئا، و لكن كان رجلا تعجبه أخبار الناس. (علل أحمد: ج 1 ص 233).
[84] قال الذهبي: زبيد بن الحارث اليامي الكوفي، الحافظ، أحد الأعلام (سير اعلام النبلاء: ج 5 ص 296 الرقم 141) و من ثقات التابعين. (ميزان الاعتدال: ج 2 ص 66 الرقم 2829) و قال عمرو بن علي عن يحيي بن معين: ثبت (الجرح و التعديل: ج 3 ص 623 الرقم 2818) و قال اسحاق بن منصور عن يحيي بن معين، و أبوحاتم، و النسائي: ثقة. (تهذيب الكمال: ج 7 ص 291، الطبقات الكبري: ج 6 ص 310) و قال ابن حجر: ثقة، ثبت عابد. (تقريب التهذيب: ج 1 ص 257). و قال الذهبي: فيه تشيع يسير. (ميزان الاعتدال: ج 2 ص 66 الرقم 2829). روي له في الكتب الستة. (تهذيب الكمال: ج 9 ص 289 الرقم 1257).
[85] ميزان الاعتدال للذهبي: ج 2 ص 66، و عنه نهج السعادة: ج 5 ص 54، المراجعات: ص 170 و ص 161 و ص 132 و ص 125، و نص عبارة الذهبي: «و قال أبواسحاق الجوزجاني كعوائده في فظاظة عبارته: كان من أهل الكوفة قوم لا يحمد الناس مذاهبهم، هم رؤوس محدثي الكوفة، مثل أبي اسحاق، و منصور، و زيد اليامي، و الأعمش و غيرهم من أقرانهم، احتملهم الناس لصدق ألسنتهم في الحديث، و توقفوا عندما أرسلوا».
[86] راجع في ذلك تهذيب الكمال: ج 9 ص 289 الرقم 1957، فقد أسرد الرواة عنه و عمن روي في الكتب الستة و المسانيد. و انظر أيضا: صحيح البخاري: ج 1 ص 17 كتاب الايمان، صحيح مسلم: ج 3 ص 1553 كتاب الاضاحي، سنن أبي داود: ج 3 ص 40 كتاب الجهاد، الحديث 2625، سنن النسائي: ج 7 ص 122 كتاب تحريم الدم، باب قتال المسلم، سنن ابن ماجة: ج 1 ص 504 ح 1584.
[87] تهذيب التهذيب لابن حجر: ج 1 ص 81.
[88] محل الفراغ هو: «اعتقاد تفضيل علي علي عثمان و...».
[89] «و تفضيلهما».
[90] هو داود بن علي بن خلف الاصبهاني، الملقب بالظاهري، أحد الائمة المجتهدين في الاسلام، تنسب اليه الطائفة الظاهرية، و سميت بذلك لأخذها بظاهر الكتاب والسنة، و اعراضها عن التأويل و الرأي و القياس، و كان داود أول من جهر بهذا القول. ولد في الكوفة سنة 201 ه، و سكن بغداد، و انتهت اليه رئاسة العلم فيها، قال ابن خلكان: كان يحضر مجلسه كل يوم أربعمائة صاحب طيلسان أخضر. و قال ثعلب: كان عقل داود اكبر من علمه. و له تصانيف عديدة، توفي في بغداد سنة 270 ه. (الأعلام: ج 2 ص 333).
[91] محمد بن أحمد بن أبي بكر البناء، المقدسي؛ أبوعبدالله، رحالة جغرافي، ولد في القدس، و تعاطي التجارة، فتجشم أسفارا هيأت له المعرفة بغوامض أحوال البلاد، ثم انقطع الي تتبع ذلك، فطاف اكثر بلاد الاسلام، و صنف كتابه «أحسن التقاسيم في معرفة الأقاليم» قال المستشرق غلد مسيتر: امتاز المقدسي عن سائر علماء البلدان بكثرة ملاحظاته و سعة نظره. و قال سبزنغر: لم يتجول سائح في البلاد كما تجول المقدسي، و لم ينتبه أحد أو يحسن ترتيب ما علم به مثله. ولد سنة ة 336 ه، و توفي سنة 380 ه. (الأعلام: ج 5 ص 312).
علم الكيمياء
بدا للبحث واضحا أن الامام الصادق عليه السلام، قد أسهم في ارساء قواعد العلم التجريبي، و مهد السبيل أمام المكتشفين لكثير من العناصر و الجزئيات بدقة و امعان، و كان علم الكيمياء في طليعة مفردات العلم التجريبي الذي حقق فيه الامام الصادق سبقا علميا، فان لم يكن هو المكتشف الأول له عند العرب، فلا أقل أنه من أوائل الذين أفادوا به الأجيال المستقبلية، علي أن الذي ثبت للبحث أن الرأي الأول هو الأقرب لدي التدقيق.
و كان تلميذه الأول في هذا الميدان هو جابر بن حيان الكوفي، و كان جابر من الأفذاذ الذين سبقوا الي التخصص في (علم الصنعة) [1] و ما زالت نظرياته في (الكيمياء) موضع عناية الدارسين في الشرق و الغرب.
و هناك ظاهرتان أشار لهما الأستاذ محمد أبوزهرة:
1- ان الاتفاق منعقد علي أن جابرا كان أول المشتغلين بالكيمياء في المسلمين.
2- ان مؤرخي المسلمين يتفقون علي حقيقتين:
أ) اشتغال جابر بالكيمياء و الطبيعة.
ب) صلته بالامام الصادق، و أنه كان تلميذه [2] .
[ صفحه 368]
و تعود البداية الي أيام الامام محمد الباقر عليه السلام، فيما أشار اليه الأستاذ عبد الرحمن الشرقاوي لدي ترجمته الامام الصادق، فقال:
«تتلمذ عليه جابر بن حيان، و كان أبوه شيعيا قتل دفاعا عن الحقيقة و في حب آل البيت، فاصطنع الامام محمد الباقر - والد الامام جعفر - ذلك الفتي اليتيم، و فقهه في الدين، حتي اذا ورث الأمانة جعفر (الصادق) أخذ بيد جابر بن حيان، و تعهده و حثه علي دراسة علوم الحياة، و زوده بمعمل، و أمر أن ييسر كتاباته لينتفع بها الناس، و خصص له وقتا في كل يوم يتدارسان فيه علوم الطبيعة و الكيمياء و الطب» [3] .
يقول الأستاذ كراوس في دائرة المعارف الاسلامية:
«جابر بن حيان الأزدي الكوفي تلميذ الامام الشيعي السادس جعفر الصادق...
و يقول جابر: أنه تلقي علومه من سيده جعفر الصادق، و يردها جميعا الي أستاذه هذه الذي يسميه (معدن الحكمة) و يصرح بأنه لم يبق له - أي جابر - الا جمعها و ترتيبها» [4] .
و تلمذة جابر علي الامام الصادق مما لا يخالجه الشك. و أخذه عنه علم الكيمياء مجمع عليه. يقول الدكتور محمد يحيي الهاشمي:
«و لدي مطالعتنا للتراث الضخم الذي خلفه لنا جابر عن الكيمياء، نري اعترافا صريحا بأن المعلم لهذه الصنعة هو الامام جعفر الصادق» [5] .
و كان جابر بن حيان قد ألف ألفا و خمسمائة رسالة من تقريرات الامام
[ صفحه 369]
الصادق عليه السلام في علم الكيمياء. و الطب في ألف ورقة بل في ألفين [6] .
و كانت رسائل جابر في الكيمياء و سواها موضع جدل و نقاش عند جماعة من الباحثين، حتي قيل: ان غير جابر كتبها و نحلها جابرا دون مسوغ علمي.
و لعل الهدف وراء ذلك كون جابر تلميذا للامام الصادق لا أكثر و لا أقل.
الا أن ابن النديم رد ذلك بحكمة و محاكمة عقلية، فقال:
«ان رجلا فاضلا يجلس و يتعب، و يصنف كتابا يحتوي علي ألفي ورقة، يتعب قريحته و فكره باخراجه، و يتعب يده و جسمه بنسخه، ثم ينحله لغيره - اما موجودا أو معدوما - ضرب من الجهل، و ان ذلك لا يستمر علي أحد، و لا يدخل تحته من تحلي ساعة واحدة بالعلم، و أي فائدة في هذا و أي عائدة، و الرجل له حقيقة، و أمره أظهر و أشهر، و تصنيفاته أعظم و أكثر» [7] .
و قد تابعه في هذا الدكتور زكي نجيب محمود، فدفع تلك الأوهام [8] .
و قال الأستاذ محمد أبو زهرة - و هو يتحدث عن جابر و رسائله في الكيمياء، و علاقة الامام:
«ان كل تشكيك في نسبة الرسائل الي جابر لا يعتمد علميا علي أساس...
و نجد أنه يذكر الصادق في هذه الرسائل بما يدل علي أنه كان ذا صلة بها، يعلم بمضمونها، و يوجهه في تدوينها» [9] .
و كانت رحلة جابر الي الكوفة بداية لمسيرته الكيميائية في التحصيل، حتي برز بذلك و نبغ، و أصبح ذا سمعة لامعة في حياة الكيمياء، بعد أن أتقن أسسها في
[ صفحه 370]
المدينة علي يد الامام الصادق عليه السلام، فقد كان أبوه الامام الباقر قد شمله برعايته يتيما حتي كبر، و خصص له الامام الوقت الذي يدارسه فيه بعلم الكيمياء حتي استقل به.
يقول الأستاذ (برتلو) في بحثه الذي نشره بباريس عن الكيمياء عند العرب:
«ان اسم جابر ينزل في تأريخ الكيمياء منزلة اسم أرسطو في تأريخ المنطق..» [10] .
و كان الدكتور محمد محمد الفياض قد ذهب الي أن جابرا اتصل بالامام عليه السلام بعد رحلته الي الكوفة، فيما قرأت رأينا في الموضوع، يقول:
«و رحل جابر الي الكوفة، و تمكن بعد ذلك من أن يتصل بالامام جعفر الصادق، و تلقي عنه الكيمياء، و لازمه ملازمة الصديق» [11] .
و جابر لازم الامام ملازمة التلميذ لأستاذه، و لا مانع في خلق الامام الصادق و تواضعه أن يكون تلميذه صديقا له.
و لعل ما ذهب اليه المستشرق الكبير هوالميار هو الصواب بعينه اذ يقول:
«ان جابرا هو تلميذ جعفر الصادق و صديقه، و قد وجد في امامه سندا، و معينا، و راشدا أمينا، و موجها لا يستغني عنه، و قد سعي جابر أن يحرر الكيمياء بارشاد أستاذه، من أساطير الأولين التي علقت بها من الاسكندرية، فنجح في هذا السبيل الي حد بعيد» [12] .
و قد تعقب الأستاذ محمدحسن آل ياسين جملة من هذه الآراء، و عقب عليها بالقول: و هكذا تتفق الكلمة علي أن جابر بن حيان أول عالم عربي مسلم عني بالكيمياء، و الكتابة فهيا حتي قال ابن خلدون ان: «امام المدونين فيها -
[ صفحه 371]
الكيمياء - جابر بن حيان، حتي أنهم يخصونها به، فيسمونها: علم جابر» [13] .
و لقد رأينا اتفاق الكلمة أيضا علي أن هذا العالم الكيميائي الأول لم يكن له أستاذ في علمه هذا الا الامام جعفر الصادق عليه السلام [14] .
و كما شككوا في نسبة رسائل جابر اليه، فقد شككوا في أن يكون ما ورد عنه باسم (جعفر) في رسائله: هو الامام الصادق، بل ربما زعموا أنه جعفر بن يحيي البرمكي، و الرد علي هذا بديهي أن جعفرا البرمكي لم يعرف عنه الاشتغال بالكيمياء، و قد تكفل الدكتور زكي نجيب محمود بالرد علي هذا الوهم، فقال:
«أما جعفر الذي كثيرا ما يرد اسمه في كتاب جابر مشارا اليه بقوله: (سيدي) فهناك من يزعم أنه جعفر بن يحيي البرمكي، لكن الشيعة تقول: - و هو القول الراجح الصدق - أنه انما عني به جعفر الصادق.
و نقول أنه مرجح الصدق لأن جابرا شيعي، فلا غرابة أن يعترف بالسيادة لامام شيعي، هذا الي و فرة المصادر التي لا تتردد في أن جعفرا المشار اليه في حياة جابر و نشأته هو: جعفر الصادق» [15] .
و قد فند كل من الأستاذ محمدحسن آل ياسين [16] و الأستاذ محمدجواد فضل الله [17] مزاعم جملة من المستشرقين، سواء الذي ذهبوا أن لا علاقة بين جابر بن حيان و سيده جعفر الصادق، أو الذين زعموا أن شخصية جابر بن حيان و همية، أو أولئك الذين قالوا بأن ما ألف باسم جابر منحول عليه. اذ ليس من المنطق أن ينسب جهد انسان لانسان مثله، فيعود بابداع نفسه الي عبقرية غيره في هذا الفن
[ صفحه 372]
أو ذاك، دون أي مدرك عقلي.
و هنا ينبغي قطع الشك باليقين فيما أفاده جابر بن حيان نفسه من تصريحات دقيقة تنسب هذا العلم الي سيده الامام الصادق عليه السلام، و هي كثيرة نقتصر منها علي شذرات من أقواله:
1- يتجرد جابر عن الأنانية الذاتية في دوره الكيميائي، و ينسب أهم الجهود العلمية في ذلك الي الامام فيقول:
«فوحق سيدي.. انه لغاية العلم، و لو شئت لبسطته فيما لا آخر له من الكلام، ولكن هذه الكتب يا أخي معجزات سيدي، و ليس - و حقه العظيم - يظفر بما فيها الا أخونا..» [18] .
2- يقول جابر: «و حق سيدي.. لولا أن هذه الكتب باسم سيدي صلوات الله عليه، لما وصلت الي حرف من ذلك الي آخر الأبد لا أنت و لا غيرك الا في كل برهة عظيمة من الزمن» [19] .
و هذا النص يحدثنا ايحائيا أن جابرا أفاد من الامام هذا الالهام في مدة ما، لو كانت من غير الامام لاحتاجت الي زمن متطاول.
3- و يورد جابر بعض الحقائق في النقد الموضوعي، و جزءا من الاشارات في التقويم الذاتي الذي حباه اياه الامام، ينقله بأمانة و دقة، فيقول:
«ليس في العالم شي ء الا و فيه جميع الأشياء، و الله لقد و بخني سيدي علي عملي فقال: و الله يا جابر لولا أني أعلم أن هذا العلم لا يأخذه الا من يستأهله، و أعلم علما يقينا أنه مثلك، لأمرتك بابطال هذه الكتب من العالم، أتعلم ما قد كشفت للناس فيها؟ فان لم تصل اليه فاطلبه، فانه يخرج لك جميع غوامض
[ صفحه 373]
كتبي، و جميع علم الميزان، و جميع فوائد الحكمة» [20] .
4- و هناك ملحظ جدير بالأهمية الكبري أن جابرا ينسب ما تعلمه من هذا العلم و سواه علي يد الامام الصادق عليه السلام الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و أن الصادق كان الوريث لها، و قد تلقي ذلك رواية و دراية عن جده صلي الله عليه و آله و سلم».
يقول جابر: «و انظر يا أخي، و اياك القنوط، فيذهب بعمرك و مالك، فو الله مالي في هذه الكتب الا تأليفها، و الباقي علم النبي صلي الله عليه و آله و سلم» [21] .
5- و هناك محاورة تشتمل علي مغزي عميق جدا، فالامام و هو يعلم جابرا أسرار الكيمياء و يقذف بجواهرها اليه، نجده يدعو جابرا الي تيسير مفردات هذا العلم و مركباته، و فك رموزه، و كشف غوامضه، و اختصار مباحثه، ليفيد منها أكبر عدد ممكن، و لا يقتصر به علي المتخصصين فحسب، أو المتوصلين الي حقائق الأشياء فأنهم لا يحتاجون الي ذلك. يقول جابر في كتاب الرحمة:
«قال لي سيدي: يا جابر، قلت لبيك يا سيدي.
فقال: هذه الكتب التي صنعتها جميعا و ذكرت فيها الصنعة و فصلتها فصولا، و ذكرت فيها من المذاهب و آراء الناس، و ذكرت الأبواب و خصصت كل كتاب، بعيد أن يخلص منها الا الواصل، و الواصل غير محتاج الي كتب، ثم وضعت كتبا كثيرة في المعادن و العقاقير، فتحير الطلاب، و ضيعوا الأموال، و كل ذلك من قبلك.. و الآن يا جابر استغفر الله، و أرشدهم الي عمل قريب سهل تكفر به ما تقدم لك، و أوضح.
فقلت: يا سيدي أشر علي، أي الباب أذكر؟
فقال الامام: ما رأيت لك بابا تاما منفردا، الا رموزا مدغوما في جميع
[ صفحه 374]
كتبك، مكتوما فيها.
فقلت له: و قد ذكرت في السبعين، و أشرت اليه في كتب النظم، و في كتاب الملك في الخمسماية، و في كتاب صنعة الكون، و في كتب كثيرة من المائة و نيف.
فقال الامام: صحيح ما ذكرته في أكثر كتبك، و هي في الجمل مذكور، غير أنه مدغم مخلوط بغيره، لا يفهمه الا الواصل، و الواصل مستغن عن ذلك، و لكن بحياتي يا جابر: أفرد كتابا بالغا بلا رمز، و اختصر كثرة الكلام، بما تضيف اليه كعادتك، فاذا تم فأعرضه علي.. فقلت: السمع و الطاعة [22] .
و هذا أن يشتمل علي جملة من الحقائق:
1- أن الامام كان يتابع كتب جابر بالنقد و التمحيص، و حق هذا أن جابرا كان يعرض كتبه علي الامام لتقويمها.
2- أن الامام وجد كتب جابر كثيرة متعددة الأبواب و الفصول، كثيرة الأبهام و الغموض، فأمره بالاختصار و الابانة.
3- أشار الامام الي صعوبة ما يكتبه جابر، مما يتحير معه الطلاب، فتضيع أموالهم، و كان ذلك من قبل جابر نفسه، فأمره بالاستغفار و أمره بتوخي العمل السهل القريب ليكفر به ما تقدم منه.
4- أبان الامم أن الأغراق في الصنعة، و ادخال علم بعلم، و خلط مفهوم بسواه، مما يتعسر فهمه الا علي المتوصل، و المتوصل مستغن عن ذلك، فأمره بافراد كتاب خال من الرموز، بعيد عن الاسهاب، يختصر به المطالب اختصارا، ثم يعرضه علي الامام لتهذيب و التنقية.
و كل ما تقدم من النقد و التقويم و النصح الكريم، انما يهدف الامام من وراءه
[ صفحه 375]
الي افادة الباحثين و الدارسين، و تيسير هذا العلم بين يدي أكبر عدد ممكن من الناس.
و مهما يكن من أمر، فان ارتباط علم الكيمياء بالامام الصادق تأسيسا و تأصيلا و فكرا و تخطيطا لا يخامرنا في أدني شك.
و لم يكن أمر ذلك مقتصرا علي جابر وحده، فقد اعتاد جملة من أصحابه عليه السلام علي مسائلته عن أصل الأشياء و كنهها، متطلعين الي اجابات الامام، فقد روي يحيي الحلبي قال:
«مررت مع أبي عبدالله عليه السلام في سوق النحاسين، فقلت له:
جعلت فداك، هذا النحاس أي شي ء أصله؟
فقال عليه السلام: أصله فضة، الا أن الأرض أفسدته، فمن قدر علي أن يخرج الفساد دمنه..» [23] .
و من الشائع الثابت لدي المسلمين و حتي الأوروبيين أن الامام كان علي علم بخواص الأشياء، منفردة و مركبة، و أنه درس علم الكيمياء في مدرسته قبل اثني عشر قرنا و نصف قرن. (ثلاثة عشر قرنا) و اشتهر من تلامذته في هذا العلم هشام ابن الحكم (ت 199 ه) و هو من أصحاب الصادق عليه السلام و تلامذته، و له نظرية في جسمية الأعراض كاللون و الطعم و الرائحة، و قد أخذ ابراهيم بن سيار النظام المعتزلي هذه النظرية لما تتلمذ علي هشام.
و قد أثبتت صحة هذا الرأي النظريات العلمية الحديثة القائلة:
ان الضوء يتألف من جزئيات في منتهي الصغر، تجتاز الفراغ و الأجسام الشفافة، و ان الرائحة أيضا من جزئيات متبخرة من الأجسام تتأثر بها الغدد
[ صفحه 376]
الأنفية، و ان المذاق جزئيات صغيرة تتأثر بها الحليمات اللسانية [24] .
الا أن تخصص هشام بن الحكم بعلم الكلام حتي عرف به، لم يجعل له تلك الشهرة التي تمتع بها جابر بن حيان الكوفي، حتي عاد له الفضل في اكتشاف كثير من الجزئيات، و تركيب كثير من المستحضرات في العقاقير حتي عاد ذا شهرة عالمية.
و قد ابتكر جابر ما أسماه بعلم (الميزان) و قد أشار له الامام الصادق عليه السلام في تقويمه لكتب جابر في الفقرة الثالثة من هذا المبحث.
و المراد بعلم الميزان كما أوضحه الأستاذ عبدالله نعمة:
«أي معادلة ما في الأجسام و المعادن من طبائع، و قد جعل لكل جسد من الأجساد موازين خاصة بطبائعه، و كان ذلك بداية لعلم المعادلات في طبائع كل جسم» [25] .
و قد تحدث ابن النديم أن جابرا كان أكثر مقامه في الكوفة، و بها كان يدير (الاكسير) لصحة هوائها، و لما أصيب الأزج الذي وجد فيه هاون ذهب، فيه نحو مائتي رطل، كان من موضع جابر بن حيان.. فانه لم يصب في ذلك الأزج غير المعادن فقط [26] .
و واضح أن هذا الأزج و من ضمنه الهاون الذهبي: عبارة عن جهاز مختبري كان يحاول به جابر تحويل المعادن الرديئة الي معادن ثمينة.
«و كانت نظرية تحويل المعادن الي ذهب أو فضة نظرية يونانية قديمة فتن بها المسلمون من بعدهم. فوضع جابر فيها رسائل كثيرة، و شرح قواعدها و أصولها
[ صفحه 377]
في كتبه المتعددة» [27] .
و قد أكبر المفهرسون و علماء البلغرافيا العرب منزلة جابر، و عدوه مفخرة من مفاخر الاسلام، و لا بدع في ذلك، فان من تزيد مؤلفاته علي ثلاثة آلاف كتاب و رسالة و صحيفة و نظرية في مختلف العلوم التجريبية، لجدير بالتقدير و الاكبار.
«و قد تمكن جابر من تحقيق و تطبيق طائفة من النظريات العلمية، أهمها: تحضير (حامض الكبريتيك) بتقطيره من الشبة، و سماه (زيت الزاج) كما حضر (حامض النتريك) و (ماء الذهب) و (الصودا الكاوية).
و كان جابر أول من لا حظ ترسب (كلورود الفضة) عند اضافة محلول الطعام الي محلول (نترات الفضة).
و ينسب اليه تحضير مركبات أخري مثل (كربونات البوتاسيوم) و (كاربونات الصوديوم) و غير ذلك مما له أهمية كبري في صنع المفرقعات، و الأصباغ، و السماد الصناعي، و الصابون» [28] .
و قد علمه الامام الصادق عليه السلام طريقة تحضير (مداد مضي ء) يستخدم في كتابة المخطوطات الثمينة، لامكان قراءتها في الظلام.
و علمه أيضا طريقة صنع من الورق غير قابل للاحتراق [29] .
يضاف الي ما تقدم ما تعلمه من سيده الامام الصادق عليه السلام من استعمال (ثاني أو كسيد المنغنيز) في صنع الزجاج، و استحضار خصائص و مركبات (الزئبق)، و استطاعته (تحضير الأوكسجين) و كل أولئك مركبات ذات أهمية كبري في عالم
[ صفحه 378]
الصناعة [30] .
و قد ألف العالم الكيميائي السوري الدكتور محمد يحيي الهاشمي كتابا صغير الحجم، عظيم القدر، أسماه (الامام الصادق ملهم الكيمياء).
و كان لهذا الكتاب أثره الكبير و صداه الواسع قبل أكثر من نصف قرن [31] .
و كان قبل ذلك قد أصدر بحثا بعنوان (الامام جعفر الصادق كملهم للكيمياء) عام 1949، ضمن سلسلة (أشعة من حياة الصادق) التي أصدرتها دار النشر و التأليف في النجف الأشرف باشراف شيخ العراقيين آل كاشف الغطاء، و كان هذا البحث القيم في أربع و عشرين صحيفة، أثبت فيه تلمذة جابر بن حيان علي يد الصادق، و أخذ عنه، و أبدي فيه جزءا من النظريات التي كانت أساسا أو مقدمة لما كتبه فيما بعد عن الصادق.
و استنتج في هذا البحث أن جابرا كان يعتقد بوجود طريقين لادراك الصنعة: طريق ظاهري، و ذلك باقتفاء أثر الطبيعة و التداريب، و طريق باطني، و ذلك بالفرضيات الكبري، و في فلسفة الطبيعة أيضا.
و علي ما يظهر ان ما استقاه جابر من معلمه الروحي (الامام الصادق) كان في الطريق الثاني، لأنه نظرا للوثائق التي وصلت الينا أن هناك تجارب قام بها جابر في علم المادة لم ينته الأخصائيون من دراستها بعد، و فرضيات كبري قد أدرجها جابر في رسائله.
و اذا كان الباحثون لا يزالون يجهلون مصادر معلومات جابر عن العمليات الكيميائية الايجابية، فمن الواضح الجلي أن من أهم مصادره الباطنية لهامات
[ صفحه 379]
الخفية التي اقتبسها عن امامه جعفر الصادق، التي ستحتل مكانا ساميا في تأريخ الفكر البشري يوم تدرس بامعان من قبل أخصائيين كرسوا حياتهم في سبيل كشف الغطاء عن غوامضها [32] .
و يبدو أن الدكتور الهاشمي قد طور بحثه هذا فكان النواة الأساسية لكتابه (الامام الصادق ملهم الكيمياء)، و أضاف اليه معلومات مهمة، و اكتشافات جديدة، كما ذهب فيه أن جابر بن حيان نتيجة تلمذته علي يد الامام عليه السلام، قد توصل الي اكتشاف (الراديوم) أو أحد الأجسام المشعة.
و هو المراد في التعبير عنه بالاكسير.
قال الهاشمي: «و مما يزيد اعجابنا ادعاء جابر بأن هذا السر له دخل في جميع الأعمال، و اننا اذا أمعنا النظر في الوقت الحاضر، لوجدنا اكتشاف الأجسام المشعة التي تؤدي الي قلب عنصر المادة و تحطيم الذرة لم يكن من نتائجها القنبلة الذرية فحسب، بل ايجاد منابع قوي جديدة لم تكن تطرق علي بال الانسان» [33] .
و اذا صح هذا الاستنتاج فان جابرا قد سبق باثني عشر قرنا و نصف قرن مدام غوري مكتشفة الراديوم.
و هناك بحث قيم للأستاذ هاشم الحسني أستاذ في جامعة بغداد [34] ألقي فيه الضوء علي موسوعية الامام الصادق عليه السلام في العلوم، و أشار به الي اضطلاع الامام في البحث الكيميائي، بما يشكل دورا بارزا للامام لم يسبق اليه. ورد علي
[ صفحه 380]
(روسكا) في انكاره صلة جابر بن حيان بالامام الصادق، و قدم رسالة موجزة عن رسائل جابر وصلتها التعليمية بالامام الصادق، و نسبة ما كتبه اليه، و كان دوره فيها دور المصنف، و نقل أقوال سيده الامام الصادق، و محاورته له في الصنعة، و تحدث عن مآثر جابر في الكيمياء و جملة آثاره.
و رد علي الأستاذ (كراوس) في عدم اعترافه بالمام الصادق بفنون كثيرة متنوعة، و خلص الي أن جابرا بما حصل عليه من علم الامام عليه السلام استطاع تحضير عنصري الزرنيخ و الأنتيموني، و كذلك تحضير كاربونات الرصاص، و ايجاد طريقة كيميائية لتنقية المعادن، و صبغ الأقمشة، و صبغ الجلود، و أجري عدة تجارب في التقطير و الترشيح و التسامي و التكليس، و حصل علي حامض الخليك المركز من تقطير الخل، و التفت الي زيادة وزن المعادن في البوتقة المفتوحة... [35] .
هذه جولة مركزة في آفاق علم الكيمياء عند الامام الصادق عليه السلام، و قد توصل فيها البحث الي بعض الحقائق الموضوعية، أهمها:
1- أن الامام الصادق هو المؤسس و المؤصل لعلم الكيمياء عند العرب.
2- أن جابر بن حيان الكوفي كان تلميذ الامام الصادق الذي أخذ عنه علم الكيمياء، و أثبت فيها تجاربه و آراءه دون الآخرين، و عبر عنه ب (سيدي).
3- أن التشكيك في نسبة مؤلفات جابر و رسائله اليه، لا يقوم علي أساس علمي، و لا يستند الي دليل نصي أو تأريخي.
4- أن عصر الامام الصادق لم يكن ليستوعب أهمية اكتشافات الامام الصادق لكثير من العناصر، لأن الطبيعة البيئية لم تكن لتحفل بالعلوم التجريبية
[ صفحه 381]
ادراكا و معرفة و جزئيات.
5- أن الامام الصادق قد سبق عصر الكيمياء العلمي، اذ ظهرت قيمتها العلمية في أوائل القرن الثامن عشر الميلادي تدريجيا حتي اليوم، فبدا وجودها مقترنا بالتطور الحضاري القائم.
[ صفحه 382]
پاورقي
[1] اصطلح القدامي علي تسمية علم الكيمياء ب (علم الصنعة) و هو مصطلح يطلق علي عملية تحويل المعادن الرديئة (الخسيسة) الي معادن ثمينة.
[2] محمد أبو زهرة: الامام الصادق 247.
[3] عبد الرحمن الشرقاوي: شخصيات اسلامية 41.
[4] كراوس: دائرة المعارف الاسلامية 6 / 231 - 228. طبعة طهران.
[5] محمد يحيي الهاشمي: الامام الصادق ملهم الكيمياء، 35 الطبعة الثانية.
[6] ابن النديم: الفهرست 420، ابن خلكان: و فيات الأعيان 1 / 150.
[7] ابن النديم: الفهرست 420.
[8] زكي نجيب محمود: جابر بن حيان 11.
[9] محمد أبو زهرة: الامام الصادق 248.
[10] ظ: زكي نجيب محمود: جابر بن حيان 24.
[11] محمد محمد الفياض: جابر بن حيان و خلفاؤه 37.
[12] محمد يحيي الهاشمي: الامام الصادق ملهم الكيمياء 37 الطبعة الثانية.
[13] ابن خلدون: المقدمة 447.
[14] محمدحسن آل ياسين: الامام جعفر الصادق 149.
[15] زكي نجيب محمود: جابر بن حيان 18 - 17.
[16] محمدحسن آل ياسين: الامام جعفر الصادق 154 - 149.
[17] محمدجواد فضل الله: الامام الصادق خصائصه و مميزاته 338 و ما بعدها.
[18] ظ: محمد يحيي الهاشمي: الامام الصادق ملهم الكيمياء 114.
[19] ظ: محمد يحيي الهاشمي: الامام الصادق ملهم الكيمياء 116.
[20] المصدر السابق.
[21] المرجع نفسه: 119.
[22] محمد يحيي الهاشمي: الامام الصادق ملهم الكيمياء 111.
[23] الكليني: الكافي 5 / 307.
[24] ظ: جماعة كبار المستشرقين: الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 53.
[25] عبدالله نعمة: فلاسفة الشيعة 63.
[26] ابن النديم: الفهرست 499.
[27] جماعة كبار المستشرقين: الامام الصادق كما عرفه علماء الغرب 55.
[28] المرجع نفسه: 54.
[29] أحمد أمين الكاظمي: التكامل في الاسلام 3 / 42.
[30] ظ: أحمد أمين الكاظمي: التكامل في الاسلام 5 / 95.
[31] طبع هذا الكتاب مرتين: الأولي ضمن سلسلة (حديث الشهر) الصادرة في بغداد مطبعة النجاح 1950 م، و الثانية في دمشق 1959 م.
[32] محمد يحيي الهاشمي: الامام جعفر الصادق كملهم للكيمياء 34 - 32.
[33] محمد يحيي الهاشمي: الامام الصادق ملهم الكيمياء 156 الطبعة الأولي.
[34] ألقي هذا البحث في المهرجان التأريخي بمناسبة مرور ثلاثة عشر قرنا علي ميلاد الامام الصادق عليه السلام، و الذي أقيم بجامع براثا ببغداد بتاريخ 17 ربيع الأول 1383 ه، و كنت أحد المساكين فيه بقصيدة. (المؤلف).
[35] ظ: هاشم الحسني: الكيمياء عند الامام الصادق (بحث) منشور في مجلة الايمان النجفية العدد الأول و الثاني الصادر في تشرين الأول 1963 م النجف الأشرف.
مدرسة الامام الصادق
مهما حاول البشر التحدث عن عبقرية الامام الصادق عليه السلام فانها لا تفي بالغرض المطلوب، و ان كنت لا أغالي فيه، فهو بركان تفجر عبقرية، فأذاب ما حوله من علم مزيف هنا و هناك.
انه زرع أخرج شطأه فآزره فاستوي علي سوقه يعجب الزراع ليغيظ به الكفار، فالامام الصادق عليه السلام هو الجذع القوي، و قد آزره أصحاب أبيه عليهم السلام بما مهد له في مدرسته الجبارة، من قلوب لا تعرف الضعف و الاستكانة، و لا تتضعضع مهما قاست من ويلات، فكانت النتيجة أن ركع العالم خاشعا، و طأطأ رأسه متواضعا، لعالم استطاع أن يطعم العالم أجمع من ثمار علمه، فلم يبق ذو لب و بصيرة من المسلمين و غيرهم الا جني من تلك الثمار.
و هذا لا يختص بالصادقين عليهماالسلام فجميع الأئمة الاثني عشر عليهم السلام نهجهم و خطهم واحد و علمهم من مصدر واحد، الا أن الصادقين
[ صفحه 135]
- الباقر و الصادق - أتيحت لهما حرية العطاء الزاخر، نتيجة الظروف التي أحيطت بهما.
يقول السيد أمير علي: «ان أول جامعة اسلامية تأسست هي مدرسة الامام الصادق عليه السلام» [1] .
و قال ابن حجر في صواعقه: «و نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان، و انتشر صيته في جميع البلدان، و روي عنه الأئمة الأكابر كيحيي بن سعيد، و ابن جرير، و مالك، و السفيانيين، و أبي حنيفة، و شعبة، و أيوب السختياني» [2] .
و قال بعض علماء الغرب: «يصح لنا القول بأن الصادق عليه السلام ان لم يكن هو الرائد المجد في جميع العلوم، فهو دون أدني شك في طليعة أولئك المجددين» [3] .
فالامام عليه السلام كان المعلم لجميع العلوم في عرض واحد، و كان يشكل حلقات تدريس واسعة في مسجد المدينة، و «كذا بقي مدة في الكوفة يزخ عطاء، و يضخ علما [4] ، و قد تخرج من جامعته عليه السلام ما لا يقل عن أربعة آلاف عالم في شتي العلوم، فقد عبأ من موسوعته العلمية كل قدر طاقته.
«و قال أحمد بن عقدة انه أحصي تلامذته عليه السلام فبلغت أربعة آلآف و جمعها في كتاب مستقل، و قد أدرك الحسن بن علي الوشا (من أصحاب الامام الرضا عليه السلام تسعمائة شيخ في مسجد الكوفة كلهم يقول: حدثني جعفر بن محمد.
[ صفحه 136]
فاذن من بقي الي زمن الامام الرضا عليه السلام من تلامذته تسعمائة شيخ، هل يستبعد أن تكون تلامذته أربعة آلاف؟!» [5] .
هذا ما وصل اليه التحقيق و ما خفيت أسماؤهم أكثر من أن يحصي، اذ أن أكثرهم مما دون الحديث أو روي عنه عليه السلام أما من استمع الي حديثه دون تدوين و جلس تحت منبره مبهورا بعلمه فلا يمكن حصره.
ولكن أسماء جلهم وصلت الينا، لأن من نسب روايته الي الامام الصادق عليه السلام و علم صدقه أخذ بقوله و عمل به، بل تلقف قوله كتلقف الكرة، و شغف بالرواية شغفا، و أشرأبت الأعناق نحو الراوي عنه عليه السلام، و نعم لا يخلوا الأمر بالافتراء علي الامام ممن يعترف بصدقه و ورعه، نتيجة الاغراءات المالية و المعنوية.
فلذا كان تلامذة الامام الصادق عليه السلام يفتخرون بانتمائهم الي تلك الجامعة العظيمة، و يروون أمام الملأ أحاديثهم بكل صرامة و اندفاع و جدية، و اثقين بأن أحاديثهم ستلقي القبول، لأنها استقت من معين لا ينضب، و نسب لا يقرب، و علم لن يلهب، و صادق لن يكذب.
فقد قال أبوحنيفة: «لولا السنتان لهلك النعمان» [6] فهو يعترف بأن جل علومه من الصادق عليه السلام و يفتخر بذلك.
أما مالك بن أنس فقال: «و لقد كنت أري جعفر بن محمد و كان كثير التبسم، فاذا ذكر عنده النبي صلي الله عليه و آله و سلم اصفر لونه و ما رأيته يحدث عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الا علي طهارة، و لقد اختلفت اليه زمانا، فما كنت أراه الا
[ صفحه 137]
علي احدي ثلاث خصال: اما مصليا، و اما صائما، و اما يقرأ القرآن... [7] .
و أما كيف سنحت الفرصة للامام عليه السلام بنشر علومه، و قيام مدرسته بهذه الهيكلية العظيمة، فيمكن أن تلخص في نقاط.
أولا: طبيعة المرحلة التي عاشها الامام عليه السلام من انقراض الدولة الأموية و تشييد دعائم الدولة العباسية.
ثانيا: اتسعت رقعة الدولة الاسلامية، و دخلت مفاهيم مغايرة للاسلام، فبدأت تتفشي فيه كمرض عضال، مما أوجب علي العالم أن يظهر علمه.
ثالثا: الوعي الذي حصل عند الأمة أجمع من جراء اختلاطها بالأمم الأخري، مما حفز الكثير علي الانخراط في معرفة الدين الأصيل.
رابعا: جشع الدولة الأموية و تلاعبها في مقدرات الشعب و بزخها الأموال، و سياستها الفظة، أدي بالشعب الي النظر في حل جديد يضمن لها مستقبلها، تحت لواء أناس يخشون الله في عباده، و كان في طليعتهم أهل البيت عليهم السلام.
خامسا: ان المنصور كان محبا للعلم كما يذكر البعض، ولكنه مع ذلك كان بين كر و فر، فقد يسمح أحيانا و قد يعارض أخري و خاصة في أواخر حياة الامام الصادق عليه السلام اذ روي المفضل بن عمر: أن المنصور قد هم بقتل أبي عبدالله عليه السلام غير مرة فكان اذا بعث اليه و دعاه ليقتله، فاذا نظر اليه هابه و لم يقتله، غير أنه منع الناس عنه، و منعه عن القعود للناس، و استقصي عليه أشد الاستقصاء حتي أنه كان يقع لأحد مسألة في دينه في نكاح أو طلاق أو
[ صفحه 138]
غير ذلك، فلا يكون علم ذلك عندهم، و لا يصلون اليه فيعتزل الرجل أهله، فشق ذلك علي شيعته و صعب عليهم، حتي القي الله عزوجل في روع المنصور أن يسأل الصادق عليه السلام ليتحفه بشي ء من عنده لا يكون لأحد مثله، فبعث اليه بمخصرة [8] ، كانت للنبي صلي الله عليه و آله و سلم طولها ذراع، ففرح بها فرحا شديدا، و أمر أن تشق أربعة أرباع و قسمها في أربعة مواضع، ثم قال له: ما جزاؤك عندي الا أن اطلق لك، و تفشي علمك لشيعتك، و لا أتعرض لك و لا لهم، فاقعد غير محتشم، و افت الناس، و لا تكن في بلد أنا فيه... [9] .
و لا تستبعد هذه الرواية فان المنصور كان محبا للظهور و البروز، فكيف به اذا حمل عصا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم في يده؟!.
پاورقي
[1] مجلة الثقافة الاسلامية العدد 62 ص 118.
[2] ص 201.
[3] الامام الصادق في نظر علماء الغرب ص 157.
[4] الامام الصادق للمظفر ج 1 / 127.
[5] سيرة الأئمة الاثني عشر ج 2 / 243 أعيان الشيعة ج 1 / 666 و قال الشيخ الطوسي هؤلاء هم المشهورون من أهل العلم.
[6] نفس المصدر عن التوسل و الوسيلة ص 52.
[7] الامام الصادق للمظفر ج 1 / 198 نقلا عن المناقب.
[8] المخصرة: ما يتوكأ عليها كالعصا و نحوها، و ما يأخذه الملك بيده يشير به اذا خاطب.
[9] حياة الامام الصادق للقرشي ج 1 / 141 نقلا عن الاعلام 1 / 186 التحفة الاثني عشرية ص 8.
قتال الديلم
مذهب الامام جعفر الصادق: أن قتال الديلم واجب.
نقل ذلك عنه الطبري [1] .
فقد روي عن عمران قال: سألت جعفر بن محمد بن علي بن الحسين فقلت ما تري في قتال الديلم؟
قال قاتلوهم و رابطوهم فانهم من الذين قال الله فيهم: «قاتلوا الذين يلونكم من الكفار» [2] .
پاورقي
[1] الجامع لأحكام القرآن للطبري: 11 / 71، 72.
[2] سورة التوبة: آية 123.
التمسك بالقرآن
ان مذهب التوحيد قد اعتمد علي كثير من اقوال الامام الصادق عليه السلام في العديد من المواضيع التي تضمنها هذا المذهب، و لم يخل موضوع في تحليل او تحريم الا و كان فيه استشهاد من قول الامام عليه السلام بالاضافة الي ما ورد في كتاب الله و سنة رسوله صلي الله عليه و آله و سلم، و اقوال الائمة من آبائه و اجداده عليهم السلام.
ففي وجوب التمسك بالقرآن الذي يحث عليه مذهب التوحيد ورد قول للامام الصادق عليه السلام لما سئل عن المحكم و المتشابه: «المحكم ما نعمل به، و المتشابه ما اشتبه علي جاهله» [1] و قال عليه السلام: «القرآن ظاهره انيق، و باطنه عميق»، و قوله عليه السلام: «ينبغي للمؤمن ان لا يموت حتي يتعلم القرآن، او يكون في تعلمه».
[ صفحه 222]
پاورقي
[1] الميزان ص 2534.
اليافعي
30. و قال اليافعي (م 768): «الامام الجليل، سلالة النبوة، و معدن الفتوة، أبو عبدالله جعفر بن محمد بن أبي جعفر محمد الباقر بن زين العابدين علي بن الحسين الهاشمي العلوي... و أكرم بذلك و ما جمع من الأشراف الكرام أولي المناقب، و انما لقب بالصادق لصدقه في مقالته، و له كلام نفيس في علوم التوحيد و غيرها، و قد ألف تلميذه جابر بن حيان الصوفي كتابا يشتمل علي ألف ورقة، يتضمن رسائله، و هي خمسمائة رسالة». [1] .
پاورقي
[1] مرآة الجنان 304:1؛ علي ما في موسوعة الامام الصادق عليه السلام 474:1.
الفقه
ان الفقه هو معرفة الأحكام الفرعية من الطهارات الي الديات، و هذه الأحكام مأخوذة من الأدلة الأربعة و اكثرها شرحا و بسطا - السنة - و هي
[ صفحه 143]
حديث الرسول و أهل بيته عند الشيعة، فكتب الشيعة في الفقه مأخوذة من هذه الأدلة الأربعة، و اكثر السنة حديثا هو الحديث الصادقي، و لولا حديثه لأشكل علي العلماء استنباط اكثر تلك الأحكام.
و ما كان فقهاء الشيعة عيالا عليه فحسب، بل أخذ كثير من فقهاء السنة الذين عاصروه الفقه عنه، أمثال مالك و أبي حنيفة و السفيانين و أيوب و غيرهم، كما ستعرفه في بابه، بل ان ابن أبي الحديد في شرح النهج (6:1) أرجع فقه المذاهب الأربعة اليه، و هذا الآلوسي في مختصر التحفة الاثني عشرية ص 8 يقول: و هذا أبوحنيفة و هو بين أهل السنة كان يفتخر و يقول بأفصح لسان: لولا السنتان لهلك النعمان، يريد السنتين اللتين صحب فيها الامام جعفر الصادق عليه السلام لأخذ العلم.
فكان الحق أن يصبح أبوعبدالله عليه السلام فقيه الاسلام الوحيد، و كفي من فقهه كثرة الرواية و الرواة عنه، و من سبر كتب الحديث عرف كثرة الحديث الصادقي، و كثرة رواته و قد عاصره فقهاء كثيرون، فما بلغ رواة أحدهم ما بلغه رواته، و ما أنفق في هذه السوق أحد مثلما أنفقه من علم و فقه، و ما سئل عن شي ء فتوقف في جوابه.
ان الفقه النظام العام للناس، و لا يعرف الدين بسواه، و من هنا أمر الصادق رجاله بالتفقه في الدين فقال عليه السلام:
«حديث في حلال و حرام تأخذه من صادق خير من الدنيا و ما فيها من ذهب أو فضة».
و قال عليه السلام: «لا يشغلك طلب دنياك عن طلب دينك فان طالب الدنيا ربما أدرك و ربما فاتته فهلك بما فاته منها».
و قال حرصا علي التفقه في الدين: «ليت السياط علي رؤوس أصحابي
[ صفحه 144]
حتي يتفقهوا في الحلال و الحرام».
و قال عليه السلام: «تفقهوا في الدين، فانه من لم يتفقه منكم فهو اعرابي». [1] .
و سئل عن الحكمة في قوله تعالي: «و من اوتي فقد اوتي خيرا كثيرا» [2] فقال: «ان الحكمة المعرفة و التفقه في الدين». [3] .
و الفقيه عنده العارف بالحديث، فقال عليه السلام: «اعرفوا منازل شيعتنا بقدر ما يحسنون من رواياتهم عنا، فانا لا نعد الفقيه منهم فقيها حتي يكون محدثا». [4] .
پاورقي
[1] بحارالأنوار: 1 / 215 / 19.
[2] البقرة: 269.
[3] بحارالأنوار: 1 / 215 / 25.
[4] بحارالأنوار 3 / 82 / 1.
الاغضاء عن الاخوان
ان العصمة لا تكون في البشر كلهم، فمن الذي لا يخطأ و لا يسهو و لا يغفل و لا ينسي، فيستحيل أن تظفر بصديق خال من عيب أو رفيق منزه عن سقطة، فمن أراد الاكثار من الأصدقاء لابد له من أن يتغاضي عن عيوبهم و يتغافل عن مساوئهم و من هنا قال عليه السلام: و أني لك بأخيك كله أي الرجال المهذب [1] و قال: من لم يواخ من لا عيب فيه قل صديقه. [2] .
و اذا أراد المرء بقاء المودة من أخيه فلا يستقص عليه كما قال عليه السلام:
[ صفحه 70]
الاستقصاء فرقة [3] و كما قال: لا تفتش الناس فتبقي بلا صديق. [4] .
بل يجب علي ذي الخبرة و التجارب أن يقنع من أخيه بما دون ذلك ابقاء للود، كما قال عليه السلام: ليس من الانصاف مطالبة الاخوان بالانصاف، و من لم يرض من صديقه الا بايثاره علي نفسه دام سخطه. [5] .
نعم ان العتاب لا يخدش في بقاء الالفة و الوداد، بل ربما جلا درن الصدور، و أزاح الحقد الكامن في القلوب، الا أن يكثر فينعكس الحال فلذلك قال عليه السلام: من كثر تعتيبه قل صديقه، و قال: و من عاتب علي كل ذنب دام تعتيبه. [6] .
پاورقي
[1] الوسائل، باب استحباب الاغضاء عن الاخوان: 8 / 458 / 1.
[2] بحارالأنوار: 78 / 278.
[3] بحارالأنوار: 109 / 253 / 78.
[4] الوسائل، باب استحباب الاغضاء عن الاخوان: 8 / 458 / 2.
[5] نفس المصدر: 8 / 458 / 3.
[6] بحارالأنوار: 78 / 278.
اهتماماته العامة
و الامام باعتباره المسؤول الأول بعد النبي صلي الله عليه و آله و سلم عن شؤون الامة ، عليه أن يتفقد الرعية بما يصلحها و يقوم ما اعوج من أودها ، و ابتعاده عن مركز المسؤولية العامة بتأثير من غلبة السياسات الظالمة ، لا يقلل من اهتمامه في هذا المجال ، بحسب ما تسمح به الظروف السياسية و الاجتماعية العامة .
فعن أبي حنيفة سائق الحاج ، قال:مر بنا المفضل أنا و ختني نتشاجر في ميراث ، فوقف علينا ساعة ثم قال لنا:تعالوا الي المنزل فأتيناه ، فأصلح بيننا بأربعمائة درهم ، فدفعها الينا من عنده ، حتي اذا استوثق كل واحد منا من صاحبه ، قال:أنا انها ليست من مالي ، و لكن أباعبدالله عليه السلام أمرني اذا تنازع رجلان من أصحابنا في شي ء أن أصلح بينهما و أفتديهما من ماله ، فهذا من مال أبي عبدالله » .
و هذه الحادثة علي بساطتها تعطينا المثل الرائع علي مدي شعور الامام بالمسؤولية ، و اهتمامه بقضايا الامة الحياتية ، و دفع ما ربما يوجب الانقسام فيما بينها .
و في مجال آخر من اهتمامات الامام العامة ، يحدثنا معتب قال:« قال لي أبوعبدالله عليه السلام و قد تزيد السعر في المدينة:كم عندنا من طعام ؟ قلت:عندنا ما يكفينا أشهرا كثيرة . قال:أخرجه وبعه . قلت له:و ليس في المدينة طعام . قال:بعه .
فلما بعته قال:اشتر مع الناس يوما بيوم ، يا معتب ، اجعل قوت عيالي نصفا شعيرا و نصفا حنطة ، فان الله يعلم أني واجد أن اطعمهم الحنطة علي وجهها ،
[ صفحه 116]
ولكني احب أن يراني الله قد أحسنت تقدير المعيشة » .
فالامام عليه السلام لا يرد أن يكون في معزل عن واقع الناس بما يزخر به من مشاكل و آلام ، بل يريد لنفسه أن يكون واحدا ، فهو يشاركهم مسؤوليات الحياة بما تفرضه تقلبات الأحوال و انعكاساتها علي الصعيد العام .
و المسؤولية التي تحملها الامام هنا أولا:بعرض ما توفر لديه من الغلات في السوق ، مشاركة منه بحل جزء ولو يسير من مشكلة فقدان المادة الأولية للعيش ، و توجيها عمليا للآخرين من أجل أن يقاوموا في أنفسهم عوامل الاحتكار و الاثرة التي قد تتسبب عنها كارثة اجتماعية و اقتصادية عامة ... و ثانيا:بمساواته لنفسه و عياله حياتيا مع الآخرين فيما يصيبهم من ضيق و عناء ... و هذا أقصي ما يتمكن به الامام من مشاركة و اهتمام في هذا المجال .
هشام بن عبدالملك
هشام بن عبدالملك بن مروان بن الحكم، ولي الأمر بعهد من أخيه يزيد ابن عبدالملك سنة 105 ه لخمس بقين من شعبان و بقي الي سنة 125 ه و هي سنة وفاته. و كانت مدة ملكه تسع عشرة سنة و سبعة أشهر غير أيام. و امه بنت هشام ابن اسماعيل المخزومي.
كان هشام يعد من دهاة بني امية، و قرنوه بمعاوية و عبدالملك و قد عرف بالغلظة و خشنوة الطبع و شدة البخل و سوء المجالسة، و كان أحول، و هو الرابع من أولاد عبدالملك الذين تولوا الحكم.
و كان شديد البغض للعلويين، حاول الانتقام منهم و الانتقاص لهم كلما أمكنته الفرصة.
حج هشام قبل أن يلي الخلافة فطاف في البيت و لم يتمكن من استلام الحجر من شدة الزحام، فنصب له منبر و جلس عليه، و أهل الشام حوله، و بينما هو كذلك اذا أقبل علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام فانفخرج الناس له و صاروا سماطين، اجلالا و هيبة و احتراما، فعظم علي هشام و غاضه ذلك. و قال: من هذا؟!
[ صفحه 154]
استنقاصا له. و كان الفرزدق حاضرا فقال: أنا أعرفه.
فقال هشام: من هو؟
فأنشأ الفرزدق قصيدته المشهورة التي يقول في مطلعها:
يا سائلي أين حل الجود و الكرم
عندي جواب اذا طلابه قدموا
هذا الذي تعرف البطحاء و طأته
و البيت يعرفه و الحل و الحرم
هذا ابن خير عباد الله كلهم
هذا التقي النقي الطاهر العلم
الي آخر القصيدة.
فغضب هشام و أمر بسجن الفرزدق، و قد ذكرنا ذلك مفصلا في ترجمة الامام السجاد عليه السلام، الجزء السابع من هذه الموسوعة.
دعاؤه في الوقاية من طوارق الزمن
وكان الامام الصادق عليه السلام، يحتجب بهذا الدعاء، من طوارق الزمن وشرور الاعداء، وهذا نصه بعد البسملة:
«وإذا قرأت القرآن، جعلنا بينك وبين الذين لا يؤمنون بالآخرة
[ صفحه 93]
حجابا مستورا، وجعلنا علي قلوبهم أكنة أن يفقهوه، وفي آذانهم وقرا، وإذا ذكرت ربك في القرآن وحده ولوا علي أدبارهم نفورا.
اللهم، إني أسألك باسمك الذي به تحيي وتميت، وتزرق وتعطي، يا ذا الجلال والاكرام، اللهم، من أرادنا بسوء من جميع خلقك، فأعم عنا عينه، وأصمم عنا سمعه، وأشغل عنا قلبه، واغلل عنا يده، وأصرف عند كيده، وخذه من بين يديه، ومن خلفه، وعن يمينه وعن شماله، ومن تحته ومن فوقه، يا ذا الجلال والاكرام..»
وعلق الامام الصادق عليه السلام علي هذا الدعاء فقال إنه دعاء الحجاب من جميع الاعداء [1] .
[ صفحه 97]
پاورقي
[1] منهج الدعوات (ص 265).
صفات الله
################
پاورقي
[1] الشيخ المفيد، أوائل المقالات ص 56.
[2] محمد ابوزهرة، الامام الصادق دار الفكر العربي ص 230.
[3] الصدوق، التوحيد ص 139.
ابراهيم بن الحسين بن علي بن الحسين المدني
أبو علي إبراهيم بن الحسين بن علي بن الحسين المدني، نزيل الكوفة.
المراجع:
رجال الطوسي 144. تنقيح المقال 1: 15. خاتمة المستدرك 778. أعيان الشيعة 2: 135. مجمع الرجال 1: 40. نقد الرجال 7. معجم رجال الحديث 1: 216. جامع الرواة 1: 20. منهج المقال 20. منتهي المقال 19.
سعد بن الصلت البجلي
سعد بن الصلت البجلي، الكوفي، مولي.
إمامي، قاضي، مجهول الحال.
المراجع:
رجال الطوسي 202. تنقيح المقال 2: 15. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 67. جامع الرواة 1: 354. نقد الرجال 148. مجمع الرجال 3: 103. أعيان الشيعة 7: 223. منهج المقال 159.
محرز بن فضالة الأزدي
محرز بن فضالة الأزدي، الكوفي.
محدث إمامي، روي عنه خلف بن حماد.
[ صفحه 20]
المراجع:
رجال الطوسي 316. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 54. معجم رجال الحديث 14: 192. توضيح الاشتباه 259. نقد الرجال 281. جامع الرواة 2: 41. مجمع الرجال 5: 96. منتهي المقال 250. خاتمة المستدرك 839. منهج المقال 272.
امام صادق در عراق
سياست عباسي ها و پيروان آنان اين بود كه حكومت بني مروان را [با شعار اين كه امامت حق فرزندان پيامبر صلي الله عليه است] كنار بزنند، و راهي براي موفقيت بني هاشم و امامت [فرزندان] امام حسن و امام حسين باقي نگذارند. آنان با اين شيوه توانستند حكومت را به دست بگيرند. ولي در سياست ارهاب و كنترل احساسات مردم نسبت به امام صادق عليه السلام به اشتباه افتادند. آنان آن حضرت را بارها به عراق احضار نمودند و با اين عمل ناخواسته خدمتي به اهل بيت نمودند و توجه مردم را بيشتر به حقانيت آنان معطوف كردند، در صورتي كه اگر آن حضرت را به حال خود رها مي نمودند مردم كمتر از آنان بدگويي مي كردند.
خاك عراق از دير زمان كه اسلام وارد عراق گرديد آميخته به محبت اهل بيت عليهم السلام بود. افزون بر اين مدتي مركز حكومت اميرالمؤمنين عليه السلام بود و عده زيادي از شخصيت هاي بني هاشم در آن جا مدفون گرديده بودند و حوادثي مانند ماجراي عاشورا و حادثه قيام زيد بر آنان رخ داده بود كه هرگز مردم آن سامان و ديگران بلكه تاريخ آن را فراموش نخواهد نمود.
آري، شنيدن كي بود مانند ديدن، زيبايي آن ارواح پاك و شفاف و عواطف ظريف را بايد بالعيان مشاهده نمود نه با شنيدن. گرچه شنيدن بعضي از چيزها قبل از ديدن بدون تأثير نخواهد بود و ممكن است ايجاد شور و عشق فراواني بنمايد، لكن تأثير مشاهده اگر صحنه ي ماجرا ساختگي نباشد قابل مقايسه با شنيدن نيست، و براي مظلوميت، عواطف و
[ صفحه 142]
رحمتي در قلب ها وجود دارد كه قابل انكار نيست، به ويژه اگر مظلوم از شخصيت هاي بزرگ و دانشمندان عالي رتبه باشد.
هنگامي كه قلب ها با شنيدن اوصاف امام صادق عليه السلام سرشار محبت و علاقه به آن حضرت مي گردد و مردم امامت او را تنها از راه برهان معتقد مي شوند، چگونه خواهد بود حال آنان وقتي كه آن حضرت را مشاهده كنند و سخن او را بشنوند و برهان او را ببينند. بنابراين قدم گذاردن امام صادق عليه السلام در عراق - كه مركز محبت و ولايت و مشاهده ي شمايل و فضايل عترت رسول الله صلي الله عليه و اله است - و استفاده ي مردم از سخنان نوراني و نشانه هاي حقانيت او اثر بسيار بليغ و مؤثري در تمايل مردم و گرايش و انعطاف آنان به آن حضرت خواهد داشت؛ بيش از آنچه از شنيدن و خبرها علاقه مند به او شده اند. از سويي، همه ي مردم به حج مشرف نمي شدند كه از نزديك امام خود را ببينند.
آري، به سبب همين محبت و علاقه اي كه با مشاهده ي آن حضرت حاصل شد مردم عراق روايات زيادي را از وجود مبارك آن امام استفاده نمودند [و اكنون براي ما باقي مانده است]
از سوي ديگر، علاقه و محبت مردم نسبت به آن حضرت به سبب مظلوميت آن حضرت تشديد شد، چرا كه بيشتر مردم يا همه ي آنان مي دانستند كه آن حضرت به سبب قهر حاكم وقت به اجبار به عراق قدم گذارده و مورد آزار و اذيت منصور قرار گرفته است و اين فوق اعتقاد آنان بود در غصب حق آن حضرت و محدود نمودن او و جلوگيري از او نسبت به نشر علوم و معارف اسلام.
در يك جمله، مردم عراق، حتي شيعيان آن حضرت، شخصيت امام عليه السلام را از نظر علم و مقام و منزلت هنگامي به دست آوردند كه در عراق او را مشاهده نمودند؛ چرا كه مسأله ي تقيه و قدرت حاكم مانع از نشر فضايل آن حضرت بود. از اين رو، عمرو بن ابي المقدام درباره ي آن حضرت مي گويد: هنگامي كه من به چهره ي امام صادق عليه السلام نگاه مي كنم مي فهمم كه او از سلاله ي پيامبران صلي الله عليه و آله است. محمد بن طلحه ي شافعي نيز در كتاب «مطالب السؤال» مي گويد: نگاه به امام صادق عليه السلام انسان را به ياد آخرت مي اندازد و شنيدن سخن او سبب
[ صفحه 143]
زهد در دنيا مي شود و اقتداي به او سبب دخول در بهشت مي گردد و نور سيماي او گواهي مي دهد كه او سلاله ي نبوت است و اعمال نيك او نشان مي دهد كه او از دودمان رسالت است.
از اين رو، هشام بن حكم با شنيدن سخنان امام صادق عليه السلام امامت آن حضرت را پذيرفت و امام عليه السلام [نيز] توجه خاصي به هشام داشت. هشام نيز با ملاقات با امام و استفاده ي از محضر آن حضرت به عظمت و جلالت و هيبت او پي برد و دانست كه شأن او همانند شأن پيامبران و اوصياي آنان است و اين از بركت آمدن امام عليه السلام به عراق بود و تو خوب مي داني كه هشام چه شخصيتي است و آثار و خدمات او به خاندان نبوت و اسلام چگونه بوده است.
يكي ديگر از آثار و بركات آمدن امام عليه السلام به عراق اين بود كه آن حضرت قبر اميرالمؤمنين عليه السلام را معرفي كرد و خواص شيعه را به آن آگاه نمود، در حالي كه اكثر آنان محل قبر آن حضرت را نمي دانستند و تنها مي دانستند كه قبر آن حضرت در پشت كوفه است؛ چرا كه فرزندان اميرالمؤمنين عليه السلام از ترس دشمنان مي كوشيدند كه قبر پدر خود را پنهان نگه دارند و تنها خواص شيعه به زيارت آن حضرت مي رفتند. امام صادق عليه السلام در هر نوبت كه به زيارت آن حضرت مي رفت عده اي از خواص شيعيان خود را همراه خويش مي برد تا اين كه به صفوان جمال دستور داد بنايي بر آن بنا كند [و سپس زيارتگاه عموم شيعيان و مسلمانان گرديد].
شيخ طوسي در كتاب «تهذيب»، در بخش مزارها، در باب فضيلت كوفه عده اي از زيارت هاي اميرالمؤمنين عليه السلام را از امام صادق عليه السلام نقل نموده است. شيخ كليني نيز در «كافي» و سيد بن طاووس در «فرحة الغري» و مجلسي در مزار «بحار» (جلد بيست و دوم «بحار» قديم) و شيخ حر عاملي در «وسائل الشيعه» (در جلد دوم، در كتاب مزار) و ديگران از علما در كتب خود نيز اين زيارت ها را نقل نموده اند. و ما در اين جا برخي از زيارات و اخبار وارده از آن حضرت را ذكر مي نماييم:
شيخ طوسي (رضوان الله تعالي عليه) مي فرمايد: امام صادق عليه السلام بارها قبر
[ صفحه 144]
اميرالمؤمنين عليه السلام را زيارت نمود. يك مرتبه هنگامي كه سفاح آن حضرت را به حيره احضار نمود و مرتبه ي ديگر نيز به زيارت جد خود اميرالمؤمنين عليه السلام رفت؛ همان گونه كه عبدالله بن طلحه نهدي [1] نقل نموده است. او مي گويد: خدمت امام صادق عليه السلام رفتم.. پس با آن حضرت از كوفه خارج شديم تا به غري [محلي كه اكنون نجف نام دارد] رسيديم. پس امام عليه السلام موضعي را انتخاب نمود و در آن نماز گذارد.
سپس مي گويد: مرتبه ي ديگر امام صادق عليه السلام از حيره با يونس بن ظبيان [2] به غري آمد و نزد قبر اميرالمؤمنين عليه السلام دعا نمود و نماز خواند و به يونس فرمود: «بدان كه اين قبر اميرالمؤمنين عليه السلام است.» در حالي كه يونس قبر اميرالمؤمنين عليه السلام را تا آن زمان نمي شناخت و فقط مي دانست در بيابان غري است.
مرحوم كليني از يزيد بن عمرو بن طلحه [3] نقل نموده كه گويد: امام صادق عليه السلام هنگامي كه در حيره بود به من فرمود: «آيا مي خواهي آنچه به تو وعده دادم را انجام دهم؟» گفتم: آري. و مقصود آن حضرت زيارت قبر اميرالمؤمنين عليه السلام بود.
سپس مي گويد: امام صادق عليه السلام با اسماعيل سوار بر مركب شدند و من نيز همراه آنان بر مركب خود سوار شدم تا اين كه به محلي بين حيره و نجف به نام شويه رسيديم كه ريگ هاي سفيدي در آنجا ديده مي شد. پس آن حضرت با اسماعيل پياده شدند و من نيز با آنان پياده شدم و همگي در آن جا نماز خوانديم.
مرحوم كليني از ابان بن تغلب [4] نيز نقل مي كند كه گويد: من خدمت امام صادق عليه السلام بودم و چون آن حضرت به پشت كوفه [يعني نجف] رسيد، از مركب خود پياده شد دو ركعت نماز گذارد. سپس چند قدم به جلو رفت و باز دو ركعت نماز گذارد. پس كمي
[ صفحه 145]
حركت نمود و باز پياده شد و دو ركعت نماز گذارد. سپس فرمود: «اي ابان! نماز اول نزد قبر اميرالمؤمنين عليه السلام بود و نماز دوم نزد سر مبارك امام حسين عليه السلام بود و نماز سوم نزد خانه ي امام زمان عليه السلام [كه بعدا بنا خواهد شد] بود.»
شيخ حر عاملي نيز نقل نموده كه امام صادق عليه السلام چندين مرتبه قبر اميرالمؤمنين عليه السلام را زيارت نمود. مرحوم صدوق از صفوان بن مهران جمال نقل نموده كه گويد: من در خدمت امام صادق عليه السلام بودم تا به قادسيه رسيديم. و سپس آن حضرت به طرف نجف حركت نمود تا به منطقه غري [نجف فعلي] رسيد. پس توقف نمود و به طرف قبر اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و شروع به زيارت نمود و پيامبران عليهم السلام را از آدم تا حضرت خاتم صلي الله عليه و آله سلام داد و من نيز همراه او سلام دادم. سپس خود را به روي قبر اميرالمؤمنين عليه السلام انداخت و بر او سلام نمود و صداي گريه ي او بلند شد. من عرض كردم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله اين قبر كيست؟ فرمود: «قبر جدم اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام است.»
مرحوم مجلسي نيز اضافه بر آنچه ذكر شد، زيارت هاي ديگري را نقل نموده و زيارت صفوان را نيز به صورت ديگري نقل نموده و در آن زيارت آمده كه امام صادق عليه السلام تربت اميرالمؤمنين عليه السلام را بوييد و سپس فريادي از او بلند شد كه من گمان كردم او از دنيا رحلت نموده و چون آرام گرفت فرمود: «به خدا سوگند، اين جا قبر اميرالمؤمنين عليه السلام است..»
سپس به دست مبارك خود خطي روي زمين كشيد. پس من گفتم: اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله! چه مانعي بوده كه پدران شما اين قبر را معرفي نفرموده اند؟ فرمود: «از ترس بني مروان و خوارج كه به آن آسيبي برسانند.»
و از عمر بن يزيد [5] نقل شده كه مي گويد: من همراه عبدالله بن سنان به منزل حفص كناسي رفتيم و عبدالله حفص را صدا زد و همگي به غري [بيابان نجف] رفتيم و چون نزد قبري رسيديم پس حفص گفت: پياده شويد كه اين قبر اميرالمؤمنين عليه السلام است. عبدالله به او گفت: تو از كجا مي داني كه اين قبر اميرالمؤمنين عليه السلام است؟ حفص گفت: من با امام
[ صفحه 146]
صادق عليه السلام بارها به زيارت اين قبر آمده ايم و او به من فرمود كه اين قبر اميرالمؤمنين عليه السلام است.
و از يونس بن ظبيان روايت شده كه گويد: هنگامي كه امام صادق عليه السلام در حيره نزد منصور بود، يكي از شب هاي مهتابي خدمت آن حضرت بودم و با آن حضرت سوار شديم و حركت نموديم تا به ريگ هاي سفيد نجف رسيديم پس آن حضرت بر بلندي بالا رفت و نماز خواند و سپس خود را روي آن انداخت و گريه نمود و فرمود: «اين قبر اميرالمؤمنين عليه السلام است.» مؤلف گويد: شايد اين همان روايت يونس باشد كه گذشت.» [6] .
از ابوالفرج سندي [7] نقل شده كه گويد: من با امام صادق عليه السلام از حيره به بيابان نجف [غري] رفتيم و آن حضرت در آن جا قبر اميرالمؤمنين عليه السلام را زيارت نمود.
اين روايت را نيز عبدالله بن عبيد بن زيد [8] نقل نموده و مي گويد: عبدالله بن الحسين با او بوده و عبدالله نيز همراه امام صادق عليه السلام در كنار قبر اميرالمؤمنين عليه السلام اذان و اقامه گفته و نماز خوانده است.
مؤلف گويد: ظاهر اين روايت اين است كه اين زيارت در زمان سفاح بوده، چرا كه سفاح عبدالله بن حسن را همانند امام صادق عليه السلام به حيره احضار نموده است.
از ابوالعلاي طائي نيز حديث طويلي نقل شده و در آن آمده كه امام صادق عليه السلام به حيره آمده و در كوفه شايع شده كه ابوالعلا به انتظار آن حضرت نشسته تا از او قبري كه در پشت كوفه است سؤال نموده و امام صادق عليه السلام به او فرموده است: «اي شيخ، آري، به خدا سوگند، اين قبر اميرالمؤمنين عليه السلام است.»
و از صفوان روايت شده كه او بعد از شناختن قبر اميرالمؤمنين عليه السلام با معرفي امام صادق عليه السلام بيست سال نزد آن قبر مي آمد و نماز مي خواند.
سيد بن طاووس در كتاب «فرحة الغري» روايات گذشته و بسياري از روايات ديگر را
[ صفحه 147]
درباره ي قبر اميرالمؤمنين عليه السلام ذكر نموده و هدف ما اين نيست كه همه ي آن روايات را نقل نماييم، بلكه هدف اين است كه سياست احمقانه ي عباسيين را با امام صادق عليه السلام براي شما روشن كنيم. چرا كه آنها به وسيله ي احضارهاي مكرر امام صادق عليه السلام، برخلاف سياست خود، سبب شده اند تا آثار اهل بيت عليهم السلام روشن گردد. امام صادق عليه السلام در هر نوبت كه به زيارت اميرالمؤمنين عليه السلام مي رفتند يك نفر يا چند نفر را با خود مي بردند تا قبر آن حضرت را به آنان نشان بدهند و در هر نوبت گروه تازه اي را با خود مي بردند تا معرفت بيشتري حاصل شود و مردم به زيارت آن حضرت بروند و بسياري از اصحاب امام صادق عليه السلام، مانند صفوان جمال و محمد بن مسلم ثقفي و ابوبصير و عبدالله بن عبيد بن زيد و ابوالفرج سندي و ابان بن تغلب و مبارك خباز و محمد بن معروف هلالي و ابوالعلاي طائي و معلي بن خنيس و زيد بن طلحه و عمرو بن يزيد و يزيد بن عمرو و عبدالله بن طلحه نهدي و يونس بن ظبيان و غير اينها، اين روايات را نقل نموده اند.
امام صادق عليه السلام مقداري پول در اختيار صفوان جمال قرار داد تا قبر اميرالمؤمنين عليه السلام را كه سيل آن را خراب نموده بود تجديد بنا نمايد. از اين حديث معلوم مي شود كه قبر اميرالمؤمنين عليه السلام در آن زمان ظاهر بوده و معصومين عليهم السلام از زيارت نمودن آن خودداري مي نموده اند و آن را معرفي نمي كرده اند تا خوارج و بني مروان آگاه نشوند. به همين علت ابوالعلا از امام صادق عليه السلام سؤال مي كند و مي گويد: آيا قبري كه نزد ما در پشت كوفه است قبر اميرالمؤمنين عليه السلام است؟ و اگر قبري ظاهر نمي بود وجهي براي سؤال او نبود. صفوان نيز هنگامي كه مي بيند امام صادق عليه السلام خود را روي آن قبر انداخت به آن حضرت مي گويد: اي فرزند رسول خدا! اين قبر كيست؟
آري، در زمان امام صادق عليه السلام مردم به سبب اين زيارت ها قبر اميرالمؤمنين عليه السلام را شناختند و لذا پس از آن از امام صادق عليه السلام تنها آداب زيارت آن حضرت را سؤال مي كردند؛ چنان كه محمد بن مسلم و صفوان و يونس بن ظبيان و غير اينها از آداب زيارت آن حضرت سؤال مي كردند.
از ديگر آثار امام صادق عليه السلام در عراق محرابي است كه در مسجد كوفه در قسمت شرقي
[ صفحه 148]
نزديك به قبر مسلم بن عقيل از آن حضرت برجاي مانده كه محراب معروفي است و محراب ديگري در كنار آن نيست و نماز و دعايي براي آن وارد شده است. آن حضرت محراب ديگري نيز در مسجد سهله دارد كه در وسط واقع شده و براي آن نيز دعا و نمازي وارد شده است. و علت پيدايش اين محراب معروف است و آن اين بوده كه در مدت اقامت امام صادق عليه السلام در كوفه روزي بشار مكاري [9] به آن حضرت خبر داد كه يكي از مأمورين و شرطه هاي منصور زني را گرفته و بر سر او مي زند و او را به زندان مي برد و آن زن با صداي بلند مي گويد: به خدا و رسول او پناه مي برم و كسي به او پناه نمي دهد. امام صادق عليه السلام فرمود: «براي چه او را به زندان مي بردند؟» بشار گفت: مردم مي گفتند: او چون به زمين خورده گفته است: «لعن الله ظالميك يا فاطمة»؛ يعني: اي فاطمه ي زهرا! خدا لعنت كند كساني را كه به تو ظلم كردند.
پس امام صادق عليه السلام كه مشغول خوردن خرما بود دست از غذا خوردن كشيد و به قدري گريه نمود كه دستمال و محاسن و سينه ي او از اشكش تر شد و با بشار در همان ساعت به مسجد سهله آمد و دو ركعت نماز [در همين محلي كه الآن محراب منسوب به آن حضرت است] خواند و دعا نمود [10] و چون از مسجد سهله خارج گرديد شخصي خبر آورد كه آن زن آزاد گرديد. پس امام صادق عليه السلام خشنود شد و براي او دويست درهم هديه فرستاد و آن زن هديه ي آن حضرت را پذيرفت و هديه ي والي را نپذيرفت، در حالي كه نيازمند بود. اكنون مردم همواره به مسجد سهله مي روند و در آن محراب نماز مي گزارند و دعاي امام صادق عليه السلام را نيز در آن محل مي خوانند و حوايج خود را طلب مي كنند.
در كربلا نيز در كنار فرات بقعه و محرابي است كه منسوب به امام صادق عليه السلام است و شايد آن حضرت هنگامي كه به زيارت جد خود امام حسين عليه السلام رفته در آن مكان نماز خوانده است. زيارت آن حضرت را ابن ابي العلاي طايي در روايت مفصلي نقل نموده و ما قبلا به آن اشاره نموديم. اين زيارت را سيد بن طاووس در كتاب«فرحة الغري» و
[ صفحه 149]
مجلسي در مزار «بحار» نيز نقل نموده اند.
در اين روايت كه مربوط به زيارت امام صادق عليه السلام براي جد خود مي باشد آمده است كه راوي مي گويد: به امام صادق عليه السلام گفتم: پدر و مادرم فداي شما باد! آيا قبري كه زيارت نموديد قبر امام حسين عليه السلام بود؟ امام صادق عليه السلام فرمود: «آري، اي شيخ! به خدا سوگند، اين قبر جدم امام حسين عليه السلام بود.»
در قسمت غربي بغداد، در شمال پل غربي كه بر روي نهري واقع شده، در كنار آن نهر، كه امروز به نهر قديم معروف است - مكاني است معروف به «مدرسه ي الصادق»، كه الآن اثري از مدرسه در آن نيست. شايد اين مدرسه محلي بوده كه در زمان منصور مردم نزد امام صادق عليه السلام جمع مي شده اند و از علوم او استفاده مي كرده اند.
از عجايب اين است كه خطيب بغدادي در تاريخ خود در بين كساني كه به بغداد آمده اند نامي از امام صادق عليه السلام نبرده است. در صورتي كه نام فرزند او امام كاظم و فرزند فرزند او امام جواد عليه السلام را برده است.
مؤلف گويد: يادآوري همين اندازه از آثار امام صادق عليه السلام در عراق - كه با اجبار سفاح و منصور انجام گرفته - براي روشن شدن شخصيت آن حضرت و مقام و منزلت اهل بيت عليهم السلام كافي است و مي توان اثر آزارهايي كه منصور و سفاح به امام صادق عليه السلام نمودند و آن حضرت را پياپي به بغداد احضار كردند به چوب عود تشبيه نمود كه هر چه بسوزد بوي عطر آن بيشتر ساطع مي شود.
[ صفحه 150]
پاورقي
[1] عبدالله بن طلحه نهدي اهل كوفه و از راويان امام صادق عليه السلام است و عده اي از ثقات، مانند علي بن اسماعيل ميثمي و محمد بن سنان و ابن محبوب از او روايت نموده اند.
[2] يونس بن ظبيان اهل كوفه و از راويان امام صادق عليه السلام است و روايات متضادي در وثاقت او آمده، ولي عده ي زيادي از ثقات كه بعضي از آنان از اصحاب اجماع هستند از او روايت كرده اند.
[3] عمرو بن طلحه اهل كوفه است و اين تنها روايتي است كه از او نقل شده، لكن همين بس كه كليني از او روايت نموده است.
[4] ابان بن تغلب - چنان كه خواهد آمد - از اصحاب نيك و مورد اعتماد امام صادق عليه السلام است.
[5] اهل رجال گفته اند: عمر بن يزيد دو نفر هستند يكي بياع سابري است و ديگري صيقل است و هر دو راوي امام صادق عليه السلام هستند و دور نيست كه هر دو ثقه و مورد قبول باشند.
[6] حفص كناسي همان ابن عبد ربه كوفي و از اصحاب امام صادق عليه السلام است و اهل رجال گفته اند او امامي و شيعه بوده است.
[7] نام ابوالفرج عيسي است و او از اصحاب امام صادق عليه السلام و از راويان آن حضرت است.
[8] نامي از او در كتب رجال نيامده. آري، عده اي از اصحاب امام صادق عليه السلام به اين نام ناميده شده اند.
[9] شرح احوال او به دست ما نيامد.
[10] اين دعا را ما در بخش ادعيه از بحار (ج 100 / 440) و مزار بحار (ج 22 / 103) نقل نموده ايم.
سخنان امام صادق درباره ي دوستان فراوان
بي ترديد انسان با كمك و همياري برادر ديني خود، قدرت بيشتري مي يابد [و او به منزله ي بازوي انسان است]. يعني دوست و برادر انسان در مصايب و سختي ها يار و ياور اوست و در هنگام وحشت پناهگاه اوست و در غربت تنهايي انيس اوست و در وقت حيرت و سرگرداني راهنماي اوست و در وقت سقوط نگهدار اوست و در پنهاني حافظ مال و آبروي اوست و بركات و آثار ديگري نيز دارد كه قلم از شمارش و بيان آنها ناتوان است. از اين رو امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «تا مي توانيد برادران ديني خود را زياد نماييد.» و در سخن ديگري نيز مي فرمايد:
«أكثر من الأصدقاء في الدنيا فانهم ينفعون في الدنيا و الآخرة، أما الدنيا فحوائج يقومون بها، و أما الآخرة فان أهل جهنم قالوا: فمالنا من شافعين و لا صديق حميم» [1] يعني: دوستان خود را در دنيا زياد كن. زيرا آنان در دنيا و آخرت براي تو سودمند خواهند بود. در دنيا حوايج و نيازهاي تو را برطرف مي كنند و در آخرت همان گونه كه قرآن از قول دوزخيان فرموده است: «اكنون ما نه شافعي داريم و نه دوست حمايت كننده اي» يعني آنان در آخرت نيز شفيع و حامي انسان خواهند بود.
و شايد مقصود آن حضرت از سود اخروي اين باشد كه اگر دوست انسان، فردي الهي و صاحب عقل و ديانت باشد؛ دوست خود را جز به صلاح دنيا و آخرت راهنمايي نمي كند و با راهنمايي و خيرانديشي خود برادر خويش را از گرفتاري و خطر دنيا و آخرت نجات مي دهد و چه بهره اي بزرگ تر از اين است؟! و شايد مقصود آن حضرت، دعاهايي است كه برادر ديني در حق برادر خود مي نمايد. چنان كه امام صادق عليه السلام در سخن ديگري مي فرمايد: «براي خود دوستان زيادي فراهم كنيد. زيرا هر مؤمني را دعاي مستجابي خواهد بود.»
و يا مقصود آن حضرت اين است كه دوست مخلص و مؤمن در قيامت، از برادر خود شفاعت خواهد نمود. چنان كه امام عليه السلام مي فرمايد: «برادران خود را زياد كنيد، زيرا هر
[ صفحه 367]
مؤمني در قيامت حق شفاعت دارد.» و يا مي فرمايد: «برادران خود را زياد كنيد، زيرا آنان در قيامت بر خداي خود حقي دارند كه خداوند آن حق را ادا خواهد نمود.» [2] .
البته اگر برادر ديني، فردي مؤمن و داراي همه ي خصلت هاي نيكو باشد؛ در دنيا و آخرت مفيد خواهد بود.
پاورقي
[1] وسائل ج 8 / 427.
[2] وسائل ج 8 / 408.