بازگشت

ترك تقيه


به استناد بعضي از روايات، به هشام نسبت داده اند كه ترك تقيه كرده و مخالف دستور امام، داير بر ترك مناظره و امر به سكوت، رفتار كرده و در نتيجه مخالفت فرمان سكوت و ادامه مناظره با دشمنان باعث حبس و گرفتاري و كشته شدن حضرت موسي بن جعفر (ع) شده است.

دفاع

1 - روايات مدح قويتر است، بلكه بعضي ادعاي تواتر آنها را نموده اند. به علاوه توثيق و



[ صفحه 444]



تجليل دانشمندان بزرگ اسلامي نسبت به هشام، روايات قدح را تأييد مي نمايد. بنابراين هيچ مستبعد نيست كه روايات قدح مجعول و منشأش حسد نسبت به مقام هشام به حكم باشد. [1] .

چنانكه اين توجيه را تأييد مي كند فرمايش حضرت رضا (ع) كه فرمود: «رحمه الله كان عبدا ناصحا اوذي من قبل اصحابه حسدا منهم له» [2] - خداوند رحمتش كند بنده خيرخواهي بود، اصحابش از روي حسد آزارش كردند -

از اين روايت استفاده مي شود كه اصحاب هشام بن حكم با مخالفين در جعل نسبتهاي ناروا همكاري داشته اند. چه خوش گفته شاعر عرب:



محسد بخلال فيه فاضلة

و ليس تفرق النعماء و الحسد



- او نظر به صفات فاضله اش مورد حسد واقع شده است، البته نعمت از حسد تنگ نظرات جدايي ندارد بلكه هر دو باهمند -

و بر فرض مجعول نبودن به منظور جمع بين آنها و اخباري كه دلالت بر مدح هشام و دعا كردن ائمه (ع) براي او و احترام مخصوص نسبت به او و مقدم كردنش بر ساير اصحاب با جواني اش و كبر سن سايرين دارند، لازم است روايات قادحه را حمل بر تقيه نماييم و بگوييم كه آنها را از نظر تقيه و حفظ جان هشام از معصوم رسيده است و مؤيد اين توجيه، استرحام حضرت رضا (ع) و حضرت جواد (ع)، با تعليل به اينكه از ناحيه اهل بيت (ع) دفاع مي كرد، مي باشد. چه اگر هشام گناهكار بود و شركت در خون امام هفتم (ع) داشت، حضرت رضا (ع) و حضرت جواد (ع) براي او استرحام نمي كردند. [3] .

بنابراين خبري كه از حضرت رضا (ع) نقل شده و ظاهرش از شركت او در خون امام هفتم حكايت مي كند محمول بر تقيه است. بهترين گواه اين توجيه، فرمايش امام هشتم، حضرت رضا (ع) است كه در جواب موسي المشرقي فرمود.

موسي المشرقي [4] به حضرت رضا (ع) عرض كرد: موسي بن صالح [5] و



[ صفحه 445]



ابوالاسود [6] از شما راجع به هشام بن حكم پرسش كرده اند فرموده ايد كه گمراه و گمراه كننده است و در خون ابوالحسن موسي بن جعفر (ع) شركت كرده است، آيا آنچه اين دو نفر درباره هشام گفته اند صحيح است؟ چه مي فرماييد،اي آقاي ما! آيا او را دوست بداريم؟ فرمود: آري. مجددا عرض كرد: آيا به طور قطع او را دوست بداريم؟ فرمود: آري او را دوست داريد، آري او را دوست داريد؛ وقتي سخن گفتم عمل كن و تغيير مده، اينك بيرون رو و به ايشان بگو كه امام مرا امر به دوستي هشام كرده. سپس مشرقي [7] رو به اصحاب امام كرد، به طوري كه سخن او را امام مي شنيد، و گفت: من نگفتم كه آنچه درباره هشام گفته ام، رأي امام است؟ [8] امام سكوت فرمود.

از سكوت امام به هنگام گفتار مشرقي و عدم انكار آن، استفاده مي شود كه آنچه قبلا فرموده، صحيح و از باب تقيه و حفظ جان هشام بوده است، و حال كه محذور رفع شده و مقام تقيه از ميان رفته، امر به دوستي هشام مي فرمايد. [9] .

خلاصه آنكه شبهه اي نيست كه هشام از شيعيان آل محمد (ص) و عقيده مند به گفتار آنان بوده و امر ايشان را امتثال مي كرده و خدمت ايشان مكرر مي رسيده و با ايشان بسيار ملاقات مي كرده و اخذ معارف و علوم و احكام مي نموده حتي در امور عادي و خريد و فروش با اتكاء به فرمايش ايشان اقدام مي كرده، اگر اين نسبت صحيح بود چگونه او را مي پذيرفتند و در رديف خواص اصحاب خود قرار مي دادند. بعلاوه چگونه ممكن بود حضرت رضا (ع) و حضرت جواد (ع) براي او طلب رحمت كنند؛ و استرحام آن دو بزرگوار كاشف از اين است كه از وي چيزي كه موجب حبس امام هفتم (ع) يا قتلش باشد صادر نشده است. [10] .

2 - دليلي در دست نيست كه هشام عالما عامدا مرتكب خلاف تقيه شده و زمينه حبس و گرفتاري امام هفتم حضرت موسي بن جعفر (ع) را فراهم كرده باشد، زيرا:

اولا: دستور امام دائر به ترك مناظره در ايام مهدي عباسي بوده و در زمان او هشام سكوت اختيار كرده و امتثال امر امام نمود و پس از مردن مهدي و زوال تقيه سكوت را شكست [11] .



[ صفحه 446]



و اگر هشام معاند بود و مخالف دستور رفتار مي كرد در زمان مهدي هم سكوت نمي كرد.

ثانيا: اساسا معلوم نيست كه امر به سكوت و ترك مناظره شامل هشام باشد ولو اينكه صورة براي رعايت مصلحت، امام قاصدي هم نزد هشام روانه كرده و امر به سكوت را به او هم ابلاغ كرده باشد؛ چه از پاسخ هشام به آن قاصد كه گفت: «مثلي لا ينهي من الكلام» [12] - مانند من از سخن گفتن ممنوع نيست - پيداست كه منع از مناظره مخصوص كساني بوده كه در فن مناظره مهارت نداشتند، يا احاطه آنها به معارف و اصول حقايق به اندازه كافي نبوده، و از مناظرات آنان مفاسدي توليد مي شده است. و ظاهرا ارسال قاصد و ابلاغ منع حتي نسبت به هشام براي اين بوده است كه ديگران در خود احساس حقارت ننموده دلگير نشوند، و در باطن، هشام اذن خصوصي داشته، و اگر واقعا هشام از مناظره ممنوع بود، با آن اخلاصي كه هشام در كارهاي خود داشته، و قرب منزلتي كه نزد ائمه (ع) داشته، چگونه اقدام به مناظره مي كرد.

ثالثا: مگر حضرت موسي بن جعفر (ع) شخص گمنامي بود كه اطلاع هارون به وجود او، متوقف بر بيانات و سخنان هشام باشد، تا آنكه گفته شود هشام با بيانات خود و اقامه برهان بر امامت حضرت موسي بن جعفر (ع) سبب زنداني شدن و قتل آن بزرگوار گرديد. چنين نيست، بلكه سبب زندان و قتل آن بزرگوار باطنا حب رياست هارون بود، زيرا كه وجود حضرت موسي بن جعفر (ع) را معارض اساس سلطنت خود مي ديد. و ظاهرا سعايت محمد بن اسماعيل بن جعفر بوده است كه به مجرد رسيدن نزد هارون گفت: دو خليفه در روي زمين وجود دارد: يكي موسي بن جعفر (ع) است در مدينه كه خراج برايش مي آورند و ديگر تو هستي در عراق كه براي تو هم خراج مي آورند. [13] .



[ صفحه 447]




پاورقي

[1] تنقيح المقال، ج 3، ص 298 - قاموس الرجال، ج 9، ص 350 - معجم رجال الحديث ج 19 ص 293 و 294 - تأسيس الشيعه، ص 361 - الامام الصادق، اسد حيدر، ج 3، ص 111.

[2] رجال كشي، ص 230.

[3] تنقيح المقال، ج 3، ص 299.

[4] در نسخه اي، «موسي بن الرقي» و در نسخه ديگر «موسي بن المرقي» ثبت شده است.

[5] در نسخه اي «مشرقي»، و در نسخه ديگر هيچ اسمي برده نشده و جاي نام راوي اول خالي است.

[6] در نسخه اي «ابوالاسد» آمده است.

[7] در نسخه اي «مرقي» آمده است.

[8] رجال كشي، ص 229.

[9] تنقيح المقال، ج 3، ص 297) بيان علامه مامقاني (ره)).

[10] تنقيح المقال، ج 3، ص 298.

[11] رجال كشي، ص 227 و 230 - بحارالانوار، ج 48، ص 195.

[12] رجال كشي، ص 231.

[13] تنقيح المقال، ج 3، ص 299.

محمد بن اسماعيل بن جعفر، با وساطت علي بن جعفر (ع)، از عمويش حضرت موسي بن جعفر (ع) اجازه گرفت تا به عراق مسافرت نمايد. سپس، محمد بن اسماعيل، از امام كاظم (ع) درخواست كرد تا او را سفارش نمايد. امام به او فرمود: به تو توصيه مي كنم كه در خون من از عذاب خدا بترس. محمد عرض كرد: خدا لعنت كند كسي را كه در خونت شركت كند، و مجددا درخواست موعظه كرد. حضرت همان جمله را تكرار نمود و سپس سه كيسه كه هر كدام حاوي يكصد و پنجاه دينار طلا بود، به علاوه يك هزار و پانصد درهم، به او مرحمت فرمود. به امام عرض شد: چرا پول بسيار به او مرحمت مي كنيد؟ فرمود: براي اين كه وقتي او قطع رحم كند و من صله رحم نمايم، حجتم بر او قوي تر شود.

پس از آن محمد بن اسماعيل به عراق رفت و خود را به بغداد رساند، و با لباس سفر و بدون رفع خستگي به دربار هارون شتافت و اجازه ورود خواست، و به مجرد ورود گفت: يا اميرالمؤمنين! آيا دو خليفه در روي زمين مي باشد؟ يكي موسي بن جعفر (ع) كه خراج نزدش بياورند و ديگري تو كه براي تو هم خراج بياورند. آن گاه با دو مرتبه سوگند به خدا، سخنش را تأكيد كرد. هارون يكصد هزار درهم به او حواله كرد. حواله پول را گرفت و به منزل برگشت. در دل شب باد قولنج او را گرفت و همان شب مرد، و فرداي آن روز مالي كه به او حواله شده بود برگشت (كامل روايت در رجال كشي، ص 227 - 226)

نويسنده گويد: ما مشروح داستان سعايت محمد بن اسماعيل براي امام كاظم (ع) را در بخش اخلاق تحت عنوان پيوند خويشاوندي ذكر كرده ايم.


اهل البيت هم الأفضل


فقال أبي: و نحن كذلك، و لكن الله (جل ثناؤه) اختصنا بمكنون سره و خالص علمه ما لم يختص احدا غيرنا.

فقال: أليس الله بعث محمدا من شجرة عبدمناف الي الناس كافة، ابيضها و اسودها و احمرها؟ فمن أين ورثتم ما ليس لغيركم و رسول الله مبعوث الي الناس كافة [و ذلك القول الله (تبارك و تعالي): «و لله ميراث السماوات و الأرض» الي آخر الآية] [1] ؟ و من أين اورثتم هذا العلم و ليس بعد محمد نبي، و ما أنتم أنبياء؟!!

فقال أبي: من قوله تعالي: «لا تحرك به لسانك لتعجل به» [2] فالذي ابداه فهو للناس كافة، و الذي لم يحرك به لسانه أمر الله تعالي أن يخصنا به دون غيرنا، فلذلك كان يناجي به أخاه عليا دون أصحابه، و أنزل الله تعالي قرآنا فقال: «و تعيها اذن واعية» [3] ، فقال له رسول الله بين أصحابه: «سألت الله أن يجعلها اذنك يا علي»، و لذلك قال علي بالكوفة: «علمني رسول الله ألف باب من العلم، ينفتح من كل باب ألف باب» خصه رسول الله من مكنون علمه ما خصه الله به، فصار الينا و توارثناه من دون قومنا.

فقال له هشام: ان عليا كان يدعي علم الغيب، والله لم يطلع علي غيبه أحدا، فكيف ادعي ذلك؟ و من أين؟

فقال أبي: ان الله أنزل علي نبيه كتابا بين فيه ما كان و ما يكون الي



[ صفحه 504]



يوم القيامة في قوله تعالي: «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء و هدي و موعظة للمتقين» [4] و في قوله تعالي: «و كل شي ء أحصيناه في امام مبين» [5] ، و في قوله: «ما فرطنا في الكتاب من شي ء» [6] ، و في قوله: «و ما من غائبة في السماء و الأرض الا في كتاب مبين» [7] و أوحي الي نبيه أن لا يبقي في غيبه و سره و مكنون علمه شيئا الا ناجاه به، و أمره أن يؤلف القرآن من بعده، و يتولي غسله و تحنيطه و تكفينه من دون قومه، و قال لأهله و أصحابه: «حرام أن تنظروا الي عورتي غير أخي علي، فهو مني و أنا منه، له مالي و عليه ما علي، و هو قاضي ديني و منجز وعدي» و قال لاصحابه: «علي يقاتل علي تأويل القرآن كما قاتلت علي تنزيله» و لم يكن عند أحد تأويل القرآن كما قاتلت علي تنزيله» و لم يكن عند أحد تأويل القرآن بكماله و تمامه الا عند علي، و لذلك قال لأصحابه: «أقضاكم علي» و قال عمر بن الخطاب: لو لا علي لهلك عمر، أفيشهد له عمر و يجحد غيره؟!!

فأطرق هشام ثم رفع رأسه و قال: سل حاجتك؟

فقال: خلفت أهلي و عيالي مستوحشين لخروجي.

فقال: قد آمن الله وحشتهم برجوعك اليهم، فلا تقم أكثر من يومك، فاعتنقه أبي و ودعه، و فعلت فعله، و نهض و نهضت، و خرجنا الي بابه، فاذا علي بابه ميدان و فيه اناس قعود في آخره، فسأل عنهم أبي فقال الحجاب: هؤلاء القسيسون و الرهبان، و هذا عالم لهم يقعد لهم في كل



[ صفحه 505]



سنة يوما واحدا يستفتونه فيفتيهم. فلف أبي رأسه بفاضل ردائه و فعلت فعله و أقبل حتي قعد عندهم و قعدت وراء أبي، فرفع الخبر الي هشام، فأمر بعض غلمانه أن يحضره و ينظر ما يصنع، فأتي و معه عدد من المسلمين فأحاطوا بنا.


پاورقي

[1] الآية في سورة آل عمران آية 180 و ما بين المعقوفتين من بحارالأنوار.

[2] سورة القيامة آية 16.

[3] سورة الحاقة آية 12.

[4] سورة النحل آية 89.

[5] سورة يس آية 12.

[6] سورة الانعام آية 38.

[7] سورة النمل آية 75.


قبر صفيه از ديدگاه مدينه شناسان


ابن شبه مدينه شناس معروف (متوفاي 262هـ. ق.) از عبدالعزيز، اولين مدينه شناس و مؤلف در اين موضوع، نقل مي كند: چون صفيه عمه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) از دنيا رفت، پيكر او را در آخر كوچه اي كه به بقيع منتهي مي شود دفن نمودند و اين قبر در كنار در خانه اي است كه به مغيرة بن شعبه منسوب است و چسبيده به ديوار اين خانه است و اين همان خانه ايست كه مغيره در زميني كه عثمان به وي اقطاع كرده بود، احداث نمود. ابن شبه در نقل خود اضافه مي كند: «هنگامي كه مغيره اين ساختمان را درست مي كرد عبور زبير از



[ صفحه 279]



آنجا افتاد و خطاب به مغيره گفت: مغيره! ريسمانت را از قبر مادر من كنار بكش. مغيره خواست با استفاده از موقعيت خود در نزد عثمان، نسبت به زبير بي اعتنايي كند ليكن وقتي خبر به عثمان رسيد به مغيره دستور داد طبق درخواست زبير عمل كند و مغيره عقب نشيني كرد و لذا در اين قسمت از ديوار خانه انحراف وجود دارد [1] .

ابن نجار (متوفاي 643 هـ. ق.) مي گويد: «وقبر صفيه بنت عبدالمطلب عمة النبي في تربة في أول البقيع» [2] .

سمهودي (متوفاي 911هـ. ق.) آورده است: «از مشاهد و مدفنهاي معروف، مدفن صفيه عمه پيامبر و مادر زبير بن عوام است و اين مدفن، آنگاه كه از باب البقيع [3] خارج شديد در دست چپ شما قرار مي گيرد. اين مدفن بنايي از سنگ دارد ولي گنبدي در روي آن نيست.»

و اضافه مي كند: «مطري گفته است كه قرار بود گنبد كوچكي نيز بر آن بنا كنند ولي انجام نگرفت.»

مشابه همين جمله را صاحب عمدة الاخبار، كه از علماي اواخر قرن دهم است، آورده، مي گويد: «وقبرها أول ما تلقي عن يسارك عند خروجك من باب [4] البقيع» [5] .

اين بود نظريه چهار مدينه شناس معروف كه كتاب و تأليف هر يك از آنها در دسترس همگان است و در فن خود جزء منابع مورد اعتماد مي باشد.


پاورقي

[1] تاريخ المدينه، ج1، ص126 و127.

[2] اخبار مدينة الرسول، ص154.

[3] وفاء الوفا، ج 3، ص 919.

[4] منظور از باب البقيع دروازه شرقي مدينه است كه باب البقيع معروف بود.

[5] عمدة الاخبار في مدينة المختار، ص156.


ايوب بن الحسن


ابن علي بن أبي رافع مولي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و اسم أبي رافع أسلم عده الشيخ من أصحاب الامام السجاد عليه السلام [1] .


پاورقي

[1] رجال الطوسي.


التفقه في الدين


و دعا (ع) الي التفقه في الدين، و معرفة الحلال و الحرام، قال (ع): «الكمال كل الكمال التفقة في الدين، و الصبر علي النائبة، و تقدير المعيشة.» [1] .

ان التفقه في الدين مما يحفظ توازن الانسان و سلوكه، و يبعده عن اقتراف أي شذوذ أو انحراف عن الدين.


پاورقي

[1] أصول الكافي 1 / 32.


زندگي دو هزار و پانصد ساله نوح


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

نوح عليه السلام دو هزار و پانصد سال زندگي كرد كه هشتصد و پنجاه سالش را بيش از مبعوث شدن به نبوت سپري كرد و نهصد و پنجاه سال را به دعوت قوم خود



[ صفحه 144]



گذراند و دويست سال را به كار ساختن كشتي مشغول بود و پانصد سال را بعد از فرود آمدن از كشتي و فروكش كردن آب به سر آورد كه در اين مدت به ساختن شهرها پرداخت و فرزندانش را در آنها جاي داد.

آنگاه ملك الموت نزد او كه در آفتاب نشسته بود، آمد و گفت: سلام بر تو. نوح جواب سلام او را داد و گفت: براي چه آمده اي، اي ملك الموت؟

گفت: آمده ام جانت را بگيرم. نوح گفت: اجازه مي دهي از آفتاب به سايه بروم؟ عزرائيل عليه السلام گفت: آري نوح عليه السلام به سايه رفت و آنگاه گفت: اي ملك الموت، اين عمري كه در دنيا كردم انگار به اندازه ي همين رفتنم از آفتاب به سايه بود. حال مأموريت خود را انجام بده. حضرت فرمودند: پس، جان او را گرفت. [1] .


پاورقي

[1] امالي شيخ صدوق: 413 / 7، همان، همان، 19590.


پرندگان


فرمود اي مفضل اندكي درباره پرندگان فكر كن و ساختمان آنها را در نظر بگير كه چون سرنوشت آنها را چنين مقرر فرمود كه در هوا پرواز كنند جسمش را سبك آفريد و خلقتش را مندمج و به هم پيچيده و فشرده شده قرار داد مثلا به حيوانات چهار دست و پا داد به پرندگان دوپا و دو بال كه با اولي راه بروند و با دومي



[ صفحه 332]



پرواز نمايند و حيوانات زميني براي دفع دو مخرج دارند ولي پرندگان از يك مخرج بول و غايط دفع مي كنند.

يا سينه اش را باريك و تنگ گردانيد كه هوا را به آساني بشكافد به هيئتي كه سينه كشتي را مي سازند و براي شكافتن هوا دو بال و دم و پرهاي دراز محكم آفريد تا آلت پرواز باشد و همه بدنش را لباس پوشانيد كه هوا در ميان پرهاي آن داخل شود و در هوا بايستد و چون مقرر فرمود كه طعمه و دانه خود را از گوشت و غيره برگيرد چنان ساختمان او را قرار داده كه بدون دندان و جويدن فروبرد و به جاي آن منقاري داده كه سخت و صلب و محكم است تا بر هر زمين و كوه و دشت و صحرا مي زند كه دانه برچينند رنج نبيند و پاره و شكسته نشود و از دريدن گوشت نشكند و يك حرارتي به او بخشيده كه در اندرون خود آن دانه و گوشت را نرم و هضم نمايد و با اندك زماني در دلش مي پزد و هضم مي گردد مثلا دانه انگور و غيره در آدمي درست دفع مي گردد ولي در جوف مرغان چنان مضمحل مي گردد كه اثري از پوست و هسته آن نيست.

فرمود اي مفضل خداوند تعالي براي اين پرندگان چنتان قرار داده كه تخم گذارند و از تخم جوجه برآورند و رنج حمل كه موجب سنگيني بار و مانع پرواز مي شود از آنها برطرف ساخته و هر عضوي از اجزاي خلقت اين مرغها را مناسب و مشابه گردانيده كه مقدر شده بر آن حالت باشد.

فرمود فكر كن در توالد و تناسل اين مرغان كه در هوا پرواز مي كنند و شناگران هوا مي باشند برخي يك هفته و بعضي دو هفته و دسته اي سه هفته مي شود كه تخم زير بال آنها جوجه مي گردد و چون جوجه از تخم بيرون آمد باد در دهان جوجه مي دمد كه جوجه چينه دانش گشاد گردد و براي غذا و هضم دانه آماده شود.

آنگاه دانه را خود مرغ پرنده مدتي در دهان جوجه مي گذارد تا عادت كند و تربيت شود و زندگاني نمايد و خداوند عالم اين حيوان را به الهامات خفيه تعليم فرمود دانه ها را جمع كند در چينه دان خود ذخيره نمايد و چندبار فروبرد و باز نشخوار كند و هضم نمايد و اين حيوان نسبت به جوجه خود چقدر رئوف و مهربان است.

انسان نسبت به اولادش اميدها دارد كه موجب بقاء نام او معاون كار او و حامي كمك زندگاني او باشد و براي پس از او هم خلف صالح و اسباب خير و ثواب و



[ صفحه 333]



عزت گردد و لذا اين عواطف از طرف آدمي نسبت به فرزندان مجرا مي گردد. اما حيوان كه از اولادش اميد خيري ندارد معذلك نسبت به او ابراز عواطف و احسان مي كند.

خداوند عالم اين حيوانات را نيز نسبت به فرزندانشان خواه از تخم آنها باشد يا از شكم آنها خارج شود مورد مهر و علاقه پدر قرار داده و در جبلت و فطرت آنها مهر مادري را پروريده است بدون آنكه خودشان صاحب تفكر و عقل و هوشي از اين جهت باشند يا انتظاري از عاقبت كار آنها داشته باشند يا علاقه به بقاء نسل داشته باشند و اين ها همه از لطف الهي است كه با چه رنجي تخم مي گذارند و آن تخم ها را جمع مي كنند و از گزند دشمن مصون مي دارند.

و ماكيان هستند كه بر روي تخم ها مي نشينند تا جوجه از تخم سر بيرون آورد و خداوند عالم است كه اين حالت را به آنها داده است تا نسل آنها باقي بماند.

فرمود به تخم آنها نگاه كن ببين چگونه يك آب غليظ سفيدي يك مايه زردرنگي را احاطه كرده است و نطفه آن حيوان در فاصله بين اين دو آب قرار گرفته تا از آن نطفه جوجه درست شود و بقيه خوراك آن جوجه در پوست باشد تا به كمال برسد آنگاه با منقارش تكي بر پوست بزند آنها را بشكند و جوجه سر بيرون آورد و اين تخم با آن پوست محكمش حافظ جوجه است در مراحل تكامل تا دستبردي از حوادث بدان نرسد.

و همانطور كه در جنين براي طفل از راه ناف خون مي فرستد در تخم هم همان مواد را در غذاي جوجه قرار مي دهد تا به كمال طبيعي برسد.

فرمود اي مفضل تفكر كن در چينه دان مرغان و آنچه مقدر ساخته براي ايشان چينه دان تنگ و كوچك است و طعام در آن نفوذ نمي نمايد مگر كم كم و لذا آنها را در فطرت چنين قرار داده كه دانه ها را در چينه دان ذخيره كند بعد كم كم به معده برد و يك يك هضم نمايد اگر بنا بود يك دانه به چينه دان برود و آن را به معده برد مدتها طول مي كشيد و شايد تهيه دانه براي آن حيوانات در بيابانها و پروازهاي طولاني مشكل گردد و لذا هر كجا دانه به چنگش افتاد در چينه دان ذخيره مي كند و بعد كم كم در موقع حاجت براي هضم به معده فرومي برد بنابر اين چينه دان به منزله توبره است كه در سينه آن قرار داده تا دانه ها را به سرعت بربايد و به تأني و تأمل آن را به سنگدان كه به منزله ي معده است داخل مي كند تا هضم يابد و جزو بدنش شود.

فرمود اي مفضل در چينه دان پرندگان منفعت ديگري هم هست و آن نرم و ملايم كردن آن دانه هاست براي به دهان گذاشتن جوجه گان خود كه اين كار براي مرغان



[ صفحه 334]



آسان تر است كه از چينه دان به دهان جوجه گان بگذارند تا از سنگدان بيرون آورند و به دهان آنها بريزند.

مفضل گفت پرسيدم كه ملاحده و زنادقه درباره اختلاف الوان پرندگان مي گويند از جهت امتزاج اخلاط بدن آنهاست.

فرمود اي مفضل اين رنگ آميزيهاي گوناگون در پر و بال مرغان مانند طاوس و دراج و غيره مي بينيد با استواي اشكال و تقابل نظاير آن كه مثلا در سينه هاي آنها يك رنگ بر دمهاي آن رنگي ديگر يا يك پر به رنگي و پر بالاتر رنگ ديگر و پر زيرين رنگ غير از آن دارد كه نقاشان از كشيدن شكل آن عاجز هستند و مصوران از تصوير آن حيران مانده اند اين الوان جذاب را مي توان از اختلاط اخلاط بي شعور آنها دانست بسيار مي شود كه يك برگ و پر حيوان چند رنگ است اگر از يك خلط سرچشمه گرفته بود بايد هر پري يك رنگ باشد نه چند رنگ و اين جز از قدرت پروردگار و خالق متعال نيست.

تعالي الله عما يقول الملحدون علوا كبيرا بالاتر و برتر است خداي آفريننده عالم از آنچه ملحدين و زنديقان مي گويند.

فرمود اي مفضل در پرهاي مرغان دقت و تفكر كن چگونه به هم بافته شده و مانند پارچه تار و پود آن به هم تنسيق و تنسيج يافته و موها با هم تأليف گرديده و بالاي هم قرار گرفته هر پري رنگي دارد چون در يك فواصل معين روي هم بگذارند مجموعا رنگهاي مخصوصي نشان مي دهد كه جذاب و نشاطانگيز است چون از هم جدا مي كني مانند موئي كه بكشي از هم جدا نمي شوند مگر آنكه آنها را باد كند و در ميان هوا آن جثه را نگاه دارد.

فرمود در ميان يك پر عمود غليظي مي بيني كه از اطراف پرها مانند موها به هم منظم و مرتب مربوط ساخته و به يك نسبت جالب توجهي از كوچك به بزرگي رفته و از بزرگي به كوچكي برگشته تا آنكه با آن عمود غليظ آنها را راست بدارد و تعادل خود را حفظ كند و آن عمود هم كه غضروف مانند وسط پرهاست مجوف است كه باد و هوا در آن دميده مي شود تا بر پرنده سنگين نباشد.

نگارنده گويد از روي همين ساختمان شگفت انگيز طياره را ساختند و با جنس سبك وزن مجوف و قدرت موتوري آن را با چندين صد تن بار در بالاي هوا نگاه مي دارند و به طور عمودي و افقي و بيضي صعود و نزول مي كند و اين سرمشق از طبيعت مرغان گرفته شده است.



[ صفحه 335]




تفسير آيه


و نگارنده معتقد است كه مدلول آيه از ظاهر و باطن اگر چه براي شئون زندگي بشري است و شايد راجع به قوم لوط است كه ظاهر فريب نور را خوردند و در عذاب افتادند و باطن آنكه رحمت بود حضرت لوط از آن ظاهر نجات يافت.

در تفسير اين است كه تعريف بهشت را مي كند كه ظاهرش از روي پل و صراطي بايد بگذرد كه روي جهنم كشيده شده و باطنش رحمت الهي است و لذا مي فرمايد روزي كه منافقين و منافقات به مؤمنين مي گويند ببينيد به ما نگاه كنيد تا از نور شما استفاده كنيم گفته مي شود كه برگرديد به پشت سر خود بنگريد شايد نوري جستجو كنيد آنگاه كشيده شد نوري بين چشم آنها كه باطنش رحمت الهي و ظاهرش عذاب دردناكي بوده - منافقين به مؤمنين گفتند مگر ما با شما نبوديم مؤمنين گفتند چرا اما شما خود را به خدعه و مكر فريب داديد و مغرور شديد اينك اين نور فاصل ما و شما مي باشد.

ظاهر ظاهر دنيا است و باطن حقيقت دين است كه از تعقل بدست مي آيد- ظاهر را به معني غالب هم گفته اند و باطن را به معني عالم باطن آورده اند كه هر چيزي با عالم ظاهر به ما ظاهر مي گردد و بطون آن كشف مي شود و لذا خداي عالميان از روي رحمت مي فرمايد اي آدمي تو در دنياي ظاهر به چهار طبقه نيازمندي اول آن گروهي كه تو را نگاهدارند كه پدر و مادر و مربيان هستند دوم آن گروهي كه آخر كار از تو پذيرائي كنند و آنها فرزندان تو هستند سوم آنها كه با تو معاشرت بايد بنمايند آشكارا با تو هستند چهارم آنها كه با تو معيشت نمايند اين ظاهر و باطن است اما ظاهر و باطني كه جابر در نظر داشته اين است كه ظاهر صورت ماده است كه همه مي بينند و باطن اثر و خاصيت آن است كه عالم متخصص در مي يابد- ظاهر ماده و صورت نوعيه و قالب و كالبد است باطن روح و ماهيت و حقيقت است ظاهر لفظ و كلمه است



[ صفحه 349]



باطن معرفت و معني است و لذا ظاهر را به حواس ظاهره كه فقط رابطه بين ماده و مجردات است تعبير كرده و باطن را به ادراك مغز و روحانيت و صفاي نفس گفته اند - ظاهر قلب يك قطعه گوشت صنوبري است ولي باطن نور الهي و خانه اختصاصي مهياي تابش نور حق است چنانچه غزالي از اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام در احياء العلوم نقل كرده است [1] .



رايت العقل عقلين

فمطبوع و مسموع



و لا ينفع مسموع

اذا لم يك مطبوع



كما لا تنفع الشمس

وضوء العين ممنوع



يعني تا نور الهي نباشد ديده دل نمي بيند چنانچه تا نور خورشيد نباشد چشم سر نمي بيند و بينائي باطن به نور الهي است و لذا به اين لطيفه بر مي خوريم كه جابر بن حيان به نور ولايت مطلقه و الهام امام صادق به اين حقايق علمي رسيد كه اگر آن نور نبود جابر اين همه موفقيت حاصل نمي كرد چنانچه گفته اند:



حكمة اورثناها جابر

عن امام صادق القول حفي



بوصي طاب من تربته

فهو كالمسك تراب نجفي




پاورقي

[1] منشورات دارالنشر و التأليف قسمت دوم از اشعة من حيات الامام الصادق از مقاله استاد دكتر محمد يحيي الهاشمي خلاصه و ترجمه شد.


يك بحث قضائي از حضرت امام صادق


در تعدي و اجحاف متعمدا يا متنكرا شب يا روز زيان ديده و خسران زده هر كدام حكمي در شرع دارند كه از موارد تحقيق تحريم قياس است نمي توان با مشابه آن قضاوت كرد زيرا شرايط زمان و مكان و طرفين متداعبين با هم فرق بسيار و امتياز كلي دارد.

از امام صادق عليه السلام درباره قضاوت داود و سليمان در ذيل آيه شريفه (قوله تعالي و داود و سليمان اذ يحكمان في الحرث اذ نفشت فيه غنم القوم و كنا لحكمهم شاهدين.)

پرسيدند قضاوت آنها چگونه بوده است.

فرمود دو نفر در حضور داود طرح دعوي نمودند يكي گفت من صاحب زرع و كشتي هستم كه آن ديگري صاحب گوسفند است شب گوسفندان او آمده اند محصول مرا خورده و لگد كرده و تمام زراعت مرا تباه و فاسد نموده و از بين برده اند.

حضرت داود دستور داد خسارت وارده را قيمت كنند و به همان مقدار از گوسفندان گرفت به صحاب زرع داد.

متخاصمين رفتند در وسط راه به سليمان رسيدند فرمود پدرم داود درباره شما چگونه قضاوت كرد؟

واقعه را گفتند - سليمان گفت اگر من قاضي بودم نوع ديگري حكم و قضاوت مي كردم - متداعيين برگشتند نزد داود گفتند سليمان چنين گفته است.

داود فرزند خود سليمان را خواست گفت اگر تو حاكم بودي چگونه قضاوت مي كردي؟ سليمان عرض كرد مي گفتم گوسفندان را به صاحب زرع بدهند تا از شير آنها مقابل



[ صفحه 206]



خسارتي كه از زرع ديده جبران شود و بعد برگردانند و زرع را به صاحب گوسفندان مي دادم كه به كشت و زراعت مشغول شود تا وقتي كه زراعت به حد اول رسيد يعني زماني كه گوسفندان به چرا در آن وارد شده بودند به صاحبش برگردانند.

داود گفت خوب قضاوت كردي.

در كافي از ابي بصير روايت كرده كه گفت از امام صادق عليه السلام پرسيدم داود و سليمان چگونه در قضيه واحد به طور اختلاف حكم نمودند؟

فرمود خداوند به پيغمبراني كه پيش از داود بودند وحي نموده بود كه هر زرعي را در شب گوسفندان فاسد و تباه كردند بايد آنها را از صاحبش گرفت و به صاحب زرع به عنوان غرامت داد - و پيغمبر خاتم النبيين صلي الله عليه و آله فرمود ارباب ماشيه يعني صاحبان حشم و مواشي و چهارپايان گاو و گوسفند و شتر و اسب و الاغ بايد در شب مواشي خود را حفظ كنند و نگاه دارند كه زرع كسي را خراب نكنند و در شب بر ارباب حوايط و صاحبان زرع است كه روز مزرعه خود را حفظ كنند بنابراين اگر شب گوسفندان بر مزرعه اي ريختند و زرع را فاسد و تباه كردند صاحب گوسفند مسئول است و بايد غرامت آن را بپردازد و اگر روز گوسفندان بر مزرعه اي ريختند صاحب مزرعه بايد محوطه زرع خود را حفظ كند.

داود مطابق وحي گذشتگان قضاوت كرد و سليمان مطابق وحي پس از داود قضاوت نمود كه هر مزرعه را در شب گوسفند تباه كرد بايد از زاد و ولد و شير و پشم گوسفندان به قدر خسارت زرع استفاده كند و به اين وحي حكم اول منسوخ شد و لذا فرمود ففهمناها سليمان و كلا اتينا حكما و علما.

امام صادق عليه السلام فرمود داود چند اولاد داشت كه خداوند عالم بدين وسيله اعلام نبوت سليمان را به خلافت او نمود و سليمان يازده ساله بود كه منصب نبوت گرفت و بني اسرائيل او را به پيغمبري شناختند و قضاوت به وحي به سليمان آموخته شد و به هر يك از داود و سليمان مقام فرمانروائي و قضاوت و دانش عطا كرديم و هر اجتهادي كه خلاف وحي باشد ناقص و باطل است.

دسته اي از محققين هم گفته اند بين حكم داود و سليمان در حقيقت و نفس ماهيت فرقي نبوده زيرا اولي حكم كرد خسارت وارده را قيمت كنند و به همان مقدار از گوسفندان به عنوان غرامت به صاحب زرع بدهند سليمان حكم كرد در مدت فساد زرع گوسفندان دست صاحب مزرعه بماند و از درآمد و مواليد آن مقدار خسارت تدارك و جبران شود و در هر دو حكم غرض



[ صفحه 207]



انتفاع و حفظ منافع و دفع مضار است و در حقيقت تفاوتي بين اين دو حكم نيست.


مسائل


1- اذا عرض له الشك، فلا يبني للوهلة الاولي علي الأكثر، و يتم، ثم يحتاط، بل الأولي و الأفضل أن يتأمل و يتروي قليلا عسي أن يزول الشك، و يحصل الاطمئنان.

2- اذا غلب علي ظن المصلي، و ترجح في نظره أحد الطرفين، عمل بظنه تماما، كما يعمل بالعلم، قال الشيخ الهمداني في مصباح الفقيه: هذا هو المشهور، و يدل عليه الحديث النبوي: «اذا شك أحدكم فليتحر». و قال صاحب العروة الوثقي: ان الظن بالركعات بحكم اليقين، سواء أكان في الركعتين الأوليين، أم الأخيرتين.

3- اذا سلم، ثم صدر منه ما يبطل الصلاة كالكلام عمدا، و ما الي ذاك من المبطلات قبل أن يأتي بصلاة الاحتياط، فعليه أن يصلي صلاة الاحتياط علي وجهها، ثم يعيد الصلاة من جديد، لأنه علي يقين من التكليف بالصلاة



[ صفحه 219]




الحائض و المستحاضة


قال الامام الصادق عليه السلام: اذا حاضت المرأة، و هي في الطواف بالبيت، فجاوزت النصف علمت ذلك الموضع، فاذا طهرت رجعت، و أتمت بقية طوافها من الموضع الذي علمت، و ان هي قطعت طوافها في أقل من النصف، فعليها أن تستأنف الطواف من أوله.

و سئل عن امرأة متمتعة - أي حجت حج التمتع - قدمت مكة، فرأت الدم؟ قال: تطوف بين الصفا و المروة، ثم تجلس في بيتها، فان طهرت طافت بالبيت، و ان لم تطهر فاذا كان يوم التروية أفاضت عليها الماء، و أهلت - أي احرمت - بالحج من بيتها، و خرجت الي مني، و قضت المناسك كلها، فاذا قدمت مكة طافت بالبيت طوافين، ثم سعت بين الصفا و المروة، فاذا فعلت ذلك فقد حل لها كل شي ء ما خلا فراش زوجها.



[ صفحه 199]




شرعية السلم


و هذا النوع من البيع جائز شرعا بالرغم من أن المبيع معدوم حين البيع، و الدليل علي شرعية النص، قال الامام الصادق عليه السلام: لا بأس بالسلم في المبتاع اذا وصفت الطول و العرض، و في الحيوان اذا وصفت اسنانها.



[ صفحه 264]



و سئل عن الرجل يسلف في الغنم الثنيان و الجذعان، و غير ذلك الي أجل مسمي؟ قال: لا بأس به.

و قال لا بأس بالسلم في الفاكهة.

و سئل عن السلف في الحرير و المتاع؟ قال: نعم، اذا كان الي أجل معلوم.

و قال: قال علي أميرالمؤمنين: لا بأس بالسلم كيلا معلوما الي أجل معلوم، و لا تسلم الي دياس، و الي حصاد، أي ادراك الغلة، لأن وقتها يتقدم و يتأخر، الي غير ذلك من الروايات.


التردد في الاجرة و نوع العمل


اذا قال له: ان خطت هذا الثوب عربيا فلك درهم، وان خطته افرنجيا فلك درهمان صح من باب الجعالة، لا من باب الاجارة، لأن الجعالة تغتفر فيها الجهالة و الابهام دون الاجارة.. و كذلك اذا قال له: ان خطته اليوم فلك درهمان، و ان خطته غدا فلك درهم واحد، فانه يصح جعالة لا اجارة، و يأتي الكلام عن الجعالة في الفصل التالي:


زواج المتعة


و أيضا تكلم الفقهاء عن المتعة بمعني الزواج الموقت، و أجمعوا قولا واحدا السنة منهم و الشيعة علي أن الاسلام شرعها، و رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أباحها، و استدلوا بالآية 24 من سورة النساء: (فما استمتعتم به منهن فأتوهن أجورهن فريضة).

و ربما جاء في صحيح البخاري ج 9 كتاب النكاح أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال لأصحابه في بعض حروبه: «قد اذن لكم أن تستمتعوا، فاستمتعوا.. أيما رجل و امرأة توافقا فعشرة ما بينهما ثلاث ليال، فان أحبا أن يتزايدا، أو يتتاركا تركا».

و بما جاء في صحيح مسلم ج 2 باب نكاح المتعة ص 623 طبعة 1348 ه عن جابر بن عبدالله الانصاري أنه قال: «استمتعنا علي عهد رسول الله و أبي بكر



[ صفحه 239]



و عمر». و في الصفحة نفسها حديث آخر عن جابر قال فيه: ثم نهانا عنها عمر.

و بعد أن اتفق المسلمون جميعا علي شرعيتها و اباحتها في عهد الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم اختلفوا في نسخها، و هل صارت حراما بعد أن أحلها الله سبحانه. ذهب السنة الي أنها نسخت، و حرمت بعد الاذن بها. قال ابن حجر العسقلاني في كتاب فتح الباري بشرح صحيح البخاري ج: 11 ص 70 طبعة 1959: «وردت عدة أحاديث صحيحة صريحة بالنهي عن المتعة بعد الاذن بها».. و جاء في الجزء السادس من كتاب المغني لابن قدامة ص 645 طبعة ثالثة ما نصه بالحرف: «قال الشافعي: لا أعلم شيئا أحله الله، ثم حرمه، ثم أحله، ثم حرمه الا المتعة».

و قال الشيعة: أجمع المسلمون كافة علي اباحة المتعة، و اختلفوا في نسخها، و ما ثبت باليقين لا ينفي و يزول بمجرد الشك و الظن، بل لابد من ثبوت النسخ يقينا و أيضا استدلوا علي عدم النسخ بروايات كثيرة عن أهل البيت عليهم السلام ذكرها الحر العاملي في كتاب الوسائل، منها أن الامام الصادق عليه السلام سئل: هل نسخ آية المتعة شي ء؟ قال: لا لو لا ما نهي عنها عمر ما زني الا شقي.

و ليس من شك أن النسخ لو ثبت عند السنة لقالوا بمقالة الشيعة، ولو لم يثبت عند الشيعة لقالوا بمقالة السنة، و ليست آية المتعة و حدها محلا للاختلاف من حيث النسخ وعدمه، فقد اختلف السنة و الشيعة في غيرها من هذه الحيثية، كما اختلف فقهاء السنة بعضهم مع بعض، و فقهاء الشيعة كذلك في نسخ جملة من الأحكام و الآيات.

و مهما يكن، فان الزواج المنقطع - أي المتعة - يجتمع مع الزواج الدائم في أشياء، و يفترق عنه في أشياء عند الشيعة، و فيما يلي نذكر ملخصا لما يجتمعان فيه، و يفترقان:



[ صفحه 240]




اجتماع أحد الزوجين مع الأعمام و الأخوال


اذا اجتمع الزوج أو الزوجة مع العم و الخال، فللزوج أو الزوجة نصيبه الأعلي، و للخال الثلث واحدا كان أو أكثر، ذكرا كان أو انثي، لأنه نصيب الأم التي تقرب بهاالخال، و الباقي للعم واحدا كان أو أكثر، ذكرا كان أو انثي، لأنه نصيب الأب الذي تقرب به العم، فالنقص يدخل علي العم في جميع الحالات التي يجتمع فيها أحد الزوجين مع الأعمام و الأخوال، تماما كما لو اجتمع الأب و الأم و أحد الزوجين.


عالم بالمكان


التوحيد 137، ب 10، ح 9: حدثنا عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب، قال: حدثنا أحمد بن الفضل بن المغيرة، قال: حدثنا أبونصر، منصور بن عبدالله بن إبراهيم الإصفهاني، عن علي بن عبدالله، قال: حدثنا صفوان بن يحيي،....

عن عبدالله بن مسكان، قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن الله تبارك و تعالي أكان يعلم المكان قبل أن يخلق المكان أم علمه عندما خلقه و بعدما خلقه؟ فقال:

تعالي الله بل لم يزل عالما بالمكان قبل تكوينه كعلمه به بعدما كونه، و كذلك علمه بجميع الأشياء كعلمه بالمكان.


لكل شي ء سنة


المحاسن 278، ح 400: عن أحمد بن أبي عبدالله البرقي، عن صالح بن السندي، عن جعفر بن بشير، عن صباح الحذاء، عن أبي أسامة قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فسأله رجل من المغيرية عن شي ء من السنن، فقال:...

ما من شي ء يحتاج اليه أحد من ولد آدم الا و قد جرت فيه من الله و من رسوله سنة عرفها من عرفها، و أنكرها من أنكرها.

قال الرجل: فما السنة في دخول الخلاء؟

قال: تذكر الله، و تتعوذ من الشيطان، فاذا فرغت قلت: الحمدلله علي ما أخرج عني من الأذي في يسر منه و عافية.

فقال الرجل: فالانسان يكون علي تلك الحال فلا يصبر حتي ينظر الي ما خرج منه.

فقال: انه ليس في الأرض آدمي الا و معه ملكان موكلان به، فاذا كان علي تلك الحال ثنيا رقبته، ثم قالا: يابن آدم! انظر الي ما كنت تكدح له و الدنيا [في الدنيا - خ] الي ماهو صائر.


تمن الحياة


[عيون أخبار الرضا عليه السلام 2 / 3، ب 30، ح 3: (ما حدثنا به) أبوالحسن محمد بن القاسم المفسر الجرجاني (رض) قال: حدثنا أحمد بن الحسن الحسيني، عن الحسن بن علي، عن أبيه، عن محمد بن علي، عن أبيه الرضا،...].

عن موسي بن جعفر عليه السلام، قال: جاء رجل الي الصادق عليه السلام فقال: قد سئمت الدنيا فأتمني علي الله الموت؟ فقال:

تمن الحياة لتطيع لا لتعصي، فلأن تعيش فتطيع خير لك من أن تموت فلا تعصي و لا تطيع.


مقياس النصب


أ: علل الشرائع 2 / 601، ب 385، ح 60. ب: ثواب الأعمال ص 247، ح 4: حدثنا محمد بن الحسن، عن محمد بن يحيي العطار، عن محمد بن أحمد، عن ابراهيم بن اسحاق، عن عبدالله بن حماد، عن عبدالله بن سنان، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ليس الناصب من نصب لنا أهل البيت لأنك لا تجد رجلا يقول: أنا أبغض محمدا و آل محمد، ولكن الناصب من نصب لكم و هو يعلم أنكم تتولونا و أنكم من شيعتنا.


آيا بعضي از ائمه از بعضي ديگر داناترند؟


ايوب بن الحر گويد: به امام صادق - عليه السلام - عرض كردم: آيا بعضي از ائمه - عليهم السلام - از بعضي ديگر داناترند؟

حضرت فرمود: بله، ولي در علم به حلال و حرام و تفسير قرآن يكي است. [1] .



[ صفحه 207]




پاورقي

[1] تفسير العياشي: ج 2 ص 15، بحارالأنوار: ج 89 ص 95 ح 52.


حديث 228


3 شنبه

افضل الجهاد الصوم في الحر.

برترين جهاد، روزه گرفتن در گرما است.

بحار، ج 93، ص 256


اخراج الماء و الرطب من الجذع


ابن شهرآشوب: عن داود النيلي، قال: خرجت مع الصادق عليه السلام الي الحج، فلما كان أوان الظهر قال لي: يا داود، اعدل بنا عن الطريق حتي نأخذ أهبة الصلاة. فقلت: جعلت فداك، أوليس نحن في أرض قفر لا ماء فيها؟ فقال لي: ما أنت و ذاك! قال: فسكت وعدلنا عن الطريق، و نزلنا في أرض قفر لا ماء فيها، فركضها برجله فنبع لنا عين ماء ينساب كأنه قطع الثلج، فتوضأ و توضأت، ثم أدينا ما علينا من الفرض، فلما هممنا بالمسير



[ صفحه 225]



التفت فاذا بجذع نخر [1] ، فقال لي: يا داود، أتحب أن أطعمك منه رطبا؟ فقلت: نعم. قال: فضرب بيده الي الجذع فهزه فاخضر من أسفله الي أعلاه. قال: ثم اجتذبه الثانية فأطعمنا اثنين و ثلاثين نوعا من أنواع الرطب، ثم مسح بيده عليه، فقال: عد نخرا باذن الله تعالي. قال: فعاد كسيرته الأولي [2] .


پاورقي

[1] في المصدر: نخل.

[2] مناقب ابن شهرآشوب، ج 4 ص 241.


اثر مادي


گناه علاوه بر اين كه روح را آزار مي دهد و وجدان را ناراحت مي كند، آثار معنوي و مادي نيز دارد. اثر معنوي گناه آن است كه انسان را از توفيقات و عنايات خاصه ي باري تعالي محروم مي كند و اين خود براي اهل دانش و بينش عذابي بس دشوار است. اثر مادي گناه آن است كه آدمي را از زرق حلال و خدادادي كه پروردگار براي او مقدر كرده است، بي نصيب مي كند. امام عليه السلام فرمود:

«ان الذنب يحرم العبد الرزق» [1] .

همانا گناه، بنده را از روي بي بهره مي كند.


پاورقي

[1] الكافي، ج 2، ص 271.


هذا القاعد الذي تشد اليه الرحال


روي الشيخ الكليني قدس سره عن يونس بن يعقوب قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام، فورد عليه رجل من أهل الشام، فقال: اني رجل صاحب كلام و فقه و فرائض، و قد جئت لمناظرة أصحابك!

فقال أبو عبدالله عليه السلام: كلامك هذا من كلام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أو من عندك؟

فقال: من كلام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و من عندي!

فقال أبو عبدالله عليه السلام: أفأنت اذن شريك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟!

قال: لا.

قال: فسمعت الوحي عن الله عزوجل يخبرك؟

قال: لا.

قال: فتجب طاعتك كما تجب طاعة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟

قال: لا.

فالتفت أبوعبدالله عليه السلام الي فقال: يا يونس بن يعقوب! هذا قد خصم نفسه قبل أن يتكلم!

ثم قال: يا يونس! لو كنت تحسن الكلام كلمته.

قال يونس: فيالها من حسرة!

فقلت: جعلت فداك، اني سمعتك تنهي عن الكلام و تقول: ويل لأصحاب الكلام يقولون: هذا ينقاد و هذا لا ينقاد، و هذا ينساق و هذا لا ينساق، و هذا نعقله و هذا لا



[ صفحه 212]



نعقله!

فقال أبو عبدالله عليه السلام: انما قلت: ويل لهم ان تركوا ما أقول، و ذهبوا الي ما يريدون.

ثم قال لي: أخرج الي الباب، فانظر من تري من المتكلمين، فأدخله!

قال: فأدخلت حمران بن أعين [1] و كان يحسن الكلام، و أدخلت الأحول و كان يحسن الكلام، و أدخلت هشام بن سالم [2] و كان يحسن الكلام، و أدخلت قيس بن الماصر و كان عندي أحسنهم كلاما، و كان قد تعلم الكلام من علي بن الحسين عليهماالسلام، فلما استقر بنا المجلس، و كان أبو عبدالله عليه السلام قبل الحج يستقر أياما في جبل في طرف الحرم في فازة [3] له مضروبة، قال: فأخرج أبو عبدالله عليه السلام رأسه من فازته، فاذا هو ببعير يخب [4] ، فقال: هشام و رب الكعبة.

قال: فظننا أن هشاما رجل من ولد عقيل، كان شديد المحبة له، قال: فورد هشام بن الحكم، و هو أول ما اختطت لحيته، و ليس فينا الا من هو أكبر سنا منه.

قال: فوسع له أبو عبدالله عليه السلام و قال: ناصرنا بقلبه و لسانه و يده.

ثم قال: يا حمران! كلم الرجل، فكلمه، فظهر عليه حمران.

ثم قال: يا طاقي كلمه، فكلمه، فظهر عليه الأحول.



[ صفحه 213]



ثم قال: يا هشام بن سالم! كلمه، فتعارفا. [5] .

ثم قال أبو عبدالله عليه السلام لقيس الماصر: كلمه، فكلمه، فأقبل أبو عبدالله عليه السلام يضحك من كلامهما، مما قد أصاب الشامي.

فقال للشامي: كلم هذا الغلام - يعني هشام بن الحكم -.

قال: نعم، فقال لهشام: يا غلام! سلني في امامة هذا.

فغضب هشام حتي ارتعد [6] ، ثم قال للشامي: يا هذا! أربك أنظر لخلقه، أم خلقه لأنفسهم؟

فقال الشامي: بل ربي أنظر لخلقه.

قال: ففعل بنظره لهم ماذا؟

قال: أقام لهم حجة و دليلا، كيلا يتشتتوا، أو يختلفوا، يتألفهم، و يقيم أودهم [7] ، و يخبرهم بفرض ربهم.

قال: فمن هو؟

قال: رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

قال هشام: فبعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟

قال: الكتاب و السنة.

قال هشام: فهل نفعنا اليوم الكتاب و السنة في رفع الاختلاف عنا؟

قال الشامي: نعم!

قال: فلم اختلفنا أنا و أنت، و صرت الينا من الشام في مخالفتنا اياك؟

قال: فسكت الشامي.

فقال أبو عبدالله عليه السلام للشامي: ما لك لا تتكلم؟



[ صفحه 214]



قال الشامي: ان قلت: لم نختلف كذبت، و ان قلت: ان الكتاب و السنة يرفعان عنا الاختلاف أبطلت، لأنهما يحتملان الوجوه، و ان قلت: قد اختلفنا و كل واحد منا يدعي الحق، فلم ينفعنا اذن الكتاب و السنة، الا أن عليه هذه الحجة!

فقال أبو عبدالله عليه السلام: سله، تجده مليا.

فقال الشامي: يا هذا! من أنظر للخلق، أربهم، أو أنفسهم؟

فقال هشام: ربهم أنظر لهم منهم لأنفسهم.

فقال الشامي: فهل أقام لهم من يجمع لهم كلمتهم، و يقيم أودهم، و يخبرهم بحقهم من باطلهم؟

قال هشام: في وقت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أو الساعة؟

قال الشامي: في وقت رسول الله رسول الله، و الساعة من؟

فقال هشام: هذا القاعد الذي تشد اليه الرحال، و يخبرنا بأخبار السماء و الأرض وراثة عن أب عن جد.

قال الشامي: فكيف لي أن أعلم ذلك؟

قال هشام: سله عما بدا لك.

قال الشامي: قطعت عذري، فعلي السؤال.

فقال أبو عبدالله عليه السلام: يا شامي، أخبرك كيف كان سفرك، و كيف كان طريقك! كان كذا و كذا.

فأقبل الشامي يقول: صدقت، أسلمت لله الساعة!

فقال أبو عبدالله عليه السلام: بل آمنت بالله الساعة، ان الاسلام قبل الايمان، و عليه يتوارثون و يتناكحون، و الايمان عليه يثابون.

فقال الشامي: صدقت، فأنا الساعة أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و أنك وصي الأوصياء.

ثم التفت أبو عبدالله عليه السلام الي حمران، فقال: تجري الكلام علي الأثر فتصيب،



[ صفحه 215]



و التفت الي هشام بن سالم فقال: تريد الأثر و لا تعرفه، ثم الي الأحول فقال: قياس رواغ [8] ، تكسر باطلا بباطل، الا أن باطلك أظهر، ثم التفت الي قيس الماصر فقال: تتكلم، و أقرب ما تكون من الخبر عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أبعد ما تكون منه، تمزج الحق مع الباطل، و قليل الحق يكفي عن كثير الباطل، أنت و الأحول قفازان [9] حاذقان.

قال يونس: فظننت والله أنه يقول لهشام قريبا مما قال لهما، ثم قال: يا هشام! لا تكاد تقع تلوي رجليك [10] اذا هممت بالأرض طرت، مثلك فليكلم الناس، فاتق الزلة و الشفاعة من ورائها ان شاء الله [11] .


پاورقي

[1] حمران بن أعين الشيباني، أخو زرارة. أبوالحسن، و قيل: أبوحمزة. من أصحاب الباقر و الصادق عليهماالسلام كما قاله الشيخ في رجاله، و البرقي كذلك، و هو ثقة جليل بالاتفاق، وعده الكاظم عليه السلام من حواريهما... و قال السيد بحرالعلوم: حمران من أكابر مشائخ الشيعة المفضلين الذين لا يشك فيهم. و كان أحد حملة القرآن و من بعد و يذكر اسمه في كتب القراء... مات في حياة الصادق عليه السلام و قال في حقه: مات والله مؤمنا. مستدركات علم الرجال 268:3 / 5019.

[2] هشام بن سالم الجواليقي الجعفي: عدوه من أصحاب الصادق و الكاظم صلوات الله عليهما. ثقة جليل بالاتفاق.. له كتاب الحج، و كتاب التفسير، و كتاب المعراج... و هو أول من دخل علي موسي بن جعفر عليه السلام بعد وفاة أبيه، و اطلع علي امامته، و أخبر أصحابه، و صرف الناس عن عبدالله الأفطح. مستدركات علم الرجال 154:8 / 15909.

[3] الفازة: الخيمة الصغيرة. و قال الجوهري: الفازة: مظلة تمد بعمود. لسان العرب 393:5.

[4] بعير يخب: أي يسرع في مشيته. مجمع البحرين 49:2.

[5] أي تكلما بلا غلبة لأحدهما علي الآخر، و في بعض النسخ: فتعارفا، و في بعضها: فتعاركا، و في بعض آخر: فتعاوقا، و كيف ما كان فالنتيجة واحدة!.

[6] لسوء أدب الشامي في تعبيره عن الامام عليه السلام.

[7] أقام أوده أي: عوجه، و منه يقيم أودكم أي: اعوجاجكم. مجمع البحرين 9:3.

[8] كناية عن قدرته و كثرة جولانه في ميدان البحث و المناظرة. قال الخليل في كتاب العين 445:4: «راغ الثعلب: ذهب يمنة و يسرة في سرعة خديعة، فهو لا يستقر في جهة، و الرواغ بالفتح اسم منه».

[9] قفز الشي ء: وثب، فهو قافز وقفاز مبالغة. مجمع البحرين 31:4.

[10] كناية عن تفوقه في المناظرة، و سيطرته علي خصمه عند البحث، قال العلامة المجلسي في البحار 16:23: «يقال: لويت الحبل: فتلته، ولوي الرجل رأسه: أمال و أعرض، ولوت الناقة ذنبها: حركته، و المعني: أنك كلما قربت تقع من الطيران علي الأرض تلوي رجليك، كما هو دأب الطيور، ثم تطير و لا تقع، و الغرض أنك لا تغلب من خصمك قط، و اذا قرب أن يغلب عليك تجد مفرا حسنا، فتغلب عليه».

[11] الكافي 171:1 / 4؛ الارشاد 194:2؛ المناقب 243:4؛ كشف الغمة 173:2؛ اعلام الوري: 280؛ الاحتجاج 277:2 / 241؛ بحارالأنوار 9:23 / 12 و 157:47.


خلاصة البحث


ان جميع ما ذكره مثبتوا القياس من الأدلة لا تنهض باثبات الحجية له ، فنبقي نحن و الشك في حجيته ، و الشك في الحجية كاف للقطع بعدمها .


دعاؤه عند النوم


«أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا صلي الله عليه و آل عبده و رسوله. أعوذ بعظمة الله، و أعوذ بعزة الله، و أعوذ بقدرة الله، و أعوذ بجلال الله، و أعوذ بسلطان الله. ان الله علي كل شي ء قدير. و أعوذ بعفو الله، و أعوذ بغفران الله، و أعوذ برحمة الله، من شر السامة و الهامة [1] ، و من شر كل دابة صغيرة أو كبيرة، بليل أو نهار، و من شر فسقة الجن و الانس، و من شر فسقة العرب و العجم، و من شر الصواعق و البرد... اللهم صل علي محمد عبدك و رسولك...» [2] .


پاورقي

[1] السامة: ما يسم به، و لا يقتل كالعقرب و الزنبور. و الهامة: ما يسم و يقتل، و قد تطلق علي كل ما يدب.

[2] اصول الكافي2 : 237.


ابو مسعود الطائي


أبو مسعود الطائي.

محدث إمامي لم أقف علي تفاصيل أحواله. روي عنه محمد بن أبي عمير.

المراجع:

هداية المحدثين 298. جامع الرواة 2: 417. خاتمة المستدرك 868. تنقيح المقال 3: قسم الكني 34. معجم رجال الحديث 22: 51. منتهي المقال 352. منهج



[ صفحه 110]



المقال 394 وفيه الطائري بدل الطائي.


سلمان بن هلال بن جابان الكوفي


سليمان، وقيل سلمان بن هلال بن جابان الكوفي.

محدث إمامي، روي عنه عبد الصمد بن بشير، وعثمان بن عيسي.

المراجع:

رجال الطوسي 208. تنقيح المقال 2: 66. خاتمة المستدرك 810. معجم رجال الحديث 8: 186 و 284. جامع الرواة 1: 384. نقد الرجال 163. مجمع الرجال 3: 170. منتهي المقال 154. منهج المقال 175.


محمد بن سهل الأسدي


محمد بن سهل الأسدي، الكوفي.

إمامي كان يحفظ شعر الكميت بن زيد الأسدي ويرويه للناس.

المراجع:

رجال الطوسي 289. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 130. خاتمة المستدرك 844. معجم رجال الحديث 16: 169. نقد الرجال 311. جامع الرواة 2: 129. مجمع الرجال 5: 232. منتهي المقال 291. منهج المقال 300.