بازگشت

آخرين مناظره هشام بن حكم


كشي گويد: يونس بن عبدالرحمن گفت: چون هشام بن حكم اصول فلسفه را انتقاد مي كرد، يحيي نسبت به او بد بين بود و از طرفي هشام به واسطه پاسخي كه در ميراث پيامبر (ص) گفته بود [1] ، توجه هارون را به خود جلب نموده، مورد لطف او قرار گرفته بود؛ از اين جهت يحيي برمكي وزير هارون بر او رشك مي برد و منتظر فرصت بود كه خشم هارون



[ صفحه 422]



را نسبت به او برانگيزد؛ تا آنكه روزي به هارون گفت كه حال هشام را تحقيق نموده و دانسته كه او شيعه و معتقد است به اينكه روي زمين، غير از خليفه، امام مفترض الطاعه اي موجود است. هارون گفت: سبحان الله! واقع مي گويي؟ يحيي گفت: آري، و عقيده دارد كه اگر امام مفترض الطاعه او را امر به خروج نمايد بر تو قيام كند.

هارون گفت: پيشوايان علم كلام و متخصصين فن را در مجلسي گردآور كه با همديگر مناظره كنند و من عقب پرده مي نشينم كه مرا نبينند ولي من سخنان ايشان را بشنوم.

يحيي، ضرار بن عمرو و سليمان بن جرير و عبدالله بن يزيد اباضي و موبد موبدان [2] و رأس الجالوت را نزد خود طلبيد و به مناظره وادار كرد؛ و بعد از آنكه مناظره و مشاجره به طول انجاميد، به اصحاب مناظره گفت: آيا راضي هستيد كه هشام بين شما حكم شود؟ گفتند: البته راضي هستيم، ليكن هشام نمي تواند در اين مجلس حاضر شود؛ زيرا او بيمار



[ صفحه 423]



است. يحيي گفت: من به او پيغام مي فرستم كه هر طور باشد زحمت آمدن را بپذيرد. سپس مأموري نزد هشام فرستاد. گفت: برو به هشام بگو: جمعي در مجلس ما مشغول مناظره مي باشند و تو را به حكميت قبول كرده اند، تقاضا مي كنيم كه قبول زحمت نموده در اين مجلس حاضر شوي؛ و جهت اين كه از ابتداي امر شما را دعوت نكرديم اين بود كه نخواستيم با بيماري شما را رنج دهيم، اينك تفضل فرموده اين زحمت را تحمل فرماييد.

يونس گويد: چون مأمور يحيي امر او را به هاشم ابلاغ كرد، هشام گفت: خاطر من از اجابت اين امر ناراحت است و مي انديشم كه توطئه اي فراهم كرده باشند كه مرا از آن خبري نباشد؛ زيرا خاطر يحيي نسبت به من به واسطه چند قضيه دگرگون شده و با من عداوت دارد و منقصد داشتم كه اگر خداوند متعال مرا از اين بيماري شفا بخشد، به كوفه رفته و راه گفت و شنود و مناظره را بر خود بسته و به كلي مناظره را بر خود تحريم نمايم، و ملازم عبادت شده اين ملعون را ديگر نبينم.

يونس گويد: گفتم: اميد است كه جز خير نباشد، حتي الامكان احتياط و احتراز كن. هشام گفت: اي يونس! تو پنداري كه من از چيزي كه خداي تعالي اظهار آن را به زبان من خواسته باشد احتراز مي كنم، اين معني چگونه متصور است؟ ليكن برخيز بحول و قوه الهي برويم. پس هشام بر استري كه مأمور برايش آورده بوده سوار شد و من بر دراز گوشي سوار شدم و به اتفاق به مجلس مناظره رفتيم، مجلس را پر از دانشمندان حكمت و كلام ديديم؛ پس هشام پيش رفته بر يحيي و ديگران سلام كرد و نزد يحيي نشت و من نيز در آن ميان نشستم. يحيي حكم كرد كه در مناظراتي كه بين حاضرين جريان داشت و خاتمه و فيصله نيافته بود حكومت و قضاوت كند. هشام آخرين سخن طرفين مناظره را استماع نموده، پس از تحقيق از روي استدلال، به زيان بعضي و به نفع بعض ديگر قضاوت كرد و از جمله كساني كه به زيان او حكم كرد سليمان بن جرير بود؛ بدين جهت حسد و كينه او نسبت به هاشم افزوده شد.

يحيي بن هشام گويد: از كثرت مناظره امروز خسته شده ايم و مي خواهيم كه فساد اختيار مردم را در تعيين امام بيان نمايي و ثابت كني كه امامت در آل و اهل بيت پيامبر (ع) است نه در غير ايشان. هشام گفت: اي وزير! بيماري مرا ناتوان ساخته و نمي توانم وارد اين بحث شوم؛ چه شايد كسي بر من اعتراض كند به سود او نخواهد بود بلكه به زبان او تمام مي گردد؛ يعني كسي حق ندارد قبل از پايان سخنت اعتراض كند و بايد موارد اعتراض را يادداشت كند و تأمل كند تا فراغت يابي و مطلب را تمام كني.



[ صفحه 424]



هشام شروع به سخن كرد و مقاله طولاني راجع به فساد اختيار مردم در امامت بيان كرد. پس از فراغ از استدلال، يحيي به سليمان بن جرير گفت: از ابامحمد (هشام) در اين موضوع چيزي سؤال كن.

سليمان گفت: مرا خبر ده كه آيا اطاعت علي بن ابيطالب (ع) واجب بود؟ هشام گفت: آري. سليمان گفت: اگر كسي كه بعد از او، يعني امروز، داراي منصب امامت است تو را امر به جنگ كند اطاعت مي كني؟ هشام گفت: امر نمي كند. سليمان گفت: چرا امر نمي كند به اينكه اطاعتش واجب است؟ هشام گفت: از اين سخن درگذر زيرا پاسخ آن معلوم شد. سليمان گفت: چرا امر كند با اين كه در حالي فرمان مي بري و در حالي فرمان نمي بري. هشام گفت: واي بر تو، من نگفتم فرمان نمي برم تا بگويي فرمان بردن تو واجب است، بلكه من گفتم به من فرمان جنگ نمي دهد. سليمان گفت: نمي گويم فرمان داده است، بلكه بر سبيل جدل و فرض سؤال مي كنم، يعني اگر فرمان دهد چه مي كني؟ هشام گفت: چند پيرامون قرقگاه مي گردي و از آن نمي انديشي كه بگويم اگر مرا فرمان خروج دهد اطاعت كرده خروج مي كنم و ديگر براي تو مجال سخن نماند و به زشت ترين وجهي سكوت اختيار كني و من چون مي دانم كه مآل اين سخن به كجا خواهد كشيد خودداري از اظهار آن مي كنم. چون هارون اين سخن از هشام شنيد روي در هم كشيد و گفت: مطلب را آشكار ساخت. مردم برخاستند و مجلس بر هم خورد.

هشام از فرصت استفاده كرده از مجلس بيرون رفت و در بغداد توقف ننموده يكسره متوجه مداين گرديد؛ و در آنجا به او خبر رسيد كه هارون به يحيي دستور داده كه دست از مؤاخذه هشام و اصحابش بر ندارد، و حضرت موسي بن جعفر (ع) را هم گرفته زنداني كرده اند. سپس هاشم به كوفه رفته پنهان شد و يحيي او را تعقيب مي كرد ليكن به او دست نيافت تا آنكه در خانه ابن شرف به رحمت ايزدي پيوست.

داستان اين مناظره به محمد بن سليمان نوفلي و ابن ميثم كه در آن هنگام در حبس هارون بودند رسيد.

نوفلي گفت: به نظر من هشام نتوانسته است در اين مناظره از بن بست فرار كند. ابن ميثم گفت: چگونه مي توانست فرار كند با اينكه اثبات كرده بود كه اطاعت امام واجب است.

نوفلي گفت: راه فرار اين بود كه بگويد: امامت امام مشروط است به اينكه مادامي كه منادي از آسمان ندا نداده است كسي را دعوت به خروج نكند؛ بنابراين اگر كسي را قبل از نداي منادي به خروج دعوت كند او را امام نمي دانم و دنبال كسي مي روم كه دعوت به



[ صفحه 425]



خروج نكند.

ابن ميثم گفت: اين سخن از بدترين خرافات است، زيرا كه اين صفت مخصوص قائم است، و شأن هشام اجل است از اينكه هنگام مجادله به اين مطلب احتجاج كند. بعلاوه اگر اين سخن را مي گفت كاملا مطلب آشكار مي شد و معلوم مي گشت كه منظورش از امام مفترض الطاعه غير هارون است و به هيچ وجه نمي توانست انكار كند، ولي او طوري مناظره كرده است كه اگر هارون طرف مناظره بود و از او مي پرسيد كه امام مفترض الطاعه بعد از علي بن ابيطالب كيست؟ مي توانست به هارون بگويد: امام مفترض الطاعه تو مي باشي. و آن سخن كه تو مي گويي طوري هشام را در بن بست قرار مي داد كه هيچ چاره اي براي فرار از آن نداشت؛ زيرا اگر هارون مي گفت: چنانچه تو را امر به خروج و جنگ نمايم اطاعت مي كني يا نه؟ بنابر آن شرط بايستي بگويد: نه، منتظر نداي آسماني مي شوم؛ و هشام هرگز اين طور مناظره نمي كند. شايد اگر تو بودي اين طور مناظره مي كردي. سپس ابن ميثم گفت: «انا لله و انا اليه راجعون»، اگر هشام كشته شود استاد و بازوي ما از دست مي رود، بعلاوه علم و دانش از بين مي رود. [3] .

بنا بر روايت مفيد (ره)، مناظره اي كه خشم هارون را برانگيخت و او را به از ميان برداشتن هشام بن حكم مصصم كرد، مناظره ديگري است كه شرح آن چنين است:

شيخ مفيد (ره)، در كتاب «اختصاص»، از عبدالعظيم بن عبدالله، نقل كرده كه روزي هارون الرشيد به جعفر بن يحيي برمكي گفت: دوست دارم كه شنونده كلام متكلمين و مناظره آنان با يكديگر پيرامون نظراتشان باشم، اما ديده نشوم.

جعفر متكلمين را در منزل خود جمع كرد، و هارون در پس پرده اي كه او را از چشم متكلمين پنهان مي كرد، براي استماع كلامشان قرار گرفت. مجلس از متكلمين پر بود و همگي منتظر هشام بودند. پس هشام در حالي كه پيراهني تا زانو و شلواري تا نصف ساق بر تن داشت وارد شد و بر همه سلام كرد. و براي جعفر برمكي امتياز قائل نشد.

در اين هنگام مردي از حاضرين به هشام گفت: به چه دليل علي را برتر از ابوبكر مي داني، در صورتي كه خداوند در قرآن مي فرمايد: «ثاين اثنين اذهما في الغار اذ يقول لصاحبه لا تحزن»؟ [4] ، آن گاه كه دومي آن دو تن كه در غار بودند (رسول خدا صلي الله عليه و آله)



[ صفحه 426]



به همسفر خود (ابوبكر كه پريشان و اندوهگين بود) مي گفت كه محزون مباش.

هشام گفت: براي من، از چگونگي حزن ابوبكر در آن لحظه، بگو، آيا در جهت رضاي الهي بود يا نه؟

آن مرد پاسخي نداد و ساكت ماند.

پس هشام گفت: اگر اندوه ابوبكر مورد رضايت بود، پس چرا رسول خدا (ص) او را نهي كرد و فرمود: محزون نباش؟ آيا پيامبر او را از كاري كه اطاعت خدا بود و موجب رضايت پروردگار، منع مي كرد؟ و اگر حزن او خدا پسندانه نبود، ديگر چه جاي فخر بدان باقي است؟ و تو خود مي داني كه خداوند در مورد سكينت فرموده: «فانزل الله سكينته علي رسوله و علي المؤمنين» [5] ، پس خداوند سكينت خود را بر پيامبر و مؤمنان نازل كرد. [6] .

سپس هشام خطاب به آن مرد گفت: شما نقل كرده ايد و ما نيز، و همگي نقل كرده اند كه بهشت مشتاق چهار نفر است: علي بن ابيطالب (ع)، مقداد بن اسود، عمار بن ياسر، و ابوذر غفاري؛ و مي بينيم كه صاحب و مولاي ما جزء اين گروه شمرده شده و جاي صاحب و مولاي شما در اينجا خالي است، پس به خاطر اين فضيلت ما صاحب خود را برتر از صاحب مي دانيم.

شما گفته ايد، و ما نيز، و همگي گفته اند كه دفاع كنندگان از حريم اسلام چهار نفرند: علي بن ابيطالب (ع)، زبير بن عوام، ابودجانه انصاري، و سلمان فارسي. مي بينم كه صاحب ما از دارندگان اين فضيلت است در حالي كه براي صاحب شما چنين چيزي نيست، پس به خاطر اين فضيلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما مي دانيم.

شما قائليد، و ما نيز، و همگي بر آنند كه قاريان چهار نفرند: علي بن ابيطالب (ع)، عبدالله بن مسعود، ابن بن كعب، و زيد بن ثابت. مي بينيم كه صاحب ما داراي اين فضيلت نيز مي باشد در صورتي كه صاحب شما از آن برخوردار نيست، پس به خاطر اين فضيلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما مي دانيم.

باز شما گفته ايد، و ما نيز، و ديگران هم مي گويند كه پاكان مورد تأييد الهي چهار



[ صفحه 427]



نفرند: علي بن ابيطالب، فاطمه، حسن و حسين، عليهم السلام، مي بينيم كه صاحب ما در اين فضيلت نيز شريك است در صورتي كه صاحب شما از اين فضيلت بهره اي نيست، پس به خاطر اين فضيلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما مي دانيم.

و باز شما گفته ايد، و ما نيز، و ديگران هم مي گويند كه نيكان چهار نفرند: علي بن ابيطالب، فاطمه، حسن، و حسين عليهم السلام. مي بينم كه نام صاحب ما در ميان اين گروه است ولي نامي از صاحب شما نيست، پس به خاطر اين فضيلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما مي دانيم.

و همچنين شما روايت كرده ايد، ما نيز، و همگي روايت نموده اند كه شهدا چهار نفرند: علي بن ابيطالب (ع)، جعفر، حمزه، و عبيدة بن حارث بن عبدالمطلب. مي بينيم كه صاحب ما در اين گروه قرار دارد اما صاحب شما جزء اين گروه نيست، پس به خاطر اين فضيلت ما صاحب خود را برتر از صاحب شما مي دانيم.

در اين جا بود كه هارون (بي تاب شد و) پرده را تكان داد و جعفر همگي را امر به خروج از منزل كرد، و همه ترسان و وحشت زده خارج شدند. هارون در حالي كه از پشت پرده بيرون مي آمد، گفت: اين... ديگر كه بود؟ به خدا سوگند كه او را خواهم كشت و به آتش خواهم سوزاند. [7] .

شيخ صدوق (ره)، در «كمال الدين» آخرين مناظره هشام بن حكم را اين گونه آورده است:

وزير هارون، يحيي بن خالد، در منزل خودش روزهاي يكشنبه مجلس مناظره اي تشكيل داده بود كه دانشمندان و متكلمين هر ملت و فرقه اي حاضر مي شدند و با يكديگر مناظره مي كردند. هارون از اين مجلس مطلع شد، به يحيي گفت: اي عباسي! در منزلت روزهاي يكشنبه چه خبر است و اين مجلس چيست كه تشكيل مي شود؟ يحيي گفت: اي امير! چيزي از اين بالاتر نيست كه رفعت و مقام مرا نزدت بالاتر سازد و مرا سرافراز فرمايد؛ زيرا كه در اين مجلس صاحبان مذاهب مختلفه اجتماع مي كنند و در اثر مناظره و احتجاج با يكديگر تباهي مذاهبشان براي ما آشكار مي گردد و حق از باطل جدا مي شود. هارون گفت: دوست دارم در اين مجلس حاضر شوم و سخنان آنان را بشنوم بدون اين كه از حضور من مطلع شوند؛ زيرا ممكن است در صورت اطلاع از حضور من، حشمتم آنان را بگيرد و مذاهب خود را آشكار نسازند. يحيي گفت: اين موضوع بسته به اراده خليفه است هر وقت كه بخواهند



[ صفحه 428]



ممكن است. هارون گفت: پس حضور مرا به آنان اعلام مكن.

يحيي چنين كرد و اين خبر به معتزله رسيد، بين خود مشورت كردند و تصميم گرفتند كه در اين مجلس وسيله گرفتاري هشام را فراهم كنند، به اين ترتيب كه با هشام فقط در موضوع امامت مناظره كنند؛ چون مي دانستند كه هارون مخالف با كساني است كه قائل به امامت باشند. مجلس تشكيل شد و عبدالله بن يزيد اباضي هم كه رفيق هشام و شريك تجارت او بود حضور يافت. هنگامي كه هشام وارد شد در بين جمعيت به عبدالله سلام كرد. يحيي بن عبدالله گفت: با هشام در موضوع امامت صحبت كن.

هشام گفت: اي وزير! ايشان حق گفتگو و سؤال و جواب با ما ندارند؛ زيرا ايشان با ما در امامت موافق و متحد بودند، سپس بدون معرفت از ما جدا شدند، نه آن وقت كه با ما بودند حق را شناختند و نه آن وقت كه از ما جدا شدند دانستند براي چه از ما جدا شدند.

آن گاه «بيان» [8] كه مردي از فرقه حروريه [9] بود گفت: اي هشام! من از تو سؤال مي كنم كه خبر دهي مرا از اصحاب علي بن ابيطالب روزي كه با حكومت حكمين موافقت كردند، آيا مؤمن بودند يا كافر؟

هشام گفت: آنان سه قسمت بودند: قسمتي مؤمن و بخشي مشرك و بعضي گمراه بودند. اما مؤمنان كساني بودند كه مانند من معتقد بودند كه علي بن ابيطالب (ع) امام منصوب از طرف خداست، و معاويه شايسته مقام امامت نيست، و به آنچه خداوند در حق علي (ع) فرموده معترف بودند. اما مشركين كساني بودند كه عقيده داشتند علي و معاويه هر دو شايسته امامت مي باشند، چون معاويه را با علي (ع) شريك قرار دادند مشرك بودند. اما گمراهان كساني بودند كه بر اساس حميت و عصبيت قومي به ميدان جنگ آمده بودند و معرفتي نسبت به مقام امام نداشتند.

بيان گفت: اصحاب معاويه چگونه بودند؟

هشام گفت: آنان نيز سه قسمت بودند: قسمتي كافر و قسمتي مشرك و برخي گمراه اما كفار كساني بودند كه مي گفتند: معاويه شايسته امامت است و علي شايستگي آن مقام را ندارد. پس از دو جهت كافر بودند:



[ صفحه 429]



اول - از جهت انكار امامت امامي كه از طرف خدا منصوب به امامت بود.

دوم - از جهت اعتقاد به امامت كسي كه از طرف خدا براي امامت تعيين نشده بود.

اما مشركين كساني بودند كه هر دو را شايسته و صالح براي امامت مي دانستند. اما گمراهان كساني بودند كه نسبت به امامت معرفتي نداشتند و فقط حميت و عصبيت عشايري آنان را وادار به حضور در جبهه جنگ كرده بود.

بيان عاجز شد و سكوت اختيار كرد.

ضرار گفت: اي هشام! من از تو سؤال مي كنم. هاشم گفت: اين خطاست. ضرار گفت: چرا؟ هشام گفت: براي اين كه تو و بيان در مخالفت با امامت امام من شركت داريد و بيان يك سؤال راجع به امامت كرد، پس حق نداريد براي مرتبه دوم از من سؤال كنيد و اينك نوبت من است كه از شما پرسش كنم.

ضرار گفت: بپرس. هشام گفت: آيا قبول داري كه خداوند عادل است و ظالم نيست؟ ضرار گفت: آري، خداوند عادل است و ستم نمي كند، و برتر از اين است كه ستمكار باشد. هشام گفت: اگر خدا شخص زمين گير را به رفتن مساجد و جهاد در راه خدا تكليف كند و كور را به خواندن قرآن و كتاب ها مكلف سازد، آيا در اين صورت او را عادلي مي داني يا ستمكار مي شماري؟ ضرار گفت: خداوند چنين كاري نمي كند. هشام گفت: مي دانم خدا چنين تكليفي نمي كند ولي بر سبيل فرض مي گويم: اگر چنين تكليفي كرد، آيا ستمكار نخواهد بود، و بنده را مكلف به تكليفي ننموده كه توانايي انجام آن را ندارد؟ ضرار گفت: اگر چنين تكليفي كند ستمكار خواهد بود.

هشام گفت: خبر ده مرا از اينكه آيا خداوند بندگان را مكلف به يك دين فرموده يا نه؟ و آيا جز آن يك دين، دين ديگري را از آنان قبول مي كند يا نه؟ ضرار گفت: آري، خداوند بندگان را به پيروي از يك دين مكلف ساخته است. هشام گفت: آيا براي بندگان دليلي بر اين دين قرار داده يا آنكه آنان را مأمور به پذيرفتن مجهولي بدون دليل فرموده؟ نظير امر كردن كور به قرائت و زمين گير به رفتن به مساجد و ميدان جهاد.

ضرار، پس از ساعتي سكوت، گفت: ناچار بايد دليلي براي آنان اقامه كرده باشد ولي آن دليل، امام تو نيست.

هشام خنديد و گفت: نيمي از تو تشيع اختيار كرد و نداي حق را بالضروره بلند كرد، يعني اصل امامت را قبول كردي فقط اختلاف بين من و تو در اسم است.

ضرار گفت: من در همين موضوع از تو مي پرسم. هشام گفت: آنچه مي خواهي بگو. ضرار گفت: امامت چگونه منعقد مي شود؟ هشام گفت: همان طوري كه نبوت منعقد مي شود.



[ صفحه 430]



ضرار گفت: بنابراين امام هم پيغمبر است؟! هشام گفت: خير، زيرا كه نبوت به وسيله نزول ملك و وحي از طرف خداوند محقق مي شود و امامت به وسيله تنصيص و تعيين پيغمبر استوار مي گردد؛ گر چه تنصيص پيغمبر و نزول ملك هر دو به اذن پروردگارند. ضرار گفت: چه دليلي بر اين گفتار داري؟ هشام گفت: برهان ما را ناگزير به پذيرفتن اين گفتار مي نمايد. ضرار گفت: آن برهان چگونه است؟ هشام گفت: زيرا مطلب از سه صورت بيرون نيست: اول - خداوند پس از پيامبر (ص) تكليف را از مردم برداشته و آنان را مانند حيوانات چرنده و درنده از قيد تكليف آزاد ساخته است، آيا با اين فرض موافقي؟ ضرار گفت: خير، با اين فرض موافقت ندارم. هشام گفت: دوم - بعد از پيامبر (ص) تكليف، كما في السابق، باقي است ولي مردم همه دانشمند شده مانند پيامبر به تمام احكام عارف باشند تا آنكه به هيچ وجه نيازمند به كسي نباشند و خود حق را دريابند و اختلافي بين ايشان نباشد، آيا با اين فرض موافقت داري؟ ضرار گفت: پس باقي مي ماند يك صورت و آن اين است كه مردم به رهبري نيازمند مي باشند كه پيامبر براي آنان تعيين كند و او بايد شخصي باشد كه سهو و غلط به وجودش راه نيابد و از ستم و ساير گناهان و خطاكاري منزه بوده باشد، مردم به او نيازمند و او از مردم بي نياز باشد.ضرار گفت: علائم و نشانه هاي او چيست؟ هشام گفت: هشت علامت دارد كه چهار مربوط به نسب و چهار ديگر مربوط به صفات انساني اوست.

اما آن چهار كه مربوط به نسب اوست عبارت از اين است كه امام بايد معروف الجنس، معروف القبيله، معروف النسب بوده واز طرف پيامبر كه صاحب دعوت و ملت است تعيين شده باشد و البته جنس و قبيله خاندان پيامبر معروفيت بسزايي دارد، نظر به اينكه پيامبر چنان معروفيتي دارد كه روزانه پنج نوبت در مناره ها و صوامع منادي ندا مي كند: «اشهد ان محمدا رسول الله»، پس بايد از خاندان پيامبر باشد، و چون در خاندان پيامبر مدعي اين مقام بسيار است بايد از طرف پيامبر بشخصه تعيين شود. [10] .

اما آن چهاري كه مربوط به صفات نفساني امام است: اول - امام بايد نسبت احكام الهي از همه داناتر باشد به نحوي كه هيچ يك از احكام از كوچك و بزرگ بر او پوشيده نباشد. دوم - داراي قوه عصمت باشد. سوم - شجاعترين مردم باشد. چهارم - در سخاوت بر تمام مردم برتري داشته باشد.

عبدالله بن يزيد اباضي گفت: به چه دليل مي گويي بايد از همه مردم داناتر باشد؟



[ صفحه 431]



هشام گفت: زيرا اكر به تمام حدود و مقررات و شرايع و سنن دانا نباشد بيم آن مي رود كه حدود را آن طور كه بايد جاري ننمايد؛ مثلا كسي را كه بايد دستش بريده شود تازيانه زند و كسي را كه بايد تازيانه زند دست ببرد، در نتيجه حدود مقلوب و معكوس گردد و به جاي اصلاح افساد كند.

عبدالله گفت: به چه دليل مي گويي امام بايد معصوم باشد؟

هشام گفت: اگر داراي عصمت نباشد خطاكاري بر او روا باشد، در اين صورت بيم آن مي رود كه آنچه به ضرر و زيان او و يا بستگان و خويشانش باشد پنهان كند و خداوند چنين كسي را حجت قرار نمي دهد.

عبدالله گفت: از كجا مي گويي بايد شجاع ترين مردم باشد؟

هشام گفت: زيرا كه امام فئه مسلمين (ستاد مسلمانان) است در جبهه جنگ به او برمي گردند و خداوند فرموده: «و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الي فئة فقد بآء بغضب من الله و مأواه جهنم و بئس المصير» [11] - و هر آن كس كه در روز جنگ پشت به دشمن كرده فرار نمايد به يقين به خشم خدا بازگشته و جايگاهش دوزخ است و بد بازگشتي است مگر آنكه پشت كردن او براي جنگ از جهت ديگر باشد (مثلا از ميمنه به ميسره يا قلب يا جناح برگردد) يا آنكه خواهد خود را به گروه ديگر مسلمين رساند - اگر امام شجاعت نداشته باشد او هم فرار مي كند و به غضب خدا گرفتار مي گردد. و چنين كسي لياقت امامت ندارد.

عبدالله گفت: از كجا مي گويي كه بايد سخي ترين مردم باشد؟

هشام گفت: چون خزينه دار مسلمانان است، اگر داراي سخاوت نباشد ممكن است طمع در بيت المال مسلمين كرده چيزي از آن بردارد، در اين صورت خيانتكار خواهد بود و خداوند خائن را حجت خود قرار نمي دهد.

در اين جا، ضرار گفت: در اين زمانه متصف به اين صفات كيست؟

هشام گفت: صاحب قصر [12] ، اميرالمؤمنين!

هارون الرشيد تمام سخنان هشام را مي شنيد. سخن هشام به اينجا كه رسيد هارون گفت: اعطانا والله من جراب النوره [13] ، واي بر تو جعفر (جعفر بن يحيي هم با هارون پشت



[ صفحه 432]



پرده نشسته بود) مقصود هشام كيست؟ جعفر گفت: يا اميرالمؤمنين، غير موسي بن جعفر (ع) منظوري ندارد. آن گاه هارون لب به دندان گزيد و گفت: آيا با زندگي هشام سلطنت من يك ساعت باقي مي ماند؟ به خدا سوگند، زبان هشام بيشتر از صد هزار شمشير در دل هاي مردم تأثير دارد.

يحيي دانست كه موجبات هلاكت هشام فراهم شد، وارد پشت پرده شد.

هارون به يحيي گفت. واي بر تو، اي عباسي! اين مرد كيست؟

يحيي گفت: اميرالمؤمنين بيمناك نباشد شر او را دفع خواهيم كرد. سپس بيرون آمده به هشام اشاره كرد. هشام متوجه خطر شد به بهانه قضاي حاجت از مجلس بيرون آمده خود را به فرزندان خويش رسانيد و آنان را امر به فرار و پنهان شدن كرد و خود به سوي كوفه فرار كرد و به خانه بشيرنبال (كه از روات و محدثين و اصحاب امام ششم بود) وارد شد و داستان را براي او نقل كرد. پس از آن سخت بيمار شد، بشير گفت: طبيب برايت بياورم؟ هشام گفت: نه، من مي ميرم. [14] .

چون مرگش نزديك شد وصيت كرد به بشير و گفت: پس از آن كه از غسل و كفن من فراغت حاصل كردي جنازه مرا شبانه بردار و ببر در كناسه كوفه بگذار و در يك رقعه اي بنويس: اين جناره هشام بن حكم است كه تحت تعقيب هارون بود و به مرگ طبيعي از دنيا رفته است [15] (بشير طبق وصيت هشام عمل كرد).

هارون بسياري از نزديكان و اصحاب هشام را در رابطه با او به زندان افكنده بود. صبحگاهان كه اهل كوفه جنازه را ديدند به قاضي اطلاع دادند. قاضي، رئيس دارائي فرماندار، و متعمدين شهر حضور يافته، پس از معاينه جسد، به هارون نوشتند و او را از مرگ هشام مطلع ساختند. هارون گفت: حمد خداي را كه شر هشام را از ما دفع كرد! سپس اشخاصي را كه در اثر نزديكي به هشام زنداني كرده بود آزاد ساخت. [16] .



[ صفحه 433]




پاورقي

[1] در كتاب فصول المختاره ص 26، سيد مرتضي گويد كه شيخ مفيد فرمود: روزي يحيي بن خالد در حضور هارون الرشيد از هشام بن حكم پرسيد: آيا ممكن است كه حق در دو جبهه مخالف هم باشد؟ هشام گفت: نه. يحيي گفت: بگو كه آيا ممكن است دو نفر در حكمي از احكام با هم نزاع و اختلاف داشته باشند و جز اين باشد كه يا هر دو بر حق، يا هر دو بر باطل، يا يكي برحق و ديگري بر باطل باشد؟ هشام گفت: خارج از اين نيست؛ و البته دو نفر هر دو بر حق نخواهند بود. يحيي گفت: پس بگو كه در منازعه علي (ع) و عباس در خصوص ميراث پيامبر (ص)، در نزد ابوبكر، كدامين بر حق و كدامين بر باطل بودند؟

هشام گويد: فكر كردم اگر بگويم علي (ع) بر باطل بود، كافر و خارج از مذهب خود گشته ام، و اگر بگويم عباس بر باطل بود، رشيد گردن مرا خواهد زد، و در مسأله اي وارد شده بودم كه قبلا درباره آن نه سؤالي كرده بودم و نه جوابي انديشيده بودم؛ پس به ياد سخن امام صادق (ع) افتادم كه مي فرمود: «اي هشام! تا آن جا كه ما را با زبانت ياري مي دهي، مؤيد به روح القدس باشي»؛ پس دانستم كه شكست نمي خورم و خوار و زبون نخواهم شد، پس گفتم كه هيچ يك از آن دو بر خطا نبودند و هر دو بر حق بودند (چون نزاع آنان واقعي نبود، بلكه به صورت ظاهر مخاصمه مي كردند و در حقيقت چنان مي نمودند كه نزاع كنند)، و براي اين موضوع نظيري است كه قرآن در قضيه داود از آن حكايت مي كند: «هل اتاك نبؤا الخصم...»، آيا داستان آن دو فرشته كه براي مخاصمه بر داود وارد شدند، تو رسيده است... (سوره ص، آيات 21 تا 25)؛ پس بگو بدانم كه كدامين فرشته خطا كار و كدامين بر صواب بود؟ پاسخ شما در اين مورد هر چه باشد، پاسخ من در مورد منازعه علي (ع) و عباس همان خواهد بود.

يحيي گفت: من نمي گويم كه آن دو فرشته بر خطا بودند، بلكه مي گويم هر دو بر صواب بودند؛ چه در حقيقت آن دو مخاصمه نمي كردند و اختلافي در حكم نداشتند، و اظهار مخالفت براي آگاهي و تنبه داود (ع) بود تا او را از حكم الهي باخبر سازند.

هشام گفت: من نيز مي گويم كه علي (ع) و عباس اختلافي در حكم نداشتند و در واقع مخاصمه نمي كردند و اظهار اختلاف آنان براي آگاهي و تنبه خليفه بر اشتباهش بود.

يحيي كه جوابي نداشت ساكت ماند، و هارون اين پاسخ را تحسين كرد.

(ابن قتيبه، اين داستان با اندكي تفاوت، در عيون الاخبار، ج 5، كتاب العلم و البيان، ص 34، نقل كرده است، و نيز ابن عبدربه، اين حكايت را با تفاوت در عقد الفريد، ج 2، ص 412، آورده است).

[2] در نسخه اي، موبد بن موبد، و در نسخه ديگر، موبدان موبد، ثبت شده است.

[3] رجال كشي، ص 226 - 222 - بحارالانوار، ج 48، ص 189 تا 193 - هشام بن الحكم. مرحوم صفائي، ص 111.

[4] سوره توبه، آيه 40.

[5] سوره فتح، آيه 26.

[6] منظور هشام از استدلال به اين آيه، آن بود كه نزول سكينت الهي در غار، بر شخص پيامبر (ص) بوده است نه بر ابي بكر. (رجوع شود به فصول المختاره، ص 21 - و همچنين تفاسير خاصه، ذيل آيه 40 سوره توبه).

استاد عبدالله نعمه، در كتاب هشام بن الحكم ص 105، پس از نقل اين قسمت از بيان هشام، گويد: در اين جا شخصيت جدلي هشام همچون شخصيت فكري او به صورتي واضح، آشكار مي گردد.

[7] اختصاص، ص 96 - بحارالانوار، ج 10، ص 297.

[8] در بعضي از نسخ، «بنان» ثبت شده است.

[9] حروريه، گروهي از خوارج، منسوب به حروراء (شهري نزديك كوفه) مي باشند.

بغدادي گويد: چون پس از صفين، دوازده هزار تن از خوارج به حروراء روي آوردند، حروريه ناميده شدند.

[10] اين قسمت خلاصه شده است.

[11] سوره انفال، آيه 16.

[12] در بحارالانوار، صاحب عصر، آمده است.

[13] اين مثلي است در عرب براي امر مكروه و ناپسند، و اصل آن اين است كه فقيري از حاكم سنگدلي چيزي طلب كرد، حاكم به جاي دستگيري از وي، ابنان نوره را بر سر وي آويخت، به طوري كه جاي دهان و بيني او قرار گرفت، فقير هر گاه تنفس مي كرد مقداري آهك در بيني او وارد مي شد و ناراحتش مي كرد، در اين موقع گفت: «اعطانا والله من جراب النوره».

[14] اما در روايت كشي، پس از نقل امتناع او از بهره گيري از پزشك، اضافه شده كه: به اصرار، جمعي از اطباء را براي او حاضر ساختند (رجال كشي، ص 222).

[15] اين وصيت هشام حاكي از خيرخواهي او مي باشد كه نمي خواسته بيشتر از آن باعث گرفتاري نزديكان و آشنايان خود باشد، بلكه در صدد فراهم كردن وسيله آزادي زندانيان نيز بوده است.

[16] كمال الدين، باب 34، ص 368 - 362 - بحارالانوار، ج 48، ص 197 تا 203 - هشام بن الحكم، مرحوم صفائي، ص 115.


عمر بن عبدالعزيز


أبوحفص عمر بن عبدالعزيز بن مروان بن الحكم، و امه أم عاصم ليلي بنت عاصم بن عمر بن الخطاب.

ولي بعهد من سليمان بن عبدالملك، يوم الجمعة لعشر خلون من صفر سنة 99 ه. و بقي واليا الي أن مات يوم الجمعة لخمس بقين من رجب سنة 101 ه. و مدة خلافته سنتان و خمسة أشهر و خمسة أيام.

و كان أبوه عبدالعزيز المتوفي سنة 86 ه ولي عهد مروان بعد أخيه عبدالملك، و لكنه مات قبله.

و كان عمر بن عبدالعزيز يعيش في ترف و بذخ و يبذل الأموال الطائلة في سبيل مأكله و ملبسه، حتي ذكر انه كان يلبس الثوب الذي اشتراه بأربعمائة دينار و يقول: ما اخشنه؟! [1] .

و كان قد تقنع بقناع الدين و الصلاح، مقدمة تمهيدية لوصوله الي الحكم و السلطة.

و لما تسلم زمام الحكم، كانت الحكومة الاموية مهددة بالسقوط و الانهيار، فالأوضاع الاقتصادية متردية جدا، و الضرائب الباهظة قد اثقلت كاهل الامة، و الحالة الأمنية مفقودة، و القتل و الارعاب قد ساد العباد و البلاد، و الاستيلاء العام من الحكومة قد بلغ اشده.

فأسرع الي تبديل سياسة اسلافه، محاولة منه للمحافظة علي حكومته المذبذبة... فأمر بتخفيف الضرائب و الخرائج عن الناس، كما رد فدك الي ولد فاطمة (عليهاالسلام) و منع الناس من لعن خليفة رسول الله:



[ صفحه 497]



الامام أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب (عليه السلام) و الذي كان قد ساد علي المنابر و المجامع سبعين سنة!!

كما منح بعض الحريات للناس، امتصاصا للنقمة العارمة علي بني امية.

هذه الخطوات غطت علي شخصيته المنحرفة، فاغتر الناس باعماله و مدحه المؤرخون و اثنوا عليه...

الا أن أئمة اهل البيت (عليهم السلام) كانوا يدركون حقائق الامور بصورة جيدة، بل كانوا يخبرون عنها قبل وقوعها، و ذلك لما ورثوه من رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) من المواريث و العلوم، و لما منحهم الله سبحانه من التوسم «ان في ذلك لآيات للمتوسمين» [2] و لذا ورد ذمه - علي لسانهم - و أنه ملعون.

و في هذا المجال نذكر هذين الحديثين:

1- روي ان الامام زين العابدين (عليه السلام) قال لعبدالله بن عطاء: «اتري هذا المترف؟؟ - و اشار الي عمر بن عبدالعزيز - انه لن يموت حتي يلي الناس، فلا يلبث الا يسيرا حتي يموت، فاذا مات لعنه أهل السماء و استغفر له أهل الأرض» [3] .

2- و عن أبي بصير قال: كنت مع الباقر (عليه السلام) في المسجد اذ دخل عمر بن عبدالعزيز و عليه ثوبان ممصران، متكئا علي مولي له، فقال (عليه السلام): ليلين هذا الغلام [أي: سوف يتولي السلطة] فيظهر العدل... ثم يموت، فيبكي عليه أهل الأرض و يلعنه أهل السماء.



[ صفحه 498]



قال (عليه السلام): يجلس في مجلس لا حق له - أي الخلافة - [4] .

أقول: يكفي في ذم عمر بن عبدالعزيز قول الامام الباقر (عليه السلام) - في الحديث المذكور -: «يجلس مجلسا لا حق له» فالخلافة منصب الهي جعله الله تعالي لأئمة أهل البيت (عليهم السلام)، و كل من استولي علي هذا المنصب - غصبا و ظلما - فهو غاصب ظالم، حتي لو كان عابدا عادلا، فمن الطبيعي أن يلعنه أهل السماء. قال تعالي: «انما يتقبل الله من المتقين» [5] .


پاورقي

[1] طبقات الصحابة: ج 5 ص 246.

[2] سورة الحجر آية 75.

[3] بحارالأنوار: ج 46 ص 23.

[4] سفينة البحار: ج 1 ص 272.

[5] سورة المائدة آية 27.


نامه تشكرآميز صعصعة بن صوحان


مسعودي مي گويد:

چون گفتگوي عقيل با معاويه و حمايت و دفاع او از فرزندان صوحان، به صعصعه رسيد، طي نامه اي از عقيل تشكر و سپاسگزاري نمود جملاتي از نامه اش را مي آوريم:



[ صفحه 271]



«بسم الله الرحمن الرحيم، ذكرالله اكبر و به يستفتح المستفتحون و أنتم مفاتيح الدنيا و الآخرة، فقد بلغ مولاك كلامك عدو الله وعدو رسوله فحمدت الله علي ذلك و سألته أن يفي بك الي الدرجة العليا...»

«... ياد خدا بزرگترين ذكرها است و هر امري بايد با ياد و نام او شروع شود و شما خاندان، مفاتيح و كليدهاي خير دنيا و آخرت هستيد. اين خادم و غلام تو گفتار تو را كه با دشمن خدا و دشمن رسولش انجام گرفته دريافت نمود، از خداوند مسألت دارم تو را بر اين اظهار حقيقت از مقامي والا برخوردار سازد.» [1] .


پاورقي

[1] مشروح اين بخش از گفتار عقيل و نامه صعصعه در مروج الذهب، ج 3، ص 45 آمده است.


اسماعيل بن أمية


عده الشيخ بهذا العنوان من أصحاب الامام السجاد عليه السلام [1] .


پاورقي

[1] رجال الطوسي.


فضل العالم


و اشاد (ع) بفضل العالم، و بين مكانته الاجتماعية، و ما أعد الله له من مزيد الأجر، و فيما يلي بعض ما أثر عنه.

أ- قال (ع): «عالم ينتفع بعلمه أفضل من سبعين ألف عابد...» [1] .

ب - قال (ع): «من علم باب هدي فله مثل أجر من عمل به، و لا ينقص اولئك من أجورهم شيئا، و من علم باب ضلالة كان عليه مثل وزر من عمل به و لا ينقص اولئك من أوزارهم شيئا...» [2] .

ج - قال (ع): «ما من عبد يغدو في طلب العلم و يروح الا خاض الرحمة خوضا...» [3] .



[ صفحه 236]




پاورقي

[1] جامع بيان العلم و فضله 1 / 32، جامع السعادات 1 / 104، تحف العقول (ص 294).

[2] أصول الكافي 1 / 34.

[3] ناسخ التواريخ 2 / 205.


معناي دعاي امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

هر گاه قائم (عجل الله تعالي فرجه الشريف)، ظهور كند، وارد مسجدالحرام مي شود و رو به كعبه مي ايستد و پشت به مقام مي كند و دو ركعت نماز مي گزارد و آنگاه برمي خيزد و مي گويد: اي مردم، من نزديك ترين مردم به آدم هستم، اي مردم، من نزديكترين مردم به ابراهيم هستم؛ اي مردم، من نزديكترين مردم به اسماعيل هستم؛ اي مردم، من نزديك ترين مردم به محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) هستم. پس دو دست خود را به



[ صفحه 142]



آسمان برمي دارد و چندان دعا و تضرع مي كند كه به رو مي افتد و اين است (معناي) سخن خداي عزوجل كه: (امن يجيب المضطر اذا دعاه فيكشف السوء). [1] .


پاورقي

[1] بحار: 51 / 59 / 56، همان، همان، 19556.


پنهاني مدت عمر


فرمود اي مفضل فكر كن در پنهان داشتن مدت عمر و مقدار آن و جاي مرگ و تولد و كوتاهي و درازي عمر انسان كه از اسرار آفرينش است و موجب سعادت بشر مي باشد اگر كسي بداند عمرش چقدر است و مرگش كي مي رسد - چه بيم تهي شدن كيسه زندگي و فرارسيدن مرگ به مراتب بالاتر از بيم تهي شدن كيسه درهم و دينار است و كسي كه يقين به فناي خود يا مردن خويش در وقت معين داشته باشد اميدش قطع مي شود و سعي و عمل از او مي رود و كار و كوشش نمي كند و اگر بداند عمرش دراز است به كارهاي دامنه داري دست مي زند كه آبادي و عمران دنيا و كارهاي خير و منافع عمومي در آن است و هم خود لذت مي برد و هم ديگران بهره مند مي گردند.

مرگ ناگهاني و تدريجي ابناء نوع كه به چشم مي بيند براي عبرت و تذكر او كافي است كه همواره متوجه آخرت شود و براي عالم ديگرش ذخيره ي از عمل خير تهيه نمايد و حالات مختلف زندگي نيز همين حال عبرت و سرمشق است كه رو به كمال مي رود پس معلوم مي شود كه پنهاني مدت عمر و معلوم نبودن وقت مرگ براي انسان يك نعمت بي نهايت قابل اهميت و توجه است كه اسباب سير تكامل و اميد و ايمان بكار و كوشش مي گردد.

و در اين موضوع سخن بسياري است كه اگر وقت مرگ معلوم بود شايد ترك معصيت مي شد ولي پاسخ گفته اند كه همان طور كه طبيب براي بهبود مزاج مريض دواي تلخ و نامطلوب تجويز مي كند همانطور ارتكاب منهيات و يا عارضه كسالت و حوادث و غيره موجب بهبود روح انسانيت مي گردد و عمل نكردن به دستور طبيب هم سبب ادامه مرض مي شود تقصير از طبيب نيست و انتظار مرگ موجب مي شود كه از ارتكاب معاصي خودداري كند و در حالي كه اعتماد بر بقاي زندگي سبب تجري و معصيت مي گردد.

فرمود اي مفضل در خوابها فكر كن چگونه تدبير و تعبيه شده كه راست و دروغ آن به هم مشتبه گردد اگر همه راست بوده همه مردم پيغمبر بودند و اگر همه دروغ بوده نفعي در خوابها نبوده و فرق سعيد و شقي در دلهاي روشن و ضميرهاي صاف مزاجهاي سالم و



[ صفحه 307]



معده هاي سبك با تيره دلان بدانديش و بدبين و پرخوران فرقي نمي كرد.

لذا مقرر فرمود خوابها گاهي راست و گاهي دروغ باشد و آن هم به طلب اسباب طبيعي كه در مزاج حاصل مي شده و در اثر اغذيه حلال و حرام است.

فرمود اي مفضل فكر كن بر اين مصلحت هائي كه براي بني آدم مهيا شده و عناصري و مصالحي كه براي تسهيل زندگي او آفريده است مانند خاك براي بنا كردن عمارات و آهن براي صنعتهاي فني و چوب براي كشتيها و سنگ براي آسياها و مس براي ظروف مطبخ و طلا و نقره براي معاملات و جواهر براي زينت و ذخيره و دانه ها و حبوبات براي تغذيه و ميوه ها و فواكه براي تأمين قواي بدن و لذت بردن در غذا و گوشت براي قوت و بوي خوش براي لذت و داروها براي حفظ صحت بدن و چهارپايان براي سواري و استفاده بردن و حمل اثاثيه و هيزم براي برافروختن و خاكستر براي ساروج ساختن و رنگ براي فرش زمين و بسياري از چيزهاي ديگر كه احصاء و شماره نمي توان كرد.

فرمود اي مفضل فكر كن وارد خانه اي شده اي و اين خانه خزائن و اثاثيه بسيار دارد و به الوان فرشها مزين شده و در اين خانه همه چيز براي همه جا تهيه شده است اگر هر چيز را به جاي خود بيند و هر امري را موافق مصلحتي كه به عقل خود بداند دريابد چگونه بي اختيار در مقابل عقل و تدبير صاحب خانه سر تعظيم فرود مي آورد و اگر چيزي را نشناخت و ندانست سر و مصلحت آن براي آن محل مخصوص چيست؟ نبايد خرده بيني كند و عيب جوئي نمايد زيرا عقل او قاصر از درك رموز و اسرار آن بوده است بايد سكوت كند و بداند كه حكمت و مصلحتي موجب به وجود آوردن آن بوده كه نداشتن من دليل بر بطلان آن نيست يا اگر خانه بسيار منظمي را با تمام اثاثيه كامل مهيا كردند گفتند شما برويد هر چيز را به جاي خود بگذاريد آيا مي توان بهتر از اين تصور كرد كه حسن انتظام يافته است؟! حاشا و كلا؟

فرمود اي مفضل تفكر كن و توجه شما به آنچه خداوند عالم براي تأمين زندگاني بني آدم خلق فرموده تا بدان وسيله در آسايش و رفاه و كمال باشد مثلا حبوبات را براي خوراك و تغذيه او - به شرط آسيا كردن و خمير نمودن و نان پختن و طعام تهيه كردن يا كرك و پنبه را براي لباس او به شرط استفاده صنعتي و بافتن و دوختن و پوشيدن و يا عقاقير



[ صفحه 308]



و ساير داروهاي طبي را براي معالجه امراض جسماني او و احكام شرع را براي علاج امراض نفساني او و فكر كن در تدبير خالق عليم حكيم كه چگونه تمام اين وسايل را در اختيار بشر گذاشته و متكفل زندگي او گرديده است.

خداوند عالم براي هر كاري چيزي آفريده و براي هر چيزي نيروئي نهاده و براي هر نيروئي علمي و حركتي قرار داده كه همه در قدرت علم و نيروي خودش اداره مي شود.

فرمود اي مفضل خداوند تكفل همه امور را شخصا خود به عهده دارد و خود مافوق زمان و مكان است - اين اشيا را براي انسان آفريد و زمان و مكان را براي او خلق كرد و نيروهاي ظاهري و باطني را به اختيار او گذاشته تا بداند خودش موجد اين ابزار و آلات مهمات زندگي نيست تا مبادا از وفور شرور طغيان و سركشي كند و از جميع ما يحتاج لذت زندگاني را دريابد.

فرمود اي مفضل نمي بيني اگر به مهماني روي صاحب خانه تمام وسايل راحتي را در مأكول و ملبوس و مسكن تهيه مي كند و متكفل زندگي او در آن زمان و مكان موقت مي گردد تا نفس او راضي و خوشنود گردد - پس فكر كن در تمام عمر كه مهمان خدا هستي رزق و روزي و ملبوس و مسكن و تمام شرايط لازم را از عناصر و مواليد در اختيار تو گذاشته تا در آسايش باشي.

چنانچه سعدي گويد:



ابر و باد و مه و خورشيد و فلك در كارند

تا تو ناني به كف آري و به غفلت نخوري



همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار

شرط انصاف نباشد كه تو فرمان نبري



فرمود اي مفضل پس از آنكه همه چيز را براي تو آفريده و مهمان او هستي باز هم براي آنكه بي كار و دلتنگ نشوي نيروهاي بزرگي از عناصر در اختيار تو نهاده كه زمين را آباد كني و عمارات بسازي - قنوات حفر كني - اشجار غرس نمائي - گلها و گلستانها و باغها و نخلستانها به وجود آوري صنعت و تجارت نمائي.

فرمود اي مفضل احتياج انسان به آب بيشتر است از احتياج او به نان زيرا نان فقط براي شكم است ولي آب براي خوردن و طهارت كردن و غسل نمودن و آبياري اشجار و



[ صفحه 309]



اراضي نمودن است و حيوانات نيز محتاج به آب هستند و نباتات هم تشنه ي آبند و بايد انسان براي خود و نباتات و حيواناتي كه درخور احتياج او مي باشد آب تهيه كند و لذا آب را خداوند به قدر كافي آفريد و به رايگان در اختيار همه گذاشت - تا مانند كودك در دوره صباوت كه به كودكستان مي رود اول با همان اسباب بازي مشغول مي شود آدمي هم با آب و خاك به بازي مشغول مي شود كه خسته و فرسوده نگردد از محصول دست رنج خود كيف و لذتي برد و از رفاه و آسايش فراغت بال و حسن حال نشو و نماي خود و فرزندان و نباتات و غيره استفاده مي كند.

فرمود اي مفضل فكر كن بشر را چگونه آفريده كه هيچ دو نفري به هم شبيه نمي باشند به قدري اختلاف بين افراد است كه هر فردي به صورت و مميزات خاصي است در حالي كه ساير حيوانات و نباتات و گاهي جمادات به هم شبيه هستند كه فرق بين آنها نمي توان گذاشت در حالي كه اگر دو نفر توأم در بني آدم ببيني كه به اصطلاح دوقلو باشند باز هم از هم ممتاز هستند - و خوب مي شود از هم تميز داد - آيا اينها از حكمت و صنع الهي نيست اين ها قدرت و توانائي خالق متعال را نشان نمي دهد.

فرمود اي مفضل فكر كن در حيوانات با آنكه دائما غذا مي خورند نشو و نماي آنها در حدي محدود است بزرگتر نمي شوند ضخامت و حد رشد هر يك نوع يا طبقه آنها محدود است ولي انسان را در قامت استوار قرار داد - تا لباس بپوشد و راه برود و سير و سفر كند و هر كجا در هر زمان و مكان از نعم آنها لذت برد.

فرمود اي مفضل اگر گاهگاهي انسان مريض نشود و به بلايا و ناملايمات طبع مواجه نگردد قدر نعمت صحت و عافيت را نمي داند و لذت از آسايش فكر و صحت مزاج نمي برد و در ترك فحشاء و منكرات نمي كوشد - كثرت نعمت موجب طغيان و سركشي مي شود چنانچه قرآن مي فرمايد ان الانسان ليطغي ان رآه استغني وقتي ديد همه عوامل زندگاني فراهم است خيال كرده خوشي موجود نموده، سركشي مي كند.

آيا اين همه حجتها براي ابن ابي العوجاها كافي نيست؟

آيا ساير ملاحده و زنادقه در اين همه عوامل و اسباب زندگاني فكر نمي كنند؟

آيا تمام اين علل و اسباب را از طبيعت بي شعور مي دانند؟!



[ صفحه 310]



اين ها تمام آثار صنع الهي است كه از ذره تا دره براي تكامل بشر آفريده تا به كمال خود برسد.

تا اين جا يك روز درس توحيد تمام شد و مفضل گفت سخن كه بدينجا كشيد وقت زوال رسيد فرمود اكنون به نماز برخيزم و بقيه مطالب را فردا بيا تا براي تو بگويم من آن شب در آنچه فرموده بود و مي نوشتم فكر مي كردم شكر توفيق شنيدن آن را مي نمودم كه اين همه معرفت براي من حاصل شد و آن شب را با كمال شادماني گذراندم و باز تشنه ي كلمات آن حضرت بودم تا صبح فردا خدمتش رسيدم.

تذكر براي خوانندگان

متن حديث توحيد مفضل همه جا و مكرر طبع شده اما ترجمه آن از غير از علامه مجلسي (ره) ديده نشد كه آن هم درست صد سال پيش يعني 1279 چاپ شده چون از آيات الهي اين است كه دو صورت را به يك شكل نيافريده دو سليقه و اخلاق را هم به يك سبك تربيت نكرده است و ما در ترجمه اين حديث به سليقه خود آنچه در قدرت و استطاعت و رواني نثر عصري بود به كار برديم و متن حديث را هم نقل كرديم كه اگر كسي بخواهد به سليقه خودش ترجمه كند بتواند و اميد است از اصل موضوع چيزي محو نشده باشد.

السلام علي من اتبع الهدي



[ صفحه 311]




جابر در نظر مستشرقين


اريك جان هومليارد Eric John Homlyard مورخ انگليسي در كتاب خود به نام Mafera femistry معتقد است كه جابر 95 سال عمر كرده و ظاهرش اين است كه از گفته جلدگي در اين تشخيص پيروي كرده و مي نويسد جابر آثار زيادي از خود به جا گذاشته است.

جابر تا زمان مأمون زنده بوده و از محضر امام رضا عليه السلام نيز استفاده كرده و كوشش فراواني نموده كه بين امام علي بن موسي الرضا و مأمون را آشتي و صلح دهد.

به عقيده او و اغلب مستشرقين جابر معلومات اوليه ابتدائي خود را از مكتب اسكندري در علم شيمي فرا گرفته است و اين احتمال هم بعيد نيست در كوفه از دانشمندان رومي و يوناني بسيار بودند و او هم تحصيلات ابتدائي مقدماتي را آنجا فرا گرفته و بعد به مدينه رفت و از محضر امامين همامين صادقين استفاده كرد پايه مكتب فني جابر امكان تبديل عنصر به عنصر ديگر است كه به آزمايش بدست مي آيد.

جمعي ديگر معتقدند كه جابر معلومات اوليه خود را در خراسان فرا گرفته زيرا خراسان در آن عصر دوره كانون تصوف اسلامي و علم طب و ستاره شناسي بوده است.

اين احتمال هم ممكن است كه جابر در كوفه متولد شده باشد و پس از دست دادن پدر به خراسان موطن خود برگشته باشد و پس از تحصيلات مقدماتي براي مدينه كه مركز دانشگاه اسلامي است حركت كرده باشد و پس از شهرت علمي مورد توجه برمكيان قرار گرفته است.

جابر نخستين دانشمندي است كه به يك سبك مخصوص علم شيمي را بر پايه آزمايش قرار داده و با اين روش پيشرفت و موقعيت شاياني بدست آورده كه در سرلوحه علماي اين علم نام برده مي شود. و به اتفاق همه مورخين و دانشمندان جابر از علماي مكتب اسكندري



[ صفحه 336]



در فن خود بيشتر رفت و اكتشافاتي كرد كه تا آن روز نشده بود و هنوز هم موره استفاده است.

شهرت نام جابر و اهميت علوم و فنون اسلامي در اثر نتايج درخشان آثار او است كه در اختيار همه علماي جهان گذاشته است.

جابر ملاك عمل خود را چنين بيان مي كند.

«ملاك اين فن آزمايش است كسي كه كار نكند و آزمايش به عمل نياورد به هيچ وجه نتيجه اي عايدش نخواهد شد».

يك جاي ديگر مي گويد:

(ماهيت اجسام از طبايع آنها برمي خيزند نه از چيز ديگر بنابراين شناختن جسم در ميزان آن است كسي كه ميزان آن را شناخت و بكنه جسم آن پي برد و از ساختمان و خواص آن اطلاع حاصل كرد از كيفيت تركيب آن آگاه گرديد و تمرين اين امر را حل مي كند و هر كس كه تمرين زياد در تجزيه و تركيب عناصر نموده دانشمند واقعي شد و كسي كه تمرين نكند دانشمند نمي شود. تمرين در هر صنعتي اصل كار است صنعت گر آزموده ابتكار دارد و صنعتگري كه تمرين ندارد كاري از پيش نمي برد).

جابر در عين حال روش عملي را مقدم مي دارد از نظريه ها و فرضيه ها و به اصطلاح تئوري ها صرف نظر نكرده او معتقد است بايد علم را به عمل آورد تا نتيجه گرفت و چون برخي راستي جابر را صوفي مي دانستند و تعجب مي كنند كه عمل فني كه مستلزم كار و كوشش رنج و سعي و عمل است با صوفي گري كه تنبلي و تن پروري است چگونه سازش نموده در حالي كه جابر صوفي نبوده چون در علوم جفر و رمل و اسطرلاب و اعداد و حروف و غيره هم كار مي كرده و صوفيها هم در برخي از اين فنون به صورت فرضيه و تئوري بدون آزمايش يا براي گرفتن و پيدا كردن اكسير در خفا و پنهاني در اعتزال و اعتكاف مي گذرانيدند او را هم بدين سبب صوفي گفتند نه آنكه راستي صوفي به آن معاني متداول معمول ما باشد.

آثار جابر نماينده ترقي و علم و كمال تمدن است و نشان مي دهد كه معلم او شديد القوي و آسماني و روحاني بوده كه ابداع و ابتكار در اصول فنون نشان داده است.

جابر به قدري در علوم و فنون اسلامي مهارت و قدرت يافته كه برخي وجود او را انكار نموده و اين همه آوازه هاي علمي را داستان تصور كرده اند و اين چقدر فكر كوتاهي است.



[ صفحه 337]



شايد هم اين فكر در اثر تصرفات نابجاي برخي بي سوادان در كتب جابر بوده يا در اثر نفهميدن مطالب جابر است يا از اين جهت كه جابر در اروپا شهرتش بيشتر از شرق كنوني بوده و مي باشد و در ميان مسلمين از قرن دهم اسلامي به بعد بلكه پس از حملات جانگزاي مغول ها علوم اسلام در ميان مسلمين فقط اصول و فقه و ادبيات باقي ماند و بقيه را بردند و چون اين علوم در اروپا سر در آورد و توسعه و انتشار يافت افكار كوتاه و توسعه نيافته آنها را واهي شمرده و انكار كردند.

در شرق در اطراف كتب و آثار جابر مطالعاتي نشده و تجزيه و تحليلي به ميان نيامده است ولي در غرب بيشتر استفاده كردند بلكه تحول شيميائي قرن 17 غربيها روي مباني علوم اسلامي بوده به شرحي كه در كتاب جهان اسلام و اسلام در جهان نوشتيم - نهايت در قرون گذشته آثار علمي و تمدن اسلامي در ملل غير اسلامي به صورت يك هدف مغرضانه مورد استفاده بوده ولي پس از آن بالذات ماهيت علوم اسلامي سرمشق تمدن آنها قرار گرفت از اين گذشته هميشه نبوغ و استعدادهاي لايق با حدت و شدت همدوش با مخاطرات بوده و محسود دور و نزديك مي شده است و بهترين دليل تاريخي اين است كه اكثر بزرگان را مانند ابن سينا و خواجه طوسي - شيخ بهائي و غيره را تكفير كرده اند.

«ژوليوس روسگا» دانشمند سويسي مطالعاتي در كتاب «السبعين» و كتاب «السموم» جابر نموده و اهميتي براي اين دو كتاب و عظمتي براي مؤلف آن در آن عصر قائل شده است و مي نويسد اين دو كتاب در علوم طبيعي براي علماي اين فن مخفي نيست.

بدپول كراوس آلماني آثار جابر را مورد مطالعه قرار داده و نمونه هاي مختلفي از كتابهاي او را به چاپ رسانيده كه هر كدام معرف جنبه معيني از دانش و بينش جابر است مباحث شيميائي - فيزيكي - مكانيكي - فلسفي - رياضي - ديني كه به قول او همان تئوري هاي علم شيمي است كه با افكار متافيزيكي «ماوراء الطبيعه» و تصوف هم در آميخته است.

اريك جون هولميارد كتابهاي جابر را در هندوستان در سال 1891 با ترجمه انگليسي آن منتشر ساخته و از كتابهاي او كه نام برده كتاب السمورة كتاب الخواص كتاب الانتقال من القوه الي الفعل و كتاب السبعين است.

كتاب السموم او نشان مي دهد كه جابر احاطه كافي و اطلاعات نسبتا وسيعي در عالم نبات شناسي و حيوان و حشره شناسي داشته است.



[ صفحه 338]



در كتاب الخواص از ترياق و سموم و داروهاي خواب آور و مسكن و همچنان از فورمولهاي داروئي و طبي و خواص آنها و از بين بردن مو و روشهاي علمي جهت بدست آوردن رنگها و روغنهاي داروئي رنگ كردن چرم و غيره ذكر كرده است.

جابر در اين كتاب معلومات گرانبهائي در زمينه علم طب و صنعت شيمي در ميان گذاشته و به قول خودش از پانصد رشته علومي است كه از امام صادق عليه السلام فراگرفته است.

جابر در علوم فني آزمايش را ملاك قرار داده و در علوم تصوف و فلسفي و افكار متافيزيكي تئوري را به كار مي برده است - و كتاب الانتقال من القوه الي الفعل او اصول تئوريها و نظريه ها و فرضيه هاي او را نشان مي دهد و كتابهاي ديگر او هم كم و بيش اين اصول را به ميان آورده كه اين دو اصل مبناي علم و عمل جابر بوده است اصل علت - اصل ميزان

جابر نظم و ترتيب را در وجود حكمفرما مي بيند زيرا شاگرد مكتب نظام احسن است و اصل علت را باعث اين نظم مي داند و مطالعه اين يك را در بررسي اصل علت جهائي جستجو مي كرده و در تمام روش هاي او اين دو اصل مجري بوده است.

اصل دوم جابر كه موجب شگفتي علماي غرب شده اصل ميزان است كه جابر مفصلا آن را تشريح كرده و در حقيقت جنبه فكري و فلسفي جابر از كارهاي عملي و داروسازي او كه داروهاي شناخته و تهيه كرده و دستگاه هاي آزمايشي كه به كار مي برده كمتر نيست.

اصل اول بيان فلسفه طبيعت و علوم است.

اصل دوم بحث رياضي و قوانين طبيعي و نسبت بين آنها است كه به نظر ما جابر همين فرضيه نسبي امروز انيشتين را نيز معتقد بوده و به كار برده است.

جابر معتقد بوده كه فعل و انفعال شيميائي مبني بر ذات و خواص و اصل مواد وارده در عمل است.

جابر نسبت عددي را در اجسام حكمفرما مي دانست و تناسب اجسام و تركيب آنها را در زمينه شيمي مربوط به همين رابطه عددي مي داند - اين قانون رياضي است كه سازش اجسام را با هم و خواص نسبي آنها را معين مي سازد.

جابر مي گفت ميزان يا نسبت نشانه نظم و ترتيب وجود است چه تعادل و نسبت پايه وجود اجسام مي باشد.



[ صفحه 339]




عوامل اجتهاد


گفتيم اجتهاد باب تحقيق و تتبع را مي گشايد و حركت فكري به وجود مي آورد و اكنون بايد ديد عواملي كه با آن مي توان اجتهاد كرد چيست؟

مجتهد كسي است كه ايجاب يا سلب يك حكم را از ادله اربعه تشخيص دهد و نفي و اثبات آن را بيان كند و حكم دهد - يعني نقيصه و كمال آن را اظهار نمايد.



[ صفحه 199]



مدارك احكام و مآخذ كتاب و سنت كه تكليف مكلف را در شرع معين مي كند چهار ركن اساسي دارد.

اول قرآن كه مبناي دين است و آن كلام الهي است كه به زبان پيغمبر تعليم شده.



گر چه قرآن از لب پيغمبر است

هر كه گويد حق نگفت او كافر است



دوم سنت پيغمبر است يعني عملي كه رسول خدا خود عمل نموده و به مردم هم آموخته است.

لقد كان لكم في رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجوا الله و اليوم الاخر و ذكر الله كثيرا

سوره 33

و فرمود و ما آتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا

و در آيه ديگر مي فرمايد:

ان اوتيتم هذا فخذوه و ان لم تؤتوه فاحذروا

از آيه 45 سوره مائده

سوم - عقل كه غير از خردمندان متفكر نمي توانند تشخيص احكام را از نظر صحت و سقم آن بدهند.

چهارم - اجماع است كه علماي اسلام در آن اتفاق داشته باشند - و در اجماع حتما امام خواهد بود و اگر انحرافي رخ داده باشد امام آن را مرتفع مي سازد و منحرفين را هدايت و ارشاد مي فرمايد.

اما فهم از قرآن و سنت رسول چون همه در زمان پيغمبر نبودند براي همه آسان ينست بلكه بايد از روي مباني علمي آن احكام را از محكمات و متشابهات قرآن تشخيص داد و استنباط اين درجه علمي جز از راه وقوف به يك سلسله علوم ميسر نيست و لذا مي گوئيم كه خاص و عام قرآن - محكم و متشابه و حقيقت و مجاز و ساير علوم قرآن را كه در سابق اشاره نموديم مبتني بر شناختن اين علوم است.

يعني بايد مجتهد قبلا علم كلام - صرف - نحو - معاني - بيان - لغت - اشتقاق - منطق - تفسير - حديث - رجال - روايت - درايت و حتي از علوم طبيعي مانند گياه شناسي - زمين شناسي - جانورشناسي و مخصوصا رياضيات كه حساب و هندسه از نظر شناختن قبله و تعيين آن و هيئت براي تشخيص اهله اوايل ماه و سير قمري آن و همچنين تاريخ و جغرافيا براي وقوف به مناطق مختلفه و احكامي كه نسبت بدان مناطق هست مانند آن جاها



[ صفحه 200]



كه روز در سال چند روز و بقيه شب است يا به عكس و يا آنجا كه شش ماه شب و شش ماه روز است و همچنين علم به اصول كلام و اصول فقه براي پي بردن به احكام شرعيه از روي ادله فقهيه است.

و مخصوصا ادبيات كه تا فقيه اديب نباشد و به قول صاحب امل الامل (ره) تا لطايف سخن را تشخيص ندهد دقايق فقه را هم نمي تواند بفهمد - و با اين مقدمه فقيه بايد 25 علم بداند تا بتواند احكام شرعيه را از روي ادله ي قطعيه اجتهاد و استنباط نمايد.

هر كس اين مباني علمي را در زبان عربي بداند مي تواند اجتهاد و استنباط از ادله شرعيه نمايد.

از اين علوم آنچه مسلم است و اساس و مبناي فقه است صرف و نحو است كه تا كسي اين دو علم را نشناسد زبان عربي را خوب تشخيص نمي دهد و اسم و فعل و حرف اسماء اشاره حروف مشبهةبالفعل - عوامل اعراب كلمات صحيح و مهموز را نخواهد شناخت و مشكل تر از آن تأثير قواعد صرف و نحو است كه در كلمات مي نمايد و تغيير يك كلمه در افعال تغيير معني مي دهد و رفع فاعل و نصب مفعول و خبر مضاف اليه و مجرور و ساير قواعد عربي همه در قرآن با كمال شيريني و جذابيت در آيات قيد شده است كه در نتيجه معاني مقصود حاصل مي شود زيرا برخي از كلمات لغت عرب معاني متضاد دارد و جز يك اديب نحوي نمي تواند تشخيص دهد كه ايراد لغت در اين مورد به كدام معني منظور شده است.

اما معاني و بيان در فصاحت و بلاغت سخن بسيار مؤثر است و فصحاي عرب همه در اين فنون مهارتي داشته اند - و با وقوف به اين علم معاني دقيق و بيان حقيقت الفاظ را بهتر از قواعد معموله استنباط مي نمايند.

و منطق هم عامل بسيار مؤثري است كه روش صحيح استدلال را مي آموزد و لغزش هاي مغالطه و انحراف را از استقراء و تمثيل مي توان به دست آورد و اين علم براي فهم و شناختن حكم موضوعي با حكم ديگر فرق بگذارد.

مثال قاضي بايد به علم خود حكم كند نه به تمثيل چنانچه در قضاوت هاي عمومي مجري است و قياس كه در علم رياضي و منطق پايه و استدلال است در فقه مردود شناخته شده و حرام است يعني مسائل فقهي را نمي توان به قياس شناخت قياس در اين راه آدمي را گمراه مي نمايد در حالي كه در اصول رياضي تنها راه استدلال و يافتن نتيجه مجهول قياس است مجتهد بايد علم



[ صفحه 201]



تفسير بداند تا نظر مفسرين اوليه را كه نزديك پيغمبر صلي الله عليه و آله بودند واقف شود و تفسير را از خاندان پيغمبر كه قرآن در خانه آنها نازل شده بگيرند نه از كساني كه بيگانه و دور بوده اند مثلا در تفسير كلوا من طيبات ما رزقناكم آيا خوردن از پاكيزه هاي زرق است و در اين صورت معلوم مي شود ارزاق نجس و پليد هم دارد و بايد اين حقيقت را از تفسير به دست آورد يا در تفسير (لا تقربوا الصلوة و انتم سكاري) آيا در حال مستي نماز نبايد خواند كه لازم مي شود در حرمت ميگساري مشكوك گردد يا جواز نكاح اهل كتاب كه در سوره مائده نازل شده و بعد در سوره ي ممتحنه و هر دو در مدينه بوده و تاريخ تقدم و تأخر آن معلوم نيست آيا بايد كدام را ناسخ و كدام را منسوخ دانست - و نظاير آن بسيار است كه فقط از روي مباني علمي مجتهد با سوابق مناسبه و مربوطه مي تواند احكام شرعي را به دست آورد - و ساير علوم هم به همين ترتيب در هر يك بايد يك بحث مفصل و جداگانه و مستقل نمود تا لزوم تحقيق و تتبع در اين علوم براي اجتهاد و استنباط معلوم گردد.


الفقهاء 02


قالوا: ان الشك في فعل من أفعال الصلاة غير الركعات ينقسم الي نوعين:

الأول: أن يشك في الشي ء قبل أن ينتقل من محله الي غيره. كما لو شك في النية قبل أن يكبر، أو في التكبير قبل أن يقرأ، أو في القراءة قبل أن يركع، أو في الركوع قبل أن يسجد، و ما الي ذاك مما لم يتجاوز محل المشكوك، و أفتوا بوجوب الاتيان بالمشكوك، و الحال هذه، للأصل المعزز و المؤيد بروايات أهل البيت عليهم السلام.

الثاني: أن يشك في الشي ء بعد التجاوز و الانتقال من محله، و الدخول في غيره، كما لو شك في التكبير، و هو في القراءة، أو في القراءة، و هو في الركوع، أو في الركوع، و هو في السجود، و ما الي ذاك مما تجاوز محله، و دخل بالغير. و أفتي الفقهاء هنا بالمضي، و الغاء الشك، و عدم الاتيان بالمشكوك فيه، مع اعترافهم بأن ذلك ما يستدعيه الأصل عملا بالدليل الوارد علي الأصل،



[ صفحه 212]



الثابت عن أهل البيت عليهم السلام.

و تجدر الاشارة الي أن المراد بالتجاوز عن محل المشكوك فيه، أن يدخل و يتلبس بفعل من أفعال الصلاة بالذات، لا بشي ء أجنبي عنها، و ان يكون مكانه في الترتيب متأخرا عما شك فيه، أما الغير الذي دخل و تلبس بفعله، فالمراد به مطلق الغير قراءة كان، أو فعلا. فمن شك في القراءة كلا أو بعضا، و هو في البعض الآخر الذي يليه، أو شك في أي فعل، و قد تلبس في آخر، كما لو شك في الركوع، و قد هوي الي السجود، أو في السجود، و قد قام، كل ذلك، و ما اليه يلغي فيه الشك، و يمضي المصلي في الاتمام. قال صاحب الجواهر: «كما هو خيرة الأكثر، بل عن البعض دعوي الاجماع عليه، و هو الحجة، مضافا الي قول الامام عليه السلام: و ان شك في السجود بعد ما قام فليمض. و قوله عليه السلام: قد ركع. جوابا لمن سأله عن رجل هوي الي السجود، و لم يدر: أركع أم لم يركع».


الفقهاء 02


قالوا: متي انتهي من طوافه يصلي ركعتين للطواف خلف مقام ابراهيم المعروف، و ان كان زحام، و لم يمكن فحيال المقام، و الا فحيث أمكن من المسجد، و لو نسيهما وجب عليه الرجوع و الاتيان بهما، فان تعذر الرجوع قضاهما حيث كان، هذا، اذا كان الطواف واجبا، و ان يك مستحبا صلاهما، حيث شاء.


المساومة


1- المساومة، و هي أن يساوم المشتري البائع علي السلعة بما يتفقان عليه من الثمن من غير تعرض لذكر الثمن الذي اشتري به البائع، سواء أعلمه المشتري، أو لم يعلمه.

و عن أهل البيت عليهم السلام أن بيع المساومة أفضل من غيره، قال الامام الصادق عليه السلام: أكره أن أبيع عشرة بأحد عشر، و نحو ذلك من البيع، ولكن أبيع كذا و كذا مساومة.

و نهي عن الربح الكثير، من ذلك قوله: ربح المؤمن علي المؤمن ربا الا أن يشتري بأكثر من مئة درهم، فاربح عليه قوت يومك، أو يشتريه للتجارة، فاربح عليه، و ارفق به.

قال الفقهاء: المراد بالربا - هنا - تأكيد الكراهة و شدتها... و في هذه الرواية اشارة الي كراهية الربح الكثير، و ان الافضل أن لا يزيد عن قوت اليوم الواحد، اذا كانت الصفقة مما يعتد بها، و الا فان الافضل أن يكون الربح دون قوت اليوم،



[ صفحه 260]



بخاصة اذا كان الشراء لسد الحاجة، لا للربح.

و من الخير أن نذكر بهذه المناسبة ما جاء في كتاب وسائل الشيعة ج 1 باب «كراهة البيع بربح الدينار دينارا». فان فيه درسا وعظة...

دعا الامام الصادق عليه السلام مولي له، اسمه مصارف، و اعطاه ألف دينار، و قال له: تجهز، حتي تخرج الي مصر، فان عيالي قد كثروا، فاشتري مصارف بالمال بضاعة، و خرج بها مع التجار الي مصر، فلما قربوا منها و اذا بقافلة خارجة من مصر، فسألوهم عن المتاع الذي معهم: ما حاله في المدينة؟ فقالوا: ليس بمصر منه شي ء، فتحالفوا، و تعاقدوا علي أن لا يبيعوا الي بربح الدينار دينارا، و هكذا كان، و لما رجع مصارف الي المدينة دخل علي الامام، و معه كيسان، في كل واحد ألف دينار، و قال: هذا رأس المال، و هذا الربح. فقال الامام: انه ربح كثير... ماذا صنعتم؟ فحدثه كيف تحالفوا... فقال الامام: سبحانه الله... تحلفون علي قوم مسلمون أن لا تبيعوهم الا بربح الدينار دينارا... ثم أخذ كيسا واحدا، و قال: هذا رأس المال، و لا حاجة لي بهذا الربح. ثم قال: يا مصارف، مجالدة السيوف أهون من طلب الحلال.


الخياط


اذا أفسد الخياط الثوب، و النجار الباب، و كل صانع أفسد ما في يده فهو ضامن له متهاونا كان أو غير متهاون، حاذقا كان أو غير حاذق، لأن التلف يستند اليه مباشرة، و من أتلف مال غيره فهو له ضامن، قصد ذلك، أو لم يقصد، لأن الضمان لا يشترط فيه القصد و لا العقل، و لا البلوغ. و يدل عليه قول الامام الصادق عليه السلام: «كل عامل اعطيته أجرا علي أن يصلح فأفسد فهو ضامن».

أجل، اذا هلكت العين أو تضررت عند العامل كالثوب يحرق أو يسرق من دكان الخياط أو «الكواء» بلا تعد منه و تفريط فلا ضمان عليه، لأن الأصل عدم الضمان، و لأنه أمين، و قد دل النص علي عدم ضمان الأمين.. و بكلمة، هناك فرق بين أن تهلك العين بلا تعد من العامل و الصانع، و بدون فعله هو كما لو سرقت من محله، و بين أن تتلف أو تتضرر بفعله و في يده، كالخياط يخطي ء في تفصيل البدلة، و الكواء في تنظيفها، و النجار في اصلاح الباب، فالأول غير ضامن، لعدم استناد الفعل اليه من قريب أو بعيد، و الثاني ضامن، لاستناده اليه حقيقة، حتي ولو كان من غير قصد.


البالغة الراشدة


اتفقوا علي أن الولي ينفرد بزواج الصغير و الصغيرة، و المجنون و المجنونة، و السفيه و السفيهة، و أيضا اتفقوا علي أن البالغ الراشد يستقل في زواجه و لا ولاية أحد عليه، و اختلفوا في البالغة الراشدة: هل يصح زواجها من غير ولي، و تستقل في اختيار من تشاء، أو يستقل الولي بزواجها و ليس لها من الأمر شي ء، أو يشتركان معا في الاختيار، فلا تستقل من دونه، و لا يستقل من دونها، أو يفصل بين الثيب و البكر؛ [1] أو بين الزواج الدائم و المنقطع؟

و للفقهاء في ذلك خمسة أقوال، و المشهور بين الفقهاء بشهادة صاحب الجواهر و الشيخ الانصاري في ملحقات المكاسب، المشهور بينهم علي أنه لا سلطان لأحد عليها اطلاقا، و أنها تتزوج بمن تشاء دون قيد و شرط، قال صاحب



[ صفحه 229]



الجواهر ما نصه بالحرف: «المشهور في محل البحث نقلا و تحصيلا - أي أن غيره نقل له الشهرة، و هو أيضا اطلع عليها بنفسه - بين الفقهاء القدماء و المتأخرين سقوط الولاية عنها، بل عن الشريف المرتضي في كتاب الانتصار و الناصريات الاجماع عليه».

و هذا هو الصواب الذي لا نرتاب فيه، و اليك الأدلة:

أولا: ان الولاية علي خلاف الأصل، فان لكل انسان بالغ عاقل راشد أن يستقل في التصرف بجميع شؤونه، و لا يحق لأحد أن يعارضه في شي ء ذكرا كان أو انثي، ما دام لا يعارض حقا خاصا أو عاما، و المفروض أن البنت تتصرف في شأنها الخاص لا في شأن غيرها، و انها كاملة و تامة الاهلية من جميع الجهات. و هذا الأصل يتفق علي صدقه و صحته جميع المسلمين، بل جميع العقلاء، بل جميع الأديان و الشرائع السماوية و الوضعية.. و لا يجوز الخروج عنه الي بدليل قاطع، لأنا نقطع و نؤمن ايمانا جازما بصحة هذا الأصل، فاذا أردنا مخالفته و الخروج عنه في مورد من الموارد يجب أن نقطع و نؤمن ايمانا جازما بوجود السبب الذي أوجب مخالفته و الخروج عنه، لأن اليقين لا ينقض بالشك، و لا بالظن، و علي هذا، فمن نفي الولاية عن البنت الكاملة لا يطالب بالاثبات و الدليل علي النفي، و انما عب ء الاثبات علي من يدعي ثبوت الولاية عملا بمدأ البينة علي من ادعي، و مبدأ لكل حكم دليله الخاص أو العام.

ثانيا: ان زواج الكاملة ينطبق عليه اسم العقد عرفا، فتشمله الآية الكريمة: (اوفوا بالعقود) [2] لأن الاحكام تتبع الأسماء، و يؤيد ذلك اتفاق الفقهاء بشهادة صاحب الجواهر و الشيخ الانصاري علي أنها لو رغبت في زواج الكفؤ يصح



[ صفحه 230]



عقدها عليه، حتي ولو كره الولي.

ثالثا: ان قوله تعالي: (فانكحوا ما طاب لكم من النساء) و ما اليه من العمومات و الاطلاقات يدل بظاهره علي اباحة الزواج و صحته من غير الرجوع الي الولي و مشورته، خرج الزواج بالمجنونة والصغيرة و السفيهة فبقي غيرها بحكم العموم.

رابعا: لقد جاء عن أهل البيت عليهم السلام روايات كثيرة اطلقت الحرية في الزواج للبالغة الراشدة، و تركت لها أن تختار من تشاء من الأزواج:

«منها» قول الامام الصادق عليه السلام: لا بأس بتزويج البكر اذا رضيت من غير اذن أبيها.

و هذه الرواية صريحة في استقلال البكر بالتزويج بمن تشاء، و بالأولي الثيب، قال الشيخ الانصاري في ملحقات المكاسب: ان هذه الرواية لا تقبل التقييد.

و مثلها في الصراحة ما رواه الحلبي عن الامام الصادق عليه السلام، حيث سأله عن المتعة في البكر؟ قال: لا بأس.

قال الشيخ الانصاري: ان أخبار الجواز بالمتعة من غير ولي تدل علي الجواز في الدائم بالأولية، و قال: «لقد استقر مذهب الفقهاء الامامية علي عدم القول بالفصل بين المتعة و الدوام». و عليه فاذا صح زواجها متعة بلا ولي صح دواما كذلك.

و قال الامام الباقر أبوالامام جعفر الصادق عليهماالسلام: اذا كانت المرأة مالكة أمرها تبيع و تشتري، و تعطي مالها من تشاء - أي غير سفيهة - فان أمرها جائز تتزوج ان شاءت بغير ولي، و ان لم تكن كذلك فلا يجوز تزويجها الا بأمر وليها.



[ صفحه 231]



و هذه الرواية صريحة في نفي الولاية عن الكاملة، و عامة للبكر و الثيب، و للزواج الدائم و المنقطع.

و تقول: لقد جاء عن أهل البيت عليهم السلام روايات تدل بظاهرها أن للأب الولاية علي البكر، و بعضها أن الولاية في الزواج الدائم، و بعضها يدل علي التشريك بينه و بينها فلا يستقل هو من دونها، و لا تستقل هي من دونه؟

الجواب:

أولا: ان هذه الروايات ضعيفة السند بشهادة صاحب الجواهر، حيث قال: «جميعها أو أكثرها قاصرة السند و لا جابر لها». و عليه فلا تكون أهلا للمعارضة، أما صاحب المسالك فقد ناقشها سندا و دلالة، و أطال الكلام في ذلك أكثر من صاحب الجواهر، و لم يعتمد علي شي ء منها.

ثانيا: علي افتراض صحة هذه الروايات نحملها علي الاستحباب، و ان الافضل أن تستشير الولي، و ان صح زواجها من غير رأيه، نحملها علي ذلك جمعا بينها و بين الروايات الدالة علي نفي الولاية. و دليلنا علي هذا الجمع ما رواه ابن عباس أن جارية جاءت الي النبي صلي الله عليه و آله و سلم، و قالت له: ان أبي زوجني من ابن أخ له، و أنا له كارهة؟ فقال: اجيزي ما صنع أبوك. فقالت: لا رغبة لي فيما صنع أبي. فقال: اذهبي فانكحي من شئت.

فقد أمرها الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم ان تجيز ما صنع أبوها، فلما أخبرته بعدم رغبتها ترك لها الخيار، و يدل هذا علي أن أمره بالاجازة للاستحباب لا للوجوب.

ثالثا: و علي افتراض عدم امكان الجمع و الحمل علي الاستحباب، و بقاء التعارض فان الروايات الدالة علي استقلال البكر في الزواج مقدمة علي التي اثبتت الولاية، لأن تلك أشهر. قال الشيخ الانصاري: «ان الروايات الدالة علي



[ صفحه 232]



استقلال البكر متضدة أو منجبرة بفتوي الأكثر، و دعوي الاجماع».. هذا، الي أنها موافقة لظاهر الكتاب، و التي أثبتت الولاية مخالفة له، كما قال صاحب الجواهر. و قد ثبت عن أهل البيت عليهم السلام أنه مع تعارض الروايتين يؤخذ بالأشهر، و مع التكافؤ بالشهرة يؤخذ بما وافق الكتاب، و يطرح المخالف.

رابعا: و علي افتراض تكافؤ الروايات من جميع الجهات نرجع الي الأصل، و هو عدم الولاية، هذان ان قلنا بتساقط المتعارضين، و ان قلنا بالتخيير فأنا نختار الروايات النافية.

و نختم هذه المسألة بما ختمها به صاحب الجواهر، فانه بعد أن أبطل أدلة القائلين بثبوت الولاية، و جزم بنفيها قال: «لا ينبغي لمن له أدني معرفة بمذاق الفقه و ممارسته في خطاباتهم التوقف في هذه المسألة، ثم يستحب لها ايثار اختيار وليها علي اختيارها، بل يكره لها الاستبداد، كما أنه يكره لمن يريد نكاحها أن لا يستأذن وليها.. بل ينبغي مراعاة الوالدة أيضا، بل يستحب أن تلقي أمرها الي أخيها مع عدم الوالد و الوالدة، لأنه بمنزلتهما في الشفقة».


پاورقي

[1] قال صاحب الجواهر و المسالك: لا خلاف في سقوط الولاية عن الثيب الا ما نقل عن ابن أبي عقيل و هو شاذ.

[2] المائدة: 1.


الأعمام و الأخوال و أولادهم


سبق الكلام عن ميراث المرتبة الأولي، و هي الأبوان و الأولاد و أولادهم، و عن ميراث المرتبة الثانية، و هي الأجداد و الأخوة و أبناؤهم، و نتكلم الآن عن ميراث المرتبة الثالثة، و هي الأعمام و الأخوال و أولادهم، قال صاحب الجواهر: «لا يرث أحد من الأعمام و الأخوال مع وجود أحد من الطبقة السابقة بالاجماع، و النصوص، و قاعدة الأقرب». و قال صاحب مفتاح الكرامة: «أجمع الفقهاء علي أن جميع أفراد هذه المرتبة انما يرثون مع فقد الأجداد و آبائهم، و الأخوة و أبنائهم.


بصير بلا بصر


التوحيد 144، ب 11، ج 10: حدثنا محمد بن موسي بن المتوكل رحمةالله، قال: حدثنا علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن العباس بن عمرو، عن هشام بن الحكم، قال:....

في حديث الزنديق الذي سأل أباعبدالله عليه السلام أنه قال له: أتقول إنه سميع بصير؟ فقال أبوعبدالله عليه السلام:

هو سميع بصير، سميع بغير جارحة، و بصير بغير آلة، بل يسمع بنفسه، و يبصر بنفسه، و ليس قولي: إنه يسمع بنفسه أنه شي ء و النفس شي ء آخر، ولكني أردت عبارة عن نفيس إذ كنت مسؤولا، و إفهاما لك إذ كنت سائلا فأقول: يسمع بكله لا أن كله له بعض، ولكني أردت إفهامك و التعبير عن نفسي، و ليس مرجعي في ذلك إلا إلي أنه السميع البصير العالم الخبير بلا اختلاف الذات و لا اختلاف المعني.


اعربوا كلامنا


بحارالأنوار 2 / 150، ح 28: و وجدت بخط الشيخ محمد بن علي الجبائي نقلا عن خط الشهيد رحمه الله و هو نقل من خط قطب الدين الكيدري، عن الصادق عليه السلام قال:...

أعربوا كلامنا، فانا قوم فصحاء.


مواقف القيامة


[أمالي الطوسي 1 / 34، ح 7: (حدثنا) الشيخ المفيد أبوعلي الحسن بن محمد بن الحسن الطوسي رحمه الله، عن شيخه رحمه الله، قال: أخبرنا محمد بن محمد بن النعمان، قال: أخبرنا أبوالحسن أحمد بن محمد بن الحسن بن الوليد، قال: حدثني أبي، قال: حدثنا محمد بن الحسن الصفار، عن علي بن محمد القاشاني، عن سليمان بن داود المنقري، عن حفص بن غياث، قال: قال أبوعبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام:...]

ألا فحاسبوا أنفسكم قبل أن تحاسبوا، فان للقيامة خمسين موقفا كل



[ صفحه 97]



موقف مثل ألف سنة مما تعدون، ثم تلا هذه الآية: «في يوم كان مقداره خمسين ألف سنة». [1] .


پاورقي

[1] سورة السجده، الآية: 5.


لا تكن من المعارين


أصول الكافي 418، ب 2، ح 2: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن الحسين بن سعيد، عن فضالة بن أيوب و القاسم بن محمد الجوهري، عن كليب بن معاوية الأسدي، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان العبد يصبح مؤمنا و يمسي كافرا، و يصبح كافرا و يمسي مؤمنا، و قوم يعارون الايمان ثم يسلبونه، و يسمون المعارين.


آيا ائمه به چيزي احتياج پيدا مي كنند هنگامي كه از چيزي سؤال مي شوند؟


1- عبدالله بن طلحه نهدي گويد: شنيدم ذريح به امام صادق - عليه السلام -



[ صفحه 201]



عرض كرد: فدايت شوم، حاجتي دارم.

حضرت فرمود: اي ذريح، حاجتت را عرضه كن كه هيچ چيز نزد من محبوبتر از برآوردن حاجت تو نيست؟

عرض كرد: فدايت شوم؛ خبر ده مرا آيا هنگامي كه شما از چيزي سؤال مي شويد كه پاسخ آن را از رسول اكرم - صلي الله عليه و آله و سلم - نداريد به چيزي مانند كتابي احتياج پيدا مي كنيد، كه در آن نگاه كنيد، و پاسخ را پيدا كنيد.

حضرت فرمود: اي ذريح؛ آري به خدا اگر آن نباشد كه علم ما اضافه مي شود هر آينه علم ما تمام مي شد و به پايان مي رسيد.

عبدالله بن طلحه گويد: به حضرت عرض كردم: آيا چيزي به علم شما اضافه مي شود كه نزد پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - نيست.

فرمود: داود از پيامبران دانششان را به ارث برد، و مع ذلك خداوند به علم او اضافه كرد.

و سليمان از داود دانشش را به ارث برد، و مع ذلك خداوند به علم او اضافه نمود.

و محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - از داود و سليمان دانششان را به ارث برد و مع ذلك خداوند به علم او اضافه نمود. و ما از رسول اكرم دانشش را به ارث برديم و خداوند به دانش ما اضافه نمود، و به علم و دانش و معلومات چيزي اضافه نمي شود مرگ آن چيزي كه محمد آن را مي داند. مگر نشنيدي پدرم (امام باقر - عليه السلام -) مي فرمود: تمامي اعمال بندگان بر رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - هر روز پنجشنبه عرضه مي شود، و او در آن اعمال نظر مي كند و به آنچه واقع مي شود علم پيدا مي كند، پس به دانش ما اضافه نمي شود مگر چيزي كه آن را او مي داند. [1] .

2- محمد بن سليمان ديلمي از پدرش روايت مي كند كه گفت: به امام صادق - عليه السلام - عرض كردم: من بارها شنيدم كه مي فرمائيد: اگر به دانش ما اضافه



[ صفحه 202]



نمي شد، هر آينه علم ما تمام مي شد.

حضرت فرمود: اما حلال و حرام پس به خدا قسم آن را خداوند بر پيامبرش به تمام و كمالش نازل نمود و در زمينه ي حلال و حرام به علم و دانش اضافه نمي شود.

عرض كردم: پس در چه زمينه اي اضافه مي شود؟

فرمود: در سائر زمينه ها غير از حلال و حرام.

گفتم: پس چيزي به شما داده مي شود كه از رسول خدا مخفي است؟

فرمود: خير، آن مطلب از ناحيه خدا كه صادر شد فرشته آن را نزد پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - مي برد.

و به ايشان مي گويد: اي محمد؛ پروردگارت تو را به اين و آن دستور مي دهد. پس حضرت رسول اكرم - صلي الله عليه و آله و سلم - مي فرمايد: اينها را نزد علي - عليه السلام - ببر، فرشته آن را نزد علي - عليه السلام - مي برد، علي - عليه السلام - مي فرمايد: آن را نزد حسن - عليه السلام - ببر، و حسن - عليه السلام - مي فرمايد: آن را نزد حسين - عليه السلام - ببر، و همين طور تا به ما مي رسد.

گفتم: پس به شما چيزي اضافه مي شود (از دانش و علم) كه پيغمبر خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - آن را نمي داند؟

حضرت فرمود: واي بر تو؛ چگونه ممكن است كه امام چيزي را بداند كه رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - يا امام قبلي آن را نداند؟ [2] .

3- علي از ابي بصير روايت مي كند كه گفت: از امام صادق - عليه السلام - شنيدم مي فرمود: به علم ما در شب و روز اضافه مي شود، و اگر چنين نشود هر آينه آنچه در نزد ما است تمام مي شد و ته مي كشيد.

ابوبصير عرض كرد: فدايت شوم؛ چه كسي نزد شما مي آيد.

حضرت فرمود: بعضي از ما با چشم مي بيند، و بعضي از ما در قلب او الهام مي شود، و بعضي از ما با گوشش مي شنود، و مانند صداي زنجير كه به طشت



[ صفحه 203]



مي زنند در آن صدا مي كند.

ابوبصير گفت: خداي مرا فدايت كند؛ چه كسي نزد شما مي آيد؟

حضرت فرمود: او مخلوقي بزرگتر از جبرئيل و ميكائيل است. [3] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 26 ص 9 ح 37.

[2] بصائر الدرجات: 116، الاختصاص: 313، بحارالأنوار: ج 22 ص 551 ح 8.

[3] بصائر الدرجات: 64، بحارالأنوار: ج 26 ص 52 ح 110.


حديث 222


4 شنبه

تصافحوا فانها تذهب بالسخيمة.

با يكديگر دست دهيد كه كدورت را از ميان مي برد.

كافي، ج 2، ص 183


صورة القردة و الخنازير


ابن شهرآشوب: عن سدير الصيرفي، قال: كنت مع الصادق عليه السلام في عرفات، فرأيت الحجيج، و سمعت الضجيج، فتوسمت [1] و قلت في نفسي أتري هؤلاء كلهم علي الضلال؟ فناداني الصادق عليه السلام فقال: تأمل، فتأملتهم فاذا هم قردة و خنازير [2] .


پاورقي

[1] توسم الشي ء: تفرس فيه.

[2] مناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 234.


بدزباني


شخص خوش زبان و مؤدب، به علت آن كه با هر كس چنان كه شايسته است سخن مي گويد و هيچ كس را از خود نمي رنجاند، نزد مردم محترم و عزيز است. در روز واپسين نيز سزاي عفت زبان و نيكي با مردم را مي بيند. ولي شخص بدزبان و بدگو كه مردم را با اين خوي زشت مي آزارد، هم در اين جهان، منفور و ذليل خواهد شد و هم در آخرت دچار عذاب الهي قرار خواهد گرفت. در اين باره امام صادق عليه السلام مي فرمايد:

«البذاء من الجفاء. والجفاء في النار». [1] .

بدزباني و ناسزاگويي از تندخويي و ناسازگاري است و پاداش تندخويي و ناسازگاري، آتش جهنم است.



[ صفحه 326]




پاورقي

[1] الكافي، ج 2، ص 325.


مع الضال المضل


و في التفسير المنسوب الي الامام الحسن العسكري عليه السلام قال: قال جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام: قوله تعالي (اهدنا الصراط المستقيم) [1] يقول: أرشدنا للصراط المستقيم، أرشدنا للزوم الطريق المؤدي الي محبتك، و المبلغ الي جنتك، و المانع من أن نتبع أهواءنا فنعطب، أو أن نأخذ بآرائنا فنهلك.

ثم قال عليه السلام: فان من اتبع هواه، و أعجب برأيه، كان كرجل سمعت غثاء [2] العامة تعظمه و تصفه، فأحببت لقاءه من حيث لا يعرفني، لأنظر مقداره و محله، فرأيته في موضع قد أحدق به خلق من غثاء العامة، فوقفت منتبذا عنهم، متغشيا بلثام أنظر اليه و اليهم، فما زال يراوغهم [3] حتي خالف طريقهم ففارقهم، و لم يعد، فتفرقت العامة عنه لحوائجهم، و تبعته أقتفي أثره، فلم يلبث أن مر بخباز فتغفله، فأخذ من دكانه رغيفين مسارقة، فتعجبت منه، ثم قلت في نفسي: لعله معاملة، ثم مر بعده بصاحب رمان، فما زال به حتي تغفله، فأخذ من عنده رمانتين مسارقة، فتعجبت منه، ثم قلت (في



[ صفحه 204]



نفسي): لعله معاملة، ثم أقول: و ما حاجته (اذا) الي المسارقة؟!

ثم لم أزل أتبعه حتي مر بمريض، فوضع الرغيفين و الرمانتين بين يديه و مضي، و تبعته حتي استقر في بقعة من صحراء، فقلت له: يا عبدالله، لقد سمعت بك (خيرا)، و أحببت لقاءك، فلقيتك، لكني رأيت منك ما شغل قلبي، و اني سائلك عنه ليزول به شغل قلبي.

قال: ما هو؟

قلت: رأيتك مررت بخباز فسرقت منه رغيفين، ثم مررت بصاحب الرمان فسرقت منه رمانتين!

قال: فقال لي: قبل كل شي ء حدثني من أنت؟

قلت له: رجل من ولد آدم من أمة محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

قال: حدثني ممن أنت؟

قلت: رجل من أهل بيت رسول الله صلي الله و عليه و آله و سلم.

قال: أين بلدك؟

قلت: المدينة.

قال: لعلك جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب؟

قلت: بلي.

قال لي: فما ينفعك شرف (أهلك و) أصلك، مع جهلك بما شرفت به، و تركك علم جدك و أبيك، لئلا تنكر ما يجب أن تحمد و تمدح فاعله!

قلت: و ما هو؟

قال: القرآن، كتاب الله.

قلت: والذي جهلت منه؟

قال: قول الله عزوجل: (من جاء بالحسنة فله عشر أمثالها و من جاء بالسيئة فلا



[ صفحه 205]



يجزي الا مثلها) [4] و اني لما سرقت الرغيفين كانت سيئتين، و لما سرقت الرمانتين كانت سيئتين، فهذه أربع سيئات، فلما تصدقت بكل واحدة منها كانت أربعين حسنة، فانتقص من أربعين حسنة أربع (حسنات بأربع سيئات) بقي لي ست و ثلاثون حسنة!

قلت: ثكلتك أمك! أنت الجاهل بكتاب الله تعالي، أما سمعت قول الله تعالي: (انما يتقبل الله من المتقين) [5] ، انك لما سرقت الرغيفين كانت سيئتين، و لما سرقت الرمانتين كانت سيئتين، و لما دفعتهما الي غير صاحبهما بغير أمر صاحبهما كنت انما أضفت أربع سيئات الي أربع سيئات، و لم تضف أربعين حسنة الي أربع سيئات!

فجعل يلاحظني، فتركته و انصرفت.

قال الصادق عليه السلام: بمثل هذا التأويل القبيح المستنكر يضلون و يضلون. [6] .



[ صفحه 207]




پاورقي

[1] الحمد: 6.

[2] الغثاء: ما يجي ء فوق السيل مما يحمل من الزبد و الوسخ و غيره. مجمع البحرين 312:1، و المقصود منه هنا عامة الناس الذين يميلون مع كل ريح، و لم يميزوا الحق عن الباطل.

[3] أراغه هو وراوغه: خادعه. لسان العرب 430:8.

[4] الأنعام: 160.

[5] المائدة: 27.

[6] التفسير المنسوب الي الامام أبي محمد الحسن بن علي العسكري عليه السلام: 44 / 20؛ و انظر: معاني الأخبار: 33 / 4؛ عيون أخبار الرضا 305:1 / 65؛ الاحتجاج 286:2 / 243؛ مجموعة ورام 97:2؛ وسائل الشيعة 467:9 / 12513؛ بحارالأنوار 238:47.


البشيرية


بحارالأنوار:17 ، 37 و 29 ، و المقالات و الفرق:60 ، الرقم 116.

أصحاب محمد بن بشير كان من أصحاب الكاظم عليه السلام ثم غلا و ادعي الالوهية له عليه السلام و النبوة لنفسه من قبله و لما توفي موسي عليه السلام قال بالوقف عليه . و كان محمد بن بشير صاحب شعبذة و مخاريق ، و قال:ان الكاظم عليه السلام هو القائم المهدي .


من أقوال الامام الحكمية


و من أقوال الامام عليه السلام الحكمية و قصار كلماته النورانية، انتخبنا هذه التحف القدسية الملكوتية، و كل كلامهم عليهم السلام نور:

قال عليه السلام لولده موسي الكاظم عليه السلام: يا بني، افعل الخير الي كل من طلبه منك، فان كان من أهله فقد أصبت موضعه، و ان لم يكن له بأهل كنت أنت أهله، و ان شتمك رجل عن يمينك ثم تحول الي يسارك و اعتذر اليك فاقبل منه.

لا يصلح من لا يعقل، من لا يعقل، و لا يعلم، و سوف ينجب [1] من يفهم، و يظفر من يحلم، و العلم جنة. و الصدق عز. و الجهل ذل، و الفهم مجد. و الجود نجح. و حسن الخلق مجلبة للمودة. و العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس. و الحزم مشكاة الظن. و الله ولي من عرفه، و عدو من تكلفه. و العاقل غفور، و الجاهل ختور [2] و ان شئت أن تكرم فلن، و ان شئت أن تهان فاخشن. و من كرم أصله لان قلبه، و من خشن عنصره غلظ كبده. و من فرط تورط. و من خاف العاقبة تثبت فيما لا يعلم، و من هجم علي أمر بغير علم جدع أنف نفسه، و من لم يعلم لم يفهم، و من لم يفهم لم يسلم، و من لم يسلم لم يكرم، و من لم يكرم تهضم، و من تهضم كان ألوم، و من كان كذلك كان أحري أن يندم. ان قدرت أن لا تعرف



[ صفحه 566]



فافعل. و ما عليك اذا لم يثن الناس عليك. و ما عليك أن تكون مذموما عند الناس اذا كنت عندالله محمودا، ان أميرالمؤمنين عليه السلام كان يقول: «لا خير في الحياة الا لأحد رجلين: رجل يزداد كل يوم فيها احسانا، و رجل يتدارك منيته بالتوبة. ان قدرت أن لا تخرج من بيتك فافعل، و ان عليك في خروجك أن لا تغتاب و لا تكذب و لا تحسد و لا ترائي و لا تتصنع و لا تداهن. صومعة المسلم بيته، يحبس فيه نفسه و بصره و لسانه و فرجه. ان من عرف نعمة الله بقلبه استوجب المزيد من الله قبل أن يظهر شكرها علي لسانه.

ثم قال عليه السلام: كم من مغرور بما أنعم الله عليه، و كم من مستدرج بستر الله عليه، و كم من مفتون بثناء الناس عليه. اني لأرجو النجاة لمن عرف حقنا من هذه الامة الا لأحد ثلاثة: صاحب سلطان جائر، و صاحب هوي، و الفاسق المعلن. الحب أفضل من الخوف. و الله ما أحب الله من أحب الدنيا و والي غيرنا، و من عرف حقنا و أحبنا فقد أحب الله. كن ذنبا و لا تكن رأسا. قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: من خاف كل لسانه.

و قال صلوات الله عليه: من أنصف الناس من نفسه رضي به حكما لغيره.

و قال عليه السلام: اذا كان الزمان زمان جور، و أهله أهل غدر، فالطمأنينة الي كل أحد عجز.

و قال عليه السلام: اذا أردت أن تعلم صحة ما عند أخيك فأغضبه، فان ثبت لك علي المودة، فهو أخوك، و الا فلا.



[ صفحه 567]



و قال عليه السلام: لا تعتد بمودة أحد حتي تغضبه ثلاث مرات.

و قال عليه السلام: الاسلام درجة، و الايمان علي الاسلام درجة، و اليقين علي الايمان درجة، و اما اوتي الانسان أقل من اليقين.

و قال عليه السلام: ازالة الجبال أهون من ازالة قلب عن موضعه.

و قال عليه السلام: الرغبة في الدنيا تورث الغم و الحزن. و الزهد في الدنيا راحة القلب و البدن.

و قال عليه السلام: المؤمن لا يغلبه فرجه، و لا يفضحه بطنه.

و قال عليه السلام: من تعرض لسلطان [3] جائر فأصابته منه بلية لم يؤجر عليها و لم يرزق الصبر عليها.

و قيل له: ما المروءة؟ فقال عليه السلام: لا يراك الله حيث نهاك، و لا يفقدك من حيث أمرك.



[ صفحه 568]



و سأله رجل أن يعلمه ما ينال به خير الدنيا و الآخرة و لا يطول عليه؟ [4] فقال عليه السلام: لا تكذب.

و قيل له: ما البلاغة؟ فقال عليه السلام: من عرف شيئا قل كلامه فيه. و انما سمي البليغ لأنه يبلغ حاجته بأهون سعيه.

و قال عليه السلام: الدين غم بالليل و ذل بالنهار.

و قال عليه السلام: اذا صلح أمر دنياك فاتهم دينك.

و قال عليه السلام: بروا آباءكم يبركم أبناؤكم، و عفوا عن نساء الناس تعف نساؤكم.

و قال عليه السلام: اذا سلم الرجل من الجماعة أجزأ عنهم، و اذا رد واحد من القوم أجزأ عنهم.

و قال عليه السلام: السلام تطوع، و الرد فريضة.

و قال عليه السلام: من بدأ بكلام قبل سلام فلا تجيبوه.



[ صفحه 569]



و قال عليه السلام: ان تمام التحية للمقيم المصافحة، و تمام التسليم علي المسافر المعانقة.

و قال عليه السلام: تصافحوا، فانها تذهب بالسخيمة [5] .

و قال عليه السلام: اتق الله بعض التقي و ان قل، و دع بينك و بينه سترا و ان رق.

و قال عليه السلام: من ملك نفسه اذا غضب و اذا رغب و اذا رهب و اذا اشتهي، حرم الله جسده علي النار.

و قال عليه السلام: العافية نعمة خفيفة اذا وجدت نسيت، و اذا عدمت ذكرت.

و قال عليه السلام: لله في السراء نعمة التفضل، و في الضراء نعمة التطهر.

و قال عليه السلام، في قول الله عزوجل: «اتقوا الله حق تقاته» [6] ، قال: يطاع فلا يعصي، و يذكر فلا ينسي، و يشكر فلا يكفر.

و قال عليه السلام: من عرف الله خاف الله، و من خاف الله سخت نفسه عن الدنيا.



[ صفحه 570]



و قال عليه السلام: من أوثق عري الايمان أن تحب في الله، و تبغض في الله، و تعطي في الله، و تمنع في الله.

و قال عليه السلام: ان الله علم أن الذنب خير للمؤمن من العجب، و لولا ذلك ما ابتلي الله مؤمنا بذنب أبدا.

و قال عليه السلام: من ساء خلقه عذب نفسه.

و قال عليه السلام: ليس لابليس جند أشد من النساء و الغضب.

و قال عليه السلام: الدنيا سجن المؤمن، و الصبر حصنه، و الجنة مأواه. و الدنيا جنة الكافر، و القبر سجنه، و النار مأواه [7] .

و قال عليه السلام: ليس شي ء الا و له حد. فقال له أبوبصير: جعلت فداك، فما حد التوكل؟ قال عليه السلام: اليقين.

فقال أبوبصير: فما حد اليقين؟ قال عليه السلام: ألا تخاف مع الله شيئا.

و قال عليه السلام: من صحة يقين المرء المسلم ألا يرضي الناس بسخط الله،



[ صفحه 571]



و لا يلزمهم علي ما لم يؤته الله، فان الرزق لا يسوقه حرص حريص و لا يرده كراهة كاره.

و قال عليه السلام: حسن الظن بالله ألا ترجوا الا الله، و لا تخاف الا ذنبك.

و قيل له عليه السلام: أي الجهاد أفضل؟ فقال: كلمة حق عند امام ظالم.

و قال عليه السلام لأصحابه: لا تشعروا قلوبكم الاشتغال بما فات فتشغلوا أذهانكم عن الاستعداد لما يأتي.

و قال محمد بن العلاء و اسحاق بن عمار: ما ودعنا أبوعبدالله الصادق عليه السلام قط الا أوصانا بخصلتين: بصدق الحديث و أداء الأمانة الي البر و الفاجر، فانهما مفتاح الرزق.

و قال عليه السلام:

- ينبغي للعاقل أن يكون مقبلا علي شأنه، حافظا للسانه، عارفا بأهل زمانه.

- أربع يذهبن ضياعا: مودة تمنح من لا وفاء له، و معروف يوضع عند من لا يشكره، و علم يعلم من لا يستمع له، و سر يودع من لا حصانة له.

- اصلاح المال من الايمان.



[ صفحه 572]



- أنفق و أيقن بالخلف، و اعلم أنه من لم ينفق في طاعة الله ابتلي بأن ينفق في معصية الله، و من لم يمش في حاجة ولي الله ابتلي بأن يمشي في حاجة عدو الله.

- و سئل عليه السلام عن الزاهد في الدنيا، فقال: الذي يترك حلالها مخافة حسابه و يترك حرامها مخافة عذابه.

- و وصفوا عنده رجلا بالدين و الفضل و العبادة و غيرها. فقال عليه السلام: كيف عقله؟ ان الثواب علي قدر العقل.

- و قال لداود الكرخي حينما أراد أن يتزوج: انظر أين تضع نفسك.

- اصبر علي أعداء النعم فانك لن تكافي ء من عصي الله فيك من أن تطيع فيه.

- من لم يكن له واعظ من قلبه، و زاجر من نفسه، و لم يكن له قرين مرشد، استمكن عدوه من عنقه.

- اجعل قلبك قرينا تزاوله، و اجعل علمك والدا تتبعه، و اجعل نفسك عدوا تجاهده، و اجعل مالك عارية تردها.

- جاهد هواك كما تجاهد عدوك.



[ صفحه 573]



- العاقل من كان ذلولا عند اجابة الحق، جموحا عند الباطل، يترك دنياه و لا يترك دينه. و دليل العاقل شيئان: صدق القول، و صواب العمل.

- الملوك حكام علي الناس، و العلماء حكام علي الملوك.

- و قال له رجل من أصحابه: جعلت فداك، ما أحب الي من الناس من يأكل الجشب، و يلبس الخشن، و يخشع فيري عليه أثر الخشوع.

فقال عليه السلام: و يحك، انما الخشوع في القلب. أو ما علمت أن نبيا ابن نبي كان يلبس أقبية الديباج مزرورة بالذهب، و كان يجلس و يحكم بين الناس فما يحتاج الناس الي لباسه، و انما احتاجوا الي قسطه و عدله. كذلك انما يحتاج الناس من الامام الي أن يقضي بالعدل، اذا قال صدق، و اذا وعد أنجز، و اذا حكم عدل. ان الله عزوجل لم يحرم لباسا أحله، و لا طعاما و لا شرابا من حلال، و انما حرم الحرام قل أو كثر. و قد قال الله عزوجل: «قل من حرم زينة الله التي أخرج لعباده و الطيبات من الرزق».

- و سئل عليه السلام عن رجل دخله الخوف من الله تعالي حتي ترك النساء و الطعام الطيب و لا يقدر أن يرفع رأسه الي السماء تعظيما لله تعالي؟

فقال عليه السلام: أما قولك في ترك النساء فقد علمت ما كان لرسول الله منهن، و أما قولك في ترك الطعام الطيب فقد كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يأكل اللحم و العسل، و أما قولك دخله الخوف من الله حتي لا يستطيع أن يرفع رأسه الي السماء، فانما الخشوع في القلب، و من ذا يكون أخشع و أخوف من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟!



[ صفحه 574]



فما كان هذا يفعل؟!! و قد قال الله عزوجل: «لقد كان لكم في رسول الله اسوة حسنة لمن كان يرجو الله و اليوم الآخر» [8] .

- و قال عليه السلام: ان عليا كان يقول: ينبغي للرجل اذا أنعم الله عليه بنعمة أن يري أثرها عليه في ملبسه ما لم يكن شهرة.

- و سأله رجل فقال: يابن رسول الله، هل يعد من السرف أن يتخذ الرجل ثيابا كثيرة يتجمل بها، و يصون بعضها من بعض؟

فقال عليه السلام: لا، ليس هذا من السرف.

- و قال عليه السلام: أربع خصال يسود بها المرء: العفة، و الأدب، و الجود، و العقل.

- و قال عليه السلام: لا مال أعود من العقل، و لا مصيبة أعظم من الجهل، و لا ورع....

- و قال الصادق عليه السلام: لا دين لمن دان بولاية امام جائر ليس من الله، و لا عتب علي من دان بولاية امام عدل من الله.

- و عن السكوني، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: قيل لأميرالمؤمنين عليه السلام: ما الزهد في الدنيا؟ قال: تنكب حرامها.

- و قال عليه السلام: كونوا دعاة الناس بأعمالكم، و لا تكونوا دعاة بألسنتكم.



[ صفحه 575]



- و عن أبي عبدالله الصادق عليه السلام: من مات في طريق مكة ذاهبا أو جائيا أمن من الفزع الأكبر يوم القيامة [9] .

- عمار الساباطي، قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: الصدقة في السر و الله أفضل من الصدقة في العلانية، و كذلك و الله العبادة في السر أفضل منها في العلانية [10] .

- عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: صلاة الفريضة أفضل من عشرين حجة، و حجة خير من بيت مملوء من الذهب يتصدق به [11] .

- و عنه عليه السلام: من رضي بالقليل من الرزق قبل الله منه اليسير من العمل، و من رضي باليسير من الحلال خفت مؤونته و زكت مكسبته و خرج من حد العجز.

- السري بن خالد، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: اذا أراد الله بعبد خيرا عجل عقوبته في الدنيا، و اذا أراد بعبد سوءا أمسك عليه ذنوبه حتي يوافي بها يوم القيامة.

- الشحام، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ان عظيم



[ صفحه 576]



البلاء يكافأ به عظيم الجزاء، و اذا احب الله عبدا ابتلاه بعظيم البلاء، فمن رضي فله الرضا عند الله عزوجل، و من سخط فله السخط.

- قيل لأبي عبدالله عليه السلام: ما حد حسن الخلق؟ قال: تلين جانبك و تطيب كلامك و تلقي أخاك ببشر حسن.

- روي عن الأوزاعي، عن جعفر بن محمدالصادق عليه السلام، عن أبيه عليهماالسلام، قال: من شهد أن لا اله الا الله و لم يشهد أن محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، كتب له عشر حسنات، فان شهد أن محمدا رسول الله كتب له ألفا ألف حسنة.

- روي عن أبي عبدالله عليه السلام، عن آبائه عليهم السلام، قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: خير العبادة قول: لا اله الا الله.

- روي عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: من قال: لا اله الا الله مخلصا دخل الجنة، و اخلاصه بها أن يحجزه «لا اله الا الله» عما حرم الله عزوجل.

- قال عليه السلام: الاستقصاء فرقة، و الانتقاد عداوة، و قلة الصبر فضيحة، و افشاء السر سقوط، و السخاء فطنة، و اللوم تغافل.

- لا تشاور أحمق، و لا تستعن بكذاب، و لا تثق بمودة ملول. فان الكذاب



[ صفحه 577]



يقرب لك البعيد و يبعد لك القريب. و الأحمق يجهد لك نفسه و لا يبلغ ما تريد. و الملول أوثق ما كنت به خذلك و أوصل ما كنت له قطعك.

- و عن عبدالله بن سنان، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: الذنوب التي تغير النعم: البغي، و الذنوب التي تورث الندم: القتل، و الذنوب التي تنزل النقم: الظلم، و الذنوب التي تهتك العصم (الستر): شرب الخمر، و الذنوب التي تحبس الرزق: الزنا، و الذنوب التي تعجل الفناء: قطيعة الرحم، و الذنوب التي تظلم الهواء [12] و تحبس الدعاء: عقوق الوالدين.

و الأئمة عليهم السلام جميعا كلامهم حجة، و منطقهم نور، لأنهم أخذوا العلم من معدنه: الرسول الأكرم محمد صلي الله عليه و آله و سلم الذي لا ينطق عن الهوي، ان هو الا وحي يوحي، و لامامنا الصادق عليه السلام كلمات نورانية - و كل كلامهم عليهم السلام نور و حكم - تكشف عن اتصاله بآبائه الأطهار و جده المصطفي الأمين اتصالا عضويا هو سر السلسلة العلوية المباركة.

فعن الاثنين قوله عليه السلام:

أنهاك عن خصلتين فيهما هلك الرجال: أن تدين لله بالباطل، و تفتي الناس بما لا تعلم [13] .

روي عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: الحج حجان: حج لله، و حج للناس.



[ صفحه 578]



فمن حج لله كان ثوابه علي الله الجنة، و من حج للناس كان ثوابه علي الناس يوم القيامة.


پاورقي

[1] نجب ينجب: نبه و بان فضله علي من كان مثله.

[2] ختر: خبث و فسد. و الختر: الغدر و الخديعة.

[3] أي تصدي لطلب فضله و احسانه.

[4] «و لا يطول» بالتخفيف، أي لا يجعله طويلا بل مختصرا و موجزا.

[5] السخيمة: الضغينة و الحقد في النفس.

[6] سورة آل عمران، آية 97.

[7] تحف العقول: ابن شعبة الحراني: 363 - 356.

[8] الأحزاب: 21.

[9] الوافي: 426.

[10] الوافي: 284.

[11] الوافي: 447.

[12] اشارة الي دعاء النبي صلي الله عليه و آله (يا شاهد كل نجوي) المروي عنه في ليلة عرفة.

[13] البحار2 : 114.


ابو المأمون الحارثي


أبو المأمون الحارثي.

محدث. روي عنه منصور بن يونس.



[ صفحه 108]



المراجع:

منهج المقال 393. خاتمة المستدرك 868. تنقيح المقال 3: قسم الكني 32. جامع الرواة 2: 413. معجم رجال الحديث 22: 32.


سليمان بن موسي بن الذيال (الهمداني)


سليمان بن موسي بن الذيال الهمداني، المشاعري، وقيل المشعاري، وقيل

الشغاري، الكوفي. إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 207. تنقيح المقال 2: 65. خاتمة المستدرك 810. معجم رجال الحديث 8: 280. جامع الرواة 1: 383. نقد الرجال 162. مجمع الرجال 3: 169. منتهي المقال 154. منهج المقال 174.


محمد بن سليمان بن مسلم بن زينبة (أبو زينبة)


أبو زينبة محمد بن سليمان بن مسلم بن زينبة.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 288. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 123. خاتمة المستدرك 843. رجال ابن داود 174. معجم رجال الحديث 16: 132. نقد الرجال 310. جامع الرواة 2: 123. مجمع الرجال 5: 221. رجال الكشي 569. منهج المقال 298.