بازگشت

خانه امام سجاد و امام صادق


در محله بني هاشم كه طي سال 1363 به بعد تخريب شد، دو منزل وجود داشت كه به دار علي بن الحسين و دار جعفربن محمد (عليهم السلام) مشهور بود. اين مكان كه اكنون تخريب شده، در همان فضايي قرار داشت كه اكنون سنگفرش شده و ميان درِ اصلي بقيع تا حرم رسول خدا (صلي الله عليه وآله) است. در منابع شيعه توصيه به خواندن نماز در اين دو خانه شده است. [1] اين نشانگر قدمت اين دو خانه مي باشد. سمهودي در كتابش از خانه ابوايوب انصاري و خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) در اين محوطه ياد كرده است. [2] .

مطري (741) در قرن هشتم، پس از شرحي در باره مزار اسماعيل فرزند امام صادق (عليه السلام) ـ كه در حال حاضر قبرش را به داخل بقيع انتقال داده اند ـ مي نويسد:

گفته مي شود زميني كه اسماعيل در آن دفن شده و نيز اطراف آن در سمت شمال، در اصل خانه اي متعلق به زين العابدين علي بن الحسين ـ رضوان الله عليهم اجمعين ـ بوده و نيز در همانجا به نام زين العابدين وجود داشته است. همچنين از مسجد كوچكي به نام مسجد زين العابدين خبر داده اند. [3] .

اين شرح مربوط به عرصه اي است كه در حال حاضر سنگفرش شده است. و ديواري سنگي كه روي آن نرده هاي آهني گذاشته اند، آن را به عنوان بخش حاشيه اي مسجد، در ميان بقيع و مسجد النبي (صلي الله عليه وآله) درآورده است.

خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) نيز كه تا اين اواخر بر سرِپا بود، يكي از آثار متبرك اين



[ صفحه 352]



قسمت شمرده مي شد. بر اساس نوشته مطري، خانه عثمان در مقابل باب جبرئيل بوده كه روزگاري هم به نام باب عثمان شهرت داشته است. خانه ابوايوب انصاري كه پيامبر (صلي الله عليه وآله) مدت هفت ماه نخست هجرت را در آن زندگي مي كرد، در سمت قبله آن بوده است. خانه امام جعفر صادق (عليه السلام) نيز در همين سمت بوده كه به نوشته مطري (م 741) تا زمان وي، آثار محراب آن مشخص بوده است.


پاورقي

[1] بحار الأنوار، ج 97، ص 225.

[2] وفاء الوفاء، ج 1، ص 732 ـ 733.

[3] التعريف، ص 44.


اگر عشق نبود...


ابرها از آسمان رميده اند و شن ها در شنزار، مويه مي كنند و زنگ ها، با فرياد مردم آميخته اند.

خورشيد، پله - پله پايين مي آيد. انگار مي خواهد تنهاي تنها باشد. ورق برمي گردد.

همراه با شميم آبشار، بارش رحمت بر كوير، جاري مي شود و با عبورش، حريري از شوق و شور، بر سر حاجيان برگشته از ديدار خانه ي دوست، پهن مي شود، و هركه او را در لباس احتشام مي بيند، نمي تواند دست ادب بر سينه نگذارد. بعضي چند قدم جلوتر حركت مي كنند.

و آن كه اين سلاله ي نور را با شولايي از عشق مي بيند، رفيقش را ندا مي كند. و رفيقش سر تعظيم فرود مي آورد و دست بر سينه؛

«السلام عليك يا جعفر بن محمد!»

امام نيز چنان محبت فرمايد كه از حلاوت صدايش عسل به ذائقه ي زائر مي ريزد.

سوي ديگر، جواني دست همسرش را در دست گرفته و مي فشرد، كه:

- آي!... ببين! آن آقا، هماني است كه در ميقات، همگان را مسحور



[ صفحه 50]



لبيك اش كرده بود. او كه تعريفش را برايت كردم... هر چه همراهش مي گفت: مولاي من! بگو «لبيك» !... و نمي گفت. فقط از شوق مي لرزيد، و قطره هاي مرواريد اشك، بر صفحه ي چهره اش مي رقصيدند. شنيدم كه گفت: بگويم «لبيك» وخطاب رسد: «لا لبيك و لا سعديك» ! نمي داني چه ميقات زيبايي بود با او... ولي افسوس در موسم حج، چرا او را نيافتم؟ انگار فقط او بود و همگان هيچ بودند.

امام صادق عليه السلام از سلاله ي رحمت است و منادي رأفت، نمي پسندد مردم به خاطر احترام او در گرماي طاقت فرسا، آزار ببينند.

بنابراين، آرام - آرام مسير راه را عوض مي كند. «زراره» مي گويد:

- مولايم! اين مردم را از فيض حضور و عبور خويش، محروم نفرمايند. مولا چنين فرمايد:

- زراره! نمي خواهم به خاطر احترام من، آزار شوند.

قدم هاي با صلابتش از ريگزار تفتيده مي گذرد و همراه زراره، از مسيري دورتر به طرف مدينةالنبي حركت مي كنند.

قطره هاي شبنم وار عرق، بر صورت گندمگون امام، مي غلتند. و هر قطره بوسه زنان، راهي را از پيشاني تا محاسنش باز مي كنند و بر ريگزار خشك مي چكند؛ و داعي در باران!

نزديك روستايي مي رسند؛ نزديك ظهر. امام مي گويد:

- زراره! در اين نزديكي، آبادي اي است؛ بي آن كه مردم را از حضورم باخبر كني، قدري نان و ماست تهيه كن.

زراره حركت مي كند و امام، آرام بر تخته سنگي مي نشيند.

ساعتي مي گذرد. زراره بر مي گردد. از دور، در فاصله ي چند قدمي امام، انگار برقي از آسمان قامتش را مي سوزاند و انگار هوا چنان بخيل و سفت مي شود كه ديگر تاب رفتنش را مي گيرد.



[ صفحه 51]



فقط مي تواند تماشا كند:

كودكي سياه چرده، سر بر دوش امام مي گريد و دانه هاي اشك امام بر شانه ي كودك جاري است.

چنان كه انگار گلاب اشكش بي امان مي بارد.

زراره از نگاه مولا، جان مي گيرد. جلو مي آيد:

- مولايم! شما را چه شده است؟ اين كودك كيست؟

امام، پرده ي اشك را كنار مي زند.

-اي زراره! تا رفتي، اين كودك و توپ كوچكش آمدند. با پا، توپش را به طرفم پرتاپ كرد و تا پايم را روي توپ گذاشتم، نگاهي معصومانه كرد و گفت:

- توپم را رها كن!... مي خواهم بازي كنم.

نگاهش كردم و پرسيدم:

- پسرم! اهل كجايي؟

گفت:

- آقا! اهل همين آبادي نزديك.

گفتم:

- نزديك بيا عزيز من! چند گام نزديك تر.

تا پيش آمد، دوباره پرسيدم:

- پسركم! جعفر پسر محمد را مي شناسي؟

نگاه زراره به چهره ي امام، خيره مانده است. رنگ چهره ي امام تغيير مي كند و لرزشي نامحسوس بر تارهاي صوتي اش مي نشيند. و همزمان قطره هاي اشك امام، جاري مي شوند. امام، دوباره به زحمت سخن مي گويد:

- زراره! تا اين را پرسيدم، اين كودك، مؤدب و با صلابت ايستاد و



[ صفحه 52]



گفت:

- بله! مي شناسم... او مولاي من و تمام عشيره ي ما است، كه شيعه ي جعفري هستيم. گفتم:

- پسرم! او را مي شناسي؟

آنچه از من مي دانست، گفت. اي زراره! بسيار فصيح و زيبا! او را جلوتر خواندم و باز سؤال كردم:

- پسركم! اين ها را چه كسي به تو آموخته؟

گفت:

- پدرم... آقا!

گفتم:

- عزيز من! هيچ مي داني اين جعفر، پسر محمد، اهل كجاست؟

- او اهل شهر پيامبر (مدينه) است.

گفتم:

- آيا تا به حال از پدرت خواسته يي تو را براي ديدارش به مدينه ببرد؟ كلام امام كه به اين جا مي رسد، شانه هايش مي لرزند و ادامه مي دهد:

-اي واي! زراره! تا اين را گفتم، انگار بغض ساليان كودك تركيد... در ميان اشك چنين گفت:

- پدرم به بهانه ي هر كار خوبي كه مي كنم، قول زيارتش را به من مي دهد، ولي افسوس كه بايد بسيار كار كند، تا روزي من و پنج خواهر و برادرم را به دست آورد... به خاطر همين، وقت ندارد ما را به مدينه و دست بوسي آقا ببرد.

- زراره! اين بود كه بي اختيار، او را در آغوش كشيدم.



[ صفحه 53]



زراره مي گويد: خورشيد به قلب آسمان رسيده بود، كه امام، پس از سكوتي كوتاه مي گويد:

- يا زراره!

«آيا دين، غير از دوست داشتن و تنفر داشتن است.» [1] .



[ صفحه 57]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 47، ص 550؛ با تلخيص و تصرف بسيار.


استجابة دعائه


وهب أئمة أهل البيت عليه السلام أنفسهم المقدسة لله تعالي، و من أجل اعلاء كلمته، و هداية عباده، فوهبهم الله الكمال و العصمة، و منحهم العلم و المعرفة، و دلهم علي معالي الأخلاق، و أسمي الصفات، ثم فوض اليهم أمر الدين، و جعلهم سدنة له، و القائمين عليه، فتمت نعمه عليهم، و ألطافه اليهم، فلم ينقصهم عما أعطي أنبياءه المرسلين الا النبوة:

و كان سبحانه و تعالي مما أعطي أنبياءه و رسله (استجابة الدعاء) و قد قص علينا في كتابه العزيز ذلك، فقال: (و نوحا اذ نادي من قبل فاستجبنا له فنجيناه و أهله من الكرب العظيم) و قال تعالي: (رب نجني و أهلي مما يعملون فنجيناه و أهله أجمعين) و قال تعالي: (و لقد نادانا نوح فلنعم المجيبون و نجيناه و أهله من الكرب العظيم) [1] .

و قد وهب سبحانه للأئمة عليهم السلام ذلك، فجل من ترجم لهم ذكر ذلك، و نقل بعض ما ورد لكل منهم عليهم السلام.

و قال أهل التاريخ و السير في الامام الصادق عليه السلام: و كان مجاب الدعوة، فاذا سأل الله شيئا لا يتم قوله الا و هو بين يديه [2] .

و قال زيد الشحام: اني لأطوف حول الكعبة و كفي في كف أبي عبدالله عليه السلام، فقال ودموعه تجري علي خديه: يا شحام ما رأيت ما صنع ربي الي، ثم بكي و دعا ثم



[ صفحه 463]



قال: يا شحام اني طلبت الي الهي في سدير، و عبدالسلام بن عبدالرحمن، و كانا في السجن، فوهبهما لي، و خلي سبيلهما [3] .

نسجل في هذه الصفحات بعض ما ذكره المؤرخون من استجابة دعائه عليه السلام:

1 - لما قال الحكم بن عباس الكلبي - شاعر بني أمية -:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم نر مهديا علي الجذع يصلب



و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و أطيب



فبلغ قوله أباعبدالله عليه السلام، فرفع يديه الي السماء و هما يرتعشان و هو يقول: «اللهم ان كان عبدك كاذبا فسلط عليه كلبك».

فبعثه بنوأمية الي الكوفة فافترسه الأسد، و اتصل خبره بالصادق فخر ساجدا و قال: «الحمد لله الذي أنجزنا ما وعدنا» [4] .

2 - قال عبدالله بن أبي ليلي: كنت بالربذة مع المنصور و كان قد وجه الي أبي عبدالله، فأتي به، فلما جي ء به صاح المنصور: عجلوا به قتلني الله ان لم أقتله، فأدخل عليه مع عدة جلاوزة، فلما انتهي الي الباب رأيته قد تحركت شفتاه و دخل، فلما نظر اليه المنصور قال: مرحبا يا ابن رسول الله، فما زال يرفعه حتي أجلسه علي وسادته، ثم خرج فسألته عما قاله عند دخوله علي المنصور؟

فقال: اني قلت «ما شاء الله، ما شاء الله، لا يأتي بالخير الا الله، ما شاء الله ما شاء الله، كل نعمة فمن الله، ما شاء الله و لا حول و لا قوة الا بالله» [5] .

3 - لما قتل داود بن علي - والي المدينة - المعلي بن خنيس [6] و أخذ ماله



[ صفحه 464]



دخل عليه الامام عليه السلام و هو يجر رداءه، فقال له: قتلت مولاي و أخذت ماله، أما علمت أن الرجل ينام علي الثكل و لا ينام علي الحرب؟ أما والله لأدعون عليك.

فقال له داود: أتهددنا بدعائك؟! كالمستهزي ء بقوله.

فخرج أبوعبدالله عليه السلام الي داره، فلم يزل ليله كله قائما و قاعدا، حتي اذا كان السحر سمع و هو يقول في مناجاته: «يا ذاالقوة القوية، و يا ذاالمحال الشديد، و يا ذاالعزة التي كل خلقك لها ذليل، اكفني هذا الطاغية و انتقم لي منه».

فما كانت الا ساعة حتي ارتفعت الأصوات بالصياح، و قيل: مات داود بن علي [7] .

و قال الشيخ الكليني عليه الرحمة: انه قال في دعائه علي داود بن علي: «اللهم اني أسألك بنورك الذي لا يطفي، و بعزائمك التي لا تخفي، و بعزك الذي لا ينقضي و بنعمك التي لا تحصي، و بسلطانك الذي كففت به فرعون عن موسي» [8] .

4 - جاءه شيخ و هو تحت الميزاب في البيت، و معه جماعة من أصحابه، فسلم عليه ثم قال: يا ابن رسول الله اني أحبكم أهل البيت، و أتبرأ من عدوكم، و اني بليت ببلاء شديد، و قد أتيت البيت متعوذا مما أجد، ثم بكي و أكب علي الصادق يقبل رأسه و رجليه، و الصادق يتنحي عنه، فرحمه و بكي، ثم قال: هذا أخوكم و قد أتاكم متعوذا بكم، فارفعوا أيديكم، فرفع القوم أيديهم، ثم قال: «اللهم انك خلقت هذه الأنفس من طينة أخلصتها و جعلت منها أولياءك و أولياء أوليائك و ان شئت أن تنحي عنهم الآفات فعلت، اللهم و قد تعوذنا ببيتك الحرام الذي يأمن به كل شي ء، و قد تعوذ بنا، و أنا أسألك يا من احتجب بنوره عن خلقه، أسألك بحق محمد و علي و فاطمة و الحسن و الحسين، يا غاية كل محزون و ملهوف و مكروب و مضطر و مبتلي، أن تؤمنه



[ صفحه 465]



بأمننا مما يجد، و أن تمحو من طينته مما قدر عليها من البلاء، و أن تفرج كربته يا أرحم الراحمين».

فلما فرغ من الدعاء انطلق الرجل، فلما بلغ باب المسجد رجع و بكي، ثم قال: الله أعلم حيث يجعل رسالته، و الله ما بلغت باب المسجد و ليس بي مما أجد قليل و لا كثير [9] .

5 - جاءته امرأة فقالت له: جعلت فداك أبي و أمي و أهل بيتي نتولاكم.

فقال: صدقت، فما الذي تريدين؟

قالت: جعلت فداك يا ابن رسول الله، أصابني وضح في عضدي، فادع الله أن يذهبه عني.

فقال عليه السلام: «اللهم انك تبري ء الأكمه و الأبرص، و تحيي العظام و هي رميم، ألبسها عفوك و عافيتك».

فقالت المرأة: والله لقد قمت و ما بي منه قليل و لا كثير [10] .

6 - استحال وجه (يونس) الي البياض، فنظر الصادق عليه السلام الي جبهته فصلي ركعتين، ثم حمد الله و أثني عليه، و صلي علي النبي و آله ثم قال: «يا الله يا الله يا الله، يا رحمن يا رحمن يا رحمن، يا رحيم يا رحيم يا رحيم، يا أرحم الراحمين، يا سميع الدعوات، يا معطي الخيرات، صل علي محمد و علي أهل بيته الطاهرين الطيبين، و اصرف عني شر الدنيا و شر الآخرة، و اذهب عني ما بي، فقد غاظني ذلك و أحزنني».

قال: فوالله ما خرجنا من المدينة حتي تناثر عن وجهه مثل النخالة و ذهب [11] .



[ صفحه 466]



7 - سأله حماد بن عيسي أن يدعو الله بأن يرزقه ما يحج به كثيرا، و أن يرزقه ضياعا حسنة، و دارا حسنة، و زوجة حسنة من أهل البيوتات صالحة، و أولادا أبرارا.

فدعا الصادق عليه السلام بما طلب، و قيد الحج بخمسين حجة، فرزقه الله جميع ما سأله، و حج خمسين حجة، و لما ذهب في الواحدة و الخمسين و انتهي الي وادي الجحفة - بين مكة و المدينة - جاءه السيل فأخذه، فأخرجه غلمانه ميتا فسمي (حماد غريق الجحفة) [12] .

8 - من دعاء له عليه السلام و قد استدعاه المنصور، فكفي شره:

«اللهم احرسني بعينك التي لا تنام، و اكنفني بركنك الذي لا يرام، و اغفر لي بقدرتك علي، و لا أهلك و أنت رجائي، اللهم أنت أكبر و أجل مما أخاف و احذر، اللهم بك ادفع في نحره، و استعيذ بك من شره» [13] .

9 - من دعاء له عليه السلام، قبل دخوله علي المنصور و كان قد طلبه، فكفاه الله شره:

«حسبي الرب من المربوبين، و حسبي الخالق من المخلوقين، و حسبي الرازق من المرزوقين، و حسبي الله رب العالمين، حسبي من هو حسبي، حسبي من لم يزل حسبي، حسبي الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم» [14] .



[ صفحه 467]




پاورقي

[1] سورة الأنبياء، آية: 76 و سورة الشعراء، آية: 170، و سورة الصافات، آية: 76.

[2] الكواكب الدرية: 1 / 94 لواقح الأنوار 33، جوهرة الكلام 138، اسعاف الراغبين 227.

[3] الرجال الكشي 138.

[4] أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 142، نور الأبصار 211، جوهرة الكلام 137، رسائل الجاحظ 9 الفصول المهمة 209، كشف الغمة 239، المناقب: 2 / 314، و اكتفي بعضهم بالبيت الأول فقط.

[5] الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 2 / 170.

[6] من موالي الامام الصادق عليه السلام و أصحابه.

[7] أعيان الشيعة 4 ق 2 / 142، نور الأبصار 211 الفصول المهمة 209، كشف الغمة 227، المناقب: 2 / 311 الصواعق المحرقة 121(بعضهم ذكر القصة و قال: قتل بعض الطغاة مولاه الخ).

[8] أصول الكافي: 2 / 557.

[9] الامام الصادق للمظفري: 1 / 290.

[10] المناقب: 2 / 312.

[11] المناقب: 2 / 312.

[12] الامام الصادق للمظفري: 1 / 290.

[13] مطالب السؤول: 2 / 59، كشف الغمة 224.

[14] أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 157.


حرف (د)


دبّ دَبيب (النَّمْل)، 27، 50.

دبر اِدْبار، 53، 3؛ تدبير، 12، 67؛ تَدابير، 2، 112.درج دَرَجة، 3، 68؛ دَرَجات، 13، 14؛ اِستِدْراج، 85، 13.

درك دَرْك، 1، 1؛ 47، 19؛ 112، 2؛ اِدْراك، 1، 1؛ 13، 27.

دعو داعي، 13، 14؛ 30، 53؛ 33، 46؛ دَعْوَة (عامّة)، 10، 25؛ 33، 46؛ دَعاوي، 3، 61؛ 64، 9؛ دُعاء، 2، 125؛ 16، 125؛ 18، 14؛ 30، 53؛ 33، 35؛ دَواعي، 10، 58؛ 13، 14.

دَليل، 108، 1؛ 112، 2؛ دَلالَة، 6، 59؛ 93، 9؛ اِستِدلال، 50، 7.

دلّ دُنُوّ، 37، 164؛ 53، 8؛ 53، 9؛

دنو دُنيْا، 27، 36؛ 33، 35؛ 35، 32؛ 57، 10.

دنأ دَنائَة، 26، 127.

دور دار (الباقية)، 43، 71؛ دار (السّلام)، 112، 2؛ مُداراة، 4، 59.

دوم دَوام، 25، 61؛ 112، 2؛ دَيْموميَّة، 1، 2؛ 3، 1؛ 24، 35.

دهش دَهْش، 20، 11.

دين دين، 1، 1؛ 2؛ 17، 80.


و من كلام له 01


ان كان الله قد تكفل بالرزق فاهتمامك لماذا، و ان كان الرزق مقسوما فالحرص لماذا، و ان كان الحساب حقا فالجمع لماذا، و ان كان الثواب عن الله حقا فالكسل لماذا، و ان كان الخلف من الله عزوجل حقا فالبخل لماذا، و ان كان العقوبة من الله عزوجل النار فالمعصية لماذا، و ان كان الموت حقا فالفرح لماذا، و ان كان العرض علي الله حقا فالمكر لماذا، و ان كان الشيطان عدوا فالغفلة لماذا، و ان كان كل شي ء بقضاء و قدر فالحزن لماذا، و ان كانت الدنيا فانية فالطمأنينة اليها لماذا.


بشار مكاري


علماي رجال، شرح حالش را متعرض نشده اند، اما به طور مسلم در عصر امام صادق (ع) مي زيسته و گاهي به محضر آن بزرگوار شرفياب مي شده، و مورد لطف بوده.

مرحوم مجلسي مي گويد: در كتاب مزار بعضي از قدماء، و در كتاب مقتل بعض متأخرين، روايتي را يافتم كه دوست دارم نقل كنم، و اين از مزار است كه نقل مي شود:

حديث كردند جماعتي از شيخ مفيد، ابي علي حسن بن علي طوسي، و از شريف ابي الفضل منتهي بن ابي زيد بن كيابكي حسيني و از شيخ امين ابي عبدالله محمد بن شهريار خازن، و از شيخ جليل ابن شهر آشوب، از مقري عبدالجبار رازي، و همگي نقل كردند از شيخ ابي جعفر محمد بن علي طوسي (ره) كه فرمود: حديث كرد براي ما شيخ ابوجعفر محمد بن حسن طوسي در نجف اشرف (كه بر صاحب آن سرزمين درود باد) در ماه رمضان سال 458 هجري.

گفت: حديث كرد شيخ ابوعبدالله حسين بن عبيدالله غضايري كه گفت: حديث كرد ما را ابوالفضل محمد بن عبدالله سلمي كه گفتند: حديث كرد براي ما شيخ مفيد ابوعلي حسن بن محمد طوسي، و شيخ امين ابوعبدالله محمد بن احمد بن شهريار خازن كه آنان گفتند: حديث كرد براي ما شيخ ابومنصور محمد بن احمد بن عبدالعزيز عكبري در خانه اش در بغداد سال 467 هجري.

گفت: حديث كرد براي ما ابوالفضل محمد بن عدالله شيباني كه گفت: حديث كرد ما را محمد بن يزيد از ابي ازهر نحوي كه گفت: حديث كرد ما را ابوالصباح محمد بن عبدالله بن زيد نهلي كه گفت: خبر داد مرا پدرم و گفت كه حديث كرد براي ما شريف زيد بن جعفر علوي كه گفت: حديث كرد ما را محمد بن وهبان هناتي، گفت: حديث كرد ما را ابوعبدالله حسين بن علي بن سفيان بزوفري، گفت: حديث كرد ما را احمد بن ادريس از



[ صفحه 94]



محمد بن احمد علوي كه گفت: حديث كرد براي ما محمد بن جمهور العمي، از هيثم بن عبدالله ناقد، از بشار مكاري كه گفت: وارد شدم بر حضرت صادق (ع)، در شهر كوفه، ديدم در خدمت آن جناب طبقي از خرماي طبرزد بود و حضرت تناول مي فرمود. پس به من فرمود: بشار! نزديك بيا و بخور. گفتم: خدا بر تو گوارا كند و مرا قربان تو گرداند،مرا به واسطه چيزي كه در راه ديده ام غيرت گرفته، و دلم را به درد آورده، و ناراحتي شديدي به من دست داده است. حضرت فرمود: قسم مي دهم تو را به حق من كه نزديك بيايي و از اين خرما بخوري. من نزديك رفتم و از آن خرما خوردم. سپس فرمود: قضيه چه بوده؟ عرض كردم: در راه كه مي آمدم، ديدم پاسباي بر سر زني مي زد و او را به سمت زندان مي برد. آن زن فرياد مي كشيد: از براي خدا و رسول خدا، به فرياد من برسيد. و كسي به داد او نرسيد. امام صادق (ع) فرمود: به چه جهت با او چنين مي كردند؟ عرض كردم: از مردم شنيدم كه مي گفتند: پاي آن زن لغزيده و گفته خدا لعنت كند ظلم كنندگان بر تو را،اي فاطمه (ع)؛ بدين جهت او را زنداني مي كردند. چون حضرت اين سخن را شنيد، دست از خوردن كشيد و چندان بگريست كه ريش و سينه و دستمالش از اشك چشمش تر شد، بعد از آن فرمود: اي بشار! برخيز تا به مسجد سهله رويم و دعا كنيم و خلاصي آن آن زن را از خدا بخواهيم. آن گاه يكي از شيعيان را بر در خانه حاكم فرستاد و به او فرمود: در آن جا باش تا فرستاده من به سوي تو بيايد، و اگر مطلب تازه اي نسبت به آن زن واقع شد، فورا به ما خبر ده، در هر كجا كه باشيم. پس به مسجد رفتيم و هر يك از ما دو ركعت نماز گزارد. سپس حضرت صادق (ع) دست خود را به آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند:

«(بسم الله الرحمن الرحيم) انت الله لا اله الا انت مبدئ الخلق و معيد هم و انت الله لا اله الا انت خالق الخلق و رازقهم و انت الله لا اله الا انت القابض الباسط و انت الله لا اله الا انت مدبر الامور و باعث من في القبور انت وارث الارض و من عليها اسئلك باسمك المخزون المكنون الحي القيوم و انت الله لا اله الا انت عالم السر و اخفي اسئلك باسمك الذي اذا دعيت به اجبت و اذا سئلت به اعطيت و اسئلك به اعطيت و اسئلك بحق محمد و اهل بيته و بحقهم الذي اوجبته علي نفسك ان تصلي علي محمد و آل محمد و ان تقضي لي حاجتي الساعة الساعة يا سامع الدعاء يا سيداه يا مولاه يا غياثاه اسئلك بكل اسم سميت به نفسك او استاثرت به في علم الغيب عندك ان تصلي علي محمد و آل محمد و ان تعجل خلاص هذه المرأة يا مقلب القلوب و الابصار يا سميع الدعاء». [1] .



[ صفحه 95]



پس از آن سر به سجده گذاشت و جز نفس از او چيزي شنيده نمي شد. آن گاه سر برداشت و به من فرمود: برخيز كه آن زن رها و آزاد شد. پس هر دو از مسجد بيرون آمديم. در راه بوديم كه مأمور آن حضرت به ما رسيد؛ حضرت به او فرمود: چه خبر است؟ عرض كرد: آن زن را رها كردند. فرمود: كيفيت خلاصي او چگونه بود؟ عرض كرد: من سبب آن رانمي دانم، ليكن بر در خانه حاكم ايستاده بودم كه حاجب بيرون آمد و زن را طلبيد، و از او پرسيد كه چه گفتي؟ زن گفت: پايم لغزيد، گفتم: لعن الله ظالميك يا فاطمه، پس به سرم آمد آن چه كه آمد. حاجب دويست درهم به آن زن داد و گفت: اين پول را بگير و امير را حلال كن. زن از قبول پول خودداري كرد. حاجب نزد امير رفت تا او را آگاه كند كه زن از قبول پول امتناع مي ورزد و سپس برگشت و زن را مرخص كرد، و زن به منزلش بازگشت. امام صادق (ع) پرسيد: زن از قبول پول خودداري كرد؟ عرض كرد: بلي، قسم به خدا كه او كمال احتياج را به پول داشت. حضرت كيسه اي از جيب بيرون آورد كه در آن هفت دينار بود.، و فرمود: اين پول را به آن زن بده و سلام مرا به او برسان.

بشار گويد: همگي به خانه آن زن رفتيم و سلام آن حضرت را به او رسانديم. زن گفت: شما را به خدا قسم، جعفر بن محمد (ع) به من سلام رسانده؟ گفتم: خدا تو را رحمت كند، قسم به خدا كه جعفر بن محمد (ع) به تو سلام رسانده. چون اين سخن از من شنيد، جامه خود دريد و بيهوش بر زمين افتاد. ما صبر كرديم تا به هوش آمد و گفت: آن چه امام فرموده به من باز گو. من سلام حضرت را تكرار كردم. باز غش كرد و به زمين افتاد. تا سه نوبت اين حالت به وي دست داد. پس به او گفتم: اين پول را بستان كه آن حضرت برايت فرستاده و به آن خشنود باش. زن پول را گرفت و گفت: از حضرت بخواهيد مرا ببخشيد. بشار گويد: من نديدم كسي را كه بيشتر از آن زن به آن جناب و پدران بزرگوارش توسل جويد. ما به حضور



[ صفحه 96]



امام صادق (ع) بازگشتيم و تمام جريان را عرض كرديم. حضرت گريست و در حق آن زن دعا فرمود... [2] .


پاورقي

[1] به نام خداوند بخشنده مهربان، تويي الله، كه معبودي جز تو نيست، آغازنده خلق و برگرداننده آنها و تويي الله، كه معبودي جز تو نيست، آفريننده خلق و روزي دهنده آنها و تويي الله، كه معبودي جز تو نيست، گيرنده و گشاينده و تويي الله، كه معبودي جز تو نيست، تدبير كننده امور و برانگيزنده ساكنان در گور، تويي وارث زمين و ساكنان آن، از تو مي خواهم به حق نامت كه در گنجينه و پنهان است،اي زنده پاينده. و تويي الله، كه معبودي جز تو نيست، داناي نهان و نهان تر، از تو مي خواهم به حق آن نامت كه هرگاه تو را بدان خوانند اجابت كني و چون به آن از تو درخواست شود عطا كني. و از تو مي خواهم به حق محمد و خاندانش و به حقي كه از ايشان بر خود واجب كرده اي، كه درود فرستي بر محمد و آلش و حاجت مرا همين ساعت، همين ساعت، بر آوري.اي شنواي دعا،اي آقاي من،اي سرور من،اي فرياد رس من! از تو مي خواهم به حق هر نامي كه خود را بدان ناميدي و يا تنها براي خود برگزيدي آن را در علم غيب نزد خودت، كه درود فرستي بر محمد و آلش و در همين ساعت آزادي اين زن را تعجيل فرمايي،اي گرداننده و زير رو كننده دلها و ديده ها،اي شنواي دعا.

[2] بحارالانوار، ج 47، ص 378 - بحارالانوار، ج 100، ص 441.


ذكاؤه


كان الإمام الصادق (عليه السلام) في سنه المبكر آية من آيات الذكاء، فلم يجاريه أحد بمثل سنه علي امتداد التأريخ بهذه الظاهرة التي تدعو إلي الإعجاب والإكبار، والتي كان منها أنه كان يحضر دروس أبيه وهو صبي يافع لم يتجاوز عمره الثلاث سنين، وقد فاق بتلقيه لدروس أبيه جميع تلاميذه من كبار العلماء والرواة. ومن الجدير بالذكر أن دروس أبيه وبحوثه لم تقتصر لا2علي الفقه والحديث، وتفسير القرآن الكريم، وإنما شملت جميع أنواع العلوم، وقد ألمَّ بها الإمام الصادق (عليه السلام) أحسن إلمام. ويدل علي ذلك ما نقله الرواة من أن الوليد بن عبد الملك أمر عامله علي يثرب عمر بن عبد العزيز بتوسعة المسجد النبوي، فأنجز عمر قسماً كبيراً منه، وأعلمه بذلك، وسافر الوليد إلي يثرب ليطّلع بنفسه علي ماأنجزه عمر من أعمال التعمير والتوسيع، وقد استقبله عمر من مسافة خمسين فرسخاً، وأعدَّ له استقبالا رسمياً، وخرجت أهالي يثرب بجميع طبقاتها لاستقباله والترحيب به، وبعدما انتهي إلي يثرب دخل إلي الجامع النبوي ليشاهد ما أنجر من أعمال



[ صفحه 43]



التعمير، وقد رأي الإمام الباقر (عليه السلام) علي المنبر، وهو يلقي محاضرة علي تلاميذه فسلم عليه، فرد الإمام السلام عليه، وتوقف عن التدريس تكريماً له، فأصر عليه الوليد أن يستمر في تدريسه، فأجابه إلي ذلك، وكان موضوع الدرس (الجغرافيا) فاستمع الوليد، وبهر من ذلك، فسأل الإمام: «ما هذا العلم؟».

فأجابه الإمام: إنه علم يتحدث عن الأرض والسماء، والشمس والنجوم.

ووقع نظر الوليد علي الإمام الصادق، فسأل عمر بن عبد العزيز: من يكون هذا الصبي بين الرجال؟.

فبادر عمر قائلا: إنه جعفر بن محمّد الباقر...

وأسرع الوليد قائلا: هل هو قادر علي فهم الدرس واستيعابه؟.

فعرفه عمر بما يملكه الصبي من قدرات علمية، قائلا: إنه أذكي من يحضر درس الإمام وأكثرهم سؤالا ونقاشاً.

وبهر الوليد، فاستدعاه، فلما مثل أمامه بادر قائلا: «ما اسمك؟».

وأجابه الصبي بطلاقة قائلا: «اسمي جعفر..».

وأراد الوليد امتحانه، فقال له: «أتعلم من كان صاحب المنطق ـ أي مؤسسه ـ؟..».

فأجابه الصبي: «كان أرسطو ملقباً بصاحب المنطق، لقبه إياه تلامذته، وأتباعه..».

ووجه الوليد إليه سؤالا ثانياً قائلا: «من صاحب المعز؟..».

فأنكر عليه الإمام وقال: «ليس هذا اسماً لأحد، ولكنه اسم لمجموعة من النجوم، وتسمي ذو الأعنة...» [1] .

واستولت الحيرة والذهول علي الوليد، فلم يدر ما يقول، وتأمل كثيراً ليستحضر مسألة اُخري يسأل بها سليل النبوة، وحضر في ذهنه السؤال الآتي



[ صفحه 44]



فقال له: «هل تعلم من صاحب السواك؟...».

فأجابه الإمام فوراً: «هو لقب عبد الله بن مسعود صاحب جدّي رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم)..».

ولم يستحضر الوليد مسألة يسأل بها الإمام، ووجد نفسه عاجزاً أمام هذا العملاق العظيم، فراح يبدي إكباره وإعجابه بالإمام، ويرحب به، وأمسك بيده، ودنا من الإمام الباقر (عليه السلام)، يهنئه بولده قائلا: إن ولدك هذا سيكون علاّمة عصره... [2] .

وصدق توسم الوليد، فقد أصبح الإمام الصادق (عليه السلام) أعلم علماء عصره علي الإطلاق، بل أعلم علماء الدنيا علي امتداد التأريخ، وليس هناك تعليل مقنع لهذه الظاهرة التي اتصف بها سليل النبوة في حال طفولته، إلاَّ القول بما تذهب إليه الشيعة من أن الله تعالي منح أئمة أهل البيت (عليهم السلام) العلم والحكمة في جميع أدوار حياتهم كما منح أنبياءه ورسله.


پاورقي

[1] هذه المجموعة من النجوم تسمي في اصطلاح العلم الحديث «أوريكا» أو «أريجا».

[2] الإمام الصادق كما عرفه علماء الغرب: 108 ـ 112.


الصدق في القول


اللسان ترجمان النفس، وخطيب الجوارح وأمين الإنسان علي تبليغ آرائه وأفكاره، واللسان هو السفير بين الفرد وبين الأمة، وهو الصلة التي تربط بين المجتمعات، وتصل بين الأمم، واللسان دليل شرف الإنسان ورائد عقله ومروءته، ومن الجدير بهذه الجارحة العظيمة ان تعرف مالها من الكرامة فتؤدي أمانتها بإخلاص ولا يحصل لها الإخلاص في الأداء إلا بالصدق.

يقول الإمام (ع) " من صدق لسانه زكي عمله " [1] ويقول: " لا مروءة لكذوب " [2] الكذب ملق في اللسان يستبيحه الجاهل لقضاء حاجة وبلوغ مقصد, والكذب تلون في الحديث تسببه ضعة في النفس، وضعف في الإرادة، فلا يمكنه ان يلتزم بالحق فيما يقول، لا مروءة لكذوب، وأي مروءة للإنسان إذا أساء إلي شرف نفسه، وأي ثقة للغير به إذا خان أمانة نفسه، وحسب الكاذب جهلاً أن تكون حاجته أعز عليه من شرفه، وحسبه ضعة أن يتعرض للعنة الله ولعنة القانون الأدبي.

أما الذي يكذب هازلا فقد يكون أشد جهلاً وأكبر جريمة لأنه يهزأ بحرمات الله وحرمات الأخلاق، والكاذب الجاد قد يتخّفي بجريمته فلا يطلع عليها السامع ولا تسلب ثقته من النفوس، أما الهازل فهو مهتوك الحرمة لأنه متجاهر بالإثم و" المؤمن لا يخلق علي الكذب ولا علي الخيانة " [3] وسأله رجل ان يعلمه ما ينال به خير الدنيا والآخرة ولا يطيل عليه فقال له: " لا تكذب " [4] .


پاورقي

[1] الحديث3 من المصدر السابق.

[2] تحف العقول ص92.

[3] تحف العقول ص90.

[4] تحف العقول 88.


حديث الأئمة اثنا عشر


قال رسول الله (صلي الله عليه و آله): «الأئمة بعدي اثنا عشر، كلهم من قريش» أو «من بني هاشم».

لقد ورد هذا الحديث في الصحاح و المسانيد بصور مختلفة، و من المحتمل صدور الحديث في ازمنة متعددة بألفاظ مختلفة، أو أن الأيدي الخائنة تلاعبت بألفاظ الحديث لأسباب يعلمها الله تعالي.

و قد ورد هذ الحديث بصورة مجملة، و بصورة مفصلة [1] .



[ صفحه 53]



و من الواضح أن الامام الصادق (عليه السلام) هو أحد افراد



[ صفحه 54]



و مصاديق هذا الحديث الشريف لأنه الامام السادس من ائمة أهل البيت (عليهم السلام).


پاورقي

[1] و اليك اسماء بعض ائمة الحديث و التاريخ و التفسير، ممن ذكر هذا الحديث:

1- الحافظ مسلم بن حجاج القشيري في «صحيحه» ج 6 ص 6 - 4 - 3

2- الحافظ الطبراني في «المعجم الكبير» ص 56.

3- الحافظ ابن كثير الدمشقي في «البداية و النهاية» ج 6 ص 248 و «تفسير القرآن» ج 7 ص 110 و «قصص الانبياء» ج 1 ص 301.

4- الحافظ أحمد بن حنبل في «مسنده» ج 5 ص 97.

5- بدرالدين أبومحمد بن أحمد العيني في «شرح البخاري» ج 24 ص 281.

6- الشيخ ابراهيم الجويني في «فرائد السمطين» ج 2 ص 154 - 147.

7- أبوعوانه في «السمند» ج 4 ص 395.

8- ابن حجر العسقلاني في «فتح الباري» ج 13 ص 179.

9- الشيخ محمود أبورية المصري في «أضواء علي السنة المحمدية» ص 210.

10- الحافظ محمد بن عيسي الترمذي في «صحيحه» ج 9 ص 66.

11- البخاري في «صحيحه» ج 9 ص 81 و «التاريخ الكبير» ج 1 قسم 1 ص 12.446- الحافظ ابن الاثير الجزري في «جامع الاصول» ج 4 ص 440.

13- أبوالحجاج يوسف بن الزكي عبدالرحمن بن يوسف المزي في «تحفة الاشراف لمعرفة الاطراف» ج 2 ص 148.

14- أبوبكر البغدادي في «تاريخ بغداد» ج 14 ص 353 و «الكفاية في علم الدراية» ص 73.

15- الحافظ ابن حجر الهيثمي في «الصواعق المحرقة» ص 187.

16- المناوي في «كنوز الحقائق» - حرف الياء -.

17- القندوزي في «ينابيع المودة» ص 444.

18- الحافظ أبونعيم في «حلية الأولياء» ج 4 ص 333.

19- أبوداود السجستاني في «سننه» ج 4 ص 150.

20- السيوطي في «الحاوي للفتاوي» ص 85 و «تاريخ الخلفاء» ص 7 و «ذيل اللئالي» ص 60.

21- القسطلاني في «ارشاد الساري» ج 10 ص 328.

22- أبوداود الطيالسي في «المسند» ص 105 ح 867.

23 - الحافظ نورالدين بن أبي بكر الهيثمي في «مجمع الزوائد» ج 5 ص 190.

24- الحافظ ابن الصباغ المالكي في «الفصول المهمة» ص 232.

25- الخطيب الخوارزمي في «مقتل الحسين (عليه السلام)» ص 94.

26- أبوسعيد الخركوشي النيسابوري في «شرف النبي (صلي الله عليه و آله)» ص 287.

27- أبوبكر الحضرمي في «رشفة الصادي» ص 17.

28- الطيالسي في «مسنده» ص 259.

29- محب الدين الطبري في «ذخائر العقبي» ص 17.

أيها القارئ الكريم: نكتفي بهذا العدد من المصادر، مع العلم ان المصادر لهذا الحديث المذكورة في ملحقات كتاب (احقاق الحق) قد بلغت مائة مصدر. و لو لا خوف الملل من الاطناب و الاسهاب لذكرنا اكثر من هذا.


دين و مذاهب متعدد


فرمايش حكمت آميز نبي ما محمد صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود مسلمان كسي است كه مردم از دست و زبان و قلب او در امان باشند - از كلمات باقيه و هميشگي است.

مفاد بيان رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را ائمه ي ما همه تأكيد كرده و مكرر آن را در موارد لازم بيان فرموده اند و تا به حال هم علماء اسلام كه ديانت اسلام را درك و از قرآن مجيد و نصوص وارده به خوبي استنباط كرده اند - در تمام موارد كه نظر اصلاحي خود را ابراز داشته و مي دارند اين كلمه را قاعده و مبناي اصلاحات خود قرار داده اند و با آن كلمه ي باقيه ي رسول صلي الله عليه و آله و سلم زبان كساني كه مي خواهند بين امم اسلامي تفرقه اندازند



[ صفحه 133]



و امتي را قطعه قطعه سازند بسته اند تا مردم مغرض نتوانند بين اجزاي يك امت جدائي اندازند

فرمايش رسول ما محمد صلي الله عليه و آله و سلم كلمه ي واضح و روشني است كه هيچ احتياج به شرح و بسط و تفسير ندارد و براي اثبات آن دليل و برهان لازم نيست و به صراحت اعلان و اعلام مي كند كه رسالت او و برنامه ي او برنامه ي دشمني نيست بله برنامه ي انسانيت عمومي است و قبل از هر رنگي كه به آن زده شود رنگ آن شفاف و نوراني و لب آن مهرباني با خلق و ابناء بشر است اين پيغمبر بزرگ صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد مسلمان كسي است كه مردم از دست و زبان و قلب او در امان باشند و نگفته است مسلمانان از دست و زبان و قلب او در امان باشند - و اگر رسالت او مخصوص به يك طايفه ي معين بود مي فرمود مسلمان كسي است كه مسلمانان الي آخر - ولي گفت مردم اعم از مسلمان و غير مسلمان بايد از دست و زبان و قلب مسلمان در امان باشند - و بنا به رسالت محمد صلي الله عليه و آله و سلم هر كس به زبان و دست و قلب خود بر ديگري تعدي نمايد و در دل كينه ي غير مسلمان را بپروراند و به نظرش بيايد كه اسلام چنين خواسته و يا آن را اجازه داده است بنابر صريح فرمايش رسول صلي الله عليه و آله و سلم مسلمان نيست اسلامي كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم آن را آورده است مي گويد پروردگار خود را، در خانه ات در مسجدت و در هر جاي ديگر بپرست و مسلمان موحد و يكتاپرست باش و در حال غير عبادت با مردم مثل انساني باش كه با انسانهاي ديگر معاشرت مي كنند و آنها را دوست بدار و براي آنها همان را بخواه كه براي خود مي خواهي و از هر چه خود متنفري براي آنها نخواه و اسلامي كه خداي عزوجل به رسولش مي فرمايد با كفاري كه ايمان به خدا ندارند طرفيت نكن و با آنها مهربان باش و بگو من آن را كه شما



[ صفحه 134]



مي پرستيد نمي پرستم و شما هم آن را كه من مي پرستم نمي پرستيد و ديانت شما مال شما و ديانت من مال من - با اين كيفيت به رسول و امين خود امر فرموده است كه با آنها جر و بحث نكن تو راه خود را برو و آنها هم به راه خود بروند (چنين خدائي هيچ گاه دستور نداده است كه مسلمانان در بين خود آنگونه باشند)

مسلمان به معناي صحيح اسلام دين خود را محترم دانسته و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم خود را تجليل مي كند و اولياء خدا را تقديس و نسبت به دين خود با جان و دل و مال فداكاري مي نمايد - و در چنين وضعي، طبيعي است كه ديانت ديگران را هم احترام خواهد كرد و از تحقير و بدگوئي از اولياء اديان ديگر و مقدسات آنها خودداري خواهد كرد - و احترام به احساسات ديني مردم را جزئي از وظايف ديني خود خواهد دانست

خوب است مثلي از صدها مثال كه در اين زمينه به وجود و از طرف رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم و ائمه ي طاهرين ما رسيده به نظر آوريم -

امام صادق عليه السلام در سفارشي كه به شيعيان خود مي كند مي فرمايد: امانت مردم اعم از بر و فاجر را رد كنيد و هر كس از شما بايد در دين خود تقوي و ورع داشته باشيد - راست بگوئيد و امانت مردم را رد كنيد و با مردم خوش رفتار و خوش خلق باشيد مردم شما را جعفري گفته و مي گويند اين است ادب جعفر و من از اين وضع مسرور مي گردم -

آري لغت و زبان امام صادق عليه السلام و پدران و فرزندان بعد از او و لغت خلفاي راشدين رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم همين لغت و همين زبان بوده و اين لغت لغتي است كه بين انسانها در معاملات در حقوق عمومي و در ساير علاقه هاي مردم با هم جاري و ساري بوده و بين مردم فرقي نمي گذاردند.



[ صفحه 135]



امام صادق عليه السلام امر مي كند امانت مردم را اعم از بد و خوب بايد پس داد و امر مي كند بايد راستگو باشند و نگفته است با دسته اي راست بگوئيد و با دسته ي ديگر نه و امر كرده كه با مردم خوش رفتاري و خوش خلقي نمائيد و در معاشرت با مردم (هر كه باشد) مهربان باشيد و نفرموده است با مسلمانان خوش خلقي كنيد و با غير مسلمان نه - و كلمه ي حسن خلق شامل معاني بسيار است از قبيل وفاي به عهد و اداي حقوق به تمام معني كلمه

اميرالمؤمنين علي عليه السلام در وقتي به او گزارش دادند كه سپاه دشمن بر مردم بي طرف و آرام سر حدي هجوم كرده و عامل او را كشته مثله نموده اند براي مردم خطبه خواند و آنها را به جهاد در راه خدا تحريص نمود و در ضمن فرمود به من گزارش رسيده است كه دشمن به طرف يك زن ذميه كه با ما هم عهد بوده حمله كرده و خلخال و گوشواره ي او را كنده است (و من اگر بميرم بهتر از آنست كه چنين وضعي را ببينم) الي آخر - امام عليه السلام در اين بيان به نكته اي اشاره فرمود كه در ذهن تمام مسلمانان آن روز معلوم بود و آن اين است كه همه مي دانستند كه افراد غير مسلمان كه در ذمه ي اسلام هستند و معاهدين با خود مسلمانان فرقي ندارند لذا موضوع حمله به يك زن ذميه را مثل زد تا احساسات آنها را تحريك نمايد زيرا دشمن احساسات ديني و فطري آنها را جريحه دار ساخته و حرمت اين امر مقدس را هتك نموده بود و امام عليه السلام مردم را متوجه امري كرد كه در نظر آنها اولويت داشت و آن حمايت از زنان ذميه و معاهد است و اولين صدمه كه به قلب آنها رسيد و مشاعر و احساسات آنها را جريحه دار ساخت صدمه اي بود كه به آن زن غير مسلمان ذميه وارد گرديده بود

و امثال بسيار ديگري در اين زمينه در دست است كه رسالت رسول



[ صفحه 136]



اكرم صلي الله عليه و آله و سلم را روشن و ثابت مي كند كه برنامه ي اسلام برنامه ي انساني است و اختصاص به مسلمانان ندارد ولي اين امر مانع از آن نيست كه جهال مسلمان عمل به فرمايش رسول صلي الله عليه و آله و سلم نكنند و در بين مسلمانان هزاران نفر هست كه از اسلام فقط نامي شنيده اند زيرا پدران آنها مسلمان بوده و حتي يكي از واجبات ديني خود را هم نمي دانند و يا در مقام دانستن آن نيستند و بسياري از اين جهال متمرد به همين اكتفا نكرده بلكه بالاتر رفته و نسبت به كساني كه به وظايف ديني خود عمل مي كنند و فرائض خود را انجام مي دهند تحقير مي نمايند و از روي جهالت تصور كرده اند كه اين بي اعتنائي جزئي از تمدن كه دين آنها است مي باشد.

اين مردم جاهل هنگامي در اين امور كه نمي دانند با آنها بحث شود جوابي ندارند بدهند و به لكنت مي افتند چنان كه دلهاي آنها هم مي لرزد و در گناهان خود سردرگمند و اگر از اين مباحث خود را كنار مي كشند براي فرار از مسئوليت و تكليف است و نمي خواهند خود را با فضايل دين آشنا سازند زيرا اگر چنين نباشند و تسليم واقعيات شوند ديگر نمي توانند شهوات خود را تأمين كنند و آن امور بي ارزش را از دست مي دهند - نماز در نظر اين طبقه يك عمل ارتجاعي است كه نبايد به آن اهميت داد و يك مرد امروزي و متجدد نبايد پابند آن باشد و التزام به طهارت به نظر آنها قيد بي ربط و مزاحمي است و روزه هم به نظر آنها يك امر پر مشقت و عذاب دردناكي است و جهال معتقدند دوري از محرمات هم در دو معناي كوچك و بزرگ خود جز افسانه و خرافات و تنگ گرفتن بر مردم چيزي نبوده و الزاماتي است كه معناي معقولي ندارد

ما از اين دسته نمي خواهيم نماز بخوانند و يا روزه بگيرند يا به فرائض



[ صفحه 137]



ديني عمل نمايند - زيرا ما اختياردار آنها نبوده و مأمور طرفيت با آنها نيستيم و هر كس در زندگي خود سليقه و عقيده اي دارد و فائده و ضرر هر كاري به فاعل آن مي رسد

ولي مي گوئيم همان گونه كه خود را داراي سليقه و عقيده ي مخصوص مي دانند و در كارهاي خود آزاد هستند ديگران هم بايد در اعمال خود آزاد باشند و تمدن كه از شنيدن اين كلمه به رقص مي آيند مخالف رويه ي آنها است زيرا حمله و هجوم به شرف و آزادي مردم و تعدي و تجاوز به عقايد ديگران مخالف تمدن و آزادي است - و شايد اين طبقه از تمدن اين معني را درك نمي كنند و عجب تر آنكه اين عده از جوانان كه به قول خود تازه فارغ التحصيل شده يا در بين راه فراغت از تحصيل هستند خيال مي كنند همه چيز را فهميده و رشد آنها كامل و شايستگي دخالت در هر امري را دارند

حقيقتا عجيب و بسيار عجيب است - اينها خيال مي كنند اگر در يك رشته ي بخصوص تحصيل كرده و چيزي ياد گرفته اند حق دارند در همه ي علوم و رشته ها اظهار نظر كنند و بر فرض كه در همان رشته كه مي گويند پيش رفته باشند تازه اين صلاحيت را ندارند اينها از ديانت به هيچ وجه اطلاعي ندارند تا در آن اظهار نظر نمايند و ميل دارند مثل يك شخص مطلع و بصير بحث كنند در حالي كه از موضوعات بحث ابدا آگاه نيستند و موضوعات را مطابق شهوات خود شرح و بسط مي دهند و اگر از آنها بپرسي دليل شما چيست مي گويند ما اين طور مي فهميم و بايد اين طور فهميد ولو از قرآن و احاديث نبوي اطلاعي نداريم -

روزي يكي از اين جوانان پس از آنكه من نمازم را خواندم به من گفت تا كي دنبال اين كارها مي روي و رويه ي ارتجاعي را دنبال مي كني



[ صفحه 138]



و اصرار بر خواندن نماز داري در حالي كه ما شما را مي شناسيم كه مرد روشن فكري بوده و با خرافات در جنگ هستي و آيا فكر نمي كني كه اين كارهاي تو بد است.

من با تبسم مستهزآنه به او نگاه مي كردم، گفت اين طور نگاه نكن و جواب مرا بده و تبسم تو جواب مقنعي نيست به او گفتم تو مي گوئي من آدم خوبي هستم اگر تو در گفته ي خود صادق باشي خوبي من از آن جهت است كه پابند به اين اعمالم (كه تو آنها را دليل ارتجاع مي داني) من اگر نماز نمي خواندم آدم خوبي نبودم نماز كه تو آن را بد و عمل لغو مي داني تنها قيام و قعود و ايستادن و نشستن نيست - نماز كه يكي از اركان دين ما است اگر قبول شد همه ي اعمال ما قبول شده و اگر نشد نه، عملي است كه انسان را از كارهاي بد باز مي دارد و اگر راست بگوئي كه من آدم خوبي هستم براي آن است كه نماز مي خوانم و چون نماز مي خوانم دروغ نمي گويم و دزدي و خيانت و زنا نمي كنم و آشوب و فتنه برپا نمي سازم الي آخر تمام اين قيود براي آن است كه نماز مي خوانم زيرا نماز است كه انسان را از كارهاي بد دور مي كند و اگر كسي تمام يا بعضي از آن كارهاي بد را كرد و نماز هم خواند چنين آدمي نماز نخوانده و آن حركات به تنهائي مانع آن كارها نيست و من بالصراحه به تو مي گويم اگر به راستي آدم بدي نباشم - براي خواندن نماز است كه تو آن را نشانه ي ارتجاع مي داني

ولي بايد بداني كه اين توجيه و توضيح درباره ي نماز يك مسئله ي اتفاقي است - تو چيزي گفتي من هم جوابي دادم و يك جمله از حقايق را به اين مناسبت براي تو گفتم و در حقيقت شاهدي براي عمل خود آوردم بلي دولت عثماني از پاشيدن تخم نفاق و تفرقه بين مسلمانان در مدتي از زمان كوتاهي



[ صفحه 139]



نكردند و پرده هائي را بازي كردند تا تخم نفاق و تفرقه را بين مسلمانان و مسيحيان پاشيدند و سبز كردند و حتي بين خود مسيحيان با هم و مسلمانان با هم ايجاد اختلاف نمودند و از سياست (تفرقه بينداز و حكومت كن) پيروي نمودند و حوادث سال 1860 ميلادي به وجود آمد كه خونها در اثر آن ريخته شد و نهرهائي از خون جاري ساختند كه هنوز هم ما و مسيحيان گرفتار آثار سوء و نتايج زيان بخش آن هستيم -

تركهاي عثماني آن فتنه ها را طوري طرح ريزي كردند كه هميشه آثار خود را بروز دهد و گذشت زمان آن آثار را از بين نبرد و دشمني طايفي بين مردمي كه داراي يك خون و يك تاريخ و يك زبان و يك نوع عادات و رسوم بوده و سالهاي زياد در كنار هم به خوشي و صلح و صفا زندگي مي كردند و هيچ نوع دشمني و دوئيت و كينه توزي نداشتند ايجاد نمودند

بديهي است عثمانيان در شهر ما لبنان در سياست خود پيشرفت كامل كرده و آنچه مي خواستند در اين محيط به وجود آوردند يعني بين مردم دشمني ايجاد و در قلب مردم كينه و نفرت نسبت به هم پديد آمد و باقي ماند - و بحمدالله در دوره ي استقلال اقداماتي براي سوزاندن آن علفهاي هرزه به عمل آمده و هنوز هم اولياي امور اقداماتي در اين زمينه به عمل مي آورند تا تخم آن بذور نفاق دوره ي عثماني را از خاك بيرون آورده و بسوزانند و هر چيز كه موجب نزاع و اختلاف طايفي است از بين بردارند - و فرزندان بيدار لبنان شروع به حمله ي بي رحمانه بر باقي مانده از اختلاف كرده و در اين كار پيشرفت هائي نموده و در قلوب افسرده ي مردم نور اميدي از نو درخشيدن گرفت تا به كلي روح خبيث تفرقه بميرد و در اين راه دائما كوشش مي نمايند تا اين پرده را از برابر چشم مردم ساده لوح از هر دو طايفه عقب بزنند و اين



[ صفحه 140]



فكر شريف و عالي را با كارهائي كه مؤيد اين فعل بود تقويت كردند و نشان دادند كه در اين فكر تفاهم صحيح موجود و بر اساس اخلاص و صدق نيت و قصد پاك مي باشد.

و از مثال هاي مؤيد اين گفتار همان فاجعه ي حريق است كه مسلمانان در عيد ولادت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در سال 1954 به آن برخوردند و آن اتفاق در اثر اصطكاك مشعلهاي آتش در دانشكده ي مقاصد اسلامي پيش آمد و آن فاجعه را به وجود آورد ولي فورا درهاي مريضخانه ها و درمانگاههاي مسيحي بيش از مريضخانه و درمانگاههاي مسلمانان به روي آسيب ديدگان باز شد - و اعانه هاي مالي و عواطف انساني و مواساة شرافتمندانه و عالي آنها از بلندترين و شريف ترين عواطفي بود كه به تصور نمي آمد و بالاتر از آن است كه به وصف و به زبان بيايد.

و قبل از اين حادثه اتفاق ديگري افتاد و آن اين بود كه يكي از جوانان مسيحي نسبت به سيد پيغمبران توهين كرد (البته در اثر تحريك اجنبي و غرض استعمار بود) آن جوان ارمني خواسته بود توهين بكند ولي مسيحيان خودشان به جنب و جوش آمده و آن مرد ارمني را مفتضح و بي آبرو كردند و تمام روزنامه هاي آنها و مردم بيدار و باهوش اصرار نمودند كه بايد اين مرد محاكمه شود و طوري تنبيه گردد كه ديگر نتواند برخيزد و درس تلخي براي امثال او از اجيران استعمار كه مي خواهند بين افراد يك ملت تفرقه بيندازند گردد مسلمانان هم در بيداري كمتر از برادران مسيحي خود نبودند و به زودي دانستند كه اين عمل در اثر تحريك اجنبي است و لذا آن را با نرمي و ملايمت پذيرفتند و در اين كار عقل و درايت به كار برده با روح قوميت و مليت تدارك نمودند يعني پيش از آنكه مطلب



[ صفحه 141]



به گوش مردم كوچه و بازار برسد غائله را خواباندند - و ما اميدواريم كه اين احساسات شريف ملي و وطن خواهي و هوش و درايت هميشه بين ما حكومت كند و پرده ها را از برابر چشم ما بردارد

بلي عثمانيان به فتنه و اختلاف بين مسلمانان و مسيحيان اكتفا نكرده بلكه بين خود مسلمانان هم نفاق و اختلاف انداختند و آتش فتنه را بين آنها روشن نمودند و نزاعهاي خونين به راه انداختند كه نكبت هاي زيادي بار آورد و فجايع ننگيني به وجود آوردند كه ننگ تاريخ بود و چيزي كه به اين اختلاف و ايجاد فاصله كمك كرد اين بود كه خود آنها حامل نام اسلام بوده و ظاهرا از افراد يك خانواده بوده و نقاط ضعف و نقصان كارهاي مسلمين را مي دانستند و بديهي است كسي كه از داخله ي زندگاني فردي مطلع باشد بهتر مي تواند او را تحت فشار قرار دهد و ضربتي كه اين قبيل اشخاص بر پيكر يك جامعه وارد مي سازند ضربت كاري خواهد بود و اگر فتنه برپا سازند بسيار مهم و عمومي مي گردد و همه چيز را در راه خود مي سوزاند.


كل العلوم


و المجلس مورد عذب كثير الزحام - لكل فيه ما يغنيه - فالإمام (عليه السلام) في مجلسه الرفيع يروي السنة عن آبائه. و ما يقوله يجري عند الشيعة مجري الأصول. فإذا أبدي الرأي في واقعة معينة جعله الشيعة مجعل السنة و التزموها باعتبارها نصا عنه.

أما أهل السنة فيأخذونه مأخذ اجتهاد الأئمة.

و اللسان العربي علم العلوم. و امام المسلمين إمام في البلاغة العربية، عبر عن اسلوبه أبوعمرو بن العلاء حين قال عن أساليب العربية: «العرب تطيل ليسمع منها و توجز ليحفظ عنها».

و عند الصادق (عليه السلام) لكل مقام مقال... يسهب و يستطرد كما ستقرأ بعد، أو يوجز ليحفظ عنه و يتذوق منه، بحروف لها جرس في الأذن و نغم في الفم؛ كأن يقول: «لا تصل فيما خف، أو شف». و كلاهما كاشف.

و يجري علي لسانه الشعر الرفيع مثل الذي يرويه عنه سفيان الثوري:



لا اليسر يطرؤنا يوما فيبطرنا

و لا لأزمة دهر نظهر الجزعا



إن سرنا الدهر لم نبهج لصحبته

أو ساءنا الدهر لم نظهر له الهلعا



مثل النجوم علي مضمار أولنا

إذا تغيب نجم، آخر طلعا



[ صفحه 158]



أو مثل قوله جوابا لسفيان إذ يسأل: يابن رسول الله لم اعتزلت الناس؟

قال: «يا سفيان قد فسد الزمان و تغير الإخوان فرأيت الانفراد أسكن للفؤاد»، و أنشد:



ذهب الوفاء ذهاب أمس الذاهب

و الناس بين محاتل و موارب



يفشون بينهم المودة و الصفا

و قلوبهم محشوة بعقارب



و مثل قوله:



فلا تجزع و إن أعسرت يوما

فقد أيسرت في زمن طويل



و لا تيأس فإن اليأس كفر

لعل الله يغني عن قليل



و لا تظنن بربك ظن سوء

فإن الله أولي بالجميل



و مثل قوله:



لا تجز عن من المداد فإنه

عطر الرجال و حلية الآداب



فإذا جاءه المناظرون من كل فج عميق، أو التلاميذ الفقهاء، يمثلون أقطار الإسلام، و يجادلون في الأصول أو الفروع، فهو البحر لا تنزفه الدلاء، يروي العقول و يشفي الصدور.

فالديصاني، زعيم فرقة ملحدة، و صاحب الإ هليلجة طبيب هندي، و عبدالكريم بن أبي العوجاء [1] عربي ملحد، و عبدالملك مصري يتزندق، و عمر بن عبيد شيخ المعتزلة، و أبوحنيفة إمام الكوفة، و ملك إمام المدينة، و سفيان الثوري، و غيرهم... كل هؤلاء تملأ مجادلاته معهم الكتبب، و لا يضيق صدرا بجدالهم ؛ بل يضرب الأمثال، بمسلكه معهم و اتساع صدره لهم، علي الحرية الفكرية التي يتيحها



[ صفحه 159]



الامام (عليه السلام) للناس في مجلسه ، ليفهموا العلم، أو ليؤمنوا عن فهم، دون إكراه أو إعنات، و علي سعة الخلاف الفقهي لكل اتجاهات المسلمين، و علي اليسر و الرحمة في الشريعة... فكل هذه أسباب لنشر الإسلام و خلود فقهه.

يقول ابن المقفع - و هو متهم بالمجوسية أو بالزيغ علي الأقل - إذ يومئ الي «الصادق» (عليه السلام) في موضع الطواف: «هذا الخلق ما منهم أحد أوجب له بالإنسانية إلا ذلك الشيخ الجالس».

و يذهب ابن أبي العوجاء ليناظره فتعتريه سكتة، فيسأله الامام (عليه السلام): ما يمنعك من الكلام؟ فيقول: «إجلالا لك، و مهابة منك. و ما ينطق لساني بين يديك. فإني شاهدت العلماء و ناظرت المتكلمين فما تداخلني من هيبة أحد منهم ما تداخلني من هيبتك».

رآه الإمام مرة بالحرم فقال له: ما جاء بك؟ قال: عادة الجسد و سنة البلد. و لنبصر ما الناس فيه من الجنون و الحلق و رمي الحجارة.

قال الصادق: أنت بعد علي عتوك و ضلالك يا عبدالكريم؟ فذهب يتكلم.

فقال الإمام (عليه السلام): لا جدال في الحج. و نفض رداءه من يده و قال: ان يكن الأمر كما تقول، و ليس كما نقول، نجونا و نجوت. و ان يكن الأمر كما نقول، و ليس كما تقول، نجونا و هلكت. و أي صبر في حرية الفكر كمثل هذا الصبر من الامام الصادق (عليه السلام)؟ و حيث تؤدي المناسك!

و إنما ترك الامام رجلا ملحدا سيقتل - بعد - في إلحاده سنة 161.

و إذا لم يأخذ الملحدين بالشدة، فتحا لأبواب الهداية لهم، فهو صارم في صدد المغالين في علي (عليه السلام)، أو فيه، ليكفهم عن غلوائهم؛ و منهم بيان بن سمعان التميمي... كان يعتقد ألوهية علي و الحسن و الحسين (عليهم السلام) ثم محمد بن الحنفية، ثم ابنه أبي هاشم. بل زعموا أنه قال إنه - اي بيانا - المراد بقوله تعالي: «هذا بيان للناس». وادعي المغيرة بن سعيد الانتماء الي الباقر، و صار يؤله عليا ثم جعفر الصادق، و يكفر أبابكر و عمر و من لم يوال عليا.



[ صفحه 160]



و كذلك كان بشار الشعيري.

يقول جعفر الصادق (عليه السلام) لمرازم: «تقربوا الي الله فإنكم فساق كفار مشركون» و يقول له: «إذا قدمت الكوفة فأت بشار الشعيري و قل له يا كافر يا فاسق أنا بري ء منك».

دخل عليه بشار يوما فصاح به: «اخرج عني لعنك الله. و الله لا يظلني و إياك سقف أبدا». فلما خرج قال: «ويحه! ما صغر الله أحد تصغير هذا الفاجر. و الله إني عبدالله و ابن أمته».

و يقول عن المغيرة بن سعيد: «لعن الله المغيرة بن سعيد. لعن الله يهودية كان يختلف اليها يتعلم منها الشعر و الشعبذة و المخاريق. فوالله ما نحن إلا عبيد، خلقنا الله و اصطفانا، ما نقدر علي ضرر و لا نفع إلا بقدرته... و لعن الله من قال فينا ما لا نقول في أنفسنا».

و يقول (عليه السلام): «من قال إننا أنبياء فعليه لعنة الله و من شك في ذلك فعليه لعنة الله».

و ينبه الأذهان علي دسائس خصوم الشيعة بالاختلاق عليهم فيقول: «إنا أهل بيت صادقون لا نعدم من يكذب علينا عند الناس. يريد أن يسقط صدقنا بكذبه علينا».

و يقول لخيثمة: «أبلغ شيعتنا أننا لا نغني من الله شيئا، و أنه لا ينال ما عندالله إلا بالعمل، و ان أعظم الناس يوم القيامة حسرة من وصف عدلا ثم خالفه الي غيره...».

و هي مقولات لا تترك مجالا لدعاوي المغالين في جعفر الصادق و آبائه و بنيه من الائمة (عليهم السلام)، و تنفي عنهم ما ادعوه من علم الغيب، فلا يعلم الغيب إلا الله. كما تجعل الأئمة مجعل البشر، و هي آراء أبيه و جده.

سأل سائل جده زين العابدين (عليه السلام): متي يبعث علي؟ فأجاب: «يبعث - و الله - يوم القيامة، و تهمه نفسه» أي انه يحاسب يوم الحساب كما يحاسب غيره.

و أما تعبير الأحلام فالصادق (عليه السلام) يري أنها (لو كانت كلها تصدق كان الناس كلهم



[ صفحه 161]



أنبياء، ولو كانت كلها تكذب لم يكن فيها منفعة، بل كانت فضلا لا معني لها. فكانت تصدق أحيانا لينتفع بها الناس في مصلحة يهتدي لها، أو مضرة يحذر منها. و تكذب كثيرا لئلا يعتمد عليها كل الاعتماد).

فرؤي الأنبياء حقائق من هدي النبوة. أما رؤي الآخرين فأصداء أفكار تتحرك في باطنهم؛ منها ما يصدقه الواقع و منها ما يكذبه.

روي هشام بن الحكم: كان بمصر زنديق يبلغه عن أبي عبدالله (الامام الصادق) أشياء. فخرج الي المدينة ليناظره فلم يصادفه و قيل له انه خارج بمكة. فخرج الي مكة، و نحن مع أبي عبدالله، فصادفنا في الطواف، و كان اسمه عبدالملك، و كنيته أبو عبدالله. فضرب كتفه كتف أبي عبدالله... فقال له أبو عبدالله: فمن هذا الملك الذي أنت عبده... من ملوك الأرض أو من ملوك السماء؟ و أخبرني عن ابنك عبد إله السماء أم عبد إله الأرض. قل ما شئت تخصم... اذا فرغت من الطواف فائتنا.

فلما فرغ أتاه الزنديق فقعد بين يديه... قال أبوعبدالله: أيها الرجل! ليس لمن لا يعلم حجة من يعلم. و لا حجة للجاهل... يا أخا مصر إن الذين يذهبون اليه و يظنون انه الدهر، ان كان الدهر يذهب بهم لم لا يردهم؟ و ان كان يردهم لم لا يذهب بهم؟ - يا أخا مصر لم السماء مرفوعة و الأرض موضوعة؟ لم لا تنحدر السماء علي الأرض؟ لم لا تنحدر الأرض فوق طبقاتها؟ و لا يتماسكان و لا يتماسك من عليها؟

قال الزنديق: أمسكهما الله ربهما و سيدهما... فآمن الزنديق...

فقال: اجعلني من تلامذتك... فقال: يا هشام بن الحكم! خذه اليك. فعلمه هشام. فصار يعلم أهل الشام و أهل مصر الإيمان.

و يروي هشام (ان زعيم الديصانية و فد علي مجلس الامام فقال له: دلني علي معبودي و لا تسألني عن اسمي. فإذا غلام له صغير في كفه بيضة يلعب بها... فقال: يا ديصاني. هذا حصن مكنون له جلد غليظ. و تحت الجلد الغليظ جلد رقيق. و تحت



[ صفحه 162]



الجلد الرقيق ذهبة مائعة و فضة ذائبة... فلا الذهبة المائعة تختلط بالفضة الذائبة. و لا الفضة الذائبة تختلط بالذهبة المائعة. فهي علي حالها، لم يخرج بها مصلح فيخبر عن صلاحها. و لا دخل فيها مفسد فيخبر عن فسادها. و لا يدري أللذكر خلقت أم للأنثي. تنفلق عن مثل ألوان الطواويس. أولا تري لها مدبرا؟

فأطرق الديصاني ثم قال: أشهد ان لا إله إلا الله وحده لا شريك له. و ان محمدا عبده و رسوله. و أنك إمام و حجة من الله علي خلقه. و انا تائب مما كنت فيه.

قصد اليه في مجلسه ذات يوم نفر من المعتزلة يطلبون اليه بيعة «محمد بن عبدالله» النفس الزكية. فطلب اليهم أن يختاروا واحدا منهم ليناظره. فاختاروا زعيم المعتزلة عمرو بن عبيد. و ظاهر ان تاريخ ذلك المجلس كان معاصرا لرفض الامام الصادق (عليه السلام) أن يبايع يوم الأبواء قبل قيام الدولة العباسية سنة 133. فلقد كان عمرو بن عبيد من أنصارها، له صلة خاصة بالمنصور، و اشتهر عنه أنه لم يبايع محمدا و قال انه لم يختبر عدله، و ربما كان ذلك المجلس في إثر مقتل الوليد بن يزيد سنة 126، أو فترة الحروب الأخيرة لبني مروان، التي قامت علي أثرها الدولة العباسية.

قال عمرو: قتل أهل الشام خليفتهم و ضرب الله بعضهم بقلوب بعض و شتت أمرهم، فنظرنا فوجدنا رجلا له دين و عقل و مروءة و هو محمد بن عبدالله بن الحسن. فأردنا أن نجتمع معه فنبايعه، و قد أحببنا أن نعرض ذلك عليك، فإنه لا غناء لنا عنك لفضلك.

قال الصادق (عليه السلام): إنا نسخط اذا عصي الله. فإذا أطيع الله رضينا. أخبرني يا عمرو: لو أن الأمة قلدتك أمرها فملكته بغير قتال و لا مؤنة فقيل لك و لها من شئت، كنت تولي؟

قال عمرو: كنت أجعلها شوري بين المسلمين.

قال الصادق: بين كلهم؟



[ صفحه 163]



قال: نعم.

قال: قريش و غيرهم؟

قال عمرو: العرب و العجم.

قال الصادق: يا عمرو! أتتولي أبابكر و عمر أم تتبرأ منهما؟

قال: أتولاهما.

قال الصادق: يا عمرو إن كنت رجلا تتبرأ منهما فإنه يجوز الخلاف عليهما. و ان كنت تتولاهما فقد خالفتهما. فقد عمد عمر الي أبي بكر فبايعه و لم يشاور أحدا. ثم ردها أبوبكر عليه و لم يشاور أحدا. ثم جعلها عمر شوري بين ستة فأخرج منها الأنصار. ثم أوصي الناس بشي ء. و ما أراك ترضي به أنت و لا أصحابك.

قال عمرو: و ما صنع؟

قال الصادق (عليه السلام): أمر صهيبا أن يصلي بالناس ثلاثة أيام، و ان يتشاور أولئك الستة ليس فيهم أحد سواهم إلا ابن عمر يشاورونه و ليس له من الأمر شي ء. و أوصي من بحضرته من المهاجرين و الأنصار إن مضت الثلاثة و لم يفرغوا و لم يبايعوا أن يضرب أعناق الستة. و ان اجتمع أربعة قبل أن يمضي ثلاثة أيام و خلفا اثنان أن يضرب أعناق الاثنين. أفترضون بهذا فيما تجعلون من الشوري في المسلمين؟

قال: لا.

قال الصادق: أرأيت لو بايعت صاحبك الذي تدعو اليه ثم اجتمعت لكم الأمة و لم يختلف منهم رجلان. أفمضيتم الي المشركين؟

قال: نعم.

قال الصادق (عليه السلام): فتفعلون ماذا؟

قال عمرو: ندعوهم الي الاسلام فإن أبوا دعوناهم الي الجزية.

قال الصادق: فإن كانوا مجوسا و عبدة النار و البهائم و ليسوا أهل الكتاب؟

قال عمرو: سواء...

و بعد محاورة في شأن الجزية و الصدقات أقبل علي عمرو و الناس و قال: «اتق الله



[ صفحه 164]



يا عمرو. و أنتم أيها الرهط فاتقوا الله. فإن أبي حدثني و كان خير أهل الأرض و أعلم بكتاب الله و سنة رسول الله أن رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال: «و من ضرب بسيفه و دعاهم الي نفسه و في المسلمين من هو أعلم منه فهو ضال متكلف».


پاورقي

[1] عبدالكريم بن أبي العوجاء هو خال معن بن زائدة الشيباني أحد قواد بني مروان، و كبير من كبار الولاة لأبي جعفر المنصور. و هو الذي أنقذ أباجعفر من الموت يوم الرواندية و أبلي - و أهله بنو شيبان - أعظم البلاء في الدفاع عن بني العباس. و لما قدم ابن أبي العوجاء للقتل للزندقة سنة 161 قال: «لن يقتلوني. لقد وضعت أربعة آلاف حديث أحللت فيها الحرام و حرمت الحلال» لكن علماء الجرح و التعديل فطنوا اليها جميعا و استبعدوها.


پرهيزگاري


عبادت و اطاعت خدا از معرفت برمي خيزد و معرفت هر كه بيشتر باشد، عبادت و پرهيزش نيز بيشتر از ديگران است. آن حضرت كه در علم و معرفت سرآمد همگان بود، در عبادت و اخلاص مانند نياكان پاكش در اوج قله كمال بود.

مالك بن انس، فقيه و امام بزرگ اهل سنت در توصيف حضرت صادق عليه السلام مي نويسد:



[ صفحه 26]



من پيوسته به حضور حضرت صادق عليه السلام مشرف مي شدم. بيشتر اوقات حضرت تبسم بر لب داشت، ولي چون نامي از رسول خدا صلي الله عليه و آله برده مي شد، رنگش متغير و كبود و گاهي زرد مي شد. مدت زمان زيادي نزد او مي رفتم و او را در يكي از سه حال مي ديدم: يا در حال نماز بود يا روزه داشت و يا مشغول قرائت قرآن بود. هرگاه از رسول خدا صلي الله عليه و آله حديث نقل مي كرد، با طهارت بود. از زاهدان و عابداني بود كه خشيت از خدا وجودشان را فراگرفته بود.... [1] .

عبدالحليم جندي از عالمان معاصر اهل سنت از مالك بن انس روايت مي كند:

يك سال با او حج به جا آوردم. وقتي سوار بر مركب، براي احرام مهيا شد، هر چند خواست لبيك بگويد، صدا در گلويش قطع شد و نزديك بود از مركب به زير افتد. عرض كردم: اي پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله (در احرام) ناگزير نخست بايد لبيك بگويي. فرمود: چگونه لبيك بگويم، مي ترسم خداي عزوجل بفرمايد: «لا لبيك و لا سعديك...». [2] .

پيوسته در طاعت خدا بود و عزت را در عبادت و طاعت خداي مي جست. همواره اين دعا را بر لب داشت كه: «اللهم اعزني بطاعتك؛ خدايا! مرا به طاعت خود عزيز گردان.» [3] همچنين به ديگران مي فرمود: «هيچ زاد و توشه اي برتر از تقوا نيست و چيزي نيكوكارتر از سكوت و كم حرفي نيست». [4] .


پاورقي

[1] نك: ابوزهره، الامام الصادق عليه السلام، ص 77. به نقل از: مدرك خطي در دارالكتب مصر.

[2] الامام الصادق عليه السلام، ص 212.

[3] تهذيب الكمال، ج 5، ص 90.

[4] همان.


آداب زيارت


زيارت نمودن اولياء الله بعد از رحلت آنان، همانند هنگام حياتشان داراي آدابي است. زيارت افراد در زمان حيات آنان بايد با حضور و خشوع، رعايت وقار و آرامش و ادب همراه باشد.

زيارت بعد از رحلت نيز مشتمل بر آدابي است كه شخص زائر براي بهره وري و برخوردار شدن از پاداش بيشتر، آنها را رعايت نمايد. محمد بن مكي شهيد اول (رضوان الله عليه) در اين راستا تحقيق ارزنده اي دارد كه برخي آنها را يادآوري مي نماييم. وي آداب زيارت را اين گونه شرح مي دهد:

1- زائر، پيش از وارد شدن به مشهد مشرف رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و فاطمه زهرا (و هر امام معصوم ديگر) نخست بايد غسل زيارت نمايد.

2- هنگام وارد شدن، با طهارت باشد.

3- با خضوع و خشوع و وقار وارد شود.



[ صفحه 39]



4- لباس هاي نو و تميز بپوشد.

5- در هنگام ورود در كنار در ورودي بايستد و دعاي اذن دخول را قرائت كند.

6- در هنگامي كه روحيه وي آماده و خاشع است وارد شود، اگر از اين حالت برخوردار نيست، صبر كند تا چنين حالتي براي وي فراهم شود.

7- هنگام ورود با پاي راست وارد شود.

8- هنگام بيرون آمدن با پاي چپ بيرون بيايد.

9- در صورت امكان هر چه نزديك ضريح شود، بهتر است.

10- در صورت امكان ضريح را ببوسد.

11- از جهت روبروي مزار وارد شود، در حالي كه زائر پشت به قبله قرار دارد.

12- بعد از فراغ از زيارت طرف راست آنگاه طرف چپ صورت را بر ضريح نهاده و خداي سبحان را به صاحب قبر سوگند دهد تا شفاعت وي را نصيب زائر گرداند؛ بر دعا اصرار بورزد، آنگاه در كنار سر مزور رو به قبله ايستاده و دعا بخواند.

13- در زيارت حضور زائر كنار مزار كافي است؛ لكين مستحب است زيارت نامه هاي رسيده را قرائت نمايد.

14- بعد از تلاوت زيارت نامه دو ركعت نماز زيارت (اگر زيارت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم در روضه نبوي و اگر ساير امامان است) در كنار سر مزور انجام دهد. و اگر اين نماز را در مسجدها نيز بخواند، صحيح است.

15- بعد از خواندن نماز زيارت، دعاهايي كه رسيده درمورد هر كدام بخواند و يا هر دعايي كه خودش مي خواهد و خير و سعادت دنيا و آخرت در آن است بخواند، كه در اين موقعيت دعا سريع مستجاب مي شود.



[ صفحه 40]



16- مقداري قرآن قرائت نموده و به صاحب مزار هديه نمايد كه اين اقدام تعظيم مزور به حساب مي آيد.

17- در تمام حالات با حضور قلب باشد، گناهان خويش به خاطر آورده و استغفار و توبه نمايد.

18- احترام و تكريم خادمان و متصديان حرم و مساعدت در رفع نيازهاي آنان نمايد.

19- مراجعه مكرر به زيارت مزور تا هنگامي كه در آن مكان ماندگار است، نمايد.

20- در نوبت آخر تشرف به حرم با مزور وداع نمايد و اميد بازگشت مجدد داشته باشد.

21- حالت زائر بعد از زيارت بايد با پيش از آن تفاوت كند؛ زيرا زيارت اوليا در صورت قبول شدن باعث ريزش گناهان است.

22- بعد از انجام زيارت سريع از حرم بيرون برود كه باعث تعظيم و نيز علاقه بيشتر براي بازگشت مي باشد.

23- به نيازمنداني كه در آن مكان اظهار نياز مي كنند، صدقه پرداخت نمايد؛ كه اين رفتار در آنجا پاداش دو چندان خواهد داشت.

24- بوسيدن ضريح در نزد شيعه سنت است، ليكن در صورت تقيه انجام ندادن آن بهتر است.

25- انجام سجده ي شكر به درگاه خداي سبحان به خاطر اين كه زيارت مزور نصيب زائر نموده، مطلوب و صحيح است.

26- اگر هنگامي كه نماز جماعت برپاست وارد حرم شد، ابتدا نماز را همراه جماعت برگزار نمايد، آنگاه به زيارت مشغول شود. و نيز اگر اول وقت نماز وارد حرم مي شود اول نماز جماعت را به جاي آورده، آنگاه



[ صفحه 41]



زيارت انجام دهد. و اگر در غير اين اوقات است ابتدا زيارت، آنگاه نماز را انجام دهد. اگر در هنگام زيارت نماز جماعت برپا شد، سريع خود را همراه نماز جماعت كند. (بر اين اساس صحيح نيست در هنگام نمازهاي واجب كه در مشاهد برپا مي شوند، كسي مشغول زيارت يا كار ديگر باشد).

27- در صورت ازدحام حرم، بهتر است آنان كه به زيارت موفق شده اند جاي خود را به تازه واردها واگذار كنند. [1] .


پاورقي

[1] دروس، ج 2، ص 22.


تقيه خوفيه


1. حسن بن زيد بن علي از حضرت امام صادق عليه السلام، از پدرش نقل مي نمايد: رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم مكرراً مي فرمود: «لا ايمان لمن لاتقية له؛ كسي كه تقيه نكند، داراي ايمان نيست.» و مي فرمود: خداي تعالي فرموده: «الا أن تتقوا منهم تُقاة» [1] .

نبي اكرم صلي الله عليه وآله وسلم ذيل كلامش لزوم تقيه را مطرح نموده و جهت بيان آن، متمسك به آيه 28 سوره آل عمران شده اند، كه خداوند فرموده: فقط در مورد ترس از محذور و به خاطر دفع ضرر، تقيه خوفيه نماييد و در ظاهر باكفار دوستي و همبستگي كنيد.

2. حضرت صادق عليه السلام مي فرمايد: «استعمال التقية لصيانة الاخوان فان كان هو يحمي الخائف فهو من اشرف خصال الكرام؛ عمل به تقيه، براي حفظ برادران ايماني است. و اگر عمل مذكور بيمناكي را از هراس رهانده و حفظ نمايد، شريف ترين علائم كرم و بزرگواري است.» [2] .

3.شيخ طوسي مسنداً از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده: «عليكم بالتقية فانه ليس منا من لم يجعلها شعاره و دثاره مع من يأمنه لتكون سجيته مع من يحذره [3] ؛ مواليان ما! هميشه ملازم با تقيه باشيد. همانا كسي كه در حال ايمني و نزد افراد بي آزار تقيه را شعار و لباس خود ننمايد تا عادت او شده و در مورد خوف و نزد ستمكار فراموش نكند، از ما نيست.»

در اين روايت، امام صادق عليه السلام شيعيان خود را دستور به تمرين وظيفه تقيه مي فرمايد تا در مورد خوف و پيش آمد ناگهاني، به طور طبيعي مهياي انجام وظيفه باشند.


پاورقي

[1] وسائل الشيعه، كتاب امر به معروف، باب 24.

[2] همان، باب 28.

[3] همان، باب 24.


رهبران دعوت


اين دعوت نخست از سوي علويان آغاز شد. دقيقا نخستين اقدام از سوي ابوهاشم يعني «عبدالله بن محمد حنفيه» صورت گرفت كه صف شورشيان را نظم بخشيد و افرادي را به زير پرچم خويش گرد آورد. مانند: «محمد بن علي بن عبدالله بن عباس» «معاوية بن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب» «عبدالله بن حارث بن نوفل» اين سه تن به هنگام وفات بر بالين فرزند محمد حنفيه حاضر شدند و او نيز آنان را از جريان كار انقلابيون آگاه ساخت.

پس از مرگ «معاوية بن عبدالله» فرزندش عبدالله نيز مدعي وصايت از سوي پدر گرديد. وي معتقداني گرد خود جمع آورده بود كه پنهاني قايل به امامتش بودند و اين بود تا روزي كه به قتل رسيد.

اما «محمد بن علي» (پدر ابراهيم و سفاح و منصور) بسيار زيرك و كاردان و شيطان صفت بود. همين كه به وسيله ي ابوهاشم انقلابيون را شناسائي كرده تمام نيروي خود را به كار برد تا با زيركي در آنان نفوذ كرده همه را به زير سلطه ي خويش درآورد و نگذارد كه به معاويه بن عبدالله يا فرزندش نزديك شوند.

محمد بن علي به فرستادگان مي گفت: كوفه و اطراف آن شيعه ي علي و فرزندان وي هستند. بصره و اطراف آن عثماني هستند. اهل جزيره حروريه ي مارقه (خوارج) مي باشند. اهل شام جز آل ابي سفيان و بني مروان كس ديگر را نمي شناسند و با بني هاشم عداوتي راسخ دارند و جهل ايشان متراكم است. و اما مكه و مدينه، محبت ابوبكر و عمر بر ايشان غالب است. لكن بر شماست كه از اهل خراسان غافل نشويد. آنجا مردمي بسيار و چابكاني آشكارند، آنجا سينه هايي سالم و دلهايي فارغ موجود است، هنوز مردم را هواپرستي و دنياپرستي پراكنده نكرده و ديانت



[ صفحه 31]



سرگرم نساخته است. [1] .


پاورقي

[1] معجم البلدان/ ج 2/ ص 412 - مجالس المؤمنين / ص 25.


قرار گرفتن در جايگاه پرسشگر


امام صادق (عليه السلام) در برابر شبهاتي كه زنادقه ايجاد مي كردند، به جاي بحث و استدلال هاي پيچيده، با طرح سئوالاتي ساده و بيدار كننده، مخاطب را به عجز مي كشاند و اين همان چيزي است كه در شيوه مناظرات حضرت ابراهيم (عليه السلام) در برخورد با نمرود مشاهده مي شود.


و من حكمه


لا يصلح من لا يعقل [1] و لا يعقل من لا يعلم. و سوف ينجب من يفهم. و يظفر من يحلم. و العلم جنة. و الصدق عز. و الجهل ذل. و الفهم مجد [2] و الجود نجح. و حسن الخلق مجلبة للمودة. و العالم بزمانه لا تهجم عليه اللوابس [3] و الحزم مشكاة الظن [4] و الله ولي من عرفه و عدو من تكلفه. و العاقل غفور و الجاهل ختور [5] و ان شئت أن تكرم فلن. و ان شئت أن تهان فاخشن. و من كرم أصله لان قلبه. و من خشن عنصره غلظ كبده [6] و من فرط تورط [7] و من خاف العاقبة تثبت فيما لا يعلم. و من هجم علي أمر بغير علم جدع أنف نفسه. [8] و من لم يعلم لم يفهم. و من



[ صفحه 258]



لم يفهم لم يسلم. و من لم يسلم لم يكرم. و من لم يكرم تهضم. و من تهضم كان ألوم [9] و من كان كذلك كان أحري أن يندم. ان قدرت أن لا تعرف فافعل. و ما عليك اذا لم يثن الناس عليك. و ما عليك أن تكون مذموما عند الناس اذا كنت عند الله محمودا، ان أميرالمؤمنين عليه السلام كان يقول: «لا خير في الحياة الا لأحد رجلين: رجل يزداد كل يوم فيها احسانا و رجل يتدارك منيته بالتوبة» ان قدرت أن لا تخرج من بيتك فافعل و ان عليك في خروجك أن لا تغتاب و لا تكذب و لا تحسد و لا ترائي و لا تتصنع و لا تداهن. صومعة المسلم بيته يحبس فيه نفسه و بصره و لسانه و فرجه. ان من عرف نعمة الله بقلبه استوجب المزيد من الله قبل أن يظهر شكرها علي لسانه.

ثم قال عليه السلام: كم من مغرور بما أنعم الله عليه. و كم من مستدرج بستر الله عليه. و كم من مفتون بثناء الناس عليه. اني لأرجو النجاة لمن عرف حقنا من هذه الأمة الا [ل] أحد ثلاثة: صاحب سلطان جائر. و صاحب هوي. و الفاسق المعلن. الحب أفضل من الخوف. و الله ما أحب الله من أحب الدنيا و والي غيرنا و من عرف حقنا و أحبنا فقد أحب الله. كن ذنبا و لا تكن رأسا. قال رسول الله صلي الله عليه و آله: من خاف كل لسانه [10] .



[ صفحه 259]




پاورقي

[1] رواها الكيني [لا يفلح من لا يعقل].

[2] المجد: العز و الرفعة. النجح: الفوز و الظفر.

[3] اللبس: الشبهة، أي لا تدخل عليه الشبهات.

[4] المشكاة: كوة غير نافذة، و أيضا ما يوضع فيها المصباح.

[5] ختور: ختر - ختورا: خبث و فسد. و الختر: الغدر و الخديعة.

[6] غلظ كبده: قسا قلبه. العنصر: الأصل.

[7] تورط: أوقع نفسه في ورطات المهالك لتقصيره في طلب الحق و فعل الطاعات.

[8] جدع أنف نفسه: أي ذل نفسه.

[9] أي يظلم و يغضب.

[10] تحف العقول: ص 356.


پيكار بزرگ


از طرف ديگر يوسف بن عمر تجمع نيروهاي ضد اموي را پيرامون زيد مرتبا به هشام گزارش مي داد. هشام كه از اين امر به وحشت افتاده بود، دستور داد يوسف بي درنگ به سپاه زيد حمله برد و اين انقلاب را هر چه زودتر سركوب كند.



[ صفحه 44]



نيروهاي طرفين بسيج شدند و جنگ سختي در گرفت. زيد با كمال دلاوري و شجاعت مي جنگيد و پيروان خود را به ايستادگي و پايداري دعوت مي كرد. جنگ تا شب طول كشيد، در اين هنگام تيري از جانب دشمن به پيشاني زيد اصابت كرد و در آن فرو رفت. زيد كه بر اثر اصابت تير نمي توانست به جنگ ادامه دهد و از طرف ديگر عده اي از يارانش را در جنگ از دست داده بود و عده ي ديگر متفرق شده بودند، ناگزير دستور عقب نشيني صادر كرد.


وسعت نظر اولياي خدا در عبادت


امثال بنده كه در مراتب پايين تري از ايمان هستيم، بايد از خدا بخواهيم توفيق دهد كه واجباتمان را انجام دهيم و محرمات را ترك كنيم؛ ولي بايد بدانيم خداوند بندگاني دارد كه افق ديدشان بسيار بالاتر از اينها است. محاسباتي دارند كه با ما فرق مي كند؛ كساني هستند كه اصلا مرتكب حرام نمي شوند و اگر هم لغزشي از آنها سر بزند در مكروهات و مشتبهات است. اينها نگران آن نيستند كه كار حرامي كرده اند يا نه، بلكه به دنبال آن هستند كه ببينند آيا كار لغوي كرده اند يا نه. آنها سعي مي كنند حتي كاري كه براي آخرتشان هم بي فايده است انجام ندهند، تا چه رسد به كاري كه مضر است.

ما فكر مي كنيم دايره ي واجبات و مستحبات محدود است، و بيش تر اعمال ما مباح مي باشد - مانند نفس كشيدن، نگاه كردن، غذا خوردن و خوابيدن - ولي صرف نظر از اين كه همين ها هم با عناوين ثانوي ممكن است واجب يا حرام باشند؛ اگر بدانيم چه تكاليفي به عنوان ثانوي داريم، خواهيم ديد كه اگر تمام عمرمان را هم صرف واجبات كنيم، وقت كم مي آوريم. براي مثال، اگر ما طلبه ها توجه كنيم كه چه وظايفي داريم و شبهاتي را كه در مسايل اعتقادي براي ديگران مطرح مي شود، بايد پاسخ دهيم، آن گاه به اين نتيجه خواهيم رسيد كه اگر 24 ساعتمان را هم صرف مطالعه و تحقيق كنيم باز هم كم است، چه رسد به اين كه بخواهيم ميلياردها انسان عالم را، كه به معارف اهل بيت عليهم السلام نياز دارند، هدايت كنيم. ما موظفيم اين معارف را به همه ي مردم دنيا برسانيم، اين امانتي است



[ صفحه 34]



در دست ما، و قرآن مي فرمايد: ان الله يأمركم أن تؤدوا الأمانات الي أهلها؛ [1] ؛ خدا به شما فرمان مي دهد كه امانت ها را به صاحبانش برسانيد. اگر به اين تكاليف توجه داشته باشيم، خواهيم فهميد كه اصلا جايي براي مستحبات هم باقي نمي ماند، چه رسد به مباحات.

كساني كه افق ديد بالاتري دارند اگر هم فرصتي براي انجام مستحبات داشته باشند، به هر كار ديگري غير از واجب و مستحب كه دست بزنند از آن استغفار مي كنند. حرام كه جاي خود دارد، آنها حتي از مشتبه و مكروه هم استغفار مي كنند؛ زيرا خدا دوست ندارد انسان اهل لغو باشد: و الذين هم عن اللغو معرضون. [2] اين گونه افراد وقتي شب محاسبه مي كنند و مي بينند در طول روز كار حرامي مرتكب نشده اند، خيالشان راحت مي شود، اما حساب مي كنند چند كار لغو از آنها سرزده است. اين افراد محاسبه شان بيش تر از اين جهت است كه كدام كار را انجام داده اند كه اگر انجام نمي دادند ضرري به آخرتشان نمي رسيد؛ چه نگاهي كرده اند، چه سخني گفته اند، كدام صدا را شنيده اند،... كه اگر هم انجام نمي شد مشكلي براي آخرتشان پيش نمي آمد. نگراني بيش تر از اين است كه چرا اين قبيل كارها را انجام داده اند و وقتشان را صرف كاري نكرده اند كه حتما سود داشته باشد.


پاورقي

[1] نساء (4)، 58.

[2] مؤمنون (23)، 3.


انتخاب راه دشوارتر


اكنون امام در ميان اين دو راه، كدام را انتخاب خواهد كرد؟ شك نيست كه راه نخست، راه فداكاري است؛ ولي رهبر مسلكي كه شعاع تأثير عمل او نه تنها دايره ي محدود زمان خودش، بل سراسر عمر تاريخ را در بر مي گيرد، كافي نيست فداكار باشد؛ بلكه علاوه بر آن بايد ژرف نگر و دورانديش و پرحوصله و سخت با تدبير نيز باشد... و اين همه، شرايطي است كه راه دوم را براي امام حتمي و قطعي مي سازد. و امام علي بن الحسين دومين راه را كه بسي دشوارتر و حوصله گيرتر و قهرمانانه تر بود، برگزيد و سرانجام نيز جان بر سر آن نهاد. (سال 95 هجري)


انگيزه ابن تيميه در گرايش به تجسم


قبل از ورود به اصل موضوع، لازم است به اين پرسش پاسخ داده شود كه انگيزه



[ صفحه 43]



گرايش ابن تيميه به تجسم به عنوان يك عالم ديني چيست؟ و چگونه ممكن است كسي كه حشر و نشرش با قرآن و حديث است، بگويد خداوند داراي مكان و قابل رؤيت و متشكل از اعضايي مانند اعضاي يك انسان است؟

در پاسخ اين سؤال مي گوييم: همان گونه كه در صفحات گذشته مطرح گرديد، يكي از آفات و خطرهاي بزرگ براي هر مذهب و مكتب، كج فهمي ها و تندروي ها و برداشت هاي غلط و انحرافي و احياناً عُجب و غرورها است.

و يكي از نمونه هاي بارز اين كج انديشي هاي ديني در ابن تيميه و طرز تفكر او در مسأله توحيد و خداشناسي و بعضي از فتاواي فقهي وي متبلور گرديده است و در اعتقاد ابن تيميه به جسماني بودن خداوند، دو عامل مؤثر بوده و دو علت سبب گرايش وي به اين عقيده و بينش گرديده است:

يكي عدم شناخت صحيح از جهان هستي و ديگر جمود بر ظواهر الفاظ است.

زيرا كلمات و گفتارهاي ابن تيميه نشانگر اين است كه او از جهان هستي شناخت صحيح نداشته و مانند ماديون، در جهان هستي به جز طبيعت و امور مادي و جسماني، به چيزي قائل نبوده و به بيان ديگر وي چيزي خارج از «ماوراء الطبيعه» را قبول نداشته است و اگر مي بينم براي اعتقاد خويش درباره توحيد، به منقولات تمسك جسته و با ظاهر بعضي از آيات و احاديث استدلال نموده است، اين حركت در واقع براي توجيه و تعليل اين عقيده دروني و بيان اين مكنون باطني او بوده است.

گرچه اين جهت در پيدايش عقيده ابن تيميه نسبت به تجسيم، مورد توجه نويسندگان قرار نگرفته و در شرح حال و علت گرايش او به جسماني بودن خدا، فقط مورد دوم را مطرح نموده اند، ولي اين موضوع در لابلاي كلمات او گاهي با اشاره و كنايه و گاهي به صراحت مطرح و به مادي و جسماني بودن همه موجودات جهان هستي اصرار ورزيده و آنچه را كه خارج از دايره ماده و طبيعت مي باشد انكار نموده است:

او در پاسخ گفتار علامه درباره اوصاف خداوند: «انه غير مرئي ولا مدرك بشيء



[ صفحه 44]



من الحواس لقوله تعالي لاتدركه الابصار هو يدرك الابصار و هو اللطيف الخبير» [1] چنين مي گويد «و اما اثبات موجود قائم بنفسه لايشار اليه و لايكون داخل العالم و لاخارجه فهذا مما يعلم العقل استحالته و بطلانه بالضرورة» [2] يعني اثبات هر موجودي كه به خود قائم باشد اما قابل اشاره نباشد و در درون و بيرون جهان هم نباشد چيزي است كه عقل بطلان و محال بودن آن را به روشني درك مي كند.

و اين گفتار ابن تيميه دقيقاً همان است كه مادي ها و كساني كه به ماوراء طبيعت قائل نيستند در رد و انكار خدا مي آورند، چيزي كه نه با چشم مي توان ديد و نه قابل لمس است و نه داراي رنگ و بو است عقل از پذيرش آن امتناع دارد (دقت شود!)


پاورقي

[1] خدا قابل رؤيت و قابل درك با هيچ يك از حواس نيست زيرا خداوند مي فرمايد چشم ها او را نمي بيند ولي او همه چشم ها را مي بيند.

[2] منهاج السنه، ج1، ص218، چاپ بولاق مصر طبع اول.


عبدالله بن جعفر بن ابي طالب


قبر فرزند جعفر طيار، برادرزاده و داماد علي (عليه السلام) كنار قبر عمويش عقيل واقع است. گويند وي بخشنده ترين عرب بوده و در سن نود سالگي؛ يعني در سال هشتاد هجري در مدينه از دنيا رفت. [1] در «باب الصّغير» دمشق نيز قبري به او منسوب است كه با توجه به



[ صفحه 290]



اسناد و قرائن، ايشان در مدينه به خاك سپرده شده اند. [2] .


پاورقي

[1] دو تن از فرزندان وي، كه از زينب (عليها السلام)، دختر علي (عليه السلام) بودند در واقعه حرّه در مدينه به شهادت رسيدند و فرزند ديگرش، عون در كربلا به همراه امام حسين (عليه السلام) شهيد شد.

[2] ر. ك. به: تاريخ و اماكن سياحتي و زيارتي سوريه تأليف نگارنده اين سطور، نشر مشعر، چاپ 1374.


كثير النواء كثير بن النوا ابواسماعيل


92- عن أبي بصير قال: أبوجعفر عليه السلام يقول: ان الحكم بن عتيبة و سلمة و كثير بن النوا و اباالمقدام و التمار - يعني: سالما - أضلوا كثيرا ممن ضل من هؤلاء الناس.

و انهم ممن قال الله: و من الناس من يقول آمنا بالله و باليوم الآخر و ما هم بمؤمنين.

و انهم ممن قال الله: و اقسموا بالله جهد ايمانهم يحلفون بالله انهم لمعكم.

حبطت اعمالهم. فأصبحوا خاسرين [1] .

93- عن أبي بصير قال: ذكر أبوعبدالله عليه السلام كثير النوا و سالم بن أبي حفصة و اباالجارود.



[ صفحه 96]



فقال عليه السلام: كذابون مكذبون كفار عليهم لعنة الله.

قال: قلت: - جعلت فداك -: كذابون قد عرفتهم.

فما معني مكذبون؟!

قال عليه السلام: كذابون. يأتونا فيخبرون انهم يصدقونا.

و ليسوا كذلك.

و يسمعون حديثنا فيكذبون به [2] .

94- عن أبي بكر الحضرمي قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: اللهم اني اليك من كثير [3] النوا بري ء [4] في الدنيا و الآخرة [5] .

95-(قال الامام الصادق عليه السلام لأبي بصير بعد أن حدثه بحديث) اني خشيت ان تذهب فتخبر كثيرا [6] فيشهرني بالكوفة.

اللهم اني اليك - من كثير [7] - بري ء في الدنيا و الآخرة [8] .

96- روي عن سدير أن كثير النوا دخل علي أبي جعفر عليه السلام. و قال: زعم المغيرة بن سعيد ان معك ملكا يعرفك الكافر من



[ صفحه 97]



المؤمن؟! [9] .

فلما خرج.

قال عليه السلام: ما هو الا خبث الولادة.

و سمع هذا الكلام جماعة من اهل الكوفة.

قالوا: لو ذهبنا حتي نسأل عن كثير.

ف له خبر سوء.

قالوا: فمضينا الي الحي الذي هو فيه [10] .

فدللنا علي [11] عجوز صالحة.

فقلنا لها: نسألك عن أبي اسماعيل؟!

قالت: كثير؟!

قلنا: نعم.

قالت: تريدون أن تزوجوه؟!

قلنا: نعم.

قالت: لا [12] تفعلوا. فأن امه قد وضعته في ذلك البيت. رابع اربعة من الزنا.

و اشارت الي بيت من بيوت الدار [13] .

97-عن حنان بن سدير قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام و جماعة من اصحابنا.



[ صفحه 98]



فذكر كثير النواء [14] .

قال: - و بلغه عنه أنه ذكره بشي ء - [15] .

فقال لنا أبوعبدالله عليه السلام: اما انكم ان سألتكم عنه وجدتموه انه لغية [16] .

فلما قدمنا الكوفة. سألت عن منزله؟!.

فدللت عليه.

فأتينا منزله.

فأذا دار كبيرة.

فسألنا عنه؟!

فقالوا: في ذلك البيت عجوزة كبيرة قد أتي عليها سنون كثيرة.

فسلمنا عليها و قلنا لها:نسألك عن كثير النواء؟

قالت: و ما حاجتكم الي أن تسألوا عنه؟!.

قلت: لحاجة اليه نعلمه.

قالت لنا: ولد في ذلك البيت.

ولدته امه سادس ستة من الزنا [17] .



[ صفحه 99]



98- قال جابر: كنا عند الباقر عليه السلام - نحوا من خمسين رجلا - اذ دخل عليه كثير النواء - و كان من المغيرية [18] .

فسلم. و جلس ثم قال: ان المغيرة بن عمران - عندنا بالكوفة - يزعم أن معك ملكا يعرفك الكافر من المؤمن. و شيعتك من اعدائك.

قال عليه السلام: ما حرفتك!؟

قال: ابيع الحنطة.

قال عليه السلام: كذبت.

قال: و ربما ابيع الشعير.

قال عليه السلام: ليس كما قلت. بل تبيع النوي [19] .

قال: من اخبرك بهذا؟!

قال عليه السلام: الملك الذي [20] يعرفني شيعتي من عدوي.

لست تموت الا تائها.

قال جابر الجعفي [21] : فلما انصرفنا [22] الي الكوفة ذهبت في جماعة نسأل عن كثير.

فدللنا علي عجوز.



[ صفحه 100]



فقالت: مات تائها منذ ثلاثة ايام [23] .



[ صفحه 101]




پاورقي

[1] تفسير العياشي - عليه الرحمة -: ج1 ص326.

[2] اختيار معرفة الرجال / رجال الكشي: ص230.

[3] روي عن محمد بن يحيي قال: قلت لكثير النواء: ما اشد استخفافك بأبي جعفر عليه السلام؟

قال: لأني سمعت منه شيئا لا احبه ابدا.

سمعته يقول: (ان الارض السبع تفتح بمحمد و عترته (اختيار معرفة الرجال: ص242).

[4] في نسخة: ابرء (نقلا عن هامش المصدر).

[5] اختيار معرفة الرجال / رجال الكشي: ص241.

[6] في نسخة: كثير النوا.

[7] في نسخة: كثير النوا.

[8] اختيار معرفة الرجال: ص242.

[9] أي: قال ذلك علي سبيل الانكار و الاستبعاد.

[10] في نسخة: هو فيهم.

[11] في نسخة: فدللنا الي.

[12] في نسخة: فلا.

[13] الخرائج و الجرائح: ج2 ص710 و711.

[14] قال محمد بن ادريس - عليه الرحمة -: هذا كثير النوا الذي تنسب البترية - من الزيدية - اليه. لانه كان ابتر اليد (مستطرفات السرائر: ص42).

[15] أي: أن كثير النواء ذكر الامام الصادق صلوات الله تعالي عليه بشي ء منكر أو نسب اليه عليه السلام كذبا أو انه تجاسر علي الامام عليه السلام أو انكر معجزاته أو ولايته التكوينية أو التشريعية أو سعة علمه أو احاطته بالغيب أو تصرفه عليه السلام في عالم الكون و الملكوت أو شي ء آخر لا يليق بساحة الامام المعصوم عليه السلام المقدسة.

[16] أي: المخلوق من الزنا و الحرام.

[17] مستطرفات السرائر: ص42.

[18] المغيرية: اصحاب المغيرة بن سعيد العجلي الذي ادعي امامة محمد بن عبدالله بن الحسن - النفس الزكية - و زعم انه حي لم يمت.

[19] في كشف الغمة: النوا.

[20] في كشف الغمة: الملك الرباني يعرفني شيعتي من عدوي.

[21] في كشف الغمة: قال جابر: فلما.

[22] في كشف الغمة: انصرفت.

[23] الخرائج و الجرائح: ج1 ص275 و276 و كشف الغمة: ج2 ص143 ف علي طبق هذا الخبر مات كثير النوا في زمن الامام الباقر صلوات الله تعالي عليه فيكون الحديث مناسبا ان يدرج في جزاء اعداء الامام الباقر عليه السلام اذ يعد كثير من اعداء الامام الباقر عليه السلام.

و لكن يستفاد من ظاهر الاحاديث التي ذكرت - سابقا - انه كان يعيش في زمن الامام الصادق عليه السلام اللهم الا أن يقال ان اسم كثير مشترك بين شخصين كان احدهما في زمن الامام الباقر عليه السلام و الآخر في زمن الامام الصادق عليهماالسلام. صدر من كل منهما مثل ما صدر من الآخر من السوء و الاساءة الي ساحة المعصوم عليه السلام. و يحتمل ايضا أن كثيرا عاش في زمن الامامين عليهم السلام.


جعفر ايها الصديق 20


عندما يحطم الخنزير القابع في الأعماق قيوده و سلاسله، فلن يبقي أمام الإنسان سوي الاختباء بعيدا، لن يبقي منه أثر له سوي أهاب باهت لصورة بشرية مشوهة، سوف تفقد العينان صفاءهما الفطري ليحل مكانهما بريق مخيف و سوف يتخلي القلب عن دفئه ليتحول إلي كتلة من الرصاص.

لقد تحول «ابن البربرية» إلي وحش كاسر يدمر كل من يقف في طريقه.

المدينة ما تزال خائفة تترقب، فالجبار لما يزل يبحث عن محمد بن عبدالله و عن أخيه؛ و قد أعيا الكلاب البحث عنهما.

انطوي ثلث من الليل، الشرطة تجوب الأزقة و تقتحم منازل لم تغف بعد.

اشتدت ظلمة الليل و بدت النجوم عيونا ترقب ما يجري في



[ صفحه 102]



الأرض المظلمة حتي إذا طلع الفجر جاءت الكلاب مسعورة تنبح ثمانية رجال، سبعة شباب و شيخا طاعنا في السن.

وقف النمرود يستعرض اسراه بغيظ.

هتف الشيخ ببسالة:

- ما هكذا عاملنا اسراكم يوم بدر.

برقت في الذاكرة بيعة قديمة، ما تزال تطارده تقض مضجعه، تسلب من عينيه حلاوة النوم، تتحول إلي كابوس يطارده عبر الليالي.

أشرقت الشمس... غمرت المدينة بالأضواء و سري دف ء ناعم في البيوت؛ و قد أزفت ساعة الرحيل، الظل الثقيل ينحسر عن المدينة، غير أنه سرق معه الشمس فالمدينة زمهرير.

و تهامس الناس بأخبار مقلقة. لقد أخذ الجبار معه ثمانية من ذرية الحسن، و رجلا من ذرية الحسين.

عبر الركب أرض الحجاز متوغلا في الصحراء من تخوم العراق.

و في واحة علي الطريق و قد غمر الظلام صعيد الأرض و أضني المسافرين السفر، تسلل فارسان كانا يتبعان ركبا فيه أبوهما و أبناء عمومتهما.

زحفا في الظلام بين حنايا الرمال الناعمة إلي حيث حشر ثمانية



[ صفحه 103]



رجال من ذرية الحسن، كان هم محمد و إبراهيم إنقاذ أبيهما، همس محمد و قد آلمه منظر أبيه و هو ينوء بالسلاسل و بثمانين من السنين:

- يا أبت! يقتل رجلان من آل محمد خير من أن يقتل ثمانية..

أجاب الشيخ و قد اشتعلت في أعماقه ثورة:

- ان منعكما الجبار أن تعيشا كريمين فلا يمنعكما أن تموتا كريمين. ليس هناك من خيار سوي الثورة، انها ميراث الحسين إلي أبناء أخيه.

لقد وجه ابن البربرية نفسه فجأة فوق العرش، فنظر إلي الحضيض الذي كان يزحف فيه فرآه هاوية سحيقة مالها من قرار.. من أجل هذا راح يتشبث بالعرش بالصولجان، و رأي نفسه إذا سعل اهتز القصر و مادت الأرض بأهلها، فقال و قد نفخ الشيطان في روعه:

- انما أنا سلطان الله في الأرض.

و جاءت الكلمات تنضح علوا في الأرض و فسادا لكأنها أصداء بعيدة لكلمات قيلت قبل عشرات القرون في «منف» عندما صدح «منفتاح» علي شطآن النيل:

- أنا ربكم الأعلي.

و يوم قال النمرود في بابل:



[ صفحه 104]



- أنا أحيي و أميت.

وصل الركب قرية صغيرة تدعي «بغداد»، حيث يمرق دجلة تتدافع أمواجه كشريط من التاريخ؛ في الأرض التي نبتت فيها النخيل كرموش حورية غافية؛ عندما يصب نهرا «بطاطيا» و «الصراة».

و هكذا و مضت في ذهن النمرود أن يبني جنته، ستكون لها أسوار شاهقة و أبواب و بروج مشيدة.



[ صفحه 105]




مسئولين با معرفت


در زمان امامت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام شخصي به نام نجاشي استاندار و حاكم اهواز و فارس بود و از مردم ماليات زيادي مي گرفت.

يكي از اهالي اهواز كه ماليات سنگيني پرداخت كرده بود، حضور امام صادق عليه السلام آمد و اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! نجاشي از مردم ماليات بسياري مي گيرد، گرچه من ماليات خود را پرداخته ام ولي برايم خيلي مشكل و سخت است.

و با توجه به اين كه او شخصي مسلمان و متدين و از ارادتمندان و پيروان شما است، اگر ممكن است نامه اي برايش بنويس تا رعايت حال مرا بنمايد؟

لذا امام جعفر صادق عليه السلام نامه اي براي نجاشي بدين مضمون نوشت:

«بسم اللّه الرّحمن الرّحيم، سرّ أخاك يسرّك اللّه...»، برادرت را خوشحال كن تا خداوند متعال تو را خوشحال نمايد.

مرد اهوازي نامه حضرت را گرفت و سپس تحويل نجاشي داد، چون نجاشي نامه را خواند آن را بوسيد و بر چشم نهاد و آن گاه گفت: اي مرد! خواسته ات چيست؟

اهوازي گفت: مأموران شما ماليات زيادي برايم تعيين كرده است و پرداخت آن براي من مشكل است، گرچه آن را پرداخته ام.

نجاشي پرسيد: مگر ماليات دريافتي از تو چه مقدار بوده است؟ جواب داد: مقدار ده هزار درهم.

نجاشي دستور داد كه آنچه از او گرفته اند، باز پس دهند و پس از آن به آن مرد گفت: آيا اكنون راضي و خوشحال شدي؟

اظهار داشت: بلي، جانم به فدايت.

آن گاه نجاشي دستور داد تا يك حيوان سواري و يك كنيز پيش خدمت، همچنين يك دست لباس كامل نيز به او داده شود.

سپس مرد اهوازي به شهر مدينه منوره آمد و جريان نجاشي را براي امام صادق عليه السلام تعريف كرد و حضرت بسيار شادمان و مسرور گرديد.

اهوازي گفت: ياابن رسول اللّه! گويا شما هم شاد و خوشحال گشته اي؟

حضرت صادق آل محمد صلوات اللّه عليهم اجمعين فرمود: بلي، قسم به خداوند بي همتا! پيامبر خدا نيز از اين كار خوشحال مي باشد. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: ج 47، ص 370، ح 89، اختصاص شيخ مفيد: ص ‍ 260.


وصية الامام الصادق


الي ولده الامام الكاظم عليه السلام:

عن أحد أصحاب جعفر بن محمد عليهماالسلام قال: دخلت علي جعفر، و موسي ولده بين يديه، و هو يوصيه بهذه الوصية، فكان مما حفظت منه أن قال: يا بني، اقبل وصيتي واحفظ مقالتي، فانك ان حفظتها تعش سعيدا و تمت حميدا، يا بني انه من رضي بما قسم له استغني، و من مد عينه الي ما في يد غيره مات فقيرا، و من لم يرض بما قسم الله له عزوجل اتهم الله في قضائه، و من استصغر زلة نفسه استعظم زلة غيره، يا بني من كشف حجاب غيره انكشفت عورات بيته، و من سل سيف البغي قتل به، و من احتفر لأخيه بئرا سقط فيها، و من دخل السفهاء حقر، و من خالط العلماء وقر، و من دخل مداخل السوء اتهم.

يا بني اياك أن تزري بالرجال فيزري بك، و اياك و الدخول فيما لا يعنيك فتذل لذلك، يا بني قل الحق لك أو



[ صفحه 92]



عليك...، يا بني كن لكتاب الله تاليا و للسلام فاشيا، و بالمعروف آمرا، و عن المنكر ناهيا، و لمن قطعك واصلا، و لمن سكت عنك مبتدئا، و لمن سألك معطيا، و اياك و النميمة فانها تزرع الشحناء في قلوب الرجال، و اياك و التعرض لعيوب الناس فمنزلة المتعرض لعيوب الناس بمنزلة الهدف، يا بني اذا طلبت الجود فعليك بمعادنه، فان للجود معادن، و للمعادن أصولا، و للأصول فروعا، و للفروع ثمرا، و لا يطيب ثمر الا بفرع، و لا فرع الا بأصل، و لا أصل ثابت الا بمعدن طيب، يا بني اذا زرت فزر الأخيار، و لا تزر الفجار؛ فانهم صخرة لا ينفجر ماؤها، و شجرة لا يخضر ورقها، و أرض لا يظهر عشبها. [1] .


پاورقي

[1] أعيان الشيعة: 2 / 528، طبعة 2001.


من مواعظه و حكمه


و اهتم الامام زين العابدين عليه السلام كأشد ما يكون الاهتمام بوعظ الناس، و قد أثرت عنه كثير من المواعظ وعظ بها أصحابه، و أهل عصره، و هي لا تزال حية تضع العبر أمام الناس، و تحذرهم من الغرور و الطيش، و تدعوهم ألي سبيل الحق و الصواب، كما أثرت عنه بعض الحكم الخالدة التي تهدف الي توازن الانسان في سلوكه، و ازدهار شخصيته، و نعرض لبعض ما روي عنه في ذلك.


احتفاف القراء به


و احتف القراء بالامام زين العابدين، و كانوا لا يفارقونه فقد كانوا يكتسبون منه العلوم و المعارف و الآداب، و تحدث سعيد بن المسيب عن مدي ملازمتهم للأمام يقول: ان القراء كانوا لا يخرجون الي مكة حتي يخرج علي بن الحسين، فخرج و خرجنا معه الف راكب [1] .


پاورقي

[1] البحار 2 / 83.


اما پاسخ پرسش چهارم و توضيح روايت احول از آيت الله خويي


رواياتي است در انتقاد از زيد و آيت الله خويي - قدس الله روحه - همه ي آنها را جمع كرده كه در مجموع، نه روايت است. آيت الله خويي هشت روايت از آنها را با سند و راويان و ضعف دلالت



[ صفحه 225]



تضعيف كرده و تنها روايت نهم را كه احول [1] از زيد روايت كرده پذيرفته كه خلاصه ي آن اين است:

زيد او را (احول را) به ياري خود دعوت مي كند. او مي گويد: اگر پدرت سجاد يا برادرت امام باقر دعوت مي كردند مي پذيرفتم و اگر تو امام بودي قبول مي كردم و چون امام نيستي هر كه با تو آيد هلاك مي شود و تازه اگر در روي زمين امام نباشد و تو قيام كني و آن وقت كسي تو را ياري كمك كند، مساوي است با آن كسي كه همراهيت نكرده!

زيد در جواب احول گفت: ابوجعفر! من با پدرم بر سر يك سفره مي نشستم. او پاره گوشت چرب را برايم لقمه مي كرد و اگر داغ بود برايم سرد مي كرد. حال چه طور ممكن است او در رفع گرمي آتش دوزخ بر من دلسوزي نكرده باشد؟! روش دينداري را (يعني اعتقاد به امامت برادرم محمد باقر و واجب الاطاعه بودنش را) به توگفته و به من نگفته؟!

عرض كردم: قربانت شوم! چون از آتش دوزخ به تو دلسوزي كرده خبر نداده است زيرا مي ترسيد كه نپذيري و گرفتار دوزخ شوي. ولي به من خبر داده كه اگر بپذيرم نجات يابم و اگر نپذيرم به دوزخ رفتن من باكي بر او نباشد زيرا هرچه باشم فرزند او نيستم. پس به من فرموده بدون دستور حجت خدا، يعني برادر تو امام باقر (ع)، دست به كاري نزنم و به جنگ بني اميه نروم. سپس پرسيدم: فدايت شوم! شما افضليد يا انبيا (ع). گفت: انبيا افضلند. گفتم: يعقوب به يوسف مي گويد: پسرم! خواب خود را به برادرانت نگو زيرا به تو حسد مي برند و خيانت مي كنند چرا يعقوب به خود برادران نگفت خيانت نكنند و اين مطلب را كتمان كرد. همين پدرت هم مسئله را از برادران كتمان كرده زيرا ترسيده كه عمل نكني. وقتي سخن به اينجا رسيد، زيد گفت: اكنون كه چنين گويي [2] به خدا سوگند، دوست شما (يعني امام صادق) در مدينه به من خبر داد كه من كشته مي شوم و در كناسه ي كوفه به دارم مي زنند و خبر داد كه نزدش كتابي است ه كشتن و به دار رفتن من در آن نوشته شده است.

احول گويد: من به حج رفتم و گفت و گوي خود را با زيد به امام صادق عرض كردم. امام فرمود: از هر طرف راه را به روي او بستي و نگذاشتي به راهي قدم بردارد. [3] .

آيت الله العظمي خويي - قدس الله روحه - درباره ي اين روايت مي فرمايد: از جهت سند قوي است جز آن كه دلالت آن به قدح و ذم زيد بسته به اين است كه بگوييم زيد جز به خودش، به وجود حجت و امامي اعتراف و اقرار نداشته است و اگر از نظر زيد، امامي واجب الاطاعه



[ صفحه 226]



وجود داشت پدرش به او مي گفت، و احول در جواب به او گفته كه پدرت به تو شفقت و محبت داشته، يعني تو را از مسئله ي امامت با خبر نكرده است. اين توجيه و برداشت احول از زيد كه «پدرم لقمه را براي من سرد مي كرد..»، چه طور ممكن است فاسد و بي ربط است. چگونه ممكن است كسي همچون احول كه به مقام امامت عارف بوده اين نسبت را به امام سجاد بدهد كه حضرتش از روي دلسوزي و محبت به زيد او را از مسئله مهم امامت آگاه نساخته است؟

آيا امكان دارد امام از روي محبت مسئله امامت را از زيد پنهان كند؟ و اگر حقيقت را به وي مي گفت، آيا به راستي زيد - العياذ بالله - نمي پذيرفت كه امام بعد از امام سجاد كيست تا از معاندين مي شد؟ و اگر چنين بود چگونه ممكن است زيد با اين عناد مورد محبت و شفقت امام باشد؟

معناي صحيح اين است كه روايت، ناظر به اين نيست بلكه مراد از روايت اين است كه چون زيد از احول ياري خواست و احول هم از شخصيت هاي مهم بود، همراهي او با زيد باعث تقويت نهضت او مي شد. لذا او از ياري كردن زيد امتناع كرد و همراهي نكردنش با زيد را چنين توجيه كرد كه خروج بايد با امام واجب الاطاعه باشد و اگر قيام كند هلاك مي شود و آن كه تخلف ورزد نجات مي يابد!

نيز بايد توجه داشت كه به دليل تقيه و موقعيت زمان، براي زيد ممكن نبود كه به احوال بفهماند قيام وي به اذن امام است زيرا اين از اسرار مگو بود. بدين جهت زيد ناچار مي شد به نحو ديگري براي احول دليل آورد و آن دليل را اين گونه بيان كرد كه: چه طور ممكن است پدرم تو را به معالم دين آگاه سازد ولي مرا از آن بي خبر بگذارد، با آن علاقه اي كه به من داشته است و در اين جمله به احول فهمانيد كه من كار خلاف مرتكب نمي شوم و من هم مي دانم كه كارها بايد به دستور امام باشد (يعني بدون دستور امام صادق نباشد). البته زيد نمي توانست اين مطلب را فاش گويد، چون انتشار آن خطري جدي براي امام صادق بود. لكن احول از جواب زيد سر در نياورد. لذا گفت: امام به تو شفقت داشته كه به تو خبر نداده است ولي به من شفقت نداشته. پس به من گفته كه بي اذن امام خروج جايز نيست.

زيد متوجه شد كه احول مقصود او را درك نكرده، متحير بود كه چگونه به او جواب بدهد كه با مصلحت و احتياط موافق باشد. ناچار از راه ديگري وارد شد كه او را قانع سازد. به او گفت: تو كه اين طور از وظيفه ي شرعي دم مي زني، بدان كه صاحب و مولاي تو امام صادق در مدينه به من خبر داده كه من كشته خواهم شد و در كناسه ي كوفه به دارم خواهند زد. [4] و اين جمله صراحت دارد به اينكه من از امام صادق اجازه دارم.



[ صفحه 227]




پاورقي

[1] محمد بن علي بن لقمان بجلي كوفي صيرفي معروف به مؤمن طاق كه از ثقات اصحاب امام صادق و امام كاظم بود. بلكه به گفته ي برخي از علماي رجال وي از اصحاب امام سجاد و امام باقر هم بوده و از آنها روايت كرده. كنيه ي او ابوجعفر و لقب او احول است. طاق قلعه اي ساست در طبرستان (ريحانةالادب، ج 4، ص 103، مؤمن طاق).

[2] يعني آيا دستور امام و حجت خدا را به رخ من مي كشي؟.

[3] اصول كافي، ج 1، ص 225 - 224.

[4] معجم الرجال، ج 7، ص 355 - 354.


دوري از حرام هاي خداوند


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در پاسخ به سوال از مرد پارسا، فرمودند: آن كه از حرام هاي خداوند عزوجل پرهيز كند. [1] .


پاورقي

[1] كافي: 2/ 77 / 8. 21642.


حكايت آدم و حوا در تورات


در تورات كه كتاب آسماني يهوديان دنيا است، قصه حضرت آدم و حوا چنين نقل شده است:

خدا حضرت آدم و حوا را به بهشت برد و به آنها گفت: از نعمت هاي اينجا استفاده كنيد و فقط از اين درخت دوري كنيد. اگر از ثمره ي اين درخت بخوريد فورا مي ميريد.



[ صفحه 50]



آنها ابتدا از آن درخت نخوردند، اما بعد شيطان نزد آنها رفت و گفت: چرا از ثمره ي اين درخت نمي خوريد؟ گفتند: چون خدا فرموده است نخوريد. گفت: آيا مي دانيد چرا خدا شما را از خوردن ثمره اين درخت منع كرده است؟ گفتند: خدا فرموده اگر از ثمره اين درخت بخوريد مي ميريد. شيطان گفت: خير، چنين نيست. اين درخت، درخت معرفت است و خدا چون خودش معرفت دارد و نمي خواهد ديگران معرفت پيدا كنند، به شما اجازه ي خوردن ميوه هاي اين درخت را نداده است. اكنون شما لخت و عور هستيد عورت شما پيدا است و اين عيب است، اما چون معرفت نداريد نمي فهميد. اگر از ميوه ي اين درخت بخوريد مي فهميد. آنها نيز از ميوه ي آن درخت خوردند و پس از آن به يكديگر نگاه كردند و گفتند: چرا ما اين چنين هستيم؟ چرا عورتمان پيدا است؟ و بدين ترتيب درك و معرفت پيدا كردند. خدا نيز فرمود: حال كه از ثمره ي آن درخت خورديد بهشت ديگر جاي شما نيست.

نتيجه اين داستان اين است كه العياذ بالله خدا به آدم و حوا دروغ گفت، اما شيطان راست گفت. خدا نمي خواست آنها بفهمند كه لخت بودن عيب است و نمي خواست معرفت پيدا كنند، اما شيطان حقيقت را براي آنها روشن ساخت! اين حرفها و بدعتها در حال حاضر به عنوان دين در دنيا مطرح است.



[ صفحه 51]




بالاترين عبادت


انسان مي خواهد به وسيله ي عبادت، خدا را بشناسد و در مقابل عظمت او كوچكي كند و از اينكار نتيجه بگيرد. يعني روح خود را تقويت كند، نفس خويش را تزكيه نمايد، هميشه خدا را به خاطر داشته باشد، با اطاعت و فرمانبرداري او خود را سعادتمند سازد و از نافرماني او احتراز جويد. پس خود معرفت به خدا و خضوع نسبت به او كه اين همه آثار و نتايج را به دنبال دارد، اساس بندگي است.

افضل العبادة العلم بالله و التواضع له. [1] .

بالاترين عبادت شناختن خدا و تواضع براي اوست.


پاورقي

[1] تحف. ص 364.


سخني درباره ي عمر بن عبدالعزيز


################

پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 7، ص 71؛ الكامل، ج 4، ص 201. اينان در واقع، شوراي نگهباني بودند كه تمام خلافكاريها و اعمال خلاف شرع او را پوشش ديني مي دادند و به آن رنگ دين مي زدند.

[2] خصال شيخ صدوق، ج 1، ص 82، ط قم؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج 2، ص 293؛ روضة المتقين، ج 13، ص 184، ط كوشانفر.

[3] در انتساب كتاب مزبور به غزالي اختلاف است، ولي ذهبي كه از اعلام اهل سنت است در كتاب ميزان الاعتدال (ج 1، ص 232، ط مصر) و ابن حجر عسقلاني در كتاب لسان الميزان (ج 2، ص 215) و سبط بن جوزي در تذكرة الخواص (ص 36) وجرجي زيدان در كتاب آداب اللغة العربية (ج 3، ص 98) به طور قطع آن را از تأليفات غزالي دانسته اند.

[4] «الشجرة المرة لا تنبت الا مرا». اصل مطلب را مرحوم سيد حيدر آملي در كتاب الكشكول فيما جري علي آل الرسول (ص 156) آورده است.

[5] رساله ي جاحظ درباره ي بني هاشم، جمع آوري سندولي، ص 91.

[6] قرب الاسناد عبدالله بن جعفر حميري، ص 72، ط نجف.

[7] بحار، ج 23، ص 76، نقل از محاسن برقي.

[8] بحار، ج 11، ص 97 نقل از اعلام الدين.

[9] تاريخ يعقوبي، ج 3، صص 49 و 50، ط حيدريه ي نجف.

[10] همان مأخذ، ص 52.

[11] پدر عمر، عبدالعزيز پسر مروان حكم بود كه پيغمبر صلي الله عليه و آله او را طرد و لعن فرمود و مادرش ام عاصم دختر عاصم پسر عمر بن خطاب بود. در نتيجه، اين نانجيب از دو سوي ارث مي برد!.

[12] مروج الذهب، ج 2، ص 171، ط نجف و ج 3، صص 189 و 190، ط دار الاندلس بيروت.

[13] مائده / 45.

[14] نساء / 14.

[15] مؤمنون / 46.

[16] نازعات / 37 - 39.

[17] انعام / 68.

[18] تنقيح المقال مامقاني، ج 2، ص 119.


حيوان شناسي


گويند: ابوالفتح كشاجم در كتاب «مصايد و مكارد» آورده كه روزي امام جعفر (ع) از ابوحنيفه نعمان پرسيد: نظريه و عقيده ي تو درباره كسي كه در حال احرام دندان آهوئي را بشكند چيست؟

نعمان پاسخ داد: در اين باره چيزي نمي دانم. پس امام جعفر (ع) «در حالي كه او را مخاطب ساخته بود فرمود: با اين همه هوش و ذكاوت هنوز نمي داني كه دندان هاي آهو رباعي نيست بلكه ثنايا و دو گانه [1] است.



[ صفحه 94]



آشنائي به اين قبيل موارد نوعي خدمت در ترويج دين است زيرا به وسيله آن اشتباه و خطا و اختلاف بين افراد در دعوي آشكار مي شود و طرز دادن ديه و تعيين حقوق مردم ميسر مي گردد. و كسي كه با فقه و حقوق سر و كار دارد بايد موارد دروغ و ناروا و موقعيت پرداخت ديه و حق و حقيقت را به خوبي درك كند و تشخيص دهد. و تنها براي ابوحنيفه كافي بود كه همين علم را از امام جعفر (ع) فراگرفت و به بحث و تحقيق درباره ي علوم مربوط به انسان و حيوان پرداخت و موارد ديگري را با آن سنجيد و مقايسه كرد.

ابوحنيفه در اين كار اكراهي نشان نمي داد و معترف بود كه نزد امام جعفر (ع) تعليم گرفته و از او كسب دانش كرده است. اگر هم خيال اقرار و اعتراف نداشت فكري بيهوده و بي مورد بود زيرا در كتاب خراج ابي يوسف مسائل بسياري به اسناد از امام صادق (ع) نقل شده و بدون ترديد ابي يوسف بيشتر مسائل را در كتاب خود از قول ابوحنيفه نعمان ذكر كرده است.



[ صفحه 95]




پاورقي

[1] وفيات الاعيان جلد 1 ص 292- حياة الحيوان جلد 2 ص 103.


دعاي حضرت امام صادق


از جمله فرمايشات حضرت در مقام دعا:

«كان عليه السلام يقول: اللهم انك بما انت له اهل من العفو اولي بما انا له اهل من العقوبه؛ بارالها! گذشت و بخشش از گناهان من سزاوارتر از كيفر دادن من است.» [1] .

فرمود: كسي كه تو را محترم شمارد تو نيز او را گرامي بدار و اگر كسي تو را بي احترامي كند تو خود را محترم شمار و به آن بي احترامي مكن.


پاورقي

[1] همان مدرك، ص 418.


سيرت و اخلاق امام ششم


اسرار دروني آدمي از اخلاق بيرون او هويدا است و اخلاق بيروني مظهر اسرار دروني انسان است و لذا با توجه به صورت قضاوت در سيرت مي كنند و علم قيافه شناسي هم از همين جا سرچشمه گرفته.



[ صفحه 34]



شهامت در بيان و صداقت لهجه و جسارت در بيان مكنونات نمونه از صدق و صفاي خانه دل است و به عكس ريا و مكر و خدعه و مسامحه و مجامله و باري به هر جهت كردن نمونه كدورات طبيعت است.

هر چه در قلب ظاهر شود مانند كليد برق است كه فوري شمع خارج را روشن كند هر بارقه ي بر صفحه دل وارد مي شود بدون درنگ زبان را به حركت درمي آورد و گاهي اين رابطه بي سيم به قدري قوي است كه بي موقع هم خاطره دروني بر حركت لساني غالب و به تنهائي به سخن گفتن مي پردازد - و شاعر اديب گفته است.



ثوب الريا يشف مما تحته

فاذا التحفت به فانك عار



صاحبان اخلاق فاضله داراي سرائر پارسائي و پرهيزكاري و صاحب نفوس زاكيه اي مي باشند آنها همواره مراقب نفوس خود هستند كه پيرامون فتنه و فساد نمي گردند بلكه از آشوب و ماجراجوئي مادي جلوگيري مي كنند.



و مهما تكن عند امري من خليقه

و ان خالها تخفي علي الناس تعلم



سنن و آداب خوش خلقي و سازش با افكار عمومي در كشف حقايق و راز امور عامل مؤثري است.



طبعي به هم رسان كه بسازي به عالمي

يا همتي كه از سر عالم توان گذشت



ولي قهرا صاحبان فضايل نفساني محسود معاصرين واقع مي شوند و حقد و حسد امري است كه چهره زيباي درخشان آنها را مي پوشاند.

حضرت امام جعفرصادق عليه السلام داراي سيرت عاليه و ضمير روشن به نور الهي بود او چنان بود كه مي نمود و چنان نمود كه بود ملاقات هاي با مردم و علماي يهود و نصاري ديدار خلفا و علماء مذاهب مختلفه و سخنان آنها شاهد صدق كلام است او در جمله اهل البيت بود كه طيب و طاهر و منزه از هر لوث پليدي بود در علم و دانش قرآن ناطق و درياي متلاطم و اقيانوس مواج علم و هنر بود صورتش چون سيرتش منور و پرتوافشان و انديشه اش با عملش راهبر هدايت و ارشاد افكار عمومي بود او داراي نفس قدسي و قدرت اجتهاد و استنباط و مفسر و مبين كامل قرآن و مصلح اخلاق و سيرت مردم مسلمان بود.


تصرف خدا


ديگر آنكه انسان كارهائي كه مي كند كجا مي كند؟ در حالي است كه خدا هست يا نيست اگر بگوئيد خدا نيست كه كفر و عزل خداوند است زيرا خداوند همه جا به همه چيز احاطه و تسلط دارد اگر بگويند خداوند هست پس بنده به تصرف خدا كاري را انجام مي دهد نه به ميل و اراده خود پس فعل بنده و كار مردم به اجبار انجام مي شود - انتهي.

نگارنده گويد تمام اين دلايل جبريها پاسخ داده شده و همه رد شده است زيرا توهم و استدلال آنها سست بوده حقيقت غير از اين توهمات است و مخصوصا علم علت عصيان نيست علم به يك جرياني دليل وقوع آن جريان نيست من علم به طريق اتم شكني يا موشك سازي دارم يا علم حلوا پختن دارم علم من اتم نمي شكند و موشك نمي فرستد و كام كسي را هم شيرين نمي كند پس علم علت وقوع فعل نيست. چنانچه بعدا خواهيم گفت.

محقق طوسي پاسخ او را داد



اين نكته نگويد آنكه او اهل بود

زيرا كه جواب شبهه اش سهل بود



علم ازلي علت عصيان بودن

نزد عقلا ز غايت جهل بود



و اين پاسخ نظريه ما را هم تأييد مي كند در آنكه خيام اين شعر را نگفته بلكه خيامي شاعر بي مايه بوده چنين بياني كرده است.


لگاريتم


عبدالرحمن بن يونس صفدي در سال 399 يعني شش قرن پيش از جون نپر كه اروپائيان او را به عنوان مكتشف لگاريتم مي شناختند از لگاريتم استفاده كرده و اين فن رياضي را خوب مي دانستند و ابتكار آن را در دست داشته است ششصد سال بعد غربي ها بدان راه يافتند.


چرا امام صادق پيشنهاد سران قيام عباسي را رد كرد


موضوع ديگري كه در بررسي زندگاني امام صادق (ع) جلب توجه مي كند، خودداري امام از قبول پيشنهاد بيعت سران قيام عباسي با ايشان است. اگر به مسئله با نظر سطحي بنگريم شايد گمان كنيم كه انگيزه هاي مذهبي در اين نهضت اثري قوي داشته است، زيرا شعارهايي كه آنان براي خود انتخاب كرده بودند همه اسلامي بود، سخناني كه بر روي پرچمهايشان نوشته بودند همه آيات قرآن بود، و چنين وانمود مي كردند كه به نفع اهل بيت كار مي كنند و قصدشان اين است كه انتقام خونهاي بناحق ريخته شده اهل بيت پيامبر را از بني اميه و بني مروان بگيرند، آنان سعي مي كردند انقلاب خود را با اهل بيت ارتباط بدهند. اگر چه ابتدا اسم خليفه اي را كه مردم را به سوي او فرا مي خواندند، معلوم نكرده بودند، ولي شعارشان اين بود كه «الرضا من آل محمد (ص)» يعني براي بيعت با شخص برگزيد اي از خاندان محمد (ص) قيام كرده ايم.

مي گويند: ابو مسلم، در ميان اعراب نيز همراهان و ياران بسياري داشت. اينان هنگام بيعت با ابو مسلم سوگند مي خوردند كه در پيروي از كتاب خدا و سنت پيامبر و در فرمانبرداري از يك گزيده ناشناس كه از خاندان پيامبر است، استوار باشند و در پيروي از فرماندهان خويش انديشه و درنگ را جايز نشمارند و دستور آنها را بي چون و چرا به جاي آورند.

حتي سوگند مي خوردند كه اگر بر دشمن غلبه كنند جز به دستور اسلام و فرماندهان خويش دشمن را به هلاكت نرسانند. شعاري كه نشانه شناخت و حلقه ارتباط آنها بشمار مي آمد لباس سياه و علم سياه بود. اينان رنگ پرچم خود را به اعتبار اينكه پرچم پيامبر سياه بود، و قصد آنان باز گشت به دين پيامبر است، يا به نشانه آنكه قصدشان خونخواهي و سوگواري در عزاي خاندان پيامبر است، سياه قرار دادند. شايد هم مي خواستند خود را مصداق اخبار «ملاحم» معرفي كنند كه طبق آنها پديد آمدن علمهاي سياه از سوي خراسان نشانه زوال دولت جابران و تشكيل دولت حقه شمرده شده است [1] - [2] .

به هر حال ظاهر امر نشان مي داد كه قيام عباسيان، يك قيام عظيم با محتواي اسلامي است.


پاورقي

[1] درباره پرچم و جامه سياه آنان رجوع شود به: زرين كوب، عبدالحسين، دو قرن سكوت، ط 7، تهران، سازمان انتشارات جاويدان، ص 116- ابن اثير، الكامل في التاريخ، ج 10، ص 208- ابن كثير، البداية والنهايه، ط 1، بيروت، مكتبة المعارف، 1966 م، ج 10، ص 67.

[2] در ضمن روايات علائم ظهور، آمدن پرچمهاي سياه از جانب شرق، نشانه ظهور دولت حقه معرفي شده است ر.ك به: بحارالانوار، ج 52، ص 217-229 (باب علائم الظهور) - ارشاد مفيد، ص 357.


ياران حضرت صادق


اول: ابان بن تغلب (بفتح تاء و سكون غين و كسر لام) ابان بن تغلب از آل بكر بن وائل و از اهل كوفه به شمار مي رفته.

ابن داود در كتاب خود مي نويسد: ابان بن تغلب تعداد سي هزار حديث از حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله حفظ كرده بود.

محدث قمي در كتاب تحفة الاحباب مي نگارد: حضرت باقر آل محمد صلي الله عليه و آله به ابان بن تغلب مي فرمود: در مسجد مدينه بنشين و براي مردم فتوا بده! زيرا من دوست دارم كه در ميان شيعه ي من شخصي نظير تو ديده شود.

ابان بن تغلب در سنه ي (141) هجري از دنيا رفت. رحمة الله عليه.

دوم: بريد (بضم باء و فتح راء) ابن معاويه ي عجلي. حضرت صادق عليه السلام مي فرمود: اعلام و اوتاد دين چهار نفرند: 1- محمد بن مسلم 2- بريد بن معاويه 3- ليث بن بختري مرادي 4- زرارة بن اعين و...

اين چهار نفرند كه راجع به حلال و حرام نجباء امناء خدا به شمار مي روند اگر ايشان نبودند آثار نبوت منقطع و مندرس مي شد.



[ صفحه 176]



بريد بن معاويه در سنه ي (150) هجري وفات يافت.

سوم: ابوحمزه ي ثمالي (بضم ثاء) نام اين مرد با سعادت: ثابت بن دينار بود.

روايت شده كه وي دختركي داشت، آن دخترك به زمين افتاد و دستش شكست. وقتي دست او را به شخص شكسته بندي نشان داد وي گفت: دست اين دختر شكسته و بايد آن را ببنديم.

ابوحمزه پس از اينكه به حال دخترك خود رقت نمود گريست و در حق وي دعا كرد. همين كه آن شخص شكسته بند خواست دست آن دختر را ببندد ديد اثر شكستگي ندارد. بدست ديگرش نظر كرد ديد آن نيز عيبي ندارد، لذا گفت: دست اين دختر عيبي ندارد!!

چهارم: زرارة (بضم زاء) ابن اعين (بفتح همزه و سكون عين و فتح ياء) شيباني. مقام و منزلت اين مرد با سعادت بيش از آن است كه در اين كتاب نوشته شود. اهميت اين دانشمند را همين بس كه حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله درباره ي وي فرموده:

اگر زراره نبود جا داشت كه من بگويم: اخبار و احاديث پدرم (حضرت باقر عليه السلام) از بين مي رفت.

زراره در موقع شهادت حضرت صادق عليه السلام مريض بود و به فاصله ي دو ماه بعد از رحلت حضرت صادق از دنيا رفت.

پنجم: صفوان بن مهران اين صفوان رواياتي از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده است. وي همان كسي است كه شتران خود را براي سفر حج به هارون الرشيد كرايه داد.



[ صفحه 177]



موقعي كه به حضور حضرت موسي بن جعفر عليه السلام رسيد آن بزرگوار به او فرمود:اي صفوان! همه چيز تو نيكو و پسنديده است، فقط يكي از اعمال تو پسنديده نيست و آن اين است كه شتران خود را به هارون الرشيد كرايه مي دهي؟!

عرض كرد من شتران خود را به منظور سفر معصيت و لهو و لعب كرايه نمي دهم بلكه براي راه مكه است كه من كرايه مي دهم و از طرفي هم من خودم مباشر عمل نيستم بلكه غلامان من متصدي هستند.

امام كاظم فرمود: آيا كرايه ي شتران خود را از او طلبكار نيستي؟

صفوان گفت: چرا.

فرمود: آيا دوست نداري كه ايشان باقي باشند تا كرايه ي تو را بپردازند؟!

صفوان گفت: چرا.

فرمود: كسي كه بقاء ايشان را دوست داشته باشد از آنان خواهد بود و كسي كه از آنان باشد با ايشان در جهنم خواهد بود!!

صفوان رفت و كليه ي شتران خود را فروخت. همين كه هارون الرشيد از اين جريان آگاه شد به صفوان گفت: به خدا قسم اگر براي حسن صحبت و رفاقت تو نبود تو را مي كشتم.

ششم: مؤمن الطاق. نام اين مرد مجاهد: محمد بن علي بن نعمان است. مخالفين يعني اهل تسنن او را شيطان مي گفتند. وي در يكي از محله هاي كوفه كه آن را طاق المحامل



[ صفحه 178]



مي گفتند دكاني داشت.

در زمان اين مؤمن الطاق پول هاي قلبي (يعني پول هاي ساختگي كه خالص نبودند) پيدا شده بود، چون داخل آن پول ها مغشوش بود كسي آنها را تشخيص نمي داد ولي هر گاه آن پول ها بدست مؤمن الطاق مي رسيد، وي تشخيص مي داد بدين لحاظ بود كه مخالفين او را شيطان الطاق مي گفتند.

يك روز ابوحنيفه به مؤمن الطاق گفت: شما شيعيان برجعت (محمد و آل محمد صلي الله عليه و آله) اعتقاد داريد؟!

مؤمن الطاق گفت: آري.

ابوحنيفه گفت: پس مبلغ پانصد (500) اشرفي به من قرض بده تا موقعي كه به دنيا برگشتم به تو بپردازم.

مؤمن الطاق گفت: تو يك ضامن از براي من بياور كه هر گاه به دنيا برگشتي به صورت انسان خواهي بود تا من به تو پول بدهم، زيرا مي ترسم كه به صورت بوزينه برگردي و من نتوانم وجه خود را از تو وصول نمايم!!

موقعي كه حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله از دنيا رفت ابوحنيفه به مؤمن الطاق گفت: امام تو وفات كرد؟!

وي در جوابش گفت: آري امام من رحلت كرد ولي امام تو (كه شيطان است) تا روز قيامت نخواهد مرد.

قاضي نور الله در كتاب مجالس المؤمنين مي نگارد: يك روز ابوحنيفه با ياران خود در يكي از مجالس نشسته بود، در آن اثناء ديدند مؤمن الطاق از دور پيدا شد و متوجه ايشان گرديد. وقتي نظر ابوحنيفه به وي افتاد از روي تعصب و عناد به اصحاب خود گفت:



[ صفحه 179]



قد جائكم الشيطان.

يعني شيطان نزد شما آمد. همين كه مؤمن الطاق اين مقاله را شنيد و نزديك ايشان رسيد در جواب ابوحنيفه و يارانش اين آيه را تلاوت كرد.

انا ارسلناالشياطين علي الكافرين تؤزهم ازا

يعني ما شياطين را بر كافرين فرستاديم تا ايشان را بجنبانند يك نوع جنبانيدن مخصوصي (يعني آنان را بر عليه مسلمين تحريك نمايند)

هفتم: محمد بن مسلم. محمد بن مسلم مردي ثروتمند و عالي قدر بود.

زرارة نقل مي كند كه محمد بن مسلم و ابوكريبه نزد شريك رفتند تا درباره ي يك موضوعي شهادت دهند شريك به ايشان گفت: شما فاطميان و جعفريان هستيد (يعني شما از دوستان فاطمه ي زهراء و امام جعفر صادق عليهماالسلام هستيد).

وقتي محمد بن مسلم و ابوكريبه اين مقاله را شنيدند گريان شدند.

شريك گفت: چرا گريه مي كنيد؟!

گفتند: تو ما را به گروهي نسبت دادي كه معلوم نيست ايشان به علت نقصاني كه در وجود ما هست راضي باشند ما از شيعيان آنان باشيم و چنانچه تفضل كنند و بر ما منت نهاده ما را به بندگي بپذيرند منتي بر سر ما گذاشته اند.

شريك لبخندي زد و گواهي ايشان را نپذيرفت.

نگارنده گويد: محدث قمي در كتاب تحفة الاحباب مي نگارد: اين شريك همان كسي است كه مهدي عباسي او را به



[ صفحه 180]



انجام دادن يكي از سه موضوع مأمور نمود:

1- يا قضاوت كوفه را قبول كند.

2- يا مربي و مؤدب فرزندان وي شود.

2- يا اينكه يك مرتبه از غذاي مهدي عباسي بخورد.

شريك خوردن طعام وي را انتخاب نمود و يك مرتبه از غذاي مهدي عباسي خورد.

آن لقمه ي حرام به قدري در وجود شريك مؤثر واقع شد كه مقام قضاوت كوفه و پرورش و تأديب فرزندان مهدي عباسي را نيز پذيرفت. شريك همچنان به كار خود مشغول بود تا آن موقعي كه هادي او را از كار بر كنار كرد.

از محمد بن مسلم روايت شده كه گفت: من تعداد سي هزار (30000) حديث از حضرت باقر آل محمد و تعداد شانزده هزار (16000) حديث از حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله اخذ نمودم، (يعني ياد گرفتم)

محمد بن مسلم رحمه الله در سنه ي (50) هجري از دنيا رفت.

نگارنده گويد: چون ما راجع به نگاشتن اين كتاب نظر اختصار داريم از نوشتن شرح حال مابقي ياران حضرت صادق عليه السلام خودداري مي نمائيم و خوانندگان عزيز را به كتب مربوطه راهنمائي مي كنيم و در اينجا به مختصري از شرح حال دو نفر اكتفا خواهيم كرد: يكي اسماعيل بن محمد معروف به سيد حميري كه از مداحين اهل بيت به شمار مي رود و ديگري يكي از غلامان حضرت صادق عليه السلام؟



[ صفحه 181]



سيد حميري:

مسعودي در كتاب اثبات الوصيه مي نگارد: در يكي از سال ها كه امام حسن مجتبي عليه السلام پياده به مكه ي معظمه مشرف مي شد، پاي مباركش ورم كرد و غلام خود را فرستاد تا از آن شخص كه در جلو ايشان ديدار مي شود روغني بگيرد و...

آن مرد نزد حضرت امام مجتبي آمد و گفت: من دوست ندارم كه پول اين روغن را از شما بگيرم، ولي از شما تقاضا مي كنم كه دعا كني خدا پسر صحيح و سالمي به من نصيب نمايد كه شما خانواده را دوست داشته باشد، من از زوجه ي خود در آن ماهي كه بنا بود وضع حمل نمايد جدا شده ام.

حضرت مجتبي عليه السلام به وي فرمود: به منزل خود برگرد كه خداي رؤف خواسته تو را مرحمت كرد و يك پسر صحيح و سالمي كه دوست ما خانواده است به تو عطا فرمود. موقعي كه آن مرد به منزل خويش مراجعت كرد ديد زوجه اش وضع حمل كرده و پسري آورده.

روايت شده: آن پسري (كه به دعاي امام حسن) متولد شد همين سيد حميري بود كه پدرش از زمين حمير به طرف مكه آمد و پس از آن به سوي شهر خود مراجعت نمود.

شيخ طوسي در كتاب امالي از پدر حسين بن ابي الحرب روايت مي كند كه گفت: من در آن موقعي كه اسماعيل بن محمد حميري (به كسر حاء و سكون ميم و فتح ياء) [1] در حال جان دادن بود به عيادتش رفتم، پس از ورود ديدم گروهي از



[ صفحه 182]



همسايگانش كه عثماني بودند نزد او حضور دارند و سيد اسماعيل هم بسيار خوش صورت و در ميان بستر بود.

ناگاه ديدم نقطه ي سياهي در صورت سيد حميري ظاهر شد و به تدريج زياد شد تا اينكه تمام صورت او را فراگرفت. شيعياني كه نزد او بودند بسيار مغموم و نگران شدند ولي ناصبيان و عثماني ها مسرور و خوشحال گرديدند و زبان به ملامت و سرزنش گشودند.

چند لحظه اي بيش نگذشت كه ديدم لمعه ي سفيدي در صورتش هويدا شد و به تدريج رو به زيادي نهاد تا اينكه تمام صورتش سفيد و نوراني گرديد. آن گاه اين اشعار را در موقع نزع روان سرود:



1- كذب الزاعمون ان عليا

لن ينجي محبه من هنات



2- قدور بي دخلت جنة عدن

و عفي لي الاله سيئات



3- فابشر اليوم اولياء علي

و تولوا عليا حتي الممات



4- ثم من بعده تو لوا بنيه

واحدا بعد واحد بالصفات



1- يعني آن افرادي كه گمان مي كنند حضرت علي بن ابيطالب (ع) هرگز دوست داران خود را از درد و مرض نجات نمي دهد دروغ گفتند.

2- بخداي خودم قسم كه من داخل بهشت شدم و خداي رؤف گناهان مرا آمرزيد.



[ صفحه 183]



3- دوستان علي را امروز به اين موضوع بشارت دهيد و علي را تا موقع مردن دوست داشته باشيد.

4- آنگاه فرزندان او را هر كدام را پس از ديگري به همين صفات دوست بداريد!!

سيد حميري پس از انشاد اين اشعار گفت: اشهد ان لا اله الا الله حقا حقا و اشهد ان محمدا رسول الله حقا حقا و اشهد ان عليا اميرالمؤمنين حقا حقا، آنگاه چشمان خويش را بر هم نهاد و روح از بدنش مفارقت نمود. پس خبر فوت وي منتشر گرديد و عموم مردم چه موافق و چه مخالف به جنازه اش حاضر شدند.

ابوالفرج در كتاب اغاني از مدائني نقل مي كند كه گفت: روايت شده: سيد حميري در حالي كه سوار بود در كناسه ي كوفه (نام موضعي است در كوفه) ايستاد و گفت: هر كس يك فضيلتي از علي عليه السلام نقل كند كه من آن را به نظم در نياورده باشم اين اسب را با آنچه كه همراه من است به او خواهم داد.

آن گاه محدثين شروع كردند به ذكر احاديث فضائل علي عليه السلام و سيد هم اشعار خود را كه حاوي مضمون آن احاديث بود قرائت كرد.

تا اينكه مردي حديثي از قول ابوالرعل مرادي نقل كرد كه گفت من در حضور حضرت علي بن ابيطالب بودم كه آن بزرگوار شروع به تطهير كرد از براي نماز، موزه ي (يعني كفش) خود را از پاي خويش بيرون آورد، در آن حين ماري داخل موزه ي آن بزرگوار شد. همين كه آن حضرت خواست كفش خود را بپوشد ناگاه كلاغي پيدا شد و كفش آن برگزيده ي خدا را به هوا بلند كرد و بعد آن را افكند و بدين وسيله آن مار خارج شد!!



[ صفحه 184]



سيد حميري پس از شنيدن اين فضيلت فورا به وعده ي خود وفا كرد و آن چه را كه با خود داشت با آن اسب به او عطا كرد آن گاه آن حديث را به نظم در آورد.

حكايت شده كه سيد حميري در سنه ي (173) در زمان هارون الرشيد در بغداد رحلت كرد و اشراف شيعياني كه در كوفه بودند تعداد هفتاد كفن براي او فرستادند ولي هارون الرشيد آنها را نپذيرفت و بدن او را از عين مال خود كفن كرد.

غلام حضرت صادق عليه السلام

محدث قمي در كتاب منتهي الامال مي نگارد: حضرت صادق عليه السلام غلامي داشت كه هرگاه آن بزرگوار سواره به مسجد مي رفت آن غلام همراه امام صادق بود تا موقعي كه آن بزرگوار پياده مي شد و داخل مسجد مي گرديد استر آن حضرت را نگاه دارد.

در يكي از روزها كه آن غلام بر در مسجد نشسته و استر امام صادق را نگاه داشته بود چند نفر مسافر از اهل خراسان بر در مسجد آمدند، يكي از ايشان به آن غلام گفت ميل داري از امام جعفر صادق تقاضا كني كه مرا به جاي تو قرار دهد و من همه ي ثروت بسيار خود را به تو تسليم نمايم؟

غلام گفت: مانعي ندارد، من الساعه اين موضوع را از حضرت صادق خواهش مي كنم، آنگاه نزد امام صادق رفت و گفت: فدايت شوم شما سوابق طولاني خدمت گذاري مرا نسبت به خودتان مي دانيد، اگر خدا بخواهد خيري به من برسد آيا شما مانع آن خواهيد شد؟



[ صفحه 185]



حضرت صادق فرمود: اگر تو از خدمت ما بي ميل شده باشي و آن مرد مايل شده ما قبول داريم، همين كه آن غلام خواست برگردد امام صادق عليه السلام او را صدا زد و به وي فرمود: براي اينكه تو خدمت بسياري به ما كرده اي تو را يك نصيحتي مي كنم آن گاه اختيار با تو، آن نصيحت اين است: موقعي كه روز قيامت شود حضرت رسول صلي الله عليه و آله به نور خدا آويخته و حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام به پيامبر خدا و امامان عليهم السلام به حضرت علي و شيعيان ما به ما آويخته خواهند شد، شيعيان نيز در آن جائي (يعني بهشتي) داخل مي شوند كه ما داخل خواهيم شد.

وقتي غلام اين موضوع را از حضرت صادق شنيد گفت: من هرگز از خدمت شما استعفا نخواهم كرد و آخرت را بر دنيا اختيار مي نمايم، اين بگفت و نزد آن مرد خراساني رفت.

مرد خراساني به غلام گفت: با قيافه اي از حضور حضرت صادق خارج شدي كه برخلاف آن موقعي است كه نزد آن بزرگوار رفتي؟!

غلام جريان را براي او شرح داد و آن مرد خراساني را به حضور امام صادق عليه السلام برد، امام عليه السلام ولاء او را قبول كرد و دستور داد تا مبلغ هزار (1000) اشرفي به آن غلام دادند.

نگارنده گويد: كاش حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله اين فقير را به غلامي يكي از غلامان خود مي پذيرفت و از خداي توانا مي خواست كه اين حقير مابقي عمر خود را كما في السابق بريزه خواري خوان پر خير و بركت محمد و آل محمد



[ صفحه 186]



عليهم السلام طي مي كردم و فريب جاه و منصب و مزخرفات دنيوي را نمي خوردم!!!

كما قيل:



شاها چو تو را سگي بيايد

گر من بوم آن سگ تو شايد



هستم سگكي ز حبس جسته

بر شاخ گل هوات بسته



از مدح تو با قلاده ي زر

زنجير وفا بحلقم اندر



خود را به خودي كشيده از جل

پيش تو كشيده از سر ذل



خود را به قبول رايگانت

بستم به طويله ي سگانت



افكن نظري بر اين سگ خويش

سنگم مزن و مرانم از پيش.



ايضا كما قيل:



عن حماكم كيف أنصرف

و هواكم لي به شرف



سيدي لاعشت يوم أري

في سوا أبوابكم أقف





[ صفحه 187]




پاورقي

[1] در كتاب مراصدالاطلاع مي نگارد: حمير موضعي است در غرب صنعاء كه قبيله اي در آن نازل شدند - مؤلف.


سخناني گهربار از امام صادق


امام صادق(عليه السلام) فرمود: «نظر كن به كسي كه پست تر از توست در مال و توانايي و نظر مكن به كسي كه بالاتر از توست؛ پس هر گاه به آن چه گفتم، رفتار كني، قانع تر خواهي شد به آن چه قسمت و روزي تو شده است در اين صورت، سزاوار است كه پروردگار زيادتر به تو بدهد».

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «بدان كه عمل دايم و كم با يقين، بهتر است نزد خدا از عمل بسيار بدون يقين».

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «هر كس به زيارت برادر مؤمن خود، براي خدا برود، خداوند عالميان هفتاد هزار ملك را موكل گرداند كه او را ندا كنند. خوشا به حال تو و گوارا باد،



[ صفحه 47]



بهشت از براي تو»!

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «پيرو ما چهار چيز را منكر نمي شود: معراج، پرسش از قبر، اينكه بهشت و دوزخ آفريده شده اند و شفاعت».

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «پيروان ما، كساني هستند كه در كارهاي نيك، پيش قدم مي باشند و از كارهاي بد، سرباز مي زنند، نيكويي را آشكار مي كنند و به كار خوب پيشي مي گيرند، براي علاقه اي كه به رحمت خداوند جليل دارند؛ اينان از ما هستند و با ما هستند هر جا كه ما باشيم».

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «سلامت در تأمل و صبر است و در عجله، ندامت و پشيماني مي باشد و كسي كه شروع به امري در غير وقتش كند در غير وقتش، خواهد رسيد».

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «كم كن، خواب خود را در شب و كلام خود را در روز، همانا نيست در جسد، چيزي كه شكرش كمتر باشد از چشم و زبان؛ پس بدرستي كه مادر سليمان (عليه السلام) به سليمان گفت: اي پسر جان من! بپرهيز از خواب، يعني خواب زياد؛ زيرا كه آن محتاج مي كند، تو را در روزي كه مردم



[ صفحه 48]



محتاج اند به اعمالشان».

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «قناعت كن به آن چه كه خداوند، قسمت تو كرده است و نظر كن به آن چيزي كه نزد خود داري و آرزو مكن، چيزي را كه به آن نخواهي رسيد، همانا كسي كه قناعت ورزيد، سير گرديد و كسي كه قناعت نكرد، سير نگشت و بهره ي خود را از آخرت خود بگيريد و درحال بي نيازي و ثروت، تكبر و ناسپاسي مكن و در حال فقر و بي چيزي، بي تابي مكن و سست مباش كه حقير شمرد، تو را كسي كه بشناسد و جنگ و دعوا مكن با كسي كه بالاتر از توست و استهزا و مسخره مكن، كسي را كه پست تر از توست و اطاعت مكن بي خردان را...». [1] .



[ صفحه 49]




پاورقي

[1] منتهي الآمال.


علت نهي از درو كردن و برداشت محصول در شب


عبدالعزيز بن اخضر جنابذي در كتاب معالم العترة الطاهره از جعفر بن محمد از پدرش از جدش از پيامبر (ص) نقل كرده است كه آن حضرت از درو كردن و برداشت شبانه محصول منع فرمود: جعفر بن محمد در توضيح علت اين منع گفت: پيامبر (ص) اين كار را خوش نمي داشت زيرا نيازمندان و مستمندان آن هنگام در آنجا حاضر نمي بودند.


كبر و غرور


ان الذين يجادلون في آيات الله بغير سلطان أتاهم ان في صدورهم الا كبر ما هم ببالغيه فاستعذ بالله انه هو السميع البصير [1] .

آنان كه در آيات خدا بي هيچ حجت و برهاني راه انكار و جدل را پيمودند، جز تكبر و نخوت چيزي در دل ندارند كه به آرزوي نفساني هم نخواهند رسيد. پس تو (از شر آن ها) به خداوند پناه ببر كه او شنوا و بيناست.


پاورقي

[1] مؤمن / 56.


آهو به درگاه حضرت


لو ان شيعتنا استقامت لا سمعتكم منطق الطير. [1] .

اگر پيروان ما استقامت و پايداري داشتند، به شما زبان پرندگان را مي آموختم.

امام صادق عليه السلام

روزي آهويي نزد امام صادق عليه السلام آمد و با اظهار صداي خاصي و جنباندن دمش خواسته اش را بيان نمود و حضرت به او فرمود:

«ان شاء الله انجام خواهم داد.»

در اينحال حضرت از يارانش پرسيد:

«آيا آنچه را كه آهو گفت، فهميديد؟»

ايشان جواب منفي دادند و خواستار بيان خواسته ي آهو شدند و حضرت فرمود:



[ صفحه 68]



«او گفت كه برخي از اهالي مدينه جفت او را كه به دو بچه شان شير مي دهد، به دام انداختند؛ از اينرو از من خواست كه از آنها بخواهم جفتش را آزاد كنند و ضامن شد كه پس از اتمام دوره ي شيردهي فرزندان، او را به آنها باز گرداند. در اين راستا قسم خورد كه اگر به سوگند و عهدش وفا نكند، از ولايت ما بدور باشد.» [2] .



[ صفحه 69]




پاورقي

[1] بحارالانوار 47 / 100.

[2] بحارالانوار 47 / 86.


موفقيت در كسب و كار


- مولاي من! جناب عالي، سبب رونق در كسب و كار را در چه مي دانيد؟

«هر صاحب صنعت و هنري، بايد داراي سه خصلت باشد تا كسب او رونق پذيرد و آن سه عبارت است از: ماهر بودن در كار خود، ادا كردن حق كار و به دست آوردن دل كارگر و كارگزار خود.» [1] .



[ صفحه 37]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 78، ص 236.


الرياح الموجعة


كتب جابر بن حسان إلي أبي عبد الله «ع» فقال: يابن رسول الله، منعتني



[ صفحه 49]



ريح شابكة شبكت بين قرني إلي قدمي، فادع الله لي. فدعا له وكتب إليه: عليك بسعوط العنبر والزئبق، تعافي إن شاء الله. ففعل ذلك فعوفي.

أقول: ليس المراد من الرياح الموجعة هي الرياح الهوائية التي إذا دخلت البدن اماتت (كما زعم بعضهم) ولكنها الغازات المتجمعة داخل البدن فهي إذا اشتدت وكثرت ولم تجد مخرجاً أوجعت بضغطها وقد توجب الورم باجتماعها ثم أقلقت بالحريق والحكة. فأمره الامام «ع» باستعمال هذا السعوط ليسبب في البدن ولاسيما في الأعصاب الدماغية هزة وارتجاجاً فتنفتح المسام وتتحرك الغازات فتخرج إلي الخارج فيستريح المريض ـ وهكذا فعل فشفي.


استغاثه ي بزغاله و دراج


دراج، نام پرنده اي است

جابر مي گويد: در خدمت امام صادق عليه السلام بودم، پس با آن حضرت بيرون شديم، در راه ديديم كه مردي بزغاله اي را خوابانده است كه ذبح كند.

آن بزغاله چون امام صادق عليه السلام را ديد صيحه اي كشيد.

حضرت به آن فرمود: «قيمت اين بزغاله چند است؟»

او گفت: «چهار درهم.»

حضرت از كيسه خود چهار درهم بيرون آورد و به او داد و فرمود: «بزغاله را به حال خودش رها كن.»

پس گذشتيم، ناگاه بر خورديم به شاهيني كه عقب دراجي را گرفته تا آن را صيد كند. آن دراج صيحه كشيد. امام صادق عليه السلام با آستين خود به آن شاهين اشاره كرد و آن شاهين از صيد دراج گذشت و برگشت.

من گفتم: «من از شما امر عجيبي ديدم.»

حضرت فرمود: بلي! همانا آن بزغاله كه آن شخص او را خوابانده بود تا ذبح كند چون نظرش به من افتاد گفت: طلب مي كنم از خدا و از شما اهل بيت كه مرا از كشتن رهائي دهيد، و دراج نيز همين را گفت، و اگر شيعيان استقامت داشتند هر آينه به شما زبان حيوانات را مي شنوانديم.» [1] .



[ صفحه 53]




پاورقي

[1] خرايج.


الطيور


قال الامام الصادق عليه السلام: «كل شي ء يطير لا بأس بخرئه و بوله». أي أن كل طائر، و ان كان غير مأكول اللحم فبوله و خرؤه طاهران.

و رب قائل: ان هذه الرواية الدالة علي طهارة فضالات كل طائر، حتي و لو كان غير مأكول اللحم كالخفاش تتنافي مع الرواية المتقدمة الدالة علي نجاسة فضلات غير مأكول اللحم، و لو كان طائرا كالخفاش، و مع هذا التعارض فبأي الروايتين نأخذ؟

الجواب:

نأخذ برواية الطهارة، دون راية النجاسة، و نحكم بطهارة فضلات الطائر و لو كان غير مأكول، لأن رواية النجاسة منصرفة الي الحيوان غير الطائر، و علي هذا فلا تعارض، و مع افتراض عدم الانصراف، و تعارض الروايتين بالفعل، فنقدم رواية الطهارة، لأنها أقوي سندا، و مع افتراض التساوي و التكافؤ بالسند، فعلي القول بالتخيير بين المتعارضين نختار رواية الطهارة، و علي القول بالتساقط بينهما نرجع الي عموم كل شي ء نظيف، حتي تعلم أنه قذر.



[ صفحه 23]




تعدد الكفارة


اذا أتي بالمفطر الموجب للكفارة، أكثر من مرة، كما لو أكل و شرب و جامع، أو أكل مرات، و شرب و جامع كذلك، فهل تتعدد الكفارة بتعدد الموجب للافطار، أو تكفي كفارة واحدة؟

الجواب:

اذا تناول المفطر في أكثر من يوم تعددت الكفارة بتعدد الأيام التي افطر فيها بالاتفاق، و اختلفوا فيما اذا تكرر ذلك منه في يوم واحد، فقال جماعة من الفقهاء، منهم صاحب الشرايع، و صاحب المدارك، و صاحب المستمسك: ان عليه كفارة واحدة بدون فرق بين أن يكون المفطر الذي تعدد من نوع واحد، كما لو أكل مرات عديدة، أو شرب كذلك، و بين أن يكون من أنواع عديدة، كما لو أكل، ثم جامع، و لا بين الوطء و غير الوطء.

و هو الحق، لأن الشارع قد أناط وجوب التكفير بتناول المفطر، و ليس من



[ صفحه 28]



شك أن هذا التناول انما يصدق في نظر العرف علي من أكل أو شرب للمرة الأولي، و لا يصدق عليه لو كرر ثانية، اذ لا معني لافطار المفطر. أما تحريم الأكل ثانية عليه فلأن الامساك واجب بذاته، لا لأنه وسيلة. و بكلمة ان الأكل الموجب للكفارة هو الأكل المفسد للصوم، لا مطلق الأكل المحرم، فالأكلة الثانية، و ان كانت محرمة، و لكنها غير مفسدة، بخلاف الأولي فانها محرمة و مفسدة في وقت واحد، هذا بالاضافة الي أصل البراءة من وجوب ما زاد علي كفارة واحدة.


الحقيقة و المجاز


نسب الشيخ الانصاري الي كثير من العلماء القول بوقوع العقد بالمجازات و الكنايات، و نقل كلماتهم الدالة علي جواز البيع بلفظ ملكت، و عاوضت، و اسلمت اليك، و نقلته الي ملكك، و نحو ذلك، ثم اتبعها بقوله: «و مع هذه الكلمات كيف يجوز أن يسند الي العلماء أو أكثرهم وجوب ايقاع العقد باللفظ الموضوع له، و لا يجوز بالألفاظ المجازية».

و قال السيد اليزدي تعليقا علي ذلك:«هل يجب أن يكون اللفظ المذكور في الصيغة دالا علي المعني بالحقيقة لا بالمجاز؟. و التحقيق جواز الاكتفاء بكل ما له ظهور عرفي بحيث يصدق عليه العقد و العهد، للعمومات العامة و الخاصة»

و يريد بالعمومات العامة قوله تعالي: «اوفوا بالعقود». و قوله: «و اوفوا بالعهد



[ صفحه 35]



ان العهد كان عنه مسؤولا» و بالعمومات الخاصة قوله: «أحل الله البيع» و حديث «البيع بالخيار».

و سئل الامام الصادق عليه السلام عن الرجل يشتري المتاع، فيبدو له أن يرده هل ينبغي له ذلك؟.

قال: لا، الا أن تطيب نفس صاحبه. و ترك التفصيل بين طرق البيع و ألفاظه في هذه النصوص و غيرها يدل علي التعميم و الشمول لكل لفظ و استعمال، حقيقة كان أو مجازا. و بالايجاز ان الكلام يحمل علي المعني الظاهر منه بصرف النظر عن سبب الظهور.


مرور الزمن


صرح أكثر الفقهاء بأن الحق لا يسقط بترك المطالبة به، مهما طال الزمن، لأنه متي ثبت بسبب شرعي لا يسقط الا بمسقط شرعي، و مرور الزمن ليس من الأسباب المسقطة في الشريعة.

و نقل صاحب الحدائق في المجلد الخامس آخر باب الدين عن الشيخ الصدوق: «ان من ترك دارا أو عقارا أو أرضا في يد غيره فلم يتكلم و لم يطالب، و لم يخاصم في ذلك عشر سنين فلا حق له و يدل عليه ماروي عن الامام عليه السلام ان الارض لله جعلها وقفا علي عباده، فمن عطل أرضا ثلاث سنين متوالية بغير سبب أو علة اخرجت من يده، و دفعت الي غيره، و من ترك مطالبة حق له عشر سنين فلا حق له.. و هذا صريح في أن ترك المطالبة بالحق عشر سنين يسقط من الأساس».. و به يظهر أن قول الصدوق قريب مما عليه الشرائع الوضعية - ثم قال صاحب الحدائق - و بالجملة فالمسألة غير خالية من شوب الاشكال.

و وجه الاشكال ان الرواية شاذة، و لم يعمل بها غير الصدوق (ت 381 ه) و قد طعن جماعة بسندها.. و غرضنا من الاشارة الي الرواية و قول الصدوق التبيه



[ صفحه 19]



الي أن في الشريعة الاسلامية أثرا و جذورا لمرور الزمن الذي أقرته و أخذته به الشرائع الوضعية.


الشروط


يشترط في صحة النذر و انعقاده:

1- الصيغة المقترنة بذكر الله سبحانه، بحيث يكون النذر خالصا لوجهه تعالي، كقولك علي لله، أو نذرت لله، و لا يكفي مجرد القصد بلا صيغة، و لا الصيغة بلا ذكر الله أو أحد اسمائه الحسني، كما لو قال: نذر علي لئن عادوا و ان رجعوا لا فعلن كذا، اجماعا ونصا، و منه قول الامام الصادق عليه السلام: ليس النذر بشي ء، حتي يسمي لله صياما، أو صدقة، أو هديا، أو حجا. و سئل عن رجل يحلف بالنذر، و نيته التي حلف عليها درهم أو أقل؟ قال: اذا لم يجعل لله فليس بشي ء.

و لا يعتبر لفظ الجلالة بالذات، بل يكفي كل اسم من أسمائه الحسني، و صفاته العليا، كالخالق و الرازق، و المحيي و الميت.. و ينعقد النذر بالكتابة مع القصد، و باشارة الاخرس.

2- أن يكون الناذر بالغا عاقلا مختارا قاصدا، فلا ينعقد نذر الصبي، و لا المجنون، و لا غير القاصد، كالهازل، و الا الغاضب علي شريطة أن يبلغ الغضب حدا يرتفع معه القصد.

3- اتفقوا علي أن النذر لا يصح و لا ينعقد اذا تعلق بمحرم أو مكروه، فقد نذر شخص في عهد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ان يقوم فلا يقعد و لا يستظل و لا يتكلم، و يصوم، فقال الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: «مروه فليتكلم، و يستظل، و يقعد، و ليتم صومه».. و اذا لم ينعقد النذر من الأساس فلا كفارة علي الناذر.. و أيضا اتفقوا علي صحة النذر و انعقاده اذا تعلق بواجب، أو مستحب.



[ صفحه 25]



و اختلفوا في المباح المتساوي الطرفين: هل ينعقد فيه النذر؟ ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر و المسالك الي عدم الانعقاد للرواية المتقدمة: «ليس النذر بشي ء، حتي يسمي لله شيئا».

4- اتفقوا علي صحة النذر اذا اقترنت صيغته بفعل شي ء، أو تركه، كقوله: علي لله ان رزقت كذا أن أفعل، أو ترك كذا، و اختلفوا فيما اذا لم تقترن صيغة النذر بشي ء، كقوله: علي لله كذا، و يسمون هذا النوع بنذر التبرع. و ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر الي صحته، لا طلاق أدلة النذر، و لقوله سبحانه: «اني نذرت لك ما في بطني محررا».. حيث لم تقيد النذر بشي ء.

و تسأل: ما معني أن ينذر الانسان الاتيان بالشي ء الواجب ما دام واجبا بنفسه من غير نذر؟

الجواب: تظهر النتيجة فيما لو ترك الواجب، حيث تجب عليه كفارة النذر بالاضافة الي الآثار الأخري التي تترتب علي ترك الواجب من حيث هو.

5- المشهور بين الفقهاء المتأخرين بشهادة صاحب المسالك أن الزوجة لا ينعقد نذرها في غير فعل الواجب، و ترك المحرم الا باذن الزوج، حتي و لو نذرت أن تتصدق من مالها... و اذا نذرت من دون اذنه فله حله، لقول الامام الصادق عليه السلام: ليس للمرأة مع زوجها أمر في عتق، و لا صدقة، و لا تدبير، و لا هبة، و لا نذر في مالها الا باذن الزوج الا في حج، أو زكاة، أو بر والديها، أو صلة رحمها.

و اذا أذن لها بالنذر، فنذرت صح و انعقد، و لا يحق له أن يعدل بعد ذلك.

و قال جماعة من الفقهاء: لا نذر للولد مع والده أيضا، مع اعترافهم بأن النص مختص بيمين الولد لا بنذره، ولكنهم ألحقوا النذر باليمين.



[ صفحه 26]



و يلاحظ بأن اليمين و ان اشتركت مع النذر في بعض الآثار فانها تخالفه، و تفترق عنه في أكثر من جهة، منها نية التقرب الي الله سبحانه فانها شرط في النذر، دون اليمين.. أجل، قد استعمل أهل البيت عليهم السلام اليمين في النذر في بعض الموارد، ولكن الاستعمال أعم من الحقيقة و المجاز. قال صاحب الجواهر: «ليس اطلاق اليمين علي النذر علي نحو قال الامام عليه السلام: الطواف في البيت صلاة، اذ لا شي ء في النصوص ان النذر يمين كما هو واضح».


احكام الخلع


1- اذا توعدها، أو أساه معاملتها بقصد أن تبذل و تفتدي و نفسها منه فبذلت خوفا منه، أو للتخلص من اساءته فهو آثم، و لا يحل له شي ء من الفدية، لأنه لا يحل مال امري ء الا عن طيب نفس، و اذا وقع الخلع مبنيا علي هذا البذل وقع عند الفقهاء رجعيا، قال صاحب الجواهر: «لا خلاف معتد به في صيرورة الطلاق رجعيا اذا كان مورده كذلك، و لا يستلزم بطلان البذل بطلان الطلاق».

ويلاحظ بأن الصيغة وقعت و انشئت مبنية عي البذل، و المبني علي الفاسد



[ صفحه 23]



فاسد، وعليه فلا يقع الخلع بهذه الصيغة، لأنه و ان قصد بها الخلع الا أن المقصود غير صحيح، و لا يقع الطلاق الرجعي، لأنه لم يقصد، و لا نص في المورد ليجب لتعبد به، فيتعين الحكم بالبطلان من الأساس بذلا و طلاقا.

و اذا أساء معاملتها لا بقصد أن تبذل له، بل لنقص في طبعه، أو ضعف في دينه، و بذلت و خلع مبنيا علي هذا البذل صح البذل و الخلع، لعدم صدق الاكراه.

2- ذهب أكثر الفقهاء بشهادة صاحب الحدائق الي أنها اذا أتت بفاحشة جازله أن يعضلها، و يسي ء اليها كي تبذل الفدية، لقوله تعالي: (و لا تعضلوهن لتذهبوا ببعض ما آتيتموهن الا أن يأتين بفاحشة مبينة). [1] قال صاحب الجواهر: قيل: «ان هذه الآية منسوخة بآية الزانية و الزاني فاجلدوا.. ولكن لم يثبت النسخ، و لا قائل به منا».

3- المختلعة اذا لم يكن لها عدة كغير المدخول بها، أو كان لها عدة، ولكن كان طلاقها مكملا للثلاث - لا يجوز لها أن ترجع عما بذلته.

و اذا كانت في العدة من غير الطلاق الثالث فلا يحق له الرجوع اليها، و لها هي أن ترجع اثناء العدة عن الشي ء الذي بذلته علي شريطة أن يعلم هو برجوعها قبل انقضاء العدة، فان علم به كان له أن يرجع بالطلاق، فان رجع تصبح زوجة شرعية له من غير حاجة الي عقد جديد، و ان علم و لم يرجع تكون مطلقة رجعية يثبت لها جميع ما للرجعية من وجوب النفقة و التوارث، لقول الامام عليه السلام: «تبين منه، و ان شاءت أن يزد اليها ما أخذ منها، و تكون امرأته فعلت».. قال صاحب المسالك: «المراد بقول الامام عليه السلام: «و تكون امرأته» أن طلاقها حينئذ يكون رجعيا، و الرجعية بمنزلة الزوجة للاجماع علي أنها تصير امرأته بمجرد



[ صفحه 24]



رجوعها».

4- اذا لم ترجع بالبذل يجوز أن يعقد عليها اثناء العدة بعقد جديد، و مهر جديد، لأنها أجنبية، و لا يجوز ذلك في المعتدة الرجعية، لأنه زوجة.

5- لا توارث بين المختلعة، و المطلق اذا مات أحدهما قبل انقضاء العدة، و يثبت التوارث في المعتدة الرجعية.

6- المختلعة تعتد اينما شاءت، و لا نفقة لها الا اذا كانت حاملا كما تقدم في الجزء الخامس باب الزوج.


پاورقي

[1] النساء: 18.


اليس تزعم أن الله تعالي خالق كل شي ء


و هناك مناظرة أخري لأبن أبي العوجاء حيث دخل علي الصادق عليه السلام يوما فقال: أليس تزعم أن الله تعالي خالق كل شي ء؟

فقال أبوعبدالله عليه السلام: بلي.

فقال: أنا أخلق.

فقال له: كيف تخلق؟

فقال: أحدث في الموضع ثم ألبث عنه فيصير دوابا فكنت أنا الذي خلقتها.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: أليس خالق الشي ء يعرف كم خلقه؟

قال: بلي.

قال عليه السلام: فتعرف الذكر من الانثي و تعرف عمرها؟

فسكت.

ثم أن ابن أبي العوجاء عاد اليه في اليوم الثاني فجلس و هو ساكت لا ينطق.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: كأنك جئت تعيد بعض ما كنا فيه.

فقال: أردت ذلك يا ابن رسول الله.



[ صفحه 45]



فقال أبوعبدالله عليه السلام: ما أعجب هذا تنكر الله و تشهد أني ابن رسول الله صلي الله عليه و آله!

فقال: العادة تحملني علي ذلك.

فقال له الصادق عليه السلام: فما يمنعك من الكلام.

قال: اجلال لك و مهابة، ما ينطق لساني بين يديك، فاني شاهدت العلماء و ناظرت المتكلمين فما تداخلني هيبة قط مثلما تداخلني من هيبتك.

قال عليه السلام: يكون ذلك، و لكن أفتح عليك سؤالا، و أقبل عليه.

فقال له: أمصنوع أنت أم غير مصنوع؟

فقال له ابن أبي العوجاء: أنا غير مصنوع.

فقال له الصادق عليه السلام: فصف لي لو كنت مصنوعا كيف كنت تكون؟ فبقي عبدالكريم مليا لا يحير جوابا و ولع بخشبة كانت بين يديه و هو يقول: طويل عريض عميق قصير متحرك ساكن كل ذلك من صفة خلقه.

فقال له الصادق عليه السلام: فان كنت لم تعلم صفة الصنعة من غيرها فاجعل نفسك مصنوعا لما تجد في نفسك مما يحدث من هذه الأمور.

فقال له عبدالكريم: سألتني عن مسألة لم يسألني أحد عنها قبلك، و لا يسألني أحد بعدك عن مثلها.

فقال له أبوعبدالله: هبك علمت أنك لم تسأل فيما مضي فما علمك انك لم تسأل فيما بعد؟ علي أنك يا عبدالكريم نقضت قولك، لأنك تزعم أن



[ صفحه 46]



الأشياء من الأول سواء فكيف قدمت و أخرت؟

ثم قال: يا عبدالكريم: أنزيدك وضوحا؟ أرأيت لو كان معك كيس فيه جواهر، فقال لك قائل: هل في الكيس دينار فنفيت كون الدينار في الكيس، فقال لك قائل: صف لي الدينار؟ و كنت غير عالم بصفة، هل لك أن تنفي كون الدينار في الكيس و أنت لا تعلم؟

قال: لا.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: فالعالم اكبر و أطول و أعرض من الكيس، فلعل في العالم صنعة من حيث لا تعلم، لا تعلم صفة الصنعة من غير الصنعة، فانقطع عبدالكريم، و أجاب الي الاسلام بعض أصحابه و بقي معه بعض.

فعاد في اليوم الثالث فقال: أقلب السؤال، فقال أبوعبدالله عليه السلام سل عما شئت.

فقال: ما الدليل علي حدوث الأجسام؟

فقال: اني ما وجدت صغيرا و لا كبيرا الا و اذا ضم اليه مثل صار اكبر، و في ذلك زوال و انتقال عن الحالة الاولي، و لو كان قديما ما زال و لا حال، لأن الذي يزول و يحول يجوز أن يجود و يبطل، فيكون بوجوده بعد عدمه دخول في الحدث، و في كونه في الاولي دخوله في العدم، و لن يجتمع صفة الأزل و العدم في شي ء واحد.

فقال عبدالكريم: هبك علمت في جري الحالين و الزمانين علي ما ذكرت



[ صفحه 47]



و استدللت علي حدوثها، فلو بقيت الأشياء علي صغرها من أين كان ذلك أن تستدل علي حدوثها؟

فقال الصادق عليه السلام: انما نتكلم علي هذا العالم الموضوع فلو رفعناه و وضعنا عالما آخر كان لا شي ء أدل علي الحدث من رفعنا اياه و وضعنا غيره، و لكن أجبت من حيث قدرت انك تلزمنا و تقول: ان الأشياء لو دامت علي صغرها لكان في الوهم أنه متي ما ضم شي ء منه الي مثله كان اكبر، و في جواز التغير عليه خروجه من القدم كما بان في تغيير دخوله في الحدث، ليس وراءه شي ء يا عبدالكريم، فانقطع و خزي.

أقول: [1] ان خلاصة كلام الصادق عليه السلام: أن هذا العالم اذا ضم شي ء منه الي شي ء آخر حدث شي ء اكبر، و في ذلك زوال عن الحالة الاولي و انتقال الي حال أخري، و القديم لا تطرأ عليه هذه التحولات، ولو كان ذلك التأليف بالفرض و الوهم، كما لو كانت الأشياء حسب فرض ابن أبي العوجاء باقية علي صغرها لا تكبر، لأنه من الأمور البديهية بل أبده البديهيات أنه بضم شي ء الي شي ء تحصل زيادة علي كل من الشيئين، و هذه احدي بديهيات أربع هي أساس العلوم الرياضية كلها، فقد أرجع الامام الدليل علي حدوث العالم الي أوضح بديهية في العقول التي لا يختلف فيها اثنان، علي أنه عليه السلام مع ذلك أجاب علي تقدير هذا الفرض المحال و هو أن الأشياء تبقي علي ما هي عليه بضم بعضها الي بعض أجاب بأن هذا الفرض نفسه هو فرض



[ صفحه 48]



جواز التغيير عليه و خروجه من القدم و دخوله في الحدث، لأن المفروض أن العالم تقبل الأشياء فيه الزيادة بضم بعضها الي بعض، فلو فرضناه عالما آخر لا يقبل ذلك فقد فرضنا رفع هذا العالم و تغييره، فيتحقق فيه الاستدلال علي المطلوب. ما أدق هذا الدليل و أبدعه، و لذلك انقطع به ابن أبي العوجاء و خزي.


پاورقي

[1] القول للمظفر في كتابه الامام الصادق بعد ذكره المناظرة.


خبر از آينده، در راه مكه


در يكي از سالها، امام حسن مجتبي عليه السلام، پياده از مدينه ي منوره، به سوي مكه مكرمه رهسپار شد. به طوري كه، پاهاي آن حضرت آماس (ورم) كرد.

يكي از خدمتكاران، عرض كرد: اگر سوار بر مركب بشويد، اين آماس، برطرف مي گردد. امام حسن عليه السلام فرمود: نه، وقتي كه ما به منزلگاه بعدي رسيديم، شخص سياه پوستي نزد تو مي آيد كه روغني به همراه خود دارد، تو آن روغن را از او بخر و چانه نزن.

خدمتكار، عرض كرد: پدر و مادرم به قربانت! ما به هيچ منزلگاهي وارد نشده ايم، كه به يك دارو فروشي برخورد كنيم.

امام حسن عليه السلام فرمود: آن مرد، در نزديك منزلگاه بعدي است. خدمتكار مي گويد: حدود يك ميل (دو كيلومتر) از آنجا گذشتيم، ناگاه، آن سياهپوست پيدا شد.

امام حسن عليه السلام به من فرمود: نزد اين مرد برو و روغن را از او بگير و قيمت آن را به او بده.

من هم نزد آن سياه پوست رفته و از او تقاضاي روغن نمودم.

مرد سياه پوست گفت: تو اين روغن را براي چه كسي مي خواهي؟



[ صفحه 77]



من گفتم: آن را براي امام حسن بن علي عليه السلام مي خواهم.

مرد سياه پوست گفت: من از تو خواهش مي كنم كه تو مرا نزد آن حضرت ببر!

من هم با خواهش مرد سياه پوست موافقت كرده و با او به محضر امام حسن عليه السلام آمديم.

وقتي كه به حضور امام حسن عليه السلام رسيديم، مرد سياه پوست به امام حسن عليه السلام عرض كرد: پدر و مادرم به فداي شما باد! من نمي دانستم كه خدمتكار شما، اين روغن را براي شما مي خواهد. شما اجازه بدهيد كه من قيمت آن را نگيرم، زيرا من غلام شما هستم. (در مقابل) شما از خدا بخواهيد كه به من پسري عنايت كند كه آن پسر دوست شما اهل بيت عليهم السلام باشد، زيرا وقتي كه من از نزد همسرم جدا شدم، او درد زايمان داشت.

امام حسن عليه السلام، به مرد سياه پوست فرمود: تو به خانه ات برگرد، كه خدا پسري سالم به تو عطا فرموده است و آن پسر از شيعيان ما مي باشد.

مرد سياه پوست، همان دم به خانه اش برگشت و ديد كه همسرش پسري سالم به دنيا آورده است، سپس به محضر امام حسن عليه السلام بازگشت و خبر ولادت پسر خود را به آن حضرت داد و براي آن حضرت هم دعا كرد.

امام حسن عليه السلام، از آن روغن به پاي مبارك خود ماليد و بر اثر آن روغن، ورم پاهايش برطرف گرديد [1] .

پسر اين مرد سياه پوست، بزرگ شد و بعدها از ياران و دوستان مخلص



[ صفحه 78]



حضرات آل محمد عليهم السلام شده و به عنوان شاعر و مداح معروف اهل بيت عليهم السلام، با نام «سيد حميري»، مشهور گرديد، كه به گفته ي بعضي از بزرگان، او دو هزار و سيصد (2300) قصيده، در شأن خاندان رسالت، عصمت و طهارت، سروده است. رحمة الله عليه، رحمة واسعة [2] .



[ صفحه 79]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 1، ص 463 - الخرايج، راوندي، صص 220 - 220؛ طبق نقل سيره ي چهارده معصوم عليهم السلام، صص 288 - 289 (با اندكي تغيير و تصرف).

[2] سيره ي چهارده معصوم عليهم السلام، ص 289 (با اندكي تغيير و تصرف).


الامام الجعفر بن محمد الصادق


سيد عبدالودود امين، بيروت، دارالتوجيه الاسلامي، 1400 ق / 1980 م، رقعي، 158 ص (از سري «الائمة الاثناعشر سيرة و جهاد، 6»).


عظمت علمي امام


«ابوحنيفه» پيشواي مشهور فرقه حنفي مي گفت: «من دانشمندتر از جعفر بن محمد نديده ام.» [1] .

نيز گويد:

«زماني كه منصور دوانيقي، جعفر بن محمد را احضار كرده بود مرا خواست و گفت:

«مردم شيفته ي جعفر بن محمد شده اند. براي محكوم ساختن او يك سري مسائل مشكل را در نظر بگير.»

من چهل مسأله مشكل آماده كردم. روزي منصور كه در «حيره» بود، مرا احضار كرد. وقتي وارد مجلس وي شدم، ديدم جعفر بن محمد در سمت راست او نشسته است. وقتي چشمم به او افتاد آن چنان تحت تأثير ابهت و عظمت او قرار گرفتم كه چنين حالي از ديدن منصور به من دست نداد. سلام كردم و با اشاره ي منصور نشستم.

منصور رو به امام كرد و گفت: «اين ابوحنيفه است.»



[ صفحه 41]



او پاسخ داد: «بلي، مي شناسمش».

سپس رو به من كرد و گفت: «اي ابوحنيفه مسائل خود را با ابوعبدالله (امام صادق عليه السلام) در ميان بگذار.»

در اين هنگام شروع به طرح مسائل كردم. هر مسأله اي را كه مي پرسيدم در جواب مي فرمود: «عقيده ي شما در اين باره چنين و عقيده اهل مدينه چنان و عقيده ي ما چنين است!»

بدين ترتيب چهل مسأله ي مشكل را مطرح كردم و همه را پاسخ گفت.»

ابوحنيفه، در آخر با اشاره به امام صادق عليه السلام گفت:

«او دانشمندترين مردم و آگاهترين آنها به اختلاف مردم در فتاوي و مسائل فقهي است.» [2] .

ابوحنيفه بزرگترين پيشواي اهل سنت خود اعتراف مي كند كه دو سال شاگرد امام صادق عليه السلام بوده است. او اين دو سال را پايه ي علوم و دانش خود معرفي مي كند و مي گويد:

«لو لا السنتان لهلك النعمان».

يعني: «اگر آن دو سال نبود، نعمان (ابوحنيفه) هلاك مي شد.» [3] .

«مالك» پيشواي فرقه ي مالكي گويد: «در علم و عبادت برتر از جعفر بن محمد هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به قلب هيچ بشري خطور نكرده است.» [4] .



[ صفحه 42]



«ابوعمر جاحظ» يكي از دانشمندان مشهور قرن سوم مي گويد:

«جعفر بن محمد كسي است كه علم و دانش او، جهان را پر كرده است و از جمله شاگردان او ابوحنيفه و نيز سفيان ثوري مي باشند كه شاگردي اين دو تن در اثبات عظمت علمي او كافي است.» [5] .



[ صفحه 43]




پاورقي

[1] ذهبي، شمس الدين محمد، تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 166.

[2] بحارالانوار، مجلسي، ج 47، ص 217.

[3] حيدر اسد، الامام الصادق (ع) و المذاهب الاربعه، ج 1، ص 70.

[4] همان، ص 53.

[5] سيره پيشوايان، پيشوايي، ص 350.


عرفت ربي


التوحيد 289، ب 41، ح 8: حدثنا الحسين بن أحمد بن إدريس رحمةالله، قال: حدثنا أبي، قال: حدثنا إبراهيم بن هاشم، عن محمد بن أبي عمير،...

عن هشام بن سالم، قال: سئل أبوعبدالله عليه السلام فقيل له: بما عرفت ربك؟ قال: بفسخ العزم و نقض الهم، عزمت ففسخ عزمي، و هممت فنقض همي.


كفارات الذنوب


أمالي الصدوق 242، ب 49، ح 4: حدثنا أحمد بن محمد بن يحيي العطار، قال: حدثنا سعد بن عبدالله، عن الهيثم بن أبي مسروق النهدي، عن الحسن بن محبوب، عن سماعة بن مهران، عن الصادق جعفر بن محمد عليه السلام أنه قال:...

ان العبد اذا كثرت ذنوبه و لم يجد ما يكفرها به ابتلاه الله عزوجل بالحزن في الدنيا ليكفرها به فان فعل ذلك به، و الا أسقم بذنه ليكفرها به، قال فعل ذلك به و الا شدد عليه موته ليكفرها به، فان فعل ذلك به والا عذبه في قبره ليلقي الله عزوجل يوم يلقاه و ليس شي ء يشهد عليه بشي ء من ذنوبه.



[ صفحه 18]




محظورات شهر الصيام


[تفسير القمي 1 / 66: حدثني أبي، رفعه قال: قال الصادق عليه السلام:...]

كان النكاح و الأكل محرمين في شهر رمضان بالليل بعد النوم يعني كل من صلي العشاء و نام و لم يفطر ثم انتبه حرم عليه الافطار، و كان النكاح حراما في الليل و النهار في شهر رمضان.

و كان رجل من أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم يقال له: خوات بن جبير



[ صفحه 17]



الأنصاري أخو عبدالله بن جبير الذي كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و كله بفم الشعب في يوم أحد في خمسين من الرماة، ففارقه أصحابه، و بقي في اثني عشر رجلا فقتل علي باب الشعب.

و كان أخوه هذا خوات بن جبير شيخا كبيرا ضعيفا، و كان صائما مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: في الخندق، فجاء الي أهله حين أمسي.

فقال: عندكم طعام؟

فقالوا: لا، نم حتي نصنع لك طعاما.

فأبطأت عليه أهله بالطعام، فنام قبل أن يفطر، فلما انتبه، قال لأهله: قد حرم الله علي الأكل في هذه الليلة.

فلما أصبح حضر حفر الخندق، فأغمي عليه، فرآه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فرق له.

و كان قوم من الشباب ينكحون بالليل سرا في شهر رمضان فأنزل الله: «احل لكم ليلة الصيام الرفث الي نسائكم هن لباس لكم و أنتم لباس لهن علم الله أنكم كنتم تختانون أنفسكم فتاب عليكم و عفا عنكم فالئن باشروهن و ابتغوا ما كتب الله لكم و كلوا و اشربوا حتي يتبين لكم الخيط الأبيض من الخيط الأسود من الفجر ثم أتموا الصيام الي الليل».

فأحل الله تبارك و تعالي النكاح بالليل في شهر رمضان، و الأكل بعد النوم الي طلوع الفجر لقوله: «حتي يتبين لكم الخيط الأبيض من الخيط الأسود من الفجر». [1] .



[ صفحه 18]



قال: هو بياض النهار من سواد الليل.


پاورقي

[1] سورة البقرة، الآية: 187.


اول نضوج الفاكهة


مكارم الأخلاق 170: و أمالي الصدوق 219، المجلس 45، ح 6: عن الصادق عليه السلام قال:...

كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اذا رأي الفاكهة الجديدة قبلها و وضعها علي عينيه و فمه ثم قال: «اللهم كما أريتنا أولها في عافية فأرنا آخرها في عافية».



[ صفحه 19]




اولاده


كان له من الأولاد عشرة، سبعة ذكور و ثلاث اناث، و قيل أحد عشر بزيادة بنت أخري و هم: اسماعيل الأعرج، و يقال له اسماعيل الأمين، و عبدالله الأفطح، و أم فروة، و هؤلاء الثلاثة اختلف في أمهم، فقال المفيد: «انها فاطمة بنت الحسين بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب، و قال الحافظ الجنابذي: انها فاطمة بنت الحسين الأشرم بن الحسن بن علي بن



[ صفحه 31]



أبي طالب، و موسي الامام، و محمد الديباج، و اسحق، و فاطمة الكبري، علي خلاف و أمهم أم ولد اسمها حميدة البربرية، و العباس، و علي العريضي و أسماء، و فاطمة الصغري لأمهات أولاد شتي».. و عن المناقب أن أم فروة هي نفسها أسماء، و علي هذا فيكون الخلاف في أبنائه بين تسعة واحد عشر... فمن ذكر فاطمة الكبري و فرق بين أسماء و أم فروة وعدهم احد عشر، و من لم يذكرها و لم يفرق عدهم تسعة... و من لم يذكرها و فرق عدهم عشرة.


في القضاء والوصايا والحدود


61-يشترط في القاضي طهارة المولد، فلا يجوز لابن الزنا تولي القضاء.

62-الإِقرار مرتين علي ما يوجب الحد غير الزنا كشرب المسكر والسرقة والقذف.

63-وضع اليد دليل علي الملك في المنقولات والعقارات بشرطين: جهالة ابتداء الوضع، وقابلية العين تحت اليد للنقل والتملك، بخلاف الموقوف.

64-يجوز الإِثبات بوسائل المختبر الجنائي والطب الشرعي كفحص البصمات والكتابات والملابس ونحوها من القرائن.

65-تصح الوصية للوارث لإِطلاق أدلة الوصية في الكتاب والسنة.

66-علي الإِمام أن يزوج الزانية رجلاً يمنعها من الزنا.

67-الزاني بالمحارم كالأم والبنت والأخت وبنت الأخ والعمة والخالة يجب قتله، وكذا الزاني بامرأة أبيه. ويقتل أيضاً غير المسلم إذا زني بمسلمة، ومن أكره امرأة علي الزنا، سواء كان محصناً أو غير محصن.

68-عقوبة الزاني غير المحصن: مئة جلدة، وحلق شعر رأسه، ونفيه عن بلده سنة كاملة.

69-من وجد مع زوجته رجلاً يزني بها، فله قتلهما معاً، ولا شيء عليه، وهذا موافق لمذاهب السنة، وإذا تاب المذنب قبل أن تقوم عليه البينة يسقط عنه الحد، كما يقول الحنابلة.

70-عقوبة المحصن: الجلد والرجم معاً للشيخ والشيخة المحصنين، والرجم فقط للمحصن والمحصنة غير الشيخ والشيخة.

71-حد السحاق مئة جلدة. وحد القواد (الذي يجمع بين الرجل والمرأة) خمس وسبعون جلدة.

72-من سب الجلالة أو الرسول الأعظم (صلي الله عليه وآله وسلم) أو أحد الأئمة المعصومين يقتل. ويقتل أيضاً مدعي النبوة والساحر، وهذا موافق لرأي بعض فقهاء السنة.

73-الجناية علي الميت بقطع عضو منه كالرأس واللسان والذكر توجب مئة دينار.

هذه أهم الخلافية التي عثرت عليها في فقه الإمامية، وهي كما يبدو محل اجتهاد، والاجتهادات يعذر فيها أصحابها، وإن كنت شخصياً لا أقر الاجتهاد القائل بزواج المتعة والوصية للوارث، لمخالفة الإجماع والأحاديث المتواترة.

أسأل الله الكريم أن يجمع المسلمين علي كلمة واحدة، وأن تنتهي الخلافات المذهبية فيما بينهم، وأن يوحدوا صفوفهم للقاء العدو المشترك المتمثل في أئمة الكفر والصهاينة.

والحمد لله الذي هدانا لهذا وما كنا لنهتدي لولا أن هدانا الله.




منتخب من وصيته لأبي جعفر محمد بن النعمان الأحول


يا ابن النعمان اياك و المراء فانه يحبط عملك و اياك و الجدال فانه يوبقك، و اياك و كثرة الخصومات فانها تبعدك من الله. ان من كان قبلكم كانوا يتعلمون الصمت و أنتم تتعلمون الكلام. كان أحدهم اذا أراد التعبد يتعلم الصمت قبل ذلك بعشر سنين، فان كان يحسنه و يصبر عليه تعبد و الا قال: ما أنا لما أروم بأهل. انما ينجو من أطال الصمت عن الفحشاء و صبر في دولة الباطل علي الأذي اولئك النجباء الأصفياء الأولياء - حقا و هم المؤمنون، انما أبغضكم الي المترئسون المشاؤون بالنمائم الحسدة لاخوانهم ليسوا مني و لا أنا منهم. ثم قال: والله لو قدم أحدكم مل ء الأرض ذهبا ثم حسد مؤمنا لكان ذلك الذهب مما يكوي به في النار.

يا ابن النعمان من سئل عن علم فقال: لا أدري فقد ناصف العلم، و المؤمن يحقد ما دام في مجلسه فاذا قام ذهب عنه الحقد.

يا ابن النعمان: اذا أردت أن يصفو لك ود أخيك فلا تمازحنه و لا تمارينه و لا تناهينيه و لا تشارنه، و لا تطلع صديقك من سرك و الا علي ما لو اطلع عليه عدوك لم يضرك، فان الصديق قد يكون عدوا يوما.

يا ابن النعمان: لن يكون العبد مؤمنا حتي يكون فيه ثلاث سنن: سنة من الله و سنة من رسوله، و سنة من الامام.

فأما السنة من الله عزوجل فهو أن يكون كتوما للأسرار يقول الله جل ذكره:



[ صفحه 42]



«عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه أحدا»، و أما التي من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فهي أن يداري الناس و يعاملهم بالأخلاق الحنيفية، و أما التي من الامام فالصبر في البأساء و الضراء حتي يأتيه الله بالفرج.

يا ابن النعمان: ليست البلاغة بحدة اللسان و لا بكثرة الهذيان ولكنها اصابة المعني و قصد الحجة.

يا ابن النعمان: من كظم غيظا فينا لا يقدر علي امضائه كان معنا في السنام الأعلي [1] .


پاورقي

[1] راجع هذه الوصية في تحف العقول.


دعاء لدفع الظالم


اللهم احرسني بعينك التي لا تنام، و اكنفني بركنك الذي لا يرام، و اغفر لي بقدرتك فلا اهلك؛ و انت رجائي. اللهم انت اكبر و اجل



[ صفحه 92]



مما اخاف و احذر، اللهم بك ادفع في نحره و استعيذبك من شره. و في رواية: و اكنفني بكنفك الذي لا يرام و لا يضام.


خلاصة البحث عند كراوس


بتحديد «كراوس» الزمن الذي ألفت فيه رسائل جابر يلزم أن يكون قبيل عام 860 م. أي في نهاية القرن التاسع، و هناك دلائل من تاريخ الديانات تبرهن علي أنها ألفت في نهاية القرن التاسع أو مطلع القرن العاشر، لأنه من اتباع الاسماعيلية التي تثبتت تعاليمها في منتصف القرن التاسع، و علي كل يلزم أن يكون قد عاش قبل عام 987 م. أي قبل تأليف الفهرست لابن النديم، و كذلك قبل ابن وحشية صاحب كتاب الزراعة النبطية، الذي ألف كتابه عام 950 م. و هو مدين في كتابه لتراجمة القرن التاسع.



[ صفحه 81]



من المهم عند كراوس تدقيق فكرة الامام لمؤلف الرسائل الذي يعبر عنها بالناطق، و يعتقد أن هذا الناطق هو عبيدالله المهدي بالله، و يصرح أنه يلزم اعارة الاهتمام لكتاب البيان، لأنه استنادا علي ماسينيون يحدد تاريخ ظهوره عام 902 م. الذي فيه أعلان عن ظهور المهدي المنتظر، و يعزو تأليفه لغياث و هو الشخص المتكتم. لا يدعي «كراوس» اتفاق كتاب البيان لجابر و كتاب البيان لغياث، و لكنه يري أن الكتابين يحملان نفس الطابع و نفس العنوان، و يزعم «كراوس» أن معني البيان المهدي.

يتساءل «كراوس» بعد كل هذه المطالعات، و من عساه يكون مؤلف مخطوطات جابر؟ فيجيب علي ذلك قائلا: (لا شك أننا أمام شخصية فذة، لأن مؤلفاته تحمل طابع الأصلية في العلم و هو متعلق من أسلافه و يعتبره العالم ككيميائي فريد، وقد نوه عنه كثيرون من مؤلفي أوروبا في القرون الوسطي)، يشير كذلك «كراوس» الي أهميته من أجل حركة القرامطة استنادا الي ابن النديم، لأنه يعتبر عند الشيعيين الذين عاشوا في القرن الثامن كحجة أو باب أي أنه من الرجالات الذين كانوا علي اتصال روحي وثيق مع الامام علي، و هو من القلائل الذي أتيح لهم رؤية الامام، و مما لا شك فيه أنه من دعاة الاسماعيليين.

يطرح كراوس سؤالا آخر فيقول: لمذا لا يعلن المؤلف عن اسمه فتعزي مؤلفاته لأحد تلاميذ جعفر الصادق؟ ان الجواب علي ذلك عند كراوس ليس بالصعب، و ذلك لأن لجعفر الصادق مكانة مرموقة عند الاسماعيليين، و هو الأب الحقيقي لمؤسس مذهبهم، ولدي دراسة الآثار الاسماعيلية نكاد نقرأ اسمه في كل صحيفة من كتبهم، و اليه تعزي مقابلات عدة مع أبي حنيفة، و أنس بن مالك و غيرهم من الأئمة العظام، و ان تعاليمه انتقلت الي أطراف العالم، و يعزي اليه الاشتغال بالعلوم الخفية، ان الكتاب الذي نشره يوليوس



[ صفحه 82]



«روسكا» عن جعفر الصادق في الكيمياء لا يمت الي الامام بصلة، و هو من عهد الخليفة الفاطمي الحاكم، و يحمل طابع الاسماعيلية بكل وضوح.

يقول «كراوس» من المحتمل أن رجلا يدعي حيان قد عاش في القرن الثامن الميلادي، و لكن ليس عندنا أي دليل علي أن هذا هو الأب الحقيقي لمؤلف هذه السلسلة الطويلة من كتب جابر، و يذكر ابن النديم أن جابرا لم يعش قط. و اذا كان كل من «ستابلتون» و «هولميارد» برهنا علي وجود مصادر عربية حول حيان، فانها لا تثبت وجود جابر. أما هذه المناسبة بين جابر و جعفر، فهي علي رأيه مختلقة، رغم أن هذه الرسائل من وقت متأخر، فان تأثيرها كان عظيما. و لقد نقل صاحب مؤلف غاية الحكيم المنتحل المجريطي كثيرا من أقوال جابر، و انتقلت هذه الأقوال الي أوروبا، ثم ترجمت الي اللغة اللاتينية.

لم تكن مجموعة رسائل جابر وحدها هي المسيطرة في الاسماعيلية، فلقد وجد في مجري القرن الرابع الهجري و العاشر الميلادي رسائل أخري (علي دعوي كراوس) تشبه الرسائل الأولي، و هذه تعرف برسائل اخوان الصفاء، لها الصيغة العامة في العلم، و هي اما قوية الاتصال بالاسماعيلية أو متأثرة منها الي حد بعيد. لهذه الرسائل أهمية من الناحية الثقافية التنويرية، و قد أدرك المستشرق «غولدتسير» الصبغة الاسماعيلية لهذه الرسائل، و سعي الهمداني ليثبت هذه العلاقة أيضا بمقال نشره في مجلة الاسلام الألمانية باللغة الانكليزية بعنوان «الدعوي الاسلامية الطيبة في رسائل اخوان الصفاء»، و يقول «كراوس» استنادا علي الهمداني أن الفصل الواحد و الخمسين من رسائل الاخوان تبحث عن التنظيمات الخفية بطرز يشابه رسائل جابر و لا يقتصر هذا التشابه علي هذا الفصل فحسب بل يتعداه في كل فصل من الفصول التي تبتدي ء بشروح دينية اسماعيلية شبيهة بمؤلفات جابر، و يجد «كراوس» أن



[ صفحه 83]



العلم و الفلسفة هما القناع، و المراد الحقيقي الدعاية للمذهب و قد جعلت الاسماعيلية رسائل اخوان الصفاء من كتبها الأساسية و تنسب الي الامام أحمد في خلافة المأمون، كما تنسب رسائل جابر الي جعفر الصادق.

اذن لدي «كراوس» تتشابه النزعتان، بيد أن لهما عنده وجوه اختلاف: ان أسلوب اخوان الصفاء هو أسلوب بسيط و مفهوم من الجميع، و ان الشخصية فيها مستترة. أما رسائل جابر فان الميزة الشخصية تظهر بكل وضوح و في كل آونة، و المؤلف كيميائي و طبيب؛ و يشاهد ضعفه اذا عالج موضوعا آخر. أما رسائل الاخوان فلها صبغة عامة، و هكذا بتعاقب السنين تأخرت رسائل جابر و انتشرت رسائل الاخوان عند الاسماعيليين، و يعزو بعض المدققين السبب لابتعاد الاسماعيلية الفاطمية عن حركة القرامطة، و لكن الحقيقة (كما ينوه بها كراوس) هي أن رسائل جابر مقدمة رسائل اخوان الصفاء.

هذه هي ملخص آراء «كراوس» الذي يعتبر حجة في مشكلة جابر، و اننا قبل أن نقوم بدراسة المواضيع التي ذكرها جابر نقلا عن الامام جعفر الصادق و نمحصها تمحيصا علميا، نري لزاما علينا ابداء نقدنا لبيانات «كراوس» لأن فيها من التناقضات و السطحية في الحكم شيئا كثيرا.



[ صفحه 85]




الامام الصادق و مشاكل العهدين


و علي أي حال فقد لقي أبوعبدالله في هذين العهدين كثيرا من المشاكل، فهو في العهد الأموي عرضة لأخطار أولئك القوم الذين يكيدون آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و يتوقعون الفرص للفتك بهم، و هو في عصره عميد البيت النبوي و سيد الهاشميين، و المبرز من آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و من رجال الأمة الذين كانوا يهم الدولة أمرهم باتجاه الأنظار اليهم، و لا يستبعد من الأمويين أن يقابلوه بكل أذي و شدة، ولكن الله سبحانه و تعالي عصمه منهم، ورد كيدهم عنه. و لما دب الضعف في جسم الدولة كانت فترة مريحة استطاع الإمام أن يركن الي الراحة و الاطمئنان مدة من



[ صفحه 45]



الزمن فتوافد عليه طلاب العلم من رجال الأمة كما مر ذكره.

أما في العهد العباسي فهو قذي في عيونهم لأنه زعيم أهل بيت ثارت الأمة لأجلهم، و انهارت الدولة الأموية بالدعوة لهم، و رفعت شعارات البيعة لهم.

و قد كان في.يام السفاح برفاهية نظرا للظروف و الأوضاع التي سايرها السفاح بمقتضي سياسة الدولة. و في زمن المنصور كانت المشكلة أشد مما هي عليه من قبل، فقد كان المنصور يقظا لا يفوته ما لجعفر بن محمد بن المنزلة في المجتمع، و يعظم عليه اتجاه الأنظار اليه، و قد عاشره من قبل و عرف منزلته و علمه لذلك كان حذرا منه أشد الحذر، و المخاوف تحيط به و الأوهام و الشكوك تساوره، كما أن الوشاة ملأوا سمع المنصور من الأكاذيب علي جعفر بن محمد عليهماالسلام مما جعله يحاول الفتك به، و كانت سياسة جعفر بن محمد و انعزاله و نظره الي الأمور بعين الواقع برهنت علي كذب أولئك الوشاة و خففت من سورة غضب المنصور قليلا ولكنها لم ترفع أصل الإتهام، فهو علي حذر دائم لانه يعرف مقام الامام جعفر بن محمد و منزلته العلمية و مكانته الاجتماعية.


آيا اثبات او به معني محدود نمودن او است؟


سائل گفت: چون وجود خدا را ثابت كردي پس او را محدود ساختي؟ (و قبلا فرمودي كه خدا محدود نيست).

امام فرمود: محدودش نكردم بلكه اثباتش نمودم، زيرا بين نفي و اثبات منزلي نيست (يعني نتيجه استدلالات من همين قدر است كه صانعي موجود است در مقابل آنها كه مي گويند موجود نيست، و استدلال من از هيچ راه دلالت بر محدود ساختن او ندارد).


اخلاق صادق


با همين تشويق و ترغيب فقه جعفري تا پيدايش چاپ و نشر كتاب سينه به سينه به تواتر مصون و منقول گرديد اين علم حديث و فقه آميخته به فضيلت اخلاقي بود كه براستي كه براستي و درستي و صحت و توفيق زينت شده و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ابواب فضيلت و اركان سجيت پسنديده را براي شاگردانش تشريح و تعليم فرموده و آغاز تأليف و تصنيف كتب اخلاق از مكتب جعفري شروع شده و اولين كسي كه در اين فن كتاب نوشت اسمعيل بن مهران بن مهان بن ابي نصر السكوني از اصحاب حضرت امام رضا عليه السلام و پس از او ابوجعفر احمد بن محمد بن خالد برقي متوفي 274 از ثقات محدثين كتاب «المحاسن» را نوشت و حسن بن علي بن شعبه كتاب تحف العقول را نگاشت [1] .

اين كتب اخلاق و كتب پس از آن همه از مصادر تعليمي حضرت صادق عليه السلام سرچشمه گرفته است.


پاورقي

[1] حيات الصادق ص 162.


حديث 021


جمعه

ثق بالله تكن مؤمنا.

به خدا اعتماد كن تا مؤمن شوي.

بحار، ج 75، ص 192



[ صفحه 11]




مقبره رملة بنت ابي سفيان


«امّ حبيبه رملة» دختر «ابوسفيان بن حرب اموي» پس از اسلام، با همسرش عبيدالله ابن جحش به حبشه مهاجرت كرد؛ ولي همسرش: عبيدالله ترك مسلماني نمود و عيسوي



[ صفحه 472]



شد. رمله دين همسر را پذيرا نشد؛ تا اين كه عبيدالله در حبشه درگذشت و پيامبر اسلام پس از آگاهي از پايداري چنين زني در ايمان و عقيده، از مدينه قاصدي به حبشه فرستاد تا از او جهت ازدواج، خواستگاري كند.

پس از اعلام رضايت رمله، «خالد بن سعيد بن عاص» او را به عقد پيامبر در آورد و نجاشي ـ حاكم حبشه ـ چهارهزار درهم يا چهارصد دينار مهر او را تقبّل نمود.

متأسّفانه از چگونگي اين ازدواج و تاريخ مراسم، در متون تاريخي و روايات ديني به اختلاف برمي خوريم؛ ولي آنچه مسلّم است پيامبر (صلي الله عليه و آله) در سال 6 / 7 هـ. ق. «رمله» را در مدينه ديده است.

«رمله» پس از رحلت پيامبر، محدّثي پيشه كرد و از آن حضرت و نيز زينب بنت جحش نقل ها نمود. دخترش حبيبه و نيز عروة بن زبير و زينب بنت امّ سلمه از او رواياتي را ثبت كرده اند.

امّ المؤمنين: رمله در سال 42 يا 44 هـ. ق. در مدينه درگذشت و او را در كنار همسران پيامبر به خاك سپردند.

ابن عبدالبر گفته است:



[ صفحه 473]




الهيبة التي تعرض للمنصور اذا هم بقتله


ابن شهرآشوب: عن محمد بن سنان، عن المفضل بن عمر: أن المنصور قد كان هم بقتل أبي عبدالله عليه السلام غير مرة، فكان اذا بعث اليه و دعاه لقتله، فاذا نظر اليه هابه و لم يقتله غير أنه منع الناس عنه، و منعه من القعود للناس، و استقصي عليه أشد الاستقصاء حتي أنه كان يقع لأحدهم مسألة في دينه، في نكاح أو طلاق أو غير ذلك فلا يكون علم ذلك عندهم، و لا يصلون اليه فيعتزل الرجل و أهله، فشق ذلك علي شيعته و صعب عليهم حتي ألقي الله عز و جل في روع المنصور أن يسأل الصادق عليه السلام لنتحفه بشي ء من عنده لا يكون لأحد مثله، فبعث اليه بمخصرة [1] كانت للنبي صلي الله عليه و آله و سلم طولها ذراع، ففرح بها فرحا شديدا، و أمر أن تشق له أربعة أرباع و قسمها في أربعة مواضع، ثم قال له: ما جزاؤك عندي الا أن أطلق لك، و تفشي علمك لشيعتك و لا أتعرض لك و لا لهم، فاقعد غير محتشم وافت



[ صفحه 27]



الناس و لا تكون في بلدنا تقية، ففشي العلم عن الصادق عليه السلام [2] .


پاورقي

[1] المخصرة: ما يتوكأ عليها من عصا و غيرها.

[2] مناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 238.


مناظره مرد شامي


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: حسن خلق مايه افزايش روزي است.

يونس بن يعقوب نقل مي كند كه: روزي در محضر امام صادق عليه السلام بودم كه مردي شامي نزد حضرت آمد و گفت: من اهل شام هستم و علم فقه و فرائض و علم كلام را خوب مي دانم و آمده ام كه با اصحاب شما مناظره نمايم. امام فرمود: كلام تو از طرف رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم است؟

مرد شامي گفت: بعضي از رسول و بعضي از خودم است.

امام فرمود: پس تو شريك رسول هستي؟

مرد شامي گفت: نه.

امام فرمود: پس از طرف خدا به تو وحي شده است.

گفت: نه

حضرت فرمود: بنابراين اطاعت تو واجب است همان گونه كه اطاعت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم واجب بود؟

گفت: نه

يونس بن يعقوب نقل مي كند كه: در اين هنگام امام روي مبارك به طرف من نمود و فرمود: اين مرد قبل از آن كه حرف بزند حجت بر خودش تمام مي كند. برو كسي از اهل كلام را پيدا



[ صفحه 69]



كن و بياور تا با او سخن بگويد.

من گفتم: يابن رسول الله شما از كلام نهي مي كنيد و شنيده ايم كه فرموده ايد ويل لاصحاب الكلام

فرمود: بلي، آنها كساني هستند كه گفتارها را رها مي كنند و هر چه خودشان مي خواهند مي گويند. سپس من رفتم و حمران ابن اعين و محمد بن نعمان و هشام بن سالم و قيس بن ناصر كه همه از متكلمان و اصحاب حضرت بودند را آوردم و آنها با مرد شامي وارد صحبت و بحث شدند در اين هنگام حضرت از شكاف خيمه نگاه كردند و شخصي را ديدند كه از دور مي آيد و فرمودند: هشام و رب الكعبه.

اهل مجلس تصور كردند كه هشام عقيل است كه به حضرت بسيار محبت داشت. وقتي نزديك آمد ديديم هشام بن الحكم است بعد از آن كه سلام و احترام كرد او را در مجلس جاي دادند. حضرت فرمود: اين هشام به دل و زبان ياور ماست. به مرد شامي فرمودند: با اين جوان حرف بزن و مرد شامي رو به هشام نموده و گفت: مي خواهم در امامت جعفر بن محمد با تو حرف بزنم.

وقتي هشام اين سخن را شنيد در حالي كه بر خود مي لرزيد، گفت: آيا خداوند سبحان بر اين مردم مهربانتر است يا مردم به خود مهربانترند؟ مرد شامي گفت: خداوند متعال مهربانتر است. هشام گفت: مهرباني خداوند با مردم در دين و مذهب چگونه است؟

مرد شامي گفت: اين كه مردم را به آن تكليف نموده و حجت و



[ صفحه 70]



دليل براي آنچه تكليف نموده اقامه كرده است.

هشام گفت: آن دليل و حجت كدام است.

مرد شامي گفت: آن رسول خدا بود كه خداوند متعال براي مردم فرستاد.

هشام گفت: بعد از آن كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از ميان رفت آن حجت و دليل چه كسي مي تواند باشد؟

مرد شامي گفت: بعد از آن كتاب خدا و سنت رسول است.

هشام گفت: آيا كتاب و سنت در مسائلي كه در آن اختلاف واقع شود براي ما نفع مي بخشد و رفع اختلاف مي نمايد و موجب وحدت و اتفاق نظر مي شود؟

مرد شامي گفت: بلي

هشام گفت: پس چرا ميان ما و تو اختلاف است و تو از شام آمده اي كه با ما بحث كني و تصور تو اين است كه نظر تو در دين كفايت مي كند و حال آن كه اقرار كردي به اين كه رأي هر كسي تفاوت دارد وقتي سخن هشام به اينجا رسيد شامي به فكر فرو رفت و مدتي ساكت بود. سپس امام جعفرصادق عليه السلام به او فرمود: چرا حرف نمي زني؟

مرد شامي گفت: اگر بگويم بين ما و شما اختلاف نيست مكابره كرده ام و اگر بگويم كتاب و سنت رفع اختلاف مي كند؛ چگونه مي توانم آن را بگويم در حالي كه چنين اختلافي در ميان است و ليكن مرا با او معاوضه است و مانند آن چه او گفت مي توانم بگويم.

حضرت فرمود: بگو او در نمي ماند و جوابش آماده است.



[ صفحه 71]



سپس مرد شامي دليل هشام را رد كرد و گفت: خداوند به مردم مهربانتر است يا مردم نسبت به خود مهربانترند؟

هشام گفت: خداوند متعال

مرد شامي گفت: آيا خداوند متعال براي مردم دليلي كه مورد اتفاق آنها باشد و بين آنها رفع اختلاف كند و حق را از باطل جدا كند قرار داده است يا خير؟

هشام گفت: بلي

مرد شامي گفت: آن كدام است؟

هشام گفت: در ابتدا شريعت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بود و بعد غير آن

مرد شامي گفت: غير آن كدام است؟

هشام گفت: در غير اين زمان يا در همين زمان؟

مرد شامي گفت: در همين زمان

هشام اشاره به امام جعفرصادق عليه السلام نمود و گفت: اين امام كه نشسته است و به ما از آسمان و زمين خبر مي دهد و از هر چه كه سؤال كني و هر چه مي خواهي به علمي كه از پدر و جدش تا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به ارث برده است.

مرد شامي گفت: اين معنا چگونه ثابت خواهد شد؟

هشام گفت: بدين طريق كه هر چه سؤال به ذهن تو مي آيد از او بپرسي.

مرد شامي گفت: ديگر عذري باقي نمي ماند و بر من لازم است كه سؤال كنم.

امام صادق عليه السلام فرمود: من زحمت سؤال كردن را از دوش تو



[ صفحه 72]



بر مي دارم و به تو خبر مي دهم از راه و سفر و سير تو و فرمود: تو فلان روز از خانه ات بيرون آمدي و در مسير در هر منزل فلان ديدي و فلان گفتي و فلان چيز خوردي و فلان وقت حركت كردي و هر كدام را كه حضرت مي فرمود، مرد شامي مي گفت: راست گفتي، درست است، به خدا قسم كه همين طور بود وقتي اين سخنان را از حضرت شنيد گفت: هم اكنون مسلمان شدم.

امام جعفرصادق عليه السلام فرمود: بگو هم اكنون ايمان به خدا آوردم زيرا اسلام قبل از ايمان است و مدار نكاح و ميراث و حفظ مال و خون به اسلام است و مدار ثواب و گناه به ايمان است.

مرد شامي گفت: درست فرمودي: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و انك وصي الانبياء.

يعني گواهي مي دهم نيست خدايي و معبودي جز معبود حقيقي و گواهي مي دهم كه محمد صلي الله عليه و آله و سلم رسول خداست و گواهي مي دهم كه تو امام و وصي پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم و جانشين او هستي.



[ صفحه 73]




ياران امام


البته بايد دانست كه اصحاب امام صادق عليه السلام يعني مردمي كه از محضر تعليم و و تدريسش استفاده مي كردند از چهار هزار تن متجاوزند و براي نگارنده مقدور نيست در اين يادداشت كوچك حتي اسمي هم از آنان به ميان بياورد.

من براي ميمنت و بركت در اين كتاب فقط از عده ي معدودي ياد مي كنم و از خداوند متعال و مهربان مي خواهم كه مرا با اين قوم محشور سازد و محبت آنان را در قلب من بيفزايد.


رسالته إلي أصحاب الرأي والقياس في المقائيس والرأي


أحمد بن محمّد بن خالد البرقيّ، عن أبيه، عمّن ذكره، عن أبي عبد الله عليه السلام في رسالته إلي أصحاب الرّأي والقياس:

أمّا بَعدُ فَإنَّهُ مَن دَعا غَيرَهُ إلي دِينِهِ بِالارتِياءِ وَالمَقائيسِ، لَم يُنصِف وَلَم يُصِب حَظَّهُ؛ لِأَنَّ المَدعُوَّ إلي ذلِكَ لا يَخلو أيضاً مِنَ الآرتِياءِ وَالمَقائيسِ، وَمَتي ما لَم يَكُن بِالدَّاعي قُوَّةٌ في دُعائِهِ عَلي المَدعُوِّ لَم يُؤمَن عَلي الدّاعي أن يَحتاجَ إلي المَدعُوِّ بَعدَ قَليلٍ، لِأنّا قَد رَأينا المُتَعَلِّمَ الطّالِبَ رُبَّما كانَ فائِقاً لِمُعَلِّمٍ وَلَو بَعدَ حينٍ، وَرَأينا المُعَلِّمَ الدّاعِيَ رُبَّما احتاجَ في رأيِهِ إلي رَأي مَن يَدعو وَفي ذلِكَ تَحَيَّرَ الجاهِلونَ، وَشَكَّ المُرتابونَ، وَظَنَّ الظّانونَ، وَلَو كانَ ذلِكَ عِندَ الله جائِزاً لَم يَبعَثِ اللهُ الرُّسُلَ بِما فيهِ الفَصلُ، وَلَم يَنهَ عَنِ الهَزلِ، وَلَم يُعِبِ الجَهلَ، وَلَكِنَّ النّاسَ لَمّا سَفِهوا الحَقَّ وَغَمَطوا النِّعمَةَ، وَاستَغنَوا بِجَهلِهِم وَتَدابيرِهِم عَن عِلمِ الله، وَاكتَفَوا بِذلِكَ دونَ رُسُلِهِ وَالقُوّامِ بأمِرِهِ، وَقالوا: لا شَي ءَ إلّا ما أدرَكَتهُ عُقولُنا وَعَرَفَتهُ ألبابُنا، فَوَلّاهُمُ الله ما تَوَلَّوا، وَأهمَلَهُم وَخَذَلَهُم حَتّي صاروا عَبَدَةَ أنفُسِهِم مِن حَيثُ لا يَعملونَ.

ولو كانَ اللهُ رَضِيَ مِنهُم اجتِهادَهُم وَارتِياءَهُم فيما ادَّعَوا مِن ذلِكَ، لَم يَبعَثِ اللهُ إلَيهِم فاصِلاً لِما بَينَهُم، وَلا زاجِراً عَن وَصفِهِم، وإنّما استَدلَلنا أنَّ رِضا الله غَيرُ ذلِكَ، بِبَعثِهِ الرُّسُلَ بِالأُمورِ القَيِّمَةِ الصَّحيحَةِ، وَالتَّحذيرِ عَنِ الأُمورِ المُشكِلَةِ المُفسِدَةِ، ثُمَّ جَعَلَهُم أبوابَهُ وَصِراطَهُ، وَالأدِلّاءَ عَلَيهِ بِأمورٍ مَحجوبَةٍ عَنِ الرّأيِ وَالقِياسِ، فَمَن طَلَبَ ما عِندَ الله بِقِياسٍ وَرَأيٍ لَم يَزدَد مِنَ الله إلّا بُعداً، وَلَم يَبعَث رَسولاً قَطُّ وَإن طالَ عُمرُهُ قابِلاً مِنَ النّاسِ خِلافَ ما جاءَ بِهِ حَتّي يَكونَ مَتبوعاً مَرَّةً وَتابِعاً أُخري، وَلَم يُرَ أيضاً فيما جاءَ بِهِ استعمَلَ رَأياً وَلا مِقياساً حَتّي يَكونَ ذلِكَ وَاضِحاً عِندَهُ كالوَحي مِنَ الله، وَفي ذلِكَ دَليلٌ لِكُلِّ ذي لُبٍّ وَحِجيً، أنَّ أصحابَ الرَّأي وَالقِياسِ مُخطِئونَ مُدحَضونَ.

وَإنّما الاختلافُ فيما دونَ الرُّسُلِ لا في الرُّسُلِ فَإيّاكَ أيُّها المُستَمِعُ أن تَجمَعَ عَلَيكَ خِصلَتَينِ: إحداهُما القَذفُ بِما جاشَ بِهِ صَدرُكَ، وَاتِّباعُكَ لِنَفسِكَ إلي غَيرِ قَصدٍ، ولا مَعرِفَةِ حَدٍّ، وَالأُخري استِغناؤُكَ عَمّا فيهِ حاجَتُكَ وَتَكذيبُكَ لِمَن إلَيهِ مَرَدُّكَ.

وَإيّاكَ وَتَركَ الحَقِّ سَأمَةً وَمَلالَةً، وَانتجاعَكَ الباطِلَ جَهلاً وَضَلالَةًً، لاِنّا لَم نَجِد تابِعاً لِهَواهُ جائِزاً عَمّا ذَكَرنا قَطُّ رَشيداً، فانظُر في ذلِكَ. [1] .



[ صفحه 20]




پاورقي

[1] المحاسن: ج1 ص331 ح674، بحار الأنوار: ج2 ص313 ح77 نقلاً عنه.


تفضيل النبي محمد علي سائر الأنبياء


عن أبي خنيس الكوفي قال: حضرت مجلس الامام الصادق عليه السلام و عنده جماعة من النصاري، فقالوا: فضل موسي و عيسي و محمد سواء؛ لأنهم عليهم السلام أصحاب الشرائع و الكتب، فقال الامام عليه السلام: محمد صلي الله عليه و آله و سلم أفضل



[ صفحه 154]



منهما عليهماالسلام و أعلم، و لقد أعطاه الله تبارك و تعالي من العلم ما لم يعط غيره، فقالوا: آية من كتاب الله نزلت في هذا؟ قال عليه السلام: نعم، قوله تعالي:(و كتبنا له في الألواح من كل شي ء) [1] ، و قوله تعالي لعيسي: (و لابين لكم بعض الذي تختلفون فيه) [2] ، و قوله تعالي للنبي المصطفي صلي الله عليه و آله و سلم: (جئنا بك شهيدا علي هؤلاء و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء) [3] ، و قوله تعالي: (ليعلم أن قد أبلغوا رسالات ربهم و أحاط بما لديهم و أحصي كل شي ء عددا) [4] ، فهو والله أعلم منهم، و لو حضر موسي و عيسي بحضرتي و سألاني لأجبتهما، و سألتهما ما أجابا [5] .

و يعلق العلامة المظفر بقوله: اذا كان أميرالمؤمنين عليه السلام باب مدينة علم الرسول، و أولاده ورثة علمه، فهم اذن أعلم الناس كلهم، الأنبياء و غيرهم.



[ صفحه 155]




پاورقي

[1] الأعراف: 145.

[2] الزخرف: 63.

[3] النحل: 89.

[4] الجن: 28.

[5] بحارالأنوار 215:10، الحديث 15.


السماعات و القراءات الموجودة علي المخطوطة


ورد في أول المخطوطة و آخرها عدد من السماعات و الاجازات و القراءات، و كلها تدل علي أهمية هذه المناظرة، و العناية الواضحة بها من قبل العلماء.

و فيما يلي ما استطعت قراءته من تلك التوثيقات:

1 - الحمدلله:

سمعها من لفظي أمهات أولادي () [1] أم حسن، و جوهرة أم عبدالله، و حلوة أم جويرة، وغزال أم عيسي، و بعضها شقر الله علي السقباون.

وصح ذلك يوم الخميس 14 / 5 / 889 ه، و أجزت، و كتب يوسف ابن عبدالهادي. [2] .



[ صفحه 64]



2 - أجزت للمذكورين - وفقهم الله لطاعته - جميع ما يجوز لي روايته علي الشرط المعتبر عند أصحاب الحديث. و كتب يوسف بن هبة الله بن محمود بن الطفيل الدمشقي، [3] و ذلك في ربيع الأول سنة 588 ه، حامدا الله و مصليا علي نبيه محمد و آله أجمعين.

و كتب تحتها بقلم مغاير هكذا:

سمع جميع مناظرة جعفر بن محمد عليه السلام علي الشيخ الأصل معين الدين أبي يعقوب يوسف بن هبة الله بن الطفيل الدمشقي أطال الله حياته:

الشيخ الصالح أبوسعد بن أبي الكرم بن محمد بن علي بن موسي



[ صفحه 65]



المصعي الفارسي الأباذهي غفر له.

و عبدالله بن ابراهيم بن يوسف الأنصاري، و هذا خطه في شهر ربيع الآخر من سنة 588ه، في رباط الصوفية بالقاهرة، و صلي الله علي محمد و آله.

و كتب تحتها ثلاثة أسطر بقلم يوافق قلم الاجازة المذكورة أولا هكذا:

صحح ذلك، و كتب يوسف بن هبة الله بن محمود بن الطفيل الفقير الي رحمة الله تعالي و ذلك في [4] حامدا الله و مصليا علي نبيه و آله أجمعين.

3 - جاء في آخر المخطوطة هكذا:

شاهدت علي الأصل المعارض به هذه النسخة ما مثاله:

سمع علي جميع هذه المناظرة ابن أخي الفقيه أبي عبدالله محمد بن عبدالرحيم بن عبدالواحد بن أحمد المقدسي، و عبدالرحيم بن علي بن أحمد بن عبدالواحد بن أحمد، و علي بن حراج بن عثمان المقدسيان، و علي بن الحسن بن داود الجزري، في يوم الاثنين في العشر الأول من جمادي الآخرة من سنة 633ه.

كتبه: محمد بن عبدالواحد بن أحمد المقدسي. [5] .



[ صفحه 66]



و الحمد لله وحده، و صلي الله علي محمد و آله و سلم...

4 - قرأت جميع هذا الجزء علي الامام العالم ضياء الدين محمد بن عبدالواحد بن أحمد المقدسي، في يوم الأربعاء 20 / 12 / 634ه، و كتب محمد بن عمر بن عبدالملك الدمواري.

5 - سمع جميع هذا الجزء من لفظي الشيخ محمد بن صالح بن محمد النفعي [6] ، و عمر بن أبي الفتح بن سعد الدمشقي، و شاور بن عبدالله بن محمد، و أحمد بن عبدالرحمن بن أبي بكر المقدسيان، و طرخان بن نصر



[ صفحه 67]



ابن طرخان الحوراني.

و كتب: محمد بن عبدالواحد بن أحمد المقدسي، و الحمد لله وحده و صلي الله علي محمد و آله و سلم.

6 - قرأت جميع هذا الجزء علي شيخنا و سندنا الامام الحافظ الضابط ضياء الدين أبي عبدالله محمد بن عبدالواحد، فسمعه أخي موسي، و كتب اسحاق بن ابراهيم بن يحيي، و ذلك في 19 / 3 / 640 ه، و الحمد لله وحده، و صلي الله علي سيدنا محمد و آله و سلم.

7 - قرأت هذا الجزء جميعه علي الشيخ الامام الحافظ بقية المشايخ ضياء الدين أبي عبدالله محمد بن عبدالواحد، مد الله في عمره، في يوم الجمعة في العشر الأول من شهر جمادي الآخرة من سنة 642 ه، و الحمد لله وحده.

و كتب في أول الورقة الأخيرة من المناظرة و هي ورقة رقم 235: و صلي الله علي سيدنا محمد و علي آله و سلم تسليما، و حسبنا الله و نعم الوكيل، كتبه أبوبكر بن محمد بن طرخان، حامدا الله، و مصليا علي رسوله و مسلما، نقله أجمع مما وجده علي بن مسعود الموصلي. [7] .



[ صفحه 68]



8 - قرأت هذه المناظرة من النسخة المعارض بها هذه النسخة علي الشيخين الامامين: العالم الزاهد العابد شمس الدين أبي عبدالله محمد [8] .

ابن عبدالرحيم بن عبدالواحد بن أحمد بن عبدالرحمن المقدسي، و المقري ء زين الدين [9] أبي بكر محمد بن طرخان بن أبي الحسن بن عبدالله الدمشقي.

بسماعهما و بقراءتهما علي الحافظ ضياءالدين أبي عبدالله محمد بن عبدالواحد بن أحمد المقدسي. [10] .

قال: أنبأنا أبوالحسين عبدالحق بن عبدالخالق بن أحمد بن عبدالقادر ابن يوسف، [11] ، أن القاضي محمد بن عبدالباقي بن محمد



[ صفحه 69]



الأنصاري [12] أخبرهم في كتابه: أن أبااسحاق ابراهيم بن عمر بن أحمد البرمكي [13] أذن لهم في الرواية، قال: ثنا أبوالفتح يوسف بن عمر بن



[ صفحه 70]



مسرور القواس [14] .

اجازة، قال: ثنا أبوبكر بن صديق المؤدب الأصبهاني، ثنا أبوبكر أحمد بن فضلان بن العباس بن راشد بن حماد مولي محمد بن سليمان بن علي بن عبدالله بن عبدالله بن العباس بن عبدالمطلب املاء، قال: ثنا



[ صفحه 71]



أحمد بن عبدالعزيز الجوهري [15] بالبصرة قال: ثنا علي بن محمد الكندي. ثنا علي بن محمد الطنافسي [16] ، قال: ثنا خالد بن محمد القطواني [17] قال: ثنا علي بن صالح [18] قال:



[ صفحه 72]



جاء رجل من الرافضة الي جعفر بن محمد الصادق عليه السلام فقال: السلام عليكم يابن رسول الله و رحمة الله و بركاته. من خير الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و سلم؟ فذكر المناظرة أجمع.

سمع أبوبكر أحمد بن المسمع الأول، و أحضر بنت أخته خديجة بنت عبدالحميد بن محمد بن عسم في الثالثة، و أحمد بن المسمع الثاني، و محمد بن الشيخ تقي الدين ابراهيم بن علي الواسطي، و محمد بن أحمد بن عبدالرحمن بن عياش السوادي الأصل.

و صح ذلك و كتب في يوم الاثنين مستهل شهر ربيع الآخر سنة 674ه بالمدرسة الضيائية [19] بسفح قاسيون ظاهر دمشق المحروسة.



[ صفحه 73]



و سمع معهم خليل بن عبد القادر بن أبي المحارم الصدفي.

كتبه فقير رحمة الله: علي بن مسعود الموصلي الحلبي، عفا الله عنه، حامدا الله تعالي علي نعمه، مصليا علي نبيه و آله و مسلما.



[ صفحه 85]




پاورقي

[1] كلمة لم أستطع قراءتها. و انظرها في أول صفحة من نماذج النسخة الظاهرية.

[2] هو الشيخ جمال الدين يوسف بن حسن بن أحمد بن عبدالهادي الشهير بابن المبرد - بالتخفيف - شيخ الحنابلة في وقته، الصالحي الحنبلي، المولود سنة 840 ه، و المتوفي سنة 909 ه في سادس عشر المحرم منه، و دفن بسفح جبل قاسيون بدمشق.

تتلمذ علي جماعة من العلماء منهم: علاء الدين المرداوي الحنبلي،و البرهان ابن مفلح، و ابن قندس تقي الدين، و تقي الدين الجراعي، و ابن ناصرالدين، و جماعة من أصحاب الحافظين: ابن حجر و شيخه العراقي.

بلغت مؤلفاته و مختصراته أزيد من أربعمائة، و كانت فنونه الغالبة عليه التفسير و الحديث و الفقه، و ليس هو بالمعصوم.

ترجم له تلميذه ابن طولون في مجلد ضخم.

انظر الكواكب السائرة (1 / 316)، و الشذرات (8 / 43)، و الضوء اللامع (10 / 308)، و الاعلام (8 / 226 - 225)، و له مخطوطات كثيرة في الظاهرية، و دار الكتب المصرية و مكتبة الأوقاف بالعراق، و غيرها.

[3] ترجم الذهبي في السير (23 / 43) لابنه فقال:الشيخ المسند الثقة أبوالقاسم عبد الرحمن بن المحدث يوسف بن هبة الله بن محمود بن الطفيل الدمشقي ثم المصري، عرف بابن المكبس الصوفي.

[4] بعدها انتهي السطر بحد الورقة كما يظهر في التصوير.

[5] هو الامام الحافظ ضياء الدين المقدسي الجماعيلي الدمشقي الحنبلي المولود سنة 569ه بجبل قاسيون و المتوفي سنة 643ه.

صاحب الأحاديث المختارة المشهورة، و له الموافقات، و فضائل الأعمال، و كتاب الأحكام، و غيرها من الأجزاء الكثيرة.

أجاز له جماعة من الكبار منهم: الحافظ السلفي، و ابن الصيدلاني، و الحافظ عبدالغني المقدسي صاحب العمدة و غيرهم، حيث رحل الي بغداد و همذان و أصبهان و بلاد المشرق.

قال فيه الذهبي: حصل الأصول الكثيرة، و جرح و عدل، و صحح و علل، و قيد و أهمل، مع الديانة و الأمانة، و التقوي و الصيانة، و الورع و التواضع و الصدق و الاخلاص و صحة النقل.

كان ممن روي عنه ابن نقطة و ابن النجار، و أبناء اخوانه، و منهم المذكورون بالسماع أعلاه.

السير (23 / 126) و تذكرة الحفاظ (4 / 1405)، الوافي بالوفيات (4 / 65) ذيل طبقات الحنابلة (2 / 236) رقم 345، فوات الوفيات لابن شاكر (3 / 426)، و الدارس للنعيمي (2 / 91) و ما بعدها.

[6] لم أعجم هذه الكلمة؛ لأنها وردت في السماعات غير معجمة، و اعجامها محل عدة احتمالات لذا تركتها هكذا؛ حيث لم أظفر بترجمته فيما لدي من مصادر.

[7] هذا الموصلي هو الذي أوقف نسخة المناظرة هذه، كما هو موجود علي طرتها. و هو ناقل السماعات هاهنا. و انظر ما يتعلق بذلك حول اسم ناسخ هذه المخطوطة، عند الكلام علي وصف النسخة.

[8] هو ابن أخي الحافظ الضياء المقدسي، و قد صرح بذلك في القراءة رقم 3 فيما مضي.

[9] هو الرجل الصالح أبوبكر بن محمد بن طرخان بن أبي الحسن الدمشقي ثم الصالحي، ولد سنة 610 ه، سمع من ابن ملاعب، و من موسي بن عبدالقادر، و من الشيخ الموفق ابن أبي لقمة و غيرهم، و حدث بالكثير، و كان من جلة المشايخ، مات في جمادي الآخرة من سنة 679 ه، و قد أجاز الذهبي مروياته. انظر معجم الشيوخ للذهبي ترجمة رقم 1020 في (2 / 415).

[10] مرت ترجمة الحافظ الضياء المقدسي قريبا.

[11] هو الحافظ المسند الثقة عبدالحق بن الحافظ عبدالخالق بن أحمد بن عبدالقادر ابن محمد بن يوسف، أبوالحسين البغدادي اليوسفي، من بيت الحديث و الفضل. ولد سنة 494 ه و توفي سنة575 ه.

حدث عن والده الحافظ عبدالخالق، و عن جعفر السراج و أبي القاسم الربعي و جماعة، و روي عنه: الحافظ عبدالغني المقدسي، و ابن قدامة موفق الدين، و الضياء المقدسي. قال فيه ابن الجوزي: كان حافظا للقرآن، دينا ثقة، و أثني عليه أبوالفضل بن شافع، و ابن الأخضر و بهاءالدين عبدالرحمن، و ذكر أنه كان عسرا في السماع جدا.

انظر السير (20 / 552)، و النجوم الزاهرة (6 / 86)، و شذرات الذهب لابن الصماد (4 / 251) و العبر (4 / 224)، و دول الاسلام (2 / 88).

[12] هو الحافظ القاضي محمد بن عبدالباقي بن محمدالأنصاري، مسند عصره العالم الفرضي العدل. ولد سنة 442 ه و توفي سنة 535 ه.

أسمعه أبوه من البرمكي و عمره أربع سنوات، و سمع من القاضي أبي يعلي الحنبلي، و الخطيب البغدادي، و خلق سواهم، حيث له مشيخة كثيرة أخرجها في ثلاثة أجزاء.

حدث و هو ابن عشرين سنة في حياة شيخه الخطيب البغدادي - الذي انتهي اليه علو الاسناد في زمنه - و روي عنه الحافظ السلفي و السمعاني و ابن عساكر و ابن الجوزي و أبي موسي المديني و غيرهم.

قال فيه ابن الجوزي: كان ثقة فهما، ثبتا حجة، متفننا منفردا في الفرائض، أثني عليه ابن نقطة و السمعاني و المديني أبوموسي.

انظر: ترجمته في السير (20 / 28 - 23)، و ذيل طبقات الحنابلة لابن رجب (1 / 198 - 192)، و لسان الميزان (5 / 241)، و المستفاد من ذيل تاريخ بغداد ص 20 و 21، و المنتظم (10 / 92).

[13] هو الشيخ الحافظ أبواسحاق ابراهيم بن عمر بن أحمد البرمكي البغدادي الحنبلي ولد سنة 361 ه، و سمع أبابكر القطيعي و راوية مسند الامام أحمد، و أباالفتح الأزدي الموصلي الحافظ، و ابن بطة العكبري و غيرهم. مات سنة 445ه.

و روي عنه الخطيب البغدادي، و هبة الله بن أحمد الطبري و جماعة كثيرة غيرهم. قال فيه الخطيب: كان صدوقا دينا فقيها علي مذهب أحمد، و له حلقة في الفتوي. مات يوم التروية. و قال فيه الذهبي:«... الامام المفتي بقية المسندين».

انظر: ترجمته في تاريخ بغداد (6 / 139)، و طبقات الحنابلة (2 / 190)، و السير (17 / 605)، و الأنساب للسمعاني (2 / 168)، و النجوم الزاهرة (5 / 55)، و المنتظم (8 / 158).

[14] هو الامام القدوة أبوالفتح القواس البغدادي، ولد سنة 300 و مات سنة 385ه، روي عن عبدالله بن محمد البغوي، و أبي بكر بن أبي داود، و ابن صاعد و طبقتهم.

و حدث عنه: أبومحمد الخلال، و أبوذر عبد الهروي.

قال فيه الخطيب: «كان ثقة زاهدا صادقا، أول سماعه سنة 316ه». و قال تلميذه أبوالحسن العتبي:«كان ثقة مستجاب الدعوة، ما رأيت في معناه مثله. أثني عليه الدارقطني و الأزهري و السمسار علي.

ترجمته في تاريخ بغداد (14 / 325)، و الأنساب (10 / 257)، و السير (16 / 474)، والعبر (3 / 31)، و الشذرات (3 / 119).

[15] قال ابن العديم (ت 660 ه) في «بغية الطلب في تاريخ حلب» في ترجمة أحمد بن محمد بن يعقوب الأنطاكي: سمع بالبصرة أحمد بن عبدالعزيز الجوهري، و حدث عنه بدمشق. اه.

[16] ساق أبوعبدالله الذهبي في السير (6 / 259) في ترجمة الصادق سندا و فيه أبوالحسين علي بن محمد الطنافسي، حيث روي فيه عن حنان بن سدير و روي عنه أبويحيي جعفر بن محمد الرازي الزعفراني، و هو ثقة مفسر توفي سنة 279ه.

[17] هكذا وقع في السند و لم أجده باسم خالد، و بعد البحث ترجح عندي أنه خالد بن مخلد - و ليس ابن محمد - القطواني، و لعله تصحف اسم أبيه؟

قال فيه في التقريب: خالد بن مخلد القطواني، بفتح القاف و الطاء، أبوالهيثم البجلي مولاهم، الكوفي، صدوق يتشيع، و له أفراد، من كبار العاشرة، مات سنة ثلاث عشرة و مائتين، و قيل بعدها، روي له الشيخان في الصحيحين و الترمذي و النسائي و ابن ماجه و أبوداود في مسند مالك و هو تلميذ شيخه الآتي: علي بن صالح.

[18] علي بن صالح بن صالح بن حي الهمذاني، أبومحمد الكوفي أخوحسن، ثقة عابد، من السابعة، مات سنة احدي و خمسين و مائة و قيل بعدها.

روي له مسلم و الأربعة. من التقريب لابن حجر.

و انظر: تهذيب الكمال (20 / 464) رقم 4084 حيث عد ممن روي عنه تلميذه خالد بن محمد القطواني السالف الذكر.

[19] أنشأها ضياء الدين المقدسي الحافظ الامام الذي مرت ترجمته، و هي شرقي الجامع المظفري، و أوقفها الضياء و درس بها فنسبت اليه، و فيها أوقف مكتبته و مؤلفاته. و درس بها أيضا تلميذه و ابن أخيه محمد بن الكمال عبد الرحيم بن عبد الواحد المقدسي (ت 688ه) و مرت ترجمته، و تولي مشيختها أيضا أبوالعباس أحمد بن عبدالله السعدي (ت 703ه)، و الفرضي الفقيه زين الدين عمر بن سعد الله الحراني (ت 749ه) تلميذ الشيخ تقي الدين بن تيمية و كان هناك أوقاف علي هذه المدرسة، غالبها دكاكين و مزارع، و بعض ما يؤخذ لأهلها من أوقاف الدور و المدارس الأخري المنصوص عليها.

و من آخر من تولي مشيخة المدرسة شمس الدين محمد القباقبي الصالحي (ت 826ه) تلميذ الشيخ المرداوي.

انظر: الدارس في تاريخ المدارس للنعيمي الدمشقي (2 / 99 - 91) برقم 149.


وصيت 06


وصية لبعض أصحابه حينما أراد السفر فزوده عليه السلام بهذه الوصية القيمة:

قال عليه السلام: لا تسيرن سيرا و أنت حاف، و لا تنزلن عن دابتك ليلا الا و رجلك في خف، و لا تبولن في نفق، و لا تذوقن بقلة و لا تشمها حتي تعلم ماهي، و لا تشرب من سقاء حتي تعرف ما فيه، و لا تسيرن الا مع من تعرف و احذر من تعرف، و لا تصحب من لا تعرف [1] .

شخصي قصد مسافرت داشت؛ حضرت به وي چنين وصيت فرمود: پابرهنه طي طريق نكن، شبانه پا برهنه از مركبت پياده مشو، در شكافها ادرار مكن، و سبزه اي را نچش و بو منما، مگر اين كه بداني چيست، و از ظرف آبي مياشام، مگر اين كه بداني چه در آن است، و سفر مكن مگر با كسي كه مي شناسي و از آن كه مي شناسي



[ صفحه 49]



برحذر باش و از همراهي با كسي كه نمي شناسي، بپرهيز .

انسان هميشه و در تمام حالات - چه در سفر و چه در حضر- نياز به مرشد و راهنما دارد، و لذا در اين وصيت مي بينيم كه يكي از اصحاب حضرت در هنگامي كه عازم سفر بود، به محضر امام عليه السلام شرفياب مي شود و حضرت به او چنين وصيت و سفارشي مي فرمايد كه او را از نظر راهنمايي مستغني مي كند كه در رفت و برگشت به سلامت بوده و نيازي به كسي نداشته باشد ، ضمنا از نظر دين و آبرو خدشه دار نشود.

امام باقر عليه السلام به مسايل بهداشتي كه بايد هر مسافري در سفر به اين مسايل توجه داشته باشد سفارش مي فرمايد و در آخر وصيت مي كند كه با هر كسي دوست و همنشين مشو، مگر اين كه او را بشناسي. اين مطلب آخر بسيار با اهميت است كه آبرو و حيثيت انسان در دنيا و آخرت در گرو اين مسأله است. در همين زمينه لقمان حكيم به فرزندش چنين وصيت مي كند:

يا بني سافر بسيفك و خفك و عمامتك و خبائك و سقائك و ابرتك و خيوطك و مخرزتك، و تزود معك من الأدويه ما تنتفع بها أنت و من معك، و كن لأصحابك موافقا الا في معصية الله [2] .

فرزندم! هنگام مسافرت مجهز باش تا نيازي به كسي نداشته باشي، و هميشه در سفرها شمشير و كفش و



[ صفحه 50]



عمامه و خيمه و مشك آب و نخ و سوزن و مقداري دارو و مايحتاج با تو باشد، كه نياز به آن ها پيدا خواهي نمود، و همچنين با همسفران خويش موافق و همراه باش، و از آنان اطاعت كن؛ مگر در معصيت خداوند متعال كه در اين صورت از آن ها پيروي مكن.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 75، ص 189، ح 46؛ و ج 96، ص 123، ح 10.

[2] كافي، ج 8، ص 303، ح 466؛ من لا يحضره الفقيه، ج 2، ص 282، ح 2458.


فيمن عدم البصر و السمع و العقل و ما في ذلك من الموعظة


فكر يا مفضل فيمن عدم البصر من الناس. و ما يناله من الخلل في أموره، فانه لا يعرف موضع قدميه، و لا يبصر ما بين يديه، فلا يفرق بين الألوان، و بين النظر الحسن و القبيح، و لا يري حفرة ان هجم عليها و لا عدوا ان اهوي اليه بسيف، و لا يكون له سبيل الي أن يعمل شيئا من هذه الصناعات مثل الكتابة و التجارة و الصياغة. حتي أنه لولا نفاذ ذهنه لكان بمنزلة الحجر الملقي.

و كذلك من عدم السمع، يختل في أمور كثيرة، فانه يفقد روح المخاطبة و المحاورة، و يعدم لذة الأصوات و اللحون المشجية و المطربة، و تعظم المؤنة علي الناس في محاورته. حتي يتبرموا به، و لا يسمع شيئا من أخبار الناس و أحاديثهم، حتي يكون كالغائب و هو شاهد، أو كالميت و هو حي.



[ صفحه 29]



فأما من عدم العقل، فانه يلحق بمنزلة البهائم، بل يجهل كثيرا مما تهتدي اليه البهائم، أفلا تري كيف صارت الجوارح و العقل، و سائر الخلال التي بها صلاح الانسان، و التي لو فقد منها شيئا لعظم ما يناله في ذلك من الخلل، يوافي خلقه علي التمام حتي لا يفقد شيئا منها، فلم كان كذلك؟ الا أنه خلق بعلم و تقدير.

قال المفضل: فقلت فلم صار بعض الناس يفقد شيئا من هذه الجوارح فيناله من ذلك مثل ما وصفته يا مولاي؟ قال عليه السلام: ذلك للتأديب و الموعظة لمن يحل ذلك به و لغيره بسببه كما يؤدب الملوك الناس للتنكيل و الموعظة، فلا ينكر عليهم، بل يحمد من رأيهم، و يتصوب من تدبيرهم. ثم أن للذين تنزل بهم هذه البلايا من الثواب بعد الموت - ان شكروا و أنابوا - ما يستصغرون معه ما ينالهم منها، حتي انهم لو خيروا بعد الموت لاختاروا أن يردوا الي البلايا ليزدادوا من الثواب.



[ صفحه 30]




پيشگويي خلافت بني عباس


روايت شده است: عده اي از بني هاشم از جمله ابراهيم بن محمد، نواده ي عباس عموي پيامبر و ابوجعفر منصور و عبدالله بن حسن و فرزندانش محمد و ابراهيم در محلي به نام «ابواء» [1] جمع شدند تا با يك نفر از ميان خودشان بيعت كنند. از اين رو عبدالله گفت: اين پسر من و مهدي است. در پي امام صادق عليه السلام فرستادند. آن حضرت آمد و پرسيد: براي چه جمع شده ايد؟ گفتند: براي اين كه با محمد بن عبدالله كه مهدي است، بيعت كنيم!

حضرت فرمود: اين كار را نكنيد؛ چون شدني نيست و او مهدي هم نيست. عبدالله (پدر محمد) گفت: حسد تو نسبت به پسرم تو را وادار كرده است كه اين گونه بگويي!!

حضرت فرمود: به خدا سوگند! حسد مرا وادار نكرده است، بلكه خلافت از آن اين برادران و فرزندانش هست نه شما، و با دست خود بر شانه ي ابوالعباس زد. سپس به عبدالله گفت: خلافت مال تو و فرزندان تو نيست، بلكه از آن بني عباس است و پسران تو كشته مي شوند. آن گاه برخاست و گفت: صاحب رداي زرد - ابوجعفر - او را خواهد كشت. عبدالعزيز مي گويد: به خدا سوگند! از دنيا نرفتم تا اين كه ديدم «ابوجعفر» او را به قتل رساند.

وقتي مردم پراكنده شدند، ابوجعفر از امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا به راستي خلافت از آن او خواهد شد؟

امام فرمود : آري، راست گفتم.



[ صفحه 49]




پاورقي

[1] منطقه اي نزديك مدينه كه آمنه، مادر پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم در آنجا مدفون شده است. (مراصد الاطلاع، ج 1، ص 19).


قوة الارادة


5 - إرادة الانسان هي المحرك الاول لقوة العمل، و بقوة هذه الارادة تكافح هذه الغرائز الشاذة، و تصادم الميول المتطرفة، و بقوة الارادة تبتدي ء الفضيلة و يتم التوازن، و قوي الارادة هو الانسان العظيم الذي يأتي بالعجائب إذا أحسن توجيه ارادته الي اعمال الخير و محاسن الصفات، اما إذا توجه بها إلي أعمال الشر، فإنه يجر علي نفسه نقصا آخر لا يقل خطرا عن ضعف



[ صفحه 379]



الارادة، و قد جمع الامام الصادق قوة الارادة في كلمته البليغة و هي قوله: «ما ضعف بدن عما قويت عليه النية».

و قوة الارادة عنصر سام يقوم عليه كيان الشخص، بل هي نتاج شخصية منظمة أحسن التنظيم، فالرجل ذو الارادة القوية هو الذي يعرف طرق تحقيق ما يطلبه من الخير له و لأبناء جنسه، محكما عقله موجها قوته بكل اقدام و ثبات، و ان له مثلا أعلي ينظم طاقاته.

و قد ورد في تعاليم أهل البيت (ع) ما يدل علي مزيد من الاهتمام في تكوين هذه الشخصية القوية الارادة، و ان كلمة الامام الصادق عليه السلام علي قصرها فهي جامعة وافية لبيان قوة الارادة.

و بهذا العرض الموجز نكتفي عن البحث هنا في بقية المواضيع الهامة التي كان الامام الصادق عليه السلام يهتم بها و يبينها للمجتمع، فقد كان عليه السلام يجهد في توجيه الناس نحو الخير و السعادة و اتباع الحق ليخلق مجتمعا تتمثل فيه تعاليم الاسلام، و تتجسد في سلوك افراده تلك الآداب و النظم القيمة، و سيأتي فيما بعد بعض جوامع الكلم من أقواله الحكمية التي كان يلقيها في مجالس وعظه و ارشاده و وصاياه لاصحابه.

و ليس من الممكن استقصاء كل ما صدر عنه من حكم، و تلقي الناس عنه مواعظ فإن له من التراث الفكري ما يملأ عدة مجلدات.

و من المؤسف له أن تلك التعاليم القيمة متفرقة في بطون الكتب، و لو جمعت لكانت اكبر ثروة علمية للمسلمين، لأنه عليه السلام قضي حياته في نشر العلم، و بذل جهده في ارشاد الناس و النصح لجميع افراد الأمة.

فتعاليمه هي القوانين الاخلاقية الصالحة لكل العصور و الجماعات، و الكفيلة لرقي الفرد و الاسرة، و علي نحو يرضاه العقل و يطمئن اليه الوجدان لأنها مستقاة من ينبوع الوحي، و مستمدة من التعاليم النبوية.

و علي أي حال فقد كان الامام الصادق عليه السلام حريصا علي توجيه الأمة، يحاول تطهير النفوس من الرذيلة و تقويمها من اعوجاج الميول في الغرائز، ليتعاونوا و يصبحوا بنعمة الله اخوانا متحابين متراحمين، لينالوا بذلك السعادة كما قرأنا من تعاليمه و ما نقرؤه بعد، فقد كان يؤدب أصحابه بآداب الاسلام، و يحرص علي استقامتهم.



[ صفحه 380]




علمه و شيوخه


و كان أبان بن تغلب من الشخصيات الاسلامية التي امتازت باتقاد الذهن، و وفور العقل، و بعد الغور، والاختصاص بعلوم القرآن، و هو أول من ألف في ذلك، و كان فقيها يزدحم الناس علي أخذ الفقه عنه، و اذا دخل مسجد المدينة المنورة أخليت له سارية النبي صلي الله عليه و آله و سلم فيحدث الناس. و له علم باختلاف الأقوال، و قد شهد له معاصروه بالفضل و التفوق. و يكفيه - شهادة في التقدم - أن الامام الباقر و الامام الصادق أمراه أن يحدث الناس في مسجد النبي صلي الله عليه و آله و سلم و كل يقول له: اجلس في مسجد المدينة و افت الناس فاني احب أن يري في شيعتي مثلك.

و أخذ أبان علمي الفقه و التفسير عن أئمة أهل البيت عليه السلام فقد حضر عند الامام زين العابدين، و من بعده عند الامام الباقر، ثم عند الامام الصادق فهؤلاء شيوخه و اساتذته، و هو من كبار اصحابهم و الثقات في رواياتهم.

و قد عد علماء الرجال من جملة اساتذة أبان جماعة منهم:

الحكم بن عتيبة الكندي المتوفي سنة 115 ه و هو من رجال الصحاح الستة، و من حملة الحديث و أعلام الأمة.

و فضيل بن عمرو الفقيمي أبوالنظر الكوفي المتوفي سنة 110 ه خرج حديثه مسلم و الأربعة.

و أبواسحاق عمرو بن عبدالله الهمداني السبيعي، المتوفي سنة 127 ه و هو أحد أعلام التابعين، و من رجال الصحاح الستة.


اسس الدعوة الي الاصلاح


اتجه عليه السلام منذ تفرده بالزعامة و استقلاله بمهمة الامامة الي الدعوة لله، و قد ألزم دعاة الخير و قادة الصلاح بأن يدعوا الناس بأعمالهم قبل الدعوة لهم بأقوالهم، لأن الناس من شأنهم أن ينظروا أعمال من يدعونهم الي الخير، فان رأوا منهم العمل بما يدعونهم اليه و الوقوف عند حدوده اتبعوهم، و ان رأوا عملهم يخالف قولهم نبذوهم. و لذلك قالوا: ان تأثير العمل علي الناس فوق تأثير القول.

و ان أمثل قاعدة يسترشد بها في اصطفاء من يتخذه الناس زعيما لهم و قدرة هي أعماله، فهي التي تجعله أهلا لأن يسلماليه الناس قيادهم، و يأتمنوه علي عقولهم يثقفها و يغذيها، و علي أخلاقهم يقومها و يزكيها، و ان أثر الحكمة



[ صفحه 322]



الخلقية تسمع من أفواه الوعاظ أو الدعاة الي الخير ليس بأكثر منها و هي مسطورة في الكتب، أو منقوشة في الجدار، اذ الأقوال الخالية عن العمل من قبل قائلها تدعو الناس الي عدم الاعتداد بها؛ لأنهم لا يرون أثرا منها علي من يأمر بامتثالها. فلهم الحق اذا نفروا عنه. و كان ذلك من جملة العوامل التي دعت الامام الي تقرير القيام بالدعوة الصامتة كما جاء في وصيته لأصحابه بقوله: «أوصيكم بتقوي الله و أداء الأمانة لمن ائتمنكم، و حسن الصحابة لمن صحبتموه و أن تكونوا لنا دعاة صامتين».

فوقع هذا القول عندهم موقع الاستغراب. أجل، كيف يكون الداعي للخير صامتا؟ و كيف يقومون بهذه المهمة و هم لا يتكلمون؟ فطلبوا منه ايضاح الأمر و ازالة الاشتباه ليزول الاستغراب فقالوا: يا ابن رسول الله و كيف ندعو و نحن صامتون؟

قال عليه السلام: تعملون بما أمرناكم بع من العمل بطاعة الله، و تعاملون الناس بالصدق و العدل، و تؤدون الأمانة، و تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر، و لا يطلع الناس منكم الا علي خير، فاذا رأوا ما أنتم عليه علموا فضل ما عندنا فتنازعوا اليه. و بذلك أراد أن تكون الواسطة بينه و بين المجتمع تعكس واقع تعاليمه، و تحبذ منهجه و مبادئه، فركز علي أن ينهج أصحابه منهج العمل الصحيح و القول الصادق.

و لم يزل يكرر هذه القاعدة و يلزم أصحابه بالالتزام بها، و يحثهم علي العمل بما أمرهم به، و قد ورد عنه كثير من الأقوال بهذا المضمون.

قال أبوأسامة: سمعت أبا عبدالله الصادق يقول: عليكم بتقوي الله و الورع و الاجتهاد، و صدق الحديث، و أداء الأمانة و حسن الخلق، و حسن الجوار، و كونوا دعاة لأنفسكم بغير ألسنتكم و كونوا زينا، و لا تكونوا شينا.

و قال ابن أبي يعفور: سمعت الصادق يقول: كونوا دعاة للناس بغير ألسنتكم، ليروا منكم الاجتهاد، و الصدق، و الورع.

فالامام الصادق عليه السلام كان يحاول أن تكون الدعوة أساسها العمل الصالح و الخلق الطيب، فهي أنجع وسيلة لخوض معركة صامتة، تكافح المظالم بكافة أنواعها، و تقف الي جنب المظلومين، ليظهر بذلك خطأ أولئك الذين اغتصبوا حقوق الأمة ؤ ترأسوا علي المسلمين، و قد انحرفوا كل الانحراف عن مبادي ء الاسلام و تعاليمه.



[ صفحه 323]



فالمسلم الذي يتحلي بصفات الاسلام لا يمكنه النفاق و لا المسايرة لذلك الركب المنحرف عن طريق الحق و الرشاد.

نعم انه عليه السلام يري أن الدعوة الاصلاحية بالأقوال و المواعظ الخلقية و الاجتماعية لا يتحقق أثرها الا اذا كانت الأعمال مظاهر لها، و أن الاتصاف بتقوي الله و اجتناب معاصيه، و معاملة الناس بعاطفة نبيلة و خلق رفيع، و أداء الأمانة و حسن الصحبة و الجوار، و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، و كل صفة من صفات الخير و الصلاح كما جاء في وصيته، لجدير بأن يكون صاحبها مقبولا قوله مؤثرا بدعوته، لأنه يملك مشاعر أبناء جنسه، فهم يحبونه و يخصلون له بالمودة، و ناهيك بما وراء الحب من أثر في تغيير الطباع لاتباع المحبوب.

و قد قرر علماء الاجتماع: أنه لا يتم اصلاح لأمة من الأمم أو لشعب من الشعوب الا اذا أفعمت القلوب حبا للمصلح و طاعة لأوامره.

و ان الاتصاف بالأخلاق الفاضلة و الانتصار علي النفس ما هو الا خطوة نحو الثورة الشاملة لجلب قلوب الناس، لمن اتصف بتلك الصفات، و ان المرء اذا استطاع ضبط نفسه و تنظيمها لجدير بأن تنقاد الناس الي دعوته.


حلمه و سماحه


و في صفحة 81 قال:

و لقد كان رضي الله عنه سمحا كريما لا يقابل الاساءة بمثلها، بل يقابلها بالتي هي أحسن، عملا بقوله تعالي: ادفع بالتي ه أحسن فاذا الذي بينك و بينه عداوة كأنه ولي حميم.

و كان يقول: اذا بلغك عن أخيك شي ء يسوؤك فلا تغتم، فان كنت كما يقول القائل كانت عقوبة قد عجلت، و ان كنت علي غير ما يقول كانت حسنة لم تعملها.

و كان رقيقا مع كل من يعامله، من عشراء وخدم، و يروي في ذلك أنه بعث غلاما له في حاجة فأبطأ فخرج يبحث عنه، فرجده نائما فجلس عند رأسه، و أخذ يروح له حتي انتبه، فقال: ما ذلك لك تنام الليل و النهار، لك الليل و لنا النهار.

علي أن التسامح و الرفق ليبلغ به أن يدعو الله بان يغفر الاساءة لم يسي ء اليه، و يروي في ذلك أنه كان اذا بلغه شتم له في غيبة يقوم و يتهيأ للصلاة،



[ صفحه 67]



و يصلي طويلا، ثم يدعو ربه ألا يؤاخذ الجاني، لأن الحق حقه و قد وهبه للجاني، غافرا له ظلمه، و كان يعتبر من ينتقم من عدوه و هو قاد علي الانتقام ذليلا، و اذا كان في العفو ذل فهو الذل في المظهر لا في الحقيقة، بل انه لا ذل فيه، و الانتقام اذا صدر عن القوي اذ أهانه الضعيف هو الذل الكبير، فلا ذل في عفو، و لا عظمة في انتقام، و لقد قال صلي الله عليه و آله و سلم: ما نقص مال من صدقة، و ما زاد عبد بالعفو الا عزا، و من تواضع لله رفعه.

و ان الحلم و التسامح خلق قادة الفكر و الدعاة الي الحق كما قال تعالي: «ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة، و جادلهم بالتي هي أحسن» و كما قال آمرا نبيه، و كل هاد بل كل مؤمن: «خذ العفو وا أمر بالمعروف و أعرض عن الجاهلين».


الحنابلة


و عند الحنابلة فروض الصلاة أربعة و عشرون، خمسة عشر منها أركان و الباقي واجبات و عددها في العمدة اثنا عشر و الواجب سبعة و في غاية المنتهي الأركان أربعة عشر، أما الأركان فهي:

القيام مع القدرة، و تكبيرة الاحرام، و قراءة الفاتحة، و الركوع و الطمأنينة فيه، و الرفع منه، و السجود علي سبعة أعضاء، و الجلوس عنه، و الطمأنينة في هذه الأركان، و التشهد الأخير، و الجلوس له، و التسليمة الأولي، و ترتيبها علي ما ذكر.

فهده الأركان لا تتم الصلاة الا بها و لا تسقط عمدا أو سهوا أو جهلا.



[ صفحه 325]



و الواجبات سبعة و قيل تسعة و هي: التكبير غير تكبيرة الاحرام، و التسبيح في الركوع و السجود مرة مرة، و التسميع، و التحميد في الرفع من الركوع و قول ربي اغفر لي بين السجدتين، و التشهد الأول، و الجلوس له و الصلاة علي النبي صلي الله عليه و آله و سلم في التشهد الأخير.

فهذه الواجبات ان تركها بطلت صلاته، و ان تركها سهوا سجد لها و ما عدا هذا فسنن و هي:

الاستفتاح، و التعوذ، و قراءة بسم الله الرحمن الرحيم، و قول آمين، و قراءة السورة، بعد الفاتحة، و قول مل ء السماء بعد التحميد، و ما زاد علي التسبيحة الواحدة علي الركوع، و السجود علي أنفه، و جلسه الاستراحة علي احدي الروايتين فيها، و الدعاء في التشهد الأخير، و القنوت في الوتر.


سعيد بن أحمد


ولد سعيد قبل موت والده بنحو من خمسين يوما، و توفي سنة 303 ه و قيل: بل توفي قبل هذا التاريخ بمدة طويلة في حياة أخيه عبدالله. و قد ولي سعيد قضاء الكوفة، و أما بقية أولاد أحمد، فلا يعرف من أخبارهم شي ء.



[ صفحه 192]




الامام الشافعي


لم نفرغ من حياة الامام الشافعي ببحثنا عنه في الجزء الثالث، لأن كثرة ما ذكر عنه، وسعة مواطن حياته، و تعدد مزاياه يحتاج الي استفاضة و اسهاب، و أغلب المسائل التي تتعلق بمراحل عمره لفها اللبس و أحاطتها التناقضات، لأن الحقيقة غشيتها سحب العاطفة، أو لونتها ردود الأفعال المختلفة. و شعورنا باجلال شخصية أوحبها ربما يكون لعوامل هي بعيدة عن واقعها، كما أن البعد عنها و النفرة منها ربما تكون لرد فعل و هي لا تستحق ذلك، و ربما يكون أيضا عن واقع يحمل علي عدم الرضا و يبعث علي النفور اذا كان الشعور نابعا عن عقل و روية، كما تبرز ما للشخصية من خصال. أما اذا غلبت الميول و سيطرت العاطفة أو تحكمت ردود الفعل، فهناك تقع الحيرة، و يحدث التناقض، لأن الحقيقة استكنت بمعزل عن العاطفة و ردود الأفعال.

و ها نحن نستأنف البحث عن حياة الامام الشافعي بمنهجنا القائم علي اتباع الحق و التماس الحقيقة.


مجالس العلم


شهد الامام الصادق انحدار الناس بعد عصر الخلفاء الراشدين، و رأي بعين الصبي المأمول من أهل بيت الرسول ما صنعه عمر بن عبدالعزيز في خلافته بين سنتي 98 و 101، اذ أعاد الدين غضا في نحو من ثلاثين شهرا، و أثبت للدنيا أن المدة - كما سمي الناس خلافته - كانت كافية لتعيد الناس الي الاسلام الصحيح، عندما يوجد خليفة صادق العزم، يتخذ الخلافة - كما قال - سبيلا الي الجنة.

و كان بعض الصالحين يستعجلون عمر ليصنع كل ما صنع في أول يوم ولي الخلافة، قال له ابنه عبد الملك: «يا أبت، ما بالك لا تنفذ الأمور، فو الله لا ابالي في الحق لو غلت بي القدور» لكن عمر كان يتأتي للأمور في رفق و أناة و اصرار، قال: «لا تعجل يا بني، ان الله تعالي ذم الخمر مرتين، و حرمها في الثلاثة، و اني أخاف أن أحمل الناس علي الحق جملة، فيدفعوه جملة، فتكون فتنة». و بهذا قدر علي أن يرد المظالم، و أغني الله الناس علي يديه، فأصبح عمر لا يجد فقراء يوزع المال عليهم، في المدينة أو في القرية.



[ صفحه 188]



لكن الامام الصادق تعلم من حياة الخليفة الصادق العزم: أن اصلاحاته لم تؤت ثمارها بعد مماته، اذ دمرها الخلفاء الذين جاءوا بعده، و تتابع الباقون يدمرون.

و شهد الامام الصادق مقدم بني العباس، و كيف ناقضوا شعارات دولتهم، و حكموا حكم جاهلية.

هكذا رأي رأي العيان: أن صلاح الأمر لا يكون بتولي السلطة، أو بمجرد اصلاحها مدة قصيرة أو طويلة، و كل عمر قصيرة، و انما الصلاح في اصلاح الأمة، فكيفما تكونوا يولي عليكم، و لكل أمة الحكومة التي تستحقها.

و استيقنت نفسه الصواب فيما صنعه أبوه وجده، و هو أن يعلموا الأمة، فاذا تعلمت صلحت، فلم يستضعفها حكامها، و هي عندئذ تأمرهم بالمعروف و تنهاهم عن المنكر، و تشركهم تبعاتهم، فالأمة القوية لا تظلم حكامها و لا يظلمونها.

و بشعار الثقة بالله سبحانه: «الله وليي و عصمتي من خلقه» [1] و بنقش الخاتم الذي يعلن مصدر قوته: «ما شاء الله، لا قوة الا بالله، استغفر الله» [2] .

قصد الي مجلس العلم، في مسجد النبي أو في داره، يستعمل البعد المكاني حيث يجلس للتعليم في مدينة الرسول، و البعد الزماني فهو تابعي يعيش في جيل التابعين و تابعي التابعين، و البعد الثالث و هو ارتفاع نسبه الي النبي و علي، أما البعد الرابع فعمق علمه و علم أبيه و جده.

في هذه المجلس المهيب بالمدينة أو بالكوفة، يجلس رجل ربعة، ليس بالطويل و لا بالقصير، أزهر، له لمعان كالسراج، يسعي نوره بين يديه، رقيق البشرة، أسود الشعر جعده، أشم الأنف، أنزع، قد انحسر الشعر عن جبينه فبدا مزهرا، له اشراق، و علي خده خال أسود [3] .



[ صفحه 189]



المسلمون أيامئذ أحوج اليه ليعلمهم، منهم اليه ليحكمهم، كل ما يحيط به يوحي بالرجاء في فضل الله، فلما طعن في السن زاد جلالا و سناء و احياء للأمل.

يلبس الملابس التي عناها جده عليه الصلاة و السلام حينما قال: «كلوا و اشربوا و البسوا في غير سرف و لا مخيلة» [4] .

رآه سفيان الثوري و عليه جبة خز دكناء، فقال: يا ابن رسول الله، ما هذا لباسك! فقال: «يا ثوري، لبسنا هذا لله» ثم كشف عن جبة صوف يلبسها، و قال: «و لبسنا هذا لكم» [5] .

كان جده علي يختار الخشن من الألبسة، و يلح الجوع عليه فيعلل معدته بقرص شعير، بخيط نعله ان لم يكن مشغولا، أو يتركه لمن يخيطه بأجر اذا انشغل، لكن الزمان يتغير فيغير الصادق، ليظهر أثر النعمة، و يقول للناس: «اذا أنعم الله علي عبده بنعمة أحب أن يراها عليه، لأن الله جميل يحب الجمال» [6] و يقول «ان الله يحب الجمال و التجمل، و يكره البؤس و التباؤس...» [7] .

والنظافة من الايمان، فيها الكرامة و السلامة للنفس و للأسرة و للمدينة، فعلي المرء كما يقول الامام: «أن ينظف ثوبه، و يطيب ريحه، و يجصص داره، و يكنس أفنيته» [8] .

و ذات يوم رآه عباد بن كثير البصري [9] في الطواف، فقال له: تلبس هذه الثياب في هذا



[ صفحه 190]



الموضع، و أنت في المكان الذي أنت فيه من علي؟! فأجاب كما يروي الامام نفسه: (فقلت: فرقبي [10] - نسبة الي «فرقب» حيث تصنع ثياب كتان أبيض - اشتريته بدينار، و قد كان علي في زمن يستقيم له ما لبس فيه، و لو لبس مثل ذلك اللباس في زماننا لقال الناس: هذا مرائي مثل عباد...» [11] .

قيل له يوما: كان أبوك و كان...، فما لهذه الثياب المروية (حرير مرو)؟! فأجاب: «ويلك فمن (حرم زينة الله التي أخرج لعباده و الطيبات من الرزق)؟» [12] .

و انك لتري آثار النعمة علي مالك و أبي حنيفة، و اجابات مشتقة بدقة من هذه الاجابات، في ردود الرجلين بشأن ملابسهما و أنعم الله عليهما - و كان كلاهما لباسا - فالمذموم من الثياب مافيه خيلاء، و المحمود ما كان اظهارا لنعمة الله علي عبده، حتي تلميذه العظيم الثالث سفيان الثوري - و هو امام الزهد و الورع والحديث والفقه - قد انتفع بدروس الامام في الملبس، فأمسي يقول: [13] «الزهد في الدنيا هو بقصر الأمل، ليس بأكل الخشن و لا بلبس الغليظ»، «ازهد في الدنيا ثم نم، لا لك و لا عليك»، «ان الرجل ليكون عنده المال و هو زاهد في الدنيا: و ان الرجل ليكون فقيرا و هو راغب فيها».

و كان الرسول عليه الصلاة و السلام يلبس ما تيسر من الصوف تارة، و من القطن تارة، و من الكتان تارة، و كانت مخدته من أدم حشوها ليف نخل، و لما قال له رجل: يا رسول الله، أنا أحب أن يكون ثوبي حسنا و نعلي حسنة، أفمن الكبر ذاك؟ قال «لا، ان الله جميل يحب الجمال، الكبر بطر الحق و غمط الناس» [14] .

و لم يعب الصحابة بعضهم علي بعض الملابس من أعلي و أدني، لا يعيب صاحب الخز



[ صفحه 191]



علي صاحب الصوف، و لا صاحب الصوف يعيب علي صاحب الخز.

في هذا المجلس تتلمذ للامام جعفر، وروي عنه - كما يقول أرباب الاحصاءات [15] - أربعة آلاف من الرواة، و كتب عنه أربعمائة كاتب، كلهم يقول: قال جعفر بن محمد [16] .

فأي مجلس كان ذلك المجلس! تتراءي فيه أشياء من رسول الله صلي الله عليه و سلم، بعضها مادي يجري في أصلاب رجل بعد رجل، و بعضه معنوي يتراءي في معانيه و فحوي مقولاته لكل هؤلاء. ليس بالمجلس لجاجة و لا حجاج عقيم، يقول للتلامذة: «من عرف شيئا قل كلامه فيه، وانما سمي البليغ بليغا لأنه يبلغ حاجته بأدني سعيه» [17] .

اذا سأل سائل عن خلافات الصحابة أجاب: (علمها عند ربي في كتاب لا يضل ربي و لا ينسي) [18] .

يهتدي بهديه الكبراء في الامتناع عن الجواب في خلاف الصحابة، يقول أحمد بن حنبل اذ يسأل عما كان بين الصحابة: كان بينهم شي ء الله أعلم به [19] و مع ذلك يعجب و يتساءل عن طلحة و الزبير: أكانا يريدان أعدل من علي [20] .

و لا يضيع الحق في المجلس: سمع أن أحد الولاة نال من أميرالمؤمنين علي! فوقف الصادق فقال: «ألا أنبئكم بأعلي الناس ميزانا يوم القيامة، و أبينهم خسرانا؟ من باع آخرته لغيره، و هذا هو الفاسق» [21] و عرف الناس الفاسق: الذي باع آخرته لمن يشتهون أن يقدح لهم



[ صفحه 192]



في علي بن أبي طالب. و المقياس عند صاحب المجلس هو الاخلاص لله و الرسول، يقول ويروي عن آبائه عن أميرالمؤمنين علي: «قال رسول الله صلي الله عليه و سلم: لا قول الا بعمل، و لا قول و لا عمل الا بنية، و لا قول و لا عمل و لا نية الا باصابة السنة» [22] .

والقاعدة هي المساواة بين الناس، مساواة فطرية - مهما اختلفت العقائد و الأجناس - يقول: «الناس في آدم مستوون» [23] حتي عبدة النار يقول فيهم: «سنوا بهم سنة أهل الكتاب» [24] .

و للنساء و البنات عنده المكانة العالية، قياما بوصية جده بالنساء في آخر خطبه عليه الصلاة و السلام - روي الجارود بن المنذر: قال لي أبوعبدالله الصادق: «بلغني أن لك ابنة فتسخطها، ما عليك منها؟ ريحانة تشمها، قد كفيت رزقها، و قد كان رسول الله أبابنات» [25] .

و أي مثل في الاسلام كمثل رسول الله! و أي نعمة أن يكون للمرء ريحانة أو رياحين! و أي فضل كفضل البنات يكفي رزقهن الله! يقول الصادق: «ان ابراهيم سأل ربه ابنة تبكيه و تندبه بعد موته» [26] لينبه علي بقاء الوفاء في أفئدة البنات بعد الممات.

و من الدروس الأولية في هذا المجلس تعليم الناس أن يسعوا لعمارة الدنيا بالعمل للرزق، و مجانبة الخلائق الفاقرة بالتواكل أو البطالة، و بهذا المبدأ أصبح المجتمع الشيعي مجتمع العاملين، و بلغ حظه - حيثما كان - من النماء و الاستغناء، و الانتفاع بما منحه الله للبشر من مواهب، و أتاح لهم من وسائل.

جاء مجلس الامام يوما جماعة من الزهاد يريدون منه اظهار التقشف و الزهد الكامل،



[ صفحه 193]



فقال لهم: «حدثني أبي: أن رسول الله صلي الله عليه و سلم قال: ابدأ بمن تعول، الأدني فالأدني...، هذا ما نطق به الكتاب ردا لقولكم...، قال العزيز الحكيم: «و الذين اذا أنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما) [27] أفلا ترون أن الله تعالي قال [28] غير ما أراكم تدعونني اليه؟...». فنهاهم عن الاسراف، و نهاهم عن التقتير، فلا يعطي جميع ما عنده ثم يدعو الله أن يرزقه فلا يستجيب له، للحديث الذي جاء عن النبي: «ان أصنافا من أمتي لا يستجاب دعاؤهم: رجل يدعو علي والديه، و رجل يدعو علي غريم ذهب له بمال فلم يكتب عليه و لم يشهد عليه، و رجل يدعو علي زوجته و قد جعل الله تخلية سبيلها بيده، و رجل يقعد في بيته و يقول: رب ارزقني، و لا يطلب الرزق، فيقول الله عزوجل: يا عبدي: ألم أجعل لك السبيل الي الطلب، ألم أرزقك رزقا واسعا؟ فهلا اقتصدت كما أمرتك و لم تسرف فيه، و قد نهيتك عن الاسراف، و رجل يدعوني في قطيعة رحم...» ثم علم الله عزوجل كيف ينفق، فقال: (و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا) [29] فهذه أحاديث رسول الله يصدقها الكتاب، والكتاب يصدقه أهله من المؤمنين [30] ، و فيهم سلمان الفارسي و أبوذر رضي الله عنهما.

فأما سلمان فكان اذا أخذ عطاءه رفع منه قوته حتي يحضر عطاؤه من قابل، فقيل له: يا أباعبدالله، أنت في زهدك تصنع هذا و أنت لا تدري لعلك تموت اليوم أو غدا؟ فكان جوابه أنه قال: ترجعون لي البقاء و قد خفتم علي الفناء، أما علمتم أن النفس قد تلتاث علي صاحبها مالم يكن لها من العيش ما تعتمد عليه، فاذا أحرزت معيشتها اطمأنت.

و أما أبوذر فكانت له نويقات و شويهات يحلبها، و يذبح منها اذا اشتهي اللحم أو نزل به الضيف... و من أزهد من هؤلاء و قد قال فيهما رسول الله ما قال؟ و لم يبلغا من الزهد أن صارا لا يملكان شيئا ألبتة، كما تأمرون الناس بالقاء أمتعتهم و شيئهم... و يؤثرون علي أنفسهم



[ صفحه 194]



و عيالهم...» [31] .

فالامام يريد مجتمعا عاملا متواصلا، فيه قصد وجد. فبهذا يعين الله من يعين نفسه من عباده.


پاورقي

[1] الذي هو نقش خاتمه أيضا علي ما رواه الكافي: ج 6 ص 474، و الأمالي للصدوق: ص 543، و وسائل الشيعة: ج 5 ص 100 و ص 102 و ج 3 ص 410 و ص 412، و مكارم الأخلاق: ص 91، و حلية الأبرار: ج 1 ص 419، و بحارالأنوار: ج 47 ص 8.

[2] أعيان الشيعة: ج 4 ص 30. بل و قد حث الامام شيعته علي التختم بهذا النوع من الخاتم المنقوش، فقد روي في ثواب الأعمال: ص 180 عنه: «من كتب علي خاتمه: ماشاء الله لا قوة الا بالله، استغفر الله، أمن من الفقر المدقع».

[3] ذكر صفته في المناقب لابن شهر آشوب: ج 3 ص 400، بحارالأنوار: ج 47 ص 9، مستدرك سفينة البحار: ج 6 ص 56، أعيان الشيعة: ج 4 ص 31.

[4] سبل السلام لابن حجر العسقلاني: ج 4 ص 179، بحارالأنوار: ج 70 ص 207، مقدمة فتح الباري: ص 59، فتح الباري: ج 10 ص 215، مسند أبي داود: ص 299، التواضع و الخمول: ص 200، بغية الباحث: 174، تفسير ابن كثير: ج 2 ص 189، و ص 219.

[5] الرواية هكذا: «لبسنا هذا لله تعايل، و هذا لكم، و ما كان لله أخفيناه، و ما كان لكم أبديناه» راجع: بحارالأنوار: ج 47 ص 221، و تحفة الأحوذي: ج 6 ص 395، و تهذيب الكمال: ج 5 ص 86، و تذكرة الحفاظ: ج 1 ص 167، و سير أعلام النبلاء: ج 6 ص 262، و كشف الغمة: ج 2 ص 369، و العدد القوية: ص 150.

[6] الكافي: ج 6 ص 438.

[7] فقه الرضا: ص 354، الكافي: ج 6 ص 440، وسائل الشيعة: ج 5 ص 5 و ص 7 و ج 3 ص 340، مكارم الأخلاق، ص 41، بحارالأنوار: ج 73 ص 141، درر الأخبار: ص 562.

[8] الوسائل: ج 5 ص 7 و ج 3 ص 341، أمالي الطوسي،: ص 275، مكارم الأخلاق: ص 41.

[9] هو عباد بن كثير الثقفي البصري العابد، نزيل مكة، قال عنه شقيق البلخي: اني أخذت العبادة منه. (سير أعلام النبلاء: ج 9 ص 315) قال أبوطالب عن أحمد: روي أحاديث كذب لم يسمعها، و كان صالحا، قلت: فكيف روي مالم يسمع؟ قال: البله و الغفلة. (تهذيب التهذيب: ج 5 ص 87).

[10] الفرقبي: ثوب مصري أبيض، من كتان منسوب الي «فرقوب» مع حذف الواو، و هو موضع قريب من مصر.

[11] الكافي: ج 6 ص 443، مكارم الأخلاق: ص 97، بحارالأنوار: ج 47 ص 361 و ج 76 ص 316، اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 689، معجم رجال الحديث: ج 10 ص 232.

[12] الكافي: ج 6 ص 444، تفسير الصافي: ج 2 ص 192، تفسير الميزان: ج 8 ص 93، و الآية من سورة الأعراف: 32.

[13] بهذا المعني مع تفاوت يسير بالألفاظ أورده: فيض القدير: ج 1 ص 597، و تفسير القرطبي: ج 10 ص 355، و ذكر أخبار اصبهان: ج 2 ص 141، والبداية و النهاية: ج 8 ص 11.

[14] الدر المنثور: ج 4 ص 115، فتح القدير: ج 4 ص 190، مجمع الزوائد: ج 5 ص 133 و 134، المعجم الكبير: ج 7 ص 96 و ج 10 ص 222، مسند الشاميين: ج 1 ص 424، علل الدارقطني: ج 8 ص 106.

[15] لقد صنف الحافظ الشهير ابن عقدة المتوفي سنة 332 ه كتاب أسماء الرجال الذين رووا عن الامام الصادق عليه السلام، و قد أوصل عددهم الي أربعة آلاف نفر، و أخرج فيه عن كل رجل حديثا مما رواه عنه.

[16] أمان الأمة من الاختلاف للطف الله الصافي: ص 61، الكليني و الكافي: ص 57، اعلام الوري: ص 284، الجامع للشرائع: ص 7، رجال النجاشي: ص 29، وسائل الشيعة: ج 30 ص 344 و ج 20 ص 167.

[17] تحف العقول: ص 359، بحارالأنوار: ج 75 ص 241، مستدرك السفينة البحار: ج 1 ص 417، ميزان الحكمة: ج 1 ص 290.

[18] بحارالأنوار: ج 72 ص 439، و الآية: 52 من سورة طه.

[19] فقد سأله الترمذي عن عائشة و الزبير و طلحة، فأجاب ذلك.

[20] ذكرها الأعلام بعبارات شتي تدل علي مضمون واحد، منهم تاريخ بغداد: ج 1 ص 145، تاريخ مدينة دمشق: ج 42 ص 446، الكني والألقاب للشيخ عباسي القمي: ج 2 ص 328.

[21] بحارالأنوار: ج 11 ص 165، احقاق الحق للتستري: ج 28 ص 328، الامام الصادق لأسد حيدر: ج 3 ص 68، تاريخ المذاهب الاسلامية لمحمد أبي زهرة: ص 715، الامام جعفر الصادق للحاج حسين الشاكري: ج 1 ص 132.

[22] كنز العمال: ج 1 ص 217 ح 1083، و الرواية عن الامام الرضا عليه السلام عن آبائه عن رسول الله في مستدرك الوسائل للميرزا النوري: ج 1 ص 89.

[23] بحارالأنوار: ج 75 ص 202، كشف الغمة ج 2 ص 371 و 420، العدد القوية: ص 152.

[24] المصنف لابن أبي شيبة: ج 7 ص 584، كنزالعمال: ج 4 ص 502 ح 11490، الموطأ: ج 1 كتاب الزكاة ح 42، والحديث ينقله مالك عن جعفر بن محمد، الجوهر النقي: ج 9 ص 190، المغني لابن قدامة: ج 11 ص 38.

[25] فروع الكافي: ج 6 ص 9 ح 9 في فضل البنات.

[26] الكافي: ج 6 ص 5، وسائل الشيعة: ج 21 ص 361 و ج 15 ص 100.

[27] الفرقان: 67، و القتر: الرقعة من العيش، و أقتر الرجل: افتقر، وقتر علي عياله: ضيق عليهم. (لسان العرب: ج 5 ص 70).

[28] علي رواية البحار، ولكن بدلا من كلمة «تدعونني» كلمة «تدعون»، و في تحف العقول: «عير ما أراكم تدعون اليه».

[29] الاسراء: 29.

[30] راجع تحف العقول لابن شعبة الحراني: ص 350، و بحارالانوار: ج 47 ص 334 و ج 67 ص 124، و الكافي: ج 5 ص 67. و أما صدر الرواية فقد خرجها العشرات من علماء السنة في كتبهم الحديثية.

[31] بالاضافة الي المصادر السابقة ذكر هذا النص الحر العاملي في الوسائل: ج 17 ص 435 و ج 12 ص 321.


موارد علم الامام الصادق


يبدو أن علم الامام الصادق ذو شقين أساسيين:

1- علم كسبي توارثه من مصادر آبائه عليهم السلام عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

2- علم لدني، هبة من الله تعالي منج به هو و الأئمة الطاهرون تبعا لاكمال متطلبات رسالة السماء، باعتبار الامامة امتدادا للنبوة.

و العلم الوراثي الكسبي تصرح به الروايات المعتبرة عن الأئمة عليهم السلام، و قد يكون هذا العلم مخزونا، يصل الي الامام لدي قيادته للأمة؛ أي عندما ينص عليه بالامامة، فيتعين اماما للناس.

فعن الامام الصادق عليه السلام: «ان عندنا ما لا نحتاج معه الي الناس، و ان الناس ليحتاجون الينا، و ان عندنا كتابا املاء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و خط علي عليه السلام، صحيفة فيها كل حلال و حرام، و أنكم لتأتون بالأمر، فنعرف اذ أخذتم بهن و نعرف اذا تركتموه» [1] .

و هذه حقيقة يؤكدها الامام الصادق منذ عهد أميرالمؤمنين عليه السلام، حتي نهاية عصر الأئمة المعصومين، يقول الامام:

«ان عليا كان عالما، و العلم يتوارث، و لن يهلك عالم الا بقي من بعده من



[ صفحه 246]



يعلم علمه، أو ما شاء الله» [2] .

و أما ما ذهب اليه الأستاذ محمد جواد فضل الله بأنه: قد لا يتجاوز المعقول بالقول بأن الالهام و الكشف أحد مصادر علم الامام التي يستمد منها، بعناية من الله و لطف» [3] .

فقد لا ينطبق علي الأئمة وحدهم، و انما هو عام في رحاب الفلاسفة و النوابغ و ذوي الأشراف في النفس و الروح، و قد يتواجد عند العرفانيين، في الأحساس و الادراك، و هذا وحده لا ينبغي أن ينضم الي موارد علم الامام عليه السلام، لأنه ينبع من مصادر قد تخطي ء و قد تصيب، فهي من المتحول الذي ليس له قاعدة، و علم الامام من الثابت الذي لا يتحول، و من النوع الذي يتسم بالشفافية الصادقة التي لا تتكدر، و ما سوي هذا فهو تابع للحالات المتقلبة في ذاتية الانسان.

و أما العلم اللدني، و هو علم الموهبة، فهو لطف الهي بعيد عن تلك الملاحظ الأولية في التكسب و التعليم و المباحثة و المدراسة، و هي خصوصية يهبها الله لمن شاء من عباده الصديقين، و كان الأئمة عليهم السلام أولهم.

و ليس ما نقوله من الغلو و المبالغة في شي ء، فليس هذا منهجنا علي الاطلاق، و انما هو الواقع المشاهد دون القول الجزاف.

و ليس هو من علم الغيب اختصاصا، و لكنه من علم الغيب افاضة، و شتان بين الاختصاص و الافاضة، فعلم الغيب بحد ذاته، مما يختص به الله وحده، فهو كصفة ذاتية لله عزوجل، وغيره كحالة ممكنه يخص بها الله من يشاء من رسله و أصفيائه.

و علم الغيب بالملحظ الأول عبارة عن رصد حقائق الأشياء تلقائيا، و الحديث



[ صفحه 247]



عن الأحداث بلغة قاطعة فوق المنظور الاعتيادي للأمور، باعتبارها واقعة حقيقة دون شك، و هذا ما يختص به الله سبحانه وحده.

و لكن الله عزوجل قد أخبر نبيه بجزء من علم الغيب فيما مضي و مستقبليا، كما ورد ذلك في القرآن العظيم، كالحديث عن خلق آدم، و قتل قابيل هابيل، و قصة نوح و الطوفان، و حديث ابراهيم و قومه و الأصنام و الكواكب و الهجرة و بناء البيت، و ضيف ابراهيم المكرمين، و نبأ عاد و ثمود، و قصص موسي و فرعون، و حياة عيسي و يحيي و الأنبياء الآخرين ممن سلفوا.

و تحدث القرآن غيبيا عن غلبة الروم و غلبها، و عن فتح مكة، و عن انهزام الجمع، و عن انتصار المسلمين في زمن مستقبلي.

و كما كان هذا أمرا واقعا كان غيره ممكنا أيضا، فالله تعالي قد اختص الأنبياء و النبي محمدا بالذات، بايحاء كثير من علم الغيب، و لا استحالة عقلية من أن يكون النبي صلي الله عليه و آله و سلم، قد أفاض بذلك علي أميرالمؤمنين علي عليه السلام، و الامام علي أفاضها علي المعصوم من ولده، و اذا أمكن هذا عقلا، فلا مانع من تحققه استقراء.

و كان الامام علي أميرالمؤمنين دقيقا في الرد علي من نسب له علم الغيب، فقال: «ليس هو بعلم غيب، و انما هو تعلم من ذي علم.. و انما علم الغيب علم الساعة، و ما عدده الله بقوله: (ان الله عنده علم الساعة).

و ما سوي ذلك، فعلم علمه الله نبيه فعلمنيه، و دعا لي بأن يعيه صدري، و تضطم علي جوانحي» [4] .

و قد سئل الأئمة عن هذه الظاهرة لديهم، فكانت الاجابات متقاربة، يتمم بعضها بعضا، فعن عمار الساباطي، قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن الامام



[ صفحه 248]



يعلم الغيب؟ قال: لا، لكن اذا أراد أن يعلم الشي ء، اعلمه الله ذلك» [5] .

و هنا نكتة دقيقة، أن الامام نفي عنهم علم الغيب ذاتيا، و لم ينفه عنهم عرضيا، و أثبته للامام اذا اقتضت الضرورة الدينية ذلك.

و عن معمر بن خلاد، قال: سأل أباالحسن عليه السلام، رجل من أهل فارس، فقال له: أتعلمون الغيب؟ فقال: قال: أبوجعفر عليه السلام: «يبسط لنا العلم فنعلم، و يقبض عنا فلا نعلم». و قال: سر الله عزوجل، أسره الي جبرئيل، و أسره جبرئيل الي محمد صلي الله عليه و آله و سلم و أسره محمد الي من شاء» [6] .

و ربما استنكر الامام الصادق عليه السلام اضافة علم الغيب ذاتيا الي الأئمة عليهم السلام، حتي لا يكون هناك غلو أو افراط في التقدير.

فعن الامام الصادق: أنه خرج الي مجلسه يوما و هو مغضب، فلما أخذ مجلسه قال: «يا عجبا لأقوام يزعمون انا نعلم الغيب، ما يعلم الغيب الا الله عزوجل، لقد هممت أن أضرب جاريتي فلانة، فهربت مني، فما علمت في أي بيوت الدار هي» [7] .

هذا الطرح من الأئمة يوحي صراحة، أن علم الغيب خاصة الهية، و لكن الله قد يفيض من هذا الرافد علي رسوله، و رسوله يفيضه علي أهل بيته، و أهل بيته قد يتحدثون بجزء منه بضرس قاطع، فينبئون عن الأحداث المستقبلية بلغة الحتم، لأنهم استمدوا ذلك من النبي صلي الله عليه و آله و سلم أبا عن جد، و قد تقتضي المصلحة نشره، و عدم التكتم عليه، و ذلك لاظهار الحق، أو صد الباطل، أو التحذير من الفتنة، أو حقن الدماء.



[ صفحه 249]



و قد يقتضي مقام الامامة فرض ذلك لكشف الشبه، و دفع الظنون، و درء الاشكاليات، و قد يكون لتطمين اتباع أهل البيت، و سلامتهم من الضلال و الانحراف، و الحرص عليهم من الجري وراء المظاهر الخادعة، و الابقاء عليهم من التداعي و الاستجابة للحركات الدامية.

لقد سئل الامام عن محمد ذي النفس الزكية، فقال:

«ان عندي لكتابين فيهما اسم كل نبي و لك ملك يملك لا و الله، ما محمد بن عبدالله في أحدهما» [8] .

و هنا ينسب الامام اخباره بهذا الشأن الي كتاب فيه أسماء الأنبياء و الحاكمين، بل الي كتابين ليس في أحدهما اسم محمد النفس الزكية، و لا مانع من هذا شرعا و عرفا و عقلا، فهو يزن بهذا الميراث ملامح و أسماء القوي الفاعلة في عصره و سواه، لانتقاء السلوك الأمثل علي بصيرة من الأمر.

و الامام الصادق يؤكد حقيقة علمه المتوارث بالشكل الآتي: فقد قال لسدير الصيرفي: «اعلم أن علم الأنبياء محفوظ في علمنا، مجتمع عندنا، و علمنا من علم الأنبياء فأين يذهب بك؟ قلت: صدقت، جعلت فداك» [9] .

و ليس علم الصادق من قبيل الفراسة أو الحدس و التخمين كما ذهب الي ذلك الأستاذ محمد أبوزهرة في كثير من تعليقاته، فهو يعبر عن اخبارات الامام الغيبية بكونها من قبيل الفراسة الصادقة [10] .

أو أن الامام في ابدائها من أشد الناس فراسة و ألمعية، و أقوالهم يقظة حس،



[ صفحه 250]



و قوة ادراك [11] .

و قد يميل الي أنها نوع من الحدس و التخمين [12] .

أو أنها أقوال تجري علي لسانه من غير ادعائه عم الغيب و التحدي به، اذ هو ليس علما و لكنه أشبه ما يكون بالمصادفة المكررة، و في الأحيان الكثيرة لا يكون قاصدا لمعناها، بل تجري علي لسانه من غير ارادة [13] .

هذه الافتراضات الضبابية لا تمثل عنصرا موضوعيا في حديث الأستاذ أبو زهرة، و هو العالم الجليل، و لكنها صادرة عن عدم ايمانه بخصائص الأئمة و مميزاتهم، و الا فبماذا يفسر الأخبار الغيبي اذا كان الامام غير قاصد له، و كيف تجري علي لسانه دون ارادة و هو يريدها بالذات.

يقول الأستاذ محمد جواد فضل الله: «و أين هذا من النظرة العلمية المتجردة، و البحث الموضوعي الأمين، و أي استحالة في أن يكون الامام الصادق و غيره من الأئمة قد اختصهم النبي صلي الله عليه و آله و سلم بعلم تلقاه من ربه، يتوارثونه من أجل أن يكون لهم: ما يؤكد حقهم في تولي زمام القيادة العامة للامة دون غيرهم» [14] و يري الأستاذ محمد حسن آل ياسين:

«ان الحق الثابت الصحيح الذي ليس غيره من حق و لا من صحيح سواه، أن ما ذكره الامام الصادق: هو اخبار بالغيب قطعا و بلا مواربة أو تردد، و ليس في ذلك ما يثير الغرابة و العجب، أو ينطوي علي المبالغة و المغالاة، لأنه الغيب المأثور عن أصدق الواقفين عليه و المخبرين به، و هو نبي الله الأعظم و رسوله الأكرم صلي الله عليه و آله و سلم و قد دونه كما سمعه منه أخوه الصادق المصدق علي بن أبي طالب، ثم تداول



[ صفحه 251]



ذلك المدون أولاده الثقات الصادقون سلام الله عليهم أجمعين.

أما الحدس و الفراسة و المصادفة و التخمين - و قد تكرر ورودها في كلام الشيخ أبي زهرة - فلا علاقة لها بما نحن فيه من علم الغيب النبوي، بل لا دخل لها في الموضوع في قليل أو كثير، لأنها مفردات لفظية قد تصلح للاستعمال أثناء الحديث عن الأذكياء و العباقرة من البشر، و لكنها لا تنسجم مع ما يعرضه جوهر الدين و اصل الشرع من الايمان المطلق بعلم الأنبياء و المرسلين الذي يشاء الله تعالي اطلاعهم عليه، كما نص القرآن الكريم الذي لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه» [15] .

و أصل هذه الحقيقة التي لا يعترضها ريب قول أميرالمؤمنين الامام علي: «ألا و انا أهل البيت؛ من علم الله علمنا، و بحكم الله حكمنا، و من قول صادق سمعنا، فان تتبعوا آثارنا تهتدوا ببصائرنا، معنا راية الحق، من تبعها لحق، و من تأخر عنها غرق» [16] .

و قد ربط الامام علي عليه السلام بين العلم الذي يحملونه و بين الهداية، اذ هما متلازمان، فمن عنده العلم الناصح بأدلته و براهينه و خطوطه كافة، فاتباعه يوجب المعرفة بحقائق الأشياء، سيما و أن مصدره الله تعالي، تلقائيا بالسماع من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، أما من لا علم لديه فلا هداية معه.

و الامام الصادق عليه السلام في الذروة من أعلام الهدي في قدرته العلمية التي فاقت حدود الاحصاء في الاستيعاب و الموضوعية و المنهجية، دون الاتكاء في ذلك كله علي الأساتيذ و الشيوخ، لأنه ليس بحاجة الي ذلك، و من كان علمه من علم رسول رب العالمين فهو في غني عن الآخرين.



[ صفحه 252]



و الامامية لا تستكثر أي امداد تصاعدي في العلم الموهبي، و كذلك ذو و النظر العقلي من أهل الاسلام، فهم يرون ذلك أمرا طبيعيا لا عسر معه، و قد تحدث عنه الأئمة عليهم السلام، و هم يقرون مواردهم العلمية.

روي عبدالله النجاشي قال: كنت في حلقة عبدالله بن الحسن، فقال: يا ابن النجاشي؛ اتقوا الله، ما عندنا الا ما عند الناس.

قال: فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام، فأخبرته بقوله، فقال: «و الله ان فينا من ينكت في قلبه، و ينقر في أذنه، و تصافحه الملائكة» قلت: اليوم أو كان قبل اليوم؟

فقال عليه السلام: اليوم والله يا ابن النجاشي [17] .

و لا أدل علي ذلك من هلع الطغاة، و ملاحقة الجبابرة، و هم يجدون في الامام ظاهرة فريدة، عسي أن يجدوا عائقا يحول دون هذا الظهور العلمي، و لكن أني لهم ذلك، و الامام يصدر في علمه عن ذلك المعين الذي لا ينضب.

كان المنصور يتعقب الامام الصادق علميا، كما تعقبه سياسيا، عسي أن يحقق شيئا يدل علي العجز العلمي فيما يخطط، و لكن الأمر يخرج بغير النتائج المترقبة بناء علي المقدمات المعقدة التي أبرمت التآمر الفاضح، اذ يبرز الامام ألق الجبين في تحقيق السبق و النصر مما يتلاشي معه الغرور المطبق، و ينجم عن ذلك الشجي المرير الذي يعترض حلاقيم الطغاة، و هم في تخبط عشوائي يناقض ما يعتقدونه داخليا في الامام.

فعن أبي حنيفة رضي الله عنه قال: ما رأيت أفقه من جعفر بن محمد، لما أقدمه المنصور بعث الي فقال: يا أباحنيفة: ان الناس قد افتتنوا بجعفر بن محمد، فهي ء له من المسائل الشداد. فهيأت له أربعين مسألة، ثم بعث الي أبوجعفر و هو بالحيرة



[ صفحه 253]



فأتيته، فدخلت عليه، و جعفر بن محمد جالس عن يمينه، فلما بصرت به دخلتني من الهيبة لجعفر بن محمد الصادق ما لم يدخلني لأبي جعفر، فسلمت عليه و أومأ الي فجلست، ثم التفت اليه فقال: يا أباعبدالله هذا أبوحنيفة، فقال جعفر: نعم، ثم اتبعها: قد أتانا، كأنه كره أن يقول به قوم انه اذا رأي الرجل عرفه.

ثم التفت المنصور الي، فقال:

يا أباحنيفة ألق علي أبي عبدالله مسائلك، فجعلت القي عليه، فيجيبني، فيقول: انتم تقولون كذا، و أهل المدينة يقولون كذا، و نحن نقول كذا. فربما تابعهم، و ربما خالفهم جميعا، حتي أتيت علي الأربعين مسألة.

ثم قال أبوحنيفة: ألسنا روينا: أن أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس [18] .

و ليت أباحنيفة قد أثبت في حديثه هذه المسائل الأربعين: و دون أجوبتها، لأوقفنا علي نموذج قديم من الفقه المقارن منذ عهد مبكر.

و ثمة حقيقة أخري، أن طبقة من العارفين اتجهوا صوب الامام الصادق بغية الوصول لمآخذ العلم الالهي، عسي أن يفاض عليهم رشح من هذا العلم النقي الخالص دون و عثاء التكلف و العنت في الطلب، و كان عنوان البصري - و هو من السالكين - قد اندمج كليا في هذا الاتجاه، و سأل الله أن يعطف عليه قلب الامام و يرزقه من علمه المستفيض.

قال له الامام الصادق: «ليس العلم بالتعلم؛ انما هو نور يقع في قلب من يريد الله تبارك و تعالي أن يهديه، فان أردت العلم، فاطلب أولا في نفسك حقيقة العبودية، و اطلب العلم باستعماله، و استفهم الله يفهك. قلت: يا أباعبدالله، ما حقيقة العبودية؟

قال الامام عليه السلام: ثلاثة أشياء، أن لا يري العبد لنفسه فيما خوله الله ملكا،



[ صفحه 254]



لأن العبيد لا يكون لهم ملك، يرون المال مال الله، يضعونه حيث أمرهم الله به، و لا يدبر العبد لنفسه تدبيرا، و جملة اشتغاله فيما أمره الله تعالي به و نهاه عنه، فاذا لم ير العبد لنفسه فيما خوله الله تعالي ملكا، هان عليه الأنفاق فيما أمره الله تعالي أن ينفق فيه، و اذا فوض العبد تدبير نفسه علي مدبره، هان عليه مصائب الدنيا، و اذا اشتغل العبد بما أمره الله تعالي و نهاه لا يتفرغ الي المراء و المباهاة مع الناس، فاذا أكرم الله العبد بهذه الثلاثة؛ هان عليه الدنيا و ابليس و الخلق، و لا يطلب الدنيا تكاثرا و تفاخرا، و لا يطلب ما عند الناس عزا و علوا، و لا يدع أيامه باطلا، فهذا أول درجة التقي، قال الله تبارك و تعالي: (تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الأرض و لا فسادا و العاقبة للمتقين) [19] .

قال الامام عليه السلام: أوصيك بتسعة أشياء، فانها وصيتي لمريدي الطريق الي الله تعالي. و الله أسأل أن يوفقك لاستعماله.

ثلاثة منها في رياضة النفس، و ثلاثة منها في الحلم، و ثلاثة منها في العلم، فاحفظها، و اياك و التهاون بها.

قال عنوان البصري: ففرغت قلبي له، فقال عليه السلام:

«أما اللواتي في الرياضة، فاياك أن تأكل ما لا تشتهيه، فانه يورث الحماقة و البله. و لا تأكل الا عند الجوع، و اذا أكلت فكل حلالا، و سم الله، و اذكر حديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم: «ما ملأ أدمي وعاء شرا من بطنه، فان كان و لا بد، فثلث لطعامه، و ثلث لشرابه، و ثلث لنفسه».

و أما اللواتي في الحلم، فمن قال لك ان قلت واحدة سمعت عشرا، فقل: ان قلت عشرا لم تسمع واحدة، و من شتمك فقل له: ان كنت صادقا فيما تقول فاسأل الله أن يغفر لي، و ان كنت كاذبا فيما تقول، فالله اسأل أن يغفر لك، و من



[ صفحه 255]



وعدك بالخلفاء فعده بالنصيحة و الرعاء.

و أما اللواتي في العلم؛ فاسأل العلماء ما جهلت، و اياك أن تسألهم تعنتا و تجربة، و اياك أن تعمل برأيك شيئا، و خذ الاحتياط في جميع ما تجد اليه سبيلا، و اهرب من الفتيا هربك من الأسد، و لا تجعل رقبتك للناس جسرا» [20] .

في هذا المنحي من التوجيه الهادف، نجد الامام عليه السلام يؤكد: أن العلم نور يقذفه الله في قلب من يشاء من عباده الأولياء، و لا شك أن علم الامام عليه السلام من هذا الجنس.

و نلحظ الامام في هذه الشذرات الثمينة يراعي مقتضي الحال..

فيضيف لطالب العلم هذا و هو من السالكين وصايا نادرة واقعية في رياضة النفس، و محاولة الحلم، و متابعة العلم، و كلها تصب في رافد العلم الالهي، فلا علم بلا تقوي، و لا علم بلا حلم.



[ صفحه 256]




پاورقي

[1] الكليني: الكافي 1 / 242.

[2] المصدر نفسه: 1 / 221.

[3] محمد جواد فضل الله: الامام الصادق 93.

[4] محمد عبده: شرح نهج البلاغة 239، طبقة دار الأندلس.

[5] الكليني: الكافي 1 / 253.

[6] المصدر نفسه: 1 / 256.

[7] المصدر نفسه و الصفحة.

[8] محمد بن الحسن الصفار: بصائر الدرجات 4 / 45.

[9] ابن شهر آشوب: المناقب 3 / 354.

[10] محمد أبو زهرة: الامام الصادق 51.

[11] المرجع نفسه: 84.

[12] المرجع نفسه: 51.

[13] ظ: محمد أبو زهرة، الامام الصادق 52.

[14] محمد جواد فضل الله: الامام الصادق 79 - 78.

[15] محمد حسن آل ياسين: الامام جعفر الصادق 64 - 63.

[16] ابن عبد ربه: العقد الفريد 4 / 67.

[17] الأربلي: كشف الغمة: 2 / 416.

[18] الذهبي: تذكرة الحفاظ 1 / 157.

[19] سورة القصص: 83.

[20] عباس القمي: الكني و الألقاب 2 / 78 و ما بعدها، نقلا عن بحارالأنوار.


العقل


ان الله سبحانه في حقيقة المطلق - هو العقل في مدارج المطلق - و لولاه عقلا، لما كان الوجود بكل ما فيه من حقائق العظمات، غير بحار ضحلة، فوق شطآن يابسة تزدردها الرمول الي صحاري لا حياة فيها و لا نسمات!

و ليكن العقل رغوة ممصوصة من تربة الجسد، كأنها الطحلب، الا أنه صفوة من بصيرة، كما هي البلورة المعصورة من نقاوات الزجاج المشفف بالأشعة!

و افترق الانسان عن الحيوان، بأن الرغوة الملونة ببهاء الشمس، هي بلورته البارزة فيه، و المميزته بين صنوف الخلق، و النائمة في أسلاك عينيه، و في شغاف أذنيه، و في مدي أحاسيسه الجميلة، و خلف دنيوات مدارك المشتغلة بالتلقط النادر!

و لكن الكتلة الدماغية هذه - و هي الموهبة الثمينة المغروفة من الصدر اللدني الأبهي - تبقي وحدها المحتاجة الي جلوات تبصرية، تزيل عنها علوق أغبرة الرسوب، و تنشطها الي استئنافات حيوية، هي لها المرسومة في جدية القصد من نهدة التكوين... و الكسل - بالذات - هو غبار من شلل يفتك بكل بلورة من بصر، و يطمسها بالغبار!!!

حرام، و حرام حزين! قال في سره الامام زين العابدين: أن نري الناس تطغي علي بلوراتهم السماوية، أغبرة ترسبية، و هكذا تذللهم



[ صفحه 115]



طبقات الغبار!!! ليس علي الامامة من هم - يتابع الامام - الا أن ننظف المرايا من كدسات الغبار!!!

و هكذا فتحت أبواب الجامعة في يثرب علي مصاريعها، و كان تجميع العلوم لبقرها، و هكذا كان تنشيط القرائح - بشحذها - و هكذا كان الابتعاد عن السياسة المجرمة، لأنها - بذاتها - حوملات غبار من ظلم، و من ذل، و من انهاك، و من احقار!! و هكذا ابتدأ العقل يعود الي مرابعه المفجورة من الأسلاك الندية... و يعود - أيضا - فيحتكم الي المدارك التي أقحلت تحت و طآت الركود فتملكها القحط، و أيبس فيها الشهوة الروحية الالهامية، مما قربها من الحيوانية المختبئة في هيكلية انسان، و هي في عجموية الحيوان!

و العقل في الانسان - و ان يكن في كروية لدنية علوية - انما هو المعرض لانحطاطات ترده الي بهلوانية قردية، في أي وقت لا تتنشط فيه المزايا الأصيلة، فتذكره أنه الطوق الوحيد الذي يشتد باشتداد قوي الحركة، من دون أن يتعب، و يتراخي بطيئا، بقدر ما تنشل فيه الحركة، و يهمد اذ تهمد!!!

و الحركة - أكانت سريعة أم كانت بطيئة - انما تبقي في رهوها الخفيف الفاعلية، ما لم تنفجر من ذاتها بذاتها، في عملية التعبير عن شوق النفس الي صبابة تلهبها الي حاجة التحقيق، و أريحية المثول... فالحياة الكريمة هي تحقيق نابض بها، و مثول مرجي منها و لها - و ليس سوي العقل في عملية الاستنباط - و عمليات الوصول علي مبتغي الذات، في أنانية الذات التي تسمو بقدر ما تنمو - هي - كريمة!!

من هنا كان قصد الامام زين العابدين تنشيط الحركات الفاعلة في عقل الأمة، بواسطة نشر العلم في مفاصلها الكسولة، حتي يشملها ادراك نابت منها: بأن الوعي الصحيح يحضر الانتاجات الفكرية، والروحية،



[ صفحه 116]



و المادية، و يولد الرفض لكل ما يسبب الخمول، و يعرقل التقدم و التطور... و تلك هي الحوافز المتحركة، و المتوسعة - من يوم الي يوم - في شمولها - بالتدريج كل أفراد الرعية، و كل واحد في دائرة حقله، حتي اذا ما جاء الزمان بالمهل الموفورة، شملت المجتمع كله طاقات عقلية فاعلة و ناجزة، و تلك هي القضية المتنقلة، - بالحركة الذاتية - من برج الي برج، لا صدأ فيه، و لا كثافة من غبار!

هنالك عقل يتمتع به كل انسان - انه حصته - و ليكن التفاوت وسيعا بين تقتير و رجحان - الا أن وفور القضايا المهمة في مجتمعات الأمم - يخفف من هزال الضعفاء، و يقربهم من سوية... و يزيد من رجحان الفهماء و يلف بعضهم بعبقرية... و العلم الصحيح الموجه، و الذي هو: حقيقة معرفة، و حقيقة ادراك، و حقيقة صدق، و حقيقة مجتمع و انسان... كفيل - دائما - باجتراح المعجزة!!!

و هنالك - أيضا - فارق بين علم و علم، يباعد - ما بينهما - قصد وهمة، ليبقي التوجيه الكبير و الصادق و الهادف، مكسبا للعلم - من معدنه، و جوهر لبه - سعة أخري، فيها ارادة الصادقين، وهمة النبلاء!!!

لا أقول ذلك، و أشدد عليه، الا لأعني: أن العقل الذي تمسح به الامام الصادق، هو من الصنف الفريد الهابط من الشوق الفريد المتحلي بارادة جليلة ملتهبة بالحق، و العزم، و روعات القضية - انه التوجيه الخارق، مسح به الامام زين العابدين، عقل حقيده الامام جعفر الصادق.



[ صفحه 117]




نظريته في سلامة البيئة


قال عليه السلام «ان علي الانسان ألا يلوث ما حوله لكي لا يجعل الحياة شاقة له و لغيره» [1] .

من أهم الأمور التي اعتني بها الاسلام موضوع النظافة، حتي ورد عن الرسول صلي الله عليه و آله و سلم قوله «تنظفوا بكل ما استطعتم، فان الله تعالي بني الاسلام علي النظافة، و لم يدخل الجنة الا كل نظيف» [2] .

و ليس المقصود نظافة الانسان نفسه أو بيته فحسب، بل مجتمعه وبيئته، لأن ذلك يؤثر علي المجتمع ككل.

و قال عزوجل من قائل (خذوا زينتكم عند كل مسجد) [3] و نهي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أن يدخل الشخص المسجد و قد أكل الثوم أو البصل، لأن ذلك يؤثر في الرائحة الكريهة علي الآخرين، فيتأذوا منه.



[ صفحه 80]



و علي هذا فالاسلام اعتني بنظافة المسلم و ما حوله، و البيئة ككل، لتعم السعادة و الطهارة و النقاوة و الحفاوة، المسلمين خاصة و الأمة عامة.

و لم يعن العالم بموضوع البيئة الا في نصف القرن العشرين عندما ألقيت القنبلة الذرية علي اليابان و لوث اشعاعها المنطقة المحيطة بمكان الانفجار.

يقول العالم الفيزيائي اسحاق ازيموف - أن أمراض الذبحة الصدرية تضاعفت في أمريكا ثلاثمائة مرة منذ عام 1950، و هو يعزو ذلك الي انخفاض كمية الأوكسجين في جو الأرض، نتيجة تناقص العوالق البحرية [4] في المحيطات، و ذلك لأن نفايات السلاح النووي يلقي في المحيطات، و المواد المشعة أو بفعل النفط الذي يتدفق من ناقلات النفط الغارقة و غير ذلك.

و يتكهن هذا العالم بانقراض الأرض بعد مائة سنة اذا استمر الوضع علي هذا الحال [5] و قد قال تعالي (ظهر الفساد في البر و البحر بما كسبت أيدي الناس) [6] .

و قد تنبه الامام الصادق قبل ألف و مائتي عام، و أصدر حكما عاما الي المحافظة علي سلامة الانسان و وطنه و بيئته، قبل وجود الأسلحة المدمرة، والمواد المخربة، و بما أن الاسلام دين شامل للحياة الي الأبد، فلم تقتصر تعاليمه علي زمن معين - ليتلافي وقوع الحادثة قبل حدوثها.



[ صفحه 81]




پاورقي

[1] (الحديث بالمعني و ليس باللفظ) - انظر ميزان الحكمة باب النظافة.

[2] ميزان الحكمة ج 10 / 93.

[3] الأعراف / 31.

[4] العوالق البحرية (البلانكتون).

[5] الامام الصادق في نظر علماء الغرب 339.

[6] سورة الروم / 41.


شيوخه


تلقي الامام الصادق علومه علي كبار التابعين في المدينة المنورة علي ساكنها الصلاة و السلام و التي كانت دار الهجرة و موطن العلماء و كان العلم بها وافرا منذ زمن الصحابة و في زمن التابعين [1] فأخذ الناس يضربون اليها أكباد الابل ليغرفوا من معينها الصافي العذب. فمن علماء المدينة في عصره أخذ الامام جعفر الصادق علمه و تلقي عنهم و دارسهم. و من العلماء الذين أخذ عنهم هم:

1- جده الامام علي بن الحسين زين العابدين: تابعي، من سادات أهل البيت، ثقة ثبت كثير الحديث و فقيه فاضل مشهور، و عابد ورع عالي القدر رفيع المقام. (38 ه - 93 ه) [2] .

و قد توفي الامام علي زين العابدين و الامام جعفر الصادق في الرابعة عشر من عمره أو حولها، و هذا هو سن التلقي فلابد أنه أخذ عنه [3] .

2- أبوه محمد بن علي الباقر: سيد من سادات أهل البيت، امام ثقة كثير الحديث و فقيه فاضل من أجل الفقهاء التابعين (114 - 56 ه) [4] .

3- جده لأمه، القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق: سيد من



[ صفحه 44]



سادات التابعين و علم من أعلامهم امام فقيه ورع ثقة رفيع المقام، كثير الحديث، و هو أحد فقهاء المدينة السبعة (108 - 37 ه) [5] .

فقد توفي الامام القاسم و سن الامام جعفر الصادق قد بلغت (ثمانية و عشرين) سنة فلابد أنه التقي به و أخذ عنه [6] .

4- عروة بن الزبير بن العوام: أبوعبدالله المدني، من سادات التابعين في الفضل و العلم و العبادة، و هو أحد فقهاء المدينة السبعة، و كان أعلم الناس بحديث عائشة رضي الله عنهما، حيث كان يكثر الدخول عليها لأنها خالته (22 ه- 94 ه) [7] .

5- عطاء بن أبي رباح: هو أسلم بن صفوان أبومحمد، المكي، مفتي مكة و محدثها، و من أجل أئمة التابعين و فقهائهم (27 ه - 114 ه) [8] .

6- محمد بن مسلم بن شهاب الزهري: هو أحد الأئمة الأعلام، و عالم الحجاز و الشام، تابعي مشهور من أهل المدينة، و من أكابر الحفاظ و الفقهاء، و هو أول من دون الحديث. (51 ه - 125 ه) [9] .

7- محمد بن المنكدر: تابع مشهور، من الأئمة الأعلام، ثقة، و سيد من سادات القراء و ورع زاهد (54 ه- 130 ه) [10] .



[ صفحه 45]



8- نافع مولي ابن عمر: هو أبوعبدالله المدني، من أئمة التابعين في المدينة، حافظ ثبت حجة كبير الشأن لا يعرف عنه خطأ في جميع ما رواه (ت 117 ه) [11] .

9- عكرمة هو أبوعبدالله المدني، مولي ابن عباس، تابع ثقة، و عالم ثبت، من أكابر أصحاب ابن عباس، و كان أعلم أهل زمانه بالتفسير و الفقه و المغازي (25 ه - 107 ه) [12] .

10 - عبيدالله بن أبي رافع، كاتب علي رضي الله عنه.

11- مسلم بن أبي مريم.


پاورقي

[1] الاعلان بالتوبيخ لمن ذم التاريخ للسخاوي: 659.

[2] حلية الأولياء: 3 / 133، تهذيب التهذيب: 7 / 306، طبقات خليفة: 238، طبقات الشعراني: 1 / 27.

[3] الامام الصادق لأبي زهرة: 87.

[4] حلية الأولياء: 3 / 180، صفة الصفوة: 2 / 108، تذكرة الحفاظ: 1 / 117، تهذيب التهذيب: 9 / 350.

[5] مرآة الجنان: 1 / 228، التقريب: 304، تهذيب التهذيب: 8 / 333، طبقات الشيرازي: 27.

[6] الامام الصادق لأبي زهرة، 89.

[7] ينظر: تهذيب التهذيب: 7 / 180، صفة الصفوة: 2 / 85، وفيات الأعيان: 3 / 255.

[8] تهذيب التهذيب: 7 / 199، تذكرة الحفاظ: 1 / 98، مرآة الجنان: 1 / 244، وفيات الأعيان: 3 / 261.

[9] تهذيب التهذيب: 9 / 445، التقريب: 337، تذكرة الحفاظ: 1 / 108، وفيات الأعيان: 4 / 177.

[10] تهذيب التهذيب: 9 / 473، التقريب: 339، شذرات الذهب: 1 / 177، تاريخ الاسلام: 5 / 155.

[11] تهذيب التهذيب: 10 / 414، تذكرة الحفاظ: 1 / 99، الأعلام: 8 / 319، وفيات الأعيان، 5 / 367.

[12] تهذيب التهذيب: 7 / 263، حليةالأولياء: 3 / 326، البداية و النهاية: 9 / 244، ميزان الاعتدال: 3 / 93.


ذكر ولاية اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب


قال الله عزوجل: (انما وليكم الله و رسوله و الذين ءامنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون) (المائدة: 55)، و روينا عن ابي جعفر محمد بن علي عليه السلام، ان رجلا قال له: يا ابن رسول الله، ان الحسن البصري حدثنا ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: ان الله ارسلني برسالة فضاق بها صدري و خشيت ان يكذبني الناس، فتواعدني ان ابلغها ان يعذبني ، قال له ابوجعفر: فهل حدثكم بالرسالة؟ قال: لا، قال: اما والله انه ليعلم ما هي ولكنه كفها متعمدا، قال الرجل: يابن رسول الله، جعلني الله فداك، و ما هي؟ فقال: ان الله تبارك و تعالي اميرالمؤمنين بالصلاة في كتابه فلم يدروا ما الصلاة و لا كيف يصلون، فامر الله عزوجل محمدا نبيه صلي الله عليه و آله و سلم ان يبين لهم كيف يصلون فاخبرهم بكل ما افترض عليهم من الصلاة مفسرا و فرض الصلاة في القرآن جملة ففسرها رسول الله صلي الله عليه و علي آله في سننه، و اعلمهم بالذي امرهم به من الصلاة التي فرض الله عليهم، و امر بالزكاة فلم يدروا ما هي ففسرها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و اعلمهم بما يؤخذ من الذهب و الفضة و الابل و البقر و الغنم و الزرع و لم يدع شيئا مما فرض الله من الزكاة الا فسره لامته و بينه لهم... و امر الله عزوجل بالولاية فقال: (انما وليكم الله و رسوله و الذين ءامنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون) (المائدة 55) ففرض الله ولاية ولاة الامر فلم يدروا ما هي فامر الله نبيه عليه السلام ان يفسر لهم ما الولاية مثل ما فسر لهم الصلاة و الزكاة و الصوم و الحج.



[ صفحه 122]



فلما اتاه ذلك من الله عزوجل ضاق به رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ذرعا و تخوف ان يرتدوا عن دينه و ان يكذبوه، فضاق صدره و راجع ربه فأوحي اليه: (يأيها الرسول بلغ مآ أنزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس) (المائدة: 67)، فصدع بامر الله و قام بولاية اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب صلي الله عليه و سلم يوم غدير خم و نادي لذلك: الصلاة جامعة، و امر ان يبلغ الشاهد الغائب و كانت الفرائض ينزل بها شي ء بعد شي ء، تنزل الفريضة ثم تنزل الفريضة الاخري و كانت الولاية آخر الفرائض فانزل الله عزوجل: (اليوم أكملت لكم دينكم و أتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا) (المائدة 3) قال ابوجعفر: يقول الله عزوجل: لا انزل عليكم بعد هذه الفريضة فريضة قد اكملت لكم هذه الفرائض [1] .

و روينا عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم انه قل: اوصي من آمن بالله و صدقني بولاية اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام فان ولاءه ولائي، امر امرني به ربي و عهد عهده الي و امرني ان ابلغكموه عنه، و امر غدير خم و مقام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فيه بولاية علي بن ابي طالب عليه السلام معروف و مشهور، لا يدفعه ولي و لا عدو و انه صلي الله عليه و علي آله لما صدر عن حجة الوداع و صار بغدير خم امر بدوحات مقممن له (أي قطعن) و نادي ب «الصلاة جامعة» فاجتمع الناس و اخذ بيد علي فاقامه الي جانبه و قال: ايها الناس، اعلموا



[ صفحه 123]



ان عليا مني بمنزلة هارون من موسي، الا انه لا نبي بعدي، فمن كنت مولاه فعلي مولاه، ثم رفع يديه حتي رؤي بياض ابطيه، فقال: اللهم و ال من والاه، و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله، وادر الحق معه حيث دار.

و روينا عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم انه قال: علي مني و انا منه و هو ولي كل مؤمن و مؤمنة بعدي، و هذا ايضا من مشهور الاخبار و هو من قول الله عزوجل: (أفمن كان علي بينة من ربه) (هود: 17) يعني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و يتلوه شاهد منه، فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي مني و انا منه، فدل ذلك علي انه الشاهد الذي يتلوه، شاهد علي امته و حجة عليهم من بعده، و امام مفترض الطاعة و وصيه من بعده كوصي موسي من قومه... و الاخبار و الحجة في هذا الباب تخرج عن حد هذا الكتاب، و قد اختصرنا القول في كتاب الولاية لجهة الايمان و الفرق بينه و بين الاسلام، و ذكر ولاية اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب باعتبار ان الولاية هي من اهم الفرائض بعد الايمان بالله و رسوله، و باعتبار ان لا اسلام بلا ولاية وفق ما توافق عليه العلويون (اتباع الامام علي) و فرقهم.



[ صفحه 124]




پاورقي

[1] دعائم الاسلام ص: 15.


ابن عدي


15. و قال ابن عدي (م 365): «و لجعفر أحاديث و نسخ، و هو من ثقات الناس، كما قال يحيي بن معين». [1] .


پاورقي

[1] تهذيب التهذيب 88:2.


الغلاة و من خرج عن الاسلام ببعض العقائد


قد ذكرنا في بدء هذا الفصل أن اصول الفرق الاسلامية أربعة، و منها تتفرع الفرق جميعا، و أن فرق الغلاة من فروع تلك الاصول، فلا تجد أصلا الا و له بعض الفروع الغالية.

و هكذا الشأن فيمن ينتحل شيئا كالتناسخ و الحلول و التشبيه أو غير ذلك مما يرجع الي الكفر عند فرق المسلمين، ولكن التهجم عليهم بالكفر لما ينسب اليهم من الاعتقاد ليس بالأمر السهل، فان تكفير من يعترف بالشهادتين لا ينبغي أن يقدم عليه من له حريجة في الدين، دون أن يعتمد علي ركن وثيق و ما دمنا في فسحة من ذلك فلا نلج هذا الباب، و لا نلقي بأنفسنا من شاهق ثم نفحص عن سلم النجاة، و لاسيما أن تلك الفرق التي رميت بالخروج عن ربقة الاسلام الصحيح بانتحالها بعض العقائد الباطلة قد أصبحت في خبر كان، و لم يبق منها الا شواذ لا مقام لهم يلحظ بين أبناء الاسلام، و لا يخاف من تسرب معتقداتهم الفاسدة بل أصبحوا يتكتمون فيما يعتقدون حذرا من سطوة بني الدين في الحجج و البراهين و ابطال ما يدينون به أو نبزهم بالكفر و المروق عن الاسلام.

و الحذر من سراية ذلك الداء الي أرباب الجهل أهم ما كان لدي الأوائل ممن قاوم تلك البدع و الضلالات بكل ذريعة، و نحن اليوم في أمان من الانخداع



[ صفحه 63]



بضلالات فرقهم الحاضرة، فكيف ببدع هاتيك الفرق البائدة التي أصبحت دائرة العين و الأثر.


وصيته لجميل بن دراج


سنذكره في المشاهير ان شاء الله تعالي.

قال عليه السلام لجميل بن دراج: خياركم سمحاؤكم و شراركم بخلاؤكم، و من صالح الأعمال البر بالاخوان و السعي في حوائجهم، و ذلك مرغمة للشيطان و تزحزح عن النيران، و دخول في الجنان، يا جميل اخبر بهذا الحديث



[ صفحه 51]



غرر أصحابك قال: فقلت له: جعلت فداك و من غرر أصحابي؟ قال عليه السلام: هم البارون بالاخوان في العسر و اليسر.

قال: يا جميل أما أن صاحب الجميل يهون عليه ذلك، و قد مدح الله عزوجل صاحب القليل فقال: «و يؤثرون علي أنفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون». [1] .


پاورقي

[1] خصال الصدوق رحمه الله، باب الثلاثة، و الآية 9 من سورة الحشر.


العباس


قال الشيخ المفيد رحمه الله في ارشاده:و كان العباس بن جعفر رحمه الله فاضلا نبيلا، [1] قلت:و لم أظفر بشي ء من أحواله غير هذه النبذة التي أوردها الشيخ المفيد طاب ثراه.


پاورقي

[1] ارشاد الشيخ المفيد:287.


تصدي الامام لحركة الزندقة


من التغييرات الفكرية الطارئة في عصر الامام الصادق عليه السلام حركة الزندقة و نشاطاتها الفكرية، و بروز الأفكار الخطرة التي تسربت الي منطلقات الفكر الاسلامي، و أخطر من ذلك تسريبها من قبل الشخصيات التي تحملت مسؤولية البث لهذه الأفكار الفاسدة واعطاء قوة الثبت و الدفع.

و نحن لا نريد أن نتطرق الي حركة الزندقة و دوافعها السياسية و التأريخية، و لكننا سنحاول عرضي شي ء موجز من ذلك مما يرتبط بالبحث.

و لم تكن الزندقة بمفهومها الالحادي بموضوع طاري ء و غريب عن واقع الرسالة الاسلامية منذ بدء انطلاقها، ففي الكتاب المجيد آيات كثيرة تطرقت الي معالجة الالحاد و وجود الله سبحانه، و وجوب توحيده مما يشعر بأن قضية الالحاد كانت من أهم المشاكل التي تعرضت الرسالة لمعالجتها و حسمها بما يتناسب و فطرة الانسان السليمة و بساطة تفكيره، بعيدا عن عقد الشبهات الفلسفية و الالتباسات الفكرية، كما ردهم القرآن الكريم بقوله:

(كيف تكفرون بالله و كنتم أمواتا فأحياكم ثم يميتكم ثم يحييكم ثم اليه



[ صفحه 104]



ترجعون) [1] .

غير أن فكرة الزندقة و الالحاد في عصر الامام الصادق عليه السلام اتخذت شكلا علميا معمقا، و جعلت من عقيدة التوحيد السهلة اليسيرة مشكلة فكرية معقدة ذات طابع فلسفي غامض.

و لعل من أهم أسباب طروء هذا التغير الفكري هو انتشار البحوث الكلامية المعمقة، و التوسع في جهاتها المنهجية التحليلية بعيدة عن البساطة الفطرية، و الصفاء الذهني و الوجداني للانسان.

و السبب المهم الآخر هو الانفتاح العلمي المفاجي ء علي المدارس الفلسفية اليونانية، و الفلسفات الاخري التي طورت الذهنية العلمية و أعطت للحوار العقائدي بين العلماء و المفركين مجالا واسعا و عميقا بما تحمله من نظريات غامضة و شبهات و تشكيلات قد تبتعد بالانسان عن معطيات الفطرة السليمة.

و قد ظهرت الانقسامات الفكرية في عصر الامام الصادق عليه السلام و تنوعت المذاهب و المدارس الفكرية الاسلامية و اختلفت في اتجاهاتها و تباينت عمليات التركيز العام للاسس العقائدية و التشريعية فيما بينها، و انطلقت حركة الجدل الحاد بين مختلف الفرق الكلامية، ما بين المعتزلة و القدرية و المرجئة و الخوارج و غيرها من الفرق التي خلفتها عوامل الانحراف الرهيب من سياسية و فكرية و غيرها من مسببات الانقسام و التمزق التي سببها غياب القيادة الاسلامية و الملتزمة و المسؤولة، و ضعف القيادات القائمة رساليا و فكريا، فضلا عن أن بعض القيادات الحاكمة كانت تشجعها.



[ صفحه 105]



و في خضم هذا المعترك المحموم، كان لابد من أن يكون للامام دوره القيادي المسؤول، خصوصا و انه يمثل القاعدة الفكرية البارزة في المجتمع الاسلامي، و الممثل الأصيل للرسالة في شتي منطلقاتها، فقد واجه الامام مختلف الصراعات القائمة في عصره، و وقف منها موقف الرسالي الهادف، في مناظرات علمية رائعة، دافع فيها بما يملك من قوي اقناع هائلة و منطق رسالي ثابت، جعلت من الخصوم الجبابرة أقزاما تتضاءل بين يديه و تذوب كما تذوب دمي الشمع عندما تلامسها حرارة النار، وأني لدمي الباطل أن تصمد أمام اشراقة الحق، و كيف لها أن لا تذوي أمام حرارة الايمان.

كما أن كثيرا من مناظرات الامام عليه السلام قد أغفلها التأريخ مثل ما أغفل أخباره، و ليس من المعقول أن تقتصر مناظراته علي هذا القدر المحدود الذي نقلته لنا كتب الكلام و السيرة، مع ملاحظة ما كان يتمتع به الامام عليه السلام من مركز علمي قيادي، و الذي كانتن حلقته الدراسية تمثل نقطة تحول و انطلاق و لقاء بين جميع عناصر المذاهب الفقهية و الكلامية علي اختلاف نزعاتها و منطلقاتها المتنوعة، فمنها ما يتعلق بالتوحيد و الجهات التي ترجع الي بدء الخلق و متفرعاتها، و منها ما يتعلق بالامامة و الخلافة، و منها ما يتعلق بالصراع الدائر بين مختلف المذاهب الاسلامية و غيرها من الملل و النحل، و منها ما يتعلق بقضايا التشريع و الفقه مما يمس نقاط الاختلاف القائم بين مختلف المدارس الفقهية في ذلك العصر، و غيرها من قضايا الساعة و الشؤون التي تتعلق بالجوانب المتنوعة لجهات الفكر و المعرفة.

أما مناظراته عليه السلام في مجالي التوحيد، فقد نقلت كتب السيرة و الكلام بعض نماذج الحوارمع الزنادقة في عصر الامام عليه السلام و عرض بعض مناظراته



[ صفحه 106]



في التوحيد مع بعض زنادقة زمانه الذين و جدوا في الامام عنصر الكفاءة العلمية في أعمق معطياتها، فكان الامام الانسان الوحيد في عصره الذي انفتحوا عليه بجدية، بما يحملون من أفكار التشكيك و التلبيس، فمنهم من استسلم عن قناعة و ايمان، حينما كانت الحقيقة رائدهم في البحث و المناظرة، و منهم من أصر علي عناده علي رغم اعترافه بالانهزام أمام منطق الامام و حجته الدامغة.

و قد التزم الامام عليه السلام في مناظراته مع خصومه بالمنطق السليم و اسلوبه السلسل و نهجه المتميز في المناظرات، فهو يبسط الفكرة بسهولة فائقة، و يعرضها ببساطة متناهية يقترب بها حتي من الأذهان الساذجة، رغم العمق الذي يتسم به مضمونها، مما يكشف عن المقدرة البيانية الرائعة التي يمتلكها الامام في التعبير و العرض، و هذا الاسلوب هو الاسلوب الرسالي الذي تميز به القرآن الكريم في عرضه لدلائل التوحيد، و الاحتجاج علي المشركين في قضايا العقيدة و الايمان.

كما أن الامام الصادق عليه السلام اعتمد الحوار الهادي ء الموضوعي في تقريب الفكرة من الخصم و العمق في مضمونها مع مراعاة بعض التأثيرات النفسية في بعض الحالات التي تبعد الخصم عفويا عن أجواء الشك و العناد و الريبة الطارئة، و تضعه في الجو الفطري البري ء المجرد من كل ما هو غريب عن انسانيته و فطرته.

لقد وجد الزنادقة في الامام الصادق عليه السلام أخطر خصم يواجهونه في حربهم مع الاسلام، فكانوا يحاولون اثارته بجدلهم المتعنت و تحدياتهم المثيرة، لكنه عليه السلام كان يواجه كل تلكم التحديات بهدوء و بروح العالم المطمئن لموقفه، و الواثق بحجته، و وضوح الرؤيا في مسلكه، و بروح المسؤولية الرسالية التي اعتمدت الكلمة الهادئة



[ صفحه 107]



الهادفة و البيان، المؤمن في قضيته، الوديع في نقاشه، دون أن يفسح المجال للاثارة أن تمتلك عليه مواقفه، لتحقق للخصم الانتصار نفسيا عليه ليكون منفذا للتحدي، و دعما لمواقف الخصم المعادي للايمان.

و قد أمسك الامام بهذا الاسلوب الرسالي زمام المبادرة، و أوقف الخصم عند حده، و ألزم الزنادقة الرهبة و التقدير و الاحترام في نفوسهم.

و يستوقفنا مشهد الحوار الظريف الذي جري بين قطبين من أقطاب الزندقة، هما ابن المقفع و زميله ابن أبي العوجاء، و الذي يدلل بصراحة علي مدي الشعور بالخطر لدي هؤلاء و أمثالهم من منازلة الامام الصادق في أي مجال من مجالات الجدل و الحوار.

فقد اجتمع بعض الزنادقة في حلقة في المسجد الحرام و فيهم ابن المقفع و ابن أبي العوجاء، فقال ابن المقفع: ترون هذا الخلق - و أو ما بيده الي موضع الطواف -، ما منهم أحد أوجب له اسم الانسانية الا ذلك الشيخ الجالس - يعني الامام الصادق - و أما الباقون فرعاع و بهائم. [2] .

و يتساءل عبدالكريم بن أبي العوجاء، و هو كذلك من أقطاب الالحاد و الزندقة: كيف أوجبت هذا الاسم لهذا الشيخ دون هؤلاء؟ قال ابن المقفع: لأني رأيت عنده ما لم أره عندهم!!

و لم يكن يطيب لابن المقفع أن يقر للامام عليه السلام بمثل هذا الواقع، لولا انهزامه نفسيا و فكريا أمام منطق الامام الصائب و شخصيته الفذة، علي رغم اعتداده بنفسه و ما عرف به من عتو و غرور، و التي تدلل عليه كلمته هذه التعريف بالامام عليه السلام



[ صفحه 108]



و بالناس.

و من المؤسف أن التأريخ لم يسجل لنا أيا من المناظرات العلمية التي جرت بين الامام و ابن المقفع، و الذي يكشف عنها حواره هنا مع ابن أبي العوجاء، و فيما يلي بقية الحوار.

فقال ابن أبي العوجاء: لابد من اختبار ما قلت فيه منه.

فقال له ابن المقفع: لا تفعل فاني أخاف أن يفسد عليك ما في يدك.

فقال: ليس ذا رأيك، و لكن تخاف أن يضعف رأيك عندي في احلالك اياه المحل الذي وصفت.

فقال ابن المقفع: أما اذا توهمت علي هذا فقم اليه و تحفظ ما استطعت من الزلل، و لا تثني عنانك الي استرسال فيسلمك الي عقال، و سمه ما لك و ما عليك.

و يذهب ابن أبي العوجاء ليلتقي بالامام ثم لا يلبث أن رجع مخاطبا ابن المقفع قائلا: ويلك يا ابن المقفع ما هذا بشر، و ان كان في الدنيا روحاني يتجسد اذا شاء ظاهرا، و يتروح اذا شاء باطنا فهو هذا.

فقال له ابن المقفع: و كيف ذلك؟

قال ابن أبي العوجاء: جلست اليه فلما لم يبق عنده غيري ابتدأني، فقال:

ان يكن الأمر علي ما يقول هؤلاء - مشيرا لمن في المطاف - و هو كما يقولون - يعني أهل الطواف -، فقد سلموا و عطبتم، و ان يكن الأمر علي ما تقولون و ليس كما تقولون فقد استويتم و هم.

فقلت له: يرحمك الله، و أي شي ء نقول، و أي شي ء يقولون؟ ما قولي و قولهم الا واحد.



[ صفحه 109]



فقال الامام: و كيف يكون قولك و قولهم واحدا، و هم يقولون ان لهم معادا و ثواب و عقابا و يدينون بأن في السماء الها و انها عمران، و أنتم تزعمون أن السماء خراب ليس فيها أحد.

قال: فاغتنمتها منه فقلت له: ما منعه ان كان الأمر كما يقولون أن يظهر لخلقه و يدعوهم الي عبادته حتي لا يختلف عليه منهم اثنان؟ و لم احتجب عنهم و أرسل اليهم الرسل، و لو باشرهم بنفسه كان أقرب الي الايمان به؟

فقال الامام: ويلك يا عبد الكريم، كيف احتجب عنك من أراك قدرته في نفسك، نشؤوك و لم تكن، و كبرك بعد صغرك، و قوتك بعد ضعفك، و ضعفك بعد قوتك، و سقمك بعد صحتك، و صحتك بعد سقمك، و رضاك بعد غضبك، و غضبك بعد بغضك، و بغضك بعد حبك، و عزمك بعد أناتك، و أناتك بعد عزمك، و شهوتك بعد كراهتك، و كراهتك بعد شهوتك، و رغبتك بعد رهبتك، و رهبتك بعد رغبتك، و رجاءك بعد يأسك، و يأسك بعد رجائك، و خاطرك بما لم يكن في وهمك، و غروب ما أنت معتقده في ذهنك، و ما زال يعدد علي قدرته التي هي في نفسي حتي ظننت أنه سيظهر فيما بيني و بينه [3] .

و ينهزم ابن أبي العوجاء أما هذا المنطق الفطري الرائع، و يؤخذ لا شعوريا ببساطة الحجة التي أغلقت علي نفسه منافذ الشك و الاعتراض، فتعقد الحيرة لسانه، و يختلط عليه موقف الحوار، و تصور أن الذي يحاوره انسان و لكن ليس من جنس البشر.

و قد حاول الامام في حواره أن يحتكم الي رؤيا واقع مصيري، تنعكس



[ صفحه 110]



علي مصير الانسان، فسلوك سبيل الايمان علي أي وجه افترضناه، يبقي الوجه الأسلم الذي يضمن به الانسان سلامة مصيره، و هو أمر من مسلمات الفطرة السليمة و بديهيات العقل.

و لم يكن بيان الامام بصدد اثبات شي ء أو نفيه، و انما هو تصوير لرؤيا المصير الذي سينتهي اليه الانسان المؤمن و الكافر، عند انتهاء وجوده في هذه الحياة، و في نفس الوقت تهيئة الأرضية الصالحة للحوار الجدي الذي يعتمد القناعة كهدف فيما يلقي من حجة، و ما يعرض من حلول، بعيدا عن العناد و المكابرة و اللجاج، الذي يفتقد الحوار معه دوره في البناء و التقييم.

و حاول ابن أبي العوجاء أن يستثير مشاعر الامام مرة ثانية بتحدياته، فتساءل: لماذا لم يظهر الله لخلقه و ينهي مشكلة الخلاف بين الكفر و الايمان؟ فكان اجابة الامام في بساطتها، كما سبق، بمثابة عملية تطهير لنفسه.

و لم يكن ابن أبي العوجاء مناظرا موضوعيا في بحثه عن الحقيقة و تطلعه نحو المعرفة، بل كان يتعمد في حواره الجدل العقيم لتغطية انهزامه و فشله.

عاد ابن أبي العوجاء في اليوم الثاني الي الامام ليستأنف الحوار، و قد ذهل و لم يعرف من أين يبدأ الحديث.

و أدرك الامام ما كان يتخبط به من موقف حائر، فيبادره قائلا: كأنك جئت تعيد بعض ما كنا فيه؟

فقال: نعم، أردت ذلك يا ابن رسول الله.

فقال له الامام مستغربا: ما أعجب هذا! تنكر الله و تشهد أني ابن رسول الله؟!

فقال: العادة تحملني علي ذلك.



[ صفحه 111]



فقال له الامام: ما يمنعك من الكلام؟

قال: اجلالا لك و مهابة، ما ينطق لساني بين يديك، فاني شاهدت العلماء و ناظرت المتكلمين، فما تداخلني هيبة قط مثل ما تداخلني من هيبتك.

قال الامام: يكون ذلك، و لكن أفتح عليك بسؤال. و أقبل عليه فقال له: أمصنوع أنت أم غير مصنوع؟

فقال ابن أبي العوجاء: بل أنا غير مصنوع.

فقال له الامام: فصف لي لو كنت مصنوعا كيف كنت تكون؟ فبقي ابن أبي العوجاء مليا لا يحير جوابا، و ولع بخشبة كانت في يديه و هو يقول: طويل، عريض، عميق، قصير، متحرك، سان، كل ذلك صفة خلفة.

فقال له الامام: فان كنت لم تعلم صفة الصنعة غيرها، فاجعل نفسك مصنوعا لما تجد في نفسك يحدث من هذه الامور.

فقال له: سألتني عن مسألة لم يسألني عنها أحد قبلك، و لا يسألني أحد بعدك عن مثلها.

فقال له الامام: ياعبد الكريم [4] ، هبك علمت أنك لم تسأل فيما مضي، فما علمك أنك لا تسأل عنها فيما بعد، علي انك يا عبدالكريم نقضت قولك، لأنك تزعم أن الأشياء من الأول سواء فكيف قدمت و أخرت.

ثم أردف الامام و قال: يا عبدالكريم، أزيدك وضوحا، أرأيت لو كان معك كيس فيه جواهر لك قائل: هل في الكيس دينار؟ قنفيت كون الدينار في الكيس، فقال لك: صف لي الدينار، و كنت غير عالم بصفته، هل كان ذلك أن تنفي



[ صفحه 112]



كون الدينار في الكيس و أنت لا تعلم؟

قال: لا.

قال الامام: فالعالم أكبر و أطول و أعرض من الكيس، فلعل في العالم صنعة من حيث لا تعلم صفة الصنعة من غير الصنعة؟

فانقطع ابن أبي العوجاء و أجاب الي الاسلام بعض أصحابه و بقي معه بعض المعاندين [5] .

غير أن ابن أبي العوجاء لا يريد أن ينهزم أمام منطق الحق و الايمان و لو ظاهرا، رغم قناعته بالهزيمة علي أرض الواقع، و وقوفه في الحوار أمام باب مغلق لا يبدو أنه ينفتح عليه بشي ء، فيعاود الحوار في اليوم الثالث، و لكنه في هذه المرة يبد متماسكا في حديثه، فيفرض مبدأ الحوار و يقف موقف المتسائل الذي يملك الحجة لنفسه بعد أن وجد من الامام انبساطا و انفتاحا و سهولة في الحوار و المناظرة.

قال ابن أبي العوجاء: أقلب السؤال.

فقال الامام: سل ما شئت.

فقال الزنديق: ما الدليل علي حدوث الأجسام؟

فقال الامام: اني ما وجدت شيئا صغيرا و لا كبيرا الا و اذا ضم اليه مثله صار أكبر، و في ذلك زوال و انتقال عن الحالة الاولي، و لو كان قديما ما زال و لا حال، لأن الذي يزول و يحول يجوز أن يوجد و يبطل، فيكون بوجوده بعد عدم دخوله في الحدث، و في كونه في الأزل دخوله في العدم، و لن تجتمع صفة الأزل



[ صفحه 113]



و العدم و الحدوث و القدم في شي ء واحد.

و لكن ابن أبي العوجاء لا يريد التخلي عن جدليته، لأن الفشل و الانهزام منوط بالتخلي عن ذلك.

و الواقع أن انتقال ابن أبي العوجاء في حديثه من الواقع الي الافتراض، هو تسليم منه بثبوت الحدوث للأجسام مما هو ثابت و واقع، و اعترافه بالعجز عن اثبات خلافه، و قد شعر بالهزيمة تهز كيانه و موفقه، و بالخلط و الحيرة يلفان تصوراته، و يمزقان نفسه كلما اتسع الحوار بينه و بين الامام، فانقطع عن مواجهة الامام حتي التقي به في الحرم الشريف فقيل للامام انه أسلم، فقال: هو أعمي من ذلك و لا يسلم، لما عرف من عناده للحق و اصراره علي الكفر و الضلال، و رغم هذا فقد بادره الامام متسائلا بغرابة: ما جاء بك الي هذا الموضع؟ فقال: عادة الجسد و سنة البلد، و لننظر ما الناس فيه من الجنون و الحق و رمي الحجارة.

فقال له الامام: أنت بعد علي عتوك و ضلالك؟

فذهب يتكلم فقال له الامام: لا جدال في الحج، و نفض ردائه، و قال: ان يكن الأمر كما تقول، و ليس كما تقول، فقد نجونا و نجوت، و ان كان الأمر كما نقول، و هو كما نقول، فقد نجونا و هلكت.

و كأن الامام أراد بذلك أن ينهي حواره معه، بعد أن دلل هذا علي لجاجته في العناد و اغراقه في المكابرة، وانتهاء الامام في حواره بما ابتدأ به سابقا.

و قبل ذلك حاول ابن أبي العوجاء اثارة هدوء الامام بتحدياته، و لم يكن علي ما يبدو قد التقي به قبل ذلك.



[ صفحه 114]



فقد حدث عيسي بن يونس [6] قائلا:

كان ابن أبي العوجاء من تلامذه الحسن البصري، فانحرف عن التوحيد، فقيله له: تركت مذهب صاحبك و دخلت فيما لا أصل له و لا حقيقة.

قال: ان صاحبي كان مخلطا، يقول طورا بالقدر، و طورا بالجبر، فما أعلمه اعتقد مذهبا دام عليه.

فقدم مكة متمردا و انكارا علي من يحجه، و كانت العلماء تكره مجالسته لخبث لسانه و فساد ضميره، فأتي أباعبدالله فجلس اليه في جماعة من نظرائه، فقال:

يا أباعبدالله، ان المجالس بالأمانات و لا بد لكل من سعال أن يسعل، أفتأذن لي بالكلام؟

فقال: تكلم.

فقال: الي كم تدوسون هذا البيدر، و تلوذون بهذا الحجر، و تعبدون هذا البيت المرفوع بالطوب و المدر، و تهرولون حوله كهرولة البعير اذا نفر، ان من فكر في هذا و قدر علم أن هذا فعل أسسه غير حكيم و لا ذي نظر، فقل فانك رأس هذا الأمر و سنامه، و أبوك اسه و نظامه.

فقال الامام: ان من أضله الله و أعمي قلبه و استوخم العواقب و لم يستعذبه، و صار الشيطان وليه، يورده مناهل الهلكة ثم لا يصدره، و هذا بيت استعبد الله به عباده، ليختبر طاعتهم في اتيانه، فحثهم علي تعظيمه و زيارته، و جعله محل أنبيائه، و قبلة للمصلين له، فهو شعبة من رضوانه و طريق يؤدي الي غفرانه، منصوب



[ صفحه 115]



علي استواء كمال، مجمع العظمة و الجلال، خلقه الله قبل دحو الأرض بألفي عام، فأحق من اطيع فيما أمر و انتهي عما نهي عنه و زجر، الله المنشي ء للأرواح و الصور.

فقال ابن أبي العوجاء: ذكرت الله فأحلت علي الغائب.

فقال الامام: كيف يكون غائبا من هو مع خلقه شاهد، و اليهم أقرب من حبل الوريد، يسمع كلامهم، و يري أشخاصهم، و يعلم أسرارهم؟

فقال الزنديق: فهو في مكان، أليس اذا كان في السماء كيف يكون في الأرض؟ و اذا كان في الأرض كيف يكون في السماء؟

فقال الامام: انما وصفت المخلوق، الذي اذا انتقل من مكان اشتغل به مكان و خلا منه مكان، فلا يدري في مكان الذي صار اليه ما حدث في المكان الذي كان فيه، فأما الله العظيم الشأن الملك الديان، فلا يخلو منه مكان و لا يشغل به مكان، و لا يكون الي مكان أقرب الي مكان. [7] .

فسكت الزنديق و لم يحر جوابا و خرج مرغما مهزوما.

و من ابن أبي العوجاء و ابن المقفع ننتقل بالحديث الي زنديق آخر، هو أبوشاكر عبدالله الديصاني، الذي افتتح الحوار مع الامام الصادق عليه السلام من خلال هشام بن الحكم، فقد التقي به و سأله: ألك رب؟

فقال هشام: بلي.

قال الديصاني: أقادر هو؟

قال هشام: نعم، قادر قاهر.

قال الديصاني، يقدر أن يدخل النار كلها في البيضة، لا تكبر البيضة



[ صفحه 116]



و لا تصغر الدنيا؟

قال هشام: النظرة.

قال الديصاني: قد أنظرتك حولا.

و كان هذا السؤال من الديصاني مفاجاة لهشام، و هو المتكلم الجدلي البارع، اذ لم يكن قد عرض له مثل هذا السؤال فيما سبق، فيتجه الي الامام مستفهما، فيجيبه الامام بمنطق الجدل الذي ينسجم مع طبيعة السؤال لا بمنطق الحجة القاطعة.

قال الامام: يا هشام، كم حواسك؟

قال هشام: خمسة.

قال الامام: أيهما أصغر؟

قال هشام: الناظر.

قال الامام: و كم قدر الناظر؟

قال هشام: مثل العدسة أو أقل منها.

قال الامام: يا هشام انظر أمامك و فوقك أخبرني بما تري.

قال هشام: أري سماء و أرضا و دورا و قصورا و براري و جبالا و أنهارا.

قال الامام: ان الذي قدر أن يدخل الذي تراه في العدسة أو أقل منها قادر أن يدخل الدنيا كلها في البيضة لا تصغر الدنيا و لا تكبر البيضة.

فأكب هشام عليه يقبل يديه و رأسه و قال: حسبي يا رسول الله، و انصرف الي منزله.

و كأن الامام أراد أن يقطع الحجة علي الديصاني بالنقض جدلا بشي ء يدرسه بالحس البديهي، بعد أن لم يكن الديصاني جديا في البحث عن الحل الواقعي.



[ صفحه 117]



و يدخل الديصاني بعدها علي الامام و يستأذنه في المناظرة فيأذن له، فقال له: يا جعفر بن محمد، دلني علي معبودي، فتناول الامام بيضة كانت في يد غلام له في المجلس يلعب بها و قال: يا ديصاني، هذا حصن له جلد غليظ، و تحت الجلد الغليظ جلد رقيق، و تحت الجلد الرقيق ذهبة مائعة، و فضة ذائبة، فلا الذهبة المائعة تختلط مع الفضة الذائبة، و لا الفضة الذائبة تختلط مع الذهبة المائعة، فهي علي حالها لم يخرج منها خارج مصلح فيخبر عن صلاحها، و لا دخل لها داخل مفسد فيخبر عن فسادها، لا يدري للذكر خلقت أم للانثي، تنفلق عن مثل ألوان الطواويس، أتري لها مدبرا؟

فأطرق الديصصاني مليا و أسلم كما قيل [8] .

و في احتجاج الطبرسي: فأطرق مليا ثم قال: أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له، و أشهد أن محمدا عبده و رسوله، و أنك امام و حجة من الله علي خلقه، و أناتائب مما كنت فيه.

لقد كانت وقفه متأملة رائعة من الامام، أما الاعجاز المحير في خلق البيضة و تكوينها، فوجي ء بها الديصاني، و فوجئت بها نوازع الشك في نفسه، و كيف له أن ينكر أن لها مدبرا، و هي بهذه الدقة من التكوين و الابداع، الا أن يتناسي في نفسه موازين انسانيته التي تعتمد الوجدان قاعدة لها في التسليم و الفهم.


پاورقي

[1] البقرة: 28.

[2] الكافي 74: 1.

[3] الكافي 75 - 74:1.

[4] و هو الاسم الأول لابن أبي العوجاء.

[5] الكافي 78 -76:1.

[6] عيسي بن يونس، ذكره الشيخ في رجاله: 258 في أصحاب الصادق عليه السلام و في أصحاب الكاظم عليه السلام: 355 فقال: عيسي بن يونس بزرج له كتاب.

[7] الكافي 126 - 125: 1.

[8] الكافي 80:1.


ادعيته في الصباح والمساء


أثرت عن الامام الصادق عليه السلام، كوكبة من الادعية الجليلة، كان يدعو بها في صباحه ومسائه، وهذه بعضها:

أ - روي فرات بن حمزة، هذا الدعاء الجليل، عن الامام عليه السلام، وقد أوصاه بالمواظبة عليه، وهذا نصه:

«أللهم، إني أصبحت أستغفرك في هذا الصباح، وفي هذا اليوم، وأبرأ إليك من أهل لعنتك. اللهم، إني أصبحت أبرأ إليك في هذا اليوم وفي هذا الصباح، ممن نحن بين ظرانيهم من المشركين، ومما كانوا يعبدون، إنهم كانوا قوم سوء فاسقين.

اللهم، إجعل ما أنزلت من السماء إلي الارض، في هذا



[ صفحه 36]



الصباح، وفي هذا اليوم، بركة علي أوليائك، وعقابا علي أعدائك، اللهم، وال من والاك، وعاد من عاداك، اللهم، أختم لي بالامن والايمان، كلما طلعت شمس أو غربت، اللهم، اغفر لي ولوالدي، وارحمهما، كما ربياني صغيرا. اللهم، أغفر للمؤمنين والمؤمنات، والمسلمين والمسلمات، الاحياء منهم والاموات، اللهم، إنك تعلم متقلبهم ومثواهم.

اللهم، إحفظ إمام المسلمين، بحفظ الايمان، وانصره نصرا عزيزا، وافتح له فتحا يسيرا، واجعل له ولنا من لدنك نصيرا.. اللهم إلعن.. والفرق المختلفة علي رسولك، وولاة الامر بعد رسولك والائمة من بعده وشيعتهم، وأسألك الزيادة من فضلك، والاقرار بما جاء من عندك، والتسليم لامرك، والمحافظة لما أمرت به، لا أبتغي به بدلا، ولا أشتري به ثمنا قليلا.

اللهم، إهدني فيمن هديت، وقني شر ما قضيت، إنك تقضي ولا يقضي عليك، ولا يذل من واليت، تباركت وتعاليت، سبحانك رب البيت، تقبل مني دعائي، وما تقربت به إليك، فضاعفه لي أضعافا مضاعفة كثيرة، وآتنا من لدنك رحمة، وأجرا عظيما، رب، ما أحسن ما ابتليتني، وأعظم ما أعطيتني، وأطول ما عافيتني، وأكثر ما سترت علي فلك الحمد ياإلهي، كثيرا طيبا مباركا عليه، ملء السماوت، وملء الارض وملء ما شاء ربي كما يحب ويرضي، وكما ينبغي لوجه ربي ذي الجلال والاكرام.» [1] .



[ صفحه 37]



حكي المقطع الاول من دعاء الامام عليه السلام، براءته من المشركين، الذين يعبدون غير الله. كما حكي عن نقمته البالغة، علي أئمة الظلم والجور في عصره، الذين سلبوا حرية الامة، ونهبوا ثرواتها، واستبدوا في شؤونها، فقد دعا عليهم بالهلاك والدمار، لانقاذ المجتمع الاسلامي، من ظلمهم وجورهم.. كما دعا لائمة الهدي بالنصر والفتح، وهم الذين يشيعون العدل بين الناس، وهذا الدعاء، من الادعية السياسية، التي كان يدعو بها الامام، لاقرار الامن والرخاء بين الناس.

وختم الامام دعاءه، بالدعاء لنفسه، ملجئا جميع أموره إلي الله تعالي، طالبا منه، أن يضاعف له الخير، وأن يسدي إليه بنعمه وألطافه.

ب: - طلب صفوان من الامام الصادق عليه السلام، أن يزوده بدعاء، يقرأه في الصباح والمساء، ليتسلح به من طوارق الزمان، فعلمه الامام عليه السلام هذا الدعاء:

«الحمد لله، الذي يفعل ما يشاء، ولا يفعل ما يشاء غيره، الحمد لله، كما يحب الله أن يحمد، الحمد لله كما هو أهله، اللهم، أدخلني في كل خير أدخلت فيه محمدا وآل محمد. وأخرجني من كل سوء أخرجت منه محمدا وآل محمد، وصلي الله علي محمد وآل محمد..» [2] .

أناط هذا الدعاء الشريف، جميع الامور، بقدرة الله ومشيئته، فهو وحده يفعل ما يشاء، ولا يشاركه أحد في ذلك، فالحمد والمجد له، لا لغيره تبارك وتعالي، وطلب الامام في هذا الدعاء من الله، أن يفيض عليه من كل خير أفاضه علي نبيه العظيم صلي الله عليه وآله، وأن ينقذه من كل سوء أنقذ منه نبيه صلي الله عليه وآله وآله، وما أثمن هذا الطلب وأجله!



[ صفحه 38]



ج: - ومن الادعية الجليلة التي كان يدعو بها الامام عليه السلام، في الصباح هذا الدعاء:

«الحمد لله الذي أصبحنا، والملك له، وأصبحت عبدك، وابن عبدك، وابن أمتك في قبضتك، اللهم، ارزقني من فضلك رزقا من حيث احتسب، ومن حيث لا أحتسب، واحفظني من حيث أحتفظ ومن حيث لا أحتفظ.

اللهم، ارزقني من فضلك، ولا تجعل لي حاجة، إلي أحد من خلقك، اللهم، ألبسني العافية، وارزقني عليها الشكر، يا واحد، يا أحد يا صمد، يا الله الذي لم يلد، ولم يولد، ولم يكن له كفوا أحد، يا الله يا رحمن يا رحيم، يا مالك الملك، ورب الارباب، وسيد السادات، يا الله لا إله إلا أنت، إشفني بشفائك، من كل داء وسقم، فإني عبدك، وأبن عبدك، أتقلب في قبضتك.» [3] .

وحكي هذا الدعاء، إقرار الامام عليه السلام، بالعبودية المطلقة لله تعالي، الملك العدل، الذي بيده جميع مجريات الاحداث، كما حكي إنقطاع الامام، والتجاءه إلي الله في جميع أموره، التي منها رزقه وحفظه وعافيته.

د: - ومن أدعية الامام الجليلة هذا الدعاء، وكان يدعو به في الصباح، وقد رواه الفقيه الثقة، معاوية بن عمار، وهذا نصه:

«اللهم لك الحمد، أحمدك، وأستعينك، وأنت ربي، وأنا عبدك، أصبحت علي عهدك ووعدك، أو من بوعدك، وأوفي بعهدك ما



[ صفحه 39]



استطعت، ولا حول ولا قوة إلا بالله وحده، لا شريك له، وأشهد أن محمدا عبده ورسوله، أصبحت علي فطرة الاسلام، وكلمة الاخلاص، وملة إبراهيم، ودين محمد صلي الله عليه وآله، علي ذلك أحيا وأموت، إن شاء الله..

اللهم، أحيني ما أحييتني به، وأمتني إذا أمتني علي ذلك، وابعثني إذا بعثتني علي ذلك، أبتغي بذلك رضوانك، واتباع سبيلك، إليك ألجأت ظهري، وإليك فوضت أمري، آل محمد صلي الله عليه وآله أئمتي ليس لي أئمة غيرهم، بهم أئتم، وإياهم أتولي، وبهم أقتدي، اللهم إجعلهم إوليائي في الدنيا والآخرة، واجعلني أوالي أولياءهم، وأعادي أعداءهم، في الدنيا والآخرة، وألحقني بالصالحين وآبائي معهم..» [4] .

ولقد أعرب الامام عليه السلام، في هذا الدعاء، عن التزامه الكامل بحرفية الاسلام، من الوفاء بعهد الله، ووعده، والشهادة له بالواحدانية، والايمان برسالة رسوله العظيم صلي الله عليه وآله، الذي غير مجري الحياة، وأضاءها برسالته المشرقة، كما أعرب الامام عليه السلام، عن تفويض جميع أموره، وشؤونه إلي الله، وتمسكه الوثيق بأئمة الهدي، من آبائه الذين هم سفن النجاة، وأمن العباد، وفي ذلك ارشاد إلي المسلمين بضرورة ولائهم، والاخلاص لهم في المودة.

ه‍: - وكان الامام الصادق عليه السلام، يدعو بهذا الدعاء الجليل، إذا إنبثق نور الصبح، وهذا نصه بعد البسملة:

«أصبحت بالله ممتنعا، وبعزته محتجبا، وبأسمائه عائذا، من شر



[ صفحه 40]



الشيطان والسلطان، ومن شر كل دابة، ربي أخذ بناصيتها، إن ربي علي صراط مستقيم. فإن تولوا فقل: حسبي الله، لا إله إلا هو عليه توكلت، وهو رب العرش العظيم، فسيكفيكهم الله وهو السميع العليم، الله خير خبير حافظا، وهو أرحم الراحمين، إن الله يمسك السموات والارض أن تزولا، ولئن زالتا، إن أمسكهما من أحد من بعده، إنه كان حليما غفورا.

الحمد لله، الذي أذهب الليل بقدرته، وجاء بالنهار برحمته، خلقا جديدا، ونحن في عافية، بمنه وجوده وكرمه، مرحبا بالحافظين،..

وكان يلتفت عن يمينه، ويقول: حياكما الله من كاتبين، ثم يلتفت عن شماله، ويقول: أكتبا رحمكما الله:

بسم الله، أشهد أن لا إله إلا الله، وحده لا شريك له، وأشهد أن محمدا، عبده ورسوله، وأشهد أن الساعة آتية لا ريب فيها، وأن الله يبعث من في القبور، علي ذلك أحيا وعليه أموت، وعليه أبعث إن شاء الله، أقرئا محمدا صلي الله عليه وآله مني السلام.

أصبحت في جوار الله، الذي لا يضام، وفي كنف الله، الذي لا يرام، وفي سلطانه الذي لا يستطاع، وفي ذمة الله التي لا تخفر، وفي عز الله الذي لا يقهر، وفي حرم الله المنيع، وفي ودايع الله التي لا تضيع، ومن أصبح لله جارا فهو آمن محفوظ.

أصبحت والملك والملكوت، والعظمة والجبروت، والجلال والاكرام، والنقض والابرام، والعزة والسلطان، والحجة والبرهان،



[ صفحه 41]



والكبرياء والربوبية، والقدرة، والهيبة، والمنعة، والسطوة، والرأفة والرحمة، والعفو والعافية، والسلامة، والطول والآلآء، والفضل والنعماء، والنور والضياء، والامن، وخزائن الدنيا والآخرة، لله رب العالمين الواحد، القهار، الملك الجبار، العزيز الغفار.

أصحبت لا أشرك بالله، ولا أتخذ من دونه وليا، ولا أدعو معه إلها، إني لن يجيرني من الله أحد، ولن أجد من دونه ملتحدا، الله ربي حقا، لا أشرك بالله شيئا، الله أعز وأكبر، وأعلي وأقدر، مما أخاف وأحذر ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم.

اللهم، كما أذهبت بالليل، وأقبلت بالنهار، خلقا جديدا من خلقك، وآية بينه من آياتك، فصل علي محمد، وأذهب عني كل غم وهم، وحزن ومكروه، وبلية ومحنة، وملمة، وأقبل إلي بالعافية، وأمنن علي بالرحمة، والعفو والتوبة، وادفع عني كل معرة ومضرة، بحولك، وقوتك، وجودك، وكرمك، أعوذ بالله، بما عاذت به ملائكته، ورسله، من شر هذا اليوم، وما يأتي بعده، ومن الشيطان والسلطان، وركوب الحرام والآثام، ومن شر السامة والهامة، والعين اللامة ومن شر كل دابة، ربي آخذ بناصيتها، إن ربي علي صراط مستقيم، أعوذ بالله، وبكلماته وعظمته، وحوله وقوته، وقدرته من غضبه وسخطه وعقابه، وأخذه وبأسه، وسطوته ونقمته، من جميع مكاره الدنيا والآخرة، وامتنعت بحول الله وقوته، من حول خلقه جميعا، وقوتهم، وبرب الفلق من شر ما خلق، ومن شر غاسق إذا وقب، ومن شر النفاثات في العقد، ومن شر حاسد إذا حسد، وبرب الناس، ملك الناس، إله الناس، من شر الوسواس، الخناس،



[ صفحه 42]



الذي يوسوس في صدور الناس، من الجنة والناس، فإن تولوا فقل: حسبي الله، لا إله إلا هو، عليه توكلت، وهو رب العرش العظيم،

بالله أستفتح، وبالله استنجح، وعلي الله أتوكل، وبالله اعتصم، وأستعين، وأستجير، بسم الله خير الاسماء، بسم الله، الذي لا يضر مع اسمه شئ في الارض، ولا في السماء، وهو السميع العليم، ربي إني توكلت عليك، ربي إني فوضت أمري إليك، ربي إني ألجات ضعف ركني إلي قوة ركنك، مستعينا بك علي ذوي التعزز علي، والقهر لي، والقدرة علي ضيمي، والاقدام علي ظلمي، أنا وأهلي وولدي في جوارك، وكنفك، رب، لا ضعف معك، ولا ضيم علي جارك، رب، فاقهر قاهري بعزتك، وأوهن مستوهني بقدرتك، واقصم ضائمي ببطشك، وخذ لي من ظالمي بعدلك، وأعذني منه بعياذك، وأسبل علي سترك، فإن من سترته آمن محفوظ، ولا حول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم.

يا حسن البلاء، يا إله من في الارض، ومن في السماء، يامن لا غني لشئ عنه، ولا بد لشئ منه، يامن مصير كل شئ إليه، ووروده إليه، ورزقه عليه، صل علي محمد وآله وتولني، ولا تولني أحدا من شرار خلقك، كما خلقتني، وغذيتني، ورحمتني، فلا تضيعني، يامن جوده وسيلة كل سائل، وكرمه شفيع كل آمل، يامن هو بالجود موصوف، إرحم من هو بالاساءة معروف، يا كنز الفقراء، يا معين الضعفاء.

اللهم: إني أدعوك، لهم لا يفرجه غيرك، ولرحمة، لا تنال إلا منك، ولحاجة لا يقضيها إلا أنت، اللهم كما كان من شأنك، ما أردتني



[ صفحه 43]



به من ذكرك، والهمتنيه من شكرك، ودعائك، فليكن من شأنك الاستجابة لي فيما دعوتك به، والنجاة لي في ما فزعت إليك منه، فإن لم أكن أهلا أن أبلغ رحمتك، فإن، حمتك أهل أن تبلغني، وتسعني فإنها وسعت كل شئ، وأنا شئ فلتسعني رحمتك يا مولاي.

اللهم، صل علي محمد وآل محمد، وامنن علي، وأعطني فكاك رقبتي من النار، وأوجب لي الجنة برحمتك، وزوجني من الحور العين بفضلك، وأجرني من غضبك، ووفقني لما يرضيك عني، واعصمني مما يسخطك علي، وارضني بما قسمت لي، وبارك لي فيما أعطيتني، واجعلني شاكرا لنعمتك، وارزقني حبك، وحب كل من أحبك، وحب كل عمل يقربني إلي حبك، وامنن علي بالتوكل عليك، والتفويض إليك، والرضا بقضائك، والتسليم لامرك، حتي لا أحب تعجيل ما أخرت، ولا تأخير ما عجلت، يا أرحم الراحمين، وصلي الله علي محمد وآل محمد، آمين يا رب العالمين.

اللهم، أنت لكل عظيمة، ولكل نازلة، فصل علي محمد وآل محمد، واكفني كل مؤنة وبلاء،. يا قديم. العفو عني، يامن رزق كل شئ عليه،.

وكان عليه السلام، يشير بإصبعه، علي من يخاف شره وكيده ويقرأ:

وجعلنا من بين أيديهم سدا، ومن خلفهم سدا، فأغشيناهم، فهم لا يبصرون، إنا جعلنا علي قلوبهم أكنة إن يفقهوه، وفي آذانهم وقرا، وإن تدعهم إلي الهدي فلن يهتدوا إذا أبدا، أولئك الذين طبع الله علي قلوبهم، وسمعهم، وأبصارهم، واولئك هم الغافلون، أفرأيت من



[ صفحه 44]



اتخذ إلهه هواه، وأضله الله علي علم، وختم علي سمعه وقلبه، وجعل علي بصره غشاوة، فمن يهديه من بعد الله أفلا تذكرون. وإذا قرأت القرآن، جعلنا بينك، وبين الذين لا يؤمنون بالآخرة، حجابا مستورا، وجعلنا علي قلوبهم أكنة أن يفقهوه، وفي آذانهم وقرا، وإذا ذكرت ربك في القرآن وحده، ولوا علي أدبارهم نفورا، الحمد لله رب العالمين اللهم، إني أسألك، باسمك الذي به تقوم السماء، وبه تقوم الارض، وبه تفرق بين الحق والباطل، وبه تجمع بين المتفرق، وبه تفرق بين المجتمع، وبه أحصيت عدد الرمال، وزنة الجبال، وكيل البحار، أن تصلي علي محمد وآله، وأن تجعل لي من أمري فرجا، إنك علي كل شئ قدير..» [5] .

لقد علمنا الامام عليه السلام كيف ندعو الله وكيف نتوسل إليه وكيف نناجيه.

أرأيتم، كيف خاطب الامام ربه، بهذا الدعاء الحافل، بجميع ألوان الادب والخضوع؟! ومن الطبيعي، أنه ناشئ عن معرفته الكاملة، بالله تعالي، مصدر الفيض لجميع الكائنات.

وحكي هذا الدعاء، التجاء الامام عليه السلام إلي الله، وشكواه إليه، ممن بغي عليه من حكام عصره، الذين جهدوا علي ظلمه، وقهره، وفي طليعتهم المنصور الدوانيقي، العدو الاول للاسرة النبوية، الذي تجاوز ببطشه لهم ما اقترفه الامويون من إثم وظلم.



[ صفحه 45]




پاورقي

[1] اصول الكافي 2 / 530.

[2] اصول الكافي 2 / 529.

[3] اصول الكافي 2 / 529.

[4] اصول الكافي 2 / 533.

[5] البلد الامين (ص 61 - 64).


الجانب الكلامي


################

پاورقي

[1] مكرر المرجع، عن المقدر محمد ص 210.

[2] مجمع الرجال، نصوص أربعة كتب رجالية، الغت في القرن الخامس الهجري جمع النصوص الفهبائي ص 6 مطبعة روشن 1387 ص 227 و ما بعدها.

[3] البغدادي، الفرق بين الفرق 113.

[4] ابن النديم، الفهرست، ص 249.

[5] الشيخ المفيد، أوائل المقالات، ص 37 - 38.

[6] محسن الأمين، أعيان الشيعة، ج 1، ص 29 - 30.


ابان بن أبي عمران (الفزاري)


أبان بن أبي عمران، وقيل ابن عمران، وقيل ابن عمرو الفزاري، الكوفي.

المراجع:

رجال الطوسي 151. تنقيح المقال 1: 3. معجم رجال الحديث 1: 141. جامع الرواة 1: 8. نقد الرجال 4. مجمع الرجال 1: 15. أعيان الشيعة 2: 96. توضيح الاشتباه 2. خاتمة المستدرك 3. منتهي المقال 17. منهج المقال 15. لسان الميزان 1: 25.


السراج


خادم الإمام الصادق عليه السلام.

محدث أكثر أصحاب كتب الرجال والتراجم لم يذكروه في كتبهم. روي عنه يعقوب بن ضحاك.



[ صفحه 14]



المراجع:

معجم رجال الحديث 23: 102.


مبشر بن عمارة الأزدي


مبشر بن عمارة الأزدي، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 317. تنقيح المقال 2: قسم الميم 52. خاتمة المستدرك 838.



[ صفحه 14]



معجم رجال الحديث 14: 177. نقد الرجال 280. جامع الرواة 2: 38. مجمع الرجال 5: 92. منتهي المقال 250. منهج المقال 272.


مديحة لسيدنا ابي الفضل العباس




قمر لآل هاشم طالع

نور لآل محمد ساطع



زهد لشبل حيدر ظاهر

اثر السجود، بجبهة بارز



باب الحوائج في الانام شعاره



و هو العلي لصفاته

حسن لحلمه و وقاره



و هو الحسين لجوده و وفائه

سمت العظيم لعز جلاله



حسنت جميع خصاله



لعظيم بلائه بحمزة قدوة

و لقطع يديه به جعفر اسوة



و بكربلا لاخيه وسيلة

و للشهداء به يوم حسرة غبطة



تحيرت العقول لصبره و وفائه



و بغدرهم قطعت يداه و انشق القمر

فكانما اسد عن شاهق و قد انحدر



ملئت فمه دما فكان عين ماء انفجر

قال الحسين: اخي لفقدك ظهري ان كسر



مؤلف


اسماعيليه


يكي از فرقه هاي شيعه [چنان كه گذشت] فرقه ي اسماعيليه است. كه اعتقاد آنان به امامت اسماعيل فرزند امام صادق عليه السلام بوده و اين اعتقاد در زمان خود امام صادق عليه السلام وجود داشته است. البته اين عقيده در بعضي از پيروان اين فرقه به صورت مظنه و گمان مطرح بوده است. [نه به وجه يقين و اعتقاد قطعي]؛ چرا كه امامت [نوعا] در فرزند بزرگ تر قراري گرفته و اسماعيل فرزند بزرگ تر امام صادق عليه السلام بوده است. افزون بر اين كه اسماعيل صاحب كمال و فضيلت نيز بوده است. و از آن جا كه اعتقاد بعضي از پيروان اين فرقه به صورت مظنه بوده [و يقيني نبوده است] هنگامي كه اسماعيل در زمان حيات پدر از دنيا رفت آنها فهميدند كه اشتباه فكر مي كرده اند.



[ صفحه 65]



كساني كه پس از مرگ اسماعيل نيز به امامت او اصرار داشتند، چند فرقه اند. چرا كه بعضي از آنان مرگ او را در زمان پدر انكار نمودند و گفتند: مرگ اسماعيل - از ناحيه ي پدرش امام صادق عليه السلام - براي مشتبه كردن امر او بر مردم بوده است؛ چرا كه آن حضرت بر جان اسماعيل هراس داشت و به اين جهت او را از مردم پنهان مي نمود. پس آنان گمان كردند كه اسماعيل نمي ميرد تا مالك روي زمين شود و بر مردم حكومت نمايد و او قائم موعود است. و ادعا نمودند كه امام صادق عليه السلام به امامت او اشاره نموده است و گفتند: هنگامي كه مرگ او ظاهر شد ما دانستيم كه امام صادق درست فرموده و اسماعيل همان امام قائم است كه نمي ميرد تا قيام نمايد. [اينها ادعاهايي است كه اين فرقه نموده اند].

بعضي از آنان نيز مرگ اسماعيل را پذيرفتند و گفتند: امامت به فرزند اسماعيل محمد منتقل گرديده است؛ چرا كه امامت تنها به اعقاب و فرزندان منتقل مي شود و در دو برادر قرار نمي گيرد مگر امام حسن و امام حسين عليهماالسلام، و چون اسماعيل از دنيا رفت واجب است امامت بعد از امام صادق عليه السلام به محمد بن اسماعيل منتقل شود و صحيح نيست به موسي بن جعفر كه برادر اسماعيل است منتقل شود چنان كه با بودن علي بن الحسين محمد بن الحنفيه حق امامت پيدا ننمود. پيروان اين قول را «مباركيه» مي گويند، چرا كه رئيس آنان شخصي به نام مبارك بوده است.


سفارشات امام صادق به مفضل بن عمر


امام صادق عليه السلام به مفضل بن عمر فرمود: من خودم و تو را به تقوا و طاعت خدا



[ صفحه 345]



سفارش مي كنم. همانا اطاعت از خداوند و پرهيز از گناه و تواضع در برابر خداوند و آرامش خاطر و كوشش در راه خدا و كسب رضايت او و رعايت امر و نهي الهي و خيرخواهي نسبت به پيامبران خدا، از نشانه هاي تقوا مي باشد.

به راستي كسي كه تقواي الهي را پيشه كند، خود را با كمك الهي از آتش دوزخ نجات داده و خير دنيا و آخرت را به دست آورده است و كسي كه مردم را به تقواي الهي دعوت كند، به رستگاري دعوت نموده است. و خداوند او را به رحمت خود از متقين قرار مي دهد. [1] .


پاورقي

[1] بصائر الدرجات ص 526.