بازگشت

عقيده هشام بن حكم راجع به عصمت امام


هشام معتقد است كه امام بايد معصوم باشد به اين معني كه بايد داراي نيرويي باشد



[ صفحه 409]



كه در مرحله اعتقاد و فكر و بيان احكام و فتوي مصون از خطا و اشتباه و سهو و نسيان باشد. بعلاوه از نظر اخلاق و اعمال طوري باشد كه به اختيار خود مصون از انحراف باشد تا اعمال مردم را به خود جلب كند و مردم با اطمينان خاطر طاعتش را بپذيرند و بدين جهت بايد دامن امام، در تمام مدت حيات چه قبل از امامت و چه در حال امامت، از لوث گناهان كبيره و صغيره پاك باشد.

روزي حسين اشقر از هشام بن حكم پرسيد: معناي اين گفته شما كه امام بايد معصوم باشد، چيست؟

هشام پاسخ داد: اين نكته از امام صادق (ع) پرسيدم فرمود: «المعصوم هو الممتنع بالله [1] من جميع محارم الله، و قال الله تبارك و تعالي: و من يعتصم بالله فقد هدي الي صراط مستقيم [2] «، معصوم آن كسي است كه از تمامي گناهان (به مدد الهي) باز ايستد، و خداوند تبارك و تعالي فرمود: آن كه پناه به حق برد و توسل به او جويد محققا هدايت يافته است. [3] .

هشام بن حكم برهان خود را بر عصمت امام اين گونه اقامه مي كند:

عبدالله بن يزيد اباضي به هاشم بن حكم گفت: از كجا مي گويي كه امام بايد از تمام گناهان معصوم باشد؟ هشام بن حكم گفت: چنانچه معصوم نباشد ممكن است مرتكب گناه شود، در اين صورت نيازند كسي است كه بر او حد اقامه كند، چنانكه ديگران نيازمندند (يعني در اين صورت پيشواي ديگري لازم است كه مراقب او باشد و حدود الهي را درباره او اجرا نمايد) [4] بعلاوه اگر معصوم نباشد ممكن است كه از همسايه و دوست و خويشاوند و رفيق خود جانبداري كند و از اجراي حق درباره ايشان خودداري نموده و حق را كتمان كند. و اين مدعي را قرآن تصديق مي كند، چه خداوند هنگامي كه به ابراهيم خليل مي گويد: «اني جاعلك للناس اماما» - من تو را پيشواي مردم قرار خواهم داد - تقاضا مي كند كه فرزندانش نيز مشمول اين عنايت شوند، مي فرمايد: «لا ينال عهدي الظالمين» [5] - عهد



[ صفحه 410]



من (مامت) به ستمكاران نمي رسد - [6] .

استاد عبدالله نعمه گويد: از اين پاسخ پروردگار استفاده مي شود كه ستمكار بطور اطلاق، چه ستمكار به خود باشد چه ستمكار به غير، لايق منصب امامت نيست. به عبارت ديگر كسي كه عنوان ظالم بر او بطور حقيقت صدق كند، چه در زمان سابق بر امامت چه در زمان امامت، شايسته مقام زمامداري و رهبري روحاني جامعه اسلامي نباشد. چه در صورتي كه قبل از امامت اين عنوان بر او صادق باشد اطمينان مردم از او سلب مي شود، و او را به عنوان رهبر روحاني نمي پذيرند. چنان كه مرتكب جنايت، در محكمه قضاوت افكار عمومي، به محروميت از حقوق اجتماعي براي مدت معيني و در بعضي از جنايات براي هميشه محكوم مي باشد و افكار عمومي مرتكب جنايت را به عنوان زمامداري ظاهري هم نمي پذيرند. [7] .

ابن ابي عمير گويد: در تمام مدت مصاحبت و رفاقتم با هشام بن حكم نيكوتر از سخني از وي درباره عصمت شنيدم، سخني نشنيدم؛ چه روزي از وي سؤال كردم كه آيا امام معصوم است يا نه؟ گفت: آري.

گفتم: صفت و نشان عصمت چيست و عصمت به چه وسيله شناخته مي شود؟

گفت: تمام گناهان فقط از چهار خصلت حرص و حسد و غضب و شهوت سرچشمه مي گيرد. نشان معصوم اين است كه از اين چهار صفت منزه و پاك است. امام از رذيله حرص پاك است و ممكن نيست حريص باشد؛ چه دنيا همه زير نگين اوست و هم اوست كه خزان و نگهبان اموال مسلمانان است؛ پس چگونه ممكن است كه دستخوش حرص باشد.

امام از رذيله حسد منزه است؛ چه انسان نسبت به مافوق خود حسد مي برد و كسي در كمالات بالاتر از امام نيست و همه مردم پست تر از وي مي باشند؛ پس چگونه به مادون خود حسد مي برد.

و غضب نمي تواند امام را به معصيت وادار كند؛ چه غضب امام براي خداست؛ زيرا كه خدا بر او اقامه حدود را واجب فرموده و بايد كه ملامت مردم و رأفت او را از اقامه حدود الهي باز ندارد.

اما شهوت؛ غير ممكن است كه انگيزه امام نسبت به انتخاب لذائذ دنيا و تقديم بر لذائذ آخرت شهوت باشد؛ زيرا كه خداوند چشم او را باز كرده و معرفتش را كامل نموده و به آخرت با چشمي نگاه مي كند كه ما به دنيا مي نگريم، بدين جهت آخرت محبوب اوست



[ صفحه 411]



چنانكه دنيا محبوب ماست؛ آيا هيچ ديده اي كه كسي از ديدار جمال زيبايي براي نگريستن به صورت زشتي چشم برگيرد، يا هيچ ديده اي كه براي خوردن غذاي تلخي از خوردن غذاي لذيذ و پاكيزه اي خودداري كند، يا هيچ ديده اي كه كسي براي پوشيدن جامه خشن و زبري جامه نرم و لطيفي را از تن بركند، يا براي نعمت زودگذر و زائلي دست از نعمت باقي و جاويد بردارد؟ [8] .

اين منطق هشام در عصمت امام گوياي عقيده وي نسبت به لزوم عصمت پيامبر نيز هست؛ و ليكن عبدالقاهر بغدادي در كتاب «الفرق بين الفرق»، در بيان گفتار هشام بن حكم، نسبت ديگري به او مي دهد [9] و مي نويسد: هاشم با اينكه امامان را پاك از گناه مي دانست، گناهكار بودن پيغمبران را روا مي داشت. فرقي كه وي در ميان پيامبر و امام گذاشته اين است كه هر گاه از پيامبر گناهي سر زند براي اينكه به لغزش خويش آگاه گردد به وي وحي مي رسد، ولي درباره امام چنين چيزي رخ نمي دهد، پس واجب است كه امام پاك از گناه باشد. [10] .

مرحوم آقاي صفائي در پاسخ گويد: از مثل هشامي چنين استدلال بسيار بعيد به نظر مي رسد؛ چه اين استدلال با استدلالي كه براي عصمت امام كرده كاملا متناقض مي باشد. زيرا كه اگر خطا و عصيان از امام موجب سلب اعتماد و اطمينان از وي شود، چگونه موجب سلب اعتماد و اطمينان از پيغمبر نگردد. لذا، به نظر من، اين نسبت به هشام بن حكم بي اساس است، يا لااقل بايد آن را با احتياط و ترديد تلقي كرد. و ممكن است كه به منظور هشام از اين بيان پي نبرده باشند. و مقصودش اين باشد كه در صورتي كه پيغمبر مؤيد به وحي و اعلام خطاي وي به وسيله وحي ممكن مي باشد مع ذلك عصمتش بر حسب برهان لازم است، عصمت امام كه از وسيله وحي، محروم است به طريق اولي لازم است. [11] .



[ صفحه 412]




پاورقي

[1] علامه مجلسي، در بحارالانوار، ج 25، ص 195، «الممتنع بالله» را اين گونه بيان كرده: «الممتنع بالله اي بتوفيق الله».

[2] سوره آل عمران، آيه 101.

[3] معاني الاخبار، باب معني عصمت امام، ص 132.

[4] اين برهان بر عصمت، بر گرفته از فرمايش مولا، اميرالمؤمنين (ع) مي باشد. (رجوع شود به بحارالانوار، ج 68، باب دعائم الايمان و الاسلام، ص 390.).

[5] سوره بقره، آيه 124.

[6] علل الشرايع، ج 1، باب 155، ص 204) چاپ بيروت) - بحارالانوار، ج 25، ص 144.

[7] هشام بن الحكم، عبدالله نعمه، ص 201 - هشام بن الحكم، مرحوم صفائي، ص 42.

[8] معاني الاخبار، باب معني عصمت امام، ص 133 - علل الشرايع، ج 1، باب 155، ص 204 - امالي صدوق، مجلس 92، ح 5، ص 505)چاپ بيروت) - خصال، باب الاربعه، ص 101 - بحارالانوار، ج 25، ص 192.

[9] شهرستاني، در الملل و النحل، ج 1، ص 310. اين نسبت را نه به هشام بن حكم كه به هشام بن سالم داده است.

به هر حال از آن جا كه هر دو تن از مدافعان حريم تشيع بوده اند، هر دو مورد طعن و اتهامات بي اساس واقع شده اند.

[10] الفرق بين الفرق، باب سوم، فصل اول، در بيان گفتار هشام بن حكم.

[11] هشام بن الحكم، مرحوم صفائي، ص 43.


الحكام الامويون المعاصرون للامام الصادق


لا أراني بحاجة الي نبش التاريخ، و التحدث عن نواة هذه الشجرة الملعونة في القرآن، و ماضيها المخزي.

فالجرائم التي سجلتها في سجل التاريخ متراكمة كتراكم الغيوم، ظلمات بعضها فوق بعض.

لا اريد أن ابدأ حديثي من هناك، فانها رحلة طويلة متعبة و مزعجة، بل اكتفي بالتحدث اليسير عن اولئك الفراعنة و الطواغيت الذين عاصروا الامام الصادق (عليه السلام) يجرعونه الغصص.

لأن من المناسب - و نحن في مقام التحدث عن حياة الامام الصادق (عليه السلام) السياسية - ان نذكر أسماء الحكام الامويين و العباسيين الذين عاصرهم الامام الصادق (عليه السلام) حسب سنوات ذلك العصر.

و من خلال ذكر تعرف - أيها القاري ء الكريم - كيف انتقلت السلطة الي اولئك المدعين للخلافة، و سوف يظهر لنا أنه لم يكن هناك انتخاب



[ صفحه 481]



و لا شوري و لا مؤهلات للخلافة، من العلم و التقوي و الورع أو العدالة أو التدبير في امور العباد و البلاد، بل كانت السلطة تنتقل من أحدهم الي الآخر حسب الهوي لا غير، أو بالتلاعب و التزوير ممن عنده خاتم الخليفة الذي كان يختم به الرسائل و غيرها، فكان الرجل يكتب عن لسان الخليفة (!) و ينص بالخلافة علي من يريد و يختم ذلك بخاتم الخليفة و الخليفة لا يعلم ذلك ابدا.

و اليك أسماء الحكام الأمويين المعاصرين للامام الصادق (عليه السلام):


قيافه واقعي عقيل در محاق خصومت ها


عقيل بن ابي طالب گذشته از اين كه از اعضاي خاندان رسالت و مورد توجه و عنايت خاص مقام نبوت وجزء اصحاب وياران رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و امير مؤمنان (عليه السلام) بود. و همانگونه كه اشاره نموديم از جمله كساني است كه در جنگ حنين و موته شركت نموده و از خود استقامت فوق العاده نشان داده است ولذا هم از مهاجرين وهم از مجاهدان راه خدا مي باشد.

بيان فضيلت عقيل در حديث رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و حديث پيامبر از زبان عقيل و اخلاص او در ولاي امير مؤمنان (عليه السلام) و حمايت او از آن حضرت در خطرناكترين شرايط و در مقابل سرسخت ترين دشمنان و اعتماد و اطمينان خاص علي (عليه السلام) نسبت به وي و شهادت دوازده تن از فرزندان و نوادگانش و... خصوصياتي است كه عقيل از آنها برخوردار است. بديهي است كه نه همه اين خصوصيات، بلكه وجود بخشي از آن، در هر يك از ساير اصحاب و ياران رسول خدا، توجه مورخان و رجال شناسان را به خود جلب نموده و در منابع رجالي و تاريخي از جايگاه خاصي برخوردار مي سازد. ولي در مورد عقيل بن ابي طالب، قضيه به عكس است و مراجعه به اين منابع، به جاي اين كه خواننده را با خصوصيات و اوصاف واقعي او آشنا سازد، از وي قيافه اي ترسيم مي كند كه گويا او نه جزء خاندان پيامبر است و نه پيامبر و امير مؤمنان از او راضي بودند و نه داراي عقل درست بوده و نه ايمان ثابت! و قيافه واقعي او در محاقي از تحريف ها و خصومت ها قرار گرفته است.

اينك اين پرسش پيش مي آيد كه اين تحريف چگونه و چرا بوجود آمده است؟!



[ صفحه 260]




ابراهيم بن محمد


ابن علي بن أبي طالب بن الحنفية المدني عده الشيخ من أصحاب الامام السجاد عليه السلام [1] .


پاورقي

[1] رجال الطوسي.


ضرورة تحسين المعيشة


و دعا الامام (ع) الي الجد و السعي في طلب المعيشة لينعم الانسان مع عائلته بالرفاه و الرخاء، و يتجنب الفقر و البؤس، قال (ع):

«من تسلح لطلب المعيشة خفت مؤنته، و رخا باله، و نعم عياله...»

قال (ع): «بسعة الخلق تطيب المعيشة...»

ان التسلح لطلب المعيشة و الجد فيها مما يوفر للأنسان الحياة الاقتصادية الحافلة بالرخاء و النعم، و هدوء البال و الاستقرار، و ان الحياة انما تطيب و تنعم اذا كانت في ظلال الرخاء لا في ظلال البؤس و الشقاء.


فلسفه نبوت


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در پاسخ به سوال از فلسفه ي نبوت فرمودند:

براي اين كه بعد از پيامبران ديگر حجت و بهانه اي براي مردم در برابر خدا باقي نماند و نگويند: كسي نيامد كه ما را نويد و بيم دهد و براي اينكه خدا بر مردم حجت داشته باشد. آيا نمي شنوي كه خداي عزوجل به نقل از نگهبانان دوزخ و حجت آوردن آنان در برابر دوزخيان به وجود پيامبران و فرستادگان، مي فرمايد:

(آيا براي شما بيم دهنده اي نيامد...)، (الم يأتكم نذير...) (ملك / 10 - 8) [1] .


پاورقي

[1] بحار: 11 / 39 / 37، ميزان الحكمه: ج 13، ح 19486.


قواي باطن


قواي باطن عبارت است از قوائي كه بدون تماس محسوسات درك مي نمايد - و آن پنج حس است.

اول - حس مشترك و آن قوه اي است در مقدم بطن اول دماغ يعني مغز سر كه مي رساند آن حس جميع صور محسوسه به حواس ظاهره را - اين قوه را تشبيه به حوضي كرده اند كه از پنج



[ صفحه 302]



جدول آب در آن ريخته مي شود و حواس ظاهره را جاسوسان اين قوه گفته اند - كه هر كدام هر چه بيابند خبر به او مي رسانند - نفس مشاهده مي كند آن چيز را و يونانيان آن را بنطاسيا يعني لوح نفس گويند.

دوم خيال است و آن قوه اي است در آخر بطن اول دماغ كه تمام صور مرتسمه در حس مشترك را حفظ مي كند - و اين قوه حافظ حس باشد.

سوم وهم است و آن قوه اي است در مؤخر بطن اوسط از دماغ كه ادراك معاني جزئيه متعلقه به محسوسات را مي نمايد مانند دشمني جزئي فطري كه مثلا گوسفند از گرگ درك مي كند و يا سبب ميل گرگ به گوسفند شود - و مراد از معاني آن است كه به حواس ظاهره مدرك نشود و صور در مقابل معاني است كه اولي به حس ظاهر و دومي به حس باطن درك مي گردد.

چهارم حافظه است و آن قوه اي است در مقدم بطن اخير از دماغ كه حفظ معاني جزئيه كند و نسبتش به وهم مثل نسبت خيال است به حس مشترك.

پنجم متخيله است و آن قوه اي است در مقدم بطن اوسط از دماغ كه تركيب صور جزئيه را مي نمايد و جدا كند بعضي را از بعضي ديگر چنانچه از تخيلات انسان ظاهر مي شود مانند تصور غذا از رنگ و طعم و يا تصور دشمني و دوستي كه از تركيب تخيلات صوت مي گيرد.


دستور حمام رفتن


استحمام و شستشوي بدن و طهارت آن در اسلام از واجبات است در بابي از ابواب فقه اول طهارت است و بعد شروع به آن موضوع مي نمايد و آن قدر كه اسلام درباره طهارت تأكيد فرموده هيچ كس در هيچ مذهبي تأكيد نكرده به قدري مسلمين در نظافت و پاكيزگي از ساير ملل برتري دارند كه حد و حصر ندارد ملت چين به محض ورود اسلام در آن كشور استقبال نموده و تمام كارهاي خوراكي و پختني و سلماني و قهوه خانه و غيره را كه محتاج نظافت است به مسلمين سپردند و قريب شصت ميليون مسلمان چين در اين صنوف حرفه و پيشه دارند.

فرقه اماميه در اسلام مهذب ترين و پاك ترين طبقه مسلمين هستند از جهت جامه و لباس و بدن و حمام و خضاب و تميزي بر همه فرق و حتي بر يهود و نصاري رجحان دارند - هند و بودائيان و غيره كه به آب دست نمي زنند مبادا جسارت شود و سعدي درباره سفر خود به هند و چين مي گويد:



چو هندوي هرگز نيازرده آب



[ صفحه 328]



باري دستور حمام و نظافت هر هفته اقلا يكبار از وظايف شرعي مسلمين است كه در ايران معمول مي باشد.

در كافي از عبدالله بن مسكان روايت مي كند كه گفت با جماعتي از اصحاب به حمام رفتيم چون بيرون آمديم در راه به خدمت امام صادق عليه السلام رسيديم آن حضرت فرمود از كجا مي آئيد عرض كرديم از حمام فرمود خداوند شستشوي شما را پاكيزه و مبارك گرداند و غسل شما را قبول و مقبول فرمايد در خدمت او بوديم تا حضرت به حمام رفت ما نشستيم تا از حمام بيرون آمد و همان ترحيب و تهنيتي كه به ما آموخته بود به او عرض كرديم در پاسخ ما فرمود طهركم الله و در كافي از عبدالله بن عثمان روايت است كه گفت ديدم امام صادق را كه شارب خود را چيده بود تا به رستنگاه موي رسيده و هميشه او پاك و پاكيزه و مطهر و مطيب خوش بو و خوش خو بود.

روزي به من فرمود عطسه از كجا خارج مي شود عرض كردم از بيني فرمود نه از تمام بدن همان طور كه نطفه از جميع بدن بيرون مي آيد عطسه نيز از همه اعضاء خارج مي شود و لذا در عطسه تمام بدن به حركت و جنبش در مي آيد ولي مخرج آن دماغ و بيني است و صاحب عطسه هفت روز در امان است.



[ صفحه 329]




انسان مادي و انسان معنوي


تعليم و تربيت مهذب و منزه مدرسه جعفري مردم را به معنويت كامل رسانيد.

حضرت امام صادق عليه السلام مي خواست با اين برنامه انسان مادي را مؤدب كند كه در سايه رب با هم زيست كنند و انسان معنوي را به كمال فضيلت خود برساند -اين عمل به كمال سهولت از نظر تعليم و تربيت صحيح انجام شد ولي نيم قرن طول كشيد و سه امام از محور يك هدف مقدس مبارزات خود را شروع نموده تا به نتيجه نهائي رسيد اگر چه در ظاهر هر سه بلكه هر 12 شهيد راه فضايل خود شدند ولي اين مباني علمي و اخلاقي مهذب و پاك زنده و برقرار است و هر استعداد لايق و ذهن وقاد و نقاد و حاذقي پيدا شود كه طبق اين برنامه عمل كند يقينا به سعادت دين و دنيا خواهد رسيد و ابواب سعادت را به سوي ملت خود



[ صفحه 192]



باز مي كند روي منطق و روانشناس و علم النفس.

انسان معنوي آن شخصيت بارزي است كه دنيا را از راه طريقت به كمال بشناسد و هر چه مي خواهد براي كمال معنويت خود بخواهد - و بداند كه فقط در جهان هستي معنويت حكومت مي كند نه ماديت - انسان همان طور كه از الفاظ معاني را هدف و مقصد بيان و منطق قرار مي دهد از كلمات وجود هم معاني رقيقه را بايد هدف قرار دهد و بداند كه آن معاني براي كمال نفساني و ارواح قدوسي مورد توجه بوده است.

اين همه درس زندگي و خور و خواب و خشم و شهوات براي تربيت جسم است و تربيت جسم همان كلمات و الفاظ دنيا براي معاني است زيرا اين جسم مانند الفاظ از هم متلاشي مي شود و بدن عنصري مي پوسد اما معاني در اعماق قلب جا مي گيرد و ارواح مجرده قدسي براي هميشه زنده و جاودان هستند كه علماي روانشناس و معرفةالنفس و حكماء و فلاسفه در فصل مشبعي كه براي بقاء ارواح نوشته اند اين حقايق را نقل و ثبت كرده اند.

حضرت امام صادق عليه السلام مي خواست اين حقيقت مجرده معنوي را در مغز مردم جا بدهد كه آفرينش براي كمال نفس بوده و اين عوامل مادي مقدمه رشد نفساني است تا به رشد عقلاني برسد و فقه اسلام براي تربيت و تهذيب جسم و جان و روح و روان است خردمندان عالم هم توجه داشته اند و به اين زندگي مادي نشئه عالم حيات دل نبسته و دانسته اند - يك معنويت سريع و مؤثري در عالم حكومت دارد و اين معنويت پايه تكامل نشئه روحانيت است كه بايد از راه شريعت و مكتب جعفري به رشد و رقاء و كمال مطلوب خود برسد.

اين حقيقت را امام صادق در خلال تمام دروس و برنامه مدرسه جعفري به مردم تعليم فرموده و روح زندگي را توحيد و عقيده به مباني توحيد معرفي فرموده.

درسي كه به ابوحنفيه داد - نمونه اي از اين حقيقت است.


الشك


قدمنا أن الشاك هو الحائر المتردد الذي لم يوقن بشي ء منذ البداية، و نتكلم الآن عن حكم الشك و ما يترتب عليه في الصلاة و هو علي وجوه: منها الشك في أصل حدوث الصلاة، و صدورها. و منها الشك في شروطها و اجزائها غير الركعات. و منها الشك في عدد الركعات، و بيان حكم الجميع فيما يلي:


الطواف راجح بذاته


قال تعالي في الآية 26 من سورة الحج: (و طهر بيتي للطائفين و القائمين و الركع السجود)، و الآية 29: (و ليطوفوا بالبيت العتيق).

و قال الامام الصادق عليه السلام: يستحب ان يطوف ثلاثمائة و ستين اسبوعا - أي مرة، كل مرة سبعة اشواط - علي عدد أيام السنة، فان لم تستطع فثلاثمائة و ستين



[ صفحه 189]



شوطا، فان لم تستطع فما قدرت عليه من الطواف.

و لهذه الرواية، و كثير غيرها أجمع الفقهاء علي استحباب الطواف بالبيت و رجحانه بذاته مستقلا عن أي نسك.


الهلاك الجزئي


اذا نقصت قيمة المبيع السوقية قبل قبضه، كما اذا اشتراه بعشرة، و كانت هذه قيمته حين التعاقد، و قبل القبض هبطت بما لا يتسامح به عرفا، بحيث لو كان الهبوط قبل العقد لما تم البيع بالثمن المسمي، اذا كان كذلك يبقي الالتزام علي ما كان، و لا يحق للمشتري أن يفسخ، و لا أن ينقص من الثمن، كما أن البائع لا يحق له أن يفسخ أو يزيد علي الثمن ان ارجحت القيمة قبل القبض.

و اذا تلف بعض المبيع ينظر: فان كان التالف يمكن بيعه منفردا، كما لو اشتري قطيعا من الغنم بعضه انفسخ العقد بالنسبة الي التالف، مع ما يقابله من الثمن، لانه مبيع تلف قبل قبضه، و يثبت الخيار للمشتري بين فسخ العقد، لتبعيض الصفقة، و بين امضاء البيع بالقياس الي الباقي بحصته من الثمن، قال الشيخ الانصاري: «لا اشكال و لا خلاف في ذلك».

و ان كان الهالك وصفا للمبيع، بحيث لا يمكن بيعه منفردا، كعين الدابة، و لون الثوب تخير المشتري بين الفسخ، أو الامضاء مع المطالبة بالارش علي ما هو المشهور بين الفقهاء بشهادة صاحب المسالك. و بعد ان ابدي الشيخ الانصاري ملاحظاته علي القائلين بالارش قال:«و مع ذلك فقول المشهور لا يخلو من قوة».



[ صفحه 255]




بطلان الاجارة


قد تقع الاجارة باطلة منذ البداية، و قد تقع صحيحة ثم يطرأ عليها البطلان لأحد الأسباب قبل انتهاء أمدها.. و اشرنا فيما سبق الي أن الاجارة تقع باطلة اذا كانت الاجرة مجهولة، و المنفعة مجهولة أو محرمة، و اجمع كلمة لموارد الاجارة الباطلة قول الامام الصادق عليه السلام:

«أما وجوه الحرام من وجوه الاجارة فنظير أن يؤجر الانسان علي حمل ما يحرم عليه أكله، أو شربه، أو يؤاجر نفسه في صنعة ذلك الشي ء، أو حفظه، أو لبسه، أو يؤاجر نفسه في هدم مسجد ضرارا، و قتل النفس بغير حل، أو عمل التصاوير - أي التماثيل المحرمة من ذوات الأرواح - و الأصنام و المزامير و البرابط و الخمر، و الخنازير و الميتة، أو شي ء من وجوه الفساد الذي كان محرما عليه من غير جهة الاجارة فيه، و كل أمر ينهي عنه من جهة من الجهات فمحرم علي الانسان اجارة نفسه فيه، أو له، أو شي ء منه أو له الا لمنفعة من استأجرته، كالذي يستأجر الاجير يجمل له الميتة ينحيها عن أذاه، أو اذي غيره، و ما أشبه ذلك».

و تبطل الاجارة بعد صحتها، و قبل انتهاء امدها للاسباب التالية:



[ صفحه 268]



1 - اذا هلكت العين المستأجرة و تعذر استيفاء المنفعة المطلوبة منها، كالدار تستأجر للسكن فتنهدم، و الأرض للزراعة فتغرق، لانتفاء الموضوع الا اذا أسرع المؤجر الي اعادة العين المستأجرة الي ما كانت، بحيث لا يفوت شي ء من المنفعة علي المستأجر.. و اذا استوفي بعض المنفعة، ثم هلكت العين صحت الاجارة فيما استوفاه، و بطلت فيما بقي، و توزع الاجرة بالنسبة.

و اذا استأجر أرضا للزرع، فهلك الزرع بآفة سماوية فلا تبطل الاجارة، و لا يحق للمستأجر الرجوع علي المؤجر بشي ء، لأن الهلاك لحق بمال المستأجر لا بالعين المستأجرة، بل هي علي ما كانت لم يطرأ عليها شي ء يوجب البطلان أو خيار الفسخ، فقد جاء في كتاب مفتاح الكرامة: «لو اتفق هلاك الزرع في الأرض المستأجرة للزراعة بحريق أو سيل أو جراد أو شدة حر أو برد، أو كثرة مطر أو مسيل سيل، بحيث حصل الغرق للزرع دون الأرض لم يكن للمستأجر الفسخ، و لا حط شي ء من الأجرة، لأن الجائحة لحقت مال المستأجر، لا منفعة الأرض» أي أن الأرض بقيت علي أهليتها للمنفعة.

2 - اذا استأجر سيارة، أو دابة معينة لنقل المتاع من بلد لآخر فهلكت الدابة، أو خربت السيارة انفسخت الاجارة، لانتفاء المحل، أما اذا استأجرها لنقل المتاع في الذمة، أي علي أية سيارة أو دابة تكون، ثم حمل الأجير المتاع علي دابته أو سيارته فهلكت قبل الوفاء فان الاجارة تبقي علي ما هي، و علي الأجير أن ينقل المتاع علي دابة أو سيارة أخري، و الفرق بين الصورتين أن الهلاك في الأولي لحق العين المستأجرة بالذات، و في الثانية تعلق الهلاك بالفرد الذي أراد الأجير أن يفي بالاجارة بواسطته. قال صاحب الجواهر. اذا وقعت الاجارة علي عين مشخصة تبطل الاجارة، أما اذا كانت كلية، و قد دفع المؤجر فردا، فتلف عند



[ صفحه 269]



المستأجر فلا تنفسخ الاجارة، بل ينفسخ الوفاء، و يستحق عليه فرد آخر».

3 - سبق أنه اذا استأجره لقلع ضرس، فزال الألم قبل المباشرة بالقلع انفسخت الاجارة لانعدام الموضوع.. و كذا اذا استأجر امرأة لكنس المسجد فحاضت، حيث يحرم عليها الدخول اليه، و المانع الشرعي تماما كالمانع العقلي.

4 - اذا استأجر دابة، أو سيارة، لتوصله الي بلد معين، ثم مرض المستأجر، و لم يقدر علي الركوب بطلت الاجارة، لتعذر استيفاء المنفعة التي استأجر العين من أجلها، و مجرد قابلية العين للمنفعة في نفسها غير كاف في صحة الاجارة، كما قال السيد الحكيم في المستمسك.

و بالأولي أن تبطل الاجارة اذا كان العذر عاما، مثل أن يستأجر السيارة للسفر الي بلد فيعم الثلج و تسد الطريق، أو يستأجر دارا في بلد فتتوالي عليه الغارات، و يرحل أهله من الخوف، و ما الي ذاك مما هو أشبه بتلف العين التي يتعذر استيفاء منفعتها.

5 - اختلف الفقهاء في ان موت المؤجر أو المستأجر: هل يبطل الاجارة أو لا؟ قال صاحب الجواهر: «المشهور بين الفقهاء المتأخرين أنها لا تبطل بموت أحدهما.. لعموم أوفوا بالعقود و الاستصحاب، و كون الاجارة من العقود اللازمة التي من شأنها عدم البطلان بالموت».

و هذا هو الحق، لأن موت أحد المتعاقدين لا يبطل العقد، و انما ينقل آثاره المترتبة عليه الي الورثة.. أجل، اذا استأجره بالذات، كمااذا اشترط عليه أن يبني له بيتا معينا بيده فان الاجارة تبطل بموت الاجير، لانتفاء المحل و انعدامه، و كذا تبطل الاجارة بموت المستأجر اذا كان الأجير قد شرط أن يعمل له لا لغيره، أما اذا استأجره علي أن يبني له بيتا كليا و في الذمة فلا تبطل الاجارة، و علي الورثة



[ صفحه 270]



أو الوصي أن يستأجر علي البناء و اتمامه.

6 - اذا باع المؤجر العين المستأجرة فلا تبطل الاجارة بالبيع، بل تنتقل العين الي المشتري مسلوبة المنفعة الي انتهاء أمد الاجارة.. و اذا كان المشتري عالما بالاجارة حين الشراء فلا خيار، و ان كان جاهلا فهو بالخيار بين فسخ البيع، و بين امضائه بلا منفعة مدة الاجارة.

و كل موضع تبطل فيه الاجارة تجب اجرة المثل عوضا عما استوفاه من المنفعة، لأن البطلان يستدعي رجوع كل شي ء الي ما كان، فالمؤجر يرجع الاجرة المسماة الي المستأجر، و هذا بدوره يدفع للمؤجر بدل ما استوفاه من ملكه بحسب ما يقدره العرف، سواء ازاد علي المسمي، أو نقص عنه. قال صاحب الجواهر:

«كل موضع يبطل فيه عقد الاجارة تجب فيه اجرة المثل مع استيفاء المنفعة أو بعضها، سواء زادت عن المسمي أن نقصت عنه بلا خلاف أجده فيه في شي ء من ذلك، بل قد يظهر من ارسال الفقهاء ذلك ارسال المسلمات أنه من القطعيات مضافا الي قاعدة ما يضمن بصحيحه يضمن بفاسده الشاملة للمقام، و الي القاعدة احترام مال المسلم، و قاعدة من أتلف مال غيره، و قاعدة علي اليد، و لا ضرر، و لا تأكلوا اموالكم بينكم بالباطل، و نحو ذلك مما يقضي بذلك، ضرورة أنه مع بطلان العقد يبقي كل من العوضين علي ملك صاحبه، فيجب علي كل منهما رده بعينه اذا كان موجودا، و رد بدله من المثل أو القيمة ان كان تالفا، لفساد الالتزام بالمسمي بفساد العقد».

و قال جماعة من الفقهاء: ان هذا يتم مع جهل المتعاقدين ببطلان عقد الاجارة، أما مع علمهما بالبطلان فلا يحق لأحدهما الرجوع علي الآخر لا بأجرة



[ صفحه 271]



المثل لما استوفاه من المنفعة، و لا بما دفعه بعنوان الأجرة المسماة، لأنه هو الذي أقدم علي هدر ماله، فكان متبرعا أو كالمتبرع بدفعه المال لمن يعلم بأنه غير مستحق له.

و نحن علي رأي صاحب الجواهر الذي رد علي هؤلاء «بأن الشرع نهي عن تناول الحرام، و منه أخذ المال بالاجارة الفاسدة، فتكون اليد عليه عادية ظالمة، تماما كأخذ العوض عن المحرمات.. هذا، الي أن التبرع ليس في قباله شي ء.. أما الذي يدفع بعنوان معاملة فاسدة مشتملة علي الايجاب و القبول فليس دفع ماله من التبرع في شي ء.. ثم قال صاحب الجواهر: «فمن الغريب بعد ذلك كله دعوي صيرورة الفرض، و هو الاقدام علي العقد الفاسد، كالهبة و العارية و التبرع لأن مفروض الكلام ان يعامل المدفوع بالمعاملة الفاسدة معاملة الصحيحة دون أدني فرق و عليه فلا وجه للهبة و التبرع».


الزواج بأخت الأخ


اذا كان لزيد أخت من الرضاعة اسمها هند مثلا، و له أخ من النسب اسمه خالد، فهل يجوز لخالد أن يتزوج بهند، مع العلم بأنها أخت أخيه؟

الجواب: يجوز، لأن التي يحرم العقد عليها هي الأخت بالذات، لا أخت الأخت من حيث هي. و قد سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل تزوج أخت أخيه؟ فقال: «لا أحب أن أتزوج أخت أخي من الرضاعة». و لفظ «لا أحب» ظاهر في الكراهة، كما قال صاحب الجواهر، و قال صاحب المسالك:

«لو كان لواحد من الناس أخ من أبيه، و أخت من أمه جاز لأخيه المذكور نكاح أخته، اذ لا نسب بينهما محرم، و انما تحرم أخت الأخ من أمه اذا كانت لمن يحرم عليه من الأب أو من الأم، و هنا ليس كذلك، اذا لا نسب بين أخوة الرضيع من النسب، و اخوته من الرضاع».


الأجداد و الأخوة و أولادهم


تكلمنا في الفصل السابق عن المرتبة الأولي، و هي الأبوان و الأولاد و أولادهم، و نتكلم الآن عن المرتبة الثانية المتأخرة في الميراث عن الأولي. و المرتبة الثانية هي الأجداد و الجدات، و الأخوة و الأخوات و أولادهم.


الله والرؤية


التوحيد 108، ب 8، ح 3: حدثنا الحسين بن أحمد بن إدريس رحمةالله، عن أبيه، عن محمد بن عبدالجبار، عن صفوان بن يحيي،....

عن عاصم بن حميد، قال ذاكرت أباعبدالله عليه السلام فيما يروون من الرؤية، فقال:

الشمس جزء من سبعين جزءا من نور الكرسي، و الكرسي جزء من سبعين جزءا من نور العرش، و العرش جزء من سبعين جزءا من نور الحجاب، و الحجاب جزء من سبعين جزءا من نور الستر، فإن كانوا صادقين فليملؤوا أعينهم من الشمس ليس دونها سحاب.



[ صفحه 178]




قل: لا أدري


المحاسن 206، ح 63: أحمد بن أبي عبدالله البرقي - المكني بأبي جعفر بن يعقوب بن يزيد - عن أبيه، عن حماد بن عيسي، عن حريز بن عبدالله، عن الهيثم، عن محمد بن مسلم، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

اذا سئل الرجل منكم عما لا يعلم فليقل: لا أدري، و لا يقل: الله أعلم، فيوقع في قلب صاحبه شكا، و اذا قال المسؤول: لا أدري، فلا يتهمه السائل.


الصدقة اذا أخرجتها


[عدة الداعي 62 ب 2:...]

عن الصادق عليه السلام في الرجل يخرج بالصدقة [الصدقة خ ل] ليعطيها السائل فيجده قد ذهب؟ قال عليه السلام:

فليعطها غيره و لايردها في ماله.


مع سراق الكعبة


غيبة الشيخ 282 الفضل بن شاذان، عن عبدالرحمن، عن ابن أبي حمزة، عن أبي بصير، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

القائم يهدم المسجد الحرام حتي يرده الي أساسه، و مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم الي أساسه و يرد البيت الي موضعه، و أقامه علي أساسه،



[ صفحه 133]



و قطع أيدي بني شيبة السراق، و علقها علي الكعبة.


آيا خدا اطاعت شخصي را واجب مي كند ولي او را از خبر آسمان محروم سازد؟


حماد صائغ گويد: شنيدم مفضل بن عمر از امام صادق - عليه السلام - مي پرسد: آيا ممكن است خداوند اطاعت از شخصي را واجب كند ولي از دادن اخبار آسمان به او دريغ كند؟

حضرت فرمود: خدا بالاتر و والاتر و گرامي تر است و مهربانتر است به بندگان خود اينكه اطاعت از شخصي را بر بندگان خود واجب كند، ولي او را از خبر آسمان - صبح و شام - محروم سازد.

سپس موسي بن جعفر - عليه السلام - وارد شد حضرت صادق - عليه السلام - به او فرمودند: دوست داري به صاحب كتاب علي - عليه السلام - نگاه كني؟

مفضل گفت: بالاتر از آن چه، چيزي مي تواند مرا خوشحال كند؟

حضرت صادق - عليه السلام - فرمود: اين همان صاحب كتاب علي - عليه السلام - است، كتاب مكنون و مستوري كه خداوند عزوجل درباره ي آن فرمود: (لا يمسه الا



[ صفحه 196]



المطهرون) [1] .

- توضيح: ظاهرا مقصود از «كتاب علي - عليه السلام -» همان علوم گسترده اي است كه خداوند توسط پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - آنها را بر اميرالمؤمنين - عليه السلام - آموخت.

2- مفضل (بن عمر) از امام صادق - عليه السلام - پرسيد: آيا ممكن است خدا اطاعت شخصي را بر بندگانش واجب سازد و مع ذلك خبر آسمان را از او پوشيده دارد؟

فرمود: نه، خدا بزرگوارتر، و مهربانتر، و مشفق تر از آن است كه اطاعت شخصي را بر بندگانش واجب كند و مع ذلك خبر آسمان را - در هر صبح و شام - از او پوشيده نگاه دارد. [2] .


پاورقي

[1] غيبة النعماني، ص 178، بحارالأنوار: ج 48 ص 23 ح 34.

[2] اصول كافي: ج 1 ص 389 ح 3.


حديث 216


5 شنبه

صديق عدو الله عدو الله

دوست دشمن خدا، دشمن خداست.

بحار، ج 66، ص 367


استجابة طلبته


الكشي: عن علي بن محمد القتيبي، قال: حدثنا الفضل بن شاذان، عن ابن أبي عمير، عن بكر بن محمد الأزدي، قال: زعم لي زيد الشحام، قال: اني لأطوف حول الكعبة و كفي في كف أبي عبدالله عليه السلام فقال و دموعه تجري علي خديه، قال: يا شحام، ما رأيت ما صنع ربي الي، ثم بكي و دعا، ثم قال لي: يا شحام، اني طلبت الي الهي في سدير و عبدالسلام بن عبدالرحمن و كانا في السجن فوهبهما لي، و خلي سبيلهما [1] .



[ صفحه 218]




پاورقي

[1] رجال الكشي: ص 210 ح 372.


مهلت گنهكار مهلت


سليمان بن مهران از امام صادق عليه السلام روايت مي كند كه ايشان فرموده است:

«اذا هم العبد بحسنه كتبت له حسنة، فاذا عملها كتبت له عشر حسنات، و اذا هم بسيئة لم تكتب عليه فاذا عملها اجل تسع ساعات، فان ندم عليها و استغفر و تاب لم يكتب عليه، و ان لم يندم و لم يتب منها كتبت عليه سيئة واحدة». [1] .

چون بنده اي قصد كار نيك كند، براي او حسنه اي نوشته مي شود و چون آن را انجام دهد، براي او ده حسنه نوشته مي شود و چون قصد كار بد كند، چيزي براي او نوشته نمي شود و چون آن را انجام دهد، نه ساعت به او مهلت داده مي شود، پس اگر پشيمان شد و طلب آمرزش كرد و توبه نمود، بر او نوشته نمي شود، ولي اگر پشيمان نشد و از آن توبه نكرد، براي او يك گناه نوشته مي شود.


پاورقي

[1] الخصال، ج 1، ص 315.


الامام الصادق و الكيمياء


قد أفرد بعض الباحثين [1] لهذا الموضوع كتابا سماه «الامام الصادق ملهم الكيمياء»، و من المناسب ذكر ما أوردوه في كتاب «الامام جعفر الصادق في نظر علماء الغرب»:

ان الامام الصادق درس علم الكيمياء في مدرسته قبل اثني عشر قرنا و نصف قرن، و اشتهر من تلامذته في هذا العلم هشام بن الحكم المتوفي حوالي سنة 199 ه و هو من أصحاب الصادق عليه السلام و تلامذته، و له نظرية في جسمية الأعراض كاللون و الطعم و الرائحة، و قد أخذ ابراهيم بن يسار النظام المعتزلي هذه النظرية لما تلمذ علي هشام، و قد أثبتت صحة هذا الرأي النظريات العلمية الحديثة القائلة أن الضوء يتألف من جزئيات في منتهي الصغر تجتاز الفراغ و الأجسام الشفافة، و أن الرائحة أيضا من جزئيات متبخرة من الأجسام تتأثر بها الغدد الأنفية، و أن المذاق جزئيات صغيرة تتأثر به الحليمات اللسانية.

و من تلامذة الامام الصادق عليه السلام الذين اشتهروا ببراعتهم في الكيمياء و العلوم الطبيعية جابر بن حيان.. الذي دون و ألف خمسمائة رسالة من تقريرات الامام عليه السلام في



[ صفحه 194]



علمي الكيمياء و الطب في ألف ورقة [2] ، و قد ذكره ابن النديم في الفهرست، و أطال فيه الكلام، و ذكر له كتبا و رسائل في مختلف العلوم، و لا سيما في الكيمياء، و الطب، و الفلسفة، و الكلام.

و قد أكبر المؤلفون المسلمون منزلة جابر، و عدوه مفخرة من مفاخر الاسلام، و لا بدع، فان من تزيد مؤلفاته علي ثلاثة آلاف كتاب و رسالة في مختلف العلوم، و جلها في العلوم النظرية و الطبيعية التي تحتاج الي زمن طويل في تجاربها و تطبيقاتها، لجدير بالتقدير و الاكبار. و قد تمكن جابر من تحقيق و تطبيق طائفة كبيرة من النظريات العلمية، أهمها تحضير «حامض الكبريتيك» بتقطيره من الشبة، و سماه الزيت الزاج، كما حضر «حامض النتريك» و «ماء الذهب» و «الصودا الكاوية»، و كان جابر أول من لاحظ ترسب «كلورود الفضة» عند اضافة محلول ملح الطعام الي محلول «نترات الفضة»، و ينسب اليه تحضير مركبات أخري مثل «كربونات البوتاسيوم» و «كربونات الصوديوم» و غير ذلك، مما له أهمية كبري في صنع المفرقعات و الأصباغ و السماد الصناعي و الصابون و ما الي ذلك، و لم تقف عبقرية جابر في الكيمياء فحسب، بل انبعث منها الي ابتكار شي ء جديد في الكيمياء، هو ما سماه بعلم الميزان، أي معادلة ما في الأجساد و المعادن من طبائع، و قد جعل لكل جسد من الأجساد موازين خاصة بطبائعه، و كان ذلك بداية لعلم المعادلات في طبائع كل جسم. [3] .

و يعتقد الدكتور محمد بن يحيي الهاشمي أن الذي يقصده جابر بالأكاسير هو



[ صفحه 195]



«الراديوم» نفسه، أو أحد الأجسام المشعة. [4] .

و كيف ما كان فجابر مفخرة المسلمين، و ان لم يقوموا بواجبهم تجاه، و قد استغرب جورجي زيدان الباحث المسيحي المعروف - من قلة اهتمام المسلمين به، حيث قال: انه - يعني جابر بن حيان - من تلامذة الصادق عليه السلام، و ان أعجب شي ء عثرت عليه في أمر الرجل أن الأوروبيين اهتموا بأمره أكثر من المسلمين و العرب، و كتبوا فيه و في مصنفاته تفاصيل، و قالوا: انه أول من وضع أساس الشيمي الجديد، و كتبه في مكاتبهم كثيرة، و هو حجة الشرقي علي الغربي الي أبد الدهر. [5] .



[ صفحه 197]




پاورقي

[1] هو الاستاذ محمد بن يحيي الهاشمي، طبع كتابه في بغداد عام 1950.

[2] قال الشيخ الطهراني في الذريعة 244:10 / 782: «الرسائل الجعفرية» تنسب الي الامام أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق الذي توفي (148) هي خمسمائة (رسالة) جمعها و دونها في ألف صفحة جابر بن حيان المتلمذ عنده. و طبعت في استراسبورغ كما في «اكتفاء القنوع». و قال الشيخ نعمة في فلاسفة الشيعة: 224: كتاب رسائل جعفر الصادق عليه السلام و هي خمسمائة رسالة في ألف صفحة طبعت في أروبا مرتين، و قد ذكره في كشف الظنون.

[3] الامام جعفر الصادق في نظر علماء الغرب: 39 - 41؛ وانظر: فلاسفة الشيعة: 63.

[4] الامام الصادق ملهم الكيمياء: 156 علي ما في الامام جعفر الصادق في نظر علماء الغرب: 42.

[5] معجم رجال الحديث 328:4 / 2017 (حكاية عن مجلة الهلال).


الغالية المفترقة بعد وفاة أبي الخطاب


قال النوبختي: [1] و صنوف الغالية افترقوا بعد وفاة أبي الخطاب علي مقالات كثيرة فقالت فرقة منهم:ان روح جعفر بن محمد جعلت في أبي الخطاب ثم تحولت في محمد بن اسماعيل بن جعفر بعد غيبة أبي الخطاب .


پاورقي

[1] فرق الشيعة:71 ، و المقالات و الفرق:83.


ثواب الحج و العمرة


روي عن عمرو بن شمر، قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول: حصنوا أموالكم بالزكاة، و داووا مرضاكم بالصدقة، و ما تلف مال في بر و لا بحر الا بمنع الزكاة.

عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: ان الله ليغفر للحاج، و لأهل بيت الحاج، و لعشيرة الحاج، و لمن يستغفر له الحاج، بقية ذي الحجة و المحرم و صفر و شهر ربيع الأول و عشر من ربيع الثاني.

روي عن أبي بصير، قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: من حج يريد به الله و لا يريد به رياء و لا سمعة غفر الله له البتة.

و روي عن عمر بن يزيد، قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول: الحاج



[ صفحه 554]



اذا دخل مكة، و كل الله عزوجل به ملكين يحفظان عليه طوافه و صلاته و سعيه، و اذا وقف بعرفة ضربا علي منكبه الأيمن ثم قالا: أما ما مضي فقد كفيته، فانظر كيف تكون فيما تستقبل.

و روي عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: لما أفاض رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم تلقاه أعرابي في الأبطح فقال: يا رسول الله، اني خرجت اريد الحج فعاقني عائق و أنا رجل ميل كثير المال، فمرني أصنع في مالي ما أبلغ ما بلغ الحاج؟ قال: فالتفت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الي جبل أبي قبيس فقال: لو أن أباقبيس لك زنته ذهبة حمراء أنفقته في سبيل الله ما بلغت ما بلغ الحاج.

و عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: ان الله تبارك و تعالي حول الكعبة مائة و عشرين رحمة منها ستون للطائفين، و أربعون للمصلين، و عشرون للناظرين.

و روي عنه عليه السلام، عن أبيه، عن آبائه عليهم السلام، قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: اذا أراد الله بعبد خيرا بعث اليه ملكا من خزان الجنة فمسح صدره و يسخي نفسه بالزكاة [1] .


پاورقي

[1] ثواب الأعمال: 76 - 74.


ابو غندر


أبو غندر الكوفي.

محدث. روي عنه ابنه الحسين بن أبي غندر.



[ صفحه 106]



المراجع:

معجم رجال الحديث 5: 186 في ترجمة ابنه الحسين بن أبي غندر و 22: 9. المراجع الآتية ذكرته في ترجمة ابنه الحسين بن أبي غندر وهي: جامع الرواة 1: 232. نقد الرجال 101. مجمع الرجال 2: 165. توضيح الاشتباه 125. رجال النجاشي 41. تنقيح المقال 1: 318.


سلمان بن عمرو بن عبد الله بن وهب النخعي


أبو داود سليمان، وقيل سلمان بن عمرو بن عبد الله بن وهب النخعي بالولاء، الكوفي. محدث إمامي مجهول الحال، وقيل ضعيف جدا، وكان يعرف بكذاب النخع. سكن بغداد وحدث بها، والعامة كذبوه وتركوا حديثه. روي عنه سيف بن عميرة، والحسين بن عثمان، وعلي بن الحكم.

المراجع:

رجال الطوسي 208 وفيه أسند عنه. تنقيح المقال 2: 64 و 3: قسم الكني 15. رجال البرقي 32. خاتمة المستدرك 810. معجم رجال الحديث 8: 183 و 184 و 276 و 21: 151. جامع الرواة 1: 382 و 2: 384. رجال الحلي 255. نقد الرجال 162 و 388. مجمع الرجال 3: 141 و 7: 44. بهجة الآمال 4: 486. رجال ابن داود 302. منتهي المقال 156. منهج المقال 174. التحرير الطاووسي 138. إتقان المقال 196 وفيه اسم أبيه هارون بدل عمرو. لسان الميزان 3: 97 و 7: 44. ميزان الاعتدال 2: 216 و 4: 522. التاريخ الكبير



[ صفحه 93]



4: 28. الضعفاء الكبير 2: 134. الكامل في ضعفاء الرجال 3: 1096. المجروحين 1: 333. تاريخ بغداد 9: 15. الجرح والتعديل 2: 1: 132. موضح أوهام الجمع والتفريق 2: 124. المغني في الضعفاء 1: 282. أحوال الرجال 194. الكني والأسماء 1: 169. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 2: 22. الضعفاء والمتروكين للدارقطني 98. المجموع في الضعفاء والمتروكين 115 و 319 و 442.


محمد بن سليمان بن عبد الله الأصبهاني


أبو علي محمد بن سليمان بن عبد الله الأصبهاني، وقيل ابن الأصبهاني، الكوفي. محدث إمامي ثقة، وقيل مهمل، وقال عنه بعض العامة بأنه كان ثقة صدوقا يخطئ، وقال آخرون منهم بأنه كان من ضعفاء المحدثين، وله كتاب. روي عنه ابن أخيه محمد بن سعيد، ويحيي بن يحيي، ومحمد بن زياد وغيرهم. توفي سنة 181.

المراجع:

رجال الطوسي 288 وفيه: أسند عنه. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 121 و 123. رجال النجاشي 259. رجال ابن داود 173. رجال الحلي 159. معجم الثقات 108. معجم رجال الحديث 16: 125 و 132. نقد الرجال 309 و 310. جامع الرواة 2: 120 و 122. هداية المحدثين 239. مجمع الرجال 5: 220. منتهي المقال 274. منهج لمقال 298. روضة المتقين 14: 438. وسائل الشيعة 20: 328 و 329. إتقان المقال 123. الوجيزة 47. رجال الأنصاري 162. لسان الميزان 7: 360. ميزان الاعتدال 3: 569. تقريب التهذيب 2: 166. تهذيب التهذيب 9: 201. التاريخ الكبير 1: 99. خلاصة تذهيب الكمال 279. الجرح والتعديل 3: 2: 267. تاريخ الثقات 404. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 3: 68. المغني في الضعفاء 2: 587.



[ صفحه 95]