بازگشت

قبر عثمان


عثمان بن عفان، در ذي حجه سال 35 هجري، در شورشي كه در مدينه بر ضد وي برپا شد و شمار زيادي از مسلمانان بصره، عراق و مصر نيز به عنوان اعتراض به آنجا آمده بودند، كشته شد. سپس او را در بيشه اي كه معروف به حَشِّ كوكب بود و در خارج از بقيع يا به عبارتي پشت بقيع قرار داشت، دفن كردند. پس از روي كار آمدن معاويه، به دستور او، اين بيشه را ضميمه بقيع كردند [1] و به احتمال زياد، قبر عثمان را به صورتي مشخص نگهداشتند. بعدها كه به مرور براي قبور مشهور در بقيع بقعه ساخته شد، براي عثمان نيز بقعه اي ساختند كه در عهد وهابيان تخريب شد.

سيد جعفر مدني در قرن سيزدهم نوشته است: قبر بانيِ بقعه عثمان نيز در داخل مقبره او مشخص است. [2] در زمان مطري (741) هنوز بخشي از بقيع، كه قبر عثمان در آن بود، به نام حشّ كوكب شهرت داشت. [3] وي مي افزايد: قبه بزرگي از طرف يكي از امراي ايوبي در سال 601 بر آن ساخته شد.

بر اين سخن، كه گفته اند ممكن است اين محل قبر عثمان بن مظعون باشد، شاهدي وجود ندارد. به نوشته مَطَري، ابراهيم در كنار قبر عثمان بن مظعون دفن شده است. [4] .



[ صفحه 351]



همچنين به نوشته برزنجي، براي زيارت عثمان بن مظعون، بايد محل مقبره ابراهيم پسر پيامبر (صلي الله عليه وآله) را زيارت كرد. [5] .


پاورقي

[1] اخبار مدينة الرسول، ص 156.

[2] نزهة الناظرين، ص 274.

[3] و قبر عثمان شرقي البقيع في موضع يعرف بحش كوكب، التعريف، ص 43.

[4] التعريف، ص 43.

[5] نزهة الناظرين، ص 277.


شعر و شراب


پيوسته بهانه مي گرفت؛ مي خواست كسي او را نبيند؛ حرفش را نشنود و... شايد اصلا نباشد! همه دوستش داشتند و سخنانش بر دل ها مي نشست. چيزي براي خودش نمي طلبيد و از كسي جز پروردگارش نمي هراسيد؛ از همين رو، همواره در آرامش بود.

خليفه [1] ، اما پيوسته نگران به سر مي برد و هماره او را مي آزرد. به «عراق» فرامي خواندش و مردمان «حجاز» و «مدينه» را از ديدارش بازمي داشت.

تمام مظلوميت در چشم هاي امام عليه السلام جمع شده بود، و بغض عجيبي گلويش را مي فشرد. خوب مي دانست نخست تبعيدش مي كنند؛ مسمومش مي سازند و شهيدش؛

«قبرم را به روي تپه هاي سيمگون گرانبار بركنيد

همنواي غزل گريه هاي شقايق زاران

بر ملكوت بلند صاحب خورشيد

كنار جويبار ابدي صلح و آرامش

در هجمه ي كاسبرگ هاي پوسيده ي سرگردان خاكم كنيد

شايد كه باد در گرده افشاني اش

با خاكسترم

زخم هزاراني نياكانم را فرياد كند.» [2] .

در يكي از سفرهاي تبعيدي، سرداري از سران سپاه خليفه، كه خويش را بزرگ مي پنداشت، بسياري ناكسان را دعوت به وليمه يي كرد. امام عليه السلام در آن مجلس حضور داشت. وقتي ميهماني، آب طلبيد،



[ صفحه 49]



جامي شراب دادندش. ناگهان حضرتش برخاست و مجلس را ترك كرد. در صدد بازگرداندنش برآمدند، اما سودشان نبخشيد. امام نيز فقط گفتار رسول خداوند را باز فرمود:

«هر آن كس كه بر سفره ي شراب نشيند، تنها شايسته ي نفرين خدايش باشد.»


پاورقي

[1] منصور دوانيقي.

[2] بخشي از شعر «وصيت» ؛ سروده ي شاعر متعهد معاصر: فاطمه ملك زاده (پژواك).


من دعاء له في القنوت


«يا مأمن الخائف و كهف اللاهف، و جنة العائذ، و غوث اللائذ، خاب من اعتمد سواك، و خسر من لجأ الي دونك، و ذل من اعتز بغيرك، و افتقر من استغني عنك، اليك اللهم المهرب، و منك اللهم المطلب، اللهم قد تعلم عقد ضميري عند مناجاتك، و حقيقة سريرتي عند دعائك، و صدق خالصتي باللجأ اليك، فأفزعني اذا فزعت اليك، و لا تخذلني اذا اعتمدت اليك، و بادرني بكفايتك، و لا تسلبني رفق عنايتك، و خذ ظالمي الساعة الساعة أخذ عزيز مقتدر عليه، مستأصل شأفته، مجتث قائمته، حاط دعامته، مثبر له، مدمر عليه، اللهم بادره قبل أذيتي، و اسبقه بكفايتي كيده و شره و مكروهه و غمزه و سوء عقده و قصده، اللهم اني اليك فوضت أمري، و بك تحصنت منه و من كل من يتعمدني بمكروهه، و يترصدني بأذيته و يصلت لي بطانته، و يسعي علي بمكائده، اللهم كد لي و لا تكد علي، و امكر لي و لا تمكر بي، و أرني الثأر من كل عدو أو مكار، و لا يضرني ضار و أنت وليي، و لا يغلبني مغالب و أنت عضدي، و لا تجري علي مساءة و أنت كنفي، اللهم بك استذرعت و اعتصمت، و عليك توكلت، و لا حول و لا قوة الا بك» [1] .



[ صفحه 462]




پاورقي

[1] مهج الدعوات 54.


حرف (خ)


خبت مُخْبِت، 22، 34.

ختم خاتِمَة، 3، 28.

خدم خِدْمَة، 1، 1؛ 2، 158؛ 3، 191؛ 9، 128؛ 21، 89؛ 22، 26؛ 35، 28؛ 37، 164؛ 41، 12؛ 42، 9؛ 61، 5؛ 71، 12؛ 82، 6.

خذل خِذْلان، 41، 44.

خشع خُشوع، 73، 20؛ تَخَشُّع، 25، 63.

خشي خَشْيَة، 35، 28.

خصّ خَواصّ، 1، 1؛ 17، 105؛ خُصوص، 5، 1؛ خَصائص، 10، 25؛ 25، 7؛ تَخصيص، 15، 42؛ اِخْتِصاص، 4، 1؛ 25، 7؛ 30، 53.

خصل خصال، 5، 1.

خطب خِطاب، 17، 101؛ 18، 14؛ 18، 101؛ 20، 11؛ 20، 18؛ 20، 33؛ 28، 29؛ 50، 7؛ 52، 48؛ مُخاطَب، مُخاطِب، 20، 11؛ مُخاطَبَة، 36، 1.

خطر خاطِر، 24، 30؛ خَطْرَة، 12، 20؛ خواطِر، 6، 79؛ 24، 30.

خفي خَفاء، 112، 2.

خلص خالِص، 3، 35؛ اِخلاص، 7، 160؛ 19، 52؛ 20، 82؛ 27، 61؛ 35، 32.

خلف مُخالَفَة، 2، 158؛ 7، 157؛ 42، 9؛ 53، 32؛ 53، 44؛ مُخالِفون، 14، 52؛ 22، 26.

خلق خَلْق، 1، 2؛ 3، 39؛ 3، 159؛ 9، 128؛ 13، 14؛ 15، 42؛ 16، 125؛ 24، 63؛ 25، 20؛ 37، 164؛ 93، 11؛ خليفة، 51، 24؛ خَلقة، 4، 1؛ 15، 42؛ 25، 7؛ خُلْق، 3، 39؛ 24، 63؛ 25، 63؛ 33، 35؛ مَخْلوق، 9، 128؛ 43، 71.

خلّ خَليل، 51، 24؛ خُلَّة، 4، 125؛ 14، 35.

خلو خَلْوَة، 7، 160.

خوف خَوْف، 10، 107؛ 22، 34؛ 24، 35؛ 25، 61؛ 32، 16؛ 35، 32؛ 43، 68؛

خائِفون، 20، 3؛ مَخافَة، 43، 68.

خون خيانَة، 13، 14.

خير خَيْر، 15، 19؛ اِخْتيار، 38، 35.

خيل خيال، 7، 143؛ خَيْلاء، 25، 63.


و من كلام له: في حق المسلم علي المسلم


حق المسلم علي المسلم أن لا يشبع و يجوع أخوه، و لا يروي و يعطش أخوه، و لا يكتسي و يعري أخوه، فما اعظم حق المسلم علي اخيه المسلم.

و قال: احب لأخيك المسلم ما تحب لنفسك، و اذا احتجت فسله و ان سألك فاعطه، لا تمله خيرا و لا يمله لك [1] كن له ظهرا فانه لك ظهر. اذا غاب فاحفظه في غيبته و اذا شهد فزره و اجله و اكرمه، فانه منك و انت منه، فان كان عليك عاتبا فلا تفارقه حتي تسأل سميحته، و ان اصابه خير فاحمد الله، و ان ابتلي فاعضده، و ان تمحل له فاعنه، و اذا قال الرجل لأخيه: «اف» انقطع ما بينهما من الولاية. و اذا قال: «انت عدوي» كفر احدهما، فاذا اتهمه انماث الايمان في قلبه كما ينماث الملح في الماء. [2] .

و قال: [3] بلغني انه قال: ان المؤمن ليزهر نوره لأهل السماء كما تزهر نجوم السماء لأهل الأرض. و قال: ان المؤمن ولي الله يعينه و يصنع له، و لا يقول عليه الا الحق و لا يخاف غيره.



[ صفحه 39]




پاورقي

[1] الظاهر انه من امليته بمعني تركته و اخرته. قال في الوافي: لعل المراد لا تمله خيرا و لا يمل لك لا تسأمه من جهة اكثارك الخير و لا يسأم هو من جهة اكثاره الخير لك. يقال «مللته و مللت منه» اذا سأمه - انتهي.

[2] انماث الشي ء بكسر الهمزة: ذاب في الماء، و انماث الايمان من قلبه بمعني انه ذهب عن قلبه و اصبح بلا ايمان.

[3] اي الراوي.


خوف و ترس از خدا، منشاء و اثرات آن


علماي اخلاق مي گويند: ريشه خوف و ترس از خدا، تصور عظمت حق و عقاب اوست. ترس از خدا با ترس از ساير چيزها كاملا متفاوت است و هيچ گاه برابر ترس انسان جاهل از ناملايمات طبيعت نيست. تا زماني كه انسان به خود مي انديشد و دچار خودمحوري مي باشد، ترسي كودكانه و جاهلانه بر او مستولي است و هرگاه كه از محور وجود خود دور شود و به غير خود (خالق) فكر كند، اين نوع ترس رفته رفته كم شده و ترس از خدا جايگزين آن مي شود. تا جايي كه اگر عظمت جهان و خالق آن را احساس كند و خود را در جريان عظيم خلقت شناور بيابد، ترس او مبدل به ترس از لغزش و بركنار ماندن و عقب افتادن از مسير تكامل مي شود. بنابراين به هر مقداري كه بنده بيشتر به عظمت حق پي ببرد و سطح آگاهي اش بالا رود، ترس او از خدا بيشتر خواهد شد و لهذا انبياء و اولياء بيشتر از ساير مردم از خدا مي ترسند. «انما يخشي الله من عباده العلماء» [1] - خشيت، به معناي واقعي كلمه، تنها در علماء (علماي بالله، يعني كساني كه خداي سبحان را به اسماء و صفات و افعالش مي شناسند) يافت مي شود.

راغب اصفهاني [2] در مفردات در پيرامون خوف مي گويد: «الخوف من الله لا يراد به



[ صفحه 87]



ما يخطر بالبال من الرعب كالستشعا الخوف من الاسد بل انما يراد به الكف عن المعاصي و اختيار الطاعات و لذلك قيل لا يعد خائفا من لم يكن للذنوب تاركا و التخويف من الله تعالي هو الحث علي التحرز» - منظور از ترس از خدا نه آن وحشتي است كه آدمي از تصور درنده اي چون شير مي كند بلكه خوف از خدا، خودداري از معصيت و اختيار طاعت و بندگي است و لذا به كسي كه تارك معصيت نباشد، خائف گفته نمي شود و ترسانيدن از خدا، تحريص و بازداشتن از معصيت است.

آن چه گفته راغب را قوت مي بخشد و مؤيد اوست، روايتي است كه مرحوم كليني، در كافي، باب خوف و رجا، از داود رقي نقل فرموده كه امام صادق (ع) در تفسير و بيان آيه شريفه «و لمن خاف مقام ربه جنتان» [3] - و براي كسي كه از جايگاه عظمت حضرت حق ترسيد دو بهشت است - فرمود: كسي كه بداند خداوند او را مي بيند و آن چه بگويد مي شنود، و مي داند آن چه را كه بنده از خير شر انجام مي دهد، البته او را از اعمال زشت باز خواهد داشت و اين بنده مصداق «خاف مقام ربه و نهي النفس عن الهوي» [4] ، است كه از خدا ترسيده و نفس خود را از هوي پرستي نگه داشته است. [5] .

و نيز مرحوم كليني، از صالح بن حمزه از امام صادق (ع) روايت كرده است كه فرمود: ترس زياد از خداوند داشتن، از عبادت و بندگي حضرت پرورگار است. حضرت حق در اين آيه مي فرمايد: «انما يخشي الله من عباده العلماء» [6] - از ميان بندگان، دانشمندان از خداوند ترس دارند - و در آيه ديگر مي فرمايد: «فلا تخشوا الناس و اخشون» [7] - از



[ صفحه 88]



مردم نهراسيد و از من ترس داشته باشيد - و نيز در آيه ديگر مي فرمايد: «و من يتق الله يجعل له مخرجا» [8] - هركس از خدا بترسد و پرهيزگار باشد، خداوند برايش راه نجاتي قرار مي دهد - سپس امام فرمود: علاقه به جاه و مقام و شهرت پيدا كردن بين مردم، در قلب پارسا و خائف از خدا جمع نمي گردد. [9] .

و نيز مرحوم كليني رحمه الله از علي بن محمد روايت كرده كه به امام صادق (ع) عرض شد: عده اي از دوستان شما آلوده به معاصي مي شوند و مي گويند: ما اميدواريم به رحمت حق. حضرت فرمود: اين عده دروغ مي گويند، و اينان دوستان ما نيستند، اينان گروهي هستند كه آمال و آرزوها بر آنان چيره شده، هر كس اميد به چيزي داشته باشد، براي خواسته خود كوشش مي كند و كسي كه از چيزي بترسد از آن مي گريزد. [10] .

در كافي، از ابوحمزه ثمالي، از حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام نقل شده كه آن حضرت فرمود: مردي با زن خود به كشتي نشست، كشتي در اثر امواج در هم شكسته شد. از مسافرين غير از همان زن كسي نجات نيافت، خود را به تخته پاره اي چسبانده، در ميان جزيره اي افتاد.

در آن جزيره مرد راهزني بود كه از هيچ معصيتي خودداري نمي كرد، اتفاقا با او مصادف گرديد و چشم راهزن به زني تنها و بي مانع افتاد. هيچ احتمال نمي داد به اين وضع در جزيره زني را ببيند. با تعجب پرسيد: آيا تو از آدمياني يا از جنيان؟ زن جواب داد: از بني آدمم. راهزن به خيال خود وقت را غنيمت شمرده، بدون اين كه كلمه اي از او پرسش كند، آماده عمل نامشروع گرديد. در اين هنگام چشمش به آن زن افتاد، ديد چنان لرزه اي اندامش را فراگرفته كه مانند شاخه درخت تكان مي خورد؛ پرسيد: از چه مي ترسي؟ با سر اشاره به طرف آسمان كرد و گفت: از خدا مي ترسم. سؤال كرد: آيا تاكنون چنين پيش آمدي برايت رخ داده كه به نامشروع با نامحرمي تماس پيدا كند؟ گفت: به عزت پروردگارم سوگند، هنوز چنين كاري نكرده ام.

ارتعاش مفاصل زن و رنگ پريده اش، اثري شايسته در آن راهزن نموده، گفت: با اينكه تو تاكنون چنين كاري را نكرده اي، اين بار هم به اجبار من با نارضايتي تن در مي دهي، اين طور مي ترسي، به خدا سوگند، من از تو به اين گونه ترسيدن سزاوارتم. از جا حركت كرده، منصرف شد و به خانه و خانواده خود برگشت، در حالي كه همي جز توبه از گناهان خود



[ صفحه 89]



نداشت.

در راه مصادف با راهبي شد و مقداري با هم راه پيمودند. حرارت آفتاب بر آنان چيره گشت. راهب گفت: جوان! خوب است دعا كني خداوند ما را به وسيله ابري سايه اندازد كه از حرارت خورشيد آسوده شويم. جوان با شرمندگي اظهار داشت: مرا در نزد خداوند كار نيكي نيست كه جرأت تقاضا داشته باشم. راهب گفت: پس من دعا مي كنم، تو آمين بگو. جوان قبول كرد. راهب دست نياز دراز كرده از خداوند خواست سايه اي از ابر بر آنان بيندازد. راهزن آمين گفت. چيزي نگذشت كه مقداري از آسمان را ابر گرفت. آن دو در سايه ابر به راه خود ادامه دادند. بيش از ساعتي راه نپيمودند كه تا بر سر يك دو رهي رسيدند. جوان از يك طرف و راهب از جاده ديگر، از هم جدا شدند. يك مرتبه راهب توجه كرد ديد ابر به همراه جوان مي رود، به او گفت: اكنون معلوم مي شود تو از من بهتري، دعاي تو مستجاب شد نه از من، بايد داستان خود را برايم شرح دهي. جوان داستان زن را برايش تفصيلا بيان كرد. راهب گفت: خداوند به واسطه همان ترسي كه تو را فراگرفت، گناهان گذشته ات را آمرزيد، اينك متوجه باش در آينده خود را از خطا نگه داري. [11] .

در كتاب تحف العقول از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود: «المؤمن بين مخافتين: ذنب قد مضي لا يدري ما صنع الله فيه و عمر قد بقي لا يدري ما يكتسب فيه من المهالك، فهولا يصبح الا خائفا و لا يمسي الا خائفا و لا يصلحه الا الخوف» - مؤمن ميان دو ترس است، گناه گذشته كه نمي داند خدا با او در آن چه مي كند و عمر باقي مانده كه نمي داند در آن به چه مهلكه ها خواهد رسيد. او بامداد نكند مگر ترسان و شامگاه نكند مگر ترسان، و او را نيكو نسازد مگر همين ترس. [12] .

مرحوم كليني، در كافي، از اسحاق بن عمار روايت كرده كه گفت: از امام صادق (ع) شنيدم كه فرمود: روزي پيغمبر اكرم (ص) پس از نماز صبح در مسجد، چشمش به جواني افتاد كه خستگي خواب او را فراگرفته بود، گاهي از غلبه خواب چشم بر هم مي گذاشت و سرش به طرف پايين متمايل مي شد؛ اندامي لاغر و چشماني فرورفته داشت. چهره زردش حكايت از شب زنده داري فراوان مي كرد. پيغمبر (ص) به او فرمود: چگونه و با چه حالي صبح كرده اي؟ عرض كرد: «اصبحت يا رسول الله موقنا» با حالت يقين نسبت به امر آخرت شب را به صبح آورده و چنين حالتي دارم.



[ صفحه 90]



از شنيدن اين سخن حضرت رسول (ص) در شگفت شد (زيرا مقام بزرگي را ادعا مي كرد) و فرمود: هر يقيني را حقيقتي است، آثار يقينت چيست؟ پاسخ داد: آن چه مرا افسرده نموده و به شب زنده داري ام واداشته و روزهاي گرم تابستان به تشنگي شكيبايم كرده (اشاره به روزه گرفتن است) و مرا به دنيا و آن چه در اوست بي ميل كرده علامت يقين من است. هم اكنون گويا مي بينم عرش پروردگارم را و كانه با چشم، روز قيامت را مشاهده مي كنم و كه مردم براي حساب آماده شده اند و من در ميان آنانم. مثل اينكه بهشتيان را نيز مي بينم كه از نعمت هاي آن جا برخوردارند و بر تكيه گاههاي بهشتي تكيه كرده اند. گويا جهنميان را هم مي بينم كه در شراره هاي آتش فرياد مي زنند و كمك مي خواهند. يا رسول الله! اكنون صدايي كه از التهاب و خرمن هاي آتش جهنم برمي آيد در گوشم طنين انداز است.

فقال رسول الله (ص) لاصحابه: «هذا عبد نورالله قلبه بالايمان» پيغمبر (ص) به اصحاب فرمود: اين مرد بنده اي است كه خداوند قلبش را به نور ايمان روشن نموده. پس رو به جوان نموده، فرمود: بر همين حال ثابت باش. عرض كرد: رسول الله! دعا كن كه خداوند شهادت و كشته شدن در راه كلمه توحيد را نصيبم فرمايد. حضرت خواسته جوان را قبول فرموده دعا كرد. طولي نكشيد، در يكي از جنگ هاي پيغمبر (ص) پس از نه نفر كه به درجه شهادت رسيدند، او هم شهيد شد. [13] .

اسحاق بن عمار از راويان مشهور امام صادق (ع) است و روايات بسياري از حضرتش نقل نموده كه ما در اينجا به ذكر دو روايت از او اكتفا مي نماييم.

در كافي، از اسحاق بن عمار روايت شده كه گفت: شنيدم از حضرت صادق (ع) كه مي فرمود: پيغمبر اكرم (ص) فرمود: اي گروهي كه به زبان اسلام آورده و به دلش ايمان نرسيده، مسلمانان را نكوهش نكنيد و از عيوب آنان جستجو نكنيد؛ زيرا هر كه عيوب آنان را جستجو كند، خداوند عيوب او را دنبال كند، و هر كه خداوند عيبش را دنبال كند، رسوايش كند، گرچه در خانه اش باشد. [14] .

در كافي، در فضيلت حج، از اسحاق بن عمار روايت شده كه گفت: به امام صادق (ع) عرض كردم كه خود را ملزم ساخته ام كه همه ساله به حج مشرف شوم و اگر نتوانستم شخصي را به نيابت خود اجير سازم كه براي من حج به جا آورد. حضرت فرمود: بر اين كار



[ صفحه 91]



تصميم داري؟ عرض كردم: آري. فرمود: اينك به تو بشارت مي دهم (يقين داشته باش) كه مال و ثروتت زياد خواهد شد. [15] .

نويسنده گويد: بعضي از بزرگان، اسحاق بن عمار را فطحي [16] مي دانستند ليكن به جهت تصريح شيخ طوسي در فهرست بر ثقه بودن او، حديث را از جهت او موثق مي شمردند و منافاتي بين فطحي بودن و ثقه بودن نمي ديدند.

نوبت به شيخ بهائي (ره) كه رسيد او، اسحاق بن عمار را دو نفر پنداشت: يكي امامي ثقه كه در رجال نجاشي است و ديگر فطحي ثقه كه در رجال شيخ است و تميز اين دو را به اسم جد قرار داد. اسحاق بن عمار بن حيان را امامي گفتند و اسحاق بن عمار بن موسي را فطحي دانستند و لهذا در سند بايد رجوع به تميز كنند تا معلوم شود كه كدام يك مي باشند، و عمل علماء بر همين بود تا زمان علامه طباطبائي بحرالعلوم رحمه الله. آن بزرگوار از قرائني كه به دست آورد به اين نتيجه رسيد كه اسحاق بن عمار يك نفر بيشتر نيست و آن هم ثقه و امامي مذهب است. مرحوم محدث نوري نورالله مرقده، نيز در خاتمه مستدرك الوسائل، همين نظر را اختيار كرده است.

علامه مامقاني در ذيل ترجمه اسحاق بن عمار مي فرمايد: از مواردي كه بزرگان رجال دچار خلط و اشتباه شده اند، يكي در مرود اسحاق بن عمار است كه او را فطحي مذهب دانسته اند، در حالي كه اسحاق بن عمار دو نفرند: يكي اسحاق بن عمار صيرفي است كه امامي و صحيح المذهب است و ديگر اسحاق بن عمار ساباطي [17] كه فطحي مذهب است، و اين دو را به هم خلط كرده و دچار اشتباه شده اند.

اول كسي كه دچار اين اشتباه شده جناب سيد بن طاووس رحمه الله بوده و ديگران نيز از او پيروي كرده اند. محمد بن مسعود مي گويد: محمد بن نصير از محمد بن عيسي از زياد قندي روايت كرده كه حضرت صادق عليه السلام هنگامي كه اسحاق بن عمار و اسماعيل بن عمار را مي ديد، مي فرمود: «و قد يجمعهما لاقوام»، سپس مي گويد: بعيد به نظر مي رسد كه امام صادق (ع) چنين فرموده باشد، چون اسحاق بن عمار فطحي مذهب بوده و روايت از



[ صفحه 92]



اين طريق ضعيف است؛ زيرا كه در طريق روايت زياد قندي كه واقفي مذهب است وجود دارد.

در پاسخ گفته شده اين اسحاق كه امام درباره او فرموده «و قد يجمعهما لاقوام» اسحاق بن عمار صيرفي است كه احدي نگفته او فطحي مذهب است. كما اينكه احدي از بزرگان براي اسحاق بن عمار ساباطي، برادري به نام اسماعيل ضبط نكرده است. در حالي كه نجاشي براي اسحاق بن عمار صيرفي برادري به نام اسماعيل ذكر نموده.

پس حق در جواب اين است كه اسحاق بن عمار دو نفرند: اسحاق بن عمار صيرفي امامي و اسحاق بن عمار ساباطي فطحي.

بالجمله گفته شد، متأخرين مثل آيةالله علامه حلي در خلاصه [18] و ميرزا، و ديگران از سيد بن طاووس (ره) پيروي فرموده اند، در حالي كه دو نفر به نام اسحاق بن عمار هستند و بين اين دو نفر امتيازات بسياري است: اول آن كه كينه اسحاق بن عمار صيرفي امامي ابويعقوب است در صورتي كه اسحاق بن عمار ساباطي كنيه اي ندارد. دوم: اولي كوفي است و دومي ساباطي. سوم: اولي صيرفي و براي دومي شغلي ذكر نشده. چهارم: اولي چهار برادر داشته و دومي برادري نداشته. پنجم: اولي جدش حيان است و دومي جدش موسي است. و تعجب آور است كه با اين امتيازات چگونه مي توان اين دو نفر را يكي دانست. [19] .



[ صفحه 93]




پاورقي

[1] سوره فاطر، آيه 28.

[2] راغب، ابوالقاسم حسين بن محمد بن مفضل اصفهاني، فاضل متبحر ماهر در فن لغت و عربيت و شعر و حديث و ادب بود.

فخر رازي در بعضي از كتابهايش او را ياد كرده است و از ائمه سنت او را مي شمارد و در رديف غزالي قرارش داده؛ و ليكن علامه خبير ميرزا عبدالله افندي، در كتاب رياض العلماء او را شيعه مي داند و از شيخ حسن بن علي طبرسي نقل كرده كه او در آخر كتاب اسرار الامامه گفته: راغب از حكماي شيعه اماميه است.

راغب مصنفات ارزنده اي دارد مانند مفردات كه در فن خودش بي نظير است و افانين البلاغه و محاضرات و ذريعه در اخلاق و تفسير كبير كه تمام نشده. چلبي مي گويد: غزالي كتاب ذريعه را هميشه همراه خود مي داشت و از آن تمجيد مي كرده است.

نويسنده گويد: ذريعه راغب در فن اخلاق بسيار ارزنده و كم نظير مي باشد، داستاني در آن جا نقل كرده كه ذكرش در اينجا مناسب است - راغب مي گويد: مرد حكيمي وارد شد در خانه بسيار مجللي كه فرش هاي گرانقيمت در آن جا گسترده شده بود اما صاحب منزل مردي جاهل و خالي از فضل و فضيلت بود. مرد حكيم آب دهان به روي صاحب منزل افكند. صاحب منزل گفت: اين چه ناداني است اي حكيم؟ حكيم جواب گفت: اين عين حكمت است، چون بايد آب دهان را به پست ترين مواضع خانه افكند؛ من در منزل تو جايي پست تر از خودت نديدم به واسطه جهل و ناداني. صاحب منزل متنبه شد و دانست كه با تهيه لوازم زيبا نتوان قبح ناداني را پوشاند.

راغب د سال 565 هجري وفات كرد.

[3] سوره رحمن، آيه 46.

[4] سوره نازعات، آيه 40.

[5] اصول كافي، ج 2، ص 57.

[6] سوره فاطر، آيه 28.

[7] سوره ي مائده، آيه 44.

[8] سوره طلاق، آيه 2.

[9] اصول كافي، ج 2، ص 56.

[10] اصول كافي، ج 2، ص 56.

[11] اصول كافي، ج 2، ص 56.

[12] تحف العقول، حكم و مواعظ امام صادق (ع)، شماره 162.

[13] اصول كافي، ج 2، ص 44.

[14] اصول كافي، ج 2، ص 264.

[15] فروع كافي، ج 1، ص 235 - وسائل الشيعه، كتاب الحج، ص 94.

[16] فطحيه گروهي هستند كه قائل اند به امامت عبدالله افطح كه فرزند بزرگ امام صادق (ع) است؛ زيرا معتقدند كه امامت بايد در اكبر اولاد بادش و لذا عبدالله را امام مي دانند. عبدالله بعد از پدر به هفتاد روز از دنيا رفت.

[17] ساباط قريه اي است نزديك مدائن كنار پلي كه بر نهر ملك است و معروف به ساباط كسري است. در نزديك سمرقند نيز محلي به نام ساباط وجود دارد.

[18] (خلاصة الاقوال علامه حلي، ص 96.).

[19] تنقيح المقال علامه مامقاني، ج 1، ص 115، رديف 677.


كناه


وكني الإمام الصادق (عليه السلام) بأبي عبد الله، وأبي إسماعيل، وأبي موسي [1] .


پاورقي

[1] مناقب آل أبي طالب: 4 / 281.


الصدق والكذب


وصفان يقعان علي القول، ويضافان إلي القائل، وقد يتعديان إلي غير القول من الأعمال والصفات، والباحث الخلقي يريد منهما الخلقين النفسانيين الذين يصدر عنهما ذلك السلوك.

الصدق والكذب صفتان للقائل أو للقول، ولكن الاعتياد عليهما يغرس في النفس ملكة الصدق أو الكذب، وهي التي يقصدها الخلقي في بحثه.

وإذا اختلف علماء العربية في تعريف الصدق والكذب فلا ينبغي وقوع مثل هذا الاختلاف بين علماء الخلاق لأن غاية العالم الخلقي أن يصل الإنسان إلي الكمال، والكمال في القول أن يطابق الحقيقة والاعتقاد معاً، ولأن الاعتدال الذي يبحث عنه علم الأخلاق هو خضوع الإنسان في سلوكه للحكمة، والحكمة هي: (معرفة حقائق الأشياء علي ما هي عليه) فالصدق الذي يبحث عنه الخلقي، والذي يعده من رؤوس الفضائل لا بد له من مطابقة الواقع، ولابد له من مطابقة الاعتقاد.

قد يعتقد الإنسان بشيء وهو مخطئ في ذلك الاعتقاد، فإذا أخبر بما يوافق عقيدته هذه كان قوله صادقاً عند بعض علماء العربية،وقد يكون معذوراً عند الفقيه، لأنه لم يعتمد المخالفة والكذب، ولكنه ليس من الصدق الذي يعد في علم الأخلاق فضيلة.

وليس الصدق من فروع قوة معينة، فقد يضاف إلي الشجاعة، وقد يكون من العفة، وقد ينتسب إلي الحكمة، وقد يشترك في إنتاجه أكثر من قوة واحدة، والكذب نظيره في ذلك.

الصدق فضيلة، ومن الوهن بالكاتب أن يدل علي كون الصدق فضيلة، وإذا كان فضل الصدق مفتقراً إلي الإثبات فأي شيء بعده يستغني عن الدليل، الصدق فضيلة وكفي، حكم لم يختلف في صحته عقل، ولم يخالف فيه نظام، أما الشرائع السماوية فإن وجوب الصدق هو الحكم الأول من أحكام كل شريعة: (إن الله عز وجل لم يبعث نبياً إلا بصدق الحديث، وأداء الأمانة إلي البر والفاجر) [1] .

والصدق أهم القواعد التي يقوم عليها بناء المجتمعات، وتنتظم بها وحدات الأمم، وأي بناء يبقي للمجتمع، وأية وحدة تبقي للأمة إذا انهارت دعامة الصدق بين الأفراد، وفقدت الثقة من كل قائل، وكيف يعامل التاجر في تجارته، والطبيب في عيادته بغير الصدق, وكيف يوثق بعلم العالم وعدل الحاكم, وإنصاف الراعي ووفاء الرعية، وكيف يتم كل شيء بغير الصدق.

وعلي هذا الأساس يمكننا ان نجعل الالتزام بالصدق دليلاً علي رقي الأمة, وان مقدار رقيها بمقدار التزام أفرادها بالصدق في أعمالهم وأقوالهم وانحطاطها بمقدار ما يفشو بينهم من الكذب، يستحيل علي الأمة أن تتقدم في حضارتها ومعارفها إذا كانت متأخرة في الأخلاق، وأشد الأخلاق تأثيراً في ذلك هي الأخلاق العامة التي تؤلف بين الإفراد وتربط بين الجماعات، والصدق من أهم هذه الأخلاق.

وللصدق أقسام عديدة، وكل واحد من هذه الأقسام فضيلة ويقابله الكذب في جميع ذلك.


پاورقي

[1] الكافي الحديث1 باب الصدق.


النصوص العامة علي امامته


النصوص: جمع نص، و هو الكلام الذي لا يقبل التأويل، و النص في اصطلاح أهل العلم: هو اللفظ الدال علي معني غير محتمل للنقيض بحسب الفهم [1] .

و النص: ما ازداد وضوحا علي الظاهر بمعني في المتكلم. و هو سوق الكلام لأجل ذلك المعني [2] .

و نص القرآن و السنة: ما دل ظاهر لفظهما عليه من الأحكام [3] .

هذه تعاريف لغوية لكلمة (النص) و هناك تعاريف اخري متقاربة مما ذكرنا.

بعد هذا نقول: ان رسول الله (صلي الله عليه و آله) نص علي الائمة من بعده بصورة عامة و بصورة خاصة.

و قد كتبنا بحثا حول الامامة و ذكرنا الأحاديث المرتبطة بها في المجلد



[ صفحه 52]



السابع و الثامن من موسوعة الامام الصادق (عليه السلام) المباركة.

و لأجل أن يعلم غيرنا بأن الشيعة لم تنفرد بالاعتقاد بالأئمة الاثني عشر (عليهم السلام) نذكر هذا الحديث النبوي أولا، ثم نذكر اسماء بعض المصادر الموجودة في كتب العامة ثانيا.


پاورقي

[1] مجمع البحرين.

[2] أقرب الموارد.

[3] لسان العرب.


لاجبر و لا تفويض در نظر جعفريان


اين فصل را علامه شيخ جواد (مغنيه) رئيس محكمه استيناف مذهب جعفري در كتاب خود به نام (مع الشيعة الاماميه) تحت عنوان «لا جبر و لا تفويض» نوشته و شرح صحيح و كافي از آن داده اند كه ما عينا آن را نقل مي نمائيم و هيچ چيز بر آن اضافه نمي كنيم زيرا بيانات ايشان بسيار كافي و وافي است، مي نويسند (مسئله ي جبر و تفويض از اهم مسائل نظري است و قديم ترين بحث و عقيده اي است كه جاي تأمل بوده و آراء و نظريات مختلفي بر محور آن دور مي زند و به علت پيچيدگي زيادي كه دارد عقول و افكار را به خود جلب كرده و از مهم ترين موضوعاتي است كه راههاي متعدد و عقايد مختلف از آن پيدا شده و فرقه هاي چندي به وجود آمده سبب جدائي امتي كه با هم روابط ديني و علايق ديگري دارند گرديده و كتابهاي بسياري را پر كرده و مورد بحث و تحقيق و دقت فلاسفه قبل از اسلام و بعد از اسلام و كساني كه از آنها پيروي مي كنند قرار گرفته است و هر كس كه به كتابهاي حكمت و فلسفه كلام و اخلاق اصول فقه مراجعه كند مي بيند عقايد مختلفي در آن ابراز شده است مثلا اشعري كه معتقد به جبر است و معتزلي كه معتقد به تفويض مي باشد هر دو بسياري از مقدمات ضروري و نظري را كه براهين قاطع و متعدد از آنها استخراج مي گردد بيان كرده قياسهاي عقلي و دلائل سمعي از كتاب و سنت را براي تأييد مدعاي خود آورده اند

و سپس به طريقه ي عرفي توجه نموده و سير عقلا را (به قول خود) در نظر گرفته و مثلهاي متعددي از رفتار موالي با بندگان خود زده مطلوب خود را كه همين نقطه است به خيال خود به دست آورده اند

از اين راه مي روند و گمان مي كنند به راه صحيح رفته و حق را يافته



[ صفحه 126]



و به نور آن هدايت شده و باطل را ابطال و از تاريكي بيرون آمده و اسراري را كشف كرده و مطالب پيچيده اي را با راههاي صحيحه و دلائل مهم و قابل اعتمادي كه اهل عقول به آن رسيده اند روشن كردند

ولي حقيقت اين است آنچه را اين دسته به آن استناد كرده با آنچه را كه عقول و افكار آنها راهبري نموده و به قول خودشان حق بررسي و تحقيق را ادا كرده اند همه بي اساس و از حرفهاي بي ارزش و محكوم به جمله ي (تطويل بلاطائل است)

و قويترين دليل كه در بيراهه سير كرده و خطا مي كنند و گيج شده اند اين است كه عين شبهه را دليل خود قرار داده و عليل را سالم، معرفي نموده و يقين كرده اند كه به هدف خود رسيده و به آن نتيجه اي كه مطلوب آنها و درصدد اثبات آن برآمده اند رسيده اند در حالي كه بذر آن عقيده از طريق وراثت در جان آنها كاشته شده و تكرار مطالعه و طول ممارست ريشه هاي آن در اعماق قلوبشان دويده و آنچه را كه اسلاف آنها نوشته پيرمردهاي فرقه ي آنها درس داده اند و به بركت تلقين مستمر در ذهن آنها جاي گير گرديده و نسل حاضر از آنها تقليد كرده اند و از همين افكار تلقيني و تقليدي كم كم فروع زيادي پيدا شده و مصاحبت دوستان و اصحاب و واگو كردن بين خود آنها مطالب را در ذهن آنها تحجير كرده و آن را اصلي از اصول دين خود پنداشته و هميشه آن را عزيز و مقدس دانسته و تعبدا در حريم قلوب خود حفظ مي نمايند يعني بر هر يك از آنها واجب شده است كه عقيده ي خود را به هر طريقي كه ممكن است تثبيت نمايند ولو در واقع و نفس الامر فاسد و صحيح نباشد و هم چنين بر آنها واجب شده است عقايد ديگران را ولو صحيح هم باشد تخطئه كرده باطل بدانند و در اثنائي كه دلائل خود را تكرار كرده و به ديگران حمله مي كنند



[ صفحه 127]



با مثل آوردن و طعن در صغري يا كبراي قياس طرف به اخبار نبوي استشهاد مي نمايند كه هر كس به طريقه ي مخالف آنها اعتراض كند مثل كسي است كه در راه خدا شمشير بزند يا آنكه كساني كه مخالف عقيده ي آنها باشند مجوس اين امت هستند و از اين قبيل اظهارات عليه كساني مي كنند كه طريقه ي آنها را درست نمي دانند

و چون در اين مقام نمي توان مطلب را به طور مشروح نقل كرد از ذكر بسياري از كلمات آنها و مواردي كه جاي بحث و تأمل و انتقاد است خاصه آن قسمت از استدلال آنها به مسموعات كه به راستي جاي بحث است صرف نظر مي كنيم زيرا اين مسئله يك مسئله ي عقلي است و دلائل سمعي در اين باب مفيد نخواهد بود و تمسك به ظاهر كتاب و سنت نيز نفيا و اثباتا صحيح نيست.

بنابراين بايد در حكم عقلي اين مسئله تأمل و دقت كرد و آن را به قسمي تشخيص داد كه جاي شك و شبهه باقي نماند سپس الفاظ يا كلماتي كه در اين باب رسيده و قطعي الصدور است مورد مطالعه و نظر قرار داد و ديد اگر آن كلمات مطابق حكم عقل است پذيرفت والا بايد آن الفاظ و نصوص را تأويل نمود يعني آنها را با حكم عقل سازش داد زيرا يكي از ضروريات دين اسلام همين است كه آنچه به مسلمانان مي رسد آن را با عقل تطبيق داده بسنجند اگر موافق عقل نبود نپذيرند.

و از اين جا است كه مي توانيم خطاي گفتار كساني كه مي گويند (احكام عقلي داراي اعتبار نيست و بايد مدارك و ادله سمعي را جمع آوري نمائيم بدانيم زيرا چگونه ممكن است بين جبر و تفويض را جمع كرد در حالي كه تنافي بين اين دو از بديهيات مي باشد و كسي كه به صحت امور متضاده رأي مي دهد پيداست كه رأي او اعتباري نداشته و اعتماد بر آن جايز نيست)



[ صفحه 128]



و بايد گفت حق اين است كه صاحبان اين عقيده خودشان از اعتبار افتاده اند نه عقل كه انسان را از ساير حيوانات جدا مي سازد.

زيرا حكم به عدم اجتماع ضدين كه جامعي بين آنها نيست و هيچ ما به الاتحادي هم ندارند كه آنها را به هم مربوط سازد از احكام بديهي عقلي بشر و فطري است فطري او است و اگر جبر و تفويض ذاتا با هم مخالف باشند چگونه ممكن است عقل صحت هر دو را تأييد نمايد و امكان جمع بين جبر و تفويض شبيه به آن است كه بگوئيم وجود و عدم با هم جمع مي شوند در حالي كه محال بودن اين امر از بديهيات بوده هيچ شكي در آن راه ندارد

ولي صحبت و بحث ما در اين است كه آيا جبر و تفويض دو ضدند كه شق ثالث ندارند يعني واقع امر از اين دو شق خارج نيست و همانطور كه عقل از حكم به صحت هر دو در يك آن امتناع مي كند حكم به بطلان هر يك هم نخواهد كرد؟ و چاره اي نيست جز اينكه يكي را انتخاب نمائيم؟ يا اگر هر يك از جبر و تفويض موجود شود ديگري نخواهد بود؟ آيا مطلب اينطور است و ارتفاع آنها از جسم محال و مثل حركت و سكون است كه در عدم يكي ديگري موجود خواهد بود چنان كه اجتماع آن دو نيز ممكن نيست.

آيا جبر و تفويض در اين پايه است؟ يا آنكه بين آن دو واسطه اي است كه از طرف عقل مانعي در بودن آن واسطه و ثالث به نظر نمي رسد صحبت در اين است و بايد در اين قسمت تأمل نمود

بلي آنچه به نظر عقل محال است اين است كه حكم به صحت جبر و تفويض با هم نمائيم نه به بطلان هر دو و آنچه محال است آن است كه سفيدي و سياهي در آن واحد در يك نقطه جمع گردند ولي اشكالي در نبودن هر دو به نظر نمي رسد و عقل نبودن هر دو را محال نمي داند



[ صفحه 129]



و البته بايد گفت سياهي و سفيدي در آن واحد در يك نقطه با هم جمع نمي شود ولي آيا رنگ ديگري در صورت نبودن آن دو رنگ هم ممكن نيست باشد؟

و بحث ما در اين نكته است كه مورد توجه و نظر ماست

در اين صورت مي گوئيم كه ائمه عليهم السلام و پيشوايان ما اين جهت را براي ما روشن كرده و طوري ما را راهنمائي نموده اند كه به حقيقت مي رسيم و عقل هم آن را تصويب مي كند و طوري توضيح داده مي شود كه فساد جبر و تفويض را به آن معني كه در زبانها است ظاهر و صحت مفاد جمله (بل امر بين الامرين) را معلوم مي سازد.

البته جبري كه عقل آن را رد مي كند به اين صورت است كه انسان انجام عمل يا امتناع از كاري بر او تحميل گردد و خود نتواند در آن دخالت داشته باشد و قدرت از او سلب گردد يعني صدور افعال از طرف عباد عينا مثل وجود ميوه بر درخت باشد كه لازمه ي اين عقيده آن است كه ديگر الفاظ طاعت و عصيان و اراده معنائي نداشته و كلمه اي كه دلالت بر اختيار كند يا معناي آن متوقف بر اختيار باشد بايد از تمام لغات حذف گردد زيرا در صورت اجبار ديگر طاعتي در كار نيست و اراده معني ندارد بنابراين هر كس داراي اين عقيده باشد مثل آنست كه بخواهد براي خداوند قدرتي اثبات كند كه منتهي به ظلم مي گردد و العياذ بالله كه خدا ظالم باشد زيرا او هيچ گونه ظلمي را بر بندگان خود نخواسته است چنانكه مي فرمايد (و ليس الله بظلام للعبيد) پس جبري كه عقل آن را نفي مي كند اينگونه جبر است كه بنده هيچگونه اختياري نداشته و اعمال او قسري و جبري است

و اما تفويض مطلق كه آن هم باطل است به اين صورت مي باشد كه خداوند بندگان خود را خلق و آنها را بر انجام كارها قادر ساخت و به آنها اختيار داد



[ صفحه 130]



كه هر چه خواستند بكنند و در انجام يا ترك كاري مستقل بوده و مطابق ميل و اراده و قدرت خود عمل نمايند و در كار آنها هيچ نوع مداخله نمي نمايد

و لازمه ي اين اختيار به اين صورت كه گفتيم اين است كه خداوند به تمام اعمال بشر راضي بوده و از هيچ چيز از او مؤاخذه نمي كند و كساني كه به عقيده ي خود خواسته اند براي خدا اثبات عدالت نمايند ندانسته او را از سلطنت مطلقه ي او عزل نموده و مخلوق را با او شركت داده و دست خدا را بسته اند چنانكه خداوند از قول اين دسته فرموده است (يدالله مغلولة) دست خدا بسته است ولي (غلت ايديهم) دست خودشان بسته است

و شايد مي خواهند بگويند كه بندگان خدا اجتماع و اعتصاب كرده و در مقام تمرد شدند از او استقلال تام خواستند و خداوند هم به آنها استقلال تام داد و اختيار كامل به آنها تفويض كرد (تعالي الله عما يقول الظالمون) اينك كه عقل به فساد اين نظريه و اين افراط و تفريط حكم مي كند ناچار بايد حد و طريقه ي وسط و اعتدال را پذيرفت و آن را امري بين دو امر دانست صحت اين نظريه به شرحي كه گفتيم تضمين است (و رفع هر دو از نظر عقل محال نيست) و توضيحا مي گوئيم مقصود ما آن نيست كه قدرت بندگان را با قدرت خدا توأم كرده و بگوئيم قدرت خدا و قدرت بنده با هم موجب شده است كه بندگان خدا فلان اقدام را نموده اند زيرا اين توجيه محظورش كمتر از صورت تفريط نيست و مثل اين است كه باز هم قائل به جبر شده باشيم زيرا اگر بنده عمل قابل عقابي را انجام داد و معاقب گرديد آيا مي شود گفت كه آن بنده فاعل مختار بوده است؟ يا خواهند گفت شريك قوي ظلم نموده است؟

بلكه مقصود از امر بين امرين آنست كه خداوند متعال خلق را قادر بر كارهاي خودشان نموده و آنها را در عمل داراي قدرت ساخته است و آنها استطاعت



[ صفحه 131]



دارند عملي را انجام داده يا ندهند و به آنها امر كرده است كه كارهاي نيك بنمايند و از شرور و كارهاي زشت بپرهيزند و اجتناب نمايند و بر عمل خير ثواب برده و در عمل شر عقاب خواهند كشيد و لذا اگر بنده اي عمل خيري انجام داد آن را به خداي خود كه مالك او است نسبت مي دهد زيرا خداوند به او قدرت داده و راه خير را با آنكه قادر بر انجام عمل شر بوده اختيار كرده است در حالي كه مي توانست كار خوب نكند و اگر عمل شري مرتكب مي شد خود كرده بوده است پس رضايت الهي در عمل خير و عدم رضايت و از اعمال ناپسند موضوع را روشن مي سازد و كاشف از اين معني است كه شخص به اختيار خود بد را انتخاب و اختيار نموده است در اين صورت حجت خدا بر بنده فاعل شر تمام شده است زيرا راضي به معصيت او نبوده و او را از آن نهي فرموده است پس خير از خدا است زيرا او به آن راضي است و شر از او نيست زيرا بندگان خود را نهي كرده است و قدرت انساني بر شر (با عدم رضاي خدا و نهي از عمل شر در حقيقت اختياري بوده است و قدرت بر شر از آن جهت از او سلب نمي گردد تا اگر خير را انتخاب كرد مجبور نباشد و عمل او قابل مدح و ثواب گردد و اگر شر را انتخاب نمود قدرت بر خير هم داشته باشد تا مستحق عقوبت گردد بنابراين جبري در عصيان نيست زيرا فرض ما اين است كه انسان نسبت به خير و شر قدرت يكساني دارد

پس مقصود از (امر بين الامرين) آزادي انسان در انجام كار خير و شر با قيد رضايت و امر و عدم رضايت و نهي علي السويه است و مطلبي كه سبب انتقاد و عيب جوئي از شيعه شده و بر آنها ايراد گرفته اند همين توجيه است كه در باب جبر و تفويض نموده اند و آنچه كه صحت و صواب بودن اين رأي را تأييد مي كند اين است كه عقل سليم آن را پذيرفته و تصديق كرده



[ صفحه 132]



است و امام رازي كه از اقطاب طرفداران جبر است علي رغم آنكه در بيست جا و بلكه بيشتر از تفسير خود جبر را عنوان نموده و نظر خود را بر صحت جبر بيان داشته و دليل و برهان اقامه نموده و عقيده ي غير از جبر را باطل دانسته است اين مرد دانشمند در يكي از مقامات خود بدون توجه فساد جبر و تفويض را بيان نموده و به صحت توجيه (امر بين الامرين) اعتراف نموده است در جلد پنجم در صفحه 355 از تفسير خود مي گويد. گفتار آنكه بنده قدرت و اختياري ندارد جبر محض و گفتار آنكه بنده مستقلا در كارهاي خود اقدام مي نمايد قدر محض است و هر دو مذموم مي باشد و گفتار عدل اين است كه بگوئيم بنده كارهاي خود را خود مي كند ولي به واسطه ي قدرت و داعي كه خداوند در نفس او خلق نموده است و به طوري كه ملاحظه مي نمائيد اين گفته ي زمخشري نزديك به گفتار اماميه بلكه عين آن مي باشد.


التلاميذ الأئمة


كان سفيان الثوري إمام العصر في الورع و السنن و الفقه، للعراق كافة. و كانت له في مجابهة الخليفة مواقف لا يمل الحديث فيها. و كان لكثير من رواد المجلس كسفيان مكانة في المسلمين؛ منهم عمرو بن عبيد الذي نشأت علي يديه فرقة المعتزلة، و أبوحنيفة، و محمد بن عبدالرحمن بن أبي ليلي (ترب أبي حنيفة)، و إمام المدينة مالك بن أنس.

و أبوحنيفة هو الإمام الأعظم لأهل السنة. و مالك أكبر من تلقي عليه الشافعي علما، و أطولهم في تعليمه زمانا. و الشافعي شيخ أحمد بن حنبل.

و كمثلهم كان المحدثون العظماء : يحيي بن سعيد محدث المدينة و ابن جريح و ابن عيينة محدثا مكة. و ابن عيينة و هو المعلم الأول للشافعي في الحديث.

فلندع للأئمة وصف مكانهم من الامام - و فيه وصف مجالس علمه.

يقول مالك بن أنس: «كنت أري جعفر بن محمد، و كان كثير الدعابة و التبسم. فإذا ذكر عنده النبي اخضر و اصفر. و لقد اختلفت اليه زمانا فما كنت أراه إلا علي ثلاث خصال؛ إما مصليا و إما قائما و إما يقرأ القرآن. و ما رأيته يحدث عن رسول الله إلا علي الطهارة. و لا يتكلم فيما لا يعنيه. و كان من العلماء و العباد و الزهاد الذين يخشون الله. و ما رأيته قط إلا و يخرج و سادة من تحته و يجعلها تحتي».

و في مقولة أخري يضيف مالك: «و كان كثير الحديث، طيب المجالسة، كثير الفوائد، إذا قال (قال رسول الله) اخضر مرة و اصفر أخري حتي ينكره من يعرفه. و لقد حججت معه سنة فلما استوت به راحلته عند الإحرام، كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه، و كاد أن يخر عن راحلته. فقلت: يابن رسول الله! أو لابد لك أن تقول! قال: كيف أجرؤ أن أقول لبيك و أخشي أن يقول الله عزوجل: لا لبيك و لا سعديك»...

و إنا لنذكر ما كان يصنعه جده زين العابدين في هذا المقام.



[ صفحه 152]



و أصبح مالك إذا ذكر النبي اصفر لونه. فإذا تساءل جلساؤه قال: لو رأيتم ما رأيت لما أنكرتم علي ما ترون. و يذكر لهم حال ابن المنكدر [1] ثم يعقب حال جعفر.

إنما كان مالك يجد ريح الرسول في مجلس ابن بنته... و يحس، أو يكاد يلمس، شيئا ماديا، يتسلسل من الجد لحفيده، و أشياء غير مادية تملك اللب و القلب: فالرؤية متعة و السماع نعمة... و الجوار - مجرد الجوار - تأديب و تربيب... و في كل أولئك طرائق قاصدة الي الجنة.

و صاحب المجلس طهر كله. لا يتحدث عن جده إلا علي الطهارة. يقول: «الوضوء شطر الإيمان». و من أجل ذلك لم يعد الوضوء عنده أو في مذهبه، مجرد وسيلة لغيره - أي للصلاة - بل أمسي مستحبا لذاته كالصلاة المستحبة... يتهيأ به المتوضئ لدخول المساجد، و قراءة القرآن، بل الزوجان ليلة زفافهما، و المسافر الي أهله... و القاضي ليجلس للقضاء، و الإمام الذي يفتي أو يعلم.

و ما هو بدع أن يشغف به مالك - و هو الأموي بهواه - فإنما هو حب الرسول و أهل بيته. فحبهم ايمان. و ما كان تعبير مالك إلا حبا، و هو - بعد - التلميذ النجيب لفقهاء بني تيم (قبيلة أبي بكر) سواء كانوا من مواليهم - كربيعة الرأي - أو من أنفسهم كمحمد بن المنكدر، أو أمهم منهم، كالإمام جعفر (عليه السلام).

و أبوبكر الصديق يقف في قمة التاريخ العلمي لمصادر مالك باتباعه و اجتهاده و أبنائه و بني تيم.

تعلم مالك الكثير من السلوك علي الامام جعفر الصادق (عليه السلام) فكان إذا حدث لا يحدث إلا علي الطهارة. و يحمي مجلسه ممن يخرجونه عن قصده. كما يكرم



[ صفحه 153]



تلامذته. بل صار إماما لليسر الذي تتمثل فيه خصائص المدينة. و أمسي عنوانا علي العلم: فإذا خاصم السلطة خاصمها من أجل النزاهة العلمية فحسب. و في منهجه الاحتفال الكامل بالواقع. و في طريقته العمل للرزق، حتي لا يحتاج لأحد؛ مما يعبر عن اقتداء كامل بالإمام الصادق (عليه السلام).

و كهيئة الإمام الصادق، لم يجار فقهاء العراق في قولهم أرأيت أرأيت. أي افتراض الفروض و استباق الحوادث و إبداء الرأي فيما لم يحدث حتي سماهم خصومهم (الأرأيتيين).

و من رضا الامام (عليه السلام) عن التلميذ كان «الصادق» يشير بإتيان حلقة مالك. روي عنوان البصري أنه كان يختلف الي الامام جعفر يتعلم عليه فغاب الإمام عن المدينة فاختلف الي مالك سنتين ثم عاد الصادق فعاد عنوان الي مجلسه. فنصحه أن يجلس الي مالك.

و لقد يدخل الامام المسجد - فيقدم اليه تلميذ من تلاميذه ابن أبي ليلي (148) قاضي الكوفة. فيقول الامام: أنت ابن أبي ليلي القاضي؟ و يجيب: نعم. فينبهه الامام علي جلال خطر القضاء بقوله: «... تأخذ مال هذا و تعطيه هذا. و تفرق بين المرء و زوجه لا تخاف في ذلك أحدا... فما تقول إذا جي ء بأرض من فضة و سماء من فضة ثم أخذ رسول الله بيدك فأوقفك بين يدي ربك فقال: يا ربي هذا قضي بغير ما قضيت!»

و اصفر وجه ابن أبي ليلي مثل الزعفران. لكنه خرج من المسجد مزودا بزاد من خشية الله زوده به ابن رسول الله.

و لما سئل مرة: أكنت تاركا قولا أو قضاء لرأي أحد؟ أجاب: لا، إلا لرجل واحد؛ هو جعفر بن محمد الصادق.

و ابن أبي ليلي قاضي بني أمية و بني العباس. و هم أعداء الامام.

في هذا المجلس بالمدينة، أو بالكوفة في إحدي سفرات الامام جعفر (عليه السلام) الي



[ صفحه 154]



العراق، دخل أئمة الكوفة مجتمعين: أبوحنيفة و ابن أبي ليلي و ابن شبرمة (144) علي الامام جعفر. فجعل الصادق ينبه أباحنيفة مكتشف أداة «القياس»، علي خطرها في حضور العالمين الآخرين. و في مواجهة هذين يقول الامام الصادق (عليه السلام) لأبي حنيفة: «اتق الله و لا تقس الدين برأيك».

و لقد يكون أبوحنيفة في حلقته بالكوفة أو في المدينة فيقف عليها الإمام الصادق، و لا تقع عليه عين أبي حنيفة، فإذا لمحته عيناه هب أبوحنيفة واقفا و هو في مجلس الدرس، فقال: «يابن رسول الله - لو شعرت بك أول ما وقفت ما رآني الله أقعد و أنت قائم» ليشهد الله علي دخيلة نفسه أنها لا تقبل الجلوس و الامام قائم

و أبوحنيفة (150 - 80) أكبر عمرا من الامام الصادق (عليه السلام).

لكن الصادق يشد أزره بعبارات مشجعة، فيقول له: «اجلس يا أباحنيفة فعلي هذا أدركت آبائي» يريد بذلك إعظام مجالس العلم، و وقوف الجميع و جلوس الاستاذ.

انقطع أبوحنيفة الي مجالس الامام طوال عامين قضاهما بالمدينة، و فيهما يقول: «لو لا العامان لهلك النعمان» - و كان لا يخاطب صاحب المجلس إلا بقوله «جعلت فداك يابن بنت رسول الله».

و لقد يتحدي الامام الصادق (عليه السلام) في مجلسه أباحنيفة ليختبر رأي صاحب الرأي فيسأل: ما تقول في محرم كسر رباعية الظبي. و يجيب أبوحنيفة: يابن رسول الله لا أعلم ما فيه. فيقول له الامام الصادق (عليه السلام): أنت تتداهي. أولا تعلم أن الظبي لا تكون له رباعية!

فإذا جاء ابن شبرمة وحده يسأل عما لم يقع - كدأب تلاميذ أبي حنيفة و مدرسة الكوفة - لم يتردد الامام في دفعه، بالحسني:

ذهب اليه ذات يوم يسأله عن القسامة في الدم فأجابه بما صنع النبي. فقال ابن شبرمة: أرأيت لو أن النبي لم يصنع هذا، كيف كان القول فيه؟ فأجابه: أما ما صنع النبي فقد أخبرتك به. و أما مالم يصنع فلا علم لي به.



[ صفحه 155]



و الصادق (عليه السلام) عليم بالاختلاف بين آراء الفقهاء، أي بعلم المدينة و علم الشام و علم الكوفة، و هو يروي عشرات الآلاف من الأحاديث، في حين كانت قلة ما سلمه أهل العراق من الحديث آفة علمائه. حتي صوبهم الشافعي في نهاية القرن، بالقوة التي لا نزاع فيها لخبر الواحد، و بوضع قواعد القياس.

و الحسن بن زياد اللؤلؤي يعلن رأي صاحبه في إحاطة الامام الصادق فيقول: «سمعت أباحنيفة و قد سئل عن أفقه الناس ممن رأيت فقال: جعفر ابن محمد».

و لما استفتي أبوحنيفة في رجل أوصي «للإمام»، بإطلاق الوصف، قال انها لجعفر بن محمد. فهذا إعلان لتفرده بالإمامة في عصره.

و لم تكن السنتان اللتان حيي بسببهما النعمان بن ثابت (أبوحنيفة) و لم يهلك، إلا تكملة لسنين سابقة كان يتدارس فيها فقه الشيعة. و من ذلك كان يشد أزر زيد بن علي في ثورته علي هشام بن عبدالملك. و قيل مال الي محمد و ابراهيم (ولدي عبدالله بن الحسن) في خروجهما علي المنصور. و ان قد جاءته امرأة تقول: ان ابني يريد الخروج مع هذا الرجل - في إبان خروج إبراهيم - و أنا أمنعه. فقال لها: لا تمنعيه.

و يروي أبوالفرج الأصفهاني عن أبي اسحق الفزاري: جئت الي أبي حنيفة فقلت له: أما اتقيت الله؟ أفتيت أخي بالخروج مع ابراهيم حتي قتل!! فقال: «قتل أخيك حيث قتل، يعدل قتله لو قتل يوم بدر. و شهادته مع ابراهيم خير له من الحياة».

و لئن كان مجدا لمالك ان يكون أكبر أشياخ الشافعي، أو مجدا للشافعي أن يكون أكبر أساتذة ابن حنبل، أو مجدا للتلميذين أن يتلمذا لشيخيهما هذين، إن التلمذة للامام الصادق قد سربلت بالمجد فقه المذاهب الأربعة لأهل السنة. أما الامام الصادق فمجده لا يقبل الزيادة و لا النقصان؛ فالإمام (عليه السلام) مبلغ للناس، كافة، علم جده عليه الصلاة و السلام... و الإمامة مرتبته... و تلمذة أئمة السنة له تشوف منهم لمقاربة صاحب المرتبة.

لقد يجي ء للمناظرة عمرو بن عبيد (144) زعيم المعتزلة، الذي لم يضحك أبوحنيفة طول حياته بعد أن قال له عمرو إذ ضحك مرة في إبان مناظرته: يافتي



[ صفحه 156]



تتكلم عن مسألة من مسائل العلم و تضحك؟، و الذي يبلغ من وقاره أن يراه الرائي فيحسبه أقبل من دفن والديه. فإذا انتهي الكلام قال عمرو للإمام: «هلك من سلبكم تراثكم و نازعكم في الفضل و العلم».

و يجي ء إمام خراسان عبدالله بن المبارك، و هو إمام فقه، و بطل معارك... تتلمذ للإمام زمانا، و لأبي حنيفة، فتعلم ما جعله يخفي بطولاته في الفتوح «لأن من صنعها لأجله - سبحانه - مطلع عليها». [2] و في الإمام جعفر شعره الذي ورد فيه:



أنت يا جعفر فوق ال

مدح و المدح عناء



إنما الأشراف أرض

و لهم أنت سماء



جاز حد المدح من

قد ولدته الأنبياء



فإذا كان الصادق (عليه السلام) في مواجهة مع المنصور، حيث القادة و العلماء يجلسون علي مبعدة منه، فإن مجلس الإمام عن يمينه... حتي ولو دعاه يخوفه. فلقد طالما انتهت اللقاءات بالموعظة يلقيها الامام من حديث رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، و لحديث رسول الله شرف المجلس، و لابن رسول الله شرف من رسول الله.

ولو جلس الصادق علي مبعدة أو مقربة من الخليفة، لكان الشرف حيث يجلس. و ربما قربه الخليفة ليلتمس لنفسه القربي الي الناس في الدنيا، و يوم لا تملك نفس



[ صفحه 157]



لنفس شيئا، و عندما تلتمس الشفاعة.

و أبوجعفر المنصور يقر بمكانه من العلم و التقوي مع ضيق صدره بمكانته في الأمة. يقول: «هذا الشجي المعترض في حلقي أعلم أهل زمانه. و إنه ممن يريد الآخرة لا الدنيا».

و من نص الإقرار ما يدل علي ان مجلس الصادق للعلم، لم يكن ليسلم من مراقبة أعوان السلطان، و صاحب المجلس شجي معترض في حلقه. و هو قد ينبئ عن أن الفرصة متاحة للإمام ليلقي دروسه، مع الحيطة الواجبة، حتي لا يغص الخليفة بريقه مما ينقل اليه، و ان كان المؤكد ان مجرد وجود الإمام كان فيه الشجي المعترض.


پاورقي

[1] محمد بن المنكدر (130) من معادن الصدق بالمدينة و أشياخ مالك، من بني تيم قبيلة أبي بكر، و هم مشهورون بالرقة و الورع. و هم أجداد الامام جعفر عليه السلام - كان لا يسأل ابن المنكدر أحد عن حديث إلا بكي. و مالك يقول: «كنت إذا وجدت من نفسي قسوة آتي ابن المنكدر فأنظر اليه نظرة فأبغض نفسي أياما».

و ابن المنكدر يقول: «كابدت نفسي في ذلك أربعين عاما حتي استقامت». و كان من بني المنكدر إخوة ثلاثة فقهاء: محمد و أبوبكر و عمر أبناء المنكدر.

[2] استعصي علي المسلمين حصن من حصون الروم، فتصدي له فارس ملثم فاقتحمه و تتابع وراءه المسلمون و اختفي الفارس في الجند. و لما سئل ابن المبارك فيما بعد، عن إخفاء نفسه، قال «لأن من صنعت ذلك لأجله - سبحانه - مطلع عليه».

و خرج الي الحج فمر بامرأة رآها تخرج غرابا ميتا من حيث ألقي به. فسألها فقالت: انها و زوجها لا يجدان ما يطعمانه. فقال لوكيله: كم معك من نفقة الحج؟ قال: ألف دينار. قال «عد منها عشرين تكفي للعودة الي مرو (عاصمة خراسان) و أعطها الباقي. فهذا أفضل من حجنا هذا العام». و رجع و لم يحج.

و كان الرشيد بالرقة يوما و أقبل عليه ابن المبارك. فانجفل الناس خلفه و رأته أم ولد الرشيد فقالت: هذا و الله الملك. لا ملك هارون الذي يجمع الناس بشرطة و أعوان.

و لما مات ابن المبارك جلس الرشيد فتقبل العزاء فيه.


حسن خلق


حسن خلق مهم ترين فضيلت براي پيشوايان ديني است و در جلب دل ها و رفعت مقام نزد خدا و مردم نقش بسزايي دارد.



[ صفحه 24]



اخلاق نيكوي حضرت همان اخلاق جدش رسول الله صلي الله عليه و آله بود. او با مردم خوش اخلاق بود، در تشييع جنازه شركت مي جست و به عيادت بيماران مي رفت و بدي ها را با خوبي پاسخ مي داد.

ابوزهره مالكي مي نويسد:

مالك گفت: من پيوسته به حضور جعفر بن محمد رفت و آمد داشتم. آن حضرت بذله گو بود و بيشتر تبسم مي كرد، ولي وقتي نام رسول الله نزد او برده مي شد، رنگ حضرت به زردي مي گراييد. [1] .

درباره حسن خلق حضرت نقل كرده اند كه مردي از حجاج وارد مدينه شده و خوابيده بود. چون بيدار شد، خيال كرد هميان او را دزديده اند. پس بيرون آمد و امام صادق را ديد. پس دست حضرت را گرفت و گفت: تو هميان مرا برداشته اي! حضرت بدون اينكه ناراحت شود، فرمود: چه چيزي داخل آن بود؟ آن مرد گفت: هزار دينار طلا در آن بود. حضرت آن مرد را به خانه برد و هزار دينار به او بخشيد. پس آن مرد به خانه خود برگشت و هميان را در خانه خود يافت. آن گاه به سوي امام صادق عليه السلام برگشت و از حضرت عذرخواهي كرد و خواست هزار دينار را به حضرت برگرداند، ولي امام نپذيرفت و فرمود: ما چيزي را كه داده ايم، پس نمي گيريم. پس آن مرد پرسيد: اين آقا كيست؟ گفتند:امام جعفر صادق. [2] .

امام نسبت به همه محبت داشت و با همگان اعم از سياه و سفيد و عرب و عجم، خوش برخورد و نسبت به دوستان وفادار بود. نقل شده كه مردي



[ صفحه 25]



سياه چهره ملازم حضرت بود. امام مدتي ايشان را نديد. پس روزي در جمع دوستان از حال او پرس و جو كرد. مردي با حالت تمسخر گفت: «انه نبطي؛ آن مرد نبطي [3] است!» پس امام صادق فرمود: اصل و شخصيت هر انساني به عقل و حسب و دين و كرم و تقواي اوست و همه مردم (سياه و سفيد...) يكسان هستند. پس آن مرد شرمگين شد. [4] .

همچنين عالم معاصر اهل سنت، عبدالحليم جندي درباره اخلاق نيك حضرت مي نويسد:

روزي امام، عابري را كه بر ايشان سلام نكرد، براي خوردن غذا دعوت كرد. حاضران از او پرسيدند: آيا سنت اين نبود كه آن مرد نخست سلام گويد و سپس به غذا دعوت شود؟ حضرت پاسخ داد: اين فقه تنگ نظرانه عراقي است... بنابراين، فقه امام «علوي» است كه با بخشش شروع مي شود و فقه عملي است؛ زيرا ابتكار عمل را در دست دارد و فقه اجتماعي است كه فرد بخشنده به گيرنده توجه دارد و فقه اسلامي و انساني است كه سراسر آن احترام و بزرگواري است. [5] .


پاورقي

[1] ابومحمد ابوزهره، الامام المالك، حياته و عصره و آرائه، مصر، طبع مخيم، بي تا، ص 104.

[2] احقاق الحق، ج 12، ص 231، به نقل از: عبدالكريم بن هوازن شافعي، الرسالة القشيرية، قاهره، ص 114؛ ترجمه رساله قشيريه با تصحيحات و تعليمات بديع الزمان فروزان فر، تهران، وزارت فرهنگ و آموزش عالي، 1361، چ 2، ص 344.

[3] نبطي: يعني عامي، مردم عوام.

[4] كمال الدين محمد بن طلحه شافعي، مطالب السؤول، بيروت، مؤسسة البلاغ، 1419 ه. ق، چ 1، ص 286؛ حيلة الاولياء، ج 3، ص 198؛ الفصول المهمة، ج 2، ص 916.

[5] عبدالحليم جندي، امام صادق عليه السلام، ترجمه: عباس جلالي (پيشواي علم و معرفت)، ص 200.


ثواب زيارت امام صادق


در آثار ديني بر زيارت ائمه اطهار فراوان ترغيب شده است و پاداش جزيل براي زائران آنان وعده داده شده است. از رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اين گونه روايت است كه هر كس مرا يا يكي از خاندان مرا زيارت كند، روز قيامت من او را زيارت خواهم كرد و از هول و هراس هاي آن روز نجاتش خواهم داد، من زارني اوزار احدا من ذريتي زرته يوم القيمة فانقذته من اهوالها. [1] .

و از زبان امام صادق عليه السلام درمورد زيارت ائمه اطهار اين گونه روايت است كه: ما لمن زار احدا منكم قال كمن زار رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. [2] «پاداش زيارت هر كدام



[ صفحه 38]



از امامان از جمله امام صادق عليه السلام پاداش زيارت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مي باشد».

افزون بر پاداش اخروي در مورد بركات زيارت امام صادق عليه السلام هر كس امام صادق عليه السلام را زيارت كند، گناهان وي بخشيده مي شود، من زارني غفرت له ذنوبه، چنين كسي از زندگي با بركتي بهره مند مي شود كه هيچ گاه فقير و نيازمند ديگران نشود، و لم يمت فقيرا. و نيز از بركات زيارت امام صادق عليه السلام و پدرش باقر العلوم عليه السلام اين است كه چشم زائر آنان آسيب نمي بيند. من زار جعفرا و اباه لم يشك عينه لم يصبه سقم و لم يمت مبتلي. [3] .


پاورقي

[1] كامل الزيارات، ص 40، وسائل الشيعة، ج 10، ص 259.

[2] وسائل الشيعة، ج 10، ص 426.

[3] تهذيب الاحكام، ج 2، باب 26 كتاب المزار، روضة الواعظين، ص 212، دروس، ج 2، ص 13، بحار، ج 97، ص 134.


تقيه اكراهيه


عمر بن مروان خزاز روايت كرده: از حضرت صادق عليه السلام شنيدم كه فرمود: رسول اكرم صلي الله عليه وآله وسلم فرمود: چهار چيز از امت من برداشته شده است:

اول: امري كه در انجام آن مضطر باشند.

دوم: كاري كه فراموش نمايند.

سوم: امري كه اجبار بر آن شده باشند.

چهارم: فعلي كه فوق طاقت آنهاست.

و فرمود: اين امر از كتاب خدا استفاده مي شود [1] : «ربنا لا تؤاخذنا ان نسينا او اخطأنا ربنا و لاتحمل علينا اصراً كما حملته علي الذين من قبلنا ربنا و لاتُحملنا ما لا طاقةَ لنا به» [2] ، «الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان» [3] .

در اين روايت شريف حضرت امام صادق عليه السلام از نبي اكرم صلي الله عليه وآله وسلم نقل نموده، يكي از امور برداشته شده از اين امت، امري است كه به انجام آن اكراه و اجبار شوند گرچه ترك واجب و فعل حرام باشد. حضرتش ذيل اين حديث به آيه اي كه درباره عمار نازل شده تمسك فرموده اند.

از اطلاق اين روايت چنين استفاده مي شود كه حرمت يا وجوب امرِ مورد اكراه و اجبار، گرچه در نهايت اهميت و لزوم براي شخص مورد اكراه و يا براي محيط اسلامي اش باشد، برداشته شده و مي تواند در فرض اول انجام داده و در فرض دوم ترك نمايد. تقيه براي افرادي كه قلباً ايمان دارند، در مواقع اضطرار و خطر جاني جايز است و تقيه اكراهيه، مطابق روش عقلا، براي حفظ هدف و غرض مسلكي و ترجيح اهم بر مهم است.


پاورقي

[1] وسائل الشيعه، كتاب امر به معروف، باب 25.

[2] بقره / 286.

[3] نحل / 106.


ايرانيان در خدمت بني عباس


عباسيان دست كمك به سوي غير عرب ها كه با ديده ي حقارت به آنان نگريسته مي شد، دراز كردند. جماعت غير عرب، در محروميت شديدي به سر برده و حتي از ساده ترين حقوق مشروع خويش كه در پرتو اسلام كسب كرده بودند، محروم بودند.

از قلمرو بصره و سرزمينهاي اطراف آن هر چه غير عرب بود اخراج گرديد. اين آوارگان در تظاهرات خود فرياد «وامحمدا، وا احمدا» سر داده و نمي دانستند به كجا بروند. [1] .

برخي مي گفتند: نماز به يكي از اينها شكسته مي شود: خر، سگ و موالي (برده ي آزاد شده) و در آن روزگار اكثر ايرانياني كه در عراق بودند موالي خوانده مي شدند.

روزي معاويه از افزايش جمعيت موالي به خشم آمد و تصميم گرفت كه نيمي از



[ صفحه 29]



آنان را از دم تيغ بگذراند، ولي «احنف» وي را از اين كار برحذر داشت. [2] .

روزي ديگر يكي از موالي دختري از قبيله ي بني سليم را به زني گرفت. «محمد بن بشير خارجي» بي درنگ سوار بر اسب خود شد و نزد «ابراهيم بن هشام» حكمران مدينه رفته و دادخواهي كرد. حكمران، شوهر عجم را فراخواند و پس از اجراي صيغه ي طلاق صد ضربه شلاق هم بر او زد و علاوه بر آن دستور داد تا موهاي سر، ابرو و ريشش را بتراشند. آنگاه محمد بن بشير خرسند از اين پيروزي اشعاري سرود، از جمله گفت:

«داوري به سنت و صدور حكم به عدالت انجام گرفت»

«و خلافت هرگز به آنان كه دورند نمي رسد.» [3] .

شكست حكومت مختار نيز عاملي جز اين نداشت كه وي از ايراني ها كمك مي گرفت. همين امر سبب شد كه اعراب از گردش پراكنده شوند.

ابوالفرج اصفهاني مي گويد: «... وقتي يك عرب از خريد برمي گشت و بر سر راه خود يك عجم را مي ديد، كالاي خود را به سويش پرتاب مي كرد و او هم موظف بود كه بارش را به منزل برساند.» [4] .

در چنين وضع و اوضاعي كه ايرانيان از رسميت سياسي، اجتماعي ساقط شده بودند، بسيار طبيعي مي نمود كه ايرانيان در راه رهايي از سلطه ي چنين حكومتي از انجام هر كاري دريغ نكنند، عباسيان هم از اين موقعيت استفاده كرده و بر چنين نيروي عظيم و نهفته تكيه زدند، البته تكيه گاه عباسيان بسيار محكم و مستحكم بود. زيرا ايرانيان دعوت عباسيان را به گرمي پذيرا شده و برآورده شدن آرزوهاي خود را، در حمايت از عباسيان مي دانستند و فكر مي كردند با روي كار آمدن عباسيان، آنها قسط و عدالت را اجرا خواهند كرد. با توجه به اينكه عباسيان كوشيدند



[ صفحه 30]



مخصوصا در آغاز انقلاب و دعوت خود، حركت و جنبش را در رابطه با اهل بيت انجام دهند.


پاورقي

[1] تاريخ تمدن اسلام / ج 1 / ص 274.

[2] العقد الفريد / ج 2 / ص 270.

[3] اغاني / ج 14 / ص 150.

[4] ضحي الاسلام / ج 1 / ص 25.


باطل كردن مدعاي فرد با استفاده از كلام خصم


از هشام بن حكم روايت شده كه گفت: ابو شاكر ديصاني گفت: در قرآن آيه اي است كه ديدگاه ما را تقويت مي كند. گفتم: كدام آيه؟ گفت: آيه اي كه مي گويد: «و او كسي است كه در آسمان اله است و در زمين اله است.» من پاسخش را ندانستم تا به حج رفتم و امام صادق (عليه السلام) را از آن آگاه ساختم و امام فرمود: اين سخن زنديقي خبيث است! هرگاه به سوي او بازگشتي به او بگو: نام تو در كوفه چيست؟ او مي گويد: فلان. بگون نام تو در بصره چيست؟ او مي گويد: فلان و تو بگو پروردگار ما نيز به اينگونه است، هم در آسمان اله ناميده مي شود و هم در زمين و هم در دريا. او در همه مكانها اله ناميده مي شود.

هشام گويد: بازگشتم و نزد ابوشاكر رفتم و آگاهش ساختم و او گفت: اين پاسخ از حجاز به اينجا رسيده است.

در اين مناظره امام (عليه السلام) با بهره گيري از كلام خصم راه هرگونه مناقشه اي را بسته و او را به عجز مي كشاند.


و من كلامه سماه بعض الشيعة نثر الدرر


الاستقصاء فرقة. الانتقاد عداوة. قلة الصبر فضيحة. افشاء السر سقوط. السخاء فطنة. اللوم تغافل.

ثلاثة من تمسك بهن نال من الدنيا و الآخرة بغيته [1] : من اعتصم بالله. و رضي بقضاء الله. و أحسن الظن بالله.

ثلاثة من فرط فيهن كان محروما: استماحة جواد. و مصاحبة عالم. و استمالة سلطان.

ثلاثة تورث المحبة: الدين. و التواضع. و البذل.

من بري ء من ثلاثة نال ثلاثة: من بري ء من الشر نال العز. و من بري ء من الكبر نال الكرامة. و من بري ء من البخل نال الشرف.

ثلاثة مكسبة للبغضاء: النفاق. و الظلم. و العجب.



[ صفحه 246]



و من لم تكن فيه خصلة من ثلاثة لم يعد نبيلا [2] : من لم يكن له عقل يزينه أو جدة تغنيه [3] أو عشيرة تعضده.

ثلاثة تزري بالمرء [4] : الحسد. و النميمة. و الطيش.

ثلاثة لا تعرف الا في ثلاثة مواطن: لا يعرف الحليم الا عند الغضب. و لا الشجاع الا عند الحرب. و لا أخ الا عند الحاجة.

ثلاث من كن فيه فهو منافق و ان صام و صلي: من اذا حدث كذب. و اذا وعد أخلف. و اذا ائتمن خان.

احذر من الناس ثلاثة: الخائن. و الظلوم. و النمام، لأن من خان لك خانك. و من ظلم لك سيظلمك. و من نم اليك سينم عليك.

لا يكون الأمين أمينا حتي يؤتمن علي ثلاثة فيؤديها: علي الأموال و الأسرار و الفروج. و ان حفظ اثنين وضيع واحدة فليس بأمين.

لا تشاور أحمق. و لا تستعن بكذاب. و لا تثق بمودة ملول، فان الكذاب يقرب لك البعيد و يبعد لك القريب. و الأحمق يجهد لك نفسه و لا يبلغ ما تريد. و الملول أوثق ما كنت به خذلك و أوصل ما كنت له قطعك.

أربعة لا تشبع من أربعة: أرض من مطر. و عين من نظر و أنثي من ذكر. و عالم من علم.

أربعة تهرم قبل أوان الهرم: أكل القديد. و القعود علي النداوة. و الصعود في الدرج. و مجامعة العجوز [5] .



[ صفحه 247]



النساء ثلاث: فواحدة لك. و واحدة لك و عليك. و واحدة عليك لا لك، فأما التي هي لك فالمرأة العذراء. و أما التي هي لك و عليك فالثيب. و أما التي هي عليك لا لك فهي المتبع التي لها ولد من غيرك [6] .

ثلاث من كن فيه كان سيدا: كظم الغيظ. و العفو عن المسي ء. و الصلة بالنفس و المال.

ثلاثة لابد لهم من ثلاث: لابد للجواد من كبوة، و للسيف من نبوة، و للحليم من هفوة [7] .

ثلاثة فيهن البلاغة: التقرب من معني البغية. و التبعد من حشو الكلام و الدلالة بالقليل علي الكثير.

النجاة في ثلاث: تمسك عليك لسانك. ويسعك بيتك. و تندم علي خطيئتك.

الجهل في ثلاث: في تبدل الأخوان. و المنابذة بغير بيان [8] و التجسس عما لا يعني.

ثلاث من كن فيه كن عليه: المكر. و النكث. و البغي. و ذلك قول الله: (و لا يحيق المكر السيي ء الا بأهله) [9] (فانظر كيف كان عاقبة مكرهم أنا دمرناهم و قومهم أجمعين) [10] و قال جل و عز: (و من نكث



[ صفحه 248]



فانما يكنث علي نفسه) [11] و قال: (يا أيها الناس انما بغيكم علي أنفسكم متاع الحياة الدنيا) [12] .

ثلاث يحجزن المرء عن طلب المعالي قصر الهمة. و قلة الحيلة. و ضعف الرأي.

الحزم في ثلاثة [13] : الاستخدام للسلطان. و الطاعة للوالد. و الخضوع للمولي.

الأنس في ثلاث: في الزوجة الموافقة. و الولد البار. و الصديق المصافي [14] .

من رزق ثلاثا نال ثلاثا و هو الغني الأكبر: القناعة بما أعطي. و اليأس مما في أيدي الناس و ترك الفضول.

لا يكون الجواد جوادا الا بثلاثة: يكون سخيا بماله علي حال اليسر و العسر، و أن يبذله للمستحق. و يري أن الذي أخذه من شكر الذي أسدي اليه أكثر مما أعطاه.

ثلاثة لا يعذر المرء فيها: مشاورة ناصح و مدارأة حاسد. و التحبب الي الناس.

لا يعد العاقل عاقلا حتي يستكمل ثلاثا: اعطاء الحق من نفسه علي حال الرضا و الغضب. و أن يرضي للناس ما يرضي لنفسه. و استعمال الحلم عند العثرة.



[ صفحه 249]



لا تدوم النعم الا بعد ثلاث: معرفة بما يلزم لله سبحانه فيها و أداء شكرها. و التعب فيها.

ثلاث من ابتلي بواحدة منهن تمني الموت: فقر متتابع. و حرمة فاضحة. و عدو غالب.

من لم يرغب في ثلاث أبتلي بثلاث: من لم يرغب السلامة أبتلي بالخذلان. و من لم يرغب في المعروف ابتلي بالندامة. و من لم يرغب في الاستكثار من الاخوان ابتلي بالخسران.

ثلاث يجب علي كل انسان تجنبها، مقارنة الأشرار. و محادثة النساء. و مجالسة أهل البدع.

ثلاثة تدل علي كرم المرء: حسن الخلق. و كظم الغيظ. و غض الطرف.

من وثق بثلاثة كان مغرورا: من صدق بما لا يكون. و ركن الي من لا يثق به و طمع فيما لا يملك.

ثلاثة من استعملها أفسد دينه و دنياه: من [أ] ساء ظنه. و أمكن من سمعه. و أعطي قيادة حليلته [15] .

أفضل الملوك من أعطي ثلاث خصال: الرأفة. و الجود. و العدل.

و ليس يحب للملوك أن يفرطوا في ثلاث [16] : في حفظ الثغور. و تفقد المظالم. و اختيار الصالحين لأعمالهم.



[ صفحه 250]



ثلاث خلال تجب للملوك علي أصحابهم و رعيتهم: الطاعة لهم. و النصيحة لهم في المغيب و المشهد و الدعاء بالنصر و الصلاح.

ثلاثة تجب علي السلطان للخاصة و العامة: مكافأة المحسن بالاحسان ليزدادوا رغبة فيه. و تغمد ذنوب المسي ء ليتوب و يرجع عن غيه. و تألفهم جميعا بالاحسان و الانصاف.

ثلاثة أشياء من احتقرها من الملوك و أهملها تفاقمت عليه: خامل قليل الفضل شذ عن الجماعة [17] و داعية الي بدعة جعل جنته الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر. و أهل بلد جعلوا لأنفسهم رئيسا يمنع السلطان من اقامة الحكم فيهم.

العاقل لا يستخف بأحد. و أحق من لا يستخف به ثلاثة: العلماء. و السلطان. و الاخوان. لأنه من استخف بالعلماء أفسد دينه. و من استخف بالسلطان أفسد دنياه. و من استخف بالاخوان أفسد مروته.

وجدنا بطانة السلطان ثلاث طبقات [18] : طبقة موافقة للخير و هي بركة عليها و علي السلطان و علي الرعية. و طبقة غايتها المخاماة علي ما في أيديها، فتلك لا محمودة و لا مذمومة بل هي علي الذم أقرب. و طبقة موافقة للشر و هي مشؤومة، مذمومة عليها و علي السطان.

ثلاثة أشياء يحتاج الناس طرا اليها: الأمن. و العدل. و الخصب [19] .



[ صفحه 251]



ثلاثة تكدر العيش: السلطان الجائر. و الجار السوء. و المرأة البذية [20] .

لا تطيب السكني الا بثلاث: الهواء الطيب و الماء الغزير العذب و الأرض الخوارة [21] .

ثلاثة تعقب الندامة: المباهاة. و المفاخرة. و المعازة [22] .

ثلاثة مركبة في بني آدم: الحسد. و الحرص. و الشهوة.

من كانت فيه خلة من ثلاثة انتظمت فيه ثلاثتها في تفخيمه و هيبته و جماله: من كان له ورع، أو سماحة، أو شجاعة.

ثلاثة خصال من رزقها كان كاملا: العقل. و الجمال. و الفصاحة.

ثلاثة تقضي لهم بالسلامة الي بلوغ غايتهم: المرأة الي انقضاء حملها. و الملك الي أن ينفد عمره. و الغائب الي حين ايابه.

ثلاثة تورث الحرمان: الالحاح في المسألة. و الغيبة. و الهزء [23] .

ثلاثة تعقب مكروها: حملة البطل [24] في الحرب في غير فرصة و ان رزق الظفر. و شرب الدواء من غير علة و ان سلم منه. و التعرض للسلطان و ان ظفر الطالب بحاجته منه.

ثلاث خلال يقول كل انسان انه علي صواب منها: دينه الذي



[ صفحه 252]



يعتقده. و هواه الذي يستعلي عليه. و تدبيره في أموره.

الناس كلهم ثلاث طبقات: سادة مطاعون و أكفاء متكافون [25] و أناس متعادون.

قوام الدنيا بثلاثة أشياء: النار. و الملح. و الماء.

من طلب ثلاثة بغير حق حرم ثلاثة بحق: من طلب الدنيا بغير حق حرم الآخرة بحق. و من طلب الرئاسة بغير حق حرم الطاعة له بحق. و من طلب المال بغير حق حرم بقاءه له بحق.

ثلاثة لا ينبغي للمرء الحازم أن يتقدم عليها: شرب السم للتجربة و ان نجا منه. و افشاء السر الي القرابة الحاسد و ان نجا منه. و ركوب البحر و ان كان الغني فيه.

لا يستغني أهل كل بلد عن ثلاثة يفزع اليهم في أمر دنياهم و آخرتهم فان عدموا ذلك كانوا همجا [26] : فقيه عالم ورع. و أمير خير مطاع. و طبيب بصير ثقة.

يمتحن الصديق بثلاث خصال، فان كان مؤاتيا فيها [27] فهو الصديق المصافي و الا كان صديق رخاء لا صديق شدة: تبتغي منه مالا، أو تأمنه علي مال، أو تشاركه في مكروه.

ان يسلم الناس من ثلاثة أشياء كانت سلامة شاملة: لسان السوء. ويد السوء و فعل السوء.



[ صفحه 253]



اذا لم تكن في المملوك خصلة من ثلاث فليس لمولاه في امساكه راحة: دين يرشده. أو أدب يسوسه [28] أو خوف يردعه.

ان المرء يحتاج في منزله و عياله الي ثلاث خلال يتكفلها و ان لم يكن في طبعه ذلك و معاشرة جميلة. وسعة بتقدير. و غيرة بتحصن [29] .

كل ذي صناعة مضطر الي ثلاث خلال يجتلب بها المكسب و هو: أن يكون حاذقا يعمله. مؤديا للأمانة فيه. مستميلا لمن استعمله [30] .

ثلاث من ابتلي بواحدة منهن كان طائح العقل [31] نعمة مولية. و زوجة فاسدة [32] و فجيعة بحبيب.

جبلت الشجاعة علي ثلاث طبائع لكل واحدة منهن فضيلة ليست للأخري: السخاء بالنفس و الأنفة من الذل [33] و طلب الذكر، فان تكاملت في الشجاع كان البطل الذي لا يقام لسبيله و الموسوم بالاقدام في عصره. و ان تفاضلت فيه بعضها علي بعض كانت شجاعته في ذلك الذي تفاضلت فيه أكثر و أشد اقداما.

و تجب للولد علي والده ثلاث خصال: اختياره لوالدته. و تحسين اسمه. و المبالغة في تأديبه.

تحتاج الأخوة فيما بينهم الي ثلاثة أشياء، فان استعملوها و الا تباينوا



[ صفحه 254]



و تباغضوا و هي: التناصف. و التراحم. و نفي الحسد [34] .

اذا لم تجتمع القرابة علي ثلاثة أشياء تعرضوا لدخول الوهن عليهم و شماتة الأعداء بهم و هي: ترك الحسد فيما بينهم، لئلا يتحزبوا فيتشتت أمرهم. و التواصل ليكون ذلك حاديا [35] لهم علي الألفة. و التعاون لتشملهم العزة.

لا غني بالزوج عن ثلاثة أشياء فيما بينه و بين زوجته و هي الموافقة ليجتلب بها موافقتها و محبتها و هواها. و حسن خلقه معها. و استعماله استمالة قلبها بالهيئة الحسنة في عينها. و توسعته عليها.

و يجب للوالدين علي الولد ثلاثة أشياء: شكرهما علي كل حال. و طاعتهما فيما يأمرانه و ينهيانه عنه في غير معصية الله. و نصيحتهما في السر و العلانية.

و لا غني بالزوجة فيما بينها و بين زوجها الموافق لها من ثلاث خصال و هن: صيانة نفسها عن كل دنس حتي يطمئن قلبه الي الثقة بها في حال المحبوب و المكروه. و حياطته [36] ليكون ذلك عاطفا عليها عند زلة تكون منها. و اظهار العشق له بالخلابة [37] و الهيئة الحسنة لها في عينه.

لا يتم المعروف الا بثلاث خلال: تعجيله. و تقليل كثيره. و ترك الامتنان به.



[ صفحه 255]



و السرور في ثلاث خلال: في الوفاء. و رعاية الحقوق و النهوض في النوائب.

ثلاثة يستدل بها علي اصابة الرأي: حسن اللقاء. و حسن الاستماع و حسن الجواب.

الرجال ثلاثة: عاقل و أحمق. و فاجر، فالعاقل ان كلم أجاب و ان نطق أصاب و ان سمع وعي. و الأحمق ان تكلم عجل و ان حدث ذهل و ان حمل علي القبيح فعل. و الفاجر ان ائتمنته خانك و ان حدثته شانك.

الأخوان ثلاثة: فواحد كالغذاء الذي يحتاج اليه كل وقت فهو العاقل. و الثاني في معني الداء و هو الأحمق. و الثالث في معني الدواء فهو اللبيب.

ثلاثة أشياء تدل علي عقل فاعلها: الرسول علي قدر من أرسله و الهدية علي قدر مهديها، و الكتاب علي قدر كاتبه.

العلم ثلاثة: آية محكمة. و فريضة عادلة. و سنة قائمة.

الناس ثلاثة: جاهل يأبي أن يتعلم. و عالم قد شفه علمه. و عاقل يعمل لدنياه و آخرته [38] .

ثلاثة ليس معهن غربة: حسن الأدب، و كف الأذي، و مجانبة الريب.

الأيام ثلاثة: فيوم مضي لا يدرك. و يوم للناس فيه، فينبغي أن يغتنموه. و غذا انما في أيديهم أمله.



[ صفحه 256]



من لم تكن فيه ثلاث خصال لم ينفعه الايمان، من اذا غضب لم يخرجه غضبه من الحق. و اذا رضي لم يخرجه رضاه الي الباطل و من اذا قدر عفا.

ثلاث خصال يحتاج اليها صاحب الدنيا: الدعة من غير توان [39] و السعة مع قناعة. و الشجاعة من غير كسل.

ثلاثة أشياء لا ينبغي للعاقل أن ينساهن علي كل حال: فناء الدنيا. و تصرف الأموال. و الآفات التي لا أمان لها.

ثلاثة أشياء لا تري كاملة في واحد قط: الايمان. و العقل و الاجتهاد.

الاخوان ثلاثة: مواس بنفسه. و آخر مواس بماله و هما الصادقان. في الاخاء. و آخر يأخذ منك البلغة [40] و يريدك لبعض اللذة، فلا تعده من أهل الثقة.

لا يستكمل عبد حقيقة الايمان حتي تكون فيه خصال ثلاث: الفقه في الدين. و حسن التقدير في المعيشة. و الصبر علي الرزايا.

و لا قوة الا بالله العلي العظيم [41] .



[ صفحه 257]




پاورقي

[1] البغية: ما يرغب فيه و يطلب أي المطلوب.

[2] النبيل: ذو النجابة.

[3] الجدة: الغني و القدرة.

[4] أزري به: عابه و وضعه من حقه. و الطيش: النزق و الخفة.

[5] أكل القديد: القديد اللحم المقدد، يقال: قدد اللحم أي جعله قطعا و جففه.

[6] جارية أو بقرة تبع أي يتبعها ولدها.

[7] الكبوة: السقطة. نبوة: كل السيف و لم يقطع. الهفوة: الزلة و السقطة.

[8] المنابذة: المخالفة و المفارقة.

[9] سورة فاطر: آية 43.

[10] سورة النمل: آية 51.

[11] سورة الفتح: آية 10.

[12] سورة يونس: آية 23.

[13] الحزم: ضبط الرجل أمره و الحذر من فواته و الأخذ فيه بالثقة.

[14] صافي فلانا: أخلص له الود.

[15] الحليلة: الزوجة.

[16] يفرطوا فيه: يقصروا و أظهروا العجز فيه.

[17] و تفاقم الأمر: عظم و لم يجر علي استواء. الخامل: الساقط الذي لا نباهة له. وشذ عنهم أي انفرد و اعتزل.

[18] البطانة: الخاصة، الوليجة.

[19] الخصب: كثرة العشب و الخير.

[20] البذية: السفيه و التي أفحش في منطقها.

[21] الغزير: الكثير. و أرض خوارة: السهل اللينة.

[22] المعازة: المعارضة في العز.

[23] الهزء: الاستهزاء و الاستخفاف.

[24] الحملة: الكرة في الحرب.

[25] المتكافون: المتساوون.

[26] الهمج: السفلة و الحمقي و الرعاع من الناس.

[27] آتاه مؤاتيا: موافقة. مضافي: مخلص لك الود. الرخاء: سعة العيش.

[28] يسوسه: ساس يسوس سياسة الأمر. قام به.

[29] في بعض النسخ [بتحسن] أي تزين به أو صار حسنا.

[30] مستميلا: استماله - أماله و استعطفه.

[31] طائح: تاه و أشرف علي الهلاك.

[32] فاسدة: في بعض النسخ [مفسدة].

[33] الآنفة: كرهه و ترفع و تنزه منه.

[34] تناصفوا: أنصف بعضهم بعضا. تراحموا: رحم بعضهم بعضا.

[35] حاديا: يحدوهم و يسيرهم.

[36] حياطته: حفظه و تعهده.

[37] الخلابة: الخديعة باللسان أو بالقول اللطيف.

[38] شفه: هزله، رقه، أوهنه.

[39] الدعة: خفض العيش و الراحة.

[40] البلغة: أي ما يبلغه و كيفيه.

[41] تحف العقول: ص 315.


در كوفه


ورود زيد به عراق جنب و جوشي به وجود آورده و جريان او با هشام همه جا پيچيده بود. اهل كوفه كه از نزديك مراقب اوضاع بودند، به محض آنكه آگاه شدند زيد روانه ي مدينه شده است، خود را به او رساندند و اظهار پشتيباني كردند و گفتند: در كوفه اقامت كن و از مردم بيعت بگير، يقين بدان صد هزار نفر با تو بيعت خواهند كرد و در ركاب تو آماده ي جنگ خواهند بود، در حالي كه از بني اميه فقط معدودي در كوفه هستند كه در نخستين حمله تار و مار خواهند شد [1] .

زيد كه سابقه ي بي وفايي و پيمان شكني مردم عراق را از زمان حضرت اميرمؤمنان و امام مجتبي و امام حسين عليهم السلام فراموش نكرده بود، چندان به وعده هاي آنان دلگرم نبود، ولي بر اثر اصرار فوق العاده ي آن ها از رفتن به مدينه صرف نظر نمود و در كوفه توقف كرد. مردم گروه گروه با او بيعت نمودند، به طوري كه از اهل كوفه بيست و پنج هزار نفر آماده ي جنگ شدند.


پاورقي

[1] تاريخ طبري، ج 5، ص 487.


حساب گري، حتي در اجتناب از كارهاي لغو، مشتبه و مكروه


يا ابن جندب حق علي كل مسلم يعرفنا ان يعرض عمله في كل يوم و ليلة علي نفسه فيكون محاسب نفسه فان رأي حسنة استزاد منها و ان رأي سيئة استغفر منها لئلا يخزي يوم القيامة.

در جلسه ي گذشته گفته شد كه امام صادق عليه السلام به عبدالله بن جندب فرمودند: هر كه افتخار انتساب به مكتب ما را دارد و از معرفت اسلام بهره مند مي باشد وظيفه دارد در هر شبانه روز نسبت به اعمال خود محاسبه اي داشته باشد. به عبارت ديگر، هر كس بايد از خودش حساب بكشد؛ اگر ديد كارهاي خوبي انجام داده، از خدا بخواهد كه توفيق زيادتي آن كارها را به او مرحمت كند و اگر ديد لغزشي از وي سر زده، استغفار كند تا در قيامت مبتلا به خزي و رسوايي نشود.

در محاسبه، بايد توجه داشته باشيم كه آيا اعمال خوبي هم كه از ما سر زده واقعا مؤثر بوده و مورد قبول واقع شده، يا فاسد گرديده و به مرتبه ي قبولي نرسيده است؟ زيرا كارهاي خوب هم در صورتي حسنه ي واقعي است و در سعادت انسان تأثير دارد كه با نيتي صحيح انجام گيرد. اگر انسان كار خوب را به نيت ريا و سمعه انجام دهد، براي اين كه ديگران ببينند و بشنوند و از او تعريف كنند، نه تنها ثوابي از آن نمي برد و موجب سعادتش نمي شود، بلكه حتي ممكن است موجب سقوط او هم بشود.

انسان براي آن كه موقعيت خود را در مقابل رفتارهايش بهتر درك كند، خوب است همين طور كه در دنيا نسبت به اموالش حساب گر است، قدري تأمل كند و به حساب اعمالش



[ صفحه 32]



هم رسيدگي نمايد. به طور طبيعي، هر كسي سرمايه اي دارد نگران آن است كه آيا كسبش سود كافي داشته يا نه. يك تاجر و كاسب گاهي وقتي حساب مي كند، مي بيند كه سرمايه اش از بين رفته و هيچ سودي عايدش نشده است. وضعيت بدتر اين است كه با سرمايه اش چيزي خريده باشد كه نه تنها سودي برايش نياورده، بلكه ضررهاي جسمي، روحي، خانوادگي، و رسوايي هم در پي داشته است. كساني كه در اموالشان اهل محاسبه هستند، علاوه بر اين كه سعي مي كنند از اين دو وضعيت اجتناب كنند، در مورد سود هم هميشه به دنبال آن هستند معامله اي انجام دهند كه سود بيش تري داشته باشد. اين گونه افراد اگر متوجه شوند كه مثلا، با سرمايه گذاري در كاري هزار تومان سود به دست مي آورند، حاضر نيستند آن سرمايه را در كار ديگري كه پانصد تومان سود برايشان مي آورد، صرف كنند و با خود مي گويند: چرا سرمايه را صرف كاري كنيم كه سودش كم است؟

در مورد اعمالي هم كه ما انجام مي دهيم شبيه اين وضعيت ها وجود دارد. گاهي ما اعمالي انجام داده ايم كه نه تنها برايمان سودي نداشته، بلكه موجب رسوايي و ذلت ما در قيامت نيز مي شود. آيا اين پشيماني ندارد؟ اگر انسان به جاي آن كه سرمايه اش را در كاري كه سود و درآمدي دارد به جريان بيندازد، آن را راكد بگذارد يا در زمينه ي نامناسبي از آن استفاده كند، كار بيهوده اي انجام نداده است؟ شايد هيچ ضرري نكرده باشد ولي به هر حال كسي كه اهل تجارت و اهل حساب باشد، نه فقط از ضرر بلكه از اين هم كه از معامله اش هيچ فايده اي نبرده است ناراحت مي شود. اين گونه كارهاي بي فايده در لسان شرع «لغو» ناميده مي شود. در سوره مؤمنون مي خوانيم: و الذين هم عن اللغو معرضون؛ [1] مؤمنان كساني اند كه از كارهاي بي فايده اعراض مي كنند. وقتي سرمايه اي داريم كه مي توان با آن به سودي سرشار رسيد چرا آن را در كاري صرف كنيم كه هيچ فايده اي ندارد؟

برخي افراد آن قدر حساب گرند كه حتي شب نگرانند مبادا از جنسي كه خريده اند در معامله فردا سود خوبي نبرند، مبادا جنس آنها معيوب باشد. ما نيز در اعمالمان، در مورد ارتكاب اعمال مشتبه بايد چنين باشيم؛ يعني كاري كه انسان نمي داند حرام است يا نه، و ممكن است بر اساس اصل اباحه ظاهرا مباح هم باشد، اما چون مشتبه است و احتمال



[ صفحه 33]



حرمت آن وجود دارد، مؤمن بايد نگران باشد كه نكند كاري كه انجام داده در واقع خلاف باشد.

مادامي كه مي توانيم جنسي بخريم كه يقين به سالم بودن آن داريم، آيا معقول است پولمان را در مقابل جنسي بدهيم كه مشكوك به معيوب بودن است؟! مبادا روزي افسوس بخوريم از اين كه چرا وقتي مي توانستيم كاري صددرصد درست انجام دهيم، كاري مشكوك و متشابه انجام داده ايم؟ اگر انسان حساب گر باشد و قدر عمر و سرمايه اش را بداند از اين هم نگران مي شود، چه برسد به انجام مكروهات (كارهايي كه هر چند عذاب ندارد، ولي به هر حال، از نظر شرع مرجوح است).


پاورقي

[1] مؤمنون (23)، 3.


امام سجاد بر سر دو راهي


اكنون امام علي بن الحسين پس از حادثه ي عاشورا بر سر يك دو راهي است: يا بايد با ايجاد هيجان و احساسات - كه كسي چون او به سهولت قادر است در ميان جمع معتقدان و علاقه مندان به خود، آن را به وجود آورد - به يك ماجراجويي و عمل متهورانه دست زند؛ پرچم مخالفتي برافرازد؛ حادثه ي شورانگيزي بيافريند؛ ولي بر اثر آماده نبودن ابزار لازم براي اقدام عميق و پايداري، چون شعله اي فرو بخوابد و صحنه را براي تركتازيهاي بني اميه در ميدان فكر و سياست خالي كند... و يا بايد احساسات سطحي را به وسيله ي تدبيري پخته و سنجيده مهار كند و نخست مقدمه ي واجب كار بزرگ خود را فراهم آورد: انديشه ي راهنما و نيز عناصر صالح براي شروع به كار اصلي - تجديد حيات اسلام و بازآفريني جامعه ي اسلامي و نظام اسلامي - را تأمين كند؛ عجالتا جان خود و تعداد بسيار معدود ياران قابل اتكاء خود را حراست نمايد و ميدان را در برابر حريفها رها نكند؛ تا زنده است و تا از چشم جستجوگر و هراسان دستگاه بني اميه پنهان است، در اين جبهه - جبهه ي سازندگي افراد صالح و تعليم انديشه ي راهنما - به مبارزه اي بي امان ولي پنهان مشغول باشد و آنگاه ادامه ي اين راه را كه بي گمان به سرمنزل مقصود بسي نزديك تر است، به امام پس از خود بسپارد.



[ صفحه 20]




عقيده به تجسم و جهت براي خدا


متأسفانه توحيد مورد نظر ابن تيميه يك توحيد جسماني است، بر خلاف نظريه



[ صفحه 42]



قطعي اسلام كه خداوند متعال را از هر نوع جسم و جسمانيت تنزيه نموده، و بر خلاف شعار قرآن مجيد كه «لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْء» و بر خلاف تلاش متكلمين و فلاسفه اسلامي كه در طول ساليان دراز به نقد تجسيم پرداخته و معتقدين به جسم و ماده بودن خداوند را خارج از حوزه و حيطه اسلام معرفي نموده اند و بزرگترين دليل بر تحريف تورات فعلي، آن بخش از آيات آن را دانسته اند كه خدا را موجود جسماني مي داند و به زمين مي آورد و به خيمه يعقوب (عليه السلام) وارد مي كند تا با او كشتي بگيرد. [1] .

آري، ابن تيميه براي خداوند مكان و جهت قائل شده و او را در بالاي عرش قرارش داده كه فقط در اوقات خاصي به آسمان پايين فرود مي آيد. به عقيده او خداوند قابل رؤيت است و در روز قيامت با همان چشم مادي او را خواهيم ديد.

ابن تيميه اين عقيده خود را براي اولين بار در سال 698 ق. در مسجد دمشق و در سخنراني هايش اظهار و اعلان نمود كه موجب خصومت و نزاع و تشنج و بلوا در دمشق گرديد و خشم علما و فقها را برانگيخت.

و دامنه ي آن تا قاهره و اسكندريه كشيده شد. حاكم دمشق براي حفظ آرامش و به طور موقت به اين شورش پايان داد ولي اين آرامش گذرا و مانند آتش زير خاكستر بود؛ زيرا در سال 705 ق. اين شورش و بلوا در اثر طرح مجدد عقيده تجسم به وسيله ابن تيميه و به صورت حادي پديدار گرديد.

و لذا از طرف علما و قضات مصر براي كشف حقيقت قضيه، ابن تيميه به قاهره فراخوانده شد و پس از بحث و مناظره بر انحراف او حكم صادر و به مدت يك سال و نيم زنداني شد. و پس از آزادي از زندان قاهره به اسكندريه تبعيد گرديد سپس به دمشق مراجعت نمود.


پاورقي

[1] در اين بحث به جلد اول كتاب بيان ترجمه نويسنده با همكاري آقاي هريسي مراجعه شود.


عقيل بن ابي طالب


عقيل برادر امام علي (عليه السلام) خانه اي در وسط بقيع داشت. هنگامي كه از دنيا رفت او را در «دار عقيل» مدفون ساختند. بعدها بيشتر بني هاشم نيز كنار او به خاك سپرده شدند. موقعيت آن در سمت چپ قبور همسران پيامبر (صلّي الله عليه و آله) بوده است. در قبرستان باب الصغير دمشق نيز قبري منسوب به عقيل وجود دارد.


عبدالله بن محمد


90- اراد عبدالله بن محمد الخروج مع زيد.

فنهاه ابوعبدالله عليه السلام و عظم عليه.

فأبي الا الخروج مع زيد.

فقال عليه السلام له: لكأني - والله - بك - بعد زيد - و قد خمرت كما يخمر النساء و حملت في هودج و صنع بك ما يصنع بالنساء.

فلما كان من أمر زيد ما كان.

جمع اصحابنا لعبدالله بن محمد دنانير و تكاروا له.

و اخذوه حتي اذا صاروا به الي الصحراء و شيعوه.

فتبسم.

فقالوا له: ما الذي اضحكك؟!

فقال: - والله - تعجبت من صاحبكم.

اني ذكرت و قد نهاني عن الخروج.

فلم اطعه. و أخبرني بهذا الامر الذي انا فيه.

و قال: لكأني بك و قد خمرت كما تخمر النساء فجعلت في هودج.

فعجبت [1] .



[ صفحه 95]




پاورقي

[1] كشف الغمة: ج2 ص191 و192.


جعفر ايها الصديق 19


أصبحت المدينة التي كانت مضيئة قبل أكثر من قرن خائفة تترقب فقد انطوي موسم الحج و مضت أيامه المفعمة بالأمن، ليعود الرعب يلقي بكلا كله فوق الأرض.

منذ أعوام، وابن البربرية الذي أضحي ملكا جبارا يبحث عن رجل حسني يحمل اسم النبي و قلب علي، اختفي فجأة و لم يعد له من أثر.

الملك الجبار يخشي الذي غاب عن الأنظار، و سرت الهمسات في الليالي المظلمة تتحدث عن محمد بن عبدالله الذي غاب، ليظهر فيملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا.

كانت المدينة خائفة تترقب فالجبار قادم إليها و شيكا. و لم يكن حجه هذا العام إلا «مكاء و تصدية».

الذين يعرفون ابن البربرية في الأيام الخوالي دهشوا لما رأوه



[ صفحه 98]



غارقا في ابهة الملك، و قد بدا في حلله السوداء جبارا في الأرض.

و خيل «للقراء» انهم يرون النمرود جاء يبحث عن أخ لإبراهيم.

حل «النمرود» في المدينة، و غمر الخوف منازلها.

ولكن من أين حصل ابن البربرية علي كل هذا الجبروت في الأرض؟!

منذ الأزمنة السحيقة والجبابرة يولدون في النفوس الخائرة.. النفوس التي تسكنها فئران خائفة.

لكأنهم علي ميعاد مع الشعوب في لحظات الرعب.. الرعب الذي يذر قرنيه عندما تستيقظ الغريزة و تغفو الروح و يخبو عنفوانها المتوهج.

و هكذا خلع ابن البربرية رداءه الأصفر ليرتدي السواد من هامته إلي أخمص قدميه، لقد عرف كيف يبني جبروته في النفوس المذعورة.

وجد ابن البربرية نفسه يضحك في أعماقه و هو يتأمل الحشود تستقبله بابتسامات رسمها التملق و الإملاق؛ تمتم في نفسه:

- جوع كلبك يتبعك..

و أردف ساخرا:

- و ربما يعبدك.

و تمر الأيام والحشود لا تنفك تزور الخليفة، تبارك له انتصاراته



[ صفحه 99]



السابقة و اللاحقة، تساءل بمرارة:

- مالي لا أري «الصادق» أم كان من الغائبين؟!

نظر النمرود إلي وزيره، قال الوزير في خضوع:

- أنا آتيك به.

بلع الجبار ريقه بمرارة، و أقسي شي ء علي الجبابرة أن يجدوا بين الناس من لا يأبه بهم و لا يرهب جبروتهم.

و جاء رجل من أقصي المدينة يسعي، فسلم و جلس، كان ربعة و في وجهه المضي ء خال، و نبع من الطمأنينة يتدفق في قسماته الهادئة، ينبي ء أن القلب يخفق بهدوء و سلام.

- أمر عجيب!!!

تساءل الحراس و هم يتطلعون إلي رجل أعزل إلا من عصا يتوكأ عليها.

قال ابن البربرية في عتب متكلف:

- لم لا تغشانا كما يغشانا الناس.

و انقلبت الغين خاء في آذان المذعورين فبدالهم أنهم سمعوا النمرود يقول: لم لا تخشانا كما يخشانا الناس؟!

قال الرجل الذي يحمل ميراث الأنبياء:

- ليس لنا من أمر الدنيا ما نخافك عليه، و لا عندك من أمر الآخرة



[ صفحه 100]



ما نرجوه منك... لا أنت في نعمة فنهنيك و لا في نقمة فنعزيك.

أجاب مراوغا:

- تصحبنا لتنصحنا.

قال الصديق و قد تفجرت الحكمة من جوانبه:

- من أراد الدنيا لا ينصحك، و من أراد الآخرة لا يصحبك.

ساد الوجوم الوجه القاسي، و بذل طاقة جبارة في دفن أحقاده القديمة.

و نهض حفيد إبراهيم عائدا من حيث أتي بعد أن حطم بعصاه الوثن البشري.



[ صفحه 101]




آمرزش گناه دوست و مخالف


مرحوم راوندي در كتاب خرايج و جرائح خود آورده است:

امام محمد باقر به همراه فرزندش امام جعفر صادق عليهما السلام جهت انجام مراسم حج وارد مكه مكرمه شدند.

در مسجدالحرام نزديك كعبه الهي نشسته بودند، كه شخصي وارد شد و اظهار داشت: سؤالي دارم؟

امام باقر عليه السلام فرمود: از فرزندم، جعفر سوال كن.

آن مرد خطاب به حضرت صادق عليه السلام كرد و گفت: سؤالي دارم؟

حضرت فرمود: آنچه مي خواهي سوال كن.

آن مرد گفت: تكليف كسي كه گناهي بزرگ مرتكب شده است، چيست؟

حضرت فرمود: آيا در ماه مبارك رمضان از روي عمد و بدون عذر روزه خواري نموده است؟

گفت: گناهي بزرگ تر انجام داده است.

حضرت فرمود: آيا در ماه مبارك رمضان زنا كرده است؟

آن مرد اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! گناهي بزرگ تر از آن را مرتكب شده است.

حضرت فرمود: آيا شخص بي گناهي را كشته است؟

گفت: از آن هم بزرگ تر.

پس از آن صادق آل محمد عليهم السلام فرمود: چنانچه آن از شيعيان و دوستداران اميرالمؤمنين امام علي عليه السلام باشد، بايد به زيارت كعبه الهي برود و توبه نمايد؛ و سپس قسم ياد كند كه ديگر مرتكب چنان گناهي نشود؛ ولي اگر از مخالفين و معاندين باشد راه پذيرش توبه براي او نيست.

آن مرد گفت: خداوند، شما فرزندان فاطمه زهراء عليها السلام را مورد رحمت خويش قرار دهد، من اين چنين جوابي را از رسول خدا صلي الله عليه و آله نيز شنيده ام.

بعد از آن، از محضر مقدس آن بزرگواران خداحافظي كرد و رفت.

امام محمد باقر عليه السلام به فرزندش فرمود: همانا اين شخص، حضرت خضر عليه السلام بود، كه خواست تو را به مردم معرفي نمايد. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: ج 47، ص 21، ح 20.


وصايا الامام الصادق


تعتبر وصايا الامام عليه السلام من أروع الكنوز الفكرية في تراثنا الاسلامي، و تختلف هذه الوصايا فتارة تكون موجهة لفرد، و أخري لجماعة، و ربما حملها عليه السلام لبعض خواصه علي أن يبلغها شيعته و أصحابه - كما في وصيته عليه السلام لزيد الشحام، و المفضل بن عمر.

و ما أحوجنا اليوم الي الآخذ بهذه الوصايا و النصائح لنستعيد ماضينا المجيد، و ننهض بالاسلام رسالة عزنا التليد و ليس المهم - فيما احسب - هو قراءة هذه الوصايا و حفظها، و انما هو العمل بها، و قسر النفس علي تطبيقها.

نعود فنذكر قبسا منها:



[ صفحه 91]




استحالة وصف الله بالمحدودية


و يستحيل أن يوصف الله تعالي بالمحدودية التي هي من صفات الممكن، قال عليه السلام: «لا يوصف الله تعالي بالمحدودية، عظم الله ربنا عن الصفة، و كيف يوصف بمحدودية من لا يحد، و لا تدركه الابصار، و هو يدرك الابصار، و هو اللطيف الخبير» [1] .

ان الله تعالي لا تحيط بمعرفته عقول البشر، كما لا تدركه الأبصار المحدودة في نظرها، و كيف يحيط الممكن الفاني بتلك القوة المبدعة لهذه الاكوان التي حارت الأفكار في كيفية ايجادها و تكوينها، و كيف تصل الي معرفة الخالق العظيم؟.

و بهذا ينتهي بنا الحديث عن بعض علوم الامام زين العابدين عليه السلام التي هي امتداد لعلوم آبائه و ثرواتهم العلمية و الفكرية.



[ صفحه 47]




پاورقي

[1] الامام زين العابدين (ص 219).


تكريمه لطلاب العلوم


و كان (ع) يعتني بطلاب العلوم و يرفع مكانتهم، فاذا رأي أحدا منهم رحب به و قال له: «مرحبا بوصية رسول الله (ص)» و يقول الامام الباقر (ع) كان أبي زين العابدين اذا نظر الي الشباب الذين يطلبون العلم أدناهم اليه، و قال: مرحبا بكم أنتم ودايع العلم، و يوشك اذ أنتم صغار قوم أن تكونوا كبار آخرين [1] .



[ صفحه 38]




پاورقي

[1] الدر النظيم (ص 181) الانوار البهية (ص 103).


اما پاسخ پرسش سوم


زيد هرگز كسي را به سوي خود دعوت نكرد. نص بيعتي كه در تاريخ آمده چنين است كه او به «الرضا من آل محمد» دعوت مي كرد بي آنكه نام خاصي را ذكر كند و اين نوع بيعت در آن زمان معمول بود؛ يعني از كسي كه لازم بود با او بيعت كنند نام نمي بردند بلكه مردم را موظف مي كردند كه براي خشنودي آل محمد بيعت كنند. شايد اين هم يك نوع تاكتيك سياسي بود تا جان امام حقيقي را حفظ كنند.

در روايات به اين معني تصريح شده. امام صادق مي فرمايد: ان زيدا كان عالما و كان صدوقا و لم يدعكم الي نفسه و انما دعاكم الي الرضا من آل محمد و لو ظفر لوفي بما دعاكم اليه انما خرج علي سلطان مجتمع لينقضه؛ زيد عالم و راستگو بود. او شما را به سوي خود دعوت نكرد بلكه به پسنديده اي از آل محمد دعوت كرد. اگر او پيروز مي شد، مسلما به عهد خود وفا مي كرد. همانا او بر پادشاه پر قدرت و جمعيتي كه مي خواستند او را بشكنند خروج كرده بود. [1] .

در مدح و قداست قيام زيد از رسول الله و اميرالمؤمنين و امام باقر و امام صادق و امام رضا رواياتي رسيده و علماي بزرگ شيعه مانند مفيد (ره) در ارشاد و خزاز قمي در كفايةالأثر و نسابه ي عمري در المجدي و ابوداوود در رجال خود و شهيد اول در قواعد و شيخ محمد بن شيخ صاحب المعالم در شرح استبصار و علامه مجلسي در مرآة العقول و اكثر علما در قداست قيام زيد سخن گفته اند. (به جلد سوم الغدير 7 ص 72 - 69 مراجعه شود.)


پاورقي

[1] الغدير، ج 3، ص 7 و روضه ي كافي، حديث 381 به ذيل حديث توجه كنيد و معجم الرجال، ج، ص 346.


نگهداري دين


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

از خدا پيروي كنيد و دين خود را با پارسايي نگهداريد. [1] .


پاورقي

[1] كافي: 2 / 76 / 2، ميزان الحكمه: ج 14، ح 21611.


امام علي و تقوا


تقوا را بايد از اميرمؤمنان عليه السلام آموخت. با اين كه هيچ كس مانند آن حضرت لياقت خلافت مسلمانان را نداشت و خلافت هم به آن حضرت رو آورده بود، 25 سال از خلافت دور ماند، چرا كه نمي خواست حتي يك لحظه از تقواي الهي دور باشد. وقتي عبدالرحمن بن عوف به حضرت گفت: «ابايعك علي كتاب الله و سنة رسوله و سيرة الشيخين [1] ؛ به شرطي با تو بيعت مي كنيم كه به كتاب خدا و سنت رسول و سيره ي شيخين عمل كني»، چون امام سيره ي شيخين را باطل مي دانستند فرمودند: «بل علي كتاب الله و سنة رسوله صلي الله عليه و آله و سلم و اجتهاد رأيي [2] ؛ كتاب خدا و سنت رسول خدا را مي پذيرم، اما سيره ي شيخين را نمي پذيرم و به اجتهاد خود عمل مي كنم».



[ صفحه 47]



اميرمؤمنان عليه السلام از دنيا و آنچه در آن است بالاتر و بزرگ تر است، بلكه اين قياس جسارت به ساحت مقدس آن حضرت است. درست مانند آن است كه بگوييم فلان مرجع تقليد از پشه بزرگ تر است! هر چند اين سخن حقيقت دارد، چنين قياسي با شأن آن مرجع تقليد سازگار نيست و توهين تلقي مي گردد. قياس اميرمؤمنان با دنيا و با تمام نعمت هايش فقط به علت كمي معلومات ما است؛ چرا كه اگر از دنيا و نعمت هاي آن چيزي بالاتر سراغ داشتيم آن حضرت را به آن قياس مي كرديم؛ كسي كه در عين لياقت رهبري جامعه، 25 سال از عمر شريف خود را صرف كشاورزي و چاه كندن و بيل زدن كرد. به راستي اگر جز ماجراي زندگي آن حضرت هيچ دليلي بر بي ارزشي دنيا نزد خدا وجود نداشت، همين يك دليل براي اثبات بي ارزشي دنيا نزد خدا كافي بود. اگر دنيا براي ذات اقدس الهي ارزش مي داشت، دنيا براي بالاترين بندگانش چنين با زحمت سپري نمي شد. در احوال آن حضرت نقل شده است كه در طول سال فقط يك بار گوشت ميل مي فرمود آن هم در روز عيد قربان. منطق علي عليه السلام اين بود كه رئيس مسلمانان بايد در امور معيشتي با ضعيف ترين مسلمانان مساوي باشد. از اين رو در روز عيد قربان كه همه گوشت نصيبشان مي شد گوشت مي خوردند.

روزي اميرمؤمنان وارد منزل شدند و به وي جگر سرخ كرده به مشام مباركشان رسيد. پرسيدند: اين چيست؟ عرض كردند: بستگان يكي از همسران شما شتري نحر كرده و قدري گوشت و جگر آن را براي همسرتان هديه فرستاده اند. حضرت با كمال متانت فرمودند گوارا باد.

آنان كه مي خواهند اوج تقواي حقيقي را بنگرند به علي عليه السلام كه حق مطلق است بنگرند. ايشان با آن كه خويشتن را ملزم كرده بودند كه در سال يك بار بيشتر گوشت نخورند، اين امر را حتي بر نزديك ترين بستگانشان تحميل نمي كردند. البته ناگفته نماند كه اگر همسر ايشان به آن حضرت اقتدا مي كرد كار پسنديده اي بود، اما علي عليه السلام در اين خصوص امر نمي كرد و فشار نمي آورد، بلكه مي فرمود: گوارا باد. به دنبال اين فرمايش، همسرشان تا زنده بود هيچ وقت مريض نشد و حتي يك بار هم به سر درد معمولي گرفتار نشد.



[ صفحه 48]



متقي شدن نياز به آموزش و آگاهي دارد و ملاك تقوا ائمه اطهارند. در غير اين صورت و بدون شناخت تقواي حقيقي چه بسا كار خوبي بد پنداشته شود يا كار ناپسندي در جامه ي پسنديده اي جلوه كند. اما اگر اعمال آن بزرگواران الگوي ما قرار گيرد، ديگر چنين اشتباهاتي رخ نخواهد داد.

امام كسي را مجبور نمي كند كه از او تبعيت نمايد. شاگردان مكتب او نيز به وي اقتدا مي كنند. در حالات يكي از علماي زاهد آمده است كه خودش در كمال زهد و تقوا زندگي مي كرده، اما هيچ گاه بر اهل خانه و نزديكانش سخت نمي گرفته و هيچ كاري را بر آنها تحميل نمي كرده است. شايد گاهي اوقات نصيحتي مي كرد، اما در چيزي كه جزو واجبات نيست، هيچ گاه اصرار و الزام نمي كرد. در جايي كه خدا الزام نكرده، بنده خدا هم نبايد الزام نمايد. اين خود يك مسئله شرعي است و عموم مردم به آن مبتلايند و موظفند اين مسئله را هر چند در رساله هاي عمليه نيامده، بياموزند.

هيچ كس حق ندارد انجام مستحبات و ترك مكروهات را بر اطرافيان خود الزام كند، مگر از باب تربيت. پس اگر الزام به كاري غير واجب، مقدمه ي امر واجبي همچون تربيت باشد جايز است و الا جايز نيست.

كسي حق ندارد فرزند خود مجبور به خواندن نماز شب يا نماز غفيله و يا گرفتن روزه ي مستحبي نمايد. در اين زمينه حتي به اندازه ي يك اوقات تلخي هم حق ندارد. شخصي مي گفت: من خودم گاهي روزه ي مستحبي مي گيرم و فرزندانم را نيز به اين كار تشويق مي كنم، اما آنها توجهي نمي كنند از همين رو با آنها قهر كرده ام. آيا چنين قهري جايز است؟ بنده خدا حق ندارد، چيزي را كه خدا واجب نكرده واجب كند.

در روايت آمده است: «و جعل لكل شي ء حدا و جعل عليه دليلا يدل عليه و جعل علي من تعدي ذلك الحد حدا [3] ؛ خداوند براي هر چيزي حد و حدودي قرار داده است و هر كس از اين حدود تجاوز كند نيز حد و كيفر معيني دارد».

دين اسلام آن قدر دقيق است كه اگر قرار باشد هشتاد ضربه شلاق به كسي بزنند نبايد



[ صفحه 49]



آن را به 81 ضربه تبديل كرد و اگر كسي چنين كند آن يك ضربه ي اضافه را به خودش خواهند زد. جايي كه لازم است شلاق را از وسط آن بگيرند و حد جاري كنند بايد اين گونه باشد و در غير اين صورت قصاص خواهد داشت.

مرحوم حاج آقا حسين قمي از مراجع تقليد عصر حاضر است. ايشان هر روز از كربلا به زيارت اميرمؤمنان عليه السلام در نجف مي شتافتند، روزي شيخ محمد خراساني كه از منبرهاي معروف آن زمان بود، حاج آقا حسين قمي را در صحن مطهر مرتضوي ملاقات كرد. آن بزرگوار كه از لحاظ سني از حاج آقا حسين قمي بزرگ تر بود، بدون آن كه قصد اهانت داشته باشد به آقا حسين فرموده بود: آقا، وظيفه شما اين نيست كه هر چند روز يك بار به نجف بياييد. مرحوم حاج آقا حسين قمي نيز فرموده بود: چشم، و به نصيحت ايشان عمل كرده بود؛ چرا كه ديده بود حرف درستي مي زند. تقوا چيزي جز اين نيست. رعايت حدود و وظايف، تقوا است. البته، در راه كسب تقوا محاسبه ي نفس و استقامت لازم است. خداي متعال لطف كرده و به مؤمنان نعمت ايمان ارزاني كرده است. آنها نيز در عوض بايد بكوشند هر روز مقداري از شيطان فاصله بگيرند. خدا بر شيعيان منت نهاده و نعمت ائمه اطهار عليهم السلام را به آنها داده است كه يك پارچه نور و مشعل هدايتند. ديگران جز مشتي خرافات چه دارند؟ شيعيان بر سر حوض اهل بيت عليهم السلام مهمان خواهند بود و اين بزرگ ترين نعمتي است كه خدا به آنها ارزاني داشته است، نعمتي كه اگر همه درخت هاي روي زمين تبديل به قلم، و تمام آب درياها مركب مي شد و جن و انس مي نوشتند هم چنان نمي توانستند ارزش و مقدار آن را بنويسند. حتي ديگر اديان حتي يك هزارم افتخارات شيعيان را هم ندارند.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 31، ص 398.

[2] همان.

[3] كافي، ج 1، ص 59.


عاقبت خوشي ندارد


انسان بايد از معاشرت با ديگران بهره مند شود و خير و سعادتي از مصاحبت با آنان نصيب خود كند. پس هر كسي كه اميد خير و نيكي از او مي رود، صلاح است انسان با او رفاقت كند تا از آن رفاقت نتيجه ي مثبت بگيرد و با هر كسي كه چنين انتظار و توقعي از او نمي توان داشت نشست و برخاست صلاح نيست.

اياك و مخالطة السفلة فان مخالطة السفلة لا تؤدي الي خير. [1] .



[ صفحه 33]



از آميزش با اشخاص پست دوري كن، زيرا آميزش با آنان به خير و خوشي نمي انجامد.


پاورقي

[1] تحف. ص 366.


معجزات


################

پاورقي

[1] مقتضب الاثر، ص 21، ط نجف.

[2] مناقب ابن شهرآشوب، ج 2، ص 241.

[3] دلائل الامامه ي محمد بن جرير طبري امامي، ص 93.

[4] ولايت مطلقه كه ويژه ي خداي سبحان است، طبق ادله ي عقليه و نقليه به معصومين عليهم السلام تفويض شده است و ديگر كسي غير از معصوم داراي چنين ولايت گسترده وبي قيد و شرطي نيست، وگرنه هر كسي بايد بتواند به بهانه ي ولايت مطلقه به جان و مال و حتي به ناموس مردم دست درازي كند!!.

[5] دلائل الامامه، ص 91.

[6] امالي صدوق، مجلس 69، روضة الواعظين ابن فتال نيشابوري، ص 168. ضمناً مرحوم صاحب رياض و صاحب جواهر كه از فقهاي بزرگ شيعه هستند در كتاب لقطه در مسئله ي «كسي كه چيزي در شكم ماهي بيابد ملك يابنده است» به همين روايت استناد كرده اند.

علاءالدين حنفي هم در كتاب بدايع الصنايع (ج 5، ص 167) در كتاب بيع به همين روايت استناد كرده و گفته است: اگر كسي ماهي اي بخرد و در جوف آن مرواريدي ببيند، مال مشتري خواهد بود، زيرا وقتي كه ماهي صدف را بخورد جزء بدنش مي شود، چنانكه اگر كسي ماهي اي بخرد و در جوف آن، ماهي ديگري ببيند ماهي دوم هم مال مشتري خواهد بود، بله اگر كسي مرغي بخرد و در شكمش دانه ي جواهري ببيند، دانه ي جواهر مال فروشنده خواهد بود، براي اينكه مرغ هرگز جواهر نمي زايد و از جواهرات هم تغذيه نمي كند، بنابراين دانه ي جواهر جزء معامله ي مرغ به حساب نمي آيد. ابويوسف گفته است مرغ هر چه را ببلعد مال بايع خواهد بود.

[7] «قائف» به كسي گويند كه قيافه شناس است و از اين طريق حسبها و نسبها را تشخيص مي دهد. «عراف» به كسي گويند كه از طريق ستاره شناسي و جادوگري، اموال دزدي و غيره را شناسايي مي كند.

[8] «حيس» خوراكي است كه از گرد هسته ي خرما و پودر كشك له با روغن خمير شده باشد، تهيه مي شود.

[9] فرج المهموم ابن طاوس، ص 111. همانند همين را بصائر الدرجات نيز نقل كرده است.

[10] دلائل الامامة، ص 91.

[11] مدينة المعاجز سيد هاشم بحراني، ص 317.

[12] اخبار الزمان مسعودي، ص 247.

[13] جايي بوده است كه فقرا و بينوايان را در آن اسكان مي داده اند (گداخانه).

[14] مدينة المعاجز، ص 318.

[15] كمال الدين صدوق، ص 184.

[16] اثني عشريه في المواعظ العدديه، ص 32.

[17] كشف الغمه، ج، ص 209.

[18] سمرة همان كسي است كه درخت خرمايي در باغ يكي از انصار داشت و وقتي كه مي خواست به آن سر بزند بدون استجازه وارد خانه ي انصاري مي شد و حاضر نبود براي ورودش استجازه كند يا آن را بفروشد. سرانجام پيغمبر صلي الله عليه و آله دستور داد آن درخت را از ريشه درآورند و بيرون اندازند و به دنبال آن فرمود: «لا ضرر و لا ضرار» كه داستان آن مشهور است. آري، زمين شوره سنبل بر نيارد، و الشجرة المرة لا تنبت الا مرا و ان طليت بالعسل.

[19] خرائج قطب راوندي.

[20] دلائل الامامة، ص 88، بصائر الدرجات.


علوم نجوم و افلاك


قزويني كه يكي از محدثين و راويان معروف است.

از جعفر بن محمد (ع) روايت كرده كه فرموده: هر وقت كه اول ماه رمضان مشخص نبود و در اثر حوادث جوي رؤيت آن در شب اول ميسر نشد بايد روز پنجم ماه رمضان سال گذشته را حساب كرد پس همان روز اول ماه رمضان سال جاري خواهد بود.

قزويني گويد: مدت پنجاه سال اين دستور را آزمايش كردند و همه ساله مطابق با حقيقت بود و چون صحت اين موضوع حتمي است، لذا اين خود دليل بارزي است بر اينكه امام جعفر (ع) مسئله هلال و تشخيص آن را كه يكي از مباحث مورد دقت و گفتگو است و اذهان عده بسياري از مردم را به خود مشغول نموده مورد توجه قرار داده است. زيرا چه بسيار از اوقات كه هلال ماه نو در بعضي از كشورها و شهرها مخفي و كشورهاي ديگر و دورتر آشكار مي شود و يا در اثر تغييرات جوي و صافي يا تيرگي هوا يكسال ديده مي شود ولي سال ديگر كسي موفق به ديدن آن نمي گردد و اين امر اضطراب و هيجاني در ميان مردم به وجود مي آورد،



[ صفحه 92]



شايد منظور امام جعفر (ع) اين بوده است كه طريقه اي دقيق از روي حساب مانند يك فرمول رياضي كه هرگز خطا و اشتباهي در آن نشود به مردم نشان دهد و آنها را راهنمائي كند. او براي انجام اين مقصود سعي و كوشش فراواني نمود. رصدخانه اي ترتيب داد و افلاك را تحت مراقبت و دقت گرفت و با آزمايش و مشاهده به نتايج مسلمي رسيد و هرگاه اين موضوع در مورد امام جعفرصادق (ع) مورد قبول واقع شود خود دليل گويائي است بر اينكه بين قوانين علمي و آنچه اين دستور داده هرگز اختلاف و امتيازي وجود ندارد. به علاوه تحقيقات علمي بيشتر مورد اطمينان و اعتماد است. [1] .



[ صفحه 93]



اما آنچه را كه درباره ي اشتغال امام جعفر صادق (ع) به علم نجوم و ستاره شناسي گفته اند مانند قول كساني كه گويند به علم زجر و فال [2] پرداخته بود پذيرفته نيست.


پاورقي

[1] اين يك محاسبه ي ديني است و امروزه نيز رصدخانه ها بر پايه حساب استوار شده و تنها با ديدن چشم اكتفا نمي كنند پس هلال اولين شب از ماه رمضان دقيقه معيني است كه در بالاي افق است و ديده نمي شود و سخن ما متكي به گفته ي دوست ارجمند لبناني (مواهب فاخوري حنسوبي ) است و قول او نيز از روي كتابي است كه از رصدخانه معروف (حلوان) در مصر به وي رسيده و با بيان او موافق بوده است.

[2] دائره المعارف الاسلاميه جلد 6 شماره 11 ص 473.


بهترين مردم


حضرت فرمود: بهترين مردم كسي است كه در وي پنج خصلت باشد:

1- هر گاه كار نيك انجام داد خوشحال شود.



[ صفحه 58]



2- مادامي كه گناهي را مرتكب شد پشيمان شود و توبه كند.

3- زماني كه نعمتي بر وي رسد شكرگذار باشد.

4- هنگامي كه مصيبت رسد توبه كند.

5- وقتي كه مظلوم شد عفو كند. [1] .

حضرت فرمود: حاجت دشمنم را زودتر برآورده مي كنم كه از من بي نياز شود.


پاورقي

[1] همان مدرك، ص 418.


صورت و سيرت امام ششم


حضرت جعفر بن محمد عليه السلام از ارواح عاليه آسماني بود و جان و تنش ز آب و خاك دگر و شهر و ديار روحانيت بودند.

ابن شهرآشوب مي نويسند:

و كان (ع) ربع القامه - از هر الوجه حالك - الشعر جعدا - اشم الانف انزع - رقيق البشرة - علي خده خال اسود دعلي جسده حبلان حمره [1] .

آن حضرت متوسط القامه ميانه بالا - افروخته رو - داراي بدني سفيد و بيني كشيده و موهاي سياه و مجعد بود بر صورت زيبايش خال سياه هاشمي بود كه بر ملاحتش افزوده بود.

امام صادق عليه السلام داراي هيئتي باسطوت و بدني سيمين و لباس فاخر و شخصيتي باعاطفه و مهربان بود.

امام صادق عليه السلام هميشه مسواك مي كرد و تا پنج سال قبل از رحلت كه دندانهاي او ريخت مسواك از او جدا نمي شد.



[ صفحه 33]



در حلم و علم و صبر و حسن خلق و تحمل و بردباري در مصائب ماه آسمان فضيلت بود او مظهر تقوي و پارسائي و مجسمه زهد و پرهيزكاري و معدن علم و حكمت و داراي قدرت و قوت نطق و فصاحت و ملكه تربيت و تعليم بود.



مناقب الصادق مشهورة

بنقلها عن صادق صادق



سما الي نيل العلي وادعا

و كل عن ادراكه اللاحق



جري الي المجد كآبائه

كماجري في الحلة السابق



وفاق اهل الارض في عصره

و هو علي حالاته فايق



و كل ذي فضل بافضاله

و فضله معترف ناطق



له مكان في العلي شامخ

و طود مجد صاعد شاهق



من دوحة العزالتي فرعها

سام علي اوج السها سامق



كانما طلعته ما بدا

لناظريه القمر الشارق



مولاي اني فيكم مخلص

ان شاب بالحب لكم ماذق



لكم موال والي بابكم

انضي المطايا وبكم واثق



ارجوبكم نيل الاماني اذا

نجا مطيع و هوي مارق [2] .



هر كسي را تن و اندام جمالست و جواني

اين همه لطف ندارند مگر سرو رواني



نظر آوردم و بردم كه وجودي به تو ماند

همه اسمند و تو جسمي همه جسمند تو جاني



تو اگر روي بپوشي و كست روي نبيند

در همين پرده زني پرده ي خلقي بدراني



تو نداني كه كسي در تو چرا خيره بماند

تا كسي همچو تو باشد كه در او خيره بماني



هر چه در حسن تو گويند چناني به حقيقت

علت آنست كه با ما به عنايت نه چناني



رمقي بيش نمانده است گرفتار غمت را

چشم مجروح توان داشت به كس تا برهاني



گر نميرد عجب! آن شخص دگر زنده نباشد

كه براني ز بر خويش و دگرباره بخواني



سعديا گر قدمت راه بيابان نرساند

ياري اندر طلبش عمر به پايان برساني




پاورقي

[1] مناقب ابن شهرآشوب ص 351 ج 2.

[2] كشف الغمه ص 241.


اراده خداوند


موقعي كه انسان بخواهد كاري را شروع نمايد به اراده خودش مي كند يا به اراده خدا اگر بگوئيم به اراده خودش مي باشد لازم مي آيد فعل بدون اراده خدا باشد و اين محال است و اگر بگوئيم اراده خدا ضد اراده اوست



[ صفحه 30]



كه ممكن نيست زيرا بايد اراده و نيروي قويتري از اراده خدا باشد تا خلاف آن كند اگر بگوئيم اراده خدا به واسطه اراده انسان است كه آن هم محال است زيرا تفوق مخلوق بر خالق لازم مي شود اگر بگوئيم اراده به خودي خود است لازم مي آيد وجود مخلوقي بدون سبب و اين هم ممكن نيست زيرا چيزي كه سبب و علت نداشته باشد بايد قديمي باشد و كار انسان حادث است و اول و آخر دارد و چيزي كه آغاز و انجام دارد موجد دارد اگر بگوئيم هر دو با هم شريك هستند غلط است زيرا شرك مي شود و خدا شريك ندارد پس ناچار بايد بگوئيم وقتي انسان شروع به كار كرد به اراده خداوند است و فعل هم متعاقب آن واقع شود بديهي است كه اين فعل فعل خداوند است نه فعل بنده.


مثلثات


دكتر عمر فروخ مي گويد ما بايد مثلثات را هم از علوم اسلامي بدانيم زيرا قبل از آن يونانيان بدان توجهي نداشتند و آثاري در ميان كتب آنها ديده نشده است فقط براي كمك در علم فلكي به طور ناقص گاهي از آن استفاده مي كرده اند ولي مسلمان ها مثلثات را تكميل كرده و علم مستقلي ساختند.


عوامل سقوط سلسله امويان


از آنجا كه انقراض سلسله امويان در زمان حضرت صادق (ع) صورت گرفته، به اين مناسبت عوامل شكست و سقوط آنها را در اينجا به اختصار مورد بررسي قرار مي دهيم:

خلفاي اموي يك سلسله بدعتها و انحرافهائي را در حكومت و كشور داري به وجود آورده بودند كه مجموع آنها دست به دست هم داده، خشم و نفرت مردم را برانگيخت و منجر به قيام مسلمانان و موجب انقراض آنان گرديد. عوامل خشم و نفرت مردم را مي توان چنين خلاصه كرد:

1-نظام حكومت اسلامي از زمان معاويه به بعد، به رژيم استبدادي موروثي فردي مبدل گشت.

2-در آمد دولت كه مي بايست به مصرف كارهاي عمومي برسد و نيز غنيمت هاي جنگي وفيئ كه از آنِ مجاهدان بود، خاص حكومت شد و آنان اين مالها را صرف تجمل و خوش گذراني خود كردند.

3-دستگيري، زنداني كردن، شكنجه، كشتار، و گاه قتل عام متداول شد.

4-تا پيش از آغاز حكومت امويان گر چه فقه شيعه مورد توجه نبود و ائمه شيعه كه عالم به همه احكام اسلام بودند، مرجع فقهي شناخته نمي شدند، اما موازين فقهي رسمي و رايج تا حدي بر حسب ظاهر رعايت مي شد، مثلا اگر مي خواستند درباره موضوعي حكمي بدهند نخست به قرآن و سنت پيغمبر رجوع مي كردند و اگر چنان حكمي را نمي يافتند از ياران پيغمبر (مهاجر و انصار) مي پرسيدند كه آيا در اين باره حديثي از پيغمبر شنيده ايد يا نه؟ اگر پس از همه اين جستجوها سندي نمي يافتند، آنان كه در فقاهت بصيرتي داشتند، با اجتهاد خود حكم را تعيين مي كردند، به شرط آنكه آن حكم با ظاهر قرآن و سنت مخالفت كلي نداشته باشد. اما در عصر امويان، خلفا هيچ مانعي نمي ديدند كه حكمي صادر كنند و آن حكم بر خلاف قرآن و گفته پيغمبر باشد، چنانكه بر خلاف گفته صريح پيغمبر، معاويه زياد را از راه نامشروع فرزند ابوسفيان و برادر خود خواند!

5-چنانكه مي دانيم فقه اسلام براي مجازات متخلفان احكامي دارد كه بنام «حدود و ديات» معروف است. مجرم بايد بر طبق اين احكام كيفر ببيند. اما در دوره امويان كيفر و مجازات هيچ گونه مطابقتي با جرم نداشت. مجازات مقصر بسته به نظر حاكم بود، گاه مجرمي را مي بخشيدند و گاه بيگناهي را مي كشتند و گاه براي محكوم، مجازاتي پش از جرم تعيين مي كردند!

6-با آنكه فقهاي بزرگي در حوزه اسلامي تربيت شدند، غالبا كسي به گفته آنان توجهي نمي كرد و اگر فقيهي حكمي شرعي مي داد كه به زيان حاكمي بود، از تعرض مصون نمي ماند. بدين جهت امر به معروف و نهي از منكر، كه دو فرع مهم اسلامي است، تعطيل گرديد، و كسي جرات نمي كرد خليفه و يا عامل او را از زشتكاري منع كند.

7-حريم حرمت شعائر و مظاهر اسلامي در هم شكست و بدانچه در ديده مسلمانان مقدس مي نمود، اهانت روا داشتند. چنانكه خانه كعبه و مسجدالحرام را ويران كردند و به تربت پيغمبر و منبر و مسجد او توهين نمودند و مردم مدينه را سه روز قتل عام كردند.

8-براي نخستين بار در تاريخ اسلام، فرزندان پيغمبر را به طور دسته جمعي كشته و زنان و دختران خاندان او را به اسيري گرفتند و در شهرها گرداندند.

9-مديحه سرايي كه از شعارهاي دوره جاهلي بود و در عصر پيغمبر مذموم شناخته شد، دوباره متداول گرديد و شاعران عصر اموي چندانكه توانستند خليفه و يا حاكمي را به چيزي كه در او نبود ستودند و از هر آنچه بود، منزه شمردند!

10-دسته اي عالم دنيا طلب و دين فروش بر سر كار آمدند كه براي خشنودي حاكمان، خشم خدا را بر خود خريدند. اينان به ميل خويش ظاهر آيه هاي قرآن و حديث پيغمبر را تأويل كردند و بر كردار و گفتار حاكمان صحه گذاشتند.

11-گرايش به تجمل در زندگي، خوراك، لباس، ساختمان، اثاث البيت روز بروز بيشتر شد و كاخهاي باشكوه در مقر حكومت و حتي در شكارگاهها ساخته شد.

12-مي گساري، زن بارگي و خريداري كنيزكان آواز خوان متداول گشت تا آنجا كه گفتار روزانه بعض خليفه هاي اموي درباره زن و خوراك و شراب بود. [1] .

13-مساوات نژادي، كه يكي از اركان مهم نظام اسلامي بود، از ميان رفت و جاي خود را به تبعيض نژادي خشن به سود عرب و زيان ملل و اقوام غير عرب داد. در حالي كه قرآن و سنت پيغمبر امتيازها را ملغي كرده ملاك برتري را نزد خدا پرهيزگاري مي داند، اما امويان، نژاد عرب را نژاد برتر شمردند و گفتند: چون پيغمبر اسلام از عرب برخاسته است، پس عرب بر ديگر مردمان برتري دارد و در ميان عرب نيز قريش از ديگران برتر است. طبق اين سياست، عرب در تمام شئون بر «عجم» ترجيح داده مي شد. نظام حكومت اشرافي بني اميه، موالي (مسلمانان غير عرب) را مانند بندگان زر خريد، از تمام حقوق و شئون اجتماعي محروم مي داشت و اصولا تحقير و استخفاف، هميشه با نام موالي همراه بود. موالي از هر كار و شغل آبرومندي محروم بودند: حق نداشتند سلاح بسازند، بر اسب سوار شوند، و دختري حتي از بيابان نشينان بي نام و نشان را به همسري بگيرند، و اگر احياناً چنين كاري مخفيانه انجام مي گرفت، طلاق و جدايي را بر آن زن، و تازيانه و زندان را بر مرد تحميل مي كردند. حكومت و قضاوت و امامت نيز همه جا مخصوص عرب بود و هيچ غير عربي به اين گونه مناصب و مقامات نمي رسيد. اصولاً عرب اموي را اعتقاد بر اين بود كه براي آقايي و فرمانروايي آفريده شده است و كار و زحمت، مخصوص موالي است. اين گونه برخورد نسبت به موالي، يكي از بزرگترين علل سقوط آنان به دست ايرانيان به شمار مي رود. در جريان انقلاب بر ضد امويان، عباسيان از اين عوامل براي بدنام ساختن آنان و تحريك مردم استفاده مي كردند، ولي در ميان آنها اثر دو عامل از همه بيشتر بود، اين دو عامل عبارت بودند از: تحقير موالي و مظلوميت خاندان پيامبر.

عباسيان از اين دو موضوع حداكثر بهره برداري را كردند و در واقع اين دو، اهرم قدرت و سكوي پرش عباسيان براي نيل به اهدافشان به شمار مي رفت.


پاورقي

[1] دكتر شهيدي، سيد جعفر، تاريخ تحليلي اسلام تا پايان امويان، ط 6، تهران، مركز نشر دانشگاهي، 1365 ه .ش، ص 204 با تلخيص و اندكي تغيير در عبارت.


فرزندان حضرت صادق


شيخ مفيد در كتاب ارشاد تعداد فرزندان حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله را ده نفر مي نگارد كه هفت نفر از آنان پسر و سه نفر از ايشان دختر بودند.

پسران حضرت صادق عليه السلام

اول: اسماعيل اين اسماعيل بزرگ ترين پسران حضرت صادق عليه السلام به شمار مي رفت. مادر اين اسماعيل چنانكه قبل از اين گفته شد فاطمه دختر حسين بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام بود.

صدوق در كتاب كمال الدين مي نگارد: موقعي كه اسماعيل بن حضرت صادق مي خواست از دنيا رحلت كند حضرت صادق عليه السلام جزع و فزع زيادي مي كرد.

موقعي كه امام صادق چشمان وي را بست در حالي از منزل خارج شد كه قباي تازه پوشيده بود و امر و نهي مي كرد. (يعني دستور مي داد كه تابوت اسماعيل را بر زمين بگذارند بردارند؟)

ياران آن بزرگوار به آن حضرت گفتند: يابن رسول الله! ما به جهت آن همه جزع و فزعي كه از شما ديديم گمان نمي كرديم تا مدتي از سخنان شيواي شما مستفيض و برخوردار شويم؟!

امام صادق فرمود: ما اهل بيتي هستيم كه تا آن موقعي كه مصيبتي دچار ما نشده باشد جزع و فزع مي كنيم ولي هر گاه



[ صفحه 167]



مصيبتي بر ما نصيب گردد صبر مي كنيم.

در كتاب عمدة الطالب مي نويسد: اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السلام معروف بود به اعرج (يعني لنگ و شل).

محدث قمي در كتاب منتهي الامال مي نگارد: روايت شده كه حضرت صادق عليه السلام براي فوت فرزند خود اسماعيل جزع و فزع شديدي مي كرد، غم و اندوه آن بزرگوار براي اسماعيل فوق العاده زياد بود، بدون كفش ورداء جلو سرير يعني تابوت را گرفته بود و مي برد، چند مرتبه دستور داد كه تابوت او را بر زمين نهادند و آن بزرگوار نزديك جنازه ي اسماعيل مي آمد، صورت اسماعيل را باز مي كرد و بر آن نظر مي نمود.

منظور حضرت صادق از اين عمل آن بود كه امر وفات اسماعيل براي عموم مردم واضح و روشن شود و شبهه ي آن افرادي كه معتقد بودند: اسماعيل بعد از پدر خود زنده و امام خواهد بود برطرف گردد.

صدوق روايت مي كند كه حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله به سعيد بن عبيدالله اعرج فرمود: موقعي كه پسرم اسماعيل از دنيا رفت من دستور دادم آن جامه اي را كه روي او كشيده بودند بردارند. همين كه صورت او را باز كردند من پيشاني و زنخ و گلوي (يعني چانه ي) او را بوسيدم و گفتم: صورتش را پوشانيدند. براي دومين بار دستور دادم تا آن جامه را از روي وي برداشتند و من نيز زنخ و گلوي او را بوسيدم و گفتم صورت او را بپوشانند و بدنش را غسل دهند.

وقتي از غسل او فراغت يافتند و من نزديك وي رفتم ديدم و ديدم او را كفن كرده اند براي سومين بار گفتم: صورت او را



[ صفحه 168]



باز نمودند و من جبين و زنخ و گلوي وي را بوسيدم و پس از اينكه او را تعويذ نمودم (يعني او را پناه دادم) و دستور دادم تا او را كفن كردند. راوي مي گويد: از حضرت صادق پرسش كردم: اسماعيل را بچه چيزي تعويذ كردي؟ فرمود: به وسيله ي قرآن.

در كتاب عمدة الطالب مي نويسد: اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السلام معروف بود به اعرج (يعني لنگ و شل) و بزرگترين پسران امام صادق به شمار مي رفت. حضرت صادق اين اسماعيل را خيلي دوست مي داشت.

اسماعيل در سنه ي صد و سي و شش (136) هجري در زمان حيات حضرت صادق در عريض از دنيا رفت (ولي در كتاب تحفة الازهار مي نگارد: فوت اسماعيل در سنه ي - 142 - هجري بود) و جنازه ي وي را بالاي دوش به سوي مدينه ي طيبه حمل كردند و در بقيع دفن نمودند.

شيخ مفيد در كتاب ارشاد مي نگارد: موقعي كه اسماعيل پسر حضرت صادق عليه السلام از دنيا رفت آن افرادي كه گمان مي كردند: اسماعيل بعد از پدرش حضرت صادق امام خواهد بود از اين عقيده برگشتند ولي بعضي از اصحاب پدرش به امامت اسماعيل معتقد بودند.

تعداد قليلي كه از خواص ياران پدرش حضرت صادق نبودند و از راويان آن بزرگوار هم به شمار نمي رفتند بلكه از افرادي بودند كه خيلي از آن برگزيده ي خدا فاصله گرفته بودند اسماعيل را زنده مي دانستند (و منكر فوت وي شده بودند).

موقعي كه حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله از



[ صفحه 169]



دنيا رفت گروهي از مردم معتقد شدند كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام بعد از پدر بزرگوارش امام خواهد بود.

و مابقي مردم به دو فرقه تقسيم شدند. يك فرقه از زنده بودن اسماعيل منصرف شدند و به امامت پسرش محمد معتقد گرديدند. اين گروه بدين جهت محمد بن اسماعيل را امام مي دانستند كه گمان مي كردند: مقام امامت مال اسماعيل بوده و پسر به مقام امامت پدرش از برادر اولي و سزاوارتر است.

و يك فرقه بر زنده بودن اسماعيل ثابت و راسخ ماندند. اين فرقه در اين زمان خيلي قليل هستند ولي فعلا احدي از اين فرقه شناخته نمي شود كه بتوان به او اشاره نمود. اين دو فرقه اند كه فعلا اسماعيليه به شمار مي روند. آن گروهي كه از اين فرقه فعلا معروفند آن افرادي هستند كه گمان مي كنند بعد از اسماعيل مقام امامت مال فرزندان اسماعيل خواهد بود تا آخر الزمان.

دوم: عبدالله افطح [1] شيخ مفيد در كتاب ارشاد مي نويسد: عبدالله بن جعفر بعد از اسماعيل از ساير برادران خود بزرگتر بود. عبدالله افطح نزد حضرت صادق عليه السلام چندان مقام و منزلتي نداشت و متهم بود كه با اعتقادات پدر خويش مخالف بوده و...

عبدالله افطح پس از پدر خود ادعاي امامت كرد. وي دليل امامت خود را اين مي دانست كه از ساير برادران خويش بزرگتر بود.



[ صفحه 170]



بدين لحاظ بود كه گروهي از اصحاب حضرت صادق عليه السلام او را متابعت نمودند، ولي موقعي كه وي را امتحان كردند (و دريافتند كه او امام نيست) به امامت برادرش حضرت موسي بن جعفر عليه السلام معتقد شدند، زيرا از آن بزرگوار يعني موسي بن جعفر دلائل و براهين زيادي راجع به مقام امامت ديدند.

آري، گروه قليلي از مردم كه به امامت عبدالله معتقد شدند ايشان را بدين لحاظ فطحيه مي گفتند كه به امامت عبدالله افطح قائل شدند و عبدالله را از اين جهت افطح گفتند كه فيل پا يعني پاهاي وي نظير پاي فيل بود و...

محدث قمي در كتاب منتهي الامال مي نگارد: روايت شده: حضرت صادق عليه السلام به حضرت موسي بن جعفر فرمود: اي پسرك عزيزم! بدان كه بعد از من برادر تو عبدالله ادعاي امامت مي كند و به جاي من مي نشيند تو با وي منازعه منماي! زيرا او اول كسي است كه ازاهل بيت من به من ملحق خواهد شد.

در كتاب تحفة الازهار مي نويسد: عبدالله پسر حضرت صادق عليه السلام در شهر بسطام [2] رحلت كرد و قبر او مقابل قبر علي بن عيسي بن آدم بسطامي معروف است.

ولي محدث قمي رحمه الله مي نويسد: براي من نقل شده: آن قبري كه در بسطام مقابل قبر ابويزيد بسطامي موجود است قبر محمد بن عبدالله بن امام جعفر صادق عليه السلام است.



[ صفحه 171]



سوم: اسحاق بن جعفر شيخ مفيد در كتاب ارشاد مي نويسد: اسحاق بن جعفر عليه السلام مردي بود صاحب فضل و صلاح و ورع و اجتهاد.

اسحاق بن جعفر عليه السلام شوهر سيده ي نفيسه كه دختر حسن بن زيد بن حسن بن علي بن ابيطالب عليهم السلام است بوده و بسيار تناسب دارد كه ما مختصري از شرح حال سيده ي نفيسه را از نظر مبارك خوانندگان محترم بگذرانيم.

سيده ي نفيسه

سيد مؤمن شبلنجي كه يكي از نويسندگان و علماء اهل تسنن به شمار مي رود در كتاب نور الابصار مي نگارد: سيده ي نفيسه در سنه صد و چهل و پنج (145) در مكه ي معظمه متولد گرديد. آن بانوي بزرگوار در مدينه ي طيبه با عبادت نشو و نما كرد، روزها روزه بود و شبها براي عبادت قيام مي كرد. سيده ي نفيسه ثروتمند بود و از اموال خود به افراد زمين گير و مريض و عموم مرد انفاق مي كرد، اين بانوي با عظمت سي مرتبه به حج مشرف شد كه اكثرا پياده بوده.

محدث قمي در كتاب منتهي الامال مي نگارد: از زينب كه دختر يحيي برادر نفيسه بوده نقل شده كه گفت: من مدت چهل سال خدمتگزار عمه ام نفيسه بودم، من در اين مدت نديدم عمه ام شبها بخوابد يا روزها روزه نباشد، بلكه در تمام اين مدت قائم الليل و صائم النهار بود.

من به وي گفتم: چرا با خويشتن مدارا نمي كني؟!

گفت: چگونه با نفس خود مدارا نمايم در صورتي كه عقباتي در جلو دارم كه غير از فائزون يعني رستگاران كسي آنها



[ صفحه 172]



را طي نخواهد كرد.

سيده ي نفيسه با شوهر خود اسحاق بن جعفر عليه السلام به زيارت حضرت ابراهيم خليل عليه السلام مشرف شد و براي مراجعت به مصر تشريف آورد و در يك خانه اي منزل گزيد كه در همسايگي آن دختر يهودي نابينائي بود. آن دخترك يهودي كه نابينا بود يك وقت به آب وضوي سيده ي نفيسه تيمن و تبرك جست و فورا چشم وي شفا يافت، براي اين كشف و كرامت گروه زيادي از يهوديان اسلام اختيار كردند.

لذا اهل مصر نسبت به اين بانوي با عظمت فوق العاده عقيده مند شدند و از او تقاضا نمودند كه در مصر توقف نمايد، موقعي كه وي در مصر توقف نمود اهل مصر به زيارت آن بانوي بزرگوار مشرف مي شدند و بركات او براي آنان طاهر مي گرديد سيده نفيسه همچنان در مصر بود تا وفات يافت.

سيده ي نفيسه بدست خود قبري براي خويش كنده بود كه هميشه داخل آن مي شد و نماز مي گذارد و قرآن تلاوت مي نمود تا اينكه شش هزار (6000) ختم قرآن در آن قبر كرد. وي در ماه رمضان سنه ي (208) هجري وفات يافت (و عمر او - 63 سال بود)

سيده ي نفيسه در موقع احتضار روزه بود، همين كه وي را امر به افطار كردند در جواب فرمود: واعجبا!! مدت سي سال است كه من از خداي رؤف خواسته ام در حالي از دنيا بروم كه روزه باشم اكنون كه روزه هستم چگونه افطار نمايم؟! پس از اين جواب شروع كرد به تلاوت سوره ي مباركه ي انعام، وقتي رسيد به آيه ي شريفه:



[ صفحه 173]



لهم دارالسلام عند ربهم.

وفات يافت.

وقتي سيده ي نفيسه از دنيا رفت شوهر او اسحاق بن جعفر عليه السلام خواست بدن وي را به مدينه طيبه منتقل نمايد و در بقيع به خاك بسپارد، اهل مصر تقاضا كردند كه بدن آن مخدره را براي تيمن و تبرك در مصر بگذارد و مال زيادي هم بذل نمودند ولي اسحاق اين خواهش را نپذيرفت تا اينكه پيامبر اسلام را در خواب ديد كه به وي فرمود: اي اسحاق! راجع به نفيسه با اهل مصر معارضه منماي! زيرا به واسطه ي نفيسه رحمت خدا بر اهل مصر نازل مي شود.

موقعي كه از دنيا رفت مردم از قريه ها و شهرها اجتماع كردند، شمع هاي زيادي در آن شب روشن نمودند، از خانه عموم اهل مصر صداي گريه بر خواست، دچار غم و اندوه بزرگي شدند، با جمعيت كثيري كه صحراها را پر كرده بودند و نظير آن ازدحام ديده نشده بود بر بدن آن بانوي با عفت نماز خواندند و او را در همان قبري كه در خانه ي خويش كه نزديك درب السباع است و بدست خود حفر كرده بود دفن نمودند.

چهارم: محمد بن جعفر شيخ مفيد در كتاب ارشاد مي نگارد، محمد بن جعفر مردي با سخاوت و شجاع بود، يك روز روزه بود و يك روز افطار مي كرد.

زوجه ي اين محمد خديجه بنت عبدالله بن حسن بن امام حسن مجتبي عليه السلام بود. اين مخدره مي گويد: محمد بن جعفر هيچ روزي از خانه خارج نمي شد مگر اين كه موقعي كه بر مي گشت لباسهائي را كه پوشيده بود به مردم مي پوشانيد.



[ صفحه 174]



محمد بن جعفر در هر روزي يك گوسفند از براي مهمانان خويش ذبح مي نمود.

در كتاب عمدة الطالب مي نگارد: محمد بن جعفر را بدين لحاظ ديباج مي گفتند كه صورت مباركش زيبا و نيكو بوده. محمد بن جعفر در جرجان در سن (59) سالگي از دنيا رفت و قبر شريف وي در جرجان است. بنا به روايتي قبر شريفش در چهارده بين چشمه علي دامغان و هزار جريب مازندران است طبق روايت ديگر در بسطام سمت قبله قبر با يزيد بسطامي و بنا به روايت ديگري قبر شريف وي در خس است.

پنجم: عباس بن جعفر شيخ مفيد در كتاب ارشاد مي نويسد: عباس بن جعفر عليه السلام مردي فاضل و بزرگوار بود.

ششم: علي بن جعفر در كتاب عمدة الطالب مي نگارد: كنيه ي علي بن جعفر عليه السلام ابوالحسن بود، اين بزرگوار كوچكترين فرزندان حضرت صادق به شمار مي رفته و در زمان شهادت حضرت صادق عليه السلام كودكي بود و... تا زمان حضرت امام علي النقي عليه السلام زنده بود، فوت وي در زمان حضرت امام علي النقي عليه السلام اتفاق افتاد.

محل دفن اين بزرگوار به قولي در عريض (بضم عين و فتح راء) است كه تا مدينه طيبه يك فرسخ فاصله دارد. بنا به روايت ديگر در خارج شهر قم. طبق روايتي در خارج شهر سمنان.

دختران حضرت صادق عليه السلام

ابن شهر آشوب در كتاب مناقب مي نويسد: حضرت صادق عليه السلام ام فروه دختر خود را براي عمو زاده اش كه پسر زيد بن علي بن الحسين عليهماالسلام باشد تزويج نمود.



[ صفحه 175]



نگارنده گويد: شرح حال فاطمه و اسماء دختران حضرت صادق عليه السلام در جائي ديده نشد.


پاورقي

[1] افطح به كسي گويند كه سريا بيني او پهن و عريض باشد مؤلف.

[2] در كتاب مراصدالاطلاع مي نگارد: بسطام به كسر باء و سكون سين بلده اي است سر راه نيشابور بعد از دامغان كه تا دامغان دو منزل فاصله دارد.


شهادت امام صادق رييس مذهب ما


امام صادق (عليه السلام)، پس از تحمل سختي ها و تلخي هاي بسيار از طرف منصور، سرانجام در ماه شوال، سال (148 هـ ق) با انگور زهر آلود، توسط منصور مسموم شد و به شهادت رسيد؛ ايشان هنگام شهادت 65 سال داشت.

روايت شده است از فرزند امام جعفر صادق (عليه السلام) امام موسي كاظم (عليه السلام): «پدر بزرگوار خود در دو جامه ي سفيد مصري كه در آنها احرام مي بست و پيراهني كه مي پوشيد و عمامه اي كه از امام زين العابدين (عليه السلام) به او رسيده بود و در برد يمني كه خريده بود، كفن كردم». [1] .



[ صفحه 45]



باز روايت شده است از ام حميده همسر امام صادق (عليه السلام): ايشان هنگام وفات امام، چشمان مباركش را گشود و فرمود: جمع كنيد به نزد من هر كسي كه بين من و او نسبتي وجود دارد»، اين كار را كرديم.

ايشان فرمودند: «همانا شفاعت ما نخواهد رسيد به كسي كه نماز را سبك شمارد و به آن اعتنايي نكند». [2] .



[ صفحه 46]




پاورقي

[1] منتهي الآمال.

[2] منتهي الآمال.


اخبار و احوال امام صادق


در كتاب نثر الدرر نوشته ي آبي نقل شده است: عده اي از مكيان و اهالي مدينه بر در خانه ي منصور جمع شدند، ربيع، حاجب منصور، مكيان را پيش از اهالي مدينه اجازه ي ورود داد. پس امام صادق (ع) فرمود: آيا به اهالي مكه پيش از مردم مدينه اجازه ي ورود مي دهي؟ ربيع گفت: مكه آشيانه است. امام پاسخ داد: آري آشيانه است اما به خدا سوگند نيكانش پريدند و بدانش ماندند. آبي نقل كرده است كه: به آن حضرت عرض شد: ابوجعفر منصور از زماني كه به خلافت رسيده جز لباس خشن دربر نمي كند و جز طعام كم ارزش چيزي نمي خورد. فرمود: واي بر او! با اين همه كه خداوند به او امكانات داده و اموال مردم براي او جمع مي شود؟ گفته شد: وي به منظور بخل و جمع كردن مال چنين زندگي مي كند. پس امام فرمود: سپاس خدايي را كه او را از ثروتش محروم گردانيده و دينش را ترك گفته است.

در مطالب السؤول نقل شده است: يكي از سياهاني كه همواره در ركاب امام صادق (ع) بود، ناپديد گرديد. امام از حال او جويا شد. مردي كه تصميم داشت به آن سياه طعنه بزند در مقام پاسخ برآمد و گفت: او از مردم نبطي بود. امام جعفر صادق (ع) فرمود: اصل مرد، خرد او، حسبش دين، و كرمش تقواي اوست. و مرد زمان همگي در اين كه فرزند آدمند، برابر و يكسانند. آن مرد از اين سخن شرمنده شد.

آبي همچنين در نثر الدرر مي نويسد: امام (ع) در حال خوردن غذا بود كه مردي از كنار او گذشت اما به امام سلام نكرد. در برابر، امام او را به غذا دعوت كرد. به امام عرض شد: سنت آن است كه نخست سلام گفته شود و بعدا دعوت به غذا خوردن، حال آن كه اين مرد به عمد سلام نگفت. امام صادق (ع) فرمود: سلام مسئله اي است فقهي و اين يكي به بخل مربوط مي شود.

نگارنده: اگر اين حديث كه كسي كه سلام نكرده به غذا دعوت نشود، صحيح باشد مي توان آن را با اختلاف جهات در استحباب و عدم استحباب توجيه كرد. چنان كه امام نيز در روايت بالا متذكر شده كه مسئله غذا ندادن به كسي كه سلام نكرده به بخل مربوط است.



[ صفحه 69]



در حلية الاوليا به سند خود از امام صادق (ع) نقل كرده است كه فرمود: موسي (ع) گفت: پروردگارا! از تو مي خواهم كاري كني كه كسي مرا جز به نيكويي ياد نكند. آنگاه فرمود: اين را براي خود نخواستم.

در حلية الاوليا به سند خود از عبدالله بن ابي يعفور از جعفر بن محمد نقل شده كه گفت: انسان فطرتا با چند خصلت آفريده شده اما در سرشت او خيانت و دروغ نيست.

نگارنده: اگر چه خداوند در اين امر داناست، ولي هر چند كه ممكن است كسي از نظر اخلاقي متصف به برخي از صفات زشت باشد اما خيانت و دروغ در طبع و سرشت او نيست چنان كه اين نكته در حديثي ديگر بازگو شده است. بلكه خيانت و دروغ اكتسابي است.

همچنين در همين كتاب از آن حضرت نقل شده كه فرمود: فقها، امانتداران پيامبرانند. پس اگر ديديد به سوي زمامداران رفتند درباره ي آنان بدگمان شويد.


عناد با حق و اصرار بر باطل


و يعلم الذين يجادلون في آياتنا ما لهم من محيص [1] .

و آنان كه در آيات ما راه جدل را مي پيمايند بدانند كه براي آنها از قهر



[ صفحه 44]



و عذاب ما هيچ مفر و نجاتي نيست.

يجادلونك في الحق بعد ما تبين كأنما يساقون الي المؤت و هم ينظرون. [2] .

آنان در حكم حق با تو مجادله كردند بعد از اين كه حق روشن و آشكار گرديد. گويي آنها را به سوي مرگ مي كشند و آنها به چشم مي بينند.


پاورقي

[1] شوري / 35.

[2] انفال / 6.


گنجينه ها


لنا خزائن الارض و مفاتيحها. [1] .

گنجينه هاي زمين و كليد آنها در اختيار ماست.

امام صادق عليه السلام

روزي عده اي از ياران امام صادق عليه السلام نزد حضرت بودند كه امام عليه السلام فرمود:

«گنجينه هاي زمين و راه گشايش آنها نزد ماست؛ اگر با يكي از پاهايم به زمين بكوبم و بگويم كه آنچه در تست بيرون آر، بي درنگ بيرون آورد.»

در اينحال با يكي از پاهاي مباركش روي زمين خطي كشيد و بي درنگ آب فوران نمود و به محض اينكه اراده نمود، در دست مباركش زر و سيم حاضر شد و فرمود:

«خوب نگاه كنيد تا دچار شك و ترديد نشويد.»



[ صفحه 66]



سپس فرمود:

«به زمين بنگريد.»

ناگهان در اينحال، ياران حاضر در مجلس، طلا و نقره ي درخشان انباشته بر هم مشاهده نمودند؛ از اينرو يكي از ياران حاضر در مجلس پرسيد:

«جانم فدايتان؛ اين عظمت و شوكت را خدا به شما داده است و شيعيانتان همه نيازمند و محتاج، زندگي مي كنند؟!»

حضرت فرمود:

«بطور يقين خداوند متعال بزودي دنيا و آخرت را براي ما و شيعيانمان آماده و مهيا كرده و ايشان را داخل باغهاي بهشتي و دشمنانمان را وارد جهنم خواهد كرد.» [2] .



[ صفحه 67]




پاورقي

[1] بحارالانوار 47 / 87.

[2] بحارالانوار 47 / 87.


امانت داري


- مولاي من! روزي در مسجد، پس از نماز رو به قبله نشسته بوديد، عبدالله بن سنان عرض كرد از سلاطين و طاغوتيان در نزد ما امانتي مي گذارند و خمس مال خود را نيز به شما نمي پردازند، آيا امانتشان را به آنها برگردانيم؟ حضرت عالي چه فرموديد؟

سه بار گفتم «به خداي اين قبله اگر ابن ملجم قاتل پدرم، كه من در جستجوي دستگيري او هستم و او به خاطر اين كه پدرم را كشته خود را مخفي مي كند، امانتي به من بسپرد آن را حتما به او ادا خواهم كرد.» [1] .


پاورقي

[1] ترجمه مشكاة الانوار، ص 142.


قراقر البطن مع الألم


شكا ذريح قراقر في بطنه إليه «ع» فقال له: أتوجعك؟ قال: نعم فقال له ما يمنعك من الحبة السوداء والعسل، فاستعمله فنفعه.

أقول: ويكون الاستعمال الحبة مع العسل هو أن تدق الحبة دقاً ناعماً ثم تمزج مع العسل جيداً، ثم تستعمل يوميا ثلاث مرات صبحا وعصراً وليلاً قدر البندقة.


ذليل شدن شير وحشي


ابو حازم عبدالغفار بن حسن مي گويد: ابراهيم بن ادهم به كوفه وارد و من با او بودم و اين در ايام، حكومت منصور بود و اتفاقا در آن ايام حضرت جعفر بن محمد علوي وارد كوفه شد و چون براي رجوع به مدينه از كوفه خارج شد، علماء و اهل فضل كوفه آن حضرت را مشايعت كردند، و از جمله كساني كه به مشايعت آن حضرت آمده بودند سفيان ثوري و ابراهيم ادهم بود و آن اشخاص كه به مشايعت آمده بودند جلوتر از آن حضرت مي رفتند كه ناگهان به شيري برخورد كردند كه در سر راه بود. ابراهيم ادهم به آن جماعت گفت: «بايستيد تا جعفر بن محمد عليه السلام بيايد و ببينيم با اين شير چه مي كند.»

پس حضرت صادق عليه السلام تشريف آورد، بطرف آن شير رفت تا به او رسيد، گوش او را گرفت و او را از راه دور كرد. آنگاه رو به آن جماعت كرد و فرمود: «آگاه باشيد! اگر مردم خدا را اطاعت مي كردند هر آينه بارهاي خود را بر روي شير قرار مي دادند.» [1] .



[ صفحه 52]




پاورقي

[1] مناقب ابن شهر آشوب.


الغائط


2- سئل الامام عليه السلام عن الدقيق يصيب فيه خرء الفأر: هل يجوز أكله؟ قال: «اذا بقي منه شي ء، فلا بأس، يؤخذ أعلاه».

و هذا محل وفاق أيضا علي شريطة أن يكون البول و الغائط من انسان أو حيوان غير مأكول اللحم، و له دم سائل، و هو الدم الذي يجتمع في العروق،



[ صفحه 22]



و يخرج عند قطعها بقوة و دفق. و قد ثبت عن الامام الصادق عليه السلام أنه قال: «اغسل ثوبك من بول ما لا يؤكل لحمه.. و لا تغسل ثوبك من بول شي ء يؤكل لحمه».

و قال الشيخ الهمداني في مصباح الفقيه: «ان نجاسة البول و العذرة من الانسان، و بعض صنوف الحيوانات، كالهرة و الكلب، و نحوهما كادت تكون ضرورية، كطهارة الماء، فلا ينبغي اطالة الكلام بذكر الأخبار الخاصة المتضافرة الدالة علي نجاستهما».


كفارة صوم الاعتكاف


قال الفقهاء: من اعتكف متعبدا لله سبحانه، و صام للاعتكاف، و جامع ايام الصوم، فعليه كفارة كبري، حتي و لو كان الجماع ليلا، لا نهارا، لأن التكفير انما



[ صفحه 27]



هو من أجل الاعتكاف، لا من أجل الصوم، و لا تجب الكفارة بغير الجماع اطلاقا، و استدلوا بأن الامام الصادق عليه السلام سئل عن معتكف واقع أهله؟ قال: هو بمنزلة من أفطر يوما من شهر رمضان. و يأتي الكلام عن الاعتكاف.

و اتفق الفقهاء كلمة واحدة علي أن الكفارة لا تجب في غير هذه الأربعة، كصوم النذر غير المعين، أي في يوم من الأيام، و صوم الكفارات، و الصوم المستحب، و قال صاحب الجواهر: بل لا يبعد جواز الافطار قبل الزوال و بعده في صوم هذه الأشياء غير الأربعة المتقدمة، حيث لا دليل يدل علي ابطال العمل بوجه العموم.


ركنا العقد


للعقد ركنان، هما الايجاب و القبول، و لهما صور:

1- ان يكون كل منهما فعلا.

2- ان يكونا قولا.

3- ان يكون احدهما قولا، و الآخر فعلا، مثل أن يقول زيد لعمرو بعتك هذا بعشرة، فيدفع عمرو العشرة، و يأخذ المبيع دون أن يتلفظ بشي ء، و بديهة ان هذا بمنزلة قوله قبلت، بل أدل و أوضح.

4- ان يكونا بالكتابة و الاشارة.

و تقدم الكلام عن الصورة في الفصل السابق بعنوان المعاطاة، و أما



[ صفحه 34]



اذا أراد المتعاقدان أن ينشئا الايجاب و القبول باللفظ، لا بالاعطاء و الأخذ، فهل يجب عليهما الانشاء بالفاظ خاصة، أو يجوز لهما أن ينشئا العقد، بكل ما دل علي التراضي، وعده الناس عقدا؟.

نسب الاول الي المشهور، و فرع علي ذلك كثير من الفقهاء بحوثا استغرقت العديد من الصفحات، منها التحقيق و التدقيق في أن العقد هل يتم و ينعقد بالمجازات و الكنايات؟. و أيضا هل ينعقد بالجملة الفعلية فقط، أو بها و بالاسمية؟. و علي الأول هل يجب أن يكون الفعل بصيغة الماضي؟. و ايضا هل يجب تقديم الايجاب علي القبول، و الموالاة بينهما، الي غير ذلك من التطويل الذي لا طائل تحته، كما قال السيد كاظم اليزدي، و علي أية حال، فسنعرض الصفوة من أقوالهم في ذلك، معرضين عن الحشو و الزوائد ما أمكن.


التنجيم


التنجيم أن يوزع الدين علي أقساط تستوفي في أوقات معينة، و هو صحيح



[ صفحه 18]



و جائزا شرعا، ولكن اذا اشترط الدائن علي المدين أنه اذا تأخر عن أداء قسط في حينه تحل بقية الأقساط فلا يجب العمل بهذا الشرط. و سبق الكلام عن ذلك في الجزء الثالث فصل النقد و النسيئة فقرة التأجيل.

و الكلام عن التنجيم انما يتم بناء علي ما اخترناه من أن شرط التأجيل في الدين يجب الوفاء به، أما علي قول المشهور من عدم وجوب الوفاء فلا موضوع للكلام عنه.


النذر


معني النذر لغة الوعد، و شرعا الزام الانسان نفسه بفعل شي ء، أو تركه لوجه الله.. و الأصل في شرعيته الاجماع و الكتاب و السنة. فمن الكتاب قوله تعالي: (اذا قالت امرأة عمران رب اني نذرت لك ما في بطني محررا). [1] و قوله سبحانه: (فقولي اني نذرت للرحمن صوما). [2] و قوله عز من قائل: (و ما أنفقتم من نفقة أو نذرتم من نذر فان الله يعلمه). [3] .

و قال تبارك اسمه: (ليفوا نذورهم). [4] .

و عن الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم أنه قال: من نذر أن يطيع الله فليطعه، و من نذر أن يعصي الله فلا يعصه.

و سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل نذر أن يحج الي بيت الله حافيا؟ فقال: فليمش، فاذا تعب فليركب.



[ صفحه 24]




پاورقي

[1] آل عمران: 35.

[2] مريم: 26.

[3] البقرة: 270.

[4] الحج: 29.


الكراهية


خصصنا الكراهية بفقرة مستقلة، مع أنها من جملة الشروط، لا هميتها، و عدم تنبه الكثيرين اليها، و علي أية حال فقد اتفقوا قولا واحدا علي أن الخلع لا



[ صفحه 22]



يصح، و لا يجوز للرجل أخذ العوض الا اذا كانت هي وحدها كارهة للزوج، فاذا لم تكن هناك كراهية اطلاقا لا منها و لا منه، أو كانت منه دونها لم يصح البذل، و حرم عليه أخذه، و يقع الخلع طلاقا رجعيا مع تحقق شروطه، و اذا كانت الكراهية منهما معا تكون مبارأة، و يأتي الكلام عنها في فقرة علي حدة آخر هذا الفصل.

و الدليل علي شرط الكراهية منها بعد الاجماع النصوص المستفيضة أو المتواترة علي حد تعبير صاحب الجواهر، منها الحديث المتعلق بزوجة ثابت بن قيس الذي ذكرناه في أول هذا الفصل فقرة «الخلع» و منها قول الامام الباقر أبوالامام جعفر الصادق عليهماالسلام: لا يكون الخلع، حتي تقول: لا أطيع لك أمرا، و لا أبر لك قسما، و لا أقيم لك حدا - أي لا أحترم أحكامك و أقوالك - فخذ مني و طلقني، فاذا قالت ذلك فقد حل له أن يخلعها بما تراضيا عليه من قليل أو كثير.

و لا فرق بين أن تقول ذلك بهذا اللفظ، أو بما يؤدي معناه، أو بالفعل و بلسان الحال.


مناظرات مع ابن أبي العوجاء


للامام الصادق عليه السلام مناظرات جمة مع ابن أبي العوجاء، و كان بعضها في التوحيد، و كان ابن أبي العوجاء و اسمه عبدالكريم من الملاحدة المشهورين و اعترف بدسه الأحاديث الكاذبة في أحاديث النبي صلي الله عليه و آله و كفي في معرفة حاله هذه المناظرات، و قد قتل علي الالحاد كما قتل صاحبه ابن المقفع. [1] .

فمن تلك المناظرات أنه كان يوما هو و عبدالله بن المقفع في المسجد الحرام فقال ابن المقفع: ترون هذا الخلق - و أومأ بيده الي موضع الطواف - ما منهم أحد أوجب له اسم الانسانية الا ذلك الشيخ الجالس - يعني أباعبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام - و أما الباقون فرعاع و بهائم.

فقال له ابن أبي العوجاء: و كيف أوجبت هذا الاسم لهذا الشيخ دون هؤلاء.

فقال: لأني رأيت عنده ما لم أره عندهم.

فقال ابن أبي العوجاء: لابد من اختبار ما قلت فيه منه.



[ صفحه 42]



فقال له ابن المقفع: لا تفعل فاني أخاف أن يفسد عليك ما في يدك.

فقال: ليس ذا رأيك لكن تخاف أن يضعف رأيك عندي في احلالك اياه هذا المحل الذي وصفت.

فقال ابن المقفع: أما اذا توسمت علي فقم اليه و تحفظ من الزلل و لا تثن عنانك الي استرسال فيسلمك الي عقال، و سمة ما لك و عليك.

فقام ابن أبي العوجاء فلما رجع قال: ويلك يا ابن المقفع ما هذا ببشر و ان كان في الدنيا روحاني يتجسد اذا شاء ظاهرا و يتروح اذا شاء باطنا فهو هذا، فقال له: كيف ذلك؟

فقال: جلست اليه فلما لم يبق عنده أحد غيري ابتدأني فقال: ان يكن الأمر علي ما يقول هؤلاء و هو علي ما يقولون - يعني أهل الطواف - فقد سلموا و عطبتم، و ان يكن الأمر كما تقولون، و ليس كما تقولون، فقد استويتم و هم.

فقلت: يرحمك الله و أي شي ء نقول و أي شي ء يقولون، ما قولي و قولهم الا واحد.

فقال: و كيف يكون قولك و قولهم واحدا، و هم يقولون ان لهم معادا و ثوابا و عقابا، و يدينون بأن للسماء الها و أنها عمران، و أنتم تزعمون أن السماء خراب ليس فيها أحد، قال: فاغتنمتها عنه.

فقلت له: ما منعه ان كان الأمر كما يقولون أن يظهر لخلقه يدعوهم الي



[ صفحه 43]



عبادته حتي لا يختلف فيه اثنان؟ لم احتجب عنهم و أرسل اليهم الرسل؟ ولو باشرهم بنفسه كان أقرب الي الايمان به.

فقال لي: ويلك كيف احتجب عنك من أراك قدرته في نفسك؟ نشوك [2] و لم تكن، و كبرك بعد صغرك، و قوتك بعد ضعفك، و ضعفك بعد قوتك، و سقمك بعد صحتك، و صحتك بعد سقمك، و رضاك بعد غضبك، و غضبك بعد رضاك، و حزنك بعد فرحك، و فرحك بعد حزنك، و حبك بعد بغضك و بغضك بعد حبك، و عزمك بعد انابتك [3] ، و انابتك بعد عزمك، و شهوتك بعد كراهتك، و كراهتك بعد شهوتك، و رغبتك بعد رهبتك، و رهبتك بعد رغبتك، و رجاءك بعد يأسك، و يأسك بعد رجائك، و خاطرك لما لم يكن في وهمك، و غروب [4] ما أنت معتقده عن ذهنك و ما زال يعد [5] علي قدرته التي هي في نفسي التي لا أدفعها، حتي ظننت أنه سيظهر فيما بيني و بينه. [6] .



[ صفحه 44]




پاورقي

[1] قتل محمد بن سليمان عامل الكوفة من قبل المنصور ابن أبي العوجاء و كان ابن أبي العوجاء من تلامذة الحسن البصري، فانحرف عن التوحيد و اعتزل حوزة الحسن البصري، و أما ابن المقفع فقد كان مجوسيا و أسلم ظاهرا، غير أن أعماله و أقواله لا تدل علي اسلامه، و كان فارسيا ماهرا في صنعة الانشاء و الأدب، و هو الذي عرب كتاب كليلة و دمنة، و قتله سفيان المهلبي أمير البصرة عام 143 بأمر المنصور.

[2] نشأك في نسخة.

[3] الانابة: الرجوع، و في نسخة: ابائك، و في نسخة أخري: اناءتك و هي الابطاء.

[4] و في نسخة عزوب.

[5] و في نسخة يعدد.

[6] الكافي: كتاب التوحيد منه، باب حدوث العالم و اثبات المحدث. عن كتاب الامام الصادق للمظفر.


بخشش كريمانه، به مرد هاشمي


روزي، دو مرد، يكي از طايفه بني هاشم و ديگري از طايفه ي بني اميه، با يكديگر مجادله و بگو مگويي داشتند.

مرد هاشمي مي گفت: قوم من از قوم تو بزرگوارتر (و بخشنده تر) هستند.

مرد اموي مي گفت: آنگونه كه تو مي گويي نيست، بلكه قوم من از قوم تو بزرگوارتر (و بخشنده تر) مي باشند.

سرانجام، آنها قرار گذاشتند كه هر يكي از آن دو نزد ده نفر از افراد قوم و طايفه ي خود بروند و از آنها چيزي بخواهند، تا معلوم شود كه افراد قبيله ي كداميك از آن دو، كمك بيشتري به هر يك از آن دو مي كنند و به اين طريق، حقيقت امر معلوم شود.

آن دو با اين تصميم از يكديگر جدا شده، هر يك نزد افراد سرشناس طايفه ي خود حركت كردند، تا كمكهاي لازم از آنها را مطالبه كنند.

مرد أموي، نزد ده نفر افراد سرشناس بني اميه رفته و ماجرا را براي آنان بيان نموده و از آنان تقاضاي كمك كرد و آنان نيز هر يك مبلغ ده هزار درهم به وي دادند.

و اما مرد هاشمي، ابتدا نزد امام حسن عليه السلام آمده و ماجرا را به آن حضرت



[ صفحه 74]



بيان نموده و از آن حضرت تقاضاي كمك كرد و امام حسن عليه السلام دستور داد كه مبلغ يكصد و پنجاه هزار درهم به وي دادند.

سپس به نزد امام حسين عليه السلام آمد و ماجراي ميان خود و مرد أموي را براي آن حضرت نيز تعريف كرد.

امام حسين عليه السلام از او پرسيد: آيا پيش از من به كسي مراجعه كرده اي؟

مرد هاشمي پاسخ داد: آري، پيش از آمدن به خدمت شما، به محضر برادر بزرگوارتان امام حسن عليه السلام رفته و ماجرا را به آن حضرت بيان نموده و آن حضرت مبلغ يكصد و پنجاه هزار درهم به من عطا فرمود.

امام حسين عليه السلام فرمود: من نمي توانم، بيش از آن مبلغي كه سرور (و برادر بزرگم) به تو عطا فرموده است، به تو بدهم.

آنگاه، امام حسين عليه السلام نيز يكصد و پنجاه هزار درهم به اين سائل هاشمي عطا فرمود. سرانجام، سر قرار معين، هر دو مرد هاشمي و أموي، در محل مخصوص به ملاقات يكديگر شتافتند. پس از آنكه به همديگر رسيده و هر يك ماجراي كمكهاي افراد سرشناس طايفه خود را براي يكديگر تعريف كردند، معلوم شد كه مرد أموي تنها يكصد هزار درهم را - آن هم از ده نفر از افراد سرشناس طايفه ي خود - توانسته است بگيرد، ولي مرد هاشمي تنها از دو نفر از سرشناسان طايفه ي خود، سيصد هزار درهم را دريافت كرده است.

مرد أموي از مشاهده ي اين تفاوت بزرگ در بخشش بزرگان دو طايفه ي بني هاشم و بني اميه، خشمگين شده و به سوي بزرگان طايفه ي خود رفته، پول آنها را به خود آنها برگرداند و آنها نيز پذيرفته و پول خود را پس گرفتند.

پس از آن، مرد هاشمي نيز نزد امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام رفته و



[ صفحه 75]



خواست پول آن دو بزرگوار را به خودشان بازگرداند، ولي آن بزرگواران پولها را نپذيرفتند و فرمودند: ما چيزي را كه به كسي بخشيديم، پس نمي گيريم. حالا اختيار با توست، اگر مي خواهي آنرا بردار و اگر مي خواهي آنها را بر خاك بيفكن (دور بريز) [1] .



[ صفحه 76]




پاورقي

[1] صلح امام حسن عليه السلام، (ترجمه)، ص 44، (با تغيير و تصرف).


الامام جعفر الصادق


گروه نويسندگان، بيروت، دار الزهراء، 1412ق (از سري «حياة الرسول و اهل بيته المجاهدين»).


شرمندگي تهمت زننده


مردي به حج مشرف شده بود، پس از مراجعت به مدينه در مكاني خوابيد. هنگامي كه بيدار شد گمان كرد كه كيسه ي پولش را دزديده اند. به جستجوي آن پرداخت. امام صادق عليه السلام را در آن محل مشغول نماز ديد ولي آن حضرت را نشناخت و چون شخص ديگري در آنجا حاضر نبود لذا رو به حضرت كرد و گفت: «تو هميان مرا دزديده اي؟»

حضرت فرمود: «چقدر پول در آن بوده است؟»

آن مرد گفت: «هزار دينار.»

حضرت فورا به منزل رفت و هزار دينار براي آن مرد آورد و با كمال احترام به او داد.

مرد چون به منزلش رسيد، كيسه ي پولش را در لابه لاي اثاثيه ي سفر پيدا كرد. سريعا خدمت حضرت برگشت و عذرخواهي كرد و هزار دينار را پس داد.

حضرت از پس گرفتن پولها امتناع ورزيد و فرمود: «چيزي كه از دستم خارج شود ديگر آن را باز پس نمي گيرم.»

آن مرد از اطرافيان پرسيد: «ايشان كيستند؟»



[ صفحه 39]



گفتند: «او جعفر بن محمد الصادق است.»

گفت: «به راستي كه اين گونه اشخاص سزاوار چنين اخلاق و روش پسنديده اي مي باشند. [1] .



[ صفحه 40]




پاورقي

[1] همان، ص 23، ح 26.


امصنوع أنت


التوحيد 298 - 296، ب 42، ح 6: حدثنا علي بن أحمد بن محمد بن عمران الدقاق رحمةالله، قال: حدثنا محمد بن يعقوب الكليني، بإسناده رفع الحديث.

إن ابن أبي العوجاء حين كلمه أبوعبدالله عليه السلام عاد إليه في اليوم الثاني، فجلس و هو ساكت لا ينطق. فقال أبوعبدالله عليه السلام:



[ صفحه 56]



كأنك جئت تعيد بعض ما كنا فيه؟

فقال: أردت ذيك يابن رسول الله.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: ما أعجب هذا تنكر الله و تشهد أني ابن رسول الله؟!

فقال: العادة تحملني علي ذلك.

فقال له العالم عليه السلام: فما يمنعك من الكلام؟

قال: إجلالا لك و مهابة، ما ينطق لساني بين يديك، فإني شاهدت العلماء و ناظرت المتكلمين فما تداخلني هيبة قط مثل ما تداخلني من هيبتك.

قال: يكون ذلك ولكن أفتح عليك بسؤال، و أقبل عليه، فقال له: أمصنوع أنت أم غير مصنوع؟

فقال عبدالكريم بن أبي العوجاء: أنا غير مصنوع.

فقال له العالم عليه السلام: فصف لي لو كنت مصنوعا كيف كنت تكون؟

فبقي عبدالكريم مليا لا يحير جوابا، و ولع بخشبة كانت بين يديه و هو يقول: طويل عريض عميق قصير متحرك ساكن، كل ذلك صفة خلقه.

فقال له العالم عليه السلام: فإن كنت لم تعلم صفة الصنعة غيرها فاجعل نفسك مصنوعا لما تجد في نفسك مما يحدث من هذه الأمور.

فقال له عبدالكريم: سألتني عن مسألة لم يسألني أحد عنها قبلك و لا يسألني أحد بعدك عن مثلها.



[ صفحه 57]



فقال له أبوعبدالله عليه السلام: هبك علمت أنك لم تسأل فيما مضي فما علمك أنك لا تسأل فيما بعد؟ علي أنك يا عبدالكريم نقضت قولك، لأنك تزعم أن الأشياء من الأول سواء، فكيف قدمت و أخرت.

ثم قال: يا عبدالكريم أزيدك وضوحا، أرأيت لو كان معك كيس فيه جواهر، فقال لك قائل: هل في الكيس دينار؟ فنفيت كون الدينار في الكيس، فقال لك قائل: صف لي الدينار و كنت غير عالم بصفته هل كان لك أن تنفي كون الدينار في الكيس و أنت لا تعلم؟

قال: لا.

فقال أبوعبدالله عليه السلام: فالعالم أكبر و أطول و أعرض من الكيس فلعل في العالم صنعة لا تعلم صفة الصنعة من غير الصنعة.

فانقطع عبدالكريم و أجاب إلي الإسلام بعض أصحابه و بقي معه بعض.

فعاد في اليوم الثالث فقال: أقلب السؤال؟

فقال له أبوعبدالله عليه السلام: سل عما شئت.

فقال: ما الدليل علي حدث الأجسام؟

فقال: إني ما وجدت شيئا صغيرا و لا كبيرا إلا إذا ضم إليه مثار صار أكبر، و في ذلك زوال و انتقال عن الحالة الأولي، و لو كان قديما ما زال و لا حال، لأن الذي يزول و يحول يجوز أن يوجد و يبطل فيكون بوجوده بعد عدمه دخول في الحدث، و في كونه في الأولي دخوله في العدم، و لن تجتمع صفة الأزل و العدم، في شي ء واحد.



[ صفحه 58]



فقال عبدالكريم: هبك علمت في جري الحالتين و الزمانين علي ما ذكرت و استدللت علي حدوثها فلو بقيت الأشياء علي صغرها من أين كان لك أن تستدل علي حدوثها؟

فقال العالم عليه السلام: إنما نتكلم علي هذا العالم الموضوع، فلو رفعناه و وضعنا عالما آخر كان لا شي ء أدل علي الحدث من رفعنا إياه و وضعنا غيره، ولكن أجيبك من حيث قدرت أنك تلزمنا و نقول: إن الأشياء لو دامت علي صغرها لكان في الوهم أنه متي ما ضم شي ء منه إلي مثله كان أكبر، و في جواز التغير عليه خروجه من القدم كما بان في تغيره دخوله في الحديث ليس لك وراءه شي ء يا عبدالكريم.

فانقطع و خزي.

فلما كان من العالم القابل التقي معه في الحرم، فقال له بعض شيعته: إن ابن أبي العوجاء قد أسلم.

فقال العالم عليه السلام: هو أعمي من ذلك لا يسلم.

فلما بصر بالعالم عليه السلام قال: سيدي و مولاي.

فقال له العالم عليه السلام: ما جاء بك إلي هذا الموضع؟

فقال: عادة الجسد، و سنة البلد، و لنبصر ما الناس فيه من الجنون و الحلق ورمي الحجارة.

فقال له العالم عليه السلام: أنت بعد علي عتوك و ضلالك و يا عبدالكريم، فذهب يتكلم، فقال له: لا جدال في الحج، و نفض رداءه من يده و قال: إن يكن الأمر كما تقول - و ليس كما تقول - نجونا و نجوت، و إن يكن الأمر كما نقول - و هو كما نقول - نجونا و هلكت.



[ صفحه 59]



فأقبل عبدالكريم علي من معه فقال: وجدت في قلبي حزازة فردوني فردوه و مات، لا رحمةالله.


كلفهم ليثيبهم


علل الشرائع 1 / 9، ب 9، ح 2: حدثنا محمد بن ابراهيم بن اسحاق الطالقاني رضي الله عنه قال: حدثنا عبدالعزيز بن يحيي الجلودي، قال: حدثنا محمد بن زكريا الجوهري، قال:...

حدثنا جعفر بن محمد بن عمارة، عن أبيه، قال: سألت الصادق جعفر بن محمد عليه السلام فقلت له: لم خلق الله الخلق؟ فقال:

ان الله تبارك و تعالي لم يخلق خلقه عبثا و لم يتركهم سدي، بل خلقهم لاظهار قدرته، و ليكلفهم طاعته فيستوجبوا بذلك رضوانه، و ما خلقهم ليجلب منهم منفعة، و لا ليدفع بهم مضرة بل خلقهم لينفعهم و يوصلهم الي نعيم الأبد.


الرد بالمثل


[تفسير العياشي 2 / 274، ح 85: عن الحسن بن حمزة، قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول:...]

لما رأي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما صنع بحمزة بن عبدالمطلب قال: «اللهم لك الحمد و اليك المشتكي و أنت المستعان علي ما أري».

ثم قال: «لئن ظفرت لأمثلن و لأمثلن».

قال: فأنزل الله: «و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به و لئن صبرتم لهو خير للصابرين». [1] .

قال: فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: أصبر أصبر.


پاورقي

[1] سورة النحل، الآية: 126.


عند بيت الله


بحارالأنوار 69 / 407، ح 116...

نقل من خط الشهيد رضوان الله عليه باسناد المعافا الي نصر بن كثير قال: دخلت علي جعفر بن محمد عليه السلام أنا و سفيان الثوري منذ ستين سنة أو سبعين سنة فقلت له: اني أريد البيت الحرام فعلمني شيئا أدعو به، قال:

اذا بلغت البيت الحرام فضع يدك علي حائط البيت ثم قل: يا سابق الفوت، و يا سامع الصوت، و يا كاسي العظام، كما بعد الموت، ثم ادع بعده بما شئت.

فقال له سفيان: شيئا لم أفهمه.

فقال: يا سفيان اذا جاءك ما تحب فأكثر من «الحمدلله» و اذا جاءك ما تكره فأكثر من «لا حول و لا قوة الا بالله» و اذا استبطأت الرزق فأكثر من الاستغفار.


امه


أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، و أمها أسماء بنت عبدالرحمن بن أبي بكر... و كانت من المؤمنات الصالحات... ففي بعض كلمات الامام الصادق... كانت أمي ممن آمنت و اتقت و أحسنت و الله يحب المحسنين...

و في الكافي بسنده عن عبدالأعلي قال: رأيت أم فروة تطوف بالكعبة عليها كساء، متنكرة به، فاستلمت الحجر بيدها اليسري، فقال لها رجل: يا أمة الله أخطأت السنة ، فقالت انا لأغنياء عن علمك..


في الأحوال الشخصية


51-الإِشهاد علي الزواج الدائم مستحب وليس بواجب.

52-يحرم الزواج من الكتابية(هناك الكثيرون من فقهاء الإِمامية الذين يرون جواز الزواج من الكتابية مع الكراهية.).

53-لا يحرم من الرضاع إلا رضاع يوم وليلة أو خمس عشرة رضعة، حتي ينبت اللحم ويشتد العظم، في مدة الحولين.

54-يباح زواج المتعة بشروط. والتمتع يكون بالعفيفة، ويجوز بأكثر من أربع نساء، ومن تمتع بزانية فهو زانٍ. وعدة التمتع بها خمسة وأربعون يوماً.

55-لا يصح الطلاق إلا بحضور شاهدي عدل، وأن يكون في طهر لم يواقعها فيه، فلا يقع الطلاق الحيض إلا في خمس حالات.

56-لا تزيد مدة الحمل ساعة عن السنة، وهو ما أخذت به القوانين في مصر وسوريا.

57-لا يقع طلاق المكره والسكران.

58-الطلاق الثلاث بلفظ واحد يقع واحدة.

59-لا عدة علي من لم تكمل التسع إن كان قد دخل بها الزوج ثم طلقها.

60-عدة الكتابية مثل عدة المسلمة عدداً وحكماً وحداداً.


من وصية له الي المنصور العباسي


قال له المنصور: حدثني عن نفسك بحديث اتعظ به و يكون لي زاجر صدق عن الموبقات.



[ صفحه 41]



فقال عليه السلام: «عليك بالحلم فانه ركن العلم، و املك نفسك عند أسباب القدرة، فانك ان تفعل ما تقدر عليه كنت كمن شفي غيظا، أو تداوي حقدا، أو يحب أن يذكر بالصولة، و اعلم بأنك ان عاقبت مستحقا لم تكن غاية ما توصف به الا العدل و الحال التي توجب الشكر أفضل من الحال التي توجب الصبر».

قال المنصور: و عظت فأحسنت، و قلت فأوجزت» [1] .


پاورقي

[1] أمالي الشيخ الصدوق ص 491.


اخبار من المنصور الدوانيقي


في مطالب السؤول: حدث عبدالله بن الفضل بن الربيع عن أبيه قال: حج المنصور سنة 147 فقدم المدينة و قال للربيع ابعث الي جعفر بن محمد من يأتينا به، قتلني الله ان لم أقتله! فتغافل الربيع عنه



[ صفحه 91]



لينساه ثم أعاد ذكره للربيع و قال: ابعث من يأتينا به، فتغافل عنه ثم ارسل الي الربيع رسالة قبيحة أغلظ له فيها و أمره ان يبعث من يحضر جعفرا، ففعل، فلما أتاه قال له الربيع: يا أباعبدالله اذكر الله فاه قد ارسل اليك بما لا دافع له غير الله. فقال جعفر: لا حول و لا قوة الا بالله! ثم ان الربيع أعلم المنصور بحضوره، و دخل جعفر عليه فأوعده و أغلظ له و قال: أي عدو الله! اتخذك اهل العراق اماما يجبون اليك زكاة أموالهم و تلحد في سلطاني و تبغيه الغوائل؟ قتلني الله ان لم أقتلك! فقال له يا أميرالمؤمنين: ان سليمان (ع) أعطي فشكر، و ان ايوب ابتلي فصبر، و ان يوسف ظلم فغفر، و انت من ذلك السنخ! فلما سمع ذلك المنصور منه قال: الي و عندي أبا عبدالله! أنت البري ء الساحة، السليم الناحية، القليل الغائبة، جزاك الله من ذي رحم أفضل ما جزي ذوي الارحام عن ارحامهم؛ ثم تناول يده فأجلسه معه علي فراشه، ثم قال: علي: بالطيب؛ فأتي بالغالية فجعل يغلف لحية جعفر بيده حتي تركها تقطر ثم قال: قم في حفظه الله و كلاءته، ثم قال: يا ربيع ألحق أباعبدالله جائزته و كسوته، انصرف أباعبدالله في حفظه و كنفه؛ فانصرف.

قال الربيع: و لحقته فقلت له: اني قد رأيت قبلك ما لم تره و رأيت بعدك ما لا رأيته، فما قلت يا أباعبدالله حين دخلت؟ قال قلت:


تحليل رسائل جابر في ضوء التاريخ الديني


يورد «كراوس» عدة أدلة في ضوء التاريخ الديني لاثبات العلاقة الشديدة علي زعمه بين الاسماعيلية و مؤلفات جابر:

1- فكرة العدد و خاصة «السبعة» فنقلا عن كتاب الحجر الذي نشره «هولميارد» يذكر جابر أن «زوسيموس» يتكلم عن المبدأ السبعي، و لا ينفرد هو في هذا المبدأ بل يتفق مع المنجمين الذين يزعمون أن عدد الكواكب سبعة من قضايا الفلك كله. أما قصده في بحثه الديني من المبادي ء السبعة: الأئمة



[ صفحه 78]



السبعة، و هم الذين يتصفون بالصفات الآتية: اللواحق، النقباء، النجباء، المقربون، المؤمنون، التوالي النطقاء. المطلقون (و من الغريب أن تكون الصفات هنا ثماني بدلا من السبع). و تنحصر مهمتهم في السياسة و التدبير، و جميع الناس أتباع لهم. و هذا هو السبب لوجود سبع أقاليم، و نص الشرع علي وجود سبع سماوات و سبع أراضين. و في كتاب الانتقال من القوة الي الفعل أن شكل المسبع هو شكل النار.

ان فكرة الأئمة السبعة هي من صميم تعاليم الاسماعيلية، و يذكر «كراوس» نقلا عن المقريزي (كما بين دوساسي في رسائله حول دين الدروز)، لأجل ان يبرهن الداعي علي صحة مبدأ السبعة أمام المريد يذكر له توافق فكرة الأئمة السبعة مع الأعداد السبعة في الكون، فالأفلاك السبعة ليست الا رمزا للأئمة السبعة، و للأئمة مرافقون يدعون بالداعي.

يلعب كذلك العدد خمسة عند جابر دورا كونيا و يعزو هذه الفكرة الي «فورفورس» و «أمبدوكليس، فأصل العناصر عندهما علي رأي جابر (كما أورد كراوس) هي:

1- الجوهر الأول الشريف.

2- الهيولي.

3- الصورة.

4- الزمن.

5- المكان.

و ليس للعناصر دور السبعة، و هي من مواعظ الامام علي لاستحضار الاكسير، و قد أخذ علي علومه عن الرسول العربي، و قد علمها الامام بدوره للوصي الذي يدعي الأس أو الأساس، و هذه كلها علي رأي «كراوس» اشارات اسماعيلية.



[ صفحه 79]



يري «كراوس» أيضا أن هناك ثلاثة مفاهيم تدل علي الأصل الاسماعيلي: 1- التناسخ، 2- الفيض، 3- التأويل، حتي أنه يذهب أبعد من ذلك فيصرح أن فن تفسير الكتب الدينية بالمعاني العلمية و ابطال مفاهيمها الأصلية هي نزعة اسماعيلية، فيشير الي الآية القرآنية من سورة البقرة:

(ألم تر الي الذي حاج ابراهيم في ربه أن آتاه الله الملك، اذ قال ابراهيم ربي الذي يحيي و يميت، قال أنا أحيي و أميت، قال ابراهيم فان الله يأتي بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب، فبهت الذي كفر و الله لا يهدي القوم الظالمين) [1] ، فيفسر هذه الآية جابر (علي دعوي كراوس) أنه ليس نمرود هو الذي يتكلم مع ابراهيم بل أميرالمؤمنين علي الذي له القدرة علي تسيير الشمس من المغرب الي المشرق. و يقول «كراوس» ان مثل هذه التأويلات البعيدة تأني نادرا في مؤلفات جابر، و لكن نظرياته الكيميائية (علي دعواه) هي من ضمن مجري التفكير الاسماعيلي، فان خواص الأشياء عند ذلك الكيميائي القديم تنقسم الي ظاهرية و باطنية، و من الأساسات الباطنية عنده علم الميزان، التي هي خواص الأشياء الجوهرية، و الاسماعيليون كذلك لا يكتفون بالتفسيرات الظاهرية، بل يتجهون اتجاها باطنيا توصلا الي العلوم الخفية، و هذا هو سبب تسميتهم بالباطنية، بما يقابل غيرهم أهل الظاهر.

يذهب «كراوس» أبعد من ذلك في دعواه و يقول: «يتفق جابر مع الاسماعيلية في اعطائه تفسيرات دينية عن علاقة الأشياء بعضها ببعض علاقة كيميائية حتي في الجزئيات الصغيرة، فيعطي جابر مفهوم الامام للاكسير و حجر الحكماء و يقسم العوالم الي ثلاثة: العالم الكبير، و العالم الصغير (الانسان)، و عالم الامام و هو عالم الاكسير، و يعني بذلك الرابطة بين العناصر الأربعة، و هو أزلي، و قد يكون حجر الحكماء قبل الخليقة .



[ صفحه 80]



يري «كراوس» هذه التفسيرات في كتاب أحمد حميد الدين الكرماني المعاصر للخليفة الفاطمي الحاكم الذي يقسم العوالم الي ثلاثة أيضا: العالم الكبير و العالم الصغير و العالم الديني الذي يجد ذروة كماله في الامام. و لما شابه جابر فكرة الامام بحجر الحكماء اضطر أن يجعل عالمه من عالم الكيمياء. ينقلنا «كراوس» بعد ذلك الي فكرة رؤية الامام زاعما أنها أتت مؤخرا لاتصالها بغيبة الامام الثاني عشر، و فكرة الناطق و الصامت المتأخرة، و يظن أن تفسيرات عذاب النار التي ورد ذكرها في القرآن بالتكليس هي من قبيل التفسيرات الاسماعيلية.

لا يكتفي «كراوس» بالمقارنات فحسب بل يحاول اعطاء تاريخ مضبوط - علي زعمه - عن الزمن الذي حررت فيه رسائل جابر و ذلك من فكرة ظهور الامام في زمن المفاسد و الاضطرابات و الثورات و سقوط الدين و هرب العلم الي العزلة لحصول النجاة بالعلوم الباطنية، و يضع «كراوس» تاريخ هذه النبوءات قرب سقوط حكم العرب الذي كان عام 928 م (و لعله يقصد بذلك سقوط الدولة العباسية)، و يستنتج من ذلك أن تحرير هذه الرسائل يلزم أن يكون قبيل هذا التاريخ.


پاورقي

[1] البقرة، آية: 258.


مع المنصور و بني الحسن


إنه لا يري لملكه بقاءا إن بقي منهم أحد في الوجود، و كان الفتك بهم هو شغله الشاغل و لا يتوقف في تنفيذ ارادته مهما كلفه الأمر فقام بذلك العمل الإرهابي وفتك بهم فتكا ذريعا يوم دخل المدينة محتجا بأداء فريضة الحج، و ما الحج أراد ولكنه أراد أن يعرف حقيقة الأمر عندما يقوم بمهمة الفتك بآل محمد.

و ها هو يدخل المدينة و بنوالحسن في سجن رباح، فأمر بالقبض علي من بقي منهم فتري شرطته و قواده يعلوهم الغضب، و يرتكبون الشدة، يأتون بأبناء علي واحدا بعد واحد و يودعونهم في السجن بأشد ما يتصور من القسوة.

و كان العباس بن الحسن بن الحسن [1] واقفا علي باب داره و أمه تراقبه



[ صفحه 44]



و قلبها كجناح الطير من الخوف، فقبض عليه الشرطة، فأخذتها الدهشة و لم تستطع شيئا في الدفاع عنه، إلا أنها طلبت منهم أن تشم ولدها و تودعه، فكان الجواب بشدة و غلظة: لا يكون ذلك، و قبض علي محمد بن عبدالله بن عمرو ابن عثمان بن عفان أخو بني الحسن لأمهم، فأحضره أمامه و كلمه بما لا يليق ذكره، و أمر بأن يشق إزاره لتبدو عورته، و أمر بضربه بالسياط فضرب حتي سال دمه، و أرجعه لاخوانه فأقعد الي جنب أخيه عبدالله بن الحسن، و كان قد أخذ العطش منه مأخذا فاستقي ماءا فلم يجسر أحد أن يسقيه إلا خراساني رق عليه فسقاه ماء.

ثم أصدر المنصور أمره بحملهم من المدينة الي العراق، بعد أن أثقلوا بالحديد و ضربوا بالسياط، و هو مطرب لنغمة السلاسل، و أنين المعذبين، فسار ذلك الموكب في شوارع المدينة محاطا بالجند، و هو يسرع الخطي من المدينة الي الكوفة، الي مقرهم الأخير فأودعوا ذلك السجن المظلم، الذي لا يعرف فيه الليل من النهار.

لقد أودعهم المنصور في بطن الأرض، و فعل بهم ما لا يفعل الحيوان المفترس بفريسته، و عاملهم بأقسي ما يتصور من الشدة، فهم لا يعرفون الليل من النهار، و كان الواحد اذا مات من شدة العذاب بقيت جثته ما بينهم، و هم صابرون محتسبون، يتلون الكتاب، و يقيمون الصلاة و لا يعرفون أوقاتها إلا بأجزاء من القرآن يقرأونها، و كانت خاتمة مطافهم أن هدم عليهم السجن فماتوا تحت أنقاضه.


پاورقي

[1] هوالعباس بن الحسن بن الحسن بن الحسن بن أبي طالب و أمه عائشة بنت طلحة الجود بن عمر بن عبدالله التيمي و كان العباس أحد فتيان بني هاشم و له يقول ابراهيم بن علي الشاعر:



لما تعرضت للحاجات و اعتلجت

عندي و عاد ضمير القلب و سواسا



جعلت أسعي لحاجاتي و مصدرها

برا كريما لثوب المجد لباسا



توفي في سجن المنصور سنة 145 ه لسبع بقين من شهر رمضان و هو ابن خمس و ثلاثين سنة.


آيا موهوم بودن او مستلزم مخلوق بودن او نيست؟


سائل به حضرت صادق - عليه السلام - عرض كرد: هر چيزي كه موهوم است مخلوق نيز است.

حضرت صادق - عليه السلام - فرمود: اگر چنين باشد كه تو مي گوئي پس خدا شناسي از ما ساقط مي شود، زيرا ما جز به شناختن آنچه در خاطر گذرد مكلف نيستيم.

بلكه ما مي گوئيم: هر چيز كه حقيقتش به حواس درآيد و درك شود، و در حواس محدود ممثل گردد مخلوق است (و چون حقيقت خدا به حواس در نيايد و در آنجا محدود و ممثل نمي گردد پس مخلوق نيست، بلكه او خالق است).خالق اشياء بايد از دو جهت ناپسنديده بركنار باشد:

يكي جهت نفي است (يعني نفي همان نبود خدا و انكارش است). [1] .

و ديگري تشبيه، زيرا كه تشبيه (مانند چيزي بودن) صفت مخلوق است كه اجزايش به هم پيوستگي و هماهنگي آشكاري دارد.

بنابراين؛ چاره اي نيست جز اثبات صانع و اعتراف به آن به جهت بودن مصنوعين، و آفريده ها و ناچاري آنها از اعتراف به اينكه آنها مصنوعند، و صانعشان غير آنها است، و مانند آنها نيست، زيرا هر چيز كه مانند آنها باشد به آنها شباهت دارد، در ظاهر پيوستگي و هماهنگي پيگير، در بودن بعد از نبودن و انتقال از كوچكي به بزرگي، و از سياهي به سفيدي و از نيرومندي به ناتواني و حالات موجود و معلوم ديگري كه نيازي به توضيح آنها نيست، زيرا كه عيانند و موجود. [2] .



[ صفحه 35]




پاورقي

[1] قسمتي كه بين دو پرانتز آورده شده از كتاب توحيد صدوق رحمه الله و احتجاج مرحوم طبرسي است و از قلم مرحوم كليني يا كاتب افتاده است.

[2] مدرك گذشته.


فقهاي حوزه درس صادق


فقه جعفري كه احكام و قوانين اسلام است و بيان صريح ائمه اطهار اهل بيت رسالت مي باشد به وسيله حضرت امام جعفر صادق عليه السلام تدريس و تعليم و تشريح گرديد و فقهاي معروف حوزه درس آن حضرت عبارتست از مالك و ابوحنيفه، سفيانين، ايوب و غيره كه ابن ابي الحديد در باب فقه مذاهب اربعه شرح آن را داده است [1] .

شكي نيست كه فقه (قانون اجتماع) نظام عالم بشريت و ناموس اجتماع است و اين



[ صفحه 256]



علم از حضرت صادق مشروحا تعليم شده و در سطح فرهنگ و معارف بشري قانوني براي حفظ نظام اجتماع از فقه جعفري استوارتر و جامع تر نيست.

امام جعفر صادق عليه السلام مي فرمايد مقام شيعيان ما را از فقه آنها دريابيد كه افق انديشه و فكرشان تا كجا توسعه يافته.

اعرفوا منزل شيعتنا بقدر ما يحسنون من رواياتهم عنافا لا نعد الفقيه منهم فقيها حتي يرون محدثا [2] .

و درباره روايت فضيلت آن مي فرمايد:

الرواية للحديث المنفقه في الدين افضل من الف عابد لا فقه له و لارواية


پاورقي

[1] شرح نهج البلاغه ص 6 ج 1.

[2] بحارالانوار ص 89 ج 1 - حيات الصادق (ع) ص 161 ج 1.


حديث 020


5 شنبه

لا جهل اضر من العجب.

هيچ ناداني و حماقتي زيان بارتر از خودپسندي نيست.

كافي، ج 8، ص 244


مقبره ماريه قبطي


از جمله نامه هايي كه محمد (صلي الله عليه و آله) در زمان خود، به زمامداران مشهور جهان نوشت، نامه اي است كه امر به تحرير آن براي مُقَوْقس (= جريج بن مينا) حاكم سرزمين مصر و مشهور به قبط مسيحي نمود و سپس «حاطب بن ابي بَلْتَعه» را به همراه نامه به سوي مقوقس كه در اسكندريّه سكونت داشت، گسيل داشت.

اين جريان در سال 6 هجرت رخ داد و باعث شد كه مقوقس پس از مطالعه نامه و گفتگو با فرستاده محمد (صلي الله عليه و آله)، از صراحت كلام پيامبر در توحيد و نبوت، خشنود شد و بر خلاف ديگر زمامداران ايران و روم، دعوي را جدّي و مطابق معلومات خود ديد. از اين رو نامه اي در پاسخ نامه محمد (صلي الله عليه و آله) نگاشت و به رسم قديم، آن را با هدايايي كه از احترام خاصّش به پيامبر حكايت مي كرد، همراه كرد و در اختيار حاطب گذاشت تا در



[ صفحه 471]



بازگشتش، پيشكش پيامبر نمايد. مورّخان گفته اند:

از جمله هداياي مقوقس، دو خواهر جوان به نام هاي «ماريه» (= ماري = مريم) و «سيرين» دختران شمعون قبطي، متولد «حفن» از منطقه أنضاي مصر بود.

«حاطب بن ابي بلتعه» در مسير راه، دو خواهر را با آيين اسلام آشنا نمود. ابن سعد در «الطّبقات الكبري» به نقل از عبدالله بن ابي صعصعة گفته است كه ماريه «أسلمتْ و أسلمتْ أختها».

پيامبر با توجه به عقيده اش كه يك مرد نبايد با دو خواهر ازدواج كند، سيرين را به ازدواج «حسان بن ثابت» يا به گفته بعضي «محمد بن مسلمه» يا به نظري ديگر «دحية بن خليفه» يا به عقيده عده اي «جهم بن قيس» درآورد.

ماريه به خاطر مطيع بودن و حسن رفتارِ توأم با وقارش با پيامبر و به عنوان مادر ابراهيم، از محبت و توجه خاص پيامبر برخوردار بود.

پس از وفات پيامبر (صلي الله عليه و آله) ماريه از احترام همگان برخوردار شد و در سال 16 هـ. ق. در دوران خلافت عمربن خطاب در مدينه درگذشت. واقدي گفته است:

«كان عمر يحشر النّاس لشهودها و صلّي عليها و دفنها بالبقيع».


التنين الذي رآه المنصور


السيد المرتضي في عيون المعجزات: قال: روي مرفوعا الي محمد بن الاسقنطري قال: كنت من خواص المنصور أبي جعفر الدوانيقي، و كنت أقول بامامة أبي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، فدخلت يوما علي أبي جعفر الدوانيقي و اذا هو يفرك يديه، و يتنفس تنفسا باردا، فقلت: يا أميرالمؤمنين ما هذه الفكرة؟ فقال: يا محمد اني قتلت من ذرية فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ألفا أو يزيدون و قد تركت سيدهم المشار اليه، فقلت له: و من ذلك يا أميرالمؤمنين؟ فقال: ذلك جعفر بن محمد، فقلت له: ان جعفر بن محمد رجل قد أنحلته العبادة و اشتغل بالله عما سواه و عما في أيدي الملوك، فقال: يا محمد قد علمت بأنك تقول بامامته، و الله انه لامام هذا الخلق كلهم، و لكن الملك عقيم، و آليت علي نفسي أن لا أمسي أو أفرغ منه.

قال محمد: فو الله لقد أظلم علي البيت من شدة الغم؛ ثم دعا المنصور بالموائد فأكل و شرب ثلاثة أرطال خمر، ثم أمر الحاجب أن يخرج كل من في المجلس و لم يبق الا أنا و هو، ثم دعا بسياف له و قال له: ويلك يا



[ صفحه 25]



سياف، فقال له: لبيك يا أميرالمؤمنين، قال: اذا أنا أحضرت جعفر بن محمد و جاريته الحديث و قلعت القلنسوة عن رأسي فاضرب عنقه، فقال: نعم يا أميرالمؤمنين، قال محمد: فضاقت علي الأرض برحبها، فلحقت السياف فقلت له سرا: ويلك تقتل جعفر بن محمد و يكون خصمك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟ فقال السياف: و الله لأفعلن ذلك، قلت: و ما الذي تفعل؟

قال: اذا حضر أبو عبدالله و أشغله أبوجعفر الدوانيقي بالكلام و أخذ قلنسوته عن رأسه ضربت عنق أبي جعفر الدوانيقي، فقلت: قد أصبت الرأي و لم أبل بما قد صرت اليه و لا ما يكون من أمري، فأحضر أبو عبدالله جعفر عليه السلام علي حمار مصري فلحقته في الستر الأول و هو يقول: يا كافي موسي فرعون يا كافي محمد الأحزاب، ثم لحقته في الستر الذي بينه و بين المنصور و هو يقول: يا دائم، ثم تكلم بكلام و أطبق شفتيه عليه السلام و لم أدر ما الذي قال، قال: فرأيت القصر يموج بي كأنه سفينة في موج البحار، و رأيت المنصور و هو يسعي بين يدي أبي عبدالله الصادق عليه السلام حافي القدم مكشوف الرأس، قد اصطكت أسنانه و ارتعدت فرائصه، يسود ساعة و يصفر ساعة أخري، حتي أخذ بعضد أبي عبدالله عليه السلام و أجلسه علي سرير ملكه و جثي بين يديه كما يجثو العبد بين يدي سيده، ثم قال له: يابن رسول الله ما الذي جاء بك في هذا الوقت؟ فقال عليه السلام: دعوتني فأجبتك، فقال له المنصور: سل ما شئت؟

فقال أبو عبدالله عليه السلام: حاجتي أن لا تدعوني حتي أجيئك، و لا تسأل عني حتي أسال عنك، فقال المنصور: لك ذلك، و خرج أبو عبدالله عليه السلام من عنده، فدعا المنصور بالدواويح و الفنك و السمور و الحواصل و هو يرتعد، فنام تحته فلم ينتبه الا في نصف الليل، فلما انتبه و اني عند رأسه جالس، فقال لي: أجالس أنت يا محمد؟ قلت: نعم يا أميرالمؤمنين، فقال: ارفق حتي أقضي ما فاتني من الصلاة و أحدثك، فلما انفتل من الصلاة أقبل علي و قال: يا محمد لما أحضرت أبا عبدالله جعفر بن محمد و قد هممت من السوء بما قد هممت به، رأيت تنينا قد حوي بذنبه جميع البلد



[ صفحه 26]



و قد وضع شفته السفلي في أسفل قبتي هذه، و شفته العليا في أعلي مقامي و هو ينادي بلسان طلق ذلق عربي مبين و يقول: يا عبدالله ان الله جل و عز بعثني و أمرني ان أحدثت بجعفر بن محمد حدثا بأن أبتلعك مع أهل قصرك هذا؟ فطاش عقلي و ارتعدت فرائصي. قال محمد: قلت: أسحر هذا يا أميرالمؤمنين؟ فقال لي: اسكت ويلك أما تعلم أن جعفر بن محمد وارث النبيين و الوصيين و عنده الاسم الأعظم المخزون الذي لو قرأه علي الليل لأنار و علي النهار لأظلم و علي البحار لسكنت، فقلت له: يا أميرالمؤمنين فدعه علي شأنه و لا تسأل عنه بعد يومك هذا، فقال المنصور: و الله لا سألت عنه أبدا. قال محمد: فوالله ما سأل عنه المنصور قط [1] .


پاورقي

[1] عيون المعجزات: ص 94. 93.


ما به اموال شما نياز نداريم


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: كسي كه مي خواهد با نداشتن خويش و قوم، عزيز و محترم باشد، با نداشتن ثروت، غني و بي نياز باشد، با نداشتن مقام شامخ اجتماعي داراي ابهت و عظمت باشد، بايد خويشتن را از ذلت گناه و ناپاكي به محيط با عزت اطاعت الهي منتقل كند.

يكي از شيعيان نقل مي كند كه مقداري از درهم و دينار را كه به عنوان هديه داشتم خدمت امام صادق عليه السلام مي بردم و به نظرم زياد مي آمد. وقتي نزد حضرت رسيدم امام به خادم خود دستور داد طشتي را كه در گوشه خانه بود نزديك آورد و حضرت ذكري بر زبان مبارك جاري ساختند ديدم آن قدر دينارهاي سرخ طلا در طشت ظاهر شد كه بين من و حضرت حائل شد. سپس امام رو به من نموده و فرمود كه: آيا تصور مي كنيد كه ما محتاجيم به آنچه در نزد شماست ما از مال و اموال شما نمي گيريم مگر به خاطر تطهير و برائت ذم شما.



[ صفحه 68]




دختران امام


و اينك دختران امام:

امام صادق عليه السلام سه دختر داشت:

1- ام فروه كه همنام مادرش بود.

اين ام فروه عروس زيد بن علي بن الحسين بود.

2- اسماء



[ صفحه 177]



3- فاطمه

اين دو بانو از نظر تاريخ شهرتي ندارند.

در كتاب معصوم هفتم از اصحاب امام ابوجعفر محمد بن علي صلوات الله عليه ياد كرديم و ضرورتي است كه در اين كتاب هم از اصحاب امام صادق سخن به ميان آوريم زيرا مردمي كه در آن روزگار خوف و وحشت از محضر ائمه ي ما به كسب دانش و كمال اشتغال داشتند در حقيقت مردمي با شهامت و مؤمن و ثابت قدم بوده اند.

زيرا آن دوره به عكس دوره ي ما عقائد و افكار سخت دچار اختناق و فشار بود.

اظهار عقيده براي همه كس مقدور نبود.

بايد آدم خيلي گذشت و حتي تهور داشته باشد تا در دوران خلافت آل اميه و آل عباس به دودمان رسول الله نزديك شود و از محضرشان معرفت و دانش كسب كند.


رسالته في القرآن وتفسيره


أحمد بن محمّد بن خالد البرقيّ،عن أبيه،عمّن ذكره،عن أبي عبد الله عليه السلام في رسالة:

وَأمّا ما سَألتَ مِنَ القُرآنِ فَذلِكَ أيضاً مِن خَطَراتِكَ المُتَفاوِتَةِ المُختَلِفَةِ، لأنَّ القُرآنَ لَيسَ عَلي ما ذَكَرتَ، وَكُلّ ما سَمعِتَ فَمَعناهُ غَيرُ ما ذَهَبتَ إلَيهِ، وَإنّما القُرآنُ أمثالٌ لِقَومٍ يَعلَمونَ دونَ غَيرِهِم، وَلِقَومٍ يَتلونَهُ حَقَّ تِلاوَتِهِ، وَهُم الّذينَ يُؤمِنونَ بِهِ وَيَعرِفونَهُ.

فَأمّا غَيرُهُم فَما أشَدَّ إشكالَهُ عَلَيهِم! وَأبعَدَهُ مِن مَذاهِبِ قلوبهم! وَلِذلِكَ قالَ رَسولُ الله صلي الله عليه وآله: إنَّهُ لَيسَ شَي ءٌ بأبِعَدَ مِن قُلوبِ الرِّجالِ مِن تَفسيرِ القُرآنِ، وَفي ذلِكَ تَحَيَّرَ الخَلائِقُ أجمَعونَ إلّا مَن شاءَ اللهُ.

وَإنّما أرادَ اللهُ بِتَعمِيَتِهِ في ذلِكَ أن يَنتَهوا إلي بابِهِ وَصِراطِهِ، وَأن يَعبُدوهُ وَيَنتَهوا في قَولِهِ إلي طاعَةِ القُوَّامِ بِكِتابِهِ وَالنّاطِقينَ عَن أمرِهِ وَأن يَستَنبِطوا [1] ما احتاجوا إلَيهِ مِن ذلِكَ عَنهُم، لا عَن أنفُسُهِم، ثُمَّ قالَ: «وَلَوْ رَدُّوهُ إِلَي الرَّسُولِ وَإِلَي أُولِي الْأَمْرِ مِنْهُمْ لَعَلِمَهُ الَّذِينَ يَسْتَنبِطُونَهُ مِنْهُمْ» [2] .

فأمّا عَن غَيرِهِم، فَلَيسَ يُعلَمُ ذلِكَ أبَداً وَلا يُوجَدُ، وَقَد عَلِمتَ أنَّهُ لا يَستَقيمُ أن يَكونَ الخَلقُ كُلُّهُم وُلاةَ الأمرِ، إذاً لا يَجدِونَ مَن يَأتَمِرونَ عَلَيهِ، وَلا مَن يُبَلِّغونَهُ أمرَ الله وَنَهيَهُ، فَجَعَلَ اللهُ الولاة خَواصاً لِيَقتَدِيَ بِهِم مَن لَم يَخصُصهُم بِذلِكَ، فَافهَم ذلِكَ إن شاءَ اللهُ.

وَإيّاكَ وَإيّاكَ وَتِلاوَةَ القُرآنِ بِرَأيِكَ،فَإنَّ النّاسَ غَيرُ مُشتَرِكينَ في علمِهِ كاشتِراكِهِم فيما سِواهُ مِنَ الاُمورِ، وَلا قادِرينَ عَلَيهِ، ولا علي تَأويلِهِ، إلّا مِن حَدِّهِ وَبابِهِ الّذي جَعَلَهُ اللهُ لَهُ فافهَم إن شاءَ اللهُ، وَاطلُبِ الأمرَ مِن مَكانِهِ تَجِدهُ إن شاءَ اللهُ. [3] .



[ صفحه 19]




پاورقي

[1] وفي هامش المصدر: «يستنطقوا».

[2] النساء: 83.

[3] المحاسن: ج1 ص417 ح960، بحار الأنوار: ج 92 ص100 ح72 نقلاً عنه.


العدل بين النساء


سأل أحد الزنادقة أباجعفر الأحول (مؤمن الطاق)، فقال: أخبرني عن قول الله تعالي: (فأنكحوا ما طاب لكم من النساء مثني و ثلاث و رباع فان خفتم ألا تعدلوا فواحدة) [1] ، و قال تعالي في آخر السورة: (و لن



[ صفحه 153]



تستطيعوا أن تعدلوا بين النساء و لو حرصتم فلا تميلوا كل الميل) [2] فبين القولين فرق؟ فقال أبوجعفر الأحول: فلم يكن عندي جواب: فقدمت المدينة فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فسألته عن الآيتين، فقال: أما قوله: (و لن تستطيعوا أن تعدلوا بين النساء و لو حرصتم) فانما عني في المودة، فانه لا يقدر أحد أن يعدل بين امرأتين في المودة، فرجع أبوجعفر الأحول الي الرجل فأخبره، فقال: هذا حملته من الحجاز [3] .


پاورقي

[1] النساء: 3.

[2] النساء: 129.

[3] بحارالأنوار 202:10، الحديث 6.


اسم ناسخ المخطوطة:«الظاهرية»


لم يتقرر اسمه في آخر المناظرة.

و انما جاء في أول المخطوطة أنها وقف الشيخ علي الموصلي. و جاء في آخر السماعات في الورقتين الأخيرتين أن ناقلها أجمع - كما وجده - علي ابن مسعود الموصلي.

و هذا يعطي احتمالين:

1 - أن المناظرة مع ما علق عليها في أولها و آخرها من السماعات، هو من نسخ هذا الشيخ: علي الموصلي.

لكن يرد عليه أن قلم المناظرة مغاير لقلم التوقيف و السماعات مما يرجح الاحتمال الآخر:

2-أن هذا الرجل - علي بن مسعود الموصلي - تملك النسخة و رقم عليها تلك السماعات، و هذا أرجح في نظري؛ لأن قلم الموصلي يشبه قلم سماع و اجازة يوسف بن عبدالهادي فيحتمل أنه معاصره.

و هذه النسخة الظاهرية لم تصلني الا بعد الانتهاء من تحقيق المناظرة عن النسخة التركية «الثانية» و قد أعددتها للطباعة، لكنني رأيت اعادة النظر بمقابلة الأصل عليها، و قد نفع ذلك و الحمدلله بتوثيق المناظرة، و تحرير أصلها، بما تراه في حواشيها.

و هذا المجموع يحتوي كله علي 257 ورقة، بخطوط مختلفة،



[ صفحه 57]



بعضها مجهول الناسخ، و ممن نص علي اسم ناسخه الضياء المقدسي (643 ه)و الحافظ عبد الغني المقدسي (601 ه)، و علي بن سالم العرباني الحصيني بتاريخ 650 ه، و متوسط أسطره من 26 - 14 سطر في الصفحة و كلماتها من 14 - 8 كلمة.

و للفائدة أذكر محتويات [1] المجموع رقم 111؛ الذي حوي هذه المناظرة؛ حيث حوي 22 رسالة في فنون الوعظ و الحديث - و هو أكثرها - و التاريخ و التراجم و علوم القرآن الكريم. و رسائل المجموع كالتالي:

1 - كتاب التوكل علي الله عزوجل، لابن أبي الدنيا، في 15 ورقة من (15 - 1)، بخط علي بن سالم العرباني الحصيني سنة 650 ه.

2 - جزء في الحديث، بخط جميل في 3 ورقات من (18 - 16).

3 - حديث أبي العباس محمد بن يعقوب الأصم (346 ه)، في 16 ورقة من (35 - 20)، بخط الحافظ عبد الغني المقدسي صاحب العمدة و سماع علي بن سالم العرباني.

4 - الحربيات و هي أحاديث أبي الحسن الحربي عن شيوخه رواية أحمد النقور البزار (470 ه)، و هي الجزء الثاني منها، في 14 ورقة (50 - 37).

5 - ذكر ابن أبي الدنيا و حاله و ما وقع له عاليا، لأبي موسي المديني



[ صفحه 58]



(ت 581 ه)، في 12 ورقة (64 - 53).

6 - أمالي الحسن بن أحمد المخلدي (ت 389 ه)، في 11 ورقة (76 - 66)، و هي لثلاثة مجالس.

7 - عمدة المفيد وعدة المستفيد في معرفة التجويد، و هو لأبي الحسن علي بن محمد الهمداني السخاوي الشافعي (ت 643 ه)، عبارة عن نظم في 64 بيتا في 4 ورقات من (86 - 83).

8 - درة القاري للفرق بين الضاد و الظاء - لعز الدين عبدالرزاق الرسعني الحنبلي صاحب تفسير المفتاح (ت 660 ه)، في ورقتين (86 ب - 88)و هو نظم في 31 بيتا.

9 - قطعة من صحيح ابن حبان «التقاسيم و الأنواع»، حوت النوع 70 و 71 في 10 ورقات (83 - 94).

10 - كتاب النصيحة - للضياء المقدسي محمد بن عبدالواحد (ت 643ه)، في 5 ورقات (110 - 106).

11 - حديث ابن لال الهمداني: أحمد بن علي (ت 398 ه) عن شيوخه في 10 ورقات (123 - 114).

12 - الفوائد الحسان المنتقاة الصحاح علي شرط الشيخين، تخريج أحمد بن محمد البرداني (ت 498 ه)، في 15 ورقة (139 - 125) و عليها سماع لسنة 506 ه.



[ صفحه 59]



13 - الأحاديث و الحكايات - لضياء الدين المقدسي ت (643 ه)، و هي بخط نفسه، في 25 ورقة (155 - 114) و (178 - 166)، في جزئين (14 ،13).

14 - من حديث البغوي و ابن صاعد و ابن عبدالصمد المقدسي. رواية ابن زنبور محمد بن عمر (ت 396 ه)، في 3 ورقات (161 - 159).

15 - الفوائد المنتقاة من أمالي النجاد أحمد بن سليمان (ت 348 ه)، في 7 ورقات من (188 - 182)، بخط عبدالعزيز بن ثابت الخياط في سنة 564 ه.

16 - المذكر و التذكير و الذكر - لأحمد بن عمرو بن أبي عاصم القاضي (ت 287 ه)في 8 ورقات (197 - 190).

18 - من الجماهر - لعلي بن أحمد بن فنون، في 4 ورقات (205 - 202).

19 - سؤالات الدراقطني في الجرح و التعديل - لأبي الحسن علي بن عمر السهمي (ت 385 ه)، في 11 ورقة (215 - 205).

20 - البردة للبوصيري (696 ه)، في 7 ورقات (225 - 219).

21 - مناظرة الصادق للرافضي - و هي هذه.

22 - منتهي رغبات السامعين في عوالي أحاديث التابعين - لأبي موسي المديني (ت 581 ه)، في 22 ورقة (257 - 236)، و هو الجزء الأول منه،



[ صفحه 60]



أملاه سنة 559 و 560 ه.

و أيضا للمناسبة أذكر محتوي مجموع النسخة التركية، و هي المحفوظة في خزانة شهيد علي باشا باستنبول برقم (2764) حيث حوت 16 رسالة في 189 ورقة، تجد في صفحة النماذج صورة عن خطها، و المجموع بخط الشيخ يوسف بن محمد الهكاري في سنة 669 ه.

و رسائله كالتالي:

1 - كتاب الاعتقاد المروي عن الامام أحمد في أصول الدين - املاء أبي الفضل عبد الواحد بن عبدالعزيز [2] التميمي (29 - 1).

2 - مقدمة في اعتقاد الامام أحمد بن حنبل - لأبي علي محمد بن أحمد الهاشمي (33 - 30).

3 - معتقد الامام أبي ابراهيم اسماعيل بن يحيي المزني (33 / 37).

4 - جزء فيه أجوبة العالم الامام أبي العباس أحمد بن عمر بن سريج في أصول الدين (41 - 37).



[ صفحه 61]



5 - اعتقاد أهل السنة و الجماعة - لعدي بن مسافر الشامي (50 - 41).

6 - جزء فيه امتحان السني مع البدعي و هي 72 مسألة بالدلائل الواضحة من الكتاب و السنة - لأبي الفرج عبدالواحد بن محمد الشيرازي ناشر مذهب الحنابلة في الشام (70 - 51)

7 - و نسخة أخري منها في (76 - 70).

8 - فصل في السنة من شرح السنة - للبغوي (82 - 76).

9 - فصل في بيان اعتقاد أهل الايمان من كتاب الهداية و الارشاد - لابراهيم بن أحمد القرشي (83 - 82).

10 - كتاب فيه أصول الدين و منهاج الحق و سبيل الهدي و مصباح أهل السنة و الجماعة - لعبد القادر الجيلي (139 - 84) و هو جزء من كتابه «الغنية لطالبي طريق الحق».

11 - هدية الأحياء للأموات و ما يصل اليهم من الثواب علي مر الأوقات - لعلي بن أحمد القرشي (152 - 139).

12 - مناظرة جعفر الصادق مع الرافضي... و هي مناط التحقيق!

13 - امتحان الامام أحمد و قد سئل عن القرآن أهو مخلوق أو منزل [3] - لابراهيم بن أحمد القرشي (162 - 157).



[ صفحه 62]



14 - استخراج علي القرشي لفضائل القرآن، محذوف الأسانيد (164 - 162).

15 - فصل في أعراب القرآن و فصول في العقيدة و القرآن...(178 - 164).

16 - تنزيه خال المؤمنين معاوية بن أبي سفيان من الظلم و الفسق في مطالبته بدم أميرالمؤمنين عثمان - للقاضي أبي يعلي الحنبلي (183 - 178).



[ صفحه 63]




پاورقي

[1] انظر فهرس مجاميع المدرسة العمرية بالظاهرية ص 602.

[2] طبعة حامد الفقي في آخر طبقات الحنابلة لابن أبي يعلي في (2 / 291)، و نص ابن تيمية علي أنه ليس اعتقاد الامام أحمد، بل هو ما فهمه أبوالفضل و من اعتقاد الامام أحمد و ذكره بلفظ نفسه. انظره في مجموع الفتاوي (4 / 168 - 166). و نص علي أن اعتقاد التميمين أبي الفضل و زرق الله ليس هو اعتقاد الامام أحمد، و ان تلقفه البيهقي و غيره عنهما و نسبوه للامام أحمد في مناقبه. انظره من كلامه رحمه الله في المجموع (12 / 367) و (6 / 53).

[3] و هذه الرسالة قيد تحقيقي يسر الله انجازها.


ختامه مسك


قال مولانا الصادق عليه السلام: رحم الله من أحيا أمرنا [1] .

خدا رحمت كند كسي را كه راه و روش و اهداف ما را زنده نگه دارد.



[ صفحه 48]




پاورقي

[1] قرب الاسناد، ص 2، ح 105؛ امالي شيخ طوسي، ص 135، مجلس 5، ح 31.


تقدير الحواس بعضها يلقي بعضا


فانظر كيف قدر بعضها يلقي بعضا، فجعل لكل حاسة محسوسا يعمل فيه. و لكل محسوس حاسة تدركه، و مع هذا فقد جعلت أشياء متوسطة بين الحواس و المحسوسات، لا تتم الحواس الا بها، كمثل الضياء و الهواء، فانه لو لم يكن ضياء يظهر اللون للبصر، لم يكن البصر يدرك اللون، و لو لم يكن هواء يؤدي الصوت الي السمع، لم يكن السمع يدرك الصوت. فهل يخفي عليه من صح نظره و أعمل فكره، أن مثل هذا الذي وصفت من تهيئة الحواس و المحسوسات بعضها يلقي بعضا، و تهيئة اشياء اخر بها تتم



[ صفحه 28]



الحواس، لا يكون الا بعمل و تقدير من لطيف خبير.


خبر شهادت معلي بن خنيس


ابوبصير مي گويد: امام صادق عليه السلام به من فرمود: «آنچه در مردن معلي بن خنيس به تو مي گويم، پوشيده دار». من هم گفتم: همين كار را انجام مي دهم. فرمود: او به درجه و مقام خودش نمي رسد، مگر با آن كاري كه داوود بن علي با او مي كند.

پرسيدم: داوود بن علي با او چه كار خواهد كرد؟

فرمود: او را مي خواند و گردنش را مي زند و به دارش مي كشد.

گفتم: چه وقت اين كار انجام خواهد گرفت؟

فرمود: سال آينده.

سال آينده كه شد «داوود» والي مدينه گشت و معلي را كشت؛ ابتدا او را خواند و از ياران امام صادق عليه السلام از او پرسيد و خواست كه نام تمام آنان را بنويسد.

معلي گفت: من هيچ يك از اصحاب او را نمي شناسم و من (فقط) دنبال نيازهاي او مي رفتم.

داوود گفت: كتمان مي كني. اگر كتمان بكني تو را خواهم كشت.

معلي گفت: آيا با كشته شدن، مرا مي ترساني؟ به خدا سوگند! اگر مرگ زير پاهايم بود، پا از آن بر نمي داشتم. پس او را كشت و به دارش زد،



[ صفحه 46]



همان طور كه امام صادق عليه السلام فرموده بود. [1] .


پاورقي

[1] مناقب ابن شهر آشوب، ج 3، ص 352؛ اختيار معرفة الرجال، ص 380؛ بحارالأنوار، ج 47، ص 109.


عزة النفس


هي إكرام المرء نفسه و وضعها في مرتبتها، و رفعة المنزلة من السعادة التي يجدها الشخص في هذا العالم، و سبب رفعة المنزلة إنما هي الأعمال المختلفة التي يقوم بها المرء تبعا لما توحيه اليه نفس عزيزة تنزع الي الرفعة و السمو، فيضع نفسه في موضعها، و يباشر ما يليق بشأنه؛ و التعدي عن ذلك إذلال للنفس، و تعريض بكرامتها. و في ذلك يقول الامام الصادق عليه السلام:

لا ينبغي للمؤمن أن يذل نفسه. قيل و كيف يذل نفسه؟ قال: يدخل في شي ء يعتذر منه. و قد تقدم حثه لطلب المعاش خوفا من ذلة النفس و استهانتها، و كان في كثير من تعاليمه التي ينهي بها عن ارتكاب الامور الحقيرة التي تجعل الانسان لا يشعر من نفسه بالفضيلة، فالرذائل كلها تذهب بعزة النفس، و الفضائل هي الأساس المبتني لعزة النفس.

فالكذب و الخيانة و الرياء و الغش و الطمع و الميل مع الهوي أمور تذهب بعزة النفس، و تبعد السعادة و تجلب الشقاء، كما أن العفة و القناعة و الأمانة و الصبر و الصدق و الوفاء تبعث في النفس عزة و سمعوا، و قد أمر الله و رسوله بذلك.

و لسنا بحاجة إلي إقامة الدليل علي مضار الجرائم، و انها تجعل الإنسان ذليلا، و تهوي به الي حضيض الهوان، كما ان الفضائل ترفع من قدره و يشعر بعزة نفسه، و قد جاء في نظام الاسلام بيان الامور التي توجب ذلك، فالسعادة كل السعادة في الامتثال.

فالله سبحانه و تعالي أراد لعباده العزة في جميع تلك الأوامر، و التعاليم



[ صفحه 378]



الاخلاقية، لذلك كان خلفاء النبي و حملة علمه هم مثال الانسانية الكاملة، و قد نشروا تلك التعاليم القيمة التي يجب أن يتصف بها المؤمن.

يقول الامام الصادق عليه السلام: «من بري ء من الشر نال العز».

و يقول: «المؤمن له قوة في دين، و حزم في لين، و ايمان في يقين، و حرص في فقه، و نشاط في هدي، و بر في استقامة، و علم في حلم، و كيس في رفق، و سخاء في حق، و قصد في غني، و تجمل في فاقة، و عفو في مقدرة، و طاعة في نصيحة، و انتهاء في شهوة، و ورع في رغبة، و حرص في جهاد، و صلاة في شغل، و صبر في شدة، في الهزاهز و قور، و في الرخاء شكور، لا يغتاب و لا يتكبر، و لا يقطع الرحم، و ليس بواهن، و لا فظ و لا غليظ، و لا يسبقه بصره، و لا يفضحه بطنه، و لا يغلبه فرجه، و لا يحسد الناس، و لا يسرق، و لا يظلم».

و يقول عليه السلام: «إن الله فوض الي المؤمن أموره كلها، و لم يفوض اليه أن يكون ذليلا، اما تسمع الله تعالي يقول: «و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين» [1] فالمؤمن يكون عزيزا و لا يكون ذليلا، إن المؤمن أعز من الجبل، الجبل يستقل منه [2] بالمعاول، و المؤمن لا يستقل من دينه شي ء».

و كثير من الأخبار و الاحاديث الواردة في براءة المؤمن عن ذلة النفس التي هي من نتائج الجبن و خبائث الصفات، و تلزمه المهانة و عدم الاقتحام في معالي الأمور، و المسامحة في النهي عن المنكر و الامر بالمعروف و الاضطراب بعروض أدني شي ء من البلايا و المخاوف، و ان يتصف بقوة الارادة في السيطرة علي نزعاته و ميوله.


پاورقي

[1] سورة المنافقين: 8.

[2] الجبل يستقل منه: من القلة، أي ينقص و يؤخذ منه.


نسبه و أقوال العلماء فيه


أبان بن تغلب بن رباح [1] ، أبوسعيد البكري الجريري المتوفي سنة 141 ه كان جليل القدر، عظيم المنزلة، لقي الامام زين العابدين، و الباقر و الصادق، و كانت له حلقة في المسجد.

و قال ياقوت الحموي: كان قارءا لغويا فقيها اماميا، ثقة عظيم المنزلة، جليل القدر، روي عن علي بن الحسين، و أبي عبدالله عليهم السلام، و سمع من العرب و صنف غريب القرآن و غيره.

و قال الذهبي: أبان بن تغلب شيعي جلد صدوق، لكنه مبتدع، فلنا صدقه و عليه بدعته. و قد وثقه أحمد بن حنبل و ابن معين. روي عنه موسي بن عقبة و شعبة و حماد بن زيد و ابن عيينة و جماعة.

و قال ابن عدي: له نسخ عامتها مستقيمة، اذا روي عنه ثقة، و هو من أهل الصدق في الرواية و ان كان مذهبه مذهب الشيعة، و هو في الرواية صالح لا بأس به.

و قال الحاكم: كان قاص الشيعة و هو ثقة، و مدحه ابن عيينه بالفصاحة. و قال أبونعيم في تاريخه: مات سنة 140 ه و كان غاية من الغايات.

و قال العقيلي: سمعت أبا عبدالله يذكر عنه عقلا و ادبا و صحة حديث، الا انه كان غاليا في التشيع.

و قال ابن سعد: كان ثقة. و ذكره ابن حبان في الثقات.

و قال الازدي: كان غاليا في التشيع و ما أعلم به في الحديث بأسا.

خرج حديثه مسلم في صحيحه، و الترمذي، و أبوداود، و النسائي و ابن ماجة. و هو ممن اجمعوا علي قبول روايته و صدقه، و اعترفوا بعلو منزلته، فلا يضر قول من زاغ عن الحق في طعنه - في أبان - كابراهيم



[ صفحه 56]



الجوزجاني [2] حيث يقول: أبان زائغ مذموم المذهب مجاهر.

قال ابن حجر: و اما الجوزجاني فلا عبرة بحطه علي الكوفيين، فالتشيع في عرف المتقدمين هو اعتقاد تفضيل علي (ع) علي عثمان، و أن عليا كان مصيبا في حروبه و ان مخالفه مخطي ء، و ربما اعتقد بعضهم ان عليا افضل الخلق بعد رسول الله، واذا كان معتقد ذلك ورعا دينا صادقا مجتهدا فلا ترد روايته.

و علي أي حال فلا يهمنا قول الجوزجاني، و لا نود ان نخوض في بحث يقصينا عن الغاية، و نكتفي بأن نحيل القاري ء المنصف المتجرد عن نزعة الهوي الي مراجعة تاريخ حياة الجوزجاني، و يقف هناك وقفة قصيرة فيعرف نزعة الرجل التي اتصف بها، فهو خارجي يري رأي الحرورية [3] و كان شديد الميل علي علي عليه السلام يذهب مذهب أهل الشام الذين تغذت أدمغتهم بأباطيل معاوية و اضاليله، حتي سلك الناس طرقا ملتوية و زاغوا عن الحق اتباعا لمن لا يروق له قول الحق!

و قد اتصف الجوزجاني ايضا بانه حريزي المذهب، أي يذهب مذهب «حريز بن عثمان» المعروف بالعداء لعلي بن أبي طالب (ع)، فقد كان حريز [4] اموي النزعة شامي النشأة يحمل علي علي، و قيل: انه يسبه.

و من الغريب انهم يصفون من عرف ببغض علي (ع) بالصلابة في السنة كما وصفوا علي بن الجهم و الجوزجاني.

و لا ادري أي سنة هذه التي يتصف بها مبغض علي (ع)؟! أجل اين قول الرسول صلي الله عليه و آله و سلم: «يا علي لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق» و هذا الحديث خرجه الحفاظ من طرق متعددة، و رواه مسلم، و النسائي، و ابن عبدالبر. و الطبري، و غيرهم.

و قد كان اصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم يعرفون ايمان الرجل بحبه لعلي، و نفاقه ببغضه له، متخذين من هذا الحديث قاعدة مطردة.

و كيف كان فان بدعة أبان التي وصفه بها الجوزجاني و الذهبي هي موالاته لعلي، و صلابة الجوزجاني في السنة هي بغضه لعلي، و الحكم في هذا للقاري ء المنصف.



[ صفحه 57]




پاورقي

[1] ترجمته في تهذيب التهذيب لابن حجر ج 1 ص 93، و طبقات ابن سعد ج 6 ص 250 و فهرست ابن النديم ص 308، و معجم الادباء ج 1 ص 117، و بغية الوعاة ص 176، و ميزان الاعتدال ج 1 ص 4، و خلاصة تذهيب الكمال ص 13، و شذرات الذهب ج 1 ص 210، و طبقات القراء لشمس الدين الجزري ج 1 ص 86، و مرآة الجنان ح 1 ص 293، و منهج المقال و الخلاصة و فهرست الشيخ الطوسي و غيرها.

[2] هو ابراهيم بن يعقوب السعدي المتوفي سنة 256 ه سكن دمشق، كان من المتحاملين علي اهل البيت و يتجاهر بنصب العداء لهم.

[3] تهذيب التهذيب ج 1 ص 183 - 181.

[4] حريز بن عثمان الرحبي المتوفي سنة 163 ه من رجال البخاري الاربعة و كان معروفا بالنصب. و يقول: لا احب عليا لأنه قتل آبائي. و حكي الناس عنه ايضا سوء الاعتقاد و فساد المذهب، و لكن البخاري خرج حديثه و وثقه، كما وثقه احمد بن حنبل، ترجمته في تاريخ بغداد ج 8 ص 270 - 265 و الخلاصة ص 64 و غيرهما.


موقف الامام الصادق و اتجاهه للاصلاح


قال الامام الصادق لأصحابه:

(أوصيكم بتقوي الله و اجتناب معاصيه، و أداء الأمانة لمن ائتمنكم، و حسن الصحابة لمن صحبتموه، و ان تكونوا لنا دعاة صامتين)

تقدمت الاشارة في الأبحاث السابقة عن موقف الامام الصادق وسط ذلك المعترك السياسي المائج بالفتن و الهائج بالأهواء، فلم يساهم عليه السلام في تلك الحوادث أو يمد أنملة للاشتراك فيها، لعلمه بعواقب الأمر و أن الدعاة لهم أهداف و غايات. فاختط لنفسه و لأهل بيته خطة الاعتزال عن تلك التيارات و الأعاصير السياسية، و اتجه الي الاحتفاظ بمركزه العلمي، لأداء رسالة الاسلامي علي أكمل وجه، فذلك وحده كفيل بسعادة المجتمع. فابتعد عن الغامرة رغم الحاح الكثيرين ممن ينظرون الي الأمور نظرا سطحيا، و لا يعلمون بعواقب الأمور. فهم يظنون أن الزمن قد حان لاقامة حكومة عادلة تسير علي نظام الاسلام و قوانينه، و هو المؤهل لتلك المنزلة لأنه زعيم أهل البيت و سيدهم، و له المكانة المرموقة في المجتمع بشخصيته الفذة، التي كانت تزعج الفئة الحاكمة، و تثير كل مخاوفها، الأمر الذي جعل الكثير من الناس يرمقونه بعين الاكبار، و يعدونه الرجل المنقذ الذي تتحقق بشخصه آمالهم بالقضاء علي ذلك الحكم الذي أذاق الناس أنواع المحن و الظلم.

فكان عليه السلام علي جانب كبير من رصانة التفكير، و بعد النظر في العواقب، و خبرة فائقة بأحوال الناس و نزعاتهم و ميولهم، و علما بالظروف و مقتضيات الزمن، فلم يستجب لتلك المحاولات، و لم يتحول عن منهجه فيغامر بنفسه و بأهل بيته مغامرة عقيمة النتائج، تعود علي المجتمع بأخطار جسيمة؛ لذلك كان ينهي أبناء عمه عن القيام بكل نشاط ثوري، لثقته بفشل كل محاولة في ذلك الوقت. فلم يتجاوز في نشاطه احد الذي يهدم جهوده التعليمية، أو يحول دون متابعة دعوته الاصلاحية، و لو أنه أجاب أباسلمة أو أبامسلم لما ندباه اليه كما تقدم، لكان عرضة لتلك الأخطار التي حلت



[ صفحه 320]



بغيره ممن عرف بنشاطه الثوري. فكان لتلك الأحداث أثر سيي ء في نفوس الناس.

و لابد لداعي الاصلاح من أنصار ينصهرون بمبادي ء الدعوة و أهدافها يشاركونه بذلك الشعور عن نية صادقة و عزيمة ثابتة، لينتصر بهم و يركن اليهم، و يكونوا أعوانا مخلصين يأمنهم في كل خطوة يخطوها بطريق الاصلاح. و كم من انسان يأمل النصر من أناس، ولكنهم يخذلونه عند حاجته الي النصر، لعدم اختباره لهم و عدم علمه بأحوالهم، لذلك كان من الحزم تحسس ذلك النوع من الأنصار كما فعل الامام الصادق، و يظهر أثره في جوابه لأبي مسلم [1] بقوله: ما أنت من رجالي و لا الزمان زماني. و كذلك قوله لرسول أبي سلمة: ما أنا و لأبي سلمة و هو شيعة لغيري، فلا يمكنه القيام بثورة دموية و قد عرف عواقبها و اتضح للجميع نتائح القيام بها مع علمه بذلك المجتمع الذي أنهكت قواه الحروب المتتالية و الثورات المتتابعة.

و قد وجد عليه السلام أن الأمر يدعو الي الحزم و التريث، و أن يتحين الفرص المؤاتية اذ القيام بأمر في غير أوانه لابد و أن يفشل و ينهار، فصمم علي الاحتفاظ بالاتجاه العلمي، و الوقوف موقف المصلح المتسلح بالايمان بالله، و أن يتحمل الأذي في خدمة الأمة، موجها عنايته لتوجيه الناس الي الدين، و نشر تعاليمه، و بعث الوعي الاسلامي بالقوة الروحية، التي هي أقوي العوامل لتوجيه الاسلام نحو الخير، و قد جعلها الاسلام هي الأساس الوحيد للحياة الدنيا، لأن المجتمع الاسلامي حسب تعاليمه و نظمه لا يقوم الا علي الايمان بالله بعقيدة راسخة، و منه تنبعث القوة الروحية، لأداء الواجب و الشعور



[ صفحه 321]



بالمسؤؤلية و التضامن بين الأفراد و التكافل الاجتماعي، و بذلك يسعد المجتمع و ينعم أفراده.

فكان الامام الصادق عليه السلام خير داعية للاصلاح لما اتصف به من صدق القول و مثابرة العمل، و لم يقعد به عن ذلك ما لقيه من الأذي و ما نزل به من مصائب، فلم تهن عزيمته و لم تفترهمته، بل ثبت في نشر دعوته، و واصل أداء رسالته بالدعوة الي العمل الصالح و هو دليل رسوخ العقيدة و الايمان بالله. و كلما ازداد الايمان بالله ازداد العمل الصالح. و بذلك تهون المخاطر التي تحوط دعوة المصلح و تهددها، و يكسبها قوة الصمود، و اجتياز العراقيل و العقبات.

و كيف ينجو المصلح من مجابهة الشدائد؟ و مهمته أن يحول بين نفوس الناس و شهواتها، و يباعد بينها و بين ما ألفته من العادات، فمن العسير أن يخلعوا أنفسهم مما هم فيه و أن يمدوا أعناقهم للحق الذي ابتعدوا عنه.

و المصلح يحتاج الي ثبات فلا يتسرب اليأس الي نفسه، و لا تهن عزيمته عندما يصطدم بعقبة تعترض سبيل دعوته. و لا يحصل ذلك الثبات الا بقوة الايمان بالله. و هناك يستطيع أن يوجد أمة تصرخ بوجه الطغاة الذين استبدوا بالحكم، و ظلموا العباد و خربوا البلاد (و من لم يحكم بما أنزل الله فأولئك هم الفاسقون). فالذين آمنوا بالله حق الايمان يجاهدون في الله حق جهاده، لتكون كلمة الله هلي العليا، و لا تأخذهم في الحق لومة لائم.


پاورقي

[1] أبو مسلم الخراساني: هو عبدالرحمن بن مسلم. اتصل بابراهيم الامام و هو غلام، فنشأ في خدمته و تربي في نعمته، و كان ذكيا فطنا قوي النفس، فأرسله ابراهيم الي خراسان داعيا للدولة و هو ابن ثمان و عشرين سنة، و قال لهم: انه منا أهل البيت، فكان يسمي أمين آل رسول الله و قام بدوره في الدعوة حتي اظهرها سنة 129 ه و كان شديد البطش سفاكا للدماء حتي أحصي من قتلهم في أيامه فكانوا ستمائة الف.

ذكر ابن عساكر أن رجلا قام لابي مسلم و هو يخطب، فقال له: ما هذا السواد الذي عليك؟ قال: حدثني أبوالزبير عن جابر أن رسول الله دخل مكة و عليه عمامة سوداء، يا غلام اضرب عنقه فضربت عنق الرجل السائل.

و قد استقل أبومسلم بالحكم و الناس له تبع حتي قال بعضهم بامامته، و لما خثي المنصور من بطشه احتال عليه فقتله سنة 137 ه فلم تصدق طائفة من تابعيه بموته، و قالوا انه حي، و ذهبت أخري الي التصديق بموته، و قالوا بامامة ابنه من بعده. و ان التاريخ حال بأخباره و سيرته من بطش و فتك و تقلب في الرأي و فساد في العقيدة.

سأل بعضهم عبدالله بن المبارك عن أبي مسلم: أهو خير ام الحجاج؟ فقال: لا أقول أن ابامسلم خير من احد ولكن الحجاج شر منه.


سخاؤه


قال كثيرون من المفسرين في قوله تعالي: «و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا» انها نزلت في علين بن أبي طالب كرم الله وجهه، و ان كانت هلي في عمومها و صفا للمؤمنين الصادقي الايمان، لأن العبرة بعموم اللفظ لا بخصوص السبب، و مهما يكن من القول في ذلك فانه من المؤكد أن علي بن أبي طالب كان من أسخي الصحابة رضي الله عنهم، بل من أسخي العرب، و قد كان أحفاده كذلك من بعده، فعلي زين العابدين كان يحمل



[ صفحه 66]



الطعام ليلا ليوزعه علي بيوت ما عرفت خصاصتها الا من بعده.

و لم يكن غريبا أن يكون الامام الصادق النابت في ذلك المنبت الكريم سخيا جوادا، فكان يعطي من يستحق العطاء، و كان يأمر بعض اتباعه أن يمنع الخصومات بين الناس بتحمل ما يكون فيها من الخسائر.

و كان رضي الله عنه يقول: لا يتم المعروف الا بثلاثة: بتعجيله و تصغيره و ستره. و لهذا كان بيسر العطاء في أكثر الأحيان، و كان يفعل ما كان يفعله جده علي زين العابدين، فكان اذا جاء الغلس يحمل جرابا فيه خبز و لحم و دراهم، فيحمله علي عاتقه، ثم يذهب الي ذوي الحاجة من أهل المدينة و يعطيهم، و هم لا يعلمون من المعطي حتي مات، و تكشف ما كان مستورا، و ظهرت الحاجة فيمن كان يعطيهم، و جاء في حلية الأولياء: و كان جعفر بن و ظهرت الحاجة فيمن كان يعطيهم، و جاء في حلية الأولياء: و كان جعفر بن محمد يعطي حتي لا يبقي لعياله شيئا.

و ان السخاء بالمال يدل علي مقدار قوة الاحساس الاجتماعي، وان ستره يدل علي مقدار قوة الوجدان الديني، و ملاحظته جانب الله وحده و ليس ذلك بعجب ممن نشأ مثل نشأة الامام الصادق.


السنن 02


و اما السنن فهي اثنتا عشرة: السورة بعد الفاتحة، و القيام لها، و السر فيما يسر فيه و الجهر فيما يجهر فيه و هو الصحيح و أولتا المغرب و أولتا العشاء، و كل تكبيرة سنة الا تكبيرة الاحرام، و قول سمع الله لمن حمده للامام و المفرد و الجلوس الأول علي المشهور و قيل واجب و الزائد علي قدر السلام من الجلوس الثاني ورد المقتدي علي امامه السلام، و كذا رد السلام علي من علي يساره ان كان علي يساره أحد، و السترة للامام و الفذ، و أما المأموم فالامام سترته.


عبدالله بن أحمد بن حنبل


ولد سنة 213 ه و توفي سنة 290 ه و كان أعلم أولاد أحمد و أكثرهم رواية عنه، و هو الذي جمع مسند أبيه، و زاد فيه كثيرا من الأحاديث التي لم يأخذها عن أبيه، و رواه عنه أبوبكر القطيعي و زاد فيه أيضا، فالمسند يرويه عبدالله عن أبيه سماعا،



[ صفحه 191]



و قسم رواه عن غير أبيه و هو المسمي عند المحدثين بزوائد عبدالله، و قسم له يسمعه من أبيه بل وجده بخطه، و قسم رواه القطيعي عن غير عبدالله و أبيه.

و أول من سمعه منه: حنبل بن اسحاق بن حنبل - و هو ابن عم أحمد - و عبدالله بن أحمد، و صالح بن أحمد. قال ابن السماك: حدثنا حنبل بن اسحاق قال: جمعنا أحمد بن حنبل أنا و صالح و عبدالله، و قرأ علينا المسند، و ما سمعه منه غيرنا [1] .

و ذكر الشيخ محمد أبوزهو في كتابه (الحديث و المحدثون) أنه سمع المسند من الامام أحمد أولاده الثلاثة: صالح و عبدالله و حنبل. ثم ذكر رواية ابن السماك (أو السباك) و هذا خطأ فان حنبلا لم يكن ولدا لأحمد، بل هو ولد عمه اسحاق كما ذكره ابن الجوزي و غيره، و جاء في ترجمته في طبقات الحنابلة، قال حنبل بن اسحاق: جمعنا عمي لي و لصالح و لعبدالله، و قرأ علينا المسند و ما سمعه منه غيرنا [2] .

و نقل ابن الجوزي عن ابن السماك قال: حدثنا حنبل بن اسحاق قال: جمعنا أحمد بن حنبل، أنا و صالح و عبدالله، و قرأ علينا السمند و ما سمعه منه غيرنا [3] .

فقول الشيخ أبوزهو أن حنبل من أولاد أحمد خطأ، و ما هو بأول خطأ يرتكبه، و قد أشرنا لكتابه و أخطائه فيما سبق.

و مهما يكن من شي ء، فان عبدالله كان أشهر أولاد أحمد بن حنبل، و أكثر رواية عنه، و قد ولي القضاء في خلافة المكتفي، و توفي في جمادي الآخرة سنة 290 ه. و لما مرض قيل له: أين تحب أن تدفن؟ فقال: صح عندي أن بالقطيعة نبيا مدفونا، و لأن أكون بجوار نبي أحب الي من جوار أبي.


پاورقي

[1] مناقب أحمد ص 191.

[2] الطبقات ج 1 ص 143.

[3] المناقب ص 191.


اولاده و أحفاده


خلف مالك و لدين هما: يحيي و محمد، و ابنة اسمها فاطمة، زوجها لابن أخته اسماعيل بن أبي أويس، و كان يحيي يروي عن أبيه نسخة من الموطأ و هي التي تروي عنه باليمن.

قال العقيلي: ان يحيي بن مالك حدث عن أبيه بالمناكير [1] و قال القروي: كنا نجلس عند مالك، و ابنه يحيي يدخل و يخرج، و لا يقعد، فيقبل علينا مالك، و يقول: ان مما يهون علي أن هذا الشأن لا يورث، و أن أحدا لم يخلف أباه و مجلسه الا عبدالرحمن بن القاسم.



[ صفحه 393]



و قال مصعب الزبيري: كان محمد بن مالك يجي ء و هو يحدث و علي يده باشق و نعل كيساني و أرخي سراويله عليه [2] .

و كان لمحمد هذا ولد اسمه أحمد، سمع من جده مالك، و هو معدود من رواته، ولكنهم ضعفوه و تركوه، بل تركوا أباه و عمه كذلك.

و ليس لمالك غير هؤلاء، و قيل: ان له ولدا رابعا اسمه حماد و ليس له ذكر.

و لا عقب لمالك يذكر في التاريخ.



[ صفحه 395]




پاورقي

[1] الذهبي، ميزان الاعتدال ج 3 ص 301.

[2] الديباج الذهب 18.


امام المسلمين


«ان الله أراد منا شيئا، و أراد بنا شيئا. فما أراده بنا طواه عنا، و ما أراده منا أظهره لنا، فما بالنا نشتغل بما أراده بنا عما أراده منا» [1] .

(الامام الصادق)

ولد الامام الصادق في السابع عشر من ربيع الأول سنة 82 علي قول أو غرة رجب، و في أقوال أخري: انه ولد سنة 80 أو سنة 83. و تتابع بعده أبناء الباقر، و لهذا يكني الباقر: أباجعفر، أما أخوه الشقيق: فعبد الله.

و أما أولاد الصادق: فاسماعيل و عبدالله - و به يكني أباعبدالله - و أم فروة من زوجته فاطمة بنت الحسين... بن الحسين بن علي، و موسي (الكاظم)، و اسحاق، و محمد. و أمهم أم ولد، تدعي: «حميدة»، والعباس وعلي و أسماء من أمهات متفرقات.

و اسم جعفر في بيت زين العابدين مذكر بأول الشهداء من بيت أبي طالب، فعلي هو الثاني فيه، و الحسين هو الثالث.

أما الأول فجعفر بن أبي طالب قائد جيش مؤتة و شهيدها، الطيار في الجنة، و ذوالجناحين، كما وصفه رسول الله صلي الله عليه و سلم، و كما روي البخاري و مسلم: قال له رسول الله:



[ صفحه 182]



«أنت أشبهت خلقي و خلقي» [2] .

و هو أول زوج لأسماء بنت عميس [3] جدة أم فروة: أم جعفر الصادق.

و لقد مر بنا كيف ولده رسول الله مرتين، و علي مرتين، و الصديق مرتين، ليدل التاريخ علي أنه نسيج وحده، و أن كسري يزدجرد ملك الفرس قد ولده مرتين، ليدل علي أن الاسلام للموالي و العرب.

فالباقر - و هو من هو - أكفأ الناس لأم فروة [4] المنحدرة من صلب أبي بكر أول الخلفاء الراشدين، و القاسم بن محمد [5] الذي يرشحه للخلافة عمر بن عبد العزيز؛ خامس الخلفاء الراشدين.

و كأنما سلم الباقر ابنه شعار حياته في مقولتين صيرتاه ربانيا من كل وجه: الأولي: «شيعتنا من أطاع الله» [6] و الثانية: «ان الله خبأ رضاه في طاعته، فلا تحقرن من الطاعات شيئا



[ صفحه 183]



فلعل رضاه فيه، و خبأ سخطه في معصيته، فلا تحقرن من معصية شيئا فلعل سخطه فيه، و خبأ أولياءه في خلقه، فلا تحقرن أحدا فلعله ذلك الولي» [7] .

تلقي الصادق من أبيه كل ما وعاه قلبه، وقرأ كل ما حوته كتبه، واستمع الي علماء العصر، و انتفع بعلوم جده لأمه القاسم بن محمد بن أبي بكر (106)، و كان مثلا عاليا للأمة، و واحدا من الأعمدة السبعة المسمين «علماء المدينة السبعة» [8] يعلن عمر بن عبدالعزيز أنه «لولا خوف الفتنة من بني أمية لاستخلفه علي الأمة»، و يوصي عمر عماله أن يكتبوا السنن من عنده.

فهذا رجل له ورع عمر بن عبدالعزيز، و عنده كل علم المدينة، و أنه ليستطيع أن يقول - من صلة علي الوثقي بأبيه محمد بن أبي بكر -: انه أوثق أهل بيته صلة برسول الله صلي الله عليه و سلم، و بأول من تبعه، عليا كان أو أبابكر، بل بهما معا.

و عندما نذكر أن القاسم بن محمد ظل مصدرا للعلم حتي شارف الصادق ربع القرن من حياته، و أن الصادق شهد حلقات عكرمة مولي ابن عباس، (104) و عطاء بن أبي رباح بمكة حيث كان يجلس ابن عباس، و أن أوامر الولاة في الموسم كانت «لا يفتي الناس الا عطاء» [9] ، كما شهد بالمدينة حلقة عبدالله ابن أبي رافع - مولي أميرالمؤمنين علي - الذي أملي علي عليه كتابه الي معاوية، و حلق خاله عبدالرحمان بن القاسم [10] ، و عروة بن الزبير (94) الراوية عن خالته عائشة، و محمد بن المنكدر (130) شيخ مالك، فليس علينا أن نحاول البحث عما تلقاه جعفر بن محمد الصادق في صباه.



[ صفحه 184]



و لقد كان علم أهل البيت حسبه، فكيف اذا اجتمع اليه علوم هؤلاء، ليملأ بالفقه الشيعي و بالفقه المقارن مدينة الرسول، من يوم مات أبوه و هو بعد في ثلاثيناته؟

والصبي من أهل البيت لا ينفق صباه في عمل لا شي ء، فذلك هو اللهو، أو في عدم عمل شي ء، فهذا هو الفراغ، و علي الأجيال المتعاقبة منهم تبعات في تعاقب الامامة، لا تدع لهم محيصا عن الاحاطة الكاملة بما لدي غيرهم من علم فوق علمهم، و ما هو الا القرآن والسنة و السيرة. و القرآن كما يقول ابن عباس: «في بيتهم نزل» [11] ، و السنة من بيتهم صدرت، والسيرة سيرتهم.

واللغة طريق ذلك كله، و هي بعد حصيلته، و انك لتدرك منزلة جعفر بن محمد في البيان العربي من تداوله للتفسير في اقتدار علي تخريج المعاني لا قرين له، و سنراه غدا عمدته النصوص في الفقه و الدين، يستخرج منها أعمق المعاني بطريقة مباشرة أو غير مباشرة، شأن أمراء البيان، و من تكن النصوص عمدته الأولي فالبلاغة عدته الكبري.

و لئن لم يتميز الأطفال أو الصبية في بيت زين العابدين و الباقر بخصوصيات تكبر و تنمو، فتبرز اذ هم شيوخ و ائمة. ان بيت زين العابدين ذاته كان «خصوصية» في مجتمع الاسلام، فيه المثل الأعلي من العلم المحيط، و الورع الكامل، والتفرغ للخدمة العامة، و تعلق القلوب به، و اتجاه الأبصار تلقاءه.

علي هذا درج بيت زين العابدين، مع الاستمرار و الاستقرار، فلم يعكر الصفو فيه غير مصرع زيد في سنة 121، بعد اذ خذله أهل الكوفة في مخرجه، فمصرع ابنه يحيي. و حمل الصادق الأمانة في ذوي رحمه - منذ صار اماما بوفاة الباقر سنة 114 - فكان يحنو علي الأحياء من أبناء عمه زيد، و يأسو جراحات من سقط أباؤهم في الحرب من رجال زيد، فبعث ألف دينار فرقت في ورثتهم [12] .

و ليس أحد بحاجة في ترجمة أئمة أهل البيت ليسترسل في وصف خصال من يرث



[ صفحه 185]



أخلاق الأنبياء و يعلمها.

فلنستحضر و نحن في بيت النبي، ما كان يصنعه النبي، و لنتيقن أن الامام الصادق كان يحاول أن يصنع نظيره، و لنستحضر فعال علي و زهراء النبي، و الحسن و الحسين، و زين العابدين، والباقر. فهي أصول يتلقاها الخلف عن السلف، ليعملوا بها، ثم يعلموا بها.

و ربما أجزأ في هذا المقام ذكر أمثال عادية من الحوادث اليومية تصور صميم «الشخصية»، و فيما نذكره دلائل علي كثير لم نذكره.

فحياة الامام مدرسة و تطبيقاتها، و العمر أيام تتكرر، و الحياة جماع أعمال يدل بعضها علي البعض الآخر، و منها الجزئي الذي يستنبط منه الكلي، و كثيرا ما كان العمل الواحد (رد فعل) عفوي أو فوري، صادرا عن عدة قواعد يجري عليها العقل أو الشعور أو السليقة أو الطريقة، فردود الأفعال شهادات عيان بدخائل الانسان.

(1) مات بين يدي الامام ولد صغير، فبكي، وقال: «سبحانك ربي لئن أخذت لقد أبقيت، و لئن ابتليت لقد عافيت».

و حمله الي النساء، و عزم عليهن ألا يصرخن، و قال: «سبحان من يقبض أولادنا و لا نزداد له الا حبا، انا قوم نسأل الله ما نحب فيعطينا، فاذا نزل ما نكره فيمن نحب رضينا» [13] .

فأي قلب في اطمئنانه و اتزانه، كمثل ذلك الذي يفيض بالشكر، حيث يغيض الصبر عند الغير!

(2) و نهي أهل بيته عن الصعود، فدخل يوما فاذا جارية من جواريه تربي بعض ولده، قد صعدت السلم والصبي معها، فلما نظرت الامام ارتعدت لعصيانها و سقط الصبي من يدها، فمات! فخرج الصادق متغير اللون، فسئل عن ذلك فقال: «ما تغير لوني لموت الصبي، و انما تغير لوني لما أدخلت علي الجارية من الرعب» ثم قال لها بعد ذلك: «أنت حرة لوجه الله، لا بأس عليك» [14] .

فهذا أمر واحد عادي، تبعته وقائع ثلاثة غير عادية، أعقبها من الامام تصرفات لا تصدر



[ صفحه 186]



الا عن الامام، في كل واحدة منها أنواع فضائل: تبدأ باحترام انسانية الانسان، و تنتهي بعطاء، دونه كل عطاء، يختمه بالكلمة الطيبة - لا بأس - و يبدؤه بأعلي القيم الانسانية، اذ يمنحها حريتها.

(3) و ذهب مرة يعزي أحد المصابين بفقد ولده، و انقطع في الطريق شسع [15] نعله، فتناوله من رجله و مشي حافيا، فخلع ابن يعفور شسع نعله و قدمه له، فأعرض عنه كهيئة المغضب و قال: «لا، فصاحب المصيبة أولي بالصبر عليها» [16] فالامام لا يلقي متاعبه علي من دونه، بل يتحمل الأذي ليتعلم الناس وجوب العمل، و لزوم التحمل، وليعلم الكبراء أنهم كبراء بما يضربونه من المثل، و ليدرك الجميع أن الصبر علي المصيبة شطر الايمان، و أحق الناس به من أتيحت الفرصة له.

(4) و ذات يوم دعا للطعام عابر سبيل لم يقرئه السلام، فراجعه حضاره متسائلين بين يديه: أليست السنة أن يسلم الرجل أولا ثم يدعي للطعام؟ فأجاب الامام: «هذا فقه عراقي فيه بخل» [17] .

ففقه الامام «علوي» يبدأ بالعطاء، و عملي فيه مبادرة، و اجتماعي يسعي به المعطي الي الآخذ، و اسلامي انساني، كله كرامة.

لقد ولد في دار شعارها البدار بالعطاء مع الاخفاء، حتي الصدقة يقول فيها الباقر: «أعط و لا تسم، ولا تذل المؤمن» [18] .

و في ذلك السنة...، و سنري تطبيقات شتي من الامام لهذا الفقه في المنهج الاقتصادي.

(5) و صحا رجل من الحاج فلم يجد هميانه (الكمر الذي يلفه المحرم حول بطنه و فيه نفقته من النقود) فخرج فوجد الامام الصادق يصلي، فتعلق به و هو يقول: أنت أخدت همياني! قال الصادق: كم كان فيه؟ قال: ألف دينار، فأعطاه ألف دينار، و مضي الرجل فوجد هميانه، فرجع يعتذر و يرد ألف دينار، فأبي الصادق أن يأخذها و قال: «شي ء خرج من يدي



[ صفحه 187]



فلا يعود»، قال الرجل لمن حوله: من هذا؟ قالوا: جعفر الصادق، قال: لا جرم، هذا فعال مثله [19] .

فامام المسلمين لا ينعزل عنهم، فلا ينماز منهم، حتي ليخطئ الجاهلون منهم في شخصه، فيعرض عن الجاهلين، و يخف ليخفف كرب المكروب، لا يحزنه و همه أو اتهامه، و انما تحزنه همومه، فيشركه فيها بالصنيع النابه مرة اثر أخري. و الناس أسمع للصوت الذي لا صرير له، و أبصر بالاخلاص الذي لا يتصايح صاحبه به، و الأفضال أفعال تدرك آثارها الحواس الخمسة.

و لا نستطرد في السرد، ففي كل واقعة سلفت «عدسة» صغيرة تريك العالم الكبير الذي وراءها، من مناقب كالنجوم و ان كان أصحابها من البشر.

هذه سماء تسعي علي الأرض، و هؤلاء بقية النبي عليه الصلاة والسلام، يعيشون في الدنيا!


پاورقي

[1] اثنتا عشرة رسالة للمحقق الداماد: ج 8 ص 118 نقلا عن الملل و النحل للشهرستاني، تلخيص المتشابه في الرسم: ج 2 ص 822، من مفردات القرآن: ص 48، تاريخ المذاهب الاسلامية: ص 718، رسول الله في القرآن: ص 40، مجموعة الرسائل لابن أبي الدنيا: ص 108.

[2] المجموع: ج 18 ص 84 و 328، شرح أصول الكافي: ج 7 ص 190، خصائص النسائي: ص 338 - 341، المستدرك للحاكم: ج 3 ص 120، الاصابة لابن حجر: ج 2 ص 435.

[3] يقال عن أمها «هند» أكرم الناس أحماء: أما أسماء فزوج جعفر ولها منه: عبدالله، و زوج أبي بكر و لها منه: محمد، و زوج علي و لها منه: يحيي. أما أخواتها فميمونة أم المؤمنين، و لبابة زوج العباس عم النبي وجدة خلفاء الدولة العباسية، و سلمي زوج حمزة بطل أحد و شهيدها و عم النبي، و أم الفضل الكبري (أخت أسماء لأمها) أم خالد بن الوليد. و هكذا تتصل بأسماء بنت عميس أسماء هي أحرف الهجاء في تاريخ الاسلام: النبي وعميه، و ابني عمه، و الصديق، و سيف الاسلام خالد. (منه).

[4] حجت أم فروة متنكرة، فاستلمت الحجر بيدها اليسري، فقال لها رجل لا يعرفها: يا أمة الله أخطأت السنة! فأجابت: يا هذا انا عن علمك لأغنياء. (منه).

[5] و للقاسم و أبيه أكبر الصلات بأم المؤمنين عائشة، اذ ضمته اليها بعد مقتل أبيه محمد علي أيدي جند معاوية، و محمد ربيب علي، سيره معها بعد وقعة الجمل الي المدينة في كوكبة من النساء في ملابس الرجال، و كان تسيير أخيها معها كرامة يحفظ بها أخو الرسول أم المؤمنين.

و في بيت عائشة سقي القاسم علمها الذي أراد عمر بن عبدالعزيز تدوينه عن طريقه، و عمر خليفة، حتي لا يضيع علي المدينة، فكتب بذلك الي قاضيه و واليه علي المدينة أبي بكر بن محمد بن عمرو ابن حزم. و سنري الامام جعفر الصادق يروي عن خاله عبد الرحمان بن القاسم، و عن عروة بن الزبير (ابن أسماء أخت عائشة)، وعروة من كبار رواتها و رواة الصحابة. (منه).

[6] مستدرك الوسائل: ج 11 ص 257، مناقب أميرالمؤمنين للكوفي: ج 2 ص 286، الأمالي للطوسي: ص 273، حلية الأولياء: ج 3 ص 184، الفصول المهمة: 195، بحارالأنوار: ج 65 ص 153 و ج 75 ص 186، البداية والنهاية: ج 9 ص 340، كشف الغمة: ج 2 ص 345.

[7] بحارالأنوار: ج 75 ص 187، كشف الغمة: ج 2 ص 360، درر الأخبار: ص 546، نزهة الناظر: ص 99، فهرست منتجب الدين: ص 320. و هناك مصادر أخري ذكرتها بنفس المضمون منها: العهود المحمدية: ص 374، كنز الفوائد: ص 13، مستدرك الوسائل: ج 9 ص 103، وسائل الشيعة: ج 11 ص 247، معاني الأخبار: ص 112.

[8] يقول فيه يحيي بن سعيد (143) تلميذ فقهاء المدينة السبعة: «ما أدركنا بالمدينة أحدا نفضله علي القاسم». و ابن حنبل يقول في يحيي: «أثبت الناس». (منه).

[9] بحارالأنوار: ج 78 ص 281، تهذيب الكمال: ج 2 ص 78، سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 82، تهذيب التهذيب: ج 7 ص 181، البداية و النهاية: ج 9 ص 335، و ينقل رواية عن الباقر عليه السلام: «ما رأيت فيمن لقيت أفقه عنه».

[10] عبدالرحمان بن القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق التيمي القرشي، من السادات في أهل المدينة فقها و علما وديانة و حفظا للحديث و اتقانا. توفي في الشام سنة 126 ه. (الأعلام: ج 3 ص 322).

[11] التفسير و المفسرون للذهبي: ج 2 ص 189 و لذا ورد في زيارات الأئمة: بأنهم مهبط الوحي.

[12] روضة الواعظين: ص 270، الاحتجاج: ج 2 ص 135، كشف الغمة: ج 2 ص 342، الأمالي للصدوق: ص 416، الارشاد: ج 2 ص 173، بحارالأنوار: ج 46 ص 170، سر السلسلة العلوية لأبي نصر البخاري: ص 59.

[13] مستدرك الوسائل: ج 2 ص 480، البحار: ج 82 ص 133، الغارات: ج 2 ص 576، أمالي المرتضي: ج 3 ص 63، أمالي الطوسي: ص 152، مسكن الفؤاد:ص 88.

[14] مناقب آل أبي طالب: ج 3 ص 395، بحارالأنوار: ج 47 ص 24، درر الأخبار: ص 340، العدد القوية: ص 155.

[15] الشسع بالكسر، جمعه شسوع: النعل، و هو ما يدخل بين الاصبعين، في النعل العربي ممتد الي الشراك. (مجمع البحرين: ج 4 ص 353).

[16] الكافي: ج 6 ص 464، شرح أصول الكافي: ج 12 ص 182، وسائل الشيعة: ج 5 ص 65 و ج 3 ص 384، مكارم الأخلاق: ص 124.

[17] بحارالأنوار: ج 75 ص 205، مستدرك سفينة البحار: ج 6 ص 536 و ج 8 ص 286.

[18] الوسائل: ج 6 ص 219 ب 58 من أبواب المستحقين للزكاة، الحديث الأول.

[19] مستدرك الوسائل: ج 7 ص 207، بحارالأنوار: ج 47 ص 24.


الرجل الأبدي


فداحة الخطب:

عظم المصاب و الحديث عن النهاية المباركة و التي تجسدت فيها خسارة الأمة، و أي خسارة أكبر من خسارة الأمة بقائدها و امامها و هاديها و الذي حمي سياجها و علم جاهلها و رعي أيتامها و ذاد عن حياضها.

أي خسارة أكبر من موت العلم و الورع و السؤدد و الشرف فقدناه فقدان الربيع فليتنا فديناه من ساداتنا بألوف. لقد عاش الامام الصادق عمره في خدمة الأمة و خدمة قضاياها و الدفاع عن أصولها و عقائدها و كان أمل المعذبين و حصن الملهوفين و غياث المستغيثين ما جاءه أحد يطلب مالا أو علما الا و فض حاجته و رجع موفورا مرتاح البال و الضمير.

من هنا تأكلنا اللوعة و تجتاحنا المصيبة في رحيله لأننا أصبحنا كالأيتام علي موائد اللئام.

و لم يكتف الامام الصادق بما قدمه للأمة طيلة حياته من مواعظ بل أراد أن يودعهم في آخر حياته بمواعظ حسنة و وصية تاريخية لها شأنها و أثرها في الاسلام.

و قد روي عن الامام الكاظم. قال لما حضرت أبي الوفاة قال يا بني انه لا ينال شفاعتنا من استخف بالصلاة. و عن أبي بصير قال: دخلت علي أم حميده اعزيها بأبي عبدالله فبكت و بكيت لبكائها ثم قالت يا أبامحمد لو رأيت أباعبدالله لرأيت عجبا فتح عينيه ثم قال: اجمعوا لي كل من بيني و بينه قرابة فلم نترك أحدا الا جمعناه فنظر اليهم ثم قال ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلاة، ثم أغمض عينيه و انتقل الي رحمة ربه مفارقا أهل مشتاقا الي جوار جده محمد و أبيه علي وجدته الزهراء تاركا لنا تركة كبري في العلم و الحكمة و الورع و الصدق و جامعة اسلامية ملأت الدنيا فضلا و علما.

و حرقة كبري و فجيعة عظمي لأمته و شيعته و محبيه و مع كل هذا فقد ظل الامام الصادق خالدا في زهده و علمه و مدارسه و طلابه و كل عطاآته و ابداعاته. فسلام عليه يوم ولد و يوم استشهد و يوم يبعث حيا.

خلصنا من كتابة المسودة في 6 ربيع الأول 1412 ه عند غروب الشمس ثم أعيدت الكتابة مرة أخري. و انتهينا صباح يوم الجمعة الموافق للثاني عشر من ربيع الأول يوم مولد النبي محمد صلي الله عليه و آله و سلم علي رواية الكليني.

اكتواء الامام باللهيب الثوري


و اكتوي الامام بلهيب ثورات الحسنيين، و قارب القتل العلني، و لوح به اليه، و امتدت نحوه أصابع الاتهام في التخطيط لما حصل من حركات، و لم يكن ذلك من رأيه، و لا دعا اليه، بل نصح بالتريث و الانتظار، و ما أطيع له رأي، و مع هذا فقد اشرأبت أبصار العباسيين تلاحقه بالنظرات المريبة، و تتابعه بالاتهام الرخيص.

و طالما تحدي المنصور الامام الصادق عليه السلام، و طالما استدعاه واقفا بين يديه، و طالما هدده و أراد الايقاع به، و ربما استخف به و تجاوز قدره، الا أن الحنكة السياسة لدي الامام حالت دون تنفيذ كثير من الخطط الرهيبة التي اعتمدها المنصور ضد الامام.

لقد حدث الحافظ الجنابذي عن الامام الصادق أنه قال: «لما دفعت الي أبي جعفر المنصور، انتهرني و كلمني بكلام غليظ، ثم قال لي: يا جعفر قد علمت بفعل محمد بن عبدالله الذي تسمونه: النفس الزكية، و ما نزل به، و انما انتظر الآن أن يتحرك منهم أحد فألحق الكبير بالصغير» [1] .

و هذا يحكي عن صرامة الاجراء الذي سيتخذ ضد العلويين لأدني تحرك ثوري، و هو تهديد بالابادة الجماعية لهم، و هو استدعاء لكبير أهل البيت و زعيمهم، كما يكشف عن الاضطراب السياسي في التقدير.



[ صفحه 234]



و لم يكن هذا أمرا ارتجاليا بالنسبة للسلطان العباسي، و انما هو اعتقاد له أساس من الصحة، فان أي فرد له مكانته بين الناس يرعب العباسيين، و يثير مخاوفهم و هواجسهم، فكيف اذا كان ذلك الشخص مرتبطا بالقاعدة الصلبة لأئمة أهل البيت عليهم السلام، أو هو في الأقل من المحسوبين عليهم سببا أو نسبا.

و قد أحسن الأستاذ محمد جواد فضل الله رحمة الله تعليل هذه الظاهرة حينما قال: «و يمكننا ببساطة أن نفسر هذا القلق الذي يساور الحكم من الوجود العلوي، بأن الوجود العلوي لم يكن في نظر الحكم وجودا فرديا ينحصر في الوجودات الشخصية التي ترتفع في نسبها للامام علي عليه السلام، و الا فمن السخرية أن يخافها الحكم مادامت لا تتعدي حدود الأفراد.. بل الوجود العلوي في نظر الحكم، يمتد في عمقه الي الوسط الاجتماعي العام، بجذور بعيدة المدي، تستمد قوتها من أصالة الايمان و التمسك بالحق، و عدم شرعية الحكم ما دامت قواعده فارغة من وجود لآل علي» [2] .

فاذا كان الشاخص الماثل لهذا الوجود بوزن الامام الصادق و شخصيته الفذة، تدرك بيسر تخوف الحكم من اتجاه الأنظار نحوه، لا سيما انه الوريث الشرعي لمنصب أبيه و جده في الامامة، و في هذا الضوء فهو الوريث لخصائص أميرالمؤمنين عليه السلام و خصائص رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من قبله.

لهذا فقد كانت لواذع القول و قوارص الكلم يكليها المنصور للامام الصادق دون حساب، فقد أدخل الصادق علي المنصور فقال له:

«أي عدو الله!! اتخذك أهل العراق اماما؟ يجبون اليك زكاة أموالهم، و تلحد في سلطاني، و تبغيه الغوائل، قتلني الله ان لم أقتلك» [3] .



[ صفحه 235]



هذا هو المنطق البذي ء الذي قوبل به الامام، و هو لم يحرك ساكنا، و لم يدفع ثائرا، و كان القضاء عليه يدور في أفكارهم، و يملك عليهم خلواتهم، و هذا ما يفسر رواية محمد الاسقنطوري، قال:

«دخلت يوما علي الدوانيقي فوجدته في فكر عميق، فقلت له: ما هذا الفكر؟ قال: قتلت من ذرية فاطمة بنت محمد ألفا أو يزيدون، و تركت سيدهم و مولاهم!! فقلت: و من ذاك؟

قال: قد عرفت أنك تقول بامامته، و انه امامي و امامك و امام جميع الخلق، و لكن الآن أفرغ منه» [4] .

و كانت هذه الأفكار و الاجراءات سلوكية صارمة للحاكمين ضد الامام، و كذلك الحال فيمن تسول له نفسه التفكير فضلا عن العمل في أي سبيل يتنافي و غطرسة الحكم و أنانية افراده خليفة و ولاة و عمالا و أجهزة و كان المخطط العباسي يقضي بتصفية كل العناصر التي يشك بولائها للنظام، و مع أن الامام لم يذهب بأي اتجاه تنظيمي للحصول علي السلطة الزمنية، و لم يحاول السعي مطلقا وراء العروض المتوفرة علي تقبل الدعوة باسمه من قبل المعارضين في أي تحرك ثوري أو عسكري، الا أن الحكم كان في فزع هائل من الرصيد الضخم الذي حصل عليه الامام في أرجاء الدولة الاسلامية، و كان يعز عليه أن ينظر الشعب المسلم للامام نظرة تقديس ترتبط بالكيان العام للأصول الموروثة عن آبائه الطاهرين.

و قد يقال جزافا: ان الامام كان في غربة عن الأحداث، و غياب عن الحياة الاجتماعية، و ليس هذا القول ما يبرره علي الاطلاق، لأن الفحص الناقد لمسيرة الامام القيادية تنافي هذا الزعم الساذج، فالامام يعيش آمال الأمة و آلامها، و هو في الصميم من قضاياها المصيرية، و هو يعرك الحياة في خبراته و تجاربه، لكنه يلحظ



[ صفحه 236]



الانقسام السياسي في اضطرابه، و ينظر الأفق الغائم نظرة تحليل و دراسة، فال يظفر بأدني بارقة أمل في جدوي العمل السياسي، فالزعماء ملئت غرائرهم بالأعطيات الضخمة، و العلماء الرسميون أسندت لهم مناصب القضاء و الافتاء، و السواد الأعظم تدفعه موجة و تمنعه أخري، و بقيت ثلة من الناس قليلة لا يمكن التفريط بهم. فهم حضنة الملة و رجال الاسلام، و عليهم الاعتماد في ادارة الحياة الروحية الخالصة للشعب الضائع.

يضاف الي هذا أن واجبات الامام متنوعة العطاء في قيادته، فالأمة تراه الممثل الحقيقي للاسلام، و مهماته اكثر من أن تحصي، فهو يناضل في اتجاهات عديدة، و كل هذا الاتجاهات صعبة الادارة: التخطيط الرسالي، المناخ العقلي، الحياة العلمية، تهيأة المتخصصين، رعاية شؤون المسلمين، اعالة الفقراء، الافتاء بين الناس، تخليص الشريعة من الشوائب، حفظ الأفكار من الانحراف، مقاومة الاتجاهات الوافدة، مراقبة الواقع الفاسد، مل ء الفراغ العقائدي، الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، هذا عدا حياته الخاصة، و تهيأة أموره الاقتصادية، و النظر في شؤون بيته و أسرته، و الاشراف علي تربية أبنائه و من يعول به.

و هذه مفردات ضخمة تحتاج في ادارتها الي الفكر الصائب و السعي المتواصل و التنظيم الدقيق.

فاذا أضفت الي هذا كله؛ تداعي البنية الاجتماعية التي لا تسمح ظروفها بأي تحرك ايجابي، و الرصد الدائم لكل حركات الامام، علمت أن الفكر الموضوعي يحتم ما سلكه الامام حرفا بحرف، فقد قال الامام لبعض أصحابه: «ان الله عز ذكره لا يعجل لعجلة العباد، و لازالة جبل عن موضعه، أيسر من زوال ملك لم ينقض أجله» [5] .



[ صفحه 237]



و هذا ما يفسر لنا مدي ما كان يشعر به الامام من محاولة المخلصين له، بالانقضاض علي الحكم دون التفكير في الاتجاه و الاتجاه الآخر، و قد يصل ذلك الي حد الاحراج، و لكن الامام يقابله بصريح القول، فعن عبيد بن زرارة، «قال: لقيت أباعبدالله عليه السلام في السنة التي خرج فيها ابراهيم بن عبدالله بن الحسن، فقلت له: جعلت فداك ان هذا قد ألف الكلام، و سارع الناس اليه، فما الذي تأمر به؟

قال: فقال: اتقوا الله، و أسكنوا ما سكنت السماء و الأرض» [6] .

و كان الامام يظهر هذا الملحظ ليدركه الحاكمون، فقد قال الامام لجماعة من أوليائه في الطائف، و هو يشعر بالمضايقات المرعبة من الحكم، قال:

«يا ليتني، اياكم بالطائف، أحدثكم و تؤنسوني، و اضمن لهم أن لا نخرج عليهم أبدا» [7] .

و قد كان الحصار السياسي قد فرض علي الامام و ضرب بجرانه، من قبل ولاة الحكام و الأهالي المتطوعين لمراقبة الامام، فعن عنبسة، قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول: أشكو الي الله وحدتي و تقلقلي من أهل المدينة، حتي تقدموا و أراكم و أسر بكم، فليت هذا الطاغية اذن لي فاتخذت قصرا فسكنته، و أسكنتكم معي، و أضمن له أن لا يجي ء من ناحيتنا مكروه أبدا» [8] .

ليس الحكم مرادا بحد ذاته عند الامام، بل هو وسيلة لاقامة دين الله في الأرض، و اشاعة العدل الاجتماعي، و بناء الأمة علي أسس سليمة، من الوعي و الادراك، فهو رؤية محورية تدور حول قطب مركزي لا يتعداه، و هو وسيلة



[ صفحه 238]



لأهداف مشروعة لا غاية لتحقيق شهوات السلطان، و الامام في هذا يصدر عن مضمون رسالي قد لا ينسجم مع أغلبية الآراء، مع العلم أن مسيرة الامام القيادة شاهدة علي هذا المنحي ليس غير، و هي حاشدة بالمرايا الصادقة التي تعكس أشعتها هذه الأفكار، فيما كابد الامام شتي الضغوط في سبيل تثبيت الرأي الصريح في هذا الاضطراب غير المحدود، و كان هذا الضغط لا يقتصر علي سلاطين عصره، بل حتي من قبل أبناء عمه الحسنيين، فتري الامام يرمي بالحسد تارة، و بالتخاذل تارة أخري، و بالاعتزال سواهما، حتي اضطر الي اللمح الغيبي بأخبار عبدالله المحض أن الأمر لا يعدو بني العباس.

و كان الامام حريصا علي تجنب كل المبادرات التي تريد زج الامام في حركات محكوم عليها بالفشل مسبقا، فقد غادر المدينة المنورة لدي اعلان ثورة محمد النفس الزكية، و عاد اليها بعد هدوء العاصفة [9] .

و لم يكن الحكم ببعيد عن تصور واقع الامام، فقد أدرك جيدا سياسته الفاصلة في هذا الشأن، و لكنه يحذره لمنزلته الكبري في النفوس، فطمع المنصور باستمالة الامام، و لكن الامام لم يكن لينخدع بأساليب الطغاة، كتب له المنصور: «لم لا تغشانا كما يغشانا الناس؟ فأجابه الامام:

«ليس لدينا ما نخافك من أجله، و لا عندك من أمر الآخرة ما نرجوك له، و لا أنت في نعمة فنهنيك، و لا تراها نقمة فنعزيك، فما نصنع عندك؟ فكتب اليه المنصور: تصحبنا لتنصحنا!!

فأجابه الامام: من أراد الدنيا لا ينصحك، و من أراد الآخرة لا يصحبك.

فقال المنصور: و الله لقد ميز عندي منازل من يريد الدنيا ممن يريد الآخرة،



[ صفحه 239]



و انه ممن يريد الآخرة» [10] .

و كانت هذه الاجابة الحافلة بالصلابة و الصدق تمثل الخط الفاصل بين الامام و الحاكمين، اذ عندما يراد استغلاله واجهة من واجهات الحكم أو السائرين بركابه، فلا يسعه الا التشدد في الموقف لئلا تختلط النظرة فيتصورها من لا دراية له بالأمر ممالأة للحكم أو متابعة للسلطان.

و ما دام الامام يمتلك زمام المبادرة في مجابهة الرموز العليا للأنظمة الفاسدة، فانه يطلق الكلمة الصادقة لينأي بنفسه عن الاختراق.

و لقد أخفق الحكم حقا في استدراج الامام، مع كل ما يمتلكه من وسائل، و أقلقه أن يجد الامام متمتعا بالاستقلال التام، و حوله من الأولياء و الاتباع من يعتبره الخليفة الشرعي دون أدني شك.

و الامام في هذا الرؤية المميزة من الرفض و السلبية الهادئة، جعله في نظر الحكم في الاصطفاف الأمامي الذي لا يخضع لنفوذ السلطان.

و كانت هذه العقدة هي مشكلة الحكم المستعصية مع الامام الصادق، فلا هو بالمعارض الذي يقضي عليه فورا، و لا هو بالمسالم الذي يؤمن كيانه و مركزه الاجتماعي، و لا هو السائر بالركاب.

و لهذا فقد ضاق المنصور ذرعا بالامام حتي نفذ صبره. و قد عقد المجلسي (ت 1111 ه) بابا مستقلا في البحار بما جري بين الامام و المنصور من المداخلات، يعبر بأحداثه المتسارعة عن مدي نقمة المنصور علي الامام، كما يعبر عن الحيرة في قتله و القضاء، عليه، و فيه من الأحداث طائفة كبيرة أوقعت المنصور بالمأزق الضيق حتي اغتياله للامام عليه السلام [11] .



[ صفحه 245]




پاورقي

[1] الأربلي: كشف الغمة 2 / 378.

[2] محمد جواد فضل الله: الامام الصادق 179 - 178.

[3] سبط ابن الجوزي، تذكرة الخواص 353.

[4] محمد جواد فضل الله، الامام الصادق 181 و انظر مصدره.

[5] الكليني: الكافي 8 / 274.

[6] المجلسي: بحارالأنوار 47 / 274.

[7] المصدر نفسه: 47 / 185.

[8] الكشي: الرجال 233.

[9] ظ: ابن الجوزي: تذكرة الخواص 357.

[10] الأربلي: كشف الغمة 2 / 427 نقلا عن تذكرة ابن حمدون.

[11] ظ: المجلسي: بحارالأنوار 47 / 212 - 162.


الاختصاصات المستريحة


انها كثيرة و الحمد لله المستريح في مواهب ذاته، يوزع علي خلقه من فيوض لدنياته: حقا علي طالب حق، و علما علي طالب علم، و رجاء علي طالب رجاء... و ان الصدق في التمني هو المستجيب فالمستجاب! فسبحانك يا اله الخلق، تلون الأرض بالعباد، والعباد بألوان الرشاد... فاذا سجدوا، سجدت بهم الي ملكوت، و ان ضلوا رشادا، فالي مواعيد الرشاد... كأن الانسان هو ابن حرية مثلي حتي اذا أراد كان له ما أراد!!!

يا للانطباق في التمني الأصدق، يصمم به الامام زين العابدين امامة مثلي، يبعثها من ايمانه اللجوج بعلم تحتاجه الأمة، فيحوشه الامام الباقر - لأنه - أراد - و يفجره تحت عتبات المسجد، و لا يختمر الا به الامام الصادق، في رغبة واسعة الاشتياق، فاذا هو مجموعة اختصاصات وصلت اليه مستريحة كأنها وصلة من جزاء تمناها فنالها كما تنهمر الهبات!

كأني أسمع - بعد تنهدي بهذا القول - صوت كافر يرتفع متهكما من زاوية مجهولة:

- و لماذا لم يطلب زين العابدين تحقيق الأمة الفاعلة كما طلب تحقيق العلم لها و تمتين الامامة؟!!

و كان الجواب السريع:

- لأن الأمة التي لها التحقيق، كذلك فهي لها الارادة - و انها لم



[ صفحه 112]



تتجهز بعد لأن تريد.

و تعددت اختصاصات الامام و تنوعت في مواعيده: فانصب انكبابا علي مناهلها من دون أن يفضل منهلا عي منهل. كأن العطش هو واحد في مقاييس التساوي، و لا بدع، فان العلوم كلها - من دون تمييز و مفاضلة - هي من الحزمة الواحدة المنشودة، تزنر الجامعة بدائرة الشمول، لأن الأمة التي هي شمول في الحياة، انما هي المحتاجة - في شؤونها الكلية الي ما يززها بمثل هذا الشمول... و تلك هي بنية الامام الصادق: تحصيل شامل، و استيعاب كامل، و تلبية مستعدة لمل ء كل فراغ يسد علي الأمة اطلالالتها المريدة.

بمثل هذا الانسياق المتوازي رأيناه سجودا مشغوفا بجده الامام زين العابدين - لمدة عشر سنين - يتشرب منه سكبات المناهل، كأنها أراجيز من بحور المعارف الغنية بالقوافي، و بكل روعات الفواصل، و المخارج، و المداخل... و هكذا انفتحت علي أفقه كل المعالم، و كل الخوافي، و كل الظواهر، و انفتحت أمامه: سجلات التاريخ، و سجلات الأبجديات، و الحضارات، و الجغرافيات، والفلسفات - و ما ارتباطاتها كلها الا بالانسان، و مجتمعات الانسان...

و من أروع ما تشددت به البحوث أمامه، ما كان تخصيصا في الأمة: كيف يتم نقلها من هزال ذليل و حقير، الي قوة محترمة يكسبها العلم الكبير، لا العلم الصغير المصفد!

و بمثل هذا الانسياق المتوازي - أيضا - رأيناه حضورا صافي الأديم - لمدة عشر سنوات أخري أو ربما أكثر - بين يدي أبيه الامام الباقر، يراقبه كيف يجمع العلوم ليفجرها، فراح يعاونه في عملية التفجير، و يقذفها الي أوسع، و الي أعمق...

و ما ان انتقلت به المحطة الي مندرجات اليقين، حتي انتقل به المجال الي التبصر المطلق، فراح الي الفلسفة - مثلا - يستجليها في



[ صفحه 113]



مراميها فيبهيها بما فيها من مداليل الحق، ثم يلوي عليها، بالشفرة المسنونة، فيقطع منها ورما وخيما جاثما في ثآليل البطل!!!

وراح - مثلا أيضا - الي علم الجغرافيا البطليموسية، و قد جمعه أبوه الباقر، و كانت نظرية بطليموس تشير الي أن الأرض هي مركز العالم، و هي كروية ثابتة، و الشمس و النجوم تدور حولها - و ها هو الامام الصادق يوجه أول نقد علمي لهذه النظرة. و يبين أن الأرض هي التي تدور و أن الشمس و النجوم هي الثابتة...

و كثيرة هي العلوم التي حازها الامام و تيقن منها، و ثم كانت له نظريات جديدة فيها، راحت تنقدها، أو تكملها، أو توسعها بابتكارات حية أو جريئة، و مصيبة، أكانت فيزيائية أو تجريبية طبية بشريحية، أم علوما فكرية، روحية، عرفانية، أو بالأحري و الأخص، كيميائية، مما يدل علي أنه كان في مرتبة من التفوق العام في كل فرع من الاختصاصات العلمية التي أخذها عن أبيه ثم زادها - من استطلاعاته الخاصة - مما جعلها تعتبره صادق الامام.

و اذا كان لنا الآن أن نفهرس كل ما جناه من العلوم في عناوينها المعينة لها، فلينلنا العجب و نحن نرقمها محتلة - بمضامينها الوسيعة - جيوب مداركه العقلية، و النفسية، و اليقينية، يتصرف بها تصرفا اجتماعيا بصيرا و فاعلا، و هكذا فليكن لنا أن نلمح:

انه فيلسوف، و فقيه، و مشترع، و طبيب، و عالم تشريح، و فيزيائي، و كيميائي، و صاحب معادلات، و مؤرخ، و عالم اجتماع، و جغرافي، و مصحح حدود، و أديب، و مؤلف، و مدون، و صاحب آراء... و هنالك غيوب جلاها، و سياسات براها من دون أن يستر صدره بقمصانها...

تلك هي عناوين اختصاصاته... فكيف احتواها؟ و أي شي ء فيه هو الذي احتواها؟!! و لكن الفضاء الذي هو كنه الوجود في رهيب اتساعه، لن يكون له ما للعقل في مهابات ارتفاعه!!!



[ صفحه 114]




نظريته في امكان طول عمر الانسان


في وسع الانسان أن يعمر طويلا لو لا أنه يعمل بنفسه علي تقصير عمره. فيقول عليه السلام لو اقتصر الناس في المطعم لاستقامت أبدانهم» [1] .

كان معدل عمر الانسان في روما في القرن الأول الميلادي 22 سنة لا غير، و ذلك بسبب نقص الرعاية الصحية، و لأن طبقة الأشراف و سراة القوم كانوا يفرطون في المأكل الي درجة التقيؤ، و كان عامة الناس يقلدونهم في ذلك.

بل كانت تلحق بقاعات الطعام قاعة خاصة للتقيؤ.

و في أوائل القرن العشرين تحسنت الأوضاع الصحية فكان معدل عمر الانسان في بريطانيا و فرنسا خمسين سنة.

أما اليوم فقد أصبح معدل عمر الانسان في أوروبا ثمانية و ستين سنة للذكور، و ثمانية و سبعين للأناث.

و قد اتضح لعلماء الطب أن السبب الرئيسي في أغلب حالات الموت هي الافراط في الطعام [2] و ان تصلب الشرايين و الاصابة بداء السكر، و أمراض المعدة و... كلها من الافراط و الاسراف في الأكل.



[ صفحه 79]



و قد ذكر القرآن الكريم قضية بقاء نبي الله نوح في قومه تسعمائة و خمسين عاما، و احياء نبي الله عزيز بعد موته، مع بقاء طعامه علي حاله،..

و كذلك يشاهد الآن أجساد فراعنة مصر مع طعامها علي حاله لم يتغير، فالذي أقدر الانسان علي المحافظة علي هذه الأجساد سليمة، ألا يستطيع عز و جل أن يطيل عمر الانسان الي أبعد الحدود، مع المحافظة علي القواعد الصحية، و الابتعاد عن المحرمات!!؟


پاورقي

[1] وردت هذه الرواية عن الامام الكاظم عليه السلام «لو أن الناس قصدوا في الطعم لاستقامت أبدانهم». وسائل الشيعة ج 24 كتاب الأطعمة و الأشربة ح 7. و وردت عن الصادق عليه السلام كما في المصدر في كتاب حياة الامام الصادق ج 2 / 301 للقرشي.

[2] الامام الصادق في نظر علماء الغرب ص 400.


بعض أقواله و وصاياه


قال أيوب: سمعت جعفرا يقول: انا والله لا نعلم كل ما تسألونا عنه و لغيرنا أعلم منا [1] .

و هذا يدل علي تواضعه رضي الله عنه، و هو رد علي من يقولون بعصمته و أن علمه الهامي.

و عن معاوية بن عمار الدهني قال: سألت جعفر بن محمد عن القرآن، فقال: ليس بخالق و لا مخلوق، ولكنه كلام الله عزوجل، قلت: فما تقول فيمن زعم أنه مخلوق، قال: يقتل و لا يستتاب [2] .

و هذا يكشف لنا أن عقيدة الامام جعفر الصادق و آراؤه في علم الكلام تتسم بموافقتها لجمهور العلماء بلا شذوذ و تطرف.



[ صفحه 37]



و عن معاوية أيضا عن جعفر بن محمد قال: من صلي علي محمد و علي أهل بيته مئة مرة، قضي الله له مئة حاجة [3] .

و عن مالك بن أنس عن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين قال: لما قال له سفيان: لا أقوم حتي تحدثني. قال: أما اني أحدثك و ما كثرة الحديث لك بخير يا سفيان، اذا أنعم الله عليك بنعمة، فأحببت بقاءها و دوامها، فأكثر من الحمد و الشكر عليها، فان الله عزوجل قال في كتابه: «لئن شكرتم لأزيدنكم» [4] .

و اذا استبطأت الرزق فأكثر من الاستغفار، فان الله عزوجل قال في كتابه: «استغفروا ربكم انه كان غفارا - يرسل السماء عليكم مدرارا - و يمددكم بأموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم أنهارا [5] .

يا سفيان اذا حزبك أمر من السلطان أو غيره، فأكثر من: (لا حول و لا قوة الا بالله) فانها مفتاح الفرج و كنز من كنوز الجنة، فعقد سفيان بيده، و قال: ثلاث و أي ثلاث؟ قال جعفر عقلها والله أبوعبدالله و لينفعه الله بها [6] .

و عن هشام بن عباد قال: سمعت جعفر بن محمد يقول: الفقهاء أمناء الرسل فاذا رأيتم الفقهاء قد ركنوا الي السلاطين فاتهموهم [7] .

و كان جعفر الصادق يقول: كيف أعتذر و قد احتججت، و كيف أحتج و قد علمت؟ [8] .



[ صفحه 38]



و عن عائذ بن حبيب، قال جعفر بن محمد: لا زاد أفضل من التقوي، و لا شي ء أحسن من الصمت، و لا عدو أضر من الجهل، و لا داء أدوأ من الكذب [9] و عن عنبسة الخثعمي، و كان من الأخيار قال: سمعت جعفر بن محمد يقول: اياكم و الخصومة في الدين، فانها تشغل القلب، و تورث النفاق [10] .

و عن محمد بن بشر، عن جعفر بن محمد قال: أوحي الله تعالي الي الدنيا أن اخدمي من خدمني و أتعبي من خدمك [11] .

و عن عبدالله بن أبي يعفور عن جعفر بن محمد قال: يبني الانسان علي خصال، فمهما يبني عليه فانه لا يبني علي الخيانة و الكذب [12] .

و قال الأصعمي: قال جعفر بن محمد: الصلاة قربان كل تقي، و الحج جهاد كل ضعيف، و زكاة البدن الصيام و الداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر و استنزلوا الرزق بالصدقة، و حصنوا أموالكم بالزكاة، و ما عال من اقتصد، و التقدير نصف العيش، و التودد نصف العقل، و قلة العيال أحد اليسارين، و من أحزن والديه فقد عقهما، و من ضرب بيده علي فخذه عند مصيبة فقد حبط أجره، و الضيعة لا تكون ضيعة الا عند ذي حسب أو دين، والله منزل الصبر علي قدر المصيبة، و منزل الرزق علي قدر المؤونة و من قدر معيشته رزقه الله، و من بذر معيشته حرمه الله [13] .

و قال بعض أصحاب جعفر بن محمد الصادق، قال: دخلت علي جعفر، و موسي بين يديه، و هو يوصيه بهذه الوصية، فكان مما حفظت منها أن قال: يا بني اقبل وصيتي و احفظ مقالتي، فانك ان حفظتها تعيش سعيدا، و تموت حميدا، يا بني، من قنع بما قسم له استغني، و من مد عينه الي ما في يد



[ صفحه 39]



غيره مات فقيرا، و من لم يرضي بما قسم الله له، اتهم الله في قضائه، و من استصغر زلة غيره استعظم زلة نفسه، يا بني من كشف حجاب غيره انكشفت عورات بيته، و من سل سيف البغي قتل به، و من احتفر بئرا لأخيه سقط فيه، و من داخل السفهاء حقر و من خالط العلماء وقر. و من دخل مداخل السوء اتهم، يا بني اياك أن تزري بالرجال، فيزري بك، و اياك و الدخول فيما لا يعنيك فتذل لذلك، يا بني قل الحق لك و عليك، تستشار من بين أقربائك، يا بني كن لكتاب الله تاليا، و للسلام فاشيا، و للمعروف آمرا و عن المنكر ناهيا، و لمن قطعك واصلا، و لمن سكت عنك مبتدئا، و لمن سألك معطيا، و اياك و النميمة، فانها تزرع الشحناء في قلوب الرجال، و اياك و التعرض لعيوب الناس، فمنزلة المتعرض الناس كمنزلة الهدف.

يا بني اذا طلبت الجود فعليك بمعادنه، فان للجود معادن، و للمعادن أصولا، و للأصول فروعا، و للفروع ثمارا، و لا يطيب ثمر الا بفرع و لا فرع الا بأصل، و لا أصل ثابت الا بمعدن طيب، يا بني اذا زرت فزر الأخيار، و لا تزر الفجار، فانهم صخرة لا يتفجر ماؤها، و شجرة لا يخضر ورقها و أرض لا يظهر عشبها. و قال علي بن موسي: فما ترك هذه الوصية الي أن توفي. [14] .

و عن سفيان الثوري قال: قدمت الي مكة فاذا أنا بأبي عبدالله جعفر بن محمد قد أناخ بالأبطح فقلت: يا ابن رسول الله، لم جعل الموقف من وراء الحرم، و لم يصر في المشعر الحرام؟ فقال: الكعبة بيت الله عزوجل، و الحرم حجابه، و الموقف بابه، فلما قصده الوافدون أوقفهم بالباب يتضرعون، فلما أذن لهم بالدخول، أدناهم من الباب الثاني و هو المزدلفة فلما نظر الي كثرة تضرعهم و طول اجتهادهم رحمهم، فلما رحمهم، أمرهم



[ صفحه 40]



بتقريب قربانهم فلما قربوا قربانهم و قضوا تفثهم [15] ، و تطهروا من الذنوب التي كانت حجابا بينه و بينهم أمرهم بزيارة بيته علي طهارة منهم له.

قال سفيان له: فلما كره الصوم أيام التشريق؟

فقال: ان القوم في ضيافة الله عزوجل، و لا يجب علي الضيف أن يصوم عند من أضافه.

قال سفيان: جعلت فداك فما بال الناس يتعلقون بأستار الكعبة و هي خرق لا تنفع شيئا؟ فقال: ذلك مثل رجل بينه و بين رجل جرم فهو يتعلق به و يطوف حوله رجاء أن يهب له ذلك الجرم [16] .

و قال في قوله تعالي «ان في ذلك لأيات للمتوسمين (75) « [17] أي للمتفرسين [18] .

و قال معمر: قال لي أيوب: اذهب بنا الي جعفر بن محمد فانه بلغني أنه أمر الناس أن لا ينفروا من جمع حتي تطلع الشمس.

قال معمر: فذهبت مع أيوب حتي أتينا فسطاطه فاذا عنده قوم من العلوية و هو يتحدث معهم، فلما بصر أيوب قام فخرج من فسطاطه، حتي اعتنق أيوب ثم أخذه بيده فحوله الي فسطاط آخر، قال معمر: كره أن يجلسه معهم، قال: ثم دعا بطبق من تمر فجعل يناول أيوب بيده، ثم قال: اذهبوا الي هؤلاء بطبق، فانا ان بعثنا اليهم تركونا، و الا شنعوا علينا، فقال له أيوب: ما هذا الذي بلغني عنك، قال: و ما بلغك عني قال: بلغني أنك أمرت الناس أن لا يدفعوا من جمع حتي تطلع الشمس، فقال: سبحان الله خلاف سنة رسول الله صلي الله عليه و سلم قال: حدثني أبي عن جابر بن عبدالله رضي الله عنه أن رسول الله



[ صفحه 41]



صلي الله عليه و سلم دفع من جمع قبل أن تطلع الشمس ولكن الناس يحملون علينا و يروون عنا ما لا نقول و يزعمون أن عندنا علما ليس عند الناس، والله ان عند بعض الناس لعلما ليس عندنا، ولكن لنا حق و قرابة فلم يزل يذكر من حقهم و قرابتهم حتي رأيت الدمع يجري من عين أيوب [19] .

و روي عنه أنه قال: لما دخل معها - يعني نبي الله يوسف - عليه السلام - و كان في البيت صنم من ذهب أو من غيره، فقالت: كما أنت فأنا أستحي منه فقال يوسف - عليه السلام -: هذه تستحي من الصنم فأنا أحق أن أستحي من الله.

قال: فكف عنها و تركها [20] .

و روي عنه: أن رجلا شكا اليه الفقر، فأمره بالنكاح، فذهب الرجل و تزوج ثم جاء اليه و شكا اليه الفقر، فأمره بالطلاق، فسأل عن ذلك.

فقال: أمرته بالنكاح لعله من أهل هذه الآية: «ان يكونوا فقراء يغنهم الله من فضله» [21] .

فلما لم يكن من أهل تلك الآية، أمرته بالطلاق فلعله من أهل هذه الآية «و ان يتفرقا يغن الله كلا من سعته» [22] .

و عن الحسن سعيد اللخمي عن جعفر بن محمد قال: من لم يغضب من الجفوة لم يشكر النعمة [23] .

و كان رجل من أهل السواد يلزم جعفر بن محمد ففقده، فسأل عنه، فقال له رجل: انه نبطي، يريد أن يضع منه، فقال جعفر: أصل الرجل عقله،



[ صفحه 42]



و حسبه دينه، و كرمه تقواه، و الناس في آدم مستوون [24] .

و عن سفيان الثوري قال: سمعت جعفر بن محمد الصادق يقول: عزت السلامة حتي لقد خفي مطلبها فان لم تكن في شي ء فيوشك أن تكون في الخمول، فان طلبت في الخمول و لم توجد فيوشك أن تكون في التخلي، و ليس كالخمول، فان طلبت في التخلي و لم توجد فيوشك أن تكون في الصمت، و ليس كالتخلي، فان طلبت في الصمت قلم توجد فيوشك أن تكون في كلام السلف الصالح و السعيد من وجد في نفسه خلوة يشتغل بها عن الناس [25] .

و قال رضي الله عنه: تأخير التوبة اغترار، و طول التسويف حيرة، و الاعتلال علي الله هلكة، و الاصرار علي الذنب من مكر الله، و لا يأمن من مكر الله الا القوم الخاسرون.

و قال كفارة عمل الشيطان الاحسان الي الاخوان.

و قال: منع الجود، سوء ظن بالمعبود.

و قال: من أكرمك فأكرمه، و من استخف بك فأكرم نفسك عنه.

و قال: ثلاثة لا يزيد الله بها الرجل المسلم الا عزا: الصفح عمن ظلمه، و الاعطاء لمن حرمه، و الصلة لمن قطعه [26] .

و قال: المؤمن اذا غضب لم يخرجه غضبه عن حق و اذا رضي لم يدخله رضاه في باطل.

و قال: من لم يستح عند العيب، و يدعو عن الشيب و يخش الله بظهر الغيب فلا خير فيه.

و سئل رضي الله عنه: لم سمي البيت العتيق، قال: لأن الله تعالي عتقه من



[ صفحه 43]



الطوفان.

و قال: البنات حسنات و البنون نعم، و الحسنات يثاب عليها، و النعم مسؤول عنها [27] .


پاورقي

[1] تهذيب الكمال: 5 / 83، السير: 6 / 260.

[2] المصدران السابقان، السنن الكبري للبيهقي: 10 / 206.

[3] تهذيب الكمال: 5 / 84، السير: 6 / 261.

[4] سورة ابراهيم: آية 7.

[5] سورة نوح: آية 12 - 10.

[6] حلية الأولياء: 3 / 193، تهذيب الكمال: 5 / 85، صفة الصفوة: 2 / 168، السير: 6 / 261.

[7] حلية الأولياء: 3 / 194، تهذيب الكمال: 5 / 88، السير: 6 / 262.

[8] المصادر السابقة.

[9] حلية الأولياء: 3 / 196، تهذيب الكمال: 5 / 90، السير: 6 / 263.

[10] حليةالأولياء: 3 / 198، تهذيب الكمال: 5 / 92، السير: 6 / 264.

[11] حليةالأولياء: 3 / 194، تهذيب الكمال: 5 / 262.

[12] المصدران السابقان.

[13] المصدران السابقان، السير: 6 / 262.

[14] حلية الأولياء:3 / 196، 195، صفة الصفوة: 2 / 170، تهذيب الكمال: 5 / 90، السير: 6 / 263.

[15] التفث: في المناسك كقص الشارب و حلق الرأس و العانة و رمي الجمار و نحر البدن. ينظر: هامش تهذيب الكمال: 5 / 94.

[16] تهذيب الكمال: 5 / 94، 93، السير: 6/ 266، 264.

[17] سورة الحجر: آية 75.

[18] تهذيب الكمال: 5 / 84.

[19] السنن الكبري: 5 / 125.

[20] حلية الأولياء: 3 / 198، تهذيب الكمال: 5 / 93.

[21] سورة النور: آية 32.

[22] سورة النساء: آية 130.

[23] صفة الصفوة: 2 / 170.

[24] المصدر نفسه: 2 / 171، 170.

[25] المصدر نفسه، نورالأبصار: 148.

[26] ينظر: نورالأبصار: 148،147.

[27] ينظر: نورالأبصار: 148،147.


ذكر فرق ما بين الايمان و الاسلام


قال الله عزوجل: (قالت الأعراب ءامنا قل لم تؤمنوا ولكن قولوا أسلمنا و لما يدخل الايمان في قلوبكم)، و قال: (يمنون عليك أن أسلموا قل لا تمنوا علي اسلامكم بل الله يمن عليكم أن هداكم للايمان ان كنتم صادقين) (الحجرات: 14 - 17)

و قال: (فأخرجنا من كان فيها من المؤمنين)، (فما وجدنا فيها غير بيت من المسلمين) (الذاريات 36:35)، فدل ظاهر كتاب الله جل ذكره علي ان الايمان شي ء والاسلام شي ء، لا علي انهما شي ء واحد كما زعم بعض العامة.

و قد روينا عن ابي عبدالله جعفر بن محمد صلي الله عليه و آله و سلم انه قال: الايمان يشرك الاسلام، والاسلام لا يشرك الايمان، الاسلام هو الظاهر و الايمان هو الباطن الخالص في القلب، و عنه صلي الله عليه و آله و سلم: انه سئل عن الايمان والاسلام، فقال: الايمان ما كان في القلوب



[ صفحه 120]



والاسلام ما تنوكح عليه، و ورث و حقنت به الدماء، و الايمان يشرك الاسلام، و الاسلام لا يشرك الايمان، و عن ابي جعفر محمد بن علي عليه السلام انه قال: الايمان يشرك الاسلام والاسلام لا يشرك الايمان. ثم ادار وسط راحته دائرة و قال: هذه دائرة الايمان. ثم ادار حولها دائرة اخري و قال: هذه دائرة الاسلام ادارهما علي مثل هذه الصورة؟، فمثل الاسلام بالدائرة الخارجية و الايمان بالدائرة الداخلية لانه معرفة القلب كما تقدم القول فيه... يكون الرجل مسلما غير مؤمن و لا يكون مؤمنا الا و هو مسلم.

و روينا عن اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب، صلوات الله عليه. انه سئل ما الايمان و ما الاسلام؟ فقال الاسلام الاقرار، و الايمان الاقرار و المعرفة، فمن عرفه الله نفسه و نبيه و امامه. ثم اقر بذلك فهو مؤمن، قيل له: المعرفة من الله و الاقرار من العبد؟ قال: المعرفة من الله حجة و منة و نعمة، و الاقرار من يمن الله به علي من يشاء، و المعرفة صنع الله في القلب و الاقرار فعل القلب بمن من الله و عصمة و رحمة، فمن لم يجعله الله عارفا فلا حجة عليه، و عليه ان يقف و يكف عما لا يعلم و لا يعذبه الله علي جهله و يثيبه علي عمله بالطاعة و يعذبه علي عمله بالمعصية، و لا يكون شي ء في ذلك الا بقضاء الله و قدره و بعلمه و بكتابه بغير جبر لانهم لو كانوا مجبورين لكانوا معذورين و غير محمودين. و من جهل فعليه ان يرد الينا ما اشكل عليه، قال الله عزوجل: (فسئلوا أهل الذكر ان كنتم لا تعلمون) (الانبياء: 7).



[ صفحه 121]




محمد بن حبان


14. و قال أبوحاتم محمد بن حبان (م 354): «جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب رضوان الله عليهم، كنيته أبوعبدالله، يروي عن أبيه، و كان من سادات أهل البيت فقها و علما و فضلا...» [1] .


پاورقي

[1] كتاب الثقات 131:6.


الخوارج


ظهرت هذه الفرقة يوم صفين بخدعة ابن العاص، حين أشار علي معاوية - و قد عجز عن المناهضة - برفع المصاحف، و الدعوة لتحكيمها، فلما رفعوها مرقت طائفة من أصحاب أميرالمؤمنين عليه السلام و قالوا هؤلاء يدعوننا الي كتاب الله و أنت تدعوننا الي السيف، فعذلهم عن ذلك، و حاول رجوعهم عن الاغترار بهذه الخدعة، و قال لهم و يحكم أنا أعلم بكتاب الله، فلم ينفع معهم عذل و ردع، و لا اقامة حجة و برهان، بل قالوا لترجعن مالكا عن قتال المسلمين، أو لنفعلن بك كما فعلنا بعثمان فاضطر الي ارجاع مالك بعد أن هزم الجمع و ولوا الدبر، فحملوه علي التحكيم، فأراد أن يبعث عبدالله بن عباس فأبوا الا أن يبعث أباموسي الأشعري، فلما كان التحكيم قالت الخوارج: لم حكمت في دين الله الرجال؟ لا حكم الا الله، فمن هنا سموا (المحكمة) و بعد أن رجع أميرالمؤمنين من صفين و هم مصرون علي المروق و العصيان اجتمعوا بحروراء قرب الكوفة فسموا (الحرورية).

و كان آخر أمرهم أن قتل أميرالمؤمنين بالنهروان من أصر منهم علي المروق، بعد أن أقام عليهم الحجج، و قطع المعاذير، و بعد أن عاثوا في الأرض فسادا،



[ صفحه 59]



و قتلوا خبابا أحد خيار الصحابة، و بقروا بطون الحبالي.

و لم يستأصل تلك الروح استئصالهم بالنهروان، و مازال في كل عصر و زمن قوم علي ذلك الرأي و المروق، و قد أزعجوا الملوك و الولاة في تلكم الأعصر، و كلما فني قوم منهم نبغ آخرون، و كانت الناس منهم علي رهبة و وجل لما يلاقونه منهم من الفتك الذريع و العمل الفظيع، و القسوة و انتهاك الحرمة، و كانوا يحاربون الملوك و الولاة عن عقيدة و اطمئنان، فمن ثم تجدهم يستبسلون و يحاربون بشجاعة و رباطة جأش، فلا تقف الناس لهم و ان كانوا أضعافهم، اذ لا يحملون عقيدة يناهضون بها تلك العقيدة، و لكنهم اذا عرفوا من أنفسهم الضعف قوضوا ليلا و بعدوا شاحطين، و من ذاك لا تسلم بلدة من وبالهم و سوء أعمالهم.

و كان لهم ظاهر نسك و عبادة، و مازالوا يستميلون الهمج الرعاع بتلك المظاهر الصالحة، و دعوي الخروج علي سلطان الباطل، و الدعوة للعمل بالكتاب و السنة، و ان ناقضوا تلك المظاهر و الدعاية بشدة الوطأة و العيث فسادا، الا أن السذج من الناس ربما انخذعوا بظاهرة النسك و الصلاح، و قد خدعوا بهاتيك الظواهر الجميلة بعض أهل الكتاب و من لا يعتقد صحة دين الاسلام، فضموهم اليهم، و كاثروا بهم.

و قد ضعفت بعد ذلك شوكتهم، و هدرت شقاشقهم، و استراح الناس منهم برهة من الزمن، ولكن ظهر لهم شأن أيام الصادق عليه السلام فان أحد رؤسائهم عبدالله بن يحيي الكندي - الملقب بطالب الحق -نهض في حضرموت بعد ما استشار الأباضية في البصرة و أوجبوا عليه النهوض، و شخص اليه منهم ابوحمزة المختار بن عوف الازدي و بلخ بن عقبة المسعودي في رجال من الأباضية، و قد بايعه ألفان و بهم ظفر، و لما كثر جمعه توجه الي صنعاء و كتب



[ صفحه 60]



بذلك الي من بها من الخوارج، فجرت بينه و بين عاملها حروب انتصر فيها عبدالله و استولي علي خزائن الأموال، ثم استولي علي اليمن، فلما كان وقت الحج وجه أباحمزة و بلخا و أبرهة بن الصباح الي مكة و الأمير عليهم أبوحمزة في ألف، و أمره أن يقيم بمكة اذا صدر الناس، و يوجه بلخا الي الشام، فدخلوا مكة يوم التروية و عليها و علي المدينة عبدالواحد بن سليمان بن عبدالملك في خلافة مروان الحمار، فكره عبدالواحد قتالهم و فزع الناس منهم فراسلهم عبدالواحد في ألا يعطلوا علي الناس حجهم، و أنهم جميعا آمنون بعضهم من بعض حتي ينفر الناس النفر الأخير، فلما كان النفر الأخير نفر عبدالواحد و ترك مكة لأبي. حمزة من غير قتال، و لما دخل عبدالواحد المدينة جهز له جيشا منها فالتقوا بقديد فكانت الدبرة علي جيش المدينة و النصرة للشراة، فبلغ قتلي أهل المدينة ألفين و مائتين و ثلاثين رجلا ثم دخل بلخ المدينة بغير حرب، و رحل عبدالواحد الي الشام فجهز مروان لهم جيشا عدده أربعة آلاف في فرسان عسكره و وجوههم، و معهم العدة الوافرة، و عليه عبدالملك بن عطية السعدي، فلما بلغ الشراة توجه جند الشام اليهم خفوا اليه في ستمائة و عليهم بلخ بن عقبة المسعودي فالتقوا بوادي القري لأيام خلت من جمادي الاولي سنة ثلاثين و مائة فتواقفوا ثم كانت الدبرة علي الخوارج فقتل بلخ و الشراة و لم يبق منهم الا ثلاثون، فهربوا الي المدينة، و كان علي المدينة المفضل الأزدي، فدعا عمر بن عبدالرحمن بن زيد بن الخطاب الناس الحرب الشراة بالمدينة فلم يجبه أحد، و اجتمع عليه البربر و الزنوج و أهل السوق، فقاتل بهم الشراة فقتل المفضل و عامة أصحابه و هرب الباقون، فأقبل ابن عطية الي المدينة و أقام بها شهرا، و أبوحمزة بمكة، ثم توجه اليه الي مكة فوقعت بينهما حرب شعواء قتلت فيها الشراة قتلا ذريعا و قتل أبوحمزة و أبرهة بن الصباح و أسر منهم أربعمائة ثم قتلوا كلهم، و صلب ابن عطية



[ صفحه 61]



أباحمزة و أبرهة و علي بن الحصين علي شعب الخيف، الي أن أفضي الأمر الي العباسيين فأنزلوا أيام السفاح، ثم أن ابن عطية خرج الي الطائف و قد بلغ عبدالله بن يحيي طالب الحق و هو بصنعاء ماآل اليه أمر أبي حمزة و جماعته فتوجه الي حرب ابن عطية، فشخص ابن عطية اليه، و لما التقوا قتل من الفريقين جمع كبير، و ترجل عبدالله في ألف مقاتل، فقاتلوا حتي قتلوا كلهم و قتل عبدالله، و بعث ابن عطية رأسه الي مروان، ثم أقام ابن عطية بحضرموت بعد ظفره بالخوارج، فأتاه كتاب مروان بالتعجيل الي مكة ليحج بالناس، فشخص الي مكة متعجلا مخففا في تسعة عشر فارسا، فندم مروان و قال: قتلت ابن عطية سوف يخرج متعجلا مخففا من اليمن ليدرك الحج فيقتله الخوارج، فكان كما قال، فانه صادفه جماعة متلفقة من الخوارج و غيرهم فعرفه الخوارج فحملوا عليه و قتلوه. [1] .

ثم لم يكن الخروج بعد هذا الا عقيدة و رأيا من دون أن يكون لهم شأن في محاربة الملوك، و مازال حتي اليوم منهم اناس علي ذلك المروق، و منهم قوم في عمان، ولكن لا شأن لهم يرعي و لا سطوة تهاب.

و الخوارج هم المارقون الذين أنبأ النبي صلي الله عليه و آله أميرالمؤمنين عليه السلام بأنه سيحاربهم و يظفر بهم.

و كانوا فرقا كثيرة يجمعها القول بتكفير علي و عثمان و الحكمين و أصحاب الجمل و كل من رضي بتحكيم الحكمين، و تكفير مرتكبي الذنوب، و وجوب الخروج علي الامام الجائر، كما حكاه في (الفرق بين الفرق) عن الكعبي ص 55.



[ صفحه 62]



لكن حكي عن أبي الحسن الأشعري انكار اجماعهم علي تكفير مرتكبي الذنوب، و نقل عنهم تفصيلا في ذلك، و انتهوا في التفريع علي هذا الأصل الي فرق كثيرة، و لكن أخني عليها الدهر، و الموجودون اليوم منهم في عمان من الأباضية، علي ما يظهر منهم و يسمع عنهم.


پاورقي

[1] انظر شرح النهج: 1 / 463 - 455 تجد تفصيل ما أوجزناه.


وصيته للمفضل بن عمر


سيأتي ذكره في المشاهير أيضا، و هو صاحب التوحيد الذي تقدم ذكره في الجزء الأول ص 149.

قال عليه السلام للمفضل بن عمر: اوصيك و نفسي بتقوي الله و طاعته، فان من التقوي الطاعة و الورع و التواضع لله و الطمأنينة و الاجتهاد و الأخذ بأمره و النصيحة لرسله، و المسارعة في مرضاته، و اجتناب ما نهي عنه، فان من يتق الله فقد أحرز نفسه من النار باذن الله و أصاب الخير كله في الدنيا و الآخرة و من أمر بتقوي الله فقد أفلح الموعظة جعلنا الله من المتقين برحمته. [1] .


پاورقي

[1] بصائر الدرجات: 526 / 1.


علي


بلغ علي بن جعفر من الجلالة شأوا لا يلحق ، و من الفضل محلا لا يسبق ، و أما حديثه و ثقته فيه ، فهو مما لا يختلف فيه اثنان ، و من سبر كتب الحديث عرف ما له من أخبار جمة يرويها عن أخيه الكاظم عليه السلام تكشف عن علم و معرفة.

و قال فيه الشيخ المفيد طاب ثراه في ارشاده:و كان علي بن جعفر راوية للحديث ، سديد الطريق ، شديد الورع ، كثير الفضل ، لزم أخاه موسي عليه السلام ، وروي عنه شيئا كثيرا من الأخبار ، و قال في النص عليه ، و كان شديد التمسك به ، و الانقطاع اليه ، و التوفر علي أخذ معالم الدين منه ، و له مسائل مشهورة عنه ، و جوابات سماعا عنه ، و النص علي أخيه الكاظم عليه السلام . روي عن أخويه اسحاق و علي ابني جعفر ، و كانا من الفضل و الورع علي ما لا يختلف فيه اثنان .

و من شدة ورعه اعترافه بالأئمة بعد أخيه الكاظم عليه السلام مع كبر سنه و جلالة قدره ، و كبير فضله ، و لم تثنه هذه الشؤون عن الاعتراف بالحق و العمل به ، بل زادته



[ صفحه 50]



بصيرة و هدي .

كان رجل يظن فيه علي بن جعفر أنه من الواقفة ، سأله عن أخيه الكاظم فقال له علي:انه قد مات ، فقال له السائل:و ما يدريك بذلك ؟ قال له:اقتسمت أمواله ، و نكحت نساؤه ، و نطق الناطق بعده ، قال:و من الناطق بعده ؟ قال علي:ابنه ، قال:فما فعل ؟ قال له:مات ، قال:و ما يدريك أنه مات ؟ قال علي:قسمت أمواله ، و نكحت نساؤه ، و نطق الناطق من بعده ، قال:و من الناطق من بعده ؟ قال علي:ابنه أبوجعفر ، فقال له الرجل:أنت في سنك و قدرك و أبوك جعفر ابن محمد عليهماالسلام ، تقول هذا القول في هذا الغلام ، فقال له علي:ما أراك الا شيطانا ، ثم أخذ بلحيته فرفعها الي السماء ثم قال:فما حيلتي ان كان الله رآه أهلا لهذا، و لم ير هذه الشيبة لهذا أهلا! [1] .

هذا لعمر الحق هو الورع ، و رضوخ النفس للحق ، و عدم الاغترار بشؤون التقدم من الفضل و السن و الجلالة ، التي قد تغتر النفس الأمارة بما دونها من الخصال العالية .

و كان يعمل أبدا مع أبي جعفر عمل المأموم العارف بمنزلة الامام ، دون أن يحجزه عن هذا أنه عم أبيه ، بل ربما تمني أن يفديه بنفسه ، فقد روي أنه أراد أبوجعفر عليه السلام ليفتصد ودنا الطبيب ليقطع له العرق ، فقام علي بن جعفر فقال:يا سيدي يبدأني لتكون حدة الحديد في قبلك ، ثم أراد أبوجعفر عليه السلام النهوض فقام علي بن جعفر فسوي له نعليه حتي يلبسهما. [2] .



[ صفحه 51]



و دخل أبوجعفر عليه السلام يوما مسجد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم فلما بصر به علي بن جعفر وثب بلا حذاء و لا رداء فقبل يده و عظمه ، فقال له أبوجعفر:يا عم ، اجلس رحمك الله ، فقال:يا سيدي ، كيف أجلس و أنت قائم ، فلما رجع أبوجعفر الي مجلسه جعل أصحابه يوبخونه و يقولون:أنت عم أبيه ، و أنت تفعل به هذا الفعل ، فقال:اسكتوا ، اذا كان الله عزوجل - و قبض علي لحيته - لم يؤهل هذه الشيبة و أهل هذا الفتي و وضعه حيث وضعه ، انكر فضله ! نعوذ بالله مما تقولون ، بل أنا له عبد. [3] .

هذه هي النفس القدسية التي عرفت الحق فاتبعته ، و ما اقتفت أثر الحمية والعصبية ، و اغترت بالنفس ، بل كان من حب النفس أن يطبع المرء خالقه جل شأنه في أوليائه و اولي الأمر من عباده .

هذه بعض حال علي بن جعفر التي تكشف عما انطوي عليه ضميره من القدس و النسك و الطاعة و العلم بالله و بالحجج من خلقه .

و كان رضوان الله يسمي بالعريضي ، نسبة الي العريض - بضم و فتح - محل قرب المدينة كان يسكنه ، و به مات اسماعيل ، و لعلي أولاد ينسبون اليه بعنوان العريضي .

و قد اختلف في موضع قبره علي ثلاثة أقوال . فقيل:انه بالعريض في المدينة ، و قيل:في سمنان ، و قيل:في قم ، و الأول هو المشهور ، قال النوري في المستدرك ( 626:3 ):الحق أن قبره بالعريض ، كما هو معروف عند أهل المدينة ، و قد نزلنا عنده في بعض أسفارنا ، و عليه قبة عالية ، و يساعده الاعتبار ، و أما الموجود في قم ،



[ صفحه 52]



فيمكن أن يكون لواحد من أحفاده .

و قال السيد الأمين في الأعيان ( 177:8 ):الحق أن قبره بالعريض في ناحية المدينة ، كما هو معروف عند أهل المدينة ، و عليه قبة عالية ، و قبره مزور ، و الظاهر أن القبر الذي في قم و الذي في سمنان لشخصين آخرين مشاركين له في الاسم و اسم الأب ، فتبادر الذهن الي الفرد الأكمل كما يقع كثيرا و يحصل به الاشتباه.


پاورقي

[1] الكشي:803 / 429.

[2] الكشي:804 / 429.

[3] الكافي ، كتاب الحجة ، باب النص علي أبي جعفر الثاني عليه السلام ، و لا يراد من العبودية في مثل المقام الرقية و الملكية ، بل الطاعة و الامتثال 322:1 ، الحديث 12.


مناظرة الطبيب الهندي في أسرار خلق الانسان


علل الشرائع، و الخصال: روي ابن بابويه، عن الربيع صاحب المنصور، قال:

حضرت أبوعبدالله جعفر بن الصادق عليهم السلام مجلس المنصور يوما و عنده رجل من الهند يقرأ كتب الطب، فجعل أبوعبدالله الصادق جعفر بن محمد عليهماالسلام ينصت لقراءته، فلما فرغ الهندي قال له: يا أباعبدالله أتريد مما معي شيئا؟ قال: لا، فان ما معي خير مما معك.

قال: و ما هو؟ قال: اداوي الحار بالبارد، و البارد بالحار، و الرطب



[ صفحه 99]



باليابس، واليابس بالرطب، و أرد الأمر كله الي الله عزوجل، و أستعمل ما قاله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «و اعلم أن المعدة بيت الداء، و الحيمة هي الدواء» و اعود البدن ما اعتاد. فقال الهندي: و هل الطب الا هذا؟ فقال الصادق عليه السلام: أفتراني عن كتب الطب أخذت؟ قال: نعم. قال: لا و الله ما أخذت الا عن الله سبحانه، فأخبرني أنا أعلم بالطب أم أنت؟ فقال الهندي: لا بل أنا.

قال الصادق عليه السلام: فأسألك شيئا. قال: سل. قال: أخبرني يا هندي كم كان في الرأس شؤون؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعل الشعر عليه من فوقه؟ قال: لا أعلم. قال: فلم خلت الجبهة من الشعر؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كان لها تخطيط و أسارير؟ قال: لا أعلم.

قال: فلم كان الحاجبان من فوق العينين؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعلت العينان كاللوزتين؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعل الأنف فيما بينهما؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كان ثقب الأنف بين أسفله؟ قال: لا أعلم.

قال: فلم جعلت الشفة و الشارب من فوق الفم؟ قال: لا أعلم. قال: فلم احتد السن، و عرض الضرس، و طال الناب؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعلت الحية للرجال؟ قال: لا أعلم. قال: فلم خلت الكفان من الشعر؟ قال: لا أعلم. قال: فلم خلا الظفر و الشعر من الحياة؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كان القلب كحب الصنوبر؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كانت الرية فطعتين، و جعل حركتها في موضعها؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كانت الكبد حدباء؟ قال: لا أعلم.

قال: فلم كانت الكلية كحب اللوبيا؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعل طي الركبتين الي خلف؟ قال: لا أعلم. قال: فلم تخصرت القدم؟ قال: لا أعلم.



[ صفحه 100]



فقال الصادق عليه السلام: لكني أعلم. قال: فأجب. قال الصادق عليه السلام: كان فر الرأس شؤون لأن المجوف اذا كان بلا فصل أسرع اليه الصداع، فاذا جعل ذا فصول كان الصداع منه أبعد. و جعل الشعر من فوقه لتوصل بوصوله الأدهان الي الدماغ، و يخرج بأطرافه البخار منه، و يرد الحر و البرد الواردين عليه. و خلت الجبهة من الشعر لأنها مصب النور الي العينين، و جعل فيها التخطيط و الأسارير ليحتبس العرق الوارد من الرأس عن العين قدر ما يميطه [1] الانسان عن نفسه، كالأنهار في الأرض التي تحبس المياه. و جعل الحاجبان من فوق العينين ليراد عليهما [2] من النور قدر الكفاف، ألا تري يا هندي أن من غلبه النور جعل يده علي عينيه ليرد عليهما قدر كفايتهما منه.

و جعل الأنف فيما بينهما ليقسم النور قسمين الي كل عين سواء و كانت العين كاللوزة ليجري فيها الميل بالدواء، و يخرج منها الداء، و لو كانت مربعة و أو مدورة ما جري فيها الميل، و ما وصل اليها دواء، و لا خرج منها داء. و جعل ثقب الأنف في أسفله لتنزل منه الأدواء المنحدرة من الدماغ، و يصعد فيه الأراييح [3] الي المشام، و لو كان في أعلاه لما انزل داء، و لا وجد رائحة. و جعل الشارب و الشفة فوق الفم لحبس ما ينزل من الدماغ عن الفم لئلا يتنغص [4] علي الانسان طعامه و شرابه فيميطه عن نفسه. و جعلت اللحية للرجال ليستغني بها عن الكشف



[ صفحه 101]



في المنظر و يعلم بها الذكر من الانثي. و جعل السن حادا لأن به يقع العض، و جعل الضرس عريضا لأن به يقع الطحن و المضغ، و كان الناب طويلا ليسند [5] الأضراس و الأسنان كالاسطوانة في البناء.

و خلا الكفان من الشعر لأن بهما يقع اللمس، فلو كان فيهما شعر ما دري الانسان ما يقابله و يلمسه [6] و خلا الشعر و الظفر من الحياة لأن لطولهما سمج [7] و قصهما حسن، فلو كان فيهما حياة لألم الانسان لقصهما [8] و كان القلب كحب الصنوبر لأنه منكس فجعل رأسه دقيقا ليدخل في الرية فتروح عنه ببردها، لئلا يشيط الدماغ بحره.

و جعلت الرية قطعتين ليدخل بين مضاغطها فيتروح عنه بحركتها. و كانت الكبد حدباء لتثقل المعدة و يقع جميعها عليها فيعصرها ليخرج ما فيها من البخار. و جعلت الكلية كحب اللوبيا لأن عليها مصب المني نقطة بعد نقطة، فلو كانت مربعة أو مدورة احتبست النقطة الي الثانية [9] فلا يلتذ بخروجها الحي، اذ المني ينزل من فقار لاهر الي الكلية، فهي كالدودة تنقبض و تنبسط، ترميه أولا فأولا الي المثانة كالبندقة من القوس. و جعل طي الركبة الي خلف لأن الانسان يمشي



[ صفحه 102]



الي ما بين يديه فيعتدل الحركات [10] ، و لولا ذلك لسقط في المشي. و جعل القدم محضرة لأن الشي ء اذا وقع علي الأرض جميعه ثقل ثقل حجر الرحي، فاذا كان علي حرفه دفعه الصبي [11] و اذا وقع علي وجهه صعب نقله علي الرجل.

فقال له الهندي: من أين لك هذا العلم؟ فقال عليه السلام: أخذته عن آبائي عليهم السلام عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، عن جبرئيل، عن رب العالمين جل جلاله الذي خلق الأجساد والأرواح. فقال الهندي: صدقت و أنا أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا رسول الله و عبده، و أنك أعلم أهل زمانك [12] .



[ صفحه 103]




پاورقي

[1] أي ينحاه و يبعده عن نفسه.

[2] في نسخة: ليرد عليهما. و في اخري: ليوردا.

[3] في نسخة: و يصعد فيه الروائح. و في اخري و كذا العلل: الأرياح.

[4] أي لئلا يتكدر علي الانسان طعامه و شرابه. و في نسخة: لكيلا يتنغص.

[5] في نسخة: ليشد الأضراس. و في العلل: ليشتد الأضراس. و في الخصال: ليشيد الأضراس.

[6] في نسخة: ما دري الانسان ما يعالجه و يلمسه.

[7] في نسخة: لأن طولهما و سخ. و في العلل: لأن طولهما و سخ يقبح.

[8] في نسخة: لألم الانسان بقصهما.

[9] في نسخة و في الخصال: احتبست النطفة الاولي الي الثانية.

[10] في نسخة: فيعتدل الحركتان.

[11] في نسخة و في الخصال: رفعه الصبي.

[12] علل الشرائع: 44. الخصال 97:2.


من أدعيته في الصباح والمساء


أما أدعية الامام الصادق عليه السلام، فإنها تكشف جانبا مشرقا، من روحانيته المقدسة، وتدلل علي إنابته، وانقطاعه إلي الله، في جميع شؤونه وأموره.. وكان يجد في دعائه مع الله، متعة روحية لا تعادلها أية متعة، من متع الحياة، ونعرض في هذا المقطع بعض أدعيته، وفي ما يلي ذلك:


الجانب الفقهي


بعد أن تحدثت عن الجانب العلمي في مدرسة الصادق، أعرج الآن علي الجانب الفقهي، اذ انه صاحب مدرسة روحية سميت فيما بعد بمدرسة الحديث في المدينة، و مدرسة الرأي في العراق مع الامامين: مالك و أبي حنيفة. و معني هذا أيضا أن التفرقة بين ما يسمي بالفقه السني، أو الفقه الشيعي لم تظهر تماما في عصر الصادق، و انما ظهرت بعده، أي منذ بداية النصف الثاني من القرن الثاني الهجري. و بهذا عد كثير من العلماء الصادق من شيوخ أبي حنيفة و مالك في مدرسة أهل الحديث في المدينة، هذا من جهة. و من جهة أخري يجوز القول بأن الصادق فقيه السنة و الشيعة معا...

و قد أكد لنا القول الأول ما يقرره الشيخ الازهري اذ يقول: «ما أجمع علماء الاسلام علي اختلاف طوائفهم في أمر، كما اجمعوا علي فضل الامام الصادق و علمه، فأئمة السنة الذين عاصروه تلقوا عنه و اخذوا، أخذ عنه مالك رضي الله عنه، و أخذ عنه أبوحنيفة مع تقاربهما في السن، و اعتبره أعلم الناس، لأنه اعلم الناس باختلاف الناس، و قد تلقي عليه رواية الحديث طائفة كبيرة من التابعين، منهم يحي بن سعيد الانصاري، و أيوب السختياني و ابان بن تغلب و أبوعمرو بن العلاء، و غيرهم من أئمة التابعين في الفقه و الحديث، و ذلك فوق الذين رووا عنه من تابعي التابعين و من جاء بعدهم و الائمة المجتهدين. [1] .

و أما القول الثاني فأكده لنا عباس محمود العقاد في يومياته حيث قال: «انه كان للامام الصادق مذهبه في الفقه قبل أن تظهر و تختلف مذاهب الائمة من أهل السنة أو من أهل الشيعة، فهو اذن مرجع لطلاب الأصول و طلاب التوفيق». [2] .

بعد السماع لهذا القول يمكن القول بأن الصادق رائد مذهب ما قبل المذاهب.. هذه حقيقة كانت مجهولة بسبب التعصب السني و مغالاة بعض الشيعة، و الصادق منهم براء. و كانت مجهولة أيضا بسبب السياسة التي حاربت المذهب الجعفري و أدت الي تقلص مذهبه عبر التاريخ بعد انتشاره.



[ صفحه 41]




پاورقي

[1] محمد أبوزهرة، مرجع مكرر، ص 66.

[2] عباس محمود العقاد، اليوميات، 10 سنة 1959.


ابان بن عمر الأسدي


أبان بن عمر الأسدي، الكوفي، ختن آل ميثم التمار.

من شيوخ ومحدثي الشيعة الإمامية الثقات، وله كتاب. روي عنه عبيس بن هشام الناشري. كان حيا قبل سنة 148.

المراجع:

رجال الطوسي 151. معجم رجال الحديث 1: 169. تنقيح المقال 1: 8. رجال النجاشي 10. رجال ابن داود 30. معجم الثقات 2. جامع الرواة 1: 15. رجال الحلي 21. نقد الرجال 5. مجمع الرجال 1: 27 و 28. هداية المحدثين 8. أعيان الشيعة 2: 102. منتهي المقال 18. العندبيل 1: 4. منهج المقال 18. جامع المقال 52. بهجة الآمال 1: 505. وسائل الشيعة 20: 117. إتقان المقال 5. الوجيزة للمجلسي 25. رجال الشيخ الأنصاري 2 وفيه اسم أبيه عمرو بدل عمر. تهذيب المقال 1: 236. ثقات الرواة 1: 19. لسان الميزان 1: 25.



[ صفحه 30]




سلمة بن حكيم بن صهيب الكوفي (الصيرفي)


أبو الفضل سدير، وقيل سلمة بن حكيم بن صهيب الكوفي، الصيرفي، مولي.

محدث إمامي ممدوح، وقيل من الضعفاء، وثقه بعض العامة وذمه آخرون منهم. روي كذلك عن الإمامين السجاد عليه السلام والباقر عليه السلام. وروي عنه أبو حماد الأعرابي، وجميل بن صالح، وعبد الله بن مسكان وغيرهم.

المراجع:

رجال الطوسي 91 و 125 و 217. تنقيح المقال 2: 7 و 8. رجال ابن داود 101. رجال الحلي 85. معجم الثقات 288. رجال البرقي 15 و 18. معجم رجال الحديث 8: 34 و 23: 159. نقد الرجال 146. توضيح الاشتباه 167. جامع الرواة 1: 350. رجال الكشي 210. مجمع الرجال 3: 97 و 98. أعيان الشيعة 7: 185. بهجة الآمال 4: 313. المناقب 4: 281. سفينة البحار 1: 612. منتهي المقال 143. منهج المقال 157. التحرير الطاووسي 147. راهنماي دانشوران (فارسي) 2: 90. وسائل الشيعة 20: 204. روضة المتقين 14: 367. إتقان المقال 187. الوجيزة 35. شرح مشيخة الفقيه 129. رجال الأنصاري 91. لسان الميزان 3: 9. ميزان الاعتدال 2: 116. التاريخ الكبير 4: 214. الكامل في ضعفاء الرجال 3: 1303. الضعفاء الكبير 2: 179. المجروحين 1: 354. تاريخ أسماء الثقات 160. الجرح والتعديل 2: 1: 323. المجموع في الضعفاء والمتروكين 125 و 322. الضعفاء والمتروكين للدارقطني 103. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 1: 309. المغني في الضعفاء 1: 252.


مبشر بن العطاف (الهمداني)


مبشر بن العطاف، وقيل بن العكاف، وقيل العطاف أو العكاف بدون بن، الهمداني، الكوفي. إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 317. تنقيح المقال 2: قسم الميم 52. خاتمة المستدرك 838. معجم رجال الحديث 14: 177. نقد الرجال 280. توضيح الاشتباه 258. جامع الرواة 2: 38. مجمع الرجال 5: 92. منتهي المقال 250. منهج المقال 272.


تذكرة


ما أودعته في هذا المختصر من الروايات المروية عن النبي (صلي الله عليه و آله) والائمة الاطهار صلوات الله عليهم ما بقي الليل والنهار، نقلته عن الكتب المعتمدة عند علماء الاسلام فاسانيدي الي تلك الكتب متصلة موصولة بواسطة سيد مشايخي العلامة الاكبر وحيد عصره و فريد دهره البحر الزاخر و العلم الزاهر بقية السلف و محيي آثاره و الحجة علي الخلف و من يأتي بعده، الذي يكون حقه علي اكثر من حق الوالد علي الولد الراوي عن علماء الاسلام بفرقهم المتشعبة، الورع الزاهد والسيد المجاهد سند الاصول و امام الفقه، الاية العظمي و الزعيم الاعظم السيد شهاب الدين النجفي المرعشي مدظله و جزاه الله عني و عن الاسلام خير الجزاء

اقل خدمة اهل العلم قوام الدين القمي الوشنوي.



[ صفحه 80]




صالحيه


گفته شده كه يكي از فرقه هاي زيديه نيز صالحيه است. اين فرقه منسوب به حسن بن صالح است. در حالي كه پيش از اين دانستي كه حسن بن صالح از رجال بتريه است. بنابراين وجهي ندارد كه آنها فرقه ي ديگري باشند، آري اختلاف مختصري بين حسن بن صالح و كثير النوي كه از نخستين رجال بتريه اند وجود دارد، لكن بن اندازه اي نيست كه فرقه حسن بن صالح را از فرقه ي بتريه جدا سازد. به همين علت، نوبختي در كتاب «فرق الشيعه» زيديه را اين چنين معرفي ننموده و در كتاب خود مي افزايد: آنچه ما درباره ي زيديه ذكر نموديم به كتاب هاي ملل و نحل نزديك تر است. خواننده در صورت تمايل مي تواند به كتاب هاي ملل و نحل مراجعه نمايد.


سفارشات امام صادق به حمران بن اعين


امام صادق عليه السلام به حمران بن اعين فرمود: در امور دنيوي به ضعيف تر از خود نگاه كن؛ نه به كسي كه توان مالي بيشتري دارد، تا به نعمت هاي الهي قانع باشي و استحقاق افزايش نعمت خدا را پيدا كني. و بدان كه عمل كم و دائم اگر همراه با يقين باشد، نزد خداوند بهتر از عمل زيادي است كه همراه با يقين نباشد. و بدان كه هيچ تقوا و ورعي بهتر از پرهيز از محرمات و دوري از آزار و غيبت مؤمنين نيست و هيچ زندگي شيرين تر از حسن خلق نيست و هيچ مالي سودمندتر از قناعت نيست و هيچ ناداني خطرناك تر از عجب و خودپسندي نيست. [1] .


پاورقي

[1] روضه كافي ج 8 / 204.