بازگشت

منصور بن حازم، ابوايوب، بجلي كوفي


ثقه، صدوق، و از اجله و فقهاي اصحاب صادقين (ع) [1] بوده، و از امام صادق (ع) و امام كاظم (ع) نقل حديث كرده است. [2] .

او را تصانيفي بوده است كه از آن ميان كتاب اصول الشرايع لطيف و كتاب الحج است. [3] .

شيخ طوسي گويد: او كتابي دارد كه ابن ابي عمير ناقل آن است. [4] .

منصور بن حازم گويد: به امام صادق (ع) عرض كردم: خداوند اجل و اكرم از اين



[ صفحه 378]



است كه به وسيله مخلوقش شناخته شود، بلكه مخلوق به وسيله خدا شناخته مي شوند. فرمود: درست گفتي.

عرض كردم، هر كه خدا را شناخت و دانست كه خدايي دارد، سزاوار است كه بداند خداوند خشنودي و خشمي دارد [5] ، و خشنودي و خشم او جز به وسيله وحي و پيامبر معلوم نشود؛ و آنكه وحي بر او نازل نشود بايد كه در جستجوي پيامبران باشد و چون آنان را يافت بداند كه ايشان حجت خدايند و اطاعتشان لازمست. من به مردم (اهل سنت) گفتم: مگر نمي دانيد كه رسول خدا (ص) حجت خداوند بر خلقش بود؟ گفتند: آري. گفتم: مگر نمي دانيد كه رسول خدا (ص) حجت خداوند بر خلقش بود؟ گفتند: آري. گفتم: چون پيامبر درگذشت حجت خدا كيست؟ گفتند: قرآن. من در قرآن نظر كردم و ديدم مرجئه، قدري، و حتي زنديقي كه به آن ايمان ندارد براي غلبه در بحث به آن استشهاد مي كند، پس دانستم كه قرآن بدون قيم (و سرپرستي كه معني واقعي آن را بيان كند) حجت نخواهد بود، و آن قيم هر چه نسبت به قرآن بگويد حق است. پس به آنان گفتم: قيم قرآن كيست؟ گفتند: ابن مسعود قرآن مي دانست، عمر هم مي دانست، حذيفه هم مي دانست. گفتم: همه قرآن را؟ گفتند: نه. پس نيافتم احدي را كه گويد كسي جز علي (ع) تمام قرآن را مي دانست و آن گاه كه هر كدام مي گفتند نمي دانم، علي (ع) مي گفت: مي دانم [6] ، پس شهادت مي دهم كه علي (ع) قيم قرآن بود و اطاعتش واجب و بعد از پيامبر حجت خدا بر مردم بود، آن چه او درباره قرآن گفت حق است. حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند.

عرض كردم: علي (ع) از دنيا نرفت تا آنكه براي پس از خود حجتي بر جاي گذاشت، همان گونه كه رسول خدا (ص) بر جاي گذاشت، و حجت بعد از علي (ع)، حسن بن علي (ع) است [7] و شهادت مي دهم كه امام حسن (ع) از دنيا نرفت مگر آن كه براي پس از خود حجتي گذاشت همان طور كه پدر و جدش گذاردند و حجت بعد از حسن (ع)، حسين (ع) بود و اطاعتش واجب. حضرت فرمود: خدايت رحمت كند. من سر حضرت را بوسيدم و عرض كرم: شهادت مي دهم كه امام حسين (ع) از دنيا نرفت تا اينكه حجت بعد



[ صفحه 379]



از خود را بر جاي گذاشت و حجت بعد از او علي بن الحسين (ع) است و اطاعتش واجب. حضرت فرمود: خدايت رحمت كند. من سر حضرت را بوسيدم و گفتم: شهادت مي دهم كه علي بن الحسين (ع) از دنيا نرفت مگر آنكه براي پس از خود حجتي بر جاي گذاشت كه او محمد بن علي ابوجعفر (ع) است و اطاعتش واجب بود. فرمود: خدايت رحمت كند. عرض كردم سرت را پيش آور تا ببوسم، حضرت خنديد و عرض كردم: اصلحك الله، مي دانم كه پدرت از دنيا نرفت تا اين كه حجت پس از خود را بر جاي گذاشت چنان كه پدرش اين كار را كرده بود، و خدا راگواه مي گيرم كه تويي آن حجت، و اطاعت تو واجب است. حضرت فرمود: بس است، خدايت رحمت كند. عرض كردم: سرت را پيش آور تا ببوسم، پس سرش را بوسيدم، حضرت خنديد، و سپس فرمود: هر چه مي خواهي از من سؤال كن كه بعد از اين تو را باور كرده، هرگز انكار نخواهم كرد. [8] .


پاورقي

[1] در رجال الطوسي، ص 138، منصور بن حازم از اصحاب امام باقر (ع)، و در ص 313، جزء اصحاب امام صادق (ع) شمرده شده است.

در رجال مامقاني، در ج 3، ص 249، رديف 12166، و همچنين در ج 1، فائده 22، ص 209، به نقل از شيخ مفيد، منصور بن حازم از فقهاي اصحاب صادقين (ع) شمرده شده است.

[2] رجال نجاشي، ص 294 - خلاصة الاقوال، علامه حلي، ص 82،و تحت نام رجال علامه حلي، ص 167 - رجال كبير، ص 345.

[3] رجال نجاشي، ص 294.

[4] فهرست طوسي، ص 339.

[5] در امالي صدوق، مجلس 47، ح 6، آمده است كه امام صادق (ع) در جواب سؤالي از رضا و سخط خداوندي، فرمود: آري، خداوند داراي رضا و سخط است، اما نه مانند مخلوق، خشم خدا عقاب اوست ورضايش ثواب او.

[6] در رجال كشي، پس از «مي دانم»، اضافه شده: «و بر او پوشيده نبود و گفته گفته او بود».

[7] در رجال كشي پس از «حسن بن علي است»، آمده است كه: «و شهادت مي دهم كه حسن (ع) حجت خدا بود و اطاعتش واجب؛ حضرت فرمود: خدا تو را رحمت كند؛ سر آن حضرت را بوسيدم و گفتم: و شهادت مي دهم...».

[8] اصول كافي، ج 1، باب وجوب اطاعت ائمه، ص 145 - رجال كشي، ص 359 - 358 - علل الشرايع، باب 152، ح 1، ص 192.


موقف الامام من الحكومتين


من الواضح ان الامام الصادق (عليه السلام) كان له موقف خاص تجاه الحكومتين: الأموية و العباسية، ففي الوقت الذي كان يراعي التقية معهم كان له موقف صارم و بلا تقية.

و كان يمنع الشيعة من التعاون - بجميع معني الكلمة - مع السلطة، و يعتبر كل تعاون معهم من المحرمات التي تسبب دخول النار يوم القيامة.

و السبب واضح جدا، فان الموظف الحكومي يجب عليه تنفيذ الأوامر الموجهة اليه، حتي اذا أمروه بهدم الكعبة و احراق القرآن - و العياذ بالله - فانه لابد له من امتثال الأوامر المفوضة اليه، و لا يستطيع أن يخالف قيد شعرة، لأنه موظف عندهم يتقاضي منهم الرواتب في مقابل تنفيذ الأوامر و التكاليف الحكومية، و علي هذا جرت العادة كما في التاريخ القديم و المعاصر.

و من خلال الأحاديث - التي سوف نذكرها - يتضح لنا شي ء من موقف الامام تجاه الحكومتين، و خاصة موقفه تجاه الحكومة الأموية.

و قبل الدخول في صميم الموضوع لا بأس بذكر كلمة و جيزة حول موقف المناوئين تجاه الائمة الطاهرين (عليهم السلام) فنقول:



[ صفحه 446]




بقعه عقيل بن ابي طالب و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب


از جمله قبرهايي كه در بقيع گنبد و بارگاه داشته و پيوسته زائران را به سوي خود جلب كرده، قبر عقيل پسر ابوطالب است.

مدفن عقيل در ميان مورخان بگونه اي برخوردار از شهرت بوده كه پس از گذشت نزديك به يك قرن از انهدام اين اثر تاريخي و مذهبي و نبودن كوچكترين علامت در روي قبور موجود، باز هم در ميان قبورِ انگشت شمار در بقيع، قبري به وي منتسب است و نويسندگان و مدينه شناسان اخيرِ حكومت سعودي، علي رغم بي توجهي به اين گونه مسائل و تلاش در به فراموشي سپردن اين آثار، باز هم قبر عقيل را، در ميان قبور ديگر، بطور مشخص معرفي كرده و از آن ياد نموده اند و بطوري كه خواهيم ديد، قبر ابوسفيان ابن حارث ابن عبدالمطلب در كنار قبر عقيل و در داخل خانه او و هر دو در يك محل و در زير يك گنبد قرار گرفته بودند.

لازم است براي روشن شدن موضوع با سه مطلب زير آشنا شويم:

1 ـ نظريه مورخان در بقعه عقيل و ابوسفيان بن حارث.

2 ـ خانه عقيل مدفن ابوسفيان و عقيل.

3 ـ شرح حال ابوسفيان و عقيل.



[ صفحه 250]




تكريمه لطلاب العلوم


و كان الامام عليه السلام يحتفي بطلبة العلوم، و يكرمهم، و يرفع منزلتهم، و يقول المؤرخون: اذا جاء طالب علم رحب به، و قال له: مرحبا بوصية رسول الله صلي الله عليه و آله، و قال الامام أبوجعفر عليه السلام كان أبي اذا نظر الي الشباب الذين يطلبون العلم أدناهم اليه، و قال: مرحبا بكم أنتم ودايع العلم، و يوشك اذا أنتم صغار قوم أن تكونوا كبار آخرين [1] .


پاورقي

[1] الدر النظيم: (ص 173) الأنوار البهية (ص 103).


المسح علي الخفين


و جوز فقهاء المذاهب الاسلامية المسح علي الخفين في الوضوء، و لم يعتبروا مماسة اليد لظاهر القدمين [1] اما أئمة أهل البيت (ع) فاعتبروا المماسة و لم يسوغوا غيرها، يقول الربيع: سألت ابااسحاق عن المسح؟ فقال: أدركت الناس يمسحون - يعني علي الخفين - حتي لقيت رجلا من بني



[ صفحه 225]



هاشم لم أر مثله قط يقال له محمد بن علي بن الحسين فسألته عن المسح؟ فنهاني عنه، و قال: لم يكن أميرالمؤمنين (ع) يمسح، و كان يقول: سبق الكتاب المسح علي الخفين [2] .

لقد دل الكتاب العظيم علي اعتبار المماسة قال تعالي: «و امسحوا برؤسكم و ارجلكم» و الآية ظاهرة أشد الظهور فيما حكم به أهل البيت عليهم السلام.


پاورقي

[1] الخلاف 1 / 18.

[2] روضة الواعظين (ص 243).


در نماز ميت شركت كنيد


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

شايسته است كه صاحبان عزا برادران ديني ميت را از مرگ او باخبر سازند، تا در تشييع جنازه حاضر شوند و بر او نماز خوانند و بدين ترتيب، هم براي آنان اجري حاصل شود و هم براي ميت استغفار به عمل آيد. [1] .


پاورقي

[1] علل الشرائع: 301 / 1، ميزان الحكمه: ج 12، ح 19274.


شرافت انسان بر حيوانات


فرمود اي مفضل خداوند عالم انسان را بر ساير حيوانات برتري داده و به شرافتي مخصوص گردانيده - آن شرافت نه تنها به عقل و علم است بلكه در صورت ظاهر هم بين انسان و حيوان تفاوت فاحشي هست مثلا انسان را راست آفريده كه مي تواند بايستد و كارهاي خود را با دست انجام دهد مي تواند بنشيند و با اعضاء و جوارح خود حوائجش را برطرف نمايد - اگر به روش چهارپايان بود يا به رو درافتاده بود مانند خزندگان هيچ يك از اعمال را نمي توانست شخصا مبادرت و مباشرت نمايد.

فرمود اي مفضل خداوند عالم به اين انسان حواسي داده است كه در خلقت خود با آن حواس حوائج خود را برآورد و ادراكي داده است با حواس باطني كه شرافت انسان نسبت به ساير حيوانات به آن حواس باطن آنهاست - دقت كن ببين ديده ها را در سر قرار داده مانند چراغي كه بالاي مناره قرار دهند چراغهاي فروزان و روشن تا همه اشياء را ببيند و مطالعه نمايد و بر همه چيز تسلط داشته باشد.

اگر اين چشم در محل دست يا پا بود آفت و آسيب زياد به او مي رسيد و بر اعضاء بالاتر هم احاطه نداشت و مانند دست و پا كه محل آسيب است و اكثر با تصادف و برخورد به چيزهاي ديگر زجر مي كشد و آن را مانند شكم قرار نداد كه دشوار گردد ديدن و استفاده از آن و چون هيچ كجا مناسب تر از سر نبود خداوند چشم ها را در پيش روي سر قرار داد تا رو به جلو و كمال پيش رود نه به عقب برگردد.

فرمود اي مفضل خداوند سر را صومعه حواس پنجگانه قرار داد كه محسوسات كه منحصر در اين پنج حس است با اين حواس درك شود و هيچ چيز از او فوت نگردد - پس چشم را آفريد كه رنگها را دريابد اگر ديده نمي بود رنگها را احساس نمي كرد و خلقت رنگها بي فايده بود با چشم الوان و صور را مي توان ديد و از هم اشياء را تشخيص داد و جدا نمود.

گوش را آفريد تا درك اصوات و الحان نمايد اگر صدا مي بود و گوش نمي بود كه بشنود لازم بود كه صداها بي جهت خلق شده باشد - و همچنين ساير حواس - اگر محسوسات بودند و حواس نبود كه آنها را دريابد معلوم مي شد خلقت محسوسات بي جهت بود اگر زنده مي بود و صاحب رنگ كه بايد ديده شود نبود باز عبث مي شد و اگر گوش بود و شنيده نمي شد يا چشم بود و نمي ديد باز همان حال را داشت - از اين جهت خداوند عالم براي هر حاسه محسوسي



[ صفحه 290]



و براي هر محسوسي حاسه ي قرار داد تا ارتباط انسان با عالم خارج محفوظ بماند و در هر حسي اموري چند مقرر فرمود كه رابطه ي بين حاسه و محسوس باشد كه احساس بدون آنها حاصل نمي شود چنانچه روشني هوا را براي ديدن آفريده كه اگر نور و روشني در خارج نباشد چشم نمي بيند و فشار هوا را براي شنيدن كه اگر فشار و جريان در هوا نباشد گوش نمي شنود و اين لطايف دقيقه از عنايات الهي است كه حكيم و قادر و توانا و داناست.

فرمود اي مفضل تو يك كور را در نظر بگير ببين چه عواملي رخ داده كه او نابينا شده است البته خللي به او رسيده كه آن عضو از كار افتاده پيش روي خود را نمي بيند و ميان رنگها فرق نمي گذارد و صورت نيك و بد را تميز نمي دهد و اگر در پرتگاهي قرار گيرد تميز نمي دهد - و اگر دشمني به روي او شمشير بكشد امتناع نمي نمايد و هيچ صنعتي از او صادر نمي شود كور در نوشتن و صنايع دستي عاجز است فقط تندي فهم او تا حدي از اين مخاطره جلوگيري مي كند وگرنه چون سنگي بي خاصيت خواهد بود.

همين طور كسي كه سامعه و حس شنوائي ندارد بسياري از امور زندگي او مختل مي گردد چه از لذت مخاطبه و محاوره و نغمات دلربا و الحان روح افزا محروم است - مردم در سخن گفتن با او سخت در زحمت مي افتند و دلتنگ مي شوند او خودش هم از اخبار مردم و حوادث وقايع روز چيزي نمي شنود بلكه مانند غايبان يا مردگان و بي عقلان و چهارپايان است هر ضرري كه متوجه حيوان است به او هم مي رسد.

پس انسان است كه به حكمت خداي عالم با حواس ظاهري و باطني خود به همه چيز مي رسد و از همه نعم الهي بهره مند مي گردد.

مفضل گفت پرسيدم پس چرا برخي از مردم بعضي از جوارح آنها مفقود مي باشد و باز اختلالي در آنها به هم مي رسد امام (ع) فرمود اين براي تأديب و موعظه است براي كساني كه مبتلا مي شوند چنانچه پادشاهان تأديب مي كنند مردم را تا اعمال قبيحه را ترك كنند و ديگران نيز از احوال آنها عبرت و سرمشق گيرند و اگر مرتكبين خطا و لغزش توبه كنند و بازگشت به خدا نمايند و شكر نعمت حق به جاي آرند خداوند پس از مردن آنها آن قدر ثواب به آنها عنايت مي فرمايد كه ثواب هاي اين جهان را حقير و ناچيز مي شمارند و اين ابتلائات را راحت مي گيرند و اگر بنا شود در آن روز آنها را مخير كنند بين برگشتن به دنيا



[ صفحه 291]



يا ماندن در آخرت حاضر مي شوند به دنيا برگردند و مبتلا به مصائبي گردند تا ثواب و رحمت حق شامل آنها شود.


عصر امام صادق و طب روحاني


چون يك قرن از عمر اسلام گذشت و ضربه اي سخت از بني اميه بر پيكر مسلمين وارد آمد انحراف و اعوجاج فكري سخت مردم را مريض نمود و روحيات مسلمين به كلي آغشته به جرثومه ها و



[ صفحه 314]



ميكروب هاي متنوع امراض مسريه و مهلكه گرديد - عقايد و افكار مختلف - اخلاق هاي متفاوت - متضاد - مذاهب و ملل و نحل به شرحي كه در سابق گفته شد يك امراض عادي معمولي بين نفوس بشري ايجاد كرد كه داشت مثل سيل مردم را به وادي خطرناك مرگ و فنا مي برد و امام ششم عليه السلام كه نبض عالم در اختيار او بود تشخيص اين امراض را داده و در مقام علاج برآمد و شروع به طبابت و معالجه فرمود.

قبل از هر چيز توجه مردم را به قرآن جلب كرد و توحيد را به ميان كشيد تا عقايد مختلف را از بين ببرد يا استدلال و برهان اوهام و خرافات جبريه و مفوضه صابئه و مجوس - نصاري و غيره را در درجه اول ريشه كن فرمود سپس وارد بحث امامت شد با دلايل متقن خويش و بيان معجزآساي آسماني خود اين حقيقت را تثبيت فرمود كه حق با علي بوده و علم و سيادت و فضيلت و كمال در خاندان او است سپس توهمات سوفسطائيه را درباره وجدانيات و نفسانيات و اوهام متخيله دفع كرده و شروع به علاج امراض نفساني فرموده - مشاعر و ادراكات هر يك را مي دانست به همان نسبت داروهاي آسماني از ملكات براي بهداشت و حفظ نفوس معين فرموده و يك يك امراض را مورد بحث و بررسي قرار داده به علاج پرداخت و اكنون شمه ي از آن طبابت روحاني امام صادق عليه السلام را براي نمونه نقل مي كنيم.


استفاده از برق آسماني


بزرگ ترين قوه اي كه تا به حال در كارخانه هاي برق احداث شده به يك كرور ولت مي رسد كه از آن مي توان شرارهاي يك متري احداث كرد اما.

برق فكرت نه چنين مي جهد از مكمن غيب

با تمام قوه ي فوق العاده اي كه در چنين شراره ها مكتوم است باز براي تركاندن آتوم حقير و ضعيف كه با همه خردي آيتي از عظمت پروردگار است كافي نيست ولي اولاد آدم كه دست خلقت بزرگ ترين قوا را به مصداق (العقل ما عبد به الرحمن و اكتسب به الجنان) در نهاد او به وديعت سپرده مقابل لئامت ماشين هاي مصنوع سپر انداخت و متوسل به كارگاه كريم قادر و بخشايشگر طبيعت گرديد و نظر خود را از زمين بازگرفت و به آسمان افكند و درصدد برآمد كه از برق آسمان ياوري بخواهد.

در موقع طوفان و رعد شراره هائي كه از تصادم ابرها حادث مي شود حاكي از قواي برقيه زيادي است كه شايد بالغ بر سي تا چهل ميليون ولت بوده باشد.

فيزيكدان هاي آلمان به خيال افتاده اند كه از اين راه به قواي نامتناهي برق محيطي دست يافته و بر گردن ابرهاي آسمان طوق عبوديت اندازند بلكه آنها را رام نموده و صواعق



[ صفحه 175]



عالم بالا را فرمان خود سازند - كساني كه در اين اواخر در مملكت سوئيس در قسمت جبال آلپ به سير و سياحت مشغول بودند چيزهائي ديده اند و قصه هائي به ارمغان آورده اند كه در موقع بازگفتن آن هر شنونده مستغرق درياي بهت و حيرت مي گردد.

چند نفر از علماي فيزيك بنا به دستورالعمل هائي كه از پير و رهنماي خود نرنست عالم و پروفسور بزرگ فيزيك و رياضيات در دارالفنون برلن كه همتاي انشتين معروف مي باشد حاصل كرده اند - به مونت جنروزو يكي از قلل آلپ كه در نزديكي شهر لوگانو در سوئيس واقع است رفته و پس از امتحانات علمي و گردشهاي زياد رحل اقامت در مهمانخانه افكنده و در همان نقاطي كه رهبه و كشيش ها وقتي صومعه و خانقاه داشتند و گاهي از راه عبادت به تسخير شمس و قمر مي پرداختند و وقتي اساس ترقيات مادي امروزي و بناي تحقيقات ابتدائي رياضي و طبيعي را مي نهادند در همان نقاط اسلاف همان رهبانيون خيمه و خرگاه را باز كرده و رعد و برق در بزم عارفانه آنان آهنگ كهن را ساز مي كند.

اين چند نفر تارك دنيا در يكي از زواياي اروپا كه صواعقش از همه جا مهيب تر و نهيب رعدش از صور اسرافيل شديدتر است معتكف مي باشند و بر ديوار تالار مهمانخانه انواع سيم و مفتول و قرع و انبيق آويخته و رشته هاي هشتصد متري خود را كه بي شك از كمند رستم و افراسياب خيالي محكم تر است بر گردن قلل كوه ها انداخته و روش يكي دوتاي از آنها را در سلسله آورده و از عنكبوت تار تنيدن آموخته و در فضا در تار و پودي كشيده گوئي در مرغزار فلك دامي گسترده اند و به صيد شاهين آتشين پر سپهر در كمين نشسته اند.

كيمياگراني كه سالك مراحل ابتدائيه اين گونه نظريات بودند سر از خاك به درآوردند و ببينند كه شاگردان دبستان و اخلاف افكار آنها امروز طلا از جيوه ساختن را غايت قصوي خود ندانسته و قدم هائي بلندتر و فراتر گذاشته و از ذرات و يا آتوم هاي گازي مانند هيدروژن كه به نظر نااهل ادني ارتباطي با طلا و يا اجسام سخت و سست ديگر ندارد همه چيز خواهند ساخت و از شي ء ناديده و بي بها گنج هاي شايگان به در خواهند كشيد.


الفقهاء 06


قالوا: يجب التشهد في كل ثنائية مرة، و في الثلاثية و الرباعية مرتين، و من أخل به عامدا، بطلت صلاته، و هذه صورته: «أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له و اشهد ان محمدا رسول الله، اللهم صل علي محمد و آل محمد».

و قال صاحب المدارك: «المشهور بين الفقهاء انحصار الواجب من التشهد في هذا القول، و انه لا يجب ما زاد عنه، و لا يجزي ما دونه».


الحجامة


اتفقوا علي جواز الحجامة عند الحاجة و الضرورة، و اختلفوا مع عدمها، فمنهم من منع، لرواية عن الامام عليه السلام تقول: لا يحتجم المحرم الا أن يخاف علي نفسه، و منهم من منع، لرواية ثانية تقول: لا بأس ان يحتجم المحرم ما لم يحلق، أو يقطع الشعر.

و نختار نحن الجواز علي كراهية جمعا بين الروايتين بحمل التي نفت الباس علي مجرد الاباحة، و جواز الفعل، و حمل التي نهت عن الحجامة علي الكراهية، دون التحريم، و هذا الجمع لا يحتاج الي رواية ثالثة تدل علي الكراهية



[ صفحه 180]



صراحة، لأنه معروف و مألوف كثيرا في الاستعمال عند العرف و الشرع. و علي افتراض التحريم، فلا كفارة عليه، بل الاثم، و كفي.


المنع من التصرف


اذا كان الخيار لأحد المتعاقدين دون الآخر، فهل يجوز لمن ليس له الخيار أن يتصرف في العين تصرفا يمنع من ردها علي صاحب الخيار - مثلا - اشتري زيد كتابا من عمرو، و اشترط صاحب الكتاب أن يسترجعه اذا أرجع الثمن في ثلاثة أيام، فهل لزيد الذي اشتري الكتاب أن يتلفه، أو ينقله الي من يشاء قبل مضي الأيام الثلاثة.

و للفقهاء في ذلك أقوال، اصحها ما نعته الشيخ الانصاري بقوله:«لا يخلو من قوة» و هو أن الخيار اذا ثبت بالشرط الصريح المتفق عليه بين المتعاقدين كالمثال المذكور فلا يجوز لمن لا خيار له أن يتصرف تصرفا يمنع من استرداد العين، لأن الغاية من هذا الشرط في نظر العرف هي سلامة العين، و بقاؤها علي ما هي، ليتمكن صاحب الخيار من استرجاعها.

و اذا لم يثبت الخيار بشرط صريح من المتعاقدين، كخيار المجلس



[ صفحه 235]



و الحيوان، و الغبن و الرؤية، و ما الي ذلك مما ثبت بجعل من الشارع فيجوز لغير ذي الخيار أن يتصرف ما شاء، حتي و لو كان التصرف مانعا من رد العين، فان فسخ صاحب الخيار الذي له الحق في استرجاع العين، و وجدها هالكة، أو منتقلة عن مالك الطرف الآخر طالبه بالبدل من المثل أو القيمة.

و الدليل علي جواز هذا التصرف ما اشرنا اليه من أن التمليك و التملك يتحقق بانعقاد العقد، فيشمله حديث: «الناس مسلطون علي أموالهم».


تعدد الوكلاء


يجوز تعدد الوكلاء في تصرف واحد، أما نفاذ تصرفهم مجتمعين أو منفردين فيقتضي التفصيل التالي:

1 - أن يوكل اثنين أو أكثر في شي ء واحد، و يشترط اجتماعهما معا في الرأي، بحيث لا ينفذ تصرف أحدهما دون موافقة الآخر، وعليه فاذا انفرد في التصرف يكون تصرفه لغوا، و اذا مات أحدهما، أو عزل نفسه، أو عزله الموكل تبطل وكالة الآخر، لأن الوكالة مركبة من ارادتهما معا، و المركب ينتفي بانتفاء أحد أجزائه.

2 - ان يطلق ارادة أحدهما في التصرف، و لا يقيده بارادة الثاني، ولكنه يشترط علي الثاني أن يتقيد بارادة الأول، و عليه ينفذ تصرف الأول منفردا، و لا ينفذ تصرف الثاني الا منضما، و هذا الوكيل يسمي وكيلا بالضميمة، و اذا مات الثاني لا تبطل وكالة الأول، أما اذا مات الأول فتبطل وكالة الثاني.

3 - ان يصرح الموكل باستقلال كل منهما في التصرف، و عليه ينفذ تصرفه مطلقا، حتي مع معارضة الآخر. و اذا تصرف كل واحد تصرفا يتنافي مع تصرف الآخر، كما لو كانا وكيلين في بيع عقار، فباعه أحدهما من زيد، و باعه الآخر من عمرو، اذا كان كذلك نفذ البيع السابق، و بطل اللاحق و اذا وقعا في آن واحد بطلا معا.

4 - أن يطلق لهما الوكالة، و لا يبين: هل هي علي سبيل الاستقلال، أو الانضمام، كما لو قال: وكلتكما في كذا، أو انتما وكيلاي في كذا، و الوكالة هنا تحمل علي الانضمام، تماما كما لو اشترط اجتماعهما معا.



[ صفحه 248]




الارتداد عن الاسلام


من كان علي دين الاسلام ثم ارتد عنه الي غيره فلا يحل زواجه اطلاقا رجلا كان أو أمرأة، فطريا أو مليا، و المرتد الفطري هو الذي يكون أحد أبويه أو كلاهما مسلما، و المرتد الملي من كان أبواه غير مسلمين، ثم يعتنق هو الاسلام، ثم يرتد عنه، و الارتداد بقسميه مانع من الزواج. قال صاحب المسالك: «ان



[ صفحه 204]



الارتداد ضرب من ضروب الكفر الذي لا يباح التناكح معه». و نقل صاحب الجواهر عن الشهيد الأول أنه قال في كتاب الدروس: «لا يصح تزويج المرتد و المرتدة علي الاطلاق».

و عليه، فاذا كان الزوجان مسلمين، ثم ارتد احدهما عن الاسلام، و بقي الآخر علي اسلامه فيجري الحكم علي التفصيل التالي:

1- ان يرتد أحد الزوجين قبل الدخول، و قد أجمعوا بشهادة صاحب الجواهر علي أن الزواج يبطل ساعة الارتداد، سواء أكان المرتد هو الزوج أو الزوجة، و سواء أكان الارتداد عن فطرة أو عن ملة، لأن الارتداد بنفسه مانع من الزواج، و لذا يبطل الزواج اذا ارتدا معا.

ثم ان ارتد الزوج، و بقيت هي علي اسلامها فعليه أن يدفع لها نصف المهر، لأن الفسخ جاء من جهته فكان كما لو طلق قبل الدخول. و ان ارتدت هي، و بقي هو علي اسلامه أو ارتدا معا فلا شي ء لها، لأن ارتدادها سبب من أسباب الفسخ.

2- ان يرتد الزوج عن فطرة بعد أن يدخل، فينفسخ الزواج في الحال أيضا، لأنه يقتل و ان تاب، و تقسم تركته، و تعتد زوجته عدة الوفاة. قال الامام الصادق عليه السلام: من ارتد عن الاسلام، و جحد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و كذبه فان دمه مباح لمن سمع ذلك منه، و امرأته بائنة يوم ارتد، و يقسم ماله علي ورثته، و تعتد امرأته عدة المتوفي عنها زوجها، و علي الامام أن يقتله، و لا يستتيبه.

و عليه أن يدفع لها المهر كاملا، لاستقراره بالدخول.

3- ان ترتد هي عن ملة أو عن فطرة لا فرق، أو يرتد هو عن ملة بعد الدخول، و حينئذ ينتظر انقضاء العدة، فان رجع من ارتد عن ارتداده اثناء العدة ثبت الزواج، و الا انفسخ.. و في جميع الحالات عليه أن يدفع لها المهر كاملا،



[ صفحه 205]



لاستقراره بالدخول.


الفروض ستة


الفروض المقدرة في كتاب الله ستة بالاتفاق، و هي النصف، و الربع، و الثمن، و الثلثان، و الثلث، و السدس، أو قل: الثلث و الربع، و ضعف كل و نصفه.

1- و ذكر النصف في القرآن الكريم في ثلاثة مواضع: الأول في فريضة البنت الواحدة، قال تعالي: (و ان كانت واحدة فلها النصف).

الثاني في فريضة الأخت الواحدة لأبوين أو لأب، قال تعالي: (و له أخت فلها نصف ما ترك).

الثالث في فريضة الزوج عند عدم الولد، قال تعالي: (و لكم نصف ما ترك أزواجكم ان لم يكن لهن ولد).



[ صفحه 197]



2- و ذكر الربع في موضعين: الأول في فريضة الزوج مع الولد، قال سبحانه: (فان كان لهن ولد فلكم الربع مما تركن).

الثاني في فريضة الزوجة عند عدم الولد، قال سبحانه: (و لهن الرابع مما تركتم ان لم يكن لكم ولد).

3- و ذكر الثمن في موضع واحد، و هو فريضة الزوجة مع الولد، قال عز من قائل: (فان كان لكم ولد فلهن الثمن مما تركتم).

4- و ذكر الثلثين في موضعين: الأول في فريضة الاختين لأبوين أو لاب، قال عز من قائل: (فان كانتا اثنتين فلهما الثلثان مما ترك).

الثاني في فريضة البنتين فأكثر، قال جل و علا: (فان كن نساء فوق اثنتين فلهن ثلثا ما ترك).

5- ذكر الثلث في موضعين: الأول في فريضة الأم عند عدم وجود الولد الذكر للميت، و عدم الاخوة له يحجبونها عما زاد عن السدس علي التفصيل الآتي، قال جل و عز: (و ورثه أبواه فلأمه الثلث).

الثاني في فريضة الاخوة والأخوات من الأم فقط، قال عزوجل: (فان كانوا أكثر من ذلك فهم شركاء في الثلث).

6- ذكر السدس في ثلاثة مواضع: الأول في فريضة الابوين مع الولد، قال تعالي: (و لابويه لكل واحد منهما السدس مما ترك ان كان له ولد).

الثاني في فريضة الأم مع الأخوة، قال سبحانه: (فان كان له اخوة فلأمه السدس).

الثالث في فريضة الأخ الواحد، أو الأخت الواحدة من الأم، قال جل جلاله: (و له أخ أو أخت فلكل واحد منهما السدس).



[ صفحه 198]




هو الأول و الآخر


معاني الأخبار 12، ب 12، ح 1: حدثنا محمد بن موسي بن المتوكل رضي الله عنه، قال: حدثنا علي بن إبراهيم بن هاشم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن ابن أذينة، عن محمد بن حكيم،....

عن ميمون البان قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام - و قد سئل عن قوله جل و عز: (هو الأول و الأخر) - فقال:

الأول لا عن أول قبله و لا عن بدء سبقه، و آخر لا عن نهاية كما يعقل من صفات المخلوقين، ولكن قديم أول [و] آخر، لم يزل و لا يزال بلا بدء و لا نهاية، لا يقع عليه الحدوث، و لا يحول من حال إلي حال، خالق كل شي ء.


زكاة العلم


عدةالداعي 63: و عن الصادق عليه السلام:...

لكل شي ء زكاة، و زكاة العلم أن يعلمه أهله.



[ صفحه 129]




هل للقاتل توبة؟


[تفسير العياشي 1 / 268 - 267 ح 239:...]

عن ابن سنان، عن أبي عبدالله عليه السلام قال: سألته [سئل خ ل] عن المؤمن يقتل المؤمن متعمدا له توبة؟ قال:

ان كان قتله لايمانه فلا توبة له و ان كان قتله لغضب أو لسبب شي ء من أمر الدنيا فان توبته أن يقاد منه، و ان لم يكن علم به أحد انطلق الي أولياء المقتول فأقر عندهم بقتل صاحبهم، فان عفوا عنه فلم يقتلوه أعطاهم الدية و أعتق نسمة و صام شهرين متتابعين و أطعم ستين مسكينا توبة الي الله.


الكافر عند الاحتضار


بحارالأنوار 45 / 312: قال العلامة المجلسي: روي السائل عن السيد المرتضي رضي الله عنه، عن خبر، روي النعماني في كتاب التسلي عن الصادق عليه السلام أنه قال:...

اذا احتضر الكافر حضره رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و علي صلوات الله عليه و جبرئيل و ملك الموت فيدنو اليه علي عليه السلام فيقول: يا رسول الله ان هذا كان يبغضنا أهل البيت فأبغضه.

فيقول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: يا جبرئيل ان هذا كان يبغض الله و رسوله و أهل بيت رسوله فأبغضه.

فيقول جبرئيل لملك الموت: ان هذا كان يبغض الله و رسوله و أهل



[ صفحه 106]



بيته فأبغضه و أعنف به، فيدنو منه ملك الموت فيقول: يا عبدالله أخذت فكاك رقبتك، أخذت أمان براءتك، تمسكت بالعصمة الكبري في دار الحياة الدنيا؟

فيقول: و ما هي؟

فيقول: ولاية علي بن أبي طالب.

فيقول: ما أعرفها و لا أعتقد بها.

فيقول له جبرئيل: يا عدو الله و ما كنت تعتقد؟

فيقول: كذا و كذا.

فيقول له جبرئيل: أبشر يا عدو الله بسخط الله و عذابه في النار، أما ما كنت ترجو فقد فاتك، و أما الذي كنت تخاف فقد نزل لك، ثم يسل نفسه سلا عنيفا، ثم يوكل بروحه مائة شيطان كله يبصق في وجهه، و يتأذي بريحه، فاذا وضع في قبره، فتح له باب من أبواب النار يدخل اليه من فوح ريحها و لهبها.


اسم مهدي چيست؟ و چه وقت ظاهر مي شود؟


داود رقي گويد: به امام صادق - عليه السلام - گفتم: فدايت شوم؛ امر (يعني امر فرج) بر ما طول كشيد، تا جايي كه دل ما گرفته و به تنگ آمده است، و از غصه مرديم.



[ صفحه 184]



حضرت فرمود: اين امر مأيوس كننده تر از اين مي باشد، و موجب غم بيشتري است، يك منادي از آسمان به نام قائم - عليه السلام - و نام پدرش ندا در خواهد داد، و اعلام خواهد كرد.

گفتم: فدايت شوم نامش چيست؟

فرمود: نامش نام پيامبر است، و نام پدرش نام وصي است. [1] .

- توضيح: مراد از «نام پيامبر» جد بزرگوارش حضرت محمد بن عبدالله - صلي الله عليه و آله و سلم -، و مراد از «نام وصي» حضرت امام حسن بن علي - عليهماالسلام - است.


پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 51 ص 38 ح 14.


حديث 202


5 شنبه

القهقهة من الشيطان.

قهقهه زدن، كار شيطان است.

كافي، ج 2، ص 664


السير في البلدان البعيدة في الوقت القصير


محمد بن الحسن الصفار: قال حدثني أحمد بن محمد، عن علي بن الحكم، عن سيف بن عميرة، عن داود بن فرقد، عن أبي عبدالله عليه السلام قال: ان رجلا منا صلي العتمة بالمدينة، و أتي قوم موسي في شي ء تشاجر بينهم و عاد من ليلته، و صلي الغداة بالمدينة [1] .

عنه: عن محمد بن الحسين، عن موسي بن سعدان، عن عبدالله بن القاسم، عن عمر بن أبان الكلبي، عن أبان بن تغلب، قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام حيث دخل عليه رجل من علماء أهل اليمن. فقال أبو عبدالله عليه السلام: يا يماني أفيكم علماء؟ قال: نعم. قال: فأي شي ء يبلغ من علم علمائكم؟ قال: انه ليسير في ليلة واحدة مسيرة شهرين يزجر الطير و يقفو الآثار [2] فقال له: فعالم المدينة أعلم من عالمكم. قال: فأي شي ء يبلغ من علم عالم المدينة؟ قال: انه يسير في صباح واحد مسيرة سنة كالشمس اذا أمرت انها اليوم غير مأمورة، و لكن اذا أمرت تقطع اثني عشر شمسا، و اثني عشر قمرا، و اثني عشر مشرقا، و اثني عشر مغربا، و اثني عشر برا، و اثني عشر بحرا و اثني عشر عالما. قال: فما دري اليماني ما يقول، و كف أبو عبدالله عليه السلام [3] .

و عنه: عن أحمد بن محمد، عن الحسين بن سعيد، عن ابن أبي عمير، عن أبي أيوب، عن أبان بن تغلب، قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام



[ صفحه 206]



فدخل عليه رجل من أهل اليمن. فقال له: يا أخا أهل اليمن، عندكم علماء؟ قال: نعم. قال: فما بلغ من علم عالمكم؟ قال: يسير في ليلة واحدة مسيرة شهرين، يزجر الطير، و يقفو الآثار فقال أبو عبدالله عليه السلام: عالم المدينة أعلم من عالمكم قال: فما بلغ من علم عالم المدينة؟ قال: يسير في ساعة من النهار مسيرة الشمس سنة منه حتي يقطع اثني عشر ألف عالم مثل عالمكم هذا، ما يعلمون أن الله خلق آدم و لا ابليس. قال: فيعرفونكم؟ قال: نعم، ما افترض عليهم الا ولايتنا، و البراءة من أعدائنا [4] .

و عنه: عن أحمد بن الحسين، قال: حدثني الحسن بن برة، و الحسين بن براء، عن علي بن حسان، عن عمه عبدالرحمن بن كثير، قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام اذ دخل عليه رجل من أهل اليمن، فسلم عليه، فرد عليه السلام، ثم قال له: عندكم علماء؟ قال: نعم. قال: و ما بلغ من علم عالمكم؟ قال: يزجر الطير، و يقفو الأثر، و يسير في ساعة واحدة مسيرة شهر للراكب. فقال له: فان عالم المدينة ينتهي الي أن لا يقفو الأثر، و لا يزجر الطير، فيسير في اللحظة الواحدة مسيرة الشمس يقطع اثني عشر برجا، و اثني عشر برا، و اثني عشر بحرا، و اثني عشر عالما. فقال له اليماني: جعلت فداك، ما ظننت أن يعلم هذا أحد و يقدر عليه [5] .


پاورقي

[1] بصائرالدرجات: ص 369، ج 8، باب 12، ح 1.

[2] قال المجلسي رحمه الله: لعل المراد بسير اليماني مسيرة شهرين من البلاد و أهلها، و يؤيده أن في الاحتجاج هكذا: «ان عالمهم ليزجر الطير، و يقفو الأثر في ساعة واحدة مسيرة شهر للراكب المحث». و لعل المراد بقفو الأثر الحكم بأوضاع النجوم و حركاتها، و بزجر الطير ما كان بين العرب من الاستدلال بحركات الطيور و أصواتها علي الحوادث.

[3] بصائرالدرجات: ص 372، ج 8، باب 12، ح 14.

[4] بصائرالدرجات: ص 372، ج 8، باب 12، ح 15.

[5] لم نجده في بصائر الدرجات و لكنه في الاختصاص للشيخ المفيد ص 319.


گروه قصاص


قصه خواني در سده هاي نخستين اسلامي، و از دوران خليفه دوم آغاز شد و افرادي بدان مي پرداختند. تميم الداري، صحابي پيامبر صلي الله عليه و آله، با گرفتن اجازه از خليفه دوم به اين كار پرداخت. [1] .

عبيد بن عمر، حرث بن معاويه كندي و كعب الاحبار از ديگر افرادي هستند كه در دوران خليفه دوم به قصه گويي پرداخته اند. [2] .

قصه گويان، در سده هاي نخستين و تا زماني كه خلفا و بسياري از صحابه و تابعين با ديده عظمت به فرهنگ يهود و ميراث آن ها مي نگريستند، به ميزان بالايي از منابع يهودي استفاده مي كردند. [3] .

قصه گويي عبدالله بن سلام، كعب الاحبار و وهب بن منبه كه به متن هاي اهل كتاب دلبستگي خاصي داشتند، شاهدي بر اين گفته است. همچنين قتاده و حسن بصري كه وي از قصاص تابعي است، با استناد به عبارت «بعض الكتب» در قصه خواني، استفاده خود از متن هاي اهل كتاب را نشان داده اند. [4] .



[ صفحه 305]



ائمه به دلايلي، با قصه خوانان برخورد كرده اند و قصه گويي به معناي خاص آن را نكوهش كرده اند، برخي دلايل مخالفت ائمه عليهم السلام با قصه خواني، چنين است: الف) قصه خوانان از جعل حديث ابايي نداشتند: از اين رو، ابن قتيبه و ابن جوزي، قصاص را از عوامل رسوخ فساد در حديث و ترويج احاديث جعلي دانسته اند. [5] .

ب) قصه خوانان در قصه گويي، با استفاده از منابع اهل كتاب، به راحتي اسرائيليات را نقل مي كردند.

ج) داستان هاي مبتذل، سرگرم كننده و دروغين از خود مي ساختند تا مجالس قصه گويي آنان از هيجان و لذت بيشتري برخوردار شود.

د) به هنگام قصه گويي در برخي موارد به مقام خداوند، انبيا، ائمه عليهم السلام و ديگر بزرگان دين توهين مي كردند. [6] .

در مدارك معتبر، مخالفت حضرت علي، امام حسن مجتبي، امام سجاد، امام باقر، امام صادق و امام رضا عليهم السلام با قصه خواني، تأييد شده است. [7] .

شيخ حر عاملي، در وسائل الشيعه، باب جداگانه اي با عنوان «باب ان القاص يضرب و يطرد من المسجد»؛ باب زدن قصه گو و دور كردن او از مسجد، قرار داده و روايت هايي در اين زمينه آورده است. [8] .

احاديث زيادي از امام صادق عليه السلام درباره قصه گويي و قصه خوانان وارد شده است كه مخالفت آن حضرت با قصه خواني را مي رساند. برخي از اين احاديث چنين است:



[ صفحه 306]



1. عباد بن كثير مي گويد: به امام صادق عليه السلام گفتم، شنيدم كه قصه خواني مي گفت: اين مجلس، مكاني است كه كسي در آن شقي و بدبخت نمي شود. امام صادق عليه السلام فرمود: هيهات هيهات، خطا كرده است. همانا خداوند فرشتگاني دارد كه در سرزمين سير مي كنند و هر گاه به مجلسي رسند كه در آن رسول خدا صلي الله عليه و آله و اهل بيت عليهم السلام ياد مي شوند، مي گويند: حاجات شما برآورده شد. سپس در مجلس آنان مي نشينند و از آنان مي آموزند. بيماران آن ها را عيادت مي كنند، در تشييع جنازه آنان شركت مي كنند، اين، مجلسي است كه همنشين در آن شقي و بدبخت نمي شود. [9] .

2. شيخ صدوق در روايتي مي گويد: نزد امام صادق عليه السلام سخن از قصه گويي، مطرح شد. امام چنين فرمود: «خداوند آن ها را لعنت كند. آن ها ديگران را عليه ما تحريك مي كنند. [10] .

3. از امام صادق عليه السلام پرسيدند: آيا جايز است، شخص در مجلس آنان نشسته و به قصه هايشان گوش دهد؟ امام پاسخ داد، خير. [11] .

4. امام صادق عليه السلام در تفسير و توضيح معناي آيه شريفه: (الشعراء يتبعهم الغاوون) [12] فرمود: پيروان شعرا، قصاص هستند. [13] .

در توضيح دليل مخالفت ائمه عليهم السلام با جريان قصه گويي مي توان گفت: اصولا ائمه شيعه، كار حفظ ميراث پيامبر صلي الله عليه و آله را بر عهده داشتند و در همين راستا با هر نوع انحرافي كه در دين حاصل مي شد، مخالفت مي كردند. ساير فرق عمدتا به دليل نداشتن چنين رهبران فكري، در برابر اين انحرافات تحت تأثير قرار مي گرفتند. در اهل سنت، علي رغم مخالفت عده زيادي، تعداد بسياري نيز موافقت كردند كه در رأس آن ها كساني



[ صفحه 307]



بودند كه گاه روايات كعب الاحبار را به نام پيامبر ترويج كرده اند.... [14] .

فقيهان شيعه در پيروي از سيره هدايتگر آن بزرگواران، قصه گويي، نشر داستان هاي دروغين و خرافات را در زمره ي كارهاي نامشروع بر شمرده اند. [15] .

ناگفته نماند كه امام صادق عليه السلام و ديگر ائمه عليهم السلام در مواردي، تأييدهايي نسبت به قصاص داشته اند؛ البته به شرط اين كه در قصه هايي كه نقل مي كنند، صادق باشند، كه به دو مورد بسنده مي كنيم:

- امام صادق عليه السلام مي فرمايد:

«ما أحوج الناس قاص صدوق».

مردم چقدر به قصه گويي راستگو نياز دارند.

در مورد جايي، از آن حضرت درباره ي نشستن در مجالس قصه گويان سؤال شد؛ آن بزرگوار فرمود:

«اذا كان القاص صدوقا فلا أري بمجالسته بأسا». [16] .

- سعد الاسكاف به امام باقر عليه السلام گفت: هر گاه قصه گو راستگو باشد، نشستن در مجلس وي اشكالي ندارد. من جلسه قصه گويي تشكيل مي دهم و در آن از حق و فضل شما ياد مي كنم. امام در پاسخ فرمود: دوست دارم در هر فاصله نزديكي، قصه گويي مانند تو، قصه مي گفت. [17] .

البته اين مجالس با مجالس قصه گويي معمول در آن زمان تفاوت داشته است؛ يعني مجالس حديث بوده است كه گوينده ضمن نقل آن ها، ضوابط نقل حديث و اسناد آن را رعايت مي كرد.

آري، مبارزه ي امام صادق عليه السلام در چنين شرايطي و حتي گسترش



[ صفحه 308]



برنامه هايش و موفقيت در مأموريت ها و اهداف ايشان با توجه به فشار حكومت بني اميه و بعد، بني عباس، معجزه ي سياسي به شمار مي رفت كه به دست آن امام بزرگ تحقق يافت؛ همان امامي كه در برخورداري از اخلاق بزرگ، گام در جاي گام جدش پيامبر صلي الله عليه و آله نهاد.



[ صفحه 311]




پاورقي

[1] الاصابة، ج 1، ص 186.

[2] قصه خوانان در تاريخ اسلام، ص 41 و 42.

[3] همان، ص 66.

[4] همان، ص 68.

[5] تأويل مختلف الحديث، ص 270؛ تلبيس ابليس، ابن جوزي، ص 124.

[6] براي آگاهي بيشتر از قصه خواني و پيامدهاي آن در جامعه اسلام به كتاب هاي قصه خوانان در تاريخ اسلام و ايران و تاريخ القصاص مراجعه شود.

[7] قصه خوانان در تاريخ اسلام و ايران، ص 109؛ تاريخ القصاص، الصباغ، ص 58.

[8] وسائل الشيعه، ج 18، ص 578.

[9] الكافي، ج 2، ص 186؛ بحارالأنوار، ج 71، ص 259.

[10] قصه خواني در تاريخ اسلام و ايران، ص 114؛ بحارالأنوار، ج 66، ص 264؛ وسائل الشيعه، ج 6، ص 111.

[11] همان.

[12] سوره ي شعراء، آيه ي 224.

[13] همان.

[14] قصه خواني در تاريخ اسلام و ايران، ص 115 و 116.

[15] السرائر، ابن ادريس، ج 2، ص 215.

[16] همان.

[17] اختيار معرفه الرجال، ص 215؛ جامع الرواة، ج 1، ص 353؛ تنقيح المقال، ج 2، ص 12؛ معجم رجال الحديث، ج 8، ص 68.


ضروب المآرب في صغير الخلق و كبيره


و قال عليه السلام: فاعتبر بما تري من ضروب المآرب في صغير الخلق و كبيره، و بما له قيمة و ما لا قيمة له، و أخس من هذا و أحقره الزبل [1] و العذرة [2] التي اجتمعت فيها الخساسة و النجاسة معا، و موقعها من الزروع و البقول و الخضر أجمع الموقع الذي لا يعدله شي ء، حتي أن كل شي ء من الخضر لا يصلح و لا يزكو الا بالزبل و السماد [3] الذي



[ صفحه 182]



يستقذره الناس، و يكرهون الدنو منه، واعلم أنه ليس منزلة الشي ء علي حسب قيمته، بل هما قيمتان مختلفتان بسوقين، و ربما كان الخسيس في سوق المكتسب نفيسا في سوق العلم، فلا تستصغر العبرة في الشي ء لصغر قيمته، فلو فطنوا طالبوا الكيمياء لما في العذرة لاشتروها بأنفس الأثمان، و غالوا بها. [4] .


پاورقي

[1] الزبل: السرقين و ما أشبهه. لسان العرب 300:11.

[2] العذرة: الغائط الذي هو السلح. لسان العرب 554:4.

[3] السماد: تراب قوي يسمد به التراب. لسان العرب 220:3.

[4] توحيد المفضل: 163؛ بحارالأنوار 136:3؛ و 151:77 و 68:100؛ مستدرك الوسائل 121:13 / 14952.


الگيالية


قال الشهرستاني:أتباع أحمد بن الگيال ، و كان من دعاة واحد من أهل البيت بعد جعفر بن محمد الصادق ، و لما وقفوا علي بدعته تبرموا منه و لعنوه ، و ادعي الامامة أولا ، ثم ادعي أنه القائم ثانيا ، و قتله من انتمي اليه أولا علي بدعته .


لحمران بن أعين


قال عليه السلام: يا حمران، انظر الي من هو دونك، و لا تنظر الي من هو فوقك في المقدرة، فان ذلك أقنع لك بما قسم لك، و أحري أن تستوجب الزيادة من ربك.

و اعلم: أن العمل الدائم القليل علي اليقين، أفضل عند الله من العمل الكثير علي غير يقين.



[ صفحه 523]



و اعلم: أن لا ورع أنفع من تجنب محارم الله، و الكف عن أذي المؤمنين و اغتيابهم، و لا عيش أهنأ من حسن الخلق، و لا مال أنفع من القنوع باليسير المجزي، و لا جهل أضر من العجب.

و هكذا كان الامام الصادق عليه السلام يواصل أصحابه بوصاياه القيمة، و تعاليمه التي تدل علي شدة اهتمامه بتوجيه الدعوة الي الرشاد و طريق الهدي.

و كان يرسل وصاياه العامة مع من يحضر عنده من أصحابه، و يلزمهم أن يبلغوا من يلقونه من أصحابهم. كقوله: اقرأوا من لقيتم من أصحابكم السلام، و قولوا لهم: فلان بن فلان - يعني نفسه - يقرؤكم السلام، اني و الله ما آمركم الا بما نأمر به أنفسنا، فعليكم بالجد و الاجتهاد.


ابو عمر الأعمي (الكوفي)


أبو عمر الأعمي، الكوفي.

المراجع:

رجال الطوسي 339. تنقيح المقال 3: قسم الكني 29. خاتمة المستدرك 867 وفيه أبو عمرو بدل أبو عمر. معجم رجال الحديث 21: 257. مجمع الرجال 7: 76. جامع الرواة 2: 407. هداية المحدثين 293. منهج المقال 392.


سلمان بن طريف (الكوفي)


سليمان، وقيل سلمان بن طريف، وقيل ظريف الكوفي.

محدث إمامي. روي عنه ثعلبة بن ميمون.

المراجع:

رجال الطوسي 208. تنقيح المقال 2: 63. خاتمة المستدرك 810. معجم رجال الحديث 8: 182 و 272. جامع الرواة 1: 381. نقد الرجال 161. مجمع الرجال 3: 140. منتهي المقال 154. منهج المقال 174.


محمد بن سلام البكري


محمد بن سلام البكري بالولاء، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 289. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 121 وفيه: الأحمسي، خاتمة المستدرك 843. معجم رجال الحديث 16: 119. رجال البرقي 21. نقد الرجال 309. جامع الرواة 2: 119. مجمع الرجال 5: 217. منتهي المقال 282. منهج المقال 297. وفيه: الأحمسي البكري.