بازگشت

عنايت رسول خدا به دفن شدگان بقيع


رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به بقيع عنايتي ويژه داشت، برخي شب ها به آنجا مي رفت و براي اهل بقيع آمرزش مي طلبيد. آن حضرت هر زمان كه به زيارت بقيع مي رفت، خطاب به مدفونين بقيع مي فرمود:

السَّلامُ عَلَيْكُمْ دارَ قَوْم مُؤْمِنِين، وَ إنّا اِنْ شاءَالله بِكُمْ لاحِقُون، اَللّهُمَّ اغْفِرْ لاَِهْلِ بَقِيعِ الْغَرْقَد. اَلّلهُمَّ لاتحرمنا أَجْرَهُم وَ لاتفتنّا بعدهم. اللّهُمَّ اغْفِرْ لَنا و لَهُمْ.

عايشه در نقلي گفته است: برخي شب ها شاهد بود كه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) به آرامي از بستر بر مي خاست و بيرون مي رفت. يك بار كه او را دنبال كرد، ديد كه حضرت به بقيع رفت و براي دفن شدگان آن طلب استغفار كرد. از همو نقل شده است كه پيامبر وقتي در آخر شب به بقيع مي رفت، مي فرمود: السَّلامُ عَلَيْكُمْ دارَ قَوْم مُؤْمِنِين وَ أتاكُمْ ما تُوعَدُون غَداً مُؤَجِّلُون وَ إِنّا اِنْ شاءَالله بِكُمْ لاحِقُون. اَلّلهُمَّ اغْفِرْ لاَِهْلِ بَقِيعِ الْغَرْقَد. [1] .

همچنين نقل شده است كه حضرت در برابر بقيع مي ايستادند و مي فرمودند: السَّلامُ عَلَيْكُمْ يا أَهْلَ الْقُبُور مِنَ الْمُؤْمِنِين وَ الْمُسْلِمِين. [2] .

به نقل برزنجي، تا قرن سيزدهم هجري، در نزديكي قبه ائمه اربعه، در بيرون در ورودي آن، سنگي نصب بود كه گفته مي شد محل ايستادن حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) بوده و مردم آنجا را محل استجابت دعا مي شناختند. [3] .

به نقل از ابن نجار (م 643) عوسجه نامي مي گويد: در شبي، در نزديكي دار عقيل مشغول دعا بودم كه جعفربن محمد (عليهما السلام) به من رسيد و پرسيد: آيا در باره اين محل خبر يا



[ صفحه 329]



حديثي وارد شده كه اينجا ايستاده اي؟ گفتم: نه. فرمود: هذا مَوْقِفُ نَبِيِّ اللهِ (صلي الله عليه وآله) بِالَّليلِ، اِذا جاءَ، يَسْتَغْفِرُ لاَِهْلِ الْبَقِيع. ابن نجار مي افزايد: خانه عقيل همانجاست كه او در آنجا دفن شده است. [4] .


پاورقي

[1] التعريف، ص 41.

[2] نكـ: كافي، فروع، ج 4، ص 559.

[3] نزهة الناظرين، ص 279.

[4] اخبار مدينة الرسول، ص 157.


خورشيد بقيع


شب بود و هوا باراني.

باري از نان به دوش مي كشيد. رو به سوي سايه بان و گذر «بني ساعده» . حاضر نبود آن بار سنگين را به «مصلي» بسپارد، كه در پي او مي رفت. معلي مي گويد: با هم به ظله ي بني ساعده رفتيم. گروهي آن جا خفته بودند، امام صادق عليه السلام شروع كرد به گذاشتن يكي دو گرده نان، زير پوشش هر يك از آنان كه درخواب بودند. نان ها را آهسته مي گذاشت و رد مي شد، تا رسيد به نفر آخر و سرانجام بازگشتيم. اين نمونه يي از سركشي آن پيشوا به تهيدستان بينوايي بود كه بسترشان خاك بود و لحافشان آسمان. و در جامعه ي رفاه طلب آن روز از يادها مي رفتند، اما امام شيعيان از آنان غافل نبود.

ابوجعفر خثعمي نقل مي كند: امام صادق عليه السلام كيسه ي پولي به من



[ صفحه 16]



داد و فرمود: اين را به فلان شخص از بني هاشم برسان، ولي به او نگو كه من دادم!

پيش آن مرد رفتم و كيسه ي پول را به او دادم. گفت: خداوند، فرستنده ي اين پول را جزاي خير دهد؛ همواره گهگاه مبلغي براي مان مي فرستد و تا سال آينده با آن زندگي مي كنيم. ولي جعفر بن محمد (منظورش امام صادق عليه السلام بود) با آن كه اموال زيادي در اختيار دارد، حتا يك درهم به ما نمي دهد و احسان نمي كند!

اين درس اخلاص را از كجا مي توان آموخت؟ جز در مكتب عترت و امام صادق عليه السلام كه بي نام و نشان، امداد كند و حتا براي اصلاح ديدگاه آن شخص هم كه مي پندارد امام به فكرش نيست، اقدامي نكند و چه روح هاي باعظمتي!

سفيان ثوري وارد منزل حضرت صادق عليه السلام شد. امام را رنگ پريده و آشفته ديد. پرسيد: چه شده؟ حضرت فرمود: اينان را نهي كرده بودم از اين كه بالاي پشت بام بروند. وارد خانه شدم، ديدم يكي از كنيزان كه در خانه به تربيت كودكان مي پردازد، همراه يكي از كودكانم از پلكان بالا رفته است. همين كه چشمش به من افتاد، لرزيد و متحير شد و ندانست كه چه كند، در همين حال كودك به زمين افتاد و جان داد. (دقت كنيد) پريدن رنگم و آشفتگي ام براي مرگ اين كودك نيست، بلكه براي آن است كه سبب شدم ترس و هراس در دل آن كنيز بيفتد! آن گاه حضرت صادق عليه السلام به آن كنيز، دو بار گفت: «عيبي ندارد، تو را به خاطر خدا آزاد كردم، برو.»

راستي چه دل رؤوف و مهرباني! و چه وجود فرخنده و نيكي! كيست كه چون آن امام؛ حاضر نباشد رعب و وحشتي از او، در دل ديگران بيفتد و از او بترسند؟ جز پيروان راستينش؟



[ صفحه 17]



لحظات واپسين حيات امام است. در آستانه ي كوچ به ملكوت و جدايي از دنيا و بستگان، همه ي فرزندان و خويشاوندان را نزد خويش فرامي خواند. گويا وصيتي دارد. سفارش آخر امام چيست؟

وقتي همه ي چشم ها و گوش ها به لب هاي مبارك اوست، اين جمله از زبانش شنيده مي شود: شفاعت ما هرگز به كسي كه نماز را سبك بشمارد، نمي رسد! اين آخرين وصيت مردي است كه صاحب مذهب ما و حجت الاهي بر انسان ها است.

و اين سخن پيشوا است كه خود «نماز مجسم» و «تبلور عبودت» است. با اين وصيت، چه گونه رفتار مي كنيم؟! [1] .


پاورقي

[1] رواق روشني / 85 - 81؛ با اندكي تلخيص و تصرف.


هذا الكتاب


بسم الله الرحمن الرحيم

سادس أئمة أهل البيت الامام أبي عبدالله جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن أميرالمؤمنين عليهم السلام معجزة الدنيا الخالدة، و مفخرة الانسانية الباقية علي مر العصور، و عبر الأجيال و الدهور، لم يشهد العالم له نظيرا، و لم تسمع الدنيا بمثله، جمع الفضائل كلها، و حاز المكارم جميعها، و سبق الدنيا بعلومه و معارفه.

و كيف الحديث عن الامام الصادق عليه السلام، أعن علمه، فهو الذي ملأ الدنيا علمه و فقهه - كما يقول الجاحظ - أم عن مدرسته التي لم يشهد التاريخ في عصوره و أجياله لها مثيلا؟ و ناهيك بمدرسة يربو طلابها علي أربعة آلاف يدرس فيها الفقه [1] ، و الحديث [2] ، و التفسير [3] ، و الأخلاق [4] ، و الفلسفة [5] ، و الفلك [6] ، و الطب [7] ، و الكيمياء [8] ، الي غيرها من العلوم و الفنون.



[ صفحه 400]



و ليست جوانب حياته الأخري عليه السلام بأقل منها في حقل العلم، فمن خصائص أهل البيت عليهم الصلاة والسلام اتساع أفقهم، و بعد شأوهم في جميع مجالات الحياة، بينما نجد غيرهم اذا اختص في شي ء فشل في غيره، فالعالم - من غيرهم - بعيد عن الشجاعة، و الشجاع - من غيرهم - بعيد عن الزهادة، أما هم عليهم السلام فقد جمعوا الفضائل و المكارم، و سبقوا الناس الي كل منقبة حسنة، و خصلة خيرة، فهم عليهم السلام أحسن الناس سيرة، و أوسعهم أخلاقا، و أكثرهم عبادة، و أعظمهم حلما و أزكاهم عملا، و ابذلهم مالا فهم أكثر أهل الدنيا مناقب، و أجمعهم سوابق.

و في هذه الصفحات اشارة لبعض سيرته و سجاياه، و ذكر القليل من كلامه و مواعظه، ثم الفصل الأخير من الكتاب عرض لكلمات العلماء و العظماء، و كلها اشادة بفضله و اكبار لمقامه الكريم، و تعريف بمكانته السامية في النفوس و لعمري أن حياة الامام الصادق عليه السلام تستصرخ الأمة الاسلامية للسير علي هداها، و الاقتفاء لأثرها.

«قل هذه سبيلي أدعوا الي الله علي بصيرة أنا و من اتبعني و سبحان الله و ما أنا من المشركين» [يوسف: 108].



[ صفحه 401]




پاورقي

[1] أنظر (شرح نهج البلاغة)1 / 6 حيث أرجع ابن أبي الحديد فقه أئمة المذاهب اليه.

[2] روي عنه أبان بن تغلب ثلاثين ألف حديث، و محمد بن مسلم ستة عشر ألف حديث.

[3] لا يخلو تفسير من تفاسير الشيعة من الرواية عنه.

[4] انظر (الأخلاق عند الامام الصادق) للشيخ محمد أمين زين الدين.

[5] انظر (فلسفة الامام الصادق) للشيخ محمد جواد الجزائري.

[6] انظر (الهيئة و الاسلام) للسيد هبة الدين الشهرستاني.

[7] انظر (طب الامام الصادق) للشيخ محمد الخليلي.

[8] انظر (الامام الصادق ملهم الكيمياء) للدكتور محمد يحيي الهاشمي.


مقدمه


عبدالكريم بن ابي العوجا، [1] از زنديق هاي مشهور سده دوم هجري بود و در زمره تميم بصره و از قبيله بكربن وائل شمرده مي شد. [2] پدرش قريظ بن حجاج، پس از آن كه در بين قوم خود به قتل متهم شد، به خراسان رفت و در آن جا به ابي العوجا مشهور گرديد. [3] وي در زمان فعاليت هاي ابومسلم، جاسوس دوجانبه بود و با هر دو گروه مروانيان و عباسيان ارتباط برقرار كرد، به همين علت متهم گرديد و به قتل رسيد. [4] .

عبدالكريم، شاگرد حسن بصري (د: 110هـ / 728م) بود، ولي از آن جا كه در سخنان حسن بصري در باب «جبر و اختيار» تناقض هايي مشاهده كرد، از او جدا گرديد. [5] وي به شهرهاي مكه، مدينه و سرانجام كوفه سفر كرد. علت رفتن او به كوفه دقيقاً روشن نيست، اما گفته شده است كه چون جوانان و خردسالان را فريب مي داد، مورد تهديد عمرو بن عبيد، متكلم مشهور، (د: 144هـ / 761م) قرار گرفت و ناگزير به كوفه گريخت. [6] والي كوفه، ابوجعفر محمد بن سليمان او را دستگير كرد و در سال 155هـ / 177م به قتل رساند. [7] بلاذري، علت قتل او را بي احترامي به قرآن، مسخره كردن نماز و به كار بردن كلمات زنديق ها ذكر كرده است. [8] .

سخناني بين امام صادق (عليه السلام) و ابن ابي العوجا رد و بدل گرديد كه در منابع متقدم شيعه، چون اصول كافي از كليني (د: حدود 328هـ / 939م)، توحيد از شيخ صدوق (د:381هـ / 991م)، امالي از سيد مرتضي (د: 436هـ / 1044م)، احتجاج از طبرسي (د:560هـ / 1164م) و نيز در آثار شيخ مفيد (د: 413هـ / 1022م) و شيخ طوسي (د:460هـ / 1067م) آمده است.


پاورقي

[1] به نام هاي محمد بن ابي العوجا، ر.ك: اسماعيل بن عمر ابن كثير، البدايه و النهايه، تحقيق علي شيري (بيروت، داراحياء التراث العربي، 1408)، ج 10، ص 121 و همچنين به نعمان بن ابي العوجا نيز او را خوانده اند، ر.ك: ابن النديم، الفهرست، ترجمه و تحقيق محمد رضا تجدد (تهران، اميركبير، 1366)، ص 601.

[2] احمد بن يحيي بلاذري، انساب الاشراف (دمشق، داراليقظه العربيه، 1998)، ج 3، ص105.

[3] مؤلف نامعلوم، اخبار الدوله العباسيه (بيروت، دارالطليعه، بي تا)، ص 389.

[4] عبدالحسين زرين كوب، تاريخ مردم ايران (تهران، اميركبير، 1367)، ص 75.

[5] صدوق، توحيد (قم، جماعه المدرسين، 1378)، ص 753؛ احمد بن علي طبرسي، الاحتجاج (النجف، دارالنعمان، 1386ق/1966م) ج 7، ص 74.

[6] ابن حجرعسقلاني، لسان الميزان (بيروت، الاعلمي للمطبوعات، 1390ق/1971م)، ج4، ص 52.

[7] محمد بن يعقوب الكليني در اصول كافي (تهران، دارالكتب الاسلاميه، 1388 ق) ج 1، ص 78 و صدوق در التوحيد، (قم، جامعه المدرسين، 1404ق) ص 298 نوشته اند كه پس از صحبت با امام صادق (عليه السلام) در هنگام حج دچار دردي در ناحيه شكم گرديد و بعد درگذشت. ابن حجر عسقلاني در لسان الميزان، پيشين، ج 4، ص 52 تاريخ مرگ او را در سال 160هـ ذكر كرده است.

[8] بلاذري، پيشين، ج 3، ص 106.


منجمان يهود از نبوت حضرت محمد خبر دادند


علامه مجلسي (ره) افزوده است: هرقل پادشاه روم و خسروان ايران از راه نجوم به نبوت پيامبر ما (صلي الله عليه وآله) رسيده بودند، چنان كه سيد بن طاووس نيز اين امر را خاطرنشان ساخته و طبري نيز در تاريخ خود نگاشته است.

نيز گزارشهاي فراواني به دست ما رسيده است كه پادشاهان ايران زمين از راه نجوم دريافته بودند كه مسلمانان بر آنان چيره خواهند گشت، و حتي رستم فرخ زاد را با فريب به جنگ مسلمانان روانه داشتند.

سيد افزوده است اخترشناسان از راه نجوم به امامت حضرت مهدي (عليه السلام) دست يازيدند [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار: ج 58، ص 237 - 238.


اخبار ديگر راجع به حكومت بني عباس


امام صادق (عليه السلام) راجع به قتل محمد و ابراهيم دو پسر عبدالله بن حسن بارها صحبت كرده بود. روزي فرمود: مروان آخرين سلطان بني اميه است و اگر محمد بن عبدالله قيام كند كشته خواهد شد. [1] .

روزي به محمد كه براي امام ژست گرفته بود و فخر مي فروخت فرمود: گويا مي بينم كه سرترا آورده اند و آن را روي سنگ زنابير نهاده اند و خون از آن فرو مي چكد.

محمد نزد پدر آمد و كلام امام صادق (عليه السلام) را بازگو كرد. پدر گفت: خداوند درباره مصيبت تو مرا پاداش دهد، جعفر (عليه السلام) به من هم گفته كه تو صاحب سنگ زنابير هستي. [2] .

روزي ديگر همين جريان را به ام الحسين دختر عبدالله بن محمد بن علي بن الحسين (عليه السلام) در پاسخ سؤال از وضع محمد خبر داد و فرمود: آشوبي مي شود و محمد كنار خانه يك رومي كشته مي شود و برادر ابي و امي اش هم در عراق در حالي كشته مي شود كه سمهاي اسبش توي آب قرار دارد. [3] .

و به عبدالله بن جعفر بن مسبور فرمود: آيا صاحب رداي زرد را مي بيني؟ (يعني ابو جعفر منصور را).

گفتم: آري.

امام: ما همچنين مي بينيم كه او محمد را خواهد كشت.

عبدالله: براستي محمد كشته خواهد شد؟

امام: آري.

عبدالله مي گويد: در دل خود گفتم به خداوند كعبه سوگند كه او نسبت به محمد حسوديش شده است. اما به هر حال نمردم تا با چشم خود ديدم كه محمد به قتل رسيد.

همين جريان را به پدر آنان عبدالله بن حسن نيز اطلاع داده و فرمود: منصور، محمد را روي سنگهاي زيتون مي كشد و بعد برادرش را در كنار شط به قتل مي رساند، در وضعي كه سمهاي اسبش در آب قرار داشته باشد. [4] .

خلاصه آنكه همه آنچه كه امام صادق (عليه السلام) راجع به بني عباس و محمد و ابراهيم فرموده بود تحقق پيدا كرد و هيچكدام خلاف در نيامد.

روزي امام (عليه السلام) به شعيب بن ميثم با كنايه و اشاره از نزديك شدن مرگ و اجل او سخن گفت و فرمود: اي شعيب! چقدر زيباست كه وقتي مردي مي ميرد ما خاندان را دوست بدارد و از دشمن ما دوري جويد.

شعيب پاسخ داد: به خدا سوگند مي دانم كه اگر كسي چنين باشد در بهترين حال مرده است.

امام فرمود: اي شعيب! در حق خود نيكي كن و با خويشاوندانت ارتباط داشته باش و با دوستان و برادرانت رفت و آمد كن و ثروتي نيندوز به اين بهانه كه براي روز مبادا و اهل و عيالت ذخيره مي كني؛ چون آنكه آنان را آفريده روزي ايشان را هم خواهد داد.

شعيب مي گويد: «در دل خويش گفتم امام از مرگ من خبر مي دهد». و اتفاقاً شعيب يك ماه بعد درگذشت. [5] .

روزي امام به اسحاق بن عمار صيرفي كه از اصحاب مورد وثوقش بود فرمود كه او در ماه ربيع خواهد مرد. توضيح جريان آنكه اسحاق به امام عرض كرد كه سرمايه ما پراكنده و در دست اين و آن است و بيم از آن دارم كه اگر اتفاقي بيفتد سرمايه ما از دست برود. فرمود: براي ماه ربيع همه سرمايه و ثروت خود را گرد بياور! همانگونه كه امام خبر داده بود اسحاق در ماه ربيع درگذشت. [6] .

يك سال پيش از آنكه معلي بن خنيس به دست داود بن علي عباسي كشته شود امام همه جريانات را اطلاع داده بود.

امام از ابو بصير، احوال ابوحمزه را پرسيد. او گفت كه صحيح و سالم بود امام فرمود: وقتي نزد او رفتي از قول ما به وي سلام برسان و به او اطلاع بده كه در فلان وقت و فلان ساعت خواهي مرد.

ابو بصير مي گويد: برگشتم و نزد ابو حمزه بودم. اتفاقاً او در همان روز و همان ساعت درگذشت. [7] .

و هنگامي كه امام از قتل زيد مطلع شد و اينكه پسر او يحيي به خراسان فرار كرده است و مردم آنجا دور او را گرفته اند، فرمود: يحيي نيز مانند پدرش كشته و به دار آويخته مي شود.

از قضا او هم در جوزجان كشته و به دار آويخته شد. [8] .

اين بود شمه اي از گزارش و اخبار امام از حوادث و جريانات آينده كه آنگونه واقع شدند كه امام فرموده بود.

اما جرياناتي كه واقع شده بودند و احدي از آنها مطلع نبود و فقط امام مطلع شده و خبر داد، بسيار زياد است كه چند مورد را يادآور مي شويم.

ميان مهزم بن ابي بريده اسدي كوفي كه از راويان و اصحاب امام بوده و مادرش مشاجره اي رخ داده بود. او مادرش را براي زيارت خانه خدا آورده و در مدينه با وي تندي كرده بود. صبح كه حضور امام صادق (عليه السلام) شرفياب شد، امام بدون مقدمه فرمود: اي مهزم! چرا ديشب با مادرت آنگونه تند رفتاري كردي؟ مگر نمي داني كه شكم او منزلي بوده كه تو در آن سكونت كرده اي و در دامن او پرورش يافته اي و از سينه و پستانهاي او شير نوشيده اي. پس با او آنگونه تندي و خشونت مكن! [9] .

مردي از آشنايان امام وارد مدينه شده و در خانه اي كه فرود آمده بود، دختركي زيبا بود. وقتي آن مرد، شبانه وارد خانه شده و آن دختر در را باز كرده بود، مرد دست دراز كرده و پستانهاي او را گرفته بود. امام تا او را ديد، فرمود: از كار ديشبي ات زود توبه كن. [10] .

مردي از اهل كوفه وارد خراسان شد و مردم را به ولايت امام صادق (عليه السلام) دعوت كرد و اختلاف پيش آمد. برخي به آن مرد گرويدند و بعضي منكر شدند و بعضي هم بي تفاوت و بي طرف ماندند. هر گروه نماينده اي انتخاب كردند و نزد امام صادق (عليه السلام) فرستادند. اتفاقاً يكي از آن نمايندگان، در ميان راه با كنيزكي خلوت كرد. وقتي نزد امام حاضر شدند و از مقصودشان اطلاع دادند، امام به سخنگوي آنان كه همان مرد گناهكار بود، فرمود: تو از كدام گروه هستي؟

او گفت: من از پرواداران كه احتياط كرده ام.

امام فرمود: پس چرا در فلان روز و فلان ساعت احتياط نكردي و به آن دخترك نزديك شدي؟

و مرد سكوت اختيار كرد [11] به جانم سوگند، اگر آن مردم طالب حقيقت بودند، اين بهترين نشان امامت و حقانيت امام صادق (عليه السلام) بوده است.

عبدالله نجاشي، زيدي مذهب بوده و نزد عبدالله بن حسن آمدوشد داشته است. روزي حضور امام صادق (عليه السلام) رسيد. امام به وي فرمود: يادت مي آيد روزي از در خانه شخصي مي گذشتي و از ناودان خانه، آب مي ريخت و تو پرسيدي، گفتند كه آب ناپاكي است و تو خودت را با لباس به نهر انداختي و آب از سر و صورت تو مي ريخت؛ بچه هإ؛ دورت جمع شدند و فرياد مي زدند و بر تو مي خنديدند؟!

عبدالله وقتي از حضور امام بيرون آمد، گفت: امام و رهبر من اين است و نه ديگران.

و طي چند روايت آمده است كه ابو بصير بر امام صادق (عليه السلام) وارد شد، در حاليكه جنب بود و امام او را توبيخ فرمود كه چرا با اين حال نزد او آمده است.

خود ابوبصير مي گويد: براي اينكه امامت حضرت صادق (عليه السلام) براي من روشن شود، با حالت جنابت نزد او آمدم. فرمود: اي ابا محمد! با حالت جنابت حضور ما مي آيي؟

ابو بصير: عمداً اين كار را كردم.

امام: آيا ايمان نياورده اي؟

ابوبصير: چرا، براي حصول اطمينان و يقين.

و در دل گفتم كه بي شك او امام و رهبر است. [12] .


پاورقي

[1] اثبات الوصيه.

[2] اعلام الوردي، ص 273.

[3] مقاتل الطالبين.

[4] همان كتاب.

[5] مدينة المعاجز.

[6] اعلام الوري، ص 270.

[7] رجال كشي، ص 177.

[8] ينابيع الموده، ص 381.

[9] بحارالانوار، ج 47، ص 27 نقل از بصائر الدرجات.

[10] اعلام الوري، ص 268.

[11] مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 221.

[12] وسائل الشيعه، ج 1، ص 490، حديث 3.


عبادت و بندگي امام صادق (ع)


آنچه از واژه «عبادت» به هنگام استعمال آن فهميده مي شود روزه، نماز و حج و ديگر عبادتهاي بدني است كه انجام آنها احتياج به قصد قربت دارد و وجود امام صادق (ع) از اين حيث زينت بخش عبادت كنندگان مي باشد.



سبط ابن جوزي در «تذكره» مي نويسد: علماي سيره نويس گفته اند او به سبب اشتغال به عبادت و پرستش خدا از رياست طلبي و دنيا خواهي منصرف بوده است .



ابن طلحه در «مطالب السؤل» مي نويسد: امام جعفر بن محمد عليهما السلام صاحب دانشهاي فراوان بود و عبادتهاي زياد انجام مي داد و ذكرها و وردهاي پي در پي مي خواند. او اوقات خويش را به انواع عبادات و نيايشها تقسيم مي كرد.



ابو نعيم اصفهاني در «حيلة الاولياء» مي نويسد: او به عبادت و پرستش خدا رو آورده و در برابر خدا خاضع و خاشع و از رياست رويگردان بود.



مالك بن انس مي گويد: جعفر بن محمد عليهما السلام در يكي از سه حال بود: حالت روزه، نماز و ذكر. او از عابدان بزرگ و زاهد سترگ بود كه از خدا خشيت دارند. يك سال در سفر حج با او همراه بودم، هنگامي كه پس از بستن احرام بر مركب خويش قرار گرفت، تا مي خواست لبيك گويد، صدايش مي بريد و نزديك مي شد كه از مركب پائين افتد.

مالك در ادامه سخنش مي گويد: با فضيلت تر از جعفر بن محمد از جهت دانش، عبادت و نيايش، هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و از خاطر احدي نگذشته است .



پس هيچ جاي تعجب نيست كه امام ابو عبدالله (ع) با فضيلت ترين مردم باشد از جهت عبادت، زهد وتقوي ؛ زيرا حدود بندگي و عبادت هر كس بر پايه ميزان خداشناسي اوست و به مفاد آيه «انّما يخشي اللّه من عباده العلماءُ» ، امام صادق (ع) كه در مرحله بالائي از علم و عرفان به ساحت الهي بوده، حدود عبادت و بندگي اش نيز به همين تناسب بوده است .



اين بود عبادتهاي بدني امام. اما عبادتهاي ديگر آن حضرت كه پر اثرتر و منشترتر بوده، يعني عبادت نشر دانش، تعليم و تربيت و ارشاد و اصلاح جامعه، آنها هم بر احدي پنهان نيست و ما در فصل زندگي علمي امام، كوششهاي او را در زمينه تعليم و تربيت ،احسان و نيكوئي و عطوفت و مهرباني وسعي او را در گسترش خلقهاي والاي انساني قلم زده ايم، كه مراجعه شود و در فصل سخنان برگزيده امام، باز به شمه اي از تلاشهاي آن حضرت درباره ترغيب و تشويق مردم به حركت در مسير راست زندگاني

و عمل به شريعت اسلامي و آراستگي به فضائل اخلاقي اشاره خواهيم كرد.

پاورقي

صفحاتي از زندگاني امام جعفر صادق (ع) ص 321 - 322.

كلمات و وجوه آنها


كليات آثار مقاتل، چنانكه از عناويني بر مي آيد كه در صفحات پيشين از قول ابن نديم نقل كرديم، مي بايست شامل همه ي رشته هاي حوزه ي تفسير باشد، و در نتيجه خلاصه گونه اي از علوم قرآني متداول در نيمه ي اول قرن دوم هجري را تشكيل دهد. در كنار تفسير كبير كه آن را در فصل قبل بررسي كرديم، كتابي هست تحت عنوان الناسخ و المنسوخ كه از مسئله اي سخن مي گويد كه، چه از جهت تعيين تاريخ نزول سور قرآني و چه از جهت نشان دادن تحول فقه اسلامي، در نظر مسلمانان بسيار شايان اهميت است؛ كتاب ديگر (كتاب القراءات) به مسئله ي اختلاف قرائتها مربوط است، و بديهي است كه شهادتي به قدمت شهادت مقاتل براي حصول «نسخه ي انتقادي» متن قرآني بسيار ارجمند است: ولي افسوس كه اين دو كتاب ظاهراً مفقود شده است. كتابهاي سوم و چهارمي نيز هست كه اولي، كتاب نوادر التفسير، به موارد خاص تفسير و دومي، كتاب متشابهات القرآن، به ابهامات بعضي از سوره ها مربوط است.

در ميان اين كتابها، از همه مهمتر پس از تفسير كبير، بي گمان كتاب الوجوه و النظائر، است كه ما خوشبختانه متن آن را در دست داريم. اين كتاب نقطه ي عطفي در تاريخ تفسير قرآني است، زيرا به تصديق سيوطي روش «وجوه و نظاير» را مقاتل وارد تفسير كرده است. اين روش كدام است؟ در عمل اين روش عبارت است از تدوين صورتي از نظاير آيات قرآني براي تعيين وجوه الفاظ، يعني معاني مختلفي كه يك لفظ در سراسر قرآن در بردارد. چنانكه مقاتل نقل مي كند، پيغمبر (صلي الله عليه و آله و سلم) فرموده است: «لا يكونُ الرّجلُ فقيهاً كلُّ الفقه حتي يَري لِلقُرآن وُجوهاً كثيرة»: هيچ كس نمي تواند به فهم حقيقي قرآن دست يابد مگر آنكه در آن وجوه بسيار بيابد. در حقيقت، روش وجوه و نظاير را مفسران به معاني متفاوتي دريافته اند.

براي بعضي، وجوه عبارت است از الفاظ مشتركي كه در معاني متعددي به كار رفته باشد.

براي بعضي ديگر، «نظاير» در لفظ است و «وجوه» در معاني؛ مقصود آنها از اين سخن آن است كه دريافتن قرآن برحسب وجوه به معني كشف تعدد معنايي در درون يك شباهت (نظير) صوري ميان كلمات است. و بالأخره، براي بعضي نيز قرائت قرآن براساس روش وجوه و نظاير به معني «استفاده از اشارات باطني و اكتفا نكردن به تفسير ظاهري است».

سيوطي، از طريق اين تعاريف كه ما آنها را به نقل از او آورديم، تاريخچه ي تحول روش ابداعي مقاتل را رسم مي كند و در عين حال بر اهميت آن تأكيد مي ورزد. البته مقاتل هنوز از اشارات باطني استفاده نمي كند، ولي روش او چنين امكاني را در برداشته است، و چنانكه از نحوه ي معمول او در استعمال اين روش بر مي آيد، او از صِرف «تفسير ظاهري» فراتر مي رفته است. اين فراتر رفتن از آنجا آغاز مي شود كه مفسر از محدوده ي يكساني الفاظ بيرون مي آيد و در معاني متفاوت آنها كه ناشي از استعمال يك لفظ در سياقهاي مختلف سخن است دقيق مي شود. آن گاه، چنانكه تاريخ نشان مي دهد، بالضرورة از ظاهر به باطن، از بيرون به درون، از معني مستقيم و تحت اللفظي و ظاهري به لايه هاي هرچه عميق تر و روحاني تر و باطني تر درون مي رود. همچنين از غير اساسي به اساسي، از «فروع» به «اصول»، و چنانكه حكيم ترمذي مي گويد از «كثرت» به «وحدت» مي رسد.

بگذاريد تا اين يادداشتهاي كلي را با توصيف كتاب مقاتل روشن كنيم و روش او را با ذكر چند نمونه [از الفاظي كه وجوه آنها را بررسي مي كند] نشان دهيم.

طرح كلي مقاتل [در روش وجوه و نظاير خود]، كه همه ي مفسران بعدي آن را مي پذيرند، در عين حال هم ساده است و هم بسيار استوار. مقاتل براي هر لفظي كه انتخاب مي كند نخست تعداد وجوهي را كه آن لفظ در قرآن دارد ذكر مي كند؛ بعد براي هر يك از اين وجوه همه ي آياتي را كه درباره ي معني آن لفظ با هم مطابقت دارند مي آورد؛ اين آيات «نظاير» ند، [يعني لفظ مورد نظر در آنها به معني واحدي به كار رفته است]. با اين كار دو گونه طبقه بندي آيات قرآني صورت مي گيرد: يك طبقه بندي از جهت الفاظ كليدي است كه در آن همه ي آياتي كه اين لفظ در آنها به كار رفته است استخراج مي شود، و طبقه بندي ديگر تقسيم اين آيات است برحسب معاني مختلفي كه اين لفظ ممكن است داشته باشد. طبقه بندي نخست صرفاً جنبه ي عملي دارد و فقط مستلزم سعي حافظه است. منتها اين پرسش پيش مي آيد كه ملاك مقاتل در انتخاب الفاظ كليدي كدام است. شايد از همان زمان ابن عباس تهيه ي چنين فهرستي از الفاظ را آغاز كرده بودند و احتمالا مقاتل آن را گرفته و كاملتر كرده است. به علاوه اين فهرست مستوفي نيست، زيرا تنها شامل در حدود صد و سي لفظ است كه بدون ترتيب قبلي و ضابطه ي هدايت كننده اي در پي هم آمده است.

طبقه بندي دوم بسيار مهمتر و هدايت كننده ي طبقه ي اول است، زيرا هدف كتاب تعيين معاني مختلفي است كه يك لفظ در قرآن دارد. اين تحقيق بدين معني است كه ما با يك كتاب تفسيري روبه روييم، نه با يك «تطبيق نامه» (concordance) به معني امروزي كلمه. مقاتل در اين كتاب نيز بر سر همان قرائت قرآن در سطح ترجمه ي الفاظ باز مي گردد، يعني همان شيوه اي كه در تفسير كبير به كار برده است؛ ولي اين كتاب، در مقايسه با تفسير، از پيشرفتي در جهت روح تأليف و تركيب كه مقاتل را به سوي فهم كامل متن پيش مي برد حكايت مي كند، فهم كاملي كه از صرف قرائت تحت اللفظي و خطي قرآن حاصل نمي شود.

البته شايسته بود كه الفاظ انتخابي مقاتل در اينجا به تفصيل مورد تحليل قرار گيرد، ولي چون هدف ما، پس از اين، مطالعه ي كتابي از ترمذي است كه به سراغ كتاب مقاتل مي رود و آن را عمق مي بخشد، به ذكر چند نمونه كه هم نشان مي دهد كه روش ابداعي مقاتل چيست و هم اينكه چگونه جستجوي معني الفاظ در اين كتاب، در مقايسه با آنچه در تفسير كبير ديديم، پيشتر برده شده است، اكتفا مي كنيم.

نخست به لفظ «نور» مي پردازيم كه مقاتل آن را در تفسير خود «ايمان» معني كرده است؛

ولي در اينجا معني آن بسيار پيچيده تر مي شود، زيرا مقاتل براي آن ده وجه متفاوت مي يابد.

وجوه دهگانه ي معناي «نور» از اين قرار است:

ـ دين اسلام، چنانكه مي فرمايد: يُريدونَ ان يُطفِؤا نورَالله بِاَفواهِهِم و يأبي الله اِلّا اَن يُتَِّم نورَهُ (مي خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند و خدا جز تمام كردن نور خود نمي خواهد، توبه، آيه ي 32).

ـ ايمان، چنانكه مي فرمايد: يجعل لَكًم نوراً تمشونَ بِه (خدا براي شما نوري پديد خواهد آورد كه در پرتو آن راه خواهيد سپرد، حديد، 28).

ـ هُدي، چنانكه در آيه ي مشهور سي و پنجم نور مي خوانيم: اَلله نورُ السَّمواتِ و الارض، مَثَلُ نورِه... شايان توجه است كه مقاتل در اينجا ضمير ملكي را به خدا ارجاع مي دهد، در حالي كه در تفسير، چنانكه ديديم، بر كلمه ي ارض وقف و به مَثَلُ نوره ابتدا مي كند و ضمير را به محمد (صلي الله عليه و آله وسلم) نسبت مي دهد.

ـ نبي، چنانكه در همين آيه مي فرمايد: نورٌ علي نورٌ، يعني پيامبري از نسل پيامبران؛

ـ روشنايي روز (ضوء النّهار)، چنانكه مي فرمايد: و جَعَل الظُّلماتِ وَ النّور (و تاريكي ها و روشني را پديد آورد، انعام، 1)؛

ـ روشنايي ماه (ضوء القمر): و جَعَل القَمَرَ فيهِنّ نوراً (ماه را روشني آنها گردانيد، نوح، 16)، يعني ماه را در آسمانها روشني اهل آسمانها و زمين گردانيد؛

ـ روشناييي كه خداوند به مؤمنان عطا خواهد فرمود تا در روز (قيامت) از صراط بگذرند:

يَومَ تَرَي المؤمِنينَ وَ المؤمِناتِ يَسعي نُورُهُم بَينَ اَيديهِم (روزي كه مردان و زنان مؤمن را مي بيني كه نورشان پيشاپيش آنها راه مي سپرد، حديد، 12)؛

ـ بيان آنچه از حلال و حرام و احكام و مواعظ در تورات آمده است: اِنّا اَنزَلنَا التّوراةَ فيها هُديً وَ نورُ، (ما كه تورات را كه در آن هدايت و روشنايي است فرو فرستاديم، مائده، 44)؛

ـ قرآن، كه آن نيز بيان حلال و حرام است، چنانكه مي فرمايد: فَامِنوا بِالله و رَسولِه و النّورِ الَّذي اَنزَلنا (پس به خدا و فرستاده اش و نوري كه فرو فرستاديم ايمان بياوريد، تغابن، 8)؛

يعني «آنچه در آن بيان حلال و حرام و امر و نهي است، و آن به منزله ي نور در ظلمت است».

و بالاخره

ـ روشنايي خود پروردگار تبارك و تعالي، چنانكه مي فرمايد: وَ اَشرَقَتِ الأرضُ بِنورِ رَبِّها (و زمين به نور پروردگارش روشن شود، زُمَر، 69).

همچنين به كلمه ي موَدّت اشاره مي كنيم كه مقاتل براي آن در قرآن چهار وجه مختلف يافته است:

ـ وجه اوّل: «محبّت» يا «حُبّ»، چنانكه در دو آيه ي زير مي خوانيم: وَ استَغفِروا رَبَّكُم ثَّم توبوا اِلَيهِ اِنَّ رَبّي رحيمٌ وَدودٌ (از پروردگارتان آمرزش بخواهيد، پس به سوي او بازگرديد، چه پروردگار من مهربان و دوستدار است، هود، 90)؛ اِنَّ الّذين َ آمَنوا و عَمِلوا الصّحالِحاتِ سَيَجعَلُ لَهُم الرَّحمنُ وُدّاً (خداي رحمان كساني را كه ايمان آورده اند و كارهاي شايسته كرده اند محبوب همه گرداند، مريم، 96) و اين نكته شايان توجه است، زيرا به خوبي نشان مي دهد كه نخستين نسل هاي مسلمانان اين دو لفظ (محبّت و حبّ) را، كه بعدها در نظر بعضي از فقهاي ظاهربين ظن انگيز است، بدون پرهيز به كار مي برده اند؛

ـ وجه دوم: «نصيحت»؛ چنانكه در بحثي از آيه ي اول سوره ي ممتحنه كه مي فرمايد: تُسِرّونَ اِلَيهِم بِالَمَودّةِ، در حالي كه ر. بلاشر آن را «شما به آنها در نهان دوستي مي كنيد» ترجمه مي كند، مقاتل از آن چنين در مي يابد: «شما آنها را در نهان نصيحت مي كنيد»؛

ـ وجه سوم، «صله»، يا احترام به پيوند خويشاوندي است. وقتي كه محمد (صلي الله عليه و آله و سلم) اعلام مي كند: لا اَسئَلُكُم عَلَيهِ اجراً اِلاَّ الَموَدَّة (من چيزي جز مودت از شما نمي خواهم، شوري، 23)

معني آن اين است كه من جز اين نمي خواهم كه حرمت پيوند خويشاوندي را پاس داريد و بيش از اين مرا ميازاريد؛

ـ وجه چهارم، همان صله است، منتها در ساخت دين: چنانكه در آيه ي هفتاد و سوم سوره ي نساء مي فرمايد: وَلَئِن اَصابَكُم فَضلٌ مِنَ الله لَيَقولَنَّ كَاَن لَم تَكُن بَينَكُم و بَينَهُ مَودَّةٌ يا لَيتَني كُنتُ مَعَهُم.

حال بجاست كه معاني مختلفي را كه مقاتل به كلمه ي «اخ» (برادر) داده است با كلمه ي «موّدت» مقايسه كنيم. معني اوّل آن آشكارا از مقوله ي زيست شناسي است، چنانكه در آيات 30 و 31 سوره ي مائده مي خوانيم: فَطَوّعّت لَهُ نَفسُهُ فَقَتَلَهُ فَاَصبَح مِنَ الخاسِرين (نفس او او را به قتل برادر خود برانگيخت، و او را كشت و از زيانكاران شد)؛ قالَ يا وَيلَتي اَعَجَزتُ اَن اَكونَ مِثلَ هذا الغُرابِ فَاُوارِيَ سَوأةَ اَخي (گفت: واي بر من، آيا در پنهان كردن جسد برادرم از اين كلاغ هم عاجزترم؟) بنابراين، كساني برادرند كه از يك پدر و مادرند؛

ـ و در معني ديگر، كساني هم با هم برادرند كه از يك نسب اند، چنانكه هود نبي برادر قوم عاد خوانده شده است: وَ اِلي عادٍ اَخاهُم هوداً (و بر قوم عاد برادرشان هود را فرستاديم، اعراف، 65)، زيرا هود و عاد از يك نسب اند؛

در يك وجه سوم، «اخ» به معني برادريي است كه از تعلق به كفر و هم پيماني (ولايت) در شرك ناشي مي شود؛ چنانكه مي فرمايد: وَ اِخوانهم يَمدّونَهُم فِي الغَيّ (برادرانشان ايشان را به ضلالت مي كشند، اعراف، 7)؛ يا: اِنّ المُبَذّرينَ كانوا اِخوانُ الشّياطين (اسرافكاران با شياطين برادرند، اسراء، 27)، زيرا پير و يك دين و حامي و هم پيمان يكديگرند (ولايت)؛

ـ در معني چهارم، «اخ» به مسلمانان گفته مي شود كه در برادري ناشي از دين اسلام با هم يگانه اند؛ چنانكه قرآن مي فرمايد: اِنَّمَا المؤمِنونَ اِخوَة (مؤمنان با هم برادرند، حجرات، 10)، از اين جهت كه همه به اسلام تعلق دارند، و آنها نيز از حمايت يكديگر برخوردارند‍؛

ـ معني پنجم، «اخ» «صاحب» يعني يار و معاشر است؛ چنانكه در آيات اِنَّ هذا اَخي لَهُ تِسعٌ و تِسعونَ نَعجةً (اين برادر من است. او را نود و نه ميش است، ص 23) و اَيُحبُ اَحَدَكم اَن يَاكُلَ لَحمَ اَخيهِ مَيتاً (آيا هيچ يك از شما دوست دارد كه گوشت برادر مرده ي خود را بخورد؟، حجرات، 12) اشاره به اين معني دارد؛

ـ معني ششم، آن برادر در «حبّ» و «مودّت» است، چنانكه درباره ي «پرهيزگاران در بهشت» (مُتقّينَ في جَنّات) مي فرمايد: اِخواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلين (همه برادرند، بر تختها روبه روي هم اند، حِجر، 47).

مقاتل در تعريف كلمه ي «اخ»، چنانكه ديديم، دوباره به مفهوم «ولايت» اشاره مي كند. حال ببينيم معني «ولي» چيست. مقاتل در اشكال متعدد فعلي يا اسمي اين كلمه ده معني متفاوت در قرآن مي يابد:

ـ در آيه ي 5 سوره ي مريم، كه زكريا از خدا درخواست مي كند كه «ولي»اي به او عطا كند، اين كلمه معني ولد يا فرزند به خود مي گيرد: هَب لي من لَدُنكَ وَليّاً (مرا از جانب خود فرزندي عطا كن)؛

ـ در آيه ي 111 سوره ي أسراء به معني «صاحب» (يار) بدون پيوند خويشاوندي است: وَلَم يَكُن لَهُ شَريكٌ فِي المُلك وَ لَم يَكُن لَهُ وَلِيٌ مِنَ الذُّلُ. (و او را شريكي در ملك نيست و به مذلت نيفتد كه به ياري محتاج شود)؛

ـ در وجه سوم، «ولي» به معني «قريب» (خويشاوند نزديك) است: وَ مالَكُم مِن دونِ الله مِن وَلِيّ (و شما را جز او وليي نيست، بقره، 107)، يعني «شما را هيچ «قريب» يا خويشاوند نزديكي نيست كه شما را مفيد افتد»، يَومَ لا يُغني مَوليً عَن مَوليً شيئاً (روزي كه هيچ «مولا»يي براي «مولا»ي خود سودمند نباشد، دخان، 41)، يعني هيچ خويشاوندي براي خويشاوند خود؛

ـ «ولي» در وجه چهارم به معني «رب» (پروردگار) است، چنانكه در آيه ي 14 انعام مي فرمايد: قُل اَغَيرَالله اَتَّخِذُ وَليّاً؟ (بگو آيا ديگري جز خداي را «ولي» خود گيرم؟)، يا در آيه ي 30 اعراف: اِنَّهُمُ اتَّخذوا الشَّياطينَ اَولِياءَ مِن دونِ اللهَ (اينان شيطان ها را به جاي خدا «ولي» خود گرفتند)، يعني «رب» خود گرفتند؛ يا در آيه ي 9 شوري مي فرمايد: اَمِ اتَّخذوا مِن دونِه اَولياء فَاللهُ هُوَ الوَلِيُّ (آيا جز خدا را «ولّي» خويش گرفتند؟ «وَلّي» حقيقي خداست)، يعني پروردگار حقيقي؛

ـ در وجه پنجم، «ولي» به معني «آلهه» (خدايان) است: والّذينَ اتَّخذوا مِن دونِه اَولياءَ (آنان كه سواي او ديگري را به خدايي گرفتند، زمر، 3)؛ وَ لا يُغني عَنهُم ما كَسَبوا شَيئاً وَ لا مَا اتَّخذوا مِن دونِ الله اَولِياءَ (نه مالي كه به دست آورده اند به حالشان سود كند و نه آنهايي كه سواي خداي يكتا به خدايي گرفته اند، جاثيه، 10). با اين همه، در اينجا معلوم نيست كه چه چيز مقاتل را بر آن داشته است كه ميان اين معني با معني پيشين فرق بنهد، باتوجه به اينكه آيه ها ساختمان يكساني دارند.

ـ وجه ششم خاصّ آيه ي 5 سوره ي مريم كه در آن زكريا مي گويد: وَ اِنّي خِفت الَمواليَ مِن وَرايء (من پس از مرگ خويش از «اولياء» خود بيمناكم). بلاشر آن را به «Les miens» (خويشاوندانم) ترجمه مي كند و مقاتل به «عُصبه» كه به معني قبيله و طايفه است؛

ـ مقاتل، در بسياري از آياتي كه اين كلمه در وجه فعلي آن به كار رفته است، آن را به معني «ولاية في الّدين»، چه ميان غير مسلمانان (وجه هفتم) و چه ميان مسلمانان (وجه هشتم)، دريافته است: اَلَم تَرَ اِلَي الَّذينَ تَوَلَّوا قَوماً غَضِبَ الله عَلَيهِم (آيا نديده اي كساني را كه «در دين» با كساني كه خدا بر آنها خشم گرفته است «ولايت داشتند»؟ مجادله، 14)؛ مقاتل مي گويد آنها منافقين بودند كه در دين با يهود و نصاري ولايت داشتند. در اين مورد «ولايت» به معني ياري يا اتحاد است، وليكن مقاتل معني آن را تصريح نمي كند و در نتيجه معني چندان وضوحي ندارد.

ـ مقاتل در آيه ي پنجم سوره ي احزاب: فاِن لَم تَعلموا آباءَهم فَاِخوانُكُم فِي الدّينِ وَ مَواليكُم، براي كلمه ي «موالي» وجه نُهُمي مي يابد كه آن عبارت است از: «بنده ي آزاد شده»، و ليكن بلاشر حق دارد كه نوشته است «اين لفظ مبهم است»؛

ـ و بالأخره، در وجه دهم، كلمه ي «اولياء» به معني ناصحان يا مشاوران است: يا اَيُّهَا الذّينَ آمَنوا لا تَتَّخذوا الكافرينَ اَولياءَ مِن دونِ المؤمنين، (نساء، 144)، يعني به جاي مؤمنان، كافران را به عنوان ناصح و مشاور براي خود مگيريد.

چهار نمونه اي كه آورديم براي نشان دادن روش تفسير به طريق وجوه و نظاير كفايت مي كند:

اين روش عبارت است از احصاء دقيق همه ي جزئيات معنايي اي (nuance) كه يك كلمه بر حسب سياقهاي مختلف به خود مي گيرد. اين روش مقتضي دو تذكر است كه ما بر سبيل نتيجه، پيش از پرداختن به اثر حكيم ترمذي، به آنها مي پردازيم:

نخست اين تذكر كه روش وجوه و نظاير در حقيقت مسئله ي ترجمه به طور كلي، و ترجمه ي قرآن، به طور اخص، را مطرح مي كند. مسئله اين است كه آيا در ترجمه ي يك متن بايد يك كلمه را همواره با يك معادل تغيير ناپذير ترجمه كرد يا نه؛ مثلا وقتي كه ترجمه ي قرآن بلاشر را به ديده ي تدقيق نگاه مي كنيم، مي بينيم كه كمال مطلوب در نظر او حفظ معادل است تا آنجا كه ديگر معني آشكارا به هم مي خورد. مقاتل، با روش وجوه و نظاير خود موقفي مخالف اين اختيار مي كند و مي كوشد تا معادلهاي يك لفظ را هر قدر كه جزئيات معنايي آن اقتضا كند متنوع كند.

كلمه ي «ولي» نمونه ي بارزي از اين روش است؛ آنجا كه بلاشر به هر قيمت، حتي به قيمت تهي كردن عبارت از هرگونه معناي صريحي، به كلمه ي «patron، ارباب يا ولي نعمت» مي چسبد، مقاتل گاه «قريب» (خويشاوند نزديك)، گاه «رب» (پروردگار)، گاه آلهه (خدايان) و گاه «ناصح» به كار مي برد تا جزئيات معنايي هرچه نزديك تر به متن باشد.

بايد خاطرنشان كنيم كه نتيجه ي اين جستجو براي حصول جزئيات معنايي اين بوده است كه مقاتل را به توسل به استعمال الفاظ غير قرآني براي ترجمه ي الفاظ قرآني واداشته است، و اين نكته ي مهمي است. وقتي كه مقاتل «ايمان» را به «تصديق» يا «حكم» را به «فهم» ترجمه مي كند، الفاظ مجردي به كار مي برد كه احتمالا در زمان او تداول داشته است، ولي در هر حال اين الفاظ غيرقرآني است. البته شمار اين الفاظ غيرقرآني محدود است، زيرا مفسر هنوز چندان زباني جز زباني كه از قرآن حاصل مي كند در دست ندارد، ولي ظهور و استعمال بي پرواي آنها نشانه ي آن است كه در آن عصر وجدان مسلمانان گشاده به روي جهان خارج بود و صوفيان، با خلق اصطلاحات جديد، درست در خط كهن ترين سنت اسلامي حركت مي كردند. خواهيم ديد كه در اين زمينه امام جعفر صادق (عليه السلام) با آزادي عملي بيش از معاصر خود قدم بر مي دارد.

و در حقيقت، با وجود استعمال الفاظ غيرقرآني، مي توان گفت ـ و اين دومين تذكر ماست ـ كه مقاتل اساساً در محدوده ي دروني قرآني باقي مي ماند، و براي توضيح واژگان قرآن جز از خود آن ياري نمي جويد؛ و هيچ اصل تفسيري ديگر در شيوه ي احصاء وجوه و نظاير خود وارد نمي كند. نقش او در تفسير به انتخاب كلمات، مقايسه ي آياتي كه كلمه ي معيني در آنها به كار رفته است و تعيين وجوه مختلف آن محدود مي شود. تفكر شخصي او، جز در انتقال واژگان قرآني به واژگان ثانوي، كه ترجمه ي آن است، دخالتي ندارد. در جاهاي ديگر، خود به حد كافي گوياست: سياق سخن معني كلمات را روشن مي كند، بي آنكه مفسر چيزي از خود بر آن بيفزايد.


من كلام له: في تحميد الله و توحيده


الحمدلله الذي لا يحس و لا يجس [1] و لا يمس، و لا يدرك بالحواس الخمس، و لا يقع عليه الوهم و لا تصفه الألسن، فكل شي ء حسته حواس أو جسته الجواس أو لمسته الأيدي فهو مخلوق و الله هو العلي حيث ما يبتغي يوجد. و الحمد لله الذي كان قبل ان يكون، كان لم يوجد لوصفه كان بل كان اولا (اذ لا خ ل) كائنا لم يكونه مكون جل ثناؤه، بل كون الاشياء قبل كونها فكانت كما كونها، علم ما كان و ما هو كائن كان اذ لم يكن شي ء و لم ينطق فيه ناطق و كان اذ لا كان.


پاورقي

[1] جسه جسا واجتسه: مسه بيده ليتعرفه.


ابان عبدالله ابي عياش، فيروز بصري


شيخ طوسي (ره) در رجالش گفته: ابان نامش فيروز و اهل بصره است؛ و از تابعين شمرده شده و از اصحاب حضرت سجاد و امام باقر و امام صادق عليهم السلام است [1] و از ضعفاء بوده است. [2] .

بان غضائري [3] مي گويد: اصحاب گفته اند كه كتاب «سليم بن قيس» [4] از ساخته هاي اوست. [5] .

سيد علي بن احمد عقيقي در رجالش مي گويد: ابان بن ابي عياش فاسد المذهب بوده و



[ صفحه 22]



سپس به وسيله سليم بن قيس هلالي به مذهب حق برگشته و داستان او چنين است:

هنگامي كه حجاج در تعقيب سليم بود و قصد كشتن او را داشت، سليم به ناحيه فارس گريخت و به ابان پناهنده شد. هنگام مرگش كه فرا رسيد، به ابان گفت: تو بر من حقي پيدا كرده اي. سپس گفت: همانا بدان بعد از رسول خدا (ص) چنين و چنان شد و شرحي از سقيفه براي او نقل كرد. آن گاه كتابي را به او سپرد؛ و اين كتاب را غير از ابان ديگري نقل نكرده است. [6] .

ابان درباره سليم بن قيس هلالي مي گفت: سليم بن قيس پيرمردي متعبد و نوراني بود.

ابان گويد: بعد از وفات حضرت سجاد (ع) به حج مشرف شدم و با امام باقر (ع) ملاقات كردم و حديث سليم را در محضرش از آغاز تا پايان خواندم. حضرت باقر (ع) گريست و فرمود: سليم راست گفته است. [7] .

نويسنده گويد: كتاب سليم از اصول شيعه است و بزرگان مشايخ مانند: برقي و صفار و كليني و صدوق و نعماني به آن اعتماد داشتند.

علامه مامقاني بعد از نقل گفته هاي ابن غضائري و شيخ طوسي (ره) و ديگران مي گويد: بعد از آن كه سليم كتاب را به ابان تسليم كرده و از او تعبير به برادر زاده مي كند، نمي توان ابان را ضعيف شمرد و نسبت جعل كتاب سليم را به او داد، به علاوه اين كه عده اي بزرگان مانند: ابن اذينه و ابراهيم بن عمر يماني و حماد بن عيسي و عثمان بن عيسي از او روايت كرده اند، و وثاقت ابان از وثاقت سليم معلوم مي گردد و به طور مسلم ابان شيعه و ممدوح است [8] و شايد تضعيف او به دست مخالفين و معاندين صورت گرفته باشد.

مرحوم كليني از حماد بن عيسي از عمر بن اذينه از ابان بن ابي عياش از سليم خداوند بن قيس هلالي نقل كرده كه گفت: شنيدم اميرالمؤمنين (ع) را كه حديث مي كرد از پيغمبر (ص) كه آن حضرت در سخنش فرمود: دانشمندان دو قسمند: دانشمندي كه علم خود را به كار بندد، پس اين رستگار است؛ و دانشمندي كه علمش را كنار گذارد، و اين به هلاكت افتاده است. همانا دوزخيان از بوي گند عالم بي عمل در رنجند، و به درستي كه پشيمان ترين و حسرتمندترين دوزخيان، آن كسي است كه در دنيا بنده اي را به سوي خدا خوانده، و آن بنده از او پذيرفته و اطاعت خدا نموده، و خدا به بهشتش در آورده، و خود دعوت كننده را



[ صفحه 23]



به سبب عمل نكردن و پيروي هوس و آرزوي دراز، به دوزخ برده است. اما پيروي هوس، از حق باز دارد و درازي آرزو آخرت را از ياد برد. [9] .

و نيز به همين طريق از ابان بن ابي عياش از سليم بن قيس روايت شده كه گفت: شنيدم اميرالمؤمنين (ع) مي فرمود كه رسول خدا (ص) فرمود: دو خورنده هستند كه سير نمي شوند: خواهان دنيا و خواهان علم. كسي كه از دنيا به آن چه خدا برايش حلال كرده قناعت كند، سالم ماند و كسي كه دنيا از راه غير حلال به دست آورد، هلاك گردد مگر آن كه توبه كند (و مال حرام را به صاحبش بر گرداند). و كسي كه علم را از اهلش گيرد و عامل به آن باشد، نجات يابد و هر كه منظورش از طلب علم مال دنيا باشد، بهره اش همان است (و در آخرت او را نصيبي نيست). [10] .


پاورقي

[1] رجال الطوسي، ص 83 و ص 152.

[2] رجال الطوسي، ص 106 - خلاصة الاقوال علامه حلي، ص 99.

[3] ابوالحسن، احمد خداوند الحسين بن عبيدالله الغضائري، از مشايخ بزرگ و ثقات عظيم الشاني است كه بزرگان رجال گفته هاي او را ذكر كرده و از او تعبير به استاد مي نمايند. او معاصر با شيخ طوسي بوده است. (رجوع شود به تأسيس الشيعه ص 269 و الكني و الالقاب ج 1 ص 365).

[4] سليم بن قيس هلالي از اصحاب اميرالمؤمنين و حسنين عليهم السلام است و صاحب كتاب معروف بين محدثين و علما، و ابان، از او، آن كتاب را نقل كرده است. چنانكه در متن ذكر شد ابن غضائري آن كتاب را مجعول مي داند و دليل او اين است كه در آن كتاب آمده كه ائمه سيزده تن مي باشند، و ديگر آن كه محمد بن ابي بكر پدرش را هنگام مرگ پند داد در حالي كه محمد در حجة الوداع متولد شد و زمان مرگ پدر كودكي بيش نبود.

صاحب رجال كبير اين دو اشكال را اين گونه جواب داده كه آن چه از نسخ كتاب سليم به دست ما رسيده و ملاحظه كرديم نديديم كه گفته باشد ائمه سيزده تن مي باشند؛ بلكه گفته ائمه با رسول خدا سيزده تن اند. و ديگر آن كه مي گويد: عبدالله وقت مرگ پدرش، او را موعظه كرد، نه محمد. [(تعليقات علي) منهج المقال (رجال كبير)، ص 15 - تحفة الاحباب، ص 134].

[5] قاموس الرجال، ج 1، ص 71.

[6] خلاصة الاقوال، علامه حلي، ص 99 - تنقيح المقال علامه مامقاني، ج 1، ص 3.

[7] اختيار معرفة الرجال، ص 105، (چاپ دانشگاه مشهد).

[8] تنقيح المقال، ج 1، ص 3.

[9] اصول كافي، ج 1، ص 35. (چاپ اسلاميه).

[10] اصول كافي، ج 1، ص 36.


الإمام الصادق في سطور


الإمام جعفر بن محمّد الصادق (عليه السلام) سادس الأئمة الأطهار من أهل البيت المعصومين الذين نص الرسول (صلي الله عليه وآله) علي خلافتهم من بعده.

ولد في سنة (83) هجرية وترعرع في ظلال جدّه زين العابدين وأبيه محمّد الباقر (عليهم السلام) وعنهما أخذ علوم الشريعة ومعارف الإسلام. فهو يشكّل مع آبائه الطاهرين حلقات نورية متواصلة لا يفصُل بينها غريب أو مجهول، حتَّي تصل إلي رسول الله (صلي الله عليه وآله)، لذا فهو يغترف من معين الوحي ومنبع الحكمة الإلهية.

وبهذا تميزت مدرسة أهل البيت التي أشاد بناءها الأئمة الأطهار ولا سيما الإمام الباقر والإمام الصادق (عليهما السلام) فهي مدرسة الرسالة المحمّدية التي حفظت لنا أصالة الإسلام ونقاءه.

وهكذا تبوّأ الإمام الصادق مركز الإمامة الشرعية بعد آبائه الكرام وبرز إلي قمّة العلم والمعرفة في عصره مرموقاً مهاباً فطأطأت له رؤوس العلماء اجلالا وإكباراً حتَّي عصرنا هذا.

لقد كان عامة المسلمين وعلماؤهم يرون جعفر بن محمّد (عليه السلام) سليل



[ صفحه 18]



النبوّة وعميد أهل البيت الذين أذهب الله عنهم الرّجس وطهّرهم تطهيراً.

فهو الرمز الشرعي للمعارضة التي قادها أهل بيت الوحي(عليهم السلام) ضد الظلم والطغيان الاُموي والعبَّاسي معاً.

كما كان العلماء يرونه بحراً زاخراً وإماماً لا ينازعه أحد في العلم والمعرفة واستاذاً فذاً في جميع العلوم التي عرفها أهل عصره والتي لم يعرفوها آنذاك.

قد عايش الإمام الصادق (عليه السلام) الحكم الاُموي مدة تقارب (أربعة) عقود وشاهد الظلم والارهاب والقسوة التي كانت لبني اُمية ضد الاُمة الإسلامية بشكل عام وضد أهل بيت الرسول (صلي الله عليه وآله) وشيعتهم بشكل خاص.

وكان من الطبيعي ـ بعد ثورة الإمام الحسين (عليه السلام) ـ أن يكون آل البيت هم الطليعة والقيادة المحبوبة لدي الجماهير المسلمة، ومن هنا بدأت فصائل العباسيين تتحرك باسم أهل البيت وتدعو إلي الرضا من آل محمّد (صلي الله عليه وآله) وخلافة ذرية فاطمة بنت رسول الله (صلي الله عليه وآله).

لقد انسحب الإمام الصادق (عليه السلام) من المواجهة المكشوفة ولم تنطل عليه الشعارات التي كان يستخدمها بنو العباس للوصول إلي الحكم بعد سقوط بني اُمية بعد أن ازداد ظلمهم وعتوهم وارهابهم وتعاظمت نقمة الاُمة عليهم.

لقد سقط سلطان بني اُمية سنة (132 هـ)، ثمّ آلت الخلافة إلي بني العباس فعاصر حكم أبي العباس السفّاح وشطراً من حكم المنصور الدوانيقي بما يقرب من عشر سنوات.

لقد انصرف الإمام الصادق (عليه السلام) عن الصراع السياسي المكشوف إلي بناء الاُمة الاسلامية علمياً وفكرياً وعقائدياً وأخلاقياً، بناءاً يضمن سلامة



[ صفحه 19]



الخط الاسلامي علي المدي البعيد بالرغم من استمرار الانحرافات السياسية والفكرية في أوساط المجتمع الاسلامي.

لقد انتشرت الفرق الاسلامية كالمعتزلة والاشاعرة والخوارج والكيسانية والزيدية في عصره واشتد الصراع بينها، كما بدأت الزندقة تستفحل وتخترق اجواء المجتمع الاسلامي فتصدي الإمام الصادق (عليه السلام) للردّ علي الملاحدة من جهة وتصدي لمحاكمة الفرق المنحرفة من جهة اُخري.

لقد اهتمّ الإمام (عليه السلام) ببناء الجماعة الصالحة التي تتحمّل مسؤولية تجذير خط أهل البيت في الاُمة الاسلامية إلي جانب اهتمامه ببناء جامعة أهل البيت الاسلامية وتخريج العلماء في مختلف فنون المعرفة ولا سيما علماء الشريعة الذين يضمنون للاُمة سلامة مسيرتها علي مدي المستقبل القريب والبعيد ويزرعون بذور الثورة ضد الطغيان.

ولم يغفل الإمام (عليه السلام) عن تقوية الخط الثوري والجهادي في أوساط الاُمة من خلال تأييده لمثل ثورة عمه زيد بن علي بن الحسين (عليهم السلام) ومن تلاه من ثوار البيت العلوي الكرام.

ولم يكن الإمام الصادق (عليه السلام) ليسلم من هذه المحنة ـ محنة الثورة علي الظلم العباسي ـ فقد كان المنصور يطارده الخوف من الإمام الصادق (عليه السلام) ويتصور أنَّه اليد التي تحرّك كل ثورة ضد حكمه، مما أدي إلي استدعائه إلي العراق أكثر من مرة وضيّق عليه وأجري عليه محاكمة يجل الإمام عن مثلها ليشعره بالرقابة والمتابعة ثمَّ خلّي سبيله.

بل قد ذكرت بعض المصادر أن المنصور قد نوي قتله أكثر من مرَّة الا أن الله سبحانه حال بينه وبين ما أراد.



[ صفحه 20]



وهكذا عاش الإمام الصادق (عليه السلام) الفترة الأخيرة من حياته ـ وبعد أن استقرت دعائم الحكم العباسي ـ حياة الاضطراب والارهاب، وفي جوّ مشحون بالعداء والملاحقة، إلاّ انه استطاع أن يؤدي رسالته بحكمة وحنكة وقوّة عزم ويفجّر ينابيع العلم والمعرفة ويبني الاُمة الاسلامية من داخلها ويربّي العلماء والفقهاء الاُمناء علي حلاله وحرامه ويشيد بناء شيعة أهل البيت الذين يمثّلون الجماعة الصالحة التي عليها تتكئ دعائم الخطّ النبوي لتحقيق مهامّه الرسالية بعد أن عصفت الرياح الجاهلية بالرسالة الخاتمة وتصدّي لقيادة الاُمة رجال لم يكونوا مؤهلين لذلك.



[ صفحه 21]




الخلق


"إن الله ارتضي لكم الإسلام ديناً"

"فأحسنوا صحبته بالسخاء وحسن الخلق"

الإمام الصادق (ع)

كلمة الخُلُق تستعمل في اللغة بمعني السجية، وبمعني الطبع، والعادة، والدين، والمروءة. وقد ذكر اللغو يون لكل واحد من هذه المعاني شواهد من أقوال العرب وأمثالها.

وبين هذه المعاني صلة قريبة تكاد تجمعها في إطار واحد. ولعل معني الكلمة في اللغة واحد وهذه المعاني إفياؤه وظلاله، ولعل هذا المعني الواحد في اللغة هو الذي يعرفه الخُلُقيون من هذه الكلمة أيضاً، وان كانت النصوص اللغوية قاصرة عن إثبات ذلك.

والخلقيون يعرفون من معني هذه الكلمة إنها ملكة من ملكات النفس، ويقولون ان أظهر خاصة تتميز بها هذه الملكة هي صدور الأفعال عن الإنسان من دون إِمعان فكر أو أعمال روية.

ويقول بعض الخلقيين (الخلق صورة الإرادة) [1] ولعل هذه القائل يحاول ان يبدل البيان ببيان آخر أكثر منه وضوحاً، وأوفي شرحاً، إلا إنه لم يفلح في هذه المحاولة فاضطره الغموض إلي شرح طويل، أبعد فيه المعرف عن التعريف، وإذا كان يريد من لفظ الصورة: الملكة الكامنة في النفس، والمسخرة للإرادة حين العمل لم يكن بين التعريفين مخالفة.

لكل إنسان في نفسه صفات كثيرة العدد، متباعدة الآثار؛ كالوفاء، والصدق، والسخاء، والشجاعة. وهذه الصفات مصدر لأكثر أعماله، والخلق من هذه الصفات النفسية هو ما تركز في النفس، وانطبعت به انطباعاً كاملاً.

والعلماء الخلقيون يبحثون في الدرجة الأولي عن هذه الملكات النفسانية من حيث إنها تتصف بالاعتدال والانحراف وتقبل التحوير والتهذيب، أما الأعمال التي يصدرها الإنسان باختياره، والتي يحكم عليها العقلاء بالخير أو بالشر فيسميها الخلقيون سلوكا، ويبحثون فيها بحثاً ثانوياً، من حيث إنها مظهر خارجي للخلق الكامن، ولأن العمل من ناحية أخري هو المفتاح لتهذيب، الصفة النفسية إذا كانت منحرفة، ولانحرافها إذا كانت مستقيمة.

ولذلك فلا يمكننا ان نعتبر العمل الاختياري موضوعاً لعلم الأخلاق، وان أصر علي هذا الرأي الأستاذ أحمد أمين [2] وأطال في شرحه وإيضاحه، لا يمكننا ذلك لأن هذا الرأي لا يتفق مع أصول العلم.

موضوع هذا العلم هو (الخلق) والخلق صفة نفسية وليست عملاً من الأعمال، وان كان العمل الاختياري مظهرها الخارجي، والأستاذ يقيم علي هذا التأسيس أشياء أخري قد نعرض لبعضها فيما يأتي.

والخلق لا يمكن أن يكون وليد مصادفة، ونتيجة اتفاق، لأن الأخلاق ملكات، ولابد للملكات من أسس كما لابد للبناء من قاعدة، وأسس الخلق: الغريزة، والوراثة، والبيئة، والتربية، والعادة. والفلاسفة القدماء حين يقولون: "يولد الإنسان صحيفة بيضاء يرسم فيها المربي ما يشاء" يريدون بذلك أن نفس الطفل مرنة الغرائز، سريعة التأثر والانطباع باشارات المربي وإِرشاداته، لأن غرائز الطفل لا تزال بعد في جدتها، لم تسيره إلي وجهة خاصة، ولم تكسبه خلقاً معيناً، فهي قابلة للتوجيه، ومستعدة للتهذيب، وإذن فهم يريدون من بياض صحيفة الطفل خلو نفسه من الملكات الخلقية، لا عريها عن الغرائز والطبائع الموروثة، والمربي يكسبها أخلاقاً لا ينشيء فيها غرائز، وهم يقولون هذا في الرد علي من يقول: الإنسان خيِّر بالطبع، ومن يقول: هو شرِّير بالجبلَّة.

ولنترك الأستاذ أحمد أمين يفسر قولهم هذا بما يشاء ليخطئهم في الرأي، وليدل علي خطأهم بأعمال الغريزة في الإنسان حين يولد، لقد فسر علي ما اشتهي، ثم أشكل علي ما فسر.

أما قانون الوراثة الذي أشار إليه الأستاذ هنا، والذي بني عليه هدم هذه النظرية فلا يدل علي أن الطفل يرث من أسلافه أخلاقاً، وكل ما يدل عليه أن الطفل يرث منهم مبادئ أخلاق، واستعداداً في غرائز، والفلسفة القديمة لا تنكر ذلك، والشرع والأدب العربي القديم يعترفان بذلك أيضاً. وتأثير هذه الأسس في تكوين الخلق الإنساني ليس علي نهج واحد، فإن الغرائز تظهر أشكال ميول ورغبات، والوراثة تحوير في استعداد الغريزة، وأثر التربية أو البيئة توجيه النفس عند إرادة العمل، وأثر العادة تثبيت الصفة الحادثة إحالتها خلقا، وإذن فمبادئ الخلق تنحصر في صنفين:

(1) اختياري يفتقر وجوده إلي إرادة الإنسان واختياره، ومن هذا القسم: العادة؛ وبعض مفردات التربية، والبيئة، كالمدرسة والأصدقاء.

(2) اضطراري لا حكومة لإرادة الإنسان علي وجوده وان كانت لها حكومة علي تأثيره، ومن هذا القسم: الغريزة. والوراثة، والبعض الآخر من مفردات البيئة والتربية.

والإمام الصادق (ع) يصرح بهذا التقسيم فيقول: (إن الخلق منحة يمنحها الله خلقه فمنه سجية، ومنه نية) ويفسر لفظ السجية بالجبلة في بقية الحديث فيقول: (صاحب السجية هو مجبول لا يستطيع غيره؛ وصاحب النية يصبر علي الطاعة تصبراً فهو أفضلهما) [3] ويقابل السجية بالنية وهي الإرادة.

ومعني الحديث ان الخلق الحسن منه ما تسوق إليه الجبلة، وتبعث إليه الفطرة، وهذا القسم لا يجد الإنسان صعوبة في تكوينه، ولا في الاستمرار عليه، ومنه ما يكون علي خلاف ميول الإنسان ورغباته؛ وهذا القسم هو الذي يحتاج إلي مجاهدة النفس في تكوينه، وإلي مصابرتها في الاستمرار عليه، فهو أفضل القسمين؛ وإرجحهما في الميزان.

وإذا وجهنا نظرة فاحصة نحو هذه الأسس رأينا للعادة خاصة لا تتمتع أخواتها الأخري بنظيرها، للعادة ان تستقل في تكوين أي خلق من أخلاق الإنسان، وليس للغريزة ولا للأسس الأخري مثل النفوذ والاستقلال، لأن الخلق ملكة، والملكة لا تتكون للنفس إِلا بتكرار العمل [4] .

ونتيجة هذا ان جميع الأسس الأخري محتاجة إلي انضمام العادة إليها في تكوين الخلق النفسي، وان للعادة سلطاناً علي تغيير كل خلق يتصف به الإنسان، وان للعقل سيطرة علي تهذيب الغرائز، لأن له سلطاناً علي تحوير العادات.

والإمام الصادق (ع) يقرر هذه النتيجة فيقول: (ما ضعف بدن عما قويت عليه النية) [5] .

تهذيب الغرائز النفسية جهاد، وفي الخروج علي مؤثرات البيئة والوراثة عناء وصعوبة، ولكن جميع ذلك سهل علي الإرادة القوية، ولا خير في الرجل إذا لم يكن قوي الإرادة.

ويقول أيضاً: (ان الله ارتضي لكم الإسلام ديناً فأحسنوا صحبته بالسخاء وحسن الخلق) [6] الإسلام هو الدين الذي ارتضاه الله لعباده إكراماً لهم وامتناناً عليهم، به ينجحون في الدنيا، وبأتباعه يفلحون في الآخرة، فيجب عليهم ان يجاهدوا الخلق السيئ من أنفسهم، لأن الإقامة علي الأخلاق السيئة إساءة لا تلتئم مع قدسيَّة الإسلام، هكذا يقول الإمام الصادق في حديثه هذا، وإذن فهو يري ان تهذيب الأخلاق ممكن وان كان جهاداً، وعلي هذا النهج وبمثل هذه النغمة يقول: (من أساء خلقه عذب نفسه) [7] .

سوء الخلق عذاب يختاره الإنسان لنفسه إذا أساء خلقه، وهو جحيم يجب علي العاقل ان يتخلص منه، هو عذاب لأنه ضعة في النفس وخمود في العقل،وهو عذاب لأنه نقص في الإنسانية، وشذوذ عن التوازن، وهو عذاب يختاره الإنسان لنفسه، لأنه هو الذي يسعي في تكوينه، والإمام بقوله هذا يحاول أن يجعل من إرادة الإنسان سلاحاً ماضياً لكفاح الرذائل ومحاربة النقائص.

ومن الخلقيين من يري ان الأخلاق انطباعات نفسية يستحيل عليها التحوير والتهذيب، فليس للعقل عليها آية حكومة, وليس للإرادة علي تغييرها آية قدرة، وهذه نظرية مجحفة تهدم بناء السياسات وتلغي فائدة التشريع، وتبطل نظم الأخلاق وهذه النتائج وحدها كافية في إبطال هذا القول.

أما قول الإمام الصادق في حديثه المتقدم: (صاحب السجية هو مجبول لا يستطيع غيره) فلا يعني به أن من الأخلاق ما يستحيل عليه التهذيب؛ وإنما يعني أن تكوين الخلق بسبب العادة فقط أكثر صعوبة علي الإنسان مما إذا تساعدت علي إنشائه الغريزة والعادة، فإن الإرادة إذا صادفت ميلاً غريزياً أسرعت إلي العمل، وبتكرار العمل تحصل العادة، ويتركز الخلق، وهما عند المكافحة والتهذيب علي العكس من ذلك، لأن تغيير مجري العادة أسهل بكثير من تعديل مجري الغريزة.

وطالما سماه الصادقون من أهل البيت (ع) جهاداً وما أحقه بهذه التسمية، لأن الثبات فيه يستدعي حزم المجاهد وللمناضل فيه أجر المجاهد، وقد قال أبوهم النبي (ص) لبعض سراياه عند رجوعها من الحرب، (مرحباً بقوم قضوا الجهاد الأصغر وبقي عليهم الجهاد الأكبر [8] .

ثم فسر لهم الجهاد الأكبر الذي بقي عليهم بجهاد النفس علي أخلاقها، وقال الإمام الصادق (ع): (واجعل نفسك عدواً تجاهده) [9] وهو يريد بالنفس هنا ملكاتها الوضيعة. ومن أحق بالمجاهدة من هذا العدو المخادع، والخصم الألد، الذي يحمل سلاح العذر تحت ستار النصيحة، ويمزج السم القاتل بحلاوة الأمل هي عدو داخلي يحب اخضاعه بقوة العدل لحكومة العقل.


پاورقي

[1] قول ينقله الأستاذ محمد أحمد جاد المولي بك في الجزء الأول من الخلق الكامل ص 51.

[2] ولذلك فهو يفسر نظرة الإسلام إلي الأخلاق تفسيراً يتصل بالفقه الإسلامي أكثر من اتصاله بعلم الأخلاق، ويعرف الخلق بأنه عادة الإرادة؛ وينقد الفلسفة القديمة التي تقول: يولد الطفل خلواً من الأخلاق، ثم يكتسب أخلاقه بالتربية. ويرد عليها بأعمال الطفل حين يولد، ويقول أشياء أخري تتصل بهذا الرأي.

[3] الكافي الحديث11 باب الخلق.

[4] العادة مرونة تحصل للنفس من تكرار العمل حتي تألفه ويسهل عليها ان تأتي به من غير أمعان فكر، ويشترط الأستاذ أحمد أمين في تكوين العادة وجود ميل نفساني نحو العمل ينضم إلي تكراره، ويقول:هما أمران لابد منهما في تكوين العادة، ولا يكفي أحد هما عن الآخر، ولم يظهر لنا وجه مقبول لهذا الشرط الذي يشترطه الأستاذ.

[5] أمالي الصدوق ص198.

[6] الكافي الحديث 4 باب المكارم.

[7] أمالي الصدوق ص124.

[8] الوسائل كتاب الجهاد الحديث الأولي من باب وجوب جهاد النفس.

[9] أصول الكافي الحديث 7من باب نوادر الاستدراج.


صلاة و دعاء


اللهم صل علي جعفر بن محمد الصادق، خازن العلم، الداعي اليك بالحق، النور المبين.

اللهم و كما جعلته معدن كلامك و وحيك، و خازن علمك، و لسان توحيدك، و ولي امرك، و مستحفظ دينك، فصل عليه أفضل ما صليت علي أحد من أصفيائك و حججك، انك حميد مجيد [1] .

الامام الحسن العسكري (عليه السلام)



[ صفحه 5]




پاورقي

[1] مصباح المتهجد للشيخ الطوسي: ص 403.


مقدمه مؤلف


در سلسله اي كه به امام علي ابن ابيطالب عليه السلام و فاطمه ي زهرا دختر حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي رسد شخصيتي ديده مي شود كه عمر نسبة طولاني (نسبت به گذشتگان خود) نموده و اندك امنيتي داشته به اين جهت افق نورافشاني او وسعت يافته و برپاي ايستاده موقعيت خود را نشان داده و زمانه فرصتي داده كه آن طاير آسماني دو بالش را بگشايد و در دورترين نقطه ها برنامه ي علمي و اخلاقي خود را انتشار دهد اين انسان عظيم الشأن جعفر بن محمد الصادق عليه السلام است

مشيت الهي اقتضا كرده كه اين انسان كامل در وسط آن رشته ي زرين قرار گيرد و سبب اينكه نگفتم حلقه ي زرين اين سلسله بوده آنست كه هر يك از حلقه هاي اين سلسله به تنهائي يگانه ي دوران خود و آيتي از آيات خداوند بوده اند كه بر جبهه ي انسانيت غره و نشانه ي خير و فضيلت شدند

درهائي از امكان به روي جعفر بن محمد عليه السلام باز شد كه بر وي پدران و فرزندان او گشوده نشد و باب گنجينه هاي علومي به دست او بر مردم باز شد كه به دست پدران و فرزندان او به آن صورت گشوده نگرديد و اين گوهر تابناك عالم انسانيت چشم دنيايي را خيره كرد و عقول مردم زمان خود را روشن ساخت و معاني انسانيت كه در ذات او بود دلها را به سوي خود كشيد و خاطره هاي گرانبهاي دو جد بزرگوار خود محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام را تازه نمود

و ما اگر در آن گنجينه هاي پرارزش گفتگو مي كنيم مقصودمان تمام آن ذخائر نيست بلكه قسمتي را كه به نظر من رسيده و دريافته ام و عاقله ي كم ظرفيت من آن را درك نموده و فهم كوتاه من آن را فهميده و به قدري است كه



[ صفحه 34]



يك مرد عادي به طور طبيعي به آن برخورده است زيرا آن گنجينه هاي پر بها كه به آن اشاره كردم گنجينه اي است كه جعفر بن محمد عليه السلام آن را بر مردم دنيا عرضه كرده و امثال من همين قدر كه گفتم استفاده مي نمايند و همين اندازه اش چشمها را خيره كرده و عقلها را به تحير واداشته است و اما از كجا و چرا و چگونه اينطور شده است بايد گفت:

فهميدن اين نكات مخصوص گوهرشناس زير دست و خبيري است كه ذره بين دقيق خود را بر اين جواهرات انداخته و بها و ارزش هر يك را تشخيص داده و بهاي حقيقي ذخاير اين گنجينه ها را درك نمايد و به اين جهت است كه هديه ي كوچك تقديمي من هيچگاه ارزش آن را ندارد كه مانند جعفر بن محمد عليه السلام را در خود جاي دهد بلكه بايد گفت اين مختصر حتي نمي تواند يك خصيصه از خصايص و معاني او را در خود تحليل ببرد ولو ذره بين آن گوهري منقد را به كار بندد ولي حكمت مأثور (ما لا يدرك كله لا يترك كله) مرا بر آن داشت كه در اين درياي ژرف و طوفان مواج فرو روم شايد موفق شوم چيزي به دست آورم و به آرزوي خود برسم و تصميم گرفتم در اين راه حد وسط را پيروي و تنها عقيده ي خود را عنوان نمايم و خواننده ي گرامي را به تحقيق و تجزيه وادارم و احاديث را فقط در هنگام حاجت نقل و آن را دليل تصور و تحقيق خود قرار دهم زيرا خواننده ميل ندارد مرا مانند يك منشي بداند كه فقط چيزي را كه ديده مي نويسد بلكه مايل است نويسنده در كار خود مهارت به خرج دهد و در زندگاني فردي كه مي خواهد در اطراف او گفتگو كند و مطالب حقيقي راجع به او و احساسات و انديشه هائي كه درباره ي او داشته است شركت كند در آن صورت خواننده در ذهن خود محكمه ي عالي و كاملي تشكيل داده قاضي و وكيل و شهود را حاضر نموده و رسيدگي



[ صفحه 35]



كامل به موضوع مطروحه كرده و سپس حكم صحيح مربوط به شخصيت افراد يا يك فرد منظور را با دليل استخراج نمايد

اين مطلب از يك سو و از سوي ديگر من نمي خواهم در نوشته ي خود فروشنده ي كالا بوده هر چه خريده ام در معرض فروش بگذارم يعني مسئوليت آنچه مي نويسم به عهده نگيرم و هيچگاه مورد پرسش و استفهام نگردم نوع كالاي خود و آنكه آن را از كجا آورده ام و يا چرا بهاي آن را به ميل خود تعيين كرده و اخبار و كلمات را همانطور كه بود براي خواننده نقل مي كنم تا خواننده هم در مورد جعفر بن محمد عليه السلام با من هم عقيده و هم رأي شود و آنچه را من ديده ام او هم ببيند به اين جهت در هر يك از موارد مربوط به امام عليه السلام راي خود را مي نويسم تا همان اندازه كه من خوانده و فهميده ام او هم همان را درك نمايد اين همان راه وسط است كه انتخاب كرده ام

من در اين كتاب بسياري از سخنان حكمت آميز امام عليه السلام را در احتجاج باز نادقه و مردم ملحد و گفتگوهائي كه با علماء نموده و پندهائي كه به مردم داده و سفارش هائي كه به دوستان و اصحاب خود نموده و حاكي از روح اخلاقي اوست نقل كرده ام

زيرا خواننده احيانا دوست دارد كه بخواند امام عليه السلام چنين گفته و احيانا از عقيده ي نويسنده در توضيح بيان امام خوشنود مي گردد

درين كتاب از بسياري مطالب مربوط به امام عليه السلام كه مورخين به طور تفصيل يا به اختصار بيان كرده اند چشم پوشيدم نه از آن جهت كه به آنها ايمان ندارم بلكه از آن سبب كه جنبه ي عمومي ندارد و مانند آن است كه برنامه ي مخصوص به يك خانواده اي كه افراد آن بالفطره و بالذات معتقد به آن مطالب هستند بيان شود و حاجتي به بازگوئي آنها نيست زيرا آنها به طريقه ي جعفري تربيت شده و علاقه ي به امام



[ صفحه 36]



با خون و گوشت آنها آميخته است مثلا يكي از آن مطالب كه اشاره به آن نمي كنم امامت جعفر بن محمد عليه السلام است كه جعفري ها نيازي به خواندن دلائل امامت او ندارند و معترف به امامت او مي باشند و كساني كه منكر امامت او هستند احتياج به دليل دارند

عقيده ي راسخ در قلب جعفري استوارترين دليل بر امامت او و ساير ائمه ي اطهار مي باشد و ممكن است به يك جعفري بگوئيم امام صادق عليه السلام از مغيبات خبر مي داد چنان كه در مذاكره با عبدالله الحسن المثني خبر داد (ابوسلمه ي خلال نامه اي به عبدالله ابن الحسن نوشته بود كه مي خواهد او را به خلافت انتخاب نمايد و عبدالله به نزد امام صادق عليه السلام آمد تا با او در اين باره مشورت كند امام عليه السلام به او فرمود به خود وعده ي اين اباطيل را مده زيرا دولت به اينها يعني بني العباس مي رسد و براي آل ابوطالب فراهم نخواهد شد و همانطور كه به تو نامه نوشته اند به من هم نوشته اند)

بلي اين قضيه را ممكن است يك نفر جعفري به عنوان خبر از غيب از ما بپذيرد ولي مسلمانان غير جعفري و غير مسلمانان گفتار امام عليه السلام را گفتار يك مرد حكيم با تجربه كه به كنه امور مي رسد مي دانند و مي گويند مردمان با تجربه كه داراي نظرهاي صائب و آراء قاطع هستند در مسلمانان و غير آنان زياد است

بلي اين قسمت و نظائرش را نخواستم ولو به اختصار مطرح كنم زيرا به طوري كه گفتم اين كارها مورد علاقه ي خانواده ي به خصوصي است كه براي تيمن و تبرك به ياد مي آورند


تمهيد


لقد تتلمذ أبوحنيفة و مالك للإمام الصادق، و تأثرا به كثيرا، سواء في الفقة أو في التفكير. و مالك شيخ الشافعي. و الشافعي يدلي إلي أبناء النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) بأسباب من العلم و الدم. و قد تتلمذ له أحمد بن حنبل سنوات عشر. فهؤلاء أئمة أهل السنة الأربعة، تلاميذ مباشرون أو غير مباشرين للإمام الصادق.

غير أن تعاقب الأئمة الأربعة لأهل السنة، و تقارب مذاهبهم في تعبيرها عن فقه «أهل السنة»، دفعا إلي وجه آخر. فظهرت كتبنا عنهم بين سنتي 1945، 1970 للميلاد.

و إلي ذلك فقد تأكد في كتابنا «توحيد الأمة العربية» سنة (1965) أن «وحدة القاعدة القانونية» هي الطريقة المثلي لربط المسلمين، في شتي أقطارهم، بتشريع إسلامي شامل تتضاءل أمامه التشريعات المعاصرة في الغرب و الشرق. و الفقه «الشيعي» واحد من النهرين اللذين تسقي منهما حضارة الإسلام، و إليه لجأ الشارع المصري في هذا القرن لإجراء إصلاحات ذات بال في نظام الأسرة المصرية.

و الإمام جعفر الصادق يقف شامخا في قمة فقه أهل بيت النبي عليه الصلاة و السلام هو في الفقه امام. و المسلمون اليوم يلتمسون في كنوزهم الذاتية مصادر أصيلة للنهضة؛ غير خليطة و لا مستوردة.

هو الإمام الوحيد من «أهل البيت» الذي أتيحت له امامة دامت أكثر من ثلث قرن، تمحض فيها مجلسه للعلم، دون أن يمد عينيه الي السلطة في أيدي الملوك. و بهذا التخصص سلم الأمة مفاتح العلم النبوي. و منه يبدأ التأصيل الواضح لمنهج علمي عام للفكر الإسلامي، نقلته أمم الغرب و وصلت الي ما وصلت اليه. و عمل به بين يديه، ثم



[ صفحه 12]



أعلنه، تلميذه جابر بن حيان أول كيميائي كما تبايع له «أوربا الحديثة»، و هو «منهج التجربة و الاستخلاص»، أي الاعتبار بالواقع و تحكيم العقل، مع النزاهة العلمية.

فالإمام الصادق هو فاتح العالم الفكري الجديد، بالمنهج العقلاني و التجريبي، كأصحاب الكشوف الذين فتحوا أرض الله لعباده فدخلوها آمنين.

و الإمام الصادق هو الإمام الوحيد في التاريخ الإسلامي، و العالم الوحيد في التاريخ العالمي، الذي قامت علي أسس مبادئه «الدينية و الفقهية و الاجتماعية و الاقتصادية» دول عظمي.

و مصر تذكر منها أكبر دولة عرفها التاريخ فيها منذ عهد الفراعنة - الدولة الفاطمية - التي امتد سلطانها من المحيط الأطلسي الي قناة السويس. ولو لا هزيمة جيوشها أمام الأتراك لخفقت أعلامها علي جبال الهملايا في وسط آسيا.

و العالم كله مدين لها بمدينة القاهرة.

و المسلمون يدينون لها بالجامع الأزهر، الذي حفظ القرآن و السنة و اللغة العربية، و علومها كافة. و يدينون لتعاليم الإمام بقيام دولة كبيرة في ايران. و مجتمع عظيم بالعراق. و معاهد علمية يتصدرها النجف الأشرف، و شعوب قوية في الهند و باكستان و اليمن و أفغانستان و وسط آسيا و لبنان و سورية و كثير سواها.

و هو الإمام الذي علم بالمواقف التي وقفها، قدر ما علم بالمبادي التي أرساها. فالمواقف أعمال. و هي أعلي صوتا من الأقوال. و لقد يعدل الموقف الواحد جهاد عمر كامل، أو مهمة حياة رجل.

و هو، بمكانه من «أهل البيت»، و حقه في الخلافة، و امامته للفقهاء بلا استثناء، كان غرضا يطلبه اعظم خلفاء بني العباس ليضيفه الي قوائم القتلي من صناديد القادة، أو الشهداء من «أهل البيت». و كان درسا من السماء أن يسيطر الإمام علي الميزان اذ يلتقيان، فيضعف الطالب عن المطلوب، و يرتفع الإمام الصادق بالخليفة القاتل الي مستوي الحاكم العادل.

و المستقبليون الذين يتكلمون اليوم عن الأخذ بأسباب النهضة العلمية،



[ صفحه 13]



كالسياسيين الذين لا يرون النهضة بالغة شأوها الا أن تكون شاملة لأمور الدين و الدنيا - هؤلاء و أولاء، بحاجة الي الاطلاع علي حياة الإمام الصادق، ليروا مقدار ما تفلح الدعوة الصادقة بالمبادئ الصحيحة، و الخطط الرشيدة، في اقامة دول، و مجتمعات، قوامها الدين و العلم و العدل و الاقتصاد.

و الله نحمد: لقد غيرت مصر في سنة 1971 دستورها، و نصت علي أن «الشريعة الإسلامية مصدر رئيسي للتشريع» و هي دعوة صادقة لتقوم القوانين المطبقة جميعا علي أساس الشريعة.

و بعد: فالكتاب الحالي يبلغ غرضه اذا كان صوتا يدعو الي الوحدة. و المسلمون تجمعهم أصول فكرية واحدة، و ان اختلفت الفروع أو تعددت الآراء. و في تعدد الآراء ثراء. و لما عرض تلميذ لأحمد بن حنبل تسمية كتاب له «كتاب الاختلاف» قال له «سمه كتاب السعة».

ألا: و انه لا صلاح للمسلمين و العرب اليوم في مواجهة التحدي العالمي الا بالوحدة.

و العالم الغربي الذي تهز الأفكار المادية و الإلحادية عقائده، و يزعزع الرعب النووي استقراره، بحاجة الي مبادئ الإسلام، و عرض شريعته علميا، كهيئة ما عرضها الإمام الصادق علي ملحدي عصره فكانوا يسلمون، و كمثل ما علم تلاميذه و معاصريه قواعد العلم و الفقه و الاقتصاد التي تكفل للمسلمين النماء الفكري و الاجتماعي و الاقتصادي.

و العالم الغربي، الذي يحسب للعالم الإسلامي حساب الطاقة التي خزنتها السماء في الأرض الإسلامية، التي جعلها الله مقرا لبيته العتيق، و حساب المعادن التي تعكس الأقمار الصناعية لمعانها و اشراقها كلما صورت أرض المسلمين، العالم الغربي الذي جمعته الحروب الصليبية في مواجهة العالم الإسلامي، و الذي خططت حدوده الحالية حروب و معاهدات دينية، و ازدهت قاراته الجديدة بعد هجرات تجري في جذورها



[ صفحه 14]



النوازع الدينية، هذا العالم الغربي جدير بأن يواجهه المسلمون كالبنيان المرصوص.

حياة الإمام تنقسم في ترجمتها الي قسمين: الأول عن الرجل، و الثاني عن علمه. و علي ذلك وردت الصورة التي صورنا فيها هذه الحياة في قسمين. كل منهما في ثلاثة أبواب.

يدور القسم الأول حول ظهور الإسلام و تألق «علي» و أولاده من «فاطمة الزهراء» في الصدارة من الاشخاص و الأحداث، و البيئة التي نتج فيها الإمام الصادق؛ فتعاونت علي اعداده ظروف الوفاء، أو العداء، لأهل البيت، لتهيئ منه إماما خصيصته تعليم العلم الذي تلقاه عن جديه، و طريقته الأسوة الحسنة في أعمال حياته، و تحمل التبعات حيث تزوغ الأبصار.

و يعرض القسم الثاني من الكتاب تصور المؤلف للعلم الذي علمه الإمام، و المدرسة التي أنتجته، و المنهج العلمي، العالمي، الذي أخذ به العلماء و الفقهاء ، و الرياضيون و الفلكيون و الكيمائيون و علماء الطبيعة الإسلاميون، و نقله عنهم رياضيو الوسيطة في اوربا، ليصير «منهج التجربة و الاستخلاص» الذي يعمل به الفكر المعاصر، بعد إذ ترجم من العربية في جنوب فرنسا و اسبانيا و صقلية و سواها من جامعات أوربا، و سبق إلي التنويه به «روجير بيكون» ثم نسب إلي «فرنسيس بيكون» بعد ثلاثة قرون - و كذلك المنهج السياسي و الاجتماعي و الاقتصادي الذي نهضت عليه الدول العظمي و المجتمعات الإسلامية التي يباهي بها المسلمون في العصر الوسيط و في العصور الحديثة.

و في هذا القسم باب أخير تبدو فبه عدالة التاريخ مصححة لانحراف الأعداء و افتياتهم علي أبناء علي، كما يظهر فيه نصر الله للمسلمين إذ يتحدون.

و الله نسأل أن يقينا الزلل.



[ صفحه 17]




امام مالك بن انس


محمد بن زياد ازدي گفت: شنيدم كه مالك بن انس مي گويد بر جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) وارد شدم به گونه اي كه زياد از من قدرشناسي مي كرد و مي فرمود «اي مالك تو را دوست دارم» و من از اين بابت مسرور مي گشتم و خدا را سپاس مي گفتم و هيچگاه نشد كه ايشان را ببينم مگر اينكه يا روزه داشتند و يا نماز مي خواندند و يا مشغول به ذكر خداوند تبارك و تعالي بودند»

و نيز گفته اند: «هيچگاه نديدم ايشان را مگر بر سه خصلت نيك يا نماز مي خواند و يا روزه دار بود و يا به تلاوت قرآن مشغول بود و هيچگاه ايشان را بي وضو نديدم» [1] .


پاورقي

[1] تهذيب التهذيب ج2 ص 104 ابن حجر عسقلاني.


پيش گفتار


به اتفاق شيعه و سني پيامبر بزرگوار اسلام، اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام را عدل و هماهنگ با قرآن معرفي كرده است. هر مسلماني براي پيمودن راه صحيح و صعود به قله هاي كمال به دو بال قرآن و عترت نبي اكرم نيازمند است. اهل بيت پيامبر همان حبل الله المتين هستند كه قرآن براي دوري از گمراهي ها، ما را به تمسك به آنان فراخوانده است.

بنابراين، همان گونه كه مطالعه و عمل به دستورهاي قرآن كريم، واجب شرعي و عقلي است، شناخت سيره ائمه اثني عشر عليهم السلام نيز به حكم عقل و شرع واجب است. بر هر مسلماني لازم است براي بهتر زيستن و درك سعادت اخروي، در شناخت و عمل به دستورهاي پيشوايان معصوم عليهم السلام تلاش كند. البته چون عمل به گفتار معصومين، به شناخت و معرفت آنان بستگي دارد، معرفي ائمه معصومين عليهم السلام به جوامع كنوني يكي از مسائل ضروري است تا با معرفي سيره و شخصيت آنان، خطوط حركت آينده را ترسيم كنيم و از زندگي آنان درس هايي بگيريم.

همه مسلمانان چه شيعه و چه سني، براي اهل بيت كه همان عترت پيامبر هستند، احترام خاصي قائل هستند و براساس نص صريح قرآن، محبت و احترام به اهل بيت را بر خود واجب مي دانند. از اين رو، تمامي بزرگان



[ صفحه 4]



اهل سنت، اهل بيت را در كتاب هاي خود با القاب و اوصافي شايسته ستوده و از آنها به عنوان پيشوا ياد كرده اند.

براي بهتر معرفي كردن ائمه معصومين عليهم السلام در داخل و خارج كشور از طريق كتاب و رسانه، بايستي مناقب و فضايل اهل بيت عليهم السلام در متون حديثي و تفسيري و تاريخي اهل سنت نيز بررسي شود؛ زيرا بيان فضايل و مناقب شخصيت ها از سوي ديگران اثر گذارتر است. در اين ميان، چون شالوده فكري و عقيدتي شيعه در اصول و فروع نوعا از آموزه هاي امام صادق عليه السلام است، اين ضرورت در مورد ايشان بيشتر احساس مي شود. افزون بر اينها، چون حضرت صادق عليه السلام به عنوان يك مرجع علمي در جوامع اهل سنت هم مورد توجه است، معرفي آن حضرت مي تواند بيش از پيش زمينه نزديكي بين مذاهب اسلامي را فراهم سازد.



[ صفحه 5]




شاگرداني كه خود پيشوا شدند


نويسنده ي توانا آقاي عبدالحليم جندي، مشاور رئيس جمهوري مصر، كه از عالمان ديانت و سياست است. تحت عنوان «شاگرداني كه خود پيشوا شدند» آورده است كه: ابو حنيفه و مالك، هر دو در خدمت امام صادق (عليه السلام) تلمذ كرده و چه در فقه و چه در سير و سلوك، آن دو تحت تأثير آن حضرت بوده اند. مالك بن انس استاد شافعي بوده و احمد بن حنبل، مدت ده سال در محضر او كسب علم و دانش كرده است. اينان پيشوايان چهارگانه اهل سنت اند كه مستقيم يا غير مستقيم از شاگردان امام صادق (عليه السلام) بوده اند.

جندي، در جاي ديگر از كتابش مي افزايد: «اگر براي مالك افتخار است كه بزرگترين شافعي بوده و يا براي شافعي افتخار است كه از بزرگترين اساتيد حنبل بوده است، و يا اينكه براي هر دو استاد افتخار است كه در نزد اين دو استاد تلمذ نمايند، اما شاگردي نزد امام صادق (عليه السلام) افتخاري است كه مذاهب چهار گانه اهل سنت، همه در آن شريكند. بزرگواري امام صادق (عليه السلام) فزوني و كاستي نداشت، امام (عليه السلام) علم و دانش جدش (صلي الله عليه وآله) را به همه مردم منتقل مي ساخت، امامت مقام و مرتبه او بود و شاگردي پيشوايان اهل سنت در نزد او، آراستگي آنان به سبب نزديكي با چنين شخصيتي والا بوده است.

علاوه، محدثان بزرگ ديگري مانند سفيان ثوري كه در ورع و سنن و فقه پيشواي زمان در همه عراق بود و در برخورد با خليفه وقت موضعي استوار داشت، و همچنين بزرگاني مانند عمرو بن عبيد كه فرقه معتزله را به وجود آورد و محمد بن عبد الرحمان و ابن ابي ليلي همتاي ابو حنيفه و سفيان بن عيينه و رجال بزرگ ديگر فقه و حديث اهل سنت، نيز در محضر آن حضرت تلمذ كردند. چنانكه ابن ابي الحديد معتزلي مي نويسد: فقه مذاهب اربعه اهل سنت به فقه الصادق (عليه السلام) برمي گردد.

مالك بن انس مي گويد: «و لقد كنت آتي جعفر بن محمد (عليه السلام) و كان كثير المزاح و التبسم، فاذا ذكر عنده النبي (صلي الله عليه وآله) اخضر و اصفر و لقد اختلفت اليه زماناً و ماكنت اراه الا علي ثلاث خصال: اما مصلياً و اما صائماً و اما يقرء القرآن، و ما رأيته قط يحدث عن رسول الله (صلي الله عليه وآله) الا علي الطهاره و لايتكلم في ما لا يعنيه و كان من العلما الزهاد الذين يخشون الله، و ما رأيت الا يخرج الوسادة تحته و يجعلها تحتي»

مدتي خدمت جعفر بن محمد (عليه السلام) مشرف مي شدم او مزاح مي كرد و لبخند بسيار بر لب داشت، هرگاه نام پيامبر (صلي الله عليه وآله) نزدش برده مي شد چهره اش تغيير مي كرد، ابتدا به سبزي و سپس به زردي مي گرائيد، در مدتي كه به خانه آن حضرت رفت و آمد داشتم، او را داراي سه ويژگي يافتم، يا در حال نماز بود، و يا روزه دار بود و يا قرآن تلاوت مي كرد، و هرگز بدون وضو از حضرت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) نقل حديث نمي فرمود، و سخني به گزاف نمي گفت، وي از علما و پرستشگران زاهدي بود كه از خداي خويش بيم داشت و هرگاه به ديدارش مي رفتم زيرانداز (يا بالش) خود را اختصاص به من مي داد. مالك در جاي ديگر مي افزايد: «يك سال با حضرت صادق (عليه السلام) حج به جاي آوردم هنگامي كه سوار بر مركب براي احرام مهيا شد هر چه خواست لبيك بگويد: صدا در گلويش قطع شد و نزديك بود از مركبش به زير افتد، بدو گفتم: «اي پسر رسول خدا (صلي الله عليه وآله) ناگزير بايد لبيك بگويي». فرمود: «چگونه جرأت مي كنم لبيك بگويم مي ترسم خداي عزوجل بفرمايد: لا لبيك و لا سعديك»

و خود مالك نيز هرگاه نام پيامبر (صلي الله عليه وآله) را مي برد رنگش به زردي مي گراييد و آنگاه كه حاضرين جلسه اش سبب آن را سؤال مي كردند مي گفت: اگر آن چه را كه من ديده ام شما هم ديده بوديد شما هم تصديق مي كرديد و آنگاه، احوالات امام صادق (عليه السلام) را برايشان نقل مي كرد.

آري مالك در بيان ديگر چنين مي گويد: «ما رأيت عين و لا سمعت اذن، و لا خطر علي قلب بشر افضل من جعفر بن محمد (عليه السلام) علماً و عبادة و ورعاً.»

هيچ چشمي نديده و گوشي نشنيده و به دلي خطور نكرده كه كسي با فضيلت تر از امام صادق (عليه السلام) از نظر علم و عبادت و ورع و تقوا باشد.


ابوحنيفه و امام صادق


«نعمان بن ثابت بن زوطي » معروف به «ابوحنيفه » (80 -150ه. ق.) پيشواي فرقه ي حنفي كه از نظر زماني معاصر با امام صادق(ع) بود، درباره ي عظمت امام صادق(ع) اظهارات و اعترافات خوبي دارد. از جمله درباره ي آن حضرت گفت:

«مارايت افقه من جعفر بن محمد و انه اعلم الامه »

من فقيه تر و داناتر از جعفر بن محمد نديده ام. او داناترين فرد اين امت است. [1] .

در زمان امام صادق(ع) منصور دوانقي، خليفه ي مقتدر عباسي، قدرت سياسي را در اختيار داشت، او همواره از مجد وعظمت بني علي و بني فاطمه به ويژه امام صادق(ع) رنج مي برد و براي رهايي از اين رنج گاهي ابوحنيفه را تحريك مي كرد كه در برابر امام صادق(ع) بايستد; منصور عباسي او را به عنوان مهم ترين دانشوران عصر تكريم مي كرد تا شايد بتواند برمجد و عظمت علمي امام جعفر بن محمد(ع) فائق آيد.

در اين رابطه خود ابوحنيفه نقل مي كند و مي گويد:

«روزي منصور دوانقي كسي را نزد من فرستاد و گفت: اي ابوحنيفه! مردم شيفته ي جعفر بن محمد شده اند، او در بين مردم از پايگاه اجتماعي وسيعي بهره مند است، تو براي اين كه پايگاه جعفر بن محمد را خنثي كني و در ديد مردم از عظمت او به خصوص از عظمت علمي او بكاهي، چند مساله ي پيچيده و غامض را آماده كن و در وقت مناسب از او بپرس تا بلكه با ناتوان شدن جعفر بن محمد از پاسخ گويي، او را تحقير نمايي و ديگر، مردم شيفته ي او نباشند و ازاو فاصله بگيرند.

در همين رابطه من چهل مساله ي مشكل را آماده كردم و در يكي از روزها كه منصور در «حيره » بود و مرا طلبيد، به حضورش رسيدم.همين كه وارد شدم، ديدم جعفر بن محمد در سمت راستش نشسته است،وقتي كه چشمم به آن حضرت افتاد، آن چنان تحت تاثير ابهت و عظمت او قرار گرفتم كه از توصيف آن عاجزم. با ديدن منصور خليفه ي عباسي آن ابهت به من دست نداد، در حالي كه منصور خليفه است و خليفه به جهت اين كه قدرت سياسي در اختيارش است بايد ابهت داشته باشد. سلام گفتم و اجازه خواستم تا در كنارشان بنشينم;خليفه با اشاره اجازه داد و در كنارشان نشستم. آن گاه منصورعباسي به جعفر بن محمد نگاه كرد و گفت:

ابو عبدالله! ايشان ابوحنيفه هستند.

او پاسخ داد: بلي، او را مي شناسم. سپس منصور به من نگاهي كرد و گفت: ابوحنيفه! اگر سوالي داري از ابوعبدالله، جعفربن محمد بپرس و با او در ميان بگذار. من گفتم: بسيار خوب. فرصت راغنيمت شمردم و چهل مساله اي را كه از پيش آماده كرده بودم، يكي پس از ديگري با آن حضرت درميان گذاشتم. بعد از بيان هر مساله اي، امام صادق(ع) در پاسخ آن بيان مي فرمود:

عقيده ي شما در اين باره چنين و چنان است، عقيده ي علماي مدينه در اين مساله اين چنين است و عقيده ي ماهم اين است.

در برخي از مسائل آن حضرت با نظر ما موافق بود و در برخي هم با نظر علماي مدينه موافق بود و گاهي هم با هر دو نظر مخالفت مي كرد و خودش نظر سومي را انتخاب مي كرد و بيان مي داشت.

من تمامي چهل سؤال مشكلي را كه برگزيده بودم يكي پس از ديگري با او در ميان گذاشتم و جعفر بن محمد هم بدين گونه اي كه بيان شد به جملگي آن ها، با متانت تمام و با تسلط خاصي كه داشت پاسخ گفت.»

سپس ابوحنيفه بيان داشت:

«ان اعلم الناس اعلمهم باختلاف الناس »

«همانا دانشمندترين مردم كسي است كه به آراء و نظريه هاي مختلف دانشوران در مسائل علمي احاطه و تسلط داشته باشد.» و چون جعفر بن محمد اين احاطه را دارد، بنابر اين او داناترين فرداست.» [2] .

همو درباره ي عظمت علمي امام صادق(ع) بيان داشت:

«لولا جعفر بن محمد ما علم الناس مناسك حجهم.» [3] .

اگر جعفر بن محمد نبود، مردم احكام و مناسك حجشان را نمي دانستند.


پاورقي

[1] شمس الدين ذهبي، سير اعلام النبلاء، ج 6، ص 257; تاريخ الكبير، ج 2، ص 199 و 198، ح 2183.

[2] سيراعلام النبلاء، ج 6، ص 258; بحارالانوار، ج 47، ص 217.

[3] شيخ صدوق، من لايحضره الفقيه، ج 2، ص 519، طبع قم، نشراسلامي.


تحقيق در سيره عترت


اين نكته بر همگان شفاف است كه باورهاي شيعه در مورد امامان معصوم بيشتر مسموع از گويندگان مذهبي مي باشد. تحقيق و مطالعه در زندگي و انديشه و رفتار امامان در خور شأن و موقعيت آنان نمي باشد.

از جانبي نوشتار تحقيقي و روان در سطوح متفاوت به مقدار نياز وجود ندارد؛ از جانب ديگر روي كرد به مطالعه در اين راستا در حد انتظار نيست. به همين خاطر در اين عرصه پژوهش هاي بيشتري نياز است. بر اين اساس تعهد قلم به دستان آگاه، فزوني مي يابد كه در اين فرصت كه شايد بتوان گفت در طول دوران تشيع بي بديل است، بهره وري صحيح نموده و قدم هاي استواري در اين راستا بردارند. اين برهه فرصتي است تا تحقيقات مناسب براي مخاطبين در سطوح متفاوت از كودكان و نوجوانان تا بزرگسالان انجام گيرد.

از جانب سوم جامعه به ويژه نوجوانان و دانش آموزان و دانشجويان روي كردي بيش در اين عرصه بايد داشته باشند تا از انديشه ها و رفتارهاي امامان به صورت مستند و مبرهن آگاهي صحيح فراهم كنند؛ تنها به شنيده هاي محافل بسنده ننمايند.


شمايل


بيشتر شمايل آن حضرت مثل پدرش امام باقر(عليه السلام) بود. جز آنكه كمي باريكتر و بلندتر بود. مردي بود ميانه بالا، افروخته روي،پيچيده موي و پيوسته صورتش چون آفتاب مي درخشيد. در جواني موهاي سرش سياه بود. بيني اش كشيده و وسط آن اندكي بر آمده بود و برگونه راستش خال سياهي داشت. محاسن آن جناب نه زياد پرپشت و نه زياد تنك بود. دندانهايش درشت و سفيد بود و ميان دو دندان پيشين آن گرامي فاصله داشت. بسيار لبخند مي زد و چون نام پيامبر برده مي شد رنگ رخسارش زرد و سبز مي شد. در پيري سفيدي موي سرش بر وقار و هيبتش افزوده بود.


سفيان ثوري


در انوار نعمانيه آمده است: صوفيان نزد امام صادق (عليه السلام) آمدند. سفيان ثوري لباسي پشمينه و زبر به تن كرده و امام لباس نازكي به تن كرده بود. سفيان به امام گفت: به درستي كه اميرمومنان هميشه لباسهاي درشتي به تن مي كرد. چرا در اين روش به او اقتدا نمي كني؟! امام صادق (عليه السلام) پاسخ داد: اميرمومنان در زمان تنگدستي مسلمانان زندگي مي كرد. اين گشايش كه امروز در بين مسلمانان به وجود آمده، در آن روز نبوده است. ما قومي هستيم كه اگر خدا بر ما گشايش داد، برخود گشايش مي دهيم و هرگاه بر ما تنگي گيرد، برخودمان چنان كنيم. خداوند دنيا را براي مؤمن آفريده است، نه براي كافر; زيرا او ارزشي نزد خداوند ندارد. اگر اميرمومنان علي (عليه السلام) در اين زمان به سر مي برد هرگز آن لباسهايي كه در آن روزگار مي پوشيد را به تن نمي كرد، تا نگويند او رياكاري مي كند و لباس شهرت مي پوشد. اميرمومنان امام و والي مسلمانان بود و بروالي مسلمانان سزاوار نيست كه از نظر زندگي و معاش بالاتر از فقرا باشد. حضرت علي (عليه السلام) در جواب كساني كه به وي گفتند: تو شب را گرسنه مي ماني در حالي كه ملك و خلافت از آن تو است; فرمود: بيم آن دارم كه سير شوم در حالي كه در «يمامه » يك نفر با شكم گرسنه شب را سپري كرده باشد.

من والي نيستم. خلافت از ما غصب گرديده است. اگر والي بودم، در اين جهت به آن حضرت اقتدا مي كردم.

امام صادق (عليه السلام) به سفيان ثوري فرمود: نزديك من بيا! او پيش حضرت آمد. حضرت پيراهن پشمي و زبر سفيان را كنار زد و پيراهن ابريشمي را كه سفيان در زير لباس هاي خود به تن كرده بود، به او نشان داد و آن گاه فرمود: سفيان! نگاه كن كه در زير اين پيراهن هاي نازك كه به تن دارم، چه مي بيني؟ سفيان با تعجب ديد كه آن حضرت پيراهن پشمي زبري در زير لباس هاي خود به تن كرده است.

امام فرمود: سفيان! اين لباس زيرين را براي خدا به تن كرده ام و پيراهن ديگر را جهت اظهار نعمت پروردگار پوشيده ام. [1] .

در اين گفت و گو به نكات فراوان و قابل توجهي مي توان دست يافت. امام صادق (عليه السلام) با اين كه مي دانست. وي فردي ريا كار و منحرف است اما در وهله اول، خواست تا با دليل و برهان او را خلع سلاح نمايد و سپس او را رسوا گرداند. امام صادق (عليه السلام) با نشان دادن لباس ابريشمي سفيان، به ديگران فهماند كه لباس هاي پشمينه ي او براي فريب عوام است، نه براي خدا.

دومين گامي كه امام صادق (عليه السلام) جهت افشاي چهره ي اين گروهك منحرف برداشت، رسوا كردن پايه گذاران آن بود. از اين رو مي بينيم وقتي كه از آن حضرت درباره ابوهاشم كوفي سؤال مي شود، در جواب مي فرمايد: او فردي بسيار فاسد العقيده است. وي همان كسي است كه مذهبي را به نام صوفيه پايه گذاري و تاسيس كرد و آن را راه فراري براي عقيده خبيث و فاسد خودش قرار داد. [2] .

سومين گام امام صادق (عليه السلام) در مقابله با گروه منحرف صوفيه، هشدار امام به مسلمانان بود كه فريب آنها را نخورند و تحت تاثير افكارشان قرار نگيرند. آن حضرت در جواب فردي كه از وي درباره ي صوفي ها سؤال كرده بود، فرمود: آنها دشمنان ما هستند. هر كس به آنان ميل پيدا كند جزو آنهاست و همراهشان محشور خواهد شد. زود است گروهي كه مدعي محبت ما مي باشند از آنان پيروي كنند... هان! اگر كسي به سوي اين گروه ميل پيدا بكند از ما نخواهد بود و ما از او بيزار هستيم و هر كه آنها را انكار كند همانند كسي است كه به جنگ با كفار و منافقين پرداخته است. [3] .


پاورقي

[1] ذرايع البيان، ج 2، ص 48.

[2] حديقه الشيعه، ص 564.

[3] ذرايع البيان، ج 2، ص 41.


رويكرد فكري، آموزشي و پرورشي امام جعفرصادق


از اين نگاه مي توان به رويكرد فكري، آموزشي و پرورشي امام جعفر صادق(ع) پرداخت و دانست كه چرا ايشان در دوران بحران سياسي و اجتماعي كه جامعه آن روز اسلام و جهان اسلام را فرا گرفته بود و حكومتها دست به دست مي شد به جنبش و قيام مسلحانه دست نيازيد وخلافت و حكومت اسلامي را كه حق ايشان بود در دست نگرفت و حتي در پاسخ به پاره اي از دعوت ها براي در دست گرفتن پيشوايي و رهبري قيام بر ضد حكومت درحال فروپاشي امويان اقدامي نكرد بلكه حتي نامه ي پيشنهادي را پيش روي فرستاده ابوسلمه معروف به وزير آل البيت عليهم السلام را سوزاند. پرسش اين است كه چرا دو گونه رفتار از دو امام به يقين صورت مي پذيرد و يكي قيام مي كند و ديگري نامه را مي سوزاند؟ تعارض از كجا ناشي شده است؟

چرا در روش و رويكردهاي پيشوايان ديني به اين امور متعارض ومتناقض نما برخورد مي كنيم؟ آيا اين تعارض ها و تناقض ها همانند تعارض ها و تناقض هايي است كه در مسايل فقه و احكام وجود دارد؟

مشكل اينجاست كه همان گونه كه اگر در اخبار متعارض و متناقضي كه در فقه و احكام نقل شده، تعارض ها حل نگردد و هر كس به خبر و حديثي تمسك جويد، موجب مي شود كه هرج و مرج در فقه پديد آيد،اگر در اين رويكردها و راهبردهاي مختلف پيشوايان از آن جمله امام حسين و امام حسن عليهم السلام و ديگر امامان و پيشوايان درود خداوند برايشان باد. تعارض ها و تناقض ها برطرف نگردد،موجب آن خواهد شد كه هرج ومرج اخلاقي و اجتماعي و سياسي پديد آيد و هر كس به هوا و هوس خود راهي را پيش بگيرد و بعد آن را باعملي كه در يك مورد معين و يك زمان معين از يكي از امامان و پيشوايان نقل شده توجيه و تفسير كند و فرد ديگري نيز بر پايه ي هوس خود راهي ديگر كه ضد آن است را پيش بگيرد و او نيز آن را به يكي از امامان و رفتارها، گفتارهاي گزينشي از آنان استناد داده و آن را اصل بگيرد; و اين چنين است كه برخي، با توجه به اين تفاوت ها، تعارض ها و تناقض ها بگويند كه اسلام دين آخرت است و آن ديگري بگويد دين حكومت و دنيا است نه دين آخرت. يكي حركت امام حسين(ع) را حركت دنيوي در جهت رسيدن به خلافت و حكومت توجيه كند و آن ديگري صلح امام حسن(ع)، كنارگيري امام زين العابدين(ع) و سوزاندن نامه رهبر قيام و جنبش هاي دوره پاياني حكومت اموي توسط امام صادق(ع) را نشان از اخروي بودن اسلام وغير دنيايي بودن آن تفسير نمايد.

آن كس كه سري پرشور دارد و طبع و مزاجش با آرامش سر سازش ندارد و خاموشي را نپسندد براي توجيه رويكرد و رفتارهايش به شيوه پيامبر(ص) در صدر اسلام و جنبش و قيام هاي شيعيان و به ويژه جنبش و نهضت حسيني استناد كند و آن ديگري كه مزاجي عافيت طلب و گوشه گير موضوع تقيه و راه و روش امام صادق(ع) يا ديگر پيشوايان كه چنين روشي را برگزيده اند استناد نمايد و به اين صورت رويكردها و رفتارها و كنش ها و واكنش هاي متفاوت اين پيشوايان تنها ابزاري براي توجيه رويكردها خواهد شد و كسي به سخن كسي گوش فرا نخواهد داد و جامعه و مكتب دچار هرج و مرج و اضطراب مي گردد.

با نگاهي دوباره به آن چه در آغاز گفتار گذشت رمز اين تعارض ها و تناقض نماها دانسته خواهد شد و پرده از راز فرو خواهد افتاد.چون پويايي درعين حال پايداري آموزه ها و گزاره ها و روح زنده و سيال و پوياي تعليمات اسلامي چنين تعارض و تناقض نماهايي را ايجاب مي كند. اين تعارض ها و تناقض ها در واقع آموزش بهره گيري وبه كارگيري از شرايط و امكانات زمان و بهترين شيوه پاسخگويي به نيازهاي هر زمان است كه مي توان از آن ها در راستاي تكامل انسان و جامعه انساني بهره گرفت و از آن سود برد. شهيد مطهري درباره دو رويكرد متفاوت دو امام صادق و امام حسين عليهم السلام مي فرمايند: امام حسين(ع) بدون پروا، با آن كه قراين و نشانه ها حتي گفته هاي خود آن حضرت حكايت مي كرد كه شهيد خواهد شد، قيام كرد ولي امام صادق(ع) با آن كه به سراغش رفتند، اعتنا ننمود وقيام نكرد، ترجيح داد كه در خانه بنشيند و به كار تعليم و ارشاد بپردازد.

به ظاهر تعارض و تناقض به نظر مي رسد كه اگر در مقابل ظلم بايد قيام كرد و از هيچ خطر پروا نكرد، پس چرا امام صادق(ع) قيام نكرد، بلكه در زندگي مطلقاً راه تقيه پيش گرفت و اگر بايد تقيه كرد و وظيفه ي امام اين است كه به تعليم و ارشاد و هدايت مردم بپردازد، پس چرا امام حسين(ع) اين كار را نكرد؟ (همان، ص 153) شهيد مطهري با توجه به اوضاع سياسي عهد امام به اين پرسش پاسخ مي دهند و بيان مي دارند كه اين رويكرد به ظاهر متناقض و متعارض تنها به جهت شرايط ومقتضيات زمان و مكان بود كه درسي آموزنده براي رهروان راه پيشوايان راستين است تا بدانند كه در شرايط مختلف مي توانند رويكردهاي متفاوتي داشته باشند. امام صادق(ع) مي دانست كه بني العباس مانع آن خواهند شد كه حكومت به اهل بيت پيامبر(ص) منتقل شود و در صورت پذيرفتن پيشنهاد بدون هيچ تاثيرگذاري مثبت آن حضرت را شهيد خواهند كرد. ايشان مي فرمايند: امام(ع) اگر مي دانست كه شهادت آن حضرت براي اسلام ومسلمين اثر بهتري دارد، شهادت را انتخاب مي كرد. همان طوري كه امام حسين(ع) به همين دليل شهادت را انتخاب كرد. در آن عصر كه به خصوصيات آن اشاره خواهيم كرد، آن چيزي كه بهتر و مفيدتر بود رهبري يك نهضت علمي و فكري و تربيتي بود كه اثر آن تا امروز هست. همان طوري كه در عصر امام حسين(ع) آن نهضت ضرورت داشت وآن نيز آن طور به جا و مناسب بود كه اثرش هنوز باقي است.

جان مطلب همين جا است كه در همه ي اين كارها، از قيام و جهاد و امر به معروف و نهي از منكرها و از سكوت ها و تقيه ها بايد به اثر و نتيجه آنها در آن موقع توجه كرد. اينها اموري نيست كه به شكل يك امر تعبدي از قبيل وضو، غسل، نماز و روزه صورت بگيرد.

اثر اين كارها در مواقع مختلف و زمانهاي مختلف و اوضاع و شرايط مختلف فرق مي كند. گاهي اثر قيام و جهاد براي اسلام نافع تر است و گاهي اثر سكوت و تقيه، گاهي شكل و صورت قيام فرق مي كند. همه اينها بستگي دارد به خصوصيت عصر و زمان و اوضاع و احوال روز ويك تشخيص عميق در اين مورد ضرورت دارد، اشتباه تشخيص دادن زيان ها به اسلام مي رساند. (همان، ص 155)


جامعيت اسلام در پاسخگويي به نيازها


رسالت اسلام به عنوان دين كامل و تمام، در اين است تا هر آن چه را كه انسان براي دست يابي به كمال و سعادت دو جهان نياز دارد، فراهم آورد. به اين معنا كه گزاره ها و آموزه هاي ديني به عنوان كامل كننده ي دستاوردهاي عقلاني و رهيافت عقلايي عمل مي كند و در حوزه هايي كه امكان دسترسي آن براي عقل فراهم نيست، وارد شده و افزون بر شناخت، راهكارهايي نيز براي عمل و يا برونرفت از مشكلات و معضلات ارايه مي دهد. از اين رو، اسلام به عنوان «دستگاه معرفتي» و «دستگاه حقوقي و قانوني» گزاره هاي معرفتي و نظريه هاي علمي و توصيه هاي علمي و آموزه هاي دستوري، در همه حوزه هاي زندگي انسان مؤمن حضور جدي خود را اعلام مي كند. حوزه اي نيست كه اسلام در آن وارد نشده باشد؛ زيرا دين اسلام، ديني با جامعيت يك مكتب فلسفي و حقوقي و نظامي با دستگاه هاي قانون گذاري و اجرايي است.

قرآن و اسلام با چنين بينش و نگرشي وارد زندگي مردمان حجاز شد و از قبايل پراكنده فاقد هرگونه مدنيت و دولت، امتي داراي حكومتي مقتدر و نهادهاي قانوني و قضايي و اجرايي پديد آورد و براي تثبيت و مشروعيت سياسي آن، دستگاه معرفتي ويژه اي را پي ريزي كرد تا حضور خود را در همه حوزه ها و عرصه هاي زندگي توجيه پذير و مقبول سازد. اين گونه است كه مسلمان مؤمن براين باور است كه دين اسلام ديني جامع، كامل و تمام است. البته اين بدان معنا نيست كه اسلام به همه پرسش ها و نيازهاي مردم پاسخ داده و يا مي دهد؛ زيرا پرسش هاي انسان فراتر از آن است كه در يك دين و يا كتابي آورده و پاسخ داده شود. از اين روست كه اسلام مدعي پاسخ گويي به نيازهايي است كه در درون ثابتات قرار مي گيرد و اين امور ثابت به گونه اي است كه فراتر از زمان و مكان و تاريخ است و انسان بماهو انسان همواره در همه زمان ها و مكان ها با آن درگير است؛ اما آن چه را به اقتضاي زمان و مكان به عنوان نياز و ضرورت، خود را نشان مي دهد، نيازهايي نيست كه بتوان آن ها را نيازهاي اصلي انسان دانست كه عقل انساني ناتوان از حل آنها باشد. به اين معنا كه انسان عاقل مومن با توجه به نيازهاي ثابت، پاسخ هاي ثابت و كلي از دين دريافت كرده است و نسبت به نيازهاي متغير مي تواند با عطف آنها به نيازهاي ثابت و پاسخهاي ثابت ديني امكان حل عقلايي آنها را فراهم آورد.


نحله هاي عقيدتي و سياسي


معتزله از جمله فرقه هايي بودند كه در آن روزگار با انشعاب و اعتزال و ايجاد تفرقه و جدايي، با نظراتي من عندي و بي پايه، بنياد فكري خاصي را پي ريختند. اين جمعيت گفتگويي با امام ششم عليه السلام كرده اند كه نقش تقريب و توحيد را بخوبي ترسيم مي كند. و اينك به متن گفتگو توجه كنيد.

عمروبن عبيد، سخنگوي معتزله چنين آغاز سخن مي كند:

مردم شام، خليفه را كشته اند و خداوند جمعيت ايشان را درهم ريخته و پراكنده شان فرموده است و ما انديشيديم و مردي را جستيم كه داراي مردانگي، عقل و دين است و براي خلافت و رهبري مناسب و شايسته. و او محمد بن عبدالله بن حسن است. ما در اطراف او گرد آمده ايم و مي خواهيم با او بيعت كنيم و آن گاه هدفمان را آشكار سازيم و دست به انقلاب زنيم و مردم را به پيروي او فراخوانيم. هر كس پذيرفت و با ما شد چه بهتر و هر كه نه بر ما و نه با ما بود ما را كاري با او نيست ولي كساني كه در برابر ما بايستند و به مخالفت با ما برخيزند با آنان پيكار خواهيم كرد.

ما خواستيم اين مطلب را اول بار با شما در ميان بگذاريم چون شما پيروان فراواني داريد و داراي فضيلت و ارزش هستيد و ما از مشورت با شما و نظر صائبتان بي نياز نيستيم.

پس از پايان سخنان نماينده جماعت معتزله، امام صادق عليه السلام خطاب به حاضران چنين فرمود: آيا همه شما با اظهارات عمرو بن عبيد موافق هستيد؟ و پس از آنكه پاسخ شنيد آري به حمد و ثناي خداوند و سلام و درود بر پيامبر اكرم، پرداخت و چنين فرمود:

ما اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه وآله موقعي كه خداوند معصيت شود، به خشم مي آييم و وقتي مردم از او اطاعت كنند و فرمان ببرند، راضي و خشنود مي گرديم. اي عمرو! به من بگو اگر مسلمانان، حق حاكميت و رشته زمامداري را به تو واگذارند و تو بدون زحمت و جنگ، زمام امور را به دست گيري و به تو گفته شود آن را به هر كه مي خواهي واگذار كن آن را به چه كسي تحويل مي دهي؟

عمرو بن عبيد گفت: آن را به شور مي گذارم تا مسلمانان پس از رايزني، فردي را از ميان خود برگزينند.

امام صادق عليه السلام فرمود: آيا با همه مسلمانان اعم از فقها و دانشمندان و صلحا و نيكان و قريش و جز ايشان به رايزني مي پردازي؟ عمرو پاسخ داد. آري با همه مسلمين به شور مي نشينم و ميان عرب و عجم فرقي نمي گذارم.

اما صادق عليه السلام در ادامه سخن چنين فرمود: آيا تو ابوبكر و عمر (خليفه اول و دوم) را تولي مي كني و يا از عملكرد ايشان تبري داري؟ عمرو در پاسخ گفت: من آن دو را دوست مي دارم و عملكردشان را درست مي دانم.

امام فرمود: اگر تو از آن دو و عملكردشان تبري داشتي مانعي نداشت كه مخالف آنان سخن بگويي ولي پس از آن كه آنها را دوست مي داري و به عملكردشان خرسندي چطور برخلاف روش ايشان رفتار مي كني؟! عمر با ابوبكر بيعت كرد بي آن كه با مردم مشورت كند. سپس ابوبكر هم بدون رايزني با احدي، خلافت را به عمر برگردانيد و خليفه دوم نيز به هنگام مرگ خلافت را ميان شش تن به شورا گذاشت و از انصار جز شش نفر قرشي را داخل نكرد و درباره اعضاي شورا هم توصيه اي كرد كه گمان ندارم تو و ديگر همفكرانت آن را بپذيريد. عمرو پرسيد او چه كرد؟ امام صادق فرمود: او صهيب را فرمان داد كه سه روز با مردم نماز گزارد و آن شش تن به شور بپردازند و جز پسرش احدي در آن رايزني شركت نكند و خودش حق انتخاب شدن نداشته باشد. عمر تاكيد كرد كه اگر سه روز بگذرد و شورا به نتيجه اي نرسد، گردن هر شش نفر زده شود و اگر پيش از سه روز، چهار تن از شش تن وحدت نظر داشته باشند و دو تن ديگر مخالفت كنند گردن آن دو نفر را بزنند. آيا شما با چنين شورايي موافق هستيد؟ و آن را درست مي دانيد؟! معتزليان همگي يك صدا گفتند نه ما به چنين شورايي معتقد نيستيم.

امام صادق عليه السلام فرمود: اي عمرو! از اين مطلب بگذريم، اگر فرضاً مردم با آن كس كه شما براي امامت و رهبري برگزيده ايد، بيعت كردند و حتي دو نفر هم به مخالفت با شما برنخاستند، هر گاه به مشركان برخورديد و آنها اسلام را نپذيرفتند و جزيه هم نپرداختند، آيا شما و صاحبتان علم و دانش آن را داريد كه به روش رسول خدا درباره آنان عمل كنيد؟ عمرو بن عبيد گفت: البته، آري. امام فرمود: چه مي كنيد؟ عمرو پاسخ داد: آنان را به پذيرش اسلام فرا مي خوانيم و اگر امتناع كردند وادار به پرداخت جزيه مي كنيم. امام فرمود: اگر مجوسي بودند و اهل كتاب نبودند و يا آتش پرست، گاو و گوساله پرست بودند و اهل كتاب نبودند، چطور عمل مي كنيد؟ عمرو پاسخ داد: كه برابر عمل مي كنيم و فرقي ميان آنها نيست. امام صادق عليه السلام پرسيد: آيا قرآن مي خوانيد و با آن آشنا هستيد؟ عمرو گفت: آري. امام گفت: بخوان، «قاتلوا الذين لايؤمنون بالله ولا باليوم الاخر ولايحرمون ما حرم الله و رسوله ولايدينون دين الحق من الذين اوتوا الكتاب حتي يعطوا الجزية عن يدوهم صاغرون » التوبة /92. يعني: با كساني از اهل كتاب كه به خدا و روز آخرت باور ندارند، حرام خدا و رسول را پاس نمي دارند و به دين حق نمي گروند بجنگيد و قتال كنيد تا با خفت و خواري جزيه بپردازند.

پس خداوند فقط در مورد اهل كتاب چنان فرموده است ليكن شما بين اهل كتاب و ديگران در پرداخت جزيه فرقي نمي گذاريد و همه را برابر مي دانيد.

عمرو گفت: نظر ما چنين است. امام پرسيد: اين علم و دانش را از كي آموخته اي؟ عمرو گفت: همه مردم چنين مي گويند. امام فرمود: از اين موضوع هم بگذريم. اگر آنان جزيه نپرداختند و شما با ايشان پيكار كرديد و غلبه يافتيد و غنايمي به چنگ آورديد، آن غنيمت ها را چه مي كنيد؟ عمرو گفت: يك پنجم آن را كنار مي گذاريم و چهار پنجم را ميان همه جنگجويان و سربازان قسمت مي كنيم؟ امام پرسيد: غنايم را به طور برابر ميان همه جنگندگان تقسيم مي كنيد. عمرو گفت: آري. امام فرمود: تو با اين وضع، با عملكرد رسول خدا مخالفت مي كني و داور ميان من و تو در اين مساله فقها و دانشمندان مدينه هستند. تو مي تواني از ايشان بپرسي و آنان اختلاف ندارند كه رسول اكرم با عربهاي باديه (مشركين) صلح كرد و توافق فرمود كه آنان در سرزمين خود باقي بمانند و هجرت نكنند به اين شرط كه اگر دشمني قد علم كند، آنان پيامبر را در سركوبي دشمن ياري كنند و از غنايم هم بهره اي نداشته باشند. ليكن تو مي گويي غنايم جنگي ميان همه كساني كه در جنگ شركت جسته اند برابر تقسيم مي شود پس با روش و رفتار پيامبر با مشركان مخالفت مي كني.

امام صادق عليه السلام فرمود: از اين مطلب نيز بگذريم نظر شما در صدقه چيست؟

عمرو آيه صدقه را تلاوت كرد: «انما الصدقات للفقراء والمساكين والعاملين عليها...» التوبة /60. يعني: صدقه ها از آن تهيدستان و مستمندان و كساني است كه آن را گرد مي آورند و كارگزارند....

امام فرمود: درست است. ليكن، چگونه تقسيم مي كنيد. عمرو گفت: آن را هشت جزء مي كنيم و به هر يك از هشت گروه يك جزء مي دهيم. امام صادق عليه السلام فرمود: اگر يك گروه و يك صنف ده هزار نفر بودند ولي صنف و گروه ديگر فقط يك و يا دو و حداكثر سه نفر بودند باز به اين يكي، دو و يا سه نفر معادل آن ده هزار نفر مي پردازي؟ عمرو گفت: آري چنين مي كنيم.

امام صادق عليه السلام فرمود: تو ميان شهرنشين و صحرانشين فرق نمي گذاري؟ عمرو گفت: نه. امام فرمود: پس تو در همه كارهايت مخالف سيره و عملكرد رسول خدا، عمل مي كني چون او زكات صحرانشينان را به فقرا و مستمندان روستا و صحرانشينان مي داد و زكوة شهرنشينان را به تهيدستان و فقراي شهري مي داد و هرگز هم برابر تقسيم نمي كرد بلكه آن را به اندازه موجود براي افراد حاضر تقسيم مي فرمود. اگر در اين مساله نيز شك و ترديد داري از فقهاي مدينه مي تواني بپرسي كه آنان در اين موضوع اتفاق نظر دارند.

آن گاه امام رو به عمرو بن عبيد و ديگر همراهان و همفكران او كرد و فرمود: «اتق الله يا عمرو! و انتم ايضاً ايها الرمط فاتقوا الله فان ابي حدثني و كان خير اهل الارض و اعلمهم بكتاب الله و سنة رسوله ان رسول الله قال من ضرب الناس بسيفه و دعاهم الي نفسه و في المسلمين من هو اعلم منه فهو ضال متكلف» [1] يعني: اي عمرو! از خدا بترس و شما اي جماعت حاضر، از خدا پروا كنيد و از كيفر و خشم او بترسيد. پدرم كه بهترين مردم روي زمين بود و به كتاب خدا و سنت رسول او، داناترين بود به نقل از رسول اكرم فرمود: هر كه شمشير به روي مردم بكشد و آنان را به سوي خود فراخواند در صورتي كه در ميان ايشان كسي وجود دارد كه از وي داناتر است، چنان كس گمراه و متكلف مي باشد.

آيا آموزه اي جامعتر از اين براي حفظ وحدت و صيانت اتحاد و اتفاق جامعه مي توان ارائه داد؟ و آيا امام صادق عليه السلام در اين گفتگوي پربار، روي اصلي ترين مساله اجتماعي انگشت نگذاشته است؟ و چه زيبا فرموده اند كه اگر نادان ساكت مي نشست و دم نمي زد و ادعايي نمي كرد، اختلاف، براندازي مي شد و ريشه كن مي گرديد. چون عمده ترين عامل اختلاف و چندگانگي در هر محيط و جامعه اي از آنجا ناشي مي شود كه فرد و يا افراد بي كفايت مدعي مقام و منصبي مي شوند و بدون صلاحيت لازم و كارآيي متناسب، قدم جلو مي گذارند و در نتيجه خود گمراه مي شوند و جامعه اي را به دنبال خود تباه مي سازند.


پاورقي

[1] ابومنصور، احمد بن علي طبرسي، الاحتجاج، 2 / 362، با تعليقات خرسان، نجف اشرف والكافي، 5 / 25. كتاب الجهاد، رجوع كنيد به: محمد حسين مظفر و سيد ابراهيم سيد علوي، امام جعفر صادق،287، رسالت قلم، تهران، اندك فرقي ميان متن كافي و متن احتجاج وجود دارد.


تشويق و تكريم شاگردان شايسته


تاريخ زندگي برخي ياران و شاگردان امام صادق عليه السلام و تعبيرات بسيار زيبايي كه آن حضرت در حضور و يا در غياب آنها مي فرمود، به خوبي نشانگر آن است كه امام تا چه حد آنان را مورد تشويق و احترام قرار مي داد. اكنون نمونه هايي از رفتار احترام آميز آن حضرت را در حق شاگردان خود ذكر مي كنيم.


مناظره طبيب هندي با امام


جستجوي مفصل اين نكته را به عهده خوانندگان محترم گذاشته و تنها مناظره زير را كه به علم پزشكي امام صادق(ع) اشاره دارد. نقل به مضمون مي كنيم.

روزي امام صادق(ع) به مجلس منصور دوانيقي وارد شد. طبيب هندي كنار خليفه نشسته بود. او كتابهايي كه در موضوع «علم طب » نگاشته شده بود را براي خليفه مي خواند تا ضمن سرگرم ساختن او بر معلومات خليفه بيفزايد.

امام صادق(ع) درگوشه ي مجلس نشست. باراني از هيبت و ابهت از چهره حضرت مي باريد.مدتي گذشت. هنگامي كه طبيب از خواندن كتابها فارغ شد، نگاهش به امام صادق(ع) دوخته شد. لحظاتي مشغول تماشاي سيماي حضرت شد. ابهت و صلابت امام تنش را لرزاند. نگاهش را به سوي خليفه برگرداند و با اين سؤال سكوت را شكست:

اين مرد كيست؟

او عالم آل محمد(ص) است.

آيا ميل دارد از اندوخته هاي علمي من بهره مند گردد؟

نگاه خليفه روي امام قرار گرفت. قبل از اين كه چيزي بگويد،امام لب به سخن گشود:

نه!

طبيب كه از پاسخ امام شگفتش زده بود، پرسيد:

چرا؟

چون بهتر از آنچه تو داري، در اختيار دارم.

چه چيز در اختيار داري؟

گرمي را با سردي معالجه مي كنم و سردي را با گرمي، رطوبت را با خشكي درمان مي كنم و خشكي را با رطوبت و آنچه را كه پيامبراسلام(ص) فرموده به كار مي بندم و نتيجه كار را به خداوند وا مي گذارم.

سپس به سخن جدش رسول الله(ص) اشاره كرده، افزود: «معده خانه هر بيماري و پرهيز، سر هر درمان است.»

طبيب هندي براي اين كه سخنان امام را سبك جلوه دهد، پرسيد:

مگر طب غير از اين ها است كه گفتي؟!

امام فرمود:

گمان مي كني من مثل تو اين ها را از كتابهاي طبي آموخته ام؟!

حتماً، غير از اين، راهي براي فراگيري علم طب وجود ندارد.

نه، به خدا سوگند، جز از خداوند، از ديگري نياموخته ام. اكنون بگو كدام يك از من و تو در علم طب داناتريم؟

كار من طبابت است و حتماً در طب از شما عالم ترم.

پس لطفاً به سوالهايم پاسخ گوييد.

بپرسيد.

چرا سر آدمي يك پارچه نيست و از قطعات مختلف به وجود آمده است؟

نمي دانم.

چرا پيشاني مانند سر انسان از مو پوشيده نيست؟

نمي دانم.

چرا بر روي پيشاني خطوط مختلفي نقش بسته است؟

نمي دانم.

چرا ابروها در بالاي ديدگان انسان قرار گرفته است؟

نمي دانم.

چرا چشمهاي انسان به شكل لوزي ساخته شده است؟

نمي دانم.

چرا بيني ميان دو چشم قرار گرفته است؟

نمي دانم.

چرا سوراخهاي بيني در زير آن خلق شده است؟

نمي دانم.

چرا لب فوقاني و سبيل در قسمت بالاي دهان آفريده شده است؟

نمي دانم.

چرا دندانهاي جلوي، تيز و دندانهاي آسياب، پهن و دندانهاي انياب (نيش)، دراز آفريده شده است؟

نمي دانم.

چرا كف دست و پا، مو ندارد؟

نمي دانم.

چرا مرد ريش دارد ولي زن فاقد ريش است؟

نمي دانم.

چرا ناخن و موهاي سر انسان روح ندارند؟

نمي دانم.

چرا قلب، صنوبري شكل آفريده شده است؟

نمي دانم.

چرا ريه در دو قسمت آفريده شده و در جاي خود متحرك است؟

نمي دانم.

چرا كليه ها مانند لوبيا خلق شده اند؟

نمي دانم.

چرا كاسه زانوها رو به جلو قرار دارد؟

نمي دانم.

چرا ميان كف پا، گود است و با زمين تماس ندارد؟

نمي دانم.

اي طبيب هندي! ولي من به فضل خداوند، به حكمت و پاسخ اين سوالها آگاهم.

طبيب كه چاره اي جز تسليم شدن نداشت، گفت:

پاسخها را بگوييد تا بهره مند گردم.

آن گاه امام(ع) به ترتيب به يكايك سوالهاي مطرح شده، چنين پاسخ گفتند:

به اين جهت سر از قطعات مختلف تشكيل شده و شكافهايي برايش قرار داده شده است تا صداع (سردرد) آن را نيازارد.

خداوند مو را بالاي سر رويانده تا به وسيله آن روغن لازم به مغز برسد و بخار مغز از طريق موها خارج شود. همين طور، پوششي براي سرما و گرما باشد. ولي در پيشاني مو نيافريده تا چشم ها مزاحمي نداشته باشند و بتوانند به راحتي نور بگيرند.

ابروها را بالاي چشم قرار داد تا به اندازه كافي به چشم ها نور برسد و نيز از رسيدن نور زياد جلوگيري كند. چون زيادي نور، چشم را آزار داده و زمينه معيوب شدن آن را فراهم مي سازد.

چشم ها به شكل لوزي آفريده شده تا داروهايي كه با سرمه استعمال مي شود، به آساني وارد چشم شده، چرك و مرض به آساني از آن به وسيله اشك خارج شود.

به اين جهت بيني را ميان دو چشم قرار داده است كه بيني نور را به دو قسمت مساوي تقسيم مي كند تا نور به طور اعتدال به چشم ها برسد.

سوراخهاي بيني را در پايين آن آفريده تا چرك هاي انباشته شده در مغز از اين سوراخها بيرون شده و بوهاي معطر كه به وسيله هوا متصاعد مي گردد، از آن، بالا رود.

لب و سبيل را به اين جهت روي دهان قرار داده است تا از ورود كثافات دماغ به داخل دهان جلوگيري كند. و نيز مانع آلوده شدن خوراكي ها گردد.

دندانهاي جلو را تيزتر آفريده تا غذا را قطعه قطعه سازند.

دندانهاي آسياب را پهن خلق كرده تا غذا به وسيله آن ها كوبيده ونرم گردند. دندانهاي انياب را درازتر آفريده تا ميان دندانهاي آسياب و دندانهاي پيشين، چون ستوني استوار باشند.

كف دست و پاها مو ندارند تا بتوانيم اشياء را به وسيله آن ها لمس نموده، از قوه لامسه به اندازه كافي استفاده نماييم.

براي مرد ريش قرار داده تا به پوشاندن صورت محتاج نباشد ونيز از زن باز شناخته گردد.

به مو و ناخن هاي تن انسان روح نداده تا چيدن و بريدن آن ها دردآور و ناراحت كننده نباشد.

قلب، صنوبري شكل آفريده شده است تا هنگام آويختگي، نوك باريكش وارد ريه شده و از نسيم آن خنك گردد و نيز مغز سر از حرارت آن آسيب نبيند.

ريه را در دو قسمت آفريده تا قلب ميان فشارهاي آن دو (هنگام باز و بسته شدن) داخل شده و هوا بگيرد.

كليه ها مانند لوبيا ساخته شده اند، براي اين كه «مني » ازكليه ها قطره قطره به سمت مثانه مي چكد. اگر كليه ها كروي و يا به شكل چهارگوش بودند، قطرات مني كه همواره در حال انبساط وانقباضند، به يكديگر برخورد كرده و در نتيجه هنگام خروج، موجب التذاذ نمي شود.

اين كه كاسه زانوها به سمت جلو قرار گرفته، به اين جهت است كه انسان رو به جلو حركت مي كند. سنگيني بدن انسان رو به جلواست. وقتي زانوها به عقب خم شوند، تعادل انسان حفظ شده، راه رفتن و حركات انسان ناموزون و لرزان نمي شود.

اين كه كف پاها را گود و قوسي مانند، خلق كرده به اين جهت است كه تمام كف پاها با زمين تماس پيدا نكند. زيرا اگر تمام كف پاها به زمين تماس پيدا كند، پا، چشم و اعصاب صدمه مي بينند.

طبيب كه تاكنون سكوت كرده و به سخنان امام گوش مي داد، با تعجب پرسيد:

اين ها را از كجا مي داني؟!

از پدرانم فراگرفته ام; پدرانم از رسول خدا(ص) آموخته اند; رسول خدا(ص) از جبرئيل و جبرئيل از خداوند متعال فرا گرفته است.

طبيب هندي كه چنين شخصيت علمي را در عمرش نديده بود، به فكر فرو رفت. آنگاه در حالي كه محو تماشاي سيماي امام بود، چنين لب به سخن گشود:

تصديق مي كنم و شهادت مي دهم كه جز خداي يگانه، خدايي نيست ومحمد(ص) فرستاده اوست. به خدا سوگند، تاكنون كسي را در طب،عالم تر از تو نديده ام. [1] .


پاورقي

[1] طب الصادق، تحقيق علامه عسكري، ص 21، به نقل از بحارالانوار،ج 14، ص 478; مناظرات علمي بين شيعه و سني، ص 98، به نقل از طب الصادق، محمدعلي خليلي، ص 64.


قيام زيد بن علي


اينك به ارزيابي نقش امام صادق(ع) در برابر قيام هاي معاصر وي مي پردازيم.

زيد، فرزند امام زين العابدين(ع) مردي عابد، انساني پرهيزكار،فقيهي شجاع و سخاوتمند بود. [1] .

زيد به قصد شكايت از فرماندار مدينه، خالد بن وليد بن عبدالملك بن حرث راهي شام شد. هشام نه تنها به شكايت او توجهي نكرد،بلكه به او اهانت نمود و دستور داد او را به مدينه بازگردانند.

زيد مي گويد: من در مجلس هشام بودم كه به رسول گرامي اسلام اهانت شد. اما هشام هيچ گونه عكس العملي از خود نشان نداد. بدين خاطر اگر جز يك نفر همراه نداشته باشم قيام خواهم كرد. [2] .

زيد به كوفه برگشت و سپاهي تشكيل داد و با استاندار عراق، يوسف بن عمر ثقفي درگير شد و سرانجام به شهادت رسيد. درباره قيام زيد رواياتي از امام صادق(ع) رسيده است كه بيانگر حمايت آن حضرت از قيام اوست. اينك بخشي از اين روايت ها را نقل مي كنيم:

1- امام صادق(ع) فرمود: «فانظروا علي اي شي تخرجون لا تقولوا خرج زيد فان زيداً كان عالما و كان صدوقا و لم يدعكم الي نفسه وانما دعاكم الي الرضا من آل محمد(ص) و لو ظفر لوفي بما دعاكم اليه.»; نگاه كنيد كه با چه هدفي قيام مي كنيد. نگوييد زيد خروج كرد. زيد دانشمند و بسيار راستگو بود و مردم را به سوي خويش نمي خواند، بلكه به برگزيده آل محمد(ص) دعوت مي كرد و اگر پيروز مي شد به آنچه مردم را بدان دعوت مي نمود، وفا مي كرد. [3] .

زيد بن علي فرمود: در هر زمان مردي از ما، اهل بيت عليهم السلام وجود دارد كه خدا به وسيله او بر مردم احتجاج مي كند. حجت اين زمان فرزند برادرم، جعفر بن محمد(ع) است. هر كس او را پيروي كند گمراه نمي شود و مخالف او هدايت نمي يابد. [4] .

2- امام رضا(ع) مي گويد: پدرم فرمود: امام صادق(ع) فرمود: خدا رحمت كند عمويم زيد را! او به برگزيده آل محمد دعوت مي نمود و اگر پيروز مي شد به آن وفا مي كرد. او در رابطه با نهضت خويش با من مشورت نمود. به او گفتم: اگر مي خواهي به دار آويخته شوي قيام كن. امام رضا(ع) مي گويد: پدرم فرمود: هنگامي كه زيد ازمحضر امام صادق(ع) خارج شد، امام فرمود: «ويل لمن سمع واعيثه فلم يجبه »; واي بر كسي كه ندايش را بشنود و او را همراهي و اجابت نكند. [5] .

3- ابن سيابه مي گويد: امام صادق(ع) به من هزار دينار داد و فرمود: اين ها را در ميان فرزندان كساني كه همراه زيد به شهادت رسيده اند، تقسيم كن. [6] .

4- فضيل، يكي از سپاهيان زيد مي گويد: خدمت امام صادق(ع) رسيدم. حضرت فرمود: آيا تو در جنگ با شاميان همراه عمويم بودي؟

گفتم: بله، حضرت فرمود: چه قدر از آنان را كشتي؟ گفتم: شش نفر.

حضرت فرمود: شايد دچار شك گشته اي؟ پاسخ دادم: اگر شك داشتم كه آنان را نمي كشتم. حضرت فرمود: خدا مرا در ثواب خون هاي آنان شريك سازد. به خدا قسم! عمويم زيد و اصحابش جزء شهدا هستند.

مانند علي بن ابي طالب(ع) و اصحاب او. [7] .

مرحوم مجلسي مي نويسد: اگرچه اخبار درباره زيد مختلف است اما بيش ترين اخبار بيانگر اين است كه او به خاطر انتقام جويي از قاتلان امام حسين(ع) و امر به معروف و نهي از منكر قيام نمود و به برگزيده آل محمد(ص) دعوت مي نمود. من در كلام دانشمندان شيعه نظري در مخالفت آن چه گفته شد، نديدم. [8] .


پاورقي

[1] ارشاد، مفيد، ص 251.

[2] بحارالانوار، ج 46، ص 192.

[3] وسائل الشيعه، ج 11، ص 35، باب 13، ابواب جهاد العدو.

[4] بحارالانوار، ج 46، ص 173، باب احوال اولاد علي بن الحسين(ع).

[5] وسائل الشيعه، ج 11، ص 38، باب 13، ابواب جهاد العدو.

[6] بحارالانوار، ج 46، ص 170.

[7] همان، ص 171.

[8] مرآة العقول، ج 4، ص 118.


معني لغوي تقيه


لغت تقيه از دو جهت ماده و هيئت، قابل بحث و بررسي است:

از جهت ماده، حروف اصلي آن «وقي» مي باشد كه واو آن به «تا» تبديل شده است. بنابراين اصل آن «وقيه» بوده و از اين جهت، هم ريشه با لغت تقوا مي باشد كه اصل آن «وقوي» بوده است.

مصدر ثلاثي مجرد آن «وقي» و «وقاية» است به معناي «صيانت» و «نگه داري». [1] .

همچنين به معناي حفظ نفس از عذاب و گناه به وسيله ي عمل صالح مي باشد. [2] .

از جهت هيئت و صيغه، كلمه تقيه بر وزن فعلية مي باشد و در مصدر يا اسم مصدر بودن آن اختلاف است. [3] .

در هر صورت، ثلاثي مجرد مي باشد و تاي آن، تاي وحدت است. چون اين نكته را يادآور مي شود كه هميشگي نيست و در موارد خاصي انجام مي پذيرد. [4] .


پاورقي

[1] معجم مفردات الفاظ قرآن، راغب اصفهاني، ص 568؛ لسان العرب، ابن منظور، ج 15، ص 377.

[2] لسان العرب، ج 15، ص 378.

[3] ر.ك: النحو الوافي، حسن عباسي، ج 3، ص 209 و 210.

[4] اين مطلب با استفاده از درس تفسير آية الله جوادي آملي نقل گرديده است. ذيل تفسير آيه 28 سوره آل عمران.


ارزش كارهاي اقتصادي


آن حضرت كار و تلاش در راه تامين نيازهاي ضروري زندگي را همسان با جهاد در راه خدا قلمداد مي كرد و مي فرمود: «الكاد علي عياله كالمجاهد في سبيل الله; [1] آن كه براي تامين معاش خانواده اش تلاش كند، همانند رزمنده در راه خدا است.»

از منظر پيشواي ششم عليه السلام افراد سست عنصر و بي كار و بي تفاوت، مورد خشم و غضب الهي هستند; چنان كه مي فرمايد: «ان الله عز وجل يبغض كثرة النوم و كثرة الفراغ; [2] خداوند متعال زيادي خواب و بي كار بودن را دشمن مي دارد.»

علاء بن كامل يكي از ياران آن حضرت روزي به محضرش شتافت و التماس دعا گفت، و اضافه نمود كه: اي پسر پيامبر صلي الله عليه و آله! از خداوند متعال بخواه كه زندگي راحت و مرفهي داشته باشم! امام صادق عليه السلام پاسخ داد: «لا ادعولك، اطلب كما امرك الله عزوجل; [3] من برايت دعا نمي كنم، تو [زندگي مرفه و راحت را] از همان راهي بخواه كه خداوند متعال به تو فرمان داده است [يعني از راه تلاش و كوشش].»

بهبود بخشيدن به وضع زندگي و تدارك برخي از برنامه هاي اقتصادي در جامعه نه تنها نقص و عيبي براي يك انسان مسلمان به حساب نمي آيد، بلكه ناشي از قوت ايمان و اراده استوار او در راه رسيدن به اهداف والاي معنوي است. رئيس مذهب جعفري عليه السلام بر اين انديشه پاي مي فشرد كه: «ينبغي للمسلم العاقل ان لا يري ظاعنا الا في ثلاث: مرمة لمعاش او تزود لمعاد او لذة في غير ذات محرم; كوچيدن براي يك مسلمان عاقل شايسته نيست مگر در سه مورد: بهبود بخشيدن به وضع اقتصادي (سفرهاي تجارتي و..).، كسب توشه آخرت (سفرهاي زيارتي)، رسيدن به لذتهاي حلال (سفرهاي تفريحي).» [4] .

امام صادق عليه السلام افزون بر ترغيب بندگان صالح به سوي فعاليتهاي اقتصادي، خود نيز به غلامش، مصادف، چنين دستور مي داد: «اتخذ عقدة او ضيعة فان الرجل اذا نزلت به النازلة او المصيبة فذكر ان وراء ظهره ما يقيم عياله كان اسخي لنفسه; [5] مكاني پر درخت و يا ملك ثابت و غيرمنقولي به دست آور! چرا كه هر گاه براي شخصي حادثه اي يا مصيبتي رخ نمايد و احساس كند كه براي تامين خانواده خود پشتوانه اي دارد، روح [و جانش] راحت تر خواهد بود.»

پيشواي ششم از افرادي كه در ظاهر زهد فروشي كرده، مردم مسلمان را به بهانه تقوا و ترك دنيا از فعاليتهاي اقتصادي منع مي كردند انتقاد مي نمود وشيوه غلط آنان را تخطئه مي كرد. سفيان ثوري از عالمان زهد فروش و ظاهر سازي بود كه علاوه بر مردم عادي، امام صادق عليه السلام را نيز از مظاهر دنيوي منع كرد. او زماني مشاهده كرد كه امام صادق عليه السلام لباس نو و مناسبي پوشيده است، به امام عليه السلام گفت: تو نبايد خود را به زيورهاي دنيا آلوده سازي! براي تو زهد و تقوا و دوري از دنيا و مظاهر آن شايسته است. امام صادق عليه السلام با پاسخهاي منطقي خويش وي را به اشتباهات خود واقف ساخت و از تفكرات صوفي مآبانه و انحرافي وي به شدت انتقاد نمود و فرمود: «مي خواهم به تو سخني بگويم، خوب توجه كن، سخن من به دنيا و آخرتت مفيد خواهد بود. اي سفيان! رسول گرامي اسلام در زماني زندگي مي كرد كه عموم مردم از نظر اقتصادي در مضيقه بودند و پيامبر صلي الله عليه و آله خود را با آنان در زندگي ساده و فقيرانه هماهنگ مي كرد، اما اگر روزگاري وضع معيشتي مردم بهتر شد اهل ايمان و نيكان و خوبان روزگار به بهره گيري از آن سزاوارترند نه انسانهاي فاجر و منافق و كافر. اي ثوري! به خدا سوگند! در عين حالي كه وضع معيشتي خوبي دارم و از نعمتها و موهبتهاي خداوند متعال كمال بهره را مي برم، اما از روزي كه خود را شناخته ام شب و روزي بر من نمي گذرد مگر آنكه حقوق مالي خود را بر طبق فرمان خداوند متعال كه بر من واجب كرده است، ادا مي كنم و به مصرف مناسبش مي رسانم.» [6] .


پاورقي

[1] وسائل الشيعه، ج 17، ص 66.

[2] الكافي، ج 5، ص 84.

[3] همان، ص 78.

[4] وسائل الشيعه، ج 17، ص 63.

[5] الكافي، ج 5، ص 92.

[6] همان، ج 5، كتاب المعيشه، ح 1.


تاسيس دانشگاه جعفري يا حوزه علميه


شاگردان امام باقر (ع) پس از درگذشت آن حضرت به گرد شمع وجود امام صادق (ع) حلقه زدند. امام عليه السلام نيز با جذب شاگردان جديد به تاسيس يك نهضت عظيم فكري و فرهنگي بالنده مبادرت ورزيد، به گونه اي كه طولي نكشيد مسجد نبوي در مدينه منوره و مسجد كوفه در شهر كوفه به دانشگاهي عظيم تبديل شد. درگيري شديد بين بني عباس و بني اميه، آنان را آن چنان به خود مشغول كرده بود، كه فرصتي طلايي براي امام صادق (ع) و يارانش به دست آمد، آن حضرت با استفاده از اين فرصت به بازسازي و نوسازي فرهنگ ناب اسلام پرداخت و شيفتگان مكتب حق از اطراف و اكناف، از بصره، كوفه، واسط، يمن و نقاط مختلف حجاز به مركز اسلام; يعني مدينه، سرازير شدند و چون پروانگاني دلباخته به گرد شمع وجود امام صادق (ع) تجمع كردند.

روز به روز به تعداد شاگردان مي افزود، به گونه اي كه تعداد آنها به چهار هزار نفر رسيد.

شيخ طوسي (وفات يافته 460 ه.ق) در رجال خود تعداد شاگردان امام صادق (ع) را3197 مرد و 12 زن نام مي برد.

«حسن بن علي بن زياد وشاء» كه خود از اساتيد حديث، و از شاگردان امام رضا (ع) است، مي گويد: «من در مسجد كوفه نهصد استاد حديث را ديدم كه از امام صادق (ع) نقل حديث مي كردند، و مكرر مي گفتند: قال الصادق، قال جعفر بن محمد (ع )».

در اين دانشگاه عظيم صدها مجتهد، استاد، دانشمند و محقق تربيت شدند، كه هر كدام از شخصيت هاي بزرگ علمي به شمار مي آمدند، و گروهي از آنان داراي آثار علمي و شاگردان متعدد شدند. شيخ مفيد (وفات يافته 413 ه.ق) مي نويسد: «به قدري علوم از امام صادق (ع) نقل شده كه در همه جا پخش شده، و زبان به زبان به گردش درآمده است، و از هيچ يك از افراد خاندان رسالت، آن همه علم و حديث، نقل نشده است.»

با توجه به اين كه شاگردان امام صادق (ع) به شيعيان انحصار نداشتند، بلكه ديگران نيز از خرمن فيض او خوشه مي چيدند. مالك، پيشواي فرقه «مالكي » در ضمن گفتاري گويد: «در علم و عبادت و پاك زيستي، برتر از جعفر بن محمد (ع) هيچ چشمي نديده، و هيچ گوشي نشنيده و به قلب هيچ بشري خطور نكرده است.» ابوحنيفه پيشواي فرقه حنفي، دو سال شاگرد امام صادق (ع) بود، به طوري كه اين دو سال را اساس و سرمايه اصلي علوم خود دانسته و مي گويد: «لولا السنتان لهلك نعمان; اگر آن دو سال نبود، نعمان هلاك مي شد.»

از گفتني ها اين كه: روزي منصور دوانيقي طاغوت عصر امام صادق (ع)، ابوحنيفه را احضار كرد و به او گفت: مردم شيفته جعفر بن محمد شده اند و او داراي شاگردان بسيار شده است، يك سري مسائل دشواري را نزد خود در نظر بگير، تا در ملأ عام از او بپرسي، تا او در پاسخ فروماند، و از نظر چشم مردم ساقط شود.

ابوحنيفه مي گويد: چهل مساله مشكل نزد خودم رديف كردم، و به مجلس منصور دوانيقي در «حيره » حاضر شدم، ديدم جعفر بن محمد (ع) در سمت راست منصور نشسته است، همين كه چشمم به آن حضرت افتاد آن چنان تحت تاثير شكوه و جلال او قرار گرفتم كه خود را باختم، سلام كردم و با اشاره منصور نشستم، منصور به امام رو كرد و گفت: «اين ابوحنيفه است.» امام فرمود: آري او را مي شناسم. سپس منصور به من رو كرد و گفت: «اي ابوحنيفه! مسائل خود را از جعفر بن محمد (ع) بپرس.» من سؤال هاي خود را مطرح كردم، هر سوالي كه از آن حضرت مي پرسيدم، او بي درنگ پاسخ مي داد، و ابعاد مساله را بيان مي كرد، و مي گفت: عقيده شما درباره اين مساله چنين است، و به عقيده مردم مدينه چنان است و به عقيده ما چنين مي باشد، در بعضي از موارد نظر آن حضرت با عقيده من موافق بود و در بعضي موارد با نظر اهل مدينه توافق داشت و گاهي با هر دو مخالف بود، و به اين ترتيب به چهل سؤال مطرح شده من پاسخ داد، آن گاه ابوحنيفه گفت: «أليس ان اعلم الناس اعلمهم باختلاف الناس;

مگر نه اين است كه دانشمندترين مردم آن كسي است كه آگاه ترين آنها به اختلاف مردم به فتواها و مسائل فقهي باشد.»

از حوزه علميه امام صادق (ع) شاگردان برجسته اي كه خود بعدها به عنوان استاد و اسطوانه جهان تشيع به شمار مي آمدند و هركدام موسس كلاس هاي بزرگ علمي، و صاحب تاليفات شدند بروز نمودند; مانند هشام بن حكم، جابر بن حيان، زراره بن اعين، ابان بن تغلب، مفضل بن عمر، هشام بن سالم، مؤمن الطاق و...

هشام بن حكم علامه عصر خود بود و تعداد تاليفات او را كه بيش تر در محور معارف و عقائد به ويژه درباره مساله امامت بود، تا 31 كتاب ذكر نموده اند.

جابر بن حيان كه او را پدر علم شيمي مي خوانند، يكي از شاگردان امام صادق (ع) بود كه كتابي در هزار صفحه، شامل پانصد رساله در علوم مختلف تاليف نمود.

كوتاه سخن آن كه: تاريخ نويس و تحليل گر مشهور «ابن خلكان » مي نويسد:

«جعفر بن محمد (امام صادق) يكي از امامان دوازده گانه بر اساس مذهب شيعه اماميه، از بزرگان خاندان پيامبر (ص) است كه به خاطر راستي و درستي رفتار و كردار و گفتارش، او را صادق نامند، فضايل و كمالاتش مشهورتر از آن است كه نياز به توضيح باشد.» سپس به عنوان نمونه يكي از شاگردانش، جابر بن حيان را معرفي مي كند.


ابوبكر خليفه اول


«حرمت پيامبر را در اهل بيت آن حضرت حفظ و نگهداري نماييد.»


هرچه مي خواهي در قرآن بجوي


در قرآن مي خوانيم: «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء...» [1] .

امام صادق (ع) مي فرمايد: «خداوند در قرآن هر چيزي را بيان كرده است، به خدا سوگند آنچه كه مورد احتياج مردم بوده را كم نگذارده، تا كسي نگويد اگر فلان مطلب درست بود در قرآن نازل مي شد، آگاه باشيد همه نيازمنديهاي بشر را خدا در آن نازل كرده است.» [2] آري، قرآن كتاب تربيت و آدم سازي است.

تمام آنچه براي رسيدن به تكامل و قرب الهي لازم است در قرآن آمده، باطن قرآن نيز ژرفائي دارد كه براي رسيدن بدان علم اهل بيت لازم دارد و همچنين جزئيات احكام و مطالب مختلف در قرآن است كه همان علم خاندان وحي را مي طلبد.

امام صادق (ع) مي فرمايد:

«ما من امر يختلف فيه اثنان الا و له اصل في كتاب الله عزوجل و لكن لا تبلغه عقول الرجال » (هيچ امري نيست كه دو نفر در آن اختلاف پيدا كنند مگر آنكه اصل و ضابطه اي در قرآن دارد و ليكن عقول مردم بدان نمي رسد.) [3] .

در جاي ديگر امام فرمود: معناي اين روايت كه «هيچ آيه اي از قرآن نيست مگر آنكه ظهر و بطني دارد» اين است كه: ظهر قرآن تنزيل آن و بطن آن تاويلش مي باشد كه بخشي از آن سپري گشته و بخش ديگر هنوز نيامده ومانند خورشيد جريان دارد، آنچه از تاويل آمده همان گونه كه شامل مردگان مي گردد، زندگان را نيز شامل مي شود و خداوند مي فرمايد:

«تاويل آن را جز راسخان در علم نمي دانند» و ما از تاويل آن آگاهيم. [4] .

آن امام (ع) همچنين مي فرمايد: من به كتاب خداوند آگاهم و گوئي در كف دستم قرار دارد، در آن خبر آسمان و زمين و خبرهاي آينده و كنوني موجود است، خداوند مي فرمايد: «نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء» [5] .


پاورقي

[1] نحل، آيه 89.

[2] تفسير نور الثقلين، ج 3، ص 740.

[3] همان، ج 3، ص 75.

[4] بصائر الدرجات، ص 216.

[5] اصول كافي، ج 1، ص 229.


اسمائه وألقابه وكناه، وعللها، ونقش خاتمه، وحليته وشمائله


1 - ن [1] لي: أبي، عن سعد، عن البرقي، عن محمد بن علي الكوفي عن الحسن بن أبي العقبة الصيرفي، عن الحسين بن خالد، عن الرضا عليه السلام قال: كان نقش خاتم جعفر بن محمد عليه السلام " الله وليي وعصمتي من خلقه " [2] .

2 - ع: علي بن أحمد بن محمد، عن محمد بن هارون الصوفي، عن عبيد الله بن موسي الحبال، عن محمد بن الحسين الخشاب، عن محمد بن الحصين، عن المفضل عن الثمالي، عن علي بن الحسين، عن أبيه، عن جده عليهم السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: إذا ولد ابني جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب فسموه الصادق، فانه سيكون في ولده سمي له، يدعي الامامة بغير حقها، ويسمي كذابا [3] .



[ صفحه 9]



3 - مع: سمي الصادق صادقا ليتميز من المدعي للامامة بغير حقها، وهو جعفر بن علي إمام الفطحية الثانية [4] .

4 - يج: روي عن أبي خالد أنه قال: قلت لعلي بن الحسين عليهما السلام من الامام بعدك؟ قال: محمد ابني يبقر العلم بقرا، ومن بعد محمد جعفر، اسمه عند أهل السماء الصادق، قلت: كيف صار اسمه الصادق؟ وكلكم الصادقون؟ فقال: حدثني أبي، عن أبيه أن رسول الله صلي الله عليه وآله قال: إذا ولد ابني جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب فسموه الصادق، فإن الخامس من ولده الذي اسمه جعفر يدعي الامامه اجتراء علي الله، وكذبا عليه، فهو عند الله جعفر الكذاب، المفتري علي الله، ثم بكي علي بن الحسين عليهما السلام فقال: كأني بجعفر [جعفر] الكذاب وقد حمل طاغية زمانه علي تفتيش أمر ولي الله، والمغيب في حفظ الله، فكان كما ذكر [5] .

5 - قب: كان الصادق عليه السلام ربع القامة، أزهر الوجه، حالك الشعر جعد أشم الانف، أنزل رقيق البشرة، دقيق المسربة، علي خده خال أسود، وعلي جسده خيلان حمرةوكان اسمه جعفر، ويكني أبا عبد الله وأبا إسماعيل، والخاص أبو موسي، وألقابه: الصادق، والفاضل، والطاهر، والقائم، والكافل، والمنجي وإليه تنسب الشيعة الجعفرية، ومسجده في الحلة [6] .

بيان: رجل ربع: بين الطول والقصر، والحالك الشديد السواد، والشمم ارتفاع قصبة الانف وحسنها، واستواء أعلاها، وانتصاب الارنبة، أو ورود الارنبة وحسن استواء القصبة وارتفاعها، أو أن يطول الانف ويدق وتسيل روثته والمسربة بفتح الميم وضم الراء، الشعر وسط الصدر إلي البطن.



[ صفحه 10]



6 - كشف: قال محمد بن طلحة: [7] اسمه عليه السلام جعفر، وكنيته أبو عبد الله وقيل: أبو إسماعيل، وله ألقاب أشهرها الصادق، ومنها الصابر، والفاضل والطاهر.

أقول: ذكر في الفصول المهمة [8] نحوه وقال: نقش خاتمه: " ما شاء الله لا قوة إلا بالله، أستغفر الله " [9] .

7 - كف: نقش خاتمه: " الله خالق كل شئ " [10] .

8 - مكا: من كتاب اللباس عن أبي الحسن عليه السلام قال: قاوموا خاتم أبي عبد الله عليه السلام فأخذه أبي بسبعة قال: قلت: سبعة دراهم؟ قال: سبعة دنانير [11] .

وعن محمد بن عيسي، عن صفوان قال: أخرج إلينا خاتم أبي عبد الله عليه السلام وكان نقشه " أنت ثقتي فاعصمني من خلقك " [12] .

وعن إسماعيل بن موسي قال: كان خاتم جدي جعفر بن محمد عليهما السلام فضة كله وعليه " يا ثقتي قني شر جميع خلقك " وإنه بلغ في الميراث خمسين دينارا زائدا أبي علي عبد الله بن جعفر فاشتراه أبي [13] .

9 - كا: علي، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن جميل بن دراج، عن ابن ظبيان، وحفص بن غياث، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: في خاتمي مكتوب " الله خالق كل شئ " [14] .



[ صفحه 11]



10 - كا: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن أبي عبد الله، عن عبد الله بن محمد النهيكي، عن إبراهيم بن عبد الحميد قال: مر بي معتب ومعه خاتم فقلت له: أي شئ؟ فقال: خاتم أبي عبد الله عليه السلام فأخذت لاقرأ ما فيه فإذا فيه " اللهم أنت ثقتي فقني شر خلقك " [15] .

11 - كا: أحمد، عن البزنطي قال: كنت عند الرضا عليه السلام فأخرج إلينا خاتم أبي عبد الله عليه السلام فإذا عليه " أنت ثقتي فاعصمني من الناس " [16] .

12 - د: نقش خاتمه: " الله عوني وعصمتي من الناس " وفي نقشه " أنت ثقتي فاعصمني من خلقك " وقيل: " ربي عصمني من خلقه "، وألقابه: الصادق والفاضل، والقاهر، والباقي، والكامل، والمنجي، والصابر، والفاطر، والطاهر وامه ام فروة وقيل: ام القاسم فاطمة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر.



[ صفحه 12]




پاورقي

[1] عيون اخبار الرضا عليه السلام ج 2 ص 56 جزء حديث.

[2] أمالي الصدوق ص 458.

[3] علل الشرائع ص 234.

[4] معاني الاخبار ص 65.

[5] الخرائج والجرائح ص 195.جمع خال: الشامة في البدن.

[6] المناقب ج 3 ص 400.

[7] مطالب السؤول ص 81.

[8] الفصول المهمة ص 209.

[9] كشف الغمة ج 2 ص 370.

[10] مصباح الكفعمي ص 522.

[11] مكارم الاخلاق ص 95.

[12] نفس المصدر ص 102.

[13] المصدر السابق ص 103.

[14] الكافي ج 6 ص 473 جزء حديث.

[15] نفس المصدر ج 6 ص 473 والثاني فيه جزء حديث.

[16] نفس المصدر ج 6 ص 473 والثاني فيه جزء حديث.


امامت امام صادق


امامت امام صادق عليه السلام بعد از شهادت امام باقر عليه السلام در سال 114 آغاز شد و تا سال 148 ادامه داشت. امام صادق عليه السلام در هفدهم ربيع الاول سال 80 چشم به جهان گشود.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در مورد شخصيت امام صادق عليه السلام فرمود:... خداوند از صلب فرزندم محمد باقر عليه السلام پسري مي آورد كه كلمه ي حق و زبان صدق و راستي است. ابن مسعود مي پرسد: نام او چيست؟

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: جعفر صادق كه راستگو و درست كردار است و هر كس به او طعن زند و بد گويد و هر كه دست رد بر سينه ي او زند، به من بد گفته و دست رد بر سينه ي من زده است. [1] .

امام صادق عليه السلام چهارشانه، زيباروي و خوش سيما، موهايش كوتاه و پرپشت بوده و وسط استخوان بيني اش كمي برجستگي داشته است.

قسمت بالاي پيشاني اش كم مو، پوست بدنش نازك و بر گونه اش خالي مشكي و



[ صفحه 10]



در بدنش چندين خال سرخ وجود داشته است. [2] .


پاورقي

[1] خرائج و جرائح.

[2] مناقب / ج 4 / ص 281.


استقامت و پايداري


بدون ترديد پشتكار و پايداري در راه هدف، از عوامل پيروزي و توفيق انسان به شمار مي رود. كساني در زندگي به خواسته ها و آرزوهاي خود نائل گشته اند كه در راه آن نهايت تلاش و استقامت را نموده اند. امام صادق عليه السلام يكي از مهم ترين نشانه هاي شيعه را استقامت در راه حق مي داند و رسيدن به سعادت حقيقي را در گرو اين خصيصه پسنديده قلمداد مي كند و مي فرمايد: «لو ان شيعتنا استقاموا لصافحتهم الملائكة ولاظلهم الغمام ولاشرقوا نهارا ولاكلوا من فوقهم ومن تحت ارجلهم، ولما سالوا الله شيئا الا اعطاهم [1] ; اگر شيعيان ما در راه حق استقامت ورزند فرشتگان آسمان با آنان دست مي دهند، ابرها [ي رحمت] بر سر آنان سايه مي افكنند و سيمايشان همانند روز روشن مي درخشد و از زمين و آسمان روزي مي خورند و هيچ خواسته اي از خداوند نخواهند داشت مگر اينكه خداي متعال به آنان عطا مي كند.»


پاورقي

[1] تحف العقول، ص 302.


دعوت به توحيد و اثبات وجود خدا


همه انبياء و اولياء الهي به بيان توحيد همت داشتند و ساده ترين طريق توحيد، پي بردن به مؤثر از راه آثار و نيز از مصنوع به صانع و از مخلوق به خالق است. آنجا كه مي فرمايد: (سنريهم اياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق او لم يكف بربك انه علي كل شيء شهيد)

امام صادق (عليه السلام) نيز به دليل توسعه دولت اسلامي به ويژه در علوم طبيعي، توحيد را از همين راه به مردم تعليم نمود. بنابراين سبك دعوت به توحيد در مكتب امام جعفر صادق (عليه السلام) همان روش تعليم قرآن است كه اكثريت آن را درك مي نمايند.

امام صادق (عليه السلام) در تعليمات توحيديشان فرمودند: اگر مردم اهميت و ارزش خداشناسي را مي شناختند چشم خويش را به نعمت هاي دنيوي كه خداوند به دشمنان ارزاني كرده است، نمي دوختند و دنياي آنان در نزدشان كوچكتر از آن بود كه قدمي براي آن بردارند، اينان به تحقيق از معرفت خداوند بهره مند مي شدند و از آن لذت مي بردند مانند كسي كه، هميشه در باغهاي بهشت با اولياي الهي باشد.

در ادامه چنين مي فرمايد كه:

«ان معرفة الله عزوجل انس من كل وحشة و صاحب من كل وحدة و نور من كل ظلمة وقوة من كل ضعف و شفاء من كل سقم»

يعني «معرفت خدا و شناختن او «جل و علا» انيس هر وحشتي است و دوست و همنشين وحدت و تنهايي است، و نور در هر ظلمت و تاريكي است، و قوت و نيروي هر ضعف، و شفاي هر مرض است»

امام صادق (عليه السلام) در تعليماتش به «مفضل بن عمر»، در حضور زنادقه از راه شناخت و آگاهي و تفكر و تدبير در نباتات و جمادات و حيوانات و سپس انسان و علم تكامل وي و آثار نفساني او ـ با توجه به اين كه اين همه آثار را نمي توان بدون مؤثر شناخت و اين نظم را بدون مدبر و حكيم خالق دانا شناخت ـ توحيد را تعليم مي نمايد.

امام صادق (عليه السلام) در پاسخ به ابن أبي العوجا كه گفت خداوند غائب است مي فرمايد:

«كيف يكون يا ويلك غائباً من هو مع خلقه شاهد و اليهم اقرب من حبل الوريد، يسمع كلامهم و يعلم اسرارهم لايخلو منه مكان ولايشغل به مكان ولايكون من مكان اقرب من مكان يشهد له بذلك آثاره ويدل عليه افعاله والذي بعثه بالآيات المحكمة والبراهين الواضحة محمد (صلي الله عليه وآله) جاءنا بهذه العبادة فان شككت في شيء من امره فاسأل عنه أوضحه لك»

فرمود: «چگونه ممكن است خداوند خالق رازق عالم، غائب باشد؟ كيست كه با مخلوق همراه است و شاهد حال آنها است و به آنها از رگ گردنشان نزديكتر است، اوست كه اصوات و الحان خلق را مي شنود و پاسخ مي دهد و اسرار آنها را مي داند، اوست كه هيچ مكاني خالي از او نيست و هيچ مكاني شاغل وجود او نيست و به جايي نزديكتر از جايي نيست، تمام آثار و آيات الهي شاهد وجود اوست و نماينده قدرت اوست.

به حق آن كس كه محمد را برگزيد و مبعوث كرد، آيات محكمي به او داد و با براهين روشني به رسالت فرستاد و ما را به اين عبادت و ستايش رهبري كرد، هيچ جاي ترديد و شكي نيست اگر تو باز هم در شكي بپرس تا توضيح بيشتري به تو بدهم.»

امام جعفر صادق (عليه السلام) در نيمه اول قرن دوم يك نهضت بزرگ علمي و جنبش عميقي را به وجود آورد كه حركت فكري ايجاد نمود، و امواج علمي آن هنوز هم در گوشه و كنار جهان ديده مي شود. بنياد مكتب جعفري بر پايه توحيد و ايمان و عقيده به مبداء و معاد است و براي احتجاج در مباني توحيد از طب و نجوم و... كه پايه هاي خداشناسي است سخن به ميان كشيد، و درباره ي بسياري از آيات قرآن نيز تفسير مي نمودند.


امام حسن بن علي


امام مجتبي عليه السلام در نيمه رمضان سال سوم هجرت در مدينه زاده شد و از همان دوران كودكي مورد علاقه شديد رسول خدا صلي الله عليه وآله قرار گرفت، پس از رحلت آن حضرت، در كنار پدر بزرگوارش امير مؤمنان عليه السلام، در جنگ هاي جمل، صفين و نهروان شركت جست و پس از شهادت پدر، به امامت منصوب و حدود شش ماه خلافت كرد. سپس معاويه جنگي را بر آن حضرت تحميل نمود و مردم ايشان را تنها گذاشتند تا اين كه سرانجام به تحريك معاويه پسر ابو سفيان، درسال 50 هـ.ق توسط همسرش جعده دختراشعث بن قيس، مسموم و به شهادت رسيد و در بقيع به خاك سپرده شد.


بقيع، غم هميشه ي شيعه


بقيع، در مدينه است. در مكه كه هستي، فقط مي بيني صف هاي نماز بايد چنان مستقيم باشد كه از خط اعتدال، يك ميلي متر هم خارج نشود، مخالفت با شيعه، رنگ روشني ندارد و ملايم تر مي نمايد.

اما همينكه پا به مدينه مي گذاري و از سنگفرش هاي ساخته شده در ايتاليا و فرستاده شده از اروپاي مدرن كه مي گذري، پايت را به روي محله اي مي نهي كه محله بني هاشمش مي خوانيم، محله اي كه دشمنان پر كينه ي بني هاشم از حذفش شادمانه اند، از آن كه مي گذري و بر آن وقوفي مختصر و مكثي كوتاه را كه مي كني يكباره مي خواهي فرياد بكشي. آه، اي امامت مظلوم. آه، اي پيامبر رحمت، كه سخنانت قبل از دفنت، همگي به فراموشي نهاده شدند، دست رحمتت را دريغ مفرما و از تطاول پيشگان در محضر عدل ربوبي شكوه نما و دل بي كينه ي شيعه را از غم خلاصي بخش!

از چنين وضعيتي، اولاد يهودا رقص شادي مي كنند! آري، به پشت ديوار بقيع كه مي رسي، همه ي مظلوميت و غربت و تنهايي شيعه را مي نگري، شيعه اي كه مصب و مجراي ولايت است.

وضع كنوني بقيع، قطعا، نتيجه ي كينه ي اولاد يهودا است. بقيع، بغض فرو خفته ي اصحاب شيطان است، كه همچون اصحاب اُِِخدود، اخگر و آتشي عليه آن بر افروختند.

بقيع، كينه ي مشركان عليه موحدان است تا براي از چشم انداختنش او را به شرك در الوهيت متهم نمايند تا بتوانند شركي همه جانبه را در ذهن به ظاهر مسلمانان جايگزين نمايند. آري، بقيع خاري در گلوي استعمار و خاشاكي در چشمان مادّه پرستش مي باشد.

و صد البته كه بسيار هم مايلند تا اصلاً نقشه ي بقيع از دل مدينه حذف گردد و البته كه در سينه ي تنگ و پليد اولاد يهودا، اين ايده ي شيطاني وجود دارد كه داستان بقيع، همچون محله ي بني هاشم، به سنگفرش هاي مدرن و بازاري مكاره تبديل شود و كالاهاي آمريكايي، چيني، اروپايي، ايتاليايي و فرانسوي به معرض فروش نهاده شود.


نبذة من حياة الامام ابي عبدالله جعفر بن محمد الصادق


هو أبوعبدالله جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي ابن أبي طالب عليهم السلام جميعا، مجدد المذهب و ناشر شريعة النبي صلي الله عليه و آله و سلم، من عظماء أهل البيت و ساداتهم عليهم السلام، ذو علوم جمة و عبادة موفورة، و أوراد متواصلة، و زهادة بينة، و تلاوة كثيرة، يتتبع معاني القرآن الكريم، و يستخرج من بحره جواهره، و يستنتج عجائبه، و يقسم أوقاته علي أنواع الطاعات، رؤيته تذكر بالآخرة، و استماع كلامه يزهد في الدنيا، و الاقتداء بهداه يورث الجنة، نور قسماته شاهد أنه من سلالة النبوة، و طهارة أفعاله تصدع بأنه من ذرية الرسالة، مناقبه و صفاته تفوق عدد الحاصر، ويحار في أنواعها فهم اليقظ الباصر، حتي أن من كثرة علومه المفاضة علي قلبه من سجال التقوي صارت الأحكام التي لا تدرك عللها، و العلوم التي تقصر الأفهام عن الاحاطة بحكمها، تضاف اليه و تروي عنه من العلوم ما سارت به الركبان و انتشر ذكره في البلدان، و لم ينقل عن أحد من أهل بيته العلماء ما نقل عنه، و لا لقي أحد منهم من أهل الآثار و نقلة الأخبار و لا نقلوا عنهم



[ صفحه 10]



كما نقلوا عن أبي عبدالله عليه السلام، فان أصحاب الحديث قد جمعوا أسماء الرواة عنه من الثقاة علي اختلافهم في الآراء و المقالات فكانوا أربعة آلاف رجل.

و كان له عليه السلام من الدلائل الواضحة في امامته ما بهرت القلوب و أخرست المخالف عن الطعن فيها بالشبهات.


ابعاد گوناگون زندگي امام صادق


زندگاني امام صادق عليه السلام ابعاد گوناگوني دارد، و ما در اين پيشگفتار، صرفا به بعد علمي و تربيتي آن حضرت اشاره اي اجمالي نموديم و از ديگر ابعاد آن سخن نگفتيم، در حالي كه بعد سياسي آن حضرت و راه و روشي كه در واژگون ساختن حكومت امويان در پيش گرفت نيز از اهميت خاصي برخوردار است.

امام صادق عليه السلام در دوران امامت خود هيجده سال در عصر حاكمان اموي زيست و به خاطر ضعفي كه در اين برهه از زمان بر حكومت اموي حاكم بود، گزند چنداني به آن حضرت نرسيد، ولي در مدت شانزده سالي كه با عباسيان بسر برد، سختي ها و ناگواري هاي فراوان ديد و با اين حال توانست چراغ اسلام را روشن و پرفروغ نگاه دارد.

خوشبختانه در كتاب حاضر هر دو بعد زندگي امام صادق عليه السلام به طور مشروح مورد بررسي قرار گرفته است. كتابي كه در پيش رو داريد، اثر خامه ي نويسنده ي سختكوشي است كه چندين سال براي تدوين زندگينامه ي آن حضرت تلاش نموده است. ما تأليف اين اثر زيبا و جامع را كه به خامه ي روان و محققانه ي دانشمند محترم، جناب آقاي نورالله عليدوست خراساني دامت افاضاته، به رشته ي تحرير در آمده است به او تبريك مي گوييم و آن را چراغي روشن فرا راه طالبان آگاهي از زندگاني امام ششم شيعيان مي دانيم.

در پايان بر خود فرض مي دانيم از زحمات فراوان و بي دريغ جناب حجة الاسلام و المسلمين آقاي مهدي پيشوايي نيز كه خود از نويسندگان پيشكسوت در تدوين زندگي ائمه ي اهل بيت عليهم السلام مي باشند، صميمانه سپاسگزاري كنيم، زيرا اين اثر نفيس در قم زير نظر آن استاد گرانقدر نگارش يافته و نظرات و راهنمايي هاي ايشان در شيوه ي نگارش و محتواي آن مؤثر بوده است.

حوزه ي علمه ي قم

جعفر سبحاني

17 ربيع الاول 1419 سالروز تولد رسول اكرم (ص) و فرزند برومندش حضرت امام جعفر صادق (ع)



[ صفحه 19]




حسن خلق


اخلاق نيكو داشتن مهمترين فضيلت براي پيشوايان ديني محسوب شده به طوري كه اين خصلت نيكو در جلب دلها و رفعت مقام نزد خدا و مردم نقش مهمي دارد.

امام صادق (عليه السلام) فرمودند: «مؤمن در روز قيامت، هيچ عملي پس از واجبات به پيشگاه خداوند متعال نمي آورد، كه از خوش خلقي فراگير همه مردم، نزد خداوند متعال محبوب تر باشد.» [1] .

آن حضرت همانند پدران بزرگوار خود در كليه صفات نيكو و سجاياي اخلاقي سرآمد روزگار بود. درباره حسن خلق آن حضرت نقل كرده اند كه: مردي از حجاج وارد مدينه شده و خوابيده بود. چون بيدار شد، خيال كرد هميان او را دزديده اند. پس بيرون آمد و امام صادق را ديد. پس دست حضرت را گرفت و گفت: تو هميان مرا برداشته اي! حضرت بدون اينكه ناراحت شود، فرمودند: چه چيزي داخل آن بود؟ آن مرد گفت: هزار دينار طلا در آن بود. حضرت آن مرد را به خانه برد و هزار دينار به او بخشيد. پس آن مرد به خانه خود برگشت و هميان را در خانه خود يافت، آنگاه به سوي امام صادق (عليه السلام) برگشت و از حضرت عذرخواهي كرد و خواست هزار دينار را به حضرت برگرداند، ولي امام نپذيرفتند و فرمودند: ما چيزي را كه داده ايم، پس نمي گيريم. پس آن مرد پرسيد: اين آقا كيست؟ گفتند: امام جعفر صادق عليه السلام. [2] .

آن امام گرامي نسبت به همه محبت داشته و با همگان اعم از سياه و سفيد و عرب و عجم خوش برخورد و نسبت به دوستان وفادار بودند. نقل شده كه مردي سياه چهره ملازم حضرت بود. امام (عليه السلام) مدتي ايشان را نديد. سپس روزي در جمع دوستان از حال او پرس وجو كرد. مردي با حالت تمسخر گفت: «انه نبطي؛ آن مرد نبطي (يعني مرد عامي) مي باشد!» پس امام صادق (عليه السلام) فرمودند: اصل و شخصيت هر انساني به عقل و حسب و دين و تقواي اوست و همه مردم (سياه و سفيد) يكسان هستند، پس آن مرد شرمگين شد. [3] .


پاورقي

[1] اصول كافي، ج 2، ص 100.

[2] احقاق الحق، ج 12، ص 231، به نقل از عبدالكريم بن هوازن شافعي.

[3] مطالب السوول، ج1، ص 286، كمال الدين محمدبن طلحه شافعي.


اعتراض مقدس


محمد و ابراهيم از فرزندان عبدالله محض كه در مقابل منصور دوانيقي قيام نموده بودند، به شهادت رسيدند. ابراهيم همان شهيد سرزمين «باخمرا» است كه امام علي عليه السلام از آن خبر داده و فرموده است: «بباخمري يقتل بعدان يظهر ياتيه سهم غرب، يكون فيه منيته فيابؤس الراشلت يده و وهن عضده»؛ در سرزمين باخمري كشته مي شود بعد از اين كه غالب شود و تيري نامعلوم سبب مردن او مي شود. پس بدا به حال تيرانداز، دست او فلج باد و بازويش سست باد. پس از آن منصور دوانيقي فرمانداري به نام شيبة ابن غفال به سوي مدينه گسيل داشت. او به مسجد آمد و در اجتماع مردم در نماز جمعه برمنبر رفت و گفت: علي ابن ابي طالب بين مسلمانان اختلاف افكند و با مؤمنان جنگيد و خلافت را براي خود مي خواست اما او را از خلافت باز داشتند؛ فرزندان او نيز اين چنين هستند. و چون خواستار چيزي هستند كه استحقاق آن را ندارند، در اطراف كشته مي شوند و در خون خود غوطه ور مي گردند.

مردم از اين سخنان ناراحت شده، اما رعب و وحشت به كسي اجازه نمي داد كه سكوت را بشكند. ناگهان اعتراضي مقدس بر سر انسان خود فروخته آوار مي شود و به او اين چنين پاسخ مي دهد:

خدا را سپاس مي گوييم و درود مي فرستيم بر محمد صلي الله عليه و آله خاتم پيامبران و آقاي رسولان و بر تمامي رسولان و انبياي الهي. اما آنچه تو از نيكي گفتي، ما شايسته ي آن هستيم و آنچه از بدي بر زبان راندي، تو و امير تو بدان سزاوارتريد.

در ادامه روي به سوي مردم نمود و فرمود: آيا خبر ندهم شما را به آن فردي كه از همه مردم ميزان اعمالش تهي تر و از همه آنان زيانكارتر است؟ او فردي است كه آخرتش را به دنياي ديگران مي فروشد؛ كه همين فاسق از آنهاست. مردم ساكت شدند و فرماندار بدون اين كه حرفي بزند، از مسجد خارج شد. راوي مي گويد، از نام اين شخص معترض سؤال كردم، گفتند: او جعفر ابن محمد ابن علي ابن الحسين فرزند علي ابن ابي طالب عليهم السلام است. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 47، ص 165.


گردآورنده تفسير


روايات ياد شده كه به شكلي نامنظم و پراكنده درمحفل هاي عارفان، مورد بهره برداري اصحاب طريقت، قرار مي گرفت، در حدود اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم هـ.ق، توسط مورخ معروف و عارف بلند آوازه نيشابور، ابو عبدالرحمن سلمي، تنظيم و ترتيب يافته و به يكي از معروف ترين كتاب هاي وي به نام: حقايق التفسير ضميمه شد.

ابوعبدالرحمن سلمي، كه خود بسياري از تفاسير قرآن كريم را، كه حتي از طريق صحابه و تابعين و ديگر مفسران پس از تابعان رسيده و در آنها تنها به روشن گري و رفع ابهام آيات قرآن از نگاه ظاهر و جنبه هاي لفظي توجه شده است، قشري و ظاهري مي داند، به تفسير منسوب به امـام صـادق (عليه السلام) و تفسير ابوالعبـاس

ابن عطاء آدمي بلخي، به ديد تكريم و ارجمندي نگريستـه و مـراد و مقصـود خويش را در تفسـير عرفاني قرآن و تبيين بطون و ابعاد معنوي آن جسته است. اين حقيقت از سخنان وي در مقدمه حقايق التفسير، به روشني به دست مي آيد:

(هنگامي كه اصحاب علوم قشري و ظاهري را ديدم كه به طرح و تدوين انواع فايده هاي قرآني، سبقت مي جويند [و در موضوعاتي] از جمله قراءات، تفاسير، مشكلات و احكام و اعراب و لغت و مجمل و مبين و ناسخ و منسوخ بحث مي كنند، ولي هيچ كدام در راه شناخت و بازيابي حقيقت قرآن، تلاشي نمي ورزند، جز آيات متفرقي كه [تفسير آنها] به ابوالعباس بن عطا نسبت داده شده و از جعفر بن محمد [عليه السلام] نقل شده است. [يا ابن عطا از آن حضرت نقل كرده است] آن هم بدون داشتن ترتيب خاص.

من نيز از گذشته مطالبي شنيده بودم كه آنان را نيكو مي شمارم [در نهايت] علاقه مند گرديدم كه اين كلمات را برگفتار آنان بيفزايم و ديدگاه هاي مشايخ اهل حقيقت (صوفيه) را برآن بيفزايم و برحسب سوره هاي قرآني به مقدار توانم آنها را مرتب سازم.) [1] .


پاورقي

[1] ذهبي، محمد حسين، التفسير والمفسرون، دارالكتب الحديثيه، بيجا،2 / 385 ـ 386، به نقل از: حقايق التفسير سلمي، مخطوط.


دوستان واقعي اهل بيت


يا عبدالله لقد نصب ابليس حبائله في دار الغرور فما يقصد فيها الا أولياءنا و لقد جلت الاخرة في اعينهم حتي ما يريدون بها بدلا. ثم قال آه آه علي قلوب حشيت نورا و انما كانت الدنيا عندهم بمنزلة الشجاع الارقم و العدو الاعجم انسوا بالله و استوحشوا مما به استأنس المترفون اولئك اوليائي حقا و بهم تكشف كل فتنة و ترفع كل بلية. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانور (من منشورات المكتبة الاسلامية، چ دوم، 1405 ه ق.)، ج 78، كتاب الروضة، باب 24، روايت 1، ص 286 - 279.


جوانان و دين شناسي


يكي از علل فاصله گرفتن جوانان از دين و مسايل مذهبي ناآگاهي آن ها از دين است. جوانان چون بصيرت و آگاهي كافي از دين ندارند، تحت تأثير تبليغات سوء دشمنان قرار مي گيرند. امام صادق عليه السلام به بشير فرمود:

«لاخيرَ في من لا يَتَفَقَّهُ مِن اَصْحابنا يا بشير اِنَّ الرَّجُلَ مِنْكُم اذا لَم يَسْتَغْنَ بِفِقْهِهِ اِحْتاجَ اِلَيْهم فَاِذا اِحْتاجَ اِلَيهم اَدْخَلُوهُ في بابِ ضَلالَتِهِم و هُوَ يَعْلِم» [1] ؛ خيري نيست در آن گروه از اصحاب ما كه تفقه در دين نمي كنند. اي بشير! اگر يكي از شما به مسايل ديني اش آشنا نباشد به ديگران محتاج مي شود و زماني كه به آن ها نيازمند شد آن ها ناخواسته او را در وادي گمراهي خود وارد مي سازند.

در اين زمان كه همه ابزارها و راه هاي انحراف فكري از سوي دشمنان دين مهياست ـ از رسانه هاي صوتي و تصويري گرفته تا مطبوعات و كتاب هاي انحرافي و...ـ جوانان با طوفاني از تهاجم فرهنگي مواجه اند و اگر آمادگي هاي لازم ديني را نداشته باشند در برابر شبهات و القائات فكري مكاتب و فلسفه هاي مختلف تسليم مي شوند. امام صادق عليه السلام عنايت ويژه اي به بصيرت و بينش ديني جوانان داشت. آن حضرت فرمود: «لواُتيتُ بشّابٍ مِن شَبابِ الشّيعة لا يتفقَّهَ لاََدُّبتُهُ»؛ اگر به جواني از جوانان شيعه برخورد كنم كه در دين تفقّه نمي كند او را تأديب خواهم كرد.

نيز فرمود: «اَلْعامِلُ عَليَ غير بَصيرَةٍ كَالسّائِرِ عَليَ غيرالطَّريق و لا يَزيدُهُ سُرْعِةُ السَيّرْ مِنَ الطَّريقِ اِلاّ بُعْداً» [2] كسي كه بدون آگاهي و بينش به دين عمل مي كند همانند كسي است كه از بيراهه مي رود و تند روي او جز دوري از راه نمي افزايد.

نيز فرمود: «اُنْظُر لِكُلِّ مِنْ لا يُفْيُدَكَ مَنْفَعَةً في دينك فَلا تَعْتَدَنَّ بِه و لا تَرْغَبَنَّ في صُحْبَتِهِ فَاِنَّ كُلَّ ماسِوَي اللّهِ تَبارَكَ و تعالي مُضْمَحلٌّ وخيم عاقِبَتُهُ»؛ هركسي كه مفيد به حال دين تو نيست به او اعتنا مكن و علاقه اي به رقابت با او نشان مده. هر آنچه غير الهي است نابود شدني است و عاقبت ناخوشايندي خواهد داشت. [3] .

نيز فرمود:

«بادِرُوا اَحْداثَكُم بالحديث قَبْلَ اَنْ يَسْبِقَكُم اَلَيهِمُ الْمرجئهَ» [4] نوجوانان را با حديث و فرهنگ اهل بيت عليهم السلام آشنا كنيد؛ قبل از آن كه مرجئه [5] بر شما سبقت بگيرند.

فضيل بن يسار مي گويد: امام صادق عليه السلام به شيعيان فرمود:

«اِحْذَرو عَلي شَبابِكُم الْغُلاة لا يُفْسِدو هم فَاِنِّ الْغُلاةَ شَرُّ خَلْقٍ يَصْغرونِ عَظَمَة اللّه و يَدعون الرّبوبية لِعِبادِاللّه و اللّه اِنَّ الْغُلاةَ [6] لَشَرُّ مِنَ اليَهُود و النَّصاري وَالمَجُوس»؛جوانانتان را از غلات [7] برحذر داريد.مبادا آن ها را فاسد كنند. غلات بدترين خلق خدا هستند. آن ها عظمت خدا را كوچك به حساب مي آورند و ربوبيت را براي بندگان نيز اعتقاد دارند. به خدا قسم! غلات از يهود، نصاري و مجوس بدترند.

امام صادق عليه السلام به يكي از يارانش فرمود:

«يابن جُندب! بَلّغ مَعاشرَ شيعتنا و قُل لَهُم: لا تذهبَنَّ بِكُمُ الْمَذاهِبُ، فَوَاللّهِ لا تُنالُ و لا يتنا الاّ بالورعِ و الاجتهاد في الدنيا و مُوساةِ الاَخوان فياللّه» [8] ؛ اي پسر جندب! به شيعيان ما بگو: مواظب باشيد فرقه ها و گروه ها شما را منحرف نسازند. به خدا سوگند! هيچ كس به جرگه ولايت ما در نمي آيد، مگر با رعايت پارسايي و تلاش در دنيا و همياري با برادران ديني.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 1، ص 22؛ كافي، ج 1، ص 33.

[2] كافي، ج 1، ص 43؛ تحف العقول، ص 269؛ بحارالانوار، ج 1، ص 206.

[3] ميزان الحكمه، ج 5، ص 306.

[4] اصول كافي، ج 6، ص 47؛ وسايل الشيعه، ج 15، ص 196؛ مستدرك، ج 2، ص 353.

[5] مرجئه گروه منحرفي در زمان بني اميه بودند كه صرف داشتن اعتقاد را كافي مي دانستند و عمل و تكليف را جزو ايمان به حساب نمي آوردند. (ر.ك: عدل الهي، ص 313؛ در كتاب الفرق بين الفرق آمده است: مرجئه مبلغاني داشتند كه مردم را به عقايد مرجئه دعوت مي كردند.

[6] غلات كساني هستند كه درباره حضرت علي(ع) غلو مي كنند و او را ربّ مي دانند و معتقدند كه مصالح جهان به دست او انجام مي گيرد. آن ها براي پنج نفر از ياران آن حضرت چنين ربوبيتي را قائلند. (ر.ك: مجمع البحرين، ص 328.).

[7] تحف العقول، ص 33.

[8] بحارالانوار، ج 1، ص 17.


قضاوت جانبدارانه


اولين قضاوت، قضاوتي جانبدارانه است و از طرف كساني ابراز مي شود كه در پندار خود، دوستان و پيروان و مواليان امام محسوب مي گردند؛ قضاوت شيعيان امام صادق عليه السلام است به نام، اگر چه نه به عمل؛ و آن چنين است:

امام صادق عليه السلام بر خلاف بعضي از امامان قبل و بعد از خودش، در موقعيتي قرار گرفت كه توانست و فرصت يافت به نشر احكام دين بپردازد و در خانه را به روي جويندگان علم باز كند. در خانه نشست، مردم را به خود راه داد، بساط تدريس و دانش دين را گسترد و هر كه از تشنه كامان علم و حقيقت به سوي او آمد، او را با آغوش باز پذيرفت. در پاي منبر تدريس او چهار هزار شاگرد گرد آمدند و از مكتبخانه ي شاگردان او دانشهاي گوناگون از علوم ديني، مانند فقه و حديث و تفسير تا علوم طبيعي - مانند تاريخ و اخلاق و علم الاجتماع و غيره - در لابلاي كتابها و نوشته هاي فراوان و به وسيله ي چهره هاي معروف و سرشناس به جهانيان عرضه شده. با صاحبان افكار و طرز فكر وابستگان به ديگر آيينها، بساط بحث و مناظره گسترده و هر جا ملحدي، زنديقي، طبيعي و مادي و منكر خدايي بود، خودش يا يكي از شاگردانش با او به بحث و استدلال مي نشستند و او را مغلوب مي كردند. با متكلمين زمان خود در مسائل اعتقادي و كلامي پنجه درافكند و همچون قهرماني در ميدان دانش و بينش، از هر طرف مدعيان و معارضان و پرگويان و ياوه انديشان را يكي پس از ديگري محكوم ساخت، و همچون معلم پرحوصله اي در طول ساليان متمادي شاگردان زبده و مبرز به ثمر رسانيد... و براي آنكه بتواند اين حوزه ي علمي را داير نگه دارد و اين مكتب دانش و انديشه ي اسلامي را هر چه بيشتر رواج دهد، مجبور شد در سياست مداخله نكند؛ نه فقط بدين معني كه ابتكار هيچ عمل سياسي را در دست نگيرد، بلكه حتي



[ صفحه 3]



بدين صورت كه گاه كاملا در همان جهت سياسي كه خلفاي زمانش مي خواستند، حركت هم بكند و آنان را نسبت به خود خوشبين هم بسازد و بكوشد كه هيچ كاري بر خلاف سياست آنان از او سر نزند. لذا نه تنها به حكمرانان معاصرش تعرضي نكرد، بلكه حتي ديگران را هم از تعرض به آنان منع مي كرد. اگر گاهي لازم مي شد، به سراغ آنها مي رفت و از آنها صله و جايزه مي گرفت. اگر بر اثر نهضتي، سوءظني و خبرچيني دروغي به او بدبين مي شدند و قهر و خشم مي گرفتند، در مقام استمالت و مجامله برمي آمد. از جمله شواهد قطعي و ترديدناپذير موضع گيري، روايت ربيع حاجب است و رواياتي از آن قبيل، كه امام را در محضر منصور، همچون مقصر پشيمان و سرافكنده اي ترسيم مي كند و از زبان امام سخنان و ستايشهايي خطاب به منصور نقل مي كند كه دروغ بودن آن درباره ي طغيانگري چون منصور، بر كسي پوشيده نيست.

او را با پيامبراني چون يوسف و ايوب و سليمان همانند مي سازد و از او مي خواهد كه در برابر بديهايي كه از او يا از بني الحسن مشاهده مي كند، صبر پيشه سازد: «ان سليمان اعطي فشكر و ان ايوب ابتلي فصبر و ان يوسف ظلم فغفر و انت من ذلك السنخ...»؛ سليمان به عطاي خداوندي (حكومت) نايل آمد و شكر كرد؛ ايوب به آلام جسمي و روحي مبتلا شد و صبر كرد؛ يوسف از برادرانش ستم ديد و آنان را بخشيد؛ و تو نيز از همان ريشه و از همان دودماني. [1] .



[ صفحه 4]



اين يك قضاوت درباره امام صادق عليه السلام... و امام در اين قضاوت، يك دانشمند است؛ يك مدرس بزرگ است؛ يك اهل علم و اهل تحقيق است؛ درياي بيكراني است از معلومات كه ابوحنيفه درباره اش چنين گفت و مالك چنان؛ اما از لحاظ پايداري در برابر عوامل مضمحل كننده ي دين و پاسداري از جهت گيريهاي درست اسلامي، از نظر عمل به وظيفه ي امر به معروف و نهي از منكر و موضع گيري شايسته در برابر سلطه هاي ضدديني و ضدانساني، صفر محض است و هنوز پايين تر.... با زيد بن علي و محمد بن عبدا و حسين بن علي (شهيد فخ) و حتي با سربازاني كه در كنار اينان بودند، فرسنگها فاصله دارد. يك ذره احساس مسئوليت در برابر آنچه بر جامعه ي اسلامي مي گذرد، نمي كند. غم آن ندارد كه منصور عباسي ميليونها درهم و دينار از اموال مغصوب مسلمانان گرد آورد؛ [2] در حالي كه در كوهاي طبرستان و مازندران و در گوشه و كنار بسياري از شهرها و روستاهاي عراق و ايران، فرزندان راستين پيامبر صلي الله عليه و آله - آن عناصر پاك و آن خونهاي گرم - آنقدر نان و پوشاك نداشته باشند كه خود و زنان و فرزندانشان بتوانند يك وعده سير شوند و يك نماز جماعت با پوشش لازم بگذارند و شيعيان و وفادارانش همواره در خطر قتل و شكنجه و تعقيب و غارت اموال قرار گيرند و هيچگاه از تنعم زندگي معمولي و آسوده ي اهل زمان برخوردار نباشند.

به پندار اين قضاوتگران، امام صادق عليه السلام در مقابل اين وضع، هيچ حساسيتي ندارد؛ احساس مسئوليت نمي كند؛ دلش خوش است كه ابن ابي العوجاء يا فلان ملحد ديگر آمد در محضرش نشست و او خودش يا شاگردان به جان او افتادند و



[ صفحه 5]



او درمانده و مغلوب و محكوم از مجلس خارج شد... و البته هرگز مسلمان نشد.... امام صادق عليه السلام بنا بر قضاوت اول، چنين چهره اي است.


پاورقي

[1] تا آنجا كه من ديده ام، براي اين مضمون در هشت روايت ديگر هيچ سندي نقل نشده و فقط به حكايت ماجرا اكتفا گرديده و در يك روايت، معلوم نيست راويان مطلب را از چه كسي نقل مي كنند و خود مسلما در مجلس حضور نداشته اند. تنها در يك روايت، راوي اين مطلب را از امام نقل مي كند و البته با اسنادي غير موثق. (ر. ك: بحارالانوار، ج 47، ص 182؛ و قاموس الرجال، ج 9، ص 509).

[2] وقتي منصور مي ميرد، در خزانه اش ششصد ميليون درهم و چهارده ميليون دينار پول نقد موجود بود (عصرالازدهار، صص 60 - 70 ).


انگيزه پيدايش و تخريب حرم ها


يكي از برنامه هاي مذهبي مسلمانان؛ اعم از شيعه و اهل سنت، از صدر اسلام تا به امروز؛ مانند همه پيروان اديان و مذاهب آسماني و همه صاحبان فكر و انديشه، بزرگداشت و تجليل از مقام انبيا و اوليا و اداي احترام نسبت به راهنمايان فكري و رهبران معنوي و شهداي راه اسلام و قرآن بوده است و اين احترام و بزرگداشت كه بيشتر در قالب زيارت قبور آنان متجلي مي شود، نشأت يافته از تعاليم قرآن مجيد و سنت پيامبر خدا بوده و از عبادات و مستحبات به شمار مي آيد.

مسلمانان همواره از دور و نزديك، در كنار مدفن آن عزيزان حضور مي يابند و بر آنان درود و سلام مي فرستند و از خداوند متعال علو مقام و ترفيع درجاتشان را درخواست مي كنند و جملاتي بر زبان مي رانند كه بيانگر فضايل اخلاقي و تعليمات ديني و برنامه هاي عملي آنها و گوياي شكيبايي آنان در مقابل مصيبت ها و مشكلاتي است كه در راه تحكيم بخشيدن به اين تعاليم تحمل نموده اند.

شيفتگان آن حضرات، بدينسان مراتب ارادت خويش را به ساحت آنان ابراز مي دارند و خود را آماده پيروي از راه و رسمشان و اجراي برنامه ها و دستورالعمل هاي آنان مي نمايند و در كنار قبورشان، به نماز و دعا مي ايستند و آمرزش گناهان و پذيرش توبه خويش را در كنار مرقد اين «عباد الرحمان» از خداوند مسألت مي كنند.

و به همين انگيزه ي بزرگداشت و احترام و نيز به خاطر حفاظت زائرانِ آنان از سرما و



[ صفحه 24]



گرما، به هنگام عبادت و زيارت و اقامه نماز به روي قبر آنان، سقفي قرار دادند و گاهي به اقتضاي نياز به فضاي بيشتر، در كنار اين مدفن ها مساجدي ساختند كه اين محل ها امروزه به «مشهد» و «حرم» شهرت يافته اند.

گفتني است كه اين تجليل و بزرگداشت ها از سوي مسلمانان، نه يك عمل ابتكاري و بدون دليل شرعي و بدون مدرك و مستند مذهبي است، بلكه راه و رسمي است برگرفته از قرآن مجيد و سنت رسول الله (صلي الله عليه وآله) و عمل صحابه و پيشوايان دين، كه اكنون نمونه هايي از آن را مي آوريم:

-آن جا كه سخن از انبيا است، خداوند متعال درباره ي آنان، واژه «سلام» و درود را به كار برده و با اين كلمه زيبا از آنان ياد نموده است (سَلامٌ عَلي إِبْراهِيمَ) [1] ، (سَلامٌ عَلي مُوسي وَهارُونَ) [2] ، (وَسَلامٌ عَلَي الْمُرْسَلِينَ) [3] .

-و آن جا كه سخن از شهدا و بندگان صالح به ميان آمده، آنان را اين چنين ستوده است: (وَمَنْ يُطِعِ اللهَ وَالرَسُولَ فَأُولئِكَ مَعَ الَذِينَ أَنْعَمَ اللهُ عَلَيْهِمْ مِنَ النَبِيِينَ وَالصِدِيقِينَ وَالشُهَداءِ وَالصالِحِينَ وَحَسُنَ أُولئِكَ رَفِيقاً.) [4] .

-قرآن مجيد مسلمانان را تشويق نموده است كه در مقام توبه و انابه و به هنگام طلب آمرزش گناهان، به رسول الله توسل جويند و وساطت و درخواست آن حضرت را عامل آمرزش گناهان بندگان معرفي نموده، مي فرمايد: (... وَلَوْ أَنَهُمْ إِذْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ جاؤُكَ فَاسْتَغْفَرُوا اللهَ وَاسْتَغْفَرَ لَهُمُ الرَسُولُ لَوَجَدُوا اللهَ تَواباً رَحِيماً [5] .

و در جايي ديگر منافقان را نكوهش مي كند كه هرگاه به آنان گفته مي شود به حضور



[ صفحه 25]



رسول خدا (صلي الله عليه وآله) برسند تا آن حضرت درباره آنان طلب آمرزش كند، از اين امر سرباز مي زنند؛ (وَإِذا قِيلَ لَهُمْ تَعالَوْا يَسْتَغْفِرْ لَكُمْ رَسُولُ اللهِ لَوَوْا رُؤُسَهُمْ وَرَأَيْتَهُمْ يَصُدُونَ وَهُمْ مُسْتَكْبِرُونَ). [6] .

-قرآن مجيد درباره اصحاب كهف مي فرمايد: (... قالَ الَذِينَ غَلَبُوا عَلي أَمْرِهِمْ لَنَتَخِذَنَ عَلَيْهِمْ مَسْجِداً). [7] مؤمنان راستين كه بر امر اصحاب كهف آگاهي يافتند و آن را سند زنده اي براي اثبات معاد جسماني به مفهوم حقيقي اش ديدند، پس از مرگ آنان گفتند: «ما بر روي قبر آنها مسجد و ساختماني بنا مي كنيم تا مردم هرگز ياد آنها را از خاطره ها نبرند و در نيل به كمال اعتقادي و انساني خود، آنها را الگو و سرمشق خويش قرار دهند.»

و خداوند با نقل تصميم آن مؤمنان بر ايجاد بنا و ساختمان بر روي قبور اصحاب كهف و استفاده نمودن از آن، به عنوان يكي از پايگاه هاي عبادت و پرستش، عملكرد آنان را تثبيت و بر آن مهر تأييد مي زند.

-دفن شدن پيكر پاك رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در داخل خانه خويش و در زير سقف، دليل روشن و مصداق عيني بر اين واقعيت است كه در اسلام، وجودِ بنا در روي قبر شخصيت هاي معنوي، عملي مُستَحسن و مورد تأييد بوده است و اين حقيقت را درباره قبور انبياي گذشته نيز مي توان ديد؛ مانند قبر حضرت ابراهيم، و جناب اسحاق و يعقوب (عليهم السلام) و قبور همسرانشان در شهر الخليل؛ شهري كه به ياد و به نام حضرت ابراهيم (عليه السلام) «خليل» نام گرفت. [8] و مانند قبر حضرت داود و سليمان (عليهما السلام) در «بيت لحم» و قبور و آثار ساير انبيا در بيت المقدس و شامات كه در طول قرن هاي متمادي، قبل از اسلام و بعد از اسلام، از استحكام و زيباييِ بنا و ساختمان برخوردار بوده اند.

نكته جالب توجه در قبور انبياي گذشته اين كه شخص خليفه دوم در فتح بيت المقدس، نه تنها بر اين مقابر و بر اين آثار متعرض نگرديد، بلكه با نمازگزاردن [9] در



[ صفحه 26]



اين بقاع و امكنه، وجود آنها را با عمل خويش تأييد كرد. همچنين روش علما و پيشوايان اسلام نيز در طول تاريخ به همين منوال بوده است.

آري، مسلمانان؛ اعم از شيعه و اهل سنت، در طول تاريخ، در انجام اين برنامه ها و در تجليل از شخصيت هاي معنوي و در ساختن حرم و گنبد و بارگاه براي قبورِ آنان، به منابع اصليِ اسلامي؛ از قرآن و حديث [10] تمسك جسته و از سيره رسول الله (صلي الله عليه وآله) در زيارت قبور شهدا و صحابه كه از بارزترين برنامه هاي زندگي آن حضرت بوده، پيروي نموده اند.


پاورقي

[1] صافات، 109، 120، 181.

[2] همان.

[3] همان.

[4] نساء: 69. كساني كه از خدا و پيامبرش اطاعت كنند، با آنها خواهند بود كه خداوند نعمتشان داده است؛ آنان همانا پيامبران، صديقين، شهدا و صالحان هستند، و چه نيكو رفيقانند.

[5] ).نساء: 65.... اگر مسلمانان بر خود ستم روا دارند (و آلوده به گناه گردند) و به نزد تو آيند و توبه و استغفار كنند و رسول هم بر آنان استغفار و درخواست آمرزش از خدا كند، خدا را توبه پذير و مهربان خواهند يافت.

[6] منافقون: 5.

[7] كهف: 21.

[8] نام اصلي «الخليل» كه در 25 كيلومتري بيت المقدس واقع شده، «حَبْرون» يا «حَبْري» است.

[9] تاريخ طبري، 3 / 405 چاپ لبنان مؤسسه اعلمي. تاريخ ابوالفداء، 7 / 58، چاپ مكتبة المعارف بيروت.

[10] در باره احاديث، به كتاب «شفاء السقام» از سُبكي (متوفاي 756) و «وفاء الوفا» ي سمهودي (متوفاي 911) ج4، كه هر دو از علماي بزرگ اهل سنت مي باشند، مراجعه شود.


قبور فرزند رسول خدا، صحابه و مسلمانان صدر اسلام


303 ـ ابوحُذيفه براي ما نقل كرد و گفت: سفيان، از اعمش، از ابوضحي، از براء نقل كرده است كه گفت: ابراهيم ـ مقصود پسر پيامبر (صلّي الله عليه و آله) است ـ در حالي كه شانزده ماه داشت درگذشت. رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) فرمود: «او را در بقيع به خاك بسپاريد؛ او را در بهشت دايه اي است كه دوران شير دادن به او را كامل مي كند» [1] .

304 ـ زهير بن حرب براي ما نقل كرد و گفت: جرير از اعمش به سند خود همانند اين حديث را نقل كرد، و البته در اين روايت نگفت: «دوران شير دادن او را كامل مي كند». [2] .

305 ـ محمد بن بكار براي ما نقل كرد و گفت: اسماعيل بن عياش، از عمر وابسته عفره، از كسي كه برايش حديث كرده بود نقل كرد كه پيامبر (صلّي الله عليه و آله) پيش از آن كه فرزندش ابراهيم در كفن پوشانده شود او را نگريست. [3] .

306 ـ احمد بن عبدالله بن يونس براي ما نقل كرد و گفت: حبان بن علي، از عطاء بن عجلان، از انس بن مالك نقل كرد كه پيامبر (صلّي الله عليه و آله) بر فرزندش (در نماز ميت) چهار تكبير گفت. [4] .

307 ـ ابوعاصم، از طلحة بن عمرو، از عطاء نقل كرد كه گفت: چون ابراهيم را به خاك سپردند پيامبر (صلّي الله عليه و آله) در قبر سوراخي ديد. فرمود: سوراخ را ببنديد؛ چرا كه با اين كار، دل



[ صفحه 107]



انسان بيشتر آرام مي گيرد؛ خداوند دوست دارد هرگاه بنده كاري انجام مي دهد آن را درست و استوار به انجام رساند». [5] .

308 ـ حكم بن موسي براي ما نقل كرد و گفت: يحيي بن حمزه، از برد، از مكحول نقل كرد كه گفت: ابراهيم درگذشت. چون در قبر نهاده و خشت ها بر آن چيده شد رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) در ميان خشت ها شكافي ديد. با دست خود پاره اي كلوخ برداشت و به مردي داد و فرمود: «اين كلوخ را در آن شكاف بگذار». سپس فرمود: «البته اين مرده را هيچ زيان و سودي نرساند، اما دل زندگان را شاد كند». [6] .

309 ـ هارون بن معروف براي ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد ما را حديث آورد و گفت: عبدالله بن محمد بن عمر، از پدرش به ما خبر داد كه پيامبر (صلّي الله عليه و آله) بر قبر فرزند خود ابراهيم (خاك) پاشيد و او نخستين كسي بود كه بر قبرش خاك افشانده مي شد.

راوي گويد: همين اندازه از روايت مي دانم كه گفت: و با دستان خود خاك به روي قبر افشاند و چون اين كار را در سمت بالاي سر به پايان برد، فرمود: «السلام عليكم» [7] .

310 ـ محمد بن يحيي براي ما نقل كرد و گفت: عبدالعزيز بن محمد دراوردي، از محمد بن عبدالله بن سعيد بن جبير نقل كرد كه گفته است: ابراهيم پسر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) در زَوْراء به خاك سپرده شد، در جاي آبخورگاهي كه بر دست چپ كسي كه در بقيع به سمت كنار خانه محمد بن زيد بن علي برود واقع است. [8] .

311 ـ محمد بن ابراهيم، از دراوردي، از سعيد بن محمد، از سعيد بن جبير بن مطعم نقل كرد كه گفت: قبر ابراهيم پسر پيامبر (صلّي الله عليه و آله) را در زوراء ديدم. [9] .



[ صفحه 108]




پاورقي

[1] بخاري (1382، 3255، 6195)، احمد (ج 4، صص 284، 283، 289، 297، 300، 302، 304)، بيهقي در سنن (ج 4، ص 9)، همو در دلائل النبوة (ج 5، صص 430 و 431)، طيالسي (729)، عبدالرزاق (14013) و ابن حبان (6949) اين حديث را نقل كرده اند.

[2] تكرار حديث پيشين است.

[3] سند حديث منقطع و بردارنده راوياني مجعول است.

[4] ابوداوود در مراسيل (388) اين حديث را از انس نقل كرده است كه ابراهيم پسر رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) در شانزده ماهگي درگذشت و رسول خدا (صلّي الله عليه و آله) در جاي نماز بر او نماز كرد... در اين روايت افزوده است: ابوبكر در مرتبه بعد از اوست و او را در بهشت جايگاهي است.

[5] حديث مرسل و ضعيف است.

[6] مرسل است و در وفاء الوفا، ج 2، ص 83 آمده است.

[7] ابوداوود در مراسيل (384) اين حديث را نقل كرده و در وفاء الوفا (ج 2، ص 83) نيز آمده است. در همين كتاب (ج 2، ص 84) همين حديث به روايت شافعي، از جعفر بن محمد، از پدرش به صورت مرسل نقل شده است.

[8] در وفاء الوفا (ج 2، ص 85) آمده است.

[9] در وفاء الوفا (ج 2، ص 85) آمده است.


فضايل بقيع


قبرستان تاريك و خاموش بقيع، آرامگاه چهار امام معصوم شيعه و بسياري از صحابه بزرگوار، ياران ائمه اطهار (عليهم السلام) و شهداي گرانقدر صدر اسلام است. در اين قبرستان، بيش از 1000 و به روايتي 10000 نفر از صحابه گرامي پيامبر (صلّي الله عليه و آله)، تابعان، قاريان، سادات بني هاشم و... مدفون اند. بيشتر قبور آنان جز چند تن، گمنام و ناشناخته است.

از امّ قيس نقل شده كه همراه پيامبر (صلّي الله عليه و آله) به بقيع آمدم، فرمود: «ام قيس، از اين قبرستان در آخرت 70000 نفر برانگيخته شده و بدون حساب به بهشت مي روند، در حالي كه صورت هاي آنان مانند ماه شب بدر مي درخشد.» [1] .

همچنين از رسول گرامي اسلام روايت شده كه از اين مكان در روز قيامت نوري بلند مي شود كه ميان آسمان ها و زمين را روشن مي كند. روايت ديگري است كه آن حضرت در بقيع ايستاد و فرمود:

«السَّلامُ عَلَيْكُمْ يَا أَهْلَ الْقُبُورِ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ وَالْمُسْلِمِينَ». [2] .

مويهبه، غلام حضرت رسول (صلّي الله عليه و آله) گويد:



[ صفحه 281]



پيامبر خدا (صلّي الله عليه و آله) مرا در دل شب از خواب بيدار كرد و فرمود: مأمورم تا براي اهل بقيع استغفار كنم، پس همراه من بيا. همراه ايشان رفتم، وقتي رو به روي قبور بقيع ايستاد، گفت:

«اَلسَّلامُ عَلَيكُمْ يا أَهْلَ المَقابِر، لَيَهن لَكُم ما أَصْبَحتُم فِيهِ مِمّا أَصْبَحَ النّاسُ فِيهِ أَقْبَلَتِ الفِتَنُ كَقِطَعِ اللَّيْلِ المُظْلِمِ يَتَّبِعُ آخِرَها أَوَّلها الآخِرَةُ شَرٌّ مِنَ الأُولي».

پس مدّتي طولاني براي آنان به استغفار پرداخت.

يكي از همسران پيامبر (صلّي الله عليه و آله) نيز نقل كرده است كه آن حضرت هر شب به زيارت قبور بقيع مي رفتند. [3] .

عايشه گويد: «پيامبر (صلّي الله عليه و آله) برخي شب ها از منزل بيرون مي رفتند، من گمان مي بردم كه به منزل همسران ديگر مي رود؛ لذا حساس شده و ايشان را سايه وار تعقيب كردم تا ديدم به زيارت اهل بقيع رفته اند. هنگامي كه از تعقيب من آگاه شدند، گفتند: «تو گمان مي كني به تو ظلم خواهم كرد، خير، من از سوي خدا مأمور شده ام كه براي اهل بقيع استغفار كنم.» [4] .

در كتب زيارات و ادعيه آمده است كه هنگام زيارت بقيع به سبب قداست آن مكان، كه روزي قدم هاي مبارك پيامبر (صلّي الله عليه و آله) بر آن نهاده شده و بهترين اولياي خدا در آن مدفون شده اند، با پاهاي برهنه وارد شويد. پيامبرخدا (صلّي الله عليه و آله) فرمودند: كسي كه در مقبره ما (بقيع) مدفون شود، از شفاعت من برخوردار گردد؛ [5] لذا شايسته است بر كساني كه مورد شفاعت پيامبر (صلّي الله عليه و آله) قرار خواهند گرفت، كمال احترام و خضوع را رعايت كرد.


پاورقي

[1] مسلم، صحيح، ج 4، ص 40، نسائي، سنن، ج 4، ص 91؛ ابن ماجه، سنن، ج 1، ص 493 (با اندكي اختلاف در عبارت)؛ ابن شبه، تاريخ المدينه، ج 1، ص 92؛ سمهودي، وفاء الوفا باخبار دار المصطفي، ج 3، ص 888 و ج 3، ص 916.

[2] محمد بن سليمان، جمع الفوائد من جامع الاصول و مجمع الزوائد، ج 1، ص 566؛ متن كامل زيارت بقيع در فروع كافي آمده است (ج 4، ص 559).

[3] ابن شبه، تاريخ المدينة المنوره، ج 1، ص 90؛ ابن سعد، طبقات الكبري، ج 2، ص 203.

[4] ابن شبه، همان جا.

[5] سمهودي، همان، ج 3، ص 889.


اسم ها و نقش انگشتري و شمائل امام صادق


عيون اخبارالرضا ج 2 ص 56 حسين بن خالد گفت حضرت رضا عليه السلام فرمود نقش انگشتري جعفر بن محمد عليه السلام «الله وليي و عصمتي من خلقه» بود.

علل الشرايع ص 234 - ثمالي از حضرت علي بن الحسين و ايشان از پدرش و جدش نقل كرد كه پيامبر اكرم فرمود وقتي پسرم جعفر بن محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب متولد شد لقب او را صادق بگذاريد در آينده از فرزندانش يك نفر هم نام او ادعاي امامت بدون حق مي كند او كذاب است (جعفر كذاب).

خرايج - ابوخالد گفت به حضرت علي بن الحسين عرض كردم امام بعد از شما كيست فرمود فرزندم محمد كه دانش را مي شكافد پس از او فرزندش جعفر است نام او نزد ساكنان آسمان صادق است. عرض كردم به چه علت اسم او صادق شد؟

فرمود چون پنجمين فرزندش بنام جعفر به دروغ ادعاي امامت مي كند او در نزد خدا جعفر كذاب است كه بر خداوند دروغ مي بندد در اين موقع اشكهاي امام جاري شده فرمود مثل اينكه مي بينم همان جعفر كذاب خليفه ستمگر زمان را وادار مي كند كه به جستجوي ولي خدا و امام غائب كه خدا حافظ اوست برآيند، همانطور نيز شد.

مناقب ج 3 ص 400 مي نويسد حضرت صادق عليه السلام قدي متوسط داشتند چهره اي درخشان و مويهاي سياه و بيني بلند و زيبا، جلو سرشان مو نداشت و مويهاي سينه تا شكمش كم بود روي صورتش خالي سياه داشت و روي بدنش خالهاي قرمز داشت. نامش جعفر و كنيه اش اباعبدالله و ابااسماعيل و كنيه اي كه اختصاص به شيعه داشت ابوموسي بود، داراي لقب صادق، فاضل، طاهر و قائم و كامل



[ صفحه 8]



و منجي بود. شيعه را به آن جناب نسبت مي دهند و جعفري مي گويند مسجد آن جناب در حله است.

در فصول المهمه مي نويسد نقش انگشتر ايشان «ماشاءالله لاقوة الا بالله استغفرالله» در مصباح كفعمي نقش انگشتري ايشان را «الله خالق كل شي ء» نوشته است.

مكارم الاخلاق - حضرت رضا فرمود انگشتر امام صادق عليه السلام را قيمت كردند به هفت دينار پدرم آن را برداشت.

اسماعيل بن موسي گفت انگشتر جدم جعفر بن محمد عليه السلام از نقره بود و نقش آن «و ياثقتي قني شر جميع خلقك» و در ميراث به مبلغ پنجاه دينار كه پدرم اضافه نمود براي عبدالله بن جعفر و پدرم آن را خريد.

كافي ج 6 ص 473 - حضرت صادق فرمود در انگشتر من نوشته است «الله خالق كلي شي ء».



[ صفحه 9]




ضرورت طرح بحثهاي اخلاقي


اخلاق كه از ريشه «خلق» گرفته شده، تعريف هاي مختلفي براي آن شده است؛ مرحوم نراقي رحمه الله مي فرمايد: «اَلْخُلْقُ مَلَكَةٌ للِنَّفْسِ مُقْتَضِيةٌ لِصُدُورِ الاَْفْعالِ بِسُهُولَةٍ مِنْ دُونِ اِحْتياجٍ اِلي فِكْرٍ وَروِيةٍ؛ خُلق، يك حالت نفساني است كه موجب مي شود كارها به آساني و بدون نياز به فكر و دقّت از انسان سربزند.»

مرحوم علاّمه طباطبائي در تعريف علم اخلاق مي گويد: «علم اخلاق، فنّي است كه از ملكات انساني مربوط به نيروهاي نباتي و حيواني و انساني بحث مي كند و فضايل ملكات را از رذايل آنها جدا و ممتاز مي سازد تا انسان بتواند به واسطه تجلي و اتصاف به فضايل اخلاقي، سعادت علمي خود را تكميل نمايد و در نتيجه، افعال و رفتاري داشته باشد كه موجب ستايش عموم و مدح جامعه انساني گردد. البته آنچه به عنوان هدف علم اخلاق ذكر شد، به عقيده علماي اخلاق يونان بوده است؛ ولي از نظر ما هدف اخلاق اسلامي «اِبْتغاءِ وجه الله » [و رسيدن به رضايت خداوندي] است نه رسيدن به مدح و ثناي اجتماعي و نه [حتّي صرف رسيدن] به فضيلت و كمال انساني.»

تعريف اخلاق هرچه باشد، ضرورت طرح آن در جامعه به صورت مستمر و دائمي بر هيچ كس پوشيده نيست. در لزوم طرح آن همين بس كه امام علي عليه السلام فرموده: «لَوْ كُنّا لا نَرْجُو جَنَّةً وَلا نَخْشي ناراً وَلا ثَوابا وَلا عِقابا لَكانَ ينْبَغي لَنا اَنْ نُطالِبَ بِمَكارِمِ الاَْخْلاقِ فَاِنَّها مِمّا تَدُلُّ عَلَي سَبيلِ النَّجاحِ؛ اگر ما اميدي به بهشت و ترسي از دوزخ و انتظار ثواب و عقاب نمي داشتيم، شايسته بود به سراغ فضايل اخلاقي برويم؛ چرا كه آنها راهنماي رستگاري هستند.»

از حديث فوق به خوبي استفاده مي شود كه نياز به اخلاق يك نياز بشري و انساني است و به فرد و يا جامعه ديني اختصاص ندارد. به همين جهت پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: ««لَوْ عَلِمَ الرَّجُلُ مالَهُ فِي حُسْنِ الْخُلْقِ لَعَلِمَ اَنَّه يحْتاجُ اَنْ يكُونَ لَهُ خُلْقٌ حَسَنٌ؛ اگر انسان بداند چه چيزي براي او در اخلاق نيك وجود دارد، حتماً متوجه مي شود كه او نياز به داشتن اخلاق نيكو دارد.»

همچنين آن حضرت صلي الله عليه و آله در جاي ديگر فرمود: «جَعَلَ الله ُ سُبْحانَهُ مَكارِمَ الاخْلاقِ صِلَةً بَينَهُ وَبَينَ عِبادِهِ فَحَسْبُ اَحَدِكُمْ اَنْ يتَمَسَّكَ بِخُلْقٍ مُتَّصِلٍ بالله ِ؛ خداوند سبحان فضايل اخلاقي را وسيله ارتباط ميان خود و بندگانش قرار داد. پس براي شما كافي است كه هر يك از شما دست به اخلاقي بزند كه او را به خدا پيوند دهد.»

مولا محمد صالح مازندراني، از علماي بزرگ، درباره ضرورت توجه به اخلاق و مباحث اخلاقي در جامعه مي گويد: «تعجب است كه مردم علم اخلاق و عمل به آن را ترك نموده اند و گمان مي كنند سعادت اخروي در اعمال ظاهري است و يك دهم آنچه را كه به پاكي از نجاسات همّت مي گمارند، به تزكيه نفوس توجه ندارند. و اين بلاي گمراه كننده است.»

اينجاست كه مسئوليت عالمان سنگين تر مي شود كه بايد هميشه و به صورت مستمر هم خود از مسائل اخلاقي بهره ببرند و هم به عموم جامعه بحثهاي اخلاقي را پيوسته گوشزد كنند. پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله فرمود: «اَلاْسْلامُ حُسْنُ الخُلْقِ؛ اسلام، اخلاق نيكو است.»

حضرت علي عليه السلام نيز در اين باره فرمود: ««حُسْنُ الْخُلْقِ رَأْسُ كُلِّ بِرٍّ؛ خوش اخلاقي، اساس تمام خوبيها است.»

و در روايت ديگر مي خوانيم: «جاءَ رَجُلٌ اِلي رَسُولِ اللّه ِ مِنْ بَينِ يدَيهِ فَقالَ: يا رَسُولَ اللّه ِ ما الدّينُ؟ فَقالَ حُسْنُ الْخُلْقِ، ثُمَّ اَتاهُ عَنْ يمينِهِ فَقالَ مَا الدّينُ فَقالَ حُسْنُ الُخُلْقِ ثُمَّ اَتاهُ مِنْ قِبَلِ شِمالِهِ فَقالَ: مَا الدّينُ فَالْتَفَتَ اِلَيهِ وَقالَ: اَما تَفْقَهُ؟ الدّينُ هُوَ اَنْ لا تَغْضَبَ؛ مردي از جلوي روي رسول خدا نزد آن حضرت آمد و عرض كرد: اي رسول خدا! دين چيست؟ پس حضرت فرمود: اخلاق نيك، آنگاه از سمت راست حضرت آمد و پرسيد: دين چيست؟ پس حضرت فرمود: خوش خلقي. آنگاه از سمت چپ آن حضرت آمد و دوباره سؤال كرد: دين چيست؟ اين بار حضرت فرمود: نفهميدي؟ دين، آن است كه خشمناك نشوي.»


مقام علمي امام صادق


پس از آنكه خليفه عباسي «منصور دوانيقي» امام صادق (عليه السلام) را بالاجبار از مدينه جدش به كوفه و حيره احضار نمود و آن حضرت در شهر كوفه سكونت نمودند، شيفتگان علم و دانش ـ فقهاء، مفسران و محدثان ـ فرصت را غنيمت شمرده و پروانه وار گرداگرد شمع وجود آن حضرت جمع شدند و علوم و معارف الهي را از آن سرچشمه زلال دريافت كردند، هزاران نفر در مسجد كوفه افتخار شاگردي و كسب علم و حديث از محضرش را پيدا كردند و همگي «قال الصادق» مي گفتند و از اين رو مذهب شيعي اثناعشري به «مذهب جعفري» شهرت يافت.

خليفه عباسي از اين موضوع سخت برآشفت و با خيال خام خويش خواست به هر نحوي كه شده از مقام علمي آن حضرت بكاهد، از ابوحنيفه درخواست نمود مسائل مشكلي را فراهم سازد و در محضر خليفه آنها را از امام صادق (عليه السلام) بپرسد!! ابوحنيفه چهل مسأله مشكل را در نظر گرفت و طبق دستور پاسخ آنها را از آن حضرت جويا شد امام (عليه السلام) پاسخ تمام آن مسائل را يكي پس از ديگري فرمود و در هر مسأله به آراء و نظريات علماي عراق و فقهاي مدينه و مذهب اهلبيت(عليهم السلام) اشاره مي فرمود، در آن مجلس منصور دوانيقي بسيار شرمنده و پشيمان شد و ابوحنيفه مبهوت گشت، و از آن پس آن حضرت را با عظمت ياد مي كرد و مي گفت: (امام الحق) و جمله «لولا السنتان لهلك النعمان» معروف و مشهور است يعني اگر دو سال شاگردي و كسب فيض از محضر امام صادق (عليه السلام) نمي بود «نعمان» يعني ابوحنيفه به هلاكت مي رسيد و حتي در پاسخ شخصي كه از او سؤال كرد: اگر كسي تمام دارائيهاي خود را بر امام وقف كند آن اموال را به چه كسي بايد تحويل دهد؟ گفت: بايد آن اموال را به امام صادق (عليه السلام) بدهد! (البته پس از آنكه از او قول گرفت كه اين فتوي را به كسي نگويد).

و همچنين مأمون عباسي از كثرت و وفور علم و دانش امام (عليه السلام) رنج مي برد لذا به سليمان مروزي دستور داد از علماي آن سامان دعوت كند و مسائل بسيار مشكلي را آماده سازند و در جمع; آن مسائل را از امام (عليه السلام) سؤال كنند آن حضرت به تمام آن سؤالها پاسخ دادند و مأمون و تمام حاضران از سعه صدر و كثرت علوم آن حضرت شگفت زده و مبهوت شدند.

مأمون عباسي دستور داد مجلس باشكوه ديگري را آماده سازند و از علما و بزرگان ديگر ملل و اديان نيز دعوت كنند شايد بتوانند آن حضرت را شكست دهند، ولي امام (عليه السلام) با كمال متانت و بزرگواري هر مليتي را بر اساس كتاب آسماني آنان پاسخ دادند، علماي يهود را با خواندن تورات صحيح و تحريف نشده محكوم ساختند و مسيحيان را با خواندن آياتي از انجيل مجاب ساختند، و ديگر اقليتها با شنيدن پاسخ صحيح و متقن قانع شدند. و امام (عليه السلام) پيروزمندانه از آن مجلس خارج شدند.

امام صادق (عليه السلام) راوي خطبه پيامبر اكرم (صلّي الله عليه وآله) در مني: مرحوم كليني به سند خود از يكي از قريشيان مكه روايت مي كند كه گفت: روزي سفيان ثوري از من خواست كه با هم نزد جعفر بن محمد (امام صادق(عليه السلام)) برويم، همراه او به خانه آن حضرت رفتيم، ديديم آن حضرت بر مركب خود سوار شده مي خواهد به جايي برود.

سفيان به او گفت: اي ابوعبدالله براي ما خطبه رسول خد (صلّي الله عليه وآله) در مسجد خيف را روايت كن.

حضرت فرمود: مرا اكنون رها ساز تا به كارهايم برسم، هنگامي كه بازگشتم آن خطبه را براي تو نقل خواهم كرد.

سفيان گفت: شما را به خويشاونديت با رسول خدا سوگند مي دهم كه خطبه را براي ما بازگو كني.

آن حضرت از مركب پياده شد.

سفيان گفت: دستور دهيد براي من كاغذ و قلم و دوات حاضر كنند تا اين حديث شريف را بنويسم.

حضرت قلم و دوات طلبيدند، سپس فرمود بنويس:

«بسم الله الرحمن الرحيم ـ خطبة رسول الله في مسجد الخيف...»

«خدا درخشنده و شاد سازد آن بنده اي را كه سخنان مرا بشنود و آن را خوب فرا گيرد و به ديگران برساند، اي مردم! حاضران به غائبان برسانند پس چه بسا كسي ناقل مطلبي باشد كه خودش هنوز خوب آنرا درك نكرده، و چه بسا كسي مطلبي را براي ديگري نقل كند كه از خودش بهتر مي فهمد.

سه چيز است كه دل هيچ مسلماني در آن خيانت نمي كند:

1ـ «اخلاص العمل لله» اخلاص در عمل.

2ـ «والنصيحة لأئمة المسلمين» خيرخواهي براي امامان مسلمانان.

3ـ «واللزوم لجماعتهم» همگام و همسو بودن با مسلمانان.

زيرا دعاي آنان فراگير و همگاني است، مؤمنين برادر و برابرند و قدرت واحدي عليه ديگرانند، تعهد كمترين آنان مورد احترام و قبول همگان است».

سفيان ثوري پس از نوشتن خطبه; آنرا بر امام (عليه السلام) عرضه داشت سپس آن حضرت بر مركب خويش سوار شدند و ما نيز برگشتيم.

هنگامي كه در وسط راه رسيديم سفيان به من گفت كمي صبر كن تا من در اين حديث نظر بيفكنم.

من گفتم: به خدا سوگند ابوعبدالله (امام صادق (عليه السلام)) چيزي بر گردن تو گذاشت كه هيچگاه از عهده آن بيرون نخواهي رفت.

سفيان گفت: آن چه چيزي است؟

گفتم: «سه چيز است كه هيچ مسلماني در آنها خيانت نخواهد كرد:

1ـ «اخلاص العمل لله» اخلاص در عمل را مي دانيم چيست.

2ـ «والنصيحة الأئمة المسلمين» خيرخواهي براي ائمه مسلمين، اين اماماني كه بر ما واجب است خيرخواه آنان باشيم چه كساني هستند؟ آيا مقصودِ پيامبر اكرم (صلّي الله عليه وآله) امثال: معاوية بن ابي سفيان و يزيد بن معاوية و مروان بن الحكم و تمام كساني كه در اثر فسق، شهادت آنان را نمي پذيريم، و در نماز به آنان اقتدا نمي كنيم مي باشد؟!!!

3ـ «واللزوم لجماعتهم» همراه جماعت مسلمانان باشيم. مقصود آن حضرت كدامين جماعت اسلامي است؟

آيا مقصود گروه «مرجئة» است؟!!! كه معتقدند اگر كسي اصلاً نماز نخواند و روزه نگيرد و غسل جنابت نكند و كعبه را ويران سازد و با مادر خويش زنا كند، باز هم ايمان او همانند ايمان جبرئيل و ميكائيل است!!!

و يا مقصود آن حضرت گروه «قدرية» است؟ كه مي گويد: آنچه خدا مي خواهد صورت نمي گيرد ولي آنچه را كه ابليس بخواهد تحقق مي يابد!!!.

و يا مقصود آن حضرت گروه «حرورية» و خوارج است؟ كه از علي بن ابيطالب بيزاري مي جويند و گواهي مي دهند كه آن حضرت ـ نعوذ بالله ـ كافر است.

و يا مقصود آن حضرت گروه «جهمية» است؟ كه معتقدند ايمان عبارت است از شناخت خدا و هيچ چيز ديگري نيست. و هر كس تنها خداشناس باشد مؤمن است گرچه به هيچ چيز ديگري ايمان نداشته باشد!!!. سفيان گفت: واي بر تو پس آنها چه مي گويند؟

گفتم: آنها معتقدند كه علي بن ابي طالب ـ به خدا سوگند ـ آن امامي است كه بايد خيرخواه او باشيم و مقصود از «لزوم جماعتهم» اهل بيت آن حضرت است.

سفيان همين كه اين مطلب را شنيد آن كاغذي را كه در آن، خطبه رسول خد (صلّي الله عليه وآله) را نوشته بود، پاره پاره كرد و بر زمين ريخت و به من گفت: اين مطلب را به كسي مگو.


ابن أبي العوجاء عبدالكريم بن أبي العوجاء


1 - عن عيسي بن يونس [1] قال: كان ابن أبي العوجاء من تلامذة الحسن البصري.

فأنحرف عن التوحيد.

فقيل له: تركت مذهب صاحبك و دخلت فيما لا أصل له و لا حقيقة؟!

فقال: [2] ان صاحبي كان مخلطا.

كان [3] يقول - طورا - بالقدر و - طورا - بالجبر.

و ما [4] أعلمه اعتقد مذهبا دام عليه [5] .



[ صفحه 18]



فقدم [6] مكة متمردا [7] و انكارا علي من يحج [8] .

و كان يكره [9] العلماء [10] مساءلته اياهم.

و مجالسته لهم لخبث لسانه و فساد ضميره [11] .

فأتي [12] أباعبدالله عليه السلام [13] ليسأله [14] .

فجلس اليه - في جماعة من نظرائه -.

فقال [15] : - يا أباعبدالله - ان المجالس امانات [16] و لابد [17] لكل من كان به سعال أن يسعل.

أفتأذن [18] لي [19] في الكلام؟!



[ صفحه 19]



فقال [20] الصادق [21] عليه السلام: تكلم بما شئت [22] .

فقال ابن أبي العوجاء [23] : الي كم تدوسون [24] هذا البيدر [25] و تلوذون بهذا الحجر؟! و تعبدون هذا البيت المرفوع [26] بالطوب [27] و المدر؟! و تهرولون [28] حوله كهرولة [29] البعير اذا نفر؟!

ان [30] من فكر في هذا [31] و [32] قدر، علم أن هذا فعل اسسه غير حكيم و لاذي نظر.

فقل: فأنك رأس هذا الأمر و سنامه و أبوك اسه [33] و نظامه [34] .

فقال أبوعبدالله عليه السلام [35] : ان من اضله الله و أعمي قلبه. أستوخم



[ صفحه 20]



الحق و لم [36] يستعذبه. و [37] صار الشيطان وليه - و ربه و قرينه - [38] .

يورده مناهل الهلكة.

ثم لا يصدره.

و هذا بيت استعبد الله تعالي [39] به عباده [40] ليختبر به [41] طاعتهم في اتيانه.

فحثهم علي تعظيمه و زيارته.

و قد [42] جعله محل انبيائه [43] و قبلة للمصلين له [44] .

فهو [45] شعبة من رضوانه. و طريق يؤدي الي غفرانه.

منصوب علي استواء الكمال. و مجتمع [46] العظمة و الجلال [47] .



[ صفحه 21]



خلقه الله تعالي [48] قبل دحو [49] الأرض بألفي عام.

فأحق [50] من اطيع - فيما أمر و انتهي عما نهي عنه و زجر - الله المنشي ء للأرواح و الصور [51] .

فقال ابن أبي العوجاء: ذكرت [52] الله. فأحلت علي غائب؟!

فقال [53] ابوعبدالله عليه السلام: ويلك!؟ كيف [54] يكون غائبا من هو مع [55] خلقه شاهد. و اليهم اقرب من حبل الوريد؟!

يسمع كلامهم و يري اشخاصهم و يعلم اسرارهم؟!

- فقال ابن أبي العوجاء: فهو في كل مكان؟!

أليس اذا كان في السماء كيف يكون في الأرض؟!

و اذا كان في الارض كيف يكون في السماء؟!

فقال أبوعبدالله عليه السلام - [56] : انما [57] وصفت [58] المخلوق الذي اذا انتقل من مكان [59] اشتغل به مكان و خلا منه مكان.



[ صفحه 22]



فلا يدري في المكان الذي صار اليه ما حدث في المكان الذي كان فيه.

فأما الله العظيم الشأن الملك الديان. فلا [60] يخلو منه مكان و لا يشتغل به مكان.

و لا [61] يكون الي مكان اقرب منه الي مكان [62] .

و الذي بعثه بالآيات المحكمة و البراهين الواضحة. و ايده بنصره و اختاره لتبليغ رسالاته.

صدقنا قوله بأن ربه بعثه و كلمه.

فقام عنه ابن أبي العوجاء.

و قال [63] لأصحابه: من ألقاني في بحر [64] هذا؟! [65] .

سألتكم أن تلتمسوا لي [66] خمرة. فألقيتموني علي [67] جمرة؟!

قالوا: ما كنت في مجلسه الا حقيرا.

قال: انه ابن من خلق رؤوس من ترون [68] .



[ صفحه 23]



2 - ان ابن أبي العوجاء دخل علي الصادق عليه السلام.

فقال عليه السلام له: يابن ابي العوجاء أمصنوع انت ام غير مصنوع؟!

فقال: لا. لست بمصنوع.

فقال له الصادق عليه السلام: فلو كنت مصنوعا كيف كنت تكون؟!

فلم يحر ابن ابي العوجاء جوابا. و قام و خرج [69] .

3 - (قال الامام الصادق عليه السلام لابن ابي العوجاء)... أمصنوع انت أو [70] غير مصنوع؟

فقال عبدالكريم بن أبي العوجاء: بل [71] أنا غير مصنوع.

فقال له العالم [72] عليه السلام: فصف لي لو كنت مصنوعا كيف كنت تكون؟!

فبقي عبدالكريم مليا لا يحير [73] جوابا...

... فأنقطع و خزي... [74] .

4 - عن [75] علي بن ابراهيم عن أبيه عن العباس بن عمرو الفقيمي: أن ابن ابي العوجاء و ابن طالوت و ابن الاعمي و ابن المقفع - في نفر من



[ صفحه 24]



الزنادقة - كانوا مجتمعين في الموسم. بالمسجد الحرام [76] .

و أبوعبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام فيه [77] اذ ذاك يفتي الناس و يفسر لهم القرآن و يجيب عن المسائل - بالحجج و البينات - [78] .

فقال القوم لابن أبي العوجاء: هل لك في تغليط هذا الجالس و سؤاله عما يفضحه عند هؤلاء المحيطين به؟!

فقد تري فتنة الناس به؟!

و هو علامة زمانه؟!

فقال لهم ابن أبي العوجاء: نعم.

ثم تقدم. ففرق الناس. و قال: يا اباعبدالله ان المجالس امانات و لابد لكل من كان [79] به سعال أن يسعل.

أفتأذن لي [80] في السؤال؟!

فقال له أبوعبدالله عليه السلام: سل ان شئت.

فقال - له ابن أبي العوجاء - [81] : الي كم تدوسون هذا البيدر و تلوذون بهذا الحجر. و تعبدون هذا البيت هذا البيت المرفوع بالطوب [82] و المدر و تهرولون حوله هرولة البعير اذا نفر؟!؟



[ صفحه 25]



من فكر في ذلك [83] و قدر. علم انه فعل غير حكيم و لاذي نظير.

فقل: فأنك [84] رأس هذا الأمر و سنامه. و ابوك اسه و نظامه.

فقال له [85] الصادق (عليه و علي آبائه السلام): ان من اضله الله و اعمي قلبه استوخم الحق فلم يستعذبه.

و صار الشيطان وليه و ربه. يورده مناهل الهلكة.

و هذا بيت استعبد الله به خلقه ليختبر طاعتهم في ايتانه.

فحثهم علي تعظيمه و زيارته. و جعله قبلة للمصلين له [86] .

فهو شعبة من رضوانه و طريق يؤدي الي غفرانه.

منصوب عللي استواء الكمال و مجمع العظمة و الجلال.

خلقه [87] قبل دحو الأرض بألفي عام.

فأحق [88] من اطيع - فيما [89] أمر و انتهي عما زجر - الله عزوجل [90] المنشي ء للأرواح و الصور.

فقال له [91] ابن أبي العوجاء: ذكرت - يا [92] أباعبدالله - فأحلت



[ صفحه 26]



علي غائب؟!

فقال الصادق عليه السلام: كيف يكون - يا ويلك - عنا [93] غائبا من هو مع خلقه شاهد [94] و اليهم اقرب من حبل الوريد؟!

يسمع كلامهم و يعلم اسرارهم.

لا [95] يخلو منه مكان و لا يشتغل به مكان و لا يكون [96] الي مكان اقرب منه [97] من مكان؟!

تشهد له بذلك آثاره و تدل عليه أفعاله؟!

و الذي بعثه بالآيات المحكمة و البراهين الواضحة. محمد صلي الله عليه و اله جاءنا بهذه العبادة.

فأن شككت في شي ء من أمره. فاسأل عنه. أوضحه لك؟!

قال: فأبلس ابن أبي العوجاء و لم [98] يدر ما يقول.

فأنصرف من بين يديه.

و قال لأصحابه: سألتكم ان تلتمسوا لي خمرة [99] فألقيتموني علي جمرة؟!



[ صفحه 27]



قالوا [100] له: اسكت. فوالله لقد فضحتنا بحيرتك و انقطاعك. و ما رأينا احقر منك - اليوم - في مجلسه.

فقال: الي تقولون هذا؟! انه ابن من حلق رؤوس من ترون. و اومأ [101] بيده الي اهل الموسم [102] .

5 - (لما جاء عبدالكريم بن أبي العوجاء) الي أبي عبدالله عليه السلام قال عليه السلام له: ما اسمك؟!

فلم يجبه.

و اقبل عليه السلام علي غيره.

فأنكفي (ابن أبي العوجاء) راجعا الي اصحابه.

فقالوا: ما وراءك؟!

قال: شر. ابتدأني فسألني عن اسمي؟

فأن كنت قلت: عبدالكريم.

فيقول: من هذا الكريم الذي انت عبده؟!

فأما اقر بمليك. و اما اظهر مني ما اكتم.

فقالوا: انصرف عنا.

فلما انصرف. قال عليه السلام: و اقبل ابن أبي العوجاء الي اصحابه محجوجا. قد ظهر عليه ذلة الغلبة.

فقال من قال منهم: ان هذه الحجة الدامغة... [103] .



[ صفحه 28]



6 - أن ابن أبي العوجاء و ثلاثة نفر من الدهرية اتفقوا علي أن يعارض كل واحد منهم ربع القرآن.

و كانوا بمكة.

عاهدوا علي أن يجيئوا بمعارضته في العام القابل.

فلما حال الحول و اجتمعوا في مقام ابراهيم عليه السلام [أيضا].

قال أحدهم: اني لما رأيت قوله:

(و قيل: يا أرض ابلعي ماءك و يا سماء اقلعي و غيض الماء و قضي الامر).

كففت عن المعارضة.

و قال الآخر: و كذلك انا لما وجدت قوله:

(فلما استيئسوا منه خلصوا نجيا)

أيست من المعارضة. و كانوا يسرون بذلك. اذ مر عليهم الصادق عليه السلام فألتفت اليهم - و قرء عليه السلام عليهم:

(قل لئن اجتمعت الأنس و الجن علي أن يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا).

فبهتوا [104] .

7 - (حضر عبدالكريم بن أبي العوجاء مراسم الحج في عام من الاعوام. فألتقي معه - في الحرم - بعض شيعة أبي عبدالله الصادق عليه السلام.

فقال للامام عليه السلام): ان ابن أبي العوجاء قد اسلم!



[ صفحه 29]



فقال العالم [105] عليه السلام: هو اعمي من ذلك. لا يسلم.

فلما بصر [106] بالعالم عليه السلام قال: سيدي و مولاي.

فقال له العالم عليه السلام: ما جاء بك الي هذا الموضع؟!

فقال: عادة الجسد و سنة البلد و لننظر [107] ما الناس فيه من الجنون و الحلق و رمي الحجارة؟!

فقال له [108] العالم عليه السلام: انت - بعد - علي عتوك و ضلالك - يا عبدالكريم -؟!

فذهب يتكلم.

فقال عليه السلام: له: لا جدال في الحج. و نفض ردائه من يده.

و قال عليه السلام: ان يكن الامر كما تقول - و ليس كما تقول - نجونا و نجوت.

و ان يكن الامر كما نقول - و هو كما نقول - نجونا و هلكت.

فأقبل عبدالكريم علي من معه فقال:

وجدت في قلبي حزازة [109] .

فردوني.

فردوه.

فمات [110] - لا رحمه الله - [111] .



[ صفحه 30]




پاورقي

[1] في الامالي و العلل: عن الفضل بن يونس.

[2] في الاحتجاج: قال.

[3] في الاحتجاج بدون كلمة: كان.

[4] في الاحتجاج: فما أعلمه.

[5] في الامالي و العلل: قال: و دخل مكة تمردا و انكارا....

[6] في الكافي: و قدم.

[7] في التوحيد: تمردا.

[8] في الاحتجاج: يحجه.

[9] في الاحتجاج:... تكره العلماء مجالسته لخبث.

[10] في الكافي:... العلماء مجالسته و مسائلته لخبث....

[11] في العلل: سريرته.

[12] أي: اتي ابن أبي العوجاء.

[13] في الامالي: فأتي الصادق جعفر بن محمد عليهماالسلام.

[14] في الكافي و الامالي و الاحتجاج بدون كلمة: ليسأله.

[15] في الامالي و العلل: ثم قال له:.

[16] في الاحتجاج و التوحيد: ان المجالس بالأمانات.

[17] في الكافي و الاحتجاج و العلل: و لابد لكل من به سعال.

[18] في الامالي: فتأذن لي.

[19] في الكافي بدون كلمة: لي.

[20] في الكافي: فقال: تكلم.

[21] في العلل: فقال ابوعبدالله عليه السلام.

[22] في الكافي و الاحتجاج بدون جملة: بما شئت.

[23] في الكافي و الاحتجاج و العلل بدون جملة: ابن أبي العوجاء.

[24] في الاحتجاج: تدسون.

[25] البيدر: الموضع الذي يداس فيه الطعام.

[26] في الكافي:... المعمور.

[27] الطوب: الأجر.

[28] في العلل: و تهرولون هرولة البعير.

[29] في الكافي و التوحيد:... حوله هرولة البعير....

[30] في الامالي بدون كلمة: ان.

[31] في العلل: ان من فكر في الأمر قد علم أن هذا....

[32] في الامالي: أو.

[33] في العلل: اسسه (و هو سهو مطبعي - ظاهرا).

[34] في الكافي: و تمامه.

[35] في الامالي: فقال الصادق عليه السلام.

[36] في الامالي و العلل و التوحيد: فلم.

[37] في العلل بدون كلمة: و.

[38] ما بين النجمتين مذكور في الكافي فقط. و لم يذكر في التوحيد و العلل و الامالي و الاحتجاج.

[39] في الكافي و الاحتجاج و التوحيد بدون كلمة: تعالي.

[40] في الكافي و التوحيد و الامالي و العلل: به خلقه.

[41] في الكافي و التوحيد و الامالي و الاحتجاج بدون كلمة: به.

[42] في الكافي و التوحيد و العلل و الاحتجاج بدون كلمة: قد.

[43] في الامالي: محل الأنبياء.

[44] في الكافي: للمصلين اليه.

[45] في الامالي: و هو.

[46] في الكافي: و مجمع.

[47] في الامالي بدون كلمة: و الجلال.

[48] في الكافي و التوحيد و الامالي و الاحتجاج بدون كلمة: تعالي.

[49] في العلل: دخول (و هو سهو مطبعي ظاهر).

[50] في الامالي و التوحيد و العلل: و أحق.

[51] في الكافي: ج4 ص197 و198 يتم الحديث ههنا من دون اشارة الي تتمة ذلك.

[52] في الامالي و التوحيد و العلل: ذكرت - يا اباعبدالله - فأحلت علي غائب.

[53] في العلل: فقال: ويلك.

[54] في الامالي و العلل: و كيف.

[55] في العلل: من هو في خلقه شاهد....

[56] ما بين النجمتين لم يذكر في العلل و الامالي.

[57] في الامالي و العلل: و انما المخلوق الذي اذا انتقل....

[58] في العلل و الامالي بدون كلمة: وصفت.

[59] في العلل و التوحيد: عن مكان.

[60] في العلل و الامالي: فأنه لا يخلو.

[61] في الامالي: فلا يكون.

[62] في الاحتجاج: ج2 ص207 و208 يتم الخبر ههنا من دون اشارة الي تتمة ذلك.

[63] في العلل: فقال:.

[64] في نسخة: في نحر أي: في مواجهته أو قبالته.

[65] في التوحيد: و في رواية محمد بن الحسن بن احمد بن الوليد رحمه الله: من ألقاني في بحر هذا؟! سألتكم أن...

[66] في العلل: الي خمرة.

[67] في العلل: الي جمرة.

[68] التوحيد: ص253 و العلل: ج2 ص106 و الامالي للشيخ الصدوق - رضوان الله تعالي عليه -: ص715 و الاحتجاج: ج2 ص207 من دون ذكر للتتمة الخبر و الكافي: ج4 ص197 من دون ذكر للتتمة الخبر.

مع اختلاف يسير اشرنا الي ذلك في الهامش.

[69] التوحيد: ص293.

[70] في التوحيد: ام غير مصنوع؟!.

[71] في التوحيد بدون كلمة: بل.

[72] أي: الامام الصادق صلوات الله تعالي عليه.

[73] أي: لا ينطق و لا يقدر عليه.

[74] الكافي: ج1 ص76 و77 و التوحيد: ص296 و298.

[75] في كشف الغمة: روي انه اجتمع نفر من الزنادقة فيهم: ابن أبي العوجاء و... و اصحابهم كانوا مجتمعين في الموسم بالمسجد الحرام.

[76] في اعلام الوري: في المسجد الحرام.

[77] في اعلام الوري: اذ ذاك فيه: و في كشف الغمة بدون كلمة: فيه.

[78] ما بين النجمتين لم يذكر في اعلام الوري.

[79] في اعلام الوري: بدون كلمة: كان.

[80] في الارشاد: فتأذن في السؤال؟! و في كشف الغمة: أفتأذن في السؤال؟!.

[81] ما بين النجمتين لم يذكر في اعلام الوري.

[82] في كشف الغمة: بالطين و المدر.

[83] في اعلام الوري: في هذا.

[84] في اعلام الوري و كشف الغمة: انك.

[85] في اعلام الوري: فقال الصادق عليه السلام.

[86] في اعلام الوري بدون كلمة: له.

[87] في كشف الغمة: خلقه الله....

[88] في اعلام الوري: و أحق.

[89] في كشف الغمة... كما أمر.

[90] في اعلام الوري و كشف الغمة بدون كلمة. عزوجل.

[91] في كشف الغمة بدون كلمة: له.

[92] في الارشاد و كشف الغمة بدون كلمة: يا.

[93] في اعلام الوري: كيف يكون غائبا - يا ويلك - من هو مع...

و في كشف الغمة: كيف يكون - يا ويلك - غائبا من.

[94] في كشف الغمة: شاهد [و شهيد]....

[95] في كشف الغمة: و لا.

[96] في كشف الغمة: و لا يكون من مكان اقرب من مكان.

[97] في الارشاد بدون كلمة: منه.

[98] في اعلام الوري: فلم يدر.

[99] في اعلام الوري: جمرة.

[100] في كشف الغمة: فقالوا.

[101] في اعلام الوري: و أشار بيده.

[102] الارشاد: ج2 ص200 و اعلام الوري: ج1 ص542 و كشف الغمة: ج2 ص.176.

[103] المناقب: ج4 ص257.

[104] الخرائج: ج2 ص710.

[105] أي: الامام الصادق صلوات الله تعالي عليه.

[106] أي: فلما بصر ابن أبي العوجاء بالامام الصادق عليه السلام.

[107] في التوحيد: و لنبصر.

[108] في التوحيد بدون كلمة: له.

[109] الحزازة: وجع في القلب. وفي بعض نسخ التوحيد: حرارة.

[110] في التوحيد: و مات.

[111] التوحيد: ص298 و الكافي: ج1 ص77 و78.


مقدمة


كانت المياه تتدافع ببطء

بدا النهر من شرفة القصر ثعباناً يتلوي بكسل.

الصمت يهيمن فوق المكان ما خلا طنين

ذبابة لا تفتأ تجثم فوق أنف «النمرود»

كان يطردها المرة بعد الأخري ولكن... دون جدوي

التفت إلي رجل من «آل محمد» و قال متأففا:

- لم خلق الله الذباب؟

أجاب الرجل و كان قد ذرف علي الستين:

- ليذل به الجبابرة.

فبهت الذي كفر؛

و هيمن الصمت مرة أخري... ما خلا طنين ذبابة كانت تجثم فوق أنف «النمرود» المرة بعد الأخري.



[ صفحه 9]




شمس هدا




مژده اي دل كه زالطاف خدا

سر زد از مشرق دين شمس هدا



نور حق صدر نشين افلاك

پاي بگذاشت بر اين عالم خاك



گشته نور دل اسلام پديد

شد جهان روشن از آن صبح اميد



هفده ي ماه ربيع است و جهان

شده از مقدم او رشك جنان



آمد آن حجت بر حق كه بشر

مي كند فخر به او تا محشر



اوست سر چشمه ي فيض داور

شجر علم از او بارآور



آن كه شد محكم از او پايه ي علم

داد الحق به جهان مايه ي علم





[ صفحه 453]



علم را خاك درش تاج سر است

باقر علم نبي را پسر است



اين يقين است در انديشه ي علم

كه خورد آب از او ريشه علم



محيي دين محمد بود او

منشي خالق سرمد بود او



محمد صفري زرافشان



از گنج ولايت گهري آمده است

در گلشن هستي ثمري آمده است



بفرست دمادم به جمالش صلوات

بر حضرت باقر پسري آمده است



مصطفي جعفري



صد شكر خدا را دلم از غم بري است

توحيديم، احمدم به پيغمبري است



دينم بود اسلام و كتابم قرآن

اثني عشري و مذهبم جعفري است



سيدفضل الله مطهري بيدگلي (مطهر)




عصر امام صادق


عصر امام صادق (ع) يكي از طوفاني ترين ادوار تاريخ اسلام است، كه از يك سو اغتشاش ها و انقلابهاي پياپي گروههاي مختلف، به ويژه از طرف خونخواهان امام حسين (ع) رخ مي داد، كه انقلاب «ابوسلمه» در كوفه و «ابومسلم» در خراسان و ايران از مهمترين آنها بوده است. و همين انقلاب سرانجام حكومت شوم بني اميه را برانداخت و مردم را از يوغ ستم و بيدادشان رها ساخت. ليكن سرانجام بني عباس با تردستي و توطئه، بناحق از انقلاب بهره گرفته و حكومت و خلافت را تصاحب كردند. دوره ي انتقال حكومت هزار ماهه ي بني اميه به بني عباس طوفاني ترين و پر هرج و مرج ترين دوراني بود كه زندگي امام صادق (ع) را فرا گرفته بود.

و از ديگر سو عصر آن حضرت، عصر برخورد مكتبها و ايده ئولوژي ها و



[ صفحه 158]



عصر تضاد افكار فلسفي و كلامي مختلف بود، كه از برخورد ملتهاي اسلام با مردم كشورهاي فتح شده و نيز روابط مراكز اسلامي با دنياي خارج، به وجود آمده و در مسلمانان نيز شور و هيجاني براي فهميدن و پژوهش پديد آورده بود.

عصري كه كوچكترين كم كاري يا عدم بيداري و تحرك پاسدار راستين اسلام، يعني امام (ع)، موجب نابودي دين و پوسيدگي تعليمات حيات بخش اسلام، هم از درون و هم از بيرون مي شد.

اينجا بود كه امام (ع) دشواري فراوان در پيش و مسؤوليت عظيم بر دوش داشت. پيشواي ششم در گير و دار چنين بحراني مي بايست از يك سو به فكر نجات افكار توده ي مسلمان از الحاد و بي ديني و كفر و نيز مانع انحراف اصول و معارف اسلامي از مسير راستين باشد، و از توجيهات غلط و وارونه ي دستورات دين به وسيله ي خلفاي وقت جلوگيري كند.

علاوه بر اين، با نقشه اي دقيق و ماهرانه، شيعه را از اضمحلال و نابودي برهاند، شيعه اي كه در خفقان و شكنجه ي حكومت پيشين، آخرين رمقها را مي گذراند، و آخرين نفرات خويش را قرباني مي داد، و رجال و مردان با ارزش شيعه يا مخفي بودند، و يا در كر و فر و زرق و برق حكومت غاصب ستمگر ذوب شده بودند، و جرأت ابراز شخصيت نداشتند، حكومت جديد هم در كشتار و بي عدالتي دست كمي از آنها نداشت و وضع به حدي خفقان آور و ناگوار و خطرناك بود كه همگي ياران امام (ع) را در معرض خطر مرگ قرار مي داد، چنانكه زبده هايشان جزو ليست سياه مرگ بودند.

«جابر جعفي» يكي از ياران ويژه ي امام است كه از طرف آن حضرت براي انجام دادن امري به سوي كوفه مي رفت. در بين راه قاصد تيز پاي امام



[ صفحه 159]



به او رسيد و گفت: امام (ع) مي گويد: خودت را به ديوانگي بزن، همين دستور او را از مرگ نجات داد و حاكم كوفه كه فرمان محرمانه ي ترور را از طرف خليفه داشت از قتلش به خاطر ديوانگي منصرف شد.

جابر جعفي كه از اصحاب سر امام باقر (ع) نيز مي باشد مي گويد: امام باقر (ع) هفتاد هزار حديث به من آموخت كه به كسي نگفتم و نخواهم گفت...

او روزي به حضرت عرض كرد مطالبي از اسرار به من گفته اي كه سينه ام تاب تحمل آن را ندارد و محرمي ندارم تا به او بگويم و نزديك است ديوانه شوم.

امام فرمود: «به كوه و صحرا برو و چاهي بكن و سر در دهانه ي چاه بگذار و در خلوت چاه بگو: حدثني محمد بن علي بكذا و كذا... (يعني امام باقر (ع) به من فلان مطلب را گفت، يا روايت كرد).

آري، شيعه مي رفت كه نابود شود، يعني اسلام راستين به رنگ خلفا درآيد، و به صورت اسلام بني اميه اي يا بني عباسي خودنمايي كند.

در چنين شرايط دشواري، امام دامن همت به كمر زد و به احياء و بازسازي معارف اسلامي پرداخت و مكتب علمي عظيمي به وجود آورد كه محصول و بازده آن، چهار هزار شاگرد متخصص (همانند هشام، محمد بن مسلم و...) در رشته هاي گوناگون علوم بودند، و اينان در سراسر كشور پهناور اسلامي آن روز پخش شدند.

هر يك از اينان از طرفي خود، بازگو كننده ي منطق امام كه همان منطق اسلام است و پاسدار ميراث ديني و علمي و نگهدارنده ي تشيع راستين بودند، و از طرف ديگر مدافع و مانع نفوذ افكار ضد اسلامي و ويرانگر، در ميان



[ صفحه 160]



مسلمانان، نيز بودند.

تأسيس چنين مكتب فكري و اين سان نوسازي و احياگري تعليمات اسلامي، سبب شد كه امام صادق (ع) به عنوان رئيس مذهب جعفري (تشيع) مشهور گردد.

ليكن طولي نكشيد كه بني عباس پس از تحكيم پايه هاي حكومت و نفوذ خود، همان شيوه ي ستم و فشار بني اميه را پيش گرفتند و حتي از آنان هم گوي سبقت را ربودند.

امام صادق (ع) كه همواره مبارزي نستوه و خستگي ناپذير و انقلابي بنيادي، در ميدان فكر و عمل بوده، كاري كه امام حسين (ع) به صورت قيام خونين انجام داد، وي قيام خود را در لباس تدريس و تأسيس مكتب و انسان سازي انجام داد و جهادي راستين كرد.


خلاصه حالات هشتمين معصوم، ششمين اختر امامت


آن حضرت هنگام طلوع سپيده صبح، روز جمعه يا دوشنبه، هفدهم ربيع الاوّل يا اوّل رجب، سال 80 يا 83 هجري قمري در مدينه منوّره ديده به جهان گشود.

نام: جعفر صلوات اللّه و سلامه عليه.

كنيه: ابو عبداللّه، ابو اسماعيل، ابو موسي، ابو اسحاق.

لقب: صادق، صابر، فاضل، طاهر، شيخ، صادق آل محمد، باقي، منجي، كامل، كافل، عالم و....

پدر: امام محمد باقر، باقر علم الاوّلين والاخرين عليه السلام.

مادر: فاطمه، معروف به امّ فروه، دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر مي باشد.

نقش انگشتر: حضرت داراي چهار انگشتر بود، كه نقش هر كدام به ترتيب عبارتند از: «اللّهُ وَليّي وَ عِصْمَتي مِنْ خَلْقِهِ»، «اللّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْي ءٍ»، «اءنْتَ ثِقَتي فَاعْصِمْني مِنْ خَلْقِكَ»، «ما شاءَاللّهُ لا قُوَّةَ إلاّ باللّهِ».

دربان: مفضّل بن عمر است، و نيز بعضي محمد بن سنان را گفته اند.

مدّت امامت: حضرت در سن 34 سالگي، روز دوشنبه، هفتم ذي الحجّه يا ربيع الاوّل، در سال 114 هجري، پس از شهادت پدر بزرگوارش به منصب امامت و خلافت رسيد و حدود 34 سال امامت و هدايت جامعه اسلامي را بر عهده داشت.

هنگامي كه امام جعفر صادق عليه السلام به منصب امامت نايل آمد، در موقعيّت حسّاسي قرار گرفته بود، چون دولت بني العبّاس تازه روي كار آمده بود و تنها تلاش آن ها استحكام و ثبات پايه هاي حكومت خود بود؛ و ناچار بودند كه افكار عموم، مخصوصا سادات بني الزّهراء را به خود جلب و جذب نمايند.

بر همين اساس امام عليه السلام از موقعيّت موجود زمان، به نحو احسن استفاده نموده و با تشكيل جلسات مختلف در رشته هاي گوناگون علوم و فنون، ابعاد مختلف اسلام و معارف الهي را تبيين و تشريح نمود.

طبق گفته مورّخين و محدّثين: بيش از دوازده هزار شاگرد از اقشار مختلف در جلسات درس و محاضرات آن حضرت شركت نموده و در علوم و فنون مختلف از درياي بي كران علوم حضرتش بهره مي گرفتند.

و چهارصد جلد كتاب از جواب ها و مطالب آن حضرت نوشته شده است، كه به عنوان اصول «أربع مائة» معروف مي باشد.

و بر همين اساس، شيعه به عنوان مذهب جعفري معروف گرديد.

رهبران و پيشوايان مذاهب چهارگانه اهل سنّت از شاگردان امام جعفر صادق عليه السلام بوده اند.

آن حضرت مدت 15 سال و اندي، هم زمان با جدّ بزرگوارش، امام زين العابدين عليه السلام؛ و مدت 19 سال پس از آن، با پدر عظيم القرش ‍ حضرت باقرالعلوم عليه السلام؛ و سپس مدت 34 سال امامت و زعامت جامعه اسلامي را بر عهده داشت، كه روي هم عمر پربركت آن حضرت را 68 سال گفته اند.

شهادت: بنابر مشهور، آن حضرت، روز دوشنبه 25 شوّال، سال 148 هجري قمري، در شهر مدينه منوّره ديده از جهان فرو بست؛ و به لقاء اللّه ملحق گرديد.

محلّ دفن: پيكر مقدّس آن حضرت، در مدينه منوّره، در قبرستان بقيع، در جوار مرقد شريف و مطهّر عمو و جدّ و پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد.

تعداد فرزندان: تعداد شش فرزند پسر و چهار دختر براي آن حضرت گفته اند.

خلفاء و سلاطين هم عصر امامت آن حضرت: پنج نفر از طايفه بني اميّه به نام هاي: هشام بن عبدالملك، وليد بن يزيد بن عبدالملك، يزيد بن وليد بن عبدالملك، ابراهيم بن وليد، مروان حمار مي باشند؛ و همچنين دو نفر از بني العبّاس به نام: سفّاح و منصور دوانيقي عبّاسي بوده اند.

نماز آن حضرت: چهار ركعت است، كه در هر ركعت پس از قرائت سوره حمد، صد مرتبه «سبحان اللّه و الحمد للّه و لا إله إلاّ اللّه و اللّه اكبر» خوانده مي شود. [1] .

و بعد از آن كه سلام نماز پايان يافت، تسبيحات حضرت فاطمه زهراء عليها السلام گفته مي شود؛ و سپس حوايج مشروعه خويش را از خداوند متعال درخواست مي نمائيم، كه ان شاءاللّه برآورده خواهد شد.


پاورقي

[1] تاريخ ولادت و ديگر حالات حضرت برگرفته شده است از: اصول كافي: ج 1، تهذيب الاحكام: ج 6، تذكرة الخواصّ، اعيان الشّيعة: ج 1، مستدرك الوسائل: ج 6، كشف الغمّة: ج 2، مجموعه نفيسه، تاريخ اهل البيت:، ينابيع المودّة، اعلام الوري طبرسي: ج 1، جمال الاُسبوع، دعوات راوندي، بحارالانوار: ج 47 و 88، عيون المعجزات، دلائل الامامة طبري، ارشاد شيخ مفيد و.


صبح صادق




اي نفس صبحدم دعاي كه داري؟

بوي خدا مي دهي صفاي كه داري؟



عطر بهشتي ز خاك پاي كه داري؟

مژده چه آوردي و براي كه داري؟



تا بفشانيم جان تو را به خوشامد



ماه ربيع است و نوبهار كرامت

ماه شكوفايي كمال و شهامت



در تن هستي دميد روح سلامت

از بركات طلوع روز امامت



باز گشودند باب لطف مجدد





[ صفحه 216]



صبح دلان صبح صادق است ببينيد

باغ بهشت از شقايق است ببينيد



جلوه ي رب المشارق است ببينيد

روز تجلاي خالق است ببينيد



وز رخ زيباي جعفر بن محمد



نخل امامت شكوفه اي دگر آورد

ذات خدا وجه خود از پرده درآورد



خوبتر از خوبتر يكي بشر آورد

احسن بر ام فروه كاين پسر آورد



وه چه پسر مظهر مهيمن سرمد



نور ولايت دميد از نظر او

چشمه ي كوثر رهين چشم تر او



باقر درياي علم و دين پدر او

هم پدر او امام و هم پسر او



نور دل حيدر است و وارث احمد



نهضت علمي كه آن امام به پا كرد

كاري چون خون سيدالشهدا كرد



از سر اسلام دست فتنه جدا كرد

آنچه رسالت به عهده داشت ادا كرد



شاهد حسن ازل نشست به مسند



گر همه عالم قلم به دست برآرند

تا به قيامت مديح او بنگارند





[ صفحه 217]



يك ز هزاران فضيلتش نشمارند

آن كه به شاگرديش چهار هزارند



جمله به فقه و كلام و فلسفه ارشد



زآن همه يك چند چهره هاي درخشان

عالم و آگاه در معارف قرآن



مؤمن طاق و هشام و جابر حيان

زاده ي مسلم دگر مفضل و صفوان



كان همه بودند چون زراره سرآمد



داده شرافت شريعت نبوي را

معرفت آموخت شيعه ي علوي را



نازمش آن حسن راي و نطق قوي را

آنچه برانداخت دولت اموي را



وآنچه نگون ساخت آن بناي مشيد



اي جلوات خدا ز روي تو پيدا

اي خلوات شهود آگه و دانا



در فلوات وجود آب گوارا

اي صلوات خدا سلام برايا



بر تو و بر خانواده مؤيد



من كه به لب نغمه ي ثناي تو دارم

هر چه كه دارم من از عطاي تو دارم



دست به زنجيره ي ولاي تو دارم

پاي به زنجيرم و هواي تو دارم



دست برون آور و بگير مرا يد



مؤيد



[ صفحه 218]




ولادت حضرت فاطمه


مفضل بن عمر گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: ولادت فاطمه زهرا چگونه بوده است؟ حضرت فرمود: آري، وقتي خديجه با پيامبر ازدواج كرد، زنان مكه او را ترك كردند.هيچ فردي بر او وارد نمي شد و بر او سلام نمي كرد و هيچ زني اجازه نداشت تا با حضرت خديجه ملاقات داشته باشد.

همسر رسول الله صلي الله عليه وآله از اين وضعيت رنج مي برد تا زماني كه به فاطمه باردار شد.حضرت زهرا عليها السلام در رحم مادر، شريك غم و غصه هاي او بود و ايشان را به صبر و بردباري دعوت مي كرد. مونس تنهايي مادر بود و با اوسخن مي گفت.

حضرت خديجه، موضوع مكالمه با جنين را با پيامبر اكرم صلي الله عليه وآله ابراز نمي كرد. تا اين كه روزي حضرت رسول صلي الله عليه وآله وارد منزل شد و سخن گفتن حضرت فاطمه عليها السلام با مادرش را شنيد!

پيامبر پرسيد: چه كسي با تو سخن مي گفت؟

حضرت خديجه فرمودند: جنيني كه در رحم دارم.

پيامبر صلي الله عليه وآله فرمودند: جبرئيل به من بشارت داد كه اين جنين، دختر است و او دختري پاك و بسيار مبارك است. خداوند نسل مرا از او به وجود مي آورد و از نسل او پيشواياني براي اين امت به وجود آمده و بعد از انقطاع وحي، خلفاي خداوند در زمين خواهند بود. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 16، ص 79.


في سطور


- اسمه: جعفر.

- أبوه: الامام محمد الباقر عليه السلام.

- جده: الامام زين العابدين عليه السلام.

- ولادته: ولد في المدينة في السابع عشر من ربيع الأول - يوم ميلاد جده الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم - سنة 80 ه - أو 83 ه.

- كناه: أبوعبدالله، أبواسماعيل، أبوموسي، و أولها أشهرها.



[ صفحه 10]



- القابه: الصادق، الفاضل، الطاهر، الصابر، و أولها أشهرها.

- نقش خاتمه: ما شاءالله لا قوة الا بالله، استغفر الله.

- أولاده: اسماعيل، عبدالله، موسي الكاظم، اسحاق، محمد الديباج، العباس، علي.

- شعراؤه: السيد الحميري، اشجع السلمي، الكميت، أبوهريرة الآبار، العبدي، جعفر بن عفان.

- بوابه: المفضل بن عمر.

- مؤلفاته: قال الشيخ المظفري: ما روي عنه بلا واسطة ثمانون كتابا، و بواسطة سبعون كتابا. [1] .

- تلاميذه: أخذ عنه العلم و الحديث أكثر من أربعة آلاف رجل.

- مجيئه الي العراق: اشخصه المنصور العباسي الي



[ صفحه 11]



العراق مرات متعددة، و قد هم أن يقتله في بعضها و كان عليه السلام يستغل وجوده في العراق لنشر العلم، حتي قال الحسن بن علي الوشا: ادركت في هذا المسجد - يعني مسجد الكوفة - تسعمائة شيخ، كل يقول حدثني جعفر بن محمد.

ملوك عصره: من بني أمية: هشام بن عبدالملك، يزيد بن عبدالملك - الملقب بالناقص، ابراهيم بن الوليد، مروان بن محمد - الملقب بالحمار.

من بني العباس: السفاح، المنصور.

- مدة امامته: أربع و ثلاثون سنة.

- وفاته: توفي في الخامس و العشرين من شهر شوال سنة 148، متأثرا بسم دسه اليه المنصور العباسي علي يد عامله علي المدينة - محمد بن سليمان.

- قبره: دفن عليه السلام في البقيع: مع أبيه الباقر، و جده زين العابدين، و عمه الحسن السبط، صلوات الله عليهم أجمعين.



[ صفحه 12]




پاورقي

[1] الصادق: 1 / 153.


الحديث


أما الحديث الشريف فله الأهمية البالغة في العلوم الاسلامية، فقد بني معظم الفقه الاسلامي عليه، فانه يعرض بصورة موضوعية و شاملة لتفصيل الأحكام الشرعية الواردة في القرآن الكريم، فيذكر أنواعها من الوجوب و الحرمة و الاستحباب و الكراهة و الاباحة كما يذكر أجزاءها و شرائطها و موانعها، و سائر ما يعتبر فيها، و يعرض لعمومات الكتاب و مطلقاته فيخصصها و يقيدها، و بالاضافة الي ذلك يتناول آداب السلوك، و قواعد الأخلاق، و يعطي البرامج الوافية لسعادة الانسان و بناء شخصيته.



[ صفحه 6]



و علي أي حال فقد كان الامام زين العابدين عليه السلام من أعظم الرواة و أهمهم في الاسلام، و كانت لرواياته أهمية خاصة عند علماء الحديث خصوصا ما يرويه الزهري عنه، فقد قال أبوبكر بن أبي شيبة: أصح الأسانيد الزهري عن علي بن الحسين عن أبيه عن علي [1] و قد روي (عليه السلام) مجموعة كبيرة من الأحاديث عن جديه الرسول الأعظم (صلي الله عليه و آله و سلم) و الامام أميرالمؤمنين عليه السلام، و عن أبيه الامام الحسين (عليه السلام) و غيرهم و نعرض لبعضها.


پاورقي

[1] المصدر السابق.


الام


أما أمه فهي السيدة الزكية الطاهرة فاطمة بنت الامام الحسن سيد شباب أهل الجنة، و تكني أم عبدالله [1] و كانت من سيدات نساء بني هاشم، و كان الامام زين العابدين (ع) يسميها الصديقة [2] و يقول فيها الامام أبوعبدالله الصادق (ع): «كانت صديقة لم تدرك في آل الحسن مثلها» [3] و حسبها سموا أنها بضعة من ريحانة رسول الله، و انها نشأت في بيوت أذن الله أن ترفع و يذكر فيها اسمه و تربي الامام الباقر (ع) في حجرها الطاهر، فأفرغت عليه اشعة من روحها الزكية، و غذته بمثلها الكريمة، حتي صارت من خصائصه و ذاتياته.

ولم تتوفر لنا أية معلومات عن المدة التي عاشها مع أمه فقد أهملت المصادر التي يأيدينا ذلك، و لم تشر اليه بقليل و لا بكثير، كما لم تتوفر



[ صفحه 20]



لنا أية معلومات عن سائر شؤونها.


پاورقي

[1] تهذيب اللغات و الاسماء 1 / 87، وفيات الاعيان 3 / 384، المحبر (ص 57) تأريخ اليعقوبي 2 / 60، أعيان الشيعة 1 / 4 / 464.

[2] ضياء العالمين الجزء الثاني من مخطوطات مكتبة الحسينية الشوشترية تأليف أبي الحسن العاملي، الدر النظيم من مصورات مكتبة الامام أميرالمؤمنين تسلسل (2879).

[3] أصول الكافي 1 / 469.


انتقال امامت به حضرت صادق


از آن امام نقل شده است كه: «در آن دم كه پدرم ديده از ديدار فرو مي بست، رو به من كرده فرمود: «چند تن گواه بر بالين من حاضر كن». من نيز چهار نفر از رجال برجسته قريش را كه در ميان ايشان «نافع» غلام «عبدالله بن عمر» نيز بود، پيش او آوردم. سپس فرمود: «بنويس.اين چيزي است كه يعقوب به پسرانش وصيت كرد كه اي پسران من خدا دينش را براي شما برگزيده، مبادا كه جز بر سبيل اسلام از دنيا برويد».آنگاه رو به من كرده فرمود: «اي جعفر، پس از مرگم تو اقدام به غسل و كفن من نما و با آن جامه كه در آن نماز جمعه مي خواندم، كفنم بپوشان و عمامه ام را به سرم ببند و در دل خاك بند كفنم را باز كن. قبرم را چهارگوشه ساز و آن را چهار انگشت از زمين بالا بياور». آنگاه به آن چهارتن گواه فرمود: «به خانه هاي خويش بازگرديد. خدايتان رحمت كند».

امام صادق، عليه السلام، ادامه مي دهد:

من گفتم: «پدر جان، چه چيز در اين جريان بود كه لازم بود بر آن گواه گرفته شود؟!» فرمود: پسر جان. مي خواستم همه بدانند كه پس از من زمام امور به مشيت كيست. دوست نمي داشتم كه در امامت تو شبهه و اشكالي به وجود بيايد». [1] .

آري، از آن زمان به بعد، در محيطي پر آشوب و در ميان اقيانوسي پرتلاطم، حضرت صادق،عليه السلام، سكاندار كشتي شيعيان آل محمد، صلي الله عليه وآله، مي گردد. كشتي اي كه از جور زمانه آسيبها ديده و زخمها برداشته بود و اكنون در ميان گرداب حوادث روزگار، راه خويش را به سوي ساحل آرامش مي پوييد.

آغاز امامت آن حضرت مصادف با عصر خلافت «هشام بن عبدالملك» است. او از سال 105 ق به خلافت رسيده و مردي بسيار زشت روي و زشت خوي بود. [2] .

در آن زمان سال نهم خلافتش را در اوج رذالت و پستي و در نهايت خشونت و سنگدلي سپري مي كرد. اما در سال 125 ق با به هلاكت رسيدن هشام، دوران خلافت ننگين او كه آكنده از ظلم و جور نسبت به آل علي، عليهم السلام، و فساد و تباهي بود به پايان رسيد و پس از او زمام امور مسلمين به دست بي كفايت مردي ديگر از بني مروان يعني «وليد بن يزيد بن عبدالملك» افتاد.

وليد به شرابخواري و بي بند و باري معروف بود، [3] .

و به نقل مورخين در اواخر عمرش به كيش «ماني» پيامبر دروغين ايراني گرويده و علناً به انكار خدا و رسول خدا،صلي الله عليه و آله و سلم، مي پرداخت و سرانجام به خاطر همين اعتقادات و اعمالش مردم بر او شوريده و او را به قتل رساندند. [4] .

با هلاكت «وليد بن يزيد» در سال 126 ق دو خليفه ديگر بر مسند خلافت نشستند، اما اوضاع زمانه چنان آشفته و پرآشوب بود كه در مجموع خلافت آنها به هشت ماه هم نرسيد و در سال 127 ق، «مروان بن محمد» معروف به «مروان حمار» از استان جزيره به دمشق حمله كرد و خلافت را به دست گرفت. [5] .

مروان به قصد تحكيم اساس سلطنت خود و بازگرداندن قدرت و شوكت از دست رفته دولت بني اميه و بني مروان، دست به كشتارها و سخت گيريهاي بسيار زد اما بي خبر بود كه دوران اقتدار بني اميه به سر آمده و تاريخ در انتظار روشدن برگ تازه اي از دفتر پرماجراي حكمرانان پس ازرسول اكرم،صلي الله عليه وآله، است.

در آن زمان كه «مروان بن محمد» در منطقه جزيره درگير جنگ با خوارج بود، در خراسان غوغايي ديگر برپا بود و سفيران بني عباس در حال گرفتن بيعت از مردم براي ياري خود بودند و رفته رفته شعله قيام بالا مي گرفت. [6] .

بالاخره پس از سالها جنگ و خونريزي ميان بني عباس و بني مروان در سال 132 ق «مروان حمار» به قتل رسيده و سرش را به نزد «ابوالعباس سفاح» مي برند و اين پايان حكومت هزار ماه بني اميه و بني مروان و آغاز خلافت بني عباس بود.


پاورقي

[1] مفيد، محمد بن نعمان، همان، ص 527; الاربلي، علي بن عيسي، همان، ص 167.

[2] فاضل، جواد، معصوم هفتم، ص 57.

[3] همان، ص 62.

[4] همان، صص 80-77.

[5] فاضل، جواد، معصوم هشتم، ص 32.

[6] همان، ص 33.


دستمزد


رفته بودم سرگذر كنار بازار و دنبال كارگر مي گشتم. سه نفر نشسته بودند و مشغول صحبت با هم بودند، پرسيدم: شما كارگر هستيد؟

يكي از آنان پاسخ داد: نه، اگر كارگر مي خواهي بايد جلوتر بروي (و با دستش به جلو اشاره كرد).

به آن سمت رفتم و جمعي از مردم را ديدم كه در سايه اي نشسته اند. گفتم: چند نفر كارگر مي خواهم كه قوي باشند. چهار پنج نفر دورم را گرفتند. يكي آستين لباسم را مي كشيد و مي پرسيد «كارت چيست» آن يكي به چشم هايم زل زده بود و تند تند مي پرسيد «چقدر مزد مي دهي،ها» و يكي ديگر نيز مي گفت «من از همه قوي ترم، مرا ببر، هر چقدر هم دستمزد دادي حرفي نيست» .

از بين آنها كه مثل كنه چسبيده بودند سه نفر قوي هيكل انتخاب كردم و با خود بردم. در راه يكي از آنان گفت: كارمان چيست؟

گفتم: عملگي بايد تا عصر بيل بزنيد.



[ صفحه 46]



آن كه قوي تر از آنان به نظر مي رسيد و چشمانش لوچ بود گفت: كجا را بايد بيل بزنيم.

گفتم: باغ امام را.

سرانجام به باغ رسيديم. دست هر كدام از آنان يك بيل دادم و گفتم: بسم الله. گوشه اي از ديوار باغ را نشان دادم و گفتم: از اين جا تا كنار آن درختان را بيل بزنيد و خاكش را زيرورو كنيد، بعد مي آيم و بقيه ي كار را به شما مي گويم.

كارگرها بيل ها را گرفتند و يا علي گويان شروع به كار كردند. مدتي نظاره گر كارشان بودم. خوب كار مي كردند، با اين وجود گفتم: برادران، خوب كار كنيدها، باغ امام صادق عليه السلام است، من هم مي روم براي تان ناهار بياورم.

خدمت امام رسيدم و گفتم: آقا، امر شما اطاعت شد، كارگر گرفته ام و مشغول كارند، الآن نيز آمده ام ناهار ببرم.

ناهارشان را خورده بودند و دوباره مشغول كار شده بودند. دو ساعتي به اذان مغرب مانده بود و من در زير درختي نشسته بودم. به زحمتي كه مي كشيدند فكر مي كردم، واقعا كه به دست آوردن روزي حلال بسيار مشكل است. بندگان خدا در اين هواي گرم همچنان بيل مي زدند و عرق همه ي لباسشان را خيس كرده بود.

در اين حال بودم كه امام صادق عليه السلام با غلام خود (متعب) براي سركشي آمد. چند لحظه از ورود پربركت امام نگذشته بود كه كار كارگرها نيز تمام شد. امام كيسه اي پول به متعب داد و گفت: مزد آنان را بپرداز!



[ صفحه 47]



متعب گفت: بهتر نيست اول خاك لباس هاي شان را بتكانند و دست و روي خود را بشويند؟

امام صادق عليه السلام فرمود: نه، مزد كارگر را قبل از خشك شدن عرقش بايد پرداخت. [1] .



[ صفحه 48]




پاورقي

[1] منتهي الآمال، ج 2، ص 246.


فرصت مناسب و زمينه ي آماده براي امام صادق


در زمان امام باقر (ع) آزادي و فرصت كمي به دست آمد، آن هم در اواخر زندگي آن حضرت، ولي اين فرصت و آزادي بسيار اندك بود و هنوز قدرت بني اميه متزلزل نشده بود و تنها يك برهه ي ضعف به آن رخ نموده بود. ولكن در زمان امامت امام صادق (ع) با قيام سياه جامگان به رهبري ابومسلم خراساني و ابوسلمه ي خلال، بني اميه روز به روز ضعيف تر مي شد. شعار سيه جامگان مظلوميت حسين (ع) بود و در ضمن براي پيشرفت كار خود به اهل بيت احترام مي گذاشتند. از طرفي زمينه ي «مكتب حديث» و حوزه ي درس و تعليم و تعلم از زمان امام باقر آماده شد ه و به راه افتاده بود. علاوه بر اين از اواخر سلطنت بني اميه و سقوط آنها سلطنت بني عباس هنوز به طور كامل استقرار نيافته بود.

به همين جهت براي امام صادق محيط مناسب تري فراهم آمده بود. اين فرصت را امامان ديگر نداشتند. لذا احاديثي كه از اين دو بزرگوار، يعني امام باقر و امام صادق (ع) ضبط شده از مجموع احاديثي كه از پيامبر و ده امام ديگر نقل شده بيشتر است. [1] .

امام صادق (ع) تأكيد داشت كه درس هاي او نوشته شود تا براي نسل آينده ذخيره گردد. وي به شاگردان خود مي فرمود: احتفظوا بكتبكم فانكم سوف تحتاجون اليها؛ نوشته ها و كتابهاي خود را محفوظ نگاه داريد، زيرا در آينده به آنها نياز پيدا مي كنيد. [2] .

مفضل نقل مي كند كه امام صادق به من فرمود: اكتب و بث علمك في اخوانك فان مت فاورث كتبك ببنيك فانه يأتي علي الناس زمان هرج لا يأنسون في الا بكتبكم؛ بنويس و علمت را در ميان برادرانت منتشر ساز و چون مرگ تو فرا رسد آنها را براي پسرانت ارث بگذار، زيرا زماني بي سامان و پرآشوب فرا مي رسد كه در آن زمان مردم جز با كتاب هاي شما انس نگيرند. [3] .


پاورقي

[1] شيعه در اسلام، ص 140.

[2] كافي، ج 1، ص 67.

[3] همان.


الأجواء التي عاصرها الامام


لن نستطيع أن نتبين معالم العملية التربوية للامام اذا لم نحط - ولو اجمالا - بالأجواء و الظروف التي عاصرها الامام (ع) و تفاعل معها، و استطاع أن يؤدي رسالته من خلالها.

و باستعراض هذه الأجواء نجد أمامنا ظواهر بارزة قد لا تحتاج منا للاستدلال علي وجودها و هي:

أولا: الخلل السياسي و صراع الأهواء:

فلقد عاصر الامام (ع) أكبر حادث في العصر الذي تلا عصر صدر الاسلام و هو انقراض الخلافة الأموية و سيطرة الخلافة العباسية كما واجه الكثير من الأحداث الجسام.

و في أيامه قامت ثورة الرجل الصالح زيد بن علي بن الحسين ضد هشام بن عبدالملك و حينما استشهد أبنه الامام بكلمات معبرة، ثم تلا ذلك خلل سياسي كبير أطاح بخلافة الأمويين، و استطاع العباسيون من خلال شعار براق هو (الدعوة الي الرضا من آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم أن يستغلوا الموقف و يسيطروا علي الساحة، و بويع السفاح عام 132 ه حيث دامت خلافته أربع سنين قضاها في مطاردة الأمويين متظاهرا بالثأر لقتلة الحسين (ع) ثم تلاه المنصور بسياسة ديكتاتورية قمعية تستخدم السيف و السم و الاغتيال لتوطيد أركان حكم العباسيين.

و رغم ما حمله هذا الخلل و ذلك الصراع من عواد و مصائب فانه وفر للامام فرصة ثمينة ليظهر فيها



[ صفحه 281]



علمه الغزير و ينزل الي الساحة الاجتماعية التربوية كأروع ما يكون.

ثانيا: تشكل المذاهب:

و في هذه الفترة بالذات بدأت المذاهب الفقهية المعروفة تنطلق نتيجة عوامل كثيرة، منها، اتساع الحركة العلمية و الفقهية، و الحرية الطبيعية التي لاقاها العلماء نتيجة ذلك الخلل السياسي الذي أشرنا اليه، و كذلك نتيجة لعمل السلطة في كثير من الأحيان علي أبعاد اتجاه فقهي معين لا ينسجم معها و ترجيح آراء فقهاء آخرين عليه. كما اننا لا ننسي الدور الذي تلعبه الشخصية العلمية لأئمة المذاهب في جلب الأتباع و التلامذة و التأثير القوي علي تصوراتهم و اتجاهاتهم الفقهية، و لا ننسي أيضا دور العامل الجغرافي في تعدد الاتجاهات فقد كان قويا.

كل هذا و غيره أثر في ايجاد نواة المذاهب الكثيرة التي تنوعت و تعددت قبل أن تنحصر بعد ذلك بزمن طويل تقريبا بمذاهب معينة، و ذلك لعوامل أخري وافقت عملية غلق باب الاجتهاد.

ثالثا: ظاهرة الافراط في اتباع الرأي أو رفضه:

و نستطيع أن نؤكد هنا أن الصراع حول (الرأي) بدأ عمليا و بشكل طبيعي، فهل للمجتهد أن يعمل رأيه في فهم الحديث و التعدي عن مورده و تنقيح مناطه و استخراج قاعدة أوسع تنفععه في مجالات أكبر؟! أم أن عليه أن يتقيد تمام التقيد بملابسات النص دونما جرأة علي التعدي عن حدوده؟! ولكن اتجاه وجهة نظر و استدلال.

و ربما كان هذا النزاع العملي سيثمر ضيرا لولا تدخل الأهواء السياسية و العوامل الأخري التي قادته الي عواقب لا تحمد.

فراح هذا يركز علي أهمية الرأي و القياس و الاستحسان و اتباع المصلحة الي حد قد يتجاوز كل نص و يؤدي - أحيانا - الي دخول الفكر الانساني الي ساحة التشريع الالهي، و هو خطر كبير. في حين راح الآخر يركز - احتياطا علي دينه - علي حدود النص و الحديث الي حد أدي احيانا الي جمود خطير في الفكر.

أما دور الامام الصادق (ع) في هذا الالتحام العلمي فقد كان - كما نري - الدور الحكيم المربي، اذ رفض حالات الرأي المفرطة، مستدلا بأروع استدلال، كما لم يرض للفكر الفقهي أن يجمد علي حدود ضيقة دونما مسوغ. و قد أدي موقفه الفقهي الرائع الي أن تتم عملية التقييد و الاحتياط من استعمال القياسات الباطلة، مما خفف الوطأة بل ربما أزالها كما في قضية (الاستحسان). اذ تحول من عملية قول سيتحسنه المجتهد فيفتي به الي عملية تقديم الأهم علي المهم عند التزاحم و هو أسلوب عقلائي مقبول تماما لدي الشرع.

كما بدرت ظواهر جيدة للتفقيد و الانطلاق لاتفاق أوسع من حدود النص الظاهرية لدي مدرسة الحديث، مما ساعدها علي الثبات أمام الحوادث المستجدة التي اتسعت باتساع التمدن و تعقد المجتمعات.



[ صفحه 282]



رابعا: شيوع الانحرافات الفكرية الخطيرة:

والذي يطالع الفترة التي عاصرها الامام الصادق يجد أمامه بعض أنماط الانحراف الفكري العقائدي الخطير و ربما الطاري ء علي حياة المسلمين، و ربما كان ذلك معلولا للخلل السياسي الآنف الذكر - من جهة - و شيوع الأفكار المعادية للاسلام - من جهة أخري - و انفساح المجال لذوي الأهواء و النزاعات الفردية أو التحليلية - من جهة ثالثة - ليدلوا بدلولهم و ينضجوا أكلهم و يحصدوا ما يشاؤون.

و من تلك الأنماط:

- مسألة انتشار الزندقة و التشكيك في المعتقدات الاسلامية (و الغريب أن ذلك كان يتم أحيانا في البيت الحرام و المسجد النبوي الشريف - كما تحدثنا الروايات - مما شكل ظاهرة واسعة خطيرة).

- و منها موضوع الغلو في الشخصيات العلمية كأهل البيت (ع).

- كما أن منها ظاهرة التحلل من الواجبات بحجج واهية ككفاية حب أهل البيت (ع) عن العمل الصالح... و أمثال ذلك.

خامسا: اتساع ظاهرة الوضع في الأحاديث الشريفة:

و ظاهرة الوضع لم تكن جديدة في الأصل علي المجتمع الاسلامي، و ذلك بعد أن لعبت يد الأهواء منذ عصر الرسول صلي الله عليه و آله و سلم فأوجدت فئة من الوضاعين عين المستأكلين بالحديث ارضاء لأهوائهم و لسلطاتهم أو اتجاهاتهم، الا أننا في هذا العصر ظاهرة متفشية تستخدمها السلطة، أو من هم في طريق التسلط، لتحقيق المآرب الضيقة الخبيثة.

و من الغريب أن العلامة الكبير الأميني صاحب (الغدير) أحصي (408،674) حديثا [1] مكذوب ملفق أو مقلوب لجمع قليل من الوضاعين الذين قاربوا هذا العصر - تقريبا - و الغريب أن نشهد تعبيرات من قبيل ما قيل في أحمد بن محمد بن عمرو أبي بشر الكندي المروري أنه (أحد الوضاعين الكذابين مع كونه محدثا اماما في السنة و الرد علي المبتدعة) [2] و في أحمد بن محمد بن غالب الباهلي أنه كان (من كبار الزهاد ببغداد كذاب وضاع) [3] و في أحمد بن موسي الجرجاني الفرضي أنه (أحد الحفاظ كذاب) [4] !!! حتي لتجد يحيي بن سعيد القطان يقول: (ما رأيت الصالحين في شي ء أكذب منهم في الحديث) [5] .

و هنا يعلق المرحوم الأميني بعد درج قائمة رهينة من وضاعي الحديث قائلا:

(فمن هنا تري كثيرا من الوضاعين المذكورين بين امام مقتدي و حافظ شهير، و فقيه حجة، و شيخ في الرواية، و خطيب بارع، و كان فريق منهم يتعمدون الكذب خدمة لمبدأ أو تعظيما للامام أو تأييدا لمذهب، و لذلك كثر الافتعال و وقع التضارب في المثالب و المناقب بين رجال المذاهب. و كان من تقصر يده عن الفرية علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بالحديث عنه فانه يبهت الناس باختلاف أطياق حول المذاهب و رجالاتها).



[ صفحه 283]



سادسا: انتشار المفاسد الخلقية و ظواهر الترف أو الزهد الكاذب:

و هذه أيضا ظاهرة يلمحها المرء في مثل العصر المشار اليه، ذلك أن خلفاء بني أمية انحرفوا عن المسير الاسلامي الرشيد، من خلال ترفهم و قصورهم، مما أدي الي انتشار الكثير من الأوبئة الخلقية في المجتمع الاسلامي، و ربما ساعدت فترة الخلل السياسي علي أن يستغل ذوو الأطماع ذلك لاظهار عبثهم و مجونهم.

هذا الي جانب اتجاهات من الزهد الكاذب و الرهبنة رحنا نجدها هنا و هناك كانت في الأغلب - كما نتصور - تعبر عن عملية تجاهل علي الرأي العام و محاولة لاستجلاب الأنظار.


پاورقي

[1] الغدير / ج 5 / ص 290.

[2] الغدير / ج 5 / ص 216.

[3] الغدير / ج 5 / ص 216.

[4] الغدير / ج 5 / ص 217.

[5] الغدير / ج 5 / ص 275 نقلا عن مقدمة صحيح مسلم.


سخنان حكمت آميز حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)




1. كلمات قصارامام صادق (ع)



در كتاب "مجموعه شهيد اول (ره)" از امام صادق (ع) روايت شده است كه فرمودند:





1- طلبتُ الجنة، فوجدتها في السخاء :بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در بخشندگي و جوانمردي يافتم.



2- و طلبتُ العافية، فوجدتها في العزلة: و تندرستي و رستگاري را جستجو نمودم، پس آن را در گوشه گيري (مثبت و سازنده) يافتم.



3- و طلبت ثقل الميزان، فوجدته في شهادة »ان لا اله الا الله و محمد رسول الله»:

و سنگيني ترازوي اعمال را جستجو نمودم، پس آن را در گواهي به يگانگي خدا تعالي و رسالت حضرت محمد (ص) يافتم.



4- و طلبت السرعة في الدخول الي الجنة، فوجدتها في العمل لله تعالي: سرعت در ورد به بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در كار خالصانه براي خداي تعالي يافتم.



5- و طلبتُ حب الموت، فوجدته في تقديم المال لوجه الله:و دوست داشتن مرگ را جستجو نمودم، پس آن را در پيش فرستادن ثروت (انفاق) براي خشنودي خدا يافتم.



برگ عيشي به گور خويش فرست كس نيارد ز پس، تو پيش فرست .



6- و طلبت حلاوة العبادة، فوجدتها في ترك المعصية: و شيريني عبادت را جستجو نمودم، پس آن را در ترك گناه يافتم.



7- و طلبت رقة القلب، فوجدتها في الجوع و العطش: و رقت (نرمي) قلب را جستجو نمودم، پس آن را در گرسنگي و تشنگي (روزه) يافتم.



8- و طلبت نور القلب، فوجدته في التفكر و البكاء: و روشني قلب را جستجو نمودم، پس آن را در انديشيدن و گريستن يافتم.



9- و طلبت الجواز علي الصراط، فوجدته في الصدقة: و (آساني) عبور بر صراط را جستجو نمودم، پس آن را در صدقه يافتم.



10- و طلبت نور الوجه، فوجدته في صلاة الليل: و روشني رخسار را جستجو نمودم، پس آن را در نماز شب يافتم.



11- و طلبت فضل الجهاد، فوجدته في الكسب للعيال: و فضيلت جهاد را جستجو نمودم، پس آن را در به دست آوردن هزينه زندگي زن و فرزند يافتم.



12- و طلبت حدب الله عزوجل، فوجدته في بغض اهل المعاصي: و دوستي خداي تعالي را جستجو كردم، پس آن را در دشمني با گنهكاران يافتم.



13- و طلبت الرئاسة، فوجدتها في النصيحة لعبادالله: و سروري و بزرگي را جستجو نمودم، پس آن را در خيرخواهي براي بندگان خدا يافتم.



14- و طلبت فراغ القلب، فوجدته في قلة المال: و آسايش قلب را جستجو نمودم، پس آن را در كمي ثروت يافتم.



15- و طلبت عزائم الامور، فوجدتها في الصبر :و كارهاي پر ارزش را جستجو نمودم، پس آن را در شكيبايي يافتم.



16- و طلبت الشرف، فوجدته في العلم: و بلندي قدر و حسب را جستجو نمودم، پس آن را در دانش يافتم.



17- و طلبت العبادة فوجدتها في الورع: و عبادت در جستجو نمودم، پس آن را در پرهيزكار يافتم .



18- و طلبت الراحة، فوجوتها في الزهد:و آسايش را جستجو نمودم، پس آن را در پارسايي يافتم.



19- و طلبت الرفعة، فوجدتها في التواضع: برتري و بزرگواري را جستجو نمودم، پس آن را در فروتني يافتم.



20- و طلبت العز، فوجدته في الصدق: و عزت (ارجمندي) را جستجو نمودم، پس آن را در راستي و درستي يافتم.



21- و طلبت الذلة، فوجدتها في الصوم: و نرمي و فروتني را جستجو نمودم، پس آن را در روزه يافتم.



22- و طلبت الغني، فوجدته في القناعة: و توانگري را جستجو نمودم، پس آن را در قناعت يافتم.



قناعت توانگر كند مرد را خبر كن حريص جهانگرد را



23- و طلبت الانس، فوجدته في قرائة القرآن: و آرامش و همدمي را جستجو نمودم، پس آن را در خواندن قرآن يافتم.



24- و طلبت صحبة الناس، فوجدتها في حسن الخلق: و همراهي و گفتگوي با مردم را جستجو نمودم، پس آن را در خوشخويي يافتم.



25- و طلبت رضي الله، فوجدته في برالوالدين: و خوشنودي خدا تعالي را جستجو نمودم، پس آن را در نيكي به پدر و مادر يافتم.(1)



2. اندرزهاي دهگانه



مردي از امام صادق (ع) اندرزي درخواست نمود! آن حضرت به او فرمودند:



1- اگر خداي تعالي روزي را به عهده گرفته است غصه خوردنت براي چيست؟!



2- اگر روزي تقسيم شده است، حرص و آز براي چيست؟!



3- و اگر سنجش (در قيامت) حق است، پس ثروت اندوزي براي چيست؟!



4- و اگر عوض دادن خداي تعالي حق است، پس بخل ورزيدن براي چيست؟!



5- و اگر كيفر الهي آتش دوزخ است، پس گناه براي چيست؟!



6- و اگر مرگ حق است، پس شادماني براي چيست؟!



7- و اگر (كارنامه) اعمال بر خدا عرضه مي شود، پس فريب براي چيست؟!



8- و اگر گذر كردن بر صراط حق است، پس خودپسندي براي چيست؟!



9- و اگر تمام چيزها به قضا و قدر است، پس اندوه براي چيست؟!



10- و اگر دنيا ناپايدار است، پس اعتماد و آرامش به آن براي چيست؟!(2)

پاورقي

1- مستدرك الوسائل ، ج 12، ص 173 - 174، ح 13810.

2- خصال صدوق ، ج 2، ص 450.



سخنان حكمت آميز، ترجمه و تحقيق ولي فاطمي

معجزات علمي امام صادق


اگر بخواهيم فقط نام رشته هاي گوناگوني را كه امام جعفر صادق (ع) در اين دانشگاه بزرگ تدريس مي كرد، ياد كنيم، كتاب قطوري را تشكيل مي دهد، از اين رهگذر فقط نمونه اي چند از مطالب مهم علمي كه امام صادق نزديك به چهارده قرن پيش بيان فرموده و در اين اواخر بدست دانشمندان بزرگ كشف شده است، اشاره مي كنيم:

1ـ هزار سال پيش از كپلر و كپرنيك، از حركت وضعي زمين خبر داده و آن را موجب پيدايش شب و روز بيان كرده است.

2ـ هزار سال پيش از پريستلي و لاوازيه، از اكسيژن و خواص آن سخن گفته، حتي نقش آن را در مورد سوختن بيان فرموده است.

3ـ دوازده قرن پيش از بكرل (فرانسوي) و انيشتن (آلماني) هاوارد هينتون (انگليسي)، از قانون «نسبيت» بحث كرده و حتي «نسبيت زمان» را به شاگردش جابر تشريح كرده است.

4ـ 13 قرن پيش، از مركب بودن هوا بحث كرده است درصورتي كه لاوازيه هنگامي كه از تركيب هوا بحث كرد و توانست اكسيژن را از ساير گازهاي موجود در هوا جدا كند، سرش را با گيوتين از تنش جدا كردند!

5ـ 13 قرن پيش، از سنگين بودن اكسيژن بحث كرده فرمود: آن قسمت از هوا كه عامل اصلي تنفس است و اشياء را تغيير مي دهد، سنگين تر از ديگر عناصر موجود در هواست. هزارسال بعد، بدست پريستلي ولاوازيه به ثبوت رسيد كه اكسيژن عامل اصلي تنفس است، و تغيير اجسام و فاسد شدن آنها در اثر اكسيژن هوا است و اكسيژن سنگين تر از هيدروژن و ازت است، بطوري كه وزن آب را اكسيژن تشكيل مي دهد، درحالي كه از نظر حجم، هيدروژن آب دو برابر اكسيژن موجود در آب است.

6ـ 13 قرن پيش، از هيدروژن بحث كرده فرمود: در آب چيزي هست كه مي سوزد جالب تر اين كه هزار سال بعد از او، هنگامي كه «هانري كاوانديش» توانست آب را تجزيه كرده، هيدروژن را به دست آورد، آنرا «هواي قابل اشتعال» نام نهاد.

7ـ 13 قرن پيش فرمود: نوري كه از اشياء به طرف چشم ما مي آيد، فقط قسمتي از آن به چشم ما مي رسد از اين جهت اشياء دور را به خوبي نمي بينيم، و اگر بتوانيم چيزي بسازيم كه هم آن نور را به چشم ما برساند، ما اشياء دور را پنجاه برابر نزديكتر خواهيم ديد هنگامي كه بر نظريه امام صادق به اروپا رسيد و توسط «راجربيكون» منتشر گرديد، ليپرشي اولين دوربين را بر اساس آن اختراع كرد و بدنبال آن گاليله دوربين فلكي خود را ساخت جالب توجه اين كه هنگامي كه از گاليله در مورد دوربينش مي پرسند، همان نظريه امام صادق (ع) را به زبان مي آورد.

8ـ نظريه امام صادق (ع) در مورد زمان و مكان، كه آنها را موجود تبعي دانسته نه ذاتي، كاملاً با نظريه دانشمندان فيزيكي عصر حاضر مطابقت دارد.

9ـ تئوري حركت، كه «هرچه هست حركت دارد، حتي جمادات نيز حركت دارند» امروز جزء مسلمات علم است، ولي ابراز آن در 113 قرن پيش، از معجزات علمي به شمار مي آيد.

10ـ يكي ديگر از معجزات علمي آن حضرت، بيان ايشان در مورد بدن انسان است كه فرمود: «آنچه در خاك هست در بدن انسان هم يافت مي شود، كه چهار قسمت آن زياد است و 8 قسمت آن كمتر، و 8 قسمت ديگر خيلي كمتر از آنست».

اين نظريه امروز به ثبوت رسيده و معلوم شده كه چهار عنصر كه در بدن انسان خيلي زياد است: اكسيژن، كربن، هيدروژن و ازت است، و 8 عنصر كه كمتر از آنست: منيزيم، سديم، پتاسيم، كلسيم، فسفر، كلر، گوگرد و آهن است و 8 عنصر كه خيلي كمتر است: مليبدن، سيليسيم، فلئور، كبالت، منگنز، يد، مس و روي است.

11ـ از ديگر معجزات علمي آن حضرت، گفتگو از انبساط و انقباض عالم است، كه فرمود: «دنياهائي كه وجود دارند به يك حال نمي مانند و گاهي وسعت پيدا مي كنند و زماني منقبض مي شوند. نظريه ي انبساط آن حضرت، در آغاز قرن بيستم، توسط «آبه لومتر» به ثبوت رسيد، و به عنوان «پس روي كهكشانها» شهرت يافت و نظريه ي انقباض آن حضرت هم اكنون به عنوان «كوتوله» موسوم است.

12ـ از قوانيني كه در فيزيك ابراز فرمود، قانون مربوط به كدر بودن و شفاف بودن اجسام است، او فرمود: «هر جسمي كه جامد و جاذب باشد، كدر است و هر جسم كه جامد و دافع باشد، كم و بيش شفاف است و جاذب را به جاذب حرارت تفسير فرمود: امام صادق (ع) درواقع با عبارت ساده اي كه آنها بفهمند از جذب امواج الكترومانيه تيك بحث كرده است.

و فرمولي كه بيان فرموده كاملاً با نظر امروزي منطبق است.

13ـ مي دانيم كه قبل از جنگ جهاني دوم، مسأله آلودگي محيط زيست، حتي در شهرهائي چون نيويورك و توكيو مطرح نبود، و اين مسأله بعد از جنگ جهاني دوم بر اثر پيدايش صنايع جديد، و استفاده از نيروي اتم به وجود آمد، ولي امام جعفر صادق (ع) 13 قرن پيش اين موضوع را مطرح كرده، فرمود انسان بايد طوري زندگي كند كه پيرامون خود را آلوده نكند، زيرا اگر آلوده كند، روزي فرا مي رسد كه زندگي بر او دشوار و شايد غير ممكن مي شود.

14ـ امام جعفر صادق (ع) 11 ساله بود كه يكي از اصحاب پدر بزرگوارش به نام «محمد بن فتي» يك كره جغرافيائي از مصر به خدمت امام باقر (ع) آورد، اين كره براساس هيئت بطلميوس ساخته شده بود هنگامي كه امام صادق آن را ديد، به انتقاد پرداخت و فرمود هرگز امكان ندارد كه خورشيد روزي يك مرتبه به دور زمين بگردد و موجب پيدايش شب و روز باشد چنين انتقادي از هيئت بطلميوس آن هم در سن يازده سالگي آن حضرت واقعاً شگفت انگيز است زيرا در آن روز در مجامع علمي جهان هيئت بطلميوس پذيرفته مي شد و تقريباً هزار سال بعد هيئت بطلميوس مورد انتقاد قرار گرفت و پايه هايش متزلزل شد.

15ـ يكسال بعد كه امام صادق عليه السلام 12ساله بود، در محضر پدر بزرگوارشان امام باقر (ع) از عناصر اربعه (آب، آتش، خاك و باد) گفتگو شد، فرمود من تعجب مي كنم كه مردي چون «ارسطو» چگونه متوجه نشده كه «خاك» يك عنصر نيست بلكه عناصر متعددي در آن وجود دارد.

اگر بخواهيم هم معجزات علمي امام صادق را فهرست وار بياوريم، كتاب قطوري را تشكيل مي دهد و لذا به همين نمونه هاي ياد شده اكتفا مي كنيم، طالبين را به كتاب پر ارج «مغز متفكر جهان شيعه» كه توسط 25 مستشرق فرانسوي تهيه شده و متن فرانسوي آن از مركز مطالعات اسلامي دانشگاه «استراسبورگ» منتشر شده است، ارجاع مي كنيم متن عربي نظريه هاي امام جعفر صادق عليه السلام در مورد فيزيك و شيمي و آسترونومي و غيره را مي توانيد در جلد 62 دائرة المعارف بزرگ شيعه «بحارالانوار» تأليف پر ارج علامه مجلسي متوفي 1110 هـ مطالعه فرمائيد.


حضرت امام جعفر صادق


امام جعفر بن محمد بن علي بن حسين عليه السلام، هنگام طلوع فجر روز جمعه (يا دوشنبه)، هفدهم ربيع الاول سال 80 (يا 83) ق، مصادف با روز ولادت رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم)، ديده به جهان گشود.

مادر او فاطمه با كنيه ي ام فروه، فرزند قاسم بن محمد بن ابي بكر و مادر ام فروه، اسماء دختر عبدالرحمان بن ابي بكر بود. امام مادر خويش را به نيكي ياد مي كرد پارسايي، ايمان و نيكوكاري او را مي ستود.

ابوعبدالله، ابواسماعيل و ابوموسي كنيه هاي حضرت كه به مورد اول شهرت دارد و مشهورترين لقبهاي حضرت، صادق گفته شده است. [1] نشان انگشتري امام، ماشاءالله، لا قوة الا بالله و استغفرالله بود و البته چند جمله ي ديگر نيز روايت شده است. براي امام ده فرزند به نام هاي: اسماعيل امين، عبدالله افطح، امام موسي كاظم عليه السلام، محمد ديباج، اسحاق، عباس، علي، فاطمه كبرا، فاطمه صغرا و اسماء با كنيه ي ام فروه نام برده اند.

در دوران زندگي امام صادق عليه السلام، شش خليفه اموي و عباسي به نام هاي هشام بن عبدالملك ، يزيد ناقص، ابراهيم بن وليد، مروان بن محمد، سفاح و منصور، حكم راندند.



[ صفحه 10]



امام صادق عليه السلام پس از 34 سال امامت و رهبري، در 68 (يا 65) سالگي در سال 148 هجري در مدينه به شهادت رسيدند و در قبرستان بقيع آرميدند.


پاورقي

[1] از جمله لقب هاي امام عليه السلام صابر، فاضل، طاهر، قائم و منجي است.


آغاز نامه


بسم الله الرحمن الرحيم، اما بعد فاسئلوا ربكم العافية و عليكم بالدعة و الوقار و السكينة [1] ؛ به نام خداي بخشاينده مهربان. از خداوند عافيت بطلبيد و بر شما باد طمأنينه و وقار و آرامش.

واقعيت اين است كه كلمه كلمه ي اين نامه ي شريف جاي تأمل، توضيح و تدبر دارد، تا مضامين آن در جان و دل مؤمنان رسوخ كند و با تمام وجود به سفارش هاي امام خود جامه ي عمل بپوشانند.

بعضي از مسائل و اشياء و افراد هميشه در ياد و خاطره انسان مي ماند و هميشه با آنها مأنوس است؛ مثل لباس، زمين، دوست، ماشين و...؛ به عنوان مثال كسي كه مشكلي برايش پيش آمده و براي حل آن به كمك ديگران نياز دارد، قبل از هر چيز و هر كس به ياد دوستانش مي افتد و تصميم مي گيرد كه پيش آنها رود و از آنان كمك بخواهد. امام صادق عليه السلام نيز سخن خود را با نام و ياد مأنوس ترين و عزيزترين چيز در نزدشان آغاز مي كنند. پس از آن مي فرمايند: «عافيت را قبل از هر چيز و هر كس، از خدا بخواهيد». كلمه ي عافيت در اصل به معناي سلامت بدني است، اما توسعا در معناي كلي دوري از هر بدي نيز به كار مي رود.



[ صفحه 14]




پاورقي

[1] متن نامه.


زندگي حضرت صادق


نام آن حضرت جعفر، كنيه ي او اباعبدالله و مشهورترين لقب آن بزرگوار صادق است. [1] وي روز دوشنبه هفدهم ربيع الاول سال هشتاد و سه هجري در مدينه متولد شد. [2] .

پدر وي، امام محمد باقر بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب (ع) است. مادر او، فاطمه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر است. [3] .

امام صادق دوازده سال از عمر خود را با جد، و نوزده سال را با پدر خويش گذراند و مدت امامت وي بعد از پدر سي و چهار سال بود. [4] .

دوران امامت آن حضرت با سالهاي حكومت دو تن از خلفاي بني اميه: ابراهيم بن وليد و مردان حمار؛ و نيز با حكومت ابوالعباس سفاح - كه چهار سال و شش ماه و چند روز طول كشيد مقارن بود.

همچنين دو سال از امامت آن حضرت مصادف بود با حكومت بيست و دو ساله ي ابوجعفر منصور. [5] .

امام صادق ده فرزند داشت، هفت پسر و سه دختر:

اسماعيل، عبدالله، امام موسي كاظم (ع) ، اسحاق، محمد، عباس، علي، ام فروه، اسماء، و فاطمه. [6] .

امام صادق (ع) در ماه شوال سال يكصد و چهل و هشت هجري در سن شصت و پنج سالگي بدرود حيات گفت و در بقيع (قبرستان مشهور مدينه) در جوار پدرش امام باقر و جدش امام زين العابدين و



[ صفحه 15]



عمويش حسن بن علي،مدفون شد. [7] .


پاورقي

[1] مناقب. ج 3، ص 400.

[2] مناقب. ج 3، ص 399.

[3] مناقب. ج 3، ص 399.

[4] مناقب. ج 3، ص 399.

[5] مناقب. ج 3، ص 399 - 400.

[6] مناقب. ج 3، ص 399 - 400.

[7] اصول كافي. ج 1، ص 472.


مطلح الحركة العلمية في الاسلام


العلوم الاسلامية بمعناها الخاص تعني الفقه و العقيدة و الكلام و التفسير و الأخلاق و التاريخ و هي مخزونة في الصدور كانت تتناقلها الألسن، رعيل بعد رعيل حتي أواخر القرن الأول، وحسب أقوال المؤرخين و المحدثين فان العلوم الاسلامية عموما و الحديث خصوصا و حتي ذلك التاريخ لم يصار الي تدوينها، حتي كان النصف الأول من القرن الثاني حيث بالشر المحدثون في المدن الكبري و المراكز العلمية الاسلامية بتدوين الحديث سنأتي علي شرحه.

ان هذا الكلام و عمومياته حول تدوين الحديث، يجافي الصواب، و للايضاح، أن أغلب صحابة الرسول لم يكونوا من أهل الكتابة فلم يدونوا ما كانوا يسمعونه من الرسول صلي الله عليه و آله و سلم.

و حول الاذن بضبط الحديث، هناك قولان في الظاهر مختلفان ومتضادان عن الرسول الأكرم صلي الله عليه و آله و سلم، و بعد بحث و جدل طويل انتهي المحققون الي الجمع بين القولين علي النحو التالي:

الأول - ان الرسول صلي الله عليه و آله و سلم منع تدوين الحديث في البداية خشية أن يختلط الحديث، بالقرآن، و في أواخر حياته و بعد نشر القرآن زال الخطر فسمح بالتدوين.

الثاني - كان يسمح بصفة خاصة للأشخاص الموثوق بصحة ضبطهم و تدوينهم، بتدوين كلامه، ولكن المنع كان الصفة العامة، هذا الكلام اذا كان يصح بحق جميع الصحابة، فانه لا يصح بحق مصادر الشيعة الامامية و خاصة (علي) عليه السلام الذي دون حديث الرسول في كتاب باسم كتاب علي انتقل ارثا لأئمة أهل البيت. مهما يكن فهذا الأمر كان يخص الصحابة غير أن المسلم به أن التابعين درجوا علي تدوين الحديث، و قد تجمعت الأحاديث لدي بعض التابعين و منهم محمد بن شهاب الزهري المتوفي سنة مائة



[ صفحه 253]



و خمس و عشرين هجرية و استاذ مالك بن أنس حتي قيل أنه كان يجلس في بيته بين مجاميع الكتب.

و نقل عن الذهبي و ابن حجر أن مباشرة التدوين بدأت في منتصف القرن الثاني، قال الذهبي: «في سنة مائة و ثلاث و أربعين شرع علماء الاسلام في هذا العصر في تدوين الحديث و الفقه فصنف ابن جريج بمكة، و مالك الموطأ بالمدينة، و الأوزاعي بالشام، و ابن أبي عروبة و حماد بن سلمة و غيرهما بالبصرة، و معمر باليمن، و سفيان الثوري بالكوفة، و صنف ابن اسحاق المغازي. و صنف أبوحنيفة رحمه الله الفقه و الرأي، ثم بعد يسير صنف هشيم و الليث و ابن لهيعة ثم ابن المبارك و أبويوسف و ابن وهب، و كثر تدوين العلم وتبويبه، دونت كتب العربية و اللغة و التاريخ و أيام الناس، وقبل هذا العصر كان الأئمة يتكلمون من حفظهم أو يروون العلم من صحف صحيحة غير مرتبة».

أما ابن حجر فيقول في شرح البخاري: «أول من جمع ذلك. (أي الحديث) الربيع بن صبيح المتوفي سنة مائة و ستين ه، و سعيد بن أبي عروبة المتوفي سنة مائة وست و خمسين ه، الي أن انتهي الأمر الي كبار الطبقة الثالثة، و صنف الامام مالك الموطأ بالمدينة المتوفي سنة مائة و تسع و سبعين ه، و عبدالملك بن جريج بمكة المتوفي سنة مائة و خمسين ه، و الأوزاعي المتوفي سنة مائة و ست وخمسين ه، بالشام، و سفيان الثوري المتوفي سنة مائة و واحد و ستين ه، بالكوفة، و حماد بن سلمة بن دينار المتوفي سنة مائة و ست و سبعين ه بالبصرة، ثم تلاهم كثير من الأئمة في التصنيف كل حسب ما سنح له و انتهي اليه علمه».

اذا أردنا استكمال أو تصحيح أقوال الذهبي و ابن حجر، فلابد أن نضيف اليها ملاحظتين:

الأولي: المقصود بمباشرة التدوين في هذا العصر من قبل هؤلاء ليس أن الذين سبقوهم لم يخطوا الحديث علي الصحائف أو نقل الحديث من الحافظة الي الورق، لكن المقصود هو أنه في السابق لم يجر تدوين الحديث في كتب مصنفة و مبوبة و ذاك لا يعني أن المحدثين، لم يدونوا ما كانوا يسمعونه في ورق أو حسب قول الذهبي في صحائف.. ثم أنه وفقا لتحقيق الدكتور أحمد أمين: هذه الفترة من تدوين الحديث، هي غير تلك التي قرر فيها الخليفة الثاني، و كذلك عمر بن عبدالعزيز القيام بالتدوين. و للمزيد من التوضيح: فقد كتبوا، أن الخليفة الثاني طرح هذا الموضوع مع الصحابة، و قال يجمع سنة الرسول كما جمع القرآن و انهم وافقوه علي ذلك، ولكن بعد شهر، قال الخليفة ذلك ليس من الصلاح فالذين سبقونا من أهل الكتاب فعلوا ذلك حتي كان من بني اسرائيل، أن وضعوا التوراة جانبا و تمسكوا بالسنة.

في نهاية القرن الأول، شاء عمر بن عبدالعزيز الخليفة الأموي أن يعمل بهذا الرأي فكتب الي عماله في المدن و منها المدينة و كتب الي أبي بكر بن محمد بن عمر بن حزم قاضي المدينة يطلب منه جمع حديث الرسول و ارساله له، و مع شكنا في نجاح الخليفة الأموي في عمله، فقد جاء في تاريخ البخاري أنه أنجز العمل، و حتي اذا كان قد أنجزه لم يبق له أثر.

و نضيف علي هذا التوضيح أن ماتم في القرن الثاني كان يختلف عما طلبه الخليفتان بجمع السنة



[ صفحه 254]



و الحديث لتكون السنة كالقرآن في كتاب واحد، غير أن علماء القرن الثاني اكتفوا بجميع الحديث الدائر في مدنهم.

الملاحظة الثانية: كل ما قيل حتي الآن كان يخص تاريخ الحديث عند أهل السنة، أما تاريخ الحديث لدي الامامية هناك شواهد تقول: ان بعض أنصار علي (ع) و منهم أبورافع كاتبه و ابنيه عبيدالله و علي، جمعوا قضاء الامام بين دفتي كتاب واحد. و هناك آثار مخطوطة عن علي (ع) و الأئمة (ع) من بعده، سبقت تاريخ تدوين الحديث.

و مما يتضح أنه حتي التابعين لم يرضوا عن نشر كتبهم و كانوا يتلفونها قبل موتهم، و في القرن الثاني راجت حركة التدوين و النشر بالشكل الذي أوضحناه.


علت شهادت


علت مسموم كردن آن بزرگوار اين بود كه چون مظلوميت



[ صفحه 8]



آن حضرت مورد اتفاق مردم حجاز و عراق واقع شد و از طرفي بيش از يكصد خانوار، نانخور رسمي او شده بودند و نفوذ ويژه اي در ميان مردم پيدا كرده بود و به علاوه دستگاه حاكم سياستش بر اين بود كه نمي بايست غير از خودشان كس ديگري شاخص و صاحب نفوذ در ميان مردم باشد، از اين رو مورد بغض و حسد واقع گرديد و او را مسموم و شهيد كردند.


جعفر بن محمد و...


جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام، ششمين امام شيعيان، و پنجمين امام از نسل اميرالمؤمنين (ع) كنيه ي او ابوعبدالله و لقب مشهورش «صادق» است. لقبهاي ديگري نيز دارد، از آن جمله صابر، طاهر، و فاضل. اما چون فقيهان و محدثان معاصر او كه شيعه ي وي هم نبوده اند، حضرتش را به درستي حديث و راستگويي در نقل روايت بدين لقب ستوده اند، لقب صادق شهرت يافته است وگرنه امامي را كه منصوب از طرف خدا و منصوص از جانب امامان پيش از اوست، راستگو گفتن آفتاب را به روشن وصف كردن است. كه:



مدح تعريف است و تخريق حجاب

فارغ است از شرح و تعريف آفتاب



مادح خورشيد مداح خود است

كه دو چشمم روشن و نامرمد است [1] .



[ صفحه 4]



ابن حجر عسقلاني او را چنين وصف مي كند: الهاشمي العلوي، ابوعبدالله المدني الصادق [2] و هم او نويسد ابن حبان گويد در فقه و علم و فضيلت از سادات اهل بيت بود. [3] .

ولادت او ماه ربيع الاول سال هشتاد و سوم از هجرت رسول خدا (ص)، و در هفدهم آن ماه بوده است. ولي بعض مورخان و تذكره نويسان ولادت حضرتش را در سال هشتادم از هجرت نوشته اند [4] و در ماه شوال سال صد و چهل و هشت هجري به ديدار پروردگار شتافت. [5] مدت زندگاني او شصت و پنج سال بوده است. [6] .

ابن قتيبه نويسد: جعفر بن محمد، كنيه ي او ابوعبدالله است و جعفريه بدو منسوب اند به سال يكصد و چهل و شش در مدينه درگذشت. [7] .

از آغاز ولادت تا هنگام رحلت اين امام بزرگوار، ده تن از امويان به نامهاي: عبدالملك پسر مروان، وليد پسر عبدالملك (وليد اول)، سليمان پسر عبدالملك، عمر پسر عبدالعزيز، يزيد پسر عبدالملك (يزيد دوم)، هشام پسر عبدالملك، وليد پسر يزيد (وليد دوم)، يزيد پسر وليد (يزيد سوم)، ابراهيم پسر وليد و مروان پسر محمد، و دو تن از عباسيان ابوالعباس، عبدالله پسر محمد معروف به سفاح و ابوجعفر پسر محمد معروف به منصور بر حوزه ي اسلامي حكومت داشته اند. آغاز امامت امام صادق (ع) با حكومت هشام پسر عبدالملك و پايان آن، با دوازدهمين سال از حكومت ابوجعفر منصور (المنصور بالله) مشهور به دوانيقي مصادف بوده است. مدفن آن امام بزرگوار قبرستان بقيع است، آنجا كه پدر و جد او به خاك سپرده شده اند.



[ صفحه 5]



نام مادر او فاطمه يا قريبه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر است و ام فروه كنيت داشته است.

مادر ام فروه اسماء دختر عبدالرحمان بن ابي بكر است.

امام صادق درباره ي مادرش فرموده است: مادرم مؤمن، متقي و نيكوكار بود و خدا نيكوكاران را دوست مي دارد. [8] .

كليني به اسناد خود از عبدالاعلي آورده است: ام فروه را ديدم متنكروار گرد كعبه طواف مي كرد و حجرالاسود را به دست چپ سود. مردي از طواف كنندگان بدو گفت: در سنت خطا كردي. ام فروه پاسخ داد ما از دانش تو بي نيازيم [9] و از اين پاسخ مي توان آشنايي او را به مسائل فقهي دريافت.

چنان كه مشهور است فرزندان آن حضرت ده تن بوده اند، هفت پسر به نامهاي اسماعيل، عبدالله، موسي، اسحاق، محمد، عباس و علي و سه دختر به نامهاي ام فروه، اسماء و فاطمه.

اسماعيل پسر بزرگتر آن امام است و پدر، وي را دوست مي داشت. بعضي از شيعيان را گمان بود اسماعيل بعد از پدرش به امامت خواهد رسيد. اما او در روزگار زندگاني پدر درگذشت و امام وي را در گورستان بقيع به خاك سپرد و بر مردن او سخت گريان شد. پيش از به خاك سپردن، روي او را گشود تا مردم ببينند اسماعيل مرده است [10] ، ولي پس از مرگ اسماعيل گروهي مردن او را باور نكردند و پس از امام صادق او را امام دانستند. اسماعيليان يا هفت اماميان كه صدها سال بعد به دو فرقه ي



[ صفحه 6]



نزاريه و مستعلويه تقسيم شدند بدين اسماعيل منسوب اند. هفت اماميان هم اكنون در كشورهايي از جمله ايران، پاكستان و هندوستان به سر مي برند. امام صادق (ع) سي و يك سال و به روايتي سي و چهار سال در كنار پدرش امام باقر (ع) بوده است. در سفري كه امام باقر به خواست هشام پسر عبدالملك به شام رفت همراه او بود. از او روايت شده است چون به دمشق رسيديم هشام سه روز ما را نپذيرفت و روز چهارم اجازه ي ديدار داد. چون به مجلس او درآمديم بر تخت نشسته بود و فرماندهان سپاه وي در دو صف ايستاده بودند. بزرگان خاندان او نيز حضور داشتند. پس پدرم را تكليف تيراندازي كرد، او عذر خواست و سرانجام با اصرار هشام پذيرفت و نه تير پي يكديگر افكند و هر تير بر تير نخستين خورد. هشام را خوش نيامد و مدتي ما را ايستاده نگاه داشت. پدرم خشمگين گشت و هشام چون خشم او را ديد وي را بر سر تخت برد و دست در گردن او افكند و بر دست راست خود نشاند. پس دست در گردن من درآورد و مرا بر دست راست پدرم جاي داد. [11] .

چنان كه اشارت شد، امام صادق (ع) گذشته از منزلتي كه نزد شيعيان دارد در ديده ي عامه ي مسلمانان نيز داراي مقامي والاست. بزرگان اهل سنت و جماعت از روزگار وي تا امروز او را به كرامت خلق، دانش فراوان، بخشش بسيار و عبادت طولاني ستوده اند.

صدوق به اسناد خود از فقيه مدينه، مالك پسر انس روايت كند: بر جعفر بن محمد (ع) در مي آمدم، براي من بالش مي نهاد و مرا حرمت



[ صفحه 7]



مي داشت و مي گفت: مالك تو را دوست مي دارم، و من از گفته ي او خشنود مي شدم و خدا را سپاس مي گفتم. او هميشه در يكي از سه حالت بود: روزه دار، برپا ايستاده به نماز، ذكر گوينده. او از بزرگان عابدان و زاهداني بود كه از خدا مي ترسند. بسيار حديث، خوش محضر و بسيار فائدت بود. سالي با او به حج رفتم چون هنگام گفتن لبيك رسيد، سخن در گلوي او بريد و نزديك بود از شتر بيفتد. گفتم: پسر رسول خدا مي بايست لبيك بگويي! گفت: پسر ابي عامر! چگونه جرأت كنم و بگويم لبيك، أللهم لبيك، در حالي كه مي ترسم خدايم بگويد نه لبيك و نه سعديك. [12] علي بن عيسي اربلي مؤلف كشف الغمه از محمد بن طلحه درباره ي او آورده است: شنيدن سخنانش موجب زهد دنيا مي شد و اقتداي به او بهشت را در پي داشت. نور چهره اش گواهي مي داد از سلاله ي نبوت است و پاكي كردارش آشكار مي ساخت از ذريه ي رسالت است. بزرگاني چون يحيي بن سعيد انصاري، ابن جريح، مالك بن انس، سفيان ثوري، سفيان بن عيينه، ابوحنيفه، شعبه و ايوب سختياني از علم او بهره گرفتند، و آن بهره گيري را براي خود مباهات شمردند و بدان شرف يافتند و فضيلت كسب كردند.

او از بزرگان اهل بيت و سادات آنان بود. علمي فراوان و عبادتي بسيار و اورادي پيوسته و زهدي آشكار داشت و بسيار تلاوت بود. معاني قرآن كريم را تتبع مي كرد و گوهرهاي آن را بيرون مي آورد و از عجايب آن بهره مي گرفت. اوقات خود را بر انواع طاعتها قسمت كرده بود كه در آن



[ صفحه 8]



حساب نفس خويش مي نمود. ديدن او آخرت را به ياد مي آورد. [13] ابن شهرآشوب از مالك بن انس روايت كند: از جعفر بن محمد در فضل و علم و پارسايي برتر نديدم. يا روزه بود، يا نماز مي خواند، يا ذكر مي گفت. از بزرگان و اكابر زاهدان بود و از آنان كه از پروردگار مي ترسند. بسيار حديث، نيكو محضر و پرفايدت بود. چون قال رسول الله مي گفت رنگش دگرگون مي گشت [14] .

ابونعيم اصفهاني درباره ي او نوشته است: امام ناطق، زمامدار سابق، ابوعبدالله جعفر بن محمد صادق بر عبادت و خضوع روي آورد و عزلت و خشوع را برگزيد و از مهتري و رياست دوري جست [15] .

شهرستاني در ملل و نحل نويسد: جعفر بن محمد الصادق داراي علمي بسيار و ادبي كامل بود. زهد و پارسايي داشت. نه گرد مهتري گرديد و نه بر سر خلافت با كسي به جنگ برخاست. آنكه در درياي معرفت شنا كند در شط نمي افتد و آنكه به اوج حقيقت رسد از فرود آمدن نمي ترسد. [16] .

ابن خلكان درباره ي حضرتش نوشته است: از سادات اهل بيت بود و به خاطر راستي در گفتار به صادق ملقب گشت. فضل او مشهورتر از آن است كه گفته اند. [17] .

و عطار از عارفان بزرگ سده ي هفتم درباره ي حضرتش چنين نوشته است: آن سلطان مصطفوي، آن برهان حجت نبوي، آن صديق، آن عالم تحقيق، آن ميوه ي دل اوليا، آن جگر گوشه ي انبياء، آن ناقد علي، آن وارث نبي، آن عارف عاشق، جعفر الصادق رضي الله عنه، گفته بوديم كه اگر ذكر



[ صفحه 9]



انبيا و صحابه و اهل بيت كنيم كتابي جداگانه بايد ساخت. اين كتاب شرح اولياست كه بعد از ايشان بوده اند اما به سبب تبرك به صادق ابتدا كنيم.

و چون از اهل بيت بيشتر سخن طريقت، او گفته است و روايت از او پيش آمد، كلمه اي چند از آن حضرت بياورم كه ايشان همه يكي اند. چون ذكر او كرده اند، ذكر همه بود. نبيني كه قوم مذهب او دارند، مذهب دوازده امام دارند. يعني يكي دوازده است و دوازده يكي. اگر تنها صفت او گويم به زبان، عبارت من راست نيايد كه در جمله علوم و اشارات و عبادات بي تكلف به كمال بود. و قدوه ي جمله مشايخ بود و اعتماد همه بر او بود. و مقتداي مطلق بود. و همه ي الهيان را شيخ بود، و همه ي محمديان را امام بود. هم اهل ذوق را پيشرو بود و هم اهل عشق را پيشوا. هم عباد را مقدم بود و هم زهاد را مكرم. هم در تصنيف اسرار حقايق خطير بود، هم در لطايف اسرار تنزيل و تفسير بي نظير. [18] .

عمرو بن ابي مقدام گفته است: هرگاه جعفر بن محمد را مي ديدم مي دانستم او سلاله ي پيمبران است [19] و ابوجعفر منصور او را از كساني دانسته است كه از خدا به آنان الهام مي شود (محدث). [20] .

و خاقاني شرواني در منشآت نوشته است: جعفر صادق عالم مطلق بود. [21] .

اين چند گواهي را كه اندكي از بسيار است براي آن نوشتم تا آنان كه تتبعي چنان كه بايد در سيره ي معصومان ندارند و شرح زندگاني امامان شيعه را جز از گويندگان شيعي نشنيده و يا جز در مأخذهاي غير شيعي



[ صفحه 10]



نخوانده اند، بدانند كه قدر و منزلت اين امام تنها در ديده ي شيعيانش بزرگ نيست، هر كه علمي و بصيرتي داشته برابر او فروتن بوده و بزرگش مي داشته.

و زيد عموي او درباره ي وي گفته است: در هر زمان مردي از ما اهل بيت است كه خدا بدو بر خلق خود احتجاح مي كند و حجت زمان ما برادرزاده ام جعفر است؛ آنكه او را پيروي كند گمراه نگردد و آنكه مخالف وي بود هدايت نشود. [22] .



[ صفحه 11]




پاورقي

[1] مثنوي، دفتر پنجم، بيت 8 - 9.

[2] تهذيب التهذيب، ج 2، ص 103.

[3] همان، ص 104.

[4] كشف الغمه، ج 2، ص 155.

[5] كشف الغمه، ج 2، ص 166.

[6] ارشاد، ج 2، ص 174.

[7] المعارف، ص 215.

[8] اصول كافي، ج 1، ص 472.

[9] فروع كافي، ج 4، ص 428 كتاب حج.

[10] ارشاد، ج 2، ص 201.

[11] بحار، ج 46، ص 306 - 308 از امان الاخطار و ابن طاوس و او اين داستان را از دلايل الامامة طبري آورده است و داستان مفصل است و به اختصار نوشته شد.

[12] خصال، ص 184؛ علل الشرايع، ص 235؛ مناقب، ج 4، ص 275.

[13] كشف الغمه، ج 2، ص 154.

[14] مناقب، ج 4، ص 275.

[15] حلية الاولياء، ج 3، ص 192.

[16] الملل و النحل، ج 1، ص 272.

[17] وفيات الاعيان، ج 1، ص 291.

[18] تذكرة الاولياء، چاپ ليدن ج 1 ص 9 - 15.

[19] حلية الاولياء، ج 3، ص 193؛ تهديب التهذيب، ج 2، ص 104.

[20] اصول كافي، ج 1، ص 475.

[21] منشآت، ص 175.

[22] مناقب، ج 4، ص 277.


فرزندان ابوبكر


عايشه دختر ابوبكر از مادري كه نامش «ام رومان» دختر حارث از اولاد فراس بن غنم بن كنانه بود.

ام رومان را كه از خيلي پيش يعني قبل از هجرت به دين اسلام درآمده بود ابوبكر به ازدواج خود [1] درآورد كه عايشه و عبدالرحمن از ازدواج آنها به وجود آمدند.

عبدالرحمن برادر عايشه كم كم بزرگ شد و به دوره ي شباب رسيد و نيرومند و شجاع گرديد و در نبرد (يمامه) هفت تن از بزرگان مشركين را به قتل [2] رسانيد.

اما مادر محمد پسر ابوبكر اسماء دختر عميس بود كه ابتدا جعفر بن ابيطالب او را تزويج كرد و پس از آنكه جعفر



[ صفحه 19]



بن ابيطالب بدرود حيات گفت به عقد و ازدواج ابوبكر درآمد و چون ابوبكر نيز پس از چندي از دنيا رفت علي بن ابيطالب اسماء را به ازدواج خود درآورد و محمد فرزند او را كه هنوز به سن رشد نرسيده و كودك بود [3] و پسر زن او محسوب مي شد نزد مادرش آورد.

محمد بن ابي بكر در جنگ جمل همراه علي بود و در نبرد شركت داشت سپس علي (ع) او را به حكومت مصر برگزيد.

اميرالمؤمنين (ع) به محمد علاقه ي وافري داشت و از وي تا آنجا راضي و خشنود بود كه فرمود: با آنكه محمد از اولاد من نبود و پسر زن من محسوب مي شد او را براي فرزندانم برادر قرار دادم.

هنگامي كه معاوية بن ابي سفيان بر تمام شهرها غلبه يافت محمد بن ابي بكر به دست معاوية بن حديج كندي به قتل رسيد و چون اين خبر به گوش مادرش اسماء دختر عميس رسيد سخت مضطرب شد و آن قدر خشمگين گرديد كه گويند



[ صفحه 20]



از پستان هاي او به جاي شير خون جاري شد. [4] .

بايد دانست كه عايشه نيز در اين مصيبت ساكت نبود و با اينكه در نبرد جمل با او به جنگ پرداخته بود اما هرگز برادر خود محمد را فراموش نكرد و فرزندان يتيم او را تحت كفالت و تربيت خويش درآورد و در حسن تربيت و حفاظت آنان بكوشيد و حق خواهري را به خوبي انجام داد، در صورتي كه عبدالرحمن به اين امر راضي نبود و تصميم داشت به تنهائي برادرزادگانش را نگهداري نمايد و عايشه را در اين كار دخالت ندهد اما مثل اينكه از خواهر خود شرم كرد و به ناچار فرزندان برادر را به او سپرد.

قاسم پسر محمد بن ابي بكر گويد:

هنگامي كه پدرم محمد بن ابي بكر در مصر كشته شد بلافاصله عمويم عبدالرحمن بن ابي بكر به مصر آمد، من و دو خواهرم را از آنجا حركت داد و به مدينه رسانيد، سپس عايشه ما را از خانه ي عبدالرحمان به منزل خودش انتقال داد



[ صفحه 21]



و ما در دامان پرمهر او به سر مي برديم و من هرگز پدر و مادري بهتر و مهربانتر از او به خاطر ندارم.

روزي عايشه عمويم عبدالرحمن را بخواند و همين كه او به حضورش آمد لب به سخن گشود. ابتدا خداي عزوجل را حمد كرد و به دعا و ثنا پرداخت و من هيچگاه بليغ تر از او در سخن گفتن به ياد ندارم، پس خطاب به عبدالرحمن گفت: برادر عزيز از روزي كه من برادرزادگانم را از تو گرفته به خانه بردم و به نگهداري آنها پرداختم همواره مورد اعتراض شما بوده ام گويا با اين امر موافقت نداشته ايد. به خدا سوگند نه براي آن بود كه بر شما منت گذاشته باشم و يا فكر كنم كه در نگهداري آنها كوتاهي نموده و يا از اين امر كراهت داشته ايد، اما من به اين دليل نگهداري آنها را به عهده گرفتم و از شما رفع زحمت كردم كه شما متأهل هستيد و آنها كودك و نادان و ممكن بود كه رفتار كودكانه ي آنها زنان شما را ناراحت و رنجور گرداند، از اين رو من بهتر مي توانستم ايشان را سرپرستي و حفاظت نمايم. اما حالا ديگر آنها بزرگ و نيرومند شده و به دوره ي شباب و جواني رسيده و بر همه چيز



[ صفحه 22]



آگاه شده اند. اكنون اين شما و اين برادرزاده هاي شما، مي توانيد آنها را نزد خود برده [5] نگهداري بنمائيد. پس عبدالرحمن پذيرفت و ما را با خود به خانه اش برد.


پاورقي

[1] صفة الصفوة ج 2 ص 32.

[2] تاريخ الخميس ج 2 ص 259 ،239.

[3] المعارف ص 75.

[4] تاريخ الخميس ج 2 ص 237- يعقوبي ج 2 ص 170.

[5] الدر المنصور ص 282.


پيش گفتار


«اهل بيت ما با كسي قابل مقايسه نيستند»

رسول گرامي اسلام صلي الله عليه و آله

«سخن من، سخن پدرم، سخن پدرم سخن پدربزرگم، سخن پدربزرگم، سخن پدرش، سخن پدر وي، سخن علي بن ابي طالب است، سخن علي بن ابي طالب، سخن رسول خدا صلي الله عليه و آله و سخن رسول خدا فرمان پروردگار عزوجل است».

حضرت امام صادق عليه السلام

«نه چشمي ديده و نه گوشي شنيده است و نه در ذهن كسي خطور كرده است كه كسي بهتر از جعفر صادق در فضيلت، علم، عبادت و تقوا باشد».

مالك بن انس

اگر به چهره ي جعفر بن محمد مي نگريستم، متوجه مي شدم كه وي از سلاله ي پاك پيامبران است.»

عمر بن مقدام

سخن درباره ي امام جعفر صادق عليه السلام، امام مسلمانان، استاد فقيهان و محدثان، پايگاه دانشمندان و متفكران در واقع سخن گفتن درباره ي يكي از بزرگان اهل بيت عليهم السلام و شاخص ترين آن هاست. و بيان دوره اي از دوره هاي امامت و رهبري فكري و سياسي در زندگي مسلمانان است.

معرفي وي، براي كسي كه او را نمي شناسد، بخشي از شناساندن اهل بيت عليهم السلام و مطالعه درباره ي شخصيتي از شخصيت هاي امامان عليهم السلام و اهل بيت پيامبر مي باشد تا از اين طريق خط كاملي از نهضت و جنبش ائمه ي مسلمانان به دست آيد و ميان دوره هاي مختلف زندگي آن ها از لحاظ تحقيق، هماهنگي صورت گيرد.

اين مقاله ي تحقيقي براي كسي كه درباره ي اهل بيت عليهم السلام بررسي مي كند، اين حقيقت را مشخص مي سازد كه همه ي آن ها تاريخي واحد دارند و ابعاد و فراز



[ صفحه 8]



و نشيب آن با گرايش هاي دروني آن ها و با زندگي همه ي آن ها هم خواني دارد.

همه ي آن ها تلاش داشتند كه از اصالت شريعت محافظت نمايند و موضع گيري آن را مورد حمايت قرار دهند. در خلال مطالعه در زندگي امام جعفر صادق عليه السلام به اين مسئله بيش تر واقف خواهيم شد.

مطالعه درباره ي يكي از شخصيت هاي اسلامي - همانند شخصيت امام صادق عليه السلام بايد پيرامون اهميت و تأثير عقيدتي و تاريخي از منظر زندگي مسلمانان به طور خاص و همه ي انسان ها به طور عام متمركز شود. به همين علت مطالعه ي خود را حول كشف اين حقيقت و شناساندن آن به منظور ارائه ي تصويري شفاف و واضح از شخصيت امام جعفر صادق عليه السلام - تا حدي كه اين نوشته به ما فرصت آن را بدهد - متمركز كرده ايم.

به اين منظور، اين مقاله را بر اساس موضوعات زير به جهت اهميت و تمركز بحث مورد بررسي قرار داديم:

1- معرفي شخصيت امام صادق عليه السلام؛

2- اوضاع سياسي معاصر امام صادق عليه السلام؛

3- جايگاه علمي امام صادق عليه السلام.



[ صفحه 11]




زندگاني حضرت امام صادق


بسم الله الرحمن الرحيم

نام پيشواي ششم جعفر، كنيه اش ابوعبدالله، لقبش صادق، پدر ارجمندش امام باقر عليه السلام و مادرش ام فروه مي باشد.

او در هفدهم ربيع الاول سال 83 هجري در مدينه چشم به جهان گشود و در سن 65 سالگي در سال 148 هجري ديده از جهان فروبست و در قبرستان معروف بقيع در كنار مرقد پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد.

گفتار رسول اكرم صلي الله عليه و آله و سلم در رابطه با تولد امام محمدباقر و امام جعفرصادق عليهم السلام

در حديثي از حضرت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نقل شده است كه فرمود:

«يخرج الله من صلب محمدالباقر كلمة الحق و لسان الصدق؛ از نسل محمدباقر پروردگار منان مولودي كه داراي صداقتي بي نظير و زباني فصيح و بياني دلنشين است بوجود مي آورد.»

ابن مسعود پرسيد: «يا رسول الله اين فرزند چه نامي خواهد داشت؟»

حضرت رسول فرمود: «جعفر صادق».

و سپس حضرت باوقار خاصي فرمود: «بدخواهان وي بدخواهان منند و منكرين مقام او عصيانگران خدا مي باشند.»

از حضرت امام زين العابدين عليه السلام سؤال كردند كه امام بعد از تو كيست؟ فرمود: فرزندم محمدباقر كه علم دين را مي شكافد و تشريح مي كند.



[ صفحه 13]



پرسيدند: امام بعد از او كيست؟

حضرت فرمود: فرزند وي جعفر است كه نام او در نزد اهل آسمان صادق مي باشد. سؤال كردند همه ي شما خاندان نبوت صادق و راستگوييد پس چطور اين فرزند صادق ناميده مي شود؟ در جواب فرمود: زيرا كه يكي از نواده گان ايشان دعوي امامت مي كند. و او در نزد خدا «جعفر كذاب» است. حضرت امام زين العابدين عليه السلام پس از اين بيانات با حزن مخصوصي گريه كردند و فرمودند:

«مي بينم جعفر كذاب را كه با تحريكات او مأموران جلاد خليفه وقت براي دستگيري امام (صاحب زمان) به خانه ي او ريخته اند و همه جاي خانه را تفتيش مي كنند.»

تمامي مورخين نامي عالم در شخصيت حضرت امام صادق عليه السلام سخن گفته اند چنان كه در فصل خود مطالعه خواهيد فرمود و از حضرت به قدري صدق و صفا مشاهده شده كه مشهورترين القاب او «صادق» گرديده است و از جمله القاب وي فاضل، كافي، منجي و قائم است. و نيز مشهورترين كنيه وي را ابوعبدالله گفته اند.

دوران ولادت حضرت صادق عليه السلام مصادف با عصر منحوس آل مروان بود.

حضرت امام محمدباقر عليه السلام داراي فرزندان متعدد مي باشد ولي امام صادق عليه السلام در بين برادران خود در تمام اوصاف كماليه ممتاز و شاخص آن خاندان بوده است.



[ صفحه 14]




دانشگاه اسلام


ارج و ارزش هر فرد در هر جامعه به علم و دانش و عقلي است كه شخصيت و منش افراد را به نسبت دانش و بينش او تجلي مي دهد - هر اندازه جامعه از ابعاد كيفيت و كميت دانش بيشتر و عميق تر و مستدل تر باشد قدر و ارزش او بيشتر است، چه تمدن بشر به قدرت علم آن جامعه شناخته مي شود - رشد و رقاء اجتماعي مبتني بر اندازه علم و دانش و بينش اجتماع است به همين منطق افلاطون گفته كه براي به وجود آوردن يك كشور مترقي و ايجاد يك مدينه ي فاضله بايد زعيم و رهبر و حاكم بر اجتماع فيلسوف و حكيم و برتر و بالاتر از همه افراد جامعه باشد تا بتواند جامعه را به كمال مطلوب خود برساند جاهل نمي تواند رشد و رقاء بيافريند ولي حكيم و فيلسوف جامعه را به كمال ارتقاء بالا مي برد.

انسان بي علم چون آدم بي عقل و خرد، كور و نابينا است علم و عقل مفاهيم مختلف دارند كه هر كجا علم بود عقل حاكم است و هر كجا عقل بود علم پرتوافروز است علم و عقل



[ صفحه 2]



با هم متلازم و موجب مدنيت مي گردند.

جاهل هرگز نمي تواند لذت دانش و بينش را درك كند ولي عالم چون اول جاهل بوده تلخكامي جهالت را چشيده است و قدر و منزلت علم را كه نردبان ارتقاء و اعتلا مي باشد شناخته است.

قرآن مي فرمايد هر كر و كور با بينا و هر عالم با جاهل و هر زنده با مرده يكسان نخواهند بود به همين جهات ملاك شناسائي هر كشور دانشگاه آن كشور است كه دانشمندان و دانش پژوهان و دانش جويان و دانش طلبان در آن گرد آمده اند و مكتبه ها و كيفيت و كميت كتاب ها معيار شناخت اجتماع و كليد رشد عقلي و رقاء علمي دانش و بينش است.

اين معيار شناسائي در مقياس شناخت اسلام راستين روي دانشگاه هاي كنوني جهان بشريت است اين معيار را با تعمق خالي از بغض و غرض محدوده دانشگاهي را مقياس تمدن كشور قرار دهيد تا دانشگاه اسلام را به تمام ابعاد بشناسيد و به عمق و عظمت اسلام پي بريد. چه اسلام آخرين و كاملترين و جامعترين دين است و مي فرمايد كنتم خير امه بهترين امت بهترين برنامه مي خواهد كه قرآن است بهترين معلم و مربي مي خواهد كه عترت است.

مرور زمان اين تداعي را به جبر تاريخ اثبات نموده و تمدن اسلام كه از جزيرة العرب سرمايه گرفت و به نيروي قرآن و مكتب تربيتي و اخلاقي اسلام از جانب شرق و غرب پيشرفت تا جائي كه در طول يك قرن و نيم بزرگترين امپراطور اسلام هارون الرشيد به ابر خطاب كرد اي ابر ببار كه هر كجا بباري به كشور اسلام باريده اي و به آفتاب خطاب كرد بتاب كه هر كجا بتابي به كشور اسلام تابيده اي و تمام سطح اقيانوسها و قلل كوهها در زير اهتراز پرچم اسلام و توحيد برهه اي از تاريخ اسلام كه حماسه آفرين است در قصيده معروف خود آورده است.



مائيم كه از پادشهان تاج گرفتيم

وز پيكرشان ديبه و ديباج گرفتيم



ديهيم و سرير از گهر و عاج گرفتيم

اموال و ذخايرشان تاراج گرفتيم



مائيم كه از دريا امواج گرفتيم

و انديشه نكرديم ز طوفان و ز طيار



ناگفته نگذريم كه برخي براي معرفي اسلام قد علم كرده اند كه متأسفانه اسلام را كماهوحقه نشناخته اند - كساني ادعاي جهان بيني اسلام نموده اند و به اسلام شناسي معرفي شده اند كه از اسلام جز حرفي نخوانده اند و من الناس من يعيل الله علي حرف دوازده از سي و دو اسلام شناسي ابعاد مختلفي دارد و علي سبعة احرف آمده كه بايد در ابعاد وسيع و خالي از غرض سياسي باشد.

مكتب جعفري كه تجليگاه علوم اسلامي است و آينه اخلاق و روش حضرت پيغمبر اكرم (ص) و نمايشگر انك لعلي خلق عظيم است اسلام را آنچنان كه هست به مردم دنيا معرفي كرده اند و اسلام بدون پيرايه و آرايه همان مكتب جعفري و مذهب حقه اماميه اثني عشري است اين معلمين



[ صفحه 3]



اسمائي اسلام راستين را آنچنان كه پيغمبر اسلام آموخت بدون كسر و نقصان آموختند شكي نيست كساني كه اسلام را وسيله ي نيل به اهداف خود قرار دهند آن اسلام نيست زيرا فاقد شي ء معطي شي ء نمي شود



ذات نايافته از هستي بخش

كه تواند كه شود هستي بخش



به چند مقاله نامربوط كه نمي توان اسلام به آن عظمت را معرفي كرد يا در اغراض سياسي اسلام راستين را معرفي نمي شود سيد جمال الدين گفته الاسلام شئي والمسلمون شئي احز مكتب جعفري تحليگاه قرآن و سنت است و اشعه او به همه جا تابان است در يك برهه از زمان كه اسلام در چهارراه جهان قرار گرفته بود همه استعدادهاي بشري در ملل و نحل مختلف ميل داشتند از اسلام و مكتب راستين آن آگاهي يابند.

امام محمد باقرالعلوم عليهم السلام علوم را شكافت و هزار نفر جوان مستعد و دانش جوي لايق و شايق جمع آوري فرمود و بنياد علوم و مكتب اسلام را بر وجود آنان بنا نهاد و اساس علم و دين را بر آنها تعريف نمود و حس طلب ايشان را تحريك كرد و به كسب دانش تحريض و تشويق فرمود و اين هزار نفر طبقه فاضله و سرمايه مكتب جعفري و مدرسه صادقي گرديدند.

جوامع علمي و كليسائي و دانشگاهي دنياي عصر معاصر تمدن بزرگ اسلامي و كتب خود را در صحنه علمي اسلامي قرار داده و بسياري از آن كتب ترجمه شده ولي به علل نقص علمي و نقض استدلالي نتوانست جائي پيدا كند - بزرگان علماء و اطباء و محققين و مكتشفين و كاوشگران علوم و رهبران عقيدتي روي به مركز اسلام آوردند و مجالس ممتد و متعدد در مباحثات و مناظرات در عاليترين مسند حكومتي و بالاترين سطح دانش و افق بينش تشكيل مي شد و همه آن افراد مدعي حق و ثبات علم دامن جمع كرده عقبگرد مي كردند و يا با فرود آوردن سر تعظيم به اسلام تسليم مي شدند.

دانشگاه جعفري كه محيط روشن دانشگاه اسلام و مجموعه دانش و بينش اسلامي است به فرمان كاشف حقايق امام جعفرصادق گسترده شد و حاوي تمام علوم و معارف اسلامي راستين بود.

آنچه از امام محمد باقرالعلوم (ع) گرفته تا به اميرالمؤمنين علي عليه السلام و از زمان پيغمبر خاتم النبين صلوات الله و آثاري كه از آنان باقي بود مانند احاديث رسول خدا و نهج البلاغه اميرالمؤمنين و صحيفه فاطميه و رسائل حسينيه و آموزش عملي حسيني و صحيفه سجاديه كشف و علوم باقري در مكتب جعفري همه متمركز گرديد و به منصه ظهور و تجلي رسيد در اين محور علمي دانش يا بينش - علم با عمل - فضل با فضيلت - رفتار با مكارم اخلاق علما و عملا براي جهان اسلام كه اسلام در جهان بود و جهانيان حاضر و ناظر و شاهد آن صحنه ي علمي بودند - حتي گروههاي بسياري در مبارزات علمي شركت مي نمودند از اين دانشگاه بهره كافي بردند كه در متن كتاب بدان اشاره شده است.

اساس مكتب جعفري مبتني بر وحي و قرآن و سنت و عترت بود كه اين مكتب عملا ترجمان آن بود - مباحثات مناظرات - مذاكرات علمي با كمال آزادي در محيط امن و ايمن و



[ صفحه 4]



رام و بيان عقايد مي شد.

امام صادق عليه السلام با منطق مستدل علم و انصاف همه را تسليم قدرت خود مي فرمود - همين مذاكرات و روش آن در شبها و روزها و ايمني در ابراز عقايد و آزادي كامل در نظرات صاحب نظران آن هم با حضور خليفه وقت و قدرتهاي ديگر نشان قدرت علمي و استدلال و پايداري اساس برهان اعجاز قرآن است.

امام رضا عليه السلام هشتمين كرسي نشين مسند ولايت به درخواست مامون عباسي خليفه وقت رساله نوشت به نام محض الاسلام و السلام المحض كه مفهوم و محتواي اسلام راستين همان محتواي مكتب جعفري و روش عقيدتي و علمي اين خاندان است كه با كمال تأسف با همه دلايل قاطع باز به علل سياسي و جاه طلبي و تعصب جاهليت قومي برادران عرب مانع نشر اين مكتب راستين اسلام شده اند و براي اعمال اغراض خود از شاگردان مكتب جعفري معدودي را به مقابله برانگيختند و نگذاشتند مكتب جعفري كه اسلام راستين است در شرق و غرب عالم رسوخ نمايد و فرهنگ تشيع به جهانيان عرضه شود و گسترش يابد.

به همين جهات و روي همين اغراض و اهداف مادي و دنيوي و جاه طلبي كه بود مسلمين به 73 فرقه منشعب شدند و همه دعوي مي كردند كه ما بر حق و ديگران بر باطلند (به كتاب ملل و نحل شهرستاني مراجعه شود).

قرني گذشت چهار مذهب از همه مذاهب اختيار شد به نام مذاهب اربعه - حنفي - شافعي - مالكي - حنبلي و باز قرنها گذشت در اثر مباحثات دانشگاهها مذهب جعفري را به رسميت شناختند و كتاب الفقه علي مذاهب الخمس در دانشگاه الازهر به رسميت تدريس مي شود دنيا با اين تلاطم علمي و فرهنگي توسعه يافت و همين يك نكته پراهميت مورد توجه كاوشگران جهان قرار گرفت كه از اين 73 فرقه كدام يك بر حق و داراي علوم و فرهنگ راستين اسلام و اسلام كامل و مورد قبول پيغمبر اسلام مي باشد.

اصالت حديث نبوي مورد افكار هيچ طايفه نيست كه فرمودند.

اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي من تمسك بهما لن يضل ابدا ولن يقبر قاحتي يردا علي الحرض براي همين يك حديث صدها كتاب نوشته شده است.

كاوشگران و محققين اسلامي و جهاني در طول 14 قرن در كشورهاي پيشرفته و دانشگاههاي گسترده مباني و آثار علوم اسلامي را مي ديدند و در مقام تحقيق بر مي آمدند تا ريشه اين دانش و بينش را مستدل ارجمند را پيدا كنند و با كوشش خستگي ناپذير پيدا كردند.

فهرست آثار شيعه اماميه و تأليفات ارزنده آنان در فرهنگ دنيا از جهت كميت و كيفيت توجه محققين را جلب نمود و آمار خدمات فرهنگي فرقه اماميه را چشمه گرديدند.

تا چند سال قبل منور الفكرهاي دانشمند جهان غرب در مقام كنجكاوي برآمدند و مغز متفكر شيعه را يافتند و نشان دادند كه اين همه آوازه ها از كجا سرچشمه گرفته است.

آن استادي كه 120 جلد كتب علمي يكي از شاگردان او به زبانهاي زنده دنيا ترجمه



[ صفحه 5]



شده كيست؟!

آن استادي كه به تنهائي 20000) بيست هزار) شاگرد تربيت كرد كيست؟

آن فقيهي كه چهارهزار فقيه مجتهد متكلم مبارز منطقي تربيت نمود كيست؟

آن رهبر بزرگي كه چهارصد تقريرنويس داشت تا چهارصد اصل از مواد درس او را بنويسند و از نظر استاد بگذرانند و در حقيقت قانون اساسي دين مبين اسلام راستين گردد كيست و كجا بوده است.

آن مدرس قهرماني كه پس از او 900)نهصد) مدرس بزرگ در مدرسه مسجد كوفه همه در آغاز درسشان مي گفتند - حدثنا جعفر بن محمدالصادق عليه السلام كجا بود.

آن مدرس كه 250)دويست و پنجاه) رشته علوم انساني را در دانش ظاهري و باطني در ظرف 35 سال تدريس كرده كيست؟

آن عالم بزرگ و باعظمتي كه بنيان مكتب جعفري را بر اساس علوم و فنون قرآن و سنت نهاده كيست؟!

يك شاگردش جابر بن حيان بود كه چهارصد كتاب نوشت و 120 جلد آن در اروپا و آمريكا و ملل متمدن دنيا به زبانهاي زنده ترجمه و شناخته شد و در تمام كتبش مي نويسد حدثنا سيدنا استادنا جعفر بن محمدالصادق عليه السلام

و شاگردان ديگرش كه اصول اربعمائه را نگاشتند و آن سرمايه كتب اربعه پيشين و كتب اربعه متأخرين گرديد.

اين شخصيت بزرگوار حضرت امام كاشف الحقايق جعفر بن محمدالصادق عليه السلام ششمين كرسي نشين مسند ولايت مطلقه الهيه در عالم ملك است او بيش از سيصد هزار حديث از جدش پيغمبر خدا روايت نموده است.

او مؤسس و بنيان گذار مذهب اماميه و مكتب جعفري بود كه بنيادش آهنين و بر علم و منطق و استدلال پي ريزي شده و علم جديد و قديم ندارد.

همه علماي جهان گفته و نوشته اند كه معلمش شديدالقوي بوده است - ديدش از ديد سايرين وسيع تر و بينائيش از بينائي ديگران به مراتب نيرومندتر و تعمق به مفاهيمش بسيار دقيق تر و حقيقت بين تر و واقع بين تر بوده است.

اين حقيقتي است واقع كه در هيچ دانشگاهي نمي توان از علوم اسلام و علوم مطلق مكتب جعفري بي خبر باشد آيا تكذيب كند يا آن قدرت علمي را با آن وسعت دوربين در العصر با شرايط زمان و مكان ناقص تصور نمايد مگر بغض و غرض و مرضي داشته باشد.

محققين استراتسبورك مي نويسند اين مغز متفكر شيعه پانصد رشته علم به تنهائي تدريس مي كرده است ابان بن تغلب يكي ديگر از شاگردان او مي گويد من به تنهايي 30000)سي هزار) حديث از استادم نقل مي كنم.

فصول اين كتاب با توجه به 14 قرن قبل و شرايط عصر و دانشگاههاي دنياي معاصر آن



[ صفحه 6]



عصر تصور نمايند و به عظمت مكتب جعفري كه پرتوي از افاضات اشراقيه الهي است پي ببرند و علماي جهان در پيشگاه اين مكتب سر ادب به زير آورده و زانوي خشوع و خضوع خم نموده اند.

دانشگاههاي بغداد - مصر - غرناطه - اشبيليه - قرطبه - هند و چين هم پرتو دانشگاه جعفري است.


مقدمه


بسم الله الرحمن الرحيم

محيط اجتماع بشري داراي همان تحولي است كه زندگي فردي دارد، حوادث و بلايائي كه بر مزاج و روح آدمي وارد مي شود گاهي انسان را مبتلا به دوار و گيجي كرده خسته و فرسوده مي سازد مزاج عليل و عقل ناسالم و اراده ضعيف و فقر مالي موجب مي شود كه اركان زندگي از هم مي گسلد و قوه مدبره از تدبير حفظ اعضاء بدن عاجز و ناتوان مي ماند محيط جامعه نيز محل همين حوادث و سوانح است گاهي به اوج عزت و رشد مالي مي رساند و زماني در حضيض مذلت و خواري مي اندازد، وقتي كه در ميان يك امت و ملتي تزاحم و اصطكاك منافع شخصي زياد شد و اختلاف طبقاتي از نظر امور مالي و شئون اجتماعي و از جهت اختلاف و انديشه پديد آمد شيرازه اجتماع از هم پاره مي شود در اين موقع بايد يك قوه فوق العاده و نيرومند پديد آيد و با سياست و تدبير علمي و قدرت معنوي و كياست فطري حوادث را در درياي حلم و بردباري تحليل ببرد و موانع را برطرف سازد و با نيروي غرائز دماغي خود شروع به اصطلاحات اجتماعي بنمايد - تا بتواند تاريكيهاي مرگ آسا را از پيش چشم زايل ساخته و نور اميد را از روزنه هاي علم و دانش بر افق انديشه و افكار ملت بتابد و آنچه به نظر مردم دشوار و ناگوار است آسان و سهل و ساده نشان دهد، افكار را هم به هم نزديك ساخته، ذره هاي عميق و فاصله هاي دور را از ميان برداشته با عدالت اجتماعي افراد را كه به منزله اعضاء يك بدن هستند به هم مؤتلف و مقرون كرده پيوند نمايند، و مانند قدر جامع كلي سبب تجمع و پيوستگي افراد پراكنده شود.

در سير تطورات زندگي ملل متنوعه كه دقت و مطالعه كنيم خواهيم ديد كه از اين عوامل انحطاط و ارتقا بسيار بوده و حيات نوين ملت مرهون شخصيت يا علت مبقيه جامعه آن مردماني بوده اند كه داراي نبوغ فكري و عظمت روحي و عمق سياست بوده و با تدبير عاقلانه و دانش حكيمانه خود خط سير جامعه را به راه مستقيم صلاح و سداد انداخته و به سوي يك هدف مستقيم هدايت و ارشاد نمايند.

نبايد ناگفته گذشت كه اگر مصلحين بزرگ و منجيان عالم بشريت داراي علم و حيات



[ صفحه 2]



عقلي نباشند موفق به انجام مقاصد خويش نخواهند شد و اگر علم و دانش آنها در سطح علوم و دانش ديگران هم باشد باز توفيق نجات ملت براي آنها كمتر هست مگر آنكه منجي و مصلح بزرگ و زعيم و پيشواي هر ملت خاصه در بحران تطور و انقلاب داراي نبوغ فكري و رشد علمي و رقاء عقلي باشد و از مكتب شديد القواي غيبي سرچشمه گرفته باشد چنين پيشوائي مي تواند كشتي نجات ملت را به ساحل كنار موفقيت برساند و در آغوش صلح و سلم و صلاح و عافيت جاي دهد.

در عصر حضرت امام جعفر صادق عليه السلام كه اختلاف آراء و تنوع افكار زياد شد مذاهب قويا در مقام مبارزات خود بودند و عقايد و افكاري متضاد پديد آمده بود و سياست اموي و عباسي با هم اصطكاك پيد كرد نفوذ اسلام هم بيش از دو ثلث جهان بشريت را زير پرچم توحيد اداره مي كرد با تشنج مركز خلافت و پديدار شدن افكار مختلف و اختلاف طبقاتي بين مردم و هواخواهان دو سلسله اموي و عباسي و جولان دادن افكار مرجئه - زندقه - اشعريه - جبريه - صائبه - طبيعيون - تبليغات سوء يهود و نصاري و مسموم ساختن افكار عمومي همه موجب بحران شگرف و عجيب گرديد.

در اين عصر قدرت آسماني ولايت مطلقه امام ششم و نيروي اولي به تصرف حضرت صادق عليه السلام ولي امر دست از آستين امامت به درآورد.

و حوادث مالي و اقتصادي و سياسي و اجتماعي و علمي را در مقابل اقيانوس مواج علوم و دانش - كياست و سياست - بردباري و شكيبائي - اجراء احكام آسماني - احتجاجات - مناظرات مباحثات علمي خود همه را تحليل برد و چنان مردم متشنج العقيده را در مكتب تربيتي خود مؤدب و تربيت نمود كه هنوز 12 قرن است نوسان نهضت علمي او ادامه دارد او در خانه دل مردم جاي گرفت و بر قلوب مردم حكومت كرد و با ايجاد يك فكر نو و بيان منطقي و مستدل حركت فكري به وجود آورد و تحولي در افكار و عقيده ايجاد كرد و به ترتيب بي سابقه اي شروع فرمود - او درهائي از علوم و دانش بر روي مردم باز كرد و نفوس مسلمين را تزكيه و تهذيب فرمود و چون از مكتب شديد القواي الهي به وسيله مكتب نبوي و علوم علوي سرچشمه مي گرفت كليه تطورات و انقلابات مهلك و مسموم را به يك آرامش و آسايش خاطر و علم اليقين تبديل فرمود و دانشگاه اسلام را تجديد كرده قريب نيم قرن فعاليت قدرت ولايت را روي نشر احكام دين اسلام و تثبيت حقايق ديني و بيان قوانين قرآن و تشريح و تفسير و تنزيل و نقل احاديث نبوي پرداخت و بدين جهت جنبش و خلجان مرام امامت و پيشوائي مظاهر آسماني خود را نمودار ساخت و مدرسه جعفري را گشود كه شمه ي را در جلد اول و بقيه را در اين جلد ملاحظه مي فرمائيد.



[ صفحه 3]




اهداء كتاب


اين كتاب كه شمه اي از افاضات علمي مكتب جعفري است تقديم پيشگاه هواخواهان حق و فضيلت مي گردد.

مباحثي كه در اين كتاب مورد بحث و تجزيه و تحليل قرار گرفته تاكنون سابقه نداشته و كسي پيرامون برنامه مدرسه جفعري سخني به ميان نياورده است.

زندگاني جامع امام جعفر صادق (ع) كه در سه مجلد قريب 1500 صفحه با صميمي ترين علاقه به آموزش و پرورش امام ششم در نيم قرن تحقيق و تتبع و مطالعه و تعمق تأليف و تدوين و طبع و نشر يافته به پيشگاه علاقمندان علم و فضيلت و كمال و حقيقت اهداء مي گردد.

اين كتاب مشحون بر عاليترين درجات تعليم و تربيت و آئينه ي سر تا پا نماي محيط علمي قرن دوم و خدمات و ارشاد و هدايت حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق و امام موسي كاظم عليهم السلام است.

پروردگارا! اميدوارم صله ي اين كتاب كه از بيست جلد دوره كامل 14 معصوم است آزادي از دركات عقبات مرگ و غفران از لغزشها و سيئات باشد.

آمين يا رب العالمين... تهران - عمادزاده



[ صفحه 1]




خلفاي معاصر حضرت


امام صادق (ع) در سال 114 به امامت رسيد. دوران امامت او مصادف بود با اواخر حكومت امويان كه در سال 132 به عمر آن پايان داده شد و اوايل حكومت عباسيان كه از اين تاريخ آغاز گرديد

امام صادق (ع) از ميان خلفاي اموي با افراد زير معاصر بود:

1- هشام بن عبدالملك (105-125ه ق).

2- وليد بن يزيد بن عبدالملك (125-126).

3- يزيد بن وليد بن عبدالملك (126).

4-ابراهيم بن وليد بن عبدالملك (70روز از سال 126).

5- مروان بن محمد مشهور به مروان حمار (126-132).

و از ميان خلفاي عباسي نيز معاصر بود با:

1- عبداللّه بن محمد مشهور به سفاح (132-137)

2- ابو جعفر مشهور به منصور دوانيقي (137-158)


حسب و نسب


پدر بزرگوار حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله:

حضرت امام محمدباقر بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب عليهم السلام است.

ما قسمتي از شرح حال حضرت باقرالعلوم را در جلد هفتم ستارگان درخشان كه بنام نامي آن بزرگوار نگارش يافته نوشته ايم، اميد است كه اين ران ملخ مقبول و منظور آن سليمان زمان قرار گيرد.

مادر حضرت امام جعفرصادق عليه السلام:ام فروه بنت قاسم بن محمد بن ابوبكر بود [1] نام اين بانوي بزرگوار:



[ صفحه 9]



فاطمه بوده. ام فروه زني عفيفه، نجيبه، جليله و مكرمه بود.

مادر ام فروه: اسماء بنت عبدالرحمان بن ابي بكر است. و آن حديثي كه حضرت صادق عليه السلام مي فرمايد: من از دو



[ صفحه 10]



لحاظ به ابوبكر منتسب هستم اشاره به همين موضوع است، زيرا ام فروه كه مادر حضرت صادق عليه السلام است از طرف پدر و مادر به ابوبكر منتهي مي گردد.



[ صفحه 11]



مسعودي در كتاب اثبات الوصيه مي نگارد: تقواي ام فروه از تمام زنان زمان خود بيشتر بود.

ام فروه از حضرت علي بن الحسين روايات زيادي نقل كرده كه از جمله ي آن روايات اين است:



[ صفحه 12]



حضرت علي بن الحسين عليهماالسلام به ام فروه فرمود: من در هر شب و روزي صد مرتبه براي شيعيانمان دعا مي كنم يعني طلب آمرزش مي نمايم، زيرا ما به آنچه كه مي دانيم صبر مي كنيم ولي آنان درباره ي آنچه كه نمي دانند شكيبا هستند.

محدث قمي در كتاب منتهي الامال مي نگارد: از عبدالاعلي روايت شده كه گفت: ام فروه را ديدم كه عبائي پوشيده بود و به طوري كه كسي او را نشناسد مشغول طواف خانه ي كعبه بود وي حجرالاسود را با دست چپ استلام نمود و مردي كه اهل تسنن بود گفت: اي بنده ي خدا! چرا برخلاف سنت رفتار كردي و حجرالاسود را با دست چپ استلام نمودي؟! وي در جواب آن مرد گفت: ما از علم تو غني و بي نيازيم.

نگارنده گويد: گرچه قرآن مجيد در آيه ي (103)سوره ي مباركه ي مؤمنون مي فرمايد: موقعي كه در صور دميده شود حسب و نسبي در كار نخواهد بود (يعني ارزشي نخواهد داشت).



[ صفحه 13]



ولي در عين حال حسب و نسب حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله كه به پيامبر اسلام منتهي مي گردد داراي عظمت و اهميت زيادي است. لذا - چنانكه در تفسير مجمع البيان در ذيل آيه ي سابق الذكر روايت مي كند - پيامبر خدا مي فرمايد:

كل حسب و نسب منقطع يوم القيامة الاحسبي و نسبي.

يعني هر حسب و نسبي فرداي قيامت منقطع خواهد شد مگر حسب و نسب من.

حسب و نسب حضرت امام جعفر صادق عليه السلام از طرف پدري به حضرت علي بن ابي طالب منتهي مي شود و از جهتي هم به فاطمه ي اطهر و پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله منتهي مي گردد.

گرچه بعضي از مخالفين يعني اهل تسنن مي گويند: اولاد دختر از فرزندان خود انسان به شمار نمي رود ولي اين عقيده را قرآن مجيد و پيامبر اسلام تكذيب نموده اند. يعني قرآن كريم و حضرت رسول اكرم مي فرمايند: فرزند دختر هم فرزند خود انسان به شمار مي رود. ما اكنون نظريه ي علماء و بزرگان اهل تسنن را از نظر خوانندگان عزيز مي گذرانيم:

ابن ابي الحديد: كه يكي از علماء و نويسندگان برجسته ي اهل تسنن به شمار مي رود - چنانكه ناسخ التواريخ و ديگران نقل مي كنند - مي نگارد: اگر بگويند: حسن و حسين عليهاالسلام پسران پيامبر خدايند مي گوئيم: آري، زيرا منظور خداي عليم از كلمه ي: ابنائنادر (آيه ي - 54 - سوره ي آل عمران كه) آيه ي مباهله باشد حسن و حسن است.

نيز از مفردات طبراني و تاريخ خطيب از جابر از پيامبر



[ صفحه 14]



اكرم روايت مي كند كه فرمود: خداي توانا فرزندان هر پيغمبري را از صلب او قرار داد ولي فرزندان مرا از صلب من و صلب علي بن ابي طالب قرار داد. فرزندان هر مادري به پدرشان نسبت داده مي شوند مگر فرزندان فاطمه كه من پدر ايشان هستم.

نگارنده گويد: از اين قبيل آيات و اخبار درباره اين موضوع زياد است مخصوصا از طرق اهل تسنن ولي ما از لحاظ اختصار از نگاشتن آنها خودداري مي نمائيم.

بنابراين حسب ونسب امامان مذهب مقدس شيعه عليهم السلام كه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام يكي از ايشان به شمار مي رود از همه ي مردم عالم افضل و بالاتر است، حتي از عموم انبياء عليهم السلام، زيرا هيچ يك از ايشان داراي يك چنين حسب و نسبي نبودند؟


پاورقي

[1] محدث قمي در كتاب تحفة الاحباب مي نگارد: قاسم ابن محمد بن ابي بكر از ياران حضرت علي بن الحسين و حضرت باقر عليهماالسلام بلكه از معتمدين حضرت علي بن الحسين بوده.

اين قاسم سبط يزد جرد پادشاه ايران و پسر خاله ي حضرت امام زين العابدين عليه السلام و جد مادري حضرت صادق عليه السلام يعني پدر ام فروه است. اين قاسم بن محمد يكي از فقهاي سبعه ي مدينه به شمار مي رفت. بسيار مناسب است كه در اينجا بعضي از اصطلاحات را به تناسب اصطلاح: فقهاي سبعه بنويسيم:

فقهاي سبعه: هفت نفر بشمار مي رفتند كه در يك زمان در مدينه ي طيبه بودند، اين هفت نفر فقها مدارك احكام و دستورات را از صحابه اخذ كرده بودند و براي مردم فتوا مي دادند و اكثرا فقه و دستورات عامه يعني اهل تسنن به آنان منتهي مي گردد.

نام آن هفت نفر بدين قرار است:

1- عبيدالله بن عبدالله ذهلي.

2- عروة بن زبير بن عوام.

3- قاسم بن محمد بن ابوبكر.

4- سعيد بن مسيب.

5- سليمان بن يسار كه غلام ميمونه زوجه ي حضرت رسول بود.

6- ابوبكر بن عبدالرحمان مخزومي.

7- خارجة بن زيد بن ثابت انصاري.

صحابي: درباره ي معني كلمه ي صحابي بين علماء اختلاف است، اظهر واصح آن است كه صحابي بشخصي گفته مي شود كه پيامبر خدا را در حال حيات ملاقات كرده باشد در صورتي كه به آن حضرت ايمان آورده باشد و در دين اسلام از دنيا رفته باشد و...

تابعين: كلمه ي تابعين به آن افرادي گفته مي شود كه بعد از افراد صحابي ايمان آورده باشند.

ائمه ي اربعه: منظور از ائمه ي اربعه: ابوحنيفه، محمد بن ادريس شافعي، مالك بن انس (بفتح همزه و نون) و احمد بن محمد بن حنبل است. اين چهار نفر امام هاي اهل تسنن بشمار مي روند.

عبادله ي خمسه: معني اين اصطلاح يعني آن پنج نفري كه عبدالله نام بوده اند. اين پنج نفر عبارتند از: 1- عبدالله ابن عباس 2- عبدالله بن عمر 3- عبدالله بن زبير 4- عبدالله بن عمر و بن عاص 5- عبدالله بن مسعود.

طلحات سته: معني اين اصطلاح يعني آن شش نفري كه طلحه نام بوده اند، همه بخشنده و هر كدام داراي لقب خاصي بودند. آن شش نفر عبارتند از:

1- طلحة بن عبدالله تيمي كه او را طلحة الفياض مي گفتند.

2- طلحة بن عمر بن عبدالله تيمي كه او را طلحة الجود مي ناميدند.

3- طلحة بن حسن بن علي بن ابي طالب عليه السلام كه او را طلحة الجواد مي گفتند.

4- طلحة بن عبدالله بن عوف كه او را طلحة الخير مي ناميدند.

5- طلحة بن عبدالرحمان بن ابوبكر كه او را طلحة الدراهم مي گفتند.

6- طلحة بن عبدالله بن خلف كه او را طلحة الطلحات مي ناميدند.

قراء سبعه: يعني آن هفت نفري كه قرآن مجيد طبق قرائت آنان خوانده مي شود. آن هفت نفر عبارتند از:

1- ابوعمر و العلاء بصري 2- نافع بن عبدالرحمان مدني 3- عبدالله بن كثير مكي 4- حمزة بن ابوحبيب كوفي 5- عبدالله ابن عامر شامي 6- عاصم بن ابوالجود كوفي 7- علي بن حمزه ي كوفي.

آن قرائتي كه از همه ي قرائت ها مضبوطتر و صحيح تر است قرائت عاصم است و لذا مسلمين قرآن را طبق قرائت وي تلاوت مي نمايند.

در كتاب نصاب نام قراء سبعه را به نظم در آورده و گفته:



استاد قرائت بشمر پنج و دو پير

بوعمر و علاء و نافع و ابن كثير



پس حمزه و ابن عامر و عاصم را

از جنس كسائي شمر و هفت بگير



زهاد ثمانيه: يعني آن هشت نفري كه زاهد بودند.

ايشان عبارتند از: 1- ربيع بن خثيم (بضم خاء و فتح ثاء (2- هرم بن حيان 3- اويس قرني (بضم همزه و فتح و اووقاف وراء (4- عامر بن عبد قيس.

اين چهار نفر از ياران حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام بودند. اين چهار نفر براستي زاهد بودند - ولي چهار نفر ديگر كه ذيلا نام آنان را خواهيم خواند به ظاهر زاهد و به باطن ديگر گون بودند، ايشان عبارتند از:

1- ابومسلم خولاني 2- مسروق بن اجدع 3- حسن ابن ابي الحسن 4- اسود بن ابويزيد.


اهداف سفرها


محمد بن عبدالله اسكندري، از نديمان خاص منصور دوانقي مي گويد:

روزي از منصور كه غرق غم و تفكر بود، پرسيدم چرا ناراحتي؟ اوگفت: از اولاد فاطمه حدود صد نفر و يا بيشتر را كشتم اما هنوز سيد و پيشواي آنان، جعفر بن محمد(ع) زنده است. گفتم: عبادت جعفر بن محمد او را از توجه به خلافت و ملك باز داشته است.

منصور گفت: اما ملك عقيم است و تا از او خلاص نشوم، احساس راحتي نمي كنم. [1] همين احساس خطر از موقعيت ديني، علمي و اجتماعي امام صادق(ع) باعث شد كه وي بارها به سفرهاي اجباري به مراكز حكومتي برود.گر چه تعداد اين سفرها و احضارها زياد بود ولي از جزئيات آن ها اطلاعات دقيق در دسترس نيست. به ناچار ضمن دو عنوان كلي، به بررسي اين سفرها مي پردازيم.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 47، ص 201.


خشونت منصور بر امام صادق


روزي منصور به وزير دربارش «ربيع» گفت همين اكنون جعفر بن محمد (امام صادق عليه السلام) را در اينجا حاضر كن.

ربيع فرمان منصور را اجرا كرد، حضرت صادق (ع) را احضار نمود، منصور با كمال خشم و تندي به آن حضرت رو كرد و گفت: «خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم، آيا در مورد سلطنت من اشكال تراشي مي كني؟...».

امام: آن كس كه چنين خبري به تو داده دروغگو است...

ربيع مي گويد: امام صادق (ع) را ديدم هنگام ورود لبهايش حركت مي كند، وقتي كه كنار منصور نشست، لبهايش حركت مي كرد و لحظه به لحظه از خشم منصور كمتر مي شد، وقتي كه امام صادق (ع) از نزد منصور رفت، پشت سر امام رفتم، و به او عرض كردم: وقتي كه شما وارد بر منصور شديد، منصور نسبت به شما بسيار خشمگين بود، ولي وقتي كه نزد او آمدي و لبهاي تو حركت كرد، خشم او كم شد، شما لبهايتان را به چه چيز حركت مي دادي؟

امام صادق (ع) فرمود: لبهايم را به دعاي جدم امام حسين (ع) حركت مي دادم، و آن دعا اين است:

يا عدتي عند شدتي و يا غوثي عند كربتي، احرسني بعينك التي



[ صفحه 84]



لا تنام و اكنفني بركنك الذي لا يرام.

:«اي نيروبخش من، هنگام دشواري هايم، و اي پناه من هنگام اندوهم، به چشمت كه نخوابد مرا حفظ كن و مرا در سايه ي ركن استوار و خلل ناپذيرت قرار بده». [1] .


پاورقي

[1] تلخيص از اعلام الوري ص 270- 271 - ترجمه ارشاد مفيد ج 2 ص 178.


ولادة الامام الصادق و نسبه و دلائل امامته


قال الأب: في الثمانين من الهجرة النبوية الشريفة. و بعد استشهاد الامام الحسين بن علي عليه السلام في كربلاء. زفت البشري للباقر و أبيه السجاد عليه السلام بولادة الامام جعفر بن محمد عليه السلام. فكانت بشري سعيدة للسجاد عليه السلام علي رغم حزنه المتواصل علي شهداء الطف و استمرار بكائه عليهم دون أن يقطع ذلك مرور كل هذه السنين علي الواقعة.

و كما هو الحال في مواليد الأئمة الأطهار و وفياتهم فقد اختلف في ولادته عليه السلام و وفاته. فقيل أن ولادته كانت سنة ثلاث و ثمانين [1] .

و ذكر في الكافي: انه عليه السلام ولد سنة ثلاث و ثمانين. و قال الشهيد في الدروس: ولد عليه السلام في المدينة يوم الاثنين سابع عشر شهر ربيع الأول. سنة ثلاث و ثمانين [2] .



[ صفحه 248]



ثم قال الأب: هو الامام جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليه السلام.

و كان عليه السلام يكني بأبي عبدالله. و أبي اسماعيل. و الخاص أبوموسي.

و يلقب بالصادق و الفاضل و الطاهر و القائم و الكافي و المنجي.

قال الابن الأوسط: و لماذا سمي بالصادق يا أبي. و آباؤه عليه السلام كلهم صادقين و أبناؤه كذلك. و لم يسم أي منهم بالصادق مثله؟

الأب: سمي الصادق أولا: روي عن أبي خالد قال: قلت لعلي بن الحسين عليه السلام من الامام بعدك؟

قال عليه السلام: محمد ابني. يبقر العلم بقرا.

قلت: و من بعد محمد؟ قال عليه السلام: جعفر. اسمه عند أهل السماء: الصادق.

قلت: كيف صار اسمه الصادق. و كلكم الصادقون؟ فقال عليه السلام: حدثني أبي عن أبيه أن رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم قال: اذا ولد ابني جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب. فسموه الصادق. فان الخامس من ولده الذي اسمه جعفر يدعي الامامة اجتراء علي الله. و كذبا عليه. فهو عندالله جعفر الكذاب. و قد حمل طاغية زمانه علي تفتيش أمر ولي الله. و المغيب في حفظ الله (يعني القائم المنتظر فكان كما ذكر) [3] .

و روي أيضا: انما سمي الصادق لأنه سيكون في ولده سمي له يدعي الامامة [4] .



[ صفحه 249]



و هناك رواية: و هي أن الفترة التي عاشها الامام الصادق عليه السلام. كانت الناس فيها تتداول الكثير من الأحاديث النبوية الموضوعة و المحرفة. و كان هناك من يرويها. و منهم من هو عالم بعدم صحتها. و من هو غير عالم. ولكي يفرق الامام عنهم و عن غيرهم من الكذابين الذين وضعوا الأحاديث. و الذين حرفوا بها. صار الناس حينما يرووا عنه حديثا يقولون حدثنا جعفر بن محمد الصادق بكذا أو كذا. و منها كانت له هذه التسمية. و الله أعلم.

قال الابن الأكبر: و من كان ينقل عنه الحديث يا أبي؟

قال الأب: لقد روي عن الامام الصادق عليه السلام كثير من الأعلام المعروفين مثل: يحيي بن سعيد الأنصاري. و ابن جريح. و مالك بن أنس. و الثوري. و ابن عيينة و أبي حنيفة النعمان. و شعبة. و أيوب السختياني. و آخرين غيرهم. و يكفيه شرفا و رفعة و علما و فضلا أنه ابن الأئمة الأطهار محمد الباقر بن علي السجاد زين العابدين ابن الحسين السبط الشهيد بن وصي رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم علي المرتضي بن المحامي و المدافع عن النبي أبوطالب بن عبدالمطلب بن هاشم.

الابن الأكبر: و من كانت أمه يا أبي؟

الأب: هو ابن أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر. و أم فروة اسمها قريبة [5] .

الابن الأكبر: محمد بن أبي بكر الذي رباه أميرالمؤمنين عليه السلام؟

الأب: نعم يا ولدي. هو ربيب أميرالمؤمنين عليه السلام. و كان له



[ صفحه 250]



بمثابة ابنه. فمن قول لأميرالمؤمنين عليه السلام قاله في محمد بن أبي بكر: محمد ابني من صلب أبي بكر.

الابن الأكبر: أوليس محمد بن أبي بكر قد اشترك مع أميرالمؤمنين عليه السلام في حرب الجمل و صفين يا أبي؟

الأب: نعم يا ولدي. و قد حدثتكم عنه مرارا [6] .

الابن الأكبر: اعتقد يا أبي أن الامامين الباقر و ابنه الصادق عليه السلام كانت فترتهم بالنسبة لقبول الناس لمسألة امامتهم. أحسن بكثير من فترة الامام السجاد عليه السلام؟

الأب: نعم يا ولدي. ففترة الامام السجاد قد تحدثنا عنها و عن الكيفية التي عمل بها الامام عليه السلام لكي يثبت للناس امامته و يؤمنوا بها. أما بالنسبة للامام الباقر. فقد وردت من الامام السجاد فيه أحاديث تؤكد للمسلمين أنه الامام بعد أبيه. اضافة للحديث المروي عن جابر الأنصاري و كيف أوصاه النبي صلي الله عليه وآله و سلم بالسلام عليه. و اشارته صلي الله عليه وآله و سلم بعلمه و بأنه يبقر العلم بقرا.

أما بالنسبة للامام الصادق عليه السلام. فقد وردت أحاديث عن جده السجاد عليه السلام و عن أبيه الباقر عليه السلام بكونه الامام بعد أبيه. و من ذلك ما روي عن محمد بن أبي عمير بن هشام بن سالم عن أبي عبدالله جعفر الصادق عليه السلام قال: لما حضرت أبي الوفاة قال: يا جعفر. أوصيك بأصحابي خيرا. قلت: جعلت فداك. و الله. لأدعنهم و الرجل عنهم يكون في المصر فلا يسأل أحدا.



[ صفحه 251]



و روي عن أبان بن عثمان عن أبي الصباح الكناني قال: نظر أبوجعفر عليه السلام الي ابنه أبي عبدالله عليه السلام و قال: أتري. هذا من الذين قال الله تعالي: (و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين (5)).

و حينما سئل الامام محمد بن علي الباقر عليه السلام عن القائم بعده. قال الراوي: فضرب يده علي أبي عبدالله فقال: هذا و الله. بعدي قائم آل محمد [7] .

و روي علي بن الحكم عن طاهر صاحب أبي جعفر عليه السلام قال: كنت عنده فاقبل جعفر عليه السلام فقال أبوجعفر عليه السلام: هذا خير البرية.

كما و روي عن أبي عبدالله الصادق عليه السلام كان يقول: حديثي حديث أبي. و حديث أبي حديث جدي. و حديث جدي حديث علي بن أبي طالب أميرالمؤمنين. و حديث علي حديث رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و حديث رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم حديث الله عزوجل [8] .

و روي عن أبان قال: سألت أبا عبدالله عليه السلام عما يتحدث الناس أنه دفع الي أم سلمة رحمها الله تعالي صحيفة مختومة.

فقال عليه السلام: ان رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم لما قبض ورث أميرالمؤمنين علي عليه السلام علمه و سلاحه و ما هناك. ثم صار الي الحسن عليه السلام. ثم صار الي الحسين عليه السلام.

قال أبان: فقلت: ثم صار الي علي بن الحسين عليه السلام ثم الي ابنه. ثم انتهي اليك. قال عليه السلام: نعم.



[ صفحه 252]



و روي معاوية بن وهب عن سعيد السمان قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام. اذ دخل عليه رجلان من الزيدية. فقالا: أفيكم امام مفترض الطاعة؟

قال عليه السلام: لا. قالا: قد أخبرنا عنك الثقات انك تقول به. (و سموا أقواما). و قالوا: هم أصحاب ورع و تشمير. و هم ممن لا يكذب.

قال سعيد: فغضب أبوعبدالله عليه السلام. و قال: ما أمرتم بهذا.

قال سعيد: فلما رأيا الغضب في وجهه خرجا. فقال عليه السلام لي: أتعرف هذين؟ قلت: نعم. و هما من أهل سوقنا. و هما من الزيدية. و هما يزعمان أن سيف رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم عند عبدالله بن الحسن.

فقال عليه السلام: كذبا لعنهما الله. و الله. ما رآه عبدالله بن الحسن بعينيه. و لا بواحدة من عينيه. و لا رآه أبوه. اللهم الا أن رآه عند علي بن الحسين عليه السلام. فان كانا صادقين. فما علامة في مقبضه. و ما أثر في موضع مضربه. فان عندي لسيف رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و ان عندي لراية رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و درعه و لامته و مغفره. فان كانا صادقين. فما علامة درع رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و ان عندي لراية رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم المغلبة. و ان عندي ألواح موسي و عصاه. و ان عندي لخاتم سليمان. و ان عندي الطست التي كان يقرب فيها موسي القربان. و ان عندي الاسم الذي كان رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم اذا وضعه بين المسلمين و المشركين لم يصل من المشركين الي المسلمين نشابه. و ان عندي لمثل الذي جاءت به الملائكة. و مثل السلاح فينا كمثل التابوت في بني اسرائيل. كان أي بيت وجد فيه التابوت علي بابهم



[ صفحه 253]



أوتوا النبوة. و من صار السلاح اليه منا أوتي الامامة. و لقد لبس أبي درع رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم فخطت عليه الأرض خطيطا. و لبستها أنا فكانت و كانت. و قائمنا اذا لبسها ملأها ان شاء الله.

و كان عليه السلام يقول: علمنا غابر و مزبور. و نكت في القلوب. و نقر في الأسماع. و ان عندنا الجفر الأحمر. و الجفر الأبيض. و مصحف فاطمة عليهاالسلام. و ان عندنا الجامعة. فيها جميع ما يحتاج الناس اليه.

و حينما سئل عن تفسير هذا الكلام قال عليه السلام:

أما الغابر: فالعلم بما يكون.

و أما المزبور: فالعلم بما كان.

و أما النكت في القلوب: فهو الالهام.

و أما الفقر في الأسماع: فهو حديث الملائكة عليهم السلام. نسمع كلامهم و لا نري أشخاصهم.

و أما الجفر الأحمر: فوعاء فيه سلاح رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و لن يخرج حتي يقوم قائمنا أهل البيت.

و أما الجفر الأبيض: فوعاء فيه توراة موسي. و انجيل عيسي. و زبور داود. و كتب الله الأولي.

و أما مصحف فاطمة عليهاالسلام: ففيه ما يكون من حادث. و أسماء من يملك الي أن تقوم الساعة.

و أما الجامعة: فهو كتاب طوله سبعين ذراعا. أملاه رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم. و من فلق فيه (أي من شق فمه) و خط علي بن أبي طالب عليه السلام بيده.



[ صفحه 254]



فيه و الله. جميع ما يحتاج الناس اليه الي يوم القيامة. حتي أن فيه أرش الخدش. و الجلدة. و نصف الجلدة [9] .

ثم قال الأب: و قد وردت في الجفر كثير من الروايات. فقال ابن خلدون في مقدمته: أعلم أن كتاب الجفر كان أصله هارون بن سعيد العجلي. و هو رأس الزيدية. كان له كتاب يرويه عن جعفر الصادق. و فيه علم ما سيقع لأهل البيت علي العموم. و لبعض الأشخاص منهم علي الخصوص.

ثم قال ابن خلدون: و كان مكتوبا عند جعفر في جلد ثور صغير. فرواه عنه هارون العجلي. و كتبه. و سماه الجفر. باسم الجلد الذي كتبه منه. لأن الجفر في اللغة: هو الصغير. و صار هذا الاسم علما علي هذا الكتاب عندهم. و كان فيه تفسير القرآن. و ما في باطنه من غرائب المعاني. مروية عن جعفر الصادق.

ثم ذكر بعض ما أخبر به عليه السلام قبل وقوعه. و نقل بعض هذه الأخبار فريد و جدي في كتابه.

و قال الطريحي رحمه الله: في الحديث أملي رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم علي أميرالمؤمنين عليه السلام. الجفر. و الجامعة. و فسرا في الحديث باهاب ماعز. و اهاب كبش. فيهما جميع العلوم. حتي أرش الخدش. و الجلد. و نصف الجلدة.

و نقل عن المحقق الشريف في شرح المواقف: ان الجفر و الجامعة: كتابان لعلي عليه السلام. قد ذكر فيهما علي طريقة علم الحروف. الحوادث الي انقراض العالم. و كان الأئمة المعروفون من أولاده يعرفونها. و يحكمون بها.



[ صفحه 255]



و روي عن أبي عبدالله عليه السلام أنه قال: عندي الجفر الأبيض. فقال له زيد بن أبي العلا: و أي شي ء فيه؟ فقال عليه السلام: زبور داود. و توراة موسي. و انجيل عيسي. و صحف ابراهيم. و الحلال و الحرام. و مصحف فاطمة عليهاالسلام. و فيه ما يحتاج الناس الينا. و لا نحتاج الي أحد...

و نقل عن شارح المواقف أنه قال: و لمشايخ المغاربة نصيب من علم الحروف.ينتسبون فيها الي أهل البيت. و رأيت بالشام نظما أشير اليه بالرموز. الي أحوال ملوك مصر. و سمعت أنه مستخرج من ذينك الكتابين.

الابن الأكبر: و هل هناك روايات أخري تدل علي امامته عليه السلام يا أبي؟

الأب: نعم يا ولدي. و انها لكثيرة.

الابن الأكبر: و ما السبب في كثرتها يا أبي؟

الأب: لأن الفترة التي كان فيها الامام الصادق كانت بين نهاية الحكم الأموي و انحلاله و بداية الحكم العباسي الذي اتسم بالتعامل الحذر مع آل البيت النبوي الأطهار. و لذلك فقد سنحت الفرصة للامام عليه السلام في الحديث و الالتقاء مع الناس و مناظرة المخالفين. و التفاف الكثيرين حوله ين أن يكون مواليا لآل البيت النبوي. و بين أن يكون طالب علم و باحث عن حقيقة و صواب. و لذلك و غيره فقد روي صالح بن الأسود قال: سمعت جعفر بن محمد يقول: سلوني قبل أن تفقدوني. فانه لا يحدثكم أحد بعدي بمثل حديثي.

و سبب قوله عليه السلام هذا هو معرفته عليه السلام بأن الأئمة من بعده سوف لا يتاح لهم أن يتحدثوا بحرية و أمان. لأن الحكم العباسي



[ صفحه 256]



سيشتد و يقوي و يكثر ظلمه و جوره علي آل البيت و يتعدي ذلك حتي ينال شيعتهم أيضا.

الابن الأكبر: يعني أنهم سيكونوا كبني أمية في ظلمهم لآل البيت النبوي؟

الأب: بل أكثر منهم يا ولدي. فقد سجل التاريخ أن من قتل من آل البيت في زمن العباسيين يفوق بكثير العدد الذي قتل في العهد الأموي. و كما قال الشاعر في ذلك:



يا ليت ظلم بني سفيان دام لنا

و ليت عدل بني العباس في النار



ثم تابع الأب حديثه قائلا: و حتي الامام الصادق عليه السلام لم يسلم من ظلمهم و خاصة حين آل أمر الخلافة الي المنصور العباسي. فقد روي عن صفوان الجمال قال: رفع رجل من قريش المدينة من بني مخروم الي أبي جعفر المنصور. و ذلك بعد قتله لمحمد بن عبدالله بن الحسن المثني و أخيه ابراهيم بن عبدالله: ان جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بعث مولاه المعلي بن خنيس لجباية الأموال من شيعته. و انه كان يمد بها محمد بن عبدالله. فكاد المنصور أن يأكل كفه علي جعفر بن محمد عليه السلام غيظا. و كتب الي عمه داود بن علي بن عبدالله بن عباس. و هو وال علي المدينة من قبل العباسيين اذ ذاك. أن يسير جعفر بن محمد عليه السلام. و لا يرخص له في التلوم و المقام.

فبعث داود الي الامام عليه السلام بكتاب المنصور. و قال: اعمل في المسير الي أمير المؤمني في غد. و لا تتأخر.

قال صفوان: و كنت بالمدينة يومئذ. فانفذ الي جعفر عليه السلام. فصرت اليه. فقال لي: تعهد راحلتنا. فانا غادون في غد ان شاء الله



[ صفحه 257]



الي العراق. و نهض عليه السلام من وقته و أنا معه الي مسجد النبي صلي الله عليه وآله و سلم. و كان ذلك بين الأولي و العصر. فركع فيه ركعات. ثم رفع يديه. فحفظت يومئذ من دعائه: يا من ليس له ابتداء... (الدعاء). قال صفوان: سألت أبا عبدالله عليه السلام بأن يعيد الدعاء علي. فأعاده عليه السلام و كتبته. فلما أصبح أبو عبدالله عليه السلام. رحلت له الناقة و سار متوجها الي العراق. حتي قدم مدينة أبي جعفر المنصور. و أقبل حتي استأذن. فأذن له. قال صفوان: فأخبرني بعض من شهد عند أبي جعفر قال: فلما رآه أبوجعفر قربه و أدناه. ثم استدعي قصة الرافع علي أبي عبدالله عليه السلام. يقول في قصته: ان معلي بن خنس مولي جعفر بن محمد يجبي له الأموال من جميع الآفاق. و انه مد بها محمد بن عبدالله. فدفع اليه القصة فقرأها أبوعبدالله عليه السلام. فأقبل عليه المنصور و قال: يا جعفر بن محمد. ما هذه الأموال التي يجيبها لك معلي بن خنيس. فقال أبوعبدالله عليه السلام: معاذ الله من ذلك يا أميرالمؤمنين. قال له: تحلف علي براءتك من ذلك؟ قال عليه السلام: نعم. احلف بالله أنه ما كان من ذلك شي ء. قال أبوجعفر: لا. بل تحلف بالطلاق و العتاق. فقال عليه السلام: أما ترضي يميني بالله الذي لا اله الا هو. قال أبوجعفر: فلا تتفقه علي. فقال الامام الصادق عليه السلام: فأين يذهب بالفقه مني يا أميرالمؤمنين. قال المنصور: دع عنك هذا. فاني أجمع الساعة بينك و بين الرجل الذي رفع عنك. حتي يواجهك. فأتوا بالرجل. و سألوه بحضرة جعفر عليه السلام. فقال نعم هذا صحيح. و هذا جعفر بن محمد و الذي قلت فيه كما قلت. فقال أبوعبدالله عليه السلام: تحلف أيها الرجل ان هذا الذي رفعته صحيح؟ قال: نعم. ثم ابتدأ الرجل باليمين. فقال و الله الذي لا اله الا هو الطالب الغالب الحي القيوم. فقال له



[ صفحه 258]



جعفر عليه السلام: لا تعجل في يمينك. فاني أنا استحلف. قال المنصور: و ما أنكرت من هذه اليمين؟ قال عليه السلام: ان الله حي كريم. يستحي من عبده اذا أثني عليه أن يعاجله بالعقوبة لمدحه له. ولكن قل يا أيها الرجل: ابرء الي الله من حوله و قوته و الجأ الي حولي و قوتي اني لصادق بر فيما أقول. فقال المنصور: احلف بما استحلفك به أبوعبدالله. فحلف الرجل بهذه اليمين. فلم يستتم الكلام حتي أجذم و خر ميتا. فراع أباجعفر المنصور ذلك. و ارتعدت فرائصه فقال: يا أبا عبدالله. سر من غد الي حرم جدك أن اخترت ذلك. و ان اخترت المقام عندنا لم نأل في اكرامك و برك. فو الله. لأقبلت عليك قول أحد بعدها أبدا.

ثم تابع الأب حديثه قائلا: و من كرامته علي الله تعالي ما روي من أن داود بن علي بن عبدالله بن العباس. و مما يذكر عنه أنه كان واليا علي المدينة من قبل بني العباس. و قد قتل المعلي بن خنيس مولي جعفر بن محمد رحمه الله. و أخذ ماله. فدخل عليه الامام جعفر الصادق عليه السلام و هو يجر رداءه فقال له: قتلت مولاي. و أخذت ماله. أما علمت أن الرجل ينام علي الثكل. و لا ينام علي الحرب. أما و الله. لأدعون الله عليك.

فقال له داود بن علي بلهجة المستهزي ء: أتهددنا بدعائك؟

فرجع أبوعبدالله عليه السلام الي داره. فلم يزل ليله كله قائما و قاعدا. حتي اذا كان السحر. سمع و هو يقول في مناجاته: يا ذا القوة القوية. و يا ذا المحال الشديد. و يا ذا العزة التي كل خلقك لها ذليل. اكفني هذا الطاغية. و انتقم لي منه.

فما كانت الا ساعة. حتي ارتفعت الأصوات بالصياح. و قيل مات داود بن علي.



[ صفحه 259]



و روي عن عبدالله النجاشي قال: كنت في حلقة عبدالله بن الحسن. فقال: يا ابن النجاشي. اتقوا الله. ما عندنا الا ما عند الناس.

قال عبدالله: فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فأخبرته بقوله. فقال عليه السلام: و الله. ان فينا من ينكث في قلبه. و ينقر في أذنه. و تصافحه الملائكة. فقلت: اليوم أو كان قبل اليوم. فقال عليه السلام: اليوم و الله يا ابن النجاشي.

الابن الأكبر: أنا مؤمن يا أبي أن آل البيت الأطهار لهم خصائص لم تكن للناس. و حتما لهم علامات تدل علي امامتهم غير التي ذكرت من معاجز. أليس كذلك يا أبي؟

الأب: نعم يا ولدي. فمن رواية عن زرارة عن أبي جعفر الصادق عليه السلام قال: للامام عشر علامات: يولد مطهرا مختونا. و اذا وقع علي الأرض وقع علي راحتيه رافعا صوته بالشهادتين. و لا يجنب. و تنام عينه و لا ينام قلبه. و لا يتثائب و لا يتمطي. و يري خلفه كما يري من أمامه. و نجوه كرائحة المسك. و الأرض موكلة بستره و ابتلاعه. و اذا لبس درع رسول الله صلي الله عليه وآله و سلم كانت عليه وفقا و اذا لبسها غيره من الناس طويلهم و قصيرهم زادت عليه شبرا. و هو محدث الي أن تنقضي أيامه [10] .

الابن الأكبر: و هل هناك من وصف لشكل الامام الصادق عليه السلام يا أبي؟

الأب: قال ابن شهرآشوب في المناقب: كان عليه السلام رجلا ربع



[ صفحه 260]



القامة. أزهر الوجه. حالك الشعر جعدا. أشم الأنف. انزع. رقيق البشرة. علي خده خال أسود. و علي جسده حبلان حمرة.

الابن الأكبر: لقد ذكرت لنا فيما مضي عن خواتم الأئمة عليه السلام و نقشها. فما نقش خاتم الامام الصادق عليه السلام يا أبي؟

الأب: لقد روي عن الامام الرضا عليه السلام قال: كان نقش خاتم جعفر بن محمد: الله وليي و عصمتي من خلقه [11] .

و روي عن البزنطي قال: كنت عند الرضا عليه السلام فاخرج الينا خاتم أبي عبدالله عليه السلام. فاذا عليه: أنت ثقتي فاعصمني من الناس [12] .

و في رواية أخري: أنت ثقتي فاعصمني من خلقك.

و في رواية: اللهم أنت ثقتي فقني شر خلقك.

و قيل: ان نقش خاتمه عليه السلام: ما شاء الله. لا قوة الا بالله. استغفر الله [13] .

الابن الأكبر: و كيف كانت سيرة الامام الصادق عليه السلام يا أبي؟

الأب: سنتحدث عن ذلك يوم غد ان شاء الله تعالي.



[ صفحه 261]




پاورقي

[1] كشف الغمة للأربلي ج 2 ص 367 و ذكر أن ولادته سنة ثمانين للهجرة أصح.

[2] جلاء العيون السيد عبدالله شبر ج 3 ص 34.

[3] راجع الخرايج و الجرايح للقطب الراوندي.

[4] العلل و معاني الأخبار للصدوق.

[5] ذكر ذلك الأربلي في كتابه كشف الغمة ج 2 ص 373 عن الحافظ عبدالعزيز بن الأخضر الجنابذي.

[6] راجع كتابنا حياة المرتضي طبع دار المحجة بيروت. و كتابنا أميرالمؤمنين عليه السلام من الخلافة حتي الشهادة.

[7] راجع كشف الغمة ج 2 ص 379.

[8] كشف الغمة ج 2 ص 382.

[9] راجع كشف الغمة للأربلي ج 2 ص 382 - 381.

[10] جلاء العيون السيد عبدالله شبر ج 3 ص 35.

[11] الصدوق في العيون.

[12] عن الكافي.

[13] عن الفصول المهمة.


في سطور


- اسمه: جعفر.

- أبوه: الامام محمد الباقر عليه السلام.

- جده: الامام زين العابدين عليه السلام.

- أمه: أم فروة (فاطمة) بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر.

- ولادته: ولد في المدينة يوم الجمعة - أو الاثنين - عند طلوع الفجر في السابع عشر من ربيع الأول - يوم ميلاد جده الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم - سنة 80 ه - أو 83 ه -.

- صفته: ربعة، ليس بالطويل و لا بالقصير، ابيض الوجه، أزهر له لمعان كأنه السراج، أسود الشعر، جعده



[ صفحه 11]



أشم الأنف [1] قد انحسر الشعر عن جبينه فبدا مزهرا، و علي خده خال أسود [2] .

- كناه:أبوعبدالله، أبواسماعيل، أبوموسي، وأولها أشهرها.

- ألقابه: الصادق، الفاضل، الطاهر، القائم، الكافل، المنجي، الصابر، وأولها أشهرها.

- نقش خاتمه: ماشاءالله لا قوة الا بالله، استغفرالله.

- أشهر زوجاته: حميدة بنت صاعد المغربي، فاطمة بنت الحسين بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب.

- أولاده: اسماعيل، عبدالله، موسي الكاظم، اسحاق، محمد الديباج، العباس، علي.- بناته: أم فروة، أسماء، فاطمة.

- شعراؤه: السيد الحميري، أشجع السلمي،



[ صفحه 12]



الكميت، أبوهريرة الآبار، العبدي، جعفر بن عفان.

- بوابه: المفضل بن عمر.

- مؤلفاته: قال الشيخ المظفري: ما روي عنه بلا واسطة ثمانون كتابا، و بواسطة سبعون كتابا [3] .

- تلاميذه: أخذ عنه العلم و الحديث أكثر من أربعة آلاف رجل [4] .

- المصنفون من تلاميذه: صنف المئات من تلاميذه في مختلف العلوم و الفنون [5] .

- مجيئه الي العراق: أشخصه المنصور العباسي الي العراق مرات متعددة، و قد هم أن يقتله في بعضها و كان عليه السلام يستغل وجوده في العراق لنشر العلم، حتي قال الحسن بن علي الوشا: أدركت في هذا المسجد - يعني



[ صفحه 13]



مسجد الكوفة - تسعمائة شيخ كل يقول حدثني جعفر بن محمد.

- ملوك عصره:

أ- من بني أمية: هشام بن عبدالملك، يزيد بن عبدالملك - الملقب بالناقص - ابراهيم بن الوليد، مروان بن محمد - الملقب بالحمار.

ب - من بني العباس: السفاح، المنصور.

- مدة امامته: أربع و ثلاثون سنة.

- أوصيائه: أوصي عليه السلام الي ولديه: عبدالله و موسي، و الي زوجته حميدة، و الي محمد بن سليمان - و الي المدينة - و الي المنصور العباسي [6] .

- وفاته: توفي في الخامس و العشرين من شهر شوال سنة 148، متأثرا بسم دسه اليه المنصور العباسي علي يد



[ صفحه 14]



عامله علي المدينة - محمد بن سليمان-.

- قبره: دفن عليه السلام في البقيع، مع أبيه الباقر، وجده زين العابدين، و عمه الحسن السبط صلوات الله عليهم أجمعين.

- عمره: هوأكبر الأئمة عليهم السلام سنا، فعمره الشريف علي الرواية الأولي من مولده: 68 سنة، و علي الثانية: 65 سنة.

- هدم قبره: في الثامن من شوال سنة 1344 ه هدم الوهابيون قبره، و قبور بقية أئمة أهل البيت عليهم السلام.



[ صفحه 15]




پاورقي

[1] الشمم: ارتفاع قصبة الأنف و حسنها، و ارتفاعها من أعلاها، و انتصاب الأرنبة - طرف الأنف - و يكني به عن الاباء.

[2] الامام الصادق لمحمد أبي زهرة، ص 75.

[3] الصادق: 1 / 153.

[4] انظر فصل مدرسته من هذا الكتاب.

[5] انظر الفهرست للشيخ الطوسي، و رجال النجاشي و جامع الرواة للأردبيلي، و الذريعة للطهراني، و الامام الصادق و المذاهب الأربعة لأسد حيدر و الظاهر أن الأصول الأربعمائة جلها لتلاميذه عليه السلام.

[6] ذكر أهل السير: أن المنصور العباسي كتب الي عامله علي المدينة، أن ينظر الي من أوصي اليه الصادق عليه السلام فيقدمه و يضرب عنقه، و لما كتب اليه بأسماء الأوصياء قال: ليس الي قتل هؤلاء من سبيل و هنا يظهر الغرض من هذه الوصية.


مختصري از زندگاني




1. امام صادق ( ع )





حضرت امام جعفر صادق عليه السلام رئيس مذهب جعفري ( شيعه ) در روز 17ربيع الاول سال 83 هجري چشم به جهان گشود .



پدرش امام محمد باقر ( ع ) و مادرش "ام فروه " دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر مي باشد.



كنيه آن حضرت : "ابو عبدالله " و لقبش "صادق " است . حضرت صادق تا سن 12 سالگي معاصر جد گراميش حضرت سجاد بود و مسلما تربيت اوليه او تحت نظر آن بزرگوار صورت گرفته و امام ( ع ) از خرمن دانش جدش خوشه چيني كرده است .



پس از رحلت امام چهارم مدت 19 سال نيز در خدمت پدر بزرگوارش امام محمد باقر ( ع ) زندگي كرد و با اين ترتيب 31 سال از دوران عمر خود را در خدمت جد و پدر بزرگوار خود كه هر يك از آنان در زمان خويش حجت خدا بودند ، و از مبدأ فيض كسب نور مي نمودند گذرانيد .



بنابراين صرف نظر از جنبه الهي و افاضات رحماني كه هر امامي آن را دار مي باشد ، بهره مندي از محضر پدر و جد بزرگوارش موجب شد كه آن حضرت با استعداد ذاتي و شم علمي و ذكاوت بسيار ، به حد كمال علم و ادب رسيد و در عصر خود بزرگترين قهرمان علم و دانش گرديد .



پس از درگذشت پدر بزرگوارش 34 سال نيز دوره امامت او بود كه در اين مدت "مكتب جعفري " را پايه ريزي فرمود و موجب بازسازي و زنده نگهداشتن شريعت محمدي ( ص ) گرديد .



زندگي پر بار امام جعفر صادق ( ع ) مصادف بود با خلافت پنج نفر از بني اميه ( هشام بن عبدالملك - وليد بن يزيد - يزيد بن وليد - ابراهيم بن وليد - مروان حمار ) كه هر يك به نحوي موجب تألم و تأثر و كدورت روح بلند امام معصوم ( ع ) را فراهم مي كرده اند ، و دو نفر از خلفاي عباسي ( سفاح و منصور ) نيز در زمان امام ( ع ) مسند خلافت را تصاحب كردند و نشان دادند كه در بيداد و ستم بر امويان پيشي گرفته اند ، چنانكه امام صادق ( ع ) در 10 سال آخر عمر شريفش در ناامني و ناراحتي بيشتري بسر مي برد .





2. عصر امام صادق ( ع )





عصر امام صادق ( ع ) يكي از طوفاني ترين ادوار تاريخ اسلام است كه از يك سواغتشاشها و انقلابهاي پياپي گروههاي مختلف ، بويژه از طرف خونخواهان امام حسين ( ع ) رخ مي داد ، كه انقلاب "ابو سلمه " در كوفه و "ابو مسلم " در خراسان و ايران از مهمترين آنها بوده است . و همين انقلاب سرانجام حكومت شوم بني اميه را برانداخت و مردم را از يوغ ستم و بيدادشان رها ساخت . ليكن سرانجام بني عباس با تردستي و توطئه ، بناحق از انقلاب بهره گرفته و حكومت و خلافت را تصاحب كردند . دوره انتقال حكومت هزار ماهه بني اميه به بني عباس طوفاني ترين و پر هرج و مرج ترين دوراني بود كه زندگي امام صادق ( ع ) را فراگرفته بود .



و از ديگر سو عصر آن حضرت ، عصر برخورد مكتبها و ايده ئولوژيها و عصر تضاد افكار فلسفي و كلامي مختلف بود ، كه از برخورد ملتهاي اسلام با مردم كشورهاي فتح شده و نيز روابط مراكز اسلامي با دنياي خارج ، به وجود آمده و در مسلمانان نيز شور و هيجاني براي فهميدن و پژوهش پديد آورده بود .



عصري كه كوچكترين كم كاري يا عدم بيداري و تحرك پاسدار راستين اسلام ، يعني امام ( ع ) ، موجب نابودي دين و پوسيدگي تعليمات حيات بخش اسلام ، هم از درون و هم از بيرون مي شد .



اينجا بود كه امام ( ع ) دشواري فراوان در پيش و مسؤوليت عظيم بر دوش داشت . پيشواي ششم در گير و دار چنين بحراني مي بايست از يك سو به فكر نجات افكار توده مسلمان از الحاد و بي ديني و كفر و نيز مانع انحراف اصول و معارف اسلامي از مسير راستين باشد ، و از توجيهات غلط و وارونه دستورات دين به وسيله خلفاي وقت جلوگيري كند .



علاوه بر اين ، با نقشه اي دقيق و ماهرانه ، شيعه را از اضمحلال و نابودي برهاند ، شيعه اي كه در خفقان و شكنجه حكومت پيشين ، آخرين رمقها را مي گذراند ، و آخرين نفرات خويش را قرباني مي داد ، و رجال و مردان با ارزش شيعه يا مخفي بودند ، و يا در كر و فر و زرق و برق حكومت غاصب ستمگر ذوب شده بودند ، و جرأت ابراز شخصيت نداشتند ، حكومت جديد هم در كشتار و بي عدالتي دست كمي از آنها نداشت و وضع به حدي خفقان آور و ناگوار و خطرناك بود كه همگي ياران امام ( ع ) را در معرض خطر مرگ قرار مي داد ، چنانكه زبده هايشان جزو ليست سياه مرگ بودند .



"جابر جعفي " يكي از ياران ويژه امام است كه از طرف آن حضرت براي انجام دادن امري به سوي كوفه مي رفت . در بين راه قاصد تيز پاي امام به او رسيد و گفت : امام ( ع ) مي گويد : خودت را به ديوانگي بزن ، همين دستور او را از مرگ نجات داد و حاكم كوفه كه فرمان محرمانه ترور را از طرف خليفه داشت از قتلش به خاطر ديوانگي منصرف شد .



جابر جعفي كه از اصحاب سر امام باقر ( ع ) نيز مي باشد مي گويد : امام باقر ( ع ) هفتاد هزار بيت حديث به من آموخت كه به كسي نگفتم و نخواهم گفت ...

او روزي به حضرت عرض كرد مطالبي از اسرار به من گفته اي كه سينه ام تاب تحمل آن را ندارد و محرمي ندارم تا به او بگويم و نزديك است ديوانه شوم .

امام فرمود : به كوه و صحرا برو و چاهي بكن و سر در دهانه چاه بگذار و در خلوت چاه بگو : حدثني محمد بن علي بكذا وكذا ... ، ( يعني امام باقر ( ع ) به من فلان مطلب را گفت ، يا روايت كرد ) .



آري ، شيعه مي رفت كه نابود شود ، يعني اسلام راستين به رنگ خلفا درآيد ، و به صورت اسلام بني اميه اي يا بني عباسي خودنمايي كند .

در چنين شرايط دشواري ، امام دامن همت به كمر زد و به احيا و بازسازي معارف اسلامي پرداخت و مكتب علمي عظيمي به وجود آورد كه محصول و بازده آن ، چهار هزار شاگرد متخصص ( همانند هشام ، محمد بن مسلم و ... ) در رشته هاي گوناگون علوم بودند ، و اينان در سراسر كشور پهناور اسلامي آن روز پخش شدند .

هر يك از اينان از طرفي خود ، بازگوكننده منطق امام كه همان منطق اسلام است و پاسدار ميراث ديني و علمي و نگهدارنده تشيع راستين بودند ، و از طرف ديگر مدافع و مانع نفوذ افكار ضد اسلامي و ويرانگر در ميان مسلمانان نيز بودند .



تأسيس چنين مكتب فكري و اين سان نوسازي و احياگري تعليمات اسلامي ، سبب شد كه امام صادق ( ع ) به عنوان رئيس مذهب جعفري ( تشيع ) مشهور گردد .

ليكن طولي نكشيد كه بني عباس پس از تحكيم پايه هاي حكومت و نفوذ خود ، همان شيوه ستم و فشار بني اميه را پيش گرفتند و حتي از آنان هم گوي سبقت را ربودند. .



امام صادق ( ع ) كه همواره مبارزي نستوه و خستگي ناپذير و انقلابيي بنيادي در ميدان فكر و عمل بوده ، كاري كه امام حسين ( ع ) به صورت قيام خونين انجام داد ، وي قيام خود را در لباس تدريس و تأسيس مكتب و انسان سازي انجام داد و جهادي راستين كرد .





3. جنبش علمي





اختلافات سياسي بين امويان و عباسيان و تقسيم شدن اسلام به فرقه هاي مختلف و ظ هور عقايد مادي و نفوذ فلسفه يونان در كشورهاي اسلامي ، موجب پيدايش يك نهضت علمي گرديد . نهضتي كه پايه هاي آن بر حقايق مسلم استوار بود . چنين نهضتي لازم بود ، تا هم حقايق ديني را از ميان خرافات و موهومات و احاديث جعلي بيرون كشد و هم در برابر زنديقها و ماديها با نيروي منطق و قدرت استدلال مقاومت كند و آراي سست آنها را محكوم سازد . گفتگوهاي علمي و مناظ رات آن حضرت با افراد دهري و مادي مانند "ابن ابي العوجاء" و "ابو شاكر ديصاني " و حتي "ابن مقفع " معروف است .



به وجود آمدن چنين نهضت علمي در محيط آشفته و تاريك آن عصر ، كار هر كسي نبود ، فقط كسي شايسته اين مقام بزرگ بود كه مأموريت الهي داشته باشد و از جانب خداوند پشتيباني شود ، تا بتواند به نيروي الهام و پاكي نفس و تقوا وجود خود را به مبدأ غيب ارتباط دهد ، حقايق علمي را از درياي بيكران علم الهي به دست آورد ، و در دسترس استفاده گوهرشناسان حقيقت قرار دهد .



تنها وجود گرامي حضرت صادق ( ع ) مي توانست چنين مقامي داشته باشد ، تنها امام صادق ( ع ) بود كه با كناره گيري از سياست و جنجالهاي سياسي از آغاز امامت در نشر معارف اسلام و گسترش قوانين و احاديث راستين دين مبين و تبليغ احكام و تعليم و تربيت مسلمانان كمر همت بر ميان بست .

زمان امام صادق ( ع ) در حقيقت عصر طلايي دانش و ترويج احكام و تربيت شاگرداني بود كه هر يك مشعل نوراني علم را به گوشه و كنار بردند و در "خودشناسي " و "خداشناسي " مانند استاد بزرگ و امام بزرگوار خود در هدايت مردم كوشيدند .



در همين دوران درخشان - در برابر فلسفه يونان - كلام و حكمت اسلامي رشد كرد و فلاسفه و حكماي بزرگي در اسلام پرورش يافتند . همزمان با نهضت علمي و پيشرفت دانش بوسيله حضرت صادق ( ع ) در مدينه ، منصور خليفه عباسي كه از راه كينه و حسد ، به فكر ايجاد مكتب ديگري افتاد كه هم بتواند در برابر مكتب جعفري استقلال علمي داشته باشد و هم مردم را سرگرم نمايد و از خوشه چيني از محضر امام ( ع ) بازدارد .



بدين جهت منصور مدرسه اي در محله "كرخ " بغداد تأسيس نمود . منصور در اين مدرسه از وجود ابو حنيفه در مسائل فقهي استفاده نمود و كتب علمي و فلسفي را هم دستور داد از هند و يونان آوردند و ترجمه نمودند ، و نيز مالك را - كه رئيس فرقه مالكي است - بر مسند فقه نشاند ، ولي اين مكتبها نتوانستند وظ يفه ارشاد خود را چنانكه بايد انجام دهند .



امام صادق ( ع ) مسائل فقهي و علمي و كلامي را كه پراكنده بود ، به صورت منظم درآورد ، و در هر رشته از علوم و فنون شاگردان زيادي تربيت فرمود كه باعث گسترش معارف اسلامي در جهان گرديد . دانش گستري امام ( ع ) در رشته هاي مختلف فقه ، فلسفه و كلام ، علوم طبيعي و ... آغاز شد . فقه جعفري همان فقه محمدي يا دستورهاي ديني است كه از سوي خدا به پيغمبر بزرگوارش از طريق قرآن و وحي رسيده است .



بر خلاف ساير فرقه ها كه بر مبناي عقيده و رأي و نظر خود مطالبي را كم يا

زياد مي كردند ، فقه جعفري توضيح و بيان همان اصول و فروعي بود كه در مكتب اسلام از آغاز مطرح بوده است . ابو حنيفه رئيس فرقه حنفي درباره امام صادق ( ع ) گفت : من فقيه تر از جعفرالصادق كسي را نديده ام و نمي شناسم . فتواي بزرگترين فقيه جهان تسنن شيخ محمد شلتوت رئيس دانشگاه الازهر مصر كه با كمال صراحت عمل به فقه جعفري را مانند مذاهب ديگر اهل سنت جايز دانست - در روزگار ما - خود اعترافي است بر استواري فقه جعفري و حتي برتري آن بر مذاهب ديگر . و اينها نتيجه كار و عمل آن روز امام صادق ( ع ) است .



در رشته فلسفه و حكمت حضرت صادق ( ع ) هميشه با اصحاب و حتي كساني كه از دين و اعتقاد به خدا دور بودند مناظ راتي داشته است . نمونه اي از بيانات امام ( ع ) كه در اثبات وجود خداوند حكيم است ، به يكي از شاگردان واصحاب خود به نام "مفضل بن عمر" فرمود كه در كتابي به نام "توحيد مفضل " هم اكنون در دست است . مناظ رات امام صادق ( ع ) با طبيب هندي كه موضوع كتاب "اهليلجه " است نيز نكات حكمت آموز بسياري دارد كه گوشه اي از درياي بيكران علم امام صادق ( ع ) است . براي شناسايي استاد معمولا دو راه داريم ، يكي شناختن آثار و كلمات او ، دوم شناختن شاگردان و تربيت شدگان مكتبش .



كلمات و آثار و احاديث زيادي از حضرت صادق ( ع ) نقل شده است كه ما حتي قطره اي از دريا را نمي توانيم به دست دهيم مگر "نمي از يمي " . اما شاگردان آن حضرت هم بيش از چهار هزار بوده اند ، يكي از آنها "جابر بن حيان " است . جابر از مردم خراسان بود . پدرش در طوس به داروفروشي مشغول بود كه به وسيله طرفداران بني اميه به قتل رسيد . جابر بن حيان پس از قتل پدرش به مدينه آمد . ابتدا در نزد امام محمد باقر ( ع ) و سپس در نزد امام صادق ( ع ) شاگردي كرد . جابر يكي از افراد عجيب روزگار و از نوابغ بزرگ جهان اسلام است .



در تمام علوم و فنون مخصوصا در علم شيمي تأليفات زيادي دارد ، و در رساله هاي خود همه جا نقل مي كند كه ( جعفر بن محمد ) به من چنين گفت يا تعليم داد يا حديث كرد . از اكتشافات او اسيد ازتيك ( تيزآب ) و تيزاب سلطاني و الكل است .



وي چند فلز و شبه فلز را در زمان خود كشف كرد . در دوران "رنسانس اروپا" در حدود 30. رساله از جابر به زبان آلماني چاپ و ترجمه شده كه در كتابخانه هاي برلين و پاريس ضبط است .



حضرت صادق ( ع ) بر اثر توطئه هاي منصور عباسي در سال 148 هجري مسموم و در قبرستان بقيع در مدينه مدفون شد . عمر شريفش در اين هنگام 65 سال بود . از جهت اينكه عمر بيشتري نصيب ايشان شده است به "شيخ الائمه " موسوم است .

حضرت امام صادق ( ع ) هفت پسر و سه دختر داشت .



پس از حضرت صادق ( ع ) مقام امامت بنا به امر خدا به امام موسي كاظ م ( ع ) منتقل گرديد .

ديگر از فرزندان آن حضرت اسمعيل است كه بزرگترين فرزند امام بوده و پيش از وفات حضرت صادق ( ع ) از دنيا رفته است . طايفه اسماعيليه به امامت وي قائلند .



4. خلق و خوي حضرت صادق ( ع )





حضرت صادق ( ع ) مانند پدران بزرگوار خود در كليه صفات نيكو و سجاياي اخلاقي سرآمد روزگار بود . حضرت صادق ( ع ) داراي قلبي روشن به نور الهي و در احسان و انفاق به نيازمندان مانند اجداد خود بود . داراي حكمت و علم وسيع و نفوذ كلام و قدرت بيان بود .



با كمال تواضع و در عين حال با نهايت مناعت طبع كارهاي خود را شخصا انجام مي داد ، و در برابر آفتاب سوزان حجاز بيل به دست گرفته ، در مزرعه خود كشاورزي مي كرد و مي فرمود : اگر در اين حال پروردگار خود را ملاقات كنم خوشوقت خواهم بود ، زيرا به كد يمين و عرق جبين آذوقه و معيشت خود و خانواده ام را تأمين مي نمايم .



ابن خلكان مي نويسد : امام صادق ( ع ) يكي از ائمه دوازده گانه مذهب اماميه و از سادات اهل بيت رسالت است . از اين جهت به وي صادق مي گفتند كه هر چه مي گفت راست و درست بود و فضيلت او مشهورتر از آن است كه گفته شود . مالك مي گويد : با حضرت صادق ( ع ) سفري به حج رفتم ، چون شترش به محل احرام رسيد ، امام صادق ( ع ) حالش تغيير كرد ، نزديك بود از مركب بيفتد و هر چه مي خواست لبيك بگويد ، صدا در گلويش گير مي كرد . به او گفتم : اي پسر پيغمبر ، ناچار بايد بگويي لبيك ، در جوابم فرمود : چگونه جسارت كنم و بگويم لبيك ، مي ترسم خداوند در جوابم بگويد : لا لبيك ولا سعديك .

تولد امام صادق


ولادت با سعادت امام جعفر صادق (عليه السلام) در روز دوشنبه هفدهم ماه ربيع الاول، واقع شده كه برابر است با روز ولادت حضرت رسول (صلي الله عليه و اله)، و روز خيلي بزرگي است كه از قديم همه ي صالحان، آن روز را شريف مي شمردند و حرمت آن روز را نگه مي داشتند.

مستحب است در آن روز صدقه بدهند و زيارت امامان و اهل بيت را به جا آورند.

اسم مبارك آن حضرت، جعفر بوده است و كنيه ي شريفش ابوعبدالله.

به حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) القاب زيادي داده بودند كه قبلا به آنها اشاره كرديم و مشهورترين آنها، صادق است.



[ صفحه 9]



ابن بابويه و قطب راوندي روايت كرده اند: از امام زين العابدين (عليه السلام) سوال كردند: امام بعد از شما چه كسي است؟ فرمود: «محمد باقر كه علم را مي شكافد، شكافتني».

پرسيدند: بعد از محمد باقر (عليه السلام)، امام كيست؟

فرمود: «جعفر كه نام او، نزد اهل آسمان ها، صادق است».

گفتند: چرا او را صادق مي نامند؟ مگر همه ي شماها صادق و راستگو نيستيد؟

فرمودند: «خبر داد، مرا پدرم از پدرش رسول خدا (صلي الله عليه و اله) كه آن حضرت فرمود: وقتي كه متولد شود، فرزند من جعفر بن محمد بن علي بن الحسين (عليهماالسلام) او را صادق مي نامند؛ زيرا كه فرزند پنجم او، جعفر نام خواهد داشت و ادعاي امامت خواهد كرد، يعني بر سر امامت خون ريزي خواهد كرد و او نزد خدا، جعفر دروغ گو و تهمت زن بر خداست» پس حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) گريست و فرمود: «گويا مي بينم، جعفر كذاب را كه تحريك كرده است، خليفه ي ستم گر زمان خود را بر جستجوي امام پنهان، يعني صاحب الزمان صلوات الله عليه.

درباره ي شمايل و چهره ي آن حضرت (امام جعفر صادق (عليه السلام))



[ صفحه 10]



بايد گفت: آن حضرت قدي بلند و صورتي افروخته رو، بدني سفيد، بيني كشيده و داراي موهاي سياه بود و خال سياهي بر صورت داشته است.

مادر امام جعفر صادق (عليه السلام)، فاطمه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر است كه امام جعفر صادق (عليه السلام) در حق او فرمودند: «مادرم از جمله زناني بود كه ايمان آورد، پرهيزگاري اختيار كرد، احسان و نيكوكاري نمود و خدا دوست دارد نيكوكاران را».

همانا حضرت صادق (عليه السلام) وصف كرده كه آن بانو، خيلي زيبا بودند، همان طور كه اميرالمومنين (عليه السلام) در جواب همام بن عباده كه سوال كرد از آن حضرت تا آن بانو را توصيف كند، حضرت براي اطمينان خاطر او فرمود: «خداوند دوست دارد، كساني كه تقوا پيشه مي كنند و كساني كه نيكوكارند».

شيخ مفيد (قدس سره) مي گويد: امام صادق (عليه السلام) در ميان برادران خود، جانشين پدرش، امام محمد باقر (عليه السلام) و وصي و قائم به امر امامت بعد از آن حضرت بود و از تمامي برادران خود، برتر بود و در ميان مردم، برتري خاصي نسبت به برادران



[ صفحه 11]



ديگر خود داشت به قدري مردم از علم امام جعفر صادق (عليه السلام)، همه جا حرف زدند تا به تمام بلاد و شهرهاي اطراف منتشر شد.

همانا افراد و اصحاب امام جعفر صادق (عليه السلام)، شروع به جمع آوري احاديث آن حضرت كردند و مقالاتي درباره ي آن حضرت، نوشتند كه تعداد مقاله ها به چهار هزار نسخه رسيد، آن قدر دلايل براي امامت امام جعفر صادق (عليه السلام) واضح بود كه دل ها را روشن مي نمود و كسي نمي توانست آن دلايل را قبول نكند. [1] .



[ صفحه 12]




پاورقي

[1] منتهي الآمال.


مادر امام صادق


كنيه ي مادر امام (ع) را ام فروه گفته اند. برخي نيز كنيه ي او را ام القاسم نوشته و اسم او را قريبه يا



[ صفحه 48]



فاطمه، پدرش قاسم بن محمد بن ابي بكر و مادرش را اسماء، دختر عبدالرحمن بن ابي بكر ذكر كرده اند. و اين همان مفهوم فرمايش امام صادق (ع) است كه گفت: به راستي ابوبكر دو بار مرا به دنيا آورد. و شريف رضي نيز در اين باره سروده است:



و حزنا عتيقا و هو غاية فخركم

بمولد بنت القاسم بن محمد [1] .



شيخ كليني در كتاب كافي به سند خود از عبدالاعلي نقل كرده است كه گفت: روزي ام فروه را ديدم كه به گرد كعبه طواف مي كرد، او لباسي بر تن كرده بود كه با آن شناخته نمي شد پس حجرالاسود را با دست چپ استلام كرد. ناگهان يكي از مرداني كه به طواف مشغول بود رو به ام فروه كرد و گفت: اي بنده ي خدا، سنت را خطا كرده اي. پس ام فروه گفت: ما از علم شما بي نيازيم.


پاورقي

[1] و اندوهي كهن است و آن بلنداي افتخار شماست به ميلاد دختر قاسم بن محمد.


آخرت


«لقد جلت الاخره في اعينهم حتي ما يريدون بها بدلا... و انما كانت الدنيا عندهم بمنزله الشجاع الارقم و العدو الاعجم »;

آخرت در نگاه آن ها بسيار بزرگ است، به اندازه اي كه چيزي را با آن عوض نمي كنند... و دنيا نزد آن ها همانند مارگزنده و دشمن بي زبان است.

پيروان حقيقي و دوستان واقعي خاندان نبوت عليهم السلام به چيزي جز آخرت نمي انديشند و تمام كردارها و رفتارهاي خود را با نگاه به آخرت مي سنجند. دنيا در نظر مؤمن وسيله اي است براي رسيدن به هدفي بزرگ كه همان زندگي جاودان آخرت است. دوستان حقيقي اهل بيت عليهم السلام از مواهب دنيوي بهره مي برند، اما هرگز زندگي جاودان را با زندگي گذراي دنيا عوض نمي كنند.


سيماي شيعه در نگاه امام صادق(ع)


امام صادق(ع) در سفارش هاي خود به عبدالله بن جندب پس از هشدارشيعيان به دام هاي شيطان، ويژگي هاي برجسته دوستان حقيقي خود رابر مي شمرد و سپس خصلت هاي ديگر شيعيان را بيان مي كند. دو ويژگي ممتاز شيعيان از نگاه امام صادق(ع) عبارت است از:

1- آخرت



«لقد جلت الاخره في اعينهم حتي ما يريدون بها بدلا... و انماكانت الدنيا عندهم بمنزله الشجاع الارقم و العدو الاعجم »; آخرت در نگاه آن ها بسيار بزرگ است، به اندازه اي كه چيزي را با آن عوض نمي كنند... و دنيا نزد آن ها همانند مارگزنده و دشمن بي زبان است.



پيروان حقيقي و دوستان واقعي خاندان نبوت عليهم السلام به چيزي جز آخرت نمي انديشند و تمام كردارها و رفتارهاي خود را با نگاه به آخرت مي سنجند. دنيا در نظر مؤمن وسيله اي است براي رسيدن به هدفي بزرگ كه همان زندگي جاودان آخرت است. دوستان حقيقي اهل بيت عليهم السلام از مواهب دنيوي بهره مي برند، اما هرگز زندگي جاودان را با زندگي گذراي دنيا عوض نمي كنند.

2- انس با خدا



«انسوا بالله واستوحشوا مما به استاءنس المترفون »; آن ها باخدا انس گرفته اند و از آن چه كه مال اندوزان به آن انس گرفته اند، در هراسند.



مومنان از نعمت هاي الهي بهره مي برند اما به آن ها وابسته نمي شوند. وابستگي به مال دنيا موجب بندگي انسان در برابرماديات خواهد شد. زراندوزان هماره به ثروت خود وابسته اند.شيعيان واقعي با ياد خدا آرامش مي يابند نيستند.



حضرت صادق(ع) پس از برشمردن اين دو ويژگي مهم، فرمود: «اولئك اوليائي حقا بهم تكشف كل فتنه و ترفع كل بليه »; آن ها دوستان حقيقي من هستند. به وسيله آن ها فتنه شكست مي خورد و هرگرفتاري هابر طرف مي شود.

- حسابرسي خود



«حق علي كل مسلم يعرفنا ان يعرف علمه في كل يوم وليله علي نفسه فيكون محاسب نفسه فان راي حسنه استزاد منها و ان راي سيئه استغفر منها، لئلايخزي يوم القيمه »; بر هرمسلماني كه مارا مي شناسد، سزاوار است كه كردارش را در هر شبانه روز بر خودعرضه دارد و به محاسبه آن ها بپردازد، تا اگر كار نيكي در آن هاديد، برآن ها بيفزايد و اگر كردار بدي در اعمال خود مشاهده كرد،از آن ها توبه كند، تا دچار ذلت و خواري روز قيامت نگردد.

- سخاوت



«يابن جندب! ان شيعتنا يعرفون بخصال شتي: بالسخاء و البذل للاخوان »; اي پسر جندب! همانا شيعيان ما به چند خصلت شناخته مي شوند: به سخاوت و بخشش به برادران.

- خواندن پنجاه ركعت نماز و رعايت وقت نماز



«وبان يصلوا الخمسين ليلا و نهارا... و يحافظون علي الزوال »;شيعيان ما در شبانه روز پنجاه ركعت نماز مي خوانند و توجه به وقت نماز ظهر (خواندن نماز اول وقت) دارند.

- دوري از پرخاش و داد و فرياد



«لايهرون هريرالكلب »; شيعيان ما همانند سگ زوزه نمي كشند.

- دوري از طمع



«ولايطمعون طمع الغراب »; شيعيان ما همانند كلاغ طماع و حريص نيستند.

- دوري از دشمنان



«و لايجاورون لنا عدوا و لا يساءلون لنا مبغضاولوماتوا جوعا»;شيعيان ما با دشمنان همسايگي نمي كنند و اگر از گرسنگي بميرند،چيزي از آن ها نمي خواهند.

- دقت در خوراك



«شيعتنا لاياءكلون الجري... و لا يشربون مسكرا»; شيعيان مامارماهي نمي خورند... و شراب نمي نوشند.





برگزيده اي از ساير سفارش ها

- آثار استقامت



«يابن جندب لو ان شيعتنا استقاموا لصافحتهم الملائكه و لاظلهم الغمام و لاشرقوا نهارا و لا كلوا من فوقهم و من تحت ارجلهم ولما ساءلوا الله الا اعطاهم ».



اگر شيعيان ما استقامت كنند، فرشتگان دست در دست آن هامي گذارند، ابرهاي سفيد(رحمت) برآن ها سايه مي افكند، چون روزدرخشنده و تابناك مي شوند، از زمين و آسمان روزي مي خورند و آنچه از خدا بخواهند، خداوند به آن ها عطا مي كند.

- شيوه برخورد با گناهكاران



1- گفتن خوبي ها و پرهيز از سخن ناروا



«يابن جندب لاتقل في المذنبين من اهل دعوتكم الا خيرا»; اي پسرجندب! به گناهكاران از همكيشان خود جز خوبي و نيكويي چيزي مگو.



در برخورد با گناهكاران بايد با سخنان نيكو و گفتن خوبي هاي آنان، اميد مرده در آن ها را زنده كرد و از خشونت، گفتارناروا وبازگو نمودن لغزش هاي آن ها پرهيز كرد; زيرا چنين برخوردهايي مجرمان را از پيمودن راه درست نااميد و نسبت به دين و آموزه هاي آن گريزان مي سازد.



2- در خواست توفيق براي گناهكاران



«واستكينوا الي الله في توفيقهم »; توفيق آن ها را خاضعانه ازخداوند بخواهيد.



3- در خواست توبه براي گناهكاران



توبه از حالات سازنده انسان است كه انجام دهنده آن محبوب خداونداست:



«ان الله يحب التوابين »; خداوند كساني كه بسيار توبه مي كنندرا دوست دارد. (1)



توبه روشي است كه امام صادق(ع) براي پاكسازي گناهكار توصيه كرده است. شيعيان واقعي بايد از خدا بخواهند كه گناهكاران ازكردار ناشايست خود پشيمان شوند و به سوي خدا بازگردند، زيراخداوند بسيار توبه پذير و بخشنده است; «اناالله هوالتواب الرحيم » (2)

- راه بهشتي شدن



حضرت امام جعفر صادق(ع) سه راه را فراروي جويندگان بهشت قرارداده است:



1- پيروي از ائمه عليهم السلام .



2- برائت از دشمنان.



3- سخن گفتن آگاهانه و سكوت هنگام نا آگاهي.



«فكل من قصدنا و تولانا و لم يوال عدونا و قال ما يعلم و سكت عما لايعلم او اشكل عليه فهو في الجنه »



هر كس جويا و پيرو ما باشد و از دشمنان ما پيروي نكند و چيزي كه مي داند، بگويد و از آن چه كه نمي داند، يا بر او مشكل (مشتبه)است، سكوت كند، در بهشت است.

- ارزش سكوت



«عليك بالصمت، تعد حليما، جاهلا كنت او عالما، فان الصمت زين لك عندالعلماء و سترلك عندالجهال.»



عالم باشي يا جاهل، خاموشي را برگزين تا بردبار به شمار آيي;زيرا خاموشي نزد دانايان زينت و در پيش نادانان پوشش است.

- دوري جستن از عقايد منحرف



خطر بدعت ها، گرايش هاي منحرف و قرائت هاي ناصواب از دين، هميشه متوجه جوامع شيعي بوده است.



«يابن جندب! بلغ معاشر شيعتنا و قل لهم: لاتذهبن بكم المذاهب »; اي پسر جندب! به شيعيان ما بگو; مبادا را عقايدمنحرف، شما را از مذهب خودتان بيرون برد.

- نشانه هاي ناتواني



«قد عجز من لم يعد لكل بلاء صبرا و لكل نعمه شكرا و لكل عسريسرا»; ناتوان است كسي كه براي هر بلايي صبري، براي هر نعمتي شكري و براي هر سختي آساني آماده نكند.

- كردارهاي برتر



«يابن جندب! صل من قطعك، واعط من حرمك، و احسن الي من اساءاليك، و سلم علي من سبك، و انصف من خاصمك، واعف عمن ظلمك، كماانك تحب ان يعفي عنك، فاعتبر بعفوالله عنك، الاتري ان شمسه اشرقت علي الابرار و الفجار و ان مطره ينزل علي الصالحين والخاطئين.»



اي پسر جندب! با كسي كه از تو بريده، وصل كن; به كسي كه چيزي به تو نداده، چيز بده; باكسي كه به تو بدي كرده، خوبي كن; به كسي كه به تو دشنام داده، سلام كن; باكسي كه با تو دشمني كرده،انصاف داشته باش و از كسي كه به تو ظلم كرده، در گذر، همچنان كه دوست داري از تو در گذرند. پس از گذشت خداوند از خودت عبرت بگير. آيا نمي بيني خورشيد خداوند برخوبان و بدان مي تابد وبارانش بر صالحان و مجرمان نازل مي شود؟

- اساس اسلام



آخرين جمله از سفارش هاي امام صادق(ع) به ابن جندب درباره اهميت و ارزش محبت اهل بيت عليهم السلام است.



«لكل شيي ء اساس و اساس الاسلام حبنا اهل البيت »; هرچيزي را پايه اي است و پايه اسلام، محبت ما اهل بيت عليهم السلام است.

پاورقي

1- بقره، آيه 222.



2- توبه، آيه 118.

برخي مصائب وارده به امام صادق (عليه السلام)


در ابتلا و گرفتاري اهل دين همين بس كه اصولاً ميان دين و دنيا پرستي يك نوع برخورد و تضاد وجود دارد و كمتر ديده شده است كه ميان اين دو الفت و سازگاري بوجود آيد و اگر اين تضاد و برخورد نبود ، تقيه ديگر موردي نداشت و آن همه مصيبت و ناملايمات متوجه اهل بيت نمي گرديد.



پس وجود اختلاف و نزاع بين اهل بيت و امويان و عباسيان در واقع امر شگفتي نبوده و نيست؛ زيرا اهل بيت آئينه تمام نماي دين و اينان نمونه بارز و آشكار دنيا پرستي بوده اند.



مروانيان و عباسيان خوب مي دانستند كه برنده نهائي در اين نزاع و كشمكش، سرانجام امام صادق (ع) است و رهبر واقعي مردم هموست ، هر چند كه او سكوت كند و بظاهر پيكار ننمايد؛ زيرا چه بسا كه سكوت امام، خود جنگي بي امان و يا بهترين نوع مبارزه به حساب مي آمد و احياناً سكوت، خود جواب تلقي مي شود كه مثلي گويد: جواب ابلهان خاموشي است .



از اين رو مي بينيم سلاطين در هر فرصتي مزاحمتهاي گوناگوني متوجه امام مي كردند و بر كنار بودن امام، اشتغالش به عبادت خدا و پرداختن به تعليم و تربيت و اشاعه فرهنگ ، مانع از اين نبود كه آنان به امام آزاد و اذيت رسانند؛ زيرا همين اشتغالات سازنده، سلاح برنده اي بود كه مي توانست ريشه دشمن را از بن بركند. چون پديده دين چيزي است كه مردم بطور فطري به آن اقبال دارند و هر چه مقام معنوي امام بالاتر رود، نيروي دين شكوهمندتر مي گردد و هرگاه جبهه دين قوي تر شود، شكست اهل دنيا حتمي است .



البته اگر امويان در ميان خود درگيري و كشمكش نمي داشتند ، هرگز امام صادق (ع) را زنده نمي گذاشتند، چنانكه به حيات پدران آن حضرت خاتمه دادند و گويا فرزندان اميه نوبت را به پسر عموهاي نزديكتر او دادند. به عبارت ديگر آزار و اذيت به اهل بيت مانند ميراثي از بني اميه به بني عباس منتقل گرديد كه : «اولوا الارحام بعضهم اولي ببعض»!



حكومت سفاح چهار سال طول كشيد و با اينكه اين مدت كافي نبود تا بني اميه ريشه كن شود و پايه هاي حكومت جديد استحكام يابد، مع ذلك او از ايجاد مزاحمت نسبت به امام صادق (ع) فروگذار نمي كرد و در عين حال كه از ناحيه بني اميه خاطر جمع نشده و بر سلطنت خود اطمينان حاصل نكرده بود، باز تا فرصتي يافت امام را از مدينه به حيره احضار كرد و قصد داشت او را به قتل برساند؛ ليكن اجل، امام را از آسيب آن ستمگر سفاك حفظ كرد.



چرا وجود امام صادق (ع) يكي از نگرانيهاي سفاح بود؟ مگر نه آن است كه امام پسر عموي او و شخصي بود سرگرم عبادت خدا و ارشاد و تعليم مردم ، يعني همان شخصيتي كه به عنوان پيشگوئي از موفقيت عباسيان در دستيابي بر حكومت و سلطنت و عدم موفقيت بني حسن خبر داده بود؛ در حاليكه عرصه بر بني عباس در مبارزه با بني اميه از سوراخ لانه مارمولكي تنگتر و آنان از پر كاهي در وزشگاه تند باد، پريشان تر و مضطرب تر بودند؟



سفاح را در ارتباط با امام، به آن رفتار زشت وادار نكرد مگر همان تضاد نور و ظلمت و حق و باطل!



سفاح از آن مي ترسيد كه دل مردم به سوي امام صادق (ع) معطوف شود و آنان منزلت امام را بشناسند؛ بويژه آنكه هنوز طرز تفكر مردم در مورد خلافت آن بود كه خليفه بايد داراي دو سلطه مادي و معنوي باشد. آري، هنوز مردم خلافت را سلطنتي جدا از دين نمي دانستند . پس طبعاً مردم، امام صادق را كه مردي مخلص دين است رها نكرده و سراغ ديگري نخواهند رفت كه در صورت برحكم نشستن امام، مردم راحت تر خواهند بود؛ چون بدين وسيله هم بر دين و هم بر دنيايشان خاطر جمع خواهند بود.



آري، به سبب همين واهمه بود كه منصور دوانيقي در كمين امام صادق (ع) نشست و دردها و ناملايمات زيادي از جانب آن سلطان به امام رسيد و دست از آزار و اذيت او نكشيد تا سرانجام بوسيله سم، امام را شهيد كرد.



البته اين رفتار موذيانه منصور با امام ششم امر عجيبي نيست؛ زيرا انسان هر قدر صاحب فضيلت و كرامت بيشتر و در نظر مردم داراي مقام و منزلت والاتري باشد، بيشتر مورد اذيت و حسد بي فضيلتان قرار مي گيرد.



شهادت امام جعفر بن محمد عليهماالسلام پس از گذشت دوازده سال از حكومت سياه منصور عباسي رخ داد و طي اين مدت با اينكه امام دور از عراق مركز حكومت در مدينه مي زيست ، مع ذلك از دست او امان و راحتي نداشت و همچنانكه دوست با ارسال هدايا و يا تحف، خاطره دوستي را تجديد مي كند، منصور هم با متوجه ساختن انواع آزارها و اذيتها دشمني اش را با امام بزرگوار تازه مي نمود.



ابوالقاسم علي بن طاووس 1 طاب ثراه در كتاب شريف «مهج الدعوات» فصل «ادعيه امام صادق (ع)» چنين مي نويسد : منصور در دوران حكومتش هفت بار امام صادق (ع) را نزد خود احضار كرده است؛ گاهي در مدينه و در ربذه به هنگام عزيمت حج و ديگر بار در كوفه و بغداد ، و در همه اين جريانات تصميم بر قتل امام (ع) داشته است .



بعلاوه در تمام اين جلبها با امام بدرفتاري كرده و با وي سخن ناروا گفته است و اينك تفصيل آن ماجراها.



صحنه نخست:

سيد بن طاووس از ربيع، دربان منصور روايت كرده است كه وي گفت : وقتي منصور به عزم حج حركت كرد و به مدينه رسيد 2، شب را تا صبح نخوابيد . پس مرا فرا خواند و گفت : هم اكنون بدون كوچكترين معطلي و با سرعت هر چه بيشتر و حتي اگر بتواني تنها ، برو و ابوعبدالله جعفر بن محمد (ع) را پيش من بياور! به او بگو پسر عمويت به تو سلام مي رساند و مي گويد اگر چه خانه ها از يكديگر دور و احوال دگرگون گشته است ،ولي بالاخره ما با هم خويشاونديم و از بند دو انگشت به هم نزديكتر و از راست به چپ مماس تر.



بگو پسر عمويت مي گويد همين الان نزد ما بيا! پس اگر اجابت كرد، با نهايت تواضع و احترام او را همراهي كن و اگر عذر و يا بهانه آورد، تأكيد بيشتري كن و امر را به او واگذار نما و هرگاه خواست كه با آرامي و ملايمت حركت كند، تو برايش آسان بگير و سخت مگير و عذر او را بپذير و هرگز تندخوئي مكن و سخن درشت و بي حساب مگو.



ربيع مي گويد: به سوي در خانه امام راه افتادم . ديدم او در اندروني خانه خويش است . پس بدون اينكه اجازه بگيرم داخل خانه شدم. ديدم مشغول نماز است . صورتش را بر خاك نهاده و دست به دعا دارد و آثار خاك بر صورت و گونه هايش مشهود بود. نتوانستم در آن حال مزاحم امام شوم و منتظر ايستادم تا امام از نماز و نيايش فارغ گشت و رو به من كرد . من سلام كرد؛امام فرمود: عليك السلام اي برادر من ! چه كاري داشتي؟



من سلام و پيام منصور را به امام ابلاغ كردم .



امام : و يحك يا ربيع ! «الَم يأنِ للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكرِ اللّه و ما نزل من الحق ولا يكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامَدٌ فقست قلوبهم .» 3



واي بر تو اي ربيع! «آيا وقت آن نشده است كه دلهاي مؤمنان به ياد خدا به خشيت افتد و به فكر حقيقت باشند؟ و از آنها نباشند كه جلوتر، از سوي خدا به ايشان كتاب آمد و زماني طولاني برايشان بگذشت ؛ پس دلهايشان سخت و تيره گشت.»



و يحك يا ربيع! «أَفأَ مِنَ أهلُ القري أن ياتيهم بأسُنا بَياتاً و هم نائمون ؟ او أمِن اهلُ القري أن يأتيهم بأسُنا ضحيً و هم يَلعبون؟ أفأَمِنُوا مكر اللّه فلا يأ مَنُ مكرَ اللّه اِلاّ القومُ الخاسرون؟»4



واي بر تو اي ربيع! «آيا مردم شهرها و آباديها خاطر جمعند از اينكه عذاب ما شبانگاهان به آنان فرا رسد، در حاليكه آنان مشغول خوابند؟ يا مطمئند كه عذاب ما ظهرگاهان در حاليكه آنان مشغول بازيند، به ايشان نرسد؟ به هر حال آيا آنان از نقشه الهي خاطري آسوده دارند؟ و چه كسي جز مردمان زيانكار از عذاب خداوندي خاطر جمع مي تواند باشد؟» اي ربيع! سلام، رحمت و بركات خدا را به امير برسان.



آنگاه امام رو به نماز كرد و به نيايش با خدا پرداخت. من پرسيدم: آيا جز اسلام فرمايشي ديگر داريد و يا اجابت فرموده با من مي آئيد؟



امام : آري به او بگو:



أَفرايتَ الّذي تولّي واعطي قليلاً واكدي ؟ أَعنده علمُ الغيبِ فهويَري ام لم ينبّأ بما في صُحفِ موسي و ابراهيمَ الّذي وَفّي ألاّ تَزر وازرة وِزرأخري و أن ليس للانسانِ الاّ ما سعي و انّ سعيَه سوف يُري . 5



آيا ديدي آنكه را كه روي بگردانيد و اندكي داد و بخل ورزيد؟ آيا او علم غيب مي داند؟ كه پس بدان وسيله مي بيند. آيا او از صحيفه هاي موسي و اخبار آن اطلاع ندارد؟ و ابراهيم كه مسؤوليت را بتمامي انجام داد. كه هيچكس و بال گناه ديگري را به دوش نمي گيرد و براي انسان جز نتيجه سعي و كوشش او نيست و البته نتيجه سعي و كوش او ارزيابي خواهد شد. 6



به او بگو: اي امير ! به خدا سوگند آنچنان ما را دچار ترس و وحشت كرده ايد كه زنان و خانواده ما نيز در اثر بيم و هراس ما وحشتزده شده و آرام از دست داده اند و تو اين معني را خوب مي داني و بايد هدفت را از اين كار بيان كني . پس اگر دست از ما كشيدي چه بهتر ، والا ترا در هر روز پنج نوبت در نماز نفرين مي كنيم . و تو خود حديث مي كني از پدرت، از جدت كه رسول خدا فرمود: دعاي چهار تن از درگاه ربوبي مردود نمي شود و حتماً به اجابت مي رسد: دعاي پدر براي فرزندش و دعاي برادر ديني در حق برادري از ته دل و دعاي مظلوم و ستمديده و دعاي آدمي مخلص.



ربيع مي گويد: هنوز سخن امام به پايان نرسيده بود كه گماشته منصور به دنبال من آمد تا از علت تأخير آگاه گردد و من هم نزد منصور برگشتم و جريان را به او باز گفتم . منصور گريست و گفت : برگرد و پيغام بده كه شما اختيار داريد نزد ما بيائيد يا نيائيد. اما زنان و بانواني كه فرموديد، سلام بر آنها و بفرمائيد نترسند و خاطري آسوده داشته باشند كه خداوند آنان را در امان قرار داده و غم و اندوه از آنها برده است .



ربيع حضور امام برگشته و پيغام منصور را مي رساند و آنگاه امام صادق (ع) نيز پيغامي بدين مضمون به وي مي فرستد: صله رحم كردي كه خداوند جزاي خيرت دهد.



بعد چشمان امام اشكبار شد و قطراتي از آن بر دامن چكيد. آنگاه فرمود: اي ربيع! اين دنيا هر چند ظاهرش لذتبخش و زر و زيورش فريباست، اما پايانش به هر حال همانند آخر بهار است كه آن همه سرسبزي و طراوت تبديل مي شود به خزان و افسردگي ...7



ربيع مي گويد به امام عرض كردم : شما را سوگند مي دهم به آن حقي كه ميان شما و خداوند جل و علا هست، آن دعائي را كه خوانديد و بدان وسيله به نيايش و مناجات پرداختيد و در نتيجه شر و آسيب اين مرد را از خود دور ساختيد به من هم ياد دهيد؛ شايد اين دعاي شما دلشكسته اي را مرهمي و بينوائي را نوائي باشد و به خدا قسم جز خودم را نمي گويم.



آنگاه امام دستهايش را به سوي آسمان بلند كرد و رو به سجده گاه نمود ، گوئي دوست نداشت دعائي سرسري و بدون حضور قلب بخواند و چنين گفت : «اللهمّ انّي اسئلك يا مدرك الهاربين و يا ملجأ الخائفين ...» 8



در اين بار كه منصور، امام صادق (ع) را نزد خود طلبيده و قصد جلب او را داشته است ، بر حسب ظاهر رفتار ناخوشايندي ديده نمي شود؛ پس چرا امام نگراني خاطر داشته است و خانواده اش هم بيمناك بوده اند و حتي براي نجات و رهائي از شر و آسيب وي ، به دعا و توسل دست برداشته است؟



بي شك امام صادق (ع) از تصميم و رازدل عباسيان آگاهي داشته است و از صحنه هاي ديگر كه ذيلاً مي آوريم، سوء قصد منصور نسبت به امام آشكار مي گردد و معلوم مي شود كه منظور او از احضار امام جز قتل آن حضرت نبوده است .



صحنه دوم :

باز ابن طاووس از ربيع روايت كرده كه وي گفت : با ابوجعفر منصور عازم حج شدم. در نيمه راه گفت : اي ربيع! وقتي به مدينه رسيديم ، جعفر بن محمد بن علي بن حسين (ع) را به ياد من آر كه به خدا سوگند او را جز من نكشد. متوجه باش كه فراموش نكني!



ربيع مي گويد: از قضا من در مدينه فراموش كردم كه او را به ياد جعفر صادق بيندازم، تا به مكه رسيديم.



منصور گفت : مگر نگفته بودم، در مدينه جعفر را به ياد من آر؟



ربيع : اي سرور من و اي امير! فراموش كردم.



منصور : در بازگشت حتماً او را به ياد من آر كه ناگزير بايد او را بكشم و اگر اين بار هم فراموش كني، گردن خودت را خواهم زد.



ربيع گويد: گفتم، چشم اي امير! و آنگاه به غلامان وخدمتكاران خودم سفارش كردم كه منزل به منزل امام صادق (ع) را به ياد من آورند ، تا به مدينه وارد شديم . نزد منصور رفتم و گفتم: اي امير! جعفر بن محمد (ع).



منصور خنده اي كرد و گفت: آري ، هم اكنون بروو او را كشان كشان نزد من آر.



ربيع: اطاعت مي كنم اي سرور من و براي خاطر شما اين كار را انجام خواهم داد.



سپس بلند شدم و حالي عجيب داشتم كه چگونه اين جنايت بزرگ را مرتكب شوم و سرانجام راه افتادم وبه منزل امام جعفر صادق (ع) رسيدم. او در ميان اطاق نشسته بود.



ربيع: قربانت گردم، امير شما را احضار كرده است .



امام :بسيار خوب ، همين الان.



آنگاه بلند شد و با ربيع راه افتاد.



ربيع: اي فرزند رسول ! او به من دستور داده كه شما را كشان كشان نزد او ببرم.



امام :هر چه گفته عمل كن.



ربيع مي گويد: آنگاه آستين امام را گرفته و او را كشان كشان مي بردم تا به حضور منصور وارد شديم. او روي تختي نشسته و گرزي آهنين به دست داشت كه مي خواست امام را با آن به قتل برساند و نگاه مي كردم به جعفربن محمد (ص) كه او هم لبهايش را تكان مي دهد. شكي نداشتم كه منصور امام را خواهد كشت و كلماتي را هم كه امام زير لب مي گفت نمي فهميدم . پس، ايستاده به هر دو نگاه مي كردم تا اينكه امام جعفر صادق (ع) كاملاً نزديك منصور رسيد.



منصور : جلوترتشريف بياوريد اي عموزاده! و روي او همچون هلال شده بود. آنگاه او را در كنار خود روي تخت نشانيد و دستور داد مشك و غاليه آوردند وبه دست خود سر و صورت امام را معطر ساخت و سپس گفت استري آوردند و امام را سوار كرد و يك كيسه زر و خلعتي گرانبها داد و او را به منزلش روانه ساخت.



ربيع مي گويد: پس از آنكه امام از مجلس منصور بيرون آمد،من پيشاپيش او را مشايعت مي كردم تا به منزلش رسيد. گفتم :پدر و مادرم فداي تواي فرزند رسول! من ترديدي نداشتم كه منصور قصد كشتن شما را دارد و شما در موقع ورود به مجلس ، لبهايتان تكان مي خورد و زير لب دعائي مي خوانديد ؛ آن دعا چه بود؟



امام : اين دعا بود : «حسبي الرّبُ من المربوبين وحسبي الخالقُ من المخلوقين...»9



صحنه سوم :

ابن طاوس مي نويسد :بار سوم، منصور در سرزمين ربذه 10 امام را احضار كرده است .



مخرمه كندي مي گويد: وقتي ابوجعفر منصور در سرزمين ربذه فرود آمد، اتفاقاً امام جعفر صادق (ع) نيز در آنجا بود . منصور گفت : چه كسي مرا در مورد جعفر صادق (ع) معذور مي دارد؟ او (منظور امام است) يك قدم جلو مي گذارد و يك قدم عقب و مي گويد: از محمد كناره مي گيرم؛ اگر او غلبه يافت كه حكومت حتماً از آن من است و اگر غلبه از آن ديگري بود ، من جان خود را حفظ كرده ام نه به خدا سوگند او را خواهم كشت . 11



آنگاه منصور روبه ابراهيم بن جبله كرد و گفت : برخيز و او را دستگير كن و دستار بر گردنش بپيچ و كشان كشان نزد من بياور.



ابراهيم مي گويد: از نزد منصور بيرون آمدم و به سراغ امام صادق (ع) رفتم . او را در منزل نيافتم . پس به قصد او به مسجد ابوذر رفتم و ديدم او در كنار در مسجد است . من شرم داشتم با او آن كنم كه منصور دستور داده بود؛ لذا فقط از آستين او گرفتم و گفتم : امير شما را احضار مي كند.



امام : «انّا للّهِ و انّا اليه راجعون» بگذار دو ركعت نماز بگزارم . آنگاه بشدّت گريست.



ابراهيم مي گويد: من كه پشت سر او بودم شنيدم كه مي خواند:«اللهم أنت ثِقتي في كلّ كَربٍ و رَجائي في كلّ شدّةٍ...»12 و سپس به من فرمود: هر چه او دستور داده عمل كن!



من گفتم : به خدا سوگند نخواهم كرد، هر چند كه خودم كشته شوم .



به هر حال امام را بردم ولي ترديدي نداشتم كه منصور او را به قتل خواهد رسانيد.



وقتي به در اندروني رسيديم، ديدم امام دعائي بدين منوال مي خواند : «يا اله جبرئيل وميكائيل و اسرافيل واله ابراهيم و اسحق و يعقوب و محمد صلي الله عليه و آله تَولّ في هذا الغداة عافيتي ولا تسلّط علَيّ احداً من خلقك بشي ءٍ لاطاقة لي به...»13



ابراهيم بن جبله مي گويد: وقتي امام را به اندرون بردم ، منصور نشست و سخني را كه قبلاً گفته بود تكرار مي كرد و مي گفت : يك پا جلو مي گذاريد و يك پا عقب؛ به خدا تو را مي كشم!



امام صادق (ع) در پاسخ فرمود: اي امير! من كاري نكرده ام؛ با من اينگونه با خشونت برخورد نكن! اندكي بيش ، از عمر باقي نمانده است .



ابوجعفر منصور گفت : بفرمائيد برويد. و امام از مجلس خارج شد و بعد منصور رو كرد به عيسي بن علي - عموي خويش - و گفت : خود را به جعفر برسان و بپرس از عمر چه كسي چيزي نمانده است، از عمر من يا عمر شما ؟!



عيسي مي گويد: خودم را به امام صادق (ع) رساندم و گفتم : اي ابا عبدالله منصور مي پرسد كه از عمر كي چيزي نمانده است، از عمر من يا عمر شما ؟!



امام فرمود: بگو از عمر من.



ابوجعفر گفت : راست، فرمود جعفر بن محمد (عليهما السلام).



ابراهيم مي گويد: از خانه بيرون آمدم ، ديدم امام نشسته و منتظر من است كه از حسن رفتار من سپاسگزاري كند. ديدم حمد و ثناي خدا مي كرد و چنين مي خواند: «الحمدلِلّه الّذي ادعوه فيُجيبني و ان كنت بَطيئاً حين يدعوني ...»14.



صحنه چهارم :

سيد بن طاوس مي نويسد: در اين بار، منصور امام را به كوفه فرا خواند. سيّد پس از آنكه سند حديث را به فضل بن ربيع مي رساند، از قول او روايت مي كند كه منصور ، ابراهيم بن جبله را به مدينه فرستاد تا جعفر بن محمد عليهما السلام را جلب كند. وي مي گويد: وقتي به مدينه رسيدم، به منزل امام رفتم و پيام منصور را ابلاغ كردم. شنيدم اين دعا را مي خواند: «اللهم انت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة...» و پس ازآنكه مركب را آماده كردند و خواست سوار شود چنين مي خواند: «اللهم بك استفتح و بك استنجح...» و وقتي وارد كوفه شديم از مركب پياده شد و دو ركعت نماز گزارد و سپس دستها را به آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند: «اللهم رب السموات و ما اظلّت و رب الارضين السبع و ما اقلّت ...».



ربيع مي گويد: هنگامي كه خواستيم امام جعفر صادق (ع) را نزد منصور ببريم من قبلاً وارد شدم تا از ورود امام و ابراهيم (مامور جلب امام) او را مطلع سازم.



منصور مسيب بن زهير ضبي (جلاّد) را فرا خواند و شمشير به او داد و گفت : هر وقت من با جعفر بن محمد (عليهما السلام) وارد گفتگو شدم و به تو اشاره كردم فوراً گردن او را بزن و منتظر فرمان من باش.



من از نزد منصور بيرون آمدم و چون با جعفر صادق (ع) دوستي داشتم و در موسم حج، هميشه به ديدار و زيارتش مي شتافتم ، عرض كردم : اي فرزند رسول خدا ! اين مرد ستمكار درباره شما تصميمي دارد . دوست ندارم كه شما را در آن وضع و حال ببينم . اگر فرمايشي يا وصيتي داريد بفرمائيد.



امام فرمود: نگران نباش! اگر داخل شويم و نگاهش به من افتد، عوض مي شود. آنگاه همه پرده را به دست گرفت و اين دعا را خواند: «يا اله جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل...» و سپس داخل اندروني شد و زير لب دعائي مي خواند كه من نمي فهميدم . من منصور را مي ديدم كه مانند آتشي كه آب سرد روي آن بريزند و خاموش شود، مرتباً خشمش فروكش مي كرد، تا اينكه امام به كنار تخت او رسيد . آنگاه منصور از جا پريد و دست حضرت را گرفت و او را روي تخت خويش نشانيد و گفت : اي ابا عبدالله ! ببخشيد كه اينهمه به شما زحمت دادم. غرض آن است كه شكايت قوم و خويشانت را به تو كنم . آنان با من بدرفتاري مي كنند، در دين من طعنه مي زنند و مردم را بر ضد من مي شورانند واگر كسي غير از من به خلافت مي رسيد كه با آنان نسبت خويشي هم نداشت از او اطاعت مي كردند.



امام در پاسخ فرمود: اي امير! چرا روش گذشتگان صالح را فراموش مي كني؟ همچون ايوب كه گرفتار شد، ولي صبر و شكيبائي پيشه كرد و يوسف مظلوم گرديد، امّا بخشيد و سليمان به ناز و نعمت رسيد، ليكن سپاس و شكر خدا را بجا آورد.



منصور : من هم صبر مي كنم ، مي بخشم و سپاس مي گويم.



آنگاه رو به امام كرد و گفت : حديثي را بفرمائيد كه قبلاً از شما راجع به صله ارحام شنيده ام.



امام : شنيدم پدرم از نياي مان روايت فرمود:



البر و صلة الارحام عمارة الدّيار و زيادة الأَعمار.



نيكي ، صله رحم و پيوند با خويشاوند نزديك موجب آباداني شهرها و زيادي عمرها مي شود.



منصور : منظورم اين حديث نبود.



امام : پدرم از اجدادمان از رسول خدا روايت فرمود:



من أحبّ أن ينسأ في أجله و يعافي بدنه فليَصِل رَحِمَه.



هر كس دوست مي دارد كه اجل و مرگش به تأخير افتد و تندرست بماند، پس بايد صله رحم و پيوند خويشاوند كند.



منصور : اين حديث را نيز نمي گويم.



امام : بسيار خوب! حديث كرد مرا پدرم از پدارنش كه رسول خدا (ص) فرمود: مرد نيكوكاري در همسايگي شخصي كه از خويشاوند نزديكش بريده بود، در حال احتضار وجان كندن بود. از سوي خدا به فرشته مرگ خطاب شد كه از عمر آن مرد كه قطع رحم كرده چند سال باقي است ؟ عرض شد : سي سال . خداوند فرمود: آن سي سال را به عمر اين مرد نيكوكار كه صله رحم كرده ، بيفزائيد. 15



در اين موقع ،منصور به غلام و خدمتكارش گفت كه عطر و غاليه بياورند و آنگاه به دست خويش سرو صورت امام را معطر كرد و چهار هزار دينار هم بداد و گفت كه مركب مخصوصش را بياورند و آنقدر نزديك آوردند كه در كنار تخت او نگاه داشتند و در آنجا امام را سوار كردند.



راوي حديث مي گويد: من پيشاپيش امام در حركت بودم و شنيدم آن حضرت اين دعا را مي خواند:«الحمدُ لِلّه الّذي ادعوه فيجيبني ...» عرض كردم : اي فرزند رسول خدا ! اين ستمگر جبار، كمي پيش تهديد به شمشير مي كرد و حتي مسيب را با شمشيري مأمور قتل شما نمود و من مي ديدم شما در موقع ورود، لبهايتان را تكان مي داديد و وردي مي خوانديد كه نمي فهميدم...



امام صادق (ع) فرمود: حالا وقت اين حرفها نيست .



شب هنگام شرفياب شدم؛ امام رشته سخن را به دست گرفت و فرمود: پدرم از جدمان رسول الله روايت كرده كه چون يهود و قبيله فزاره و غطفان همگي بر ضد پيامبر همداستان شدند - چنانكه در قرآن آمده است : «اذ جاوكم من فوقكم ومن اسفل منكم و اذ زاغت الابصار و بلغت القلوب الحناجر و تظنون باللّه الظنونا...» 16 (موقعي كه شما از بالا و پائين محاصره شديد و هنگامي كه چشمهاي شما به دوران افتاد و جانهايتان به لب آمد و به خداوند گمانها برديد...) - آن روز براي پيامبر روز سختي بود و دائماً تو مي رفت و بيرون مي آمد و به آسمان مي نگريست و مي فرمود: «ضيقي ، تتسعي» (گرفتاري اي ، فرج و گشايشي). سپس پاسي از شب گذشته بيرون آمد؛ شخصي را مشاهد كرد و به حذيفه فرمود: ببين او كيست؟



حذيفه : او علي به ابن طالب (ع) است .



رسول خدا : اي علي ! نترسيدي كه جاسوسي از سوي دشمن در كمين تو باشد.



علي (ع) : من جان خويش را براي خدا و رسولش بخشيده ام . در اين شب خواستم پاسدار مسلمانان باشم.



سخن پيامبر با علي (ع) به پايان نرسيده بود كه جبرئيل فرود آمد و گفت : اي محمد (ص) ! خداوند سلام فرمود و گفت: ما ميزان فداكاري و از جان گذشتگي علي (ع) را در اين شب ديديم و به او از دانشهاي پوشيده و اسرار نهفته خود كلماتي اهدا كنيم كه آنها را نزد هيچ شيطان تجاوزگر و سلطان ستمگري نخواند و در هيچ آتش سوزي ، غرق ، ويراني، سقوط سقف و ديوار، حمله حيوان درنده و هجوم دزد راهزن بر زبان نياورد مگر آنكه خداوند هرگونه آسيب و خطر را از او دفع كند و او را در امن و امان قرار دهد و آن كلمات اين است : «اللهم احرسنا بعينك التي لا تنام واكنفنا بركنك الذي لايرام...» 17



صحنه پنجم :

در اين صحنه، منصور امام را به بغداد فرا خوانده و آن پيش از قتل محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن 18 بوده است .



اين جريان را شريف رضي الدين به سند خود از محمد بن ربيع، حاجب و دربان منصور چنين نقل كرده است:



روزي منصور در كاخ سبز (گنبدسبز) كه پيش از شهادت محمد و ابراهيم، سرخ ناميده مي شد نشسته و آن روز را روز كشتار نام نهاده و جعفر بن محمد عليهما السلام را نيز از مدينه به بغداد آورده بود.



منصور تمام آن روز را در كاخ مزبور گذرانيد و پاسي از شب گذشته پدرم را خواست و گفت: اي ربيع! تو مي داني كه نزد من چه منزلتي داري و چه بسا خبرهائي به من مي رسد كه آنها را حتّي از مادر بچه هايم پنهان مي كنم و فقط تو را گره گشاي آنها مي دانم.



ربيع :اين لطف خدا و مرحمت امير است و بالاتر از من، ناصح و خيرخواهي نيست .



منصور: چنين است! و هم اكنون به سراغ جعفر بن محمد بن فاطمه برو و او را به همان وضع و حالتي كه يافتي نزد من بياور، و نگذار حتي لباسش را عوض كند و وضعش را دگرگون نمايد.



ربيع: «انّا لِلّه و انّا اليه راجعون» اين مأموريت باعث بدبختي من خواهد شد. اگر امام را نزد او بياورم با اين خشمي كه دارد، امام را خواهد كشت و آخرتم تباه خواهد گرديد و اگر به دنبال دستور او نروم و امام را نياورم، خون من و فرزنداننم را خواهد ريخت و دارائيهايم را خواهد گرفت. در اين موقع دنيا و آخرت در جلوي چشمم مشخص گرديد و بالاخره به سوي دنيا رفتم و آن را برگزيدم.



محمد بن ربيع مي گويد: پدرم مرا كه در ميان برادرانم به قساوت و سختدلي شهرت داشتم، صدا كرد و گفت: برو سراغ جعفر بن محمد و از ديوار خانه بالا برو و لازم نيست در خانه را به صدا درآوري تا او خود را آماده كند و وضعش را عوض كند، بلكه به يكباره بر او وارد بشو و او را در همان حالتي كه هست جلب كن!



من براي انجام اين مأموريت راه افتادم. فقط كمي از شب مانده بود. نردباني گذاشتم و از ديوار بالا رفتم. امام را در حال نماز ديدم كه پيراهني به تن و قطيفه اي به دور كمر داشت. تا سلام نماز را گفت، گفتم: به دستور امير حركت كنيد.



امام: بگذار دعايم را بخوانم و لباسم را عوض كنم.



محمد بن ربيع: نه، امكان ندارد.



امام: بگذارتنم را بشويم و تجديد وضو كنم.



محمد بن ربيع: اين نيز نمي شود، معطل نكنيد! نبايد و نمي گذارم وضع سر و صورتتان را عوض نمائيد.



پس امام را با همان پيراهن و قطيفه با پاي برهنه و بدون كفش و در حال خستگي حركت دادم. او متجاوز از هفتاد سال داشت. 19 چون مقداري راه آمديم، پيرمرد دچار ضعف شد. دلم به حالش سوخت؛ گفتم: سوار شويد! و او بر استرشاكري كه در كرايه ما بود، سوار شد. سپس به حضور پدرم راه افتاديم و شنيدم منصور به پدرم ربيع مي گفت: واي به حالت اي ربيع، اينها دير كردند، چرا نيامدند؟



سرانجام وقتي چشم پدرم بر جعفر بن عليهما السلام افتاد و او را در آن حال مشاهده نمود، به گريه افتاد، زيرا او از شيعيان اهل بيت بود.



امام: اي ربيع! مي دانم كه دل تو با ماست؛ بگذار من دو ركعت نماز گزارم و دعا بخوانم.



ربيع: اختيار با شماست؛ هر چه مي خواهيد انجام دهيد.



پسر ربيع گويد: آنگاه امام دو ركعت نمازي سبك گزارد و دعائي طولاني خواند كه من نفهميدم چه بود و منصور در اين فاصله پدرم را بازخواست مي كرد و از علت تأخير ورود امام مي پرسيد، تا اينكه دعاي امام تمام شد و پدرم دست او را گرفت و نزد منصور برد.



وقتي امام به صحن ايوان رسيد ايستاد؛ سپس با تكان دادن لبهايش دعائي خواند كه من ندانستم چه بود؟ بعد او را وارد حضور منصور كردم و امام در جلوي او ايستاد. منصور نگاهي به امام انداخت و (با گستاخي تمام) گفت: اي جعفر! چرا از اين همه حسد، كينه و دشمني ات نسبت به خانواده عباس دست نمي كشي و خداوند هر روز بر شدت حسد و ناراحتي ات مي افزايد؟!



امام: اي امير! به خدا سوگند من اين كارهائي را كه تو مي گوئي نكرده ام. من به بني اميه كه تو مي داني دشمن ترين مردم براي ما و شما بودند و خلافت را به ناحق گرفته بودند، ستم نكردم - با اينكه آنها خيلي به ما ستم مي كردند - تا چه رسد به شما كه پسر عمو و خويشاوند نزديك من هستيد و درباره من احسان و نيكي مي كنيد.



منصور كه روي پوستيني نشسته بود و در طرف چيش پشتي اي از خزمعاني قرار داشت و در زير پوستين شمشيري را كه هرگاه در كاخ سبز مي نشست آن را همراه داشت، آماده نگاه داشته بود، ساعتي بر امام خيره شد؛ سپس گفت: سخن باطل مي گوئي و مرتكب گناه شده اي! و بعد از زير متكا و پشتي، پرونده اي را بيرون آورد و آن را به طرف امام پرتاب كرد وگفت: اينها نامه هاي شماست به مردم خراسان كه آنها را به پيمان شكني و مخالفت با ما دعوت كرده و به اطاعت و پيروي خود فرا خوانده ايد.



امام صادق: به خدا سوگند - اي امير! من چنين كاري نكرده ام و چنين عملي را روا نمي دانم و به چنين چيزي عقيده ندارم و اصولاً معتقدم كه بايد مطيع و فرمانبر شما بود؛ بخصوص كه من پا به سن گذاشته ام و ديگر حال و حوصله اينگونه كارها را ندارم و اگر ناگزير تصميمي درباره من داريد مرا در برخي زندانهاي خود حبس كنيد تا مرگ من فرا رسد كه آن نزديك است .



منصور: نه، هرگز!



سپس چشمانش بر جائي خيره شد و دستش را بر قبضه شمشير برد و به مقدار يك وجب آن را بيرون آورد.



ربيع مي گويد: تا اين وضع را ديدم، گفتم: «انا لله و انا اليه راجعون» به خدا سوگند امام از دست رفت. امّا ديدم منصور شمشير را در غلاف كرد و ادامه داد: اي جعفر! آيا شرم نداري با اين كهنسالي و با اين نسب، خلاف مي گوئي و ميان مسلمانان اختلاف ايجاد مي كني؟ تو مي خواهي خون بريزي و آشوب راه بيندازي و ميان پادشاه و ملت را به هم بزني !



امام: نه به خدا سوگند، اي امير! من نكرده ام و اين نامه ها از من و به خط و مهر من نيست .



باز منصور دست به قبضه شمشير برد و اين بار به اندازه يك گز آن را از غلاف بيرون آورد.



گفتم: «انا لله و...» امام كشته شد و در دل خود گفتم اگر فرمان دهد كه امام را به قتل برسانم، مخالفت خواهم كرد (چون گمان داشتم شمشير را به دست من دهد و فرمان قتل امام را صادر كند) و تصميم گرفتم كه اگر چنين دستوري دهد، خود منصور را بكشم، هر چند كه خود و فرزندانم و دار و ندارم به خطر افتد و از عمل و كار زشت خود كه قبلاً در دل داشتم توبه كردم.



خلاصه، منصور امام را سرزنش مي كرد و او پوزش مي خواست كه در اين هنگام او همه شمشير جز اندكي را از غلاف بيرون كشيد و اين بار هم گفتم: «انا لله و...» ؛ به خدا قسم امام شهيد شد. اما باز منصور شمشير را غلاف كرد و ساعتي خيره ماند و سپس سربلند كرد و گفت: به گمانم راست مي گوئي. اي ربيع! آن زنبيل را بياور!



آوردم. منصور دست در آن كرد و مقداري عطر و مواد خوشبو از آن بيرون آورد و سر و صورت امام را معطر ساخت و محاسن امام كه سفيد بود از غاليه مشكين شد و آنگاه به من دستور داد كه او را بر اسب ويژه اي كه خود بر آن سوار مي شد، سوار كنم و مبلغ ده هزار درهم نيز به امام بدهم و با كمال احترام امام را تا منزلش مشايعت كنم و به او عرض كنم كه مخير است در بغداد بماند و يا به مدينه برگردد.



ربيع مي گويد: ما از نزد منصور بيرون آمديم و من از سلامت امام شاد و خرسند بودم و در عين حال متعجب از اينكه منصور چه تصميم خطرناكي داشت و چگونه امام به لطف خدا از آسيب او محفوظ ماند و از كارهاي خداي عزوجل هيچ تعجبي نيست .



وقتي به حياط خانه رسيديم، عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! البته از كارهاي خداي عزوجل تعجبي نيست و من در شگفت نيستم از آنچه اين مرد درباره شما كرد و خداوند شما را در تحت حمايت خويش قرار داد، ولي مي شنيدم شما پس از آن دور ركعت نماز، دعائي مي خوانديد كه چيزي از آن نفهميدم ؛ فقط اين اندازه مي دانم كه دعائي طولاني بود و مي ديدم كه شما در صحن حياط لبهايتان را تكان مي داديد و چيزي مي گفتيد كه من متوجه نشدم .



امام صادق: آري، اما اولي دعاي غم و سختيهاست و من اين دعا را تاكنون بر احدي نخوانده بودم و امروز آن را به جاي دعاي طولاني اي كه هر روز پس از نماز مي خواندم خواندم. و اما دعائي كه زير لب مي خواندم دعائي است كه رسول خدا (ص) در روز جنگ احزاب ،وقتي دشمن و مشركان، مدينه را مانند نگين انگشتري محاصره كرده و در ميان گرفته بودند - آنچنانكه در قرآن مجيد آمده است: «واذ جاؤكم من فوقكم...» - خواند.



سپس امام دعا را براي ربيع قرائت فرمود.20



امام: اي ربيع! اگر از آن بيم نداشتم كه منصور را خوش نمي آيد همه اين مال (ده هزار درهم) را به تو مي بخشيدم، ولي در عوض آن زميني را كه تو در مدينه از من مي خواستي و حاضر بودي به ده هزار دينار بخري و من نمي فروختم، الان آن را به تو دادم .



ربيع: اي فرزند رسول خدا! من به آن دعاهاي علاقمندم. اگر آنها را به من مرحمت كني، احسان و نيكوئي كرده اي و اكنون به آن زمين احتياجي ندارم.



امام: ما اهل بيت اگر چيزي را به كسي بخشيديم، دوباره آن را پس نمي گيريم. هم نسخه دعاها را به تو مي دهم و هم سند زمين را به تو تسليم مي كنم. ربيع مي گويد: طبق دستور منصور امام را تا منزل او همراهي كردم و او بدست خويش سند و قباله زمين را براي من نوشت و دعاي حضرت رسول (ص) و دعاي ديگر را كه بعد از نماز خوانده بود، براي من املاء فرمود. آنگاه گفتم: اي فرزند رسول الله! منصور عجله فراوان داشت و مرتب اصرار مي ورزيد كه شما را نزد او حاضر كنم، اما شما با صبر و حوصله آن دعاي طولاني را مي خوانديد؛ گويا از او نمي ترسيديد!؟



امام: آري من دعائي را كه پس از هر نماز صبح مي بايستي بخوانم مي خواندم و آن دو ركعت نماز، نماز صبح بود كه مختصر گزاردم و بعد آن دعا را خواندم .



ربيع: آيا از ابوجعفر (منصور) نمي ترسيديد كه او نقشه اي براي شما داشت؟



امام: چه نقشه اي؟! بايد از خدا بيم داشت نه از او! خداوند عزوجل در دل من خيلي با عظمت تر است .



ربيع مي گويد: از اين جريان مدتي گذشت و اين معني در دل من بود كه چگونه منصور، نخست نسبت به امام آن گونه خشم گرفته و از دست او ناراحت بود، ولي بعد آنچنان احترامش كرد كه گمان ندارم درباره كسي آن گونه رفتار كند. تا اينكه روز خلوتي پيش آمد و دراندرون، او را سر حال يافتم؛ گفتم: اي امير! كاري عجيب از شما مشاهده كردم .



منصور :چه كار عجيبي ؟



ربيع: شما بر جعفر بن محمد صادق (ع) آنچنان خشم گرفته بوديد كه نسبت به احدي حتي عبدالله بن حسن و ديگران آنگونه عصباني نبوديد، بطوريكه خواستيد او را با شمشير بكشيد و شمشير را هم يك وجب از غلاف بيرون آورديد؛ سپس به سرزنش پرداختيد و باز شمشير را يك ذرع از غلاف بيرون كشيديد و باز (منصرف شديد) و به ملامت و توبيخ پرداختيد و بارسوم بيشترين قسمت شمشير را از غلاف درآورديد و شك نداشتم كه اين بار او را مي كشيد. ولي وضع كاملاً دگرگون شد و آن خشم و غضب جاي خود را به رضا و خشنودي داد و به من فرمان داديد كه عطر آوردم و به دست خود، سروصورت ايشان را معطر كرديد ؛ آن هم با عطر و غاليه هائي كه وليعهدتان مهدي و اعمامتان را با آنها معطر نمي كرديد و به او مبلغ قابل توجهي صله داديد و فرموديد او را تا خانه اش با احترام تمام مشايعت كنم.



منصور: اين سر و راز را نبايد فاش ساخت. اي ربيع! اين جريان را نبايد با كسي در ميان بگذاري نمي خواهم به گوش بني فاطمه برسد و آنان بر من فخر بفروشند! همين (رياست و حكومت) را كه داريم براي ما بس است ؛ليكن اين راز را از تو پنهان نخواهم كرد. ببين گوشه و كنار هر كه هست او را دور كن!



ربيع مي گويد: من همه كساني را كه در اطاقهاي اطراف بودند دور كردم و پيش منصور برگشتم و او دوباره از من خواست كه اطراف را كنترل كنم واحدي را نگذارم در آن حوالي باشد و من چنين كردم. آنگاه منصور رو به من كرد و گفت: در اينجا جز من و تو كس ديگري نيست. اگر اين راز فاش شود، تو و فرزندان و تمام خانواده ات را خواهم كشت و همه دارائي ات را خواهم گرفت.



ربيع :خداوند امير را از گزند آفات حفظ كند.



منصور: اي ربيع! من تصميم به قتل جعفر (ع) داشتم و هيچ عذري را از او نمي خواستم بپذيرم و به هيچ سخنش نمي خواستم گوش فرا دهم. بار اول كه خواستم او را بكشم، رسول خدا در برابر م مجسم شد و در حالتي كه پنجه هاي دستش باز و آستينهايش بالا بود و چهره اي گرفته و عبوس داشت، ميان او و من مانع گرديد؛ من صورت را از او برگرداندم براي بار دوم كه قصد قتل جعفر(ع) كردم و شمشير را بيشتر از بار نخست بيرون كشيدم، باز رسول الله را مشاهد كردم كه فوق العاده به من نزديك شده و قصد مرا دارد كه اگر من جعفر را مي كشتم، او هم مرا مي كشت؛ لذا دست نگاه داشتم اما مجدداً به خود جسارت و جرأت بخشيدم و گفتم گويا چشمانم سياهي مي رود ومثل جن زده ها شده ام. پس همه شمشير را از غلاف بيرون آوردم؛ باز رسول الله در برابرم مجسم شد، در حالتي كه بازوانش را گشوده، آستين بالا زده، چهره برافروخته، ترشروي و عصباني بود؛ حتي نزديك بود دست روي شانه من گذارد. پس ترسيدم به خدا قسم اگر كاري كنم او نيز كار خود را بكند؛ از اين رو ديدي كه حال من دگرگون شد وخشم خود را فرو خوردم. اي ربيع! حق بني فاطمه را جز مردمان نادان و بي بهره از دين و به دور از شريعت انكار نمي كند، ولي تو نيز اين ماجرا را نبايد به كسي بازگو كني.



محمد بن ربيع گويد: پدرم اين جريان را تا منصور زنده بود براي من بازگو نكرده بود، و من نيز لب به آن نگشودم مگر پس از درگذشت مهدي، موسي و هارون و پس از قتل محمد امين .21



صحنه ششم:

رضي الدين بن طاووس مي نويسد: اين صحنه هنگامي اتفاق افتاد كه منصور، امام را براي بار دوم پس از به قتل رساندن محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن 22 به بغداد جلب كرد.



صفوان بن مهران جمال اين ماجرا را چنين نقل كرده است: مردي از قرشيان مدينه از تيره بني مخزوم، پس ازقتل محمد وابراهيم نزد ابوجعفر منصور درباره امام جعفر صادق (ع) سعايت و سخن چيني كرد و گفت: جعفر صادق (ع) ،معلي بن خنيس را براي جمع آوري پول از شيعيانش مي فرستاده و با اين پولها محمد بن عبدالله را مدد مي رسانده است .



منصور كه پس از شنيدن اين گزارش از شدت خشم انگشتانش را مي خورد، به عمويش داود بن علي 23 - والي مدينه - نوشت كه هر چه زودتر و بدون معطلي امام را به نزد او اعزام كند.



داود نامه منصور را خدمت امام صادق (ع) فرستاد و پيغام داد كه فردا بدون كوچكترين تأخير به سوي بغداد حركت كند.



صفوان گويد: من در اين موقع در مدينه بودم و امام كسي را به سراغم فرستاد و مرا خواست و من حضور امام شرفياب شدم فرمود: مركبي براي ما فراهم كن كه ان شاء الله مي خواهيم فردا به سوي عراق عزيمت كنيم. و همانوقت به پا خاست و من نيز به همراه آن حضرت به طرف مسجد النبي راه افتادم.



وقتي امام وارد مسجد شد، وقت ميان نماز ظهر و عصر بود. امام چند ركعت نماز خواند و دست به دعا و نيايش برداشت و به ياد دارم اين دعا را مي خواند: «يا من ليس له ابتداء ولا انتهاء و يا من ليس له امد و نهايه...»24



فرداي آن روز ناقه اي جهت مسافرت امام فراهم كردم و آن حضرت به سوي عراق عزيمت نمود و پس از ورود به شهر ابوجعفر 25 به طرف خانه منصور به راه افتاد و اجازه ورود خواست. پس اجازه داده شد.



صفوان مي گويد: بعضي از اشخاصي كه امام را نزد ابوجعفر ديده بودند، به من خبر دادند كه وقتي امام جعفر صادق (ع) وارد مجلس شد، منصور او را نزديك خود و در كنارش نشانيد و سپس گزارشي را كه آن مرد قرشي درباره امام داده بود، مطرح كرد و آن را به دست امام داد تا بخواند و امام آن را از اول تا آخر خواند.



منصور: اي جعفر بن محمد! اين چه پولي است كه معلي بن خنيس براي شما جمع آوري مي كند؟



امام: پناه به خدا، چنين چيزي صحت ندارد، اي امير!



منصور: آيا مي توانيد براي تبرئه خود قسم طلاق و عتق بخوريد؟26



امام: بلي، به خداوند سوگند ياد مي كنم كه چنين چيزي حقيقت ندارد.



منصور: نه، بلكه بايد به طلاق و عتاق قسم بخوريد.



امام: آيا قسم به خداوند كه جز او معبودي نيست شما را خشنود نمي كند؟!



منصور: فقه و دانشتان را به رخ من نكشيد!



امام: پس دانش و فقاهتا من كجا رفته است، اي امير!



منصور: اين سخنها را رها كنيد! من هم اكنون شما را با آن مردي كه اين گزارش را آورده است، روبرو مي كنم.



مرد قرشي را حاضر مي كنند و دوباره در حضور امام گزارش مزبور خوانده مي شود و آن مرد گزارش خود را تأييد مي كند و مي گويد: آري ،همين جعفر بن محمد كه اينجا حاضر است اين كار را انجام داده است .



امام: اي مرد، مي تواني سوگند ياد كني كه اين گزارش تو درست است؟



مرد قرشي: آري، قسم به خداوندي كه جز او معبودي نيست و اوست طالب، غالب، حي و قيوم...



امام: در قسم خوردنت شتاب نكن و اينگونه كه من مي گويم، سوگند ياد كن!



منصور: مگر سوگند و قسم او چه عيب داشت؟



امام: خداوند حي و كريم است و شرم دارد از اينكه بنده اش را كه او را ثنا مي گويد، عذاب كند؛ امّا - اي مرد - آنگونه كه من تلقين مي كنم قسم بخور: از حول و قوه الهي برائت مي جويم و به حول و قوه خويشتن پناهنده ام كه من در اين سخن خود صادقم و خيرخواه و نيكوكار.



منصور به مرد قرشي: اي مرد! آنگونه كه ابوعبدالله مي فرمايند قسم بخور!



آنگاه مرد قرشي همانگونه كه امام صادق (ع) تلقين فرموده بود، سوگند ياد كرد و هنوز جمله اش به پايان نرسيده بود كه درجا به بيماري پيسي و جذام سخت دچار شد و افتاد و مرد.



منصور كه از مشاهده اين صحنه بشدت دچار ترس و وحشت شده و تنش به لزره افتاده بود، خطاب به امام صادق (ع) گفت: بفرمائيد اگر مايليد، به حرم جدتان رسول الله برگرديد و اگر بخواهيد، نزد ما بمانيد كه در احترام و خدمت شما خواهيم كوشيد. به خدا قسم بعد از اين ،گزارش و سخن احدي را درباره شما نخواهيم پذيرفت. 27



صحنه هفتم :

اين واقعه را محمد بن عبدالله اسكندري روايت كرده و شريف ابوالقاسم (ابن طاووس) آن را در كتاب «مهج الدعوات» آورده است .



اسكندري كه از نديمان، خواص و راز داران ابوجعفر منصور بوده است، مي گويد: روزي وارد شدم، ديدم منصور سخت اندوهگين و مغموم است ونفسهاي سرد مي كشد. گفتم: امير به چه مي انديشند؟



منصور: اي محمد! قريب يكصد تن يا بيشتر از بني فاطمه را كشته ام 28 امّا پيشوا و رهبر آنها هنوز زنده است .



اسكندري:او كيست؟



منصور: جعفر بن محمد صادق .



اسكندري:اي امير! او مردي است كه اشتغال به عبادت وبندگي خدا او را سخت نحيف و ناتوان كرده است و به سبب همين اشتغال، به فكر حكومت و خلافت نيست .



منصور: اي محمد! مي دانم كه تو به او عقيده مندي و او را امام مي داني؛ اما سلطنت عقيم و نازاست و من سوگند خورده ام كه همين امروز را شب نكنم مگر آنكه كار او را بسازم.



اسكندري گويد: از شنيدن اين سخن دنيا در نظرم تيره و تار شد. سپس او جلاد و شمشير زن را فراخواند وگفت: من ابو عبدالله الصادق را حاضر خواهم كرد و با او به گفتگو خواهم پرداخت؛ هر وقت عرقچين از سر برداشتم، آن رمزي است ميان من و تو كه فوري گردن او را بزني!



وقتي كه امام را حاضر كردند، من او را در صحن خانه مشاهد كردم و ديدم كه لبها (مباركش) تكان مي خورد و دعائي مي خواند. نمي دانستم چه مي خواند، اما همينقدر ديدم كاخ همچوم كشتي در اقيانوسي مواج، در تلاطم و حركت است و منصور را ديدم كه پا برهنه و سرباز در حالتي كه تنش مي لزيد و دندانهايش به هم مي خورد و رنگ به رنگ مي شد، بازوي امام صادق (ع) را گرفت و بر روي تخت خويش نشانيد و مانند خدمتكاري در برابر امام زانو زد وگفت: اي فرزند رسول خدا! چرا در اين ساعت به خود زحمت داديد و آمديد؟



امام: من ازفرمان خدا و رسول اطاعت كردم و به دستور امير آمده ام .



منصور: من شما را در اين ساعت نخواسته بودم، نوكر من اشتباه كرده و بد فهميده است. - و بعد به امام عرض كرد: - هر امري داريد، بفرمائيد كه اطاعت مي شود.



امام: تقاضاي من آن است كه بي جهت مزاحم من نباشي و مرا آزار ندهي.



منصور: چشم! چنين مي كنم. فرمايش ديگري نداريد؟!



امام بسرعت تمام از مجلس بيرون آمد و رفت و من خدا را سپاس فراوان گفتم (كه امام از خطر جست). سپس منصور رختخواب خواست و تا پاسي از شب خوابيد. نصف شب بود كه بيدار شد و من بالاي سر او بودم. تا مرا ديد خوشحال شد و گفت: بيرون نرو، تا من نماز را قضا كنم و با تو سخني دارم.



اسكندري مي گويد: پس از آنكه منصور نمازش را قضا كرد جريانات هول انگيز و ترسناكي را كه به هنگام احضار امام صادق (ع) رخ داده و او را ترسانده بود و همان حوادث سبب شد كه از قتل امام صرف نظر كند و در اكرام و احترام او بكوشد، براي من تعريف كرد.



من گفتم: اي امير! اينها كارهاي شگفتي نيست. چون جعفر بن محمد (ع) وارث علوم پيامبر و جدش اميرالمؤمنين (ع) است. اگر اسماء الله و ديگر دعاهائي را كه نزد اوست بر شب تيره و تار بخواند، روز روشن مي شود و روز روشن تبديل به شب ظلماني مي گردد و هرگاه آنها را بر امواج خروشان درياها بخواند، درياها آرام مي گيرند.



اسكندري مي گويد: چند روز بعد، از منصور اجازه خواستم كه به زيارت و ديار امام بروم و او اجازه داد و مانع نشد. وقتي به حضور امام رسيدم سلام گفتم و عرض كردم: اي سرور من! شما را قسم مي دهم به حق جدتان محمد رسول الله (ص)، دعائي را كه به هنگام ورود به مجلس منصور مي خوانديد به من تعليم دهيد.



امام قبول فرمود و آنگاه پس از آنكه شمه اي پيرامون اهميت دعاي مزبور بيان كرد، دعائي را كه بسيار طولاني است، به من تعليم فرمود. 29



اين بود برخي صحنه ها و وقايعي كه امام صادق (ع) در آنها، معجزه آسا و بطور خارق العاده از گزند و شر منصور رهائي يافته، و با خواندن دعا و نيايش به درگاه ربوبي از سوء قصد آن سلطان ستمگر نجات پيدا كرده است و سيد بن طاووس دو صحنه ديگر نيز از نوع همين صحنه ها آورده كه منصور در آن قصد ريختن خون امام را داشته است.30



برخي از اين وقايع و صحنه هاي گرفتاري امام و نجات آن بزرگوار را ازقتل در پرتو دعا و نيايش، عده اي از مؤلفان و تراجم نگاران ذكر كرده اند، مانند: شبلنجي در «نورالابصار»، سبط بن جوزي در «تذكره»، ابن طلحه و «مطالب السؤل»، ابن صباغ در «فصول مهمه»، ابن حجر در «صواعق محرقه» قندوزي در «ينابيع الموده» كليني در «كافي»، مجلسي در «بحارالانوار» ابن شهر آشوب در «مناقب»، شيخ مفيد در «ارشاد» و ديگر علما و دانشمندان.

پاورقي

1- رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي حسني حلي از خاندان طاووس، جامع صفات برجسته و فضائلي همچون علم، عبادت، زهد، شعر، ادب، بلاغت، انشاء وترسل بوده كه كرامتهاي عاليه اي هم بدو منسوب است و او را زاهدترين و عابدترين مردم زمان خويش دانسته اند. علاوه حلي در «اجازات كبيره»اش مي گويد: رضي الدين علي صاحب كراماتي است كه برخي را خود و برخي ديگر را پدرم رحمة الله عليه براي من روايت نموده اند. نگاه كنيد به «كني والقاب» مرحوم قمي، ج 1، ص .327 «مترجم».



2- منصور عباسي در روزهاي حيات امام صادق (ع) سه بار حج گزارد به سالهاي: 140 و 144 و 147 ق. و پس از شهادت امام نيز دوبار سفر حج كرد. به سالها: 152 و 158 ق. كه در اين آخرين، حج را نتوانست به پايان برساند و به هلاكت رسيد. مراجعه كنيد به تاريخ يعقوبي، ج 2، ص 364 - 380 ، چاپ بيروت. ظاهراً منصور در هر سه نوبت امام صادق (ع) را احضار كرده و قصد قتل آن حضرت را داشته است .



3- الحديد /15.



4- الاعراف /95 - 97.



5- النجم /33 - 40.



6- امام اين چند آيه قرآني را به عنوان پند و اندرز و اخطار خوانده است ، بلكه منصور بيدار و متوجه زشتكاري خويش شود و بيگناهان را روي وهم و خيال نكشد و بداند كه هر انساني مسؤول اعمال خويش است و به گناه ديگران موأخذه نمي شود.



7- دنباله اين حديث و ماجرا را در بخش مواعظ و اندرزهاي امام بخوانيد.



8- نگاه كنيد به كتاب شريف مهج الدعوات ،ص 177 الي 184 ، افست از چاپ سنگي . ما كليه دعاهائي كه در اين فصل آمده و نيز ديگر دعاهائي كه از امام صادق (ع) به دست ما رسيده است را در كتابي به نام «دعاءالصادق» گرد آورده ام . اين كتاب بالغ بر 400 صفحه رقعي مي شود.



9- مهج الدعوات ،ص 185.



10- همانجائي كه مكه و مدينه واقع است و مسكن ابوذر قبل از سلام و تبعيدگاه او پس از اسلام بوده و در همانجا هم درگذشته و به خاك سپرده شده است .



11- منظور منصور، محمد بن عبدالله بن حسن است كه عليه حكومت عباسيان قيام كرده بود. پس، اين صحنه بايد به سال 144 ق رخ داده باشد كه هنوز محمد در خفا بسر مي برده و خود را آشكار نكرده بود و شايد صحنه هاي اول ودوم در سالهاي 140 و 147 ق. اتفاق افتاده است و بيان ونقل مرحوم سيد بن طاووس به ترتيب سال حادثه نيست، بويژه آنكه او به سال واقعه اشاره ندارد.



12- مهج الدعوات ، ص 187.



13- مهج الدعوات ، ص 187.



14- مهج الدعوات، ص . 188 و اين سخن امام كه فرمود: «از عمر چيزي نمانده» معلوم مي دارد كه اين صحنه نزديكيهاي وفات امام رخ داده و از حوادث سال 147 ق. است و اين حج منصور در سال مزبور بوده، الا اينكه تصريح نخستين او مبني بر عدم خروج محمد مشعر بر آن است كه اين حج به سال 144 ق بوده است و شگفت تر آنكه او سخن امام را در مورد اينكه كداميك اول ، از دنيا خواهند رفت، تصديق مي نمايد ، مع ذلك اينهمه آزار و اذيت متوجه امام مي كند!



15- مقصود منصور بر امام پوشيده نبوده و جز اين نيست كه امام عمداً خواسته است احاديث صله رحم را بر وي بخواند تا بلكه او به وظيفه اش در ارتباط با ارحام وخويشاوندان خود آشناتر گردد.



16- الاحزاب /10.



17- كامل اين دعا را در كتاب شريف «مهج الدعوات » سيد بن طاووس طاب ثراه صفحه 192 بخوانيد و ما اين صحنه ها را با متن كتاب مزبور مطابقت داده ايم . «مترجم».



18- محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن به سال 145 ق. به شهادت رسيده اند و منصور به سال 146 ق. به بغداد منتقل شده است . بنابراين فراخوانده شدن امام به بغداد پيش از شهادت آن سروران ، صحيح به نظر نمي رسد . شايد كوفه صحيح باشد و اشتباه از نويسندگان و ناسخان ويا راوي باشد و اگر بغداد ناگزير صحيح باشد پس، احضار بعد از قتل آنان صورت گرفته است .



19- سن امام از هفتاد متجاوز نبوده، اما چون بدني نحيف و شكسته داشته است، محمد بن ربيع پنداشته كه امام بيشتر از هفتاد سال دارد.



20- متن دعا را در كتاب شريف «مهج الدعوات»، ص 196 بخوانيد.



21- مهج الدعوات ، ص 192 - . 198



22- قتل اين دو امامزاده بزرگوار به سال 145 ق. رخ داد وما درپانويسي صحنه پنجم يادآور شديم كه اين صحنه نمي توانسته است در بغداد روي دهد مگر آنكه پس از شهادت آنان اتفاق افتاده باشد. امام صادق (ع) پس از انتقال منصور به بغداد فقط دو سال زنده ماند و بعيد است كه منصور در عرض دو سال امام را بيش از يكبار به بغداد خواسته باشد.



23- و او همان است كه معلي بن خنيس را به شهادت رساند و اموال او را گرفت و نسبت به امام نيز سوء قصد داشت؛ ليكن در اثر نفرين امام به هلاكت فوري دچار گشت و مرد. اين مطلب در بخش دعاهاي مستجاب امام خواهد آمد.



24- مهج الدعوات، ص 199.



25- منظور شهر بغداد است كه ابوجعفر منصور آن را بنياد نهاد ولذا بدو منسوب است و به سال 146 ق. پايتخت عباسيان به اين شهر منتقل شد وشايد در همين سال، منصور امام را جلب كرد، نه در سال 145 ق. كه در متن كتاب آمده است .



26- در اين نوع قسم، شخص سوگند مي خورد كه زنش مطلقه و بردگانش آزاد باشند اگر چنين و چنان باشد . منصور خوب مي دانسته است كه در فقه اهل بيت اين نوع قسم اعتبار شرعي ندارد و قسم خوردنده هر چند بدروغ قسم ياد كند، نه زنش مطلقه مي شود و نه بردگانش آزاد مي گردند؛ مع ذلك مي خواسته است به امام اهانت كند مقام او را پائين بياورد و عملاً فقه امام صادق (ع) را به رسميت نشاند و اين معني كاملاً از گفتگوي في مابين واضح است.



27- اين كرامت امام جعفر صادق (ع) را جمعي از علماي اهل سنت از آن جمله : شبلنجي در «نورالابصار» سبط بن جوزي در «تذكره»، ابن طلحه در «مطالب السؤول» ابن صباغ مالكي در «الفصول المهمه» ، ابن حجر در «الصواعق المحرقه» و ديگران در مقام ترجمه و شرح حال آن امام والا مقام آورده اند.



28- به نظر مي رسد اين صحنه نيز پس از شهادت محمد و ابراهيم بوده است؛ زيرا جنگ مدينه، با خمرا و زندانهاي هاشميه عده زيادي از علويان را از ميان برده بود علاوه بر كساني كه به قتل صبر، شهيد شده بودند وشايد در اين واقعه نيز امام را به بغداد جلب كرده است .



29- مهج الدعوات ، ص 203 و بعد.



30- مهج الدعوات ، ص 212 و بعد.

رابطه شيعيان با امام صادق


ارتباط شيعيان و مسلمانان را با امام صادق(ع)، مي توان به دونوع كلي تقسيم كرد:


تولد و امامت


امام صادق (ع) در هفدهم ربيع الاول سال 83 هجري در مدينه چشم به جهان گشود و در سن 65 سالگي در سال 148 هجري ديده از جهان فرو بست و در قبرستان «بقيع» در كنار مرقد پدر بزرگوارش به خاك سپرده شد.

امام صادق (ع) در سال 114 هجري به امامت رسيد. دوران امامت او مصادف بود با اواخر حكومت امويان در سال 132 هجري و اوايل حكومت عباسيان. به همين دليل با بعضي از حكمرانان امويان و عباسيان، معاصر بود.

آن حضرت از ميان خلفاي اموي با افراد زير معاصر بود:

1 - هشام بن عبدالملك (105 - 125 ه. ق)؛

2 - وليد بن يزيد بن عبدالملك (125 - 126 ه. ق)؛

3 - يزيد بن وليد بن عبدالملك (126 ه. ق)؛

4 - ابراهيم بن وليد بن عبدالملك (70 روز از سال 126 ه. ق)؛

5 - مروان بن محمد مشهور به مروان حمار (126 - 132 ه. ق).

از ميان خلفاي عباسي نيز با عبدالله بن محمد مشهور به سفاح (132 - 137 ه. ق) و ابوجعفر مشهور به منصور دوانيقي (137 - 158 ه. ق) هم دوره بود. [1] .


پاورقي

[1] مهدي پيشوايي، سيره پيشوايان، ص 351.


معناي لغوي


مناظره، واژه اي عربي و از ريشه ي نظر - نظرا، منظرا، منظرة است. [1] اصل معناي «النظر» ديدن با چشم مي باشد.

صاحب مقاييس اللغة ضمن اشاره به اين معنا، اضافه مي نمايد كه اين كلمه توسعه معنايي يافته است [2] و در نتيجه ي همين توسعه معنايي، به مفهوم تدبر و تفكر در يك امر نيز به كار رفته است. [3] .

مناظره در ادب فارسي به معني «جدال كردن»، «باهم بحث كردن»، «با هم سؤال و جواب كردن»، «با هم نظر كردن؛ يعني فكر كردن در حقيقت و ماهيت چيزي»، «مجادله و نزاع با همديگر» و نيز «بحث با



[ صفحه 22]



يكديگر در حقيقت و ماهيت چيزي»، [4] به كار رفته است.


پاورقي

[1] لسان العرب، ابن منظور، جمال الدين، ج 14، ص 191، ريشه ي «نظر»، تعليق و فهارس: علي سيري، الطبعة الاولي، دار احياء التراث العربي، بيروت، 1408 ه، 1988 م.

[2] معجم مقاييس اللغة، ابن فارس بن زكريا، ابوالحسين احمد، ج 5 (ريشه ي نظر)، تصحيح و تعليق عبدالسلام محمد هارون، دارالجيل، بيروت، بي تا.

[3] المنجد في اللغة، معلوف، لويس، ص 817 (ريشه نظر). الطبعة الثالث والثلاثون، بيروت، 1992 م.

[4] لغتنامه، دهخدا، علي اكبر، ج 14، ص 21562؛ زير نظر دكتر معين و دكتر شهيدي، چاپ دوم از دوره جديد، مؤسسه انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، 1377.


شعله هاي انقلاب




از اين سموم كه برطرف بوستان بگذشت

عجب كه بوي گلي هست و رنگ ياسمني



«حافظ»

توده ي عظيم آتشي كه بر روي يكي از مرتفعات روستاي «سفيذنج» زبانه مي زد، با روشنايي تند خود، فضاي تاريك شب را مي شكافت و شعله هاي سركش آن تا فاصله هاي دوردست ديده مي شد.

آن شب ساكنان آبادي هاي ناحيه ي «مرو»، بر سر اين آتش افروزي گفتگو داشتند. جمعي، عمل شگفت انگيز مردم آن قريه را فقط يك تفريح به حساب مي آوردند، دسته ي ديگر با كنجكاوي بيشتر، از دور شعله هاي آتش را برانداز مي كردند و در پيش خود حدس هاي گوناگون مي زدند، اما گروه سوم خوب مي دانستند كه قرار است دود اين آتش افروخته به چشم چه كساني برود، اينها نه تنها به راز آتش افروزي روستاي «سفيذنج» آگهي داشتند، بلكه از روزگاري پيش در انتظار چنان شبي، روزها شمرده بودند!



[ صفحه 12]



در حقيقت، آن آتش شبانگاهي كه از روستاي «سفيذنج» شعله مي كشيد. نشانه ي احضار نفرات همين گروه بود و افراد اين گروه، به مشاهده ي آن علامت، با شتاب، اما بي هيچ قيل و قال، به تدارك كار خود پرداختند و راه قريه ي «سفيذنج» را در پيش گرفتند. از بامداد آن شب، روستاي «سفيذنج» سيماي تازه اي نشان مي داد، دشت هاي وسيع قريه به تدريج از انبوه مرداني كه جامه هاي سياه در بر و دستارهاي سياه بر سر داشتند [1] آكنده مي شد و هر لحظه با ورود سياه پوشان ديگر، شماره ي جمعيت فزوني مي گرفت.

آخرين روزهاي ماه رمضان سال يكصد و بيست و نه هجري بود و تا پايان اين ماه، افزايش اجتماع «سفيذنج» همچنان ادامه داشت.

دهقانان و نجيب زادگان خراسان، همانها كه قوم عرب به آنان لقب «موالي» داده بود، از شهرها و روستاهاي دور و نزديك با سرعت و شتاب، پياده و يا سواره از گرد راه مي رسيدند.

در راه هاي مرو، مرورود، فوشنج، هرات، نسا، طالقان، ابيورد، سرخس، طخارستان، ختلان، كش، نخشب، بلخ و كوره ها و آبادي هاي ديگر خراسان و خوارزم، فاصله به فاصله اين مردان سياهپوش ديده مي شدند كه تنها و يا به صورت دسته هاي چند نفري، به امر نقيبان مسلك جديد خود، به سوي مقصد روان بودند [2] نفرات پياده با كوله بارهاي خويش، به مدد چوبدست راه مي پيمودند و افراد سواره، اسب و استر، يا دراز گوشي در زير پاي خود داشتند و در آن ميان، سرنوشت درازگوشان زبان بسته، از چارپايان ديگر اين گروه، ناگوارتر مي نمود، زيرا در حالي كه از جانب صاحبان خود با نفرتي شديد به نام «مروان» خطاب مي شدند، سقطها و دشنام ها و ضربات چوب و تازيانه ي آنان را تحمل مي كردند، ظاهرا به اين گناه كه



[ صفحه 13]



«مروان بن محمد» آخرين خليفه ي اموي به لقب «حمار» [3] شهرت يافته بود!

هنگامي كه هلال «شوال المكرم» در افق باختر ديده شد، جمعيت سياه جامگان «سفيذنج» به حد كفايت رسيده بود و بامداد روز بعد، اين قريه، عيد فطر را با شكوه تازه اي استقبال كرد.

در ميان انبوه مردان سياه پوش و به همراه شور و هيجان بيمانند ايشان، رايت «ظل» كه از جانب «صاحب دعوت» رسيده و بر پارچه ي سياه آن، آيه «اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا» [4] نقش بسته بود، افراشته شد، آنگاه به فرمان «ابومسلم» پيشواي داعيان خراسان، «سليمان بن كثير» كه خود يك تن از رهبران نهضت جديد به شمار مي رفت به اقامه ي نماز عيد و ايراد خطبه پرداخت و سپس رسما انقلاب عظيم خراسان از آن قريه ي كوچك آغاز گرديد...

اموي ها از ديرباز بر بساط حكومت اسلامي تكيه گاهي خوش يافته بودند و همانطور كه «ابوسفيان» يكي از سرشناسان اين دودمان، روزي در محفل «عثمان بن عفان» خليفه ي وقت و پسرعم خويش، به افراد عشيره ي خود توصيه كرده بود، كار خلافت را همچون گوي، دست به دست مي دادند... [5] .

به روزگار اسلام، گرمي بازار «بني اميه» پس از رحلت رسول اكرم و به تدريج پديدار شد، در آن هنگام، كساني كه هرگز نمي توانستند پيشوايي و زعامت افراد خاندان «محمد مصطفي (ص)» را بر دنياي مسلمان ببينند به



[ صفحه 14]



تكاپويي شگرف دست زدند تا كار جانشيني پيغمبر بزرگ را از مسير تعيين شده، به بيراهه ي دلبخواه خويش بكشانند.

موضوع خلافت و كشمكش هايي كه بر سر تصاحب آن مقام پديد آمد، داستان غم انگيزي است كه ما را در اينجا مجال باز گفتن آن نيست.

پس از رحلت رسول امين، آتش تعصب هاي قبيله اي كه زماني كوتاه در زير خاكستر ايام رخ نهفته بود، بار ديگر چهره آشكار كرد و همان سرسختي ها و كارشكني ها كه قبايل عرب و به خصوص تيره هاي «قريش» در آغاز پيدايش اسلام، براي جلوگيري از بسط نفوذ «بني هاشم» نشان مي دادند اين بار به صورتي ديگر نمودار شد.

پيدا بود كه هدف معارضه ي كارگردان هاي اين سياست با «آل هاشم»، تنها «علي بن ابي طالب» است، «علي» نه فقط فرد شاخص دودمان «هاشمي» كه مرد بيمانند دنياي اسلام بود و گرچه از اين خاندان «عباس بن عبدالمطلب» عم پيغمبر اكرم نيز در اجتماع مسلمين رتبتي بلند و مكانتي عظيم داشت، ولي «عباس» خود مقام فاخر «علي» را مي شناخت و بر تعيين و نص ولايت وي انكاري نمي جست و همو بود كه بعد از ارتحال «محمد مصطفي (ص)» به نزد «علي (ص)» آمد و به وي گفت:

- دست خويش بگشاي تا با تو بيعت كنم. [6] .

عاقبت، خلاف جويان ولايت «علي (ص)» كار خلافت را در «سقيفه ي بني ساعده» به مراد خويش سامان دادند و حقي را كه بر «بني هاشم» استوار مي شد، از وي بگردانيدند.

خليفه ي نخستين، از عشيره ي «تيم» به روي كار آمد و خليفه ي دوم كه بنابر وصيت سلف خود زمام امور مسلمين را به دست گرفت، از مردم «عدي» بود و اين هر دو عشيره، بطني كوچك از قبيله ي «قريش» به شمار بودند.



[ صفحه 15]



مقابله با حشمت «بني هاشم» به منظور كوتاه نگاهداشتن دست افراد اين خاندان از امر خلافت، قدرتي برتر مي طلبيد و ظاهرا سلسله جنبانان سياست روز، از همان آغاز كار به اين موضوع پي برده و كم كم زمينه هايي براي تعويض مقام خلافت به «دودمان اموي» فراهم مي كرده اند، زيرا به زعم ايشان در ميان افراد خاندان هاي «قريش»، فقط «بني اميه» نيروي همسنگي و برابري با «آل هاشم» را داشته است.

تمهيد زيركانه ي «عمر» را در تعيين جانشين خود، هرگز نبايد به حساب دوران كوتاهي گذاشت كه وي به زخم دشنه ي «فيروز كاشاني» از پاي در آمده و بر بستر مرگ افتاده بود.

طرح نقشه اي چنين شگرف، محصول يك دو روز آخر، از زندگاني وي نمي تواند باشد، آن هم در حالي كه با مرگ دست و گريبان بوده است.

به موجب اين نقشه، انتخاب جانشين خليفه به عهده ي شورايي مركب از شش تن محول گرديد تا افراد آن، يكي را از ميان خويش به خلافت برگزينند و با آنكه به ناگزير «علي بن ابي طالب (ع)» نيز در اين جمع شركت داشت، برحسب حساب ها و اندازه هاي دقيق، تركيب اعضاي شوري و ترتيب كار آن چنان بود كه بار ديگر مقام صوري خلافت بر وي قرار نگرفت و زمام امور، دربست به دست «عثمان بن عفان» مردي از خاندان اموي افتاد!

بايد قبول كنيم كه نقشه اي بدينسان ماهرانه از مدت ها پيش از عمل تهورآميز آن مرد ايراني كه به قطع طومار حيات «عمر» انجاميد، چيده و آماده شده بود و خليفه ي دوم، آن را به هنگام ضرورت و در آخرين روزهاي عمر خود به كار بسته است....

«عثمان به عفان» نخستين كس از امويان است كه بر تن جامه ي خلافت



[ صفحه 16]



پوشيد و اين نخستين كس، هدف نخستينش، بر كشيدن و مطلق العنان ساختن «بني اميه» بود!

از اولين كارهاي او پس از احراز مقام خلافت، باز گرداندن عم خويش «حكم بن ابي عاص» به مدينه است!

«حكم» به فرمان پيغمبر اكرم از شهر مدينه اخراج شده بود و او را «رانده شده ي رسول خدا» مي خواندند، در عهد «ابوبكر» و «عمر»، «عثمان» به شفاعت عم خود برخاست و بازگشت وي را به مدينه خواستار شد، ولي آن دو در خود چنان جرأتي نيافتند كه آشكارا حكمي را كه پيغمبر بزرگ بر يك تن از بدخواهان خويش رانده بود، نقض كنند.

«عثمان» خود در عصر خلافت خويش به اين كار خطير دست زد، «حكم بن ابي عاص» و فرزندش «مروان بن حكم» را كه او نيز چون پدر، رانده ي درگاه رسول امين بود، به مدينه بازگردانيد، «حكم» را بنواخت و عطاي فراوان داد و «مروان» را كاتب و وزير و مشير خويشتن كرد و زياده بر آن خمس غنائم افريقا را يكجا به وي بخشيد و «ام ابان» دختر خود را به كابين او در آورد [7] .

«عثمان» مرد بدنام ديگري را كه «وليد بن عقبه» نام داشت به حكومت كوفه برگزيد.

«عقبة بن ابي معيط» پدر اين «وليد»، پيغمبر اسلام را دشمني سرسخت بود، روزي در شهر مكه بر روي رسول اكرم آب دهان افگند و روزگاري پس از آن، در غزوه ي «بدر» به دست مسلمين گرفتار شد و به فرمان پيغمبر به قتل رسيد.

«وليد» فرزند اين پدر، از سوي مادر با «عثمان» نسبت برادري داشت و مردي آن چنان تباهكار و بي فرمان بود كه در قرآن مجيد بر فسق وي



[ صفحه 17]



اشارت رفته است! [8] .

با اين احوال، مردم كوفه يك روز ديده گشودند و چنين فرمانروائي به خود ديدند، «وليد بن عقبه» در منصب حكومت، بساط عيش و طرب را آب و رنگي ديگر زد و فارغ از امري عظيم كه بدان مأمور بود، باده نوشيدن و استماع آواز مغنيان را عمده ي كار خود قرار داد.

شبي چون شب هاي ديگر، حاكم هوسران كوفه، محفلي خالي از اغيار داشت و به همراهي حريفان ميگسار خويش جرعه مي كشيد و پياله مي زد، كم كم ساعات شب در شور مستي ايشان سپري شد و بانك مؤذن در خلوت سحرگاهي طنين افكند، «وليد» به شنيدن صداي مؤذن، از مجلس شراب برخاست و راه مسجد در پيش گرفت، مسجديان صفوف جماعت راست كرده بودند كه حاكم آلوده دامن و آلوده دهن به خانه ي خدا در آمد و يكسر به محراب رفت و تكبير زد و نماز بامداد آغاز نهاد، اما اين نماز از دو ركعت گذشت و به سه ركعت و چهار ركعت رسيد، آنگاه «وليد» به مردمي كه در قفاي وي نشسته و از كار او شگفتي گرفته بودند، روي آورد و مستانه گفت:

- اگر مايليد، بر اين مقدار نيز زيادت كنم!

پس از آن، حاكم مست، در ميان خشم و نفرت مردم به خانه ي خود بازگشت، ولي كار اين رسوايي بالا گرفت و داستان فصاحت «وليد» به سرعت در همه ي شهرها پراكنده شد.

اهل كوفه به شماتت «عثمان» برخاستند و او را كه مردي چنين فاسق و رسوا بر گردن ايشان سوار كرده بود، دشنام فرستادند.

در آن صبحگاه، جمعي از مؤمنان متعصب كه به مشاهده ي اين جرم



[ صفحه 18]



آشكار، خشم آگين و بي خويشتن شده بودند، به خانه ي «وليد» هجوم بردند تا بر باده نوشي وي حجتي به دست كنند.

مرد مي زده، مست و بي خبر از خويش، با پليدي هاي قي كه بر سر و روي و جامه داشت، در جايگاه خود خفته بود، خفتني كه به غوغاي عتاب آميز معترضان نيز درهم نشكست، لاجرم به گواه مستي وي انگشتري او را از دست باز كردند و يك دو تن به نمايندگي جماعت، به مدينه روي آوردند، تا خليفه را از كردار شنيع عامل خود آگاه كنند.

«عثمان به عفان» كه تن نمي داد از كار «وليد» پرده برافتد، نه تنها به گفتار شاكيان وقعي ننهاد، بلكه به ضرب ايشان نيز اشارت كرد [9] .

گواهان درمانده، قصه ي خود به «علي بن ابيطالب (ع)» بردند، «علي» كه در همه احوال، پشتوان حق بود، به عمل خليفه اعتراض آورد و «عثمان» را به اقامه ي حد بر برادر و عزل او از حكومت كوفه ناگزير ساخت [10] .

پس از انفصال «وليد» نوبت به يكي از عمزادگان خليفه رسيد و «سعيد بن عاص» از جانب وي به فرمانداري كوفه منصوب شد. «سعيد» چون به مقر حكومت خويش آمد، نخست فرمان داد منبري را كه پيش از فرمانروايي وي «وليد بن عقبه» بر آن نشسته بود، شستشو دهند تا از رجس و جود او پاك گردد! [11] .

اما اين اموي مستبد بي باك و مغرور هم جز آنكه بساط خودسري و بيداد و ستم بگستراند، كاري ديگر نكرد و كم كم ساكنان كوفه را از افعال ناپسند خويش به ستوه آورد.



[ صفحه 19]



در پايان ماه رمضان يكي از سال ها، شبي را كه مردم به انتظار رؤيت هلال شوال بودند، «سعيد بن عاص» در مسجد كوفه از نماز شام فراغت جست و روي به حاضران آورد و گفت:

- آيا كسي ماه نو را ديده است؟

در ميان سكوت ديگران، «هاشم بن عتبه» به پاي خاست و گفت:

- آري، من ديده ام.

«هاشم» كه خانداني بزرگ داشت و عم وي «سعد بن ابي وقاص» از معروفان صحابه به شمار مي رفت، در جنگ «يرموك» يك چشم خويش را از دست داده بود، «سعيد بن عاص» همين كه اين سخن از او بشنيد، صداي خنده به قهقهه برداشت و به وي گفت:

- از اين جماعت كه هر يك داراي دو چشم هستند، هيچ كس چنين دعوي نكرد، تو با يك چشم، چگونه هلال را ديده اي؟

«هاشم» به استهزاء «سعيد» برافروخت و برخاست و در حال ترك مسجد چنين گفت:

- بر چشم من جاي تسخر و خنده نيست، چه من آن را در راه خدا از دست داده ام.

روز ديگر به فرمان «سعيد»، مردم كوفه همچنان روزه مي داشتند، مگر آنكه «هاشم بن عتبه» با تني چند از ياران خود رمضان را وداع گفته و در خانه ي خويش مراسم عيد فطر را برپا داشته بود.

به شنيدن اين خبر، «سعيد بن عاص» خشمگين شد، از يك طرف فرمان داد تا «هاشم» را به دارالاماره احضار كردند و به شدت مضروب ساختند و از سوي ديگر، مأموران وي به خانه ي او ريختند و مسكن و كاشانه اش را به آتش كشيدند.

قصه ي بيدادي كه از «سعيد» بر «هاشم» رفته بود، نه تنها در ديار كوفه



[ صفحه 20]



بلكه به زودي در شهر مدينه هم انتشار يافت و «سعد بن ابي وقاص» اين تحمل نتوانست كه بر برادرزاده اش آشكارا چنين ستمي رود. منقلب و برآشفته به ديدار عثمان رفت و در نزد وي زبان به اعتراض گشود، «عثمان بن عفان» «سعد» را عذرها گفت و از عمل عامل خويش اظهار بي خبري كرد، اما خشم و انقلاب «سعد» به اين گفتگو فرو رفت، از نزد خليفه بيرون آمد و كسان خود را فرمان داد تا به خانه اي كه «سعيد بن عاص» در شهر مدينه داشت، آتش در زدند!

در تعقيب اين حادثه «عثمان» نامه اي به «سعيد بن عاص» فرستاد و علت كار نارواي او را جويا شد، لكن «سعيد» وي را پاسخي نفرستاد [12] .

حقيقت آنكه گفتي ايادي اموي «عثمان»، خلافت را در ميان «بني اميه» امري مشترك مي دانستند كه هر يك از آن سهمي و نصيبي دارند، از اين رو به اوامر و نواهي خليفه توجهي شايسته نداشتند و خويشتن را ملزم به اجراي فرمان او نمي ديدند.

«عثمان» نيز يكسره دست ايشان را در عمل بازگذاشته بود و اگر زماني به ظاهر در جهت از ميان بردن هيجان مردم، به كردار يك تن از ايشان اعتراضي مي كرد و در باطن امر، موضوع را آن چنان جدي نمي گرفت.

«سعيد بن عاص» بي اعتنا به مصالح و افكار مردم، همچنان در شهر كوفه بر گردن آرزوي خود سوار بود و از خودسري و استبداد انديشه، اندكي نمي كاست.

روزي در محفل او سخن از سواد كوفه رفت و رئيس شرطه ي او به مجامله، وي را مالك رقاب اين خطه خواند.

در گوشه ي محفل يك تن از نامبرداران شهر، ياراي شنيدن اين سخن نياورد و بر گفتار شحنه ي حكومت اعتراض كرد، «سعيد بن عاص» به جانبداري



[ صفحه 21]



رئيس شرطه ي خود گفت:

- حق با او است، اقليم عراق، يكسر به منزله ي بوستاني است كه به «قريش» تعلق دارد، و پيدا بود كه مراد او از «قريش» تنها شاخه ي «بني اميه» است.

به اين سخن، مرد مخاطب از خويش به در رفت، سرخي خشم در چهره اش دويد و با فرياد، «سعيد» را گفت:

- به كدام حق، سرزميني را كه به خون مجاهدان اسلام گشوده شده ملك خويش و دودمان خويش مي خواني؟

آنگاه به جانب «عبدالرحمان بن اخنس» شحنه ي حكومت كوفه روي آورد و با تندي به وي گفت:

-اي مرد بي ايمان، گناه به گردن تو است كه با چنين سخناني، «سعيد» را در كار بيداد و ستم، جرأت و جسارت مي بخشي.

اين بگفت و برق آسا به سوي «عبدالرحمن» حمله آورد و بند شمشير او بگرفت و كسان خويش را آواز داد كه اين تبهكار فرومايه را بگيريد.

در يك دم شورشي عجيب برخاست و گروهي كه گوش بر اين فرمان داشتند، «عبدالرحمن» را گرفتند و از محفل «سعيد» به در بردند و چندان مضروب ساختند كه بر جان وي اميدي نماند.

قهرمان اين حادثه، يعني آن مرد نامور و دلير كه در محفل «سعيد بن عاص» بدين گونه شجاعت نشان داد، «مالك اشتر نخعي» نام داشت.

«مالك» جوانمردي كريم، مسلماني استوار، جنگاوري بي باك و سرداري بزرگ بود كه نام رفيع وي را اندكي پس از آن تاريخ، بر صدر نام هاي مجاهداني كه در ركاب «اميرالمؤمنين علي (ع)» شمشير مي زدند مي بينيم.

او، عشيره اي معتبر و حشمتي بسزا داشت و آن كس نبود كه «سعيد بن عاص» در خويش قدرت مقابله با وي را ببيند، اما «سعيد» دانسته بود كه



[ صفحه 22]



اگر ضرب شستي نشان ندهد، ديگر براي او در شهر كوفه جاي درنگ نمي ماند.

به همين سبب حاكم كوفه، به منظور بسيج قدرتي عظيم تر در راه سركوبي «مالك»، به مركز خلافت متوسل شد و گزارش ماجراي مقر حكومت خويش را به نحوي كه مصلحت وي اقتضا مي كرد، براي «عثمان» ارسال داشت. «سعيد» در اين گزارش يادآور شده بود كه با وجود «مالك» براي او در شهر كوفه هيچ كاري ميسر نيست.

«عثمان بن عفان»، پس از دريافت نامه ي «سعيد» و اطلاع بر احوال كوفه، «سعيد» را به مكتوبي از جانب خويش مستظهر كرد و به وسيله ي او منشوري به «مالك» فرستاد، بر اين مضمون كه شهر كوفه را به همراهي آنان كه در آن حادثه مددكار وي بوده اند، ترك گويد و به سوي دمشق كوچ دهد.

به وصول منشور، «مالك» مصلحت در اين ديد كه از فحواي آن سر نپيچد و همراه جمعي از ياران خويش، يك چند از شهر كوفه دوري گزيند و آن چنان كه «عثمان بن عفان» خواستار شده است، به دمشق عزيمت كند.

به زودي بار اين سفر بسته شد و «مالك اشتر نخعي» به معيت چند تن از ياران و كسان خويش، شهر كوفه را وداع گفت، شهري كه اندك اندك، بر اثر ستمگري هاي عامل «عثمان»، سيماي خشم آلود خود را نشان مي داد...

گفتيم كه «عثمان بن عفان» از آغاز كار خلافت خويش، سودايي جز اعتلاي «بني اميه» نداشت و اكنون اين سخن را بر آن گفته بيفزاييم كه وي در سر آن سودا، از كسي و چيزي پروا نمي كرد!

اين نخستين خليفه ي اموي مي كوشيد تا مناصب عالي و مشاغل بزرگ را در اختيار كسان خويش قرار دهد و اگر در اين باره از مردم اعتراضي مي شنيد، خشمگين مي شد.



[ صفحه 23]



هنگامي كه رسوايي برادر بدنام وي از حد گذشت و مجبور شد او را از حكومت كوفه باز كند، به جز «سعيد بن عاص اموي» كسي را به جانشيني او نفرستاد.

همچنين به فرمان وي حكومت بصره در دست «عبدالله بن عامر» يك اموي زاده ي ديگر بود و «عبدالله بن سعد بن ابي سرح» برادر رضاعي او بر سرزمين مصر فرمانروايي داشت و اين «عبدالله» همان كس است كه پيغمبر اسلام در روز فتح مكه، خون او را هدر كرده بود!

«معاوية بن ابي سفيان» يكي ديگر از عمزادگان خليفه نيز بر قلمرو شام فرمان مي راند و گر چه «معاويه» از عهد خلافت «عمر» اين منصب را به دست كرده بود، ولي «عثمان» بر ابقاي وي در اين مقام، همچنان اهتمام مي ورزيد.

اين عاملان اموي با اطميناني كه از استواري كار خود داشتند، در حوزه هاي مأموريت خويش به هر گونه ستمكاري دست مي زدند و از هر عملي ناروا، روي نمي تافتند، انسان كه عاقبت از تعدي و ظلم ايشان، موجي از نارضايي مردم در هر يك از اين بلاد اسلامي برخاست و به غير از حوزه ي شام، در نقاط ديگر به تدريج آثار هرج و مرج پديد مي آمد.

در منطقه ي شام و ماوراي آن، از هرج و مرج عمومي اثري ديده نمي شد، به اين سبب كه حكومت «معاويه» بر آن، يك حكومت ريشه دار بود و به تقريب قدمتي همزمان با ورود اسلام در اين منطقه داشت.

«معاويه» كه از همقطاران عشيره اش نقشه اي وسيع تر در سر مي پرورانيد، از روزگاري پيشتر، در حوزه ي حكومت خود، پايه هاي طرح خويش را استوار مي كرد.

اين مرد عيار اموي بر سرزميني كه آيين اسلام به تازگي در آن رسوخ يافته بود، فرمانروايي داشت و در اين سرزمين، بر مبناي مصالح خود يك



[ صفحه 24]



مقررات ديگر و شايد بتوان گفت، يك اسلام ديگر وضع كرده بود، مقرراتي كه حفظ منافع وي را برعهده داشت و اسلامي كه در انديشه ي مردم آن سامان، او را به شمار قدسيان اين آيين مقدس مي آورد!

او، با چوب اراده ي خود، مردم شام و شامات را به هر طرف كه مايل بود مي راند از هر جهت كه مي خواست سوق مي داد.

سنت ها و مقررات دين، در صورت ضرورت، يعني ضرورتي بر امتداد مصالح وي، به دست او و با مدد همدستانش به سهولت شكسته مي شد و عوائد و خراجات، بيش از آنكه به مصرف لازم و بر حق خويش برسد، در طريق تمايلات و خواسته هاي خصوصي و نامشروع وي به خرج مي رفت.

طول زمان و دست گشاده اي كه از اسراف و تبذير مال الله و حقوق مسلمين نمي هراسيد، با قلبي كه از پايمال كردن حق و به كرسي نشاندن ناحق نمي لرزيد، به تدريج، ريشه هاي حكومت «معاويه» را در محدوده ي شام و شامات، همانطور كه خود مي خواست محكم كرده بود و او در تدارك يك سلطنت مطلق و پرتجمل و به انتظار به دست آوردن مقام اول در دنياي اسلام از مقر فرمانروايي خويش، به عنوان سنگر نخستين حفاظت مي كرد.

گفته اند «عمر» در ايام خلافت خود، «معاويه» را «كسراي عرب» لقب داده بود و من چنان پندارم كه خليفه ي دوم، آن سخن را به منظور القاء اين نكته به «معاويه» عنوان كرده است كه وي از همان هنگام در انديشه ي آينده ي خود باشد، زيرا كارگردانان «سقيفه ي بني ساعده» نتيجه ي قهري عمل خويش را كه فرود آمدن امر خلافت بر دودمان اموي بود، به خوبي پيش بيني مي كرده اند.

باري آن آشوب و هرج و مرج كه در عصر عثمان رفته رفته بلاد اسلامي را فراگرفت، به داخل دروازه هاي قلمرو حكومت «معاويه» سرايت نكرد و او در منطقه ي فرمانروايي خويش نيز، به مدد جاسوسان و ايادي



[ صفحه 25]



و مزدوران خود، به از ميان بردن هر حادثه اي در حال نطفه و پيش از وقوع موفق مي شد و امحاء امواج نارضايي و مخالفت براي وي به قيمت زر، يا به كار بردن زور و يا به هر تدبير ديگر ميسر مي گرديد!

از شام و شامات گذشته، در بلاد ديگر بيش و كم زمينه هاي ايجاد يك انقلاب پر دامنه مشهود بود، مصري ها كه نخست زمزمه ي آرامي در مخالفت با «عبدالله بن سعد ابي سرح» داشتند، اندك اندك نرم خواني خود را به فرياد مبدل مي كردند، بصره به شدت عصباني و منقلب بود و به «عبدالله بن عامر» روي خوش نشان نمي داد و كوفه براي «سعيد بن عاص» خط و نشان مي كشيد!

در نقاط ديگر، نارضايي مردم، روشن و آشكارا به چشم مي خورد و بالاتر از اينها، مركز خلافت، يعني مدينه نيز در سرآشيب عصيان و آشوب افتاده بود!

«عثمان بن عفان» از ابتداي كار خود به افكار و احساسات عامه توجهي نداشت و به صرف اينكه خويشتن را پيشواي مسلمين مي دانست هر عملي را كه مايل بود، گر چه با موازين دين و سنت هاي اسلام راست نمي آمد، انجام مي داد!

به همين قياس از قصاص «عبيدالله بن عمر» كه به قتل بي گناهي چند مبادرت ورزيده بود، سرباز زد و با بخشودگي وي خون هرمزان ايراني، تازه مسلماني كه قرائت قرآن مي آموخت و يك دو تن ديگر به هدر رفت.

در سفر حج، فرمان داد تا به سنت محتشمان عصر جاهليت، براي وي در «مني» سراپرده ي مخصوص نصب كنند و با آنكه در سفر بود، نماز عصر را چهار ركعت به جاي آورد. چون از او پرسيدند كه چرا برخلاف روش پيغمبر و همچنين دو خليفه ي پيش از خود نماز را «قصر» نكردي پاسخ قانع كننده اي نداد!



[ صفحه 26]



بخشش هاي افزون از حساب وي، از بيت المال و حقوق مسلمين به افراد «بني اميه» كه مورخان اهل سنت و جماعت نيز ارقام آن را در شرح احوال او آورده اند، حقايقي است كه از شگفتي به افسانه مي ماند.

در رعايت احوال نزديكان، طبعا مقام نخستين به زن و فرزند تعلق مي يابد و با اين دليل، اگر هم اكنون از دريچه ي تاريخ و از وراي قرون، در شهر مدينه قصرهاي رفيعي چون «دارالعايشه» و «دارالنائله» را مي بينيم كه هر قصري به نام يك تن از فرزندان و زنان «عثمان» موسوم است، عجيب نمي نمايد!

بذل و انفاق هاي بيرون از قانون خليفه و بدعت هاي تازه ي وي، با اختيارات وسيعي كه در پهنه ي حكومت اسلامي براي خويشاوندان خويش فراهم كرده بود، جسته جسته زبان انتقاد و بدگويي دينداران را گشاده مي داشت و از گوشه و كنار، آوازه ي مخالفت و اعتراض برمي انگيخت، اما اين نغمه هاي مخالف، بيشتر به غير از حبس و بند و تبعيد، يا ضرب و شتم معترضان، نتيجه اي ديگر نمي بخشيد و خليفه همچنان به دنبال كردن مقاصد خويش سرگرم بود!

يك روز جمعي از اصحاب پيغمبر كه به مشاهده ي سنت شكني ها، بدعت ها و تبعيض هاي «عثمان» خاطري آشفته داشتند، بر گرد هم حلقه زدند و در مكتوبي راه هاي ناصواب خليفه را باز نمودند و خطاهاي وي را يك به يك رقم كردند. «عمار ياسر» يك تن از اصحاب نبي برعهده گرفت، تا مكتوب را به دست «عثمان» دهد، اما چيزي نماند كه جان وي بر سر اين عمل تباه گردد؛ زيرا هنوز «عثمان» قرائت مكتوب را به پايان نرسانيده بود، كه آتشي از خشم و كين در سراپاي وجودش زبانه كشيد و در دم فرياد برآورد:

- او را بزنيد!، او را بزنيد!

ملازمان خليفه در «عمار» آويختند و بي امان به ضرب وي پرداختند، «عثمان»



[ صفحه 27]



خود نيز از غايت غضب، به پيكر نيمه جان او كه بر زمين نقش بسته بود، تاختن آورد و آن جسم ناتوان را در زير ضربه هاي لگد فرو كوفت!

اما با همه رعب و هراسي كه خليفه سوم در اطراف خويش پراكنده بود، ملامت گران و معترضان، مهر سكوت بر لب نمي زدند و از دور و نزديك، به ملامت زبان مي گشادند و فريادهاي اعتراض خود را بلند مي كردند.

در ميان اين جماعت ابوذر «غفاري» صحابي عاليقدر پيغمبر بزرگ نيز به بدگوئي از روش هاي ناپسند «عثمان» برخاسته بود و آن چنان آشكارا بر مفاسد دستگاه خلافت مي تاخت و بي پروا رسوايي هاي ناشي از ناچيز شمردن مصالح و سنت هاي دين را فاش مي كرد كه عرصه بر خليفه ي سوم تنگ شد و تاب وجود وي را در شهر مدينه نياورد و براي رهايي از گزند تيغ زبان اين صحابي بلند پايه، وي را به دمشق فرستاد.

مهمان ناخوانده ي دمشق، در آنجا نيز ساكت و آرام ننشست و بارك گوئي و صراحت لهجه ي خود «معاويه» را در وحشت و هراس افكند.

«معاويه» همين كه چهره ي حكومت زشت و بي تقواي خود را در معرض انتقاد اين پير پارسا ديد، نخست تدبير معمول خويش را به كار برد و كوشيد تا ميان خود و «ابوذر» كيسه اي زر، سپر كند، اما «ابوذر» پرورده ي مكتب «محمد مصطفي (ص)»، سلطنت جهان را وقعي نمي نهاد و آن كس نبود كه رشوتي بگيرد و شمشير زبان حقگوي خود را در نيام كند!

پس از آنكه تير تطميع «معاويه» به سنگ خورد، درصدد تهديد برآمد و از آن نيز نتيجه اي حاصل نديد، ناگزير «عثمان» را مكتوبي فرستاد كه «ابوذر» منطقه شام را مي شوراند و با وجود وي امكان ادامه ي كار بر او دشوار است.

گزارش «معاويه» بر خشم «عثمان» نسبت به «ابوذر» افزود و «معاويه»



[ صفحه 28]



را فرمان داد تا صحابي حق جوي رسول امين را بر شتري ناهموار سوار كند و در معيت مأموري درشت خوي و درشت گوي به مدينه باز پس فرستد.

به اين ترتيب يك بار ديگر «ابوذر» به مدينه آمد، اما هنجار نرم و درشت «عثمان» و كسانش زبان او را از عيبجويي و حقيقت گويي نبست و صحابي سالخورد، همچنان خليفه و دستيارانش را كه از راه دين روش گردانيده بودند، به سختي ملامت مي كرد.

«عثمان بن عفان» كه نشان داده بود، ياراي شنيدن حرف حق ندارد، تاب استماع سخنان «ابوذر» نياورد و سرانجام او را به ناحيتي به نام «ربذه» تبعيد كرد و آن مرد خداي در تبعيدگاه خود، به اندك زماني در سختي و مضيقت جان سپرد [13] .

خليفه به عواقب كار خود اعتنا نمي كرد و سرانجام هول آوري را كه در كمينش نشسته بود، ناديده مي گرفت، روش ناپسند وي و نتايج وخيمي كه از آن به بار مي آمد، بارها به وسيله ي «اميرالمؤمنين، علي (ع)» به او گوشزد گرديد، اما عثمان تبعيت از انديشه هاي «مروان بن حكم» و ديگر مشاوران خاندان خويش را بر خود لازم مي ديد و نه تنها به اندرزهاي حكيمانه «علي (ع)» سر فرو نمي داشت، بلكه گاهي به تلويح و زماني به صراحت وي را مسبب آشوب هايي مي خواند كه كم كم همچون پيله اي بر گرد دستگاه خلافت تنيده مي شد!

عاقبت، تغافل هاي خليفه و سماجت هاي وي به ادامه ي سياستي در جهت خلاف مصالح مسلمين، امواج مخالف را از هر كرانه به حركت درآورد، و علائم توفان انقلابي قريب الوقوع و سهمگين، در شهر مدينه آشكار شد، به نحوي كه عثمان ديگر نتوانست نسبت به اوضاع بي توجه بماند، ناچار به



[ صفحه 29]



منظور رهايي از بن بستي كه در آن واقع مي شد، عاملان خويش را به مدينه فراخواند، تا با ايشان به مشاوره پردازد.

حركت «سعيد بن عاص» از شهر كوفه، به كوفيان انتقامجو فرصتي داد تا براي جلوگيري از بازگشت حاكم جبار خود تدبيري به كار بندند، به دنبال اين انديشه، پيكي شتابان، نامه ي ايشان را به دمشق برد و به «مالك اشتر» رسانيد.

اهل كوفه در اين نامه، احوال شهر خويش و مسافرت «سعيد بن عاص» را به اطلاع «مالك» رسانيده و از وي خواسته بودند تا هر چه زودتر به سوي ايشان شتاب گيرد.

«مالك» پس از آگهي بر وضع كوفه جاي درنگ نديد و خويش را با سرعتي شگرف به آن ديار رسانيد، با ورود او مردم كوفه در مسجد شهر اجتماع كردند و «مالك» ايشان را به تشكيل نيروي مقاومي به منظور ممانعت از بازگشت «سعيد بن عاص» فراخواند.

اهل كوفه به رغبت فرمان او را پذيرفتند و به زودي دسته هاي مسلح، نگهباني دروازه هاي شهر را به عهده گرفت.

بر اين ماجرا، زماني كوتاه گذشت و «سعيد بن عاص» بار ديگر از مدينه به سوي مقر حكومت خود خويش رهسپار شد، ولي بر دروازه ي كوفه، خود را با نيروي مسلحي روبه رو ديد كه از ورود او به شهر عصيان زده ممانعت مي كرد.

«سعيد» ناچار به مدينه بازگشت، اما مدينه ديگر آشفته احوال بود و كم كم شعله هاي آشوب از اكناف آن زبانه مي زد!

مردم مصر و كوفه و بصره، گروها گروه، به اين ديار آمده بودند تا گريبان از چنگ حاكمان ستم پيشه ي خويش برهانند و كار حكومت بلاد خود را سامان دهند.

اين جماعت ناراضي و ستم زده، رفته رفته با اهل مدينه و با دسته هاي مهاجر و انصار كه در اين شهر از نزديك شاهد بي قيدي هاي دستگاه خلافت نسبت



[ صفحه 30]



به احوال و امور مسلمين بودند، آميزش مي يافتند و از نتيجه ي اين آميزش ها هسته ي يك انقلاب هول انگيز منعقد مي گرديد.

خليفه، حشمت و اعتبار خود را يكسره از دست داده بود، در اجتماعات مدينه علنا نسبت به وي پرخاش مي شد و مخالفان، در حضور او به اعتراض و بد گوييش زبان مي گشودند.

روزي پس از آنكه خطبه ي خود را به پايان رسانيد و از منبر فرود آمد، مردي غضبناك برجست و عصاي خلافت را در يك لمحه از دست او ربود، سپس آن را شكست و به گوشه اي افكند. روز ديگر در ازدحام شگرف مسجد بر وي حمله بردند، «عثمان» در غوغاي مردم، ناتوان و بيهوش بر زمين افتاد و رهايي از آن هنگامه به سختي صورت گرفت. از همان روز شورش كنندگان، خليفه را در خانه اش محاصره كردند و يك جهت از وي خواستند تا ترك مقام خلافت گويد.

وضع وخيم و سرنوشت خطرناك، «عثمان» را ناچار كرد كه در تنگناي آن آشوب و بلوا، دست توسل به جانب «علي (ع)» دراز كند و «علي (ع)» به سيرت كرم و جوانمردي خويش، از معاضدت او كه در وضعي آن چنان وحشت بار تنها مانده بود و در برابر سيل عظيم انقلاب، جز گروهي قليل از افراد خاندان و معدودي از غلامان خويش، پشتيبان و تكيه گاهي نداشت، روي نتابيد.

سرانجام، به شفاعت و ضمانت وي، شورشيان پذيرفتند كه از خليفه دست بدارند، به آن شرط كه «عثمان» از كرده ها توبه بجويد و دست كسان خويش را از تصدي بر امور ايشان كوتاه گرداند، «عثمان بن عفان» خواسته هاي شورش كنندگان را پذيرفت و غائله پايان گرفت.

در همين احوال، چون مردم مصر به جاي «عبدالله بن سعد ابي سرح» والي خود، «محمد بن ابي بكر» را خواستار شده بودند، فرمان حكومت وي



[ صفحه 31]



نيز از جانب خليفه صادر شد و مصريان با مسرت به همراهي حكمران جديد خويش، به صوب ديار خود رهسپار گشتند. قافله ي مصر همچنان كه مسير خود را مي پيمود، در منزلي اقامت جست تا از خستگي راه بياسايد، در اين اثنا سواري شتاب زده و هراسان به دنبال ايشان از غبار راه فرا رسيد، وي را گفتند:

- قصد كجا داري؟.

گفت: - به سوي مصر مي روم.

بار ديگر پرسيدند: كيستي؟

پاسخ داد: - يك تن از غلامان خليفه ام - و سپس چنان كه گويي از ايراد اين سخن پشيمان گشته است، با شتاب گفت:

- برده اي از بردگان «مروان بن حكم» هستم!

در ميان آنان كه بر گرد وي حلقه زده بودند چند تن او را شناختند، او، يكي از غلامان «عثمان» بود، حالت عجله و شتاب و دو گونه گويي و خاطر پريشان و چهره ي وحشت زده ي وي، جماعت را نسبت به او مظنون كرد، به بازرسي او پرداختند، نخست چيزي به دست نيامد، نوبت ديگر با دقت به جستجو برآمدند، از لابلاي يكي از ملزومات وي نامه اي كشف گرديد [14] .

اين مكتوب كه مهر «عثمان» بر آن ديده مي شد، به عنوان «عبدالله بن سعد بن ابي سرح» و مشعر بر اين فرمان بود كه «عبدالله» به محض رسيدن «محمد بن ابي بكر» فرمان حكومت مصر را از او بستاند و آن را پاره كند و آن گاه او و جمعي از سران گروهي را كه با وي هستند، بي درنگ به قتل رساند و خويشتن همچنان در مقام فرمانروايي مصر برجاي بماند!

با كشف نامه، هنگامه اي در كاروان مصر به پا شد و كاروانيان از غدر خليفه به سختي برآشفتند و با نفرت و خشم به سوي مدينه بازگشتند.



[ صفحه 32]



بازگشت قافله ي مصر بار ديگر شهر مدينه را به انقلاب كشانيد، مردم چون از فحواي نامه ي «عثمان» به «عبدالله بن سعد» آگهي يافتند، دانستند كه سازش خليفه و تسليم وي در برابر خواسته هاي ايشان در حقيقت گرگ آشتيي بيش نبوده است!

دوباره «عثمان» در خانه ي خود به محاصره افتاد، اما در اين نوبت نتوانست خويش را از شعله ي خشم و كين مسلمين برهاند. قتل او، پايان نخستين دوره ي خلافت دودمان اموي است...

از روزگار «عثمان» اندكي به تفصيل سخن گفتيم تا در چشم انداز انديشه ها، طليعه ي حكومت «آل اميه» بهتر نمايان گردد، حكومتي كه تحميل آن بر دنياي اسلام، ثمره ي طبيعي توطئه ي بازيگران «سقيفه» بود.

روزي يك تن از اميران طبرستان، علوي زاده اي را پرسيد:

- «حسين بن علي (ع)» در كجا شهيد شد؟

علوي زاده به پاسخ وي گفت:

- «حسين (ع) » در «سقيفه ي بني ساعده» به شهادت رسيد!

مرد علوي با اين سخن، حقيقتي را به صورت كنايه ابراز داشته است و بي ترديد، پس از رحلت رسول امين، ريشه ي همه ي پريشان احوالي ها جامعه ي مسلمان را در «سقيفه ي بني ساعده» بايد جستجو كرد.

پس از «عثمان»، «اميرالمؤمنين علي (ع)» و فرزند بزرگوارش «حسن (ع)» در مهلتي كوتاه، به اداره ي امر ظواهر خلافت پرداختند، ولي سرطان «بني اميه» پنجه هاي تباهي و فساد خود را در اجتماع امت مسلمان چنان محكم كرده بود كه ادامه ي حكومت حق را بر آن ممكن نمي ساخت، لاجرم پس از اين فرصت زودگذر، بار ديگر «معاوية بن ابي سفيان اموي» را مي بينيم كه خلعت خلافت مسلمين بر قامت ناساز خود راست كرده است!



[ صفحه 33]



حكومت «معاويه»، سرآغاز دوره ي يكصد ساله اي است كه قلمرو اسلامي، بي انقطاع به زير سلطه «بني اميه» در آمد و به راستي اين قسمت از تاريخ اسلام را عصر اسارت مسلمين در چنگال ستم پيشگان اموي بايد نام نهاد.

«معاويه» به منظور حفظ موقع خويش، چهره ي واقعي خود را در زير نقاب مسلمان پنهان كرده بود و ظاهرا با سير قوانين و مقررات اسلام - اگر با منافع وي مصادم نمي شد - مخالفتي نداشت، اما وقتي كه سنت ها و رسوم دين، در ميان او و مصالح او حايل مي گشت، از ناديده گرفتن آن رسوم و شكستن آن سنت ها دريغ نمي كرد، هر چند نقاب دينداري از چهره ي ناپاك وي كنار مي رفت و هر چند قانون شكني و سرپيچي او از سنن و شرايع دين، به انگيزش خشم و نفرت مسلمين مي انجاميد!

رخنه ها كه محتالانه در كار اسلام افكند و جنايت ها كه به قصد تحكيم بنيان سلطنت خويش و خاندان خويش مرتكب گرديد، سراسر تاريخ حكومت نوزده ساله ي وي را سياه كرده است ولي به گفته ي «حسن بصري» اگر هم تنها جرم او، تحميل فرزند فاسق و گناهكارش «يزيد» بر جامعه ي مسلمان باشد، همين يك گناه، وي را كفايت مي كند!

يزيد، عصاره اي از عصبيت هاي جاهلي عرب بود و در خاطر خويش همواره كين توزي هاي قبيله اي را زنده نگاه مي داشت، دشمني و عناد او با آيين مقدس اسلام، يادآور خصمي هاي اجدادي وي، با اين كيش پاك و آسماني است.

اين موجود بدگهر، نه فقط به ارتكاب منكرات و فواحش رغبتي تمام داشت، بلكه تأكيدات صريح دين در اجتناب از محرمات، به لسان وي با طنز و طعنه ياد مي شد!

آتش عصيان او، به ارتكاب هر گناه و هر جنايت فرو نمي خفت، مي خوارگي و زن بارگي و سياهكاري ها و رسوايي ها ديگر، در اقناع طبيعت پليد وي



[ صفحه 34]



مؤثر نمي افتاد، ناگزير دست به ايجاد هول انگيزترين فجايع تاريخ بشري زد قتل «حسين بن علي (ع)» نواده ي ارجمند پيغمبر بزرگ، قتل عام مدينة النبي و سنگباران خانه ي كعبه، ثمره ي فاجعه سازي هاي وحشت آور و بيشرمانه ي او است.

بعد از «يزيد» هرج و مرجي كه نتيجه ي مستقيم جنايات عظيم وي و پدرش «معاويه» بود، در حكومت «بني اميه» تزلزل افكند و چيزي نماند كه دست اين خاندان براي هميشه از گريبان خلافت غصب شده كوتاه گردد، ولي تردستي و مهارت كارگردانان سياست پيشه ي اموي، به سرعت «مروان بن حكم» را بر آن مقام استقرار داد و حزب «بني اميه» همچنان به حفظ موقع خويش موفق گشت.

«مروان» و فرزندانش نيز راه «آل ابي سفيان» را در پيش گرفتند و در امر خلافت به بني اعمام خويش «معاويه» و «يزيد» تأسي جستند.

«عبدالملك بن مروان» كار ناتمام «يزيد بن معاويه» را كه ويران ساختن و سوزاندن خانه ي كعبه بود، دنبال كرد و به انجام رسانيد، زندان هاي وي همواره از مردان و زنان بيگناه انباشته بود و سردار خونخوارش «حجاج بن يوسف» گروه گروه، مردم مسلمان را بي هيچ موجبي از دم شمشير مي گذرانيد تا از حلقوم كسي آواي مخالفت بر نخيزد.

شرح ستمكاري هاي «وليد بن عبدالملك» و سبكسري هاي «سليمان بن عبدالملك» را از بيم طول سخن مي گذاريم و مي گذريم. «يزيد بن عبدالملك» ديوانه ي زن و شراب بود، «حبابه» و «سلامه» دو نديمه ي وي، در معبد هوس هايش دو بت بودند، ايشان رامي پرستيد و روز و شب او، در كنار آنان به ميگساري و طرب مي گذشت.

هنگامي كه «هشام بن عبدالملك» بر مسند حكومت جاي گرفت، ملت هاي مسلمان دوران شست و چند ساله اي را در زير فشار تعديات زمامداران اموي گذرانيده بودند.



[ صفحه 35]



در طول اين زمان، بسياري از شرايع دين، دستخوش هوس ها و طمع ها و تمنيات «آل اميه» شده بود، در سراسر ممالك اسلامي از مساوات و عدالتي كه بنيان آيين اسلام بر آن استقرار يافته است، كمتر نشاني ديده مي شد، ظلم و تعدي، يك مرسوم طبيعي دستگاه خلافت و يك وظيفه ي حتمي دستياران خليفه بود، كم كم كمرها از تحمل بار اين ستمكاري مداوم و متمادي خرد مي شد و ناله ها كه از وحشت بيدادگران، روي لب ها خاموش مانده بود، به شكل فريادهاي خشم و كين، در فضا اوج مي گرفت.

رواج ستم، در هر يك از سرزمين هاي اسلامي كه با دارالحكومه ي دمشق، فاصله اي بيشتر داشت، بيشتر به چشم مي خورد، فرمانداران و كارگزاران اين نواحي، نسبت به ساكنان حوزه ي حكومت و مأموريت خويش، روشي خشن تر و بيرحمانه تر داشتند.

در بلاد تازه گشوده، رفتار خشونت آميز و جابرانه ي عاملان اموي، مردمي را كه تازه با شريعت اسلام روبه رو شده بودند، درباره ي اين كيش آسماني بدبين مي كرد، زيرا آنان، مظالم حكام را مقتضاي آيين اسلام مي پنداشتند و در دل، از اين شريعت بيزاري مي جستند.

جزيه، يعني مالياتي كه به قانون اسلام فقط مخصوص اهل ذمه بود، به دستور دارالخلافه از مردم نومسلمان نيز گرفته مي شد و اگر چه «عمر بن عبدالعزيز» در ايام خلافت خود، به الغاء اين دستور فرمان داد، ليكن پس از وي بار ديگر همچنان با قوت نخستين برقرار و معمول گرديد!

بنيان حزب اموي بر اجحاف و ستم نهاده شده بود، به همين علت، وجود «عمر بن عبدالعزيز» تنها فرمانرواي نيك سيرت اين خاندان بر ابناء «اميه» گراني مي كرد چنان كه به منظور دنبال كردن روش ظلم و بيداد خويش، او را كه گفتي فرزند ناخلف عشيره ي خود مي شناختند، مسموم كردند تا از روش عادلانه ي حكومتش رهايي يابند!



[ صفحه 36]



در عصر «هشام بن عبدالملك»، به موازات ادامه ي مظالم دستگاه خلافت، ريشه ي انديشه اي كه خون پاك شهيدان كربلا از سال ها پيش آن را در اذهان مسلمين رويانده بود، نيرويي تازه مي يافت.

قيام دليرانه «حسين بن علي (ع)» و شهادت پرافتخار او، ضربتي مرگبار بود كه هيولاي تباهي و فساد «بني اميه» فرود آمد و هر چند قطع اين شجره ي ننگين روزگاري پس از آن فاجعه عظيم روي داد، ليكن به حقيقت، اضمحلال دودمان اموي، ثمره ي نهضت «حسين (ع)» و نتيجه ي جهاد مقدس وي بوده است.

با شهادت «حسين بن علي (ع)» دنياي اسلام، وضع موجود خود را دريافت، جوامع مسلمين بيش و كم بدين حقيقت آگاه گرديدند كه خلافت اموي بر گرد آنان پيله اي از جهل و غفلت تنيده است و خود با استفاده از بي خبري ايشان، به سرعت راهي در جهت خلاف صراط مستقيم دين مي سپارد.

يكي از دقايق فلسفه ي قيام «حسين (ع)» همين بيداري بخشيدن جماعات مسلمان بوده است، «حسين (ع)» رهنمون رهايي امت اسلام از زير بار سلطه ي جابرانه ي «آل اميه» شد و نشان داد كه براي آزادي از چنگال سلسله ي ستم و بيداد اموي، جز در آويختن با اين هيولاي وحشت و در هم ريختن كانون فساد وي راهي ديگر در پيش نيست.

واقعه ي كربلا، راه مقابله مسلحانه با حكومت «بني اميه» را گشود و پس از آن فاجعه ي بزرگ، به زودي در نقاط مستعد، شورش هايي درگير شد.

كين خواهي گروه توابين، انقلاب مدينه، خروج «مختار بن ابي عبيده ي ثقفي» و حتي شورش «عبدالله بن زبير» كه هر يك به فاصله ي زماني اندك از شهادت «حسين بن علي (ع)» روي داد، بي گمان، همه ناظر بر قيام شكوهمندانه ي وي بوده است، به خصوص كه مختار و جمعيت توابين خروج خود را بر اساس انتقام خون شهيدان كربلا قرار داده بودند.

گذشته از «مختار بن ابي عبيده» كه كارش به وسيله ي «مصعب» برادر



[ صفحه 37]



«عبدالله زبير» پايان گرفت، دستگاه خلافت اموي ظاهرا با قدرت در برافكندن شورش هاي ديگر توفيق يافت، ولي هر شورشي هر چند سركوب شد، تزلزلي در اركان آن حكومت بيدادگر پديد آورد.

پيروزي «آل اميه» در قمع اين دسته هاي مخالف هرگز اجتماعات مسلمين را از انديشه ي مقابله با ايشان باز نداشت، چنان كه خروج «زيد بن علي (ع)» مي نمايد كه از روزگار خلافت «هشام»، شورش هاي نخستين، همچنان دنبال شده است.

كوفه، يك بار ديگر مركز فعاليت هاي پنهاني شده بود و ساكنان بي آرام اين شهر حادثه ها خود را براي درهم شكستن آرامش طولاني ديار خويش آماده مي كردند.

«يوسف بن عمر» عامل دارالخلافه، در ظاهر احوال حوزه ي حكومت خود اثري از بي نظمي و اختلال نمي ديد و غافل مانده بود كه كوفه اي ها دور از چشم وي اجتماعات محرمانه اي دارند و در ميان ايشان، كار بيعتي تازه صورت مي بندد.

گفتگوي بيعت جديد، از هنگام ورود «زيد بن علي (ع)» به كوفه آغاز شد. «زيد» فرزند «علي بن حسين (ع)» در شهر مدينه مي زيست و او را در نزد «هشام» به اين تهمت........ بودند كه از «خالد بن عبدالله قسري» والي پيشين كوفه اموالي........

«خالد» به گناه اندوختن.... سرشار، از حكومت كوفه بركنار شده بود و «يوسف بن عمر ثقفي» جانشين وي، از جانب خليفه ي اموي مأموريت داشت تا اموال او را بازستاند و به نزد «هشام» فرستد.

در اين احوال، «هشام»، «زيد بن علي (ع)» را به موجب آن تهمت كه بر وي بسته بودند، نامه اي فرستاد و فرمان داد تا رهسپار كوفه گردد و با «يوسف بن عمر» ديدار كند.



[ صفحه 38]



«زيد» ناچار بار سفر بست و به كوفه آمد و در نزد «يوسف بن عمر» از آن تهمت بي اساس برائت جست.

اقامت كوتاه «زيد» در شهر كوفه، كوفيان را به انديشه اي تازه كشانيد و به بيعت با وي مصمم كرد.

به اين منظور، جمعي از اشراف شهر، در خفيه به ملاقات او رفتند و پس از گفتگوي بسيار، «زيد» به قبول خواهش ايشان تن داد.

«زيد بن علي (ع)» شخصيتي برجسته در روزگار خود بود، اين علوي عالي گهر كه مظهري از شجاعت و دانش و پرهيز و پارسايي به شمار مي رفت ظاهرا مدتي پيش از سفر كوفه، انديشه ي خروج در سر داشته و مصمم بوده است كه به خونخواهي جد بزرگوار خويش «حسين بن علي (ع)» بر حكومت «آل اميه» خروج كند.

نقلي كه تاريخ نويسان، از ديدار وي با «هشام بن عبدالملك» خليفه ي اموي در شهر «رصافه» يكي از بلاد شام آورده اند، اين نظر را تأييد مي كند كه «زيد» نه تنها از روزگاري پيشتر انديشه ي خروج داشته، بلكه به اين منظور حتي در دربار اموي هم زبانزد بوده است، چنان كه پس از سخناني درشت كه در محفل «هشام» ميان وي و خليفه مي گذرد، «هشام» آگاهي خويش را از قصد خروج او ابراز مي دارد.

همچنين گفته اند: كه «زيد» در حيات «امام باقر، محمد بن علي (ع)» برادر ارجمند خويش، نيت خونخواهي خود را با او در ميان گذاشت و اگر چند آن بزرگ، برادر را از اين كار برحذر داشت، ليكن «زيد» همچنان از عزيمت خود روي برنتافت.

باري امر بيعت كوفيان با «زيد بن علي (ع)» بشتاب صورت مي بست تا بدانجا كه در زماني اندك، بي آنكه «يوسف بن عمر» از اين ماجرا آگاه گردد چهل هزار تن بر گرد وي حلقه زدند.



[ صفحه 39]



در همان روزها، يك تن از ياران محرم، «زيد» را پرسيد:

- اكنون شمار بيعتيان تو چند است؟

«زيد» پاسخ داد:

- چهل هزار تن از مردم كوفه سر در حلقه ي پيمان من دارند.

رفيق محرم، بار ديگر سئوال كرد:

- ازاهل اين ديار چندين هزار كس، با نياي تو «حسين بن علي (ع)» پيمان بسته بودند؟

«زيد» گفت:

- هشتاد هزار مرد كوفي به بيعت جدم «حسين (ع)» درآمده بودند.

دوست «زيد»، ديگر باره وي را پرسيد:

- تو را فضيلت بيشتر است يا جدت «حسين (ع)» را؟

«زيد» گفت:

-مسلم است كه «حسين (ع)» بر من افضل بود.

رفيق «زيد» پرسيد:

- مردم اين روزگار بهترند، يا آن كسان كه در عصر «حسين (ع)» مي زيستند؟

«زيد» پاسخ داد:

- بي گمان آنان كه در عهد «حسين (ع)» به سر مي بردند، مردمي پارساتر بودند.

دوست «زيد» گفت:

- در اين صورت، چگونه دست به كاري چنين خطير مي زني؟ در حالي كه آنچه بر «حسين بن علي (ع)» گذشت، هنوز از خاطرها نرفته است [15] .

«زيد» وي را پاسخي نداد، او بي توجه به گفتار كسان و ياران خويش،



[ صفحه 40]



به سوي سرنوشت حزن انگيز خود مي شتافت.

در آستانه ي خروج «زيد»، راز وي و مردم كوفه آشكار شد و «يوسف بن عمر» بي درنگ براي درهم كوفتن اين جنبش آماده گشت.

همزمان با وقتي كه مناديان «زيد» به منظور گرد آوردن هم پيمانان وي، نداي «يا منصور امت» در كوي و برزن سر داده بودند، حاكم كوفه با شتاب، به احضار آن ديار در مسجد شهر فرمان داد و همين كه صحن مسجد از جماعت انباشته شد، به منظور قطع رابطه ي ايشان، با «زيد» مأموراني بر درهاي آنجا گماشت تا از خروج كوفيان ممانعت شود.

نيروهاي حكومتي به سرعت آماده شد و در فرصتي اندك، به ميان دو گروه، پيكاري صعب پديد آمد، هر چند در صف «زيد» بيش از چند صد تن ديده نمي شد و جز اين گروه قليل، از آن چهل هزار مرد كوفي كه بيعت وي را به گردن داشتند اثري آشكار نبود!

در غلواي پيكار، «زيد» از قلت ياران خود، اظهار شگفتي كرد.

يكي گفت:

- «يوسف بن عمر»، بيعتيان را در مسجد شهر حصار داده است.

«زيد» به لحني آميخته با تأسف و طنز، گفت:

- پيدا است كه چه مقدار از آن چهل هزارتن در درون چهار ديوار مسجد زنداني توانند بود!

آتش نبرد، لحظه به لحظه تافته تر مي گشت و صحنه ي جنگ به كناسه ي كوفه كشيده شده بود.

«زيد بن علي (ع)» بي واهمه از ناچيز بودن همدستان خويش، پيكاري نمايان مي كرد، اما اين همدستان ناچيز نيز كم كم از گرد وي كناره مي جستند و ميدان رزم را پشت سر مي نهادند.

«يوسف بن عمر» بر بالاي تپه اي به تماشاي نبرد ايستاده بود و هر



[ صفحه 41]



به چند گاه، مرداني تازه نفس به مدد رزمندگان خويش مي فرستاد.

رفته رفته نتيجه ي كار آشكار مي شد و در ميان برق سر نيزه ها و تلألؤ شمشيرها، غلبه ي نيروي حكومتي مسلم مي گشت.

«زيد بن علي (ع)» دل بر مرگ نهاده بود و به همراهي وفاداران معدودي كه وي را در آن هنگامه، تنها رها نكرده بودند، مردانه و بي تزلزل شمشير مي زد، ياران از جان گذشته ي او نيز در كار نبرد دليري ها مي كردند، ليكن با قلت آن جمع، تلاش ايشان بي حاصل مي نمود و نتيجه اي عايد نمي گشت.

روز كوفه كم كم درگيرودار آن پيكار خونين به پايان رسيد، اما كوشش مردان جنگجو همچنان با سختي و به شدت ادامه داشت، در اثناي نبرد و در تاريك روشن هواي شامگاه، ناگهان تيري بر پيشاني «زيد» نشست، علوي دلير و غيرتمند، استقامت خويش را به آسيب تير از دست داد و بر زمين در غلتيد.

ياران «زيد» به مشاهده ي اين وضع، دست از جنگ بازداشتند و شتابان، او را به دوش كشيدند و از معركه به در بردند.

قلب مرد جنگاور هنوز مي تپيد و در پيكر خسته و خون آلودش اندكي از نيروي حيات باقي بود، او را در سراي يك تن از پيروانش فرود آوردند و چون پيكان تير، در پيشاني وي همچنان جاي داشت، به ضرورت، جراحي بر بالين او حاضر كردند.

جراح، آماده ي كار شد و ناوك تير را از حفره اي كه در پيشاني «زيد» ايجاد كرده بود برآورد، اما با اين عمل، جان مجروح نيز از قالب تن برآمد و «زيد بن علي (ع)» شهادت يافت.

نيمه شب، جسد بيجان قرباني كوفه را در ممر آبي دفن كردند تا از آسيب دشمن مصون بماند، ليكن بامداد ديگر، مرد جراح، به ملاقات «يوسف بن عمر» رفت و به اميد پاداش، گور «زيد» را معلوم گردانيد.

پس از آن، به اشاره ي حاكم كوفه، مأموران حكومتي بي درنگ به كار



[ صفحه 42]



پرداختند، جسد «زيد» را از گور پنهاني به درآوردند و سر از تن او جدا كردند.

«يوسف بن عمر» سر «زيد» را به نزد «هشام» فرستاد و پيكر او به فرمان وي در كناسه ي كوفه به دار رفت، اما قصه ي «زيد» هنوز ناتمام مانده بود.

گفته اند كه پيكر او پنجاه ماه در كناسه ي كوفه بر دار بماند، [16] ، پس از مرگ «هشام» جانشين وي «وليد بن يزيد»، والي كوفه را مأمور كرد تا در پاي دار «زيد» آتشي برافروخت و راكب و مركوب را با هم بسوخت!

در قلب سياه آن شب سهمگين، پس از آنكه همراهان «زيد بن علي» پيكر بي جان او را به خاك سپردند، تني چند از جمع ايشان در معيت جواني نورس، بر اسب هاي آماده نشستند و با شتاب ديار كوفه را به مقصد مدائن ترك گفتند.

جوان كم سال، كه دلي آكنده از غم داشت، «يحيي بن زيد» بود.

«يحيي بن زيد» پس از مرگ پدر و دفن وي، بي تأمل كانون حادثه اي را پشت سر نهاد و به مدائن رفت، اما چون دانست در آنجا از وي دست باز نخواهند داشت، به ري كوچ كرد و از ري نيز خويش را به خراسان رسانيد.

در خراسان ماهي چند، روزگار «يحيي» به آوارگي گذشت، سرانجام گذر وي به ديار بلخ افتاد و آنجا در پناه «جريش بن عبدالله شيباني» براي خويش مأمني يافت.

اما جاسوسان «يوسف بن عمر» همه جا در جستجوي وي بودند و پس از كشف اقامتگاه او، حاكم كوفه، از «نصر بن سيار» والي خراسان خواستار شد تا عامل بلخ را به دستگيري او مأمور گرداند.

به فرمان «نصر»، حاكم بلخ «جريش بن عبدالله» را به تسليم «يحيي»



[ صفحه 43]



دعوت كرد، اما «جريش» مهمان خويش را پنهان ساخته بود و وي را از دست نمي گذاشت!

مأموران حكومت به شكنجه ي او برخاستند، «جريش» به تحمل ضربه هاي ششصد تازيانه تن داد و سوگند ياد كرد كه نه تنها تازيانه، كه هزار تيغ بر جان خويش مي خرد، ليكن براي تسليم «يحيي» گر چه در زير پاي وي باشد، گام برنمي دارد! [17] .

با اين همه ايادي حكومت از آزار «جريش» دست نمي شستند تا آنجا كه فرزند او بر جان پدر بترسيد و زينهاري وي رابه آنان سپرد.

«يحيي» را به زنجير كشيدند و به سوي «نصر بن سيار» فرستادند، «نصر»، «يوسف بن عمر» را بر ماجرا آگاه كرد و «يوسف» از دربار دمشق خواست تا تكليف كار «يحيي» معين شود.

«وليد بن يزيد» خليفه ي وقت، به آزادي «يحيي» فرمان داد و «نصر بن سيار» وي را به آن شرط رها كرد كه سرزمين خراسان را ترك گويد.

«يحيي» از مرو به سرخس آمد و از آنجا به نيشابور رفت.

در نيشابور هفتاد تن از معتقدان او با وي ملحق شدند و «عمرو بن زراره» عامل آنجا «نصر» را به مكتوبي از اين حال با خبر گردانيد.

«نصر بن سيار» عامل نيشابور را فرمان كرد كه هرگاه «يحيي» و پيروانش در آن ديار قصد اقامت كنند، به جنگ با ايشان مبادرت ورزد.

در تعقيب اين فرمان «عمرو بن زراره» سپاهي گرد كرد و بر سر راه «يحيي» درآمد.

«يحيي» وي را گفت:

- منظور ما پيكار نيست، بلكه آهنگ عراق داريم.



[ صفحه 44]



«عمرو» بي اعتنا به اين سخن، به نيروي خود فرمان حمله داد، پيروان «يحيي» به مقابله برخاستند و در آن ميان، «عمرو بن زراره» مقتول گشت.

قتل «عمرو» سرنوشت «يحيي» را روشن كرد، از آنجا به هرات و از هرات به جوزجان رفت و در ناحيه ي جوزجان، ميان وي و قواي عظيمي كه «نصر بن سيار» به پيكار او فرستاده بود، تلاقي روي داد.

«يحيي بن زيد» كوشش مردانه به جاي آورد، اما برابري او با سپاه «نصر» بي فايده بود و سرانجام پس از سه روز پايداري به زخم تيري از پاي در آمد....

شهادت «زيد بن علي (ع)» و فرزندش «يحيي» دو ضربت كاري ديگر بر پيكر خلافت اموي فرود آورد و كار در هم ريختن دستگاه فساد دمشق را سريعتر و آسانتر كرد.

مظالم «آل اميه» و بي خبري ايشان از راه و رسم دين و سهل انگاري هايي كه در رعايت و جانبداري شعائر اسلامي مي كردند، جامعه ي مسلمين را به كلي از ادامه ي حكومت ايشان بيزار كرد و هر چند چنان كه گفتيم، جنبش هاي كوچك و ضعيف در مقابله با آن بساط ظلم و زور، يك به يك منكوب قوت قاهرانه ي مسندنشينان دمشق گرديد ليكن همين جنبش ها در تنبه اجتماعات مسلمان سخت مؤثر افتاد و هر يك تجربه اي در راه ايجاد انقلابي عظيم شد كه به واژگون كردن آن كانون تباهي انجاميد.

نكته اي ديگر كه به خصوص در اواخر دوران حكومت بيداد «بني اميه» توجه طبقات مسلمين را به خود معطوف مي داشت، حقانيت «آل علي» بود؛ به نحوي كه اين فكر در بسياري از اقطار اسلامي، زمينه ي انتشار دعوت شيعه را فراهم مي كرد.

انعطاف افكار عمومي به خاندان «علي (ع)» فرصتي به دست داده بود تا «محمد بن علي» يك تن از اعقاب «عباس» عم پيغمبر اكرم نيز بخت خود و فرزندان خود را در راه احراز مقام خلافت آزمون كند.



[ صفحه 45]



گفته اند «ابوهاشم» رهبر فرقه ي «كيسانيه» كه امامت شيعه را پس از «حسين بن علي (ع)» حق پدر خويش، «محمد بن علي بن ابيطالب (ع)» معروف به «محمد حنيفه» مي دانست و بعد از وي، خود را صاحب اين منصب مي شمرد، در عهد «هشام» به دمشق آمد و پس از ديدار خليفه ي اموي، به قصد ديار خويش، دارالخلافه را ترك گفت، ليكن بعد از بازگشت وي، «هشام» از حشمت او بيمناك شد و مأموري به دنبال «ابوهاشم» فرستاد تا با تدبيري او را معدوم كند.

مأمور خليفه در منزلي به «ابوهاشم» بازخورد و به زيركي وي را با جرعه اي شير آلوده به زهر مسموم گردانيد.

«ابوهاشم» همين كه اثر سم را در وجود خويش احساس كرد و روزگار خود را پايان رسيده ديد، با شتاب راه روستاي «حميمه» را كه در همان نزديكي قرار داشت به پيش گرفت و آنجا منصب امامت را به «محمد بن علي» صاحب آن قريه سپرد و جهان را بدرود گفت.

اساس دعوت عباسي از همين جا پديدار گشته است.

از آن پس «محمد بن علي» نواده ي «عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب» قريه ي «حميمه» را كه در پشت گوش دمشق قرار داشت و از عهد خلافت «عبدالملك بن مروان» به ايشان تعلق يافته بود، پايگاه جنبش ضد اموي و مركز تبليغات نهضت خويش كرد.

عباسيان در ابتداي كار، به نام «الرضا من آل محمد» آغاز كردند تا با پوشيده ماندن نام خويش، هم از گزند دستگاه خلافت مصون بمانند و هم در انحراف افكار عمومي كه سخت جانب «آل علي» را مي داشت، توفيق به دست كنند.

پس از «محمد بن علي (ع)» فرزند وي «ابراهيم» در جاي پدر نشست.

«ابراهيم» كه به لقب «امام» شهرت يافته بود، امر خود را توسعه بخشيد



[ صفحه 46]



و با استعدادي كه در مردم خراسان براي پذيرش دعوت خويش يافت، داعياني به آن سرزمين فرستاد.

مأموريت اين مبلغان ورزيده با توفيق همراه گشت، زيرا به مساعي ايشان، دامنه ي نهضت جديد در شهرها و قصبات و قراء خراسان گسترده شد و گروه هاي بسياري از مردم، در اين منطقه ي وسيع، به جمع پيروان «صاحب دعوت» كه همچنان نام وي مكتوم مانده بود، پيوستند.

داعيان خراسان، گزارش كار خود را به همراه وجوهات و اموال تقديمي مريدان به «حميمه» نزد «امام» مي فرستادند و دستورهاي لازم مي گرفتند.

گاهي نيز ميان ايشان و «امام» در موسم حج و در شهر مكه ملاقات روي مي داد و در يكي از همين ديدارها بود كه «امام»، «ابومسلم» را به چند تن از داعيان خراسان معرفي كرد و او به عنوان رياست دعات و كفالت امور شيعيان عباسي، در معيت ايشان به آن منطقه رفت.

«ابومسلم» با كفايت و هشياري خود، در زماني كوتاه، امر نهضت جديد را در سرزمين هاي خراسان و خوارزم، سامان ديگر داد و به ايجاد تشكيلات منظم و تأسيس نيروهاي رزمنده توفيق يافت و سرانجام، به آن گونه كه يادآور شديم دعوت عباسي را آشكار كرد.

كار حكومت اموي، از پس «هشام بن عبدالملك» در مسير نزول افتاد.

«وليد بن يزيد» جانشين «هشام» آن چنان در نشئه ي شراب غرق شد كه آب از سرش درگذشت و با خروج پسر عم خويش «يزيد بن وليد» به قتل رسيد.

«يزيد بن وليد» پس از «وليد بن يزيد» در مسند حكومت دمشق جاي كرد، اما بيش از چند ماه زنده نماند و بعد از وي زمام كار به دست برادرش «ابراهيم» افتاد. عصر كوتاه و پر آشوب زمامداري «ابراهيم بن وليد» نمودار آخرين پايه ي زبوني و ماندگي خلافت «بني اميه» است.



[ صفحه 47]



آشفتگي و پريشان احوالي از حد گذشته بود و خليفه آن چنان در نشيب و فراز هرج و مرج ها، بالا و پايين مي رفت كه زماني بر وي به خلافت و زماني به امارت سلام مي كردند، هر چند كه گاهي نيز، اين هر دو فراموش مي شد!

دوران حكومت «ابراهيم» چندان نپاييد، «مروان بن محمد» فرزندزاده ي «مروان حكم» بر وي خروج كرد و با لشكري به سوي او رو آورد، «ابراهيم» از بيم جان دمشق را به جاي نهاد و راه هزيمت در پيش گرفت، پس از آن «مروان» به دارالخلافه آمد و نام خليفه بروي استقرار يافت!

پايه هاي لرزان حكومت اموي در حال سقوط بود و «مروان بن محمد» آخرين خليفه ي اين دودمان به نگهداري آن بنيان از هم گسسته تلاشي بيهوده مي كرد.

آشوب شام و شورش هاي عراق و جزيرةالعرب، سراسر اوقات وي را به مقابله با خود گرفته بود.

در شام «ابراهيم بن وليد» خليفه ي فراري و «سليمان بن هشام» تني ديگر از مدعيان خلافت، غبار آشوب خانگي برانگيخته بودند و درگيري «مروان» با ايشان، نماينده ي اوج نفاقي بود كه از روزگاري پيشتر، به همراه عوامل ديگر، نابودي سلطنت «آل اميه» را نويد مي داد.

در سرزمين عراق، شهرهاي واسط و كوفه به دست «ضحاك بن قيس شيباني» افتاده بود و در جزيرةالعرب، «طالب الحق» و «ابوحمزه ي خارجي» از صنعا تا مكه و مدينه را به زير فرمان خويش داشتند.

نشانيدن اين آشوب ها و در آويختن با حوادثي ديگر كه از هر سو پديدار مي شد، «مروان» را از توجه به امري عظيم كه در سرزمين خراسان روي مي نمود، باز مي داشت.

سرگرمي مقابله با شورش «جديع كرماني» براي «نصر بن سيار» عامل خراسان، فرصتي باقي نگذاشت تا در راه خاموش كردن شعله هاي انقلابي



[ صفحه 48]



بزرگ كه بر دامن حوزه ي امارتش افتاده بود، قدمي بردارد.

«جديع كرماني» يكي از سران قبايل يمني مقيم خراسان بود و اختلاف او با «نصر» سابقه اي پيش از ظهور دعوت عباسي در آن منطقه داشت. همين كه كار «نصر» و «جديع» به پيكار كشيد و هر دو تن در برابر يكديگر صف آراستند، ناگاه «ابومسلم» با سپاه انبوه خويش به ميان ايشان در آمد.

«نصر بن سيار» و «جديع كرماني» به مشاهده ي اين حريف نيرومند، مصلحت در سازش با يكديگر ديدند، اما «جديع» به خدعه ي «نصر» كشته شد و «ابومسلم» پسر «جديع» و نيروي او را به خود همراه كرد.

«نصر بن سيار» در وضعي دشوار افتاده بود و برابري او با نيروي انقلابي، امري ممكن نمي نمود، ناگزير، به چاره ي كار، گزارش احوال قلمرو حكومت خويش را به مركز خلافت فرستاد و از «مروان بن محمد» استمداد كرد.

- درخشش آتشي را ميان خاكستر مي نگرم

- و بيم دارم كه براي آن، افروختني در پيش باشد

- همانا آتش با دو پاره چوب افروخته مي شد

- و سرآغاز پيكار، سخن است

- از روي شگفتي گفته ام كه اي كايش دانستمي

- آيا پسران «اميه» به خواب هستند يا بيدار [18] .

«نصر بن سيار» گزارش خود را به اين اشعار آراسته بود تا خليفه ي اموي بيشتر به امداد وي برانگيخته شود. ليكن «مروان» در كشاكش حادثات،



[ صفحه 49]



به سختي دست و پا مي زد و به هيچ روي امكان ياري عامل خويش را نداشت، لاجرم پاسخ نوميدانه اي به او فرستاد و «نصر» را به يكباره از دستگاه خلافت مأيوس گردانيد.

از آن پس، عامل خراسان به انديشه ي رهايي جان خويش افتاد، بر اثر هجوم سياه جامگان، «مرو» را رها كرد و روي گريز به نيشابور آورد، سپس راه ري در پيش گرفت و ري را نيز از طريق ساوه به مقصد همدان پشت سر نهاد، اما در آن راه، وحشت و اندوه، وي را به بيماري و از بيماري به كام مرگ كشانيد!

فرار و مرگ «نصر بن سيار» كه به سرسختي و شجاعت معروف بود و روزگاري دراز، سرزمين خراسان را در زير سلطه ي خويش داشت، براي گسترش انقلاب آن سامان ميداني بي رقيب فراهم آورد و به زودي سرتاسر آن ناحيه به فرمان «ابومسلم» گردن نهاد.

بعد از صافي شدن كار خراسان، نيروي سياه جامگان بر بسياري از نواحي ديگر ايران دست يافت. ري، گرگان، اصفهان و همدان با شهرهاي كوچكي كه بر سر راه اين ولايات معتبر بودند، يك به يك تسليم شدند و قواي قليل و ضعيف اموي، پس از منازعاتي كوتاه، پشت به ميدان كردند.

«قحطبة بن شبيب» يكي از سرداران «ابومسلم» سپاه خراسان را پس از پيكاري شديد كه در ناحيه ي نهاوند روي داد، از حد غربي ايران به خاك عراق رسانيد و هر چند خود، در هنگامه ي پيروزي ها، شبي ناگهان مفقودالاثر گشت، ولي فرزند وي، در مقام امارت سپاه، با شتاب لشكر را به شهر كوفه رسانيد.

«مروان بن محمد» با دريافت گزارش «نصر بن سيار» دانسته بود كه «ابراهيم بن محمد» صاحب دعوت خراسان است.



[ صفحه 50]



در اثناي آن احوال، جاسوسان وي رسولي را كه از جانب «ابومسلم» به حميمه نزد «ابراهيم» مي رفت، دستگير كردند و به نزد وي آوردند.

از قاصد دستگير شده، نامه اي كه «ابومسلم» به «ابراهيم» نگاشته بود، كشف گرديد، «مروان» پس از قرائت آن مكتوب، قاصد را پرسيد:

- در ازاي اين كار، چه پاداشي بر تو مقرر كرده اند؟

رسول در پاسخ وي، اجرت عمل خويش را باز گفت.

«مروان» به او گفت:

- اينك تو را ده هزار درهم مي بخشم تا بي آنكه «ابراهيم» را از ماجراي دستگيري خويش آگاه گرداني، اين مكتوب را همچنانكه مقرر بود، به نزد وي بري و پاسخ آن را از او دريافت كني و به من سپاري.

قاصد، امر «مروان» را پذيرفتار شد، مأموريت ثانوي خويش را در كمال درستي به پايان برد و پاسخ «ابراهيم» را بر مكتوب «ابومسلم» تسليم خليفه كرد.

پاسخ نامه، به خط «ابراهيم» بود كه در آن «ابومسلم» را به كوشش و پايداري خوانده و ضمن دستورهاي ديگر، از وي خواسته بود تا در كار خصم حيلت به كار بندد. «مروان» بي درنگ، به حبس قاصد فرمان داد و چون زماني پيشتر، با نقل پايتخت خويش، از دمشق به حران آمده بود، مأموريت دستگيري «ابراهيم» را به «وليد بن معاويه» عامل دمشق، محول گردانيد. فرستادگان «وليد»، «ابراهيم» را در مسجد روستاي حميمه دستگير كردند و از آنجا به دمشق بردند، عامل دمشق، امام عباسي را يكسره به حران و به نزد خليفه ي اموي فرستاد.

«ابراهيم بن محمد» با «مروان» روبه رو شد و در سخن درشتي آغاز



[ صفحه 51]



كرد و از رابطه ي خويش با «ابومسلم» انكار جست.

«مروان» در حالي كه نامه ي «ابراهيم» را به او مي نمود، با وي گفت:

- اي منافق!، آيا اين نامه اي نيست كه در پاسخ ابومسلم نگاشته اي؟ سپس فرمان داد، تا قاصد «ابومسلم» را به مجلس در آوردند، و در حالي كه به او اشارت مي كرد، «ابراهيم» را گفت:

- آيا او را مي شناسي؟

«ابراهيم» پس از اين ماجرا سكوت كرد و مأموران «مروان» او را به زندان بردند. «ابراهيم بن محمد» روزگاري كوتاه در زندان «مروان» به سر برد، همين كه كار «ابومسلم» در خراسان قوت گرفت، مأموران خليفه، شبانگاهي به سراغ او رفتند و انباري پر آهك بر سر وي كشيدند و چندانش در آن حال بداشتند، تا جان تسليم كرد [19] .

بعد از دستگيري «ابراهيم» برادران او «ابوالعباس» و «ابوجعفر» كه در قريه حميمه مي زيستند، از بيم جان، اقامتگاه خويش را ترك گفتند و پنهاني به سوي كوفه رهسپار گشتند.

در شهر كوفه، «ابوسلمه ي خلال» رئيس داعيان و پيشواي شيعيان عباسي ايشان را پذيره شد و براي آنان مخفيگاهي ترتيب داد...

«ابوسلمه ي خلال»، در آستانه ي ظهور دعوت عباسي به انديشه اي دراز مانده بود... اين مهتر پيروان «بني عباس» كه در قلمرو خويش نفوذ و اعتبار فراوان داشت و داعيان خراسان و عراق گوش به فرمان وي بودند، همين كه كوشش هاي خود و ديگر فداكاران مسلك تازه را به ثمر رسيده ديد و دانست



[ صفحه 52]



كه در نتيجه ي مجاهدت هاي ايشان، به زودي دولت عباسيان بساط خود را بر اقاليم اسلامي مي گستراند، همچون كسي كه سر از خوابي گران بردارد، به خويشتن آمد و خود را در محكمه ي وجدان خود به محاكمه كشيد.

در آن حال، يك دم اين حقيقت «ابوسلمه» را آسوده نمي گذاشت كه دعوت عباسي بر اساس خديعت استوار بوده و با انحراف افكاري كه يك جهت در طريق تمايل به «آل علي» سير مي كرد، به حاصل رسيده است.

«ابوسلمه» آگاه بود كه دعوت عباسيان به «الرضا من آل رسول الله» [20] و مكتوم نهادن نام واقعي «صاحب دعوت»، انديشه اي شيطاني در فريب تمايلات مسلميني بوده است كه خلافت حقه ي اسلامي را جز در شأن «آل محمد» نمي دانستند.

«ابوسلمه» در حيلت گري هاي نوادگان «عباس بن عبدالمطلب» مانده بود كه چگونه خويش را «آل محمد» نام نهاده اند و با تردستي و در لباس «اهل بيت»، حقي را كه بايد بر اهل بيت حقيقي فرود آيد، از آن خويش مي كنند.

اين انديشه، رنجي گران بر جان «ابوسلمه» افكنده بود، به خصوص كه سهمي بزرگ در انحراف افكار هواخواهان «آل علي» بر گردن خويش مي ديد، ناگزير به جبران خطاي خود برخاست و هر چند فرصت از دست رفته بود، به تغيير نام صاحب دعوت و فرود آوردن حق بر صاحبان حق مصمم گرديد...

در آن روزگار، آوازه ي عظمت «جعفر بن محمد (ع)» همه جا پيچيده بود و گذشته از آنكه وجود فاخر او سرخيل خاندان «علي (ع)» شناخته مي شد، مظهر بيمانند دانش و فضيلت و تقواي زمان و گنجور گنجينه ي معارف



[ صفحه 53]



دين مبين به شمار مي رفت.

«ابوسلمه ي خلال» همين كه آماده ي اجراي تصميم خود گرديد، منظور خويش را در وجود «جعفر بن محمد (ع)» منحصر يافت، ليكن چون بيم داشت كه آن پيشواي پرهيزگاران از پذيرش پيشنهاد وي استنكاف ورزد، لاجرم «عبدالله بن حسن مثني» معروف به «عبدالله محض» را نيز كه علوي زاده اي مشهور و عالي مقام و نواده ي امام مجتبي «حسن بن علي (ع)» بود، در انديشه گذرانيد و به هر يك از ايشان، نامه اي به اين مضمون نگارش داد: «.. اگر پذيراي پيشنهاد من باشي، از اين پس به سوي تو دعوت مي كنم» «و اهل خراسان را به بيعت با تو برمي انگيزم.»

قاصد «ابوسلمه» دو مكتوب را با شتاب به مدينه رسانيد و از جانب او مأمور شد كه نخست مكتوب «جعفر بن محمد (ع)» را تسليم كند و اگر وي را موافق ببيند، نامه ي «عبدالله بن حسن» را معدوم گرداند، ليكن در صورت استنكاف «جعفر (ع)» مكتوب دوم را به «عبدالله» بسپارد.

پس قاصد، به محضر «جعفر بن محمد (ع)» راه يافت و نامه ي «ابوسلمه» را به سوي او پيش آورد.

«جعفر (ع)» پرسيد:

- اين چيست؟

قاصد پاسخ داد:

- نامه اي است از «ابوسلمه ي خلال».

- «جعفر بن محمد (ع)» گفت:

- مرا با «ابوسلمه» كار نيست.

قاصد گفت:

- من فرستاده اي بيش نيستم، نامه را بخوان و آن را هر پاسخي كه مي خواهي بگوي.



[ صفحه 54]



«جعفر بن محمد (ع)» چراغي بخواست و مكتوب «ابوسلمه» را بي اينكه بگشايد در شعله ي چراغ بسوخت، سپس روي به قاصد آورد و گفت:

- پاسخ مكتوب، همين بود!

رسول «ابوسلمه» ناگزير برخاست و به جانب «عبدالله بن حسن» رفت و نامه ي ديگر را به او سپرد.

«عبدالله» به قرائت مكتوب، شادمان و مسرور شد، روز ديگر به ديدار «جعفر بن محمد (ع)» رفت و نزد او سخن را به «ابوسلمه» و نامه اي كه به وي فرستاده بود كشانيد و از قوت شيعيان خويش در خراسان و جنبش ايشان به سوي عراق ياد كرد.

«جعفر بن محمد (ع)»، پس از استماع سخنان «عبدالله»، او را گفت:

- اي «ابومحمد!» از چه هنگام اهل خراسان شيعيان تو بوده اند؟ آيا تو «ابومسلم» را به آن ديار فرستاده و به پوشيدن جامه ي سياه فرمان كرده اي؟ و آيا خود، يك تن از آن گروه را كه اينك به سوي عراق روي آورده اند مي شناسي؟ [21] .

سپس «جعفر بن محمد (ع)» به نامه اي كه خود از «ابوسلمه» دريافت داشته و آن راناگشوده معدوم ساخته بود، اشارت كرد و «عبدالله» را گفت:

- .... از اين سودا بگذر و آگاه باش كه اين كار بر تو قرار نگيرد.

«عبدالله» برخاست و با اندوه، راه خود در پيش گرفت. [22] .

بحقيقت، «جعفر بن محمد (ع)» آنچه را كه «عبدالله» نمي توانست ديد، آشكارا مشاهده مي كرد.



[ صفحه 55]



در همان احوال، سپاه خراسان به كوفه رسيده و «ابوالعباس عبدالله بن محمد» را به خلافت برداشته بود!

«ابوسلمه» به انتظار وصول پاسخ موافقت آميزي از شهر مدينه لحظه شماري مي كرد و مايل نبود كه پيروان «بني عباس» به مخفيگاه «ابوالعباس» و «ابوجعفر» فرزندان «محمد بن علي» راه يابند و با ايشان تماس جويند، ليكن با ورود سپاه خراسان به كوفه، كار از كار گذشت و علي رغم تمايل وي، خلافت «ابوالعباس» اعلام شد.

«ابوالعباس، عبدالله بن محمد»، كه وصي و جانشين «ابراهيم بن محمد» برادر خويش بود در غريو شعف و شادي پيروان خود، به مسجد كوفه در آمد و اگر چه بيمار بود بر منبر صعود كرد و ايستاده به ايراد خطبه پرداخت.

«ابوالعباس» در خطبه ي خود آياتي چند از قرآن كريم را كه درباره ي اهل بيت رسول فرود آمده است بخواند و خويش و خاندان خويش را در شمار عشيره ي اقربين آورد، سپس رشته ي سخن به «بني اميه» كشانيد و ايشان را به زشتي ياد كرد، آنگاه به تمجيد اهل كوفه پرداخت و آنان را به افزايش مرسوم از جانب خود بشارت داد و خويشتن را «سفاح» ناميد. [23] .

در اين هنگام، رنج بيماري او فزوني گرفت و او ناگزير بنشست و از ادامه ي گفتار لب فرو بست.

«داود بن علي» عم «سفاح» كه فروتر از وي بر پله ي منبر ايستاده بود، با



[ صفحه 56]



سكوت برادرزاده خطبه اي آغاز كرد و شمه اي سخن براند و در پايان گفتار خويش گفت:

- اي مردم!.. پس از رسول خداي، خليفه اي مگر «اميرالمؤمنين، علي بن ابيطالب» و «اميرالمؤمنين، عبدالله بن محمد» بر منبر شما پاي ننهاده است و در آن حال با دست خويش به «سفاح» اشارت كرد، زيرا مراد وي از «عبدالله بن محمد» همين «سفاح» بود!

«داود»، پس از آن، چنين گفت:

- امر خلافت از خاندان ما بيرون نخواهد شد تا «عيسي بن مريم» نزول كند و ما اين كار به او بازگذاريم... [24] .

«ابوالعباس سفاح» در سايه ي شمشير سياهپوشان خراساني به خلافت نشست و با آنكه ميل «ابوسلمه» را به خاندان «علي (ع)» دريافته بود، از بيم نفوذ وي او را به وزارت برداشت و «ابوسلمه» از آن پس «وزير آل محمد» نام گرفت!

«مروان بن محمد» به شنيدن ماجراي كوفه، با شتاب، سپاهي راست كرد و به عزم سركوبي مدعيان جديد، از اقامتگاه خويش، «حران» راهي كوفه گشت.

«سفاح» نيز «عبدالله بن علي» يك تن از اعمام خويش را به سرداري سپاه خراسان برگزيد و او را به مقابله ي خليفه ي اموي فرستاد.

ميان دو لشكر در كناره ي «زاب»، يكي از انشعابات دجله اتفاقي روي داد و پيكاري خونين درگير شد، غلبه با نيروي خراسان افتاد و از سپاه «مروان» بسيار كس كشته شد و يا در نهر زاب، طعمه ي امواج گشت.



[ صفحه 57]



«مروان بن محمد» با لشكري در هم شكسته روي به فرار آورد و سپاه غالب به تعاقب وي پرداخت، «مروان» بر سر راه خويش، به ديار موصل رسيد، ليكن چون خواست به شهر در آيد، اهل موصل از ورود وي ممانعت كردند و او به ناچار راه خود را تا حران ادامه داد.

خليفه ي فراري، در حران نيز جاي درنگ نديد و به همراه افراد خاندان و گروهي از نزديكان خويش، مسكن خود را ترك گفت و به هزيمت رود فرات را پشت سر نهاد تا در «ابي فطرس»، ناحيتي از بلاد فلسطين فرود آمد.

سپاه خراسان كه همچنان به دنبال «مروان» بود، پس از او به شهر حران رسيد و كاخ عظيم وي را كه ده ميليون درهم در بناي آن صرف كرده بود، درهم كوفت سپس لشكر فاتح، رو به سوي شام آورد و پس از محاصره اي كوتاه، بر دمشق دست يافت.

بعد از خاتمه ي كار دمشق، «عبدالله بن علي» سپاه خود را به دنبال «مروان» به «ابي فطرس» رسانيد، اما «مروان» به مصر هزيمت جسته بود و «عبدالله»، «صالح بن علي» برادر خويش را با اردوي كوچكي به تعقيب خليفه ي آواره مأمور كرد.

اين اردو، شبانگاهي در «بوصير» مصر، به اقامتگاه «مروان» رسيد و بي تأمل بانگ «يا لثارات ابراهيم» در افكند و طبل جنگ را به صدا در آورد، «مروان حمار» در سياهي شب غافلگير شده بود، از هياهوي افراد آن اردوي كوچك، چنان پنداشت كه سپاه عظيم خراسان وي را محاصره كرده است، ناگزير روي به پيكار آورد و در گيرودار آن نبرد شبانه مقتول گشت [25] .

«مروان بن محمد» به مرگ خود، كتاب سياه سلطنت اموي را فروبست [26] .



[ صفحه 58]



دولت عباسي كم كم جاي پاي خود را محكم كرده بود و سرزمين هاي پهناور اسلامي را به زير فرمان خويش داشت.

«ابوالعباس سفاح» اولين خليفه ي اين خاندان پس از آنكه به خلافت بيعت گرفت، با سرعت، مسكن خود و نيز لشكرگاه خويش را از كوفه به ناحيه اي در «انبار» منتقل گردانيد و در آنجا شهري بنا كرد [27] كه به «هاشميه» [28] يا «مدينه ابوالعباس» [29] شهرت يافت. چنين مي نمايد كه اين تغيير مسكن بر اساس آن سياست صورت بسته كه «سفاح»، آميزش سپاه خراسان با مردم كوفه را به مصلحت خود نديده است.

سياه جامگان خراساني، صيد تبليغات زيركانه ي داعيان عباسي بودند و اختلاط ايشان با عناصر مشكوك كوفي، يقينا به صلاح مدعيان جديد خلافت نمي بود!

شهر كوفه با همه ي پيمان شكني هاي ساكنانش، هنوز مسكن جمعي از دوستداران اهل بيت و شيعيان «علي (ع)» و اولاد او بود و چنين شهري براي خليفه ي عباسي هرگز يك پايگاه مطمئن محسوب نمي شد.

«ابوالعباس» فرصتي مي جست تا «ابوسلمه» را كه همچون خاري در چشم خويش مي ديد، معدوم كند، اما اين عمل آسان نمي نمود، زيرا بيم آن مي رفت كه اعدام وي، گمان «ابومسلم» را درباره ي آينده ي خويش برانگيزد.

تا آن تاريخ و مدت ها پس از آن، قدرت خلافت عباسي همچنان به سرزمين خراسان و نيروي انبوه سياه جامگانش تكيه داشت و اين تكيه گاه، با آن



[ صفحه 59]



نيروي عظيم، سر مويي از اراده و اختيار «ابومسلم» بيرون نبود.

«ابومسلم» گر چه به ظاهر در دارالاماره ي مرو نشسته بود، اما به حقيقت نفوذ وي نه تنها بر هاشميه ي عراق، كه بر اقصاي شام و شامات و مصر نيز سايه مي افكند.

«ابوالعباس سفاح» انديشه مي كرد كه «قتل ابوسلمه» به عصيان «ابومسلم» منجر گردد و فرمانده قدرتمند سياه جامگان خراسان كه از جانب وي «امين آل محمد» لقب يافته بود، به سرانجام خونين «وزير آل محمد» مآل كار خويش را قياس كند. با اين حساب، قتل «ابوسلمه»، كاري به مصلحت خليفه نبود و او بر آن شد تا به تدبيري «ابومسلم» را در نابودي وزير خويش دخالت دهد!

اين تدبير كارگر افتاد و با مكتوبي كه «سفاح» به «ابومسلم» فرستاد، وي را با خويش همداستان كرد و به نابودي «ابوسلمه» كشانيد.

«سفاح» در نامه ي خود از تمايل «ابوسلمه» به «آل علي (ع)» و نيت او در نقل خلافت از خاندان عباسي به دودمان علوي سخن رانده و سپس «ابومسلم» را در تعيين سرنوشت وي مختار ساخته بود.

«ابومسلم» به قرائت مكتوب، وظيفه ي خويش دريافت و به منظور قتل «ابوسلمه» تني چند از تابعان خود را به دربار خلافت فرستاد.

«ابوسلمه» در دوران وزارت خويش همه شب به نزد «سفاح» مي رفت و زماني با او درباره ي امور گوناگون به مشورت و گفتگو مي پرداخت، شبي كه نقشه ي قتل وي فراهم شده بود، همچنان به حضور خليفه آمد، اما خليفه او را بيش از عادت معمول شب هاي ديگر نزد خود نگاه داشت و سپس به وي رخصت بازگشت داد.

«ابوسلمه» محضر «سفاح» را ترك گفت و در ديرگاه شب، آهنگ خانه ي خويش كرد، ليكن فرستادگان «ابومسلم» كه بر سر راه وي كمين جسته بودند، ناگهان بر وي تاختند و در حالي كه به مرسوم خوارج، فرياد «لا حكم



[ صفحه 60]



الا الله» ايشان، سكوت شبانگاه را درهم مي شكست، او را به خاك و خون كشيدند [30] .

قتل وزير، بخوبي و بي آنكه گمان كسي را درباره ي خليفه برانگيزد، صورت پذيرفته بود و بامداد ديگر، در سراسر دارالخلافه، اين خبر دهن به دهن مي گشت كه شب پيش، گروهي از خوارج، «وزير آل محمد» را به قتل رسانيده اند!

خلافت عباسي در آغاز كار، به منظور استحكام مباني خود، به ظاهر خويش را از «آل علي (ع)» جدا نمي گرفت، بلكه مي كوشيد تا در نزد مسلمين، خونخواه شهيدان كربلا و ديگر شهداي آن خاندان جلوه كند، اما به همان نسبت كه به مقصود خود نزديك تر مي شد، فاصله ي خود را از فرزندان «فاطمه (ع) بيشتر مي كرد!»

«ابوالعباس سفاح»، خداي را سپاس مي گفت و سر به سجده مي نهاد و شادي خويش اظهار مي كرد كه در برابر قتل «حسين (ع)» و كسان او، دويست تن از فرزندان «اميه» را كشته و به انتقام خون «زيد بن علي (ع)» لاشه ي «هشام بن عبدالملك» را از گور برآورده و سوزانيده است، همچنين كشتن «مروان» را برابر قتل برادر خود «ابراهيم» مي نهاد... [31] .

پس از آنكه «مروان بن محمد» كشته شد، زنان و دختران وي را در كيسه ي «بوصير» به اسارت گرفتند و به نزد «صالح بن علي» عم «سفاح» آوردند.



[ صفحه 61]



دختر بزرگ «مروان»، «صالح» را گفت:

- اي عم اميرالمؤمنين! بر ما كه دختران تو و دختران برادر و پسر عم تو هستيم ببخشاي!

«صالح» گفت:

- حاشا كه يك تن از مردان و زنان شما را زنده بگذارم، آيا پدر تو، برادرزاده ام «ابراهيم» را در زندان حران نكشت؟ آيا «هشام بن عبدالملك» «زيد بن علي» را به قتل نرسانيد و پيكر وي را در كناسه ي كوفه بردار نكرد؟...

آيا «يحيي بن زيد» را «وليد بن يزيد» نكشت؟... آيا «مسلم بن عقيل» مقتول «عبيدالله زياد» نيست؟. آيا «حسين بن علي» را «يزيد بن معاويه» در كربلا به شهادت نرسانيد و كسان او را شهيد نگردانيد؟ آيا اهل حرم «حسين» را به اسارت نگرفت و آيا سر او را بر نيزه نكرد؟... با اين همه هنوز چشم عفو مي داري؟

دختر «مروان» گفت:

- آري، چشم دارم كه با اين حال، بر ما ببخشائي [32] .

دنباله ي اين گفتگو، بيرون از مطلب ماست، سخن اينجاست كه دانسته شود خليفه ي عباسي و خويشان او، در آغاز امر خود، باز جستن انتقام خون شهداي «اهل بيت» را در شأن خويش مي نمايانده اند و «ابراهيم بن محمد» را نيز در جمع آن شهيدان ياد مي كرده اند، تا همچنان كه دعوي داشتند، اذهان عمومي، «بني عباس» را «اهل بيت رسول» و «آل محمد» به شمار گيرد!

روزگار «ابومسلم» همچنان به امارت خراسان مي گذشت، اما وجود او، سايه ي وحشتي بر دارالخلافه افكنده بود و «سفاح» از قدرت بيمانند وي



[ صفحه 62]



انديشه داشت.

خليفه، مقابله با اين قدرت را در توان خود نمي ديد و گر چه پس از يك چند «ابومسلم» به قصد ديدار وي، مقر حكومت خويش را ترك گفت و به دارالخلافه آمد، ليكن «سفاح» رأي «ابوجعفر، عبدالله منصور» برادر خويش را در قتل وي نپسنديد.

«ابومسلم» پس از ديدار خليفه، رخصت سفر حج حاصل كرد و در معيت «منصور» برادر و وليعهد «سفاح» كه امارت حج يافته بود، رهسپار زيارت كعبه گشت.

در بازگشت قافله ي حاجيان و در بين راه، واقعه ي مرگ «سفاح» را به اطلاع «منصور» رسانيدند و او بي درنگ «ابومسلم» را به ضبط لشكر و نگهباني بيت المال روانه ي دارالخلافه كرد و خود از پس وي به آنجا در آمد و به خلافت نشست.

«منصور» در نخستين روزهاي خلافت خويش، بر طغيان عم خود «عبدالله بن علي» آگاه شد.

«عبدالله بن علي» پس از قتل «مروان» و برانداختن خاندان «اميه»، از سوي «سفاح» حكومت شام يافته بود و همين كه بر مرگ فرزند برادر آگهي يافت، سوداي خلافت بر وي چيره شد و مردم شام را به بيعت خويش فراخواند.

«منصور» از طغيان «عبدالله بن علي»، سخت به وحشت افتاد و «ابومسلم» را كه تا آن زمان مقيم دارالخلافه بود، به فيصله ي كار وي مأمور گردانيد.

«ابومسلم» اين مأموريت را به خوبي انجام داد. سپاه خراسان نيروي شام را در هم شكست و «عبدالله بن علي» به هزيمت شد و از معركه جان به در برد.



[ صفحه 63]



«منصور» پس از آگهي بر پيروزي «ابومسلم» يك تن از غلامان خويش را به ضبط غنائم فتح وي مأمور كرد و اين عمل بر «ابومسلم» به شدت ناگوار افتاد.

«ابومسلم» خليفه را پيغام فرستاد كه من بر جان هزاران تن امين بودم، اكنون چه افتاده كه بر اموال ايشان خائن گشته ام، آنگاه پس از اين پيغام اعتراض آميز، سپاه خويش را فراهم كرد و بي آنكه به سوي دارالخلافه رو كند، راه خراسان در پيش گرفت.

به استماع اين خبر، «منصور» در هراس افتاد و با شتاب به چاره ي كار برآمد، نخست، «ابومسلم» را كه همچنان به راه خراسان مي رفت، به حكومت مصر و شام نويد فرستاد، اما «ابومسلم» اعتنايي نكرد، ديگر باره رسولاني به نزد او روانه كرد و وي را پيغام داد كه به سوي ما بازگرد تا همه ي امور به دست تو سپاريم، به اين پيغام نيز «ابومسلم» تسليم نشد، اما خليفه كه مي دانست، با ورود «ابومسلم» به خراسان، كار وي بر چه قرار خواهد بود، از پاي ننشست و در بازگرداندن او بر جهد خويش بيفزود.

از يك طرف «ابوداود» را كه در غياب «ابومسلم»، به كفالت وي، امارت خراسان داشت، نويد ايالت فرستاد تا از ورود «ابومسلم» به آن سرزمين ممانعت كند، از سوي ديگر رسولي آزموده و چرب زبان به نزد «ابومسلم» روانه كرد تا به وعد يا وعيد، او را به مركز خلافت بازگرداند.

سرانجام، تمهيدات خليفه اثر بخشيد و «ابومسلم» كه ظاهرا دانسته بود راه خراسان را نيز با تطميع «ابوداود» بر وي بسته اند، به ملاقات «منصور» ناگزير شد، سپاه خويش را در شهر ري به جا گذاشت و خود در معيت جمعي قليل از ايشان، با بيم و اميد به درگاه خلافت روي كرد.

«منصور» در نخستين برخورد خويش، به دلجوئي «ابومسلم» برخاست و چندان حرمت وي نگاه داشت كه او از هر گمان بد برست.



[ صفحه 64]



نوبت ديگر، فرمانده سياه جامگان خراسان به حضور خليفه بار يافت، اما در اين بار وي را با خويش نامهربان ديد.

«منصور» با او درشتي آغاز كرد و گفت:

- از چه روي پيش از آنكه به جانب ما بيايي، راه خراسان در پيش گرفتي؟

«ابومسلم» با نرمي، زبان به اعتذار گشود، ليكن آتش خشم خليفه بيشتر زبانه زد و او را دشنام هاي غليظ گفت.

«ابومسلم» از جانبازي هاي خويش در راه استقرار خلافت عباسي سخن راند و كوشش كرد تا به يادآوري خدمات خويش «منصور» را آرام كند، اما «منصور» در اوج غضب، به پاسخ وي چنين گفت:

- اي ناپاك زاده، اگر كنيزي به امر دعوت ما قيام كرده بود، هر آينه در كار خويش توفيق حاصل مي كرد و هرگاه تو بر نيروي خويش قائم بودي به كشتن يك تن قادر نمي شدي...

در اين دم، خليفه سه نوبت دست خويش برهم كوفت و ناگهان از نهانگاه، تني چند با شمشيرهاي آخته بر «ابومسلم» تاختند.

«ابومسلم»، اين مردي كه به گفته ي تاريخ نويسان، بيش از ششصد هزار تن به فرمان وي شربت مرگ چشيده بودند، به مشاهده ي شمشيرهاي آخته، به لرزه افتاد و به خواري خويش را در پاي منصور افكند، تا از قتل وي ديده بپوشد.

«منصور» خشمگينانه بر فرق او لگد كوفت و او را باز پس افكند.

فرياد استغاثه آميز «ابومسلم» در فضاي تالار خلافت پيچيده بود كه مي گفت:

- يا اميرالمؤمنين! مرا از بهر خصمان خويش باز گذار.



[ صفحه 65]



ليكن، خليفه بر خويشتن، خصمي بزرگتر از او نمي ديد و مأموران وي فرياد استغاثه ي اين خصم بزرگ را در زير ضربه هاي شمشير خود خاموش كرده بودند!

«ابومسلم»، مردي با نسب ناشناخته، به خراسان آمد، دعوت عباسي را آشكار ساخت، در راه استقرار خلافت آن خاندان مجاهدت ها ورزيد، خون ها ريخت و پيكارها كرد تا سرانجام، منظور خويش را به دست آورد، اما دستگاه خلافت عباسي، به منظور استواري اركان خود، عاقبت، او را نيز در پاي خويش قرباني كرد!

«ابومسلم» كه بود؟ از كجا آمد؟، مردي آزاد بود يا بنده اي زرخريد؟ نام اصليش چيست؟ عرب است يا ايراني؟، كوفي يا مروزي است يا اصفهاني؟

تاريخ، هيچ يك از اين پرسش ها را به روشني پاسخ نمي گويد!

گفته اند، وقتي كار او بالا گرفت، خويش را از نسل «عباس بن عبدالمطلب» خواند و دعوي پسري «سليط» نامي كرد كه دعوي پسري «عبدالله بن عباس» مي كرده است [33] .

آنچه قطعي و مسلم مي نمايد، تأثير عظيم وجود او بر تاريخ است و تاريخ، اين مردي را كه هميشه چين بر پيشاني و گره در ابرو داشته و كسي جز در بحبوحه ي پيكارها، خنده بر لب هاي وي نمي ديده است، پديدآورنده ي واقعات و حوادثي بزرگ مي شناسد!

ولي آيا آن واقعات و حوادث، بر امتداد مصالح اسلام و ايران، يا يكي از آن دو صورت بسته است؟، در پاسخ اين سخن، تأمل بايد كرد!



[ صفحه 66]




پاورقي

[1] حبيب السير، جزء دوم از مجلد دوم، ص 71، چاپ تهران.

[2] اخبار الطوال، ص 360، چاپ مصر.

[3] مورخان وجوه مختلفي در تلقيب مروان بن محمد به «حمار» ذكر مي كنند: ميزان تحمل او بر شدايد، دوست داشتن وي گلي را به نام «ورد الحمار» يا پيدايش او در حدود صدمين سال هجري، زيرا آخرين سال هر سده ي سنة الحمار ناميده شده است.

[4] قرآن كريم، سوره ي حج، آيه ي 40.

[5] مروج الذهب، ج 2، ص 343، چاپ بيروت، يا بني اميه، تلقفوها تلقف الكره!.

[6] الامامة و السياسه، ج 1، ص 6، چاپ مصر.

[7] الملل و النحل شهرستاني، ج 1، ش 26، چاپ مصر، ناسخ التواريخ، جلد خلفاء، ص 460 چاپ قم.

[8] قرآن كريم سوره ي سجده، آيه ي 18: «افمن كان مؤمنا كمن كان فاسقا لا يستوون.

[9] مروج الذهب، ج 2، ص 335، چاپ بيروت.

[10] مروج الذهب، ج 2، ص 335 و 336، چاپ بيروت، با ناسخ التواريخ، جلد خلفاء ص 417، چاپ قم مقايسه كنيد.

[11] مروج الذهب، ج 2، ص 336 و 337، چاپ بيروت.

[12] ناسخ التواريخ، جلد خلفاء، ص 432، چاپ قم.

[13] ناسخ التواريخ، جلد خلفا، ص 425 چاپ قم.

[14] الامامة و السياسه، ج 1، ص 3، چاپ مصر.

[15] روضة الصفا، ج 3، نسخه خطي.

[16] مروج الذهب، ج 3، ص 208، چاپ بيروت.

[17] روضة الصفا، ج 3، نسخه خطي.

[18] كامل ابن اثير، ج 4، ص 303، چاپ بيروت:



اري بين الرماد و ميض نار

و اخشي ان يكون له ضرام



فان النار بالعودين تذكي

و ان الحرب مبدؤها كلام



فقلت من التعجب ليت شعري

اايقاظ امية ام نيام.

[19] همان كتاب، ج 3، ص 244.

[20] تاريخ طبري، ج 9، ص 1957، چاپ لندن.

[21] مروج الذهب، ج 3، ص 254، چاپ بيروت.

[22] تجارب السلف، 98، چاپ دوم تهران.

[23] سفاح، كشداد: مرد بسيار عطا و فصيح و توانا بر سخن.. منتهي الارب، و نيز «سفح» به معناي خون و «سفاح»: خونريز، المنجد.. چون بعد از خونريزي بسيار خلافت به او رسيد، ملقب به سفاح گرديد... حبيب السير، جزء سوم از جلد ثاني، ص 76 چاپ تهران.

[24] تاريخ طبري، ج 10 ص 29 - 33؛ چاپ ليدن.

[25] مروج الذهب، ج 3، ص 245 - 246 چاپ بيروت.

[26] مراد، انقراض خلافت بني اميه است، تاريخ، سلسله ي امويان اندلس را كه بعدها در محدوده ي كوچكي به وسيله ي عبدالرحمن اموي برپا شد، «خلافت بني اميه» تعبير نمي كند.

[27] مروج الذهب، ج 3، ص 251 چاپ بيروت.

[28] الكامل ابن اثير، ج 4، ص 326 چاپ بيروت.

[29] تاريخ طبري، ج 10، ص چاپ ليدن.

[30] تجارب السلف، ص 98 - 99 - چاپ تهران.

[31] مروج الذهب، ج 3، ص 275، چاپ بيروت.

[32] مروج الذهب، ج 3، ص 247، چاپ بيروت.

[33] كامل ابن اثير، ج 4، ص 371، چاپ بيروت.


نيكي كن تا به راه آوري


عليكم بمجاملة اهل الباطل؛ تحملوا الضيم منهم و اياكم و مما ظتهم. [1] .

بر شما تكليف است كه با اهل باطل به نيكي و زيبايي برخورد كنيد؛ ظلم و ستم شان را تحمل و از خشونت و تندي با ايشان بپرهيزيد.

امام صادق عليه السلام

روزي عده ايي از شيعيان كوفه كه جهت پرسيدن سؤال هاي ديني و بهره مندي از حضور مبارك امام صادق عليه السلام از كوفه به مدينه آمده بودند، هنگام خداحافظي يكي از ايشان از حضرت تقاضا نمود تا ايشان را با بيان نوراني خود نصيحت و راهنمايي فرمايد؛ از اينرو امام صادق عليه السلام فرمود:

«شما را به تقوا و عمل به دستورات الهي و اجتناب از گناهان و اداي امانت به امانت سپاران كه شما را امين دانستند، سفارش مي كنم؛ با اعمال



[ صفحه 14]



نيك و زيباي خود مردم را به سوي ما دعوت كنيد نه با كلام و سخن تان.»

ايشان پرسيدند:

«اي فرزند رسول خدا! چگونه سخني نگوييم و ايشان را به سوي شما دعوت نماييم.»

امام صادق عليه السلام فرمود:

«به آنچه دستور داده ايم عمل كنيد و از گناهان بپرهيزيد و با مردم به صدق و راستي و عدالت و اداي امانت رفتار كرده و امر به معروف و نهي از منكر [بين خودتان] كنيد؛ در اين صورت مردم از شما جز خوبي نمي بينند و به ما مي گروند و مي گويند: «اين شخص شيعه ي جعفر صادق است؛ چقدر مؤدب است!» خدا را گواه مي گيرم كه پدرم، محمد بن علي، مي فرمود: «پيروان و شيعيان ما در گذشته بهترين افراد جامعه بودند؛ امامان جماعت و اذان گويان از بين شيعيان ما بودند؛ مردم امانت هاي خودشان را به ايشان مي سپردند؛ عالم و دانشمندان كه مشكلات علمي مردم را حل مي كردند،از ميان ايشان بودند؛ اينگونه محبت ما را در دل مردم بنشانيد نه با اعمال ناشايست تان نفرت از ما را.» [2] .



[ صفحه 15]




پاورقي

[1] الكافي ج 8 / 2، بحار الانوار 75 / 210، وسائل الشيعه 16 / 207 حديث 21369.

[2] مستدرك الوسائل 8 / 310.


ولايت امام


- سرورم! لطفا جريان ولايت خود را بفرمائيد؟

پدرم فرمود: اي جعفر! خيرخواهي اصحابم را به تو سفارش مي كنم. عرض كردم: قربانت گردم به خدا سوگند آنها را به مقامي از علم برسانم كه هر مردي از آنها در هر شهري كه باشد محتاج به سؤال علمي از هيچ كس نباشد. [1] .



[ صفحه 13]



و ديگر:

وقتي پدرم مريض شد مرا طلبيد تا عهد ببندد. در آن حال زيد بن علي، عموي من آمد و گفت: چه مي شد كه همان حكمي كه درباره ي حسنين فرمودند در حق من عمل مي كردي (يعني هم چنان كه امام حسن مجتبي عليه السلام حضرت سيدالشهداء عليه السلام را پس از خود وصي مي گردانيد، تو هم مرا وصي خود قرار دهي) پدرم فرمود: يا اباالحسين اين منصب امانت الهي است و نمي توان به قياس عمل كرد، زيرا امامت از حجت هاي الهي است كه به شخص پيغمبر و آثار و علائم الهي به او سپرده مي شود، لذا مرا به جاي خود به حكم و دستور نبوت به وصايت معرفي نمود. [2] .

- و همچنين است:

زماني كه پدرم مي خواست ديده از اين جهان فروبندد، فرزندان خود را به حضور طلبيد و از شيعيان نيز چند نفري حاضر بودند. بعد فرمود كه يعقوب به پسرانش وصيت كرد كه اي پسران من، خدا دين را براي شما برگزيد، مبادا به جز پيروي از دين اسلام و مسلماني از دنيا برويد. پدرم به من وصيت كرد و دستور داد در آن بردي كه با آن نماز جمعه مي خواند كفنش كنم و عمامه را به سرش ببندم و قبرش را چهار گوش حفر كنم و آن را چهار انگشت از زمين بالا آورم و هنگام دفن بندهاي



[ صفحه 14]



كفن او را باز كنم. پس حاضرين را به اين مطلب شاهد گرفت و فرمود: حال برويد خدا شما را رحمت كند.

من به پدرم عرض كردم: علت شاهد گرفتن بر اين جريان چه بود؟

پدرم فرمود: مي خواستم همه بدانند كه پس از من زمام امور در دست چه كسي است و تو هم بر اين امر برهاني داشته باشي [3] .



[ صفحه 16]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 2، كتاب الحجة.

[2] زندگاني امام جعفر صادق عليه السلام، ج 1، عمادزاده.

[3] ارشاد شيخ مفيد، ج 2.


دانش در گستره دين


دانش همانند آب درياست. هر چه از آن مي آشامند، همچنان خود را تشنه تر و نيازمندتر مي بينند. پيامبر گرامي اسلام در توصيه به فراگيري دانش مي فرمايد: دانشمندترين شخص آن است كه علم ديگران را بر علم خود بيفزايد.

دانشجو بايد از تنبلي و بي كاري دوري كند و با پشتكار به كسب دانش بپردازد. دانشجو بايد از هر فرصتي كه پيش مي آيد بيشترين بهره را ببرد تا موفقيت لازم را به دست آورد. دانش طلبان از شتاب نكردن در بهره گيري از زمان، بيشترين زيان را مي بينند؛ زيرا دانشجو بايد در طلب علم همچون تيري از چله كمان رها شود و از امّا و اگرها و امروز و فرداها رها باشد. پيامبر گرامي اسلام كه پي جويي و پي گيري علم را تا راه هاي دور دست توصيه مي كرد، درباره حد و جهت فراگيري دانش، سخني نيكو به يادگار گذاشته است: «اُغْدُوا فِي طَلَبِ العِلْمِ فَانَّ في الغُدُوِّ بَرَكَةٌ وَ نَجاحٌ»؛ «در طلب دانش زود خيز باشيد؛ زيرا در زود خيزي، بركت و كاميابي است.»

دانشمند نيز داراي تعريف مشخصي در دين اسلام است و هر داننده اي را دانشمند اسلامي نمي گويند. همچنان كه نوشته اند روزي مردم گرد مردي حلقه زده بودند و به سخنانش گوش مي دادند و طنين صداي او فضاي مسجد را پر كرده بود. پيامبر اكرم «صلي الله عليه و آله» وارد مسجد شد و مردم را ديد كه دور او حلقه زده اند. پرسيد: اين شخص كيست؟ پاسخ گفتند: او علامه است. پيامبر پرسيد: «علامه يعني چه و به چه كسي گفته مي شود؟» گفتند: علامه كسي است كه از همه مردم بيشتر به نسب هاي عرب و رخدادهاي انساني آگاهي دارد و حوادث دوران جاهليت و مردم آن روزگار را از همه بهتر مي داند. پيامبر اكرم «صلي الله عليه و آله» فرمود: اين دانش براي كسي كه بدان آگاه است، هيچگونه سود و زياني ندارد و همچنين براي مردم. بدانيد كه دانش بر سه دسته است:

الف) دانستن آيات قرآن و تفسير آن؛

ب) دانش اخلاق كه بر انسان واجب است آن را فرا گيرد؛

ج) دانستن سنت هاي دين و احكام.

پس هر چه غير از اين سه است، علم نيست، بلكه فضيلت است.

شخصي از رسول خدا «صلي الله عليه و آله» پرسيد: دانش يعني چه؟ پيامبر بي درنگ پاسخ داد: سكوت كردن. مرد پرسيد: ديگر چه معنا دارد؟ پيامبر فرمود: گوش فرا دادن. باز پرسيد: پس از آن چه؟ فرمود: به خاطر سپردن. پرسيد: بعد از به خاطر سپردن چه؟ پاسخ فرمود: عمل كردن به آن. در آخر پرسيد: اي رسول خدا! بعد از عمل كردن به آن چه معني دارد؟ پيامبر پاسخ داد: انتشار دادن آن.


مقدمة الطبعة الثالثة


الانسان مخلوق ركب من روح وبدن ولكل من جزئيه صحة ومرض وما يحدث لكل منهما يؤثر في الآخر أما الطبيب فهو المطيب للنفوس بكلامه وأخلاقه والمعالج للروح والبدن والحافظ لصحتهما بالعقاقير والارشادات الصحية معاً بمعني أن الطبيب الحقيقي هو طبيب الروح والبدن ذلك لأنا نري أن كثيرأ من العوارض النفسية الروحية كالغضب والحزن والحب والفراق وأمثالها تسبب إنحراف صحة البدن كما أن إنحراف صحة البدن تغير الأخلاق وتسيء الطباع وتكدر الحواس إلي غير ذلك فاذا لم يكن الطبيب روحياً عارفاً بالإنحرافات النفسية فلا بد له أن يعالج هذه العوارض البدنية الناشئة عن عوارض الروح بالمسهلات أو المشهيات أو ما أشبه ذلك وهذا بالطبع لا يوصله إلي الدواء الناجع المفيد لأن العلاج في الحقيقة هو إزالة السبب وكذلك إذا رأي في مريض أرقاً أو قلقاً ناشئاً عن الفكر المزعج أو الخيالات الفاسدة داواه بالحبوب المهدئة والمنومة وهذا أيضاً بالطبع لا يغني ولايشفي إذا لم يدفع السبب وهو الخيال والفكر لكن الطبيب النطاسي الحكيم الجامع للطبين والعارف بالعلاجين الروحي والبدني فانه ينظر إلي المريض من الوجهتين فمن كان محتاجاً إلي العقاقير الطبية عالجه بها ومن كان محتاجاً إلي النصح أو التسلية أو إدخال الطمأنينة والاستقرار إلي قلبه وذلك بتهوين المرض أو الاوعاد أو أمثالهما مما يراه مناسباً للوقت والمرض داواه بها وأحيانا بهما معاً.

فمثل هذا هو الطبيب الكامل والمعول عليه في ملاحظة الجسم والروح ومعرفة طرق علاجهما وبديهي أن ذلك لا يتيسر إلا لكبار رجال الفن أو أعاظم أئمة الدين الذين اقتبسوا فنهم الروحي عن السماء وأخذوا علاجهم بالتلقين والتعليم النبوي والصحف السماوية الحكيمة. أما الاسلام فانه يري الانسان موجوداً خلق ليعيش



[ صفحه 5]



في عوالم كثيرة وكلها تحتاج إلي صحة وسلامة واطمينان ليسعد في حياته ويرغد عيشه لذلك فقد ضمن له إصلاح كل تلك النواحي بتعاليمه وإرشاداته في فروضه ومستحباته ومكروهاته ومباحاته، كما أنه يري أن الروح والجسم وإن كانا وجودين مستقلين لكنهما ممتزجان ومتصلان إتصالا يجعل أي تغير يحصل في إحداهما فهو في الآخر صحة أو مرضاً لذلك فهو يطبهما مادياً ومعنوياً ويعالجهما دنيوياً واخرويا.

خذ مثلاً الغسل والوضوء والتيمم وانظر إلي شروطها وترتيبها لتعرف منظور الدين الاسلامي الحكيم في جعلها تطهيراً عرفياُ وطبياُ في جنب الطاعة الموجبة لاطمينان الخاطر والأمن في أداء الواجب الاخروي ومن البديهي المسلم أن أهم ما يلحظه الدين الاسلامي في العلاج والاصلاح في كل تكاليفه هو إدخال الطمأنينة والأمن إلي النفوس فانهما الحجر الأساسي في مداواة الروح والبدن.

فالأنبياء علي هذا هم الأطباء الروحيون وهم المربون الاخلاقيون إذ لم تهبط رسالة سماوية ولم يبعث نبي أو رسول إلاّ بتهذيب الأرواح وصحة النفوس وتعليم الاخلاق الفاضلة ولكن لما كان الجسم قالبا للروح وكانت لسلامته وصحته دخل كبير في صحة الروح وسلامتها كان القسم الوافر من تعاليم الانبياء لعلاج البدن ومداواة أمراضه وأدوائه.

قال النبي (ص): إن هذه القلوب تعمل كما تعمل الأبدان.

وقال أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب «ع»: إن للابدأن حالات ست؛ الصحة والمرض والنوم واليقضة والموت والحياة، وكذلك الارواح فان صحتها اليقين ومرضها الترديد ونومها الغفلة ويقضتها التوجه وموتها الجهل وحياتها العلم.

ومن هنا نعرف أن سلامة الروح وصحتها تدل علي صحة الجسم لذلك قيل: العقل السليم في الجسم السليم، وإن من أعظم دلائل صحة الروح هي سلامة الأخلاق والانصاف بمكارمها لذلك قال النبي (ص): بعثت لأتمم مكارم الأخلاق.



[ صفحه 6]



إذن فالدين الاسلامي هو ذلك الدين السماوي الذي يكفل صحة الابدان والأرواح بالاخلاق ويعالج أمراضهما بالتعاليم والارشادات، والنبي (ص) هو ذلك الطبيب العالمي العظيم ومنقذ الارواح والاجسام من الامراض والآلام بقرآنه وسننه. ولما ارتقي (ص) بروحه إلي الروح والريحان خلف من بعده قرآنه وعترته الذين هم مبلغوا سنته وموضحوا قانونه لذلك تجد الأئمة أوصياء النبي (ص) كلهم يعالجون الارواح والابدان ويداوون بالعقاقير وبالكلمات الحكيمة والتعاليم القيمة والارشادات النافعة.

وقد كان الامام الصادق «ع» أكثرهم علاجاً وأشدهم إبتلاء لكثرة ما كان في عصره من الانحرافات الروحية والأدواء النفسية فكان «ع» وحده المرجع والمآل والفرد والمسؤول عن إصلاح إي إنحراف ومن أي جهة كان وهو المجيب عن كل سؤال أيا كان سائله، حرصاً علي نشر الدين وحفظا لشريعة جده سيد المرسلين وإقامة لدعائم التوحيد ودحضا لمزاعم الملحدين ورداً لأقاويل المنافقين وإصلاحا للابدان ووقاية لها من الأسقام فكان من بعض ما ورد عنه في تلك المجالات الواسعة وقليل من كثير ما عثرنا عليه من علاجاته الكثيرة، هذا الكتيب الصغير الذي هو كأنموذج لطبه وكاشارة إلي علمه وحكمته، فالبحر المحيط لايستطيع أن ينفذ إلي قعره سابح وإن إجتهد، والامام لايمكن أن يحصر علمه مأموم وأن بالغ في إتباعه واستقراء مايرد عنه. ولما رأيت إقبال القراء علي هذا الكتيب شديداً حتي طبع مرتين وسرعان ما نفذت هاتان الطبعتان ثم طلب إلي إعادة طبعه للمرة الثالثة لازدياد طلابه أحببت أن أعلق عليه بعض التعليق الموضح وأتوسع فيه بعض التوسع طلبا للاستفادة منه والانتفاع به.

وإلي الله العلي القدير أبتهل أن يوفقني لمرضاته ويوزعني أن أشكره فانه حميد مجيد والله من وراء القصد.

النجف الاشرف 15 / 11 / 1383هـ

محمد الخليلي



[ صفحه 7]




قطره اي از اقيانوس بيكران معرفت چهارده معصوم


- خداوند متعال، اهل بيت عليهم السلام را بسيار عزيز و گرامي خلق كرده است و آنها را بر تمام مخلوقات جهان هستي برتري داده است و هيچ مخلوقي بهتر از آنها وجود ندارد و آنها با معرفت ترين و با محبت ترين و مطيع ترين مخلوقات نسبت به خداوند متعال هستند. [1] .

- اهل بيت عليهم السلام عقل كل هستند يعني داناترين موجودات جهان هستي مي باشند و شاخص بين خوبي و بدي، حق و باطل، و درست و نادرست مي باشند. [2] .

- اعمال و عبادت بندگان بدون ولايت و دوستي اهل بيت عليهم السلام پذيرفته نمي شود و هيچ ارزشي نخواهد داشت. اگر كسي به مقدار عمر حضرت نوح، خدا را عبادت كند و به اندازه ي كوه احد، در راه خدا طلا صدقه بدهد و هزار مرتبه با پاي پياده به زيارت خانه ي كعبه برود و در ميان صفا و مروه، مظلومانه كشته شود ولي به ولايت اهل بيت عليهم السلام معتقد نباشد بوي بهشت را نخواهد چشيد و وارد بهشت نخواهد شد و با سر وارد آتش دوزخ خواهد شد. [3] .



[ صفحه 6]



- خداوند بوسيله ي آنها به يگانگي شناخته شده و عبادت مي شود و بوسيله ي آنها بندگان از رحمت يا غضب خداوند برخوردار مي شوند يعني با اطاعت از آنها از رحمت الهي برخوردار شده و با مخالفت با آنها دچار عذاب مي شوند. [4] .

- كسي كه دوستدار و محب آنها باشد دوست و محب خدا و كسي كه دشمن آنها باشد دشمن خدا است. پيروي و اطاعت از آنها، پيروي و اطاعت از خدا و مخالفت و معصيت آنها، مخالفت و معصيت خداوند متعال است.

- ولايت اهل بيت عليهم السلام اصلي ترين شرط ورود به بهشت است و كسي كه از اهل بيت عليهم السلام و مقام آنها شناخت نداشته باشد وارد بهشت نخواهد شد. [5] .

- چهارده معصوم عليهم السلام داراي ولايت تشريعي هستند يعني به اذن خداوند متعال مي توانند در تمام مسائل شرعي تصرف نموده و چيزي از آن كم يا زياد كنند. شيخ انصاري در اين مورد مي گويد: «آنچه از ادله چهارگانه (كتاب، سنت، عقل، اجماع) استفاده مي شود اين است كه امام عليه السلام از طرف خداوند متعال، سلطنت مطلقه و قدرت تصرف بدون قيد و شرط در تمام امور مردم را دارد.» [6] .

- آنها علاوه بر ولايت تشريعي، ولايت تكويني نيز دارند يعني به اذن و



[ صفحه 7]



قدرت الهي مي توانند در تمام امور هستي تصرف كنند و هر تغييري را در آن بوجود بياورند مانند خلق كردن يا نابود كردن جهان و جهانيان.

- اولين مخلوقات خداوند متعال انوار مقدس چهارده معصوم عليهم السلام بوده اند و خداوند متعال به خاطر اهل بيت عليهم السلام، جهان و جهانيان را خلق نموده و فيض و رحمت خود را شامل كرده است و آنها سبب خلقت عالم و عالميان مي باشند. [7] .

- اهل بيت عليهم السلام اسم اعظم خداوند متعال بوده و مظهر اسماء الهي مي باشند. و هيچ عبادتي بدون شناخت و معرفت آنها مورد پذيرش درگاه الهي قرار نمي گيرد. [8] .

- اهل بيت عليهم السلام در هر موردي كاملا شبيه و مانند هم هستند و همگي در حكم يك نور واحد مي باشند.

- اهل بيت عليهم السلام مظهر صفات حميده ي الهي مي باشد و بين آنها و خدا هيچ فرقي جز در صفات مخصوص به ذات مانند تجرد مطلق و ازليت نمي باشد. [9] .

- هر كسي كه آنها را بشناسد، خدا را شناخته است و معرفت و محبت آنها، عين معرفت و محبت خداوند متعال است و بدون شناخت آنان كسي موفق به شناخت خداوند متعال نخواهد شد.



[ صفحه 8]



- اهل بيت عليهم السلام محل ظهور مشيت و اراده ي الهي مي باشند و اراده ي ربوبي در تقدير و اداره ي جهان هستي، بسوي آنها نازل شده و از آنجا صادر مي شود. آنها يدالله مي باشند و خداوند بوسيله ي آنها تمام عالم و عالميان را خلق كرده است. اين مطلب دليل بر اعتقاد به خدايي اهل بيت عليهم السلام يا علي اللهي بودن نيست. [10] .

توضيح اين مطلب بدين ترتيب است: همانطور كه خداوند بوسيله ي درختان، ميوه ها را بوجود مي آورد همانطور نيز بوسيله ي اهل بيت عليهم السلام تمام مخلوقات را خلق كرده است. [11] .

- اهل بيت عليهم السلام معدن رحمت و عظمت و سرچشمه ي فيوضات الهي مي باشند و واسطه ي بين خدا و مخلوقات هستند و هر چه از نعمت و علم و قدرت و..... كه بايد به مخلوقات برسد بوسيله ي آنها مي رسد يعني آنها يدالله و لسان الله و اذن الله و جنب الله و... مي باشند. [12] .

- در قسمتهاي مختلف زيارت جامعه ي كبيره خطاب به اهل بيت عليهم السلام مي خوانيم: «آغاز هستي به اراده ي خدا و بواسطه ي شما صورت گرفته است و بواسطه ي شما اين جهان به پايان خواهد رسيد. به واسطه ي شما باران رحمت الهي نازل مي شود. به واسطه ي شما غمها و نگراني ها از بين مي رود و جهان به نور شما



[ صفحه 9]



روشن و منور شده است و رستگاران به بركت ولايت شما رستگار شدند. بواسطه ي شما هر گونه تغييرات در عالم قضا و قدر و لوح محو و اثبات، صورت مي گيرد. بواسطه ي شما، گياهان و درختان از زمين روييده و بارور مي شوند. بواسطه ي شما قطرات باران و روزي خلايق از آسمان فرود مي آيد.» (دعاي جامعه ي كبيره يكي از بهترين دعاها در كسب معارف عاليه ي چهارده معصوم عليهم السلام است)

- نور اهل بيت عليهم السلام تمام پيامبران و ملائكه ي الهي را راهنمايي و هدايت كرده است و تمام پيامبران و اولياء خدا و اجنه و ملائكه ي مقرب الهي، معلومات خود را از آنها بدست آورده اند و اهل بيت عليهم السلام معلم و استاد تمامي آنها بوده اند و آنها را با معارف الهي آشنا نموده اند. [13] .

- اهل بيت عليهم السلام به ما سوي الله و تمام آنچه در آسمانها و زمين و عالم ملك و ملكوت و اعمال و گفتار بندگان و آنچه در خواطر آنها مي گذرد كاملا آگاه و با خبر مي باشند. و همانطور كه خدا همه چيز را مي بيند آنها نيز همه چيز را مي بينند و از هر چيزي كه اتفاق افتاده است و يا در آينده اتفاق خواهد افتاد كاملا از آن با خبر مي باشند.

- خداوند اهل بيت عليهم السلام را از تمام علوم و اسرار و حقايق جهان هستي آگاه نموده است و آنها امام مبين مي باشند و هيچ چيزي بر آنها پنهان نيست و داراي تمام علوم و دانستني ها هستند. [14] .



[ صفحه 10]



اگر قرار باشد ميليون ها سال بعد، در يكي از كرات آسماني، بادي پر كاهي را از جايي به جايي ببرد اهل بيت عليهم السلام را از الان حساب آن را دارند مگر آن كه خدا نخواهد و بر همين مبنا است كه خداوند مي فرمايد: «و لا تقولن لشيي اني فاعل ذلك غدا - الا ان يشاءالله» [15] .

(يعني: اي رسول ما! هرگز چيزي را مگو كه من فردا آن را انجام مي دهم، مگر آنكه بگويي با خواست خدا.) [16] .

- اهل بيت عليهم السلام به تمام زبانها و لغات جهان هستي اعم از زبانهاي مختلف و گوناگون انسانها و حيوانات و پرندگان و... آگاهي دارند و مي توانند با آنان صحبت كنند.

- اهل بيت عليهم السلام بندگان محض خداوند هستند و با اينكه با قدرت الهي قادر به نابود كردن با بوجود آوردن جهانها و جهانياني هستند ولي هيچ كاري حتي كار بسيار جزئي و كوچكي را بدون اذن و دستور الهي انجام نمي دهند و تمام افعال و گفتار آنها طبق دستور خداوند متعال است.

- غلو كنندگان درباره ي اهل بيت عليهم السلام از دشمنان آن حضرات بدتر و ملعون تر هستند و اهل بيت عليهم السلام از آنها بشدت بيزاري و تبري مي جويند. [17] .

معني غلو اين است كه (نعوذبالله) كسي آنها را مستقل و مجرد مطلق و عين ذات خداوند متعال بداند و يا براي آنها قدرتي در مقابل خداوند متعال



[ صفحه 11]



قائل بشود. بايد دانست كه اهل بيت عليهم السلام، مخلوق خداوند متعال بوده مطيعترين موجودات نسبت به او هستند و داراي مقام بندگي و اطاعت كامل حضرت حق مي باشند و هر چه از علم و قدرت و..... دارند، خداي مهربان به آنان داده است و هر عمل و فعل و حرف آنها طبق امر خداوند متعال مي باشد.

- بالاترين و بهترين و عظيم ترين صفات حميده ي اهل بيت عليهم السلام بندگي مطلق آنها نسبت به خداوند متعال است و قبل از اينكه خداوند، پيامبر صلي الله عليه و اله و سلم را به مقام نبوت و امامان را به مقام امامت مفتخر كند، آنان را به مقام رفيع و بلند عبوديت محض، عزت بخشيده است. [18] .

- اهل بيت عليهم السلام با هيچ مخلوقي از مخلوقات خداوند قابل مقايسه نيستند و معرفت و مقام اهل بيت عليهم السلام آنقدر بالا و عظيم است كه هيچ كسي نمي تواند به كنه معرفت آنها پي ببرد. هر چقدر كسي اهل بيت عليهم السلام را بيشتر بشناسد بيشتر متوجه عظمت و رفعت مقام آنها خواهد شد. در حديثي از امام معصوم عليه السلام آمده است: «ما را از مرتبه ي عبوديت و بندگي حق، بالا نبريد و آنگاه درباره ي ما هر چه مي خواهيد بگوييد و قطعا حقيقت آن مقام و مرتبه اي را كه خداوند به ما اعطاء نموده است را نمي توانيد درك نماييد.» [19] .

- داستان ها و قضايايي در مورد معصومين عليهم السلام نقل شده است كه بعضي از آنها به ظاهر با بعضي مقامات آن حضرات منافات دارد مثلا ممكن است اهل بيت عليهم السلام از موضوعي اظهار بي اطلاعي كنند يا در مقابل قدرتي شكست



[ صفحه 12]



بخورند و يا...؛ بايد توجه داشت كه اينگونه موارد، دليل بر رد مقامات آن حضرات يا رد آن قضايا نمي باشد و اين جريانات نياز به توضيحاتي دارند. [20] .

در مواردي كه معصوم عليه السلام درباره ي موضوعي اظهار بي اطلاعي كند يا مشكلي را حل نكند يا در مقابل فرد يا افرادي مغلوب گردد يا مريضي خود يا ديگران را شفا ندهد و يا.....، اين توضيح، روشنگر مطلب است كه: اهل بيت عليهم السلام مي توانند براحتي از هر چيزي و از هر موضوعي با خبر شوند و هر نوع اعمال قدرتي بكنند ولي بخاطر اينكه به هدايت الهي، حقايق و مصلحت هاي زيادي را مي بينند و آنها را مد نظر قرار مي دهند و همچنين بعضي مواقع براي اينكه ديگران را متوجه ي اهميت موضوعي كرده و به آنان درس بدهند اينگونه عمل مي كنند و خود را از آنان موضوع بي خبر نگه داشته و يا اعمال قدرتي نمي كنند. -اهل بيت عليهم السلام به لطف خدا داراي هر نوع علم و قدرتي هستند ولي چون بنده و مطيع محض خداوند متعال مي باشند بدون خواست خدا هيچ كاري نمي كنند و بنابر حكمتي كه خداوند متعال به آنان عنايت فرموده است عمل مي كنند. همانطور كه ذكر شد قدرت آنها بقدري است كه مي توانند جهان و جهانياني را خلق و نابود كنند چه برسد به پيروزي بر دشمنان و معالجه ي امراض خود يا ديگران، ولي چون بنده ي محض خدا هستند از قدرت خود فقط در موردي كه مصلحت باشد و خدا بخواهد استفاده مي كنند.



[ صفحه 13]




پاورقي

[1] بحارالانوار ج 1 ص 107.

[2] بحارالانوار ج 1 ص 97- عوالم ج 2 ص 40.

[3] بحارالانوار ج 27 ص 194 و ص 196.

[4] بحارالانوار ج 1 ص 97.

[5] بحارالانوار ج 23ص 99 و ج 24 ص 249.

[6] مكاسب ص 153.

[7] اصول كافي ج 1 ص 177.

[8] اصول كافي ج 1 ص 143.

[9] دعاي رجبيه.

[10] بحارالانوار ج 24 و ج 25 - زيارات مطلقه ي امام حسين عليه السلام.

[11] بحارالانوار ج 25 ص 20و 120 «اين مطلب، اختلافي مي باشد».

[12] بحارالانوار ج 25 ص 20 و 22.

[13] بحارالانوار ج 23 و ج 25.

[14] سوره ي يس آيه ي 11 - بحارالانوار ج 26.

[15] سوره ي كهف آيه ي 23.

[16] بحارالانوار ج 57 ص 196.

[17] بحارالانوار ج 25 ص 272.

[18] بحارالانوار ج 25ص 272.

[19] بحارالانوار ج 25 ص 274.

[20] البته بعضي از قضايايي كه نقل شده است كلا با عبوديت و مقامات اهل بيت عليهم السلام منافات دارد و كاملا دروغ و از جعليات و اسرائيليات مي باشد.


علوم و فضايل آن حضرت(عليه السلام)


فقه و فقاهت



فقه عبارت است از فهم و شناخت احكام فرعي از طهارت تا ديات و اين احكام از ادله اربعه استنباط مي شود كه مفصل ترين و مشروح ترين آنها سنت مي باشد كه نزد شيعه عبارت است از حديث پيامبر و اهل بيت.



پس كتابهاي شيعه در اين زمينه برگرفته از همان ادله چهارگانه است و بيشترين بخش حديث را حديث امام صادق (ع) تشكيل مي دهد و هرگاه احاديث مروي از آن حضرت نبود، استنباط احكام بر دانشمندان دشوار بود. و نه تنها فقها و دانشمندان شيعه از بوستان دانش امام جعفر صادق (ع) بهره برده اند، بلكه بيشترين فقيهان اهل سنت كه معاصر آن حضرت بوده اند، مانند ابوحنيفه، سفيانها، ايوب و غيرهم ريزه خوار خوان پر نعمت دانش امام بوده اند و چنانكه ابن ابي الحديد مي نويسد، فقه مذاهب اربعه اهل سنت به فقه الصادق (ع) بر مي گردد. 1



آلوسي در مختصر «تحفه اثني عشريه» مي نويسد: اين ابو حنيفه كه در ميان اهل سنت مايه فخر و مباهات است با صراحت تمام مي گويد: «لولا السّنتان لهلك النعمان» و منطورش همان دو سالي است كه به حضور امام آمده و از محضر آن حضرت دانش اندوخته است .



حق آن است كه حضرت امام جفعر صادق (ع)، يگانه فيه جهان اسلام شمرده شود و دليل بر اين مدعا همين كثرت راويان و فراواني حديث و روايت از آن حضرت است و هر كس كتب حديثي را بررسي كند به فراواني احاديث امام صادق و كثرت راويان و محدثان از آن بزرگوار، واقف خواهد شد.



البته فقهاي زيادي هم عصر امام بوده اند كه از هيچيك اين اندازه (بلكه خيلي پائين تر از آن) حديث روايت نشده و در بازار دانش و فرهنگ، هيچكدام اين اندازه علم و فقاهت عرضه نكرده اند و هيچ مطلبي از آن حضرت سؤال نشده كه در پاسخ مانده باشد.



فقه در حقيقت، آئين زندگي و برنامه حيات انساني است و دين جز در پرتو فقه شناخته نمي شود( به عبارت ديگر زندگي انسان منهاي دين شكلِ صحيح نمي گيرد و دين هم بدون فقه و فقاهت مفهوم درست پيدا نمي كند).



لذا مشاهد مي كنيم كه امام صادق (ع) شاگردان و اصحاب خود را به تفقه در دين (فهميدن و شناخت دين) امر مي فرمود و در حديثي چنين فرموده است: حديثي كه راجع به حلال و حرام از يك راوي راستگو مي شنوي و فرإ؛ ك ك مي گيري، بهتر است از دنيا و طلا و نقره هاي آن. 2



در حديثي ديگر: هرگز طلب دنيا تو را از فراگيري و آموختن دين باز ندارد؛ زيرا طالب دنيا گاهي كامياب است و ديگر بارنا كام و هلاك. 3



و در حديث سوم، به عنوان ترغيب به تفقه و فهم دين فرمود:

ليت السّياط علي روس اصحابي حتّي يتفقهوا في الحلال و الحرام. 4

كاش تازيانه بر سر ياران من فرود مي آمد و آنها را وادار مي كرد كه در شناخت حلال و حرام فقيه و دانا شوند.



و در حديث چهارم فرمود:

تفقهوا في الدّين فانّه من لم يتفقه في الدين فهوا أعرابي. 5

از امام جعفر صادق (ع) از تفسير آيه «و من يوتِ الحكمة فقد أُوتي خيراً كثيراً»6 و معني حكمت سؤال مي شود؛ در پاسخ مي فرمايد: حكمت يعني شناخت و فهم دين.



و نيز فقيه در نزد امام صادق (ع) كسي است كه حديث شناس هم باشد:

اعرفوا منازل شيعتنا بقدر ما يحسنون من روايتهم عنّا فانّا لا نعد الفقيه منهم فقيها حتي يكون محدثا.7

منزلت و مقام شيعيان ما را از ميزان نقل كردن احاديث ما بفهميد، چون ما كسي را فقيه نمي شناسيم مگر آنكه محدث هم باشد.





اخلاق



علم الاخلاق، در ابتدا دانش مدون و مرتبي نبوده است؛ فقط در زمينه هاي اخلاقي به برخي آيات كريمه از قرآن حكيم و سخنان سرور پيامبران و وصي و خليفه او و فرزندان بزرگوارشان (درود خدا به روان همه شان) استناد مي شده است.



نخستين تأليف در دانش اخلاق به دست علماي شيعه در اواخر قرن دوم هجري صورت گرفته و اسماعيل بن مهران فرزند ابونصر سكوني كه از اصحاب و ياران امام هشتم علي بن موسي الرضا (ع) و از راويان موثق بشمار مي رود، كتابي تحت عنوان «صفة المؤمن و الفاجر» به ريشه تحرير درآورده است و پس از او، ابوجعفر احمد بن محمد بن خالد برقي كه پدر و پسر هر دو از روايان مورد وثوق و از اصحاب امام رضا (ع) و از علماي قرن سوم هجري بوده اند، كتاب «المحاسن» را نوشته است اين كتاب از بهترين كتابها است و نويسنده اش به سال 274 و يا 280 ق. در قم وفات يافته است .



از ديگر علما و دانشمندان اين قرن كه در زمينه اخلاق دست به نگارش كتاب زده اند، حسن بن علي بن شعبه است كه كتاب «تحف العقول» را تأليف كرده و اين كتاب هم از نفيس ترين كتب شيعه و مشتمل بر حكمتها و پندهائي است كه از يكايك ائمه اهل بيت روايت گرديده است.



در قرون بعد تأليف و تصنيف درباره اخلاق دامنه پيدا كرد كه بهترين آنها كتاب «اصول كافي» از ثقة الاسلام كليني است كه به سال 329 ق. درگذشته است. او سالها در تأليف اين كتاب زحمت كشيده و گزيده اي از روايات و اخبار را در آن گردآورده است و هرگاه نظري گذرا به صفحات آن بيفكنيم و فصول و ابواب آن را بررسي كنيم، خواهيم دانست كه اخلاق نيكو يعني چه و دانش و علم امام صادق و اهل بيت عليهم السلام پيرامون اخلاق بر چه پايه بوده است !



از ملاحظه مطالب اخلاقي كه از امام صادق (ع) در اين نوشته آورده ايم، معلوم مي شود كه منبع و سرچشمه اخلاق در مرحله نخست قرآن مجيد است و بعد سخنان حكمت آميز رسول اسلام - دارنده خلق عظيم - و سپس بيانات فرزندان گرامي آن حضرت - وارثان علم و دانش ايشان - بويژه جعفر بن محمد صادق (ع).





تفسير



در ميان رواياتي كه به دست ما رسيده است، بخش اعظم آن به تفسير قرآن مربوط مي شود و حتي برخي مفسران اساس كارشان را بر احاديث قرا داده اند و اگر شما بخواهيد روايات امام صادق (ع) را پيرامون تفسير آيات بشناسيد، بايد به «تفسير مجمع البيان» مراجعه كنيد كه بسياري از احاديث جعفري در مورد تفسير، در اين كتاب آمده است. مؤلف اين كتاب گاهي كه مي خواهد به نظر اهل بيت اشاره كند؛ آن را طي ذكر حديثي خاطر نشان مي سازد.



بعلاوه بعضي از دانشمندان شيعي مصنفات متعددي در زمينه آيات الاحكام نگاشته و به شرح و تفسير آنها پرداخته اند، كه در اين صدد از روايات و احاديث اهل بيت مايه گرفته اند.



نظر به اينكه مطابق حديث منقول از رسول خدا (ص) از چندين طريق و چندين مورد: «اني تارك فيكم الثقلين كتاب الله و عترتي...» قرآن و عترت ازيكديگر جدا نيستند، از اين معني در مي يابيم كه دانش قرآن نزد اهل بيت است و در هر عصري تني از ايشان بايد باشند كه عالم قرآننند و در اين زمينه علاوه بر حديث ثقلين، احاديث ديگري هم وجود دارند كه با يكديگر هماهنگند. از جمله امام صادق (ع) مي فرمايد: به خدا سوگند من دانش قرآن را از اول تا آخر مي دانم و تمام مطالب اين كتاب گويا در ميان مشت من است و در آن خبر آسمان، خبر زمين، خبر گذشته و خبر آينده وجود دارد كه خداي عزوجل گويد: فيه تبيان كل شي ء.8



و در مورد ديگر، امام انگشتان دستش را گشود و برسينه اش نهاد و فرمود: به خدا قسم، همه دانشهاي قرآن در اين سينه من است .9



پس ناگزير در هر عصر و زماني بايد كسي باشد كه عالم به تفسير قرآن باشد و شاهد بر اين، حديث ثقلين است. وانگهي قرآن رهبر ساكت و بي زباني است و در آن آيات محكم و متشابه، مجمل و مبين، ناسخ و منسوخ، عام و خاص، مطلق و مقيد وجود دارد كه بيشتر اين مفاهيم براي مردم نامعلوم است. از سوي ديگر هر گروهي از گروههاي اسلامي مدعي اند كه عقايد خود را از قرآن گرفته اند و مي پندارند تنها آنانند كه به مفاهيم قرآن دست يافته اند و در اين مقام شواهدي هم ذكر مي كنند.



پس قرآن مصدر و اساس عقايد همه گروهها و فرقه هاي اسلامي است . پس چه مرجعي وجود دارد كه اين اختلافها را فيصله بخشد و شبهات اين گروه ها را برطرف سازد وپندارهاي اين فرقه ها را رفع نمايد؟



بنابر مضمون حديث ثقلين، عترت پيامبر، دانايان به قرآنند، و عالم به قرآن در هر عصر و زماني فقط از اين خاندان است و بس. بنابراين در عصر امام جعفر صادق (ع) نيز اگر آن حضرت عالم به قرآن نبوده، پس چه كسي بوده است؟!



بدون ترديد، هيچكس مدعي آن نبوده كه در ميان اهل بيت به روزگار امام صادق (ع)، فردي داناتر از او به تفسير و ديگر علوم بوده باشد.





علم كلام



مقصود ما از علم كلام، آن دانشي است كه از هستي و وحدانيت خدا و صفات او و ديگر موضوعات اعتقادي (و باصطلاح ايدئولوژيكي) مانند نبوت، امامت، معاد، عدل و غيره سخن مي گويد؛ آن هم نه هر نوع سخني، بلكه سخني بر پايه عقل و منطق صحيح. و هرگز منظور ما از علم كلام آن سلسله بحثهائي نيست كه با جدال و نزاع و كشمكش همراه است و بسياري از انسانها در آن مباحث گمراه مي شوند؛ زيرا بر پايه ذهنيات محدود و به قصد غلبه و برتري جوئي و خودنمائي به بحث و سخن مي پردازند، نه به هدف حقيقت جوئي و بهره جستن از سرچشمه راستين و اصيل علم و دانش.



پس اگر ما مي بينيم كه در برخي از احاديث، از علم كلام سرزنش شده، منظور آن سلسله بحثها و مشاجرات و مجادلاتي است كه فقط به نيتهاي آلوده و به قصد خودنمائي و غلبه، نه به قصد روشن شدن حقايق، و بر پايه توهمات و حدسيات، نه بر مبناي دليل مسلم قطعي عقلي و منطقي صورت مي گيرد؛ زيرا دانشمنداني كه مباحث كلامي را بر پايه و اساس عقلي دنبال مي كنند و آنها را از سرچشمه اصلي اش مي گيرند، بي شك زبانهاي گوياي حق و مدافعان راستين حيقيت و راهنمايان شايسته به سوي ايمانند.



اولين كسي كه در زمينه هستي و لوازم آن، به برهان توسل جسته و به ادله عقلي و حسي هر دو توجه كرده، اميرالمؤمنين علي (ع) بوده است. حتي برخي از آنان كه مقام علمي حضرت ابوالحسن علي بن ابي طالب (ع) را دانسته يا ندانسته منكر مي شوند و در انتساب اينگونه مباحث (كلامي و فلسفي) به آن حضرت ترديد مي كنند، آن هم فقط به اين دليل كه دانشي بر اين پايه ها و اصول در آن روزگار شناخته نبوده است، غافلند از اينكه حضرت علي (ع) از دانش بيكران لدني بهره مند بوده و از پستان وحي شير خورده و با منبع و سرچشمه دانش در ارتباط مستقيم بوده است.



مگرنه آن است كه پيامبر درباره او فرمود: «انا مدينه العلم و علي بابها»؟ و پس از او نيز فرزندان بزرگوارش راه او را پيش گرفتند و از دانش فراوان خود درباره هستي و هستي بخش به مردم فيض رساندند.



آنان در بحثهاي عقيدتي خود براي مردم اثبات كردند كه خدائي را كه نمي شناسند، پرستش نمي كنند و از پيامبري كه آشنايش نيستند، پيروي نمي نمايند و از امام و رهبري كه مقام و منزلتش را نمي شناسند، اطاعت نمي كنند. بنابراين (در مكتب اهل بيت) شناخت و معرفت پيش از هر دانش و بهتر از هر علم است. چنانكه امام صادق (ع) فرمود: با فضيلترين عبادت، شناخت خداست .10



پس منقول (از اين جهت كه منقول است) در پي ريزي اين اصول و قواعد نقشي ندارد؛ زيرا در نزد خردمندان، تقليد در معقولات روا نباشد.

البته گاهي در ميان ادله نقلي، مطالبي درباره هستي شناسي آمده است كه بدون شبهه ارشاد به حكم عقل و يا برانگيختن و هشدار وجدان و فطرت مي باشد.



مثلاً آيه «افي الله شك فاطر السموات و الارض؟»و امثال اين آيه در قرآن مجيد نمي خواهد اعتقادي را بر انسان تحميل كند، بلكه با بيدار باشي، وجدان را به سوي خدا و آثار هستي او متوجه مي سازد. همچنين است سخنان منقول ازرسول خدا و عترت پاك او در همين زمينه هاي اعتقادي و فكري كه همگي ارشاد به حكم عقل است و آنان در بسياري از احاديث خود به ارزش عقل و هدايت و راهنمائيهاي آن توجه دارند؛ از جمله امام صادق (ع) فرموده است:



«العقل دليل المومن» و «دعامة الانسان العقل» و«لايفلح من لايعقل.» 11

و اگر شما، حديث امام كاظم (ع) را در پيرامون ارزش خرد و خردمندان كه با هشام بن حكم در ميان گذاشته است بخوانيد، پي خواهيد برد كه امامان چگونه ارزش حقيقي عقل و تعقل را شناخته و مردم را به استفاده از راهنمائيهاي آن دلالت كرده اند.



به هر حال در لابلاي احاديث ائمه اهل بيت از اين نوع استدلال عقلاني فراوان آمده و همين «نهج البلاغه» جامع شكننده ترين برهانها و دليلهاست كه عقلاي جهان و خردمندان با وجدان را به حيرت وا مي دارد؛ همچنان كتب ديگري نيز اينگونه احتجاجات و مباحثات بر پايه اصول عقلي را گردآورده اند كه از جمله آنها مي توان از «احتجاج» طبرسي، «اصول كافي»، «توحيد»، صدوق و مجلداتي از «بحارالانوار» نام برد و نيز برخي كتابهاي مرحوم مجلسي كه طي آنها به شرح حال امامان و نقل احاديث حكمت آميز آنان پرداخته شده است و اينك ما بخشي از اين احاديث و مباحث عقلاني را كه از امام صادق (ع) به دست ما رسيده است، مورد بررسي قرار مي دهيم.





هستي شناسي و يگانه پرستي





فصولي از احاديث و سخنان امام صادق (ع)، پيرامون هستي شناسي و وحدانيت خدايتعالي است، كه از آن جمله است «توحيد مفضل»، و آن سلسله درسهائي است كه امام آنها را بر مفضل بن عمرجعفي كوفي يكي از اصحاب و ياران عالم و عامل خويش القاء فرموده و ديگري رساله اي است به نام «هليله» كه آن نيز از همين مفضل روايت شده است، با اين تفاوت كه مفضل رساله نخست را مستقيماً و از دو لب مبارك امام شنيده اما رساله دوم را بطور غير مستقيم و كتباً از امام روايت نموده است.





طب و پزشكي



خداوند متعال قرآن را فرو فرستاده و آن را بيان همه چيز قرار داده است. در اين كتاب، دانش پزشكي طي دو سه جمله آمده است : «كلوا و اشربوا و لا تسرفوا» . پس جاي شگفتي نيست كه دانايان به علوم قرآن يعني ائمه اهل بيت، دانايان به طب و پزشكي هم باشند. بعلاوه آنان در بيان طبيعت اشياء و فوايد و مضار آنها و خواص مزاجها آنقدر مطلب گفته اند كه نشانگر اطلاعات گسترده آنها نسبت به اين دانش است .



يكي از دانشمندان گذشته كلمات امامان را در مورد طب گردآوري كرده و آن را «طب الائمه» ناميده و من گمان دارم اين كتاب از بين رفته است ؛

اما مجلسي در «بحارالانوار » و شيخ حر عاملي در «وسائل الشيعه» گاهگاهي از اين كتاب، حديث روايت كرده اند.



در علم و آگاهي امام صادق (ع) به علم طب و پزشكي ، كافي است مطالبي را كه او در رساله «توحيد مفضل» در بيان طبيعت اشياء و فوايد دواها و فيزيولوژي و شناخت وظايف الاعضاء كه موضوع علم تشريح است، فرموده ، در نظر بگيريم و نيز بحثي كه امام با پزشك هندي داشته و مناظره و گفتگوئي كه با او انجام داده، نشانه وسعت اطلاع و آگاهي امام ششم نسبت به علم پزشكي است .



سخنان امام در امور بهداشتي و پزشكي در لابه لاي كتب حديثي پخش است و گاهي امام مطالبي را فرموده كه تازه دانش پزشكي به آنها دست يافته است و اگر نويسنده اي بخواهد در اين زمينه كتابي تأليف كند و در آن مطالبي را كه امام طي آنها خواص و فوايد اشياء را مطرح كرده و درمان انواع دردها و بيماريها را ذكر فرموده است، گردآورد كاملاً كاري آسان و در عين حال ابتكاري خواهد بود.



از جمله مطالبي كه امام در مورد بهداشت و طبابت بيان كرده و دانش جديد پزشكي از برخي از آنها پرده برداشته ، مطالبي است كه امام درباره درمان تب بوسيله شستشوي با آب بيان فرموده است . هنگامي كه شخصي راجع به تب با آن حضرت صحبت مي كند، امام در پاسخ مي فرمايد كه ما خانواده با ريختن آب سرد بر بدنمان تب را معالجه مي كنيم.



و در مورد شستن ميوه پيش از خوردن فرمود:

ان لكل ثمرة سمّاً فاذا اوتيتم بها فامسوها الماء و اغمسوها في الماء.12

روي هر ميوه اي ممكن است سمي (ميكرب ) باشد . پس هر موقع خواستيد ميوه اي را تناول كنيد، آب روي آن باز كنيد و آن را در ميان آب بگذاريد.

كه اصولاً بكار بردن دو كلمه «مس» و «غمس» خالي از نكته نيست .



علم شيمي



بسياري از دانشمندان اعتراف كرده اند كه امام صادق (ع) علم شيمي را مي دانسته و جابربن حيان صوفي طرطوسي نزد او تلمذ مي كرده و اين دانش را از وي فرا گرفته است و پانصد رساله در يكهزار برگ در همين مايه تأليف كرده كه آنها در واقع متضمن و در بردارنده رساله هاي امام جعفر صادق (ع) مي باشند.13



خاورشناسان قديم و جديد درباره جابر سخن بسيار گفته اند و ابن نديم در «الفهرست» 14 بطور مفصل پيرامون شخصيت او داد سخن داده و كتب زيادي را از وي ياد كرده است كه جابر در زمينه دانشهاي مختلف بويژه شيمي ، پزشكي ، فلسفه و كلام داراي تأليفات بوده است و عادتاً يك انسان معمولي با عمري طبيعي گنجايش اين همه كار، تأليف و تحقيق را ندارد جز نوابغي از بشر و يگانه هائي از انسانهائي كه هوشي سرشار و استعدادي فوق العاده دارند و زندگيشان در تأليف ، كتاب و تحقيق خلاصه مي شود.



ابن نديم تأليف كتابهائي بر مذهب شيعه را به جابر نسبت داده و از همين جا تشيع او را استنباط نموده است و شايد همين زانو زدن او در حضور امام به قصد تعلم و يادگيري و همچنين اعتماد امام به او در آموزش اين علم، شاهد روشنتري است بر تشيع جابر.

مرحوم شيخ آقا بزرگ تهراني در «الذريعه» او را از مؤلفان شيعه شمرده و از كتب او «ايضاح» در شيمي را نام برده است . 15



تحقيق در جزوه ها و رساله هائي كه كراوس خاورشناس انتشار داده روشن مي سازد كه جابر از شيعيان امام صادق (ع) بوده و او را امام مفترض الطاعه براي خود مي شناخته و علاوه بر شيمي، دانشهاي ديگر را نيز از امام فرا گرفته است .



خلاصه اينكه مؤلفان و تراجم نگاران اسلامي، جابر را عالمي بلند مرتبه دانسته و او را در عداد مفاخر جهان اسلام بر شمرده اند.

جابر غير از فلسفه و كلام، پيرامون علوم و فنون مختلف اعم از نظري و طبيعي كه بحث و تحقيق درباره آنها نيازمند وقت و فرصت فراواني است ، بيش از سه هزار نسخه كتاب و رساله تأليف كرده و شخصيتي با اين ويژگي ، براستي شايسته تجليل و بزرگداشت است و از مفاخر و ذخاير گرانبهاي ملت مسلمان تواند بود.



البته پذيرش اين امر براي خاورشناسان سنگين است كه يك مسلمان عرب زبان در قرن دوم هجري امتياز دانستن اين آراي استوار علمي را داشته باشد و نظريات او پايه هاي كل علم شيمي جديد و قديم محسوب شود؛ از اين رو در بررسي كتب و رسائل علمي جابر دچار خبط شده و همچون آدمي كه در تاريكي شب به گردآوري هيزم بپردازد، گرفتار خطا و اشتباهات فراواني گشته اند.



گاهي اصلاً در وجود خارجي جابر در آن عصر ترديد كرده اند و گاهي در عصر و زماني كه او در آن مي زيسته است، شك نموده اند و در مرحله سوم، در صحت نسبت اين كتب و رساله ها به او شبهه نموده اند و در چهارمين مرحله، درصحت مطالبي كه از او امام صادق (ع) روايت كرده است ، حرف داشته اند و بالاخره پنجمين شك و شبهه آنان در شيوه آنان در شيوه نگارش و فصل بندي و ترتيب موضوعي كتابها و رساله هاي جابر است كه بزعم مستشرقان، در آن اعصار ناشناخته بوده است .



البته برخي از اين شبهه ها را اسماعيل مظهر نويسنده و صاحب امتيازمجله «العصور» در مقاله اي كه در مجله «المقتطف» نشر داده، مورد انتقاد قرار داده است 16 و نيز احمد زكي صالح در سلسله مقالاتي كه در مجله «رساله مصر» سال هشت نوشته، درصدد نقد و بررسي علمي و حكيمانه آن شبهات برآمده است . 17



اين نويسنده بارها به تشيع جابر تصريح كرده و در نقد و بررسي نظر استاد كراوس چنين گفته است : نزد همه كساني كه علم الكلام و مباحث آنرا مورد بررسي قرار داده اند، واضح و آشكار است كه شيعيان فعالترين و پر جنب و جوش ترين فرقه هاي اسلامي بوده اند و از اولين پايه گذاران مباحثات مذهبي براساس فلسفه شمرده مي شوند و حتي برخي مكتب فلسفي ويژه اي به امام علي بن ابي طالب (ع) نسبت مي دهند . و اين حرف احمد زكي براي اثبات صحت آراء و نظرات فلسفي وكلامي منتسب به جابر است .18



و خلاصه سخن آنكه تشيع جابر و پيشرو بودن او در بسياري از علوم بويژه كلام، فلسفه، پزشكي ، شيمي و طبيعي از واضحات و بديهيات است و بدون ترديد نظرات او پايه هاي اساسي دانش شيمي است و اين نيست جز آنكه جابر علم شيمي را از منبع و سرچشمه اصلي آن يعني امام صادق (ع) فرا گرفته است.





دانشهاي ديگر



مقصود ما از علوم و دانشهائي كه به برخي آنها اشاره كرده و توضيح داديم كه مردم آنها را از امام صادق (ع) آموخته اند آن نيست كه علوم و دانشهاي حضرتش منحصر به همانها بوده است، بلكه امام به عقيده شيعه اماميه همه چيز را بايد بداند و داناترين مردم در همه علوم و فنون و زبان و لغت باشد و اين حكم عقل است . 19



و اگر به دليل نقلي نظر افنكنيم بي آنكه مسأله امامت و رهبري الهي رابراي امام اثبات نمائيم ، به اين نتيجه مي رسيم كه در هر عصري در ميان عترت، داناي به كتاب و سنت وجود داشته و دارد ، و اين مفاد حديث ثقلين است. و نيز مي فهميم داناي به كتابي كه خود بيان و توضيح همه چيز است (تبياناً لكل شي ء) بايد به همه چيز عالم و دانا باشد، مادامي كه اين كتاب وجود دارد و در ميان بشر است . پس وجود عالم و دانشمندي از اهل بيت و عترت پيامبر تا روز قيامت قطعي و مسلم است و در عصر مورد بحث، اين عالم و دانشمند چه كسي جز امام صادق (ع) بوده است ؟



بنابراين در زمان آن حضرت در ميان اهل بيت كسي داناتر از او نبوده وآثار علمي بر جاي مانده از امام، بهترين شاهد است .



پس صادق آل محمد (ع) عالم اهل بيت در عصر خويش و داناي به كتاب و جامع علوم و فنون گوناگون بوده است و لذا از ذكر بقيه دانشهائي كه امام مي دانسته و شواهد فراواني كه در اين زمينه داريم، صرف نظر مي كنيم و از نظر مإ؛ّّ هيچ جاي تعجب نيست كه امام صادق (ع) با اهل هر لغت و زباني به زبان آنان صحبت مي كرد؛ مثلاً با فارسي زبان، فارسي صحبت مي فرموده و با اهل هر علم و فني بااصطلاح خودشان بحث مي كرده است، مانند بحثهائي كه امام با ستاره شناسان و علماي نجوم و طبيعي و پزشكي و غير اينها انجام داده كه همه اينها طي احاديث و رواياتي به دست ما رسيده است .

پاورقي

1- شرح نهج البلاغه ابن ابي الحديد ، ج 1، ص 18.



2- بحار الانوار ، ج 1، ص 213 - 215.



3- بحار الانوار ، ج 1، ص 213 - 215.



4- بحار الانوار ، ج 1، ص 213 - 215.



5- بحار الانوار ، ج 1، ص 213 - 215.



6- البقره /269.



7- بحارالانوار ، ج 2، ص 82.



8- اشاره به آيه 89 از سوره النحل، است : «و نزلنا عليك الكتاب تبيانا لكل شي ء»



9- اصول كافي، ج 1، ص 229 ، حديث پنجم.



10- بحارالانوار ، ج 1، ص 215 ، حديث 21.



11- اصول كافي ، ج 1، ص 26، حديث 29.



12- در اين زمينه نگاه كنيد به كتاب «اطعمه و اشربه» از وسائل الشيعه ، ج 17، طبع جديد «مترجم».



13- مراجعه كنيد به تاريخ ابن خلكان (وفيات الاعيان، ج 1، ص 327) چاپ دارالثقافه بيروت.



14- نگاه كنيد به صفحات 498 و 503 ، آن كتاب.



15- ج 2، ص 491 طبع دارالاضواء بيروت.



16- شماره 68 : صفحات 551 - 544 و 617 - 625 آن مجله.



17- نگاه كنيد به صفحات 1204 تا 1206 و 1235 تا 1237 و 1268 تا 1270 و 1299 تا 1302.



18- همان مجله ، ص 1299.



19- ما در رساله اي به نام «شيعه و امامت» اين معني را توضيح داده ايم، مراجعه فرمائيد.

صفحاتي از زندگاني امام جعفر صادق (ع) محمد حسين مظفر ، ص 227.

غلو از ديدگاه اسلام


غلُو ريشه اصلي دين و محور اساسي آن را كه توحيد است از بين مي برد و انسانها را مشرك مي نمايد لذا قرآن كريم و پيشوايان ديني در طول تاريخ به شدت با اين انحراف برخورد كرده اند.

در قرآن كريم سوره توبه آيه 30 مي فرمايد: «و قالت اليهود عزير بن الله و قالت النصاري المسيح بن الله» و يا در آيه ي 31 همين سوره مي فرمايد: «اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباً من دون الله والمسيح بن مريم» لذا قرآن از هر دو گروه مي خواهد كه غُلُو و شرك را كنار گذاشته و به حقيقت روي آورند و عزير و مسيح را فرستادگان خداوند بدانند.

البته اين انديشه هاي خطرناك مثل يك بيماري واگير در ميان اديان نفوذ كرده است و در ميان مسلمانان تفكر غاليانه بيشتر فعاليت خود را پس از رحلت پيامبر اكرم (صلّي الله عليه وآله) و در زمان فقدان آن حضرت آغاز كرده است گروه محمديه نخستين فرقه گمراه است. مرحوم شيخ مفيد(ره) در مورد غُلات محمديه مي نويسد: «المحمدية، النافية لموت رسول الله المتيقنة بحياته» آنها گروهي هستند كه مرگ رسول خدا را نفي كرده و اعتقاد به حيات پيامبر اكرم (صلّي الله عليه وآله) دارند.

از قول عمربن خطاب مطلبي را يادآور مي شود كه مي گويد:

«والله لا اسمع احداً يقول مات رسول الله الا قتلته ان رسول الله (صلّي الله عليه وآله) لم يمت و انماغاب عنّا كما غاب موسي عن قومه اربعين ليلة والله ليرجعن رسول الله الي قومه كما رجع موسي الي قومه و ليقطعن ايدي رجال و ارجلهم»

به خدا قسم هر كسي كه بگويد رسول الله مرده است او را مي كشم بلكه او نزد خدا است و فقط از ما پنهان شده است مانند موسي عليه السلام كه چهل شب از قوم خود پنهان بود بخدا سوگند كه رسول الله به قوم خود مراجعت مي كند همانگونه كه موسي بازگشت و دستها و پاهاي مرداني را قطع كرد.

مرحوم علامه اميني قريب به همين مفاهيم را نقل مي نمايد و اضافه مي كند كه:

ابوبكر به عمر اعتراض نمود و او را از اظهار اين چنين سخنان نهي كرد و با صداي بلند به مردمي كه در آنجا حضور داشتند اين چنين گفت:

«ايها الناس من يعبد محمداً فان محمداً قدمات و من كان يعبدالله سبحانه و تعالي فان الله سبحانه حي لايموت و قد نعي ـ نبيه الي نفسه و هو بين اظهركم فقال: انك ميت و انهم ميتون»

اي مردم هر كس كه محمد را مي پرستد بداند كه او مرده است و آنكه خدا را عبادت مي كند، خدا زنده است و نمي ميرد، پروردگار عالم پيامبرش را به سوي خود خواند و بدن او نيز هم اكنون در ميان شماست همانگونه كه قرآن فرمود: تو مي ميري و آنها نيز مي ميرند.

در اينجا عمر كه با چنين پاسخي روبرو شده، در مقام عذرخواهي چنين گفت:«گويي اين آيه از قرآن فراموشم شده بود».

شايد نخستين جرقه غُلُو در تاريخ اسلام از همين جا آغاز شد، سپس غُلات فرقه محمديه به وجود آمدند. گرايش غُلُو در دوره خلافت حضرت علي توسعه بيشتري پيدا نمود و پس از شهادت آن حضرت گروهي از جمله پيروان محمد بن حنفيه به غُلُو گرايش پيدا كردند و در زمان امام محمد باقر رو به رشد نهاد و فرقه هاي مختلف در زمان امام جعفر صادق (عليه السلام) بوجود آمدند و تا غيبت صغري و غيبت كبري اين گرايشات همچنان ادامه داشت و امامان شيعه (عليهم السلام) بسان دژي محكم از ابتداي پيدايش اين نوع تفكر به شيوهاي خاص با آنها به مبارزه پرداختند، در بحثهاي آينده ما به شيوه مبارزاتي امام جعفر صادق (عليه السلام) بيشتر خواهيم پرداخت.

ان شاءاللّه.


الماء المطلق


قال الله تعالي: «و أنزلنا من السماء ماء طهورا». [1] .

و عن الامام جعفر الصادق عليه السلام: «كل ماء طاهر الا ما علمت أنه قذر». و عنه أيضا: «ان اميرالمؤمنين عليه السلام كان يقول عند النظر الي الماء: الحمد لله الذي جعل الماء طهورا، و لم يجعله نجسا».

كل ماء جادت به الطبيعة نازلا من السماء، أو نابعا من الأرض، أو ذائبا من الثلج، عذبا كان أو مالحا، علي أصل خلقته يسميه الفقهاء ماء مطلقا، أي يصدق عليه لفظ «ماء» فقط دون أن تضيف اليه أية لفظة أخري تبين المراد منه، بل مجرد اسم الماء كاف في الاخبار عن حقيقته.

و من الماء المطلق المياه المعدنية، كعيون الكبريت، و ما اليه. و منه أيضا ماء النهر المتغير أيام الفيضان بما يجرفه من تراب و عشب، و ماء البرك و الغدران



[ صفحه 8]



المتغير بطول المكث، أو بما تولد فيه من سمك، أو طحلب، و هو خضرة تعلوا وجه الماء، أو تغير الماء بما تحمله الريح من ورق الأشجار و غيره مما يتعذر أو يتعسر التحرز منه.


پاورقي

[1] الفرقان: 48.


اقسام الصوم


ينقسم الصوم الشرعي الي أربعة أقسام: واجب، كصوم رمضان و قضائه. و محرم، كصوم العيدين، و مندوب، كصوم الأيام البيض من كل شهر و هي 13 و 14 و 15، و مكروه بمعني قلة الثواب، كصوم ثلاثة أيام بعد العيد، لأنها أيام أكل و شرب، كما قال الامام عليه السلام.


كتاب المكاسب


لم أجد لهذا الجزء مصدرا في كل ما ألفه فقهاء المذهب الجعفري قديما و حديثا أغني علما، و أغزر مادة من كتاب المتاجر المعروف بالمكاسب للشيخ مرتضي الأنصاري (ت 1281 ه)، فلقد اتاحت له طاقته التي لا تحد، و زمانه المتأخر عن كبار المتشرعة ان يحيط بآرائهم، و يحاكمها، و يقيسها في اعدل المقاييس و ادقها، و ان يضيف اليها الكثير مما لم يسبق اليه، ثم يخرجها في كتاب الرسائل في الأصول، و كتاب المكاسب في الفقه الذي لا يعرف تاريخ هذا العلم له مثيلا في موضوعه استقصاء للقواعد الرئيسية، و احاطة بآراء الاقطاب، مع



[ صفحه 5]



التحقيق و التدقيق.

هذا هو السر الذي حمل المراجع و الاساتذة الكبار في جامعة النجف الأشرف ان يقرروا تدريسه منذ أن برز للوجود، و به تنتهي سلسلة الكتب المقررة للتدريس ليكون الطالب علي مؤهلات كافية لتفهم ما فيه من النظريات الرئيسية في مباني الاحكام، و القواعد التي هي الركيزة الأولي للاجتهاد و الاستنباط.

فلا بدع اذا اهتم العلماء بكتاب المكاسب، و اكثروا من شرحه و التعليق عليه، و وضعوا حوله العديد من المجلدات، و من هذه حاشية السيد كاظم الخراساني صاحب كفاية الأصول المقررة للتدريس، و حاشية للميرزا حسين النائيني المعروفة بتقريرات الخوانساري تلميذ المؤلف الذي كتب الحاشية بقلمه، و تعليق للسيد محسن الحكيم صاحب المستمسك، و حاشية للشيخ محمد حسين الاصفهاني... و كل هؤلاء من المراجع الكبار في زمانهم. و قد رجعت الي هذه الشروح و التعليقات، و استعنت بها علي تفهم مطالب الشيخ الأنصاري التي قال عنها أحد الاقطاب: ان مهمتنا أن نبذل الجهد لنفهم أقوال هذا العظيم.

و قد بذلت كل ما لدي من جهود لا دراك أقواله و مراميها، ثم تلخيص الكثير منها و تهذيبه و تنقيحه، ليسهل علي الراغب تفهمه و تناوله... و ان جهودي أيام الدراسة، و استمراري في المراجعة و التذاكر و التأليف عشرات السنين، كل ذلك مهد السبيل للتعرف علي مقاصد الشيخ، و سلط الاضواء علي ما في مكاسبه من اسرار. و لولا تلك الجهود لكنت في رجوعي الي هذا الكتاب كمن ضل في التيه لا يدري أين شاطي ء السلام.

علي أني - برغم جهدي السابق و اللاحق - لا ادعي المعرفة باراء هذا الشيخ



[ صفحه 6]



معرفة حقيقية، و انما الذي عرضته و نسبته اليه صورة مطابقة لمعرفتي بها و تصوري لها، لا لمعرفتها بالذات كما هي في حقيقتها و واقعها.


كراهية الدين


قال الامام الصادق عليه السلام: لا يستقرض الانسان علي ظهره الا و عنده وفاء، و لو طاف علي أبواب الناس فردوه باللقمة و اللقمتين، و التمرة و التمرتين الا أن يكون له ولي يقضي دينه من بعده.

و حمل الفقهاء هذه الرواية علي كراهية الدين الا مع الحاجة، أو يكون له مال يرجع اليه عند الوفاء و السداد، أو ولي يفي عنه... و اذا لم يكن شي ء من ذلك فالأفضل أن يقبل الصدقة، بل يتصدي لها، و لا يتعرض للدين خوفا علي حقوق



[ صفحه 6]



الناس من الضياع.

و قال بعض الفقهاء: بحر الاقتراض، مع العجز عن الوفاء. ورد صاحب الجواهر هذا القول بأنه مخالف لظاهر النصوص، و فتاوي الفقهاء الذين أجازوا الدين، حتي ولو لم يكن للمستقرض مقابل، و قدرة علي الوفاء.


تحريم الغصب


شدد الاسلام كثيرا في تحريم التعدي علي أموال الناس، و اعتبره بمنزلة التعدي علي الدماء و الاعراض، و أوجب الفقهاء التحفظ فيها و الاحتياط و حرموا التصرف بالمال الا مع العلم بالاذن الشرعي، لقول الامام عليه السلام: لا يحل مال الا من حيث أحله الله.. و قد تضافرت نصوص الكتاب و السنة علي ذلك.

قال تعالي: (و لا تأكلوا أموالكم بينكم بالباطل). [1] .

و قال تعالي: (ويل للمطففين الذين اذا اكتالوا علي الناس يستوفون و اذا كالوهم أو وزنوهم يخسرون). [2] .

و قال الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: ان دماءكم و أموالكم عليكم حرام.. لا يحل دم امري ء مسلم، و لا ماله الا عن طيب نفس.

و قال الامام أميرالمؤمنين عليه السلام: الحجر الغصب في الدار رهن علي خرابها.

و قال الامام الصادق عليه السلام: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: من خان جاره شبرا من الأرض جعله الله طوقا في عنقه من تخوم الأرض السابعة، حتي يلقي الله يوم القيامة مطوقا الا أن يتوب و يرجع.. الي غير ذلك.


پاورقي

[1] البقرة: 188.

[2] المطففين: 1.


المطلق


يشترط في المطلق ما يلي:

1- البلوغ، ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر و الحدائق الي أن طلاق الصبي لا يصح مميزا كان، أو غير مميز، بلغ عشرا، أو لم يبلغها، لأن البلوغ من الشروط العامة، و لقول الامام الصادق عليه السلام: لا يجوز طلاق الغلام، حتي يحتلم.

و هناك رواية أخري تجيز طلاق الصبي اذا بلغ عشر سنين، ولكن أعرض عنها المشهور، و وصفها صاحب الشرائع بالضعف، و حملها صاحب الجواهر علي ما اذا احتلم ابن العشر، و هو كامل العقل، كما يحصل ذلك في بعض البلدان الحارة.



[ صفحه 4]



2- العقل، فلا يصحح طلاق المجنون مطبقا كان أو ادوارا حال جنونه، ولا المغمي عليه، و لا الذي غاب عقله بسبب الحمي، و لا النائم، و السكران، سواء أكان السكر باختياره، أو أكره عليه.

3- الاختيار، فلا يقع طلاق المكره، قال صاحب الجواهر: «الاجماع علي ذلك مضافا الي النصوص العامة، مثل رفع عن أمتي ما استكرهوا عليه، و رواية زرارة عن الامام أبي جعفر الصادق عليه السلام: ليس طلاق المكره بطلاق، و لا عتقه بعتق.

4- القصد، أي أن يتلفظ بالطلاق، و يقصد معناه حقيقة، فلو قصد، و لم يتلفظ، أو تلفظ، و لم يقصد لسهو أو نوم أو سكر أو غلط أو هزل لا يقطع الطلاق، قال صاحب الجواهر: «للاجماع، و صحيح هشام عن الامام الصادق عليه السلام: لا طلاق الا لمن أراد الطلاق.. و قول الامام الباقر أبوالامام جعفر الصادق عليهماالسلام: لا طلاق الا بنية، ولو أن رجلا طلق، و لم ينو الطلاق يكن طلاقه طلاقا».

و اذا تلفظ بصيغة الطلاق، ثم قال: لم أقصد الطلاق، فهل يقبل قوله؟

الجواب: اذا صدقته هي في قوله قبلت دعواه، سواء أكانت في العدة أو بعدها، قال صاحب الجواهر: «لا خلاف أجده في قبول دعواه اذا صدقته، لأن الحق منحصر فيهما، بل ظاهر الفقهاء علي ذلك، حتي مع انقضاء العدة».

و ان لم تصدقه يقبل منه ما دامت المرأة في العدة، لبقاء العلاقة الزوجية، و لا يسمع قوله اذا ادعي ذلك بعد انقضاء العدة، لأن هذا التأخير قرينة ظاهرة علي كذبه، كما جاء في الجواهر نقلا عن «كشف اللثام».



[ صفحه 5]




قرآن، تجلي گاه خدا


كلام الهي، جلوه اي از قدرت و علم و حكمت خداست و آيات قرآن،هر يك نشانه اي از عظمت الهي است. امام صادق (عليه السلام) در زمينه جلوه گاه بودن قرآن براي ذات مقدس خدا البته براي چشم هاي بيدار و دلهاي آگاه مي فرمايند: (لقد تجلي الله لخلقه في كلامه و لكنهم لايبصرون) [1] .

خداوند بر خلق خويش در كلام خودش تجلي كرده است، ولي آنان خدا را نمي بينند.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 89، (بيروت)، ص 107.


سيرة الامام الصادق بصورة مجملة


اسمه (جعفر).

كنيته (أبوعبدالله).

لقبه (الصادق).

ولادته: ولد في المدينة.

تاريخ الولادة: في اليوم السابع عشر من ربيع الأول عام ثلاث و ثمانين للهجرة.

أمه (أم فروة) بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر.

حياته ما قبل الامامة: من سنة 83 الي سنة 114.

حياته في الامامة: (34) سنة من عام 178 - 144 هجرية.

مدة حياته: عاش خمسا و ستين سنة.

عاصر مجموعة من الخلفاء: هشام بن عبدالملك و الوليد بن يزيد بن عبدالملك و يزيد بن الوليد، و ابراهيم بن الوليد، و مروان الحمار من بني أمية و السفاح و المنصور الدوانيقي من بني العباس.

يتميز الامام الصادق عليه السلام بالاضافة الي خصاله الكثيرة باهتمامه بنشر علوم



[ صفحه 14]



أهل البيت عليه السلام في مختلف المجالات، حيث توفرت له ظروف سمحت له بذلك، و خاصة فترة أواخر الحكم الأموي و بديات الحكم العباسي، حيث كانوا مشغولين بأنفسهم، حتي نسب المذهب الشيعي لجعفر الصادق عليه السلام فسمي بالجعفرية.

و هو في الحقيقة الاسلام المحمدي الأصيل. و قد اعترف الجميع و حتي بعض أصحاب المذاهب الأخري و غيرهم بفضله و علمه الغزير، أمثال أبي حنيفة و مالك بن أنس:

ذكر أبوالقاسم البغار في مسند أبي حنيفة: قال الحسن بن زياد: سمعت أباحنيفة و قد سئل: من أفقه من رأيت؟

قال: جعفر بن محمد، لما أقدمه المنصور بعث الي فقال: يا أباحنيفة، ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد، فهيي ء لي من مسائلك الشداد.

فهيأت له أربعين مسألة، ثم بعث الي أبوجعفر، و هو بالحيرة فأتيته.

فدخلت عليه، و جعفر جالس عن يمينه، فلما بصرت به، دخلني من الهيبة لجعفر ما لم يدخلني لأبي جعفر.

فسلمت عليه، فأومأ الي فجلست، ثم التفت اليه، فقال: يا أباعبدالله هذا أبوحنيفة.

قال عليه السلام: (نعم، أعرفه).

ثم التفت الي فقال: يا أباحنيفة، ألق علي أبي عبدالله من مسائلك،



[ صفحه 15]



فجعلت ألقي عليه فيجيبني فيقول: (أنتم تقولون كذا، و أهل المدينة يقولون كذا، و نحن نقول كذا)، فربما تابعنا و ربما تابعهم، و ربما خالفنا جميعا.

حتي أتيت علي الأربعين مسألة، فما أدخل منها بشي ء، ثم قال أبوحنيفة: أليس أن أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس.

و عن مالك بن أنس: جعفر بن محمد اختلفت اليه زمانا، فما كنت أراه الا علي احدي ثلاث خصال: اما مصل، و اما صائم، و اما يقرأ القرآن.

و ما رأت عين، و لا سمعت أذن، و لا خطر علي قلب بشر، أفضل من جعفر بن محمد الصادق، علما، و عبادة، و ورعا.

و عن أبي بحر الجاحظ - مع عدائه لأهل البيت عليهم السلام: جعفر بن محمد الذي ملأ الدنيا علمه و فقهه، و يقال: ان أباحنيفة من تلامذته، و كذلك سفيان الثوري، و حسبك بهما في هذا الباب.

و قال محمد بن طلحة في الامام الصادق عليه السلام: هو من عظماء أهل البيت و ساداتهم، ذو علوم جمة، و عبادة موفورة، و زهادة بينة، و تلاوة كثيرة، يتبع معاني القرآن الكريم، و يستخرج من بحره جواهره، و يستنتج عجائبه.

و يقسم أوقاته علي أنواع الطاعات، بحيث يحاسب عليها نفسه، رؤيته تذكر بالآخرة، و استماع كلامه يزهد في الدنيا، و الاقتداء بهداه يورث الجنة.

نور قسماته شاهد أنه من سلالة النبوة، و طهارة أفعاله تصدع أنه من ذرية الرسالة.



[ صفحه 16]



نقل عنه الحديث، و استفاد منه العلم جماعة من أعيان الأئمة و أعلامهم، مثل: يحيي بن سعيد الأنصاري، و ابن جريح، و مالك بن أنس، و الثوري، و ابن عيينة، و أبوحنيفة، و شعبة، و أبوأيوب السجستاني، و غيرهم، و عدوا أخذهم عنه منقبة شرفوا بها، و فضيلة اكتسبوها.

و قال ابن الصباغ المالكي: كان جعفر الصادق عليه السلام من بين أخوته، خليفة أبيه، و وصيه، و القائم بالامامة بعده، برز علي جماعة بالفضل، و كان أنبههم ذكرا، و أجلهم قدرا.

و في سيرته سلام الله عليه جاء أنه تخرج علي يديه أكثر من أربعة آلاف رجل، و الكثير منهم من العلماء الكبار، اكتسبوا العلم منه أو رووا عنه و بذلك حافظ علي الاسلام الأصيل المتمثل بمدرسة أهل البيت عليهم السلام، و قد ذكر هؤلاء الرواة و الطلاب في كتب الرجال.

كما حاور أصحاب المبادي ء و المذاهب الأخري، و كان يفحمهم أمام الملأ. كما شجع بعض أصحابه العلماء علي المحاورة، كل ذلك من أجل الهدف الكبير الذي يسعي اليه و هو الحفاظ علي الاسلام الأصيل.

و يشمل عطاءه العلمي الكثير من المجالات في التفسير و الفقه و الحديث و الكلام و حتي في الكيمياء حيث تعلم منه جابر بن حيان هذا العلم.

و من الكتب التي رويت عنه (توحيد المفضل) أملاه الامام عليه السلام علي المفضل بن عمر، حيث تعرض فيه الي الكثير من الموضوعات المهمة في مجال خلق الانسان و العالم و اثبات وجود الله و قدرته و علمه و حكمه.



[ صفحه 17]



بالاضافة الي الروايات الكثيرة التي تملأ كتب الحديث عند الامامية بل و غيرهم و تعتبر أهم ما تعتمده علوم أهل البيت عليهم السلام، و خاصة في الفقه و التفسير و الكلام، و لولاها لاختفت الكثير من التعاليم الاسلامية الأصيلة في مختلف المجالات. و قد استشهد الامام عليه السلام في 25 من شهر شوال عام (148)، حيث دس المنصور الدوانيقي له السم بعد أن رأي شخصيته تنتشر بين المسلمين، فخاف علي حكمه و أطماعه. و دفن في مقبرة البقيع في المدينة المنورة.

و من أهم الانجازات التي حققها الامام الصادق عليه السلام هو أنه وضع أساس التأليف في الاسلام، فانطلق الناس بعده يؤلفون و يدونون تبعا لتعليماته، كما أرسي دعائم علم الكلام للدفاع عن مذهب أهل البيت عليهم السلام و تعليم جملة من أصحابه ذلك. و كما أتيح للامام عليه السلام أن يتصدي لظاهرة الزندقة و الالحاد و خاصة بعد الارتباط بسائر الشعوب و المبادي ء و الأديان الأخري و بعد ترجمة الفكر اليوناني و ظهور الفلسفات اليونانية، كما ناقش الفرق الاسلامية التي نشأت في ذلك الزمان.



[ صفحه 18]




مقدمه (زندگينامه ي امام حسن مجتبي، در يك نگاه)


1

نام مبارك و نوراني آن حضرت، حسن عليه السلام است.

2

آن حضرت، داراي لقب هاي فراواني است، كه از جمله ي آنها است:

1. مجتبي.

2. سبط اكبر.

3. كريم اهل بيت.

3

كنيه ي آن حضرت «ابومحمد»، مي باشد.

4

نام پدر بزرگوار آن حضرت، جناب مولي الموحدين، امام المتقين، اميرالمؤمنين، اسدالله الغالب، حضرت امام، علي بن ابي طالب عليه السلام مي باشد.

5

نام مادر بزرگوار آن حضرت، جناب انسيه ي حوراء، صديقه ي كبري، حضرت



[ صفحه 12]



فاطمه ي زهرا عليهاالسلام، دختر گرامي، جناب نبي اكرم، حضرت ختمي مرتبت محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله مي باشد.

6

زمان ولادت آن حضرت، شب پانزدهم ماه رمضان، سال سوم هجري قمري بوده است.

7

مكان ولادت آن حضرت شهر مدينه ي منوره مي باشد.

8

دوران زندگي آن حضرت، به سه بخش تقسيم مي شود:

بخش اول - دوران زندگي آن حضرت با پيامبر خدا صلي الله عليه و آله كه حدود هفت سال، به طول مي انجامد.

بخش دوم - دوران زندگي آن حضرت با پدر بزرگوارش، حضرت اميرمؤمنان عليه السلام كه حدود سي سال، به طول مي انجامد.

بخش سوم - دوران امامت آن حضرت كه ده سال ادامه پيدا مي كند.

9

مدت امامت آن حضرت، از سال چهل هجري قمري، پس از شهادت پدر بزرگوارش امام علي بن ابي طالب عليه السلام آغار شد و تا زمان شهادت مظلومانه اش در سال پنجاه هجري قمري - يعني به مدت ده سال - ادامه پيدا كرد.

10

معاوية بن ابي سفيان لعنةالله عليهما به عنوان خليفه ي غاصب و طاغي، حق خلافت آن حضرت را غصب كرد.



[ صفحه 13]



آن حضرت، به عنوان دومين خليفه ي به حق جد بزرگوارش پيامبر خدا صلي الله عليه و آله، پس از شهادت مظلومانه ي پدر بزرگوارش حضرت امام علي عليه السلام، به دنبال بيعت عمومي مردم با ايشان رسما رهبري و زمامداري جامعه اسلامي را بر عهده گرفت، ولي از همان آغاز كار، با فتنه انگيزي هاي معاويه و كارشكني ها و خيانت هاي ناجوانمردانه ي ياران و فرماندگان لشكر خود مواجه شد و سرانجام براي حفظ دين مقدس اسلام و نيز حفظ مسلمانان و جامعه ي اسلامي از سراشيبي ويرانگر سقوط و نابودي، به نظر مي رسد - در آن مقطع حساس و سرنوشت ساز - چاره اي جز تن دادن به صلح پيشنهادي معاويه (البته با شرايط خاصي كه آن حضرت مطرح نمود و معاويه نيز آنها را به ظاهر پذيرفت) نداشت، لذا با معاويه صلح كرد.

12

از صلح امام حسن عليه السلام با معاويه به عنوان پرشكوه ترين نرمش تاريخي ياد شده است، به طوري كه خود آن حضرت، به مناسبتي در اين باره مي فرمايد: من، به خاطر حفظ جان خون مسلمانان (با معاويه)، صلح كردم و اگر من، چنين (صلح) نمي كردم، يك نفر از شيعيان ما در روي زمين باقي نمي ماند.

و نيز آن حضرت در جاي ديگر مي فرمايد: واي بر شما! شما، نمي دانيد كه من چه كرده ام! سوگند به خدا! پذيرش صلح (با معاويه از جانب) من براي شيعيانم، از آنچه كه خورشيد بر آن مي تابد و غروب مي كند بهتر است.

13

آن حضرت داراي فضايل و كمالات برجسته ي فراواني، همچون: «امانت»،



[ صفحه 14]



«اخلاص»، «راستگويي»، «اخلاق نيك»، «دانش فراوان»، «بردباري»، «گذشت»، «بخشش»، «كرم»، «شجاعت»، «تقوي»، «زهد»، «پاكدامني»، «حيا»، «فروتني»، «جهاد»، «عبادت»، «ادب» و هزاران صفات ارزشمند والاي انساني و الهي ديگر بود.

شاعر ولايتمدار، در اين رابطه، چه زيبا سروده است:



اگر عمري بيارايم سخن را

نشايد نعت من، نعت «حسن» را



سخن، گر بگذرد از چرخ اخضر

هنوز از قدر او باشد فزون تر



سخن را گر به عليين رسانم

رسانيدن به قدرش، كي توانم؟



كمالش، گر چه نزد ماست ظاهر،

زبان ما، ز وصف اوست، قاصر



14

آن حضرت بيش از همه كس، به جد بزرگوارش، پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم، شباهت داشت. پيامر خدا صلي الله عليه و آله نيز علاقه ي فوق العاده اي به آن حضرت داشت، به طوري كه در يك حديث شريف، اينچنين مي خوانيم:

روزي چشم مبارك پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله در مسير راه، به امام حسن عليه السلام كه در آن هنگام كودك بود و در ميان كودكان بازي مي كرد - افتاد.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله با محبتي سرشار آن حضرت را در آغوش گرفته، بوسيد و فرمود:



[ صفحه 15]



«حسن مني و أنا منه، أحب الله من أحبه» [1] .

يعني: «حسن عليه السلام از من است و من نيز از او هستم، خداوند دوست خواهد داشت كسي را كه او را دوست بدارد».

و نيز پيامبر خدا صلي الله عليه و آله در جاي ديگر فرمود:

«لو كان العقل رجلا لكان الحسن». [2] .

يعني: «اگر قرار بود عقل خود را به صورت انساني نشان دهد، به صورت حسن عليه السلام جلوه مي كرد.»

در روايت مباركه ي ديگري، اينچنين مي خوانيم:

«من سره أن ينظر الي سيد شباب الجنة، فلينظر الي الحسن بن علي». [3] .

يعني: كسي كه نگاه كردن به سيد جوانان بهشت او را شاد مي كند، به حسن بن علي عليه السلام نگاه كند.

و باز پيامبر اعظم صلي الله عليه و آله در جايي فرمودند:

«الحسن و الحسين امامان، قاما أو قعدا» [4] .

يعني: حسن و حسين عليهم السلام هر دو امام و پيشوا (ي امت اسلامي) هستند، قيام كنند يا بنشينند (يعني، خواه شرايط قيام براي انجام وظايف رهبري امت اسلامي، برايشان فراهم بشود يا نشود).

و نيز پيامبر خاتم صلي الله عليه و آله فرمودند:

«ان ابني هذا سيد، يصلح الله به بين فئتين من المسلمين» [5] .

يعني: همانا اين پسرم (حسن بن علي عليه السلام) سرور و آقا است، خداوند به



[ صفحه 16]



وسيله ي او، ميان دو گروه از مسلمانان را اصلاح مي كند.

و بالاخره عمار ياسر مي گويد: پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله، مي فرمود:

«الحسن و الحسين سيدا شباب أهل الجنة، هما ريحانتاي من (في) الدنيا». [6] .

يعني: حسن و حسين عليهم السلام، دو آقاي جوانان اهل بهشتند، آنان دو گل خوشبوي من در دنيا مي باشند.

(لازم به يادآوري است كه ما روايات مباركه ي ششگانه ي فوق را از كتاب ارزشمند «سيره ي چهارده معصوم عليهم السلام، بخش نگاهي به زندگي امام حسن عليه السلام، در اين قسمت ذكر كرديم. [7] .

15

درباره ي تواضع آن حضرت نوشته اند كه:

روزي امام حسن مجتبي عليه السلام، به هنگام عبور از محلي، چند نفر فقير را ديد كه روي خاك نشسته و با هم به خوردن نانهاي خرده و خشك مشغولند.

آنها تا امام حسن عليه السلام را ديدند، به آن حضرت گفتند: بفرماييد و از غذاي ما بخوريد!

امام حسن عليه السلام به كنار آنها رفت و فرمود: خداوند، متكبران را دوست ندارد.

آنگاه آن حضرت، با آنان غذا خورد.

سپس آن حضرت آنها را به خانه ي خود دعوت كرد.



[ صفحه 17]



آنها به خانه ي امام حسن عليه السلام آمدند و در آنجا غذا خوردند.

هنگام رفتن، امام حسن عليه السلام به هر يك از آنها لباسي را عطا فرمود.

16

آن حضرت در زمان خود، سخاوتمندترين فرد خاندان نبوت و ساير مردم بود. به طوري كه هنگامي كه يكي از كنيزان آن حضرت، يك دسته ريحان را به آن حضرت تقديم مي دارد، به آن كنيز مي فرمايد: من، تو را براي خداي متعال آزاد ساختم، سپس مي فرمايد:

«اذا حييتم بتحية، فحيوا بأحسن منها» [8] .

يعني: «هر گاه براي شما هديه اي آرودند، بهتر از آن را به آنان هديه كنيد.»

17

امام حسن عليه السلام حليم ترين و بردبارترين فرد زمان خود بود، به طوري كه درباره ي بردباري آن حضرت نوشته اند كه:

روزي، يك نفر از اهالي شام امام حسن عليه السلام را ديد، دهان به ناسزاگويي به آن حضرت گشود!

آن حضرت جواب مرد شامي را نداد، تا او حرف خود را تمام كرد.

سپس آن حضرت به سوي مرد شامي رفته، بر او سلام كرده و با چهره اي خندان به او فرمود: اي آقا! به گمانم تو در اين شهر غريب هستي! شايد هم اشتباه مي كني!

اگر تو از ما رضايت بخواهي، ما راضي مي شويم اگر تو از ما چيزي بخواهي، ما آن را به تو مي دهيم اگر تو از ما راهنمايي بخواهي، ما تو را



[ صفحه 18]



راهنمايي مي كنيم اگر تو از ما سرپرستي بخواهي، ما از تو سرپرستي مي كنيم! اگر تو گرسنه باشي، ما تو را سير مي كنيم اگر تو برهنه باشي، ما به تو لباس مي پوشانيم اگر تو نيازمند باشي، ما تو را بي نياز مي كنيم اگر تو از جايي رانده شده باشي، ما به تو پناه مي دهيم اگر تو كاري داشته باشي، ما آن كار را براي تو انجام مي دهيم.

مرد شامي، پس از شنيدن اين سخنان مهرآميز امام حسن مجتبي عليه السلام به گريه افتاد و گفت: من گواهي مي دهم كه تو حجت خدا، در روي زمين هستي و خداي متعال بهتر مي داند كه رسالت خود را در چه خانداني قرار دهد.

18

آن حضرت، داناترين و در عين حال، عابدترين فرد زمان خود بود.

19

آن حضرت، بيشتر از همه كس به پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله شباهت داشته!

20

زمان شهادت آن حضرت روز 28 ماه صفر سال 50 هجري قمري مي باشد.

21

آن حضرت، به دستور معاويه توسط همسر خائن خود جعده، در شهر مدينه مسموم و شهيد شد!

22

مرقد شريف و مطهر آن حضرت در قبرستان بقيع، واقع در شهر مدينه ي منوره است.



[ صفحه 19]



23

و بالأخره مطالب مقدماتي اين كتاب شريف را با ذكر حديث شريفي از حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام به پايان مي بريم:

«من أدام الاختلاف الي المسجد أصاب احدي ثمان:

آية محكمة.

و أخا مستفادا.

و علما مستطرفا.

و رحمة منتظرة.

و كلمة تدله علي الهدي.

أو ترده عن ردي.

و ترك الذنوب حياء.

أو خشية.» [9] .

يعني: «كسي كه زياد به مسجد رفت و آمد كند، يكي از (اين) هشت فايده را به دست خواهد آورد:

1. محكم شدن عقايد اسلامي.

2. به دست آوردن يك دوست قابل استفاده.

3. فراگيري دانش تازه.

4. برخورداري از رحمت مورد انتظار، از سوي خداوند متعال.

5. فراگيري سخن كه او را به مطلب خوبي، راهنمايي كند.

6. آموختن مطلبي كه او را از كار بدي باز بدارد.



[ صفحه 20]



7. دست كشيدن از گناه، به خاطر شرم از مردم.

8. رها كردن گناه، به جهت ترس از خداوند متعال.» [10] .



[ صفحه 23]




پاورقي

[1] اعيان الشيعة، ج 1، ص 564.

[2] فرائد السمطين، ج 2، ص 68.

[3] اعلام الوري، ص 210.

[4] علل الشرايع، ج 1، ص 211؛ اثباة الهداة، ج 2، ص 549.

[5] مناقب، ابن مغازلي شافعي، ص 372.

[6] فصول المهمه، ابن صباغ، ص 134.

[7] سيره ي چهارده معصوم عليهم السلام، آقاي محمدي اشتهاردي، صص 243 - 244.

[8] قرآن كريم، سوره ي نساء، آيه ي 86.

[9] تحف العقول، ابن شعبه ي حراني، ص 237.

[10] مروري كوتاه، بر زندگاني چهارده معصوم عليه السلام، اثر مؤلف، صص 52 - 53.


مقدمة المترجم


لهذه المحاضرة قصّة..

والقصّة تبين مشهداً من مشاهد الساحة الايرانية قبل انتصارالثورة الاسلامية بكل ما كان فيها من نشاط اسلامي، ومن تحديات وعقبات.

في شهر شوال سنة 1353 هجرية شمسية (1394هـ.ق) دقّ جرس الهاتف في منزل الاستاذ المحاضر بمدينة مشهد. كان علي الخط الاستاذالشهيد الدكتور محمد مفتّح من طهران. بعد تبادل التحايا طلب الشيخ مفتح من صاحب المحاضرة أن يقدم الي طهران في يوم 25 شوال (يوم وفاة الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام) ليلقي محاضرة عن الامام الصادق.

كانت ظروف صاحب المحاضرة صعبة آنذاك، بسبب زحمة الاعمال والدروس وكثرة المراجعات من جميع أرجاء ايران. كان يلقيالمحاضرات في مسجد «الامام الحسن» ثم في «مسجد الكرامة» فيمشهد الواقعة شرق ايران، وينتقل منها الي غرب ايران ليحاضر فيهمدان وكرمانشاه. وفي مشهد يدرس التفسير ونهج البلاغة والحديث... اضافة الي دروس تخصصية في الفقه واصول الفقه.

كل هذا كان يقوم به في ظروف ضاغطة جدا... ظروف مالية صعبة، وظروف سياسية قاسية... لقد كان يعيش في فقر مدقع دون أن يعلم بذلك أحد، ودون أن يشكو ذلك لأحد. والسلطة كانت تحصيعليه انفاسه وتتابعه وتراقبه بشدّة. أغلقت «مسجد الكرامة» في هذاالعام بالذات، فاكتفي بمسجده الصغير «مسجد الامام الحسن» يواصل فيه نشاطه.. ثم اعتقلته في شتاء ذلك العام. وبذلك دخل سجنه الخامس في قصة يطول ذكرها.

في مثل هذه الظروف جاء طلب الشيخ مفتّح لإلقاء محاضرة عن الامام الصادق عليه السلام، في طهران بمسجد «جاويد» حيث كان الشيخ مفتح يؤم الناس فيه.

اعتذر صاحب المحاضرة عن الحضور للاسباب المذكورة، ولعلمه بوجود اساتذة يملأون الفراغ في طهران من مثل الشيخ مفتح نفسه ولكن الشيخ أصرّ.. وأصرّ.. وما كان من المحاضر إلاّ الامتثال.

بعد أيام دقّ جرس الهاتف ثانية، وكان الشيخ مفتح علي الخط من طهران وقال:

ان الشرطة منعت المحاضرة!

تنفس الاستاذ المحاضر الصعداء، وأحسّ بالراحة وحمد اللّه علي ذلك.

ولكن الاستاذ مفتح مالبث أن اتصل ثالثة وقال:

لقد رُفع المنع والحمد للّه، ولابدّ أن تحضر في الوقت المقرّر. حاول السيد المحاضر أن يعتذر ولكن الشيخ قال له: لقد أعلنا نباء المحاضرة فيالجامعات. حاول المحاضر أن يتعلل بصعوبة الحصول علي تذكرة الطائرة. لكن الشيخ أبدي استعداده لتوفيرها... لابدّ من السفر إذن!

في يوم القاء المحاضرة نفسه غادر مشهد، وقبل ساعات من بدئهاوصل طهران واتجه مباشرة الي المسجد.

فرح الشيخ كثيراً حينما رآه، وكان هو وما يقرب من مائتي شاب مستعدين للصلاة. وفي اثناء الصلاة التحق عدد آخر من الشباب فاصبحوا بضع مئات. وبعد دقائق تدفقت افواج الطلبة فجاءة علي المسجد، بعد انتهاء الدروس في الجامعة.

غصّ المسجد وفناؤه والزقاق المجاور له بالناس.. بدأ السيدالاستاذ يلقي محاضرته وبيده أربعون ورقة كتب فيها مذكرات ترتبط بالمحاضرة. واستمر يتحدث ويتحدث والجالسون منشدّون إليه،وكاءن علي رؤوسهم الطير. واستمرت المحاضرة 3 ساعات، وخلالهاتناول بالشرح بضعا من الورقات الاربعين التي أعدها مذكرات لمحاضرته. واختتم المحاضرة رافعاً الاوراق الاربعين الي الحاضرين مشيراً إلي أنه بيّن قليلاً من كثير مما أعدّه.

ولم يمض طويلا علي هذه الحادثة إذ اعتقل الشيخ مفتح ومنع من الصلاة في مسجد «جاويد» فانتقل بعد الافراج عنه إلي الصلاة فيمسجد قبا» .

وهنا لابدّ من التنويه إلي أمر هام وهو: إن السيد الاستاذ حفظه اللّه القي هذه المحاضرة قبل عشرين عاما، وبعدها كانت له مطالعات ودراسات واسعة في حياة أئمة أهل البيت عليهم السلام، وربما عنّت له نظرات جديدة، أو تغيّر رأيه في مساءلة معينة من المسائل المطروحة فيالمحاضرة. وكم كنّا نودّ أن نري رأيه فيها لنحصل علي آخر نظراته قبل أن نقدم علي نقلها إلي اللغة العربية. ولكن عظم المسؤوليات وزحمة الاعمال وتراكمها حال دون ذلك، لذلك نقدمها الي القارئ الكريم كماهي، ففيها من الجديد الشيء الكثير، وفيها من تراثيات الفكرالاسلامي المطروح في ايران قبل انتصار الاسلام ما يهمّ كل متتبع.

ويلاحظ في المحاضرة ان السيد الاستاذ يواجه تيارين طالماواجههما في محاضراته ودروسه وهما: التيار اليساري المتحامل علي الاسلام وعلي رموز الاسلام، والذي يصف رجال الاسلام باءنهم لم يتصدوا للدفاع عن المحرومين والمظلومين بل كانوا سنداً للظالمين والمترفين!! والتيار المهزوم القاعد الذي يحاول أن يجد في حياة ائمة الاسلام ما يبرر قعوده وسكونه، وهذان التياران كان لهما ثقلهما فيالساحة الايرانية قبل تنامي الثورة الاسلامية، وكانا يشكلان عقبة أمام العاملين نحو دفع المجتمع علي المسيرة الاسلامية.

الدكتور محمد علي آذرشب

(من المؤمنين رجال صدقوا ما عاهدوا اللّهَ عليه فمنهم من قضي نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلاً)

(وجعلناهم أئمة يهدون باءمرنا وأوحينا اليهم فعل الخيرات وإقام الصلاة وإيتاءَ الزكاةِ وكانوا لنا عابدين)


اسئلة الناس و اجوبة الصادق


احمد قاضي زاهدي گلپايگاني، قم، انتشارات حاذق، 1377 ش، وزيري، 2ج، 1000 ص.


پيشگفتار


عصر امام صادق عليه السلام عصر برخورد انديشه ها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف بود، بدين معني كه از نظر فكري و فرهنگي، عصر امام صادق عليه السلام، عصر جنبش فكري و فرهنگي بود و شور و شوق علمي بي سابقه اي در جامعه ي اسلامي به وجود آمده بود.

امام صادق عليه السلام با توجه به فرصت مناسب سياسي كه بوجود آمده بود و با توجه به نياز شديد جامعه و آمادگي زمينه ي اجتماعي، دنباله ي نهضت علمي و فرهنگي پدرش حضرت امام محمد باقر عليه السلام را گرفت و دانشگاهي بزرگ در رشته هاي مختلف علوم عقلي و نقلي بوجود آورد.

شاگردان دانشگاه او منحصر به شيعيان نبود بلكه از پيروان اهل تسنن و ساير مذاهب نيز از مكتب علمي آن حضرت برخوردار مي شدند و حتي پيشوايان مشهور اهل سنت نظير ابوحنيفه مدتهاي مديد شاگردي آن حضرت نمودند.

از آنچه گفته شد به خوبي مي توان دريافت كه «فقه جعفري» در برابر ساير مكتب هاي علمي آن زمان تنها بيانگر وجود يك عقيده ي ديني ساده نبود بلكه با تعاليم روشن و منطقي خود



[ صفحه 10]



عطش جويندگان اسلام اصيل را تسكين بخشيد و شيفتگان دانش و معنويت حقيقي را از زلال علم و آگاهي سيراب نمود؛ و لذا بايد گفت رونق و شادابي اسلام اصيل و مكتب راستين تشيع تماما مرهون تلاش هاي طاقت فرسايي است كه امام صادق عليه السلام در آن برهه ي حساس از تاريخ رقم زد.

خواننده در اين كتاب با صفحاتي از سيره ي امام صادق عليه السلام و تلاش هاي علمي و عملي و اخلاقي آن حضرت آشنا خواهد شد و از برخي كرامات شگفت آن حضرت كه به سبكي روان و دلنشين آمده است آشنا خواهد شد.

بدان اميد كه دلهايمان به نور معرفت آن حضرت روشن شود.

سيد علي حسيني قمي

ولادت حضرت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و امام صادق عليه السلام

17 ربيع الاول 1423



[ صفحه 11]




ذكر من روي من أولاده


موسي بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمد عن جده محمد بن علي عن أبيه عن جده علي بن أبي طالب قال: أخذ النبي صلي الله عليه و آله و سلم بيد حسن و حسين فقال: من أحبني



[ صفحه 701]



و أحب هذين و أباهما و أمهما كان معي في درجتي يوم القيامة.

محمد بن جعفر عن أبيه جعفر بن محمد عن أبيه عن جده عن جابر أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم لبي بحجة و عمرة معا.

اسماعيل بن جعفر بن محمد عن أبيه جعفر بن محمد عن أبيه عن جده عن أبيه علي بن أبي طالب عليه السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: من حسن اسلام المرء تركه ما لا يعنيه.

اسحاق بن جعفر بن محمد عن أبيه جعفر بن محمد حدث أبوالحسين يحيي ابن الحسن بن جعفر بن عبدالله بن الحسين بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليه قال: كتب الي عباد بن يعقوب يخبرني عن محمد بن اسحاق بن جعفر بن محمد عن أبيه قال: دخل جعفر بن محمد علي أبي جعفر المنصور فتكلم، فلما خرج من عنده أرسل الي جعفر بن محمد فرده، فلما رجع حرك شفتيه بشي ء فقيل له: ما قلت؟ قال: قلت: اللهم انك تكفي من كل شي ء و لا يكفي منك شي ء فاكفنيه، فقال له: ما يقرك عندي؟ فقال له أبوعبدالله: قد بلغت أشياء لم يبلغها أحد من آبائي في الاسلام، و ما أراني أصحبك الا قليلا، ما أري هذه السنة تتم لي، قال: فان بقيت؟ قال: ما أراني أبقي: قال: فقال أبوجعفر: أحسبوا له، فحسبوا فمات في شوال (آخر كلامه).


جامع الكلمة


هذه الكلمات النورانية هي جمع و تنسيق و اختيار سماحة آيةالله الشهيد السيد حسن الشيرازي رحمةالله و التي تشكل مجتمعة موسوعة «الكلمة» الطيبة.

و هذه الكلمة هي (كلمة الإمام الصادق عليه السلام) و هو الإمام السادس من أئمة أهل البيت عليهم السلام أي كأنه واسطة العقد، كما يقال في الأمثال، و واسطة العقد هي الدرة أو الجوهرة الأكبر و الأغلي و الأثمن في العقد كله و عليها المعول و إليها تشد الأنظار و يشار نحوها بالبنان...

و كلمته عليه السلام هذه هي كذلك بالنسبة للموسوعة الشيرازية الضخمة الفخمة، فهي الأكبر بينها جميعا لأنها تبلغ أربع مجلدات، و هي تأخذ حيزا كبيرا لا بأس به ضمن الموسوعة الجميلة تلك...

و تتبع كلمات و أحاديث الإمام جعفر بن محمد الصادق البار الأمين عليه السلام ليس بالأمر اليسير و هذا بين و جلي لكل من درس التاريخ الإسلامي أو تطلع باهتمام إلي المكتبة الإسلامية بتنوعاتها و تفرعاتها المختلفة، إلا أنها عند الإمام الصادق عليه السلام مؤتلفة... فكان الكل يأخذ منه



[ صفحه 12]



و يروي عنه حتي قالوا إنه كان في المسجد الشريف تسعمائة شيخ كل يحدث و يقول: قال جعفر بن محمد عليه السلام أو حدثني جعفر بن محمد عليه السلام..

فكان الإمام عليه السلام مفسر القرآن الكريم و مبين السيرة النبوية العطرة و ذلك بسند صحيح: عن أبيه عن آبائه عن علي عليه السلام عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

و كان عليه السلام معلم الفقه لأئمة الدين و للفقهاء المشهورين عند الأمة الإسلامية...

و كان عليه السلام أستاذ الأدب و معلم الآداب العربية كلها...

كما أنه عليه السلام ملهم الكيمياء و أستاذ الكيميائي العالمي الشهير جابر بن حيان الذي كتب عنه ألف رسالة في هذا الباب... و هو الذي حاور و ناقش و دحض حجج المحتجين من كفار و منافقين و ملحدين و أسس الأسس القوية ولا منيعة لعلم الكلام الإسلامي الذي يعتبر الصورة الأنصع و الأجمل و الأكمل للفلسفة العربية الإسلامية مؤخرا..

و هو عليه السلام... و هو...، و لا أحد يعلم من هو إلا الله و أجداده و أبناؤه الأطهار الأبرار عليهم السلام.

و هو بالحق و الحقيقة مالي ء الدنيا بالصدق، و شاغل الناس بالعلم، و مزينهم بالحلم. فحق له لقبه «الإمام الصادق عليه السلام».

و تتبع أخبار مثل هذا العملاق صعب و مستصعب إلا أن أصحاب الهمم العالية، و النفوس الشريفة، و العقول الجبارة، لا يهمهم الصعب و لا يفت من عزائهم شي ء في سبيل الله، و الهدف السامي الذي يتطلعون إلي التوصل إليه خلال مسيرة حياتهم القصيرة..



[ صفحه 13]



و سماحة السيد الشهيد - رحمةالله - كان من أولئك الأفذاذ الذين قل مثلهم في هذا الزمان الصعب، فإنه قد خطب عشرات الخطب الرنانة، و ألف عددا من الدواوين، و كتب العديد من الكتب و الدراسات و هناك العديد من مؤلفاته القيمة التي لم تكتمل للأسف فبقيت تندب الشهيد و تلعن الظالم العنيد...

و قد جمع رحمةالله في هذه الكلمات درر أهل البيت عليهم السلام و بعض أصداف و لآلي ء بحور علومهم، و لقد كان السيد الشهيد - رحمةالله - مثالا صالحا لقول الإمام الصادق عليه السلام:



لا تجز عن من المداد فإنه

عطر الرجال و حلية الآداب



و سماحة الشهيد كان لا يخشي من المداد حتي أنه أودي بحياته الشريفة و هو في قمة العطاء، و لذلك سمي السيد ب «شهيد الكلمة» فرحمة الله تعالي عليه و لعنته علي كل جبار عنيد.

.. و أنت سيدي أيها الشهيد السعيد - حسن الشيرازي - سامحني لجرأتي عليك، فحبي لأهل البيت الأطهار عليهم السلام شجعني، و حبك في قلبي ساعدني، و فكرك أرقني، و عقلك الجبار حيرني، و قلمك الجميل سحرني، فرحت أقفو خطاك، و أتتبع أثارك، لعلي أكون مثلك شهيدا في مدرسة و جيش إمامي و إمام الكون صاحب العصر و الزمان الحجة بن الحسن عجل الله تعالي فرجه الشريف و جعلنا من جنده المستشهدين بين يديه بالله الحق آمين..



[ صفحه 14]




امروا بمعرفتنا


بصائرالدرجات 525، ح 32، حدثنا محمد بن الحسين، عن صفوان، عن داود بن فرقد، عن زيد، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

أتدري بما أمروا؟ أمروا بمعرفتنا، و الرد الينا، و التسليم لنا.


الجدال المحرم


[الاحتجاج 1 / 15 - 14: قال أبومحمد الحسن بن علي العسكري عليه السلام:...]

ذكر عند الصادق عليه السلام الجدال في الدين، و أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و الأئمة عليهم السلام قد نهوا عنه. فقال الصادق عليه السلام:

لم ينه عنه مطلقا، ولكنه نهي عن الجدال بغير التي هي أحسن، أما تسمعون الله يقول: «و لاتجادلوا أهل الكتاب الا بالتي هي أحسن»؟ [1] .



[ صفحه 8]



و قوله تعالي: «ادع الي سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جدلهم بالتي هي أحسن»؟ [2] .

فالجدال بالتي هي أحسن قد قرنه العلماء بالدين، و الجدال بغير التي هي أحسن محرم و حرمه الله تعالي علي شيعتنا.

و كيف يحرم الله الجدال جملة و هو يقول: «و قالوا لن يدخل الجنة الا من كان هودا أو نصاري»؟ [3] .

و قال الله تعالي: «تلك أمانيهم قل هاتوا برهنكم ان كنتم صادقين». [4] .

فجعل الله علم الصدق و الايمان بالبرهان، و هل يؤتي بالبرهان الا بالجدال بالتي هي أحسن.

قيل: يابن رسول الله فما الجدال بالتي هي أحسن و بالتي ليست بأحسن؟

قال: أما الجدال بغير التي هي أحسن فأن تجادل به مبطلا فيورد عليك باطلا، فلا ترده بحجة قد نصبها الله تعالي، ولكن تجحد قوله، أو تجحد حقا، يريد بذلك المبطل أن يعين به باطله فتجحد ذلك الحق، مخافة أن يكون له عليك فيه حجة لأنك لاتدري كيف المخلص منه، فذلك حرام علي شيعتنا أن يصيروا فتنة علي ضعفاء اخوانهم و علي المبطلين.



[ صفحه 9]



أما المبطلون فيجعلون ضعف الضعيف منكم اذا تعاطي مجادلته و ضعف في يده، حجة له علي باطله.

و أما الضعفاء منكم فتغم قلوبهم لما يرون من ضعف المحق في يد المبطل.

و أما الجدال بالتي هي أحسن، فهو ما أمر الله تعالي به نبيه أن يجادل به من جحد البعث بعد الموت، و احياءه له فقال الله له حاكيا عنه: «و ضرب لنا مثلا و نسي خلقه قال من يحي العظام و هو رميم (78) «. [5] .

فقال الله في الرد عليه: «قل (يا محمد) يحييها الذي أنشأها أول مرة و هو بكل خلق عليم (79) الذي جعل لكم من الشجر الأخضر نارا فاذا أنتم منه توقدون» [6] - الي آخر السورة -.

فأراد الله من نبيه أن يجادل المبطل الذي قال: كيف يجوز أن يبعث هذه العظام و هي رميم؟ فقال الله تعالي: «قل يحييها الذي أنشأها أول مرة».

أفيعجز من ابتدي به لا من شي ء أن يعيده بعد أن يبلي؟ بل ابتداؤه أصعب عندكم من اعادته، ثم قال: «الذي جعل لكم من الشجر الأخضر نارا»، أي: اذا أكمن النار الحارة في الشجر الأخضر الرطب ثم يستخرجها فعرفكم أنه علي اعادة ما بلي أقدر، ثم قال: «أو ليس الذي خلق السماوات و الأرض بقادر علي أن يخلق مثلهم بلي و هو الخلاق العليم»، [7] .



[ صفحه 10]



أي: اذا كان خلق السماوات و الأرض أعظم و أبعد في أوهامكم و قدركم أن تقدروا عليه من اعادة البالي فكيف جوزتم من الله خلق هذا الأعجب عندكم و الأصعب لديكم و لم تجوزوا منه ما هو أسهل عندم من اعادة البالي؟!

قال الصادق عليه السلام: فهذا الجدال بالتي هي أحسن، لأن فيها قطع عذر الكافرين، و ازالة شبههم.

و أما الجدال بغير التي هي أحسن فأن تجحد حقا لايمكنك أن تفرق بينه و بين باطل من تجادله و انما تدفعه عن باطله بأن تجحد الحق فهذا هو المحرم لأنك مثله، جحد هو حقا و جحدت أنت حقا آخر.


پاورقي

[1] سورة العنكبوت، الآية: 46.

[2] سورة النحل، الآية: 125.

[3] سورة البقرة، الآية: 111.

[4] سورة البقرة، الآية: 111.

[5] سورة يس، الآية: 78.

[6] سورة يس، الآيتان: 80 - 79.

[7] سورة يس: الآية: 81.


دعاء يوسف


أمالي الصدوق 330-329، المجلس 63، ح 4: حدثنا أحمد بن محمد بن يحيي العطار، قال: حدثنا سعد بن عبدالله، قال: حدثني محمد بن عبدالجبار، قال: حدثني الحسن بن علي بن أبي حمزة، عن أبيه،...

عن أبي بصير، قال: قلت لأبي عبدالله الصادق عليه السلام: ما كان دعاء يوسف عليه السلام في الجب فانا قد اختلفنا فيه فقال:

ان يوسف عليه السلام لما صار في الجب و آيس من الحياة قال: اللهم ان كانت الخطايا و الذنوب قد أخلقت وجهي عندك، فلن ترفع لي اليك



[ صفحه 8]



صوتا، و لن تستجيب لي دعوة، فاني أسألك بحق الشيخ يعقوب فارحم ضعفه، و اجمع بيني و بينه، فقد علمت رقته علي و شوقي اليه، قال: ثم بكي أبو عبدالله الصادق عليه السلام ثم قال: و أنا أقول:

اللهم ان كانت الخطايا و الذنوب قد أخلقت وجهي عندك، فلن ترفع لي اليك صوتا، فاني أسألك بك فليس كمثلك شي ء، و أتوجه اليك بمحمد نبيك نبي الرحمة، يا الله، يا الله، يا الله، يا الله، يا الله.

قال: ثم قال أبو عبدالله عليه السلام: قولوا هذا و أكثروا منه فاني كثيرا ما أقوله عندالكرب العظام.


الاتجاه الانساني


الانسانية نزعة عالمية تلغي الحدود الدولية و العرقية و الطائفية. و يصبح الناس اخوة في قارات الكون توحدهم انسانية، لا تحدوها سماء و لا أرض، أهدافها الدعوة الي صوفية تعشق السماء، و الي محبة تعشق الخير، و الي سعادة الدنيا تعشق الانسان في حركة صاعدة الي مثالية التصرفات البشرية، و تتعانق المفاهيم بين الروحانيات و الواقع المحسوس الروحانيات العبادية تمنح المرء شفافية، و تصقل النفس و تهذب الضمير، فيوغل المرء في دروب الانسانية، و يعيش واقعه فكرة الرحمة بالضعيف، و مواساة العاجز و الفقير، و سلخ الظلم عن المظلوم، و التعاطف مع الانسان لمجرد انسانيته فيغيب الشقاء من المجتمعات، فلا يكون هنالك بائس و لا بؤس. و لا حاقد و لا حقد، و لا قتل و لا دماء.. و يسود التواصل، و التراحم و التسامح، و تشرق الأرض من ضحكات الأطفال، و ابتسامات الرجال، و فرح النساء... و تصل الانسانية الي حد الغيرة



[ صفحه 127]



علي البشر، فيتمني كل فرد لأبناء الأرض سعادة الدارين: نعيم الدنيا، و نعيم الآخرة. فيدعوهم بقناعاته الي معتقده ليزحزحم عن الشقاء.

قال أحد دعاة الانسانية: «سبحان الله! أمن المعقول أن أبغض أخي لأنه رفض أن ينجو من النار علي يدي؟ أما كفاه قصاصا ما سيلاقيه من عذاب الآخرة لرفضه اعتناق عقيدتي» [1] .

هذه المعاني الانسانية قررها الامام الصادق في مبادئه قولا و مارسها عملا علي مدي أربع وثلاثين سنة، مدة امامته (148 - 114 ه) و نبه أتباعه الي التعاطي معها بصدق حتي لا تتشوه المبادي ء، ردد علي مسامعهم عبارة تعاندية: زاجرة، راحمة ترسم بثنائيتها تحرك الفرد في النمط المثالي «كونوا لنا زينا، و لا تكونوا علينا شيئا» من قبيل (لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت)، و دعاهم الي الحسن و الأحسن، و حذرهم من القبح، وعظ أحد أتباعه و قد علم أنه يقترف الاثم «ان الحسن من كل أحد حسن و انه منك أحسن، لمكانك منا، و ان القبيح من كل أحد قبيح، و انه منك أقبح» [2] ، و هذا يذكرنا بقول سقراط:

«الحسن الجوهر هو العدل لأنه علة كل حسن، و الجور هو القبح لأنه، علة كل قبح» [3] ، فالامام الصادق (ع) لم يتعد حدود الأحكام الالهية، و لم يعطلها في منحاه الانساني، بل انطلق من مفاهيم القرآن ليسكب الانسانية حروفا في عباراته: «لا اكراه في الدين» أدرك الامام الصادق الأبعاد العطائية للآية الكريمة في البناء التسامحي للاسلام، و قرأ سيرة الأنبياء، و علومهم عنده. فهو سليل النبوات، حفيد محمد صلي الله عليه و آله و سلم، و محمد تقلب في الأصلاب الطاهرة، «و تقلبك في الساجدين» [4] جده السجاد، و أبوه باقر العلوم لمح الصادق و مضات الانسانية تشع من مسيرة ابراهيم، خليل الرحمن، الذي شدد مرة في تطبيق الشريعة، بعد ما كسف له، و شاهد العصاة المستترين يقترفون الذنوب، فطلب لهم الموت. فناداه الرحمن: يا ابراهيم العباد عبادي دعهم يعيشون. و جاءه العتاب مرة ثانية عندما رفض استضافة مجوسي لاشراكه، يا ابراهيم لقد استضفته ثمانين عاما، أما تستضيفه ليلة واحدة. فكان ابراهيم بعد ذلك حليما أواها منيبا (ان ابراهيم لحليم أواه منيب) [5] يجادل ربه في قوم لوط. تلك الانسانية لا تتعدي حدود الله انما تطلب الرحمة للناس عن طريق التوبة، عن طريق الصوفية المحدثة بلسان العزة (يا ابن آدم كن من شئت، وافعل ما شئت فتعال الي فبابي مفتوح لك) و هل الدعاء الا معني من التوسل الخاشع يطلب الرحمة، لا تبديل أحكام الله.

استغل سلاطين الاسلام تشريعات اقامة الحدود للايقاع بأعدائهم، فوجهوا التهم الي المناوئين لسياساتهم وأقاموا عليهم حدود القتل ظلما و جورا. فراعت هذه التصرفات الامام الصادق، و كان ممن تعرضوا للتهم و الدسائس، فأعلن تشريعا يصون الانسان في مواقف الافتراء، قال الصادق «ان الاسلام قيد الفتك» [6] و عندما كان باستطاعته أن يصون دم الفرد، كان يصونه مقابل التوبة استلهاما لما فعله جده الامام علي (ع)، أتاه مذنب و طلب التطهير باقامة الحد، أجابه الامام يا سبحان الله، أين باب التوبة، «لا



[ صفحه 128]



طهارة أفضل من التوبة» [7] و اذا قام الولاة الحدود راعي الاتجاهات الانسانية في مراقبة التنفيذ، مر الامام الصادق بالمدينة في يوم بارد، و اذا برجل يضرب بالسياط.فقال: «سبحان الله في مثل هذا الوقت يضرب!... فقيل له و هل للضرب وقت؟ قال: نعم، اذا كان في الحر ضرب في برد النهار، و اذا كان في البرد، ضرب في حر النهار» [8] «و لا يقام الحد علي المريض. كما لا يزاد في الحد جلدة واحدة.».. «لكل نشي ء حد و لمن تجاوز الحد حد» [9] و رصد النية و الندامة في العقوبات قال: «اذا جاء السارق من قبل نفسه تائبا الي الله عزوجل ترد سرقته الي صاحبها، و لا قطع عليه» [10] فاتهمه الناس بتعطيل الحدود، فأجاب معللا اجتهاده «اذا أقر الرجل علي نفسه فذاك الي الامام، ان شاء عفا، و ان شاء قطع» [11] ، لأن الاعتراف ندم و توبة، و ثواب الثوبة الغفران والعفو.


پاورقي

[1] وليم كاشفليس! بلاغة العرب: 253.

[2] مناقب آل أبي طالب: 4 / 236.

[3] فخري: ماجد، دراسات في الفكر العربي: 50.

[4] الشعراء: 26 / 219.

[5] هود 11 / 75.

[6] المناقب: 4 / 239.

[7] مغنية، محمد جواد فقه الامام جعفر الصادق: 6 / 273.

[8] نفسه، 6 / 271.

[9] نفسه: 6 / 256.

[10] نفسه: 6 / 273.

[11] نفسه: 6 / 262.


در بيان شمه اي از اخبار امام صادق و سخنان آن بزرگوار


وجدت بخط أبي الفرج علي بن الحسين بن محمد الاصفهاني في أصل كتابه المعروف بمقاتل الطالبيين:

أخبرني عمر بن عبدالله العتكي، قال: حدثنا عمر بن شبة، قال: حدثني الفضل بن عبدالرحمن الهاشمي، و ابن داحة قال أبوزيد: و حدثني عبدالرحمن بن عمرو بن جبلة، قال: حدثني الحسن بن أيوب مولي بني نمير عن عبد الأعلي بن أعين، قال: و حدثني ابراهيم بن محمد بن أبي الكرام الجعفري عن أبيه قال: و حدثني محمد بن يحيي عن عبدالله بن يحيي، قال: و حدثني عيسي بن عبدالله بن محمد بن عمر بن علي عليه السلام عن أبيه و قد دخل حديث بعضهم في حديث الآخرين: أن جماعة من بني هاشم اجتمعوا بالأبواء و فيهم ابراهيم بن محمد بن علي بن عبدالله بن العباس، و أبوجعفر المنصور و صالح بن علي، و عبدالله بن الحسن، و ابناه محمد



[ صفحه 268]



و ابراهيم، و محمد بن عبدالله بن عمرو بن عثمان، فقال صالح بن علي: قد علمتم أنكم الذين يمد الناس اليهم أعينهم و قد جمعكم الله في هذا الموضع فاعقدوا بيعة لرجل منك تعطونه اياها من أنفسكم، و تواثقوا علي ذلك حتي يفتح الله و هو خير الفاتحين، فحمدالله عبدالله بن الحسن و أثني عليه، ثم قال: قد علمتم أن ابني هذا هو المهدي فهلم فلنبايعه، قال أبوجعفر: لأي شي ء تخدعون أنفسكم؟ و الله لقد علمتم ما الناس الي أحد أصور أعناقا و لا أسرع اجابة منهم الي هذا الفتي يريد به محمد بن عبدالله، قالوا: قد - و الله - صدقت، ان هذا الذي نعلم، فبايعوا محمدا جميعا و مسحوا علي يده. قال عيسي: و جاء رسول عبد الله بن الحسن الي أبي، أن ائتنا فانا



[ صفحه 269]



مجتمعون لأمر، و أرسل بذلك الي جعفر بن محمد عليهماالسلام، و قال غير عيسي: ان عبدالله بن الحسن قال لمن حضر: لا تريدوا جعفرا فانا نخاف أن يفسد عليكم أمركم. قال عيسي بن عبدالله بن محمد: فأرسلني أبي أنظر ما اجتمعوا له: فجئتهم و محمد بن عبدالله يصلي علي طنفسة رحل مثنية. فقلت لهم: أرسلني أبي اليكم أسألكم لأي شي ء اجتمعتم؟ فقال عبدالله: اجتمعنا لنبايع المهدي محمد بن عبدالله، قال: و جاء جعفر بن محمد عليهماالسلام فأوسع له عبدالله بن الحسن الي جنبه فتكلم بمثل كلامه، فقال جعفر عليه السلام: لا تفعلوا فان هذا الأمر لم يأت بعد، ان كنت تري - يعني عبدالله - أن ابنك هذا هو المهدي فليس به، و لا هذا أوانه، و ان كنت انما تريد ان تخرجه غضبا لله و ليأمر بالمعروف و ينهي عن المنكر، فانا و الله لا ندعك، فأنت شيخنا و نبايع ابنك



[ صفحه 270]



في هذا الأمر؟ فغضب عبدالله و قال: لقد علمت خلاف ما تقول، و والله ما اطلعك الله علي غيبه، و لكنه يحملك علي هذا ألحسد لابني. فقال: و الله ما ذاك يحملني، و لكن هذا و اخوته و أبناؤهم دونكم؛ و ضرب بيده علي ظهر أبي العباس، ثم ضرب بيده علي كتف عبدالله بن الحسن، و قال: انها و الله ما هي اليك و لا الي ابنيك و لكنها لهم، و ان ابنيك لمقتولان؛ ثم نهض و توكأ علي يد عبد العزيز بن عمران الزهري فقال: أرأيت صاحب الرداء الأصفر؟ يعني أباجعفر؟ فقال له: نعم. فقال: انا و الله نجده يقتله، قال له عبد العزيز: أيقتل محمدا؟ قال: نعم. فقلت في نفسي: حسده و رب الكعبة! قال: ثم و الله ما خرجت من الدنيا حتي رأيته قتلهما، قال: فلما



[ صفحه 271]



قال جعفر ذلك نهض القوم و افترقوا و تبعه عبد الصمد و أبوجعفر فقالا: يا أباعبدالله أتقول هذا؟ قال: نعم، أقوله و الله و أعلمه.

قال أبوالفرج: و حدثني علي بن العباس المقانعي قال: أخبرنا بكار بن أحمد قال: حدثنا حسن بن حسين، عن عنبسة بن بجاد العابد، قال: كان جعفر بن محمد عليهماالسلام اذا رأي محمد بن عبدالله بن الحسن تغر غرت عيناه بالدموع، ثم يقول: بنفسي هو، ان الناس ليقولون فيه و انه لمقتول؟! ليس هو في كتاب علي عليه السلام من خلفاء هذه الأمة.

فصل

و هذا حديث مشهور كالذي قبله، لا تختلف العلماء بالأخبار في صحتهما، و هما مما يدلان علي امامة أبي عبدالله الصادق عليه السلام، و أن المعجزات كانت تظهر



[ صفحه 272]



علي يده لاخباره بالغايبات و الكائنات قبل كونها، كما كان يخبره الأنبياء عليهم السلام، فيكون ذلك من آياتهم و علامات نبوتهم و صدقهم علي ربهم عزوجل.

أخبرني أبوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه، عن محمد بن يعقوب الكليني، عن علي بن ابراهيم بن هاشم، عن أبيه عن جماعة من رجاله، عن يونس بن يعقوب، قال: كنت عند أبي عبدالله الصادق عليه السلام فورد عليه رجل من أهل الشام فقال له: اني رجل صاحب كلام وفقه و فرائض، و قد جئت لمناظرة أصحابك؟ فقال له أبوعبدالله عليه السلام: كلامك هذا من كلام رسول الله صلي الله عليه و آله أو من عندك؟ فقال: كلام رسول الله صلي الله عليه و آله بعضه و من عندي بعضه. فقال له أبوعبدالله عليه السلام: فأنت اذن شريك رسول الله صلي الله عليه و آله؟ قال: لا، قال: فسمعت الوحي عن الله؟ قال: لا. قال: فتجب طاعتك كما تجب طاعة رسول الله صلي الله عليه و آله؟ قال: لا، قال: فالتفت أبوعبدالله عليه السلام الي فقال لي: يا



[ صفحه 273]



يونس بن يعقوب! هذا قد خصم نفسه قبل أن يتكلم؛ ثم قال: يا يونس لو كنت تحسن الكلام لكلمته؟ قال يونس: فيالها من حسرة! فقلت: جعلت فداك سمعتك تنهي عن الكلام و تقول: ويل لأصحاب الكلام يقولون: هذا ينقاد و هذا لا ينقاد، و هذا ينساق و هذا لا ينساق، و هذا نعقله و هذا لا نعقله؟ فقال أبوعبدالله عليه السلام: انما قلت: ويل لقوم تركوا قولي، و ذهبوا الي ما يريدون به، ثم قال: اخرج الي الباب فانظر من تري من المتكلمين فأدخله.

قال: فخرجت فوجدت حمران بن أعين و كان يحسن الكلام، و محمد بن النعمان الأحول و كان متكلما، و هشام بن سالم، و قيس الماصر، و كانا متكلمين، فأدخلتهم عليه فلما استقر بنا المجلس و كنا في خيمة لأبي عبدالله عليه السلام علي طرف جبل في طرف الحرم، و ذلك قبل الحج بأيام، اخرج أبوعبدالله عليه السلام رأسه من الخيمة فاذا هو



[ صفحه 274]



ببعير يخب فقال: هشام و رب الكعبة، قال: فظننا أن هشاما رجل من ولد عقيل كان شديد المحبة لأبي عبدالله عليه السلام، فاذا هشام بن الحكم قد ورد و هو أول ما اختطت لحيته، و ليس فينا الا من هو أكبر سنا منه، قال: فوسع له أبوعبدالله عليه السلام و قال: ناصرنا بقلبه و لسانه و يده: ثم قال لحمران: كلم الرجل؛ يعني الشامي، فكلمه حمران فظهر عليه، ثم قال: يا طاقي كلمه فظهر عليه محمد بن النعمان، ثم قال: يا هشام بن سالم كلمه، فتعارفا ثم قال لقيس الماصر: كلمه فكلمه، و أقبل أبوعبدالله عليه السلام يتبسم من كلامهما و قد استخذل الشامي في يده.

ثم قال للشامي: كلم هذا الغلام؛ يعني هشام بن الحكم؟ فقال: نعم، ثم قال الشامي لهشام: يا غلام سلني في امامة هذا يعني أباعبدالله عليه السلام، فغضب هشام حتي



[ صفحه 275]



ارتعد، ثم قال له: أخبرني يا هذا! أربك أنظر لخلقه أم هم لأنفسهم؟ فقال الشامي: بل ربي أنظر لخلقه. قال: ففعل بنظره لهم في دينهم ماذا؟ قال: كلفهم و أقام لهم حجة و دليلا علي ما كلفهم و أزاح في ذلك عللهم، فقال له هشام: فما الدليل الذي نصبه لهم؟ قال الشامي: هو رسول الله صلي الله عليه و آله، قال له هشام: فبعد رسول الله من؟ قال: الكتاب و السنة. قال له هشام: فهل نفعنا اليوم الكتاب و السنة فيما اختلفنا فيه حتي رفع عنا الاختلاف و مكننا من الاتفاق؟ قال الشامي: نعم. قال له هشام: فلم اختلفنا نحن و أنت و جئتنا من الشام تخالفنا و تزعم أن الرأي طريق الدين، و أنت مقر بأن الرأي لا يجمع علي القول الواحد المختلفين؟ فسكت الشامي كالمفكر فقال له أبوعبدالله عليه السلام: مالك لا تتكلم؟ قال: ان قلت انا ما اختلفنا كابرت، و ان قلت ان



[ صفحه 276]



الكتاب و السنة يرفعان عنا الاختلاف أبطلت لأنهما يحتملان الوجوه! و لكن لي عليه مثل ذلك، فقال له أبوعبدالله عليه السلام: سله تجده مليا.

فقال الشامي لهشام: من أنظر للخلق: ربهم أو أنفسهم؟ فقال هشام: بل ربهم أنظر لهم. فقال الشامي: فهل أقام لهم من يجمع كلمتهم و يرفع اختلافهم و يبين لهم حقهم من باطلهم؟ قال هشام: نعم. قال الشامي: من هو؟ قال هشام: أما في ابتداء الشريعة فرسول الله صلي الله عليه و آله و أما بعد النبي صلي الله عليه و آله فغيره، قال الشامي: و من هو غير النبي صلي الله عليه و آله القائم مقامه في حجته؟ قال هشام: في وقتنا هذا أم قبله؟ قال الشامي: بل في وقتنا هذا، قال هشام: هذا الجالس - يعني أباعبدالله عليه السلام - الذي تشد اليه الرحال، و يخبرنا بأخبار السماء وراثة عن أب عن جد قال الشامي: و كيف لي بعلم ذلك؟ قال هشام: سله عما بدالك. قال الشامي قطعت عذري فعلي السؤال. فقال له



[ صفحه 277]



أبوعبدالله عليه السلام: أنا أكفيك المسألة يا شامي! أخبرك عن مسيرك و سفرك، خرجت يوم كذا و كان طريقك كذا، و مررت علي كذا، و مر بك كذا، قأقبل الشامي كلما وصف له شيئا من أمره يقول: صدقت و الله!

ثم قال له الشامي: أسلمت لله اساعة. فقال له أبوعبدالله عليه السلام: بل آمنت بالله الساعة، ان الاسلام قبل الايمان، و عليه يتوارثون و يتناكحون، و الايمان عليه يثابون. قال الشامي: صدقت فانا الساعة أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمدا



[ صفحه 278]



رسول الله صلي الله عليه و آله، و أنك وصي الأوصياء.

قال: و أقبل أبوعبدالله عليه السلام علي حمران بن أعين، فقال: يا حمران! تجري الكلام علي الأثر فتصيب، فالتفت الي هشام بن سالم فقال: تريد الأثر و لا تعرف، ثم التفت الي الأحول فقال: قياس رواع تكسر باطلا، الا أن باطلك أظهر، ثم التفت الي قيس الماصر فقال: تكلم و أقرب ما تكون من الخبر عن الرسول صلي الله عليه و آله أبعد ما تكون منه، تمزج الحق بالباطل، و قليل الحق يكفي من كثير الباطل، أنت و الأحول قفازان حاذقان. قال يونس بن يعقوب: فظننت و الله أنه يقول لهشام قريبا مما قال لهما، فقال: يا هشام! لا تكاد تقع تلوي رجليك اذا هممت بالأرض طرت، مثلك فليكلم الناس، اتق الله الزلة، و الشفاعة من ورائك.



[ صفحه 279]



فصل

و هذا الخبر مع ما فيه من اثبات حجة النظر و دلالة الامامة يتضمن من المعجز لأبي عبدالله عليه السلام بالخبر عن الغائب، مثل الذي تضمنه الخبران المتقدمان، و يوافقهما في معني البرهان.

أخبرني ابوالقاسم جعفر بن محمد القمي، عن محمد بن يعقوب الكليني، عن علي بن ابراهيم بن هاشم عن أبيه عن العباس بن عمرو الفقيمي، أن ابن أبي العوجاء و ابن طالوت و ابن الأعمي و ابن المقفع في نفر من الزنادقة كانوا مجتمعين في الموسم بالمسجد الحرام، و أبوعبدالله جعفر بن محمد عليهماالسلام فيه اذ ذاك يفتي الناس، و يفسر لهم القرآن، و يجيب عن المسائل بالحجج و البينات. فقال القوم لابن أبي العوجاء: هل في تغليط هذا الجالس و سؤاله عما يفضحه عند هؤلاء المحيطين



[ صفحه 280]



به؟ فقد تري فتنة الناس به و هو علامة زمانه؟ فقال لهم ابن أبي العوجاء: نعم، ثم تقدم ففرق الناس فقال: يا أباعبدالله! ان المجالس أمانات و لابد لكل من كان به سعال أن يسعل، فتأذن في السؤال؟ فقال له أبوعبدالله عليه السلام: سل ان شئت. فقال له ابن أبي العوجاء: الي كم تدوسون هذا البيدر و تلوذون بهذا الحجر و تعبدون هذا البيت المرفوع بالطوب و المدر؟ و تهرولون حوله هرولة البعير اذا نفر؟ من فكر من ذلك و قدر، علم أنه فعل غير حكيم و لا ذي نظر؟ فقل فانك رأس هذا الأمر و سنامه، و أبوك أسه و نظامه! فاقل له الصادق عليه السلام: ان من أضله الله و أعمي قلبه استوخم الحق فلم يستعذ به، و صار الشيطان وليه و ربه، يورده مناهل الهلكة، و هذا بيت استعبدالله به خلقه ليختبر طاعتهم في اتيانه، فحثهم علي تعظيمه و زيارته، و جعله



[ صفحه 281]



قبلة للمصلين له، فهو شعبة من رضوانه، و طريق يؤدي الي غفرانه، منصوب علي استواء الكمال، و مجمع العظمة و الجلال، خلقه الله تعالي قبل دحو الأرض بألفي عام. فأحق من اطيع فيما أمر و انتهي عما زجر، الله عزوجل المنشي ء للأرواح و الصور. فقال له ابن أبي العوجاء: ذكرت يا أباعبدالله! فأحلت علي غائب؟ فقال الصادق عليه السلام: كيف يكون - ياويلك - عنا غائبا من هو مع خلقه شاهد، و اليهم أقرب من حبل الوريد؟ يسمع كلامهم و يعلم أسرارهم، لا يخلو منه مكان، و لا يشتغل به مكان، و لا يكون الي مكان اقرب من مكان، تشهد له بذلك آثاره، و تدل عليه أفعاله، و الذي بعثه بالآيات المحكمة و البراهين الواضحة محمد صلي الله عليه و آله، جاءنا بهذه



[ صفحه 282]



العبادة، فان شككت في شي ء من أمره فاسأل عنه أوضحه لك، قال: فأبلس ابن أبي العوجاء و لم يدر ما يقول، فانصرف من بين يديه فقال لأصحابه: سألتكم أن تلتمسوا لي خمرة فألقيتموني علي جمرة، قالوا له: اسكت! فو الله فضحتنا بحيرتك و انقطاعك، و ما رأينا أحقر منك اليوم في مجلسه! فقال لهم: ألي تقولون هذا؟ انه ابن من خلق رؤوس من ترون، و أو مأ بيده الي أهل الموسم.

و روي أن أباشاكر الديصاني وقف ذات يوم في مجلس أبي عبدالله عليه السلام، فقال له: انك لأحد النجوم الزواهر و كان آباؤك بدورا بواهر، و أمهاتك عقيلات عباهر، و عنصرك من أكرم العناصر، و اذا ذكر العماء فبك تثني الخناصر، خبرنا أيها البحر



[ صفحه 283]



الزاخر! ما الدليل علي حدوث العالم؟ فقال له أبوعبداله عليه السلام: من أقرب الدليل علي ذلك ما أذكره لك، ثم دعا ببيضة فوضعها في راحته، و قال: هذا حصن ملموم، داخله غرقي رقيق تطيف به كالفضة السائلة و الذهبة المائعة، أتشك في ذلك؟ قال أبوشاكر: لا شك فيه. قال أبوعبدالله عليه السلام: ثم انه ينفلق عن صورة كالطاووس، أدخله شي ء غير ما عرفت؟ قال: لا. قال: فهذا الدليل علي حدوث العالم.

فقال أبوشاكر: دللت يا أباعبدالله فأوضحت، و قلت فأحسنت، و ذكرت فأوجزت و قد علمت أنا لانقبل الا ما أدركناه بأبصارنا أو سمعناه بآذاننا، أو ذقناه بأفواهنا، أو شممناه بأنوفنا، أو لمسناة ببشرتنا؟ فقال أبوعبدالله عليه السلام: ذكرت الحواس الخمس،



[ صفحه 284]



و هي لا تنفع في الاستنباط الا بدليل، كما لا تقطع الظلمة بغير مصباح. يريد به عليه السلام أن الحواس بغير عقل لا توصل الي معرفة الغائبات، و أن الذي أراه من حدوث الصورة معقول بني العلم به علي محسوس.

فصل

و مما حفظ عنه عليه السلام في وجوب المعرفة بالله تعالي و بدينه قوله: وجدت علم الناس كلهم في أربع: أولها ان تعرف ربك، و الثاني أن تعرف ما صنع بك، و الثالث أن تعرف ما أراد منك، و الرابع أن تعرف ما يخرجك عن دينك.

و هذه أقسام تحيط بالمفروض من المعارف لأنه أول ما يجب علي العبد معرفة



[ صفحه 285]



ربه جل جلاله، فاذا علم أن له الها وجب أن يعرف صنعه اليه، فاذا عرف صنعه اليه عرف به نعمته، فاذا عرف نعمته وجب عليه شكره، فاذا أراد تأدية شكره وجب عليه معرفة مراده ليطيعه بفعله، و اذا وجب عليه طاعته وجب عليه معرفة ما يخرجه عن دينه ليجتنبه فتخلص به طاعة ربه و شكر انعامه.

فصل

و مما حفظ عنه عليه السلام في التوحيد و نفي التشبيه قوله لهشام بن الحكم: ان الله تعالي لا يشبه شيئا و لا يشبهه شي ء، و كل ما وقع في الوهم فهو بخلافه.



[ صفحه 286]



فصل

و مما حفظ عنه عليه السلام من موجز القول في العدل قوله لزرارة بن أعين: يا زرارة! اعطيك جملة في القضاء و القدر؟ قال له زرارة: نعم جعلت فداك! قال له: اذا كان يوم القيامة و جمع الله الخلائق سألهم عما عهد اليهم و لم يسألهم عما قضي عليهم.

فصل

و مما حفظ عنه عليه السلام في الحكمة و الموعظة قوله: ما كل من نوي شيئا قدر عليه، و لا كل من قدر علي شي ء وفق له، و لا كل من وفق أصاب له موضعا، فاذا اجتمعت النية و القدرة و التوفيق و الاصابة فهنالك تمت السعادة.



[ صفحه 287]



فصل

و مما حفظ عنه عليه السلام في الحث علي النظر في دين الله و المعرفة لأولياء الله قوله عليه السلام: أحسنوا النظر فيما لا يسعكم جهله و انصحوا لأنفسكم و جاهدوها في طلب مالا عذر لكم في جهله، فان لدين الله أركانا لا ينفع من جهلها شدة اجتهاده في طلب ظاهر عبادته، و لا يضر من عرفها فدان بها حسن اقتصاده، و لا سبيل لأحد الي ذلك الا بعون من الله عزوجل.

فصل

و مما حفظ عنه عليه السلام في الحث علي التوبة قوله: تأخير التوبة اغترار، و طول



[ صفحه 288]



التسويف حيرة، و الاعتلال علي الله هلكة، و الاصرار علي الذنب أمن لمكر الله، و لا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون.

و الأخبار فيما حفظ عنه عليه السلام من العلم و الحكمة والبيان و الحجة و الزهد و الموعظة و فنون العلم كله أكثر من أن تحصي بالخطاب، أو تحوي بالكتاب، و فيما أثبتناه منه كفاية في الغرض الذي قصدناه - و الله الموفق للصواب.

فصل

و فيه عليه السلام يقول السيد بن محمد الحميري عليه السلام و قد رجع عن قوله بمذهب الكيسانية، لما بلغه انكارا أبي عبداله عليه السلام مقاله و دعاءه له الي القول بنظام الامامة:



1- يا راكبا نحو المدينة جسرة

عذا فرة يطوي بها كل سبسب





[ صفحه 289]





2- اذا ما هداك اله عاينت جعفرا

فقل لولي الله و ابن المهذب



3- ألا يا ولي الله و ابن وليه

أتوب الي الرحمن ثم تأوبي



4- اليك من الذنب الذي كنت مطنبا

اجاهد فيه دائبا كل معرب



5- و ما كان قولي في ابن خولة دائبا

معاندة مني لنسل المطيب



6- و لكن روينا عن وصي محمد صلي الله عليه و آله

و لم يك فيما قال بالمتكذب



7- بأن ولي الأمر يفقد لا يري

سنين كفعل الخائف المترقب



8- فتقسم أموال الفقيد كأنما

تغيبه بين الصفيح المنصب



9- فان قلت له، فالحق قولك و الذي

تقول فحتم غير ما متغصب





[ صفحه 290]





10- و أشهد ربي أن قولك حجة

علي الخلق طرا من مطيع و مذنب



11- بأن ولي الأمر و القائم الذي

تطلع نفسي نحوه و تطربي



12- له غيبة لابد أن سيغيبها

فصلي عليه الله من متغيب



13- فيمكث حينا ثم يظهر أمره

فيملأ عدلا كل شرق و مغرب



و في هذا الشعر دليل علي رجوع السيد (ره) عن مذهب الكيسانية، و قوله بامامة الصادق عليه السلام و وجود الدعوة ظاهرة من الشيعة في أيام أبي عبدالله عليه السلام الي امامته، و القول بغيبة صاحب الزمان صلوات الله و سلامه عليه، و أنها احدي علاماته و هو صريح قول الامامية الاثني عشرية.



[ صفحه 267]



در بيان شمه اي از اخبار امام صادق و سخنان آن بزرگوار

ابوالفرج اصفهاني در كتاب مقاتل الطالبين (به چند سند) روايت كرده كه گروهي از بني هاشم در ابواء (كه نام جايي است ميان مكه و مدينه) گرد آمدند، و در ميان ايشان بود ابراهيم بن محمد (اولين خليفه ي بني عباس كه به ابراهيم امام معروف شد) و ابوجعفر منصور (معروف به منصور دوانيقي) و صالح بن علي (عموي منصور)، و عبد الله بن حسن (كه پسر حسن مثني است) و دو فرزندش محمد و ابراهيم، و محمد بن عبدالله پسر عمرو



[ صفحه 268]



بن عثمان، پس صالح بن علي در آن انجمن گفت: به خوبي مي دانيد كساني كه مردم چشم بدانان دوخته اند شما هستيد، و همانا خداوند در اينجا شما را گردآورده، پس بياييد و براي يك تن از خود عقد بيعت ببنديد و كار را به او واگذاريد، و به آن پيمان و بيعت وفادار باشيد تا خدا گشايشي (در كار شما) دهد و او بهترين گشايش دهندگان است، پس از او عبدالله بن حسن آغاز سخن كرده سپاس خداي را به جا آورد آنگاه گفت: شما به خوبي دانسته ايد كه اين فرزند من (يعني محمد) همان مهدي (معروف) است (كه رسول خدا صلي الله عليه و آله خبر داده) پس بشتابيد تا با او بيعت كنيم. منصور (دوانيقي نيز در تأييد گفته ي او) گفت: براي چه بيهوده خود را گول مي زنيد؟ به خدا به خوبي دانسته ايد كه مردم در برابر فرمان هيچ كس مانند اين جوان؛ يعني، محمد بن عبدالله گردن ننهد، و از احدي به مانند او فرمان نپذيرند؟ همگي گفتند: آري، به خدا راست گفتي! اين چيزي است كه به خوبي مي دانيم. پس (روي اين سخنان) همگي با محمد بيعت كرده و دست به دست او دادند. عيسي (پسر عبدالله بن محمد بن عمر بن علي عليه السلام) گويد: فرستاده ي عبدالله بن حسن نزد پدرم (عبدالله بن محمد) آمده و پيغام آورد كه عبدالله بن حسن گويد: ما در اينجا براي كاري (مهم) گرد آمده ايم (و شما نيز لازم است حضور به هم رسانيد) و چنين پيغامي نيز



[ صفحه 269]



به امام صادق عليه السلام داد؛ و ديگري جز عيسي گفته است: عبدالله بن حسن به حاضران در مجلس گفت: جعفر بن محمد را نخوانيد؛ زيرا مي ترسم كار را بر شما تباه سازد (و حاضر به اين بيعت نشود) عيسي بن عبدالله گويد: پدرم مرا فرستاد و گفت: بنگر براي چه كاري انجمن كرده اند، پس من به نزد ايشان آمده ديدم محمد بن عبدالله روي پارچه (يا بوريايي) كه بالاي آن پيچيده بود نماز مي خواند، پس به آنها گفتم: پدرم (عبدالله) مرا به نزد شما فرستاده كه از شما بپرسم براي چه انجمن كرده ايد؟ عبدالله بن حسن گفت: انجمن كرده ايم كه با مهدي؛ يعني، همان پسرش (كه او را مهدي موعود مي دانستند) بيعت كنيم. عيسي گويد: در اين هنگام جعفر بن محمد عليهماالسلام نيز وارد شد، پس عبدالله بن حسن جايي پهلوي خويش براي آن حضرت باز كرد، و همان سخنان كه براي من (درباره ي بيعت با پسرش محمد) گفته بود به آن حضرت گفت. جعفر بن محمد عليهماالسلام فرمود: اين كار را نكنيد؛ زيرا هنوز زمان آن (يعني، قيام مهدي موعود) نرسيده است، اگر تو اي عبدالله! پنداري كه مهدي موعود اين فرزند تو است بدانكه اين او نيست و نه اكنون زمان (آمدن و خروج) او است؛ و اگر مي خواهي به او دستور خروج دهي به خاطر سختگيري در كار خدا و



[ صفحه 270]



اينك امر به معروف و نهي از منكر كند پس ما به خدا! تو را كه پيرمرد (يا بزرگ بني هاشم و) ما هستي وانگذاريم و با پسرت بيعت كنيم؟ عبدالله از اين فرمايش آن حضرت خشمناك شده گفت: تو به خوبي دانسته اي (يا من خوبي دانسته ام) كه مطلب اين چنان نيست كه مي گويي و به خدا سوگند! كه خدا تو را بر علم غيب مطلع نساخته، ولي حسد درباره ي پسرم تو را بر اين سخنان وادار كرده است. حضرت فرمود: به خدا! حسد مرا وادار نكرده (كه اين سخنان را بگويم) و لكن اين مرد - و دست به پشت ابوالعباس سفاح زد - و برادرانش و فرزندانشان (به سلطنت و خلافت رسند) نه شما؛ سپس دست به شانه ي عبدالله بن حسن زده فرمود: خموش باش كه به خدا! نه خلافت به تو مي رسد و نه به دو پسرت و آن از آن ايشان است (يعني، بني عباس) و همانا اين دو پسر تو كشته خواهند شد (اين سخن را فرموده آنگاه) از جا برخاست و به دست عبدالعزيز بن عمران زهري تكيه زده بيرون شد و به عبدالعزيز فرمود: آيا صاحب برد سبز را (كه بر دوش داشت) يعني، منصور را ديدي؟ عبد العزيز گفت: آري، فرمود: به خدا ما مي يابيم كه محمد را مي كشد! عبد العزيز گفت: محمد را مي كشد؟ فرمود: آري. گويد: من پيش خود گفتم: به پروردگار كعبه سوگند كه (جعفر) به محمد رشك مي برد (و اين سخن را از روي حسد مي گويد) عبد العزيز مي گويد: به خدا! از دنيا بيرون نرفتم تا اينكه ديدم منصور آن دو را كشت؛ و چون حضرت صادق عليه السلام



[ صفحه 271]



اين سخنان را فرمود آن گروه برخاسته پراكنده شدند، عبدالصمد و منصور به دنبال امام صادق عليه السلام آمده گفتند: اي اباعبدالله! آيا به راستي چنين مي گويي (و حتما اين طور كه گفتي خواهد شد)؟ فرمود: آري، اين را مي گويم و به خدا مي دانم (كه چنين خواهد شد)!

ابوالفرج (مؤلف كتاب مقاتل الطالبيين) گويد: علي بن عباس (به سند خود) از عنبسة بن بجاد روايت كرده كه هر گاه جعفر بن محمد عليهماالسلام محمد بن عبداله بن حسن را مي ديد چشمان مباركش پر از اشك مي شد و مي فرمود: جانم به قربانش! همانا مردم درباره ي او حرفهايي مي زنند (يعني، مي گويند او مهدي موعود است) ولي او را كشته خواهد شد و در كتاب علي عليه السلام نام او را در ميان خليفه هاي اين امت نيست.

فصل

و اين حديثي است مشهور مانند حديث پيش از آن، كه دانشمندان تاريخ نويس در درستي آن دو اختلاف نكرده اند، و اين دو حديث از نشانه هاي امامت حضرت صادق عليه السلام



[ صفحه 272]



است، و اينكه معجزات از او به ظهور پيوسته؛ زيرا خبرهاي غيبي داده و به آنچه هنوز واقع نگشته آگاهي داده است، چنانچه پيغمبران خبر مي دادند، و همان خبرها نشانه ي نبوت ايشان و راستگويي آنها درباره ي خداي عزوجل بوده است.

محمد بن قولويه (به سند خود) از يونس بن يعقوب روايت كرده كه گفت: در محضر امام صادق عليه السلام شرفياب بودم كه مردي از اهل شام بر آن حضرت وارد شده به او عرض كرد: من مردي هستم داراي علم كلام و فقه و عالم به احكام دين هستم، و آمده ام به اصحاب تو مناظره و بحث كنم! حضرت به او فرمود: اين سخن تو از گفته ي رسول خدا صلي الله عليه و آله است يا از پيش خود تو است؟ گفت: برخي از سخن رسول خدا است و برخي از خود من. امام عليه السلام فرمود: پس تو در اين صورت شريك رسول خدا صلي الله عليه و آله مي باشي؟ گفت: نه. فرمود: آيا وحي الهي به تو رسيده است؟ گفت: نه. فرمود: آيا پيروي و اطاعت تو واجب است همچنان كه اطاعت رسول خدا صلي الله عليه و آله واجب است؟ گفت: نه. يونس گفت: پس آن حضرت به من نظر



[ صفحه 273]



كرده فرمود: اي يونس بن يعقوب! اين مرد پيش از اينكه سخن بگويد خود را محكوم كرد؛ سپس به من فرمود: اي يونس! اگر علم كلام را خوب مي داني با او سخن بگوي. يونس گفت: اي بسا افسوس (كه من نيكو نمي دانم) و آنگاه گفتم: قربانت گردم شنيدم شما از علم كلام نهي كرده و فرموده اي: واي به حال اصحاب كلام! مي گويند اين درست مي آيد و آن درست نمي آيد، اين گذرا است و به نتيجه مي رسد و آن نمي رسد، اين را مي فهميم و آن ديگر را نمي فهميم؟ فرمود: من گفتم: واي به حال مردمي كه گفتار مرا رها كردند و به دنبال آنچه خود مي خواهند رفتند، سپس به من فرمود: بيرون برو و هر يك از متكلمين را ديدي نزد من آور.

گويد: پس بيرون رفتم و حمران بن اعين كه خوب علم كلام را مي دانست با محمد بن نعمان احول كه مردي متكلم بود، و هشام بن سالم و قيس ماصر كه آن دو نيز از متكلمين بودند آوردم، و چون همه در مجلس جا گرفتيم و ما در خيمه اي بوديم از امام صادق عليه السلام كه كنار كوهي از اطراف حرم زده شده بود و اين جريان چند روز پيش از ايام حج بود، پس آن حضرت سر خويش از خيمه بيرون آورد و چشمش افتاد به شتري كه مي دود (و به سرعت



[ صفحه 274]



مي آيد) حضرت فرمود: به خداي كعبه اين هشام است. يونس گويد: ما گمان كرديم او هشام نامي است از فرزندان عقيل كه آن جناب را بسيار دوست مي داشت. ناگاه ديدم هشام بن حكم (است كه) از راه رسيد، و او در سني بود كه تازه خط عارضش روييده بود (و مو در صورتش پيدا شده بود)، و همه ي ما از او بزرگ تر بوديم. گويد: پس امام صادق عليه السلام برايش جا باز كرده فرمود: اين هشام به دل و زبان و دستش ياور ما است، سپس به حمران فرمود: با اين مرد شامي سخن بگو، پس حمران با مرد شامي وارد بحث شد و بر او غلبه كرد، سپس به (محمد بن نعمان كه معروف به) طاقي بود فرمود: تو با او سخن بگو، او هم با آن مرد شامي بحث كرده بر او پيروز شد، آنگاه به هشام به سالم فرمود: تو با او سخن بگو، هشام با او مساوي و برابر شد، آنگاه به قيس ماصر فرمود: تو با او سخن بگو، او نيز با مرد شامي بحث كرد و حضرت از سخن آن دو تبسم مي فرمود؛ زيرا مرد شامي در تنگناي بحث قرار گرفته بود و در دست قيس گرفتار شده بود.

سپس به شامي فرمود: با اين جوان نورس؛ يعني، هشام بن حكم گفتگو كن؟ گفت: حاضرم. پس مرد شامي به هشام گفت: درباره ي امامت اين مرد، يعني، حضرت صادق عليه السلام با



[ صفحه 275]



من گفتگو كن! هشام چنان خشمناك شد كه بر خود بلرزيد آنگاه رو به شامي كرده گفت: اي مرد! بگو بدانم آيا خداي تو براي بندگانش خير انديش تر است يا خودشان براي خود؟ شامي گفت: بلكه پروردگار من خير انديش تر است. هشام گفت: در مقام خير انديشي براي بندگانش درباره ي دينشان چه كرده است؟ شامي گفت: ايشان را تكليف فرموده و براي آنان درباره ي آنچه به ايشان تكليف كرده برهان و دليل بر پا داشته و بدين وسيله شبهات ايشان را بر طرف ساخته است. هشام گفت: آن دليل و برهاني كه براي ايشان بر پا داشته چيست؟ شامي گفت: او رسول خدا صلي الله عليه و آله است. هاشم گفت: پس از رسول خدا كيست؟ شامي گفت: كتاب خدا و سنت. هشام گفت: آيا امروز كتاب و سنت درباره ي آنچه ما در آن اختلاف كنيم به ما سود بخشد به طوري كه اختلاف را از ميان ما بردارد و اتفاق در ميان ما برقرار سازد؟ شامي گفت: آري. هشام گفت: پس چرا ما و تو اختلاف كرده ايم و تو از شام به نزد ما آمده اي و گمان مي كني كه رأي (يعني، به رأي خويش عمل كردن) راه دين است و خود اقرار داري كه رأي نمي تواند دو نفر را كه با هم اختلاف دارند به يك حرف (و بر سر يك سخن) گرد آورد؟ شامي خاموش شد و در فكر فرو رفت. امام صادق عليه السلام به او فرمود: چرا سخن نمي گويي؟ شامي گفت: اگر بگويم ما اختلاف نداريم به دروغ سخن گفته ام؛ و اگر



[ صفحه 276]



بگويم كتاب و سنت اختلاف را از ميان بر مي دارد بيهوده سخن گفته ام؛ زيرا كتاب و سنت از نظر مدلول و مفهوم و توجيهاتي مختلف دارند (و آيه و حديث را گاهي چند جور مي شود معني كرد) ولي مانند همين پرسشها را من از او مي كنم. حضرت فرمود: از او بپرس تا ببيني كه در پاسخ آماده و سرشار است.

پس آن مرد شامي به هشام گفت: چه كسي براي مردم خير انديش تر است: خداي ايشان يا خودشان؟ هشام گفت: خداي ايشان. شامي گفت: آيا خداوند براي ايشان كسي را بر پا داشته كه ايشان را متحد گرداند و اختلاف از ميانشان بردارد و حق را از براي آنان از باطل آشكار كند؟ هشام گفت: آري. شامي گفت: آن كيست؟ هشام گفت: اما در آغاز شريعت، آن كس، رسول خدا صلي الله عليه و آله بوده، و اما پس از رسول خدا صلي الله عليه و آله ديگري است. شامي گفت: آن كس ديگر جز پيغمبر كه جانشين او است كيست؟ هشام گفت: در اين زمان يا پيش از آن؟ شامي گفت: در اين زمان. هشام گفت: اينكه نشسته است؛ يعني حضرت



[ صفحه 277]



صادق عليه السلام، كسي كه مردم از اطراف جهان به سويش رهسپار گردند و از روي دانشي كه به ارث از پدر و جدش به او رسيده به خبرهاي آسمان ما را آگاه كند. شامي گفت: من از كجا مي توانم اين حقيقت را بدانم (كه اين چنين است)؟ هشام گفت: هر چه مي خواهي از او بپرس. شامي گفت: جاي عذري براي من باقي نگذاشتي و بر من است كه از او بپرسم. حضرت صادق عليه السلام فرمود: اي مرد شامي! من زحمت پرسش كردن را براي تو آسان مي كنم (و بدون اينكه تو نيازي به پرسش داشته باشي من) به تو خبر مي دهم از جريان آمدنت و سفري كه كردي؛ تو در فلان روز از خانه بيرون آمدي و از فلان راه آمدي و فلان كس به تو برخورد كردي و تو به فلان كسي برخوردي؟ شامي هر چه آن حضرت از جريان كارش تعريف مي كرد مي گفت: به خدا! راست گفتي (چنين بود).

آنگاه مرد شامي به حضرت عرض كرد: هم اكنون به خدا اسلام آوردم. حضرت فرمود: بلكه اكنون به خداايمان آوردي (نه اسلام) زيرا اسلام پيش از ايمان است و روي اسلام است كه مردم از يكديگر ارث مي برند و ازدواج مي كنند، ولي ثواب روي ايمان است (يعني، آنان كه ايمان ندارند و به ظاهر مسلمانند در احكام ظاهري اسلام مانند ارث و ازدواج به ظاهر اسلام با آنان رفتار شود؛ ولي ثواب و پاداشي در كارها به آنان داده نشود و چون ايمان آورند گذشته از اينكه در ظاهر به حكم اسلام با آنان رفتار شود در برابر عبادات نيز پاداش و ثواب به آنها داده شود) شامي گفت: راست گفتي و من اكنون گواهي دهم كه شايسته ي پرستشي جز خداي يگانه نيست، و گواهي دهم كه محمد صلي الله عليه و آله رسول خدا است،



[ صفحه 278]



و (گواهي دهم كه) تو وصي اوصياء هستي.

يونس گويد: در اينجا حضرت رو به حمران كرده فرمود: (اما) تو اي حمران! سخنت را به دنبال حديث مي بري و به حق مي رسي؛ آنگاه به هشام بن سالم متوجه شده فرمود: (اما) تو در پي حديث مي گردي؛ ولي به خوبي آن را نمي شناسي، سپس به احول فرمود: تو با قياس سخن مي گويي و تردستي كرده باطل را به وسيله ي باطل در هم مي شكني جز اينكه باطل تو روشن تر است، آنگاه رو به قيس ماصر كرده فرمود: تو چنان سخن گويي كه هر چه خواهي به حق و حديث رسول خدا صلي الله عليه و آله نزديك تر گردي از آن دورتر شوي، حق را با باطل مي آميزي، با اينكه اندكي از حق از انبوهي باطل (انسان را) بي نياز مي كند، تو و احول (هنگام بحث) از شاخه اي به شاخه اي مي پريد، و در كار (بحث و مناظره) ماهريد.

يونس بن يعقوب گويد: به خدا! من گمان كردم كه درباره ي هشام بن حكم نيز سخناني همانند سخناني كه به آن دو فرمود خواهد گفت، (ولي بر خلاف آنچه فكر مي كردم) به هشام فرمود: تو به هر دو پا به زمين نمي افتي (و چنان نيستي كه در پاسخ بماني) چون خواهي به زمين افتي پرواز مي كني، (اي هشام!) چون توي، بايد با مردم سخن گويد، خود را از لغزش نگهدار كه شفاعت به دنبال آن است.



[ صفحه 279]



فصل

و اين خبر گذشته از اينكه برهاني نظري و دليلي بر امامت در آن است معجزه اي از امام صادق عليه السلام را در بردارد و آن خبر غيبي است (كه آن حضرت از جزئيات سفر آن مرد شامي خبر داد) مانند دو خبر گذشته و در برهان امامت آن جناب به يك ميزان است.

و نيز جعفر بن محمد قمي (به سند خود) از عباس بن عمرو فقيمي حديث كند كه ابن ابي العوجاء، ابن طالوت، ابن اعمي و ابن مقفع با چند تن از زنديقان هنگام مراسم حج در مسجد الحرام گرد آمده بودند، و امام صادق عليه السلام نيز در آن هنگام در مسجد بود و براي مردم فتوا مي داد و قرآن براي آنان تفسير مي كرد، و از مسائل حج و احكام دين (كه از آن حضرت مي پرسيدند) پاسخ مي داد، پس آن گروه به ابن ابي العوجاء گفتند: آيا مي تواني با مغالطه اين مردي را كه نشسته است محكوم كني و از او پرسشي بكني تا او را پيش اينان



[ صفحه 280]



كه دورش را گرفته اند رسوا سازي؛ زيرا تو خود مي بيني كه مردم شيفته ي او گشته و علامه ي زمان شده است. ابن ابي العوجاء گفت: آري و پيش آمده مردم را شكافت و گفت: اي اباعبدالله! همانا مجلسها (و سخناني كه در انجمن گفته شود) امانت است، و به ناچار هر كه اندوه و عقده اي در دل دارد بايد بيرون اندازد آيا اجازه ي پرسش به من ميدهي؟ حضرت فرمود: اگر مي خواهي پرسش كن. ابن ابي العوجا گفت: تا كي اين خرمنگاه را به پاي خويش مي كوبيد و به اين سنگ پناه مي بريد، و اين خانه ي بالا رفته از آجر و كلوخ را پرستش مي كنيد، و مانند شتري كه رم كند به دور آن جست و خيز كنيد؟ هر كه در اين كار انديشه كند و با دقت حساب آن را برسد مي داند كه اين كار شخص حكيم و صاحب نظر و انديشه نيست، پس تو رمز اين كار را بيان كن؛ زيرا تو بزرگ و اساس اين كاري، و پدرت ريشه و پايه ي آن بود؟ حضرت صادق عليه السلام فرمود: همانا كسي را كه خدا گمراهش كرد و چشم دلش را كور كرد، حق را ناگوار داند و بدان نيز پناه نبرد و شيطان صاحب اختيار و پروردگار او گردد، او را به منزلگاه نيستي برد و بازنگرداند اين خانه اي است كه خدا بدان وسيله بندگانش را به



[ صفحه 281]



پرستش واداشته تا با آمدن بدين جا اندازه ي پيرويشان را آزمايش كند، و از اين رو آنان را به بزرگداشت آن و زيارتش وادار كرده، و آن را قبله گاه نماز خوانانش قرار داده. پس اين خانه، مركزي براي به دست آوردن خوشنودي خدا است و راهي است كه مردم را به سر منزل آمرزش او مي رساند، بر ميزان معتدل كمال و مركز بزرگي و جلال نصب شده است. خداي تعالي دو هزار سال پيش از گستردن زمين آن را آفريد، پس سزاوارترين كسي كه بايد از دستورش پيروش شود و از بازداشت و قدغن او خودداري گردد آن خدايي است كه ارواح و صورتها را آفريد. ابن ابي العوجاء گفت: اي اباعبدالله! سخني گفتي و حواله به غايب (و ناديده) كردي (يعني، پاي خداي ناديده را به ميان آوردي و او را پايه ي استدلال خود قرار دادي) حضرت فرمود: واي بر تو چگونه غايب است كسي كه همراه خلق خود شاهد و گواه است، و از رگ گردن به آنان نزديك تر است، سخن آنها را مي شنود و رازهاي دلشان را مي داند، جايي از او خالي نيست، و جايي نيز به او مشغول نخواهد بود، و به جايي نزديك تر از جاي ديگر نمي باشد، آثار و نشانه هايش به وجود او گواهي دهند، و كارهاي او به وجودش او راهنمايي كنند، و آن كس كه خداوند او را به نشانه ها و معجزات محكم و برهانهاي آشكار برانگيخت؛ يعني، حضرت محمد صلي الله عليه و آله اين نوع پرستش (يعني، نماز رو به



[ صفحه 282]



قبله را) براي ما آورد، و اگر درباره ي چيزي از كار او شك داري از آن بپرس تا برايت روشن كنم. راوي گويد: (سخن كه به اين جا رسيد) ابن ابي العوجاء از سخن گفتن باز ماند و ندانست چه بگويد، پس از نزد آن حضرت برخاسته به نزد رفقا و هم مسلكان خود آمده (و براي عذر خواهي از خموشي و ناتواني خود در برابر امام صادق عليه السلام) به آنان گفت: من از شما خواستم فرشي گسترده براي من بيابيد (كه پايمال و زير دست من باشد) و شما مرا بر اخگري سوزان انداختيد (يعني، من مي خواستم مرا به بحث و مناظره با كسي بفرستيد كه مقهور دست من باشد و شما مرا گرفتار چنين دانشمندي كرديد كه در برابرش نيروي مقاومت نداشته باشم) رفقايش گفتند: خموش باش كه به خدا حيرت و خموشيت ما را رسوا ساختي، و ما تو را كوچك تر از امروز در برابر اين مرد نديده بوديم. ابن ابي العوجاء گفت: آيا به من چنين سخني مي گوييد، همانا او فرزند كسي است كه سر اين مردمي را كه در اينجا مي بينيد تراشيده است.

و روايت شده كه ابوشاكر ديصاني روزي به محضر امام صادق عليه السلام آمده به آن حضرت عرض كرد: همانا تو يكي از ستارگان درخشان علم و دانش هستي، و پدرانت نيز ستارگان درخشاني بودند، و مادران شما نيز زناني با فضيلت بوده اند، و ريشه ي (نژادي) شما از گرامي ترين ريشه هاست، و هرگاه نام دانشمندان برده شود انگشتان كوچك (كه هنگام



[ صفحه 283]



شماره بدانها آغاز مي شود) براي شما خم شود [1] اي درياي خروشان (علم و دانش) ما را آگاه كن كه دليل بر حدوث (و پيدايش) عالم (در برابر آنان كه معتقدند دنيا هميشه بوده و پديد نيامده) چيست؟ حضرت فرمود: از دليلهاي بسيار نزديك (و آشكار) اين است كه اكنون براي تو آشكار كنم، سپس آن حضرت تخم مرغي طلبيد و آن را در كف دست خود نهاده فرمود: اين دژي است محكم (و قلعه اي به هم چسبيده) در ميان آن پوست بسيار نازكي در برگرفته است همانند نقره ي آب شده و طلايي روان را، آيا در اين باره شك داري؟ ابوشاكر گفت: شكي در آن نيست. حضرت فرمود: آنگاه شكافته مي شود و چهره اي مانند طاووس از آن بيرون آيد. آيا جز آنچه دانستي (از پوست نازك و سفيده و زرده) چيز ديگري در آن وارد شده؟ گفت: نه. فرمود: پس همين دليل بر حدوث عالم است!

ابوشاكر گفت: اي اباعبدالله! برهاني آشكار آوردي، و بسيار نيكو بيان داشتي و گزيده سخن گفتي، ولي تو به خوبي مي داني كه ما نپذيريم جز آنچه به ديدگان خود ببينيم، يا به گوش بشنويم، يا به دهان بچشيم، يا با بيني بو كشيم، يا به بشره (و پوست بدن) آن را



[ صفحه 284]



لمس كنيم؟ حضرت صادق عليه السلام فرمود: تو حواس پنجگانه را نام بردي ولي (بايد بداني كه) آن حواس پنجگانه در به دست آوردن و فهميدن حقايق جز به راهنمايي و دليل عقل سود ندهد، چنانچه تاريكي بدون چراغ برطرف نشود. مقصود امام عليه السلام اين است كه حواس پنجگانه بدون راهنمايي عقل به غير محسوسات راه نبرد، و آنچه حضرت به ديصاني نشان داد از پديد آوردن آن صورت، خود امر معقولي بود كه پايه ي فهم آن روي محسوس بنا گذاري شده بود.

فصل

و از سخنان آن حضرت عليه السلام كه درباره ي وجوب شناسايي خداوند و دين از او رسيده اين است كه فرمود: يافتم دانش همه ي مردم را در چهار چيز: اول اينكه پروردگار خود را بشناسي، دوم اينكه آنچه را درباره ي تو انجام داده بشناسي؛ سوم اينكه آنچه را از تو مي خواهد بشناسي؛ چهارم اينكه آنچه تو را از دين بيرون برد بشناسي.

(مؤلف گويد:) معارف واجبه از اين چهار قسم بيرون نيست؛ زيرا نخستين چيزي كه



[ صفحه 285]



بر بنده واجب است شناختن پروردگارش مي باشد، و چون دانست كه خدايي دارد واجب است كارهايي را كه خدا درباره اش انجام داده بداند، و چون آن را دانست نعمت خدا را شناخته است، و چون نعمت خدا را در وجود خويش شناخت واجب است شكر آن را به جاي آورد، و چون بخواهد شكر آن نعمت را به جا آورد لازم است خواسته ي خدا را بداند كه با انجام دادن آن پيرويش كند، و چون پيروي خدا بر او واجب شد بايد بداند چه چيز است كه او را از دين خدا بيرون برد تا از آن اجتناب ورزد، و در نتيجه اطاعت خدا و شكر نعمتهاي او را از روي اخلاص انجام دهد.

فصل

و از جمله سخنان آن حضرت درباره ي توحيد و شبيه نبودن خداوند به چيزي، سخني است كه به هشام بن حكم فرمود: همانا خداي تعالي به چيزي شبيه نيست و چيزي به او شبيه نخواهد بود و هر چه در قوه ي وهم آيد (كه خدا مانند آن است) او بر خلاف آن است.



[ صفحه 286]



فصل

و از سخنان برگزيده ي آن حضرت عليه السلام در صفت عدالت خداوند اين است كه به زرارة بن اعين فرمود: اي زرارة! مي خواهي اجمال سخن را در باب قضا و قدر به تو بگويم؟ زراره گفت: آري قربانت شوم. چون روز رستاخيز شود و خداوند خلايق را گرد آورد از آنچه با ايشان عهد و پيمان بسته پرسش كند و از آنچه درباره شان مقدر فرموده پرسش نكند.

فصل

و از سخنان آن حضرت عليه السلام در حكمت و اندرز اين گفتار است كه فرموده: اين گونه نيست كه هر كس قصد چيزي را كرد توانايي بر آن پيدا كند، و نه هر كه توانايي بر انجام كاري پيدا كرد موفق بدان شود، و نه هر كس موفق شد، آن را درست به دست آرد، پس هر گاه قصد و توانايي و رسيدن به هدف همه با هم فراهم شد آنگاه سعادت به پايان رسيده و آماده گشته است.



[ صفحه 287]



فصل

و از سخنان آن حضرت عليه السلام در وادار كردن مردم به دقت نظر در دين خدا و شناختن دوستان او است كه فرمايد: نيك نظر و دقت كنيد در آنچه ناداني آن بر شما جايز و روا نيست، و براي خود خيرانديشي كنيد و بكوشيد در به دست آوردن آنچه ندانستن آنها سودي ندهد، و هر كه آنها را شناخت و معتقد و متدين به آنها شد ميانه روي در عبادت به او زيان نزند (مقصود شناختن امام است كه كوشش در عبادت بدون شناسايي امام سود ندهد، و ميانه روي در عبادت با معرفت به امام زيان نزند) و براي هيچ كس راهي به شناسايي اركان دين نيست جز به ياري خداي عزوجل.

فصل

و از سخنان آن حضرت عليه السلام كه مردم را به توبه وا دارد گفتار او است كه فرمايد: به تأخير انداختن توبه از فريفتگي (به دنيا) است، و بسياري امروز و فردا كردن از حيرت و سرگرداني است و بهانه جويي بر خدا هلاكت به بار آرد، و پافشاري در گناه (و تكرار آن، به



[ صفحه 288]



خاطر) آسوده بودن و ايمني از مكر خدا است، و ايمن نشوند از مكر خدا جز مردمان زيانكار.

و اخباري كه از آن جناب در علم، حكمت، بيان، حجت، زهد، پند و اندرز و ديگر از علوم گوناگون رسيده بيش از آن است كه با گفتار به شماره درآيد، يا در كتاب بگنجد؛ و در آنچه ما در اينجا نگاشتيم در انجام منظور ما كفايت است - و الله الموفق للصواب.

فصل

و سيد حميري پس از آنكه به بركت آن جناب از مذهب كيسانيه (كه به امامت محمد بن حنفيه معتقد هستند) دست كشيد و سخن آن حضرت را در رد گفتار خود و دعوتش در اعتقاد به امامت ائمه ي دين را شنيد اين اشعار را درباره ي آن حضرت سرود:

1- اي كسيكه بر شتر سخت و تند سوار گشته و به سوي مدينه رواني و به وسيله آن شتر، راههاي دور و دراز (يا پست و بلند) را درهم پيچي.



[ صفحه 289]



2- خدا تو را هدايت كند هرگاه جعفر بن محمد را ديدار كردي پس به آن ولي و آن پاكيزه زاده بگو:

3- آگاه باش اي ولي خدا! و اي پسر ولي خدا! من به سوي خداي مهربان توبه مي كنم، و سپس بازگشت مي كنم...

4- به سوي تو از گناهي كه زمان درازي بدان رفتم، و همواره درباره ي آن با هر مرد زبان آوري مبارزه كردم.

5- و گفتار من درباره ي پسر خوله (يعني، محمد بن حنفيه - و خوله نام حنفيه است) ديني نبود كه من بدان واسطه دشمني با نژاد پاك و پاكيزه ي (شما) داشته باشم.

6- ولي از وحي پيغمبر ما كه در آنچه گفته است دروغگو نيست روايت شده است.

7- كه ولي خدا مانند شخص ترسان و نگران سالها از ديدگان ناپديد شود.

8- و دارايي آن گمشده را قسمت كنند، چنانكه گويا از دنيا رفته و در ميان سنگهاي قبر پنهان شده است.

9- پس اگر مي گويي چنين نيست پس گفتار تو حق است و آنچه تو مي گويي مسلم است بي آنكه كينه اي در آن باشد.



[ صفحه 290]



10- و خدا را گواه مي گيرم كه گفتار تو بر همه ي مردمان از فرمانبردار و گنهكار حجت است.

11- به اينكه ولي امر و آن امام قائم كه جان من به سوي او پرواز مي كند و مي رود.

12- وي را غيبتي است كه به ناچار بايد انجام شود، درود خدا بر آن امام دور از نظر باد.

13- روزگاري در پس پرده بماند آنگاه آشكار شود و مشرق و مغرب را از عدل و داد پر كند.

و اين شعر نشانه ي اين است كه سيد حميري از مذهب كيسانيه دست كشيده و به امامت حضرت صادق عليه السلام معتقد شده، و دعوت شيعه در روزگار امام صادق عليه السلام به امامت آن بزرگوار آشكار است، و نشانه ي ديگري است كه داستان غيبت امام زمان صلوات الله عليه در آن زمان گوشزد مردم بوده و اين غيبت خود يكي از نشانه هاي آن بزرگوار است، و اين همان گفتاري است كه شيعيان دوازده امامي بدان معتقدند.



[ صفحه 291]




پاورقي

[1] يعني، متعارف است هنگامي كه مي خواهند چيزي را با انگشت بشمارند يك يك نام مي برند و انگشتان را به سوي كف دست خم مي كنند و نخست از انگشت كوچك شروع مي شود و به انگشت بزرگ ختم مي گردد، و تو كسي هستي كه هنگام شماره ي دانشمندان ابتدا نام برده مي شود.


ولادته و وفاته


ولد في النجف الاشرف 23 شوال سنة 1357 هجرية و توفي في بيروت اثر نوبة قلبية حادة في أثناء نومه في 23 رجب 1395 هجرية الموافق 1 آب 1975 ميلادية، و دفن في بنت جبيل.



[ صفحه 10]




فلسفة التوحيد


سأله تلميذه هشام بن الحكم، فقال: الله. مم هو مشتق؟؟

قال: يا هشام. الله مشتق من «اله»، و اله، يقتضي مألوها، و الاسم غير المسمي، فمن عبدالاسم دون المعني فقد كفر و لم يعبد شيئا، و من عبد الاسم و المعني فقد كفر، و عبد الاثنين، و من عبد الغني دون الاسم فذاك التوحيد، أفهمت يا هشام؟؟

و طلب هشام من الامام شرحا لكلماته أسطع وضوحا..

و يجيبه الامام علي سؤاله بمثال.. يكشف عن المعني، و يجعله متهللا ببهاء الوضوح..

لنستمع الي سؤال هشام.. و جواب الامام.

قال هشام: زدني.

قال: ان لله تسعة و تسعين اسما، فلو كان الاسم هو المسمي، لكان كل اسم منها الها، و لكن الله معني يدل عليه، فهذه الأسماء كلها غيره».

ثم يتفنن في الايضاح فيقول: «يا هشام. الخبز اسم للمأكول، و الماء اسم للمشروب، و الثوب اسم للملبوس، و النار اسم للمحروق، أفهمت يا هشام فهما تدفع به، و تناضل به أعداءنا المتخذين مع الله الها غيره؟؟

قلت: نعم» اه [1] .

و من محاضرة له جوابا علي سؤال: هل يوصف الله؟؟

فقال: لا يوصف. بكيف...؟؟ و لا أين...؟؟ و لا حيث...؟؟

و كيف أصفه و هو الذي كيف الكيف حتي صار كيفا، فعرفت الكيف بما كيف للناس من الكيف...

أم كيف أصفه بأين، و هو الذي أين حتي صار أينا، فعرفت الأبن بما أين لنا من الأين.

أم كيف أصفه بحيث، و هو الذي حيث الحيث حتي صار حيثا، فعرفت الحيث بما حيث لنا من الحيث.

فالله تبارك و تعالي داخل في كل مكان، و خارج من كل شي ء، (لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار) اه [2] .

و يقول لهشام: «ان الله تعالي لا يشبه شيئا، و لا يشبهه شي ء، و كلما وقع في الوهم فهو بخلافه» اه.



[ صفحه 399]




پاورقي

[1] أحمد بن علي الطبرسي: الاحتجاج - ج - 2 - ص - 72 - طبع النجف الأشرف سنة - 1386 ه.

[2] الشيخ الصدوق: التوحيد - باب النهي عن الصنعة بغير ما وصف نفسه.


سمو الخلق وشدة التدين في شخصية الإمام الصادق


لا غرابة في أن نجد تميّزاً واضحاً، وسمة بارزة في شخصية الإمام الصادق (عليه السلام) لأنه من عترة النبي الطاهرة، ومن دوحة الرسالة، وشجرة النبوة، فشأن النسب الرفيع، والمعدن الأصيل، والمنبت الكريم أن تصدر عنه أخلاق عالية، ويتصف بتربية فائقة، تعد أشرف ما يتحلي به المرء، وأعلي ما يفخر به الإنسان؛ لأن اقتران الأخلاق السامية مع تهذيب التربية وأصالة المحتد يصقل النفس المؤمنة، ويخلد أثرها، ويفرض علي الناس احترامها، وينشر عنها بين الملأ والمجتمعات السمعة الطيبة العالية، ويغرس في القلوب محبة أصحابها.

فأخلاقه وسيرته وشمائله وسجاياه قبس من نور النبوة، وتدينه وورعه، وتقواه وزهده، وعبادته وتنسكه التزام بالكتاب والسنة، وتأدب بأدب القرآن، وتخلق بأخلاق المؤمنين الصالحين الذين رضي الله عنهم وأرضاهم في الدنيا والآخرة، وفي طليعتهم إمام الهدي علي بن أبي طالب (عليه السلام).

كان الإمام الصادق (عليه السلام) مضرب الأمثال في إخلاصه لدينه، واتباع شرع ربه، وقيامه بعبادة خالقه، لم يكن في هذا النهج إلا مبتغياً رضوان الله، لا يطمع في شرف دنيوي، ولا يريد عزاً ومنصباً فانياً وخالياً من تألق الروح المؤمنة الصافية، وصفاء النفس المسلمة، وغيرة الرجل الشديد المتمسك بحرمات الله، الملتزم حدود الله تعالي.

وكان الصادق إمام مدرسة فريدة جامعة لأخلاق الإسلام وآداب القرآن، مما جعله يعتز بهذا الانتماء والارتباط، ويجد نفسه أسعد الناس، وأعظم من الخلفاء والحكام والولاة، أحبه الناس جميعاً لنقاء سريرته، وهدوء طبعه، ووقاره وحلمه، ورقة أدبه، وشدة تمسكه بدينه، وإخلاصه لربه، وقوة اعتزازه بإرث النبوة، وعمله بالكتاب والسنة.

لم يقصر في واجب النصح للمسلمين، ولم يتلكأ يوماً في مواجهة الحقائق، وإعلان كلمة الحق عند الخلفاء، وكان أكبر وأعمق من الأحداث والمصائب التي حلّت بأسرته وسلالة النبي (صلي الله عليه وآله وسلم)، فلم تهزّه النكبات، ولم تلن له قناة، وظل أبياً عزيزاً كريماً، يجد في مآسي آل البيت خير دليل علي صدق اتباعهم، وأصالة نفوسهم، وصحة منهجهم.

ووجد في الانصراف للعبادة، وملازمة العلم ونشره، وتبليغ دعوة الله، سلوي المكروب، وأنيس المهموم، وتفريج حزن المحزون. قال الإِمام مالك (رحمه الله): كنت عند جعفر بن محمد، وكان كثير التبسم، فإذا ذُكر عند النبي (صلي الله عليه وآله وسلم) أخضر واصفر، ولقد اختلفت إليه زماناً، فما كنت أراه إلا علي إحدي ثلاث خصال: إما مصلياً، وإما صائماً، وإما يقرأ القرآن، وما رأيته قط يحدث عن رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم) إلا علي طهارة، ولا يتكلم فيما لا يعنيه، وكان من العُـبَّاد الزُّهَّاد الذين يخشون الله، وما رأيته إلا يُخرج الوسادة من تحته، ويجعلها تحتي، وجعل يعدد فضائله، وما رآه من فضائل غيره من أشياخه في خبر طويل(المدارك نقلاً عن كتاب الإمام الصادق لأستاذنا الشيخ محمد أبو زهرة: ص76-77).

ولازم الصادق جانب الورع والاحتياط واتقاء الشبهات، وتجنب مواضع التهمة، والبعد عن الفتنة ومزالق الهوي والشيطان، لما رأي سوء الأحوال في عصره، واقتحام الشبهات. ولم يكن ورعه عن فقر وحاجة، وإنما كان بحمد الله غنياً، بدليل تجمله في الثياب، وحسن لباسه ومظهره، وتحدثه عن نعم الله عليه، مع البعد عن البطر والأثر، والعجب والغرور، وطلبه الحلال من غير إسراف ولا خيلاء، تمسكاً بحقيقة التدين، دون تشويه ولا سوء فهم؛ لأنه كما ثبت عن النبي (صلي الله عليه وآله وسلم) أنه قال: [إن الله جميل يحب الجمال](أخرجه مسلم والترمذي عن ابن مسعود، وهو حديث صحيح) وقال أيضاً: [إن الله يحب أن تُري نعمته علي عبده](أخرجه الإمام أحمد).

وكان لقوة تدينه، وشدة إخلاصه لربه أثر واضح في تكوين شخصيته، فلم يكن يخشي في الحق لومة لائم، ولم يغرَّه الثناء، ولم يخشي الهجاء واللوم والتقريع، وكان قوالاً بالحق، جريئاً في الكلام، أعلن براءته ممن حرَّفوا الإِسلام، ولم يجامل الخليفة المنصور في أمر، وظل منكراً لما رآه من انحراف، حتي احتل مكانة عالية في نفس هذا الخليفة، وكان يخشاه ويراقبه، ويتأثر بصدقه في القول، وإخلاصه في العمل.

ولا يجد الباحث المنقب أثراً في حياة الإمام الصادق، مخالفاً لمعاني الإِسلام وهديه، فعمل للآخرة، ولم ينس واجبه في الدنيا، وأعد نفسه لما بعد الموت وخاف لقاء الله، وحذَّر من يوم الآخرة كما حذَّر القرآن الكريم، فقال: " يا ويلهم، ما أشقاهم، وأطول عناهم، وأشد بلاهم، يوم لا يغني مولي عن مولي شيئاً، ولا هم ينصرون إلا من رحم الله، إنه هو العزيز الرحيم"(من أمالي الإمام الصادق (عليه السلام):2 / 33 وما بعدها) وقال أيضاً: "إن هؤلاء الحمقاء الجهلاء الذين حادوا عن مدرجة الأكياس العقلاء، ولم يلتفتوا إلي عاقبة الآخرة، ولم يحسبوا لملاقاة الموت أي حساب، كانوا كمن هو آمن من الموت، ولم يخشي الحرمان من المكافاة، ولم يخف العقاب يوم القيامة، غافلين عن أن الموت لم يأتهم اختياراً، ولم يطرقهم باستئذان". قال تعالي: «فَإِذَا جَاءَ أَجَلُهُمْ لاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَلاَ يَسْتَقْدِمُونَ»(الأعراف / 34)(من أمالي الإمام الصادق (عليه السلام): 32).

فرّغ الإمام الصادق نفسه إلي الإصلاح الاجتماعي، والتوجيه الروحي، والبناء الأخلاقي، والدعوة إلي الله بكل ما أوتي من قوة؛ لأنه وجد أن هذا السبيل أخلد وأبقي، وأجدي وأنفع؛ لقوله (صلي الله عليه وآله وسلم) لعلي (رضي الله عنه): [لأن يهدي الله بك رجلاً واحداً خير لك من حُمْر النعم] أو[مما طلعت عليه الشمس](أخرجه البخاري ومسلم) وحث علي الأخوة والمحبة والود بين الناس، فقال: "اتقوا الله وكونوا إخوة متحابين في الله، متواصلين متراحمين، تزاوروا وتلاقوا"(من أمالي الإمام الصادق 4 / 174).

وأصبح واثقاً من نفسه، بصيراً بالحق، مقدراً أن ما هو عليه هو الصواب، قال: "إن لكلامنا حقيقة، وإن عليه لنوراً، فما لا حقيقة له ولا نور فذلك قول الشيطان.."(قيم أخلاقية في فقه الإمام جعفر الصادق للشيخ محمد جواد مغنية:ص13)

وتميزُّ الإِمام الصادق بالإخلاص والطاعة والتقوي التي أضحت مثلاً بارزاً فيه، وفي أمثاله من التابعين وآل البيت، أدي إلي إعجاب العلماء والعوام فيه وتقديرهم له، قال عنه الشهرستاني في كتابه "الملل والنحل": " وهو ذو علم غزير في الدين والأدب، وحكمة كاملة في الدنيا، وزهد بالغ في الدين، وورع تام في الشهوات" وقال فيه الإِمام مالك: "ما رأت عين ولا سمعت أذن أفضل من جعفر بن محمد، علماً وعبادة وورعاً" وقال عنه الشعراني في لواقح الأنوار: "وكان سلام الله عليه إذا احتاج إلي شيء قال: يا رباه، أنا أحتاج إلي كذا، فما استتم دعاءه إلا وذلك الشيء بجنبه موضوع"، وقال سبط بن الجوزي في الخواص:"قد اشتغل بالعبادة عن طلب الرياسة"(أنظر ما ختم به كتاب أمالي الصادق 4 / 157 وما بعدها).

كل هذا يرشدنا إلي أن الإمام الصادق بلغ درجة الولاية، وأنه من المقربين، والشهداء الصالحين، ومن أئمة الهدي والرشاد، قال عمرو بن أبي المقدام: "كنت إذا نظرت إلي جعفر بن محمد علمت انه من سلالة النبيين"(الخاتمة السابقة).

ولقد بشر أبوه الباقر بإمامته، قال سدير الصيرفي: سمعت أبا جعفر (عليه السلام) يقول: إن من سعادة الرجل أن يكون له الولد، يعرف فيه شبه خَلْقه وخُلُقه وشمائله، وإني لأعرف من ابني هذا شبه خلقي وخُلقي وشمائلي، يعني أبا عبدالله (عليه السلام)(الأصول من الكافي لأبي جعفر الكليني 1 / 306).

وقال أيضاً: "ثلاثة تورث المحبة: الدين والتواضع والبذل"(الأصول من الكافي لأبي جعفر الكليني 1 / 306).

وحذَّر الإمام (رضوان الله عليه) من البلاء العام الذي يعم البر والفاجر، والصالح والطالح، والتقي والعاصي، لينذر الناس عاقبة سلوكهم، ويجنبهم سوء سلوكهم، ومغبة عصيانهم، فقال: "وقد يتعلق هؤلاء بالآفات التي تصيب الناس، فتعم البر والفاجر، أو يُبتلي بها البر، ويسلم الفاجر منها، فقالوا: كيف يجوز هذا في تدبير الحكيم وما الحجة فيه؟ فيقال لهم: إن هذه الآفات، وإن كانت تنال الصالح والطالح جميعاً، فإن الله عز وجل جعل ذلك صلاحاً للصنفين كليهما، أما الصالحون فإن الذي يصيبهم من هذا يزدهم نعم ربهم عندهم في سالف أيامهم، فيحدوهم ذلك علي الشكر والصبر.

وأما الطالحون فإن مثل هذا إذا نالهم كسر شرتهم، وردعهم عن المعاصي والفواحش، وكذلك يجعل لمن سلم منهم من الصنفين صلاحاً في ذلك. أما الأبرار فإنهم ليغتبطون بما هم عليه من البر والإصلاح، ويزدادون فيه رغبة وبصيرة. وأما الفجار فإنهم يعرفون رأفة ربهم، وتطوله عليهم بالسلامة من غير استحقاق، فيحضهم ذلك علي الرأفة بالناس، والصفح عمن أساء إليهم"(الأصول من الكافي لأبي جعفر الكليني 4 / 52 - 54)

وقد أكسبه إخلاصه لربه وتقواه وورعه في دينه نفاذ البصيرة وقوة الإدراك، ونور الحكمة، فكان ذلك مع ذكائه ويقظته الفكرية سبباً في إدراك معاني الشريعة ومراميها وغاياتها بقلبه النيّر، وعقله المتفتح(الإمام الصادق للشيخ محمد أبو زهرة:ص78)


سمو الخلق وشدة التدين في شخصية الامام الصادق


لا غرابة في أن نجد تميزا واضحا، و سمة بارزة في شخصية الامام الصادق (ع) لأنه من عترة النبي الطاهرة، و من دوحة الرسالة، و شجرة النبوة، فشأن النسب الرفيع، والمعدن الأصيل، و المنبت الكريم أن تصدر عنه أخلاق عالية، و يتصف بتربية فائقة، تعد أشرف ما يتحلي به المرء، و أعلي ما يفخر به الانسان، لأن اقتران الأخلاق السامية مع تهذيب التربية و أصالة المحتد يصقل النفس المؤمنة، و يخلد أثرها، و يفرض علي الناس احترامها، و ينشر عنها بين الملأ و المجتمعات السمعة الطيبة العالية، ويغرس في القلوب محبة أصحابها.

فأخلاقه و سيرته و شمائله و سجاياه قبس من نور النبوة، و تدينه و ورعه، و تقواه و زهده، وعبادته و تنكسه التزام بالكتاب و السنة، و تأدب بأدب القرآن، و تخلق بأخلاق المؤمنين الصالحين الذين رضي الله



[ صفحه 147]



عنهم و أرضاهم في الدنيا و الآخرة، و في طليعتهم امام الهدي علي بن أبي طالب (ع).

كان الامام الصادق (ع) مضرب الأمثال في اخلاصه لدينه، واتباع شرع ربه، و قيامه بعبادة خالقه، لم يكن في هذا المنهج الا مبتغيا رضوان الله، لا يطمع في شرف دنيوي، و لا يريد عزا و منصبا فانيا و خاليا من تألق الروح المؤمنة الصافية، و صفاء النفس المسلمة، و غيرة الرجل الشديد المتمسك بحرمات الله، الملتزم حدود الله تعالي.

و كان الصادق امام مدرسة فريدة جامعة لأخلاق الاسلام و آداب القرآن، مما جعله يعتز بهذا الانتماء و الارتباط، و يجد نفسه أسعد الناس، و أعظم من الخلفاء و الحكام و الولاة، أحبه الناس جميعا لنقاء سريرته، و هدوء طبعه، و وقاره وحلمه، و رقة أدبه، و شدة تمسكه بدينه، و اخلاصه لربه، و قوة اعتزازه بارث النبوة، و عمله بالكتاب والسنة.

لم يقصر في واجب النصح للمسلمين، و لم يتلكأ يوما في مواجهة الحقائق، و اعلان كلمة الحق عند الخلفاء، وكان أكبر و أعمق من الأحداث و المصائب التي حلت بأسرته و سلالة النبي صلي الله عليه و آله و سلم، فلم تهزه النكبات، و لم تلن له قناة، و ظل أبيا عزيزا كريما، يجد في مآسي آل البيت خير دليل علي صدق اتباعهم، و أصالة نفوسهم، و صحة منهجهم.

و وجد في الانصراف للعبادة، و ملازمة العلم و نشره، و تبليغ دعوة الله، سلوي المكروب، و أنيس المهموم، و تفريج حزن المحزون. قال الامام مالك رحمه الله: كنت عند جعفر بن محمد، و كان كثير التبسم، فاذا ذكر عنده النبي صلي الله عليه و آله و سلم اخضر و اصفر، و لقد اختلفت اليه زمانا، فما كنت أراه الا علي احدي ثلاث خصال: اما مصليا، و اما صائما، و اما يقرأ القرآن، و ما رأيته قط يحدث عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الا علي طهارة، و لا يتكلم فيما لا يعنيه، وكان من العباد الزهاد الذين يخشون الله، و ما رأيته الا يخرج الوسادة من تحته، و يجعلها تحتي، و جعل يصدد فضائله، و ما رآه من فضائل غيره من أشياخه في خبر طويل [1] .

و لازم الصادق جانب الورع و الاحتياط و اتقاء الشبهات، و تجنب مواضع التهمة، و البعد عن الفتنة و مزالق الهوي و الشيطان، لما رأي سوء الأحوال في عصره، و اقتحام الشبهات. و لم يكن ورعه عن فقر و حاجة، و انما كان بحمدالله غنيا، بدليل تجمله في الثياب، و حسن لباسه و مظهره، و تحدثه عن نعم الله عليه، مع البعد عن البطر و الأثر، و العجب و الغرور، و طلبه الحلال من غير اسراف و لا خيلاء، تمسكا بحقيقة التدين، دون تشويه و لا سوء فهم؛ لأنه كما ثبت عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أنه قال: [ان الله جميل يحب الجمال] [2] و قال أيضا: [ان الله يحب أن تري نعمته علي عبده] [3] .

و كان لقوة تدينه، و شدة اخلاصه لربه أثر واضح في تكوين شخصيته، فلم يكن يخشي في الحق لومة لائم، و لم يغره الثناء، و لم يخشي الهجاء و اللوم و التقريع، و كان قوالا بالحق، جريئا في الكلام، أعلن براءته



[ صفحه 148]



ممن حرفوا الاسلام، و لم يجامل الخليفة المنصور في أمر، و ظل منكرا لما رآه من انحراف، حتي احتل مكانة عالية في نفس هذا الخليفة، و كان يخشاه و يراقبه، و يتأثر بصدقه في القول، و اخلاصه في العمل.

و لا يجد الباحث المنقب أثرا في حياة الامام الصادق، مخالفا لمعاني الاسلام و هديه، فعمل للآخرة، و لم ينس واجبه في الدنيا، و أعد نفسه لما بعد الموت و خاف لقاء الله، و حذر من يوم الآخرة كما حذر القرآن الكريم، فقال: «يا ويلهم، ما أشقاهم، و أطول عناهم، و أشد بلاهم، يوم لا يغني مولي عن مولي شيئا، و لا هم ينصرون الا من رحم الله، انه هو العزيز الرحيم» [4] و قال أيضا: «ان هؤلاء الحمقاء الجهلاء الذين حادوا عن مدرجة الأكياس العقلاء، و لم يلتفتوا الي عاقبة الآخرة، و لم يحسبوا لملاقاة الموت أي حساب، كانوا كمن هو آمن من الموت، و لم يخشي الحرمان من المكافاة، و لم يخف العقاب يوم القيامة، غافلين عن أن الموت لم يأتهم اختيارا، و لم يطرقهم باستئذان.» قال تعالي: «فاذا جاء أجلهم لا يستأخرون ساعة و لا يستقدمون) (الأعراف: 34) [5] .

فرغ الامام الصادق نفسه الي الاصلاح الاجتماعي، و التوجيه الروحي، و البناء الأخلاقي، و الدعوة الي الله بكل ما أوتي من قوة؛ لأنه وجد أن هذا السبيل أخلد و أبقي، و أجدي و أنفع؛ لقوله صلي الله عليه و آله و سلم لعلي رضي الله عنه: [لأن يهدي الله بك رجلا واحدا خير لك من حمر النعم] أو [مما طلعت عليه الشمس] [6] و حث علي الأخوة و المحبة و الود بين الناس، فقال: «اتقوا الله و كونوا اخوة متحابين في الله، متواصلين متراحمين، تزاوروا و تلاقوا» [7] .

و أصبح واثقا من نفسه، بصيرا بالحق، مقدرا أن ما هو عليه هو الصواب. قال: «ان لكلامنا حقيقة، و ان عليه لنورا، فما لا حقيقة له و لا نور فذلك قول الشيطان...» [8] .

و تميز الامام الصادق بالاخلاص و الطاعة و التقوي التي أضحت مثلا بارزا فيه، و في أمثاله من التابعين و آل البيت، أدي الي اعجاب العلماء و العوام فيه و تقديرهم له، قال عنه الشهرستاني في كتابه «الملل و النحل»: «هو ذو علم غزير في الدين و الأدب، و حكمة كاملة في الدنيا، و زهد بالغ في الدين، و ورع تام في الشهوات» و قال فيه الامام مالك: «ما رأت عين ولا سمعت أذن أفضل من جعفر بن محمد، علما و عبادة و ورعا» و قال عنه الشعراني في لواقح الأنوار: «و كان سلام الله عليه اذا احتاج الي شي ء قال: يا رباه، أنا أحتاج الي كذا، فما استتم دعاءه الا و ذلك الشي ء بجنبه موضوع»، و قال سبط بن الجوزي في الخواص: «قد اشتغل بالعبادة عن طلب الرياسة» [9] .

كل هذا يرشدنا الي أن الامام الصادق بلغ درجة الولاية، وأنه من المقربين، و الشهداء الصالحين، و من أئمة الهدي و الرشاد، قال عمرو بن أبي المقدام: «كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت أنه من سلالة النبيين» [10] .

و لقد بشر أبوه الباقر بامامته، قال سدير الصيرفي: سمعت أباجعفر (ع) يقول: ان من سعادة



[ صفحه 149]



الرجل أن يكون له الولد، يعرف فيه شبه خلقه و خلقه و شمائله، و اني لأعرف من ابني هذا شبه خلقي و خلقي و شمائلي، يعني أبا عبدالله (ع) [11] .

و قال أيضا: «ثلاثة تورث المحبة: الدين و التواضع و البذل» [12] .

و حذر الامام رضوان الله عليه من البلاء العام الذي يعم البر والفاجر، و الصالح والطالح، و التقي و العاصي، لينذر الناس عاقبة سلوكهم، و يجنبهم سوء سلوكهم، و مغبة عصيانهم، فقال: «و قد يتعلق هؤلاء بالآفات التي تصيب الناس، فتعم البر و الفاجر، أو يبتلي بها البر، و يسلم الفاجر منها، فقالوا: كيف يجوز هذا في تدبير الحكم و ما الحجة فيه؟ فيقال لهم: ان هذه الآفات، و ان كانت تنال الصالح و الطالح جميعا، فان الله عزوجل جعل ذلك صلاحا للصنفين كليهما، أما الصالحون فان الذي يصيبهم من هذا يزدهم نعم ربهم عندهم في سالف أيامهم، فيحدوهم ذلك علي الشكر و الصبر.

و أما الطالحون فان مثل هذا اذا نالهم كسر شرتهم، و ردعهم عن المعاصي و الفواحش، وكذلك يجعل لمن سلم منهم من الصنفين صلاحا في ذلك. أما الأبرار فانهم ليغتبطون بما هم عليه من البر و الاصلاح، و يزدادون فيه رغبة و بصيرة.و أما الفجار فانهم يعرفون رأفة ربهم، و تطوله عليهم بالسلامة من غير استحقاق، فيحضهم ذلك علي الرأفة بالناس، و الصفح عمن أساء اليهم» [13] .

و قد أكسبه اخلاصه لربه و تقواه و ورعه في دينه نفاذ البصيرة و قوة الادراك، و نور الحكمة، فكان ذلك مع ذكائه و يقظته الفكرية سببا في ادراك معاني الشريعة و مراميها و غاياتها بقلبه النير، و عقله المتفتح [14] .


پاورقي

[1] المدارك نقلا عن كتاب الامام الصادق لأستاذنا الشيخ محمد أبوزهرة: ص 77 - 76.

[2] أخرجه مسلم و الترمذي عن ابن مسعود، و هو حديث صحيح.

[3] أخرجه الامام أحمد.

[4] من أمالي الامام الصادق (ع): 2 / 33 و ما بعدها.

[5] المصدر السابق: ص 32.

[6] أخرجه البخاري و مسلم.

[7] من أمالي الامام الصادق: 4 / 174.

[8] قيم أخلاقية في فقه الامام جعفر الصادق للشيخ محمد جواد مغنية: ص 13.

[9] - انظر ماختم به كتاب أمالي الصادق 4 / 157 و ما بعدها.

[10] الخاتمة السابقة.

[11] الأصول من الكافي لأبي جعفر الكليني 1 / 306.

[12] المصدر و المكان السابق.

[13] المصدر السابق: 4 / 54 - 52.

[14] الامام الصادق للشيخ محمد أبوزهرة: ص 78.


كلمه شكر و تقدير


هذه المباراة و البحوث التي تقدم للمشاركة في مهرجان عظيم لكوكب عظيم، من كواكب الاسلام، أضاء الدنيا بنمير علمه، و عطر الحياة بأريج أخلاقه، و بعث في ضمير الأمة الاسلامية الجهاد الأمثل لمستقبل أفضل، تعد هذه المباراة الفكرية و العلمية و الأدبية من أفضل الأعمال الدالة علي مدي تعلق الأمة بعظمائها العظام، و رجالاتها الكرام، و تاريخها الاسلامي العريق، و بصورة خاصة في هذه الأيام الصعبة التي تحاك فيها المؤامرات، و تشن فيها الحملات من الغزو الثقافي و الفكري من قبل أعداء الأمة المستكبرين، لقطع الأواصر التي تشدها التي تراثها الاسلامي و عقيدتها الاسلامية.

تعد هذه المباراة لقاء أخويا تتآلف فيه قلوب أبناء الأمة علي اختلاف مذاهبهم و تتعانق فيه الأقلام الاسلامية الملتزمة لتبديد سحب الطمس و التزييف التي مورست و ما زالت تمارس لاقصاء رسالة الاسلام عن واقع الحياة.

كما تعد أيضا مناسبة كريمة للحوار و تلاقح الأفكار و تبادل الآراء لاختيار خلاصة جهود المشاركين الفكرية لتعريف الأمة بالمزيد من عظمائها، شامخة في الأفق العلمي و الجهاد الفكري. ذلك هو:

الامام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام الذي كان كالأئمة السابقين حاميا لرسالة الاسلام، مدافعا عن المستضعفين بمواقفه التاريخية المشهودة، و تصديه لمناظرة الفرق الضالة، و مجاهدا صابرا بما لاقي من مؤامرات أموية و عباسية، و عالما متألقا بما خلفه من تراث علمي ضخم غزير في مختلف مجالات العلم و المعرفة.

فتحية شكر و تقدير لكل من ساهم بهذه الدراسات و البحوث العلمية في سبيل



[ صفحه 8]



الافادة و التنوير. و احياء القضايا الكبري في المجتمع الانساني. و لا أري أية قيمة لدراسة أو رسالة ما لم تكن في خدمة قضية انسانية في مجتمع انساني. و لا يطيب قلم باحث أو كاتب ما لم يعالج قضية كبري يتبناها و يعيش أهدافها الشاهدة علي صحتها؛ لأن القضايا الجليلة هي الشعاع الذي يستضي ء به فكرنا، والدافع لأشواقنا و المحيي لوجداننا و عقيدتنا.

ان جهودكم المشكورة التي وجهت الدعوة العامة لتقديم دراسة جديدة عن الامام جعفر بن محمد الصادق، شبيهة هي بالدراسات الناجحة التي قدمت عن الأئمة المعصومين السابقين و كان لي الشرف بالمشاركة فيها و القضية العظيمة التي غاصوا بها و حملوها علي عاتقهم أمانة هي ذاتها عندهم جميعا عليهم السلام.

و من أجل هذه القضية العظيمة شهر الامام علي عليه السلام سيفه ذا الفقار و قصف الامام الحسن عليه السلام حسامه، حقنا للدماء، وصونا لوحدة المسلمين. و من أجل القضية نفسها سار الامام الحسين عليه السلام من مكة الي كربلاء لا بسا عباءة جده التي ما طاب له الا أن يصبغها بدماء وريده الشريف. هذه الدماء الزكية التي قال عنها جده النبي الأكرم صلي الله عليه و آله و سلم: «ان في دماء الحسين حرارة لا تبرد في قلوب المؤمنين مدي الحياة».

و من أجل القضية جاهد الامام السجاد زين العابدين و استشهد مسموما علي أيدي الحكام الأمويين المجرمين.

و من أجلها أيضا ناضل الامام الباقر عليه السلام و استشهد بعد أن ساهم ببناء المدرسة الكبري التي أتمها و نهض بها ولده الامام الصادق عليه السلام الذي نعيش مع علمه و فكره و ثقافته في هذه الأيام المباركة و نستلهم من جهوده النضالية و سيرته المثالية و أخلاقه المحمدية و تعاليمه الاسلامية الخالدة علي صدر الزمان مهما ساءت الظروف و الأحوال. لقد كانت القضية واحدة، ولكن التعبير عنها قد جاء مع كل واحد من كواكب الاسلام المشرقة، بلون ميزه عن الآخر.

فشكرا جزيلا لجهودكم التي حركت في نفسي شوقا ساميا أتلمظ به طمعا لذيذا من لقاح العنفوان و الكرامة تحيا به كل النفوس التي تأبي الذل و الهوان و ترغب في صون الكرامة الانسانية و الرسالة الاسلامية علي مدي الزمان.



[ صفحه 9]




المدخل


كنت أحب أن أتحدث فاطيل الحديث، عن كل رجل كان من تاريخ العروبة و الاسلام، كما تكون الصوي في المتاهة الكبيرة. يهتدي بها الضائعون، و يستنير بها العمي. فليس أحب الي قلبي من أن أتأمل و أطيل التأمل فيما وهبه الله للافذاذ من خلقه. و فيما وضع في نفوسهم و عقولهم من زخم الفكر و سمو الشعور و طهارة النفس و استقامة الخلق.

ليست دراسة التاريخ فيما أعرف، تحقيقا في صحة الحوادث، و ربطا بين متفاقاتها، و جمعا لشتانها فقط. بل هي في رأيي موطن للتعرف الي انسانية الانسان، و الغوص علي أعماقها، و اكتشاف ما تنطوي عليه هذه الانسانية من سمو و استعداد للتضحية و ايثار للبساطة و الحق و الخير و الجمال.

فدراسة التاريخ اذن، موضوع يستهدف صاحبه استخراج العبرة، وصوغ الموعظة، و تزويد المستقبل بما يحتاج اليه من هذه الثروة المكنوزة في نفوس عمالقة التاريخ.

و قد اهتدي الانسان الواعي الي هذه الحقيقة، منذ فجر تاريخه، بل



[ صفحه 8]



أكاد أقول، ان الرأي العام القومي كله، قد اهتدي في كل أمة الي هذه الحقيقة.

أما أن الرأي العام القومي للامم قد اهتدي اليها، فليس أدل عليه من ان نستعرض تاريخ جاهلية العرب قبيل الأسلام، أو تاريخ جاهلية كل أمة، فيقابلنا ركام لا يكاد ينقطع مدده من مفاخر كل أمة من هذه الأمم و أمجادها. و قد تختلف القضايا التي تتمجد بها الأمم و لكنها تشترك كلها في كونها موضوعا لعمل عظيم، عمل فائق الاثر، بالغ الفعالية، يحمل الي الابناء و الاحفاد صورا جميلة رائعة لعظماء الامة و رجالها الكبار و قد تكون هذه الأمجاد ممتزجة بالأساطير. بل قد تكون كلها مجموعة من الاساطير. فليس المقصود من روايتها الوصول الي الحقيقة الموضوعية كل يفهمها علماء المنهج الديكارتي اليوم، بل الغاية الوحيدة من تكرارها، مرتلة او ملحنة او منقولة علي شكل قصص خلابة، هي تزويد المواطن الجديد بالمثل العليا التي تجسمت في أخلاق رجال و نساء عاشوا في الماضي، أو يرغب الضمير القومي مخلصا ان تتجسم في أخلاق الرجال و النساء في مستقبل الايام. فاذا كانت هذه المثل قد تجسمت حقا في اخلاق الرجال و النساء من الأوائل فهي موضوع التاريخ. و اذا كانت موضوعا لرغبة كامنة في الضمير القومي تعمل علي تجسيمها حية في أخلاق الرجال و النساء في مستقبل الايام؛ فهي الاساطير.

ان الأسطورة هي التاريخ الغريزي للأمة البدائية التي لم تصنع تاريخها الموضوعي بعد، التاريخ الذي تبنيه بدماء أبنائها و عرق جباههم. تصنعه ببطء ء و بطولة و صبر فائق. تلمع، و تنظف، و تعد بعناية زائدة؛ كل جدار من جدرانه، بل كل مدماك؛ و لا أبالغ ان قلت؛ كل حجر. و كلما بعد الزمن برز البناء التاريخي من خلال لوحة الغسق



[ صفحه 9]



القرمزي عند الغروب، او اشباح الليل الغامضة، او شعاعات الفجر الزاهية، او انوار النهار الساطعة، برز هذا البناء، و قد انبعثت منه أروع الحوافز و أقدس الذكريات.

و أما أن الانسان الواعي قد اهتدي الي هذه الحقيقة فليس أدل عليه من من العناية البالغة التي يبذلها المربون في كل أمة، في اعداد المنهج التاريخي.ان الطالب في مدرسته، لا يكاد يجد في كتب تاريخ قومه، غير سطور لامعة، و امجاد رائعة، و عبقريات خصبة، انه يجد في هذه الكتب أن أمته قد شاركت في كل انتاج انساني جميل. فلها جولات في كل علم و لها فرائدها في كل فن، ولها خرالدها في كل بطولة.

يتحول بها الدكتاتور مصلحا عظيما. و يصبح بها المجرم انسانا كريما.

تمحي بها النقاط السوداء و تستقيم بها الطرق المعوجه و تضاء بها الزوايا المظلمة الغامضة. فيخرج الطالب بعد سنين قليلة من دراساته و قد صيغت روحه صياغة تحقق للمربين أهدافهم. انه يخرج و قد آمن أن أمته هي موطن الرسالات الخالدة، و مبعث للأعمال الادبية الرائعة، و جنين لا يكاد ينضب معينه لجلائل الاعمال العلمية التي تقرب الانسان من الحقيقة.

انه يخرج و في نفسه رغبة في الابقاء علي روعة هذا التاريخ و جلاله.

و في قلبه شعلة تنير له الطريق الي المستقبل الصاعد، و بين يديه الآلة التي يتابع بها رفع قواعد البناء التاريخي، فيضيف الي مداميكه مدماكا، و الي أحجاره حجارة صلبة شديدة.

و كان لأهمية التوجيه التاريخي مظهر آخر نجده عند هؤلاء المربين.



[ صفحه 10]



فكما أنهم جعلوا من التاريخ في أمتهم، سلاحا ايجابيا لحفز المواطن علي الأبداع و الخلق العظيم، فقد جعلوا منه في غير أمتهم سلاحا سلبيا لقتل الحوافز النبيلة الطيبة في نفس المواطن الجديد.

العناية بالتاريخ في الوطن الام قدس من أقداس الوطنية. و محاولة تهديم التاريخ، و تشويهه، أو عزله عند الحاجة عن أبنائه في البلاد المستعمرة، قدس من أقداس الوطنية عند هذه الامة بالذات. فاذا بالادارة الاستعمارية كلها، بما تملكه من المال و الخبراء و الجنود و رجال الأدارة، بهؤلاء جميعا، تحاول أن تطفي ء نور تاريخ الأمة التي تستعمرها. فاذا عجزت، عزلت هذا التاريخ عزلا شديدا دون رحمة او شفقة. فيبقي أفراد الأمة المستعمرة و كأنهم في متاهة، يسيرون، و يسيرون، حتي يصيبهم الاعياء، فيسقطون يأسا و أسفا و ألما.

و تاريخ الاستعمار الغربي في البلاد العربية شاهد علي هذه الحقيقة.

و لعل استعراضنا لما كان يحدث خلال عهد الأنتداب الفرنسي في لبنان أن يكون أقرب الادلة علي صحة ما نقول.

لقد كنت أنا شخصيا موضوعا لهذا التوجيه الاستعماري مع أفراد جيلي كلهم. لقد فرض علينا جميعا أن ندرس التاريخ الفرنسي باللغة الفرنسية معروضا علينا في أبهي حلله و أروع صوره و أجمل مغازيه.

بينما كانت دراسة التاريخ العربي لا تتناول غير حوادث متفرقة سخيفة المبني و المعني. خالية من التشويق، بادية السطحية. و زاد الطين بلة أن التاريخ العربي مادة دراسية ثانوية هي في حاشية المنهاج الدراسي، فلا غرابة بعد ذلك أن يتنكر طلاب عرب لماضي أمتهم، لانهم يجهلون هذا الماضي. و لا غرابة بعد ذلك في أن تنهار أعصاب



[ صفحه 11]



هؤلاء، و تتكون في نفوسهم روح التبعية، و بعبارة أخري، عقدة الشعور بالدونية.

بل الغريب ان تستيقظ النفوس بعد غفوتها، و تتحرك القلوب بعد ركودها، و تعمل العقول بعد سكونها.

و في النموذج الاستعماري في الجزائر دلالة أخري علي هذه الحقيقة.

لقد اضطهد الجزائريون هناك. فسامهم الاستعمار من العذاب ألوانا شحذ سلاحه، و أعد خبراءه، و نظم مؤامرة، و تحدي أقدس معاني الانسانية. ثم أقبل علي العزل من الناس، و في نفسه سعار عجيب، و حقد مجرم غريب، يسمل العيون، و يشوه النفوس، و يهدم تراث الامة، و يعبث بمقدساتها. يكذب و ينافق و يدخل. ثم يرجع الي الكذب، لا يمل و لا يضعف مهما طال به الزمن. يقتل من يعجز عن شرائه بالمال. و يشوه من تحول الحوائل دون خضوعه لمغرياته. يمشي، و في يمينه السيف، و في يساره المال و النساء و سياسة التجهيل. فمن عجزت سياسة المال و النساء و التجهيل عن ترويضه، انقض السيف عليه يمحو اثره و يحطم منائره و يعفي من ذكره.

تفعل الادارة الاستعمارية هذا كله لانها تدرك خطورة أن ينبعث التاريخ حيا في نفوس أبنا البلد اذي تستعمره. انها ملحمة النضال الابدية بين غريزة التاريخ في شعب عظيم كالشعب الجزائري، و بين غريزة التدمير في نفوس من خانوا رسالتهم الحضارية، و انحرفوا عن خطوط انسانيتهم.

فضلوا، و أضلوا، و كان سعيهم سعيا غير مشكور.

بل لعلي لا أبالغ اذا قلت: ان التوجيه التاريخي، هو من أعظم الاسلحة التي توسل بها الانسان لا بداع أمة عظيمة، او القضاء علي أمة و عزلها عن طريق الحياة.



[ صفحه 12]



لهذه الحقائق كلها. و لحقائق أخري كثيرة أحب ان أتحدث فأطيل الحديث عن كل رجل كان من تاريخ العروبة و الاسلام كما تكون الصوي في المتاهمة الكبيرة.» و هو حب لا انفرد به من دون الناس. فقد بدأ كثيرون من كتاب العربية يغوصون علي جلائل تاريخ العروبة و الاسلام.

يرفعون عنها غبار النسيان و يكشفونها للقاري ء العربي باسلوب شيق و دراسة مستوفاة و ادراك عميق لروح هذه الامة. فحيث يممنا وجوهنا نجد سيلا من السير و تراجم الرجال و ركاما من الابحاث التاريخية المختلفة تستهدف كلها الكشف عن مواطن العبقرية الخصبة في تاريخ العروبة و الاسلام.

و الحق أن القاري ء العربي في تنافس مستمر مع الكاتب. هذا يكتب، و ذاك يقرأ، هذا يرود مجاهل التاريخ، و ذاك يلحق به مستمتعا بما يضعه بين يديه متذوقا أشد التذوق و أروعه مواطن الخير و الجمال و الحق و العدل.

لقد اثبت الأمة العربية خلال السنوات القليلة الماضية انها ما تزال منطوية علي فيوض من الطاقة التي تحتاج الي المجال الحيويي، و تشتاق الي التعبير عن ذاتها تعبيرا ايجابيا صحيحا.

لقد بدأت سير الرجال، كبار الرجال العرب و المسلمين، تنطلق عبر السوق، و تنتصب شواهد علي هذه الحقيقة منذ اواسط العقد الرابع من قرننا هذا، ابتداء من طه حسين في أول ما أنتجه و محمد حسين هيكل في كتابيه محمد «ص» و في منزل الوحي. و الرافعي في عشرات من مقالاته التي نشرتها له مجلة الرسالة حتي اواسط العقد السادس في أيامنا نحن اليوم.

و مع ذلك ففي المكتبة العربية الاسلامية مئات من الرجال لم يرفع عنهم



[ صفحه 13]



بعد غبار النسيان. و في عبقرياتهم كل لون و كل اختصاص. بينهم الاديب و المهندس و الفلكي و الفيلسوف و القاضي و الفقيه و الاصولي و غيرهم ممن اشتركوا في رفع بناء الحضارة العربية الاسلامية. هؤلاء كلهم ينتظرون أن يأتي دورهم ليخرجوا الي الوعي العربي، بالثوب القشيب، و الاسلوب القريب، و العناية البالغة، و الاخلاص الذي يجب ان يتوفر لكل محقق و باحث.

و كما ان الغرب قد بدأ موجته الحضارية الجديدة باحياء التراث اليوناني اللاتيني، و الكشف عن مواطن العبقرية و المعرفة الشاملة في بطون كتب هاتين الامتين، و كما ان الادب الغربي، و الفلسفة، الغربية، و العلم الغربي، فد جعلت من تراث اللاتين و اليونان قاعدة لانطلاق موجتهم الحديثة.

فكان أدب الخالدين من الغربيين احياء لاساطير اليونان و اللاتين و بطولاتهم بثوب حديث أضفي عليها جدة الحياة و ماءها. و كانت فلسفة بناة الموجة الفكرية الجديدة ابتداء من ديكارت، و كانت علوم رواد الاختبار و التجربة ابتداء من كوبرينكوس و غاليلو، تفاعلا مع فلسفة الاقدميه و علومهم و تقويما لها أو ثورة عليها.

كما حدث هذا كله في الغرب، فان شيئا من مثله قد بدأ يحدث في الشرق العربي، لقد بدأ الناس هنا يعيدون النظر في ماضيهم. بدأوا يرون في هذا الماضي قاعدة صالحة لعملية انطلاق جديدة. فلم يعد التاريخ العربي في نظرهم مدي زمنيا يحف به الضباب و تكتنفه من جوانبه الالغاز و الاحجيات. بل هبت عليه من كل جانب ريح سافيه، طردت الضباب و رفعت الالغاز، و ازالت الاحجيات، فبان ما تحتها و وراءها واضحا وضوح الشمس في رابعة النهار. لقد وضحت رسالة الانسان العربي الي



[ صفحه 14]



العالم، و ظهرت معالم الجدية في هذه الرسالة، و بدت بخيوط من نور، التضحيات الرائعة، و الجهود الفائقة، التي بذلها رواد هذه الرسالة في مجاهل الاكوام و الفوضي التي تركتها و راءها دولتا الاكاسرة الفرس و القياصرة الروم.

و البداية هذه التي ظهرت بوادرها عند عرب اليوم لن تقف في وسط الطريق، و لن تكون لها انصاف حلول، و لن تهدي الي الانسانية مواليد مجهضة. انها الحقيقة بكليتها تقلع فوق سفينة عربية لارتياد المجهول، ثم لا ترجع الي الوراء، و لا تكف عن السير حتي تبلغ غايتها او تغرق السفينة. و الحقيقة لا تختار لنفسها سفينة منخرقة، أو نخرة، أو فاسدة، فهي تعرف اين تضع رسالتها و تحسن اختيار من يتحمل مسؤوليتها بطبيعة مكنونة فيها. و كما ان الله كما جاء في القرآن الكريم «أعلم حيث يجعل رسالته» و من يختار من خلقه لتبليغ وحيه، فالحقيقة التي هي روح الله، تحسن الاختيار، و تصيب المحز.

و لعل القاري ء العربي الكريم أن يفهم من قولي هذا ان رسالته لم تعد رسالة استمتاع و تذوق يستوعبهما و هو في مجلس من مجالس الاستجمام. كما كان شأنه خلال قرون خلت بل هي:

رسالة التفوق علي الذات

رسالة العمل المستمر

رسالة التضحية الدائمة

رسالة الكشف عن الحقائق الكامنة

رسالة الانسان في أكمل معاينة الانسانية

رسالة الانسان في حقيقة الروح التي وضعها الله في جسده، فكان بها تصديقا للقول المأثور: ان الله صنع الانسان علي صورته.



[ صفحه 15]



هذه تأملات و صور مرقت في ذهني مروق الشهاب اللامع في دجنة الليل، حينما وضع صاحب دار مكتبة الحياة السيد يحيي الخليل بين يدي مجموعة من الاخبار و الروايات التي تتعلق بسيرة الامام جعفر الصادق، علم من أعلام تاريخنا، بل هو من سلسلة الاعلام واسطعها. و من سلسلة الرجال، مقدمها.

و طلب الي ان أقدم هذه المجموعة من الاخبار بمقدمة تليق بصاحبها في حدود ما يتاح لي من المعرفة و يتهيأ لي من الجهد.

فانتهزتها فرصة سعيدة، اتحدث فيها الي القاري ء العربي الكريم عما تكاد نفسي أن تنفجر عنه. و لم أجد طريقا اقرب الي المواطن العربي من طريق الكتابة.

و كتبت لا لأن هذه الاخبار قد جمعت بعد دراسة و تنظيم. و لا لأن صاحبها قد استعمل المنهج الجدلي الذي نحن في أشد الحاجة اليه، بل لانها تشير الي رجل اجتمعت فيه فضائل الانسان ذي الرسالة الحضارية، انسان ظهر فيه الفلق الي المرعفة و التوق الي الحقيقة. و القلق عنوان الحياة عنوان التقدم. و هو الحافز الذي يدفع بصاحبه الي النهوض بسمؤولياته، يحركه عندما يسكن، و يشجعه عندما ييأس، و يقويه عندما يضعف.

انه القلق الذي يرابط صاحبه ابدا بذيول اللانهاية و يشده اليها شدا لا تردد فيه و لا تهاون. يوجه به الي اللانهاية، الي الله، قلبه و عقله.

أما قلبه فيتخذ طريقه في قلوب الناس، يحمل اليها الدف ء و القوة و الامل و الحب. و اما عقله فيتخذ طريقه في المعرفة، معرفة ما كمن من الحقائق في الطبيعة و ما انطوي من الافكار في النفس، و ما تاه و انتشر من التأملات في الفضاء.

هذا القلق الذي عبر عنه القول المأثور: «ان الدنيا سجن المؤمن لا



[ صفحه 16]



يخرج منه الا بالموت». و الذي أضيف اليه توضيحا و تفسيرا ان وسيلة الخروج منه هي في عقد أمتن الصلة و أوثقها بالله سبحانه تعالي عن طريق التعبد له، في حب الناس، و مساعدة الناس، و التخفيف من بلاء الناس و الكشف عن مواطن الخير في نفوس الناس. ثم التعبد له، في حب الحقيقة، و المساعدة علي اكتشافها، حيث كانت في نفس الانسان او في مجاهل الطبيعة و.

و لا بدع ان يكون الامام جعفر الصادق موضعا لهذا القلق و رمزا له. فقد كان فرعا من شجرة هي اكرم ما عرف النسب العربي.

ورث بها الزخم الروحي الذي تناقله اهل البيت النبوي الهاشمي الكريم.

و ورث بها الادارة الفاعلة التي لا تعترف بالهزيمة و الفشل. كما ورث عمق الادراك و الحساسية الشديدة، و الخلاصة انه ورث الحافز العجيب الذي لم يجد له الدارسون بعد تفسيرا في حدود ما عرفوه من الحقائق الانسانية و جوانب النفس الخفية. انه الذي تظهر به عبقرية الامة، و تتجلي به طبيعتها الكامنة، علما، او نضالا في سبيل الخير، او قيادة عسكرية، او نبلا في الخلق و الضمير، و قد هيأت له ظروف حياته أن يكون من هذا كله موضعا للعبقريتين العلمية و الخلقية. فكان اماما لفرقة دينية عظيمة أنبتت عبر التاريخ الاسلامي قمما خالمدة فمن الفن و السياسة و الفكر كان منها العلماء الاجلاء و الشعراء الخالدون و الفلاسفة أصحاب المدارس التاريخية الواضحة.

و لعلي لا أعدو الصواب حين أقول: ان القلق الذي تحول في نفس هذا الأمام حافزا يدفعه الي التزيد من المعرفة و الخير قد انتقل الي الفرقة كلها التي ازداد تمثلها لهذا القلق و لما ينطوي عليه من زخم ثوري عجيب.



[ صفحه 17]



فكان التاريخ الاسلامي كله معركة دائمة بين المعارضة الشيعية، معارضة ظهرت في كل موطن، و في كل علم، بل في كل فن و أدب؛ و بين السنة الموالين الذين يمثلون الحزب المحافظ في تاريخ هذا النضال الطويل.

و كما أن للحزب المحافظ فضل الابقاء علي تماسك الامة القائم و تراثها يكل ما فيه من خير و شر، و حق و باطل، و ظلم و عدالة، فان للحزب الشيعي، الديناميكية، التي سمحت لهذا العالم الهائل، العالم الاسلامي، أن يسجل خطواته التقدمية، و كان نتاج هذا الصراع الطويل بينهما التراث الذي ننعم به اليوم.

ان دراستنا لتاريخ رجال من أمثال الامام جعفر الصادق تفرض علينا أن نتناول بالشرح و التفسير و العرض، المعارضة التي تتمثل في فئة كبيرة من العلماء و الادباء و الفنيين و السياسيين علي اختلاف ميولهم و اتجاهاتهم، و الامام جعفر من هؤلاء في القمة، و في مراحل تاريخهم في مركز القيادة.

كانت حياته كلها اشعاعا لا ينقطع، يصوغ به العلماء، و يشيع به حب المعرفة، و يشارك به في الاستنتاج المنطقي السليم و التأمل الفكري.

كما كانت حيات اشعاعا لا ينقطع، يصوغ به الحب، سخاء في اليد، وسعة في الصدر، و نبلا في النفس، و نقاء في الضمير.

لقد أخرجت مدرسته رجالا خالدين كأبي حنيفة؛ و هو من نعلم من بين صفوة الرجال.

و أخرجت مدرسته انسانية خيرة يدل عليها مثل قوله حين يتحدث عن كرامة الفقه و الفقهاء.



[ صفحه 18]



«الفقهاء أمناء الرسل؛ فاذا رأيتم الفقهاء قد ركبوا الي السلاطين فاتهموهم.» و من منا لا يتهم هؤلاء المشرعين الذين يركبون الي السلاطين طلبا لمنفعة و استدرارا لنعمة من نعم الدنيا و حيازة لصلة من صلات الملوك!

و من منا لا يتنكر لظاهرة تاريخية واضحة نجد فيها أن كثيرا من الفكر و الآراء المتعلقة بالتشريع و النظر الديني، قد فرضها الحاكم و عاقب عليها أو أثاب؟ اليست محنة الناس بالمعتزلة، ايام المأمون، و المعتصم، و الواثق، مظهرا للانحراف التشريعي و الدبني؟ او ليست محنة المعتزلة بالسنة أيام المتوكل، ظاهرة اخري، من ظاهرات هذا الانحراف؟

و قل مثل ذلك في شتي من الانحرافات و التوجيهات التي اصطنعتها الدولة عند العباسيين و غيرهم من مؤسسي الدول الاسلامية، يدخل فيها الفاطميون، و الامويون، و الموحدون، و المرابطون، و غيرهم ممن كان لهم شأن في صنع هذا التاريخ الضخم العجيب.

لقد كان الامام رحمه الله يشير الي هذه الظاهرة قبل سنوات طويلة من ظهور المآسي الفكرية التي اشرنا اليها.

و لننظر اليه في أقوال صدرت عنه و أفعال جرت علي يديه يعلم بها اصحابه كيف يكونون في مستوي الرسالة العظيمة التي لها ينهضون.

جاء في مطالب السؤول: انه كان رجل من اهل السواد يلزم جعفرا فافتقده؛ فسأل عنه، فقال له رجل يريد ان يستنقص به: انه نبطي فقال جعفر عليه السلام: اصل الرجل عقله و حسبه دينه و كرمه تقواه و الناس في آدم مستوون. فاستحي ذلك القائل.



[ صفحه 19]



و قال الآبي في «نثر الدرر» «مر به رجل و هو يتغدي فلم يسلم. فدعاه الي الطعام. فقيل له: السنة ان يسلم ثم يدعي؛ و قد ترك السلام علي عمد. فقال: هذا فقه عراقي فيه بخل 1 ه...»

في هذين الخبرين ما يشير الي طريقة (الامام رضي الله عنه) في معالجة المشكلات الاخلاقية التي تعترضه. ففي طريقته البساطة الساذجة التي لا يفوز بها غير الكبار من الناس. يتناول الحادثة بالتعليق السريع الواضح، و يحل العقدة بكلمة او كلمات قليلة. فهو في الخبر الاول يذكر الناس بقوله تعالي: يا أيها الناس انا خلقناكم من ذكر و أنثي و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان أكرمكم عند الله أتقاكم.»

يقول هذا في يوم كان فيه العربي سيد المشرق و المغرب. بل كاد يكون الحاكم المفرد في العالم المعروف يومئذ. يقاوم بقوله الغرور الذي خلقه السلطان، و العصبية التي تنميها الثارات بين العرب و الامم المغلوبة علي امرها.

و هو في الخبر الثاني ينكشف عن براعة حلوة محببة، و مرونة رائعة في تفسير الاصول التشريعية. و لئن كان الموضوع بحد ذاته موضوعا تافها فقد لفتت نظرنا الطريقة التي عالج بها الموضوع. فكأنه يريد ان يقول لسائله ما قاله الرسول (ص) في بعض ما روي عنه: الاحسان خير من العدل.

فقد يكون، في عدم دعوة من لا يسلم الي الغداء، حقا للتغدي، ولكن الاصرار علي دعوته رغم ذلك تجاوز عن العدل طلبا للخير. او تنازل عن الحق طلبا للاحسان.



[ صفحه 20]



ففي الاحسان حب هو فوق التشريع؛ و هو المعني الذي تتكامل به انسانية الانسان: فكأن الله سبحانه و تعالي عندما قال في محكم كتابه: «و أن تعفوا أقرب للتقوي» انما يقصد هذا المعني بالذات.

و الخلاصة أن الامام جعفر الصادق كان يعمل بوحي الروح القرآنية.

الروح التي فرضت للناس حقوقهم و واجباتهم و وضعت لكل فريق حده؛ و هو مما تقتضيه ضرورة العدالة التي تستقيم بها الدولة و يتم بها الاستقرار.

و لكن التربية القرآنية لا تستهدف تحقيق العدل من خلال القانون المفصل فقط؛ بل تستهدف أن يتفوق الانسان علي نفسه تفوقا فيه معني السيطرة علي الغريزة، و المبالغة في تعرية النفس من شوائب الدنيا و مواطنها الجسدية المادية. انه ما سماه الرسول (ص)، بالاحسان، و جعله فوق العدل. و الحضارة في أعمق معانيها هي التي تنتهي في أعظم غاياتها الي اكتشاف انسانية الانسان في أرفع معانيها و أقربها اتحادا بالمعني الالهي الخالد من عفو و سماحة و غفران و لم تظهر التربية القرآنية عند الامام جعفر رحمه الله في هذين الخبرين فقط بل امتلأت بمئات من أمثالها كتب سيرته و أخباره. و لعل فيما رواه ابن شهر اشوب في مناقبه دلالة أوضح علي عظيم تمسكه بالتربية القرآنية.

فقد جاء في هذا الكتاب: أن عمرو بن عبيد قد دخل علي الصادق (ع) و قرأ «ان تجتنبوا كبائر ما تنهون عنه». و قال: أحب أن اعرف الكبائر من كتاب الله (او من سنة رسول الله) فقال نعم يا عمرو.

ثم فصلها فيما يأتي:

1- «الشرك بالله» ان الله لا يغفر أن يشرك به.

2- «اليأس من روح الله» و لا ييأس من روح الله الا القوم الكافرون



[ صفحه 21]



3- «عقوق الوالدين» لان العاق جبار شقي: «و برأ بوالدتي و لم يجعلني جبارا شقيا.

4- «قتل النفس» و من يقتل مؤمنا متعمدا فجزاؤه جهنم خالدا فيها. و غضب الله عليه و لعنه و أعد له عذابا عظيما.

5- «قذف المحصنات» ان الذين يرمون المحصنات الغافلات المؤمنات، لعنوا في الدنيا و الاخرة، و لهم عذاب عظيم.

6- «أكل مال اليتيم» ان الذين يأكلون اموال اليتامي ظلما، انما يأكلون في بطونهم نارا، و سيصلون سعيرا.

7- «الفرار من الزحف» و من يولهم يومئذ دبره الا متحرفا لقتال او متحيزا الي فئة فقد باء بغضب من الله و مأواه جهنم و بئس المصير.

8- «أكل الربا» الذين يأكلون الربا لا يقومون الا كما يقوم الذي يتخبطه الشيطان من المس.

9- «السحر» و لقد علموا لمن اشتراه ماله في الآخرة من خلاق.

10- «الزنا» و لا تقربوا الزنا انه كان فاحشة وساء سبيلا.

11- «اليمين الغموس» ان الذين يشترون بعهدالله و أيمانهم ثمنا قليلا أولئك لا خلاق لهم في الآخرة. و لا يكلمهم الله. و لا ينظر اليهم يوم القيامة و لا يزكيهم. و لهم عذاب أليم.

12- «الغلول» و من يغلل يأت بما غل يوم القيامة.

13 - «منع الزكاة» و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها في



[ صفحه 22]



سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم. يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم. هذا ما كنزتم لا نفسكم فذوقوا ما كنتم تكنزون.

14- «شهادة الزور» و الذين لا يشهدون الزور.

15- «كتمان الشهادة» و من يكتمها فانه آثم قلبه

16- «شرب الخمر» لقوله عليه السلام شارب الخمر كعابد وثن

17- «ترك الصلاة» لقوله عليه السلام: من ترك الصلاة متعمدا فقد بري ء من ذمة الله و ذمة رسوله.

18- «نقض العهد و قطيعة الرحم» الذين ينقضون عهد الله من بعد ميثاقه و يقطعون ما أمر الله به ان يوصل و يفسدون في الارض اولئك هم الخاسرون.

19- «قول الزور» و اجتنبوا قول الزور.

20- «الجرأة علي الله» افأمنوا مكر الله فلا يأمن مكر الله الا القوم الخاسرون.

21- «كفران النعمة» لئن كفرتم ان عذابي لشديد

22- «بخس الكيل و الوزن» ويل للمطففين

23- «اللواط» الذين يجتنبون كبائر الاثم و الفواحش

24- «البدعة» لقوله عليه السلام: من تبسم في وجه مبتدع فقد أعان علي هدم دينه.

قال فخرج عمرو و له صراخ من بكائه. و هو يقول: «هلك من سلب تراثم و نازعكم في الفضل و العلم انتهي.»



[ صفحه 23]



و لكي يقدر القاري ء الكريم قيمة ما فاه به عمرو بن عبيد نذكره ان عمروا هذا، هو الذي قال فيه ابوجعفر المنصور، الخليفة العباسي، يوم كان يوازن بين الناس و يكشف عن حقيقة ما كمن في نفوسهم من شهوات:



كلكم يطلب صيد

غير عمرو بن عبيد



فهو في شهادة حاكم لم يعرف من الناس غير النملق، و مجانبة الحق، اكراما له، و رغبة في صلاته و الاستمتاع بمتاعه، انسان متميز من الجميع، لا يزور الحاكم الا طلبا لرضي الله و رغبة في تقويم ما انحرف من أقواله و أعماله.

و مهما يكن الامر فقد كان الامام جعفر الصادق رضي الله عنه من اولئك الذين عاش القرآن في نفوسهم و بدا في اقوالهم و اعمالهم يمشي فيهم علي قدميه و يعمل فيهم بيديه و يفكر فيهم بعقله.

لقد كان هذا الامام نورا في الليلة الليلاء و الدجنة الطخياء يستهدي في الضال و يستنير به الاعمي و يستفيد منه المتعلم.

و قد كنت احب ان اكثر من الشواهد التي تشهد علي عظيم فضله في ادراك روح القرآن و تفهمه لمعانيه. فقد كان رحمه الله مرجعا يرجع اليه في توضيح ما تشابه من آيات الله و تعميق المحكمات من هذه الآيات حتي ان عمرو بن عبيد، الرجل العدل، الكبير القلب، الواسع المعرفة، يأتيه ليأخذ عنه بعض ما يعلم من معاني القرآن و جوانب الاسلام.

و قد كنت أتمني علي جامع هذه الاخبار التي قدمت مدخلي هذا بين



[ صفحه 24]



يديها، أن يتناول بالدرس و التمحيص و الدراية؛ و يعالج كل جانب من جوانب شخصية الامام علي حدة، لا سيما و ان شخصيته رحمه الله غنية بما حباها الله من فكر غزير و قلب كبير و ايمان عظيم و يد سخية.

و الله اسأل ان يهي ء المناسبة المباركة التي تسمح لي بعرض ميادين نشاطه الفائق و شخصيته الفذة. و في هذه الاخبار ما يساعد القاري ء علي تكوين، رأي اقرب الي النمام في اكثر ما يتعلق بشخصية الامام و لا سيما جانبها الخلقي. مع العلم ان الاخبار التي رويتها في هذه المقدمة منقولة كلها عن هذه المجموعة التي تقدمها دار مكتبة الحياة الي القراء الكرام.

رمضان لاوند



[ صفحه 27]




ميلاده


كانت الأمة الإسلامية تحتفل بالذكري الثمانين [1] من مولد الرسول الأعظم (ص)، في السابع عشر من شهر ربيع الأول، وكانت تسير في بيت الرسالة موجة كريمة من السرور والإبتهاج، ترتقب مجدا يهبط عليها فيزيدها رفعة وشموخاً.

في تلك الليلة، وفي ذلك الجو الميمون ولد الإمام الصادق (ع) شعلة نور بازغة سخت بها إرادة السماء لتضيء لأهل الأرض، وتنير سبلها إلي الخير والسلام.


پاورقي

[1] يقول بعض المحققين أن أقرب الروايات إلي الحقيقة في تاريخ ميلاد الصادق (ع) هي التي تحدده بسنة (80) هجرية وهناك روايتان أخريتان 83 و 77 غير معتمد عليهما.


كيفية نشر الكتاب والسنة بعد الرسول


اتجه المسلمون في أمر نشر الكتاب و السنة بعد الرسول صلي الله عليه و آله و سلم اتجاهين:

ألف - نشر كتاب الله و كتابته، والمنع من كتابة سنة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم

باء - نشرهما و كتابتهما معا.

و الأول منهما هو اتجاه مدرسة الخلفاء، و الثاني هو اتجاه مدرسة أهل البيت (ع) كالآتي بيانه.

ألف - مدرسة الخلفاء.

أدي اجتهاد مدرسة الخلفاء - منذ عصر الخليفة الثاني - الي منع كتابة حديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و رووا عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم روايات تؤيد تلك السياسة؛ مثل ما رواه مسلم في صحيحه، و الدارمي في سننه، و أحمد في مسنده، و اللفظ للأول:

«ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال: [لا تكتبوا عني، و من كتب عني غير القرآن فليمحه].

و في رواية قال: [لا تكتبوا عني، و من كتب عني غير القرآن فليمحه].

و في رواية عن الصحابي أبي هريرة؛ أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لما رآهم يكتبون قال: [أكتاب مع كتاب الله! امحضوا كتاب الله. أكتاب غير كتاب الله!!؟].

قال أبوهريرة: فجمعنا ما كتبنا في صعيد واحد ثم أحرقناه بالنار.

هكذا حرموا كتابة حديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و بقي التحريم نافذا حتي عصر الخليفة



[ صفحه 297]



الأموي عمر بن عبدالعزيز، حيث رفع المنع، و كتب الي أهل المدينة: «أن أنظروا حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فاكتبوه، فاني خفت دروس العلم و ذهاب أهله»، و كذلك الي سائر البلاد. غير أنه لم يطل حكمه لينفذ أمره؛ بل سمته بنوأمية بعد سنتين و نيف من توليه الحكم، فعاد أمر سنة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم الي ما كان عليه قبل ذلك، حتي ولي أبوجعفر المنصور، و لمااستتب الأمر له اتجه الي سد حاجة الأمة من كتب العلم، و حرض العلماء علي التأليف. و في هذا الصدد قال الذهبي في ذكره حوادث السنة الثالثة و الأربعين و مائة بعد الهجرة:

(و في هذا العصر شرع علماء الاسلام في تدوين الحديث والفقه و التفسير؛ فصنف ابن جريج التصانيف بمكة، و صنف سعيد بن أبي عروبة و حماد بن سلمة و غيرهما بالبصرة، و صنف الأوزاعي بالشام، و صنف مالك الموطأ بالمدينة، و صنف ابن اسحاق المغازي، و صنف معمر باليمن، و صنف أبوحنيفة و غيره الفقه و الرأي بالكوفة، و صنف سفيان الثوري كتاب الجامع، ثم بعد يسير صنف حثيم كتبه، و صنف الليث بمصر و ابن لهيعة ثم ابن المبارك و أبويوسف و ابن وهب. و كثر تدوين اللم و تبويبه، و دونت كتب العربية و اللغة و التاريخ و أيام الناس. و قبل هذا العصر كان سائر الأئمة يتكلمون عن حفظهم أو يروون العلم من صحف صحيحة غير مرتبة. فسهل - و لله الحمد - تناول العلم، و أخذ الحفظ يتناقص، فلله الأمر كله) [1] .

و أشهر ما ألف في السنة النبوية يومذاك؛ لمالك بن أنس الأصبحي المدني (ت: 179 ه) امام المالكية، جمع فيه ما انتهي اليه من أحاديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم، و فتاوي الصحابة و التابعين وفق اجتهادهم، و كان ممن أخذ العلم منه؛ محمد بن ادريس الشافعي - امام المذهب الشافعي ت: 204 ه -، قال الذهبي: حفظ الموطأ و عرضه علي مالك [2] .

و أضاف الشافعي الي حمل الحديث؛ تأسيسه علم أصول الفقه، و أخذ أمام الحنابلة أحمد بن حنبل (ت: 240 ه) الحديث من الشافعي [3] و أضاف الي ما أخذ منه، و ألف المسند وجود فيه، و أصبح من أشهر علماء الحديث.

و في مقابل مدرستي الحديث و الفقه تينكما أسس أبوحنيفة النعمان بن ثابت (ت: 150 ه) مدرسة الرأي في علم الفقه و ابتكر للاجتهاد قواعد القياس و الاستحسان و المصالح المرسلة. و نري أن أباحنيفة - أيضا - اقتدي بالصحابة في العمل بالاجتهاد، غير أنه أسس له أصوله المعروفة، و كذلك انقسمت مدرسة الخلافة في أمر استنباط الأحكام من الكتاب و السنة الي مدرسة الحديث، و مدرسة أصول الفقه المبتني علي الحديث، و مدرسة الرأي التي تستند الي الرأي و السنة في استنباط الأحكام.

اذا فقد انتهي حديث الرسول صلي الله عليه و آله و سلم في عصر التدوين الي المدارس الاسلامية (الفقهية منها و غير الفقهية) عبر ثلاث و ثلاثين و مائة من السنين، ينتقل فيها من فم الي أذن حفظا و شفويا، و ينقل



[ صفحه 298]



أحيانا بالمعني فتختلف ألفاظه لدي الرواة، و ينتج الغموض و الالتباس في المعني، و ليس الأمر كذلك عند أئمة أهل البيت (ع) كما يأتي بيانه:


پاورقي

[1] تاريخ الاسلام، للذهبي (6 / 6)، و راجع ترجمة أبي جعفر المنصور في تاريخ الخلفاء، للسيوطي.

[2] راجع تذكرة الحفاظ، للذهبي (1 / 362).

[3] راجع تذكرة الحفاظ، للذهبي (ص 451)، و ترجمة أحمد بن حنبل في طبقات الشافعية، للسبكي (ت: 771 ه) رقم الترجمة 7)2 / 29 - 30).


التعريف بجابر بن حيان


(ت. 815 م.)

هو جابر بن حيان.

ولد في طوس من أعمال خراسان، من أب عربي من قبيلة الأزد.

أقام في الكوفة.

من العباقرة الذين اشتغلوا بالفلسفة، و المنطق، و الطب، و الرياضيات، و الفلك، و طغت عليه شهرته في علم الكيمياء، و عرف بأنه امام هذا العلم بلا منازع؛ حتي أن الكيمياء سميت باسمه.

تتلمذ علي الامام الصادق (ع)، و منه استمد الهامه.

قال ابن خلدون: «... و امام المدونين في علم الكيمياء جابر بن حيان، حتي انهم يخصونه به، فيسمونه: علم جابر».

قال برتلو (صاحب كتاب الكيمياء في القرون الوسطي): «لجابر بن حيان في الكيمياء، ما لأرسطو في المنطق».

و الحق يقال: ان اسم جابر يقترن، من حيث الشهرة، و الأثر الخالد،



[ صفحه 6]



بأسماء العباقرة العلماء، من رواد الحضارة و العمران؛ فهو قمة في الفكر البشري.

له مؤلفات كثيرة؛ في مختلف المعارف و العلوم، منها: الرحمن، الميزان، السموم (و هو أشهرها) ترجمت رسائله الي اللاتينية في وقت مبكر، و كان لها الأثر الكبير في تكوين مدرسة في الكيمياء. و يري البعض ان في رسائل جابر، من المعارف، ما هو أرقي من أن يكون صادرا عن انسان عاش بين القرنين الثامن و التاسع للميلاد.

و كيف لا يكون ذلك كذلك، و استاذ جابر، و ملهمه هو الامام جعفر الصادق عليه السلام.



[ صفحه 7]




المقدمة الثانية


صدر هذا الجزء و هو الأول من كتابنا (الإمام الصادق و المذاهب الأربعة) فكان الاقبال عليه يبعث علي التشجيع و مواصلة البحث، و المضي في خوض هذا الموضوع الشائك الذي يتطلب دراسة عميقة، و تحمل مصاعب، بعزيمة لا تستكين لصعوبة، و لا يحد من قوتها ملل.

و إن موضوع البحث عن المذاهب قد احيط بغموض و ملابسات، و كان من وراء ذلك حصول مشاكل في المجتمع الإسلامي، تحتاج الي حل و عمل جدي، و تفكير صحيح، ليزول ما خلفته تلك العصور من ترسبات، و ما أودعت في المجتمع من أفكار، نتيجة للتعصب، مما أدي الي وقوع حوادث مؤلمة، جرت علي الأمة بلاء الفرقة، إذ اتسعت فيها شقة الخلاف، و وجد أعداء الاسلام مجادلا واسعا، لبث روح التباغض بين طوائف المسلمين، و أصبحت المفاهيم معكوسة، و عندها توارت الحقيقة وراء سحب الخصومات، من جراء النعرات الطائفية.

و قد تكفل هذا الجزء البيان الكثير من ذلك، بآراء حرة، و بيان مستفيض عما نجم من وراء ما أحدثته الخلافات من خطر علي الجامعة الإسلامية.

و مهما تكن أهمية هذا الموضوع فقد تناولته - قدر الاستطاعة و الامكان - بدراسة واقعية، مستفيضة الجوانب، تزيل اللبس، و ترفع الغموض، فطالما رافق اللبس و الغموض أكثر الدراسات التي صدرت في هذا الموضوع؛ لأنها لم تكن خالية من نزعة التعصب، الذي جر علي هذه الأمة ويلات الدمار، و عوامل الانهيار.

و اني أجد فيما لقيه الكتاب من اقبال و اهتمام لدي الكتاب و القراء جانبا يكشف أني قد وفقت الي ما صبوت اليه.

و كان من عناية الله و توفيقه أن يصدر من هذا الكتاب - في فترات متتالية - ستة أجزاء، تتكفل بالبحث عن المذاهب الإسلامية، و نشأتها و عوامل انتشارها، و التعرف علي شخصيات رؤسائها، عن طريق الواقع مع



[ صفحه 12]



اعطاء صورة عن الخلافات المذهبية، و الآراء الفقهية و الحوادث التاريخية، و غير ذلك مما له صلة بالموضوع.

و قد نفد الجزء الأول و الثاني حتي آخر نسخة منهما، قبل اكمال السلسلة فأصبح من اللازم اعادة الطبع مع كثرة الطلب، و شدة الإلحاح، من مختلف الجهات.

و هذا هو الجزء الأول أقدمه للقراء الكرام بطبعته الثانية مع زيادة و تنقيح، راجيا منهم التنبيه علي ما يقفون عليه من خطأ، فاني لا أضمن لنفسي السلامة، مما لا يخلو منه مؤلف، والله الموفق و منه أطلب حسن القبول و عليه الإتكال و هو حسبي و نعم الوكيل.

النجف الأشرف

أسد حيدر



[ صفحه 13]




تفسير «بسم الله الرحمن الرحيم» چيست؟


1- ابن سنان گويد: از امام صادق - عليه السلام - تفسير «بسم الله الرحمن الرحيم» را پرسيدم.

حضرت فرمود: باء بهاء (و روشني) خدا است و سين (سناء) و ميم (مجد) اوست.

برخي روايت كرده اند كه: ميم و سين سناء (و رفعت) خدا است، و ميم مجد (و بزرگواري) خدا و يا ملك (و سلطنت) او است، و «الله» معبود و خداي هر چيزي است، و رحمان مهربان است به همه ي خلقش، و رحيم مهربان است به خصوص مؤمنين.

2- صفوان بن يحيي از شخصي روايت مي كند كه گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي تفسير «بسم الله الرحمن الرحيم» سؤال كردم.

حضرت فرمود: باء بهاء (و روشني) خدا است، و سين سناء (و رفعت) خدا است، وميم ملك (و سلطنت) خدا است.

سؤال كردم: الله چه معني دارد؟

حضرت فرمود: الف نعمتهاي [1] خدا بر بندگانش است كه به وسيله ولايت ما به آن دست يافتند، و لام الزام بندگان است به محبت و ولايت ما از ناحيه خدا.

سؤال كردم: هاء چه معني دارد؟

حضرت فرمود: به معني هوان و حقارت براي آنان كه با محمد و



[ صفحه 10]



آل محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - مخالفت كند .

گفتم: الرحمن چه معني دارد؟

فرمود: مهربان و با شفقت نسبت به همه ي جهانيان.

گفتم:، الرحيم چه معني دارد؟

حضرت فرمودند: مهربان و رحيم نسبت به خصوص مؤمنين. [2] .

- يعني رحمان اشاره به رحمت فراگير، و رحيم اشاره به رحمت مخصوص مؤمنين است.



[ صفحه 13]




پاورقي

[1] الف حرف اول لفظ «آلاء» است و آلاء جمع إلي به معني نعمت است.

[2] معاني الاخبار: ص 3، بحارالانوار، ج 89، ص 231، ح 13.


مولود و ميلاد


حضرت ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه الصلوة و السلام پيشواي مذهب جعفري و بزرگترين مدرس مكتب اسلام از نظر درس و بحث مي باشد.

آفتاب وجودش كه مظهر كامل صداقت و علم بود از مشرق دامان مادرش ام فروه در 27 ربيع المولود سال 80 - 83 در افق دانشگاه اسلام پرتوافكن شد و به وجود او درهاي سعادت علم و دانش به روي جهانيان بازگرديد - مهبط وحي و منزل قرآن و بلدالطيب بار ديگر يكي از بزرگترين آيات الهي را به جهانيان نشان داده و ستاره درخشاني از آسمان ولايت ظهور كرد كه بسياري از كلمات مبهم را ترجمه و معني نمود.

در موقع رحلت حضرت سجاد جعفر بن محمد 15 ساله و در شهادت امام محمد باقر سن او 34 سال بود و مدت عمرش 65 تا 68 سال بوده است و به دست ابوجعفر منصور دوانقي مسموم گرديد و در دوشنبه 15 رجب سال 148 از جهان درگذشت [1] .


پاورقي

[1] حبيب السير ص 206 ج 2 - بحارالانوار ص 79 ج 11 - حليةالاولياء ابونعيم اصفهاني - بستان السياحة ص 550 - كفايت الطالب ص 192 - 307 ج 3 صفةالصفوه ص 94.


توجيه الامام الصادق للشعر و الشعراء


لم تقتصر حياة الامام المعصوم علي توجيه فئة من الأمة دون أخري.

بل اننا نجد الامام الموجه العام في كل مفردات الحياة في أمة الاسلام و الي يوم القيامة.

ثم ان الامام الصادق لم يكن منفردا بهذه الميزة دون قادة الأمة الربانيين.

فهناك و انطلاقا مع الرسالة في حياة الرسول الأعظم (ص) فقد وجه علي يده الكلمة و الشعراء فانك تراه ينتدب لمن يرد علي المشركين و يؤكد ارتباط روح القدس بناصره و ناصر الاسلام.

و هكذا استمر الحال في حياة الرسول و الأئمة من أهل بيته (ع).

فانك لا تجد اماما يخلو عصره من شعراء استطاع من قريب أو بعيد توجيههم في المسار الصحيح من خلال التوجيهات الخاصة للشعراء أو عموم طرحه للاسلام و اذا أردنا أن نعرف مواقف الامام الصادق (ع) و توجيهاته للشعر و الشعراء.

فاننا نتطرق الي هذه المواقف و نلاحظ من خلالها أن الامام يسلك العديد من الطرق في هذه التوجيهات فانك تراه يسلك:


حديث 001


شنبه

العلم جنة.

دانش، سپر است.

كافي، ج 1، ص 26


ديرينه مسلماني


پس از هجرت مكّيان به مدينه و تشكيل جامعه مسلمان، بقيع تنها قبرستان مسلمانان شد و به گذر زمان بسياري از اهل بيت، صحابه، تابعين، زهّاد و مشهورين را در سينه خود جاي داد و بدين منوال، موقعيّتي خاص و برخوردار از معنويّت ديني يافت و بسانِ «معلاء مكه» مقدّس ترين مقابر مسلمانان در عالم اسلام گرديد.

اهميّت اين تقدّس، مستند به رفتار و گفته هايي است كه همواره محمد پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله) نسبت به آن اعمال و اظهار مي داشته است:

1. مسلم در «صحيح» مي گويد:

محمد بن قيس بن مَخْرَمَة بن المطلب آورده است كه پيامبر گفت:

به من گفته شد كه «ان ربك يأمرك ان يأتي اهل البقيع فتستغفر لهم». آنگاه مسلم به متن دعاي پيامبر از عايشه اشاره مي كند كه چون در برابر قبرستان بقيع مي ايستاد، مي گفت:

«السّلام عليكم دار قوم مؤمنين وأتاكم ما توعدون غداً مؤجلون وأنا إن



[ صفحه 418]



شاءالله بكم لاحقون.»

امام نووي در ذيل حديث مذكور گفته است:

«و في هذا الحديث دليل لإستحباب الزيارة و السلام علي أهلها و الدعاء لهم و الترحم عليهم»؛ زيرا پيامبر تأكيد كرد:

«اللّهم اغفر لأهل بقيع الغرقد». از اين روي: نووي به «فضيلة زيارة قبور البقيع» صحّه مي نهد.

2. نسائي حديث مفصّلي را از همسر پيامبر: عايشه ثبت كرده است كه اوّلا پيامبر در آن اعلام كرده است:

«امرني ان آتي البقيع فاستغفر لهم» و يا:

«إنّي بعثت إلي أهل البقيع لأصلّي عليهم.»

آنگاه به دعاي پيامبر اشاره كرده كه آن بزرگوار در برابر گورستان بقيع ايستاد و گفت:

«السلام علي أهل الديار من المؤمنين و المسلمين يرحم الله المستقدمين منّا و المستأخرين و إنّا إنْ شاءالله بكم لاحقون».

3. ابن ماجه به نقل از عايشه گفته است:



[ صفحه 419]



«فَقَدْتُهُ (تَعْنِي النبيّ) فَإذا هُوَ بالبقيع فقال: السلام عليكم دار قوم مؤمنين أنتم لنا فرطٌ و إنّا بكم لاحقون. اللّهم لا تحْرِمْنا أجْرهُم و لا تفِتنَّا بعدهُم».

4. مالك بن انس در «الموطأ» كتاب الجنائز، باب 16، حديث 55، ج 1، 424، به اهتمام محمد فؤاد عبد الباقي، چاپ دار احياء التراث العربي.

عايشه به گفته پيامبر استناد كرده كه: «إنّي بُعِثْتُ إلي أهل البقيع لأصلّي عليهم».

5. ابن سعد در «الطبقات الكبري» ذيل ذكر خروج رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم إلي البقيع و استغفاره لأهله و الشهداء، ضمن استناد به روايت عايشه، سندي را از ابو مويهبه، خادم پيامبر ثبت كرده كه:

«قال رسول الله ـ صلّي الله عليه [وآله] و سلّم ـ من جوف الليل: يا أبا مويهبه! إنّي قد أمرت أن استغفر لأهل البقيع ما نطلق معي فخرج و خرجت معه حتي جاء البقيع فاستغفر لأهله طويلاً.»

ذيل «ذكر خروج رسول الله (صلي الله عليه و آله) إلي البقيع و استغفاره لأهله و الشّهداء» ضمن استناد به روايت عايشه، سندي را از ابو مويهبه ـ خادم پيامبر ـ ثبت كرده كه:



[ صفحه 420]



ضرورت زيارت مقابر در سفر به مدينه تصريح كرده اند و متن دعائي را به صورت روايت ثبت كرده اند.

شيخ صدوق متن دعائي را كه در منابع اهل سنت به پيامبر نسبت داده اند، از زبان امام جعفر بن محمد (عليه السلام) چنين ثبت كرده است:

«و كان رسول الله (صلي الله عليه و آله) إذا مر علي القبور قال: السلام عليكم من ديار قوم مؤمنين و إنّا إن شاءالله بكم لاحقون».


خلاصه اي از زندگي نامه حضرت جعفر بن محمد الصادق


حضرت جعفربن محمد الصادق (عليه السلام)، در اوايل نيمه دوم ربيع الاول يا آغاز رجب سال 83 (به روايت مفيد و كليني)، و يا در سال 80 هجري قمري، ولادت يافتند و در سال 149 هجري قمري، در شصت و پنج يا شصت و هشت سالگي- برحسب اختلاف روايات- وفات نمودند. دوازده تا پانزده سال از زندگاني آن حضرت، با حيات مبارك جدشان حضرت امام زين العابدين (عليه السلام)، و نوزده سال نيز با حيات باسعادت والد ارجمندشان حضرت امام محمد باقر(عليه السلام)، همزمان بوده است. بنا به عقيده مسلمانان اهل تشيع، امام صادق (عليه السلام) به مدت 34 سال امامت داشته اند كه در اين مدت، با هفت تن از حكومتگران اموي و عباسي هم عصر بوده اند; اين حاكمان عبارتند از:

1- هشام بن عبدالملك.

2-وليد بن يزيد بن عبدالملك.

3-يزيد بن وليد بن عبدالملك (ملقب به ناقص).

4-ابراهيم بن وليد.

5- مروان بن محمد.

6- عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس (ملقب به سفاح).

7-منصورعباسي.

امام صادق (عليه السلام) قريب به پنجاه سال از عمر پربركتشان را در دوره امويان، و نزديك به پانزده سال را در عهد عباسيان سپري فرموده اند. در خلال اين ايام، آشوبها و ستمكاري هاي بني اميه و كژروي ها و دورويي هاي بني عباس را از نزديك لمس كردند; اما ايشان در طي اين دوران دشوار و روزگاران محنت بار و ايام تيره و تار در سرزمينهاي اسلامي، فروغ اميد بر دلهاي مسلمانان سينه چاك تابانيدند و نور ايمان را در قلبها زنده نگاه داشتند و همراه با مصاحبان و شاگردان و اصحاب و دوستداران خويش، راه پيامبر و اهل بيت مكرم ايشان را ادامه دادند.

امام صادق (عليه السلام) در اوضاع و شرايط نابسامان و پر فتنه آن روزگار، چنان مصلحت ديدند كه چراغ علم و معرفت را برافروزند و به احياء و ترويج و تحكيم سنت نياي پاكشان، پيامبر عزيز اسلام (صلّي الله عليه وآله)، مبادرت ورزند. به همين منظور، به امر آموزش و اشاعه فقه و حديث پرداختند. هم از اين رو، به زودي از اطراف و اكناف و اقطار اربعه سرزمينهاي اسلامي، عاشقان معارف اهل بيت (عليهم السلام) برگرد شمع وجودشان حلقه زدند و از درياي پرفيض معارف ايشان به رهور و مستفيض گشتند. جاذبه هاي معنوي و اقتدار روحي و غناي علمي آن بزرگوار تا بدان پايه بود كه حتي فقها و علماي بلند پايه بلاد اسلامي نيز، مصاحبت با ايشان را مغتنم و مايه ي سعادت و رهايي مي دانستند. در اين زمينه، قول امام ابوحنيفه (رضي الله عنه) چه زيبا و بجاست كه فرمود: اگر درك محضر امام صادق (عليه السلام) ميسر نمي گشت، نعمان (ابوحنيفه) هلاك مي شد...

نيز در منابع اسلامي آمده است كه شخصي به امام ابوحنيفه (رضي الله عنه) اظهار داشت كه مايملكش را بر امام وقف نموده است;در اين صورت چه كسي شايسته و مستحق آنست؟ امام ابوحنيفه پاسخ داد: مستحق اين موقوفه جعفر بن محمد الصادق است، زيرا ايشان امام برحقند.

در بيان مناقب و صفات عاليه ي انساني و شخصيت متكامل حضرت جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) البته مستندات معتبر بسيار است و نظرات تحسين آميز بي شمار. در اين زمينه، آراء و نظرات ائمه مذاهب فقهي اهل سنت، در بخشهاي آتي اين مقاله، مندرج گرديده كه قابل مطالعه و تأمل است. اما افزون بر آن نظرات نيك نفسانه عالمان، و از سر انصاف، در اينجا نظر شهرستاني را در كتاب ملل و نحل نيز مرور مي كنيم:

«ابوعبدالله جعفر صادق (عليه السلام) داراي دانش فراوان در دين، و آراستگي كامل در حكمت، و زهد در دنيا، و پاكدامني در برابر شهوتها است. او مدتي را در مدينه اقامت داشت كه طي آن شيعيان وابسته به او از وي بهره ها بردند. هرگز متعرض خلافت نگرديد و با كسي در اين باره درگير نشد. هر كس در درياي دانش غرق شود نيازي به لنگر ندارد و آنكه به اوج حقيقت دست يابد، از فرود آمدن بيمي ندارد، و هركس با خدا انس گيرد با مردم بيگانه مي شود.

بر اساس نوشته برخي از مورخان شيعه، از جمله محقق در كتاب المعتبر: ياران و پيروان و شاگردان امام صادق (عليه السلام) و والد دانشمندشان امام باقر (عليه السلام)، چهارصد كتاب «اصل» در زمينه حديث و پاسخهاي شرعي امامان به مسايل، تأليف نمودند كه از اين تعداد، وغير اينها چهار كتاب «كافي»، «من لايحضره الفقيه» و «استبصار»، وتهذيب در اصول فقه شيعه، تنظيم و اشتهار يافته است.

از جمله مشكلات و مصايب دوران حيات امام جعفر صادق (عليه السلام)، ظهور افراطيون و جاعلين حديث و منحرفان فكري در ميان مسلمانان به ظاهر علوي، بود كه با نيات پليدي احاديث فراواني را جعل مي كردند و به امام صادق (عليه السلام) حتي حضرت رسول نسبت مي دادند; و يا اينكه از سر كژروي و ياوه سرايي و مشوه ساختن اذهان مسلمانان، نسبت به خاندان مكرم اهلبيت (عليهم السلام) به گزافه گويي مي پرداختند و يا افكار انحرافي و كفر آلود نسبت به امام صادق (عليه السلام) در ميان مسلمانان ترويج مي دادند. اما امام صادق (عليه السلام) در تمامي اين موارد، از گروههاي منحرف و ياوه سرا و افراطي بيزاري مي جستند و به ياران و پيروان خويش مي فرمودند كه هرگاه از ائمه اطهار اهل بيت (عليهم السلام) حديثي نقل گردد، مي بايستي آن حديث با قرآن و سنت رسول الله (صلّي الله عليه وآله) و احاديث قبلي خاندان پيامبر (صلّي الله عليه وآله) كه خود ايشان مهر تأييد بر آن زده اند، مطابقت داده شود; اگر همخواني داشت بپذيرند و الا فلا. در همين زمينه، از كلام ايشان است كه به ابابصير فرمود: «اي ابامحمد! از آنها كه ما را به خدايي مي رسانند و از آنها كه ما را پيامبر مي پندارند، برائت جوي».

از ديگر منحرفان آن دوره، شخصي بود موسوم به محمد بن مقلاص و معروف به (ابي الخطاب اسدي) كه امام صادق (عليه السلام) درباره او فرمود:«خداي لعنت كند ابا خطاب را كه مرا نشسته و ايستاده و خوابيده به وحشت انداخته; خداوندا! آتش جهنم را به او بچشان».

از ديگر كژروان و افراطيون به ظاهر طرفدار امام صادق (عليه السلام)، نام تني چند در منابع تاريخي آمده است كه امام ادعاهاي همه آنان را رد نمودند و از ايشان برائت جستند و در برابر اقدامات دين ستيزانه آنها قاطعانه ايستادند. از جمله كژروان عصر امام صادق (عليه السلام) يكي (بشار شعيري) از اهالي كوفه بود كه وي به تناسخ قايل بود. ديگري (بزيع بن موسي الحائك)، مؤسس فرقه بزيعيه بود كه بنا به نوشته مورخين اسلامي، العياذ بالله او به خدا بودن امام صادق اعتقاد داشت. در اين زمينه، همچنين مي توان به افرادي چون (السري)، (حمزة زيدي)، (حائد النهدي)، (ابا منصور عجلي) و (مغيره بن سعيد) اشاره نمود.

به طور خلاصه، امام صادق (عليه السلام) در طي دوران حيات پرفراز و نشيب خويش، همچون ديگر بزرگواران و ائمه اهل بيت (عليهم السلام) ناملايمات و سختي هاي فراواني تحمل نمودند، اما همواره با علو همت و اراده مصمم و ايمان راسخ با تلخ كامي ها و نامرادي ها روبرو مي شدند و با سعه صدر و استظهار به مشيت و رحمت الهي، بر مشكلات فايق مي گشتند. ايشان چه در دوره اموي ها و چه در عصر عباسيان، حتي آني از فتنه پردازي ها و نفوس شوم حاكمان و امرا و صاحبان زر و زور مصون نبودند و دست سياستباز جانشينان بني اميه و به خصوص بني عباس و در رأس آنها منصور، همواره دسيسه و شعبده اي در آستين داشته است تا ساحت مقدس خاندان پاك و جليل القدر اهل بيت پيامبر عزيز اسلام (صلّي الله عليه وآله)، و خاصه امام جعفر صادق (عليه السلام) را، خدشه دار نمايد و بيالايد. اما، صد البته كه هيچ يك از آن همه دسيسه پردازي ها و فتنه جويي ها و شعبده بازي ها كارگر نيفتاد... با ذكر نمونه اي از ستمكاري ها و بدرفتاري هاي خلفاي بني عباس نسبت به حضرت جعفر بن محمد(عليه السلام) كه در واقع نشانگر ايمان مستحكم و منش نيك و قدسي آن بزرگوار در مواجهه با مصائب است، فصل اول از مقاله حاضر پايان مي پذيرد.

در تذكرة الخواص ابن جوزي آمده است: هنگامي كه منصور خليفه عباسي در سال 144 هجري قمري به قصد اداي فريضه حج وارد مدينه مي شود و براي امام صادق (عليه السلام) پيغام مي فرستد كه به نزد او بروند و در ضمن به فضل بن ربيع مي گويد كه قصد كشتن امام را دارد. فضل اين موضوع را به امام معروض مي دارد و در ضمن تأكيد مي كند كه خطر جدي امام را تهديد مي نمايد. اما امام با اتكال به قدرت مطلق الهي و مشيت عالمگير او، از اين فراخواني هراسي به دل راه نمي دهند و پس از قرائت دعاي فرج (لاحول و لاقوه الا بالله العلي العظيم...)، به نزد منصور تشريف مي برند، خليفه در ابتدا، با عتاب و تغير به امام مي گويد: مردم عراق تو را پيشواي خويش ساخته اند و اموال و زكات و ساير وجوهات خود را براي تو مي آورند. تو در برابر قدرت من سركشي مي كني... خداي مرا بكشد اگر تو را نكشم! امام كه اوضاع را آنگونه مي بينند، به جهت فرونشانيدن خشم منصور، از سر ارشاد و پندآموزي، و در كمال بردباري و آرامش دروني،در خطاب به منصور كلامي بدين مضمون ايراد مي فرمايند: «هرگاه خداي جل شأنه، نعمتي را بر بندگان خويش ارزاني مي دارد، شايسته و سزاوار است كه بندگان او نيز سپاسش گويند و شكرگزار آن نعمات باشند. اي منصور! تو از بركات و نعمات بي شمار پروردگارت بهره وري، شايسته نيست با آزار رسانيدن به بي گناهان و بندگان خدا و ايراد تهمت و افترا بر آنان، به كفران نعمت دچار شوي. اگر مرا بلاي جان خود مي داني، به يكي از اين سه رفتار پيامبران عمل كن: يا مانند سليمان عمل كن كه اقتدار و دارايي يافت و سپاسگزار بود; يا مانند ايوب شكيبايي پيشه ساز و اجر صابران را از آن خود گردان; و يا به يوسف بن يعقوب اقتدا نماي كه او ستمگرانش را بخشيد كه اين كار به تقوا نزديكتر است و خداوند نيكوكاران و پرهيزكاران را دوست مي دارد.» كلام امام بر دل منصور مؤثر افتاد و به فكر فرو رفت و متنبه و منفعل گرديد و از امام عذرخواهي كرد و آنچنان كه نوشته اند، محاسن امام را به عطر آميخت و ايشان را تا بيرون از كاخ مشايعت نمود.


تسميته الصادق بنص من الله و رسوله


ابن بابويه: قال: حدثنا علي بن أحمد بن محمد - رضي الله عنه - قال: حدثنا محمد بن هارون الصوفي: قال: حدثنا أبوبكر عبيد بن موسي الخيال الطبري قال: حدثنا محمد بن الحسين الخشاب قال: حدثنا محمد ابن الحصين قال: حدثنا المفضل بن عمر، عن أبي حمزة ثابت بن دينار الثمالي، عن علي بن الحسين، عن أبيه، عن جده عليهم السلام قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: اذا ولد ابني جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام فسموه الصادق، فانه سيكون في ولده سمي له، يدعي الامامة بغير حقها، و يسمي كذابا [1] .



[ صفحه 6]




پاورقي

[1] علل الشرائع ج 1 ص 274 باب 169 ح 1.


من كلامه


لا دليل علي الله بالحقيقة غير الله، و لا داعي الي الله في الحقيقة سوي الله، ان الله سبحانه دلنا بنفسه من نفسه علي نفسه.

و قال :لا زاد أفضل من التقوي، و لا شي ء احسن من الصمت، و لاعدو أضر من الجهل، و لا داء أدوي من الكذب. [1] .



[ صفحه 103]



و قال في قوله عزوجل «و لا تقتلوا أولادكم خشية املاق» [2] : من منع ولده تعلم القرآن و العلم، فقد قتله خشية املاق.

و قال رضي الله عنه: من عاش في باطن رسول الله صلي الله عليه [و آله] و سلم فهو صوفي، و من عاش في ظاهر رسول الله فهو سني.

و قال رضي الله عنه: أوحي الله عزوجل الي الدنيا أن اخدمي من خدمني، و أتعبي من خدمك. [3] .

[و قال]: و اياكم و الخصومة في الدين؛ فانها تشغل القلب و تورث النفاق. [4] .

و قال رضي الله عنه صحبة عشرين يوما قرابة [5] .

و قال أربعة أشياء القليل منها كثير: النار، والعداوة، و الفقر، و المرض. [6] .

و قال رجل بحضرته رضي الله عنه: جاور ملكا أو بحرا، فقال: هذا كلام محال، والصواب: لا تجاور ملكا و لا بحرا، لأن الملك يؤذيك، و البحر لا يرويك. [7] .

و قال [قال] علي رضي الله عنه: البنون نعم و البنات حسنات، و الله يسأل عن النعم، و يثيب علي الحسنات. [8] .

و قال رضي الله عنه: الفقهاء أمناء الله، فاذا رأيتم الفقهاء قد ركنوا [9] الي السلاطين فاتهموهم. [10] .

و سئل رضي الله عنه عن السفلة من هم؟ قال: العاصي لله عزوجل.



[ صفحه 104]



و سئل رضي الله عنه فقيل له: ما بال كل صغير من الأشياء محبوب؟ فقال: لقربه منك و دخل جعفر بن محمد علي المنصور، و كان الذباب قد وقع عليه، فذبه عنه، فعاد، فذبه، حتي أضجره، فقال له: يا [أبا] عبدالله لم خلق [الله] الذباب؟ فقال: ليذل به الجبابرة. [11] .

و قال رضي الله عنه: لا يتم المعروف الا بثلاثة: تعجيله، و تصغيره، و ستره. [12] .

و روي أن سفيان الثوري رحمه الله دخل عليه يوما فرأي عليه جبة خز و كساء خز، فجعل ينظر اليه تعجبا، فقال له: يا ثوري مالك تنظر الينا لعلك تعجب مما تري؟

فقال: يا ابن رسول الله ليس هذا من لباسك و لا لباس آبائك.

فقال: يا ثوري، كان ذلك زمان اقتار و افتقار، و كانوا يعملون علي قدر اقتاره و افتقاره، و هذا زمان قد أسبل كل شي عزاليه [13] ؛ ثم حسر عن ردن جبته، فاذا تحتها جبة صوف بيضاء، يقصر الذيل عن الذيل، و الردن عن الردن.

فقال: يا ثوري لبسنا هذا لله، و هذا لكم، فما كان لله أخفيناه، و ما كان لكم أبديناه. [14] .

و قال له سفيان الثوري مرة حين دخل عليه: حدثني بحديث عن جدك.

فقال: حدثني أبي محمد، عن أبيه علي، عن أبيه الحسين، عن أبيه علي بن أبي طالب رضي الله عنه قال: سمعت رسول الله صلي الله عليه و [و اله] و سلم يقول:

من انعم الله عليه نعمة فليحمد الله تعالي، و من أبطأ عليه الرزق فليستغفر الله، و من حزبه أمر فليكثر من قول: لا حول و لا قوة الا بالله.



[ صفحه 105]



يا سفيان خذهن، ثلاث يالها من ثلاث. [15] .

و روي أن جعفر بن محمد عليهما السلام كان جالسا يوما، و عن يمينه فقير و عن يساره فقير، فجاء بعض الأغنياء فأقعده بين يديه، فقال له: يا هذا هؤلاء عباد الله عز و جل، و لا عيب بالرعية أن تقعد بين يدي سلطانها.

و يروي أنه مرض له ابن فجزع عليه جزعا شديدا، فلما توفي سلا عنه، فقيل له في ذلك، فقال: انا قوم نطيع الله فيما أحب و نسأله ما يحب، فاذا فعل ما يحب فيما نكره رضينا.


پاورقي

[1] حليةالأولياء 3 / 196؛ كشف الغمة للأربلي 2 / 185.

[2] الاسراء: 31.

[3] حليةالأولياء 3 /194؛ المواعظ للصدوق: 27؛ كشف الغمة للأربلي 2 /183.

[4] حليةالأولياء 3 / 198؛ كشف الغمة للأربلي: 2 / 186؛ أمالي الصدوق: 340، ب 65.

[5] الفصول المهمة لابن الصباغ: 228، ف 6؛ تحف العقول: 293، و فيه: «صحبة عشرين سنة قرابة»؛ نورالأبصار للشبلنجي: 163.

[6] الفصول المهمة لابن الصباغ: 228، ف 6؛ نورالأبصار للشبلنجي: 163.

[7] كشف الغمة 2 / 203؛ الدرة الباهرة: 32.

[8] تحف العقول: 382، و روايته: «البنات حسنات و البنون نعم، فالحسنات تثاب عليهن و النعمة تسأل عنها»؛ نور الأبصار للشبلنجي: 163؛ و انظر: ثواب الاعمال 1 / 239، ب 467؛ من لا يحضره الفقيه 3 / 481، ب 146.

[9] في الحلية: «ركبوا».

[10] حليةالأولياء 3 / 194؛ كشف الغمة للأربلي 2 / 184. و انظر: من لا يحضره الفقيه 4 / 387، ب 175.

[11] مطالب السؤول لابن طلحة الشافعي 82، ب 6، الفصول المهمة لابن الصباغ: 224، ف 6؛ نورالأبصار للشبلنجي: 163؛ حليةالأولياء 3 / 198؛ كشف الغمة للأربلي 2 / 159، تذكرة الخواص لسبط ابن الجوزي: 308؛ صفة الصفوة 2 / 100.

[12] الفصول المهمة لابن الصباغ: 224، ف 6؛ نورالأبصار للشبلنجي: 163؛ حليةالأولياء: 3 / 198؛ كشف الغمة للأربلي 2 / 157 و 201؛ صفةالصفوة 2 / 99؛ تحف العقول: 323، و روايته: «و لا يتم المعروف الا بثلاث خصال: تعجيله، و تقليل كثيره، و ترك الامتنان به».

[13] العزالي جمع عزلاء، و هي مصب الرواية. كناية عن وفور الخير و البركة. (لسان العرب 9 / 192).

[14] مطالب السؤول لابن طلحة الشافعي 82، ب 6؛ تذكرة الحفاظ 1 / 167؛ حليةالأولياء 3 /1933؛ كشف الغمة للأربلي 2 / 157.

[15] حليةالأولياء 3 / 193؛ كشف الغمة للأربلي2 /156؛ تذكرة الخواص لسبط ابن الجوزي: 307؛ صفةالصفوة 2 / 99؛ مطالب السؤول لابن طلحة الشافعي: 82، ب 6؛ الفصول المهمة لابن الصباغ: 223 - 224، ف 6: نور الأبصار للشبلنجي: 160.


ولادت حضرت صادق


در هفدهم ربيع الاول سال 83 هجري، در خانه ي رسالت موجي از سرور و شادي جريان داشت. اين خانه چشم به راه فرود آمدن كرامت و افتخاري در خود بود تا بر ارج و بلنداي آن افزوده شود. در آن شب و در آن فضاي مبارك، حضرت امام صادق عليه السلام چشم به جهان گشود. او شراره ي درخشاني بود كه آسمان سخاوت او را به زمينيان بخشيده بود تا از پرتو آن نور گيرند و در زير درخشش تابناكش راه خود را به سوي خير و نيكي و صفا بازيابند.


مذهب جعفري


امام ششم اسلام و معصوم هشتم محقق حقايق جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليه به سال هشتاد و سوم هجرت در هفدهم ماه ربيع الاول هنگام فجر روز جمعه از ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر به دنيا آمد.

طلوع اين نور مقدس در بحران ظلمت آل اميه صورت گرفت.

بني مروان در آن سال ها اوج قدرت و عظمت مادي خود را مي پيمودند.

صادق آل محمد سلام الله همانطور كه در كتاب معصوم هفتم ياد كرده ايم در ميان برادران خود عبدالله اكبر و ابراهيم و عبدالله اصغر شاخص خاندان علوي بود.

بنابراين درباره ي هيچ كدام از پسران امام باقر گمان به امامت نرفت و هيچ كدام از آنان اين داعيه را ابراز نكرد.

تنها جعفر بن محمد ابوعبدالله سلام الله عليه مشاراليه و محل تعظيم و تكريم طايفه ي ناجيه ي اماميه بود.



[ صفحه 87]



امام صادق در دوران حيات جدش علي بن الحسين عليهماالسلام به دنيا آمد و در آن تاريخ كه سيدالساجدين جهان را بدرود مي گفت صادق اهل بيت كودكي دوازده ساله بود.

و به سال صد و هفده كه حضرت باقر رحلت مي كرد وي سي و چهار سال داشت و در سن سي و چهار سالگي امامت امت محمد صلي الله عليه و آله به عهده ي او افتاد.

مي گويد در آن دم كه پدرم ديده از ديدار فرو مي بست فرزندان خود را به حضور طلبيد.

در اين هنگام رجال شيعه نيز افتخار حضور داشتند.

پدرم باقر سلام الله عليه در ميان جمع آن سخن به پسران خود گفت كه يعقوب اسرائيل به هنگام نزع فرزندان خود را وصيت فرمود.

پروردگار متعال به خاطر شما دين مبين خود را برگزيد. آن دين مبين اسلام است و شما چنان باشيد كه مسلمان بميريد.

و بعد رويش را به سمت من برگردانيد و فرمود:

يا بني ان الله اصطفي لكم الدين فلا تموتن الا و انتم مسلمون

- جعفر! پس از مرگ جنازه ي مرا از زمين بردار و خويشتن به غسل من اقدام كن. با آن جامه كه روزهاي جمعه نماز مي خواندم كفنم بپوشان و در دل خاك بند كفنم را باز كن و در بقيع كنار قبر پدرم به خاكم بسپار و مزار مرا به قدر چهار انگشت بالا بياور و بعد روي مقدس خود را سوي اصحاب خويش برگردانيد و فرمود:

الضرفوا

چنان پنداشتم كه پدرم ابوجعفر اصحاب خود را به گواهي بر بالين خويش طلبيد.

گفتم بابا. آيا براي تو مقدور نبود كه وصاياي خويش را محرمانه



[ صفحه 88]



به من باز گوئي.

فرمود:

- مي خواستم همه بدانند كه پس از بدرود من زمام امور به مشت كيست. و دوست نمي داشتم كه در امامت تو شبهه و اشكالي به وجود بيايد.

امام صادق به سال صد و هفده در سن سي و چهار سالگي بر جاي پدر نشست و ابواب افاده و افاضه و تعليم و تدريس را به روي علماي عصر خويش گشود.

گفته مي شود و اين گفتار محقق است. به قدري كه از محضر معارف جعفر بن محمد كسب فيض و عرفان شده از محضر هيچ يك از علما و حتي ائمه ي اسلام نشده است.

آمار علمائي كه از امام ابوعبدالله جعفر بن محمد روايت حديث كرده اند به چهار هزار نفر بالغ است.

در عصر امام صادق عقائد مادي ريشه ي استواري گرفته بود.

1- ابن ابي العوجا.

2- ابن طالوت

3- ابن اعمي

4- ابن مقفع

اين چهار نفر پديد آورندگان فكر مادي و الحاد به نشر افكار خود همت گماشته بودند.

تنها امام صادق بود كه همچون سدي شكست ناپذير در برابر ايرادها و اشكالات اين قوم استقامت مي ورزيد.

و بايد دانست كه امام صادق به سخن مردم «هر چه بود» با منتهاي خونسردي و ادب گوش مي داد و بعد با بياني وسيع و عميق به پاسخ



[ صفحه 89]



مي پرداخت.

از دهريون هر كس با ابوعبدالله جعفر صادق سلام الله عليه طرف مباحثه مي شد نتيجه ي مباحثه به نفع حق و شكست باطل صورت مي گرفت.

ماديون احيانا در استدلال خود سخناني خشم انگيز و نفرت آور از دهان مي پرانيدند.

اين قوم قومي بي ادب و دور از تربيت اجتماعي بودند.

ولي امام صادق با همه قدرت و اعتبار اجتماعي خود آن قدر مدارا مي فرمود و آن قدر ادب به كار مي برد و آن چنان در تنظيم منطق خود مهارت نشان مي داد كه حريف چاره اي جز تسليم نداشت.

ابوشاكر ديصاني كه از پيشوايان مكتب مادي بود يك روز به حضور امام شرفياب شد و گفت:

- پدران تو مردمي دانشمند و درخشان بوده اند و مادران تو نيز از فكر و علم بهره اي داشتند. تو كه از چنان نطفه به وجود آمده اي و بر چنين دامان پرورش يافته اي امروز همچون آفتاب تابان بر آسمان معارف و علوم مي درخشي. ما عقيده داريم كه جهان از ليست، قديم است بي ابتد است و شما كه اين جهان را حادث مي شماريد چه منطق معقولي داريد.

امام با مهرباني و آرامش تخم مرغي را از زمين برداشت و فرمود مي دانيد اين چيست.

- تخم مرغ است.

- نگاهش كنيد. در زير اين پوست نقره فام دو مايع غليظ تكوين شده كه هرگز به هم نمي آميزند.

سفيده اي مانند سيماب از بالا و پائين. از چهار طرف زرده اي همچون طلاي مذاب را به ميان گرفته است. اين طور نيست.

- چرا اين طور است يا اباعبدالله.



[ صفحه 90]



امام گفت:

- و ما امروز اين تخم جامد و ساكن و بي حس و حال را در زير بال هاي گرم مرغي مي گذاريم و در انتهاي چندين روز اين تخم از هم مي شكافد و در ميان سفيده و زرده اش طاوسي رنگين پر و بال سر مي كشد. اين طور نيست؟

- چرا يا اباعبدالله اين طور است.

- تخم مرغ. اين تخم مرغ تا ديروز وجود خارجي نداشته.

از نطفه يك طاووس نر در دل يك طاووس ماده تكوين شده و پس از چندي طاووسي كه اكنون وجود خارجي ندارد از ميانش به در مي آيد. آيا معهذا مي توانيم اين تخم مرغ يا آن طاووس را ازلي و قديم بناميم. اين تخم مرغ. و اين طاووس و آنچه در جهان مي بينيد اجزائي نيستند كه در مقام «كل» وجود عالم را تشكيل مي دهند و تاريخ همه ي آنها به روزي منتهي مي شود كه اصلا وجود نداشته اند.

اين جهان اگر قديم مي بود بايد اجزائش نيز از قديم وجود مي داشتند. بايد كوهش، دشتش، دره اش، صحرايش، نهرش، دريايش همه و همه با خودش كه جز اين چيزها نيست بايد در عالم حس و عيان موجود مي بودند. بايد تخم مرغش هميشه تخم مرغ مي بود طاووسش نيز مستغني از وجود تخم مرغ بال و پر مي افراشت. اينجاست كه به حدوث جهان پي مي بريم. اينجاست كه با ديده ي سر آغاز جهان را مي بينيم. اين طور نيست.

ابوشاكر با منتهاي عجز و مسكنت گفت:

- اين طور است يا اباعبدالله.

- اين طور است.

دللت فاوضحت و قلت فاحسنت و ذكرت فاوجزت

با برهان خويش اين تيرگي را روشن فرمودي. گفتي و نيكو



[ صفحه 91]



گفتي و بيان كردي و در عين اختصار حق بيان را ادا كردي يا اباعبدالله. و اكنون يك سئوال ديگر.

- چشمان ما مي بيند. گوش هاي ما مي شنود. با بشره لمس مي كنيم.

ذائقه ي ما مزه ها را مي شناسد و شامه ي ما بوها را درمي يابد.

اين بوي خوب است. اين بوي بد است.

معني اين حواس چيست! اين پنج حس ما را به اين حقيقت نزديك مي سازند كه ملاك حقايق در جهان ادراك هاي مادي است. آنچه را كه با حواس مادي خود نمي توانيم ادراك كنيم موهومي بيش نيستند اينطور نيست يا اباعبدالله!

فرمود:

- اين طور نيست. اين طور نيست.

اباشاكر! مي داني چرا! آنچه را كه از حواس خمسه تعريف كرده اي آلاتي بي حس و حال را يكي پس از ديگري شمرده اي. چشم آلت ديدن و گوش آلت شنيدن و زبان آلت ذوق و بشره آلت لمس و بيني آلت استشمام است. ما درخت را با اره و تبر مي بريم ولي ملاك بريدن درخت تنها اره و تبر نيست.

تا دستي به دسته ي اره و تبر نچسبد. تا نيروئي اين فلز تيز شده و صيقل خورده را تكان ندهد خود به خود نمي تواند گياهي را فرو اندازد تا چه رسد به درخت.

ذكرت الحواس الخمس و هي لا تنفع الا بدليل كما لا تقصع الظلمه بغير مصباح

آنچنان كه ظلمت را پي چراغ نشايد پيمود اين آلات پنج گانه را نيز بي نيروي معنويش نمي توان بكار انداخت.

درباره ي معرفت به مقام كبريائي حق چنين گفت:



[ صفحه 92]



- من علوم را در چهار علم محصور يافتم.

1- نخست آن كه خداي خويش را بشناسي.

2- و بعد دريابي كه با تو چه كرده يعني از مواهب و عطاياي وجودي به وجود تو تا چه اندازه افاضه فرمود.

3- و بعد از تو در برابر اين همه اعطا و انعام چه خواسته.

4- و چهارم آنكه چه خطائي فروغ جان تو را خاموش خواهد ساخت و كدام دست به اين دستبرد خواهد زد.

با اين چهار معرفت معارف واجبه را خواهيم شناخت.

چون خداي خويش را شناختيم ناچاريم نعمت او را نيز بشناسيم.

نعمت شناسي مقدمه سپاسگذاري است و سپاسگذاري در حقيقت نفس خود ايفاي تكليف و اداي مراسم عبوديت است. و در آنجا كه آدميزاده نعماي پروردگار خود بشناسد و شكر نعمتش بگذارد و از خطائي كه آفت دين اوست بگذرد حقيقت علوم را دريافته و از دانش خود بينش بهره برده است.

به هشام بن حكم. شاگرد فعال و هوشيار خود فرمود:

ان الله تعالي لا يشبه شيئا و لا يشبهه شيئي و كلما وقع في الوهم فهبخلافو

نه چيزي به خدا مانند است و نه او به چيزي مي ماند.

آنچه در وهم بشر صورت مي گيرد صورتي موهوم بيش نيست. بنابراين آن صورت موهوم حقيقت الوهيت نيست.

«اين حكمت را در مكتب پدر بزرگوار خويش امام باقر آموخته بود».

او مي فرمود كه پروردگار متعال عادل است و درباره ي عدل الهي اين سخن يادگار اوست.



[ صفحه 93]



يا زراه اعطيك حملة في القضا و القدر

زرارة بن اعين به عرض رسانيد:

- فداي تو شوم. بگو تا بشنوم كه تكليف ما با مقدرات ما چيست.

امام صادق گفت:

- به روز رستاخيز. در آن صحرا كه محشر بشر است پروردگار عادل بندگان خويش را بر مبناي تعهدات آنان به پاي حساب مي كشاند. و از آنچه خود بر آن تقدير كرده و قضا رانده كلمه اي نخواهد پرسيد.

آدميزاده به هر چه دلخواه اوست دسترس ندارد و اگر دلخواه خود را به دست بياورد مسلم نيست كه بر آن توفيق يابد و اگر بر آن توفيق يافت باز هم بايد از توفيق خويش رضا حاصل كند. بنابراين تا اراده و قدرت و توفيق و رضا به دست نيايد سعادت او كمال نخواهد يافت.

آنچه را كه بايد بدانيد در طلبش از پاي منشينيد و به راهش از هر چه داريد بگذريد زيرا دين خدا بر اركاني قرار گرفته كه تا حقايقش ادراك نشود اين عبادت هاي عادي سودي نخواهد بخشيد و آن ناداني به هيچ پوزش شايسته اغماض و بخشايش نتواند بود.

به توبت و انابت بگرائيد.

تاخير التوبه اعتزار و طول التسويف حيرة و الاعتدال علي الله هلكه و الاصرار علي الذنب امن لمكر الله يا من مكر الله الا القوم الخاسرون.

آنان كه در اداي توبت و انابت تعلل مي ورزند قومي مغرور باشند و آن كسان كه استغفار را به امروز و فردا مي اندازند سرگردان مي مانند و بدين ترتيب به هلاكت مي گرايند.

گناهكاراني كه به گناه خويش ادامه مي دهند از سقوط ناگهاني خود غفلت دارند. و همين قوم سرانجام زيان خواهند كرد.



[ صفحه 94]



شيخ اجل اعظم بهاءالملة والدين محمد عاملي اعلي الله مقامه در كشكول خود از عين خط مردي به نام «عنوان بصري» چنين مي نويسد:

مردي از مشايخ عرب بود كه نود و چهار سال از عمرش گذشته بود مي گفت:

- سال ها بود كه من از محضر مالك بن انس دانش فرا مي گرفتم ولي در آن روز كه جعفر بن محمد الصادق «سلام الله عليه» از سفر كوتاه خود به مدينه بازگشت و من حضورش را ادراك كردم. تصميم گرفتم كه در آينده شاگرد ابوعبدالله صادق باشم و به اين مقام افتخار كنم.

ولي امام به من فرمود:

- از من دست بدار. در خانه ي من آمد و رفت بسيار است، به علاوه من در شب ها و روزها او را دو اذكاري دارم كه سزاوار است هر كدام به وقت خود انجام شود. شما همان طور كه در محضر مالك بن انس به كسب معرفت مي پرداختي از كار خويش دست باز مدار و مرا به حال خويش بگذار.

از اين امتناع دلم شكست. با غم بسيار خانه اش را ترك گفتم و به خانه ي خود برگشتم.

پيش خود گفتم اگر جعفر بن محمد در پيشاني من فروغ سعادت مي ديد، مرا از پيشگاه خود طرد نمي كرد.

شب هنگام به مسجد رسول الله عليه و آله رفتم و نماز گذاشتم و به قبر مطهر رسول سلام دادم و بازگشتم.

و فرداي آن روز بار ديگر به روضه ي رسول شرفياب شدم و دو ركعت نماز گذاشتم و دست به آسمان بلند كردم و گفتم:

امسا لك يا الله يا الله ان تعطف علي قلب جعفر و ترزقني من علمه ما اهتدي به الي صراطك المستقيم



[ صفحه 95]



پروردگارا! قلب جعفر بن محمد را به من مهربان كن و از علم او برخوردارم فرماي تا در روشنائي علم او صراط مستقيم را بشناسم و از آنجا به خانه ام آمدم.

ديگر رغبتي نداشتم كه به محفل مالك بن انس پا بگذارم زيرا عشق امام صادق چنان به قلب من ريشه كرده بود كه جز او و محضر او همه چيز را از ياد برده بودم.

شب و روز در خانه ي خود به كنج عزلت خزيده بودم. جز به خاطر نماز از خانه ام پا به در نمي گذاشتم.

بالاخره طاقتم طاق شد.

ديدم نمي توانم در اين كنج عزلت قرار بگيرم.

برخاستم جامه و ردا پوشيدم و رو به سوي خانه ي صادق به راه افتادم.

در خانه ي او از خدمتكارش اجازه خواستم كه امام را ببينم.

خدمتكار برگشت و پرسيد:

- چكار داريد.

گفتم:

السلام علي الشريف

در آن عهد علويين را مردم عرب «شريف مي ناميدند»

گفتم مي خواهم بر «شريف» سلام كنم.

خدمتكار معذرت خواست و گفت:

امام بر سجاده ي عبادت ايستاده است و دارد نماز مي خواند.

اندكي به انتظار نشستم كه ديدم همان خدمتكار بار ديگر آمد و گفت:

- ادخل علي بركة الله

اجازه داد.

خوشحال شدم امام تازه از نماز فراغت يافته بود.

سلام كردم.



[ صفحه 96]



بر جواب سلام من اضافه كرد:

- بنشين كه مغفرت الهي نصيب تو باد.

روبرويش نشستم.

چند لحظه مكث كرد و آن وقت فرمود:

- كنيه شما چيست.

گفتم: ابوعبدالله.

فرمود:

- اين كنيه را خدا براي تو ثابت كند و توفيق رفيقت سازد چه حاجتي داشتيد.

در دل گفتم اگر از اين ديدار جز همين دعا بهره ي ديگري نبرم براي من همين دعا كه در حق من كرده بس است.

دوباره پرسيد:

- چه مي خواهيد:

گفتم از درگاه خدا مسئلت كردم كه قلب تو را به من مهربان فرمايد و از علم تو بهره ورم كند و اميدوارم دعاي من مستجاب شود و «شريف» با من بر سر لطف و مرحمت درآيد.

امام فرمود:

- گوش كن يا اباعبدالله. علم متاعي نيست كه در نتيجه ي تعلم و تحصيل به دست آيد.

و انما هو نوريقع في قلب من يريد الله تعالي ان يهديه

بلكه علم نوريست كه پروردگار متعال در قلب هاي تهذيب شده برمي افروزد و در پرتو همان نور به راه راست هدايتش مي كند. شما كه علم را مي جوئيد خوبست نخست در نفس خود حقيقت عبوديت را بجوئيد و بعد علم را به خاطر عمل فرا گيريد، و رموز دانش را از خدا بخواهيد تا با شما بازش گذارد.



[ صفحه 97]



گفتم يا شريف:

امام در اينجا حرف مرا بريد و فرمود:

- به من «شريف» نگوئيد.

به من بگوئيد. يا اباعبدالله.

گفتم يا اباعبدالله حقيقت عبوديت چيست.

در جوابم فرمود:

- حقيقت عبوديت محصول سه خصلت است.

1- نخست آنكه بنده براي خود در اين جهان مال و ملكي نشناسد زيرا بنا به قاعده بندگي و بردگي آن كس كه بنده و برده است در برابر مولاي خود مالك هيچ. حتي نفس خويش هم نيست. هر چه دارد همه را مال خدا بشمارد و در همان راه كه با رضاي خدا قرين است به مصرفش رساند.

2- بنده اي كه مي خواهد به حقيقت عبوديت برسد نبايد به خاطر خويش تدبير و چاره جوئي كند.

3- و همواره به دين خود بينديشد و فكر كند كه پروردگار او را به چه امر كرده و از چه نهي فرموده است.

هنگامي كه بنده خويشتن را صاحب مال و مالك ملك نشمارد به مال و ملك دنيا حرص نخواهد زد و از انفاق دينار و درهم نخواهد ترسيد. و مال دنيا را به همان ترتيب كه خداي او فرمان داده خرج خواهد كرد.

هنگامي كه بنده خويشتن را شايسته تدبير و چاره جوئي نداند مصيبت هاي دنيا در چشمش با همه عظمت خود كوچك خواهد نمود و حوادث زندگي را با بردباري و تسليم خواهد پذيرفت.

هنگامي كه بنده به اوامر و نواهي الهي بينديشد و در فكر دين خود باشد هرگز به خودنمائي و جاه فروشي در اجتماع نخواهد



[ صفحه 98]



پرداخت و در راه مفاخره و مباهات براي خويشتن دردسر فراهم نخواهد ساخت.

و هنگامي كه خداوند متعال بنده ي خويش را بدين سه خصلت اكرام فرمايد. دنيا و مردم دنيا و اهريمنان دنيا در چشم و دل او كوچك و ناچيز جلوه كنند.

يك چنين انسان هرگز در جمع مال حرص نزند و در سايه ي مال افتخار نجويد و به ديگران كبر و يا نخوت نفروشد و بدان چه در ملك مردم است چشم طمع نگشايد و عمر خويش را به بطالت سر نكند.

اين نخستين پايه ي تقواست.

قال الله جل و عز من قائل تلك الدار الاخره نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبه للمتقين

ما سعادت را در آخرت به كساني وا خواهيم گذاشت كه در دنيا برتري نجويند و فساد نيانگيزند. سعادت در عاقبت ويژه ي پرهيزكاران است .

عنوان بصري مي گويد.

- گفتم يا اباعبدالله نصيحتم فرماي.

فرمود:

- تو را به نه حكمت وصيت كنم و همين نه وصيت نصيحت را كافي است. من سالكان طريق را به همين نه كلمه وصيت گويم.

و از درگاه پروردگار متعال مسئلت جويم كه تو را در انجام اين وصاياي نه گانه ياري فرمايد:

از اين نه سخن سه سخن به رياضت نفس و سه سخن به حلم و سه سخن به علم وابسته است.

اين نه سخن را به ياد دار و زنهار در انجامش كسالت و اهمال روا مدار.



[ صفحه 99]



عنوان مي گويد:

- حواسم را جمع كردم و قلبم را از انديشه هاي گوناگون تهي ساختم و با فكري آسوده و خاطري تهذيب شده به سخنان امام ابوعبدالله گوش هوش فرا داشتم.

امام چنين گفت:

اكنون آن سه حكمت كه به رياضت نفس تعلق دارد.

1- آنجا كه در نفس خويشتن اشتها نمي يابي از خوردن پرهيز كن. زيرا ناخواسته خوردن خورنده را احمق و ابله بپروراند و به هوش باش كه جز به هنگام گرسنگي لب به طعام نيالائي.

2- از سفره لقمه ي حلال برداري و در نخستين لقمه اسم مقدس پروردگار بر زبان آوري.

3- فراموش مكن كه رسول اكرم فرمود:

ما ملاء آدمي وعائا شرا من بطنه و ان كان و لابد فثلث لطعامه و ثلث لشرابه و ثلث لنفسه

هرگز آدميزاده ظرفي را كه ناهنجارتر از شكم وي باشد آكنده نسازد. و در آن هنگام كه گرسنگي طاقت از كفش بربايد انبار شكم را به سه قسمت تقسيم كند:

يك قسمت را طعام و يك قسمت را به شراب «نوشيدني» و قسمت سوم را به نفس خويش وا بگذارد.

و اما آن سه سخن كه بايد در حلم گفته شود:

1- در پاسخ آن كس كه گريبان تو گيرد و گويد.

اگر يك دشنام دهي ده دشنام خواهي شنيد.



[ صفحه 100]



چنين گوي:

- كه اگر ده دشنام دهي يك دشنام هم نخواهي شنيد.

2- به آن كس كه تو را به ناهنجار ياد كند چنين جواب گوي:

- اين خصلت ها كه به من نسبت داده اي اگر در من موجود است به درگاه خدا استغفار مي كنم و از قدرت و رحمت او مسئلت مي دارم كه مرا از اين خصال نكوهيده برهاند و اگر در من چنين خصلتي موجود نيست و تو به ناحق تهمتم مي زني باز از درگار الهي مي خواهم كه اين گناه را بر تو ببخشايد.

3- با دشمنان خويش مدارا كن و اگر تو را به آزار و ايذاء تهديد كرده اند تو آنان را به محبت و دعا نويد ده.

و سرانجام آن چه از گفتار ما به علم مربوط است:

1- از دانشمندان دانش فراگير و آنچه را نمي داني از پرسيدنش ننگ مدار ولي زنهار از سر هزل و لهو پرسش مكن و قيمت وقت را بشناس.

2- هرگز خودسرانه در مسائل سخن مگوي و علم را حقير مگير و جانب احتياط را هرگز فرو مگذار.

3- گردن خويش را زنهار براي مردم پل مساز و از اعطاي فتوي آن چنان كه از شير مي گريزي بگريز.

عنوان بصري مي گويد:

در اين هنگام امام محقق حقايق جعفر بن محمد الصادق فرمود:

قم عني يا اباعبدالله فقد نصحت لك و لا نفسد علي وردي

اكنون از حضور من برخيز و برنامه ي اذكار و اوراد مرا درهم مشكن آنچه گفتني بود با تو باز گفته ام.



[ صفحه 101]



فاني امرء ضنين بنفسي والسلام علي من اتبع الهدي

از من دست بردار كه من با خويشتن خلوت كرده ام.

سفيان ثوري عارف و صوفي مشهور به حضور امام ابوعبدالله جعفر بن محمد افتخار يافت. و استدعا كرد كه وي را وصيت و نصيحت فرمايد:

امام صادق فرمود:

- سفيان! تو مردي باشي كه دربار خليفه از تو جستجو كند و من مردي هستم كه گوشه ي عزلت گرفته ام و مستغني از دربار و درباريان روزگار مي گذرانم من چه گويم كه تو را سودمند باشد

سفيان در پاسخ امام گفت:

-من از اين محفل بر نمي خيزم مگر آن كه آن چه بايد بشنوم از زبان مقدس تو بشنوم.

در اين هنگام امام فرمود:

1- هنگامي كه نعمت هاي الهي به تو روي آورد تو پيشاني سپاس بر خاك بر گذار و شكر نعمت ادا كن تا نعمت افزون شود.

در قرآن كريم فرمود:

لئن شكرتم لازيدنكم

چون شكر گوئيد بر نعمايتان بيفزايم.

2- و در آن جا كه معيشت را بر خويش تيره و تنگ يابي و رنج تهي دستي بري لب به توبت و انابت بگشاي و از گناهان خويش مغفرت و آمرزش خواه زيرا چون گناه افزون گردد روزي فروكاهد و زندگي درهم بفشارد.

باز هم در كلام كريم آمده است:

فقلت استغفروا ربكم يرسل السماء عليكم مدرارا



[ صفحه 102]



آنجا كه نوح به قوم خويش سفارش مي داد: «استغفار كنيد تا پروردگار شما درهاي آسمان را به روي شما بگشايد و باران رحمت بر كشتزارتان ببارد.

3- و به هنگام ترس و اندوه تا مي تواني اين جمله ي مقدس را تكرار كن.

لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم

سفيان ثوري از جا برخاست و گفت راضي شدم يابن رسول الله.

ثلاثه واي ثلاثه

سه كلمه به من القا فرمودي ولي كلماتي كه از هيچ كس و هيچ جا نخواهم شنيد.

سه كلمه اما چگونه كلماتي.

به يكي از فرزندان خويش «گمان دارم پسر بزرگش اسماعيل بود» پند مي داد:

پسرم پند من بشنو و گفتار من به گوش گير

آنچه گويم به كار بند تا در اين دنيا عمر خويش را دلپسند بسر بري و پس از مرگ سعيد و رستگار باشي.

1- آن كس كه به قسمت خويش قناعت كند هميشه غني و توانگر است و آنان كه چشم طمع به مال غير دوزند هر چند غني باشند فقيرند و همچنان مستمندانه بدرود جهان گويند.

2- آنان كه به قضاي الهي رضا نمي دهند، پروردگار خويش را در امضاي قضا متهم دارند.

3-كسي كه لغزش خويش را كوچك شمارد لغزش ديگران در چشم وي بزرگ جلوه كند. يك چنين كس همواره عيب مردم جويد



[ صفحه 103]



و غيبت مردم گويد و هرگز به اصلاح نفس خويش نپردازد لاجرم در فساد بميرد.

4- آن كس كه سعي كند تا پرده از عيوب ديگران بردارد ناگهان پرده از عيب خويش فرو هشته بيند و خود را رسواي خاص و عام يابد.

5- آن كس كه شمشير فساد از غلاف برآورد سرانجام خون او با همان شمشير بر خاك فرو ريزد.

6- آنان كه در راه مردم چاه بكنند هم خويشتن در آن چاه فرو افتند و كيفر كردار خود را از دست خود گيرند.

7- تا تواني با علماي صالح همنشين باش تا جان به فضيلت علم بيارائي و از پرتو دانش آنان روشن و بزرگ شوي.

8- و آن كسان كه سفها و نادانان را به دوستي گيرند خوار و بي مقدار شوند.

9- و آنان كه پاي به محيط بدنام گذارند بديهي است كه به بدنامي تهمت خورند.

10- همه جا و هميشه حق گو باش پسرم هر چند كه اين گفتار كام تو را تلخ سازد. هر چند كه اين حق گوئي به دنياي تو زيان رساند.

11- از دو جا گوئي و سخن چيني بپرهيز زيرا اين كردار كينه ي تو را در دل مردم بكارد و از شرف و شخصيت اجتماعي تو بكاهد.

12- و اگر روزي به دينار و درم نيازمند شوي دست حاجت به سوي اين و آن پيش مبر بلكه در جستجوي معادن كرم باش.

از امام صادق شنيده اند كه مي گفت:

من لم يعضب من اتحفوه لم يشكر النعمه

آن كس كه از جفا خشم نگيرد قدر وفا را نشناسد، چون زشت را از زيبا فرق نگذارد.



[ صفحه 104]



و فرمود:

سلامت آنچنان كمياب شده كه گوئي ناياب است و كس نداند كه در كجا تواند به دستش آورد ولي من چنان دانم كه اگر از سلامت جستجو كنيم بعيد نيست در گمنامي بازش ببينيم.

اگر نتوانيم گمنام ماند دست كم خلوت بگزينيم و اگر ما را در خلوت نگذارند خاموشي را پيشه خويش سازيم.

باشد كه سلامت را در خاموشي دريابيم.

مردي از ايرانيان خاك عراق خوشحال و سعادتمند بود كه در مدينه همواره حضور امام صادق عليه السلام را ادراك كند.

وي كه هميشه در محضر مقدس امام مي نشست ناگهان ناپديد شد.

گويا پيش آمدي شده بود كه ديگر نتوانست آن فيض عظيم را دريابد.

امام از وي سراغ گرفت.

يك تن از اصحاب با لحني نيش دار گفت:

انه نبطي

«نبطي» در اصطلاح اعراب به ايرانيان مقيم عربستان اطلاق مي شود.

اين سخن گو مي خواست با اداي چنين جمله آن ايراني دانش پژوه را تحقير كند.

ولي امام عليه السلام با بياني قاطع زبان ياوه گوي اين مرد را قطع كرد.

امام فرمود:

اصل الرجل عقله و حسبه دينه و كرمه تقواه و الناس في آدم مستوون



[ صفحه 105]



ريشه ي مرد عقل اوست و شخصيت او دين او و كرامتش در تقواي او جلوه گر است.

نژادهاي گوناگون بشر همه يكسر در وجود آدم محو مي شود و به صورت يك نژاد در مي آيد.

انسان ها عموما آدمي زاده اند يعني از نسل آدم هستند. يعني با هم اختلاف و تفاوتي از لحاظ تشكيلات خانوادگي نخواهند داشت.

بني آدم در برابر آدم مساوي هستند.

امام عليه السلام با اين سخن بر ترهات و ياوه گوئي هاي اعراب خط بطلان كشيده و عقيده ي اسلام را درباره ي قبايل و عشائر و نژادهاي گوناگون بيان كرد.

مردي از خاندن «شقران صالح كه غلام آزاد كرده ي رسول اكرم بود در عهد خلافت ابوجعفر منصور از دريافت عطا محروم ماند.

اين مرد سخت بيچاره بود زيرا معاشش به وسيله ي همين عطايا تأمين مي شد.

ابوجعفر منصور از بغداد به عزم حج به مدينه آمد و از مدينه به مكه رفت و ابن «شقراني» را محروم ساخت.

خانواده ي «شقراني» به دليل اينكه جدشان شقران غلام پيغمبر بود خودشان را به اهل بيت عصمت و طهارت مي چسبانيدند.

شقراني با دست تهي و دل نوميد و خاطري شكسته به حضور امام صادق صلوات الله عليه شرفياب شد و گفت يابن رسول الله از ابوجعفر ديناري دريافت نداشته ام.

امام ابوعبدالله لبخندي زد و دستور داد آنچه را كه ابوجعفر منصور به وي هديه كرده بود «مبلغ عظيمي بود» همه را به شقراني تحويل دادند.



[ صفحه 106]



شقراني خوشحال شد. سراپا نشاط شد.

امام فرمود:

ان الحسن من كل احد حسن و منك احسن لمكانك منا و ان القبيح من كل احد قبيح و منك قبح لمكانك منا.

امام صادق عليه الصلوة و السلام با شقراني در اين بيان از راز مكتوم سخن گفت.

امام به شقراني فرمود:

- نيكوئي از هر كس سر بزند نيكوست و از تو نيكوتر است زيرا به ما نسبت داري و زشتي از هر كس سر بزند زشت است و از تو زشت تر است چون خويشتن را به ما نسبت مي دهي.

رازي كه در اين بيان امام صادق به شقراني القا فرموده:

به روايت «ابوالمظفر يوسف سبط علامه ابن جوزي» اين بود كه وي مردي شرابخواره بود صادق اهل بيت از كلمه ي «زشتي» به شرابخواري او اشارت كرده بود.

ابوالمظفر ابن جوزي در پايان اين حكايت مي نويسد:

فمن مكارم اخلاق جعفر انه رجب به و قضي حاجته مع علمه بحاله و وعظه علي وجه التعريض و هذا من اخلاق الانبيا

امام صادق عليه السلام با اينكه مي دانست اين شقراني چكاره است باز هم وي را با لبخند پذيرفت و حاجتش را روا ساخت و در عين حال با لحن كنايه پندش هم داد. و اين خصلت خصلت پيامبران است.

سفيان ثوري مي گويد.

به حضور صادق اهل البيت عليه السلام شرف يافتم و عرض كردم يابن رسول الله سخت از اجتماع عزلت گزيده ايد و با تنهائي ساخته ايد!

در جوابم فرمود:



[ صفحه 107]



يا سفيان فسد الزمان و تعير الاخوان فرأيت الانعراد اسكن للفؤاد

روزگار برگشته اي سفيان!

برادران اين زمانه خصلت برادري را از ياد برده اند.

من در اين هنگام تنهائي را براي آرامش خاطرم مناسب تر يافته ام و بعد گفت:

- آيا كاغذ و قلم به همراه داري سفيان.

گفتم بله. يابن رسول الله.

فرمود اين شعرها را بر صفحه اي بنگار:

ذهب الوفاء دهاب امس الذاهب

فا الناس بين مخاتل و موارب

لفشون بينهم الموده و الصفا و قلوبهم محسوه بالعقارب

آن چنان كه شب گذشته، خصلت وفا هم از ميان مردم گذشته است و مردم جز حيله و ريا روشي به پيش ندارند.

به يكديگر مودت و صفا نشان مي دهند.

اما قلب هايشان لانه ي كژدم هاي قتال است.

امام ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق صلوات الله عليه در زماني ظهور فرمود كه دولت بني اميه سر به زوال گذاشته بود.

زوال بني اميه و طلوع بني عباس آرامشي به جهان داد كه طايفه ي ناحيه ي اماميه و خاندان رسول الله توانستند از فرصت بهره ور شوند و به نشر عقايد حقه ي اسلاميه اي بپردازند.

امام صادق عليه السلام در اين فرصت براي دين اماميه سازمان و قوامي به وجود آورد كه نسل آينده آن تشكيلات را به نام جعفر صلوات الله مذهب جعفري ناميد.

مذهب جعفري مذهب طايفه ي بر حق و با حق ماست.



[ صفحه 108]



هر چند كه پيروان سنت جز اين چهار فرقه:

1- حنفي

2- مالكي

3- شافعي

4- حنبلي

فرقه ي ديگري را به رسميت نمي شناسند ولي حق و حقيقت مذهب جعفري ما را صراط مستقيم و هادي مبين مي شناسد و همين ما را كافي است.

يا مالك الملك انت تحكم بين عبادك فيما هم فيه تختلفون


مقام الإمام جعفر الصادق في مدينة كربلاء


تعتبر مزارات أهل البيت (عليهم السَّلام) معاهد التثقيف الديني ومنطلق الاعتبار بالتاريخ والجهاد بالنفس والمال والتضحية في سبيل الله. ونصوص الزيارات المأثورة تعتبر سلسلة دروس تتضمّن استعراضاً لأهم النقاط البارزة في حياة المزور، والتزامه بالمبادئ. وتتفق كلمة المسلمين - سنة وشيعة - علي مشروعية زيارة قبور الأنبياء والأئمة والأولياء وفي ذلك روايات كثيرة - سنشير إلي بعضها -.

قال الإمام الرضا (عليه السَّلام): (إن لكل إمام عهداً في عنق أوليائه وشيعته، فإن من تمام الوفاء بالعهد وحسن الأداء زيارة قبورهم فمن زارهم رغبة في زيارتهم وتصديقاً بما رغبوا فيه كان أئمتهم شفعاؤهم يوم القيامة).

وقال الإمام الباقر (عليه السَّلام): (إن من زار قبور شهداء آل محمد (صلّي الله عليه وآله) يريد بذلك صلة نبيه خرج من ذنوبه كيوم ولدته أُمه).

وقال الإمام الصادق (عليه السَّلام): (إن من زار أحد الأئمة فهو كمن زار رسول الله (صلّي الله عليه وآله)، له مثل ما لمن زار رسول الله (صلّي الله عليه وآله)).

وقال أبو الحسن الأول: (من لم يقدر أن يزورنا فليزر صالحي موالينا يكتب له ثواب زيارتنا ومن لم يقدر علي صلتنا فليصل صالحي موالينا يكتب له ثواب صلتنا).

وفي (وفاء الوفاء) روي ابن أبي شيبة عن أبي جعفر أن فاطمة بنت رسول الله (صلّي الله عليه وآله) كانت تزور قبر حمزة وتصلحه وقد تعلمته بحجر... وزاد الحاكم: كل جمعة فتصلي وتبكي عنده).

فمزارات أهل البيت (عليهم السَّلام) هي تجسد الذكريات الإسلامية التي تهدي الأجيال والتي يعتبر بها كل إنسان، فمن المزار يطالع تاريخ سيرة المزور العلمية والسياسية ودوره الهام في تحقيق العدالة، ومزارات أهل البيت (عليهم السَّلام) منتدي ذكريات لم تنعم بمثلها أية بقعة في العالم، لأنهم أهل بيت الرسالة ومهبط الوحي والتنزيل ومختلف الملائكة.

ومزارات أهل البيت (عليهم السَّلام) معاهد التثقيف الديني، ومنطلق الاعتبار، والجهاد بالنفس والمال، والتضحية في سبيل الله، وتلقي سلسلة دروس في نصوص الزيارات المأثورة المتضمنة لاستعراض حياة المزور والتزامه بالمبادئ.

فالمزارات مراكز انطلاقة صرخة الحق المدوية في وجه الظلم والطغيان - علي طول التاريخ - سواء فيها المدينة والنجف وكربلاء والكوفة، والشام ومصر. ففي ساحة المزارات هذه تري جموع المصلين والمتعبدين لله تعالي، مسرعين مستغفرين يبشرهم الله تعالي بقوله: (يا عبادي الذين أسرفوا علي أنفسهم لا تقنطوا من رحمة الله إن الله يغفر الذنوب جميعاً إنه هو الغفور الرحيم).

حقاً إنها مدارس تربوية ومعاهد دينية تربط المؤمنين جميعاً وصاحب المزار فيها رابطة الإيمان والعقيدة فيجمعه علي صعيد واحد ويربطهم جميعاً تجديد العهد في العمل في مصلحة الإسلام والمسلمين.

إنّ الظلم الأموي العباسي المشترك استنزف كثيراً من دماء أهل البيت وكانت تضحياتهم تفوق أية تضحية سجلها التاريخ، فلا نجد ما يتصاعد إلي مستوي تضحيتهم في سبيل الإسلام.

وكان هذا الظلم سبباً في أن يضرب بعض أفراد هذه الأسرة النبوية في الأرض بحثاً عن الأمن، فانتشروا في ربوع خراسان والشامات ومصر وأفريقيا والهند، واعتني المسلمون - علي وجه خاص - بمزاراتهم وجدّدوا عماراتها وأوقفوا عليها الأوقاف باعتبار أن صاحب المزار منسوب إلي نبي الإسلام (صلّي الله عليه وآله) ومن حق المنسوب أن يُحترم ويُكرّم احتراماً للمنسوب إليه بالإضافة إلي إحياء ذكري تضحياتهم في سبيل مصلحة الإسلام والمسلمين.

وهذه الأراضي التي يقع فيها مقام الإمام جعفر الصادق (عليه السلام) في مدينة جده الإمام الحسين (عليه السلام) تعرف بالجعفريات، وهي من موقوفات الشيخ أمين الدين الخيرية، وهي ضمن الأراضي والعقارات التي تعود له في الحائر الحسيني، ويرجع تاريخها إلي سنة 904هـ. وقد شيد هذا المقام رمزا تذكاريا من قبل الزعيم البكتاشي جهان دده (كلامي) الشاعر الصوفي الذي كان حيا سنة 971هـ. ويعرف المكان بشريعة الإمام جعفر بن محمد الصادق وهو المكان الذي أغتسل فيه الإمام الصادق في نهر الفرات قبيل زيارته للحائر. وموقعه في أراضي الجعفريات علي الشاطئ الغربي من نهر العلقمي. حيث يجد الزائر مزارا مشهورا عليه قبة عالية من القاشاني تحيط به البساتين والناس تقصده للزيارة والتبرك وقضاء الحاجات، ويختص هذا المقام بزيارة نساء المدينة في أيام الربيع خاصة في عيد نوروز، وفي عصر يوم الخميس، حيث تقدم الاكلات الشعبية وتنذر الشموع والحناء.

جاء في موسوعة (دائرة المعارف): إن الإمام جعفر الصادق جاء لزيارة جده أمير المؤمنين فلما أدي مراسيم الزيارة خرج إلي كربلاء واغتسل ولبس ثياب الطهر وتوجه ماشيا نحو قبر جده وعند وصوله إلي باب الحرم الشريف انكب علي القبر وقال: السلام عليك يا وارث آدم صفوة الله... ثم كر راجعا إلي الغاضرية وبقي فيها وسميت تلك الأراضي بالجعفريات في شمالي كربلاء.

وقد مر هذا المكان الطاهر كغيره من الأماكن المقدسة بظروف متباينة من الاهتمام وعدمه حيث أرادت

القوي الظالمة أن تمحي اثر أهل البيت (عليهم السلام) أين ما كان وتتخذ في ذلك مختلف الوسائل والطرق فقد تعرض المقام الشريف للهدم مرتين الأولي كانت عام 1991 بعد الانتفاضة الشعبانية المباركة والثانية قبل عدة سنوات علي يد دائرة الأمن المجاورة للمقام الشريف، واليوم عندما تدخل إلي المقام تجد ساحة جميلة تتوسطها نخله سمعنا عنها قصة حدثنا بها السيد مرتضي الموسوي وهو خادم هذا المقام حيث قطعت هذه نخلة بالأيدي الآثمة ولكن شاءت القدرة الربانية أن نبتت مكانها نخلة أخري دون أن يقوم أحد بزراعتها، وقال السيد مرتضي عن معاناته والصعوبات التي واجهتهم من اجل إعادة بناء هذا المقام المبارك في بداية الأمر أتينا أنا والسيد محمد بحر العلوم واستلمنا المقام سنة 2000 في الثامن من شهر رمضان المبارك وكان المقام يفتقر إلي الخدمات بصورة كبيرة ليس فيه سقف والأرض التي تحيط به غير مهيأة للصلاة وكان مزارا بسيطا عبارة عن حائط طوله متر وارتفاعه تقريبا متر ونصف ومعلقة عليه زيارة تقريبا قياسها 40 سم في 60 سم وشمعة 20 واط وقد فكرنا في كيفية تطوير هذا المكان مع قربنا من دائرة أمن النظام المقبور السابق وكان البناء ممنوعا بجوار هذه الدائرة المنبوذة فقلنا نهدم هذا المتواضع ونعمل مظلة بسيطة حتي يستفاد الزائر منها كي تقيه من الشمس والمطر فرتبنا هذا الترتيب الموجود الآن، حائط ومحراب ولكننا لم نستطع أن نضع له سقف لأنهم منعوا ذلك وتركنا الأمر علي حاله فترة من الزمن، وبعد ذلك عملنا له سقف مؤقت حتي يعزل حرارة الشمس، وبعد سقوط النظام وتدفق الزوار علي مدينة كربلاء المقدسة لزيارة الإمام الحسين (عليه السلام) تم تعمير المقام بهذه الصور التي تراه اليوم ونأمل أن يوفقنا الله لإعمار هذا المكان المقدس الذي هو شاهد من قبل الإمام الصادق (عليه السلام) علي أهمية زيارة الإمام الحسين (عليه السلام) حيث يقطع الإمام جعفر الصادق ويشد الرحال إلي هذه الأرض المقدسة ويترك هذا الأثر المبارك كدليل علي المواظبة والجد علي زيارة سيد الشهداء وأصحابه الميامين لما لهذه الزيارة من أثر في نفوس المؤمنين.


في الحث علي الكتابة والتكاتب


عليّ بن محمّد بن عبد الله، عن أحمد بن محمّد، عن أبي أيّوب المدنيّ، عن ابن أبي عمير، عن حسين الأحمسي، عن أبي عبد الله عليه السلام قال: القَلبُ يَتَّكِلُ عَلَي الكِتابَةِ. [1] .

والحسين بن محمّد، عن معلّي بن محمّد، عن الحسن بن عليّ الوشّاء، عن عاصم بن حميد، عن أبي بصير، قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: اكتُبوا فَإنَّكُم لا تَحفَظونَ حَتَّي تَكتُبوا. [2] .

وأبو بصير قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقال: ما يَمنَعُكُم مِنَ الكِتابَةِ؟ إنَّكُم لَن تَحفَظوا حَتَّي تَكتُبوا، إنَّهُ خَرَجَ مِن عِندي رَهطٌ مِن أهلِ البَصرَةِ سَأَلوني عَن أشياءَ فَكَتَبوها. [3] .

ومحمّد بن يحيي، عن أحمد بن محمّد بن عيسي عن الحسن بن عليّ بن فضّال، عن ابن بُكير، عن عبيد بن زرارة قال: قال أبو عبد الله عليه السلام: احتَفِظوا بِكُتُبِكُم فَإنَّكُم سوف تَحتاجونَ إلَيها. [4] .

وعدَّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد بن خالد البرقيّ،عن بعض أصحابه،عن أبي سعيد الخيبري،عن المفضّل بن عمر قال: قال لي أبو عبد الله عليه السلام: اكتُب وَبُثَّ عِلمَكَ في إخوانِكَ فَإِن مِتَّ فَأورِث كُتُبَكَ بَنيكَ،فَإنَّهُ يَأتي عَلَي النّاسِ زَمانُ هَرَجٍ لايأنَسونَ فيهِ إلّا بِكُتُبِهِم. [5] .

وأنس بن مالك قال: قال رسول الله صلي الله عليه وآله: المُؤمِنَ إذا ماتَ وَتَرَكَ وَرَقَةً واحِدَةً عَلَيها عِلمٌ، تَكونُ تِلكَ الوَرَقَةُ يَومَ القِيامَةِ سِتراً فيما بَينَهُ وَبَيَنَ النَّارِ، وَأعطاهُ اللهُ تبارَكَ وَتعالي بِكُلِّ حَرفٍ مَكتوبٍ عَلَيها مَدينَةً أوسَعَ مِنَ الدُّنيا سَبعَ مَرَّاتٍ. [6] .

وأبو عبد الله محمّد بن محمّد بن النّعمان في كتابه مصابيح النّور: أخبرني الصّدوق جعفر بن محمّد بن قولويّه، عن عليّ بن الحسين بن بابويه، عن عبد الله بن جعفر، عن داوود بن القاسم الجعفريّ، قال: عرضت علي أبي محمّد صاحب العسكرعليه السلام كتاب يوم وليلة ليونس، فقال لي: تَصنيفُ مَن هذا؟ فقلت: تصنيف يونس، مولي آل يقطين، فقال: أعطاهُ اللهُ بِكُلِّ حَرفٍ نوراً يَومَ القِيامَةِ. [7] .

وعدّة من أصحابنا عن أحمد بن محمّد، عن محمّد بن الحسن بن أبي خالد شينولة، قال: قلت لأبي جعفر الثّاني عليه السلام: جعلت فداك، إنَّ مشايخنا رَوَوا عن أبي جعفر وأبي عبد الله عليهما السلام، وكانت التّقيّة شديدة فكتموا كتبهم، ولم تُروَ عنهم، فلمّا ماتوا صارت الكتب إلينا. فقال: حَدِّثوا بِها فَإنَّها حَقٌّ. [8] .

وعن الحسن بن عليّ عليهما السلام، أنّه دعا بنيه وبني أخيه فقال: إنَّكُم صِغارُ قَومٍ، وَيُوشَكُ أن تَكونوا كِبارَ قَومٍ آخَرينَ، فَتَعَلَّموا العِلمَ، فَمَن لَم يَستَطِع مِنكُم أن يَحفَظَهُ فَليَكتُبهُ وَليَضَعهُ في بَيتِهِ. [9] .


پاورقي

[1] الكافي: ج1 ص52 ح 8، مشكاة الأنوار: ص250 ح728، بحار الأنوار: ج2 ص152 ح39.

[2] الكافي: ج1 ص52 ح9، بحار الأنوار:ج2 ص152 ح38.

[3] مشكاة الأنوار: ص249 ح724، بحار الأنوار: ج2 ص153 ح47.

[4] الكافي: ج1 ص52 ح10، مشكاة الأنوار: ص249 ح725، بحار الأنوار: ج2 ص152 ح40.

[5] الكافي: ج1 ص52 ح11، مشكاة الأنوار: ص249 ح727، بحار الأنوار: ج2 ص150 ح27.

[6] الأمالي للصدوق: ص 91 ح 64، الدعوات: ص 275 ح 791، بحار الأنوار: ج2 ص144 ح1نقلاً عنه.

[7] بحار الأنوار: ج2 ص150 ح25 نقلاً عن الفهرست للنّجاشّي (رجال النّجاشي).

[8] الكافي: ج1 ص53 ح15، بحار الأنوار: ج 2 ص 167.

[9] منية المريد: ص 340، تاريخ اليعقوبي: ج 2 ص 227، بحار الأنوار: ج2 ص152 ح37؛ تاريخ مدينة دمشق: ج13 ص 259، كنز العمّال: ج 10 ص 257 ح 29369.


الأحاديث العامة


1- روي الشيخ الصدوق محمد بن علي بن بابويه في الأمالي و الخصال و العيون بسنده عن فقيه أهل المدينة مالك بن أنس، و روي أيضا ابن شهر آشوب في مناقب آل أبي طالب بسنده عنه أنه يقول: كنت



[ صفحه 306]



أدخل الي الصادق جعفر بن محمد عليه السلام فيقدم لي مخدة، و يعرف لي قدرا و يقول: يا مالك اني أحبك، فكنت أسر بذلك و أحمد الله عليه، قال: و كان عليه السلام رجلا لا يخلو من احدي ثلاث خصال: أما صائما، و ما قائما، و ما ذاكرا، و كان من عظماء العباد، و أكابر الزهاد الذين يخشون الله عزوجل، و كان كثير الحديث، طيب المجالسة، كثير الفوائد، فاذا قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اخضر مرة، و اصفر أخري حتي ينكره من كان يعرفه، و لقد حججت معه سنة فلما استوت به راحلته عند الاحرام، كان كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه، و كان أن يخر من راحلته فقلت: قل يا ابن رسول الله، و لابد لك من أن تقول، فقال: يا ابن أبي عامر كيف أجسر أن أقول: لبيك اللهم لبيك، و أخشي أن يقول عزوجل لي: لا لبيك و لا سعديك.

2- و روي الصدوق (ره) في الأمالي بسنده عن النوفي قال: سمت مالك بن أنس الفقيه يقول: والله ما رأت عيني أفضل من جعفر بن محمد عليه السلام زهدا و فضلا و عبادة و ورعا، و كنت أقصده فيكرمني و يقبل علي فقلت له يوما: يا ابن رسول الله ما ثواب من صام يوما من رجب ايمانا و احتسابا؟ فقال: - و كان والله اذا قال صدق - حدثني أبي عن أبيه عن جده قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم [من صام من رجب يوما ايمانا و احتسابا غفر له]، فقلت له: يا ابن رسول الله فما ثواب من صام يوما من شعبان؟ فقال: حدثني أبي عن أبيه عن جده قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: [من صام يوما من شعبان ايمانا و احتسابا غفر له].

3- و روي علي بن عيسي الاني في كتاب كشف الغمة عن عبدالعزيز بن الأخضر، عن عمرو بن أبي المقدام قال: كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد عليه السلام علمت أنه من سلالة النبيين.

4- و روي فيه أيضا عن عدة من أصحابنا، عن سهل بن زياد، عن محمد بن أبي الأصبغ، عن بندار بن عاصم رفعه عن أبي عبدالله عليه السلام قال: قال: ما توسل الي أحد بوسيلة و لا تذرع بذريعة أقرب له الي ما يريده مني، من رجل سلف اليه مني يد أتبعتها أختها و أحسنت ربها، فاني رأيت منع الأواخر، يقطع لسان شكر الأوائل، و لا سخت نفسي برد بكر الحوائج، و قد قال الشاعر:



و اذا بليت ببذل وجهك سائلا

فابذله للمتكرم المفضال



ان الجواد اذا حباك بموعد

أعطاكه سلسا بغير مطال



و اذا السؤال مع النوال قرنته

رجح السؤال و خف كل نوال



5- و بسنده، عن ابن أبي يعفور قال: رأيت عند أبي عبدالله عليه السلام ضيفا، فقام يوما في بعض الحوائج، فنهاه عن ذلك و قام بنفسه الي تلك الحاجة، و قال: نهي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عن أن يستخدم الضيف.



[ صفحه 307]



6- و عن الكاهلي عن أبي الحسن عليه السلام قال: كان أبي يبعث أمي و أم فروة تقضيان حقوق أهل المدينة.

7- و عن حماد بن عثمان قال: حضرت أباعبدالله عليه السلام و قال له رجل: أصلحك الله ذكرت أن علي ابن أبي طالب عليه السلام كان يلبس الخشن: يلبس القميص بأربعة دراهم، و ما أشبه ذلك و نري عليك اللباس الجديد؟! فقال له: ان علي بن أبي طالب عليه السلام كان يلبس ذلك في زمان لا ينكر، و لو لبس مثل ذلك اليوم شهر به، فخير لباس كل زمان لباس أهله، غير أن قائمنا أهل البيت عليه السلام اذا قام لبس ثياب علي عليه السلام و سار بسيرة أميرالمؤمنين علي عليه السلام.

8- و عن عبدالأعلي مولي آل سام قال: استقبلت أباعبدالله عليه السلام في بعض طرق المدينة في يوم صائف شديد الحر فقلت: جعلت فداك، حالك عندالله عزوجل و قرابتك من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أنت تجهد نفسك في مثل هذا اليوم!! فقال: يا عبدالأعلي خرجت في طلب الرزق لاستغني عن مثلك.

9- و عن أبي عمرو الشيباني قال: رأيت أباعبدالله عليه السلام وبيده مسحاة و عليه ازار غليظ يعمل في حائط له، و العرق يتصاب عن ظهره فقلت: جعلت فداك أعطني أكفك، فقال لي: اني أحب أن يتأذي الرجل بحر الشمس في طلب المعيشة.

10- و قال ابن شهر آشوب في المناقب: ذكر صاحب كتاب الحلية: الامام الناطق ذوالزمام السابق أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق و ذكر فيها بالأسناد، عن أبي الهياج بن بسطام قال: كان جعفر بن محمد يطعم حتي لا يبقي لعياله شي ء.


الامام الصادق و الدولة العباسية


شهد الامام الصادق (ع) مرحلة سقوط الدولة الأموية، و عايش أهم أحداثها، و روي الكثير عن آبائه و أجداده، عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما يؤكد أن الجولة ليست لآل البيت (ع).



[ صفحه 100]



و أن الأمة و الأجواء السائدة في ساحة البلاد الاسلامية غير مهيأة لاعادة الحق الي نصابه رغم تظاهر العباسيين و دعاتهم بأنهم يريدون الأمر و الخلافة لأهلها الشرعيين و قد قامت الثورة ضد الأمويين تحت شعار الولاء لأهل البيت (ع) و الانتصار لهم كما أسلفنا..

الا أن بني العباس كانوا يخططون و بمكرودهاء و سرية لتكون الخلافة لهم، و كان الامام الصادق (ع) ملما بسير الأحداث، و ما يبذله العباسيون و أعوانهم من أبعاد الخلافة عن آل علي، حتي ان الامام الصادق صرح مرات عديدة و بطرق شتي بأن الدور ليس لأهل البيت، و ان بني العباس سيولون الأمر، و سيواصلون الجور و الظلم علي الأمة عامة و علي أهل البيت خاصة، و أن أهل البيت و شيعتهم و هم يواجهون الموت و الابادة و الملاحقة من الأمويين و أعوانهم بما لايمكن وصفه لن يكونوا أحسن حالا في دولة بني العباس.

و رغم كل القسوة و المرارة و الظلم الأموي الفظيع، الا أن النصوص تؤكد أنه دون ما أنزله بنوالعباس بأهل البيت (ع): ولو أردنا أن نقايس بين أعمال الدولتين فلا نجد للأمويين حدثا في الاساءة لأهل البيت (ع) الا و للعباسيين مثله مضاعفا، و زاد العباسيون أن اختصوا بأشياء من جرائمهم مع العلويين لم يكن للأمويين مثلهم، كجعلهم العلويين بالأبنية و الاسطوانات حتي جعل المنصور أساس بغداد عليها، و قطع الرشيد شجرة عند قبر الحسين (ع) كان يستظل بها زائروه، و هدم المتوكل قبره و ما حوله من الأبنية و البيوت، و حرث أرض كربلاء و زرعها ليخفي القبر و تنطمس آثاره، حتي قيل في ذلك شعرا كثيرا و منه:



تالله ان كانت أمية قد أتت

قتل ابن بنت نبيها مظلوما



فلقد أتته بنوا أبيه بمثله

فغدا لعمرك قبره مهدوما



أسفوا علي أن لا يكونوا شاركوا

في قتله فتتبعوه رميما [1] .



وقال شاعر آخر:



تالله ما فعلت علوج أمية

معشار ما فعلت بنوالعباس [2] .



و يقول أبوبكر الخوارزمي في وصفه الجرائم العباسيين تجاه العلويين في فقرة من فقرات ظلمهم الكثيرة المتطاولة، و هي ما فعله الدوانيقي بأهل البيت (ع) يقول فيها:

الي أن مات و قد امتلئت سجونه بأهل بيت الرسالة و معدن الطيب ولطهارة، قد تتبع غائبهم، و تلقط حاضرهم، حتي قتل... - ثم عدد جملة من حوادث دامية ارتكبها العباسيون في حق أهل البيت (ع) و شيعتهم - ثم قال: و الجملة أن هارون مات و قد حصد شجرة لنبوة، و اقتلع غرس الامامة... [3] .

و هناك نماذج و عينات من اعترافات العباسيين أنفسهم بجرائمهم أو علي لسان ولاتهم.

فهذا المنصور في فورة من فورات حقده الأسود علي أهل البيت و قد عزم يوما علي قتل الامام الصادق (ع).



[ صفحه 101]



يقول: (... قتلت من ذرية فاطمة ألفا أو يزيدون، و تركت سيدهم و مولاهم و امامهم جعفر بن محمد..) [4] .

و هو الذي يقول مشافهة للامام الصادق: (لأقتلنك، و لأقتلن أهلك حتي لا أبقي علي الأرض منك قامة و سيف و لأضربن المدينة حتي لا أترك فيها جدارا قائما...) [5] .

و في حديث آخر طويل يرويه الربيع الدوانيقي حين استدعي الامام الصادق (ع) مرة ليقتله سمعته يقول: والله لا تركت لهم نخلا الا عقرته، و لا مالا الا نهبته، و لا ذرية الا سبيتها... [6] .

و يقول الطبري و غيره: ان المنصور هذا ترك خزانة رؤوس ميراثا لولده المهدي كلها من العلويين، و قد علق بكل رأس ورقة كتب فيها ما يستدل به علي صاحبه، و من بينها رؤوس شيوخ و شبان و أطفال...) [7] .

و المنصور هذا هو الذي كان يضع العلويين في الاسطوانات و يسمرهم في الحيطان - كما نص عليه اليعقوبي و غيره - و يتركهم يموتون في المطبق و تقتلهم الروائح الكريهة، حتي لم يكن لهم مكان يخرجون اليه لازالة الضرورة، و كان يموت أحدهم فيترك معهم حتي يبلي من غير دفن، ثم يهدم المطبق علي من تبقي منهم حيا و هم في أغلالهم [8] .

و أما الرشيد فقد أقسم علي استئصالهم و كل من يتشيع لهم و اشتره عنه قوله: حتام اصبر علي آل بني أبي طالب و الله لأقتلنهم و لأقتلن شيعتهم، و لأفعلن و لأفعلن... [9] .

و كان شديد الوطأة علي العلويين يتتبع خطواتهم و يقتلهم.. [10] .

هذه قطرات قليلة من بحر ظلم العباسيين و عسفهم بالأمة الاسلامية عامة وبآل علي خاصة، ملئت بها الكتب و تسودت بها الصحائف...

و مع كل هذا وسواه فقد بقي أهل البيت و شيعتعهم، و خاصة أئمة الهدي من أبناء علي و فاطمة يمارسون أدوارهم السياسية بكل صدق و أمانة، و لا يترددون عن الموقف الرسالي و كلمة الحق الصادقة الصريحة ليقولها مهما كلفهم الثمن.

فهذا الامام الصادق (ع) و وسط تلك الظروف و المحن يكتب اليه المنصور مرة: لم لا تغشانا كما تغشانا الناس؟ فيجيبه الامام الصادق (ع): ليس لنا ما نخافك من أجله. و لا عندك من أمر الآخرة ما نرجوك له. و لا أنت في نعمة فنهنيك، و لا تراها نقمة فنعزيك. فما نصنع عندك؟..

فكتب اليه: تصحبنا لتنصحنا.

فيجيبه الامام: من أراد الدنيا لا ينصحك. و من أراد الآخرة لا يصحبك... [11] .

لحظات تأمل و دراسة لفقرات هذا الحوار الصريح الجاد، تبرز الدور السياسي الهام للامام



[ صفحه 102]



الصادق (ع) في تشخيص و تعرية العباسيين و بعدهم عن الحق و الهدي و الدين.

و هل هناك أصرح في المواجهة السياسية من أن يواجه الامام خصمه الحاكم المتجبر الموغل في الدماء الي قمة رأسه بمثل هذه المواجهة (ليس لنا ما نخافك من أجله) يعني نحن معك في مواجهة و استعداد للتضحية و الشهادة.

(و لا عندك من أمر الآخرة ما نرجوك له) مصارحة دونها قرع السيوف، بأنك أيها الخليفة أبعد ما تكون عن الله و الآخرة و الايمان و حين يلح المنصور متظاهرا بالحاجة للموعظة و النصيحة و صحبة الأبرار، و هي الحيلة التي اصطاد الظلمة فيها كثيرا من العلماء والأدباء، و حولوهم الي أدوات تستر و وعاظ سلاطين.

و هنا لا يتردد الامام الصادق عن صفع المنصور صفعة يبقي ذكرها مدويا ترددها الأجيال: (من أراد الدنيا لا ينصحك، و من أراد الآخرة لا يصحبك) طلاقا و افتراقا بين الخطين هيهات هيهات فان من أراد الدنيا و نعيمها و السلامة فيها و الوجاهة عند أهلها لا يستطيع المجاهرة بالنصح و اعلان كلمة الحق، خاصة فيمن يصحب الحكام و الرؤساء و أولياء النعم الذين لا يطيقون الا سماع التملق و الممالئة و السكوت علي الباطل و الظلم الذي تصبح به نواد الظلمة و مجالسهم و أقوالهم و أفعالهم..

كيف و الضمير يخاطب الظالم بلغة المواجهة و الصراحة دون أي لف أو دوران (من أراد الدنيا لا ينصحك، و من أراد الآخرة لا يصحبك).

حوار يحمل كل معاني التحدي و المواجهة و الاستعداد للنتائج... و يجرد الخليفة و الحكم من رداء تردي به، و يحكم عليه بالابعاد عن حظيرة الله و الآخرة، دون أي تردد أو التواء أو مداهنة.

و ليس هذا هو الموقف الوحيد للامام الصادق (ع) في مواجهة خلفاء الجور، فهناك الكثير من المواقف و المشاهد و النصوص تؤكد أن الامام (سلام الله عليه) كان حازما صريحا في المواجهة و رفض الباطل من ذلك ما يرويه جل المؤرخين أن الامام أحضر ذات يوم عند المنصور، و نادرا ما يدعي الامام الا للتقريع و التهديد بالقتل و السجن و الابعاد.

و خلال جلوس الامام عند المنصور، وقع الذباب علي وجه المنصور حتي ضجر فقال المنصور: يا أبا عبدالله لم خلق الله الذباب؟ بلهجة المستنكر المتكبر..

فينبري له الامام علي الفور و بكل صراحة و تحد: (ليذل به الجبارين) فوجم المنصور لقوله [12] .

مشهد رائع من مشاهد التحدي و المواجهة و تسمية الأشياء بأسمائها، و هو ما تفتقد، مجالس الحكام و القادة و الرؤساء.

و يأتي موقف الامام الصادق و مواقف أئمة الهدي و قادة الاصلاح صفعة و درسا قبال مواقف علماء



[ صفحه 103]



السوء و أخلاء الباطل ممن لا يتورعون لارضاءالحكام و توفير البهجة لهم في أن يفتروا علي الله و علي رسوله و ينتحلوا الأحاديث لارضاء الحكام ومماشات شهواتهم و أفكارهم...

و بعد كل هذه النصوص و المواقف و التضحيات لا يمكن تصور الصراع و فهمه بين أهل البيت (ع) و الأمويين و العباسيين، لو لم يكن لأهل البيت و للامام الصادق بالذات دور - سياسي هام و جاد، و أنهم و أتباعهم جادون في الحقل السياسي و تنوير الأمة و اعدادها للاطاحة بالظلم و الظالمين.

بالاضافة الي أن ايمان الأمة أهل البيت (ع) و أهليتهم للامامة و القيادة، ذلك الايمان الذي ظل يصارع عاتيات الزمن و الكوارث و المحن و عبر كل الحواجز و دخل علي بيت خلفاء الجور و اتخذ من صدور بعض أعوانهم و وزرائهم و أبنائهم موطنا، و ليس ببعيد عنا قصة الخليفة الأموي معاوية بن يزيد بن معاوية بن أبي سفيان و الذي نمي في أخبث جو و بيئة و في عش الحقد و بؤرة الانحراف و منطلق العداء لعلي و آله حتي بات السب و الشتم و التقتيل و الملاحقة هي السياسة الرسمية المعلنة للأمويين ضد علي و شيعته.

وليس هو الوحيد في سجل يقظة الضمير، فله أمثال و نظائر من الأمويين و العباسيين و من تابعهم و خلفهم الي هذا اليوم، و قد اتخذ الامام الصادق (ع) طرقا عديدة لتنمية و تعاهد ايمان الأمة باسلامها العظيم و بالقيادة المعصومة، و بني ذلك الايمان بناء رساليا، لاعداد الأمة عامة و مدرسة أهل البيت خاصة لحمل أعباء الرسالة.

بما في ذلك تربية الكوادر من العلماء و المفكرين و الأدباء و تسليحهم فكريا و سياسيا و جهاديا، و بالتالي فهو اعداد مدروس للثورة ضد الكفر و الظلم و الجهل و الانحراف... حتي باتت مدرسة الامام الصادق (ع) من أوسع المدارس و أكثرها عطاء.

و ان الحافظ بن عقدة الزيدي جمع في كتاب رجاله أربعة آلاف رجل من التقاة الذين رووا عن جعفر بن محمد فضلا عن غيرهم، و ذكر مصنفاتهم.. [13] .

كما اشتهر بين العلماء ما رواه النجاشي في رجاله بسنده عن الحسن بن علي الوشا في الحديث له أن قال: أدركت في هذا المسجد (يعني مسجد الكوفة) تسعمائة شيخ كل يقول حدثني جعفر بن محمد (عليه السلام) و ساقوا في ذلك الحديث المشهور:

(حديثي حديث أبي، و حديث أبي حديث جدي، و حديث جدي حديث علي بن أبي طالب، و حديث علي حديث رسول الله، وحديث رسول الله قول الله عزوجل) [14] .

و حتي قال فيه المحب و المبغض و اشتهر: أن جعفرا الصادق حدث عنه من الأئمة و الأعلام مالك بن أنس، وشعبة بن الحجاج، و سفيان الثوري، و ابن جريح، و عبدالله بن عمر، و روح بن القاسم، و سفيان بن عينية، و سليمان بن بلال، و اسماعيل بن جعفر، و حاتم بن اسماعيل، و عبدالعزيز بن المختار، و وهب بن



[ صفحه 104]



خالد، و ابراهيم بن طحان، و آخرون - و أضاف أبونعيم في الحلية - فقال: وأخرج عنه مسلم في صحيحه محتجا بحديثه، و قال غيره: و روي عنه مالك و الشافعي و الحسن بن صالح، و أبوأيوب السجستاني و عمر بن دينار، و أحمد بن حنبل...

و قال مالك بن أنس: ما رأت عين، و لا سمعت أذن و لا خطر علي قلب بشر أفضل من جعفر الصادق فضلا و علما و عبادة و ورعا.

و قال اليعقوبي: و كان أفضل الناس و أعلمهم بدين الله، و كان أهل العلم الذين سمعوا منه اذا رووا عنه قالوا أخبرنا العالم [15] .

و حتي شاع أمر مدرسة الامام الصادق و جهده و تخطيطه لاعداد الأمة و بناء كيانها الفكري و السياسي لحد نسبة كافة المؤمنين بخط أهل البيت (ع) و امامتهم للامام الصادق جعفر بن محمد من يومه و لحد هذا اليوم و غير مستنكر بأن يقال: هذا جعفري، نسبة للامام جعفر (ع) وعد رأسا للامامية و مذهبا لهم.

و قد فرض الامام الصادق (ع) مدرسته العلمية و مدرسة آبائه و أجداده و دوره و مكانته علي كافة الأجواء في عصره و الي اليوم.

و أعطي (سلام الله عليه) لمدرسته و منهجه العلمي بعدا عاما شاملا في كافة المجالات و العلوم... حتي شاع عنه و انتسب اليه كثير من العلماء في غير الفقه و الحديث و التفسير حيث يقول محمد فريد وجدي في حديث طويل جاء فيه: كان من سادات أهل البيت النبوي، لقب بالصادق لصدقه في كلامه، كان من أفاضل الناس، و له مقالات في صناعة الكيمياء و الزجر، و الفأل، و كان تلميذه أبوموسي جابر بن حيان الصوفي الطرسوسي قد ألف كتابا يشتمل علي ألف ورقة تتضمن رسائل جعفر الصادق، و هي خمسمائية رسالة [16] .

و حتي الملاحدة و الكفار علي شدة عدائهم الاسلام و حملته، و قد واتتهم الظروف للتحرك في تلك الفترة و شجعهم حكام الجور و ولاتهم و نالوا الحظوة و المكانة في مجالس الحكام و الوظائف و معروفة و هي الأسباب لبروز تلك التيارات و من أهمها مواجهة الثورات و الثوار الاسلاميين و خلط الأوراق علي الناس.. فقد كان هؤلاء الملاحدة يعترفون الامام جعفر بالعلم و السمو و الأمانة، أمثال ابن المقفع، و ابن أبي العوجاء و الديصاني و غيرهم، و علي أهمية المنهج الفكري و العلمي للامام الصادق (ع)، فهذا ابن المقفع يقول: ترون هذا الخلق - و أوما بيده الي موضع الطواف بالبيت - ما منهم أحد أوجب له اسم الانسانية، الا ذلك الشيخ الجالس، يعني الصادق (ع) و الحديث طويل و الحوار علمي و فكري و أخلاقي و أورده - التقاة من العلماء و المؤرخين - [17] .

و لا يمكن تصور أن مكانة الامام الصادق (ع) و شهرته ناشئة من تبحره العلمي فقط، و لا دور له في الميادين الأخري، فذلك مما لا يزعج الحكام و ولاة الأمور و لا يثير حفيظتهم و لا يصلح مبررا لاندفاع



[ صفحه 105]



العباسيين في ملاحقة الامام و ايذائه الي حد التحرق و قظم الأنامل عليه و توعده بالقتل و عظائم الأمور كما هو معروف عن المنصور و الرشيد و ولاتهما.

و من هنا يتضح أن الامام كما يمارس أدوارا فكرية و سياسية هامة تقوض نظام الظلم و الظلمة، و تعد الأمة لدورها الطبيعي في ارجاع الحق الي نصابه.

و الا فما معني أن يقول الرشيد: لسان هشام أوقع في نفوس الناس من ألف سيف [18] و هو يعني هشام بن الحكم. ذلك التلميذ الشجاع و البطل المصاول، و هو واحد من آلاف التلامذة و المريدين الذين رباهم الامام الصادق و أعدهم لتقويم زيغ الأمة و بناء القاعدة الاسلامية الرصينة التي تتكفل بمحو الزيغ و الانحراف.

نعم كل هذا و غيره من المواقف و الأحداث التي مارسها الامام الصادق لا يمكن أن تفسر بغير الدور الفكري و السياسي الهام للامام و مدرسته، ومدي تأثيرها في المجتمع مما دفع العباسيين في اللجاجة بملاحقة الامام ونقله من المدينة الي الكوفة ظنا منهم بأنهم يستطيعون وضعه بموضع القرب و المراقبة و الارهاب ليحجموا دور الامام و يشلوا فاعليته و تأثيره في الأمة، و من خلال جو الارهاب و المراقبة سينصرف الناس عنه، و تنتهي فرض نفاذه في المجتمع الا أن الظلمة و أعوانهم أدركوا ثانية خطأ تفكيرهم، و قدرة الامام علي افشال مخططهم، و قدرته علي أداء دوره مهما كانت ظروف الحصار و الملاحقة و المراقبة.

فأبعدوه ثانية الي المدينة و لاحقوه بالأذي و المراقبة و هو (سلام الله عليه) بين المرحلتين رغم كل القساوة والمحن و الملاحقة التي استمرت من العباسيين الي آخر يوم من حياته (سلام الله عليه)، يؤدي دوره الرسالي في اعداد الأمة و تقويض الباطل و استطاع أن يتغلب علي كل تلك الظروف بالحكمة و الصبر و المثابرة، و أن ينتصر علي أعدائه الي يوم الدين، فيخلد هذا الخلود، و يسمو هذا التسامي، و يترك هذه الثروة الهائلة، من العلم و العمل و التأسيس... ولا غرابة أن يقال أن بقاء التشيع و انتشاره كان مدينا لمنهجية الامام الصادق و دوره الكبير المكمل لأدوار آبائه و أجداده (صلوات الله و سلامه عليهم).

و ان حماية الفكر الاسلامي و الأمة الاسلامية من لوثات الجاهلية التي برزت خلال سيرة الاسلام و خاصة في نهاية القرن الهجري الأول و استمرت الي القرن الثاني، و ما برز خلالها من مذاهب و فلسفات طبل لها أعداء الاسلام محاولة منهم لنسف العقيدة الاسلامية و تدمير البنية الفكرية للانسان المسلم...

نعم كل هذه الاستفزازات و المشاكل واجهها الامام الصادق (ع) و من الأمانة أن يعترف المسلمون بما قدم الامام الصادق (ع) في ميدان حماية الفكر الاسلامي و تحصين الأمة من تلك اللوثات و الأفكار الفاسدة المشبوهة، و عبر بالاسلام كل تلك الخنادق و الحفر حتي وصل به الي شاطي ء السلامة، عبر آلاف العلماء و المفكرين الاسلاميين.



[ صفحه 106]



و عبر الفهم الواعي الرصين لأعقد القضايا الفكرية التي أثيرت لبلبلة الفكر الاسلامي، و تعثر فيها الكثيرون...

كالتقية

و البداء

و الجبر والتفويض.

و الأمر بين الأمرين...

وغيرها من أمهات القواعد الفكرية و الأساسية في عقيدة الاسلام و التوحيد..

فجزاه الله عن الاسلام و أهله أفضل الجزاء.

و السلام عليه في يوم مولده الشريف..

و السلام علي كل الثوار و أباة الظلم و بيارق العلم و العرفان و حملة الهدي و النور للبشرية، من الأنبياء و الصديقين و الأئمة و من تبعهم باحسان الي يوم الدين.

و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته.



[ صفحه 109]




پاورقي

[1] الامام الصادق للشيخ المظفر ص 34.

[2] شرح ميمية أبي فراس ص 119.

[3] رسائل أبوبكر الخوارزمي في رسالته لشيعة نيسابور ص 78 طبعة 1312 ه.

[4] الحياة السياسية للامام الرضا، للسيد جعفر مرتضي ص 87.

[5] مناقب ابن شهر آشوب ج 3 ص 357 و البحار ج 47 ص 178.

[6] بحارالأنوار ج 47 ص 208.

[7] تاريخ الطبري ج 10 ص 446 و النزاع و التخاصم للمقريزي ص 52.

[8] الحياة السياسية للامام الرضا للسيد جعفر مرتضي ص 88.

[9] الأغاني للأصفهاني ج 5 - ص 225.

[10] العقد الفريد ج 2 - ص 180، و محمد أبوزهرة بن الامام الصادق ص 139.

[11] كشف الغمة في أحوال الصادق عن تكرة ابن حمدون ج 2 - ص 208 و غيره.

[12] الامام الصادق للشيخ أسد حيدر ج 2 ص 302.

[13] السيد محسن الأمين / أعيان الشيعة ج 1 ص 661 الطبعة الحديثة.

[14] ابن شهر آشوب في مناقب آل أبي طالب ج 3 ص 372 طبعة عام 1375 ه.

[15] تاريخ اليعقوبي ج 3 ص 119 طبعة عام 1964 م.

[16] دائرة معارف القرن العشرين، محمد فريد وجدي، ج 3 ص 109 - الطبعة الثالثة.

[17] كتاب الكافي ج 1- ص 74.

[18] الامام الصادق للشيخ أسد حيدر ج 2 - ص 20 و غيره من المصادر.


احتجاجات الامام و مناظراته


كانت للامام الصادق عليه السلام احتجاجات و مناظرات كثيرة في شتي العلوم سواء الدينية منها و الدنيوية، مع أهل الملل و النحل، و الأديان الاخري.

سنورد بعضا منها لتعسر الاحاطة بجميعها.


مناظره ابن ابي العوجا با امام صادق (ع)


(ابن مقفع و ابن ابي العوجا؛ دو نفر از دانشمندان زبردست عصر امام صادق (ع ) بودند؛ و خدا و دين را انكار مي كردند و به عنوان دهري و منكر خدا؛ با مردم بحث و مناظره مي نمودند)



در يكي از سالها؛ امام صادق (ع ) در مكه بود؛ آنها نيز در مكه كنار كعبه بودند؛ ابن مقفع به ابن ابي العوجا رو كرد و گفت : اين مردم را مي بيني كه به طواف كعبه سرگرم هستند؛ هيچ يك از آنها را شايسته انسانيت نمي دانم ؛ جز آن شيخي كه در آنجا (اشاره به مكان جلوس امام صادق (ع ) كرد) نشسته است ؛ ولي غير از او؛ ديگران عده اي از اراذل و جهال و چهارپايان هستند.



- چگونه تنها اين شيخ (امام صادق -ع -) را به عنوان انسان با كمال ياد مي كني ؟.



براي آنكه من با او ملاقات كرده ام ؛ وجود او را سرشار از علم و هوشمندي يافتم ؛ ولي ديگران را چنين نيافتم .



- بنابراين لازم است ؛ نزد او بروم و با او مناظره كنم و سخن تو را در شأن او بيازمايم كه راست مي گويي يا نه ؟.



به نظر من اين كار را نكن ؛ زيرا مي ترسم ؛ در برابر او درمانده شوي ؛ و او عقيده تو را فاسد كند.



- نظر تو اين نيست ؛ بلكه مي ترسي من با او بحث كنم ؛ و با چيره شدن بر او نظر تو را در شأن و مقام او؛ سست كنم .



اكنون كه چنين گماني درباره من داري ؛ برخيز و نزد او برو؛ ولي به تو سفارش مي كنم كه حواست جمع باشد؛ مبادا لغزش يابي و سرافكنده شوي مهار سخن را محكم نگهدار؛ كاملاً مراقب باش تا مهار را از دست ندهي و درمانده نشوي ...



برخاست و نزد امام صادق (ع ) رفت و پس از مناظره ؛ نزد دوستش ابن مقفع بازگشت و گفت : واي بر تواي ابن مقفع ! ما هذا ببشروان كان في الدنيا روحاني يتجسد اذا شأ ظاهراً؛ و يتروح اذا شأ باطناً فهو هذا...

: اين شخص بالاتر از بشر است ؛ اگر در دنيا روحي باشد و بخواهد در جسدي آشكار شود؛ و يا بخواهد پنهان گردد همين مرد است .



او را چگونه يافتي ؟



- نزد او نشستم ؛ هنگامي كه ديگران رفتند و من تنها با او ماندم ؛ آغاز سخن كرد و به من گفت : اگر حقيقت آن باشد كه اينها (مسلمانان طواف كننده ) مي گويند؛ چنانكه حق هم همين است ؛ در اين صورت اينها رستگارند و شما در هلاكت هستيد؛ و اگر حق با شما باشد كه چنين نيست ؛ آنگاه شما با آنها (مسلمانان ) برابر هستيد (در هر دو صورت ؛ مسلمانان ؛ زيان نكرده اند).



- من به او (امام ) گفتم :خدايت رحمت كند؛ مگر ما چه مي گوئيم و آنها (مسلمانان ) چه مي گويند؟ سخن ما با آنها يكي است .



فرمود: چگونه سخن شما با آنها (مسلمين ) يكي است ؛ با اينكه آنها به خداي يكتا و معاد و پاداش و كيفر روز قيامت ؛ و آبادي آسمان و وجود فرشتگان ؛ اعتقاد دارند؛ ولي شما به هيچيك از اين امور؛ معتقد نيستيد و منكر وجود خدا مي باشيد.



- من فرصت را بدست آورده و به او (امام ) گفتم : اگر مطلب همان است كه آنها (مسلمانان ) مي گويند و قائل به وجود خدا هستند؛ چه مانعي دارد كه خدا خود را بر مخلوقش آشكار سازد؛ و آنها را به پرستش خود دعوت كند؛ تا همه بدون اختلاف به او ايمان آورند؛ چرا خدا خود را از آنها پنهان كرده و بجاي نشان دادن خود؛ فرستادگانش را به سوي آنها فرستاده است ؛ اگر او خود بدون واسطه با مردم تماس مي گرفت ؛ طريق ايمان آوردن مردم به او نزديكتر بود.



او (امام ) فرمود: واي بر تو چگونه خدا بر تو پنهان گشته با اينكه قدرت خود را در وجود تو به تو نشان داده است ؛ قبلاً هيچ بودي ؛ سپس پيدا شدي ؛ كودك گشتي و بعد بزرگ شدي ؛ و بعد از ناتواني ؛ توانمند گرديدي ؛ سپس ناتوان شدي ؛ و پس از سلامتي ؛ بيمار گشتي ؛ سپس تندرست شدي ؛ پس از خشم ؛ شاد شدي ؛ سپس غمگين ؛ دوستيت و سپس دشمنيت و به عكس ؛ تصميمت پس از درنگ ؛ و به عكس ؛ اميدت بعد از نااميدي و به عكس ؛ ياد آوريت بعد از فراموشي و به عكس و... به همين ترتيب پشت سرهم نشانه هاي قدرت خدا را براي من شمرد؛ كه آنچنان در تنگنا افتادم كه معتقد شدم بزودي بر من چيره مي شود؛ برخاستم و نزد شما آمدم.

مناظره ابن ابي العوجا با امام صادق (ع)(2)



( عبدالكريم معروف به ابن ابي العوجا؛ روز ديگر به حضور امام صادق (ع ) براي مناظره آمد؛ ديد گروهي در مجلس آن حضرت حاضرند؛ نزديك امام آمد و خاموش نشست .)



گويا آمده اي تا به بررسي بعضي از مطالبي كه بين من و شما بود بپردازي .



- آري به همين منظور آمده ام اي پسر پيغمبر!



از تو تعجب مي كنم كه خدا را انكار مي كني ؛ ولي گواهي مي دهي كه من پسر پيغمبر هستم و مي گويي اي پسر پيغمبر! عادت ؛ مرا به گفتن اين كلام ؛ وادار مي كند.

پس چرا خاموش هستي ؟



- شكوه و جلال شما باعث مي شود كه زبانم را ياراي سخن گفتن در برابر شما نيست ؛ من دانشمندان و سخنوران زبردست را ديده ام و با آنها هم سخن شده ام ؛ ولي آن شكوهي كه از شما مرا مرعوب مي كند؛ از هيچ دانشمندي مرا مرعوب نكرده است .



اينك كه تو خاموش هستي ؛ من در سخن را مي گشايم ؛ آنگاه به او فرمود: آيا تو مصنوع (ساخته شده ) هستي يا مصنوع نيستي ؟.



- من ساخته شده نيستم .



بگو بدانم ؛ اگر ساخته شده بودي ؛ چگونه بودي ؟



- مدت طولاني سردرگريبان فرو برد و چوبي را كه در كنارش بود دست به دست مي كرد؛ و آنگاه (چگونگي اوصاف مصنوع را چنين بيان كرد) دراز، پهن ، گود، كوتاه ، با حركت ، بي حركت ؛ همه اينها از ويژگيهاي چيز مخلوق و ساخته شده است .



اگر براي مصنوع (ساخته شد) صفتي غير از اين صفات را نداني ؛ بنابراين خودت نيز مصنوع هستي و بايد خود را نيز مصنوع بداني ؛ زيرا اين صفات را در وجود خودت ؛ حادث شده مي يابي .



- از من سؤالي كردي كه تاكنون كسي چنين سؤالي از من نكرده است و در آينده نيز كسي اين سؤال را نمي كند.



فرضاً بداني كه قبلاً كسي چنين پرسشي از تو نكرده ؛ ولي از كجا مي داني كه در آينده كسي اين سؤال را از تو نپرسد؟ وانگهي تو با اين سخنت گفتارت را نقض نمودي ؛ زيرا تو اعتقاد داري كه همه چيزاز گذشته و حال و آينده مساوي و برابرند؛ بنابراين چگونه چيزي را مقدم و چيزي را مؤخر مي داني و در گفتارت گذشته و آينده را مي آوري.

توضيح بيشتري بدهم . اگر تو يك هميان پر از سكه طلا داشته باشي وكسي به تو بگويد در آن هميان سكه هاي طلا وجود دارد؛ و تو در جواب بگوئي نه ؛ چيزي در آن نيست ؛ او به تو بگويد: سكه طلا را تعريف كن ؛ اگر تو اوصاف سكه طلا را نداني ؛ مي تواني ندانسته بگويي ؛ سكه در ميان هميان نيست .



- نه ؛ اگر ندانم ؛ نمي توانم بگويم نيست .



درازا و وسعت جهان هستي ؛ از هميان بيشتر است ؛ اينك مي پرسم شايد در اين جهان پهناور هستي مصنوعي باشد؛ زيرا تو ويژگيهاي مصنوع را از غير مصنوع نمي شناسي .

وقتي كه سخن به اينجا رسيد؛ ابن ابي العوجا؛ درمانده و خاموش شد؛ بعضي از هم مسلكانش مسلمان شدند و بعضي در كفر خود باقي ماندند.





مناظره ابن ابي العوجا با امام صادق (ع ) (3)



روز سوم ؛ ابن ابي العوجا تصميم گرفت به ميدان مناظره با امام صادق (ع ) بيايد و آغاز سخن كند و به مناظره ادامه دهد؛



- نزد امام (ع ) آمد و گفت : امروز مي خواهي سؤال را من مطرح كنم .



هرچه مي خواهي بپرس .



- به چه دليل ؛ جهان هستي ؛ حادث است (قبلاً نبود و بعد به وجود آمده است ؟).



هر چيز كوچك و بزرگ را تصور كني ؛ اگر چيزي مانندش را به آن ضميمه نمايي ؛ آن چيز بزرگتر مي شود؛ همين است انتقال از حالت اول (كوچك بودن ) به حالت دوم (بزرگ شدن ) (و معني حادث شدن همين است ) اگر آن چيز؛ قديم بود (از اول بود) به صورت ديگر در نمي آمد؛ زيرا هر چيزي كه نابود يا متغير شود؛ قابل پيدا شدن و نابودي است ؛ بنابراين با بود شدن پس از نيستي ؛ شكل حادث شد (و همين بيانگر قديم نبودن اشيا است )؛ و يك چيز];ّّ نمي تواند هم ازل و عدم باشد و هم حادث و قديم .



- فرض در جريان حالت كوچكي و بزرگي در گذشته و آينده همان است كه شما تقرير نمودي ؛ كه حاكي از حدوث جهان هستي است ؛ ولي اگر همه چيز؛ به حالت كوچكي خود باقي بمانند؛ در اين صورت دليل شما بر حدوث آنها چيست ؟



محور بحث ما همين جهان موجود است كه در حال تغيير مي باشد حال اگر اين جهان را برداريم و جهان ديگري را تصور كنيم و مورد بحث قرار دهيم ؛ باز جهاني نابود شده و جهان ديگري به جاي آن آمده ؛ و اين همان معني حادث شدن است ؛ در عين حال به فرض تو (كه هر كوچكي به حال خود باقي بماند) جواب مي دهم ؛ مي گوئيم فرضاً هر چيزي كوچكي به حال خود باقي باشد؛ در عالم فرض صحيح است كه هر چيز كوچكي را به چيز كوچك ديگري مانند آنها ضميمه كرد؛ كه با ضميمه كردن آن ؛ بزرگتر مي شود؛ و روا بودن چنين تصوري ؛ كه همان روا بودن تغيير است بيانگر حادث بودن است ؛ اي عبدالكريم ! در برابر اين سخن ؛ ديگر سخني نخواهي داشت .

مرگ ناگهاني ابن ابي العوجا



يك سال از ماجراي مناظرات ابن ابي العوجا با امام صادق (ع ) در مكه گذشت ؛ باز سال بعد ابن ابي العوجا كنار كعبه به حضور امام صادق (ع ) آمد؛ يكي ازشيعيان به امام عرض كرد: آيا ابن ابي العوجا مسلمان شده است ؟



- قلب او نسبت به اسلام ؛ كور است ؛ او مسلمان نمي شود.



هنگامي كه چشم ابن ابي العوجا به چهره امام صادق (ع ) افتاد؛ گفت : اي آقا و مولاي من.



- چرا اينجا آمده اي ؟



به رسم و معمول آئين وطن ؛ به اينجا آمده ام تا ديوانگي و سرتراشي و سنگ پراني مردم را (كه در مراسم حج انجام مي دهند) بنگرم .



- تو هنوزبه سركشي و گمراهي خود باقي هستي ؟



ابن ابي العوجا همين كه خواست سخن بگويد؛ امام صادق (ع ) به او فرمود: مجادله و ستيز در مراسم حج روا نيست ؛ آنگاه امام عبايش را تكان داد و فرمود: اگر حقيقت آن است كه ما به آن معتقد هستيم ـ چنانكه حقيقت همينّّ است ـ در اين صورت ما رستگاريم نه شما؛ و اگر حق با شما باشد ـ چنانكه چنين نيست ـ و ما و هم شما رستگاريم ؛ بنابراين ما در هر حال رستگاريم ؛ ولي شما در يكي از دو صورت ؛ در هلاكت خواهيد بود؛ در اين هنگام حال ابن ابي العوجا منقلب شد؛ و به اطرافيان خود رو كرد و گفت : در قلبم احساس درد مي كنم ؛ مرا برگردانيد وقتي كه او را باز گرداندند؛ از دنيا رفت ؛ خدا او رانيامرزد.

اسمه و نسبه


هو الامام جعفر بن محمد بن علي زين العابدين بن الحسين السبط بن الصحابي الجليل علي بن أبي طالب رضي الله عنه ابن عم النبي صلي الله عليه و آله و سلم و زوج ابنته فاطمة البتول رضي الله عنها و أرضاها.

هذا نسبه من جهة أصوله، و من جهة أخواله فهو ابن أبي بكر الصديق أفضل أولياء الله، و صحابة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من جهتين، حيث كان جعفر الصادق يقول: و لدني أبوبكر الصديق مرتين.

و ذلك أن أمة هي: أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق. و أمها - أي جدته من قبل أمه - هي أسماء بنت عبدالرحمن بن أبي بكر الصديق رضي الله عنهم أجمعين، فاذا كان هؤلاء أخواله، و هذا الصديق جده من الجهتين فلا يتصور في مثل جعفر بن محمد و هو من هو في دينه و قربه من الأصل النبوي، أن يكون شاتما أو مبغضا أو حاقدا علي جده، اذ لا تقره مروءته و شيمته و عروبته فضلا عن دينه و كمال علمه



[ صفحه 16]



و فضله.

ولد سنة ثمانين من الهجرة، و توفي سنة 148 ه و عمره ثمان و ستون سنة، و بالمدينة ولادته و وفاته.


ارتباط با نسل جوان


هدايت و تربيت نسل جوان به لحاظ اهميتي كه دارد امروزه بيش از گذشته مورد توجه انديشمندان و دل سوزان جوامع مختلف قرار گرفته است. جوان داراي خصوصيات عاطفي، اجتماعي و جسماني است. حساسيت، تنوع خصلت هاي رفتاري، هيجان هاي دروني، علاقه شديد به دوستي با همسالان، عدم كنترل رفتار، حب ذات، الگو پذيري و تقليد، افتخار به شخصيت و تشخص طلبي و ميل به آزادي، شمه اي از ويژگي هاي اوست.

با توجه به اين ويژگي ها، شيوه رفتاري امام صادق عليه السلام با جوانان، و همچنين سخنان و دستور العمل هاي آن حضرت براي جوانان و برخورد با آنان، بهترين نسخه شفا بخش و راهگشاست. نگاه هاي مهربان، بزرگداشت شخصيت، توجه به استعداد و صلاحيت آنان، احترام به نيازهاي فردي و اجتماعي، رفتار محبت آميز و حكيمانه و سرشار از عاطفه و خلوص، موجب جذب جوانان به سوي آن حضرت بود و شيفتگي آنان به رهبر خويش، ريشه در شيوه رفتار و گفتار آن حضرت نسبت به مخاطبين و شاگردان خويش دارد.

آن حضرت به سرعت پذيرش سجاياي اخلاقي در نوجوانان توجه كرده و به ابوجعفر؛ مؤمن طاق مي فرمايد:

«عليك بالاحداث فانهم اسرع الي كل خير؛ [1] بر تو باد تربيت نوجوانان، زيرا آنان زودتر از ديگران خوبي ها را مي پذيرند.»

در اينجا چند نمونه از رفتار آن حضرت را در برخورد با نسل جوان مي خوانيم:

1 - آن روز يكي از شلوغ ترين ايام حج بود. امام صادق عليه السلام با گروهي از يارانش گفت و گو مي كرد. در اين هنگام هشام بن حكم كه تازه به دوران جواني گام نهاده بود، خدمت امام رسيد. پيشواي شيعيان از ديدن اين جوان شادمان شد، او را در صدر مجلس و كنار خويش نشاند و گرامي داشت. اين رفتار امام، حاضران را كه از شخصيت هاي علمي شمرده مي شدند، شگفت زده ساخت. وقتي امام عليه السلام آثار شگفتي را در چهره حاضران مشاهده كرد فرمود: «هذا ناصرنا بقلبه و لسانه و يده؛ اين جوان با دل و زبان و دستش (با تمام وجود) ياور ماست.» سپس براي اثبات مقام علمي هشام براي حاضرين، درباره نام هاي خداوند متعال و فروعات آن ها از وي پرسيد و هشام همه را به نيكي پاسخ گفت. آن گاه حضرت فرمود: «هشام! آيا چنان فهم داري كه با منطق و استدلال دشمنان ما را دفع كني، هشام گفت: آري. امام فرمود: «نفعك الله به و ثبتك؛ خداوند تو را از آن بهره مند سازد و [در اين راه] ثابت قدم بدارد.» هشام مي گويد: بعد از اين دعا هرگز در بحث هاي خداشناسي و توحيد شكست نخوردم. [2] .

2 - مفضل بن عمرو نماينده امام صادق عليه السلام در شهر كوفه بود. او از طرف امام موظف بود به مشكلات ديني، مالي و اجتماعي مردم كوفه رسيدگي كند و در اين رابطه با جوانان شهر ارتباط صميمانه و مستحكمي برقرار كرده بود، براي همين عده اي اين دوستي را نتواستند تحمل كنند، ناچار به شايعه و افتراء روي آوردند و مفضل و يارانش را به شرابخواري، ترك نماز، كبوتر بازي و حتي به سرقت و راهزني متهم كردند. اين گروه، كه ابوالخطاب معزول و طرفدارانش از فعالان آن شمرده مي شدند، شايع كردند كه مفضل افراد بي مبالات و لاابالي را پيرامونش گرد آورده است. وقتي اين شايعات به اوج رسيد، گروهي از مومنان و مقدسان كوفه به محضر امام صادق عليه السلام چنين نوشتند: «مفضل با افراد رذل و شرابخوار و كبوتر باز همنشين است، شايسته است دستور دهيد اين افراد را از خود دور سازد.»

امام صادق عليه السلام بدون اين كه با آنان در اين باره سخن بگويد، نامه اي براي مفضل نوشته، مهر كرد و به آنان سپرد تا به مفضل برسانند. حضرت تصريح كرد كه نامه را خودشان شخصا به مفضل تحويل دهند. آنان به كوفه برگشتند و دسته جمعي به خانه مفضل شتافتند و نامه امام صادق عليه السلام را به دست مفضل دادند. وي نامه را گشود و متن آن را قرائت كرد. امام عليه السلام به مفضل دستور داده بود كه: چيزهايي بخرد و به محضر امام عليه السلام ارسال كند. در اين نامه اصلا اشاره اي به شايعات نشده بود. مفضل نامه راخواند و آن را به دست همه حاضران داد تا بخوانند. سپس از آنان پرسيد: اكنون چه بايد كرد؟ گفتند: اين اشياء خيلي هزينه دارد. بايد بنشينيم، تبادل نظر كنيم و از شيعيان ياري جوييم. در واقع هدفشان اين بود كه فعلا خانه مفضل را ترك كنند. مفضل گفت: تقاضا مي كنم براي صرف غذا در اينجا بمانيد. آنان به انتظار غذا نشستند. مفضل افرادي را به سراغ همان جواناني كه از آن ها بدگويي شده و به كارهاي ناروا متهم شده بودند فرستاد و آنان را احضار كرد. وقتي نزد مفضل آمدند، نامه حضرت صادق عليه السلام را براي آنان خواند. آنان، با شنيدن كلام امام صادق عليه السلام براي انجام فرمان حضرت از خانه خارج شدند و پس از مدت كوتاهي بازگشتند. هر كدام به اندازه وسع خويش روي هم نهاده و در مجموع 2 هزار دينار و ده هزار درهم در برابر مفضل نهادند. آن گاه مفضل به شكايت كنندگان كه هنوز از صرف غذا فارغ نشده بودند نگريست و گفت: شما مي گوئيد اين جوانان را از خودم برانم و گمان مي كنيد خدا به نماز و روزه شما نيازمند است؟! [3] .

در اينجا به بخشي از شيوه ها و راه كارهاي عملي برخورد و هدايت جوانان در پرتو گفتار و رفتار صادق آل محمد عليهم السلام مي پردازيم:


پاورقي

[1] الكافي، ج 8، ص 93.

[2] بحار الانوار، ج 10، ص 295.

[3] معجم رجال الحديث، ج 19، ص 325.


كوچ عصر


جواني «فرصت نيكو» و «نسيم رحمت » است كه بايد به خوبي از آن بهره جست و با زيركي، ذكاوت و تيزبيني آن نعمت خداداد را پاس داشت; زيرا كه اين فرصت، «ربودني » و «رفتني » است و ضايع ساختن آن، چيزي جز غم، اندوه و پشيماني را براي دوران پس از آن به ارث نمي گذارد.

زندگي كوتاه است و راه كار دراز و فرصت زود گذر! تنها سرمايه ي گرانبهاي ما وقت است كه بازگشتي ندارد، از اين رو بزرگترين فن بهتر زيستن، بهره جستن از فرصتهاي بي نظيري است كه بر ما مي گذرد;اين سخن امام صادق(ع) را بايد جدي گرفت:

«من انتظر عاجله الفرصه مواجله الاستقصاء سلبته الايام فرصته،لان من شان الايام السلب و سبيل الزمن الفوت » [1] .

به هركس فرصتي دست دهد و او به انتظار بدست آوردن فرصت كامل آن را تاخير اندازد، روزگار همان فرصت را نيز از او بربايد، زيرا كار ايام، بردن است و روش زمان، از دست رفتن.


پاورقي

[1] همان، ج 78، ص 268.


في حركية بينة الامام الصادق


لعل بالامكان القول أن الحياة التي عاشها الامام جعفر الصادق (ع) قد تميزت بالثبات أكثر منها بالتحول أو بالتغيير. و من أبرز مظاهر هذا الثبات الطول النسبي للمدة الزمنية التي عاشها الصادق (ع)، ثم



[ صفحه 238]



ثبات منابع تجربة تربيته الدينية و العلمية، و كذلك الثبات النسبي من محل اقامته. و لعل هذا الثبات الاجمالي قد أدي بدوره الي تعميق نهج الممارسة الحياتية التي مثلها الصادق (ع) في الفعل الامامي في الحياة الاسلامية.

لقد عاش الامام جعفر الصادق (ع) عمرا طال نسبيا عن العمر الذي امتد بسواه من الأئمة. فهو، كما يقال، شيخ الأئمة، اذ عمر أطول من باقيهم، و امتدت به الحياة زهاء خمس و ستين سنة. و هذا الأمر قد أمن له استمرارا في تجربة منهجه في العيش، و أعطاء، ربما، مجالا أرحب من سواء لممارسة هذا المنهج.

من جهة ثانية، فقد كان للامام (ع) أن عاصر اثنين من آبائه الأئمة معاصرة حميمة كانت له فيها معهما فائدة الرفقة المستمرة و الأخذ المباشر للفكر الامامي من منابعه. لقد احتضنه جده الامام زين العابدين (ع) قرابة أربعة عشر سنة، ثم استمر الصادق (ع) بعد هذا أربعا و ثلاثين سنة في رعاية و تدريب والده الامام الباقر (ع). و بعد هذا كان له أن يتسلم مسؤولية مباشرة المهام الامامية حتي نهاية عمره. و هذا النهل المباشر من منابع الفكر و الممارسة الاماميين أمر قلما تسني لسواه من الأئمة قد أمن للصادق (ع) منابع ثرية في الفكر، و فرصا نادرة في ثبات الخط العلمي و التربوي و النفسي. و لعل هذه الحال قد ساهمت، أيضا، في اعطاء تجربة الفعل الامامي عند الصادق (ع) عمقا محوريا مكنه من مواجهة تقلبات الأحداث و تغير المواقف بكثير من الهدوء، و الاستقرار الفكري، الأمر الذي أعطاه مجالا أرحب في حركية الممارسة الامامية، و في التنقل بها من اسلوب الي آخر، ولكن ضمن محورية نهج ثابت أحسن التمكن منه و الاستفادة من قوته.

يضاف الي ما سبق أن الامام الصادق (ع) ولد و نشأ في المدينة المنورة، و منها مارس وجوده في معظم مراحل حياته، فما تركها الا قليلا ليقيم في غيرها ثم ليعود اليها. و كانت المدينة عهد ذاك موقعا حظي باستقرار أكثر من سواه من المدن و العواصم الاسلامية. و ثمت من يري أن الحكم الأموي آثر أن يري في المدينة موئل استقرار رغد تعيش فيه الجماعات التي يخشي من أفكارها و أعمالها علي سلطته السياسية في الشام فكانت المدينة مركزا فكريا و علميا أكثر منها مركز فعل سياسي يعاني ما تعانيه المراكز الهامة الأخري في الحواضر الاسلامية من خضات الحلاف أو الموالاة مع الحكم. و ها هو التاريخ الاسلامي يحكي لنا عن الازدهار الفكري و الاجتماعي و الحياتي الذي عاشه أهل المدينة بتميز واضح عن سواهم من أهل المدن و العواصم الاسلامية الأخري، و يبدو أن هذا العيش في الموقع المستقر قد ساهم في تأمين مناخ هادي ء للفكر عند الامام الصادق (ع). و هذا المناخ الهادي ء قد ساعد، بدوره، و بدون ريب في اعطاء الامام (ع) الفرص الطيبة للتأمل الملي غير المرتبط بردات الفعل المباشرة لآنية الأحداث المتلاحقة للحياة السياسية و الفكرية و الاجتماعية التي كان يعشيها العالم الاسلامي وقتذاك. فكان للامام (ع) المجال الأرحب ليبتعد عن قشور الفعل وردات الفعل علي تلك القشور، و ليتمكن من الدخول الي صلب جوهر القضايا التي كان يعيشها العالم الاسلامي في ذلك الحين، و هذا أمر شكل لبنة واضحة من لبنات محور الممارسة الامامية عند الصادق (ع).



[ صفحه 239]



و مع كل ماتقدم من ذكر لعناصر الثبات، كان أمام الصادق (ع) خمس تجارب من الفعل الامامي قد سبقته، و كان له أن يعتبر منها، و أن يمحص من خلالها المسار الواجب اتباعه في تلك المرحلة حفاظا عل الوجود الامامي، و سعيا في تحقيق أهدافه.

لقد كان للصادق (ع) أن ينظر في الممارسة الامامية لجده الامام علي (ع)، و يتفكر فيها. فيري أن الامام قد آثر أن يحافظ علي وحدة الصف المسلم، و المسلمون أحوج ما كانوا الي وحدة صفهم في أوائل تجربة عيشهم بعد وفاة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و رأي الصادق (ع) كيف أن الامام علي (ع) قد آثر أن يركن الي النصح و الارشاد و الممارسة الهادفة، فكان مرجع القوم و ضميرهم قبل أن يكون خليفة فيهم و حاكما سياسيا لهم في تلك المرحلة. ثم انه لما رأي أن الوقت قد حان ليكون موضوع خلافته رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عامل وحدة للمسلمين، و عنصر لم لشملهم و جمع لما تفرق من أمرهم، فانه عمل حتي أقصي ما أمكنه لتحقيق هذا الأمر. و بعد امام علي (ع) كانت التجربة لابنه الامام الحسن (ع). فلقد كان لهذا أن يجعل من عدم اثارة موضوع خلافته عامل جمع للمسلمين و فعل توحيد لصفوفهم بعد الخضة الكبري التي حصلت بمصرع والده و تسلط بني أمية. و بعد وفاة الامام الحسن (ع)، رأي شقيقه الامام الحسين (ع)، أن لابد من اعلاء الصرخة، و لابد من الثورة رغم قلة الأمل بالنصر و الفوز المباشر، عسي أن يكون في الصرخة ما يجمع المسلمين و يوحد شملهم بعد ما فرقتهم احسن الأطماع الدنيوية و مصالح النفس الأمارة بالسوء. ثم جاء دور ابنه السجاد زين العابدين (ع) الذي رأي أنه ما من طريق لجمع الأمة الا من خلال اعادة العمل علي تركيز أسس ايمانها و فعل وجودها، فلجأ الي البحث الفقهي و الاصلاح الديني، و اعتمد الصلاة و فعل الدعاء سبيلا لاصلاح النفوس و تهذيب الأخلاق. ثم أتت التجربة الامامية مع ابنه الباقر لتتابع هذا النهج الهادي ء و المسؤول في اعادة تأهيل البنية الاسلامية؛ حتي كان دور الامام الصادق (ع) الذي مارس التعمق في الفقه وسعي الي بناء المؤسسة الفكرية الاسلامية الأولي و الأبرز، و كل هذا من وحي النهج الأساس لكل تلك الممارسات التي قام بها آباؤه و أجداده من الأئمة. هذا النهج الذي آمن به أصحابه وسيلة الي تقوية الوجود الاسلامي الحق. لذا، فان الفعل الامامي عند الصادق (ع) لم يكن الا وليد تراث و ممارسات متعددة متنوعة قام بها الأئمة من قبله، و تابعهم هو فيها علي نهج واحد، ولكن مع مراعاة للأسلوب الذي يتكيف مع المرحلة و مع احتياجاتها.

و هنا يمكن القول أن حركية حياة الامام الصادق (ع) كانت تقوم علي محور أساس تسني له من أمور الثبات أكثرها. كما تسني له من مجالات حرية التكيف مع متطلبات كل حال و كل مرحلة الكثير الكثير من الليونة.



[ صفحه 240]




تدوين حديث


اصحاب امام صادق (عليه السلام) از فرموده هاي آن حضرت چهار صد كتاب به نام (چهارصد اصل) نوشتند كه بعدها كتب اربعه و غيره از آنها و امثال آنها تأليف گرديد، ناگفته نماند اصحاب ائمه (عليهم السلام) به امر امامان مطالبي را كه از آنها مي شنيدند مي نوشتند.

سيد بن طاووس در مهج الدعوات نقل كرده: «جماعتي از اصحاب امام كاظم (امام هفتم (عليه السلام)) و اهل بيتش در مجلس آن حضرت حاضر مي شدند و وسايل نوشتن حاضر مي كردند و چون آن حضرت سخن مي گفت و يا در جرياني فتوايي مي داد آن را مي نوشتند.» شيخ بهايي عليه الرحمه در كتاب مشرق الشمسين فرموده: «از مشايخ ما نقل شده كه شيوه اصحاب اصول آن بود كه چون از يكي از امامان عليهم السلام حديثي مي شنيدند سريعا مي نوشتند تا آن حديث و يا مقداري از آن از يادشان فراموش نشود. محقق داماد نيز اين سخن را در راشحه بيست و نهم از رواشح خود نقل كرده است. (نقل از الذريعه، ج 2، ص 125 - 126)

مرحوم محقق حلي صاحب شرايع در كتاب معتبر (مقدمه معتبر) فرموده: از جوابها و گفته هاي امام صادق (عليه السلام) چهار صد كتاب نوشته شد كه آنها را «اصول» ناميدند.

علامه كبير شيخ آقا بزرگ در كتاب الذريعه (ج 2، ص 129) از اعلام الوري تأليف مرحوم طبرسي نقل كرده: «از امام صادق (عليه السلام) چهار هزار نفر از مشاهير اهل علم و حديث نقل كرده اند و از جوابهايي كه در مسايل اسلامي داده چهار صد كتاب كه آنها را «اصول» نامند تأليف شد. آن اصول را اصحاب آن حضرت و اصحاب پسرش امام كاظم (عليه السلام) روايت كرده اند.» شهيد اول در كتاب ذكري فرموده: «از جوابهاي امام صادق (عليه السلام) چهار صد نفر كتاب نوشتند و از رجال معروف كه از آن حضرت حديث نقل كرده اند، چهار هزار نفر تعداد شده است و محقق داماد در راشحه فوق فرموده: «المشهور ان الاصول اربع مأة مصنف لأربعة مأة مصنف من رجال ابي عبدالله الصادق (عليه السلام)، بل وفي مجالس السماع و الرواية عنه و رجاله زهاء اربعة الاف رجل و كتبهم و مصنفاتهم كثيرة الا أن ما استقر الامرعلي اعتبارها و التعويل عليها و تسميتها بالاصول، هذه الأربعةمأة» (الذريعه، ج 2، ص 129)

اين بود نمونه اي از تدوين حديث كه به دستور امام صادق (عليه السلام) توسط شاگردانش انجام گرديد، ناگفته نماند بعدها كتابهاي: كافي، فقيه، تهذيب، استبصار و غيره از آن اصول و غير آنها تأليف گرديدند. در الذريعه فرموده: اين اصول همه اش موجود است، بعضي از آنها اصلي است و بقيه به روايتها به همان صورت بدون حذف و اضافه در مجامع آمده است، پس از آنكه كتابهاي بزرگ بطور مبوب تأليف شد، رغبت به اصول كم گرديد؛ چون آنها به ترتيب ابواب فقه نبودند بدين علت مقداري از آنها از بين رفت. (الذريعه، ج 2، ص 134) نگارنده بعد از تفحص زياد 100 نفر از صاحبان آن اصول را از فهرست مرحوم شيخ طوسي و رجال نجاشي و الذريعه پيدا كرده ام كه آنها را در ذيل مي آورم. با ذكر محل آن كه خواننده بتواند رجوع كند. مثلا مرحوم شيخ طوسي نام يك نفر راوي را مي آورد و مي گويد: او از نويسندگان يكي از اصول است و يا مرحوم نجاشي نام راوي را ذكر مي كند و مثلا مي گويد: «آدم بن المتوكل له اصل رواه عنه جماعة» اينك اصول و نويسندگان آنها:

1- اصل آدم بن الحسين النحاس از نجاشي

2- اصل ابان بن تغلب از فهرست

3- اصل آدم بن المتوكل از نجاشي

4- اصل ابان بن عثمان از فهرست

5- اصل ابان بن محمد بجلي از الذريعه

6- اصل ابراهيم بن ابي البلاد از فهرست طوسي

7- اصل ابراهيم بن صالح از الذريعه

8- اصل ابراهيم بن عبدالحميد از فهرست

9- اصل ابراهيم بن عثمان خزاز از فهرست

10- اصل ابراهيم بن عمر اليماني از فهرست

11- اصل ابراهيم بن مهزم و اسدي از فهرست

12- اصل ابراهيم بن يحيي از فهرست

13- اصل ابو محمد خزاز از فهرست

14- اصل احمد بن حسين يوسف بن يعقوب از نجاشي

15- اصل احمد بن حسين بن عمر از الذريعه

16- اصل احمد بن يوسف بن يعقوب از نجاشي

17- اصل اديم بن حر از نجاشي

18- اصل اسباط بن سالم از فهرست

19- اصل اسحاق بن جرير از فهرست

20- اصل اسحاق بن عمار از فهرست

21- اصل اسماعيل بن ابان از الذريعه

22- اصل اسماعيل بن بكر از فهرست

23- اصل اسماعيل بن عثمان از فهرست

24- اصل اسماعيل بن محمد از فهرست

25- اصل اسماعيل بن مهران از فهرست

26- اصل ايوب بن حر از نجاشي

27- اصل بشار بن يسار از فهرست

28- اصل بشر بن مسلمه از فهرست

29- اصل بكر بن محمد ازدي از فهرست

30- اصل جابربن يزيد جعفري از فهرست

31- اصل جعفر بن محمد بن شريع از الذريعه

32- اصل جميل بن دراج از فهرست

33- اصل جميل بن صالح از فهرست

34- اصل حارث بن احول از فهرست

35- اصل حبيب بن محلل از فهرست

36- اصل حسن بن ايوب از نجاشي

37- اصول چهارگانه حرير از فهرست و نجاشي

38- اصل حسن الرباطي از فهرست

39- اصل حسن بن زياد عطار از فهرست

40- اصل حسن بن سري الكاتب از الذريعه

41- اصل حسن بن صالح از فهرست

42- اصل حسن بن موسي الحناط از فهرست

43- اصل حسن بن ابي العلاء از الذريعه

44- اصل حسين بن ابي غندر از فهرست

45- اصل حسين بن عثمان از الذريعه

46- اصل حفص بن البختري از فهرست

47- اصل حفص بن سالم از فهرست

48- اصل حفص بن سوقه از فهرست

49- اصل حفص بن عبدالله كه چهار اصل است از الذريعه

50- اصل حكم بن اعين حناط از فهرست

51- اصل است از الذريعه

52- اصل حميد بن مثني از فهرست

53- اصل خالدبن ابي اسماعيل از فهرست

54- اصل خالد بن مسيح از فهرست

55- اصل داود بن زربي از فهرست

56- اصل ذريح بن محمد محاربي از فهرست

57- اصل ربتي بن عبدالله از فهرست

58- اصل ربيع بن محمد اصم از فهرست

59- اصل رفاعه بن موسي اسدي از الذريعه

60- اصل زرعه بن محمد حضرمي از فهرست

61- اصل زكاربن يحيي الواسطي از فهرست

62- اصل زياد بن مروان از الذريعه

63- اصل زياد بن منذر ابوالجارود از فهرست

64- اصل سعد بن ابي خلف از فهرست

65- اصل سعدان بن مسلم عامري از فهرست

66- اصل سعيد بن عبدالرحمن اعرج از فهرست

67- اصل سعيد بن غزوان از فهرست

68- اصل سعيد بن مسلمه از فهرست

69- اصل سعيد بن يسار از فهرست

70- اصل سفيان بن صالح از فهرست

71- اصل سلام بن ابي عمره از الذريعه

72- اصل شعيب بن اعين حلاد از فهرست

73- اصل شعيب بن يعقوب از فهرست

74- اصل شهاب بن عبد ريه از فهرست

75- اصل صالح بن زرين از فهرست

76- اصل قاسم بن الحميد از الذريعه

77- اصل عبدالله بن سليمان از نجاشي

78- اصل عبدالله بن يحيي از الذريعه

79- اصل عبدالله بن هيثم از نجاشي

80- اصل عبدالملك بن حكيم از الذريعه

81- اصل علي بن ابي حمزه از فهرست

82- اصل علي بن احمد ابي القاسم از الذريعه

83- اصل علاء بن زرين القلاء از الذريعه

84- اصل علي بن رئاب از فهرست

85- اصل مثني بن الوليد از الذريعه

86- اصل محمد بن جعفر بزاز از الذريعه

87- اصل محمد بن قيس الاسدي از الذريعه

88- اصل محمد بن قيس اليحيي از فهرست

89- اصل محمد بن مثني بن قاسم از الذريعه

90- اصل مروك بن عبيد از نجاشي

91- اصل مسعدة بن زياد از الذريعه

92- اصل وهب بن عبد ربه از الذريعه

93- اصل هشام بن الحكم از فهرست

94- اصل هشام بن سالم از فهرست

اينها 95 اصلند كه با سه اصل حريز و سه اصل حفص بن عبدالله جمعا صد و يك، اصل مي شوند و مي توان هريك از آنها را در محلهايي كه نشان داده ايم پيدا كرد.


شاگردان امام جعفر صادق


بر اساس آنچه علماي رجال بيان نموده اند بسياري از علما و فقها و روات حديث آن زمان از محضر امام صادق كسب فيض نموده و از علم ايشان بهره مند شده اند كه مشهورترين آنها عبارتند از: امام ابوحنيفه، امام مالك بن انس، سفيان ثوري، سفيان بن عيينه، شعبة بن الحجاج، يحيي بن سعيد انصاري، يحيي القطان، ايوب السجستاني، ابوعمروبن العلاء، عبدالعزيز الداوردي، سليمان بن بلال، ابن جريج، ابن اسحاق، روح بن القاسم، وهب بن خالد و جمع كثير ديگري كه علماي رجال آنها را در رديف شاگردان امام صادق ذكر نموده اند.


آغاز نهضت علمي در اسلام


علوم اسلامي به معني خاص يعني فقه، عقيده و كلام، تفسير، اخلاق و تاريخ، تا اواخر قرن اول به صورت حديث، زبان به زبان و سينه به سينه نقل مي شد، و به گفته ي مورخان و محدثان، تا آن تاريخ، علوم اسلامي عموما و حديث خصوصا تدوين نگرديده بود، و تنها در نيمه ي اول قرن دوم، محدثان شهرهاي بزرگ و مراكز علمي اسلامي به شرحي كه خواهيم گفت دست به تدوين حديث زدند.

اين سخن، با اين كليت و اطلاق، در مورد تدوين حديث مقرون به صحت نيست توضيح اينكه صحابه ي پيغمبر غالبا اهل كتاب نبودند و آنچه را از رسول اكرم مي شنيدند نمي نوشتند. درباره ي اجازه ي كتابت حديث، از رسول اكرم دو قول به ظاهر مختلف و متضاد نقل كرده اند، و پس از بحثهاي طولاني سرانجام محققان بين آن دو قول چنين جمع كرده اند:

1ـ اين كه رسول اكرم در آغاز، از ترس اينكه حديث وي با قرآن اشتباه نشود از نوشتن حديث، منع مي كرد ولي در اواخر زندگي او كه با انتشار قرآن، اين خطر نبود، اجازه فرمود.

2ـ اينكه تنها به كساني كه شايستگي ثبت و ضبط را داشتند بطور خصوصي اجازه مي داد كه سخن او را بنويسند امام به طور عموم، از اين كار منع مي كرد.

ما اگر اين سخن را راجع به همه ي صحابه بپذيريم ولي بنا به منابع حديثي شيعه ي اماميه، در خصوص علي عليه السلام كه به طور خصوصي سخنان رسول اكرم را در كتابي به نام (كتاب علي) كه به ائمه اهل بيت، به ارث رسيده، مي نوشته است نمي توانيم قبول كنيم و در هر حال، اين امر، راجع به صحابه بوده است، اما مسلما نوشتن حديث ميان تابعين رسم شده بود و نزد برخي از تابعين از جمله محمد بن شهاب زُهري متوفاي (125ه‍‍ ) استادِ مالك بن انس، نوشته هائي گرد آمده بود و بطوري كه نوشته اند وي در خانه اش در ميان انبوهي از كتابها مي نشست.

از قول ذهبي و ابن حجر، نقل كرده اند كه آغاز تدوين حديث را در نيمه ي قرن دوم دانسته اند.

ذهبي مي گويد: در سال 143 ه‍. دانشمندان اسلام در آن عصر، به تدوين حديث، فقه و تفسير آغاز كردند. ابن جُريج در مكه، مالك (نويسنده الموطاء) در مدينه، اوزاعي در شام، ابن ابي عروبه و حماد بن سلمه و غير ايشان در بصره، معمر در يمن، سفيان ثوري در كوفه، دست به تأليف زدند. ابن اسحاق (المغازي) را نوشت، ابو حنيفه رحمه الله فقه و قياس و رأي را تأليف كرد، سپس با فاصله ي كمي هُشيم و لَيث و ابن لَهيَعَه، آنگاه ابن المبارك و ابو يوسف و ابن وَهب، تأليف كردند و پس از آن، ديگر تدوين و تبويبِ علم فزوني يافت.

كتابهاي عربيت و لغت و تاريخ و وقايع و ايام نوشته شد. در حاليكه پيش از اين عصر پيشوايان و ائمه از حفظ سخن مي گفتند، يا اينكه علم را از روي جزوه هاي تصحيح شده و نامرتب، روايت مي كردند.

اما ابن حجر، در شرح صحيح بخاري مي گويد: اول كسي كه حديث را گرد آورد، ربيع بن صُبيح (م 160 هـ) و سعيد بن ابي عروبه (م156) بودند تا اينكه نوبت به بزرگان طبقه سوم رسيد: امام مالك (م179) در مدينه (الموطّاءِ) را نوشت، عبد الملك بن جُريج (م150) در مكه، اوزاعي (م156) در شام، سفيان ثوري (م161) در كوفه و حماد بن سلمة بن دينار (م176) در بصره، دست به تصنيف زدند و در پي ايشان، بسياري از پيشوايان، هر كدام برابر نظر و دانش خويش تصنيف كردند.

اگر بخواهيم گفته ي ذهبي و ابن حجر را تكميل و يا تصحيح كنيم بايد دو نكته را بر آن اضافه كنيم:

اول، اينكه مقصود از آغاز تدوين حديث در اين دوره به وسيله ي نامبردگان، آن نبود كه پيش از آن اصلا كسي در مورد حديث قلم روي كاغذ نمي برده و حديث، از حافظه به كاغذ منتقل نمي گرديده است، بلكه مقصود آن است كه قبلا به صورت كتاب مدوّن و منظم تأليف نشده بود و اين منافات ندارد كه محدثان، آنچه را مي شنيدند در جزوه ها و يا به گفته ي «ذهبي» در صحف يادداشت كرده باشند.

كما اينكه بنابر تحقيق آقاي احمد امين، اين مرحله از تدوين حديث، غير از آن است كه قبلا در عصر خليفه ي دوم و نيز از قِبَل عمر بن عبد العزيز قرار بود انجام بگيرد.

توضيح اينكه: نوشته اند خليفه ي دوم اين مسئله را با صحابه مطرح كرد كه سنت پيغمبر را جمع كند همانطور كه قرآن را جمع كردند و آنان با اين كار موافقت كردند ولي پس از يك ماه خود خليفه اظهار داشت: من اين كار را مصلحت نمي دانم زيرا اهل كتاب پيش از ما دست به چنين كاري زدند و اين باعث گرديد كه بني اسرائيل تورات را كنار گذارده به سنت پرداختند.

در پايان قرن اول، عمر بن عبد العزيز خليفه ي اموي به اين فكر افتاد و به شهرها از جمله به مدينه به ابي بكر بن محمد بن عمر بن حزم، قاضي مدينه نوشت كه حديث پيغمبر را جمع كنند و براي وي بفرستند، هر چند در توفيق يافتن خليفه ي اموي به اين كار، ترديد وجود دارد، و از حديثي در تاريخ بُخاري به دست مي آيد كه اين عمل انجام يافته است، در هر حال اگر هم انجام يافته ولي اثري از آن بجاي نمانده است.

با اين توضيح، مي گوييم: كاري كه در قرن دوم انجام گرفت، غير از عمل مورد نظر آن دو خليفه بود، آنها مي خواستند كليه سنت و حديث پيغمبر را جمع كنند تا سنت مانند قرآن، در يكجا گرد آمده باشد امام علماي قرن دوم هر كدام تنها احاديث شهر خود را جمع آوري كردند.

نكته ي دوم، اينكه آنچه گفته شد در مورد تاريخ حديث اهل سنت است، اما در تاريخ حديث شيعه ي اماميه، شواهدي وجود دارد كه برخي از ياران علي عليه السلام از جمله ابورافع، كاتب آن حضرت، و دو فرزند ابي رافع: عبيد الله و علي، قضاوتهاي آن حضرت را در كتابي گرد آورده بودند.

و نيز از علي عليه السلام و ائمه بعد از وي آثار مكتوبي نقل كرده اند كه قبل از تاريخ تدوين حديث، نوشته شده است.

باري چنانكه پيداست حتي تابعين، راضي به نشر يادداشتهاي خود نبودند و هنگام مرگ آنها را نابود مي كردند، و در قرن دوم به شرحي كه گفته شد، تدوين و نشر كتاب حديث شايع گرديد.

مسئله ي قابل بحث در اينجا اين است كه چرا تدوين حديث تقريبا در يك زمان در شهرهاي مختلف شروع شده و چه كسي در اين كار پيش قدم بوده است؟

برخي گفته اند نظر به اين كه (ابن جريج) زودتر از ديگران، وفات يافته شايد قبل از ديگران دست به تأليف حديث زده باشد، و چون او در مكه مي زيسته حجاج بيت الله كتاب او را استنساخ كرده و با خود به شهرهاي ديگر برده و ديگر محدثان از وي پيروي نموده و هر كدام احاديث موجود نزد خود را در كتابي گرد آورده اند.

عامل ديگري كه براي اهتمام به جمع حديث در آن تاريخ ذكر كرده اند اين است كه فقهاي عراق و در رأس همه امام ابو حنيفه عمل به قياس را باب كردند، علماي ساير بلاد كه عمل به رأي و قياس را روا نمي دانستند بخصوص فقهاي مكه و مدينه براي مقابله با اهل رأي و جلوگيري از عمل به قياس، به جمع و نشر حديث پرداختند تا به تشخيص خود سنت پيغمبر را حفظ و عمل به رأي را كه يك نوع بدعت به شمار مي آمد طرد كنند.

همانطور كه ملاحظه مي شود اين علتها هر كدام به جاي خود قابل قبول است اما هيچكدام علت منحصر به فرد و تمام علت نمي باشد و بايد دو نكته را بر آن اضافه كرد:

نكته ي اول، اينكه به نظر مي رسد علاقه و عشق به تأليف و تصنيف و كتابت حديث، از اوائل اسلام بين علما وجود داشته و در اين امر جاي ترديد نيست اگر جايي براي بحث باشد بايد علت تأخير اين عمل را جويا شويم كه چرا تدوين، زودتر شروع نشده است؟ در اين زمينه به چند امر مي توان اشاره كرد:

اول، همان منع رسول خدا كه قبلا گفته شد، هر چند در صحت آن ترديد است.

دوم، ممانعت خليفه دوم كه به نظر مي رسد بعدا به صورت يك سنت در آمده بوده و خلفاي بني اميه بجز عمر بن عبد العزيز، آن سنت را ادامه داده اند و از تدوين حديث منع مي كرده اند و يا لااقل، روي خوشي به آن نشان نمي داده و كسي را بدان تشويق و ترغيب نمي كرده اند.

سوم، مشاجره و اختلافهاي سياسي و مذهبي ميان گروههاي مختلف: مانند خوارج، شيعه، مرجئه، نزاع ميان حسن بصري و واصل بن عطا كه به پيدايش مسلك معتزله انجاميد، به اضافه، استمرار جنگهاي خونين بين علي عليه السلام و معاويه و ميان خاندان زُبير و بني اميه، و بين ايشان با مختار بن ابي عبيده، همچنين قيامهاي پياپي خاندان و پيروان علي كه تقريبا تمام دوران حكومت بني اميه را فرا گرفته بود.

تا اينكه خلافت بني عباس، در زمان منصور دوانيقي تقريبا استقرار يافت و آرامش نسبي برقرار گرديد و زمينه براي ابراز علاقه به نوشتن حديث، جان گرفت. پس بايد گفت ماده براي اين كار آماده و مقتضي موجود بوده اما مانع هم وجود داشت و با انتقال خلافت، مانع برطرف گرديد. علاوه بر اينكه خود (منصور) باصطلاح مردي روشنفكر و علم دوست بود و دانشمندان را تشويق و كساني را به تأليف وادار مي كرد همانطور كه نوشته اند به محمد اسحاق صاحب (مغازي) فرمان داد تا سيره ي رسول اكرم را براي فرزندش (مهدي) بنويسد و نوشت.

اصولا ايرانيان، كه عامل اصلي انتقال خلافت به آل عباس بودند بيش از خود عربها به علم و دانش اهميت مي دادند و سابقه ي زيادتري در اين باب داشتند و اين خود به پيشرفت و تحول علم، در دوران نفوذ آنان در دربار خلافت كمك مي كرد.

نكته ي دوم، كه مرتبط به موضوع اصلي بحث ما مي باشد، و اينك پس از ذكر اين مقدمه ي فشرده به سراغ آن مي رويم، اينكه باحثان و محققان، درباره ي عوامل اين نهضت علمي از هر در سخن گفتند جز از يك عامل اساسي كه از آن ذكري به ميان نياوردند، و آن، نقش ائمه اهل البيت عليهم السلام به خصوص شخص شخيص امام صادق عليه السلام در راه اندازي و شكوفايي و گسترش اين حركت مبارك علمي است.


شخصيت عنوان بصري


در كتابهاي رجالي و جرح و تعديل از عنوان بصري يادي نشده است و ما جز آنچه در اين روايت آمده، شناختي از اين مرد نداريم. بنابر آنچه در اين روايت آمده، او مردي در حدود 94 ساله بوده و در آن زمان از متقدمان به شمار مي آمده، به طلب دانش علاقه مند بوده و ولع بسيار براي حضور در مجلس علماي زمان خود داشته است.


ساده زيستي و همرنگي با مردم


امام همانند مردم معمولي لباس مي پوشيد و در زندگي رعايت اقتصاد را مي كرد. مي فرمود: بهترين لباس در هر زمان، لباس معمول همان زمان است. لذا [1] گاه لباس نو و گاه لباس وصله دار بر تن مي كرد. لذا وقتي سفيان ثوري به وي اعتراض مي كرد كه: پدرت علي لباسي چنين گرانبها نمي پوشيد، فرمود: زمان علي(ع) زمان فقر و اكنون زمان غنا و فراواني است و پوشيدن آن لباس در اين زمان،لباس شهرت است و حرام... پس آستين خود را بالا زد و لباس زير را كه خشن بود، نشان داد و فرمود: لباس زير را براي خدا و لباس نو را براي شما پوشيده ام. [2] .

با اين همه حضرت همگام و همسان با مردم بود و اجازه نمي داد،امتيازي براي وي و خانواده اش در نظر گرفته شود. و اين ويژگي هنگام بروز بحران هاي اقتصادي و اجتماعي بيشتر بروز مي يافت. ازجمله در سالي كه گندم در مدينه ناياب شد، دستور داد گندم هاي موجود در خانه را بفروشند و از همان، نان مخلوط از آرد جو و گندم كه خوراك بقيه مردم بود، تهيه كنند و فرمود: «فان الله يعلم اني واجدان اطعمهم الحنطه علي وجهها ولكني احب ان يراني الله قد احسنت تقدير المعيشه.» [3] .

خدا مي داند كه مي توانم به بهترين صورت نان گندم خانواده ام را تهيه كنم; اما دوست دارم خداوند مرا در حال برنامه ريزي صحيح زندگي ببيند.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 47، ص 54.

[2] اعيان الشيعه، ج 1، ص 660.

[3] همان، ص 59.


بررسي سندي


متأسفانه آن چه از امام صادق (عليه السلام) در حقائق التفاسير نقل شده است مرسل است و وسايط نقل كه با توجه به زمان سلمي (قرن چهارم) لااقل بايد پنج نفر باشند هيچ يك ذكر نشده است و به احتمالي فقط يكي از آن ها ذكر شده است. سلمي خود در آغاز اين كتاب مي نويسد:

ولم يشغل احد منهم بجمع فهم خطابه علي لسان الحقيقة الآيات متفرقة نسبت الي ابي العباس بن عطاء و آيات ذكر أنّها عن جعفر بن محمد الصادق رضي الله عنهما علي غير ترتيب.

كلام فوق نشان دهنده اين است كه وي واسطه نقل را نمي شناسد و لذا به صيغه مجهول (نُسِبت و ذُكِر) از آن ها ياد مي كند. البته احتمال اين هست (گرچه خلاف ظاهراست) كه صيغه «ذَكَر» را معلوم و فاعل آن را ابن عطا، بدانيم و بر اين اساس بگوييم گرچه نقل تفسير امام صادق (عليه السلام) از طريق ابن عطا روشن است، اما فاصله امام صادق (عليه السلام) تا ابن عطاء و فاصله وي تا سلمي مجهول است. ديدگاه لويي ماسينيون و پل نويا كه گفته اند: تنها سلمي به اخذ اين روايات از ابن عطا اشاره كرده و سندهاي بعدي را نياورده است، مبتني بر اين احتمال است؛ گواين كه با اين همه سلمي به اخذ روايات از ابن عطا اشاره نكرده بلكه ظاهرا در اين قسمت نيز ترديد داشته و از تعبير «نُسِبَت» استفاده برده است.

لويي ماسينيون كه به تصحيح و انتشار كتاب حلاج (براي اولين بار) مبادرت ورزيده است، درجهت تصحيح اسناد اين مجموعه نيز به تلاش هايي دست زده است. در مجموع، از كلام وي اين گونه به دست مي آيد كه به جز سلمي و ابن عطاء افراد ديگري چون فضيل بن عياض و ذوالنون مصري اين مجموعه را از آن امام صادق (عليه السلام) مي دانسته اند. وي واسطه ذوالنون مصري و امام صادق (عليه السلام) را فضل بن غانم خزاعي و مالك بن انس دانسته است.

از سوي ديگر وي درباره گردآورنده نخستين اين مجموعه نيز حدس زده است و يكي از دو نفر (جابربن حيان و ابن ابي العوجاء) را جمع آورنده اين مجموعه معرفي كرده و به زعم خويش شواهدي نيز بر ديدگاه خود آورده است.

تلاش ماسينيون گرچه داراي رنگ تحقيق علمي است، اما هرگز از قوت و اعتبار لازم برخوردار نيست. يكي از نكات اساسي ضعف مطالب ماسينيون اين است كه يكساني مطالبي كه از سلمي، فضيل و ذوالنون مصري نقل شده معلوم نيست و وي نيز اعتراف دارد كه در بعضي از مطالب مقارنت هايي بين اين كتب هست و پرواضح است كه صرف مقارنت جزيي دو متن نمي تواند زمينه قضاوت يكساني كلي دو متن را فراهم آورد.

درباره گردآورنده اين مجموعه نيز وي دليل قانع كننده اي نياورده است. مثلا يكي از دلايل وي اين است كه جابربن حيان علم كيميا را از امام صادق (عليه السلام) آموخته و ذوالنون مصري شاگرد وي در اين زمينه بوده است. درمجموع نيز وي گرايش عرفاني داشته است و كتاب هايي به نام امام تأليف كرده است. اين دليل را دكتر علي زيعور نيز در مقدمه «كتاب الصادق (عليه السلام)» به گونه اي رساتر مي آورد و مي نويسد:

اگر بپذيريم كه مؤسس يا ركن اساسي علم كيميا در فرهنگ عربي اسلامي، امام صادق (عليه السلام) بوده است، پس بايد بپذيريم كه او صاحب اين تفسير عرفاني است زيرا كيمياي قديم و تصوف دو فرع متلازم بوده اند كه شخص واحدي هر دو را داشته است يا اين كه هر دو در صنعت واحدي داخل بوده اند.

روشن است كه اين قراين نيز (برفرض تماميت في نفسه آن ها) نمي تواند دليل نقل كتاب تفسيري مشخصي از امام صادق (عليه السلام) باشد، خصوصا كه از امام صادق (عليه السلام) راويان به نام فراواني روايات مختلف تفسيري (فقهي و اخلاقي و... جز آن) نقل كرده اند و از طرفي نام جابربن حيان در جوامع رجالي نيامده است و او گرچه به شاگردي امام صادق (عليه السلام) و شهرت در علوم غريبه شناخته شده است، اما هيچ روايت ديگري از وي نقل نشده است و بسيار بعيد است كه او راوي يك كتاب نسبتا حجيم تفسيري از امام صادق (عليه السلام) باشد.

در هر صورت، شخصيت ديگري را كه ماسينيون راوي محتمل اين تفسير دانسته است، ابن ابو العوجاء است. وي براي اين ادعا نيز هيچ دليلي ارائه نكرده است و نام وي نيز هرگز در شمار راويان آن امام به ثبت نرسيده است. بلكه برعكس وي لااقل در برهه اي از زمان ديدگاه هاي ضد ديني داشته و از زنادقه محسوب مي شده است. چگونه ممكن است چنين شخصي با اين ويژگي ها راوي كتاب تفسيري امام باشد؟

نقل و نقد تمام آن چه ماسينيون گفته است، ضرورتي ندارد. تنها نكته اي كه توجه به آن مناسب است آن كه وي در راه اثبات صحت استناد كتاب به امام به ذكر قراين محتوايي نيز پرداخته است. او مي نويسد:

نظر به وجود مقارنه هاي جالبي در اصول عقايد ميان برخي از كلمات تفسير منسوب به امام صادق (عليه السلام) از يك سوي و سخنان پراكنده مردي از طريق جداگانه به نقل اماميه متعصب و غلاة (نصيريه و دروَزيه) از ديگر سوي، پيشاپيش نمي توان انتساب كلمات اين تفسير عرفاني را به امام (عليه السلام) علي الاطلاق رد كرد. مثلا در باب «عدل» تمايز ميان «امر» و «مشيت»، در باب «توحيد» كاربرد لفظ «تنزيه»، در فروع «الزامي نبودن حج»، «تعيين غره ماه با محاسبه» (و نه به تجربه از طريق رؤيت) و سرانجام «قياس» و «رأي».

قرينه پيش گفته از ديدگاه پل نويا چندان موجه دانسته نشده است. وي كه اصولا در صحت اسناد كتاب ترديد بيش تري دارد (و بيش تر به عنوان يك متن عرفاني و بدون توجه به نويسنده به آن مي نگرد) اين «مقارنه عقيدتي» را به گونه اي اجمالي تحليل مي كند و مي نويسد:

اين نمونه ها بيش از آن ضمني و ناروشن است كه قانع كننده تواند بود.

به نظر ما نيز گفتار ماسينيون هم در صغري و هم در كبري باطل است. جداي از اشكال اجمال كه نويا به آن اشاره كرده است، اصولا آن چه گفته شد، بيشترش في نفسه ناتمام است، زيرا جز دو قرينه اول و دوم اصولا مطالب و قراين بعدي (الزامي نبودن حج و...) در حقائق التفاسير ديده نمي شود (مقصود قسمتي از اين كتاب است كه به امام صادق (عليه السلام) منسوب است).

از قضا ديدگاه مشهور شيعي كه به امامان (عليهم السلام) منسوب است با آن موافق نيست زيرا حج الزامي است و تعيين آغاز و پايان ماه در اصل به رؤيت است. و روايات بسياري نيز در مذمت قياس و رأي وارد شده است. وضوح و كثرت روايات اين باب، ما را از اشاره بيش تر مانع مي شود. اشكال كبروي نيز آن است كه برفرض صحت اين قراين (قبول صغري) دلالتي بر صدور اين روايات از امام صادق (عليه السلام) به دست نمي آيد، زيرا ممكن است اين كلمات از بعضي از شاگردان امام صادر شده باشد. و با اين همه، اثبات صدور رواياتي كه چنين مقارنه عقيدتي در آن ها نيست حتي از همفكران امام (عليه السلام) نيز مشكل است.

نكته قابل توجهي كه جلب نظر مي كند، وجود تفسير ديگري است كه آن نيز به امام صادق (عليه السلام) نسبت داده شده است و محمدبن ابراهيم نعماني (م328) شاگرد كليني آن را فراهم آورده است.

پل نويا دو نسخه از اين تفسير را ديده است: يكي را در استانبول (154 برگ) و ديگري را در بانكيپور (232 برگ) ولي با تلاش هايي كه انجام داديم، نظير آن را در كتابخانه هاي شهر مقدس قم نيافتيم. البته در كتاب هاي تراجم شيعي براي محمدبن ابراهيم نعماني كتابي در تفسير ذكر شده است و نويسنده: «تأسيس الشيعه» نيز گفته كه نسخه اي از اين تفسير را داشته است. مرحوم علامه مجلسي نيز در آغاز جلد 90 بحارالانوار (چاپ حروفي، بيروت) رساله اي چندين صفحه اي آورده كه همه آن به روايت نعماني است. اگر مقصود از تفسير نعماني اين تفسير باشد، به نظر نمي رسد كه با آن چه نويا ديده است يكي باشد، زيرا اين رساله اصولا در باب محكم و متشابه است و تفسير عرفاني قرآن نيست. از سوي ديگر در اسناد اين تفسير نام افراد ضعيف و غير موثقي چون حسن بن علي بن ابي حمزه بطائني به چشم مي خورد.

پل نويا كه نسخه هاي خطي اين تفسير را ديده است معتقد است كه مقارنه بين تفسير نعماني و آن چه سلمي آورده ما را به آن جا رهنمون مي شود كه اثري واحد با الهامي واحد و سبكي واحد و محتواي روحاني واحد و حتي برخي الفاظ يكسان در بعضي از قسمت ها هستند گرچه اختلافات محتوايي مهم نيز حاكي از انتقال آن دو از دو منبع متفاوت است.

اگر بپذيريم كه آن چه مجلسي از نعماني نقل كرده قسمتي از مقدمه تفسير وي بوده است و آن چه در نسخه خطي نعماني و حقائق التفاسير تشابه داشته است از متن آن تفسير بوده، باز مشكل اسناد اين دو كتاب به امام صادق (عليه السلام) همچنان گشوده است، زيرا سند ذكر شده در بحار الانوار نيز ناتمام است و داراي افراد ضعيفي است.


فيما ظهر من علومه




يا حجة الله الجليل

و عينه و زعيم آله



و ابن الوصي المصطفي

و شبيه احمد في كماله



انت ابن بنت محمد

حذوا خلقت علي مثاله



فضياء نورك نوره

و ضلال روحك من ضلاله



فيك الخلاص عن الردي

و بك الهداية من ضلاله



قال شيخنا المفيد (ره) و كان الصادق جعفر بن محمد بن علي بن الحسين (ع) من بين اخوته خليفة ابيه محمد بن علي (ع) و وصيه و القائم بالأمامة من بعده و برز علي جماعتهم بالفضل و كان انبههم ذكرا و اعظمهم قدرا و أجلهم في العامة و الخاصة و نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان و انتشر ذكره في البلاد و لم ينقل عن احد من أهل بيته العلماء ما نقل عنه و لا لقي احد منهم من أهل الاثار و نقلة الاخبار و لا نقلوا عنهم كما نقلوا عن ابي عبدالله (ع) و كان له (ع) من الدلائل الواضحة في امامته ما بهرت العقول و القلوب و اخرست المخالف عن الطعن فيها بالشبهات و كان (ع) يجلس للعامة و الخاصة و يأتيه الناس من الافطار و يسألونه عن و الحلال الحرام



[ صفحه 77]



و عن تأويل القرآن و فصل الخطاب فلا يخرج احد منهم الا راضيا بالجواب و نقل عنه من العلوم ما لم نقل عن احد.

و روي عنه (ع) انه قال اني اتكلم علي سبعين وجها لي من كلها المخرج و دخل عليه سفيان الثوري يوما فسمع منه كلاما اعجبه فقال هذا و الله يا ابن رسول الله الجوهر فقال له بل هذا خير من الجوهر و هل الجوهر الا الحجر و قد سئل ابوحنيفة من افقه من رأيت قال جعفر بن محمد (ع) قال ابوحنيفة لما أقدم المنصور اباعبدالله الصادق (ع) الي بغداد بعث الي المنصور يقول يا أباحنيفة ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد فهيأ له من مسائلك الشداد فهيأت له اربعين مسألة ثم بعث الي ابي جعفر و هو بالحيرة فاتيته فدخلت عليه و جعفر (ع) جالس عن يمينه فلما بصرت به دخلني من الهيبة مالم يدخلني لأبي جعفر المنصور فسلمت عليه فاومي الي فجلست ثم التفت اليه و قال يا أباعبدالله هذا ابوحنيفة قال (ع) نعم اعرفه ثم التفت الي فقال يا أباحنيفة الق علي ابي عبدالله من مسائلك فجعلت القي عليه فيجيبني جميعا حتي اتيت علي الاربعين مسألة فما أخل منها بشي ء في (الانوار البهية) عن كنز الفوائد ان أباجعفر المنصور خرج في يوم الجمعة متوكأ علي يد الصادق جعفر بن محمد (ع) فقال رجل يقال له رزام مولي خالد ابن عبدالله من هذا الذي بلغ من خطره ما يعتمد أميرالمؤمنين علي يده فقيل له هذا ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام فقال اني و الله ما علمت و لا عرفته لوددت ان خد ابي جعفر نعل لجعفر ثم قام فوقف بين يدي المنصور فقال اسأل يا أميرالمؤمنين فقال له المنصور سل هذا و اشار الي الصادق (ع) فالتفت رزام الي الامام جعفر بن محمد (ع) فقال اخبرني



[ صفحه 78]



عن الصلاة و حدودها فقال له الصادق (ع) للصلاة اربعة الآف حد لست تؤاخذ بها فقال اخبرني بما لا يحل تركه و لا تتم الصلاة الا به فقال ابوعبدالله (ع) لا تتم الصلاة الا لذي طهر سابغ و تمام بالغ غير نازغ و لا زايغ عرف فوقف و اخبت فثبت فهو واقف بين اليأس و الطمع و الصبر و الجزع كأن الوعد له صنع و الوعيد به وقع بذل عرضه و تمثل غرضه و بذل في الله المهجة و تنكب اليه غير المحجة مرتغم بارغام يقطع علائق الاهتمام بعين من له قصد و اليه وفد و منه استرفد فاذا اتي بذلك كانت هي الصلاة التي بها امر و عنها اخبر و انهي هي الصلاة التي تنهي عن الفحشاء و المنكر فالتفت المنصور الي ابي عبدالله (ع) فقال له يا أباعبدالله لا نزال من بحرك نغترف و اليك نزد لف تبصر من العمي و تجلو بنورك الطخيا فنحن نعوم في سبحات قدسك و طامي بحرك (بيان) قوله (ع) غير نازغ و لا زايغ النزغ الطعن و الاغتياب و الافساد و الوسوسة و الزيغ الميل و الطخيا في قول المنصور الظلمة و نعوم أي نسبح ففي الخبر علموا صبيانكم العوم أي السباحة و سبحات وجه ربنا جلاله و عظمته و قيل نوره و طماء البحر امتلأ فانظر الي اعدائهم اقروا بفضلهم هل فوق ذاك فخر.



و مناقب شهد العدو بفضلها

و الفضل ما شهدت به الاعداء



و يعجبني ان اكتب هذه الابيات التي انشأها المادح في مدح الامام جعفر الصادق عليه السلام يقول:



فانت السلالة من هاشم

و أنت المهذب و الاطهر



و من جده في العلي شامخ

و من فخره الاعظم الافخر



و من أهله خير هذا الوري

و من لهم البيت و المنبر



[ صفحه 79]



و من لهم الزمزم و الصفا

و من لهم الركن و المشعر



و من شرعوا الذين في العالمين

فأنوارهم ابدا تزهر



و من لهم الحوض يوم القيام

و من لهم النشر و المحشر



و انتم كنوز لأشياعكم

و انكم الصفو و الجوهر



و انكم الغرر الطاهرون

و انكم الذهب الاحمر



و سيد ايامنا جعفر

و حسبك من سيد جعفر



في المناقب قال عمرو بن المقدام كنت اذا نظرت الي جعفر بن محمد علمت انه من سلالة النبيين و لا يخلو كلامه من احاديث و حكمة و زهد و موعظة و قال يوما اني لأعلم ما في السماوات و الأرض و ما في الليل و ما في النهار و ما في الحبة و ما في النار و ما كان و ما يكون الي ان تقوم الساعة و اعلم ذلك من كتاب الله تعالي اذ يقول (و أنزلنا اليك الكتاب تبيانا لكل شي ء) قال محمد بن مسلم دخلت علي ابي جعفر الباقر (ع) اذ دخل جعفر ابنه و علي رأسه ذوابة و في يده عصا يلعب بها فاخذه الباقر (ع) و ضمه اليسه ضما ثم قال بأبي أنت و امي لا تلهو و لا تلعب ثم قال يا محمد بن مسلم هذا امامك بعدي فاقتد به و اقتبس من نورء و علمه و الله انه لهو الصادق الذي وصفه لنا رسول الله صلي الله عليه و آله ان شيعته منصورون في الدنيا و الآخرة و اعداء ملعونون علي لسان كل نبي فضحك جعفر (ع) و احمر وجهه فالتفت الي ابي جعفر (ع) و قالي لي سله قلت له يابن رسول الله من أين الضحك قال يا محمد العقل من القلب و الحزن من الكبد و النفس من الرية و الضحك من الطحال فقمت و قبلت رأسه و ليس بعجب ممن هو رضيع لبان العلم و العمل قد زق العلم زقا سواء كان صبيا في المهد او كبيرا



[ صفحه 80]



بعيد العهد و لقد سمع من جده أميرالمؤمنين (ع) يقول ايها الناس سلوني قبل ان تفقدوني فانه لا يحدثكم أحد بعدي بمثل حديثي و أنشأ يقول صلوات الله و سلامه عليه:



في الأصل كنا نجوما يستضاء بنا

و للبرية نحن اليوم برهان



نحن البحور التي فيها لغائصكم

در ثمين و ياقوت و مرجان



مساكن القدس و الفردوس نملكها

و نحن للقدس و الفردوس خزان



من شذعنا فبرهوت مساكنه

و من أتانا فجنات و ولدان



نعم ساداتي من أتاكم فقد تجا و من لم يأتكم فقد هلك بكم يسلك الي الرضوان و علي من جحد ولايتكم غضب الرحمن كما شاهدنا و سمعنا و رأينا و جربنا و ممن أتاهم و تمسك بهم و طلب منهم الجنة و الفوز بالكرامة رجل من أهل الكوفة و قصته كما في المناقب لأبن شهرآشوب معروفة أقبل الي الصادق جعفر بن محمد (ع) رجل من أهل الكوفة و هو شاب من الشيعة فلما دخل و سلم و جلس قال يا ابن رسول الله جعلت فداك اني كنت في ديوان هؤلاء القوم فاصبت من دنياهم مالا كثيرا و أغمضت في مطالبه فقال أبوعبدالله (ع) لولا أن بني أمية وجدوا من يكتب لهم و يحبي لهم الفي ء و يقاتل عنهم و يشهد جماعتهم لما سلبونا حقنا و لو تركهم الناس و ما في ايديهم ما وجدوا شيئا الا ما وقع في ايديهم فقال الفتي جعلت فداك فهل من مخرج منه قال (ع) ان قلت لك تفعل قال أفعل قال اخرج من جميع ما كسبت في دواوينهم فمن عرفت منهم رددت عليه و من لم تعرف تصدقت به و أنا أضمن لك علي الله الجنة فأطرق الفتي طويلا ثم رفع رأسه و قال قد فعلت جعلت فداك فرجع الفتي الي الكوفة فما ترك شيثا علي وجه الارض من



[ صفحه 81]



ماله الا و أخرج منه حتي ثيابه التي كانت عليه قال علي بن حمزة فقسمنا له قسمة و اشترينا له ثيابا و بعثنا له بنفقة قال فما أتي عليه الا أشهر حتي مرض فكنا نعوده قال فدخلنا عليه يوما فرأيناه في حال النزع قال علي ابن حمزة ففتح عينيه ثم قال يا علي بن حمزة و في لي الله صاحبك ثم مات فولينا أمره فدفناه فخرجت حتي دخلت علي ابي عبدالله (ع) فلما نظر الي قال يا علي وفينا و الله لصاحبك فقلت صدقت جعلت فداك هكذا قال لي عند موته ضمن الجنة لهذا الشاب فاعطاه و وفي بما عهد و أراه ما وعد و هو الصادق لما وعد و الموفي لما عاهد و ضمن أيضا الجنة لرجل آخر من شيعته فوفي بما ضمن و ذلك ان رجلا كان من محبي أهل البيت من أهل الجبل و كان له كثير مال و يحج في كل سنة و ينزل في دار الصادق (ع) و كان ينزل ابوعبدالله (ع) في دار من دوره في المدينة و طال حجه و نزوله فاعطي أباعبدالله (ع) عشرة آلاف درهم ليشري له دارا و خرج الي الحج فلما انصرف الرجل قال جعلت فداك اشتريت لي الدار قال نعم قال أرني الصك فأتي بصك فيه بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اشتري جعفر بن محمد لفلان الجبلي دارا في الفردوس بحدود أربعة حدها الأول رسول الله (ص) و الحد الثاني أميرالمؤمنين (ع) و الحد الثالث الحسن ابن علي (ع) و الحد الرابع الحسين بن علي (ع) فلما قرأ الرجل ذلك قال قد رضيت جعلني الله فداك فقال (ع) اني أخذت ذلك المال ففرقته في ولد الحسن و الحسين (ع) و أرجو أن يتقبل الله ذلك منك و يثبيك بالجنة قال فانصرف الرجل الي منزله و كان الصك معه ثم اعتل علة الموت فلما حضرته الوفاة جمع أهل بيته و حلفهم ان يجعلوا الصك في كفنه ففعلوا ذلك



[ صفحه 82]



و دفنوه فلما أصبح القوم غدوا الي قبره فوجدوا الصك علي ظهر القبر مكتوب عليه قد وفي لي و الله جعفر بن محمد (ع) طوبي لمن عمل عملا في دنياه و يشتري به مثل هذه الدار الآخرة.

و روي عن النبي (ص) أنه سمع ليلة المعراج من بطنان العرش.



من يشتري قبة في الخلد ثابتة

في ظل طوبي رفيعات مبانيها



دلالها المصطفي و الله بايعها

ممن أراد و جبريل مناديها



فالله هو البايع و المصطفي هو الدلال و جبرئيل هو المنادي و صاحب هذه القبة الحسين سيدالشهداء (ع) لأن الجنة خلقت من نور الحسين (ع) علي حسب ما عندنا من الأخبار و من أجل ذلك أن النبي (ص) اذا اشتاق الي رائحة الجنة ضم الحسين (ع) الي صدره يقبله و يشمه و يرشف ثناياه و يقول اني أشم رائحة الجنة من فم الحسين و تارة يرشف ثناياه و ثنايا أخيه الحسن أنتما سيدا شباب أهل الجنة و لقد رأي غير واحد منهم أبو برزة الأسلي و شهد بذلك في مجلس يزيد لعنه الله لما أخذ اللعين قضيب الخيزران و جعل يصرب به ثنايا الحسين عليه السلام



أين الرسول و ثغر كان يرشفه

تدقه بقضيب كف مخمور الخ




پيشگفتار


بسم الله الرحمن الرحيم

الحمد لله، و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.

امشب كه قلم به دست گرفته ام تا تاريخ زندگي پر شكوه امام جعفر بن محمد الصادق عليه السلام را به رشته ي تحرير در آورم، مصادف است با 25 شوال سال 1386 هجري.

اينك جهان تشيع كه يكي از افتخاراتش را وابستگي به آن امام در اصول و روش مي داند در آستانه فرا رسيدن سالگرد وفات ششمين پيشواي بزرگ خود، به سوگ نشسته است.

حقير ضمن آنكه فرا رسيدن سالگرد وفات آن امام بزرگوار را به تمام مسلمانان و بالاخص شيعيان جعفري تسليت مي گويم، از خداوند قادر مي خواهم كه آنان را در دنباله روي از اصول و سيره ي آن حضرت استوار دارد و به تعاليم و سيره ي علمي آن بزرگوار رهنمونشان سازد.

در نهايت آنكه اينجانب را با نوشتن درباره ي آن امام عليه السلام شرافت بخشيده ام تا از يك طرف با امت بزرگ اسلام در بزرگداشت در گذشت امام صادق عليه السلام همسو



[ صفحه 6]



و همراه شده باشم و از طرف ديگر برپايي جامعه اي اسلامي و متكي بر فرهنگ و بينش حق كه از سوي پروردگار آسمان و پيغامبرش براي ما تشريع شده است، كمكي كرده باشم.

و من الله التوفيق

محمد تقي مدرسي



[ صفحه 7]



زندگينامه

نام: جعفر

پدر و مادر: امام باقر و ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابي بكر.

شهرت: صادق

كنيه: ابوعبدالله

زمان و محل تولد: 17 ربيع الاول سال 83 هـ در مدينه متولد شد.

طاغوتهاي زمان امامت : يزيد بن عبدالملك (نهمين خليفه ي اموي تا آخرين خليفه اموي)، سفاح و منصور دوانيقي.

زمان و محل شهادت: 25 شوال سال 148 هـ . ق در سن 65 سالگي به دستور منصور دوانيقي، مسموم و در مدينه به شهادت رسيد.

مرقد شريف: قبرستان بقيع، در مدينه.

دوران زندگي: در دو بخش:

1- دوران قبل از امامت، 31 سال (از سال 83 تا 114)

2- دوران امامت تا آخر عمر، 34 سال (از سال 114 تا 148) كه دوران شكوفايي اساس تشيع بود، آن حضرت در اين دوران از فرصت جنگ بني اميه و بني عباس، استفاده نموده و دانشگاه اسلامي را در سطح عميق و وسيع تشكيل داد، كه چهار هزار نفر شاگرد داشت، و اسلام ناب محمد و علي را از زير حجاب اسلام بني اميه، آشكار ساخت.



[ صفحه 9]




وصيت 01


هذه الوصية لولده و وصيه مولانا الصادق عليه السلام

قال عليه السلام: يا بني ان الله خبأ ثلاثة أشياء في ثلاثة أشياء: خبأ رضاه في طاعته، فلا تحقرن من الطاعة شيئا فلعل رضاءه فيه، و خبأ سخطه في معصية، فلا تحقرن من المعصية شيئا، فلعل سخطه فيه، و خبأ اولياءه في خلقه فلا تحقرن أحدا، فلعله ذلك الولي [1] .

فرزندم! خداوند سه چيز را در سه چيز ديگر مخفي كرده است: رضاي خود را در طاعتش مخفي نموده، بنابراين هيچ طاعتي را كم مشمار؛ چرا كه ممكن است رضاي خدا در آن باشد. و غضب خود



[ صفحه 18]



را در نافرماني اش مخفي نموده، بنابراين هيچ معصيتي را كوچك مشمار، زيرا ممكن است خشم خدا در آن باشد. و دوستان خود را در ميان آفريدگان خويش مخفي ساخته، بنابراين هيچ كس را تحقير منما، زيرا ممكن است اين شخص همان ولي خدا باشد.

در اين كلمات نوراني، رمز موفقيت و كليد سعادت دو جهان را مشاهده مي كنيم. در ظاهر، اين وصيت خطاب به فرزند و وصيش امام صادق عليه السلام است، ولي در حقيقت براي مردم هر عصر و زماني است؛ مخصوصا پدران و مادراني كه دوست دارند فرزندانشان موفق و رستگار و سعادتمند شوند، و هميشه در مسير حق و حقيقت قرار گيرند. از اين رو بر همه ي ما واجب است كه اين وصيت را به عزيزانمان تذكر داده، و آويزه ي گوشمان قرار دهيم، تا چهره ي رستگاري را در زندگاني خود مشاهده نماييم.


پاورقي

[1] كشف الغمة، ج 2، صص 361-362؛ بحارالانوار، ج 75، ص 187، ح 27.


كلام ابن ابي العوجاء مع صاحبه


روي محمد بن سنان، قال: حدثني المفضل بن عمر قال: كنت ذات يوم بعد العصر جالسا في الروضة بين القبر و المنبر، و أنا مفكر فيما خص الله تعالي به سيدنا محمدا صلي الله عليه و آله و سلم، من الشرف و الفضائل، و ما منحه و اعطاه و شرفه و حباه، مما لا يعرفه الجمهور من الأمة و ما جهلوه من فضله و عظيم منزلته، و خطير مرتبته، فاني لكذلك اذ أقبل: «ابن أبي العوجاء» فجلس بحيث اسمع كلامه فلما استقر به المجلس اذ رجل من أصحابه قد جاء فجلس اليه، فتكلم «ابن أبي العوجاء» فقال: لقد بلغ صاحب هذا القبر العز بكماله، و حاز الشرف بجميع خصاله، و نال الحظوة في كل أحواله، فقال له صاحبه: أنه كان فيلسوفا ادعي المرتبة



[ صفحه 8]



العظمي، و المنزلة الكبري، و أتي علي ذلك بمعجزات بهرت العقول، و ضلت فيها الاحلام، و غاصت الألباب علي طلب علمها في بحار الفكر، فرجعت خاسئات، و هي حسر، فلما استجاب لدعوته العقلاء و الفصحاء و الخطباء، دخل الناس في دينه أفواجا، فقرن اسمه باسم ناموسه، فصار يهتف به علي رؤوس الصوامع، في جميع البلدان و المواضع، التي انتهت اليها دعوته، و علتها كلمته، و ظهرت فيها حجته برا و بحرا، سهلا و جبلا، في كل يوم و ليلة خمس مرات مرددا في الأذان و الاقامة، ليتجدد في كل ساعة ذكره، و لئلا يخمل أمره.

فقال «ابن أبي العوجاء»: دع ذكر محمد (صلي الله عليه و علي آله) فقد تحير فيه عقلي، و ضل في أمره فكري. و حدثنا في ذكر الأصل الذي نمشي له... ثم ذكر ابتداء الأشياء، و زعم أن ذلك باهمال لا صنعة فيه و لا تقدير، و لا صانع و لا مدبر، بل الأشياء تتكون من ذاتها بلا مدبر، و علي هذا كانت الدنيا لم تزل و لا تزال!



[ صفحه 9]




پيشگفتار


رسول خدا صلي الله عليه و آله و ائمه هدي عليهم السلام ستارگان آسمان هدايت، معدن نور و علم الهي اند.

در طول بيست و سه سال دوران نبوت، با نزول كلام الهي و بيان و عمل پيامبر صلي الله عليه و آله پرده هايي از چهره و مقام شامخ معصومين عليهم السلام كنار رفت و طي اين مدت چهره ي انسان كامل رخ نمود ولي متأسفانه توطئه هاي داخلي و خارجي، تحميل محاصره ها و جنگ هاي گوناگون، بشريت را از بسياري مواهب و ميوه هاي اين شجره طيبه محروم ساخت.

رهبران معصوم ما كه نمادهاي علم، عرفان، اخلاق، فضيلت، فقه، حديث، تفسير، عابدان شب و مجاهدان خستگي ناپذير في سبيل الله بودند. با تأسف هر يك گرفتار فرعوني در عصر خويش شدند. وقايعي چون سقيفه، انحراف رهبري اسلامي از مسير حق، سختگيري هاي اقتصادي، سياسي و اجتماعي نسبت به اهل بيت عليهم السلام، خانه نشيني اميرالمؤمنين عليه السلام، شهادت جانگداز عصمت كبري حضرت زهراء عليهاالسلام، شهادت مظلومانه ي اميرمؤمنان و امام حسن مجتبي عليهم السلام و بالأخره محرم سال 61 هجري از جمله مسايلي است كه دشمنان اسلام و قرآن بر سر راه هدايت و سعادت مردم عصر خويش و اعصار آينده به وجود آوردند؛ از اين رو، معصومين عليهم السلام تا قبل از امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام هيچ يك تقريبا مجال بازگو نمودن حقايق اسلام و قرآن را نيافتند، تنها فرصت كوتاهي در عصر امامين همامين امام باقر و امام صادق عليهماالسلام پيش آمد و



[ صفحه 14]



بسياري از معارف از جمله عرفان، اخلاق، فقه، حديث، تفسير، علوم قرآني و حتي علوم ديگر بيان شد.

نقش امام صادق عليه السلام در اين مسأله بسيار برجسته و ممتاز است تا آن جا كه مكتب اسلام به نام «مكتب جعفري» كه خط سرخ نبوي و علوي است شناخته مي شود. امام صادق عليه السلام كه خود از سلاله ي پاك پيامبر صلي الله عليه و آله و علي عليه السلام است، در راه ترويج دين اسلام و قرآن، با رفتار و كردار خود و نيز تحمل مشقات بسيار و همچنين گفتن سخن حق، اسلام محمدي را گسترش داد، تا پرچم اسلام براي هميشه سرافراز بماند تا به دست فرزند بزرگوارش امام زمان - عجل الله تعالي فرجه الشريف - برسد ان شاءالله.

در پايان و مثل هميشه كه در نوشتارهايم مي نگارم، سر خم مي كنم و خدا را شكر و سپاس مي گويم كه به اين بنده ي سراپا تقصير، توفيق عنايت فرمود تا باز هم ويژگي و مناقب گلي ديگر از بوستان علوي و فاطمي را به رشته ي تحرير در آورم. و از عزيزاني كه اين نوشتار را مطالعه مي كنند، التماس دعا و از درگاه ايزد منان طلب آمرزش و رحمت دارم.

قم مقدسه - حامد فدوي اردستاني

5 جمادي الأول 1428 ه. ق

مصادف با روز ولادت حضرت زينب عليهاالسلام



[ صفحه 17]




تمهيد


كنا نتحدث عن نشأة المذاهب الاسلامية و عوامل انتشارها و ما يتعلق بذلك من تطورات و احداث.

كما تحدثنا عن بعض ما يتعلق بحياة الامام الصادق عليه السلام و مشاكل عصره، و الاشارة إلي مدرسته، و ذكر عدد قليل من تلامذته و رواة حديثه.

و في هذا الجزء نعود - بعون الله - للبحث عن حياة الامام الصادق و مدرسته، و بعض رواة حديثه، بعد أن نشير لحوادث عصره، يوم ساد الاضطراب و القلق جميع البلاد الاسلامية، و عم الخوف جميع الارجاء فلم يأمنه الطفل الراقد في مهده، و لا الشيخ القابع في داره عندما اتسعت دائرة المؤاخذات علي ولاة الأمر، و سوء تصرف العمال و جورهم علي الرعية، بشكل لا مجال معه إلا إلي انفجار ثورة دموية، و انقلاب يؤدي إلي إنهيار الدولة.

و كان أهم عوامل الثورة علي الامويين هو الانتصار لآل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و الطلب بثأرهم، لأن الامويين أراقوا دماءهم من غير أن تراعي حرمة لرسول الله فيهم، فكانت هتافات الثوار الي الرضا من آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

و كان الامام الصادق عليه السلام هو سيد أهل البيت و زعيم الهاشميين في عصره، و هو محط آمال الامة و معقد أمانيها، و هو الشخصية التي بلغت بمواهبها و سمو معاناها الي أرفع درجة من الكمال، و أعلي ذروة من الفضل، و لم تكن منزلته في المجتمع يعلوها الخفاء أو يحوطها شي ء من الغموض.

و هنا لابد لنا أن نتساءل: هل ان الامام الصادق عليه السلام كان بمعزل عن ذلك المعترك السياسي؟ و انه لم يشارك في ذلك النشاط الذي كانت دعامته هو الدعوة لآل محمد؟ و أنه دعي عبدالله بن الحسين ليمد يده فيبايعه لانه أكبر سنا من ولده محمد ذي النفس الزكية يوم اجتمع الهاشميون في الابواء للمداولة في الأمر، و مبايعة رجل من آل البيت تناط به مسؤولية الدعوة كما ذكره ذلك بعض الكتاب بدون سند.

و الاجابة علي هذه الأسئلة تحصل عندما ندرس عوامل الثورة، و نعرف نفسيات الثوار و نزعاتهم، و اختلاف مشاربهم و آرائهم.



[ صفحه 338]



و يتضح لنا ذلك عندما نقف علي الخطة التي اختطها الامام لنفسه في ذلك الجو الهائج بالفتن، و المائج بالأهواء، فلم يستجب لدعوة زعماء الثورة لبيعته، لأنه لا يعدهم من رجاله و لا الزمان زمانه، و لم يغامر في نفسه و أهل بيته مغامرة عقيمة الانتاج، تعود علي المجتمع بأخطار جسيمة، و علي أهل بيته بسوء العاقبة، لأنه يعلم النتائج و ما يؤول اليه الأمر و ينظر الحوادث عن كثب، نظر الحكيم البصير، و السياسي الخبير بعواقب الامور، و كثيرا ما اعلن حقائق تلك الاوضاع و كشف نوايا اولئك القادة و ما يهدفون اليه من وراء الدعوة لآل محمد صلي الله عليه وآله و سلم.

كما انه نهي ابناء عمه عن التسرع في الأمر و عدم القيام بأي نشاط ثوري الي أن يأتي الوقت المناسب لأن القيام بشي ء قبل أن يستحكم مفسدة له.

و سنتحدث في هذا الجزء و غيره - ان شاءالله - عن خطته الحكيمة و اساليب دعوته القوية، و منهجه السياسي الرصين بصفته إمام عصره و زعيم أهل بيته، بعد أن نستعرض بعضا من مشاكل عصره و أسباب قيام الثورة التي اطاحت بالحكم الأموي.


نوعية البحث


هذا هو الجزء الثالث من كتابنا الامام الصادق و المذاهب الأربعة، أضعه بين يدي القراء.

و قد نهجت فيه منهجي الذي سرت عليه في الجزئين الأول و الثاني، مبتدئا بذكر الامام الصادق (ع) في بيان موجز عن تاريخ حياته، و نشاط مدرسته، و بعض تعاليمه. و لم أتوسع في البحث - كما يتطلبه الموضوع - اذ لا يمكن اعطاء شخصيته حقها من الاحاطة و البيان، فان ذلك أمر يشق علي الباحث حصوله مهما أنفق من جهد في هذا السبيل، و في أي ناحية يسلك ليفرغ منها فراغا تاما يجد نفسه في البداية لا في النهاية؛ لأن شمول البحث لجميع جوانب شخصية الامام الصادق عليه السلام و مزاياه التي اتصف بها، و أعماله التي قام بها، لاعلاء كلمة الاسلام و توحيد صفوفها، هو من الصعوبة بمكان. و لهذا التجأت الي افراد البحث في ذلك بجزء خاص به، كما أن الفترة التاريخية التي عاشها الامام عليه السلام كانت مليئة بأحداث تأثير بها مجتمعه الذي كان يتصل به، و يرتبط بواقعه، فكان يعالج تلك المشاكل بحنكة و تدبر، عن بصيرة و معرفة بعاقبة الأمور.

و كانت الظروف تقضي علي رجال أهل البيت عليهم السلام أن يكونوا محور آمال الأمة؛ لأن الثورة قامت باسمهم، و قد ارتفعت هتافات الثوار بالدعوة لهم، و اسناد الحكم اليهم، و كان هو عليه السلام زعيم أهل البيت و سيدهم في عصره، و هو أعلم الناس بتلك الأمور، و ما يؤول اليه الأمر بين العباسيين و العلويين، كما أنه درس تلك الأوضاع و عاش مع أحداث مختلفة، و مشاكل متراكمة، فكان موقفه عليه السلام أحرج موقف يقفه زعيم ديني يحمل رسالة الاسلام، و يريد تطبيق نظامه في عصر هبت فبه زوبعة الأهواء، و اختلفت الآراء، و ذهب الناس فيه مذاهب شتي، و سلكوا طرقا متباينة، فالموقف اذا يحتاج الي قيادة حكيمة، و سياسة اسلامية مركزة، فكان موقفه عليه السلام موقف القائد المحنك، الذي يسير علي هدي من دينه، و بصيرة من أمره، و لقد ظلم التاريخ مواقفه، و ألجم عن التصريح بأعماله و آثاره، و لو أفصح التاريخ عن جميع مآثره و جليل أعماله - و لم يكن محظورا عليه ذلك - لا تسعت دائرة البحث عن ادراك



[ صفحه 10]




نوعية البحث


يتضمن هذا الجزء، و هو الجزء الرابع من كتابنا الامام الصادق و المذاهب الأربعة، لمحة موجزة عن حياة الامام الصادق، و نبذا من تعاليمه، و أخلاقه، و آدابه، ثم تاريخ حياة الامام أحمد بن حنبل. و قد اقتصرت علي ذكر نسبه و شيوخه، و أهم حوادث عصره: كمشكلة خلق القرآن و غيرها. و هذه الحادثة هي من أهم الحوادث التي أثارت صراعا فكريا، و جدلا بين المسلمين أعقبه عداء بين الطوائف، ذهب ضحيته خلق كثير. و قد اكتفيت بالاشارة اليها في موجز من البيان. لكثرة ما كتب فيها و ما ذكر عنها، لأنها كانت العامل الوحيد في شهرة أحمد و طلوع نجمه.

كما اني أشرت الي أعيان مذهبه و ناشريه، و حملة فقهه و المؤلفين فيه. و لم أهمل ذكر بعض القضايا الهامة التي تعطينا صورة لها علاقة في موضوع البحث عن الامام أحمد و مذهبه، كما اهملت الكثير من القضايا التي نقلت عنه من مناقب و مآثر، و أشياء لا تصلح أن تكون تاريخا نستمد منه معلومات خليقة بأن تكشف لنا عن نواحي شخصيته، لأننا نحاول أن نتعرف عليه عن طريق الواقع، و من ضوء الحوادث التأريخية التي لا صلة لها بالمؤثرات التقليدية و المنازعات الطائفية.


تمهيد


ان البحث عن المذاهب و دراسة الظروف و الملابسات التي أحاطت بها يجب أن تدرس دراسة تأريخية بعيدة عن التعصب و التحيز، لأن التحيز لجهة و التعصب علي أخري يغير صور الحوادث، و يشوه الحقيقة، و هذا هو الظلم الأدبي كما يقولون. و اذا كان البحث هو حب الحقيقة فلابد أن يكون بصدق و موضوعية بعيدا عن التأثر بعوامل أخري، و بذلك يكون الباحث قد نال شرف خدمة الحق و اتباعه.

و لابد لنا أن نلمس خطورة البحث و أهميته، و لهذا يلزمنا أن نتجرد عما يخالف الحقيقة، بل يجب أن نخوضه بروح صادقة، و نية خالصة لمعالجة هذا الموضوع الذي له دخل في واقع المسلمين في الحاضر و الماضي، و ان الحوادث المؤلفة التي توالت علي مسرح حياتنا في جميع الأدوار، و ما أدت اليه من نتائج سيئة في المجتمع الاسلامي، و ان كانت نتيجة عوامل كثيرة متداخلة، انما يعود الي التعصب المذهبي، فهو المؤثر الأكبر و العامل القوي في تفرق المسلمين شيعا و أحزابا، و قد انقسموا علي أنفسهم انقساما شائنا، فكل يتهم الآخر بالانحراف عن الدين، و كل طائفة اعتزلت الأخري، ترميها بما لا يتفق و روح الاسلام و نظمه.

و من المؤسف له أنهم قد أسرفوا في الجدل اسرافا أخرجهم عن ميزان العدل، فقد راحوا يلتمسون علي ذلك ألوانا من الحجج يبدو فيها التكلف و يتجلي فيها البطلان. و قد غلب عليهم الجمود الفكري و التزموا بالتقليد في أخذ الأحكام عن أئمة المذاهب، اذ لا يمكن في نظرهم أن يصل أحد الي ما وصلوا اليه من العلم، فهو مقصور عليهم، و الاجتهاد في الأحكام من اختصاصهم دون غيرهم.

لقد مرت أجيال و هم يعتقدون أن ليس لأحد بعد الأئمة الأربعة أن يجتهد في الشريعة الاسلامية، و الخارج عن المذاهب الأربعة - و هو رأي الجمهور - صاحب بدعة، و كل بدعة ضلالة، و كل ضلالة في النار.

و من المضحكات (بل المبكيات) أن تتغلغل هذه العقيدة في الجماهير الاسلامية، حتي نجد من يسأل عن مذهب رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: أشافعي أم



[ صفحه 12]



مالكي؟ و غفلة العوام من غفلة الخواص. هكذا يقول الدكتور زكي مبارك و عليه عهدة ما يقول. و نحن لا تعوزنا النصوص التاريخية علي تأييد قوله، فقد وقفنا علي رأي من يزعمون بأن رئيس مذهبهم كان أعلم من النبي صلي الله عليه و آله و سلم في القضاء [1] .

و آخرون يقال لهم: قال رسول الله فيقولون: قال فلان. كما أن الكثير منهم (تمسكوا بأقوال أئمتهم تمسكا جعلهم يقدمونها علي كتاب الله و سنة رسوله) [2] .

و مهما يكن من أمر فان تلك الاتجاهات التي سار عليها المتعصبون بعيدة عن روح الاسلام و مفاهيمه، فهي أمور ارتجالية، غذتها الأنانية و تولت بثها دعاية التضليل تفويضا لصرح تماسك الأمة، الذي يقف حائلا دون كل خطر يهدد المجتمع الاسلامي في الداخل و الخارج.

نعم ليس من روح الاسلام و مفاهيمه، تحامل طائفة علي أخري و اتهامها بالزندقة، و الخروج عن الاسلام، لمجرد الخلاف في الرأي. فالشافعي يكفر الحنبلي، و الحنبلي يكفر الشافعي، و هكذا بدون التفات الي واقع الأمر، و ما ينجم من وراء ذلك من خطر علي الأمة الاسلامية.

و ان تلك المساجلات الجدلية حول المذاهب، قد خرجت عن النطاق العلمي الي الأمور التافهة من الهزل و المجون، و من أظرف ما جري بين الحنفية و الشافعية قول الحنفية لهم: ما جسر امامكم أن يخرج الي الوجود حتي مات امامنا. و يجيبهم الشافعية: بل امامكم ما ثبت لظهور امامنا [3] .

و ذلك أن الشافعي ولد في السنة التي مات فيها أبوحنيفة سنة 150 ه و قيل في اليوم الذي مات فيه. و قد بقي الشافعي في بطن أمه أربع سنين أو أقل [4] .

و كذلك جرت مساجلات شعرية هي أقرب الي المساجلات الأدبية فلا حاجة لذكرها. و قد بلغ الأمر حدا مؤسفا من تكفير طائفة لأخري، و اباحة دماء أبنائها، كما أثبت ذلك وقوع تلك الحوادث الدامية، في الشام، و خراسان و الري و غيرها.

و نحن عندما نقف علي بعض الأقوال كقول المظفر الطوسي الشافعي: (لو كان لي من الأمر شي ء لأخذت علي الحنابلة الجزية [5] و قول محمد بن موسي الحنفي: (لو كان لي من الأمر شي ء لأخذت عي الشافعية الجزية) [6] .



[ صفحه 13]



فاننا نجد اتساع الخرق، و وقوع ما لا تحمد عقباه من الخروج عن الموازين العلمية الي الأمور التافهة التي لا صلة لها بالاسلام و نظمه.

و كذلك نستوحي معلومات أكثر فأكثر عندما نصغي الي النداء بدمشق و غيرها: من كان علي دين ابن تيمية، حل ماله و دمه [7] و قد أفتي بعضهم بتكفير من يسمي ابن تيمية بشيخ الاسلام [8] و ابن تيمية هذا هو شيخ الحنابلة و قد لقبوه بشيخ الاسلام، و معني هذا النداء بأن كل حنبلي كافر. و بجانب هذا نجد الشيخ أباحاتم، يري و يفتي: (بأنه من لم يكن حنبليا فليس بمسلم).

و هكذا أدي النشاط المذهبي الي هذه الأمور التي فجرت المآسي المؤلمة في المجتمع الاسلامي، من تفكك و تباعد، و وجود مشاكل يصعب حلها الا عن طريق الشعور بالخطر و الخضوع للواقع.

و استمرت عجلة الزمن تدور و الأمر يشتد، و ظهر ذلك الانقسام في صفوف الأمة بوضوح، و تعاقبت علي المسلمين أدوار سوداء ذهبت بكثير من الأرواح و الأموال، و ملأت النفوس حقدا، و القلوب غيظا.

و أسرفت الطوائف في الخصومة كما أسرفوا في اتخاذ وسائل الانتصار لمذاهبهم، من افتراء في القول و كذب في النقل، و وضع أحاديث عن النبي صلي الله عليه و اله و سلم بما يؤيد المذهب، و يشد عضد أنصاره، من أن النبي صلي الله عليه و اله و سلم بشر برئيس المذهب الذي يتبعونه قبل ولادته، و وضع آخرون منامات مبشرة، و هي في الاعتبار عندهم كاليقظة من وجوب الأخذ بها، وكلا الأمرين لا يصح منه شي ء، لأنها ادعاءات وهمية يقصدون بها تقويم شخصية امامهم من وفور علم، و علو منزلة، و شرف بيت، حتي قال بعض الحنفية: ان أهل الكوفة كلهم موال لأبي حنيفة [9] أي انهم كانوا عبيدا فأعتقهم، مع العلم بأن أباحنيفة كان فارسي الأصل.

و بهذه الزوائد ملأوا صفحات كتب المناقب، كما وصفوهم ببطولات لا يعترف التاريخ بها، و احاطوا شخصياتهم بهالة من آيات المديح و الاطراء، بما يضفي عليهم لباس قدسية رفعتهم عن مقام البشرية، و انهم بمنتهي درجة من الكمال تبلغ بهم العصمة، و ان لم يصرحوا بها.

و مهما يكن من أمر: فان تلك الأقوال الناتجة عن مؤثرات سياسية أو



[ صفحه 14]



اجتماعية عقيمة الانتاج اذ هي مبالغات و غلو أوجدهما النشاط المذهبي، عندما عظم الخلاف بين أتباع أئمة المذاهب (و دب التقليد في صدورهم دبيب النمل و هم لا يشعرون، و كان سبب ذلك تزاحم الفقهاء و تجادلهم فيما بينهم) [10] .

و قد مرت الاشارة الي الظروف القاسية التي مرت بالمسلمين من جراء ذلك الخلاف، الناشي ء من الاختلاف بين معتنقي المذاهب فاصبحوا اعداء متباعدين، بعد أن كانوا اخوة متحابين، و أدي الأمر الي القتل و النهب و حرق الأسواق، و تخريب المساجد و هدم الدور، و لا ندخل هنا في تفاصيل تلك الحوادث المؤلمة، فليس من الممكن تفصيلها لضيق المجال.

و الآن و قد لخصنا باختصار اثر ذلك الانقسام الذي حل بالمسلمين فأدي بهم الي حالات سيئة، و تفكك شائن، يجدر بنا أن نولي وجوهنا شطر المسلمين من أتباع مذهب أهل البيت - و هم الشيعة - لنري ما نالهم من أثر ذلك الانقسام و ما أدي اليه ذلك التدخل من أعداء الدين، الذين يبثون العداء و يثيرون الاحقاد لايقاع الفتنة و يخوضون تلك المعارك بوجه مقنع. فلابد أن ننظر اليهم من زاوية الواقع لا زاوية الخيال التي فتحها المغرضون من اعداء الأمة، و أبرزوا للشيعة صورا خيالية، و حاكوا لهم تهما وهمية، و نسبوا لهم عقائد مفتعلة، و آراء بعيدة عن واقع الأمر، و رشقوهم بسهام نقد من هنا و هناك حتي آل الأمر الي ابعادهم عن حظيرة الاسلام زورا و بهتانا.

و لا ذنب لهم الا عدم مسايرتهم لحكام الجور، و تمسكهم بالانتصار لآل محمد صلي الله عليه و آله و سلم أهل الحق المضيع، و هذا أمر واقع قد يكون انكاره من المكابرة و التعنت، و لا اريد أن ادخل في تفصيل ما نال أتباع آل محمد من بلاء نتيجة للتعصب الأعمي و الطائفية الرعناء، فلنقتصر علي بعض ما يهمنا عرضه الآن:


پاورقي

[1] تاريخ بغداد ج 13 ص 412.

[2] همم ذوي الابصار ص 51.

[3] الغيث المسجم في شرح لامية العجم ج 1 ص 165.

[4] المنتظم ج 10 ص 239.

[5] مرآة الزمان ج 8 ص 44.

[6] تاريخ دول الاسلام للذهبي ج 2 ص 24.

[7] مرآة الجنان لليافعي ج 2 ص 242.

[8] ذيل تذكرة الحفاظ ص 316.

[9] مناقب ابي حنيفة للمكي ج 1 ص 174.

[10] حجة الله البالغة للدهلوي، ج 1 ص 123.


تمهيد


تقدم البحث عن مقدمات الصلاة و ما يتعلق بها من خلاف بين المذاهب في تلك المسائل، و قد أوضحنا عن مذهب الشيعة في كثير مما ينفردون به للأدلة التي تأولها غيرهم فذهبوا الي خلاف ما ذهبوا اليه.

و نحن هنا نذكر بقية ما يتعلق بأحكام الصلاة من أفعال و غيرها، كمسألة القصر و الاتمام، و الجمع و التفريق. مع استعراض يسير للأدلة و مناقشات علمية لا تتعدي حدود اظهار الحقيقة، و بيان ما هو الواقع.

و قد سلكت في بحثي هنا - و فيما سبق - طريق النقل عن أهل المذاهب من كتبهم الخاصة، دون اعتماد علي نقل الغير عنهم، الا فيما هو مشهور لا يحتمل الخطأ في النقل، و ذلك لأني وجدت كثيرا من النقل لا يستند الي صحة، اما عن اشتباه أو غير ذلك.

كما و اني لم أقف موقف نقد ورد، و انما كان عرض لايضاح المسألة دون ترجيح لرأي علي رأي، أو تقديم قول علي آخر. لأني لم أكن في هذا البحث علي سبيل الاحاطة لجميع ما يتعلق بموضوع الخلاف. و انما هي مسائل أردت بها تصوير الخلاف الحاصل بين المذاهب أجمع. و قرب بعضها من بعض مرة و بعدها أخري، و أن الخلاف لم يقتصر بين الشيعة و السنة فحسب - كما يتوهمه البعض - بل هو حاصل بين جميع المذاهب الاسلامية.

و اننا لعلي يقين من أن القاري ء الكريم يستطيع أن يتبين بهذا النزر القليل - خطأ أولئك الذين نظروا لفقه الشيعة من زاوية الجهل. فحكموا عليه بالشذوذ و الانفراد أو أنه لا يلتقي مع بقية المذاهب بقليل و لا كثير و يذهب الي اتصاله بالمذهب الشافعي دون غيره و كل ذلك خطأ لا صلة له بالواقع و حكم الشي ء بدون معرفة، و الحكم علي الشي ء قبل معرفته خطأ يغتفر، و جناية علي العلم.

و قد مرت الاشارة الي بعض تلك الأخطاء التي ارتكبها البعض في نقل أشياء ليس لها نصيب من الصحة.

كما أشرنا الي خطأ من جعل الفقه الشيعي مستمدا من الفقه الشافعي، و قد أوضحنا أن ذلك ناشي ء عن جهل أو اشتباه الي غير ذلك.

و لسنا الآن في معرض ما توالي علي المذهب الشيعي من حملات، و ما



[ صفحه 298]



تعرض له من طعون نتيجة للتعصب الأعمي يوم كانت الأمور تسير علي نهج التضليل و الخداع، و المكر و التمويه، لتسود الفرقة و يعظم التباعد بين المسلمين الذين هم كجسم و احد ان تألم البعض تألم الكل.

و نتيجة لتلك الخلافات - قد تبدلت الوحدة بالفرقة، و المحبة بالبغضاء و نمت بينهم روح التباغض و لم يشعروا بخطر ذلك الا بعد أن أثر أثره، و ضرب العدو ضربته. وان ما ترتب علي ذلك التفرق من الضرر الذي أفضي الي ضعف المسلمين، و تمكن الأجانب من الاستيلاء علي بلادهم، و اغراء عوامل نفور بعضهم من بعض انما هو نفع للعدو الذي يتربص بهم الدوائر.

و يجب أن نتساءل علي الفائدة التي حصلنا عليها من الفرقة و الخلافات، ولحساب من يكون ذلك؟ كما يجب أن نتساءل عن عواملها و أسباب اتساعها؟ و ننظر بعين الحقيقة الي الأضرار الناجمة من ورائها، و هناك يتضح لنا الطريق الي الحلول الجذرية التي يجب أن تتخذ لرفع أثرها ليزول عظيم الخطر، و لا يكون ذلك الا أن نفهم الأمور عن طريق الفهم الواقعي، و التماس الحلول علي ضوء الواقع لتزول الشوائب التي تطمس معالم الحق، و تضلل من ينشدونه.

و بدون شك ان الأمور اذا سارت في طريقها الصحيح ارتفع الالتباس و حلت جميع المشاكل، و اننا نود أن نؤكد هنا بأن دراسة الفقه الشيعي عند من يتحاملون عليه لم تكن دراسة صحيحة كاملة، بل هي دراسة ناقصة، لأنهم لم يأخذوا عنه من مصادره، أو لم يفهموا أصوله و مبانيه، فكان تحاملهم عاطفيا خالصا و العاطفة عمياء.

و اننا لنأمل تتوسع دائرة دراسة الفقه المقارن بين المذاهب فيعم الانتفاع، و تتجلي الحقيقة التي طالما حجبتها سحب الأباطيل.

كما نأمل أن تزول الأشباح الهائلة التي وقفت في طريق وحدة المسلمين، و أدت الي ذلك التفكك في الرابطة الاسلامية، فنحن اليوم نمر في مرحلة حاسمة و معركة خطيرة، و لا نكسب المعركة الا بوحدة الصف، و جمع الكلمة، و نبذ أحقاد الماضي، و الالتقاء علي صعيد تعاليم الاسلام الصحيحة، فان خطر الموقف بتدخل دعاة الفرقة و ذوي الغايات الاستعمارية كل ذلك يدعو الي طرح الخلافات و الاعتصام بحبل الله و ما النصر الا من عندالله.



[ صفحه 301]




تقديم


بسم الله الرحمن الرحيم

(ربنا اننا سمعنا مناديا ينادي للايمن أن ءامنوا بربكم فامنا ربنا فاغفر لنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الأبرار - ربنا و ءاتنا ما وعدتنا علي رسلك و لا تخزنا يوم القيمة انك لا تخلف الميعاد)

[آل عمران: 193 و 194]



[ صفحه 9]



بسم الله الرحمن الرحيم

و ما توفيقي الا بالله عليه توكلت و اليه أنيب

كان تأخر صدور هذا انجزء من كتابنا (الامام الصادق و المذاهب الأربعة) - و هو السابع - فترة انقطاع بيننا و بين القراء، لم تكن مقصودة و كنا ننوي أن يكون الجزء السابع نهاية البحث و خاتمة المطاف في سفر كلفنا ثمنا غاليا من الجهد و العناء، و قد خفف عنا ما لقيه من استجابة و اقبال لدي القراء، كم حاولت أن أتخطي عوائق العمل، و أذلل ما أواجه من صعاب لمواصلة و اكمال البحث فيه، ليخرج هذا الجزء الي أيدي القراء قبل هذا الوقت، الا أن العوائق تلك و الصعاب كانت تزداد اتساعا و تعقيدا، و ها أنا ذا أزوال نشاطي لاكمال السلسلة، فأتناول أهم الأبحاث المخصصة للحديث عن كل واحد من أئمة المذاهب الأربعة بايجاز استكمالا لما سبق و استدراكا لأمور لم نذكرها، اذ لم نتعرض لها من قبل كمعرفة الأولاد و الأحفاد، و الوقوف علي بعض الآثار و الأراء و أمور فكرية و فقهية أخري مما يضيق بها حيز الجزء السابع فأتبعناه بثامن.

نرجو الله أن يكون به كمال الفائدة و نهاية القصد. و قد آثرت تأخير الحديث عن الامام الصادق عليه السلام لما يتطلبه ذلك من افاضة في بعض الأمور كالاشارة الي أولاده و أحفاده الذين ورثوا مدرسته، و ما يتعلق بذلك من استطراد يقتضيه البحث في الحديث عن الطائفة الاسماعيلية التي تنسب الي اسماعيل ابن الامام جعفر بن محمد الصادق، و ما يحيط حياته من ملابسات، و ما وقع في ذلك من اختلاف.



[ صفحه 10]



و ألتزم هنا نهج البحث في عوامل التعصب الطائفي و أسباب الخلاف المذهبي كمشكلة تاريخية سببت الفرقة بين المسلمين و فككت وحدتهم و باعدت بينهم، و قد خصصت في الأجزاء السابقة من الكتاب حيزا كبيرا لدراسة نتائج التعصب و عوامل قيامه، و أوضحت ما علق بفعل ذلك في أذهان الناس من أمور تسيي ء الي مفهوم الانتماء الي المذاهب و غلبة نزعة العداء علي جوهر المبادي ء، حتي أدي ظاهر الالتزام بها الي الخروج عن ميزان الشرع، و حدوث انعكاسات سلبية علي المجتمع فأحدثت خللا فيه، اذ خرجت المنازعات عن حدود التوازن الفكري أو الخلاف الواعي، فتعددت حدود الاستقامة و الاعتدال - في السلوك و التصرف - الي الاعتقاد، حتي أصبح النص الوارد في الكتاب (عند بعضهم) لا يعمل به ان خالفه رئيس المذهب الذي أصبحت أقواله سنة، و مخالفته بدعة، و عدم اتباعه كفرا، حتي قالوا أن الكتاب تنسخه مخالفة أقوال علماء المذهب، يقول الكرخي [1] : «الأصل أن كل آية تخالف قول أصحابنا فانها محمولة علي النسخ، أو علي الترجيح و الأولي علي التأويل، من جهة التوفيق. الأصل أن كل خبر يجيي ء بخلاف قول أصحابنا فانه يحمل علي النسخ، أو يحمل علي أنه معارض بمثله، ثم صار الي دليل آخر أو ترجيح فيه، بما يحتج به أصحابنا من وجوه الترجيح، أو يحمل علي التوفيق» [2] .

و يبين لنا هذا النص مدي الارتباط بالمذهبية و الالتزام بأقوال الأئمة حتي و ان خالفت الواقع، و يخضعون الكتاب لموافقة أقوالها، و اذا امتنع النص القرآني فانهم ينسخون و يعملون بما جاء عن أصحاب المذاهب «فهم مدفوعون وراء المذهبية تعصبا، و يطرحون الدليل و يأولونه تأويلا بعيدا لا يتفق مع الحقيقة. فهذه هي المذهبية التي يبغضها الله و رسوله» [3] .

و لقد أدت شؤون الحكم و مقتضيات السلطان الي تبني التمذهب و جعل الرئاسة في الفقه من أعمدة السياسة، فتأثر - تبعا لمواقف الملوك و الحكام، وجود و نشاط



[ صفحه 11]



و انتشار المذاهب اذ لم يجر الحكام علي مذهب بعينه، و انما يتقرر ذلك بحسب الظروف و الملابسات و عوامل النفوذ و الغلبة سيما و ان العالم الاسلامي بات مسرحا للقوة يشهد نتائج الغلبة علي شكل دول و وزارات و جيوش. و لابد أن يكون القضاء - و هو من أكثر الوظائف استقرارا لأصوله المعروفة و أهميته في حياة الناس - من أوليات شؤون السلطان التي تتسرب اليها موجات التمذهب، و تتطلع اليها الرغبات، فحصرت بعد زمن بالمذاهب الأربعة، و سارت الأمور علي الاستعانة بما كان من مقتضيات السلطان في الأساس، و هو تحديد المراتب الفقهية و المراجع في أشخاص بأعيانهم.

يحكي عن أبي زرعة - تلميذ البلقيني - أنه سأل أستاذه عن المانع للشيخ تقي الدين السبكي عن الاجتهاد و هو جامع للشروط. فسكت البلقيني و لم يجب. فقال أبوزرعة: «فما عندي ان الامتناع عن ذلك ليس الا للوظائف التي قدرت للفقهاء علي المذاهب الأربعة، و ان من خرج عن ذلك و اجتهد لم ينل شيئا من ذلك، و حرم ولاية القضاء، و امتنع الناس عن استفتائه، و نسبت اليه البدعة. فتبسم و وافقني علي ذلك».

و امتد تأثير ذلك لينعكس علي نهج التعامل مع وقائع التاريخ و روح المبادي ء، فراح أغلب المؤرخين ينقادون للنزعة الطائفية المشبعة بالعصبية الأقليمية أو القبلية معتمدين علي الخرافات و الادعاءات التي تؤجج نار الفرقة و تزيد الانقسام، لتطغي حدة الخلاف علي الحقيقة، و تدفع الأمور في مسار لا يخضع لمنطق و لا يأبه بالشواهد ارضاء لرغبة الحكام، و تزلفا لذوي السلطة، و بذلك عج التاريخ بما نجم عن تلك النزعات، فأصبح البحث عن الحقيقة و التوسل الي استخلاص الواقع، أو استنباط الجوهر محاطا بعوائق و صعوبات، بعد أن أدي تقادم الزمن و استمرار القناعة بما صدر عن مصادر التعصب و جهات الانقسام، الي أن تكتسب شكلا ثابتا يقف بوجه موجات الوعي التي تنمو بين شبابنا المسلم المتصف بروح العلم و الموضوعية.

لقد كان التحيز في طرح مواضيع لها أهميتها لتعلقها بحياة المسلمين و تفاصيل وجودهم هوية الباحثين المرتبطين بالسلطة، و كانت نبرة الفرقة و دعوة الانقسام، بطاقة الدخول الي عالم القصور و الرفاه السلطوي، و بذلك ارتكب هؤلاء جناية علي أجيالنا اذ تنصلوا من مهمات الباحث و مسؤولياته، و تخلوا عن أصول الأمانة في نقل الأحداث و تصوير الظروف و العوامل، فساقوا الأراء دون تمحيص أو تقدير لمرحلة أو وضع تاريخي معين. و أني لنا الحصول علي نهج تاريخي يراعي مصلحة الأمة و يقدر



[ صفحه 12]



ضرورات الدين أو الدعوة، ما دامت أهواء السلطة و التحكم كامنة وراء ما يصدر عن الباحثين.

و رغم ذلك، لم يتعد الخلاف بين المسلمين المسائل الثانوية و الفقهية، اذ لم يكن الخلاف يوما في التوحيد أو الكتاب أو السنة، فهم بحمدالله متفقون علي توحيد الله و علي كتابه، و مجمعون علي أن ما بين الدفتين هو القرآن بدون زيادة أو نقصان، و لم يختلفوا في وجوب الأخذ بسنة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و ان اختلفوا في الفهم أو التفسير، أو توقفوا في تحقيق الطريق الموصل الي أخذ الحديث صدر عن الرسول أو لم يصدر.

و لقد هيأ الله لهذه الأمة علماء جندوا أقلامهم لمواجهة نتائج دعوات التعصب و الانقسام، فكتب الكثير منهم في ذلك حرصا علي سنة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و منعا لأيدي العابثين من الوصول اليها، و دحضا لكلذابين و الجهال.

و قد ركزنا في البحث حول الخلافات المذهبية و النزعات الطائفية التي أدت الي الفتنة و الشقاق، فعطلت قوي الأمة و شلت طاقاتها.

و اذا كان التاريخ الاسلامي قد شهد منذ فجر الدعوة بذور الفرقة و الشقاق، فاننا لا نود أن نتعرض في بحثنا الي مجريات عهد الخلافة و آثار الخلافات علي المجتمع الاسلامي، و بروز النزعات الشخصية و المصالح الذاتية. و لا للخصومة في مرتكب الكبيرة و غيرها. و انما بحثنا في المذاهب و اتساع عوامل الفرقة و الخلاف التي أدت الي فتن غذاها الاختلاف في الأراء، و ما رافق ذلك من مهاترات و خصومات تطورت الي حروب سالت فيها دماء، و أهينت كرامات، و انتهكت حرمات.

و قد رأينا فيما سبق من أجزاء البحث، كيف تضافرت عوامل عديدة علي اثارة المشاكل، و كيف وقعت الأمة في امتحان قاس، و قد كانت ظروف الفتنة و شيوع الاضطراب، فرصة للجهلة و الغوغاء من الناس للظهور و احتلال مواقع، فيما اضطهد المفكرون و كمت أفواههم، و نورد هنا قول العلامة المصلح الشيخ محمد عبده الذي يعكس هذا الظرف فيقول: «و السبب في بقاء قوة سلطان الخلاف و النزاع هو تفشي الجهل، و تعصب أهل الجاه من العلماء لمذاهبهم التي ينتسبون اليها، و بجاهها يعيشون و يكرمون، و تأييد الأمراء و السلاطين لهم، استعانة بهم علي اخضاع العامة، و قطع طريق الاستقلال العقلي علي الأمة. لأن هذا أعون علي الاستبداد، و أشد



[ صفحه 13]



تمكينا لهم مما يحبون من الفساد و الافساد. فاتفاق كلمة علماء الأمة و اجتماعها علي أن الحق كذا بدليل كذا ملزم للحاكم باتباعهم فيه، لأن الخواص اذا اتحدوا اتبعهم العوام، و هذه هي الوسيلة الوحيدة لمنع استبداد الحكام، فالدين يأمر برفع الشقاق و التنازع و بالاعتصام بحبل الوحدة، و هذا معني قوله تعالي: (و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا) و قوله تعالي: (و لا تنازعوا فتفشلوا) و قول النبي صلي الله عليه و آله و سلم: (و لا ترجعوا بعدي كفارا يضرب بعضكم أعناق بعض».

ثم يقول المرحوم الشيخ محمد عبده: و قد خالفنا كل هذه النصوص، فتفرقنا و تنازعنا، و حارب بعضنا بعضا باسم الدين، لأننا سلكنا مذهب متفرقة، كل فريق يتعصب لمذهبه، و يعادي سائر اخوانه المسلمين لأجله، زاعما أنه بهذا ينصر الدين، و ليس في ذلك الا خذلانه بتفريق كلمة المسلمين، هذا سني يقاتل شيعيا، و هذا شافعي يغري التتار بحنفي، و هذا حنفي يقيس الشافعية علي الذمية» [4] .

و يقول السيد رشيد رضا: «حتي أن من اتباعهم (أي أئمة المذاهب) من قدمهم علي الأنبياء عند تعارض كلامهم مع الحديث الصحيح، فانهم يردون كلام النبي المعصوم - مع اعتقاد صحة سنده - بقول نقل عن امامهم، و يتعللون باحتمالات ضعيفة» [5] .

و لا أملك أن أستطرد دون أن أشير الي أن هذا القول هو تعبير عن واقع يأتي مصحوبا بخروج عنه، و ميل الي ما استنكر فيه، اذ أن السيد رشيد رضا شهد فترة نضج جهود المصلحين المحدثين، و تبلور أفكار الوعي، غير أنه أسهم هنا و هناك فيما يخالف اتجاه التحرر من التعصب و نهج التحقق و البحث اللذين اتسهم بهما فكر الفترة الدينية التي يتصدرها المرحومان السيد جمال الدين الأفغاني و تلميذه الشيخ محمد عبده، و الذي تلاقح و تمازج مع تيارات الوعي و دعوات الوحدة الاسلامية.

و هناك صور من حالات الانقسام و الشقاق ذكرها ابن قدامة: «ففي طرابلس الغرب، ذهب بعضهم الي المفتي و قال له: اقسم المساجد بيننا و بين الحنفية، لأن فلانا من فقهائهم يعبر عنا كأهل الذمة، بما أذاع في هذه الأيام من اختلاف الأحناف



[ صفحه 14]



في: هل يجوز للحنفي أن يتزوج الشافعية؟ فقال بعض الأحناف: لا يصح لأنها تشك في ايمانها، لأن الشافعية يجيزون أن يقول المسلم: أنا مؤمن ان شاءالله. و هذا يدل علي عدم تيقنها في ايمانها في الله، و الايمان لابد له من اليقين.

و أن بعض الأتباع سمع رجلا يصلي مأموما يقرأ الفاتحة، فضربه بيده علي صدره ضربة قوية وقع منها علي ظهره و كاد يموت. و أن بعضهم كسر سبابة رجل لأنه رفعها في التشهد، بفتوي أحد علماء الحنفية - و هو الكيداني - بحرمة رفع السبابة، و اعتبروا ذلك نصا الهيا، و حكما قطعيا فمن خالفه عوقب علي جريمته» [6] .

و يذكر العلامة العز بن عبدالسلام الشافعي في أمور الأخذ بما فيه اختلاف، و أن لا بأس بفعل أو ترك ما لا ينقض الحكم الشرعي: أن الناس لم يزالوا علي ذلك يسألون من اتفق من العلماء من غير تقييد بمذهب و لا انكار علي أحد من السائلين، الي أن ظهرت هذه المذاهب و متعصبوها من المقلدين، فان أحدهم يتبع امامه مع بعد مذهبه عن الأدلة مقلدا له فيما قال، فكأنه نبي أرسل اليه. و هذا نأي عن الحق، و بعد عن الصواب لا يرضي به أحد من أولي الألباب... الخ [7] .

و يقول التاج السبكي: و لقد رأيت في طوائف المذاهب من يبالغ في العصبية بحيث يمتنع بعضهم عن الصلاة خلف بعض الي غير هذا مما يستقبح ذكره، و يا ويح هؤلاء أين هم من الله. ولو كان الشافعي و أبوحنيفة رحمهما الله حيين لشددا النكير علي هذه الطائفة [8] .

كما يذكر ابن قدامة أن أربعمائة قاض حنفي و شافعي هاجروا فرارا من تحكم الغوغاء. و حدثت بدمش عدة حوادث بين الشافعية و الحنابلة، و بين الشافعية و الحنفية، كل ذلك بسبب الطعن في المعتقدات لأمور تافهة. فمثلا أن ابن القشيري - و هو أحد علماء الشافعية - يدخل بغداد، و يرقي المنابر للوعظ، فتقوم قائمة الحنابلة، و تقع بينهم و بين الشافعية فتنة، و بسبب ذلك يسجن بعض العلماء لاطفاء نارها.

و في سنة 421 هجري بين بعض الأتراك و بعض الهاشميين منازعة، فاجتمع



[ صفحه 15]



الهاشميون و من والاهم من الشيعة و غيرهم في مسجد المدينة، و رفعوا المصاحف و استفزوا الناس، فاجتمع لهم العدد الكبير من الكرخ. و اجتمع الأتراك و هم جند الدولة و أعيان بغداد في ذلك اليوم و اشتد القتال بين الطرفين. [9] .

و لا يخفي دور السلطة فيما يحدث، و أن الفتن التي تجري - و ما يتخللها من نيل من مقامات العلم، و تعد علي أصحاب المكانات الدينية - من صنعها، فينحاز الحكام الي طرف دون آخر. في حين يعلم أن ذلك من تعاطي السفهاء - كما ينص ابن كثير في وصفهم - و الا كيف يضرب خطيب جامع بالآجر و يكسر أنفه و يخلع كتفه؟ و لماذا يقبل آخرون علي أناس يحيون ذكري عاشوراء بالحديد، فيقتتلون اقتتالا شديدا، و يقتل من الفريقين طوائف كثيرة، و تجري بينهم فتن و شرور مستطيرة.

و يحدثنا ابن الجوزي في حوادث سنة 494 ه أن السلطان قتل خلقا من الباطنية يبلغ عددهم ثلاثمائة ونيفا، و كتب بذلك كتابا للخليفة، فتقدم بالقبض علي قوم يظن فيهم ذلك المذهب، و زاد تتبع العوام لكل من أرادوا، و صار كل من في نفسه شي ء من انسان يرميه بهذا المذهب، فيقصد و ينهب. [10] .

كما وقع كثير من الفتن بين الناس بسبب اختلاف الآراء بين العلماء من فقهاء و مفسرين، فبدلا من أن تعقد المجالس لرفع ذلك الالتباس و ازالة الخلافات، أصبحت مثار فتن و سببا لتدخل الغوغاء و أصحاب الأهواء الفاسدة، المندسين في صفوف المسلمين.

و قد حدث أن اختلف الحنابلة و غيرهم من السنة في تفسير قوله تعالي: (عسي أن يبعثك ربك مقاما محمودا) فقالت الحنابلة أن المقصود من هذه الآية أن يقعد الله نبيه علي عرشه. و قال غيرهم: أن المقصود هو الشفاعة، و احتدم الجدل، و اتسع النزاع بسبب ذلك الخلاف، و اقتتل الحنابلة مع خصومهم [11] اذ كانت لهم القوة في بغداد لمساندة السلطة لهم و التفاف العامة حولهم و انضمام كثير من الجند اليهم. و قتل منهم قتلي كثيرة، و كان جماعة أبي بكر المروزي أبطال هذه الفتنة [12] و اعتمدوا علي القوة.



[ صفحه 16]



و استمر مدة من الزمن يرهبون قلوب الناس، و يتعرضون بالشر لغيرهم من الطوائف، و اغراء بعضهم بعضا. مما حمل الخليفة الراضي علي اصدار منشور في ردعهم بالقتل ان لم يرجعوا عن غيهم [13] .

و من الملاحظ أن هذا المنشور قد أوقف نشاطهم. عن اثارة الفتن و الوقيعة بغيرهم، و خفف عن الناس بعض تلك الشرور التي لحقتهم بفعل التعصب لعقائد في التجسيم و أراء واهية مشبهة تجعل الله كالمخلوقات و المحدثات، و من نيل لمقامات الأولياء و مظاهر الاحتفال بسيرهم. و كان الراضي صريحا في اعلانه و شديدا في بيانه و قد توعدهم في ختامه بالعقوبات الصارمة. و مما جاء في منشوره: «ثم استدعاؤكم المسلمين الي الدين بالبدع الظاهرة و المذاهب الفاجرة التي لا يشهد بها القرآن، و انكاركم زيارة قبور الأئمة و تشنيعكم علي زوارها بالابتداع، و أنتم مع ذلك تجتمعون علي زيارة قبر رجل من العوام... الخ» و مضمون البيان يعبر عن عودة الي أصول الحق و قواعد التفكير السليم.

و في أحضان الحكام و المتنفذين، نشأ التعصب عنيفا، و غدا من أسلحتهم الفتاكة، فاستغل الحنابلة وجود من يتعصب لمذهبهم في فترة ردود الفعل و انعطاف الخلفاء الحكام لاستمالتهم في مواجهة آثار التطرف و التجاوز التي ارتكبت من المعتزلة عندما ركنوا الي السلطان و تناءوا عن مصادر الفكر. فكان الوزير يحيي بن محمد بن هبيرة حنبليا متعصبا لمذهبه، فنعموا في ظل سلطته، و تصرفوا في أمور لا يسوغ لهم الدخول بها. و لم تعدم المذاهب الأخري من مناصرين لها باستعمال سلاح التعصب و الطائفية، فكان من يعهد اليه بوظيفة يوجه جهوده لنصرة مذهبه، و التحامل علي غيره. فكان مرجان الخادم شافعي المذهب، تعصب علي الحنابلة، و كان بينه و بين الوزير بن هبيرة عداء لأنه حنبلي و يتعصب لهم، كما نصب العداء لابن الجوزي، - و هو عالم الحنابلة و المبرز في عصره - و كان في عصرهما الأمير محمد بن موسي التركي أمير دمشق - و هو حنفي المذهب - و يتعصب للحنفية تعصبا مفرطا، و يعادي بقية المذاهب، و بالأخص الشافعية، و كان يعلن بأنهم ليسوا من المسلمين، و يقول: لو كانت لي الولاية لأخذت من الشافعية الجزية [14] و عندما برز الوزير نظام الملك في



[ صفحه 17]



محافل الملوك لم يقدر علي تحقيق السيادة للشافعية، و الحد من تعصبات الجماعات التي عكفت علي حس المعاداة، فكان يختار من العلماء من يستشعر فيه القدرة و المنزلة، و يبعثه الي بغداد. ولكن الحنابلة كانوا لا يترددون عن استخدام الشتم و السب، و دفع الأمور الي الاضطراب و الهياج. و قد تكلمنا غير مرة عن الأسباب التي أدت بالمسلمين الي هذه الحالة التي أصبحوا عليها من تباعد و تباغض و تراشق بالكفر و الزندقة.

ولنمضي قليلا مع ألوان الأحداث و صور المجتمع و هو يقاسي الفرقة، و ما أحدثه التعصب من تباعد و عداء و تباغض تسيي ء الي رابطة العقيدة، و تبعد عن روح الاسلام و نظمه التي تجعل لكل حقه، و قد كان أبطال التعصب و دعاة الفرقة و جنود الشغب يتعاهدون عوامل معينة بالرعاية، و يعملون علي اذ كائها و يحاربون كل ما من شأنه العودة الي روح الدين و فضح البواعث و كشف الدوافع التي تقف وراء تلك الأحداث.

فهي اذا ما قامت من مستوي السلاطين، تلونت بحسب الرغبات و مصالح الحكم التي تمحورت حول أغراض ضيقة و غايات خاصة، و هي اذا ما بدرت من أصحاب المواقع عالي اختلافها و هيئاتها، كانت ستارا للابقاء علي واقع التمتع و النفوذ، فيما نري الناس تكتوي بنار الفرقة، و يتمزق كيان المجتمع الاسلامي، و تسود روح من العداء التي تنكرها أبسط روابط الانسانية، فكيف اذا كان الأمر بين أقوام و طوائف تجمعهم كلمة التوحيد، و يفترض أن تشد قلوبهم و تجمعها شريعة النبي المصطفي محمد صلي الله عليه و آله و سلم.

و سنعرض فيما يلي باجمال بعض العوامل الكثيرة الأخري:



[ صفحه 19]




پاورقي

[1] عبيدالله بن الحسن أبوالحسن الكرخي. ولد سنة ستين و مائتين، و مات سنة أربعين و ثلاثمائة، انتهت اليه رياسة الحنفية، كان من المجتهدين في المسائل علي مذهب أبي حنيفة، و له المختصر و شرح الجامع الصغير و شرح الجامع الكبير.

[2] الدكتور مصطفي سعيد الجن، نقلا عن أصول الكرخي، ص 84 القاهرة 1972.

[3] الدكتور مصطفي سعيد الجن، أثر الأخلاق في القواعد الأصولية، ص 9.

[4] ما لا يجوز فيه الخلاف بين المسلمين ص 66 - 65.

[5] انظر مقدمة المغني لابن قدامة.

[6] المصدر السابق.

[7] انظر عقد الجيد في أحكام الاجتهاد و التقليد للدهلوي ص 12.

[8] الاعلان بالتوبيخ لمن ذم التاريخ للسخاوي ص 130 و 131.

[9] ابن كثير، البداية و النهاية ج 12 ص 26 و 28.

[10] المنتظم، ج 9 ص 120.

[11] السيوطي، تاريخ الخلفاء ص 154.

[12] الكامل لابن الأثير ج 8 ص 132.

[13] ابن مسكويه، تجارب الأمم ج 1 ص 322.

[14] ابن كثير ج 12 ص 175.


الامام الصادق شي ء من سيرته، و نظرة الي حوادث عصره


الامام الصادق هو أعظم شخصية في عصره و بعد عصره، و سيبقي مثالا للعالم الذي استطاع أن يؤدي للأمة خدمات لم يمحها بعد الزمن و تقلب الحوادث و اختلاف الظروف. فقد واجه عليه السلام مسؤوليات جسام و مخاطر عظيمة تهدد مبادي ء العقيدة الاسلامية و وجود المجتمع الاسلامي، و تتجلي عظمة الامام الصادق في تصديه لتلك الأخطار علي تعدد مصادرها و اختلاف عناصرها، فلم يهدأ في صد هجمات الأفكار و موجات التشكيك و الالحاد.

و لم يقعده الضغط السياسي الذي استعمله أولئك الحكام الذين حاولوا أن يخضعوا لسلطانهم الروح المعنوية التي يتصف بها علماء الاسلام، فيربطوا العلم بعجلة مسيرتهم، و يسخروا الدين لأغراضهم.

و قد حفظ التاريخ لنا ملامح شخصية الامام الصادق واضحة جلية و هو في خضم ذلك المعترك القاسي. و يبرز دوره عليه السلم في الحفاظ علي أصالة الفكر الاسلامي، و في الذود عن كيان الأمة، و في حماية الرعية من ظلم الحكام و الطغاة، الي غير ذلك من جوانب الحياة الاسلامية، و هو في ذاته هدف السياسة و غاية الحكم، حيث كان الطغاة علي اختلافهم يسعون الي القضاء علي شخصيته لما تمثله من قوة روحية و سلطة دينية.

و من عظيم الآثار و المفاخر الفكرية، أن يتمكن عظيم كالامام الصادق - و هو علي مثل تلك الأخطار و مواجهة سياسة الحكام - من تأسيس مدرسة اسلامية استطاعت أن تطلق الفكر الاسلامي من عقال الجمود، و توسع دائرة المعرفة بنشر العلوم الاسلامية، و الدعوة الي التمسك بتعاليم الدين و أفكار العقيدة الاسلامية حتي



[ صفحه 228]



سارت بذكره الركبان، و ازدحمت علي مجلسه الوفود من شتي الأقطار، فكان بحق أعلم أهل عصره، و لم يكن هناك أعلم منه. و قد أعلن عليه السلام للملأ بقوله: «سلوني قبل أن تفقدوني فانكم لن تجدوا أحد مثلي» [1] .

و قد شهد له علماء عصره من تلامذته و رواد مجلسه كمالك ابن أنس و أبي حنيفة و السفياني [2] .

و كان عصره يتصف بمفارقات أوجدت مشاكل عديدة أثقلت كاهل كل مسلم يحس بواجبه تجاه أمته عندما اصطدمت بأمور محدثة يغلب عليها طابع المصالح الذاتية، و شاعت مظاهر الفساد و ترسخت اتجاهات الشذوذ عن العقيدة و الابتعاد عن الاسلام، رغم أبراد التدين التي لبسها الحكام و رسوخ دعائم سلطانهم باسم الدعوة الي الاسلام و القيام بأمر الخلافة و شؤون النظام.

و كان للتحول السياسي الذي شهده عصر الامام الصادق أثر في تعقيد الأوضاع و قيام موجة من الاضطراب، هدتت أمن المجتمع الاسلامي، و رمت بي الي معترك هام قضي علي بقايا استقراره.

و عندما ظهرت الدعوات المختلفة، و قامت الثورات المتلاحقة. و كل يدعي المحاماة عن الدين و الدفاع عن شريعة محمد صلي الله عليه و آله و سلم وقف الامام الصادق عليه السلام وسط تراكم الأحداث و انعطاف الأسباب و حدوث التطورات موقف مسؤولية كبري من حيث التصرف الذي تقتضيه المرحلة و المسؤوليات التي تطرحها الظروف القائمة علي أهل بيت النبوة، و العمل المطلوب أمام تلك المشاكل. فهم رجال رضعوا لبن الفضيلة، و تشربت دماؤهم العقيدة الاسلامية، و قدموا في ميادين الفداء أعظم التضحيات، و بذلوا كل امكانياتهم في سبيل نشر الدعوة الاسلامية. فقد واكبوا تلك الدعوة في يومها الأول، و عاصروها علي مر الزمن، حتي باتت لباسهم الحق و سمتهم الأصيلة.

و الامام الصادق ولد في مهبط الوحي، و ترعرع في مهد الرسالة، و تدرج في



[ صفحه 229]



ربوع النبوة يتفيأ ظلال الايمان، و يتغذي تعاليم الاسلام من مصدرها الأول و منبعها الطاهر، و لما قام بأعباء الامامة كانت الأمة الاسلامية تمر في هذا المنعطف، و تنحدر الي التفرق و التمزق. فوقف الامام الصادق عليه السلام موقف المصلح العظيم و الزعيم المحنك، و نظر الي واقع الأمة و ما يحيط بها من مشاكل و أخطار نظرة متفحصة و عميقة، فأخذ نفسه بمنهج فكري و عملي يتعاهد المسلمين بالرعاية و يتكلفهم بالحماية. و لولا العناية الالهية التي تتجلي في سر الامامة و اختيار صاحب نصها و ولايتها، لما تمكن بشر من النهوض بتلك الأعباء و المسؤوليات التي تترتب علي الزعامة الدينية و المنزلة الروحية. و يمكننا القول أن عصر الامام الصادق كان حلقة التواصل في حياة الأمة الاسلامية.

و هنا نقدم أضواء من سيرته و حياته.


پاورقي

[1] الذهبي تذكرة الحفاظ ج 1 ص 157. و مناقب أبي حنيفة للموفق المكي ج 1 ص 173. و انظر الجزء الأول و الثاني من الامام الصادق و المذاهب الأربعة.

[2] الذهبي تذكرة الحفاظ ج 1 ص 157. و مناقب أبي حنيفة للموفق المكي ج 1 ص 173. و انظر الجزء الأول و الثاني من الامام الصادق و المذاهب الأربعة.


تقديم


كان من المنطق أن يظهر هذا الكتاب قبل - أو مع - كتابنا «أبي حنيفة بطل الحرية و التسامح في الاسلام» سنة 1945 م، أو كتاب «مالك بن أنس». فلقد تتلمذ أبوحنيفة و مالك للامام الصادق، و تأثرا كثيرا به، سواء في الفقه أو في الطريقة. و مالك شيخ الشافعي، و الشافعي يدلي الي أبناء النبي صلي الله عليه و آله و سلم بأسباب من العلم و الدم، و قد تتلمذ له أحمد بن حنبل سنوات عشرة. فهؤلاء أئمة أهل السنة الأربعة، تلاميذ مباشرون أو غير مباشرين للامام الصادق.

غير أن تعاقب الأئمه الأربعة لأهل السنة، و تقارب مذاهبهم في تعبيرها عن فقه «أهل السنة»، دفعا الي وجه آخر، فظهرت كتبنا عنهم بين سنتي 1945 ، 1970 للميلاد.

و الي ذلك فقد تأكد في كتابنا «توحيد الأمة العربية» سنة 1965: أن «وحدة القاعدة القانونية» هي الطريقة المثلي لربط المسلمين، في شتي أقطارهم، بتشريع اسلامي شامل، تضؤل دونه التشريعات المعاصرة في الغرب أو في الشرق. و الفقه «الشيعي» واحد من النهرين اللذين تسقي منهما حضارة أهل الاسلام، و اليه لجأ الشارع المصري في هذا القرن؛ لاجراء اصلاحات ذات بال في نظم الأسرة المصرية.



[ صفحه 12]



و الامام جعفر الصادق يقف شامخا في قمة فقه أهل بيت النبي عليه الصلاة و السلام، هو في الفقه امام، و حياته للمسلمين امام، و المسلمون اليوم يلتمسون في كنوز هم الذاتية مصادر أصلية للنهضة؛ مسلمة غير مخلطة و لا مستوردة.

هو الامام الوحيد [1] من «أهل البيت» الذي أتيحت له امامة دامت أكثر من ثلث قرن، تمحض فيها مجلسه للعلم، دون أن يمد عينيه الي السلطة في أيدي الملوك. و بهذا التخصص سلم الأمة مفاتح العلم النبوي، و منه يبدأ التأصيل الواضح لمنهج علمي عام للفكر الاسلامي، نقلته أمم الغرب فبلغت به مبالغها الحالية، و عمل به بين يديه، ثم أعلنه، تلميذه جابر بن حيان أول كيمائي كما تبايع له أوروبة الحديثة، و هو «منهج التجربة و الاستخلاص» أي الاعتبار بالواقع و تحكيم العقل، مع النزاهة العلمية.

فالامام الصادق هو فاتح العالم الفكري الجديد، بالمنهج العقلاني و التجريبي، كأصحاب الكشوف الذين فتحوا أرض الله لعباده فدخلوها آمنين.

و الامام الصادق هو الامام الوحيد [2] في التاريخ الاسلامي، و العالم الوحيد في التاريخ العالمي، الذي قامت علي أسس مبادئه الدينية و الفقهية و الاجتماعية و الاقتصادية دول عظمي.

و مصر تذكر منها، أكبر دولة عرفها التاريخ فيها، من عهد الفراعنة - الدولة الفاطمية - التي امتد سلطانها من المحيط الأطلسي الي برزخ السويس، و لولا هزيمة جيوشها أمام الأتراك لخفقت أعلامها علي جبال الهملايا في وسط آسيا. و العالم كله مدين لها بمدينة القاهرة،



[ صفحه 13]



والمسلمون يدينون لها بالجامع الأزهر، الذي حفظ القرآن و السنة، و اللغة العربية و علومها كافة، و يدينون لتعاليم الامام بقيام دولة كبيرة في ايران، و مجتمع عظيم بالعراق. و معاهد علمية يتصدرها النجف الأشرف، و شعوب قوية في الهند و باكستان و اليمن و أفغانستان و وسط آسيا و لبنان و سورية، و كثير سواها.

و هو الامام الذي علم بالمواقف التي وقفت، قدر ما علم بالمبادئ التي أرساها. فالمواقف أعمال، و هي أعلي صوتا من الأقوال، و لقد يعدل الموقف الواحد جهاد عمر كامل، أو مهمة حياة رجل.

و هو، بمكانه من أهل البيت، و حقه في الخلافة، و امامته للفقهاء بلا استثناء، كان غرضا يطلبه معظم خلفاء بني العباس ليضيفه الي قوائم القتلي من صناديد القواد، أو الشهداء من أهل البيت. و كان درسا من السماء أن يسيطر الامام علي الميزان اذ يلتقيان، فيضعف الطالب عن المطلوب، و يرتفع الامام الصادق بالخليفة القاتل الي مستوي الحاكم العادل. [3] .

و المستقبليون الذين يتكلمون اليوم عن الأخذ بأسباب النهضة العلمية، كمثل السياسيين الذين لا يرون النهضة بالغة شأوها الا أن تكون شاملة لأمور الدين و الدنيا، هؤلاء و أولاء، بحاجة الي أن يظهروا علي حياة الامام الصادق، ليروا مقدار ما تفلح الدعوة الصادقة بالمبادئ الصحيحة و الخطط المنجحة في اقامة دول و مجتمعات قوامها الدين و العلم و العدل و الاقتصاد العصري.

و كمثلهم دعاة الاصلاح الذين يمثلهم الشيخ عبد المجيد سليم [4] شيخ الأزهر في النصف



[ صفحه 14]



الأول من هذا القرن عندما قال: «ان الأمم ليست بكثرة أفرادها و عديدها، و لكن بروحها و ايمانها و خلقها. و لعمري ان سبيل ذلك لهو العلم» و قال: «ان كل اصلاح لا يقوم علي أساس تقوية الروح الديني في الأمة لا بقاء له، و لا خير فيه، و اذا قلت: الروح الديني، فانما أريد: الأخذ العملي بالشريعة عن ايمان و ثقة، لا أن نكتفي بما ينص عليه الدستور من أن دين الدولة هو الاسلام، ثم نكون في أكثر أحوالنا و تشريعاتنا و أخلاقنا علي خلاف ما يأمر به الاسلام، و ينهي عن الاسلام».

و الله نحمد، لقد غيرت مصر في سنة 1971 دستورها الذي أشار الشيخ اليه. و نصت علي أن «الشريعة الاسلامية مصدر رئيسي للتشريع» و هي دعوة صادقة لتقوم القوانين المطبقة جميعا علي أساس الشريعة.

و بعد: فالكتاب الحالي يبلغ غرضه اذا كان صوتا يدعو الي الوحدة، و المسلمون تجمعهم أصول فكرية واحدة و ان اختلفت الفروع أو تعددت الآراء، و في تعدد الآراء ثراء، و لما عرض تلميذ لأحمد بن حنبل تسمية كتاب له «كتاب الاختلاف» قال له: سمه «كتاب السعة».

ألا وانه لا صلاح للمسلمين و العرب اليوم في مواجهة التحدي العالمي الا بالوحدة.

و العالم الغربي الذي تهز الأفكار المادية و الالحادية عقائده، و يزعزع الرعب النووي اطمئنانه، بحاجة الي مبادئ الاسلام، و عرض شريعته علميا، كهيئة ما عرضها الامام الصادق علي الملاحدة في عصره فكانوا يسلمون، و كمثل ما علم تلاميذه و معاصريه قواعد العلم و الفقه و الاقتصاد التي تكفل للمسلمين النماء الفكري و الاجتماعي و الاقتصادي.



[ صفحه 15]



و العالم الغربي، الذي يحسب للعالم الاسلامي حساب الطاقة التي خزنتها السماء في الأرض الاسلامية، التي جعلها الله مقرا لبيته العتيق، و حساب المعادن التي تعكس الأقمار الصناعية لمعانها و اشراقها كلما صورت أرض العرب، هذا العالم الغربي الذي جمعته الحروب الصليبية في مقابلة العالم الاسلامي، و الذي خططت حدوده الحالية حروب و معاهدات دينية، و ازدهرت قاراته الجديدة بعد هجرات تجري في جذورها النوازع الدينية، هذا العالم الغربي جدي بأن يواجهه المسلمون كالبنيان المرصوص، لا كهيئة الحجارة المتناثرة، قد بعثرتها في مهاب الرياح الأربعة أمم غلبت عليها بالقوة من الخارج، و بالتخلف الاجتماعي و العسكري و الاختلاف الديني في الداخل.

و المسلمون اليوم لا يتنازعون سلطة كما كان الأقدمون منهم يتنازعون من أجل السلطة، و انما يتنازع غيرهم السلطة عليهم.

و هم اليوم لا يتقاسمون القوة و انما يتقاسمون الضعف المادي، في حين يختزنون القيم العليا للتقدم، و القوي التي تحصي و تعد، فحيثما ابتغوا الوسيلة و جدوا نصر الله.

و يوم توجد فينا ارادة الانتصار سننتصر، و الله متم نوره.

حياة الامام تنقسم في ترجمتها قسمين: الأول عن الرجل، و الثاني عن علمه. و علي ذلك وردت الصورة التي صورنا فيها هذه الحياة في قسمين، كل منهما في ثلاثة أبواب.

القسم الأول: يدور حول ظهور الاسلام و تألق علي و أولاده من فاطمة الزهراء في الصدارة من الأشخاص و الأحداث، و البيئة التي نتج فيها الامام الصادق، فتعاونت علي اعداده ظروف الوفاء أو العداء لأهل البيت، لتهي ء منه اماما خصيصته تعليم العلم الذي تلقاه عن جديه، و طريقته الأسوة الحسنة في أعمال حياته، و تحمل التبعات حيث تزوغ الأبصار.

و القسم الثاني من الكتاب: يعرض تصور المؤلف للعلم الذي علمه الامام، و المدرسة التي



[ صفحه 16]



أنتجته، و المنهج العلمي العالمي الذي أخذ به العلماء الدينيون و الفقهيون، و الرياضيون و الفلكيون و الكيمائيون و علماء الطبيعة الاسلاميون، و نقله عنهم رياضيو العصور الوسيطة في أوربة، ليصير «منهج التجربة و الاستخلاص» الذي يعمل به الفكر المعاصر، بعد اذ ترجم من العربية في جنوب فرنسا و اسبانيا و صقلية و سواها من جامعات أوروبة، و سبق الي التنويه به «روجير بيكون» ثم نسب الي «فرنسيس بيكون» بعد ثلاثة قرون. و كذلك المنهج السياسي و الاجتماعي و الاقتصادي الذي أقام الدول العظمي و المجتمعات الاسلامية التي يباهي بها المسلمون في العصر الوسيط، و في العصور الحديثة.

و في هذا القسم باب أخير تبدو فيه عدالة التاريخ مصححة لانحراف الأعداء وافتياتهم علي أبناء علي، كما يظهر فيه نصر الله للمسلمين اذ يتحدون.

و الله نسأل أن يقينا الزلل.



[ صفحه 20]




پاورقي

[1] لم يكن الامام الصادق عليه السلام هو الوحيد الذي طالت امامته لأكثر من ثلث قرن، بل هناك أربعة أئمة آخرون: السجاد عليه السلام: 61 - 95، و الكاظم عليه السلام: 183 - 148، و الهادي عليه السلام: 220 - 254، و الامام المهدي (عج) المولود سنة 255.

[2] لا يختلف جميع أئمة أهل البيت عليهم السلام، في الهدف الا أنهم يتعددون بالطرق و السبل المؤدية الي تحقيق الأهداف الالهية.

[3] الا أن المنصور لم يستطع أن يرتقي بنفسه علي الرغم من محاولات الامام الصادق عليه السلام، و ذلك لسوء و خبث سريرته، و لحب الملك.

[4] هو الشيخ عبد المجيد سليم الحنفي المصري؛ مفتي الديار المصرية، تخرج بالأزهر، و أخذ عن الشيخ محمد عبده. تقلب في مناصب التدريس و القضاء و الافتاء، و تولي مشيخة الأزهر مرتين، و الافتاء نحو عشرين عاما، و يقال: أصدر ما يقرب من 15 ألف فتوي، بينها ما يرجع اليه الفقهاء و القانونيون.

ولد في سنة 1299 ه، و توفي بالقاهرة 1374 ه. (الأعلام: ج 4 ص 149).


مقدمة


الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين و صحبة المنتجبين.

و بعد، فنحن أمام بحر طام عم جوده و بدر سام أشرق وجوده. نحن أمام شمس المعارف الكبري و أستاذ الأئمة و قائد جميع الأمة، الذي لم ير الا صائما أو قائما أو قارئا للقرآن.

نسب أزهر في التاريخ فحول الحصاري الي أزاهير و حسب تجاوز في علوه المريخ فسطعت منه المجامير، و عزم فل به حراب الدهر و حلم ملأ به أهاب الفخر، و بحر بعيده قعره، زخار موجه يفيض عطاء دون توقف، حتي شهد بفضله القاضي والداني مسحت شمس هداه دياجير الجهل و أضاءت تعاليمه كل حنايا الروح و العقل.

منهله عذب لرواده و منتجع لقصاده. يزدحم أهل الفضل في رحابه و يتشرفون بتقبيل أعتابه و الكل يرجعون بطانا مرويين يشهدون بقوة حجته و شدة عارضته، يذعنون له تسليما و اطمئنانا، و يعترفون بمرجعيته تقديرا و احتراما.

لقد مني الامام الصادق (ع) بعصر أقل ما فيه أنه عصر الاتجاهات غير المتجانسة فكان عليه السلام يجمع بين المتفرقات و يفرق بين المجتمعات.

مدرسة سيارة ولكنها شاملة و مستوعبه لكل ما تحتاجه الأمة في حاضرها و مستقبلها معبرا عن طموحها و تطلعاتها.

والده بقر العلم بقرا و أورثه ما عنده من أدب كأحسن ما يرام حتي بز الأولين و الآخرين عدا ما استثني فان الله تبارك و تعالي سخره لاكمال السلسلة و قيادة المرحلة.

يهدي التائهين من جانب و يعلم الجاهلين من جانب آخر.

يخاطب الناس بقدر عقولهم و يؤدبهم. بحسب استعدادهم يظهر علي الزنادقة فيطبعهم و علي الفياهقة فيطوعهم و كم نصبوا له المكائد ليوقعوه فيها ولكنه كان أحذر من ذئب و أجرأ من أسد.



[ صفحه 335]



يعالج الأمور بحكمة علي و صبره و قوة الحسين وجهاده له من جده النبي صلي الله عليه و آله و سلم المثل الأعلي و القدوة الحسني، لم تغره بهارج الدنيا و زينتها و لم يجر الي بعض مزالقها و أثبت أنه الأعلم و الأفقه بل الأستاذ الأوحد في تلك الدنيا التي كثر فيها العلماء و كانوا ظاهرتها الأبرز.

و لكنه استطاع بواسع علمه و رحابة صدره أن يستوعب الجميع و يعلم الأئمة المتأخرين، كأبي حنيفة و مالك و الشافعي و أحمد، و يثبت استاذيته للمدارس الفكرية و الجامعات العلمية كلها حتي أصبح حديث الناس و شغلهم الشاغل، و لشدة اقبال الناس اليه و تتلمذ العلماء عليه و تأسيسه المدارس و تخريجه العلماء نسب المذهب الجعفري اليه و انعطف الموالون لأهل البيت اليه مع أنه جزء من السلسلة المباركة و ليس أصلها لكن الوضوح الذي حدث في عصره و الانتصار الثقافي الكبير الذي حققه جعل الاتجاه الثقافي و الاعلامي يميل نحوه بالخصوص.

و علي كل فسوف نعرض علي القاري ء الكريم نتفا من زنابقه و عطرا من وروده و حزمات من أزاهيره و قصدنا بذلك تعريف الأمة علي قيادتها الحكيمة و حصنها الحصين.

راجين المولي جل شأنه أن يمتعنا بالأمن و الاستقرار و نصر الاسلام و كبت الأعداء ببركة هذا الامام الزاهد و الراكع الساجد العالم المعلم الذي ملأ الدنيا و شغل الناس و أدب شيعته فأحسن تأديبهم.


البداية المشرقة


الامام أبوعبدالله: جعفر الصادق بن الامام محمد الباقر بن الامام زين العابدين علي بن الحسين بن الامام الحسين سيد الشهداء بن أميرالمؤمنين و سيد الوصيين الامام علي بن أبي طالب عليهم السلام.



نسب كأن عليه من رأد الضحي

ألقا... و من فلق الصباح عمودا



ولد في المدينة المنورة في السابع عشر من ربيع الأول عام 83 من الهجرة النبوية... و قيل في غرة رجب عام ثمانين من الهجرة.

و توفي في الخامس و العشرين من شوال عام 148 من الهجرة. فعلي القول الأول يكون عمره الشريف ثلاثة و ستين عاما، و هو المشهور بين الامامية. و علي القول الثاني يكون عمره الشريف ثمانية و ستين عاما.

و أمه: أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، و أمها أسماء بنت عبد الرحمن بن أبي بكر، و هذا معني قول الامام الصادق عليه السلام: «ان أبابكر ولدني مرتين» [1] .



[ صفحه 16]



و ليست مفاجأة اعتباطية أن يقترن ميلاد هذا الامام بيوم ميلاد جده الرسول الأعظم محمد صلي الله عليه و آله و سلم فالنبي هو المؤسس لهذا الدين، و الامام هو المجدد.

و كانت البداية المشرقة أن ترعرع الامام في منازل الوحي مضارب آبائه و أجداده، و درج في معاقل الرسالة مهبط الروح الأمين، فانتهل من ذلك العباب الزاخر تلك العصارة التي نور بها الأجيال، و أطلل منها علي العصور رمزا نابضا في العلم، و الافتاء، و الفقهاهة، و أسرار الشريعة الغراء، و عوالم المعرفة الانسانية في شتي حقولها، و أعمق مصادرها الأولي.

لقد أدرك الامام اثنتي عشرة سنة من حياة جده العظيم الامام زين العابدين عليه السلام، و هو ينشر العلم في الآفاق و الأمصار، فتشد اليه الرحال، و تجثو بين يديه الأساطين، و هو في افاضاته كالسيل المنحدر من الأعالي، يجيب هذا، و يسعف ذاك و المسلمون - زرافات و وحدانا - في أخذ من عطائه، و التماس من بركاته.

و فوق هذا... ذكل الصفاء الروحي في السلوك، و تلك الاشراقة الرائعة في السيرة، فبقيت الخواطر شاخصة في ذهن الامام، و ذكريات الصبا حبيبة الي النفس، قريبة من الاحساس الداخلي، ترسخ فيها القيم المتأصلة، و تصقل من نضارتها الناشئة، و تعيد الوعي الباطن الي روحية فذة، و لا كبير أمر في تصور هذا الفتح المبين، فالامام من جده عن قرب و عن كثب، في ألف هاد يرصد الاحاطة بحقائق الأشياء، و يلتمس الاضاءة في طريق السالكين، فقد ألف منه: طلاقة المحيا، و هيبة الانابة، و صدق العبادة، و فلسفة الدعاء الزكي، و رصد من جده: صدقات السر تصل في الخفاء و تمرس أصناف الرفق بالضعفاء و ذوي الحاجة، و رأي أفواج المتعلمين، و عايش طبقات القراء و الفقهاء و المحدثين.

في هذا الأفق المتموج بأضوائه اللامعة، صحب الامام الصادق في صباه أقرانه من المتأدبين، و أحيا نشأته الوادعة في احياء المبدأ و الصلابة: عمل هادف لا تشوبه



[ صفحه 17]



مغريات الحياة، و عقيدة متأصلة لا تخامرها الشكوك، و واقعية نضرة لا جفاف معها، و تنفس الصعداء و هو يري تبتل جده من جهة، و لوعته لمذبحة كربلاء الرهيبة من جهة أخري، فالانابة لله تمتزج بالحزن و الأسي، و التضرع الصادق يحتضن التواضع في الذات، و الاصرار علي النداء يقترن بالخلق الرفيع في اعداد الانسان.

و تكررت لدي الامام مشاهد الدعاء الخالص، و تلاحقت أصداء النداء الخفي يطلقهما جده الحكيم، و هو يصارع حكام الزمان، و يجابه طواغيت الأمة، فأرهف لذلك سمعا واعيا، و أصغي له حسا ثاقبا، و عايشه ميدانيا و معاينة، فكان الصبي المميز للحدث الفاعل، و الشاهد الناقد لمجريات المناخ النضالي، و لم يكن هذا التفاعل ليتم بنظرة سطحية عابرة، و انما جاء نتيجة منطقية لحدس ملهم، و ذهن وقاد، و بصيرة نافذة.

هذه المشاهد المثقلة بالقيم النبيلة، تثبت في قرارة الضمير لدي الامام، فأحاطت به احاطة القلادة بالجيد، فامتزجت أفكاره الناشئة بأفكار جده تسامحا و انابة و خشوعا، فنهضت ذاته الشابة تقتطف محاسن الشمائل، و دأبت مداركه الواعية تستلهم مآثر العلم الخالص، و استوعبت ملكاته مدارج النهوض التكاملي. و كان هذا الامداد الوراثي بداية الرعاية الحقة التي خلقت من الامام جعفر الصادق عليه السلام رجل الرجال في المستقبل المنظور.

حتي اذا التحق الامام زين العابدين عليه السلام بالرفيق الأعلي، و تسنم الامام محمد الباقر عليه السلام سدة القيادة، و جده الامام الصادق: مجددا لما اندرس من الآثار، و مشيدا لما تضعضع من أركان الدين الجديد، ورآه معينا من العلم لا ينضب، و سراجا من النبوغ لا يخبو، و شعلة من النضال لا تنطفي ء، و سائرا علي المحجة البيضاء دون تردد.



[ صفحه 18]



و وقف الشاب المتطلع موقف المستضي ء بهذا الفلق الهادي، و هو متكامل القابلية، متوازن الكفاية، متفتح الأسارير، يحتذي حذو أبيه فيما أسس، و ينضم تحت لوائه فيما حرر، و يستجد معالم مدرسته الكبري بما أصل.

و كان الشاب المتحفز يترصد حياة أبيه بتوءدة و أناة، ويعي أبعادها المترامية بخبرة و تجربة، فأوحت له هذه المؤشرات بمؤهلات قيادية قادمة، و حصنته بتجارب ريادية مؤثرة.

و كانت مميزات هذا الأب القائد أطهر من ماء السماء انسكابا، و أنقي من النسيم الندي انسيابا سلوكية مثلي مستقيمة، و سيرة ملائكية هادفة و عطاء ضخم متماسك و أخلاق انسانية نابضة بالأدب و المواصلة و البر و الاحسان، و عزوف عن الدنيا و الجاه و الرئاسة.

و كانت ظاهرة الانابة و الأخبات لله وحده لا شريك له، تدفع نحو أبيه بآلاف الدارسين المعنيين بشؤون العقيدة و الدين، رآهم و هم يقطعون فجاج البيد للمثول بين يديه، و كان تفرده بالعلم و هو باقر العلم، يحدو بأبناء المسلمين من الأقاليم و القصبات للهجرة الي المدينة المنورة، للاغتراف منذلك النمير الفياض.

و كان تمحض الامام الباقر عليه السلام لتبليغ الرسالة، و تفرغه لأداء الأمانة العلمية، قد عطف عليه قلب الشعب المسلم، و جذب اليه العقول تلقائيا، و عاد التلقي منه و الأخذ عنه، قائما علي قدم وساق... جمهور اثر جمهور، و رعيل تلو رعيل، و الصادق عليه السلام يشارك هذا الزحف المقدس، و ذلك النفر من الرجال، تفقها و دراية و معارف، و لكنه ينفرد عنه بخصائص نادرة في كل شي ء حتي قال عنه أبوه عليه السلام: «هذا خير البرية». [2] .

و لم يكن هذا القول الكريم وليد عاطفة أبوية، و لا نتيجة ميول في النفس،



[ صفحه 19]



و انما هو المنطق الذي يقيد تصرف الامام في القول و العمل.

و كانت امامة الباقر عليه السلام قد امتدت قرابة عشرين عاما (114 - 95 ه) حدب الامام الصادق علي استثمارها، و غاص في أعماق كنوزها، فالتقط منها ما يشاء، بل استوعب معالمها حذو القذة بالقذة، يضاف الي ذلك كله: علمه اللدني و فيضه الموهبي الذي لا يخضع في شوارده و أوابده لمواصفات المقاييس البشرية.

و أنت تجد الامام الصادق عليه السلام في ظلال هذه اللمحات الخاطفة: سليل بيت النبوة بحق، و وريث مجد الشريعة المقدسة كابرا عن كابر، ضم بين برديه مآثر الحمد والسؤدد، و احتبك معاقد العز و الشرف و الكرامة، فهو ابن أبيه بأدق معاني هذه الكلمة و أوسعها، تربية و رفعة و كيانا، و هو شبيه جده رقة و سلوكا و موضوعية.

و اعتلي الامام الصادق عليه السلام مدارج الامامة في الحقبة (148 - 114 ه) و عرف بأبي عبدالله كنية. [3] .

و اشتهر بالصادق لقبا. [4] حتي عرف به، و أغني لقبه عن اسمه، و اشتهر به شهرة عظيمة، حتي كان له الصادق علما «و انما لقب بالصادق لصدقه في مقالته» و لأنه لم يعرف عنه الكذب قط. و يقال: انما سمي صادقا لأنه ما جرب عليه قط زلل و لا تحريف. [5] .

و كان خلقه المفضال، و صدره الرحب، و أدبه الرفيع، و تواضعه المحمود، مما



[ صفحه 20]



رفعه بين الناس، و جعله رمزا يقتدي به، و قد أجمع علي ذلك أعداؤه قبل أوليائه، و شانئوه قبل أحبائه.

و هكذا شأن العظماء: حقيقة تتجاوب أصداؤها في المشرق و المغرب، و أمثولة يتأمل صورتها القريب و البعيد.

هذا في شمائله الخاصة، و وصف في ملامحه العامة بأنه:

ربع القامة، أزهر الوجه، أشم الأنف، أنزع، حالك الشعر، رقيق البشرة، آدم اللون. [6] .

و هذه سمات مشتركة بين الناس قد يشاركه فيها غيره، فهو من البشر خلقا و مثالا، بيد أنه امتاز بخصائص و مميزات، و عرف بالتأهيل القيادي، و درج في الاعداد الرسالي، حتي عد في حقيقته فتحا بين الرجال، و ظاهرة لن تتكرر من الأفذاذ.

و كان زهده في الحياة الدنيا مضرب المثل مع التجمل و حسن المظهر، و كان اعراضه عن الجاه و الاستطالة مما عطف عليه قلوب الأمة، و كان تمحضه للعبادة مما وجه اليه أنظار الخلق، حتي قال أنس بن مالك فقيه المدينة:

«كان الامام الصادق رجلا لا يخلو من احدي ثلاث خصال: اما صائما، و اما قائما، و اما ذاكرا».

«و كان من عظماء العباد و أكابر الزهاد الذين يخشون الله عزوجل» [7] و «كان مشغولا بالعبادة عن حب الرئاسة» [8] .

و كان هذا المعلم مؤشرا بارزا في روحيته الفطرية، و قد أشار اليه ابن طلحة



[ صفحه 21]



الشافعي، و أضاف أن الامام:

«ذو علم جم، و عبادة موفرة، و أوراد متواصلة، و زهادة بينة، و تلاوة كثيرة» [9] .

و كان تواضعه مما زاده هيبة و منزلة، و ترسله مما أكسبه عزة و منعة، فهو يجالس الفقراء و الضعفاء، و يعني بالمساكين و ذوي الحاجات، و يجلس مجلس الزهاد حتي قال ابن تغري بردي: «و كان من تواضعه أن يجلس علي الحصير دون الفراش الوثير». [10] .

كل أولئك لئلا يزري بالفقير فقره، و بالضعيف عجزه، و كان نكرانه للذات، و رفضه للاعتبارات الزائلة، من أبرز خصائصه النفسية جبلة و ارادة، و من أهم شمائله تكوينا و اثارة، فهو من الأرض و الي الأرض، حتي أن رجلا من السواد كان يلازمه، و الامام في معشر معه، يقربه و يدنيه، فافتقده يوما، و سأل عنه، فقال رجل مستهينا به: انه نبطي.

فرد الامام بالقول: «أصل الرجل عقله، و حسبه دينه، و كرمه تقواه، و الناس في آدم مستوون» فاستحيا الرجل.

و كانت مكارم أخلاقه في المستويات كلها؛ مدعاة للاكبار و الاجلال، و هي تبدو في تعامله مع الناس، و تغافله عن أخطائهم، و صبره علي مداراتهم، و سعيه في حاجاتهم، و درئه لمشكلاتهم، و الاندماج بسائرهم، فهو معهم كأحدهم، له مالهم، و عليه ما عليهم، مسلما لله في الشدة و الرخاء، متوجها اليه في السراء و الضراء، هذا مع سمت الصديقين، و شمائل الأبرار.

و لك أن تستقري ء نقاء سريرته من حسن سيرته، مما تتكفل بالقاء الضوء عليه



[ صفحه 22]



صفحات هذا الكتاب، علي أن العرض لها جاء موجزا، و الاشارة الي ملامحها سريعة، لأن القضية المركزية لهذا الطرح هو زعامته لمدرسة أهل البيت العلمية و الريادية و التشريعية، بيد أن هذا الانتظام التركيبي في نفسية الامام و سلوكيته قد يتأثر به هذا العرض الموضوعي، يضاف اليه ذلك العطاء الضخم للانسانية في شتي الحقول، مما كان به الامام رائدا «و الرائد لا يكذب أهله».

و هكذا كانت البداية المشرقة لزعيم مدرسة أهل البيت عليهم السلام.



[ صفحه 23]




پاورقي

[1] قارن بين الأقوال في كل من: الكليني، أصول الكافي 1 / 472، ابن شهر آشوب: المناقب 3 / 399، الأمين العاملي: أعيان الشيعة 4 / ق 2 / 89.

[2] أصول الكافي: 1 / 306.

[3] الكليني: أصول الكافي 1 / 472.

[4] ظ: ابن الأثير الكامل: 5 / 27، ابن كثير: البداية و النهاية 10 / 105، الذهبي سير أعلام النبلاء 6 / 255.

[5] قارن بين الأقوال عند كل من: أبو الفداء، التاريخ 2 / 5، ابن خلكان: و فيات الأعيان 1 / 291، اليافعي: مرآة الجنان 1 / 304، الأمين العاملي: أعيان الشيعة 4 / ق 2 / 91.

[6] ظ: ابن الصباغ: الفصول المهمة 205، ابن شهر آشوب: المناقب 3 / 400.

[7] الصدوق: الخصال 79، المجلسي: بحارالأنوار 47 / 16.

[8] سبط ابن الجوزي: تذكرة الخواص 351.

[9] ابن طلحة الشافعي: مطالب السؤول 2 / 55.

[10] ابن تغري بردي: النجوم الزاهرة 5 / 176.


الكلمة الأولي


انه الامام جعفر الصادق، و لا يجوز اعتباره الا ركنا متينا من أركان الاسلام: في الدين، و الفقه، و العلم، و الفكر... و نبراسا أساسا في كل روعة نأخذ منها مبادي ء تركيزية لكل عمل نعتمده لبناء محتمعنا العظيم.

و يطيب لي شكر العلامة السيد عباس علي الموسوي، عميد مكتبة أهل البيت العامة في المدينة الناهضة - النبي شيت - علي تخصيص دورة مختصة بالامام الصادق، يتباري فيها الأدباء و المفكرون في نشر القيم الجليلة التي كانت فيضا في سيرة الرجل العظيم، و التي هي كلها - في شمولها المطلق - حاجاتنا الماسة لبناء مجتمعنا الكبير: علميا، و فكريا، وسياسيا، و اجتماعيا، و اقتصاديا، و انسانيا، و حضاريا.

اني بدوري أركز القول: لن يكون لنا - في شرقنا البائس - ما يجمعنا الي بساط من العزة و الكرامة، و الجمال، ما لم نأخذ الامام الصادق، بكل ما تأودت به: روحه، و عيناه، و شفتاه، و كل أحاسيسه الصادقة و الجلي، فهو كله - في مسلكيته الفذة، و في منهجيته العبقرية - للتطبيق الكامل المتلازم، من دون أن يفرط، أو يتجزأ، أو يعدل، أي أنه كله في بناء المجتمع السليم، و الصحيح، و المنيع... و الا، فان المجتمع في دوامة، هي ذاتها عي حالات التفكك و معاناة الانفراط!

سيكون لنا من هذه الدورة المفتوحة أمام تلمساتنا الذهنية، و تحسساتنا الفكرية، و الروحية، و الذاتية، ما يشهي فينا العزم للدخول الي



[ صفحه 14]



المحراب الوسيع المداخل و المخارج أمام خطوات الامام الممتلئة بعزم الروح، و جلال العقل، و فسحات البيان.

و سيكون لنا أن ندرك: أن المحراب الفسيح و المعزز المداخل و المخارج، انما له سقف واحد رفيع و شفاف، تمجده روعة الحق، و مهابة الصدق، و جلالات الفضاء المتناهي بالتعبير عن هالة سرمدية، هي غلاف الكون، و هي كل النور الذي تغرف منه عين الامام... و انما - لهذا المحراب - أعمدة ثلاثة لا غير، في وضوح التعبير عن المحاور التي يدور عليها جهد الامام... و انها - فقط - جوانبه، أو بالأحري، بوابات المداخل اليه:

1- الجانب الديني - الفقهي.

2- الجانب العلمي - الفكري.

3- الجانب الاجتماعي -السياسي.

ولكن الجانبين الأولين - و ان يكونا الركيزة الجلي في بناء الشخصية المثلي للامام - فانهما سيلتحمان التحاما مزجيا «كيميائيا»، يكون اطارا سنيا للجانب الثالث و هو المجتمع الانساني الذي عليه أن يزهو فتتمجد به عين الخالق العظيم، و هكذا يصير الامام - من التحام الدين بالعلم، و الفقه بالفكر- ضمير المعادلات، و تصبح الجوانب أربعة:

1- الجانب الديني - الفقهي.

2-الجانب العلمي - الفكري.

3- الجانب الاجتماعي - السياسي.

4- ضميرالمعادلات.

أما الآن، فاني أتعجل الدخول الي الامام - من البوابة الثالثة التي هي «كيمياؤه» دخولا سريعا يغلف التعارف المختصر بقليل من التلميح و التقييم. و بكثير من الايجاز، علي أن يكون التحليل و التقييم بعد كل تبسط تدخل فيه سيرة الامام.



[ صفحه 17]




جده


الامام علي بن الحسين زين العابدين.

رمز للعبادة و العابدين، و عنوان للسجود و الساجدين، فكان لقبه زين العابدين و سيدالساجدين.

قمة لا يرقي اليه في العبادة، تنهمر عليه الفيوضات الالهية، انه كجنة بربوة أصابها وابل الرحمن، فآتت أكلها ضعفين. صفاء القلب، و نور الرب.

فاغدق عليه السلام علي محبيه سيول العلم، فكانت تتمثل أغلبها عن طريق العبادة، لأن المرحلة الزمنية المرة التي واكبها، لم تكن لتسمح له أن يظهر أنهار علمه. و يجريها كماه يشاء، لأن الساحة لن تتقبلها، و ستقف السلطة بوجهه حينئذ فالضغط شديد، و الحكم عنيد. فنحي منحا آخر، أقل علانية، يستطيع من خلاله بعد برهة من الزمن أن يحقق هدفه الذي يسعي اليه.

فأجري ينابيع حكمته في خنادق بعيدة الغور، لعلها تجتمع، علي شاطي ء الأمان و لو بعد زمان.

فاتخذ من الدعاء وسيلة و خطا و منهجا، يبين من خلاله الأهداف و الغايات التي يسعي اليها الأئمة عليهم السلام ليملؤا الأرض قسطا و عدلا كما ملئت ظلما و جورا.

و هكذا عرف خطورة المرحلة في الزمن الأموي، الذي ضرب ضربته القاصمة علي رؤوس الطالبيين، فقصم بذلك ظهورهم علي حد زعم الأمويين



[ صفحه 12]



و وقف عندئذ في الساحة مترنما و متوغلا و مصفقا، لا من رقيب علي تصرفاتهم و لا عتيد، فالساحة خالية، و جنودهم عاتية، تنفذ أوامرهم بأقل من طرفة بصر.

ولكنهم غفلوا عن المياه التي كان الامام يسقي بها قلوب شيعته و محبيه، اذ وجد القلوب عطشي، قد أظمأها الحكم الجائر، فأرواها بالورع و التقي، و غرس بها وجوب القيام علي الحاكم الظالم، و عدم الرضوخ و الخنوع الي الجور و الظلم، لأنه بسكوت المظلوم يبرع الظالم.

فبانت ثمرة جهود الامام عليه السلام في عهدي الامامين الصادقين - الباقر و الصادق - فاذا بجحافل العلماء كالسيل العارم، تتدفق علي الامامين عليهما السلام و خاصة الامام الصادق عليه السلام، و اذ بالساحة التي كان يترنم بها الأمويون، خلت من المغنين و المزدلفين و المصفقين، فأفردهم الدهر و ولوا مدبرين خاسئين، فنزلوا بعد عز عن معاقلهم و أودعوا حفرا يا بئس ما نزلوا.

و هكذا أدي الامام عليه السلام دوره، اذ كانت المرحلة التي يمر بها مرحلة تمهيدية لعصر زاخر بالعلم و العطاء.

فلذا لم يقتصر علي العبادة فحسب، لأنها ليست غاية بحد نفسها فقط، بل لما يتلوها من مفاهيم عبقة بأريج الاسلام المنفتح الحي.

اضافة الي أن لكل امام دوره في ضم حلقة من سلسلة متماسكة، ليصبح التشيع كعقد متلألي ء و ضاء علي صدور متبعيه، و الا لم تتحقق الغاية من وجود أئمة اثني عشر.

و بقيت الصحيفة السجادية (أدعية الامام زين العابدين) مدرسة للأجيال، تمدهم بالعلم الزاهر، و العمل الباهر، ما بقي الدهر عامر.



[ صفحه 13]



و لذلك سميت «زبور آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم» لما لها من أهمية و دعامة في الأمة الاسلامية فكانت النور الوضاء الذي أضاء الأرض و أنار السماء و كانت نعم الهداية، اذ علمتنا كيفية التمسك بالولاية.


خطة البحث


و قد اقتضت طبيعة البحث في هذه الرسالة أن تتكون من: مقدمة و ثلاثة أبواب و خاتمة.

أما المقدمة: فهي للرسالة: فقد أوضحت فيها أهمية الموضوع و سبب اختياري له مع بيان الخطة التي اتبعتها في كتابة الرسالة.

و أما الباب الأول: فقد اشتمل علي ثلاثة فصول.

الفصل الأول: خصصته للتعريف بحياة الامام.

الفصل الثاني: خصصته للكلام عن مصادر الأحكام حتي عهد الامام جعفر الصادق.

و تضمن تمهيدا موجزا و ثلاثة مباحث:



[ صفحه 6]



المبحث الأول: فقد أوضحت فيه مصادر الأحكام في عهد الرسول صلي الله عليه و سلم.

المبحث الثاني: فقد أوضحت فيه مصادر الأحكام في عهد الصحابة رضي الله عنه.

و أما المبحث الثالث: فقد أوضحت فيه مصادر الأحكام في عهد التابعين رضي الله عنه.

و أما الفصل الثالث: فقد تكلمت فيه عن مصادر الأحكام عند الامام جعفر الصادق. و ضمنته تمهيدا موجزا و ثلاثة مباحث:

المبحث الأول: فقد جعلته في المصادر المتفق عليها عند الجمهور و هي: الكتاب و السنة و الاجماع و القياس، و ذكرت فيه نماذج من فقه الامام توثق أخذه بها. و تكلمت في المبحث الثاني عن المصادر المختلف فيها، فذكرت أربعة منها لأني وجدت في فقه الامام ما يدل علي أخذ بها و هي: الاستحسان، و المصلحة المرسلة، و سد الذرائع، و قول الصحابي.

و تحدثت في المبحث الثالث: عن جانب من طرق الاستنباط عند الامام. و قد جعلت هذا المبحث في ثلاثة مطالب:

المطلب الأول: تحدثت فيه عن قضايا تتعلق بالخاص. و فيه ثلاث فروع:

الفرع الأول: في الأمر.

الفرع الثاني: في النهي.

و أما المطلب الثاني: فقد خصصته للكلام عن العام و تخصيصه.

و أما المطلب الثالث: فقد تحدثت فيه عن مفهوم المخالفة.

و أما الباب الثاني: فقد عرضت فيه مسائل الامام الفقهية في العبادات و ما شاكلها و تضمن ستة فصول:

الفصل الأول: في بعض ما يتعلق بأحكام الطهارة.

الفصل الثاني: في بعض ما يتعلق بأحكام الصلاة.



[ صفحه 7]



الفصل الثالث: في بعض ما يتعلق بأحكام الزكاة.

الفصل الرابع: في بعض ما يتعلق بأحكام الصيام.

الفصل الخامس: في بعض ما يتعلق بأحكام الحج.

الفصل السادس: في قضايا مشاكلة للعبادات. و تضمن مسائل تتعلق بالصيد و الذبائح و الأيمان و ما شابه ذلك.

و أما الباب الثالث: فقد تضمن الأحكام التي تتعلق بالمعاملات المالية و فقه الأسرة و الحدود و الجنايات، و ما شابه ذلك، و فيه ثلاثة فصول:

الفصل الأول: في المعاملات المالية.

الفصل الثاني: في بعض أحكام النكاح و الطلاق و العدة.

و أما الخاتمة: فقد بينت فيها أهم النتائج التي توصلت اليها في الرسالة.

ثم جعلت بعدها ملحقا بذكر أهم الأعلام الواردة أسماؤهم في الرسالة.

و كانت طريقتي العامة في تدوين المسائل الفقهية هي:

أني أبدأ بصياغة المسألة صياغة فقهية مبسطة في بعض الأحيان، ثم أذكر رأي الامام في المسألة، ثم أتبعه بذكر أسماء الموافقين من العلماء و أئمة المذاهب، و أعقب ذلك بذكر دليل أو أكثر لكل مسألة لهم، و اذا كان للامام روايتان في المسألة فاني أذكر رأيه في كل رواية، و أذكر الموافقين له في كل رواية، و أذكر أدلتهم.

فاذا انتهيت من ذلك، ذكرت رأي المخالفين - ان وجد - بدون ذكر دليلهم، و ذلك لأني لم أقصد من هذا البحث، عمل بحث فقهي في موضوع معين يقتضي الراجح من الأقوال، و انما المقصد الأهم و الأول: هو جمع فقه الامام جعفر الصادق، مبوبا و مدللا علي حسب الأبواب الفقهية المشهورة، في سفر مستقل، و أحسب أن الطريقة التي اتبعتها في الرسالة تحقق الغرض.



[ صفحه 8]



و بعد هذا:

فاني لا أدعي الفقه، و لست من أهله، بل انني أحد طلبة العلم الذين لم يرتقوا بعد درجة واحدة في سلم المعرفة.

كما انني لا أدعي الكمال لبحثي هذا، فان الكمال لله وحده، فان أصبت فمن الله، و ان أخطأت فمن نفسي و الشيطان.

و رحم الله العماد الأصفهاني حيث قال: (اني رأيت أنه لا يكتب انسان كتابا في يومه الا قال في غده: لو غير هذا لكان أحسن، و لو زيد كذا لكان يستحسن و لو قدم هذا لكان أفضل، و لو ترك لكان أجمل، و هذا من العبر، و هذا يدل علي استيلاء النقص علي جملة البشر).

و أخيرا: أسأل الله العلي القدير أن ينفع بهذه الرسالة قارئها و كاتبها، و أسأله سبحانه أن يجعل عملي هذا خالصا لوجهه الكريم و أن ينفعني بها يوم العرض و الحساب، و أن يجنبني الزلل في أعمالي و أقوالي كلها، و أن يوفقني لما فيه خدمة الاسلام و المسلمين، انه نعم المولي و نعم النصير.

و آخر دعوانا أن الحمدلله رب العالمين و الصلاة و السلام علي سيد المرسلين و علي آله و أصحابه أجمعين.



[ صفحه 11]




مؤلفات الامام جعفر الصادق و تأثيره في نفوس طلابه


كان عصر الامام الصادق عصر تشدد الحاكمين، و زيادة وطأة جورهم علي آل البيت و من يلوذ بهم. و من أجل ذلك كان الامام مضطرا لأن يعمل بالخفية، و أن يجعل التقية سياسة خاصة له و لأبنائه و شيعته، فيقول «التقية ديني و دين آبائي» و ذلك ابعادا للشبهة و التهم عنهم، و حفظا لحياتهم من تهديد السلطان لهم بالحبس أو الضرب أو الاهانة.

لهذا لم يكن للامام الصادق مجلسا الا الجامع يجتمع فيه مع تلاميذه و مريديه، و كان ينتهز بعض الفرص للتصريح بأفكاره و آرائه الدينية أو الطبية لطلابه، علما أنه عود من روي عنه من الثقاة كما قيل يقارب أربعة آلاف رجل.

أما من روي عنه علوما تتعلق بأمور خفية، كالسيمياء و سر الخليقة و علم الحرف، فقد شك بأمره، و نفي وجوده نفيا قاطعا من بعض المؤرخين و المستشرقين.

لقد سعيت للحصول علي مؤلفات الامام جعفر، و خاصة ما يتعلق منها بالعلوم الطبيعية و الطبية



[ صفحه 87]



و الخفية، الصحيحة منها أو المنسوبة فوجدت في موسوعة أعيان الشيعة لائحة تضم ثلاثا و عشرين مؤلفا، بين كتاب و رسالة، بالاضافة الي بضع وصايا، و عدد لا يحصي من الحكم و المواعظ. و قد لفت نظري من تلك المؤلفات ما يلي:

1- كتاب التوحيد المفضل. 2- كتاب الاهليلجة. 3- مجموعة الرسائل التي رواها عنه جابر بن حيان.

لقد تفضل السيد المستشار الثقافي للجمهورية الاسلامية الايرانية بدمشق باهدائي نسخة من كتاب توحيد المفضل، و هو الكتاب الذي أملاه الامام جعفر الصادق علي تلميذه المفضل بن عمر الجعفي الكوفي، المتوفي في نهاية القرن الثاني للهجرة في زمن المأمون.

لقد استبعد بعض النقاد أن يكون هذا الكتاب صحيح الاسناد الي الامام جعفر (ع). و قال بعضهم، أمثال المؤرخ الحلبي الشيخ محمد راغب الطباخ، أنها من تأليف الجاحظ. و أخذ بقوله بعض الباحثين المحدثين، معتمدين علي بعض الحجج. و قد فندها الأستاذ محمد الخليلي فيكتابه (من أمالي الامام الصادق)، و نفي بالنتيجة أن يكون هذا الكتاب من تأليف الجاحظ و أثبت أنه من تأليف الامام جعفر (ع).

يعتبر كتاب توحيد المفضل، أو دلائل التوحيد، نموذجا لكتاب حديث في تبسيط العلوم. و قد أراد مؤلفه أن يثبت وحدانية الخالق عن طريق التأمل فيما خلق. و هو يتألف من مقدمة قصيرة و أربع مجالس. تكلم في المقدمة عن رجل يدعي عبدالكريم بن أبي العوجاء. و كان من الزنادقة الدهريين، الذين كانوا يشككون المسلمين بعقيدتهم، و يقولون أنه لا يوجد للكون صانع و لا بدء، و أن الأشياء تتكون من ذاتها. و قد جرت بينه و بين المفضل محاورة حاول فيها ابن أبي العوجاء أن يقنع المفضل برأيه، فثار الأخير و ذهب الي المسجد حيث التقي باستاذه الامام جعفر. و لما أفضي اليه بما قال ابن أبي العوجاء أملي عليه هذا الكتاب خلال أربع جلسات.

في المجلس الأول تكلم الامام عن أسباب الخلقة و معانيها، و تهيئة العالم، و تأليف أجزائه، و خلق الانسان، و مراحل نموه، و وصف أعضائه و حواسه و أجهزته، و عمل كل منها. ثم تكلم عن مميزات الانسان عن بقية الحيوانات.

و في المجلس الثاني قام بتصنيف الحيوانات الي آكلات لحم، و طيور و ذوات أربع قوائم، و ذكر صفات و طباع بعضها.

ثم تكلم عن النحل و العسل، و الجراد و بلائه، و وصف السمك و علل كثرة نسله. و اختم الكلام بذكر عظمة حكمة الخالق و قصر علم المخلوقين.

و في المجلس الثالث تكلم عن السماء و ما فيها من شمس و قمر و نجوم، و أفعال تلك الكواكب،



[ صفحه 88]



و أهمية كل منها لحياة الانسان. ثم تكلم عن الأرض و هيئتها، و فوائد الماء و الهواء و النار، و الصحو و المطر، و منافع الجبال، و أنواع المعادن و النباتات. و خص بعض النباتات بشي ء من التفصيل، و هي الرمان و اليقطين والنخل. و يتجلي في هذا المجلس اهتمام الامام بأنواع المعادن و الأحجار، و معرفته لصفاتها و فوائدها. ولكنه ينفي في بحثه امكانية صنع الذهب و الفضة فقال «فانهم لو ظفروا بما حاولوا من هذا العلم كان لا محالة سيظهر و يستفيض في العالم، حتي تكثر الفضة و الذهب، و يسقطا عند الناس...»

و في المجلس الرابع تكلم الامام عن الموت و الفناء و الآفات، و عن أسبابها و انتقاد الجهال لوجودها. ثم تكلم عن طعن بعض الفرق بوجود مدبر لهذا الكون، و انتقد ماني الذي ادعي علم الأسرار، كما انتقد (المعطلة) و هم الذين أرادوا أن يدركوا بالحس ما لا يدرك بالعقل - و ناقش أصحاب الطبائع الذين يقولون أن الطبيعة لا تفعل شيئا لغير معني أو سبب.

لقد تكلم الامام في هذا الكتاب عن مواضيع تشبه ما ورد في كتاب العلل أو سر الخليقة لبليناس الحكيم الرومي. كما أنه حينما تكلم عن أصحاب الطبائع ذكر أرسطاطاليس، علما بأنه يوجد للعالم المذكور مؤلف في طباع الحيوان، و هو كتاب ترجمه يوحنا بن البطريق في عهد المأمون. أما كتاب العلل فيدعي مؤلفه أنه استلمه من هرمس مثلث الحكمة، في داخل سرب موجود في بلدته طوانة Tyana، مع نص آخر مخطوط علي صفيحة زمردية، و لذلك يدعوها باللوح الزمردي. و حسب ما يقول بليناس ان الكتاب المكتشف في السرب يعطي معلومات عن أسرار الخليقة،. بينما يعلم (لوح الزمرد) صنعة الطبيعة.

لقد قام بتحقيق كتاب العلل الباحثة الألمانية أو رسولا و ايسر، تحت اشراف الأستاذ فؤاد سزكين، و نشره معهد التراث العلمي العربي في حلب سنة 1979 م. و تقول فيه الباحثة أن بليناس عاش علي الأغلب في القرن الأول للميلاد، و ترجم كتابه الي السريانية و العربية قبل عصر الترجمة، لذلك ليس بمستغرب أن يطلع الامام الصادق علي نسخة منه. و هو أمر يمكن أن ينطبق علي كتاب طباع الحيوان لأرسطوطاليس أيضا.


تمهيد 2


الشيخ الدكتور نمر آل زغموت

الحمدلله حمدا كثيرا طيبا مباركا فيه مل ء السموات و الارضين و مل ء ما بينهما و مل ء ما شاء من شي ء بعد، و الصلاة و السلام علي سيدنا محمد نبي الله و رسوله و علي آله و صحبه و من والاه واقتدي به الي يوم الدين صلاة دائمة متلازمة بدوام ملكه العظيم.

وبما أن الاسلام هو الاستسلام لله بالتوحيد و الانقياد له بالطاعة و الخلوص من الشرك و أن الايمان هو اعتقاد في الجنان و تصديق باللسان و تطبيق بالجوارح و الأركان، فان أمة الاسلام أمة واحدة، اذ أن كل المسلمين مستسلمون لله بالتوحيد فهو سبحانه وحده اله واحد لا شريك له وينقادون له بالطاعات و العبادات و ترك المعاصي و الآثام و المنكرات بأن تكون هذه الأعمال و الطاعات و الترك و الاجتناب و الابتعاد عن المنهيات خالصة لله هبة منه و رغبة اليه بلا رياء و لا نفاق و لا زيادة و لا نقصان لأن الدين كامل و النعمة تامة، كذلك فان كل المسلمين يؤمنون و يوقنون بنبوة سيدنا محمد و رسوليته و هو نبيهم و قائدهم و قدوتهم و طاعته طاعة لله و محبته محبة لله و كلهم يستنون بسنته و هو أحب اليهم من أنفسهم و كل ما



[ صفحه 11]



يملكون و لمن يتقربون، و أن كل المسلمين يدينون بدين الاسلام و أن دستورهم و كتابهم و امامهم القرآن، فقبلتهم الكعبة و المسجد الحرام و زيارته هي منتهي الآمال للحج اليه و الطواف به وحول كعبته و رمضان شهر صيامهم و الزكاة، هي تزكية لنفوسهم و أموالهم و الله أمر بأخوتهم اذ قال جل و علا: (انما المؤمنون أخوة فاصلحوا بين أخويكم)، و قال سيدنا محمد صلي الله عليه و آله و سلم: (المسلم أخو المسلم أحب أم كره لا يسلمه و لا يحقره و لا يخذله و لا يقتله و لا يعذر به ويعينه و يغيثه و يتكافل معه و لا يتجسس عليه و لا يعين عدوه و لا يتخذ وليا من دونه).

و بعد قراءتي المتأنية لمسودة هذا الكتاب و السفر القيم قبل طباعته خرجت بعدة انطباعات و قناعات أذكر منها:

أولا: الجهد الكبير الذي بذله مؤلفه سماحة الشيخ مرسل نصر الذي اسأل الله أن يكون في ميزان حسناته و أن يكون خالصا لوجه الله و أن ينتفع من علمه و أن ينتفع منه المسلمون و علي قدر أهل العزم تأتي العزائم.

ثانيا: شمولية الاسلام و عظمته و مدي تأثيره في تزكية النفس البشرية و تخليصها من أدرانها و أمراضها اذا تتبعناه كما أراده الله لنا لا كما نريده نحن ذلك باتباع كتاب الله الذي لا يأتيه الباطل من أمامه و لا من خلفه الذي حفظه الله من التحريف أو الزيادة أو النقصان و هو صالح لكل زمان و مكان الي أن يرث الله الأرض و من عليها، كذلك اتباع ما صح من سنة نبيه و سيرة آله و صحبه و هو الذي قال: (تركت فيكم ما ان اتبعتموه لن



[ صفحه 12]



تضلوا بعدي أبدا كتاب الله و سنتي أو عترتي آل بيتي).

ثالثا: ان اجتهاد الآل و الأصحاب لسيدنا رسول الله انما هو نعمة و توسيع علي المسلمين في أمور دينهم و دنياهم شرط أن لا يخرج هذا الاجتهاد من ضوابط العقيدة و الشريعة دون افراط و لا تفريط و لا مغالاة و لا تكفير لبعضهم البعض و ألا يكفروا الا من كفره الله و رسوله.

رابعا: بدا لي واضحا لدرجة اليقين أن ما يجمع المسلمين كثيرا جدا و لا يختلفون الا في بعض أمور اجتهادية و ليست عقدية أو تشريعية نزل بها القرآن أو قال بها الرسول و لا تقدح في ايمانهم و اسلامهم.

خامسا: علي المسلمين أن يعودوا لله و للرسول أي القرآن و ما صح من السنة فيما يشجر بينهم أو ينجم بينهم من تباين في وجهات النظر في كل أمورهم و ليس لاجتهادات المجتهدين و قول القائلين لأن المجتهد بحسب فهمه للنصوص الشرعية من الممكن أن يخطي ء أو يصيب و في هذه الحالة علي المسلمين أن يدوروا مع الحق حيث دار و لا يدوروا مع الرجال و أن لا يلووا أعناق النصوص الشرعية باتباعهم أهواء النفوس أو مراعاة لأوامر الأمراء و السلاطين و لا مصلحة دنيوية مادية أو معنوية.

سادسا: سعة علم أئمة آل البيت و ثباتهم علي الحق الي درجة الاستشهاد و الحكمة التي أكرمهم الله بها و صبرهم علي الأذي و حلمهم و بعد نظرهم مما جعلهم يستحقون بحق تسمية آل



[ صفحه 13]



رسول الله و عترته. صلوات الله عليه و عليهم أجمعين..

و بما أن الفضل ينسب لأهله فقد اعترف جميع المسلمين بفضل هذه العترة و علي الاخص أئمة و علماء المسلمين مثل الامام مالك و الامام أبوحنيفة و الامام الشافعي و الامام ابن حنبل و قبلهم أصحاب رسول الله و خلفائه الراشدين فقد قال الامام عمر بن الخطاب قولته المشهورة: لولا علي لهلك عمر. و لا حقا قول الامام أبوحنيفة: لولا السنتان لهلك النعمان. (أي السنتان اللتان قضاهما في أخذ العلم عن الامام جعفر الصادق). هذا اقرار من أهل الفضل لأصحاب الفضل و ارجاعه لهم فلا عجب من هذه الأقوال لأن هذه العترة أخذت علمها من باب مدينة علم رسول الله أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب الذي بدوره أخذه عن رسول الله اضافة الي ما أكرمهم الله به من علوم و فيوضات.

و أخيرا أقول لأخي سماحة الشيخ مرسل نصر و لاخوانه و اخواني المسلمين الموحدين أني علي ثقة باعتقادكم أن الله ربكم و الاسلام دينكم و القرآن دستوركم و سيدنا محمد نبيكم و رسولكم و تأتمرون بالأوامر و تنتهون عن الزواجر و تسعون لنيل رضي ربكم سائلينه عزوجل جنته و النجاة من ناره، فنحن كلنا انشاءالله له طائعون و لنفوسنا و للشيطان عاصون، أساله جل وعلا أن يكون هذا الاعتقاد و هذا الايمان و هذه الطاعات حجة لي ولكم و لا تكون حجة علي و عليكم، أنار الله قلوبنا جميعا بنور معرفته و عمر قلوبنا بالايمان و أعزنا بالاسلام و انطق بالحق ألسنتنا و آمن روعاتنا و هدانا لما يحب و يرضي و علمنا ما ينفعنا و نفعنا بما علمنا و زادنا علما



[ صفحه 14]



و جعلنا من العالمين العاملين المخلصين و جعل نوايانا و أعمالنا و أقوالنا خالصة لوجهه الكريم، له المنة و الحمد و الثناء حامدينه حمدا يزيد علي حمد الحامدين و شاكرينه شكرا يزيد علي شكر الشاكرين لا نحصي ثناء عليه، منع العون و التوفيق و عليه التكلان.

و الصلاة و السلام علي خير الأنام سيدنا محمد نبي الله و رسوله و علي آله و الصحب الكرام، و الحمدلله رب العالمين.

كتبه العبد الفقير لله

الشيخ الدكتور محمد نمر بن احمد آل زغموت



[ صفحه 15]




من هو الامام الصادق


و الامام الصادق، هو جعفر بن محمد الباقر بن علي زين العابدين بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم جميعا السلام. وجدته فاطمة الزهراء، كريمة رسول الله محمد (ص).

ولد جعفر سنة 80 ه، و انتقل الي جوار ربه سنة 148 ه. و سمي الصادق، لأنه اشتهر بالصدق، في مراحل حياته كلها، لم يقل الا ما يعتقده صدقا، و لم يفعل الا ما يراه حقا.


من هو الامام الصادق؟


هو الامام جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليه السلام، السادس من الأئمة الاثني عشر.

قال الشيخ المفيد قدس سره: «ولد الامام الصادق عليه السلام بالمدينة سنة ثلاث و ثمانين من الهجرة، و مضي عليه السلام في شوال من سنة ثمان و أربعين و مائة، و له خمس و ستون سنة، و دفن بالبقيع مع أبيه و جده و عمه الحسن عليهم السلام، و أمه أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر. و كانت امامته أربعا و ثلاثين سنة». [1] .

قال ابن شهرآشوب: «أقام مع جده اثنتي عشرة سنة، و مع أبيه تسع عشرة سنة، و بعد أبيه أيام امامته أربعا و ثلاثين سنة، و كان في سني امامته ملك ابراهيم بن الوليد، و مروان الحمار، ثم سارت المسودة من أرض خراسان مع أبي مسلم سنة اثنتين و ثلاثين و مائة، و انتزعوا الملك من بني أمية، و قتلوا مروان الحمار، ثم ملك أبوالعباس السفاح أربع سنين و ستة أشهر و أياما، ثم ملك أخوه أبوجعفر المنصور احدي و عشرين سنة و أحد عشر شهرا و أياما، و بعد مضي سنتين من ملكه قبض في شوال



[ صفحه 12]



سنة ثمان و أربعين و مائة، و قيل: يوم الاثنين النصف من رجب». [2] .

و قال الطبري: «قبض ولي الله جعفر بن محمد في شوال سنة ثمان و أربعين و مائة، سمه المنصور فقتله». [3] .

و عن أبي جعفر القمي: «سمه المنصور، و دفن بالبقيع». [4] .

و في حاشية مصباح الكفعمي: «أنه ولد عليه السلام بالمدينة يوم الاثنين سابع عشر شهر ربيع الأول سنة ثلاث و ثمانين.. و توفي مسموما في عنب». [5] .

و قال القرماني: «و قيل: انه مات مسموما في زمن المنصور، دفن بالبقيع في القبر الذي فيه أبوه و جده و عم جده، فلله دره من قبر ما أكرمه و أشرفه». [6] .

و قد صرح بوفاته مسموما كثير من العلماء. [7] .


پاورقي

[1] الارشاد 179:2؛ الكافي 472:1؛ بحارالأنوار 1:47.

[2] المناقب 280:4؛ اعلام الوري 272؛ بحارالأنوار 47 : 4 / 13.

[3] دلائل الامامة: 211.

[4] المناقب 279:4؛ بحارالأنوار 5:47.

[5] مصباح الكفعمي 523.

[6] تاريخ القرماني 336:1.

[7] انظر: الصواعق المحرقة: 203؛ سبائك الذهب: 74؛ الاتحاف بحب الأشراف: 147؛ صحاح الأخبار: 44.


الاهداء


سيدي أباعبدالله:

أرفع بكلتا يدي هذه الصحائف الوجيزة، لأهديها الي رفيع قدسك موقنا أني لست ممن يقوي علي الرقي لأمثال هذا المعارج العالية، أو تنفق بضاعته في مثل هذه السوق الغالية، غير أني مستمسك بعروة هذه العترة الطاهرة، و متعلق بأغصان هذه الشجرة المباركة، و أرغب جهدي في أن احسب في عداد من أدركه الحظ باسداء الخدمة اليهم. و هذا الذي بين يدي ما انتهي اليه عرفاني، و وصل اليه علمي، من الجمع و التأليف و التعليق و قيمة كل امرئ ما يحسنه، فان كانت فيه حسنة فهي منك و اليك، و ان كانت فيه كبوة فتلك من قلمي الجموح، و من أولي منك بالاقالة من العثرات، و قلما يسلم منها أحد مثلي، و ما أملي الا أن تمن بابتياع هذه البضاعة المزجاة من وليك، و ثمنها القبول، و ما أغلاه من ثمن.

رقك

محمد الحسين المظفر



[ صفحه 6]




خطبه


لم يعرف عنه أنه رقي الأعواد للارشاد و لم تكن ظروفه تواتيه أن يخطب علي الجماهير، و مع ذلك فقد عثرت قدر الوسع في التنقيب علي خطبتين احداهما طويلة، و الاخري قصيرة.

أما الاولي فهي علي فصلين: (الأول) في صفة النبي خاصة و هو قوله: [1] فلم يمنع ربنا لحلمه و أناته و عطفه ما كان من عظيم جرمهم و قبيح أفعالهم أن انتجب لهم أحب أنبيائه اليه و اكرمهم عليه، محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله، في



[ صفحه 4]



حومة العز [2] مولده، و في دومة الكرم محتده [3] غير مشوب حسبه، و لا ممزوج نسبه، و لا مجهول عند أهل العلم صفته، بشرت به الأنبياء في كتبها، و نطقت به العلماء بنعتها و تأملته الحكماء بوصفها، مهذب لا يداني، هاشمي لايوازي، أبطحي لا يسامي، شيمته الحياء و طبيعته السخاء، مجبول علي أوقار [4] النبوة و أخلاقها، مطبوع علي أوصاف الرسالة و أحلامها الي أن انتهت به أسباب مقاديرالله الي أوقاتها و جري بأمرالله القضاء فيه الي نهاياتها، أدي محتوم قضاءالله الي غاياتها يبشر به كل امة من بعدها، و يدفعه كل أب الي أب من ظهر الي ظهر، لم يخلط في عنصره سفاح، و لم ينجسه في ولادته نكاح، من لدن آدم الي أبيه عبدالله في خير فرقة، و اكرم سبط، و أمنع رهط، و أكلأ حمل، و أودع حجر، اصطفاه الله و ارتضاه و اجتباه، و آتاه من العلم مفاتيحه، و من الحكم ينابيعه، ابتعثه رحمة للعباد، و ربيعا للبلاد، و أنزل الله اليه الكتاب، فيه البيان و التبيان، قرآنا عربيا غير ذي عوج لعلهم يتقون، قد بينه للناس و نهجه بعلم قد فصله، و دين قد أوضحه، و فرائض قد أوجبها، و حدود حدها للناس و بينها، و امور قد كشفها لخلقه و أعلنها، فيها دلالة الي النجاة و معالم تدعو الي هداة، فبلغ رسول الله صلي الله عليه و آله ما ارسل به، و صدع بما امر به، و أدي مما حمل من أثقال النبوة، و صبر لربه، و جاهد في سبيله، و نصح لامته، و دعاهم الي النجاة، و حثهم علي الذكر، و دلهم علي سبيل الهدي، بمناهج و دواع أسس للعباد أساسها، و منازل رفع لهم أعلامها، كي لا يضلوا من بعده، و كان بهم رؤوفا



[ صفحه 5]



رحيما. [5] .

(الفصل الثاني) ما كان منها في صفة الأئمة عليهم السلام، ذكره الكليني طاب ثراه في الكافي، كتاب الحجة، باب نادر جامع في فصل الامام و صفاته، و ذكره المسعودي علي بن الحسين [6] في كتاب الوصية ص 139، قال: و لما أفضي أمر الله عزوجل اليه - يعني الصادق عليه السلام - جمع الشيعة و قام فيهم خطيبا، فحمدالله و أثني عليه و ذكرهم بأيام الله، ثم ذكر الفصل الذي سنذكره، و بين رواية الكليني و رواية المسعودي اختلاف قليل، و نحن نورده علي رواية الكليني لأن فيها زيادات.

قال عليه السلام: ان الله تعالي أوضح بأئمة الهدي من أهل بيت نبنا عن دينه، و أبلج [7] بهم عن سبيل منهاجه، و فتح بهم عن باطن ينابيع علمه، فمن عرف من امة محمد صلي الله عليه و آله واجب حق امامه وجد طعم حلاوة ايمانه، و علم فضل طلاوة [8] اسلامه، لأن الله تعالي نصب الامام علما لخلقه، و جعله حجة علي اهل مواده [9] و عالمه، و ألبسه تعالي تاج الوقار، و غشاه من نور الجبار، يمد بسبب من السماء لا ينقطع عنه مواده [10] و لا ينال ما عندالله الا بجهة



[ صفحه 6]



أسبابه، و لا يقبل الله أعمال العباد الا بمعرفته [11] فهو عالم بما يرد عليه من ملتبسات الدجي، و معميات السنن، و مشتبهات الفتن، فلم يزل الله تعالي مختارهم لخلقه من ولد الحسين عليه السلام من عقب كل امام اماما، يصطفيهم لذلك و يجتبيهم، و يرضي بهم لخلقه و يرتضيهم، كلما مضي منهم امام نصب لخلقه من عقبه اماما، علما بينا، و هاديا نيرا، و اماما قيما، و حجة عالما، و أئمة من الله يهدون بالحق و به يعدلون، حجج الله و دعاته و رعاته علي خلقه، يدين بهداهم العباد و تستهل بنورهم البلاد، و ينمو ببركتهم التلاد [12] جعلهم الله حياة للأنام، و مصابيح للظلام، و مفاتيح للكلام، و دعائم للاسلام، جرت بذلك فيهم مقادير الله علي محتومها، فالامام هو المنتجب المرتضي، و الهادي المنتجي [13] و القائم المرتجي [14] اصطفاه الله بذلك و اصطنعه علي عينه في الذرحين ذرأه، و في البرية حين برأه، ظلا قبل خلق الخلق نسمة عن يمين عرشه، محبوا بالحكمة في عالم [15] الغيب عنده ، اختاره بعلمه، و انتجبه لطهره، بقية من آدم عليه السلام، و خيرة من ذرية نوح، و مصطفي من آل ابراهيم، و سلالة من اسماعيل، و صفوة من عترة محمد صلي الله عليه و آله، لم يزل مرعيا بعين الله يحفظه و يكلأه بستره، مطرودا عنه حبائل ابليس و جنوده، مدفوعا عنه و قوب الغواسق [16] و نفوث كل فاسق [17] ،



[ صفحه 7]



مصروفا عنه قوارف السوء [18] مبرء من العاهات، معصوما من الفواحش كلها، معروفا بالحلم و البر في يفاعه [19] منسوبا الي العفاف والعلم و الفضل عند انتهائه، مسندا اليه أمر والده، صامتا عن المنطق في حياته، فاذا انقضت مدة والده الي أن انتهت به مقادير الله الي مشيته، و جاءت الارادة من الله فيه الي محبة [20] و بلغ منتهي مدة والده صلي الله عليه فمضي و صار أمرالله اليه من بعده، و قلده دينه و جعله الحجة علي عباده، و قيمه في بلاده و أيده بروحه و آتاه علمه و أنبأه فصل بيانه، و نصبه علما لخلقه، و جعله حجة علي أهل عالمه، و ضياء لأهل دينه، و القيم علي عباده، رضي [21] الله به اماما لهم، استودعه سره، و استحفظه علمه، و استخبأه حكمته، و استرعاه لدينه، وانتد به لعظيم أمره، و أحيي به مناهج سبيله، و فرائضه و حدوده، فقام بالعدل عند تحير أهل الجهل، و تحيير أهل الجدل، بالنور الساطع، و الشفاء النافع، بالحق الأبلج، و البيان اللائح من كل مخرج، علي طريق المنهج الذي مضي عليه الصادقون من آبائه عليهم السلام، فليس يجهل حق هذا العالم الا شقي، و لا يجحده الا غوي، و لا يصد عنه الا جرئ علي الله تعالي.

أقول: لعلك تخال بأن هذه النعوت كبيرة علي الانسان بحكم العادة، و أين من يحمل هذه الصفات ولكنك لو نظرت الي أن الامامة خلافة الرسول، و أن خليفته يجب أن يقوم بوظائفه، مرشدا لامته، مصلحا للناس عامة، لا يقنت أن هذه النعوت لا تنفك عنه، و أنه لابد أن يكون في الامة من يتحلي بهذه



[ صفحه 8]



السمات. [22] .

(الخطبة الثانية) هي المروية في مناقب ابن شهر اشوب» 1 / 184 -183 «قال: لما دخل هشام بن الوليد المدينة أتاه بنوالعباس و شكوا من الصادق عليه السلام أنه أخذ تركات ماهر الخصي دوننا، فخطب أبوعبدالله عليه السلام فكان مما قال:

ان الله لما بعث رسول الله صلي الله عليه و آله كان أبونا أبوطالب المواسي له بنفسه و الناصر له، و أبوكم العباس و أبولهب يكذبان و يوليان عليه شياطين الكفر و أبوكم يبغي له الغوائل، و يقود اليه القبائل في بدر، و كان في أول رعيلها و صاحب خيلها و رجلها، المطعم يومئذ، و الناصب له الحرب، ثم قال:

فكان أبوكم طليقنا و عتيقنا، و أسلم كارها تحت سيوفنا، و لم يهاجر الي الله و رسوله هجرة قط، فقطع الله ولايته منا بقوله: «الذين آمنوا و لم يهاجروا ما لكم من ولايتهم من شي ء» [23] ثم قال:

مولي لنا مات فخرنا تراثه، اذ كان مولانا ولأنا ولد رسول الله صلي الله عليه و آله، و امنا فاطمة أحرزت ميراثه.

أقول: ان الصادق أرفع من أن يواقف بني العباس من جراء المال، ولكن اخال أنه يريد أن يكشف حالا للعباس كانت مجهولة، لأن الملك سوف يوافي بينه فيعلم الناس شأن من يملك منهم الرقاب.

و هذه الكلمات علي و جازتها تفيد التاريخ فوائد جمة، و لا أحسب أن التاريخ يذكر للعباس تلك المواقف.



[ صفحه 9]



و قد سبق أن قلت: اني لم أجد حسب الجهد في التتبع خطبا لصادق أهل البيت غير ما ذكرنا، نعم الا أن يكون وقوفه في وجه شيبة بن عفال والي المنصور علي المدينة يعد من الخطب، فتكون ثلاثا، و قد أوردناها في مواقفه مع المنصور و ولاته في الجزء الأول.



[ صفحه 10]




پاورقي

[1] لا يصلح أن يكون هذا الكلام ابتداء الخطبة، فلابد أن يكون لها ابتداء غير هذا، و لقد تتبعت أبواب الكافي فلم أجد فيها زيادة علي ما أوردناه.

[2] أي في أرفع موضع من العز.

[3] الدومة - بالضم - الشجرة، و المحتد - بفتح الميم و كسر التاء - الأصل.

[4] أثقال.

[5] الكافي، باب مولد النبي صلي الله عليه و آله، قال بعد أن ذكر السند عن أبي عبدالله عليه السلام: في خطبة له خاصة يذكر فيها حال النبي صلي الله عليه و آله و الأئمة عليهم السلام و صفاتهم، فذكر ههنا ما اختص بالنبي صلي الله عليه و آله، و ذكر في باب فضل الامام و صفاته ما اختص بالامام.

[6] أبوالحسن الهذلي البغدادي صاحب التآليف القيمة و من أشهرها مروج الذهب و هو امامي المذهب و يعتمد عليه الفريقان، و لم تضبط سنة وفاته،، و قيل: انه كان حيا الي عام 345.

[7] أوضح و أنار.

[8] الطلاوة - مثلثة الطاء - الحسن و البهجة و القبول.

[9] جمع مدة - بالضم - البرهة من الدهر، أي أهل زمانه.

[10] جمع مادة.

[11] كما قال صلي الله عليه و آله: من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية، أي كأنه لم يسلم و لم يعمل عملا في الاسلام عبادة أو غيرها.

[12] أي النتاج المتأخر.

[13] بالبناء للمفعول أي المنتخب أو المخصوص بالسر من الانتجاء الاختصاص بالمناجاة.

[14] المرتضي في نسخة.

[15] علم «خ».

[16] الوقوف: الدخول، و الغواسق: جمع غاسق الظلام، و يراد منه كل ما يطرق بالليل من سوء من الهوام و السباع و الفساق.

[17] النفث: السحر.

[18] قوارف السوء: أعماله و مقارباته.

[19] شبابه.

[20] حجته «خ» حجبه «خ».

[21] جواب «فاذا انقضت».

[22] سبق في الطليعة صدر الكتاب برهاننا علي الامامة، واستوفينا ما يجب أن يتصف به الامام مع البرهان عليه في رسالتنا «الشيعة و الامامة».

[23] الأنفال: 72.


في أحوال الامام جعفر الصادق


قال السيد الشبلنجي الشافعي في نور الأبصار في أحوال أبي عبدالله الصادق عليه السلام ما هذا لفظه:

و مناقبه كثيرة تكاد تفوت عند [1] الحاسب و يحار في أنواعها فهم اليقظ الكاتب. روي عنه جماعة من أعيان الأئمة و أعلامهم، كيحيي بن سعيد، و ابن جريج [2] ، و مالك بن أنس، و الثوري، و ابن عيينة، و أبي [حنيفة و] [3] أيوب السجستاني [4] ، و غيرهم، قال أبوحاتم: جعفر الصادق عليه السلام ثقة لا يسأل عن مثله، قال ابن قتيبة في كتاب أدب الكاتب: و كتاب الجفر كتبه الامام جعفر الصادق بن محمد الباقر، فيه كل ما يحتاجون الي علمه الي يوم القيامة، و الي هذا الجفر أشار أبوالعلاء المعري بقوله:



لقد عجبوا لآل البيت لما

أتاهم علمهم في جلد جفر



و مرآة المنجم و هي صغري

تريه كل عامرة وقفر



و الجفر من أولاد المعز، ما بلغ أربعة أشهر، و انفصل عن امه [5] .

و في الفصول المهمة: نقل بعض أهل العلم أن كتاب الجفر الذي بالغرب يتوارثه [6] بنو عبدالمؤمن بن علي [هو] [7] من كلام جعفر الصادق عليه السلام، و له فيه



[ صفحه 152]



المنقبة السنية، و الدرجة التي في مقام الفضل علية، انتهي [8] .

و قال شيخنا المفيد رحمه الله: و كان الصادق جعفر بن محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام من بين اخوته خليفة أبيه محمد بن علي عليهماالسلام و وصيه القائم بالامامة من بعده، و برز علي جماعتهم بالفضل، و كان أنبههم ذكرا، و أعظمهم قدرا، و أجلهم في العامة و الخاصة، و نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان، و انتشر ذكره في البلاد، و لم ينقل عن أحد من أهل بيته العلماء ما نقل عنه، و لا لقي أحد منهم من أهل الآثار و نقلة الأخبار، و لا نقلوا عنهم كما نقلوا عن أبي عبدالله عليه السلام، فأن أصحاب الحديث قد جمعوا أسماء الرواة عنه من الثقات علي اختلافهم في الآراء و المقالات، فكانوا أربعة آلاف رجل. و كان له عليه السلام من الدلائل الواضحة في امامته ما بهرت القلوب، و أخرست المخالف عن الطعن فيها بالشبهات، انتهي [9] .

وروي أنه عليه السلام كان يجلس للعامة و الخاصة و يأتيه الناس من الأقطار يسألونه عن الحلال و الحرام، و عن تأويل القرآن، و فصل الخطاب فلا يخرج أحد منهم الا راضيا بالجواب، و بالجملة نقل عنه عليه السلام من العلوم ما لم ينقل عن أحد [10] .

و ذكر عن بعض علماء المخالفين أنهم كانوا من تلامذته و من خدمه و أتباعه و الآخذين عنه، كأبي حنيفة و محمد بن الحسن، و ان أبايزيد طيفور السقاء خدمه و سقاه [ثلاث عشر سنة] [11] و ابراهيم بن أدهم، و مالك بن دينار، كانا من غلمانه [12] .

و روي عنه عليه السلام، قال: اني أتكلم علي سبعين وجها لي من كلها المخرج [13] .

و دخل اليه سفيان الثوري يوما فسمع منه كلاما أعجبه، فقال: هذا و الله يا



[ صفحه 153]



ابن رسول الله الجوهر، فقال له: بل هذا خير من الجوهر، و هل الجوهر الا الحجر [14] .

و روي عن سفيان أيضا أنه قال للصادق عليه السلام: يا ابن رسول الله لم جعل الموقف من وراء الحرم و لم يصر في المشعر، فقال: الكعبة بيت الله و الحرم حجابه و الموقف بابه، فلما قصدوه وقفهم بالباب يتضرعون، فلما أذن لهم بالدخول أدناهم من الباب الثاني و هو المزدلفة، فلما نظر الي كثرة تضرعهم و طول اجتهادهم رحمهم، فلما رحمهم أمرهم بتقريب قربانهم، فلما قربوا قربانهم و قضوا تفثهم و تطهروا من الذنوب، أمرهم بالزيارة لبيته.

فقال له سفيان، فلم كره الصوم أيام التشريق، قال: لأنهم في ضيافة الله و لا يحب للضيف أن يصوم، قال سفيان، جعلت فداك فما بال الناس يتعلقون بأستار الكعبة و هي خرق لا تنفع شيئا، فقال: ذلك مثل رجل بينه و بين آخر جرم، فهو يتعلق به و يطوف حوله رجاء أن يهب له جرمه [15] .

و روي ابن شهر آشوب عن مسند أبي حنيفة، قال الحسن بن زياد: سمعت أباحنيفة و قد سئل من أفقه من رأيت؟ قال: جعفر بن محمد عليهماالسلام، لما أقدمه المنصور بعث الي، فقال: يا أباحنيفة ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد فهيي ء له من مسائلك الشداد.

فهيأت له أربعين مسألة، ثم بعث الي أبوجعفر و هو بالحيرة، فأتيته فدخلت عليه و جعفر عليه السلام جالس عن يمينه. فلما بصرت به دخلني من الهيبة لجعفر ما لم يدخلني لابي جعفر [المنصور]، فسلمت عليه، فأومأ الي فجلست، ثم التفت اليه، فقال: يا أباعبدالله هذا أبوحنيفة، قال: نعم أعرفه، ثم التفت الي فقال: يا أباحنيفة الق علي أبي عبدالله من مسائلك.



[ صفحه 154]



فجعلت ألقي عليه فيجيبني فيقول: أنتم تقولون كذا، و أهل المدينة يقولون كذا، [و نحن نقول كذا] [16] فربما تابعناكم [17] ، و ربما تابعهم، و ربما خالفنا جميعا، حتي أتيت علي الأربعين مسألة فما أخل منها بشي ء، ثم قال أبوحنيفة: أليس أن أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس؟ [18] .


پاورقي

[1] في المصدر: «عد».

[2] غير موجود في المصدر.

[3] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[4] في المصدر: «السختياني».

[5] نور الأبصار: ص 160.

[6] في المصدر: «يتوارثونه».

[7] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[8] الفصول المهمة: ص 223.

[9] الارشاد للمفيد: ص 270 و 271.

[10] منتهي الآمال: ج 2 ص 194.

[11] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[12] المناقب لابن شهر آشوب: ج 4 ص 248، و عنه البحار: ج 47 ص 28 و 29، قطعة من ح 28.

[13] المناقب لابن شهر آشوب: ج 4 ص 249، و عنه البحار: ج 47 ص 31 و 32 قطعة من ح 29.

[14] المناقب لابن شهر آشوب: ج 4 ص 248، و فيه «حجر» بدل «الحجر».

[15] علل الشرائع: باب 190 العلة التي من أجلها صير الموقف بالمشعر و لم يصير بالحرم ص 443، و عنه البحار: ج 99 ص 34 ح 12، و فيه بعض الاختلاف في الألفاظ.

[16] ما بين المعقوفتين ساقط من الخطية و المطبوعة، و أثبتناه من المصدر.

[17] في الخطية «تابعنا».

[18] المناقب لابن شهر آشوب: ج 4 ص 255.


مقومات البحث


أولا - اعتبار الامام جعفر الصادق اسما مؤلفا من ثلاث كلمات بثلاثة مداليل تتوحد متلازمة في اخراج هذه الشخصية العظيمة.

أ- الامامة هي الجلباب، و أكاد أقول: «السحري» - انها اطار بحد ذاتها، تتناول من يرتديها و تلفه بكل شعاع ينبعث منها - انها قضيب من ضلوع الرسالة التي طرحتها عبقرية الاسلام.

ب- جعفر هي الكلمة الوسيطة في استيعابها البنية الذاتية الضئيلة اللحم و الدم ولكنها أصبحت مركز الثقل في بروزها النامي المحقق شخصية متينة الحواشي - أمام تجلببها بالامامة، فهو الذي تم به تطريز الاخراج و التوجيه في تنسيق قوي العقل المتين الذي ازدان بالعلم الغزير و الرؤية الصافية.

ج- الصادق - كلمة وصافة، انها الصباغ العجيب، أفرزته الامامة من غدتها، يندغم به العز يضفي علي «جعفر» كينونة مصبوغة بلون الأهداف الكبيرة التي عينتها رسالة الاسلام.

ثانيا - اعتبار كل طاقات الامام جعفر الصادق - و ان تكن منوعة المواهب و المجادل - موحدة المقصد و الاتجاه و المخرج، و هي تصب كلها في بوتقة واحدة هي بوتقة الاجتماع.

ثالثا - اعتبار «الامام جعفر الصادق» خطا سياسيا قائما بذاته، ولكنه ملون بولائه الامامي في ادارة شؤون الأمة و صيانتها من الضياع و الهدر.



[ صفحه 45]




الامام الصادق مؤسس حركة التأليف


قبل خمسة عشر قرنا قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم لسلمان الفارسي: [سلمان منا أهل البيت] و لم يكن هذا القول تكريما لسلمان وحده و لم يكن يقصده به سلمان فقط، كان للقول مغزي أبعد من ذلك وحتي لوكان يقصد به سلمان وحده فهو يعني به الوحدة الاسلامية فان الرجل الفارسي الذي أصبح منا نحن بعد اسلامه و ايمانه و اخلاصه للاسلام أصبح واحدا لا من العرب بل واحدا من أهل بيت النبوة من أهل البيت الذين هم أشهر بيت بين العرب.

وها هي المستشارية الثقافية للجمهورية الاسلامية و علي رأسها رجل العلم و الفضل و الاخلاص و العمل المجدي حجة الاسلام الشيخ محمد تقي شريعتي. ها هي بعد خمسة عشر قرنا تقول لمحمد صلي الله عليه و آله و سلم ها نحن الآن نرد لك بعض جميلك و ننفذ بعض ما أرشدتنا اليه، و نقول لك من وراء القرون من وراء خمسة عشر قرنا أن الامام العربي الهاشمي حفيدك هو منا نحن أهل البيت.

كما قال مقدم المؤتمر. طويت محاضرتي لأن المشرفين علي المؤتمر محقون حين يطلبون الايجاز في الكلام، كما أن أهل الكلام محقون أيضا في الاطالة ليؤدوا ما يريدون من الكلام، و انني لأحيي رجل العلم و الفضل و الانصاف الحقيقي الدكتور الاشتر لما قدمه هو من الحقائق و أخذه من التقصير في تاريخ الأدب العظيم، التقصير الذي عملت القرون المظلمة علي احكامه و علي طي تلك الصفحات الرائعة من أدب أهل البيت وشعرائهم و كتابهم و جلسائهم.

و هناك شي ء آخر أود أن أعلق به علي ما قاله أستأذنا الكبير و ان الشعر العربي ينسب اليه انه لم يصل في الشعر القصصي الي ذروة ما وصلت اليه آداب الأمم في الشعر القصصي، و انني أقول لكل مؤرخينا لو أنكم بحثتم في الأدب العربي لوجدتم أن الشعر القصصي هو في طليعة الشعر العربي، و أن الشعراء العرب والذهنية العربية لم تتأخر في غزو الشعر القصصي، بل نظم الشعر الملحمي انه يتمثل في شعراء أهل البيت (ع)، انني أقدم نموذجين من شعراء الأدب الملحمي العربي لا من شعراء الشعر القصصي العجمي وحده. اني أقدم السيد الحميري أولا هذا الذي بلغ الأساليب العربية المتكاملة بكل شروطها الفنية و بكل ما نتحدث عنه اليوم مقابل الأدب العربي من شروط أهمها أنهم يجسدونها في شعر السيد الحميري، لقد نظم قصصا متكاملة تجمع كل خصائص الشعر القصصي و لكن الأدب السيد الحميري يهمل و يزري به و يرمي و الأستاذ الدكتور لن يعرف لماذا.

و أقدم شاعرا آخر متأخرا في طليعة شعراء الشعر القصصي الملحمي العربي هو هاشم الكعبي هذا الذي نظم روائح الملاحم العربية، هذا الذي كان من حقه أن يدرس شعره في أول تاريخ الأدب العربي في مدارسنا الثانوية و الجامعات العربية، و لكن هذا الشعر القصصي مهمل و رضينا مع الأسف أن ننسب الي



[ صفحه 185]



التقصير و رضينا أن يقال أن قرائننا لم تصل الي قرائن الآخرين، رغم الشعر القصصي، لأغراض و أغراض و أهملنا هذا.

لا نحن العرب في طليعة الأمم التي نظم شعراؤها الأدب القصصي، الشعر القصصي، الشعر الملحمي و هناك ملحمة شعرية، ملحمة حديثة بل غير بعيدة تجمع كل شروط الملحمة هي الملحمة التي عرفت باسم القصيدة الأدبية التي هي ملحمة من أروع الملاحم في الشعر العالمي. هذه لو قدر لها من يلفت النظر اليها و يضعها أمام عيون الناس لرأينا أن الشعر القصصي و الشعر الملحمي العربي قد مشي مع القرون منذ بدء الشعر العربي و الي العصر الحاضر.

انني أحيي الدكتور من أعماق قلبي فهي الصرخة التي تنبعث من قلب عربي مؤمن مخلص، و نود لو تشمل جميع قلوب العاملين في مجال الأدب العربي و أن تنبعث من قلوبهم و أفواههم.

لا يدري الدكتور خطورة المقال، لا يدري عظمة المقال الآن، ان هذا الذي قاله الآن شي ء نجمل به و لا نستطيع أن نقوله كنا نخشي أن نتهم بتهم، كنا نخشي أن نفسر الأقوال بكل التفاسير، فجاء هذا الرجل العظيم أقول رجل عظيم بمقاييس معينة للعظمة، جاء هذا الرجل العظيم اليوم يفتح صفحة جديدة في الأدب العربي فحق له منا التكريم و حق له منا التعظيم وحق له منا بصفتنا عرب فقط، بصفتنا عرب نحرص علي أدبنا العربي، علي كيان أمتنا، نحرص علي شرف أمتنا، نحرص علي ترابنا، نحن عرب قبل كل من يدعي العروبة فعندما نقول ذلك و عندما ندعو الي العناية بدرس الأدب القصصي العربي الملحمي انما ندعو له كعرب مخلصين لأمتهم حريصين علي أن تكون في مصاف الأمم الراقية و أن يكون أدبها في طليعة الآداب العالمية.

كما قلت سأطوي محاضرتي و أكتفي بشيئين اثنين مما يتعلق بالامام الصادق (ع)، شيئين اثنين يرفعانه الي أعلي درجات السمو أولهما تعريفه للتعصب هذا الذي خرب النفوس، خرب العقول، خرب التاريخ، بعث الفتن لا في الأفراد بل في المجتمعات، بل في الأمم حدد له اطارا معينا هو من أروع ما تحلم به الأمم قال: (ليس من العصبية أن تحب أخاك)، طبيعة الانسان أن يحب أخاه، سواء أكان في النسب أو أخاه في الانسانية، أخاه في كل مجالات الأخوة، ليس من العصبية أن تحب أخاك «ولكن العصبية أن تري شرار قومك خيرا من خيار غيرك» هذا هو الذي بعث الفتن، هو الذي بعث الشرور، هو الذي خرب النفوس، هكذا حرث الامام الصادق و هكذا دعا.

و هناك شي ء آخر أردت أن أتشرف و أن ألفت نظر الدكتور اليه هو أن التأليف في الحياة الانسانية و العربية كان متوقفا، أقول متوقفا و أتحمل مسؤولية هذا القول. لم يكن هناك تأليف بالمعني الصحيح حتي خلاف عصر الصادق، و انصافا مني للتاريخ أقول: ان محاولة جرت من قبل عمر بن عبدالعزيز حاول أن ينشي ء التاريخ حاول أن يدعو الأمة العربية و الاسلامية بأن تكتب و تؤلف هذا انصاف له، نحن ننصف



[ صفحه 186]



كل انسان فنعطيه حقه، ان عمر بن عبدالعزيز حفيد مروان بن الحكم الا أننا ننصفه، فنحن لسنا كما يقال نحارب عائلة لمجرد حرب عائلية أو نحارب جماعة ما بذنب أحدهم، نحن عندما يأتي حفيد مروان بن الحكم بعمل عظيم ننصفه، فلقد دعا عمر بن عبدالعزيز الي التأليف ولكن لقصر حياته لم تنجح دعوته و بقي التأليف متوقفا.

أنا أريد من مؤرخي الأدب العربي أن يستعرضوا التأليف منذ صدر الاسلام حتي عصر الامام الصادق ليروا أنه لا نقول معدوما بل شبه معدوم، لأسباب لا يوجد مجال لذكرها حتي جاء الامام الصادق، جاء يدعو تلامذته و خريجيه و الناس أجمعين، يدعوهم الي الكتابة، الي التاريخ، الي التأليف كأن يقول لبعض تلامذته (اكتبوا اكتبوا) و كان يقول أيضا: (اكتب انك لا تحفظ العلم الا بعد كتابته اكتبوا و دونوا كتبكم لأبنائكم) فانطلق تلاميذه يؤلفون و يكتبون فقامت حركة التأليف في العالم العربي، قامت بدعوة من جعفر الصادق (ع) و بدأ التأليف.

ان الحضارة الاسلامية و العربية هي حضارة العلم و الفكر هي الحضارة التي قامت علي هذا الخط و أعظم ركائزها هي الكتابة، ان حركة التأليف في العالم العربي و في العالم الاسلامي دعا اليها الامام جعفر الصادق (ع).

هذا ما أرجو من المنصفين أن يدرسوه بعناية فائقة و أن يؤدوا لصاحب الحق حقه.

توطئة


حين يطلق مصطلح الحركة التغييرية عند أي امام من أئمة أهل البيت عليهم الصلاة و السلام، فانما يراد بذلك مجموعة الفعاليات و الأعمال التي باشرها الأئمة عليهم السلام باتجاه تغيير مفاهيم الناس و أفكارهم و حركتهم في ضوء قيم الاسلام و مفاهيمه و أحكامه.

و في مقدمة هذه العملية التي يباشرها الأئمة (ع) من أجل تعبيد الناس لله رب العالمين و تلوين حياتهم بصبغة دين الله تعالي الذي ارتضاه لعباده... أقول في مقدمة هذه العملية الكبري تأتي الخطة و البرنامج المتبني في ضوء تعاليم الاسلام لاقامة الحدود و اشاعة المعروف و ارساء قواعد الدين الحق في اطار الظروف الاجتماعية و السياسية و العقلية التي يعيشها الناس في عصر أي امام من أئمة أهل البيت (ع).

و في ضوء هذه الحقيقة فان الحركة التغييرية من ناحية المهام و الطموحات و المصاديق قد تتبدل من امام الي آخر تبعا لطبيعة المراحل و الظروف التي يعيشها كل امام من الأئمة، بل ان الامام الواحد قد يمارس مجموعة من النشاطات و البرامج تخطيطا و تنفيذا حسب الظروف المحيطة به و ما يستجد من أوضاع سياسية أو اجتماعية أو ثقافية أو نفسية أو عقلية تحيط بالامام عليه السلام.

هذه اشارات من السيرة المطهرة تعطي ضوء حول هذه الحقيقة:

أ- يرفع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لواء الدعوة والجهاد عبر عدد من المراحل لخصها أحد المؤرخين المسلمين في العبارات الآتية:



[ صفحه 209]



(أول ما أوحي اليه ربه تبارك و تعالي، أن يقرأ باسم ربه الذي خلق، و ذلك أول نبوته، فأمره أن يقرأ في نفسه و لم يأمره اذ ذاك بتبليغ ثم أنزل عليه (يا أيها المدثر، قم فأنذر) فنبأه بقوله: (اقرأ) و أرسله (يا أيها المدثر)، ثم أمره أن ينذر عشيرته الأقربين، ثم أنذر قومه ثم أنذر من حوله من العرب ثم أنذر العرب قاطبة ثم أنذر العالمين، فأقام بضع عشرة سنة بعد نبوته ينذر بالدعوة بغير قتال و لا جزية، و يؤمر بالكف و الصبر و الصفح، ثم أذن له في الهجرة، و أذن له في القتال، ثم أمره بقتال المشركين حتي يكون الدين كله لله، ثم كان الكفار معه بعد الأمر بالجهاد ثلاثة أقسام: أهل صلح و هدنة، و أهل حرب، و أهل ذمة... فأمر بأن يتم لأهل العهد و الصلح عهدهم، و أن يوفي لهم به ما استقاموا علي العهد، فان خاف منهم خيانة نبذ اليهم عهدهم و لم يقاتلهم حتي يعلمهم بنقض العهد، و أمر أن يقاتل من نقض عهده.. و لما نزلت سورة براءة نزلت ببيان حكم هذه الأقسام كلها: فأمر أن يقاتل عدوه من أهل الكتاب حتي يعطوا الجزية، أو يدخلوا في الاسلام، و أمره فيها بجهاد الكفار و المنافقين و الغلظة عليهم، فجاهد الكفار بالسيف و السنان و المنافقين بالحجة و اللسان و أمره فيها بالبراءة من عهود الكفار و نبذ عهودهم اليهم.. و جعل أهل العهد في ذلك ثلاثة أقسام: قسما أمره بقتالهم، و هم الذين نقضوا عهده، و لم يستقيموا له، فحاربهم و ظهر عليهم، و قسما لهم عهد مؤقت لم ينقضوه و لم يظاهروا عليه فأمره أن يتم لهم عهدهم الي مدتهم، وقسما لم يكن لهم عهده ولم يحاربوه، أو كان لهم عهد مطلق، فأمر أن يؤجلهم أربعة أشهر، فاذا انسلخت قاتلهم.. فقتل الناقض لعهده، و أجل من لا عهد له، أو له عهد مطلق، أربعة أشهر و أمره أن يتم الموفي بعهده الي مدته، فأسلم هؤلاء كلهم و لم يقيموا علي كفرهم الي مدتهم و ضرب علي أهل الذمة الجزية، فاستقر أمر الكفار معه بعد نزول براءة علي ثلاثة أقسام: محاربين له، و أهل عهد، و أهل ذمة.. ثم آلت حال أهل العهد و الصلح الي الاسلام فصاروا معه قسمين: محاربين و أهل ذمة، و المحاربون له الخائفون منه، فصار أهل الأرض معه ثلاثة أقسام: مسلم مؤمن به، و مسالم له آمن، و خائف محارب.. و أما سيرته في المنافقين فانه أمر أن يقبل منهم علانيتهم، و يكل سرائرهم الي الله، و أن يجاهدهم بالعلم والحجة، و أمر أن يعرض عنهم، و يغلظ عليهم، و أن يبلغ بالقول البليغ الي نفوسهم، و نهي أن يصلي عليهم، و أن يقوم علي قبورهم و أخبر أنه ان استغفر لهم فلن يغفر الله لهم...) [1] .

ب - بينما يقاتل أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام القاسطين و الناكثين و المارقين بسيف قاطع يرفع حفيده الامام جعفر بن محمد الصادق (ع) لواء المجاملة و اللين - في ضوء ظروفه - و لنقرأ منهاجه المرن المحكوم بظروف سياسية و ثقافية خاصة في رسالته الموجهة الي شيعته و أصحابه:

«أما بعد، فسلوا ربكم العافية، و عليكم بالدعة و الوقار [2] ، و السكينة و الحياء و التنزه عما تنزه عنه الصالحون منكم، و عليكم بمجاملة أهل الباطل، تحملوا الضيم منهم، و اياكم و مماظتهم [3] ، دينوا فيما بينكم و بينهم - اذا أنتم جالستموهم وخالطتموهم و ناعتموهم الكلام، فانه لابد لكم من مجالستهم



[ صفحه 210]



و مخالطتهم و منازعتهم - بالتقية التي أمركم الله بها فاذا ابتليتم بذلك منهم فانهم سيؤذونكم و يعرفون في وجوهكم المنكر، و لولا أن الله يدفعهم عنكم لسطوا بكم، و ما في صدورهم من العداوة والبغضاء، أكثر مما يبدون لكم، مجالسكم و مجالسهم واحدة) [4] .

ج- و الامام الحسن بن علي العسكري (ع) حين قست الظروف السياسية علي أهل البيت (ع) في عهد أحمد المعتمد الخليفة العباسي أصدر أمرا لشيعته جاء فيه ما يلي: (أمرنا بالتختم في اليمين، و نحن بين ظهرانيكم و الآن نأمركم بالتختم في الشمال... الي أن يظهر الله أمرنا و أمركم... فخلعوا خواتيمهم من ايمانهم بين يديه، و لبسوها في شمائلهم) [5] .


پاورقي

[1] معالم في الطريق سيد قطب ص 77 - 75 ط دار دمشق نقلا عن ابن القيم.

[2] الدعة: الخفض و الطمأنينة.

[3] المماظة: شد المنازعة.

[4] تحف العقول للشيخ الجليل أبومحمد الحراني ص 231 - 230 ط بيروت لبنان.

[5] تحف العقول ص 263 - 362) الأسباب واضحة لهذا التغيير في لبس الخاتم. لأن لبس الخاتم كان في ذلك العصر من علامات التشيع لأهل البيت (ع)).


سياسة الجسد


الجسد أداة أم وعاء؟ أم أداة و وعاء؟ و اذا كان الجسد هو الوسيلة التي تترجم النية عند الفرد الي عمل خارجي فهو أداة تتلقي الأوامر ثم تنفذها دون اعتراض، و هذا ما يحدث فعلا، فالأوامر التي ينفذها الجسد آتية من النفس الكائنة و القائمة فيه، فهو بهذا مستودع أسرار متأثرة و مؤثرة... من هنا وجبت رعايته و المحافظة عليه حتي يؤدي وظيفته طبقا للأصول المرعية، و الا سقط و تحطم و تحطمت معه كل مخزونات النفس.

فالغذاء المادي المدروس و الرياضيات المنهجة و المنوعة غذاء رديف لا حياة طبيعية بدونه. و التطورات البنيوية فيه يجب مراقبتها و تقديم الخدمات اللازمة لها و استعمال الميزان في كل هذه الحالات واجب و لا محيد عنه... فكثيرا ما يكون الغذاء المادي ضارا ما لم تكن الأجواء المحيطة به مريحة ملائمة بحيث تغدو مقبلات غير مسرفة، و الا تضخم و انتفخ ثم انفجر، أو نحل ثم دق فذاب... حقيقة هذا قائمة و ماثلة في المجتمعات و الأفراد.

من هنا، أولي الاسلام الجسد عناية تناسب وظيفته علي الأرض، و أكرمه بأن وعده بالبعث، و مواجهة الميزان الحق مؤكدا أن التراب هذا سوف يعود حاملا حصاد دنياه. و أن كفتي الميزان بانتظاره، فاما أن يكون في أعلي عليين، و اما أن تكون أمه هاوية (فأما من ثقلت موازينه - فهو في عيشة راضية - و أما من خفت موازينه - فأمه هاوية - و ما أدراك ما هي - نار حامية) (القارعة 11 - 6).

و حتي لا ترجح كفة ميزان المادة في التربية، حذر القرآن الكريم من مغبة طغيانها منذرا بسوء العاقبة في الدارين... (ألهكم التكاثر - حتي زرتم المقابر - كلا سوف تعلمون - ثم كلا سوف تعلمون - كلا لو تعلمون علم اليقين - لترون الجحيم - ثم لترونها عين اليقين - ثم لتسألون يومئذ عن النعيم) (التكاثر).



[ صفحه 370]



(ويل لكل همزة لمزة - الذي جمع مالا وعدده - يحسب أن ماله أخلده - كلا لينبذن في الحطمة - و ما أدراك ما الحطمة - نار الله الموقدة - التي تتطلع علي الأفئدة - انها عليهم مؤصدة - في عمد ممددة) (الهمزة).

(و ما يغني عنه ماله اذا تردي) (الليل 10).

هذه عينات معدن جبار تنفس علينا و نفس عنا... أرتنا الحقيقة في محلو صورتها و صدق رعايتها و حدبها... و النبي العربي الكريم (ص) أفاض علي الانسانية كلها من وحي تلك المناجم الالهية الهائلة عظات عملية و ارشادات خرج بها علي الناس قولا مقرونا بالفعل... كذلك باب مدينة علمه (ع) و معهما كل فروع الدوحة المحمدية الحانية الدانية..

فالداخل الي تلك الرياض مفتتن.. يعجب من هؤلاء الناس و هم بشر... كيف تعاملوا مع الفانية و خرجوا منها دون أن يعلق بهم رشح من رذاذ أدرانها... و هي المعروضة عليهم بالحاح... يحفظ الحياة و لا يشبع فضول الجسد... لذلك لم يكونوا بعض صيدها «اليك عني يا دنيا غري غيري... لقد طلقتك ثلاث».

و الكلام في تعاملهم معها طويل... طول الحياة عينها... و متشعب تشعب الحياة ذاتها... قدروا عليها و عجزت عنهم...

و حتي لا يأخذنا الاستطراد، ننعطف ناحية الامام جعفر الصادق (ع) الموسوعة الحدث، لنري كيف لم يكن للجسد عنده أي اعتبار الا ضمن الحدود و المعايير و الموازين التي تجعله خادما مطيعا و وسيلة تميت فيه الطمع في أن يكون غاية... يعمل في هذه المزرعة خضما و قضما.

فمن وصيته (ع) العنوان البصري «اياك أن تأكل ما لا تشتهيه، فانه يورث الحمق و البله، و لا تأكل الا عند الجوع، فاذا أكلت فكل حلالا» واذكر حديث النبي (ص): [ما ملأ آدمي وعاء شرا من بطنه، فان كان ولا بد فثلث لطعامه، و ثلث لشرابه، و ثلث لنفسه].

و يوصي الصادق (ع) عمرو بن سعيد بقوله: «أوصيك بتقوي الله و صدق الحديث و الورع و الاجتهاد، و اعلم أنه لا ينفع اجتهاد لا ورع معه، و اياك أن تطمح نفسك الي من فوقك، و كفي بما قال عزوجل لرسوله (ص) (و لا تمدن عينيك الي ما متعنا به أزواجا منهم زهرة الحياة الدنيا) فان خفت شيئا من ذلك فاذكر عيش رسول الله (ص) فانما كان قوته الشعير، و حلواه التمر و وقوده السعف اذا وجده».

هذا طعام رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، و مثل هذا كان طعام التابعين له باحسان الذين كانت تجبي لهم الأموال فيحاسبون أنفسهم، و لا يرفضون أن يحاسبوا.

يعلم الله أن الجبايات علي اختلافها، كانت تذهب لأهلها المستحقين ذوي الخصاصة، لم يلجئهم



[ صفحه 371]



غول الادقاع الي ذل السؤال و طلب النوال... أو ليست وصايا الصادق (ع) دعوة الي صنع أقفاص الاتهام، و انشاء محاكم العدل لتقيم الحد علي من يأكلون التراث أكلا لما و يحبون المال حبا جما، و يخضمون مال الله خضم الابل نبتة الربيع، و يقيمون المقاصير الناضجة تخمة لهم و لأبنائهم التابعين من أموال اليتامي و الأيامي و العجز القاصرين التي تجبي اليهم باسم هؤلاء و تحت عنوان أنهم أمناء عليها... وظيفتهم ايصالها الي المستحقين... و المستحقون الجائعون الحفاة العراة... يطوفون بأسوار قصور الجفاة القساة... يريقون ماء وجوههم علي تلك الأعتاب التي أكلت لحمهم و دبت في العظام علها تتقيأ باتجاههم بعض تخمتها...

الرشيد... المنصور... المعتصم... المتوكل... الخ... عندنا بدمهم و لحمهم و مواكبهم الطاووسية... أمراء المؤمنين هم... شأنهم غير شأننا يسموننا عواما، و اذا سألهم المتطفلون بكوا بدموع بلا ملح، لأنهم مضطرون للطاووسية مكرهون علي الكبر يرغمون علي الأبهة و الجلال.

سبحان ربك كلمة

هي و الخطوب علي انسجام

الجواهري


الاسرة الكريمة


الامام أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام ، من اسرة كريمة ، هي من أشرف و أسمي اسرة في دنيا العرب و الاسلام ، تلك الاسرة التي أنجبت خاتم النبيين و سيد المرسلين ، محمد صلي الله عليه و آله و سلم و أنجبت عظماء الامة من الأئمة ، و أعلام العلماء ، و هي علي امتداد التأريخ لا تزال مهوي أفئدة المسلمين و غيرهم ، و مهبط الوحي و الالهام ، و مبعث منهج الحق الذي تماوج في بطاح البيداء ، و أودية الجبال و سفوح الروابي ، فكان نورا علي شاطي ء الاسلام من مطلع الشمس حتي مغربها ، تلك الاسرة التي كان يقودها سيد العرب عبدالمطلب بن هاشم ، حيث قال:



لا ينزل المجد الا في منازلنا

كالنوم ليس له مأوي سوي المقل



و كما قال شاعر العرب - الفرزدق -:



من يعرف الله يعرف أولية ذا

فالمجد من بيت هذا ناله الامم



من هذه الاسرة التي أغناها الله بفضله ، تفرع عملاق هذه الامة ، و مؤسس نهضتها الفكرية و العلمية ، الامام الصادق عليه السلام ، و قد ورث من عظماء اسرته خصالهم العظيمة ، و سجاياهم السنية ، فكانت صفاته الحميدة مل ء فم الدنيا .



[ صفحه 16]




النصوص الخاصة «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»


من النصوص الخاصة علي كل امام، أن ينص علي الامام الذي يلي من بعده و يعرفه لشيعته، اتماما للحجة، و كشفا للحقيقة، و لئلا يقع المؤمنون في ظلمة الجهالة و حيرة الضلالة.

و كيف يمكن اهمال هذا التكليف الشرعي، أو الاستخفاف بهذا الحكم الالهي الذي عليه مدار الحق و الباطل، و الايمان و الكفر، و عليه الثواب والعقاب، و الجنة و النار.

لأن «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» كما ورد في الحديث النبوي الشريف، و اليك نبذا من مصادر هذا الحديث من كتب العامة.

لقد روي هذا الحديث سبعة من الصحابة في كتب أهل السنة، و في الصحاح الستة خاصة، مما يدل علي صحة رواياتهم عند أصحاب الصحاح، و هم:

1- زيد بن أرقم.

2- عامر بن ربيعة.

3- عبد الله بن عباس.

4- عبد الله بن عمر.



[ صفحه 8]



5- عويمر بن مالك، المعروف بأبي الدرداء.

6- معاذ بن جبل.

7ذ معاوية بن أبي سفيان.

و قد وردت رواياتهم، و هي كما يلي:

1- مسند أبي داود، سليمان بن داود الطيالسي، المتوفي سنة (204 ه)، روي عن عبدالله بن عمر، و لفظه: سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» [1] .

2- و مسند أحمد، عن طريق أبي صالح، عن معاوية، مرفوعا: «من مات بغير امام مات ميتة جاهلية» [2] .

3- و رواه مسلم في صحيحه:

- خلاصة نقض كتاب العثماني للجاحظ، تأليف أبي جعفر الاسكافي -: «من مات و لا امام له مات ميتة جاهلية» [3] .

4- و رواه التفتازاني في «جامع المقاصد» بقوله: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» [4] .

5- و ذكره الشيخ علي القاري في «خاتمة الجواهر المضيئة» قوله: في صحيح مسلم: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»، معناه: من لم يعرف



[ صفحه 9]



من يجب عليه الاقتداء و الاهتداء به في أوانه [5] .

هذه خمس روايات مسنده باسناد أعلام السنة في صحاحهم و أسانيدهم و سيرهم، و ذكر غيرها العلامة الخطيب السيد محمد كاظم القزويني في الجزء الأول من موسوعته «الامام الصادق» فراجع.

و قد ورد هذا الحديث بألفاظ مختلفة في أكثر من سبعين مصدرا من مصادر أهل السنة، و رواة الحديث من الصحابة المتفق علي قبول رواياتهم عند العامة.

و بعد ثبوت الحديث الشريف و أهميته الاعتقادية بوجوب معرفة كل مسلم امام زمانه و الاقتداء به، و من لم يعرف امام زمانه بأي ميتة و كفر و ضلال يموت؟

أما شيعة أهل البيت فانهم ثابتون علي امامتهم و مستمرون الي يومنا هذا و الي حين ظهور الامام المنتظر عليه السلام أرواحنا لتراب مقدمه الفداء، الذي سيظهر في يوم لا يعلمه الا الله سبحانه و تعالي، ليملأ الأرض قسطا و عدلا، بعد ما ملئت ظلما و جورا.

و لعل بعض المسلمين لا يعلم بهذه الأحاديث و الروايات، و لم يطلع عليها و التي لا يمكن لأحد تكذيبها و تزييفها الا المعاند الجاحد للحق، الذي تشمله هذه الآية: (و ان يروا كل آية لا يؤمنوا بها) [6] .

و ليت شعري ما يكون موقف من لا يقتدي بهذا الحديث و لا يعتقد به؟



[ صفحه 10]



فهل له امام في زمانه يعرفه و يقتدي به؟ و من هو؟

و حاشا نبي الرحمة و العظمة صلي الله عليه و آله و سلم أن يقصد من كلمة «امام زمانه» حكام بني امية الطواغيت، أو فراعنة حكام بني العباس، أو من جاء بعدهم من الذين لم يحكموا بما أنزل الله و لا رسوله من ظلم و جور و تعسف و تقتيل و نهب أموال الناس بالباطل الي يومنا هذا، و هل هؤلاء الأئمة الفجرة الظلمة الذين من مات و لم يعرفهم مات ميتة جاهلية؟ لا أظن أي مسلم عاقل يعتقد بهذا!!

و هذا الحديث يعتبره شيعة أهل البيت من الأحاديث الثابة غير المشكوك في صحتها، و السائرين عليها.

و لذلك كانوا يبذلون جهودا مضنية في سبيل معرفة امام زمانهم، خاصة بعد وفاة كل امام، حتي لا يموتوا ميتة جاهلية.

فشيعة أهل البيت الاثنا عشيرة بعد الغيبة الكبري يعتقدون و يقتدون بامامهم الغائب المهدي عجل الله فرجه، و يعتبرونه امام زمانهم.

الكافي: عن علي بن ابراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن هشام ابن المثني، عن سدير الصيرفي، قال: سمعت أباجعفر [الباقر] عليه السلام يقول:

«ان من سعادة الرجل أن يكون له الولد، يعرف فيه شبه خلقه و خلقه و شمائله، و اني لأعرف من ابني هذا شبه خلقي و خلقي و شمائلي»، يغني أباعبدالله الصادق عليه السلام [7] .

الكافي: محمد بن يحيي... عن جابر بن يزيد الجعفي، عن أبي جعفر



[ صفحه 11]



[الباقر] عليه السلام، قال: سئل عن القائم عليه السلام، فضرب بيده علي أبي عبدالله [الصادق] عليه السلام، فقال: «هذا - و الله - قائم آل محمد صلي الله عليه و آله سلم» [8] ، [في زمانه].

الارشاد: روي هشام بن سالم، عن جابر بن يزيد الجعفي، قال: سئل أبوجعفر [الباقر] عليه السلام عن القائم بعده فضرب بيده علي أبي عبدالله [الصادق] عليه السلام، و قال: هذا و الله قائم آل محمد صلي الله عليه و آله [في زمانه].

و روي علي بن الحكم، عن طاهر صاحب أبي جعفر [الباقر] عليه السلام، قال: كنت عنده فأقبل جعفر عليه السلام، فقال أبوجعفر عليه السلام هذا خير البرية [9] .

كفاية الأثر: عن علي بن الحسن... عن محمد بن مسلم، قال: كنت عند أبي جعفر محمد بن علي الباقر عليه السلام، اذ دخل ابنه جعفر و علي رأسه ذؤابة و في يده عصا يلعب بها، فأخذه الباقر عليه السلام و ضمه اليه ضما، ثم قال: بأبي أنت و أمي. لا تلهو و لا تلعب، ثم قال لي: يا محمد [بن مسلم]، هذا امامك بعدي، فاقتد به، و اقتبس من علمه، و الله انه لهو الصادق، الذي وصفه لنا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. ان شيعته منصورون في الدنيا و الآخرة علي لسان كل نبي، فقمت و قبلت رأسه [10] .

أكتفي بهذه الروايات الثلاث في حديث الامام أبي جعفر الباقر عليه السلام التي تنص علي امامة ابنه الامام أبي عبدالله الصادق عليه السلام، و هناك أحاديث كثيرة غيرها سنذكرها في فصل وصاياه من هذا الكتاب.

اعتمدنا هذا البحث موجزا من الجزء الأول من موسوعة الامام



[ صفحه 12]



الصادق عليه السلام للسيد محمد كاظم القزويني، مع بعض التصرف في العبارات، و تفصيل ذلك تجده في موسوعة الغدير [11] .

نقول ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نص علي الأئمة من بعده بصورة عامة، و بصورة خاصة.

و لأجل أن يعلم الناس بأن الشيعة لم تنفرد بالاعتقاد بالأئمة الاثني عشر عليهم السلام، و للدلالة نذكر في هذا المقام شيئا مما ذكره فطاحل علماء أهل السنة في سننهم و مسانيدهم و صحاحهم، و توضيحا للبحث، ففي بعضها ذكروا: «اثني عشر اماما»، و بعضهم قال: «خليفة»، أو: «قيما»، أو: «أميرا»، أو: «رجلا». و علي هذا المنوال، و النتيجة واحدة بالرغم من اختلاف الألفاظ.

و حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «الأئمة بعدي اثنا عشر، كلهم من قريش»، أو من «بني هاشم» مشهور و يرويه الفريقان، و قد ذكر الخطيب القزويني في كتابه «الامام الصادق عليه السلام» ثمانية و أربعين مصدرا من مصادر علماء العامة [12] .

العلامة القندوزي في كتابه «ينابيع المودة»، يقول: قال بعض المحققين: ان الأحاديث الدلالة علي كون الخلفاء بعده صلي الله عليه و آله سلم اثنا عشر قد اشتهرت من طرق كثيرة، فبشرح الزمان و تعريف الكون و المكان، علم أن مراد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم من حديثه هذا الأئمة الاثنا عشر من أهل بيته و عترته، اذ لا يمكن أن يحمل هذا الحديث علي الخلفاء بعده من أصحابه لقلتهم عن الاثني عشر، و لا يمكن أن نحمله علي الملوك الاموية لزيادتهم علي اثني عشر، و لظلمهم الفاحش الا عمر



[ صفحه 13]



ابن عبدالعزيز، و لكونهم غير بني هاشم لأن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال: «كلهم من بني هاشم» في رواية عبدالملك عن جابر: و اخفاء صوته صلي الله عليه و آله و سلم في هذا القول يرجح هذه الرواية، حيث يؤكد علي خلافة بني هاشم، و لا يمكن أن يحمله علي الملوك العباسية لزيادتهم علي العدد المذكور و لعدم رعايتهم الآية: (قل لا أسألكم عليه أجرا الا المودة في القربي) و حديث الكساء، فلابد من أن يحمل هذا الحديث علي الأئمة الاثني عشر من أهل بيته و عترته صلي الله عليه و آله و سلم؛ لأنهم كانوا أعلم أهل زمانهم، و أجلهم و أورعهم و أتقاهم و أعلاهم نسبا و أفضلهم حسبا و أكرمهم عند الله، و قد كسبوا علومهم عن آبائهم متصلة بجدهم صلي الله عليه و اله و سلم و بالوراثة و اللدنية، هكذا عرفهم أهل العلم و التحقيق و أهل الكشف و التدقيق، و يؤيد هذا المعني - أي أن مراد النبي صلي الله عليه و آله و سلم الأئمة الاثنا عشر من أهل بيته، و اليك هذين الحديثين للدلالة علي ما نقول:

في «ينابيع المودة»: في «المناقب»، عن واثلة بن الأسقع بن قرخاب، عن جابر بن عبدالله الأنصاري، قال: دخل جندل بن جنادة بن جبير اليهودي علي رسول الله صلي الله علله و آله و سلم فقال: يا محمد، أخبرني عما ليس لله، و عما ليس عندالله، و عما لا يعلمه الله.

فقال صلي الله عليه و آله و سلم: أما ما ليس لله: فليس لله شريك، و أما ما ليس عند الله: فليس عنده ظلم للعباد، و أما ما لا يعلمه الله؟ فذلك قولكم يا معشر اليهود: ان عزيزا ابن الله، و الله لا يعلم أنه له ولد بل يعلم أنه مخلوقه و عبده. فقال: أشهد أن لا اله الا الله و أنك عبده و رسول الله حقا و صدقا، ثم قال: اني رأيت البارحة في المنام موسي بن عمران عليه السلام فقال: يا جندل، أسلم علي يد محمد خاتم الأنبياء، و استمسك بأوصيائه من بعده. فقلت: فلله الحمد، أسلمت و هداني بك،



[ صفحه 14]



ثم قال: أخبرني يا رسول الله عن أوصيائك من بعدك لأتمسك بهم؟ قال: أوصياني الاثنا عشر، قال جندل: هكذا وجدناهم في التوراة، قال: يا رسول الله، سهمهم لي، فقال: أولهم سيد الأوصياء أبوالأئمة علي، ثم ابناه الحسن و الحسين فاستمسك بهم و لا يغرنك جهل الجاهلين، فاذا ولد علي بن الحسين زين العابدين يقضي الله عليك و يكون آخر زادك من الدنيا شربة لبن تشربه. فقال جندل: وجدنا في التوراة و في كتب الأنبياء عليهم السلام: ايليا و شبرا و شبيرا، فهذه أسماء علي و حسن و حسين، فمن بعد الحسين و ما أسماؤهم؟ قال صلي الله عليه و آله و سلم: اذا انقضت مدة الحسين فالامام ابنه علي و يلقب بزين العابدين، فبعده ابنه محمد يلقب بالباقر، فبعده ابنه جعفر يدعي بالصادق، فبعده ابنه موسي يدعي بالكاظم، فبعده ابنه علي يدعي بالرضا، فبعده ابنه محمد يدعي بالتقي و الزكي، فبعده ابنه علي يدعي بالنقي و الهادي، فبعده ابنه الحسن يدعي بالعسكري، فبعده ابنه محمد يدعي بالمهدي و القائم و الحجة، فيغيب ثم يخرج فاذا خرج يملأ الأرض قسطا و عدلا كما ملئت جورا و ظلما، طوبي للصابرين في غيبته، طوبي للمقيمين علي محبتهم أولئك الذين وصفهم الله في كتابه و قال: (هدي للمتقين الذين يؤمنون بالغيب) [13] ، ثم قال تعالي: (اولئك حزب الله ألا ان حزب الله هم الفلحون) [14] ، فقال جندل: الحمد لله الذي وفقني لمعرفتهم، ثم عاش الي أن كانت ولادة علي بن الحسين عليه السلام فخرج الي الطائف و مرض و شرب آخر زاده من الدنيا شربة لبن و مات و دفن بالطائف بالموضع المعروف بالكوزارة [15] .



[ صفحه 15]



و في كتاب «فرائد السمطين» للجويني، بسنده عن ابن عباس، قال:

قدم يهودي علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقال له: نعثل، فقال: يا محمد، اني أسألك عن أشياء تلجلج في صدري منذ حين، فان أجبتني عنها أسلمت علي يدك، قال: سل يا أباعمارة؟

... الي أن قال: فأخبرني عن وصيك من هو؟ فما من نبي الا و له وصي، و ان نبينا موسي بن عمران عليه السلام أوصي الي يوشع بن نون.

فقال صلي الله عليه و آله و سلم: نعم، ان وصيي و الخليفة من بعدي: علي بن أبي طالب عليه السلام، و بعده سبطاي الحسن و الحسين، و يتلوه تسعة من صلب الحسين، أئمة أبرار.

قال: يا محمد، فسمهم لي.

قال صلي الله عليه و اله و سلم: نعم، اذا مضي الحسين فابنه علي، فاذا مضي علي فابنه محمد، فاذا مضي محمد فابنه جعفر، فاذا مضي جعفر فابنه موسي، فاذا مضي موسي فابنه علي، فاذا مضي علي فابنه محمد، ثم ابنه علي، ثم ابنه الحسن، ثم ابنه الحجة ابن الحسن، فهذه اثنا عشر أئمة، عدد نقباء بني اسرائيل... الي آخر الحديث [16] .

و الاحاديث حول الامامة، و الأئمة الاثني عشر كثيرة و كثيرة جدا ذكرنا في مجلدات هذه الموسوعة ما يخص في ترجمة كل امام.

و نود أن نعلق في ختام هذا البحث فنقول:

ان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الذي هو أشرف الكائنات، و أفضل المخلوقين، و أطهر الموجودين، الذي خصه الله سبحانه و تعالي بمدحه حيث قال: (و انك لعلي خلق عظيم)، و هو سيد الأنبياء و المرسلين، و أقرب العباد الي الله أجمعين،



[ صفحه 16]



ينبغي بل يجب أن يتحلي خلفاؤه و أوصياؤه من بعده بما يمتازون - بميزاته الخلقية و علمه الجم - عن غيرهم من الناس، سواء من ناحية القداسة و النزاهة و التقوي و العلم و الأخلاق و غيرها من الصفات الحميدة و السجايا الكريمة؛ لأنهم امتداد لخلق الرسالة، و تمثيل لصاحب الشريعة صلي الله عليه و آله و سلم و يقومون مقامه من بعده في تنفيذ رسالة السماء و منهاج الدين.

و لا أظن عاقلا يرضي، و يقبل أن يمثل الرسالة المقدسة من هو فاقد لكل المقومات من العلوم و الأخلاق و طيب الأرومة، مثل الشجرة الملعونة في القرآن، أو متجاهرا بالكفر و الفسوق و الفجور والعصيان، بالاضافة الي طغيانه و جبروته، و سفك دماء اللمؤمنين الأبرياء، و الحكم بما لم ينزل الله به من سلطان، بالاضافة الي غصبه الخلافة من أصحابها الشرعيين، و زحزحة قواعد الرسالة عن أساسها.

و قل ما تجد في تأريخ الحكام الامويين و من بعدهم العباسيين من يتورع عن سفك الدماء و نهب الأموال و اعلان الجور والجهر بالفسق و الفجور و شرب الخمور في أنديتهم التي، و الي آخر ما لا يمكن و صفه بهذه العجالة، و لو رمنا البسط لخرجنا عن خط البحث.

و تجد في جانب آخر حياة ذرية رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم و آله من الأئمة الطاهرين الذين نص عليهم الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم بالامامة و الخلافة خلال قرنين و نصف، ابتداء من يوم التحاق النبي الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم بالرفيق الأعلي، الي يوم شهادة الامام الحسن العسكري و الغيبة ثم الكبري للامام المهدي المنتظر في سنة 260 من الهجرة المباركة.

فلا تجد في تراجم حياة أي واحد منهم أي زلة أو خطيئة - و حتي لو كانت



[ صفحه 17]



صغيرة - أو هفوة، أو ترك الأولي، أو جهلا في حكم، أو نقصا في علم، أو سوءا في خلق، أو ضعفا في دين، أو بخلا في مال، أو جبنا في النفس، أو كسلا في عبادة، أو أي صفة من الصفات الذميمة التي نهي عنها الشارع المقدس، بالرغم من ترصد الأعداء لهم و المنافسون في سلوكهم، من حركاتهم و سكناتهم، و جميع تصرفاتهم، طيلة القرنين و نصف، لعلهم يجدون في أفعالهم أو أقوالهم زلة أو نقصا يستطيعون أن يأخذوهم بها.

أما سماسرة الحديث و وعاظ السلاطين فلم يسلم من لسانهم السليط و أقلامهم المسمومة المأجورة حتي قدسية ساحة الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و تشريعه السماوي، و الذي لا ينطق عن الهوي ان هو الا وحي يوحي، فكيف بساحة ذريته، و الأئمة الطاهرين من آله، مع كثرة حسادهم و منافسيهم و فاقدي الورع و التقوي و المدسوسين من قبل حكام عصرهم.

(اولئك الذين اشتروا الضلالة بالهدي فما ربحت تجارتهم و ما كانوا مهتدين)

و خلاصة بحثنا المتقدم أن الامام أباعبدالله الصادق عليه السلام هو امتداد لأحد الثقلين اللذين خلفهما الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم و تركهما من بعده، و انه السادس من الأئمة الاثني عشر الذين نص الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم علي امامتهم و خلافتهم و وصايتهم.

و اعتراف مشاهير المحدثين و الحفاظ (من العامة) خلال اثني عشر قرنا بشخصية الامام جعفر الصادق عليه السلام و الاحتجاج برواياتهم عنه.

و بعد هذا كله، نلفت نظر القاري ء الفطن الي الموقف العدائي الذي سلكه بعض المحدثين و المؤرخين تجاه هذا الامام العظيم و غيره من أئمة أهل البيت عليهم السلام.



[ صفحه 18]



منهم: البخاري محمد بن اسماعيل، صاحب الصحيح المعروف بصحيح البخاري، و عند البعض من المسلمين الكتاب المقدس بعد كتاب الله، فانه أي البخاري لم يحتج بأحاديث الامام الصادق عليه السلام و الأئمة الذين كانوا قبله و الذين جاؤوا بعده، عدا احتجاجه بأحاديث أمير المؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام.

بل احتج بأقوال مروان بن الحكم الوزغ بن الوزغ طريد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و عمران بن حطان الخارجي الذي يقول في قصيدة يثني بها علي عبدالرحمن ابن ملجم المرادي قاتل الامام أميرالمومنين بقوله:



يا ضربة من تقي ما أراد بها

الا ليبلغ من ذي العرش رضوانا



اني لأذكره حينا فأحسبه

أو في البرية عند الله ميزانا



... الخ الأبيات.

و عكرمة البربري، و حريز بن عثمان الرحبي الذي نقل عنه صاحب التهذيب أنه كان ينتقص عليا و ينال منه، و غيرهم من النكرات الذين لفظهم أصحاب السير و التأريخ.

و في كتاب «النصائح الكافية» قال: احتج السنة في صحاحهم بجعفر الصادق الا البخاري، علي أنه احتج بمن قدمنا ذكرهم.

و أمثال هؤلاء الرواة كثيرون، و لكن مروان و عمران و عثمان و عكرمة، ذكرناهم كمثال لما رواه عنهم البخاري في صحيحه، و الذي يعتبر عند أهل السنة أصح كتب الحديث.

قال: و قد قيل هذا المعني الأبيات التالية:



قضية أشبه بالمرزئة

هذا البخاري امام الفئة



بالصادق الصديق ما احتج في

صحيحه و احتج بالمرجئة





[ صفحه 19]





بمثل عمران بن حطان أو

مروان، و ابن المرأة المخطئة



مشكلة ذات عوار، الي

حيرة أرباب النهي ملجئة



و حق بيت يمته الوري

مغذة بالسير أو مبطئة



ان الامام الصادق المجتبي

بفضله الآي أتت منبئة



أجل من في عصره رتبة

لم يقترف في عمره سيئة



قلامة من ظفر ابهامه

تعدل من مثل البخاري مئة



و ما أدري هل رضي وجدان العالم الجليل البخاري و أمانته العلمية بهذا التطرف المكشوف؟

و هل ارتاح ضميره بالرواية عن جماعة من مشاهير الفساق و الكذابين أمثال: المغيرة بن شعبة (أزني ثقيف)؟ و أبي هريرة الذي ضربه الخليفة عمر ابن الخطاب بالدرة علي كذبه و قاسمه أمواله علي ثبوت خيانته، و أمثال سمرة ابن جندب أو أبوالدرداء أو شمر بن ذي الجوشن قاتل الحسين عليه السلام و الجالس علي صدره و القاطع رأسه الشريف؟!!

و هذا يحيي بن سعيد شيخ البخاري الذي جعل نفسه من أئمة الجرح و التعديل، يقول في مجالد: أحب اليه من نفسه، و من هو مجالد، و ما هي مزاياه حتي يكون أحب الي يحيي بن سعيد من الامام جعفر الصادق؟!! و أي حقد كان في قلب يحيي تجاه الامام الصادق؟ لعل الجواب هو (في قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا)!!

قال الذهبي في «الكاشف و التهذيب»، و العسقلاني في «تهذيب التهذيب» 102:2، قالا: سئل يحيي بن سعيد القطان عن جعفر بن محمد؟ فقال: «في نفسي منه شي ء»!!



[ صفحه 20]




پاورقي

[1] مسند أبي داود: 259.

[2] مسند أحمد 96: 4.

[3] صحيح مسلم: 29.

[4] جامع المقاصد 275: 2.

[5] الجواهر المضيئة 457: 2.

[6] الأعراف: 146.

[7] الكافي 306: 1، يعني هذا من باب النص علي امامته.

[8] الكافي 307: 1.

[9] الارشاد: للشيخ المفيد: 271.

[10] كفاية الأثر: 253، منه البحار 15: 47.

[11] الغدير 359: 10، للعلامة الأميني.

[12] موسوعة الامام الصادق 150 - 17: 1.

[13] البقرة: 3.

[14] المجادلة: 22.

[15] ينابيع المودة: 100.

[16] فرائد السمطين 133: 2، طبعة بيروت.


تقديم


1 - الدعاء، سمو في الروح، وإشراق في النفس، يربط الانسان بربه خالق الكون، وواهب الحياة، من بيده مجريات الاحداث، وهو بكل شئ محيط.

إن علاقة الانسان بربه، علاقة ذاتية، ومتأصلة في نفس الانسان، فهو يفزع إليه، أذا دهمته كارثة من كوارث الدهر، أو ألمت به محنة من محن الايام.. إنه يدعو ربه ضارعا منكسرا، لا يجد أحدا يلجأ إليه، ولا يكشف عنه الضر والشقاء سوي الله تعالي اللطيف بعباده، وقد تحدث القرآن الكريم، عن هذه الظاهرة، في كثير من آياته، قال تعالي: (وإذا مس الانسان الضر دعانا لجنبه أو قاعدا أو قائما، فلما كشفنا عنه ضره مر كأن لم يدعنا إلي ضر مسه) وقال تعالي: (وإذا مس الناس ضر دعوا ربهم منيبين إليه، ثم إذا إذاقهم منه رحمة، إذا فريق منهم بربهم يشركون) [1] إن الالتجاء إلي الله تعالي، والفزع إليه، في وقت المحنة والازمات، أمر ذاتي للانسان، مهما كانت اتجاهاته وميوله، وقد قرأت في بعض الكتب، أو الصحف، أن شخصا



[ صفحه 10]



كان في طائرة، وفيها جماعة من الماركسيين وغيرهم، ممن لا دين لهم، فاصاب الطائرة عطب، وهي في الجو، ففزعوا جميعا إلي الله تعالي، ببكاء لينقذهم من هذه الكارثة، فاستجاب الله دعاءهم، ونجاهم مما هم فيه، وعقب الشخص قائلا: إني لا أصدق بعد ذلك، أن هناك من يجحد الله تعالي ولا يؤمن به، فإنه إن جحده بلسانه، فان قلبه مطمئن به.

- 2 -

إن من ثمرات الدعاء، ومعطياته، إزالة ما ران علي القلوب، من غشاوات وجفاء، ورفع المرء إلي البشرية المثالية، والانسانية الكريمة، إنه - من دون شك - يهذب النفوس، ويحسن الطباع، وينمي النزعات الخيرة، ويبعث علي الاقتداء بآداب المتيقن والصالحين، الذين هم سادات المجتمع وقادته، ويحذر من شرار الخلق، الذين يؤثرون الباطل علي الحق، ويفضلون الشر علي الخير، وهم الذين ضل سعيهم في الحياة الدنيا، وأي ثمرة يظفر بها الانسان أهم وأغلي من هذه الثمرة؟.

- 3 -

أما الدعاء إلي الله، والابتهال إليه، فانه من أبرز القيم، الرفيعة الماثلة عند الانبياء عليهم السلام، فقد كان ابتهالهم إلي الله، ومناجاتهم له من أهم المتع عندهم، ولنستمع إلي خليل الله إبراهيم وإبنه إسماعيل وهما يرفعان أسس البيت الحرام، فكانا مع كل لبنة يضعانها في بناء البيت المعظم، يشفعانها بالدعاء إلي رب البيت قائلين:

(ربنا تقبل منا إنك أنت السميع العليم.) [2] .

ويدعوان أيضا قائلين:

(ربنا واجعلنا مسلمين لك، ومن ذريتنا أمة مسلمة لك، وأرنا



[ صفحه 11]



مناسكنا، وتب علينا إنك أنت التواب الرحيم.) [3] .

إن دعاء إبراهيم، ودعاء ولده إسماعيل، إنما هو دعوة إلي التكامل الانساني، ودعوة إلي التحرر، من النزعات الشريرة، ودعوة للظفر بالخير، بجميع صورة ومفاهيمه.

- 4 -

واهتم أئمة أهل البيت عليهم السلام، بالادعية إهتماما باغلا، لانها بلسم للنفوس الحائرة في متاهات هذا الكون، كما أنها في نفس الوقت، خير ضمان لردع النفوس، عن غيها وطيشها.

وبلغ من اهتمام أئمة الهدي عليهم السلام، بهذا التراث الروحي، أنهم خلفوا ثروة هائلة، من الادعية النفيسة، فقد ذكر السيد الجليل، نادرة زمانه، السيد ابن طاووس، ان خزانة مكتبته تحتوي علي ثماني مائة كتاب من الادعية، أثرت عن الائمة الطاهرين [4] .

ومن الطبيعي، أن هذا الزخم من الادعية، ينم عن معرفتهم الكاملة بالله تعالي، فقد أبصروه بقلوبهم المشرفة، وعقولهم النيرة.. تدبروا في آيات الله، وأمعنوا النظر في عجائب هذا الكون، وتأملوا في خلق هذا الانسان، فآمنوا بالله إيمانا لا يخامره أدني شك، وكان من مظاهر إيمانهم الوثيق، أنهم إذا قاموا للصلاة بين يدي الله تعالي، ترتعد فرائصهم، وتتغير الوانهم، وقد قيل للامام الحسن سبط رسول الله صلي الله عليه وآله، وريحانته في ذلك، فأجاب سلام الله عليه: «حق علي من وقف بين يدي رب العرش، ان ترتعد فرائصه، ويصفر لونه» [5] .



[ صفحه 12]



لقد اتجهوا بقلوبهم، وعواطفهم نحو الله، الذي يعلم دقائق النفوس، وخواطر القلوب، فعبدوه، واخلصوا في عبادته وطاعته، كأعظم ما يكون الاخلاص.

وكان أول من فتح باب الادعية، من الائمة الطاهرين، سيد العترة الطاهرة، الامام أمير المؤمنين عليه السلام، فقد حفلت كتب الادعية، بالشئ الكثير من أدعيته، كدعاء كميل، ودعاء الصباح وغيرهما من الادعية، التي تمثل جوهر الايمان، وحقيقة العبودية المطلقة لله تعالي، وهكذا كانت أدعية ولده الامام، السبط الشهيد الحسين عليه السلام، فإن أدعيته في عرفات، وفي كربلاء، تعتبر صرحا من صروح الايمان بالله تعالي، يتزود بها الداعي، ويتسلح بها الذاكر، ويتبصر بها المؤمن، وأما أدعية ولده الامام زين العابدين عليه السلام، التي سميت بالصحيفة السجادية، فهي انجيل آل محمد صلي الله عليه وآله، وهي من أجل الثروات الروحية في الاسلام، وقد اهتم بها علماء المسلمين وغيرهم، لانها من مناجم الفكر ومن ذخائر التراث الانساني.

لقد حفلت سيرة أئمة أهل البيت عليهم السلام، بالابتهال والتضرع إليه، فلا تقرأ سيرة أحد منهم، إلا وتجد صفحات مشرقة من أدعيتهم، ومناجاتهم لله تعالي، الامر الذي يدل - بوضوح - علي عميق أتصالهم بالله، وأنقطاعهم إليه.

- 6 -

إن أدعية أئمة أهل البيت عليهم السلام نفحة من رحمات الله، تهدي الحائر، وتضئ الطريق، وتوضح القصد إلي الله، وقد امتازت عن بقية أدعية الصالحين والمتقين بما يلي:

أولا: - إنما تمثل انقطاعهم الكامل، واتصالهم الوثيق بالله تعالي، استمعوا إلي ما يقوله الحسين عليه السلام، في بعض أدعيته مخاطبا الله:



[ صفحه 13]



»ماذا وجد من فقدك، وماذا فقد من وجدك؟.«

أرأيتم هذا الايمان الذي تجاوز حدود الزمان والمكان؟ لقد تفاعل مع عواطف أبي الاحرار ومشاعره، حتي صار من عناصره ومقوماته.

ثانيا: - إنها لم تقتصر علي التضرع إلي الله تعالي، فقد احتوت علي أمور بالغة الاهمية كان منها:

أ - التوحيد، والنبوة، والامامة.

ب - الاخلاق.

ج‍ - السياسة.

د - الاجتماع.

ه‍ - الاقتصاد.

وأدعيتهم، مليئة بهذه الامور، كما دعت إلي النشاط الفكري، والعمل الجاد، في مختلف جوانب الحياة.

ثالثا: - إن أدعيتهم، تمتاز بأساليبها الرائعة، فقد بلغت الذروة، في بلاغتها، وفصاحتها، فليس في أي بند من بنودها، أو فقرة من فقراتها، جملة أو كلمة، يمجها الطبع، وينفر منها الذوق، فقد نظمت في أرقي أسلاك البلاغة والفصاحة، وتعد من مناجم الادب العربي.

رابعا: - إنها تدعو إلي صفاء النفوس، من أدران الحياة، المليئة باللهو والمغريات، وتحليتها بالآداب والفضائل.. هذا مجمل ما أمتازت به أدعية الائمة الطاهرين عليهم السلام من الخصائص.

- 7 -

والشئ المحقق الذي لا يخالجه شك، أنه لا يمكن بأي حال من



[ صفحه 14]



الاحوال، أن تتحقق الاهداف النبيلة، التي يصبوا إليها الانسان، من الحرية، والكرامة والامن، والاخاء، إلا إذا ساد الايمان بالله تعالي، بين أمم العالم، وشعوب الارض، وارتبط الانسان بخالقه، وآمن بأنه مسؤول أمام الله عما يعمله، وعما يقترفه من إثم أو ذنب، في حق نفسه، أو في حق مجتمعه، كما أنه من المؤكد أنه لا يجدي شيئا، ما تعمله هيئة الامم المتحدة، بمنظماتها المختلفة، وما يجاهد في سبيله فلاسفة العصر، وقادة الفكر والسياسة، في العالم، من العمل علي تقدم الانسان، وتطوير حياته، وإنقاذه من ويلات الحروب، ودمارها، وإزالة الحواجز، التي أحدثها اختلاف الجنسيات والقوميات، واختلاف الالوان والمذاهب الاقتصادية، من الرأسمالية والشيوعية، فإنه بالرغم مما بذلته من جهود مكثفة، في سبيل الاصلاح الاجتماعي، فانها لم تستطع تحقيق ذلك، وبقيت مقرراتها حبرا علي ورق.. إن الذي يغير مجري تأريخ البشرية إلي الافضل، ويفتح لها آفاقا مشرقة، من العزة والكرامة، إنما هو الايمان بالله تعالي لا غيره، من الوسائل المادية، ومما لا شك فيه، أنه سيظل الانسان يطارده الخوف والفزع، كلما بعد عن الله تعالي..

- 8 -

ونعود للحديث عن أدعية الامام أبي عبدالله الصادق عليه السلام، فانها قبس من نور الاسلام، ومشاعل مضيئة، من هدي القرآن، وهي - من دون شك - من انجع الوسائل التربوية، في إقامة الاخلاق، وتهذيب الطباع، وهي من ذخائر الارصدة الروحية في الاسلام. ومن الجدير بالذكر، أن أدعية الامام عليه السلام، قد شملت جميع أعماله، فلم يقم بأي عمل إلا وشفعه بالدعاء، والتضرع إلي الله، وهذا مما يؤكد ما قاله مالك بن أنس من أن الامام عليه السلام، كان في جميع أوقاته مشغولا بذكر الله تعالي، والانابة إليه.

وبحثت جهد ما توصل إليه تتبعي في مصادر الادعية والحديث، عن



[ صفحه 15]



أدعية الامام الصادق عليه السلام، فظفرت بمجموعة كبيرة من أدعيته، أسميتها «الصحيفة الصادقية» وجعلتها إحدي حلقات «حياة الامام الصادق عليه السلام». وهي تلقي الاضواء، علي روحانية هذا الامام العظيم، الذي ملا الدنيا بعلومه، - علي حد تعبير الجاحظ، ومنه تعالي نستمد التوفيق والعون، لاكمال هذه الموسوعة، وابرازها إلي عالم النشر، ورأيت أن أقدم هذا الجزء إلي القراء، نظرا لاهميته، فإنه من تراثه الروحي الذي يحتاج إليه الناس أبدا في كل زمان ومكان!. المؤلف باقر شريف القرشي



[ صفحه 19]




پاورقي

[1] سورة الروم - آية 33.

[2] سورة البقرة آية 127.

[3] سورة البقرة آية 128.

[4] كشف المحجة لثمرة المهجة.

[5] حياة الامام الحسن 1 / 327.


مولده و نشأته


اختلف العلماء في ميلاد جعفر الصادق، فقيل انه ولد بالمدينة سنة 80 من الهجرة أي 699 ميلادية، و قيل ولد سنة 83 أي 702 ميلادية. و كانت ولادته كما يذكر ابن خلكان: «سنة ثمانين للهجرة، و قيل يوم الثلاثاء قبل طلوع الشمس ثامن شهر رمضان سنة ثلاث و ثمانين». [1] .

و يؤكد الشيخ المفيد: «بأن الصادق ولد بالمدينة سنة ثلاث و ثمانين و توفي و له خمس و ستون سنة و دفن في البقيع، و كانت امامته اربعا و ثلاثين سنة». [2] .

و قد ولد الصادق في بيت من أكرم بيوت العرب و من أعرقهم نسبا و حسبا و أسبقهم الي الاسلام و الي المعرفة و التقي و العبادة، تلقي علومه علي أب اجمعت قاطبة العرب علي وصفه بأنه «باقر العلوم» و علي جد اشتهر بمطالعاته الالهية و بأنه اتقي الأتقياء. و نشأ الصادق في بيت اشتهر بأنه انجب عظماء الأئمة و العلماء، في بيت لم تكن سيطرة الحكام و سطوة الخلفاء. و قد ولد في عصر مضطرب صاخب بالحركات اشتدت فيه النقمة علي الحكام. علي أن الصادق كان علي جانب من الحكمة السياسية و المداراة فلم يعرض شخصه للخطر.



[ صفحه 10]



و أم جعفر هي أم فروة و اسمها فاطمة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، و أم فروة أمها اسماء بنت عبدالرحمن بن ابي بكر. له ألقاب أشهرها: الصادق، و كنيته ابوعبدالله و هي المعروفة المشهورة. و كان له عشرة أولاد سبعة ذكور و ثلاث بنات، و هناك رأي مشكوك به فقيل ان له أحد عشر ولدا سبعة ذكور و أربع بنات و هم: اسماعيل و عبدالله و أم فروة قال المفيد: كما يذكر الحسن الأمين «امهم فاطمة بنت الحسين بن علي بن الحسن بن علي بن ابي طالب. و قال الحافظ عبدالعزيز بن الأخضر الجنابذي: امهم فاطمة بنت الحسين الأثرم بن حسن بن علي بن أبي طالب. و موسي الامام و محمد الديباج و اسحق و فاطمة الكبري امهم حميدة البربرية، و العباس و علي العريضي و اسماء و فاطمة الصغري لعدة امهات. فمن عدهم عشرة ترك فاطمة الكبري و من عدهم احد عشر ذكرها [3] و يظهر من المناقب ان ام فروة هي اسماء. و هذا غير بعيد لان ام فروة كنية لا اسم فيكون أولاده عشرة بذكر فاطمة الكبري و جعل أم فروة و اسماء واحدة.


پاورقي

[1] ابن خلكان، وفيات الأعيان (الجزء الأول، مكتبة النهضة القاهرة، الطبعة الأولي 1948)، ص 291.

[2] الشيخ المفيد، الارشاد، (دار الكتب الاسلامية، طهران، 1377) ص 254.

[3] حسن الامين، دائرةالمعارف الاسلامية الشيعية الجزء الثاني ص 71.


الأهداء


إليك أيها الأمام الصابر، المجاهد في سبيل الله، وسنة جدك المصطفي. إليك يا سليل النبوة الطاهرة، والغصن الرطيب من الشجرة العلوية اليانعة. إليك يا مروج أحكام القرآن، وموضح تعاليم السماء. إليك يا قدوة العلماء والفقهاء والمجتهدين. إليك يا إمام النوابغ والأعلام والأساتذة. إليك يا من علمت الأجيال أصول الدين الإسلامي والفقه والمعارف. إليك يا سيدي الصادق أقدم هذه الوريقات البسيطة، وهذا الكتيب المتواضع، أرجو منك حسن القبول والمثوبة والشفاعة لي ولوالدي في يوم التناد. عبد الحسين الشبستري



[ صفحه 7]




سالم البراد (الكوفي)


أبو عبد الله سالم البراد، وقيل البزاز، الكوفي.

محدث إمامي تابعي حسن الحديث، وثقه بعض العامة. روي عنه القاسم بن أبي بزة، وإسماعيل بن أبي خالد، وعبد الملك بن عمير وغيرهم.

المراجع:

رجال الطوسي 210. تنقيح المقال 2: 4. معجم رجال الحديث 8: 11. خاتمة المستدرك 805. جامع الرواة 1: 347. مجمع الرجال 3: 92. أعيان الشيعة 7: 173. منهج المقال 156. تقريب التهذيب 1: 281. تهذيب التهذيب 3: 444. التاريخ الكبير 4: 108. الجرح والتعديل 2: 1: 190. خلاصة تذهيب الكمال 112. تاريخ الثقات 173. موضح أوهام الجمع والتفريق 2: 143.


مالك بن أعين الجهني


مالك بن أعين الجهني، الكوفي.

محدث إمامي ثقة، وقيل حسن الحال، وكان حسن العقيدة، ممدوح الطريقة، غزير العلم، وقيل كان من المخالفين. روي عن الإمام الباقر عليه السلام أيضا. كان أديبا شاعرا ومن مشاهير شعراء الحجاز، وكان يسكن الكوفة. مدح الإمام الباقر عليه السلام في شعره، ورثي الإمام الصادق عليه السلام بعد وفاته. روي عنه عبد الله بن مسكان، ومحمد بن أبي عمير، وحنان بن سدير وغيرهم. توفي بعد سنة 148.

المراجع:

رجال الطوسي 135 و 308. تنقيح المقال 2: قسم الميم: 47. الارشاد 262. خاتمة المستدرك 838. معجم رجال الحديث 14: 155 و 156 و 172. رجال ابن داود 157. و 268. رجال الحلي 261. معجم الثقات 338. نقد الرجال 279. رجال



[ صفحه 6]



البرقي 13 و 17. جامع الرواة 2: 36. رجال الكشي 216. مجمع الرجال 5: 88 و 89. معجم شعراء المرزباني 366. منهج المقال 271. معالم العلماء 152. منتهي المقال 250. إتقان المقال 220. الوجيزة 45. شرح مشيخة الفقيه 31. رجال الأنصاري 143. ميزان الاعتدال 3: 425. الأعلام 5: 257. الجرح والتعديل 4: 1: 206. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 3: 30. المغني في الضعفاء 2: 537.


نهج الامام الصادق في اطار الممارسة العامة


ساهمت التطورات الكبيرة التي حصلت في حياة الامام الصادق (ع) الذي ولد في سنة ثلاث و ثمانين من الهجرة [1] و مضي في سنة ثمان و أربعين و مائة [2] ، في جلاء النهج الذي حددنا، سابقا، مساره العملي، و اعتبرناه نهجا عاما التزم الأئمة كلهم به.

و خصوصية مرحلة الامام الصادق (ع) و تنوعها كفيلان باثبات التصور الخاص للأئمة في اطار حركتهم المتطاولة في العصرين الأموي و العباسي.

فالامام الصادق (ع) الذي تولي مهامه كامام منصوب بالنص بعد استشهاد أبيه الامام الباقر سنة أربع عشرة و مائة من الهجرة [3] ، عاصر سلطتين متعارضتين؛ الأموية و العباسية، فقد عايش مرحلة ضعف الدولة الأموية و واكب مختلف الاستعدادات التي كانت تقوم بها الأسرة العباسية للاطاحة بالأمويين، كما أنه (ع) أحاط بعناصر القوة التي استند اليها العباسيون في نهضتهم ضد خصومهم و التي كان في مقدمتها رفعهم لشعار الرضا لآل محمد [4] ، حيث ارتفع هؤلاء بأسمهم و علي اكتاف شيعتهم [5] حتي أن اختيارهم لخراسان كمركز أساسي لنشر دعوتهم كان يتوافق و المنحي التضليلي و الأيهامي باعتبار أن خراسان



[ صفحه 267]



كانت أحد أهم معاقل العلويين حين ذاك [6] .

و العنصران السابقان (الشعار و الرأي العام) اللذان كان يمتلكهما، في الواقع، الامام الصادق (ع) لم يحركهما في وجه الأمويين أولا عاقة حركة العباسيين، مما يكشف عن عدم رغبة الامام (ع) في التصدي للسلطة السياسية و يمكن أن نضيف الي هذه الالفاته المهمة، الموقف، ذا الدلالة الخاصة، الذي اتخذه الامام من مبادرة أبي سلمة الحلال لتسليم الصادق (ع) زمام الأمر، حيث أحرق الامام كتاب أبي سلمة [7] و الموقف الذي اتخذه، أيضا، من محاولة أبي مسلم الخراساني الذي تضمن كتابه روح ما تضمنه كتاب أبي سلمة، و كان جواب الامام غنيا بالدلالات: «ما أنت من رجالي و لا الزمان زماني» [8] .

اذا، لم يكن الامام الصادق (ع) و قبله الامام الباقر الذي شهد بدايات الاعداد العباسي للاطاحة بالأمويين، ضعيفين من حيث امكانيات التحرك، سواء علي مستوي الامتداد الشعبي أو علي مستوي شرعية التصدي نفسه، قياسا بالعباسيين الذين كانت قوتهم مستعارة و قضيتهم كذلك. و هنا سيتحكم السؤال و يستحق؛ لم اختار الامام الصادق (ع) موقف غير المعني بالسلطة؟

و الاجابة علي هذا السؤال يكشفها التمهيد السابق، الذي أوضحنا فيه قناعة الأئمة بعدم جدوي الامساك بالسلطة طالما أنها قد تؤول فيها الأوضاع الي ما آلت اليه عندما كان أميرالمؤمنين علي (ع) في السلطة مما قد يجلب فادح الضرر علي الأطروحة، و يدفع أصحابها الي الخيار الحسيني ليس من أجل استعادة السلطة و انما لاعادة الحياة اليها و الاعتبار لحقيقتها الاسلامية، اذ قد يفعل التضليل فعله في خنقها و اخفائها من ساحة الصراع. علي ضوء هذا الفهم لحركة الامام الصادق (ع) المنسجمة مع من سبقه من الأئمة (ع)، و تحديدا، الامامين زين العابدين و محمد بن علي الباقر، يمكن تفسير مختلف ألوان النشاط الذي كان يمارسه الامام الصادق (ع)، وبالتالي الاختلفا بين الحسنيين و الحسينيين في مجري الصراع مع العباسيين.


پاورقي

[1] الطبرسي، أبوعلي الفضل بن الحسن، أعلام الوري بأعلام الهدي، تصحيح علي أكبر الغفاري، بيروت، دارالمعرفة، 1979، ص 266.

[2] (م. ن).

[3] (م. ن)، ص 264.

[4] الطبرسي، أبوجعفر محمد بن جرير، ت 310، تاريخ الأمم والملوك، ج 5، القاهرة، 1939، ص 101.

[5] الحسين، غاية الاختصار، ص 82.

[6] الشامي، فضيلة عبر الأمير، تاريخ الفرقة الزيدية، العراق - النجف، 1974، ص 121.

[7] المسعودي، أبوالحسن علي بن الحسين، ت 346، مروج الذهب، ج 3، بيروت، الاندلس، 1965، ص 268.

[8] الشهرستاني، محمد عبدالكريم بن أبي بكر أحمد، ت 548، الملل و النحل ج 1، القاهرة 1968، ص 154.


في بيان ولادته و مدة عمره


ولد أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه الصلوة و السلام في سابع عشر من ربيع الاول سنة ثلث و ثمانين من الهجرة في يوم الجمعة أو الاثنين.

و ولادته (عليه السلام) في سابع عشر في الشهر المذكور و السنة المذكورة، هو المشهور بين الامامية، و قيل: في غرة رجب حكي ذلك عن الكفعمي حكاه عنه المحقق المامقاني في «تنقيح المقال» [1] .

و قيل: في سنه ثمانين، اختاره صاحب «جنات الخلود» و قبض عليه السلام في شوال سنة ثمان و اربعين و مأة في الهجرة، هذا هو المشهور،



[ صفحه 10]



و قيل: في متتصف رجب، حكي ذلك عن «أعلام الوزي» و عن الكفعمي حكاه عنهما المحقق [2] المامقاني في الكتاب.

و قد عين يوم وفاته (عليه السلام) صاحب «جنات الخلود» [3] ، قال: مضي ابوعبدالله (عليه السلام) في اليوم الخامس و العشرين من شوال سنة ثمان و اربعين و مأة و قيل: في الخامس و العشرين من رجب، و المستند ليوم وفاته (عليه السلام) ما اختاره صاحب «جنات الخلود» كما اعترف بذلك المحدث الخبير القمي في «الانوار البهية» و المورخ النبيل الحاج ملاهاشم في «منتخبه» و أمه (عليه السلام) أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر.

قال علي بن الحسين المسعودي [4] في «اثبات الوصية»: ولد أبوعبدالله (عليه السلام) في سنة ثلث و ثمانين من الهجرة في حيوة جده علي بن الحسين عليهم السلام و كانت أمه ام فروة بنت القاسم بن محمد بن ابي بكر و كان أبوها من ثقات أصحاب علي بن الحسين (عليه السلام) و كانت من أتقي نساء زمانها، وروت عن علي بن الحسين «ع» أحاديث منها: قوله (عليه السلام) لها: يا أم فروة أني لادعو لمذنبي شيعتنا في اليوم و الليلة مأة مرة، يعني الاستغفار، لانا نصير علي ما نعلم و هم يصيرون علي ما لا يعلمون.

و عن اسعاف الراغبين بهامن نور الابصار ص 229 قال و اما جعفر الصادق فكان اماما نبيلا الي ان قال قال ابوحاتم ثقة لا يسئل عن مثله و امه ام فروه بنت القاسم بن محمد بن ابي بكر و امها اسماء بنت عبدالرحمن



[ صفحه 11]



ابن ابي بكر الي ان قال و كان مجاب الدعوة اذ اسئل الله شيئا لا يتم قوله الا و هو بين يديه الخ.

و رواه ايضا محمد بن يعقوب الكليني في «الكافي» [5] و ذكر بدل قوله: مأة مرة، الف مرة، ثم قال: و كان عمر أبي عبدالله (عليه السلام) خمسا و ستين سنة، و قبض في سنة ثمان و أربعين و مأة من الهجرة، فأقام مع جده علي بن الحسين (عليه السلام) اثنتي عشرة سنة، و مع أبيه عشرين سنة منفردا بالامامة ثلثا و ثلثين سنة و دفن بالبقيع الخ.

و عن «الكافي» [6] و «الارشاد»: [7] كانت مدة امامته (عليه السلام) أربعا و ثلثين سنة، و قيل: كان عمره (عليه السلام) ثمانيا و ستين سنة: حكاه المحقق [8] المامقاني في الكتاب عن «فصول المهمة» لابن صباغ المالكي، و عن محمد بن طلحة الشافعي.

و قال اليعقوبي في الجزء الثاني [9] من التاريخ: توفي أبوعبدالله جعفر بن محمد (عليه السلام) بالمدينة سنة ثمان و أربعين و مأة من الهجرة، و له ست و ستون سنة، و قال خواجه پارسا البخاري: عمره ثمان و ستون سنة.

و هكذا قال ابن حجر في «الصواعق»: حكاه عنهما صاحب



[ صفحه 12]



«ينابيع المودة» [10] و قال سبط بن الجوزي [11] في «تذكرة الخواص» و اختلفوا في مبلغ سنه علي أقوال أحدها: خمس و ستون، والثاني: خمس و خمسون.

و قال الواقدي: احدي و سبعون سنة، و كان (عليه السلام) يكني به أبي اسماعيل و أبي اسحاق و أبي عبدالله، و اشهرها: ابوعبدالله: و يلقب بالفاضل والراحم، و المصدق والمحقق، و كاشف الحقائق، و الصابر؛ والصادق، و اشهرها: الصادق.

و قال اليعقوبي: [12] و كان (عليه السلام) افضل الناس و اعلمهم بدين الله، و كان أهل العلم الذين سمعوا منه اذا رووا عنه، قالوا: أخبرنا العالم انتهي، قال شيخنا الاجل المفيد في «الارشاد»: [13] و كان الصادق جعفر بن محمد بن علي بن الحسين عليهم السلام من بين اخوته خليفة أبيه محمد بن علي (عليه السلام) و وصيه والقائم بالامامة من بعده و برز علي جماعتهم بالفضل.

و كان أئيههم ذكرا و أعظمهم قدرا و أجلهم في العامة والخاصة، و نقل الناس عنه من العلوم ماسارت به الركبان، و انتشر ذكره في البلدان و لم ينقل عن أحد من أهل بيته العلماء ما تقل عنه الي ان قال: فان أصحاب الحديث قد جمعوا أسماء الرواة عنه من الثقاة مع اختلافهم في الاراء



[ صفحه 13]



والمقالات، فكانوا أربعة آلاف رجل، و كان له عليه السلام من الدلائل الواضحة في امامته ما بهرت القلوب و أخرست المخالف عن الطعن فيها بالشبهات الخ.

و عن اليعقوبي في «التاريخ» [14] في الجزء الثاني: عن اسماعيل بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس قال: دخلت علي أبي جعفر المنصور يوما و قد اخضلت لحيته بالدموع و قال لي: ما علمت ما نزل بأهلك، فقلت: و ما ذاك يا اميرالمؤمنين قال: فان سيدهم و عالمهم و بقية الاخيار منهم توفي، فقلت: أعظم الله أجر أميرالمؤمنين و أطال لنا بقائه، فقال لي: ان جعفرا ممن قال الله فيه: ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا و كان ممن اصطفي الله و كان من السابقين بالخيرات انتهي.

و عن «فصول المهمة» [15] قال: كان جعفر الصادق (عليه السلام) من بين اخوته خليفة أبيه و وصيه و القائم بالامامة من بعده، برز علي جماعتهم بالفضل، و كان أنبههم ذكرا و أجلهم قدرا، نقل الناس عنه من العلوم ما سارت به الركبان؛ وانتشر صيته و ذكره في ساير البلدان، و لم ينقل العلماء عن أحد من أهل بيته ما نقل عنه من الحديث. و روي عنه جماعة من أعيان الامة مثل يحيي بن سعيد و ابن جريح و مالك بن أنس و أين عيينة و أبي حنيفة و شعبة و أبي أيوب السجستاني و غيرهم وصي اليه أبوجعفر (عليه السلام).

و عن [16] السبط بن الجوزي عن أبي نعيم الاصبهاني باسناده عن



[ صفحه 14]



عمرو بن المقدام قال: كنت اذانظرت الي جعفر بن محمد «ع» علمت أنه من سلالة النبيين، انتهي.

و عن [17] «نورالابصار» قال: و مناقبه كثيرة تكاد تفوت عدالحاسب و يحار في أنواعها فهم اليقظ الكاتب: روي عنه جماعة من أعيان الائمة و اعلامهم كيحيي بن سعيد و ابن جريح و مالك بن أنس و الثوري و ابن عيينة و أبي حنيفة و أبي ايوب السجستاني و غيرهم، قال أبوحاتم: جعفرالصادق ثقة لا تسئل عن مثله، انتهي.

و عن «الصواعق» قال: و خلف أبوجعفر (عليه السلام) ستة أولاد افضلهم و أكملهم جعفر الصادق (عليه السلام)، و من ثمة كان خليفته و وصيه، و بلغ الناس عنه من العلوم ماسارت به الركبان، و انتشر صيته في جميع البلدان، و روي عنه الاكابر كيحيي بن سعيد و ابن جريح و مالك و سفيان بن عيينة و سفيان الثوري و أبوحنيفه و ابو ايوب السجستاني، انتهي، و عن «فصل الخطاب» للفاضل الجليل محمد خواجه پارسا البخاري قال: و كان جعفر الصادق (عليه السلام) من سادات أهل البيت الي ان قال: و روي عنه ابنه موسي الكاظم و يحيي بن سعيد الانصاري و أبوحنيفة و ابن جريح و مالك و محمد بن اسحاق و سفيان الثوري و سفيان بن عيينة و شعبة و يحيي بن سعيد القطان، و اتفقوا علي جلالته و سيادته.

و قال الشيخ ابوعبدالرحمن السلمي في «طبقات المشايخ الصوفية» فاق جميع أقرانه من اهل البيت، و هو ذو علم «عريز في الدين و زهد بالغ في الدنيا و ورع تام عن الشهوات و أدب كامل في الحكمة، انتهي، حكاه عنهما صاحب «ينابيع المودة» [18] .



[ صفحه 15]




پاورقي

[1] ج 1 ص 187 ط.

[2] ج 1 ص 187.

[3] ص 27.

[4] ص 138 ط طهران.

[5] اصول الكافي ج 1 ص 393 اسلاميه طهران.

[6] ص 296 ط طهران.

[7] ص 249 ط طهران.

[8] ص 187.

[9] ص 96 ط. بيروت.

[10] ص 319 ط مبئي.

[11] ص 356 ط الغزي.

[12] ج 3 ص 96 ط بيروت.

[13] ص 249 ط طهران.

[14] ج 2 ص 98 ط بيروت.

[15] ص 204 ط الغري.

[16] ص 351 ط الغري.

[17] ص 145 ط مصر.

[18] ص 301 و ص 219 ط مبئي.


اهداي كتاب به امام صادق


بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله رب العالمين - الرحمن الرحيم - مالك يوم الدين اياك نعبد و اياك نستعين - اهدنا الصراط المستقيم صراط الذين انعمت عليهم غير المغضوب عليهم و لا الضالين

ان الله و ملائكته يصلون علي النبي يا أيها الذين آمنوا صلوا عليه و سلموا تسليما و سلام علي المرسلين

اي مولاي من! اي امام صادق! من با دستان خويش اين مكتوب مختصر را به پيشگاه مقدستان اهدا مي كنم با اين باور كه خويشتن را شايسته ي قدم گذاردن در معارج عاليه ي شما و اهداي متاع ناچيز خود به آن محضر عالي نمي بينم، تنها مي خواهم به اين درگاه پاك تمسك جويم و به شاخه هاي شجره ي مباركه نبوت پيوند يابم. از اين رو، مي كوشم تا خود را از خدام آن درگاه قرار دهم و از آن منبع بركت بهره مند گردم.

اي مولاي من! اين مكتوب به قدر معرفت و دانش من است و قيمت هر كسي به اندازه ي عمل نيك اوست؛ البته اگر حسني در آن باشد از شماست و اگر خطايي در آن باشد از قلم من است؛ چرا كه من و امثال من از چنين خطاهايي دور نيستم. هر چند شما سزاواريد كه با بزرگواري خود از خطاهاي ما درگذريد. آرزوي من اين است كه اين خدمت ناچيز را از دوست خود بپذيريد كه در آن صورت قيمت والايي پيدا خواهد نمود.



[ صفحه 16]




المختار من كلامه


بسم الله الرحمن الرحيم

الحمدلله الذي من علينا بالاسلام، و عرفنا خيرته من الأنام، و صلاته و سلامه علي خاتم الأوصياء و علي آله الأئمة الأوصياء.

ان كلام أبي عبدالله عليه السلام لا تنزفه الدلاء، و لاتلم به صحائف، و ما أكثر اصوله، و أوفي فروعه، و انما نريد ههنا أن نذكر منه فصولا أربعة، هي: الخطب، و العظات، و الوصايا، و الحكم، فان بها نجعة الرائد و رواء الظمآن، و حياة النفس، اجتهدت في جمعها و اختيارها من خيرة الكتب و صفوة المؤلفات.