بازگشت

مرقد عاتكه و صفيه


عاتكه دختر عبدالمطلب و عمه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود. وي همان كسي است كه در مكه و پيش از جنگ بدر خوابي به اين مضمون ديد كه قريش جگر گوشه هايش را از دست مي دهد. وقتي خبر اين خواب در آستانه رفتن سپاه قريش به بدر مطرح شد، ابوجهل آن را مورد تمسخر قرار داد. از قضا در نبرد بدر، قريش سروران خود و از جمله همين ابوجهل را از دست داد.

صفيه دختر ديگر عبدالمطلب و عمه رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بود. وي از زنان با شهامت صدر اسلام بود و در جريان جنگ احزاب، در داخل شهر، يك يهودي را كه براي يهوديان بني قريظه جاسوسي مي كرد، به قتل رساند.

اين دو خواهر در كنار يكديگر دفن شده اند و در گذشته بقعه اي داشته اند كه به نام بقيع العمات شناخته مي شد و اكنون اثري از آن بر جاي نمانده است. اكنون قبرهاي اين دو زن در كنار ديوار غربي بقيع قرار گرفته است. [1] .



[ صفحه 349]



مَطَري (م 741) با وصف قبر صفيه ـ بدون اشاره به اين كه عاتكه نيز در آنجا مدفون است ـ مي نويسد: روي قبر با چيدن سنگهايي در اطراف آن مشخص شده، اما چون نزديك ديوار شهر مدينه و در خروجي بقيع بوده، توافقي براي ساختن قبه بر آن نشده است. [2] به نظر مي رسد كه در قرون بعد، براي صفيه نيز بقعه اي ساخته شده است. به هر روي، نقل مطري نشان مي دهد كه ديوار بقيع در سمت قبر صفيه، درست در جايي بوده كه اكنون قرار دارد و قبرستان بقيع اين سوتر نبوده است.

در كنار آن صورت قبر سومي وجود دارد كه به عنوان قبر حضرت ام البنين مادر حضرت ابوالفضل العباس (عليه السلام) شناخته و زيارت مي شود.


پاورقي

[1] برخي از محققان در اين كه عاتكه در اينجا دفن شده باشد، اظهار ترديد كرده اند.

[2] التعريف، ص 43.


از كجا؟


«نه! نمي توانم باور كنم! مگر چنين چيزي امكان دارد؟»

مرد، در انديشه فرو رفت. برايش سخت بود، كسي در حضورش، زبان به ملامت محبوبش بگشايد. گهگاه در هر كوي و برزني نيز اين سخن بر لبان مردمان مي رفت كه: امام عليه السلام املاكي فراوان دارد! [1] .

ديگر طاقت نداشت. به سراغ حضرتش شتافت و پرسيد:

- آيا در روستاي... ملكي داريد؟

و پيشواي پاكان و راستان، لب به سخن گشود:

- آري! به كارگزارانم نيز فرمان داده ام هنگام رسيدن ميوه ها، مردم را فراخوانند، كاسه هايي پر از ميوه در باغ نهند و بر هر ظرف، ده نفر نشانند و به نوبت از همگان پذيرايي كنند. به تمام ميهمانان نيز مقداري خرما دهند، تا به خانه هاشان ببرند. آن گاه ظرف هايي از محصول هاي باغ را به پيران، كودكان، بيماران و... ببخشند.



[ صفحه 45]



سپس مزد كارگران را مي پردازم و باقي مانده را، ميان مستمندان مدينه تقسيم مي كنم... با وجود اين، چهارصد دينار مي ماند! [2] .

مرد، كه از همروزگاران امام بود، سر به زير افكند و هيچ نگفت. وقتي مي رفت، با خود مي انديشيد: كاشكي ما نيز صادق بوديم. اين، تنها آرزويش بود. [3] .


پاورقي

[1] ملك حضرتش در روستاي «عين زياد» بود.

[2] حضرتش از 4 هزار دينار، يك درهم را به مخارج خويش اختصاص مي داد و باقي مانده را، در كارهاي خير، بنابر استحقاق ديگران، به آنان مي بخشيد.

[3] برگرفته از: الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ج 2؛ يا تلخيص و تصرف بسيار.


من دعاء له 01


«اللهم لك الحمد ان اطعتك، و لك الحجة ان عصيتك، و لا صنع لي و لا لغيري في احسان، و لا حجة لي و لا لغيري في اساءة» [1] .


پاورقي

[1] جعفر بن محمد لسيد الأهل 84.


حرف (ث)


ثبت اِثبات، 13، 39؛ ثبات، 17، 101؛ 18، 18؛ 38، 20.

ثمر ثِمار، 55، 11.

ثوب ثَواب، 24، 37؛ 41، 31.


و من كلام: يصف فيه مزايا الشريعة الاسلامية و انها خاتمة الشرائع


ان الله تبارك و تعالي اعطي محمدا صلي الله عليه و آله شرائع نوح و ابراهيم و موسي و عيسي عليهم السلام: التوحيد، و الاخلاص، و خلع الانداد، و القطرة الحنيفية السمحة، و لا رهبانية و لا سياحة، [1] أحل فيها الطيبات و حرم فيها الخبائث و وضع عنهم أصرهم [2] و الأغلال التي كانت عليهم، ثم افترض عليه فيها الصلاة و الزكاة و الصيام و الحج و الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر و الحلال و الحرام و المواريث و الحدود و الفرائض و الجهاد في سبيل الله، و زاده الوضوء و فضله بفاتحة الكتاب و بخواتيم سورة البقرة و المفصل [3] ، و احل له المغنم و الفي ء و نصره بالرعب و جعل له الأرض مسجدا و طهورا، و ارسله الي كافة الأبيض و الأسود و الجن و الانس، و اعطاه الجزية و أسر المشركين و فداهم، ثم كلف ما لم يكلف أحد من الأنبياء و انزل عليه سيف من السماء في غير غمد و قيل له: «قاتل في سبيل الله لا تكلف الا نفسك».



[ صفحه 32]




پاورقي

[1] ساح سيحا و سيحانا و سياحة و سيوحا: ذهب في الارض للعبادة و الترهب.

[2] الاصر: الثقل.

[3] في الحديث: فضلت بالمفصل. قيل: سمي به لكثرة ما يقع فيه من فصول التسمية بين السور، و قيل لقصر سوره. و اختلف في اوله فقيل من سورة الفتح و قيل من سورة محمد الي اخر القرآن.


اشكال به گفته بويزيد


نويسنده گويد: گفته بويزيد از دو جهت اشكال دارد:

اول: اگر كسي از ديگري سؤال كند كه تو حرفه و شغلي داري يا خير، عدالتش نقض نخواهد شد؛ در رويات ياد شده كه گاهي رسول خدا (ص) از كار و حرفه اصحابش پرسش نمود و آنان را به كار و كوشش تشويق مي فرمود. از جمله، شخصي را به محضر رسول خدا (ص) معرفي كردند و از عباداتش تمجيد نمودند. پيغمبر اكرم (ص) فرمود: آيا كار و شغلي دارد؟ عرض كردند: خير. فرمود: «سقط من عيني»، از چشم من افتاده و بي ارزش شد. بعد فرمود: اگر مؤمن براي معاشش كسبي نداشته باشد، با دينش زندگي



[ صفحه 82]



مي كند. [1] .

يكي از عبادات، بلكه بعد از فرائض، افضل عبادات، سعي و كوشش و كار و طلب روزي است. امام صادق (ع) مي فرمايد: «الكاد علي عياله كالمجاهد في سبيل الله»، كسي كه براي تأمين معاش عائله اش بكوشد همانند سربازي است كه در راه خدا جهاد كند. [2] .

روايت شده كه حواريون عيسي عليه السلام هرگاه گرسنه مي شدند، به عيسي عرض مي كردند كه گرسنه شده ايم؛ عيسي (ع) دست بر زمين مي زد آبي از زمين بيرون مي آمد كه هم رفع گرسنگي و هم دفع تشنگي مي كرد. روزي به حضرت مسيح عرض كردند: از ما بهتر كيست، هنگام گرسنگي، به ما غذا داده مي شود و هنگام تشنگي، آب عنايت مي گردد؛ به تو ايمان آورده ايم، و از تو پيروي نموده ايم. عيسي (ع) فرمود: از شما بهتر كسي است كه با دست خود كار كند و زندگي اش از كسبش باشد. [3] .

امام صادق (ع) فرمود كه اميرالمؤمنين (ع) مي فرمود: به داود وحي شد كه تو خوب بنده اي هستي الا آن كه از بيت المال اعاشه مي كني و به كار و كسبي مشغول نيستي. داود بگريست. خداوند آهن را براي او ملايم ساخت، و او هر روز يك زره مي ساخت و به هزار درهم مي فروخت تا آن كه سيصد و شصت زره ساخت و به سيصد و شصت هزار درهم فروخت و از اين راه از بيت المال بي نياز شد. [4] .

پيشوايان دين - ائمه اطهار عليهم السلام - خود، كار و كوشش مي كردند، و ديگران را نيز به كار تشويق مي فرمودند.

دوم: نزد فقهاء مسلم است كه اگر كسي با امام جماعتي نماز گذاشت و بعد معلوم شد كه امام فاسق بوده، قضا لازم نيست. و حتي آن كه شخصي به امام (ع) عرض كرد: با امام جماعتي نماز گذاشتيم، بعد دانستيم كه او خارج از مذهب بوده. حضرت فرمود: نمازت صحيح است. [5] .

بدين ترتيب بايد گفت كه گفته بويزيد در مورد قضاي نماز درست نبوده، و دليلي ندارد.

نقل شده كه پس از وفات بويزيد، او را بخواب ديدند، پرسيدند: بر تو چه گذشت،



[ صفحه 83]



و حال تو چون شد؟ گفت: چون مرا در قبر گذاشتند؛ سؤال كردند: اي پير چه آورده اي؟ گفتم: درويشي را كه به درگاه سلطان شود، نگويند چه آورده اي، گويند: چه خواهي؟


پاورقي

[1] مستدرك الوسائل، كتاب التجاره، مقدمات، باب 2.

[2] وسائل الشيعه، ج 12، ص 43.

[3] مستدرك الوسائل، كتاب التجاره، مقدمات، باب 8.

[4] وسائل الشيعه، ج 12، ص 22.

[5] وسائل الشيعه، ج 5، ص 435.


ولادة النور


ولم تمضِ فترة طويلة من زواج السيدة (اُم فروة) بالإمام محمّد الباقر(عليه السلام) حتَّي حملت، وعمت البشري أفراد الأسرة العلوية، وتطلعوا إلي المولود العظيم تطلعهم لمشرق الشمس، ولما أشرقت الأرض بولادة المولود المبارك سارعت القابلة لتزف البشري إلي أبيه فلم تجده في البيت، وإنما وجدت جده الإمام زين العابدين (عليه السلام)، فهنأته بالمولود الجديد، وغمرت الإمام موجات من الفرح والسرور لأنه علم أن هذا الوليد سيجدد معالم الدين، ويحيي سنّة جدّه سيّد المرسلين (صلي الله عليه وآله وسلم) وأخبرته القابلة بأن له عينين زرقاوين جميلتين، فتبسم الإمام (عليه السلام) وقال: إنه يشبه عيني والدتي [1] .

وبادر الإمام زين العابدين (عليه السلام) إلي الحجرة فتناول حفيده فقبّله، وأجري عليه مراسيم الولادة الشرعية، فأذّن في اُذنه اليمني، وأقام في اليسري.

لقد كانت البداية المشرقة للإمام الصادق (عليه السلام) أن استقبله جدّه الذي هو خير أهل الأرض، وهمس في أذنه:

«الله أكبر..»...

«لا إله إلاّ الله»...

وقد غذاه بهذه الكلمات التي هي سرّ الوجود لتكون أنشودته في مستقبل حياته.



[ صفحه 40]




پاورقي

[1] الإمام الصادق كما عرفه علماء الغرب: 72.


عزة النفس، وعلو الهمة


معرفة الإنسان بقيمته تستدعي طويلاً من التأمل، كثيراً من التيقظ والانتباه، فقد يسرف به حب الذات فيعطي نفسه أكثر مما تستحق من القيمة، وقد يسف به الصغار فيظلمها أقبح الظلم، وعزة النفس تتطلب من الإنسان شيئين:

1ـ ان يحدد قيمة نفسه تحديداً صحيحاً

2ـ ان يحدد منازل من يتصل بهم من الأصدقاء، وقيمة ما يباشره من الأعمال، فيضع نفسه في موضعها الذي يليق بها بمن يناسبه من الأصدقاء ويباشر ما يليق بشأنه من الأعمال، والتعدي عن ذلك إذلال للنفس وتعريض بكرامتها إلي الانتقاص، وفي ذلك يقول الإمام الصادق (ع): (ان الله فوض إلي المؤمن أموره كلها ولم يفوض إليه ان يكون ذليلاً) [1] ويقول: " لا ينبغي للمؤمن أن يذل نفسه " وسأله الراوي عن معني إذلاله لنفسه فقال: " يدخل فيما يعتذر منه " [2] .

أما علو الهمة فهو استشراف الإنسان إلي المعالي، ونزوعه إلي الرفعة والسمو.

خلق الإنسان مجبولا علي حب السعادة، والحصول علي الكمال، ولكن الوصول إلي هذه الغاية دونه عقبات ومصائب، ولذلك فالذين يجتهدون في طلب الكمال قليلون، والذين يصلون إلي الغاية أقل هذا القليل، وعلو الهمة وحده هو الذي يسهل هذه العقبات، ويذلل هذه المصاعب.

أما قاصر الهمة فقد يقعد به العجز عن السعي وقد يرجع إلي الوراء من منتصف الطريق وفي ذلك يقول الإمام الصادق (ع) " ثلاثة يحجزن المرء عن طلب المعالي: قصر الهمة، وقلة الحيلة، وضعف الرأي " [3] .

كثيرون أولئك الذين يفهمون من عزة النفس معني الكبرياء، ومن علو الهمة معني العظمة الزائفة، وهي نظرة خاطئة ترسل من غير تدبر، عزة النفس ترفعها عن الدنايا والنقائص، وعلو الهمة هو طموح الإنسان إلي شريف الأعمال والأخلاق، وهما أساسان لرقي الفرد ورقي الأمة.

يقدم الإنسان غيره عند تساوي الحقوق فيسمي مؤثراً، ويتسامح في بعض شؤونه فيكون متواضعاً، ويتغاضي عن جهل الجاهل فيسمي حليماً وهو عزيز النفس عالي الهمة في جميع ذلك، من عزة النفس ان يؤثر في موضع الإيثار، ومن علو الهمة ان يحلم في موضع الحلم، وعلو الهمة أداة ينال بها الإنسان ما لا يناله بالثروة، ويدرك بها ما لا يدرك بالمناصب، المنصب عادية والثروة زائلة، وعلو الهمة ثروة نفسية باقية ما بقي الإنسان، وتظل أنظر إلي من هو فوقك في الكمال، وثق بنفسك قبل المسير، وإذا سرت فضع قدمك يتثبت وانقله بجزم فستجد اللذة عند أول قدم تضعها، وستفوز بعد قليل بالغاية، ستعترضك في الطريق أشباح وأوهام يسميها العامة من الناس مصاعب فلا تعرها التفاتا، ولا تلق لها بالا، فإن السلم لا بد له من المدارج. تقدم ولو خطوة فإنها تمهد سبيل الخطوة الثانية ولا تقف في مسيرك إلا حين يأمرك العقل بالأناة فإن الوقوف تضييع للفرصة وتبذير في الزمن، ولتكن العقبات بعد ذلك ما كانت، فإن العقبات لا تصد الحر عن قصيده، ولا تضعف من إرادته " ومن انتظر بمعالجة الفرصة مؤاجلة الاستقصاء سلبته الأيام فرصته لأن من شأن الأيام السلب وسبيل الزمن الفوت " [4] .


پاورقي

[1] فروع الكافي الحديث1 باب كراهة التعرض لما لا يطيق.

[2] الحديث5 من الباب المتقدم.

[3] تحف العقول ص77.

[4] تحف العقول ص93.


المنع من رواية الأحاديث النبوية


لقد صار الحكم بالمنع البات عن التحدث بأحاديث رسول الله (صلي الله عليه و آله) كما في (تذكرة الحفاظ) للذهبي، قال: ان الصديق [ابابكر] جمع الناس بعد وفاة نبيهم فقال:

«انكم تحدثون عن رسول الله (صلي الله عليه و آله) أحاديث تختلفون فيها، و الناس بعدكم أشد اختلافا، فلا تحدثوا عن رسول الله



[ صفحه 43]



شيئا، فمن سألكم فقولوا: «بيننا و بينكم كتاب الله» فاستحلوا حلاله، و حرموا حرامه» [1] .

و انت تري أن قوله: «لا تحدثوا عن رسول الله شيئا» هو النهي عن عموم الأحاديث النبوية.

و عن عائشة قالت: جمع أبي الحديث فكانت خمسمائة حديث فبات يتقلب، فقلت: يتقلب لشكوي [2] أو لشي ء بلغه، فلما أصبح قال: أي بنية هلمي بالأحاديث التي عندك، فجئته بها فأحرقها!!! [3] .

هذا، بالرغم من الأحاديث الواردة عن رسول الله (صلي الله عليه و آله) و التي تأمر برواية أحاديثه و تبليغها الي الآخرين، مثل قوله (صلي الله عليه و آله): «نضر الله امراءا سمع مقالتي فوعاها و أداها، فرب حامل فقه الي من هو أفقه منه...» [4] .

و قوله: «مثل الذي يتعلم علما ثم لا يحدث به مثل رجل رزقه الله مالا فكنزه، فلم ينفق منه» [5] .

و قوله: «من رغب عن سنتي فليس مني» [6] .

و سار عمر بن الخطاب علي منهاج أبي بكر، و منع عن تدوين الحديث عن رسول الله (صلي الله عليه و آله) فمنع اباهريرة و ابن مسعود و اباسعود و اباموسي الأشعري و حبس جماعة من أصحاب النبي منهم:



[ صفحه 44]



ابوالدرداء و ابوذر و ابن مسعود، و قال لهم: قد أكثرتم الحديث عن رسول الله، أو: ما هذا الحديث عن رسول الله؟ [7] .

و خطب عمر بن الخطاب يوما فقال: ألا لا يبقين أحد عنده كتابا الا أتاني به فأري فيه رأيي، فظنوا أنه يريد النظر فيها ليقومها علي أمر لا يكون فيه اختلاف. فأتوه بكتبهم فأحرقها بالنار. [8] .

و كتب الي الأمصار: من كان عنده شي ء فليمحه [9] .

و تبع عثمان طريق سلفيه، قال محمود بن لبيد: «سمعت عثمان علي المنبر يقول: لا يحل لأحد يروي حديثا عن رسول الله لم اسمع به في عهد ابي بكر، و لا عهد عمر» [10] .

و سار معاوية علي سيرة هؤلاء و لحقه الحجاج بن يوسف الثقفي!!

و لو أردنا الدخول في هذا البحث، لطال بنا الكلام، و تجاوز حدود المقدمة، و لكننا نقول:

بالله عليك! أليس من أعجب الأعاجيب، و أفظع الفجائع ان المدعين لخلافة رسول الله (صلي الله عليه و آله) يمنعون الناس عن نقل أقوال نبي الاسلام؟!!

و هل بقيت كرامة لرسول الله و لأقواله و أوامره و نواهيه و أحكامه بعد هذا الحكم الجائر القاسي؟!

اذن فما هي فائذة بعثة رسول الله اذا كانت أحاديثه و أقواله غير



[ صفحه 45]



معترف بها؟!

و ما هو المبرر من حرمان المسلمين من بركات تعاليم الرسول الأطهر؟!

ان الذين قاموا بهذه الأعمال زعموا أن الأحاديث النبوية تشتبه بالقرآن الكريم، و يلتبس الأمر علي المسلمين، بحيث لا يفرقون بين القرآن و الحديث!!

سبحان الله!! أما عرف رسول الله (صلي الله عليه و آله) هذا الخطر الذي يصطلدم بالقرآن؟

فلماذا حدث امته بتلك الأحاديث؟

و لماذا لم يحدث هذا الالتباس في حياة الرسول؟

أما كان المسلمون يقرؤون القرآن في عهد الرسول، و يسمعون حديثه؟

فهل التبس القرآن بالحديث؟

و اين قوله تعالي: «أطيعوا الله و أطيعوا الرسول» و قوله تعالي: «ما آتاكم الرسول فخذوه، و ما نهاكم عنه فانتهوا»؟

و هل القرآن و الحديث في مستوي واحد من البلاغة و الاسلوب و البيان؟!!

أليس هناك فرق بين كلام الخالق و كلام المخلوق حتي يلتبس الكلامان علي الناس؟!!

فليفرح الكفار و المشركون بهذا التعتيم علي معارف الاسلام.

و ليصفق اليهود و النصاري سرورا و ابتهاجا بهذه الخسارة التي أصابت المسلمين، و حرمانهم من تلك الثروات الدينية و العلمية و الفكرية.!



[ صفحه 46]




پاورقي

[1] تذكرة الحفاظ: ج 1 ص 3.

[2] أي لمرض أو علة.

[3] كنز العمال: ج 5 ص 237. البداية و النهاية. تذكرة الحفاظ: ج 1 ص 5.

[4] مسند أحمد: ج 1 ص 437 و سنن ابن ماجة: ج 1 ص 4.

[5] الجامع لأخلاق الراوي و السامع.

[6] الفقيه و المتفقه للخطيب: ج 1 ص 144.

[7] الالماع للقاضي عياض: ص 217 و تذكرة الحفاظ: ج 1 ص 7.

[8] طبقات ابن سعد: ج 5 ص 188. و الخطيب البغدادي في تقييد العلم.

[9] جامع بيان العلم لابن عبدالبر.

[10] طبقات ابن سعد: ج 2 ص 2 و مسند أحمد: ج 1 ص 2.


از وصاياي امام به محمد بن احول است


اي پسر نعمان از خودسازي بپرهيز زيرا رياكاري عمل انسان را از بين مي برد و از جدل و جر و بحث دوري كن زيرا اين كار تو را هلاك خواهد كرد و از طرفيت با مردم احتراز نما زيرا اين حال تو را از خدا دور مي سازد

منفورترين افراد در نظر من كساني هستند كه رياست طلب بوده و دو بهم زن و نمام مي باشند و نسبت به برادران خود حسد مي برند - اين طبقه از مردم از ما نيستند و من هم از آنها نيستم به خدا قسم اگر هر يك از شما به وسعت زمين طلا به مردم بدهد ولي نسب به مؤمني حسد ورزد آن طلاها در آتش گداخته شده و او را با آنها داغ مي كنند

اي پسر نعمان از هر كس چيزي بپرسند و او نداند و در جواب بگويد نمي دانم نيمي از علم را دارد (علم را دو نيمه كرده است) و مرد مؤمن ممكن است در مجلسي حقد پيدا كند ولي چون از آن مجلس رفت حقد دل او هم مي رود

اي پسر نعمان راز خود را به دوستت نگو زيرا ممكن است آن دوست روزي دشمن شود مطلبي را بايد به دوست خود گفت كه اگر روزي دشمن شود نتواند از آن مطلب عليه تو استفاده نمايد.

اي پسر نعمان بلاغت به حدت و طلاقت زبان نيست و پرحرفي هم دليل بلاغت نخواهد بود بلكه بلاغت آن است كه مقصود را با دليل و برهان قاطع



[ صفحه 124]



در عبارتي كوتاه و رسا بيان نمائي


الباقر


57 - 114

انصرف الامام الباقر (عليه السلام) للعلم بكله. فهذا أول دروس أبيه له. بقر العلم أي تبحر فيه، فسمي الباقر.

روي علم أبيه وجديه الحسين و الحسن وجد أبيه - علي - (عليهم السلام) و جادل عبدالله



[ صفحه 134]



بن عباس. و عنه روي بقايا الصحابة و التابعين.

سأل سائل عبدالله بن عمر في مسجد الرسول (صلي الله عليه و آله) فأشار الي حيث يجلس الباقر (عليه السلام) و قال: «اذهب الي هذا الغلام و سله و أعلمني عما يجيبك» فلما عاد اليه بالجواب قال: «انهم أهل بيت مفهمون».

و روي عنه الفطاحل: أخوه زيد و ابنه جعفر الصادق، ثم الأوزاعي إمام الشام، و ابن جريح امام مكة، و أبوحنيفة، و عبدالله بن أبي بكر ابن حزم شيخ مالك إمام المدينة، و حجاج بن أرطاة (145)، و مكحول ابن راشد، و عمرو بن دينار (115)، و يحيي بن كثير (129)، و الزهري (124)، و ربيعة الرأي (136)، شيخا مالك، و الأعمش، و جابر الجعفي (128)، و زرارة بن أعين (150)، و الثلاثة الأخيرون من كبار علماء الشيعة و رواة ابنه جعفر الصادق (عليه السلام).

يقول محمد بن المنكدر - شيخ مالك بن أنس - في الباقر (عليه السلام): «ما كنت أري ان مثل علي بن الحسين يدع خلفا يقاربه في الفضل حتي رأيت ابنه محمدا الباقر».

و ما هو في سجاياه إلا خليفة «السجاد»، يطوف بالبيت فيركع، و يسجد، فإذا مكان سجوده مبتل بالدموع.

يقول عنه الحسن البصري: «ذلك الذي يشبه كلامه كلام الأنبياء».

عايش الباقر (عليه السلام) أباه زمانا طويلا، و لم يمتحن محنة أبيه في كربلاء، أو محنة أخيه زيد إذ أخرجه أهل الكوفة و خذلوه، و لم تعتور حياته الامتحانات المتعاقبة التي اعتورت حياة ابنه - الامام الصادق - أو خلافات بني عمومته - أبناء الحسن - أو الإرهاب الفكري أو الفعلي من الخليفة المنصور؛ فأتيح للباقر أن يبلور اتجاه اهل البيت (عليهم السلام) - من نسل الحسين - الي العلم و التعليم، و يبرز فيه العناية بفقه العبادات و المعاملات. و كثر ترديد اسمه مصاحبا لاسم ابنه الإمام الصادق في كتب الفقه الشيعي. و اليه يرجع اصحاب الكلام في العقائد الشيعية، و كثير من الفقه المستنبط من القرآن و السنة.

و روي عنه جابر الجعفي أكثر من خمسين ألف حديث، و روي عنه محمد بن



[ صفحه 135]



مسلم ثلاثين ألفا. و كان عبدالملك بن مروان يعرف له حقه، و هو في صدر شبابه، في حياة أبيه.

اليك أمثالا لفكره في السياسة و الفقه و التفسير:

- روي الكسائي: دخلت علي الرشيد فقال : هل علمت أول من سن الكتابة علي الذهب و الفضة؟ قلت عبدالملك بن مروان. قال ما السبب؟

قلت: لا أعرف.

قال: كانت القراطيس للروم و كان أكثر من بمصر علي دينهم. و كانت تطرز (أبا و ابنا و روحا) و تخرج من مصر تدور في الآفاق. فأمر عبدالعزيز - و كان عامله علي مصر - بإبطال ذلك، و أن تطرز بصورة التوحيد... مشهدا الله ألا

إله إلا هو... فلما وصلت القراطيس الي ملك الروم كتب الي عبدالملك: إن لم يرد هذا الطراز علي ما كان عليه فسينقش علي القراطيس شتم النبي. فاستشار عبدالملك، فلم يجد عند أحد رأيا، فاستشار الباقر (عليه السلام).

فقال له: لا يعظم عليك هذا الأمر من جهتين؛ الأولي: أن الله عزوجل لم يكن ليطلق ما تهدد به صاحب الروم. و الثانية: أن تتهدد من يتعامل بغير دنانيرك. فلما علم ملك الروم أن دنانيره سيبطل التعامل بها إن حوت شتما، كف عما تهدد به.

- و في الاحتكار و رفع الأسعار، يقول في مسجد الرسول: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم): «أيما رجل اشتري طعاما فكبسه أربعين صباحا، يريد غلاء المسلمين، ثم باعه فتصدق بثمنه، لم يكن كفارة لما صنع».

- و اليمين عند الشيعة لا تنعقد إلا قسما بالله و أسمائه الحسني و صفاته الدالة عليه صراحة، فمن حلف بغيرها لا يحنث إذا لم يفعل. سئل الباقر (عليه السلام) عن قوله تعالي «و الليل إذا يغشي» «و النجم إذا هوي» و ما الي ذلك، فأجاب: إن لله عزوجل أن يقسم بما شاء من خلقه و ليس لخلقه أن يقسموا إلا به.

- و سئل: أبالناس حاجة الي الإمام؟ فأجاب: أجل... ليرفع العذاب عن أهل الأرض. و ذكر قوله تعالي: «و ما كان الله ليعذبهم و أنت فيهم».



[ صفحه 136]



تعاقب علي الخلافة في حياة الباقر (عليه السلام) أربعة من أبناء عبدالملك و زوج ابنته عمر بن عبدالعزيز - خامس الراشدين في مدة خلافته - و كان عمر يتردد علي الامام الباقر يستنصحه؛ و الباقر يوصيه بالمسلمين أجمعين - فيقول له بين ما يقول: «أوصيك أن تتخذ صغير المسلمين ولدا. و أوسطهم أخا. و أكبرهم أبا. فارحم ولدك. وصل أخاك. وبر والدك. فإذا صنعت معروفا فربه» أي تعهده.

و كان نشر التشيع لأهل البيت همه. قال سعد الإسكافي: قلت لأبي جعفر الباقر (عليه السلام): «اني أجلس فأقص و أذكر حقكم و فضائلكم» قال: «وددت لو أن علي كل ثلاثين ذراعا قاصا مثلك».

و حج هشام بن عبدالملك في أيام ملكه (125 - 105) فرأي الباقر بالمسجد يعلم الناس في مهابة و جلال، تعاليم الإسلام و آدابه و فرائضه و أحكامه و الناس خشع في مجلسه. و غلبت هشاما غريزة المعاجزة لأهل البيت، فبعث اليه من يسأله: ما طعام الناس و شرابهم يوم المحشر؟ و أجابه الباقر (عليه السلام) بآيات الكتاب الكريم... و استطرد في تعليمه و تعليم من أرسله.

و سمعه الحجيج - عامئذ - يقول للناس: «الحمد لله الذي بعث محمدا بالحق نبيا. و أكرمنا به. فنحن صفوة الناس من خلقه و خيرته من عباده و خلفائه. فالسعيد من تبعنا. و الشقي من عادانا».

و رجع هشام الي عاصمته... فأرسل في دعوة الباقر (عليه السلام)، و ابنه الصادق (عليه السلام)، الي قصبة الملك في دمشق.

يقول الصادق (عليه السلام): «فلما وردنا دمشق حجبنا ثلاثا. ثم أدخلنا في اليوم الرابع». و كأنما أراد هشام أن يظهرهما علي أنه إذا لم تكن له مكانة في جوار البيت العتيق و مسجد الرسول أو كانت الكرامة كلها، في الحج الأكبر، لأهل البيت، فإن له بيتا في دمشق و حجابا و مواعيد.



[ صفحه 137]




عبدالله بن شبرمة


ابونعيم اصفهاني در كتاب معروفش به نام حلية الأولياء به نقل از ابن شبرمة در باب احتجاج امام صادق(عليه السلام)مي نويسد: «امام جعفر به هنگامي كه من و ابوحنيفه به محضر ايشان وارد شديم به ابن ابي ليلي فرمودند چه كسي با شماست؟ پس از معرفي ابوحنيفه (رضي الله عنه) بين امام جعفر الصادق (عليه السلام) و ابوحنيفه سؤالاتي رد و بدل شد و در قسمتي از آن سؤالات امام جعفر صادق (عليه السلام) به ابوحنيفه گفت: «كداميك از جهت كيفر و عقاب عظيم تر است؟ آدم كشي يا زنا؟» ابوحنيفه جواب داد: آدم كشي. امام فرمود: «پس به درستي كه خداوند عزّ و جلّ شهادت دو نفر در آدم كشي پذيرفته و در زنا نپذيرفته مگر اينكه چهار نفر باشند، سپس گفت: «كداميك از اين دو عبادت عظيم ترند. نماز يا روزه؟» ابوحنيفه جواب داد: نماز. فرمود:«پس چگونه است كه حائض قضاي روزه دارد اما نمازهايش قضا نمي شود!» لذا به صراحت ابوحنيفه را از قياس دين با رأي خودش بازداشت و فرمود: «از خدا بترس و دين را به رأيت قياس مكن» [1] .

و باز ابونعيم اصفهاني در همين كتاب به نقل از ابن بسطام مي نويسد: «كان جعفر بن محمد يطعم حتي لايبقي لعياله شيءٌ» [2] .

يعني: جعفر بن محمد به هنگام اطعام، فقيران را به گونه اي طعام مي داد كه چيزي براي خانواده اش باقي نمي گذاشت.

و در جلد سوم اين كتاب در صفحه 198 نوشته است: تعداد زيادي از تابعين از امام صادق (عليه السلام) حديث روايت نموده اند كه از ميان آنها مي توان يحيي بن سعيد الأنصاري، و ايوب سختياني و أبان بن تغلب و ابوعمرو بن المعلاء و يزيد بن عبدالله بن بن الهاد را نام برد. مضافاً اينكه ائمه و أعلام اهل سنت مانند مالك بن انس و شعبة بن الحجاج و سفيان ثوري و ابن جريح و عبدالله بن عمر و روح بن القاسم و سفيان بن عيينة و سليمان بن بلال و اسماعيل بن جعفر و حاتم بن اسماعيل و عبدالعزيز بن مختار و وهب بن خالد و مسلم بن حجاج نيز از ايشان حديث روايت نموده اند.

وي به گونه اي كه ذهبي در كتاب تذكرة الحفاظ ياد كرده است فرزند محمد بن علي بن حسين بن علي بن ابي طالب(عليهم السلام) است. و از قبيله بني هاشم است. روز يكشنبه و بنا به روايت ديگري روز دوشنبه در حالي كه سيزده شب از ماه ربيع الاول باقي بود در سال 83 هجري در مدينه منوره ديده به جهان گشود وهمزمان با روز ولادت رسول اعظم حضرت محمد بن عبدالله (صلي الله عليه وآله) مي باشد و در سال 148 هجري در سن 68 سالگي بدست منصور دوانيقي به شهادت رسيده و به ديار باقي شتافتند و در جنة البقيع در كنار قبري كه پدر بزرگوارشان امام باقر(عليه السلام) و جدشان امام علي زين العابدين(عليه السلام) قرار داشتند مدفون گرديدند.


پاورقي

[1] حلية الأولياء، ج 3، ص 196.

[2] حلية الأولياء، ج 3، ص 194.


نقش انگشتر امام صادق


درباره نقش خاتم حضرت، نقل هاي متعددي در كتاب هاي شيعه وارد است. شايد علت اين اختلاف آن باشد كه حضرت انگشترهاي متعددي داشته است. براي نمونه، ابن صباغ مالكي مي نويسد: «نقش انگشتر حضرت عبارت «ما شاء الله لاقوة الا بالله، أستغفر الله» بود». [1] علامه حمزة بن يوسف سهمي نيز در



[ صفحه 21]



تاريخ جرجان مي نويسد: «محمد بن جعفر گفت: نقش انگشتر پدرم عبارت «أللهم أنت ثقتي فاعصمني من خلقك» بود». [2] .


پاورقي

[1] الفصول المهمة، ج 2، ص 912.

[2] علامه سهمي، تاريخ جرجان، بيروت، عالم الكتب، 1407 ه. ق، چ 4، ص 371.


مراسم تجهيز


از زبان امام موسي بن جعفر عليه السلام اين گونه نقل شده است، قال موسي بن جعفر عليهما السلام فيما اوصاني به أبي عليه السلام... يا بني اذ أنا مت فلا يغسلني احد غيرك فان الامام لا يغسله الا الامام... فلما ان مضي ابي غسلته كما امرني. «پدرم به من وصيت نمود، هنگامي كه رحلت كردم، كسي جز تو مرا غسل نخواهد داد زيرا امام را فقط امام غسل مي دهد. هنگامي كه پدرم رحلت نمود همان گونه كه سفارش نموده بود، وي را غسل دادم». [1] آنگاه حضرت را در برد يماني و لباسي كه در آن محرم مي شده و لباسي كه با آن نماز جمعه مي خوانده، كفن مي نمايند.

امام كاظم عليه السلام: من پدرم را در دو پارچه اي كه در آن ها احرام مي بست و پيراهني از پيراهن هايش و عمامه اي كه از علي بن الحسين عليه السلام بود و بردي كه به چهل دينار خريداري نموده بود، كفن كردم. [2] .

از اين گونه روايات مي توان مطلوبيت و نيز استحباب اين موارد را به



[ صفحه 36]



دست آورد كه در اين گونه پارچه ها يعني پارچه برد يماني، پارچه اي كه در آن ميت محرم شده است و پارچه اي كه با آن نماز جمعه مي خوانده است، مطلوب است ميت را كفن كنند.

در هر صورت رعايت آداب تجهيز ميت را مي توان در سيره عترت مشاهده نمود و از رفتار آنان الگو گرفت. امام موسي كاظم عليه السلام بعد از تجهيز بدن پدرش وي را در كنار قبر پدرش باقر العلوم عليه السلام در «بقيع غرقد» به خاك سپرد. [3] جايگاه قبر حضرت به همراه قبر سه امام ديگر در بقيع از سمت قبله به ترتيب عبارتند از: امام مجتبي عليه السلام، امام زين العابدين عليه السلام، امام باقر عليه السلام و امام صادق عليه السلام.


پاورقي

[1] بحار، ج 47، ص 127.

[2] كافي، كتاب الحجة، باب مولد ابي عبدالله عليه السلام، ج 8، الارشاد، ج 2، ص 181، فصول المهمة، ج 2، ص 909، اعلام الوري، ص 278، كشف الغمة، ج 2، ص 353.

[3] الارشاد، ج 2، ص 180، حياة الحيوان، ج 1، ص 75، سبائك الذهب، ص 330، مطالب السؤول، ج 2، ص 177، دروس، ج 2، ص 13.


ترحم و طلب آمرزش


از آن حضرت سخنان بسيار مهم و ارزشمندي درباره برخي شاگردان كه از دنيا رفته بودند شنيده شده است. در اين سخنان زيبا نه تنها بر عدالت و وثاقت آن بزرگ مردان صحه گذاشته شده، بلكه به ثبات ايمان و اهل بهشت بودنشان نيز اشاره گرديده است. بهترين مصداق سخن آن حضرت افرادي همانند حمران بن اعين و عبدالله بن ابي يعفور و يونس بن ظبيان و بكير بن اعين هستند.

1- امام صادق عليه السلام پس از فوت يونس بن ظبيان فرمودند: رحمه الله و بني له بيتا في الجنة كان و الله مامونا علي الحديث... [1] .

خداي رحمت كند او را و خانه اي برايش در بهشت بنا كند. به خدا سوگند كه اونسبت به ضبط و نقل حديث امين بود.

2- آن حضرت پس از فوت حمران بن اعين فرمود: مات والله مؤمنا [2] .

به خدا سوگند كه وي به حالت ايمان از دنيا رفت.

3- امام پس از فوت بكير بن اعين فرمود: والله لقد انزله بين رسوله و اميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليهما [3] به خدا سوگند كه پروردگارش جايگاه او را بين پيامبر و اميرمؤمنان قرار داد.

4- و پس از وفات عبدالله بن ابي يعفور، نامه اي به مفضل بن عمر نوشت و چنين يادآور شد: خداوند او را قبض روح كرد در حالي كه نيكنام بود، تلاشش مورد تقدير، خودش آمرزيده و مورد رضايت خدا و پيامبر و امامش بود... در زمان ما كسي مطيع تر از او براي خدا و رسول و امامش يافت نمي شد و بر همان حال بود تا خداوند روحش را به سوي خود گرفت و به بهشت روانه اش ساخت. [4] .


پاورقي

[1] منتهي الآمال، ج 2، ص 180.

[2] جامع الرواة، ج 1، ص 278 و تنقيح المقال، ج 1، ص 370.

[3] معجم رجال الحديث، ج 3، ص 353.

[4] منتهي الآمال، ج 2، ص 173.


تقيه خوفيه


انجام اعمال و عبادات بر طبق فتاواي رؤساي علمي اهل سنت (در محيط آنها) و احتياط كامل گروه اقليت در روش زندگي و معاشرت باگروه اكثريت، براي حفظ جان و ساير شئون خود و هم مسلكان.


بهره هر كس از قرآن، به اندازه خويش


امام صادق (ع) مي فرمايد:

معارف قرآن 4 دسته اند: عبارت، اشارت، لطائف و حقائق.

آري، قرآن ظاهري دارد و باطني.

دسترسي به ظاهر قرآن براي كساني كه با لغت عرب آشنايي دارند ميسور است. اما از اين مرحله كه بگذريم يعني اشارات و لطائف و حقائق قرآن در شعاع فكري هركسي نمي باشد و تنها عده اي مخصوص از آنها بهره مي برند.


آغاز ضعف بني اميه


امويان كه روزگاري متحد و متشكل بودند اينك در ميانشان دو دستگي و اختلاف كلمه به اوج رسيده و فرماندهان اموي به جان هم افتاده بودند و برخي، برخي ديگر را مي كشتند و مردم شام كه آلت دستي بيش نبودند، دچار اختلاف و پراكندگي شدند.

به هر حال حكومت امويان در اثر همين اختلاف داخلي به ضعف گرائيد. آغاز ضعف دولت امويان از زمان هشام بن عبدالملك بود و از اين به بعد حكومت آنها رو به ضعف و سستي نهاد و هرج و مرج و آشوب در سراسر مملكت حكمفرما شد. پس از مرگ هشام، سرداران ديگر اموي، براي رسيدن به حكومت در صدد تضعيف و از بين بردن يكديگر بودند. چنانكه وليد بن يزيد كه به جاي هشام نشسته بود با طرفداران هشام بدرفتاري مي نمود و حتي پسر هشام را تازيانه زد و زنداني نمود. تا اينكه يزيد بن وليد بر او شورش كرد و به كاخ او وارد شدند و او را



[ صفحه 26]



كشتند. اما همين يزيد بن وليد هم نتوانست به آسودگي خلافت كند. زيرا سليمان بن هشام كه از زندان بيرون آمده بود بناي قيام و طغيان را گذاشت و مروان حمار كه در آن موقع استاندار ارمنستان بود از بيعت يزيد بن وليد سرپيچي نمود و نصر بن سيار استاندار خراسان هم يزيد را به رسميت نمي شناخت و در نتيجه امور حكومت فلج گرديد.

در آن سالها گويا همه چيز در حال تغيير بود و مردم منتظر سقوط دولت هزار ماهه ي بني اميه بودند.

يزيد بن وليد در تمام مدت حكومتش كه بيش از شش ماه طول نكشيد، علاوه بر جنگ با مخالفان خود، در درون حكومت خود با مردم شام نيز درگير بود، پس از او برادرش ابراهيم بن وليد روي كار آمد. در زمان او هرج و مرج و آشوب به درجه ي نهائي رسيد و مروان حمار به دمشق حمله كرد و به حكومت دوماهه ي ابراهيم خاتمه داد.

در حالي كه مروان درگير اختلافات داخلي امويان بود و حكومت او به طور كامل مستقر نشده بود، انقلاب بني عباس سراسر سرزمين خراسان را دربر گرفته بود.


آيا اعمال را وزن نمي كنند؟


اعمال جسم نيستند، صفت افعال اند و صفت شيء هم وزن نمي شود، كسي چيزي را وزن مي كند كه به عدد اشياء و سبكي و سنگيني آنها آگاه نباشد، اما بر خداوند متعال هيچ چيز مخفي و پوشيده نيست.


احتجاجه مع سفيان الثوري، احتجاجه علي الصوفية لما دخلوا عليه فيما ينهون عنه (من ط


احتجاجه مع سفيان الثوري، احتجاجه علي الصوفية لما دخلوا عليه فيما ينهون عنه (من طلب الرزق)

دخل سفيان الثوري علي أبي عبدالله عليه السلام فرأي عليه ثيابا بيضا كأنها غرقي ء البياض [1] فقال له: ان هذا ليس من لباسك. فقال عليه السلام له: اسمع مني وع ما أقول لك فانه خير لك عاجلا و آجلا ان كنت أنت مت علي السنة و الحق و لم تمت علي بدعة. أخبرك أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم كان في زمان مقفر جشب [2] فاذا أقبلت الدنيا فأحق أهلها بها أبرارها لافجارها. و مؤمنوها لا منافقوها. و مسلموها لا كفارها. فما أنكرت يا ثوري، فو الله - اني لمع ما تري - ما أتي علي مذ عقلت صباح و لا مساء و لله في مالي حق أمرني أن أضعه موضعا الا وضعته.

فقال: ثم أتاه قوم ممن يظهر التزهد و يدعون الناس أن يكونوا



[ صفحه 154]



معهم علي مثل الذي هم عليه من التقشف [3] فقالوا: ان صاحبنا حصر عن كلامك [4] و لم تحضره حجة. فقال عليه السلام لهم: هاتوا حججكم. فقالوا: ان حججنا من كتاب الله. قال عليه السلام لهم: فأدلوا بها [5] فانها أحق ما اتبع و عمل به. فقالوا: يقول الله تبارك و تعالي مخبرا عن قوم من أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم: (و يؤثرون علي أنفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شح نفسه فأولئك هم المفلحون) [6] ، فمدح فعلهم. و قال في موضع آخر: (و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و أسيرا) [7] فنحن نكتفي بهذا. فقال رجل من الجلساء: انا ما رأيناكم تزهدون في الأطعمة الطيبة و مع ذلك تأمرون الناس بالخروج من أموالهم حتي تتمتعوا أنتم بها. فقال أبوعبدالله عليه السلام: دعوا عنكم ما لا ينتفع به، أخبروني أيها النفر ألكم علم بناسخ القرآن من منسوخه. و محكمه من متشابهه، الذي في مثله ضل من ضل و هلك من هلك من هلك من هذه الأمة؟ فقالوا له: بعضه، فأما كله فلا. فقال عليه السلام لهم: من هاهنا أوتيتم [8] و كذلك أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أما ما ذكرتم من أخبار الله ايانا في كتابه عن القوم الذين أخبر عنهم لحسن فعالهم فقد كان مباحا جائزا و لم يكونوا نهوا عنه و ثوابهم منه علي الله و ذلك أن الله جل و تقدس أمر بخلاف ما عملوا به فصار أمره ناسخا لفعلهم و كان نهي تبارك و تعالي رحمة لمؤمنين و نظرا لكيلا يضروا بأنفسهم و عيالاتهم، منهم الضعفة الصغار و الولدان و الشيخ الفان و العجوز الكبيرة



[ صفحه 155]



الذين لا يصبرون علي الجوع، فان تصدقت برغيفي و لا رغيف لي غيره ضاعوا و هلكوا جوعا فمن ثم قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: خمس تمرات أو خمس قرص أو دنانير، أو دراهم يملكها الانسان و هو يريد أن يمضيها فأفضلها ما أنفقه الانسان علي والديه، ثم الثانية علي نفسه و عياله، ثم الثالثة علي القرابة و اخوانه المؤمنين. ثم الرابعة علي جيرانه الفقراء. ثم الخامسة في سبيل الله و هو أخسها أجرا. و قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم للأنصاري. حيث أعتق عند موته خمسة أو ستة من الرقيق [9] و لم يكن يملك غيرهم و له أولاد صغار -: «لو أعلمتموني أمره ما تركتكم تدفنونه مع المسلمين ترك صبية صغار يتكففون الناس» [10] ثم قال: حدثني أبي أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال: ابدأ بمن تعول الأدني فالأدني.

ثم هذا ما نطق به الكتاب ردا لقولكم و نهيا عنه مفروض من الله العزيز الحكيم قال: (الذين اذا أنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما) [11] أفلا ترون أن الله تبارك و تعالي عير ما أراكم تدعون اليه و المسرفين، و في غير آية من كتاب الله يقول: (انه لا يحب المسرفين) [12] فنهاهم عن الاسراف و نهاهم عن التقتير لكن أمر بين أمرين لا يعطي جميع ما عنده ثم يدعو الله أن يرزقه فلا يستجيب له للحديث الذي جاء عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «ان أضعافا من أمتي لا يستجاب لهم دعاؤهم: رجل يدعو علي والديه. و رجل يدعو علي غريم ذهب له بمال و لم يشهد عليه [13] .



[ صفحه 156]



و رجل يدعو علي امرأته و قد جعل الله تخلية سبيلها بيده. و رجل يقعد في البيت و يقول: يا رب أرزقني و لا يخرج يطلب الرزق فيقول الله جل وعز: عبدي! أو لم أجعل لك السبيل الي الطلب و الضرب في الأرض بجوارح صحيحة فتكون قد أعذرت فيما بيني و بينك في الطلب لا تباع أمري ولكي لا تكون كلا علي أهلك فان شئت رزقتك و ان شئت قترت عليك و أنت معذور عندي. و رجل رزقه الله مالا كثيرا فأنفقه ثم أقبل يدعو يا رب ارزقني، فيقول الله: ألم أرزقك رزقا واسعا أفلا اقتصدت فيه كما أمرتك و لم تسرف و قد نهيتك. و رجل يدعو في قطيعة رحم».

ثم علم الله نبيه صلي الله عليه و آله و سلم كيف ينفق و ذلك أنه كانت عنده صلي الله عليه و آله و سلم أوقية من ذهب [14] فكره أن تبيت عنده شي ء فتصدق و أصبح ليس عنده شي ء. و جاءه من يسأله فلم يكن عنده ما يعطيه فلامه السائل و اغتم هو صلي الله عليه و آله و سلم حيث لم يكن عنده ما يعطيه و كان رحيما رفيقا فأدب الله نبيه صلي الله عليه و آله و سلم بأمره اياه فقال: (و لا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا) [15] يقول: ان الناس قد يسألونك و لا يعذرونك، فاذا أعطيت جميع ما عندك كنت قد خسرت من المال فهذه أحاديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يصدقها الكتاب و الكتاب يصدقه أهله من المؤمنين.

و قال أبوبكر عند موته حيث قيل له: أوص فقال: أوصي بالخمس و الخمس كثير فان الله قد رضي بالخمس. فأوصي بالخمس و قد جعل الله عزوجل له الثلث عند موته و لو علم أن الثلث خير له أوصي به.

ثم من قد علمتم بعده في فضله و زهده سلمان و أبوذر رضي الله



[ صفحه 157]



عنهما فأما سلمان رضي الله عنه فكان اذا أخذ علطاءه رفع منه قوته لسنته حتي يحضره عطاؤه من قابل. فقيل له: يا أباعبدالله أنت في زهدك تصنع هذا و انك لا تدري لعلك تموت اليوم أو غدا. فكان جوابه أن قال: ما لكم لا ترجون لي البقاء كما خفتم علي الفناء. أو ما علمتم يا جهلة أن النفس تلتاث علي صاحبها [16] اذ لم يكن له من العيش ما تعتمد عليه، فاذا هي أحرزت معيشتها اطمأنت. فأما أبوذر رضي الله عنه فكانت لو نويقات و شويهات يحلبها [17] و يذبح منها اذا اشتهي أهله اللحم، أو نزل به ضيف أو رأي بأهل الماء الذين هم معه خصاصة نحر لهم الجزور، أو من الشياه علي قدر ما يذهب عنهم قرم اللحم، [18] فيقسمه بينهم و يأخذ كنصيب أحدهم لا يفضل عليهم. و من أزهد من هؤلاء؟ و قد قال فيهم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ما قال و لم يبلغ من أمرهما أن صارا لا يملكان شيئا البتة كما تأمرون الناس بالقاء أمتعتهم و شيئهم و يؤثرون به علي أنفسهم و عيالاتهم.

و اعلموا أيها النفر أني سمعت أبي يروي عن أبائه عليهم السلام أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال يوما: «ما عجبت من شي ء كعجبي من المؤمن أنه ان قرض جسده في دار الدنيا بالمقاريض كان خيرا له، و ان ملك ما بين مشارق الأرض و مغاربها كان خيرا له فكل ما يصنع الله عزوجل به فهو خير له» فليت شعري هل يحيق فيكم اليوم [19] ما قد شرحت لكم أم أزيدكم. أو ما علمتم أن الله جل اسمه قد فرض علي المؤمنين في أول الأمر أن يقاتل



[ صفحه 158]



الرجل منهم عشرة من المشركين ليس له أن يولي وجهه عنهم و من ولاهم يومئذ دبره فقد تبوأ مقعده من النار ثم حولهم من حالهم رحمة منه فصار الرجل منهم عليه أن يقاتل رجلين من المشركين تخفيفا من الله عزوجل عن المؤمنين، فنسخ الرجلان العشرة.

و أخبروني أيضا عن القضاة أجور منهم حيث يفرضون علي الرجل منكم نفقة امرأته اذا قال: أنا زاهد و انه لا شي ء لي؟ فان قلتم: جور ظلمتم أهل الاسلام و ان قلتم: بل عدل خصمتم أنفسكم. و حيث تريدون صدقة من تصدق علي المساكين عند الموت بأكثر من الثلث؟ أخبروني لو كان الناس كلهم كما تريدون زهادا لا حاجة لهم في متاع غيرهم، فعلي من كان يتصدق بكفارات الأيمان و النذور و الصدقات من فرض الزكاة من الابل و الغنم و البقر و غير ذلك من الذهب و الفضة و النخل و الزبيب و سائر ما قد وجبت فيه الزكاة؟ اذا كان الأمر علي ما تقولون لا ينبغي لأحد أن يحبس شيئا من عرض الدنيا الا قدمه و ان كان به خصاصة. فبئس ما ذهبتم اليه و حملتم الناس عليه من الجهل بكتاب الله عزوجل و سنة نبيه صلي الله عليه و آله و سلم و أحاديثه التي يصدقها الكتاب المنزل، أو ردكم اياها بجهالتكم و ترككم النظر في غرائب القرآن من التفسير بالناسخ من المنسوخ و المحكم و المتشابه و الأمر و النهي.

و أخبروني أنتم عن سليمان بن داود عليه السلام حيث سأل الله ملكا لا ينبغي لأحد من بعده فأعطاه الله جل اسمه ذلك، و كان عليه السلام يقول الحق و يعمل به ثم لم نجد الله عاب ذلك عليه و لا أحدا من المؤمنين. و داود عليه السلام قبله في ملكه و شدة سلطانه. ثم يوسف النبي عليه السلام حيث قال لملك مصر: (اجعلني علي خزائن الأرض اني حفيظ عليم) [20] فكان أمره



[ صفحه 159]



الذي كان اختار مملكة الملك و ما حولها الي اليمن فكانوا يمتارون الطعام [21] من عنده لمجاعة أصابتهم، و كان عليه السلام يقول الحق و يعمل به فلم نجد أحدا عاب ذلك عليه. ثم ذوالقرنين عبد أحب الله فأحبه، طوي له الأسباب و ملكه مشارق الأرض و مغاربها و كان يقول بالحق و يعمل به ثم لم نجد أحدا عاب ذلك عليه فتأدبوا أيها النفر بآداب الله عزوجل للمؤمنين و اقتصروا علي أمر الله و نهيه و دعوا عنكم ما اشتبه عليكم مما لا علم لكم به وردوا [ال] - علم الي أهله توجروا و تعذروا عند الله تبارك و تعالي و كونوا في طلب علم الناسخ من القرآن من منسوخه و محكمه من متشابهه و ما أحل الله فيه مما حرم، فانه أقرب لكم من الله و أبعد لكم من الجهل. و دعوا الجهالة لأهلها فان أهل الجهل كثير و أهل العلم قليل و قد قال الله: (و فوق كل ذي علم عليم) [22] [23] .


پاورقي

[1] غرقي ء البياض: القشر الرقيقة الملتصقة ببياض البيض.

[2] القفر: خلو الأرض من الماء و الكلاء. الجشب من الطعام: الغليظ الخشن الجدب: انقطاع المطر و يبس الأرض.

[3] التقشف: ترك النظافة. و الترفه ضد التنعم.

[4] أي ضاق صدره من كلامك و استحيا. الحصر: العي في المنطق و العجز عن الكلام.

[5] الادلاء بالشي ء: احضاره.

[6] سورة الحشر: آية 9.

[7] سورة الانسان: آية 8.

[8] أشار الي نفسه الشريف عليه السلام.

[9] الرقيق: المملوك.

[10] الصبية: جمع صبي. و تكفف الرجل: سأل كفا من الطعام أو ما يكف به الجوع. أو أخذ الشي ء ببطن كفه.

[11] سورة الفرقان: آية 67. و القتر: القليل من العيش. المقتر: الفقير المقل.

[12] سورة الأنعام: آية 141، و الأعراف: 31.

[13] الغريم: المديون.

[14] الأوقية: جزء من أجزاء الرطل.

[15] الاسراء: آية 31.

[16] تلتاث: أي تبطي ء و تحتبس عن الطاعات و تسترخي و تستضعف.

[17] النويقات: جمع نويقة تصغير الناقة و الشويهة: جمع شويهة تصغير الشاة.

[18] أهل الماء هم الذين يسقون له الماء. الجزور: البعير و ما ينحر من الابل و الغنم و الشاة و القرم: شدة شهوة اللحم.

[19] يحيق فيه: أثر فيه - و به: أحاط - و بهم: نزل.

[20] يوسف: آية 55.

[21] يمتارون: يحملون الطعام.

[22] يوسف: آية 76.

[23] تحف العقول: ص 348.


مقام معنوي و روحاني زيد


زيد بن علي عليه السلام علاوه بر مقام علمي از مقام معنوي و روحاني خاصي نيز برخوردار بود. زهد و تقوا و عبادت و قرائت قرآن وي زبانزد همه بود و بقدري با قرآن مأنوس بود و با آن سرو كار داشت كه يكي از القاب او «حليف القرآن» (همراه با قرآن) بود [1] اكثر اوقات خود را در مسجد مي گذراند و لحظه اي از ياد خدا و قرآن غافل نبود و اگر كسي وارد مدينه مي شد و سراغ او را مي گرفت، در جواب مي گفتند: همان حليف القرآن؟ [2] .

چون بيشتر اوقات را در مسجد بسر مي برد و مشغول عبادت و راز و نياز با پروردگار بود، از او به عنوان ستوني از ستون هاي مسجد نام مي بردند، چنانكه شخصي به نام ابي جارود مي گويد: «وارد مدينه شدم، از هر كس حال زيد بن علي را جويا شدم در جواب مي گفت: از همان حليف القرآن سؤال مي كني؟ او ستوني از ستون هاي مسجد است براي اينكه زياد نماز مي گزارد» [3] و چرا اين گونه نباشد كسي كه خود مي گويد: «سيزده سال با قرآن خلوت كردم، آيات قرآن را مي خواندم و درباره ي آن مي انديشيدم و از روي تدبر و تعقل كتاب خدا



[ صفحه 40]



را تلاوت مي كردم» [4] .

در هر حال زيد بن علي كسي بود كه مورد احترام ائمه ي معصومين عليهم السلام بود تا آنجا كه عبدالله بن جرير مي گويد: جعفر بن محمد عليه السلام را ديدم كه براي عمويش زيد ركاب زين اسب را مي گرفت تا سوار شود و بعد از سوار شدن، لباس او را روي زين اسب پهن مي كرد [5] .


پاورقي

[1] عمدة الطالب، ص 286.

[2] مقاتل الطالبيين، ص 88؛ بحار الانوار، ج 46، ص 189؛ زيد الشهيد، ص 24.

[3] «عن ابي الجارود زياد بن المنذر قدمت المدينة فجعلت كلما سألت عن زيد بن علي قيل لي ذاك حليف القرآن ذاك اسطوانة المسجد من كثرة صلاته» (اعيان الشيعه، ج 7، ص 108، رياض العلماء، ج 2، ص 319؛ رياض السالكين، ص 8 با اندك تفاوت).

[4] «خلوت بالقرآن ثلاث عشره سنه اقرئه و اتدبره» (خطط مقريزي، ج 2، ص 437؛ اعيان الشيعه، ج 7، ص 123 با اندك تفاوت).

آري، نتيجه ي اين گونه قرآن خواندن همان است كه هر گاه نامي از خدا به ميان مي آمد، آنچنان بيهوش مي شد كه عاصم مي گويد: «زيد بن علي را ديدم با اينكه تازه جوان بود اما هنگامي كه نام خدا را مي شنيد، طوري بيهوش مي شد كه هر كس او را مي ديد فكر مي كرد ديگر به هوش نخواهد آمد و از دنيا مي رود» (خطط مقريزي، ج 2، ص 437).

[5] مقاتل الطالبيين، ص 87.


روايات ناسازگار با باورهاي شيعه


تفسير منسوب به امام صادق (عليه السلام) داراي روايت هايي است كه در اصول و فروع، با باورهاي شيعه ناسازگارند.

شايان يادآوري است كه اين گونه روايتها، از نظر ساختار نيز با ديگر روايتها، تفاوتي آشكار دارند واين تفاوت با اندك درنگ به دست مي آيد. اينك برخي از اين روايت ها را كه محدود و در خور شناسايي است، ياد مي كنيم:

الف. پس از ذكر تفسير آيات سوره حمد آمده است:

(قال جعفر: آمين اي قاصدين نحوك و أنت اكرم من أن تخيب قاصداً.) [1] .

آمين، يعني قصد كنندگانيم به سوي تو و تو گرامي تر از آني كه قصد كنندگان به سوي خود را مأيوس گرداني.

برآگاهان به مذهب اماميه پوشيده نيست كه كلمه (آمين) در آخر سوره فاتحه از ديدگاه اين مذهب، جايز نيست و فقيهان شيعه گفتن آن را سبب باطل شدن نماز مي دانند. [2] .

اهل سنت نيز كه واژه (آمين) را پس از فاتحه در نماز مي گويند، بدون تشديد و به معناي استجب (اجابت كن) مي دانند، چنانكه چگونگي قرائت و معناي آن، در كتاب هاي فقهي اهل سنت، به شرح ياد شده است [3] ، حال آن كه دراين تفسير (آمين) به تشديد، خوانده شده كه به معناي قاصدين است.

ب. در تفسير آيه شريفه (اليوم اكملت لكم دينكم) (مائده/ 3) گويد:

(اليوم اشارة الي يوم بعث محمد رسول الله (صلي الله عليه وآله وسلم) و يوم رسالته.) [4] .

كلمه يوم، به روز بعثت محمد رسول خدا (صلي الله عليه وآله وسلم) و روز رسالت آن حضرت، اشاره است.

ترديدي نيست كه مفسران شيعه، نزول آيه را در روز غديرخم مي دانند و كلمه (اليوم) را اشاره به آن روز مي دانند. مفسران اهل سنت در تفسير اين آيه، دو ديدگاه دارند: برخي آيه را به معنايي كه شيعه معتقد است تفسير كرده اند و بعضي ديگر (اليوم) را اشاره به روز عرفه در سفر حجة الوداع مي دانند كه با توجه به روايات و زمان نزول آيه و شرايط جامعه اسلامي در آن روز، باطل است و احتمال صدور چنين مضموني از امام صادق (عليه السلام) درست نيست.

ج. در تفسير آيه (نور) آمده است:

(عن جعفربن محمد الصادق (عليه السلام) في هذه الآية قال: نور السموات بنور الكواكب والشمس والقمر ونور الأرضين بنور البينات الاحمر و الأبيض والأصفر وغير ذلك و نور قلب المؤمن بنورالايمان والاسلام و نور الطرق الي الله بنور ابي بكر و عمر و عثمان وعلي رضي الله عنهم. فمن اجل ذلك قال النبي (صلي الله عليه وآله وسلم) اصحابي كالنجوم بايهم اقتديتم اهتديتم.) [5] .

از جعفر بن محمد صادق روايت شده است كه در تفسير اين آيه گويد: نور آسمانها به نور ستاره ها و شمس و قمر است و نور زمينها به نور نشانه هاي سرخ، سفيد و زرد است و نور قلب مؤمن به نور ايمان و اسلام است و نور راه به سوي خدا به نور ابي بكر وعمر و عثمان وعلي است از اين رو پيامبر فرمود: اصحاب من به مانند ستاره ها هستند به هر يك كه اقتدا كنيد هدايت مي يابيد.

و نيز مي گويد:

(وقال أيضاً في هذه الآية نور السموات باربع: بجبرئيل وميكائيل و اسرافيل و عزرائيل عليهم السلام و نور الأرض بأبي بكر و عمر و عثمان و علي رضوان الله تعالي عليهم.) [6] .

نور آسمان به چهارچيز است: به جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل و عزرائيل و نور زمين به ابوبكر و عمر و عثمان وعلي (رض) است.)

در جعلي بودن اين دو روايت، كم ترين ترديدي، وجود ندارد.

قرار گرفتن نام علي (عليه السلام) در كنار ديگر خلفا، آن هم به عنوان نور راه خدا يا نور زمين، جز اعتقاد به درستي خلافت آنان، معناي ديگري ندارد و بي ترديد عقيده اي چنين، راه در سخن امام صادق (عليه السلام) ندارد و رواياتي از اين دست، در عصر امويان و در جهت توجيه خلافكاريها، ساخته و پرداخته شده اند.


پاورقي

[1] همان/ 23.

[2] امام خميني، توضيح المسائل، مسئله 1130.

[3] ابن قدامه، مغني، 1 / 527.

[4] مجموعه آثار سلمي، گردآوري نصرالله پورجوادي، تفسير الصادق/ 28.

[5] همان/ 45.

[6] همان.


توجه به كيفيت گناهان انجام شده


نكته سوم توجه به كيفيت گناهان است. بعضي از گناهان به قدر هفتاد سال ارتكاب نوع ديگري از گناه عظمت و اهميت دارند، با آن كه ممكن است انجام آنها يك لحظه بيش تر طول نكشد. توجه به صغيره يا كبيره بودن گناه مهم است؛ مثلا، درباره ي غيبت و اهميت آن روايات متعددي وارد شده كه قبح بسيار آن را مي رساند. در اين باره، به اين نكته ي مهم نيز بايد توجه داشت كه درست است برخي از گناهان صغيره اند و اهميتشان از كباير كم تر است، اما بايد دانست كه كوچك شمردن گناهان صغيره، خود گناه كبيره به حساب مي آيد و اين از جمله دام هاي شيطان است كه انسان را به غفلت مي افكند.


روزگار تعقيب


و بالاخره، چهارمين دوره، روزگار تعقيب و ادامه ي همين روش در برنامه اي درازمدت است؛ در زماني نزديك به دو قرن، و با پيروزيها و شكستهايي در مراحل گوناگون، و همراه با پيروزي قاطع در زمينه ي كار ايدئولوژيك، و آميخته با صدها تاكتيك مناسب زمان، و مزين با هزاران جلوه از اخلاص و فداكاري و نمودارهاي عظمت انسان طراز اسلام.

براي آشنايي بيشتر با زندگي امام صادق عليه السلام (متوفي در سال 148 هجري) بايد دوره ي چهارم زندگي امامان را از آغاز، اندكي مشروح تر مورد مطالعه قرار داد.

اين دوره، از محرم سال 61 پس از شهادت حسين بن علي و آغاز امامت حضرت علي بن الحسين عليهم السلام شروع شد. چنان كه اشاره شد، در اين دوره، امامان اهل بيت با كوشش و تلاش مستمر خود درصدد بودند كه در كنار فعاليت ايدئولوژيك و مبارزه با تحريف و تغييري كه به وسيله ي دستهاي قدرتمندان مغرض و مغزهاي جاهل در خطوط اصلي ايدئولوژي اسلام پديد مي آمد، كار پيگير و درازمدت خود را براي ايجاد حكومت و رژيم اسلامي و عينيت دادن به ايدئولوژي اسلام و احياي قرآن و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله و مستقر ساختن نظام علوي، آغاز و تعقيب كنند.



[ صفحه 18]




تهاجم وهابيان به عتبات عاليات


كشتار وهابيان در عتبات عاليات به راستي صفحه اي سياه در تاريخ اسلام است. صلاح الدين مختار كه از نويسندگان وهابي است، مي نويسد: در سال 1216 ق. امير سعود



[ صفحه 39]



با لشكري بسيار، متشكل از مردم نجد و عشاير جنوب و حجاز و تهامه و ديگر نقاط، به قصد عراق حركت كرد. وي در ماه ذي قعده به شهر نزديك شد و آنجا را محاصره كرد. سپاهش برج و باروي شهر را خراب كرده، به زور وارد آن شدند و بيشتر مردم را، كه در كوچه و بازار و خانه ها بودند، به قتل رساندند و سپس نزديك ظهر با اموال و غنائم فراوان از شهر بيرون رفتند و در محلي به نام ابيض گرد آمدند. خمس اموال غارت شده را خود سعود برداشت و بقيه به نسبت هر پياده يك سهم و هر سواره دو سهم بين مهاجمين تقسيم شد. [1] .

دكتر عبدالجواد كليددار كه خود اهل كربلا است در تاريخ كربلا و حائر حسيني تعداد كشته شدگان از اهالي كربلا و زائران ايراني و غير ايراني را بيست هزار نفر نقل مي كند و مي گويد: پس از اينكه امير سعود از كارهاي جنگي فراغت يافت به طرف خزينه هاي حرم رفت. اين خزائن از اموال فراوان و اشياي نفيس انباشته بود. وي هر چه در آنجا يافت برداشت. مي گويند او درِ مخزني را باز كرد كه سكه هاي بسيار در آن گرد آوري شده بود. از جمله چيزهايي كه به چنگ آورد، گوهر درخشان بسيار بزرگ و بيست قبضه شمشير كه همه با طلا زينت يافته و با سنگ هاي قيمتي مرصع شده بود، ظرف هاي زرين و سيمين و فيروزه و الماس و ذخائر گران قيمتِ ديگر، همه را برداشت. ديگر چهارهزار شال كشميري، دو هزار شمشير طلا، تعداد زيادي تفنگ و سلاح ديگر، همه به غارت رفت.

كربلا پس از اين حادثه به وضعي در آمد كه شعرا براي آن مرثيه مي گفتند.

در ماه جمادي الأولي 1223 امير سعود مجدداً و با نيروي بسيار به عراق و به شهر كربلا يورش برد. ولي اين بار مردم اين شهر در اثر ثمرات تلخ حمله پيشين از آمادگي كامل برخوردار بودند. نيروهاي وهابي شهر را به گلوله بستند، اما نتوانستند وارد آن شوند و لذا از محاصره كربلا صرف نظر كرده و آنجا را ترك نمودند. امير سعود پس از قتل عام مردم كربلا بارها به شهر نجف نيز حمله برد و گاهي به افرادي كه در بيرون شهر دست مي يافت



[ صفحه 40]



مي كشت ولي در اثر آگاهي و آمادگي مردم نجف و مخصوصاً علما و در رأس آنها عالم بزرگ شيعه مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء، سپاه وهابي مجبور به عقب نشيني شد.


پاورقي

[1] تاريخ المملكه العربيه السعوديه، ج3، ص73، به نقل وهابيت مباني فكري. نوشته آيت الله سبحاني.


قبر ابوسفيان بن حارث


369 ـ عبدالعزيز گفت: به من رسيده است كه عقيل بن ابي طالب، ابوسفيان بن حارث را ديد كه در ميان قبرها مي گردد. او را گفت: اي عموزاده، از چه سبب تو را اينجا مي بينم؟ گفت: در پي جاي قبري مي گردم. عقيل او را به خانه خود برد. فرمود در حياط خانه قبري كندند. ابوسفيان لختي بر اين قبر نشست و سپس برخاست و رفت. پس از آن، دو روز بيشتر به درازا نكشيد كه ابوسفيان درگذشت و در همين قبر به خاك سپرده شد.



[ صفحه 132]




صفيه بنت عبد المطلب


عمه گرامي حضرت رسول (صلّي الله عليه و آله) در سال بيستم هجرت از دنيا رفت. قبر او در بقيع، نزديك در ورودي خانه «مغيرة بن شعبه» و متّصل به ديوار شرقي بقيع بوده است. اين قسمت درگذشته از بقيع جدا بوده و به سبب وجود قبر عمّه هاي پيامبر (صلّي الله عليه و آله)



[ صفحه 289]



به «بقيع العمّات» مشهور شده است. قبر صفيه سمت چپ كسي است كه از درِ كنوني وارد قبرستان مي شود.


عباد بن كثير


86- عن عبدالله بن سنان قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول: بينا انا في الطواف و اذا برجل يجذب ثوبي.

و اذا هو عباد بن كثير البصري.

فقال: يا جعفر بن محمد تلبس مثل هذه الثياب و انت في هذا الموضع مع المكان الذي انت فيه من علي؟!

فقلت: ثوب فرقبي [1] اشتريته بدينار.

و كان علي عليه السلام في زمان يستقيم له ما لبس فيه.

و لو لبست مثل ذلك اللباس - في زماننا - لقال الناس: هذا مرائي مثل عباد [2] .



[ صفحه 87]



87- عن يونس قال: قال أبوعبدالله عليه السلام لعباد بن كثير البصري الصوفي:

- ويحك - يا عباد. غرك أن عف بطنك و فرجك؟!

ان الله عزوجل يقول في كتابه:

يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و قولوا قولا سديدا يصلح لكم اعمالكم.

اعلم انه لا يتقبل الله منك شيئا.

حتي تقول قولا [3] عدلا [4] .

(لا بأس - ههنا - أن نذكر بعض مواقف عباد مع الامام الصادق صلوات الله تعالي عليه).

عن حسين بن المختار قال: دخل عباد بن كثير البصري علي ابي عبدالله عليه السلام و عليه ثياب شهرة غلاظ.

فقال عليه السلام: يا عباد ما هذه الثياب؟

فقال: يا اباعبدالله! تعيب هذا علي.

قال عليه السلام. نعم. قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: من لبس ثياب شهرة - في الدنيا - البسه الله ثياب الذل يوم القيامة.

قال: عباد: من حدثك بهذا؟!

قال عليه السلام: - يا عباد - تتهمني؟!

حدثني آبائي عليهم السلام عن رسول الله صلي الله عليه و آله (اختيار معرفة الرجال: ص. 392)



[ صفحه 88]



عن ابن القداح قال: كان أبوعبدالله عليه السلام متكئا علي - أو قال: علي أبي -.

فلقيه عباد بن كثير البصري و عليه عليه السلام ثياب مروية (أي: ثوب منسوب الي مدينة مرو.) حسان.

فقال: - يا اباعبدالله - انك من أهل بيت النبوة و كان ابوك و كان (أي: كان ابوك كذا و كذا من الورع و التقوي و القناعة و لبسه الخشن من الثياب.). فما هذه الثياب المروية عليك؟!

فلو لبست دون هذه الثياب؟!

فقال له ابوعبدالله عليه السلام - ويلك - يا عباد... من حرم زينة الله التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق.

ان الله عزوجل اذا انعم علي عبده نعمة أحب ان يراها عليه. ليس بها بأس. ويلك - يا عباد - انما انا بضعة من رسول الله صلي الله عليه و آله.

فلا تؤذني.

و كان عباد يلبس ثوبيين قطريين (هو ضرب من البرود فيه حمرة و لها اعلام فيه بعض الخشونة و قيل: قرية يقال لها: قطر ينسب اليها الثياب القطرية (نقلا عن هامش المصدر). [5] .



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] الفرقبي: ثوب مصري ابيض من كتان منسوب الي فرقوب - مع حذف الواو - و هو موضع قريبا من مصر (نقلا عن هامش المصدر).

[2] الكافي: ج6 ص443.

[3] و المراد من: القول العدل: الاقرار بولاية اهل البيت عليهم السلام و التمسك بها.

[4] الكافي: ج8 ص 107.

[5] (الكافي: ج6 ص443 و44).


جعفر ايها الصديق 16


تكتسب الأشياء جمالها من أعماق النفس، فهي جميلة أخاذة حالمة عندما تكون النفس في صفاء مطمئنة آمنة، و ربما بدت ذات الأشياء قلقة خائفة عندما تكون النفس الإنسانية في خوف و قلق، و قد تكون باهتة لا معني لها بل لا وجود سوي ضبابيات كالحة، عندما تشعر النفس انها لم تعد ذات قيمة فالرحيل و شيك..

هكذا كانت حالة «المعلي» ذلك الصباح. كان يسير متعثرا إلي السوق و قد تأخر علي غير عادته، اجتاحته رغبة عارمة في الفرار إلي الصحراء، لم تعد الحياة ذات قيمة في زمن الرعب، و السيف الذي قام باسم أبناء علي غدا يطاردهم في حاضرة جدهم، و المعلي بين نارين، بين أن يتلبس ثوب. الاسخريوطي فيدل علي ابن مريم، و بين أن يذوق حر السيف الغاشم يبطش به أعوان ابن البربرية الذي



[ صفحه 82]



تلقب بالمنصور.

كان غارقا في هواجسه فلم ينتبه إلي حفيد محمد يناديه من قريب:

- اغد إلي عزك.

قال المعلي و هو يبثه لواعجه:

هممت أن أدع السوق.

- قال الصديق:

- إذن يسقط رأيك و لا يستعان بك علي شي ء.

- يا سيدي! اريد أن أتفرغ للعبادة.

- لا تدع التجارة فتهون... اسع علي عيالك و إياك أن يكونوا هم السعادة عليك.

شعر المعلي بالكلمات تنفذ في أعماقه تعيد بناء ما تحطم فيها من صروح و أعمدة؛ فمضي إلي دكانه لا يلوي علي شي ء.

و شيئا فشيئا تناسي المعلي همومه و قد غمرته ضوضاء السوق، فهناك قافلة كبيرة تريد الانطلاق إلي مصر، فهي تبتاع من أمتعة تحملها إلي شمال أفريقية.

و رأي المعلي رجلا يعرفه فناداه من قريب:

- يا مصادف!



[ صفحه 83]



رفع مصادف رأسه و نظر إلي المنادي و هتف:

- هذا ما كنا نبغي.. أين كنت سائر اليوم؟!

- تأخرت عند السوق علي غير عادتي.. و لكن أخبرني ماذا تفعل هنا؟

أجاب مصادف:

- أعطاني سيدي ألف دينار و قال لي: تجهز حتي تخرج إلي مصر فإن عيالي قد كثروا؛ و استدرك قائلا:

- أشر علي يابن خنيس في المتاع.

وراح المعلي يرشد مولي الصادق في ما ينبغي له أن يبتاع إلي مصر.

و قبل أن تتوسط الشمس كبد السماء شعر المعلي بيد غليظة تهزه بشدة و صوت فظ يأمره:

- أجب الأمير.

أدرك المعلي أن الساعة آتية لا ريب فيها، و قد آن له أن يودع السوق و الحياة؛ فمضي مع الشرطي طائعا إلي حيث يريد.

قال والي المدينة و هو يلوح بسوطه مهددا:

- أعرف انك تخفيهما عني...

أردف بنبرة فيها فحيح الأفاعي:



[ صفحه 84]



- إذا لم تدل عليهما فستخرج من هنا دون رأس.

و عرف المعلي بان رأسه مطلوب منذ أن اختفي محمد و إبراهيم عن الأنظار، ما يزال ابن البربرية يبحث عنهما، و يدس كلابه هنا و هناك عله يعثر عليهما، فالبيعة القديمة ما تزال تؤرقه تحيل لياليه إلي أرق طويل.

قال المعلي و قد عرف كيف يربح الصفقة الأخيرة في حياته:

- والله لو كانا تحت قميصي ما كشفته عنهما.

صرخ الوالي بقائد الشرطة:

- ماذا تنتظر أيها الأبله؟.

و هوي سيف غاشم ليطيح برأس هدته الهموم.

هناك في أعماق الإنسان ما يشبه البركان.. انه يفور في الأعماق دون أن يشعر به أحد، و ربما انتابت البركان فورة غضب فإذا قشرة الأرض تنفلق و إذا بالحمم تتشظي في الفضاء، هكذا بدا «ابن محمد» و هو يأخذ طريقه صوب قصر الوالي.

حتي الشرطة خذلتهم أيديهم و أرجلهم؛ فالبركان الثائر يتقدم باتجاه الوالي و اندفعت الحمم مدمرة غاضبة:

- لقد قتلت مولاي و أخذت مالي؛ أما علمت أن الرجل ينام علي الثكل و لا ينام علي الضيم.



[ صفحه 85]



و وجد الوالي نفسه مخذولا أمام رجل يحمل بين جوانح صدره قبسا من ثورة الحسين:

- أنا لم أقتله يا أباعبدالله... قتله السيرافي قائد شرطتي.. فإن شاء أهل المقتول القصاص فليفعلوا.

و اقتيد قائد الشرطة مثل كلب ذليل إلي نهايته، كان يصيح يريد أن يدرك أشياء لا يفهمها:

- يأمرونني بقتل الناس فاذا قتلتهم قتلوني!!

و تهامس الناس: لو كان النمرود بلا كلاب بلا شرطة ما قال لإبراهيم أنا أحيي و أميت و لما قال فرعون أنا ربكم الأعلي.

و عاد البركان إلي بيته، ما يزال الغضب السماوي متفجرا و ليس هناك من شي ء يتسع لعمق الكلمات سوي السماء اللامتناهية، و رفع ابن محمد يديه يشكو من ظلم الإنسان لأخيه الإنسان، و ترددت في الفضاء دعوات الأنبياء:

- اللهم اني أسألك بنورك الذي لا يطفي.

و بعزائمك التي لا تخفي.

و بعزك الذي لا ينقضي و بنعمتك التي لا تحصي.

و بسلطانك الذي كففت به فرعون عن موسي.

اكفني داود بن علي الساعة الساعة انك قريب سميع الدعاء.



[ صفحه 86]



أضاءت في السماء النجوم؛ تألقت كقلوب تنبض بالأمل.. لقد استجيبت دعوة العبد الصادق و قد هلك النمرود؛ و غرق فرعون و جنوده؛ و سمعت الصيحة في قصر داود.



[ صفحه 87]




مناظره با شامي به وسيله شاگردان


مرحوم شيخ طوسي رضوان اللّه تعالي عليه به نقل از هشام بن سالم حكايت فرمايد:

روزي به همراه جماعتي از اصحاب حضرت ابو عبداللّه، امام جعفر صادق عليه السلام، در مجلس و محضر مباركش نشسته بوديم، كه شخصي از اهالي شهر شام اجازه گرفت و سپس وارد مجلس شد و سلام كرد.

امام عليه السلام جواب سلام او را داد و فرمود: بنشين.

پس از آن كه نشست، حضرت او را مخاطب قرار داد و فرمود:

اي مرد شامي! خواسته ات چيست؟

و براي چه به اين جا آمده اي؟

آن شخص اظهار داشت: شنيده ام كه شما نسبت به تمام علوم و به همه مسائل آشنا و عالم هستي، لذا آمده ام تا مناظره كنم.

حضرت فرمود: در چه موردي؟

عرضه داشت: پيرامون قرآن؛ و حروف مقطعه و اعراب آن.

حضرت فرمود: مطالب خود را در اين رابطه با حمران بن اعين در ميان بگذار.

مرد شامي گفت: مي خواهم با شخص خودت مباحثه و مناظره نمايم، نه با ديگران.

امام عليه السلام فرمود: مسائل خود را با حمران مطرح كن، چنانچه بر او غلبه كردي، بر من نيز غالب خواهي شد.

پس از آن، شامي با حمران مشغول مذاكره و مناظره گرديد، به طوري كه خود خسته و عاجز گشت.

حضرت فرمود: اي مرد شامي! او را چگونه يافتي؟

پاسخ داد: او را شخصي متخصص و آشنا يافتم، هر آنچه سوال كردم، جواب كاملي شنيدم.

سپس عرضه داشت: چنانچه ممكن باشد مي خواهم با خودت پيرامون علوم عربي مناظره نمايم؟

امام صادق عليه السلام اشاره به ابان بن تغلب نمود و اظهار داشت: آنچه مي خواهي با اين شخص مناظره كن.

مرد شامي كنار ابان بن تغلب رفت و در مناظره با او مغلوب شد، اين بار به حضرت گفت: مي خواهم در علم فقه مناظره كنم.

حضرت در اين مرحله يكي ديگر از شاگردان خويش را به نام زراره، معرفي نمود و به مرد شامي فرمود: با او مناظره كن، كه تو را در مسائل، قانع مي نمايد.

و چون با زراره مباحثه و مناظره كرد، نيز مغلوب گشت و شكست خورد؛ حضرت را مخاطب قرار داد و گفت: اين بار مي خواهم با خودت درباره علم كلام مناظره نمايم.

امام عليه السلام اين بار نيز به يكي ديگر از شاگردان خود به نام مؤمن طاق خطاب نمود و فرمود: اي مؤمن طاق! با اين مرد شامي در آنچه كه مي خواهد مناظره نما.

پس او طبق دستور حضرت با مرد شامي در علم كلام مناظره نمود و بر او غالب گرديد.

و بر همين منوال با هشام بن سالم در توحيد و خداشناسي؛ و بعد از آن با هشام بن حكم پيرامون امامت و خلافت مناظره انجام گرفت و مرد شامي شكست خورد.

و امام جعفر صادق عليه السلام شادمان بود و تبسم مي نمود.

سپس شامي اظهار داشت: مثل اين كه، خواستي به من بفهماني، كه در بين شيعيان شما اين چنين افرادي وجود دارند كه در علوم مختلف آشنا و مسلط مي باشند؟!

حضرت فرمود: اين چنين فكر كن.

و پس از صحبت هائي حضرت فرمود: خداوند متعال حق و باطل را در كنار يكديگر قرار داد؛ و پيامبران و اوصياء را فرستاد تا بين آن دو را جدا سازند؛ و انبياء را قبل از اوصياء منصوب نمود تا فضيلت و عظمت هر يك بر ديگري روشن شود.

مرد شامي در اين لحظه گفت: خوشا به حال كسي كه با شما همنشين باشد.

امام عليه السلام در پايان فرمود: جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل با رسول خدا - صلوات اللّه عليهم - همنشين بودند؛ و اخبار و جريانات را از طرف خداوند متعال براي آن حضرت مي آوردند.

سپس مرد شامي اظهار داشت: ياابن رسول اللّه! آيا ممكن است، كه من هم جزء شيعيان شما قرار گيرم؟ و مرا نيز از علوم و بركات خود بهره مند فرمائي؟

حضرت هم او را پذيرفت و به هشام فرمود: مسائل مورد نياز او را تعليمش بده، كه برايت شاگردي شايسته باشد. [1] .


پاورقي

[1] اختيار معرفة الرجال: ص 275، ح 494.


مع أحد الملحدين


قال هشام بن الحكم: قال أبوشاكر الديصاني (أحد الملحدين في ذلك العصر): ان في القرآن آية هي قوة لنا، قلت: و ما هي؟



[ صفحه 81]



فقال: (و هو الذي في السمآء اله و في الأرض اله) [الزخرف: 48] فلم ادر بما أجيبه، فحججت فخبرت أباعبدالله عليه السلام فقال: هذا كلام زنديق خبيث، اذا رجعت اليه فقل له: ما اسمك بالكوفة، فانه يقول: فلان، فقل: ما اسمك بالبصرة؟ فانه يقول: فلان فقل كذلك الله ربنا في السماء اله، و في الأرض اله، و في البحار اله، و في كل مكان اله.

قال: فقدمت فأتيت أباشاكر فأخبرته، فقال: هذه نقلت من الحجاز. [1] .


پاورقي

[1] أئمتنا: 1 / 462، عن التوحيد 133.


القضاء و القدر


أما مباحث القضاء و القدر فهي من غوامض المسائل الكلامية، و أشدها تعقيدا، و قد سأل رجل الامام عليه السلام عنها قائلا:

«جعلني الله فداك، ابقدر يصيب الناس ما أصابهم أم بعمل؟..»

فأجابه عليه السلام بجواب حلل فيه أبعادها، و واقعها علي ضوء الفكر الاسلامي قال:

«ان القدر و العمل بمنزلة الروح و الجسد: فالروح بغير جسد لا تحس، و الجسد بغير روح صورة لا حراك بها، فأذا اجتمعا قويا، و صلحا. كذلك العمل و القدر، فلو لم يكن القدر واقعا علي العمل لم يعرف الخالق من المخلوق، و كان القدر شيئا لا يحس، ولو لم يكن العمل بموافقة من القدر لم يمض، و لم يتم، ولكنهما باجتماعهما، و الله فيه لعباده الصالحين.

و أضاف الامام قائلا:



[ صفحه 45]



ألا ان من أجور الناس من رأي جوره عدلا، و عدل المهتدين جورا، ألا ان للعبد أربعة أعين: عينان يبصر بهما أمر آخرته، و عينان يبصر بهما أمر دنياه، فاذا أراد الله عزوجل بعبده خيرا فتح له العينين اللتين في قلبه فابصر بهما الغيب، و اذا أراد غير ذلك ترك القلب بما فيه، و التفت عليه السلام فقال له: «هذا منه، هذا منه» لقد حلل الامام عليه السلام واقع القضاء و القدر، و أزاح الشكوك التي تحوم حولهما، و أثبت الحقيقة التي قررها الاسلام فيهما.


سمو اخلاقه


أما معالي أخلاقه فانها نفحة من روح الله يهتدي بها الحائر و يسترشد بها الضال و قد حاكي بهذه الظاهرة جده الرسول (ص) الذي امتاز علي سائر النبيين بسمو اخلاقه.

و كان (ع) - فيما أجمع عليه المؤرخون - يقابل كل من اساء اليه بالعفو و الصفح الجميل، و يغدق عليه ببره و معروفه، ليقلع من نفسه جذور البغي و الاعتداء علي الغير، و هذه بعض البوادر التي أثرت عنه.



[ صفحه 35]



أ- يقول المؤرخون: ان اسماعيل بن هشام المخزومي كان واليا علي يثرب، و كان من أعظم المبغضين و الحاقدين علي آل البيت (ع) و كان يبالغ في ايذاء الامام زين العابدين، و يشتم آباءه علي المنابر، تقربا الي حكام دمشق، و لما ولي الوليد بن عبدالملك الخلافة بادر الي عزله و الوقيعة به لهنات كانت بينه و بينه قبل أن يلي الملك و السلطان، و قد أوعز بايقافه للناس لأستيفاء حقوقهم منه، و فزع هشام كأشد ما يكون الفزع من الامام (ع) لكثرة اسائته له، و قال: ما أخاف الا من علي بن الحسين فانه رجل صالح يسمع قوله في، ولكن الامام عهد الي أصحابه و مواليه ان لا يتعرضوا له بمكروه، و خف اليه فقابله ببسمات فياضة بالبشر، و عرض عليه القيام بما يحتاج اليه في محنته قائلا له:

«يابن العم عافاك الله لقد ساءني ما صنع بك فادعنا الي ما احببت...» و ذهل هشام، و راح يقول بأعجاب:

«الله أعلم حيث يجعل رسالته فيمن يشاء...» [1] .

ب- و من معالي اخلاقه هذه البادرة التي ترفعه الي مستوي لم يبلغه أي مصلح كان عدا آبائه، كما تدلل علي امامته.

لقد روي المؤرخون أنه كان في كل يوم من شهر رمضان يذبح شاة و يطبخها و يوزعها علي الفقراء و المحرومين -، و في يوم حمل غلامه اناء فيه شي ء من المرق و كان يغلي من شدة الحرارة فعثر الغلام باحد اطفال الامام، فتوفي الطفل في الوقت، فارتفعت الصيحة من العلويات، و كان الامام يصلي فلما انفلت من صلاته أخبر بوفاة ولده فاسرع (ع) الي الغلام فرآه يرعد من شدة الخوف، فقابله بلطف و حنان، و قال له:

«لقد ظننت بعلي بن الحسين الظنون، ظننت أنه يعاقبك و يقتص



[ صفحه 36]



منك... اذهب فأنت حر لوجه الله، و هذه أربعة الآف دينار هدية اليك، و اجعلني في حل من الخوف الذي داخلك من أجلي...» [2] .

أي نفس ملائكية هذه النفس، انها لتفوق نفوس عبادالله الصالحين الذين امتحن الله قلوبهم بالايمان... لقد ورث هذه الاخلاق العظيمة من جده الرسول العظيم (ص) الذي أسس مكارم الاخلاق في الارض.

ج- و من معالي اخلاقه أنه كان خارجا من المسجد فالتقي به رجل من شانئيه فقابل الامام بالسب و الشتم فثار في وجهه بعض موالي الامام و أصحابه فنهرهم (ع) و أقبل علي الرجل بلطف قائلا:

«ما ستر عليك من أمرنا أكثر... الك حاجة نعينك عليها...» و استحيي الرجل وود أن الأرض قد وارته، و بان عليه الانكسار و الندم، و بادر نحوه الامام (ع) فالقي عليه خميصة، و أمر له بألف درهم، و طفق الرجل يقول:

«اشهد أنك من بني الرسل!!» [3] .

هذه بعض البوادر من معالي اخلاقه التي تفيض بالرحمة و الحلم، و نكران الذات.... و الحق ان اخلاق أهل البيت (ع) مدرسة تقوم علي الشرف و النبل و علي كل ما يسمو به الانسان.


پاورقي

[1] وسيلة المآل في عد مناقب الآل (ص 208).

[2] صفة الصفوة.

[3] وسيلة المآل في عد مناقب الآل (ص 208).


چند پرسش درباره ي زيد


1- آيا قيام زيد به اذن امام بود؟

2- آيا زيد دعوي امامت داشت؟

3- آيا زيد از مردم براي خود بيعت گرفت؟

4- روايات در انتقاد از زيد چه معني دارد؟


راه آسايش


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در پاسخ به اين پرسش كه راه آسايش در چيست؟ فرمودند: در مخالفت با هوس. عرض شد: پس، بنده، كي به آسايش دست مي يابد؟ حضرت فرمودند: در نخستين روزي كه به بهشت مي رود. [1] .


پاورقي

[1] تحف العقول: 21439370.


تقوا و جايگاه آن


فاتقوا الله و كفوا ألسنتكم الا من خير [1] ؛ پارسايي پيشه كنيد و زبان خود را جز از سخن نيك باز داريد.

تقوا از «وقايه» به معناي حذر كردن، دوري جستن و احتياط آمده است. براي مثال شخصي كه در حال راه رفتن در جاي بي خطري است شايد چندان لزومي نداشته باشد كه احتياط كند. اما آن كه مشغول رانندگي است بايد احتياط و «وقايه» داشته باشد، چه رسد به اين كه در خيابان شلوغ و پر ترددي رانندگي كند. با اين اوصاف اگر كسي بخواهد در حال رانندگي، هم صحبت كند و هم ببيند ماشينهايي كه از كنار او عبور مي كنند از چه نوع و مدلي هستند، به آساني در معرض هلاكت قرار مي گيرد. در امور اخروي نيز چنين است، آنكه تنها بار مسئوليت خود را بر دوش دارد و در راه آخرت طي طريق مي كند، مانند شخصي است كه در حال پياده روي است. ما آنكه علاوه بر خود، مسئوليت ديگران را نيز بر عهده دارد و صاحب نعمتهاي بيشتري است بايد بيشتر احتياط كند و تقواي بيشتري داشته باشد.

فلسفه خلقت بشر آن است كه در بهشت با اولياء و انبيا هم نشين گردد، اين هم نشيني جز با تقوا پيشه كردن و تقويت جنبه هاي معنوي در وجود بشر، ميسر نمي گردد.



[ صفحه 42]




پاورقي

[1] متن نامه.


اثر مادي گناه


گناه كردن علاوه بر اين كه روح را آزار مي دهد و وجدان را ناراحت مي كند، آثار معنوي و مادي نيز دارد. اثر معنوي گناه آن است كه انسان را از توفيقات و عنايات خاصه ي باريتعالي محروم مي كند و اين خود براي اهل دانش و بينش عذابي بس دشوار است اثر مادي گناه آن است كه آدمي را از رزق حلال و خدادادي كه پروردگار براي او مقدر كرده است بي نصيب مي كند.

ان الذنب يحرم العبد الرزق. [1] .

همانا گناه، بنده را از روزي بي بهره مي كند.


پاورقي

[1] اصول كافي. ج 2، ص 271.


علي اصغر


يكي ديگر از القاب علي بن الحسين عليه السلام «علي اصغر»



[ صفحه 64]



است و به آن جهت او را علي اصغر ناميدند كه از برادرش كه در كربلا به شهادت رسيد كوچكتر بود، زيرا علي بن الحسين زين العابدين عليه السلام در سال 38 هجري متولد شد كه در كربلا بيست و سه سال داشت، ولي برادر شهيدش علي اكبر عليه السلام در يازدهم شعبان سال 33 هجري، دو سال پيش از قتل عثمان، متولد شد و در كربلا حدود بيست و هفت ساله بود، علاوه بر آن، خود حضرت سجاد عليه السلام در مجلس يزيد كه پاسخ آن ملعون را مي داد، تصريح فرمود كه از برادر شهيدش كوچكتر است، زيرا در آنجا فرمود: «من برادري داشتم كه از خودم بزرگتر بود و شما او را كشتيد.» [1] .

برخي از تاريخ نويسان امام سجاد عليه السلام را به «علي اصغر» و شهيد در كربلا را به «علي اكبر» توصيف كرده اند كه به پاره اي از آنها اشاره مي شود:

1. طبري در تاريخ خود، ج 6، ص 260.

2. ابن قتيبه ي دينوري در كتاب المعارف، ص 93.

3. ابن كثير در كتاب البداية و النهاية، ج 8، ص 188 و ج 9، ص 103.

4. دينوري در كتاب اخبار الطوال، ص 254.

5. يعقوبي در تاريخ خود، ج 2، ص 94، ط نجف.

6. قرماني در تاريخ خود، ص 108.

7. شعراني در كتاب لواقح الانوار، ج 1، ص 23.

8. ابي الحسن ديار بكري در تاريخ الخميس، ج 2، ص 319.

9. سهيلي در كتاب روض الانف، ج 2، ص 326.

10. سبط بن جوزي در كتاب تذكرة الخواص، ص 156.



[ صفحه 65]



11. صبان در اسعاف الراغبين مطبوع در هامش نور الابصار شبلنجي، ص 194.

12. ابن خلكان در وفيات الاعيان ضمن شرح زندگي امام سجاد عليه السلام.

13. نوبختي در كتاب الفرق، ص 107، ط نجف.

14. شيخ صدوق در كتاب امالي، مجلس 93، ص 30.

عده ي ديگري از مورخان فقط عنوان كرده اند كه حضرت سجاد عليه السلام كوچكتر بوده و علي شهيد در كربلا بزرگتر، مانند:

1. ابن اثير در كتاب الكامل، ج 4، ص 30.

2. مسعودي در كتاب مروج الذهب، ج 2، ص 91 و التنبيه و الاشراف، ص 263.

3. ابن عماد در شذرات الذهب، ج 1، ص 66.

4. ابن صباغ در فصول المهمه، ص 209.

5. محب طبري در كتاب ذخائر العقبي، ص 151.

6. وطواط در كتاب غرر الخصائص، ص 229، باب 11.

7. دميري در كتاب حياة الحيوان، ج 1، ص 169 در ماده ي «بغل».

8. شبراوي در كتاب الاتحاف بحب الاشراف، ص 47.

9. ابي الحسن الاشعري در كتاب مقالات الاسلاميين، ج 1، ص 142.

10. شهيد اول در كتاب مزار دروس.

11. ابن ادريس حلي در كتاب مزار سرائر، و گروه بسيار ديگري كه نام آنها را در كتاب علي اكبر طبع نجف آورده ايم.

ممكن است در اينجا كسي اشكال كند چگونه ممكن است كسي را كه از نظر سن كوچكتر است به امامت برگزينند و آن را كه بزرگتر است امام ندانند؟

در اين مورد بايد توجه داشت كه كوچك و بزرگي مطرح نيست و



[ صفحه 66]



آنچه مطرح است اراده و مشيت خداي تعالي است كه امامت را در هر كس كه بخواهد به وديعه مي گذارد، زيرا خود فرموده است:

و ربك يخلق ما يشاء و يختار... [2] .

هر چه را بخواهد مي آفريند و هر كه را بخواهد برمي گزيند...

پس از آنكه خداوند كسي را برگزيد، هيچ كس نمي تواند ايراد بگيرد و برخلاف او كس ديگري را برگزيند، زيرا خود در قرآن فرموده است:

و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضي الله و رسوله امرا أن يكون لهم الخيرة من امرهم... [3] .

هرگاه حكم خدا و رسولش در امري مسلم شد پس از آن هيچ مرد و زن باايماني را نرسد كه در آن امر تصميم گيري كنند.

به همين دليل حضرت جواد عليه السلام در هفت سالگي، امام هادي عليه السلام در شش سالگي، امام حسن عسكري عليه السلام در سني كمتر از امام جواد و حضرت صاحب الزمان عليه السلام در پنج سالگي به امامت منصوب شدند.

وقتي كه صفوان بن يحيي از حضرت امام هشتم عليه السلام سؤال مي كند كه «امام بعد از شما كيست؟»، حضرت به فرزندش حضرت جواد عليه السلام كه در آن موقع بيش از سه سال نداشت اشاره مي كند و او را به عنوان امام بعد از خود معرفي مي فرمايد، و وقتي صفوان مي گويد كه او خردسال است، حضرت مي فرمايد:

«امامت وديعه اي الهي است كه خداوند به پيغمبرش عطا فرموده



[ صفحه 67]



و اداره ي امور به دست خود اوست، چنانكه عيسي بن مريم را حجت خود قرار داد در حالي كه بيش از يك سال نداشت، و حضرت يحيي را به پيغمبري برانگيخت در حالي كه نوزادي بيش نبود، و به حضرت داود وحي رساند كه سليمان جانشين اوست در حالي كه كودكي بود كه شباني مي كرد و چون مردم بني اسرائيل و علمايشان ايراد گرفتند و او را نپذيرفتند، خداوند به داود وحي فرستاد كه عصاي آنها را كه ايراد مي گيرند و عصاي حضرت سليمان را بگير و در اطاقي بگذار و در آن اطاق را مهر كن؛ آنگاه روز بعد نگاه كنيد، عصاي هر كدام از مردم و سليمان كه سبز شده و برگ و ميوه آورده است همان كس خليفه و حجت من خواهد بود. مردم اين پيشنهاد را پذيرفتند، فرداي آن روز كه آمدند ديدند فقط عصاي سليمان داراي برگ و ميوه شده است و از آن پس تسليم حكم خدا شدند. بنابراين، كساني كه امرشان از سوي خداي سبحان صادر مي شود هرگز نبايد با ساير مردم مقايسه شوند.» [4] .



[ صفحه 70]




پاورقي

[1] منتخب طريحي.

[2] قصص / 68.

[3] احزاب / 36.

[4] مرحوم مؤلف همين محاجه را در كتاب امام جواد عليه السلام (از ص 16 تا ص 18، ط نجف) نقل كرده است.


محمود بن حسن ملقب به الداعي الي الله


مشهور به شاه داعي (متوفي 865 ه.ق)



گر ز اثني عشر كسي پرسد

در پي نام و وصف جمله بپوي



مرتضي و حسن و حسين و دگر

علي بن حسين و باقر جوي



صادق و كاظم و رضي تقي

نقي و عسكري و قائم گوي [1] .




پاورقي

[1] ديوان ص 84.


خانواده ابوطالب


ارزش و مقام علم و ادب در خانواده ابوطالب حتي

از زمان جاهليت رو به افزايش گذاشته، انوار دانش و فرهنگ همه جا را روشن كرده بود. ترديدي نبود كه علي بن ابي طالب كليد دانش و باب علم براي ورود و نفوذ در شهر علوم رسول خدا (ص) بود. او با فكري عميق، بينائي و دقتي خاص به كشف حقايق و درك علوم، موفق مي شد. گوئي اسرار غيب را از پشت پرده اي بسيار نازك و رقيق مي نگرد.

علوم علي (ع) به وسيله اهل بيت و ديگران بين مردم منتشر شد و زمين و زمان، شرق و غرب از فوايد آن برخوردار شدند.

با اينكه براي امام حسن و امام حسين عليهماالسلام و ساير ائمه و اهل بيت حوادث و اتفاقات هولناكي روي داد و هرگز روزگار به كامشان نبود با اين وصف آوازه ي علم و صيت دانش و ادب خانواده ي ابوطالب در سراسر جهان پيچيده و قدر و منزلت آنان روز به روز در افزايش و تزايد است.

بسياري از فرزندان صحابه نيز در اين امر سهيم و شريك بودند زيرا به وسيله ي آنها مشكلات علوم كشف و در ميان مردم منتشر مي شد.



[ صفحه 83]



نكته جالب توجه آن است كه علوم از جمله فقه از اعراب به غلامان و بندگان انتقال يافت و علماء و دانشمندان غالبا از ميان آنها برخاستند.

اما خانواده ي ابوطالب هميشه پرچمدار دانش بود و چون ابتدا كشف علوم به وسيله ي افراد اين خانواده انجام گرديد، اين سمت هميشه براي آنان باقي ماند.

هنگامي كه محمد بن علي (ع) به درك علوم و حل مسائل غامض علمي موفق گرديد و به نام باقر يعني شكافنده ي علوم خوانده شد مقام و ارزش علم را بيشتر از عبادت دانسته فرمود: عالمي كه مردم از دانش او بهره مي برند بر هزار عابد فضيلت و برتري دارد. [1] .

پس از او امام جعفر (ع) نيز عقيده ي پدر را محترم شمرده آن را تأكيد كرد و به مرحله ي عمل درآورد و تمام سعي و كوشش خود را مصروف علم و دانش كرد و به قدري به آن اشتغال داشت كه گوئي هرگز جز علم به كار ديگري نپرداخته است، در امور سياسي و غير آن از راه دانش و علم وارد



[ صفحه 84]



مي شد و عقيده و رأي خود را بيان كرده و اراده ي خود را با حقايق تطبيق مي نمود.

البته منظور او از ورود در سياست جز تقويت دين و اشاعه ي عدل و داد امر ديگري نبود و مي خواست كه مروت و انسانيت را به مردم گوشزد كرده فاصله ي طبقاتي را از ميان بردارد و آنها را با يكديگر نزديك و مربوط سازد.


پاورقي

[1] الفصول المهمه ص 195 مطالب السؤول ص 51.


مبارزه با نفس


از وي نقل شده است كه:

«رسول خدا افرادي را به جنگ فرستاد. وقتي بازگشتند، فرمود: «خوشا به حال كساني كه به جهاد اصغر رفتند و اكنون نوبت جهاد اكبر است.»

پرسيدند: «اي رسول خدا! جهاد اكبر چيست؟!

فرمود: «مبارزه با نفس»

از ابي عمر شيباني نقل شده است كه: «اباعبدالله را ديدم در حالي كه بيلي در



[ صفحه 62]



دست داشت و شالي بر كمر پيچيده، سخت مشغول كار بود و عرق از سر و روي او مي ريخت. گفتم: «فدايت شوم، بگذار به جاي شما كار كنم.»

فرمود: «من دوست دارم كه مرد در طلب معيشت از گرماي خورشيد در اذيت باشد.»

از ابوسفيان سوري نقل شده است كه: بر امام صادق عليه السلام وارد شدم و به او گفتم: «به من وصيتي كن تا بعد از تو آن را حفظ نمايم.»

فرمود: «آن را حفظ خواهي كرد اي ابوسفيان؟»

گفتم: «بله اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله»

گفت: «اي ابوسفيان، مروتي براي دروغگو نيست و راحتي براي حسود نمي باشد و براي آدم ملول، برادري وجود ندارد و آدم متكبر كوتاه نمي آيد، بر صاحب اخلاق بد، سودي حاصل نيست.» سپس ساكت ماند. گفتم: «اي فرزند رسول خدا، به علم من بيفزا».

جواب داد: «اي ابوسفيان، اگر به خدا تكيه كني، عارف خواهي بود و بر آن چه به تو داده، راضي باشي، غني خواهي شد. با كساني كه ايمان تو را زياد مي كنند، هم نشين شو و با كساني كه تو را به عمل ناشايست مي خوانند، مصاحبت نكن و با كساني كه از خداوند ترس دارند مشاوره كن.

سپس ساكت ماند. گفتم: «اي فرزند رسول خدا، بيش از اين به من بيفزا.»

جواب داد: «اي ابوسفيان، به خدايي كه مي پرستي سوگند! هر كس بخواهد، بدون قدرت عزيز باشد و بدون داشتن برادران زياد، طرفداران فراوان، داشته باشد و بدون مال، داراي هيبت باشد، از عصيان در برابر خدا دست بردارد و به طاعت و فرمان برداري وي روي بياورد.» سپس ساكت شد. گفتم: «اي فرزند دختر رسول



[ صفحه 63]



خدا، باز هم به من بيفزا.» گفت: «اي ابوسفيان، پدرم به سه چيز مرا مقيد كرد و از سه چيز نهي كرد. آن چيزهايي كه مرا به آن ها مقيد كرد عبارت اند از اين كه به من گفت:

«اي پسرم، كسي كه با آدم خلافكار هم نشيني كند، سالم نخواهد ماند؛ و كسي كه از ديگران عبرت نگيرد، پشيمان مي شود؛ كسي كه در جاي نادرست قرار گيرد، مورد اتهام واقع مي شود.» گفتم: «اي فرزند دختر رسول خدا، آن سه چيز كه تو را از آن ها نهي كرد چيست؟» گفت: «مرا نهي كرد تا با حسود و كسي كه ديگران را به داشتن مصيبتي شماتت كند و كسي كه غيبت مردم كند، همراه نشوم.»

سپس افزود: «شش چيز نبايد در يك مؤمن باشد: تنگ دستي، نااميدي، حسادت، نيازمندي، دروغ و ستمگري.» [1] .


پاورقي

[1] حراني / تحف العقول/ ص 278.


كفاره عمل سلطان


«قال عليه السلام كفاره عمل السلطان الاحسان الي الاخوان؛ جبران كارمندان دولت نيكي به برادران ديني است.»


سفارش امام محمدباقر درباره اصحاب خود و تقويت علمي آنها


در شرح حال امام محمدباقر عليه السلام نوشتيم كه وصاياي امام پنجم پيرامون دو موضوع بوده اول مي خواست در حضور مردم وصيت كند و امام پس از خود را به آنها معرفي كرده باشد دوم آنكه حضرت درباره قبر و تجهيزات دفن خود دستور داد كه اصحاب او هم شاهد و ناظر عمل باشند - سوم آنكه مي خواست مقام علمي فرزندش



[ صفحه 29]



جعفر بن محمد را به اصحاب نشان دهد و سفارش كند اصحاب او كه داراي شمه علمي و روح ادبي و فني بوده اند از پيشگاه امام ششم استفاده كند و به آن حضرت سفارش كرد كه اصحاب او را در راه حركت فكري تأييد و تقويت فرمايد.

در اعيان الشيعه مي نويسد: امام محمدباقر عليه السلام در مرض موت فرزند خود جعفر را طلبيد و فرمود چند نفر از اصحاب از اعيان و اشراف شهر را حاضر كند تا وصيت نمايد و جمعي حاضر شدند كه نافع غلام عبدالله بن عمر نيز در آن ميان بود و پس از سفارش و دستور در طريق غسل و كفن و دفن و پوشانيدن قبر و غيره فرمود: اي فرزند دلبندم جعفر به تو سفارش مي كنم كه اصحاب و ياران خود را به نيكي و خير و خوبي رفتار نمائي و آنها را در راهي كه در اين مكتب تجزيه و تحليل در پيش دارند تقويت كني و از مال دنيا هم آنها را بي نياز سازي به طوري كه محتاج به سؤال ديگران نباشند.

حضرت امام جعفرصادق عليه السلام گفت پدرم آن قدر آنها را غني و بي نياز گردانم كه محتاج به سؤال از ديگران نباشند و به كار همه رسيدگي خواهم كرد هر چند در مصر باشند.

از اين گفت و شنيد معلوم مي شود كه اولاد امام محمدباقر عليه السلام همانطور كه در شرح حال او نوشتيم اصحاب خود را از نظر امور اعاشه اداره مي كرد تا نگراني و پريشاني از معيشت نداشته باشند و خوب در مكتب خود حواس و ادراكات خود را متمركز علوم و فنون مي نمايند و از همان مكتب سنت جاري شد كه بايد تا بتواند با تصرف در زندگاني مادي آنها نيروي روحاني و نفساني آنها را نيز در اختيار پرورش خود بگيرد و به همين دليل هم بود كه گفتيم مخارج امام محمدباقر عليه السلام زياد بود و متكفل امور معيشت بسياري از مردم مدينه به اضافه شاگردان مكتب خود كه چند صد نفر آنها را مي شناسيم بود.

و نكته ديگر اين بود كه از شاگردان امام محمدباقر عليه السلام معلوم مي شود چند نفري به مصر رفته بودند كه امام ششم فرمود همه آنها را از مال دنيا بي نياز مي كنم حتي آنها كه به مصر رفته اند.

باري امام باقرالعلوم عليه السلام فرمود اصحاب و ياران خود را با تعاليم مفيد كامل خود تربيت و تقويت نمايد و چنان پرورش دهد كه از ديگران به كلي چه از لحاظ زندگاني مادي و چه از جهت علوم و فنون بي نياز كردند.



[ صفحه 30]




اشاعره يا جبريها


اشاعره جمع به معني اشعريين منسوب باشعري مؤسس اين مذهب است كه به ادله زير ثابت مي كردند انسان در عمل مجبور است و اختياري در كار نيست.

دليل 1- آياتي از قرآن مي آورند مانند ماشاء الله لا حول و لا قوة الا بالله العلي العزيز.

يعني هيچ نيروئي و قوت و قدرتي جز از خدا نيست هر چه او بخواهد مي شود كه او دانا و غالب و قاهر است.



[ صفحه 29]



د 2- و ما يشائون الا ان يشاء الله رب العالمين - هيچ كس چيزي را نمي خواهد مگر به خواست خداوند پروردگار منان.

د 3- قل كل من عندالله - بگو هر چه هست از جانب خداوند است.

د 4- ما أصاب من مصيبة الا باذن الله - هيچ كس به چيز اصابت نمي كند مگر به اذن پروردگار.

د 5- در آيات قضا و قدر - و قضينا الي موسي الاجل ذالك تقدير العزيز العليم ما حكومت مي كنيم بر موسي و وقتي را معين كرديم و اين سرنوشت از جانب خداوند است مي كند هر چه انسان مي كند به قلم قضا و قدر گذشته و هر چه تقدير است بايد بشود و خلاف آن را بشر نمي تواند انجام دهد.



بر آن سرم كه ننوشم مي و گنه نكنم

اگر موافق تدبير من شود تقدير




علوم معلومه بشر


از محتويات كتب تاريخ و سير و علوم چنين مستفاد و مستنبط مي شود كه كليه علوم عالم بشريت به دو دسته تقسيم مي شده و اسلام در هر دو دسته نبوغ خود را نشان داده و اينك ما اين حقيقت را روشن مي سازيم.

1 - اول علومي بوده كه مستقيم از چشمه سار وحي قرآن سرچشمه مي گرفت و ابتكار آن دست مسلمين بوده و آن لطايف و دقايق و مزايا در ملل و اقوام ديگر وجود نداشت.

2 - آن علومي بوده كه سابقه تاريخي در اقوام و ملل پيشين داشته ولي در عصر اسلام هيچ ملتي در كمال رشد و سعه و انبساط از آن علوم مطلع و واقف نبودند و استفاده نمي كردند چون مسلمين رشد عقلي يافتند قرآن آنها را به توسعه و نشر علوم و تعميم مسائل علمي و اصول و فنون آن توجه داد و پيشوايان دين كه آموزنده قرآن بودند لزوم توجه و تفكر و تعقل را در توسعه علوم بشري تعليم نمودند - در نتيجه مسلمين در راه رشد و تكامل علمي و عقلي پيشرفت سريعي نوده و تمام علوم جهاني تا آن عصر كه در ميان ايران و هند و روم بوده ترجمه و نقل به عربي كردند.


تأليفات هشام


هشام در پرتو بهره هاي علمي فراواني كه از مكتب امام ششم برد، بزودي مراحل عالي علمي را پيمود و در گسترش مباني تشيع و دفاع از حريم اين مذهب كوششها كرد و در اين زمينه ميراث علمي بزرگي از خود به يادگار گذاشت. توجه به فهرست آثار و كتابهاي او كه بالغ بر 30 جلد است، روشنگر عظمت علمي و حجم بزرگ كارهاي او به شمار مي رود، اينك فهرست تأليفات او، در زمينه هاي مختلف:

1- كتاب امامت

2- دلائل حدوث اشيأ

3-رد بر زنادقه

4-رد بر ثنويه (دوگانه پرستي)

5-كتاب توحيد

6-رد بر هشام جواليقي

7-رد بر طبيعيون

8-پير و جوان

9-تدبير در توحيد [1] .

10-ميزان

11-ميدان

12-رد بر كسي كه بر امامت مفضول اعتقاد دارد [2] .

13-اختلاف مردم در امامت

14-وصيت، و رد بر منكران آن

15-جبر و قدر

16-حكمين

17-رد بر اعتقاد معتزله در مورد طلحه و زبير

18-قدر

19-الفاط

20- معرفت (شناخت)

21-استطاعت

22-هشت باب

23-رد بر شيطان طارق

24-چگونه فتح باب اخبار مي شود؟

25- رد بر ارسطاطيس در توحيد

26-رد بر عقائد معتزله

27-مجالس درباره امامت [3] .

28-علل تحريم.

29-فرائض (ارث) [4] .


پاورقي

[1] اين كتاب را يكي از شاگردان هشام بنام «علي بن منصور» با استفاده از بحثهاي هشام گرد آورده است.

[2] مقصود از مفضول كسي است كه ديگري از نظر فضيلت و شايستگي بر او برتري و اولويت داشته باشد.

[3] شيخ طوسي، الفهرست، مشهد، دانشكده الهيات و معارف اسلامي، ص 355- نجاشي، فهرست مصنفي الشيعة، قم، مكتبة الداوري، ص 304- ابن النديم، الفهرست، قاهره، المكتبه النجاريه الكبري، ص 264- صدر، سيد جسن، تأسيس الشيعة، شركة النشر و الطباعه العراقيه، ص 361.

[4] نجاشي، همان كتاب، ص 304.


جريان شهادت


در كتاب مشكات الانوار مي نگارد: در آن بيماري كه حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله از دنيا رفت بعضي از يارانش به حضور آن حضرت مشرف گرديد، پس از تشرف ديد امام صادق عليه السلام به قدري ضعيف و لاغر شده كه گويا: غير از سر مباركش چيزي از بدن نازنينش باقي نمانده!! آن شخص از ديدن ضعف و ناتواني آن حضرت گريان شد. امام عليه السلام به وي فرمود: چرا گريان شدي؟!

گفت: چگونه گريان نشوم در صورتي كه شما را بدين حال مي بينم؟!

فرمود: گريان مباش! زيرا هر چه دچار مؤمن شود خير و صلاح او خواهد بود ولو اينكه اعضاي او قطعه قطعه شود نيز به صلاح او است و اگر مالك مشرق و مغرب عالم هم گردد خير و صلاح او مي باشد.

شيخ طوسي از سالمه كنيز حضرت صادق عليه السلام روايت مي كند كه گفت: من در موقع احتضار امام جعفرصادق عليه السلام در حضور آن بزرگوار بودم كه حالت غشيه و اغماء عارض آن حضرت شد

موقعي كه به هوش آمد فرمود: مبلغ هفتاد اشرفي به حسن بن علي بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب كه افطس باشد



[ صفحه 159]



بدهيد و فلان مبلغ هم به فلان و فلان بدهيد!

من به آن برگزيده ي خدا گفتم: به مردي كه با كارد به تو حمله كرد و مي خواست تو را بكشد بخشش و عطاء مي كني؟!

در جوابم فرمود: مي خواهي من از آن افرادي نباشم كه خداي سبحان آنان را براي صله ي رحم كردن مدح نموده و در قرآن كريم راجع به ايشان فرموده:

آن افرادي كه مي پيوندند به آنچه كه خدا دستور داده و از خداي خود مي ترسند و از بدي حساب خوف دارند (عاقبت و عافيت آن سراي از آن ايشان خواهد بود، بهشت هاي دائمي است كه آنان و هر كس از پدران و زنان و فرزندانشان كه صلاحيت داشته باشند داخل آنها خواهند شد و ملائكه از هر باب و دري بر آنان داخل مي شوند و مي گويند: براي آن صبر و شكيبائي كه كرديد سلام بر شما باد، چقدر سراي آخرت خوب و نيكو است)

آنگاه حضرت صادق متوجه سالمه شد و فرمود: خداي توانا بهشت را آفريد و آن را خوشبو نمود، بوي بهشت تا دو هزار سال راه مي رسد ولي بشامه ي كسي كه عاق والدين باشد يا قطع رحم كند نخواهد رسيد!!

مسعودي در كتاب اثبات الوصيه مي نگارد: روايت شده: موقعي كه وفات حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله نزديك شد فرزند خود حضرت موسي بن جعفر عليه السلام را خواست ميراثهاي پيامبران و مقام امامت را به آن حضرت تسليم نمود، در حضور شيعيان خصوصي خود امامت آن بزرگوار را ثابت كرد.

صدوق از ابوبصير روايت مي كند كه گفت: من نزد ام حميره كه ام ولد يعني كنيز زر خريد حضرت صادق عليه السلام



[ صفحه 160]



بود رفتم كه درباره ي فوت حضرت امام صادق عليه السلام تعزيت و تسليت عرض كنم.آن مخدره گريان شد و من نيز به جهت گريه ي وي گريان شدم.

آن گاه آن مخدره به من گفت: اي ابومحمد! اگر در موقع شهادت حضرت امام جعفر صادق عليه السلام مي بودي چيز عجيب و غريبي مشاهده مي نمودي، زيرا آن برگزيده ي خدا در موقع شهادت چشمان مبارك خود را گشود و فرمود: قوم و خويشان مرا نزد من حاضر كنيد! ما قوم و خويشان آن حضرت را عموما حاضر نموديم، آن گاه آن بزرگوار متوجه آنان شد و فرمود:

ان شفاعتنا لا تنال مستخفا بالصلوة.

يعني شفاعت ما خانواده ي (محمد و آل محمد صلي الله عليهم اجمعين) به آن افرادي كه در حق نماز استخاف كنند (يعني نماز را سبك بشمارند و ارزشي براي آن قائل نشوند) نخواهد رسيد!! [1] .



[ صفحه 161]



محدث قمي در كتاب منتهي الامال مي نگارد: اهل خراسان نزد شخصي كه او را ابوجعفر مي گفتند جمع شدند و از او تقاضا كردند كه اموال و استفتاءهاي آنان را به حضور حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله ببرد. ابوجعفر پس از اينكه تقاضاي ايشان را پذيرفت اموال و نامه هاي آنان را گرفت و متوجه كوفه گرديد، بعد از ورود به كوفه به زيارت قبر حضرت علي بن ابيطالب عليه السلام رفت.

وقتي نزد قبر آن بزرگوار رسيد شيخي را ديد كه در ناحيه اي نشسته و جمعيت زيادي در اطراف وي حلقه زده اند. همين كه از زيارت فراغت يافت و متوجه آنان شد ديد ايشان فقهاي شيعيانند و از آن شيخ استفاده ي فقهي و علمي مي نمايند



[ صفحه 162]



من از آن گروه پرسيدم: اين شيخ كيست؟ گفتند: ابوحمزه ي ثمالي.

موقعي كه من نزد آن جمعيت نشستم ناگاه ديدم مرد اعرابي وارد شد و گفت: من از مدينه ي طيبه آمده ام و خبر فوت حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله را آورده ام.

ابوحمزه پس از شنيدن اين خبر غم انگيز نعره اي زد و دستهاي خود را بر زمين زد و از آن اعرابي پرسيد: حضرت صادق چه كسي را وصي و جانشين خود قرار داد.

اعرابي گفت: فرزندان خود كه عبدالله و موسي باشند و منصور (دوانيقي) را وصي خويش نمود و...

ابوحمزه گفت: علت اينكه منصور را وصي خود قرار داده اين است كه تقيه كرده تا منصور وصي واقعي آن بزرگوار را (كه حضرت موسي بن جعفر است) به قتل نرساند و علت اينكه فرزند كوچك و فرزند بزرگ خود را كه موسي و عبدالله باشند وصي قرار داده اين است كه مردم بدانند عبدالله لائق مقام امامت نيست، زيرا اگر فرزند بزرگتر عيب و علتي در دين و بدن نداشته باشد واجب بود كه او امام باشد. عبدالله اولا فيل پا ثانيا دينش ناقص، ثالثا درباره ي احكام شريعت جاهل بود، چنانچه وي عيب و علتي نمي داشت حضرت صادق عليه السلام به او اكتفا مي كرد، من بدين جهت دريافتم كه موسي عليه السلام وصي و امام واقعي خواهد بود و ذكر مابقي براي مصلحتي بوده است.

شيخ طوسي از ابوايوب جوزي روايت مي كند كه گفت در يكي از شبها بود كه منصور دوانيقي مرا احضار كرد. موقعي



[ صفحه 163]



كه نزد او رفتم ديدم بالاي صندلي نشسته شمعي در مقابلش نهاده اند. نامه اي در دست دارد و مشغول خواندن آن است.

وقتي من پس از ورود سلام كردم وي آن نامه را نزد من انداخت و گريان شد آن گاه به من گفت: اين نامه ي محمد بن سليمان است كه در آن نوشته: حضرت صادق عليه السلام رحلت كرده، بعد از اينكه سه مرتبه آيه ي: انا لله و انا اليه راجعون را تلاوت كرد گفت: شخصي مثل جعفر در كجا پيدا خواهد شد؟!

بعد از اين جريان به من گفت: بنويس: اگر حضرت صادق يك نفر شخص معلومي را وصي خويش قرار داده او را بخواه و گردن بزن!!

پس از پنج روز جواب نامه آمد كه حضرت صادق پنج نفر را وصي خود قرار داده است، آن پنج نفر عبارتند از: 1- خليفه 2- محمد بن سليمان كه والي مدينه بود 3-4عبدالله و موسي كه فرزندان خود آن برگزيده ي خدا بودند 5- حميده مادر موسي، موقعي كه منصور آن نامه را تلاوت كرد گفت: اينان را نمي توان كشت!!

محمد بن يعقوب از حضرت موسي بن جعفر عليهماالسلام روايت مي كند كه فرمود: بدن پدر بزرگوار خود را به وسيله ي دو جامه ي سفيد مصري كه لباس احرام آن حضرت بودند يك پيراهني كه خود آن بزرگوار مي پوشيد، يك برد (بضم باء و سكون راء) يعني كه آن را به مبلغ چهل دينار طلا خريده بود و اگر امروز مي بود چهارصد (400) دينار ارزش مي داشت كفن كردم.

نيز روايت مي كند كه حضرت موسي بن جعفر عليه السلام



[ صفحه 164]



پس از فوت حضرت صادق دستور داده بود كه هر شب در آن حجره اي كه پدر بزرگوارش رحلت كرده بود چراغ روشن كنند.

مسعودي مي نگارد: حضرت صادق آل محمد صلي الله عليه و آله را در بقيع مدينه نزد پدر و جد بزرگوارش به خاك سپردند. سن آن برگزيده ي خدا در موقع رحلت شصت و پنج سال بود. گفته اند: آن حضرت را مسموم كرده اند. اقول: صلي الله عليه و علي آبائه و علي اولاده المعصومين المظلومين آمين رب العالمين.


پاورقي

[1] محدث قمي در كتاب سفينة البحار در لغت: صلات مي نگارد: حضرت محمد صلي عليه و آله مي فرمايد: كسي كه نماز خود را سبك بشمارد خدا او را به پانزده خصلت و بلا مبتلا خواهد كرد:

1- بركت را از عمر و رزق او بر مي دارد.

2- سيماي افراد نيكوكار را از صورتش محو مي نمايد.

3- هر عملي را كه انجام دهد (در آخرت) خيري به او نخواهد داد.

4- دعاي او به جانب آسمان بالا نخواهد رفت.

5- بهره از مردمان نيكوكار نخواهد داشت.

6- ذليل از دنيا خواهد رفت.

7- گرسنه و تشنه خواهد مرد.

8- خدا ملكي را موكل مي كند كه او را در قبر عذاب نمايد.

9- قبر را بر او تنگ مي نمايد.

10- قبر او تاريك خواهد بود.

11- خدا ملكي را موكل مي كند تا او را به صورت مي كشاند و مردم او را بدين حال مشاهده مي كنند

12- در حساب او سخت گيري خواهد شد

13- خدا نظر مرحمت به او نمي افكند.

14- خدا او را پاك و پاكيزه نخواهد كرد.

15- دچار عذابي دردناك خواهد شد.


مع المنصور العباسي


عاصر الامام الصادق عليه السلام الدولتين: الأموية و العباسية، و تحمل منهما ما تحمل، و لكن أشد دور مر عليه هو حكم المنصور العباسي، فقد حبس بعض أصحابه [1] و قتل آخرين منهم [2] مضافا لفتكه بالطالبيين [3] و أشخص الامام عليه السلام الي الربذة، و العراق في نوب مختلفة.

و علي كل، فالسنين العشر التي مرت علي الامام الصادق عليه السلام من حكم المنصور كانت أشد سنين مرت عليه، و قد قصده فيها بالقتل مرارا و يصرفه الله عنه.

قال المفضل بن عمر: ان المنصور قد كان هم بقتل أبي



[ صفحه 125]



عبدالله غير مرة، فكان اذا بعث اليه و دعاه ليقتله، فاذا نظر اليه هابه و لم يقتله [4] .

و قد يتساءل عن سبب شدة المنصور و قسوته علي الامام الصادق عليه السلام، مع أن علماء السير اجمعوا علي انصراف الامام عليه السلام عن الملك و الرئاسة [5] .

نعم، كان سبب شدة المنصور و قسوته علي الامام عليه السلام، هو الحسد له، و لما يبلغه من علمه و فضله، ثم لعلمه بأحقيته للخلافة، و ان وجوده بين ظهراني الأمة الاسلامية - مع اعراضه عن الملك و السلطان - أكبر مزاحم له.

و في الوقت الذي نجد فيه المنصور شديدا علي أبي عبدالله عليه السلام، نجده صلوات الله عليه غير عابي ء به، لم ترهبه قسوته و بطشه، فقد أخذ عليه السلام علي عاتقه نشر العلم، و رفع راية الاسلام، و استغل الزمن - حتي أسفاره - للحديث، و قد مرت عليك كلمة الحسن بن علي الوشا في مشاهدته بالكوفة تسعمائة شيخ كلهم يروي عن جعفر بن محمد.



[ صفحه 126]



و كان له عليه السلام مع المنصور نهج خاص في تعريته للملأ المسلم، و مجابهته بما يكره، ليعلم الأمة الاسلامية علي معارضة الظالمين مهما عتوا و تجبروا، و علي الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، و الجهاد باللسان، و قد سئل عليه السلام: أي الجهاد أفضل؟ فقال عليه السلام كلمة حق عند امام ظالم [6] .

نذكر بعض ما وقع بين الامام عليه السلام و المنصور:

1- قال أحمد بن عمرو بن المقدام الرازي: وقع الذباب علي المنصور فذبه حتي أضجره، فدخل عليه جعفر بن محمد، فقال له المنصور: يا أباعبدالله لم خلق الله تعالي الذباب؟

فقال عليه السلام: ليذل به الجبابرة [7] .

2- قال ابن حمدون في التذكرة: كتب المنصور الي



[ صفحه 127]



جعفر بن محمد: ألا تخشانا كما يخشانا سائر الناس؟

فأجابه عليه السلام: ليس لنا ما نخافك من أجله، و لا عندك من أمر الآخرة ما نرجوك له، و لا أنت في نعمة فنهنئك، و لا تراها في نقمة فنعزيك بها، فما نصنع عندك؟

فكتب اليه: تصحبنا لتنصحنا.

فأجابه عليه السلام: من أراد الدنيا لا ينصحك، و من أراد الآخرة لا يصحبك.

فقال المنصور: و الله لقد ميز عندي منازل الناس: من يريد الدنيا، ممن يريد الآخرة [8] .

3- قال له - علي لسان الرسول -: فان كففت و الا أجريت اسمك علي الله عزوجل في كل يوم خمس مرات [9] .

4- قال له: انه لم ينل أحد منا أهل البيت دما الا سلبه الله ملكه [10] .



[ صفحه 128]



و بقي شبح الامام الصادق عليه السلام مخيفا للمنصور، حتي دس اليه سما فقتله [11] .



[ صفحه 129]




پاورقي

[1] مثل عبدالحميد، و سدير، و عبدالسلام.

[2] مثل: المعلي بن خنيس.

[3] مثل: عبدالله بن الحسن، و ولديه: محمد و ابراهيم، و جمهور كبير من آل الحسن.

[4] المناقب: 2 / 317 عمدة الطالب: 184.

[5] تذكرة الخواص: 192.

[6] الامام الصادق و المذاهب الأربعة: 5 / 75.

[7] مطالب السؤول: 2 / 58، صفة الصفوة: 2 / 95، أعيان الشيعة ق 1 / 159، نورالأبصار: 214. الامام الصادق لأبي زهرة 83، المناقب: 2 / 337، كشف الغمة: 223، الفصول المهمة: 306، أخبار الدول: 112.

[8] كشف الغمة 240، أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 159، الامام الصادق للمظفري: 1 / 125.

[9] الامام الصادق للمظفري: 1 / 123 و 130.

[10] المصدر نفسه.

[11] أعيان الشيعة 4 ق: 2 / 227، المجالس السنية: 5 / 316، الصادق للمظفري: 2 / 206.


زنده كردن محمد بن حنفيه به اذن خداوند


روزي اسماعيل حميدي، يكي از اهالي مدينه، نزد امام صادق (عليه السلام) آمد و گفت: يابن رسول الله (صلي الله عليه و اله) من شنيده ام كه شما فرموده ايد، من محب كامل شما نيستم در حالي كه من عمرم را در محبت شما فاني كردم و مردم را هم به طرف شما دعوت كردم.

امام صادق عليه السلام فرمود: «آيا تو در حق محمد حنفيه نگفتي تا كي اي پسر وصي پيغمبر (صلي الله عليه و اله)! تو زنده باشي، روزي بخوري، در كوه رضوي اقامت كني، پيوسته در آن جا باشي، ديده نشوي و حال آنكه از ذوق و عشق تو ديوانه باشيم؛ آيا تو قائل نشدي كه محمد بن حنفيه همان قائم است...

واي بر تو! رسول خدا (صلي الله عليه و اله)، علي، حسن و حسين (عليهماالسلام)،



[ صفحه 37]



بهتر از محمد بن حنفيه بودند و مرگ را چشيدند».

اسماعيل گفت: آيا براي جمله ي خودت دليلي داري؟

امام صادق (عليه السلام) فرمود: «بلي، بدرستي كه پدرم مرا خبر داد كه او نماز خواند بر جنازه ي محمد بن حنفيه و در دفنش نيز حاضر بود». سپس امام، دست اسماعيل را گرفت و با هم به سوي قبري حركت كردند؛ امام دست خود را به آن قبر زد و دعايي خواند در آن حال قبر شكافته شد و مردي كه موهاي سر و ريشش سفيد بود از قبر بيرون آمده و در حالي كه خاك از سر و صورتش مي ريخت، گفت: اي ابوهاشم! مرا مي شناسي؟ اسماعيل گفت: نه.

گفت: من محمد بن حنفيه هستم، همانا امام بعد از حسين (عليه السلام)،علي بن الحسين (عليه السلام) است و بعد از او، محمد بن علي (عليه السلام) و بعد از او، ايشان (يعني جعفر بن محمد (عليه السلام)) امام و پيشواي مردم زمين و زمان هستند؛ سپس سرش را در قبر كرد و قبر دوباره به حالت اوليه باز گشت. [1] .



[ صفحه 38]




پاورقي

[1] منتهي الآمال.


احتجاج آن حضرت بر صوفيه در اموري كه از آنها نهي شده


پيش از اين روايتي از كتاب تحف العقول نقل كرديم مبني بر آنكه سفيان ثوري به نزد امام صادق (ع) آمد و نسبت به جامه ي آن حضرت اعتراض كرد: در دنباله ي اين روايت آمده است:

«سپس مردمي زهدفروش كه همه را دعوت مي كردند تا مانند آنها باشند و به روش ايشان نظافت و خوش گذراني و استفاده از نعمت خدا را ترك گويند، نزد آن حضرت آمده گفتند: دوست ما (سفيان ثوري) از سخن شما دلگير شد و زبانش بند آمد و نتوانست دليلي بياورد. امام صادق (ع) به آنها فرمود: شما دلايل خود را بياوريد. گفتند: دليل ما از قرآن است. امام فرمود: آن را بگوييد كه به پيروي و عمل از هر دليل ديگري سزاوارتر است. گفتند: خداوند در مقام گزارش حال جمعي از ياران پيامبر



[ صفحه 56]



فرموده است: ديگران را بر خود مقدم مي دارند اگر چه نيازمند باشند و هر كس از بخل نفس خود محفوظ ماند آنانند كه رستگارانند [1] . پس خدا كردار ايشان را ستوده و در جاي ديگري فرموده است: و خوراك را با آنكه دوستش دارند به مسكين و يتيم و اسير مي خورانند [2] ، ما به همين دو آيه بسنده مي كنيم. پس امام (ع) فرمود: اي جماعت به من بگوييد آيا ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن را مي دانيد كه هر كه گمراه شده از اينجاست و هر كه نابود شده از همين جاست؟ پاسخ دادند: برخي از آنها را مي دانيم ولي نه تمام آنها را. فرمود: از همين جاست كه گرفتار شده ايد. احاديث رسول خدا (ص) نيز چنين است. اما آنچه گفتيد كه خداوند در قرآن به كردار نيك ايشان خبر داده است آن روز اين كار براي آنها مباح و جايز بوده و از آن نهي نشده بودند و ثوابشان بر خداست، و خداوند تبارك و تعالي به خلاف آنچه آنها عمل كردند فرمان داده است و امر خدا ناسخ كار آنها شده و خداوند تبارك و تعالي از مهرورزي به مؤمنان و خيرخواهي آنان از اين كار نهي كرده تا مايه زيان خود و خاندانشان نشوند كه ناتوان و كودك و اطفال و پيران از كارافتاده و عجوز سالخورده دارند. و قدرت صبر بر گرسنگي ندارند. اگر من يك قرص نان دارم و نان ديگري ندارم و آن را هم به صدقه بدهم آنان از بين مي روند و از گرسنگي مي ميرند از اينجاست كه ر سول خدا (ص) فرمود: مقداري خرما يا پنج قرص نان يا چند دينار و درهمي كه انسان دارد و مي خواهد آنها را به مصرف خير برساند بهتر آن است كه در وهله ي نخست آن را به مصرف پدر و مادر خود برساند، و در وهله ي دوم براي خود و عيالش [3] صرف كند، و در مرتبه سوم به خويشان و برادران مؤمنش، و در مرتبه چهارم به همسايه هاي مستمندش، و در وهله ي پنجم در راه خدا و جهاد به مصرف رساند كه اين اجرش از همه كم تر است. سپس فرمود: پدرم برايم حديث كرد كه پيامبر (ص) فرمود: به هنگام انفاق از هر كس كه به ترتيب نزديك تر به توست آغاز كن.

از اين گذشته قرآن نيز در رد گفتار شما گوياست و آن را نهي مي كند، خداوند در قرآن مي فرمايد: كساني كه چون انفاق كنند نه زياده روند و نه تنگ گيرند بلكه در احسان ميانه رو باشند. [4] آيا نمي بينيد كه خداوند كاري كه شما بدان مردم را فرا



[ صفحه 57]



مي خوانيد سرزنش كرده و مسرفان را نيز در چندين آيه به باد نكوهش گرفته و فرموده است خداوند مسرفان را دوست ندارد؟ خدا مردم را از اسراف و نيز از تنگ گرفتن بازداشته و به حد وسط فرمان داده است. بنده نبايد همه ي آنچه را كه دارد اسراف كند و پس از آن از خدا بخواهد كه به او روزي برساند، خدا هم دعاي او را اجابت نمي كند. زيرا در حديثي از پيامبر (ص) است كه فرمود: «دعاي چند دسته از امتم به اجابت نرسد؛ مردي كه به پدر و مادرش نفرين كند، مردي كه بدهكاري مالش را برده و او بر وي گواه نگرفته است، مردي كه بر همسرش نفرين كند در حالي كه خداوند طلاقش را به دست او مقرر كرده، و مردي كه در خانه نشسته و مي گويد پروردگارا به من روزي ده و خود به دنبال كسب روزي نمي رود. خداوند به او مي گويد: اي بنده ي من! آيا من راه طلب روزي و سفر را با سلامت تن به روي تو نگشودم؟ تو بايد ميان من و خودت خارج از فرمان من عذر بياوري و بار خود را بر دوش خانواده ات نيفكني، تا اگر من خواستم به تو روزي دهم و يا روزي را بر تو تنگ گيرم و تو نزد من معذوري و مردي كه خداوند به او مال بسياري دهد و همه را در راه خدا انفاق كند و سپس به درگاه خدا روي آورد و به دعا گويد: پروردگارا مرا روزي ده... خدا به او مي گويد: آيا مگر به تو روزي فراوان نداده بودم ولي آن چنان كه تو را دستور داده بودم ميانه روي پيشه نكردي؟ چرا اسراف كردي در حالي كه من آن را بر تو ممنوع كرده بودم و مردي كه در قطع رحم دعا كند».

سپس خداوند به پيامبرش ياد داد كه چگونه انفاق كند. جريان از اين قرار بود كه آن حضرت مقداري طلا داشت و نمي خواست كه آنها را در شب نزد خود نگهدارد پس همه ي آن را صدقه داد. بامدادان هيچ نداشت وسائلي نزد او آمد. پيامبر چيزي نداشت به او بدهد. سائل هم زبان به نكوهش او گشود. پيامبر (ص) هم كه مهربان و دلسوز بود از اين ماجرا اندوهگين شد زيرا چيزي نداشت كه به سائل بدهد. پس خداوند پيامبرش را ادب آموخت و به وي فرمود: دست خود را مبند و آن را بر مگشا، تا نكوهش شده و افسوس خور بنشيني [5] . خداوند مي فرمايد: چه بسيار مردمي كه از تو چيزي بخواهند و تو را معذور ندارند و اگر هر چه به ديگران بدهي به زيان مالي دچار مي شوي. اين بود احاديث رسول خدا (ص) كه قرآن را تصديق دارند و قرآن را هم تمام اهل آن كه مؤمن اند درست دانند. سپس بعد از پيغمبر كسي كه فضل و زهدش را شما مي دانيد سلمان و ابوذر هستند، اما سلمان؛ چون عطاي خود را مي گرفت



[ صفحه 58]



خرج يك سال خويش را از آن برمي داشت تا سررسيد عطاي سال آينده اش.

به او گفته شد: اي ابوعبدالله تو با اين زهدي كه داري اين كار را مي كني در حالي كه شايد امروز يا فردا از دنيا رفتي؟ اما پاسخ وي آن بود كه چرا شما به همان اندازه كه براي مرگم نگرانيد، اميد به ماندنم نداريد؟ آيا شما اي گروه نادان! نمي دانيد كه وقتي نفس بر صاحبش تنگ گيرد كه زندگي او تأمين نباشد و چون زندگي خود را تأمين كرد او هم آرام مي شود؟

اما ابوذر؛ او چند شتر و چند گوسفند داشت كه شير آنها را مي دوشيد و هرگاه خانواده اش ميل مي كردند يا مهماني به او مي رسيد از آنها سر مي بريد. و اگر مي ديد اهل بادي كه با او بودند به فقر و تنگدستي افتاده اند، شتري يا گوسفندي برايشان مي كشت به اندازه اي كه از نظر گوشت آنها را قانع كند و آن را ميان آنها قسمت مي كرد و خود نيز به اندازه ي يكي از آنان سهمي برمي داشت نه بيش تر. از اينان زاهدتر كيست؟ رسول خدا (ص) نيز درباره ي آنان همان را گفت كه گفت. و البته كار آنها بدانجا نرسيد كه هيچ نداشته باشند چنانچه شما بر مردم امر مي كنيد كه همه ي كالا و چيزهاي خود را بريزند و ديگران را بر خود و عيالات خويش مقدم دارند. به من بگوييد آيا قاضيها خلاف مي كنند كه بر مردان شما نفقه زنش را واجب مي شمارند هنگامي كه بگويد من زاهدم و چيزي ندارم؟ اگر بگوييد خلاف مي كنند پس در حق مسلمانان ستم كرديد و اگر درست و به عدل حكم مي كنند خود را محكوم نموديد. به من پاسخ دهيد اگر همه ي مردم همانطور كه شما مي خواهيد زاهد باشند و نيازي به متاع ديگران نداشته باشند پس كفاره هاي قسم و نذر و صدقه هاي زكات واجب، بنابر آنچه شما مي گوييد، سزاوار نيست كه كسي چيزي از متاع دنيا را نگاه دارد و بايد گرچه نياز شديد هم بدانها دارد همه را از كف بنهد. چه بد باوري است آنچه به سوي آن گراييده ايد و مردم را به سوي آن مي كشانيد و اين ناشي از جهل به كتاب خدا عزوجل و سنت پيامبرش و احاديث اوست كه قرآن آنها را تصديق مي كند. شما آنها را از روي ناداني رد مي كنيد و تأمل در غرايب قرآن از تفسير را از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و امر و نهي را از كف مي دهيد.

به من بگوييد آيا شما داناتريد يا سليمان بن داود (ع) كه از خدا ملكي خواست كه احدي را پس از وي نشايد خداوند نيز آن را به او بخشيد. سليمان حق مي گفت و به حق عمل مي كرد. آنگاه ما نيافتيم كه خداوند او و يا مؤمني ديگر را بدان خاطر نكوهش كند. پيش از سليمان نيز داوود سلطنت مي كرد و سلطنت او بس استوار بود و سپس يوسف پيامبر آمد كه به پادشاه مصر گفت: مرا بر خزاين زمين بگمار كه من



[ صفحه 59]



نگاهباني دانا هستم. و كارش بدانجا رسيد كه امور كشور مصر و اطراف آن تا يمن را به دست گرفت و مردم به هنگام قحطي كه بدان گرفتار شده بودند، از خوراكي كه نزد او بود دريافت مي كردند. يوسف نيز حق مي گفت و حق را به كار مي بست و هيچ كس را نديديم كه به خاطر اين كار بر يوسف عيب گيرد و او را سرزنش كند. سپس ذوالقرنين او نيز بنده اي بود كه خدا را دوست داشت و خدا هم او را. خداوند وسايل را برايش فراهم كرد و مشارق و مغارب گيتي را در زير حكومتش درآورد او حق گفت و حق را به كار بست و سپس نديديم كسي بدين خاطر بر او عيب بگيرد.

اي جماعت! به آدابي كه خداوند مؤمنان را بدان مودب فرموده، متادب شويد و به همان امر و نهي خدا اكتفا كنيد و آنچه بر شما مشتبه شده و علم آن را نداريد، از خود دور كنيد و علم آن را به عالم واگذاريد تا اجر بريد و نزد خداوند معذور باشيد در پي علم ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه قرآن باشيد و آنچه را كه خداوند در آن حلال كرده، از حرامهايش بازشناسيد. اين براي شما به خداوند نزديك تر و از جهل و ناداني دورتر است و ناداني را به اهلش واگذاريد چرا كه اهل ناداني فراوان و اهل علم اندكند و خداوند خود فرموده است: بر فراز هر صاحب علمي، دانشمندي است.» [6] .


پاورقي

[1] حشر / 9: و يوثرون علي انفسهم ولو كان بهم خصاصه و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون.

[2] انسان / 8: و يطعمون الطعام علي حبه مسكينا و يتيما و اسيرا.

[3] اگر مقصود از عيال، همسر باشد نافي ادعايي است كه ثابت شده زيرا نفقه همسر مقدم بر نفقه خويشان است شايد بتوان گفت كه مقصود در اينجا نفقه غير واجب و مانند آن است كه اين گونه در آن توسع جايز است.

[4] فرقان / 67: الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما.

[5] اسراء / 31: فلا تجعل يدك مغلولة الي عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا.

[6] يوسف / 76: و فوق كل ذي علم عليم.


اساس اسلام


آخرين جمله از سفارش هاي امام صادق (ع) به ابن جندب درباره اهميت و ارزش محبت اهل بيت عليهم السلام است.

«لكل شيي ء اساس و اساس الاسلام حبنا اهل البيت »; هرچيزي را پايه اي است و پايه اسلام، محبت ما، اهل بيت عليهم السلام است.


نداشتن دليل و برهان


ان الذين يجادلون في آيات الله بغير سلطان أتاهم ان في صدورهم الا كبر ما هم ببالغيه فاستعذ بالله انه هو السميع البصير [1] .

آنان كه در آيات خدا بي هيچ حجت و برهاني راه انكار و جدل را پيمودند، جز تكبر و نخوت چيزي در دل ندارند كه به آرزوي نفساني هم نخواهند رسيد. پس تو (از شر آن ها) به خداوند پناه ببر كه او شنوا و بيناست.


پاورقي

[1] همان / 56.


سود و تجارت


ان تسعة اعشار الرزق في التجارة. [1] .

بطور يقين نه دهم رزق و روزي در تجارت است.

امام صادق عليه السلام

روزي امام صادق عليه السلام به يكي از يارانش، عذافر، هزار و هفتصد دينار داد و فرمود:

«با اين پول تجارت كن؛ با اينكه مرا رغبتي در سود آن نيست، گرچه سود در تجارت امر مرغوبي است و ليكن من از آن جهت آنرا مي خواهم كه دوست دارم خداوند متعال مرا در آن كار ببيند.»

عذافر آن پول را به كار تجارت زد و صد دينار سود عايدش شد و نزد حضرت آمد و گفت:

«صد دينار براي شما سود كردم.»

در اينحال امام صادق عليه السلام به شدت مسرور و خوشحال شد و از وي



[ صفحه 59]



خواست كه آن مقدار سود را به سرمايه اش اضافه نمايد.

پس از چندي،عذافر از دنيا رفت و امام عليه السلام به فرزند او، محمد، نوشت:

«خداوند ما و شما را عافيت عطا فرمايد؛ نزد پدر شما هزار و هشتصد دينار جهت تجارت پول داشتم؛ آنرا به عمر بن يزيد بده.»

از اينرو فرزند عذافر به وصيت نامه ي پدر نگاه كرد و ديد كه در آن نوشته است:

«امام صادق عليه السلام نزد من هزار و هشتصد دينار پول دارد كه عبدالله بن سنان و عمربن يزيد در جريان امر قرار دارند.» [2] .



[ صفحه 60]




پاورقي

[1] الكافي 5 / 148.

[2] الكافي 5 / 76.


عزت نفس


- سرورم! آيا شخصي كه با روشهاي مختلف و شيوه هاي گوناگون از مردم تقاضاي كمك مي كند، شيعه شما مي باشد؟

«شيعه ما، از مردم چيزي را تقاضا نمي كند حتي اگر از گرسنگي بميرد. [1] عزت مؤمن در بي نيازي او از مردم است. همانا خداوند متعال، همه كارهاي مؤمن را به خود مؤمن واگذار نموده. جز اين كه به او اجازه



[ صفحه 34]



نداده است كه خود را ذليل كند.» [2] .

- مولاي من! حضرت عالي روزي فرموديد: سزاوار نيست مؤمن خود را ذليل كند، سؤال شد چگونه خود را ذليل كند؟ پاسخ شما چه بود؟

گفتم: «زماني كه سراغ كاري مي رود كه از او ساخته نيست و نتيجه اي ندارد.» [3] .

- سرورم! روزي مفضل بن قيس خدمت جنابعالي رسيد و از گرفتاريها و رنجهاي زندگي خود نقل نمود. شما به كنيز خود دستور داديد كيسه اي كه محتوي 400 درهم بود به او دادند و به او فرموديد با اين پول زندگيت را بهبود بخش. مفضل عرض كرد: منظورم از شرح حال خود اين بود كه در حق من دعا فرمائيد. شما فرموديد: «بسيار خوب، دعا هم مي كنم» در پايان به مفضل چه فرموديد؟

گفتم: «از بازگو كردن شرح زندگي خود براي مردم، دوري و پرهيز كن كه اگر چنين كني نزد مردم ذليل و خوار مي شوي (براي دوري از ذلت، درد دلت را براي مردم بيان نكن).» [4] .



[ صفحه 35]




پاورقي

[1] بحار، ج 96، ص 158.

[2] فروع كافي، ج 5، ص 63.

[3] همان، ص 64.

[4] بحار، ج 47، ص 44.


بياض العين


في طب الأئمة: شكا إلي أبي عبدالله «ع» رجل بياضاً في عينيه فأمره أن يأخذ فلفلاً أبيض ودار فلفل [1] من كل واحد درهمين [2] ونشادر صافي جيد [3] وزن درهم، فيسحقها كلها ثم ينخلها ويكتحل بها في كل عين ثلاث مراود [4] وإن يصبر عليها ساعة فانه يقطع البياض وينقي لحم العين، ويسكن الوجع باذن الله تعالي ثم يغسل عينيه بالماء ثم يتبعه بالأثمد إكتحالاً [5] .



[ صفحه 48]




پاورقي

[1] الفلفل أبيضه وأسوده حب مدحرج صغار حريف الطعم والدار فلفل هو أول ثمر الفلفل علي هيئة أكياس مليئة بحب الفلفل.

[2] وزن طبي أقل من المثقال.

[3] مادة قلوية ذات طعم حاد.

[4] الميل الذي يكتحل به العين.

[5] يسمي الكحل الأصفهاني وهو في معدنه في الجبال يتركب بالحرارة من كبريت وزئبق.


بريدن سر دو ناقه بجاي بريدن سرهاي امام صادق و امام كاظم


ربيع حاجب مي گويد: روزي منصور مرا طلبيد و گفت: مي بيني كه مردم چه چيزهايي از جعفر بن محمد نقل مي كنند؟! به خدا سوگند كه نسلش را بر مي اندازم.»

پس يكي از امراي خود را طلب كرد و به او گفت: «با هزار نفر به مدينه برو و بي خبر به خانه ي امام جعفر صادق عليه السلام داخل شو و سر او و پسرش موسي را براي من بياور.» چون آن امير داخل مدينه شد، حضرت دستور فرمود تا دو ناقه آوردند و بر در خانه آن حضرت قرار دادند. سپس اولاد خود را جمع كرد و در محراب نشست و مشغول دعا شد. امام موسي كاظم عليه السلام مي فرمايد: من ايستاده بودم كه آن امير با لشكر خود به در خانه ي ما آمد و به سربازان خود دستور داد كه سرهاي آن دو ناقه را بريدند، و سپس برگشت.»

چون آن امير نزد منصور برگشت، گفت: «آنچه فرموده بودي را انجام دادم.» و كيسه را نزد منصور گذاشت. چون منصور سر كيسه را باز كرد، سرهاي ناقه را ديد، پرسيد: «اينها چيست؟»

گفت، «اي امير! چون من داخل خانه ي امام جعفر صادق عليه السلام شدم، سرم گيج شد و خانه در نظرم تاريك گرديد، دو شخص را ديدم كه در نظرم آمد كه آنها جعفر و پسر او مي باشند، پس دستور دادم كه سر آنها را جدا كردند و آوردم.»

منصور گفت: «آنچه را كه ديدي براي كسي نقل نكن و احدي را بر اين معجزه مطلع نگردان.» و تا او زنده بود من اين قضيه را به كسي نگفتم. [1] .



[ صفحه 41]




پاورقي

[1] مهج الدعوات.


الشك و التردد


اذا رأيت ماء، و لم تدر: هل هو بمقدار كر، أو دونه نظرت: فان كنت علي علم سابق بأنه كان كرا، ثم شككت: هل طرأ عليه النقصان استصحبت بقاء الكرية، و رتبت عليها جميع الآثار من عدم نجاسة الماء بالملاقاة و طهارة المتنجس الذي غسل فيه.

و ان كنت علي علم سابق بأنه كان دون الكر، ثم شككت: هل طرأت عليه الزيادة، استصحبت عدم الكرية، و رتبت عليه جميع الآثار من نجاسته بالملاقاة، و عدم طهارة المتنجس الذي غسل فيه.

و ان شككت ابتداء، و لم تكن علي علم سابق لا بالكثرة، و لا بالقلة فلا تحكم بثبوت الكرية، و لا بنفيها [1] و اذا غسلت فيه - و الحال هذه - جسما متنجسا يبقي الماء علي طهارته ما لم يتغير بالنجاسة، لأن المفروض أنه مشكوك الكرية، و الشك فيها يستدعي الشك في الطهارة، و بديهة أن مجرد الشك كاف للحكم بها، كما أن الجسم المتنجس الذي غسل فيه يبقي علي نجاسته عملا بالاستصحاب، و لا منافاة بين طهارة الماء، و بقاء النجاسة في الجسم الذي لاقاه، لتعدد الموضوع، فان موضوع أصل الطهارة هو الماء، و موضوع استصحاب النجاسة هو الجسم الذي لاقاه.



[ صفحه 21]




پاورقي

[1] و قيل: هنالك أصل يثبت نجاسة هذا الماء المشكوك، و هو استصحاب العدم الازلي للكرية، فيقال هكذا ان الماء غير الكر ينجس بملاقاة النجاسة، و هذا ماء بالوجدان، و قد لاقته النجاسة، و قبل وجوده لم تكن الكرية متحققة، و بعده نشك، فنستصحب عدمها، و يكون المورد من باب الموضوعات المركبة من جزءين يثبت أحدهما بالوجدان، و الآخر بالأصل. و قيل غير ذلك.


كفارة رمضان


يجب القضاء و التكفير مخيرا بين صيام شهرين متتابعين [1] أو عتق نسمة، أو اطعام ستين مسكينا، يجب القضاء و التكفير معا علي من تعمد الافطار في شهر رمضان بالاشياء التالية:

1 و 2 و 3 - الأكل و الشرب و الجماع، اجماعا و نصا، بل بضرورة الدين.

و من أفطر في شهر رمضان علي محرم، كمن شرب الخمر، أو زنا، أو لاط، أو أكل أو شرب من أموال الناس ظلما و عدوانا، من فعل شيئا من هذه، فعليه أن يكفر بالجمع بين الخصال الثلاث، أي يصوم شهرين متتابعين، و يعتق نسمة، و يطعم ستين مسكينا، فقد روي عن الامام الرضا حفيد الامام الصادق عليهماالسلام أن سائلا قال له: يابن رسول الله قد روي عن آبائك فيمن جامع في شهر رمضان أو افطر، أن فيه ثلاث كفارات، و أيضا روي عنهم كفارة واحدة، فأيهما نأخذ؟

قال الامام عليه السلام: خذ بهما جميعا، ذلك متي جامع الرجل حراما، أو أفطر علي حرام في شهر رمضان فعليه ثلاث كفارات: عتق رقبة، و صيام شهرين متتابعين، و اطعام ستين مسكينا، و قضاء ذلك اليوم، و ان نكح حلالا، أو أفطر حلالا فعليه كفارة واحدة، و ان كان ناسيا فلا شي ء عليه.

هذا، اذا أفطر علي الحرام في النهار، أما اذا تناوله أول ما تناول بعد الغروب فلا كفارة عليه.



[ صفحه 25]



4- من الأسباب الموجبة للقضاء و الكفارة في شهر رمضان الاستمناء، فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن الرجل يعبث بأهله في شهر رمضان، حتي يمني؟ قال: عليه من الكفارة مثل ما علي الذي يجامع، حيث فهم الفقهاء، من هذا ان العابث كان قاصدا و مريدا للاستمناء.

5- تعمد البقاء علي الجنابة حتي يصبح، حيث سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل أجنب في شهر رمضان بالليل، ثم ترك الغسل متعمدا حتي أصبح؟ قال: يعتق رقبة، أو يصوم شهرين متتابعين، أو يطعم ستين مسكينا.

6- اذا نام علي نية عدم الاغتسال من الجنابة حتي أصبح، أو نام ناويا الاغتسال، ثم انتبه، ثم نام للمرة الثالثة علي التفصيل المتقدم في المفطرات.

7- لكل من الحامل في أشهرها الأخيرة، و المرضعة القليلة اللبن التي يضر الصوم بولدها أن تفطر، و تكفر بمد و عليها القضاء. قال الامام الباقر عليه السلام: الحامل المقرب و المرضعة القليلة اللبن لا حرج عليهما أن تفطرا في شهر رمضان، لأنهما لا تطيقان، و عليهما أن تتصدق كل واحدة منهما عن كل يوم بمد، و عليهما قضاء كل يوم افطرتا فيه.

8- ايصال الغبار الغليظ الي الحلق، قال صاحب الشرائع و الجواهر: انه موجب للقضاء و الكفارة، و قال آخرون: يوجب القضاء دون الكفارة.

و قال صاحب الشرائع و المدارك: ان الكذب علي الله و رسوله، و الارتماس بالماء لا يوجب شي ء منهما القضاء و لا الكفارة، و قال صاحب الشرائع: الحقنة بالمائع توجب القضاء فقط، و قال صاحب المدارك: لا توجب القضاء و لا الكفارة.

أما تعمد القي ء فقال صاحب الجواهر: انه يوجب القضاء فقط عند المشهور.



[ صفحه 26]




پاورقي

[1] يكفي في تحقيق التتابع بين الشهرين ان يصوم شهرا كاملا، و يوما من الشهر الثاني، فاذا افطر بعد الشهر و اليوم قضي ما بقي عليه، و اذا صام شهرا كاملا دون ان يتبعه و يوصله بيوم من الشهر الذي يليه. استأنف و اعاد من جديد، كأن لم يصم شيئا، و في ذلك روايات عن أهل البيت عليهم السلام.


المقايضة


من باع سلعة بنقد، فصاحب السلعة هو البائع، و دافع النقد هو المشتري، و كذلك اذا باع سلعة بثمن معين، ثم أخذ من المشتري بدلا عنه سلعة بمقدار



[ صفحه 30]



الثمن. و اذا بادل سلعة بسلعة، لا بقصد الثمن و المثمن، بل بقصد المعاوضة و المقايضة، فهل تصح هذه المعاملة، أو لا؟ و علي افتراض صحتها، فهل تقع بيعا، أو صلحا، أو معاملة مستقلة برأسها؟. و علي افتراض صحتها بيعا، فايهما البائع؟. و أيهما المشتري؟. أو أن كلا منهما بائع من جهة، و مشتر من جهة.

و قد تعددت في ذلك الاحتمالات و الاقوال، و مال الشيخ الانصاري الي صحة هذه المعاملة بيعا، و ان البائع من اعطي سلعته أولا، لأنه بهذا الاعطاء يكون موجبا، و آخذها يكون مشتريا، لأنه بهذا الاخذ يصير قابلا. و قال السيد اليزدي في حاشيته علي المكاسب: تقع صلحا، لأن فيها معني المسالمة. و قال الشيخ النائيني: هي باطلة من الاساس، لأن المتبادلين قصدا البيع دون سواه، و لا يمكن أن تتصف هذه المعاملة بالبيع بحال، لعدم معرفة البائع و تمييزه من المشتري، كما أنه لا يمكن أن يكون كل من الطرفين بائعا من جهة، و مشتريا من جهة، لأنه متي حصل الايجاب و القبول مرة واحدة، لا يبقي لهما محل ثانية، اذ هو تحصيل للحاصل، و أما عدم الاتصاف بغير البيع من المعاملات فلان غير البيع لم يقصد اطلاقا، فالقول بوقوعه مع عدم القصد معناه أن ما يقصد لم يقع، و ما وقع لم يقصد، و لا ملتزم بذلك.

هذا ملخص الاقوال في هذه المسألة... و الحق انها صحيحة و لازمة اذا صدرت من ذوي الاهلية، و كان العوضان قابلين للتمليك و التملك، و معلومين عند الطرفين، أما التسمية فانها وسيلة لا غاية، فليسمها من شاء بما شاء بيعا أو صلحا أو تقايضا، أو نحو ذلك، ما دامت لا تحلل حراما، و لا تحرم حلالا.



[ صفحه 31]




قسمة الدين


ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر الي أن قسمة الدين لا تصح.. و مثال ذلك أن يكون لاثنين دين في ذمة زيد و عمرو، فيتراضيان علي أن يكون ما في ذمة زيد لأحدهما، و ما في ذمة عمرو للآخر، و قد منع الفقهاء من ذلك، و قالوا: الحاصل من الدين لهما، و الهالك عليهما، و استدلوا بأن الامام الصادق عليه السلام سئل عن رجلين بينهما مال، منه دين، و منه عين، فاقتسما العين و الدين، فحصل



[ صفحه 17]



الذي لأحدهما دون الآخر، أيرد علي صاحبه؟

قال: نعم.


المثلي و القيمي


يجب أولا، و قبل كل شي ء رد المغصوب بالذات، فان تعذر لهلاك أو ضياع فيجب رد المثل، فان لم يكن له مثل اطلاقا، أو كان ولكنه انقطع، و لم يوجد عند الوفاء فيجب رد القيمة، فالعين أولا مع الامكان، و الا فالمثل مع



[ صفحه 18]



الامكان أيضا، و الا فالقيمة. و هذا الترتيب واجب بالاتفاق. أما وجوب رد العين الي صاحبها مع الامكان فلأنه صاحبها، فالقضية قياسها معها، و أما وجوب رد المثل مع عدم امكان العين فلأن المثل مساو للعين في الجنس و الصفات و المالية فيكون أعدل و أبعد عن الضرر، و الي هذا يومي ء، قوله تعالي: «فمن اعتدي عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدي عليكم). [1] و قوله سبحانه: (و جزاء سيئة سيئة مثلها) [2] و قوله عزوجل: (و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به). [3] .

و أما وجوب القيمة مع امكان المثل فلأنه السبيل الوحيد لتفريغ الذمة و الخلاص من المسؤولية.. بقي أن نعرف ما هو المثي و القيمي؟

المثلي ما تساوت اجزاؤه في الجنس و الصفات و الآثار و الثمن، بحيث اذا اختلطت الاجزاء لا يمكن التمييز بينها، كالحبوب و النقود من صنف واحد.. و القيمي ما عدا ذلك: كالأرض و الشجر و الدار و الحيوان و نحوه مما لا نظير له من كل الوجوه. قال صاحب الجواهر: «المراد بالمثلي في كلام الفقهاء هو الذي له مثل، بمعني أنه مساو له في جميع ماله مدخلية في ماليته من صفاته الذاتية لا العرضية.. و ما عداه قيمي».

و تجدر الاشارة الي أنه مع وجود المثل يجب علي الغاصب ارجاعه بالغا ما بلغ الثمن، و لو زاد اضعافا عما كان عليه يوم الغصب، كما أن علي المالك أن يقبل المثل و لا يحق له المطالبة بالقيمة، و لو نزل ثمنه اضعافا.

و اذا تعذر المثل بعد أن كان موجودا حين الغصب و حين تلف المغصوب،



[ صفحه 19]



ولكنه انقطع، و لم يقدر عليه الغاصب حين طالب به المالك، اذا كان كذلك سقط المثل عن الغاصب و وجبت القيمة لقبح التكليف بمالا يطاق، و لأنه جمع بين الحقين. و هل تعتبر القيمة التي يقدر بها المثل يوم الغصب، أو يوم تلف المغصوب، أو يوم الاقباض و الاداء، أو أعلي القيم؟

اتفقوا بشهادة صاحب الجواهر علي أنه يدفع قيمة المثل السوقية حين الاقباض و الاداء، لأن الثابت في الذمة هو المثل فتعتبر القيمة ساعة الوفاء و عملية تفريغ الذمة، تماما كما لو استدان مثليا، ثم فقد المثل فانه يدفع قيمته عند الاداء.

و اذا سقط المثل عن المالية من الاساس بعد أن كان من الأموال حين الغصب فليس للغاصب أن يلزم المالك بأخذ المثل، بل للمالك أن يلزمه بدفع القيمة، تماما كما لو تعذر وجوده، ولكن يدفع القيمة يوم سقوطه عن المالية، لا يوم الاقباض و الوفاء، لأن الذمة تشتغل بالقيمة يوم السقوط، كما هو الشأن في التلف.

هذا، اذا كان المغصوب مثليا، أما اذا كان قيميا كالحيوان و نحوه فعلي الغاصب أن يدفع قيمة المغصوب يوم تلفه لا قبله و لا بعده، و ان طال الامد، لأن يوم التلف هو الوقت الذي تشتغل فيه الذمة بالقيمة. قال صاحب الجواهر: «الأقوي وجوب القيمة حين التلف وفاقا للفاضل و الشهيد و السبوري و الكركي و الاردبيلي، بل هو المحكي عن القاضي، بل في الدروس و الروضة نسبته الي الأكثر، و ذلك لأنه وقت الانتقال الي القيمة، و الا فقبله مكلف برد العين من غير ضمان للنقص السوقي اجماعا».

و قال جماعة من الفقهاء: يدفع الغاصب أعلي القيم من حين الغصب الي حين الدفع عقابا علي عدوانه.



[ صفحه 20]



و يلاحظ بأن هذا مجرد استحسان، لأن الله هو الذي يشدد العقاب علي المجرمين غدا، لا الانسان.

هذا بالاضافة الي أن الفقهاء اجمعوا كلمة واحدة أن القيمة السوقية لا تضمن مع وجود العين مهما زادت، و الاجماع علي ذلك اجماع علي عدم ضمان أغلي القيم من حين الغصب، حيث تكون عين المغصوب قائمة.. و اذا وجد المغصوب بعد ما فقد، و أخذ المالك عوضه من الغاصب يرجع المغصوب للمالك، و عوضه للغاصب.


پاورقي

[1] البقرة: 194.

[2] الشوري: 39.

[3] النحل: 126.


الصيغة


لا يقع الخلع بلفظ الكناية، و لا بشي ء من الألفاظ الصريحة فيه الا بلفظين فقط، و هما الخلع و الطلاق مع الفدية، فأيهما حصل كفي، فاذا قالت له: بذلت لك كذا لتطلقني، فقال هو: خلعتك علي ذلك، أو قال: أنت طالق علي ذلك صح، و الأفضل أن يجمع بين الصيغتين، و يقول: خلعتك علي كذا فأنت طالق، فان وقوع الخلع مع الجمع بين لفظي الخلع و الطلاق محل وفاق بين الجميع، و يدل علي الاكتفاء بالخلع من غير لفظ الطلاق قول الامام الصادق عليه السلام: عدة المختلعة عدة المطلقة، و خلعها طلاقها، و هي تجزي من غير أن يسمي طلاقا.

أما الاكتفاء بلفظ الطلاق مع البذل فقال صاحب الحدائق: ان ظاهر الفقهاء علي ذلك من غير خلاف يعرف، و جاء في كتاب الشرائع و الجواهر: يقع الخلع بالطلاق مع الفدية، و ان انفرد عن لفظ الخلع، لكون الخلع نوعا خاصا من الطلاق.

و نحن و ان كنا نظريا نكتفي بواحد من لفظ الخلع أو الطلاق مع الفدية، ولكنا عمليا نجمع بينهما معا، و نأمر الرجل أو وكيله أن يقول: هكذا خلعتها علي ما بذلت فهي طالق. لأنه أحوط للدين، بخاصة بعد أن أوجبه الشيخ و ابن زهرة و ابن ادريس، و جعفر و الحسن ابنا سماعة و علي بن رباط و ابن حذيقة من المتقدمين، و علي بن الحسن من المتأخرين، كما جاء في كتاب الجواهر، بل فيه رواية عن الامام الكاظم ابن الامام الصادق عليهماالسلام.

و اذا اقتصر علي الخلع مجردا عن لفظ الطلاق فهل يقع طلاقا يحسب من الثلاث، أو يكن فسخا لا يعد من التطليقات الثلاث؟

ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر و الحدائق الي أنه طلاق لا فسخ،



[ صفحه 19]



لقول الامام الصادق عليه السلام: خلعها طلاقها. و قوله في رواية ثانية: اذا خلع الرجل امرأته فهي واحدة بائن، أي يعد الخلع تطليقة واحدة.

و اتفقوا علي أن صيغة الخلع يجب أن تكون مطلقة غير معلقة علي شي ء، فلو قال: خلعتك ان كان كذا لم يصح. و أيضا اتفقوا علي أن الخلع يجب أن يعقب البذل فورا، و بلا فاصل، فان تراخ لم يستحق العوض، و وقع الطلاق رجعيا ان كان قد دخل، و لم تكن آيسة، و عل صاحب الجواهر وجوب الفوربأن المعاوضة تقتضيه.

ويلاحظ بأنه لا دليل علي الفور من الشرع، و لا من العقل، فالمعيار، اذن، أن تبقي ارادة المرأة للبذل قائمة الي حين الخلع، فان رجعت عن البذل قبل الخلع بطل، و الا صح. و سبق الكلام عن الفور في العقود في الجزء الثالث - فصل شروط العقد، و فقرة «الموالاة».


لا تخبر الناس بكل ما أنت فيه


مفضل بن قيس بن رمانة قال: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فشكوت اليه بعض حالي و سألته الدعاء فقال: يا جارية هاتي الكيس الذي وصلنا به أبوجعفر، فجاءت بكيس.

فقال: هذا كيس فيه أربعمائة دينار، فاستعن به.

قال: قلت: والله جعلت فداك، ما أردت هذا، و لكن أردت الدعاء لي.

فقال لي: و لا أدع الدعاء، و لكن لا تخبر الناس بكل ما أنت فيه فتهون عليهم [1] .


پاورقي

[1] رجال الكشي ص 121. في الكافي ج 4 ص 21 مثل متن القصة.


پاسخ به پرسشهاي اميرمؤمنان


حافظ ابونعيم، در «حلية الأولياء» مي نويسد:

روزي، اميرالمؤمنين عليه السلام از پسر ارجمند خود، امام حسن مجتبي عليه السلام، چند سؤال پرسيد. امام حسن مجتبي عليه السلام، پاسخ هاي روشن و كافي آن سؤالها را بيان كرد، به طوري كه آن پاسخها، مورد پذيرش و تحسين اميرالمؤمنين عليه السلام قرار گرفت.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: پسر عزيزم! سداد چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: اي پدر بزرگوار! سداد، دفع منكر است به معروف.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: شرف، چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: نيكي كردن به عشيره و گذشتن از جرم ايشان و عفو نمودن آنان.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: مروت چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: عفت و اصلاح مال.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: جود و سماحت، در چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: بذل مال، در حال دشواري و آساني.



[ صفحه 66]



اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: بخل چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: آنچه را كه در دست او باشد، آن را شرف پندارد و آنچه را كه انفاق كند، تلف بداند.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: مؤاخات و برادري چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: مساوات و كمك مالي، در حل فقر و دارايي.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: جبن و بي دلي چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: جرأت داشتن بر دوست و ترسيدن از دشمن.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: غنيمت چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: رغبت و علاقه داشتن بر تقوا، و زهد و بي ميلي به دنيا، كه آن خدمت قابل ستايش است.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: حلم چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: خشم فروخوردن و عنان نفس، به دست گرفتن.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: غنا چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: خشنودي نفس است به قسمت الهي، اگر چه اندك باشد و بهترين غنا، غناي نفس است.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: فقر چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: غلبه و استيلاي حرص نفس، بر همه چيز.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: عقل چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: نگاه داشتن دل.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: سنأ - يعني: رفعت و بلندي - به چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: به انجام كارهاي شايسته و ترك امور ناپسند و



[ صفحه 67]



قبيح.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: سفه چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: متابعت كردن از اهل دنائت و مصاحبت نمودن با گمراهان.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: غفلت چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: ترك مسجد و اطاعت از مفسد.

اميرمؤمنان عليه السلام پرسيد: حرمان چيست؟

امام حسن عليه السلام پاسخ داد: ترك حظ و بهره اي كه نصيب كسي شود و آن را بدون استفاده، از دست بدهد.

اين نوع پاسخها، از امام حسن مجتبي عليه السلام، دليل روشني است بر احاطه ي علمي آن حضرت بر جميع علوم؛ زيرا، بدون فكر و نظر و في البداهة، اين نوع جوابها، گفته شده است [1] .



[ صفحه 68]




پاورقي

[1] كشف الغمه، ج 2، ص 143 - تحف العقول، ص 227 - طبق نقل آفتاب مهرباني، صص 38 - 40.


الامام جعفر الصادق


عبدالرحمن كيالي حلبي، حلب، 1957 م، وزيري، 18 ص.


رزق حلال


حضرت امام صادق عليه السلام غلامي داشتند كه به وي «مصادف» مي گفتند. حضرت به وي هزار دينار دادند و فرمودند كه:

«آماده شو و به قصد تجارت به سوي مصر روانه شو، زيرا اهل و عيال من زياد شده است. (و هزينه زندگي من سنگين مي باشد)»

مصادف مي گويد:

«آماده شدم و متاعي خريدم و با كاروان تجاري به سوي مصر روانه شدم، وقتي كه به نزديكيهاي مصر رسيديم با قافله اي كه از مصر مي آمد برخورد نموديم و از اوضاع كالاي خود در مصر از ايشان جويا شديم. از روي اتفاق جنس هاي ما مورد نياز عامه ي مردم بود و ايشان گفتند:

«اين متاع در مصر موجود نيست.»

اهل كاروان همقسم شدند و پيمان بستند كه جنس خود را با صددرصد سود بفروشند، وقتي كه اموال را فروختند و به مدينه برگشتند، «مصادف» خدمت حضرت امام صادق عليه السلام رسيد و با او دو كيسه بود كه در هر كدام هزار دينار موجود بود، با



[ صفحه 32]



خوشحالي عرض كرد: «فداي شما شوم، اين اصل مال است و ديگري سود آن مي باشد.»

حضرت فرمودند: «اين سود، زياد است، شما چگونه جنس را فروختيد؟»

«مصادف» داستان هم پيمان شدن اهل قافله را نقل كرد. حضرت فرمودند: «سبحان الله، شما هم قسم شديد كه متاع خود را به مسلمانان دو برابر قيمت بفروشيد؟»

پس يكي از آن دو كيسه را برداشتند و فرمودند كه اين اصل مال من مي باشد و نيازي به اين سود ندارم و فرمودند:

«مجالدة السيوف، اهون من طلب الحلال».

«روبه رو شدن با شمشيرها آسانتر از طلب پول حلال است.» [1] .



[ صفحه 33]




پاورقي

[1] همان، ص 59، ح 111، به نقل از الكافي.


الحصن الملموم


أمالي الصدوق: 288، ب 56، ح 5: حدثنا أحمد بن علي بن إبراهيم رضي الله عنه قال: حدثني أبي، عن أبيه إبراهيم بن هشام، عن محمد بن أبي عمير،...

عن هشام بن الحكم، قال: دخل أبوشاكر الديصاني علي أبي عبدالله الصادق عليه السلام فقال له: إنك أحد النجوم الزواهر، و كان أباؤك بدورا بواهر، و أمهاتك عقيلات عباهر، و عنصرك من أكرم العناصر، و إذا ذكر العلماء فيك تثني الخناصر، فخبرني أيها البحر الخضم الزاخر، ما الدليل علي حدث العالم؟ فقال الصادق عليه السلام:

يستدل عليه بأقرب الأشياء.

قال: و ما هو؟

فدعا الصادق عليه السلام ببيضة فوضعها علي راحته، ثم قال: هذا حصن ملموم، داخله عرق رقيق، تطيف به فضة سائلة و ذهبة مايعة، ثم تنفلق عن مثل الطاوس أدخلها شي ء؟

قال: لا.

قال: فهذا الدليل علي حدوث العالم.

قال: أخبرت فأوجرت، و قلت فأحسنت، و قد علمت أنا لا نقبل إلا ما أدركناه بأبصارنا، أو سمعناه بآذاننا، أو لمسناه بأكفنا، أو شممناه



[ صفحه 53]



بمناخرنا، أو ذقناه بأفواهنا، أو تصور في القلوب بيانا و استنبطته الروايات إيقانا.

فقال الصادق عليه السلام: ذكرت الحواس الخمس و هي لا تنفع شيئا بغير دليل كما لا تقطع الظلمة بغير مصباح.


الهداية و الضلال


معاني الأخبار 20، ب 15، ح 1: حدثنا علي بن عبدالله الوراق و محمد بن أحمد بن الشيباني و علي بن أحمد بن محمد (رضي الله عنهم) قالوا: حدثنا أبوالعباس أحمد بن يحيي بن زكريا القطان قال: حدثنا بكر بن عبدالله بن حبيب، قال: حدثنا تميم بن بهلول، عن أبيه، عن جعفر بن سليمان البصري...

عن عبدالله بن الفضل الهاشمي، قال: سألت أبا عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام عن قول الله عزوجل: (من يهد الله فهو المهتد و من يضلل فلن تجد له وليا مرشدا) [1] فقال:

ان الله تبارك و تعالي يضل الظالمين يوم القيامة عن دار كرامته و يهدي أهل الايمان و العمل الصالح الي جنته كما قال الله عزوجل: (و يضل الله الظالمين و يفعل الله ما يشاء) [2] (ان الذين ءامنوا و عملوا الصالحات



[ صفحه 16]



يهديهم ربهم بايمانهم تجري من تحتهم الأنهار في جنات النعيم) [3] .

قال: فقلت: فقوله عزوجل: (و ما توفيقي الا بالله) [4] و قوله عزوجل: (ان ينصركم الله فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمن ذا الذي ينصركم من بعده). [5] .


پاورقي

[1] سورة الكهف: الآية: 17.

[2] سورة ابراهيم، الآية: 27.

[3] سورة يونس، الآية: 9.

[4] سورة هود، الآية: 88.

[5] سورة آل عمران، الآية: 160.


هذي هي التقية


[تفسير العياشي 2 / 322، ح 7:...]

عن درست، عن أبي عبدالله عليه السلام أنه ذكر أصحاب الكهف فقال: كانوا صيارفة كلام، و لم يكونوا صيارفة دراهم.


للبرص و الجذام


أصول الكافي 2 / 260-259، ح 30: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن علي بن الحكم، عن مالك بن عطية،...

عن يونس بن عمار قال: شكوت لأبي عبدالله عليه السلام ما ظهر بوجهي. فقال لي:



[ صفحه 17]



اذا كان الثلث الأخير من الليل، في أوله فتوضأ وقم الي صلاتك التي تصليها، فاذا كنت في السجدة الأخيرة من الركعتين الأوليين، فقل و أنت ساجد: (يا علي يا عظيم، يا رحمان يا رحيم، يا سامع الدعوات، يا معطي الخيرات صل علي محمد و آل محمد، و أعطني من خير الدنيا و الآخرة ما أنت أهله، و اصرف عني من شر الدنيا و الآخرة ما أنت أهله، و أذهب عني بهذا الوجع، فانه غاظني و أحزنني).

وألح في الدعاء قال: فما وصلت الي الكوفة حتي أذهب الله به عني كله.


بين يدي الكتاب


الحديث عن الامام الصادق حديث طويل.. و شاق..

انه حديث الايمان و الحقيقة..

انه حديث الأخلاق و السلوك..

انه حديث التاريخ و العلم و المعرفة..

انه حديث الاسلام في أروع معطياته و مثله..

انه حديث يمتد عبر حدود الانسان فيما يملك من طاقات و مواهب و ابداع..

ذلك هو حديث الامام الصادق، الذي يبدأ من اللحظات التي ولد فيها العظيم، و لا ينتهي حتي ينتهي شي ء اسمه الحياة..

و هل في وسعنا أن نتناول كافة الجوانب التي حفلت بها شخصيته.. فأغنت بها الحياة في آفاقها المتنوعة؟



[ صفحه 18]



فان تعذر علينا ذلك.. فلعله لا يمنعنا عن أن نتعرف علي اللمحات الأصيلة لتاريخه، و الاطلاع علي بعض الروائع من معطياته الفكرية و الانسانية..

و لقد عاصر الامام الصادق فترة ما بين الدولتين الأموية و العباسية، وعاش الصراعات المصيرية التي خاضتها كل من القوتين، و ما رافق ذلك من وقائع و أحداث..

و قد جرت محاولات متكررة لاقحام الامام في معترك ذلك الصراع، و استغلال مكانته الروحية و السياسية في أوساط كبيرة من المسلمين، ولكنه كان علي معرفة بالبعد للذي ترمي اليه تلك المحاولات، و العمق الذي تتطلع اليه.. فوقف منها الموقف السلبي المتحفظ البعيد عن موقع الاثارة مما لا يعطي لخصومه حجة الوقوف منه موقف الخصومة و العداء البارزين..

و يحاول الامام استغلال ذلك الظرف السياسي المهزوز، بفعل تخبط الوضع العلم للحكم الناشي ء من الصدام العنيف بين الجبهتين المتنازعتين في الساحة الاسلامية.. ليتحرك بحرية في سبيل نشر المعرفة و اغناء الفكر الاسلامي بما لم يسبق له أن تعرف اليه في مختلف مجالات العلم و الفن..

و اتسعت مدرسة الامام و أخذت تشد الرحال اليها من مختلف الأقطار الاسلامية، مما أعطاها طابعا اسلاميا عاما



[ صفحه 19]



لا يقتصر علي مذهب معين أو اتجاه خاص..

و كان ممن تخرج عليه من الأقطاب.. أمثال أبي حنيفة و سفيان الثوري و أبي أيوب السجستاني و مالك بن أنس، و هشام بن الحكم و محمد بن مسلم و زرارة بن أعين و غيرهم من أئمة المذاهب الاسلامية المختلفة و أفذاذ العلم..

و قد كثر الحديث عند المسلمين بنحو لم يعهد له نظير لا قبلا و لا بعدا، فقد ذكر الراوية الموثوق الحسن بن علي الوشاء... أنه أدرك في مسجد الكوفة تسعماية شيخ من أهل الحديث و الرواية كل منهم يقول: حدثني جعفر بن محمد..

كما أحصي عدد المتخرجين علي يده من العلماء و المحدثين و الرواة.. فبلغ أربعة آلاف أو يزيدون و هو ما يكشف لنا عن الثقة العلمية و الروحية الكبيرة التي كان يتمتع بها الامام في الأوساط الاسلامية المختلفة.. دون غيره من العلماء الذين حفل بهم عصر الامام.. و امتلأت بهم أندية العلم..

و كان هذا التحرك الواسع الذي انطلقت به مدرسة الامام الصادق في نشر المعرفة.. مصدر قلق مرعب لبعض الحاسدين و الحاقدين الذين لم ترق لهم هذه الانطلاقة الشاملة التي تهدد بسيطرة فكر الامام و حديثه علي آفاق المعرفة الاسلامية، و جوانبها النظرية و العملية..

فكان أن أثاروا موجة من التشكيك حاقدة.. حول



[ صفحه 20]



حديث الامام و رواياته، بلا أن يكون هناك أي مبرر.. سوي بناء حاجز نفسي يفصل الأمة عن العطاء الضخم الذي قدمه لها الامام، و الذي هو امتداد لعطاء الرسالة التي جاء بها جده رسول الله (ص)..

و تنوعت وسائل التشكيك.. فتارة يطعن بحديث الامام نفسه و تضعيف ما يرويه، و أخري بالتشكيك بصحة ما يروي عنه، و ثالثة بالطعن ببعض تلامذته من حملة حديثه، كهشام ابن الحكم و مؤمن الطاق و محمد بن مسلم و هشام بن سالم الجواليقي و غيرهم.. الي غير ذلك من الوسائل التي لم يتورع مروجوها من اختلاقها، لكي يبلغوا الهدف الذي استماتت محاولاتهم من أجله..

و ساعد علي ذلك موقف الحكم من الامام، و ملاحقاته الظالمة له، و كانت تلك الحملات التشكيكية المغرضة تلاقي منه ارتياحا و مزاجا ملائما.. لأنها تنسجم مع رغباته في فهم الامام عن الواقع العام للأمة و منطلقاتها المختلفة..

و تلاقت الأهداف في اثارة الحرب النفسية التي تعرض لها الامام من قبل الفئات الحاقدة و زمرة الحكم، فكان كل منهما يحاول أن يستفيد من موقف الآخر السلبي من الامام..

ولكن الامام رغم كل ذلك.. بقي في موقعه صامدا يحاول اتقاء كل تلك الانفعالات المضادة، بالموقف الايجابي



[ صفحه 21]



المسالم، الذي كان هو الطابع العام لسلوك الأئمة من أهل البيت مع الجهات المناوئة لهم، و سنحاول أن نعرض لبعض التفصيلات التي تتعلق بهذه النقطة من سلوك الامام في خلال دراستنا هذه..

أما أصحاب الامام.. فقد تعرض الكثيرون منهم لنقمة الحكم و ملاحقاته، و ليس من سبب لكل ذلك سوي انتمائهم سلوكا و فكرا و نهجا في العقيدة للامام الصادق.. حتي اضطر الامام في بعض الحالات للقدح ببعض المخلصين من أصحابه ولعنه أمام العامة، ليبعد عنه شبح نقمة الحكم، حفاظا علي وجودهم من أن يتعرض للتصفية من قبل الخصم، كما حدث بالنسبة لهشام بن الحكم و زراة بن أعين و غيرهم من أعلام صحابة الامام و تلامذته الكبار..

و كان من نتائج ذلك أن اشتبه الحال علي الخاصة بالنسبة للبعض منهم بسبب صدور تصريحات من الامام في ذمهم و قدحهم بنحو يدعو الي التوقف كما حدث ذلك لمحمد بن سنان، فقد توقف الكثيرون من الرجاليين و العلماء في توثيقه بسبب ما ورد فيه من مطاعن عن الامام.. و قد ندد الشيخ المجلسي في البحار علي من رد حديث محمد بن سنان، استنادا الي تلك المطاعن التي وردت فيه، معتبرا أن تلك المطاعن ما كانت الا من أجل الحفاظ علي حياته و ابعاد شبح نقمة الحكم



[ صفحه 22]



عنه، كما هو الحال بالنسبة لزرارة بن أعين و هشام بن الحكم و غيرهما... و ان كنا لا نتفق مع الشيخ المجلسي في جدوي ما رد به تضعيف العلماء له، باعتباره مصادرة علي المطلوب.. لاعتماده في ذلك علي روايات رواها محمد بن سنان نفسه..

ولكن هذا كله لم يقلل من حذر الحكم من هؤلاء و تحفظاته نحوهم، و قد أخضع البعض منهم لاختبارات قاسية، حاول من خلالها أن يكتشف واقعهم الذي تنطوي عليه دخائل نفوسهم، كما سنعرضه فيما بعد..

كما أن البعض منهم و هو المعلي بن خنيس.. لم يتمكن من الاحتفاظ بالصمت أمام تحديات الخصوم فأظهر اعتقاده الصريح بالامام، و أفضي بصراحة و وضوح بما يكمن في واقع نفسه من سر ايماني لم يصادف من الامام قبولا، ابقاءا عليه و احتفاظا بحياته، و كان ذلك سببا في تصفيته و قتله علي يد جلاوزة الحكم..

مضافا الي كل هذا.. فقد تعرض الامام في علاقاته مع أهل بيته، الي مضايقات سياسية كبيرة، تتعلق بشؤون الخلافة و السلطة، و كان أبرزها احراج الامام في طلب البيعة منه لمحمد ابن عبدالله بن الحسن، عندما ائتمر العلويون و العباسيون في الابواء علي نقض حالة السلم بينهم و بين السلطة الأموية، و البيعة لمحمد باعتباره أبرز العناصر الثائرة و أقواها نفوذا في



[ صفحه 23]



الأوساط العامة علي حد زعمهم.. و قد تسبب امتناع الامام عن البيعة بالشكل الذي نقله التاريخ، بخلق جو من الجفوة القاسية بينه و بين بني عمه بني الحسن.. كام يأتي تفصيله فيما بعد...

و قد ظهرت آثار الحرب المكشوفة التي أثارها الخصوم علي الامام، في بعض ما روي عنه من أحاديث و روايات يتناقض مدلولها في عرض الحكم.. فهو تارة يجيب عن حكم واقعة بما يتفق مع مذهبه في حالة، ولكنه قد يجيب بخلافه في حالة أخري، عندما يري أن المصلحة تقتضي عدم ابراز الحكم بما يتفق مع مذهبه حذرا من تجاوزات الحكم عندما يكون مذهبه في المسألة علي خلاف مذهب الحكم..

ولكن الامام لا يترك لمشكلة التي تنشأ بفعل هذا التناقض في مداليل تلك الروايات الصادرة عنه دون أن يفرض لها حلا يعتمد عليه أتباع مذهبه، عندما يريدون استخراج الحكم الصحيح من بين الحكمين المتعارضين، و أحد تلك الحلول هو طرح ما وافق العامة، و الأخذ بالحكم المخالف لهم، عندما يتعذر الأخذ بالحلول الأخري.. كمتابعة أوثق الروايتين سندا أو أشهر هما و غير ذلك من المرجحات..

و من خلال هذا الحل... يمكننا أن نفهم بأن المضايقات التي كان يتعرض لها الامام الصادق و غيره من أئمة أهل البيت، لم يقتصر الحال فيها علي المضايقات السياسية فقط،



[ صفحه 24]



بل تعدي الحال فيها الي المضايقات الفكرية و المذهبية أيضا.. و تلك سياسة ذات بعد شاسع، أريد من ورائها اقصاء الأئمة عن واقع الأمة سياسيا و فكريا، حتي لا يعود للأمة أي ارتباط بهم يشدها نحوهم، و يربطها بمنطلقاتهم..

و رغم المعاناة الصعبة التي كان يضيق بها موقف الامام من جراء تجاوزات خصومه الحاقدين من داخل الحكم و خارجه فقد قدم الامام للفكر الاسلامي تراثا غنيا بالمعطيات، و سنري أن الامام بما فتح من مجالات و أبدع من عطاء، يستحق أن يمنحه التاريخ القلب الباعث الأول لحركة الفكر الاسلامي و الرائد لمنطلقاته..

و لعل ما وصلنا من تراث الفكر و المعرفة.. يعود الفضل فيه في المرتبة الأولي للامام، الذي كسر الطوق الذي ضربته الخلافة في عصورها الأولي حول تدوين العلم و كتابته، عندما منعت من ذلك بقوة و عنف، و هددت بالعقاب عليه، عندما دعا بصراحة و اصرار، الي ممارسة التدوين و الكتابة، من أجل حفظ العلم و بقائه و استمرارية عطائه..

و لم يحدثنا التاريخ عن دعوة مماثلة بعد منع الخلافة، و قبل دعوة الامام، كما لم يحدثنا التاريخ أيضا فيما سبق عصر الامام.. عن شمول وسعة في التدوين و الكتابة كما كان عليه في عصر الامام، و من هنا يستحق الامام الصادق أن يمنحه



[ صفحه 25]



التاريخ أيضا.. لقب الباعث الأول لحركة التدوين و الكتابة في الاسلام..

و سنحاول في دراستنا هذه أن نعرض لكل هذا و غيره، بالبحث الموضوعي و الدراسة الأمينة بعد أن نتعرف علي الملامح الرائعة لشخصية الامام و ما تفرد به من خصائص و مميزات.. و من الله اسأل أن يمنحني التوفيق و السداد..

محمد جواد



[ صفحه 29]




الأذن


يتحدث العلم الحديث عن الأذن و وظيفتها.. و تكريبها فيقول ما خلاصته: «ان الصيوان عندما تلامسه الاهتزازات الصوتية يوجهها نحو غشاء الطبل الي داخل الأذن، فتهتز معه العظيمات السمعية، و ينقل الاهتزازات الي السائل البلغمي الداخلي الموجود ضمن الحلزون الذي يهتز بدوره، و ينبه ألياف العصب السمعي فينقلها العصب السمعي الي مركز السمع» اه.

و يقول الصادق: «لم صار داخل الأذن ملتويا كهيئة اللولب الا ليطرد فيه الصوت حتي ينتهي الي السمع، و لتكسر حمة الريح فلا ينكأ السمع» اه [1] .

ألا تري أن ما اكتشفه العلم شرح لعبارات الصادق؟؟

أجل ان الأمر لكذلك..

و العلم وصف الالتواءات التي داخل الأذن بأنها حلزونية..

و الامام وصفها بأنها لولبية.. و أري وصف الامام أكثر مطابقة لغوية.. كما أنه ألطف وقعا في السمع.. و الامام يقول: ان الهواء هو الذي ينقل الصوت من خارج الأذن الي داخلها.. و ان الحكمة من تجويف الأذن.. و اللولب الداخلي أن يرق الهواء شيئا فشيئا.. كيلا تتأذي أجهزة الأذن الداخلية.

و عبارة العلم: ان الصيوان يوجه الاهتزازات الصوتية الي داخل الأذن..

و معلوم أنه لولا الهواء الذي ينقل الصوت من الخارج الي الصيوان.. فالأذن الداخلية لما حصل اهتزاز، فعبارة الامام كما هو واضح تتبوأ القمة في التعبير العلمي..


پاورقي

[1] توحيد المفضل - ص - 24 -.


في المعاملات، والخلاف فيها أقل من غيرها


38-النهي لا يدل علي الفساد، وإنما يدل بالمطابقة علي التحريم فقط، ولا يدل بنفسه علي الفساد، لا في العبادات ولا في المعاملات.

39-يثبت "خيار الحيوان" لكل من اشتري أي حيوان ثلاثة أيام.

40-الشرط الفاسد لا يفسد عقد الزواج الدائم، ويفسد غيره من العقود إلا شرطاً واحداً فقط: وهو ما كان مناقضاً لمقتضي العقد كشرط عدم الاستمتاع بالزوجة إطلاقاً، أو شرط الخيار في الفسخ.

41-الغبن الفاحش وإن لم يكن معه تغرير يثبت الخيار علي الفور للمغبون بين الرد أو الإِمساك، سواء كان بائعاً أو مشترياً.

42-يثبت خيار التأخير علي الفور في فسخ البيع للبائع بعد ثلاثة أيام، إذا تأخر المشتري في دفع الثمن. ولا يجري خيار المجلس والحيوان والتأخير في الإِجارة.

43-يجوز عند متأخري الفقهاء بيع الشيء قبل قبضه قليلاً كان أو موزوناً، ولكن مع الكراهة.

44-يجوز الاتفاق علي تعجيل الدين بإسقاط بعضه، أي أنهم لا يقولون بقاعدة "ضع وتعجل" ولا يجوز تأجيل المعجل بشرط الزيادة؛ لأنه ربا محرم، فهم كغيرهم في هذا الحكم الأخير.

45-ليس القبض بشرط لصحة الرهن ولا للزومه، لعدم الدليل علي ذلك.

46-لا تؤكل ذبيحة الكتابي ولا صيده، لاشتراط إسلام الصائد والمذكي عندهم. ويحل الصيد بالأسلحة الحديثة كالبارودة. وتشترط التسمية في الصيد والتذكية.


في الأحوال الشخصية


51) الاشهاد علي الزواج الدائم مستحب و ليس بواجب.



[ صفحه 163]



52) يحرم الزواج من الكتابية [1] .

53) لا يحرم من الرضاع الا رضاع يوم و ليلة أو خمس عشرة رضعة، حتي ينبت اللحم و يشتد العظم، في مدة الحولين.

54) يباح زواج المتعة بشروط. و التمتع يكون بالعفيفة، و يجوز بأكثر من أربع نساء، و من تمتع بزانية فهو زان. و عدة المتمتع بها خمسة و أربعون يوما.

55) لا يصح الطلاق الا بحضور شاهدي عدل، و أن يكون في طهر لم يواقعها فيه، فلا يقع الطلاق في الحيض الا في خمس حالات.

56) لا تزيد مدة الحمل ساعة عن السنة، و هو ما أخذت به القوانين في مصر و سوريا.

57) لا يقع طلاق المكره و السكران.

58) الطلاق الثلاث بلفظ واحد يقع واحدة.

59) لا عدة علي من لم تكمل التسع ان كان قد دخل بها الزوج ثم طلقها.

60) عدة الكتابية مثل عدة المسلمة عددا وحكما و حدادا.


پاورقي

[1] هناك الكثيرون من فقهاء الامامية الذين يرون جواز الزواج من الكتابية مع الكراهية.


و من وصية له لسفيان الثوري


مذكورة هذه الوصية في تحف العقول و رواها الصدوق في الخصال بسنده عن سفيان الثوري قال:



[ صفحه 38]



قال سفيان الثوري: لقيت الصادق ابن الصادق جعفر بن محمد عليه السلام فقلت له: أوصني بوصية أحفظها من بعدك، قال عليه السلام: يا سفيان لا مروءة لكذوب و لا راحة لحسود و لا اخاء لملول و لا خلة لمختال و لا سؤدد لسي ء الخلق. فقلت: يا ابن رسول الله زدني فقال: يا سفيان: ثق بالله تكن مؤمنا و ارض بما قسمه لك تكن غنيا و أحسن مجاورة من جاورك تكن مسلما.

صاحب الناس بمثل ما يصاحبونك به تزدد ايمانا و لا تصاحب الفاجر فيعلمك من فجوره و شاور الذين يخشون الله. فقلت: يا ابن رسول الله زدني. فقال لي: يا سفيان من أراد عزا بلا عشيرة و غني بلا مال، وهيبة بلا سلطان و كثرة بلا اخوان فلينتقل من ذل معاصي الله الي عز طاعته. فقلت: يا ابن رسول الله زدني: فقال عليه السلام: أدبني أبي بثلاث و نهاني عن ثلاث. فأما اللواتي أدبني بهن فانه قال لي: يا بني من يصحب صاحب السوء لا يسلم، و من لا يملك لسانه يندم، و من يدخل مداخل السوء يتهم. قلت: يا ابن رسول الله فما الثلاث اللواتي نهاك عنهن؟.

قال عليه السلام: نهاني أن أصاحب حاسد نعمة و شامتا بمصيبة أو حامل نميمة ثم أنشدني:



عود لسانك قول الخير تحظ به

ان اللسان لما عودت معتاد



موكل بتقاضي ما سننت له

في الخير و الشر فانظر كيف تعتاد




الدعاء علي العدو


يا ذا القوة القوية، و يا ذا المحال الشديد، و يا ذا العزة التي كل خلق لها ذليل، اكفني هذا الطاغية و انتقم لي منه!

فما كانت الا ساعة حتي ارتفعت الاصوات بالصياح و قيل: مات داود بن علي. و اشار ابن حجر في صواعقه الي هذه الواقعة فقال: و قتل بعض الطغاة مولاه فلم يزل ليلة يصلي ثم دعا عليه عند السحر، فسمعت الاصوات بموته.

و عن كتاب نثر الدرر للآبي انه لما قال الحكم بن عباس الكلبي:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم أر مهديا علي الجذع يصلب



و قسم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و اطيب



فبلغ قوله اباعبدالله (ع) فرفع يديه الي السماء و هما يرعشان فقال:



[ صفحه 81]



اللهم ان كان عبدك كاذبا فسلط عليه كلبك! فبعثه بنو امية الي الكوفة فاقترسه الاسد، و اتصل خبره بالصادق (ع) فخر ساجدا و قال: الحمد لله الذي انجزنا ما وعدنا. و أورد ابن حجر هذا الخبر في صواعقه فقال: و لما بلغه قول الحكم بن عباس الكلبي:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم نر مهديا علي الجذع يصلب



قال: اللهم سلط عليه كلبا من كلابك، فاقترسه الاسد.



[ صفحه 85]




ميزة مخطوطات جابر


ان الميزة التي تميز مخطوطات جابر وحدتها، وسواء كانت من مؤلف واحد أم من عدة مؤلفين، فلدي مطالعتنا اياها نستدل علي أنها تابعة لمدرسة واحدة، و زمن تأليفها يلزم أن يكون بعيد المدي. ان جميع رسائل جابر لها أسلوب لغوي و أدبي موحد، و العلاقة بين بعضها بعضا نجدها شديدة، و تشير كل رسالة من الرسائل الي الرسالة الأخري، و لا يمكن عد واحدة منها منتحلة الا اذا طبقنا علي البقية هذا الحكم، أما مواضيعها فالكيمياء و الطب. ان الكتب التي تغلب عليها النزعة الكيميائية هي كتب السبعين، و تحقيق أفلاطون كذلك مجموعة المئة و الاثني عشر التي نشرها «هولميارد». أما التي تغلب عليها النزعة الطبية فهي رسائل السموم، و فيها يظهر لمؤلفها قدرة خطابية و معلومات جمة في الحيوان و النبات. بجانب هذه الكتب التي لها نزعة خاصة، هناك كتب تتطرق الي مواضيع شتي مثل كتاب الخواص، فاننا نجد في هذا الكتاب ترياق السموم و أدوية منومة و مسكنة و وصفات لازالة الشعر، و للدق، و تعليمات خاصة لاستحصال الأصبغة و الأحجار و الدهانات و الجواهر الصنعية. و لا تخلو أيضا من اشارات للتداوي بالرقي و السحر و بعض تجارب فيزيائية. و يظهر أن غرض المؤلف فيها اعطاء معلومات بعيدة المدي عن الكيمياء و الطب و بعض أمور صناعية أخري. و ليس في مقدور المدقق معرفة ميزات هذه الرسائل اذا نظر اليها من وجهة العلوم الطبيعية و الصناعية الصرفة، و اذ يلزم معرفة تاريخ تطور هذه العلوم ضمن المدنية الاسلامية لاعطاء أحكام مطابقة لمنابعها. ان جميع معالجات العلوم الطبيعية في هذه الرسائل تشير الي العلاقات الكبري و لها معني خاص ضمن اطار مجري الأفكار الفلسفية التي هي في الحقيقة نقطة انطلاق المؤلف و موطن قوته، اذ يقول دائما ان الأعمال لا فائدة منها اذا لم تقترن بالعلم و القياس و البرهان.



[ صفحه 72]



ان أهم فكرة يعالجها هي العلة و الميزان. يعالج فكرة العلة في كتابه الانتقال من القوة الي الفعل، و يعود الي هذه الفكرة أيضا في بقية الرسائل. بحث هذا الموضوع في نواح كثيرة من العالم، فالأفلاك تساهم بصورة فعالة في مصير الكون، و حيث ما ولينا وجهنا، في البسائط الأولي الي المظاهر المعقدة نري سيطرة النظام شاملة و لا يمكن فهم الكون الكبير الا في ضوء مبدأ العلية، و ليست الكيمياء و الطب و غيرهما من العلوم الا تطبيقات عملية لهذه المبادي ء.

ان المبدأ الذي هو أشد أهمية و أصالة هو مبدأ الميزان لأن خواص الأشياء في مملكة الكيمياء قابلة للقياس و لا يكون تناسب المواد مع بعضها الا بنسبة عددية، اذا عاملنا «المرداسنج» مع الخل وحدث تغير، فلا يكون ذلك صدفة و اتفاقا. بل نظرا لطبيعة الأجسام الداخلية، و ان التغيرات المقصودة هي من وظائف التدابير الكيميائية، فاذا كان لخواص الأشياء أساسات رياضية و نسب عددية كان للتفاعل صلاحيات و وضوح، و هكذا فان جابرا يري أن القياس للنسب العددية في الأجسام و القانون الرياضي يسود الكون كله، و هذا القانون هو الذي يعطي ترتيب الأجسام و انسجامها، و هو المفهوم المجرد لعالمنا، فالميزان رمز النظام في العالم، فالفرضية السائدة عنده أنه لا يوجد الا تفسير رياضي لخواص الأشياء، و هو واضح و غير خاضع للتردد (أي يظهر بمظهر ثم يأفل فيظهر بمظهر آخر).

ان مؤلف رسائل جابر لا يعرف الا قانونا واحدا يسود العالم كله، فيستعيض عن المقولات العشرة لأرسطوطاليس بمبدأ واحد و اتجاه واحد هو سيادة النظام الطبيعي أو الميزان.

كأن هنا - تشابها بين المعتزلة، أولئك المنورين الاسلاميين الذين جاهدوا ضد شرك المانوية و الغنوصية و المعروفين بأعداء الشرك و القائلين بالتوحيد و العدل، و بين مذهب جابر الخاضع الي ذلك التيار الذي لا يدين الا بالتوحيد



[ صفحه 73]



معتنقا مبدأ واحدا أفضي به الي توحيد العلوم، ويسمي هذا المبدأ الرياضي العالمي بالعدل، و هو مفهوم معتزلي أيضا. و قد أصبح لمثل هذه المفاهيم في رسائل جابر معان دينية عميقة، لأن جابرا وهب لها صبغة غيبية (ميتافيزيكية)، لم يصلنا مع الأسف مفهومها بين العقائد الاسلامية.

اننا هنا في الحقيقة في النقطة المركزية من أسلوب جابر لأننا نجد في جميع فصول كتبه اشارات عديدة نحو الميزان و ان أكثر مؤلفاته تعالج هذا الموضوع، حتي أنه أفرد له بحثا خاصا. اذا كان العالم الطبيعي و المؤرخ العصري يأخذه الذهول و العجب عندما يقوم بدراسة العقاقير التي عرفها جابر و الآلات و الأدوات التي استعملها، فان اعجابه ليزداد اذا درس التأملات الفلسفية له. لأنها تشكل القوة الدافعة في رسائله، لأن النتائج المادية التي نحصل عليها لا شأن لها بجانب أساليب تفكيره الفريدة.

ليست التأملات الفلسفية هي الوحيدة في الأهمية، فللنزعة الدينية أهمية أعظم. يكاد يقسم جابر بسيده جعفر في كل فصل من فصول كتبه: «و حق سيدي جعفر»، «و حق سيدي و خالقي». و في بعض الأحيان يقول صراحة: «و سيدي جعفر بن محمد، ان ما يقصده جابر هو و لا شك الامام الصادق، الامام السادس للشيعة، وجد جابر نفسه أنه مدين له بالشكر في جميع علومه، منه يأخذ و علي توجيهاته يسير و بنصائحه يسترشد، و كثيرا ما يحاوره. و يذهب أبعد من ذلك فيعتقد أن هذه العلوم هي علوم محمد الرسول و علي بن أبي طالب و سيده «جعفر الصادق» و يري جابر أن وظيفته تقتصر علي تثبيت علومهم بالألفاظ، و كثيرا ما يأتي بآيات قرآنية و تفسيرات كيميائية، و هو يطمح في الحصول علي العلم الالهي. علي الآيات و المعجزات، و هو يريد أن يكون للناس بشيرا و نذيرا للذين يفشون الأسرار و يهبون العلم لغير المستحقين. ان قسما عظيما من رسائله مكتوبة بلغة دينية، و ان الذروة في مجاهداته الانتقال من



[ صفحه 74]



الامام المنظور الي الامام المستور.

اذا كانت رسائل جابر أصلية فيلزم أن نغير وجهة نظرنا الي تاريخ الاسلام، و يلزم أن يكون جابر أول من نقل علوم الأوائل الي العرب و لكن المشكلة هنا أن تظهر امامنا في أول تاريخ الفكر الاسلامي شخصية كشخصية جابر بأصلية ممتازة و استقلال عجيب و علم غزير جدا مع معرفة فذة للأدب اليوناني، اذا كانت هذه الرسائل غير منتحلة فيلزم أن يكون هو الذي خلق اللغة العلمية و ذللها قبل المترجمين الذين عاشوا في القرن الثالث الهجري و التاسع الميلادي، فاستنادا الي رسائله نجده يمثل نموذجا من العلماء الذين لا نظير لهم في الحقب الأول من الاسلام، فهو لا يعالج مسائل العلوم الطبيعية بأسلوب يكاد لا ينتظر في القرن الثاني للهجرة و الثامن للميلاد فحسب، بل ان معلوماته في الطبيعة ترتكز علي أسلوب فلسفي قائم بذاته و متين أيضا، أما من وجهة تاريخ العقائد الاسلامية فاننا نجد، عدا عن النزعة الشيعية الخاصة، تعاليم معتزلة، و من المعلوم أن مذهب الاعتزال لم يبلغ أشده في ذلك القرن بعد، من الضروري اذن تبديل كثير من المفاهيم اذا كانت مخطوطات جابر أصلية، و قد دونت في القرن الثامن الميلادي. و هناك أدلة تشير الي أن جابرا ألف رسائله في أزمنة متأخرة.


السفاح


و جرت الحوادث و دارت عجلة الزمن، و انتقل الأمر الي بني العباس الذين انتحلوا انطباق اسم آل محمد عليهم دون غيرهم، و بويع السفاح [1] فكان عهده عهد ثورة، و قد شغل الناس بمطاردة الأمويين و تتبع البقية منهم، و استطاع السفاح بمهارته أن يظهر للناس عطفه علي أبناء عمه باكرامهم، و عدم التعرض لهم و هو يحاول بذلك جلب قلوبهم، و إقناع الأمة التي تري ان الحق لهم دونه، و انه أحد الأفراد المطوقين بالبيعة لآل علي (ع) فاقتضت سياسة الدولة الفتية أن يسير علي خطة المجاراة لأبناء عمه، و التظاهر بأخذ الثأر من قتلة الحسين عليه السلام لمصانعة الناس الذين بدأوا يدركون بأن العباسيين كانوا يسعون في تحصيل الخلافة لأنفسهم باسم (آل البيت) و ما كانوا يقصدون بآل البيت إلا أنفسهم دون العلويين. تمويها علي الرأي العام.


پاورقي

[1] السفاح هو عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن العباس بويع له بالخلافة سنة 132 ه و توفي بالجدري في الانبار يوم الأحد 11 ذي الحجة سنة 136 ه و كانت خلافته أربع سنين و تسعة أشهر.


مرا بر معبودم دلالت نما


(بعد از آن جريان) ديصاني نزد امام صادق - عليه السلام - آمد و اجازه ورود خواست، حضرت اجازه داد، چون نشست گفت: اي جعفر بن محمد؛ مرا به معبودم راهنمائي فرما.

امام صادق - عليه السلام - به او فرمود: نامت چيست؟

ديصاني بيرون رفت و اسمش را نگفت.

رفقايش به او گفتند: چرا نامت را به حضرت نگفتي؟

جواب داد: اگر مي گفتم: نامم عبدالله (بنده ي خدا) است مي فرمود: آنكه تو بنده اش هستي كيست؟!

آنها گفتند: بازگرد و بگو تو را بدون پرسش از اسمت به خدايت دلالت كند.

او بازگشت و گفت: مرا به معبودم راهنمائي كن و نامم را مپرس.

حضرت به او فرمود: بنشين، در آنجا. يكي از كودكان امام تخم پرنده اي در



[ صفحه 32]



دست داشت و با آن بازي مي كرد.

حضرت به او فرمود: اين تخم مرغ را به من ده، آن را به وي داد.

امام فرمود: اي ديصاني؛ اين تخم قلعه اي است پوشيده كه پوست كلفتي دارد، و زير پوست كلفت، پوست نازكي است و زير پوست نازك، طلائي است روان (ماده طلائي) و نقره اي است (ماده نقره اي) آب شده، كه نه طلاي روان به نقره آب شده آميزد و نه نقره آب شده با طلاي روان درهم شود، و به همين حال باقي است، نه مصلحي از آن خارج شده تا بگويد: من آن را اصلاح كردم، و نه مفسدي درونش رفته تا بگويد من آن را فاسد كردم، و معلوم نيست براي توليد نر آفريده شده يا ماده، ناگاه شكافته شود و مانند طاووس رنگارنگ بيرون مي دهد، آيا تو براي اين مدبري مي داني و مي بيني؟

ديصاني مدتي سر به زير افكند، و سپس گفت: گواهي مي دهم كه معبودي جز خداي يگانه نيست، كه شريك و همتايي ندارد، و اينكه محمد بنده و فرستاده اوست، و تو امام حجت خدائي بر مردم و من از آن حالت پيشين توبه مي كنم. [1] .


پاورقي

[1] اصول كافي، ج 1، ص 79.


عصر حضرت صادق ظهور مذاهب و فرق


ايام امامت حضرت ابي عبدالله جعفر بن محمد الصادق عليه السلام روزگار عجيبي بوده است 23 سال دوران نبوت و در اين مدت قرآن نازل شد و پس از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم به همان سيره دوران خلفا گذشت و اميرالمؤمنين عليه السلام در مدت خلافت مواجه با جنگها و انقلابات سياسي شد و پس از شهادت آن حضرت فرقي بوجود آمدند كه از سقيفه و نهروان و حكميت صفين سرچشمه گرفته بودند چون به حكومت به بني اميه رسيد فرصتي به حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام نداد كه شبهات مردم را مرتفع فرمايد.

حضرت امام حسين عليه السلام هم ملاحظه كرد كه منطق اثري ندارد و بايد با خون انقلابي برپا كرد شايد تحول فكري پيش آيد و اين هم شد به كلي عربستان منقلب گرديد و حضرت سجاد عليه السلام به علل بقاء مستي و مخموري بني اميه و ظلم و ستم آنها نتوانست جهرا و علنا القاآت



[ صفحه 250]



خلاف مردم را الغاء نمايد و لذا در خلال دعاها سير تاريخ را بيان فرموده دوره حضرت باقر يك فرصتي بدست آمد كه در اين فرصت اشتغال بني اميه در حال ضعف و فعاليت بني عباس براي زمامداران شروع فرمود اصول احكام دين و عقايد حقه را بيان فرموده و علوم و فنون را تشريح كرد و درس تفسير و حديث و كلام به مردم داد يك قدري سطح فكر و افق انديشه مردم مسلمان روشن شد و گروه گروه به طرف مدينه به سوي دانشگاه اسلام مي شتافتند تا از درياي مواج علم ابوجعفر عليه السلام سيراب شوند.

در همين ايام كه حقايق اسلام بر مردم روشن مي شد افكار و عقايد مذاهب و نحل مختلفه نيز پيش مي آمد كه آنها چه مي گويند و در جرح و تعديل آن متوقف مي ماندند آراء و اهواء و كلام و بحث و بدع و ضلالت و شبهه و شكوك و انديشه هاي خام و افكار ناپخته بسيار شد زيرا آزادي عقيده مستلزم اين است كه در بدايت امر عقايد مختلف بروز كند تا يك يك با نيروي نور دانش برطرف گردد و حقيقت آشكار و تثبيت گردد.

در زمان حضرت صادق عليه السلام اين افكار و عقايد و شبهات ظهور داشت و چنانچه حديث نبوي هم تأئيد فرموده است اسلام به 73 فرقه منشعب شدند و از اين فرق در عصر صادق عليه السلام بارزترين آنها چهار فرقه بودند:

1- مرجئه 2- معتزله 3- خوارج 4- شيعه.

1- مرجئه كه از فرق تسنن بودند و چون اشاعره پديد آمدند آنها به نام مرجئه شهرت يافتند و آنها معتقدند كه علي عليه السلام از درجه اولي تأخر به درجه رابعه يافتند و چهارمين خليفه است [1] .

از پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم روايت مي كنند كه فرمود لعنت المرجئه علي لسان سبعين نبيا قيل من المرجئه يا رسول الله قال (ص) الذين يقولون الايمان كلام [2] .

2- معتزله اين طبقه در عصر صادق عليه السلام پديد آمدند عمرو بن عبيد و اصل بن عطاء در حوزه حسن بصري عزلت گرفتند و ملقب به معتزله شدند و برخي هم از زمان اعتزال سعد بن ابي وقاص مي دانند آنها مي گويند ان الله عزوجل شي ء لا كالاشياء [3] و فرق مختلفي دارند بيانات بسياري كه براي وقوف بر آن بايد به كتب مربوطه مراجعه كرد.



[ صفحه 251]



3- خوارج كه از حكميت صفين پديد آمدند و آنها هم فرقي شدند برخي غلو كردند بعضي به طرف معاويه رفتند و گروهي از هر دو برگشتند و بالاخره از همين فرقه اميرالمؤمنين علي عليه السلام را شهيد نمودند [4] .

4- شيعه - تشيع از زمان خود پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم بود كه برخي صحابه را شيعه مي گفتند مانند سلمان - ابي ذر و مقداد و حذيفه و خزيمه و جابر و ابي سعيد خدري و ابي ايوب و خالد بن سعيد بن عاص و قيس بن سعد و غيره [5] .

اين فرقه اكثريت عقيده اي دارند و به فرقه هائي منشعب شدند مانند اماميه - زيديه - اسماعيليه - كيسانيه منشعب از زيديه - تبريه - سليمانيه - جاروديه و غيره.

اماميه مؤيدترين و موثق ترين فرق اسلامي هستند كه به نص صريح پيغمبر (ص) معتقد به امامت 12 نفر اوصياء او مي باشند و امروز جمعيت آنها از صد ميليون مي گذرد معارف و فرهنگ و كتب مآثر آنها نسبت به جمعيت خودشان بين ساير فرق از همه عميق تر و بيشتر است تفوق و تقدم و ابتكار تأليف و تصنيف در علوم و فنون و مقام و مناصب اسلامي دست آنها بوده و هزارها كتاب شاهد اين حقيقت است و اين فرقه را به نام جعفريه مي نامند زيرا روش و عقايد آنها را امام جعفر صادق عليه السلام بين اين همه مذاهب بيان و تثبيت فرمود.

اماميه معتقدند كه امام و خليفه بلافصل پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام است و پس از او حسن بن علي - حسين بن علي - علي بن الحسين - محمد بن علي - جعفر بن محمد - موسي بن جعفر - علي بن موسي - محمد بن علي الجواد - علي بن محمد الهادي - حسن بن علي العسكري - حجة بن الحسن قائم آل محمد كه سال 255 تولد شده و هم اكنون امام حي و محور وجود است يكي پس از ديگري به نص صريح جلي خلافت و وصايت داشته اند.

حضرت امام جعفر صادق عليه السلام با عقايد اين فرقه و غلاة و شبه الحاد - محاجه و مناظره كرد و به نيروي علم امامت و مبارزه كلامي تمامي آنها را با طبقه ديگري كه از علماي يهود و نصاري و مجوس و زنادقه و طبيعيين بودند مغلوب كرد و بزرگترين وظيفه را انجام فرمود.



[ صفحه 252]



به طوري كه اغلب علماي اين فرق و اكثر پيشوايان ديني اين مذاهب و نحل و اديان ديگر اعتراف و تصديق كردند كه جعفر بن محمد الصادق عليه السلام بزرگترين مهر سپهر و علم و دانش و درخشنده ترين آفتاب عالمتاب آسمان وجود است.

قدرت علمي و نبوغ فطري و عظمت و دانش و بينش امام صادق عليه السلام تمام طبقات علماء عالم را در پيشگاه تعليمات خود متواضع و خاشع كرد.

حضرت امام صادق عليه السلام با جاه طلبي برخي از بني حسن و نفوذ بني عباس و خصومت ديرين بني اميه و آل عمران و آل ابوسفيان شكست خورد قيام به نشر علم و دانش كرد و در مقابل نهضت سياسي يك جنبش علمي به وجود آورد و حركت فكري ايجاد كرد و زندگي نويني به ملل اسلامي بخشيد - و اين عقايد مختلفه و آراء و نحل را با برهان مستدل ولايت خود برطرف كرده عقيده ثابت و بر جاي فرقه اماميه را كه محكم ترين و استوارترين عقايد اسلامي است با براهين علمي و منطقي اثبات فرمود و اين جهاد بزرگ در مدت نيم قرن از خطيرترين مجاهدات اجتماعي به شمار مي رفت به طوري كه اكثر علماي اسلام در فريقين اعتراف به عظمت علمي و حقيقت دعوي او كرده اند.



[ صفحه 253]




پاورقي

[1] ملل و نحل شهرستاني حاشيه الفصل ابن حزم ص 145 ح 1 - فرق الشيعه نوبختي ص 17 - الفصل ابن حزم.

[2] الغرق بين الفرق ص 190.

[3] الفرق بين الفرق ص 94 - حيات الصادق ص 85 ج 1.

[4] شرح نهج البلاغه ص 445 ص 463 ج 1.

[5] استيعاب در كلمه ابي ذر و كتاب درجات الرفيعه سيد عليخان در ترجمه سلمان و روضات الجنات و شرح نهج البلاغه ص 255 ج 4 و خطط محمد علي كروغلي ص 251 ج د و فصول المهمه سيد شرف الدين.


حديث 017


2 شنبه

اجعلوا امركم لله.

كارتان را براي خدا قرار دهيد.

كافي، ج 1، ص 166


مقبره حفصه بنت عمر بن خطاب


از درگذشت او به عقد پيامبر درآمد. طبري معتقد است كه تاريخ اين پيمان زناشويي در سال 2 / 3 هـ. ق. بوده است. مسلم است كه پيامبر پس از مدّتي او را طلاق گفته؛ ولي به دلايلي كه چندان بر ما روشن نيست، به رجوع مجدّد رضا داده است.

او پس از رحلت محمد (صلي الله عليه و آله) از راويان حديث پيامبر بود و به نقل واقدي در سال 45 هـ. ق. در مدينه درگذشت. مروان بن حاكم بر جنازه اش نماز گزارد و در كنار ديگر همسران پيامبر در قبرستان بقيع به خاك سپرده شد.


نظر امام شافعي و علماي شافعي مذهب، درباره مرجعيت و مقام والاي امام


همچنانكه در بخشهاي پيشين نيز اشاره گرديد، ائمه مذاهب اربعه اهل سنت به مرجعيت علمي خاندان اهل بيت پيامبر (صلّي الله عليه وآله) قائل بوده اند. و خصوصاً مرجعيت و مقام والاي علمي امام جعفر صادق (عليه السلام) را همواره ستوده اند; و از اين گذشته، عقيده خويش را در اين مورد پنهان ننموده اند و حتي در حضور خلفاي بني عباس و ديگر حاكمان و امرا، از مقام شامخ سلاله پاك اهل بيت (عليهم السلام) به دفاع برخاسته اند. در چشم و دل بزرگان اهل سنت، خاندان و الا تبار اهل بيت (عليهم السلام) افزون بر مقام علمي و مرجعيت ديني، از انفاس زكيه و اخلاق مرضيه برخوردار بوده اند و در واقع شخصيتي جامع الاطراف و متكامل داشته اند; به ديگر بيان، امامان اهل بيت (عليهم السلام) انسانهاي كامل بوده اند. از امام شافعي (رضي الله عنه) منقول است كه فرمود: «علي بن الحسين. فقيه ترين اهلبيت است»

در طول تاريخ اسلام، علما و فقهاي اهل سنت شافعي مذهب، به پيروي از امام شافعي (رضي الله عنه)، همواره به مرجعيت فقهي و مقام والاي عرفاني و اخلاقي حضرت جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) اقرار و اعتراف نموده اند و ايشان را با عناويني از قبيل «اعلم الناس» و «اوسع الفقهاء» توصيف كرده و به مراتب فضل و كمال ايشان اذعان داشته اند. چنانكه به روزگار ما نيز، علماي اهل سنت به تبعيت از اسلاف روشن روان و پاك نهاد خويش، مرجعيت فقهي امام صادق (عليه السلام) را پذيرفته اند و فقه ايشان را به عنوان منبعي قابل قبول در زمره يكي از مذاهب پنجگانه فقهي مسلمانان، به رسميت مي شناسند. در همين زمينه، براي نمونه، مي توان به نوشته استاد محمد ابوزهره، دركتاب (الامام الصادق) استناد نمود. او مي نويسد:

كان ابوحنيفه يروي عن الامام الصادق، و يراه أعلم الناس، باختلاف الناس، و أوسع الفقهاء إحاطة، و كان مالك يختلف اليه دارسا راويا، و لا يزيده فضل الاستاذيه علي ابي حنيفه و مالك فضلا، فالصادق لا يمكن ان يوخر عن نقص و لا يقدم عليه غيره عن فضل، و هو فوق هذا حفيد علي زين العابدين (عليه السلام) الذي كان سيد اهل المدينه في عصره فضلا و شرفا و دينا و علما، و قد تتلمذ له ابن شهاب الزهيري و كثير من التابعين كما ان الصادق هو ابن محمد الباقر الذي بقر العلم و وصل الي لبابه»

در زمينه مرجعيت و شيخيت و محبوبيت حضرت جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) در ميان مسلمانان اهل سنت، مستندات به حد كفايت موجود است; اما در خاتمه اين مقاله بار ديگر به نوشته يكي از علماي شافعي مذهب برجسته و معاصر كردستان استناد مي شود، تا روشن گردد كه ديدگاه ائمه و علماء و فقهاء اهل سنت نسبت به مرجعيت فقهي و افضليت امام صادق مقطعي و منحصر به دوره خاصي از تاريخ نبوده است و بلكه اين نظر همواره و در نزد قريب به اتفاق بزرگان ديني اهل سنت معتبر و متفق بوده است.

اينك به انعكاس رأي و نظر استاد عبدالكريم مدرس، فقيه و مفسر قرآن و مؤلف دهها كتاب و رساله در زمينه هاي مختلف علوم اسلامي، مي پردازيم:

«امام جعفر صادق ـ ايشان در سال هشتاد هجري قمري در شهر مدينه ديده به جهان گشوده اند و از پرتو قدوم مباركشان جهان سراسر تابناك گشته است. قلبشان به نور معرفت روشن بوده است. ايشان در علم و ادب يگانه دهر بوده و به نشانه هاي بارز رفتار و كردار والا، مزين بوده اند. آواز كرامت و مناقب و فضايلشان آفاق را در نورديده و آثار نيك ذات مباركشان جهان را در بر گرفته است.

محيط جمله كمالات، امام جعفر صادق كه بهر كسب فضايل، نموده سلب علايق لواي مرحمت او، پناه اهل سعادت ظلال مكرمت او، ملاذ جمله خلايق اين امام، از مجتهدين عصر خويش بوده، و علما و بزرگان براي كسب علم و معرفت و گشودن مشكلات و معضلات ديني و اجتماعي، به محضر ايشان مي شتافتند; زيرا ايشان در فقه و حديث و تفسير تبحر و تعمق چشمگيري داشتند. روايت مي كنند كه سفيان ثوري به خدمت امام صادق رسيد و عرض نمود: اي روشني ديدگان رهبر محبوب اسلام (صلّي الله عليه وآله)! مرا نصيحتي بفرما تا از بركت آن به پايهاي بلند دست يابم. ايشان فرمودند: «اي سفيان! هر آنكس كه از در پيشگاه خداوند تبارك و تعالي بندگي و تواضع پيشه كند، خداوند در هر دو دنيا او را عزيز و والامقام گرداند. بدان كه از دروغگو مردانگي نخيزد، حسود آسايش نبيند، از انسان بدخو بزرگي برنيايد و حاكمان را برادري نباشد». باز از ايشان استدعا نمودم كه بيش از اين مرا نصيحت فرمايند. فرمودند: «خود را از كارهاي ناشايست دور نگاه دار تا عابد شوي، به آنچه خداوند به تو عطا فرموده راضي و قانع باش تا ثروتمند و توانمند شوي، حق مصاحبت و معاشرت با مردم را به جاي آور تا زينت و زيور اسلام شوي. و اگر بي اقتدار و سلطنت، بزرگي مي طلبي و بي اتكا به قبيله و قوم، عزت و اعتبار مي طلبي، از نافرماني خداوند و پيروي از گناهكاري برحذر باش و با بدكاران همراهي مگزين تا به گناه آلوده نشوي. با دوست و مصاحب بدكار همگام مشو تا ايمن باشي و از تندگويي و بدگويي بپرهيز تا پشيمان نشوي».

امام جعفر صادق (رضي الله عنه) از معنويت و روحانيتي قوي برخوردار و بسيار مستجاب الدعوه بوده اند. از قرآن و سنت و حديث بسيار مطلع بوده اند و در ضمن بر آن بخش از احكام و فتاوي شرعي كه محل اجماع يا اختلاف فقها بوده است آگاهي داشته اند و از كلام ايشان است كه فرمود: «هرآنكس كه رزق و روزيش تنگ گرديده شايسته است كه از خداوند طلب گشايش روزي كند و بادل و زبان استغفار نمايد و استغفرالله بگويد. نيز فرموده اند كه هرگاه كسي از نيكي احوال يا زيبايي اموالش در شگفت آيد، خوب است بگويد: «ماشاء الله، لا قوة الا بالله»; گويند كه اين ورود براي دفع چشم زخم و يا به هنگام ترس بسيار مفيد و مجرب است.

به طور خلاصه، ملكات و فضايل امام جعفر بسيار و مقام ايشان والا و رفيع است. ايشان در سن شصت و هشت سالگي، به سال يكصد و چهل و هشت هجري قمري،در مدينه منوره رحلت فرموده و در قبرستان بقيع مدفون گشته اند. اين امام، هفت پسر داشته اند به نامهاي: موسي كاظم (عليه السلام)، اسماعيل، عبدالله، اسحاق، محمد، عباس، علي. علي در زمان حيات پدرش فوت نموده، محمد (داعيه) بوده و امام موسي (عليه السلام) جانشين پدرش گرديده و به هدايت مسلمانان پرداخته است.


استكفاؤه أباجعفر المنصور بحيث صار لا يبصر مولاه و مولاه لا يبصره


محمد بن يعقوب: عن محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن الحسين بن علي، عن علي بن ميسر قال: لما قدم أبو عبدالله عليه السلام علي أبي جعفر أقام أبوجعفر مولي له علي رأسه، و قال له: اذا دخل علي فاضرب عنقه. فلما دخل أبو عبدالله عليه السلام نظر الي أبي جعفر و أسر شيئا فيما بينه و بين نفسه لا يدري ما هو، ثم أظهر: يا من يكفي خلقه كلهم و لا يكفيه أحد اكفني شر عبدالله بن علي. قال: فصار أبوجعفر لا يبصر مولاه و صار مولاه لا يبصره، فقال أبوجعفر: يا جعفر بن محمد لقد عييتك في هذا الحر فانصرف، فخرج أبو عبدالله عليه السلام من عنده، فقال أبوجعفر لمولاه: ما منعك أن تفعل ما أمرتك به؟ فقال: لا و الله ما أبصرته و لقد جاء شي ء فحال بيني و بينه، فقال أبوجعفر له: و الله لئن حدثت بهذا الحديث أحدا لأقتلنك [1] .

سعد بن عبدالله القمي: عن أحمد بن محمد، عن الحسن بن علي الوشاء، عن علي بن ميسر قال: لما قدم أبو عبدالله عليه السلام علي أبي جعفر أقام أبوجعفر مولي علي رأسه، و قال له: اذا دخل علي فاضرب عنقه. فلما دخل أبو عبدالله عليه السلام علي أبي جعفر فنظر عليه السلام الي أبي جعفر، و أسر شيئا فيما بينه و بين نفسه و لم يدر ما هو، ثم أظهر: يا من يكفي خلقه كله و لا يكفيه أحد اكفني شره، فصار أبوجعفر لا يبصر مولاه و صار مولاه لا يبصره فقال أبوجعفر: يا جعفر بن محمد لقد غثثتك في هذا الحر، فانصرف، فخرج أبو عبدالله عليه السلام من عنده فقال أبوجعفر لمولاه: ما منعك أن تفعل ما أمرتك به؟! فقال: لا و الله ما أبصرته، و لقد جاء شي ء فحال بيني و بينه.



[ صفحه 21]



فقال أبوجعفر: و الله لئن حدثت بهذا الحديث أحدا لأقتلنك [2] .

ثاقب المناقب - عن علي بن ميسر قال: لما قدم أبو عبدالله عليه السلام علي أبي جعفر أقام أبوجعفر مولي له علي رأسه و قال له: اذا دخل علي فاضرب عنقه.

فلما دخل أبو عبدالله عليه السلام و نظر الي أبي جعفر أسر شيئا فيما بينه و بين نفسه لم يدر ما هو، ثم أظهر: يا من يكفي خلقه كله و لا يكفيه أحد اكفني، فصار أبوجعفر لا يبصره مولاه و صار مولاه لا يبصره، فقال أبوجعفر: يا جعفر بن محمد، لقد عنيتك في هذا الحر، فانصرف. و خرج أبو عبدالله عليه السلام من عنده، فقال لمولاه: ما منعك أن تفعل ما أمرتك به؟ فقال: لا و الله ما أبصرته، و لقد جاء شي ء فحال بيني و بينه. فقال له أبوجعفر: و الله لئن حدثت بهذا الحديث أحدا لأقتلنك [3] .

أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: عن الحسين قال: أخبرنا أحمد بن محمد، عن محمد بن علي، عن محمد بن سنان، عن بعض أصحابنا قال: قال أبوجعفر لحاجبه: اذا دخل علي جعفر بن محمد فادخل و اقتله قبل أن يصل الي، قال: فدخل أبو عبدالله عليه السلام فجلس، قال: فأرسل الي الحاجب فدعاه فنظر اليه و أبو عبدالله عليه السلام قاعد، ثم قال لي: عد الي مكانك، فأقبل يضرب بيده علي الأخري فلما قام أبو عبدالله عليه السلام و خرج دعا صاحبه فقال: أما أمرتك؟ قال: و الله ما رأيته حيث خرج و لا رأيته و هو قاعد عندك [4] .



[ صفحه 22]




پاورقي

[1] الكافي ج 2 ص 559 ح 12.

[2] مختصر البصائر: ص 8.

[3] الثاقب في المناقب: ص 422 ح 7.

[4] دلائل الامامة ص 119.


دفع شير درنده


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: خداوند تمام كارهاي مسلمان را به خود او واگذار كرده و در اختيارش قرار داده است ولي به او اختيار نداده كه خود را ذليل و خوار كند.

ابوعبدالله بن لحي الكاهلي نقل مي كند كه: روزي امام جعفر عليه السلام فرمود: يابن الكاهلي، هرگاه شيري ببيني مي داني كه چه بگويي؟ گفتم: نه يابن رسول الله. فرمود: هرگاه به شير يا درنده اي كه از آن هراسان هستي روبرو شدي اين دعا را بخوان: عزمت عليك بعزيمة الله و عزيمة رسوله و عزيمة علي بن ابي طالب و عزيمة سليمان بن داوود و الأئمة لا تتبحثت عن طريقتا و لم تؤزنا فانا لا تؤذيك.

عبدالله نقل مي كند روزي همراه پسر عمويم از راهي مي رفتيم با شيري مواجه شديم و ترس و هراس فراواني بر پسر عمويم غالب شد در اين هنگام آنچه امام صادق عليه السلام فرموده بود به خاطرم آمد و آن را خواندم ديدم شير سرش را پائين انداخت و از همان راهي كه آمده بود برگشت. پسر عمويم با ديدن اين وضعيت بسيار متعجب شد و گفت: من در عمر خود بهتر از كلام تو چيزي براي دفع شر شير تصور نكرده ام.



[ صفحه 61]



گفتم: اين كلام من نبود بلكه كلام مولايم امام جعفر صادق عليه السلام است و پسر عموي من معرفتي نسبت به ائمه اطهار عليهم السلام نداشت وقتي بعدا خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم، ماجراي شير را براي حضرت نقل كردم.

حضرت فرمودند: اگر شما ما را بر تمامي حالات واقف نمي دانيد اين حالي است كه شما داريد اما بدانيد كه هر كدام از ائمه چشمي بينا دارد كه حاضر و غايب شما را مي بيند گوشي شنوا دارد كه تمام خواسته ها و دعاهاي شما را مي شنود و زباني گويا دارد كه از ضماير و اذهان و قلوب شما خبر مي دهد.

سپس حضرت فرمود: اي عبدالله به خدا سوگند كه من آن شير را از سر راه شما دور كردم و در آن هنگام شما در كنار رودخانه اي راه مي رفتيد و اسم پسر عمويت حبيب است و او از مخالفان ما است و با اظهار اين ماجرا قبل از آن كه وفات كند از محبان و دوستداران ما خواهد شد.

عبدالله نقل مي كند: وقتي به كوفه رسيدم پسر عمويم را از آنچه شنيده بودم آگاه كردم و گفتم كه: امام صادق عليه السلام فرمود: حبيب قبل از آن كه از دنيا برود از دوستان و محبان ما خواهد شد. پسر عمويم وقتي اين سخن را شنيد بسيار خوشحال شد و اين ماجرا باعث ازدياد محبت و اعتقاد او به امام صادق عليه السلام شد و از جمله محبان و دوستداران اهل البيت عليهم السلام گرديد.



[ صفحه 62]




محمد


محمد به ديباج معروف است. از بس زيبا بود كه وي را به ديباج تشبيه كرده بودند.

مردي شجاع و پارسا بود.

در ارشاد مي نويسد كه اين محمد در طول عمر خود «سواي ماه رمضان» يك روز روزه مي گرفت و روز ديگر روزه دار نبود.

همسرش خديجه دختر عبدالله محض مي گويد:

هر روز كه شوهرم جامه ي فاخري به تن مي پوشيد و از خانه بيرون مي رفت، هنگامي كه به خانه برمي گشت ديگر آن جامه را بر تن نداشت زيرا آن جامه فاخر را به مستمندان مي بخشيد.

اين محمد روزي يك گوسفند سر مي بريد و از مهمانانش پذيرائي مي كرد.

وي در خلافت مأمون بر ضد حكومت وقت قيام كرد.

عيسي جلوي فرمانده نيروي خليفه در حجاز وي را دستگير كرد و به مرو فرستاد.



[ صفحه 176]



مأمون خلاف انتظار با محمد كه اسيرش بود بي نهايت مهرباني كرد و از اكرام و تعظيم درباره ي وي فرو نگذاشت و او را پهلوي خود نگاه داشت.

محمد بن جعفر معروف به ديباج در خراسان زندگي را بدرود گفت.


كتابه إلي بعض الناس في بيان أفضل الأعمال


وبهذا الإسناد (عن المفسّر، عن أحمد بن الحسن الحسيني، عن الحسن بن عليّ العسكريّ، عن آبائه عليهم السلام) عن الرّضاعليه السلام عن أبيه موسي بن جعفرعليهم السلام قال: كتب الصّادق عليه السلام إلي بعض النّاس:

إن أرَدتَ أن يُختَمَ بِخَيرٍ عَمَلُكَ حَتّي تُقبَضَ وَأنتَ في أفضَلِ الأعمالِ، فَعَظِّم للَّهِِ حَقَّهُ: أن لا تَبذُلَ نَعماءَهُ في مَعاصيهِ وَأن تَغتَرَّ بِحلِمهِ عَنكَ، وَأكرِم كُلَّ مَن وَجَدتَهُ يَذكُرُ منّا، أو يَنتَحِلُ مَوَدَّتَنا، ثُمَّ لَيسَ عَلَيكَ صادِقاً كانَ أو كاذِباً، إنّما لَكَ نِيَّتُكَ وَعَلَيهِ كِذبُهُ. [1] .



[ صفحه 16]




پاورقي

[1] عيون أخبار الرضا: ج2 ص4 ح8، بحار الأنوار: ج73 ص351 ح49 نقلاً.


مناظرة الطبيب الهندي في أسرار خلق الانسان


علل الشرائع، و الخصال: روي ابن بابويه، عن الربيع صاحب المنصور، قال:

حضر أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق عليهماالسلام مجلس المنصور يوما و عنده رجل من الهند يقرأ كتب الطب، فجعل أبوعبدالله الصادق جعفر بن محمد عليهماالسلام ينصت لقراءته، فلما فرغ الهندي قال له: يا أباعبدالله أتريد مما معي شيئا؟ قال: لا، فان ما معي خير مما معك.

قال: و ما هو؟ قال: اداوي الحار بالبارد، و البارد بالحار، و الرطب باليابس، و اليابس بالرطب، و أرد الأمر كله الي الله عزوجل، و أستعمل ما قاله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: «و اعلم أن المعدة بيت الداء، و الحمية هي الدواء» و اعود البدن ما اعتاد. فقال الهندي: و هل الطب الا هذا؟ فقال الصادق عليه السلام: أفتراني عن كتب الطب أخذت؟ قال: نعم.



[ صفحه 118]



قال: لا والله ما أخذت الا عن الله سبحانه، فأخبرني أنا أعلم بالطب أم أنت؟ فقال الهندي: لا بل أنا.

قال الصادق عليه السلام: فأسألك شيئا. قال: سل. قال: أخبرني يا هندي كم كان في الرأس شؤون؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعل الشعر عليه من فوقه؟ قال: لا أعلم. قال: فلم خلت الجبهة من الشعر؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كان لها تخطيط و أسارير؟ قال: لا أعلم.

قال: فلم كان الحاجبان من فوق العينين؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعلت العينان كاللوزتين؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعل الأنف فيما بينهما؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كان ثقب الأنف في أسفله؟ قال: لا أعلم.

قال: فلم جعلت الشفة و الشارب من فوق الفم؟ قال: لا أعلم. قال: فلم احتد السن، و عرض الضرس، و طال الناب؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعلت اللحية للرجال؟ قال: لا أعلم. قال: فلم خلت الكفان من الشعر؟ قال: لا أعلم. قال: فلم خلا الظفر و الشعر من الحياة؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كان القلب كحب الصنوبر؟ قال: لا أعلم. قال: فلم كانت الرية قطعتين، و جعل حركتها في موضعها؟ قال: لا أعلم. قال: فلم



[ صفحه 119]



كانت الكبد حدباء؟ قال: لا أعلم.

قال: فلم كانت الكلية كحب اللوبيا؟ قال: لا أعلم. قال: فلم جعل طي الركبتين الي خلف؟ قال: لا أعلم. قال: فلم تخصرت القدم؟ قال: لا أعلم.

فقال الصادق عليه السلام: لكني أعلم. قال: فأجب. قال الصادق عليه السلام: كان في الرأس شؤون لأن المجوف اذا كان بلا فصل أسرع اليه الصداع، فاذا جعل ذا فصول كان الصداع منه أبعد. و جعل الشعر من فوقه لتوصل بوصوله الأدهان الي الدماغ، و يخرج بأطرافه البخار منه، و يرد الحر و البرد الواردين عليه. و خلت الجبهة من الشعر لأنها مصب النور الي العينين، و جعل فيها التخطيط و الأسارير ليحتبس العرق الوارد من الرأس عن العين قدر ما يميطه [1] الانسان عن نفسه، كالأنهار في الأرض التي تحبس المياه. و جعل الحاجبان من فوق العينين ليراد عليهما [2] من النور قدر الكفاف، ألا تري يا هندي أن من غلبه النور جعل يده علي عينيه ليرد عليهما قدر كفايتهما منه.



[ صفحه 120]



و جعل الأنف فيما بينهما ليقسم النور قسمين الي كل عين سواء. و كانت العين كاللوزة ليجري فيها الميل بالدواء، و يخرج منها الداء، و لو كانت مربعة أو مدورة ما جري فيها الميل، و ما وصل اليها دواء، و لا خرج منها داء. و جعل ثقب الأنف في أسفله لتنزل منه الأدواء المنحدرة من الدماغ، و يصعد فيه الأراييح [3] الي المشام، و لو كان في أعلاه لما انزل داء، و لا وجد رائحة. و جعل الشارب و الشفة فوق الفم لحبس ما ينزل من الدماغ عن الفم لئلا يتنغص [4] علي الانسان طعامه و شرابه فيميطه عن نفسه. و جعلت اللحية للرجال ليستغني بها عن الكشف في المنظر و يعلم بها الذكر من الانثي. و جعل السن حادا لأن به يقع العض، و جعل الضرس عريضا لأن به يقع الطحن والمضغ، و كان الناب طويلا ليسند [5] الأضراس و الأسنان



[ صفحه 121]



كالاسطوانة في البناء.

و خلا الكفان من الشعر لأن بهما يقع اللمس، فلو كان فيهما شعر ما دري الانسان ما يقابله و يلمسه [6] و خلا الشعر و الظفر من الحياة لأن طولهما سمج [7] و قصهما حسن، فلو كان فيهما حياة لألم الانسان لقصهما [8] و كان القلب كحب الصنوبر لأنه منكس فجعل رأسه دقيقا ليدخل في الرية فتروح عنه ببردها، لئلا يشيط الدماغ بحره.

و جعلت الرية قطعتين ليدخل بين مضاغطها فيتروح عنه بحركتها. و كانت الكبد حدباء لتثقل المعدة و يقع جميعها عليها فيعصرها ليخرج ما فيها من البخار. و جعلت الكلية كحب اللوبيا لأن عليها مصب المني نقطة بعد نقطة، فلو كانت مربعة أو مدورة احتبست النقطة الاولي الي الثانية [9] فلا يلتذ بخروجها الحي، اذ المني



[ صفحه 122]



ينزل من فقار الظهر الي الكلية، فهي كالدودة تنقبض و تنبسط، ترميه أولا فأولا الي المثانة كالبندقة من القوس. و جعل طي الركبة الي خلف لأن الانسان يمشي الي ما بين يديه فيعتدل الحركات [10] ، و لولا ذلك لسقط في المشي. و جعل القدم مخصرة لأن الشي ء اذا وقع علي الأرض جميعه ثقل ثقل حجر الرحي، فاذا كان علي حرفه دفعه الصبي [11] و اذا وقع علي وجهه صعب نقله علي الرجل.

فقال له الهندي: من أين لك هذا العلم؟ فقال عليه السلام: أخذته عن آبائي عليهم السلام عن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، عن جبرئيل، عن رب العالمين جل جلاله الذي خلق الأجساد و الأرواح، فقال الهندي: صدقت و أنا أشهد أن لا اله الا الله، و أن محمد رسول الله وعبده، و أنك أعلم أهل زمانك [12] .



[ صفحه 123]




پاورقي

[1] أي ينحاه و يبعده عن نفسه.

[2] في نسخة: ليرد عليهما و في اخري: ليوردا.

[3] في نسخة: و يصعد فيه الروائح. و في اخري و كذا العلل: الأرياح.

[4] أي لئلا يتكدر علي الانسان طعامه و شرابه. و في نسخة: لكيلا يتنغص.

[5] في نسخة: ليشد الأضراس. و في العلل: ليشتد الأضراس. و في الخصال: ليشيد الأضراس.

[6] في نسخة: ما دري الانسان ما يعالجه و يلمسه.

[7] في نسخة: لأن طولهما وسخ. و في العلل: لأن طولهما و سخ يقبح.

[8] في نسخة: لألم الانسان بقصهما.

[9] في نسخة و في الخصال: احتبست النطفة الاولي الي الثانية.

[10] في نسخة: فيعتدل الحركتان.

[11] في نسخة و في الخصال: رفعه الصبي.

[12] علل الشرائع: 44. الخصال 97:2.


نسبة المناظرة لجعفر الصادق


هذه القضية من أهم مسائل التحقيق. و لهذا الغرض أقول:

أقرب من نسب المناظرة لجعفر الصادق هما بروكلمان في تاريخ الأدب العربي، ود. فؤاد سزكين في تاريخ التراث العربي الذي جعله تعقيبا علي أوهام بروكلمان. كما في (3 / 271). حيث عدها من آثار الصادق تحت رقم 12.

و قال: و هذبه أبوالقاسم عبدالرحمن بن محمد الأنصاري البخاري.

قلت: و هذا ليس بسديد؛ لأن أباالقاسم الأنصاري لم يهذبها؛ بل رواها باسناده كما تراه في أسانيد المناظرة.

و من جهة أخري تنسب المناظرة الي جعفر الصادق رضي الله عنه من خلال الأسانيد التي جاءت علي طرة المخطوطتين، و في صدرهما، و الاسناد الثالث الذي ورد في آخر ورقة من النسخة الظاهرية، و هو متابع للاسناد المذكور قبله في أولها.

و جهة ثالثة هي تلك السماعات و القراءات المقيدة علي أول المخطوطة و آخرها، و التي تجاوزت تسع سماعات و اجازات عليها من أئمة كبار و حفاظ مسندين، أشهرهم و الذي عليه تدور السماعات من أدني الأسانيد الحافظ ضياء الدين محمد بن عبد الواحد المقدسي صاحب المختارة (ت 643ه) و حسبك به.



[ صفحه 51]



و أيضا كاتب النسخة التركية و هو من العلماء، مع العناية بالنسخة الظاهرية من ناحية نقلها عن أصلها و معارضتها و مقابلتها عليه و تحديد الفروق و التصويبات علي حواشيها.

هذه الدلائل و القرائن تشير الي غلبة الظن في نسبتها اليه كما أشارت الي هذا العناية من أولئك العلماء بها و بضبطها.

و هي ليست بغريب علي منهج الصادق و عقيدته تجاه جده أبي بكر الصديق، و لا بمستغرب منه في تفضيل الصديق علي علي رضي الله عن الجميع؛ فهذا هو المقرر عند عامة العلماء، و اجماعهم منعقد عليه، و هو الذي تلهج به ألسنة أئمة آل البيت في كل مناسبة، و هذه احداها.

و أما طابع الاختصار في عرض المناظرة، و الحيدة عن الجواب أحيانا فهو أمر طبعي في طرائق الجدل و المناظرة، و هو محسوس ظاهر.



[ صفحه 52]




وصيت 05


حضر عنده رجل من المسلمين و طلب منه أن يوصيه بوصية، فقال الامام الباقر عليه السلام: هيي ء جهازك، و قدم زادك، و كن وصي نفسك [1] .

يكي از مسلمانان خدمت امام باقر عليه السلام رسيده، از ايشان خواست وصيتي به او بنمايد؛ حضرت فرمود: جهازت را آماده كن، و زاد و توشه ات را جلو بفرست، و خودت وصي خويشتن باش.

امامان معصوم عليهم السلام هميشه مردم را ترغيب مي نمودند كه خود را براي آخرت مجهز و آماده كنند، زيرا اين سفر عظيم و هولناك و



[ صفحه 44]



طولاني، نياز به زاد و توشه دارد؛ تنها ذخيره براي اين راه، تقوا و اعمال خير و صالح است.

حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد:

طوبي لمن ذكر المعاد فاستكثر من الزاد [2] .

گوارا باد زندگي دنيا و آخرت براي كسي كه هميشه به ياد آخرت و مشغول ذخيره و پس انداز باشد.

بهترين زاد و توشه براي آخرت، ولايت آل محمد عليهم السلام است كه به واسطه ي آن پرونده ي انسان سنگين گشته، اهل نجات خواهد شد. و مصداق اين آيه ي قرآن خواهد گرديد كه مي فرمايد:

(فأما من ثقلت موازينه فهو في عيشة راضية) [3] .

هر كس كه ترازوي اعمالش سنگين باشد، در يك زندگي خشنود كننده خواهد بود.

مفسران عاليقدر در تفسير اين آيه ي شريف، اين روايت را نقل كرده اند: مردي از امام باقر عليه السلام سؤال كرد: چه چيزي پرونده ي انسان را در قيامت سنگين مي كند، و در اثر آن، انسان اهل نجات و بهشتي خواهد بود؟

حضرت فرمود: ولايت ما آل محمد عليهم السلام [4] .


پاورقي

[1] حياةالامام الباقر عليه السلام للقرشي، ص 287؛ تاريخ مدينه دمشق، ج 54، ص 267؛ ترجمه الامام الباقر) 6781 (.

[2] غرر الحكم، ج 4، ص 241.

[3] قارعه، 6-7.

[4] تفسير البرهان، ج 5، ص 305.


اختصاص الانسان بالانتصاب و الجلوس دون البهائم


انظر يا مفضل ما خص به الانسان في خلقه تشرفا، و تفضلا علي البهائم، فانه خلق ينتصب قائما، و يستوي جالسا، ليستقبل الاشياء بيديه و جوارحه، و يمكنه العلاج و العمل بهما فلو كان مكبوبا علي وجهه كذوات الأربع، لما استطاع أن يعمل شيئا من الأعمال.



[ صفحه 26]




تصريح امام باقر


1. هشام بن سالم از امام صادق عليه السلام روايت كرده كه آن حضرت فرموده است: چون وفات پدرم نزديك شد، فرمود: اي جعفر، خيرخواهي اصحابم را به تو سفارش مي كنم.

گفتم: قربانت شوم، به خدا آن ها را به مقامي رسانم كه هر مردمي از آن ها در هر شهري كه باشد، محتاج به سؤال علمي از هيچ كس نباشد. [1] .

2. سدير صيرفي مي گويد: شنيدم امام باقر عليه السلام فرمود: «از جمله ي سعادت مرد اين است كه او را فرزندي باشد كه شباهتي از خلقت و اخلاق و شمائلش در او درك شود و من شباهت خلقت و اخلاق و شمائلم را از اين پسرم (امام صادق عليه السلام) درك مي كنم». [2] .

3. در عيون اخبار الرضا عليه السلام از ابن نضره روايت شده است: چون امام محمد باقر عليه السلام بيمار شد و جعفر را طلبيد تا عهد بندد، در آن حال زيد بن علي، برادر آن حضرت آمد و گفت: چه مي شد كه همان حكمي كه درباره ي حسنين فرمودند، در حق من مي كردي (يعني هم چنان كه امام حسن مجتبي عليه السلام حضرت سيدالشهداء عليه السلام را پس از خود وصي گردانيد تو هم مرا وصي خود گرداني)، امام باقر عليه السلام فرمود: «اي اباالحسين! اين منصب، امانت الهي است و نمي توان به قياس عمل كرد. زيرا امامت از حجت هاي الهي است كه به نص پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و آثار و علائم الهي به او سپرده مي شود». لذا ايشان، امام جعفر صادق عليه السلام را به جاي خود به حكم و



[ صفحه 43]



دستور نبوت به وصايت معرفي نمود. [3] .

4. طاهر كه يكي از اصحاب امام باقر عليه السلام است، مي گويد: خدمت آن حضرت بودم كه جعفر عليه السلام آمد، آن حضرت فرمود: «اين بهترين مردم است» [4] .

5. عبدالغفار بن قاسم روايت مي كند كه به امام باقر عليه السلام گفتم: يابن رسول الله! اگر اتفاقي رخ داد (و دست ما از دامن شما كوتاه شود) بعد از شما به چه كسي رجوع كنيم؟ فرمود: «به اين جعفر، بهترين فرزندان من و پدر امامان، كه در گفتار و كردار صادق است». [5] .

علاوه بر روايات ذكر شده، مي توان مقام زهد و علم و ساير سجاياي اخلاقي و ملكات نفساني آن حضرت را دليل امامت بيان كرد، كه در آن روزگار احدي را ياراي برابري در مقابل وجود گراميش نبوده است. همانا از خصوصيات امام اين است كه مستجمع تمام كمالات نفساني و فضائل اخلاقي بوده و از جانب خدا پشتيباني شود، كه بي شك، آن حضرت مصداق كامل صفات مزبور بوده است.


پاورقي

[1] الكافي، ج 1، ص 306.

[2] الكافي، ج 1، ص 306؛ اثبات الهداة، ج 5، ص 323.

[3] عيون اخبار الرضا عليه السلام، ج 1، ص 75؛ اثبات الهداة، ج 5، ص 327؛ عوالم العلوم، ج 20، ص 56.

[4] الصراط المستقيم، ج 2، ص 162؛ الكافي، ج 1، ص 307؛ الامامة و التبصرة، ص 65.

[5] كفاية الأثر، ص 252؛ اثبات الهداة، ج 5، ص 328.


دعوته الي العمل


و كان يحث علي العمل و يعمل بنفسه و لا يحتقر ذلك، لأن تكريم الإنسان في عمله، فهو عليه السلام قد حث علي العمل قولا و فعلا. و قد تظافرت الأخبار بأنه كان يعمل بيده و يتجر بماله.

بحدثنا أبوالشيباني، قال: رأيت أباعبدالله الصادق و بيده مسحاة يعمل في حائط له و العرق يتصبب، فقلت: جعلت فداك أعطني أكفك، فقال لي: إني أحب أن يتأذي الرجل بحر الشمس في طلب المعيشة.



[ صفحه 370]



و يقول اسماعيل بن جابر: أتيت أباعبدالله و إذا هو في حائط له، و بيده مسحاة و هو يفتح بها الماء...

و عن الفضل بن قرة قال: دخلنا علي أبي عبدالله في حائط له، و بيده مسحاة يفتح بها الماء و عليه قميص... و كان يقول إني لأعمل في بعض ضياعي، و إن لي من يكفيني ليعلم الله عزوجل أني أطلب الرزق الحلال.

و كان عليه السلام يشجع علي العمل و يحث عليه، لأنه يري أن الكسالة تؤدي الي الحط من كرامة المرء، و تقذف به في حضيض الهوان. فان الإسلام يرشد بتعاليمه الي الجد و طلب المعيشة في الدنيا، كما أرشد الي العمل و طلب الجزاء في الآخرة.

و لقد وهب الله للانسان في عقله و جسمه قدرة يطرق بها ابواب الخير في رزقه، فلا يصح له أن يذر اعمال تلك القوة و يسأل الرزق بلسان العاجز الكسلان:

و قد ورد في حديث: «اعمل لدنياك كأنك تعيش أبدا، و اعمل لآخرتك كأنك تموت غدا».

فالعمل في الإسلام ضمن قواعده المهمة، و لم يرض للمسلم البطالة و الكسل، حتي ورد في الحديث «ملعون ملعون من ألقي كله علي الناس، ملعون ملعون من ترك من يعول به».

و قال أميرالمؤمنين عليه السلام: ما غدوة أحدكم للجهاد في سبيل الله بأعظم من غدوة من يطلب لولده و عياله ما يصلحهم.

و قال عليه السلام: الشاخص في طلب الحلال كالمجاهد في سبيل الله. الي غير ذلك من شدة الاهتمام بطلب الحلال. فكان الامام الصادق كثيرا ما يلقي علي تلامذته تلك الدروس القيمة و يحثهم علي العمل و الجد، و ينهاهم عن البطالة التي تخمد جذوة الفكر، و تعود الجسم علي العجز، و تميل به عن الاعتدال، و تسقطه في المجتمع من عين الاعتبار. و لقد قال اميرالمؤمنين عليه السلام: «إني لأري الرجل فيعجبني، فأقول: أله حرفة؟ فإن قالوا لا سقط من عيني».

و لذلك قال الإمام الصادق لمعاذ عندما أراد ترك العمل و التجارة: إذا يسقط رأيك و لا يستعان بك علي شي ء.

و بعد أن دعاهم عليه السلام الي العمل قولا و فعلا بين لهم قواعد مشروعة لما يصح الاكتساب به و ما لا يصح، و فصل لهم أهم ما يتعلق بنظام الحياة



[ صفحه 371]



الاجتماعية من حيث الكسب للمال، و كيفية تملكه و انفاقه، لأن المال وسيلة فعالة في حياة الانسان، فلا بد من نظام يكفل بيان ذلك، و نقتصر علي بعض ما رواه الحسن بن علي بن شعبة في تحف العقول: ان سائلا سأل الامام عليه السلام كم جهات معاش العباد التي فيها الاكتساب و التعامل بينهم و وجوه النفقات؟ فقال عليه السلام:

جميع المعايش كلها من وجوه المعاملات فيما بينهم مما يكون لهم فيه المكاسب اربع جهات و يكون منها حلال من جهة و حرام من جهة.

فأول هذه الجهات الأربعة: الولاية، ثم التجارة، ثم الصناعات، ثم الاجارة. و الفرض من الله تعالي علي العباد في هذه المعاملات الدخول في جهات الحلال، و العمل بذلك الحلال منها، و اجتناب جهات الحرام.

فإحدي الجهتين من الولاية ولاة العدل الذين أمر الله بولايتهم علي الناس. و الجهة الأخري ولاية ولاة الجور، فوجه الحلال من الولاية ولاية الوالي العادل: و ولاية ولاته بجهة ما أمر به الوالي العادل بلا زيادة و لا نقصان، فالولاية له و العمل معه، و معونته و تقويته حلال محلل. و أما وجه الحرام من الولاية فولاية الوالي الجائر. و ولاية ولاته فالعمل لهم و الكسب معهم بجهة الولاية لهم حرام محرم معذب فاعل ذلك علي قليل من فعله أو كثير، لأن كل شي ء من جهة المعونة له معصية كبيرة من الكبائر، و ذلك ان في ولاية الوالي الجائر دروس الحق كله، فلذلك حرم العمل معهم و معونتهم و الكسب معهم إلا بجهة الضرورة، نظير الضرورة الي الدم و الميتة... ثم بين عليه السلام بقية المعاملات و المكاسب بما لا يتسع المجال لذكره.


احلام ابن العماد


نقل أبوالفلاح عبدالحي بن العماد الحنبلي [1] عن الاعمش - بلا سند - أنه قال: خرجت في ليلة مقمرة اريد المسجد، فاذا انا بشي ء عارضني فاقشعر منه جسدي، و قلت أمن الجن أم من الانس؟ فقال من الجن؟ فقلت أمؤمن ام كافر؟ فقال: بل مؤمن. فقلت: هل فيكم من هذه الأهواء و البدع شي ء؟ قال: نعم. قم قال: وقع بيني و بين عفريت من الجن اختلاف في ابي بكر و عمر، فقال العفريت: انهما ظلما عليا و اعتديا عليه. فقلت: بمن ترضي حكما؟ فقال: بابليس. فاتيناه فقصصنا عليه القصة فضحك، ثم قال: هؤلاء من شيعتي و انصاري، وأهل مودتي، ثم قال: أل أحدثك بحديث؟ قلنا: بلي. قال: اعلمكم أني عبدت الله تعالي في السماء الدنيا ألف عام فسميت فيها العابد، و عبدت الله في الثانية ألف عام فسميت فيها الزاهد و عبدت الله في الثالثة ألف عام فسميت فيها الراغب ثم رفعت الي الرابعة، فرأيت فيها سبعين ألف صف من الملائكة يستغفرون لمحبي أبي بكر و عمر، ثم رفعت الي الخامسة فرأيت فيها سبعين ألف ملك يلعنون مبغضي أبي بكر و عمر. انتهي.

هذه هي اسطورة ابن العماد ينقلها للطعن في الشيعة و اظهار فضل أبي بكر و عمر، نقدمها ليتضح للقاري ء مدي الشوط الذي لعبه الجهل في عقول الناس، حتي استخدموا الشياطين في اكاذيبهم «ليجعل ما يلقي الشيطان فتنة للذين في قلوبهم مرض و القاسية قلوبهم و ان الظالمين لفي شقاق بعيد» [2] «و قل ربي أعوذبك من همزات الشياطين و اعوذبك ربي ان يحضرون» [3] .



[ صفحه 43]




پاورقي

[1] شذرات الذهب ج 1 ص 25.

[2] سورة الحج آية 5.

[3] سورة المؤمنون آية 97.


الدعوة العباسية


أشرنا سابقا الي سوء معامة الأمويين، و اجحافهم بحق الرعية، و ظلمهم الذي لم يسلم منه أحد حتي الشيخ في محرابه، و الطفل في مهده، فعم الاستياء جميع الطبقات، و ساد الاضطراب جميع أنحاء المملكة، و قد وصف الشاعر الجعدي تلك الحالة السيئة بقوله:



[ صفحه 306]





و الناس في كربة يكاد لها

تنبذ أولادها حواملها



فكان الوضع السي ء يفسح المجال للثورة، و أي دعوة الي الخلاص من تلك المحن و ويلاتها تلقي قبولا، و قد قامت الجمعيات السرية للدعوة الي الرضا من آل محمد، و نالت النجاح بسرعة مدهشة حتي قضي علي الدولة الأموية، و قامت علي أطلالها الدولة العباسية.

واذا أردنا نستنطق الحوادث، و نبحث عن العوامل التي أدت الي نجاحهم، فانا لم نجد لهم في أول الأمر أي نشاط يذكر، و لا يؤمل لهم النجاح بالدعوة و الفوز في ميدان الكفاح السياسي.

اذا كيف بدأت الدعوة و ما هي أسباب طمعهم بالخلافة؟ و أي أسلوب اتخذوه لجلب القلوب؟ هذه أسئلة تجيب عليها الحوادث فلنعرض ذلك بموجز من البيان.

كان محمد بن علي بن أبي طالب المعروف بابن الحنفية [1] يعتقد بعض الناس فيه أنه هو الامام بعد أخيه الحسين بن علي عليه السلام، و أنه صاحب الدولة المبشر بها.

فلما مات محمد بن علي أوصي الي ابنه أبي هاشم، و كان أبوهاشم، و اسمه عبدالله، من رجالات أهل البيت البارزين، فاتفق أنه قصد هشام بن عبدالملك و افدا فوصله هشام، ثم رأي من فصاحته و رئاسته ما حسده عليه، و خاف منه، فبعث اليه من سمه في الطريق، فلما علم أبوهاشم بذلك، عدل الي محمد بن علي بن عبدالله بن العباس، فأعلمه أنه ميت، و أوصي اليه، و كان معه جماعة من أصحابه فأوصاه فيهم، و ذلك سنة 99 ه.

و كانت هذه الوصية بذرة طمع و بارقة أمل (فهوس محمد بن علي بن عبدالله منذ يومئذ بالخلافة، و شرع في بث الدعاة سرا، و ما زال الأمر كذلك حتي مات سنة 125 ه و خلف أولاده و هم جماعة، منهم: ابراهيم المعروف بالامام و السفاح و المنصور). [2] .

فقام ابراهيم بالدعوة، و أخذ يتحدث مع المنكوبين في آلامهم، و يشاركهم في التأثر و يعطف علي المظلومين، و يلعن الظالمين، و الناس يندفعون



[ صفحه 307]



وراء من يشاركهم آلامهم، و يميلون لمن يأملون الخلاص علي يده من الظالمين.

انتشر دعاة ابراهيم في بلاد خراسان، و هم من الرجال الذين هم الأثر هناك، منهم زياد مولي همدان، و حرب بن قيس، و سليمان بن كثير و مالك بن الهيثم و غيرهم، فبعضهم قتلوا في سبيل الدعوة، و مثل ببعضهم و حبس البعض الآخر [3] و ما زال اأمر يتفاقهم و الناس تتقبل هذه الدعوة.

و الجدير بالذكر أن الدعوة كانت علي جانب كبير من الغموض و التكتم باسم الخليفة، و أن الشخص الذي يبايعه الناس لا يعرفه الا الدعاة، و العامة تبايع الي (الرضا من آل محمد).

و كان في طليعة الدعاة نشاطا و قوة و دهاء أبومسلم الخراساني، و قد ولاه ابراهيم الامام علي خراسان و جعله قائدا لتلك الحركة و ذلك سنة 128 ه.

و قد عرف أبومسلم الخراساني بالدهاء و المهارة الحربية، و كان يبذر بذور الشقاق بين جنود الأمويين؛ ليحصل الانقسام بينهم، و قد استفاد بذلك و نجح في مهمته، فقد انجفل الناس من هراة، و الطالقان، و مرو، و بلخ، و توافروا جميعا مسودين الثياب، و أنصاف الخشب التي كانت معهم [4] .

و كان السواد هو شعار الدعوة العباسية جعلوه علامة حزن لما نال أهل البيت عليهم السلام في العهد الأموي من القتل و التشريد.


پاورقي

[1] هو أبوالقاسم محمد بن علي بن أبي طالب، كان من سادات قريش و شجعانهم المشهورين و أقويائهم المعروفين، أمه خولة بنت جعفر بن قيس من بني حنيفة، روي الحديث عن أبيه علي، و خرج حديثه أصحاب الصحاح الستة، توفي سنة 80 ه، او 81، و دفن بالبقيع.

[2] الآداب السلطانية ص 127.

[3] تاريخ ابن الساعي ص 3.

[4] الدينوري ص 360.


نفاذ بصيرته و قوة ادراكه


و ان الاخلاص اذا غمر النفس أشرقت بنور الحكمة، و استقام الفكر و القول و العمل، و لذلك الاخلاص نفذت بصيرته، فصار يعرف الحق من غير عائق يعوقه، و كان مع ذلك فيه ذكاء شديد، و احاطه واسعة و علم غزير... الخ


الشافعية


فروض الصلاة عند الشافعية أربعة عشر:

النية، و تكبيرة الاحرام، و القيام، و قراءة الفاتحة، و الركوع مطمئنا و الرفع من الركوع معتدلا، و السجود مطمئنا و الجلوس بين المسجدتين كذلك و الجلوس في آخر الصلاة، و التشهد فيه، و الصلاة علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و التسليمة الأولي، و نية الخروج، و ترتيب أفعالها.


احمد بن حنبل


و نعاود الحديث عن أحمد بن حنبل، و قد رأينا بحث بعض جوانب شخصيته في هذا الجزء لتقدم الاشارة اليه في بدء الجزء السابع، و نرجو أن لا يعد ذلك خروجا علي قواعد الأفضلية أو الرتبة الزمنية، فأنا لا نراها كانت في يوم مناط اجماع أو الزام في غيره أو في شخصه. كما ان تقديمه لا يعني خلاف ذلك؟



[ صفحه 181]



و نتبع منهجنا التحليلي في نهاية البحث لنكمل ما سلف من اشارة عنه و عن الحنابلة، و نبدأ ببعض المعلومات و الصور عنه.

و قد مر بنا شي ء من هياج الحنابلة الذين تجاوزوا القصد و ألحقوا بالمسلمين الآخرين البلاء، و نرغب عن الخوض في عوامل اتخاذ العامة للحنبلية شعارا يوحي بالعناد و التزمت و الأذي. و نعمل علي سوق الأحداث و الاتجاه الي دراسة شخصية الامام أحمد في عناصرها الأساسية، و لا نفيض في البحث بأكثر مما يقتضيه الغرض.

و أحمد بن حنبل في مكانته و شهرته، هو نتاج مشكلة (خلق القرآن) و هي المشكلة التي اتخذها المأمون وسيلة لاقامة سلطانه حسب ميوله الفكرية و تكوينه المتأثر بروح العصر، ليواجه ما توارثته العقول و استقر في الأذهان علي أنماط الحكام و طرق الموجهين ولكن بأساليب قمعية كان ضحيتها الفكر و روح التحرر قبل أن يضحي بسببها بأي شي ء آخر. و لأن الامام أحمد كان رجل المحنة، و تعرض الي الأذي الجسدي و النفسي، و تجرع آلام السجن؛ اتصلت به عواطف الناس و تعلقت به مشاعرهم، بعد أن وجدوا أنفسهم معرضين الي السخط، و قد اضطرب كيانهم، و اهتزت شبكة معتقداتهم التي وجدوا عليها أباءهم و ألفوها عبر عشرات السنين متعارف عليها بين أوساط الحكام و الخطباء و المتنفذين.

و بدءا نقول: ان نتائج المحنة تركت آثارا قوية لفت كل جوانب حياة أحمد بن حنبل، و أدت في كثير من الأحيان الي الغموض أو التعارض ليتحاشي ما يشبه الهاجس في الداخل.

و لنرافق أحمد بن حنبل في ترجمته فهو:

أحمد بن محمد بن حنبل الشيباني المروزي، كان جده حنبلا واليا من قبل الأمويين علي سرخس، و يقال: انه دخل بعد ذلك في سلك الدعوة العباسية، فكان من دعاتها المبرزين، و بذلك فان الامام أحمد ينسب الي جده حنبل، و قد يكون ذلك لوفاة أبيه و نشوئه في ظل جده أو عمه.

و قد وقع الاختلاف في موت محمد والد أحمد، هل مات في مرو، أو أنه نزح



[ صفحه 182]



الي بغداد مع زوجته والدة أحمد و هي: صفية بنت عبدالملك بن سواة بن هند الشيباني، و نقل عن أحمد ما يؤيد القول الأول، و أنه قال: قدم أبي من خراسان و أنا حمل، و ولدت ههنا - ببغداد - و لم أر جدي و لا أبي، و لا تزوجت الا بعد الأربعين [1] .

نشأ أحمد في بغداد، و اتجه لطلب العلم، و حضر عند علمائها. و له رحلات متعددة، و اتصل بالشافعي محمد بن ادريس، و حضر عنده كما حضر عند أبي يوسف، فكتب فقه أهل الرأي [2] .

و روي عنه أنه قال: أول ما طلبت الحديث ذهبت الي أبي يوسف القاضي، ثم طلبنا بعده فكتبنا عن الناس. ثم قال: أول من كتبت عنه الحديث أبويوسف، و أنا لا أحدث عنه [3] .

و ذلك أنه رأي أباحنيفة و أتباعه يقدمون الرأي [4] و أقبل أحمد علي الحديث حتي عد من المحدثين لا الفقهاء، و هذا ما آثار غضب الحنابلة علي الطبري و غيره من الذين قالوا بهذا الرأي.

و قد مر الحديث عن حياة الامام أحمد منذ نشأته، و رافقناه في محنته، تلك المحنة التي هبت عواصفها السياسية و العقائدية، فأحدثت انقساما في صفوف المسلمين، و ذلك عندما أعلن المأمون سنة 218 ه وجوب الاعتقاد بخلق القرآن، و أنه حادث غير قديم كما يراه المعتزلة و غيرهم، و قد فرض المأمون القول بخلق القرآن بالقوة، و عقد مجلسا للامتحان كما اختار جماعة من الجلادين الجفاة الذين مرنوا علي الضرب بالسياط.

و قد امتحن جماعة من العلماء، فامتنع بعض و أقر آخرون.

و قد أوجدت هذه المحنة مشكلة كلامية تحتاج الي دراسة واسعة في علم



[ صفحه 183]



الكلام، و بيان المراد من الكلام النفساني و تعلقه بالذات، و قد تناولتها الأقلام قديما و حديثا، و ربما وقع و هم من بعض من تعرض لهذه المسألة تاريخيا فسار وراء ظواهر الأقوال، و عبر عن الخلق بالمعني اللغوي و هو الكذب، فيقال انه مخلوق أي مكذوب.

و كان الخليل بن أحمد يمنع أن يوصف الكلام بالمخلوق، و يقول: ان الكلام متي أطلق عليه الخلق فالقصد الكذب، و لهذا يقال: كلام خلقه فلان أي تقوله. و كان ذلك من رأي الشيعة كما تقدم في أول الكتاب.

و قد ورد في كثير من أقوال العرب: اختلق كذا أي كذب فيه. و سئل بعض الفقهاء في المحنة فقال: أصفه بأنه محدث، و لا أقول انه مخلوق لقوله تعالي: (ما يأتيهم من ذكر من ربهم محدث) فمعني أنه مخلوق و هو غير منزل. و بهذا أخذ العوام في اثارة البغضاء و ايقاد نار الفتنة و نشر الدعاية ضد المعتزلة بأنهم يذهبون الي خلق القرآن أي الي عدم كونه منزلا من الله تعالي، و اتسعت شقة الخلاف، و حدث في صفوف الأمة الانقسام. و كان الامام أحمد قد امتحن و ثبت، فاجتاز المحنة عندما اعتلي الحكم المتوكل العباسي، فكان انتصارا لأحمد و لمن اتصل به، و بخروجه باتت المحنة تشمل العامة، فاحتفلت بالانتصار بعواطف هياجة و نقمة عارمة طافت علي سطحها و ركبت موجها وجوه تضررت مصالحها و تضاءلت مكانتها، فاندفعت بكل ما أوتيت من قدرات الي تمجيد المتوكل و تعظيمه، و اتبعهم علي ذلك باخلاص أخلافهم.

قال ابن الجوزي: أطفأ المتوكل نيران البدعة، و أوقد مصابيح السنة، و قد قال من سبقوه: الخلفاء ثلاثة أبوبكر الصديق قاتل أهل الردة حتي استجابوا له، و عمر بن العزيز رد مظالم بني أمية، و المتوكل محا البدع و أظهر السنة. كما خلقوا له مناقب و أطيافا، و رفعوا شعار العدالة باسمه و هو أظلم خليفة من بني العباس، فأسدلوا علي ظلمه ستار المدح الزائف، و جعلوا سيئاته حسنات، و أخذ القصاصون بنشر الأطياف بحقه حيا و ميتا.

أما الامام أحمد، فانه أصبح امام السنة و بطل الاسلام، و أنه ما قام أحد بأمر الاسلام كما قام به أحمد.

و قالوا: أحمد بن حنبل امام، و من لا يرضي بامامته فهو مبتدع ضال.



[ صفحه 184]



و قالوا: أحمد بن حنبل امام المسلمين و سيد المؤمنين، و به نحيا و نموت، و به نبعث. فمن قال غير هذا فهو من الجاهلين [5] .

و جعلوا بغضه كفر، و حبه من السنة.

و قالوا: اذا رأيت الرجل يحب أحمد بن حنبل، فأعلم أنه صاحب سنة و جماعة [6] .

و أسندوا الي الشافعي أنه قال: من أبغض أحمد بن حنبل فهو كافر. فقيل له: تطلق عليه اسم الكفر بالله العظيم؟ فقال: نعم، من أبغض أحمد بن حنبل قصد الصحابة، و من قصد الصحابة أبغض النبي، و من أبغض النبي كفر بالله العظيم [7] .

فيكون الناتج من هذه القضية، أن من أبغض أحمد بن حنبل كفر بالله العظيم. و هذا غريب من الشافعي، اذ يعتمد علي نتيجة مقدمة كاذبة.

و قد رأينا فيما تقدم من بيان الاغراق في المدح من قبل أتباع أئمة المذاهب ما خرجوا به عن طريق المعقول و تجاوزوا فيه حدود المنطق. علي أن جولة الحنابلة في عصر التطاحن المذهبي، خلقت كثيرا من الأمور المناقضة للحقيقة و المخالفة لما يقتضيه واقع الامام أحمد و سيرته، فقد اندفعوا بصورة واسعة الي خلق مشاكل في المجتمع، و أرهبوا الناس، و اضطرب حبل الأمن من جراء نشاطاتهم حول نشر مذهبهم مما لا ربط له بامامهم.

و في عصر المتوكل كان نشاطهم سياسيا أكثر من أن يكون عقائديا، و قد شد المتوكل أزرهم، و أخبر المتوكل بعد موت أحمد أن الحنابلة يكون بينهم و بين أهل البدع (و هم غيرهم من الطوائف) الشر، فقال لصاحب الخبر: لا ترفع الي من أخبارهم، و شد علي أيديهم فانهم و صاحبهم من سادة أمة محمد.

و استغل الحنابلة هذه الفرصة، فراحوا في ذلك الود يتنفسون حرية الكلام



[ صفحه 185]



و حرية الانتقام من خصومهم أيام المحنة، فلم يسلكوا طريقة أحمد في حياته في الصفح و التجاوز، لأنهم خضعوا لأناس آخرين كان نفعهم في الأذي و مصلحتهم في الأضرار، و منه من رأي في التحول علي يد المتوكل و العودة الي ما كان عليه الأمر قبل المأمون فرصة تسمح لهم بأن يفعلوا بالآخرين ما فعله المأمون، و هكذا تنتهي محنة لتبدأ أخري.

و قد أخذ المتوكل باضفاء الطابع الحنبلي علي حكمه من خلال قوله و اذاعته المسائل التي يتميز بها أحمد، فقسم الجوائز علي فقهاء و محدثين، و أجري عليهم الأرزاق، و أشخصهم، و كان فيهم مصعب الزبيري، و اسحاق بن أبي اسرائيل، و ابراهيم بن عبدالله الهروي، و عبدالله و عثمان ابنا أبي شيبة. و أمرهم المتوكل أن يجلسوا للناس، و أن يحدثوا بالأحاديث التي فيها الرد علي المعتزلة و الجهمية، و أن يحدثوا في الرؤية [8] و هي الأمور التي اشتغل بها أحمد، و أثرت عنه رسالة اشتملت علي أرائه و معتقداته في البدعة و السنة و الرؤية و اجابات ضمنها أقواله، أشرنا اليها فيما مضي.

و يبدو أن المتوكل أراد أن يستكمل خطته في تبني المذهب الحنبلي، فعزم علي استقدام أحمد بن حنبل الي مقر ملكه في سامراء. و هي و ان لم تكن علي طريقة أسلافه، لأن عمله و ميله الي أحمد بن حنبل تتداخل فيه عوامل كثيرة، هي مزيج من مشاعر و أهواء و أغراض. الا أن أحمد نفسه كان غير مستعد لمثل هذا العمل، فهو يتردد أو يحذر من مخالفة الحكام لسبب لا يتفق مع الأسباب التي يدعو اليها أصحاب مبدأ مقاطعة سلطان الظلمة، اذ هو يدعو الي اطاعة «الامام» البر و الفاجر مما يجعله بعيدا عن أصحاب الدعوة الي الثورة علي الظلمة، و يحصر القضية في أمور هي من أكبر عوامل الظلم و الجور، ولكنه لا يقر بها أسبابا للثورة أو الخروج علي حكم المتسلطين.

كان اسحاق بن ابراهيم من كبار رجال الدعوة العباسية، فأمره المتوكل باشخاص أحمد بن حنبل من بغداد الي سامراء بعد انتهاء المحنة، فأخبره اسحاق



[ صفحه 186]



بذلك، ثم قال لأحمد: أسألك عن القرآن مسألة مسترشد لا مسألة امتحان، وليكن ذلك عندك مستورا، ما تقول في القرآن؟ قال أحمد: القرآن كلام الله غير مخلوق.

قال اسحاق: من أين قلت: غير مخلوق؟

فأجاب أحمد: ان الله عزوجل يقول: (ألا له الخلق و الأمر) ففرق بين الخلق و الأمر.

فقال: الأمر مخلوق؟

فقال أحمد: يا سبحان الله، أمخلوق يخلق مخلوقا؟!

قال اسحاق: و عمن تحكي أنه غير مخلوق؟

قال أحمد: جعفر بن محمد الصادق قال: ليس بخالق و لا مخلوق. فسكت اسحاق [9] .

و هذا يدلنا علي شدد التكتم في المسألة، و عدم الخوض في شي ء من ذلك، لأنه يؤدي الي مخالفة رأي السلطة. و هذا الرجل أي اسحاق هو من رجال الدولة يسأل مسترشدا أو يطلب ستر ذلك، لأن اظهاره يجره الي نكال المؤاخذة.

و مهما يكن من أمر، فقد سكت اسحاق مقتنعا بظاهر القول و دلالد اللفظ. و الغرض أن المسألة هي من المسائل العلمية الهامة، و هي علي جانب كبير من الخطر، فلم يكن هناك مجال لعرض الآراء و استماع الحجج و اقامة البرهان من كلا الطرفين، و بهذا أصبح الأمر فوضي، فقد استساغ المعتزلة حمل خصومهم علي الاعتقاد بالقوة، و لهذا باءت سياستهم بالخيبة و الخذلان، و انتصرت عليهم قوي العامة التي آثرت التمسك بالسنن و الآثار، و ترك الخوض في علم الكلام، و تحكيم العقل. و قامت هناك عاطفة دينية تدعوا الي صيانة كتاب الله عن الطعن فيه، أو عدم نزوله. كما حرفوا مدلول المسألة.

و في مواجهة المشكلة، كان أحمد يري أن الخوض في قضية خلق القرآن لم تكن مطروقة و ليست من السنة، حتي أنه كان يطالب مناظريه بشي ء من السنة فيما



[ صفحه 187]



يدعونه اليه. و لا ننكر أن دافع الحرص علي قدسية النص كان وراء موقف أحمد و اجاباته، غير أن الامام أحمد بالغ في انتهاج النصية و الاعتماد في السلف الي حد ألغي فيه فرص التحاور و امكانية المناظرة، و أدي به أصراره الي تحاشي الرأي كليا، حتي لكأنه حاول أن يجعل نفسه بعيدا عن الأحداث و لا يقر بتحولات الظروف و تطورات الوقائع التي وضع الاجتهاد لمعالجتها و هدي الأمة بالاستنباط من الأصول، و ارشادها باستخراج الأحكام من النصوص، حتي يجد المسلمون في كتاب الله و سنة نبيه مصدرا يسع كل ما يجد من أحداث، و ينطوي علي كل ما يقع من الوقائع.

لقد غلب علي الامام أحمد التقيد بالنص و الاتباع و التقليد، و لم يدع مجالا للرأي، و كان يتحري المسائل علي ما سمعه و روي له، و يحذر من اجالة الرأي أو التقدير، و لا يجيب الا في مسألة وقعت. فان كان احتمالا أو توقعا امتنع، و لا يحفل ان كان ذلك علي أشباه الوقائع القريبة، أو بعيدا عنها.

و علي يديه وضعت مبادي ء ما عرف عن ابن تيمية و ابن قيم الجوزية من تعنت و تزمت. و يثير قولنا هذا - السلفية و الوهابية - و لا شك، لأنهم أخذوا ما رآه الامام أحمد وقاية و تحصنا. و جعلوه أساسا لمنطقهم القائم علي الافهام بالابتداع، و استسهال اطلاق الكفر علي غيرهم، فيما تركوا الكثير من أقوال الامام أحمد التي تأتي مرادفة للنصوص التي احتوت أصول أفكارهم، منها: أن الرجل لا يخرجه من الاسلام الا الشرك العظيم، أو رد فريضة جاحدا لها فيما أخذوا معتمدا لهم و أصلا قوله: (فمن قال مخلوق فهو كافر بالله العظيم، و من لم يكفره فهو كافر) فاستسهلوا تكفير غيرهم. و منهجه في غلق أبواب النقاش توقيا و حذرا بقوله: (و لا يقال لم و لا كيف) لأن الأمور التي تبحث العقول عن حقيقتها في ظل ظروف المحنة يراها ليست من السنن، و الكلام فيها مكروه، بل منهي عنه: (لا يكون صاحبه - و ان أصاب بكلامه السنة - من أهل السنة حتي يدع الجدال و يسلم و يؤمن بالآثار) فجعلوا ذلك مسوغا لجمودهم و انغلاقهم.

و خلاصة القول: انه تمسك بالأثر دون تمحيص، و اعتمد علي السلف، و حكم بأن من يخالف شيئا من هذه المذاهب أو طعن فيها أو عاب قائلها؛ فهو مبتدع خارج



[ صفحه 188]



عن الجماعة، زائل عن منهج السنة. و اتجه هذا الاتجاه في حياته، و أخذ به، فتمسك بحرفية النص و ظاهره، و لا يسمح لنفسه تخريج أو تفسير أو جدل ينم عن تصد للاجتهاد، أو تصدر للافتاء، و لا يتعدي الأخذ بالأثر و الجمود علي النصوص و العمل بظاهرها. و قد نسب اليه ذلك في شعر و هو قوله:



يا طالب العلم صارم كل بطال

و كل غاد الي الأهواء ميال



و أعمل بعلمك سرا أو علانية

ينفعك يوما علي حال من الحال



و لا تميلن يا هذا الي بدع

تضل أصحابها بالقيل و القال



خذ ما أتاك به ما جاء من أثر

شبها بشبه و أمثالا بأمثال



الا فكن أثريا خالصا فهما

تعش حميدا، ودع آراء ضلال



و قد اتجه الي الحديث، فروي أنه كان يحفظ ألف ألف حديث، و يأخذ بالضعيف منها و يعلم به اذا لم يكن ما يعارضه، و أصبحت له خبرة بالحديث، وسعة اطلاع جعلت له منزلة بين المحدثين. و اذا صح ما كان يحفظه، فانا نميل الي أن تكوينه النفسي قد طغت عليه ملكة الحفظ، و آنس في نفسه قوتها دون غيرها؟ و ساعدت علي ذلك اعتبارات الفترة و نتائج المحنة، و لذلك لم يكن له في حياته مدرسة فقهية، حتي أن ابن عبدالبر لم يجعله مع مالك و الشافعي و أبي حنيفة في كتابه (الانتفاء في فضائل الثلاثة الأئمة الفقهاء) و أن عنوان الكتاب ينطوي علي هذا القصد، و لابد أن المالكية علي هذا الرأي جميعهم، فان القاضي عياض قال عنه: انه دون الامامة في الفقه، وجودة النظر في مأخذه.

و قد مر بنا ماذا فعل الحنابلة بابن جرير الطبري، فهو لم يعد مذهبه في الخلاف بين الفقهاء و قال: انما هو رجل حديث. و علي هذا الرأي غيره من الشافعية.

و من تتبع سيرة الامام أحمد، يترجح لدينا أنه لم يقصد الي تأسيس مذهب خاص به، و لم يستجيب الي اغراءات السلطان. ولكن تلامذته قد أفرغوا تعاليمه و أقواله بعد موته في قوالب محدودة هي قواعد و مبادي ء لفقه ينسب الي الامام أحمد، فتألفت جماعة فقهية كان رجالها أصحابه من ذوي الاحاطة، فكان نشوء المذهب الحنبلي. كما أن المسند كان من جمع ابنه و أصحابه. و يعتقد أحمد أن منحاه في التقيد بالحرفية و الظاهر هو المنهج الأقوم و الطريقة المثلي، و يرد بها علي اتجاهات



[ صفحه 189]



الرأي و تيارات الجدل. و وضع بذلك المنحي مسوغا للاحتماء بالتقليد، و مبررا للاتهام بالمروق. و لو قابل الاتجاهات و المدارس الفكرية التي نجمت عنها المسائل التي كره الخوض فيها و أنكر شيوعها، و أدت به الي المحنة بطرق مماثلة تقابل الحجة بالحجة، و تعتمد الاستدلال و المنطق؛ لما استغلت أقواله ذلك الاستغلال الذي أطلق العامة من عقالها، فراحت تعرض أمن الناس للخطر، و تنزل بهم الويلات، و تصف الناس بالكفر.

يقول الامام أحمد: (الدين انما هو كتاب الله عزوجل، و آثار و سنن و روايات صحاح عن الثقات بالأخبار الصحيحة المعروفة، يصدق بعضها بعضا حتي ينتهي ذلك الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أصحابه و التابعين و تابعي التابعين، و من بعدهم الأئمة المعروفين المقتدي بهم، المتمسكين بالسنة و المتعلقين بالآثار، لا يعرفون بدعة، و لا يطعن فيهم بكذب، و لا يرمون بخلاف، و ليسوا بأصحاب قياس و لا رأي، لأن القياس في الدين باطل، و الرأي مثله و أبطل منه، و أصحاب الرأي و القياس مبتدعة ضلال، الا أن يكون في ذلك أثر عمن سلف من الأئمة) [10] .

و هو يري نفسه دائما متبعا، فلا يتحدث الا بما أخبر و حدث، و يدعو الي الاتباع: (هذه مذاهب أهل العلم و أصحاب الأثر و أهل السنة و المتمسكين بعروقها المعروفين بها، المقتدي بهم فيها من لدن أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم الي يومنا هذا، و أدركت من أدركت من علماء أهل الحجاز و الشام و غيرهم عليها، فمن خالف شيئا من هذه المذاهب أو طعن فيها أو أعاب قائلها، فهو مبتدع خارج من الجماعة، زائل عن منهج السنة و سبيل الحق) [11] .


پاورقي

[1] طبقات الحنابلة 63:1.

[2] المدخل الي فقه الامام أحمد ص 38.

[3] أحمد بن حنبل لسيد الأهل ص 36.

[4] نفس المصدر.

[5] ذيل طبقات الحنابلة ج 1 ص 136.

[6] الجرح و التعديل ج 1 ص 308.

[7] طبقات الحنابلة ج 1 ص 13.

[8] مناقب أحمد لابن الجوزي ص 357.

[9] ابن الجوزي، مناقب أحمد ص 359.

[10] طبقات الحنابلة ج 1 ص 31.

[11] المدخل الي مذهب الامام أحمد بن حنبل لابن بدران ص 26.


موطأ مالك


يتضح أن موطأ مالك كان الكتاب الذي طلبه العباسيون، و قد وضع المنصور بنفسه خطة الكتاب، فبعث الي مالك حين قدم، فقال له: ان الناس قد اختلفوا بالعراق، فضع للناس كتابا تجمعهم عليه. فوضع الموطأ [1] و الظاهر أن بعض كتاب المناقب من المالكية حاولوا التمويه علي اشتراط المنصور أو خطته الكتاب الذي يريده



[ صفحه 384]



من مالك، فوضعوا روايات أخري منها: أن المنصور قال: يا أباعبدالله ضع هذا العلم و دون كتابا و جنب فيه شدائد عبدالله بن عمر، و رخص عبدالله بن عباس و شواذ ابن مسعود، و أقصد أواسط الأمور و ما أجمع عليه الصحابة [2] .

أما الرواية التي تتضافر علي صحتها المدلولات و الأقوال، فهو قول المنصور: يا مالك عليك بما تعرف أنه الحق عندك، و لا تقلدن عليا و ابن عباس أو نحو هذا.

و نري أن ذكر ابن عباس من الزوائد أيضا التي قام بها كتاب المناقب، و لعلهم استعظموا أن يكون أساس كتاب المذهب هو التحذير من الامام علي.

ان العباسيين تخلوا عن ذاك الالتزام بسيرة الامام علي، و انتهت أغراضهم من ذكر فضائله و معالم سيرته، فتحولوا - بعد قيام دولتهم - الي العداء و النصب. أما ابن عباس فقد بقي رمزا لديهم تجرهم اليه العصبية و تشدهم الي ذكره مصالح حكمهم، و ليس لعلم أو منزلة، فهم علي حلية نكاح المتعة لا لعدم النص علي نسخها و عدم جواز منعها أو تحريمها من قبل أحد غير النبي محمد، ولكن لأن ابن عباس يقول بجواز نكاح المتعة، و قد رأينا أن مسألة نكاح المتعة كان من جملة الأسباب التي احتملت في تعرض مالك للأذي.

و لهذا فاشتراط المنصور أو خطته كانت موضع تنفيذ، و وفي مالك بالشرط، اذ لم يرو عن علي عليه السلام في موطأه، و يروي أن الرشيد قال له: لم نر في كتابك ذكرا لعلي و ابن عباس؟ فقال: لم يكونا ببلدي و لم ألق رجالهما. و يعتذر الزرقاني فيقول: فان صح هذا فكأنه أراد ذكرا كثيرا. و الا ففي الموطأ أحاديث عنهما [3] .

و نال الكتاب شهرة، و أصبح موضع تقديس حتي أطلقوا عليه اسم الصحيح و قالوا: انه لا مثيل له، و لا كتاب فوقه بعد كتاب الله عزوجل [4] .

و وضعوا عن رسول الله منامات في مدحه، و أنه قال: ليس بعد كتاب الله عزوجل و لا سنتي في اجماع المسلمين حديث أصح من الموطأ [5] و قالوا: ان النبي سمي الكتاب بهذا الاسم... الي غير ذلك.



[ صفحه 385]



و قد روي عن مالك أنه قال: عرضت كتابي هذا علي سبعين فقيها من فقهاء المدينة، فكلهم و اطأني عليه، فسميته الموطأ. و قيل: لما ألف الموطأ، ألقاه في الماء و قال: ان ابتل فلا حاجة لي به. فلم يبتل منه شي ء.

و كان قد جمع فيه عشرة آلاف حديث، ثم هذبه و نقحه، فلم يبق من ذلك العدد الا ألف و سبعمائة حديث. و قيل: خمسمائة [6] و قيل: أقل و أكثر لاختلاف النسخ زيادة و نقصا و اسنادا و ارسالا.

و جملة ما في الموطأ 1720 حديثا، المسند منها 600، و المرسل 288 و الموقوف 613. و من قول التابعين 285.

و قد بلغ من اهتمام العباسيين بالموطأ أنهم عرضوا علي مالك أن يكتب بماء الذهب و يعلق في الكعبة. و أن الرشيد قام يمشي مع مالك الي منزله ليسمع منه الموطأ، فأجلسه معه علي المنصة، فلما أراد أن يقرأه علي مالك قال له: تقرؤه علي؟ قال مالك: ما قرأته علي أحد منذ زمان، قال: فيخرج الناس عني حتي أقرأه أنا عليك. فقال: ان العلم اذا منع من العامة لأجل الخاصة لم ينفع الله تعالي به الخاصة [7] .


پاورقي

[1] الجرح و التعديل ج 1 ص 12.

[2] الديباج و شرح الموطأ للزرقاني ج 1 ص 7.

[3] شرح الموطأ ج 1 ص 8.

[4] مقدمة النص لابن عبدالبر ص 9.

[5] كشف المغطي في فضل الموطأ ص 2.

[6] شرح الزرقاني علي الموطأ ج 1 ص 7.

[7] شذرات الذهب ج 1 ص 291.


اهل المدينة


غاضبت دمشق العراق و الحجاز أيام صيرها معاوية حاضرة بني أمية، و تابعته علي ذلك دولة بني مروان، لكن المدينة بلدة طيبة و شعب كريم، و ثبت أهلها بالأمويين بعد كربلاء، ثم تركوهم يجلون عنها، علي موثق من أهلها، ألا يدلوا جند يزيد علي عوراتها، و جلا الأمويون الي الشام الا زوج مروان بن الحكم: عائشة بنت عثمان بن عفان، توجهت الي الطائف في حماية علي زين العابدين [1] .

والمدينة واحة في قفر، والرزق نزر في الصحاري الساخنة، الا ما يرد الي الناس من



[ صفحه 158]



تجارة أو عطاء متقطع كسحائب الصحراء، يجري و يجف، حسب الشهوات في دمشق. و أهل البيت تجيئهم حقوقهم في بيت المال أو لا تجي، لكنهم ينفقون المال خفيفة و علانية ولو كان بهم خصاصة.

فعلي زين العابدين مصدر من مصادر الرزق المجهولة للناس، لا يعرف الا بعد أن يموت، فيتفقد الناس المصدر فيعرفونه [2] و كذلك أبناؤه، يتزعمهم الباقر، و هو القائل: «ان استطعت ألا تقابل أحدا الا ولك الفضل عليه، فافعل» [3] .

أما ابن عمهم عبدالله بن جعفر بن أبي طالب فكان وثيق العري بالخلفاء، سأله يزيد بن معاوية يوما: كم عطاؤك؟ قال: ألف ألف درهم، قال يزيد: قد أضعفناها لك. قال ابن جعفر: فداك أبي و أمي، و ما قلتها لأحد قبلك! فضاعف يزيد عطاءه مرة ثانية. و لما خرج عبدالله من المجلس، قال جلساء يزيد: تعطي رجلا واحدا أربعة آلاف ألف درهم! قال: ويحكم، اني أعطيتها أهل المدينة أجمعين، فما يده فيها الا عارية [4] .

و الحق: أن الفقراء كان لهم في أمواله حق معلوم، فكانوا يستدينون في انتظار ورود عطاء عبدالله بن جعفر من العاصمة.

و كان الخلفاء يحجرون علي شباب قريش أن يبرحوا الحجاز الا باذن، فأمسي سجنا واسعا لمن فيه منهم، وازداد أهله انعزالا و ارتباطا، فتراحموا و تصاهروا، لتصير المدينة مجتمعا مقطوع القرين، نري فيه: سكينة بنت الحسين [5] يبني بها [6] مصعب بن الزبير، ثم يبني



[ صفحه 159]



بضرة لها عائشة بنت طلحة [7] ، أي أطراف يوم الجمل تجتمع في بيت واحد.

و اليك أطرافا أخري في أختها فاطمة: [8] ولدتها أم اسحاق بنت طلحة [9] ، و تزوجها [10] عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفان، و يرزقان محمدا [11] ، و له بنت من خديجة بنت عثمان بن عروة بن الزبير تدعي حفصة [12] ، و أم عروة أسماء بنت أبي بكر. فهؤلاء: رسول الله، و خمسة من العشرة المبشرين بالجنة علي و أبوبكر و عثمان و طلحة و الزبير، يجتمعون في حفصة!

أما الامام جعفر الصادق فآية من الآيات:

جده لأبيه: زين العابدين، و زين العابدين و سالم بن عبدالله بن عمرو القاسم بن محمد بن أبي بكر أولاد خالات ثلاثة، هن بنات كسري يزدجرد [13] .

و أبوه الباقر، ولدته لزين العابدين بنت عمه فاطمة بنت الحسن.

و أمه: أم فروة بنت القاسم بن محمد بن أبي بكر، و قد تزوج أميرالمؤمنين علي أم



[ صفحه 160]



محمد؛ أسماء بنت عميس بعد موت أبي بكر، فصار ربيبه، و ترعرع في كنفه حتي شهد معه الجمل، و كان علي الرجالة، و شهد معه صفين. و ولاه مصر حتي قتلته جيوش معاوية في مصر.

و أمها أسماء بنت عبدالرحمان بن أبي بكر، عم القاسم و شقيق عائشة، شهد اليمامة مع خالد، و قتل محكم اليمامة في الحصن فاقتحمه المسلمون. و بعث اليه معاوية بمائة ألف درهم فردها و قال: (لا أبيع ديني بدنياي) [14] .

و عبدالرحمان هو القائل و هو يرفض البيعة ليزيد: جعلتموها هرقلية، كلما مات هرقل قام هرقل [15] .

فجعفر قد ولده النبي عليه الصلاة و السلام مرتين، و علي مرتين، والصديق مرتين، ليدل بهذا المجد الذي ينفرد به في الدنيا علي أنه نسيج وحده.

و من الناحية الأخري ولده كسري مرتين، ليدل الدنيا - من أعلي مواقعها - علي أن الاسلام للموالي و العرب، فذلك هو الدين الذي جاء به رسول الله صلي الله عليه و سلم، و الذي دافع من أجله عن المساواة بين المسلمين كافة أميرالمؤمنين علي.

هكذا وجدت المدينة مجتمعها، و رفعت أبناء الصحابة الي أعلي مقام، و أهل البيت الي صدارة المجتمع، يمدون أنسابهم الي هاماته، و أسبابهم الي طبقاته.

و ذا يوم أصهر الحجاج الي عبدالله بن جعفر في بنته أم كلثوم [16] ، فأبرد اليه الخليفة عبد الملك ليسوغ أباها المهر و يعجل طلاقها، لأنه تجاوز قدره، و هي حجة ظاهرة، قد تخفي حجة



[ صفحه 161]



حقيقية، اذ كان يخشي أن يمد الحجاج بسبب الي أسرة قد يشمله هداها، أو يأسره الاخلاص لها، أو يبعده عن أن يكون بجمعه لعبد الملك، و بقسوته علي من عداه.

لكن العلم ظل الخصيصة الكبري للمدينة، ففيها وضعت القواعد العامة لتطبيق المبادي ء الالهية التي بعثت بها السماء آخر رسلها لاصلاح البشر، و وضعت أسس الدولة و مبادئ الجماعة، وانتشر الدين في القارات الثلاثة المعروفة، لتقدم الحضارة الاسلامية، سياسة و ادارة، و تشريعا دوليا و مدنيا و جنائيا و اقتصاديا، و قواعد علمية، و علوما تطبيقية و رياضية، لم تشهدها القرون قبل، و ستبني عليها الحضارات جميعا، فتكون مجازا للبشرية من جهالات القرون الأولي الي حضارات العصور الحديثة العلمية و الاقتصادية و التشريعية و الاجتماعية.

و لما انقضي عهد الرسالة والراشدين الأربعة، تابعت عاصمة الاسلام - و ان لم تعد عاصمة الدولة - رسالتها بالفقه، و هو في الحضارة الاسلامية كحجارة الأساس في البنيان: أن كانت منه قواعد الفكر الاسلامي كافة، و كانت الحرية الفكرية لحمته و سداه، و الفضيلة الانسانية مبدأه و منتهاه، و فيه صلاح الناس، و التخفيف عليهم، و فتح أبواب الرجاء لهم، و تمكينهم من التطور لملاحقة حاجات الأعصر، بأداته الديناميكية المحركة نحو التقدم، و هي اجتهاد الرأي.

و في أهل البيت كان النبي مدينة العلم و علي بابها [17] ، و ريحانتا الرسول [18] من الدنيا: الامام الحسن و الامام الحسين يمثلون الجيل الأول، و في الجيل الثاني كان السجاد - من كثرة السجود [19] - أو زين العابدين [20] - من كمال عبادته - وابناه: الامام الباقر و زيد، و كان لزيد



[ صفحه 162]



مذهبه.

أما الجيل الثالث من القرون المفضلة فقد تراءي فيه للمسلمين: جعفر بن محمد الصادق، بدر تمام، لجيل كان ختام أجيال.

و أما من عدا أهل البيت فقد نهض عنهم الصحابة و أبناؤهم و أحفادهم بعب ء العلم نهضة جديرة بدين يجعل طلب العلم فريضة علي كل مسلم و مسلمة، فاشتهرت بينهم: أما المؤمنين: عائشة [21] و أم سلمة، و زينب بنت أبي سلمة [22] و العبادلة الأربعة: أبناء العباس و عمر و الزبير و عمرو، و أبوسلمة بن عبدالرحمان بن عوف [23] ، و عبدالرحمان بن أبي بكر، و بنته حفصة [24] ، و عروة [25] بن الزبير ابن أخت عائشة، و ابن أخيها القاسم [26] بن محمد بن أبي بكر،



[ صفحه 163]



و راويتها عمرة [27] بنت عبدالرحمان، و هؤلاء الثلاثة أعلم الناس بحديث عائشة و سالم [28] ابن عبدالله بن عمر، و سعيد بن المسيب، و خارجة بن زيد، و عبيد الله [29] ابن عبدالله بن عتبة بن مسعود، و أبوبكر بن عبدالرحمان، و سليمان بن يسار [30] .

و تعلم عليهم جيل جديد، فيه: محمد بن شهاب الزهري [31] ، و أبوبكر بن محمد بن عمرو بن حزم، و محمد بن المنكدر، و محمد و عبدالله ابنا أبي بكر بن حزم، و ربيعة الرأي، و هؤلاء مشيخة مالك بن أنس.

و مالك يعاصر في النصف الثاني من القرن الثاني نهاية الأجيال المفضلة.

ثم هو شيخ المدرسة التي نجب فيها محمد بن ادريس الشافعي و تلميذه أحمد بن حنبل.



[ صفحه 164]



و لقد طالما زاحم التلاميذ أشياخهم في العلم و ان لم يزاحموهم في مكانتهم عندالله و الناس.

و من المدينة انطلق الفقه الاسلامي الي العراق، حيث أقام عبدالله بن مسعود زمانا معلما و وزيرا كما سماه عمر، و تعلم عليه تلاميذه و تلاميذ علي؛ كعبيدة و علقمة و الحارث. و عن طريق علقمة تعلمت مدرسة النخعيين يتقدمها الأسود و عبدالرحمان، و يتوسط عقدها ابراهيم بن يزيد [32] شيخ حماد بن أبي سليمان [33] .

و في حلقة حماد بالكوفة قضي أبوحنيفة عشرين عاما يتعلم، ليصبح علما علي مدرسة الرأي و القياس الذي قعد قواعده الشافعي فانتشر في كل فروع العلم الاسلامي.

و هوي أبي حنيفة مع أبناء علي معروف، وصلة فكرة بزعماء أهل البيت واضحة، و أن مذهبه ليقارب المذهب الزيدي أكثر مما يقارب المذهب الحنفي غيره من مذاهب أهل السنة، كما قيل [34] .

و لقد استشهد زيد بن زين العابدين سنة 121، و في ذلك العهد جلس أبوحنيفة مجلس حماد بن أبي سليمان بعد وفاته، و شرع يدون بعض مذهبه و كثيرا من الفروع، ثم مكن أبويوسف [35] للمذهب [36] بتولية زملائه القضاء؛ ليلزموا الناس به، ثم نشره محمد بن الحسن [37] .



[ صفحه 165]



بتدوينه في كتبه الشهيرة.

و تدوين الفقه في كتاب «المجموع» قد سبق به زيد مدرسة أبي حنيفة، و لعل أباحنيفة تعلم تدوين الفقه عليه، بل أن الجميع قد قلدوا فيه صنيع أهل البيت أنفهسم، ولديهم الكتب فيها العلم: أحاديث و فقها، يتعلمونه كابرا عن كابر.

فالحجاز و العراق قد تضامنا في انتاج الفقه، لتتابعهما بعد ذلك شتي الحواضر، في الفسطاط و دمشق و قرطبة و القيروان، و في المغرب، و في المشرق، و في الاندلس، و وسط آسيا.

و ظاهر من هذا التأريخ أمور:

(1) أن المذاهب الفقهية جميعا، بما فيها المذاهب الباقية الي اليوم لأهل السنة، يتصدرها في الظهور مذهب أهل البيت علي يد زيد بن علي زين العابدين.

و كذلك يسبق المذهب الزيدي مذهب الامام جعفر الصادق، الذي تبعه الائمة من نسله، و صار يسمي مذهب الامامية. فالصادق صار اماما بموت أبيه الباقر في العقد الثاني من المائة الثانية، ثم كانت وفاته بعد استشهاد عمه زيد سنة 121 بسبعة و عشرين عاما، سنة 148.

أما أبوحنيفة فمات في سجن أبي جعفر المنصور سنة 150، و أما مالك فمات بعد أبي حنيفة بتسعة و عشرين عاما سنة 179، و الشافعي مات بعد أبي حنيفة بأربعة و خمسين عاما سنة 204، و لحق بهم ابن حنبل سنة 241. و أصحاب المذاهب الأخري بين معاصرين لهم أو لاحقين.

(2) أن الامام جعفر - كما سنري - ينهي عن استعمال القياس [38] كمثل ما يرفضه فقهاء المدينة عموما، و المحدثون خصوصا، و هم زعماء الفقه في المائة الأولي.

و سنري بعد أن نهي الصادق عن القياس، لا يعارض الاجتهاد، بل انه ليأمر به، و يبلغ بمنهاجه في الاجتهاد ما يبلغه سواه.



[ صفحه 166]



و سنري أن منهاجه في الاعتبار و الاستخلاص هو منهج الفكر الاسلامي، نقله عنه الفكر العالمي.

(3) أن البيئة التي عاش فيها أهل البيت ستين عاما بعد مجزرة كربلاء كانت منجبة، بظهور العلم و العلماء من الرجال و النساء، فشاركت المرأة في العلم من عهد أمهات المؤمنين، و وجدت الفقيهات في جيل التابعين و تابعي التابعين من أهل السنة، فتصدرت نساء أهل البيت: سكينة بنت الحسين (117) رضي الله عنهما، و كانت برزة، تساجل فحول الشعراء [39] ، بل الفقهاء.

و هي بهذه المساجلات امام في استعمال الحرية الشخصية و الفكرية [40] ، تعلم المسلمين و المسلمات أن المرأة نصف الناس، و أن اظهار مواهبها، و صقلها و تنميتها، خير للنصف الذي هو المرأة، و خير للنصف الآخر. و من المساواة بينهما تقررت للمرأة حقوقها كاملة، و سلم لها



[ صفحه 167]



بالحرية الفكرية التي قد تفهم من كلمات الامام علي بن أبي طالب يوم لقي عائشة، في اثر انتصاره يوم الجمل، فقال لها: «غفر الله لك» قالت: ولك [41] و ما استغفر لها الا لخطأ منها في الاجتهاد رآه.

و اذا كان النصفان يجتهدان و يجاهدان، فالأمة كلها في حالة تقدم، أو محاولة تقدم - والاجتهاد في ذاته تقدم - بالعلم أو السعي اليه، و هو بعض الأمر بالمعروف و النهي عن المنكر، و بهما و بالتقوي (كنتم خير أمة أخرجت للناس تأمرون بالمعروف و تنهون عن المنكر و تؤمنون بالله) [42] .

(4) و في الهدأة الوقور في هذه البيئة ازدهر العلم علي النحو الذي كان حريا بالمدينة، و بأهل البيت، من حفظ لحديث الرسول، و تريث في النظر و المناظرة، و تلبث في ابداء الآراء، لما فيها من شبهة المخاطرة، و صدق في خدمة حديث النبي بالعمل به، و تعليم الناس اياه.

و انما اشتعلت الثورات، و شققت الفلسفات في العراق، ففيها تعاقبت ثورات: التوابين، والخوارج، و الخارجين؛ كابن الزبير و ابن الأشعث و الآخرين، و من غليان المراجل هنا لك أحدثت المبادي ء الهدامة أو الغلواء أو الخصومات آثارها، كمثل ما نسب الي عبدالله بن سبأ [43] أو غيره من عقائد الغلاة الذين تبرأ منهم الشيعة [44] ، كما تبرأ الامام علي ممن ألهوه فحرقهم بالنار [45] .

لكن آراء الغلاة و أعداء الاسلام لم تكن تكاد تفد علي المدينة حتي تخرج منها واهنة أو



[ صفحه 168]



محطمة. فقي جوها النقي تفتحت أبواب بيت النبي، و تخرج في علومها الأئمة.


پاورقي

[1] أيام العرب في الاسلام: ص 424، جهاد الامام السجاد: ص 69، الكامل في التاريخ: ج 4 ص 113، أعيان الشيعة: ج 4 ص 193.

[2] في الخصال بسنده عن الباقر عليه السلام: «كان علي بن الحسين عليه السلام يخرج في الليلة الظلماء، فيحمل الجراب علي ظهره و فيه الصرر من الدنانير و الدراهم، و ربما حمل علي ظهره الطعام أو الحطب، حتي يأتي بابا بابا فيقرعه ثم يناول من يخرج اليه، و كان يغطي وجهه اذا ناول فقيرا لئلا يعرفه، فلما توفي فقدوا ذلك، فعلموا أنه كان علي بن الحسين. (أعيان الشيعة: ج 4 ص 194).

[3] تحف العقول: ص 293، بحارالأنوار، ج 75 ص 172.

[4] كتاب المنمق لمحمد بن حبيب البغدادي: ص 377، رسائل الجاحظ: ص 88 بتغيير طفيف بالعبارات.

[5] هي سكينة بنت الحسين بن علي بن أبي طالب، أمها الرباب بنت أمري ء القيس، قال فيها سيد الشهداء أبوعبدالله عليه السلام: «و أما سكينة فغالب عليها الاستغراق مع الله تعالي، فلا تصلح لرجل» و ذلك عندما خطبها ابن عمها الحسن المثني. (اسعاف الراغبين بهامش نور الأبصار: ص 202).

[6] ذكر جملة من الأعلام أن زوج سكينة هو عبدالله الأكبر ابن الامام الحسن المجتبي، استشهد يوم الطف. منهم: أبوالحسن العمري في القرن السادس في كتابه «المجدي»، و أبوعلي الطبرسي في اعلام الوري: ص 127، و محمد الصبان في اسعاف الراغبين بهامش نور الأبصار للشبلنجي: ص 202، و أبوالفرج في الأغاني: ج 4 ص 163، و ابن حبيب في المحبر: ص 438، و المدائني في المترادفات: ص 64.

[7] عائشة بنت طلحة بن عبيد الله، أديبة، عالمة بأخبار العرب، فصيحة. أمها أم كلثوم بنت أبي بكر، كانت لا تستر وجهها، فعاتبها زوجها مصعب في ذلك فقالت: «ان الله قد و سمني بميسم جمال، أحببت أن يراه الناس، فما كنت لأستره، و والله ما في وصمة يقدر أن يذكرني بها أحد!» أخبارها مع الشعراء كثيرة، و لعمر بن أبي ربيعة غزل بها. توفيت سنة 101 ه. (الأعلام: ج 3 ص 240).

[8] فاطمة بنت الحسين بن علي عليهم السلام تابعية من راويات الحديث، روت عن جدتها الزهراء مرسلا، و عن أبيها و غيرهما. لما قتل أبوها حملت سبية الي الشام، ولدت سنة 40 ه، و توفيت سنة 110 ه. (الأعلام: ج 5 ص 130) قال عنها أبوها: «فاطمة هي أكثر شبها بأمي فاطمة بنت رسول الله، أما في الدين فتقوم الليل كله و تصوم النهار، و في الجمال تشبه الحور العين». (اسعاف الراغبين بهامش نور الأبصار: ص 202).

[9] هي أم اسحاق بنت طلحة بن عبيدالله، كانت تحت الحسن عليه السلام، فلما مات تزوجها الحسين عليه السلام بوصية منه.

[10] بل تزوجها الحسن المثني، و أولدها عبدالله، ثم تزوجها بعد ذلك عبدالله. (مقاتل الطالبيين: ص 122).

[11] و هو المعروف بالمدبج لجماله.

[12] قيل: اسمها عائشة (شرح نهج البلاغة: ج 15 ص 267).

[13] لم أجد من المؤرخين من يذكر أن بنات يزدجرد ثلاثة، الا الزمخشري في ربيع الأبرار ينقلها عنه الطريحي في المجمع: ج 2 ص 270، و العشرات يذكرون أنهن اثنتان: زوج الحسين عليه السلام واحدة، و زوج محمد الثانية. منهم علي سبيل المثال: كشف الغمة: ج 2 ص 295، عمدة الطالب: ص 192، الغارات: ج 2 ص 826، دلائل الامامة: ص 196، النوادر للراوندي: ص 218، الارشاد: ج 2 ص 137، بحارالأنوار: ج 31 ص 135 و ج 46 ص 11، اعلام الوري: ج 1 ص 480، و غيرهم.

[14] الاستيعاب: ج 2 ص 393، أسد الغابة: ج 3 ص 306، الاصابة: ج 4 ص 276، مستدرك الحاكم، ج 3 ص 476، تاريخ دمشق: ج 35 ص 36، البداية والنهاية: ج 8 ص 96.

[15] خرجناه سابقا.

[16] قيل: ان الذي زوجها له هو خالها عمر بن علي بن أبي طالب عليه السلام كما ذكر ابونصر البخاري في سر السلسلة العلوية: ص 97، الا أن عبدالملك منعه و سب الحجاج و شتمه.

و لعل السبب في ذلك واحد من أمرين:

1- كما ذكره المصنف من أنه تجاوز قدره، حيث روي: أن معاوية خطبها لابنه يزيد فلم يزوجوه.

و ذكر البلاذري في أنساب الاشراف أنها كانت تحت عبدالملك فطلقها ثم خطبها الحجاج من بعده، فنهره علي ذلك.

2- و لعله بغضا لهذا البيت الطالبي، فقد وردت روايات عديدة أنهم منعوا ولاتهم من التزويج من بنات الزبيريين و العلويين. راجع علي سبيل المثال: الأغاني: ج 1 ص 85 و ج 14 ص 63، و أنساب الأشراف: ج 4 ص 83، و مقاتل الطالبيين: ص 165.

[17] اشارة الي حديث النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «أنا مدينة العلم و علي بابها» راجع: المستدرك: ج 3 ص 126، و مجمع الزوائد: ج 9 ص 114، و معجم الطبراني: ج 11 ص 55، و الفائق: ج 2 ص 16، و كنز العمال: ج 13 ص 148.

[18] اشارة الي حديث النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «هما ريحانتاي من الدنيا» راجع: صحيح البخاري: ج 7 ص 78، و مسند أبي داود: ص 261، و مسند أبي يعلي: ج 10 ص 106، و المعجم الكبير:ج 3 ص 127.

[19] روي ابن بابويه عن الامام الباقر عليه السلام أنه قال: «ان أبي علي بن الحسين عليهماالسلام ما ذكر نعمة الله عليه الا سجد، و لا قرأ آية من كتاب الله عزوجل فيها سجود الا سجد، و لا دفع الله تعالي عنه سوءا يخشاه أوكيد كائد الا سجد، و لا فرغ من صلاة مفروضة الا سجد، و لا وفق لاصلاح بين اثنين الا سجد، و كان أثر السجود في جميع مواضع سجوده، فسمي السجاد لذلك». (علل الشرائع: ص 232 ح 1 ب 166، البحار: ج 46 ص 6 ح 10).

[20] روي أن الزهري اذا حدث عن علي بن الحسين عليهماالسلام قال: حدثني زين العابدين علي بن الحسين. فقال له سفيان بن عيينة: و لم تقول له: زين العابدين؟ قال: لأني سمعت سعيد بن المسيب يحدث عن ابن عباس: أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال «اذا كان يوم القيامة ينادي مناد: أين زين العابدين؟ فكأني أنظر الي ولدي علي بن الحسين بن علي يخطر بين الصفوف». (علل الشرائع: ص 230، البحار: ج 46 ص 2) و في كشف الغمة: أنه كان سبب لقبه بزين العابدين أنه كان ليلة في محرابه قائما في تهجده، فتمثل له الشيطان في صورة ثعبان ليشغله عن عبادته، فلم يلتفت اليه، فجاء الي ابهام رجله فالتقمها فلم يلتفت اليه، فآلمه فلم يقطع صلاته، فلما فرغ منها و قد كشف الله له، فعلم أنه شيطان، فسبه و لطمه و قال له: اخس ء يا ملعون، فذهب و قام الي تمام ورده، فسمع صوتا لا يري قائله، و هو يقول: «أنت زين العابدين حقا» فظهرت هذه الكلمة و اشتهرت لقبا له عليه السلام. (كشف الغمة: ج 2 ص 286).

[21] عائشة بنت أبي بكر الصديق، من قريش، تزوجها النبي في 2 ه، و هي أكثر نسائه رواية للحديث، و لها خطب و مواقف، و ما كان يحدث لها أمر الا أنشدت فيه شعرا، و كان أكابر الصحابة يسألونها عن الفرائض و تجيبهم. و كانت ممن نقم علي عثمان عمله في حياته، ثم غضبت له بعد مقتله، فكانت وقعة الجمل، توفيت بالمدينة 58 ه، و لها في كتب الحديث (2210) أحاديث. (الأعلام: ج 3 ص 240).

[22] زينب بنت أبي سلمة بن عبد الأسد بن هلال المخزومية، ربيبة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و أخت عمر، ولدتها أم المؤمنين بالحبشة، روت أحاديث عن عائشة و زينب بنت جحش، و أم حبيبة و جماعة. و روي عنها عروة، و علي بن الحسين، و القاسم بن محمد و غيرهم. (سير أعلام النبلاء: ج 3 ص 200).

[23] أبوسلمة بن عبد الرحمان بن عوف الزهري المدني، قيل: اسمه عبدالله، و قيل: اسماعيل، وقيل: اسمه كنيته. ثقة مكثر، مات سنة 94 ه أو 104 ه، و ولادته لبضع و عشرين من الهجرة. (تقريب التهذيب: ج 2 ص 409).

[24] هي حفصة بنت عبدالرحمان بن أبي بكر الصديق، قيل: كانت زوجة للحسن عليه السلام فبلغه أن المنذر بن الزبير يهواها، فطلقها فخطبها المنذر و أبت أن تزوجه، و قالت: شهرني. (البحار: ج 44 ص 173). و قيل: ان المنذر هذا تزوجها باذن عمتها عائشة دون اذن أبيها. (المبسوط للسرخسي: ج 5 ص 107).

[25] عروة بن الزبير بن العوام الأسدي القرشي، أحد الفقهاء السبعة بالمدينة، كان عالما بالدين، صالحا كريما. لم يدخل في شي ء من الفتن، انتقل الي البصرة، و من ثم الي مصر، فتزوج و أقام بها سبع سنين، و عاد الي المدينة فتوفي فيها 93 ه. (الأعلام: ج 4 ص 226).

[26] القاسم بن محمد بن أبي بكر الصديق، أحد الفقهاء السبعة في المدينة، ولد فيها سنة 37 ه، و توفي بقديد حاجا أو معتمرا سنة 107 ه. كان صالحا، ثقة، من سادات التابعين، عمي في أواخر أيامه، قال ابن عيينة: كان القاسم أفضل أهل زمانه. (الأعلام: ج 5 ص 181).

[27] عمرة بنت عبدالرحمان بن أسعد بن زرارة بن عدسي، من بني النجار، سيدة نساء التابعين، فقيهة عالمة بالحديث، ثقة، من أهل المدينة، صحبت عائشة و أخذت الحديث عنها. و قد كتب عمر بن عبد العزيز الي أبي بكر بن محمد: انظر ما كان من حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أو سنة ماضية أو حديث عمرة فاكتبه، فاني خشيت دروس العلم و ذهاب أهله، توفيت عام 98 ه. (الأعلام: ج 5 ص 72).

[28] سالم بن عبدالله بن عمر بن الخطاب القرشي العدوي، أحد فقهاء المدينة السبعة، و من سادات التابعين و علمائهم و ثقاتهم. اذا دخل علي سليمان بن عبدالملك، فما يزال يرحب به و يرفعه حتي يقعده معه علي سريره، توفي بالمدينة سنة 106 ه. (الأعلام: ج 3 ص 71).

[29] عبيدالله بن عبدالله بن عتبة بن مسعود، الفقيه العلم؛ أبوعبدالله الهذلي المدني الضرير، أحد الفقهاء السبعة، أخذ عن عائشة و أبي هريرة و ابن عباس و أبي سعيد الخدري. كان مع امامته في الحديث شاعرا محسنا، و هو مؤدب عمر بن عبدالعزيز، مات سنة 98 ه. (تذكرة الحفاظ: ج 1 ص 78).

[30] سليمان بن يسار، مولي ميمونة أم المؤمنين، أحد الفقهاء السبعة بالمدينة. كان سعيد بن المسيب اذا أتاه مستفت يقول له: اذهب الي سليمان فانه أعلم من بقي اليوم، ولد في خلافة عثمان سنة 34 ه، و كان أبوه فارسيا، قال ابن سعد: ثقة، عالم، فقيه، كثير الحديث. (الأعلام: ج 3 ص 138).

[31] محمد بن شهاب الزهري، جاء في صفته: كان من أهنأ الناس و أقررهم، فاذا ذكر عنده النبي صلي الله عليه و آله و سلم فكأنه ما عرفك و لا عرفته. (سبل الهدي و الرشاد: ج 11 ص 440). كان عاملا لبني أمية علي المدينة، جني جناية و تاب علي يد علي بن الحسين و صار من أصحابه.

[32] ابراهيم بن يزيد بن قيس بن الأسود؛ أبوعمران النخعي، من مذحج، من أكابر التابعين صلاحا و صدق رواية و حفظا للحديث، من أهل الكوفة، مات مختفيا (سنة 96 ه) من الحجاج. قال فيه الصلاح الصفدي: فقيه العراق، كان اماما مجتهدا، له مذهب. و لما بلغ الشعبي موته قال: و الله ما ترك بعده مثله. (الأعلام: ج 1 ص 80).

[33] حماد بن أبي زياد العلامة الامام، فقيه العراق، أبواسماعيل بن مسلم الكوفي، مولي الأشعريين، أصله من اصبهان. روي عن أنس بن مالك، و تفقه بابراهيم النخعي، و هو أنبل أصحابه و أفقههم و أقيسهم، و أبصرهم بالمناظرة و الرأي. روي عنه: أبوحنيفة و سفيان الثوري و خلق كثير. (سير أعلام النبلاء: ج 5 ص 221).

[34] انظر: أبوحنيفة لأبي زهرة: ص 165، بل يذهب الي أنه «شيعي في ميوله و آرائه في حكام عصره» و مناقب أبي حنيفة للمكي: ج 2 ص 42، و الامام الصادق و المذاهب الأربعة لأسد حيدر: ج 1 ص 318.

[35] أبويوسف يعقوب بن ابراهيم بن حبيب بن خنيس بن سعد الأنصاري، توفي سنة 182 ه ببغداد، و هو أول من دعي بقاضي القضاة، تولي القضاء لثلاثة من الخلفاء: المهدي و الهادي و الرشيد، ولولا أبويوسف ما ذكر أبوحنيفة، لأنه الذي نشر قوله. (الامام الصادق لأسد حيدر: ج 1 ص 161).

[36] قال ابن عبدالبر في الانتقاء: ص 6: «كانت له اليد الطولي في نشر ذكر أبي حنيفة و اعلاء شأنه؛ لما أوتي من قوة السلطان، و سلطان القوة». و قال عمار بن أبي مالك: ما كان في أصحاب أبي حنيفة مثل أبي يوسف، لولاه ما ذكر أبوحنيفة و لا محمد بن أبي ليلي، و هو الذي نشر قولهما.

[37] محمد بن الحسن الشيباني: ولد سنة 132 ه، و توفي سنة 189 ه. نشأ بالكوفة، و عاش تحت ظل الدولة العباسية، أدرك أباحنيفة و لم ينتفع منه لحداثة سنه، فأتم دراسة المذهب علي أبي يوسف، و كان ذا فطنة و ذكاء، و أصبح المرجع لأهل الرأي في نبوغه و تقدمه، و ألف في المذهب كتبا هي في الحقيقة المرجع الأول فيه. (الامام الصادق لأسد حيدر: ج 1 ص 162).

[38] كقوله: «ان دين الله لا يصاب بالقياس» الكافي: ج 1 ص 57. و القياس: هو اثبات حكم الأصل في الفرع لاشتراكهما في العلة، و له أركان أربعة، مشروحة في مظانها.

[39] قال السيد عبدالرزاق المقرم في كتابه (سكينة) ص 44: «لقد تجلي لنا و نحن نسبر المدونات و نمحص الاحاديث: أن أول من وضع الأحاديث الشائنة في ابنة الحسين سكينة هو مصعب الزبيري المتوفي سنة 36 ه في كتابه «نسب قريش» لينصرف المغنون والشعراء عن ابنتهم سكينة بنت خالد بن مصعب بن الزبير التي كانت تجتمع مع ابن أبي ربيعة الشاعر و المغنيات يغنين لهما (الأغاني: ج 1 ص 67) و زمر بها في بغداد مرافقه المدائني (الأغاني: ج 11 ص 127) و زاد عليها الزبير بن بكار و ابنه، و تلقاها المبرد (ت 285) عن هؤلاء الوضاعين، و عنه أخذها تلميذه الزجاجي و غيره من دون تمحيص، فأضلوا كثيرا من الكتاب و المؤرخين حتي رووها بلا اسناد، موهمين أنها من المسلمات».

و وصل السيد في مقام تحقيقه أن هذه المشهورة بالأدب و الشعر و تصفيف شعر الرأس ليست سكينة بنت الحسين المعروفة بالسكون و الوقار، بل سكينة الزبيرية. و من أراد الاستزادة يرجع الي كتابين هما: «سكينة بنت الحسين» للفكيكي، «السيدة سكينة» للسيد المقرم.

[40] زارها الفرزدق بالمدينة، فقالت له: من أشعر الناس؟ قال: أنا، قالت: بل جرير حيث يقول...، فعاد لها في الغداة بشعر جديد يسوغ له قصب السبق، قالت: بل جرير حيث يقول...، و كذلك صنعت في اليوم الثالث اذ عاد بجديد. و وقفت يوما علي عروة بن أذينة شيخ مالك بن أنس فقالت له: أنت الذي يقال له: الرجل الصالح، و أنت تقول:



اذا وجدت أوار الحب في كبدي

عمدت نحو سقاء القوم أبترد



هبني بردت ببرد الماء ظاهره

فمن لنار علي الأحشاء تتقد



قال: نعم، قالت: و أنت القائل:



قالت و ابثثتها وجدي و بحت به

قد كنت عندي تحب الستر فاستتر



ألست تبصر من حولي؟ فقلت لها:

غطي هواك و ما ألقي علي بصري



قال: نعم، فالتفتت الي جوار كن حولها، و قالت: هن حرائر اذا كان خرج هذا من قلب سليم قط»! (منه).

[41] الكامل في التاريخ: ج 2 ص 345، تاريخ الطبري: ج 3 ص 537، تاريخ ابن خلدون: ج 3 ص 159.

[42] آل عمران: 110.

[43] جاء في ترجمته: «أن عبدالله بن سبأ ألعن من أن يذكر» رجال أبي علي: 203.

و قد ذهبت جميع مصادر الشيعة الي لعنه و تكفيره، و أنه غال، زعم أن أميرالمؤمنين عليه السلام اله أو نبي مرسل من قبل الله علي الأقل! راجع: رجال الكشي: ج 1 ص 323، و رجال الطوسي: ج 51 ص 76، و نقد الرجال: ج 199 ص 131، و الخلاصة: القسم الثاني ص 237 رقم 19، و تنقيح المقال: ج 2 ص 183، و غيرهم.

و قد ألف السيد مرتضي العسكري كتابا حول أسطورة (عبدالله بن سبأ) أوضح فيه حقيقة هذه الأسطورة و منشؤها.

[44] وهم السبأية، نسبة الي عبدالله بن سبأ: زعموا أن عليا عليه السلام لم يمت و أنه في السحاب، و الرعد صوته، والبرق صوته! و أنه ينزل الي الارض بعد حين، حتي يقتل أعداءه. (النجاة في القيامة: ص 172).

[45] الرياض النضرة: ج 2 ص 218، الأعلام: ج 4 ص 296، نيل الأوطار: ج 8 ص 6، ذخائر العقبي: ص 93، فتح الباري: ج 12 ص 238، ينابيع المودة: ج 2 ص 182.


نتف الزنابق


حكم العارفين

1- أفضل الملوك من أعطي ثلاث خصال: الرأفة و الجود و العدل - و ليس يحب للملوك أن يفرطوا أي، يقصروا في ثلاث حفظ الثغور و تفقد المظالم و اختبار الصالحين لأعمالهم.

2- ثلاثة لا يعذر المرء فيها: مشورة ناصح و مداراة حاسد و التحبب الي الناس.

3- احذر من الناس ثلاثة: الخائن و الظلوم و النمام لأن من خان لك خانك و من ظلم لك سيظلمك و من نم اليك سينم عليك.

4- ثلاثة من تمسك بهن نال من الدنيا بغيته من اعتصم بالله و رضي بقضاء الله حسن الظن الله.

5- اذا لم تجتمع القرابة علي ثلاثة أشياء تعرضوا لدخول الوهن عليهم و شماتة الأعداء بهم و هي ترك الحسد فيما بينهم لئلا يتحزبوا فيتشتت أمرهم و التواصل ليكون ذلك حاويا لهم علي الالفة و التعاون لتشملهم العزة.

6- ثلاثة لا يصيبون الا خيرا: أولو الصمت و تاركوا الشر و المكثرون ذكر الله عزوجل و رأس الحزم التواضع.

7- ان خير ما ورث الآباء لأبنائهم الأدب لا المال فان المال يذهب و الأدب يبقي [1] .

نكتفي بهذا العرض الموجز و الا فحكمه ملأت الدهر و زينت جيد الأداب بالفخر. و زنابقه فائح أريجها مخضرة مروجها.


پاورقي

[1] أسد حيدر الامام الصادق ص 135.


ثورة الشهيد زيد بن علي


و زيد بن علي بن الحسين بن أبي طالب عليهم السلام، من أشد الناس تورعا، و أعظمهم تحرجا، صلب العقيدة، ثبت الجنان، ميمون النقيبة.

كابد زيد الجور و الاعتساف، و عايش المظالم و المآسي، و رأي الشعب المسلم في معزل عن الحرية و العيش الكريم، تتحسر رغيف القوت، و الأموال لا تتعدي حوزة الحاكمين، يسرف فيها الولاة و الظلمة و الأسباط و الأصهار، و لمس الكتاب مضيعا، و السنة في تعطيل شامل، و ابصر أولياء جده أميرالمؤمنين يسرع اليهم القتل، و هم في عزلة عن مفردات الحكم في مقاليده و وظائفه، فأنكر في قلبه و لسانه أولا، و صارع الطغيان ما استطاع الي ذلك سبيلا، حتي بلغ السيل الزبي، فانطلق في التخطيط للانقضاض علي الحكم الأموي و هو في قمة ضراوته بعهد الطاغية هشام بن عبدالملك.

و كان هشام من أعتي سلاطين الجور، و كان يستهدف زيدا في لواذع الكلم و قوارص القول، فيكيل له زيد الصاع صاعين أحيانا، و قد يلوذ بالصمت سواها، و كان هشام أحول، فقال له زيد يوما:

«السلام عليك يا أحول، فانك تري نفسك أهلا لهذا الاسم» [1] .

و الحق أن زيدا كان متأثرا دينيا لما شاهد من فساد الحكم و انحلال ادارة



[ صفحه 201]



الدولة، قال يوما لأحد مرافقيه، و قد خرجا ليلا، و قد استوت الثريا في كبد السماء:

أما تري هذه الثريا؟ أتري أحدا ينالها؟

قال: لا، قال زيد: و الله لوددت أن يدي ملصقة بها، فأقع الي الأرض، أو حيث أقع، فانقطع قطعة قطعة، و أن الله يصلح بين أمة محمد صلي الله عليه و آله و سلم [2] .

و قال لجابر بن يزيد الجعفي: «يا جابر يسعني أن أسكت، و قد خولف كتاب الله تعالي، و تحوكم بالجبت و الطاغوت، و ذلك أني شاهدت هشاما، و رجل عنده يسب رسول الله، فقلت للساب، ويلك يا كافر، أما أني لو تمكنت منك لاختطف روحك، و عجلتك الي النار، فقال لي هشام مه، جليسنا يا زيد.

فو الله لو لم يكن الا أنا و يحيي ابني لخرجت عليه، و جاهدته حتي أفني [3] .

و لقد سأم زيد رضوان الله عليه حياة الذل في ظل الحكم الأموي، فعبر عن تصميمه الثوري، و هو يريد الخروج بقوله:



شرده الخوف.. و أزري به

كذاك من يكره حر الجلاد



منحرق الكفين يشكو الجوي

تنكثه أطراف مرو حداد



قد كان في الموت له راحة

و الموت حتم في رقاب العباد



ان يحدث الله له دولة

يترك آثار العدي كالرماد [4] .



و توجه زيد بثقله و أصحابه نحو الكوفة ملمحا للثورة القادمة بقوله: «لو علمت أن رضي الله عزوجل عني في أن أقدح نارا بيدي حتي اذا اضطرمت رميت نفسي فيها لفعلت، و لكن ما أعلم شيئا الله عزوجل (أفضل) من جهاد



[ صفحه 202]



بني أمية» [5] .

و كانت الكوفة منطلق الثورة ضد الحكم الأموي، و لكنها منيت بحركات الخوارج المدمرة، فكثر فيها القتل و الفناء الشامل، حتي ظن هدوء الثورة في ربوعها، و استكانة أهلها عن الكفاح المسلح، و لكنه كان الهدوء الذي يسبق العاصفة، فما أن أعلن الشهيد زيد الثورة فيها عام 122 من الهجرة، حتي أنهال عليه المسلمون بالبيعة في كل من الكوفة و البصرة و سواهما.

و الكوفة عاصمة أميرالمؤمنين الامام علي عليه السلام، و هو بطل الاستقلال السياسي للعراق في نظر أهلها، و عسي أن يكون زيد هو الذي يخرجهم من الجور الطاغي الي العدل المشرق، و هي تحن الي سياسة علي عليه السلام في تحقيق العدالة الاجتماعية، و هذا زيد في ثوريته قد يكون الوريث الشرعي لنضال الامام الحسين عليه السلام، و قد يكون المنقذ الوحيد الذي يترسم خطي أميرالمؤمنين في التقوي و المواساة و الاحسان. فكان الالتفاف حول قيادته كبيرا، و كان شعاره: «يا أهل الكوفة؟ أخرجوا من الذل الي العز و الي الدين و الدنيا» [6] .

و انطلق زيد يأمر أصحابه بالاستعداد للخروج، و أخذ من يريد الوفاء له بالبيعة يتجهز، و دعا زيد الي كتاب الله و سنة نبيه صلي الله عليه و آله و سلم و الي السنن أن تحيا، و الي البدع أن تطفأ [7] .

و كان زيد قد اتعد مع أصحابه أول ليلة من صفر، و بلغ ذلك و الي الكوفة يوسف بن عمر، فعجل بالخروج عليه، و اندلعت الثورة قبيل أوانها، و عبأ لها الأمويون جيشا جرارا، و وقف كل من الفريقين علي قارعة الحرب، الا أن الذي



[ صفحه 203]



حدث اختلال التوقيت علي أصحاب زيد «و أصبح زيد فكان جميع من وافاه تلك الليلة مائتي رجل و ثمانية عشر رجلا، فقال زيد: سبحان الله؛ أين الناس؟

فقيل: انهم في المسجد الأعظم محصورون.

فقال: و الله ما هذا بعذر لمن بايعنا.

و كان يوسف بن عمر قد أمر أن يجمع أهل الكوفة في المسجد الأعظم يحصرهم فيه [8] .

و مهما يكن من أمر، فقد دارت رحي حرب طاحنة، و لم تكن القوي متكافئة، و قد اندفع أهل الكوفة وراء زيد اندفاعا جيدا، ثم تفرقوا عنه بصورة مذهلة، فبيناهم نار الثورة و اذا بهم يخمدونها، و هذا لا يؤول بالغدر وحده، و انما كان نتيجة للعقد النفسية و الضغط السياسي المدمر، حتي أصيب المجتمع بكابوس من الخوف و الذعر، و اهتزت شخصية الفرد المسلم فلم يكن لها قرار ثابت. و قد أجمل أستاذنا الدكتور يوسف خليف صورة الموقف. و قال: «و وقف أهل الكوفة - من ثورة زيد و سواها - موقفهم التقليدي: حماسا و اندفاعا أول الأمر، ثم تخاذلا و تراجعا في النهاية» [9] .

و قد يفسر بالانعطاف الذاتي نحو البقاء لشدة افرازات الارهاب الدموي، و قد يعلل بتلاشي سورة الفداء، و تهافت روح التضحية.

و باشر زيد القتال بنفسه، فكان قتال الأبطال، و كاد يلوح له النصر، لولا أن أتاه سهم طائش أودي بحياته، فكانت النهاية.

يقول ابن الأثير: «و ثبت زيد بن علي و من معه الي الليل، فرمي زيد بسهم فأصاب جانب جبهته اليسري فثبت في دماغه، و رجع أصحابه، و لا يظن أهل



[ صفحه 204]



الشام أنهم رجعوا الا للمساء و الليل، و سكر أصحابه الماء في نهر يعقوب و دفنوه و أجروا الماء عليه، و دلت عيون يوسف بن عمر علي قبره (فنبشه و استخرج جثته) و قطع رأسه، و بعث به الي هشام، فصلب علي باب دمشق [10] .

و لئن قتل زيد، و فشلت ثورته آنيا، و نبش قبره و استخرج جسده، و صلب علي جذع نخلة، و أنزلت جثته بعد سنين فأحرقت و ذريت في الهواء، فقد أبقت ثورة زيد جذوة متقدة في المناخ النضالي «و كانت فاتحة سلسلة طويلة من الثورات الشيعية التي أدت آخر الأمر الي سقوط الأمويين» [11] .

و قد اعتبر الأستاذ فلها وزن ثورة زيد، و ان انتهت نهاية مفجعة، ذات أهمية كبري في انهيار دولة الأمويين، قال: «ذلك أن ثورات الشعب التي حدثت بعده، و التي أدت الي انهيار دولة دمشق انهيارا نهائيا، كانت ذات علاقة بها، و سرعان ما ظهر أبومسلم بعد وفاة يحيي أخذا بثأره، قاتلا قتلته» [12] .

و مهما يكن من أمر ثورة الشهيد زيد، قد حركت العواطف و الأحاسيس ضد الظلم و الطغيان، و كان هدفها اصلاحيا و مبعثها اسلاميا، و فيها شذي من عطر كربلاء، و هدي من ألق الطف.

بقي القول أن هناك ظاهرة مهمة في ثورة زيد: أنه لم يدع الي نفسه، و لم يسع الي طلب الخلافة، و انما كان يتحدث عن دفع المظالم، و اغاثة المستضعفين، و انكار المنكر، و لم يصرح أو يلمح و لا مرة واحدة الي استحقاقه منصب الامامة أو ادعاءه له، و انما دعا الي الرضا من آل محمد، فقد روي العيص بن القاسم، قال:



[ صفحه 205]



«سمعت أباعبدالله يقول: عليكم بتقوي الله.. أن أتاكم أت منا، فانظروا علي أي شي ء تخرجون، و لا تقولوا: خرج زيد، فان زيدا كان عالما و كان صدوقا، و لم يدعكم الي نفسه، و انما دعاكم الي الرضا من آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و لو ظهر لوفي بما دعاكم اليه، و انما خرج الي سلطان مجتمع ليفضه (ليقضه)» [13] .

و الذي يؤكد هذا المعني دون ريب صيغة البيعة التي أخذها علي المسلمين فيما رواه الطبري:

«و كانت بيعته التي يبايع عليها الناس... انا ندعوكم الي كتاب الله و سنة نبيه صلي الله عليه و آله و سلم و جهاد الظالمين، و الدفع عن المستضعفين، و اعطاء المحرومين، و قسم هذا الفي ء بين أهله بالسواء، و رد الظالمين، و اقفال المحجر، و نصرنا أهل البيت علي من نصب لنا و جهل حقنا» [14] .

و لم يكن الامام الصادق عليه السلام ليرد أحدا عن الدعوة لأهل البيت، و لم يكن ليمنع من يأمر بالمعروف أو ينهي عن المنكر، و هو يتوسل الي ذلك بقوة السلاح، فله حكم، و للامام حكم آخر، و هذا ما يفسر لنا موقف الامام الصادق من ثورة زيد تبعا لموقف أبيه الامام الباقر عليه السلام.

فقد يبدو أن زيدا كان يخطط لثورته مع رجال من أهل الكوفة، فأشار عليه أخوه الامام محمد الباقر أن لا يركن لأهل الكوفة: اذ كانوا أهل غدر و مكر، و قال له: بها قتل جدك علي، و بها طعن عمك الحسن، و بها قتل أبوك الحسين، و فيها و في أعمالها شتمنا أهل البيت..

و قال له: اني أخاف عليك يا أخي أن تكون غدا المصلوب بكناسة الكوفة [15] .



[ صفحه 206]



و كان هذا التحذير قبل وفاة الامام الباقر عام 114 ه، و يستنتج من هذا أن زيدا كان يفكر في التغيير منذ عهد مبكر، اذ ثورته سنة 122 ه.

و قد تشاور زيد مع الامام الصادق عليه السلام قبيل الثورة لدي زيارته للامام فقام له الامام: «فاعتنقا و جلسا طويلا يتشاوران، ثم علا الكلام بينهما. فقال زيد.. فو الله لأن لم تمد يدك حتي أبايعك، أو هذه يدي فبايعني لأتبعنك، و لأكلفنك ما لا تطيق.. فقال الصادق عليه السلام: يرحمك الله يا عم، يغفر الله لك يا عم. و زيد يسمعه و يقول: موعدنا الصبح أليس الصبح بقريب؟ و مضي، فتكلم الناس في ذلك، فقال الامام الصادق:

مه، لا تقولوا لعمي زيدا الا خيرا، رحم الله عمي، فلو ظفر لوفي...» [16] .

و تقول الرواية: أن زيدا قصد الصادق سحرا، و اعتذر عما بدر منه، فرضي عنه الصادق، و قال له: أوصني فانك مقتول مصلوب، محرق بالنار، فوصي زيد بعياله و أولاده، و قضاء دينه عنه. [17] .

و كان الامام الصادق يحترم زيدا في حياته حتي قال عبدالله بن جرير: «رأيت جعفر بن محمد يمسك لزيد بن علي بالركاب، و يسوي ثيابه علي السرج» [18] .

و كان الامام، يتعقب زيدا بعد خروجه، و يتطلع الي أخباره، فعن أبي برده، قال: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام، قال: ما فعل زيد؟ قلت: صلب في كناسة بني أسد، فبكي الامام حتي بكت النساء من خلف الستور، ثم قال: أما و الله لقدبقي لهم عنده طلبة ما أخذوها منه، فكنت أتفكر من قوله حتي رأيت جماعة قد أنزلوه يريدون أن يحرقوه، فقلت: هذه الطلبة التي قال لي». [19] .



[ صفحه 207]



و لو كان زيد علي غير حق - معاذ الله - لما كان للامام أن يبكي عليه و أن يحزن، و لا يؤنبه كما ذكر ابن أعثم، قال:

«ان الامام الصادق لما بلغه نبأ مقتل عمه زيد استعبر باكيا، و قرأ قوله تعالي: (من المؤمنين رجال صدقو ما عاهدوا الله عليه فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينتظر و ما بدلوا تبديلا) [20] .

«ذهب و الله عمي زيد و أصحابه علي ما ذهب جده علي و الحسن و الحسين عليهماالسلام شهداء، من أهل الجنة، فويل لقاتلهم من جبار الأرض و السماء» [21] .

و قد ترحم عليه الامام بعد استشهاده و ابنه، و قال:«انه كان مؤمنا، و كان عازما، و كان عالما، و كان صدوقا، أما أنه لو ظفر لوفي، أما أنه لو ملك لعرف كيف يضعها» [22] .

و لم يترك الامام الصادق تعظيمه لزيد في حال من الأحوال؛ و نبه أصحابه الي منزلته، و اختار لك نموذجين من هذا التعظيم المصحوب بالثناء العاطر:

1- قال لأصحابه: لا تقولوا خرج زيد، فان زيدا كان عالما، و كان صدوقا، و لم يدعكم الي نفسه، انما دعاكم الرضا من آل محمد عليه السلام، و لو ظهر لو في بما دعاكم اليه، انما خرج لسلطان مجتمع ليقضه.

2- قال الصادق عليه السلام لمحمد بن سالم:

هل شهدت عمي زيدا؟

قال: نعم.



[ صفحه 208]



قال الصادق: هل رأيت فينا مثله؟ قال: لا.

قال الصادق: و لا أظنك و الله تري فينا مثله» [23] .

هذان النموذجان من التعظيم و التأبين، يقيمان شخصية زيد العلمية و القيادية، و يسبغان صفة الشرعية علي ثورته.

و قد رعي الامام الصادق عليه السلام حرمة زيد حيا و ميتا من خلال تربيته لولده الحسين، فقد ذكر أبو الفرج أن الحسين بن زيد الملقب بذي الدمعة:

«كان مقيما في منزل جعفر بن محمد، و كان جعفر رباه، و نشأ في حجره، منذ قتل أبوه، و أخذ عنه علما كثيرا» [24] .

يضاف الي هذا أن الامام عليه السلام عرف برعايته لأسر الشهداء الذين استشهدوا مع زيد، فيروي انه أعطي الي عبدالرحمن ألف دينار، و أمر أن يقسمها في عيال من أصيب مع زيد [25] .

و كان الامام أيضا يتعقب أخبار أبناء الشهيد زيد، فحينما هرب يحيي الي الجبل من الكوفة، و ذهب الي خراسان، و قام له شأن من الشأن، لم يستبشر الامام بذلك، بل أخبر: «انه يقتل كما قتل ابوه، و يصلت كما صلب أبوه، فقتل.. و صلب» [26] .

و بلغ الامام الصادق عليه السلام قول حكيم بن العباس الكلبي:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم أر مهديا علي الجذع يصلب



و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و أطيب



[ صفحه 209]



فرفع الامام الصادق عليه السلام يديه الي السماء، و هما يرعشان، فقال: «اللهم ان كان عبدك كاذبا فسلط عليه كلبك. فبعثه بنو أمية الي الكوفة، فبينما هو يدور في سككها اذا افترسه الأسد.. و اتصل خبره بالامام عليه السلام، فخر لله ساجدا، ثم قال: الحمد لله الذي أنجز ما وعدنا» [27] .

و في المقابل كان زيد الشهيد يعتبر الامام الصادق هو الحجة علي الخلق.

فقد روي الصدوق في مجالسه: أن زيدا قال: في كل زمان رجل من أهل البيت يحتج الله به علي خلقه، و حجة زماننا ابن أخي جعفر بن محمد عليه السلام، لا يضل من تبعه، و لا يهتدي من خالفه [28] .

و في ضوء ما تقدم يتجلي لنا المنظور الحقيقي لرؤية الامام الصادق عليه السلام لعمه زيد تبجيلا و احتراما في حياته، و تألما و فجيعة عند استشهاده، و عناية بذريته و أصحابه بعد وفاته، و كونه مرضيا لديه مما لا شك فيه، فقد اعتبره فما صدقوا ما عاهدوا الله عليه، و ممن نهض بتكليفه الشرعي، و ان اعتبر ثورته غير متكاملة الأعداد، و لا يسمح الظرف السياسي بها، و لكنها كانت بدافع من الغيرة علي الاسلام، و الحمية علي الأمة.



[ صفحه 210]




پاورقي

[1] ابن عساكر: التهذيب 6 / 22.

[2] أبوالفرج: مقاتل الطالبيين 629.

[3] ظ: باقر شريف القرشي: حياة الامام الصادق 7 / 57 و انظر مصدره.

[4] المسعودي: مروج الذهب 3 / 206.

[5] ظ: تيسير المطالب 109.

[6] أبوالفرج: مقاتل الطالبيين 139.

[7] ابن الأثير: الكامل في التاريخ 3 / 246.

[8] ظ: المصدر نفسه 3 / 246.

[9] يوسف خليف: حياة الشعر في الكوفة 93.

[10] ظ: ابن الأثير: الكامل في التاريخ 3 / 248.

[11] كارل بروكلمان: تاريخ الشعوب الاسلامية 1 / 190.

[12] فلهاوزن: الدولة العربية 271.

[13] الكليني: روضة الكافي 264.

[14] الطبري: تاريخ الأمم و الملوك 7 / 172.

[15] ظ: المسعودي: مروج الذهب 3 / 206.

[16] المجلسي: بحارالأنوار 47 / 128.

[17] ابن شهرآشوب: المناقب 3 / 352.

[18] أبوالفرج: مقاتل الطالبيين 129.

[19] ابن شهرآشوب: المناقب 3 / 362، المجلسي: البحار 47 / 137.

[20] سورة الأحزاب: 22.

[21] ابن اعثم الكوفي: الفتوح 8 / 125.

[22] الكشي: الرجال 242.

[23] ظ: في النصين أعلاه: باقر شريف القرشي: حياة الامام الصادق 7 / 62.

[24] أبوالفرج: مقاتل الطالبيين 387.

[25] المجلسي: الأمالي 54.

[26] القندوزي: ينابيع المودة 381.

[27] ابن شهر آشوب: المناقب 3 / 360، البحار 47 / 136.

[28] ظ: عبد الرزاق الموسوي المقرم: زيد الشهيد 63.


الجامعة


و الجامعة؟ لقد كان الامام في يثرب يحمل حفيده جعفر اليها كل يوم: ساعة، ثم ساعتين، ثم ثلاث ساعات علي مدي تسع سنوات من عمره الطري الأول، أما بقية الساعات من ردح النهار، فهي المخطوفة الي بستان النخيل، حيث كانت ترتزم - من يوم الي يوم - في ثوانيها، كما كانت ترتزم - في مهل لوقت - حبات البسر في الأقراط المتدلاة في البستان من أعباب النخيل...

يا لجده الامام زين العابدين، كيف كان يرصف في جنان حفيده نجوما و نجوما من تلك الثريات المولعة بها تلك القبب!!! لقد رأيناها - تلك النجوم - من دون أن نحصيها - نجمة نجمة أو شعاعا شعاعا - نازلة في فضائها النفسي الجديد، و أدركنا أنها لمعان - و سيان أكان آتيا من هنا، أو من بعيد - لا ليمتلي ء بها جبين، و سريرة و حدقة، بل لأن يفيض بها: لسان، و شفة، و مهجة... فالأمة التي هي أمة محمد، هي التي نزلت لها السور في حبيبات الآيات، و هي المحتاجة الي تفتيق يوزع البسر في شمعات تستنير بها الزوايا المعتمة!!!

و يا للجد العظيم الامام زين العابدين، لا يمل تكرارا حزينا، يذكر الأمة بحنين لا يجوز أن يموت من أمانيها!!! فاذا خاب بها الرصف في



[ صفحه 87]



جوهرة الأمس التي كانت أكبر ماسة في روعة العقد، فليس أن الجوهرة خسرت نصاعة تجوهرت بعلي، بل لأن العين التي حدقت بعلي، لمحته منعلا، و لم تتحسسه مشعلا، فخطفت نعله، و بقي الحق في دوحة المشعل!!!

و لم ييأس زين العابدين من التكرار المجدد، و ان خاب به - قبل أبيه - الامام الحسن، و تجرعه مجعدا في السم!!! و لم ييأس منه - حتي - و ان تضرج به الامام الحسين عطشا في الكوفة، محرقا أحمر... و لما تطفئه بعد دموع الامام الحمراء!!! و ها هو - في المربع المخمس بابنه الباقر، و المسدس بحفيده جعفر - يربط الأيام الضائعة من عمليات الحساب، بيوم جديد تتلملم اليه أرقام صحيحة، تتشدد بها عمليات الحساب!!! و هكذا التكرار، لم يقطعه اليأس عن محاولة هي المؤمنة بحقيقة الأمة المفتشة - أبدا - عما يصلها بحقيقة باهرة وعدها نبيها بها و رحل، و لن يعود إليها نبيها الحبيب المربوط بها ربطة السورا بالمعصم، قبل أن تناديه - هي - بأنها وجدت حقا ناداه اليها، يرفعها هداية بين العالمين؟

ذلك ما كان جوهر الترسيخ الذي شدد به الامام زين العابدين عزم ابنه الامام الباقر: بأن يتخلي عن كل شي ء يختص بالأمة، ليس مجرد علم يهذبها، و يوضح لها جميع الخطوط في مسالكها الحياتية الصادقة، ايمانا منه - لا يتزعزع - بأن العلم الصحيح، ساعة تغرف منه الأمة مقاديرها المشرعة بالحق، و الفهم، و الجمال، يشرئب بها - بالمقابل - عزم مولع بالعدل، و الوعي، و الكمال؛ و تلك هي الأمنية التي كانت مرتبطة التنفيذ بجبين الامام علي، ارتباط الزهر بمعاقد الثمر، أو كارتياد البسر نضجه الأحمر!

و كذلك لم يكن و لوع الامام زين العابدين بحفيده جعفر، أقل من وقوف خاشع تجاه دفقات من المواهب، كانت تبشر - بفيضها - سريرة الفتي، مثلما تبشر - بضوعها - باقات الزنابق، و هكذا راح اليه - علي مدي



[ صفحه 88]



ما بقي له من العمر بكل ما يوضح له اجتياز الخطوط: من علم، و تاريخ، و معلومات، و مقاصد، مشددا - بنوع مميز - علي أمة جده النبي التي هي رصيده في البلوغ و التحقيق، و لن يكون لهذه الأمة العظيمة بلوغ و تحقيق، ما لم يغط معالمها المقهورة، علم منير، و قصد خمير: العلم وحده يجلو لها كل الخطوط، و القصد السليم هو في حاجة طحينها الي خمير!

و هكذا شدد الجد علي حفيده الامام الصغير المنتظر، تشديدا فيه كل ألوان السجود، بأن يستمر بترسيخ رسالة علمية يتحمل القيام بأعبائها أبوه الباقر، و عليه أن يوضحها و يركزها علي أوتادها، بصبر طويل تحتاجه الأمة القاصرة، حتي تستعيد ما خسرته في ضياع الطريق، و حتي يكون لها - في غذ - تعويض مماثل، يرغبها في استمرار بطولي، تشعر - هي بالذات - أن فيه المنال المرتجي، و الظفر الأكيد!!!

و تبقي المقاصد - في شفراتها المسنونة - منطلقا مكنونا في عب نهج أساسي واحد و واضح، لا تحيد به الجامعة قيد أنملة عن خطها المرسوم و المعلن، و هو بأنها للعلم - وحده - كل العلم، بجميع مواده المتفرعة منه، و الداخلة فيه، و الواردة اليه من أي مصدر كان، و بأنها ليست لتطمع بأي أمر «سياسي» هو اختصاص آخر يتفرد به رجال الحكم...

أما رجال الحكم، فانهم اكتفوا - من الاعلان - بما ارتضاه الامام بالتخلي عن حكم كان يطالب به، و هو يتنازل عنه بالتمام!

هل صدق الحكم أن الامامة تنازلت عنه لأنه أمر سياسي، و ليس مادة علمية كالفيزياء و الكيمياء و الحساب!!! و لكن الجامعة تعرف أن السياسة فن خطير، و لن تتقنه الا المعارف كلها، و هي المصفاة من كل العلوم... ان العلوم جميعها: من كتابة و قراءة و رسم، و من حساب و جبر و هندسة، و من فيزياء و كيمياء و معادلات، و من تاريخ و خرائط و اجتماع، و من أدب و فقه و فلسفة، و من زراعة و صناعة و اقتصاد، و من تأليف



[ صفحه 81]



و تسجيل و تدوين... و من كل ما هو مرسوم و محقق و غير محقق... انها كلها في المادة الوحيدة المنتجة فن السياسة في أمة مطلوبة و مستدعاة لأن تكون منارة، و هديا، و مثالا.

لقد فات هذه الأمة المثالية رصف كان لها في البدء موصوفا و منضودا... و جاءتها الخسارات، و الدموع، و الأحزان. و كل حاشيات التنافر الأخر!!! و ها هو الامام زين العابدين يرتب الرصف الجديد في جامعة، تأخذ العلم من كل حواشيه التفتيشية، فالابتدائية، فاتوسعية، فالتحديدية، فالتركيزية، فالتكاملية المتوصلة - من جيل الي جيل - الي التنامي بتحقيق أمة، ينقلها فن السياسة الي المجال المنتظر.

تلك هي المحاولة الفذة الثانية بعد الأولي التي نحرت في مهدها الأخضر... الا أنها بقيت في سرها المكتوم، نفتش عن قواريرها المختومة، ليزيل ختمها حزن مارد يبكي، اسمه زين العابدين، و ها هو يرتب صنوف المحاولة، بتوسيع بوابات الجامعة و بتجهيزها - كما رأينا - بكل مادة علمية فتش عنها في الجوار ابنه الامام الباقر، وراح الي درسها، و فك رموزها، و شرحها علي الطلاب.و الحقيقة أن زين العابدين كان المارد الطالع من حزنه الأكبر، الي تصميم صامت أخرس، ما أراد أن يعلنه بالقول، و لا بأي من أنواع الكلام، بل بالنتائج العظيمة المتوخاة، و المرتبطة بها كل روعات المرام، و كل معاقد الأحلام... فالجامعة التي أعاد فتحها بقصد جديد، و بحجم متزايد - مع مآتي الغد - علي أي من الأحجام، هي دليل باهر الي طموح عبقري كان ينام بين طيات ضلوعه، ليغلف به - بعد خمسمئة سنة، أو ربما أبعد - هامة أمة لا تزال هاجعة في أشواق النبي الذي رحل، و لما تزل أشواقه في قمقمها المختوم!

و أشواق زين العابدين - و هي أشواق النبي في صدره المقفل - لم



[ صفحه 90]



يكن ليعلنها، بل ليشير اليها بالاصبع المخفي، تماما كما كان النبي العظيم يدل اليها باشارة مطوية ضمن اشارة أخري موجهة الي صدر علي... حتي اذا ما طالت عليا خيبة مرة، استمرت لاعجة الشوق التي هي دائما تحياه منتظرة عليا آخر، تنغرز لتحيا!!!

و اعتبر الامام زين العابدين - في سره المقفل، أو في شوقه الدفين - أن ابنه الباقر هو استمرار العلي الآخر، يتناول اعداد الأمة بما يجهزها لنمو فاعل، لا يتم - طبعا و حتما - الا في دورات متعاقبة مع تعاقب دورات السنين، لأن العلم يحتاج الي كشف مبين، و هو المخبأ في مدارجه التي هي ثقافات حية، تحققها الاختبارات، و المعالجات الحية، بصدق هو أنبل ما تتعلق به الأمم في طالعها الأمين!

انه الانتظار الراقد في ايمان زين العابدين، لا بل في قرارات ظنونه الغارقة في بحور من التخيلات المختنقة بحدود الأحلام... و هكذا فان الامام سيترك الانتظار في قرارات نفسه مرهونا بتعهدات الأيام، علي أن لا يشير اليه الا بلمسات من الوعد المرتجف من تلاحق الصدمات - كما لاحظنا ذلك صادرا عنه في نهاية المقطوعات الواردة في موضوع [السنوات التسع]... و معني ذلك أن الامام زين العابدين رسخ الجامعة: فعلا حيا، متماديا بتحقيق حي، ينميه العلم الحي المنتصر بوعي الأمة المرتبطة بالأشواق المتنقلة بها من صنمية عبدة الي حرية أخري هي عصمة الانسان بالشوق الفريد!

اثنان حتي الآن، كانا في عصمة الامام، يركز عليهما مآتي الجامعة، لقد كانت الاشارات منه واضحة في عملية التمتين، من دون أن يكون للعلم باب الا و يطرق... أما الغايات، فانها هي التي تحدد ذاتياتها في كل وصول يتحقق به الأمل المنتظر... أما المنتظر، فهو العظيم الوافد من جدية التحقيق الذي ما زال خيالا أو شبه حلم، و لن تعلن عنه إلا الأمة بعد أن يتملكها التحقيق... أما السياسة؟ فليطمئن بال الحاكم بأنها له،



[ صفحه 91]



و عندما يصير هولها - بمآلها الضمني - فتلك هي أحجية أخري، سيزدري بها الوعي الجديد...

ان ذلك كله لم ينله الشرح المطول، بل اللحظ المخول... ان الشوق والتعرف كانا يبوحان به، دون أن ينشر، بل - أيضا - حتي يستر، لئلا يضر به النشر، فيصدمه البؤس فيتعسر!!! أما الاثنان: الباقر و جعفر - فانهما الملفوفان في واحد، انه الامام الباقر.



[ صفحه 92]




انتقال العدوي عن طريق الضوء


«ان بعض الأمراض تنتقل عن طريق الضوء من المريض الي السليم».

فبعض الأمراض ينبعث منها ضوءا من جسد المريض نفسه الي السليم، فتنتقل العدوي.

و كان الاعتقاد سابقا أن هذا ضرب من الخرافة، اذ أن المرض ينتقل عن طريق الميكروب أو الفيروس، الموجود في الهواء أو الماء أو الحشرات، و بعضهم كان يعتقد أن الرائحة هي السبب الفعال في انتقال المرض.



[ صفحه 75]



و بقيت نظرية الامام الصادق عليه السلام حبرا علي ورق، الي القرن العشرين، حيث استطاع مركز في مدينة نوو - وو - سيبيرسك، في الاتحاد السوفياتي (سابقا) و هو أهم مركز للبحوث في العلوم الكيميائية و الطبية، أن يثبت للمرة الأولي بأن هناك من الأمراض ما يشع ضوءا، و أن هذا الضوء قادر في حد ذاته، و دون ميكروب أو فيروس، علي اصابة الخلايا السليمة، و ايقاع المرض بها.

و قد بلغ عدد التجارب في هذه النظرية خمسة آلاف حالة، و كلها دلت بصورة قطعية علي نفس النتيجة، و لم يحدث في جميع التجارب التي استمرت خمسا و عشرين سنة أن تجاوزت الخلايا السليمة و الخلايا المريضة، بحيث يقال ان عدوي الميكروب أو الفيروس انتقلت من هذه الي تلك بالاحتكاك، فثبت للباحثين أن سبب انتقال العدوي هو الأشعة فوق البنفسجية المنبعثة من الخلية المريضة [1] .


پاورقي

[1] الامام الصادق في نظر علماء الغرب 303.

نبه أهل البيت عليهم السلام عن الاحتراز عن بعض الأمراض المعدية، و ذلك كالجذام فقال عليه السلام فر من المجذوم كفرارك من الأسد.

و ليس معني العدوي أن أي مرض قد ينتشر من خلال الضوء الذي ينتشر من المريض، اذ حتي فيروس الايدز، (نفص المناعة) لا تنتقل من اشعاع من المريض، نعم هناك بعض الأمراض كالجذام.

يجب الوقاية و الابتعاد عن المصاب بها.


فنسب اليه زورا و بهتانا


1- كتاب رسائل اخوان الصفا: الذي صنفه جماعة من دولة بني بويه ببغداد و كانوا من الصابئة المتفلسفة المتحنفة. جمعوا بزعمهم بين دين الصابئة المبدلين و بين المتحنفة و أتوا بكلام المتفلسفة و بأشياء من الشريعة، و فيه من الكفر و الجهل شي ء كثير [1] .

و هذه الرسائل قد صنفت بعد موته رضي الله عنه بأكثر من مائتي سنة، صنفت عند ظهور مذهب الاسماعيلية العبيديين الذين بنوا القاهرة. و صنفت علي مذهبهم الذي ركبوه من قول الفلاسفة اليونان و مجوس الفرس و الشيعة من أهل القبلة. و لهذا قال العلماء: ان ظاهر مذهبهم الرفض و باطنه الكفر المحض [2] .

2- كتاب الجفر: الذي يدعيه الرافضة و يدعون أنه كتب فيه الحوادث.



[ صفحه 30]



و الجفر: ولد الماعز، يزعمون أنه كتب ذلك في جلده [3] .

3- كتاب البطاقة: الذي يدعيه ابن الحلي و نحوه من المغاربة.

4- كتاب الجدول: في الهلال. و هو بدل عن رؤية الهلال في الصوم و الحج و العدة و غير ذلك من الأحكام المتعلقة بالهلال.

و الاسماعيلية يقولون به أي: بالعدد دون الرؤية [4] .

و نسب الي الامام جعفر الصادق أنه تكلم عن تقدم المعرفة عن حوادث الكون مثل: اختلاج الأعضاء و الرعود و البرق و الهفت و منافع القرآن و أقوال في كتاب حقائق التفسير و أنواع من الاشارات في تفسير القرآن و تفسير السورة في المنام و غير ذلك مما نزه الله جعفر و أئمة أهل بيته عن الكلام فيه [5] و حقا ما كذب علي أحد ما كذب علي جعفر و ان الكذب عليه من أعم الكذب. [6] .

فالامام جعفر الصادق امام مفتري عليه فينبغي للانسان أن يميز بين صحيح المنقول عن سلف الأمة و أئمتها و ضعيفه.

محبة الامام جعفر الصادق للشيخين الراشدين أبي بكر الصديق و عمر الفاروق رضي الله عنهم:

لا شك أن الامام جعفر بن محمد الصادق كان يجل الصحابة و يحبهم و هذا خلق و دين قد ورثه عن آبائه الكرام الأطهار [7] .

و كان يختص من بينهم سادات ديننا امامي الهدي و شيخي الاسلام، سيدنا أبي بكر الصديق و سيدنا عمر رضي الله عنهما. و قد روي عنه في ذلك الشي ء



[ صفحه 31]



الكثير منها:

عن زهير بن معاوية: قال أبي لجعفر بن محمد: ان لي جارا يزعم أنك تبرأ من أبي بكر و عمر، فقال جعفر: برئ الله من جارك، والله اني لأرجو أن ينفعني الله بقرابتي من أبي بكر، و لقد اشتكيت شكاية، فأوصيت الي خالي عبدالرحمن بن القاسم [8] .

و قال أيضا: كان آل أبي بكر يدعون علي عهد رسول الله صلي الله عليه و سلم آل رسول الله [9] .

و عن سالم بن أبي حفصة: سألت أباجعفر محمد بن علي، و جعفر بن محمد، عن أبي بكر و عمر، فقالا لي: يا سالم تولاهما و ابرأ من عدوهما، فانهما كانا امامي هدي.

قال: و قال لي جعفر بن محمد: يا سالم أيسب الرجل جده؟ أبوبكر جدي، لا نالتني شفاعة محمد صلي الله عليه و سلم يوم القيامة ان لم أكن أتولاهما و أبرأ من عدوهما [10] .

و عن سالم قال: دخلت علي جعفر بن محمد أعوده و هو مريض، فقال: اللهم اني أحب أبابكر و عمر و أتولاهما، اللهم ان كان في نفسي غير هذا فلا تنالني شفاعة محمد صلي الله عليه و سلم [11] .

و قال حفص بن غياث: سمعت جعفر بن محمد يقول: ما أرجو من شفاعة علي شيئا الا و أنا أرجو من شفاعة أبي بكر مثله، لقد ولدني مرتين [12] .

و عن عبدالجبار بن العباس الهمداني: أن جعفر بن محمد أتاهم و هم



[ صفحه 32]



يريدون أن يرتحلوا من المدينة فقال: انكم ان شاء الله من صالحي أهل مصركم، فأبلغوهم عني من زعم أني امام معصوم مفترض الطاعة، فأنا منه بري ء، و من زعم اني أبرأ من أبي بكر و عمر فأنا منه بري ء [13] .

و عن يحيي بن سليم عن جعفر بن محمد قال: ان الخبثاء من أهل العراق يزعمون أنا نقع في أبي بكر و عمر رضي الله عنهما و هما والداي [14] .

و عن حنان بن سدير قال: سمعت جعفر بن محمد و سئل عن أبي بكر و عمر فقال: انك تسألني عن رجلين قد أكلا من ثمار الجنة [15] .

و عن عمرو بن قيس الملائي قال: سمعت جعفر بن محمد يقول: برئ الله ممن تبرأ من أبي بكر و عمر [16] .

و عن حفص بن غياث قال: سمعت جعفر بن محمد يقول: ما يسرني بشفاعة أبي بكر رضي الله عنه هذا العمود ذهبا، يعني سارية من سواري المسجد [17] .

قال الذهبي: هذا القول متواتر عن جعفر الصادق و أشهد بالله أنه البار في قوله غير منافق لأحد. فقبح الله الرافضة [18] .

و من خلال استعراض هذه الأخبار و التي يعضد بعضها بعضا يتبين لنا من غير شك و لا لبس موقف أهل البيت الطاهرين من الشيخين أبي بكر و عمر و محبتهم لهما. و أن كل ما ينسب اليهم من أقوال تخالف ذلك فانما هو محض افتراء عليهم.

و كان جعفر بن محمد يغضب من الرافضة و يمقتهم اذا علم أنهم يتعرضون لجده أبي بكر ظاهرا و باطنا. و هو أمر لا ريب فيه، ولكن الرافضة



[ صفحه 33]



قوم جهلة، قد هوي بهم الهوي في الهاوية فبعدا لهم [19] .


پاورقي

[1] منهاج السنة النبوية لابن تيمية: 2 / 124، مجموع فتاوي ابن تيمية: 4 / 51، 11 / 416.

[2] المصادر السابقة.

[3] مجموع فتاوي ابن تيمية: 4 / 51.

[4] مجموع فتاوي ابن تيمية: 25 / 99، 76.

[5] المصدر السابق: 11 / 416، منهاج السنة النبوية لابن تيمية: 4 / 144، 143.

[6] مجموع فتاوي ابن تيمية: 35 / 111 - 4 / 51.

[7] الامام الصادق لأبي زهرة: 24.

[8] تهذيب الكمال: 5 / 80 السير: 6 / 258، تهذيب التهذيب: 2 / 103.

[9] تهذيب الكمال: 5 / 80 السير: 6 / 258.

[10] المصدران السابقان.

[11] المصدران السابقان.

[12] تهذيب الكمال: 5 / 80، السير: 6 / 6 / 258، تذكرة الحفاظ: 1 / 166.

[13] تهذيب الكمال: 5 / 82، السير: 6 / 259.

[14] تهذيب الكمال: 5 / 82.

[15] تهذيب الكمال: 5 / 83، السير: 6 / 259، تاريخ الاسلام للذهبي: 6 / 48.

[16] تهذيب الكمال: 5 / 83، السير: 6 / 260.

[17] تهذيب الكمال: 5 / 83.

[18] السير: 6 / 260.

[19] المصدر السابق: 6 / 255.


القاضي النعمان و خلفاء الفاطميين و ائمة التوحيد


لم يتسن لنا ان نطلع علي بعض المصادر التاريخية التي تلقي الضوء علي القاضي ابي حنيفة النعمان التميمي، و علاقته بالدعوة الاسماعيلية بشكل عام، و بأئمة التوحيد بشكل خاص، غير ان شمولية الدعوة الاسماعيلية للموحدين في الدولة الفاطمية تكشف النقاط الفقهية المشتركة بين الاسماعيليين و الموحدين - الفرقة الحاكمية-.

و المعلومات المستقاة - عن حالة الفقه الاسماعيلي قبل تبني الخلفاء الفاطميين لاعمال القاضي النعمان بشكل رسمي - من المؤرخين السنة بشكل اساسي. فابن عذاري (المتوفي بعد عام 712/ 1312)، يروي ان ابا عبدالله الشيعي، مؤسس الخلافة الفاطمية، ادخل بعد دخوله المظفر الي القيروان عبارة «حي علي خير العمل» الي الآذان للصلاة، و امر بحذف عبارة «الصلاة خير من النوم» من آذان صلاة الصباح، كما اضاف الي شعائر صلاة الجمعة الصلاة علي علي و فاطمة و الحسن و الحسين بعد الصلاة علي النبي، و حرم تلاوة صلاة التراويح خلال شهر رمضان، و يروي الي جانب ذلك، ان محمدا بن عمر بن يحيي المروزي



[ صفحه 105]



(ت 303 / 915)، اول قاض فاطمي يعينه ابو عبدالله الشيعي، وثبته المهدي، اول خليفة فاطمي، في مركزه ، كان قد اصدر امرا يمنع الفقهاء من اعطاء الاحكام و الفتاوي الا طبقا للمذهب الجعفري (أي الشيعي)، و اعلن بطلان «طلاق النية» و قال بحق ميراث البنت لكامل ميراث ابيها، في حال انفرادها و غير ذلك من الاحكام.

و تجدر الاشارة بان الخلفاء الفاطميين الثلاثة الاوائل قد واجهوا العديد من المشاكل اثناء توطيد سلطتهم، فقد قابلت المهدي حركات التمرد و العصيان الداخلي و الناجمة عن عزله لابي عبدالله الشيعي، و انشغل كل من القائم و المنصور بثورة الخارجي ابي يزيد التي تعاطف معها جمهور مدينة القيروان السني المالكي المعادي، و كادت ان تدفع الدولة الوليدة علي شفا الهاوية، و لم يتحقق الاستقرار و الامن الداخلي الا في عهد المعز حيث كان الوقت مهيئا لوضع مذهب للدولة و اعلان قانون شرعي، و كان النعمان، الذي خدم الخلفاء الاربعة الاوائل جميعهم باخلاص، و صنف بموافقتهم الواضحة اعمالا فقهية و شرعية ضخمة، كان قد كلف من قبل المعز، الخليفة الرابع، في نهاية الامر بتصنيف كتابه «دعائم الاسلام» الذي حاز علي اعتراف رسمي به.

و قيل ان النعمان خدم الخليفة الفاطمي الاول، المهدي، لمدة تسع سنوات و بضعة اشهر و ايام قبل وفاة الاخير. ثم خدم بعد ذلك الخليفة الثاني، القائم، طوال مدة حكمه، و خدم حفيد المهدي، الامير الشاب المنصور، الذي اصبح الخليفة الثالث فيما



[ صفحه 106]



بعد... و قام المنصور، بعد توليه الخلافة، بتعيين النعمان في منصب قضاء طرابلس [1] و في سنة 337 / 948، عندما نقل الخليفة عاصمته الي مدينة المنصورية الجديدة، حظي النعمان بترقية من الخليفة من مجرد قاضي مقاطعة متواضع الي قاض للقضاة، و ذلك عندما ولاه المنصور قضاء العاصمة الي جانب قضاء المهدية و القيروان مع حق تعيين قضاة آخرين في مجال حكم الفاطميين. و هكذا يكون صعود النعمان الي اعلي منصب قضائي في الدولة قد تزامن مع توطيد الدولة في اعقاب الهزيمة الساحقة لثورة الخارجي (ابي يزيد)، و اضعاف المعارضة المالكية السنية.

اما المعز (341 - 365 / 953 - 975)، الذي كان للنعمان علاقة حميمة معه قبل توليه لمنصب الخلافة، فانه لم يكتف بتثبيته في منصبه الرفيع و حسب، بل واصدر مرسوما ملكيا سنة 343 / 954 عهد اليه فيه باجراءات «المظالم» في طول المجال الفاطمي و عرضه، و قد نص السجل بوضوح علي انه قد عهد الي النعمان سلطة واسعة، و ان مجال سلطته امتد ليشمل كل قضية تقع ضمن اطار مسائل المظالم تعرض عليه مباشرة او ترد علي شكل استئناف من اية زاوية من زوايا المملكة. و صار ينظر قضايا لها علاقة بالحاشية الملكية، او بمختلف طبقات رجال الخليفة و رقيقه، او بالعسكر المقيم في العاصمة، لم يكن بامكان أي قاض آخر النظر



[ صفحه 107]



فيها. و في جميع تلك القضايا، كان النعمان يتمتع بسلطات قضائية واسعة مطلقة. و هكذا يكون المعز قد رفعه الي اكثر المناصب القضائية رفعة في الحكومة الفاطمية [2] يضاف الي ذلك تكليف الخليفة له بعقد مجالس الحكمة كل يوم جمعة، عقب صلاة الظهر، في القصر الملكي و القاء العلوم الدينية للدعوة علي المجتمعين، و لا سيما العلوم الباطنية [3] .

و ما توصل اليه النعمان من المراكز الرفيعة في الدولة الفاطمية كان بسبب اخلاصه للخلفاء و بخاصة بالخليفتين الثالث و الرابع، و قد حاز علي ثقتهما، بالاضافة انه كان يتحلي بمقدرة فائقة و صفات اخلاقية عالية اثناء توليه لمنصب قاضي القضاة، و قد تميز ايضا بكثرة عطاءاته الفكرية و تصنيفاته، و قد اسس نظاما قضائيا متاحا و منفتحا علي الجمهور العام، و منسجما مع المفهوم العالمي للامام الفاطمي.

و كان النعمان قد شرع، و هو بكنف المهدي، بتأليف اول كتاب بعنوان «كتاب الايضاح» و قد حاول فيه وضع اساس لبناء فقه اسماعيلي، و قد وجه جهوده الي جمع و تصنيف الاحاديث الفقهية المروية عن اهل البيت من المصادر المتوفرة. و واصل النعمان عمله في مجال الفقه بكتابة عدة مختصرات لكتاب الايضاح الذي



[ صفحه 108]



كان من اعز الكتب و اغلاها عند المنصور، و ان الخليفة سأل جوذر الاحتفاظ به في مكان آمن مع الكتب النفيسة الاخري. ويلي ذلك «كتاب الاختصار لصحيح الآثار عن الأئمة الاطهار» الذي صنفه قبل عام 348 / 919 ابان عهد المعز، و هو كتاب يتمتع بتقدير مساو لكتاب «الدعائم» الي حد ما، و اصبح من المراجع الفقهية الاسماعيلية، و قد وضح النعمان سبب تصنيفه بالقول ان القضاة و الحكام و الطلبة سألوه ان يصنف عملا موجزا في الفقه، ليس بالشامل المستفيض و لا بالمكثف، يسهل استعماله و حفظه، مبني علي مرجعية اهل البيت. و قال انه لم يكتف باستشارة الخليفة بانتظام اثناء تصنيف الكتاب، بل ان الخليفة دقق كامل الكتاب بنفسه، و قدم العديد من التصويبات، و اقترح عنوانه...

و اما القانون الفاطمي الرسمي، فقد جاء من خلال تصنيف كتاب «الدعائم» الذي صدر التكليف به عن الخليفة. الامام المعز لدين الله عليه السلام...

و لقد كان هذا الكتاب ذروة اعمال النعمان و جهوده بعد مضي اكثر من ثلاثين عاما. وحول الظروف التي في ظلها تم الطلب يقول ادريس عماد الدين ان جماعة من الدعاة حضرت عند اميرالمؤمنين المعز، فذكروا الاقاويل التي أخترعت، و المذاهب و الاراء، التي اقرت بها فرق الاسلام، و ما اجمعت، و ما ادعت اكثرها و ابتدعت، فذكر اميرالمؤمنين ذكر جده رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مما اثبت روايته آباؤه الطاهرون و الذي يفيد ان امته ستنقسم و تسلك سبل الامم السابقة. ثم ذكر لهم حديثا آخر يقول: «اذا ظهرت



[ صفحه 109]



البدع في امتي فليظهر العالم علمه». و نظر المعز الي القاضي النعمان فقال له: «انت المعني بذلك في هذا الاوان يا نعمان»، ثم امر بتأليف كتاب الدعائم واصل له اصوله و فرع له فروعه، و اخبره بصحيح الروايات عن الطاهرين من آبائه عن رسول الله. و اضاف ادريس ان المعز كان يراجع الكتاب فصلا فصلا و بابا بابا فيثبت الثابت فيه و يقيم الاود و يسد الخلل [4] .

و النعمان نفسه نص علي ان المعز حث الناس علي قراءة «الدعائم» و استنساخه و دراسته. و اضاف انه كان يقرأ في التجمعات الاسبوعية «لمجالس الحكمة» في القصر [5] و زاد المعز في قوله للنعمان، المرجعية تعود الي جعفر الصادق، ان الاسلام يقوم علي اركان سبعة، و هي: الولاية و الطهارة و الصلاة و الزكاة و الصوم و الحج و الجهاد. و هكذا يكون النعمان قد اضاف ركنين آخرين الي الخمسة المعترف بها عموما: أي الولاية و هي حجر الزاوية في المعتقد الاسماعيلي، بما فيهم الموحدون، التي جري حبكها في «الدعائم» و اصبحت جزءا هاما لا يتجزأ من العقيدة. و قد احتوت في داخلها عقيدة الامامة التي تقع في موضع الاساس من الشيعة، و تم تحويلها الي مبدأ ديناميكي بعد انشاء الخلافة الفاطمية. و تعتبر ارفع و انبل الاركان السبعة، بعد الشهادتين، التي بدونها لا صلاة تقبل عندالله و لا اية عبادات اخري.



[ صفحه 110]



و تجدر الاشارة الي ان عقيدة الامامة لم تكن جزءا من النصوص الامامية الشرعية، و لذا فان «الدعائم» كان اول نص فقهي قد فسح مكانا قانونيا للولاية، و لم تكن هذه الولاية بالنسبة للفاطميين مجرد اعتقاد ديني، بل الاساس الذي قامت عليه دعواهم بالزعامة السياسية للامة الاسلامية، و بالتالي فان «الدعائم» لا يمثل الدستور الالهي الاسمي للدولة الفاطمية و حسب، بل و دستورها المدني ايضا [6] .

و اعتمد النعمان في «الدعائم» علي ما وصله من عقيدة الائمة من اهل بيت النبي الثابتة، و المصادر الموثوقة للفقه (اصول الفقه) هي فقط من القرآن و سنة النبي و تعاليم الأئمة، و كان هذا بموافقة الامام المعز آنذاك.



[ صفحه 111]




پاورقي

[1] النعمان، المجالس ص 80 - 81، ادريس، عيون ن م 5 ص: 346. الاسماعيليون في العصر الوسيط (فرهاد دفتري) ترجمة سيف الدين قصير ص 127 و ما بعدها.

[2] النعمان، المجالس ص 80 - 81، ادريس، عيون ن م 5 ص: 346 - الاسماعيليون في العصر الوسيط) فرهاد دفتري (ترجمة سيف الدين قصير ص 127 و ما بعدها.

[3] النعمان، المجالس ص 80 - 81، ادريس، عيون ن م 5 ص: 346 - الاسماعيليون في العصر الوسيط) فرهاد دفتري (ترجمة سيف الدين قيصر ص 127 و ما بعدها.

[4] ادريس، عيون م 6 ص 42 - 43 فيضي مصنفات، ص 22 - 23.

[5] و لا يزال الموحدون - الدروز - يعقدون هذه المجالس و يتلون فيها الكثير ما ورد في «الدعائم».

[6] القاضي، الفاطميون، ص 104.


الجاحظ


11. و قال الجاحظ (م 250 أو 255): «جعفر بن محمد الذي ملأ الدنيا علمه و فقهه». [1] .


پاورقي

[1] رسائل الجاحظ (للسندوبي): 106.


الصالحية


و قيل: ان منهم (الصالحية) نسبة الي الحسن بن صالح، و قد عرفت انهم من البترية، لأن الحسن هذا من رجال البترية، فلا وجه لعدهم فرقة مستقلة، نعم هناك فروق طفيفة بينه و بين كثير النوي أول رجال البترية لا تستدعي أن تكون فرقته فرقة تباين البترية.

و قد ذكر الزيدية النوبختي في كتابه - فرق الشيعة - علي غير هذا النهج، و زاد فيها ، غير أننا رأينا ما سطرناه أقرب الي ما ذكرته كتب الملل و النحل، فراجع ان طلبت الاستيضاح.


وصاياه لشيعته


قال زيد الشحام: قال لي أبوعبدالله عليه السلام: اقرأ من تري أنه يطيعني منكم و يأخذ بقولي السلام، و اوصيكم بتقوي الله عزوجل و الورع في دينكم، و الاجتهاد لله، و صدق الحديث، و أداء الأمانة، و طول السجود، و حسن الجوار، فبهذا جاء محمد صلي الله عليه و آله.

أدوا الأمانة الي من ائتمنكم عليها برا أو فاجرا، فان رسول الله كان يأمر بأداء الخيط و المخيط، صلوا عشائركم، واشهدوا جنائزهم، و عودوا مرضاهم، و أدوا حقوقهم، فان الرجل منكم اذا ورع في دينه و صدق الحديث و أدي الأمانة و حسن خلقه مع الناس قيل: هذا جعفري، و يسرني ذلك، و يدخل علي منه السرور، و قيل: هذا أدب جعفر، و اذا كان غير ذلك دخل علي بلاؤه و عاره و قيل: هذا أدب جعفر، فوالله لحدثني أبي أن الرجل كان يكون في القبيلة من شيعة علي عليه السلام فيكون زينها، أداهم للأمانة، و أقضاهم للحقوق، و أصدقهم للحديث، اليه وصاياهم و ودائعهم، تسئل العشيرة عنه، و يقولون: من مثل فلان؟ انه أدانا للأمانة، و أصدقنا للحديث. [1] .



[ صفحه 49]




پاورقي

[1] الكافي، كتاب العشرة، باب ما يجب من العشرة: 2 / 636 / 5.


عبدالله الأفطح


انما سمي بالأفطح لأنه كان أفطح الرأس أو أفطح الرجلين ، أي عريض الرأس ، أو عريض القدمين واسع بين الرجلين و الفخذين .

كان عبدالله أكبر ولد الصادق عليه السلام بعد اسماعيل ، و من ثم اشتبه الأمر علي فئة فقالوا بامامته ، لأن الامامة في الأكبر و جهلوا أنها في الأكبر ما لم يكن ذا عاهة ، و عبدالله كان أفطح الرجلين ، و لذا سمي الأفطح ، و القائلون بامامته - الفطحية - .

و كان متهما في الخلاف علي أبيه في الاعتقاد ، و يقال انه يخالط الحشوية و يميل الي مذهب المرجئة ، و لذلك لم تكن منزلته عند أبيه كمنزلة غيره من ولده في الاكرام. [1] .

و لربما عاتبه أبوه ولامه و وعظه ، و لكن ما كان ليجدي معه ذلك الوعظ و العتب ، و قد قال له يوما:ما منعك أن تكون مثل أخيك ، فوالله اني لأعرف النور في وجهه ؟ فقال عبدالله:لم أليس أبي و أبوه واحدا و امي و امه واحدة ؟ ! فقال له الصادق عليه السلام:انه من نفسي و أنت ابني. [2] .



[ صفحه 42]



أحسب أنه أراد الصادق عليه السلام من قوله « أخيك »:اسماعيل خاصة ، و لذا أجابه عبدالله بقوله:أليس أبي و أبوه واحدا ؟ و امي و امه واحدة ؟ لأن أخاه من الأبوين هو اسماعيل لا موسي .

و كفي بهذا الحديث دلالة علي فضل اسماعيل و علو مقامه عندالله و عند أبيه ، و علي جهل عبدالله و انحطاط منزلته عندالله و عند أبيه .

و ادعي عبدالله الامامة بعد أبيه متجا بأنه أكبر اخوته ، و لقد أنبأ الصادق ولده الكاظم عليهماالسلام بأن عبدالله سوف يدعي الامامة بعده و يجلس مجلسه ، و أمره ألا ينازعه و لا يكلمه لأنه أول أهله لحوقا به ، فكان الأمر كما أنبأ عليه السلام. [3] .

و لما ادعي الامامة تبعه جماعة من أصحاب الصادق عليه السلام و رجع أكثرهم بعد ذلك الي القول بامامة موسي الكاظم عليه السلام ، لما تبينوا ضعف دعواه ، و قوة الحجة من أبي الحسن عليه السلام و دلالة امامته. [4] .

و ممن دخل عليه مستعلما صحة دعواه هشام بن سالم و مؤمن الطاق ، و الناس مجتمعون حوله محدقون به ، فسألاه عن الزكاة في كم تجب ؟ فقال:في مائتين خمسة ، قالا:ففي مائة ؟ قال:درهمان و نصف ، فقالا له:فوالله ما تقول المرجئة هذا ، فرفع يده الي السماء فقال:لا والله ما أدري ما تقول المرجئة ، فعلما أنه ليس عنده شي ء ، فخرجا من عنده ضلالا لا يدريان أين يتوجهان ، فقعدا في بعض أزقة المدينة باكيين حيرانين و هما يقولان:لا ندري الي من نقصد ، الي من نتوجه ، الي المرجئة ، الي القدرية ، الي الزيدية ، الي المعتزلة ، الي الخوارج، فبينا هما كذلك



[ صفحه 43]



اذ رأي هشام شيخا لا يعرفه يؤمي اليه بيده ، فخاف أن يكون من عيون المنصور ، لأنه كان له جواسيس و عيون بالمدينة ينظرون علي من اتفق شيعة جعفر عليه السلام فيضربون عنقه ، فقال لمؤمن الطاق:تنح عني فاني أخاف علي نفسي و عليك ، و انما يريدني ليس يريدك ، فتنح عني لا تهلك و تعين علي نفسك ، فتنحي أبوجعفر غير بعيد ، و تبع هشام الشيخ ، فما زال يتبعه حتي أورده باب أبي الحسن موسي عليه السلام ، ثم خلاه و مضي ، فاذا خادم بالباب ، فقال له:ادخل رحمك الله ، فلما دخل قال له أبوالحسن عليه السلام ابتداء:الي الي الي ، لا الي المرجئة ، و لا الي القدرية ، و لا الي الزيدية ، و لا الي المعتزلة ، و لا الي الخوارج .

ثم خرج هشام من عند الكاظم عليه السلام و لقي أباجعفر مؤمن الطاق ، فقال له:ما وراءك ؟ قال:الهدي ، فحدثه بالقصة ، ثمن لقي المفضل بن عمر و أبابصير فدخلوا عليه و سلموا و سمعوا كلامه و سألوه ثم قطعوا عليه ، ثم لقي هشام الناس أفواجا فكان كل من دخل عليه قطع عليه الا طائفة مثل عمار الساباطي و أصحابه ، فبقي عبدالله لا يدخل عليه الا قليل من الناس ، فلما علم عبدالله أن هشاما هو السبب في صد الناس عنه أقعد له بالمدينة غير واحد ليضربوه. [5] .

و بقي عبدالله مصرا علي دعوي الامامة الي أن مات ، و ما كانت أيامه بعد أبيه الا سبعين يوما ، فلما مات رجع الباقون الي القول بامامة أبي الحسن عليه السلام الا شاذا منهم [6] و هم الذين لزمهم لقب الفطحية ، و انما لزمهم هذا اللقب لقولهم بامامة عبدالله و هو أفطح الرجلين [7] أو أفطح الرأس ، و انقطع أثر هذه الطائفة



[ صفحه 44]



بعد ذلك العهد بقليل ، و كان آخرهم بنو فضال .


پاورقي

[1] ارشاد الشيخ المفيد:285.

[2] الكافي ، كتاب الحجة ، باب النص علي الامام الكاظم عليه السلام 1.

[3] بحارالأنوار 261:47 ، الحديث 29 ، و الكشي:165.

[4] ارشاد الشيخ المفيد:285 ، والكشي:165.

[5] رجال الكشي:165.

[6] رجال الكشي:165.

[7] ارشاد الشيخ المفيد طاب ثراه:286.


موافقه الصادق لرجل من الشيعة استعمل التورية في المناظرة


و بالاسناد عن أبي محمد الحسن بن علي العسكري عليه السلام أنه قال: قال بعض المخالفين بحضرة الصادق عليه السلام لرجل من الشيعة: ما تقول في العشرة من الصحابة؟

قال: أقول فيهم القول الجميل الذي يحط الله به سيئاتي، و يرفع به درجاتي.

قال السائل: الحمدلله علي ما أنقذني من بغضك، كنت أظنك رافضيا تبغض الصحابة. فقال الرجل: ألا من أبغض واحدا من الصحابة فعليه لعنة الله.

قال: لعلك تتأول ما تقول، فمن أبغض العشرة من الصحابة؟

فقال: من أبغض العشرة من الصحابة فعليه لعنة الله و الملائكة و الناس أجمعين. فوثب فقبل رأسه فقال: اجعلني في حل مما قذفتك به من الرفض قبل اليوم.

قال: أنت في حل و أنت أخي، ثم انصرف السائل، فقال له الصادق عليه السلام: جودت، لله درك! لقد عجبت الملائكة من حسن توريتك و تلفظك بما خلصك و لم تثلم دينك، زاد الله في قلوب مخالفينا غما الي غم، و حجب عنهم مراد منتحلي مودتنا في تقيتهم.

فقال أصحاب الصادق عليه السلام: يا ابن رسول الله، ما عقلنا من كلام هذا الا موافقته لهذا المتعنت الناصب.

فقال الصادق عليه السلام: لئن كنتم لم تفهموا ما عني فقد فهمنا نحن، فقد شكره الله له، ان ولينا الموالي لأوليائنا المعادي لأعدائنا، اذا ابتلاه الله بمن يمتحنه من مخالفيه، وفقه لجواب يسلم معه دينه و عرضه، و يعظم الله بالتقية ثوابه، ان صاحبكم هذا



[ صفحه 84]



قال: من عاب واحدا منهم فعليه لعنة الله. أي: من عاب واحدا منهم، هو: أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام.

و قال في الثانية: من عابهم و شتمهم فعليه لعنة الله، و قد صدق لأن من عابهم فقد عاب عليا عليه السلام لأنه أحدهم، فاذا لم يعب عليا و لم يذمه فلم يعبهم جميعا و انما عاب بعضهم، و لقد كان لحزقيل المؤمن مع قوم فرعون الذين و شوا به الي فرعون مثل هذا التورية، كان حزقيل يدعوهم الي توحيد الله و نبوة موسي، و تفضيل محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي جميع رسل الله و خلقه، و تفضيل علي ابن أبي طالب عليه السلام و الخيار من الأئمة علي سائر أوصياء النبين، و الي البراءة، من فرعون، فوشي به واشون الي فرعون و قالوا: ان حزقيل يدعو الي مخالفتك، و يعين أعداءك علي مضادتك.

فقال لهم فرعون: ابن عمي و خليفتي في ملكي و ولي عهدي، ان كان قد فعل ما قلتم فقد استحق العذاب علي كفره نعمتي، و ان كنتم عليه كاذبين فقد استحققتم أشد العذاب لايثاركم الدخول في مساءته، فجاء بحزقيل و جاء بهم فكاشفوه و قالوا: أنت تجحد ربوبية الملك و تكفر نعماءه.

فقال حزقيل: أيها الملك هل جربت علي كذبا قط. قال: لا.

قال: فسلهم من ربهم؟ قالوا: فرعون. قال: و من خلقكم؟ قالوا: فرعون هذا.

قال: و من رازقكم الكافي لمعايشكم، و الدافع عنكم مكارهكم؟ قالوا: فرعون هذا.

قال حزقيل: أيها الملك فاشهدك و كل من حضرك: أن ربهم هو ربي، و خالقهم هو خالقي، و رازقهم هو رازقي، و مصلح معايشهم هو مصلح معايشي،



[ صفحه 85]



لا رب لي و لا خالق غير ربهم و خالقهم و رازقهم، و اشهدك و من حضرك: أن كل رب و خالق سوي ربهم و خالهم و رازقهم فأنا بري ء منه و من ربوبيته و كافر بالهيته.

يقول حزقيل هذا و هو يعني: أن ربهم هو الله ربي، و لم يقل ان الذي قالوا هم أنه ربهم هو ربي، و خفي هذا المعني علي فرعون و من حضره، و توهموا أنه يقول: فرعون ربي و خالقي و رازقي.

فقال لهم: يا رجال السوء و يا طلاب الفساد في ملكي و مريدي الفتنة بيني و بين ابن عمي و هو عضدي، أنتم المستحقون لعذابي لارادتكم فساد أمري و هلاك ابن عمي و الفت في عضدي، ثم أمر بالأوتاد فجعل في ساق كل واحد منهم و تدا و في صدره و تدا، و أمر أصحاب أمشاط الحديد فشقوا بها لحومهم من أبدانهم، فذلك ما قال الله تعالي: (فوقاه الله سيئات ما مكروه) [1] لما وشوا به الي فرعون ليهلكوه، و حاق بآل فرعون سوء العذاب، و هم الذين وشوا بحزقيل اليه لما أوتد فيهم الأوتاد، و مشط عن أبدانهم لحومها بالأمشاط. [2] .

و مثل هذه التورية قد كانت لأبي عبدالله عليه السلام في مواضع كثيرة.

و كان الصادق عليه السلام يقول: علمنا غابر و مزبور، و نكت في القلوب، و نقر في الأسماع، و ان عندنا الجفر الأحمر و الجفر الأبيض و مصحف فاطمة عليهاالسلام، و عندنا الجامعة فيها جميع ما يحتاج اليه الناس.

فسئل عن تفسير هذا الكلام فقال: أما الغابر: فالعلم بما يكون، و المزبور:



[ صفحه 86]



فالعلم بما كان، و أما النكت في القلوب: فهو الامام، و النقر في الأسماع: فحديث الملائكة، نسمع كلامهم و لا نري أشخاصهم، و أما الجفر الأحمر: فوعاء فيه توراة موسي و انجيل عيسي و زبور داوود و كتب الله، و أما مصحف فاطمة: ففيه ما يكون من حادث و أسماء من يملك الي أن تقوم الساعة.

و أما الجامعة: فهو كتاب طوله سبعون ذراعا، املاء رسول الله من فلق فيه و خط علي بن أبي طالب عليه السلام بيده، فيه و الله جميع ما يحتاج الناس اليه الي يوم القيامة، حتي أن فيه أرشد الخدش، و الجلدة و نصف الجلدة.

و لقد كان زيد بن علي بن الحسين يطمع أن يوصي اليه أخوه الباقر عليه السلام و يقيمه مقامه في الخلافة بعده، مثل ما كان يطمع في ذلك محمد بن الحنفية بعد وفاة أخيه الحسين صلوات الله عليه، حتي رأي من ابن أخيه زين العابدين عليه السلام من المعجزة الدالة علي امامته ما رأي، و قد تقدم ذكره في هذا الكتاب، فكذلك زيد رجا أن يكون القائم مقام أخيه الباقر صلوات الله عليه، حتي سمع ما سمع من أخيه و رأي ما رأي من ابن أخيه أبي عبدالله الصادق عليه السلام.

فمن ذلك: ما رواه صدقة بن أبي موسي، عن أبي بصير، قال: لما حضر أباجعفر محمد بن علي عليه السلام الوفاة، دعا بابنه الصادق عليه السلام ليعهد اليه عهدا، فقال له أخوه زيد بن علي:

لما امتثلت في مثال الحسن و الحسين عليه السلام رجوت أن لا تكون أتيت منكرا.

فقال له الباقر عليه السلام: يا أباالحسين، ان الأمانات ليست بالمثال، و لا العهود بالرسوم، انما هي امور سابقة عن حجج الله تبارك و تعالي، ثم دعا بجابر ابن عبدالله الأنصاري فقال: يا جابر، حدثنا بما عاينت من االصحيفة؟

فقال له: نعم يا أباجعفر، دخلت علي مولاتي فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 87]



لاهنيها بولادة الحسن عليه السلام، فاذا بيدها صحيفة بيضاء من درة، فقلت: يا سيدة النسوان، ما هذه الصحيفة التي أراها معك؟ قالت: فيها أسماء أئمة من ولدي.

قلت لها: ناوليني لأنظر فيها! قالت: يا جابر، لولا النهي لكنت أفعل، و لكنه قد نهي أن يمسها الا نبي أو وصي نبي، أو أهل بيت نبي، و لكنه مأذون لك أن تنظر الي باطنها من ظاهرها.

قال جابر: فقرأت فاذا فيها: أبوالقاسم محمد بن عبدالله المصطفي ابن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف، امه آمنة.

أبوالحسن علي بن أبي طالب عليه السلام المرتضي، امه فاطمة بنت أسد بن هاشم ابن عبد مناف.

أبومحمد الحسن بن علي البر التقي. أبوعبدالله الحسين بن علي، امهما فاطمة بنت محمد.

أبومحمد علي بن الحسين العدل، امه شهر بانويه بنت يزدجرد ابن شهريار.

أبوجعفر محمد بن علي الباقر، امه ام عبدالله بنت الحسن بن علي ابن أبي طالب.

أبوعبدالله جعفر بن محمد الصادق، امه ام فروة بنت القاسم بن محمد ابن أبي بكر.

أبوابراهيم موسي بن جعفر الثقة، امه جارية اسمها: «حميدة» المصفاة.

أبوالحسن علي بن موسي الرضا، امه جارية اسمها: «نجمة»



[ صفحه 88]



أبوجعفر محمد بن علي الزكي، امه جارية اسمها: «خيزران».

أبوالحسن علي بن محمد الأمين، امه جارية اسمها: «سوسن».

أبومحمد الحسن بن علي الرضي، امه جارية اسمها: «سمانة» تكني ام الحسن.

أبوالقاسم محمد بن الحسن، و هو الحجة القائم، امه جارية اسمها: «نرجس» صلوات الله عليهم أجمعين.

و عن أبي بصير، قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن هذه الآية: (ثم أورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا)؟ [3] قال: أي شي ء تقول؟ قلت: اني أقول انها خاصة لولد فاطمة.

فقال عليه السلام: أما من سل سفيه و دعا الناس الي نفسه الي الضلال من ولد فاطمة و غيرهم فليس بداخل في الآية.

قلت: من يدخل فيها؟ قال: الظالم لنفسه الذي لا يدعو الناس الي ضلال و لا هدي، و المقتصد منا أهل البيت: العارف حق الامام، و السابق بالخيرات: هو الامام.

عن محمد بن أبي عمير الكوفي، عن عبدالله بن اوليد السمان، قال: قال أبوعبدالله عليه السلام: ما يقول الناس في اولي العزم و صاحبكم أميرالمؤمنين عليه السلام؟ قال: قلت: ما يقدمون علي اولي العزم أحدا.

قال: فقال أبوعبدالله عليه السلام: ان الله تابرك و تعالي قال موسي: (و كتبنا له



[ صفحه 89]



في الألواح من كل شي ء موعظة) [4] و لم يقل كل شي ء موعظة، و قال لعيسي: (و ليبين لكم بعض الذي تختلفون فيه) [5] و لم يقل كل شي ء و قال لصاحبكم أميرالمؤمنين عليه السلام: (قل كفي بالله شهيدا بيني و بينكم و من عنده علم الكتاب) [6] ، و قال الله عزوجل: (و لا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين) [7] و علم هذا الكتاب عنده.

و عن عبدالله بن الفضل الهاشمي قال: سمعت الصادق عليه السلام يقول: ان لصاحب هذا الأمر غيبة لابد منها، يرتاب فيها كل مبطل، قلت له: و لم جعلت فداك؟

قال: الأمر لا يؤذن لي في كشفه لكم. قلت: فما وجه الحكمة في غيبته؟

قال: وجه الحكمة في غيبته، وجه الحكمة في غيبات من تقدمه من حجج الله تعالي ذكره، ان وجه الحكمة في ذلك لا ينكشف الا بعد ظهوره، كما لم ينكشف وجه الحكمة لما أتاه الخضر من خرق السفينة و قتل الغلام و اقامةالجدار لموسي عليه السلام الي وقت افتراقهما. يا ابن الفضل، ان هذا الأمر أمر من الله و سر من سر الله و غيب من غيب الله، و متي علمنا أنه عزوجل حكيم صدقنا بأن أفعاله كلها حكمة، و ان كان وجهها غير منكشف.



[ صفحه 90]




پاورقي

[1] غافر: 45.

[2] الاحتجاج: 370.

[3] الأعراف: 145.

[4] الأعراف: 145.

[5] الزخرف: 63.

[6] الرعد: 43.

[7] الأنعام: 59.


الدعاء للاخوان


وحث الامام الصادق عليه السلام علي الدعاء للاخوان، بظهر الغيب، لان في ذلك إيجادا للتضامن الاسلامي، ونشرا للمودة والمحبة بين المسلمين، قال عليه السلام: «دعاء المرء لاخيه، بظهر الغيب، يدر



[ صفحه 29]



الرزق، ويدفع المكروه.» [1] .

وحكي الامام عليه السلام لاصحابه، ما قاله جده الرسول صلي الله عليه وآله، في فضل دعاء المسلم، لاخوانه المسلمين. قال عليه السلام:

«قال رسول الله صلي الله عليه وآله، ما من مؤمن دعا للمؤمنين والمؤمنات، إلا رد الله عزوجل عليه، مثل الذي دعا لهم به، من كل مؤمن ومؤمنة، مضي من أول الدهر، أو هو آت إلي يوم القيامة، إن العبد ليؤمر به إلي النار يوم القيامة فيسحب، فيقول المؤمنون والمؤمنات: يا رب، هذا الذي كان يدعو لنا، فشفعنا فيه، فيشفعهم الله عزوجل فيه، فينجو» [2] .


پاورقي

[1] اصول الكافي 2 / 509.

[2] اصول الكافي 2 / 509.


ولاية الصادق


اما فيما يخص ولاية الصادق أو امامته كانت أربعا و ثلاثين و سنة و وصي له أبوه أبوجعفر كما يذكر الشيخ المفيد: «وصية ظاهرة و نص عليه بالامامة نصا جليا.



[ صفحه 31]



فروي محمد بن أبي عمير عن هشام بن سالم عن أبي عبدالله جعفر بن محمد قال: لما حضرت ابي الوفاة قال يا جعفر أوصيك بأصحابي خيرا، قلت جعلت فداك، والله لأدعنهم و الرجل منهم يكون في المصر، فلا يسأل أحدا» [1] .

و يروي ابان بن عثمان عن أبي الصباح الكتاني قال: «نظر أبوجعفر الي ابنه أبي عبدالله فقال: تري هذا؟ هذا من الذين قال الله عزوجل فيهم: «و نريد أن نمن علي الذين استضعفوا في الأرض و نجعلهم أئمة و نجعلهم الوارثين». [2] .

محمد بن يحي، عن أحمد بن محمد، عن هشام بن سالم، عن جابر بن يزيد الجعفي، عن أبي جعفر قال: سئل عن القائم: فضرب بيده علي أبي عبدالله فقال: هذا والله قائم آل محمد. ثم قال: لعلكم ترون أن ليس كل امام هو القائم بعد الامام الذي كان قبله. [3] .



[ صفحه 33]




پاورقي

[1] الشيخ المفيد، الارشاد، دار الكتب الاسلامية طهران 1377 ص 254، و ما بعدها و الكليني، الاصول من الكافي ج 1 و 5.

[2] المرجع نفسه، ص 255، الكليني ص 306.

[3] الكليني، نفسه، ص 307.


ابان بن عبد الملك الخثعمي


أبان بن عبد الملك الخثعمي، وقيل الثقفي، الكوفي.

محدث إمامي، له كتاب (الحج). روي عنه إبراهيم بن محمد الأشعري، وأحمد بن أبي عبد الله، ومحمد بن سنان.

المراجع:

رجال الطوسي 151 وفيه أسند عنه. تنقيح المقال 1: 5. خاتمة المستدرك 777. معجم رجال الحديث 1: 156. رجال النجاشي 10. رجال ابن داود 30. معجم الثقات 238. جامع الرواة 1: 11. نقد الرجال 4. مجمع الرجال 1: 24. أعيان الشيعة 2: 100. رجال البرقي 39. منتهي المقال 17. منهج المقال 17. بهجة الآمال 1: 494. وسائل الشيعة 20: 116. الوجيزة للمجلسي 24. رجال الشيخ الأنصاري 1. تهذيب المقال 1: 230. لسان الميزان 1: 23 وفيه النخعي.


السايب


السايب مولي الحسين بن عبد الله الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 216. تنقيح المقال 2: 7. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 32. جامع الرواة 1: 350. مجمع الرجال 3: 96. أعيان الشيعة 7: 182 و فيه مولي حسين بن عبد. منهج المقال 157.


مبارك بن عبد الله الشيباني


مبارك بن عبد الله الشيباني بالولاء، الكوفي.

المراجع:

رجال الطوسي 310. تنقيح المقال 2: قسم الميم 51. معجم رجال الحديث 14: 175. نقد الرجال 280. جامع الرواة 2: 38. مجمع الرجال 5: 92. خاتمة المستدرك 838. منتهي المقال 250. منهج المقال 272.


في ذكر اولاده


«عن «الارشاد» [1] قال: و كان لابي عبدالله عليه السلام عشرة اولاد اسماعيل و عبدالله و ام فروة امهم فاطمة و موسي و اسحاق و محمد لام ولد، و العباس علي و اسماء و فاطمة لامهات شتي و كان اسماعيل اكبر الاخوة، و كان أبوعبدالله (عليه السلام) شديد المحبة له و البربه و الاشفاق عليه، و كان قوم من الشيعة يظنون انه القائم بعد أبيه و الخليفة له من بعده اذ كان اكبر اخوته سنا و لميل ابيه اليه و اكرامه له فمات في حيوة ابيه بالعريض و حمل علي رقاب الرجال الي ابيه بالمدينة حتي دفن بالبقيع.

روي ان اباعبدالله عليه السلام جزع عليه جزعا شديدا و حزن عليه حزنا عظيما و تقدم سريره بغير حذاء و لارداء و أمر بوضع سريره علي الارض قبل دفنه مرارا كثيرة و كان يكشف عن وجهه و ينظر اليه يريد



[ صفحه 68]



بذلك تحقيق أمر وفاته عند الظانين خلافته له من بعده و ازالته الشبهة عنهم في حيوته، و لما مات اسماعيل انصرف عن القول بامامته بعد ابيه من كان يظن ذلك، فيعتقده من اصحاب أبيه و قام علي حيوته شر ذمة لم تكن من خاصة أبيه و لامن الرواة عنه، و كانوا من الاباعد و الاطراف.

فلما مات الصادق انتقل فريق منهم الي القول بامامة موسي بن جعفر بعد ابيه و افترق الباقون فرقتين، فريق منهم رجعوا عن حيوة اسماعيل و قالوا: بامامته ابنه محمد بن اسماعيل لظنهم ان الامامة كانت في ابيه و ان الابن احق بمقام الامامة من الاخ، و فريق ثبتوا علي حيوة اسماعيل و هم اليوم شذاذ لا يعرف منهم احدا يؤمي اليه

و هذا ان الفريقان يسميان بالاسمعيلة و المعروف منهم الآن من زعم ان الامامة بعد اسماعيل في ولده و ولد ولده الي آخر الزمان.

ثم قال في «الارشاد»: كان عبدالله بن جعفر اكبر اخوته بعد اسماعيل و لم يكن منزلته عند أبيه منزلة غيره من ولده في الاكرام، و كان متهما بالخلاف علي ابيه في الاعتقاد و يقال: انه كان يخالط الحشوية و يميل الي مذهب المرجئة و ادعي بعد ابيه الامامة و احتج بانه اكبر اخوته الباقين فاتبعه علي قوله جماعة من اصحاب ابي عبدالله عليه السلام ثم رجع اكثرهم بعد ذلك الي القول بامامة اخيه موسي (عليه السلام) لما تبينوا ضعف دعواه و قوة أمر أبي الحسن عليه السلام و دلالة حقه و براهين امامته، و اقام نفر يسير منهم علي امرهم و دانوا بامامته عبدالله و هم الطائفة الملقبة بالفطحية و انما لزمهم هذا للقلب لقولهم بامامة عبدالله و كان افطح الرجلين.



[ صفحه 69]



و يقال: انهم لقبوا بذلك لان داعيهم الي امامة عبدالله، كان يقال له: عبدالله بن افطح و كان اسحاق بن جعفر (عليه السلام) من أهل الفضل و الصلاح و الاجتهاد، و روي عنه الناس الحديث و الاثار، و كان ابن كاسب اذا حدث عنه يقول: حدثني الثقة الرضي اسحاق بن جعفر (عليه السلام) و كان اسحاق يقول بامامة اخيه موسي بن جعفر عليهماالسلام، و روي عن ابيه النص بالامامة علي اخيه موسي.

و كان محمد بن جعفر (عليه السلام) سخيا و شجاعا، و كان يصوم يوما و يفطر يوما و يري رأي الزيدية في الخروج بالسيف، و روي عن زوجته خديجة بنت عبدالله بن الحسن أنها قالت: ما خرج من عندنا يوما قط في ثوب، فرجع حتي يكسوه، و كان يذبح في كل يوم كبشا لاضيافه.

و خرج علي المأمون في سنة تسع و تسعين و مأة بمكة و أتبعه الزيدية الجارودية، فخرج لقتاله عيسي الجلودي، ففرق جمعه واخذه و انفذه الي المأمون، فلما وصل اليه اكرمه المأمون و ادني مجلسه منه و وصله و أحسن جائزته فكان مقيما معه بخراسان يركب اليه في موكب بني عمه، و كان المأمون يحتمل منه ما لا يحتمل السلطان من رعيته.

و روي ان المأمون انكرر كوبه اليه في جماعة من الطالبين الذين خرجوا علي المأمون في سنة المأتين، فأمنهم فخرج التوقيع اليهم: لا تركبوا مع محمد بن جعفر و اركبوا مع عبيدالله بن الحسين، فأبو أن يركبوا و لزموا منازلهم، فخرج التوقيع: اركبوا مع من أحببتم، فكانوا يركبون مع محمد بن جعفر اذا ركب الي المأمون و ينصرفون



[ صفحه 70]



بانصرافه.

و ذكر عن موسي بن سلمة انه قال: أتي الي محمد بن جعفر (عليه السلام) فقيل: ان غلمان ذي الرياستين فد صربوا غلمانك علي حطب اشتروه فخرج متزرا ببردين و معه هراوة و هو يرتجز و يقول «الموت خير لك من عيش بذل»، و تبعه الناس حتي ضرب غلمان ذي الرياستين و أخذ الحطب منهم فرفع الخبر الي المأمون، فبعث الي ذي الرياستين، فقال له: ائت محمد بن جعفر (عليه السلام)، فاعتذر اليه و حكمه في غلمانك.

فخرج ذوالرياستين الي محمد بن جعفر قال موسي بن سلمة: فكنت عند محمد بن جعفر عليه السلام جالسا حتي أتي، فقيل له: هذا ذوالرياستين، فقال: لا يجلس الاعلي الارض و تناول بساطا كان في البيت فرمي به هو و من معه ناحية و لم يبق في البيت الاوسادة جلس عليها محمد بن جعفر.

فلما دخل عليه ذوالرياستين وسع له محمد علي الوسادة، فأبي أن يجلس عليها و جلس علي الارض، فاعتذر اليه و حكمه في غلمانه، و توفي محمد بن جعفر بخراساني فركب المأمون ليشهده، فلقيهم قد خرجوا به، فلما نظرا الي السرير نزل فترجل و مشي حتي دخل بين المعمودين فلم يزل بينهما حتي وضع فتقدم و صلي عليه ثم حمله حتي بلغ به القبر ثم دخل قبره، فلم يزل فيه حتي بني عليه ثم خرج، فقام علي القبر حتي دفن.

فقال له عبيدالله بن الحسين و دعاله: يا اميرالمؤمنين انك قد تعبت



[ صفحه 71]



اليوم، فلو ركبت فقال المأمون: ان هذه رحم قطعت من مأتي سنة، و روي عن اسماعيل بن محمد بن جعفر انه قال: قلت لاخي و هو الي جنبي و المأمون قائم علي القبر، لو كلمناه في دين الشيخ فلا تجده أقرب منه في وقته هذا، فابتدئنا المأمون فقال: كم ترك ابوجعفر من الدين، فقلت له: خمسة و عشرين الف دينار. فقال: قد قضي الله عنه دينه الي من اوصي، قلنا: الي ابن له يقال له: يحي بالمدينة، فقال ليس هو بالمدينة و هو بمصر و قد علمنا بكونه فيها ولكن كرهنا أن نعلمه بخروجه من المدينة لئلا يسوئه ذلك لعلمه بكراهتنا لخروجه عنها ثم قال: و كان علي بن جعفر عليهماالسلام راوية للحديث سديد الطريق؛ شديد الورع، كثير الفضل، و لزم اخاه موسي عليه السلام و روي عنه شيئا كثيرا من الاخبار.

اقول: و كان علي بن جعفر (عليه السلام) جليل القدر، عظيم المنزلة، و بقي حتي ادرك محمد بن علي الجواد (عليه السلام). و كان لعلي بن جعفر معه (عليه السلام) حكايات يطول بذكرها الكتاب. منها: انه كان في مسجد النبي (صلي الله عليه و آله) مشتغلا بالتعليم و رواية الحديث اذ دخل أبوجعفر عليه السلام فوئب بلا حذاء و رداء و انه قبل يد أبي جعفر و قام حتي خرج ابوجعفر من المسجد، فلما رجع علي بن جعفر الي مجلسه جعل اصحابه يوبخونه و يقولون: أنت عم أبيه و انت تفعل به هذا الفعل! فقال: اسكتوا اذا كان الله عزوجل و قبض علي لحيته، لم يؤهل هذه الشيبة و اهل هذا الفتي و وضعه حيث وضعه انكر فضله نعوذ بالله مما تقولون بل أناله عبد، انتهي ملخصا ما رواه



[ صفحه 72]



المحدث القمي في «الانوار البهية» ص 125 عن «الكافي»

و مرقده الشريف (يعني علي بن جعفر (عليه السلام)) علي الاصح يكون بالعريض في قرب المدينة بثلثة أميال، و قد تشرفت به زيارته في سنة ثمانين و ثلثمأة بعد الالف من الهجرة. (مؤلف)



[ صفحه 73]




پاورقي

[1] الارشاد ج 261 ط مستوفي.


البتريه


فرقه بتريه نيز يكي از فرقه هاي زيديه است. آنان اصحاب و ياران كثير النوي و حسن بن صالح بن حي، و سالم بن ابي حفصه و حكم بن عيينه، و سلمة بن كهيل، و ابي المقدام ثابت الحداد مي باشند. آنها كساني هستند كه ابتدا مردم را به ولايت اميرالمؤمنين علي عليه السلام دعوت كردند و سپس ولايت و امامت ابوبكر و عمر را نيز به آن آميخته نمودند لكن از عثمان و طلحه و زبير و عايشه مذمت كردند. گفته شده كه به اين علت بتريه ناميده شدند كه جناب زيد بن علي بن الحسين عليه السلام به آنان فرمود: «شما رشته ي اعتقاد و امر ما را قطع نموديد [و آن را آميخته به باطل كرديد]، خدا رشته ي شما را [از دين خود] قطع نمايد.»

و نيز گفته شده به اين علت بتريه ناميده شدند كه منسوب به كثير النوي بودند و او ابتر اليد بود [يعني يك دست داشت] البته اگر اين نسبت صحيح باشد بايد آنها را ابتريه مي گفتند نه بتريه.



[ صفحه 63]




نامه ي امام صادق به عبدالله نجاشي


عبدالله بن سليمان نوفلي مي گويد: من خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه غلام نجاشي وارد شد و پس از عرض سلام، نامه ي نجاشي را به آن حضرت تسليم نمود. پس امام عليه السلام نامه او را باز نمود و آن را خواند. در آن نامه چنين نوشته شده بود:

«بسم الله الرحمن الرحيم خداوند عمر مولايم را طولاني نمايد و در برابر هر حادثه ي سويي مرا فداي او نمايد. همانا من گرفتار ولايت اهواز گرديده ام، پس اگر مولايم صلاح مي داند براي من دستورالعمل و نصايحي را بيان فرمايد تا بتوانيم خشنودي خدا و رسول او صلي الله عليه و اله را به وسيله ي آن به دست آورم. به طور خلاصه نظر مبارك خود را درباره ي وظيفه ي من و آنچه بايد به عنوان زكات به مستحقين آن بپردازم و كساني كه بايد با آنان مأنوس باشم و به آنان اعتماد كنم اسرار خويش را به آنان بگويم بيان فرمايد. به اميد آن كه با راهنمايي شما، خداوند مرا نجات دهد؛ چرا كه شما حجت و امين خدا بر مردم هستيد و نعمت خداوند همواره بر شما نازل مي شود».

عبدالله بن سليمان مي گويد: امام صادق عليه السلام در نامه ي نجاشي چنين نوشت:

«بسم الله الرحمن الرحيم صنع جميل و منت و لطف و حفظ و رعايت خداوند بر تو باد همانا او ولي اين نعمت هاست، اما بعد!

نامه ي تو به دست من رسيد و آن را خواندم و به آنچه نوشته و سؤال كرده بودي آگاه شدم. نوشته بودي كه گرفتار ولايت اهواز گرديده اي، پس من از سويي خشنود و از سويي



[ صفحه 337]



نگران شدم. اما سرور و خشنودي من از ولايت تو اين بود كه پيش خود گفتم: اميد است خداوند به وسيله ي تو سختي و گرفتاري را از دوستان آل محمد صلي الله عليه و آله بردارد و آنان را عزيز گرداند و اما اندوه و نگراني من از اين است كه مي ترسم تو به يكي از دوستان ما برخورد نمايي و [در اثر فريادرسي نكردن از او] بوي بهشت را بر خود حرام نمايي.

اكنون من به طور خلاصه همه ي آنچه كه تو پرسيده بودي را بيان مي كنم و اگر تو به آن عمل كني و از آن سرپيچي ننمايي، اميدوارم ان شاء الله از خطر رياست سالم بماني.

پدرم از پدران خود و آنان از اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب عليه السلام به من خبر دادند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: كسي كه از جانب برادر ديني خود مورد مشورت قرار گيرد و كمال خيرخواهي را براي او انجام ندهد، خداوند عقل را از او سلب خواهد نمود. پس تو بدان كه من كمال خيرخواهي و صلاح تو را بيان خواهم نمود كه اگر تو به آن عمل كني از آنچه مي ترسي نجات خواهي يافت.

بدان كه نجات و جدا شدن تو از خطر اين است كه از كشتار مردم جلوگيري كني و آزار و اذيت به اولياي خدا خودداري كني و با مردم مدارا نمايي و شرح صدر و حسن معاشرت و اعتدال در برخورد با آنان را رعايت كني. با پادشاه و كسي كه از جانب او بر تو وارد مي شود مدارا كن و ان شاء الله بايد با سر و سامان دادن به امور، كار خود را مطابق حق و عدالت انجام دهي. [سپس فرمود:] از بدكاران و سخن چينان دوري كن و احدي از آنان را نزد خود راه مده، مبادا خدا ببيند كه تو در شبانه روز از آنان سخني را بپذيري كه او بر تو خشم خواهد نمود و تو را رسوا خواهد كرد.

و اما كسي كه تو بايد با او همنشين شوي و به او اطمينان كني و امور خويش را به او واگذاري، او جز فرد مؤمن آزموده و شيعه و اميني كه در ديانت با تو هماهنگ نيست و تو بايد مردم را به دقت مورد آزمايش قرار دهي تا مخالف و موافق را بشناسي و اگر در بين آنان فرد عاقل و با كمالي را يافتي، مي تواني او را در كنار خود قرار دهي [و اسرار خود را به او بگويي] بپرهيز از اين كه درهم و يا لباس و يا مركبي را در غير مسير الهي به شاعر و يا طنزگويي و يا مزّاحي هديه بدهي، جز آن كه همانند آن را در راه خدا داده باشي. و



[ صفحه 338]



جوايز و هداياي خود را بين سپاهيان و لشكريان و نامه رسان ها و ميهمانان و مستحقين تقسيم كن آنچه را كه مي خواهي در راه خير و صلاح و دستگيري از فقرا و صدقه و حج و خوراك و پوشاك و لباس و صله ي رحم و هديه به خدا و رسول او صلي الله عليه و آله بدهي از بهترين و پاك ترين اموال خود قرار ده.

اي عبدالله نجاشي، بكوش تا اهل مال اندوزي نباشي و مصداق آيه ي شريفه ي: (الذين يكنزون الذهب و الفضلة و لا ينفقونها في سبيل الله) [1] نگردي و آنچه را مانند شيريني و يا اضافه ي غذا به افراد گرسنه مي رساني ناچيز ندان؛ زيرا به سبب آن خشم خداوند برطرف خواهد شد. و بدان كه من از پدرم شنيدم و او نيز از پدران خود. از اميرالمؤمنين نقل نمود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: كسي كه سير بخوابد و همسايه ي او گرسنه باشد به خدا و روز قيامت ايمان نياورده است. پس ما گفتيم: يا رسول الله، با اين سخن ما هلاك خواهيم شد. رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود:

شما با انفاق غذاي اضافي خود و آنچه از خرما و خوراكي هاي ديگر و لباس هاي كهنه در راه خدا مي دهيد، آتش خشم پروردگار خويش را خاموش مي كنيد. از اين رو هنگامي كه اميرالمؤمنين عليه السلام از دنيا رحلت نمود، هيچ حقي بر گردن او نبود و چون خداي خويش را ملاقات نمود هيچ گونه ملامت و مذمتي بر او نبود، بلكه نزد خداوند عزيز و پسنديده بود و امامان بعد از او نيز به آن حضرت اقتدا نمودند، همان گونه كه مي دانيد آنها خود را به دنيا آلوده نكردند. درود و رحمت خدا بر آنان باد.

[اي عبدالله نجاشي] من آنچه را كه وسيله ي نجات و سعادت دنيا و آخرت تو بود، برايت فرستادم و اگر تو به نصايح من در اين نامه عمل كني، چنانچه گناهان تو به اندازه ي كوه ها و امواج درياها باشد، من اميدوارم كه خداوند «عزوجل» با قدرت [و عفو] خود از تو بگذرد.

اي عبدالله نجاشي، از ترساندن [و آزار به] مؤمن پرهيز كن؛ زيرا پدرم از پدرانش و آنان از جدم اميرالمؤمنين عليه السلام نقل نمودند كه آن حضرت همواره مي فرمود: كسي كه با نگاه



[ صفحه 339]



خود مؤمني را بترساند، خداوند در روز قيامت كه هيچ پناهگاهي جز او نيست، او را خواهد ترساند و گوشت و اعضاي بدن او به صورت مورچه [زير قدم هاي مردم] خواهد بود تا به جايگاه خود [دوزخ] برده شود. و همچنين اميرالمؤمنين عليه السلام از رسول خدا صلي الله عليه و آله نقل نمود كه فرمود: هر كه فريادرس مؤمن پريشاني باشد، خداوند در روز قيامت كه فرياد رسي جز او نيست به فرياد او خواهد رسيد و او را از وحشت و هراس بزرگ روز قيامت و سختي هاي آن ايمن خواهد نمود. و كسي كه در اين دنيا حاجتي از حوايج برادر مؤمن خود را برآورده كند، خداوند حاجت هاي فراواني را برايش برآورده خواهد نمود كه يكي از آنها بهشت خواهد بود.

و كسي كه به برادر خود لباسي بدهد و او را بپوشاند [و آبروي او را حفظ نمايد]، خداوند در روز قيامت لباس سندس و استبرق و حرير بهشتي به او خواهد پوشاند و همواره مورد رضا و خشنودي خداوند خواهد بود، تا زماني كه نخي از آن لباس باقي مانده باشد. و كسي كه به برادر گرسنه ي خود غذا دهد، خداوند او را از غذاهاي پاكيزه ي بهشتي اطعام خواهد نمود. و كسي كه به برادر تشنه ي خود آب دهد، خداوند او را از ظرف هاي مهر كرده بهشتي سيراب خواهد نمود. و كسي كه به برادر ديني خود خدمتي بكند، خداوند غلامان بهشتي را خدمتگذار او خواهد نمود و او را در كنار اولياي خود جاي خواهد داد و كسي كه برادر مؤمن خود را بر مركب خويش سوار كند، خداوند او را بر ناقه اي از ناقه هاي بهشتي سوار خواهد نمود و به سبب او بر ملائكه ي مقرب خود مباهات خواهد كرد و كسي كه زمينه ي ازدواج برادر مؤمن خود را فراهم كند [و دختر خود را به او بدهد] تا آرامش خاطر و انس و پناه بگيرد، خداوند او را به حور العين بهشتي تزويج و با صديقين اهل بيت عليهم السلام و برادران خود همنشين خواهد نمود و در بهشت با آنان مأنوس خواهد شد.

و كسي كه به برادر ديني خود كمك كند و او را از شر سلطان ستمگري نجات دهد، خداوند در روزي كه قدم ها بر صراط مي لرزد او را كمك خواهد نمود و از صراط عبورش خواهد داد. و كسي كه به خانه برادر مؤمن خود برود و او را زيارت كند بدون اين كه نياز و



[ صفحه 340]



حاجتي به او داشته باشد جزء زيارت كنندگان خدا محسوب مي شود و بر خدا لازم است كه به زائر خود اكرام نمايد. سپس فرمود:

اي عبدالله نجاشي، پدرم از پدران خود از اميرالمؤمنين عليه السلام چنين نقل نمود كه روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله به اصحاب خود فرمود: كسي كه با زبان خود به مردم لعنت كند، در حالي كه در باطن آنان را مستحق لعنت نداند مؤمن نيست [سپس فرمود:] پس لغزش هاي مؤمنين را جستجو نكنيد؛ زيرا هر كه به جستجوي لغزش و خطاي مؤمني باشد، خداوند در روز قيامت از لغزش هاي او جستجو مي كند و در دنيا نيز او را در جوف خانه اش رسوا خواهد نمود سپس فرمود: پدرم نيز از اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب عليه السلام نقل نمود كه فرمود: خداوند از مؤمن عهد و پيمان گرفته است كه در دنيا مظلوم [و مكفر] باشد و مورد تأييد مردم نباشد و حق خود را نتواند از دشمن بگيرد و اگر بخواهد خشم و عصبانيت خود را فرونشاند باعث رسوايي خود مي شود؛ زيرا كه مؤمن لجام بر دهان دارد و نمي تواند هر حرفي را بزند و حكمت آن، اين است كه مؤمن در اين مدت كوتاه دنيا محروم باشد تا به سعادت و راحتي ابدي برسد. [سپس فرمود:]

خداوند از مؤمن پيمان هايي گرفته است كه آسان ترين آنها دشمني و حسد مؤمن ديگري است، كه نسبت به او حسد مي ورزد و شيطان نيز به آن حاسد كمك مي نمايد و او را گمراه مي كند، و دشمن ديگر او سلطان و حاكمي است كه مراقب او مي باشد و منتظر لغزش هاي اوست و دشمن سوم كافري است كه به عقيده خويش خون او را حلال مي داند و حريم او را مباح مي شمارد. تو فكر مي كني مؤمن با اين دشمنان چگونه مي تواند ادامه حيات بدهد؟

اي عبدالله نجاشي، پدرم از پدرانش و ايشان از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل نمودند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: جبرئيل بر من نازل گرديد و گفت: «اي محمد، خدايت به تو سلام مي رساند و مي فرمايد كه من نام مؤمن را از نام خود برگرفته ام و او را مؤمن ناميدم، پس مؤمن از من است و من از او هستم و هر كه به مؤمني توهين نمايد به جنگ با من برخاسته است.»



[ صفحه 341]



اي عبدالله نجاشي، پدرم از پدرانش از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل نمود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله روزي به علي عليه السلام فرمود: با كسي مناظره مكن تا از باطن او آگاه شوي پس اگر باطن و سريره ي او نيكو بود بدان كه او ولي خداست و خداوند ولي خود را خوار و مغلوب نخواهد نمود و اگر باطن و سريره ي او خبيث و پست بود بدان كه گناهان و زشتي هاي باطن او، براي مغلوب شدنش كافي خواهد بود و تو هر چه بكوشي بيش از گناهان و زشتي هاي او نمي تواني او را مغلوب نمايي.

اي عبدالله نجاشي، پدرم از پدرانش از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل نمود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله فرمود: پايين ترين درجه ي كفر اين است كه كسي سخن زشتي را از برادر مؤمن خود بشنود و آن را نگه دارد كه روزي او را رسوا نمايد، چنين افرادي نزد خداوند ارزشي ندارند.

اي عبدالله نجاشي پدرم از پدرانش از اميرالمؤمنين عليه السلام نقل نمود كه فرمود: هر كس درباره ي مؤمني چيزي را كه با چشم خود ديده و با گوش خود شنيده است برملا كند و عزت و آبروي او را از بين ببرد چنين كسي مصداق آيه ي شريفه ي: (ان الذين يحبون أن تشيع الفاحشة في الذين آمنوا لهم عذاب اليم) خواهد بود كه خداوند وعده ي عذاب به آنان داده است.

اي عبدالله نجاشي پدرم از پدرانش و ايشان از اميرالمؤمنين عليهم السلام نقل نمود كه آن حضرت فرمود: كسي كه چيزي را از برادر مؤمن خود نقل كند در حالي كه قصد توهين و شكستن شخصيت او را داشته باشد، خداوند او را به اين گناه بازخواست خواهد نمود تا از سخن خود بازگردد؛ اما او هرگز راهي براي خروج از اين سخن نخواهد داشت. و كسي كه دل برادر مؤمن خود را مسرور نمايد او در حقيقت ائمه ي اهل بيت عليهم السلام را مسرور نموده است و كسي كه اهل بيت عليهم السلام را شاد و مسرور نمايد رسول خدا صلي الله عليه و آله را شاد و مسرور نموده است و كسي كه رسول خدا صلي الله عليه و اله را شاد و مسرور نمايد خدا را مسرور نموده است و در آن صورت سزاوار است كه خداوند او را به بهشت ببرد.

سپس فرمود: من تو را به تقوا و طاعت الهي و تمسك به حبل الله سفارش مي كنم؛ زيرا هر كه به ريسمان الهي [يعني ولايت اميرالمؤمنين و فرزندان او عليهم السلام] تمسك جويد به



[ صفحه 342]



صراط مستقيم، هدايت يافته است، و از خدا بترس و هيچ چيزي را برخواسته و رضاي او مقدم مكن و بدان كه اين همان وصيتي است كه خداوند به بندگان خود فرموده است و چيزي جز آن را از آنان نمي پذيري و چيزي را بزرگ تر از آن نشمرده است، سپس فرمود: بدان كه مسئوليتي بزرگ تر از تقوا برعهده ي مردم واگذار نشده و وصيت ما نيز به آنان همين است. بنابراين از چيزي كه به واسطه ي آن در روز قيامت تو را بازخواست مي كنند، دست برندار.

عبدالله بن سليمان مي گويد: هنگامي كه نامه ي امام صادق عليه السلام به دست نجاشي رسيد و در آن نظر نمود گفت: سوگند به خدايي كه پروردگاري جز او نيست مولايم راست گفت: زيرا هر كه به اين نامه عمل كند نجات خواهد يافت. عبدالله نجاشي تا زماني كه زنده بود به اين دستورات عمل مي كرد. [2] .

نگارنده گويد: اگر انسان ها به خصوص حاكمان و قدرتمندان به سفارشات قدسي و نوراني اين نامه توجه كنند و آن را در معاملات و معاشرات خود به كار ببندند؛ حقيقتا به كمال سعادت دنيوي و اخروي خواهند رسيد. اما بشر امروز - به خاطر بي توجهي و غفلت از چنين سخنان ارزشمندي - به خواب رفته و راه سعادت و كمال خود را گم كرده است.


پاورقي

[1] توبه / 34.

[2] بحارالأنوار ج 78 / 112.