بازگشت

آنچه خداوند براي آسايش بشر خلق نموده


ملاحظه كن! چگونه خداوند براي آسايش انسان هر چه لازم بوده در اختيار او قرار داده است: سنگ و خاك براي ساختمان؛ آهن و مس براي به كارگيري در صنايع و ساختن ظروف و وسائل ديگر؛ طلا و نقره براي داد و ستد؛ چوب براي ساختن كشتي ها و بسياري چيزهاي ديگر.

و نيز خداوند براي خوراك انسان حبوب و ميوه هاي لذيذ از زمين رويانيده؛ و گوشت را براي خوردن؛ و عطريات را براي خوشبو شدن و لذت بردن؛ دواها را براي درمان يافتن؛ چهارپايان را براي سواري و باركشي؛ هيزم را براي افروختن و بسيار از اين چيزها را براي آسايش بشر قرار داده است.

فكر كن! اگر كسي داخل خانه اي شود و انبارهاي آن خانه را از آن چه مردم بدان محتاجند مملو ببيند و ملاحظه كند كه هر چيز در جاي خود قرار دارد، آيا مي تواند بگويد كه اين همه امور منظم و مرتب خود به خود پديد آمده و كسي آن را به وجود نياورده است؟

جهان و اين همه نظم و ترتيبي كه در آن ديده مي شود، و اين همه مصلحتي كه در هر چيز مشاهده مي گرد، چگونه ممكن است بدون خالقي دانا و مدبري حكيم به وجود آمده باشد؟

ببين و عبرت بگير كه چگونه خداوند حبوب و غلات را آفريد، سپس به بشر طرز تهيه آرد و خمير كردن و نان پختن را آموخت، و او را به تهيه لباس از پشم و كرك آشنا ساخت، و به كاشتن و تربيت گياه و درخت و ساختن دوا از گياهان واقف نمود.



[ صفحه 351]



خوب دقت كن كه چگونه آنچه براي بشر لازم است، قسمتي را خداوند به قدرت كامله خود خلق نموده، مانند: رويانيدن گياه از زمين؛ و قسمتي ديگر را به خود انسان واگذاشته و به او قدرت عطا كرده تا آن ها را تهيه نمايد، مانند:آرد كردن، نان پختن، و پارچه بافتن. حكمت اين امر آن است كه اگر تمام احتياجات بشر آماده بود طغيان مي كرد و خودخواهي بر او غالب مي شد، و نيز از زندگاني كه خود در تهيه وسائل آن زحمتي نكشيده لذتي نمي برد و از آن دلتنگ و خسته مي شد.


النخلة الخاوية تثمر الرطب فورا


12- عن سليمان بن خالد أن أباعبدالله البلخي كان مع الامام الصادق (عليه السلام) فانتهي الي نخلة خاوية قال: «أيتها النخلة السامعة المطيعة لربها أطعمينا مما جعل الله فيك».

قال: فتساقط علينا رطب مختلف ألوانه، فأكلنا حتي تضلعنا [1] .

فقال البلخي: جعلت فداك سنة فيكم كسنة مريم [2] .


پاورقي

[1] تضلع الرجل: امتلأ ما بين أضلاعه شبعا و ريا (لسان العرب).

[2] اشارة الي قوله تعالي: «و هزي اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا» و الحديث في بصائر الدرجات: ص 274 ح 5.


خلاصه ي بحث


آنچه از نظرتان گذشت، شرح حال عده اي از شاگردان برجسته ي امام صادق عليه السلام بود. نكته اي كه بايد به آن توجه داشت اين است كه اگر براي آن حضرت آن گونه كه بايد امكانات فراهم مي شد و وسايل ترويج و تبليغ احكام دين مقدس اسلام آماده بود، مي توانست رسالت خود را درباره ي آنچه جامعه ي مسلمين به آن محتاج بود بخوبي انجام دهد و نيازهاي مردم را در نشر تعاليم ارزشمند و برقراري روح اخوت اسلامي و ايجاد عدالت اجتماعي و از بين بردن عقيده هاي فاسد و افكار انحرافي برطرف سازد. اما با كمال تأسف قدرت حاكمه با بسيج تمام توان و نيروي خود به جنگ اين مكتب برخاست، زيرا شهرت جهاني امام صادق عليه السلام در عالم اسلام خواب را از چشم آنان ربود. از طرفي چون آن حضرت علاوه بر فعاليت هاي علمي، فعاليت سياسي نيز داشت، ترس و وحشت بيشتري دشمنان را فراگرفته بود، بدين جهت آن ها نقشه هايي طرح مي كردند و اميدوار بودند كه از طريق آن دسيسه ها موفق شوند درهاي دانشگاه را ببندند و بر امام صادق عليه السلام سلطه پيدا كنند و براي رسيدن به اين هدف شوم از هر وسيله اي كه داشتند استفاده كردند، زيرا



[ صفحه 252]



خود شاهد بودند كه مردم متوجه امام صادق عليه السلام شده اند و براي شنيدن سخنان وي بر يكديگر سبقت مي گيرند.

آن ها از نزديك مي ديدند كه آوازه و شهرت آن بزرگوار زبانزد قافله ها و كاروان ها شده است و بخوبي درك مي كردند كه انجمن هاي علمي در مراكز كشورهاي اسلامي پيوسته از او سخن مي گويند و هر كدام مي خواستند براي اثبات مدعاي خود دليلي بياورند، به گفته ي امام صادق عليه السلام استدلال مي كردند و مي گفتند امام صادق عليه السلام چنين فرموده است.



[ صفحه 253]




تفاوت حيا با خجالت


از آنچه گفتيم روشن شد كه نبايد مفهوم حيا را با مفهوم خجالت مساوي بدانيم؛ چرا كه در بسياري از موارد، خجالت كشيدن نوعي نقص تلقي مي شود كه مشكلات فراواني را براي فرد به وجود مي آورد. افراد خجالتي نمي توانند حرفشان را بزنند، وظايفشان را به خوبي انجام دهند و در جامعه حضوري فعال داشته باشند.

اصل حيا به عنوان پديده اي روان شناختي، عبارت از حالتي در انسان است كه هنگام ظهور عيب يا كاري ناهنجار پديد مي آيد. به عبارت ديگر، اگر انسان نقص و كمبودي داشته باشد كه عيب محسوب مي شود و يا رفتار زشتي از وي سر بزند كه ديگران متوجه شوند، حالتي به او دست مي دهد كه اصطلاحا به آن حيا و شرم مي گويند. اين حالت مخصوص كساني است كه براي خود ارزش قايلند و طالب كرامت و شرافت مي باشند. چنين افرادي وقتي متوجه نقص و يا رفتار زشت خود مي شوند، دچار حالت شرم ساري مي شوند.

نكته ي ديگري كه بايد به آن توجه كنيم اين است كه از نظر ارزشي، حيا مانند ساير صفات اخلاقي و حالات رواني، في حد نفسه متصف به خوبي و بدي نمي شود، بلكه بستگي به اين دارد كه تا چه اندازه با مصالح انسان و اهداف اخلاقي تناسب داشته باشد.



[ صفحه 252]



اشاره كرديم كه اصولا هر كار خوبي، حد اعتدالي است بين افراط و تفريط. مثلا، «شجاعت» صفت اخلاقي پسنديده اي است بين دو صفت بد «تهور» و «جبن» در دو طرف افراط و تفريط.

گاهي انسان چيزهايي را عيب و نقص مي داند و در مخفي نگه داشتن آنها از ديگران اصرار مي ورزد كه در واقع ضعف و نقص نيستند. دانش آموزي را در نظر بگيريد كه سر كلاس درس سؤالي برايش پيش مي آيد، اما به محض اين كه مي خواهد سؤالش را بپرسد، قلبش به تپش مي افتد، چهره اش سرخ مي شود و دست هايش شروع به لرزيدن مي كنند و كلمات و عبارت ها را به درستي نمي تواند ادا نمايد. اگر از وي سؤال شود كه چرا چنين كردي؟ پاسخ مي دهد: خجالت كشيدم سؤالم را مطرح كنم. اصولا خجالت از اين جا پيدا مي شوند كه انسان بداند ديگران متوجه نقص او شده اند. از آن جا كه انسان مي خواهد آبرو و كرامتش محفوظ باشد، وقتي احساس مي كند ديگران به ضعف و عيب او پي برده اند، دچار حالت خجالت مي شود. فردي كه به خوبي نمي تواند در جمع سخن بگويد و از اين كه مبادا ديگران متوجه نقص او بشوند، همواره از اين كار ابا دارد، اگر در موقعيتي قرار بگيرد كه مجبور به سخن گفتن باشد، چون به درستي نمي تواند حرفش را بزند، خجالت مي كشد.

اما به دست آوردن هر نوع توانايي نياز به تمرين و ممارست فراوان دارد. در اين مثال اگر انسان به خودش تلقين كند كه من توانايي سخن گفتن در جمع را دارم و عملا نيز از عبارت هاي ساده شروع كند و تمرين هايي روي آن انجام دهد، اين توانايي را پيدا مي كند كه حتي عبارت هاي پيچيده تر و طولاني تري نيز بيان كند، بدون اين كه خجالت بكشد. اين نوع خجالت كشيدن بد است؛ زيرا انسان را از تكامل باز مي دارد. دانش آموز و يا دانشجويي كه سؤال نمي پرسد، طبعا جوابش را هم نمي شنود و از اين رو، رشد و تكاملي هم پيدا نمي كند و اگر احيانا بخواهد در جمعي سخنراني كند، توانايي اين كار را ندارد.

دليل اين نوع خجالت كشيدن اين است كه انسان از يك سو، ضعف موهومي را براي خودش فرض كرده و از سوي ديگر، اين قضاوت نادرست و خود كم بيني منشأ اين شده كه خود را داراي نقص ببيند و لذا آن را از ديد ديگران مخفي نگه دارد. هم چنين گاهي انسان ندانسته هاي خود را از ديگران نمي پرسد تا مبادا جهل وي بر ايشان آشكار گردد؛



[ صفحه 253]



مثل دانش آموزي كه در كلاس درس، اشكالات خود را از معلم نمي پرسد به اين دليل كه فكر مي كند با اين كار به جهل خود اعتراف كرده است و ديگران نسبت به نقص وي آگاهي پيدا مي كنند. از اين بدتر، هنگامي است كه - مثلا - از شخصي روحاني سؤالي پرسيده شود كه پاسخ آن را نمي داند، اما از اين كه به صراحت بگويد: «نمي دانم»، خجالت مي كشد. اين نوع خجالت كشيدن بسيار بد است. درست است كه اگر به جهل خود اعتراف كند ديگران متوجه نقصي در او مي شوند، اما آيا بايد براي آن كه ديگران متوجه جهل او نشوند، پاسخ اشتباه بدهد و مردم را گمراه كند؟ اين كار موجب مي شود تا انسان به عيب بالاتري مبتلا گردد. هر چند ندانستن و جهل، كمبود و نقص است و انسان نمي خواهد ديگران - به ويژه كساني كه از وي توقع دارند نسبت به آن مسايل جهل نداشته باشد - از اين قضيه باخبر باشند، اما اگر در جايي كه بايد به جهل خود اقرار كند، از اين كار امتناع ورزد و با دادن پاسخ اشتباه، ديگران را به گناه بيندازد، در گناه آنان شريك خواهد بود.

در روايات بسياري بر اين مطلب تأكيد شده كه انسان نبايد درباره ي مسايلي كه نسبت به آنها آگاهي ندارد، نظر بدهد. يكي از سفارش هايي كه امام صادق عليه السلام فرموده اند اين است كه اگر از شما سؤالي پرسيدند كه پاسخ آن را نمي دانيد، صريحا بگوييد: نمي دانم. [1] مرحوم علامه طباطبايي اين گونه بودند؛ يعني عملا سعي مي كردند اين مسأله را به شاگردانشان تعليم بدهند. بارها مي شد ما سؤالي را از ايشان مي پرسيديم و ايشان با صراحت مي گفتند: نمي دانم. گاهي اوقات نيز تأملي مي كردند و مي گفتند: ببينيد، اين گونه مي توان پاسخ گفت. ايشان تعمد داشتند كه كلمه ي «نمي دانم» را بگويند. اين خود نوعي جهاد با نفس است كه انسان را از افتادن به ورطه ي هولناك عجب و ريا باز مي دارد.

بنابراين، كم رويي در مقام سؤال كردن از مسأله ي واجب و هم چنين كم رويي در مقام جواب دادن به سؤالي كه انسان پاسخ آن را نمي داند - در صورتي كه اين كم رويي موجب دادن پاسخ غلط گردد - مذموم است و هيچ كدام از مصاديق حياي مطلوب به شمار نمي آيند. البته در برخي موارد، پوشاندن عيب في حد نفسه اشكال ندارد، مشروط به اين كه هم انسان را به گناه مبتلا نكند و هم موجب بازماندن انسان از كارهاي خوب نشود.



[ صفحه 254]



مثلا، اگر انسان به دليل نقص عضوي كه دارد خجالت بكشد در اجتماع ظاهر شود، خود را از بسياري كمالات محروم مي كند و به نقص هايي به مراتب بزرگ تر مبتلا مي گردد. در مجموع مي توان گفت: منشأ خجالت كشيدن هاي مذموم، يكي از موارد ذيل است:

يا براي اين است كه انسان خيال مي كند نقص و ضعفي دارد، در حالي كه اين گونه نيست و با تمرين و ممارست مي تواند بر ضعف موهوم و نقص خيالي خود فايق آيد. حالت ديگر، زماني است كه انسان به واقع، نقص و كمبودي دارد، اما اگر اين نقص ظهور پيدا نكند موجب ابتلاي انسان به نقص هاي بالاتر و چه بسا گناهان بزرگ مي شود؛ مثل پاسخ غلط دادن، به جاي اين كه بگويد: نمي دانم. مورد ديگر اين است كه هر چند نقص و كمبودي به گناه نينجامد، اما مانع كسب كمالات انساني گردد. اگر اسم اين موارد را حيا بگذاريم، همگي از مصاديق حياي مذموم هستند.

اما صرف اين كه انسان نخواهد ديگران به عيوبش پي ببرند و اين حالت عواقب سويي براي خود آن شخص و ديگران نداشته باشد، نه تنها اشكالي ندارد، چه بسا امر مطلوبي نيز باشد. كساني كه حيايشان زياد است، حتي دوست ندارند خودشان هم به عيبي كه در وجودشان هست توجه كنند؛ مثلا، اگر قبلا رفتار زشتي از آنها سر زده است، نمي خواهند آن را به ياد بياورند؛ يعني حتي از به خاطر آوردن كار زشتي كه قبلا كرده اند خجالت مي كشند. اين حالت، صفت خوبي است؛ زيرا موجب مي شود انسان براي بار ديگر آن كار زشت را تكرار نكند تا مبادا ديگران متوجه شوند و وي مجددا خجالت بكشد.


پاورقي

[1] ر.ك: بحارالانوار، ج 2، باب 16، روايت 4.


سرگذشت اين سنگ قبر


اين بود گفتار رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در مورد عثمان بن مظعون و اين بود عملكرد آن حضرت در مراسم تدفين وي و نصب نمودن سنگ قبر بر روي قبر او تا علامتي بر آن قبر باشد و آيندگان آن را بشناسند و نسبت به صاحبش عرض ادب و احترام نمايند و خاطره او را بعنوان سرمشق زنده بدارند و شخصيت هاي اسلامي ديگر و اقوام و عشيره رسول خدا را در جوار آن دفن نمايند.

و اين قطعه سنگ تا دوران خلافت معاوية بن ابي سفيان در روي اين قبر قرار داشت و صحابه رسول خدا و مسلمانان طبق دستور و ارشاد آن حضرت به وسيله اين علامت، قبر ابن مظعون را مي شناختند و مانند خود آن حضرت به زيارتش مي شتافتند ولي در دوران معاويه كه مروان بن حكم امارت مدينه را به دست گرفت، دستور داد اين علامت و اين قطعه سنگ را از قبر عثمان بن مظعون برداشتند و در روي قبر عثمان بن عفان نصب نمودند. مروان مي گفت: «والله لايكون علي قبر عثمان بن مظعون حجر يعرف به»؛ «به خدا سوگند براي من قابل قبول نيست كه در قبر عثمان بن مظعون علامتي باشد و با آن شناخته شود».

و اين عمل از نظر افكار عمومي آنچنان زننده و مورد اعتراض بود كه افراد



[ صفحه 200]



سرشناس از بني اميه نيز اظهار مخالفت نمودند و به مروان گفتند: «چرا قطعه سنگي را كه با دست رسول خدا نصب شده بود، بجاي ديگر منتقل نمودي» ولي مروان به اين اعتراضها توجهي نكرد و در پاسخ آنان گفت: عثمان فعثمان! چه فرق مي كند آن عثمان يا اين عثمان و گاهي چنين گفت: «اما والله اذ رميت فلا يرد»؛ «به خدا سوگند پس از اين تغيير مكان قابل برگشت نيست.» [1] .


پاورقي

[1] اسد الغابه، ج 3، ص 387؛ تاريخ المدينه ابن زباله به نقل وفاء الوفا، ج 3، ص 894 و 914؛ تاريخ المدينه ابن شبه، ج 1، ص 102؛ عمدة الاخبار، ص 152.


حق الصلاة


«فأما حق الصلاة فأن تعلم أنها وفادة الي الله، و أنك قائم بها بين يدي الله، فاذا علمت ذلك كنت خليقا أن تقوم فيها مقام الذليل، الراغب، الراهب، الخائف، الراجي، المسكين، المتضرع، المعظم من قام بين يديه، بالسكون و الاطراق و خشوع الاطراف، ولين الجناح، و حسن المناجاة له في نفسه، و الطلب اليه في فكاك رقبتك التي أحاطت به خطيئتك، و استهلكتها ذنوبك، و لا قوة الا بالله...».



[ صفحه 227]



أما الصلاة فانها من أعظم الطقوس الدينية، و أهمها في الاسلام، و هي قربان كل تقي - حسبما ورد الحديث - و هي الوفادة الي الله تعالي، و من حقها علي المسلم أن يعلم المصلي أنه قائم بين يدي الله الملك الجبار، خالق السموات و الأرض، و واهب الحياة، و عليه أن يتجه بجميع مشاعره و عواطفه نحو الله فيقف أمامه موقف الذليل، الراغب في ما عند الله، و الخائف من عقابه و الراجي لمغفرته و رضوانه، و المسكين الذي يرجو رفده، و عليه أن يصلي بسكينة و وقار، خاشع الاطراف، حسن المناجاة، لا يشغل فكره بأي شأن من شؤون الدنيا، و عليه أن يسأل الله أن ينقذه من التبعات و الخطيئات، و فك رقبته من النار.


روايته عن عمر


و روي (ع) بسنده عن عمر بن الخطاب قال: سمعت النبي (ص)



[ صفحه 173]



يقول: «كل سبب و نسب ينقطع يوم القيامة الا سبي و نسبي...» [1] .


پاورقي

[1] طبقات ابن سعد 8 / 463.


منافقين و فاسقان از سه چيز محروم اند


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

خداوند خوش راه و رسمي و دين فهمي و خوش خويي را هرگز در وجود منافق و فاسق جمع نمي كند. [1] .



[ صفحه 111]




پاورقي

[1] تحف العقول: 370، ميزان الحكمه: ج 13، ح 20612.


لازمه ي ايمان


حيا در لغت به معني شرم است و در اصطلاح علم اخلاق عبارت است



[ صفحه 119]



از آنكه انسان از عملي خودداري و اجتناب كند تا از سرزنش محفوظ بماند.

حيا به اين معني، لازمه اش آن است كه شخصي از كارهاي زشت دوري كند و گرد هيچ يك از آنها نگردد. ايمان واقعي نيز با چنين حالتي توأم است و مؤمن را از ارتكاب قبايح باز مي دارد.

بنابراين، شخص باحيا يعني شخص با ايمان، و شخص بي حيا يعني شخص بي ايمان. امام صادق (ع) در جمله ي مختصر ذيل، خواسته است اين دو كلمه را مرادف يكديگر به شمار آورد و ميان آنها ملازمه قائل شود.

لا ايمان لمن لاحياء له. [1] .

كسي كه حيا ندارد، ايمان ندارد.


پاورقي

[1] اصول كافي. ج 2، ص 106.


حرز امام جعفرصادق


«بسم الله الرحمن الرحيم (1) يا خالق الخلق و يا باسط الرزق (2) و يا فالق الحب و يا بادي ء (3) و محيي الموتي و مميت الاحياء (4) و مخرج النبات (5) افعل بي ما انت اهله و لا تفعل بي ما انا اهله (6) و انت اهل التقوي و اهل المغفره (7)

به نام خداوند بخشنده مهربان (1) اي آفريننده ي مخلوقات و اي عطا كننده ي روزي ها (2) اي شكافنده دانه ها براي روئيدن و اي پديدآورنده ارواح (3) آنچه از رحم عنايت سزاواري در حق من انجام بده آنچه من سزاوار آنم از قصور شكرگزاري درباره من انجام نده (6) شايسته اي كه بندگان از تو پروا كنند و آنان را بيامرزي.


دين اسلام در تطورات سياسي


پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم پس از 23 سال ابلاغ دين و شريعت در سال يازدهم هجرت رحلت كرد سقيفه بني ساعده پيدا شد و خط سير اسلام را عوض كرد براي احراز مقام و كرسي حكومت خواه و ناخواه احاديثي جعل شد و احاديثي متروك و محو گرديد تا دوره خلافت شيخين و عثمان سپري شد تا حق به خانه خود برگشت تحريكات جنگي آغاز گرديد و جنگ جمل و صفين و نهروان پيش آمد و منجر به شهادت اميرالمؤمنين عليه السلام گرديد.

سي سال اين تحول ادامه داشت معاويه بر سرير سلطنت استقرار يافت و براي تحكيم مباني دولت اموي بذل سعي كافي شد و تمام مقدسات اخلاقي را زير پا نهاده با سياست تفرقه و حكومت به جان و مال و ناموس و نفوس مردم تعدي نمودند و در اين مدت امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام سبطان رسول الله و سيدان شباب اهل الجنه كه از برجسته گان صلحاي روزگار بودند مواجه با اين سياست شوم شده هر دو فداكاري شگفت آميزي نشان دادند اولي به صلح و دومي به جنگ كه سطور زندگاني آنها برجسته ترين سطور تاريخ بشري در صلح و جنگ است به شرحي كه در كتب زندگاني آنها نوشته شد.

از سال 41 تا سال 61 كه معاويه مرد علم و فضيلت روزافزون راه به زوال و انحطاط مي پيمود و امويين از هيچ كاري دريغ نداشتند احكام و قوانين اسلام به شيوه دلخواه و سياست اجرا مي شد نه به حكم حق و عدالت و خصوصيات آن را در زندگاني سيدالشهداء مي توان خواند.

تا امويين هم از فرط شهوات و خطيئات سياست آنها مشؤم و موهون شد و رو به زوال گذاشتند و حضرت امام زين العابدين سجاد عليه السلام هم در گوشه انزوا قرار گرفت علم و فضيلت را به صورت ادعيه و اذكار و راز و نياز نگاشت قدرت بر تظاهر مكتب علم و دين نداشت ولي چون تحولي بين ضعف اموي و افكار ظهور و بروز حكومت ديگران رخ داد حضرت امام محمدباقر (ع) از اين فترت و تحول استفاده فرمود و قريب بيست سال بساط علم و معرفت را گشود و افكار را به حقيقت دين و مباني اصول ايمان و يقين جلب فرمود و مدلول صحيفه سجاديه را برنامه كار خود قرار داد و علوم و فنوني را شروع كرد و نشان داد كه خود باقر علوم و شكافنده معضلات مسائل علمي است و آن نكات و دقايقي كه از زمان امام اميرالمؤمنين علي بن ابيطالب (ع) به حال اجمال مانده بود همه را مورد تجزيه و تحليل و تشريح و تعريف و توصيف قرار داد و بساط علم را گسترانيد تا همه از آن استفاده كنند.



[ صفحه 207]



دولت بني مروان كه به عيش و نوش مشغول بوده و حكومت اموي كه فقط هدفش تأمين مال بود از اين حقايق روحاني و سيادت معنوي بي خبر و راهي ديگر مي پيمود - تا امام محمدباقر عليه السلام اذهان و افكار را حاضر براي يك كلاس بالاتر و يك بحث عميق تر و دقيق تر كرده و ذوق و سليقه و استعدادها را پرورش داد و رشته را به دست فرزند خود كه در مهد تربيت پارسائي و تقواي پدرش زين العابدين عليه السلام پرورش يافته و از مكتب تحقيق و عمق علم خود سرچشمه گرفته سپرد و درگذشت.

اين تحولات سياسي در نيمه قرن اول و نيمه قرن دوم يك فرصت خوب و متناسبي بود كه زمامداران سياسي را به كام دل از شهوات برساند به شرحي كه در تاريخ مفصل اسلام نگاشتيم و امام محمدباقر عليه السلام و امام جعفرصادق عليه السلام هم در اين مدت جلب اذهان صافيه را نموده مكتب علم و فضيلت را بگشودند اين بساط علم و دانش دامنه اش از مدينه به شام گسترده شد و از شام به عراق كشيد و رونق بازار علوم و فنون قوت گرفت و خريداران زيادي از اطراف ممالك اسلامي كه ايران سهم بزرگي داشت به اين مدرسه علمي قدم گذاشتند و مدينه فاضله تشكيل شد.

امام جعفرصادق عليه السلام در حدود 25 سال بدون معارض توانست مكتب جعفري را به رسم تدريس كلاسيك از آيات و احكام و احاديث و علوم و فنون افتتاح كرده و شخصا با سعي و عمل طاقت فرسائي به افراد مختلف و طبقات مختلف با مراحل و مراتب مختلف استعداد و لياقت درسي و علمي - دانش و بينش آموخت وعده آنها از چهار هزار نفر گذشت.

دعوت مردم به خلافت جديدي عليه امويين و آل مروان كه چهل سال روزافزون قوت داشت تا به زمامداري بني عباس خاتمه يافت نه تنها مزاحم اين تأسيسات فرهنگي نبود بلكه براي جلب توجه مردم كمكي شايان به نشر اين مؤسسه علم و دين كرد و اختلاط و امتزاج ملل عرب با عجم هم خريدار دانش و بينش روزافزون توسعه يافت و كليه مسلمين آن عصر با سابقه مكتب باقري محور علم و فضيلت را جز امام جعفرصادق عليه السلام نمي شناختند و لذا تا اواسط حكومت منصور هم نشر معارف دين رسما ادامه داشت ولي در اواخر عمر آن مرد بد نفس خونخوار آنقدر بر امام صادق عليه السلام سخت گرفت و از ترس تزلزل حكومتي كه خود آنها مخبر صادق آن بودند زجر و ستم كرد تا بالاخره پس از شش بار مسموم ساختن امام صادق عليه السلام او را به وضعي فجيع مسموم كرد و شهيد نمود.



[ صفحه 208]




رمان: انار


يكي از ميوه هاي بسيار مفيد انار است مخصوصا براي اطفال كه خون آنها را صاف مي كند و به حركت مي آورد.

قال الامام (ع) اطعموا صبيانكم الرمان فانه اسرع لشبابهم [1] .

به كودكان خود انار بخورانيد كه سريعترين مواد غذائي براي جوانان است.

و قال الامام (ع) كلوا الرمان بشحمه فانه يدبغ المعده و يزيد في الذهن [2] .

فرمود انار را با پيه آن يعني گوشت هاي سفيدي كه در آن نهفته است بخوريد كه معده را دباغي و پاك مي كند و ذهن را قوت مي بخشد.

اطباء درباره انار نوشته اند خون را صاف مي كند خلط مفيد ايجاد مي كند ملين شكم است مدر بول است مقوي كبد است مفيد براي يرقان و طحال و خفقان قلب و سرفه حاد



[ صفحه 266]



و صفاي صورت و شگفتگي صورت و منافع زياد بدن است كه همه اين خواص در كلمه «اسرع لشبابهم» متضمن است و دباغي معده همه اين خواص را دارد.


پاورقي

[1] وسائل الشيعه.

[2] كافي كليني به نقل طب الامام الصادق (ص 69).


لواقح


و ان من شي ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم و ارسلنا الرياح لواقح فانزلنا من السماء ماء فاسقيناكم و ما انتم له بخازنين

آيه ي 22 سوره حجر

رياح لواقح - باد باردار است كه از آن به ابر بارنده هم تعبير شده يا بادي است كه از روي سطح درياها آب را بلند مي كند و به صورت ابر بالا مي برد و مي بارد يا باد تلقيح كننده است كه مواد نطفه شكوفه هاي نباتات را به هم تلقيح مي نمايد.

باد لاقح: حامل ابر است كه در حين حركت تصرف در ابر مي كند و در اوزان و كيفيت ابرها باد لاقح اثر مي بخشد.

چنانچه قرآن مي فرمايد:حتي اذا اقلت سحابا اي حملت سحابا باد لاقح باد تلقيح كننده را هم گويند كه تخم و مواد تناسلي نباتات را حمل كند و بر نباتات ديگر تلقيح نمايد تا آنها آبستن به بار شوند چنانچه در گياه شناسي ثابت شده كه بسياري از گياه ها و درختان به وسيله باد تلقيح مي شوند و بارآور مي گردند و ميوه و ثمر مي دهند.



[ صفحه 89]




وقت الظهرين


قال الامام الصادق عليه السلام: اذا زالت الشمس فقد دخل وقت الظهر و العصر جميعا، الا أن هذه قبل هذه، ثم أنت في وقت منهما جميعا، حتي تغيب الشمس.

و قال عليه السلام: اذا زالت الشمس فقد دخل وقت الظهر، حتي يمضي مقدار ما يصلي المصلي أربع ركعات، فاذا مضي ذلك فقد دخل وقت الظهر و العصر، حتي يبقي من الشمس مقدار ما يصلي المصلي أربع ركعات، فاذا بقي مقدار ذلك، فقد خرج وقت الظهر، و بقي وقت العصر، حتي تغيب الشمس.

و قال: لكل صلاة وقتان، و أول الوقت افضلهما.

و قال: اذا كان ظللك مثلك فصل الظهر، و اذا كان ظللك مثليك فصل العصر.



[ صفحه 143]




معناها


العمرة في اللغة الزيارة بوجه العموم، و في الشرع زيارة بيت الله الحرام، لاداء مناسك خاصة، كالطواف و السعي و التقصير.


غير محال


6- ان لا يكون الشرط مستلزما للمحال، و مثلوا له بأن يبيع زيد الكتاب من عمرو بشرط أن يبيعه عمرو من زيد، أما وجه المحال فواضح، لأن هذا معناه أن زيدا لا يملك الكتاب لعمرو، حتي يملك عمرو الكتاب لزيد، و عمرو لا يملكه لزيد، حتي يملكه اياه زيد، و بتعبير أخصر و أوضح أن مؤدي هذا الشرط تماما كقول القائل: لا أعطيك هذا، حتي أنت تعطيني اياه...

و يجوز أن يشترط البيع، أو الهبة لشخص آخر، لأنه لا يستلزم أي محذور. و فساد هذا الشرط أي المحال موجب لفساد العقد، و هدمه من الاساس.


المزارعة بين أكثر من اثنين


هل يصح أن تكون المزارعة بين أكثر من اثنين.. فالأرض من واحد، و البذر من ثان، و العمل من ثالث، و البقر من رابع - مثلا -؟

قال كثير من الفقهاء لا تصح الا بين اثنين «لأن العقد يتم بالموجب و هو صاحب الأرض، و القابل و هو العامل، فدخول ما زاد يخرج العقد عن وضعه، أو يحتاج اثباته الي دليل».



[ صفحه 181]



و يلاحظ بأنه ليس من الضروري اذا تم العقد بين اثنين أن لا يتم بين أكثر، و الا أشكل الأمر في الشركات التي تضم العشرات.. أما الحاجة الي الدليل فحق، ولكن ليس من الضروري أن يكون الدليل نصا خاصا علي المعاملة بالذات، و الا أشكل الأمر في أكثر المعاملات.. فيكفي لصحة المعاملة آية: تجارة عن تراض، و للزومها آية: أوفوا بالعقود.. هذا بالاضافة الي اطلاق أدلة المزارعة الشاملة لما يقع بين اثنين، و أكثر.


الشهادة علي الشهادة


معني الشهادة علي الشهادة أن يشهد عدلان عند الحاكم بأن فلانا شهد أمامهما بكذا، و تسمي الشهادة المنقولة بالأصل، و الناقلة بالفرع، و بالشهادة علي الشهادة، و تثبت شهادة الاصل بالشروط التالية:

1- أن يتعذر حضور شاهد الأصل، لمرض أو غيبة، أو حبس و ما اليه، قال صاحب الجواهر: «هذا هو المشهور بين الفقهاء شهرة عظيمة».. و سئل الامام الباقر أبوالامام جعفر الصادق عليهماالسلام عن الشهادة علي شهادة الرجل، و هو في الحضرة بالبلد؟ قال: نعم، و لو كان خلف سارية يجوز ذلك، اذا كان لا يمكنه أن يقيمها هو لعلة تمنعه عن أن يحضر و يقيمها.

2- ان تكون في غير حد، فتقبل في القصاص و النسب و جميع العقود، و في عيوب النساء و الولادة، و في الزكاة و الوقف، و لا تقبل فيما يستوجب الحد كالزنا و شرب الخمر و السرقة، لأن الحدود مبتنية علي التخفيف، و الدرء الشبهة، و لقول الامام الصادق عليه السلام: لا تجوز شهادة علي شهادة في حد.

3- أن يشهد اثنان علي شهادة الواحد، و يجوز أن يشهدا علي شهادة اثنين، أو جماعة، قال الامام الصادق عليه السلام: كان علي عليه السلام لا يجيز شهادة رجل علي



[ صفحه 154]



رجل الا شهادة رجلين علي رجل.

4- علي شاهدي الفرع أن يعينا و يسميا شاهد الأصل عند الحاكم، و لا يكفي أن يقولا: نشهد علي شهادة عدل أو عدلين، لأن العبرة بعدالة الشاهد عند الحاكم، لا عند غيره، و لأن ذلك يسد علي الخصم المشهود عليه باب الطعن بالشاهد.

ثم أن الشهادة الثالثة لا تسمع بحال، أي أن شهادة الفرع لا تكون أصلا لغيرها.

و ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر الي أن شهادة النساء علي الشهادة لا تقبل اطلاقا، حتي فيما تقبل فيه شهادة النساء، لظهور النص في اعتبار الرجلين في الشهادة علي الشهادة.

و اذا شهد الفرعان، و حكم الحاكم، ثم حضر شاهد الأصل ينفذ الحكم، حتي ولو خالف الأصل، و ان حضر قبل الحكم سقط الفرع، و يؤخذ بقول الأصل، لأن العمل بالفرع مشروط بعدم حضور الأصل.



[ صفحه 155]




الواجب المالي و البدني معا


أن يكون الموصي به واجبا ماليا و بدنيا معا، كالحج فانه مالي، حيث يحتاج الي النفقة، و بدني لأنه احرام و طواف و سعي، و ما الي ذاك من الأعمال. و اتفقوا علي أنه يخرج من الأصل، فقد سئل الامام عليه السلام عن رجل مات، و عليه خمسمئة درهم من الزكاة، و عليه حجةالاسلام، و ترك ثلاثمئة درهم، و أوصي بحجة الاسلام؟ قال: يحج عنه من أقرب ما يكون، و يرد الباقي في الزكاة.. و في رواية ثانية: سئل عن رجل توفي، و أوصي أن يحج عنه؟ قال: «ان كان صرورة - أي لم يحج من قبل - فمن جميع المال، انه بمنزلة الدين الواجب، و ان كان قد حج فمن ثلثه».

لأن الحجة الأولي مع الاستطاعة واجبة تخرج من أصل المال، و الثانية مستحبة تخرج من الثلث، كما يأتي.. و تجدر الاشارة الي أن الحج واجب و جميع الواجبات المالية بشتي أنواعها يجب اخراجها من الأصل، حتي و لو لم يوص بها، فقد سئل الامام عليه السلام عن رجل مات، و لم يحج حجةالاسلام، و لم يوص أيضا، و هو موسر؟ قال: يحج عنه من صلب ماله، لا يجوز غير ذلك.


من روي عن جعفر بن محمد


ابويعلي حمزة بن قاسم بن علي علوي.

ر.ك: رجال نجاشي، ج 1، ص 334.


من تدبير الخالق


تفكر الآن في هذه، من تدبير الخالق الحكيم، فإنه أراد جل ثناؤه أن يري العباد قدرته، وسعة خزائنه، ليعلموا أنه لو شاء أن يمنحهم كالجبال من الفضة لفعل، لكن لا صلاح لهم في ذلك، لأنه لو كان فيكون فيها - كما ذكرنا - سقوط هذا الجوهر عند الناس، و قلة انتفاعهم به، و اعتبر ذلك بأنه قد يظهر الشي ء الظريف مما يحدثه الناس من الأواني و الأمتعة، فما دام عزيزا قليلا، فهو نفيس جليل آخذ الثمن، فإذا فشا و كثر في أيدي الناس، سقط عندهم و خست قيمته، و نفاسة الأشياء من عزتها.


اعد علي


علل الشرائع 1 / 102، ب 91، ح 1: أبي رحمه الله قال: حدثنا سعد بن عبدالله، عن ابراهيم بن هاشم، عن علي بن معبد، عن الحسين بن خالد،...

عن اسحاق بن عمار، قال: قلت لأبي عبدالله عليه السلام: الرجل آتيه



[ صفحه 106]



أكلمه ببعض كلامي فيعرف كله، و منه من آتيه فأكلمه بالكلام فيستوفي كلامي كله ثم يرده علي كما كلمته، و منهم من آتيه فأكلمه، فيقول: أعد علي، فقال:

يا اسحاق أو ما تدري لم هذا؟

قلت: لا.

قال: الذي تلكه ببعض كلامك فيعرف كله، فذلك من عجنت نطفته بعقله.

و أما الذي تلكمه فيستوفي كلامك ثم يجيبك علي كلامك، فذاك الذي ركب عقله في بطن أمه.

و أما الذي تكلمه بالكلام، فيقول: أعد علي، فذاك الذي ركب عقله فيه بعد ما كبر، فهو يقول: أعد علي.


فريضة الزكاة


[علل الشرائع 2 / 369 - 368 ب 90 ح 2: حدثنا محمد بن الحسن، عن محمد بن الحسن الصفار، عن العباس بن معروف، عن علي بن مهزيار، عن الحسين بن سعيد، عن النضر بن سويد، عن عبدالله بن سنان، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...].

ان الله تعالي فرض الزكاة كما فرض الصلاة، فلو أن رجلا حمل



[ صفحه 73]



الزكاة فأعطاها علانية لم يكن عليه في ذلك عتب، و ذلك أن الله عزوجل فرض للفقراء في أموال الأغنياء مما يكتفون به، و لو علم الله أن الذي فرض لهم لم يكفهم لزادهم، فانما يؤتي الفقراء فيما أتوا من منع من حقوقهم لا من الفريضة.


من آذي مؤمنا


أصول الكافي 2 / 351، ح 2: عن محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن ابن سنان، عن منذر بن يزيد، عن المفضل بن عمر، قال: قال أبو عبدالله عليه السلام:...

اذا كان يوم القيامة نادي مناد: أين الصدود لأوليائي؟ فيقوم قوم ليس علي وجوههم لحم.



[ صفحه 77]



فيقال: هؤلاء الذين آذوا المؤمنين و نصبوا لهم و عاندوهم و عنفوهم في دينهم، ثم يؤمر بهم الي جهنم.


چند نوبت پيغمبر به معراج رفت؟


علي بن ابوحمزه گويد: در خدمت امام صادق - عليه السلام - حضور داشتم كه ابوبصير از امام صادق - عليه السلام - پرسيد: قربانت گردم؛ پيغمبر - صلي الله عليه و آله و سلم - را چند مرتبه معراج بردند؟

فرمود: دو مرتبه، پس جبرئيل او را در مقامي نگهداشت و گفت: درجايت بايست اي محمد، زيرا در جائي ايستاده اي كه هرگز هيچ فرشته اي و پيغمبري در آنجا نايستاده است، همانا پروردگارت در نماز است.

فرمود: اي جبرئيل، چگونه نمازي؟

گفت: مي فرمايد: سبوح قدوس، منم پروردگار ملائكه و روح كه رحمتم بر غضبم پيشي گرفته است.

پيغمبر - صلي الله عليه و آله و سلم - فرمود: خدايا؛ عفو و درگذشت تو را خواهم، عفو و درگذشت تو را خواهم.

امام - عليه السلام - فرمود: و همچنان بود كه خدا فرمايد: پيغمبر به مقام (قاب قوسين أو أدني) [1] رسيد.

ابوبصير گويد به حضرت عرض كردم: قربانت گردم؛ «قاب قوسين أو أدني» چيست؟

فرمود: به مقدار فاصله ميان هلالي كمان تا سرش.

سپس فرمود: در ميان آن دو حجابي مي درخشيد و خاموش مي شد.



[ صفحه 131]



و به گمانم فرمود: زبرجدي بود، پس پيغمبر نور عظمت را از اندازه ي سوراخ سوزن تا آنچه خدا خواهد (يعني از كمترين درجه تا بالاترين درجه) مشاهده نمود، و خداي تعالي فرمود: اي محمد.

عرض كرد: لبيك پروردگارم.

فرمود: كيست براي امتت بعد از تو؟

عرض كردم: خدا داناتر است.

فرمود: علي بن ابي طالب است، اميرمؤمنان و سرور مسلمانان و پيشواي روسفيدان دست و پا درخشانان.

سپس امام صادق - عليه السلام - به ابوبصير فرمود: اي ابامحمد، به خدا؛ ولايت علي - عليه السلام - از زمين نيامده، بلكه شفاها از آسمان رسيده است. [2] .


پاورقي

[1] سوره ي نجم آيه ي 9.

[2] اصول كافي: ج 1 ص 442 ح 13؛ بحارالأنوار: ج 18 ص 306 ح 13.


حديث 153


5 شنبه

الرفق لا يعجز عنه شي ء.

مدارا كردن چيزي است كه هيچ چيز از آن خسته و درمانده نمي شود.

كافي، ج 2، ص 119


شفاؤه العليل


محمد بن يعقوب: عن محمد بن يحيي، عن موسي بن الحسن، عن الهيثم النهدي، رفعه قال: شكا رجل الي أبي عبدالله عليه السلام الأبنة، فمسح أبو عبدالله عليه السلام علي ظهره، فسقطت منه دودة حمراء، فبري ء [1] .


پاورقي

[1] الكافي: ج 5 ص 550 ح 7.


كفني از مكه


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: از بزرگي به خود بستن و تكبر پرهيز كنيد، زيرا بزرگي رداء خداست و هر كه با خدا در رداء او بجنگد خدا او را بشكند و در قيامت خوار سازد.

و از ابراهيم بن عبدالحميد نقل شده كه گفت:

بردي از مكه خريدم و قسم خوردم از ملك خود بيرونش نكنم تا كفنم باشد. آن را پوشيده و به عرفات رفتم و در موقف (جايي كه حاجيان عصر عرفه مي مانند) ماندم؛ از آن جا به مشعر رفته و موقع نماز آن را برداشتم و تا كردم. سپس به سراغ وضو رفتم وقتي كه برگشتم، آن را نديدم. سخت غمگين شدم. هنگام صبح برخاستم، وضو گرفتم و با مردم به طرف مني حركت كردم. در مسجد خيف بودم كه پيك حضرت صادق عليه السلام آمده و گفت: حضرت مي فرمايد: همين ساعت نزد ما بيا. شتابان به حضور حضرت رفته و وارد خيمه ي ايشان شدم. سلام كردم و نشستم. حضرت سر بلند كرده و به من رو كرد و فرمود: اي ابراهيم! مي خواهي بردي به تو بدهم كه كفنت باشد؟ گفتم: به خدا قسم برد من گم شد. غلامش را صدا زد؛ بردي آورد؛ به خدا! عين برد خودم بود و به همان صورت كه پيچيده بودم باقي بود. فرمود: بگير و خدا را شكر كن.



[ صفحه 243]




ابان از ديدگاه انديشمندان


از ويژگي هاي ابان بن تغلب اين است كه علاوه بر انديشمندان اماميه، بسياري از علماي اهل سنت او را مؤثق و روايات او را مورد اطمينان و اعتماد دانسته اند با اين كه به شيعه بودن او و حتي پايبندي شديد وي به مباني شيعي اقرار كرده اند.


مناظرته للامام الصادق


إن عصر أبي حنيفة كان عصر مناظرات و جدل إلي أقصي حد، فمناظرات بين أهل الأهواء و بين الفرق المختلفة، و بين الفقهاء بعضهم بعضا. و كان أبو



[ صفحه 315]



حنيفة قوي المناظرة شديد الجدل، يتسلح بكل الوسائل التي تعينه علي الوصول إلي الفوز بالنتيجة في غالب الأحيان، كما وصفه الامام مالك بقوله: رأيت رجلا لو كلمك في هذه السارية ان يجعلها ذهبا لقام بحجته. و في رواية أنه قال: تالله لو قال: ان هذه الأسطوانة من ذهب لأقام الدليل القياسي علي صحة قوله، و بالطبع ان مثله ينال في تلك المعارك نصيبه من الشهرة، علي أن المنصور نظر إليه بعين التقدير و العناية تكريما له و لأبناء قومه الذين طلع نجمهم في ذلك العصر.

و مما يدلنا علي قوة مناظرته أن المنصور انتدبه إلي مهمة عجزت قوته عن دفعها، و خانته حيلته في التخلص منها، و هي مسألة انتشار ذكر جعفر بن محمد الصادق عليه السلام، و من الصعب علي المنصور أن تصبح في الكوفة و مكة و المدينة و قم حلقات علمية هي أشبه شي ء بفروع لمدرسة الامام جعفر بن محمد الصادق، و كانت تقرع سمعه أصوات شيوخ الكوفة، بكلمة يضطرب لها لبه، و يفقد عندها اتزانه، و هي قولهم في مناظرتهم: حدثني جعفر بن محمد الصادق، لذلك اضطر إلي جلب الامام من المدينة إلي الكوفة ليفتك به، و أراد من ابي حنيفة الذي عرف بقوة المناظرة و سرعة الجواب أن يهيي ء من مهمات المسائل، فيسأل الامام بها في مجلس عام، عساه أن يظفر بشي ء ينال به غرض الحط من كرامة الامام الصادق، و لم يغب عن المنصور ما للامام الصادق من المكانة العلمية.

قال الحسن بن زياد اللؤلؤي سمعت اباحنيفة - و قد سئل من أفقه من رأيت -؟ قال: ما رأيت افقه من جعفر بن محمد الصادق، لما أقدمه المنصور بعث إلي فقال: يا أباحنيفة ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد، فهيي ء له من المسائل الشداد فهيأت له أربعين مسألة.

ثم بعث إلي ابوجعفر و هو بالحيرة فأتيته فدخلت عليه، و جعفر بن محمد جالس عن يمينه، فلما بصرت به دخلتني من الهيبة لجعفر بن محمد الصادق ما لم يدخلني لأبي جعفر المنصور، فسلمت عليه. و أومأ إلي فجلست، ثم التفت إليه فقال:

يا أباعبدالله هذا أبوحنيفة، فقال: نعم. ثم أتبعها أتانا كأنه كره ما يقول فيه قوم: اذا رأي الرجل عرفه.

قال: ثم التفت إلي فقال: يا أباحنيفة الق علي أبي عبدالله مسائلك، فجعلت القي فيجيبني فيقول: أنتم تقولون كذا و أهل المدينة يقولون كذا



[ صفحه 316]



و نحن نقول كذا. فربما تابعنا و ربما تابعهم و ربما خالفنا جميعا، حتي أتيت علي الأربعين مسألة ما أخل منها بمسألة.

ثم قال أبوحنيفة رحمه الله: ألسنا روينا ان أعلم الناس أعلمهم باختلاف الناس. [1] .


پاورقي

[1] الإمام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 ص 50.


الخارج من الميتة


و اختلفت المذاهب في الخارج من الميتة من لبن و انفحة و بيض رقيق القشر أو غليظه، و نحو ذلك مما كان طاهرا في حال الحياة.

الحنفية: قالوا بطهارة ذلك، و هو قول أبي حنيفة، و خالفه أبويوسف و محمد فذهبا الي نجاسة اللبن و الانفحة و قال: ان اللبن و ان كان طاهرا في ذاته لكنه صار نجسا لمجاورة النجس [1] .



[ صفحه 259]



الشافعية قالوا: بنجاسة اللبن في الضرع، لأنه ملاق للنجاسة فهو كاللبن في اناء نجس، و أما البيض في الدجاجة الميتة فان لم يتصلب قشره فهو كاللبن نجس، و ان تصلب قشرة لم ينجس، كما لو وقعت بيضة في شي ء نجس [2] .


پاورقي

[1] بدائع الصنائع ج 1 ص 63.

[2] المهذب ج 1 ص 21.


عبدالعزيز


عبدالعزيز بن سياه الأسدي الحماني الكوفي.

خرج حديثه البخاري، و مسلم، و الترمذي، و النسائي، و ابن ماجة، و روي عنه ابنه يزيد، و عبدالله بن نمير، و أبومعاوية، و يعلي بن عبيد، و يونس بن بكير، و عبيدالله بن موسي، و وكيع، و غيرهم.

وثقة ابن معين، و أبوداود، و العجلي، و ابن نمير، و يعقوب بن



[ صفحه 560]



سفيان، و ذكره ابن حبان في الثقات. و قال أبوزرعة: هو من كبار الشيعة و قال أبوحاتم: صدوق [1] .

و لعبدالعزيز هذا ولد اسمه قطبة هو من العلماء و المحدثين و رجال الصحاح و كذلك ولده يزيد أيضا كان من الحفاظ و رجال الصحاح.


پاورقي

[1] انظر الجرح و التعديل 383: 2 - ق 2 و تهذيب التهذيب 340: 7.


القلب


و قال عليه السلام: أصف لك الآن يا مفضل الفؤاد، اعلم أن فيه ثقبا موجهة نحو الثقب التي في الرئة، تروح عن الفؤاد، حتي لو اختلفت تلك الثقب و تزايل بعضها عن بعض لما وصل الروح الي الفؤاد، و لهلك الانسان، أفيستجيز ذو فكر و روية أن يزعم أن مثل هذا يكون بالاهمال، و لا يجد شاهدا من نفسه ينزعه عن هذا القول، لو رأيت فردا من مصراعين فيه كلوب [1] أكنت تتوهم أنه جعل كذلك بلا معني، بل كنت تعلم



[ صفحه 131]



ضرورة أنه مصنوع يلقي فردا آخر فتبرزه، ليكون في اجتماعهما ضرب من المصلحة. [2] .

و قال عليه السلام: يا مفضل، من غيب الفؤاد [3] في جوف الصدر و كساه المدرعة التي هي غشاؤه [4] ، و حصنه بالجوانح [5] و ما عليها من اللحم و العصب، لئلا يصل اليه ما ينكؤه؟ [6] .


پاورقي

[1] قال العلامة المجلسي: «الكلوب بالتشديد: حديدة معوجة الرأس، و في بعض النسخ: كلون» و هو فارسي معرب. البحار 75:3.

[2] بحارالأنوار 75:3.

[3] هو القلب.

[4] غاشية القلب و غشاوته: قميصه، قال أبوعبيد: في القلب غشاوة و هي الجلدة الملبسة، و ربما خرج فؤاد الانسان و الدابة من غشائه، و ذلك من فزع يفزعه، فيموت مكانه. لسان العرب 126:15.

[5] هي الأضلاع مما يلي الصدر، سمي بذلك لاعوجاجها، مجمع البحرين 347:2.

[6] بحارالأنوار 73:3.


الأسوارية


الفرق بين الفرق:165.

أتباع علي الأسواري ، و كان من أتباع أبي الهذيل ، ثم انتقل الي مذهب النظام ، و زاد عليه في الضلالة بأن قال:ان ما علم الله أن لا يكون لم يكن مقدورا لله تعالي .


عمر بن حنظلة


عده الشيخ رحمه الله في رجاله [1] تارة في أصحاب الباقر عليه السلام قائلا: عمر، يكني أبا صخر بن حنظلة، كوفي، عجلي. و اخري [2] في أصحاب الصادق عليه السلام (مضيفا له نسبا آخر هو): «البكري».

و في الكافي [3] قال فيه الصادق عليه السلام: لا يكذب علينا.

و عن العوالم من أعلام الدين للديلمي من كتاب الحسين بن سعيد: قال: قال أبوعبدالله عليه السلام لعمر بن حنظلة: يا أبا صخر، أنتم و الله علي ديني و دين آبائي، و قال: و الله لنشفعن، و الله لنشفعن، ثلاث مرات حتي يقول عدونا: «فما لنا من شافعين و لا صديق حميم».

و ذكره ابن داود [4] في القسم الأول المعد للممدوحين، و ذكره بعنوان «عمرو» و هو تصحيف و الصواب «عمر».

و له عند أهل البيت منزلة رفيعة دلت علي علو كعبه في الايمان و الوثاقة، و أي مقام أرفع من هذا؟

و قد وثقه الشهيد الثاني رحمه الله في شرح الدراية.



[ صفحه 422]




پاورقي

[1] رجال الطوسي: 131، الرقم 64.

[2] رجال الطوسي: 251، الرقم 451.

[3] الكافي3 : 275.

[4] رجال ابن داود: 145، الرقم 1118.


في الصبر


قال الصادق: الصبر يظهر ما في بواطن العباد من النور و الصفاء و الجزع يظهر ما في بواطنهم من الظلمة و الوحشة. و الصبر يدعيه كل أحد، و ما يثبت عنده الا المختبون. و الجزع ينكره كل أحد، و هو بين علي المنافقين، لأن نزول المحنة و المصيبة مخبر عن الصادق و الكاذب. و تفسير الصبر ما يستسر [1] مذاقه و ما كان عن اضطراب. لا يسمي صبرا و تفسير الجزع اضطراب القلب و تحزن الشخص و تغير اللون، و تغير الحال.

و كل نازلة خلت أوايلها من الاخبات و الانابة و التضرع الي الله، فصاحبها جزوع غير صابر. و الصبر ما أوله مر و آخره حلو لقوم، و لقوم مر أوله و آخره. فمن دخله من أواخره فقد دخل، و من دخله من أوايله فقد خرج. و من عرف قدر الصبر لا يصبر عما منه.

قال الله تعالي في قصة موسي و الخضر عليهماالسلام: «و كيف تصبر علي ما لم تحط به خبرا» [2] فمن صبر كرها و لم يشك الي الخلق، و لم يجزع بهتك سره [3] فهو من



[ صفحه 314]



العام. نصيبه ما قال الله عزوجل: و بشر الصابرين. اي بالجنة و المغفرة. و من استقبل البلاء بالرحب و صبر علي سكينة و وقار فهو من الخاص. و نصيبه ما قال الله تعالي: «ان الله مع الصابرين» [4] .



[ صفحه 315]




پاورقي

[1] المذاق.

[2] سورة الكهف: الآية 68.

[3] ستره.

[4] سورة البقرة: الآية 153.


ابو داود السبحي


أبو داود السبحي.

كسابقه.

المراجع:

رجال البرقي 42. معجم رجال الحديث 21: 149.


سالم الكوفي (الخياط)


أبو الفضيل، وقيل أبو الفضل سلم، وقيل سالم الكوفي، الخياط، وقيل الحناط،

مولي سلم، وقيل سالم الحناط. من ثقات محدثي الإمامية، وله كتاب. روي عنه عاصم بن حميد، وإسحاق بن عمار، وصفوان بن يحيي، وكان علي



[ صفحه 68]



قيد الحياة قبل سنة 148.

المراجع:

رجال الطوسي 211. تنقيح المقال 2: 44. رجال ابن داود 105. رجال الحلي 86. معجم رجال الحديث 8: 10 و 29 و 178. رجال النجاشي 135. رجال البرقي 33. نقد الرجال 145 و 157. توضيح الاشتباه 167. جامع الرواة 1: 370. هداية المحدثين 69 و 73. مجمع الرجال 3: 138. أعيان الشيعة 7: 174 و 277. بهجة الآمال 4: 308. منتهي المقال 142. منهج المقال 167. ايضاح الاشتباه 44. جامع المقال 71.


محمد بن داود البكري


محمد بن داود البكري، الكوفي، مولي.

إمامي حسن الحال.

المراجع:

رجال الطوسي 286. وفيه: أسند عنه. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 115. خاتمة المستدرك 842. معجم رجال الحديث 16: 76. نقد الرجال 306. جامع الرواة 2: 112. مجمع الرجال 5: 209. منتهي المقال 273. منهج المقال 295. إتقان المقال 227.