بازگشت

آنچه انسان بايد بداند و آن چه نبايد بداند


اگر خوب دقت كني متوجه مي شوي كه خداوند هر چيز را كه صلاح بوده به بندگان خود ياد داده، و آن چه مصلت نبوده به آنان ياد نداده است. معلوماتي را كه خداوند در دسترس انسان قرار داده يا مربوط به دين است، يا مربو به دنيا آن چه مربوط به دين است مانند شناختن خداوند از روي آثار و نشانه هايي كه خداوند از وجود خود در هر چيزي قرار داده، و از روي آن ها بايد به وجود خداوند خالق قادر و توانا و دانا و حكيم و عادل و رحيم پي برد؛ و نيز شناختن كارهايي كه بر انسان واجب است، مانند: عدالت در بين مردم و نيكي كردن به پدر و مادر و خيانت نكردن در امانت و توجه به حال فقراء و اين قبيل چيزها. و آن چه مربوط به دنياست، مانند: زراعت و كاشتن درختان، و كندن قناتها، و نگاهداري حيواناتي كه به حال انسان مفيد است، و شناختن گياهها و ريشه هايي كه در درمان دردها به كار مي رود، و بيرون آوردن معادن گرانبها از زير خاك، و دانش كشتي راني و مسافرت در درياها، و اطلاع از طرز صيد حيوانات وحشي و مرغان و ماهيان، و آگاهي از چيزهايي كه در زندگي بدان احتياج دارد، و امور ديگري كه شرح آن ها به طول مي انجامد.

خداوند آن چه را كه صلاح دين و دنياي انسان بوده به او ياد داده، و آن چه مصلحت نبوده كه بداند مانند اطلاع بر نيت مردم و مقدار عمر به او ياد نداده است.



[ صفحه 350]




يسجد و الناس لا يرونه


10- عن معاوية بن وهب قال: كنت مع أبي عبدالله (عليه السلام) بالمدينة و هو راكب حماره، فنزل و قد كنا صرنا الي السوق أو قريبا من السوق قال: فنزل و سجد و أطال السجود و أنا أنتظره، ثم رفع رأسه.

قال: قلت: جعلت فداك رأيتك نزلت فسجدت؟!

قال: اني ذكرت نعمة الله علي.

قال: قلت: قرب السوق، و الناس يجيئون و يذهبون؟!

قال: انه لم يرني احد [1] .


پاورقي

[1] بصائر الدرجات: ص 515 ح 2. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 21.


مفضل بن عمر


وي نيز يكي از شاگردان معروف امام صادق عليه السلام است و چون از شهرت به سزايي برخوردار مي باشد، از بيان شرح حال او به طور مشروح صرف نظر مي كنيم و تنها با اشاره اي به رساله ي وي در توحيد كه معروف به «توحيد مفضل» است، بسنده مي كنيم. [1] .



[ صفحه 245]




پاورقي

[1] مفضل بن عمر جعفي كوفي در آخر قرن اول در كوفه در دوران امام باقر عليه السلام متولد شد و در اواخر قرن دوم (اوايل حكومت عباسي) در دوران امام رضا عليه السلام در حدود هشتاد سالگي از دنيا رفت. مفضل چهار نفر از ائمه (امام باقر، امام صادق، امام كاظم و امام رضا عليهم السلام) را درك كرد. در زمان امام باقر عليه السلام كوچك بود اما در عصر امام صادق عليه السلام هميشه در خدمت آن حضرت بود و بيشتر اوقات از مكتب آن جناب كسب فيض مي كرد. وي مورد توجه امام عليه السلام بود و درباره ي مقام و شخصيت او همين بس كه حضرت فرمود: به خدايي كه جز او خدايي نيست، مفضل بن عمر بنده ي خوب خدا است. و پس از فوت او امام هشتم عليه السلام فرمود: مفضل مايه ي انس و راحتي من بود (من امالي الصدوق، محمد الخليل، چاپ نجف، ص 16-15).


حيا، لباس اسلام


درباره ي حيا و مصاديق و آثار آن، مضامين مختلفي در قرآن كريم آمده است. از باب مثال، كلمه ي «استحياء» در داستان حضرت موسي عليه السلام و دختران شعيب آمده است؛ آن جا كه مي فرمايد: فجاءته احداهما تمشي علي استحياء. [1] هم چنين روايات بسياري درباره ي اهميت حيا و فضايل آن، مخصوصا براي خانم ها، وارد شده كه جاي تأمل و دقت فراوان دارد. مضمون بعضي از اين روايات اين است كه «حيا» و «ايمان» با يكديگر تلازم دارند؛ به اين معنا كه اگر حيا از انسان سلب شود، ايمان هم از بين خواهد رفت. در برخي ديگر از روايات به اين نكته اشاره شده است كه كار انسان بي حيا به آن جا مي كشد كه ربقه ي اسلام از گردنش برداشته مي شود؛ يعني خداي ناكرده از كفر سر درمي آورد. [2] هم چنين رواياتي به اين مضمون داريم كه اگر اراده ي خداوند بر اين قرار بگيرد كه كسي يا قومي را هلاك كند، يعني به خاطر اعمال بدشان بخواهد آنها را مؤاخذه نمايد، حيا را از ايشان



[ صفحه 246]



مي گيرد: اذا اراد الله عزوجل هلاك عبد نزع منه الحياء. [3] حيا كه از انسان گرفته شد، ديگر حيات حقيقي براي وي مفهومي نخواهد داشت.

متأسفانه گاهي از اين مسأله سوء برداشت مي شود و برخي حيا را با هر نوع خجالت كشيدن مساوي مي گيرند. بر اين اساس، چنين نتيجه گيري مي كنند كه چون خجالت كشيدن موجب سلب اعتماد به نفس مي گردد و افراد خجالتي معمولا موفقيتي در اجتماع ندارند، پس نبايد زياد روي مسأله ي حيا تأكيد كرد! اين سوء برداشت از آن جا ناشي مي شود كه مفهوم حيايي كه مورد تأكيد نظام ارزشي اسلام مي باشد، به درستي تبيين نگرديده است. چطور ممكن است كه حيا با آن ارزش بالايي كه دارد آن قدر تنزل پيدا كند كه با كم رويي ها و خجالت كشيدن هاي بي جا مساوي تلقي شود؟! براي اين كه مطلب روشن شود، بايد دقتي در خود اين مفهوم داشته باشيم؛ يعني صرف نظر از جنبه ي اخلاقي، آن را به عنوان يك پديده ي روان شناختي مورد مطالعه قرار دهيم.

«حيا» در روان شناسي به عنوان يكي از انفعالات رواني معرفي مي شود. يكي از ويژگي هاي كلي حالات رواني اين است كه با هيچ تعريف خاصي نمي توان آنها را به كسي كه فاقد آنها است، شناساند. براي مثال، شما نمي توانيد به كسي كه هنوز برايش حالت تعجب پيش نيامده، بفهمانيد تعجب به چه معنا است. مفهوم عشق نيز از همين مقوله است؛ يعني تا انسان مزه ي آن را نچشيده باشد، نمي تواند حقيقت آن را درك كند. بنابراين، با صرف تعريف از اين گونه مفاهيم، نمي توان به حقيقت آن حالات روحي پي برد. حيا هم چنين خصوصيتي دارد، منتها چون براي همه انسان ها كمابيش اين حالت پيش مي آيد، مي توانند آن را درك كنند.

در روايتي، مفضل بن عمر از امام صادق عليه السلام نقل مي كند كه آن حضرت مي فرمايند: آن خصلتي كه خداوند ويژه ي انسان ها قرار داده و حيوانات از آن محرومند، حيا است.

بركات بسياري بر حيا مترتب است. بسياري از مردم هستند كه اگر اين خصلت را نداشته باشند، به هيچ اصل اخلاقي پاي بند نمي شوند؛ به تعهدات خود عمل نمي كنند، امانت ها را به صاحبانشان برنمي گردانند، دروغ مي گويند و به تدريج به همه ي صفات پست آلوده مي شوند. آنچه موجب مي شود مردم از بسياري رذايل اخلاقي مصون بمانند، حيا است.



[ صفحه 247]



در مورد منشأ به وجود آمدن حيا در انسان بايد بگوييم دو چيز منشأ آن مي شود: يكي تمايل انسان به بي عيب و نقص بودن، و يكي هم علاقه به پوشاندن عيوب احتمالي خود از ديگران. انسان هنگامي از چيزي خجالت مي كشد كه بداند عيبي از او ظاهر شده و ديگري نسبت به آن آگاهي پيدا كرده است.

اگر از انسان رفتار زشتي سر بزند كه ديگران بفهمند؛ يعني عيب زشتي كه در وجودش نهفته است بر ديگران ظاهر شود، حالتي به وي دست مي دهد كه همان خجالت كشيدن است. اين حالت، حالت مطلوبي براي انسان نيست، بلكه حالتي رنج آور و ناراحت كننده است. به حسب همان روايتي كه از امام صادق عليه السلام نقل شد، فايده ي اين كار اين است كه انسان براي جلوگيري از بروز چنين حالتي، سعي مي كند كار زشتي مرتكب نشود تا مبادا در نزد ديگران عيوبش آشكار گردد و موجب خجالت و سرافكندگي اش شود. انسان فطرتا به گونه اي آفريده شده است كه اگر متوجه شود عيوبش بر ديگران ظاهر شده و يا احتمال بدهد كه ممكن است ديگران به عيوب وي پي ببرند، ناراحت مي شود و درصدد برمي آيد تا عيب خود را بپوشاند. اين حالت، در اصطلاح منطق، از اعراض خاص انسان است كه انسان را از حيوان متمايز مي سازد. در قرآن مي خوانيم كه وقتي حضرت آدم و حوا از شجره ي منهيه تناول كردند، عورتشان (مساوي عيوبشان) ظاهر شد. حال اين كه تناول از آن درخت چه رابطه اي با ظاهر شدن عورت آنها داشته، بستگي به اين دارد كه آن شجره منهيه و آثار مترتب بر آن را چه بدانيم؛ آيا اثر طبيعي درخت اين بود كه وقتي از آن تناول كردند، اين عيوب برايشان پديد آمد و يا اين كه پس از تناول از درخت، متوجه عورتشان شدند؟ ما فرض را بر اين مي گيريم كه آن شجره ي منهيه موجب شد تا غريزه ي شهوت در انسان پديد آيد و اندام مربوط به آن نيز در وجود وي ظاهر گردد. از اين رو، آدم و حوا متوجه اين اندام شدند و در صدد پوشاندن آن برآمدند. لذا از برگ درختان بهشتي براي ستر عورت خود استفاده كردند: فلما ذاقا الشجرة بدت لهما سوآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة؛ [4] پس چون آن دو از آن درخت تناول كردند، شرمگاهشان بر ايشان آشكار شد و به چسباندن برگ [هاي درختان] آغاز كردند.

بنابراين، معلوم مي شود كه اين امري فطري است كه انسان نمي خواهد زشتي هاي



[ صفحه 248]



وجودش را ديگران ببينند و اگر عيوبش بر ديگران آشكار گردد، حالت خجالت به وي دست مي دهد. اين حالت ناراحت كننده، همان حيا است. يكي از اوصاف حضرت آدم و ساير انبيا و اوصيا اين بوده كه حياي زيادي داشتند؛ يعني از ظهور عيوبشان بسيار خجالت مي كشيدند. درباره ي سلمان فارسي نيز آمده است كه از فرط حيا، هيچ گاه در طول عمر طولاني خود به عورت خويش نگاه نكرد.

اگر انسان از اين كه وجودش عيب ناك باشد، باكي نداشته باشد و هيچ گاه از اين حالت ناراحت نشود، هر رفتار زشتي ممكن است از او سر بزند. انسان براي اين كه خجالت بكشد، بايد ذاتا خواهان بي عيب و نقص بودن باشد. علاقه به كرامت نفس كه فرع حب ذات است، لازمه ي وجود انسان مي باشد. از اين رو، اگر انسان احساس نمايد كه برخي از امور با كرامت نفسش منافات دارد، درصدد رفع آنها برمي آيد. انسان براي اين خجالت مي كشد كه دوست دارد از هر جهت كامل باشد. علاقه ي به كرامت نفس و آبرومندي وقتي با رغبت به پوشاندن عيوب از ديگران همراه شد، حالت خجالت براي انسان پديد مي آيد. اگر خداوند حب نفس و حب كرامت نفس را در وجود انسان قرار نداده بود، چه بسا هيچ گاه انسان دنبال كسب كمالات و فضايل اخلاقي نمي رفت.


پاورقي

[1] قصص (28)،25.

[2] نظير اين روايت كه از امام باقر عليه السلام نقل شده است: الحياء و الايمان مقرونان في قرن فاذا ذهب احدهما تبعه صاحبه؛ حيا و ايمان قرين يكديگرند، پس هرگاه يكي از آنها برود ديگري نيز خواهد رفت. بحارالانوار، ج 78، باب 22، روايت 5.

[3] اصول كافي، ج 2، ص 291، روايت 10.

[4] اعراف (7)،22.


نمونه هايي از گفتار و عمل رسول خدا در مورد ابن مظعون


پيامبر اسلام (صلي الله عليه وآله) بهنگام مرگ ابن مظعون، چنين فرمود: «ادفنوا عثمان بن مظعون بالبقيع يكن لنا سلفاً فنعم السلف سلفنا عثمان بن مظعون». [1] .

و اين جمله را بهنگام دفن پيكر او نيز تكرار نمود: «نعم السلف الصالح عثمان بن مظعون». [2] .



[ صفحه 198]



و بهنگام مرگ فرزند عزيزش ابراهيم فرمود: «الحقوه بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون». [3] .

بكار گيري و تكرار كلمه «سلف صالح» مخصوصاً بهنگام دفن ابراهيم و پس از گذشت هشت سال از وفات ابن مظعون تأكيد بر اين است كه بايد ياد ابن مظعون بعنوان يادگاري از گذشتگان صالح و نمونه اي از صحابه فداكار رسول خدا زنده و جاويد بماند و نام و خاطره او از خاطرها محو نگردد.


پاورقي

[1] تاريخ المدينه، ج1، ص100؛ استيعاب، ج3، ص85؛ اسدالغابه، ج3، ص387؛ تنقيح المقال، ج2، ص249.

[2] همان.

[3] تاريخ المدينه، ج1، ص100؛ استيعاب، ج3، ص85؛ اسدالغابه، ج3، ص387؛ تنقيح المقال، ج2، ص249.


حق الفرج


«و أما حق فرجك فحفظه مما لا يحل لك، و الاستعانة عليه بغض البصر، فانه من أعون الأعوان، و كثرة ذكر الموت، و التهدد لنفسك بالله، و التخويف لها به، و بالله العصمة و التأييد، و لا حول و لا قوة الا به...».

تتركز الحياة الجنسية في الاسلام علي العفة و الفضيلة، و صيانة النفس من اقتراف الزنا و الفحشاء، أما الطرق الوقائية التي تحجب الانسان عن هذه الجريمة فهي كما أدلي بها الامام:

(أ) غض البصر عن المحارم فان النظر هو العامل الأول للوقوع في الحرام، و قد عبر عنه في بعض الاخبار بزني العين.

(ب) الاكثار من ذكر الموت فانه يقضي علي هيجان الشهوة الجنسية.

(ج) تهديد النفس بالله العظيم، و التخويف من عقابه، فانه من عوامل القضاء علي جريمة الزنا.


روايته عن أبيه


روي عن أبيه علي بن الحسين (ع) انه قال: «ايما مؤمن دمعت عيناه لقتل الحسين حي تسيل علي خده بوأه الله في الجنة غرفا يسكنها احقابا، و ايما مؤمن دمعت عيناه فيما مسنا من الأذي من عدونا في الدنيا بوأه الله منزل صدق، و أيما مؤمن مسه اذي فينا فدمعت عيناه



[ صفحه 172]



حتي تسيل علي خديه من مضاضة ما اوذي فينا صرف الله عن وجهه الأذي، و آمنه يوم القيامة من سخط النار... [1] .


پاورقي

[1] كامل الزيارات (ص 108).


عذاب چهره ي دورويان


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

هر كه با مردم با چهره اي روبه رو شود و با چهره اي ديگر از آنها عيبگويي كند، روز قيامت با دو زبان از آتش (به محشر) مي آيد. [1] .



[ صفحه 109]




پاورقي

[1] امالي شيخ صدوق: 277 / 19، ميزان الحكمه: ج 13، ح 2607.


كفايت مي كند


انسان گاهي احتياج به كمك دارد و بايد از مساعدت ديگران بهره مند شود. اگر شخصي ذاتا بردبار باشد و در برخورد با اشخاص بر اعصابش مسلط باشد،زهي سعادت او كه مورد علاقه ي مردم خواهد بود و اگر طبعا چنين حالي در او نباشد، ولي بتواند صفت پسنديده ي حلم را در خود ايجاد كند و در معاشرت و رفتار با افراد آن را به كار برد و به وسيله ي اين صفت، از اعمال ناروا و توهيني كه به او مي شود اغماض كند، باز شخصي محبوب و دوست داشتني خواهد شد و در اثر همين محبوبيت در مواقع لزوم، مردم طرفدار او شده و به او حق



[ صفحه 118]



مي دهند. در نتيجه از پشتيباني اكثريت مردم برخوردار مي شود. زيرا كسي كه مورد توهين و آزار واقع شود ولي حلم ورزد، همچون مظلومي است كه دفاع اشخاص از او فطري است.

كفي بالحلم ناصرا. [1] .

براي ياري انسان، حلم و بردباري، كافي است.


پاورقي

[1] اصول كافي. ج 2، ص 112.


صلوات بر جعفر بن محمد


اللهم صل علي جعفر بن الصادق (1) خازن العلم الداعي اليك بالحق النور المبين (2) اللهم و كما جعلته معدن كلامك و وحيك و خازن علمك و لسان توحيدك و ولي امرك و مستحفظ دينك (3) فصل عليه افضل ما صليت علي احد من اصفيائك و حجتك انك حميد مجيد (4)؛ بار خدايا! بر جعفر بن محمدصادق درود و رحمت بفرست زيرا كه با برهان روشن و استوار به سوي توحيد دعوت كننده بود (1) بار خدايا! (2) به طوري كه آن حضرت را معدن گفتار صحيح و وصي خزانه دار علم خود و زبان گوياي درس توحيد و ولي فرامين و حفظ كننده دين خود قرار دادي (3) بر او درود و بهترين صلواتي بفرست كه به هر يك از اصفيا و رهبران خود مخصوص كرده اي زيرا كه فقط توئي خداي پسنديده تر و بزرگوار (4)


اساس مكتب جعفري


اساس مكتب جعفري را مي توان با اين چهار ركن خلاصه و معرفي كرد كه حقيقت فلسفه و علم و فضيلت را تشكيل مي دهد:

اول - معرفت حقايق موجودات كه تعريف فلسفه است.

دوم - اعتقاد و آراء صحيح و رأي صائب و فكر ثاقب كه نتيجه فلسفه است.

سوم - تحلي به اخلاق جميله و سجاياي فاضله است كه از آن به حكمت عملي تعبير شده.

چهارم - افعال و اعمال زكيه و مهذب است كه مولود آن عمل و فلسفه و دانش باشد و اين اساس را امام ششم از قرآن مجيد استنتاج و استفاده فرموده مباني جعفري را براي معرفت به حقايق و عقيده درست و فكر مستقيم و اخلاق فاضله و اعمال زكيه گشود چنانچه قرآن مي فرمايد:



[ صفحه 204]



سنريهم آياتنا في الافاق و في انفسهم حتي يتبين لهم انه الحق اولم يكف بربك انه علي كل شي ء شهيد.

لااكراه في الدين قد تبين الرشد من الغي

قال (ص) حف الاسلام بمكارم الاخلاق و محاسن الصفات

ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك هم خير البريه

مي فرمايد ما به زودي نشانه قدرت و علم خود را در شرق و غرب عالم مي نمائيم و آنها در نفوس خود هم اين آيات را مي توانند ببينند تا براي آنها روشن شود كه حق كجا است آيا كافي نيست به ديدن كتاب آفاق و انفس و عالم كبير و صغير اينكه اقرار كنند اين عالم پهناور را خدائي هست و او بر هر چيزي شاهد و ناظر است.

هيچ اكراهي در دين اسلام نيست اين تعليمات است كه رشد عقلي مي آورد و ضلالت و جهالت و گمراهي را از بين مي برد.

دين اسلام به مكارم اخلاقي آميخته و بهترين صفات بشري را آموخته است.

كساني كه دين اسلام را فراگرفتند و عمل صالح طبق دستور قرآن نمايند آنها بهترين امت نيكوكار عالم مي باشند.

آري سعادت جاوداني در همين تعليم و تعلم است كه برتر و بالاتر از آن را در صحنه عالم آفرينش سراغ نداريم اين گوي و اين ميدان بگرديد ببينيد بهتر و وسيعتر از مكتب امام جعفرصادق عليه السلام نيست؟!!


انگور


قال (ع) العنب «الزبيب الطانفي خ ل» يشد العصب و يذهب النصب و يطيب النفس [1] فرموده انگور و در نسخه ي مويز طائف



[ صفحه 264]



اعصاب را تقويت مي كند و دردها را مي زدايد و مزاج را پاكيزه مي نمايد.

قال (ع) شكا نبي من الانبياء الي الله الغم فامره باكل العنب

يعني يكي از انبياء در نسخه اي به نام حضرت نوح نقل شده كه از هم و غم وارد بر خود به خدا شكايت نموده به او وحي شد انگور بخورد تا رفع غم او بگردد.

اين غم در گرفتگي مزاج حاصل مي گردد و لذا اطباء گفته اند انگور سه خاصيت دارد مسهل للمعده - متق للدم - مغذ للبدن مسهل معده است كه مزاج را تصفيه مي كند صاف كننده خون است و غذاي بدن است و عصاره و آب انگور هم تقويت مزاج مي كند و دوران خون را زياد مي كند و تخمكي و گرفتگي مزاج را رفع مي نمايد - كبد و كليتين را قوت مي بخشد دردهاي تب خيز را علاج مي كند سوء هضم را رفع مي نمايد - نقرس و امراض قلب و صفرا و يا بواسير و سل و سرطان را علاج مي كند و ويتامين آ - ب - ث دارد كه عموم بدن را تقويت مي نمايد.

علماي طب مي گويند آب انگور نشاطانگيز است و از خفقان جلوگيري مي كند و در آن يك نوع ارسنيك است كه سم الفار را از آن مي گيرند و لذا از همين ميوه براي سل و سفليس و سرطان از همان سمي كه دارد استفاده مي نمايند و همه نتايج آن در سه كلمه امام عليه السلام خلاصه شده است و اين درخت تاك از پر بركت ترين نباتات عالم است كه از تمام مواد آن استفاده غذائي و دوائي مي شود و هر چه بيشتر آن را پايش كنند خوبتر و پربارتر مي گردد.

چنانچه گفته اند



زكوة مال بدر كن كه فضله رز را

چو باغبان ببرد بيشتر دهد انگور



و از مواد مخصوص زكوة است كه غوره - انگور - كشمش - مويز و برگ و ساق و ذغال و خاكسترش هم ماده دوائي و غذائي است.


پاورقي

[1] كشف الاخطار.


رعد


قوله تعالي فيه ظلمات و رعد و برق

رعد صداي ابر است و برق مولود تصادم و تصادف آنها است در اخبار به صداي فرشته و سوط آن تعبير و اين به نام فاعل ناميده شده است در حديث است كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود باد ابرها را حركت مي دهد به جائي كه بايد ببارد و فرمود (ان الله ينشي ء السحاب فينطق احسن النطق و يضحك احسن الضحك) كه منطق ابر رعد است و خنده او برق و نور و روشني آن مصاحب ابر است.


نوافل الصلاة اليومية


و الصلاة المستحبة ما عدا الصلاة الواجبة، و هي كثيرة، و نذكر منها هنا نوافل الصلاة اليومية، و هي أربع و ثلاثين ركعة: 8 للظهر قبلها، و 8 للعصر قبلها كذلك، و 4 للمغرب بعدها، و 2 للعشاء كذلك، و لكنها من جلوس، و تعدان بركعة واحدة، و تسمي الوتيرة، و 8 صلاة الليل، و 2 الشفع، و ركعة الوتر واحدة، و 2 صلاة الفجر. و في ذلك روايات كثيرة عن أهل البيت عليهم السلام تجدها في كتاب الوسائل. و قال السيد الحكيم في المستمسك: «بهذا الترتيب استفاضت النصوص لو لم تكن قد تواترت».

و علي هذا يكون مجموع عدد ركعات الفريضة و النافلة 51 ركعة، قال الامام الصادق عليه السلام: الفريضة و النافلة 51 ركعة، منها ركعتان عن جلوس بعد العتمة - أي العشاء - تعدان بركعة، و هو قائم، الفريضة منها 17 ركعة، و النافلة 34.

و النوافل كلها تصلي ركعتين ركعتين بتشهد و تسليم، تماما كصلاة الصبح الا الوتر، فانها ركعة واحدة بتشهد و تسليم، و تسقط في السفر جميع النوافل الا



[ صفحه 140]



نافلة المغرب، لقول الامام عليه السلام: الصلاة في السفر ركعتان ليس قبلهما و لا بعدهما شي ء الا المغرب، فان بعدها أربع ركعات، لا تدعهن في حضر، و لا في سفر.



[ صفحه 141]




الوصية بالحج


سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل مات و أوصي أن يحج عنه؟ قال: ان كان صرورة - أي لم يحج من قبل - فمن جميع المال، و ان كان تطوعا فمن الثلث.



[ صفحه 145]




خلاف مقتضي العقد


4- كل أثر يترتب علي العقد من حيث هو لا يجوز اشتراط عدمه في العقد، كما لو باع بشرط أن لا يتصرف بالمبيع، و هذا معني قول الفقهاء: يعتبر في الشرط أن لا يكون منافيا لمقتضي العقد.

و استدل الشيخ الانصاري علي فساد هذا الشرط بدليلين: الأول لزوم التناقض، لأن العقد يثبت الاثر، و الشرط ينفيه، و هذا هو التناقض بالذات، و معه يستحيل الوفاء بالعقد، و كل عقد يستحيل الوفاء به فهو باطل... الدليل الثاني ان الكتاب و السنة قد اثبتا أثر العقد، فاشتراط عدمه مخالف لهما، و هذا الدليل عن الأول، و لكن بتعبير آخر.

و مهما يكن، فان هذا الشرط من صغريات الكلية البديهية، و هي كل شرط يجب الوفاء به الا اذا علم فساده و عدم جوازه بالعقل أو النقل. أما المعيار لدلالة العقل علي الفساد فهو أن يتنافي الشرط مع طبيعة العقد، أو يستلزم المحال، كما تأتي الاشارة قريبا. و أما معيار دلالة الشرع فتابع لثبوتها بالمقاييس المقررة.

و قد اختلف الفقهاء في بعض الشروط، و انها مخالفة للعقل أو النقل، أو غير مخالفة.

منها: اذا باع شيئا بشرط أن لا يبيعه و لا يهبه، فذهب المشهور بشهادة الشيخ الانصاري الي عدم الجواز، لمنافاة الشرط لمقتضي العقد [1] .

منها: اشتراط ضمان العارية، مع عدم التفريط، و ذهب المشهور الي



[ صفحه 175]



الصحة، لقول الامام الصادق عليه السلام: لا تضمن العارية الا أن يكون قد اشترط فيها ضمان.

و منها: اشتراط ضمان العين المستأجره، مع عدم التفريط، و قد ذهب المشهور الي عدم صحة الشرط، بزعم أنه مناف لمقتضي العقد، و الحق عدم الفرق بين المستعير و المستأجر، فان كلا منهما أمين علي ما فيه يده، فان جاز تضمين احدهما بالشرط جاز تضمين الآخر، و العكس بالعكس. أما ما ذكره الشيخ النائيني من الفرق بينهما بأن يد المستأجر علي العين يد استحقاق، و يد الاستحقاق تقتضي عدم الضمان، فتضمينها و لو مع الشرط خلاف الاصل، أما يد المستعير فانها يد اباحة و تحليل، و لا تقتضي عدم الضمان، فتضمينها لا يخالف الاصل... أما هذا الفرق فمجرد استحسان، و من تأمل لا يجد فرقا بين المستعير و المستأجر، و لا مانعا من اشتراط الضمان بينهما فيشملهما عموم «المؤمنون عند شروطهم» و قد تأكد هذا العموم بديل خاص في المستعير، فان ثبت النهي عن اشتراط ضمان المستأجر فهو الدليل علي عدم الجواز، و الا صح الشرط، و وجب الوفاء به.

و منها: ان يشترط الزوج لزوجته أن لا يخرجها من بلدها، و ذهب المشهور الي صحة الشرط، و قال البعض: لا يصح، لأنه ينافي العقد الذي يقتضي أن يكون الرجل مسلطا علي المرأة استمتاعا و اسكانا.

و قال السيد اليزدي يرد هذا الفقيه: ان هذا التعليل عليل، لأن الشرط المذكور لا يتنافي مع بقاء الرجل قواما علي المرأة، هذا، الي ثبوت النص الخاص علي الجواز.

و أي شرط ثبت أنه مناف لمقتضي العقد فهو فاسد و مفسد بالاتفاق.



[ صفحه 176]




پاورقي

[1] سئل الامام عليه السلام عن رجل يشتري الجارية، و يشترط لأهلها أن لا يبيع و لا يهب و لا يورث؟. قال: يفي لهم الا الميراث. و هذه الرواية من الشاذ المتروك، فقد نقل الشيخ الانصاري عن صاحب كاشف الرموز أنه لم يجد عاملا بها.


ضريبة الأرض


اتفقوا بشهادة صاحب الحدائق، و مفتاح الكرامة علي أن الخراج، أي ضريبة السلطان علي الأرض، انما هي علي صاحب الأرض، لا علي العامل، و لا علي الناتج المشترك بينه و بين المالك، لأن الضريبة موضوعة عي الأرض نفسها.. أجل، يجوز أن يشترط المالك علي العامل أن تكون الضريبة عليه وحده، أو علي الناتج، و لا يضر الجهل بمقدار الضريبة التي أخذت شرطا، لأن الجهل الغرر في مثلها مغتفر عرفا و شرعا، فقد سئل الامام عليه السلام عن رجل تكون له الأرض، و عليها



[ صفحه 179]



خراج معلوم، و ربما زاد، أو نقص، فيدفعها الي رجل علي أن يكفيه خراجها، و يعطيه مئتي درهم في السنة؟ قال: لا بأس.

و سئل أيضا عن رجل له ارض من أرض الخراج فيدفعها الي رجل علي أن يعمرها و يصلحها و يؤدي خراجها، و ما كان من فضل فهو بينهما؟ قال عليه السلام: لا بأس.

و جاء في كتب الحديث و الفقه روايات عن أهل البيت عليهم السلام تصور ظلم الحكام و جورهم علي الفلاحين و المواطنين الي حد كان الناس يتركون أملاكهم الي الغير تهربا من الضرائب الفادحة، من تلك الروايات أن الامام الصادق عليه السلام سئل عن رجل يأتي قرية قد اعتدي السلطان علي أهلها، فضعفوا عن القيام بخراجها، و القرية في أيديهم، و لا يدري هي لهم أو لغيرهم، فيدفعونها اليه علي أن يؤدي خراجها، فيأخذها منهم.. قال الامام عليه السلام: لا بأس.. الي غير هذه الرواية كثير، ذكر طرفا منها صاحب الحدائق في المجلد الخامس ص 368.

ثم أن العمل الذي فيه صلاح الزرع و بقاءه، كالحرث و السقي و الصيانة و التنقية من الأعشاب الضارة فهو علي العامل، أما ما عدا ذلك: «كشق النهر، و حفر البئر، و تهيئة آلات السقي، و نحو ذلك فلا بد من تعيين كونها علي أي منها الا اذا كانت هناك عادة تغني عن التعيين». [1] .


پاورقي

[1] وسيلة النجاة للسيد أبوالحسن الاصفهاني.


شهادة المتبرع


المتبرع بالشهادة هو الذي يدلي بها في مجلس الحكم قبل سؤال الحاكم و استنطاقه له. و اتفقوا بشهادة صاحب الجواهر علي أن المتبرع ترد شهادته اذا



[ صفحه 152]



شهد بحق من حقوق الآدميين و الهبة و البيع و ما يوجب الدية و القصاص، ثم قال صاحب الجواهر: «و العمدة في دليل هذا الحكم هو الاجماع مؤيدا بحديث لم يثبت عن الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم، و هو أنه ذم قوما يعطون الشهادة قبل أن يسألوها.. الا أن المتجه الاقتصار علي ما علم أنه مورد للاجماع».

و التبرع بالشهادة لا يوجب الفسق، لأنه ليس بمعصية، و عليه فاذا شهد المتبرع في غير تلك الواقعة بعد سؤال الحاكم و استنطاقه تقبل شهادته.

و اختلفوا: هل تقبل شهادة المتبرع في حقوق الله كشرب الخمر و الزنا، و في المصالح العامة كالمساجد و المدارس و المصحات؟

ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر الي قبولها، اذ لا مدع لها بالخصوص، كي تتأتي التهمة، و لا طلاق أدلة قبول الشهادة، خرج منه شهادة المتبرع في حقوق الآدميين بالاجماع، فبقيت شهادة التبرع بحقوق الله سبحانه مشمولة للاطلاق، قال الشهيد الثاني في المسالك: «تسمي الشهادة بحقوق الله علي وجه المبادرة بشهادة الحسبة.. و هي نوع من الامر بالمعروف، و النهي عن المنكر، و هو واجب، و أداء الواجب لا يعد تبرعا، و هذا هو الأقوي».


بين الأصل و الثلث


هل الموصي به يخرج من الأصل أو الثلث؟ و الجواب يستدعي التفصيل التالي:


مسند الامام الصادق


شيخ عزيزالله عطاردي (اين كتاب در بيش از ده جلد آماده ي چاپ است).


وتد الأرض


انظر يا مفضل إلي هذه الجبال المركومة من الطين و الحجارة، التي يحسبها الغافلون فضلا لا حاجة إليها، و المنافع فيها كثيرة، فمن ذلك أن



[ صفحه 142]



تسقط عليها الثلوج، فتبقي في قلالها لمن يحتاج إليه، و يذوب ما ذاب منه، فتجري منه العيون الغزيرة التي تجتمع منها الأنهار العظام، و ينبت فيها ضروب من النبات و العقاقير التي لا ينبت مثلها في السهل، و يكون فيها كهوف و معاقل للوحوش من السباع العادية، و يتخذ منها الحصون و القلاع المنيعة للتحرز من الأعداء و ينحت منها الحجارة للبناء و الأرحاء و يوجد فيها معادن لضرب من الجواهر، و ما فيها خلال أخر لا يعرفها إلا المقدر لها في سابق علمه.


الكلام مع الناس


أمالي الصدوق 341، المجلس 65، ح 6: و قال الصادق عليه السلام:...

ما كلم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم العباد بكنه عقله قط.

قال: و قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: انا معاشر الأنبياء أمرنا أن نكلم الناس علي قدر عقولهم.


الجهر بالتسمية


[تفسير القمي 1 / 28: عن ابن أذينة قال: قال أبوعبدالله عليه السلام:...].

(بسم الله الرحمن الرحيم) أحق ما أجهر به، و هي الآية التي قال الله عزوجل: «و اذا ذكرت ربك في القرءان وحده و لوا علي أدبارهم نفورا». [1] .


پاورقي

[1] سورة الاسراء، الآية: 46.


افجرا قريش


تفسير علي بن ابراهيم القمي 1 / 371: حدثني أبي، عن محمد بن أبي عمير،...

عن عثمان بن عيسي، عن أبي عبدالله عليه السلام قال: سألته عن قول الله



[ صفحه 76]



تعالي: (ألم تر الي الذين بدلوا نعمت الله كفرا) قال:

نزلت في الأفجرين من قريش و من بني أمية و بني المغيرة.

فأما بنوالمغيرة فقطع الله دابرهم يوم بدر.

و أما بنوأمية فمتعوا الي حين.

ثم قال: و نحن والله نعمة الله التي أنعم بها علي عباده، و بنا يفوز من فاز.


براي رسول خدا چند همسر جائز است داشته باشد؟


حلبي گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره معني فرمايش خدا: (يا أيها النبي انا أحللنا لك أزواجك) [1] «اي پيامبر، ما همسران تو را كه مهرشان را پرداخته اي براي تو حلال كرديم» سؤال نمودم، و پرسيدم كه چند همسر جايز است پيامبر اكرم - صلي الله عليه و آله و سلم - بگيرد؟

حضرت صادق - عليه السلام - فرمود: هر چقدر كه بخواهد.

گفتم: پس معني فرمايش خدا: (لا يحل لك النساء من بعد و لا أن تبدل بهن من أزواج) [2] «بعد از اين ديگر زني بر تو حلال نيست و نمي تواني همسرانت را به همسران ديگري مبدل كني» چيست؟

حضرت فرمود: براي پيامبر - صلي الله عليه و آله و سلم - جايز است كه با هر كدام يك از دختران عمو و عمه و دائي و خاله ي خود و همسرانش كه با او هجرت كردند كه خواست ازدواج كند، و براي پيامبر جايز شده است تا با هر زني از دختران مؤمنين بدون مهريه ازدواج كند و اين همان است از طريق بخشيدن صورت مي گيرد، و اين چنين ازدواجي براي غير رسول الله - صلي الله عليه و آله و سلم - جايز نيست، بلكه بايد مهريه اي باشد، و اين همان فرمايش خدا است: (و امرأة مؤمنة ان وهبت نفسها للنبي) [3] «و هرگاه زن با ايماني خود را به پيامبر ببخشد (و مهري براي خود نخواهد) چنانچه پيامبر بخواهد مي تواند او را به همسري برگزيند».

گفتم: معني اين فرمايش خدا: (ترجي من تشاء منهن و تؤوي اليك من



[ صفحه 129]



تشاء) [4] «كه (موعد) هر يك از همسرانت را بخواهي مي تواني به تأخير اندازي و هر كدام را بخواهي نزد خود جاي دهي» چيست؟

حضرت فرمود: (لا يحل لك النساء من بعد) «آنكه نزد خود جاي داده به همسري گرفته است، و آنكه تأخير انداخت به همسري نگرفته است.»

گفتم: معني اين فرمايش خدا: (حرمت عليكم أمهاتكم و بناتكم و أخواتكم) [5] «بعد از اين ديگر زني بر تو حلال نيست» چيست؟

حضرت فرمود: منظور زناني است كه در اين آيه حرام شده اند: «حرام شده است بر شما، مادرانتان و خواهرانتان و دختران برادرانتان» تا آخر آيه.

و اگر مطلب همان بود كه آنان مي گفتند (در آن صورت) آنچه براي شما حلال بود براي آن حضرت حلال نمي شد، چرا كه شما هر كدام مي توانيد هر موقع خواستيد همسرانتان را به همسران ديگري مبدل كنيد، و لكن چنين نيست كه آنها مي گويند. [6] .


پاورقي

[1] سوره ي احزاب آيه ي 50.

[2] سوره ي احزاب آيه ي 52.

[3] سوره ي احزاب آيه ي 50.

[4] سوره ي احزاب آيه ي 51.

[5] سوره ي نساء آيه ي 23.

[6] فروع الكافي: ج 2 ص 24، بحارالأنوار: ج 22 ص 206 ح 28.


حديث 151


3 شنبه

مجاملة الناس ثلث العقل.

خوش برخوردي با مردم، يك سوم خردمندي است.

كافي، ج 2، ص 643


شفاء العليل بتعليمه


الحسين بن بسطام في كتاب طب الأئمة عليهم السلام: عن ابراهيم بن سرحان المتطبب، قال: حدثنا علي بن أسباط، عن حكم بن مسكين، عن اسحاق بن اسماعيل و بشر بن عمار، قالا: أتينا أبا عبدالله عليه السلام و قد خرج بيونس من الداء الخبيث [1] قال: فجلسنا بين يديه، فقلنا: أصلحك الله أصبنا بمصيبة لم نصب بمثلها قط. قال: و ما ذلك؟.

فأخبرناه بالقصة، فقال ليونس: قم فتطهر و صل ركعتين، ثم احمد الله و أثن عليه و صل علي محمد و أهل بيته، ثم قل: يا الله يا الله يا الله، يا رحمن يا رحمن يا رحمن، يا رحيم يا رحيم يا رحيم، يا واحد يا واحد يا واحد، يا أحد يا أحد يا أحد، يا صمد يا صمد يا صمد، يا أرحم الراحمين يا أرحم الراحمين، يا أرحم الراحمين، يا أقدر القادرين يا أقدر القادرين يا أقدر القادرين، يا رب العالمين يا رب العالمين يا رب العالمين، يا سامع الدعوات، يا منزل البركات، يا معطي الخيرات، صل علي محمد و آل محمد، و أعطني خير الدنيا و خير الآخرة، و اصرف عني شر الدنيا و شر الآخرة، و أذهب ما بي فقد غاظني الأمر و أحزنني. قال: ففعلت ما أمرني به



[ صفحه 166]



الصادق عليه السلام فوالله ما خرجنا من المدينة حتي تناثر عني مثل النخالة [2] .


پاورقي

[1] لعل المراد بالداء الخبيث الجذام أو البرص.

[2] طب الأئمة: ص 504.


شيعه ي خالص


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: مسلمان هرگز داراي شش خصلت ناپسند كه عبارت از: سختگيري، بي خيري، حسد داشتن، لجاجت و دروغگويي و ستمگري نمي شود.

و از مالك جهني نقل شده كه:

روزي خدمت حضرت صادق عليه السلام نشسته بودم و فضيلت ائمه ي اهل بيت عليهم السلام را با خود مي گفتم، كه حضرت به من نگاه كرد و فرمود: اي مالك به خدا! حقا شما شيعه ما هستيد و گمان نكن كه درباره ي فضل ما تندروي كرده اي.



[ صفحه 241]




مناظرات


از مسائلي كه خود دليل بر تسلط ابان بن تغلب در حديث مي باشد، اين است كه در مسجدالنبي مي نشست، مردم مي آمدند و مسائل خود را از وي مي پرسيدند و با اين كه هر كدام عقيده و مذهب خاصي داشتند، اما به علت احاطه اي كه بر علوم داشت، جواب هر يك را طبق عقيده و مذهب خود او مي داد، آن گاه نظر ائمه عليهم السلام را بيان مي كرد و پس از نقل ادله و مناقشات خود حقانيت مذهب اهل بيت را ثابت مي كرد كه براي نمونه يك مورد از نظرتان مي گذرد:

شخصي به نام عبدالله بن حجاج مي گويد: در مجلسي كه ابان شركت داشت، نشسته بودم. جواني آمد و از او پرسيد: چند نفر از صحابه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله از علي عليه السلام متابعت كردند؟ ابان گفت: مقصود تو اين است كه مي خواهي فضيلت و بزرگي حضرت علي عليه السلام را به كساني بشناساني كه از آن بزرگوار پيروي كردند؟ گفت: آري.

ابان گفت: به خدا سوگند، براي صحابه فضيلتي نمي شناسم تا در مقام مقايسه با علي عليه السلام برآيم، بلكه فضيلت صحابه را در پيروي كردن از حضرت علي عليه السلام مي دانم. [1] .


پاورقي

[1] رجال نجاشي، ص 12.


زفر بن الهذيل


4- زفر بن الهذيل، و هو أقدم صحبة لأبي حنيفة من أبي يوسف و محمد توفي سنة 158 ه، و كان أبوه عربيا و أمه فارسية، أخذ عن أبي حنيفة فقه الرأي، حتي غلب عليه علي ما سواه، و كان أشد أصحاب أبي حنيفة قياسا، و هو الذي خلف أباحنيفة في حلقته، ثم من بعده أبويوسف، و لم تعرف له رواية لشيخه و يعود ذلك إلي قصر حياته من بعده، إذ لم يتسع الزمن للتدوين ولكن نشره لمذهب أبي حنيفة كان بلسانه و تولي القضاء في زمن أبي حنيفة في البصرة و هجاه أحمد بن المعدل المالكي بقوله:



(ان كنت كاذبة بما حدثتني)

فعليك إثم أبي حنيفة أو زفر



الماثلين إلي القياس تعمدا

و الراغبين عن التمسك بالخبر [1] .



و قد ترك المحدثون الرواية عنه قال أبوموسي محمد بن المثني: ما سمعت عبدالرحمن بن مهدي يحدث عن زفر شيئا. و عن معاذ بن معاذ قال: كنت عند سوار القاضي فجاء الغلام فقال زفر بالباب فقال سوار: زفر الرأي



[ صفحه 310]



لا تأذن له فانه مبتدع، و عده العقيلي في الضعفاء، و عن بشر بن السري قال: ترحمت يوما علي زفر و أنا مع سفيان الثوري فأعرض بوجهه عني. و قال الأزدي: زفر غير مرضي المذهب و الرأي، و قال أحمد بن أبي العوام قاضي مصر في مناقب أبي حنيفة: قال لي أبوجعفر الطحاوي: سمعت أباحازم سمعت الضبي يقول: قدم زفر بن الهذيل البصرة فكان يأتي حلقة عثمان البتي فيناظرهم و يتبع أصولهم، فاذا رأي شيئا خرجوا فيه عن الأصل تكلم فيه مع عثمان حتي يتبين له خروجه عن الأصل، ثم يقول في هذا جواب أحسن من هذا فاذا استحسنوه قال: هذا قول أبي حنيفة، فلم يلبث أن تحولت الحلقة إليه و بقي عثمان البتي وحده.

هؤلاء تلامذة أبي حنيفة الذين نشروا فقهه و نقلوا آراءه، و أول من دون منهم، هو القاضي أبويوسف، و من بعده محمد بن الحسن مولي بني شيبان، و كتبه تعد المرجع الأول لفقه ابي حنيفة، و قد أخذه عن أبي يوسف، لأنه أدرك أباحنيفة و عمره لم يسمح له بنقل فقهه، ولكنه روي ذلك عن أبي يوسف، فتراه يذكر في كتابه «الجامع الصغير» في أول كل فصل روايته عنه، و لم يذكره في «الجامع الكبير»، و قد ذكر ابن نجيم في البحر في باب التشهد ان كل تأليف لمحمد بن الحسن موصوف بالصغير فهو باتفاق الشيخين أبي يوسف و محمد، بخلاف الكبير فانه لم يعرض علي أبي يوسف.

و لقد كان أبويوسف و محمد و غيرهم من تلامذة أبي حنيفة مستقلين في تفكيرهم كل الاستقلال، غير مقلدين لشيخهم، بأي نواحي من نواحي التفكر، و كونهم درسوا آراءه أو تلقوه عليه و تثقفوا في أول دراستهم عليه لا يمنع استقلال تفكيرهم، و حرية اجتهادهم، و إلا كان كل من يتلقن علي شخص لابد أن يكون مقلدا له، و تنتهي القضية لا محالة إلي أن تنزل درجة أبي حنيفة عن الاجتهاد، و يكون مقلدا لشيخه حماد بن أبي سليمان لأنه درس عنده، و كان كثير التخريج عليه، و خالفه أحيانا و وافقه أحيانا.

و كذلك كان أصحاب أبي حنيفة. فقد درسوا فقهه. و تلقوا عليه فوافقوه في بعضها و خالفوه في كثير من الآراء و الأقوال، و ما كانت الموافقة عن تقليد بل عن اقتناع و استدلال و تصديق للدليل. و ليس ذلك من شأن المقلد فان لهم آراؤهم الخاصة ولكنهم الطريق إلي نقل أقوال أبي حنيفة.

و تجد كتب الحنيفة تورد أقوال الأربعة، و ربما يكون لمسألة واحدة أربعة أقوال لأبي حنيفة قول، و لأبي يوسف قول، و لمحمد قول: و لزفر قول،



[ صفحه 311]



حسب ما يظهر لهم من الآثار و المعاني. [2] .

يقول العلامة الخضري: و قد حاول بعض الحنفية أن يجعل أقوالهم المختلفة أقوالا للامام رجع عنها، ولكن هذه غفلة، شديدة عن تاريخ هؤلاء الأئمة، بل عما ذكر في كتبهم، فان أبايوسف يحكي في «كتاب الخراج» رأي أبي حنيفة، ثم يذكر رأيه مصرحا بأنه يخالفه، و يبين سبب الخلاف و كذلك يفعل في كتاب أبي حنيفة، و ابن أبي ليلي، فانه أحيانا يقول برأي ابن أبي ليلي بعد ذكر الرأيين، و محمد رحمه الله يحي في كتبه أقوال الإمام، و أقوال أبي يوسف و أقواله مصرحا بالخلاف علي أنه لو كان كما قالوا لم يكن ما رجع عنه من الآراء مذهبا.

و من الثابت أن أبايوسف و محمد رجعا عن آراء رآها الامام لما اطلعوا علي ما عند أهل الحجاز من الحديث، فالمحقق تاريخيا ان أئمة الحنيفة الذين ذكرناهم بعد أبي حنيفة رحمه الله ليسوا مقلدين له، لأن التقليد لم يكن نشأ في المسلمين في ذلك التاريخ، بل كان المفتون مستقلين في الفتوي، بناء علي ما يظهر من الأدلة، سواء أخالفوا معلميهم أم وافقوهم، و لم تكن نسبة أبي يوسف و محمد إلي أبي حنيفة إلا كنسبة الشافعي إلي مالك. [3] .

و سيأتي إنشاء الله في مباحث الفقه ذكر أقوالهم التي خالفوا بها أباحنيفة و آرائهم التي انفردوا بها، و قد نقل كتبهم تلاميذهم المبرزون منهم:


پاورقي

[1] تأنيب الخطيب للكوثري ص 95.

[2] ضحي الاسلام ج 2 ص 200.

[3] الخضري تاريخ التشريع الاسلامي ص 225.


الميتة


نجسة من كل ماله نفس سائلة، حلالا كان أو حراما، و كذا أجزاؤها المبانة منها، و ان كانت صغارا، عدا مالا تحله الحياة فيها، كالصوف و الشعر و الوبر و العظم و القرن و المنقار، و المخالب و الريش و السن، و البيضة اذا اكتست القشر الأعلي.

و هذا الحكم مجمع عليه عند الشيعة، تبعا لأئمة أهل البيت عليهم السلام، فلا يجوز استعمال جلد الميتة و لا يطهرها شي ء، و الروايات بذلك عنهم عليهم السلام كثيرة، و هذا هو رأي عمر بن الخطاب و ابنه عبدالله و عائشة، و من أئمة المذاهب أحمد بن حنبل في أشهر الروايتين عنه، و مالك ابن أنس؛ و نجاسة جلد الميتة وقع فيه الاختلاف و الأقوال فيه سبعة.

الأول: قول الشيعة و هو أن نجاسته عينية لا تطهر.

الثاني: أن جميع جلود الميتة تطهر بالدباغ ظاهرا و باطنا الا الكلب و الخنزير و المتولد من أحدهما، و هو مذهب الشافعي.

الثالث: يطهر بالدباغ جلد مأكول اللحم، و لا يطهر غيره، و هو مذهب الأوزاعي و ابن المبارك و ابي ثور و اسحق بن راهويه.

الرابع: يطهر جلود جميع الميتات بالدباغ الا الخنزير، و هو مذهب أبي حنيفة، و خالفه أبويوسف فقال: ان جلد الخنزير يطهر بالدباغة و يجوز بيعه، و الانتفاع به و الصلاة فيه [1] .

الخامس: يطهر بالدباغ جميع جلود الميتة، من غير فرق بين مأكول اللحم و غيره الا أنه يطهر ظاهره دون باطنه، فلا ينتفع به في المائعات، و هذا محكي عن مالك ايضا.



[ صفحه 258]



السادس: يطهر الجميع حتي الكلب و الخنزير ظاهرا و باطنا قال النووي: و هو مذهب داود و أهل الظاهر. و حكي عن أبي يوسف كما تقدم.

السابع: أنه ينتفع بجلود الميتة و ان لم تدبغ. و يجوز استعمالها في المائعات و اليابسات قال النووي: و هو مذهب الزهري.


پاورقي

[1] غنية المتملي ص 74.


عبدالرزاق


أبوبكر عبدالرزاق بن همام بن نافع الحميري الصنعاني المتوفي سنة 211.

خرج حديثه البخاري، و مسلم و الجماعة، و روي عنه ابن عيينة، و معتمر و هما من شيوخه و أحمد و اسحاق، و أحمد بن صالح، و آخرون ذكر منهم ابن حجر في تهذيب التهذيب ج 6 ص 311 أكثر من ثلاثين رجلا و هو من كبار شيوخ أحمد بن حنبل، و اسحاق بن راهويه، و ابن المديني، و ابن معين.

قال ابن عدي: رحل اليه أئمة المسلمين و ثقاتهم و لم نر بحديثه بأسا الا أنهم نسبوه للتشيع، و هو أعظم ما ذموه به.

و قال ابن حجر: عبدالرزاق أحد الحفاظ الاثبات صاحب التصانيف و ثقه الأئمة كلهم [1] .

و قال الذهبي: وثقه غير واحد و حديثه مخرج في الصحاح، و له ما ينفرد به و نقموا عليه التشيع و ما كان يغلو بل كان يحب عليا رضي الله عنه و يبغض من قاتله. [2] و قال العجلي: عبدالرزاق ثقة يتشيع. و قال ابراهيم بن عباد: و كان عبدالرزاق يحفظ نحوا من سبعة عشر ألف حديث [3] .



[ صفحه 557]



و قال ابن ناصر: وثقه غير واحد لكن نقموا عليه التشيع و ذكره ابن حبان في الثقات.

و علي أي حال فان عبدالرزاق كان من أئمة الحديث و أوعية العلم، رحل اليه العلماء و وثقوه، و كان شيعيا يحب عليا و يبغض من قاتله و بهذا استحق أن يطعن به العباس العنبري و لم يوافقه أحد علي ذلك. [4] .


پاورقي

[1] هدي الساري 418.

[2] تذكرة الحفاظ 331: 1.

[3] تهذيب التهذيب 314: 6.

[4] حذفنا في ترجمة عبدالرزاق الشي ء الكثير حبا للاختصار كما حذفنا من تراجم غيره المثبتة في اصل الكتاب. كما تركنا اسماء كثير من الرواة.


اعضاء البدن


و قال عليه السلام: فكر يا مفضل في أعضاء البدن أجمع، و تدبير كل منها للارب [1] ، فاليدان للعلاج، و الرجلان للسعي، و العينان للاهتداء، و الفم للاغتذاء، و المعدة للهضم، و الكبد للتخليص [2] ، و المنافذ لتنفيذ الفضول، و الأوعية لحملها، و الفرج لاقامة النسل، و كذلك



[ صفحه 130]



جميع الأعضاء اذا تأملتها و أعملت فكرك فيها و نظرك وجدت كل شي ء منها قد قدر لشي ء علي صواب و حكمة: [3] .


پاورقي

[1] أي للحاجة.

[2] أي للتصفية و التمييز عن غيره، و ذلك لأن الكبد يحيل الكيلوس الي الخلط، و يصفي الأخلاط كل واحد عن الآخر، و ينفذها الي البدن، كلها في مجاري مهيأة له، كذا في البحار الأنوار 68:3، الهامش.

[3] توحيد المفضل 54؛ بحارالأنوار 67:3 و 320:58.


البهشمية


الفرق بين الفرق:294 ، و الملل و النحل 73:1.

قال الاسفرائيني:هؤلاء أتباع أبي هاشم بن الجبائي ، و أكثر معتزلة



[ صفحه 551]



عصرنا علي مذهبه ، لدعوة ابن عباد [1] وزير آل بويه اليه ، و يقال لهم:الذمية ؛ لقولهم باستحقاق الذم لا علي فعل ، و قد شاركوا المعتزلة في أكثر ضلالتها .


پاورقي

[1] هو أبوالقاسم اسماعيل بن عباد بن العباس الطالقاني الملقب بالصاحب ، ولد سنة 326 في اصطخر و توفي سنة 326 بالري ثم نقل الي اصبهان.


عمر بن أبي نصر السكوني


قال النجاشي [1] عمرو بن أبي نصر، «و اسم أبي نصر: زيد» مولي السكوني، ثم مولي يزيد بن فرات الشرعبي، ثقة، روي عن أبي عبدالله عليه السلام، و هم أهل بيت، له كتاب.

و عده الشيخ رحمه الله [2] في رجاله في أصحاب الصادق عليه السلام.

و ذكره العلامة [3] في القسم الأول المعد للمعتدين في الرواية.

و قد وثق الرجل في الوجيزة [4] و البلغة.

و قال المامقاني [5] و الخلاصة فالرجل لا غمز فيه بوجه.


پاورقي

[1] رجال النجاشي: 290، الرقم 778.

[2] رجال الطوسي: 248، الرقم 412.

[3] رجال العلامة: 121، الرقم 10.

[4] الوجيزة للمجلسي: 271، الرقم 1337.

[5] تنقيح المقال 2 : 324، الرقم 8646.


في الرضاء


قال الصادق: صفة الرضا أن يرضي المحبوب و المكروه. و الرضا شعاع نور المعرفة. و الراضي فان عن جميع اختياره. و الراضي حقيقة هو المرضي عنه. و الرضا اسم يجتمع فيه معاني العبودية.

و تفسير الرضا سرور القلب. سمعت أن محمدا الباقر يقول تعلق القلب بالموجود شرك، و بالمفقود كفر، و هما خارجان من سنته.

و اعجب بمن يدعي العبودية لله كيف ينازعه في مقدوراته حاشا الراضين العارفين عن ذلك.



[ صفحه 311]




ابو حفص الكلبي


أبو حفص الكلبي.

محدث. روي عنه علي بن الحكم، وسيف بن عميرة وغيرهما. كان حيا قبل سنة 148.

المراجع:

مجمع الرجال 7: 33 وفيه أبو حفص الكلبي عمر. معجم رجال الحديث 21: 130. تنقيح المقال 3: قسم الكني 13. جامع الرواة 2: 380.


سالم ابن أبي واصل شريح الأشجعي (الحذاء)


سلم، وقيل سلمة، وقيل سالم ابن أبي واصل شريح الأشجعي، الكوفي، الحذاء.



[ صفحه 67]



من ثقات محدثي الامامية.

المراجع:

رجال الطوسي 211 وفي نسخة خطية منه جاء اسمه سلام و 289 في ترجمة ابنه محمد بن سالم. تنقيح المقال 2: 4 و 5 و 45. خاتمة المستدرك 808. معجم رجال الحديث 8: 10 و 20 و 207. معجم الثقات 57. رجال ابن داود 172 في ترجمة ابنه محمد بن سالم. نقد الرجال 157. توضيح الاشتباه 175. جامع الرواة 1: 371. مجمع الرجال 3: 92 و 139 و 5: 217 في ترجمة ابنه محمد بن سالم. أعيان الشيعة 7: 172 و 277. رجال الحلي 138 في ترجمة ابنه محمد بن سالم. منتهي المقال 150. منهج المقال 167. لسان الميزان 3: 69. ميزان الاعتدال 2: 190. التاريخ الكبير 4: 159. الجرح والتعديل 2: 1: 164. المغني في الضعفاء 1: 275.


محمد الخزاز


محمد الخزاز، الكوفي.

محدث إمامي حسن الحال. روي عنه عبد الله بن مسكان.

المراجع:

رجال الطوسي 305. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 114. خاتمة المستدرك 842. معجم رجال الحديث 18: 74. رجال البرقي 21. جامع الرواة 2: 111. مجمع الرجال 5: 207. وفيه: ابن الخزاز بدل الخزاز. منهج المقال 295. جامع المقال 88. إتقان المقال 227.