بازگشت

خلاصه توحيد مفضل


روزي مفضل بن عمر در مسجد مدينه نشسته بود كه عبدالكريم بن ابي العوجاء با يك تن از ياران خود، به آن جا آمدند، و در نزديكي مفضل جاي گرفتند.

در آن حال ابن ابي العوجاء به مرقد مطهر رسول اكرم (ص) اشاره كرد، و گفت: صاحب اين قبر عزتي فراوان و منزلتي بزرگ يافت.

دوست وي اظهار كرد: او فيلسوفي بود كه دعوي دار امر بزرگي شد، و بر اثبات مدعاي خويش معجزاتي چند آشكار كرد، و دل ها را به گمراهي كشيد؛ خردمندان در جستجوي دانش وي به درياي انديشه فروشدند و درمانده بازگشتند؛ چون خطيبان و فصيحان و عقلاي قوم دعوت وي را بپذيرفتند، ديگر مردم نيز به آيين او گراييدند، و او نام خويش با اسم خداي خويش قرين ساخت؛ پس در همه آن بلاد و امصار كه دعوي وي پذيرفته اند، به هر شبانه روز پنج نوبت برفراز معابد، در اذان واقامه، نام وي تكرار مي كنند تا ياد او تازه گردد، و امر او از خاطره ها نرود.

سپس، آن دو زنديق، رشته سخن را به عالم وجود و نفي صانع كشيدند و گفتند: اين جهان



[ صفحه 339]



را پديد آورنده اي نيست، بلكه كائنات به اقتضاي طبيعت به وجود آمده است.

مفضل بن عمر كه به سخنان آن دو گوش مي داد، بيش از آن ياراي استماع گفتار ايشان را نياورد و در حالي كه از فرط خشم بر خود مي لرزيد، فرياد برداشت و آنان را گفت: اي دشمنان خدا! در دين الهي الحاد ورزيديد، و به انكار خداوند بزرگ كه شما را به بهترين صورت آفريده است، برخاسته ايد، در حالي كه اگر انديشه كنيد، دلائل ربوبيت و آثار صنع الهي را در خلقت خود آشكار خواهي يافت.

چون سخن مفضل بن عمر به پايان رسيد، ابن ابي العوجاء به او روي آورد و چنين گفت: اي مرد! اگر اهل كلام هستي، بيا تا با روش متكلمان سخن گوييم، هرگاه بر حجت تو ملزم شديم به متابعت انديشه ات درآييم، و اگر در شمار آنان نيستي، ما را با تو سخني نيست. و نيز تواند بود كه يك تن از اصحاب حضرت جعفر بن محمد (ع) باشي، اگر چنين است، بدان كه پيشواي تو هرگز بدين سان با ما خطاب نيارد، هر چند سخن ما، از آن چه شنيدي، دشنام آميزتر باشد.

آري، جعفر بن محمد (ع)، بي آن كه خشم آگين شود، گفتار ما را استماع كند، آن گاه به آرامي و متانت به سخن پردازد، و آن چنان برهان ما را باطل كند كه ما را مجال پاسخ نماند.

مفضل كه از گفتار ابن ابي العوجاء به شدت غضبناك شده بود، به محضر امام صادق (ع) شرفياب شد و گفته آن زنديق را بازگو كرد. امام او را دلداري داد و فرمود: فردا صبح نزد من بيا تا آثار صنع و قدرت حق را در خلقت عالم و سيار موجودات، از انسان و حيوان و نبات، براي تو توضيح دهم كه قلبت آرام گردد.

مفضل با دلي شاد، و خوشحال، بيرون رفت و شب را به روز آورد، و به محضر امام حاضر گرديد.


دعاء الامام الصادق لخلاص المرأة المؤمنة من السجن


عن بشار المكاري قال: دخلت علي أبي عبدالله (عليه السلام) بالكوفة، و قد قدم له طبق رطب طبرزد [1] و هو يأكل، فقال لي: يا بشار ادن، فكل.



[ صفحه 318]



قلت: هناك الله، و جعلني فداك، قد أخذتني الغيرة من شي ء رأيته في طريقي، أوجع قلبي، و بلغ مني.

فقال لي، بحقي لما دنوت فأكلت.

قال: فدنوت فأكلت، فقال لي: حديثك؟ [2] .

قلت: رأيت جلوازا [3] يضرب رأس امرأة، يسوقها الي الحبس، و هي تنادي - بأعلي صوتها -: «المستغاث بالله و رسوله» و لا يغيثها أحد.

قال [الامام]: و لم فعل بها ذاك؟

قال: سمعت الناس يقولون: انها عثرت فقالت: «لعن الله ظالميك يا فاطمة» فارتكب منها ما ارتكب.

قال [الراوي]: فقطع [الامام] الأكل، و لم يزل يبكي حتي ابتل منديله و لحيته و صدره بالدموع ثم قال: يا بشار! قم بنا الي المسجد السهلة، فندعوا الله و نسأله خلاص هذه المرأة.

قال [بشار]: و وجه [الامام] بعض الشيعة الي باب السطان، و تقدم اليه بأن لا يبرح الي أن يأتيه رسوله، فان حدث بالمرأة حدث صار الينا حيث كنا [4] .

قال: فصرنا الي مسجد السهلة، و صلي كل واحد منا ركعتين، ثم رفع الصادق (عليه السلام) يده الي السماء و قال:



[ صفحه 319]



«أنت الله [5] ، لا اله الا أنت مبدي ء الخلق و معيدهم، و أنت الله [6] لا اله الا أنت خالق الخلق و رازقهم، و أنت الله لا اله الا أنت القابض الباسط، و أنت الله لا اله الا أنت مدبر الامور، و باعث من في القبور، و أنت وارث الأرض و من عليها.

أسألك باسمك المخزون المكنون الحي القيوم، و أنت الله لا اله الا أنت عالم السر و أخفي، أسألك باسمك الذي اذا دعيت به أجبت، و اذا سئلت به أعطيت.

و أسألك بحق محمد و أهل بيته، و بحقهم الذي أوجبته علي نفسك أن تصلي علي محمد و آل محمد، و أن تقضي لي حاجتي الساعة الساعة.

يا سامع الدعاء، يا سيداه، يا مولاه، يا غياثاه، اسألك بكل اسم سميت به نفسك، أو استأثرت به في علم الغيب عندك، أن تصلي علي محمد و آل محمد، و أن تعجل خلاص هذه المرأة، يا مقلب القلوب و الأبصار، يا سميع الدعاء».

قال [بشار] ثم خر [الامام] ساجدا، لا أسمع منه الا النفس، ثم رفع رأسه فقال: قم، فقد اطلقت المرأة.

قال: فخرجنا جميعا، فبينما نحن في بعض الطريق اذ لحق بنا الرجل الذي وجهناه الي باب السلطان فقال [الامام] له: ما الخبر؟

قال له: لقد اطلق عنها.

قال [الامام]: كيف كان اخراجها؟

قال: لا أدري، و لكنني واقفا علي باب السلطان اذ خرج حاجب فدعاها و قال لها: ما الذي تكلمت به؟



[ صفحه 320]



قالت: عثرت فقلت: «لعن الله ظالميك يا فاطمة» ففعل بي ما فعل!

قال [الرجل] فأخرج [الحاجب] مائتي درهم، و قال: خذي هذه، و اجعلي الأمير في حل!!

فأبت [امتنعت] أن تأخذها، فلما رأي [الحاجب] ذلك منها، دخل و أعلم صاحبه [الأمير] بذلك، ثم خرج فقال لها: انصرفي الي بيتك، فذهبت الي منزلها.

فقال أبوعبدالله (عليه السلام): أبت أن تأخذ مائتي درهم؟

قال [الرجل]: نعم، و هي والله محتاجة اليها!

فقال [بشار] فأخرج [الامام] من جيبه صرة فيها سبعة دنانير، و قال [لبشار]: اذهب أنت بهذه الي منزلها، فأقرأها مني السلام، و أدفع اليها هذه الدنانير.

فقال: فذهبنا جميعا، فأقرأناها منه السلام، فقالت: بالله أقرءني جعفر بن محمد السلام؟

فقلت لها: رحمك الله، والله ان جعفر بن محمد أقرأك السلام.

فشهقت، و وقعت مغشية عليها.

قال: فصبرنا حتي أفاقت و قالت: أعدها علي [السلام] فأعدناها عليها، حتي فعلت ذلك ثلاثا، ثم قلنا لها: خذي، هذا ما أرسل به اليك، و أبشري بذلك.

فأخذته منا، و قالت: سلوه [الامام] أن يستوهب أمته من الله، فما أعرف أحدا أتوسل به الي الله أكبر منه و من آبائه و اجداده (عليهم السلام).

قال: فرجعنا الي أبي عبدالله (عليه السلام) فجعلنا نحدثه بما كان منها، فجعل [الامام] يبكي و يدعو لها.



[ صفحه 321]



ثم قلت: ليت شعري متي أري فرج آل محمد (صلي الله عليه و آله)؟

قال [الامام]؟ يا بشار؟ اذا توفي ولي الله - و هو الرابع من ولدي - في أشد البقاع بين شرار العباد فعند ذلك تصل الي بني فلان مصيبة سوداء مظلمة، فاذا رأيت ذلك التفت حلق البطان، و لا مرد لأمر الله [7] . [8] .


پاورقي

[1] الطبرزد: نوع من التمر، يسمي به لشدة حلاوته، و الطبرزد: السكر الابلوج (مجمع البحرين).

[2] أي: ما هو حديثك، أو حدثنا بحديثك.

[3] الجلواز: الشرطي (أقرب الموارد).

[4] معني هذه الجملة: ان الامام ارسل رجلا من الشيعة الي باب حاكم الكوفة، و أمره أن لا يبرح مكانه حتي يأتيه رسول الامام، فان حدث شي ء بالمرأة من اطلاق سراح أو غيره فعلي الرجل أن يأتي الي مسجد السهلة و يخبر الامام بذلك.

[5] في مزار الشهيد: أنت الله الذي...

[6] في مزار الشهيد: أنت الله الذي...

[7] قال الشيخ المجلسي: المراد بين فلان بنوالعباس، و كان ابتداء و هي [ضعف] دولتهم عند وفاة أبي الحسن [الهادي] العسكري. و البطان للقتب: الحزام الذي يجعل تحت بطن البعير، و يقال: «التقت حلقتا البطان» للأمر اذا اشتد.

[8] بحارالأنوار: ج 100 ص 440.


معروف بن خربوذ


معروف بن خربوذ اهل مكه و از شاگردان و راويان امام سجاد و امام باقر و امام صادق عليهم السلام است. او جزء آن شش نفر اصحاب امام باقر عليه السلام است كه همه ي اصحاب بر فقه و صحت روايات آنان اتفاق نظر دارند و احاديثي نيز در مورد او بيان شده كه نه تنها دلالت بر جلالت و بزرگي مقام او دارد؛ بلكه نشان مي دهد كه او صاحب اسرار اهل بيت عليهم السلام و از عابدان و سجده كنندگان طولاني به درگاه ربوبي بوده است.



[ صفحه 485]




موارد ديگر


هنگامي كه منصور عده اي از علويان مانند عبدالله بن حسن را در مدينه زنداني كرد، بعد از سه سال آنان را با غل و زنجير در كنار مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم گرد آورد و از مردم خواست كه بر آنان نفرين كنند. هنگامي كه عقبة بن مسلم مأمور سادات حسني را منصور در كنار مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم گرد آورد و بر آنان توهين و بد گويي نمود، مردم عليه وي و منصور شوريدند؛ عقبة و منصور را لعن و نفرين كرده از علويان ستايش نمودند. [1] .

عده اي از معتزله هنگامي كه خليفه اموي در شام كشته شده بود، در مورد خلافت با هم مشاوره مي نمودند. آنان به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدند و فردي را به نام عمرو بن عبيد نماينده انتخاب نمودند تا با حضرت گفتگو كند. عمرو در هنگام سخن گفتن به حضرت عرض مي كند، ما مي خواهيم با محمد بن عبدالله بيعت كنيم. از ديدگاه تو بي نياز نيستيم؛ زيرا تو فردي فرزانه و صاحب فضيلت هستي و پيروان زيادي داري، لفضلك و لكثرة شيعتك. [2] وي به انبوه جمعيت شيعه و تشكل همسوي امام عليه السلام اعتراف مي كند كه گواه بر موقعيت ممتاز تشكل همراه امام صادق عليه السلام است.

منصور در سال 147 هنگامي كه از حج باز مي گشت، در مدينه امام صادق عليه السلام را احضار نمود. موقعيت امام صادق عليه السلام آن گونه منصور را بي تاب ساخته بود كه با خود عهد كرد در هر صورت امام را به شهادت برساند.

هنگامي كه امام را در حضور وي احضار نمودند با غيض و غضب به امام توهين كرد. از وي به عنوان دشمن خدا ياد كرد! و گفت تو را مردم عراق رهبر برگزيده اند و اموال و زكوات خويش را به سوي تو گسيل مي كنند. تو را به يقين به قتل خواهم رساند، اتخذك اهل العراق اماما. [3] در اين اعتراف منصور مي گويد، مردم عراق تو را به رهبري

بر گزيده اند كه اين اعتراف نيز



[ صفحه 239]



گواه بر موقعيت ممتاز امام صادق عليه السلام به خصوص در عراق مي باشد.

اين موارد و ده ها مورد مشابه آن به خوبي اين نكته را شفاف مي سازند كه در زمان امام صادق عليه السلام نيز همانند زمان امامان پيشين تشكل همسوي اهل بيت ساماندهي داشت و با توان مندي به حركت خويش ادامه مي داد. امام صادق عليه السلام نيز تلاش نمودند اين تشكل را حراست نمايند، از لحاظ فرهنگ بارور سازند، از لحاظ سياسي و اجتماعي فتنه ها را مهار سازند تا اين تشكل از آسيب ها در امان بماند.

تا كنون موضع گيري هاي امام صادق عليه السلام در مورد برخي جريان هاي اجتماعي و سياسي از زمان امويان و نيز شكل گيري دولت عباسيان مورد بررسي قرار گرفت. در اين محورها به خوبي آشكار شد كه امام با هوشمندي توانست فتنه ها را مهار كند. امام از حركت و پرچمي كه برخي با طرفند و توطئه به نام اهل بيت (عليهم السلام) مي افراشتند، حمايت نمي كرد. امام عليه السلام از قيام ها و نهضت هاي علويان به رغم امويان و عباسيان حمايت مي نمود. امام عليه السلام از فرصت پيش آمده براي بارور كردن فقه عترت و شكوفا ساختن فرهنگ دين كه همان فرهنگ تشيع است اهتمام ورزيد.

امام فقه و فرهنگ تشيع را توسعه داده و شكوفا ساخت. امام بزرگترين مركز علمي و دانشگاه را در رشته هاي گوناگون ساماندهي نمود. امام فقه و فرهنگ و ناگفته هايي كه امامان پيشين و حتي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم آنها را بازگو ننموده بودند، به زبان آورد. بسياري از اين امور، مورد تحليل قرار گرفته و توضيح داده شد. و اينك در قسمت پاياني اين نوشتار تلاش هاي فقهي و فرهنگي امام صادق عليه السلام و نقش آن حضرت را در استقرار و پايدار نمودن دين مورد نگر قرار مي دهيم.



[ صفحه 240]




پاورقي

[1] اعلام الهداية، ج 8، ص 210.

[2] الاحتجاج، ج 2، ص 363.

[3] صفوة الصفوة، ج 2، ص 116.


وسعت دانشگاه امام صادق


امام صادق عليه السلام با تمام جريان هاي فكري و عقيدتي آن روز برخورد كرد و موضع اسلام و تشيع را در برابر آن ها روشن ساخت و برتري بينش اسلام را ثابت نمود.

شاگردان دانشگاه امام صادق عليه السلام منحصر به شيعيان نبودند، بلكه از پيروان سنت و جماعت نيز از مكتب آن حضرت برخوردار مي شدند. پيشوايان اهل سنت، با واسطه يا بي واسطه، شاگرد امام بوده اند.

در راس ائمه ي اهل تسنن ابوحنيفه است كه دو سال شاگرد امام بود. او اين دو سال را پايه ي علم و دانش خود معرفي مي كند و مي گويد: «اگر آن دو سال نبود، نعمان از بين رفته بود» [1] .

مالك بن انس نيز نزد امام مي آمد و به شاگردي آن حضرت افتخار مي كرد. او مي گفت: «مردي با فضيلت تر از نظر علم، عبادت و ورع از جعفر بن محمد را هيچ چشمي نديده و هيچ گوشي نشنيده و به قلب هيچ بشري خطور نكرده است» [2] .

در وسعت دانشگاه امام صادق عليه السلام همين بس كه حسن بن علي بن زيد و شاء كه از شاگردان امام رضا عليه السلام و از محدثان بزرگ بوده (و طبعا سال ها پس از امام صادق عليه السلام زندگي مي كرده) مي گفت: من در مسجد كوفه نهصد نفر استاد حديث مشاهده كردم كه همگي از جعفر بن محمد حديث نقل مي كردند [3] .



[ صفحه 212]




پاورقي

[1] «لو لا السنتان لهلك النعمان» (الامام الصادق و المذاهب الاربعة، ج 1، ص 70).

[2] «مارات عين و لا سمعت اذن لا خطر علي قلب بشر افضل من جعفر بن محمد الصادق علما و عبادة و ورعا» (همان مأخذ، ج 1، ص 53).

[3] رجال نجاشي، به تحقيق موسي شبيري زنجاني، چاپ جامعه ي مدرسين قم، ص 39.


صبر در برابر مشكلات


انسان خواه ناخواه در زندگي با مسايلي مواجه مي شود كه مطابق ميل او نيست و سعي مي كند آنها را برطرف كند. حتي گاهي انسان بر اساس وظيفه ي شرعي خود موظف است با برخي از امور ناخوشايند زندگي مبارزه نمايد؛ مثلا بايد مرض و بيماري را از خود دور كند و در صدد معالجه ي آن برآيد. نكته ي مهم در اين موارد اين است كه انسان بايد با سعه ي صدر مشكلات و گرفتاري هاي زندگي را پشت سر بگذارد و به دور از جزع و فزع و بي تابي با آنها برخورد كند. حضرت عيسي عليه السلام در ادامه ي توصيه ي خود به حواريون مي فرمايد: اگر مي خواهيد به مقامات عالي برسيد، بايد نسبت به امور مكروه و ناخوشايند كه برايتان پيش مي آيد بردبار و صبور باشيد: و لا تنالون ما تأملون الا بالصبر علي ما تكرهون.

انسان ممكن است در زندگي با مشكلات و سختي هاي كوچك و بزرگي روبه رو شود؛ از يك سرماخوردگي جزيي گرفته تا يك بيماري صعب العلاج، از زندگي با همسري بداخلاق و تندخو گرفته تا داشتن فرزندي معلول و.... همه اينها ناراحتي ها و رنج هايي است كه خواه ناخواه برخي از آنها در زندگي انسان رخ مي نماياند. آنچه مهم



[ صفحه 207]



است عكس العمل ها و رفتارهاي ما در برابر اين مشكلات است. كساني كه جز رضاي خدا چيز ديگري نمي خواهند، تنها در پي عمل به تكليف و وظيفه اند و با صبر و شكيبايي سختي ها را تحمل مي كنند. در اين زمينه داستان معروفي وجود دارد كه در اين جا بدون توجه به صحت و سقم جزئيات آن و صرفا به دليل نكته آموزنده اي كه دارد، آن را نقل مي كنيم.

مي گويند در منطقه ي خرقان، عارف زنده دلي به نام شيخ ابوالحسن خرقاني مي زيسته كه آوازه ي شهرتش تا دور دست ها پيچيده بود. يك روز، شخصي طالب حقيقت، از شهري دور به قصد ملاقات شيخ عازم خرقان مي شود تا پندي بگيرد و از كرامات او بهره اي ببرد. وي با زحمت فراوان خود را به محل سكونت شيخ مي رساند و منزل او را پيدا مي كند. هنگامي كه در خانه را مي زند، همسر شيخ ابوالحسن بيرون مي آيد و خواسته مرد ناشناس را مي پرسد. مرد با احترام پاسخ مي دهد: مي خواهم شيخ را زيارت كنم. زن با شنيدن اين سخن شروع مي كند به فحاشي، و نسبت به آن شخص و شوهر خود كلمات زشتي را بر زبان جاري مي سازد. پس از پافشاري فراوان مرد مبني بر لزوم ملاقات با شيخ، زن مي گويد كه همسرش براي جمع آوري هيزم به بيابان رفته است. مرد از همان مسيري كه همسر شيخ گفته بود راهي بيابان مي شود. از دور فردي را مي بيند كه سوار بر حيواني است و بار هيزمي را نيز با خود دارد. مطمئن مي شود كه آن شخص شيخ ابوالحسن خرقاني است. از اين كه مطلوبش را يافته بود، شادمان مي گردد. كمي كه جلوتر مي رود متوجه مي شود شيخ سوار بر شير درنده اي است. وحشت زده خود را به شيخ مي رساند و از او مي پرسد: آيا تو شيخ ابوالحسن خرقاني هستي؟! او در پاسخ مي گويد: آري. آن شخص پيش از مطرح كردن خواسته خود، از رفتار ناشايستي كه همسر شيخ با وي داشته است سخن به ميان مي آورد و خطاب به شيخ مي گويد: تو چگونه با اين زن زندگي مي كني و چرا تاكنون او را طلاق نداده اي؟ شيخ در پاسخ مي گويد: اين مقام و كراماتي كه خداوند به من عطا فرموده به دليل صبري است كه نسبت به اخلاق بد همسر خود داشته ام.

نكته ي آموزنده اي كه در اين داستان وجود دارد اين است كه اگر انسان براي رضاي خداوند بر امور ناخوشايند زندگي صبر كند، به مقامات عالي معنوي نايل خواهد گرديد:



[ صفحه 208]



و لا تنالون ما تأملون الا بالصبر علي ما تكرهون.

از ديگر مصاديق مخالفت با نفس، خودداري از نگاه حرام است. يكي از لذت هايي كه بسيار راحت و بدون هيچ زحمتي به دست مي آيد، لذتي است كه از راه چشم عايد انسان مي گردد. به طور كلي، تماشاي طبيعت و يا رفت و آمد افراد در خيابان، به انسان آرامش مي بخشد. اگر انسان در اتاقي محبوس باشد و به هيچ نگاه نكند، بر او بسيار سخت خواهد گذشت. اما از آن طرف، اگر انسان مواظب چشمش نباشد، ممكن است به دام شيطان بيفتد. اگر انسان به چيزهايي نگاه كند كه خيره شدن به آنها جايز نيست، در واقع با دست خودش در زمين دلش بذر شهوت كاشته است و نتيجه اش اين مي شود كه انسان از اهداف عقلايي، حتي اهداف صحيح دنيوي خود، باز مي ماند و در تصميم گيري نيز دچار مشكل مي شود.

اگر انسان از همان ابتدا عنان چشمش را در اختيار بگيرد و نگاهش را آزاد نگذارد، مي تواند خود را از آثار سوء شهوت مصون بدارد، وگرنه در صورتي كه چشم چران شد و از نگاه هاي نامطلوب خودداري نكرد، نه تنها به كمالالت معنوي نخواهد رسيد، بلكه حالاتي برايش به وجود مي آيد كه شبيه به حيوانات است. چنين حالتي كافي است كه انسان را دچار فتنه و گرفتاري كند و از مسير صحيح باز دارد: اياكم و النظرة فانها تزرع في القلب الشهوة و كفي بها لصاحبها فتنة.


بيت الاحزان از نظر علما و مورخان


عده اي از علماي بزرگ و شخصيتهاي علمي كه در تاريخ مدينه و يا درباره زيارت بقيع مطلبي نوشته اند، از بيت الأحزان نيز سخن گفته و وجود آن را تأييد و تثبيت نموده اند كه نظرات چند تن از آنان را به ترتيب تاريخ زندگي آنان، مي آوريم:


المناجاة 04


و تعرف هذه المناجاة بمناجاة الراجين، و فيها يرجو نوال الله تعالي و ألطافه عليه، و هذا نصها:

«يا من اذا سأله عبد أعطاه، و اذا أمل ما عنده بلغه مناه، و اذا أقبل عليه قربه و أدناه، و اذا جاهره بالعصيان ستر علي ذنبه، و غطاه، و اذا توكل عليه أحبه و كفاه.



[ صفحه 206]



الهي: من الذي نزل بك ملتمسا قراك [1] فما قريته؟ و من الذي أناخ ببابك مرتجيا نداك فما أوليته؟ أيحسن أن أرجع عن بابك بالخيبة مصروفا، و لست أعرف سواك مولي، بالاحسان موصوفا، كيف أرجو غيرك و الخير كله بيدك؟ و كيف أومل سواك، و الخلق و الأمر لك؟ أأقطع رجائي منك، و قد أوليتني ما لم أسأله من فضلك أم تفقرني الي مثلي، و أنا اعتصم بحبلك، يا من سعد برحمته القاصدون، و لم يشق بنقمته المستغفرون، كيف انساك، و لم تزل ذاكري؟ و كيف الهو عنك و أنت مراقبي؟.

الهي: بذيل كرمك اعلقت يدي، و لنيل عطاياك بسطت أملي فأخلصني بخالصة توحيدك، و اجعلني من صفوة عبيدك، يا من كل هارب اليه يلتجي ء، و كل طالب اياه يرتجي، يا خير موجود، و يا اكرم مدعو، و يا من لا يرد سأله، و لا يخيب آمله، يا من بابه مفتوح لداعيه و حجابه مرفوع لراجيه، اسألك بكرمك أن تمن علي من عطائك، بما تقر به عيني، و من رجائك بما تطمئن به نفسي، و و من اليقين بما تهون به علي مصيبات الدنيا، و تجلو به عن بصيرتي غشوات العمي برحمتك يا ارحم الراحمين..».

لقد اعرب الامام عليه السلام في هذه المناجاة عن عظيم أمله بعفو الله، و عن ايمانه الوثيق بسعة رحمة الله الشاملة لمن رجاه، هو و غيره علي حد سواء.

لقد انقطع الامام العظيم الي الله كأعظم ما يكون الانقطاع، فلم يأمل في أموره و شؤونه أي أحد من المخلوقين معتقدا بأن الأمل بما في أيديهم انما هو سراب، و أن رجاءهم انما هو عبث و خسران.


پاورقي

[1] القري: الضيافة.


عتقه للعبيد


و كان الامام العظيم شغوفا بعتق العبيد، و انقاذهم من رق العبودية، فقد اعتق أهل بيت بلغوا أحد عشر مملوكا [1] و كان عنده ستون مملوكا فأعتق ثلثهم عند موته [2] .


پاورقي

[1] شرح شافية ابي فراس 2 / 176 من مصورات مكتبة الحكيم.

[2] شرح شافية أبي فراس 2 / 176.


سه نگاه انسان


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

نگاه اول از آن توست، نگاه دوم به زيان توست، نه به سود تو و نگاه سوم مايه ي هلاكت است. [1] .


پاورقي

[1] من لا يحضره الفقيه، 3 / 474 / 4658 همان، همان، 20292.


غدير و مسئوليت ما


ما دو مسئوليت در برابر غدير داريم: يكي آن كه غدير را به دنيا بشناسانيم؛ و اين يك ارشاد است و ارشاد گمراه واجب كفايي است، اگر من فيه الكفايه بود از ديگران ساقط مي شود، ولي اگر نبود به گردن همه است و به واجب عيني تبديل مي شود. البته، خيلي كار مي خواهد تا غدير در همه جا شناخته شود.

مسئوليت ديگر اين است كه انسان سعي كند خود را با تعاليم قرآن و با اميرمؤمنان عليه السلام و با روح غدير تطبيق دهد.

و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين.


عالم و عابد


عالم، به مثابه چراغي است كه ديگران از نورش استفاده مي كنند. عالم به خطا پي مي برد و اشتباه را متوجه مي شود. خود از خطا و اشتباه نجات مي يابد و ديگران را نيز نجات مي دهد. عالم با نور علم كارهايي را كه صلاح است انجام مي دهد و مردم را با قلم يا زبان خود به آن كارها هدايت مي كند. عالم از لغزشها جلوگيري مي كند و آدمي را به راه راست وامي دارد. عالم در هر جا باشد، اگر نشر علم نمايد و خود عمل كند و مردم از او شنوايي داشته باشند، هلاكت و بدبختي در آنجا نيست و بالاخره كسي را نمي توانيد پيدا كنيد كه مانند عالم، فيضش به مردم برسد.

درست است كه عابد و زاهد نيز محبوب خدا هستند و اجر دارند، ولي آنان فقط نفس خود را تزكيه مي كنند و نمي توانند ديگران را از بدبختي جهل رهايي بخشند و از اين نظر يك هزارم مقام عالم را هم دارا نيستند.

عالم افضل من الف عابد، و الف زاهد و الف مجتهد. [1] .

يك عالم، برتر از هزار عابد و هزار زاهد و هزار كوشاي در عبادت است.


پاورقي

[1] تحف. ص 364.


گفتگوي جاحظ با مسلمين


جاحظ مجددا همين بحث را به روش ديگر طرح كرده و مي گويد بعد از رسول اكرم همه مسلمين اتفاق دارند كه قرآن هميشه بايد در بين امت ثابت بماند و پيغمبر امر كرده است كه پيروان در شبهات و مشكلات ديني و اجتماعي به قرآن و سنت پيغمبر مراجعه كنند ولي قاري قرآن وقتي كه در قرآن به اين آيه مي رسد (يخلق ما يشاء و يختار؛ خدا مي آفريند و بيش از آفرينش انتخاب مي كند.» همين شخص قاري را مي گوييم آيه ديگري



[ صفحه 205]



بخواند مي خواند: (ان اكرمكم عندالله اتقيكم)

در قرائت ابن مسعود كه يكي از بزرگترين دانشمندان قرآن است (ان خيركم عندالله اتقيكم؛ عزيزترين (بهترين) شما در پيشگاه خدا باتقوي ترين شما است.» خوانده است و در آيه ديگر (و اذا لفت الجنه للمتقين؛ بهشت نزديك و آماده از براي متقين است.»

باز به قاري قرآن مي گوييم آيه ديگري بخوان و مي خواند (هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون؛ آيا مقام دانشمندان با غير دانشمندان برابر است.»

پس معلوم مي شود كه مقام دانشمندان از همه بالاتر است. باز به قاري گفته مي شود بخوان مي خواند تا مي رسد به آيه (يرفع الله الذين آمنوا منكم و الذين اوتو العلم درجات؛ خدا مقام كساني را كه ايمان آورده اند و كساني را كه دانشمندند بالاتر مي برد.»

آيه دلالت بر اين كه خدا از بين تمام مردم دانشمندان را انتخاب كرده و نام و فضل آنان را بر ديگران برتري داده است.

امت پيغمبر همگي اتفاق دارند كه دانشمندترين اصحاب رسول خدا چهار نفرند: اول: علي بن ابيطالب دوم: عبدالله بن عباس سوم: عبدالله بن مسعود چهارم: زيد بن ثابت بعضي گفته اند كه عمر بن خطاب نيز از جمله دانشمندان بوده است وليكن از عده اي نقل شده است كه پرسيدند هر گاه وقت نماز داخل شد كدام شخص بر امامت (پيشنمازي) سزاوارتر است همه در جواب گفتند كه پيغمبر اسلام فرموده است كسي كه اقرء (ماهرتر در



[ صفحه 206]



خواندن قرآن) باشد بايد امام (پيشنماز) باشد و همه امت اتفاق دارند كه اين چهار نفر از عمر بن الخطاب قاري تر بوده اند. پس عمر از شماره دانشمندان خارج شده است. از امت سؤال مي شود از اين چهار نفر كدام يكي سزاوارتر است كه جانشين پيغمبر باشد؟

در جواب همه گفتند كه پيغمبر فرموده بعد از من جانشين و امام از قريش است. پس ابن مسعود و زيد بن ثابت نيز خارج شدند زيرا كه اين دو نفر از قريش نيستند. باقي مي ماند علي بن ابيطالب و ابن عباس. سؤال شد كداميك از اين دو سزاوار جانشيني پيغمبر اسلام مي باشند؟

همگي در جواب گفتند هر كدام در سن بزرگتر و در هجرت (از مكه به مدينه) جلوتر باشند آن شخص سزاوار جانشيني پيغمبر است.

عبدالله بن عباس خارج شد. علي بن ابيطالب باقي ماند. اين بيانات استدلال قاطعي از طريق آيات قرآن و سنت پيغمبر و اتفاق تمام مسلمين است و هر خواننده اي كه داراي عاطفه وجداني و خالي از هر گونه تعصبات باشد تسليم خواهد شد.


امام صادق و نخلستانها


امام صادق عليه السلام در بيرون شهر مدينه يك مزرعه اي داشت به نام «عين زياد» كه نخلستاني بزرگ بوده از آن با كار و كوشش و فعاليت در زير نخلستانها درختان مركبات مي نشاند و از زمين محصول حبوبات برمي داشت و تا آخرين روزهاي زندگي در كار تعليم و تربيت و كشاورزي و فلاحت اشتغال داشت و انبار خرما را طوري ساخته بود كه هر كس بخواهد از آن خرما بخورد بتواند مي فرمود بركت در آن براي استفاده ديگران است.

قال عليه السلام - كنت آمر اذا أدركت الثمرة ان يثلم في حيطانها الثلم ليدخل الناس و يأكلوا و كنت آمر في كل يوم ان يوضع عشر ثبنات.

به دهقانان و عمال مزرعه فرمود من امر مي كنم به شما در محل انبار گندم و تمر راهي بگذاريد اگر كسي گرسنه است بتواند از آن بردارد و اين سوراخها طوري ساخته شده بود كه مي شد يك «رطل» مد گندم يا ده دانه خرما و غيره بردارند - و منظور امام اين بود كه ضعيف و فقير و عاجز و مسكين و مستمند و كودك و پير و عجوزه و صبي و مريض - بيوه زن و غيره بتوانند از خرمن گندم و خرما بهره مند گردند و پس از مدتي مي فرمود باقي مانده آن را به مدينه حمل كنند و غالب پس از اين همه آزادي براي بردن ديگران بيش از هزار دينار خرما و چهار هزار دينار غله خود را مي فروخت و به اهل بيت و آل ابوطالب تقسيم مي كرد.

گويا اين عين زياد همان نخلستان تأسيس اميرالمؤمنين عليه السلام بود و در زمان امام محمدباقر عليه السلام ديديم كه مورد تجاوز يكي از خلفاي اموي قرار گرفت و حضرت از او قلع يد نمود فرمود اين موقوفه آل ابوطالب است.

و امام صادق عليه السلام از زمان پدرش بيشتر در رفاه و آسايش بود زيرا با آن مشكلات قحطي و تنگدستي مواجه نگرديد.



[ صفحه 173]




اسلام و فلسفه


همين كه فلسفه در اسلام وارد شد ائمه ما فهم مطالب و حقايق را از راه درك حقايق اشياء از معرفت به علت و معلول آموختند و ثابت كردند كه فهم حقايق اشياء منحصر به آن راه پر پيچ و خم حروف و آلات منطقي نيست كه در هر قدمش با لغزشها و خطايائي مواجه است بلكه درك حقيقت عالم از راه رياضات شرعيه كه به فروع دين تعبير شده دست مي دهد و اين درس را امام جعفر صادق عليه السلام در تيرگي محيطي پر آشوب بين دولت در حالت سقوط اموي و دولت تازه بنيان عباسي شروع به افاضه علمي نموده و مسلمين را در فلسفه از راه عالم ماده و كون و ماوراء بهم مرتبط ساخته و عوالم ماده را معلول عوالم مجرده قرار داده و هر دو را معلول علت العلل اوليه يعني خالق عالم دانسته و عدم سنخيت را بر خلاف اصل وجوديها كه سنخيت را دليل وجود دانسته اسلام عدم سنخيت را ضروري شناخته و سوره ي شريفه قل هو الله احد الله الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد بهترين درس فلسفه توحيد و فهم حقايق اشياء است كه هيچگونه ضد و ند، نظير و شبيه و مثل و مانندي به هيچ منطق و تصويري ندارد چنانچه حضرت شاه ولايت مولي الموحدين در خطبه اول نهج البلاغه وصف علت العلل اوليه را فرموده است.

امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند حقايق و پيدا نمودن اسرار و رموز آفرينش در سايه صفاي ذهن حاصل مي شود كه به طاعت خدا و عمل به فروع دين و احكام شريعت از روي حقيقت و واقعيت عمل نمايد و نفس خود را در مقابل افاضه اشراقيه نور الهي كه وعده فرموده بدان نور علم و حكمت كه منبع خير كثير است بياموزد قرار دهد تا به اوضع و محاذات در قبال نور دانش مطلق الهي بر همه علوم و حقايق سيطره يابد و نقشه عالم وجود زير نظر او تجلي كند و تمام پرده هاي تاريك ماده از پيش چشمش برداشته شود و همه جا را مانند كف دست خود بيند به همان درسي كه جدش فرموده لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا و اين حقيقت علمي را به آن مرتاض هندي آموخت و براي سعادت او دست و دهانش را مهر كرد كه:



[ صفحه 245]





هر كه را اسرار حق آموختند

مهر كردند و دهانش دوختند



و اكنون ما تعليمات فلسفي حضرت امام جعفر صادق را نقل مي كنيم تا روش پرورش فلسفي اسلام روشن گردد.


نظريه هاي علماي معاصر و متخصصين هواشناسي


ابرها به طور كلي از اشباع و ميعان بخارات تشكيل مي شوند نتيجه اشباع بخار آب ايجاد ذرات بسيار ريز آب است كه از دور به صورت بخار متراكم به نظر مي رسد، در تحت شرايط خاصي كه نتيجه متراكم و ميعان ايجاد ذرات بسيار ريز بلوري يخ است.

به هر حال ابر يا نتيجه تراكم ذرات فوق العاده ريز آب و يا بلورهاي فوق العاده كوچك يخ است، ابرهائي كه صرفا از ذرات يخ به وجود مي آيند ابرهاي (سيروسي) ناميده مي شوند. حد متوسط ارتفاع اين نوع ابر از سطح زمين يا دريا در حدود بيست تا بيست و پنج هزار پا است و ضخامت آن گاهي تا حدود ده هزار پا مي رسد ولي به علت تبلور ذرات يخ تشكيل دهنده ي آن نور خورشيد و ماه از آن عبور مي كند و قرص اجرام فلكي از وراء آن مرئي است و در واقع نظير شيشه ضخيمي است كه در برابر خورشيد گرفته شود.

ابرهائي كه از ذرات ريز آب تشكيل مي شود از نظر شكل ظاهري و نحوه تشكيل به دو دسته كاملا متمايز تقسيم شده اند:

الف - ابرهاي پوششي (Stratiform)



[ صفحه 69]



اين نوع ابر سطح وسيعي از آسمان را مي پوشاند و شامل ابرهاي ذيل است.

1 - استراتوس (Stratus): ابري است بدون شكل تيره رنگ و كدر كه ارتفاع آن از سطح زمين فوق العاده كم است و هر گاه روي زمين قرار گيرد مه ناميده خواهد شد.اين ابر در صورتي كه ضخامت كافي داشته باشد ذرات فوق العاده ريز باران كه موسوم به (دريزل) مي باشد و در اصطلاح لهجه خراساني و آذربايجاني به آن (نزم) مي گويند از آن نازل مي شود.

2 - آلتواستراتوس شفاف (Aetostratus translucidus) ابري است سفيد نسبتا رقيق كه سراسر آسمان را مي پوشاند قرص خورشيد از پشت آن پيدا است ولي اشعه خورشيد به طور وضوح از آن عبور نمي كند اين ابر بارندگي ندارد.

3 - آلتواستراتوس ضخيم (Altosratus oppaqus) اين ابر خاكستري و يا آبي مايل به خاكستري است تمام آسمان را مي پوشاند ارتفاع متوسط آن در حدود هشت تا ده هزار پا است هيچ گونه علامت مشخصي ندارد و يكنواخت و بدون شكست است.

اين ابر فقط در ارتفاعات بارندگي به صورت برف و يا باران مي دهد و بارندگي آن به زمين هاي پست نمي رسد و در صورت رسيدن ذرات آن خيلي ريز و دوام آن كم و نوع نزول متناوب خواهد بود آلتواستراتوس ضخيم از متراكم شدن آلتواستراتوس رقيق يا شفاف به وجود مي آيد و مسلما خورشيد و ماه از وراء آن مرئي نيست، آلتواستراتوس ها به طور كلي همراه با يك جبهه گرم هستند و فقط در زمستان ديده مي شود.

4 - نيمبواستراتوس (Nimostratus) معني كلمه (Nimbus) در زبان لاتين اشك ريز و آب ريز است. بنابراين نيمبواستراتوس يعني ابر پوششي باران ريز اين ابر از ضخيم شدن آلتواستراتوس ضخيم به وجود مي آيد در اين حال ارتفاع آن به مراتب از هشت هزار پا كمتر است و قطر آن لااقل به 15000 پا مي رسد رنگ آن خاكستري تيره است و در بعضي نقاط لكه هاي سياه رنگ ديده مي شود البته احتياج به تذكر نيست كه اين ابر تمام آسمان را مي پوشاند و بارندگي آن به نسبت فصل به صورت برف و يا باران و كيفيت نزول مداوم است نيمبواستراتوس هميشه با جبهه گرم همراه است.

تبصره - در صورتي كه ابرهاي سيروسي تمام آسمان را بپوشانند (سيرواستراتوس ناميده مي شوند) و ماه و خورشيد در آنها توليد هاله مي نمايد اين ابر چون در مقدمه جبهه گرم ديده مي شود خبر از بارندگي قريب الوقوع مي دهد.



[ صفحه 70]



ب: ابرهاي جوششي (Cumuliform)

اين نوع ابرها بر اثر جريان هواي سرد بر روي سطح گرم (دريا - خشكي) به وجود مي آيد و از اين رو گاه آنها را (كن وك تيو) (Convective به معني جريان صعودي) مي نامند اين ابرها پنبه اي شكل و يا به اصطلاح عوام كپه كپه است و بر خلاف ابرهاي پوششي هيچ گاه تمام آسمان را نمي پوشاند و بيشتر در امتداد سواحل و يا كنار ارتفاعات تشكيل مي شود. اين ابر برخلاف دسته اول رشد عمودي زيادي دارد و در طي مراحل تدريجي رشد خود به نام هاي مختلف ناميده مي شود.

1 - كومولوس كوچك (Cumulus Humilis)

اين ابر سفيدرنگ و پنبه اي شكل بوده به صورت قطعات مجزاي از يكديگر مشاهده مي شود سطح تحتاني آنها در يك ارتفاع است و قطر متوسط ميان 2 تا 5 هزار پا است.

2 - كومولوس بزرگ (Cumulus Congestus)

اين ابر از رشد و نمو سريع كومولوس كوچك به وجود مي آيد رنگ آن از جبهه و قسمت خلفي فوق العاده سفيد است و اشعه خورشيد را به شدت منعكس مي سازد رشد آن زيادتر از كومولوس كوچك است و قطر متوسط آن ميان 7 تا 12000 پا است سطح فوقاني آن داراي كنگره هاي زيبائي است و شبيه كلم گل مي باشد رنگ آن از قسمت زيرين سياه و داراي شيارهاي نامنظمي است اين ابر توليد رگبارهاي كم دوام مي نمايد.

3 كومولوس لونيمبوس (Cumuluslunimbus)

اين ابر مرحله نهائي رشد عمودي ابرهاي جوششي را دارد قطر متوسط آن 20 تا 30 هزار پا است رنگ آن از زير فوق العاده تيره و داراي شيارهاي درهم و نامنظمي است قسمت فوقاني آن ديگر داراي كنگره نبوده بلكه صاف و پخش شده شكل سندان آهنگري را پيدا مي كند پديده معمولي آن رگبار برف و يا باران است و رعد و برق و طوفان هاي شديد موقتي از خصوصيات بارز آن است بعضي از اوقات تگرگ و يا قطعات يخ از قسمت فوقاني نازل مي شود روي هم رفته باران هاي سيل آساي خطرناك فقط از اين نوع ابر نازل مي شود.

Altocumulus

همان طور كه قبلا در بحث ابرهاي جوششي يا كومولوس ذكر شد لفظ ALTO يعني ميانه و متوسط و منظور از ابر آلتوكومولوس ابرهاي جوششي است كه ارتفاع آن از زمين در حدود 10 تا 14 هزار پا است ولي رشد ابرهاي جوششي كوتاه را ندارد اين ابر در



[ صفحه 71]



همه فصول سال ديده مي شود بارندگي نمي دهد و در شب هاي تابستان به خصوص سبب گرمي و خفگي هوا مي شود. اين ابر از اتحاد سلول هاي كوچك ابر به وجود مي آيد كه نزديك يكديگر قرار گرفته و حفره هائي ميان آنها وجود دارد.

نوعي از اين ابر به صورت رشته هاي نسبتا طويلي ديده مي شود كه به طور موازي كنار يكديگر قرار مي گيرند و سطح فوقاني آن داراي برجستگي هاي كوچكي است اين ابر را Castelatus و يا برجي شكل مي نامند و چند ساعت پس از ظهور آن در آسمان بارندگي به صورت رگبار شروع مي شود و يا بادهاي شديد در سطح زمين مي وزد اين ابر هيچ وقت تمام سطح آسمان را نمي پوشاند و مقدار كل آن بيش از يك سوم سطح آسمان نخواهد بود.


درباره ي توحيد


مكتب اهل بيت عليهم السلام در توحيد، تنزيه مطلق خداوند از هر گونه تشبيه و همانندي با مخلوقات بر اساس تعاليم قرآن است. چنانكه فرموده:

ليس كمثله شي ء و هو السميع البصير [1] .

هيچ چيز همانند او (خداوند) نيست و او شنواي بيناست.

همچنين رؤيت خداوند با ديدگان را با الهام از قرآن كريم مردود مي داند، چنانكه فرموده است:



[ صفحه 271]



لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير [2] .

چشم ها او را نمي بيند، ولي او ديدگان را در مي يابد و او لطيف و آگاه است.

و نيز توصيف خداوند به صفات مخلوقات از سوي آفريدگان را ناممكن مي داند.

و جعلوا لله شركاء الجن و خلقهم و خرقوا له بنين و بنات بغير علم سبحانه و تعالي عما يصفون [3] .

و براي خداوند شريكاني از جن قايل شده اند. حال آن كه خداوند آنان را آفريده است و براي او از روي ناداني پسر و دختر قرار مي دهند در حالي كه خداوند از آنچه كه آنها توصيف مي كنند، منزه و فراتر است.

سبحان ربك رب العزة عما يصفون [4] .

منزه است پروردگار تو، كه پروردگار من و عزيز و شكست ناپذير است از آنچه كه توصيف مي كنند.


پاورقي

[1] شوري / 11.

[2] انعام / 103.

[3] همان / 100.

[4] صافات / 180.


الفقهاء 04


قالوا: تجب الصلاة علي كل مسلم عادلا كان، أو فاسقا، حتي و لو كان قد قتل نفسه، و تجب علي الشهيد الذي لا يجوز غسله و تكفينه، لقول الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: «لا تدعوا أحدا من أمتي بلا صلاة».

و قال أكثر الفقهاء: لا تجب الصلاة علي الطفل المتولد من مسلم الا اذا أتم



[ صفحه 114]



سن السادسة، و فيه روايات عن أهل البيت عليهم السلام. و قال البعض: لا تجب الصلاة علي أحد الا من وجبت عليه الصلاة.


الحج قبل الاستطاعة


لو ان شخصا لم يجب عليه الحج، لعجزه، و عدم استطاعته الشرعية، و مع ذلك تجشم و تكلف و حج حجا صحيحا كاملا، ثم استطاع، فهل تجب عليه الاعادة ثانية، أو تكليفه الأولي؟

الجواب:

المشهور بين الفقهاء أنه لابد من الاعادة بعد الاستطاعة الشرعية، لأن الأولي وقعت مستحبة، و المستحب لا يجزي عن الواجب، و هو حجةالاسلام، التي لابد من اتصافها بالوجوب.

و يلاحظ بأن كل حجة صحيحة كاملة فهي حجة اسلامية مستحبة كانت، أو واجبة، ما دامت الأركان واحدة و الاجزاء و الشروط واحدة في كل من الواجبة و المستحبة. هذا، الي أنه لا مستند للمشهور سوي الاستحسان، أما النص فانه



[ صفحه 131]



يدل علي الأجزاء و الكفاية، كالروايات الدالة علي أن من يقدر علي المشي يجب أن يحج ماشيا، نقول هذا مع العلم بأن حجةالاسلام انما سميت بهذا الاسم للحديث المشهور «بني الاسلام علي خمسة: الشهادتان و الصلاة و الصوم و الحج و الزكاة» ذلك أن المراد بالحج في الحديث الحج من حيث هو بصرف النظر عن الوجوب و الاستحباب.


لزوم البيع لولا الخيار


من تتبع الأدلة الشرعية، و أقوال الفقهاء يتضح له أن العقد علي أنواع ثلاثة:

الأول: لا يقبل الخيار و الاقالة بحال، كعقد الزواج.

الثاني: جائز من غير خيار، و لو اشترط فيه اللزوم لكان الشرط لغوا، كالعارية.

الثالث: بين الاثنين يقبل الجواز و اللزوم معا، ولكن الأصل فيه اللزوم، و لا يخرج عن هذا الأصل الي الجواز الا بدليل، كعقد البيع.

و ذكر الشيخ الأنصاري للزوم اربعة معان، منها «أن وضع البيع و بناءه شرعا و عرفا علي اللزوم، و صيرورة المالك كالأجنبي». و قال السيد اليزدي معلقا علي ذلك: «الانصاف أن هذا الوجه احسن الوجوه و اتمها، و محصله أن بناء البيع علي اللزوم، فاذا ورد دليل الامضاء كفي».

و المراد بدليل الامضاء الذي أشار اليه السيد قوله تعالي:«اوفوا بالعقود» حيث دل علي وجوب الوفاء بجميع العقود، و منها عقد البيع و هذا الوجوب، و ان كان حكما تكليفيا فانه يستدعي الحكم الوضعي، و هو فساد الفسخ من أحد المتعاقدين دون رضا الآخر.

و قال قائل: ان آية اوفوا بالعقود لا تدل علي اللزوم، و انما هي توجب العمل بما يقتضيه العقد ان لازما فلازم، و ان جائزا فجائز، تماما كما اذا قيل: اطع الأحكام الشرعية، أي يجب أن تعمل بما تستدعيه الأحكام وجوبا أو استحبابا.

الجواب:

ان الذي يدل عليه عقد البيع - مثلا - هو انتقال المثمن الي المشتري، و الثمن الي البائع لا غير، أما ان هذا الانتقال قد حصل علي نحو اللزوم، أو علي



[ صفحه 149]



نحو الجواز فاجنبي عن دلالة العقد و اقتضائه، و انما يتعين احدهما، و يستفاد من دليل خارج عن العقد، واعني بالدليل الخارج عن العقد تباني العرف، و اقرار الشرع لهذا التباني، و الذي لا شك فيه أن العرف قد تباني علي أن احكام عقد البيع لازمه له، و احكام عقد العارية - مثلا - جائزة، و أيضا ليس من شك أن الشارع قد أمضي هذا التباني، و اذا كان العقد لا يقتضي جوازا و لا لزوما فلا يبقي موضوع للقول بأن اوفوا بالعقود معناه اعملوا بما يقتضيه العقد من اللزوم و الجواز، بل معناه التزم وف بمدلول العقد، و فرق كبير بين قولنا: اللزوم بنفسه منشأ بالعقد، و بين قولنا: التزم بالمعني المنشأ بالعقد.


التنازع


1 - اذا اختلف المشتري و الشفيع في مقدار الثمن، فقال الأول: اشتريته بألفين.

و قال الثاني: بل بألف، فمن هو المدعي، و من المنكر؟

ينبغي التنبيه قبل كل شي ء الي أن شهادة البائع هنا لا أثر لها، و لا تقبل اطلاقا، سواء أشهد مع المشتري، أو مع الشفيع، لأن المعيار لقبول شهادة الشاهد أن لايكون الشي ء المشهود به من فعله، و بديهة أن الثمن المتنازع عليه قد جري بيع البائع و المشتري، فلا تقبل شهادة فيه. ثم أن وجدت بينة شرعية تثبت قول المشتري، أو الشفيع تعين العمل بها، و الا فقد ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر الي أن القول قول المشتري بيمينة، لأنه لا يدعي شيئا علي الشفيع، و كل امنيته أن يترك و شأنه.. و من هنا ينطبق عليه تعريف المنكر، و هو ما لو ترك لم يترك.. هذا، الي أن المشتري مالك للمبيع، و يده عليه، و الشفيع يريد انتزاعه منه، و قد تسالم الجميع علي أن الأصل أن لا يؤخذ المال ممن هو في يده الا بالبينة.

و تسأل: ان من الأصول المتسالم عليها أيضا ان التخاصم اذا وقع بين اثنين



[ صفحه 146]



علي الأقل و الأكثر أخذ بقول من يدعي الأقل، لأن الأصل عدم الزيادة.

و الجواب: ان هذا الأصل صحيح فيما اذا ادعي أحد المتخاصمين أن له في ذمة الاخر عشرة - مثلا - و قال المدعي عليه: بل لك علي خمسة، لا عشرة، فيؤخذ بقول مدعي الأقل، لأصل عدم الزيادة، و هذا اجنبي عما نحن فيه، لأن المفروض أن المشتري لا يدعي شيئا علي الشفيع، و انما الشفيع هو الذي يدعي الاستحقاق علي المشتري، قال صاحب الجواهر:

«القول قول المشتري بيمينه، لأنه هو الذي ينتزع الشي ء من يده، و لأنه هو اعرف بالعقد، و لأنه الغارم، و لأنه ذو اليد، و لأنه الذي يترك لو ترك،و لأن المشتري لا دعوي له علي الشفيع، اذا لا يدعي عليه شيئا في ذمته، و لا تحت يده، و انما الشفيع يدعي استحقاق ملكه بالشفعة بالقدر الذي يعترف به الشفيع، و المشتري ينكره، و لا يلزم من قوله اشتريته بالأكثر أن يكون مدعيا، و ان كان خلاف الأصل، لأنه لا يدعي استحقاق ذلك علي الشفيع، و لا يطلب تغريمه اياه».

و كل هذا حق و صحيح، و مع ذلك ينبغي أن لا يؤخذ بقول المشتري اذا وجدت قرائن تدل علي اتهامه، كما لو ذكر ثمنا باهظا جدا، أكثر بكثير من الثمن المألوف و المعتاد.

2 - اذا قال المشتري للشفيع: أنا غرست و بنيت بعد أن اشتريت فقال الشفيع:

كلا، بل كان الغرس و البناء قبل أن تشتري فالقول قول المشتري بيمينه،

لأن البناء و الغرس ملك له، و الشفيع يدعي عليه الحق في تملكهما فعليه الاثبات.

3 - اذا ادعي أحد الشريكين أنه باع نصيبه من اجنبي، و انكر الأجنبي ذلك،



[ صفحه 147]



و حلف اليمين سقطت دعوي الشريك، ولكن هل للشريك الثاني أن يطالب شريكه الذي ادعي أنه باع سهمه أن يطالبه بحق الشفعة، لمكان اعترافه بالبيع؟

قال جماعة من الفقهاء: له ذلك، لحديث: «اقرار العقلاء علي أنفسهم جائز».

و ذهب آخرون منهم صاحب الجواهر، الي عدم ثبوت الشفعة في هذه الحال، لأن ثبوتها فره من ثبوت البيع، و المفروض عدم ثبوته، و الاجماع و النص صريحان بأن الشفيع يأخذ من المشتري، لا من البائع، أما اقرار البائع بأنه باع الأجنبي فلا أثر له اطلاقا بالنسبة الي الشفيع، بخصاة بعد أن سقطت دعواه.

4 - اذا قال المشتري لمدعي الشفعة: أنت أجنبي، و لست بشريك، فلا شفعة لك فان كانت يد مدعي الشفعة علي المبيع فالاثبات علي المشتري، و الا فعلي مدعي الشفعة أن يثبتها بالبينة.

5 - سبق أن الشفعة انما تثبت لمن كان شريكا حين البيع، و يخرج سهمه عن ملكه قبل الأخذ بالشفعة، و عليه فمن أراد أن يأخذ بالشفعة يجب أن يثبت أنه كان مالكا عند البيع، و يتفرع علي ذلك أن أحد الشريكين اذا باع سهمه من زيد - مثلا - و الشريك الآخر باع سهمه من عمرو، و حصل البيع من الاثنين دفعة واحدة فلا شفعة لأحد المشتريين علي الآخر، للتساوي و عدم السبق.. و اذا تقدم شراء أحدهما، و تأخر شراء الآخر فالشفعة للسابق علي اللاحق.. و اذا ادعي السبق كل منهما، و لا بينة تعين تاريخ بيعهما، أو بيع أحدهما فكل منهما مدع و منكر في آن واحد، أي يدعي الشفعة لنفسه، و ينفيها عن غيره، و الحكم في المتداعيين هو التحالف،



[ صفحه 148]



فاذا حلف كل من المشتريين استقر ملكه علي ما اشتراه، و تكون النتيجة عدم الشفعة لكل منهما.

و اذا طالب أحدهما بالشفعة دون الآخر فعلي مدعي الشفعة البينة، و علي الآخر اليمين، لأن الشرط في ثبوت الشفعة هو سبق ملكية الشفيع، كما أشرنا، و بديهة أن مجرد الشك في وجود الشرط كاف لنفي المشروط.. و يكفي أن يحلف المنكر علي نفي الشفعة، و لا يطلب منه أن يحلف علي أنه السابق دون غيره، لأن الغرض من الدعوي استحقاق الشفعة، و اليمين علي نفي الاستحقاق يحقق الغرض المطلوب.. و هكذا في جميع الدعاوي لا يطلب من الحالف الا نفي موضوع الدعوي الذي يراد اثباته.



[ صفحه 151]




بين النسب و الزوجية


لا تلازم بين النسب و الزوجية، فاذا قال: هذا ابن زوجتي فلانة فلا يكون الاقرار بزوجية الأم اقرارا بالولد، اذ من الجائز أن يكون ولدها من غيره. و كذا اذا قال: هذا ولدي من فلانة فان الاعتراف بالولد ليس اعترافا بزوجية الأم، حتي ولو



[ صفحه 131]



كانت معروفة بالصون و العفاف، اذ من الجائز أن يكون قد وطأها بشبهة، أو أنه أكره علي وطئها، أو أن الولد انعقد من مائه بطريق غير الوطء.

و قال بعض الفقهاء: لا تثبت زوجية المرأة، ولكن يثبت لها المهر، لأنها ان كانت زوجة فلها المهر، و ان كانت موطوءة بشبهة فكذلك.

ورد صاحب الجواهر هذا القول: «بأن الولادة قد تكون بلا وطء، أو بوطء عن اكراه، و كلاهما لا يوجبان المهر».. و هذا حق، لأن العام لا يدل علي الخاص.


الطب الشرعي


المراد بالطب الشرعي العمليات التي يقوم بها اخصائيون لتحليل الدما، و فحص البصمات، و الكتابات، و الملابس لمعرفة أصحابها، و فحص الحرائق لمعرفة أسبابها، و القنابل لمعرفة مصدرها، بل حتي التراب و الأحجار، و ما اليها مما يمكن أن يترك فيه المتهم أثرا منه. و قد شيدوا لهذا الطب المعامل و المعاهد في أمريكا، و أوربا، و قصدتها البعوث من سائر الدول و الأقطار.

و قد سبق الامام علي عليه السلام الجميع الي هذا الفحص و الاختبار، فلقد وجدنا في أقضيته أساسا لهذا الطب الشرعي، من ذلك:

ان امرأة تعلقت برجل من الأنصار، و استعملت كل طريق لاغرائه، و لما عجزت عنه حاولت الكيد له، فأخذت بيضة، و صبت البياض علي ثيابها، و بين فخذيها، ثم جاءت الي عمر، و قالت: ان هذا الرجل اغتصبني. و أراد عمر أن يعاقب الشاب، فقال له: تثبت في أمري. فقال عمر لعلي عليه السلام: ما تري يا أباالحسن، فقال الامام: ائتوني بماء حار مغلي، ثم صب الماء علي البياض، حتي أزاحه عن الثوب، فألقاه في فمه، و لما عرف طعمه لفظه، ثم اقبل علي المرأة، حتي أقرت.

الحكم في هذه الواقعة، و ان استند الي الاقرار، لا الي الفحص و الاختبار، الا أنها تدل بصراحة علي أن لهذا الفحص أساسا في الشريعة الاسلامية.



[ صفحه 131]



و منه أن امرأتين تحاكمتا اليه، ولدت احداهما ذكرا، و الثانية أنثي في آن واحد، في مكان واحد، و ادعت كل منهما أنها أم الغلام، فوزن حليب الاثنين، فكان أحد الحليبين أخف، فحكم لصاحبة اللبن الأخف بالبنت، و لصاحبة اللبن الأثقل بالغلام.

و هذا الحديث، و ان لم يعتبره الفقهاء كأصل من أصول الاثبات، و دليل يعتمدونه في هذا الباب الا أنه كسابقه، يدل علي وجود معالم الطب الشرعي في تراثنا الاسلامي، بخاصة في آثار أهل البيت عليهم السلام.

و قد جاء في أحاديثهم ان امرأة ادعت العنن علي زوجها، و أنكر هو ذلك، فيقام الرجل في الماء البارد، فان تقلص احليله حكم بقوله، و ان استرخي حكم بقولها.

و قال صاحب الجواهر: «لقد عمل بهذا الحديث ابنا بابويه و ابن حمزة، و أهمله المتأخرون من الفقهاء، لعدم الوثوق به، و عدم الوثوق أيضا بالانضباط، لأن قول الأطباء يثمر الظن الغالب بالصحة الا أنه ليس طريقا شرعيا». و معني هذا أنه لو انضبط و أفاد العلم لكان شرعيا معتبرا.

و قد اعترف الاخصائيون في هذا الفن أن الطب الشرعي لا يستدعي العلم القاطع للشك و الريب في كل ما يقدمه و يرسمه، بل قد يفيد العلم، كفحص بصمات الابهام التي تعين شخصية المتهم و هويته، بعد أن أثبتت التجارب أن لكل انسان بصمة خاصة، بحيث يمكن التشابه في الوجه و الملامح، ولو من وجه، ولا يمكن التشابه في البصمات بوجه. [1] و قد لا يفيد الطب الشرعي العلم،



[ صفحه 132]



ولكنه يزود الحاكم بحلقة جديدة من سلسلة الأدلة، أو يقوي و يدعم حلقة ضعيفة منها، كفحص الخط و الكتابة، أو وجود أثر من آثار المتهم في مكان الجريمة: أو من آثار الجريمة أو مكانها.. علي المتهم، بحيث توجب الترجيح و الظن، و لا تفيد العلم.

و ليس من شك أن العلم الذي يحصل من الطب الشرعي في غير الانساب - حجة متبعة، تماما كالعلم الناشي ء من اللزوم العقلي، و المبادي ء العامة التي يشترك في العلم بها الناس جميعا، و لا يحتاج اعتبار العلم من أي مصدر حصل الي جعل و امضاء من الشارع، لأنه حجة بنفسه، بل هو المصدر لكل حجة سواه، حتي للاخذ و التقيد بقول الشارع.

و مرة ثانية نشير الي أن العلم الحاصل من الطب الشرعي، و من الملازمة العقلية، و ملابسات الدعوي شي ء.. و المعلومات الخاصة التي عرفها الحاكم خارج المحكمة و الدعوي شي ء آخر. و ان للذين منعوا الحاكم من القضاء بهذه المعلومات أن يوجبوا عليه الأخذ بالعلم الذي حصل له من الطب الشرعي، و اللزوم العقلي.

أما اذا لم يحصل العلم من الطب الشرعي فيترك الأمر الي تقدير القاضي، و مدي اقتناعه بدعم القرينة لدليل من أدلة الاثبات، أو تضعيفها، لأن تشخيص الحوادث الخارجية من الاشياء الموضوعية البحتة، لا يرجع في بيانها و معرفة حقيقتها الي الشارع، و انما تعرف و تشخص من الطرق المألوفة لدي الناس. و من هنا كان للمتهم كل الحق في اثبات العكس بجميع الطرق، للتشكيك بما دل عليه الطب الشرعي و غيره من القرائن سواء أكان من شأنها أن تفيد العلم، أم لم يكن - ما عدا الأدلة التي نص عليها الشارع.



[ صفحه 133]



و بالنظر الي أهمية القضاء بالطب الشرعي في المحاكم الزمنية قتضت هذه الاشارة.


پاورقي

[1] تعيين هوية المتهم من بصمة الابهام لا تقبل الشك، و ليس للمتهم الاعتراض عليها بحال، ولكن له أن يثبت أن ذهابه لمكان الجريمة كان بدافع مشروع، لا بدافع ارتكاب الجريمة.


معجزات منظوم


ر.ك: الذريعه، ج 21، ص 216.


اختلاف الليل و النهار


فكر يا مفضل في طلوع الشمس و غروبها، لإقامة دولتي النهار و الليل، فلولا طلوعها لبطل أمر العالم كله، فلم يكن الناس يسعون في معائشهم، و يتصرفون في أمورهم، و الدنيا مظلمة عليهم، و لم يكونوا يتهنون بالعيش مع فقدهم لذة النور و روحه، و الأرب في طلوعها ظاهر مستغني [مستغن - خ] بظهوره عن الإطناب في ذكره، و الزيادة في شرحه، بل تأمل المنفعة في غروبها، فلولا غروبها لم يكن للناس هدوء و لا قرار



[ صفحه 126]



مع عظم حاجتهم إلي الهدوء و الراحة لسكون أبدانهم، و جموم حواسهم و انبعاث القوة الهاضمة لهضم الطعام، و تنفيذ الغذاء إلي الأعضاء، ثم كان الحرص يستحملهم من مداومة العمل و مطاولته علي ما يعظم نكايته في أبدانهم، فإن كثيرا من الناس لولا جثوم هذا الليل بظلمة عليهم، لم يكن لهم هدوء و لا قرار، حرصا علي الكسب و الجمع و الادخار، ثم كانت الأرض تستحمي بدوام الشمس بضيائها، و يحمي كل ما عليها من حيوان و نبات، فقدرها الله بحكمته و تدبيره، تطلع وقتا و تغرب وقتا، بمنزلة سراج يرفع لأهل البيت تارة ليقضوا حوائجهم، ثم يغيب عنهم مثل ذلك ليهدأوا و يقروا، فصار النور و الظلمة، مع تضادهما منقادين متظاهرين علي ما فيه صلاح العالم و قوامه.


القلب المهتدي


أصول الكافي 2 / 421، ح 4: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد، عن محمد بن سنان عن الحسين بن المختار، عن أبي بصير، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان القلب ليترجج فيما بين الصدر و الحنجرة، حتي يعقد علي الايمان، فاذا عقد علي الايمان قر، و ذلك قول الله عزوجل: (و من يؤمن بالله يهد قلبه) [1] .



[ صفحه 91]




پاورقي

[1] سورة التغابن، الآية: 11.


الماء أفضل


[علل الشرائع 1 / 286، ب 205، ح 2: أبي، عن عبدالله بن جعفر الحميري، عن هارون بن مسلم، عن مسعدة بن زياد،...]

عن أبي عبدالله عليه السلام أن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قال لبعض نسائه:

مري نساء المؤمنين أن يستنجين بالماء و يبالغن، فانه مطهرة للحواشي و مذهبة للبواسير.


لبلوغ المني


ثواب الأعمال 190: حدثني محمد بن موسي بن المتوكل، عن محمد بن جعفر، عن موسي بن عمران، عن الحسين بن يزيد، عن معاوية بن عمار، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

من قال في يوم مائة مرة: «رب صل علي محمد و أهل بيته»، قضي الله له مائة حاجة، ثلاثون منها للدنيا و سبعون منها للآخرة.


فلسفة التوحيد


سأل هشام بن الحكم تلميذ الصادق عليه السلام فقال: الله. مم هو مشتق؟؟ قال عليه السلام: يا هشام الله مشتق من (اله) يقتضي مألوها، و الاسم غير المسمي، فمن عبدالاسم دون المسمي، المعني، فقد كفر و لم يعبد شيئا، و من عبدالاسلام و المعني فقد كفر، و من عبدالمعني دون الاسم فذاك التوحيد. أفهمت يا هشام؟

فطلب هشام مزيدا من الشرح أسطع وضوحا. فيجيبه الامام كاشفا عن المعني موضحا كل الخفايا.

قال هشام: زدني.

قال الامام عليه السلام: «ان لله تسعة و تسعين اسما، فلو كان الاسم هو المسمي، لكان كل اسم منها الها، ولكن الله معني يدل فهذه الأسماء كلها غيره».

ثم يزيد موضحا فيقول: «يا هشام الخبز اسم للمأكول، و الماء اسم للمشروب، و الثوب اسم للملبوس، و النار اسم للمحروق، أفهمت يا هشام فهما تدفع به، و تناضل به أعداءنا المتخذين مع الله الها غيره؟.



[ صفحه 302]



قال: نعم فهمت» [1] .

و من محاضرة له جوابا علي سؤال: هل يوصف الله؟.

فقال: لا يوصف بكيف؟ و لا أين؟ و لا حيث؟.

و كيف أصفه و هو الذي كيف الكيف حتي صار كيفا، فعرفت الكيف بما كيف الناس من الكيف... أم كيف أصفه بأين، و هو الذي أين الأين حتي صار أينا، فعرفت الأين بما أين لنا من الأين.

أم كيف أصفه بحيث، و هو الذي حيث الحيث حتي صار حيثا فعرفت الحيث بما حيث لنا من الحيث.

«فالله تبارك و تعالي داخل في كل مكان، و خارج من كل شي ء، لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار» [2] .

و يقول لهشام: «ان الله تعالي لا يشبه شيئا، و لا يشبهه شي ء و كلما وقع في الوهم فهو بخلافه».


پاورقي

[1] الاحتجاج أحمد بن علي الطبرسي ج 2 ص 72 طبع النجف 1386 ه.

[2] التوحيد للشيخ الصدوق باب النهي عن الصفة بغير ما وصف نفسه.


آيا حضرت ابراهيم و يوسف دروغ گفتند؟


صالح بن سعيد از يكي از اصحاب اهل بيت روايت كرده است، كه از امام صادق - عليه السلام - درباره ي تفسير فرمايش خداي عزوجل در داستان حضرت ابراهيم - عليه السلام - كه گفت: (بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون) [1] «بلكه اين كار را بزرگ شان كرده است پس از آنها بپرسيد اگر سخن مي گويند»! پرسيدم؟

حضرت صادق - عليه السلام - فرمود: (فاسألوهم ان كانوا ينطقون) بت بزرگ اين كار را نكرد، و حضرت ابراهيم نيز دروغ نگفت.

گفتم: چگونه؟

حضرت فرمود: زيرا حضرت ابراهيم - عليه السلام - گفت: «پس از آنها بپرسيد اگر سخن مي گويند؟» يعني اگر اين بتان سخن مي گويند بزرگترين آنها اين كار را كرده است، و اگر سخن نگويند بزرگترين آنها انجام نداده است. و آنها سخن نگفتند، و ابراهيم - عليه السلام - نيز دروغ نگفت.

گفتم: فرمايش خداوند كه از يوسف - عليه السلام - حكايت مي كند مي فرمايد: (أيتها العير انكم لسارقون) [2] «اي اهل قافله، شما دزد هستيد»؟

حضرت فرمودند: آنها يوسف - عليه السلام - را از پدرش دزديدند، مگر نمي بيني



[ صفحه 108]



هنگامي كه سؤال كردند: (ماذا تفقدون قالوا نفقد صواع الملك) [3] «چه چيز گم كرده ايد؟ گفتند: پيمانه ي پادشاه را گم كرده ايم» و گفته نشد: شما پيمانه ي پادشاه را دزديديد، و مقصود از اينكه شما دزديد يعني: يوسف را از پدر دزديديد.

گفتم: مقصود از قول ابراهيم - عليه السلام - كه گفت: (اني سقيم) [4] «من بيمارم». چيست؟

حضرت فرمود: ابراهيم - عليه السلام - بيمار نبود و دروغ نيز نگفت، بلكه مرادش اين بود كه در دينش (كه گمان مي كردند او بر آن است و همان دين مردم باطل آن قوم بود) بيمار است (يعني گرفتار ترديد است). [5] .

2- حسن صيقل گويد: به امام صادق - عليه السلام - گفتم: ما از امام باقر - عليه السلام - سؤال نموديم درباره ي فرمايش حضرت يوسف: (أيتها العير انكم لسارقون) [6] «اي اهل قافله، شما دزد هستيد» (اين دروغ نبود)؟

حضرت باقر - عليه السلام - فرمودند: به خدا نه آنها دزدي كردند، و نه حضرت يوسف دروغ گفت.

گفتيم: سخن حضرت ابراهيم - عليه السلام - كه فرمود: (بل فعله كبيرهم هذا فاسألوهم ان كانوا ينطقون) [7] «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است! پس از آنها بپرسيد اگر سخن مي گويند»! چطور؟

حضرت باقر - عليه السلام - فرمودند: و به خدا نه بتها چنين كردند، و نه حضرت ابراهيم - عليه السلام - دروغ گفت؟

راوي گويد: امام صادق - عليه السلام - (پس از شنيدن اين پرسشها و پاسخها) فرمودند: خوب اي صيقل، نظر شما در اين پاسخها چيست؟



[ صفحه 109]



گفتم: چيزي نيست جز قبول و تسليم.

حضرت صادق - عليه السلام - فرمودند: خداوند دو چيز را دوست دارد، و دو چيز را مبغوض دارد.

آن دو چيز كه دوست دارد: راه رفتن با تكبر در ميان جنگ است، و دروغ به هدف اصلاح است.

و آن دو چيز كه مبغوض مي دارد: تكبر در راهها، و دروغ در غير اصلاح.

حضرت ابراهيم - عليه السلام - نفرمود: (بل فعله كبيرهم هذا) «بلكه اين كار را بزرگشان كرده است» مگر به هدف اصلاح، و براي اينكه براي آنها ثابت كند كه بتها نمي فهمند.

و حضرت يوسف - عليه السلام - نفرمود آنچه را كه فرمود مگر به هدف اصلاح. [8] .


پاورقي

[1] سوره ي انبياء آيه ي 63.

[2] سوره ي يوسف آيه ي 70.

[3] سوره ي يوسف آيه ي 71 و 72.

[4] سوره ي صافات آيه ي 89.

[5] بحارالأنوار: ج 11 ص 71 ح 3.

[6] سوره ي يوسف آيه ي 70.

[7] سوره ي انبياء آيه ي 63.

[8] الكافي: ج 2 ص 341، بحارالأنوار: ج 69 ص 237 ح 3.


حديث 128


1 شنبه

مع الاسراف قلة البركة.

اسراف، كمي بركت را همراه دارد.

كافي، ج 4، ص 55


شمول علمه 02


و عنه: أخبرني أبوالحسين محمد بن هارون بن موسي، عن أبيه، عن أبي علي محمد بن همام قال: حدثنا أحمد بن الحسين المعروف بابن أبي القاسم، عن أبيه، عن أحمد بن علي عن صالح بن عقبة، عن يزيد بن عبدالملك قال: كان لي صديق و كان يكثر الرد علي من قال انهم يعلمون الغيب. قال: فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فأخبرته بأمره. فقال: قل له اني و الله لأعلم ما في السموات و ما في الأرض و ما بينهما و ما دونهما [1] .



[ صفحه 148]




پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 127.


مسأله را فراموش كردم


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: در كار خود با آنان كه از خدا مي ترسند مشورت كن.

و از شهاب بن عبدربه نقل مي كند كه گفت:

به حضور حضرت صادق عليه السلام مشرف شدم و مي خواستم از حكم دست زدن جنب در حب آب سؤال كنم؛ هنگامي كه خدمت حضرت رفتم، مسأله را فراموش كردم. آن حضرت به من نگاه كرد و فرمود:

اي شهاب! مانعي ندارد كه جنب با دست؛ آب از حب بردارد.



[ صفحه 216]




كتابه إلي المفضل بن عمر علة كون الشتاء والصيف


حدّثنا محمّد بن عليّ ماجيلويه رحمه الله عن عمّه محمّد بن أبي القاسم عن يحيي بن عليّ الكوفيّ عن محمّد بن سنان عن صباح المدائنيّ عن المفضّل بن عمر [1] أنّ أبا عبد الله عليه السلام: كتب إليه كتاباً فيه:

أنَّ اللهَ تَعالي لَم يَبعَث نَبِيّاً قَطُّ يَدعو إلي مَعرِفَةِ الله لَيسَ مَعَها طاعَةٌ في أمرٍ وَلا نَهيٍ وَإنّما يَقبَلُ اللهُ مِنَ العِبادِ العَمَلَ بِالفَرائِضِ الّتي فَرَضَها اللهُ عَلي حُدودِها مَعَ مَعرِفَةِ مَن دَعا إلَيهِ، وَمَن أطاعَ حَرّمَ الحَرامَ ظاهِرَهُ وَباطِنَهُ وَصَلّي وَصامَ وَحَجَّ وَاعتَمَرَ وَعَظَّمَ حُرُماتِ الله كُلِّها وَلَم يَدَع مِنها شَيئاً وَعَمَلَ بِالبِرِّ كُلِّهِ وَمَكارِمِ الأخلاقِ كُلِّها وَتَجَنُّبِ سَيِّئِها، وَمَن زَعَمَ أنَّهُ يُحِلُّ الحَلالَ وَيُحَرِّمُ الحَرامَ بِغَيرِ مَعرِفَةِ النَّبِيّ صلي الله عليه وآله، لَم يُحِلَّ للَّهِِ حَلالاً وَلَم يُحَرِّم لَهُ حَراماً، وَإنَّ مَن صَلَّي وَزَكَّي وَحَجَّ وَاعتَمَرَ وَفَعَلَ ذلِكَ كُلَّهُ بِغَيرِ مَعرِفَةِ مَنِ افتَرَضَ اللهُ عَلَيهِ طاعَتَهُ، فَلَم يَفعَل شَيئاً من ذلِكَ، لَم يُصَلِّ وَلَم يَصُم وَلَم يُزَكِّ وَلَم يَحُجَّ وَلَم يَعتَمِر، وَلَم يَغتَسِل مِنَ الجَنابَةِ وَلَم يَتَطَهَّر، وَلَم يُحَرِّم للَّهِِ حَلالاً وَلَيسَ لَهُ صَلاةٌ وَإن رَكَعَ وإن سَجَدَ وَلا لَهُ زَكاةٌ وَلا حَجٌّ، وَإنّما ذلِكَ كُلُّهُ يَكونُ بِمَعرِفَةِ رَجُلٍ مِنَ الله تَعالي علي خَلقِهِ بِطاعَتِهِ، وَاُمِرَ بِالأخذِ عَنهُ فَمَن عَرَفَهُ وَأخَذَ عَنهُ أطاعَ اللهَ وَمَن زَعَمَ أنّ ذلِكَ إنّما هِيَ المَعرِفَةُ وَأنَّهُ إذا عُرِفَ اكتَفي بِغَيرِ طاعَةٍ، فَقَد كَذّبَ وَأشرَكَ وَإنّما قيلَ: اعرِف وَاعمَل ما شِئتَ مِنَ الخَيرِ؛ فَإنَّهُ لا يُقبَلُ مِنكَ ذلِكَ بِغَيرِ مَعرِفَةٍ.

فإذا عَرَفتَ فاعمَل لِنَفسِكَ ما شِئتَ مِنَ الطّاعَةِ قَلَّ أو كَثُر فإنَّهُ مَقبولٌ مِنكَ. [2] .



[ صفحه 102]




پاورقي

[1] راجع: الكتاب الخامس.

[2] علل الشرائع: ص250 ح7، بحار الأنوار: ج 27 ص175 ح 21 نقلاً عنه.


الموت و الفناء و انتقاد الجهال و جواب ذلك


قد شرحت لك يا مفضل من الأدلة علي الخلق، و الشواهد علي صواب التدبير و العمد في الانسان و الحيوان و النبات و الشجر و غير ذلك. ما فيه عبرة لمن اعتبر، و أنا أشرح لك الآن الآفات الحادثة في بعض الأزمان التي اتخذها أناس من الجهال ذريعة الي جحود الخلق و الخالق و العمد و التدبير، و ما انكرت المعطلة و المنانية من المكاره و المصائب، و ما أنكروه من الموت و الفناء، و ما قاله أصحاب الطبائع، و من زعم أن كون الاشياء بالعرض و الاتفاق، ليتسع ذلك القول في الرد عليهم قاتلهم الله أني يؤفكون.


ابونعيم اصفهاني


ابونعيم اصفهاني درباره ي او نوشته است: امام ناطق، زمامدار سابق، او عبدالله جعفر بن محمد صادق بر عبادت و خضوع روي آورد و عزلت و خشوع را برگزيد و از مهتري و رياست دوري جست. [1] .


پاورقي

[1] حلية الأولياء، ج 3، ص 192.


الطلاق الثلاث واحدة


اتفقت الامامية علي أن طلاق الثلاث واحدة، فلو طلقها ثلاثا بدون مراجعة لم تحرم عليه، و يجوز له مراجعتها و لا تحتاج الي محلل.

نعم الطلاق المحرم الذي لا تحل المطلقة بعده لمطلقها إلا بالمحلل الشرعي، انما هو لو طلقها ثم راجعها و هكذا ثلاثا حرمت عليه في الطلاق الثالث، و هو المسبوق برجعتين مسبوقتين بطلاقين، و حينئذ لا تحل المطلقة بعد لمطلقها حتي تنكح زوجا غيره، و به جاء التنزيل «الطلاق مرتان فامساك بمعروف أو تسريح باحسان» الي قول عزوجل: «فإن طلقها فلا تحل له من بعد حتي تنكح زوجا غيره» الآية.

و قد خالف الاكثر من علماء السنة، فجعلوا قول الزوج لزوجته: انت طالق ثلاثا يوجب تحريمها و لا تحل الا بالمحلل، و قد كان علي عهد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يعد طلاق الثلاث واحدة، كذلك في أيام ابي بكر و شطرا من عهد عمر بن الخطاب.



[ صفحه 272]



أخرج مسلم في صحيحه بسند عن ابن عباس انه كان الطلاق علي عهد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و ابي بكر و سنتين من عهد عمر طلاق الثلاث واحدة، فقال عمر بن الخطاب: ان الناس قد استعجلوا في أمر قد كانت لهم فيه أناة: فلو أمضيناه عليهم، فامضاه. [1] .

و أخرج عن ابي الصهباء انه قال لابن عباس: أتعلم أنما كانت الثلاث تجعل واحدة علي عهد النبي صلي الله عليه و آله و سلم و ابي بكر و ثلاث من امارة عمر فقال ابن عباس: نعم. [2] .

و اخبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عن رجل طلق امرأته ثلاث تطليقات جميعا، فقام صلي الله عليه و آله و سلم غضبان ثم قال: أيلعب في كتاب الله و انا بين أظهركم. [3] .

و عن ابن عباس ان ركانة طلق زوجته ثلاثا في مجلس واحد فحزن عليها حزنا شديدا فسأله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: كيف طلقتها؟ قال: ثلاثا. قال صلي الله عليه و آله و سلم: في مجلس واحد؟ قال: نعم قال صلي الله عليه و آله و سلم: انما تلك واحدة فارجعها ان شئت. [4] .

قال الالوسي في تفسيره: و في وقوع الثلاث بلفظ واحد و كذا في وقوع الطلاق مطلقا في الحيض خلاف، فعند الامامية لا يقع الطلاق بلفظ الثلاث و لا في حالة الحيض، لانه بدعة محرمة و قد قال صلي الله عليه و آله و سلم: «من عمل عملا ليس عليه امرنا فهو رد» و نقله غير واحد عن ابن المسيب و جماعة من التابعين.قال الشوكاني: وقع الخلاف في الثلاث اذا وقعت في وقت واحد، هل بقع جميعها و يتبع الطلاق أم لا؟ ثم ذكر القائلين بالوقوع: و هم أئمة المذاهب الأربعة و غيرهم ثم قال: و ذهب بعض من أهل العلم: لا يتبع بل يقع واحدة فقط، و حي ذلك عن ابي موسي، و رواية عن علي عليه السلام، و ابن عباس، و طاووس، و عطاء و رجاء، و الهادي و القاسم، و الباقر، الي آخره.

و الحاصل انه لا خلاف عند المسلمين بوقوع الطلاق الثلاث واحدة، في عهد النبي و ابي بكر و شطرا من امارة عمر، و بعد ذلك الزم عمر الناس بوقوع مثل هذه الطلاق اجتهادا منه، و عند هذه النقطة تفترق الشيعة عن السنة، فالشيعة يأخذون بقول النبي و يتبعون ما شرعه و لا يلتزمون بتنفيذ اجتهاد عمر و ترك تلك النصوص الدينية المقدسة من الكتاب و السنة، فقد دعته



[ صفحه 274]



مصلحة رآها ولكن المصلحة عندا هي اتباع الرسول امتثالا لقوله تعالي: و ما اتاكم الرسول فخذوه و ما نهاكم عنه فانتهوا.

يقول الاستاذ الغزالي: و جمهور الفقهاء الاقدمين جعلوه بدعيا و يقع الطلاق به و هم في هذا يتبعون اجتهاد عمر رضي الله عنه الي أن يقول: و بدلا من أن يلتزموا منهج السنة آثروا البدعة المحرمة، و نطقوا بالطلقات الثلاث دفعة واحدة، و كان ذلك اذا حدث في عهد النبي صلي الله عليه و آله و سلم غضب منه أشد الغضب و لم يجعله الا واحدة. [5] .


پاورقي

[1] صحيح مسلم ج 4 ص 183.

[2] صحيح مسلم ج 4 ص 183.

[3] نيل الأوطار للشوكاني ج 4 ص 226.

[4] نيل الأوطار للشوكاني ج 4 ص 226.

[5] حقوق الإنسان للأستاذ محمد الغزالي 172.


الصحابة في حدود الكتاب و السنة


و هل تجاوزت الشيعة في نقد أعمال بعض الصحابة حدود الكتاب و السنة؟ إذ وجدوا في أعمالهم مخالفة ظاهرة، لا يمكن لها التأويل و التسامح، لأن عموم الصحبة، لا يمنحهم سلطة التصرف بالأحكام، و لا تسوغ لهم مخالفة تلك الحدود، و إن الإجتهاد في مقابلة النص هو في الحقيقة طرح للأحكام، و نبذ للقرآن وراء الظهور، و إن كثيرا منهم حديثو عهد في الإسلام. قد ألفت نفوسهم أشياء و طبعت عليها، و الصعب عليها أن تتحلل منها بسرعة.

و ليس من الإنصاف أن يكونوا هؤلاء بمنزلة أهل السبق، و من رسخ الإيمان في قلوبهم فنشروا الإسلام و حملوا ألوية العدل، و نشروا العقيدة الإسلامية، و جاهدوا في سبيل الله بأموالهم و أنفسهم عن نية صادقة، و هاجروا عن إيمان خالص.

و قد قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «إنما الأعمال بالنيات، و إنما لكل امري ء ما نوي فمن كانت هجرته إلي الله و رسوله فهجرته إلي الله و رسوله، و من كانت هجرته لدنيا يصيبها أو امرأة يتزوجها فهجرته إلي ما هاجر إليه». [1] .

و سأله ناس من أصحابه فقالوا: يا رسول الله أنؤاخذ بما عملنا في الجاهلية



[ صفحه 603]



فقال صلي الله عليه و آله و سلم: «أما من أحسن منكم في الإسلام فلا يؤاخذ به، و من أساء أخذ في الجاهلية و الإسلام». [2] و عن صهيب مرفوعا: «ما آمن بالقرآن من استحل محارمه» [3] و عنه صلي الله عليه و آله و سلم بلفظ: «من أحسن في الإسلام لم يؤاخذ بما عمل في الجاهلية و من أساء في الإسلام أخذ في الأول و الآخر». [4] .

و عن ابن عمر قال: صعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم المنبر فنادي بصورت رفيع فقال: «يا معشر من أسلم بلسانه و لم يفض الإيمان إلي قلبه لا تؤذوا المسلمين و لا تعيروهم و لا تتبعوا عوراتهم. من تتبع عورة أخيه المسلم تتبع الله عورته من تتبع الله عورته يفضحه و لو في جوف رحله». [5] .

و هكذا يتضح لنا علي ضوء الأحاديث النبوية و آي القرآن الكريم مساواة الناس و شمول الأحكام لهم، و أن ثبوت العدالة بالعمل و لا أثر لها بدونه و الصحابة هم أولي بتنفيذها، و القول في اجتهادهم مطلقا يحتاج إلي مشقة في الإثبات، و النتيجة عقيمة لا تثمر كثير فائدة، و التأويل في مقابلة النص معناه طرحا للأحكام. فلا يصح أن يتأولوها علي خلاف ظاهرها ثم يستبيحوا لأنفسهم مخالفة الظاهر منها، بل الأحكام شرعة واحدة بين الناس لتشملهم عدالتها. فلا مجال لأحد عن الخضوع لها و تطبيقها.

و لنا في سياسة الإمام علي بن أبي طالب و سيرته في عصره الخلفاء و في عصره لأكبر دليل علي ما نقول، فقد كان يقيم الحد علي من تعدي حدود الله و يعامل كل واحد بما يقتضيه عمله، و بقدر منزلته عند الله تعظم منزلته عنده، و كم كان يدعو علي أولئك الذين و سموا بالصحبة و خالفوا كتاب الله و سنة رسوله و نصبوا له الحرب. و قد أعلن عليه السلام البراءة منهم بل أعلن سب بعضهم علي منبره لأنهم خالفوا كتاب الله و سنة نبيه صلي الله عليه و آله و سلم.

و من وقف علي عهوده عليه السلام لعماله و وصاياه لأمراء جيشه و رسائله لولاة أمره يعرف هناك عدم الإلتزام بما ألزموا الأمة به من القيود التي فرضتها ظروف خاصة، و هو القول بعدالة الصحابي و إن ارتكب ما حرم الله.

و التحدث عن سيرة علي لا يتسع له مجال هذا الموضوع الذي خضناه بهذه العجالة، و الغرض أن أصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم لابد أن يلتزموا باجتناب ما حرم



[ صفحه 604]



الله تعالي و يهتدوا بهدي رسوله صلي الله عليه و آله و سلم و لم يفتحوا المجال لمتأول في مقابلة النص، و للإجتهاد شروط، و لعل في قصة قدامة أكبر دليل علي ذلك.


پاورقي

[1] صحيح مسلم ج 6 ص 48.

[2] صحيح مسلم ج 1 ص 77.

[3] صحيح الترمذي ج 2 ص 151.

[4] صحيح مسلم ج 1 ص 77.

[5] صحيح الترمذي ج 1 ص 365.


نتيجة و حكم


و قد نستلخص من هذا الاستطراد لاتهام الشافعي و الأقواله، سواء منها الصريحة او الموهمة النتيجة التالية:



[ صفحه 251]



ان تشيع الشافعي كان تشيعا بالنسبة لمجتمعه الذي أخرجته السياسة عن عقيدة الاستقامة، حيث صيرت أكثر مسلمي ذلك الزمن اناسا يحاربون أهل البيت باليد و اللسان، و قديما قيل: (الناس علي دين ملوكهم) لذلك كانت شجاعة الشافعي في اظهار حبه لعلي و آله هي السبب في وصفه بالتشيع.

اما اذا جردنا ذلك المجتمع من سيطرة الدولة، و كشفنا الستار الذي تعمل من ورائه ايدي العابثين بصفو الاخوة الاسلامية - من قبل المتدخلين في الاسلام، فانا لا نجد هناك انسانا مسلما يبغض أهل البيت فيما عدا الخوارج، و من حذا حذوهم ممن لم يرفع الاسلام ترسبات الشرك و الوثنية من قلبه، و ما هو بملسم بل مستسلم او متحين لفرصة الانتقام بالمسلمين، طالما لم يكن في آل علي من يتصف بما يوجب كراهيته في المجتمع، فحبهم لا يكاد يخلو منه قلب مسلم من السنة أو الشيعة، غير أن الفرق الأساسي بين الطائفتين هو قول الشيعة بالامامة لعلي و الوصاية له، و قول السنة بالشوري و الخلافة و انكار الوصاية. فالشافعي علي هذا ليس شيعيا، و انما هو مسلم يتمسك بحب أهل البيت و لا يناصبهم العداء، شأن أهل زمانه من السنة.

و ان نظرة دقيقة من القاري ء الي قول الشافعي: (ما الرفض ديني و لا اعتقادي) مع ملاحظة ان سبب تسمية الشيعة هو رفضهم للخلفاء و الخلافة توقفه بوضوح، علي أن الشافعي نفسه ينكر الرفض و الاعتقاد به، و أنه لم يزل يتمسك بمبدأ التسنن. غير أنه ينكر علي مجتمعه اطلاق (لفظ رافضي) علي محب علي و آله، لعلمه بأن مجرد الحب لا يعني التشيع، طالما كان التشيع ملزوما بالاعتراف لعلي بالوصاية و أحقيته بالخلافة و اهليته و للامامة و لزوم اتباعه. و لهذا قال علي سبيل الفرض:



ان كان رفضا حب آل محمد

فليشهد الثقلان أني رافضي



فالشافعي لا يبالي بتلك التهمة التي وجهت اليه، لأنه كان يري أن حب آل محمد فرض علي الأمة الاسلامية. يدلنا علي ذلك قوله:



يا آل بيت رسول الله حبكموا

فرض من الله في القرآن انزله



و هو يشير بذلك الي قوله تعالي (قل لا اسئلكم عليه اجرا الا المودة في القربي) و بهذا قد اتضح لنا رأي الشافعي و عرفنا نزعته، فهو محب لأهل البيت و ليس بشيعي. و مما يؤيد ذلك ان الشيعة لم تدع هذه الدعوي و لم تدخله في قائمة علمائها، لأن أمره واضح و مبدأه بين.

اذا، فالشافعي بري ء من هذه التهمة. هذا ما استخلصناه علي سبيل



[ صفحه 252]



الاستطراد و الاختصار. و الي القاري ء صورة من دفاع الشافعية عن هذه التهمة.


حرمة الوطء


اتفق المسلمون علي حرمة وطء الحائض، و اختلفوا في جواز الاستمتاع فيها بما دون ذلك. كما اختلفوا في جواز الوطء بعد انقضاء الحيض و قبل الغسل.

أما حرمة وطئها. فمجمع عليه لأن الله تعالي أمر باعتزال النساء بقوله عز اسمه (قل هو أذي فاعتزلوا النساء في المحيض) قيل المراد: أن الأذي يكون في موضع الدم، و هو منهي عنه، و مامور بالاعتزال منه، أما سائر جسدها فغير مشمول. و قيل بالعموم الا ما خصصته السنة كما سيأتي.

و كيف كان فان من وطأ زوجته في زمان الحيض عالما بالحكم و الموضوع، فان عليه الكفارة، و هي دينار في اوله، و نصف دينار في وسطه، و ربع دينار في آخره، يتصدق به عينا او قيمة. هذا هو المشهور عند الشيعة.

أما الحنفية فالمروي عن أبي حنيفة أنه قال لا كفارة، و ذهب أكثر علما الحنفية الي استحباب التصدق بدينار أو نصفه، و يتوب و يستغفر.

و صرح بعض الحنفية بكفر مستحل الوطء في الحيض، و قيل لا يكفر و عليه العمل عندهم.

و قال الحصكفي في شرح التنوير: و يندب الصدقة بدينار، او نصفه، و مصرفه كالزكاة. و هل علي المرأة تصدق؟ قال في الضياء لا [1] .

و عند المالكية: أن الوطء ممنوع، فمن فعل ذلك أثم، و لا غرم عليه، و دليلهم من جهة القياس أن هذا محرم لا لحرمة عبادة، فلم تجب فيه كفارة كالزنا [2] .

و للشافعي قولان: أحدهما ليس عليه كفارة، و الآخر أن عليه كفارة و هي دينار، يتصدق به، ان كان في اوله، و ان كان في آخره يتصدق بنصف دينار، لما روي عن ابن عباس أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم قال: (في الذي يأتي امرأته و هي حائض يتصدق بدينار أو بنصف دينار) [3] .



[ صفحه 228]



و بهذا قال أحمد بن حنبل في احدي الروايات عنه، لما رواه النسائي و أبوداود في ذلك.

قال ابن قدامة: و في قدر الكفارة روايتان: احداهما أنها دينار أو نصف دينار، علي سبيل التخيير أيهما أخرج اجزأ. روي ذلك عن ابن عباس.

و الثانية: ان الدم ان كان أحمر فهي دينار، و ان كان أصفر فنصف دينار و هو قول اسحاق.

و قال النخعي ان كان في فور الدم فدينار، و ان كان في آخره فنصف دينار، لما روي ابن عباس عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أنه قال: ان كان دما أحمر فدينار، و ان كان دما أصفر فنصف دينار، رواه الترمذي [4] .


پاورقي

[1] حاشية ابن عابدين.

[2] المنتقي ج 1 ص 117.

[3] المهذب للشيراي ج 1 ص 38.

[4] المغني ج 1 ص 236.


سلمة بن كهيل


ابويحيي سلمة بن كهيل الحضرمي المتوفي سنة 113.

خرج حديثه البخاري، و مسلم، و الترمذي، و ابوداود، و النسائي و ابن ماجة. و روي عنه: سعيد بن مسروق الثوري، و ابنه سفيان، و الاعمش، و شعبة، و الحسن و علي و صالح بنوحي، و زيد بن انيسة، و اسماعيل بن ابي خالد، و عقيل بن خالد، و ابوالمحياة يحيي بن يعلي التيمي و منصور و مسعر، و حماد بن سلمة و غيرهم. [1] و ذكره الشيخ الطوسي في تلامذة الامام الصادق عليه السلام.

قال الثوري: سلمة بن كهيل كان ركنا من الاركان - و شد قبضته.

و قال عبدالرحمن بن المهدي: اربعة في الكوفة لا يختلف في حديثهم فمن اختلف عليهم فهو يخطي ء، منهم سلمة بن كهيل. و قال احمد بن حنبل سلمة متقن الحديث.

و وثقه ابن معين و ابوحاتم، و ابوزرعة [2] و قال يعقوب بن ابي شيبة: سلمة بن كهيل ثقة ثبت علي تشيعه. و قال ابوداود: سلمة يتشيع. [3] .



[ صفحه 539]




پاورقي

[1] تهذيب التهذيب 156: 4.

[2] انظر الجرح و التعديل 170: 2 ق 1.

[3] تهذيب التهذيب 157: 4.


الامام الصادق بعد شهادة آل الحسن


و مما أخبر به الامام الصادق عليه السلام «و الله لا ترعي من بعدهم حرمة».



[ صفحه 433]



لأنهم كانوا قذي في عين المنصور، فبرأت بقتلهم، و شجي في حلقه، فمضغ بالخلاص منهم.

ثم تتبع المنصور أموالهم فسلبها، و سلب أموال الامام عليه السلام كذلك.

توقف له الامام عليه السلام بالمرصاد، - كما كان يعظه من قبل، و يواجهه بمواقفه الصلبة، لعله يرتدع و يرعوي عن طمعه و جشعه - قائلا: يا أميرالمؤمنين! رد علي قطيعتي عين أبي زياد، آكل من سعفها! و صدق قول الامام عليه السلام فلم يراع له حرمة، بل أجابه: اياي تكلم بهذا الكلام! و الله لأزهقن نفسك.

فقال له عليه السلام: فلا تعجل علي، قد بلغت ثلاثا و ستين، و فيها مات أبي و جدي علي بن أبي طالب...

فلم يردها عليه، حتي مات، فردها المهدي علي ولده [1] .

أما قلقه علي آل الحسن عليه السلام فقد أقض مضجعه، و هو يسأل عنهم دأبا، و كل من الأصحاب يتهيب المبادرة باخباره.

روي خلاد بن عمير الكندي قال: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فقال: هل لكم علم بآل الحسن الذين خرج بهم مما قبلنا؟ و كان قد اتصل بنا عنهم خبر، فلم نحب أن نبدأه به، فقلنا: نرجو أن يعافيهم الله، فقال: و أين هم من العافية؟! ثم بكي حتي علا صوته و بكينا [2] .

فهذا التأثر الشديد من الصادق عليه السلام لأنه كان في آل الحسن العباد و الزهاد، و قد أخذوا أبرياء، بل كان منهم اليد الطائعة للامام، و التي كان



[ صفحه 434]



يأمل أن تكون هي اليد الحديدية التي تقرع رؤوس الضلالة عما قريب، لو تريث في الأمر.


پاورقي

[1] الكامل في التاريخ ج 3 / 145 - الطبري ج 7 / 603 (حوادث سنة 145).

[2] بحارالأنوار ج 47 / 302 - 282.


كيف يدرك هذا بالقياس؟!


و في الاختصاص عن محمد بن مسلم قال: دخل أبوحنيفة علي أبي عبدالله عليه السلام فقال له: اني رأيت ابنك موسي يصلي، و الناس يمرون بين يديه، فلا ينهاهم، و فيه ما فيه!

فقال أبو عبدالله عليه السلام: أدع لي موسي.

فلما جاءه قال: يا بني، ان أباحنيفة يذكر أنك تصلي، و الناس يمرون بين يديك، فلا تنهاهم.

قال: نعم يا أبة، ان الذي كنت أصلي له كان أقرب الي منهم، يقول الله تعالي: (و نحن أقرب اليه من حبل الوريد). [1] .

قال: فضمه أبو عبدالله عليه السلام الي نفسه، و قال: بأبي و أمي يا مودع الأسرار. [2] .

فقال أبو عبدالله عليه السلام: يا أباحنيفة! القتل عندكم أشد، أم الزنا؟

فقال: بل القتل.

فقال: فكيف أمر الله في القتل بشاهدين، و في الزنا بأربعة؟ كيف يدرك هذا بالقياس؟

يا أباحنيفة، ترك الصلاة أشد أم ترك الصيام؟

قال: بل ترك الصلاة.

قال: فكيف تقضي المرأة صيامها، و لا تقضي صلاتها، كيف يدرك هذا بالقياس؟ ويحك يا أباحنيفة! النساء أضعف علي المكاسب، أم الرجال؟

قال: بل النساء.

قال: فكيف جعل الله للمرأة سهما، و للرجل سهمين؟ كيف يدرك هذا بالقياس؟

يا أباحنيفة! الغائط أقذر، أم المني؟



[ صفحه 94]



قال: بل الغائط.

قال: فكيف يستنجي من الغائط، و يغتسل من المني؟ كيف يدرك هذا بالقياس؟

ويحك يا أباحنيفة! تقول: سأنزل مثل ما أنزل الله؟

قال: أعوذ بالله أن أقوله.

قال: بلي، تقوله أنت و أصحابك من حيث لا تعلمون! [3] .

قال أبوحنيفة: جعلت فداك! حدثني بحديث نحدث به عنك.

قال: حدثني أبي محمد بن علي، عن أبيه علي بن الحسين عليهم السلام، عن أبيه الحسين بن علي عليهماالسلام، عن أبيه علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم أجمعين، قال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: ان الله أخذ ميثاق أهل البيت من أعلي عليين، و أخذ طينة شيعتنا منا، ولو جهد أهل السماء و أهل الأرض أن يغيروا من ذلك شيئا ما استطاعوه.

فبكي أبوحنيفة بكاءا شديدا، و بكي أصحابه، ثم خرج و خرجوا [4] .

و روي ابن شهرآشوب قدس سره عن الشيخ الطوسي في الأمالي، و أبي نعيم في الحلية، و صاحب الروضة، بالاسناد - و الرواية يزيد بعضها علي بعض - عن محمد الصيرفي، و عن عبدالرحمن بن سالم، أنه دخل ابن شبرمة [5] ، و أبوحنيفة علي الصادق عليه السلام فقال لأبي حنيفة: اتق الله، و لا تقس الدين برأيك، فان أول من قاس ابليس، ثم ذكر الخبر بنحو ما مر بتفاوت، و فيه زيادة و هي:

ثم قال: أيما أعظم عندالله تعالي، القتل أو الزنا؟

فقال: بل القتل.



[ صفحه 95]



قال: فان الله تعالي قد رضي في القتل بشاهدين، و لم يرض في الزنا الا أربعة، ثم قال: ان الشاهد علي الزنا شهد علي اثنين، و في القتل علي واحد، لأن القتل فعل واحد و الزنا فعلان.

ثم قال: أيما أعظم عندالله، الصوم أو الصلاة؟

قال: لا، بل الصلاة.

قال: فما بال المرأة اذا حاضت تقضي الصوم، و لا تقضي الصلاة؟ ثم قال: لأنها تخرج الي صلاة فتداومها، و لا تخرج الي صوم.

ثم قال: المرأة أضعف، أم الرجل؟

قال: المرأة.

قال: فما بال المرأة و هي ضعيفة لها سهم واحد، و الرجل قوي له سهمان، ثم قال: لأن الرجل يجبر علي الانفاق علي المرأة، و لا تجبر المرأة علي الانفاق علي الرجل.

ثم قال: البول أقذر، أم المني؟

قال: البول.

قال: يجب علي قياسك أن يجب الغسل من البول دون المني، و قد أوجب الله الغسل من المني دون البول. ثم قال عليه السلام: لأن المني اختيار، و يخرج من جميع الجسد، و يكون في الأيام، و البول ضرورة، و يكون في اليوم مرات، و هو مختار و الآخر متولج.

قال أبوحنيفة: كيف يخرج من جميع الجسد، و الله يقول: (يخرج من بين الصلب [6] و الترآئب [7] ) [8] .



[ صفحه 96]



قال أبو عبدالله عليه السلام: فهل قال: لا يخرج من غير هذين الموضعين؟

ثم قال عليه السلام: لم لا تحيض المرأة اذا حبلت؟

قال: لا أدري.

قال: حبس الله الدم، فجعله غذاء للولد.

ثم قال عليه السلام: أين مقعد الكاتبين؟

قال: لا أدري.

قال: مقعدهما علي الناجذين [9] ، و الفم الدواة، و اللسان القلم، و الريق المداد. [10] .

ثم قال: لم يضع الرجل يده علي مقدم رأسه عند المصيبة، و المرأة علي خدها؟

قال: لا أدري.

فقال عليه السلام: اقتداء بآدم و حواء، حيث أهبطا من الجنة، أما تري أن من شأن الرجل الاكتئاب [11] عند المصيبة، و من شأن المرأة رفعها رأسها الي السماء اذا بكت.

الي أن قال: فأنت الذي تقول: سأنزل مثل ما أنزل الله؟!

قال: أعوذ بالله من هذا القول!

قال: اذا سئلت فما تصنع؟

قال: أجيب عن الكتاب، أو السنة، أو الاجتهاد.

قال: اذا اجتهدت من رأيك وجب علي المسلمين قبوله؟!



[ صفحه 97]



قال: نعم!

قال: و كذلك وجب قبول ما أنزل الله! فكأنك قلت: سأنزل مثل ما أنزل الله. [12] .


پاورقي

[1] ق: 16.

[2] انظر: الكافي 297:3 / 4؛ المناقب 311:4؛ بحارالأنوار 171:48 و 299:80.

[3] يأتي وجهه.

[4] الاختصاص: 189؛ وانظر: بحارالأنوار 204:10 / 10؛ مستدرك الوسائل 266:16 / 21300.

[5] هو عبدالله بن شبرمة البجلي الكوفي الضبي القاضي من قبل منصور الدوانيقي، كان يعمل بالقياس و الرأي، و روي عن الصادق عليه السلام، و له كلمات معه وردع منه له، مات سنة 144. مستدركات علم الرجال 496:8 / 17545.

[6] «الصلب: الظهر، و هو عظم الفقار المتصل في وسط الظهر». كتاب العين 127:7.

[7] الترائب: موضع القلادة من الصدر، و قيل: هو ما بين الترقوة الي الثندوة، و قيل: الترائب عظام الصدر، و قيل: ما ولي الترقوتين منه، و قيل: ما بين الثديين و الترقوتين. لسان العرب 230:1؛ و هي جمع تريبة، و هي أعلي صدر الانسان تحت الذقن. مجمع البحرين 12:2؛ و قال الطريحي في معني الآية: يعني من بين صلب الرجل و ترائب المرأة و هي عظام الصدر، و الولد لا يكون الا من الماءين... مجمع البحرين 100:2.

[8] الطارق: 7.

[9] الناجذ: هو السن، بين الأنياب و الأضراس. كتاب العين 95:6؛ النواجذ من الأسنان: الضواحك، و هي التي تبدو عند الضحك، و الأكثر أنها أقصي الأسنان. مجمع البحرين 190:3.

[10] قال العلامة المجلسي قدس سره: «يحتمل أن يكون المراد فم الملك و لسانه وريقه، ولو كان المراد تلك الأعضاء من الانسان فيمكن أن يكون بمحض تكلمه ينقش في ألواحههم، فيكون مخصوصا بالكلام». بحارالأنوار 186:56.

[11] الغم و سوء الحال و الانكسار من الحزن. مجمع البحرين 150:2؛ و في النسخة المطبوعة من المناقب: الاكتباب، من الكلب بمعني القلب و الصرع.

[12] المناقب 252:4؛ وانظر: أمالي الطوسي: 645 / 1338؛ علل الشرائع 86:1 / 2؛ بحارالأنوار 291:2 / 10 و 212:10 / 13.


المفضل بن عمر


أبوعبدالله المفضل بن عمر الجعفي الكوفي، روي عن الصادق والكاظم عليهماالسلام و جمع من فواضل الخصال ما قل أن يجمعه سواه من فقهاء الرواة و أعيان الثقات، فهو قد جمع الي العلم الجم، والفضل الغزير، والصلاح والورع، الوكالة عن الامامين عليهماالسلام، يجمع لهما حقوق الأموال، و يصلح ما بين الناس من أموالهما، و يداري الضعفاء امتثالا لأمرهما، الي غير هذا من كريم الصفات، و كفي به نبلا و معرفة أن يعتمدا عليه في هذه المهمة الكبري، التي يحتاج القائم بها الي سعة صدر، و علو همة، وجد في قضاء حوائج اخوانه، و ايمان كامل، و أن أعماله لتشهد بكفاءته للاعتماد، و قد جعله الصادق وكيله بعد مضي عبدالله بن أبي يعفور كما سلف في عبدالله، و كيف تري أهلية من يكون خلفا عن مثل ذلك السلف، و ما زال مضطلعا بأعباء هذه الوكالة مع كثرة رجالهما في الكوفة الي أن وافاه القدر المحتوم، و هو محمود السيرة زكي السريرة.

و كفي من رفيع مقامه أن يقول فيه أبوعبدالله عليه السلام «نعم العبد والله الذي لا اله الا هو المفضل بن عمر الجعفي» حتي احصي عليه بضعا و ثلاثين مرة يقولها و يكررها، و يقول فيه أبوالحسن عليه السلام بعد موته «ان المفضل كان انسي و مستراحي» و قال أيضا «رحم الله المفضل قد استراح» الي كثير من أمثال هذا البيان، و جملة القول ان الرجل أرفع شأنا من أن يذكر بتوثيق، و أجل مقاما من أن يزان بثناء.

و له كتب رواها عنه جملة من الثقات، واليه تنسب رواية التوحيد



[ صفحه 170]



و الاهليلجة عن الصادق عليه السلام، كما سبق «164 و 149:1».


الامامية


قال الاسفرائيني [1] هؤلاء الامامية المخالفة للزيدية و الكيسانية و الغلاة ،



[ صفحه 531]



و هم خمس عشرة فرقة:

الكاملية ، و المحمدية ، و الباقرية ، و الناووسية ، و الشميطية ، و العمارية ، و الاسماعيلية ، و المباركية ، و الموسوية ، و القطعية ، و الاثنا عشرية ، و الهشامية ، و الزرارية ، و اليونسية ، و الشيطانية .

و أضاف الشهرستاني [2] .

الجعفرية الواقفة ، و الأفطحية ، و المفضلية ، و الحمارية ، و الباطنية التعليمية .

و قال النوبختي [3] لما توفي أبوعبدالله جعفر بن محمد عليه السلام افترقت شيعته بعده ست فرق ، و أضاف الاسفرائيني في كتابه ( الفرق بين الفرق ) فرق شيعية اخري .


پاورقي

[1] الفرق بين الفرق:72.

[2] الملل و النحل 154 - 147:1.

[3] فرق الشيعة:66.


سعيد الأعرج


قال الكشي [1] جعفر، عن فضالة بن أيوب و غير واحد، عن معاوية ابن عمار، عن سعيد الأعرج، قال: كنا عند أبي عبدالله عليه السلام، فاستأذن له رجلان، فأذن لهما، فقال أحدهما: أفيكم امام مفترض الطاعة؟ قال: ما عرف ذلك فينا، قال: بالكوفة قوم يزعمون أن فيكم اماما مفترض الطاعة، و هم لا يكذبون أصحاب ورع و اجتهاد و تسمير [2] منهم عبدالله بن أبي يعفور، و فلان و فلان، فقال أبوعبدالله عليه السلام: ما أمرتهم بذلك، و لا قلت لهم أن يقولوه، قال: فما ذنبي؟



[ صفحه 380]



و احمر وجه الامام و غضب غضبا شديدا، قال: فلما رأيا الغضب في وجهه قاما فخرجا. قال عليه السلام: أتعرفون الرجلين؟ قلنا: نعم، هما رجلان من الزيدية، و هما يزعمان أن سيف رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عند عبدالله بن الحسن، فقال: كذبوا، عليهم لعنة الله، ثلاث مرات، [فقال عليه السلام]: لا و الله ما رآه عبدالله و لا أبوه الذي ولده بواحدة من عينيه قط. ثم قال: اللهم الا أن يكون رآه علي علي ابن الحسين و هو متقلده، فان كانوا صادقين فاسألوهم ما علامته؟ فان في ميمنته علامة و في ميسرته علامة، [ثم] قال: و الله ان عندي لسيف رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و الله عندي لألواح موسي عليه السلام و عصاه، و الله ان عندي لخاتم سليمان بن داود، و الله ان عندي الطست الذي كان موسي يقرب فيها القربان، و الله ان عندي لمثل الذي جائت به الملائكة تحمله، و الله ان عندي للشي ء الذي كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يضعه بين المسلمين و المشركين فلا يصل الي المسلمين نشابه، ثم قال: ان الله عزوجل أوحي الي طالوت انه لن يقتل جالوت الا من لبس درعك ملأها، فدعي طالوت جنده رجلا رجلا فألبسهم الدرع فلم يملأها أحد منهم الا داود عليه السلام، فقال: يا داود انك أنت تقتل جالوت فابرز اليه، فبرز اليه فقتله، فان قائمنا ان شاء الله من اذا لبس درع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يملأها و قد لبسها أبوجعفر فخطت عليه و لبستها أنا فكانت، و كانت.

و قال النجاشي [3] سعيد بن عبدالرحمن الأعرج، و قيل ابن عبدالله، الأعرج السمان أبوعبدالله التميمي، مولاهم، كوفي، ثقة، روي عن أبي عبدالله عليه السلام، ذكره ابن عقده و ابن نوح.



[ صفحه 381]



له كتاب يرويه عنه جماعة.

و ذكره الشيخ [4] في رجاله في أصحاب الصادق عليه السلام.

و ذكره العلامة [5] في القسم الأول، و قال مقالة النجاشي بعينها.

و كذلك ذكره ابن داود [6] في القسم الأول: تارة بعنوان سعيد الأعرج، و اخري سعيد بن عبدالرحمن، و قيل: ابن عبدالله الأعرج السمان.

قال الزنجاني [7] باتحاد سعيد السمان، و سعيد الأعرج، و ابن عبدالرحمن، و ابن عبدالله، و احتمال التعدد.

قال المامقاني [8] هو «سعيد بن عبدالرحمن الأعرج».

و قال الشيخ في الفهرست [9] سعيد بن الأعرج، له أصل.


پاورقي

[1] رجال الكشي: 427، الرقم 802.

[2] في بعض النسخ: «تشمير» أو «تمييز».

[3] رجال النجاشي: 181، الرقم 477.

[4] رجال الطوسي: 204، الرقم 24.

[5] رجال العلامة: 80، الرقم 6.

[6] رجال ابن داود: 102، الرقم 689، و 103: الرقم 691.

[7] الجامع في الرجال1 : 859.

[8] تنقيح المقال2 : 24، الرقم 4817.

[9] فهرست الطوسي: 77، الرقم 313.


دعاؤه في الحمد علي الطاعة


من أدعية الامام عليه السلام، هذا الدعاء، وكان يدعو به، عند طاعته، لله تعالي:

اللهم، لك الحمد إن أطعتك، ولك الحجة إن عصيتك، لا صنيع لي، ولا لغيري، في إحسان، ولا حجة لي، ولا لغيري في إساءة.» [1] .

أما طاعة الانسان لخالقه، فإنما هي لطف من الله تعالي إن وفقه لذلك، وأما معصيته له، فإنما هي بإرادته، وله تعالي الحجة عليه، بعد أن منحه الاختيار، ولم يجبره علي الطاعة ولا علي المعصية.


پاورقي

[1] الائمة الاربعة (ص 316).


في بيان الحق و الباطل


قال الصادق: اتق الله و كن حيث شئت، و من أي قوم شئت. فانه لا خلاق لأحد الا في التقوي، و التقوي محبوب عند كل فريق، و فيه اجتماع كل خير و رشد و هو منير.

ان كل علم و حكمة و اساس كل طاعة مقبول، و التقوي ماء ينفجر من عين المعرفة بالله تعالي يحتاج اليه كل فتي من العلم. و هو لا يحتاج الا الي تصحيح المعرفة بالخمود تحت هيبة الله تعالي و سلطانه، و مزيد التقوي يكون من أصل اطلاع الله عزوجل علي سر العبد بلطفه، و هذا أصل كل حق. و أما الباطل فهو ما يقطعك عن الله متفق عليه أيضا عند كل فريق، فاجتنب عنه و أفرد سرك لله تعالي بلاعلاقة. قال رسول الله. أصدق كلمة قالتها العرب كلمة لبيد حيث قال: -



ألا كل شي ء ما سوي [1] الله باطل

و كل نعيم لا محالة زائل



فالزم ما أجمع عليه أهل الصفا و التقي و التقوي من أصول الدين و حقايق اليقين



[ صفحه 264]



و الرضا و التسليم. و لا تدخل في اختلاف الخلق و مقالاتهم فيصعب عليك. و قد أجمعت الأمة المختارة بأن الله واحد ليس كمثله شي ء و انه عدل في حكمه و يفعل ما يشاء و يحكم ما يريد. و لا يقال في شي ء من صنعه، لم و لا يكون شي ء الا بمشيئته و ارادته و انه قادر علي ما يشاء، و صادق في وعده و وعيده. و ان القرآن كلامه و أنه كان قبل الكون و المكان و الزمان، و ان احداث الكون و فناءه عنده سواء ما ازداد باحداثه علما، و لا ينقص بافنائه ملكه عز سلطانه و جل سبحانه. فمن أورد عليك ما ينقص هذا الأصل فلا تقبله و جرد باطنك لذلك، تري بركاته عن قريب و تفوز مع الفائزين...



[ صفحه 265]




پاورقي

[1] خلا.


باب


أبو أمية باب.

مجهول الحال.

المراجع:

رجال البرقي 43. معجم رجال الحديث 21: 27.


سكين بن عبد ربه المحاربي


سكين بن عبد ربه المحاربي بالولاء، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 214. تنقيح المقال 2: 42. خاتمة المستدرك 808. معجم رجال الحديث 8: 166. نقد الرجال 156. جامع الرواة 1: 368. مجمع الرجال 3: 135. أعيان الشيعة 7: 273. منتهي المقال 149. منهج المقال 166.


محمد بن حكيم الساباطي


محمد بن حكيم الساباطي، الأزدي، المدايني.

إمامي حسن الحال.

المراجع:

رجال الطوسي 285. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 109. خاتمة المستدرك 842. معجم رجال الحديث 16: 35. نقد الرجال 304. توضيح الاشتباه 268. جامع الرواة 2: 103. مجمع الرجال 5: 201. رجال النجاشي في ترجمة أخيه مرازم بن حكيم 300. منتهي المقال 271 في ترجمة محمد بن الحكم الخثعمي. منهج المقال 294. إتقان المقال 226.



[ صفحه 60]