بازگشت

مفضل بن عمر، ابوعبدالله، جعفي كوفي


شيخ طوسي، در رجالش، او را از اصحاب امام صادق (ع) [1] و نيز از اصحاب حضرت موسي بن جعفر (ع) مي شمارد. [2] .

بزرگان رجال درباره مفضل بن عمر اختلاف دارند: پاره اي از محققان او را ثقه و مورد اعتماد دانسته [3] و در شمار اجله ي راويان امام صادق (ع) آورده اند، و گروهي او را ضعيف و فاسد المذهب و مضطرب الروايه خوانده اند. [4] .

گروه اول - مانند: شيخ مفيدكه، در ارشاد، فرموده:

مفضل از بزرگان اصحاب امام صادق (ع) و خواص، و ثقات از فقهاي صالحين است. [5] .

و نيز شيخ طوسي، در كتاب غيبت، مفضل را از قوام ائمه و پسنديده نزد آن بزرگواران مي داند، و مي گويد كه او بر منهاج و رويه آنان بوده است. [6] .

ظاهر فرمايش محقق وحيد نيز چنين است كه او مورد اعتماد بوده است. [7] .

گروه دوم - مانند ابن الغضائري كه گويد:

مفضل ضعيف، و خطابي (پيرو ابوخطاب) بوده است. [8] .

نجاشي و علامه نيز او را فاسد المذهب، و مضطرب الروايه، مي دانند كه به احاديثش



[ صفحه 334]



اعتمادي نيست. [9] .

ابن داود نيز او را ضعيف مي داند، و در رجالش به اين مطلب تصريح كرده است. [10] .

هر دو گروه براي اثبات عقيده خود به رواياتي استشهاد كرده اند كه ما به ايراد چند روايات، از دسته روايات مدح و ذم، در اينجا، اكتفا مي كنيم.

اول - روايات مستفيضه اي كه در مدح مفضل وارد شده، و ما چند روايت را ذكر مي كنيم: شيخ صدوق، رحمه الله، در عيون، در فصل «نصوص بر حضرت ثامن الحجج (ع)»، به سند خود، از محمد بن سنان، از حضرت موسي بن جعفر (ع) روايت كرده كه حضرت به او فرمود: اي محمد! مفضل مايه انس و استراحت من است. [11] .

شيخ كليني، رحمه الله، در كافي، روايت كرده كه مابين ابوحنيفه سابق الحاج، و دامادش بر سر ميراثي مشاجره و نزاع بود، مفضل از آن جا مي گذشت، همين كه مشاجره ايشان را ديد، آنان را به منزل برد و بين ايشان به چهارصد درهم اصلاح داد، آن پول را هم خودش پرداخت و از آن دو نسبت به ديگري تعهد گرفت (كه ديگر ادعا نكنند)، و گفت: اين پول از مال من نيست، بلكه امام صادق (ع) مالي را نزد من گذاشته و دستور داده كه هرگاه مابين دو نفر از شيعيان نزاع شود، من ميان آنها صلح دهم و مال المصالحه را از پول آن حضرت بپردازم. [12] .

و نيز در كافي، از مفضل نقل شده كه گفت: امام صادق (ع) فرمود: هر گاه ميان دو نفر از شيعيان ما نزاعي ديدي از مال من فديه بده (آن چه را كه يكي بر عليه ديگري ادعا مي كند از مال من بپرداز تا نزاع برطرف شود). [13] .

روزي مفضل بن عمر به محضر امام صادق (ع) مشرف شد. امام به ديدار وي خرسند گرديد، و با تبسم به او فرمود: اي مفضل! به خدا سوگند كه تو را دوست مي دارم، و نيز دوستدار آنم كه تو را دوست مي دارد. [14] .

از عبدالله بن فضل هاشمي روايت شده كه گفت: در خدمت امام صادق (ع) بودم كه مفضل بن عمر وارد شد. چون حضرت او را ديد، به صورت او خنديد و فرمود: به نزد من بيا،



[ صفحه 335]



اي مفضل! قسم به پروردگار كه من دوست مي دارم تو را، و دوست مي دارم كسي كه تو را دوست مي دارد، و اگر مي شناختند جيمع اصحاب من آن چه تو مي شناختي، دو نفر مختلف نمي شدند.

مفضل گفت: يا ابن رسول الله، گمان مي كنم كه مرا بالاتر از مقامم فرود آورديد. امام فرمود: بلكه تو را در مقام خودت، و به منزلتي كه خدا تو را فرود آورده، منزل دادم. آن گاه مفضل عرض كرد: جابر بن يزيد نزد شما چه مقامي دارد؟ فرمود: مقام سلمان نزد رسول خدا (ص). گفت: داود بن كثير رقي نزد شما چه منزلتي دارد؟ حضرت فرمود: به منزله مقداد است نزد رسول الله (ص).

راوي مي گويد: سپس حضرت رو كرد به من و فرمود: اي عبدالله بن فضل! به درستي كه خداوند تبارك و تعالي ما را از نور عظمت خود خلق كرد و در رحمت خود غوطه ور ساخت و ارواح شما را از ما خلق كرد؛ پس ما آرزومند و مايليم به سوي شما، و شما آرزومند و مايليد به سوي ما. به خدا قسم كه اگر كوشش كنند اهل مشرق و مغرب كه زياد كنند در شيعيان ما يك نفر را و كم كنند يكي را، نتوانند؛ و همانا ايشان نامهايشان نزد ما ثبت است، و نام هاي پدرانشان و فاميل هايشان و نسبهايشان همه نوشته شده. اي عبدالله بن فضل! اگر بخواهي، نامت را در صحيفه مان، نشانت خواهم داد. پس دفتري را طلبيد و آن را گشود، ديدم آن صفحه سفيد است و اثر نوشته در آن نيست، گفتم: يا ابن رسول الله، در اين صحيفه اثر نوشته نمي بينم، حضرت دست خود را بر آن كشيد، نوشته هايي در آن ديدم و در آخر آن، اسم خود را يافتم، و براي خدا سجده شكر به جا آوردم. [15] .

شيخ كشي (ره)، از محمد بن سنان، روايت كرده كه عده اي از اهالي كوفه به محضر امام صادق (ع) نامه اي نوشتند كه مفضل بن عمر با گروهي زشتكار رفاقت و دوستي دارد، شما به او مرقوم درايد كه رفاقتش را با آن جميعت ترك كند.

حضرت، توسط آن عده اي كه نامه نوشته بودند، نامه اي براي مفضل فرستاد و دستور داد كه نامه را به دست خودشان به مفضل دهند. آن عده، كه زراره و محمد بن مسلم و عبدالله بن بكير و ابوبصير و حجر بن زائده جزء آنان بودند، نامه را به مفضل رساندند.

مفضل در حضور جميع نامه را گشود، و ديد امام صادق (ع) مرقوم فرموده:

بسم الله الرحمن الرحيم، فلان چيز و فلان چيز را خريداري كن. و كم و زيادي، از آن چه درباره اش نامه نوشته بودند، مرقوم نشده بود. همين كه نامه را قراوت كرد، آن را به دست زراره داد. زراره نامه را به محمد بن مسلم داد و او به ديگري، خلاصه نامه دست به دست



[ صفحه 336]



گرديد. مفضل گفت: چه مي گوييد؟ گفتند: اين پول زيادي لازم دارد، بايد فكري كرد تا تدريجا جمع آوري گردد، اما فعلا ميسر نيست؛ پس از جمع آوري به شما مراجعت مي نماييم.

همين كه خواستند بروند، مفضل آنان را براي صرف غذا نگه داشت و به دنبال رفقاي آن چناني خودش فرستاد؛ چون حاضر شدند، نامه حضرت را براي آنان خواند. هنوز آورندگان نامه از صرف غذا فارغ نشده بودند كه دوستان مفضل بازگشتند، و مبلغ دو هزار دينار طلا و ده هزار درهم جمع آوري شده را به مفضل تحويل دادند.

مفضل به زراره و رفقايش گفت: شما مي گوييد من اين گروه را رها سازم و با آنان قطع رابطه كنم، در حالي كه در موارد لزوم از آنان كارهاي بزرگ ساخته است، و شما گمان كرده ايد كه خداوند محتاج به نماز و روزه شماست؟ [16] .

مرحوم شيخ طوسي در كتاب غيبت، از هشام بن احمر، روايت كرده كه اموالي را براي حضرت موسي بن جعفر (ع) به مدينه بردم، حضرت فرمود تا آنها را به كوفه برگردانم و به مفضل تحويل دهم. من هم تمامي آن ها در كوفه به مفضل تحويل دادم. [17] .

شيخ كليني (ره)، در كافي، در باب صبر، از يونس بن يعقوب، روايت كرده كه گفت: امام صادق (ع) به من امر فرمود كه نزد مفضل روم و او را در مرگ اسماعيل تسليت دهم و سلام حضرت را به او برسانم و بگويم: «ما به مصيبت اسماعيل (فرزندم) مبتلا شديم و صبر كرديم تو نيز مانند ما صبر كن. ما چيزي خواستيم، و خداي عزوجل چيز ديگري خواست، پس ما تسليم امر خداي عزوجل گشتيم». [18] .

و نيز در كافي، از مفضل بن عرم نقل شده كه گفت: امام صادق (ع) به من فرمود: بنويس، و علمت را در ميان دوستانت منتشر ساز، و چون مرگت فرارسيد آن را به پسرانت ميراث ده؛ زيرا براي مردم، زمان فتنه و آشوبي خواهد رسيد كه در آن هنگام، جز با كتاب، انس نگيرند. [19] .

شيخ كشي (ره)، از عيسي بن سليمان روايت كرده كه گفت: بر حضرت موسي بن جعفر (ع) وارد شدم و عرض كردم: فدايت شوم، دوست شما، مفضل، بيمار بود، برايش دعا بفرماييد. فرمود: خدا رحمت كند مفضل را كه آسوده شد. من نزد دوستانم رفتم و



[ صفحه 337]



گفتم: مفضل وفات كرده. هنگامي كه به كوفه وارد شديم، گفتند كه او از دنيا رفته است. [20] .

و نيز شيخ كشي، از موسي بن بكر، روايت كرده كه چون خبر وفات مفضل به حضرت موسي بن جعفر (ع) رسيد، فرمود: خدا رحمت كند او را، او والدي بود بعد از والد، همانا او راحت گرديد. [21] .

نويسنده گويد: منظور از والد، پدر روحاني و مربي و معلم است، از شفقتي كه او بر شيعه و دوستان اهل بيت (ع) داشت. و البته اين مقام بسيار عالي و ارجمندي است كه هر كس لايق آن نيست.

از مجموع اين روايات، و روايات ديگر، كاملا معلوم مي گردد كه مفضل مورد لطف و وثوق ائمه اطهار سلام الله عليهم اجمعين بوده و نسبتهايي كه به وي داده شده از قبيل غلو و يا خطابي (از پيروان ابوالخطاب) بودن، پايه و اصلي ندارد و تمامي آن ها كذب محض است. چگونه ممكن است مفضل غالي يا خطابي باشد، و امام او را امين بر اموالش قرار دهد، يا بر او رحمت فرستد، يا آن كه او را مايه انس و استراحت خود خواند.

دوم - در مورد قدح مفضل، به دو خبر اكتفا مي كنيم.

روايت شده كه امام صادق (ع) به اسماعيل بن جابر فرمود: برو نزد مفضل و به او بگو: اي كافر!اي مشرك! از پسرم اسماعيل چه مي خواهي، آيا اراده داري او را به قتل رساني؟ [22] .

در روايت ديگر است كه در سفر زيارت امام حسين (ع)، چون چهار فرسنگ از كوفه دور شدند، وقت نماز صبح رسيد، رفقاي مفضل پياده شدند و نماز خواندند، پس به مفضل گفتند: چرا براي نماز پياده نمي شوي؟ گفت: من نمازم را، قبل از آن كه از منزلم بيرون آيم، خواندم. [23] .

و امثال اين روايات كه با اخبار مدح قابل معارضه نيست.

مرحوم محدث نوري و مرحوم مامقاني، در حالات مفضل، كلام را بسط داده و روايات قدح را جواب داده اند، و هر كه خواستار تفصيل آن است مي تواند به خاتمه مستدرك و رجال مامقاني مراجعه نمايد. [24] .



[ صفحه 338]



در ادامه اين مبحث، لازم است كه مختصر و خلاصه اي از «توحيد مفضل» ذكر شود.كسي كه به توحيد مفضل، كه حضرت صادق (ع) براي او فرموده، رجوع كند خواهد دانست كه مفضل نزد آن حضرت چه مقام و منزلتي داشته، و قابل تحمل علوم ايشان بوده است.

توحيد مفضفل رساله بسيار شريفي است كه سيد بن طاووس رحمه الله، فرموده كه هر كس به سفر مي رود آن را با خود همراه داشته باشد [25] ، و در «كشف المحجة» به پسرش وصيت مي فرمايد كه در رساله توحيد مفضل دقت كند. [26] .

علامه مجلسي رحمه الله، آن را به فارسي ترجمه كرده تا فارسي زبانان از آن استفاده كنند.


پاورقي

[1] رجال الطوسي، ص 314.

[2] رجال الطوسي، ص 360.

[3] معجم الثقات، ص 122.

[4] رجال نجاشي، ص 296 - خلاصه، علامه حلي، ص 126.

[5] ارشاد، مفيد، فصل نص بر امامت موسي بن جعفر (ع)، ص 264.

[6] كتاب الغيبة، طوسي، ص 210.

[7] رجال مامقاني، ج 3، ص 238، رديف 12084.

[8] رجال مامقاني، ج 3، ص 238، رديف 12084.

[9] رجال نجاشي، ص 295 - خلاصة الاقوال، علامه حلي، ص 126.

[10] رجال ابن داود، الجزء الثاني، باب الميم.

[11] عيون اخبار الرضا (ع)، باب 4، ح آخر.

[12] اصول كافي، ج 2، باب اصلاح بين مردم، ص 167.

[13] اصول كافي، ج 2، باب اصلاح بين مردم، ص 167.

[14] بحارالانوار، ج 47، ص 395.

[15] اختصاص، شيخ مفيد، ص 216 - بحارالانوار، ج 47، ص 395.

[16] رجال كشي، ص 277 - 276.

[17] كتاب الغيبة، طوسي، ص 224 - بحارالانوار، ج 47، ص 342.

[18] اصول كافي، ج 2، ص 75 - وسائل الشيعه، ج 2، ص 904.

[19] اصول كافي، ج 1، باب فضيلت كتابت، ص 42.

[20] رجال كشي، ص 278.

[21] رجال كشي، ص 273 - 272 - جمله «او والدي بود بعد از والد»، درباره او، از امام صادق (ع) نيز نقل شده است (بحارالانوار، ج 47، ص 69).

[22] رجال كشي، ص 274 و ص 272.

[23] رجال كشي، ص 276 - 275.

[24] استاد اسد حيدر، در كتاب الامام الصادق (ع)، ج 3، ص 122، گويد: فرق است ما بين مفضل بن عمر جعفي، و مفضل بن عمر صيرفي، كه اولي ثقه و مورد اعتماد، و دومي فاسد المذهب و از خطابيه و مخالفين اصول اسلام مي باشد. و شايد مخالفان بعمد، بين اين دو خلط كرده اند تا مقام مفضل بن عمر جعفي را كه از خواص امام صادق (ع) بوده، نزد شيعه تنزل بخشند.

[25] سفينة البحار، ج 2، ص 372.

[26] كشف المحجة، فصل 16.


دعاء الامام الصادق لخلاص بعض اصحابه من السجن


عن زيد الشحام قال:

اني لأطواف حول الكعبة، و كفي في كف أبي عبدالله (عليه السلام) فقال (عليه السلام) و دموعه تجري علي خديه فقال: يا شحام! ما رأيت ما صنع ربي الي؟ ثم بكي و دعا، ثم قال لي: «يا شحام! اني طلبت الي الهي في سدير و عبدالسلام بن عبدالرحمن، و كانا في السجن، فوهبهما لي، و خلي سبيلهما» [1] .

أقول: معني الحديث ان رجلين من أصحاب الامام الصادق (عليه السلام) و هما: سدير، و عبدالسلام بن عبدالرحمن كانا مسجونين، و لا أعلم لماذا و أين كانا مسجونين؟ فدعا الامام لهما، و سأل ربه - في حال الطواف - ان يفرج عنهما، و يخلصهما من السجن، فأستجاب الله دعاء



[ صفحه 316]



الامام فورا، و انكشفت للامام استجابة دعائه، و لهذا قال لزيد الشحام: «ما رأيت ما صنع ربي الي»؟! أي في استجابة دعائه فورا.

و عن عبدالحميد بن أبي العلا - و كان صديقا لمحمد بن عبدالله بن الحسين و كان به خاصا - فأخذه أبوجعفر [المنصور الدوانيقي] فحبسه في المضيق زمانا ثم انه وافي الموسم فلما كان يوم عرفة لقيه أبوعبدالله (عليه السلام) في الموقف فقال: يا محمد ما فعل صديقك عبدالحميد؟

فقلت: أخذه أبوجعفر فحسبه في المضيق زمانا، فرفع أبوعبدالله (عليه السلام) يده ساعة ثم التفت الي محمد بن عبدالله فقال: يا محمد قد والله خلي سبيل صاحبك.

قال محمد: فسألت عبدالحميد: أي ساعة أخرجك أبوجعفر؟

قال: أخرجني يوم عرفة بعد العصر [2] .

و عن يحيي بن ابراهيم بن مهاجر قال: قلت لأبي عبدالله (عليه السلام): فلان يقرئك السلام و فلان و فلان.

فقال: و عليهم السلام.

قلت: يسألونك الدعاء.

فقال: و مالهم؟

قلت: حبسهم أبوجعفر [المنصور].

فقال: و مالهم و ماله؟

قلت: استعملهم [أي توظفوا بوظائف] فحبسهم.

فقال: و مالهم و ماله؟! ألم أنههم؟! ألم أنههم؟! ألم أنههم؟ هم النار، هم النار، هم النار.



[ صفحه 317]



قال: ثم قال: اللهم اخدع عنهم سلطانهم [3] .

قال: فانصرفت من مكة فسألت عنهم فاذا هم قد اخرجوا بعد هذا الكلام بثلاثة أيام [4] .

و عن بكر بن أبي بكر الحضرمي قال: حبس أبوجعفر [المنصور] أبي فخرجت الي أبي عبدالله (عليه السلام) فأعلمته ذلك فقال: اني مشغول بابني اسماعيل، و لكن سأدعو له.

قال: فمكثت أياما بالمدينة فأرسل الي أن ارحل فان الله قد كفاك أمر أبيك، فأما اسماعيل فقد أبي الله الا قبضه.

قال: فرحلت فأتيت مدينة ابن هبيرة، فصادفت أباجعفر [الدوانيقي] راكبا، فصحت اليه: أبي أبوبكر الحضرمي شيخ كبير، فقال: ان ابنه لا يحفظ لسانه، خلوا سبيله [5] .


پاورقي

[1] اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 470 ح 372.

[2] كشف الغمة: ج 2 ص 190.

[3] كناية عن تحويل قلبه عن ضررهم أو اشتغاله بما يصير سببا لغفلته عنهم، و ربما يقرأ - بالجيم و الدال المهملة - بمعني الحبس و القطع (عن مرآة العقول للعلامة المجلسي). و في نسخة: سلطانه.

[4] الكافي: ج 5 ص 107 ح 8.

[5] كشف الغمة: ج 2 ص 193. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 145.


معاوية بن عمار


معاوية بن عمار بن خباب بجلي دهني اهل كوفه بود كه قبلا در شرح حال پدر بزرگوارش، عمار، شأن و مقام آن خانواده بيان شد. اما شأن معاوية بن عمار در بين اصحاب حديث بسيار والا و مورد قبول همگان بوده و نيازي به تعريف و تمجيد نيست. صاحب «وسائل» در كتاب نكاح، «باب نظر مملوك به مالك خود» از امام صادق عليه السلام نقل نموده كه آن حضرت به معاوية بن عمار مي فرمايد: «يا بني» يعني: اي فرزند عزيزم، و اين نمايانگر علاقه و محبت و عنايت خاص امام عليه السلام به اوست و بزرگ ترين مقام و درجه براي عمار است.

قبلا نيز درباره ي پدر او، عمار، از كتاب «قاموس» و «تاج اللغة» در مورد لغت «دهن» توضيحاتي بيان كرديم كه خود دليل شهرت معاويه و پدرش به تشيع [و امانتداري و بزرگواري] مي باشد.


شكل گيري حوزه فقه و فرهنگ


از محورهايي كه شكل گيري و تداوم تشكل همسوي امام صادق عليه السلام را به اثبات مي رساند، داير نمودن حوزه فقهي و فرهنگي تشيع با حضور بيش از چهار هزار شاگرد و دانشجو در حوزه امام صادق عليه السلام مي باشد. [1] اين انبوه جمعيت در يك حوزه كه به صورت تخصصي و با آزادي كامل اداره مي شده محل شكوفايي استعدادها و نيز تحمل دگرانديش ها بوده است. افراد فراواني از مخالفين امام صادق عليه السلام هم در آن حضور دارند.

در اين حوزه فرهنگي فقه شيعه به طور وسيع شكوفا و بارور شده است. در اين حوزه هزاران گفتار از امام صادق عليه السلام در حوزه فقه و فرهنگ صادر شده است. به گونه اي كه تداوم مرام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم به تلاش هاي فرهنگي امام صادق عليه السلام پيوند عميق خورده است و عنوان «مذهب جعفري» به خود گرفته است. ساماندهي اين گونه حوزه و بارور كردن آن، دليل صادق بر تشكل همسوي اهل بيت در زمان امام صادق عليه السلام مي باشد.



[ صفحه 238]




پاورقي

[1] الارشاد، ج 2، ص 179.


دانشگاه بزرگ جعفري


چنانكه گذشت، امام صادق عليه السلام با توجه به فرصت مناسب سياسي كه به وجود آمده بود و با ملاحظه ي نياز شديد جامعه و آمادگي زمينه ي اجتماعي، دنباله ي نهضت علمي و فرهنگي پدرش امام باقر عليه السلام را گرفت و حوزه ي وسيع علمي و دانشگاه بزرگي به وجود آورد و در رشته هاي مختلف علوم عقلي و نقلي آن روز شاگردان بزرگ و برجسته اي همچون هشام بن حكم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم و... تربيت كرد. و از آنجا كه عصر امام صادق عليه السلام عصر برخورد انديشه ها و پيدايش فرق و مذاهب مختلف بود، بر اثر برخورد فرهنگ و معارف اسلامي با فلسفه و عقايد و آراء فلاسفه و دانشمندان يونان و روم، شبهات و اشكالات گوناگوني پديد آمده بود؛ از اين رو زمينه ي مساعدي به وجود آمد كه امام عليه السلام نهضت علمي و فكري و عقيدتي به وجود آورد، چرا كه نهضت و قيام مسلحانه براي ايشان امكان نداشت، همان گونه كه اين مطلب از بيان حضرت به طور صريح روشن مي شود.

توضيح اينكه:

سدير صيرفي مي گويد: خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم و عرض كردم: چرا نشسته اي؟ به خدا خانه نشستن براي شما روا نيست.

فرمود: چرا اي سدير؟

عرض كردم: براي بسياري دوستان و شيعيان و ياوراني كه داري. به خدا سوگند اگر اميرالمؤمنين به اندازه ي شما ياور و دوست مي داشت (تيم وعدي) در



[ صفحه 210]



حكومت او طمع نمي ورزيدند [و حقش را غصب نمي كردند].

امام: فكر مي كني چه اندازه باشند؟

سدير: صد هزار.

امام صد هزار؟

سدير: آري، بلكه دويست هزار.

امام: دويست هزار؟

سدير: آري، و شايد نيمي از جهان.

سدير مي گويد: حضرت از سخن گفتن با من خودداري كرد و فرمود: برايت آسان است كه تا ينبع همراه ما بيايي؟

گفتم: آري.

سپس دستور داد الاغ و استري را زين كردند. من پيشي گرفتم كه الاغ را سوار شوم، حضرت فرمود: اي سدير، مي خواهي الاغ را به من دهي؟

گفتم: استر زيباتر و شريف تر است.

فرمود: الاغ براي من رهوارتر است.

من پياده شدم، حضرت سوار الاغ شد و من سوار استر شدم و راه افتاديم تا وقت نماز رسيد. فرمود: پياده شويم نماز بخوانيم. سپس فرمود: اين زمين شوره زار است و نماز در آن روا نيست.

سپس به راه افتاديم تا به زمين خاك سرخي رسيديم. حضرت به سوي جواني كه بزغاله مي چرانيد نگريست و فرمود: اي سدير، به خدا اگر شيعيانم به شماره ي اين بزغاله ها مي بودند، خانه نشيني برايم روا نبود.

آنگاه پياده شديم و نماز خوانديم. چون از نماز فارغ شديم، به سوي بزغاله ها نگريستم و شمردم، هفده راس بودند [1] .



[ صفحه 211]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 2، ص 242، باب في قلة عدد المؤمنين، حديث 4.


مبارزه با خواهش هاي نفساني


انسان براي دست يابي به اهداف مادي و معنوي خود، به اسباب و وسايلي نياز دارد. اين اسباب و وسايل دو گونه اند: يا ايجابي و ثبوتي اند يا سلبي و عدمي. بديهي است در بيش تر اوقات براي نيل به مقصود، «انجام» برخي از كارها ضروري است. براي مثال، انسان گرسنه اي كه مي خواهد خود را سير كند، بايد اسباب و وسايل غذاخوري را مهيا سازد و يا شخص جاهلي كه مي خواهد عالم شود، بايد مقدمات درس خواندن را فراهم آورد. اما به ندرت اتفاق مي افتد كه ما انسان ها براي رسيدن به هدفي، خود را مجبور به



[ صفحه 205]



«ترك» فعلي نماييم. به عبارت ديگر، اسباب سلبي و شرايط عدمي در مقايسه با امور ايجابي و ثبوتي، در نزد ما از اهميت كم تري براي رسيدن به هدف برخوردارند. مثلا، براي دست يابي به كمالات معنوي، بيش تر به واجبات و مستحبات مبادرت مي كنيم تا ترك مكروهات و محرمات.

در بين اديان و مذاهب و گرايش هاي مختلفي هم كه در دنيا وجود دارد، نحله هايي كه اهداف غير مادي ارايه مي دهند و برنامه هايي را براي رسيدن به كمالات معنوي پيشنهاد مي كنند معمولا همين گونه اند. مثلا برخي از بودايي ها و جوكي ها كه عنوان عارف يا صوفي را بر خود اطلاق مي كنند، براي رسيدن به كمالات معنوي، رياضت هاي سختي را متحمل مي شوند، اما از اسباب سلبي غافل اند.

براي دست يابي به اهداف، فقط انجام دادن برخي از كارها كافي نيست، بلكه بايد بسياري از كارها را نيز ترك كرد. براي مثال، معالجه ي بسياري از بيماري ها با پرهيز كردن و خودداري از خوردن بعضي غذاها و خوردني ها تحقق مي يابد - شيوه اي كه بيش تر اطباي قديمي روي آن تأكيد مي ورزيدند - و در برخي از موارد نيز لازم است كه داروهاي خاصي مصرف شود. در امور معنوي هم اين مطلب صدق مي كند. مثلا در همين جامعه ي اسلامي ما، افراد متدين بيش تر به اسباب ايجابي، مانند خواندن چندين ركعت نماز در روز، ختم قرآن، ادعيه ي گوناگون و... توجه مي كنند و از برنامه هاي سلبي براي رسيدن به اهداف معنوي غافل اند.

اگر انسان روز و شب هم عبادت كند، اما در كنارش مرتكب معصيت شود، مثل اين مي ماند كه داخل كيسه ي سوراخي پول بريزد؛ يعني زحمت مي كشد و پول به دست مي آورد، اما هنگامي كه به آنها نياز دارد، متوجه مي شود كه پولي داخل كيسه نيست. لذا هم بايد كارهايي كه در شرع به عنوان واجب تعيين شده، انجام داد و هم بايد كارهاي حرام را ترك كرد. البته كساني كه همتشان بلند است و مي خواهند به مقامات عالي تري برسند، نبايد به اين حد واجب و حرام اكتفا كنند؛ در كنار واجبات بايد مستحبات را انجام دهند و در كنار ترك حرام، از مكروهات هم اجتناب ورزند.

انسان اگر مي خواهد به كمالات معنوي و مقامات عالي برسد، بايد با خواهش هاي نفساني خود مبارزه كند؛ يعني به دنبال هوس ها و تمايلات حيواني و شيطاني نرود. البته



[ صفحه 206]



افراط در اين زمينه نيز درست نيست؛ چون برخي نيز تصور مي كنند راه رسيدن به خدا، فقط مخالفت با نفس است؛ يعني به عوامل ايجابي خيلي توجه نمي كنند و همواره به اين فكر هستند كه ببينند دلشان چه چيزي مي خواهد، تا آن را سركوب نمايند و تمام توجهشان به اين است كه با خودشان بجنگند. البته اين حالت في الجمله صحيح است، اما بايد توجه داشت كه همه ي اينها در حد اعتدال خوب است. انسان نبايد با فشار زياد بر نفس و رياضت شديد، موجبات امراض بدني و ناراحتي هاي عصبي و رواني خود را فراهم آورد و در نتيجه از تكاليف واجب خود نيز باز بماند.

حضرت عيسي عليه السلام به شاگردان و پيروان خود كه براي كسب مقامات معنوي و كمالات روحي نزد ايشان آمده بودند، مي فرمايد: بسيار جدي به شما مي گويم! به اين خواسته نمي رسيد مگر با رها كردن چيزهايي كه ميل و شهوتتان به دنبال آنها است: بحق اقول لكم انكم لا تصيبون ما تريدون الا بترك ما تشتهون.


بيت الاحزان در منابع حديثي


از جمله منابع حديثي كه در آن از انگيزه به وجود آمدن بيت الاحزان سخن به ميان آمده، خصال شيـخ صدوق (رحمه الله) مي باشد كه آن محدث بزرگ، در ضمن روايتي با اسناد از امام صادق (عليه السلام) نقل مي كند:

«و اما فاطمة فبكت علي رسول الله حتي تأذي بها اهل المدينة فقالوا لها قد آذيتنا بكثرة بكائك فكانت تخرج الي المقابر...». [1] .

«فاطمه در مصيبت رسول خدا (صلي الله عليه وآله) آنقدر گريه نمود كه مردم مدينه از گريه او ناراحت شدند و اظهار نمودند با كثرت گريه ات ما را متأذي نمودي ولذا خانه خود را ترك مي نمود و به كنار قبرها مي رفت...»

صريح تر و روشن تر از روايت صدوق، گفتار فضه (خادمه حضرت زهرا (عليها السلام) است كه مرحوم علامه مجلسي در ضمن بيان جريان مفصل شهادت حضرت زهرا از زبان فضه، چنين نقل مي كند كه:

«ثم إنه بني لها بيتاً في البقيع نازهاً عن المدينة». [2] .

«امير مؤمنان (عليه السلام) براي فاطمه، در بقيع و در خارج مدينه، خيمه اي برافراشت كه آن حضرت به همراه حسنين بدانجا مي آمد و پس از گريه طولاني به خانه اش مراجعت مي نمود.



[ صفحه 173]



توضيح اينكه: بطوريكه در كتب لغت آمده است، «بيت» در لغت به معناي «محل و مسكن» است خواه به شكل چادر باشد يا خانه اي از خاك و گل [3] و بطوري كه در آينده نيز خواهيم ديد، اولين بيت و مسكني كه براي فاطمه زهرا در بقيع ساخته شده، بصورت چادر و خيمه بوده است.


پاورقي

[1] خصال ابواب الخمسه ـ وسائل الشيعه، ج 2، ص 922، باب 87 از ابواب دفن.

[2] بحارالانوار، ج 43، ص 177.

[3] البيت المسكن سواء كان من شعر او مدر ـ اقرب الموارد.


المناجاة 03


و تعرف هذه المناجاة بمناجاة الخائفين، و قد أعرب الامام عليه السلام عن عظيم خوفه من الله، و هذا نصها.

«الهي: أتراك بعد الايمان بك تعذبني؟ أم بعد حبي اياك تبعدني؟ أم مع رجائي لرحمتك و صفحك تحرمني؟ أم مع استجارتي بعفوك تسلمني؟ حاشا لوجهك الكريم أن تخيبني، ليت شعري للشقاء ولدتني أمي؟ أم للعناء ربتني؟ فليتها لم تلدني، و لم تربني، وليتني علمت أمن أهل السعادة جعلتني و بقربك و جوارك خصصتني؟ فتقر بذلك عيني، و تطمئن له نفسي.

الهي: هل تسود وجودها خرت ساجدة لعظمتك أو تخرس السنة نطقت



[ صفحه 205]



بالثناء علي مجدك و جلالتك، أو تطبع علي قلوب انطوت علي محبتك، أو تصم اسماعا تلذذت بسماع ذكرك في ارادتك، أو تغل اكفا، رفعتها الآمال اليك رجاء رأفتك، أو تعاقب أبدانا عملت بطاعتك حتي نحلت في مجاهدتك، أو تعذب أرجلا سعت في عبادتك؟ الهي لا تغلق علي موحديك أبواب رحمتك، و لا تحجب مشتاقيك عن النظر الي جميل رؤيتك.

الهي: نفسي اعززتها بتوحيدك، كيف تذلها بمهانة هجرانك؟ و ضميري انعقد علي مودتك، كيف تحرقه بحرارة نيرانك؟ الهي اجرني من اليم غضبك، و عظيم سخطك يا حنان، يا منان، يا رحيم، يا رحمن، يا جبار، يا قهار، يا غفار، يا ستار، نجني برحمتك من عذاب النار، و فضيحة العار اذا امتاز الأخيار من الأشرار، و هالت الأهوال، و قرب المحسنون و بعد المسيئون، و وفيت كل نفس ما كسبت، و هم لا يظلمون..».

لقد فتح الامام عليه السلام في هذه المناجاة باب المحاورة مع الله تعالي، فقد حاوره بكل أدب و خضوع آملا منه أن لا يعذب المؤمنين و الموحدين، و أن لا تمس النار أبدانهم، حاشا أن يعذب تعالي الوجوه التي خرت ساجدة لعظمته، و الألسن التي تلهج بالثناء عليه، و الاسماع التي كانت تلتذ بسماع ذكره، و الأكف التي كانت ترفع بالدعاء اليه آملة منه الرأفة و الرحمة، ان العذاب انما هو للعصاة و المجرمين من اعداء الله.


تكريمه للفقراء


و من معالي أخلاقه أنه كان يبجل الفقراء، و يرفع من شأنهم لئلا يري عليهم ذل الحاجة، و يقول المؤرخون: انه عهد لأهله اذا قصدهم سائل ان لا يقولوا له: يا سائل خذ هذا، و انما يقولون له: يا عبدالله بورك فيك [1] و قال: سموهم باحسن اسمائهم [2] .

انها اخلاق النبوة التي جاءت لتسمو بالانسان، و تغذيه بالعزة و الكرامة و تنفي عنه الخنوع و الذل.



[ صفحه 124]




پاورقي

[1] عيون الاخبار 3 / 208.

[2] البيان و التبيين (ص 158) اعيان الشيعة ق 1 / 4 / 472.


اثر چشم بستن خود


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

هر كه نگاهش به زني بيفتد و چشم خود را به طرف آسمان كند يا آن را برهم نهد، هنوز چشم بر هم نزده خداوند از حورالعين به ازدواج او درآورد. [1] .


پاورقي

[1] مكارم الاخلاق: 1 / 505 / 1747، ميزان الحكمه: ج 13، ح 20287.


غدير و نفي ظلم و دروغ


در روايتي آمده است حضرت امير عليه السلام در زمان حكومتشان از محله اي عبور مي كردند كه عده اي از كودكان مكتب خانه با حضرت برخورد كردند، و نوشته هاي خود را به حضرت نشان دادند و گفتند: يا اميرمؤمنان، كدام يك از اينها زيباتر است؟ فرمود: «أما انها حكومة و الجور فيها كالجور في الحكم [1] ؛ همانا اين كار قضاوت است و ستم كردن در آن مانند ستم كردن در داوري است. حضرت از ما مي خواهد كه وقتي بين دو كودك قضاوت مي كنيم، مانند يك قاضي عادل با ملاحظه و به گوش باشيم تا مبادا پا از حق فراتر گذاريم. اين است منطق غدير. آن بچه ها فقط مي خواستند آقا اميرالمؤمنين عليه السلام بگويد كدام يك زيباتر است، ولي حضرت مي فرمايند: اين مثل دادگاه است و بايد در آن دقت كرد و خدا را در نظر داشت. اگر چنين كسي سي سال مردم را تربيت مي كرد و دستش را باز مي گذاشتند دنيا وضع ديگري داشت.


پاورقي

[1] كافي، ج 7، ص 268.


تندرستي


كيست كه بتواند شكر نعمت تندرستي را به جا آورد نعمتي كه زندگي با آسايش را براي آدمي فراهم مي كند و در صورتي كه توفيقي باشد، عبادات و اعمال نيك در پرتو آن انجام مي گيرد. هنگامي آدمي پي به اهميت صحت مي برد و قدر سلامتي را مي داند، كه در تندرستي او خللي روي دهد، زيرا در آن موقع انسان متوجه مي شود كه چرخ فعاليت او از كار افتاده و در مقابل هر عملي ضعيف و ناتوان است.

العافية نعمة يعجز الشكر عنها. [1] .

عافيت و تندرستي نعمتي است كه هر گونه شكري از اداي حق آن، ناتوان است.



[ صفحه 103]




پاورقي

[1] بحار. ج 78. ص 172.


طريق اول


از آن دو گروه مي پرسيم آيا براي مسلمين لازم است كه در بين آنان رهبر شايسته اي باشد و قضاوت كرده و حق ضعيف و مظلوم را از قوي و ظالم اخذ كند و جمع آوري زكات نموده بين مستحقين قسمت كند و مراسم اعياد و جمعه را برپا دارد و احكام الهي را جاري نمايد يا خير؟

در جواب همه مسلمين مي گويند بلي چون بودن چنين رهبري بين مسلمانان لازم مي باشد. از اين دو گروه مي پرسيم آيا صرف نظر از كتاب خدا و سنت پيغمبر يك نفر در بين مسلمين به تنهايي مي تواند جانشين پيغمبر را انتخاب كند؟

در جواب مي گويند اين چنين كاري ابدا ممكن نيست. ما از همين دو گروه درباره احكام اسلام و حقيقت آن كه خدا به آن امر كرده است مي پرسيم.

همه در جواب مي گويند دين اسلام عبارت از اقرار به توحيد و نبوت و



[ صفحه 200]



حكم هايي كه از جانب خدا از قبيل نماز و روزه و حج و حلال و حرام و غيره است. از آن دو گروه مي پرسيم آيا بعد از پيغمبر كسي عالم تر و ممتازتر از همه ي مسلمين و مبرزتر از همه كسي در بين مسلمين وجود داشت كه مردم او را به جانشيني انتخاب كنند يا خير؟

در جواب مي گويند بلي دانشمنداني در بين مسلمين وجود داشت. مي پرسيم بر وجود چنين اشخاص چه دليلي داريد؟

در جواب مي گويند: (و ربك يخلق ما يشاء و يختار ما كان لهم الخيره من امرهم؛ پروردگارت مي آفريند و انتخاب مي كند آنچه را مي خواهد و مردم را در اين خصوص اختياري نيست.» [1] مي پرسيم كيست اين شخصي كه خدا او را انتخاب مي كند؟

در جواب مي گويند متقين را خدا انتخاب كرده است به دليل آيه (ان اكرمكم عندالله اتقيكم؛ در پيشگاه خدا محبوبترين شما پرهيزگارترين شما است.»

مي پرسيم آيا خدا از بين متقين كسي را انتخاب كرده؟

در جواب گفتند خدا از بين متقين كساني را انتخاب كرده كه با مال و جان خود در راه خدا جهاد كرده اند به دليل آيه شريفه (فضل الله المجاهدين باموالهم و انفسهم علي القاعدين درجة؛ خداوند افرادي را كه با مال و جان جهاد كننده هستند بر بازنشستگان از جنگ از نظر درجه برتري داده است.» [2] از همه مسلمين مي پرسيم آيا خدا از بين مجاهدين



[ صفحه 201]



كساني را انتخاب نموده؟

همه مي گويند: بلي. خدا از بين مجاهدين مهاجراني كه از مكه به مدينه هجرت نموده اند و پيشروتر از همه در جهاد بوده اند برگزيده است به دليل آيه شريفه (لا يستوي منكم من انفق من قبل الفتح و قاتل؛ با شما برابر نيستند آن كساني كه جلوتر از فتح و پيروزي بذل مال و جان نمودند و در راه خدا جنگ كردند.» [3] .

پس هر دو گروه اتفاق دارند كه برگزيده ترين افراد در پيشگاه خدا در بين مسلمين كساني هستند كه در راه خدا جهاد كرده و از مال و جان گذشتند و از همه پيشقدم بوده اند سپس از طبقات مسلمين مي پرسيم آيا در بين مسلمين بهتر از اين افراد نيز وجود دارد؟

همه گفتند: بلي. مي پرسيم آنان كدام افراد هستند؟

در جواب مي گويند بهتر از اين افراد كساني هستند كه در راه دين خدا از همه پرمشقت تر و شجاع تر و در زدن و كشتن و كشته شدن از همه پيشقدم تر بوده اند به دليل آيه شريفه (فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره؛ كسي كه ذره اي عمل خير انجام دهد پاداش آن را خواهد ديد.» [4] .

و نيز در آيه ديگر آمده است:

(و ما تقدموا لانفسكم من خير تجدوه عندالله؛ از اعمال نيك آنچه را كه براي خود جلوتر مي فرستيد نزد خدا ثواب آن را مي يابيد.» [5] .

پس با اين پرسش ها و جوابها يقين كرديم كه در بين مسلمين



[ صفحه 202]



افضل ترين افراد در پيشگاه خدا كساني هستند كه در جنگ ها پرمشقت تر و در راه اطاعت خدا از مال و جان باگذشت تر و شجاع تر و كوشاترند. پس از اين همه سؤالات و جواب ها از مسلمين مي پرسيم از خصوصيات اين دو نفر (علي بن ابيطالب و ابوبكر بن الي ابي قحافه) كه كداميك از اين دو داناتر در دين خدا و متقي تر و شجاع تر و در جنگها پرمشقت تر و از جان و مال باگذشت تر و كوشاتر بوده اند همه مسلمين در جواب مي گويند علي بن ابيطالب.

پس با اتفاق همه مسلمين و با دلالت آيات صريح قرآن و ظهور سنت پيغمبر به طور يقين علي بن ابيطالب از همه افراد مسلمين بافضيلت تر بوده است. اين يك طريق بحث و گفتگوي دانشمند معتزلي (جاحظ) است با مسلمين در باب اثبات خلافت و جانشيني علي بن ابيطالب است.

جاحظ با طريق ديگر همين بحث را به روش ديگري عنوان كرده است مي گويد:

از تمام فرق مسلمين پرسيدم بهترين متقين كدام اشخاص هستند؟

جواب دادند بهترين متقين خاشعون هستند به دليل آيه شريفه

(و اذلفت الجنه للمتقين غير بعيد هذا ما توعدون اواب حفيط من خشي الرحمن بالغيب و جاء بقلب منيب؛ (روز قيامت) بهشت را براي پرهيزگاران نزديك و آماده كنند در حالي كه بهشت از آنان جايگاه دوري نيست و گويند اين پاداش شما است كه وعده داده بودند براي شما و براي هر توبه كنندگان كسي كه در پنهاني ها



[ صفحه 203]



از خدا ترسان و با قلب توبه كار به سوي خدا آيد.» [6] .

و نيز در آيه

(و ذكرا للمتقين الذين يخشون ربهم؛ از جهت يادآوري براي پارسايان آن كساني كه از پروردگار خود مي ترسند.» [7] .

سپس از گروه مسلمين مي پرسيم خاشعون چه كساني هستند؟ جواب مي دهند خاشعون علما هستند به دليل آيه شريفه (انما يخشي الله من عباده العلماء؛ فقط علما هستند كه از خدا ترسانند.»

پرسيديم علما چه اشخاصي هستند؟ در جواب گفتند: علما كساني هستند كه در احكام دين داناتر و رهنماتر و براي پيروي مردم از همه سزاوارتر باشند و خودشان هم به پيروي از ديگران محتاج نباشند به دليل (يحكم به ذوا عدل منكم؛ در قضاوت بين اجتماع حكم كند كساني كه عادل هستند.»

سؤال كرديم عادل ترين مردم كيست؟

جواب دادند عادل ترين مردم كسي است كه راهنماترين افراد باشد. پرسيديم راهنماترين مردم چه افرادي هستند؟

جواب دادند راهنماترين مردم كسي است كه دلالت كننده تر به سوي راستي و راهنماتر به سوي حقيقت باشد و از راهنمايي ديگران بي نياز باشد به دليل (افمن ايهدي الي الحق احق ان يتبع ام من لا يهدي الا ان يهدي)



[ صفحه 204]



با اين جوابهايي كه از قرآن و سنت پيغمبر و اجماع مسلمين و برهان عقل ثابت شد كه متقي تر و فاضل تر و عادلتر و خاشع تر و حاكم تر و رهبرترين تمام افراد مسلمين بعد از پيغمبر اسلام علي بن ابيطالب عليه السلام بوده است.

زيرا وقتي كه ثابت شد علي مجاهدترين همه مردم در راه خدا است پس متقي ترين همه آنان نيز خواهد بود و متقي تر از همه خداترس ترين مردم خواهد بود و از خداترس ترين مردم دانشمندترين آنها است و دانشمندترين مردم عادلترين مردم است و عادلترين مردم رهبرترين آنها است به سوي حق و رهبرترين مردم به سوي حق سزاوارترين مردم بر منصب جانشيني و خلافت پيغمبر بر همه است و لازم مي باشد كه از وي پيروي كنند و هيچ زماني سزاوار نيست كه با اينچنين شخص مرد ديگري باشد.


پاورقي

[1] سوره القصص، آيه 67.

[2] سوره نساء، آيه 95.

[3] سوره حديد، آيه 10.

[4] سوره زلزله، آيه 7.

[5] سوره بقره، آيه 110.

[6] سوره لقمان، آيه 50.

[7] سوره انبياء، آيه 49.


روش پذيرائي مهمان


ابوحمزه ثمالي مي گويد خدمت امام صادق عليه السلام بوديم كه سفره گستردند و طعامي آوردند به قدري خوشبو و لذيذ و باكيفيت بود كه ما نديده بوديم - آنگاه خرمائي آوردند بسيار عالي و باصفا و نيكو البته اين غذا در خور مقام امامت بود كه هر روز سفره او گسترده و جمعي در كنار آن مي نشستند و روغن زيتون و خرما از لوازم سفره بود - معذلك راضي نمي شد كه مهمان براي حوائج خود مانند



[ صفحه 171]



آب خوردن و آب دست شستن برخيزد بلكه شخصا برمي خواست آب حاضر مي كرد و آب روي دست مهمانان خود مي ريخت و مي گفت نهي رسول الله (ص) عن ان يستخدم الضيف [1] .

هر وقت مهمان مي خواست برود او را تنها نمي گذاشت حركت كند و اكثر غلام خود را مي فرستاد او را تا درب خانه اش مشايعت نمايد - ما مي گفتيم يابن رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم چه خوب مهمان نوازي مي فرمائي لقد اضفت فاحسنت الضيافة فاعطيت فاجزلت العطيه ثم امرت غلمانك الا يعينونا علي الرحله.

فقال عليه السلام انا اهل بيت لا نعين اضيافنا علي الرحله من عندنا.

گفتيم شما مهماني مي كنيد پذيرائي شاياني مي فرمائيد عطا و بخشش و هديه و انعام جزيل و وافر عنايت مي فرمائي آنگاه غلامت را هم براي كمك و همراهي ما در سفر مي فرستي.

مي فرمود ما اهل بيت پيغمبر راضي نمي شويم كه مهمان ما تنها مسافرت كند و او را به رفتن كمك نمي كنيم مگر آنكه به مصاحبي و خرج سفري و زاد و توشه راهي حمايت نمائيم. [2] .

و هر وقت مهمانش عازم رفتن مي شد به غلامش تصريحا يا تلويحا دستور مي فرمود با كمال احترام و محبت و با خوش اخلاقي او را تا بازگشت به منزلش خواه در همان شهر يا شهر ديگر باشد همراهي نمايد و غالب مي شد كه پنج درهم به غلامش مي داد مي گفت برو بازار غذاي سفر تهيه كن همراه او برو و برخي اوقات كه مهمان نداشت مي فرمود برو غذائي و طعامي تهيه كن و با چند نفر مهمان به خانه برگرد كه من دوست دارم هميشه با مهمان غذا بخورم آنگاه فرمود:

لئن اطعم مؤمنا احب الي من ان ازوره هر وقت مؤمني را طعام دهم بهتر دوست دارم از اينكه فقط زيارت كنم و لئن ازوره احب الي من ان اعتق عشر رقاب.

و هر وقت مؤمني را زيارت كنم بهتر است كه ده بنده را آزاد كنم.

و امثال اين حكايات و حقايق واقعه در مهمان نوازي و پذيرائي روزانه مستمر 35 ساله زمان امام صادق عليه السلام بسيار است.

با اين وصف ديديم كه امام صادق عليه السلام داراي يك سفره گشاده بوده و در همان آداب معاشرت تعليمات عاليه به شاگردان و اصحاب خود مي داد و در خلال خوردن و راه رفتن و سخن



[ صفحه 172]



گفتن و آداب نشستن - برخاستن همواره مكارم اخلاقي را عملا به اصحاب خود مي آموخت و آنها را به آداب و شؤن اجتماع رهبري مي كرد يك رهبري و تعليماتي كه براي هميشه جهان مطلوب است و اين پذيرائي ها همواره آميخته به اخلاق و فضيلت بوده و با عواطف و احساسات محبت آميزي مقرون گرديده.


پاورقي

[1] بحارالانوار ص ج 11.

[2] مجلس 18 از مجالس صدوق رحمة الله عليه.


مقصود از فلسفه


در تعريفي كه بيش از سي فيلسوف در مفهوم فلسفه نموده اند اين است كه فلسفه رسيدن به حقايق اشياء است بر حسب طاقت بشريت و اين نيل به حقيقت به تنهائي دست نمي دهد بلكه از راه علم منطق و اصول مقرره در مباني احكام و حقايق اشياء كه ميزان فهم حكمت است بايد به دست آورد و اين منطق يك ميزان و آلت قانوني است كه ذهن و فكر را از خطاء و لغزش در نيل به حقايق اشياء حفظ مي كند اين بيان فلاسفه و حكم است.

بنابراين معلوم مي شود فهم هر حقيقتي را بايد با ميزان و آلتي كه مربوط بدان باشد بدست آورد چنانچه منطق حق نظر صحيح و سقيم به آدمي مي دهد تا در سخن قضاوت كند كدام منطق مستدل مبرهن قابل قبول عامه است و كدام سخيف و مردود و خطاء مي باشد.

يا ميزان رياضيات كه حساب است و در هندسه كه نقطه و خط و سطح است يا در طبيعيات كه تجزيه و تحليل است اما در تمام اين اصول و آلات قانوني فهم آن فنون نواقصي ديده مي شود مثلا نقص منطق در قياس است كه خود قياس آدمي را به خطا مي اندازد و حقيقت امر اين است كه همين منطق نتيجه صادقي در حقيقت اشياء نمي دهد تا علت از معلول درك گردد - بلكه منطق فكر را در خطاء از جهت صورت قضاياي منطقي حفظ مي كند نه از جهت ماده قياس و صناعات يا مواد اربعه - مسلمات - مظنونات - مشبهات - مخيلات و غيره.

بعلاوه كه طاقت بشر در فهم حقايق مختلف است و ادوار آن متفاوت است و لذا هر فرقه بر حسب آراء و عقايد خود به روشي كه از گذشتگان در دست دارند استنتاج نموده اند



[ صفحه 244]



و قرنها گذشته تا يك سلسله مسائل مسلم فلسفي مورد تأييد قرار گرفته و گاهي همان مسائل مسلمه هم مورد حمله يك فيلسوف متعمق قرار گرفته و همه افكار گذشته را باطل دانسته و ديگري پس از او آمده تحولي عميق در فهم عقايد و حقايق اشياء بوجود آورده اين ادوار وقتي به اسلام رسيده كه اكثر مردم به تقليد متفلسف شده و پيرو آراء يونانيان قرار گرفته بودند.


طبقه بندي ابرها بر حسب دسته و نوع


1 - ابرهاي مرتفع كه حداقل در 6000 متر قرار دارد.

2 - ابرهاي متوسط كه حداكثر 6000 متر و حداقل 2000 متر است.

3 - ابرهاي پائين تر از 2000 متر.



[ صفحه 68]



اسامي ابرها در اصطلاح اخير

1 - سيروس: كه مانند ابريشم بوده و سفيد است.

2 - ابرهاي سيروكومولوس: از قشرهاي طبقات سفيد و گلوله شكل هستند.

3 - سيرواستراستوس: به شكل پرده سفيدرنگ است كه قرص خورشيد را نمي گيرند.

4 - ابرهاي اكتوكومولوس: ابرهاي سفيد چادري و طبقاتي پشت سر هم.

5 - اكتواسيراتوس: ابرهاي نسجي شكل كه قرص خورشيد را مي پوشاند.

6 - استرثوكومولوس: ابرهاي قشر ضخيم دستجاتي كلافي و گلوله و نخي خاكستري رنگ و گاهي قطعات تيره و تار.

7 - استراتوس: ابرهاي متجايش و مائين كه هيچ گاه باران ندارند.

8 - سبوتراتوس: قشرهاي ابر بي شكل و باراني به رنگ خاكستري.

9 - كومولوس: ابرهاي ضخيمي كه به طور قائم توسعه مي يابند و مانند گنبد است و گاهي افقي شكل است.

10 - كومولوسنبوس: توده هاي عظيم ابر تشكيل مي شوند و به طور قائم توسعه مي يابد.


راه اهل بيت، راه قرآن


بنابراين مي توان قرآن را به عنوان بزرگترين پشتوانه براي رسول خدا و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام، به ويژه امام صادق در اجراي اين شيوه ي تبليغي دانست. همچنان كه در ساير مراحل تبليغ نيز بزرگترين و مهمترين نقشها را ايفا مي كند. برتري مكتب اهل بيت در عقايد اسلامي هنگامي كه با معلومات بديهي و داده هاي يقيني با ارزش مقايسه گردد، تجلي بيشتري مي يابد. در اين قسمت به نمونه هايي از آن اشاره شود.


الصلاة


5- قال الامام الصادق عليه السلام: «كان رسول الله اذا صلي علي ميت كبر و تشهد، و صلي علي الأنبياء، و دعا، ثم كبر و دعا و استغفر للمؤمنين و المؤمنات، ثم كبر الرابعة، و دعا للميت، ثم كبر الخامسة و انصرف، فلما نهاه الله سبحانه عن الصلاة علي المنافقين انصرف بعد الرابعة، و لم يدع للميت»، فقوله تعالي لنبيه الكريم: (و لا تصل علي أحمد منهم مات أبدا و لا تقم علي قبره) [1] أي لا تدعو له.

و قال: كان رسول الله يكبر علي قوم خمسا، و علي قوم آخرين أربعا، فاذا كبر علي رجل أربعا اتهم بالنفاق. [2] .

و قال: فرض الله الصلوات خمسا، و جعل للميت من كل صلاة تكبيرة.

و قال: صل علي من مات من أهل القبلة، و حسابه علي الله.


پاورقي

[1] التوبة: 84.

[2] ان السنة بمذاهبهم الأربعة يكبرون علي الميت أربعا فقط.


الاستطاعة


أهم شروط الحج الاستطاعة، و لذا عقدنا لها فصلا خاصا، و غير المستطيع لا يجب عليه الحج لقوله تعالي: (و لله علي الناس حج البيت من استطاع اليه سبيلا) [1] و ليس هذا بحاجة الي البيان، و انما الذي ينبغي بيانه و تحديده هو معني الاستطاعة، فهل المراد منها مجرد القدرة علي الوصول الي مكة المكرمة بأي سبيل، و لو بالمشي، أو الدين أو بيع ما يحتاج اليه، و الي عياله، أو بالتقتير عليه و عليهم، و ما الي ذلك... أو ان المراد بالاستطاعة معني شرعي خاص؟

الجواب:

روي عن أهل البيت عليهم السلام ان المراد بالاستطاعة هنا الاستطاعة العقلية، و هي مجرد القدرة علي الوصول الي مكة، و روي عنهم أيضا انها الاستطاعة الشرعية المحددة بتحديد خاص، و قد أعرض الفقهاء عن تلك الروايات التي أوجبت الحج اطلاقا، و لو بالدين أو المشي علي الأقدام، و عملوا بالروايات الثانية، و منها ان سائلا سأل الامام الصادق عليه السلام عن معني السبيل في قوله تعالي: (من استطاع اليه سبيلا) فقال الامام عليه السلام: من كان صحيحا في بدنه مخلي في سربه، له زاد و راحلة فهو يستطيع الحج.



[ صفحه 130]



و سئل أبوه الامام الباقر عليهماالسلام نفس السؤال، فقال: الاستطاعة ان يكون له ما يحج به.

و فهم الفقهاء من هاتين الروايتين، و ما اليهما ان الراحلة تعبير عن اجرة السفر، و الانتقال الي مكة، ثم العودة منها الي بلده، و ان الزاد عبارة عما يحتاج اليه من مال للمأكل و المشرب، و أجرة السكن، و نفقات جواز السفر، و ما الي ذلك من الأشياء اللائقة بحاله و وضعه، علي أن يكون جميع ما يحتاج اليه زائدا عن ديونه و مؤنة عياله و أثاثه و كتبه و خادمه، و ما يضطر اليه من مصدر معاشه، كالأرض للفلاح و الأدوات لصاحب المهنة و الصنعة، و رأس المال للتاجر، بحيث يبقي بعد الحج علي ما كان عليه قبل الحج، هذا مع الأمن علي نفسه و ماله، و عرضه.


پاورقي

[1] آل عمران: 97.


معني الخيار


معني الخيار في اللغة، اذا قلت لآخر: لك الخيار فان معناه اختر لنفسك ما تحب، و هذا المعني هو الاصل لقول الفقهاء: ان الخيار ملك امضاء العقد، و فسخه بالقول أو بالفعل... و الحكمة من الخيار افساح المجال للمتعاقد ليتروي و يتدبر مدة الخيار، و يفعل ما يراه خيرا له، و من الخيار ما يثبت باشتراط المتعاقدين، كخيار الشرط، و منها ما يثبت بحكم الشارع، كخيار الحيوان و العيب.

و الخيارات كثيرة و متنوعة، وقد انهاها بعض الفقهاء الي أربعة عشر خيارا، و قال الشيخ الانصاري: «و المجتمع في كل كتاب سبعة، و نحن نقتفي أثر المقتصر علي السبعة، لأن ما عداها لا يستحق عنوانا مستقلا، اذ ليس له أحكام مغايرة لسائر أنواع الخيار».

و كذلك نحن نقتفي اثر هذا الشيخ الجليل، و السبعة التي ذكرها هي: خيار المجلس، و الحيوان، و الشرط، و الغبن، و التأخير، و الرؤية، و العيب.



[ صفحه 148]




صورة تقسيم الشفعة


قد يتعدد الورثة، و تكون سهامهم متفاوتة، كما لو ترك الشفيع بنتا و ابنا، فان للبنت في كتاب الله سبحانه الثلث، و للابن الثلثين، هذا في الأموال، أما حق الشفعة فهل يقسم كذلك علي السهام المفروضة في كتاب الله، فيكون للبنت من الشفعة الثلث، و الباقي للابن، أو يقسم علي الرؤوس لا علي السهام، فيكون لكل من البنت و الابن النصف من الشفعة؟.

اتفق الفقهاء بشهادت صاحب الجواهر علي أن كل وارث يستحق من الشفعة باعتبار سهمه من تركة المورث، لا باعتبار نفسه، و ذلك أن جميع الورثة قد ملكوا من المورث، لا من المشتري، و لا فرق بين حق الشفعة و غيرها مما ترك الميت.

ثم أن الشفعة لما كانت واحدة لا تتجزأ فحق الورثة فيها أيضا واحد لا يتجزأ، و عليه، فاما أن يأخذ الورثة المبيع كاملا، و اما أن يتركوه كذلك.. و اذا عفي



[ صفحه 145]



أحد الورثة، و أسقط نصيبه من الشفعة ينحصر حق الشفعة بمن لم يسقط حقه، و هذا بدوره اما أن يأخذ الجميع، و اما أن يدع الجميع، و ليس له أن يأخذ بمقدار سهمه فقط حذرا من التبعيض.. و بالايجاز ان حق الشفعة لا يمكن فيه التجزئة بحال، سواء اتحد المستحق، أو تعدد، فاذا كان أكثر من واحد فليس له أن يأخذ بالشفعة ما لم يوافقه الشركاء الباقون، و ان اسقط حقه كان كأنه لم يكن، و انحصر الحق بمن لم يعف.. كل ذلك للفرار من التبعيض و التجزئة.


الاقرار بالولادة من الزنا


لو قال: هذا ولدي من الزنا، فهل يؤخذ بقوله، و ينفي عنه الولد، أو يلحق به شرعا، و لا يلتفت الي قوله من الزنا؟

ذكر هذا الفرع صاحب الجواهر استطرادا في المسألة الأولي من مسائل الاقرار بالنسب. و لم يحكم به سلبا و لا ايجابا، لأن قوله: «هذا ولدي» يستدعي الحاقه به، و قوله: «من الزنا» يستلزم نفيه عنه. و في الترجيح لأحد الطرفين نظر. و هذه عبارة صاحب الجواهر بالحرف: «لو قال: هذا ولدي من الزنا فهو من باب تعقب الاقرار بالمنافي، و هل يؤخذ بأول كلامه فيلحق به، أو بآخره فلا يثبت به حكم النسب؟ نظر، كما في الدروس».

و الأقرب صحة الالحاق به، و الحكم بأنه ولده الشرعي، لأنه أشبه بقول من قال: له علي ألف من ثمن خمر، حيث أجمع الفقهاء علي الحكم عليه بالمال. و لا يسمع منه «من ثمن خمر» و لأنه بعد أن أقر به فلا يسمع نفيه عنه، لقول الامام عليه السلام: اذا اعترف بالولد فلا ينتفي عنه أبدا.. و اذا قيل بأن هذا ليس باعتراف أجبنا بأن قوله: علي ألف من ثمن خمر ينبغي أن لا يكون اعترافا، لأن الاثنين من باب واحد. و الفرق تحكم.. و مهما يكن، فان الأصل في كل مولود ان يلحق شرعا بمن أولده، حتي يثبت العكس.


المبادي ء العامة


المبادي ء العامة هي - كما قدمنا - التي يشترك في العلم بها جميع الناس، كشهادة الأطرش بسماع الاقرار، و الأعمي بمشاهدة الحادثة، و كدعوي من قال: ان هذه الدابة له، و انها ولدت عنده منذ سنة، ثم تبين أن سنها أقل، أو أكثر.



[ صفحه 130]



و القضاء بالعلم من هذه المبادي ء بديهي لا يحتاج الي بيان، حتي عند من منع الحاكم من القضاء بعلمه، لأنها من المعلومات الفطرية المستقلة عن الدعوي و غيرها.


معصوم هشتم، حضرت امام جعفر صادق


سيد مهدي آيت اللهي، ترجمه ي گروه مترجمان، قم، انتشارات انصاريان، 1371، وزيري، 32 ص (مصور، ويژه ي نوجوانان، از سري «معصومين كاتعارف»).


من أسرار السماء


فكر في لوم السماء و ما فيه من صواب التدبير، فإن هذا اللون أشد الألوان موافقة و تقوية للبصر، حتي أن من صفات الأطباء لمن أصابه شي ء أضر ببصره إدمان النظر إلي الخضرة و ما قرب منها إلي السود، وقد وصف الحذاق منهم لكن كل بصره الإطلاع في أجانة خضراء مملوءة ماء، فانظر كيف جعل الله جل و تعالي أديم السماء بهذا اللون الأخضر إلي السواد ليمسك الأبصار المتقبلة عليه، فلا ينكأ فيها بطول مباشرتها له فصار هذا الذي أدركه الناس بالفكر و الروية و التجارب، يوجد مفروغا منه في الخلقة حكمة بالغة ليعتبر بها المعتبرون، و يفكر فيها الملحدون، قاتلهم الله أني يؤفكون.


الامام ضرورة كونية


علل الشرائع 1 / 110 - 109، ب 96 ح 8، حدثنا محمد بن موسي البرقي، قال: حدثنا علي بن محمد ماجيلويه، عن أحمد بن أبي عبدالله، عن أبيه، عن محمد بن سنان، عن بعض أصحابه، عن أبي عبدالله عليه السلام قال: سمعته يقول لرجل:...

اعلم يا فلان أن منزلة القلب في الجسد بمنزلة الامام في الناس الواجب الطاعة عليهم، ألا تري أن جميع جوارح الجسد شرط للقلب و ترجمة له مؤدية عنه:

الأذنان و العينان و الأنف و الفم و اليدان و الرجلان و الفرج، فان القلب اذا هم بالنظر فتح الرجل عينيه، و اذا هم بالاستماع حرك أذنه و فتح مسامعه فسمع، و اذا هم القلب بالشم استنشق بأنفه فأدي تلك الرائحة الي القلب، و اذا هم بالنطق تكلم باللسان، و اذا هم بالبطش عملت اليدان، و اذا هم بالحركة سعت الرجلان، و اذا هم بالشهوة تحرك الذكر، فهذه كلها مؤدية عن القلب بالتحريك.

و كذلك ينبغي للامام أن يطاع للأمر منه.


المتطهرون


[أ: علل الشرائع 1 / 286، ب 205، ح 1.

ب: تفسير العياشي 1 / 110 - 109، ح 328: أبي رحمه الله، عن سعد بن عبدالله، عن محمد بن الحسين، عن عبدالرحمن بن هاشم البجلي، عن أبي خديجة، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

كان الناس يستنجون بثلاثة أحجار، لأنهم كانوا يأكلون البسر فكانوا يبعرون بعرا، فأكل رجل من الأنصار الدبا فلان بطنه، و استنجي بالماء فبعث اليه النبي صلي الله عليه و آله و سلم.



[ صفحه 65]



قال: فجاء الرجل و هو خائف يظن أن يكون قد نزل فيه أمر يسوؤه في استنجائه بالماء.

فقال له: هل عملت في يومك هذا شيئا؟

فقال: نعم يا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اني و الله ما حملني علي الاستنجاء بالماء الا أني أكلت طعاما فلان بطني، فلم تغن عني الحجارة شيئا فاستنجيت بالماء.

فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم: هنيئا لك، فان الله عزوجل قد أنزل فيك آية فأبشر «ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين» فكنت أول من صنع هذا أول التوابين و أول المتطهرين.


تعميم الدعاء


ثواب الأعمال 190-189، الحديث 2: حدثني محمد بن موسي بن المتوكل، عن علي بن الحسين السعدآبادي، عن البرقي، عن أبيه، عن عمرو بن سعيد، عن مصدق بن صدقة،...

عن عمار بن موسي قال: كنت عند أبي عبدالله عليه السلام فقال رجل: (اللهم صل علي محمد و أهل بيت محمد).



[ صفحه 58]



فقال له أبو عبدالله عليه السلام: يا هذا لقد ضيعت علينا أما علمت أن أهل البيت خمسة أصحاب الكساء؟

فقال الرجل: كيف أقول؟

قال: قل: (اللهم صل علي محمد و آل محمد) فيكون نحن و شيعتنا قد دخلنا فيه.


فلسفة الخلق


في حلقة من حلقات دروسه جاءه ملحد يزهو بنفسه و يهمس الحاده في أذنه أنه سيتغلب علي كل حجة للامام الصادق عليه السلام فأجابه عليه السلام بأجوبة معجزة مدادها سحر العلم و نفاذها ضياء العقل. يقول الامام الصادق:

الأرض تدور.... و الفلك يدور [1] و ان لهذا الكون خالقا حكيما لا يعجزه



[ صفحه 299]



شي ء لكن أحد من الناس لم ير هذا الخالق، فكيف يعبدون خالقا لا يرونه رأي العين..؟

و يتابع الملحد أسئلته بلهجة يتمطي فيها روح الغرور يقول: كيف يعبدالله الخلق و لم يروه؟ فيقول له الامام:

«رأته القلوب بنور الايمان و أثبتته العقول بيقظتها اثبات العيان، و أبصرته الأبصار بما رأته من حسن التركيب و احكام التأليف... ثم الرسل و آياتها، و الكتب و محكماتها، و اقتصرت العلماء علي ما رأت من عظمته دون رؤيته».

فقال الملحد: أليس هو قادرا أن يظهر لم حتي يروه فيعرفوه، فيعبدونه علي يقين؟.

قال الامام: ليس للمحال جواب [2] .

قال الملحد: فمن أين أثبت أنبياء و رسلا؟

قال عليه السلام، انا لما أثبتنا أن لنا خالقا متعاليا عنا، و عن جميع ما خلق و كان ذلك الصانع حكيما، لم يجز أن يشاهده خلقه، و لا أن يلامسوه و لا أن يباشرهم و يباشروه، و يحاجهم و يحاجوه، ثبت أن له سفراء في خلقه و عباده يدلونهم علي مصالحهم و منافعهم، وما به بقاؤهم، و في تركه فناؤهم، فثبت الآمرون و الناهون عن الحكيم العليم في خلقه، و ثبت عن ذلك أن له معبرين و هم: الأنبياء و صفوته من خلقه، و حكماء و مؤدبين بالحكمة، مبعوثين عنه، مشاركين للناس في أحوالهم علي مشاركتهم لهم في الخلق و التركيب، مؤيدين من الحكيم العليم بالحكمة و الدلائل و البراهين و الشواهد، من احياء الموتي و ابراء الأكمه و الأبرص فلا تخلو الأرض من حجة يكون معه علم يدل علي صدق مقال الرسول و وجوب عدالته».

فقال الملحد: من أي شي ء خلق الله الأشياء؟.

قال الامام عليه السلام: من لا شي ء.

قال: كيف يوجد شي ء من لا شي ء؟

قال الامام عليه السلام: ان الأشياء اما أن تكون خلقت من شي ء، أو من غير



[ صفحه 300]



شي ء، فان كانت الأشياء خلقت من شي ء كان معه فان ذلك الشي ء قديم، و القديم لا يكون حديثا و لا يتغير، و لا يخلو ذلك الشي ء من أن يكون جوهرا واحد، فمن أين جاءت هذه الألوان المختلفة و الجواهر الكثيرة الموجودة في هذا العالم من ضروب شتي؟

و من أين جاء الموت ان كان الشي ء أنشئت منه الحياة حيا؟ أو من أين جاءت الحياة ان كان ذلك الشي ء ميتا؟.

«و لا يجوز أن ينشأ من حي و ميت قديمين لم يزالا، لأن الحي لا يجي ء منه ميت و هو لم يزل حيا... و لا يجوز أيضا أن يكون الميت قديما لم يزل لما هو به من الموت، لأن الموت لا قدرة و لا بقاء».

و يبهت الملحد و ينبهر. كلان يحسب نفسه محلقا فاذا به فاشلا نادما.. أمام ذلك المنطق الباهر باستدلاله المفحم بحججه فتململ و تلعثم و كأنه يبري ء نفسه من مفاسد الالحاد... و يسنده الي غيره: من أين قالوا ان الأشياء أزلية؟؟ فيجيبه الامام:

«هذه مقالة قوم جحدوا مدبر الأشياء، فكذبوا الرسل و مقالاتهم و الأنبياء و ما أنبأوا عنه، و سموا كتبهم أساطير، و وضعوا لأنفسهم دينا بآرائهم و استحسانهم».

ثم وضع أمامه براهين أخري واقعية عن حدوث العالم فيقول له: «و ان الأشياء تدل علي حدوثها من دوران الفلك بما فيه سبعة أفلاك، و تحرك الأرض و من عليها، و انقلاب الأزمنة، و اختلاف الحوادث التي تحدث في العالم من: زيادة و نقصان، و موت و بلي، و اضطرار الأنفس الي الاقرار أن لها صانعا و مدبرا» [3] ثم تابع عليه السلام:

«ألا تري أن الحلو يصير حامضا، و العذب مرا، و الجديد باليا، و كل الي تغير و فناء».

و يعلق الشيخ أبوزهرة علي هذه المناظرة فيقول:

«و هذه المناظرة تدل علي أمرين، أحدهما أن الصادق كان علي علم دقيق



[ صفحه 301]



بالفلسفة و مناهج الفلاسفة، و علي علم بمواضع التهافت عندهم، و أنه كان مرجع عصره في رد الشبهات، و قد كان بهذا جديرا، و ذلك لانصرافه المطلق الي العلم، و لأنه كان ذا أفق واسع في المعرفة لم يتسن لغيره من علماء عصره، فقد كانوا محدثين و فقهاء أو علماء في الكلام، أو علماء في الكون، و كان هو كل ذلك».

و الأمر الثاني الذي تدل عليه هذه المناقشة أن الزنادقة صنف واحد في كل العصور، يضربون علي وتر واحد: أصل الوجود، فانك تقرأ أو تسمع كلام زنديق هذه الأيام، فتجده يسأل هذه الأسئلة التي وجهها هذا الزنديق الي أبي عبدالله جعفر الصادق - حفيد علي بن أبي طالب، و محمدا رسول الله، فهي وراثة يتوارثها الزنادقة في كل جيل» [4] .


پاورقي

[1] فيسبق بذلك الفلكي البولوني «كوبر نيكوس ب 778 عاما.

[2] الاحتجاج للطبرسي ج 2 ص 78.

[3] الامام الصادق محمد الحسين المظفري ج 1 ص 213.

[4] الامام الصادق، الشيخ أبوزهرة، ص 102.


چرا خداوند آدم را بدون والدين و عيسي را بدون پدر آفريد؟


ابوبصير گويد: از امام صادق - عليه السلام - سؤال نمودم، به چه علت خداي



[ صفحه 107]



عزوجل آدم - عليه السلام - را بدون پدر و مادر، و عيسي - عليه السلام - را بدون پدر، و سائر مردم را از پدر و مادر آفريد؟

حضرت فرمودند: تا مردم كمال قدرت خدا را بدانند، و بدانند خداوند مي تواند انساني را هم از تنها مادري و هم بدون پدر و مادر بيافريند. و نيز خدا اين كار را كرد تا دانسته شود خدا بر همه چيز توانا و قادر است. [1] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 11 ص 108 ح 16.


حديث 127


شنبه

كونوا اخوةً بررةً.

برادراني نيكوكار باشيد.

كافي، ج 2، ص 175


نزول الملائكة عليه


و عنه: عن أبي الحسين محمد بن هارون بن موسي، عن أبيه قال: حدثنا أبي - رضي الله عنه - قال: حدثنا أبوعلي محمد بن همام، عن أحمد بن الحسين المعروف بابن أبي القاسم، عن أبيه، عن بعض رجاله، عن الحسن بن شعيب، عن محمد بن سنان، عن يونس بن ظبيان قال: استأذنت علي أبي عبدالله عليه السلام فخرج الي معتب فأذن لي فدخلت و لم يدخل معي كما كان يدخل.

فلما أن صرت في الدار نظرت الي رجل علي صورة أبي عبدالله عليه السلام فسلمت عليه كما كنت أفعل، قال: من أنت يا هذا؟ لقد وردت علي كفر أو ايمان، و كان بين يديه رجلان كأن علي رؤوسهما الطير. فقال لي ادخل فدخلت الدار الثانية، فاذا رجل علي صورته عليه السلام و اذا بين يديه



[ صفحه 147]



خلق كثير كلهم صورهم واحدة فقال: من تريد؟ قلت: أريد أباعبدالله عليه السلام فقال: قد وردت علي أمر عظيم اما كفر أو ايمان.

ثم خرج من البيت رجل حين بدأ به الشيب، فأخذ بيدي و أوقفني علي الباب و غشي بصري من النور، فقلت: السلام عليك يا بيت الله و نوره و حجابه. فقال: و عليك السلام يا يونس، فدخلت البيت فاذا بين يديه طائران يحكيان، فكنت أفهم كلام أبي عبدالله عليه السلام و لا أفهم كلامهما. فلما خرجا قال: يا يونس: سل، نحن النور في الظلمات، و نحن البيت المعمور الذي من دخله كان آمنا، نحن عزة الله و كبرياؤه. قال: قلت: جعلت فداك رأيت شيئا عجيبا رأيت رجلا علي صورتك. قال: يا يونس انا لا نوصف، ذلك صاحب السماء الثالثة يسأل أن أستأذن الله له أن يصير مع أخ له في السماء الرابعة. قال: فقلت: فهؤلاء الذين في الدار؟ قال: هؤلاء أصحاب القائم من الملائكة. قال: قلت: فهذان. قال جبرائيل و ميكائيل نزلا الي الأرض فلن يصعدا حتي يكون هذا الأمر ان شاء الله، و هم خمسة آلاف يا يونس، بنا أضاءت الأبصار، و سمعت الآذان، و وعت القلوب الايمان [1] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 126.


نامه و مهر تر بود


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: انسان عارف، چهره ي باز و خندان دارد و دلي حزين و ترسان.

و از يكي از اصحاب ما نقل مي كند كه گفت:

خدمت حضرت صادق عليه السلام رفتم و گفتم: من اينجا مي مانم تا شما حركت كنيد، حضرت فرمود: نه؛ تو برو تا ابوالفضل سدير بيايد؛ و اگر كارهاي ما مرتب شد براي تو مي نويسيم.

پس من حركت كردم و بعد از دو شبانه روز كه راه رفته بودم، مردي بلند قامت و گندمگون نامه اي كه هنوز تر بود و مهر آن خشك نشده بود، براي من آورد: نوشته بود: ابوالفضل آمد و ما هم انشاءالله حركت مي كنيم، تو بايست تا ما به تو برسيم. هنگامي كه حضرت تشريف آورد، گفتم: قربانت! نامه و مهر تر بود؟! فرمود:

ما پيرواني از جن داريم، چنان كه تابعيني از انس داريم و هر گاه كاري سريع داشته باشيم، آنها را مي فرستيم.



[ صفحه 215]




كتابه إلي المفضل بن عمر الجعفي في عبد الله بن أبي يعفور


حمدويه، عن الحسن بن موسي، عن عليّ بن حسان الواسطيّ الخزّاز قال: حدّثنا عليّ بن الحسين العبيديّ، قال: كتب أبو عبد الله عليه السلام إلي المفضّل بن عمر الجعفيّ حين مضي عبد الله بن أبي يعفور [1] .

يا مُفَضَّلُ، عَهِدتُ إلَيكَ عَهدي، كان إلي عَبدِ الله بن أبي يَعفور صَلواتُ الله عَلَيهِ، فَمَضي صلواتُ الله عَلَيهِ مُوفياً للَّهِِ عزوجل وَلِرَسولِهِ وَلإمامِهِ بِالعَهدِ المَعهود للَّهِِ، وقُبِضَ صَلواتُ الله علي روحِهِ مَحمودَ الأثَرِ، مَشكورَ السَّعي، مَغفوراً لَهُ مَرحوماً بِرضي الله ورَسولِهِ وَإمامِهِ عَنهُ، فَولادَتي مِن رَسولِ الله صلي الله عليه وآله ما كانَ في عَصرِنا أحَدٌ أطوَعَ للَّهِِ ولِرَسولِهِ وَلإمامِهِ مِنهُ.

فَما زالَ كذلِكَ حَتّي قَبَضَهُ اللهُ إلَيهِ بِرَحمَتِهِ وَصَيَّرَهُ إلي جَنَّتِهِ، مُساكِناً فيها مَعَ رَسولِ الله صلي الله عليه وآله وَأميرِ المُؤمِنينَ عليه السلام، أنزَلَهُ اللهُ بَينَ المَسكَنَينِ مَسكَنَ مُحَمّدٍ وَأميرِ المُؤمِنينَ (صلواتُ الله عَلَيهِما) وَإن كانَت المَساكِنُ [2] واحِدَةً فزاده الله رضي من عنده ومغفرة من فضله برضاي عنه. [3] .



[ صفحه 101]




پاورقي

[1] عبد الله بن أبي يعفور

عبد الله بن أبي يعفور العبديّ واسم أبي يعفور واقد، وقيل وقدان يُكنّي أبا محمّد، ثقة، ثقة، جليل في أصحابنا كريم علي أبي عبد الله عليه السلام ومات في أيّامه وكان قارئاً يقرئ في مسجد الكوفة، له كتاب. (رجال النّجاشي: ج2 ص213 الرّقم556).

وعدّه الشّيخ في رجاله من أصحاب الصّادق عليه السلام تارةً قائلاً: عبد الله بن أبي يعفور العبدي: مولاهم، كوفيّ واسم أبي يعفور واقد أو وقدان. واُخري (677) قائلاً: عبد الله بن أبي يعفور، كوفيّ مولي عبد القيس. (راجع: رجال الطّوسي: ص 230 الرّقم 3106 وص 264 الرّقم 3776).

وعدّه الشّيخ المفيد في رسالته العددية من الفقهاء الأعلام والرّؤساء المأخوذ منهم الحلال والحرام والفتيا والأحكام الّذين لا يطعن عليهم، ولا طريق لذمّ واحد منهم. وعدّه ابن شهرآشوب من خواصّ أصحاب الصّادق عليه السلام، المناقب: الجزء الرّابع باب إمامة أبي عبد الله جعفر بن محمّد الصّادق عليه السلام.

قال: عليّ بن الحسن: إنّ ابن أبي يعفور ثقة مات في حياة أبي عبد الله عليه السلام سنة الطّاعون (رجال الكشّي: ج 2 ص 515 ح 454).

ثمّ إنّ الكشّي ذكر عدّة روايات في المقام، منها ما هي مادحة ومنها ما لا دلالة فيها علي المدح أو القدح. أمّا المادحة فهي كما يلي:

وأبو محمّد الفضل بن شاذان، عن ابن أبي عمير عن عدّة من أصحابنا قال: كان أبو عبد الله عليه السلام يقول: ما وجدت أحداً يقبل وصيّتي ويطيع أمري إلّا عبد الله بن أبي يعفور (ج 2 ص 514 ح 453).

و ابن مسكان عن ابن أبي يعفور، قال: كان إذا أصابته هذه الأرواح فإذا اشتدّت به شرب الحسو من النبيذ فسكن عنه فدخل علي أبي عبد الله عليه السلام فأخبره بوجعه وأنّه إذا شرب الحسو من النّبيذ سكن عنه، فقال له: لا تشربه فلمّا أن رجع إلي الكوفة هاج وجعه فأقبل أهله فلم يزالوا به حتّي شرب فساعة شرب منه سكن عنه. فعاد إلي أبي عبد الله عليه السلام فأخبره بوجعه وشربه، فقال له: يا ابن أبي يعفور لا تشرب فإنّه حرام إنّما هذا شيطان موكّل بك فلو قد يئس منك ذهب. فلمّا أن رجع إلي الكوفة هاج به وجعه أشد ما كان فأقبل أهله عليه فقال لهم: لا والله ما أذوق منه قطرة أبداً فآيسوا منه وكان يهمّ علي شي ء ولا يحلف فلمّا سمعوا أيسوا منه واشتد به الوجع أيّاماً ثمّ أذهب الله ما به عنه فما عاد إليه حتّي مات رحمة الله عليه. (ج2 ص 516 ح 459).

أبو حمزة معقل العجليّ عن عبد الله بن أبي يعفور، قال: قلت لأبي عبد الله عليه السلام والله لو فلقت رمانة بنصفين فقلت: هذا حرام وهذا حلال لشهدت أنّ الّذي قلت حلال حلال وأنّ الّذي قلت حرام حرام، فقال: رحمك الله رحمك الله. (ج 2 ص 518 ح 462).

وزياد بن أبي الحلال، قال: سمعت أبا عبد الله عليه السلام يقول: ما أحد أدي إلينا ما افترض الله عليه فينا إلّا عبد للَّه بن أبي يعفور. (ج 2 ص 517 ح 463).

أبو أسامة، قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام لأودعه فقال لي: يا زيد ما لكم وللنّاس قد حملتم النّاس علي أبي والله ما وجدت أحداً يطيعني ويأخذ بقولي إلّا رجلاً واحداً رحمة الله عبد الله بن أبي يعفور فإنّي أمرته وأوصيته بوصيّة فاتّبع أمري وأخذ بقولي. (ج 2 ص 519 ح 464). ومرّ في الرّقم 461.

وأمّا بعض الرّوايات الّتي لا دلالة فيها علي المدح أو القدح:

عليّ بن أسباط، عن شيخ من أصحابنا لم يسمّه، قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام فذكر عبد الله بن أبي يعفور رجل من أصحابنا، فنال منه فقال: مه قال: فتركه وأقبل علينا. فقال: هذا الذي يزعم أنّ له ورعاً وهو يذكر أخاه بما يذكره، قال: ثمّ تناول بيده اليسري عارضه فنتف من لحيته حتّي رأينا الشّعر في يده، وقال: إنّها لشيبة سوء إن كنت أنّما أتولّي بقولكم وأبرأ منهم بقولكم (ج 2 ص 515 ح 455).

أبو العبّاس البقباق قال: تدارء ابن أبي يعفور ومعلّي بن خنيس، فقال ابن أبي يعفور: الأوصياء علماء أبرار أتقياء، وقال ابن خنيس: الأوصياء أنبياء قال: فدخلا علي أبي عبد الله عليه السلام قال: فلمّا استقرّ مجلسهما، قال: فبدأهما أبو عبد الله عليه السلام فقال: يا أبا عبد الله أبرأ ممّن قال أنا أنبياء....(ج2 ص456 - 515).

[2] في المصدر: «المساكينُ»، وما أثبتناه هو الصحيح، وهو المناسب للسياق.

[3] رجال الكشّي:ج2 ص518 ح461.


المجلس 04


قال المفضل: فلما كان اليوم الرابع بكرت الي مولاي فاستؤذن لي، فأمرني بالجلوس فجلست، فقال عليه السلام: منا التحميد و التسبيح و التعظيم و التقديس، للاسم الاقدم، و النور الأعظم، العلي العلام، ذي الجلال و الاكرام، و منشي ء الأنام، و مفني العوالم و الدهور، و صاحب السر المستور، و الغيب المحظور، و الاسم المخزون، و العلم المكنون، و صلواته و بركاته علي مبلغ وحيه، و مؤدي رسالته، الذي بعثه بشيرا و نذيرا و داعيا الي الله باذنه، و سراجا منيرا، ليهلك من هلك عن بينة، و يحيي من حي عن بينة، فعليه و علي آله من بارئه الصلوات الطيبات، و التحيات الزاكيات الناميات، و عليه و عليهم السلام و الرحمة و البركات في الماضين و الغابرين، أبد الآبدين،



[ صفحه 148]



و دهر الداهرين، و هم أهله و مستحقوه.


شيخ مفيد


شيخ مفيد مي نويسد: به قدري علوم از آن حضرت نقل شده كه زبانزد مردم گشته و آوازه ي آن همه جا پخش شده است و از هيچ يك از افراد خاندان او، به اندازه ي او علم و دانش نقل نشده است. [1] .


پاورقي

[1] الارشاد، ج 2، ص 179.


المتعة و تشريعها


اما عدولهم عن متعة النساء فانما هو عدول عما شرعة الله و رسوله للمسلمين و قد عمل به أصحابه من بعده مدة خلافة ابي بكر، و شطرا من خلافة عمر، و هم مستمرون علي العمل بها حتي نهي عنها عمر بقوله: «متعتان كانتا علي عهد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و انا انهي عنهما و أعاقب عليهما: متعة الحج و متعة النساء» فاباحة المتعة مقطوع به علي عهد النبي صلي الله عليه و آله و سلم و ادعاء النسخ لذلك الحكم لا يثبت.

و كان ابن عباس حبر الأمة يأمر الناس بالمتعة، و كان ابن الزبير ينهي عنها فذكر ذلك لجابر فقال: علي يدي دار الحديث تمتعنا مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فلما قام عمر قال: ان الله كان يحل لرسوله ما شاء بما شاء، فاتموا الحج و العمرة و ابقوا نكاح هذه النساء، فلن أوتي برجل نكح امرأة الي أجل إلا رجمته بالحجارة.

و أخرج مسلم في باب نكاح المتعة من صحيحه عن ابي نضرة قال: كنت عند جابر بن عبدالله فاتاه آتب فقال: إن ابن عباس و ابن الزبير اختلفا في المتعتين فقال جابر: فعلناهما مع رسول الله، ثم نهانا عنهما عمر فلم نعد لهما.

و قد ذهبت الي القول بها جماعة من أصحاب النبي صلي الله عليه و آله و سلم كأميرالمؤمنين علي عليه السلام كما روي عنه انه قال: لولا ان عمر نهي عن المتعة ما زني الا شقي.

و منهم عبدالله بن عباس و كان يقول: ما كانت المتعة الا رحمة رحم الله بها امة محمد صلي الله عليه و آله و سلم لولا نهيه (يعني عمر) عنها ما احتاج الي الزنا إلا شقي.

و منهم عبدالله بن عمر، أخرج الامام أحمد في مسنده من حديث عبدالله بن عمر قال: سأل رجل ابن عمر عن متعة النساء فقال: والله ما كنا علي عهد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم زانين و لا مسافحين.

و منهم عبدالله بن مسعود قال: كنا نغزو مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و ليس لنا شي ء، فقلنا الا نستخصي؟ فنهانا عن ذلك، ثم رخص لنا ان ننكح المرأة بالثوب الي أجل. ثم قرأ عبدالله، «يأيها الذين آمنوا لا تحرموا طيبات ما أحل الله لكم و لا تعتدوا إن الله لا يحب المعتدين». [1] .

و أخرج البخاري عن جابر بن عبدالله و سلمة بن الاكوع انه قال: كنا



[ صفحه 272]



في جيش فأتانا رسول الله صلي الله عليه و آله فقال: انه قد أذن لكم ان تستمعتوا فاستمتعوا. [2] .

و علي اي حال فان تشريع زواج المتعة في الاسلام بشروطه المعتبرة فيه قد اتفق عليه السنة و الشيعة، و دل عليه القرآن الكريم كقوله تعالي: «فما استمتعتم به منهن فآتوهن أجورهن فريضة».

و علي هذا الاتفاق ساروا علي القول بها في عهد النبي صلي الله عليه و آله و سلم و أيام ابي بكر و شطرا من عهد عمر الي ان نهي عنها كما مر، فافترقوا عند هذا الحد، فالشيعة أخذوا بحليتها و لم يتركوا قول رسول الله لقول عمر.

و قد ذهب لتحليل المتعة جماعة من الصحابة، منهم جابر بن عبدالله و معاوية، و عمرو بن حريث، و اسماء بنت ابي بكر، و ابوسعيد و سلمة ابنا أمية بن خلف و غيرهم.

و قال بها جماعة من التابعين منهم طاووس، و عطاء، و سعيد بن جبر و سائر فقهاء مكة. [3] .

و سيأتي تفصيل البحث في الاجزاء القادمة ان شاءالله.


پاورقي

[1] صحيح مسلم ج 4 ص 129.

[2] أخرجه البخاري ج 3 ص 150.

[3] نيل الاوطار للشوكاني ج 6 ص 133.


موالاة الشيعة للصحابة


و الشيعة يوالون أصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم الذين أبلوا البلاء الحسن في نصرة الدين، و جاهدوا بأنفسهم و أموالهم.

و إن الدعاء الذي تردده الشيعة لأصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم لهو دليل قاطع علي حسن الولاء و إخلاص المودة.

نعم إن الشيعة ليدعون الله لا تباع الرسل عامة و لأصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم خاصة بما ورثوه من أئمتهم الطاهرين، و من أشهر الأدعية هو دعاء الإمام زين العابدين عليه السلام في صحيفته المعروفة بزبور آل محمد الذي يقول فيه:

اللهم و أتباع الرسل و مصدقوهم من أهل الأرض بالغيب عند معارضة المعاندين لهم بالتكذيب و الإشتياق إلي المرسلين، بحقائق الإيمان في كل دهر و زمان، أرسلت فيه رسولا، و أقمت لأهله دليلا، من لدن آدم إلي محمد صلي الله عليه و آله و سلم، من أئمة الهدي وقادة أهل التقي علي جميعهم السلام.

اللهم و أصحاب محمد خاصة، الذين أحسنوا الصحابة، و الذين أبلوا البلاء الحسن في نصره، و كاتفوه و أسرعوا إلي وفادته، و سابقوا إلي دعوته، و استجابوا له حيث أسمعهم حجة رسالاته، و فارقوا الأزواج و الأولاد في إظهار كلمته، و قاتلوا الآباء و الأبناء في تثبيت نبوته، و الذين هجرتهم العشائر إذ تعلقوا بعروته، و انتفت منهم القرابات إذ سكنوا في ظل قرابته، اللهم ما تركوا لك و فيك، و أرضهم من رضوانك و بما حاشوا الحق عليك، و كانوا من ذلك لك و إليك، و اشكرهم علي هجرتهم فيك ديارهم و خروجهم من سعة المعاش إلي ضيقه...

هؤلاء هم أصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم الذين تعظمهم شيعة آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و يدينون بموالاتهم و يأخذون تعاليم الإسلام فيما صح وروده عنهم.

ولكن التلاعب السياسي و احتدام النزاع بين الطوائف خلق كثيرا من المشاكل في عصور قامت بها فئات لإثارة الفتن حبا للسيطرة و طمعا في النفوذ من باب فرق تسد.



[ صفحه 602]



و صفوة القول إن عصور التلاعب بالمبادي ء و التطاحن حول بغية ذوي الأطماع قد ولت، و نحن في عصرنا الحاضر عصر انطلاق الفكر من عقاله و التقدم و الرقي، أيصح لنا أن نستمر علي ضرب وتر العصبية؟ و نطرب لنغمات النزعة الطائفية، و نكرع بكأس الشذوذ عن الواقع، و نهمل ما يجب علينا من مكافحة خصوم الإسلام و أعدائه، فقد وجهوا إلينا سيلا جارفا من الآراء الهدامة و المبادي ء الفاسدة.

أليس من الذوق السليم الترفع عن التعبير بتلك العبارات التي اتخذها ضعفاء العقول، و أهل الجمود الفكري عندما يكتبون عن الشيعة فينبزونهم بكل عظيمة، أليس من الحق أن يتبينوا من صحة ما يقولون؟.

و إن اتهام الشيعة بسب الصحابة و تكفيرهم أجمع انما هو اتهام بالباطل و رجم بالغيب، و خضوع للعصبية و تسليم لنزعة الطائفية، و جري وراء الأوهام و الأباطيل.


الامام الشافعي و التشيع


الاتهام بالتشيع خطر عظيم، و مشكلة لا يقوي علي تحملها كل أحد، و كيف و قد صور التشيع بعدسة الاتهامات الكاذبة في الابتعاد عن الدين، تلك التهم التي تثير في النفوس اشمئزازا، و في العواطف ثورة، حتي أصبح من اللازم التظاهر بالعداء لمن يعرف به. و قد أدي الموقف السياسي الي أن اتهام الرجل بالزندقة و الالحاد أهون عليه من الاتهام بالتشيع. فالزنديق آمن مع كفره و الشيعي مطارد علي ايمانه.

و قد مر بيان الدور الأموي، و ما اقترفوا فيه من الذنوب، و ارتكبوا من وحشية في معاملة شيعة أهل البيت بالطرق السيئة: فمن دفن للناس و هم أحياء، الي صلب علي جذوع النخل، الي حرق و حبس، و منع الهواء و الأكل و الماء عن المحبوسين. حتي يقضي المسجون نحبه جوعا و عطشا. و كانوا يرتكبون من الآثام في وحشية لم يعرف لها التاريخ مثيلا، فيقطعون رأي الابن أو الزوج و يبعثون بهذا الرأس الي الأم أو الزوجة و يلقونه في حجرها. و كانوا يصلبون الناس و يتركونها حتي تنبعث منهم الروائح الكريهة، ثم يحرقونهم و يذرونهم في الهواء. و لا ذنب لهم الا حب أهل البيت و اتباعهم.

اما في الدور العباسي فالأمر أشد و أعظم. و قد تعرضنا للبعض من ذلك في مطاوي الأبحاث، و نعود بعد هذا التمهيد الي أسباب اتهام صاحبنا الشافعي بالتشيع، حتي جعل ذلك طعنا عليه مما اضطر اتباعه الي الدفاع عنه و اخراجه من قفص الاتهام. و لا بدلنا من ان نتعرض لاسباب اتهام الشافعي بعرض موجز فنقول:

لقد توسع الناس في تطبيق لفظ الشيعي فاستعملوه بغير ما وضع له، فهو بعد أن كان لا يطلق الا علي من يوالي عليا و أهل بيته (ع) و يقدمه



[ صفحه 247]



بالخلافة و يفضله علي الامة - كما هو رأي كثير من الصحابة و التابعين - أصبح يستعمل في معان كثيرة. و علي سبيل المثال نضع بين يدي القراء صورا من ذلك.و في ذكر رجال اتهموا بالتشيع و ليسوا هم من الشيعة في شي ء، و هم كما يأتي:

1- خثيمة بن سليمان العابد، ألف في فضائل الصحابة و ذكر فضائل علي عليه السلام، فاتهم بالتشيع لذلك. و شهد الخطيب البغدادي بانه ثقة و أنه ألف في مناقب الصحابة و لم يخص عليا [1] .

2- الحاكم ابوعبدالله النيسابوري، أتهم بالتشيع لأنه ذكر في كتابه (المستدرك) احادي في فضائل علي عليه السلام منها: حديث الطائر المشوي. و حديث (من كنت مولاه...) [2] و زاد الذهبي: انه كان منحرفا عن معاوية و آله [3] .

3- عبدالرزاق بن همام المتوفي سنة 211 ه الحافظ الكبير، و من رجال الصحاح قال الذهبي: انه صاحب تصانيف، و ثقه غير واحد، و حديثه مخرج في الصحاح، و له ما ينفرد به. و نقموا عليه التشيع، و ما كان يغلو به بل كان يحب عليا و يبغض من قاتله. [4] .

و يقول في ترجمة جعفر بن سليمان الضبعي: هو من ثقات الشيعة، حدث عنه سيار بن حاتم، و عبدالرزاق بن همام، و عنه أخذ بدعة التشيع [5] .

فانت تري انهم نقموا علي ابن همام لتشيعه - و هو حب علي و بغض قاتله - و بهذا أصبح مبتدعا كما يقولون!!

4- محمد بن طلحة بن عثمان أبوالحسن النعالي، أتهم بالتشيع و تعرض للخطر، لأن أباالقاسم نقل عنه: أنه شتم معاوية. [6] .

5- قاضي القضاة محيي الدين الأموي المتوفي سنة 668 ه يرجع بنسبه الي عثمان، قال ابن العماد في ترجمته: و كان شيعيا يفضل عليا علي عثمان، مع كونه أدعي نسبا الي عثمان و هو القائل:



أدين بما دان الوصي و لا أري

سواه و ان كانت أمية محتدي





[ صفحه 248]





و لو شهدت صفين خيلي لأعذرت

و ساء بني حرب هنا لك مشهدي [7] .



أنظر كيف جعل مقياس تشيعه أنه يفضل عليا علي عثمان فقط.

6- محمد بن جرير الطبري المؤرخ الشهير المتوفي سنة 310 ه كان من علماء القرن الثالث، و له مذهب انفرد به، و له أتباع يعملون فيه، و قد غضب عليه الحنابلة انتصارا لامامهم أحمد بن حنبل، و رموه بالحجارة، و لما مات دفن ليلا.

قال ابن الأثير في حوادث سنة 310: انه دفن ليلا بداره لأن العامة اجتمعت و منعت من دفنه نهارا، و ادعوا عليه الرفض و الالحاد.

قال: و قال علي بن عيسي: لو سئل هؤلاء عن معني الرفض و الالحاد ما عرفوه و لا فهموه. و هذه التهمة و جهت اليه من الحنابلة، لأنه ألف كتابا ذكر فيه اختلاف الفقهاء، و لم يذكر فيه اختلاف أحمد بن حنبل، فقيل له في ذلك. قال: لم يكن من الفقهاء، فاشتد ذلك علي الحنابلة و كانوا لا يحصون كثرة في بغداد. [8] .

7- ابن حبون أبو عبدالله محمد بن ابراهيم الأندلسي المتوفي سنة 305 ه، من علماء الأندلس و عظمائهم. قال ابن سعيد: لو كان الصدق انسانا لكان ابن حبون. و كان (يزن) أي يتهم في التشيع لشي ء كان يظهر منه في معاوية.

و كن أعجب الأمور أن ابن عبدالبر قد أتهم بالتشيع علي ما فيه من النصب و العداء لاهل البيت، فقد وصفه ابن كثير في تاريخه بأنه شيعي لرواية نقلها تمس بكرامة الامويين.

و من الغريب ايضا خلط كتاب العصر الحاضر بوصفهم ابن ابي الحديد المعتزلي انه شيعي، الي غير ذلك من الغرائب.

هذا ما ذكرناه علي سبيل المثال و التمهيد للوصول الي أسباب اتهام الشافعي بالتشيع. و لو أردنا أن نتوسع في ذلك لطال بنا الحديث في ذكر الحوادث التي وقعت من وراء ذلك.

و صفوة القول: ان الاتهام بالتشيع و نسبة أناس كثيرين الي الشيعة أصبح غير منوط بقاعدة و لا مربوط بدليل، حتي أن أباحنيفة نسبوه الي التشيع، لأنه كان يذهب الي تفضيل علي (ع) علي عثمان و قد امتحن كثير من العلماء



[ صفحه 249]



و أوذوا في ذلك، مثل النسائي صاحب «السنن الكبري» لأنه ألف في فضل علي كتابا و لم يؤلف في فضائل معاوية. و أمثال هذا كثير لا يسع المقام حصره. و لنعد الي الحديث عن أسباب اتهام صاحبنا بذلك. و هي أمور:

1- كان الامام الشافعي يتظاهر في مدح أهل البيت (ع) مما يدل علي نزعته و ميوله الي التشيع - كما ذكروا - و انها لتشعر بكل صراحة علي ذلك، فهو يعلن تمسكه بآل محمد و يقول:



آل النبي ذريعتي

و هموا اليه و سيلتي



أرجو بأن أعطي غدا

بيدي اليمين صحيفتي



و اشتهر عنه قوله:



يا آل بيت رسول الله حبكموا

فرض من الله في القرآن انزله



يكفيكموا من عظيم الذكر انكموا

من لم يصل عليكم لا صلاة له



و يوضح لنا الامام الشافعي بواعث اتهامه بالرفض او التشيع فيقول:



قالوا ترفضت قلت كلا

ما الرفض ديني و لا اعتقادي



لكن توليت دون شك

خير امام خير هادي



ان كان حب الوصي رفضا

فانني ارفض العباد



فهو باظهاره حب علي بن أبي طالب (ع) قد أتهم بالرفض و لشدة تظاهره بحب علي (ع) فقد هجاه بعض الشعراء بقوله المشهور:



يموت الشافعي و ليس يدري

علي ربه أم ربه الله



و هو لم يقتصر بحبه لعلي فقط، بل كان يوالي أهل البيت (ع) و يحبهم و لا يبالي بأن يتهم بالتشيع الذي كان من أعظم التهم في عصره و قبل عصره فيقول:



يا راكبا قف بالمحصب من مني

و اهتف بقاعد خيفها و الناهض



سحرا اذا فاض الحجيج الي مني

فيضا كملتطم الفرات الفائض



ان كان رفضا حب آل محمد

فليشهد الثقلان اني رافضي



2- ان الشافعي قد صرح بتشيعه و جعل ذلك فخرا له فيقول:



انا الشيعي في ديني و أصلي

بمكة ثم داري عسقلبة



بأطيب مولد و أعز فخرا

و أحسن مذهب سموا البرية [9] .



فهو بهذه الصراحة يدل علي ان تلك التهمة موجهة اليه لا محالة.



[ صفحه 250]



3- لقد نص علي تشيع الشافعي جماعة من المؤرخين و المحدثين فهذا يحيي ابن معين المحدث الكبير كان يقول: ان الشافعي كان شيعيا، فلما بلغ أحمد ابن حنبل ذلك، و كان طبيعيا ان يسوءه هذا القول في الشافعي، فاحب ان يسأل من ابن معين عن الأدلة التي أدت الي اتهام الشافعي بالتشيع فقال أحمد لابن معين: كيف عرفت ذلك؟

فقال يحيي: نظرت في تصنيفه في قتال أهل البغي، فرأيته قد احتج من أوله لآخر بعلي بن أبي طالب [10] .

هذا هو سبب أتهام الشافعي او الطعن عليه بأنه كان يحتج بعلي بن أبي طالب!!

و قال ابن النديم: و كان الشافعي شديدا في التشيع، و استدل علي ذلك بمايلي:

1- ذكر له رجل يوما مسألة فأجاب فيها، فقال له الرجل: خالفت علي بن أبي طالب رضي الله عنه.

فقال الشافعي: اثبت لي هذا عن علي بن أبي طالب حتي أضع خدي علي التراب و اقول قد أخطأت.

2- حضر الشافعي مجلسا فيه بعض الطالبيين فقال: لا أتكلم في مجلس أجدهم (أي الطالبيين) أحق بالكلام و لهم الرياسة و الفضل [11] .

فالشافعي اذا بمجموع هذه الأدلة قد تحققت في حقه تلك التهمة، و هي الانتساب الي مذهب التشيع، الذي كانت الدولة و أذنابها تنظره بعين الغضب، لأن مذهب التشيع كابوس لصدور الدولة و الذي في عيونها، لعدم امتزاجه بسياستها، فهو يستق من ينبوع أهل البيت و يأخذ بتعاليمهم. و ناهيك ما لأهل البيت في قلوب المتعطشين علي السيادة و الاستبداد من بغض و عداء!! اذا كيف نصنع بهذا الامام العظيم، الذي اشتهر ذكره و كثرت اتباعه، مع أنه متهم بانضمامه الي جانب خصوم الدولة، فلابد من الدفاع لتبرأته من ذلك.


پاورقي

[1] لسان الميزان ج 2 ص 411.

[2] تأريخ بغداد ج 5 ص 474.

[3] تذكرة الحفاظ ج 3 ص 233.

[4] تذكرة الحفاظ ج 1 ص 331.

[5] تذكرة الحفاظ ج 1 ص 222.

[6] تاريخ بغداد ج 5 ص 384.

[7] شذرات الذهب ج 5 ص 326 و مرآة الجنات ج 4 ص 169.

[8] الكامل ج 8 ص 49.

[9] الفخر الرازي في المناقب ص 51.

[10] الفخر الرازي في المناقب ص 51.

[11] فهرست ابن النديم ص 295.


الاحكام


أجمع المسلمون علي أن الحائض يحرم عليها العبادة المشروطة بالطهارة، كالصلاة، و الصوم، و الطواف.

كما أجمعوا علي أنها تقضي الصوم دون الصلاة، و الخوارج يخالفون المسلمين بوجوب قضاء الصلاة عليها.

و كيف كان فان العلماء اتفقوا علي تحريم أمور علي الحائض كمس كتابة القرآن، و اللبث في المساجد، و غير ذلك.

أما قراءة القرآن فقد حرم الشيعة سور العزائم أو آيات السجدات فقط، كما تقدم في الوضوء، أما قراءة غيرها علي كراهية، و أجاز مالك بن أنس قراءة القرآن للحائض دون الجنب، لأن الجنب قادر علي تحصيل صفة الطهارة بالاغتسال، فيلزمه تقديمه علي القراءة، و الحائض عاجزة عن ذلك، فكان لها أن تقرأ، و قد تقدم الكلام في بحث الجنابة، و ان عمدة ما يستدل به المانعون هو حديث ابن عمر، و قد ذكرنا ما فيه من عدم صلاحيته للاستدلال، و كل حكم بلا دليل انما هو تحكم.



[ صفحه 227]



و لا حاجة الي بسط القول في الموضوع. بقي الكلام في حرمة وطء الحائض و وجوب الكفارة في ذلك.


سعاد


سعاد بن سليمان الجعفي الكوفي.

خرج حديثه ابن ماجة، و روي عنه علي بن ثابت الدهان، و ابوعتاب الدلال، و الحسن بن عطية القرشي، و جبارة بن المغلس و غيرهم.

و ثقه ابن حبان، و قال ابن ابي حاتم: سمعت ابي يقول: سعاد كان من عتق الشيعة، و ليس بقوي في الحديث. [1] .

و قال ابن حجر: سعاد بن سليمان كوفي صدوق يخطي ء و كان شيعيا من الطبقة الثامنة. [2] .

و ذكره الشيخ الطوسي في رجاله من اصحاب الامام الصادق عليه السلام.


پاورقي

[1] نفس المصدر.

[2] التقريب 285: 1.


موقف الامام الصادق عند حمل بني الحسن


في سنة 144 ه صمم أبوجعفر المنصور القضاء علي بني الحسن، و استئصال جذورهم، اذ لم تصب الفتنة الذين ظلموا منهم خاصة، بل عمت علي بني الحسن عامة.

فقيد أبوجعفر المنصور بني الحسن، و صفدهم في الحديد، ثم حملوا في محامل أعراء، بغير وطاء، و أوقفوا بالمصلي لكي يشتمهم الناس، ولكن الناس كفوا عنهم، و رقوا للحال التي هم فيها، ثم انطلقوا بهم حتي وقفوا عند باب مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.

و روئي شاب و هو العباس بن حسن بن حسن بن علي عليه السلام واقفا علي باب داره، ظنا أنهم لا يجرؤون علي الفتيان، و اذ بهم يسحبونه، تعلقت به أمه، قائلة دعوني أشمه! قالوا: لا و الله، ما كنت حية في الدنيا.

و كان أخوه علي يدعي العابد، فلما رأي بني الحسن علي هذه الحالة، تقدم بنفسه الي رياح (والي المدينة) فأهل له، لما عرف منه الزهد و القداسة، فقال له: ما الذي جاء بك؟!

قال: جئت لتحبسني مع قومي!!



[ صفحه 431]



فحبسه [1] .

أما الامام الصادق عليه السلام فلقد كسر ظهره، و أوهن عزمه، و هدت قواه، فاطلع عليهم لما أوقفوا عند المسجد، و عامة ردائه مطروح بالأرض، فقال: لعنكم الله يا معشر الأنصار - ثلاثا - ما علي هذا عاهدتم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و لا بايعتموه، أما و الله ان كنت حريصا، ولكني غلبت، و ليس للقضاء مدفع، و حاول عليه السلام التخفيف من عبئ آل الحسن فتقدم الي المحمل الذي فيه عبدالله بن الحسن، يريد كلامه، فمنع أشد المنع، و تجرأ الحارس علي الامام فدفعه، قائلا له: تنح عن هذا! فان الله سيكفيك و يكفي غيرك! ثم مشت بهم القافلة.

رجع الامام عليه السلام الي بيته، فلم يبلغ بهم الحرسي الي البقيع، الا و ابتلي بلاء شديدا اذ ضربت ناقته وركه فمات منها.

أما الامام عليه السلام فلم يزل يبكي ليلا نهارا، و بقي محموما عشرين يوما، حتي خيف عليه من الهلاك [2] .

و قد يتساءل ألم يكن بمقدور الامام عليه السلام الالتجاء الي الدعاء لخلاص بني عمه، كما فعل مرارا مع المنصور لخلاص نفسه؟ فما الذي حدا به للبكاء دون الدعاء؟!!.

نعم. ولكن بني الحسن وقعوا بالاضطرار بسوء الاختيار، بعد أن حذرهم الامام بالتكرار، بأنهم لن يكسبوا من ثورتهم الا القتل و الخسار.



[ صفحه 432]



فكانوا مصداقا لقوله تعالي (و ما أصابكم من مصيبة فبما كسبت أيديكم و يعفو عن كثير) [3] اضافة الي تذكيرهم بالانضام تحت لوائه، و قبول ولائه، و أنه من نسل تلك الشجرة النبوية و الدوحة الهاشمية، و أنه من نسل الذين من تقدم عليهم مرق، و من تخلف عنهم زهق، ليكونوا عبرة لمن حذا حذوهم، و لم يفكر في رسم الخطة، كي لا يقع في منزلتهم. و مع ذلك فانهم لما حملوا دعا الله كثيرا [4] .

و بقي بنوالحسن في السجون، تحت وطأة التعذيب، و قد وفدت يوما ابنة عبدالله بن الحسن الي أبي جعفر المنصور، تستعطفه علي أبيها، و قد بلغ من العمر ما يقارب السبعين فقال لها المنصور «لع»: أذكرتنيه! ثم أمر به فأحدر في المطبق [5] ، و كذا كان معه والده الحسن بن الحسن و هو شيخ يقرب من التسعين، فمات في حبس المنصور [6] .

و أما الباقون، فانهم حبسوا في مطبق لا يعرف ليلهم من نهارهم، و كانوا يتوضؤن من مكانهم حتي اشتدت عليهم الرائحة، و كان الورم يبدو في أقدامهم فلا يزال يرتفع حتي يبلغ الفؤاد فيموت صاحبه، و بعضهم بني عليه و هو حي [7] بل قيل انهم وجدوا مسمرين في الحيطان أيضا [8] .


پاورقي

[1] الطبري ج 7 / 541 - الكامل في التاريخ ج 3 / 559 - مروج الذهب ج 3 / 309 - بحارالأنوار ج 47 / 282.

[2] بحارالأنوار ج 47 / 284 - معجم رجال الحديث ج 10 / 163.

[3] الشوري / 30.

[4] أعيان الشيعة ج 1 / 666.

[5] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 43 الكامل ج 2 / 591.

[6] الكامل في التاريخ ج 2 / 591.

[7] المسعودي ج 3 / 310 - الكامل في التاريخ ج 3 / 562 - الطبري ج 7 / 546.

[8] اليعقوبي ج 2 / 370.


القرعة


و في الكافي باسناده عن الحسين بن المختار قال: قال أبو عبدالله عليه السلام لأبي حنيفة: يا أباحنيفة، ما تقول في بيت سقط علي قوم و بقي منهم صبيان، أحدهما حر، و الآخر مملوك لصاحبه، فلم يعرف الحر من المملوك؟

فقال أبوحنيفة: يعتق نصف هذا، و يعتق نصف هذا، و يقسم المال بينهما!

فقال أبو عبدالله عليه السلام: ليس كذلك، ولكنه يقرع بينهما، فمن أصابته القرعة فهو حر، و يعتق هذا فيجعل مولي له. [1] .



[ صفحه 93]




پاورقي

[1] الكافي 138:7 / 7؛ من لا يحضره الفقيه 308:4 / 5660؛ التهذيب 239:6 و 361:9؛ وسائل الشيعة 312:26 / 33063 و 258:27 / 33716؛ بحارالأنوار 203:10 / 7.


المعلي بن خنيس


المعلي بن خنيس مولي أبي عبدالله عليه السلام، ان من تتبع أحاديثه عرف أنه من أهل الفقه والمعرفة بمنزلة الامام، و من أعيان الأصحاب، و الذي يدل علي علو مقامه عند الامام حزن الامام علي قتله، و خروجه من داره مغضبا يجر رداءه و اسماعيل ابنه خلفه، و هو يقول «ان المرء يصبر علي الثكل و لا يصبر علي الحرب» حتي دخل علي قاتله داود بن علي العباسي والي المنصور، و قال له: يا داود قتلت مولاي و أخذت مالي، و ما هدأ حاله حتي اقتص ممن قتله، و هو السيرافي صاحب شرطة داود، و لما قدموه لأن يقتل اقتصاصا جعل يصيح: يأمروني أن أقتل لهم الناس ثم يقتلونني.

و قال الصادق عليه السلام لما قتل المعلي: أما والله لقد دخل الجنة، و قال: اف للدنيا، سلط الله فيها عدوه علي وليه، الي ما سوي ذلك مما يشهد له بالمنزلة الرفيعة، و ما قتله داود الا لأنه كان من قوام أبي عبدالله عليه السلام، و بعث عليه ليدله علي شيعة الصادق و أصحابه، فأبي عليه المعلي فهدده بالقتل ان لم يخبره فأصر علي الكتمان، و هذا شاهد علي تحرجه في الدين، و سخائه بنفسه



[ صفحه 169]



دون تلك الصفوة المنتجبة،فرضوان الله عليه و عليهم، و قد سبق ذكره في «122:1 و 259».


البترية


قال ابن أبي خلف الأشعري القمي [1] هم أصحاب الحسن بن صالح بن حي و من قال بقوله:ان عليا عليه السلام هو أفضل الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أولاهم بالامامة ، و ان بيعة أبي بكر ليست بخطأ ، و وقفوا في عثمان و ثبتوا حزب علي عليه السلام و شهدوا علي مخالفيه في النار ، و اعتلوا بأن عليا عليه السلام سلم لهما ذلك فهو بمنزلة رجل كان له علي رجل حق فتركه له .

و قال أبومحمد النوبختي [2] و خرجت من هذه الفرقة ( أي البترية ) فرقة قالت:ان عليا عليه السلام أفضل الناس لقرابته من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم .

و قال الاسفرائيني [3] هؤلاء أتباع رجلين ، أحدهما:الحسن بن صالح ابن حي ، و الآخر:كثير النواء الملقب بالأبتر . و قولهم كقول سليمان بن جرير



[ صفحه 529]



الذي قال:ان الامامة شوري ، و انما تنعقد بعقد رجلين من خيار الامة ، غير أن البترية توقفت في عثمان .

و قال البخاري [4] مات الحسن بن صالح بن حي الكوفي سنة سبع و ستين و مائة و هو من ثوار همدان ، و كنيته أبوعبدالله .

و قال ابن النديم في الفهرست [5] ولد الحسن بن صالح بن حي سنة مائة ، و مات متخفيا سنة ثمان و ستين و مائة ، و كان من كبار الشيعة الزيدية ، و قيل:انه توفي سنة 179 ، و الأرجح سنة 167 .

و قال الشهرستاني [6] الصالحية و البترية .

الصالحية:أصحاب الحسن بن صالح بن حي .

و البترية:أصحاب كثير النوي الأبتر .

و هما متفقان في المذهب و توقفوا في أمر عثمان ، أهو مؤمن أم كافر ؟

و قالوا:من شهر سيفه من أولاد الحسن و الحسين رضي الله عنهما و كان عالما زاهدا شجاعا ، فهو الامام .

و أكثرهم - في زماننا - مقلدون لا يرجعون الي رأي و اجتهاد ، أما في الاصول فيرون رأي المعتزلة و يعظمون أئمة الاعتزال أكثر من تعظيمهم أئمة أهل البيت .

أما في الفروع فهم علي مذهب أبي حنيفة الا في مسائل قليلة يوافقون



[ صفحه 530]



الشافعي و الشيعة .

و قال الأشعري [7] أصحاب الحديث الحسن بن صالح بن حي و كثير النوا و سالم بن أبي حفصة و الحكم بن عتيبة و سلمة بن كهل و أبوالمقدام و ثابت الحداد ، فانهم دعوا الي ولاية علي ، ثم خلطوها بولاية أبي بكر و عمر ، و أجمعوا جميعا أن عليا خير القوم ، و هم مع ذلك يأخذون بأحكام أبي بكر و عمر ، و يرون المسح علي الخفين و شرب النبيذ المسكر و أكل الجري ، و اختلفوا في حرب علي و محاربة من حاربه .

و قال الاسفرائيني:البترية و السليمانية من الزيدية ، كلهم يكفرون الجارودية من الزيدية ، لاقرار الجارودية علي تكفير أبي بكر و عمر ، و الجارودية يكفرون السليمانية و البترية ، لتركهما تكفير أبي بكر و عمر .

و روي الكشي [8] عن حمدويه ، قال:حدثنا يعقوب بن يزيد ، قال:حدثنا محمد بن عمر ، عن محمد بن عذافر ، عن عمر بن يزيد ، قال:سألت أباعبدالله عليه السلام عن الصدقة علي الناصب و علي الزيدية ؟ فقال:لا تصدق عليهم بشي ء ، و لا تسقهم من الماء ان استطعت ، و قال لي:الزيدية هم النصاب .


پاورقي

[1] المقالات و الفرق:7 ؛ لسعد بن عبدالله بن أبي خلف الأشعري القمي.

[2] فرق الشيعة:21.

[3] الفرق بين الفرق:54.

[4] التأريخ الكبير 295:2 ، الرقم 2521.

[5] فهرست ابن النديم:267.

[6] الملل و النحل 142:1:و اعتبرهما من فرق الزيدية.

[7] المقالات و الفرق:11.

[8] رجال الكشي:228 ، الرقم 409.


سدير الصيرفي


سدير بن حكيم بن صهيب الصيرفي الكوفي، مولي، روي عن ثلاثة من أئمة أهل البيت، السجاد و الباقر و الصادق عليهم السلام، و روي عن كثير من الثقات.

عده الشيخ رحمه الله [1] في رجاله تارة في أصحاب السجاد عليه السلام قائلا: سدير ابن حكيم بن صهيب الصيرفي، يكني أباالفضل، من الكوفة، مولي.

و اخري [2] في أصحاب الباقر عليه السلام.



[ صفحه 378]



و ثالثة [3] في أصحاب الصادق عليه السلام.

و قال الكشي [4] قال زيد الشحام: اني لأطوف حول الكعبة و كفي في كف أبي عبدالله عليه السلام، قال: «يا شحام اني طلبت الي الهي في سدير و عبدالسلام ابن عبدالرحمن و كانا في السجن فوهبهما لي و خلي سبيلهما».

و قوله عليه السلام: و كان عنده سدير: «ان الله اذا أحب عبدا غثه [5] بالبلاء غثا، و انا و اياكم يا سدير لنصبح به و نمسي» من الله سبحانه دلالة علي كبر منزلته عنده و تقديره له، و كفي بعلو درجته أنه ممن يحبه الله و يغمره بألطاف بلائه، الي ما سوي ذلك من الأحاديث.

و قال المامقاني [6] ان سديرا امامي ممدوح محبوب لله تعالي، محب لأهل البيت عليهم السلام قلبا و قالبا و من بطانتهم و العارف منهم كلماتهم و ألحانهم.

و قد عد الرجل في الوجيزة [7] ممدوحا.

و ذكره العلامة [8] في القسم الأول المعد للثقات و الممدوحين.

و قال الذهبي [9] روي عن عكرمة و أبي جعفر الباقر، و عنه السفيانان.



[ صفحه 379]



و قال أبوحاتم [10] صالح الحديث.

و قال الدارقطني [11] له مقاطيع، و ذكره في الضعفاء.

و قال العقيلي [12] كان ممن يغلو في الرفض.

و قال الجوزجاني [13] مذموم المذهب.

و قال النسائي [14] سدير الصيرفي، ليس بثقة.


پاورقي

[1] رجال الطوسي: 91، الرقم 4.

[2] رجال الطوسي: 125، الرقم 15.

[3] رجال الطوسي: 217، الرقم 232.

[4] رجال الكشي: 210، الرقم 372.

[5] الغث: يأتي لمعان أظهرها في المقام - الغط -.

[6] تنقيح المقال2 : 9 - 8.

[7] الوجيزة للمجلسي: 217، الرقم 800.

[8] رجال العلامة: 85، الرقم 3.

[9] تأريخ الاسلام (و فيات 121 - 140) : 436.

[10] الجرح و التعديل 4 : 323 .

[11] الضعفاء و المتروكين: 103، الرقم 280.

[12] الضعفاء الكبير2 : 179، الرقم 700.

[13] ميزان الاعتدال2 : 116، الرقم 3081.

[14] الضعفاء للنسائي: 130، الرقم 303.


ادعيته في طلب الرزق


وأثرت عن الامام الصادق عليه السلام، مجموعة من الادعية، لطلب الرزق، والسعة، في الحياة الاقتصادية، وفي ما يلي بعضها:

أ - روي العالم الفقيه معاوية بن عمار قال: سألت أبا عبدالله عليه السلام، أن يعلمني دعاء للرزق، فعلمني دعاء، ما رأيت أجلب للرزق منه، وهو:

«اللهم ارزقني من فضلك الواسع، الحلال الطيب، رزقا واسعا حلالا طيبا، بلاغا للدنيا والآخرة، صبا صبا [1] هنيئا مريئا، من غير كد، ولا من من أحد من خلقك، إلا سعة من فضلك الواسع، فإنك قلت: (واسألوا الله من فصله) من فضلك أسأل، ومن عطيتك أسأل، ومن يدك الملاي أسأل.» [2] .

ب - روي الفقيه أبو بصير قال: شكوت إلي أبي عبدالله عليه السلام، الحاجة وسألته أن يعلمني دعاء، في طلب الرزق، فعلمني دعاء، ما احتجت منذ دعوته به، قال: قل في صلاة الليل وأنت ساجد:

«ياخير مدعو، وياخير مسؤول، ويا أوسع من أعطي، وياخير مرتجي، أرزقني، وأوسع علي من رزقك، وسبب لي رزقا من قبلك إنك علي كل شئ قدير.» [3] .

ج - روي الفضل بن مرثد، عن الامام أبي عبدالله عليه السلام، هذا



[ صفحه 258]



الدعاء في طلب الرزق وهو:

«اللهم، أوسع علي في رزقي، وامدد لي في عمري، واجعلني ممن تنتصر به لدينك، ولا تستبدل بي غيري.» [4] .

د - روي أبو بصير قال: قلت لابي عبدالله عليه السلام: إنا قد استبطأنا الرزق، فغضب، ثم قال: قل:

«اللهم، إنك قد تكفلت برزقي، ورزق كل دابة، فياخير من دعي، وياخير من سئل، وياخير من أعطي، ويا أفضل مرتجي.» وبعد هذا الدعاء أمر برفع حاجته إلي الله تعالي [5] .

ه‍: - من أدعيته عليه السلام، إذا جاء الرزق بعد انقطاع، هذا الدعاء:

الحمد لله الذي نعمته تغدوا وتروح، ونظل بها نهارنا، ونبيت فيها ليلتنا، فنصبح فيها برحمته مسلمين، ونمسي فيها بمنه مؤمنين من البلوي، معافين، الحمد لله المنعم، المتفضل، المحسن، المجمل، ذي الجلال والاكرام، ذي الفواضل والنعم، والحمد لله الذي لم يخذلنا عند شدة، ولم يفضحنا عند سريرة، ولم يسلمنا بجريرة..» [6] .

وتمثل هده الادعية، مدي اعتصام، الامام عليه السلام، بالله تعالي، واعتقاده الجازم، بأن أرزاق العباد، بيد الله عزوجل، ولا شأن لارادتهم فيه.



[ صفحه 259]




پاورقي

[1] صبا صبا، أي كثيرا كثيرا.

[2] اصول الكافي 2.

[3] اصول الكافي 2 / 550.

[4] اصول الكافي 2 / 551.

[5] اصول الكافي 2 / 553.

[6] الاسناد (ص 6).


في آفة القراء


قال الصادق: المتقري ء بلاعلم كالمعجب بلامال و لا ملك.

يبغض الناس لفقره، و يبغضونه لعجبه فهو أبدا مخاصم للخلق في غير واجب. و من خاصم الخلق في غير ما يؤمر به، فقد نازع الخالقية و الربوبية.

قال الله تعالي: «و من الناس من يجادل في الله بغير علم و لا هدي و لا كتاب منير» [1] و ليس أحد أشد عقابا ممن لبس قميص [2] الدعوي بلاحقيقة و لا معني.

قال زيد بن ثابت لابنه: يا بني لا يري الله اسمك في ديوان القراء...

و قال النبي: سيأتي علي أمتي زمان تسمع فيه باسم الرجل خير من أن تلقي. و ان تلقي خير من أن تجرب. و قال النبي: أكثر منافقي أمتي قراؤها و كن حيث ندبت اليه و أمرت به، و اخف سرك في الخلق ما استطعت و اجعل طاعتك لله بمنزلة روحك من جسدك. وليكن معبر حالك ما تحققه بينك و بين بارئك، و استعن بالله في جميع أمورك، متضرعا الي الله في آناء ليلك و أطراف نهارك.

قال الله تعالي: ادعوا ربكم تضرعا و خفية انه لا يحب المعتدين.

و الاعتداء من صفة قراء زماننا هذا و علامتهم. فكن لله في جميع أمورك لئلا تقع في ميدان التمني فتهلك [3] .



[ صفحه 263]




پاورقي

[1] سورة الحج: الآية 8.

[2] النسك بالدعوي.

[3] معتبر حالك مختبره و فاعله.


النخاس


أبو الأعز، وقيل أبو الأغر النخاس، وقيل النحاس، الكوفي.

محدث إمامي وله كتاب. روي عنه محمد بن أبي عمير، وصفوان بن يحيي، وعلي بن الحكم وغيرهم.

المراجع:

رجال البرقي 43. خاتمة المستدرك 865. معجم رجال الحديث 21: 26 و 27. جامع الرواة 2: 367. تنقيح المقال 3: باب الكني 3. منتهي المقال 339. منهج المقال 383.


سكين بن إسحاق النخعي


سكين بن إسحاق النخعي، الكوفي، وقيل المدني.

إمامي مجهول الحال، وبعضهم وصفه بالتعبد.

المراجع:

رجال الطوسي 214. تنقيح المقال 2: 41. خاتمة المستدرك 808. رجال ابن داود 104. رجال الحلي 85. رجال الكشي 370. معجم الثقات 291. معجم رجال الحديث 8: 166 و 168. رجال البرقي 42. نقد الرجال 155. توضيح الاشتباه 175. جامع الرواة 1: 368 و 369. مجمع الرجال 3: 135. أعيان الشيعة 7: 273. بهجة الآمال 4: 397. سفينة البحار 1: 637. منتهي المقال 149. منهج المقال 166. التحرير الطاووسي 150.



[ صفحه 58]




محمد بن حكيم الخثعمي


أبو جعفر محمد بن حكيم الخثعمي، الكوفي، مولي.

محدث إمامي حسن الحال، وله كتاب. كان يناظر الناس بالمدينة المنورة، وكان الإمام الكاظم عليه السلام يرضي بمناظراته وكلامه.



[ صفحه 59]



روي عن الإمام الكاظم عليه السلام أيضا. روي عنه ابنه جعفر بن محمد، والحسن بن محبوب، وصفوان بن يحيي وغيرهم. كان حيا قبل سنة 183.

المراجع:

رجال الطوسي 285 و 358. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 109. رجال النجاشي 253. رجال ابن داود 171. معالم العلماء 106. فهرست الطوسي 149. رجال الحلي 151. معجم الثقات 348. معجم رجال الحديث 16: 31. رجال البرقي 19 و 47. نقد الرجال 304. توضيح الاشتباه 268. جامع الرواة 2: 103. هداية المحدثين 235. رجال الكشي 448. مجمع الرجال 5: 200 و 201. منتهي المقال 271. منهج المقال 294. ايضاح الاشتباه 81. التحرير الطاووسي 243. نضد الايضاح 290. أضبط المقال 540. إتقان المقال 226. الوجيزة 47. شرح مشيخة الفقيه 88. رجال الأنصاري 159.