بازگشت

معلي بن خنيس بزاز كوفي


از كبار اصحاب، و يكي از كارگزاران و مواليان حضرت صادق (ع) بوده [1] ؛ و از روايات استفاده مي شود كه او از اولياء الله و اهل بهشت است؛ و حضرت صادق (ع) او را دوست مي داشت، و او وكيل و قيم بر نفقات عائله حضرت بود. [2] .

او كتابي دارد كه از آن روايت شده است. [3] .

بعضي گفته اند كه او در اول امر، معتزلي، و سپس از پيروان محمد بن عبدالله بن حسن بن علي بن ابيطالب (ع) - نفس زكيه - بود [4] ، و در آخر كار، از اصحاب حضرت صادق (ع) گرديد، و حق آن است كه او از بزرگان اصحاب حضرت صادق (ع) و از ممدوحين است.



[ صفحه 328]



شيخ طوسي، رحمه الله، در كتاب غيبت، فرمود: معلي بن خنيس از ممدوحين است، و از كارگزاران حضرت صادق (ع)، و بدين سبب، داود بن علي (والي مدينه) او را كشت. وي نزد حضرت پسنديده بود، و بر طريقه امام صادق (ع) در گذشت. [5] .

و نيز گفته شده كه داود بن علي، او را از اين جهت گرفت و به زندان افكند كه نام اصحاب و شيعيان امام صادق (ع) را فاش كند، و آنان را معرفي نمايد ولي معلي نپذيرفت. داود او را تهديد به قتل نمود، و معلي بر كتمان پافشاري كرد و گفت: به خدا سوگند، اگر آنان در زير پايم باشند، پايم را برندارم، و تو را از نامشان آگاه نكنم؛ و چون مرا بكشي سعادتمندم ساخته اي. آن گاه داود دستور قتل معلي را صادر كرد. [6] در بعضي از روايات وارد شده كه سبب قتلش اشاعه و ابراز بعضي از اسرار بوده.در بصائرالدرجات، از حفص ابيض تمار روايت شده كه گفت: اي حفص! من معلي را به چيزي امر كردم، و او مخالفت كرد، و به آهن مبتلا شد. روزي او را افسرده و دلتنگ ديدم، گفتم، تو را چه مي شود، شايد به ياد زن و بچه و مالت افتاده اي؟ گفت: آري. گفتم: پيش بيا، پيش آمد، دستم را به صورتش كشيدم و به او گفتم چه مي بيني؟ گفت: خود را در خانه ام، در كنار همسر و اولادم، مي بينم. سپس دوباره دستم را به صورتش كشيدم و گفتم: خود را در كجا مي بيني؟ گفت: در مدينه، در خانه شما. به او توصيه كردم كه اين راز را پوشيده بدارد، مخالفت كرد، و به آن مصيبت مبتلا شد... [7] .

و از بعضي از روايات استفاده مي گردد كه امام صادق (ع)، در موقع كشتن او، در مدينه نبوده، و بعد از قتل او به مدينه برگشته اند.

علامه مجلسي (ره) فرموده: امام صادق (ع) در خارج شهر مدينه به سر مي برد كه داود بن علي، عموي منصور كه حكومت مدينه را داشت، معلي بن خنيس را، كه يكي از كارگزاران و موالي حضرت بود، به آن تعمت كه به منظور قيام امام خريداري اسلحه مي كند، كشت.

همين كه امام صادق (ع) به مدينه بازگشت، از فاجعه قتل معلي سخت اندوهگين شد، و با خشم به نزد داود بن علي رفت، و بر وي عتاب آورد و گفت: به كدام گناه معلي را



[ صفحه 329]



كشته اي؟ داود، از خشم امام، در وحشت افتاد و رئيس شرطه (شهرباني) خود را كه نامش سيرافي بود عامل قتل معلي معرفي كرد.

امام صادق (ع)، از قدرت دستگاه خلافت و سطوت فرمانرواي مدينه كه عموي منصور بود، بيم نكرد و در قصاص قاتل پافشاري نمود، تا به جايي كه كه داود بن علي ناگزير در امتثال فرمان وي، رئيس شرطه خويش را به كيفر رسايند؛ هر چند كه قاتل معلي به وقت مكافات خود بر داود اعتراض مي كرد و به فرياد مي گفت: خود بر من فرمان قتل مردم را مي دهند، و خود نيز مرا به آن گناه مي كشند. [8] .

شيخ كشي، از ابن ابي نجران، از حماد ناب، از مسمعي روايت كرده كه گفت: داود بن علي،حاكم مدينه، موقعي كه خواست معلي را به قتل برساند، معلي گفت: مرا به سوي مردم بيرون بريد، چون من دين و قرض بسياري دارم، و مال فراوان، و مي خواهم كه مردم را بر قروض خود شاهد بگيرم. او را به بازار بردند. همين كه مردم گرد او جمع شدند، گفت: اي مردم! من معلي بن خنيس مي باشم، هر كس مرا شناخته است، چه بهتر، و هر كه مرا نشناخته، بشناسد؛ شاهد باشيد، آن چه از من به جا مانده، از كم و زياد، از اعيان و اموال و ديون و خانه و غلام و كنيز، تماما متعلق است به امام صادق (ع). رئيس شرطه چون اين بشنيد بر او غضب كرد و او را به قتل رسانيد.

همين كه اين خبر به حضرت صادق (ع) رسيد، غضبناك از خانه بيرون آمد، در حالي كه ردايش به زمين كشيده مي شد، و اسماعيل، فرزندش، همراه بود. حضرت نزد داود بن علي رفت و فرمود: كشتي كارگزار و مولاي مرا، و گرفتي مال مرا. عرض كرد: من او را نكشتم، رئيس شرطه او را كشت. حضرت فرمود: با اجازه تو بود، يا بدون اجازه تو؟ داود گفت: بدون اجازه من بوده. حضرت به اسماعيل فرمود: خود داني، هر چه خواهي بكن. اسماعيل برفت و به شمشيري كه همراه داشت رئيس شرطه را بكشت.

مسمعي گويد: امام صادق (ع) فرمود: هر آينه نفرين كنم، به درگاه خدا، بر كسي كه مولاي مرا كشته و مال مرا ربوده است، داود بن علي گفت: آيا مرا به نفرين خود تهديد مي كني؟

مسمعي گويد: معتب (خادم امام) برايم نقل كرد كه آن شب حضرت صادق (ع) پيوسته در ركوع و سجود بود، و چون سحر شد، شنيدم كه در سجده اين دعا را يم خواند: «اللهم اني اسالك بقوتك القويه و بمحالك الشديد و بعزتك التي خلقك لها ذليل ان تصلي علي



[ صفحه 330]



محمد و آل محمد و ان تاخذه الساعة الساعة».

معتب گفت: به خدا سوگند، آن حضرت سر از سجده بر نداشته بود كه فرياد شيون از خانه داود بن علي برخاست و خبر رسيد كه داود بن علي مرد؛ حضرت صادق (ع) سر از سجده برداشت و فرمود: من خدا را خواندم، و خداوند فرشته اي را فرستاد كه با حربه اي آهنين چنان بر سر او زد كه مثانه اش از آن ضربت شكافت و مرد. [9] .

در كتاب بصائرالدرجات، از ابن سنان روايت شده كه گفت: موقعي كه داود بن علي فرستاد معلي بن خنيس را به قتل رسانيدند، ما در مدينه بوديم؛ و حضرت صادق (ع) بعد از ان واقعه، يك ماه گذشت كه به نزد داود بن علي تشريف نبرد، و داود هر كس را به خدمت آن حضرت مي فرستاد، ايشان از رفتن به جانب او امتناع مي فرمود. داود ناگزير پنج تن از نگهبانان خود را فرستاد، و دستور داد كه حضرت صادق (ع) را حاضر سازند، و اگر از آمدن امتناع ورزد، سر از تنش برگيرند، نتيجة يا خودش و يا سرش را حاضر نمايند.

چون نگهبانان بر حضرت وارد شدند، ايشان مشغول نماز بود، و ما با حضرت نماز ظهر را به جا مي آورديم، همين كه از نماز فارغ شديم، آن جماعت گفتند: اجابت كن داود بن علي را. حضرت فرمود: اگر اجابت نكنم، چه خواهد شد؟ آنان گفتند: به ما دستور داده: اگر نيامد سرش را همراه بياوريد. حضرت فرمود: گمان نمي كنم كه شما پسر پيغمبر را بكشيد. آنان گفتند: ما نمي فهميم كه تو چه مي گويي، ما دستور داود بن علي را اطاعت مي كنيم. حضرت فرمود: برگرديد كه خير دنيا و آخرت شما در همين است. مأمورين گفتند: به خدا سوگند، از اين جا نمي رويم تا آن كه خودت يا سرت را همراه ببريم. حضرت چون ديد كه آنان دست بردار نيستند و تصميم قتلش را دارند، دو دستش را بلند كرد و بر شانه هاي خود گذاشت، و سپس دست ها را گشود و با انگشت سبابه خود اشاره فرمود، و شنيديم كه مي گفت: «الساعة الساعة»، كه ناگاه ناله بلندي شنيده شد. حضرت به ايشان فرمود: صاحب شما الساعه مرد، و اين صداي ناله او بود؛ شما يك تن را بفرستيد تا خبر بياورد، اگر نمرده بود، و اين ناله او نبود، من با شما خواهم آمد. آنان يكي را فرستادند، طولي نكشيد كه برگشت و خبر آورد كه داود مرده، و ناله، ناله او بوده.

همين كه آنان رفتند، ما عرض كرديم: خدا ما را به قربان تو گرداند، حال آن ملعون چگونه بود؟ فرمود: او يك تن از مواليان مرا كه معلي بن خنيس بود به قتل رسانيده، و يك



[ صفحه 331]



ماه بود كه به منزل او نمي رفتم. او كسي را به دنبال من فرستاد كه بايد در همين ساعت پياپي. من نرفتم، اين عده را فرستاد كه گردن مرا بزنند. من هم خدا را به اسم اعظمش خوادم و خداوند ملكي را فرستاد كه با حريه اي او را كشت. [10] .

شيخ كليني، و شيخ طوسي، رحمهماالله، به سند صحيح، از وليد بن صبيح، روايت كرده اند كه گفت: مردي خدمت حضرت صادق (ع) شرفياب شد، و گفت: معلي به من مديون بود، و حق مرا از بين برد. حضرت فرمود: آن كسي كه او را كشت، حق تو را برده؛ سپس به من دستور داد: برخيز و حق اين مرد را بده، همانا مي خواهم خنك كنم بدن معلي را، و بدن او خنك هست؛ يعني حرارت جهنم به آن نرسيده. [11] و نيز كليني (ره)، از وليد بن صبيح روايت كرده كه گفت: روزي خدمت حضرت صادق (ع) مشرف شدم، حضرت پارچه هايي نزد من افكند و فرمود: اين ها را تاه كن. چون برخاستم و در مقابل حضرت ايستادم، حضرت فرمود: خدا رحمت كند معلي بن خنيس را. من گمان كردم حضرت ايستادن مرا، مقابل خود، به ايستادن معلي در خدمتش تشبيه كرد. سپس فرمود: اف باد بر دنيا كه خانه بلا است، مسلط فرموده پروردگار عالم، در دنيا، دشمنش را بر دوستش. [12] .

از عقبة بن خالد روايت شده كه گفت: من و معلي و عثمان بن عمران شرفياب محضر امام صادق (ع) شديم، همين كه حضرت ما را ديد، فرمود: مرحبا به شما! اين چهره ها دوست دارند ما را، و ما دوست داريم ايشان را، «جعلكم الله معنا في الدنيا و الاخرة»، خداوند شما را در دنيا و آخرت با ما قرار دهد. [13] .

شيخ كشي (ره) روايت كرده كه چون روز عيد مي شد، معلي بن خنيس به صحرا بيرون مي رفت، ژوليده مو و گردآلوده در پوشش ستمديدگان؛ همين كه خطيب به منبر مي رفت، معلي دست خود را به آسمان بلند مي كرد و مي گفت:

«اللهم هذا مقام خلفائك و اصفيائك و مواضع امنائك الذين خصصتهم ابتزوها و انت المقدر للاشياء لا يغالب قضاؤك و لا يجاوز المحتوم من تدبيرك كيف شئت و اني شئت



[ صفحه 332]



علمك في ارادتك كعلمك في خلقك صفوتك و خلفائك مغلوبين مقهورين مبتزين يرون حكمك مبدلا و كتابك منبوذا و فرائضك محرفة عن جهات شرايعك و سنن نبيك صلواتك عليه و آله متروكة، اللهم العن اعدائهم من الاولين و الاخرين و الغاوين و الرائحين و الماضين و الغابرين اللهم العن جبابرة زماننا و اشياعهم و احزابهم و اعوانهم انك علي كل شي ء قدير». [14] .

معلي بن خنيس از امام صادق (ع) از حقوقي كه مسلماني بر مسلمان ديگر دارد سؤال مي كند، و حضرت او را بدين نحو پاسخ مي دهد:

مسلمين را بر يكديگر هفت حق واجب است كه هر گاه يكي از آنها را ضايع كنند از ولايت و طاعت خدا بيرون روند. معلي عرض كرد: قربانت، آن هفت حق چيست؟

امام صادق (ع) فرمود: اي معلي! من بر تو نگرانم و مي ترسم آنها را ضايع گذاري و مراعات نكني و بداني و عمل ننمايي. معلي عرض كرد: «لا قوة الا بالله»، نيرويي نيست مگر از خدا. آن گاه امام صادق (ع) فرمود:

آسانترين آن حقوق اين است كه آن چه برخويشتن مي پسندي بر وي هم بپسندي، و آن چه بر خود زشت مي داري بر او زشت شماري.

حق دوم آن كه از خشم و ناخشنودي وي بپرهيزي و در طلب رضا و فرمانبرداري او بكوشي.

سومين حق آن است كه او را با جان و مال و زبان و دست و پاي خويش ياري دهي.

حق چهارم آن كه او را به منزله چشم و آيينه باشي و راهنمايي كني.

پنجمين حق آن كه با گرسنگي و تشنگي و برهنگي او، سير و سيراب و پوشيده نباشي.



[ صفحه 333]



حق ششم آن است كه اگر خدمتگزاري داري و برادر مسلمانت ندارد، خادم خويش را به شستشوي جامه ها و ترتيب طعام و تظيم بستر وي وابداري.

هفتمين حق آن كه سوگند وي را راست گيري و دعوتش را بپذيري و به هنگام بيماري به عيادتش روي و در وقت مرگ بر جنازه اش حاضر گردي؛ و چون دانستي كه او را حاجتي است، پيش از آن كه سؤال كند، حاجتش را بر آوري.

چون چنين كردي دوستي خود را به دوستي او، و دوستي او را به دوستي خود پيوسته اي. [15] .


پاورقي

[1] رجال الطوسي، ص 310.

[2] كتاب الغيبة، طوسي، ص 210.

[3] فهرست طوسي، ص 334.

[4] و به همين اتهام، داود بن علي او را كشت (خلاصة الاقوال، علامه مجلسي، ص 127).

[5] غيبت، طوسي، ص 210 - خلاصه، علامه، ص 127 و بحار، ج 47، ص 342 به نقل از غيبت طوسي.

[6] رجال كشي، ص 326.

[7] بصائر الدرجات، جزء 8، باب 13، ص 403 - اختصاص، شيخ مفيد، ص 321 - رجال كشي، ص 324.

[8] رجال كشي، ص 325 - بحارالانوار، ج 47، ص 353.

[9] رجال كشي، ص 324 - 323 - بحارالانوار، ج 47، ص 352.

[10] بصائرالدرجات، جزء 5، باب 2، ص 218 - 217.

[11] فروع كافي، ج 5، باب الدين، ص 94 - تهذيب الاحكام، طوسي، ج 6، كتاب الديون ص 186 - وسائل الشيعه، ج 13، ص 91 - بحارالانوار، ج 47، ص 337 - خاتمه مستدرك الوسائل، فائده پنجم، ص 681.

[12] روضه كافي، ح 469 ص 252.

[13] خاتمه مستدرك الوسائل، فائده پنجم، ص 681.

[14] بارالها! اين مقام خلفاء و برگزيدگان تو، و جايگاه امنايي كه آنان را مخصوص گردانيده اي، مي باشد كه به زور و ستم ربوده و غصب شده، و تو تقدير گر همه چيزي كه بر حكم تو چيرگي نخواهد بود، و تدبير حتي تو به هر صورت كه باشد تجاوز ناپذير است؛ دانش تو درخواست و اراده ات همچون علمت در مخلوقت مي باشد؛ اين چنين، برگزيدگانت شكست خورده، از پا افتاده، و غارت شده؛ ديده شود كه احكام تو مبدل گشته، و كتابت به كناري نهاده شده، و واجبات تو از چهارچوب اصلي دينت تحريف يافته و سنت پيامبرت متروكه باشد.

بارالها! دشمنان آنان را، از اولين و آخرين، گذشتگان و آيندگان، رفتگان و ماندگان، لعنت فرما. بارالها! تمام جباران زمان ما، و پيروانشان، و گروهشان، و مدد كارانشان را لعنت فرما؛ به درستي كه تو بر هر كاري قادري -رجال كشي ص 327 - 326 - بحارالانوار، ج 47، ص 363.

[15] اصول كافي، ج 2، باب حق برادر مؤمن، ص 135 - اختصاص، شيخ مفيد، ص 29 - 28.


التوسل بالامام الصادق لحوائج متعددة


روي أن حماد بن عيسي سأل الامام الصادق (عليه السلام) أن يدعو له ليرزقه الله ما يحج به كثيرا، و أن يرزقه ضياعا [1] حسنة، و دارا حسناء، و زوجة من أهل البيوتات صالحة، و أولاد أبرارا.

فقال الصادق (عليه السلام): «اللهم ارزق حماد بن عيسي ما يحج به خمسين حجة، و ارزقه ضياعا حسنة، و دارا حسناء، و زوجة صالحة من قوم كرام، و أولادا أبرارا».

قال بعض من حضره: دخلت - بعد سنين - علي حماد بن عيسي في داره بالبصرة فقال لي: أتذكر دعاء الصادق (عليه السلام) لي؟

قلت: نعم.



[ صفحه 315]



قال: هذه داري ليس في البلد مثلها، و ضياعي أحسن الضياع، و زوجتي من تعرفها من كرام الناس، و أولادي: هم من تعرفهم من الأبرار، و قد حججت ثمانيا و أربعين حجة.

قال [الراوي]: فحج حماد حجتين بعد ذلك، فلما خرج في الحجة الحادية و الخمسين، و وصل الي الجحفة، و أراد أن يحرم، دخل واديا ليغتسل، فأخذه السيل، و مر به، فتبعه غلمانه فأخرجوه من الماء ميتا، فسمي: حماد غريق الجحفة [2] .


پاورقي

[1] ضياع - جمع ضيعة -: العقار، و الأرض التي يزرع فيها أو يبني عليها.

[2] الخرائج و الجرائح: ج 1 ص 304 ح 8. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 116.


مسمع كردين


مسمع كردين ابوسيار بن عبدالملك عربي صميم از قبيله بكربن وايل است و مسمع نام او و كردين لقب اوست. نجاشي در كتاب رجال [1] مي گويد: «او شيخ بكر بن وايل در بصره و مورد توجه آن ديار و سيد مسامعه است». هر چند وي از امام باقر عليه السلام روايت چندي نقل نموده، ولي رواياتي كه از امام صادق عليه السلام نقل نموده بيشتر است. وي از ياران خاص آن حضرت محسوب مي شد. و امام صادق عليه السلام به او فرمود: «اي ابا سيار، من تو را براي امر بزرگي ذخيره نموده ام». او از امام كاظم عليه السلام نيز رواياتي نقل نموده و نوادر زيادي نيز از او نقل شده است. نجاشي در انتهاي سخن خود مي گويد: «از مسمع اخبار زيادي نقل شده كه نمايانگر تمسك شديد او به اهل بيت عليهم السلام و اطاعت او از امام زمان خود



[ صفحه 484]



مي باشد. او نه تنها زكات اموال خويش را - با اين كه زياد بود - پرداخت مي نمود، بلكه مي خواست تمام اموال خود را براي امام عليه السلام بفرستد، و امام عليه السلام تنها همان مقدار واجب را از او پذيرفت.»


پاورقي

[1] رجال كشي، ص 298.


بهره وري از موقعيت عترت


نكته ديگري كه موقعيت عترت را به خوبي شفاف مي سازد و اين مطلب مهم را گواهي مي دهد اين كه يك جريان بزرگ اجتماعي و يك تشكل بزرگ در زمان امام صادق عليه السلام هماره به سمت و سوي عترت آل رسول صلي الله عليه و آله و سلم بود، اينكه بني عباسيان چون موقعيتي براي خويش نمي ديدند، براي رسيدن به اهداف خويش از اهل بيت سرمايه گذاري نمودند. عباسيان دعوت و فراخواني خويش را به نام اهل بيت (عليهم السلام) ساماندهي نمودند. فراخوان ها موظف بودند مردم را به عنوان «الرضا من آل محمد» فراخوانند و نام رهبران اصلي كه از عباسيان بودند پنهان دارند. زيرا مردم علاقه مند به اهل بيت (عليهم



[ صفحه 237]



السلام) بودند، نه به عباسيان! مردم به هواخواهي اهل بيت دور پرچم ها گرد مي آمدند، و حتي حاضر مي شدند ايثار مال و جان كنند اما نه به نام عباسيان!

بدين خاطر آنچه موقعيت ممتاز مشاهده مي شود موقعيت اهل بيت (عليهم السلام) و فرد شاخصي چون امام صادق عليه السلام مي باشد. البته آنان در فراخواني نام امام صادق عليه السلام را مطرح نمي ساختند؛ زيرا بر خلاف انگيزه هاي آنان بود؛ عنوان كلي «اهل بيت (عليهم السلام)» يا عنوان «الرضا من آل محمد» را مطرح مي ساختند.


شخصيت علمي امام صادق


ابن شهر آشوب در مناقب از مسند ابوحنيفه نقل مي كند كه حسن بن زياد گفت: شنيدم كه از ابوحنيفه سؤال كردند چه كسي را ديدي كه فقهش از همه بيشتر باشد؟ ابوحنيفه گفت: جعفر بن محمد. روزي منصور خليفه ي عباسي فرستاد نزد من و گفت: اي ابوحنيفه، مردم مفتون شده اند به جعفر. مسائلي مشكل و سخت را آماده كن تا از او بپرسي. من همه چهل مسئله را آماده كردم. منصور كه در آن وقت در حيره بود، مرا طلبيد و من هم به نزد وي رفتم، ديدم حضرت امام جعفر صادق عليه السلام در سمت راست وي نشسته است. همين كه نگاهم به او افتاد، هيبتي از وي به دل گرفتم كه از منصور خونريز نديدم. سلام كردم و با اشاره ي او نشستم. سپس رو كرد به امام صادق و گفت: يا ابا عبدالله، اين ابوحنيفه است. فرمود: آري، او را مي شناسم. منصور گفت: مسائل خود را از ابوعبدالله سؤال كن. من مسائل خود را مي پرسيدم و امام صادق جواب مي داد و مي گفت شما (فقهاي عراق) چنين مي گوييد و اهل مدينه چنين مي گويند. فتواي خودش نيز گاهي موافق با ما بود و زماني موافق با اهل مدينه و گاهي هم مخالف با همه، و تمامي آن ها را جواب داد تا چهل مسئله تمام شد و



[ صفحه 208]



جواب يكي از آن ها را ناتمام و مبهم نگذاشت.

در آن وقت ابوحنيفه گفت: كسي كه اعلم مردم در اختلاف اقوال فقهي باشد، علمش بيشتر و فقهش زيادتر خواهد بود [1] .

شيخ مفيد در ارشاد مي نويسد: آن قدر مردم از علوم آن حضرت نقل كرده اند كه در تمام نقاط دنيا منتشر گشته و سراسر گيتي را فرا گرفته است و آنچه از او نقل شده، از هيچ يك از ائمه نرسيده است و آنچه راويان حديث و ناقلان آثار از او نقل كرده اند، از ديگر علماي اهل بيت نقل نكرده اند. شمار راويان آن حضرت به چهار هزار نفر رسيده است. آن قدر دلايل آشكار بر امامت آن حضرت ظاهر گشته كه دل ها را روشن كرده و زبان مخالفان را از سرزنش و ايراد شبهات لال نموده است [2] .

شبلنجي شافعي گفته است: مناقب آن حضرت بسيار است به حدي كه محاسب نمي تواند آن را به حساب آورد و مستوفي هشيار و دانا از انواع آن در حيرت است. گروهي از اعيان ائمه ي اهل تسنن و اعلام ايشان مانند يحيي بن سعيد و ابن جريح و مالك بن انس و سفيان سوري و ابن عيينه و ابوايوب سجستاني و.. از وي روايت كرده اند. ابن قتيبه در ادب الكاتب گفته است: كتاب جفر را امام صادق عليه السلام نوشته كه مشتمل است بر آنچه مردم تا روز قيامت نياز به آن دارند، و به اين كتاب اشاره كرده است ابوالعلاء معري آنجا كه گفته است:

مردم تعجب كردند از اهل بيت هنگامي كه داده شد به آن ها علمشان در پوست بزغاله (يعني مخالفان مي گويند اين همه علم چگونه در پوست بزغاله ي چهارماهه جمع مي شود)

[آنگاه براي رفع استبعاد آن ها مي گويد:] آيينه ي منجم [كه اسطرلاب باشد] با آنكه چيز كوچكي است، به منجم مي نماياند آسمان و زمين و جاهاي



[ صفحه 209]



معمور و غير معمور را [3] .




پاورقي

[1] مناقب، ج 4، ص 255.

[2] ارشاد، ص 270؛ الشيعة في التاريخ، ج 1، ص 57.

[3]

لقد عجبوا لآل البيت لما

اتاهم علمهم في جلد جفر



و مرآت المنجم و هي صغري

تريه كل عامرة و قفر.


لزوم عيب پوشي از ديگران


يكي از شيوه هايي كه بزرگان و علماي ما به كار مي بندند اين است كه گاهي در لابه لاي سخنان خود مطلبي را از ديگران نقل مي كنند. اين شيوه، درسي است براي ما كه اگر مطلبي را از كسي ياد گرفتيم اولا، بدون تحريف آن را براي ديگران نقل كنيم و ثانيا، بگوييم كه اين سخن از كيست. اين يكي از روش هايي است كه تا حدودي مي تواند انسان را از تكبر و خودنمايي حفظ كند. امام صادق عليه السلام هم در نقش يك معلم اخلاق: در اين جا



[ صفحه 204]



داستاني را از حضرت عيسي عليه السلام نقل مي فرمايند تا اين نكته ي اخلاقي را به شيعيان خود گوشزد كنند، نه اين كه آن حضرت نياز داشته باشند كه مطلبي را از ديگران بياموزند.

داستان از اين قرار است كه روزي حضرت عيسي عليه السلام از حواريون خود سؤال كردند، اگر شما در جايي ببينيد يكي از دوستان و برادرانتان هنگام خواب لباسش كنار رفته و مقداري از عورتش ظاهر شده است، آيا سعي مي كنيد كه او را بپوشانيد و يا اين كه عورتش را بيش تر مكشوف مي سازيد؟ آنها در پاسخ گفتند: روشن است، سعي مي كنيم عورتش را بپوشانيم. حضرت فرمودند: خير، شما اين كار را نمي كنيد، بلكه همه آن را نمايان مي كنيد. آنها از اين سخن حضرت عيسي عليه السلام تعجب كردند، اما متوجه شدند كه در اين پرسش و پاسخ سري نهفته است. حضرت عيسي عليه السلام با اين كار مي خواستند به ياران و شاگردانشان بفهمانند كه حق مؤمن بر مؤمن اين است كه عيب او را بپوشاند و نه تنها آن را بازگو نكند، بلكه اگر مي تواند پرده پوشي هم بكند تا آبرويش محفوظ بماند.

بنابراين اگر انسان كار بدي از كسي سراغ دارد نه تنها نبايد از او غيبت كند و بدي او را براي ديگران بازگو نمايد، بلكه بايد سعي كند كه اين عيب مكشوف نشود و مكتوم باقي بماند؛ يعني خطايي كه از او سر زده در بين مردم و مسلمان ها زبان به زبان پخش نگردد.

البته مسأله ي امر به معروف و نهي از منكر، موعظه و ارشاد كردن وظيفه ي ديگري است كه شرايط خاص خودش را دارد. در هر حال اگر ما واقعا مي خواهيم عيب كسي را برطرف نماييم، بايد در خلوت و آن هم به گونه اي كه متوجه نشود ما عيبش را مي دانيم، وي را نصيحت و ارشاد كنيم.


بيت الاحزان يك حقيقت فراموش ناشدني


هر زائر شيعي، از هر نقطه دنيا كه وارد مدينه منوره مي گردد، پس از زيارتِ قبر مطهر حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) و اقامه نماز در مسجد آن حضرت و پس از زيارت قبور پاك ائمه بقيع (عليهم السلام) و ساير قبور متعلق به اقوام و عشيره پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) عازم زيارت بيت الاحزان مي شود، به اين اميد كه اگر به قبر مطهر زهراي مرضيه (عليها السلام) دسترسي ندارد، آن حضرت را در محل ديگري كه به وي منتسب است زيارت كند و اگر نمي تواند كه صورت خود را به خاك قبر يگانه يادگار رسول خدا بگذارد و ضريح مقدس آن حضرت را با اشك ديده بشويد، حداقل در جايگاهي كه دخت گرامي پيامبر (صلي الله عليه وآله) پس از رحلت پدر بزرگوارش و در ايام آخر عمرش هر روز چند ساعت از وقت خويش را در آنجا به عبادت و گريه و ناله سپري نمود، نماز بخواند و به ياد اشكهاي آن حضرت اشك بريزد. اما اينك نه از چنين محلي خبري است و نه از بيت الأحزان در بقيع، اثري.

آيا اصلاً بيت الاحزان در حقيقت وجود دارد يا يك موضوع موهوم و خيالي بوده و بجز در لسان بعضي از خطبا و گويندگان وجود خارجي نداشته است؟!

در اين بخش از كتاب برآنيم محل واقعي و تاريخ ساختمان بيت الاحزان را، تا آنجا كه از كتب حديث و تاريخ به دست مي آيد و گفتار كساني را كه در طول تاريخ و از قرن اول تا دوران تخريب، از نزديك اين بيت حزن را زيارت كرده و شاهد ساختمان آن بوده اند در اختيار خواننده ارجمند قرار دهيم تا معلوم شود كه بيت الأحزان يك واقعيت



[ صفحه 172]



غير قابل انكار و يك حقيقت فراموش نشدني است، اگر چه ساختمان آن ويران گرديده و در گوشه بقيع، از گنبد بيت الاحزان اثري باقي نمانده است. ولي منابع حديثي و تاريخيِ متقن از محدثان، مورخان، نويسندگان معروف و دانشمندان مشهور از شيعه و اهل سنت در طول تاريخ آن را تأييد و تثبيت نموده اند كه اينك نمونه هايي از روايات و اعتراف مورخان را از نظر خواننده عزيز مي گذرانيم.


المناجاة 02


و تعرف بمناجاة الشاكين، فقد شكا الامام عليه السلام فيها نفسه سائلا من الله الاصلاح الشامل لها، و هذا نصها:

«الهي: اليك أشكو نفسا بالسوء أمارة، و الي الخطيئة مبادرة، و بمعاصيك مولعة، و لسخطك متعرضة، تسلك بي مسالك المهالك، و تجعلني عندك أهون هالك، كثيرة العلل، طويلة الأمل، ان مسها الشر تجزع، و ان مسها الخير تمنع، ميالة الي اللهو و اللعب، مملوءة بالغفلة و السهو تسرع بي الي الحوبة [1] و تسوفني بالتوبة.

الهي اشكو أليك عدوا يضلني، و شيطانا يغويني، قد ملأ بالوسواس صدري، و احاطت هواجسه بقلبي، يعاضدني الي الهوي، و يزين لي حب الدنيا، و يحول بيني و بين الطاعة و الزلفي.

الهي اليك أشكو قلبا قاسيا، مع الوسواس متقلبا، و بالرين [2] و الطمع متلبسا، و عينا عن البكاء من خوفك جامدة، و الي ما يسرها طامحة.

الهي: لا حول لي، و لا قوة الا بقدرتك، و لا نجاة لي من مكاره



[ صفحه 204]



الدنيا الا يعصمك، و نفاذ مشيئتك أن لا تجعلني لغير جودك متعرضا، و لا تصرني للفتن غرضا، و كن لي علي الأعداء ناصرا، و علي المخازي و العيوب ساترا و من البلايا واقيا، و عن المعاصي عاصما برأفتك و رحمتك يا أرحم الراحمين...» و تحدث الامام عليه السلام - في هذه المناجاة - عن النفس الانسانية، و امراضها و اتجاهاتها الشريرة التي تصد الانسان عن ذكر الله، و تلقيه في شر عظيم، و كان من بين تلك الأمراض الخطيرة ما يلي:

(أ) المبادرة الي الخطايا و المعاصي.

(ب) التعرض الي سخط الله و غضبه.

(ج) طول الأمل الذي يحجب الانسان عن طاعة الله و ذكره.

(د) الميل ألي اللهو و اللعب.

(ه) الغفلة عن ذكر الله.

(و) التسويف بالتوبة، و عدم الاسراع اليها.

(ز) قسوة القلب، و ابتلاؤه بالوسوسة، و تلبسه بالاطماع.

و هذه الأمراض تسلك بالانسان في المنعطفات، و تجعله أداة طيعة بيد الشيطان الرجيم أعاذنا الله منه.


پاورقي

[1] الحوبة: هي الاثم.

[2] الرين: نكثة في القلب سوداء، و غفلة.


الصبر


لقد كان الصبر من الصفات الذاتية للأئمة الطاهرين من أهل البيت (ع)



[ صفحه 122]



فقد صبروا علي مكاره الدهر، و نوائب الأيام، و صبروا علي تجرع الخطوب التي تعجز عنها الكائنات، فقد كان الامام الحسين (ع) علي صعيد كربلا يستقبل المحن الشاقة التي تذهل كل كائن حي، و هو يقول: «صبرا علي قضائك يا رب لا معبود سواك.» و صبر الامام الباقر (ع) كآبائه علي تحمل المحن و الخطوب، و قد كان منها ما يلي:

1- انتقاص السلطة لآبائه الطاهرين، و اعلان سبهم علي المنابر و المآذن، و هو (ع) يسمع ذلك، و لا يتمكن أن ينبس ببنت شفة فصبر علي كظم الغيظ، و أوكل الأمر الي الله الحاكم بين عباده بالحق.

2- و من بين المحن الشاقة التي صبر عليها التنكيل الهائل بشيعة أهل البيت (ع) و قتلهم تحت كل حجر و مدر بأيدي الجلادين من عملاء السلطة الاموية، و هو لا يتمكن أن يحرك ساكنا، قد فرضت عليه السلطة الرقابة الشديدة، و احاطته بمباحثها، و لم تستجب لأي طلب له في شأن شيعته.

3- و روي المؤرخون عن عظيم صبره انه كان جالسا مع أصحابه اذ سمع صيحة عالية في داره، فاسرع اليه بعض مواليه فأسره فقال (ع):

«الحمد لله علي ما اعطي، و له ما أخذ انههم عن البكاء، و خذوا في جهازه، و اطلبوا السكينة، و قولوا لها: لا ضمير عليك أنت حرة لوجه الله لما تداخلك من الروع...»

و رجع الي حديثه، فتهيب القوم سؤاله، ثم اقبل غلامه فقال له: قد جهزناه، فأمر اصحابه بالقيام معه للصلاة علي ولده و دفنه، و اخبر اصحابه بشأنه فقال لهم: انه قد سقط من جارية كانت تحمله فمات [1] .



[ صفحه 123]



تدول الدول، و تفني الحضارات، و هذه الاخلاق العلوية أحق بالبقاء، و أجدر بالخلود من كل شي ء لأنها تمثل شرف الانسانية و قيمها الكريمة.

4- و يقول المؤرخون: انه كان للأمام ولد و كان أثيرا عليه فمرض فخشي علي الامام لشدة حبه له، و توفي الولد فسكن صبر الامام، فقيل له: خشينا عليك يابن رسول الله (ص)، فأجاب بالاطمئنان و الرضا بقضاء الله قائلا:

«انا ندعو الله فيما يحب فاذا وقع ما نكره لم نخالف الله فيما يحب...» [2] .

لقد تسلح الامام بالصبر و قابل نوائب الدنيا و كوارث الدهر بارادة صلبة، و ايمان راسخ، و تحمل الخطوب في غير ضجر و لا سأم محتسبا في ذلك الأجر عندالله.


پاورقي

[1] عيون الاخبار و فنون الآثار (ص 218).

[2] تأريخ دمشق 51 / 52، عيون الاخبار لابن قتيبة 3 / 57.


نگاه تير زهرآلود ابليس


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

نگاه كردن يكي از تيرهاي زهرآلود ابليس است. هر كه به خاطر خداي عزوجل و نه به خاطر غير او، چشم خود را فروبندد در پي آن ايماني به او ارزاني مي دارد كه مزه اش را بچشد. [1] .



[ صفحه 97]




پاورقي

[1] من لا يحضره الفقيه: 4 / 18 / 4969، همان، همان، 20284.


پيرامون واقعه غدير


لازم به ذكر است كه شرح فراز آخر نامه ي امام صادق صلي الله عليه و آله و سلم مصادف با روز عيد غدير بوده، لذا معظم له اين گفتار را درباره ي عيد غدير در ادامه مطلب بيان فرموده اند. (ويراستار).

امروز روز غدير است و چنين روزي به فرمايش معصومين عليهم السلام عظيم ترين عيد در اسلام است. در بيشتر تفاسير قرآن و كتاب هاي روايي ماجراي غدير آمده است [1] .

غدير واقعه سرنوشت ساز و مهمي در تاريخ پيامبر خدا است. كم و بيش انسان ها اسم غدير را شنيده اند. اما بايد بدانيم كه بسياري از جمعيت جهان هنوز اسم غدير را نشنيده اند، و ماجراي غدير را نمي دانند. بزنطي كه از خوبان اصحاب معصومين عليهم السلام است از حضرت رضا عليه السلام نقل مي كند كه فرمودند: «لو عرف الناس فضل هذا اليوم بحقيقته لصافحتهم الملائكة في كل يوم عشر مرات [2] ؛ اگر مردم حقيقت اين روز را چنان كه بايد مي شناختند، هر آينه فرشتگان روزانه ده بار با آنان مصافحه مي كردند».

غير از روز غدير در جايي يا مناسبتي نيست كه ملائكه با انسان ها مصافحه كنند. روايت ديگري نداريم كه ملائكه به مناسبتي روزي ده بار با انسان مصافحه كنند، مگر در مسئله غدير.

ملائكه موجودات معمولي نيستند. و قرآن درباره ي ملائكه فرموده است: «لا يعصون الله [3] ؛ مرتكب معصيت خدا نمي شوند».



[ صفحه 212]



ملائكه عصمت دارند، ولي مرتبه عصمت آنها پايين تر از مرتبه عصمت چهارده معصوم عليهم السلام است. اين كه اين موجودات به دور از پليدي و گناه، با غديرشناسان مصافحه، و از آنان تجليل مي كنند به اين دليل است كه محبت خود را به آنان اعلام كنند. اگر اين اتفاق براي ما ماهي يك بار يا سالي يك بار يا حتي در طول عمرمان فقط يك بار بيفتد، مايه بسي افتخار است، چه رسد به روزي ده بار. ارحام و بستگان شايد سالي يك بار به ديدن شما بيايند و با شما مصافحه كنند. اگر علاقه بيشتر باشد ماهي يك بار، هفته اي يك بار، و در نهايت اگر علاقه خيلي بيشتر باشد روزي يك بار؛ اما اين چه علاقه فوق العاده اي است كه فرشتگان را وامي دارد تا روزي ده بار غديريان و غديرشناسان را تحيت بگويند.

از سوي ديگر اين تكريم و بزرگداشت در برابر عمل نيست بلكه به پاس نوعي معرفت و دانستن ارج و فضيلت غدير صورت مي گيرد. عمل مرتبه ي بعد از معرفت قرار مي گيرد. اين مقدمه ي عمل است. ما چرا به مرجع تقليد احترام مي گذاريم؟ براي اين كه شخص عالم ارزش دارد. هر چند به او احتياج نداشته باشيم و مقلد او نباشيم، چون عالم دين است ارزش دارد.

در بعضي از زيارتنامه ها آمده است كسي كه امام حسين را زيارت كند ارواح انبياء با آن شخص مصافحه مي كنند، اما مصافحه ملائكه آن هم روزي ده بار يك استثنا است.

حضرت امير عليه السلام فرمودند: «و انا لأمراء الكلام [4] ؛ ما [ملك] سخن را اميرانيم». حضرت رضا عليه السلام اينجا نفرموده اند: «ان عرف الناس» يا «اذا عرف الناس»، بلكه فرمودند: «لو عرف الناس». در كتاب هاي ادبيات مي گويند «لو» حرف شرط است و در جايي به كار مي رود كه نسبت به انتفاء شرط قطع داشته باشيم. هم چنين قيد «بحقيقته» نيز در كلام حضرت آمده است. فضيلت غدير يك حقيقت فوق العاده ژرف است و شايد جز خدا و كساني كه خدا بخواهد از حقيقت بلند غدير آگاهي نداشته باشند.

اين روايت را با روايات ديگر جمع مي كنيم تا معناي غدير روشن تر شود. به عنوان



[ صفحه 213]



مثال در روايت آمده است كه اگر مانع اميرمؤمنان عليه السلام نمي شدند، و آن حضرت مي توانستند در اين سي سال از عمر مباركشان درست كار كنند «أقام كتاب الله كله و الحق كله [5] ؛ تمام كتاب خدا و تمام حق را برپا مي داشت». يك جزء از كتاب خدا «أقيموا الصلاة» است يك جزء آن «آتو الزكاة» است. يك قسمت آن حج است و يك قسمت هم «خلق لكم ما في الأرض جميعا [6] ؛ تمام آنچه روي زمين است براي شما آفريد». همه اينها را اميرمؤمنان عليه السلام اقامه مي كردند. در آيه شريفه آمده است: «لأكلوا من فوقهم و من تحت أرجلهم [7] ؛ در آن صورت از روي سر و زير پاهايشان روزي مي خوردند». آن وقت ديگر روي كره ي زمين حتي يك گرسنه و يا بيچاره پيدا نمي شد. 25 سال اميرمؤمنان عليه السلام را كه غدير متعلق به او است خانه نشين كردند و با اين كار در گنجينه هاي زمين و آسمان را بر مردم بستند.

پيامبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم در روز غدير از جانب خدا مأموريت يافتند كه علي بن ابي طالب عليه السلام را به عنوان مولاي مردم معرفي كنند: «ياأيها الرسول بلغ مآ أنزل اليك من ربك [8] ؛ اي رسول، آنچه از جانب خدا بر تو نازل شده (يعني مسئله غدير) را به گوش همه برسان.» كنار نهادن اميرمؤمنان عليه السلام ظلم تاريخ است كه از روز غدير شروع شده و تا به امروز ادامه دارد. اگر يك نفر شب را گرسنه به صبح رساند براي آن است كه آن ظلم هم چنان ادامه دارد. حضرت امير عليه السلام چهار سال حكومت كرد و اگر آن چهار سال با حكومت هاي امروزي مقايسه شود معلوم مي شود كه عدالت چيست و علي كيست. امروزه در دنياي شرق و غرب به دروغ شعار آزادي مي دهند، ولي هزاران نفر بي گناه كشته مي شوند و ميليون ها نفر در زندان هاي حاكمان بي هيچ گناهي هم چنان اسيرند و ميليون ها انسان تشنه و گرسنه و بيمارند. علت العلل همه اين نابساماني ها و پريشاني ها آن است كه مسير غدير در 1400 سال پيش عوض شد.



[ صفحه 214]



يكي از خوارج نزد اميرمؤمنان عليه السلام آمد و به حضرت عرض كرد: «اتق الله فانك ميت [9] ؛ از خدا بترس، چرا كه روزي مي ميري». در آن زمان امام علي عليه السلام رياست بزرگ ترين كشور را دارا بود، ولي با اين قبيل معترضان با مهرباني برخورد مي كرد. اين آموزه ناب را بايد با ارزش ها و هنجارهاي حاكمان امروز مقايسه كرد. يكي از خلفا اعلام كرد اگر كسي به من بگويد: «اتق الله» گردنش را مي زنم! به نام خليفه رسول خدا اين گونه با مردم عمل مي كردند. حضرت امير «مع القرآن» است ولي آنها ضد قرآنند. امروزه در دنيا چه كسي مي تواند چنين سخني را به يك مسئول كوچك بگويد، چه برسد به مسئول بزرگ؟ در دنيا قانوني وضع مي شود كه اگر به فلان كس اهانت كردند جرم دارد. اينها كجا و آن روش و سلوك حضرت كجا؟ از زمين تا آسمان بين اين دو روش فاصله هست.

«لاقام كتاب الله كله» در اين كلمه ي «كله» يك دنيا مطلب نهفته است. قسمت هايي از قرآن هست كه همه به آن عمل مي كنند و در مقابل، بخش هايي از آن مورد اهمال و بي مهري قرار گرفته است. قرآن يهودي ها را به اين دليل كه گفتند: «نؤمن ببعض و نكفر ببعض [10] ؛ بعضي را مي پذيريم بعضي را نمي پذيريم». نكوهش كرده است. وقتي همه اجزاي بدن اين انسان، اعم از قلب، خون، اعصاب و غيره سالم باشد انسان مي تواند راه برود و كار كند، اما اگر بعضي از اجزاي بدن سالم باشد نه فقط مفيد نيست بلكه وبال هم هست. اگر چشم زيبا و سالمي را درآورند و آن را روي ميزي بگذارند بعد از دو روز فاسد مي شود. چشمي خوب و مفيد است كه ضمن مجموعه اندام و متصل به اعصاب و داراي روح باشد دين خدا نيز چنين است. زماني مي توان از دين نهايت بهره را برد كه همه آن به عنوان يك مجموعه ي كامل (كل مركب) مورد استفاده قرار گيرد.

حضرت امير عليه السلام با اينكه خليفه رسول خدا است در عين حال تابع محض پيامبر اسلام است. در تاريخ آمده است موقعي كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رياست عامه مسلمانان را داشت و علي عليه السلام خليفه او بود چادر فاطمه زهرا عليهاالسلام سيزده وصله داشت. اميرمؤمنان با بيت المال مسلمانان همان گونه رفتار كرد، كه رسول خدا رفتار مي كرد، ولي عمر اموال مردم



[ صفحه 215]



را از سالي به سال ديگر نگه مي داشت. در تاريخ نوشته اند خمس آفريقا را كه آوردند عثمان همه را يك جا به مروان داد. از اين مبلغ كه شايد ميليون ها درهم و دينار بوده چيزي به دست مسلمانان ديگر نرسيد. و اين كار مورد اعتراض ابوذر و عمار واقع شد كه در پي آن ابوذر را به ربذه تبعيد كردند و عمار را آن قدر شكنجه دادند تا مريض شد. فرق غدير و غير غدير اين جا معلوم مي شود.

غدير چشمه جوشان مهر و عدالت است. علي عليه السلام كه خود ملاك حق است، در خصوص شخصي كه به او ناسزا گفته است به اين آيه عمل نمي كند: «فمن اعتدي عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدي عليكم [11] ؛ هر كس به شما تجاوز كرد بر او همان گونه تعدي كنيد». علي نمي گويد به من توهين شده و در نتيجه به اسلام و پيامبر توهين شده است، چون من اولي الامر هستم، بلكه بنا به سفارش قرآن او را عفو مي كند. «و أن تعفوا أقرب للتقوي [12] ؛ اگر عفو كنيد به تقوا نزديك تر است». اگر اميرمؤمنان بعد از پيامبر سي سال حاكم مي شد و راهنمايي مسلمانان را به دست مي گرفت، اين اخلاق به عنوان اخلاق حاكمان رواج پيدا مي كرد و ما امروز گرفتار اين حاكمان نبوديم.

نوشته اند مساحت خانه هارون عباسي شانزده كيلومتر مربع بود، در حالي كه دختران امام موسي بن جعفر عليهماالسلام، دختران پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم، يك چادر نماز بيشتر نداشتند و بايد صبر مي كردند و يكي يكي نماز مي خواندند.

شخصي به كوفه آمد و به يكي از مسلمان ها گفت: رئيس شما چه كسي است؟ خانه ي اميرمؤمنان را نشان دادند. خانه امام علي عليه السلام را كه از نزديك ديد گفت: اثاث و خانه شما همين است؟ امام فرمودند: اثاث هاي ديگر را به آن خانه فرستادم [13] آن شخص بيرون آمد و از مردم پرسيد: خانه ديگر اميرمؤمنان كجا است؟ گفتند: خانه ي ديگري ندارد. خانه اش همين است كه ديدي. گفت: خودش فرمود: وسائل و اثاثيه را به خانه



[ صفحه 216]



ديگر فرستادم. گفتند: مقصودش خانه ي آخرت است. ولي در تاريخ مدينه [14] ، كه قبل از طبري نوشته شده، آمده است كه ابوبكر وقتي كه مرد سه باب خانه داشت.


پاورقي

[1] به غير از صحيح بخاري، در بقيه صحاح سته اهل سنت مسئله غدير آمده است.

[2] بحارالانوار، ج 94، ص 118.

[3] تحريم، آيه 6.

[4] نهج البلاغه، خطبه 233.

[5] وسائل الشيعه، ج 20، ص 397.

[6] بقره، آيه 29.

[7] مائده، آيه 66.

[8] مائده، آيه 67.

[9] بحارالأنوار، ج 42، ص 195.

[10] نساء، آيه 150.

[11] بقره، آيه 194.

[12] بقره، آيه 237.

[13] مقصود حضرت خانه آخرت بود.

[14] مؤلف تاريخ مدينه، «ابن شبه» مي باشد و استاد طبري است.


لازم و ملزوم


علمي كه حقيقت داشته باشد، دل آدمي را روشن مي كند و مانند ناخدايي كه سكان كشتي را به دست گرفته است كشتي را به ساحل نجات مي رساند، صاحب خود را به راه خير و صلاح سوق مي دهد و نمي گذارد از راه راست و مقرر منحرف شود خلافي از او



[ صفحه 102]



سر بزند. كسي كه عملش صحيح و طبق اصول عاقلانه باشد، معلوم مي شود كه علم دارد و داناست، و گرنه آدم نادان نمي تواند كار درست و معقول انجام دهد. با اين دو مقدمه (هر علم حقيقي، عمل همراه دارد و هر عمل درستي، از روي علم خواهد بود) نتيجه مي گيريم كه علم و عمل از هم جدا نمي باشند، بلكه هميشه با يكديگر توأم اند.

العلم مقرون الي العمل فمن علم و من عمل علم. [1] .

علم با عمل توأم است، كسي كه علم دارد عمل مي كند و كسي كه عمل كرد عالم است.


پاورقي

[1] اصول كافي. ج 1، ص 44.


قضاوت جاحظ ميان دو فرقه شيعي و سني


جاحظ مي گويد من در اين نوشته ي خود از هر گونه تعصبات بر كنار و از هر شبهه و ظن خالي بوده ام و از ادعاهاي باطل بيزاري جسته ام و اين استدلالات همه از روي نص صريح آيات قرآن و مطابق سنت صحيح پيغمبر و اتفاق كل امت اسلام است. ابتدا بحث را به اين طريق شروع كرده و ادامه مي دهد امت پيغمبر همه اتفاق نظر دارند كه پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم درباره ي اسيراني كه در جنگ بدر به دست مسلمين رسيده بود با مسلمانان مشورت كرد همه مسلمين در جواب پيغمبر گفتند اسيران را آزاد كنيد و در مقابل آن فديه بگيريد ولكن آيه شريفه نازل شد (ما كان لنبي ان يكون له اسري حتي يثخن في الارض؛ بر پيغمبري سزاوار نيست كه فديه



[ صفحه 198]



گرفته و اسيران را آزاد كند تا در روي زمين خونريزي شود.» [1] .

پس معلوم مي شود كه در افكار مسلمين گاهي خطاكاريهايي بوده و افكار اصحاب هميشه به يقين و اطمينان اصابت نمي كرده و آراء اصحاب گاهي برخلاف دستور آسماني بوده و در قرآن مجيد و سنت نصي و اتفاقي بر خلافت كسي معين نصي و اتفاقي ثابت نشده است و ما هم پيغمبر و اصحاب او را درك نكرده ايم كه بدانيم كدام شخص بر امر خلافت لايق بوده اند تا از او پيروي نموده و كدام شخص بر امر خلافت نالايق بوده تا از او بيزاري جوييم. ولي در قرآن مي گويد: (كونوا مع الصادقين؛ «با راست كرداران باشيد.» [2] و در جاي ديگر نيز مي فرمايد: (والله اخرجكم من بطون امهاتكم لا تعلمون شيئا؛ خدا شما را از رحم هاي مادران بيرون آورد در حالي كه چيزي نمي دانستيد كه تا دين اسلام و اهل دين و اهل حق و اهل صدق را بشناسيد.» [3] .

ليكن مسلمين را مي بينيم كه مختلف العقيده بوده بعضي از برخي ديگر بيزاري مي جويند تا حدي كه به دو گروه مهم تقسيم شده اند:

گروهي گويند پيغمبر وقتي كه از دنيا رفت كسي را براي خود جانشين تعيين نكرده است بلكه تعيين جانشيني را به عهده مردم واگذار كرده است و به همين جهت مردم جمع شدند و ابي بكر را جانشين حضرت انتخاب كردند و همچنين مي بينيم گروهي از مسلمين را كه مي گويند پيغمبر بعد



[ صفحه 199]



از خود علي بن ابيطالب را جانشين بر مسلمانان معين كرده است.

وقتي كه ما اختلاف اين دو گروه مسلمين را مشاهده مي كنيم در ترديد افتاده توقف مي كنيم. ناچار با آنان شروع به بحث مي كنيم آيات قرآن و سنت پيغمبر و اتفاق كلي مسلمين و دليل عقل را حكم قرار داده تا حق را از باطل به قضاوت اين ادله چهارگانه جدا كنيم و ادامه بحث از سه طريق بيرون نيست:


پاورقي

[1] سوره انفال، آيه 67.

[2] سوره...، آيه 9.

[3] سوره النباء.


امام و سفره طعام


مي نويسند وقتي سفره را مي گستردند و نان در آن مي گذاشتند با سرعتي شروع به تناول غذا مي كرد و گاهي هم پس از صرف غذا چيزي از ميوه و شيريني مي خوردند و مي فرمود اين غذاي مطلوبي كه شما براي من تهيه مي كرديد نماينده دوستي من در دل شما است و من هم اين دوستي را در دل خود حس مي كنم -



[ صفحه 170]



زيرا ميل به غذا نشانه دوستي مضيف است و از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم رواياتي نقل مي كرد كه به رغبت غذا مي فرمود:

اشدكم حبالنا احسنكم اكلا عندنا و اين حكايات را از پيغمبر براي سلمان و ابي ذر و مقداد نقل مي فرمود گاهي مي شد كه مقداري برنج در ظرف غذاي ديگري باقي مي ماند حضرت صادق عليه السلام مي فرمود مستحب است مؤمن در غذاي مؤمن شركت كند و آن ظرف را پاك نمايد و خود آن مقدار كم باقي مانده ته ظرف را به شكرانه اطعام مي خورد و يك روز يكي از اصحاب منع كرد خواست ظرفي از نو غذا براي آن حضرت بكشد فرمود يعتبر حب الرحل لاخيه بانبساطه في طعامه مي گفت من ديگر ميل ندارم اما مي خواهم ظروف غذا پاك و تميز باشد و انسان بهتر است هر قدر ميل دارد در ظرف پيش رويش بكشد و آن ظرف را پاك نمايد كه ديگر چيزي در آن نماند - اين درس عملي موجب شد كه در حضور او ديگر كسي خجلت مي كشيد در ظرف خود غذائي باقي بگذارد همان مقدار مي كشيد كه مي خورد چه فرمود تستبين مودة الرجل لاخيه في اكله. [1] .

امام صادق عليه السلام وقتي به اصحاب خود طعامي مي داد و اطعام مي كرد بهترين غذا را تهيه مي ديد كه موجب شگفتي اصحاب مي شد.

يك روز نان خورش مي داد و يك روز نان و روغن زيتون اصحاب مي گفتند يابن رسول الله خوب است به سادگي و تعديل در ناهار و غذا بپردازي يك روز حاضري يك روز پختني. فرمود:

فقال (ع) انما نتدبر بامر الله اذا وسع وسعنا و اذا اقترقترنا.

ما در تقدير حق هستيم اما اگر وسعت دهيم خداوند وسعت مي دهد و اگر تنگ بگيريم او هم با ما تنگ مي گيرد.


پاورقي

[1] بحارالانوار ج 11.


فلسفه امام جعفر صادق


اين مقدمات را ما فقط براي بيان فلسفه امام صادق عليه السلام گفتيم و اكنون روش افاضه علمي فلسفي امام ششم را در مدرسه جعفري از نظر خوانندگان محترمي كه علاقمند به رشد عقلي هستند مي گذرانيم.

فلسفه كلمه يوناني مركب از فيلاوسوفا مي باشد كه به معني دانش دوست بوده و در اصطلاح علل و عوامل رسيدن به حقايق را گويند اين كلمه در اسلام به نام حكمت در قرآن تعبير شده و چندين مورد خداوند آن را به خير كثير ياد فرموده است.

و اتينا لقمان الحكمه - و من يؤتي الحكمة فقد اوتي خيرا كثيرا

و حكمت علم به احوال موجودات يا اطلاع بر اعيان ثابته عالم است كه فروع و شعبي دارد و تمام علوم عالم بشري منشعب از حكمت مي گردد خواه براي شناختن يك برگ و گياه تا برسد به هيولا و روح و عوالم ماوراء طبيعت و اين شناسائي در سايه افاضه اشراقي معلمين آسماني حاصل مي شود چه امتحان شده امكان ندارد شاگردي بدون «معلم و كتاب» هر دو كه غيرقابل تفكيك است بتواند به اسرار و رموز عالم دست يابد.

بنابراين علم به حقايق اشياء و رسيدن به ذوات موجودات و شناختن علل و عوامل و اسباب و مبادي و نتيجه ي نهائي و غير آن مبتني بر فكر صحيح است كه در يك راه مستقيم روشن كوتاه - اثربخش سير كند كه گفته اند:



الفكر حركة من البمادي

و من مبادي الي المراد



بايد مبدأ و مقصد و مسير حركت فكري روشن باشد و گر نه به حصول نتيجه نمي رسد و لذا مي بينيم كساني كه در وادي تفكر بدون رهبر و راهنما رفته ديوانه و متحير و مبهوت شده اند زيرا براهيني كه بر استدلال فكر صحيح لازم است بايد نفس از جهت شهود درك كند و



[ صفحه 242]



ادراك شهودي در صورتي است كه آلودگي براي نفس نباشد وگرنه ديده بصيرت دل كور و نابينا مي باشد.

به اين ترتيب نيل به حقايق فلسفي از راه فكر و شهود بدون رهبر آسماني ميسر نيست يعني به نتيجه مستقيم نهائي مطلوب نمي رسد و بسياري از فلاسفه را مي شناسيم كه خواسته به نيروي فكر و حس نفساني خود به حقايق برسند و ديوانه عالم تخيلات گرديده اند.

از اينها گذشته حكمت در اسلام معرفت مبدأ و معاد است كه اين عقيده هم جز از راه ايمان حاصل نمي گردد چه براهين عقلي براي مبدأ تا برسد به معاد بدون چراغ دين حجب تاريخ جهالت و ضلالت را برطرف نمي سازد - اسرار و رموز عالم آفرينش را بين مبدأ و معاد و ارتباط آنها را با علت العلل اوليه بايد در سايه عقيده و ايمان به دست آورد كه حشر و نشر و ثواب و عقاب به بهشت و جهنم و غيره از تعاليم آسماني است كه عقل صحيح از نظر تسليم به دين قبول مي كند.

با اين مقدمات مي توان گفت كه يك حكيم و فيلسوف راه توحيد را در سايه علم به وجود مبدأ و معاد به سهولت مي پذيرد تا در سايه استدلال و برهان بخواهد ثابت كند و اين راه روشن نظام اتم عالم آفرينش است كه پيغمبران خدا به مردم آموخته اند زيرا هدف از اين حكمت و فلسفه رسيدن به حقايق است و اين حقايق در پرتو افاضات ديني روشن تر و بهتر است مي دهد زيرا قرآن صراحت دارد كه هدف اصلي آفرينش همين شناسائي معرفت است پس راهي را كه مرد خردمند به آساني و سهولت مي تواند طي كند عاقلانه نيست كه خود را در دست اندازهاي خطرناك بيندازد و نتيجه آن تازه سرگرداني و تحير باشد.

اين مبادي و عوامل نيل به حقايق است اكنون مي بينيم امام صادق عليه السلام چه مي فرمايد؟! حضرت امام ششم مي فرمايد رسيدن به حقايق در هر رشته از علوم محتاج به رنج و تحمل در بررسي آن رشته است و ما از آن تعبير بر رياضت كرده ايم پس اگر اين رياضت به صورت شرعي درآيد هر مرد مرتاض مسلمان كه به رياضات شرعيه يعني فروع دين طبق دستور اسلام عمل كند به حقايق عالم نائل مي گردد چنانچه قرآن مجيد حكمت را در سياق امتنان داود چنين مي فرمايد لقد اتينا داود الحكمة كه اين لقب براي علم طبيعيات بود كه به داود عليه السلام براي بناي خانه خود «مسجد اقصي» افاضه فرمود و او به اسرار و رموز علوم طبيعي واقف گرديد ولي انجام وظيفه بناي مسجد را به سليمان واگذاشت كه او فلزات را ذوب مي كرد و



[ صفحه 243]



پايه خانه خدا را با آهن گداخته ريخت چنانچه امروز هم بناها اكثر فقط از آهن و سيمان بنا مي گردد - اين مراحل بدوي حكمت طبيعي بود تا برسد به نيل حكمت الهي كه علت العلل حقيقي عالم آفرينش است.

نكته ديگر اين است كه درك اين حقيقت بر حسب طاقت قدرت بشري مي باشد يعني هر كس به قدر فهمش فهميده مدعا را در شرع هم اين جنبه كاملا رعايت شد كه المعروف به قدر المعرفه و تكليف بر عاقل و بالغ و آزاد است كه بر حسب استعداد و فهم خود مبادرت به نماز و روزه و ساير فروع دين مي نمايد تا به همان مقدار حقايق را درك كند و آسان تر به كمال مطلوب خود برسد تا به زور برهان منطقي بخواهد حكمت و فلسفه بفهمد و لذا خداي عالم دين را وسيله نيل به حقيقت قرار داده است.


طبقه بندي ابرها


با وجودي كه شكل ابرها بسيار متنوع است معذلك مي توان مشخصات مشتركي بين آنها پيدا كرد و آنها را طبقه بندي نمود كميسيون بين المللي هواشناسي ده نوع مختلف ابر كه از لحاظ شكل و ارتفاع و خصوصيات ديگر متمايز هستند تشخيص داده است و به طور كلي سه قسمت نموده:

الف - ابرهاي گسترده به حالت قطعه قطعه كه به شكل تيغه يا انساج يا گلوله ديده مي شود و اغلب پايدارند و در حال انهدام مي باشند.

ب - ابرهاي منفرد و قطعه قطعه كه در موقع پيدايش به طور عمودي در حال توسعه مي باشند و در موقع انهدام و از بين رفتن پهن مي گردند.

ج - ابرهاي گسترده به صورت چادر كه كم و بيش كامل بوده و در حال نمو هستند.


بررسي شيوه هاي انبيا


شيوه ي بحث و جدل و مناظره از شيوه هاي تبليغي مشترك بين انبيا و اولياي الهي عليهم السلام مي باشد. در اين مورد مشترك نيز، نفس عمل مشترك است و در بعضي از موارد در نحوه ي اجرا، تفاوت هايي بين روشهاي آنها مشاهده مي شود.

از جمله ويژگي هاي مناظرات انبيا عليهم السلام اين بود كه، در ابتداي مناظرات، قوم خود را به خود نسبت مي دادند و آنها را با واژه «يا قوم؛ اي قوم من»، مورد مخاطب قرار مي دادند. اينگونه خطاب ها باعث مي شد مردم قوم، نسبت به نبي خود احساس نزديكي كنند و بهتر به سخنان آنها گوش فرا دهند.

از ديگر ويژگي هاي اين مناظرات اين است كه انبيا در بحث و گفت و گوهاي خود، با آرامش و نرمش خاص و گفتار آرام به مناظره با قوم مي پرداختند. مثلا هنگامي كه در يكي از مناظره ها به حضرت نوح عليه السلام نسبت گمراهي دادند، در جواب آنها، تندي و پرخاش نكرد و نگفت كه خود شما گمراه هستيد، بلكه خود را از اين صفت مبرا دانست و گفت كه من فرستاده اي از طرف خدا هستم و كسي كه از طرف خدا فرستاده شده، هرگز گمراه نيست.



[ صفحه 268]



مسئله ديگر جوابهاي قاطعي بود كه انبيا به سؤالها و شبهه هاي مشركان مي دادند كه به نمونه هاي مختلفي در اين زمينه اشاره شد.

همان طور كه بيان شد، دعوت به توحيد از اهداف مشترك همه انبيا عليهم السلام بوده كه در راستاي اين دعوت، هرگونه شرك و دوگانه پرستي را نفي مي كردند و آنها را از عذاب روز قيامت، كه عذابي دردناك و عظيم است، انذار مي دادند.

همه انبيا در پاسخ به سؤالات و شبهات مردم، آنها را با استدلال هاي منطقي، قانع مي نمودند و در مواردي نيز استدلال هاي باطل آنها را از اين طريق رد مي كردند.

همچنين در بسياري موارد با استفاده از مدعاي خود افراد، ادعاي آنها را باطل مي نمودند كه در تمام اين مراحل با رعايت احترام و گفتار نرم اين مأموريت الهي را به انجام رسانده و افراد را به توحيد و يگانه پرستي دعوت مي نمودند و در مواردي هم كه اتمام حجت مي كردند اگر ملحدان و مشركان همچنان عناد مي ورزيدند، از آنها برائت جسته و در بعضي موارد نيز آنها را نفرين مي كردند.

همان طور كه بيان شد، پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم نيز از اين شيوه ي تبليغي براي دعوت قوم به سوي اسلام استفاده مي كرد. در نحوه ي اجراي پيامبر خصوصيات مثبت و امتيازات قابل توجهي به چشم مي خورد. از جمله اين كه، آن حضرت از طرف خداوند به اجراي اين شيوه مأمور شده و موظف بود كه در مجادله، نيكوترين روش را در پيش بگيرد. مجادله و مناظره اي نيز كه با نيكوترين روش اجرا مي شود، مسلما از تمام امتيازات و ويژگي هاي مثبت برخوردار است و به اين دليل مي تواند تأثير زيادي بر



[ صفحه 269]



جاي بگذارد.

مأموريتي را كه خداوند به پيامبر مي دهد، مسلما بدون پشتوانه نيست و پشتوانه او عنايت الهي است. لذا مي توان گفت كه لطف و عنايت خداي متعال در مناظرات همراه و پشتيبان وي بوده و اين امر باعث تأثير پذيري بيشتر مردم از آن مناظره ها مي شد.

لذا پيامبر از متن آيه اي كه او را مأمور به مجادله مي كند به وظيفه خود كاملا پي مي برد كه شيوه ي مجادله را بايد در مورد چه كساني به كار گيرد.

امتياز بزرگ ديگر مناظره هاي پيامبر اسلام، از جهت وجود قرآن در دستان پيامبر بود. قرآن از چند جهت در مناظره هاي پيامبر تأثير داشت:

اول اين كه محورهاي مناظره با اهل كتاب و مشركان را براي او مشخص مي كرد و به پيامبر ياد مي داد كه از چه مسائل و مواردي در مناظره هاي خود استفاده كند. از جمله اين كه قرآن به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمايد با اهل كتاب با نيكوترين روشها مجادله كنيد و به آنها بگوييد كه ما به چيزي كه بر ما و شما نازل شده است، ايمان آورده ايم و خداي ما و شما يكي است و ما در مقابل او تسليم هستيم. چنانكه مشخص است به پيامبر امر مي شود كه با اهل كتاب بر اساس موارد مشتركي كه بين خود و آنها مي يابد، مناظره كند.

پاسخ هاي پيامبر به سؤالات و شبهه هاي مشركان در جريان مناظره ها، به طور كلي از قرآن سرچشمه مي گرفت. حال يا اين پاسخها مستقيما در قرآن ذكر شده بود و آيه يا آياتي مخصوصا در اين جهت نازل مي شد كه از اين دست نمونه هاي فراواني در قرآن يافت مي شود كه به مواردي از آن نيز اشاره شد. و يا اين كه پيامبر با الهام از قرآن كريم به سؤالات آنها پاسخ



[ صفحه 270]



مي داد.

نتيجه سخن اين است كه شيوه ي بحث و جدل و مناظره يكي از شيوه هاي تبليغي و دعوتي رسول خدا بود كه آن حضرت در جهت دعوت عده اي از مشركان و اهل كتاب به آن متوسل مي شد و به وسيله حكمت هايي كه از طريق وحي دريافت كرده بود، به استدلالات و سؤالات باطل و گمراه كننده آنها پاسخ مي داد.


الفقهاء 03


جاء ذكر الحنوط في كتب الفقه بعد الغسل، و سرنا نحن علي طريق الفقهاء، و كان الأولي أن يذكر بعد التغسيل لأنه أيسر و أسهل، و لكن جاء ذكر الحنوط في بعض الروايات عن الامام الصادق عليه السلام بعد الكفن، فكانت القدوة.

و مهما يكن، فان التحنيط واجب كالغسل، و هو مسح الكافور علي الاعضاء السبعة التي يسجد عليها المصلي، و هي: الجبهة، و الكفان، و الركبتان، و ابهاما الرجلين، و يجب تحنيط السقط اذا أتم الاشهر الاربعة.

و بعد ان نقل صاحب الجواهر اتفاق الفقهاء علي وجوب التحنيط بعد الغسل، و نقل أيضا خلافهم في أنه قبل الكفن أو بعده أو في اثنائه، بعد هذا قال ما نصفه بالحرف: «و لعل الاقوي جواز الكل للاصل و اطلاق كثير من الادلة، و ان كان الأولي تقديمه علي الكفن».



[ صفحه 113]



و تجدر الاشارة الي أن المحرم في الحج لا يجوز تحنيطه، لأن تطيبه حرام، سواء أكان بالكافور أو بغيره.


الشروط


و يجب الحج بشروط:

1- العقل، لأنه متي أخذ ما وهب سقط ما وجب، و لو أفاق المجنون مدة تتسع لأداء الحج بتمامه وجب عليه ان كان مستطيعا، و اذا لم يتسع وقت الافاقة لجميع الأعمال سقط عنه الوجوب.

2- البلوغ، قال الامام الصادق عليه السلام: «لو أن غلاما ما حج عشر حجج، ثم احتلم كان عليه فريضة الاسلام». بداهة ان الاتيان بغير الواجب لا يسقط الواجب، حتي و لو كان مستحبا لذاته، فكيف به اذا كان لمجرد التمرين [1] ! و مهما يكن،



[ صفحه 127]



فقد ذهب المشهور الي أن حج الصبي المميز يتوقف علي اذن الولي.

و يستحب للولي أن يحرم بالصبي غير المميز، و يطوف به و يرمي عنه، و يحلق رأسه، و ما الي ذاك من أفعال الحج. قال الامام الصادق عليه السلام: انظروا من كان معكم من الصبيان، فقدموه الجحفة، أو الي بطن مر، يصنع بهم ما يصنع بالمحرم، و يطاف بهم و يرمي عنهم، و من لا يجد الهدي منهم فليصم عنه وليه.

و نقل صاحب الجواهر عن المشهور ان الصبي المميز اذا باشر بالحج، ثم بلغ قبل الوقوف بالمشعر، و فعل باقي الأركان أجزأه ذلك حجةالاسلام، حيث ثبت عن أهل البيت «من أدرك المشعر فقد أدرك الحج».

3- الاستطاعة، و سنعقد لها فصلا مستقلا، أما الاختتان فقد ذهب جماعة من الفقهاء الي أنه شرط في وجود الحج و صحته، لا في أصل وجوبه، فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن نصراني أسلم و حضر الحج، و لم يكن قد اختتن، أيحج قبل أن يختتن؟ قال: لا، و لكن يبدأ بالسنة.

و علي افتراض اعتبار التطهير فانه يعتبر مع التمكن منه، و الا صح الحج و الطواف.



[ صفحه 129]




پاورقي

[1] يري كثير من الفقهاء، أو الأكثر ان عبادة الصبي المميز صحيحة بمعني أنه مأمور بها استحبابا حقيقيا، و أنه مأجور عليها، أما نحن فتري أنها صحيحة لمجرد التمرين فقط، و ان الاجر و الثواب يعود لوليه الممرن، و يدل علي ذلك أولا ما جاء في صوم الصبي من «أن فيه تمرينا، و منعا عن الفساد» كما قال الامام عليه السلام، و ثانيا ان التكليف لا يتجزأ، فاذا صح تكليفه استحبابا حقيقيا فينبغي أن يصح تكليفه علي سبيل الوجوب و التحريم ايضا، و لا قائل بذلك.


الاجبار و التسعير


اتفق الفقهاء كلمة واحدة علي أن للحاكم و نائبه و عدول المسلمين، مع تعذر الوصول الي الحكام، ان يجبر المحتكر علي عرض سلعته في الاسواق. و يشهد له ما جاء عن الامام الصادق عليه السلام أن الطعام نفذ في عهد رسول الله صلي الله عليه و اله و سلم، فأتاه المسلمون، و قالوا: يا رسول الله قد نفذ الطعام، و لم يبق منه الا شي ء عند فلان، فمره يبع الناس، فصعد المنبر، و حمدالله، و أثني عليه، ثم قال: يا فلان ان المسلمين ذكروا أن الطعام قد نفذ الا شيئا عندك، فاخرجه و بعه.

أما تسعير السلعة بما يراه الحاكم فقد نقل الشيخ الانصاري في المكاسب عن كتاب المقنعة أن للحاكم أن يسعر بما يراه من المصلحة، و أيضا نقل صاحب كتاب المكاسب عن العلامة و ولده فخر المحققين و الشهيد ان الحاكم يسعر علي المحتكر، ان اجحف في الثمن، لنفي الضرر. و قال صاحب الجواهر ما نصه



[ صفحه 146]



بالحرف: «نعم، لا يبعد رد المحتكر مع الاجحاف في الثمن، كما عن ابن حمزة، و الفاضل، و الشهيد الثاني، و غيرهم، لنفي الضرر، لأنه لو لا ذلك لانتفت فائدة الاجبار، اذ يجوز أن يطلب المحتكر ما لا يقدر الناس علي بذله، و يضر بحالهم، و الغرض رفع الضرر».

و نحن لا نشك أن ولاية الحاكم العادل علي حماية المصالح العامة، و رعايتها تشمل التسعير بما فيه مصلحة الجميع البائع و المستهلك، تماما كما تشمل اجبار المحتكر علي العرض، و القول بأنها تشمل الولاية علي الاجبار دون التسعير تحكم، ما دام الهدف واحدا، و هو دفع المفسدة، و قد يستأنس لذلك بهذا الحديث: «مجاري الأمور و الاحكام بأيدي العلماء».

و نختم هذا الفصل بما جاء في كتاب الوسائل من أنه في احدي السنين انقطع الطعام عن المدينة المنورة، و كان الناس يشترون طعامهم يوما بيوم، فقال الصادق عليه السلام لبعض خدمه: كم عندنا من الطعام؟. قال: ما يكفينا اشهرا. قال: أخرجه، و بعه. فقال الخادم: ليس في المدينة طعام. قال الامام عليه السلام: بعه. فلما باعه قال له: اشتر مع الناس يوما بيوم... و أيضا جاء في الوسائل أن أهل المدينة أصابهم قحط، حتي ان الرجل الموسر كان يخلط الحنطة بالشعير، و يأكله، و كان عند الامام الصادق عليه السلام طعام جيد، فقال لخادمه: اشتر لنا شعيرا، فاخلط بهذا الطعام، وبع القمح، فانا نكره أن نأكل جيدا، و يأكل الناس رديئا... الله اعلم حيث يجعل رسالته، و صلي الله علي النبي و آله الأبرار الأطهار.



[ صفحه 147]




توريث الشفعة


اذا سقطت الشفعة بأحد الاسباب الموجبة، ثم مات الشفيع فلا يحق لورثته المطالبة بها، لأن الساقط لا يعود.. أما اذا مات الشفيع، و هو يملك حق الشفعة فقد ذهب أكثر الفقهاء بشهادة صاحب الحدائق، و غيره الي أن الشفعة تنتقل الي ورثته، تماما كسائر أمواله، و استدلوا بالآيات و الأحاديث الدالة علي أن الوارث يقوم مقام المورث، و منها الحديث الشريف: «ما ترك الميت من حق فهو لوارثه»،



[ صفحه 144]



و بأن الفقهاء قد اجمعوا علي أن حق الخيار، و حق المطالبة بحد القذف و القصاص ينتقل الي الوارث.. و بديهة أن الشفعة في معني الخيار، فيكون حكمها حكمه في عدم السقوط.

و قال آخرون: تبطل الشفعة بموت الشفيع، و استدلوا برواية ضعيفة، و بأن الشفعة ترتبط وجودا و عدما بالبيع، و ملك الورثة حادث بعد البيع.

و الواقع أن هذا القول ضرب من المغالطة، لأن الورثة يستحقون الشفعة بسبب مورثهم الذي استحقها عند البيع، فحدوث ملك الورثة لا يمنع من سبق الشفعة، و وجودها من قبل، كما لا يمنع كثرة الورثة و تعددهم اذا كان الأصل الأول الذي ورثوا الشفعة منه واحد.


الاقرار بالولد


ينقسم الاقرار بالولد الي قسمين: اقرار ببنوة الصغير، و اقرار ببنوة الكبير، و يشترط في ثبوت نسب الصغير بالاقرار، و الحاقه بالمقر ما يلي:

1- ان يكون بين المولود، و بين المقر تفاوت في السن بحيث تجري العادة بولادته لمثله، و الا كذبه الحس و الوجدان، و كذلك اذا كانت أم الولد في بلد بعيد لا نحتمل أن المقر خرج اليها، أو أن أم الولد أقدمت اليه.

2- أن يكون الصغير مجهول النسب، فمن أقر ببنوة صغير تنسبه الناس الي غيره لا يسمع منه، حتي و لو صدقه الولد بعد بلوغه، لأن الأنساب لا تقبل النقل من انسان الي آخر.

3- أن لا ينازع المقر في الصغير منازع، فان وجد مدع ثان حكم بالولد لصاحب البينة، و مع عدمها يقرع بينهما، و يلحق الولد بمن يعينه الاقتراع.

و اجمع الفقهاء علي اعتبار هذه الشروط بشهادة صاحب الجواهر و صاحب مفتاح الكرامة، و ثبت عن الامام عليه السلام أنه قال: «اذا أقر الرجل بالولد ساعة لم ينتف عنه أبدا». و أيضا سئل الامام عليه السلام عن رجل ادعي ولد امرأة لا يعرف له أب، ثم نفاه بعد ذلك؟ قال: ليس له ذلك.



[ صفحه 129]



و اختلفوا فيما لو أقرت المرأة ببنوة الصغير: هل يلحق بها مع الشروط، تماما كما هي الحال في الرجل، أو لا؟

و الحق عدم الفرق في ذلك بين الرجل و المرأة، لاتحاد السبب، و لاقرار العقلاء علي أنفسهم، و لأن الامام عليه السلام سئل عن المرأة تسبي من أرضها، و معها الولد الصغير، فتقول هي ابني، و الرجل يسبي، فيلقي أخاه، فيقول أخي، و يتعارفان، و ليس لهما بينة علي قولهما؟.. فقال الامام عليه السلام: اذا جاءت بابنها أو ابنتها، و لم تزل مقرة، و اذا عرف أخاه، و كان ذلك علي صحة من عقلهما، و لم يزالا مقرين ورث بعضهم من بعض.

و متي توافرت الشروط يثبت النسب، و تترتب عليه جميع اثاره من التوارث، و تحريم الزواج، و وجوب الانفاق، و المشاركة في الوقف و الوصية، و ما الي ذاك. و تتعدي هذه الآثار الي جميع الأقارب و الأرحام دون استثناء، و لا يعتبر تصديق الصغير بعد بلوغه و رشده. بل لا يلتفت الي انكاره اذا أنكر الأبوة و الأمومة، و اذا طلب اليمين من المقر فلا يحلف، لأن المقر ملزم باقراره علي كل حال، حتي ولو رجع عنه.. اذن، فلا مورد لليمين.

و اذا اقر ببنوة كبير فلابد من تصديقه بالاضافة الي الشروط الثلاثة المتقدمة، فاذا أنكر الكبير لم يثبت النسب بينهما الا اذا أقام المقر البينة، فان لم يكن له بينة حلف المنكر، و سقطت دعوي المقر، و ان نكل حلف المقر، و ثبت النسب.. و اذا تصادق البالغان علي ثبوت النسب، ثم رجع أحدهما أو كلاهما عنه لم يقبل منهما، لأنه تماما كالفراش متي ثبت دام.

و المجنون كالصغير، لاشتراكهما في عدم الأهلية.



[ صفحه 130]




القرائن الموضوعية


و هي القرائن التي ترافق الدعوي، و يستنتجها الحاكم بذكائه و تفطنه لحجاج الخصوم، و هذه القرائن لا تدخل تحت ضابط عام، و لا يجمعها قاسم مشترك، لأنها تختلف باختلاف الدعاوي و المتداعين، و لا ريب في جواز القضاء بالعلم الناشي ء منها، لأن المفروض أنها تتصل بوقائع الدعوي، و لا تنفك عنها، و ليست بشي ء اذا لم تكن سببا للعلم. أجل، قد يري الحاكم أنها تدعم أصلا من أصول الاثبات، أو تضعفه.. و قد سبقت الاشارة اليها في فصل القرائن و الكتابة.


كشف الحقايق (سوانح حيات امام جعفر صادق)


سيد مظهر حسن سهارنپوري هندي (1350-1269 ق)، هند.

ر.ك: الذريعه، ج 18، ص 31.


توديع ولقاء


قال المفضل: و حان وقت الزوال، فقام مولاي عليه السلام إلي الصلاة، و قال: بكر إلي غدا إن شاء الله تعالي، فانصرفت و قد تضاعف سروري بما عرفنيه، مبتهجا بما منحنيه، حامدا لله علي ما آتانيه، فبت ليلتي مسرورا مبتهجا.

فلما كان اليوم الثالث بكرت إلي مولاي فاستؤذن لي فدخلت فأذن لي بالجلوس فجلست، فقال عليه السلام:

الحمدلله الذي اصطفانا و لم يصطف علينا، اصطفانا بعلمه، و أيدنا بحلمه، من شذ عنا فالنار مأواه، و من تفيأ بظل دوحتنا فالجنة مثواه، قد شرحت لك يا مفضل خلق الإنسان، و ما دبر به، و تنقله في أحواله، و ما



[ صفحه 125]



فيه من الاعتبار، و شرحت لك أمر الحيوان، و أنا أبتدي ء الآن بذكر السماء و الشمس و القمر و النجوم و الفلك و الليل و النهار، و الحر و البرد، و الرياح، و الجواهر الأربعة: الأرض و الماء و الهواء و النار، و المطر و الصخر و الجبال و الطين و الحجارة و النخل و الشجر و ما في ذلك من الأدلة و العبر.


اليوم المعلوم


غيبةالنعماني 184: محمد بن همام قال: حدثنا جعفر بن محمد بن مالك الفزاري الكوفي عن محمد بن أحمد عن محمد بن سنان عن يونس بن ظبيان، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

اذا كان [كانت] ليلة الجمعة أهبط الرب تبارك و تعالي ملكا الي سماء الدنيا، فاذا طلع الفجر جلس ذلك الملك علي العرش فوق البيت المعمور و نصب لمحمد و علي و الحسن و الحسين عليهم السلام منابر من نور فيصعدون عليها و تجمع لهم الملائكة و النبيون و المؤمنون و تفتح أبواب السماء فاذا زالت الشمس قال رسول الله صلي الله عليه و آله: يا رب ميعادك الذي وعدت في كتابك و هو هذه الآية: (وعد الله الذين ءامنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم في الأرض كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذي ارتضي لهم و ليبدلنهم من بعد خوفهم أمنا) [1] .

ثم يقول الملائكة و النبيون مثل ذلك ثم يخر محمد و علي و الحسن و الحسين سجدا ثم يقول:

يا رب اغضب فانه قد هتك حريمك، و قتل أصفياؤك و أذل عبادك الصالحون، فيفعل الله ما يشاء و ذلك يوم معلوم.



[ صفحه 90]




پاورقي

[1] سورة النور، الآية: 55.


البراء و السنن الثلاث


[الخصال 1 / 192، ح 267: حدثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمداني، عن علي بن ابراهيم بن هاشم، عن أبيه، عن عمرو بن عثمان، عن الحسين بن مصعب، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

جرت في البراء بن معرور الأنصاري ثلاث من السنن أما أولادهن فان الناس كانوا يستنجون بالأحجار فأكل البراء بن معرور الدباء فلان بطنه، فاستنجي بالماء، فأنزل الله عزوجل فيه «ان الله يحب التوابين و يحب المتطهرين» [1] فجرت السنة في الاستنجاء بالماء، فلما حضرته الوفاة كان غائبا عن المدينة فأمر أن يحول وجهه الي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و أوصي بالثلث من ماله، فنزل الكتاب بالقبلة و جرت السنة بالثلث.


پاورقي

[1] سورة البقرة، الآية: 222.


الوقاية من النار


ثواب الأعمال 186: حدثنا أبي «ره» عن سعد بن عبدالله، عن البرقي، عن محمد بن أبي عمير، عن أبي أيوب، عن الصباح بن سيابة، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ألا أعلمك شيئا يقي الله به وجهك من حر جهنم؟

قال: قلت: بلي.

قل: قل بعد الفجر: اللهم صل علي محمد و آل محمد، مائة مرة، يقي الله به وجهك من حر جهنم.


في رحاب الفلسفة


مثلما كان جعفر بن محمد اماما في العلوم الدينية و الفقهية، فقد كان اماما طويل الباع بمعظم العلوم المدنية من فلسفية و اجتماعية و نفسية و اقتصادية... لأنه يري فيها ما يساعده علي فهم العلوم الدينية. و قد وضع تعريفا للعلم حيث قال: ان استشارة القلب هي روح العلم، و الصدق هدفه، و الالهام دليله، و العقل مستقره، و الله موجهه».

و من مثل هذه الكلمات التي ترشح بالروحانية و الخير يمكن للقاري ء أن يدرك الذوق اللغوي الرفيع للامام الصادق عليه السلام. و لا غرابة في الموضوع فهو ابن أبيه و أجداده، أهل بيت رسول الله عليهم السلام.


بهشت آدم چه بود؟


حسين بن بشار گويد: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي بهشت حضرت آدم - عليه السلام - سؤال كردم.

حضرت فرمودند: باغي بوده از باغهاي دنيا كه بر آن آفتاب و ماه طلوع مي كرد، و اگر از باغها و بهشتهاي جاودان بود هرگز از آن خارج نمي شد. [1] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 6 ص 284 ح 2.


حديث 126


جمعه

افضل العبادة العلم بالله و التواضع له.

برترين عبادت خداشناسي و فروتني براي اوست.

تحف، ص 364



[ صفحه 26]




ركوب الأسد


و عنه: عن أبي الحسين محمد بن هارون بن موسي، عن أبيه قال: حدثنا أبي - رضي الله عنه - قال: حدثنا أبوعلي محمد بن همام، عن أحمد بن الحسين المعروف بابن أبي القاسم، عن أبيه، عن بعض رجاله، عن الحسن بن علي بن يقطين، عن سعدان بن مسلم، عن المفضل بن عمر قال: كان المنصور قد وفد بأبي عبدالله عليه السلام الي الكوفة فلما أذن له قال لي: يا مفضل هل لك في مرافقتي؟ فقلت: نعم جعلت فداك، قال: اذا كان الليلة فصر الي فلما كان في نصف الليل خرج و خرجت معه فاذا أنا بأسدين مسرجين ملجمين، قال: فخرجت فضرب بيده علي عيني فشدهما ثم حملني رديفا فأصبح بالمدينة و أنا معه، فلم يزل في منزله حتي قدم عياله [1] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 125.


حيوانات انسان نما


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: بيشتر دشمن براي مؤمن زن بد است.

و از ابوبصير نقل مي كند كه گفت:

با حضرت صادق عليه السلام به حج رفتم؛ در طواف كعبه به آن حضرت گفتم: قربانت شوم يابن رسول الله! خدا اين مردم را مي آمرزد؟!

فرمود: اي ابوبصير! بيشتر اينها كه مي بيني ميمون و خوك هستند. گفتم: آنها را به من نشان بده؛ پس حضرت كلماتي گفت و دست به چشم من كشيد. همه ي مردم را به صورت ميمون و خوك ديدم؛ وحشت كردم، باز حضرت دست به چشم من كشيد و آنها را به صورت انسان مشاهده كردم.



[ صفحه 214]




كتابه لرجل في شراء دار في الجنة


هشام بن الحكم [1] قال: كان رجل من ملوك أهل الجبل يأتي الصّادق عليه السلام في حجّة كلّ سنة فينزله أبو عبد الله عليه السلام في دار من دوره في المدينة، وطال حجّه ونزوله فأعطي أبا عبد الله عليه السلام عشرة آلاف درهم ليشتري له داراً وخرج إلي الحجّ.

فلمّا انصرف قال: جعلت فداك اشتريت لي الدّار.

قال: نعم، وأتي بِصَكٍّ فيهِ:

بسم الله الرّحمن الرّحيم

هذا ما اشتَري جَعفَرُ بنُ مُحَمّدٍ لِفُلانٍ بنِ فُلانٍ الجَبَليّ لَه دارٌ في الفِردَوسِ حَدُّها الأوّلُ رَسولُ الله وَالحَدُّ الثّاني أميرُ المُؤمِنينَ وَالحَدُّ الثّالِثُ الَحَسنُ بنُ عَلِيٍّ وَالحَدُّ الرّابِعُ الحُسَينُ بنُ عَلِيٍّ.

فَلَمّا قرأ الرّجل ذلكَ قال: قَد رَضيتُ جَعَلَنِيَ اللهُ فِداكَ.

قال: فقال أبو عبد الله عليه السلام: إنّي أخَذتُ ذلِكَ المَالَ فَفَرقتُهُ في وُلدِ الحَسَنِ وَالحُسَينِ وَأرجو أن يَتَقَبّلَ اللهُ ذلِكَ وَيُثيبُكَ بهِ الجَنَّةَ.

قال: فانصَرَفَ الرَّجُلُ إلي مَنزِلِهِ، وَكانَ الصَّكُ مَعَهُ، ثُمَّ اعتَلَّ عِلَّةَ المَوتِ فَلَمّا حَضَرَتهُ الوَفاةُ جَمَعَ أهلَهُ وَحَلَّفهُم أنْ يجعلوا الصّكَ مَعَهُ فَفَعلوا ذلِكَ، فَلَمّا أصبَحَ القومُ غَدَوا إلي قَبرِهِ فَوَجَدوا الصّكَ علي ظَهرِ القَبرِ مَكتوبٌ عَلَيهِ: وَفي وَلِيُّ الله جَعفَرُ بنُ مُحَمَّدٍ. [2] .



[ صفحه 100]




پاورقي

[1] هشام بن الحكم

أبو محمّد مولي كندة. وكان ينزل بني شيبان بالكوفة انتقل إلي بغداد سنة تسع وتسعين ومئة ويقال: إنّ (إنّه) في هذه السنّة مات.

وأمّا مولده فقد قلنا: الكوفة ومنشؤه واسط وتجارته بغداد. ثمّ انتقل إليها في آخر عمره ونزل قصر وضّاح. وروي هشام عن أبي عبد الله وأبي الحسن موسي عليهما السلام وكان ثقة في الرّوايات حسن التّحقيق بهذا الأمر. (راجع: رجال النّجاشي: ج2 ص 397 الرّقم 1165).

كان من خواص سيّدنا ومولانا موسي بن جعفرعليه السلام وكانت له مباحثات كثيرة مع المخالفين في الأصول وغيرها وكان له أصل. وله من المصنفات كتب كثيرة منها: كتاب الإمامة...كان هشام يكنّي أبا محمّد وهو مولي بني شيبان كوفيّ ونزل بغداد ولقي أبا عبد الله جعفر بن محمّد عليهما السلام وابنه أبا الحسن موسي عليه السلام وله عنهما روايات كثيرة.روي عنهما فيه مدائح له جليلة وكان ممّن فتق الكلام في الإمامة وهذب المذهب بالنّظر وكان حاذقاً بصناعة الكلام حاضر الجواب وسئل يوماً عن معاوية أ شهد بدراً قال: نعم من ذلك الجانب وكان منقطعاً إلي يحيي بن خالد البرمكي وكان القيم بمجالس كلامه ونظره. وكان ينزل الكرخ من مدينة السّلام في درب الجب وتوفي بعد نكبة البرامكة بمدّة يسيرة متستراً وقيل بل في خلافة المأمون وكان لاستتاره قصّة مشهورة في المناظرات. (راجع: الفهرست للطّوسي: ص 258).

وفي رجال الكشّي: قال الفضل بن شاذان: هشام بن الحكم أصله كوفيّ ومولده ومنشؤه بواسط وقد رأيت داره بواسط وتجارته ببغداد في الكرخ وداره عند قصر وضّاح في الطّريق الّذي يأخذ في بركة بني زرزر حيث تباع الطّرائف والخلنج وعليّ بن منصور من أهل الكوفة وهشام مولي كندة مات سنة تسع وسبعين ومئة بالكوفة في أيّام الرّشيد. (ج2 ص526 ح475 وراجع ص564 - 527 ورجال الطّوسي: الرّقم4750 و5153).

[2] المناقب لابن شهر آشوب: ج4 ص233، كشف الغمة: ج2 ص200، بحار الأنوار: ج47 ص134 ح 183.


العقاقير و اختصاص كل منها


فكر في هذه العقاقير و ما خص بها كل واحد منها من العمل في بعض الأدواء، هذا يغور في المفاصل فيستخرج الفضول الغليظة مثل الشيطرج، و هذا ينزف المرة السوداء مثل الافتيمون، و هذا ينفي الرياح مثل السكبينج، و هذا يحلل الأورام، و أشباه هذا من افعالها فمن جعل هذه القوي فيها الا من خلقها للمنفعة؟ و من فطن الناس لها الا من جعل هذا فيها؟. و متي كان يوقف علي هذا منها بالعرض و الاتفاق كما قال القائلون؟ وهب الانسان فطن لهذه الأشياء بذهنه و لطيف رويته و تجاربه، فالبهائم كيف فطنت لها حتي صار بعض السباع يتداوي من جراحه ان اصابته ببعض العقاقير فيبرأ، و بعض الطير يحتقن من الحصر يصيبه بماء البحر فيسلم، و اشباه هذا كثير، و لعلك تشكك في هذا النبات النابت في الصحاري و البراري حيث لا أنس و لا انيس، فتظن أنه فضل لا حاجة اليه، و ليس كذلك، بل هو طعم لهذه الوحوش، و حبه علف للطير، و عوده و أفنانه حطب، فيستعمله الناس، و فيه بعد اشياء تعالج بها الابدان،



[ صفحه 144]



و اخري تدبغ بها الجلود، و اخري تصبغ الامتعة، و أشباه هذا من المصالح.. ألست تعلم أن من اخس النبات و احقره هذا البردي و ما أشبهها، ففيها مع هذا من ضروب المنافع، فقد يتخذ من البردي القراطيس التي يحتاج اليها الملوك و السوقة، و الحصر التي يستعملها كل صنف من الناس، و يعمل منه الغلف التي يوقي بها الاواني، و يجعل حشوا بين الظروف و في الاسفاط، لكيلا تعيب و تنكسر، و أشباه هذا من المنافع.

فاعتبر بما تري من ضروب المآرب في صغير الخلق و كبيره و بما له قيمة و ما لا قيمة له، و أخس من هذا و أحقره الزبل، و العذرة التي اجتمعت فيها الخساسة و النجاسة معا، و موقعها من الزروع و البقول و الخضر اجمع الموقع الذي لا يعدله شي ء، حتي أن كل شي ء من الخضر لا يصلح و لا يزكو الا بالزبل و السماد الذي يستقذره الناس، و يكرهون الدنو منه.

و اعلم أنه ليس منزلة الشي ء علي حسب قيمته، بل هما قيمتان مختلفتان بسوقين، و ربما كان الخسيس في سوق المكتسب نفيسا في سوق العلم، فلا تستصغر العبرة في



[ صفحه 145]



الشي ء لصغر قيمته، فلو فطن طالبو الكيمياء لما في العذرة، لاشتروها بأنفس الأثمان و غالوا بها.

قال المفضل: و حان وقت الزوال، فقام مولاي الي الصلاة و قال بكر الي غدا ان شاء الله تعالي. فانصرفت و قد تضاعف سروري بما عرفنيه، مبتهجا بما آتانيه، حامدا لله علي ما منحنيه. فبت ليلتي مسرورا.



[ صفحه 147]




علي بن عيسي اربلي


علي بن عيسي اربلي مؤلف كشف الغمة از محمد بن طلحه درباره ي او آورده است: شنيدن سخنانش موجب زهد دنيا مي شد و اقتداي به او بهشت را در پي داشت. نور چهره اش گواهي مي داد از سلاله ي نبوت است و پاكي كردارش آشكار مي ساخت از ذريه ي رسالت است. بزرگاني چون يحيي بن سعيد انصاري، ابن جريح، مالك بن انس، سفيان سوري، سفيان بن عيينه، ابوحنيفه، شعبه و ايوب سجستاني از علم او بهره گرفتند و آن بهره گيري را براي خود مباهات شمردند و بدان شرف يافتند و فضيلت كسب كردند. او از بزرگان اهل بيت و سادات آنان بود. علمي فراوان و عبادتي بسيار و اورادي پيوسته و زهدي آشكار داشت و بسيار تلاوت بود. معاني قرآن كريم را تتبع مي كرد و گوهرهاي آن را بيرون مي آورد و از عجايب آن بهره مي گرفت. اوقات خود را براي انواع طاعت ها قسمت كرده بود كه در آن حساب نفس خويش مي نمود. ديدن او آخرت را ياد مي آورد. [1] .



[ صفحه 192]




پاورقي

[1] كشف الغمة، ج 2، ص 691.


عدول الناس عن المذاهب


إعلم ان الناس قد عدلوا عن مذهب أبي حنيفة في اربع: صلاة العيدين إلا بزبيد، و صدقة النخيل، و توجيه الميت عند الموت، و التزام الاضحية.

و عدلوا عن مذهب مالك في اربع: الصلاة قدام الامام إلا بالمغرب و يوم الجمعة بمصر، و في أكل لحوم الكلاب [1] إلا بمدينتين بالمغرب تباع جهرا، و تطرح في عرائس مصر و يثرب سرا، و في الخروج من الصلاة بتسليمة واحدة.

و عدلوا عن مذهب الشافعي في أربع: الجهر بالبسملة إلا بالمشرق في مساجد أصحابه، و كذلك القنوت بالفجر، و في اختصار النية في تكبيرة الافتتاح، و في ترك القنوت في الوتر.

و عدلوا عن مذهب داود في أربع: تزويج ما فوق الأربع، و إعطاء الانثيين النصف، و لا صلاة لجار المسجد إلا في المسجد، و في مسألة العول.

و عدلوا عن اصحاب الحديث في أربع: المتعة في الحج، و المسح علي العمامة، و ترك التيمم في الرمل، و انتفاء الوضوء في القهقهة.

و عدلوا عن مذهب الشيعة في أربع: المتعة، و وقوع طلاق الثلاث واحدة، و المسح علي الرجلين، و الحيعلة في الأذان.

و تلك المسائل التي عدلوا فيها عن المذاهب موجودة في كتب الفقه، و لا حاجة بنا الي التعرض لذكرها لأنا قد أفردنا بحثا خاصا بالفقه و سيأتي، نعم الشي ء المهم هو النظر في هذه المسائل التي يقول فيها المقدسي بعدول الناس عنها في المذهب الجعفري، فهل هي بدعة فتركها الناس أم انها من المسائل المقررة في

الشريعة الاسلامية؟ فلابد لنا من البحث - بايجاز - عن هذه المسائل لنري ما هو الحق:



[ صفحه 271]




پاورقي

[1] سيأتي الكلام في الجزء الثاني حول جواز أكل الكلاب في مذهب مالك.


تعريف الصحابي و نقطة الخلاف


اختلفت الأقوال في حد الصحبة و من هو الصحابي فقيل: من صحب النبي صلي الله عليه و آله و سلم أو رآه من المسلمين، فهو من أصحابه.

و إليه ذهب البخاري في صحيحه و سبقه إليه شيخه علي بن المديني و قال:

و من صحب النبي صلي الله عليه و آله و سلم أو رآه و لو ساعة من نهار فهو من أصحابه.



[ صفحه 600]



و هذا التعريف ينطبق علي المرتدين في حياة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و بعده، و علي كل راء له و إن لم يعقل و هذا أمر لا يقره العقل و الوجدان، فإن الردة محبطة للعمل فلا مجال لبقاء سمة الصحبة، و قد ذهب أبوحنيفة إلي الإحباط، و نص عليه الشافعي في الأم.

و قال الزين العراقي: الصحابي من لقي النبي مسلما ثم مات علي الإسلام.

و قال سعيد بن المسيب: من قام مع النبي سنة كاملة، أو غزا معه غزوة واحدة.

و هذا القول لم يعملوا به لأنه يخرج بعض الصحابة الذين لم تطل مدتهم مع النبي صلي الله عليه و آله و سلم، و لم يغزوا معه.

قال ابن حجر: و العمل علي غير هذا القول. [1] .

و حكي ابن الحاجب قولا لعمرو بن يحيي أنه يشترط في الصحابي طول الصحبة، و الأخذ عنه. [2] .

كما أنهم جعلوا من الصحابة من لم ير النبي صلي الله عليه و آله و سلم و هو مسلم أو له رؤية قصيرة.

و مهما تكن الأقوال و التعاريف فإن هذا الإسم يطلق علي كل من سمع النبي صلي الله عليه و آله و سلم أو رآه من المسلمين مطلقا و هم كلهم عدول عندهم و ما صدر منهم يحتمل لهم بحجة أنهم مجتهدون.

و هذه هي النقطة الجوهرية التي وقع الإختلاف فيها، إذ الشيعة لا يذهبون لهذا القول فلا يثبتون العدالة إلا لمن اتصف بها، و كانت فيه تلك الملكة، و إصالة العدالة لكل صحابي لا دليل عليه، و لا يمكن إثباته.

فالشيعة تناقش أعمال ذوي الشذوذ منهم بحرية فكر، و تزن كل واحد منهم بميزان عمله «فلا يوادون من حاد الله و رسوله و يتبرؤون ممن اتخذوا إيمانهم جنة فصدوا عن سبيل الله».

و الشيعة لا يخالفون كتاب الله و سنة رسوله و عمل السلف الصالح في تمييز الصحابة، و من هو مصداق هذا الإسم حقيقة.

و من هذا فتحت علي الشيعة باب الإتهامات الكاذبة، و قد لفقها خصومهم، و لو كان هناك صبابة إنصاف، و مسكة من عقل، و قليل من تتبع و إعطاء الفكر حريته، لما وقعت تلك الملابسات، و حلت تلك المشاكل.

و من الغريب أن تتهم الشيعة بسب الصحابة و الطعن عليهم أجمع، و بذرة



[ صفحه 601]



التشيع نشأت في مجتمع الصحابة، و منهم أبطال التشيع و حاملوا دعوته، و هم الذين عرفوا بالولاء لعلي عليه السلام و ناصروه في حربه لمن بغي عليه، و هم خيار الأئمة، و سيأتي ذكر بعضهم في الأجزاء القادمة.


پاورقي

[1] المواهب شرح الزرقاني 26 - 8.

[2] شرح ألفية العراقي 32 - 4.


الطعون علي الشافعي


توجهت للشافعي طعون كثيرة في مختلف الأمور، من اعتقاد و استنباط و حديث، فقثد رموه بالاعتزال مرة، و التشيع أخري، أو أنه يروي عن الكذابين، و انه قليل الحديث و ألف بعض الحنفية كتابا في الرد و الطعن عليه.

سئل يحيي بن معين: الشافعي كان يكذب؟ قال: لا أحب حديثه، و لا أذكره. و في قول آخر: اما الشافعي فلا أحب حديثه.

و روي الخطيب عن يحيي بن معين انه قال: الشافعي ليس بثقة. و عن عبدالله بن وضاح انه قال في الشافعي: انه ليس بثقة. و قد أساء هذا القول بعض الشافعية فهجا ابن معين [1] بقوله:



و لابن معين في الرجال وقيعة

سيسأل عنها و المليك شهيد



فان كان صدقا فهو لابد غيبة

وان كان كذبا فالعذاب شديد [2] .





[ صفحه 244]



و علي أي حال فلابد من اعطاء نموذج من تلك الطعون فيما يأتي:

1- ان البخاري و مسلم لم يخرجا حديثه في صحيحيهما و لولا أنه كان ضعيفا في الرواية لرويا عنه كما رويا عن سائر المحدثين [3] .

2- انه كان لا يعرف صحاح الأخبار، فقد روي عن أحمد بن حنبل أنه قال: قال الشافعي انتم أعلم بالأخبار الصحاح منا، فاذا كان خبر صحيح فاعلمني حتي أذهب اليه.

قالوا: و هذا اقرار منه بالتقصير.و عن ابي ثور أنه قال: الشافعي ما كان يعرف الحديث و انما كنا نوقفه عليه و نكتبه [4] .

3- ان من مذهبه أن المراسيل ليست بحجة، ثم أنه ملأ كتبه من قول أخبرنا الثقة، أخبرني من لا أتهمه. و الجمع بين هذه الروايات و ذلك المذهب عجيب [5] .

4- انه كان يروي عن الكذابين و البدعيين، فروي عن ابراهيم بن يحيي مع انه كان قدريا، و روي عن اسماعيل بن عليه مع أنه قد طعن فيه.

5- انه يذهب مذهب الشيعة، و أنه كان يقول الأشعار المشعرة برغبته في ذلك المذهب، و قد نص ابن معين علي تشيعه. و روي المزني قال: قلت للشافعي: انت توالي أهل البيت، فلو عملت في هذا الباب أبياتا فقال:



و ما زال كتمانيك حتي كأنني

برد جواب السائلين لأعجم



و اكتم ودي في صفاء مودتي

لتسلم من قول الوشاة و تسلم [6] .



هذه هي اهم الطعون الموجهة الي الشافعي: و قد دافع الشافعية عن ذلك بما أمكنهم الدفاع عنه سواء وفقوا للنجاح أم لا. و لا بدلنا من ابداء الرأي في ذلك.

1- ان عدم تخريج البخاري و مسلم الحديث الشافعي لم يكن دليلا علي الجرح في الشخص الذي لم يخرجا حديثه، اذ لم يكن ذلك دائرا مدار الواقع فيكون قولهما الفصل و حكمها العدل، فان الصحيح يكون صحيحا في نظرهما لا يلزم منه ان يكون كذلك واقعا، كما لا يلزم ان يؤخذ ذلك بطريق التقليد و الاتباع. لان الحقيقة غير هذا، اذ المؤاخذات علي البخاري كثيرة جدا



[ صفحه 245]



فمنها في رجاله كروايته عن قوم عرفوا بالكذب و قوم ضعفاء و خوارج. و منها في نفس الأحاديث التي يصدق عليها بعض علامات الوضع.

و قد كان البخاري يروي بالمعني، كما حدث الخطيب البغدادي: ان البخاري قال يوما: رب حديث سمعته بالبصرة كتبته بالشام، و رب حديث سمعته بالشام كتبته بمصر!! فقيل له: يا أبا عبدالله بكماله؟!! فسكت [7] و مهما يكن من شي ء: فان ترك البخاري لحديث الشافعي لم يكن دليلا قاطعا علي التوهين، و ان كان في ذلك شي ء من الاستغراب، اذ لا مانع للبخاري من تخريج حديث الشافعي، لأن الخوف و الحذر كان يحول بينه و بين تخريج احاديث كثير من اعلام الأمة، نظرا لعوامل الظروف، و سياسة الوقت. و البخاري لا يستطيع ان يجتاز تلك العقبات، لفقدانه الجرأة و الشجاعة.

هذا مع أن نزعة البخاري نحو الشافعي هي غير نزعته نحو اولئك الرجال الذين ترك حديثهم، اما لشي ء في نفسه، او خوفا من سلطان عصره، اما تركه احاديث أهل البيت و فضائلهم فلا يعترينا شك بانحراف البخاري عن أهل البيت. هذا و الأمر يحتاج الي تحليل نفسية البخاري علي ضوء الحوادث التاريخية. و عسي أن تتاح لنا الفرصة في ذلك.

2- أما أخذه عن ابراهيم بن أبي يحيي، فقد كان الشافعي يوثقه و يطمئن اليه. و كاني يقول: لئن يخرم ابراهيم من بعد، احب اليه من أن يكذب، و كان ثقة في الحديث. [8] .

و كذلك ذهب بعض علماء الدين الي تنزيه ابراهيم بن أبي يحيي عما رمي به من الكذب. قال أبوأحمد بن عدي: سألت أحمد بن محمد بن سعيد (يعني ابن عقدة): تعلم أحدا أحسن القول في ابراهيم غير الشافعي؟ قال: نهم، اني أنظر في حديث ابراهيم كثيرا و ليس بمنكر الحديث.

قال ابن عدي: و قد نظرت أنا كثيرا في حديثه فلم أجد فيه منكرا، الا شيوخ يحتملون، و انما يروي المنكر من قبل الراوي، أو من قبل شيخه، و هو (أي ابراهيم) في جملة من يكتب حديثه و له الموطأ أضعاف موطأ مالك.

و كان ابراهيم من تلامذة الامام الصادق، و له كتاب في مذهب أهل البيت و قد روي الشافعي عنه فأكثر، و كان مرة لا يذكر اسمه يقول: روي



[ صفحه 246]



عن جعفر بن محمد (الصادق) عن ابيه عن جده علي بن الحسين: أن مروان ابن الحكم قال له: ما رأيت أحدا أكرم غلبة من ابيك، ما هو الا ان ولينا يوم الجمل، فنادي مناديه: لا يقتل مدبر و لا يدفن علي جريح.

و قد جاء في كتاب الأم كثير من روايات الشافعي عن ابراهيم عن الامام الصادق عليه السلام و لعل هذا هو السبب في الطعن عليه نظرا لما تقتضيه سياسة الوقت.


پاورقي

[1] يحيي بن معين بن عون الغطفاني ابوزكريا البغدادي المتوفي سنة 233 ه احد الحفاظ و من رجال الصحاح الستة اخذ عنه احمد بن حنبل و البخاري و مسلم و خلق كثير قال احمد بن حنبل: كل حديث لا يعرفه يحيي فليس بحديث. و لما مات نودي بين يديه هذا الذي كان يذب الكذب عن رسول الله (ص) الي آخر ما هو موجود في ترجمته من ثناء و اطراء بالنظر لعوامل الحب و الكراهة.

[2] مناقب الفخر ص 50.

[3] مناقب الرازي ص 84.

[4] البداية و النهاية ج 9 ص 327، و طبقات الحنابلة ج 1 ص 282، و آداب الشافعي ص 95.

[5] مناقب الشافعي للزاري ص 84.

[6] الرازي ص 50.

[7] المناقب ج 2 ص 11.

[8] تهذيب التهذيب ج 1 ص 159.


سن الحائض


و هو الزمان الذي يحكم علي الدم الخارج من المرأة بصفاة الحيض أنه حيض. فقد اتفق المسلمون علي أن ما تراه الانثي قبل بلوغها تسع سنين لا يكون حيضا، و كذا ما تراه بعد اليأس.

و من الحنفية من قدر سن الحائض بسبع سنين، مستدلا بقوله صلي الله عليه و آله و سلم: مروهم بالصلاة اذا بلغوا سبعا، و الأمر حقيقة للوجوب، و ذلك بعد البلوغ.

و سئل أبونصر عن ابنة ست سنين: اذا رأت الدم هل يكون حيضا؟ فقال: نعم اذا تمادي بها مدة الحيض [1] .

أما سن اليأس: فقد وقع الخلاف فيه بين المسلمين:

فذهب الشيعة: الي أن الحد الذي يتحقق فيه اليأس هو بلوغ سن المرأة خمسين سنة، ان لم تكن قرشية، و هو المروي عن أبي عبدالله الصادق عليه السلام أنه قال: حد التي تيأس من الحيض خمسون.

و عنه ايضا: المرأة التي تيأس من الحيض حدها خمسون سنة.



[ صفحه 225]



و قال عليه السلام: اذا بلغت المرأة خمسين سنة لم تر حمرة الا أن تكون امرأة من قريش.

و ذهب الحنفية الي أن حد اليأس خمس و خمسون سنة، و في رواية عن أبي حنيفة: أن اليأس لا يحد بحد، بل هو أن تبلغ من السن ما لا تحيض مثلها [2] .

و قال محمد بن الحسن الشيباني: ان العجوز الكبيرة اذا رأت الدم مدة الحيض كان حيضا. و كان محمد بن مقاتل الرازي يقول: هذا اذا لم يحكم بأياسها، أما اذا انقطع الدم زمانا حتي حكم بأياسها، و كانت بنت تسعين سنة أو نحو ذلك فرأت الدم بعد ذلك لم يكن حيضا [3] .

و ذهب الشافعية الي أن حد اليأس اثنان و ستون سنة، و يلغي هذا التحديد ان رأت دما فيحكم بكونه حيضا [4] .

و عند المالكية أن حد اليأس سبعون سنة قطعا، و ان بلغت الخمسين و رأت دما يسأل عنه النساء، فان جز من بأنه حيض أو شككن فهو حيض، و الا فلا، أما اذا بلغت السبعين فليس بحيض قطعا [5] .

و اختلفت الروايات عن أحمد بن حنبل فمنها: أن المرأة لا تيأس من الحيض يقينا الي ستين سنة، و ما تراه فيما بين الخمسين و الستين مشكوك فيه لا تترك له الصلاة و لا الصوم، لأن وجوبهما متيقن فلا يسقط بالشك.

و منها: أنه جعل الحد خمسين سنة لأن المرأة بعد الخمسين لا تحيض، و بهذا قال اسحاق بن راهويه: بأنه لا يكون حيضا بعد الخمسين، و يكون حكمها فيما تراه من الدم حكم المستحاضة، لما روي عن عائشة رضي الله عنها أنها قالت: «اذا بلغت خمسين سنة خرجت من حد الحيض» [6] .

و الذي يظهر أن العمل عندهم علي رواية الخمسين لاطلاق بعضهم ذلك بدون ذكر لمورد الشك، قال موفق الدين بن قدامة: كل دم تراه الأنثي قبل تسع سنين و بعد الخمسين فليس بحيض [7] و كذلك قال صاحب الروض الندي و لم يقيد بالشك [8] .



[ صفحه 226]



و علي كل حال فهم يوافقون ما عليه المشهور عند الشيعة من تحديد اليأس بالخمسين في غير القرشية.

أما في القرشية فقد قال في المغني: ان نساء الاعاجم ييأسن من المحيض في خمسين، و نساء بني هاشم و غيرهم من العرب الي ستين سنة، و هو قول أهل المدينة، لما روي الزبير بن بكار في كتاب النسب، عن بعضهم أنه قال: لا تلد لخمسين سنة الا العربية، و لا تلد لستين الا قرشية.

و قال أحمد في امرأة من العرب رأت الدم بعد الخمسين: ان عاودها مرتين أو ثلاث فهو حيض، و ذلك لأن المرجع في هذا الي الوجود، و قد وجد حيض من نساء ثقات اخبرن به عن أنفسهن بعد الخمسين، فوجب الاعتقاد بكونه حيضا، كما قبل الخمسين [9] .

و المشهور عند الشيعة في القرشية أنها لا تيأس، الا اذا بلغت ستين، و قد وردت بذلك عن أهل البيت عليهم السلام أخبار كما تقدم.


پاورقي

[1] السرخسي ج 1 ص 149.

[2] حاشية ابن عابدين ج 1 ص 212.

[3] المبسوط ج 1 ص 150 - 149.

[4] نهاية المحتاج، ج 1 ص 308.

[5] الجواهر الزكية ص 84.

[6] المغني لابن قدامة ج 1 ص 263.

[7] كتاب الهادي أو عمدة الحازم ص 14 لابن قدامة.

[8] الروض الندي ص 54.

[9] المغني ج 1 ص 263.


سعيد بن كثير


ابوعثمان سعيد بن كثير بن عفير المصري المتوفي سنة 226.

خرج حديثه البخاري في الأدب المفرد و مسلم، و ابن ماجة، و ابوداود، و النسائي، و هو من شيوخ البخاري. [1] .

و حدث عنه البخاري، و روي له في الادب المفرد، و مسلم، و ابوداود في القدر، و النسائي بواسطة احمد بن عاصم البلخي، و محمد بن اسحاق الصغاني، و محمد وزير المصري، و عبدالرحمن بن عبدالله بن الحكم، و بكار بن قتبة، و عبدالله بن حماد الآملي، و يونس بن عبدالأعلي و غيرهم [2] .

قال ابن حجر: سعيد بن كثير بن عفر رمي بالتشيع. [3] .

و قد تحامل عليه الجوزجاني و قال: سعيد بن كثير فيه غير لون من البدع و كان مخلطا غير ثقة. [4] .

و بالطبع انه يقصد ببدعه ما نسب اليه من التشيع، و أما أنه غير ثقة فذلك في نظر الجوزجاني أما غيره فقد وصفوه بالصدق و الوثاقة، و كان من اعلم الناس بالانساب، و الاخبار الماضية، و ايام العرب و مآثرها و وقائعها، و المناقب و المثالب، و كان في ذلك كله شيئا عجيبا، و كان اديبا فصيح اللسان، حسن البيان لا تمل مجالسته و لا ينزف علمه. [5] .



[ صفحه 538]




پاورقي

[1] هدي الساري 404.

[2] تهذيب التهذيب 74: 4.

[3] هدي الساري 406.

[4] انظر تذكرة الحفاظ 14: 2 و تهذيب التهذيب 74: 4.

[5] انظر تهذيب التهذيب 75: 4.


موقفه من قيام بني الحسن


بما أن أهل البيت عليهم السلام كانوا قطب الرحي، متمثلين في شخصية الامام الصادق عليه السلام لذا حاول كل من العباسيين و الحسنيين ادعاء الامام الصادق عليه السلام لنفسه، و أنهم يكيلون في ميزانه، و نجح العباسيون في هذه الخطة.

أما عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بن أبي طالب عليه السلام فجهد بالامام عليه السلام أن يبايع لولده محمد بن عبدالله الذي سماه مهدي الأمة، قائلا له عليه السلام: «انك ان بايعت ولدي لم يختلف علي اثنان» لأنه يعلم حق المعرفة، أن كل من بايع بني العباس، انما هم مضللمون أو مغفلون، فبمجرد اعطاء الامام عليه السلام الشرعية في دعوة محمد سينقلب الرأي العام له.

و كانت بداية الدعوة لمحمد بن عبدالله بن الحسن (النفس الزكية) منذ أن قتل الوليد بن يزيد بن عبدالملك سنة 126 ه. و قد بايعه المعتزلة، و بايعه الكثير من العباسيين، و منهم أبوجعفر المنصور الدوانيقي [1] .

و اتحدا جميعا لقتال الأمويين، و كان النصر حليفهم.

ولكن من يستلم قيادة الأمة، هل الامام الصادق عليه السلام و التي نجحت الثورة باسمه و الدعوة اليه بلسان غيره؟ أم بنوالعباس الذين شدوا أزرهم بآل



[ صفحه 427]



فارس، و ضللوهم بأن القيام للرضا من آل البيت؟ أم بنو الحسن، و خاصة أن أباسلمة الخلال قد شد أزر محمد بن عبدالله، عندما بعث له كتابا يمنيه فيه بالبيعة، قبل أن تعلن دولة بني العباس بعدة أيام؟

و علم الامام عليه السلام أنها مكيدة و خطة لتفرقة بني هاشم، و أن الحرب ستنقلب داخلية، و لن يجني ثمارها الا بنوأمية، اذ ستعود كرتهم، هذا اذا لم يفني المسلمون بعضهم بعضا، و ستستغل القوي الغاشمة من اليهود و النصاري الموقف، فتحكم رقاب المسلمين، كما آل اليه الوضع المرزي في أيامنا بعد غياب الأئمة عليهم السلام.

و كذا علم الامام أن الدعوة الحسنية أو العباسية لم تكن لتقويم الاعوجاج والانحراف الذي حل بالأمة، بل لرم الأموال رما، و لحبهم الدنيا حبا جما، لا للم شمل المسلمين لما.

و من هنا حذر الامام الصادق عليه السلام عبدالله بن الحسن قائلا له: «قد علم الله أني أوجب النصح علي نفسي لكل مسلم، فكيف أدخره عنك! فلا تمن نفسك»... [2] .

و بعد أن جهد في اقناعه و ارشاده، كان رد عبدالله علي الامام عليه السلام «يحملك علي ذلك الحسد لابني»، حتي تغلغل هذا الكلام بين النساء أيضا، فاتهمت أم محمد بن عبدالله بن الحسن الامام الصادق عليه السلام بالحسد لولدها.

فما كان للامام عليه السلام من حيلة أخري، الا أن يظهر مكنون علمه قائلا لعبد الله بن الحسن: «ايها و الله ما هي اليك و لا الي ابنك، و انما هي لهذا - يعني السفاح - ثم لهذا - يعني المنصور - يقتله علي أحجار الزيت، ثم يقتل



[ صفحه 428]



أخاه بالطفوف، و قوائم فرسه في الماء [3] - بل كان الامام عليه السلام ينهي عن القيام معه و مناصرته و معاضدته.

و أخبر الامام عليه السلام محمدا بذلك أيضا، لعله يرتدع عن قيامه، خوف شرذمة بني الحسن، و أكد له أن رأسه يوضع علي حجر الزنانير، يسيل منه الدم الي موضع كذا و كذا...

فأخبر محمد أباه، بمقالة الامام عليه السلام فقال له: يا بني آجرني الله فيك ان جعفرا أخبرني أنك صاحب حجر الزنانير [4] .

فان عبدالله و ان علم بمكنون علم الامام عليه السلام و أن ولده يقتل، ولكنه يريد الاستيلاء علي الخلافة، و صيرورتها لبني الحسن حتي بعد مقتل ولده محمد.

و مما ينبغي الاشارة اليه، أن عبدالله بن الحسن أطلق علي ولده محمد اسم المهدي قائلا: ان محمد ابني مهدي هذه الأمة.

فلما وصل ذلك الخبر الي المنصور، أطلق علي ولده اسم المهدي قائلا: بل ولدي مهدي هذه الأمة، لما تواتر عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أن المهدي سيملأ الأرض قسطا و عدلا، فان هذه الادعاءات كانت ستجر الويلات، علي الامامية بشكل عام، مدعيا كل منهم أن هذا هو المهدي الموعود، و انتهي الأمر، بظهور الأمر، فلم التلبس بامامة الأئمة عليهم السلام من بعده؟!.

و علي أي فبعد انتصار العباسيين، تتبعوا بني الحسن في كل حفر و قفر، و في كل واد و ناد.



[ صفحه 429]



و أما ما كان من شأن محمد (النفس الزكية) فانه لما ظفر بنوالعباس، و دخلوا المدينة، انهزم أصحاب محمد، و خانوا به، و خلوه عرضة للسهام و النبال، فقتل بأسهل حال، و حز رأسه و أخذ هدية و وضع بين يدي المنصور، فشمت به، ثم أمر بأن يطاف به في سكك الكوفة، ثم يطاف به في الآفاق.

و كان مقتله سنة 145 ه بعد أن جر الويل الي آل الحسن جميعهم، من القتل و التشريد و السجون والتعذيب، خوفا من المسير الي محمد بن عبدالله، أو مناصرته.

و لما قتل محمد قام أخوه ابراهيم، بالدعوة الي آل الحسن كذلك، ولكن سرعان ما خمدت ثورته، و قتل في السنة نفسها، بعد أن جمع المنصور قوته، اذ من شدة قلقه من ابراهيم، كان ينام علي مصلاه حتي اتسخت و لم يغيرها، بل اعتزل النساء قائلا: حتي انظر رأس ابراهيم لي، أو رأسي له.

و لم تستقر دولة بني العباس منذ قيامها في سنة 132 ه و الحروب تتوالي الي أن قتل محمد بن عبدالله بن الحسن و أخوه ابراهيم، عندئذ قرت عين المنصور فأنشأ يقول:



فألقت عصاها و استقر بها النوي

كما قر عينا بالاياب المسافر [5] .



و كان أبوحنيفة [6] قد افتي بالخروج مع ابراهيم بن عبدالله، و لما علم بذلك المنصور تغير علي أبي حنيفة، فدس اليه السم و قتله [7] .





[ صفحه 430]



و بعد مقتل ابراهيم، تفرد أبوجعفر المنصور بالامام عليه السلام محاولا الاطاحة به عن مقام الامامة مضطهدا له بين العامة، بعد أن صفا له الجو، و لا من يعارضه بلو!!

فتفرغ عندئذ لأذية الامام الصادق عليه السلام و الارسال خلفه مرات عدة، للوقيعة به، ولكن أمر الله تعالي و حكمته كانت تقتضي نجاة الامام من بين يدي المنصور، بعد أن يلجأ عليه السلام للدعاء.


پاورقي

[1] الامام الصادق للمظفر ج 1 / 28 - سيرة الأئمة الاثني عشر ج 2 / 276 - الطبري ج 7 / 552 - مروج الذهب ج 3 / 306.

[2] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 359 عن الآداب السلطانية 111 مروج الذهب ج 3 / 269.

[3] مناقب ابن شهرآشوب ج 4 / 228 - الطبري ج 7 / 601 - ابن الأثير في كامله ج 3 / 579.

[4] نفس المصدر.

[5] لكامل في التاريخ ج 3 / 577 - مروج الذهب ج 3 / 306 - الطبري ج 7 / 648 - المعارف لابن قتيبة 213 أعيان الشيعة ج 2 / 180 - اليعقوبي ج 2 / 278.

[6] أعيان الشيعة ج 2 / 180.

[7] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 319.


لا تقس


و عن عيسي بن عبدالله القرشي قال: دخل أبوحنيفة علي أبي عبدالله عليه السلام فقال له: يا أباحنيفة! بلغني أنك تقيس!



[ صفحه 91]



قال: نعم.

فقال: لا تقس، فان أول من قاس ابليس حين قال: (خلقتني من نار و خلقته من طين) [1] ، فقاس ما بين النار و الطين، ولو قاس نورية آدم بنورية النار، عرف فضل ما بين النورين، و صفاء أحدهما علي الآخر. [2] [3] .



[ صفحه 92]



و في نقل القاضي نعمان أن الامام عليه السلام قال لأبي حنيفة:... فاتق الله يا نعمان، و لا تقس، فانا نقف غدا نحن و أنت و من خالفنا بين يدي الله، فيسألنا عن قولنا، و يسألكم عن قولكم، فنقول: قلنا: قال الله و قال رسول الله، و تقول أنت و أصحابك: رأينا و قسنا! فيفعل الله بنا و بكم ما يشاء. [4] .


پاورقي

[1] الأعراف: 12.

[2] الكافي 58:1 / 20؛ علل الشرائع 86:1 و 87؛ الاحتجاج 271:2 / 238؛ بحارالأنوار 288:2 / 5؛ و 226:47 / 16؛ و 314:58 / 21؛ و 189:60 / 11.

[3] قال العلامة المجلسي قدس سره في توضيح الخبر: «يحتمل أن يكون المراد بالقياس هنا أعم من القياس الفقهي من الاستحسانات العقلية و الآراء الواهية التي لم تؤخذ من الكتاب و السنة، و يكون المراد أن طريق العقل مما يقع فيه الخطأ كثيرا فلا يجوز الاتكال عليه في أمور الدين، بل يجب الرجوع في جميع ذلك الي أوصياء سيد المرسلين صلوات الله عليهم أجمعين، و هذا هو الظاهر في أكثر أخبار هذا الباب، فالمراد بالقياس هنا القياس اللغوي، و يرجع قياس ابليس الي قياس منطقي مادته مغالطة، لأنه استدل أولا علي خيريته بأن مادته من نار و مادة آدم من طين، و النار خير من الطين، فاستنتج من ذلك أن مادته خير من مادة آدم، ثم جعل ذلك صغري، و رتب القياس هكذا: مادته خير من مادة آدم، و كل من كان مادته خيرا من مادة غيره يكون خيرا منه، فاستنتج أنه خير من آدم، و يرجع كلامه عليه السلام الي منع كبري القياس الثاني، بأنه لا يلزم من خيرية مادة أحد علي غيره كونه خيرا منه، اذ لعله تكون صورة الغير في غاية الشرافة، و بذلك يكون ذلك الغير أشرف، كما أن آدم لشرافة نفسه الناطقة التي جعلها الله محل أنواره و مورد أسراره أشد نورا و ضياء من النار، اذ نور النار لا يظهر الا في المحسوسات، و مع ذلك ينطفئ بالماء و الهواء، و يضمحل بضوء الكواكب، و نور آدم نور به يظهر عليه أسرار الملك و الملكوت، و لا ينطفئ بهذه الأسباب و الدواعي، و يحتمل أن يكون المراد بنور آدم عقله الذي به نور الله نفسه، و به شرفه علي غيره، و يحتمل ارجاع كلامه عليه السلام الي ابطال كبري القياس الأول، بأن ابليس نظر الي النور الظاهر في النار، و غفل عن النور الذي أودعه الله في طين آدم، لتواضعه و مذلته، فجعله لذلك محل رحمته، و مورد فيضه، و أظهر منه أنواع النباتات و الرياحين و الثمار و المعادن و الحيوان، و جعله قابلا لافاضة الروح عليه، و جعله محلا لعلمه و حكمته، فنور التراب نور خفي لا يطلع عليه الا من كان له نور، و نور النار نور ظاهر بلا حقيقة و لا استقرار و لا ثبات، و لا يحصل منها الا الرماد، و كل شيطان مريد، ويمكن حمل القياس هنا علي القياس الفقهي أيضا، لأنه لعنه الله استنبط أولا علة اكرام آدم، فجعل علة ذلك كرامة طينته، ثم قاس بأن تلك العلة فيه أكثر و أقوي، فحكم بذلك أنه بالمسجودية أولي من الساجدية، فأخطأ العلة و لم يصب، و صار ذلك سببا لشركه و كفره، و يدل علي بطلان القياس بطريق أولي علي بعض معانيه العقلية» انتهي.

قلت: الظاهر من كلام الامام عليه السلام ابطال صغري كلامه لا الكبري، اذ الصغري أن مادته خيرا من مادته، و تخيل شرافة مادته التي هي النار علي مادة آدم و هي الطين، و قد غفل عن شرافة النور الذي هو في آدم علي النار، و الامام بين هذه الشرافة، و بذلك صارت الصغري ممنوعة. أضف علي ذلك أنه لا تكفي شرافة المادة، بل شرافة العبودية هي الحاكمة، و هي التي فقدها ابليس بتمرده.

[4] دعائم الاسلام 91:1؛ بحارالأنوار 221:10 / 22؛ مستدرك الوسائل 253:17 / 21265.


معروف بن خربوذ


معروف بن خربوذ المكي، روي عن السجاد و الباقر و الصادق عليهم السلام، و هو من الستة أصحاب أبي جعفر الذين أجمعت العصابة علي تصحيح ما يصح عنهم والاقرار لهم بالفقه، و قد جاءت فيه أحاديث دلت علي جلالته و كبير مقامه، بل و كونه من أهل الأسرار، و كان من العباد الطويل سجودهم.


اليعقوبية


ج - و فرقة من الزيدية تسمي اليعقوبية:و هم أصحاب يعقوب بن عدي ، أنكروا الرجعة و لم يؤمنوا بها ، و لم يتبرأوا ممن أقر بها، و لم يتبرأوا من أبي بكر و عمر .


سالم بن مكرم


قال النجاشي [1] سالم بن مكرم بن عبدالله أبوخديجة، و يقال أبوسلمة الكناسي، و يقال صاحب الغنم، مولي بني أسد الجمال، كنيته كانت أباخديجة، و ان أباعبدالله عليه السلام كناه أباسلمة، ثقة ثقة، روي عن أبي عبدالله و أبي الحسن عليهماالسلام.

له كتاب يرويه عنه عدة من أصحابنا.



[ صفحه 376]



قال الكشي [2] محمد بن مسعود، قال: سألت أباالحسن علي بن الحسن، عن اسم أبي خديجة؟ قال: سالم بن مكرم، فقلت له: ثقة؟ فقال: صالح و كان من أهل الكوفة و كان جمالا، و ذكر أنه حمل أباعبدالله عليه السلام من مكة الي المدينة، قال: أخبرنا عبدالرحمن بن أبي هاشم عن أبي خديجة قال: أبوعبدالله عليه السلام: لا تكن بأبي خديجة. قلت: فبم اكتني؟ فقال عليه السلام: بأبي سلمة.

و كان سالم من أصحاب أبي الخطاب، و كان في المسجد يوم بعث عيسي ابن موسي العباسي، و كان عامل المنصور علي الكوفة، فلما بلغه أن أبا الخطاب و جماعته قد أظهروا الاباحات، و دعوا الناس الي نبوة أبي الخطاب، و انهم يجتمعون في المسجد و لزموا الأساطين يورون الناس أنهم قد لزموها للعبادة، فبعث اليهم عيسي بن موسي العباسي رجلا [أو رجالا] فقتلهم جميعا لم يفلت منهم الا رجل واحد أصابته جراحات فسقط بين القتلي فعد منهم، فلما جنه الليل خرج من بينهم فتخلص، و هو أبوسلمة سالم بن مكرم الجمال الملقب بأبي خديجة. فذكر بعد ذلك أنه تاب و كان ممن يروي الحديث.

و ذكره العلامة [3] في المختلف في بحث الخمس و حكم بصحة رواية سالم ابن مكرم.

و ذكره ابن داود [4] في القسم الثاني.



[ صفحه 377]



و قال السيد الداماد: اختلفت الأقوال «في أبي خديجة سالم بن مكرم»، و الأرجح عندي فيه الصلاح.

و قال الميرزا [5] حيث لا يخفي أن ظاهر ما تقدم من الكشي أن روايته الحديث بعد هذه الواقعة و التوبة، و هو الذي يقتضيه التوثيق و القول بالصلاح.

و عده الجزائري [6] في الثقات، و قال: و الذي يظهر أن الأرجح عدالته لتساقط قول الشيخ رحمه الله، و تكافؤهما و عبارة الكشي لا تقتضي القدح.

انتهت ترجمة سالم بن مكرم مختصرا، و من يرد المزيد فليراجع معاجم الرجال.


پاورقي

[1] رجال النجاشي: 188، الرقم 501.

[2] رجال الكشي: 352، الرقم 661.

[3] رجال العلامة: 227، الرقم 190.

[4] رجال ابن داود: 247، الرقم 202.

[5] منهج المقال: 157.

[6] حاوي الأقوال: 85، الرقم 309.


دعاؤه للتمكن من صلة الفقراء


ومن أدعيته الجليلة، هذا الدعاء، وكان يدعو به للتمكن من صلة الفقراء، وإسعاف الضعفاء، وهذا نصه:

اللهم، أعزني بطاعتك، ولا تخزني بمعصيتك، اللهم، أرزقني مواساة من قترت عليه رزقه، بما وسعت علي من فضلك.

«وعرض أبو معاوية - يعني غسان - هذا الدعاء علي سعيد بن سالم، فقال هذا دعاء الاشراف [1] .



[ صفحه 257]




پاورقي

[1] اعيان الشيعة 4 / ق 2 / 17 نقلا عن حلية الاولياء، جمهرة الاولياء 2 / 79.


في آفة العلماء


قال الصادق: الخشية ميزان [1] العلم، و العلم شعاع المعرفة و قلب الايمان. و من حرم الخشية لا يكون عالما، و ان يشق الشعر بمتشابهات العلم..

قال الله عزوجل: «انما يخشي الله من عباده العلماء» [2] .

و آفة العلماء ثمانية [3] أشياء: الطمع، و البخل، و الرياء، و العصبية و حب المدح، و الخوض فيما لم يصلوا الي حقيقته، و التكلف في تزيين الكلام بزوايد الألفاظ و قلة الحياء من الله، و ترك العمل بما علموا.

قال عيسي علي نبينا و آله و عليه السلام: اشقي الناس من هو معروف بعلمه، مجهول بعمله.

و قال النبي: لا تجلسوا عند كل داع مدع يدعوكم من اليقين الي الشك و من الاخلاص الي الرياء، و من التواضع الي الكبر، و من النصيحة الي العداوة و من الزهد الي الرغبة. و تقربوا الي عالم يدعوكم من الكبر الي التواضع، و من الرياء الي الاخلاص،



[ صفحه 260]



و من الشك الي اليقين، و من الرغبة الي الزهد، و من العداوة الي النصيحة، و لا يصلح لموعظة الخلق الا من جاوز هذه الآفات بصدقه و أشرف علي عيوب الكلام و عرف الصحيح من السقيم و علل الخواط، و فتن النفس و الهوي.

قال أميرالمؤمنين: كن كالطبيب الرفيق الشفيق الذي يضع الدواء بحيث ينفع.



[ صفحه 261]




پاورقي

[1] ميراث.

[2] سورة فاطر: الآية 28.

[3] عشرة.


اسماعيل الصيقل


أبو إسماعيل الصيقل، الرازي.



[ صفحه 77]



محدث لم يذكره أكثر أصحاب كتب الرجال والتراجم. روي عنه إبراهيم بن مسلم الحلواني، وأبو عمرو الخياط وقيل الحناط، والحسن بن فضال.

المراجع:

معجم رجال الحديث 21: 24. جامع الرواة 2: 366.


سكن بن يحيي الأسدي


سكن بن يحيي الأسدي بالولاء، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 214. تنقيح المقال 2: 41. خاتمة المستدرك 808. معجم رجال الحديث 8: 165. نقد الرجال 155. جامع الرواة 1: 368. مجمع الرجال 3: 135. أعيان الشيعة 7: 273. منهج المقال 166.


محمد بن أبي الحكم بن المختار بن أبي عبيدة (الثقفي)


محمد بن أبي الحكم بن المختار بن أبي عبيدة، وقيل أبي عبيد بن مسعود بن عمرو الثقفي، الكوفي. محدث إمامي. روي عنه المثني بن عبد السلام.

المراجع:

رجال الطوسي 306. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 59. خاتمة المستدرك 839. معجم رجال الحديث 14: 237. نقد الرجال 283. جامع الرواة 2: 46. منتهي المقال 252. منهج المقال 275.