بازگشت

مصادف، مولي ابي عبدالله


شيخ طوسي (ره)، در رجالش، او را از مواليان و ملازمان امام صادق و امام كاظم (ع) شمرده است. [1] .

كشي، از عياشي، از علي بن عطيه، از مصادف نقل كرده كه گفت: حضرت ابوالحسن موسي الكاظم (ع) يك قطعه زمين زراعتي در مدينه (يا نزديك آن) خريد، و سپس به من فرمود: من اين زمين را براي دختر بچه (دختر مصادف) خريده ام. [2] .

داستان سفر مصادف به مصر، براي تجارت، از طرف حضرت صادق (ع)، مشهور است [3] و ما آن را در ذيل اخلاق امام صادق (ع) نقل كرده ايم.

در روضه كافي، روايتي از حلم امام صادق (ع) نقل شده كه ما ترجمه آن را ذكر مي كنيم. محمد بن مرازم، از پدرش نقل كرده كه گفت: در خدمت امام صادق (ع)، از حيره خارج شديم (آن زماني كه منصور دوانيقي ايشان را خواسته بود و اجازه بازگشتن داده بود)، مقداري آمديم تا به ساحلين [4] رسيديم. اول شب بود. مردي از كاركنان منصور كه سمت تحصيلداري داشت و در سالحين زندگي مي كرد، جلو حضرت را گرفت و گفت: نمي گذارم از اين جا بگذري؛ و شديدا بر ممانعتش پافشاري نمود.

من و مصادف در خدمت حضرت بوديم، مصادف عرض كرد: اين سگ، شما را خيلي آزار مي كند و ممكن است بازگرداند، باز معلوم نيست منصور چه كند؛ اگر اجازه فرمايي او



[ صفحه 319]



را مي كشيم و بدنش را در رود مي اندازيم. حضرت فرمود: مصادف! خويشتن داري كن. مصادف پي درپي از آن مرد تقاضاي آزاد كردن مي نمود و او مانع بود، تا بيشتر از شب گذشت، آن گاه دست از جلوگيري برداشت و رفت. حضرت فرمود: اين كار بهتر بود (كه مقداري صبر كنيم و بردباري نماييم) يا آن چه شما مي گفتيد كه او را بشكيم؟ عرض كرديم: اين عمل بهتر بود. حضرت فرمود: «ان الرجل يخرج من الذل الصغير فيدخله ذلك في الذل الكبير»، گاهي مرد در گرفتاري كوچكي است اما به واسطه عدم تحمل خود را در ذلت بزرگ تر مي اندازد. [5] .

مصادف فرزندي به نام محمد داشته كه از پدر خود روايت كرده است. ابن غضائري در يكي از كتاب هايش، محمد را توثيق و تعديل كرده [6] ، اما مصادف را چيزي نمي شمارد. [7] .


پاورقي

[1] رجال الطوسي، ص 359.

[2] رجال كشي، ص 380.

[3] فروع كافي، ج 5، ص 161 - وسائل الشيعه، ج 12، ص 311.

[4] چهار فرسخي غرب بغداد.

[5] روضه كافي، ح 49، ص 73.

[6] گر چه در جاي ديگر او را ضعيف دانسته است (معجم الثقات، ص 117).

[7] رجال مامقاني، ج 3، ص 217، رديف 11822.


استجابة دعاء الامام الصادق


ليس من الغريب أن يستجيب الله تعالي دعاء المؤمن، و يقضي حوائجه، و خاصة بعد الانتباه الي الآيات التي يأمر الله تعالي فيها عباده بالدعاء و التضرع اليه، و يعدهم الاجابة بقوله: «ادعوني أستجب لكم» [1] .

و الفرق - بين الأنبياء و الأئمة (عليهم السلام) و بين غيرهم - عظيم و كبير، لأن أولياء الله.

أولا: لا يحجب دعاؤهم عن الله تعالي، لأن الذنوب هي التي تحبس الدعاء، و أولياء الله منزهون معصومون عن الذنوب، فمن الطبيعي أن تكون دعواتهم مقرونة بالاستجابة من الله تعالي، و ذلك لمكانتهم و قربهم من الله (عزوجل).

ثانيا: ان أولياء الله يعلمون المصالح الربانية، و الحكم الالهية، فيدعون اذا اقتضت الحكمة الالهية، و الا فهم مستسلمون حتي يجري قضاء



[ صفحه 305]



الله و قدره، لأن في ذلك القضاء و القدر مصالح مكتومة، قد تظهر للناس، و قد تبقي مكتومة في مخزون علم الله تعالي.

و علي هذا الأساس: دعا الامام الصادق (عليه السلام) لبعض الناس، و دعا علي بعضهم و استجاب الله دعاءه للناس و عليهم، و الأمثلة كثيرة ذكرناها في موسوعتنا - موسوعة الامام الصادق (عليه السلام) -.

و استجابة دعاء الامام الصادق (عليه السلام) - المعصوم، الذي لم يعص الله طرفة عين - ليست بعجيبة، خاصة و أنه مزود بالاسم الأعظم الذي هو الكل في الكل، من المستحيل أن يرد دعاء أحد اذا أقسم سعلي الله بالاسم الأعظم.

و ربما استجاب الله دعاء الامام فورا، و ربما استجاب الله دعاءه بعد فترة قصيرة من الزمن كالدعاء لبعض أصحابه بكثرة المال و الولد و الحج خمسين مرة.

و فيما يلي نذكر نماذج من استجابة دعائه (عليه السلام) فورا:


پاورقي

[1] سورة غافر آية 60.


عمر بن علي بن الحسين


عمر بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب عليهم السلام مردي بزرگوار و صاحب علم و ايمان بود كه در سن 65 سالگي و يا 70 سالگي از دنيا رحلت نمود. شيخ مفيد در كتاب ارشاد درباره ي او مي گويد: «او مرد فاضل و جليل القدري بوده و امور صدقات رسول خدا صلي الله عليه و آله و صدقات اميرالمؤمنين عليه السلام به دست او قرار داشته و داراي ورع و تقوا و سخاوت فراواني بوده است.»

از امام باقر عليه السلام نيز نقل شده كه فرموده است: «عمر چشم من است». او جد مادري سيد مرتضي و سيد رضي مي باشد و سيد مرتضي در «شرح مسايل ناصريه»، هنگامي كه اجداد مادري خود را مي شمارد، مي گويد: «و اما عمر بن علي بن الحسين ملقب به اشرف مي باشد، زيرا او داراي عظمت و سيادت است و در زمان بني اميه و بني عباس مردي جليل القدر و صاحب علم بوده و احاديثي از او نقل شده است.» آنچه گفته شد تنها بخشي از فضايل و خصلت هاي نيكوي او بود و راويان حديث نسبت به او احترام و تكريم فراواني قائل هستند.


گزينه دوم


اكنون كه شرايط پديداري يك قيام همگاني به رغم عباسيان فراهم نيست، امام صادق عليه السلام گزينه نخست را نمي تواند انتخاب كند. آيا حضرت گزينه دوم را كه تأييد حاكميت عباسيان مي باشد، بر مي گزيند؟ آيا امام صادق عليه السلام نسبت به ستم ها و تباهي هاي عباسيان ساكت و بي تفاوت مي تواند باشد؟! به يقين گزينه دوم نيز مورد پذيرش حضرت نمي باشد؛ زيرا حاكميت عباسيان در ماهيت و حقيقت همسان با امويان است، تشابهت قلوبهم. [1] چگونه ممكن است عترت آل رسول حاكميت ستم و تباهي را مشروع بداند! عترت مظهر ستيز با ستم و تباهي است؛ چگونه ممكن است حاكميتي كه با امواج خون پديدار شده و با امواج خون كشتي خويش را به سمت اهدافش حركت مي دهد، به رسميت بشناسد؟!

امام صادق عليه السلام يك روز، حتي يك لحظه هم با منصور سازش ندارد و اگر به ظاهر در برخي موارد همراه وي است و از وي تعبير به «امير المؤمنين» [2] مي نمايد و حتي امام به پيروان خويش سفارش مي كند كه از حاكمان زمان خويش پيروي كنند - عليكم بالطاعة أئمتكم قولوا ما يقولون و اصمتوا عما صمتوا فانكم في سلطان من قال الله تعالي و ان كان مكرهم لتزول منه الجبال [3] «از حاكمان خويش پيروي كنيد و هر چه آنان مي گويند، بپذيريد و از آنچه ساكتند، ساكت باشيد. شما در زمان حاكمي هستيد كه خداي متعال فرمود مكر و فريب آنان كوه ها را از پاي در مي آورد.» - اين سخن امام تأييد ولايت حاكميت عباسيان نيست؛ بلكه به لحاظ ملاحظه هايي است كه امام بتواند فتنه هاي عباسيان را مهار كند و بهانه براي آسيب رساني به تشكل همسوي اهل بيت (عليهم السلام) به دست آنها ندهد. در واقع اين گونه موضع گيري ها تاكتيك و انديشه براي حفظ اساس دين و حراست از تشيع



[ صفحه 227]



و فراهم ساختن فرصت براي ترويج و شكوفايي فقه و فرهنگ دين مي باشد.


پاورقي

[1] بقره، 118.

[2] بحار، ج 47، ص 164.

[3] همان، ص 163.


معتزله


شكي نيست كه مذهب اعتزال در عصر امام صادق عليه السلام پديد آمده و در همين زمان گسترش يافته است، آنگاه كه عمرو بن عبيد، و اصل بن عطا و ديگر همفكران ايشان از حوزه ي درس حسن بصري كناره گرفتند و به نام معتزله خوانده شدند. و اينكه برخي معتقدند در زمان حضرت علي بن ابي طالب عليه السلام به وجود آمده اند آنگاه كه سعد بن ابي وقاص و ابن عمر و اسامة بن زيد از جنگيدن در كنار آن حضرت خودداري نموده و به گوشه اي رفتند، اين سخن ادعايي پوچ و بي اساس است. زيرا اولا اين كناره گيري جنبه ي فكري و اعتقادي نداشته بلكه فقط يك انحراف عملي بوده است، ثانيا عنوان معتزله در زمان حضرت علي عليه السلام عنوان ناشناخته اي بوده است و سعد و غيره هم معتزله ناميده نمي شده اند و فرقه ي معتزله نيز به آن ها منسوب نيست.

به هر حال معتزله شاخه هاي متعددي دارد پس از اتفاق بر اعتزال از مذهب حسن بصري. به نظر مي رسد كه اين مذهب امروزه كاملا از بين رفته است، ولي ريشه ي اعتقادي آن همان طوري كه مؤلف كتاب الفرق بين الفرق در صفحه ي 94 از كعبي نقل كرده، آن است كه خداوند شي ء است ولي نه مثل اشياء. او آفريدگار اجسام و اعراض است و همه چيز را از عدم آفريده و بندگان خدا اعمال خويش را با



[ صفحه 200]



«قدر»ي كه خداوند سبحان آفريده است، انجام مي دهند و او كساني را كه مرتكب گناه كبيره مي شوند، بدون توبه نمي آمرزد. اين خلاصه ي آن چيزي است كه كعبي به عنوان وجه مشترك اعتقادي فرقه هاي معتزلي نقل كرده است [1] .


پاورقي

[1] تلخيص از الامام الصادق مظفر، ج 1، ص 42-38.


نزاع نكردن با مديران و رهبران شايسته


تك تك افراد امت اسلامي نسبت به امام و رهبرشان مسؤوليت خاصي دارند. البته منظور از امام و رهبر در اين جا، صرفا شخصي نيست كه جانشين امام زمان عليه السلام است، بلكه منظور شخصي است كه در رأس يك جامعه و يا يك گروه قرار دارد و از نظر حدود اختيارات و حق تصميم گيري موقعيت ممتازي نسبت به ديگران دارد. رهبران و مديران يك جامعه از دو حال خارج نيستند: يا صلاحيت و شايستگي لازم براي تصدي چنين مسؤوليتي را دارند و يا از اهليت و شرايط لازم برخوردار نيستند. اگر افراد يك جامعه و يا مجموعه اي در تعيين رهبر و مدير خود نقش دارند، نبايد بگذارند كساني آن مسؤوليت را در دست بگيرند كه از كفايت و تدبير لازم برخوردار نيستند. اگر مديري نااهل باشد، مجموعه ي تحت مديريت خود را نيز فاسد مي كند و رو به اضمحلال مي برد. اما اگر كسي اهليت لازم را براي مسؤوليتي كه پذيرفته است، دارد، نبايد با او درافتاد: لا تنازع الامر اهله. نزاع كردن با كساني كه صلاحيت مسؤوليتي را دارند جز اين كه موجب تحليل رفتن نيروهاي جامعه مي شود، فايده ي ديگري ندارد. البته ممكن است مديري اشتباه كند، ولي ما نبايد آن اشتباه را به رخ او بكشيم و بهانه اي براي نزاع و درگيري درست كنيم؛ زيرا اين كار به صلاح جامعه نيست. قرآن كريم در اين زمينه مي فرمايد: و لا تنازعوا فتفشلوا؛ [1] و هرگز راه اختلاف و تنازع نپوييد كه در اثر تفرقه سست و ضعيف خواهيد شد.

اما مردم تا آن جا كه مي توانند، نبايد بگذارند كساني كه عقل و تدبير لازم براي مديريت را ندارند، آن موقعيت را به دست بياورند: و لا تطع السفهاء. برخي تصور مي كنند معني تواضع اين است كه انسان در زندگي اجتماعي و در برخورد با ديگران بايد آن چنان تسليم و رام باشد كه هر كسي هر چه مي خواهد، بتواند بر او تحميل كند. اين كار



[ صفحه 193]



تواضع نيست، بلكه نوعي بي عقلي است. اين كار موجب مي شود تا نعمت ها و استعدادهايي كه خداوند در وجود انسان به وديعت نهاده است شكوفا نشود و جامعه هم از آنها استفاده نكند.

معناي تواضع و فروتني اين نيست كه انسان هيچ گونه موقعيت اجتماعي نداشته باشد و همه بتوانند خواسته هايشان را بر او تحميل كنند و او نيز هيچ گونه اظهار وجودي نكند. البته انسان بايد مواظب باشد كه به غرور، خودخواهي و خودپسندي مبتلا نگردد؛ يعني خودش را بيش از آنچه هست نپندارد. خود بزرگ بيني موجب مي شود كه انسان موقعيت خود را در نظر ديگران بالاتر نشان دهد و به غرور مبتلا گردد، كه زمينه ي سقوط او را فراهم مي سازد. اساس سقوط شيطان، غرور و خود بزرگ بيني او بود. شخصيت هاي بزرگي به واسطه ي كبر و غرور زياد به انحراف و انحطاط كشيده شدند تا آن جا كه ديگر خدا را به خدايي قبول نداشتند! انسان بايد بين افراط و تفريط راه ميانه را برگزيند؛ نه آن چنان مغرور باشد و خودش را فوق همه بداند كه اصلا در مقابل ديگران تواضع نداشته باشد، و نه آن چنان خودش را خوار و كوچك شمارد كه ديگران نيز براي او هيچ موقعيتي قايل نباشند. اين كار موجب مي شود كه استعدادهاي انسان ظهور پيدا نكند و جامعه هم از آنها بهره مند نشود و نعمت هاي خدا به هدر برود.

در ادامه حضرت مي فرمايند: و لا تتكلن علي كفاية احد. در بينش توحيدي، انسان نبايد به ديگران اميدوار باشد، بلكه فقط بايد توجهش به خدا باشد و از او كمك بخواهد. توجه به خدا، از يك سو موجب بي نيازي از خلق مي شود و از سوي ديگر، موجب مي شود كه انسان استعدادهاي خدادادي اش را به كار گيرد تا شكوفا گردد. انسان با اين كار علاوه بر اين كه شخصيت اجتماعي و عزت و احترام پيدا مي كند، ارتباطش نيز با خدا تقويت مي گردد. اگر انسان براي رفع احتياجش دست خود را به سوي مردم دراز كند، خواه ناخواه به همان اندازه پيش آنها خوار مي شود، اما اگر انسان احتياجش را به خدا بگويد پيش هيچ كس خوار نمي شود و احترام و آبرويش نزد همه محفوظ است.



[ صفحه 195]




پاورقي

[1] انفال (8)،46.


خانه عبدالرحمان عوف


ولي رسول خدا يك قطعه از نخلستان ابو طلحه را به عبدالرحمان بن عوف واگذار نمود و او در اين محل منزلي ساخت كه بمناسبت پذيرايي مهمانان رسول خدا در آن «دارالضيفان» و بمناسبت وسعت آن «دار الكبري» ناميده مي شد. [1] .

در بخش غربي مسجد هم خانه ها و زمين هايي به مهاجران واگذار شده بود كه نيازي به ذكر آنها نيست.

و اما در طرف شرق و فاصله مسجد و بقيع هم كه منطقه وسيعي بود زمين هايي در ميان بعضي از مهاجران تقطيع و خانه هاي متعددي احداث گرديد و كوچه هايي بوجود آمد مانند زقاق المناصع و زقاق البقيع.

زقاق البقيع «كوچه بقيع» در فاصله بقيع و مسجد النبي واقع شده بود و اين دو را بهم وصل مي كرد و قبل از تخريب و توسعه مسجد بوسيله سعودي ها در سال 1414 ق. ما از طريق اين كوچه مانند ساير حجاج از بقيع به مسجد و بالعكس آمد و رفت مي كرديم.


پاورقي

[1] تاريخ المدينة ابن شبه 1 / 235؛ وفاء الوفا 2 / 728.


دعاؤه في التضرع الي الله


«الهي أحمدك - و أنت للحمد أهل - علي حسن صنيعك الي، و سبوغ نعمائك علي، و جزيل عطائك عندي، و علي ما فضلتني به من رحمتك، و اسبغت علي من نعمتك، فقد اصطنعت عندي ما يعجز عنه شكري، و لولا احسانك الي، و سبوغ نعمائك علي، ما بلغت احراز حظي، و لا اصلاح نفسي، و لكنك ابتدأتني بالاحسان، و رزقتني في أموري كلها الكفاية، و صرفت عني جهد البلاء، و منعت مني محذور القضاء.

الهي فكم من بلاء جاهد [1] قد صرفت عني، و كم من نعمة سابغة



[ صفحه 194]



أقررت بها عيني، و كم من صنيعة كريمة لك عندي، أنت الذي أجبت عند الاضطرار دعوتي، و أقلت عند العثار زلتي، و أخذت لي من الأعداء بظلامتي الهي ما وجدتك بخيلا حين سألتك، و لا منقبضا حين أردتك، بل وجدتك لدعائي سامعا، و لمطالبي معطيا، و وجدت نعماك علي سابغة في كل شأن من شأني، و في كل زمان من زماني، فأنت عندي محمود و صنيعك لدي مبرور، تحمدك نفسي و لساني و عقلي، حمدا يبلغ الوفاء و حقيقة الشكر، حمدا يكون مبلغ رضاك عني، فنجني من سخطك يا كهفي حين تعييني المذاهب، و يا مقيلي عثرتي، فلولا سترك عورتي لكنت من المفضوحين، و يا مؤيدي بالنصر، فلولا نصرك اياي لكنت من المغلوبين، و يا من وضعت له الملوك نير المذلة [2] علي اعناقها، فهم من سطوته خائفون، و يا أهل التقوي [3] و يا من له الأسماء الحسني، اسألك أن تعفو عني و تغفر لي فلست بريئا فاعتذر، و لا بذي قوة فانتصر، و لا مفر لي فأفر و أستقيلك عثراتي، و اتنصل [4] اليك من ذنوبي التي قد أوبقتني [5] و احاطت بي فاهلكتني، منها فررت اليك رب تائبا، فتب علي، متعوذا فأعذني، مستجيرا فلا تخذلني، سائلا فلا تحرمني، معتصما فلا تسلمني، داعيا فلا تردني خائبا، دعوتك يا رب مسكينا، مستكينا [6] مشفقا، خائفا وجلا، فقيرا مضطرا اليك، أشكو اليك يا الهي ضعف نفسي عن المسارعة في ما وعدته أولياءك، و المجانبة عما حذرته اعداءك، و كثرة همومي، و وسوسة نفسي.

الهي لم تفضحني بسريرتي، و لم تهلكني بجريرتي [7] ادعوك فتجيبني و أن كنت بطيئا حين تدعوني، و اسألك كل ما شئت من حوائجي، و حيث ما كنت وضعت عندك سري، فلا ادعو سواك، و لا أرجو غيرك، لبيك، لبيك،



[ صفحه 195]



تسمع من شكا اليك، و تلقي من توكل عليك [8] و تخلص من اعتصم بك، و تفرج عمن لاذ بك، الهي فلا تحرمني خير الآخرة و الأولي لقلة شكري، و اغفر لي ما تعلم من ذنوبي، ان تعذب فأنا الظالم المفرط، المضيع، الآثم، المقصر المضجع [9] المغفل حظ نفسي، و ان تغفر فأنت ارحم الراحمين...» [10] و احتوي هذا الدعاء الجليل علي تضرع الامام عليه السلام و استكانته أمام الخالق العظيم، معترفا - باعتزاز و فخر -بعظيم الطافه، و سبوغ نعمه عليه، طالبا منه العفو و الغفران، و التوبة عليه، و لنستمع الي دعاء آخر أدعيته الجليلة.


پاورقي

[1] بلاء جاهد: أي موجب للمشقة.

[2] نير المذلة: النير هو الخشبة التي توضع علي عنق الثور حين الحرث.

[3] أهل التقوي: أي أنه تعالي أهل لأن يتقي و يخاف منه.

[4] أتنصل: أي اتبرأ.

[5] أوبقتني: أي اهلكتني.

[6] مستكينا: أي متضرعا.

[7] الجريرة: الجريمة.

[8] و تلقي من توكل عليك: أي تلقاه بالاجابة و قضاء حوائجه.

[9] المقصر المضجع: هو المتهاون و المقصر.

[10] الصحيفة السجادية: الدعاء الحادي و الخمسون.


امامته


و حباه الله بالامامة، و خصه بالنيابة العامة عن جده الرسول (ص) فهو أحد خلفائه، و أوصيائه الاثني عشر، الذين جعلهم النبي (ص) سفن النجاة، و أمن العباد، و قرنهم بمحكم التنزيل، و نصبهم اعلاما لأمته صيانة لها من الفرقة و وقاية لها من الفتن و الازمات.

لقد احتاط النبي (ص) كأشد ما يكون الاحتياط في شأن أمته، و أهاب بها من أن تكون في ذيل قافلة الأمم و الشعوب، فقد أراد لها العزة و الكرامة، و أراد أن تكون خير أمة أخرجت للناس، فأولي الخلافة و الامامة المزيد من أهتمامه، و نادي بها اكثر مما نادي بأي فرض من الفروض الدينية لأنها القاعدة الصلبة لتطور أمته في مجالاتها الفكرية و الاجتماعية و السياسية، و قد خصها بالائمة الطاهرين من أهل بيته الذين لم يخضعوا بأي حال من الاحوال لأية نزعة مادية، و انما آثروا طاعة



[ صفحه 116]



الله و مصلحة الأمة علي كل شي ء.

و قد تحدث الامام الباقر (ع) عن الامامة بصورة موضوعية و شاملة سنعرض لها عند البحث عن تراثه الفكري و العلمي... اما امامته فقد دلت عليها النصوص العامة و الخاصة، و التي كان منها نص الامام أميرالمؤمنين (ع) علي امامته، و امامة الأئمة الطاهرين من بعده [1] و غير ذلك من النصوص التي سنعرض لها في البحوث الآتية:


پاورقي

[1] بصائر الدرجات (ص 108) للصفار.


حق نصيحت مؤمن


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

مؤمن برادر مؤمن است. حق دارد او را نصيحت كند. [1] .


پاورقي

[1] مستدرك الوسايل: 9 / 41 / 148. 10 همان، همان، 320147.


طاعت چيست؟


در روايت صحيحه اي از اباصلت هروي نقل شده است كه امام رضا عليه السلام فرمود: «رحم الله عبدا أحيا أمرنا؛ خدا بيامرزد كسي را كه امر ما را زنده مي كند» اباصلت پرسيد:



[ صفحه 201]



يابن رسول الله، چگونه امر شما را زنده كنيم؟ حضرت فرمودند: «يتعلم علومنا و يعلمها الناس [1] آنان كه علوم ما را فرا مي گيرند و به ديگران نيز مي آموزند، امر ما را احيا مي كنند». خدا چنين افرادي را مورد لطف و رحمت خويش قرار مي دهد؛ زيرا دعاي فرزند رسول خدا در حق آنان قطعا مستجاب مي شود.

طاعت الهي در گرو كسب صفات پسنديده است و كسب اين صفات نيز رهين تلاش و تمرين است. وقتي انسان خود را به عملي ملتزم نمايد، مثلا تصميم بگيرد چهل شب نماز شب او ترك نشود، يك سال درسش تعطيل نشود، و يا يك هفته در خانه اش بدخلقي نكند، آن وقت است كه متوجه مي شود كسب فضايل اخلاقي آسان نيست. ماشيني كه در جاده آسفالت حركت مي كند هميشه با دنده چهار و روي جاده صاف حركت نمي كند، بلكه گاهي به دست انداز بر مي خورد و ناچار سرعتش كم مي شود. گاهي نيز ممكن است ميخ يا شيشه اي چرخ ماشين را پنچر، و حركت آن را متوقف سازد. عمل به طاعت الهي نيز گاهي با موانعي برخورد مي كند.


پاورقي

[1] وسائل الشيعه، ج 27، ص 141.


تنبلي


هر چيز دشمني دارد. دشمن كوشش و فعاليت كه هسته ي مركزي



[ صفحه 98]



پيشرفت و سعادت افراد بشر است، تنبلي است. زيرا مي بينيم اشخاصي كه دچار اين صفت ناپسند هستند، روي خوشبختي را نمي بينند و هميشه در فلاكت و بدبختي به سر مي برند.

اسلام براي اجتناب از تنبلي و تن پروري، دستورات بسيار ارزنده اي دارد و به سعي و جنبش تشويق بي شمار نموده است. قرآن مجيد مي فرمايد:

و ان ليس للانسان الا ما سعي. [1] .

و اينكه براي انسان جز سعي و كوشش، بهره اي نيست.

پيشوايان ديني ما هر كدام به نحوي مردم را از بي حالي، سستي و تن آسايي برحذر داشته اند.

عدو العمل الكسل [2] .

دشمن كار، تنبلي است.


پاورقي

[1] سوره نجم، آيه 39.

[2] وافي، ج 10، ص 15.


گفتار جبريون


افعال كردار هر انساني بر دو نوع است:

ا- افعال اضطراري: افعالي كه تحت اختيار خود انسان نيست. مانند نفس كشيدن و حركت نبض و ضربان قلب و جريان خون و حركت دست شخص رعشه دار.

2- افعال اختياري: افعالي كه به اراده و اختيار خود فاعل و اراده او صادر مي شود مانند خوردن و آشاميدن و ساير كارهايي كه به اراده و اختيار انسان انجام مي شود.

گفتگوي صاحبان عقيده جبر در قسم دوم بر اين است كه مي گويند كه بشر در تدبيرات خود محكوم عليه و از خود هيچ گونه اراده اي ندارد و هر انساني به منزله آلت است مثلا انسان مانند كاردي است كه در دست



[ صفحه 190]



قصاب باشد كارد از خود ابدا اراده اي ندارد و محكوم به حكم قصاب مي باشد. جاي تأسف است كه بعضي از بزرگان اهل بينش ترجيح اين عقيده از مطاوي گفتارشان استشمام مي شود و اين خودسري است كه جز از اوحديين از درك آن عاجزند و اين بحث را نيز مانند بعضي از بحث هاي صرف علمي پنداشته و بر اين بحث ثمره عملي مترتب ندانسته اند و حال آن كه اين بحث از مهمات مسائل عالم اجتماع و با انتظامات شئونات زندگي همگاني بشر مستقيما ارتباط دارد. رؤساي اين مذهب به دستور زمامداران بني اميه و بني عباس بعضي از آيات متشابه قرآن را به رأي ناقص خود تفسير نمودند و از علوم اهل بيت عصمت و طهارت سرپيچي كرده و علاوه بر آن عده اي را هم گمراه كرده اند. براي اثبات عقيده باطل خود مغالطه هايي به شكل دليل تراشيده و در بين مسلماناني كه از اسلام حقيقي بي خبر بودند منتشر كردند و اين خيانت در نتيجه مخالفت با عترت كه يكي از دو امانت پيغمبر اسلام بود به وجود آمد.


امام صادق و اصلاح شئون اجتماعي


چنانچه اشاره شد اوايل قرن دوم هجري عصر انقلاب سياسي بود زيرا تغيير حكومت هميشه و همه جا متضمن يك تحولات اجتماعي مي گردد و چون ضعف و فتور بني اميه به حد سقوط رسيد و علويين هم از ائمه حاضر به زمامداري و قبول خلافت نشدند بني عباس به ميدان آمدند - در اين فترت اختلاف آراء و تشتت افكار زياد بود و گاهي اختلاف حب و بغض زمامداران به اختلاف شخصي و فاميلي مي رسيد مخصوصا در عرب كه تعصب نژادي هم بود - اختلاف طبقاتي از جهت افكار سياسي شدت گرفت.

در آن عصر امور مالي و بنيه اقتصادي كشور بسيار قوي بود - فقط در تغيير حكومت اختلاف افكار بروز نمود - و ما در دوره خود بالحس ديديم كه اكثر اختلافات خانوادگي و فاميلي در شهرها و قصبات و دهات از انتخابات سياسي نمايندگان مجلس مشروطه پديدار گرديده و منشأ اختلاف طبقاتي در امور مادي و شؤن اقتصادي گرديد.

در زمان امام صادق عليه السلام اين اختلافات ظاهر گرديد ولي چون عقايد و ايمان مردم خوب بود و اهل بيت عترت را به دلايلي كه در كتاب سيدالشهداء عليه السلام نوشتيم به سيادت و اعلميت و افضليت مي شناختند براي حل مشكلات اجتماعي و رفع اختلافات فاميلي و رتق و فتق امور خانوادگي به امام ششم مراجعه مي كردند و از آن حضرت مي خواستند كه بين اقوام و عشاير و فاميل ها و خانواده ها اصلاح فرمايد - و هر دو جانب اطاعت امر مي كردند از جمله خاندان و طايفه اي كه اختلاف پيدا كردند، مشاجره و مناقشه بين منهزم ابن ابي بريده



[ صفحه 163]



اسدي كوفي كه از روات امام ششم بود و بين فاميل مادريش اختلاف رخ داد حضرت آنها را دعوت كرد يكبار هم به خانه مادر آنها رفت و با آنها به مذاكره پرداخت و قبل از آنكه وارد بحث اصلاحي شود فرمود - هر كس در اختلاف زودتر گذشت كند و خشم خود را فرونشاند با آنكه بداند حق با او است مخصوصا مادر كه دامنش مهد پرورش اولاد بود و پستانش وسيله ارتزاق فرزند بود بايد فرزند بر مادر خشم نگيرد و اطاعت امر او را كند و به شكرانه پرورش مادر بايد احترام او را بنمايد به همين منطق امام عليه السلام بين آنها اصلاح گرديد راضي و خوشنود از خدمتش مرخص شدند. [1] .


پاورقي

[1] بصائر الدرجات و مناقب ابن شهرآشوب به نقل الامام الصادق ص 291 ج 1.


اصل و اصول


اصل در اصطلاح علمي در هر فن باشد اطلاق بر يك مباني مسلمي است كه نزد اهل فن مورد قبول باشد.

اصل در قرن دوم اطلاق بر مباني فقهي مي باشد كه از ائمه اطهار عليه السلام صادر شده باشد و چون احكام شريعت با حديث نبوي تدريس و تعليم و انتشار مي يافت بنابراين اصل يعني



[ صفحه 192]



آن حديثي كه مورد قبول و اتفاق ائمه اثني عشر قرار گرفته و از پيغمبر اكرم از طريق ائمه صادر شده است.

وقتي مي گويند فلان محدث اصلي دارد منظور كتابي است كه در يك فن تدوين شده است و چون زمان امام جعفر صادق عليه السلام به شرحي كه اشاره شده چهارصد فقيه امامي احاديث را از آن حضرت شنيده و تنظيم نموده به نظر امام رسانيده اند يا بعدها به طرق مورد اعتماد تصنيف و نقل نموده اند - تا اين اخباري كه متضمن يك اصلي است از كتب ديگر جمع آوري كرده يا اخباري كه نقل كرده به اذن امام تدوين و تنظيم نموده و روايت كرده است مرحوم استاد وحيد بهبهاني مي گويد.

الاصل هو الكتاب الذي جمع فيه مصنفه الاحاديث التي رواها عن المعصوم او عن الراوي عنه.

يعني اصل كتابي است كه در آن جمع مي شود در آن اصناف احاديثي كه از معصوم يا از راوي معصوم نقل شده است.

و در عرف مراد از اصل كتب حديثي است كه در آن مسموعات مكتوب و مدون شده باشد و شكي نيست كه امكان دارد در يك اصلي احتمال خطا و غلط معهود نسيان غيره باشد زيرا چون شفاها از امام شنيده ممكن است در يك لفظ يا جمله ي كه همان معني يا مقارن و مشابه آن است در نظرش جا گرفته باشد ولي در كتاب منقول اين سهو و نسيان كمتر رخ مي دهد مگر از نظر تشابه لغات و كلمات و الفاظ و حروف كه نقطه و اعراب نداشته باشد يا در معاني مشترك باشد در هر حال اطمينان به اصل مقصود براي راوي يا متتبع و محقق در فن حاصل مي گردد زيرا در روايات ديگر هم كه عرضه مي شود يا با آيات و احكام قرآن مقابله مي گردد همه اين نواقص برطرف خواهد شد.

در اينجا مراد از اصل آن كتاب مورد وثوق و اعتماد و داراي شرايط قبولي است كه حديثش حجت باشد و راويش موثق و مورد اعتماد و اهل علم و فضيلت و تقوي بوده چنانچه شيخ بهاءالدين عاملي در مشرق الشمسين مي فرمايد از دلايل صحت حديث اين است تعداد آن در طرق مختلف زياد باشد و اقلا چهار راوي موثق به اسناد خود نقل كرده باشند و همچنين شخصيت مردي كه نقل حديث كرده از اصحاب اجماع باشد چنانچه محقق داماد درالراشحة التاسعة و العشرين در فصل 29 كتاب رواشح در بيان اصول مي فرمايد:



[ صفحه 193]



(و ليعلم ان الاخذ من الاصول المصححه المعتمدة احد اركان تصحيح الروايه)

بنابران وجود اصل كتاب نفسا مورد اعتماد و وثوق است و درباره توثيق اين اصول علماي محقق زحماتي كشيده و در صحت و اهميت آن اتفاق نموده اند زيرا يكي از طرق آنها شنيدن حديث از شخص امام عليه السلام بوده است.

محقق حلي ره متوفي 676 مي نويسد اصحاب و شاگردان امام جعفر صادق مسائلي را از امام جعفر صادق عليه السلام مي پرسيدند و امام به آنها پاسخ مي داد اعم از اينكه اين پاسخ ها به صورت استفتاء كتبي يا شفاهي به واسطه يا بلاواسطه باشد آنها را جمع آوري نموده و اين اصول را نوشته اند.

عده اي كه از اين اصحاب نقل شده و مورد اتفاق تمام مورخين و محدثين است چهارصد نفر آنها بوده اند كه تصنيف نموده و مصنفات و يا مؤلفات آنها را اصل گفته اند.

شيخ طبرسي متوفي 548 مي نويسد شاگرداني كه مسائلي مي پرسيدند چهار هزار نفر بودند و چهارصد نفر آنها پاسخ مسائل را جمع آوري كرده و چهارصد اصل را نوشته اند.

شيخ شهيد (ره) در ذكري مي نويسد (انه كتب من اجوبة الامام الصادق عليه السلام اربع مئة مصنف لاربع مئة مصنف و دون من رجاله المعروفين اربعة آلاف رجل).

و شيخ حسين عبدالصمد در دراية نقل مي كند قد كتبت من اجوبة مسائل الامام الصادق عليه السلام فقط اربع مئة مصنف لاربع مئة مصنف تسمي الاصول في نواع العلوم) و اين مدلول و مفهوم را اكثر رجال حديث و فقهاي اعلام اقرار و اتفاق دارند كه از چهار هزار صحابه چهارصد نفر چهارصد اصل نوشته اند.

در كتاب رجال متأسفانه اين اصول تاريخ ندارد و مؤلفين و مصنفين آن تولد و وفاتشان قيد نشده و آنچه كه اضافه شده از تحقيقات علماي بعد است و آنچه مسلم است اين است كه اين اصول بين امامت اميرالمؤمنين عليه السلام تا امام حسن عسكري عليه السلام تدوين شده يعني هر اصل به نظر امام رسيده است و مورد صحه ائمه معصومين قرار گرفته است.

اين اصول يا از خود امام عليه السلام شنيده شده يا از اصحاب موثق نقل شده و ترديدي نيست كه در عصر ائمه و مورد تأييد آنها بوده است.

شيخ مفيد به نقل مقدمه معالم العلماء مي نويسد:

(صنف الاماميه من عهد اميرالمؤمنين (ع) الي عصر ابي محمد الحسن العسكري



[ صفحه 194]



عليه السلام اربع مئة كتاب تسمي الاصول و هذا معني قولهم له اصل)

شيخ مفيد كه قريب العهد بوده مصنفات فقه آن عصر را منحصر به چهارصد اصل ندانسته بلكه مي نويسد هشام كلبي دويست كتاب و فضل بن شاذان يكصد و هشتاد كتاب و ابن دؤل داراي صد كتاب و برقي صد كتاب و ابن عمير نود كتاب در حديث و اصول نوشته اند كه اسم آن اصل نيست ولي موضوع اصل حديث است و بسياري بوده اند كه سي جلد كتاب يا بيشتر در اين باب تأليف و تصنيف نموده اند و با اين اظهار نظر شيخ طوسي - شيخ طبرسي - محقق حلي - شهيد - شيخ حسين بن عبدالصمد - محقق داماد و غيره تأكيد كرده اند و چهارصد اصل از اين كتاب انتخاب شده كه در عصر صادق عليه السلام تدوين و تنظيم گرديد و شهرت يافت و از ميان چهار هزار اصحاب امام ششم هيچ كس مخالف با اين چهارصد اصل نبوده و هيچ خدشه ي در آن قائل نبوده اند.

اين چهارصد اصل زمان امام محمدباقر و امام جعفر صادق و امام موسي الكاظم تدوين و تنظيم گرديد و به صحه ائمه معصومين (ع) رسيد

عصر امام صادق عصر نور عصر علم و فضيلت عصر فقاهت و حديث عصر تفسير و نشر علم بوده است.

از سال 95 تا 170 كه از امامت امام باقر العلوم عليه السلام شروع مي شود تا عصر امام موسي كاظم عليه السلام درخشان ترين عصر علم و فضيلت بوده و خداوند افاضات آنها را بوسيله رجال علم و فضيلت نشر و توسعه داد - در «كتاب الرجال» عبدالله بن جبله كناني متوفي 219 و مشيخه حسن بن محبوب متوفي 224 و رجال حسن بن فضال متوفي 424 و رجال علي بن الحسين و رجال محمد بن خالد برقي و رجال احمد بن محمد خالدي متوفي 274 و رجال احمد عقيقي متوفي 280 اسامي اين مصنفين نقل شده است.

شيخ طوسي در اول فهرست و رجال خود ترجمه بسياري از آنها را نقل كرده كه متضمن اسامي چهارصد مصنف اصول است.

دوره بعد كتبي نقل شده است كه متضمن رجال ديگري بوده شايد مستدرك كتاب اولي مي باشد مانند كتاب حميد دهقاني متوفي سال 310 كتاب رجال كشي متوفي 328 رجال كليني متوفي 329 و رجال ابن عقده شيخ ابوالعباس احمد بن محمد بن سعيد بن عقده متولد سال 249 متوفي 333 كه شامل تمام اسامي كتب رجال قرن دوم و سوم بوده تا زمان خودش



[ صفحه 195]



و او موثقين اصحاب امام جعفر صادق عليه السلام را كه از ثقات بوده اند جمع آوري كرده و معاريف و اعيان و مشاهير آنها چهارهزار نفر مي شدند و شيخ طوسي در رجال خودش و در خاتمه مستدرك محدث نوري رجال قرن پنجم را نقل كرده اند و رشته ترجمه رجال از قرن دوم تا عصر حاضر به هم مرتبط و متصل و پيوسته است كه تعداد آنها 4500)اربعة آلاف و خمس مائة رجل) نفر مي باشند و مصنفين آنها 1300 نفر مي باشند كه چهار هزار نفر آنها از اصحاب مخصوص امام صادق عليه السلام بوده و بقيه مشترك بين ائمه و يا سايرين و پانصد نفر از عامه بوده اند علامه ارجمند آقاي حاجي شيخ آغا بزرگ تهراني حفظه الله در الذريعه درباره اين اصول چند جا بحث مفصلي كرده اند [1] .

اين اصول موجود بوده و هنوز هم مقدادي از آن موجود است.

احمد بن محمد بن نوح كتابي در فقه نوشت كه به ترتيب تنظيم اصول اربعمائة تأليف كرد و پس از او كليني و شيخ الطائفة در كافي و تهذيب و استبصار اين اصول را بر سليقه خود مبوب و منظم نمودند و اكنون آنچه را كه علامه تهراني نقل كرده اند با جمال براي خوانندگان يادآور مي شويم.

از سالها پيش علاقه داشتم اسامي چهار هزار شاگرد امام صادق عليه السلام را بدست آورم و علومي كه هر يك روايت كرده اند و واسطه افاضه علمي آن رشته علم و فن بوده اند بنگارم مدتها در اين راه مطالعه و تحقيق و تتبع كردم و به اكثر علماي بزرگ و مراجع رسمي علم و فتوي و محققين در كتب رجال و درايه و رواية مكاتبه كردم و در نتيجه از همه همين پاسخ را شنيدم كه خود عمل مي كردم.


پاورقي

[1] الذريعة الي تصانيف الشيعه ص 130 ج 2 و در حرف حديث و حرف نون نوادر.


براي پيدايش ستارگان ابرها عامل وجود آنها بوده اند


ستاره شناسان مي گويند كه در آغاز جهان چيزي نبوده نه خورشيد نه ماهي نه فروغ نه ستاره بلكه فضا تهي بوده - و در گوشه هاي فضا اندك اندك غبار يا ذره گازي به وجود مي آمد و اين ذرات گاز و غبار در فضا سرگردان بودند و چنان سرگردان بودند كه به ندرت به يكديگر برخورد مي كردند.

با گذشت زمان ميليون ها ذره گاز و غبار به شكل ابرهاي عظيم تنك گرد هم آمدند در هر توده ابر نيروي جاذبه ذرات را به سوي مركز مي كشيد.

توده هاي ابر جمع مي شد ذرات آن را به يكديگر نزديك نموده و اغلب با شدت به هم مي خوردند - از اين ها گرما پديد مي آمد.

در مركز ابر گرما چنان شدت يافت كه توده را به تابش مي افكند و توده ي ابر ستاره مي شد ميليون ها توده ي ابر ستاره شدند و سپس در تاريكي فضا نور احاطه داشت پس ستارگان از انبوه ابرها تشكيل يافته است.

بنابراين بايد اول ابرها را شناخت و بعد به ستارگان پرداخت.


هدايت تدريجي از راه جدل، خطابه و برهان


هشام بن حكم گويد: در مصر زنديقي بود كه درباره امام صادق عليه السلام چيزهايي شنيده بود. به مدينه آمد تا با آن حضرت مناظره كند. در مدينه



[ صفحه 241]



حضرت را نديد، به او گفتند به مكه رفته است. او هم به مكه رفت تا امام را ببيند. هشام گويد: ما به همراه امام در حال طواف بوديم كه آن زنديق به ما برخورد كرد. در همان حال طواف شانه به شانه حضرت زد. امام به او فرمود: نامت چيست؟ گفت: نامم عبدالملك است.

فرمود: كنيه ات چيست؟ گفت: ابوعبدالله.

امام فرمود: اين ملكي كه تو بنده او هستي از ملوك زمين است يا از ملوك آسمان؟ و پسرت بنده خداي آسمان است يا خداي زمين؟

سپس امام صادق به او فرمود: چون از طواف فارغ شدم نزد من بيا. هشام گويد: پس از طواف، آن زنديق به حضور امام صادق رسيد و جلوي آن حضرت نشست و ما هم گرد آن حضرت بوديم. [1] .

فيض كاشاني در كتاب «وافي» مي گويد كه استاد ما «صدر المحققين» فرموده است: «امام صادق عليه السلام به منظور هدايت تدريجي در اين مناظره راه هاي سه گانه استدلال (جدل، خطابه و برهان) را پيموده و مطابق دستور خداوند در قرآن «ادع الي سبيل ربك بالحكمة والموعظة الحسنة و جادلهم بالتي هي أحسن [2] رفتار نموده است.


پاورقي

[1] متن كامل اين مناظره به همراه نمونه هاي ديگري از مناظرات امام صادق عليه السلام با ديگرانديشان خواهد آمد.

[2] نحل / 125، اي رسول مردمان را با حكمت و برهان و موعظه نيكو به راه خدا دعوت نما و با بهترين شيوه با آنها مناظره كن.


الغسل


2- سئل الامام الصادق عليه السلام عن السقط اذا استوت خلقته، يجب له الغسل و اللحد و الكفن؟ قال: نعم. كل ذلك يجب اذا استوي.

و قال عليه السلام: يغسل الميت ثلاثة اغسال. مرة بالسدر، و مرة بالماء يطرح فيه الكافور، و مرة أخري بالقراح، ثم يكفن.

كل من قال: لا اله الا الله محمد رسول الله، يجب تغسيله اذا مات، حتي الفاسق المتظاهر بالفسق، و حتي ابن الزنا و السقط اذا تم له اربعة أشهر.. و اللقيط من دار الاسلام بحكم المسلم. أجل، لا يجوز تغسيل المغالي و الناصبي و الخارجي.

و يجب تغسيل المسلم ثلاث مرات: الأولي بالماء مع قليل من السدر، و الثانية بالماء مع قليل من الكافور، الا أن يكون الميت محرما فلا يجعل الكافور في ماء غسله، و الثالثة بالماء الخالص دون أن يضاف اليه شي ء، و ينبغي أن لا يكثر من السدر و الكافور خشية أن يصير الماء مضافا، فلا يحصل به التطهير.

و كما يجب الترتيب بين الاغسال الثلاثة، كذلك يجب الترتيب بين الاعضاء الثلاثة، فيبدأ بالرأس مع الرقبة، و يثني بالجانب الايمن، و يثلث بلايسر، تماما كغسل الجنابة و الحيض و الاستحاضة و النفاس، بل غسل الميت أولي و آكد في الترتيب من سائر الاغسال، حيث ورد النص فيه، و لم يرد فيها، حتي أن بعض الفقهاء، أو الكثير منهم قاس جميع الأغسال علي غسل الميت.



[ صفحه 109]



فلقد ثبت عن الصادق عليه السلام أنه قال في الميت: «اغسل رأسه بالرغوة و بالغ.. ثم اضجعه علي الجانب الأيمن، و صب الماء من نصف رأسه الي قدميه.. ثم اضجعه علي الجانب الايسر، و افعل به مثل ذلك».

و لابد في تغسيل الميت من نية التقرب الي الله، لأنه من العبادات، و اطلاق الماء و طهارته و اباحته، و من ازالة النجاسة أولا عن بدن الميت، و من عدم وجود الحاجب المانع من وصول الماء الي البشرة، و يكره التغسيل بالماء الساخن.

و الرجال يغسلهم الرجال، و النساء تغسلهن النساء، و لكل من الزوج و الزوجة أن يغسل الآخر، و المطلقة الرجعية زوجة ما دامت في العدة.

و أيضا للرجل أن يغسل بنت ثلاث سنين، و للمرأة ابن ثلاث أعوام، و الأولي الاختصار علي حال الضرورة.

و أيضا للمحارم بنسب أو رضاع أن يغسل بعضهم بعضا عند الضرورة، و عدم وجود المماثل، علي أن يكون الغسل من وراء الثياب. [1] .

و اذا لم يوجد مماثل و لا ذو رحم يسقط الغسل، لما روي عن الامام الصادق عليه السلام: «ان المرأة تموت في السفر، و ليس معها ذو رحم و لا نساء. قال: تدفن كما هي في ثيابها، و ان الرجل يموت، و ليس معه الا النساء. قال: يدفن كما هو في ثيابه».

و ذهب أكثر الفقهاء الي أن المسلم اذا مات، و لا مماثل من المسلمين، و وجد مماثل من أهل الكتاب، يغتسل الكتابي أولا، ثم يباشر بتغسيل الميت المسلم، و استندوا في ذلك الي أن الامام الصادق عليه السلام سئل عن رجل مسلم،



[ صفحه 110]



و ليس معه رجل مسلم، و لا امرأة مسلمة من ذوي قرابته، و معه رجل نصراني، و نساء مسلمات، ليسه بينه و بينهن قرابة؟ يغتسل النصراني، ثم يغسله، فقد اضطر. و اذا ماتت المرأة المسلمة، و ليس معها مسلمة، و لا رجل مسلم من قرابتها، و معها نصرانية، تغتسل النصرانية، ثم تغسلها.

و حمل هؤلاء الفقهاء الرواية المتقدمة الآمرة بالدفن بلا غسل، حملوها علي صورة عدم وجود المماثل اطلاقا، حتي من أهل الكتاب.

و تجدر الاشارة الي أن رواية تغسيل الكتابي للمسلم تدل بصراحة علي طهارة أهل الكتاب، و ان نجاستهم عرضية لا ذاتية... و بديهة ان الضرورة لا تجعل النجس طاهرا، و انما تسوغ الانتقال من حال الي أخري، فالواجب أولا المماثل المسلم مع وجوده، و مع عدمه فالمماثل الكتابي، تماما كما هي الحال بالقياس الي أولياء الميت الذين يأتي الكلام عنهم.


پاورقي

[1] سئل الامام الصادق عليه السلام عن الرجل يخرج في السفر، و معه امرأته، يغسلها؟ قال: نعم و امته و اخته، يلقي علي عورتها خرقة.


سهم الامام، و سهم السادة


قدمنا ان الأسهم الستة ترجع الي سهمين، ثلاثة منها للامام، و هي سهم الله و الرسول و ذي القربي، و ثلاثة الي قرابة الرسول، و هي سهم اليتامي و الفقراء، و أبناء السبيل. و الذي تقتضيه القواعد، و أصول المذهب، و دلت عليه النصوص ان في زمن الحضور، و التمكن من الوصول الي الامام عليه السلام يعطي له جميع الخمس بدون استثناء، و لا يجوز التصرف في شي ء منه الا باذنه. أما كيف يصنع به الامام، و انه يوزع القسم الثاني منه علي الطوائف الثلاث مقتصدا في كل طائفة علي قدر كفايتها، و ما زاد فهو له، و ان اعوزهم شي ء أتمه من نصيبه، أما التعرض و الحديث عن هذا فلا جدوي منه، بخاصة في زماننا.

و أما في زمن الغيبة، و هو عصرنا الذي نحن فيه فالمشهور بين العلماء



[ صفحه 115]



قديما و حديثا أن سهم القرابة، و هم اليتامي و المساكين و أبناء السبيل يعطي لهم ابتداء بدون توسط الحاكم الشرعي و الترخيص منه، علي شريطة أن يكونوا من أهل الولاية الاثني عشرية، و ان يكون كل من اليتيم و المسكين من أهل الحاجة الذي لا يملك مؤنة سنته، و ان يكون ابن السبيل منقطعا في غير بلده، و فقيرا في غربته، و ان كان غنيا في بلده، و ان يكون سفره في غير معصية. و لا يجب البسط و توزيع القسم الثاني علي الطوائف الثلاث: اليتامي و المساكين و أبناء السبيل، بل يجوز لك أن تعطي جميع ما عليك من الخمس لسيد واحد محتاج، علي أن لا تزيد شيئا علي ما يكفيه لمدة سنة، و لو كان العطاء في دفعة واحدة، و من أجاز ذلك في الزكاة منعه في الخمس. و قال صاحب الجواهر: لا أجد فيه خلافا: أما نحن فنمنعه فيهما معا، و ذكرنا الدليل في باب الزكاة.

و لا يجوز لمن عليه الخمس ان يعطي شيئا منه لمن تجب نفقته عليه، تماما كما هي الحال في الزكاة.

و نكرر أن هذا الذي قلناه عليه عمل المشهور قديما و حديثا، و تقتضيه الأدلة كتابا و سنة و اجماعا، حتي اصبح وجوب هذا النوع من الخمس من ضرورات الدين و الاسلام، و قيل: انه سقط في زمن الغيبة بعد وجوبه، و ابيح للشيعة أكله بعد تحريمه عليهم، و نقول: لقد ثبت وجوبه بالقطع و اليقين، و سقوطه مشكوك، و اطلاق الأدلة و شمولها لزمن الغيبة و الحضور محكم، أما الروايات التي استدل من استدل بها علي السقوط ففيها أكثر من علة، و قد نقلها و تبسط في درسها و تمحيصها الشيخ الهمداني في الجزء الثالث من مصباح الفقيه، فليراجع.

أما سهم الامام عليه السلام، و هو نصف الخمس و حكمه في زمن الغيبة فقد



[ صفحه 116]



تعددت فيه الأقوال، و تضاربت، و أنهاها صاحب الحدائق الي أربعة عشر قولا، و المهم منها القول ببقاء سهم الامام، و عدم سقوطه في زمن الغيبة، و وجوب صرفه في تأييد الدين و دعمه، و علي العارفين بتعاليمه و مبادئه، و علي الفقراء الصالحين المخلصين من أهل الولاية. و القول الثاني بقاؤه، و لكن يضاف الي سهم السادة، و يعطي لليتامي و المساكين من قرابة الرسول. القول الثالث يسقط في الأرباح، و فاضل مؤنة السنة فقط، دون سائر الأصناف الستة الباقية. القول الرابع يسقط اطلاقا، و يباح للشيعة أكله، و لا يجب عليهم دفع شي ء منه.

هذي هي أهم الأقوال، أما الادلة فهي علي أنواع ثلاثة:

الأول: ما دل علي وجوب اخراج الخمس اطلاقا في زمن الغيبة و زمن الحضور بدون فرق بين سهم الامام، و سهم السادة، و هي الآية الكريمة (و اعلموا انما غنمتم من شي ء) [1] و الروايات الكثيرة عن أهل البيت عليهم السلام، و ذكرنا طرفا منها فيما تقدم، و منها قول الامام عليه السلام: الخمس في كل ما أفاد الناس من قليل، أو كثير.

الثاني: ما يدل علي التشديد في اخراج الخمس، و عدم سقوطه اطلاقا في حضور الامام و غيبته، كقوله عليه السلام: «لا يحل لأحد ان يشتري من الخمس شيئا، حتي يصل الينا حقنا». و قوله عليه السلام: «أما الغنائم و الفوائد فهي واجبة عليهم في كل عام». و هذا النوع يعزز النوع الأول و يدعمه.

الثالث من الأدلة: ما يدل علي التحليل و الاباحة، و سقوط الخمس مطلقا أيضا في الحضور و الغيبة، كقول الامام عليه السلام: «و كل من والي آبائي فهم في حل مما في أيديهم من حقنا فليبلغ الشاهد الغائب». و قوله: «الا و ان شيعتنا من ذلك - أي الخمس - و أبناءهم في حل».



[ صفحه 117]



و لا يمكن الجمع بين النوع الثاني الذي أثبت الوجوب و عدم السقوط مطلقا في الحضور و الغياب، و بين النوع الثالث الذي نفاه و اباحه للشيعة مطلقا أيضا - لا يمكن الجمع بينهما بحمل الاثبات علي زمن الحضور، و النفي علي زمن الغياب، لأنه جمع اعتباطي صرف، لا دليل عليه من الشرع، و لا من العرف، و أيضا لا يمكن الجمع بينهما بحمل الاثبات علي الاستحباب، و حمل النفي علي الوجوب، لأن مقتضي ذلك هو عدم وجوب الخمس من الأساس، حتي في زمن الحضور، و هذا تماما كنفي وجوب الصوم و الصلاة، و الحج و الزكاة. أما الوجوه الأخري التي ذكرت، أو تذكر للجمع بين النوعين فليست بأفضل من هذين المحملين، و اذن، فالتعارض بين ما دل علي عدم السقوط في زمن الغيبة، و بين ما دل علي السقوط لا مفر منه [2] ، و عليه فلا خلاص من أحد أمرين: اما ان نلتزم ببقاء وجوب الخمس بما فيه سهم الامام في زمن الحضور و الغياب معا، و اما أن نلتزم بعدم وجوبه كذلك، و لا سبيل الي قول ثالث. و من التزم بالثاني يخرج عن الاسلام، لأنه ينكر ما ثبت بضرورة الدين، فيتعين الأول حتما، و هو بقاء الوجوب و عدم السقوط في الغياب، تماما كالحضور بلا أدني تفاوت.

و علي هذا يصرف سهم الامام في زمن الغيبة في السبيل الذي نعلم برضا الامام به، كتأييد الدين، و ترويج الشريعة، و من أظهر مصاديق هذا الترويج في عصرنا الحاضر تعيين اساتذة قديرين، لالقاء الدروس و المحاضرات في فقه آل البيت بالجامعات الزمنية الغربية منها و الشرقية. أما الانفاق من سهم الامام عليه السلام



[ صفحه 118]



علي المتطفلين و المرتزقة، و علي الذين يتاجرون بالدين فانه من أعظم المحرمات، و أكبر الكبائر و الموبقات، و في عقيدتي ان الغاء سهم الامام أفضل ألف مرة من أن يأخذه أحد هؤلاء، و من اليهم، لأنه تشجيع للجاهل علي جهله، و للمغرور علي غروره، و للضال علي ضلاله.

و قد اطلعت، و أنا ابحث و انقب عن مصادر هذه المسألة و أقوال الفقهاء القدامي و الجدد، و آرائهم في سهم الامام حال غيابه، اطلعت علي كلمات لصاحب الجواهر، تدل علي قداسته و عظمته في الاخلاص و التقوي، و بعد النظر، قال: «ان مثلنا ممن لم تزهد نفسه بالدنيا لا يمكنه الاحاطة بالمصالح و المفاسد، كما هي في نظر الامام، فكيف يقطع برضاه، مع عدم خلوص النفس من الملكات الرديئة، كالصداقة و القرابة، و نحوهما من المصالح الدنيوية، فقد يفضل البعض لذلك، و يترك الباقي في شدة الجوع و الحيرة».

و سر العظمة في هذا الكلام أنه جعل «خلوص النفس من الملكات الرديئة» هو السبيل الصحيح الي معرفة المصالح و المفاسد كما هي في واقعها، و عند الامام عليه السلام، أما مجرد التحقيق و التدقيق و التفريع فما هو بشي ء عند صاحب الجواهر، لأنه ليس بطريق و لا وسيلة الي معرفة المصالح و المفاسد التي شرعت علي أساسها الشرائع، و انزلت لبيانها الأديان و ارسلت الرسل، و اداها عنهم الأئمة الأطهار، و العلماء الأبرار.

و تسأل: لو افترض ان من عليه الخمس يعلم مواقع الخير التي ترضي الله و الرسول من مصرف سهم الامام، أو أنه يستطيع أن يعلم ذلك من خيبر به، و لكنه غير الحاكم الشرعي، فهل له أن يعمل بعلمه، و ينفق سهم الامام فيما اعتقد أنه يرضي الله و الرسول دون أن يرجع الي الحاكم الشرعي، أو لابد من الرجوع اليه،



[ صفحه 119]



بحيث اذا انفق شيئا من سهم الامام بدون الترخيص منه لم يفرغ ذمته، حتي و لو صادف الواقع؟

الجواب:

المشهور علي وجوب الرجوع الي الحاكم، و لكن هذا من المهشورات التي لا أصل لها، و لا دليل عليها من كتاب، أو سنة، أو عقل، بخاصة اذا صادف الانفاق كله الواقعي، مع نية القربة المفروض تحققها، بل قام الدليل علي ضد و عكس هذه الشهرة.. ذلك أن الواجب هو الاداء و الوفاء بسهم الامام، و اشتراط الرجوع الي الحاكم قيد زائد، فينفي بالأصل. هذا، الي أنه لا واسطة في الاسلام بين الله و الانسان، و ان الله جل و علا يتقبل من العبد عباداته و أعماله بدون شفيع، ما دام مخلصا في قصده، مؤديا لحقه، مطيعا لأوامره.

و حيث لا دليل علي وجوب الرجوع الي الحاكم في سهم الامام و مصرفه، فقد ذهب جماعة من الفقهاء الي ما قلناه، منهم الشيخ المفيد، و صاحب الحدائق، و السيد الحكيم، فقد جاء في المستمسك لهذا السيد ما ننقله بالنص و الحرف: «و من ذلك يظهر أن الأحوط ان لم يكن الأقوي احراز رضاه عليه السلام - أي رضا الامام - في جواز التصرف، فاذا أحرز رضاه بصرفه في جهة معينة جاز للمالك تولي ذلك بلا حاجة الي مراجعة الحاكم الشرعي».

و قال صاحب الحدائق: لم نقف له - أي لوجوب الرجوع الي الحاكم - علي دليل، و غاية ما يستفاد من أخبار أهل البيت عليهم السلام نيابة الحاكم في القضاء و المرافعات، و الأخذ بحكمه و فتواه، أما دفع الأموال اليه فلم أقف له علي دليل لا عموما، و لا خصوصا».

و الأمر كما قال صاحب الحدائق: ان نيابة الفقيه عن الامام انما هي في



[ صفحه 120]



القضاء و الافتاء، لا في قبض الأموال، و للفقيه أيضا الولاية في كل ما تدعو اليه الحاجة و الضرورة، كالولاية علي الأوقاف التي لا ولي خاص لها، و علي الايتام الذين لا ولي خبري لهم، و ما الي ذاك مما لابد منه، و لكن هذا شي ء، و عدم فراغ الذمة من دين الخمس بعامة، أو سهم الامام بخاصة الا بالرجوع الي الحاكم شي ء آخر.

أما من قال: ان الحاكم الشرعي اعرف بالمواضع التي يجب ان يصرف فيها سهم الامام فنجيبه بأن هذا تسليم و اعتراف بأن العبرة بمعرفة المواضع و المواقع المطلوبة، لا بالرجوع الي الحاكم.


پاورقي

[1] الانفال: 41.

[2] و يمكن القول بأنه لا تعارض أصلا بين الروايات المثبتة للخمس، و الروايات النافية، لاختلاف الموضوع، و تعدده، حيث نحمل الروايات المثبتة علي ارادة الخمس في الاصناف السبعة و بقاءه في زمن الغيبة و الحضور، و الروايات النافية علي الانفال التي يأتي الكلام عنها في آخر الفصل، فلا حظ فقرة «الانفال».


الحمل و الصوف و الظرف


اجمع الفقهاء علي أن الحمل منفردا لا يصح جعله ثمنا و لا مثمنا، لمكان الغرر، و يجوز بيعه مع أمه، و علي الاصح بيع أمه الحامل.

أما بيع الصوف و الشعر علي ظهور الانعام فان المشهور بين الفقهاء عدم الجواز.

و قال جماعة من كبار المحققين، منهم المفيد و العلامة و الشهيد الثاني و ابن ادريس و المحقق، قالوا: يصح بيع الصوف و الشعر قبل جزه، و ان جهل الوزن، تماما كما يجوز بيع الثمرة علي الشجرة، و مما قاله الشهيد: لكن ينبغي الجز في الحال، أو شرط البقاء الي مدة معلومة.

و ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر و المكاسب الي أنه يجوز بيع الزيت، و السمن مع ظرفه كل رطل بثمن معلوم، علي أن يطرح للظرف رطل أو أكثر، حسبما يتفق عليه الطرفان، و تغتفر هنا الزيادة و النقيصة في الظروف، قال رجل للامام الصادق عليه السلام: جعلت فداك نطرح من طرف السمن و الزيت لكل ظرف كذا رطلا، فربما زاد، و ربما نقص؟. قال:«اذا كان عن رضي منكم فلا بأس». و يعرف هذا عند الفقهاء ببيع الاندار، أي الاسقاط، و المراد به قدر معين للظرف.

و أيضا اجاز المشهور أن يباع المظروف و الظرف معا عن كل رطل ثمن معلوم، كما هو المعروف و المألوف اليوم من بيع الفواكه و الخضار بصناديقها، أو بعض السلع المائعة و الجافة بغلافها، قال صاحب الجواهر: «و العلم بالجملة كاف عن معرفة الابعاض - أي الأجزاء - و ان لم يكن المنضم - يريد الظرف - من الموزونات».



[ صفحه 137]



و الذي يستفاد من هذه الأقوال، و مثلها كثير للفقهاء، ان كل ما جري عليه العرف من طرق المعرفة بالعوضين، و تسامح الناس بالجهل به جائز غير محظور، حتي و لو بيع لوحده جزافا مع امكان العلم بمقداره تفصيلا من غير كسر و لا خراب، كبيع الصوف علي ظهور الغنم، و لا شي ء ادل و اصدق علي هذه الحقيقة من قول الامام الصادق عليه السلام: «اذا كان ذلك عن رضي منكم فلا بأس».


التقايل بين البائع و المشتري


اذا تقايل البائع و المشتري، و اتفقا علي ارجاع المبيع لصاحبه قبل أن يأخذ الشفيع بالشفعة صح التقايل، لأن حق الشفيع سابق علي البائع من حيث ان



[ صفحه 136]



الشفعة استحقت بالعقد، و التقايل متأخر عنه، فتقدم الشفعة عليه، لمكان السبق.. و اذا طرأ نقص علي المبيع بعد ارجاعه للبائع فضمانه علي المشتري، لأنه كان مسؤولا عما يحدث في المبيع قبل التقايل، فتستمر المسؤولية الي ما بعده.

هذا ما قاله الفقهاء دون أن ينقلوا الخلاف فيه.. و الحق أنه لا شفعة من رأس مع التقابل، لأن أدلة الشفعة ظاهرة في تملك المشتري للمبيع، و منصرفة عن حالة التقايل، بل ان موضوع الشفعة هو الشريك الحادث، و المفروض عدمه، فتنتفي لانتفاء موضوعها.


المقر له


يشترط في المقر له أن تكون له أهلية التملك و ثبوت الحق له، فلو قال: علي لهذا الحائط، أو لهذه الدابة كذا كان لغوا.. و يصح الاقرار للمدرسة و المسجد و المصح، و ما اليه، لأنه اقرار لمن ينتفع بالمدرسة والمسجد، و المصح.. و يصح الاقرار للمجهول جهالة غير فاحشة. كما لو قال: لا حدكما علي مبلغ كذا، لا أدري من هو بالذات، فيستخرج بالقرعة بينهما.

و اتفق الفقهاء علي صحة الاقرار للحمل اذا ولد حيا لأقل من ستة أشهر، حيث يحصل العلم بأنه كان موجودا عند صدور الاقرار، لأن اقل الحمل ستة أشهر، و لا يولد حيا قبلها. و اذا سقط الحمل ميتا فان قال المقر: ان الشي ء الذي أقر به هو ارث للحمل رجع الي باقي الورثة، و ان قال: هو وصية رجع الي ورثة الموصي، عملا بما يستدعيه الاقرار. و ان لم يعزه الي الارث و الوصية ترك المقر، و شأنه يعمل بتكليفه الذي هو أعرف به، و لا يحق لأحد معارضته، لأن أمر الأموال يرجع بها الي من هي في يده، حتي يثبت العكس، و المال هنا ليس



[ صفحه 122]



للحمل لأنه ولد ميتا، فيكون أمره لمن هو في يده.

و أيضا اتفقوا علي بطلان الاقرار للحمل اذا ولد لأكثر من أقصي مدة الحمل للعمل بعدم وجوده حال الاقرار، و معلوم أن الاقرار للمعدوم لا يصح.

و اختلفوا فيما اذا ولد في منتهي التسعة أشهر من حين الاقرار بناء علي أنها أقصي مدة الحمل، فقال جماعة: يصح الاقرار عملا بالظاهر، أي الغالب، لأن أكثر النساء يلدن للتسعة، و عليه يكون الحمل موجودا عند الاقرار، و اذا صح الاقرار مع الولادة في منتهي التسعة فيصح مع الولادة قبلها و بعد الستة بطريق أولي.

و قال آخرون، و منهم صاحب الجواهر بعدم صحة الاقرار، لأن الحمل حادث، و الأصل تأخر الحادث، و عليه لا يكون الحمل موجودا حين الاقرار، أما الظاهر فلا يقدم علي الأصل، و لا يصح اعتماد عليه الا اذا دل الدليل الشرعي عليه، أو أفاد العلم بالكشف عن الواقع.

و علي كل حال، فان استحق الحمل الشي ء المقر به فهو له بكامله ان كان واحدا، و ان زاد عن الواحد اقتسم الذكر و الأنثي بالسوية الا مع العلم بأن الاستحقاق ثابت بالتفاوت، كميراث الأولاد و الأخوة من الأب، لأن الأصل عدم التفاضل بين الذكر و الأنثي، حتي يثبت العكس، و من هنا اتفق الفقهاء علي أنه اذا وقف علي أولاده، أو أوصي لهم اقتسم الذكر و الأنثي بالسوية.


اسباب العلم


للعلم أسباب لا يبلغها الاحصاء، و يعنينا منها ما يتصل بالدعاوي التي ترفع لدي المحاكم، و يعلم القاضي بوقائعها، أو بجهة من جهاتها. و ينقسم علم الحاكم بالواقعة المتنازع عليها باعتبار ظرفه و الزمن الذي حصل فيه الي قسمين: الأول أن يحصل العلم للحاكم في خارج المحكمة، و قبل التنازع و الترافع. الثاني أن يحصل اثناء السير في الدعوي، و من وقائعها و ملا بساتها بالذات، و هذا النوع - و هو المقصود من هذا الفصل - ينقسم باعتبار أسبابه الي ما يلي:

1- معاينة الحاكم و مشاهدته اذا كان المدعي به من الوقائع المادية.

2- القرائن الموضوعية من غير الطب الشرعي، بل يستنتجها الحاكم بذكائه و تفطنه لحجاج و الخصوم و خداعهم.

3- الأمور العامة البديهية التي يشترك فيها جميع الناس، مثل أن الأطرش لا يسمع، و الأعمي لا يبصر، فاذا شهد الأول بسماع الاقرار، و الثاني برؤية الحادثة لا يلتفت اليهما.



[ صفحه 124]



4- الطب الشرعي، و منه أقوال الخبراء.

5- المبادي ء الشرعية العامة، مثل أن أقل الحمل ستة أشهر، و أكثره سنة، فيقضي الحاكم بنفي الولد، أو الحاقه علي هذا الأساس بدون بينة أو يمين، بعد العلم بتاريخ الوطء، أي ان من يدعي خلاف هذا المبدأ ترد دعواه ابتداء، لأنه يدعي خلاف ما ثبت في الشرع.


الصادق و مرقد الامام علي


من المعروف أن الامام الصادق عليه السلام هو الذي عرف خواص الشيعة علي موضع قبر أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام، في النجف الأشرف، عند ذهابه الي العراق..

كان عموم الشيعة لا يعرفون موضع القبر الشريف بالدقة الا أنهم لا يجهلون الموقع علي وجه العموم، و ذلك بمعرفتهم أن القبر الشريف في ظهر الكوفة.. و ذلك بسبب عملية الأخفاء الذي جهدوا عليها أولاد أميرالمؤمنين عليه السلام خوفا من أعدائه.

و لكن بعد ذلك و حين سنحت الفرصة لاظهار موضع القبر الشريف و بيان فضله و فضل زيارته، راح الامام الصادق عليه السلام يبين ذلك الفضل من خلال كلماته المنيرة و من خلال زيارته المباركة المباشرة للمرقد الشريف. و من خلال توكيل و توصيته من يبني القبر الشريف.

ولو طالعنا كتب العلماء نجد فيها ذكر لزيارات الامام الصادق عليه السلام لمرقد أميرالمؤمنين عليه السلام و تفاصيل الزيارة لفظيا و عمليا. و منها علي ما ذكروا:

1- ذكر شيخ الطائفة محمد بن الحسن الطوسي في كتاب التهذيب، في كتاب المزار منه، في باب فصل الكوفة عدة زيارات للصادق عليه السلام.

2- ذكر مثل ذلك الشيخ الكليني طاب ثراه في الكافي.



[ صفحه 199]



3- السيد ابن طاووس في فرحة الغري.

4- المجلسي (رض) في مزار البحار.

5- الشيخ الحر العاملي في وسائل الشيعة في كتاب المزار.

و الآن نذكر بعض الروايات و الزيارات في ذلك:

1- قال الشيخ أبوجعفر الطوسي: ان الصادق عليه السلام زار قبر أميرالمؤمنين عليه السلام عدة مرات، منها يوم أقدمه السفاح الحيرة، و منها ما يرويه عبدالله بن طلحة النهدي [1] يقول: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام - ثم قال - فمضينا معه حتي انتهينا الي الغري فأتي موضعا فصلي فيه. و ذكر أيضا مجيئه مرة أخري من الحيرة و معه يونس بن ظبيان [2] و دعا عند القبر و صلي و أعلم يونس أنه قبر أميرالمؤمنين عليه السلام بعد أن كان يونس لا يدري أين هو سوي أنه في الصحراء.

2- و روي الكليني طاب ثراه عن يزيد بن عمرو بن طلحة قال: قال أبوعبدالله عليه السلام و هو بالحيرة: أما تريد ما وعدتك، قلت: بلي، يعني الذهاب الي قبر أميرالمؤمنين عليه السلام، قال: فركب و ركب اسماعيل و ركبت معهما حتي



[ صفحه 200]



اذا جاء الثوية و كان بين الحيرة و النجف عن ذكوات بيض [3] نزل و نزل اسماعيل و نزلت معهما فصلي و صلي اسماعيل و صليت.

3- روي عن أبان بن تغلب قال: كنت مع أبي عبدالله عليه السلام فمر بظهر الكوفة فنزل فصلي ركعتين، ثم تقدم قليلا فصلي ركعتين، ثم سار قليلا فنزل فصلي ركعتين، ثم أخبر أبان أن الصلاة الاولي عند قبر أميرالمؤمنين عليه السلام، و الثانية عند موضع رأس الحسين عليه السلام، و الثالثة عند منزل القائم.

4- ذكر الشيخ الحر أن الصادق عليه السلام زار قبر أميرالمؤمنين نوبا عديدة منها ما عن الصدوق رحمه الله عن صفوان بن مهران الجمال قال: سار الصادق عليه السلام و أنا معه في القادسية حتي أشرف علي النجف فلم يزل سائرا حتي أتي الغري فوقف به حتي أتي القبر، فساق السلام من آدم علي كل نبي و أنا أسوق معه السلام حتي وصل السلام الي النبي صلي الله عليه و آله ثم خر علي القبر فسلم عليه و علا نحيبه، فقلت: يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله: ما هذا القبر، فقال: قبر جدي علي بن أبي طالب.

5- ذكر المجلسي زيادة علي ما سبق زيارات أخر، و ذكر زيارة صفوان معه بصورة أخري، و فيها أن الصادق شم تربة أميرالمؤمنين فشهق شهقة ظننت أنه فارق الدنيا، فلما أفاق قال: ههنا والله مشهد أميرالمؤمنين، ثم خط



[ صفحه 201]



تخطيطا، فقلت يا ابن رسول الله صلي الله عليه و آله: ما منع الأبرار من أهل البيت من اظهار مشهده؟ قال: حذرا من بني مروان و الخوارج أن تحتال في أذاه.

6- و روي عن عمر بن يزيد أنه أتي عبدالله بن سنان فركب معه فمضيا حتي أتيا منزل حفص الكناسي فاستخرجه و ركب معهما فمضوا حتي أتوا الغري، فانتهوا الي قبر.

فقال: انزلوا هذا قبر أميرالمؤمنين.

فقال له عبدالله: من أين علمت هذا؟

قال: أتيته مع أبي عبدالله عليه السلام حيث كان بالحيرة غير مرة، و خبرني أنه قبره.

7- روي عن يونس بن ظبيان أنه كان عند الصادق عليه السلام بالحيرة أيام مقدمه علي أبي جعفر في ليلة صحيانة مقمرة، الي أن قال: فركب و ركبت معه و سار حتي انتهينا الي الذكوات الحمر، قال: ثم دنا من اكمة فصلي عندها ثم مال عليها و بكي، الي أن قال: قال: هو قبر أميرالمؤمنين عليه السلام و لعل هذه الرواية رواية يونس الاولي.

8- روي عن أبي الفرج السندي أنه جاء من الحيرة مع الصادق عليه السلام الي الغري و زار قبر أميرالمؤمنين عليه السلام.

و روي مثل ذلك عن عبدالله بن عبيد بن زيد و ذكر أن عبدالله بن الحسن كان معه، و أن عبدالله أذن و أقام و صلي مع الصادق عليه السلام.



[ صفحه 202]



و ظاهر هذا أن الزيارة كانت في عهد السفاح، لأنه استقدم عبدالله بن الحسن كما استقدم الصادق عليه السلام.

9- روي أيضا عن أبي العلاء الطائي حديثا طويلا يذكر فيه مجي ء الصادق الي الحيرة، و ذيوع الخبر بالكوفة، و قعوده لانتظاره، و سؤاله عن القبر الذي في الظهر عندهم و أنه قبر أميرالمؤمنين عليه السلام و قول الصادق: أي والله يا شيخ حقا.

10- روي عن صفوان أنه كان يأتي القبر بعد ما عرفه به الصادق عليه السلام و يصلي عنده مدة عشرين سنة.

و قد ذكر السيد الجليل عبدالكريم بن طاووس في فرحة الغري ما تقدم ذكره من الزيارات و غيرها شيئا كثيرا، و ليس القصد أن نوافيك بكل زيارة رؤيت له، و انما كان القصد أن نوقفك علي تلك السياسة الخرقاء التي صنعها العباسيون مع أبي عبدالله عليه السلام و ما كان لتلك الجيئات من آثار أظهرت أمر أهل البيت.

كان الصادق عليه السلام يصحب في كل زيارة واحدا أو اكثر من أصحابه ليدلهم علي القبر، و يصحب غيرهم في الزيارة الأخري ليكثر عارفوه و زائروه، فروي كثير من رجاله هذه الزيارات منهم صفوان الجمال و محمد بن مسلم الثقفي، و أبوبصير، و عبدالله بن عبيد بن زيد، و أبوالفرج السندي، و أبان بن تغلب،و مبارك الخباز و محمد بن معروف الهلالي و أبوالعلاء الطائي، و المعلي بن خنيس، و زيد بن طلحة، و عمر بن يزيد، و يزيد بن عمرو،



[ صفحه 203]



و عبدالله بن طلحة النهدي، و يونس بن ظبيان، الي غير هؤلاء.

و قد أعطي الصادق عليه السلام صفوان الجمال دراهم لتجديد بنائه و كان قد جرفه السيل، فمن هذا تعرف أن القبر كان ظاهرا و انما كانوا يتكتمون في زيارته و الاشارة اليه ليبقي مخفيا علي الخوارج و بني مروان، و من ههنا يسأله أبوالعلاء عن القبر الذي عندهم بالظهر أهو قبر أميرالمؤمنين عليه السلام؟ فلو لم يكن عندهم قبر ظاهر لما كان وجه لسؤاله، و يسأله صفوان حين خر علي القبر، قائلا: يا ابن رسول الله ما هذا القبر؟

و في عهد الصادق عليه السلام عرف الناس القبر و دلوه من تلك الزيارات و صاروا لا يسألونه عنه و انما يسألون عن الآداب في زيارته، كما سأله محمد بن مسلم و صفوان و يونس بن ظبيان و غيرهم. [4] .



[ صفحه 204]




پاورقي

[1] عربي كوفي روي عن الصادق عليه السلام، و روي عنه جماعة من الثقات مثل علي بن اسماعيل الميثمي و محمد بن سنان و ابن محبوب.

[2] الكوفي ممن روي عن الصادق عليه السلام و جاءت فيه روايات قادحة و أخري مادحة، و لكن روي عنه جماعة كثيرة من الثقات، و بعضهم من أصحاب الاجماع.

[3] جمع ذكوة، و هي الجمرة الملتهبة، و المأسدة، و لا يناسبان المقام و لعله أراد منها الربوات التي تحوط القبر، و شبهها بالذكوات لبريقها، لأن أرض الغري ذات رمل و حصي فيكون لها بريق و لمعان.

[4] الامام الصادق للمظفر، بتصرف كبير.


وصاياي جعفر بن محمد الصادق


بمبئي، 1303 ق، 268 ص.

ر.ك: الذريعه، ج 25، ص 97.


الحسكة سلاح الطير


فأما الطائر الصغير الذي يقال له (ابن نمرة) [1] فقد عشش في بعض الأوقات في بعض الشجر، فنظر إلي حية عظيمة قد أقبلت نحو عشه فاغرة فاها، تبغيه لتبتلعه، فبينما هو يتقلب و يضطرب في طلب حيلة منها إذ وجد حسكة، فحملها فألقاها في فم الحية فلم تزل الحية تلتوي و تتقلب



[ صفحه 122]



حتي ماتت، أفرأيت لو لم أخبرك بذلك، كان يخطر ببالك أو ببال غيرك أنه يكون من حسكة مثل هذه المنفعة، أو يكون من طائر صغير أو كبير مثل هذه الحيلة، اعتبر بهذا و كثير من الأشياء يكون فيها منافع لا تعرف بحادث يحدث أو خبر يسمع به.


پاورقي

[1] طائر أصغر من العصفور.


الغيبة و الحكمة فيها


أ: كمال الدين 2 / 482 - 481، ب 44، ح 11.

ب: علل الشرائع 246 - 245، ب 179، ح 18: حدثنا عبدالواحد بن محمد بن عبدوس العطار قال: حدثني علي بن محمد بن قتيبه النيسابوري قال: حدثنا حمدان بن سليمان النيسابوري قال: حدثني أحمد بن عبدالله بن جعفر المدائني، عن عبدالله بن الفضل الهاشمي قال: سمعت الصادق جعفر بن محمد عليه السلام يقول:...

ان لصاحب هذا الأمر غيبة لا بد منها، يرتاب فيها كل مبطل.

فقلت: و لم جعلت فداك؟

قال: لأمر لم يؤذن لنا في كشفه لكم.

قلت: فما وجه الحكمة في غيبته؟

قال: وجه الحكمة في غيبته وجه الحكمة في غيبات من تقدمه من حجج الله تعالي ذكره، ان وجه الحكمة في ذلك لا ينكشف الا بعد ظهوره كما لم ينكشف وجه الحكمة فيما أتاه الخضر عليه السلام من خرق السفينة، و قتل الغلام، و اقامة الجدار لموسي عليه السلام الا وقت افتراقهما.

يابن الفضل: ان هذا الأمر أمر من أمر الله تعالي، و سر من سر الله،



[ صفحه 86]



و غيب من غيب الله، و متي علمنا أنه عزوجل حكيم، صدقنا بأن أفعاله كلها حكمة، و ان كان وجهها غير منكشف.


النرد و الشطرنج


[أ: الخصال 1 / 251، صدر ح 119.

ب: معاني الأخبار 224: حدثنا محمد بن موسي بن المتوكل، عن عبدالله بن جعفر الحميري، عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن الحسن بن محبوب، عن خالد بن جرير، عن أبي الربيع الشامي، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

سئل عن الشطرنج و النرد، قال:

لا تقربوهما.

قلت: فالغناء؟

قال: لا خير فيه لاتفعلوا.

قلت: فالنبيذ؟

قال: نهي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عن كل مسكر و كل مسكر حرام.


من الدعاء المخزون


أصول الكافي 2 / 534، الحديث 37: الحسين بن محمد، عن أحمد بن اسحاق، عن سعدان، عن داود الرقي، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

لا تدع أن تدعو بهذا الدعاء ثلاث مرات اذا أصبحت، و ثلاث مرات اذا أمسيت: «اللهم اجعلني في درعك الحصينة التي تجعل فيها من تريد».


الحكم الأخلاقية


«العاقل من كان ذلولا عند اجابة الحق، منصفا بقوله جموحا عند الباطل، يترك دنياه و لا يترك دينه، و دليل العاقل شيئان: صدق القول و صواب الفعل، و العاقل لا يتحدث بما ينكره العقل و لا يتعرض للتهمة و لا يدع مداراة من ابتلي به.

و يكون العلم دليله في أعماله، و الحلم رفيقه في أحواله، و المعرفة تعينه في مذاهبه، و الهوي عدو العقل و مخالف الحق، و قرين الباطل، و قوة الهوي من الشهوة، و أصل علامات الشهوة أكل الحرام، و الغفلة عن الفرائض و الاستهانة بالسنن و الخوض في الملاهي».

لقد وصف لنا عليه السلام العاقل بكل أحواله، فهو الذليل عند الحق و الجموح للباطل و المنصف في أقواله و أعماله و يعرف العاقل بصفتين هامتين: صدق القول و جواب الفعل، و من تحلي بهما اتخذ العلم دليله و الحلم رفيقه و المعرفة معينه...

ثم عاد عليه السلام ففصل لنا صفات الجاهل محللا صفاته و معددا أحواله ومفصلا أسبابه و أعماله.

فمن كان من الصنف الأول كان عنصرا صالحا في مجتمع صالح علينا



[ صفحه 259]



معاشرته و التقرب منه، و من اتصف بصفات الجهل كان عنصرا فاسدا في المجتمع حذرنا الامام منه و نصحنا بالبعد عنه.

من هنا كان قوله عليه السلام:

- «اياك و مخالطة السفلة فان مخالطة السفلة لا تؤدي الي خير».

- «ان عيال الرجل أسراؤه فمن أنعم الله عليه فليوسع علي أسرائه، فان لم يفعل يوشك أن تزول تلك النعمة عنه» تشبيه لطيف و مصيب فأسرة الرجل أسراء عنده و علي الانسان أن يعامل أسراءه بلطف و تقدير فلا يظلمهم و لا يبخل عليهم و لا يهملهم بل يرعاهم بحلمه و عاطفته لتعيش الأسرة عيشة سعيدة تغمرها المحبة و تكلأها السعادة.

- «باشر كبار أمورك بنفسك و كل ما صغر منها لغيرك»الأمور الكبيرة في الأسرة أو المجتمع علي رب الأسرة أن يباشرها بنفسه ليضمن نجاحها، أما الأمور الصغيرة التي لا تؤثر تاثيرا كبيرا في الحياة الخاصة و العامة فلا بأس ان تركها لمساعديه.

- «اصنع المعروف الي من هو أهله و الي من ليس هو أهله، فان لم يكن هو من أهله فكن أنت من أهله».

عمل المعروف واجب اجتماعي تجاه كل الناس لأن المعروف و لو زرع في غير موضعه قد يعطي خيرا. و هو من الأسباب التي توثق العلاقات الاجتماعية فتثمر محبة و عطاء مباركا. و قد اختلف الحكماء في نوع الأفراد الذين يسدي اليهم المعروف، فهل يسدي للأخيار المستحقين أم للأشرار غير المستحقين. قال الشاعر الحكيم زهير بن أبي سلمي:



و من يعمل المعروف في غير أهله

يكن حمده ذما عليه و يندم



حكيم آخر و قال:



ازرع جميلا و لو غير موضعه

فلن يضيع جميل أينما زرعا



و ما نراه أن عمل المعروف يصنع لجميع الناس علي حد قول الامام الصادق فان لم يكن من يسدي اليه المعروف من أهله فليكن الذي يسدي المعروف من



[ صفحه 260]



أهله. و قد قالوا: ان الهدية علي مقدار مهديها.

- «ثلاثة لم يجعل الله لأحد من الناس فيهن رخصة: بر الوالدين، برين كانا أو فاجرين، و الوفاء بالعهد للبر و الفاجر، و أداء الأمانة للبر و الفاجر».

بر الوالدين و الوفاء بالعهد و أداء الأمانة ثلاثة عناصر أساسية أوصي الله بها عباده الصالحين ليصلح المجتمع الاسلامي و يتماسك كالبنيان المرصوص. فمهما كانت حالة الأبوين أو حالة الأخوة أبرارا كانوا أم فجارا علي المسلمين الوفاء لهم و حفظ عهدهم و أمانتهم.

- ثلاثة من لم تكن فيه فلا يرجي خيره أبدا:

من لم يخش الله في الغيب، و لم يرعو عند الشيب، و لم يستح في العيب» خشيةالله في السر و العلن أمر واجب علي كل مسلم يعتقد متأكدا أن الله يراه في كل حركاته و كل سكناته و هو أقرب اليه من حبل الوريد. و المشيب عهد علي كل من بلغه مراعاة أحواله فلا يليق بالكبير أن يتصرف تصرف الشباب في حديثه و لباسه و حياته بجيمع حالاتها.

أما الذي يخطي ء في تصرفاته مع الآخرين و يعمل أعمالا معيبة عليه أن يعتذر من الذي يسي ء اليه و يعترف بما كسبت يداه، و الا كان كما قال أبوالطيب المتنبي:



من يهن يسهل الهوان عليه

ما لجرح بميت ايلام



و علينا أن نحذر هؤلاء الثلاثة فلا نتعامل معهم لأن وجودهم و عدمه علي حد سواء، لا خير يرجي منهم.

- «ثلاثة تدل علي كرم المرء: حسن الخلق، و كظم الغيظ، و غض الطرف». الكرم صفة عامة عند العرب و خاصة عند المسلمين، لأن المال هو مال الله و المسلم يتصرف به في دنياه فينقله من يد الي يد و من حال الي حال. و الله كريم و يحب الكرماء، و المسلم الكريم يتحلي بأفضل الصفات الاجتماعية النبيلة منها: الأخلاق الحسنة، و صاحب الأخلاق الحسنة يكظم غيظه اذا ما أصيب بمكروه اعتقادا منه: ما أصابكم الا ما كتب الله لكم. و يغض طرفه اذا ما شاهد عورات



[ صفحه 261]



الآخرين و هذه الصفات الكريمة يتميز بها المسلم في حياته الخاصة و العامة.

لذلك نري الامام الاصادق عليه السلام يركز علي حسن الخلق انطلاقا من القرآن الكريم الذي وصف الرسول الأعظم بالأخلاق الحسنة:

«انك لعلي خلق عظيم» فقال عليه السلام مخاطبا المسلم:

- «خذ من حسن الخلق بطرف تروج به أمرك، و تروح به قلبك» فلو أخذ المسلم من حسن الخلق بطرف واحد لتيسرت أموره و أعماله في حياته العامة و اطمأن قلبه في حياته الخاصة و أصبح من خير السادة الذين وصفهم الامام الصادق عليه السلام بقوله:

- «خير السادة أرحبهم ذراعا عند الضيق، و أعدلهم حلما عند الغضب و أبسطهم وجها عند المسألة، و أرحبهم قلبا اذا سلط، و أكثرهم صفحا اذا قدر».

فهل أفضل و أنبل و أكمل من هذا الانسان المتصف بهذه الصفات؟ هذه الصفات الاجتماعية الانسانية الكريمة تجعله محبا و محبوبا.

- «رأيت المعروف لا يصلح الا بثلاث خصال: تصغيره، و ستره، و تعجيله فانك ان صغرته عظمته عند من تصنعه اليه، و اذا سترته تممته و أذا عجلته هنأته، فاذا فعلت غير ذلك فانك سخفته و نكرته» و هذا أمر بديهي و منطقي لأن علي المرء أن يعامل غيره كما يحب أن يعاملوه. فاذا صغر المعروف يكون قد عظمه في الوقت نفسه، و اذا يسره و ستره يكون قد أتمه، و اذا عجله و لم يتأخر في عطائه يكون قد هنأه. و لا يصح اسداء المعروف الا بهذه الطرق الثلاث. ثم تابع الامام الصادق عليه السلام في وصف المعروف فقال:

- «رأيت المعروف كاسمه، و ليس شي ء أفضل من المعروف الا ثوابه و ذلك يراد منه، و ليس كل من يحب الي الناس يصنعه، و ليس كل من يرغب فيه يقدر عليه، و لا كل من يقدر عليه يؤذن له فيه، فاذا اجتمعت الرغبة و القدرة فهناك تمت السعادة للطالب و المطلوب»المعروف اسم علي مسمي و ليس أفضل منه سوي ثوابه، و هذا هو الهدف منه، أما اذا أراد صاحب المعروف التشهير بالمعروف من أجل غاية شخصية رخيصة أو شهرة أو جاه، سقط معروفه و ذهب ثوابه فالقادر علي المعروف يرغب فيه لوجه الله تعالي، خدمة لعيال الله و بذلك يكسب رضي الله



[ صفحه 262]



عزوجل، فهنيئا للراغب و القادر الذي تمت له السعادة في الدارين فكسب رضي الله و كسب رضي الناس.

- «سرك من دمك فلا تجره في غير أوداجك».

لكل انسان أسراره الخاصة فعليه أن يحتفظ به كدمه فلا يطلع عليه أحد من اخوانه ان كان صديقا صدوقا تأثر عليه و تأسف و ان كان غير و في لا يستحق حمل الأمانة عيره و شمت به. فحفاظا علي كرامته يحتفظ بأسراره لأن كل سر جاوز الاثنين شاع.

«ستة لا تفارقهم الكآبة:

الحقود، و الحسود، و فقير قريب العهد بالغني، و غني يخشي الفقر، و طالب رتبة يقصر عنها قدره، و جليس أهل الأدب و ليس منهم».

و الحقيقة أن هؤلاء الستة يعيشون في كآبة دائمة و هم موجودون في كل زمان و مكان نري منهم اليوم نماذج كثيرة في مجتمعنا الحاضر. نري الحقود الذي لا يعرف التسامح قلبه، و الحسود الذي يأكل الحسد أعصابه كما تأكل النار الحطب،و الأغنياء الجدد الذين كسبوا المال الوفير بطرق شتي فباتوا لا يعرفون التصرف الحسن مع الآخرين، و الأغنياء القدامي الذين يخشون الفقر و هم يكدسون الأموال الطائلة. هؤلاء وصفهم أبوالطيب المتنبي فقال:



و من ينفق الساعات في جمع ماله

مخافة فقر فالذي فعل الفقر



و طلاب المراتب العليا الذين ليسوا من أهلها، فهم كمن يلبس ثيابا فضفاضة فلا تليق به و ليست علي قياسه لكن الحظ الأعمي رفعهم في هذه الأيام التعيسة، أيام الفوضي و المحسوبية فكان منهم وزراء و رؤساء و مدراء و سفراء و عمداء...

و جليس أهل الأدب و ليس منهم يشارك أهل الأدب و يناقشهم و لا يفقه ما يقول و اذا ما جري أي حوار حول أي موضوع أدبي يشارك فيه و يعارض كبار الأدباء ليقول الناس فلان عارض فلان و هو لا يدري أنه لا يزال في مكانه الخاص، بل ربما سقط عن مكانه لأنه تعري تماما و أظهر عيوبه و قصوره.



[ صفحه 263]



- «الصفح الجميل: أن لا تعاقب علي الذنب، و الصبر الجميل: الذي ليس فيه شكوي».

يدعو الامام الصادق المسلمين الي الصفح الجميل، أي العفو عند المقدرة علي الذين يسيؤون اليهم فلا يعاقبوا علي الذنب و بذلك عليهم أن يصبروا صبرا جميلا فلا يتأففوا و لا يتأسفوا لأن الصبر علي ما يصيبهم من مكروه جهاد مأجور.

- «ما من أحد تكبر أو تجبر الا لذلة وجدها في نفسه» الكبرياء و العظمة صفتان من صفات الله تعالي يكسوهما خليقته و يلبسهما بريته و ذلك دون ما يعتقد الجبارين و المتملكين الجهال فان تعظيمهم ليس من الله سبحانه لهم؛ و انما العظمة و الكبرياء في الحقيقة هما الكرامة التي يلقيها الله علي رسله الكرام و القائمين بالقسط من عباده الصالحين.

من هنا كان قول الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: «و رجل ينازع الله رداءه فان رداءه الكبرياء و ازاره العظمة» [1] .

فالعظمة رداء الله و الكبرياء ازاره ليس لأنه يكتسبهما ولكن لأنه يكسوهما من أراد من عباده المؤمنين الصالحين. أما الذي يعتقد غير ذلك فيكون لنقص عنده و لذلة وجدها في نفسه.

- «ما أقبح بالمؤمن أن تكون له رغبة تذله» رغبات الانسان مسموحة له و ليست ممنوعة عليه، لكن هذه الرغبات لها حدود عليه أن يعرفها و يقف دونها. و لا يخفي أن معرفة الحدود تتطلب علما واسعا و فهما عميقا للحياة بكل مالها و عليها (فرحم الله امرأ عرف حده فوقف عنده) فالنقطة الأولي: معرفة الحدود، و النقطة الثانية: الوقوف عندها دون تجاوزها لأن تجاوزها يذل الانسان و يسقطه في مجتمعه و الله تعالي يذكرنا أن لا ننسي نصيبنا من الدنيا لكن بحدود فلا افراط و لا تفريط: «و لا تنس نصيبك من الدنيا» [2] .



[ صفحه 264]



- «الصداقة محدودة فمن لم تكن فيه تلك الحدود فلا تنسبه الي كمال الصداقة و من لم يكن فيه شي ء من تلك الحدود فلا تنسبه الي شي ء من الصداقة:

أولها: أن تكون سريرته و علانتيه لك واحدة.

الثانية: أن يزينك زينه و يشينك شينه.

الثالثة: أن لا يغيره مال و لا ولاية.

الرابعة: أن لا يمنعك شيئا مما تصل اليه مقدرته.

الخامسة: أن لا يسلمك عند النكبات».

الصديق الصدوق الذي يصفه الامام الصادق عليه السلام هو الذي تتمثل فيه هذه الصفات مظهره و جوهره واحد، يشعر مع صديقه و يشاركه في السراء و الضراء، و يحافظ علي موقف واحد في جميع الحالات، و يتعاون مع صديقه بكل ما يقدر عليه و يحفظه عند كل مكروه فمن اكتملت فيه هذه الصفات يمكن أن يتخذ صديقا. لكن الحياة لا تحلو بدون الأصدقاء المخلصين الأوفياء و ان قلوا في هذه الأيام.

- «طلبت الجنة فوجدتها في السخاء، و طلبت العافية فوجدتها في العزلة و طلبت ثقل الميزان فوجدته في شهادة أن لا اله الا الله محمد رسول الله. و طلبت سرعة الدخول الي الجنة فوجدتها في العمل لله، و طلبت حب الموت فوجدته في تقديم المال لوجه الله، و طلبت حلاوة العبادة فوجدتها في ترك المعصية، و طلبت رقة القلب فوجدتها في الجوع و العطش، و طلبت نور القلب فوجدته في التفكر و البكاء، و طلبت الجواز علي الصراط فوجدته في الصدقة، و طلبت نور الوجه فوجدته في صلاة الليل، و طلبت فضل الجهاد فوجدته في الكسب للعيال، و طلبت حب الله فوجدته في بغض المعاصي، و طلبت الرياسة فوجدتها في النصيحة لعباد الله، و طلبت فراغ القلب فوجدته في قلة المال، و طلبت عزائم الأمور فوجدتها في الصبر، و طلبت الشرف فوجدته في العلم، و طلبت العبادة فوجدتها في الورع، و طلبت الراحة فوجدتها في الزهد، و طلبت الرفعة فوجدتها في التواضع، و طلبت العز فوجدته في الصدق، و طلبت الغني فوجدته في القناعة، و طلبت الأنس فوجدته في قراءة القرآن، و طلبت رضالله فوجدته في بر الوالدين».



[ صفحه 265]



يريد الامام الصادق عليه السلام من المسلم صاحب الأخلاق الرفيعة في الدنيا و صاحب الدرجة الرفيعة في الآخرة أن يكون بمستوي المطلوب، يسعي بكل طاقته بتنظيف جسده من الشوائب و المعايب ليليق بالروح الطاهرة التي أنزلها الله تبارك و تعالي لتكون مصونة نظيفة عند لقاء ربها. لذلك وجب علي المسلم المؤمن أن يكون عمله كله لله يحب في الله و يكره في الله و يعمل في سبيل الله و يجاهد في الله و يصبر علي ما يصيبه من مكروه و لا يقنط من رحمة الله.

و هذا الحديث كغيره من الأحاديث الحكمية يعتبر دستورا كاملا في الحياة العملية و منهجا صالحا في الحياة الأخلاقية و نموذجا عظيما في الحياة الاجتماعية. و لا غرو فهو ابن الوصي و حفيد النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

- «الغضب ممحقه القلب الحليم، و من لم يملك غضبه لم يملك عقله». الغضب نقيض الرضا، و يكون مذموما و محمودا، فالمذموم ما كان في غير الحق، و المحمود ما كان في جانب الدين و الحق.

و الغضب المذموم من الرذائل الخلقية التي اذا ما تحكمت في نفوس الناس و تمنكت من مجتمعاتهم كان لها أسوا الأثر في حياتهم لأنها توهن ما بينهم من روابط المحبة و تمزق عري المودة بين الأفراد.

لذلك جعل الاسلام الحلم من صفات المتقين الذين يستحقون رضوان الله، فلا يستسلمون للغضب بل يكظمون الغيظ و يمسكون ما في النفس بالصبر حتي لا يظهر له أثر في نتائج أعمالهم و حسن سلوكهم قال تعالي: «سارعوا الي مغفرة من ربكم و جنة عرضها السماوات و الأرض أعدت للمتقين. الذين ينفقون في السراء و الضراء و الكاظمين الغيظ و العافين عن الناس و الله يحب المحسنين» [آل عمران 133 - 134].

و قال الامام علي عليه السلام: «اذا أردت امتحان انسان فعاينه عند غضبه لا عند رضاه» و امتلاك الغضب يعود الي الحلم وسعة العقل. قال الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم: «ليس الشديد بالصرعة انما الشديد من يمتلك نفسه عند الغضب» [3] .



[ صفحه 266]



فاذا أردنا مجتمعا اسلاميا سليما ينشد الرقي الأدبي و السمو الحضاري علينا أن نتعود علي امتلاك أنفسنا عند الغضب فنبطن كل نزوة فينا يبعثها الانفعال الطاري ء فينطلق بها الفم قبل أن يتمحصها العقل، فنتجنب بذلك مشاكل لا حصر لها.

من هنا حذرنا الامام الصادق من الغضب فقال عليه السلام: «الغضب مفتاح كل شر».

- «من استشاره أخوه فلم يمحضه النصح سلبه الله رأيه» علي المستشير أن يعرف من يستشير من الاخوان لتكون استشارته مصيبة و في محلها. و علي المستشار أن يكون نصوحا لمن استشاره فيعطي من ضميره الحي كل ما يعرف من معلومات و ارشادات حول الموضوع الذي أستشير به. أما اذا لم يعط كل ما يعرف أو أنه أعطي قسما و أخفي قسما آخر، أو حرف فيما يعطي فيكون قد غش و أفسد و بذلك فان الله تعالي يسلبه رأيه نتيجة انحرافه عن الحق و غشه فيما يعطي. و في الاسلام النصيحة واجبة لكل من طلبها. و «من غشنا ليس منا».

- «من صدق لسانه زكي عمله، و من حسنت نيته زيد في رزقه، و من حسن بره بأهل بيته مد في عمره».

في صدق اللسان زكاة الأعمال، و من زكاة الأعمال النوايا الصادقة و أصحاب النوايا الصادقة يكسبون محبة الناس في هذا الدار، و رضوان الله عزوجل في الدار الآخرة. و أفضل الأعمال الصالحة البر بالوالدين.

- «من دعا الناس الي نفسه وفيهم من هو أعلم منه فهو مبتدع ضال» العاقل هو من عرف مقدار نفسه و مقدار غيره، و من تملك هذه المعرفة نجا من اتهام الناس له لأنه وضع نفسه فيما يجب أن يكون.

- «من أخلاق الجاهل: الاجابة قبل أن يسمع، و المعارضة قبل أن يفهم و الحكم بما لم يعلم».

كما وصف عليه السلام العاقل عاد فوصف لنا الجاهل لنبتعد عنه، و هو الذي يعطي الجواب قبل أن يسمع أو يعي السؤال و بطبيعة الحال يأتي حكمه خطأ لأن



[ صفحه 267]



لسانه كان قبل قلبه. علي عكس العاقل الذي وصفه الامام علي عليه السلام فقال: «لسان العاقل وراء قلبه».

فعلي الانسان أن يفكر فيما يقول ثم يقول ليكون كلامه موزونا سليما. قال أحد الحكماء: «اذا تكلمت بالكلمة ملكتني و ان لم أتكلم بها ملكتها». و من هنا كانت حكمة الامام الصادق عليه السلام التالية:

- «دعامة الانسان العقل، و بالعقل يكمل، و هو دليله و مبصره و مفتاح أمره» و هذه الحكمة الصادقة تعتمد علي القرآن الكريم دستور الانسانية الخالد. الذي يركز علي العقل و يميز العقلاء في آيات كثيرات نذكر منها (هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون) و أحاديث نبوية كثيرة أيضا تمجد العلماء و تعلي مقامهم منها: «العلماء ورثة الأنبياء» فالسلام عليكم يا أهل البيت ورثة الأنبياء.

- «من عذر ظالما بظلمه سلط الله عليه من يظلمه و ان دعا لم يستجب له و لم يؤجره الله علي ظلامته».

السكوت علي الظلم لا يجوز و مقاومة الظالمين مفروضة علي كل مسلم و من أعان ظالما علي ظلمه شاركه في ظلامته و كتب عندالله من الظالمين و «سلط الله عليه من يظلمه» (و من يتولهم منكم فأولئك هم الظالمون) [4] و المؤمن يدعو الله فيستجيب له، أما الظالم فأعماله باطلة و اذا دعا لم يستجب الله دعاءه، و لا يغفل عنه. قال تعالي: (و لا تحسبن الله غافلا عما يعمل الظالمون) [5] .

و من هنا كانت حكمة الامام الصادق التالية: «من ظلم مظلمة أخذ بها في نفسه أو في ماله أو في ولده» فاذا لم تظهر المظلمة في الظالم نفسه ظهرت في ماله أو في ولده جزاء له بهم.

- «من كان الحزم حارسه و الصدق جليسه عظمت بهجته و تمت مروته. و من كان الهوي مالكه و العجز راحلته عاقاه عن السلامة و ألماه الي الهلكة».

قال الحكماء: خلق الله الملائكة من عقل بلا شهوة، و خلق الحيوان شهوة



[ صفحه 268]



بلا عقل، و خلق الانسان من كليهما فمن غلبت شهوته عقله كان شر البهائم، و من غلب عقله شهوته كان خير الملائكة».

و صاحب الارادة هو الذي يتحكم بأعماله فيحزم في أوقات الحزم و يصدق في جميع أقواله و أعماله، و عندها يعظم في أعين القوم و يعيش سعيدا مسرورا.

أما الذي يتحكم به هواه و تضعف ارادته أمام مغريات الحياة و مباهجها يتعثر به طريق السلامة و تؤدي به الي الفشل و الخسران. و علي العاقل أن يتحكم بالظروف و لا يسمح للظروف أن تتحكم به.

- «من زرع العداوة حصد ما بذر» كل انسان يحصد ما يزرع ان زرع الخير حصد خيرا و عاش سعيدا بين أهله و قومه، و ان زرع الشر حصد شر أعماله و عاش حزينا منبوذا. فلنجاهد أنفسنا للتشبه بالأفضال و لنتنافس في الخيرات [6] .


پاورقي

[1] المجازات النبوية ص 440 و الرداء هو الثوب الذي يستر أعلي الجسم و الازار هو الذي يستر أسفل الجسم و كان من عادة العرب لبس ثوبين ازار ورداء فعبر الرسول صلي الله عليه و آله و سلم في جانب ما يفهمه العرب و يعقلونه.

[2] القصص الآية 77.

[3] رواه مسلم و راجع المجازات النبوية للشريف الرضي.

[4] الممتحنة الآية 9.

[5] ابراهيم الآية 42.

[6] راجع الأنبياء الآية 90: «يسارعون في الخيرات».


براي چه خدا به پيامبرانش و... معجزه داد؟


ابوبصير گويد: از امام صادق - عليه السلام - سؤال نمودم: براي چه خدا به پيامبرانش و به شما معجزه داد؟

حضرت فرمود: براي اينكه دليل بر صحت و راستگوئي كسي باشد كه آن را آورده، و معجزه علامتي است از ناحيه ي خدا كه به كسي جز انبياء و حجج خود نمي دهد تا اينكه به وسيله ي آن راستگوئي راستگو، و دروغگوئي دروغگو



[ صفحه 104]



ثابت شود. [1] .


پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 11 ص 71 ح 2.


حديث 120


شنبه

تواصلوا و تباروا.

با يكديگر پيوستگي و نيكوكاري كنيد.

كافي، ج 2، ص 175


علمه بالغائب 06


أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: عن الحسين قال: أخبرنا أحمد بن محمد، عن محمد بن علي، عن علي بن محمد، عن عبدالمؤمن، عن ابن مسكان، عن سليمان بن خالد، عن أبي عبدالله عليه السلام قال لي سيدي: ما أحسن الحق و ألزمه؟ قلت: ليتوقي جهدي، قال: يابن خالد لا تدخل في وصية من أراد أن يوصي اليك فتقع أبعد من السماء، قلت: و الله لقد أرسل الي فلان و جهد كل جهد أن أدخل في وصيته فأبيت عليه، قال: ان ماله حرام و كان يأكل الحرام و يستحله و يدين الله بذلك، و قد هلك بعدك يا سليمان، قال: قد خلفته في حد الموت. قال: لقد لحق بالله تعالي فتعسا له، قلت: قد كان يظهر لنا خيركم. قال: هيهات كان و الله لنا عدو كفي الله أمره [1] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 121.


شستن پوستين


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: اعتماد كلي به برادرت نداشته باش، به درستي كه به زمين خوردن از خودباختگي جبران پذير نيست.

و از عبدالله نجاشي نقل مي كند كه گفت:

پوستيني داشتم كه ترشحي از بول به آن رسيد و مايه ي شك من شد. شب سردي آن را در آب فرو بردم. هنگامي كه خدمت حضرت صادق عليه السلام مشرف شدم، حضرت بي مقدمه فرمود:

پوستين كه به آب برسد فاسد مي شود.



[ صفحه 208]




املاؤه لأصحابه في عوذة لجميع الأمراض


محمّد بن إسماعيل قال:حدّثنا محمّد بن خالد أبو عبدالله،عن سعدان بن مسلم، عن سعد المولي [1] قال: أملي علينا أبو عبد الله الصادق عليه السلام العوذة الّتي تسمّي الجامعة:

بسم الله الرّحمن الرّحيم

بِسمِ الله الّذي لا يَضُرُّ مَعَ اسمِهِ شَي ءٌ في الأرضِ وَلا في السَّماءِ اللهُمَّ إنّي أسألُكَ باسمِكَ الطّاهِرِ الطُّهرِ المُطَهَّرِ المُقَدَّسِ السَّلامِ المُؤمِنِ المُهَيمِنِ المُبارَكِ الّذي مَن سَألَكَ بهِ أعطَيتَهُ، وَمَن دَعاكَ بهِ أجَبتَهُ أنْ تُصَلّيَ علي مُحَمّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأن تُعافِيَني مِمّا أجِدُ في سَمعي وَبَصَري، وَفي يَدي وَرجلي وَفي شَعري وَبَشَري وَفي بَطني إنَّكَ لَطيفٌ لِما تَشاءُ، وَأنتَ علي كُلِّ شَي ءٍ قَديرٌ. [2] .



[ صفحه 94]




پاورقي

[1] لم أجد له ذكر في المصادر الرّجاليّة، إلّا أنّه في رواية عن أبان بن تغلب أنّه قال: كنت عند أبي عبد الله عليه السلام، إذ دخل عليه رجل من أهل اليمن، فسلّم عليه فرد عليه أبو عبد الله عليه السلام، فقال له: مرحباً يا سعد! فقال الرّجل: بهذا الاسم سمّتني أمّي، وما أقلّ من يعرفني به، فقال له أبو عبد الله عليه السلام: صدقت يا سعد المولي! فقال الرّجل: جعلت فداك بهذا اللقب كنت اُلّقب. فقال أبو عبد الله عليه السلام: لاخير في اللقب، إنّ الله تبارك وتعالي يقول في كتابه: ولا تنابروا بالألقاب بئس الاسم الفسوق بعد الإيمان، ما صناعتك يا سعد؟ قال جعلت فداك أنا أهل بيت ننظر في النّجوم، لا يقال أن باليمن أحداً أعلم بالنّجوم منّا، فقال أبو عبد الله عليه السلام كم يزيز ضوء الشّمس،... (الاحتجاج: ج 2 ص 100، الخصال: ص 489 ح 68).

[2] طبّ الأئمة لابني بسطام: ص74، بحار الأنوار: ج95 ص8 ح6 نقلاً عنه.


درس هاي اين وصيت


1. خودمان را براي اين سفر طولاني آماده كنيم، و يقين داشته باشيم كه روزي خواهد آمد كه ملك الموت گريبان ما را خواهد گرفت. امام حسين عليه السلام مي فرمايد:

خط الموت علي ولد آدم مخط القلادة علي جيد الفتاة [1] .



[ صفحه 235]



مرگ براي همه نوشته شده است؛ مرگ مانند گلوبندي است كه بانوان و دوشيزگان به گردن آويزان مي كنند.

2. در اين سفر طولاني كه مرگ آغاز آن است، نياز به زاد و توشه داريم، و اين ها را بايد از همين دنيا تهيه كنيم و ذخيره ي آن روز نماييم.

3. به جاي آن كه در وصيت هاي خود، ديگران را واداركنيم براي ما اعمالي و كارهايي انجام دهند، تا زنده هستيم، خودمان انجام دهيم و خودمان وصي خودمان باشيم، و اين را بدانيم كه هيچ كس دلسوزتر از ما به حال خودمان نيست، پس به فكر مرگ و قبر و قيامت باشيم.

مردي خدمت اميرالمؤمنين علي عليه السلام آمد و عرض كرد: به محضر شما آمده ام و چهار مسأله دارم.

حضرت فرمود: بپرس و گرچه چهل سؤال باشد.

آن شخص پرسيد:

1. نزديك چيست؛ و نزديك تر كدام است؟

حضرت فرمود: نزديك قيامت است، و نزديك تر از آن مرگ است.

2. واجب چيست، و واجب تر كدام است؟

حضرت فرمود: واجب ترك گناه، و واجب تر از آن توبه كردن است.

3. عجيب چيست، و عجيبتر كدام است؟

حضرت فرمود: عجيب اين دنيا است و عجيب تر از آن دل بستن



[ صفحه 236]



به اين دنيا است. (در كلمات قصار نهج البلاغه آمده است كه حضرت فرمود: ان عشت أراك الدهر عجبا؛ هر چه عمر كني، در اين دنيا چيزهاي عجيب و غريبي خواهي ديد) .

4. سخت چيست، و سخت تر كدام است؟

حضرت فرمود: سخت سرازيري قبر است (بسيار سخت و مشكل است)، و سخت تر از آن با دست خالي سرازير شدن است [2] .

در پايان اين بحث، به اين مسأله ي حساس در زندگي دنيا و آخرت توجه زيادي داشته باشيم، تا هميشه در امن و امان باشيم:

قال الامام المجتبي عليه السلام: في حلالها حساب و في حرامها عقاب و في الشبهات عتاب [3] .

حضرت امام مجتبي عليه السلام مي فرمايد: در حلالش حساب است، و در حرام آن عقاب و عذاب، و در شبهات (آنچه را كه نمي دانيم كه حلال است يا حرام) سرزنش خواهيم شد.

اگر اين كلام شريف و نوراني را در لابلاي برنامه هاي زندگاني خود قرار دهيم، هميشه در آسايش خواهيم بود، پس مواظب حلال و حرام خداوند باشيم.

هارون الرشيد (خليفه ي پنجم عباسي) بيست و يك پسر داشت، كه يكي از فرزندانش به نام قاسم مؤمن و خداشناس بود؛ او به دنيا رغبت نداشت، و هر چه مي گفتند شما را به حكومت شهر و



[ صفحه 237]



منطقه اي بفرستيم، قبول نمي كرد، و لباس سلطنتي نمي پوشيد. وزير هارون الرشيد به هارون گفت: پوشيدن لباس كهنه و بي رغبتي به زندگي و دنيا و تجملات اين فرزند، مايه ي سرافكندگي و رسوايي حكومت خواهد شد. روزي هارون به پسرش گفت: فرزندم! حكومت مصر را به نام تو نوشته ايم؛ بيا برو. گفت: نمي روم و كار به اين اعمال شما ندارم، و اگر قبول نكني، من از اين جا مي روم. وقتي اصرارها ادامه يافت، تصميم گرفت فرار كند. به دنبال اين تصميم، شبانه فرار كرده، به بصره رفت و در يكي از خرابه هاي شهر وارد شد.

عبدالله بصري مي گويد: من رفتم از ميدان كارگران، كارگري بياورم، ديدم جواني نشسته، قرآن مي خواند. گفتم: جوان! كار مي كني؟ گفت: بله؛ مزد مرا معين كن تا بيايم و مشغول كار شوم. گفتم: روزي يك درهم به تو مي دهم. او هم پذيرفت. او را آوردم منزل، ديدم كار دو نفر را كرد، خواستم بيش تر از يك درهم به او بدهم، قبول نكرد. فردا، باز سراغش رفتم، اما ديدم نيست. از او پرسيدم؛ گفتند اين جوان در هفته يك روز كار مي كند؛ بقيه ي روزها را مشغول عبادت است. شنبه ي ديگر رفتم جوان را آوردم؛ گويا از غيب كمكش مي كردند. دو سه روز گذشت. شنيدم مريض شده است. پرسيدم منزلش كجا است؟ گفتند: فلان مكان. رفتم پيدا كردم و ديدم در خرابه اي است و يك خشت زير سر گذاشته است. گفتم: جوان! من عبدالله بصري هستم كه در خانه ي من كار مي كردي. چشم هايش را باز كرد؛ ديدم خيلي مريض احوال است. گفتم: اگر



[ صفحه 238]



كاري يا وصيتي داري بگو. گفت: اي عبدالله بصري! من پسر هارون الرشيد هستم؛ اسمم قاسم است. خواهش مي كنم به اين تقاضاي من عمل كني؛ وقتي از دنيا رفتم، اين بيل و زنبيل مرا بده به آن كس كه قبر مرا مي كند، و اين قرآن مرا بده به كسي كه سواد دارد و قرآن خوان است، و انگشترش را از دست بيرون آورد، به من داد و گفت: برو بغداد و اين را به پدرم هارون بده و به او بگو: من جواب اين انگشتر را نمي توانم بدهم، چون كه از مال تو است؛ انگشترت را بردار، تو طاقت عذاب را داري، ولي من ندارم، يك مرتبه به من گفت: عبدالله! زير بغل مرا بگير؛ بلندم كن كه حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آمده به بالينم؛ چون اين مطلب را گفت از دنيا رفت [4] .


پاورقي

[1] كشف الغمة، ج 2، ص 239؛ اللهوف، ص 80.

[2] المواعظ العدديه، باب چهارم. قريب به اين روايت در جامع الاخبار، صص 382-383، ح 1070 و بحارالانوار، ج 75، ص 31، ح 98 آمده است.

[3] بحارالانوار، ج 44، ص 139، ضمن حديث 6.

[4] تحفة الواعظين، ج 1، ص 111.


العجم و النوي و العلة في خلقه


فكر في هذا العجم و النوي و العلة فيه، فانه جعل في جوف الثمرة ليقوم مقام الغرس ان عاق دون الغرس عائق، كما يحرز الشي ء النفيس الذي تعظم الحاجة اليه في مواضع أخر، فان حدث علي الذي في بعض المواضع منه حادث وجد في موضع آخر، ثم هو بعد يمسك بصلابته رخاوة الثمار و رقتها، و لولا ذلك لتشدخت و تفسخت، و أسرع



[ صفحه 138]



اليها الفساد و بعضه يؤكل و يستخرج دهنه، فيستعمل منه ضروب من المصالح، و قد تبين لك موضع الأرب في العجم و النوي.

فكر الآن في هذا الذي تجده فوق النواة من الرطبة، و فوق العجم من العنبة، فما العلة فيه؟ و لماذا يخرج في هذه الهيئة؟ و قد كان يمكن أن يكون مكان ذلك ما ليس فيه مأكل كمثل ما يكون في السدر و الدلب و ما أشبه ذلك. فلم صار يخرج فوقه هذه المطاعم اللذيذة، الا ليستمتع بها الانسان؟


تكلم امام به زبان هاي مختلف


ابان بن تغلب، مي گويد: صبح زود از خانه ي خودم در مدينه بيرون آمدم و به قصد ديدار امام صادق عليه السلام به سوي خانه او روانه شدم. وقتي به درب خانه رسيدم، مردمي بيرون آمدند كه خوش لباس تر و خوش سيماتر از آن ها را نديده بودم. خيلي باوقار و طمأنينه بودند كه پرنده اي بر سر آن ها بود. سپس خدمت حضرت رسيديم.

امام براي ما حديث گفت، از خانه كه بيرون آمديم، پنج نفر با زبان هاي مختلف از عربي، فارسي، نبطي، حبشي و سقلبي آن حديث را فهميدند، لذا به يكديگر گفتيم: اين چگونه حديثي بود كه همه ي ما آن را به زبان خود فهميديم؟ كسي كه زبانش عربي بود، گفت: با من عربي سخن گفت، فارس گفت: فارسي فهميدم، حبشي گفت: او حبشي تكلم نمود، سقلبي گفت: او فقط به زبان سقلبي سخن گفت. پس برگشتيم و جريان را براي حضرت بيان كرديم.

حضرت فرمود: سخن يكي بود، ولي با زبان هاي خودتان براي شما تفسير شد. [1] .

پس امام عليه السلام فرمود: اگر امام براي جن و انس با هم باشد، پس او پرسيده مي شود براي حفظ شريعت اسلام و بيان احكام آن تا اين كه ارشاد شود آن كسي كه بايد ارشاد شود و اين عملي نيست مگر به شناخت زبان افرادي كه به آن گفتگو مي كنند يا سؤال از آن مي كنند.

مفضل بن عمر مي گويد: آمديم در منزل اباعبدالله عليه السلام و قصد اجازه گرفتن را داشتيم، پس كلامي را شنيديم كه عربي نبود، خيال كرديم كه سرياني است، سپس او گريست، و ما هم به گريه او گريه كرديم، غلام ايشان به نزد ما آمد و اجازه ورود داد. ما هم داخل شديم. من گفتم: خدا تو را سلامت نگه دارد، به نزد شما آمديم و خواستيم اجازه ورود بگيريم،



[ صفحه 176]



شنيديم به كلامي تكلم مي كني كه عربي نيست و فكر كرديم كه سرياني است، سپس گريستي و ما هم به گريه شما گريستيم.

امام عليه السلام فرمود: بلي، الياس نبي را به ياد آوردم كه از پيامبران عابدين بني اسرائيل بود، پس گفتم، همان گونه كه او در سجودش مي گفت: سپس به سرياني در آن شروع كردم.

- به خدا سوگند، نه كشيشي و نه جاثليقي فصيح تر از او نديدم.

سپس آن را به عربي براي ما تفسير كرد. و در سجودش فرمود:

«أتراك معذبي و قد اجتنبت لك المعاصي، اتراك معذبي و قد اسهرت لك ليلي...». [2] .

امام عليه السلام بعضي اوقات به عمد به زبان ديگري براي تقويت دل هاي شيعيانش و بيان كرامت ائمه، سخن مي گفت، و آن قوي ترين تصميم در انجام اوامرشان و انزجار از نواهيشان بود وگرنه امام عليه السلام قادر بر دعا به زبان او بود.


پاورقي

[1] الخرائج و الجرائح، ج 2، ص 615؛ الصراط المستقيم، ج 2، ص 187؛ بحارالأنوار، ج 47، ص 99.

[2] الكافي، ج 1، ص 277، كتاب الحجة.


احاديث النبي في حب علي و شيعته


و ان هناك أحاديث صحيحة وردت في أهل البيت و شيعتهم لا مجال لانكارها، اذا كيف يصنعون و ليس في امكانهم انكار تلك الاحاديث في مدح الشيعة و لزوم اتباع آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و قد أخذت تلك الاحاديث مكانتها في المجتمع الإسلامي؟ و لم تستطع الارهابات محوها من الاذهان، و ليس في قدرة السلطة أن تفرض طاعتها علي الشيعة قهرا.

فلنعرف إذا كيف استطاعوا ان يفهموا الناس انحراف الشيعة عن الدين؟ مع وجود تلك الأحاديث الصحيحة. أيكفي أن يستندوا إلي المادتين الأوليتين، أم ان الأمر يحتاج إلي أكثر من ذلك؟

نعم الامر أهم من أن يتهاون فيه، و يلزمهم أن يتخذوا شيئا يستطيعون فيه تغيير تلك الأحاديث، او وضع زيادة يصلون من ورائها لغايتهم المقصودة، فكانت النتيجة ان توضع زيادة تلحق ببعض الأحاديث ليبطل الاستدلال بها، و اليك بعض الاحاديث الواردة في محبة أهل البيت:

كقوله صلي الله عليه و آله و سلم: يا علي لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق. [1] .

و قوله صلي الله عليه و آله و سلم: يا علي انك ستقدم علي الله و شيعتك راضين مرضيين و يقدم عدوك غضابا مقمحين. [2] .



[ صفحه 257]



و قوله صلي الله عليه و آله و سلم و قد أخذ بيد حسن و حسين فقال: من أحبني و أحب هذين و أباهما و أمهما كان معي في درجتي يوم القيامة. [3] .

و قوله صلي الله عليه و آله و سلم: حب علي براءة من النار، حب علي براءة من النفاق شيعة علي هم الفائزون. [4] .

و قوله صلي الله عليه و آله و سلم: من يريد ان يحيي حياتي و يموت موتي و يسكن جنة الخلد التي و عدني ربي فليتول علي بن ابي طالب، فانه لن يخرجكم من هدي و لن يدخلكم في ضلالة. [5] .

و قوله صلي الله عليه وآله و سلم علي و شيعته هم الفائزون يوم القيامة. [6] .

و لما نزلت «قل لا اسألكم عليه أجرا إلا المودة في القربي» قالوا: يا رسول الله من قرابتك هؤلاء الذين وجبت علينا مودتهم؟ قال صلي الله عليه و آله و سلم: علي و فاطمة و ابناهما. [7] و قوله صلي الله عليه و آله و سلم: يا علي أنت و شيعتك في الجنة.

و قوله صلي الله عليه و آله و سلم: يا أباالحسن أنت و شيعتك في الجنة.

و قوله صلي الله عليه و آله و سلم: يا علي أنت و شيعتك تردون علي الحوض رواء.

و لما نزلت «إن الذين آمنوا و عملوا الصالحات اولئك خير البرية» قال هو أنت يا علي هو أنت و شيعتك تأتون يوم القيامة راضين مرضيين. [8] .

هذا نزر من تلك الأحاديث الصحيحة الواردة عن صاحب الرسالة صلي الله عليه و آله و سلم في فضل علي و أهل بيته عليهم السلام و الزام باتباعهم، و كثير غيرها كحديث الثقلين الذي مرت الاشارة إليه و حديث مثل أهل بيتي، و باب حطة و غيرها.



[ صفحه 258]




پاورقي

[1] صحيح مسلم ج 1، و الترمذي ج 2 ص 298، و أحمد في مسنده ج 2 ص 102 ط 2.

[2] أخرجه الطبراني في الصواعق المحرقة لابن حجر ص 93.

[3] أخرجه الحاكم ج 2 ص 149، و أحمد في مسنده ج 2 ص 25 ط 2.

[4] أخرجه الديلمي في كنوز الحقائق.

[5] أخرجه الحاكم في المستدرك ج 2 ص 126.

[6] كنوز الحقائق.

[7] أخرجه الطبري في ذخائر العقبي ص 52.

[8] أخرجه الخطيب من طريق أم سلمة ج 12 ص 358.


اقوال الصحابة في علي


و لابد لنا و نحن في معرض البحث عن مسألة التفضيل أو مشكلته، من الرجوع لأقوال الصحابة و لمعرفة ما لمسوه من الحقائق في شخصية الإمام علي عليه السلام و امتيازه بتلك الصفات التي اختص بها من بين الأمة. و لنا بذكر أقوال البعض كفاية عن الإحاطة بأقوال الجميع.

لما بويع علي و عادت الخلافة إليه بعد أن تخطته زمانا، قام خطباء الصحابة في مجلس البيعة، و تكلموا بما يحق لهم أن يتكلموا فيه: منهم ثابت بن قيس قال: [1] .

و الله يا أميرالمؤمنين لئن تقدموك في الولاية فما تقدموك في الدين، و لئن كانوا سبقوك إليها أمس لقد لحقتهم اليوم، و كنت لا يخفي موضعك، و لا تجهل مكانتك، يحتاجون إليك فيما لا يعلمون، و ما احتجت إلي أحد مع علمك.

و قام خزيمة ذو الشهادتين فقال: يا أميرالمؤمنين ما أصبنا لأمرنا هذا غيرك، و لا كان المنقلب إلا إليك، و لو صدقنا أنفسنا فيك لأنت أقدم الناس إيمانا، و أعلم الناس بالله، و أولي المؤمنين برسول الله، لك ما لهم و ليس لهم ما لك. و قام صعصعة بن صوحان فقال: و الله يا أميرالمؤمنين لقد زينت الخلافة و ما زانتك، و رفعتها و ما رفعتك، و لهي إليك أحوج منك إليها.

و قام مالك بن الحرث فقال: أيها الناس هذا وصي الأوصياء، و وارث



[ صفحه 581]



علم الأنبياء، العظيم البلاء، الحسن العناء، الذي شهد له كتاب الله بالإيمان، و رسوله بجنة الرضوان، من كلمت فيه الفضائل، و لم يشك في سابقته و علمه و فضله الأوائل و لا الأواخر.

و قام عقبة، بن عمر فقال: من له يوم كيوم العقبة، و بيعة كبيعة الرضوان و الإمام الأهدي الذي لا يخاف جوره. و العالم الذي لا يخاف جهله. [2] .

و تتابع الخطباء و الشعراء في ذلك اليوم، و بما لا يتسع المجال لذكره و لا يمكن الإحاطة بجميع أقوالهم في علي بشتي المناسبات، و مختلف المقامات. و علي الإجمال، فإن أصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم كانوا يعترفون لعلي بالفضل الذي يا يتطاول اليه أحد، و يرجعون إليه في مهماتهم، و يحدثون بفضله، و علو منزلته.

فهذا أبوبكر كان يكثر النظر إلي وجه علي، فقالت له عائشة: يا أبة إنك لتديم النظر إلي وجه علي، فقال: يا بني سمعت رسول الله (ص) يقول: النظر إلي وجه علي عبادة. أخرجه ابن السمان في الموافقة. و أخرج أبوالحسن الحربي مثله عن عبدالله بن مسعود، و الأبهري عن عمر بن العاص مثله. و اشتهرت عن أبي بكر أحاديث كثيرة في فضله كما اشتهر عنه رجوعه إليه في أهم المسائل.

و هذا الخليفة الثاني كان يعترف بعلم علي و أفضليته. و جاءت عنه أقوال كثيرة في ذلك: منها أنه قال لرجل: لا تذكر عليا إلا بخير فإنك إن تنقصه آذيت صاحب هذا القبر في قبره - يعني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم - خرجه أحمد في المناقب و ابن السمان في الموافقة. [3] .

و قال: أقضانا علي. أخرجه الحافظ السلفي [4] و في لفظ ابن عبدالبر أنه قال: علي أقضانا. أخرجه عن ابن عباس. [5] .

و قال سعيد بن المسيب: كان عمر يتعوذ من معضلة ليس لها أبوالحسن. فأراد عمر رجمها فقال له علي عليه السلام: «إن الله تعالي يقول: (و حمله و فصاله ثلاثنون شهرا...)».



[ صفحه 582]



و قال في المجنونة: «رفع القلم عن المجنون... الحديث» فكان عمر يقول: لولا علي لهلك عمر.

و قال أذينة العبدي: أتيت عمر بن الخطاب، فسألته من أين اعتمر؟ فقال: إئت علي بن أبي طالب فاسأله. و قال له: ما أجد لك إلا ما قال علي عليه السلام [6] و أقواله في علي كثيرة منها:

قوله: لا يفتين أحد في المسجد و علي حاضر.

و قوله: اللهم لا تبقني لمعضلة ليس لها ابن أبي طالب.

و قوله: اللهم لا تنزل بي شديدة، إلا و أبوالحسن إلي جنبي.

و قوله: كاد يهلك ابن الخطاب، لولا علي بن أبي طالب.

و قوله: عجزت النساء أن تلدن مثل علي بن أبي طالب.

و قوله: ردوا قول عمر إلي علي عليه السلام، لو لا علي لهلك عمر.

و قوله: يا ابن أبي طالب، فما زلت كاشف كل شبهة، و موضع كل علم.

قال ابن الأثير في أسد الغابة: و لو ذكرنا ما سأله الصحابة به مثل عمر و غره رضي الله عنهم لأطلنا. [7] .

و جاء رجل إلي معاوية بن أبي سفيان فسأله عن مسألة، فقال: سل عنها علي بن أبي طالب، فهو أعلم. قال: أميرالمؤمنين جوابك فيها أحب إلي من جواب علي. قال: بئس ما قلت. لقد كرهت رجلا كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يغزره بالعلم غرارا و لقد قال له: أنت مني بمنزلة هارون من موسي إلا أنه لا نبي بعدي، و كان عمر إن أشكل عليه شي ء أخذه منه. أخرجه أحمد ابن حنبل في المناقب. [8] .

و قال ابن عباس: لعلي أربع خصال ليست لأحد غيره: و أول عربي و عجمي، صلي مع رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و هو الذي كان لواؤه معه في كل زحف. و هو الذي صبر معه يوم فر غيره. و هو الذي غسله و أدخله قبره. أخرجه أبوعمر.

و لما حضرته الوفاة، قال: اللهم إني اتقرب إليك بولاية علي بن أبي طالب.



[ صفحه 583]



خرجه أحمد في المناقب. [9] .

و قيل له أين علمك من علم ابن عمك؟ فقال: كنسبة قطرة من المطر إلي البحر المحيط. [10] .

و قال ابن مسعود: أقضي أهل المدينة علي بن أبي طالب. [11] .

و قال سعد بن أبي وقاص - عند ما طلب منه معاوية أن يسب عليا -: أما ما ذكرث ثلاثا قالهن له رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فلن أسبه، لئن تكون لي واحدة منهن أحب إلي من حمر النعم: سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول له: «أما ترضي أن تكون مني بمنزلة هارون من موسي...

و كانت عائشة تقول: علي أعلم الناس بالسنة. [12] .

و دخل عليها جابر بن عبدالله الأنصاري، فقال لها: ما تقولين في علي فأطرقت رأسها ثم رفعته فقالت:



إذا ما التبر حك علي محك

تبين غشه من غير شك



و فينا الغش و الذهب المصفي

علي بيننا شبه المحك [13] .



و قال معاوية بن أبي سفيان: لما بلغه قتل الإمام علي عليه السلام: لقد ذهب العلم و الفقه بموت ابن أبي طالب. و سئل عطاء: أكان في أصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم أحد أعلم من علي قال: و الله ما أعلمه. [14] .

إلي كثير مما يصعب علي المتتبع الوقوف عليه الاستجلاء الحقائق منه. و إظهار ما خفي علي كثير من السذج و البسطاء الذين استولت علي شعورهم الدعايات الكاذبة و الأقوال الفارغة.

و علي أي حال، فإن مسألة التفضيل لم تقم علي سند من العلم و البحث أو التفكير السليم، و لم يكن هناك دليل اقناعي أو برهان قاطع، بل المسألة تعود لآراء ذوي السلطة ما تقدم بيانه. و إن الإجماع المدعي لم يحصل إلا في زمن أحمد بن حنبل في عهد المتوكل [15] و قد كانت بشكل حتمي لا ترجع للواقع من حيث هو، و إذا رجعنا لذلك بدون تحيز و تعصب، بل يترك الأمر و حرية



[ صفحه 584]



الرأي، و يجري البحث علي ضوء الأدلة و الدراسات الصحيحة الخالية من نزعة التعصب و الهوي، و تدخل السياسة لما كان أي شي ء و لم يحصل الاختلاف في أفضلية علي عليه السلام علي جميع الأمة، كما عليه السلف و أكثر علماء الإسلام، ولكن التدخل في الآراء و المعتقدات من قبل ولاة الأمر أوجد تلك المشاكل، و سلب الناس حرية الرأي، لذلك أصبح الكثير منهم يتكتم في إبداء رأيه لما وراء ذلك من الخطر، كما تحامي أكثر المحدثين ذكر فضائل علي و أهل بيته، و تركوا الرواية عنهم.

يحدثنا الخطيب البغدادي. أن نصر الجهضمي المتوفي سنة 250 ه حدث عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أنه: أخذ بيد حسن و حسين فقال: (من أحبني و أحب هذين و أباهما و أمهما كان معي في درجتي يوم القيامة) فلما حدث بهذا الحديث أمر المتوكل بضربه ألف سوط، فكلمه جعفر بن عبدالواحد و جعل يقول للمتوكل: هذا رجل من أهل السنة و لم يزل به حتي تركه.

قال الخطيب البغدادي: إنما أمر المتوكل بضربه لأنه ظنه رافضيا، فلما علم أنه من أهل السنة تركه [16] و من هذا نعرف عظيم الخطر الذي تلاقيه الشيعة أو الروافض، كما يقولون، فقد أصبح في عرف أهل ذلك العصر أن من روي منقبة لعلي و أهل بيته يعد رافضيا، و كم اتهم بذلك من العلماء فأصبحوا عرضة للبلاء، و محلا للنقمة، و ما أكثر الشواهد علي تأثر المجتمع بتلك النزعة السياسية، فلا نستغرب تلك الأقوال التي كان يتخذها أصحابها ضد أهل البيت و شيعتهم وسيلة للنجاة و طريقا لاستمالة قلوب ولاة الأمر إرضاء لهم، و إن غضب الله عليهم بما يفترون.


پاورقي

[1] ثابت بن قيس بن الحطيم بن عدي الأنصاري، توفي في خلافة معاوية شهد مع النبي (ص) وقعة أحد و ما بعده من المشاهد، و استعمله علي (ع) علي المدائن و شهد معه حروبه، و قد نسب بعض المؤرخين هذه الكلمة لثابت بن شماس الأنصاري خطيب الأنصار، و هو اشتباه؛ لأن الشماس قتل يوم اليمامة سنة اثنتي عشرة في خلافة أبي بكر.

[2] تاريخ اليعقوبي ج 2 ص 155.

[3] الرياض النضرة 220 ج 2.

[4] الذخائر ص 83.

[5] الاستيعاب ج 3 ص 39.

[6] الاستيعاب ج 2 ص 43.

[7] راجع الاستيعاب لابن بن عبد البر و شرح الهمزية لابن حجر. و الفتح لاحمد بن محمد الصديق. و الغدير للأميني تجد هذه الأقوال الواردة عن عمر.

[8] الرياض النضرة ج 2 ص 257.

[9] الرياض النضرة ج 2 ص 227.

[10] شرح النهج ج 2 ص 6.

[11] الاستيعاب ج 3 ص 41.

[12] الاستيعاب بهامش الاصابة ج 3 ص 40.

[13] الفصول المهمة لابن الصباغ المالكي ص 193.

[14] كتاب الف باء للبلوي 1 ص 222.

[15] الاستيعاب ج 3 ص 54.

[16] تاريخ بغداد ج 13 ص 287.


الزندقة في عرف العباسيين


و ان أهم المشاكل ذات الخطورة في ذلك العصر، مشكلة ظهور الزنادقة و انتشارهم. و أهم من ذلك هو أن تشخيص الزنديق بطابعه الخاص، الذي يكشف عن شخصيته، لم يكن واضحا عندما أصبح انطباق هذه اللفظة علي معان مختلفة، لأن الاتهام بالزندقة كان لأسباب سياسية، عندما اتخذها الخلفاء وسيلة للقضاء علي خصومهم، بل كان هناك من الوزراء من يتخذون من الاتهام بالزندقة سبيلا للكيد و الوقيعة بنظرائهم الذين يحقدون عليهم. لذلك أصبح لفظ الزنديق لفظا مشتركا غامضا، فأطلق علي معان مختلفة بعد أن كان يطلق علي من يؤمن بالمانوية و يثبت أصلين ازليين للعالم: هما النور، و الظلمة، و هذا المعني هو المطلوب أولا و بالذات، ثم اتسع المعني حتي أطلق علي كل



[ صفحه 232]



صاحب بدعة و كل ملحد، بل انتهي به الأمر أخيرا الي أن يطلق علي من يكون مذهبه مخالفالمذهب أهل السنة، أؤ حتي من كان يحيي حياة المجون!!

كان شريك بن عبدالله القاضي لا يري الصلاة خلف المهدي، فأحضره و تكلم معه، فقال له المهدي في جملة كلامه، يا ابن الزانية! فقال شريك: مه مه يا أميرالمؤمنين، فلقد كانت صوامة قوامة.

فقال له المهدي: يا زنديق لأقتلنك، فضحك شريك و قال: يا أميرالمؤمنين، ان للزنادقة علامات يعرفون بها: شربهم القهوات و اتخاذهم القينات. فأطرق المهدي [1] .

فنري ان المهدي كان يطلق كلمة زنديق علي من لم يعترف بخلافته او عدالته، و ما أكثر الذين يذهبون لذلك من رجال الأمة و علمائها، كما ان شريكا القاضي أطلق لفظ الزندقة علي من كان يحيي حياة المجون. و ان من أوضح الأمور انطباق ذلك علي المهدي نفسه، فهو الشخص الوحيد الذي يمثل دور المجون و الاستهتار، فاطلق عليه شريك لفظ الزندقة بالتلميح.

و كذلك أطلق لفظ الزندقة علي من يناقش أحاديث الصحابة أو يردها لعدم صحتها [2] و كذلك أطلق لفظ الزندقة علي المفكرين الذين يقفون أمام الحوادث التاريخية موقف تثبت، لاستجلاء الواقع و معرفة الحقيقة. فالأمر الذي يتعلق بالبحث حول بعض الصحابة و ما صدر منهم قد اصبح محظورا، فلا يمكن الا التسليم بصحة ما صدر منهم - و ان خالف الشرع - لأن البحث عن ذلك أمر يستوجب الاتهام بالزندقة، و ليس وراء ذلك الا السيف. حتي أصبح ذلك من القواعد المقررة المعمول بها طبقا لارادة الدولة، و تلك القاعدة هي: اذا رأيت الرجل ينتقص أحدا من أصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم فاعلم أنه زنديق. [3] .

يقول الدكتور أحمد أمين: «ان الاضطهاد و الرمي بالزندقة عنوان الشخصية. فالرجل ان كان ضعيف الهمة، فائل الرأي، أو ذا رأي ولكنه ملق يكلم كل انسان بما يحب فلم يضطهد؛ و اذا كان يسير في العلم حسب رأي الأغلبية و يري من النظريات و القواعد و التعاليم ما يراه الناس في عصره فلم يضطهد، انما يضطهد القوي في الرأي، لا يتنزل عنه لسلطان أو أمير،



[ صفحه 233]



المستقل الفكر يؤديه فكره الي نتائج قد يخالف فيها أهل عصره جميعا فلا يعبأ بمخالفتهم و لا يأبه لنقدهم... اذ ذاك يكون الاضطهاد و تكون الحرب العوان بين الآراء، فيقف ذوالشخصية و اتباعه القليلون في جانب، وذوو الجاه و السلطان أحيانا في جانب آخر، و يكون النضال و تكون الدسائس و المؤامرات، و ما شئت من صنوف القتال؟»

فلهذه الأسباب كان العقاب علي الزندقة لأقل شبهة، و قد سجل التاريخ كثيرا من تلك الحوادث التي كان مبعثها الحقد و الانتقام و التشفي.

و صفوة القول: أن تلك الحملة علي الزنادقة لو تجردت عن تلك الزوائد لكان أثرها أكثر نفعا لتطهير المجتمع الاسلامي من اولئك النفر الذين لعبوا دورا هاما في نشر الخرافات و الاساطير، و التحلل من قيود الشريعة الاسلامية، عندما وجد أكثرهم طريقا يسلكون فيه، و كان منهم ذوو مكانة في الدولة: كمطيع بن أياس، و ابن المقفع، و ابن ابي العوجاء، و قد وضعوا حوادث و احاديث يقصدون بها افساد الرأي العام؛ و عندما قدم ابن ابي العوجاء للقتل قال: (اما و الله لئن قتلتموني لقد وضعت اربعة آلاف حديث أحرم فيه الحلال و أحل فيه الحرام، و الله لقد فطرتكم يوم صومكم و صومتكم في في يوم فطركم) كما انهم وضعوا كثيرا من القصص في المحون و الهزل، و خلقوا شخصيات لا وجود لها، و اخترعوا حوادث لا واقع لها كما انهم ترجموا كتب الزنادقة و نشروها في المجتمع للتضليل و الخداع و قد قام جماعة منهم - و علي رأسهم سيف بن عمرو - بالدس الشائن في تاريخ الاسلام فحوروا و بدلوا و اخترعوا، و قد اشتهر كتاب الردة لسيف بن عمرو و اصبح مصدرا لكثير من المؤرخين، و سيف هو رأس الزنادقة و الكذابين كما نص عليه علماء الرجال و اشتهر عنه ذلك.

و كيف كان فان وضعهم سي ء و اثرهم في المجتمع اسوأ و كما قلنا ان لفظ الزندقة او الاتهام بها لم يكن علي واقعه كما يرام، فقد اتهم ابرياء و قتل صلحاء تحت غبار هذه الحملة، و اطلقت هذه اللفظة علي بعض من لم يصح أن يكون موضوعا لمحمولها ولكن ذلك كان لاسباب سياسية أو اغراض انتقامية كما قدمنا.

و قد اعتمد عليها أكثر الباحثين فلم يكلفوا انفسهم بالبحث عن الحقائق لمعرفة الأسباب. و الوقوف علي العوامل التي دعت الي اتهام الكثيرين من رجال الأمة و صلحائها بالزندقة، و الحكم عليهم بدون مبرر، لان تلك اللفظة قد



[ صفحه 234]



اتسع معناها الي حد لا يسمح بتحديده تحديدا دقيقا. و اصبح الزنديق الواقعي آمنا ان امنت السلطة سطوته.

و هذا ما حمل الكثيرين من الكتاب الي ايجاد رابطة بين الزندقة و بين التحرر الفكري و النقد للأوضاع، ذهولا منهم عن التوصل الي الحقيقة، و قصورا عن الوصول الي معرفة الأسباب، التي جعلت الانتساب الي التشيع دليلا علي الزندقة، و داعيا الي الاتهام بها، و لا شي ء هناك الا عدم ارتباط العقائد بالدولة، و ان انفصالهم الروحي و عدم امتزاجهم بالسلطان و اعوانه لأكبر دليل علي الاستهانة بتوجيه الأسباب التي توجب اتهامهم بذلك. و أهم شي ء اتهامهم بسب الشيخين، فان هذه التهمة هي فوق جريمة الالحاد، فان المتهم بالزندقة تقبل توبته، اما المتهم بهذه التهمة فلا تقبل توبته، و يحكم بكفره و الحاده مع ايمانه بالله و رسوله و اقامة الفرائض، ولكن للسياسة حكم فوق ما يثبته الواقع و يقره الحق، اذ هي عمياء لا تبصر، و لهذه المشاكل كان ذلك العصر يموج بحوادث لها اهميتها في تاريخ الاسلام.


پاورقي

[1] ابن كثير ج 10 ص 153.

[2] تاريخ بغداد ج 14 ص 7.

[3] الكفاية للخطيب البغدادي ص 49.


واجباته


1- النية و لابد من استدامتها الي آخر الغسل.

2- غسل ظاهر البشرة علي وجه يتحقق به مسمي الغسل، و لابد من



[ صفحه 218]



تخليل ما يمنع وصول الماء اليها.

3- أن يبدأ أولا بغسل الرأس و الرقبة، ثم يغسل الجانب الأيسر، ثم الجانب الأيمن، و يسقط الترتيب بالارتماس.

و يشترط فيه اطلاق الماء و طهارته و اباحته، و اباحة الآنية و المصب، و أن يباشر الغسل بنفسه الا في حالة الاضطرار، و أن لا يكون هناك مانع من استعمال الماء لمرض و نحوه، و ان يكون العضو طاهرا.

و يستحب فيه غسل اليدين من الزندين، و قيل من المرفقين ثلاثا، و المضمضة ثم الاستنشاق ثلاثا ثلاثا، و الاستبراء بالبول قبل الغسل، و فائدته ان البلل المشتبه لا يحكم بأنه مني، لعدم بقاء شي ء منه في المجري بعد الاستبراء.

هذا موجز ما عليه مذهب الشيعة في موجبات غسل الجنابة، و واجباته بدون اطالة و تفصيل، و ذلك مذكور في كتبهم الفقهية المتكفلة لبسط الكلام و ذكر الأقوال و الاراء من حيث الادلة و التفريع، و جميع ما يتعلق به من الكليات و الجزئيات [1] .

و كيف كان فان أكثر المذاهب تتفق مع الشيعة في كثير من الأمور المذكورة، و تختلف عنها في بعضها، كما تختلف بعضها عن بعض في ذلك.

و قد اتفق الجميع علي ايجاب الغسل بمجرد الادخال، و عقد الاجماع علي ذلك، و لم يشترطوا انزال المني.

و اتفقوا علي أن خروج المني بشهوة يوجب الغسل، ولكنهم اختلفوا في انفصال المني عن شهوة، و خروجه لا عن شهوة، فابو حنيفة يوجب الغسل، و وافقه صاحبه محمد بن الحسن، و خالفه أبويوسف في ذلك اذ لم يوجب الغسل فيه.

و الحنابلة يختلفون لاختلاف الروايات عن أحمد في ايجاب الغسل و عدمه، و كذلك المالكية، لاختلاف الروايات عن مالك.

أما اذا انفصل المني لا عن شهوة، فالشافعية يوافقون الشيعة في ايجاب الغسل، و خالفهم الحنفية، و المالكية في ذلك، لانهم يشترطون اقتران الشهوة في ايجاب الغسل.



[ صفحه 219]



و ذهب الحنفية الي عدم ايجاب الغسل بادخال الذكر في الفرج ملفوفا بخرقة، كما ذكره ابن عابدين في حاشيته و غيره.

كما لا يوجبون الغسل بمجرد الادخال في الميتة و البهيمة، و ربما وافقهم الحنابلة في مسألة الخرقة، كما هو ظاهر عبارة الروض الندي [2] .

و من الشافعية من يذهب الي ذلك، فلا يوجب الغسل و لا الحد علي من لف ذكره بحريرة و أولجه في فرج و لم ينزل [3] و سيأتي الكلام حول هذا المسألة في بابا النكاح ان شاءالله.


پاورقي

[1] كتاب مدارك الاحكام للسيد محمد بن علي الحسيي العاملي، و رياض المسائل في بيان الاحكام بالدلائل للسيد علي الطباطبائي، و جواهر الكلام في شرح شرائع الاسلام للشيخ محمد حسن صاحب الجواهر، و هداية الأنام للشيخ محمدحسين الكاظمي، و مستمسك العروة الوثقي للسيد المحسن الحكيم، و طهارة الشيخ الطوسي و شرائع الاسلام، و نكت النهاية لأبي القاسم جعفر بن سعيد الحلي، و كتاب الوسيلة لعمادالدين جعفر محمد بن علي بن حمزة، و غيرها من كتب الفقه الشيعي.

[2] الروض الندي ص 43.

[3] طبقات الشافعية، ج 3 ص 241.


زياد بن المنذر


ابوالجارود زياد بن المنذر الهمداني و يقال النهدي توفي سنة 150 تقريبا.

خرج حديثه الترمذي، و روي عنه مروان بن معاوية الفزاري و يونس ابن بكير، و علي بن هاشم بن البريد، و عمار بن محمد بن اخت سفيان، و محمد بن بكر البرساني، و محمد بن سنان العوفي و غيرهم. [1] .

قال ابوحاتم: كان زياد رافضيا يضع الحديث في مثالب الصحابة و يروي في فضائل اهل البيت رضي الله عنهم ما لها وصول، لا يحل كتب حديثه.

و قال ابن عدي: عامة احاديثه غير محفوظة، و عامة ما يرويه في فضائل أهل البيت، و هو من المعدودين من اهل الكوفة المغالين.

اقول: قد اشرنا فيما سبق باننا لن نتعرض لاقوال الشيعة حول ما نذكره من احوال هؤلاء الرجال من حيث الوثاقة و غيرها.

و ان أباالجارود مهما كانت حالته فقد نقموا عليه تحامله علي الصحابة الذين لم يقوموا بحق الصحبة و رواياته في فضل أهل البيت عليهم السلام كثيرة. و لكنهم نقموا عليه ذلك لان الامر يدعو لمخالفة السلطة الحاكمة التي حاولت ان تطفي ء شعلة فضائل آل محمد و يأبي الله لها الا الظهور و الانتشار.



[ صفحه 534]




پاورقي

[1] تهذيب التهذيب 386: 3.


وسائل السلطة لابعاد الناس عنه


لم يرتد طرف الحكام علي سكون و اطمئنان، بل لم يهدأ لهم قرار، في ليل أو نهار، و لم يهدأ لهم أنين و لا رنين، بل بقي الحنين، يجر اللئيم، لقتل ابن الخيرين، الصادق الأمين.

حتي قال المنصور: و كان أمره، و ان كان من لا يخرج بسيف، أغلظ عندي، و أهم علي من أمر عبدالله بن الحسن [1] .

و ذلك لأن مهمة الامام عليه السلام لم تكن الاعتراف بالمستحيل، و السكوت علي التضليل، بل تجاوز المستحيل، و تحويله الي ممكن، و ذلك بتحويل الطاقة في القلوب النيرة، قنبلة مستعرة، في وجوه المتجبرة.

فلذا قال المنصور للامام عليه السلام: «يا أباعبدالله قد كان ينبغي لك أن تفرح بما أعطانا الله من القوة، و فتح لنا من العز، و لا تخبر الناس أنك أحق بهذا الأمر و أهل بيتك فتغرينا بك و بهم» [2] .



[ صفحه 399]



فهو يريد من الامام عليه السلام أن يعترف و يصرح بأحقية العباسيين بالخلافة، و يبقي الامام خامل الذكر، منزويا في وكر، منطفئ الفكر، و الا فالمصير القتل فأبي الامام عليه السلام. فاتخذت السلطة حيزا آخر، فحاولت ابعاده عن الساحة و عن قلوب شيعته فكان من وسائلها:

أولا؛ ابعاده من المدينة المنورة، الي الكوفة.

و هنا تدفقت عليه الناس كالسيل، فخافت السلطة من ذاك التدفق الشعبي الذي لم يعهد له مثيل، و بدا لها خطؤها، و أن أمره قد انتشر في الكوفة، اذ ذاع صيته علي كل لسان مفتخرا بقوله: حدثني جعفر بن محمد أو سمعت جعفر بن محمد، فبادرت السلطة بارجاعه الي المدينة المنورة [3] .

ثانيا: وضعه تحت الاقامة الجبرية، و منع أي أحد من الدخول عليه، حتي ألجأه الأمر الي الدعاء قائلا: أشكوا الي الله وحدتي، و تقلقلي من أهل المدينة، حتي تقدموا علي و أراكم و أسر بكم، فليت هذا الطاغية، اذن لي فاتخذت قصرا، فسكنته و أسكنتكم معي، و أضمن له أن لا يجئ من ناحيتنا مكروه أبدا [4] .

و هذا الأسلوب التجريحي، قد انتهجه معه بنوالعباس (السفاح و أبوجعفر) معا، في الكوفة و في المدينة، حتي كان الشيعي يحتاج الي مسألة لا يجد لها سبيلا فيحتال ببيع و نحوه، لرؤية الامام عليه السلام [5] لأن الأصحاب كانت مراقبة من قبل السلطة، فقد تزج في السجون، أو تتعرض للسياط، اذا علم من أحدهم ملاقاته للامام عليه السلام.



[ صفحه 400]



ثالثا: تقريبهم فقهاء المذاهب الأخر، اذ قربوا العلماء الموالين لهم، و جعلوهم قضاة، ورووا في فضائلهم لتتبعهم الناس، فقد رووا في فضل أبي حنيفة (امام المذهب الحنفي) «يكون في أمتي رجل بقال له أبوحنيفة هو سراج أمتي» [6] ، و «سيكون رجل يقال له النعمان و يكني بأبي حنيفة يحيي دين الله و سنتي» [7] .

أما مالك بن أنس (امام المذهب المالكي) فكان في بدء أمره منبوذا من قبل المنصور، و قد ضربه بالسياط و أهانه، و جلده سبعين سوطا [8] ، لأنه أفتي بحرمة الركون اليهم، ولكن المنصور بعد ذلك وجه نظره اليه و استماله، و أمره أن يضع كتابا يحمل الناس عليه و يوزع في الأمصار، و وصله بأموال باهظة، حتي صارت الناس تزدحم علي بابه كما تزدحم علي أبواب الملوك [9] .

و وضعت أحاديث في فضله: أخرج الترمذي عن أبي هريرة مرفوعا «يوشك أن يضرب الناس أكباد الابل فلا يجدون أحدا أعلم من عالم المدينة» [10] (يقصد به مالك). و أنه أمين زمانه، و أن الامام الصادق نصبه بعده [11] .

بل ان المنصور يؤكد لمالك قائلا: لا تقلدن عليا و ابن عباس [12] .



[ صفحه 401]



و هنا وضع ابن عباس تمويها، لأن ابن عباس قد اعترف بأن علمه قطرة من بحر علي عليه السلام، فحتي يخرج علي من كتابه، ذكر معه ابن عباس، فانه و ان كان جده، ولكنه بزعمه يريد أن يبعد الدين عن السياسة، و هذه هي العلمانية بنفسها التي دعي اليها المنصور، بلباس منمق مموه علي الرعية.

اضافة الي عد ذلك مفخرة بالنسبة اليه، فقد قرن ابن عباس مع علي عليه السلام و كأنهما علي مستوي واحد من العلم و الفضيلة، و تناسي قول رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فيه أنا مدينة العلم و علي بابها؛ فمن هنا لم يكن مالك يعترف بأفضلية علي بل و لا يميزه عن الصحابة بشئ، بل روي في الموطأ عن غيره و لم يرو عن علي عليه السلام أبدأ [13] .

رابعا اقصاء العلماء الموالون لعلي عليه السلام:

فهذا العبلي - شاعر من بني أمية - كان يهوي أهل البيت عليهم السلام. فشردوه و طردوه من البلاد فقال عندئذ.



شردوا بي عند امتداحي عليا

و رأوا ذاك في داء دويا



فوربي لا أبرح الدهر حتي

تختلي مهجتي بحبي عليا [14] .



أما سفيان الثوري فانه لم يكن يري شرعية للمنصور، فكان ينعته بالطاغي، فطلبه المنصور فهرب منه، فدخل سفيان علي الامام الصادق فقال له عليه السلام: يا سفيان أنت رجل يطلبك السلطان، و أنا رجل أتقي السلطان فأخرج غير مطرود [15] .



[ صفحه 402]



فالامام من شدة المحنة التي عصفت به، خشي أن ينسب سفيان اليه، و أن تعاليمه انما هي بايعاز منه فيلحق الضرر حينئذ بأصحاب الامام عليه السلام ككل، فلذا أبعده عنه.

و كان سفيان يعلم أن هذا تقية، فقال للامام عليه السلام: يا أباعبدالله الي متي هذه التقية و قد بلغت هذا السن؟ فقال له عليه السلام: و الذي بعث محمدا بالحق لو أن رجلا صلي ما بين الركن و المقام عمره، ثم لقي الله بغير ولايتنا أهل البيت للقي الله بميتة جاهلية [16] .

فبين له الامام أن الولاية و اتباع تعاليم أهل البيت عليهم السلام التي منها التقية هي التي تنجي في مثل المقام. و أما سفيان فغير معلومة موالاته لهم عليهم السلام، ولكن السلطان لن يرفي عنه، حتي يتبعه (و لن ترض عنك اليهود و لا النصاري حتي تتبع ملتهم) فلا يكفي مجرد الانحياد.

خامسا: تشويه صورة أهل البيت عليهم السلام بادعاء أن حبهم مدعاة لتأليههم، و من هناك ظهر ابن الخطاب [17] و غيره الذين قالوا بألوهيته عليه السلام، ولكن هذا التشويه سرعان ما بري ء بسبب قيام الامام الصادق عليه السلام حملة هجومية، قضت علي الكبير و الصغير، فغمدت الأنفاس، و قطعت الأجراس.

سادسا: اتهام الشيعة بالزندقة، فان الاتهام بالزندقة في ذاك العصر، كان يسبر جنبا الي جنب مع الانتساب الي مذهب الرافضة [18] .

و قد قال الشاعر:



و متي تولي آل أحمد مسلم

قتلوه أو وصموه بالالحاد





[ صفحه 403]



و قد كانت صفة الزنديق تطلق علي كل من يناقش أحاديث الصحابة، و علي كل من يعارض نظام الحكم و الحكام.

بل ان شريك القاضي اتهم بالزندقة، لأنه لم يكن بري الصلاة خلف الخليفة المهدي العباسي [19] .

بل كان من احدي وسائلهم أنه اذا أرادوا القضاء علي أحد و صموه بالزندقة، ليبرؤا ساحتهم الدنسة، فها هم يتهمون أقرب الناس اليهم ابن من أبناء داود بن علي، و يعقوب بن الفضل بالزندقة و يؤتي بهم الي المهدي [20] .

و هذا مالك يؤتي برجل فقال له: ما تقول فيمن قال القرآن مخلوق؟ فقال مالك: زنديق اقتلوه... [21] .

فمن هنا كان يتهم الشيعة بمجرد اختلافهم بالآراء مع غيرهم اذا لم تروق تلك الأحكام للحكام.

ولكن بقي جبينه عليه السلام ناصع، يتلألأ مع كل طالع، الي أن ولي القاشع، فبان الواقع، و ان أحكام آل البيت عليهم السلام لا تخفي علي أي خاشع، يروم الحق القاطع.



[ صفحه 407]




پاورقي

[1] بحارالأنوار ج 47 / 199.

[2] الامام جعفر الصادق عليه السلام دراسات و أبحاث ص 86.

[3] سفينة البحار ج 2 / 20.

[4] بحارالأنوار ج 187 - 185 - 47 / 180.

[5] سفينة البحار ج 2 / 20.

[6] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 268 و قد نظر في أسانيدها فبانت ضعيفة سواء عند الخاصة أم العامة.

[7] نفس المصدر.

[8] انظر ترجمة جعفر بن سليمان.

[9] الامامة و السياسة ج 2 / 202.

[10] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 494 - و سند الروايتين ضعيف.

[11] نفس المصدر.

[12] نفس المصدر.

[13] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 565.

[14] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 2 / 278.

[15] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 1 / 473.

[16] معجم رجال الحديث ج 8 / 157.

[17] مر هذا البحث في تصديه عليه السلام للانحرافات.

[18] دراسات و بحوث في التاريخ و الاسلام 3 / 118 نقلا عن تاريخ الالحاد في الاسلام ص 37.

[19] البداية و النهاية ج 10 / 153.

[20] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 2 / 388.

[21] المصدر السابق ج 1 / 507.


الحور


قال: فكيف تكون الحوراء في جميع ما أتاها زوجها عذراء؟

قال عليه السلام: لأنها خلقت من الطيب، لا تعتريه عاهة [1] ، و لا تخالط جسمها آفة، و لا



[ صفحه 83]



يجري في ثقبها شي ء، و لا يدنسها [2] حيض، فالرحم ملتزقة ملدم [3] ، اذ ليس فيه لسوي الاحليل مجري.

قال: فهي تلبس سبعين حلة، و يري زوجها مخ ساقيها من وراء حللها و بدنها؟

قال عليه السلام: نعم، كما يري أحدكم الدراهم اذا ألقيت في ماء صاف قدره قدر رمح. [4] .


پاورقي

[1] أي آفة.

[2] أي لا يوسخها.

[3] أي ضخم كثير اللحم.

[4] الاحتجاج 2: 212-248 / 223 ذكرنا بعضه مع التقديم و التأخير.


ابوبصير


ليث بن البختري أبوبصير المرادي الكوفي، روي عن الباقر والصادق عليهماالسلام، و مقامه أرفع من أن يطري، و كان من المقدمين عند الصادقين عليهماالسلام، و للصادق فيه كلمات تكشف عن محل لا ينال، و درجة لا يساوقه



[ صفحه 164]



فيها الا قلائل من نخبة رجالهم، و قد تقدم البعض منها في بريد العجلي مثل قوله: أوتاد الأرض و أعلام الدين أربعة، وعد منهم ليثا هذا، و قوله: أصحاب أبي كانوا زينا أحياء و أمواتا، وعد منهم ليثا هذا، و قوله: بشر المخبتين بالجنة، و عده منهم، الي كثير سوي هذا، و قد رأي في نفسه كرامات من الصادق عليه السلام، منها مسحه علي عينيه حتي أبصر ثم اعادته الي حاله الاولي، و منها نهيه عن دخوله عليه جنبا، و كان قد دخل عليه و هو جنب اختبارا.

و صفوة القول أن الرجل كان من أعاظم المحدثين، و أعيان الفقهاء و من نظر في كتب الحديث عرف كثرة ما له من الحديث، و هو من الستة أصحاب الباقر عليه السلام الذين أجمعت العصابة علي تصحيح ما يصح عنهم والاقرار لهم بالفقه، و شأنه اكبر من أن يذكر بوثاقة و جلالة قدر.


الهاشمية


أتباع أبي هاشم بن محمد بن الحنفية [1] ، و اختلفت بعد أبي هاشم شيعته خمس فرق:

فرقة قالت:ان أباهاشم مات - منصرفا من الشام - بأرض الشراة ، و أوصي الي محمد بن علي بن عبدالله بن عباس ، و انجرت في أولاده الوصية ، حتي صارت الخلافة الي بني العباس .

و فرقة قالت:لا ، بل ان أباهاشم أوصي الي أخيه علي بن محمد ، و علي أوصي الي ابنه الحسن ، فالامامة عندهم في بني الحنفية .

و فرقة قالت:ان أباهاشم أوصي الي عبدالله بن عمرو بن حرب .

و عن فرقة عبدالله بن عمرو نشأت:الخرمية و المزدكية بالعراق ، و هلك



[ صفحه 521]



عبدالله بخراسان ، و افترقت أصحابه فمنهم من قال:انه بعد حي ، لم يمت ، و يرجع .

و منهم من قال:بل مات و تحولت روحه الي اسحاق بن زيد بن الحارث الأنصاري ، و هم الحارثية:الذين يبيحون المحرمات .


پاورقي

[1] الملل و النحل 134:1 ، و المقالات و الفرق:69 ، الرقم 123.


ذريح المحاربي


قال النجاشي [1] ذريح بن محمد بن يزيد أبوالوليد المحاربي، عربي من بني محارب بن خصفة، روي عن أبي عبدالله، و أبي الحسن [موسي] عليهماالسلام، ذكره ابن عقدة، و ابن نوح، له كتاب يرويه عدة من أصحابنا.



[ صفحه 365]



و عده الشيخ [2] في أصحاب الصادق عليه السلام قائلا: ذريح بن يزيد المحاربي الكوفي يكني أباالوليد.

و قال في الفهرست [3] ذريح المحاربي ثقة له أصل.

و قال الكشي [4] روي أبوسعيد بن سليمان، قال: حدثنا العبيدي، قال: حدثنا يونس بن عبدالرحمن و صفوان بن يحيي، و جعفر بن بشير جميعا، عن ذريح المحاربي، عن أبي عبدالله عليه السلام، قال: ما ترك الله الأرض بغير امام قط منذ قبض آدم عليه السلام يهتدي به الي الله تبارك و تعالي، و هو الحجة علي العباد، من تركه هلك و من لزمه نجا حقا علي الله تعالي.

و قال [5] حدثني خلف بن حماد، قال: حدثني أبوسعيد، قال: حدثني الحسن بن محمد بن أبي طلحة، عن داود الرقي، قال: قلت لأبي الحسن الرضا عليه السلام: جعلت فداك، انه و الله ما يلج في صدري من أمرك شي ء الا حديثا سمعته من ذريح عن أبي جعفر عليه السلام. قال لي عليه السلام: و ما هو؟ قال: سمعته يقول: سابعنا قائمنا ان شاء الله، قال عليه السلام: صدقت و صدق ذريح و صدق أبوجعفر عليه السلام، فازددت و الله شكا، ثم قال: يا داود بن أبي خالد، أما و الله لو لا أن موسي قال للعالم: ستجدني ان شاء الله صابرا ما سأله عن شي ء، و كذلك أبوجعفر عليه السلام لو لا أن قال ان شاء الله لكان كما قال، فقطعت عليه.



[ صفحه 366]



و قال الجزائري [6] ان لذريح منزلة عظيمة عند الامام عليه السلام و علو الشأن و حفظ السر [أي عند الامام الصادق عليه السلام].

و قد وثق الرجل الفاضل المجلسي في الوجيزة [7] ، و البحراني في البلغة [8] ، و الفاضل الجزائري [9] حيث عده في قسم الثقات.

و قال المامقاني [10] شهادة الشيخ رحمه الله في وثاقة الرجل حجة بديعة مؤيدة بالصحيح.

كما ذكره البرقي [11] من أصحاب الصادق عليه السلام باسمه كاملا.

هذا ملخص ما ذكره أرباب المعاجم.


پاورقي

[1] رجال النجاشي: 163، الرقم 431.

[2] رجال الطوسي: 191، الرقم 1.

[3] فهرست الطوسي: 69، الرقم 279.

[4] رجال الكشي: 372، الرقم 698.

[5] رجال الكشي: 373، الرقم 700.

[6] حاوي الأقوال: 71، الرقم 261.

[7] الوجيزة: 210، الرقم 715.

[8] بلغة المحدثين: 360، الرقم 1.

[9] حاوي الأقوال: 71، الرقم 261.

[10] تنقيح المقال1 : 421، الرقم 3567.

[11] رجال البرقي: 44.


مناجاته، وأدعيته القصار


وأثرت عن سليل النبوة، الامام الصادق عليه السلام، بعض المناجيات، ومجموعة من الادعية القصار، وهي من بدائع التراث الروحي في الاسلام، وهي في نفس الوقت، تمثل جانبا كبيرا من إنابته، وتقواه، وانقطاعه الكامل، إلي الله تعالي، وفي ما يلي ذلك:


في الاقتداء


قال الصادق: ليس الاقتداء الا بصحة قسمة [1] الأرواح في الأزل و امتزاج نور الوقت بنور الأزلي [2] ، و ليس الاقتداء بالتوسم بالحركات الظاهرة و التنسب الي أولياء الدين من الحكماء و الائمة.

قال الله عزوجل: «يوم ندعو كل أناس بامامهم [3] أي من كان اقتدي بما هو حق فهو زكي. قال الله عزوجل: «فاذا نفخ في الصور فلا أنساب بينهم يومئذ و لا هم يتساءلون» [4] و قال أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب: الأرواح جنود مجندة. فما تعارف منها ائتلف، و ما تناكر منها اختلف.

و قيل لمحمد بن الحنفية: من أدبك؟ فقال: أدبني ربي في نفسي فما استحسنت من أولي الألباب. و البصيرة تبعتهم به، و استعملته، و ما استقبحت من الجهال اجتنبته و تركته مستقرا [5] ، فأوصلني ذلك الي طريق [6] العلم، و لا طريق



[ صفحه 248]



للأكياس من المؤمنين أسلم من الاقتداء، لأنه المنهج الأوضح، و المقصد الأصح.

قال الله عزوجل: «لأعز خلقه صلي الله عليه و سلم أولئك الذين هدي الله فبهداهم اقتده» [7] و قال عزوجل: «ثم أوحينا اليك أن اتبع ملة ابراهيم حنيفا» [8] .

فلو كان لدين الله عزوجل مسلك اقوم من الاقتداء لندب انبياءه و أولياءه اليه. قال النبي: في القلوب نور لا يضي ء الا من اتباع الحق و قصد السبيل، و هو من نور الأنبياء مودع في قلوب المؤمنين..



[ صفحه 249]




پاورقي

[1] نسبة.

[2] الأزل.

[3] سورة الاسراء: الآية 71.

[4] سورة المؤمنون: الآية 101.

[5] مستيقنا.

[6] كنوز.

[7] سورة الانعام: الآية 90.

[8] سورة النحل: الآية 123.


ابن يزيد


محدث أكثر كتب الرجال والتراجم خالية من اسمه.

روي عنه ابن عذافر.

المراجع:

معجم رجال الحديث 23: 51.


سفيان بن مصعب العبدي


أبو محمد، وقيل أبو عبد الله سفيان بن مصعب العبدي، الهمداني، الكوفي.

من شعراء أهل البيت عليهم السلام المخلصين، محدث، قال الإمام الصادق عليه السلام: علموا أولادكم شعر العبدي فإنه علي دين الله. روي عنه سليمان بن سفيان المسترق، وتوفي حدود سنة 120.

المراجع:

رجال الطوسي 213. تنقيح المقال 2: 40. خاتمة المستدرك 806. رجال ابن داود 248. رجال الحلي 228. معجم الثقات 290. معجم رجال الحديث 8: 159. رجال البرقي 41. نقد الرجال 155. توضيح الاشتباه 174. جامع الرواة 1: 367. مجمع الرجال 3: 134. معالم العلماء 151. أعيان الشيعة 7: 267. هدية الأحباب (فارسي) 197. ريحانة الأدب (فارسي) 4: 98. الكني والألقاب 2: 414. بهجة الآمال 4: 395. رجال الكشي 401 وفيه اسمه سيف بدل سفيان. تأسيس الشيعة 192. منتهي المقال 148. منهج المقال 165. التحرير الطاووسي 146 و 149 وفيه كما في رجال الكشي. إتقان المقال 192. الوجيزة 36.


محمد بن الحسن بن أبي يزيد الهمداني


أبو الحسن محمد بن الحسن بن أبي يزيد الهمداني، المشعاري، وقيل المعشاري، الكوفي. محدث حسن الحال، وبعض العامة اتهموه بضعف الحديث وتركوه. كان يسكن واسط، ثم انتقل إلي بغداد واستوطنها. روي عنه أحمد بن منيع، ومحمود بن خداش، وحسين بن عبد الأول وغيرهم.



[ صفحه 56]



المراجع:

رجال الطوسي 284. وفيه اسم جده أبو زيد بدل أبي يزيد، وفيه أسند عنه. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 100. خاتمة المستدرك 841. معجم رجال الحديث 15: 206. نقد الرجال 299. جامع الرواة 2: 90. مجمع الرجال 5: 182. منتهي المقال 268. منهج المقال 290. إتقان المقال 225. الوجيزة 46. لسان الميزان 7: 355. ميزان الاعتدال 3: 514. التاريخ الكبير 1: 66. تقريب التهذيب 2: 154. المجروحين 2: 276. تهذيب التهذيب 9: 120. تاريخ بغداد 2: 170. خلاصة تذهيب الكمال 283. الضعفاء الكبير 4: 48. الجرح والتعديل 3: 2: 225. المجموع في الضعفاء والمتروكين 208. الكني والأسماء 1: 147. الضعفاء والمتروكين لابن الجوزي 3: 52. المغني في الضعفاء 2: 568.