بازگشت

مسمع بن عبدالملك كردين، ابوسيار


در خلاصه، علامه حلي، ص 84، مسمع بن مالك، آمده است.

كردين، به كسر كاف و دال.

سيد بكر بن وائل، و رئيس آنان در شهر بصره، و صاحب جاه و منزلت در ميان ايشان [1] ، و از اصحاب امام باقر (ع) [2] ، و امام صادق (ع) [3] بوده، و ثقه است [4] ، او از حضرت باقر (ع) اندكي روايت كرده، و ليكن از حضرت صادق (ع) بسيار روايت نموده، و اختصاص تمام به آن حضرت داشته تا آن كه آن جناب روزي به او فرمود: «اني لا عدك لامر عظيم يا اباسيار»، اباسيار، من تو را از براي امري بزرگ مهيا و آماده داشته ام. [5] .

روايت شده كه وقتي امام صادق (ع) به او فرمود: اي مسمع! تو از اهل عراقي، آيا به زيارت قبر امام سحين (ع) مي روي؟ عرض كرد: نه، چون من مردي معروف و در بين اهل بصره مشهورم، و نزد ما جماعتي هستند كه تابع خليفه اند، و از قبايل عرب و ناصبيان و غير ايشان، دشمنان بسيار داريم، و من ايمن نيستم كه احوال مرا به والي خبر ندهند، به طور قطع گزارش مي دهند، و از ايشان به من ضررها خواهد رسيد. حضرت فرمود: آيا مصائب آن حضرت با به خاطر مي آوري؟ عرض كرد: آري. فرمود: آيا بر آن حضرت جزع مي كني؟ عرض كرد: آري، به خدا سوگند كه بي تابي مي كنم و مي گريم بر آن بزرگوار تا آن كه اهل



[ صفحه 315]



خانه من، اثر اندوه در من مي يابند، و حتي از غذا خوردن امتناع مي كنم تا از حال من، آثار مصيبت ظاهر مي شود. حضرت فرمود: خدا رحم كند بر گريه تو، به درستي كه تو شمرده مي شوي از كساني كه جزع مي كنند از براي ما، و شاد مي شوند براي شادي ما، و اندوهناك مي شوند براي اندوه ما، و خائف مي گردند براي خوف ما، و ايمن مي گردند براي ايمني ما، و زود باشد كه ببيني، در وقت مرگ خود، كه پدران من حاضر شوند نزد تو، و سفارش كنند به ملك الموت درباره تو، و بشارت دهند تو را كه ديده ات روشن گردد، وشاد شوي؛ و ملك الموت بر تو مهربان تر باشد از مادري مهربان نسبت به فرزند خويش.

پس حضرت گريست و مسمع نيز گريست، تا آخر حديث كه چشم را روشن و دل را نوراني مي سازد. [6] .


پاورقي

[1] رجال نجاشي، ص 298.

[2] رجال الطوسي، ص 136.

[3] رجال الطوسي، ص 321.

[4] رجال كشي، ص 262.

[5] رجال نجاشي، ص 298.

[6] كامل الزيارات، باب 32، ص 101.


مالك بن أنس بين يدي الامام الصادق


مالك بن أنس - امام المذهب المالكي و فقيه المدينة - كان يستأذن علي حجة الله: الامام الصادق (عليه السلام) و يجلس بين يديه بكل تواضع و ادب، و ينهل من منهل علومه.

و له كلمات رائعة يصف بها الامام الصادق (عليه السلام) و يحكي جانبا من سيرته الشريفة و اخلاقه الرفيعة و سلوكه الطيب و شخصيته الالهية الفذة.

عن محمد بن زياد الأزدي قال: سمعت مالك بن أنس فقيه المدينة يقول: كنت أدخل الي الصادق جعفر بن محمد (عليهماالسلام) فيقدم لي مخدة، و يعرف لي قدرا و يقول: «يا ملك اني احبك» فكنت أسر بذلك و أحمد الله تعالي عليه.

قال: و كان (عليه السلام) [رجلا] لا يخلوا من احدي ثلاث خصال: اما صائما: و اما قائما، و اما ذاكرا، و كان من عظماء العباد، و أكابر الزهاد



[ صفحه 295]



الذين يخشون الله (عزوجل)، و كان كثير الحديث، طيب المجالسة، كثير الفوائد، فاذا قال: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله) اخضر مرة، و اصفر اخري حتي ينكره من كان يعرفه.

و لقد حججت معه سنة فلما استوت به راحلته عند الاحرام، كان كلما هم بالتلبية انقطع الصوت في حلقه، و كاد أن يخر من راحلته فقلت: قل يابن رسول الله، و لابد لك من أن تقول.

فقال: يابن أبي عامر كيف أجسر أن أقول: لبيك اللهم لبيك و أخشي أن يقول (عزوجل) لي: لا لبيك و لا سعديك [1] .

و عن النوفلي قال: سمعت مالك بن أنس الفقيه يقول: والله ما رأت عيني افضل من جعفر بن محمد زهدا و فضلا و عبادة و ورعا.

و كنت اقصده فيكر مني و يقبل علي، فقلت له يوما: يابن رسول الله ما ثواب من صام يوما من رجب ايمانا و احتسابا؟

فقال - و كان والله اذا قال صدق: حدثني ابي عن أبيه عن جده قال: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم): من صام يوما من رجب ايمانا و احتسابا غفر له.

فقلت له: يابن رسول الله فما ثواب من صام يوما من شعبان؟

قال: حدثني أبي عن أبيه عن جده قال: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله): من صام يوما من شعبان ايمانا و احتسابا غفر له [2] .



[ صفحه 296]




پاورقي

[1] علل الشرايع: ص 234 ح 4 - أمالي الصدوق: ص 143 ح 3 - الخصال: ص 167 ح 219.

[2] بحارالأنوار: ج 47 ص 20 ح 16.


عمر بن اذينه


عمر بن اذينه از امام صادق عليه السلام به صورت مكاتبه اي و از امام كاظم عليه السلام به صورت مشافهه و حضوري روايت نموده، او همان گونه كه نجاشي گفته بزرگ راويان شيعه در بين اهل بصره و مورد اعتماد آنان بوده است.



[ صفحه 478]



عمر بن اذينه از ترس مهدي عباسي به يمن فرار كرد و در آنجا از دنيا رفت؛ بنابراين از امام كاظم عليه السلام روايت زيادي نقل نكرده است. كشي در رجال [1] خود مي گويد: «نام او محمد بن عمر بن اذينه است و به نام پدر خود معروف گشته است».

سخن كشي تا اينجا قابل قبول است، ولي در ادامه كه او را كوفي مي داند براي ما قابل قبول نيست؛ زيرا نجاشي او را بصري دانسته است، مگر اين كه اصل او كوفي بوده و در بصره سكونت كرده باشد. به هر حال عمر بن اذينه از راويان مورد اعتماد و صاحب كتاب فرايض است كه عده اي از راويان موثق از او نقل كرده اند.


پاورقي

[1] رجال كشي، ص 215.


قيام به رغم عباسيان


به نظر مي رسد شرايط براي گزينه اول فراهم نمي باشد. زيرا اين شرايط گرچه با قيام زيد بن علي بن الحسين عليه السلام فراهم شده بود، ليكن فراخواني وسيع عباسيان و فريب و پوشش آنان در فراخواني به عنوان عترت و الرضا من آل محمد و نقش مهم افرادي چون ابو مسلم و ابو سلمه خلال و سليمان بن كثير به سود عباسيان كه زمينه سقوط امويان را فراهم ساخته بود، جرياني اجتماعي را به سود عباسيان گردش داده است.



[ صفحه 222]



عباسيان از اين فرصت به خوبي بهره برده و حكومت خويش را در كمترين فرصت در تمام كشور اسلامي مستقر ساخته اند و يك حكومت خشن و به ظاهر هوادار عدالت به نفع خويش دست و پا نمودند. در واقع حركت بزرگ اجتماعي كه به نام اهل بيت (عليهم السلام) و به رغم بني اميه خيزش نموده بود، در اهداف خويش در هاله اي از ابهام رفته كه منظور از آل رسول كدام جريان اجتماعي است؛ آيا منظور امام صادق عليه السلام است، يا منظور همين عباسيان هستند كه در گفتار رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم حكومت داري آنان پيش بيني شده بود!

با اين شرايط عباسيان با تبليغات وسيع اين موضوع را مستقر نمودند كه منظور از «الرضا من آل محمد» آنان مي باشند و عباسيان شايستگي جانشيني رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم را دارند. اكنون موعد آن يوم الموعود عباسيان فرا رسيده است. بدين منوال بر بسياري از افراد جامعه امر مشتبه شده، به گونه اي كه جريان اجتماعي همراه با عترت و تشكل همسوي عترت نيز سخت آسيب ديد. امام صادق عليه السلام كه از هر كس آگاه تر به زمان خويش است، اين گونه نيست كه اگر حكومت ستم را تأييد نمي كند، بدون زمينه به رغم آنان بشورد و قيام بي ثمري را آغاز نمايد.

در واقع امام مشاهده مي كند زمينه يك حركت عمومي به صورت نهضت و قيام اكنون وجود ندارد. امام صادق عليه السلام و يا هر فرد هوشمندي نبايد به چنين اقدامي راضي شود. بلكه بايد در چالش با ستمگران چون عباسيان گزينه اي ديگر را انتخاب نمايد.



[ صفحه 223]




شهادت امام صادق


مرحوم مجلسي در «بحارالأنوار» از محمد بن سعيد روايت كرده كه امام صادق عليه السلام به هنگام وفات، هفتاد و يك ساله بوده است. و مورخان شيعه و سني اتفاق دارند كه سال وفات امام صادق عليه السلام به سال 148 بوده است.



[ صفحه 162]



والي مدينه از سوي منصور عباسي، امام صادق عليه السلام را به وسيله ي زهر مسموم و شهيد كرده است و وسيله ي شهادت آن حضرت به وسيله ي انگوري زهرآگين و مسموم بوده است.

اسماعيل نواده ي ابن عباس مي گويد: روزي نزد ابوجعفر منصور آمدم، ديدم آنقدر گريسته است كه موي ريشش از اشك چشمش خيس شده است و پيش از آنكه من لب به سخن بگشايم گفت: مي داني چه مصيبتي عظيم بر شما خاندان وارد گرديده است؟

گفتم: چه مصيبتي؟

گفت: سرور آنان و دانشمندترين آنها و بازمانده ي نيكانشان از دنيا رفت.

گفتم: آن كيست؟

گفت: جعفر بن محمد عليه السلام را مي گويم.

گفتم: خداوند به شما صبر عطا كند و بر عمر شما بيفزايد.

آنگاه منصور گفت: جعفر صادق عليه السلام در حقيقت از مصاديق بارز و برحق اين آيه است:

«ثم اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا». [1] .

راستي كه او برگزيده ي خدا بود و در اعمال خير پيشقدم. [2] .


پاورقي

[1] فاطر / 32.

[2] تاريخ يعقوبي / ج 2 / ص 383.


شرايط خاص فرهنگي و برخورد فرق و مذاهب


در آن زمان فرقه هايي همچون خوارج، معتزله، مرجئه، متصوفه، زنادقه، جبريه، مشبهه، تناسخيه و... پديد آمده بودند كه هر كدام عقايد خود را ترويج مي كردند. از اين گذشته در زمينه ي هر يك از علوم اسلامي نيز در ميان دانشمندان آن علم، اختلاف نظر پديد مي آمد. به طور مثال در علم قرائت قرآن، تفسير، حديث، فقه و علم كلام، رياضيات، نجوم، فلسفه و... بحث ها و مناقشات زيادي در مي گرفت هر كس به نحوي نظر مي داد و از عقيده اي طرفداري مي كرد و هرگونه متاع فكري داشت، به بازار علم و دانش عرضه مي كرد. از اين رو تشنگي علمي عجيبي به وجود آمده بود كه لازم بود امام عليه السلام به آن پاسخ گويد (و اين نكته در بحث مناظرات امام صادق عليه السلام به خوبي روشن خواهد شد).

در دوره ي حكومت امويان از نيمه ي دوم سده ي نخست به بعد نحله هاي فكري پديد آمد كه غالبا مركز آن عراق بود، زيرا بعضي شهرهاي عراق و از جمله كوفه محل برخورد عقيده ها و فكرهاي مختلف فلسفي و ديني گرديد. گويا نخستين بحثي كه درگرفت، اين بود كه آيا مردمان در كار خود مختارند يا مجبور؟ و طرفداران اين دو فكر «قدريه» و «جبريه» نام گرفتند. نشانه ي پيدايش اين بحث را بين مسلمانان پس از جنگ صفين مي بينيم كه كسي از علي عليه السلام پرسيد ما به اراده ي خود بدين جنگ رفتيم يا مجبور بدان بوديم؟ از اين پس هر گروه در تأييد عقيده ي خود و سرزنش دسته ي مخالف به حديث هايي توسل جست.


رابطه ي مؤمن با مؤمنان ديگر


و لا تكن فظا غليظا يكره الناس قربك و لا تكن واهنا يحقرك من عرفك و لا تشار من فوقك و لا تسخر بمن هو دونك و لا تنازع الامر اهله و لا تطع السفهاء و لا تكن مهينا تحت كل احد و لا تتكلن علي كفاية احد.


حارثة بن نعمان انصاري


اشتياق مسلمانان به حضور در مسجد و درك محضر رسول خدا موجب گرديد كه منازل آنها در جوار مسجد النبي و بيت آن حضرت باشد و لذا تقديم و تقسيم خانه و زمين در مرحله اول از جوانب چهارگانه مسجد شروع شد و اولين كسيكه چند باب خانه خود را كه در سمت جنوبي مسجد قرار داشت به رسول خدا تقديم داشت و ساير انصار از وي پيروي نمودند حارثة بن نعمان انصاري بود منزل مسكوني خود حارثه هم در جنوب شرقي مسجد و چسبيده به خانه ابوايوب انصاري بوده و اين خانه در زمان امام صادق (عليه السلام) به آن حضرت منتقل گرديد و در سال 1283 ق. بخشي از آن به ساختمان كتابخانه عمومي عارف حكمت معروف به شيخ الاسلام ضميمه شد و در توسعه سعودي ها در سال 1414 ق. كتابخانه و منازل اطراف آن تخريب و جزء ميدان جنوبي مسجد گرديد.


دعاؤه في دفع كيد الأعداء


و كان من دعائه عليه السلام في دفاع كيد الاعداء، ورد بأسهم هذا الدعاء الجليل، و يسمي بالجوثن الصغير [1] و من الجدير بالذكر أن هذا الدعاء غير الدعاء المروي عن النبي (صلي الله عليه و آله و سلم) المسمي بالجوشن الصغير: «الهي هديتني فلهوت، و وعظت فقسوت، و أبليت الجميل فعصيت، ثم عرفت ما اصدرت اذ عرفتنيه فاستغفرت فأقلت، فعدت فسترت فلك الهي الحمد تقحمت أودية الهلاك، و حللت شعاب [2] تلف تعرضت فيها لسطواتك، و بحلولها عقوباتك، و وسيلتي اليك التوحيد، و ذريعتي أني لم أشرك بك شيئا، و لم اتخذ معك الها، و قد فررت اليك بنفسي و اليك مفر المسي ء، و مفزع المضيع لحظ نفسه الملتجي ء، فكم من عدو انتضي [3] علي سيف عداوته، و شحذ [4] لي ظبة مديته [5] و ارهف لي شباحده [6] و داف لي [7] قواتل سمومه، و سدد نحوي صوائب [8] سهامه، و لم تنم عني عين حراسته و اضمر أن يسومني المكروه، و يجر عني زعاف [9] مرارته، فنظرت يا الهي الي ضعفي عن احتمال الفوادح، و عجزي عن الانتصار ممن قصدني بمحاربته، و وحدتي في كثير عدد من ناواني، و أرصد لي بالبلاء في ما لم اعمل فيه فكري، فابتدأتني و شددت أزري [10] بقوتك، ثم فللت لي حده [11] و صيرته من بعد جمع عديد وحده، و اعليت كعبي [12] عليه، و جعلت ما سدده مردودا



[ صفحه 190]



عليه، فرددته لم يشف غيظه، و لم يسكن غليله، قد عض علي شواه، و أدبر موليا قد اخلفت سراياه [13] و كم من باغ بغاني بمكائده، و نصب لي شرك مصائده و وكل بي تفقد رعايته، و اظبأ [14] الي اظباء السبع لطريدته انتظارا لانتهاز الفرصة لفريسته، و هو يظهر لي بشاشة الملق، و ينظرني علي شدة الحنق، فلما رأيت يا الهي تباركت و تعاليت، دغل [15] سريرته، و قبح ما انطوي عليه، اركسته لأم رأسه في زبيته [16] و رددته في مهوي حفرته، فانقمع [17] بعد استطالته ذليلا، في ربق حبالته [18] التي كان يقدر أن يراني فيها، و قد كاد أن يحل بي، لولا رحمتك، ما حل بساحته، و كم من حاسد قد شرق بي بغصته، و شجي مني بغيظه، و سلقني [19] بحد لسانه، و وحرني [20] بقرف [21] عيوبه، و جعل عرضي [22] غرضا لمراميه [23] و قلدني خلالا [24] لم تزل فيه، و وحرني [25] بكيده، و قصدني بمكيدته، فناديتك يا الهي مستغيثا بك، واثقا بسرعة اجابتك، عالما أنه لا يضطهد من أوي الي ظل كتفك، و لا يفزع من لجأ الي معقل انتصارك، فحصنتني من بأسه بقدرتك، و كم من سحائب مكروه جليتها عني، و سحائب نعم أمطرتها علي، و جداول رحمة نشرتها [26] و عافية ألبستها، و أعين احداث طمستها [27] و غواشي كربات



[ صفحه 191]



كشفتها، و كم من ظن حسن حققت، و عدم جبرت، و صرعة انعشت، و مسكنة حولت [28] ، كل ذلك انعاما و تطولا منك، و في جميعه انهماكا مني علي معاصيك، لم تمنعك اساءتي عن اتمام احسانك، و لا حجرني [29] ذلك من ارتكاب مساخطك لا تسأل عما تفعل، و لقد سئلت فاعطيت، و لم تسأل فابتدأت، و استميح فضلك فما اكديت [30] أبيت ما مولاي الا احسانا و امتنانا، و تطولا [31] و انعاما، و أبيت الا تقحما لحرماتك [32] و تعديا لحدودك، و غفلة عن وعيدك فلك الحمد الهي من مقتدر لا يغلب، و ذي اناة [33] لا تعجل، هذا مقام من اعترف بسبوغ النعم، و قابلها بالتقصير، و شهد علي نفسه بالتضييع.

اللهم فاني أتقرب اليك بالمحمدية [34] الرفيعة، و العلوية [35] البيضاء و أتوجه اليك بهما أن تعيذني من شر كذا و كذا، [36] فان ذلك لا يضيق عليك في وجدك [37] و لا يتكأدك [38] في قدرتك، و أنت علي كل شي ء قدير، فهب لي يا الهي من رحمتك، و دوام توفيقك ما اتخذه سلما أعرج به الي رضوانك، و آمن به من عقابك يا أرحم الراحمين...» [39] لقد مرت علي الامام عليه السلام أزمات سياسية شاقة و عسيرة، فقد تعرض لضغط هائل أيام الحكم الأموي، اذ فرضت عليه السلطة الرقابة الشديدة، و كانت تحصي



[ صفحه 192]



عليه أنفاسه، و قابلته بمزيد من الشدة و القسوة.

لقد حكت هذه الوثيقة من الدعاء ما عاناه الامام من ضروب المحن، و صنوف البلاء من خصومه السياسيين، و ما دبروا له تارة من المؤامرات التي كادت تودي بحياته، و أخري ما كانوا يبغون له من الغوائل، و ما يكيدون له في وضح النهار، و في غلس الليل للقضاء عليه، فقد نصبوا له شرائك مصائدهم، قد ملئت قلوبهم بالحقد عليه، ولكن الله تعالي بلطفه و فضله عليه رد كيدهم الي نحورهم، فاركسهم في الفتنة، و صب عليهم العذاب الأليم و انقذ الامام من شرورهم.


پاورقي

[1] الجوشن: الدرع.

[2] الشعاب: جمع شعب، و هو الصدع الذي يكون في الجبل.

[3] انتضي: أي سل.

[4] شحذ: أي حدد ليقطع سريعا.

[5] ظبة مدية: الظبة طرف المدية: و هي السكين.

[6] شباحده: أي طرف حد السكين.

[7] داف: أي مزج.

[8] صوائب سهامه: أي سهامه الصائبة.

[9] الزعاف: السم القاتل.

[10] ازري: أي ظهري.

[11] فللت حده: أي كسرت سورته و شدته.

[12] الكعب: الرجل.

[13] سراياه: جمع سرية و هي القطعة من الجيش.

[14] اظبأ: أي اشرف.

[15] دغل: أي فساد سريرته.

[16] الزبية: هي الحفرة.

[17] انقمع: أي انقلع.

[18] ربق حبالته: أي في مصيدته المصنوعة من الحبل.

[19] سلقني: أي آذاني.

[20] وحرني: أي غاظني.

[21] القرف: الاكتساب.

[22] العرض: الشرف.

[23] غرضا لمراميه: أي استهدفني بالكلام السي ء و البذي ء.

[24] خلالا: أي صفات.

[25] وحرني: أي غاظني.

[26] نشرتها: أي أجريتها.

[27] طمستها: أي محوتها.

[28] و مسكنة حولت: أي فقر حولته الي غني.

[29] و لا حجرني ذلك: أي و لا منعني ذلك.

[30] فما أكديت: أي ما رددت.

[31] التطول: التفضل.

[32] الا تقحما لحرماتك: أي دخولا فيها بجرأة و جسارة.

[33] الأناة: الحلم.

[34] المحمدية: هي دين الاسلام الحنيف.

[35] العلوية: هي الولاء و التدين بولاية رائد الحق و العدل الامام أميرالمؤمنين عليه السلام.

[36] من شر كذا أو كذا: و هي الشي ء الذي يخاف و يحذر مه.

[37] في وجدك: أي في ما تقدر عليه.

[38] لا يتكأدك: أي لا يثقل عليك.

[39] الصحيفة السجادية: الدعاء التاسع و الأربعون.


عبدالقادر الحلبي


قال عبدالقادر الحلبي:«الباقر أول علوي ولد بين علويين تابعي جليل القدر، امام بارع مجمع علي امامته، و جلالته، معدود في فقهاء المدينة و أئمتهم...» [1] .

هذه بعض الكلمات التي أدلي بها كبار العلماء و البحاث في حق الامام و هي كما سجلت اكبارهم لشخصية الامام كذلك كشفت عن بعض الجوانب من حياته المشرقة، و التي كان منها:

أولا - تقدم الامام في الفضل و العلم علي جميع علماء عصره، و انه لم يكن هناك أحد يدانيه في مواهبه و ملكاته العلمية، و انه يفوق في فضله و علمه اخوانه، و ابناء عمومته و سائر ابناء الأسرة النبوية التي هي



[ صفحه 112]



مصدر النور و الوعي في الارض.

ثانيا -: تصاغر علماء عصره أمامه اعترافا منهم بسمو مقامه العلمي و الروحي و انه المرجع الأعلي للعالم الاسلامي.

ثالثا-: سعة علوم الامام و معارفه لا في الفقه الاسلامي فحسب، و انما كان ملما بجميع العلوم من علم الكلام و الفلسفة، و التفسير و التاريخ و الحكم و الآداب و غير ذلك مما اصبح به المنار المشرق للعلوم الاسلامية.

رابعا -: انه اظهر مخبآت بعض العلوم، و كشف النقاب عن كنوز المعارف التي كانت خافية علي الناس.

خامسا -: انه كان الرائد الاول للحركة العلمية في عصره، فمن نمير علمه اقتبس العلماء، و من افاضاته استمد البحاث و المؤلفون و الكتاب.

سادسا -: تحرج الامام في الدين كأشد ما يكون التحرج، و شدة ورعه و خوفه من الله مما جعله من أئمة المتقين و المنيبين.



[ صفحه 115]




پاورقي

[1] الحديث المفحص عن شرف نسل الامام علي (ص 139) من مخطوطات مكتبة الامام كاشف الغطاء العامة.


حضور و غياب مؤمن


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

بر مؤمن واجب است كه در حضور و غياب مؤمن خيرخواه او باشد. [1] .


پاورقي

[1] كافي: 2 / 208 / 2، ميزان الحكمه: ج 13، ح 20136.


صدق و وفا


خصوصيات ديگر صالحان صدق و وفاي آنها است. داشتن صدق گاه در دنيا با ضررهايي همراه است ولي با اين حال گفته شده: «النجاة في الصدق [1] ؛ رهايي در راستگويي است».



[ صفحه 199]



وفا نيز همچون صدق ممكن است، با ضررهايي همراه باشد، ولي وفاي به عهد از خصوصيات بارز صالحان است. مؤمن به عهد خويش وفا مي كند. طرف عهدش نيز هر كسي باشد مهم نيست، مهم پيماني است كه بسته است. خالق و مخلوق، محرم و نامحرم، دوست و دشمن، بزرگ و كوچك، همه برايش مهم اند و به عهدي كه با آنها بسته پايبند است. يكي از كاسب هاي محترم براي بنده نقل مي كرد كه روزي شخصي آمد و فلان جنس را به صورت نسيه از من خريد. قرار شد دو ماه پس از معامله پول بياورد، ولي چون كه جايي براي نگهداري آن جنس نداشت از من خواست تا آن را در مغازه ام به صورت امانت نگه دارم. چند روز بعد مشتري ديگري پيدا شد كه از همان جنس مي خواست. به او گفتم: ندارم. مغازه را ديدي زد و متوجه وجود آن امانتي شد. گفت: تو كه اين جنس را در مغازه داري؟! گفتم مال نيست، آن را فروخته ام. پرسيد: پس چرا هنوز اين جا است؟ گفتم: صاحبش از من خواست به عنوان امانت آن را برايش نگه دارم. پرسيد: آيا خريدار پول تو را داده است؟ گفتم: نه، قرار است دو ماه ديگر بياورد. گفت: من پول نقد دارم و با قيمت بهتري اين جنس را مي خرم. هر چه او داده من بيشتر هم مي دهم. گفتم: نه برادر، من اين جنس را فروخته ام و مال مردم است.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 70، ص 13.


بزرگان و خويشان


پايه ي زندگي صحيح، دوست داشتن همنوع و حق شناسي است. آنان كه به ديگران محبت مي كنند و هر كس را در هر حال و مقام كه باشد، مورد اعتنا قرار مي دهند، معني زندگي را فهميده اند. بنابراين انسان نبايد فقط به شخصيت خود توجه داشته باشد و ديگران را فراموش كند چه، مردم نسبت به يكديگر حقوق و وظايف متقابلي دارند. حق بزرگان اين است كه مورد احترام قرار گيرند و حق كم سالان آن است



[ صفحه 97]



كه از بزرگسالان، لطف و محبت ببينند. حق خويشان هم آن است كه همه ي افراد با همديگر روابط حسنه داشته باشند.

عظموا كباركم وصلوا ارحامكم [1] .

بزرگان خود را بزرگ بداريد و به خويشان خود برسيد.


پاورقي

[1] اصول كافي، ج 2، ص 165.


دست استعمار عباسي


در عصر حضرت امام صادق عليه السلام دست استعمار عباسي براي سركوب اتحاد اسلام حقيقي با نيرنگ هايي كه استادانه تر از امويان بودند اعمال قدرت را به كار بردند من جمله عقيده فاسد جبر و تفويض را به دست عمال مرموز خود شعله ور نمودند و عده زيادي از افراد مغرور مسلمين نيز كه خود را روشنفكر پنداشته و با بعضي از آراء فاسد يونانيها تازه آشنا شده و روح مجوسيت و يهوديت هم در مغزشان سابقه دار بود تحولات و اختلافات عظيمي در دين مقدس اسلام به وجود آوردند و چشمه زلال حقيقت اسلامي را گل آلود كردند ولي حضرت عليه السلام از بركات علوم الهي با برهانهاي عقلي و آيات قرآني همه را به زانو درمي آورد. در اين مجموعه فهرست گفتار طرفداران اين دو فرقه را نقل و در آخر بحث مذهب اهل بيت عليهم السلام را از كتاب مستطاب صراط الحق ترجمه و تلخيص و مغالطه هاي اين دو گروه نيز گفته خواهد شد. جبري ها عقيده دارند كه تمام كردارهايي كه از انسان سر مي زند از خير و شر در حقيقت فاعل همه آنها خدا است و بندگان در انجام اين كارها مجبورند و حسن قبحي در كارها و نابودي همه كاينات تحت فرمان خدا است ممكن است در قيامت مؤمن در جهنم و كافر در بهشت باشد و جز قدرت خدا در عالم قدرتي نيست و همه



[ صفحه 186]



جنبندگان آلتند مانند كاردي كه در دست قصاب است و مي گويند همه احكام و قوانين الهي از حلال و حرام و غيره خراف و بدون مصلحت و غرض است زيرا اگر خدا در وضع احكام غرضي داشته باشد لازمه آن نيازمندي به خدا است و خدا محتاج نيست و مؤمن و كافر در نظر آنان يكسان مي باشد عقل بشر از درك حسن و قبح عاجز است.

تفويضي ها عقيده دارند كه «خدا بشر را آفريد و به او قدرت داد و همه ي كارها را به عهده خود انسانها واگذار نمود و در انجام خير و شر بشر خود به تنهايي مستقل مي باشد.»


استجابت دعا


ابن حجر مي نويسد: ابوالقاسم طبري از طريق ابن واهب روايت كرده كه او گفت از ليث بن سعد شنيدم ك گفت در سال 113 به حج رفتم در مكه پس از نماز عصر از كوه ابوقبيس بالا رفتم چون بر بلندي كوه رسيدم ديدم مردي نشسته دعا مي خواند آنقدر گفت يا رب يا رب كه نفس او منقطع شد پس از آن گفت يا حي يا حي تا آنكه نفسش قطع شد آنگاه گفت الهي من انگور مي خواهم اطعام فرماي مرا به انگور



[ صفحه 160]



و لباسم كهنه شده به يك برد مرا بپوشان.

ليث بن سعد گفت قسم به خدا كه هنوز سخنش تمام نشده بود كه ديدم سله ي و سبدي از انگور نزدش حاضر شد و آن وقت فصل انگور نبود و دو برد پهلوي او موجود شد كه مثل آن در دنيا نديده بودم چون خواست انگور را ميل كند پيش رفتم گفتم شريك مي خواهي گفت به چه جهت گفتم به جهت آنكه تو دعا خواندي من آمين گفتم بدين جهت شريكم گفت بيا بخور رفتم نشستم انگور مفصلي خوردم كه هرگز مثل آن نخورده بودم و هيچ از آن كم نشد - سپس به من گفت - از آن انگور ذخيره مكن و از آن چيزي پنهان مساز و از آن دو برد يكي را به من داد گفتم احتياجي ندارم آن مرد عرب يكي را ردا كرد و يكي را بر دوش كشيد دو برد كهنه كه داشت روي دست گرفت از كوه ابوقبيس پائين آمد تا مردي ميان صفا و مروه به او رسيد گفت اي پسر رسول خدا مرا بپوشان از آن چه خدا تو را پوشانيده آن عرب دو برد كهنه را به او داد از آن سائل پرسيدم اين كي بود گفت امام جعفرصادق عليه السلام است و پس از آنكه شناختمش هر چه تفحص كردم او را بيابم از نظرم غائب شد.

ابان بن تغلب مي گويد هر وقت به نماز مشغول مي شد ذكر بسيار مي گفت و يكبار شمردم شصت تسبيح در ركوع گفت و بعضي اوقات آنقدر تسبيح مي گفت كه نفسش قطع مي شد.

يكبار نماز عصر را با او گذارديم در ركوع سي و سه بار يا سي و چهار بار سبحان ربي العظيم و بحمده گفت و در سجده نيز مساوي ركوع تسبيح مي گفت و بعد دعا مي خواند و مردم را هم دعا مي كرد.

در توجه و عبادات او مي نويسند وقتي در نماز تلاوت قرآن مي كرد بر او غش ظاهر و بيهوش شده چون بهبودي يافت و به هوش آمد پرسيدند چه شد چنين حالتي عارض شما شد فرمود آيات را تكرار مي كردم تا جائي كه گويا خود آيات را مشافهة مي شنيدم يعني صداي من منعكس به گوش خود من مي شد و آن كس كه فرو فرستاده بر من آن آيات را مي خواند - من از آن آهنگ آسماني از خود بي خود شدم.

در مناقب امام صادق عليه السلام مي نويسند: او از سادات اهل بيت و عظماي آن خاندان است - عالم به علوم ظاهر و باطن بوده كليه علماي ملت و مشاهير دانشمندان از آن حضرت روايت كرده اند.



[ صفحه 161]



بخاري مي نويسد: كلمات نفيس جعفر بن محمد در نفس و علم توحيد و تحقيق سر حلقه تعليمات عاليه اي است كه شاگرداني مانند حيان صوفي در آن كتابي تأليف كرده است شامل هزار ورق منطوي بر پانصد رساله است.

در كتاب كشف المحجوب مسطور است كه جعفر بن محمد الصادق عالمي عاليمقدار و بلند مرتبه و نيكو سيرت و صافي سريرت بود اشارات دقيقي در جميع علوم دارد و مشهور است كه آن حضرت در ميان مشايخ به دقت كلام و متانت معني معروف بود.

امام صادق عليه السلام داراي كتب فراوان است كه براي شاگردان خود املاء مي كرد و آنها مي نوشتند او كثير الحديث - طيب المجالسه - كثير الفوايد بود.

او هر وقت مي گفت قال رسول الله (ص) رنگش متغير مي شد گاهي سبز و گاهي زرد به حدي تغيير رنگ مي داد كه اگر كسي او را نمي شناخت شك مي كرد.

در حال بندگي و عبادت به قدري خضوع و خشيت داشت كه در طواف حج و نماز و تلبيه و ذكر خدا بدنش مي لرزيد.

مالك بن انس گفت با آن حضرت در حج بودم چون شترش به احرام گاه رسيد پياده شد كه احرام ببندد در حين احرام آن قدر تلبيه مي گفت كه صداي او قطع مي شد و در حلق او صدا مي پيچيد و نزديك بود به زمين افتد - عرض كردم يابن رسول الله تلبيه بگوئيد فرمود اي پسر ابي عامر چگونه جرئت كنم بگويم اللهم لبيك اللهم لبيك و حال آنكه مي ترسم حق جل و علا بگويد لا لبيك و لا سعديك.

زيد بن علي بن الحسين (ع) به نقل شيخ صدوق در امالي فرموده در هر زماني يكي از ماها حجت خدا بر خلق بوده اند و اكنون پسر برادرم جعفر بن محمد است كه حجت خدا بر خلق است تا مردم گمراه نشوند - و اين روايت نشان مي دهد كه عقيده زيد چنانچه در كتاب سابق نوشتيم پاك بود و دعوت به خود نمي كرده است.


قبل از درس حديث


تربيت درخشان مكتب جعفري بر مباني فضيلت و ايمان بود و لذا قبل از شروع به درس حديث فرمود: دانش را فراگيريد اگر به فرورفتن در خونها و شكافتن درياها باشد.

فرمود: من دوست نمي دارم جواني را ببينم مگر آنكه يا محصل باشد يا معلم يا بياموزد يا فراگيرد.

فرمود: يك حديث درباره حلال و حرام از يك محدث راستگو بهتر است از تمام دنيا و آنچه در آن است از طلا و نقره.

فرمود: هر كس دانشمند مسلماني را احترام و تعظيم نمايد - تجليل و تبجيل كند روز قيامت خدا را در حالي ملاقات مي كند كه از او خشنود باشد و هر كس فقيه مسلماني را اهانت كند روز قيامت در ملاقات پروردگارش از او غضبناك است.

عمرو بن ابي المقدام مي گويد اولين دفعه كه براي استماع حديث خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم فرمود:اي ابوالمقدام اول راستگوئي را پيشه سازد و پس از آن حديث را بشنو و بگو زيرا اگر تو را به راست گوئي نشناسند به سخنان تو اعتبار نمي كنند.

فرمود: علم را به نوشتن زنجير كنيد و به آموختن تكثير نمائيد.

امام صادق (ع) فرمود اي اصحاب من علم را با فضيلت بياموزيد و بياميزيد علم با حلم مفيد و مستحسن است در برابر معلم تواضع كنيد متعلم را احترام نمائيد تشويق كنيد - ترغيب و تحريص بعلم آموختن نمائيد.

فرمود دانشمند نبايد متكبر باشد تا همه بتوانند از او دانش فراگيرند.

علماء و فقها و محدثين بايد صبور - حليم - متواضع - بردبار شكيبا باشند و با هر طبعي سازش نمايند تا بتوانند از دانش خود با آنها بياموزند.

فرمود علم را براي افتخار و خودنمائي - تنظيم امتعه يا براي جدال و مغالطه فرانگيريد بلكه براي تنوير افكار و هدايت و ارشاد قلوب تحصيل كنيد تا بتوانيد با فضيلت به ديگران بياموزيد.

فرمود حديث براي دانستن و دانستن براي به كار بستن است اگر عمل نكنيد دانستن شما اثري ندارد بلكه تكليف شما را زياد مي كند.

فرمود اگر فقط هدف دانشمند دانستن باشد كار سفيهان است بلكه بايد دانشمند ترجمان دانش خود باشد.



[ صفحه 190]



فرمود دانش اگر عمل نداشته باشد مانند قطره باران است كه بر سنگ فروريزد بلغزشي از بين مي رود آنجا اثربخش است كه قابليت ارضي باشد.



باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست

در باغ لاله رويد و در شوره زار خس




فضا چيست


فضا به قول انشتين موجودي است كه كليه مواد را بلعيده و آن عامل اصلي جوهري عالم است و مواد فرع آن است مي گويند ماده متولد و مأخوذ از نفس فضا است و فضا يك جوهر صلب و سختي است حقيقي و موجود و اين نظريه درست به عكس نظريه قدما درباره فضا بوده.

و اين نظريه متأخرين را قرآن در صدر اسلام تصريح نموده است.

در سوره نبأ مي فرمايد: و خلقنا فوقكم سبعا شدادا

در سوره صافات مي فرمايد: و الصافات صفا و الزاجرات زجرا - يعني صفوف ملائكه و فرشتگان در فضا صف كشيده و منظم ايستاده چشم بر حكم و گوش بر فرمان دادند - و اين فرشتگان كه هر يك از آنها ششصد بال دارند معلوم است چه وزني دارند و فلاسفه اسلامي گفته اند (كون الفضا مادة صلبه و انه لو كان مادة محسوسه لكان اصلب من الحديد و الرصاص آلاف مرات.)

يعني فضا ماده بسيار سختي است كه اگر محسوس بود مي ديديم كه از آهن و فلزات ديگر هزار بار سخت تر و محكم تر است.

محققين مي گويند فضا يك جاذبه بسيار نيرومندي است كه بين آفتاب و سيارات آن يعني بين هر منظومه شمسي و ستارگان در مدارات ارتباط تجاذبي برقرار مي نمايد.



[ صفحه 62]



از اين جا معلوم مي شود كه فضا چه قدر سخت و محكم و شديد است كه مدار منظومه شمسي را در خود نگاه مي دارد و راهنماي سير آن ها مي باشد وزن اين ستارگان و حجم و قدرت و حرارت آن همه بار بر فضا است كه اگر ما فرض كنيم آهن، مس، طلا و پلاتين يا هر ماده اي كه در زمين به وزن شناخته شده هيچ يك نه تنهائي نه با نيروي يكديگر قدرت تحمل تجاذب عوالم و افلاك را ندارند و از اين جا محقق مي شود كه صلابت و محكمي فضا از هر چه تصور شود هزارهزار برابر بيشتر است.

و خلاصه سخن اين است كه اگر سؤال شود پس از آسمان چيست گفته مي شود امواج آفتاب ها و منظومه ها و مجاري افلاك و چنانچه سؤال شود پس از آنها چيست گفته مي شود تاريكي و اين تاريكي رنگ جسم صلب سختي قوي و متين و محكم است كه سختي آن بالاتر از سختي تمام مواد است.

اين آخرين اطلاع بشر از عوالم كون بوده و امروز هم گفته مي شود كه محيط اين شموس و كهكشان ها و سحابي ها و شعريان كه در محيط عرش قرار دارند فضائي است كه همه اين كواكب را احاطه نموده است و آن فضا سخت و صلب و محكم ترين مواد عالم است نهايت غيرمحسوس است.

شگفت آور اين است كه فيلسوف و استاد علوم طبيعي و فلكي امريكا سيلربان مي گويد ثابت شده كه فضاء آن عالمي است كه تمام كائنات در آن تسبيح خدا مي گويند و آن فضا كروي شكل است.

و قطر اين كره 000 / 000 / 000 / 000 / 532 ميل است يعني 35 هزار ميليون بيشتر از مسافت بين زمين و آفتاب است.

و اين قياس كمترين رقمي است كه علماء توانسته اند حساب كنند و در سال 1924 م رصد نموده و حساب كرده اند.

در حقيقت مقياس صحيح رصد فلكي غيرقابل امكان است زيرا عالم انتهائي ندارد و آنچه متناهي است بعد آن غيرقابل حساب است و باز از وراي فضاي سخت و صلب خبري ندارد.

انشتين به اين حقيقت اعتراف نموده كه وراي اين كرات مشهوده كره ي فضا است كه تمام كائنات در آن قرار دارند و به تسبيح حق سير تكويني مي نمايد ولي آيا پس از كره ي فضا



[ صفحه 63]



كره ديگري موجود است يا خير بشر بي خبر است و مي توان از آيه ي كريمه (الحمد لله الذي خلق السموات و الارض و جعل الظلمات و النور) چنين استنباط كرد كه بالاي آسمان ها و زمين و محيط به اين منظومه ها اول تاريكي است و بعد نور است و فضا همان اصل ماده است كه انشتين گفته و پس از او نور است.

علماي طبيعي گويند فضا مشحون بر عنصر آب و عنصر هوا است - و بالاتر از آنها ماهي و مرغ هاي پرنده و گرما و سرما و بادها و ابرها و عجايب ديگر عالم آفرينش است و با همين منطق مي توان گفت كه خلاء محال و عالم پر از امواج مواد و عناصر است و اين موضوع را مولي الموحدين در خطبه توحيديه چنان تشريح و تصريح فرموده كه هيچ عالم هيوي نمي تواند بدين خوبي بيان نمايد.

فضا ظرف ميدان افلاك و كرات آسماني است كه مانند خيابان هاي زميني راه هاي دوراني و گرداگرد معيني دارد و ستارگان و كرات در آن مسير حركت مي كنند و نكته قابل توجهي كه امام عليه السلام در خطبه خود فرموده اين است كه ارواح مجردات و فرشتگان و صفوف ملائكه با آن عظمت جثه ها در اين فضا هستند و هر دسته و طبقه مأمور گردانيدن گوشه اي از چرخ هستي مي باشند ولي ابتدا و انتهاي اين فضا براي درك بشر غيرقابل فهم است فقط خدا مي داند و بس پيغمبران هم يا نمي دانستند يا نگفته اند - تصور كرات و كهكشان ها بدين عظمت در اين فضا مانند يك دسته طيور در فضاي مجاور ما مي باشند.


رد قياس و رأي (با استناد به آيه قرآن و احاديث)


پس از آنكه اسلام گسترش يافت، گروههاي مختلف و به تبع آن افكار و پيچيدگي هايي در اذهان به وجود آمد كه از نصوص رسيده راه حلي براي آن وجود نداشت. لذا به ناچار به غير از كتاب و سنت به دلايل و وسايل ديگري از قبيل استحسان و قياس و انواع ادله ي اجتهادي رجوع مي كردند. اين امر باعث شد كه ذوق و اخلاقيات شخصي نيز وارد قانونگذاري شود.

از اين رو در عصر امام باقر و امام صادق عليهماالسلام فعاليت هايي آغاز شد و



[ صفحه 238]



مكاتبي كه به «رأي» و گاهي «قياس و استحسان» تكيه داشتند، توسعه و گسترش يافت. اين جريان ها با خط مرجعيت اهل بيت عليهم السلام، اختلاف داشت و در اين راستا اهل بيت عهده دار پاسخ گويي به ادعاهاي آنان شدند و با پاسخ گويي به اين خطوط فكري، خصوصيات و ويژگي هاي مذهبشان را كه داراي مركزيت و قدرت است، تأييد كردند.

ابوحنيفه و پيروان مكتب او چندين قاعده را براي استخراج احكام، به نامهاي قياس، استحسان و مصالح مرسله، تعيين نمودند كه حقيقت آنها عمل كردن به رأي انسان است. آنان اين قاعده ها را مانند كتاب خدا و سنت پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم مدرك احكام قرار مي دادند و آن كسي كه احكام را استخراج مي كرد «مجتهد» و كار او را «اجتهاد» مي ناميدند.

شايسته است يادآور شويم كه در مكتب خلفا اجتهاد با عمل كردن به رأي خود در مقابل احكامي كه در كتاب خدا و سنت پيامبر آمده، از زمان صحابه و سه خليفه اول بنيان گذاري شد. [1] .

در اين قسمت به عنوان نمونه به چند مناظره كه در آن، حضرت قياس و استحسان را رد كرده اند، اشاره مي شود.

1. ابن جميع مي گويد: به نزد جعفر بن محمد عليه السلام رفتم. ابن ابي ليلي و ابوحنيفه نيز با من بودند. او به ابن ابي ليلي گفت: اين مرد كيست؟ جواب داد: او مردي است كه در دين بينا و با نفوذ است. امام فرمود: شايد به رأي خود قياس مي كند؟ سپس رو به ابوحنيفه كرد و فرمود: اي نعمان، پدرم از جدم روايت كرد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «نخستين كسي كه امر دين را به رأي خود قياس كرد، ابليس بود و خداوند متعال هر كس را كه به رأي



[ صفحه 239]



خود در دين قياس نمايد، در روز قيامت با ابليس قرين مي سازد؛ زيرا او شيطان را از طريق قياس پيروي كرده است».

سپس امام جعفر صادق آن گونه كه در روايت ابن شبرمه آمده است از ابوحنيفه مي پرسد مي تواني بدنت را قياس كني؟ ابوحنيفه گفت: نه. حضرت فرمودند: پس مي داني كه خداوند شوري در دو چشم، تلخي در گوش ها، خنكي در بيني و عذوبت در لبها را براي چه آفريده است؟

ابوحنيفه گفت: نه، نمي دانم. امام صادق فرمودند: خداوند متعال به فضل خود بر فرزندان آدم چشم ها را به صورت پيه آفريده و نمك و شوري را در آن دو قرار داد تا پيه، ديده را نبندد، و تلخي را در گوشها قرار داده تا حشرات و حيوانات در گوش نروند كه از مغز آن بخورند، و آب را در بيني قرار داده تا نفس را بالا و پايين ببرد و رايحه ي نيكو را بيابد، و عذوبت و گوارايي را در لبها گذاشته تا انسان، لذت طعام و نوشيدني خود را درك كند.

سپس از ابوحنيفه در مورد كلمه اي كه اولش شرك و آخرش ايمان است پرسيد و او در پاسخ گفت: نمي دانم. حضرت فرمود: «لا اله الا الله».

سپس فرمود: كدام يك نزد خداوند تعالي عظيم تر است قتل يا زنا؟ ابوحنيفه پاسخ داد: قتل نفس. امام فرمود: خداوند متعال در مورد قتل دو شاهد قرار داد و در زنا جز به چهار شاهد راضي نمي شود. سپس فرمودند: شاهد در زنا، به دو نفر شهادت مي دهد و در قتل نفس بر يك نفر؛ چرا كه قتل يك عمل است و زنا دو عمل.

اين نبرد كه اهل بيت وارد آن شدند، از شدت تأثير اهل رأي كاست. آنها بر ضد اهل رأي ايستادگي كردند و در اين راه به شعار معروف شان



[ صفحه 240]



تمسك مي جستند كه «همانا دين خدا با عقول سنجيده نمي شود».

2. در روايت ديگري آمده است كه وقتي ابوحنيفه به خدمت امام صادق رسيد، امام از او پرسيد: اي ابوحنيفه، به من خبر رسيده كه تو قياس مي كني و اساس كار تو در احكام شرع رسول الله، به قياس است؟ وي مي گويد: بله. حضرت نيز او را از اين كار نهي مي كند و مي فرمايد اولين كسي كه قياس كرد شيطان بود. اين روايت از عيسي بن عبدالله القرشي روايت شده است. [2] .


پاورقي

[1] نقش ائمه در احياء دين، ج 10، ص 21.

[2] الاحتجاج، ج 2، ص 359.


الميت و مسه


اذا مات الميت توجه علي الاحياء واجبات علي سبيل الكفاية، اذا قام بها البعض، سقطت عن الكل، و اذا تركوا جميعا كانوا مسئولين و محاسبين، و هي ما يلي:


الفقهاء 01


قالوا: ان الخمس يقسم علي ستة أسهم، و هي التي نطقت بها الآية: سهم الله، و سهم الرسول، و سهم الامام، لأنه هو المراد من ذي القربي بالاجماع، و سهم اليتامي، و سهم المساكين، و سهم ابن السبيل من أقارب الرسول صلي الله عليه و آله و سلم خاصة الذين حرم الله عليهم الصدقة، دون غيرهم، و ما كان لله فهو لرسوله، و ما كان للرسول فهو للامام، و اذن، يكون للامام من الخمس ثلاثة أسهم، و هي نصف الخمس، أما الاسهم الثلاثة الباقية فانها تقسم علي يتامي آل الرسول، و مساكينهم و أبناء سبيلهم، لا يشاركهم فيها غيرهم.

قال الامام عليه السلام: انما جعل الله هذا الخمس لهم دون مساكين الناس و ابناء سبيلهم عوضا لهم من صدقات الناس، تنزيها من الله لهم، لقرابتهم برسول الله.. و لا بأس بصدقات بعضهم علي بعض، و هؤلاء الذين جعل الله لهم الخمس هم قرابة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الذين ذكرهم الله، فقال: (و أنذر عشيرتك الأقربين) [1] و هم بنو عبدالمطلب أنفسهم الذكر منهم و الانثي، ليس فيهم من بيوتات قريش، و لا من العرب أحد.. و من كانت أمه من بني هاشم، و أبوه من سائر قريش فان الصدقات تحل له، و ليس له من الخمس شي ء.



[ صفحه 114]



و يدخل في بني عبدالمطلب كل من انتسب اليه بالأب، كأبناء علي أميرالمؤمنين عليه السلام، و أبناء عقيل، و ابناء الحارث، و أبي لهب، و العباسيين، و ينبغي أن يرجح من هو أشد اتصالا بالرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم، كالفاطميين.


پاورقي

[1] الشعراء، 214.


المكيل و الموزون و المعدود


سبق البيان أن كلا من الثمن و المثمن لا بد أن يكون معلوما للمتعاقدين، و ان طريق العلم به قد يكون المشاهدة، أو الوصف، أو الوزن، أو الكيل، أو العد، أو المساحة. و قد أطال الفقهاء في المكيل و الموزون، و سودوا الصفحات الطوال العراض، و أنه هل المراد منهما ما كان مكيلا و موزونا في زمان الشارع فقط، أو أن لكل بلد عاداته و تقاليده في ذلك، سواء اتفقت مع زمن الشرع أو اختلفت؟. و تكلموا و أطالوا أيضا في أن المكيل هل يجوز بيعه وزنا، و الموزون كيلا، و المعدود باحدهما، أو المشاهدة؟ و تكلموا فيما تفتقر معرفته الي الاختبار بالذوق او الشم، الي غير ذلك.

و بديهة ان الوزن و الكيل و العد، كل هذه و ما اليها و سائل لمعرفة الكم، لا



[ صفحه 133]



غاية في نفسها، كما أن المشاهدة و الوصف، و اختبار اللون و الطعم و الرائحة وسيلة لمعرفة الكيف، فالعبرة برفع الغرر، فكل ما لا غرر فيه فهو صحيح، و كل ما فيه غرر لا يتسامح به عرفا فهو باطل، و يؤيده تعليل الفقهاء للبيع الباطل بأنه غرر، و للبيع الصحيح بعدم الغرر، قال الشيخ الأنصاري في المكاسب ما نصه بالحرف: «لو فرض اندفاع الغرر بغير التقدير كفي، كما اذا كان للمتبايعين حدس قوي بالمقدار يندر تخلفه عن الواقع، و كما اذا كان المبيع قليلا لم يتعارف وضع الميزان لمثله، كما لو دفع فلسا، و اراد به دهنا، فان الميزان لا يوضع لمثله، فيجوز بما تراضيا عليه من التخمين».

فالمهم - اذن - هو رفع الغرر، حتي و لو كان عن طريق الحدس و التخمين، أما الروايات الواردة عن أهل البيت عليهم السلام في هذا الباب فانها لم ترد لتأسيس أصل شرعي في أن هذا النوع يباع كيلا، و ذاك يباع عدا، و بان الذوق و الشم في اشياء دون اشياء، فان جميع روايات هذا الباب قد جاءت لبيان أصل واحد لا غير، و هو أن بيع الغرر محظور، و ان ما لا غرر فيه لا بأس به، سواء ارتفع الغرر بالمشاهدة، أو الوزن أو الكيل، أو الوصف، بل حتي بالحدس و التخمين - كما قال الشيخ الأنصاري - و لا أدل علي ذلك من قول الامام الصادق عليه السلام: لا يحل للرجل أن يبيع بصاع غير صاع أهل المصر» فانه ارشاد الي رفع الغرر، لأن صاع أهل المصر معروف، و صاع غيرهم مجهول، و لو عرف صاع الغير لصح البيع به، و أي فقيه يمنع من البيع بغير صاع أهل المصر اذا علم المتبايعان بمقداره، و تراضيا عليه؟.

و بالاختصار ان المحظور هو بيع الغرر، فاذا ارتفع بوسيلة من الوسائل فلا حظر.



[ صفحه 134]




الفور


ذهب المشهور بشهادة صاحب الحدائق و مفتاح الكرامة الي أن الشفعة تثبت علي الفور، لا علي التراخي، فاذا علم الشفيع بالبيع، و لم يبادر الي طلب الأخذ بالشفعة من غير عذر بطل حقه فيها، لأن التراخي ضرر علي المشتري،



[ صفحه 134]



و لأن الشفعة علي خلاف الأصل، فيقتصر منها علي موضع اليقين، و هو الطلب حين العلم بالبيع، و ان لم يعلم بمقدار الثمن، و قد سئل الامام عليه السلام عن رجل طلب شفعة فذهب، و لم يحضر؟ قال الامام عليه السلام: ينتظر ثلاثة أيام.

و لو كان حق الشفعة ثابتا علي التراخي لاستمر الي ما بعد الثلاثة.



[ صفحه 135]




المقر


يشترط في المقر:

1- العقل و البلوغ، بديهة أن قول المجنون لا يلزمه بشي ء، و كذا اقرار الصبي، و ان كان مميزا، و يؤخذ باقراره بالوصية بالمعروف اذا بلغ عشرا، لأن له أن يوصي بذلك في هذي السن، و من ملك شيئا ملك الاقرار به.

وهل يؤخذ باقرار الصبي اذا أذن له الولي بالاقرار؟

قال في الجواهر نقلا عن تذكرة العلامة الحلي: «لا يقبل اقراره عند علمائنا، حتي و لو اذن له الولي، و حتي و لو كان مراهقا و مميزا، لأنه مسلوب العبارة اقرارا و انشاء».



[ صفحه 118]



و استثني الفقهاء من عدم الأخذ باقرار الصبي، استثنوا اقراره بالبلوغ بسبب الاحتلام اذا صدر الاقرار في وقت يمكن أن يكون فيه بالغا كابن عشر سنين، قالوا: يؤخذ باقراره من دون يمين، لأنه لا تصح الا من البالع فلا يعقل ثبوت البلوغ بها، و بتعبير ثان ان القول بأن البلوغ يتوقف علي اليمين تماما كالقول بأن وجود القلم يتوقف علي وجود الكتابة، بحيث لا يوجد القلم الا بعد أن توجد الكتابة، مع العلم بأن الكتابة لا توجد الا بعد وجود القلم فيلزم أن يتوقف الشي ء علي نفسه، و هو المعروف عند أهل المنطق بالدور الباطل. [1] قال صاحب مفتاح الكرامة «ظاهر الفقهاء قبول دعواه بلا يمين، و لو كان في مقام الخصومة، و الجارية كالصبي اذا ادعت البلوغ بالاحتلام».

أما صاحب الجواهر فبعد أن نقل هذا القول عن عديد من الفقهاء، و أن أحدا منهم لم يحك الخلاف فيه، بعد هذا رد عليهم بقوله: ان مجرد امكان البلوغ غير كاف في صحة أقوال الصبي.. ضرورة عدم كون الامكان من الأدلة. أما ظهور الصدق في أقوال المسلمين فانما هو بعد ثبوت بلوغهم.. و قال السيد أبوالحسن الأصفهاني في الوسيلة: ان قبول قوله بلا يمين أو مع اليمين محل تأمل و اشكال.

و نحن علي هذا الرأي، اذ لا دليل علي الأخذ بقوله من النقل، و لا من العقل، و الفقهاء الذين أخذوا بقوله قد استندوا الي قاعدة القبول فيما لا يعلم الا من قبله، و لا دليل علي صحتها بنحو الاطلاق، بحيث يشمل ما نحن فيه.

و مهما يكن، فقد اتفقوا علي أنه لو ادعي البلوغ بالسن، أو بانبات الشعر



[ صفحه 119]



فعليه البينة، و تغتفر - هنا - رؤية العورة، لمكان الحاجة، تماما كرؤية الطبيب.

2- القصد، فلا عبرة باقرار النائم و السكران، و لا الساهي و المغمي عليه، و لا الهازل مع القرائن الدالة علي الهزل، و لا فرق السكران بين من شرب المسكر اختيارا، أو اضطرارا، أو مكروها، قال صاحب الجواهر: «بلا خلاف أجده في شي ء من ذلك».

3- الاختيار، فلا عبرة باقرار المكره، و لا يختص الاكراه بالضرب و التهديد، بل يعم كل ما من شأنه أن يحمل الانسان علي الاعتراف بغير رضا و طيب نفس. قال صاحب الجواهر: «بلا خلاف أجده في شي ء من ذلك، ضرورة وضوح اعتبار الاختيار من النصوص المتفرقة في الأبواب و الفتاوي في جميع الأسباب الشرعية التي منها الاقدار الا ما خرج بدليله كضمان المتلف».

4- ان يكون المقر عالما بمدلول الاقرار، و اذا أقر، ثم قال: لم أفهم ما قلت فان احتمل الجهل بحقه صدق بيمينه، و الا ردت دعواه. قال صاحب المسالك: «اذا علم أن المقر عارف بمعني ما أقر به لم تقبل دعواه خلافه، و ان احتمل الأمرين، و قال: لم أفهم معني ما قلت، بل لقنت فتلقنت صدق بيمينه، لقيام الاحتمال، و أصل عدم العلم بغير لغته، و كذا القول في جميع العقود و الايقاعات».

5- تقدم في باب الحجر، فقرة «اقرار السفيه و زواجه و طلاقه» ان اقراره يقبل في غير التصرفات المالية، و يرفض فيها. و تقدم في فصل المفلس، فقرة «اقرار المفلس» ان الفقهاء اختلفوا في اقرار المفلس بدين لشخص بعد التحجير.

و أيضا اختلفوا فيما اذا أقر المريض مرض الموت بدين أو عين، و لم نعلم: هل الشي ء الذي أقر به هو حق عليه واجب الاداء، أو أنه مجرد تبرع، اختلفوا:



[ صفحه 120]



هل ينفذ هذا الاقرار من الأصل أو الثلث، و تكلمنا عن ذلك مفصلا في كتاب الفصول الشرعية، و كتاب الاحوال الشخصية علي المذاهب الخمسة، و اخترنا أن المريض اذا كان متهما، بحيث دلت القرائن علي أنه يريد محاباة المقر له يكون حكم الاقرار حكم الوصية ينفذ من الثلث، و ان كان المريض مأمونا في اقراره، و لا قرينة تدل علي المحاباة ينفذ الاقرار من الأصل. و سنتكلم عن ذلك مفصلا ان شاء الله في باب الوصايا.


پاورقي

[1] نظم بعض الشعراء الدور بقوله:



مسألة الدور جرت

بيني و بين من أحب



لولا مشيبي ما جفي

لولا جفاه لم أشب.


الاستفاضة و الشهادة


أما الشهادة بالاستفاضة، و الا دلاء بها أمام الحاكم، لمجرد الشياع و التسامع ففيه تفصيل:

فان حصل العلم من الشياع جازت الشهادة اطلاقا في كل شي ء، سواء أكان من نوع الجنايات، أم العقود و الموجبات، أو الأحوال الشخصية أو غيرها، لأن العلم حجة من أي سبب حصل.

و ان لم يحصل العلم من الاستفاضة فلا تجوز الشهادة استنادا اليه الا في أشياء خاصة نص عليها الفقهاء، و هي سبعة: النسب، و الملك المطلق - أي بدون ذكر سبب الملك من الشراء و الوراثة أو غيرها، فان بين السبب سقطت الشهادة - و الزواج، و الوقف، و العتق، و الولاء، و الموت. و اكتفي بعضهم بثلاثة: النسب و الموت و الملك. و آخر بخسمة، حيث أضاف الي هذه الثلاثة النكاح و الوقف. و مهما يكن، فان الشرط الأساسي للشهادة هو العلم، ولكن الفقهاء أجازوا الشهادة استنادا الي الاستفاظة في هذه الأشياء، و ان لم يحصل العلم.

و الأولي أن يشهد الشاهد بوجود الشياع: و ينقله الي الحاكم، و هو بدوره يري فيه رأيه.

و اتفقت المذاهب الأربعة علي أن الشهادة بالاستفاضة تصح في النسب و الولادة. و اختلفوا فيما عدا ذلك. فقال الحنفية: تقبل أيضا في الموت و النكاح و الدخول.

و قال الحنابلة: تقبل في الموت و النكاح و الملك المطلق و الوقف.

و قال الشافعية: تقبل في الموت و الملك. (المهذب. المغني. فتح القدير - باب الشهادات).



[ صفحه 122]




من أين تخرج العطسة


قال الراوي: كنت أجالس أباعبدالله (عليه السلام) فلا والله ما رأيت مجلسا أنبل من مجالسه.

قال: فقال لي ذات يوم: من أين تخرج العطسة؟.

فقلت: من الأنف.

فقال لي: أصبت الخطأ.

فقلت: جعلت فداك، من أين تخرج؟

فقال: من جميع البدن، كما و أن النطفة تخرج من جميع البدن... أما رأيت الانسان اذا عطس نفض أعضاءه؟



[ صفحه 186]




نگاهي بر زندگي امام صادق


محمد محمدي اشتهاردي، تهران، نشر مطهر، 1374، رقعي، 144 ص.



[ صفحه 229]




سوارح الليل


أعلمت ما طعم هذه الأصناف من الطير التي لا تخرج إلا بالليل، كمثل البوم و الهام [1] و الخفاش؟

قلت: لا يا مولاي.

قال: إن معاشها من ضروب تنتشر في الجو من البعوض و الفراش و أشباه الجراد و اليعاسيب [2] و ذلك أن هذه الضروب مبثوثة في الجو لا يخلو منها موضع، و اعتبر ذلك بأنك إذا وضعت سراجا بالليل في سطح أو عرصة دار، اجتمع عليه من هذه الضروب شي ء كثير، فمن أين يأتي ذلك كله، إلا من القرب؟

فإن قال قائل: إنه يأتي من الصحاري و البراري.

قيل له: كيف يوافي تلك الساعة من موضع بعيد، و كيف يبصر من ذلك البعد سراجا في دار محفوفة بالدور فيقصد إليه، مع أن هذه عيانا تتهافت علي السراج من قرب، فيدل ذلك علي أنها منتشرة في كل موضع من الجو، فهذه الأصناف من الطير تلتمسها إذا خرجت فتتقوت بها.

فانظر كيف وجه الرزق لهذه الطيور التي لا تخرج إلا بالليل من هذه



[ صفحه 121]



الضروب المنتشرة في الجو، و اعرف ذلك G لمعني في خلق هذه الضروب المنتشرة، التي عسي أن يظن ظان أنها فضل لا معني له.


پاورقي

[1] الهام: جمع هامة، نوع من البوم الصغير و تسمي أيضا الصدي.

[2] اليعاسيب: جمع يعسوب، و هو ذكر النحل و أميرها.


المهدي معتقد الجميع


بحارالأنوار 51 / 164 - 163 عن كتاب المقتضب: روي ابن عياش في المقتضب، عن الحسين بن علي بن سفيان البزوفري عن محمد بن علي بن الحسن البوشنجاني، عن أبيه، عن محمد بن سليمان عن أبيه،...

عن النوشجان بن البودمردان، قال: لما جلي الفرس عن القادسية



[ صفحه 80]



و بلغ يزدجرد بن شهريار ما كان من رستم و ادالة العرب عليه و ظن أن رستم قد هلك و الفرس جميعا خرج يزدجرد هاربا في أهل بيته و وقف بباب الايوان، و قال السلام عليك أيها الايوان! ها أنا ذا منصرف عنك و راجع اليك، أنا أو رجل من ولدي لم يدن زمانه و لا آن أوانه. قال سليمان الديلمي: فدخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فسألته عن ذلك و قلت له: ما قوله: «أو رجل من ولدي» فقال:

ذلك صاحبكم القائم بأمر الله عزوجل السادس من ولدي قد ولده يزدجرد فهو ولده.


شارب المسكر


[ثواب الأعمال 292، ح 14: حدثني محمد بن الحسن، عن محمد بن الحسن الصفار، عن أحمد بن الحسن بن علي بن فضال، عن عمرو بن سعيد المدائني، عن مصدق بن صدقة، عن عمار بن موسي، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

سئل عن الرجل اذا شرب المسكر ما حاله؟ قال:

لا يقبل الله صلاته أربعين يوما و ليس له توبة في الأربعين و ان مات فيها دخل النار.


اذا أمسيت


أصول الكافي 2 / 523، الحديث 7: محمد بن يحيي، عن أحمد بن محمد و أبوعلي الأشعري، عن محمد بن عبدالجبار، عن الحجال، عن علي بن عقبة و غالب بن عثمان، عمن ذكره، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

اذا أمسيت قل: «اللهم اني أسألك عند اقبال ليلك، و ادبار نهارك، و حضور صلواتك، و أصوات دعائك، أن تصلي علي محمد و آل محمد» و ادع بما أحببت.



[ صفحه 54]




الحكم الدينية


قال عليه السلام: «اتقوا الله و اعدلوا، فانكم تعيبون علي قوم لا يعدلون» [1] .



[ صفحه 247]



ميزان التفاضل بين الأفراد في الاسلام: التقوي (ان اكرمكم عندالله أتقاكم) و يرهان التقوي: العدل. فالمسلم المؤمن يجب أن يكون عادلا لأنه يعيب علي الآخرين ظلمهم و جورهم. قال المتنبي في شعره الحكمي:



لا تنه عن خلق و تأتي بمثله

عار عليك اذا فعلت عظيم



- و قال عليه السلام: «ان من حقيقة الايمان أن تؤثر الحق و ان ضرك، علي الباطل و ان نفعك».

المؤمن الحق لا ينحرف عن الحق قيد شعرة، فيقول الحق مهما كانت نتائجه له أو عليه.

- و قال عليه السلام: «أحسنوا النظر فيما لا يسعكم جهله، و انصحوا لأنفسكم، و جاهدوها في طلب معرفة ما لا عذر لكم في جهله، فان لدين الله أركانا لا ينفع من جهلها بشدة اجتهاده في طلب ظاهر عبادته، و لا يضر من عرفها فدان بها حسن اقتصاده، و لا سبيل لأحد الي ذلك الا بعون الله عزوجل.»

علي المؤمن أن يعرف أركان الدين معرفة يقينية و لا ينفعه جهلها في طلب ظاهر عبادته.

- و قال عليه السلام: «ان الله ارتضي لكم الاسلام دينا فاحسنوا صحبته بالسخاء و حسن الخلق».

من نعم الله تعالي أنه ارتضي لنا الاسلام دينا فعلينا أن نحسن صحبته بالكرم و الأخلاق الحسنة. فالكريم من عبادالله يحبه الله و يحبه من يحسن اليهم.

و الخلق الحسن صفة مثلي يتميز بها المسلم و لأهميتها مدح بها الله عزوجل الرسول الأعظم «و انك لعلي خلق عظيم» فليكن للمسلمين في جميع أقطاب الأرض قدوة حسنة.

- و قال عليه السلام: «ان العمل الدائم القليل علي يقين أفضل عندالله من العمل الكثير علي غير يقين».



[ صفحه 248]



المعرفة اليقينية أفضل بكثير من المعرفة السطحية و ان كثرت لأن الهدف المنشود النوعية و ليس الكمية.

- «و ان مثل الدنيا كمثل ماء البحر كلما شرب العطشان منه ازداد عطشا» الدنيا غرور تستهوي البعض من الناس بمباهجها و ملذاتها و لا تستهوي البعض الآخر الذين يفضلون الدار الآخرة. من الصنف الأول كان حكام بني أميه و علي رأسهم معاوية بن أبي سفيان الذي بني (الدار الخضراء) و لما سأل أباذر الغفاري عن جمالها قال له: ان كانت من مال المسلمين فهي خيانة، و ان كانت من مالك فهي اسراف.

و من الصنف الثاني كان علي بن أبي طالب الذي لقب بأبي تراب لزهده و تقاه و هو الذي خاطب الدنيا قائلا: «أيتها الدنيا غري غيري».

- «اتقوا الله و صونوا دينكم بالورع».

يتفاضل المؤمنون بالتقوي و يصونون دينهم بالورع الذي تميز به الأئمة المعصومون و طلبوا من أتباعهم التحلي به ليكونوا خير أمة أخرجت للناس.

- «ان الغني و الفقر يجولان فاذا ظفرا بموضع التوكل أوطناه».

فمن توكل علي الله و سعي قدر طاقته توطن الغني عنده، أما من لم يتكل علي الله و لم يبذل جهدا يتوطن عنده الفقر.

- ألا و ان أحب المؤمنين الي الله من أعان المؤمن الفقر من الفقير في دنياه و معاشه، و من أعان و نفع و دفع المكروه عن المؤمنين».

الاسلام فرض الأخوة بين المسلمين فالمسلم أخ المسلم يعينه و يحفظه و يشاركه أفراحه و أتراحه. و الأخوة في الايمان عروة وثقي و تشد أزر المسلمين و تمسك بهم فلا تذهب ريحهم و لا تهزهم هزات الزمن مهما قست أو عنفت، «انما المؤمنون اخوة».

- «اياكم و الخصومة في الدين، فانها تشغل القلب عن ذكر الله، و تورث النفاق، و تكسب الضغائن، و تستجيز الكذب».



[ صفحه 249]



- «ان أبغض خلق الله تعالي عبد اتقي الناس لسانه».

اللسان مفتاح العقل يترجم عنه ما يجول فيه من أفكار و ما يتحسس من عواطف، و منه تنجم الأعمال الصالحة أو الطالحة حسب ارادة الانسان. و صيانة اللسان واجب أساسي علي كل انسان و اذا ما أساء صاحبه استعماله أصبح مبغوضا عندالله مكروها عند عبادالله.

- «ان من عرف نعمة الله بقلبه استوجب المزيد من الله قبل أن يظهر شكرها علي لسانه» «أما بنعمة ربك فحدث»، كل ما عندنا من خيرات و نعم هي من عندالله عزوجل و هبها سبحانه لعباده من حبه لهم. فالمؤمن الذي يحس بنعم الله الغفيرة عليه أن يظهرها علي لسانه شكرا له و اعترافا بفضله و بذلك تزيد و تنمو و تعطي خيرا من هنا نذكر (و بالشكر تدوم النعم).

- «ثلاثة لم يجعل لأحد من الناس فيهن رخصة: بر الوالدين، برين كانا أو فاجرين، و الوفاءبالعهد للبر و الفاجر، و أداء الأمانة للبر و الفاجر» هذا الحديث ينسجم مع قول الله عزوجل في توصية الأبناء بالآباء و الأمهات قال تعالي: «... و بالوالدين احسانا اما يبلغن عندك الكبر أحدهما أو كلاهما فلا تقل لهما أف و لا تنهر ما و قل لهما قولا جميلا» [2] .

- «حسن الظن بالله أن لا ترجو الا الله و لا تخاف الا ذنبك» المؤمن لا يحسن الظن الا برب العالمين و لا يخاف أحدا الا نفسه.

- «الحياء و الايمان مقرونان فاذا ذهب أحدهما اتبعه الآخر».

من لا حياء له لا دين له، من هنا قول أحد الحكماء: اذا لم تستح فافعل ما تشاء!.

- «خف الله كأنك تراه، و ان كنت لا تراه فانه يراك، و ان كنت تري أنه لا



[ صفحه 250]



يراك فقد كفرت، و ان كنت تعلم أنه يراك ثم بدرت له بالمعصية فقد جعلته من أهون الناظرين اليك».

و المؤمن يراقب نفسه باستمرار و كأن مراقبا يراقبه في كل حركاته و سكناته فكيف اذا كان المراقب الله، سبحانه و تعالي الذي لا يغيب عن بال المؤمن لحظة واحدة؟.

- «الصلاة قربان كل تقي، و الحج جهاد كل ضعيف، و زكاة البدن الصيام، و الداعي بلا عمل كالرامي بلا وتر، و استنزلوا الرزق بالصدقة، و حصنوا أموالكم بالزكاة، و ما عال من اقتصد، و التدبير نصف العيش، و التودد نصف العقل، و قلة العيال أحد اليسارين، و من أحزن والديه فقد عقهما، و من ضرب يده علي فخذه عند مصيبة فقد حبط أجره، و الضيعة لا تكون ضيعة الا عند ذي حسب و دين، والله تعالي منزل الصبر علي قدر المصيبة، و منزل الرزق علي قدر المؤونة، و من قدر معيشته رزقه الله، و من بذر معيشته حرمه الله».

حديث كامل شامل يحث علي الدين و الأخلاق و الاقتصاد و الصبر و كل ما يجب أن يتحلي به المؤمن من صفات ايجابية طيبة.

- «ان المؤمن أخو المؤمن، عينه و دليله، لا يخونه و لا يظلمه، و لا يغشه، و لا يعده عدة فيخلفه».

لما كان المؤمن العين و الدليل لأخيه المؤمن الآخر فهل تصح الخيانة و الظلم و الغش و اخلاف الوعد؟ معاذ الله!!.

- «عليك بالنصح لله في خلقه فانك لن تلقاه بعمل أفضل منه».

ان كل تصرفات العبد الصالح يجب أن تكون لله و في سبيل الله، فيحب في الله و يكره في الله و يعمل من أجل مرضاة الله.

- «و سئل عليه السلام: هل يكون المؤمن بغيضا؟.

قال: لا. و لا يكون ثقيلا.

المؤمن الحق صاحب الأخلاق الرفيعة و العزة و الكرامة لا يمكن الا أن يكون



[ صفحه 251]



محبوبا خفيف الظل مفضلا عند الجميع لأن قلبه لا يفيض الا بالمودة و الرحمة، و لا ينبض الا بالعطف و المحبة.

- «ليس الايمان بالتحلي و لا بالتمني، ولكن الايمان ما خلص في القلوب و صدقته الأعمال».

المؤمن هو عبدصالح يقول صالحا و يعمل صالحا، و العمل الصالح هو ترجمان القلب الصالح و النية الصالحة. و الله تعالي يبارك من خلصت قلوبهم من كل زيف و صدقت أعمالهم في حياتهم الخاصة و العامة.

- «لا يكون الرجل من المتقين حتي يحاسب نفسه أشد محاسبة الشريك شريكه فيعلم من أين مطعمه، و من أين ملبسه أمن حلال أم من حرام؟.

أعلي درجات الايمان التقي و لا تحصل هذه الصفة النبيلة الا بمحاسبة الانسان نفسه كما يحاسب شريكه تماما و عند ذلك يعلم جيدا من أين الحلال و من أين الحرام.

- «ينبغي للمؤمن أن يكون فيه ثمان خصال: و قور عند الهزاهز، صبور عند البلاء، شكور عند الرخاء، قانع بما رزقه الله، لا يظلم الأعداء و لا يتحمل الأصدقاء، بدنه منه في تعب و الناس منه في راحة».

- «اذا استقبلت القبلة فآيس من الدنيا و ما فيها، و الخلق و ما هم فيه، و استفرغ قلبك من كل شاغل يشغلك عن ذكر الله، و عاين بسرك عظمة الله عزوجل، و اذكر و قوفك بين يديه قال تعالي:

«هنالك تبلوا كل نفس ما أسلفت وردوا الي الله مولاهم الحق» [3] وقف علي قدم الخوف و الرجاء».

عند الصلاة علي الانسان أن يتحضر روحيا للوقوف أمام خالق الكون فيستفرغ قلبه من كل شاغل يشغله ليعاين بسره عظمة رب العالمين لأنه يقف بين يديه جل و علا خاشعا متضرعا خائفا راجيا.



[ صفحه 252]



- «المؤمن هو الذي اذا غضب لم يخرجه غضبه من حق، و اذا رضي لم يدخله رضاه في باطل، و الذي لم يأخذ أكثر مما له».

بلا ريب، المؤمن يحب في الله و يغضب في الله، و اذا غنم فلا يبطر و اذا غضب فلا يتجاوز حدوده الشرعية.

- «من عظمت نعمة الله عليه اشتدت مؤونة الناس اليه».

من نعم الله علينا حاجة الناس الينا، فبقدر ما يستطيع الانسان تقديم خدمات للآخرين بقدر ما يكسب أجرا كبيرا. من هنا كان قول الرسول الأعظم: «الناس كلهم عيال الله و أقربهم اليه أنفعهم لعياله».

- «المعروف زكاة النعم، و الشفاعة زكاة الجاه، و العلل زكاة الأبدان و العفو زكاة الظفر و ما أديت زكاته فهو مأمون السلب».

لكل شي ء زكاة و ما تؤدي زكاته فهو مأمون السلب.

- «لو أن الناس أدوا زكاة أموالهم ما بقي مسلم فقيرا محتاجا».

فهل يسمع المسلمون هذا النداء الالهي العظيم الذي يجمع أواصر المسلمين و يأخذ بيدهم الي ما فيه الخير و الفلاح؟ لو سمعوا و وعوا لما بقي مسلم فقيرا محتاجا. لكنهم يضعون أموالهم في مصارف الأعداء بدل أن يصرفوها علي الأصدقاء. من هنا كان المال سلاحا ذا حدين.


پاورقي

[1] الامام الاصادق و المذاهب الأربعة ص 347.

[2] الاسراء الآية 23.

[3] يونس الآية 30.


رسالت انبياء چگونه ثابت مي شود؟


هشام بن حكم گويد: امام صادق - عليه السلام - به زنديقي كه پرسيد: پيغمبران و رسولان را از چه راه ثابت مي كني؟ فرمود:

چون ثابت كرديم كه ما را آفريننده و صانعي است كه از ما و تمام مخلوقات برتر است و با حكمت و رفعت است، ممكن نيست كه خلقش او را ببينند و لمس كنند، و بي واسطه با يكديگر برخورد و مباحثه كنند، ثابت شد كه براي او سفيراني در ميان خلقش باشند كه خواست او را براي مخلوق و بندگانش بيان كنند و ايشان را به مصالح و منافعشان و موجبات تباه و فنايشان رهبري نمايند.

پس وجود امر و نهي كنندگان و تقرير نمايندگان از طرف خداي حكيم دانا در ميان خلقش ثابت گشت، و ايشان همان پيغمبران و برگزيده هاي خلق او باشند.

اينان حكيماني هستند كه به حكمت تربيت شده و به حكمت مبعوث گشته اند، با آنكه در خلقت و اندام با مردم شريكند، در احوال و اخلاق شريك ايشان نيستند، از جانب خداي حكيم دانا به حكمت مؤيد هستند.



[ صفحه 103]



سپس آمدن پيغمبران در هر عصر و زماني به سبب دلائل و براهيني كه مي آورند ثابت مي شود تا زمين خالي از حجتي كه با او علمي باشد دلالت كند بر صدق گفتار و ثبوت عدالتش، نباشد. [1] .


پاورقي

[1] اصول كافي: ج 1 ص 236 ح 1.


حديث 118


5 شنبه

النظر سهم من سهام ابليس مسموم.

نگاه شهوت آلود، تيري از تيرهاي زهرآلود ابليس است.

كافي، ج 5، ص 559


علمه بالغائب 04


أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: عن الحسين قال: أخبرنا أحمد بن محمد، عن محمد بن علي، عن علي بن الحسن، عن أبيه و حسين بن أبي العلاء قال: كنا مع أبي عبدالله عليه السلام اذ أقبل رجل من أهل خراسان فقال له أبو عبدالله عليه السلام: ما فعل فلان ابن فلان. قال: لا علم لي به. قال: لكن أخبرك أن فلان ابن فلان بعث معك بجارية الي فلا حاجة لي فيها، قال الرجل و لم؟ قال: لأنك لم تراقب الله فيها و حيث عملت ما عملت ليلة نهر بلخ حيث صنعت ما صنعت، فسكت الرجل و علم أنه قد أخبره بأمر قد فعله [1] .



[ صفحه 141]




پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 120.


مرا خدايي است كه مي پرستم


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: خدا نسبت به بندگان مدارا كننده است و دوست مي دارد بنده اي را كه اهل مدارا و نرمي باشد و مي بخشد به مدارا كننده آن چه را كه هرگز به يك سخت گير نمي بخشد.

و از خالد بن نجيح نقل مي كند كه گفت:

خدمت حضرت صادق عليه السلام بوديم؛ من با خود گفتم: اينها مي دانند در برابر چه كسي هستند؟ پس مرا به خود نزديك كرد تا مقابلش نشستم. سپس سه مرتبه فرمود: اي مرد مرا خدايي است كه مي پرستم.

(از حديث بعد معلوم مي شود كه خالد حضرت صادق عليه السلام را خدا مي دانسته است).



[ صفحه 206]




كتابه لداوود بن زربي في الدعاء للعلل والأمراض


أحمد بن محمّد عن عبد العزيز بن المهتدي عن يونس بن عبد الرّحمن عن داوود بن زربي [1] قال مرضت بالمدينة مرضاً شديداً فبلغ ذلك أبا عبد الله عليه السلام فكتب إليّ:

قَد بَلَغَني عِلَّتُكَ فاشترِ صاعاً مِن بُرٍّ ثُمَّ استَلقِ علي قَفاكَ وَانثُرهُ علي صَدرِكَ كَيفَما انتَثَرَ وَقُل: اللهُمَّ إني أسألُكَ باسمِكَ الّذي إذا سأَلَكَ بهِ المُضطَرُّ كَشَفتَ ما بهِ مِن ضُرٍّ وَمَكَّنتَ لَهُ في الأرضِ، وَجَعَلتَهُ خَليفَتَكَ علي خَلقِكَ، أن تُصَلِّيَ علي مُحَمّدٍ وَعلي أهلِ بَيتِهِ، وَأن تعافِيَني مِن عِلّتي، ثُمَّ استَوِ جالِساً واجمَعِ البُرَّ مِن حولِكَ وَقُل مِثلَ ذلِكَ، وَأقسِمهُ مُدّاً مُدّاً لِكُلِّ مِسكينٍ وَقُل مِثلَ ذلِكَ.

قال داوود: ففعلت مِثلَ ذلك فكأنّما نشطْت من عِقال، وقد فعله غير واحد فانتفع به. [2] .



[ صفحه 92]




پاورقي

[1] داوود بن زربي

أحمد بن سليمان قال: حدّثني داوود الرّقي، قال: دخلت علي أبي عبد الله عليه السلام فقلت له: جعلت فداك، كم عدّة الطّهارة؟ فقال: ما أوجبه الله فواحدة وأضاف إليها رسول الله صلي الله عليه وآله واحدة لضعف النّاس، ومن توضأ ثلاثاً ثلاثاً فلا صلاة له، أنا معه في ذا حتّي جاء داوود بن زربي فأخذ زاوية من البيت فسأله عمّا سألته في عدّة الطّهارة؟ فقال له: ثلاثاً ثلاثاً من نقص عنه فلا صلاة له، قال: فارتعدت فرائصي وكاد أن يدخلني الشّيطان فأبصر أبو عبد الله عليه السلام إلي وقد تغيّر لوني فقال: اسكن يا داوودُ، هذا هو الكفر أو ضرب الأعناق. قال: فخرجنا من عنده وكان بيت ابن زربي إلي جوار بستان أبي جعفر المنصور وكان قد ألقي إلي أبي جعفر أمر داوود بن زربي وأنّه رافضي يختلف إلي جعفر بن محمّد. فقال أبو جعفر: إنّي مطّلع علي طهارته فإن هو توضأ وضوء جعفر بن محمّد فإنّي لأعرف طهارته: حققت عليه القول وقتلته فاطّلع وداوود يتهيأ للصّلاة من حيث لا يراه فأسبغ داوود بن زربي الوضوء ثلاثاً ثلاثاً كما أمره أبو عبد الله عليه السلام فما تمّ وضوؤه حتّي بعث إليه أبو جعفر فدعاه قال: فقال داوود: فلمّا أن دخلت عليه رحّب بي وقال: يا داوود قيل فيك شي ء باطل وما أنت كذلك، قال: قد اطّلعت علي طهارتك وليست طهارتك طهارة الرّافضة فاجعلني في حلّ فأمر له بمئة ألف درهم. قال: فقال داوود الرّقي: التقيت أنا وداوود بن زربي عند أبي عبد الله عليه السلام فقال له داوود بن زربي: جعلني الله فداك حقنت دماءنا في دار الدّنيا ونرجو أن ندخل بيمنك وبركتك الجنّة. فقال أبو عبد الله عليه السلام: فعل الله ذلك بك وبإخوانك من جميع المؤمنين. فقال أبو عبد الله عليه السلام لداوود بن زربي: حدث داوود الرّقي بما مرّ عليكم حتّي تسكن روعته. قال: فحدثه بالأمر كلّه قال: فقال أبو عبد الله عليه السلام: لهذا أفتيته لأنّه كان أشرف علي القتل من يد هذا العدوّ ثمّ قال: يا داوود بن زربي توضّأ مثني مثني ولا تزيدنّ عليه وإنّك إن زدت عليه فلا صلاة لك (رجال الكشّي: ج 2 ص600 ح 564).

وفي رجال ابن داوود (الرّقم 585): داوود بن زربي بالزّاء المضمومة، ورأيت بخطّ الشّيخ أبي جعفر الزّربي بكسر الزّاء فالرّاء وقيل بالعكس والباء المفردة. وفي الخلاصة للحلّي(الرّقم568) داوود بن زربي بالزّاي المضمومة والرّاء السّاكنة والباء المنقطة تحتها نقطة. أبو سليمان الخندقي بالخاء المعجمة والنّون والدّال المهملة والقاف كان أخصّ النّاس بالرّشيد.

وفي رجال النّجاشي: داوود بن زربي أبو سليمان الخندقي البندار روي عن أبي عبد الله عليه السلام ثقة ذكره ابن عقدة (ج1 ص 369 الرّقم 422).

وفي رجال الطّوسي: داوود بن زربيّ الكوفيّ. وعدّ من أصحاب أبي عبد الله وأبي الحسن عليهما السلام (راجع: ص202 الرّقم2579 وص336 الرّقم5006).

[2] الكافي: ج 8 ص 88 ح 54 وج2 ص564 ح2 وفيه «عن داوود بن رزين»، مكارم الأخلاق: ج 2 ص236 ح 2569، عدّة الداعي: ص272، المصباح للكفعمي: ص150، الدعوات: ص181 ح504، تنبيه الخواطر: ج2 ص136، بحار الأنوار: ج95 ص22 ح8.


ختامه مسك، امتيازات شيعيان علي از زبان پيغمبر


جمعي به گرد پيامبر صلي الله عليه و آله حلقه زده بودند. آن حضرت فرمود: خداوند طينت و سرشت امت مرا در جهان به من نشان داد، و نام هاي آن ها را به من آموخت؛ چنان كه به آدم عليه السلام آموخت. آنگاه رهبران و زمامداران از كنار من گذشتند، من براي علي عليه السلام و شيعيانش، از درگاه خدا طلب آمرزش كردم. خداوند، يك مطلب را درباره ي شيعيان علي عليه السلام به من وعده داد.

شخصي پرسيد: اي رسول خدا! آن مطلب چيست؟



[ صفحه 231]



پيامبر صلي الله عليه و آله فرمود: آن مطلب چنين بود:

1. آمرزش براي مؤمنان شيعه؛

2. عفو از گناهانشان؛

3. تبديل گناهانشان به پاداش ها و نيكي ها [1] .



[ صفحه 232]




پاورقي

[1] اصول كافي، ج 2، ص 444، ح 15.


الحكمة في خلق الشجر و أصناف النبات


تأمل الحكمة في خلق الشجر و أصناف النبات، فانها لما كانت تحتاج الي الغذاء الدائم كحاجة الحيوان، و لم يكن لها أفواه كأفواه الحيوان و لا حركة تنبعث بها لتناول الغذاء، جعلت اصولها مركوزة في الأرض لتنزع منه الغذاء فتؤديه الي الأغصان و ما عليها من الورق و الثمر فصارت الأرض كالأم المربية لها، و صارت أصولها التي هي كالأفواه ملتقمة للأرض لتنزع منها الغذاء، كما ترضع أصناف الحيوان امهاتها، ألم تري الي عمد الفساطيط



[ صفحه 136]



و الخيم كيف تمد بالأطناب من كل جانب لتثبت منتصبة فلا تسقط و لا تميل فهكذا تجد النبات كله له عروق منتشرة في الأرض و الدوح العظام في الريح العاصف؟.

فانظر الي حكمة الخالق كيف سبقت حكمة الصناعة فصارت الحيلة التي تستعملها الصناع في ثبات الفساطيط و الخيم، متقدمة في خلق الشجر، لأن خلق الشجر قبل صنعة الفساطيط و الخيم... ألا تري عمدها وعيدانها من الشجر، فالصناعة مأخوذة من الخلقة.


نمونه هايي از احاديث طبي


1. طبيب هندي نزد ابوجعفر منصور بود و به خود فخر مي فروخت، پس شروع كرد به خواندن آنچه از طب مي دانست. امام صادق عليه السلام نيز در آنجا بود و در موقع خواندن او ساكت بود. چون آن مرد هندي، خواندن را به پايان برد، به امام صادق عليه السلام گفت: اي ابوعبدالله! آيا از آنچه همراه دارم، چيزي مي خواهي؟ فرمود: نه، برتر از آنچه تو داري، به همراه دارم. پرسيد: آن چيست؟

فرمود: گرم را به سرد، سرد را به گرم، خشك را به تر و تر را به خشك درمان مي كنم و كار را يكسره به خداوند، باز مي گردانم و آنچه پيامبر خدا فرموده است، به كار مي گيرم و مي دانم كه معده، خانه ي همه دردها، و پرهيز، يگانه درمان است و بدن را بر همانچه بدان خو گرفته، وا مي دارم.

مرد هندي گفت: آيا طب، چيزي جز اين است؟ امام صادق عليه السلام پرسيد:



[ صفحه 168]



آيا گمان مي كني از كتاب هاي طب، چيزي فرا گرفته ام؟ گفت: آري. فرمود: به خداوند سوگند، نه. جز از خداوند سبحان نگرفته ام. اينك بگو كه آيا من به طب آگاه ترم يا تو؟ گفت: تو نه، بلكه من.

امام صادق عليه السلام فرمود: آيا از تو چيزي بپرسم؟ گفت: بپرس.

فرمود: اي هندي! به من بگو كه چرا در سر، رخنه ها و لايه هاست؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا موها در بالاي سر قرار داده شده اند؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا پيشاني از مو تهي است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا پيشاني داراي چين و چروك است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا ابروها در بالاي چشم قرار دارند؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا چشم ها همانند بادام قرار داده شده اند؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا بيني در ميان دو چشم، قرار داده شده است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا سوراخ بيني در پايين آن است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا لب و سبيل، بالاي دهان قرار داده شده است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا دندان هاي پيشين تيز، دندان هاي جانبي پهن و دندان نيش، بلندتر است؟

گفت: نمي دانم.



[ صفحه 169]



پرسيد: چرا ريش براي مردان قرار داده شده است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا كف دستان، از مو تهي است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا ناخن و مو، فاقد حيات است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا قلب، همانند دانه ي صنوبر است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا ريه دو پاره است و حركت آن، تنها در جاي ثابت خويش قرار داده شده است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا كبد، قوسدار است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا كليه، همانند دانه ي لوبيا است؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا زانو به عقب تا مي خورد؟

گفت: نمي دانم.

پرسيد: چرا كف پا گودي دارد؟

گفت: نمي دانم.

در اين هنگام، امام صادق عليه السلام فرمود: اما من مي دانم.

آن مرد گفت: پس خود پاسخ ده.

امام صادق عليه السلام فرمود: در سر، رخنه ها و لايه هاست؛ چون هر چيز درون تهي، هر گاه يك پارچه باشد، شكستن، زودتر به سراغش آيد و چون چند تكه قرار داده شود، شكستگي از آن دورتر است.

موي سر، در قسمت بالاي آن قرار داده شده است تا با ريشه هايش



[ صفحه 170]



چربي را به مغز برساند و سر موها، بخار را از مغز بيرون ببرد و سرما و گرمايي را كه بدان مي رسد، از آن دفع كند.

پيشاني از مو تهي است، از آن رو كه محل رسيدن نور به چشمان است، و در آن چين و چروك قرار داده شده است، بدان سبب كه عرق فرو ريخته از سر را در خود، محبوس سازد و مانع رسيدن آن به چشمان شود تا بدان وقت كه انسان، عرق خويش را پاك كند، آن سان كه نهرها در زمين آب ها را در خود محبوس مي سازند.

ابروها در بالاي چشمان قرار داده شده اند تا نور را به اندازه ي كافي به چشمان راه دهند. اي هندي! مگر نمي بيني آن كه نور بر وي چيره شود، دست خويش را بر فراز چشمان مي گيرد تا نور به اندازه كافي از زير آن به چشمان راه بگشايد.

بيني در ميان دو چشم قرار داده شده است تا نور را در ميان دو چشم به دو بخش مساوي قسمت كند.

چشم، همانند بادام است تا ميل بتواند دارو را در داخل آن جريان دهد و بيماري (عفونت) از آن بيرون آيد. اگر چشم، مربع شكل يا دايره اي بود، نه ميل در داخل آن حركت مي كرد، و نه دارو به همه ي آن مي رسيد، و نه بيماري از درون آن خارج مي شد.

سوراخ بيني در پايين آن قرار داده شده است تا بيماري هايي (عفونت هايي) كه از مغز فرو مي آيد، از آن پايين آيد و بوها از آن بالا رود و به مشام رسد، در حالي كه اگر اين سوراخ، در بالاي بيني بود، نه بيماري از آن به زير مي آمد و نه بويي را حس مي كرد.

سبيل و لب، در بالاي دهان قرار گرفته است تا مانع رسيدن آنچه از مغز فرو مي ريزد، به دهان شود، مبادا كه طعم خوراك و نوشيدن بر انسان مكدر شود و آن را از خودش دور كند.

ريش، تنها براي مردان قرار داده شده است تا بدين وسيله از زنان



[ صفحه 171]



متمايز شوند و نيازي به باز گشودن (همه ي چهره و ملاحظه ي آن براي شناسايي) نباشد.

دندان جلو، تيز قرار داده شده است، زيرا به واسطه آن، كار گاز گرفتن صورت مي پذيرد و دندان هاي جانبي پهن قرار داده شده است؛ زيرا آسياب كردن و جويدن به كمك آن ها انجام مي گيرد و نيش، بلندتر است تا تكيه گاه دندان جانبي و دندان جلو باشد، به سان ستون در يك بنا.

كف دستان از مو تهي است، چون به كمك آن ها كار لمس انجام مي گيرد؛ اما اگر در آن ها مو وجود داشت، انسان نمي دانست آنچه پيش روي اوست و آن را لمس مي كند، چيست.

مو و ناخن، فاقد حيات است؛ زيرا بلند شدن آن ها مايه ي كثيفي و زشتي است و كوتاه كردنشان پسنديده است. پس اگر در آن ها حيات وجود مي داشت، انسان به هنگام كوتاه كردن آن ها احساس درد مي كرد.

قلب، به شكل دانه ي صنوبر است؛ زيرا وارونه است و يك سر قلب، باريك قرار داده شده تا لابه لاي ريه برود و با سردي آن، خنك شود، مبادا كه مغز از گرماي آن بسوزد.

ريه، دوپاره قرار داده شده است تا قلب در لابه لاي فشارگاه هاي آن قرار گيرد و به كمك حركت آن، خنك شود.

كبد، قوسدار است تا معده را سنگيني كند و به تمامي بر روي آن قرار گيرد و آن را بفشرد و در نتيجه، بخاري كه در آن هست، بيرون برود.

كليه، به شكل دانه ي لوبيا قرار داده شده است؛ زيرا مسير ريزش مني، نقطه به نقطه ي آن عضو است. پس اگر كليه به شكل مربع يا دايره بود، نقطه ي نخست، مانع رسيدن مني به نقطه ي دوم مي شد و موجود زنده نمي توانست با خروج آن، احساس لذت كند؛ چون مني از ستون فقرات به سمت كليه فرو مي آيد و آن (كليه) نيز به كرمي مي ماند كه جمع مي شود و باز مي شود و به تدريج مني را به سوي مثانه مي راند، به سان تيري كه از كمان



[ صفحه 172]



رها شود.

تا خوردن زانو به سمت عقب قرار داده شده است؛ چرا كه انسان به سمت جلو راه مي رود و حركات او با تعادل همراه است، اما اگر اين گونه نبود، انسان هنگام راه رفتن (بر زمين) مي افتاد.

در كف پا گودي اي قرار داده شده است؛ زيرا هر چيزي چون به تمامي سطح بر زمين قرار گيرد، به اندازه ي سنگ آسياب سنگين مي شود، اگر با لبه اش بر روي زمين باشد، يك كودك هم مي تواند آن را (از جاي خويش) براند. اگر هم چيزي به روي بر زمين قرار گيرد، جا به جا كردن آن، حتي بر يك مرد، سنگين مي آيد.

در اين هنگام، مرد هندي پرسيد: اين دانش براي تو از كجا حاصل آمده است؟

فرمود: آن را از پدرانم، از پيامبر خدا، از جبرئيل عليه السلام، از پروردگار جهانيان - جل جلاله -، يعني همو كه تنهاست و جان ها را آفريده، فرا گرفته ام.

پس آن هندي گفت: راست گفته اي و من نيز گواهي مي دهم كه خدايي جز الله نيست و محمد، پيامبر خدا و بنده ي اوست و تو آگاه ترين كسان روزگار خويش هستي. [1] .

2. امام صادق عليه السلام فرمود: انار ملس را با پيه آن بخوريد، چرا كه معده را پاك مي كند. [2] .

3. امام عليه السلام فرمود: هر كس غذايي بخورد، پس از آن خلال كند؛ هر كس چنين نكند، مشكل (بهداشتي) پيدا خواهد كرد. [3] .

4. امام عليه السلام فرمود: بر شما باد كاهو (خوردن)؛ چرا كه خون را تصفيه



[ صفحه 173]



مي كند. [4] .

5. امام عليه السلام فرمود: صرفان [5] ، نيكو خرمايي است؛ در آن نه بيماري اي هست و نه عارضه اي. [6] .

6. امام عليه السلام فرمود: اگر مردم مي دانستند در سيب چيست، بيمارانشان را جز به آن، درمان نمي كردند، بدانيد كه سيب، به ويژه، سودمندترين چيز براي قلب و مايه ي شست و شوي آن است. [7] .

7. فرات بن احنف از امام صادق عليه السلام روايت مي كند كه فرمود: هر ميوه اي را زهري است. پس اگر ميوه آورديد، آبي به آن بزنيد - يا آن را در آب فرو ببريد - يعني بشوييد. [8] .

8. امام عليه السلام فرمود: دست هايتان را پيش و پس از غذا بشوييد؛ چرا كه فقر را مي برد و بر عمر مي افزايد. [9] .

9. امام عليه السلام فرمود: نزديك ترين حالت بنده به خداوند، هنگامي است كه شكم وي، سبك باشد. [10] .

10. امام عليه السلام فرمود: كوتاه كردن ناخن از سنت است. [11] .


پاورقي

[1] علل الشرايع، ج 1، ص 99؛ الخصال، ج 2، ص 522؛ مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 260؛ بحارالأنوار، ج 10، ص 205.

[2] الكافي، ج 6، ص 354؛ المحاسن، ج 2، ص 356؛ بحارالأنوار، ج 66، ص 160.

[3] المحاسن، ج 2، ص 358؛ بحارالأنوار، ج 66، ص 441.

[4] الكافي، ج 6، ص 367؛ مكارم الأخلاق، ج 1، ص 396؛ المحاسن، ج 2، ص 321.

[5] صرفان، نوعي خرماست. به سان خرماي برني، سرخ رنگ است، با اين تفاوت كه جويدن آن، قدري سخت تر است و حالتي سقز مانند دارد. (لسان العرب، ج 9، ص 193).

[6] المحاسن، ج 2، ص 349؛ بحارالأنوار، ج 66، ص 138.

[7] طب الائمة، ابن بسطام، ص 135، الكافي، ج 6، ص 357.

[8] الكافي، ج 6، ص 350؛ المحاسن، ج 2، ص 374.

[9] المحاسن، ج 2، ص 252؛ بحارالأنوار، ج 66، ص 356.

[10] الكافي، ج 6، ص 269؛ جامع الأحاديث، قمي، ص 199؛ بحارالأنوار، ج 66، ص 331.

[11] الكافي، ج 6، ص 490.


الاتهام بالتشيع


و علي هذا الاساس حاولوا ابراز الشيعة في ذلك المجتمع بصورة تدعو إلي مقاومتهم من كل الجهات، و فصلهم عن المجتمع الاسلامي بالطعن في عقائدهم مرة، و بالخروج علي الجماعة مرة أخري.

فوجهوا إليهم التهم، و تقولوا الأقاويل التي لا رابط لها بالواقع و لا علائق بينها و بين الحق، و انما هي اتهامات كاذبة و افتراءات محضة تمكنت من قلوب السذج فاصبحت كالأمر الواقع، لكثرة العوامل التي دعت إلي تركيز تلك المفتريات في أذهان الناس.

و أنت إذا نظرت بعين البصيرة تجد تلك المؤاخذت و الاتهامات التي



[ صفحه 251]



رميت بها الشيعة غير محدودة بحد، بل هي تتسع باتساع غرض السلطة الحاكمة التي لعبت دورها في مقاومة الشيعة علي ممر أدوار التاريخ.

و سارت الأمور علي ذلك الشكل الذي قضي علي حرية التفكير في فهم الامور، و أن لا يكون إلا ما تراه السلطة و ما تتمسك به.

يدخل الامام مالك بن أنس علي أبي جعفر المنصور، فيوجه إليه سؤالا: من أفضل الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم؟

و هنا يقف مالك موقف الحيرة عندما يريد أن يعبر عن رأيه الصحيح، فربما يخالف رأي المنصور فيكون عرضة للنقمة، كما نقم منه من قبل لمخالفته في فتوي طلاق المكره.

ولكنه درس نفسية المنصور و عرف أغراضه المكنونة، فاجابه: أبوبكر، و عمر، فقال المنصور: أصبت و ذلك رأي أميرالمؤمنين.

و بالطبع ان رأيه محترم و الرعية تابعة له فلا يمكن لأحد مخالفته، و من ذهب إلي غير هذا فانما يعرض نفسه للسخط و يصبح في قائمة المتهمين لمعارضة الدولة، و ناهيك بما وراء ذلك من بلاء و محن، و يمكننا ان نعتبر مسألة التفضيل بين الخلفاء بدعة سياسية، و دعاية من دعايات التفرقة منذ أول نشوئها في البيئات الاموية في الشام، و في غير الشام، و من المعلوم عن الراسخين في دراسة التاريخ ان مسألة التفضيل بين الخلفاء انما كانت بهذا الشكل الحتمي لا من حيث الواقع، و إلا لو ترك الأمر بدون تدخل السلطة فيه لما كانت المسألة من المسائل المشكلة التي ابتليت بها الامة حتي أصبح القائل بافضلية علي علي الشيخين مبتدعا زائغا عن الحق سي ء المذهب، رافضيا خبيثا، و زنديقا مارقا، إلي ما هنالك من التعابير التي اتخذها المتزلفون لرضا السلطة.

و إذا رجعنا للواقع من حيث الواقع بدون مغالطة و لا تعصب في ضوء التفكير الحر، و الدراسات الصحيحة الخالية من نزعة الأهواء، نجد ان ترتيب الخلفاء حسب ازمنة خلافتهم ليست حجة علي فضل بعضهم علي بعض و جدارتهم بالحكم، و انما هي تقليد أعمي، و جمود علي اتباع السلف، الذين عرفت نزعاتهم و أهواؤهم و ميلهم للسلطة التي أصبحت ترغم الناس علي ربط العقائد بدستور الدولة، فتري المأمون يخلق مشكلة القول بخلق القرآن و يحمل الناس عليه بالقهر، و لا يجعل للتفكير في الأمر مجالا، فيقع ما يقع من قتل و تكفير إلي غير ذلك، و يأتي من بعده المتوكل فيخالف رأيه، و يقضي علي ما أمر به المأمون، و يحمل الناس علي القول بقدم القرآن بالقهر و القوة.



[ صفحه 252]



و يأتي القادر العباسي سنة 422 ه فيحمل الناس علي الاعتقاد بما يراه في فضل الصحابة، و تفكير المعتزلة القائلين بخلق القرآن، و يؤلف بذلك كتابا يتلي علي الناس في كل جمعة، كما أنه حملهم بالقهر علي الاعتقاد بالسنة و استتابة من خالفه من المعتزلة و الشيعة، و أخذ خطوطهم بالتوبة، و بعث إلي السلطان محمود، يأمره ببث السنة في خراسان، ففعل ذلك، و بالغ و قتل جماعة و نفي جماعة آخرين من المعتزلة و الشيعة و غيرهم، و أمر بلعنهم علي المنابر، و ذلك في سنة 408 ه. [1] .

و في سنة 403 ه يصدر مرسوم من البلاط العباسي يتضمن القدح في نسب العلويين خلفاء مصر و انهم ليسوا من ابناء علي، [2] و نشر هذا المرسوم و وزعت نسخه، و الزم علماء بغداد بتوقيعه، إلي غير ذلك مما يطول شرحه من الامور التي تدخلت بها الدولة لغاياتها الخاصة، و لا يريدون بذلك إلا فتح باب المناقشات، لا بصورتها الواقعية ولكن بالصورة التي يريدون من ورائها الشغب و الاختلاف بين الامة للنفوذ إلي مصالحهم الخاصة، و إلا فليزمهم اعطاء الحرية الكاملة في المناقشات العلمية الي تختلف فيها الامة من حيث فهم الواقع، و لا يوجد عندهم ذلك، لأن الحذر يحوط بهم من اتساع دائرة الفكر، فيؤدي إلي مؤاخذتهم علي ما ارتكبوه من الشذوذ و سوء السيرة.

و نري في جميع أدوار التاريخ ان الامة لم تأخذ حريتها الكاملة في امور الدين، و بذلك قطعوا الصلات الاجتماعية بين أفراد الامة في طول البلاد و عرضها، فنري انهم بهذا التدخل و بهذا الشكل من المعاملة القاسية للمفكرين قد اساؤوا إلي المجتمع الإسلامي، و تركوهم يخوضون غمرات المعارك المذهبية و العقائد الدينية.


پاورقي

[1] شذرات الذهب ج 3 ص 186.

[2] تاريخ ابي الفداء ج 2 ص 150.


تطور الخلاف في مسألة التفضيل


و يصف لنا ابن قتيبة أوضاع عصره و نصبهم العداء لأهل البيت و بغضهم للشيعة في تفضيلهم عليا عليه السلام علي جميع الأمة بقوله:

و قد رأيت هؤلاء أيضا كلما رأوا غلوا الرافضة في حب علي و تقديمه، قابلوا ذلك أيضا بالغلو في تأخير علي كرم الله وجهه، و بخسه حقه، و لحنوا



[ صفحه 571]



في القول و إن لم يصرحوا إلي ظلمه، و لم يوجبوا له اسم الخلافة لاختلاف الناس عليه، و أوجبوها ليزيد بن معاوية لاجتماع الناس عليه، و اتهموا من ذكره بخير و تحامي كثير من المحدثين أن يحدثوا بفضائله كرم الله وجهه، أو يظهروا ما يجب له و كل تلك الأحاديث لها مخارج صحاح... و ساووا بينه في الفضل و بين أهل الشوري، لأن عمر لو تبين له فضله لقدمه عليهم و أهملوا من ذكره أو روي حديثا من فضائله حتي تحامي كثير من المحدثين أن يتحدثوا بها، و عنوا بجمع فضائل عمرو بن العاص و معاوية، كأنهم لا يريدونها و إنما يريدونه، فإن قال قائل: «أخو رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم علي و أبو سبطيه الحسن و الحسين و أصحاب الكساء علي و فاطمة و الحسن و الحسين» تمعرت الوجوه، و تنكرت العيون، و ظهرت حسائك الصدور. و إن ذكر ذاكر قول النبي صلي الله عليه و آله و سلم: «من كنت مولاه فعلي مولاه» و: «أنت مني بمنزلة هارون من موسي» و أشباه هذا، التمسوا لتلك الأحاديث المخارج لينتقصوه و يبخسوه حقه بغضا منهم للرافضة و إلزاما لعلي عليه السلام ما لا يلزمه. و هذا هو الجهل بعينه، و السلامة من ذلك أن لا تهلك بمحبته و لا تهلك ببغضه و أن لا تحتمل ضغنا عليه بجناية غيره فإن فعلت فأنت جاهل مفرط في بغضه، و أن تعرف مكانه من الرسول بالتربية و الأخوة و الصهر، و الصبر في مجاهدة أعدائه، و بذل مهجته في الحروب ين يديه مع مكانه في العلم، و الدين، و البأس، و الفضل... إلي أن يقول:

و لو كان إكرامك لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هو الذي دعاك إلي محبة من نازع عليا و حاربه و لعنه إذ صحب رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم - يعني معاوية - لأنت بذلك في علي أولي لسابقته و فضله و خاصيته و قرابته و الدناوة التي جعلها الله بينه و بين رسوله عند المباهلة حين قال تعالي: «قل تعالوا ندع أبناءنا و أبناءكم» فدعا حسنا و حسينا «و نساءنا و نساءكم» فدعا فاطمة عليهاالسلام «و أنفسنا و أنفسكم» فدعا عليا عليه السلام، و من أراد الله تبصيره بصره، و من أراد به غير ذلك حيره. [1] .

هكذا تأثر ذلك المجتمع و تكيف بمزاج الدولة، و لم تجر الأمور طبقا للحقيقة، مما أدي إلي مخالفة الواقع و الإبتعاد عن الحق، كما وصف ذلك ابن قتيبة [2] و غيره، و لا يسع المجال لبسط القول في ذكر تلك الأوضاع



[ صفحه 572]



السياسية التي سار عليها ولاة الأمر، و حملوا الناس علي الخضوع لها، و لا يستغرب أن تكون نزعة الدولة نزعة عداء لأهل البيت، ولكن الغريب أن يتأثر فيها بعض من عرف بالفهم، و وسم بالعلم، و لم يمنح عينا تدرك الحقائق.

و لا نريد أن نرجع إلي الماضي، و نقف عند تلك المحاولات التي اتخذها خصوم أهل البيت في العصر الأموي ليمحوا بذلك ذكرهم، فقد مر كثير من الإشارة إليها، كما أنا لا نريد أن نحاسب ابن عمر علي روايته في التفضيل التي كانت سببا لإيجاد تلك المشاكل، و لا نريد أن ندرس نفسيته لنعرف الاسباب التي حملته علي ذلك القول، و ادعائه أمرا لم يكن له أهلية الإتصاف به لحداثة سنه و خمول ذكره.

أخرج البخاري من طريق ابن عمر أنه قال: كنا نخير بين الناس فنخير أبابكر، ثم عمر، ثم عثمان بن عفان رضي الله عنهم. [3] .

و فيه أيضا بلفظ: كنا في زمن النبي لا نعدل بأبي بكر أحدا، ثم عمر ثم عثمان. [4] .

و هذه الرواية هي عمدة ما تمسك به القوم في بحث الإمامة، تقليدا لابن عمر، و جريا مع الظروف و سياسة الزمن، فنحن لا نريد أن نطيل الوقوف علي هذه الرواية، و لا نريد أن نناقشها سندا و دلالة، و قد كفانا البحاثة الكبير العلامة الأميني نقاشها في غديره. و بين نفسية ابن عمر و مؤهلاته و مقدار تحمله لذلك، و قيمة ما يروي عنه في نظر حفاظ الحديث و علماء الأمة. [5] .

و لا نعود إلي مسألة مالك بن أنس عن الأسباب التي حملته علي رأي المساواة، و لعلها لا تخفي علي المتتبع، هو لا يجهل مكانة علي عليه السلام في الإسلام من البداية إلي النهاية، كما أنه لا يجهل اختصاص علي عليه السلام بمزيد فضل و عظيم شرف لم يشاركه أحد في ذلك. و قد امتاز علي غيره من أصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم، الذين كانوا علي جانب عظيم من الصفات الفاضلة و المزايا الجليلة: من الإيمان و الصلاح و الورع و الزهد و الجهاد...

فقد كان أسبقهم الإسلام، و أقربهم من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و أشدهم جهادا في الحرب، و أعلمهم بالدين، و أعظمهم منزلة، فهو أقضي الأمة، و أعلم الصحابة، و أول من أسلم، و قد آزر النبي صلي الله عليه و آله و سلم في نشر الدعوة و غير ذلك.



[ صفحه 573]



و امتاز عنهم بأنه أخو رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و منه الذرية الطيبة. و هو نفس محمد صلي الله عليه و آله و سلم و هو مطهر من الرجس، و منزه عن المعائب، فهو يمثل النبي في زهده و ورعه و خلقه و هديه و فعله و علمه و فضله. و هو و رسول الله ركيضا رحم، و رضيعا لبن واحد، إلي غير ذلك من المميزات التي اختص بها الإمام علي عليه السلام، و امتاز بها علي غيره، فذاته صيغت من فضيلة. و لا يمكننا أن نعطي صورة واقعية عن شخصية الإمام بدراسة حياته بجميع نواحي عظمتها فليس ذلك بمستطاع.


پاورقي

[1] الاختلاف في اللفظ لابن قتيبة ص 49 - 47.

[2] هو عبدالله بن مسلم بن قتيبة المروزي المتوفي سنة 276 ه، كان من علماء الحديث في القرن الثالث، و له مؤلفات كثيرة، يعرف بالدينوري، لأنه أقام بالدينور قاضيا مدة من الزمن، فنسب اليها و قد وصفه ابن حجر بالانحراف عن أهل البيت.

[3] البخاري ج 5 ص 242.

[4] البخاري ج 5 ص 262.

[5] الغدير ج 10 ص 73 - 3.


اضطهاد الدولة العباسية للعلويين


أما العلويون فكانوا يلاقون أنواع العذاب، و يتجرعون غصص الفاقة، و يتحملون كل ذلك اعتزازا بأنفسهم و حفظا لكرامتهم، و لم يخضعوا يوما لينالوا من ذلك النعيم أو يهنأوا بذلك العيش. فكان نصيب زعمائهم القتل و السجن و التشريد، و كانوا بين آونة و أخري غرضة لصدور الأمر من عاصمة



[ صفحه 229]



الملك بتفسيرهم من الأطراف و اليها، ليكونوا تحت الرقابة و ينالوا العقاب هناك و يصدر مرسوم من بغداد الي مصر بأن لا يقبل علوي ضيعة، و لا يركب فرسا، و لا يسافر من الفسطاط او الي طرف من أطرافها، و أن يمنعوا من اتخاذ العبيد الا العبد الواحد، و ان كانت بين علوي و بين أحد من الناس خصومة، فلا يقبل قول العلوي، و يقبل قول خصمه بدون بينة [1] .

و أمر الرشيد عامله علي المدينة بأن يضمن العلويون بعضهم بعضا، و كانوا يعرضون علي السلطات كل يوم فمن غاب منهم عوقب، و كانت هذه الأوامر تصدر من المهدي و الهادي قبله.

و ما زال آل أبي طالب يكفل بعضهم بعضا و يعرضون، فغاب أحدهم عن العرض، فطولب به الحسين صاحب (فخ) و يحيي بن عبدالله كافليه، و أغلظ الوالي لهما فحلف يحيي أنه يأتيه به من ليلته، او يدق عليه الباب يؤذنه به، و ذلك اشارة للخروج و اعلان الثورة التي كان من المقرر القيام بها أيام الموسم، ولكن سوء معاملة الوالي اعجلهم علي الخروج في تلك اليلة، و اقتحموا المسجد و أعلنوا الثورة، و بايع الناس الحسين المعروف بصاحب فخ و لقبوه بالمرتضي.


پاورقي

[1] الولاة و القضاة للكندي ص 198.


الغسل


«يا أيها الذين آمنوا لا تقربوا الصلاة و أنتم سكاري حتي تعلموا ما تقولون و لا جنبا الا عابري سبيل حتي تغتسلوا و ان كنتم مرضي أو علي سفر أو جاء أحد منكم من الغائط او لمستم النساء فلم تجدوا ماء فتيمموا صعيدا طيبا فامسحوا بوجوهكم و ايديكم ان الله كان عفوا غفورا».

صدق الله العظيم

النساء: 47



[ صفحه 217]



اتفق المسلمون علي أن الغسل منه واجب، و منه مستحب، و لا خلاف بينهم في وجوب غسل الجنابة، و الحيض، و النفاس، و الاموات.

و اختلفوا فيما عدا هذه الأربعة، فأوجب الشيعة غسل مس الأموات و غسل الاستحاضة كما يأتي بيان ذلك.

و أوجب الحنابلة و المالكية غسل الكافر، و ذهب الشافعية الي استحباب ذلك، و الحنفية يوجبون الغسل للكافر ان أسلم جنبا أو اسلمت الكافرة حائضا، و قيل يجب غسل النفاس عليها ايضا.

و الكلام هنا يقع في غسل الجنابة، و موجباته، و شرائطه، و مستحباته.


الربيع بن أنس


الربيع بن انس البكري و يقال الحنفي المتوفي سنة 139، 140.

خرج حديثه: الترمذي، و ابوداود و النسائي، و ابن ماجة.

و روي عنه: سليمان التيمي، و يعقوب بن القعقاع، و ابوجعفر الرازي، و كتب عنه بمرو عبدالعزيز بن مسلم، و اخوه المغيرة بن مسلم و ابن المبارك. و سليمان بن عامر. و حسين بن واقد. و الأعمش و سليمان ابن عامر البزري. و عيسي بن عبيد الكندي. و مقاتل بن حيان و غيرهم. [1] .

قال ابن حجر: الربيع بن أنس البكري او الحنفي بصري نزل خراسان صدوق له اوهام رمي بالتشيع من الطبقة الخامسة.


پاورقي

[1] انظر تهذيب التهذيب 239: 3.


جعفر بن سليمان بن علي بن عبدالله بن العباس (ابن عم السفاح و المنصور)


ولاه المنصور المدينة في ربيع الأول 146 ه - 150 ه، مكافأة له عندما انتصر علي ابراهيم بن الحسن و قتله.



[ صفحه 394]



دخل المدينة و هو يتوقد نارا، و أخذ الناس بالغلظة فانفضوا من حوله، و ملأ السجون بالأبرياء، و قرح الأبدان بالداء، وسطا علي كل من اتهم انه ألحد في سلطانه، بل لم يرحم كبيرا و لا صغيرا.

و كان لمالك بن أنس (امام المذهب المالكي) نصيبا وافرا في الضرب و التعذيب بالسياط لأنه أفتي بحرمة البيعة لهم، لأنه اكراه. اذ احتالوا عليه بمن لا يتهم بسؤاله عن بيعتهم فأفتي بحرمة ذلك، فجلد سبعون سوطا [1] .

أما الامام الصادق عليه السلام في زمنه فكان في محنة شديدة، و تحت المراقبة هو و أصحابه، و من تفوه بكلمة قنع بالسياط، الا أن يدخل مع السلطان في البلاط.

و تجرع الامام عليه السلام من العباسيين و ولاتهم الغصة تلو الغصة، دونها خرط القتاد، و مع ذلك كان يري عليه السلام أن الصبر أحجي، و ان اعترض في الصدر شجي، لئلا يقع التنازع بين الهاشميين، من آل الحسن أو آل الحسين أو آل العباس، كما صبر علي عليه السلام كي لا يقع التنازع بين المسلمين.

و قد صدق القائل.



يا ليت جور بني مروان دام لنا

و ليت عدل بني العباس في النار




پاورقي

[1] المعارف لابن قتيبه / 499.


النار


قال: فأخبرني أوليس في النار مقنع أن يعذب خلقه بها دون الحيات و العقارب؟

قال عليه السلام: انما يعذب بها قوما زعموا أنها ليست من خلقه، انما شريكه الذي يخلقه، فيسلط الله عليهم العقارب و الحيات في النار ليذيقهم بها و بال ما كذبوا عليه، فجحدوا أن يكون صنعه.


عمر بن علي بن الحسين


عمر بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب عليهم السلام مات و له 65 سنة، و قيل 70، قال الشيخ المفيد في ارشاده: كان فاضلا جليلا، ولي صدقات النبي صلي الله عليه و آله و صدقات أميرالمؤمنين عليه السلام و كان ورعا



[ صفحه 163]



سخيا و عن الباقر عليه السلام أنه قال: عمر بصري الذي أبصر به، و هو جد الشريفين المرتضي و الرضي من قبل الام، و عن علم الهدي في شرح المسائل الناصرية عند ترجمة أجداده من قبل امة: و أما عمر بن علي بن الحسين عليهماالسلام و لقبه الأشرف فانه كان فخم السيادة، جليل القدر و المنزلة في الدولتين معا الاموية و العباسية، و كان ذا علم و قد روي عنه الحديث، الي غير هذا مما جاء في تقريظه و اطرائه.


الكيسانية


قال الشهرستاني [1] أصحاب كيسان مولي أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب كرم الله وجهه ، و قيل:تلميذ للسيد محمد بن الحنفية رضي الله عنه ، يعتقدون فيه اعتقادا فوق حده و درجته ، من احاطته بالعلوم كلها و اقتباسه من ( السيدين ) الأسرار بحملتها .

و قال الاسفرائيني [2] هؤلاء أتباع المختار بن أبي عبيدة الثقفي الذي قام بثأر الحسين بن علي بن أبي طالب ، و قتل أكثر الذين قتلوا حسينا بكربلاء ، و كان المختار يقال له:كيسان ، و قيل:انه أخذ مقالته عن مولي لعلي رضي الله عنه كان اسمه كيسان .

و افترقت الكيسانية فرقا يجمعها شيئان:

أحدهما:قولهم بامامة محمد بن الحنفية ، و اليه كان يدعو المختار بن أبي عبيدة .



[ صفحه 519]



و الثاني:قولهم بجواز البداء لي الله عزوجل .

و اختلفت الكيسانية في سبب امامة محمد بن الحنفية ، فزعم بعضهم أنه كان اماما بعد أبيه علي بن أبي طالب .

و قال آخرون منهم:ان الامامة بعد علي كانت لابنه الحسن ، ثم للحسين ، ثم صارت الي محمد بن الحنفية بوصية أخيه الحسين اليه حين خرج من المدينة الي مكة حين طولب بالبيعة ليزيد بن معاوية .

ثم افترق الذين قالوا بامامة محمد بن الحنفية ، فزعم قوم منهم يقال لهم ( الكربية ) أصحاب أبي كرب الضرير ، أن محمد بن الحنفية حي لم يمت ، و انه في جبل رضوي ، و عنده عين من الماء و عين من العسل يأخذ منه رزقه ، و عن يمينه أسد ، و عن يساره نمر ، يحفظانه من أعدائه الي وقت خروجه ، و هو المهدي المنتظر .

و ذهب الباقون من الكيسانية الي الاقرار بموت محمد بن الحنفية ، و اختلفوا في الامام بعده ، فمنهم من زعم أن الامامة بعده رجعت الي ابن أخيه علي بن الحسين زين العابدين ، و منهم من قال برجوعها بعده الي أبي هاشم عبدالله بن محمد ابن الخنفية .

و اختلف هؤلاء في الامام بعد أبي هاشم ، فمنهم من نقلها الي محمد بن علي ابن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب بوصية أبي هاشم اليه ، و هذا قول الراوندية [3] ، و منهم من زعم أن الامامة بعد أبي هاشم صارت الي بيان بن سمعان ، و منهم من زعم أنها انتقلت بعد أبي هاشم الي عبدالله بن عمرو بن حرب ، و ادعت هذه الفرقة [4] الوهية عبدالله بن عمرو .



[ صفحه 520]



و ذكر الشهرستاني أربع فرق من الكيسانية ، و هي:


پاورقي

[1] الملل و النحل 131:1.

[2] الفرق بين الفرق:58.

[3] انظر الفرقة السادسة عشر من فرق الغلاة.

[4] انظر الفرقة الرابعة عشر من فرق الغلاة ( الحربية ).


داود بن زربي


قال النجاشي [1] داود بن زربي أبواسماعيل الخندقي البندار، روي عن أبي عبدالله عليه السلام، «ثقة» ذكره ابن عقدة، له كتاب.

و ذكره الشيخ [2] في رجاله تارة في أصحاب الصادق و اخري في أصحاب الكاظم عليهماالسلام قائلا: داود بن زربي روي عن أبي عبدالله عليه السلام.

و قال الكشي [3] كان أخص الناس بالرشيد.

حمدويه و ابراهيم، قالا: حدثنا محمد بن اسماعيل الرازي، قال: حدثني



[ صفحه 361]



أحمد بن سليمان، قال حدثني داود الرقي، قال: دخلت علي أبي عبدالله عليه السلام فقلت له: جعلت فداك، كم عدة الطهارة [الوضوء]؟ فقال: ما أوجبه الله فواحدة، و أضاف اليها رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم واحدة لضعف. و من توضأ [و غسل] ثلاثا ثلاثا فلا صلاة له. و أنا معه في ذا، حتي جاء داود بن زربي، فأخذ زاوية من البيت فسأله عما سألت في عدة الطهارة، فقال له: ثلاثا ثلاثا من نقص عنه فلا صلاة له. قال داود الرقي: فارتعدت فرائصي، و كاد أن يدخلني الشيطان فأبصر أبوعبدالله عليه السلام الي و قد تغير لوني، فقال لي: اسكن يا داود هذا هو الكفر، و ضرب الأعناق. قال: فخرجنا من عنده، و كان بيت ابن زربي الي جوار بستان أبي جعفر المنصور، و كان قد القي الي أبي جعفر المنصور أمر داود بن زربي و أنه رافضي يختلف الي جعفر بن محمد الصادق، فقال أبوجعفر المنصور: اني مطلع علي طهارته فان هو توضأ وضوء جعفر بن محمد فاني لأعرف طهارته، حققت عليه القول و قتلته. فاطلع، و داود يتهيأ للصلاة من حيث لايراه، فأسبغ داود ابن زربي الوضوء ثلاثا ثلاثا كما أمره أبوعبدالله عليه السلام، فما تم وضوئه حتي بعث اليه أبوجعفر المنصور فدعاه، قال: فقال داود بن زربي: فلما أن دخلت عليه رحب بي، و قال: يا داود، قيل فيك شي ء باطل و ما أنت كذلك، قال: قد اطلعت علي طهارتك و ليست طهارتك طهارة الرافضة، فاجعلني في حل. فأمر له بمائة ألف درهم، قال: فقال داود الرقي: التقيت أنا و داود بن زربي عند أبي عبدالله عليه السلام فقال له داود بن زربي: جعلني الله فداك حقنت دمائنا في دار الدنيا، و نرجوا أن ندخل بيمنك و بركتك الجنة، فقال أبوعبدالله عليه السلام: فعل الله ذلك بك و اخوانك من جميع المؤمنين، فقال أبوعبدالله عليه السلام لداود بن زربي: حدث داود الرقي بما مر عليك حتي تسكن روعته، قال: فحدثني بالأمر كله، قال أبوعبدالله عليه السلام:



[ صفحه 362]



لهذا أفتيته لأنه كان أشرف علي القتل من يد هذا العدو، ثم قال: يا داود بن زربي، توضأ مثني مثني، و لا تزيد عليه و انك ان زدت عليه فلا صلاة لك.

و روي الكشي [4] باسناده، عن الضحاك بن الأشعث، قال: أخبرني داود ابن زربي، قال: حملت الي أبي الحسن موسي عليه السلام مالا فأخذ بعضه و ترك بعضه، فقلت: لم لا تأخذ الباقي؟ قال: ان صاحب هذا الأمر يطلبه منك، فلما مضي: بعث الي أبوالحسن الرضا عليه السلام فأخذه مني.

قال الزنجاني [5] في ارشاد المفيد انه من خاصة الكاظم عليه السلام و ثقاته و من أهل الورع و العلم و الفقه من شيعته، و ممن روي النص علي الرضا عليه السلام كما في أكثر النسخ، و في بعضها «ابن زرين» بدل «زربي».

انتهي البحث ملخصا.


پاورقي

[1] رجال النجاشي: 160، الرقم 424.

[2] رجال الطوسي: 190، الرقم 21، و 349، الرقم 4.

[3] رجال الكشي: 312، الرقم 564.

[4] رجال الكشي: 313، الرقم 565.

[5] الجامع في الرجال1 : 742.


دعاؤه الجامع لامور الدنيا والآخرة


ومن أدعية الامام الصادق عليه السلام، الجامعة، لامور الدنيا والآخرة، هذا الدعاء الجليل، رواه عنه الفقيه أبو بصير، وهذا نصه:

اللهم، إني أسألك ثواب الشاكرين، ومنزلة المقربين، ومرافقة النبيين، اللهم، إني أسألك خوف العاملين لك، وعمل الخائفين منك، وخشوع العابدين لك، ويقين المتوكلين عليك، وتوكل المؤمنين بك.

اللهم، إنك بحاجتي عالم غير معلم، وأنت لها واسع غير متكلف، أنت الذي لا يحيفك سائل، ولا ينقصنك نائل، ولا يبلغ مدحتك قول قائل، اللهم إجعل لي فرجا قريبا وأجرا عظيما وسترا جميلا.

اللهم، إنك تعلم أني علي ظلمي لنفسي، واسرافي عليها، لم أتخذ لك ضدا، ولا ندا ولا صاحبة ولا ولدا، يامن لا تغلطه المسائل، يامن لا يشغله شئ عن شئ، ولا سمع عن سمع، ولا بصر عن بصر، ولا يبرمه إلحاح الملحين، أسألك أن تفرج عني، في ساعتي هذه، من حيث أحتسب، ومن حيث لا أحتسب، إنك تحيي العظام



[ صفحه 245]



وهي رميم، وإنك علي كل شئ قدير، يامن قل شكري فلم يمرضني، وعظمت خطيئتي فلم يفضحني، ورآني علي المعاصي فلم يجبهني، وخلقني للذي خلقني له، فصنعت غير الذي صنعت له، فنعم المولي أنت يا سيدي، وبئس العبد أنا وجدتني، ونعم الطالب أنت ربي، وبئس المطلوب أنا ألفيتني، عبدك، وابن عبدك، وابن أمتك، بين يديك، ما شئت صنعت بي.

اللهم، هدأت الاصوات، وسنكت الحركات، وخلا كل حبيب بحبيبه، وخلوت بك، أنت المحبوب، إلي، فاجعل خلوتي منك الليلة، العتق من النار، يامن ليست لعالم فوقه صفة، يامن ليس لمخلوق دونه منعة، يا أول، قبل كل شئ، ويا آخر، بعد كل شئ، يامن ليس له عنصر، ويامن يفقه بكل لغة يدعي بها، ويامن عفوه قديم، وبطشه شديد، وملكه مستقيم، أسألك، باسمك الذي شافهك به موسي، يا الله، يا رحمن، يا رحيم، يالا إله إلا أنت، اللهم، أنت الصمد، أسألك أن تصلي، علي محمد وعلي آل محمد، وأن تدخلني الجنة برحمتك. [1] .

وهذا الدعاء، من غرر أدعية الامام الصادق عليه السلام، وذلك لما حواه من المطالب الجليلة، والمضامين العالية، ولو لم يكن له من أدعية، إلا هذا الدعاء الشريف، لكفي في التدليل علي سمو تراثه الروحي.



[ صفحه 246]




پاورقي

[1] اصول الكافي 2 / 593 - 595.


في الحلم


قال الصادق: الحلم سراج الله يستضي ء به صاحبه الي جواره، و لا يكون حليما الا المؤيد بأنوار المعرفة و التوحيد.. و الحلم يدور علي خمسة أوجه: أن يكون عزيزا فيذل، أو يكون صادقا فيتهم، أو يدعو الي الحق فيستخف به، أو ان يؤذي بلاجرم، أو أن يطلب بالحق و يخالفوه فيه.

فاذا أتيت كلا منهما حقه فقد أصبت، و قابل السفيه بالاعراض عنه، و ترك الجواب تكن الناس أنصارك، لأن من جاوب السفيه فكأنه قد وضع الحطب علي النار.

قال النبي: مثل المؤمن كمثل الأرض، منافعهم منها، و أذاهم عليها، و من لا يصبر علي جفاء الخلق، لا يصل الي رضي الله تعالي [1] مشوب بجفاء الخلق.

و حكي أن رجلا قال لأحنف بن قيس: اياك أعني. قال و عنك أحلم.

قال رسول الله: بعثت للحلم مركزا، و للعلم معدنا، و للصبر مسكنا.

صدق رسول الله. و حقيقة أن تعفو عمن أساء اليك و خالفك و أنت القادر علي الانتقام منه، كما ورد في الدعاء: الهي! - أنت أوسع فضلا و أعظم حلما من أن تؤاخذني بعملي، و تستذلني بخطيئتي.



[ صفحه 245]




پاورقي

[1] لأن رضي الله.


ابن المنذر


محدث أحوال كسابقيه. روي عنه أبان.

المراجع:

جامع الرواة 2: 436. تنقيح المقال 3: باب الكني 44. معجم رجال الحديث 23: 46.


سفيان بن عيينة


أبو محمد سفيان بن عيينة ابن أبي عمران ميمون الهلالي بالولاء، الكوفي،

المكي، الأعور، المشهور بابن عيينة. من كبار علماء وفقهاء ومحدثي العامة، ويعدونه من ثقاتهم، ويقولون بأنه تغير حفظه في أواخر أيامه وربما دلس، وكان حافظا، مفسرا. ولد بالكوفة في النصف في شهر شعبان سنة 107، انتقل من الكوفة إلي مكة المكرمة وسكنها ولم يزل بها حتي توفي في أول رجب سنة 198، وقيل سنة 196. له نسخة عن الإمام الباقر عليه السلام، وله كتاب (الجامع)، وكتاب (تفسير القرآن).



[ صفحه 54]



روي عنه محمد بن أبي عبد الرحمن، وسليمان بن داود المنقري، وأبو محمد الجوهري وغيرهم.

المراجع:

رجال الطوسي 212. رجال الحلي 228. ريحانة الأدب (فارسي) 8: 130. سفينة البحار 1: 632 و 2: 304. تنقيح المقال 2: 39 و 3: باب الكني 44. جامع الرواة 1: 367 و 2: 435. توضيح الاشتباه 174. رجال الكشي 390. فهرست النديم 282. التحرير الطاووسي 145. أضبط المقال 513. روضة المتقين 14: 369. إتقان المقال 191. الوجيزة 36. رجال البرقي 41. رجال النجاشي 135. حلية الأولياء 7: 270. رجال ابن داود 104. وفيه ممدوح و 248 وفيها ليس من أصحابنا ولا من عدادنا. منهج المقال 165. معجم رجال الحديث 8: 157 و 22: 199. مجمع الرجال 3: 133 و 7: 165. نقد الرجال 154. الموسوعة الإسلامية 2: 118. هدية الأحباب (فارسي) 78. أعيان الشيعة 7: 266. الكني والألقاب 1: 358. بهجة الآمال 4: 391. منتهي المقال 148. تقريب التهذيب 1: 312. خلاصة تذهيب الكمال 123. ذيل المذيل 108. معجم المؤلفين 4: 235. الأنساب 593. العقد الثمين 4: 591. التاريخ الكبير 4: 94. تهذيب التهذيب 4: 117. تذكرة الحفاظ 1: 242. الرسالة المستطرفة 31. لسان الميزان 7: 233. تاريخ الثقات 194. تاريخ أسماء الثقات 154. المراسيل 74. الكني والأسماء 2: 96. المشتبه 2: 444. المغني في الضعفاء 1: 268. الثقات 6: 403. تهذيب الأسماء واللغات 1: 224. المعارف 221. صفة الصفوة 2: 130. كشف الظنون 1: 439. تاريخ بغداد 9: 174. هدية العارفين 1: 387. ميزان الاعتدال 1: 397. الأعلام 3: 105. طبقات الشعراني 1: 40. وفيات الأعيان 2: 391. الكامل في التاريخ 5: 445 و 6: 301. اللباب 3: 396. ايضاح المكنون 1: 303. العبر 1: 326. البداية والنهاية 10: 244. مرآة الجنان 1: 459. شذرات الذهب 1: 354. طبقات المفسرين 1: 196. طبقات الحفاظ 119. الطبقات لابن خياط 284. النجوم الزاهرة 2: 158. دائرة معارف البستاني 1: 622. دائرة معارف فريد وجدي 5: 179. غاية النهاية 1: 308. الطبقات الكبري 5: 364. الجرح والتعديل 2: 1: 225.



[ صفحه 55]




محمد بن الحسن بن موسي الكندي


محمد بن الحسن بن موسي الكندي، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 284. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 105. خاتمة المستدرك 842. معجم رجال الحديث 15: 266. جامع الرواة 2: 96. مجمع الرجال 5: 195. منهج المقال 293. لسان الميزان 5: 129. ميزان الاعتدال 3: 518.