بازگشت

محمد بن مسلم بن رباح ثقفي، ابوجعفر طحان


از معروفين اصحاب امام باقر [1] و امام صادق [2] عليهماالسلام، و از حواريين ايشان بوده است. [3] .

شيخ طوسي، او را از اصحاب امام كاظم (ع) نيز شمرده است. [4] .

محمد بن مسلم يكي از چهار نفري است كه امام صادق (ع) در مورد ايشان فرمود: آنان، محبوب ترين مردم نزد من هستند، چه زنده چه مرده [5] ؛ و نيز فرمود كه محمد بن مسلم از حفاظ دين است [6] ، و او را جزء سابقين و مقربين قرار داد. [7] .

محمد بن مسلم در عبادت مشهور، و يكي از عباد زمانه بود. [8] .

او از مخبتين، و اورع، وافقه مردم بود:

ابن ابي عمير گويد: از عبدالرحمن بن حجاج و حماد بن عثمان شنيدم كه مي گفتند: در شيعه، فقيه تر از محمد بن مسلم وجود ندارد. [9] .

مرحوم ميرداماد، در طبقه بندي اصحاب اجماع، او را جزء افقه الاولين به شمار آورده است. [10] .

وي به كثرت حديث امتياز داشت، و علماي شيعه به صحت احاديثي كه، به سند صحيح، از وي روايت شود، اجماع كرده اند. [11] .



[ صفحه 310]



او مدت چهار سال در مدينه اقامت گزيد، و پيوسته براي پرسش، محضر امام باقر (ع)، و سپس به محضر امام صادق (ع) شرفياب مي شد [12] ؛ تا اينكه مورد اعتماد امام باقر (ع) بر حلال و حرام خداوند [13] ، و گنجينه اسرار امام صادق (ع) گشت. [14] .

او از امام باقر (ع)، سي هزار حديثه، و از امام صادق (ع)، شانزده هزار حديث شنيده بود. [15] .

محمد بن مسلم، خود از مام صادق (ع) اين حديث را نقل كره كه حضرت فرمود: «من حفظ من شيعتنا اربعين حديثا بعثه الله يوم القيامة عالما فقيها و لم يعذبه»، هر كس از شيعيان ما، چهل حديث حفظ كند (از تغيير و تحريف آن جلوگيري كرده، در آن انديشه نموده، و به مضمون آن عمل نمايد)، خداوند روز قيامت او را در جايگاه عالم و فقيه قرار دهد، و عذابش ننمايد. [16] .

او دركوفه مرجع خاص و عام بود:

هشام بن سالم گويد: در هر موضوعي كه من و زراره اختلاف نظر پيدا مي كرديم، به محمد بن مسلم مراجعه كرده، از او سؤال مي نموديم، و او در پاسخ ما مي گفت: امام باقر (ع) در اين مورد چنين فرمود، و امام صادق (ع) اين چنين. [17] .

عبدالله بن ابي يعفور كه خود از معاريف اصحاب حضرت صادق (ع) است، به خدمت امام رسيد و عرض كرد: مرا همواره ديدار شما ميسر نيست، و گاه باشد كه بعضي از شيعيان مسائلي از من مي پرسند كه در پاسخ آن عاجر مي مانم. امام صادق (ع) به وي فرمود: چرا از محمد بن مسلم سؤال نمي كني؟ او مسائل بسياري از پدرم شنيده است، و نزد وي وجيه و پسنديده بود. [18] .



[ صفحه 311]



ائمه اهل سنت و جماعت نيز بسا كه از وي اخذ احكام مي نمودند و فتاواي او را به كار مي بستند:

محمد بن مسلم گويد: در پشت بام خوابيدم بودم، شنيدم كسي در خانه را مي كوبد. سؤال كردم: كيست؟ گفت: منم كنيزك تو، خدا تو را رحمت كند. من لب بام رفتم، و سركشيدم، ديدم زني است؛ چون مرا ديد، گفت: نوعروس من حامله بود و درد زاييدن او را گرفت، و نازاييده از آن درد مرد، و اكنون طفل در رحم او حركت مي كند، چه بايد كرد؟ پس به او گفتم: اي كنيز خدا! چنين مسئله اي را روزي از امام باقر (ع) پرسيدند، حضرت فرمود كه شكم مادر را بشكافند و بچه را بيرون بياورند، تو نيز چنين كن. سپس به او گفتم: من مردي گوشه نشين، و از مردم بركنارم، تو را كه به من راهنمايي كرد؟ گفت: نزد ابوحنيفه، صاحب رأي و قياس، رفتم، و اين مسئله را از و پرسيدم، به من گفت: چيزي نمي دانم، نزد محمد بن مسلم ثقفي برو، و از آن چه او گفت مرا خبردار كن.

چون صبح شد به مسجد رفتم، ديدم ابوحنيفه، آن مسئله را با اصحابش در ميان گذاشته (و مي خواهد گفته مرا، از خود، به ايشان بگويد)، من از گوشه مسجد، سينه اي صاف كردم، ابوحنيفه گفت: مطلب را پوشيده دار، بگذار ما يك لحظه نفسي بكشيم و زندگي كنيم. [19] .

زماني محمد بن مسلم نزد ابن ابي ليلي، قاضي كوفه، اداي شهادت كرد؛ ليكن قاضي شهادت او را نپذيرفت. امام صادق (ع) به شنيدن اين خبر ابوكهمش را مسائلي آموخت، و او را فرمان داد كه چون به كوفه رود پاسخ آن مسائل را از ابن ابي ليلي بخواهد، و چون او در جواب فرو ماند، از وي بپرسيد كه چرا شهادت دانشمندتر از خوش را نپذيرفته است.

چون ابوكهمش به كوفه آمد و فرمان امام را انجام داد، و قاضي درماند، به او گفت: جعفر بن محمد (ع) به تو پيغام فرستاده كه چرا شهادت محمد بن مسلم را كه بسي از تو به احكام الهي داناتر و به سنت نبوي آگاه تر است مردود شناخته اي؟

ابن ابي ليلي گفت: تو را به خدا سوگند كه جعفر بن محمد (ع) اين پيغام به من فرستاده؟! ابوكهمش پاسخ داد: آري. آن گاه كسي را به سوي محمد بن مسلم فرستاد و او را به محضر خويش خواند و شهادتش را قبول كرد. [20] .

از آن پس، هرگاه مشكلي در امر قضاوت براي ابن ابي ليلي پيش مي آمد به محمد



[ صفحه 312]



بن مسلم مراجعه مي كرد. [21] از زراره روايت شده كه وقتي ابوكريبه [22] ازدي، و محمد بن مسلم ثقفي، به جهت اداي شهادتي به نزد شريك، قاضي كوفه، رفتند. شريك لختي در صورت ايشان نگريست، و آثار صلاح و تقوي و عبادت در چهره ايشان ديد، آن گاه گفت: «جعفريان فاطميان»، اين دو تن از شيعيان جعفر و فاطمه عليهماالسلام، و منسوب به اين خانواده مي باشند. ايشان گريستند. شريك سبب گريه ايشان را پرسيد، گفتند: براي آن كه ما را از شيعيان شمردي و جزء مردمي به حساب آوردي كه، به جهت مشاهده كمي ورع و تقواي ما، راضي نمي شوند كه امثال ما را برادران خود گيرند، و ما را نسبت به كسي دادي كه راضي نمي شود امثال ما را شيعه خود حساب نمايد؛ پس اگر تفضل نمود، و ما را قبول كرد بر ما منت نهاده است، شريك تبسم كرد و گفت: اگر مرد در دنيا باشد، امثال شماست... [23] .

محمد بن مسلم مورد لطف خاص امام باقر (ع) بوده:

شيخ مفيد (ره)، از محمد بن مسلم روايت كرده كه گفت: رهسپار مدينه شدم، و سخت بيمار بودم، به حضرت باقر (ع) كسالتم را گزارش دادند، حضرت به وسيله غلامش ظرف شربتي كه دستمالي بر روي آن افكنده شده بود، برايم فرستاد. غلام ظرف را به دستم داد و گفت: بياشام كه امام به من دستور داده تا نياشامي برنگردم. ظرف را كه ازدست غلام گرفتم متوجه شدم كه آن شربت، چون مشك معطر بود، و لذيذ و خوش طعم و خنك؛ چون به فكر فرورفتم كه حركت برايم مقدور نيست، و نمي توانم بر روي پايم بايستم، چگونه مي توانم به خانه حضرت بروم؟ اما چون آن شربت در دلم نشست، گوييا از بند رستم و آزاد شدم، به راحتي از جاي برخاستم و به منزل امام باقر (ع) رفتم. چون اجازه ورود خواستم، حضرت بانگ زد و فرمود: وارد شو، تو تندرستي... [24] .

محمد بن مسلم مردي جليل القدر و توانگر بود، حضرت باقر (ع) به او فرمود: اي محمد! تواضع كن. پس، در كوفه، زنبيلي پر از خرما برداشت و ترازويي به دست گرفت، و بر



[ صفحه 313]



در مسجد نشست، و به خرما فروشي مشغول شد. فاميل او نزدش جمع شدند و گفتند: كار تو باعث فضيحت و رسوايي ما است. محمد به آنان گفت: مولاي من، مرا امر فرموده به كاري كه هرگز از آن دست برادر نيستم. گفتند: اگر، ناعلاج، خواهان كسبي، پس در دكان آرد فروشي بنشين، آن گاه برايش سنگ آسيا و شتري فراهم ساختند تا گندم و جو آرد كند و بفروشد. محمد قبول كرد، و از اين جهت او را طحان ناميدند. [25] .

محمد بن مسلم امام خود را به خوبي مي شناخت و گوش به فرمانش بود.

در كافي، از او نقل شده كه گفت: شنيدم امام باقر (ع) مي فرمود: هر كه دينداري خدا كند با عبادتي كه خود را در آن به زحمت افكند، ولي امام و پيشوايي كه خدا معين كرده نداشته باشد، زحمتش ناپذيرفته و خود او گمراه و سرگردان است؛ و خدا اعمال او را ناپسند دارد. و مثل او مثل گوسفندي است كه از چوپان و گله خويش گم شود و تمام روز سرگردان به اين سو و آن سو رود، و چون شب فرا رسد، گله اي با شبان به چشمش آيد، به سوي آن گرايد و به آن فريفته شود، و شب را در خوابگاه آن گله به سر برد؛ چون چوپان گله را حركت دهد، گوسفند گمشده، گله و چوپان را ناشناس بيند، باز باشتاب و سرگرداني در جستجوي شبان و گله خود برآيد، كه گوسفنداني را با چوپاني بيند، به سوي آن رود و به آن فريفته شود، شبان هم آن را صدا زند كه بيا و به چوپان و گله خود بپيوند كه تو سرگرداني و از چوپان و گله ات گم گشته! آن گوسفند هراسان و سرگردان و تنها به اين سو و آن سو زند، و چوپاني هم ندارد كه به چراگاهش رهبري كند، يا به منزلش رساند. در همين هنگام گرگ گم شدن آن را غنيمت شمارد و آن را بخورد.

به خدا،اي محمد! كسي كه از اين امت باشد، و امامي روشن و آشكار، و عادل، از طرف خداي عزوجل نداشته باشد، چنين است، گم گشته و گمراه است؛ و اگر با اين حال بميرد با كفر و نفاق مرده است.

بدان اي محمد! كه پيشوايان جور و ستم، و پيروان ايشان، از دين خدا بر كنارند، خود گمراهند و مردم را گمراه كنند، اعمالي را كه انجام مي دهند مانند خاكستري است كه تند بادي در روز طوفاني به آن زند، چيزي از اعمالشان دستگيرشان نمي شود، اين است همان گمراهي بي پايان. [26] .

محمد بن مسلم از امام صادق (ع) روايت كرده كه فرمود: بدانيد كه خداوند، بنده اي را كه هر لحظه به رنگي درآيد و تغيير عقيده دهد، دشمن مي دارد؛ پس هيچ گاه از حق و اهل



[ صفحه 314]



آن جدا مشويد كه هر كس به باطل و اهل آن اتكاء و پافشاري نمايد، هلاك گردد، و دنيا از دستش برود، و با خواري از دنيا خارج شود. [27] .

محمد بن مسلم در حدود هفتاد سالگي، در سال يكصد و پنجاه هجري وفات يافت. [28] .

از او كتاب «چهارصد مسئله» كه در ابواب حلال و حرام است به جا ماند. [29] .


پاورقي

[1] رجال الطوسي، ص 135.

[2] رجال الطوسي، ص 300.

[3] اختصاص، شيخ مفيد، ص 62 - 61 اختيار معرفة الرجال، ص 10 - خلاصة الاقوال، ص 73.

[4] رجال الطوسي، ص 358.

[5] اختيار معرفة الرجال، ص 135.

[6] اختصاص، ص 66 - اختيار معرفة الرجال، ص 137.

[7] اختيار معرفة الرجال، ص 136.

[8] اختصاص، ص 51 - بحارالانوار، ج 47، ص 390.

[9] اختصاص، ص 203 - رجال كشي، ص 149 - بحارالانوار 7 ج 47، ص 394.

[10] الرواشح السماويه، راشحه شوم، ص 45.

[11] خلاصة الاقوال، علامه حلي، ص 73.

[12] اختصاص، ص 203 - رجال كشي، ص 150 - 149 - بحارالانوار، ج 47، ص 393.

[13] اختصاص، ص 66.

[14] اختيار معرفة الرجال، ص 137.

[15] اختصاص، شيخ مفيد، ص 201 - رجال كشي، ص 146،و ص 150 - بحارالانوار، ج 46، ص 328 و ص 292.

[16] امالي صدوق، مجلس 50، ح 13، ص 252 - 251.

[17] اختصاص، ص 53 - بحارالانوار، ج 47، ص 398.

[18] اختصاص، ص 202 - 201 - رجال كشي، ص 145 - خلاصه، علامه حلي، ص 73 - بحارالانوار، ج 46، ص 328.

[19] اختصاص، ص 204 - 203 - رجال كشي، ص 146 - بحارالانوار، ج 47، ص 410.

[20] بحارالانوار، ج 47، ص 403 - 402.

[21] رجوع شود به بحارالانوار، ج 47، ص 411.

[22] در بحار، ج 47، ص 393، ابوكرينه، آمده است. ابوكريبه، از رجال و بزرگان شيعه مي باشد (الكني و الالقاب، ج 1، ص 144).

[23] رجال كشي، ص 146 - 145 - اختصاص، شيخ مفيد، ص 202 - بحارالانوار، ج 47، ص 393.

[24] اختصاص، شيخ مفيد، ص 53 - 52 - بحارالانوار، ج 46، ص 334 - 333.

[25] اختصاص، ص 51 - رجال كشي، ص 148 - بحارالانوار، ج 47، ص 389.

[26] اصول كافي، ج 1، باب شناخت امام، ص 140 و همچنين ص 306.

[27] امالي، شيخ مفيد، مجلس 16، ح 6.

[28] اختصاص، ص 201 - رجال الطوسي، ص 300 - بحارالانوار، ج 46، ص 329.

[29] مجالس المؤمنين، ج 1، مجلس پنجم، ص 340.


نماذج من مواعظ الإمام الصادق


1 ـ قال(عليه السلام): «ليس منّا ولا كرامة من كان في مصر فيه مائة ألف أو يزيدون وفيهم من هو أورع منه».

2 ـ قال الصادق(عليه السلام): «أيّما أهل بيت أعطوا حظّهم [1] من الرفق فقد وسّع الله عليهم في الرزق، والرفق في تقدير المعيشة خير من السعة في المال، والرفق لا يعجز عنه شيء، والتبذير لا يبقي معه شيء، انّ الله عزّ وجل رفيق يحب الرفق».



[ صفحه 248]



3 ـ قال الصادق(عليه السلام) لرجل: «أوصيك إذا أنت هممت بامر فتدبّر عاقبته، فإن يك رشداً فأمضه وإن يك غيّاً فانته عنه».

4 ـ وقال الصادق(عليه السلام): «ليس من عِرق يضرب ولا نكبة ولا صداع ولا مرض إلاّ بذنب وما يعفو الله أكثر».

5 ـ وقال(عليه السلام): «إن الذنب يحرم العبد الرزق».

وقال الصادق(عليه السلام): «لا صغيرة مع الاصرار ولا كبيرة مع الاستغفار».

6 ـ قال الصادق(عليه السلام): «الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر واجبان علي من أمكنه ذلك ولم يخف علي نفسه ولا علي أصحابه».

7 ـ قال(عليه السلام): «منشهد أمراً فكرهه، كان كمن غاب عنه، ومن غاب عن أمر فرضيه، كان كمن شهده».

8 ـ قال الصادق(عليه السلام): «إن الله فوّض الي المؤمن كلّ شيء إلاّ اذلال نفسه».

9 ـ وقال(عليه السلام): «لا ينبغي للمؤمن أن يذلّ نفسه»، قيل: كيف يذل نفسه؟ قال: «يتعرّض لما لا يطيق».

10 ـ قال الصادق(عليه السلام): «لا يتكلّم الرجل بكلمة حق فيؤخذ بها إلا كان له مثل أجر من أخذ بها، ولا يتكلّم بكلمة ضلال يؤخذ بها إلاّ كان عليه مثل وزر من أخذ بها».

11 ـ وقال(عليه السلام): «المسلمون عند شروطهم، إلاّ كل شرط خالف كتاب الله، فلا يجوز».


پاورقي

[1] وسائل الشيعة: كتاب الجهاد، أبواب جهاد النفس وما يناسبه، الباب 27 (باب استحباب الرفق في الاُمور). الجديد، 15 / 270 / 5 [20449] ; القديم، 11: 206 / 5.


ابوحنيفة بين يدي الامام الصادق


كان النعمان بن ثابت - المعروف بأبي حنيفة - من المنحرفين عن أهل البيت (عليهم السلام) فكرا و عقيدة و عملا، و لكنه - مع ذلك - كان يستأذن علي الامام الصادق (عليه السلام) و يجلس اليه و يستمع الي حديثه (عليه السلام) و يتعلم منه، ايمانا منه بعظمة الامام و علمه الواسع.

و ربما ناظره الامام الصادق (عليه السلام) و حاول ارشاده الي الحق من خلال نهيه عن القياس في الدين و غير ذلك.

و ربما استخدم المنصور الدوانيقي اباحنيفة لطرح المسائل الصعبة علي الامام الصادق (عليه السلام) محاولة منه لاطفاء نور الله الذي أبي الا أن يتمه.

و اليك بعض ما جاء في هذا المجال:

ذكر أبوالقاسم البغار في مسند أبي حنيفة: قال الحسن بن زياد: سمعت أباحنيفة - و قد سئل: من افقه من رأيت؟ - قال: جعفر بن محمد،



[ صفحه 282]



لما اقدمه المنصور بعث الي فقال: يا أباحنيفة ان الناس قد فتنوا بجعفر بن محمد، فهيئ له من مسائلك الشداد، فهيأت له أربعين مسألة، ثم بعث الي أبوجعفر - و هو بالحيرة -.

فأتيته فدخلت عليه، و جعر جالس عن يمينه، فلما بصرت به دخلني من الهيبة لجعفر ما لم يدخلني لأبي جعفر (المنصور) فسلمت عليه فأومأ الي فجلست، ثم التفت اليه فقال: يا أباعبدالله هذا أبوحنيفة.

قال (عليه السلام): نعم اعرفه.

ثم التفت الي فقال: يا أباحنيفة ألق علي أبي عبدالله من مسائلك.

فجعلت القي عليه فيجيبني فيقول: انتم تقولون كذا، و أهل المدينة يقولون كذا، و نحن نقول كذا. فربما تابعنا و ربما تابعهم، و ربما خالفنا جميعا.

حتي اتيت علي الأربعين مسألة، فما اخل منها بشي ء.

ثم قال أبوحنيفة: أليس أن اعلم الناس اعلمهم باختلاف الناس؟! [1] .

و ذكر أن أباحنيفة اكل طعاما مع الامام الصادق جعفر بن محمد (عليه السلام) فلما رفع (عليه السلام) يده من أكله قال: «الحمد الله رب العالمين، اللهم ان هذا منك و من رسولك».

فقال أبوحنيفة: يا أباعبدالله اجعلت مع الله شريكا؟!

فقال له: ويلك ان الله تعالي يقول في كتابه: «و ما نقموا الا أن اغناهم الله و رسوله من فضله» [2] .



[ صفحه 283]



و يقول - في موضع آخر -: «و لو أنهم رضوا ما آتاهم الله و رسوله و قالوا حسبنا الله سيؤتينا الله من فضله و رسوله» [3] .

فقال أبوحنيفة: والله لكأني ما قرأتهما قط من كتاب الله و لا سمعتهما الا في هذا الوقت!!

فقال أبوعبدالله (عليه السلام): بلي قد قرأتهما و سمعتهما، و لكن الله تعالي أنزل فيك و في اشباهك: «أم علي قلوب أقفالها» [4] .

و قال «كلا بل ران علي قلوبهم ما كانوا يكسبون» [5] [6] . [7] .

و عن عبدالرحمن بن سالم عن أبيه قال: لما قدم أبوعبدالله (عليه السلام) الي أبي جعفر [المنصور] فقال أبوحنيفة لنفر من أصحابه: انطلقوا بنا الي امام الرافضة نسأله عن أشياء نحيره فيها!!

فانطلقوا، فلما دخلوا عليه نظر اليه أبوعبدالله (عليه السلام) فقال: اسألك بالله يا نعمان لما صدقتني عن شي ء أسألك عنه، هل قلت لأصحابك: مروا بنا الي امام الرافضة فنحيره؟!!

فقال: قد كان ذلك.

قال (عليه السلام): فسل ما شئت،... الي آخر الخبر [8] .

و عن عيسي بن عبدالله القرشي قال: دخل أبوحنيفة علي أبي عبدالله (عليه السلام) فقال له: يا أباحنيفة! بلغني أنك تقيس؟



[ صفحه 284]



قال: نعم.

قال: لا تقس فان أول من قاس ابليس حين قال: خلقتني من نار و خلقته من طين. فقاس ما بين النار و الطين، و لو قاس نورية آدم بنورية النار عرف فضل ما بين النورين و صفاء أحدهما علي الآخر [9] .

و عن محمد بن مسلم قال: دخل أبوحنيفة علي أبي عبدالله (عليه السلام) فقال له: اني رأيت ابنك موسي يصلي و الناس يمرون بين يديه فلا ينهاهم، و فيه ما فيه.

فقال أبوعبدالله (عليه السلام): ادع لي موسي، فلما جاءه قال: يا بني ان أباحنيفة يذكر أنك تصلي و الناس يمرون بين يديك فلا تنهاهم.

قال: نعم يا أبة ان الذي كنت أصلي كان أقرب الي منهم، يقول الله تعالي: «و نحن أقرب اليه من حبل الوريد» [10] .

قال: فضمه أبوعبدالله (عليه السلام) الي نفسه و قال: بأبي أنت و أمي يا مودع الأسرار.

فقال أبوعبدالله (عليه السلام): يا أباحنيفة القتل عندكم أشد أم الزنا؟

فقال: بل القتل.

قال: فكيف أمر الله في القتل بشاهدين و في الزنا بأربعة؟

كيف يدرك هذا بالقياس؟

يا أباحنيفة: ترك الصلاة أشد أم ترك الصيام؟



[ صفحه 285]



قال: بل ترك الصلاة.

قال: فكيف تقضي المرأة صيامها و لا تقضي صلاتها؟!!

كيف يدرك هذا بالقياس؟

ويحك - يا أباحنيفة - النساء أضعف علي المكاسب أم الرجال؟

قال: بل النساء.

قال: فكيف جعل الله للمرأة سهما و للرجل سهمين؟

فكيف يدرك هذا بالقياس؟

يا أباحنيفة الغائط أقذر أم المني؟

قال: بل الغائط.

قال: فكيف يستنجي من الغائط و يغتسل من المني؟

كيف يدرك هذا بالقياس؟

ويحك - يا أباحنيفة - تقول سأنزل مثل ما أنزل الله؟

قال: أعوذ بالله أن أقوله.

قال: بلي تقوله أنت و أصحابك من حيث لا تعلمون.

قال أبوحنيفة: جعلت فداك حدثني بحديث نحدث به عنك.

قال: حدثني أبي محمد بن علي، عن أبيه علي بن الحسين، عن جده الحسين بن علي، عن أبيه علي بن أبي طالب (صلوات الله عليهم أجمعين) قال: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله):«ان الله أخذ ميثاق أهل البيت من أعلي عليين و أخذ طينة شيعتنا منا، و لو جهد أهل السماء و أهل الأرض أن يغيروا من ذلك شيئا ما استطاعوه».

قال: فبكي أبوحنيفة بكاء [شديدا] و بكي أصحابه، ثم خرج



[ صفحه 286]



و خرجوا [11] .

و عن الحارث بن التهيان قال: قال لي ابن شبرمة: دخلت أنا و أبوحنيفة علي جعفر بن محمد (عليهماالسلام) فسلمت عليه و كنت له صديقا، ثم أقبلت علي جعفر فقلت: امتع الله بك، هذا رجل من أهل العراق له فقه و عقل.

فقال له جعفر (عليه السلام): لعله الذي يقيس الدين برأيه؟

ثم أقبل علي فقال: هذا النعمان بن ثابت؟

فقال أبوحنيفة: نعم اصلحك الله تعالي.

فقال (عليه السلام): اتق الله و لا تقس الدين برأيك، فان أول من قاس ابليس اذ أمره الله بالسجود، فقال: «أنا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين».

ثم قال له جعفر (عليه السلام): هل تحسن أن تقيس رأسك من جسدك؟

قال: لا.

قال: فاخبرني عن الملوحة في العينين، و عن المرارة في الأذنين، و عن الماء في المنخرين، و عن العذوبة في الشفتين، لأي شي ء جعل ذلك؟

قال: لا أدري.

قال جعفر (عليه السلام): ان الله (عزوجل) خلق العينين فجعلهما شحمتين و جعل الملوحة فيهما منا منه علي ابن آدم و لو لا ذلك لذابتا، و جعل المرارة في الاذنين منا منه علي ابن آدم و لو لا ذلك القمت الدواب فأكلت دماغه، و جعل الماء في المنخرين ليصعد النفس و ينزل و يجد منه



[ صفحه 287]



الريح الطيبة من الريح الردية، و جعل (عزوجل) العذوبة في الشفتين ليجد ابن آدم لذة طعمه و شربه.

ثم قال له جعفر (عليه السلام): أخبرني عن كلمة أولها شر و آخرها ايمان.

قال: لا أدري.

قال: لا اله الا الله.

ثم قال له: أيما عند الله (عزوجل): قتل النفس أو الزنا؟

قال: بل قتل النفس.

قال له جعفر (عليه السلام): فان الله تعالي قد رضي في قتل النفس بشاهدين و لم يقبل في الزنا الا بأربعة.

ثم قال له: أيما أعظم عند الله: الصوم أم الصلاة؟

قال: لا بل الصلاة.

قال: فما بال المرأة اذا حاضت تقضي الصيام و لا تقضي الصلاة؟!!

اتق الله يا عبدالله، فانا نحن و أنتم غدا و من خالفنا بين يدي الله (عزوجل) فنقول: قلنا: قال رسول الله (صلي الله عليه و آله) و تقول أنت و أصحابك: حدثنا و روينا، فيفعل بنا و بكم ما شاء الله (عزوجل) [12] .

و في رواية اخري: ان الامام الصادق (عليه السلام) قال لأبي حنيفة - لما دخل عليه -: من أنت؟

قال: أبوحنيفة.

قال (عليه السلام): مفتي أهل العراق؟

قال: نعم.



[ صفحه 288]



قال: بما تفتيهم؟

قال: بكتاب الله.

قال (عليه السلام): و انك لعالم بكتاب الله ناسخه و منسوخه و محكمه و متشابهه؟

قال: نعم.

قال: فأخبرني عن قول الله (عزوجل): «و قدرنا فيها السير سيروا فيها ليالي و أياما آمنين» [13] أي موضع هو؟

قال أبوحنيفة: هو ما بين مكة و المدينة.

فالتفت أبوعبدالله (عليه السلام) الي جلسائه و قال: نشدتكم بالله هل تسيرون بين مكة و المدينة و لا تأمنون علي دمائكم من القتل و علي أموالكم من السرق؟

فقالوا: اللهم نعم.

فقال أبوعبدالله (عليه السلام): ويحك يا أباحنيفة ان الله لا يقول الا حقا، أخبرني عن قول الله (عزوجل): «و من دخله كان آمنا» [14] ، أي موضع هو؟

قال: ذلك بيت الله الحرام، فالتفت أبوعبدالله (عليه السلام) الي جلسائه و قال: نشدتكم بالله هل تعلمون أن عبدالله بن الزبير و سعيد بن جبير دخلاه فلم يأمنا القتل؟

قالوا: اللهم نعم.

فقال أبوعبدالله (عليه السلام): ويحك يا أباحنيفة ان الله لا يقول



[ صفحه 289]



الا حقا.

فقال أبوحنيفة: ليس لي علم بكتاب الله، انما أنا صاحب قياس.

فقال أبوعبدالله (عليه السلام): فانظر في قياسك ان كنت مقيسا أيما أعظم عند الله القتل أو الزنا؟

قال: بل القتل.

قال: فكيف رضي في القتل بشاهدين و لم يرض في الزنا الا بأربعة؟

ثم قال له: الصلاة أفضل أم الصيام؟

قال: بل الصلاة أفضل.

قال (عليه السلام): فيجب - علي قياس قولك - علي الحائض قضاء ما فاتها من الصلاة في حال حيضها دون الصيام، و قد أوجب الله تعالي عليها قضاء الصوم دون الصلاة.

[ثم] قال له: البول أقذر أم المني؟

قال: البول أقذر.

قال (عليه السلام): يجب علي قياسك أن يجب الغسل من البول دون المني و قد أوجب الله تعالي الغسل من المني دون البول.

قال: انما أنا صاحب رأي.

قال (عليه السلام): فما تري في رجل كان له عبد فتزوج و زوج عبده في ليلة واحدة فدخلا بامر أتيهما في ليلة واحدة، ثم سافرا و جعلا امر أتيهما في بيت واحد فولدتا غلامين، فسقط البيت عليهم فقتل المرأتين و بقي الغلامان، أيهما - في رأيك - المالك و أيهما المملوك؟ و أيهما الوارث و أيهما الموروث؟

قال: انما أنا صاحب حدود!



[ صفحه 290]



قال: فما تري في رجل أعمي فقأ عين صحيح، و أقطع [15] قطع يد رجل كيف يقام عليهما الحد؟

قال: انما أنا رجل عالم بمباعث الأنبياء!

قال: فأخبرني عن قول الله تعالي لموسي و هارون - حين بعثهما الي فرعون -: «لعله يتذكر أو يخشي» [16] .و «لعل» منك شك؟

قال: نعم.

قال: فكذلك من الله شك اذ قال: لعله؟

قال أبوحنيفة: لا علم لي!

قال (عليه السلام): تزعم أنك تفتي بكتاب الله و لست ممن ورثه، و تزعم أنك صاحب قياس و أول من قاس ابليس، و لم يبن دين الاسلام علي القياس، و تزعم أنك صاحب رأي و كان الرأي من رسول الله (صلي الله عليه و آله) صوابا و من دونه خطأ، لأن الله تعالي قال: «لتحكم بين الناس بما أراك الله» [17] .و لم يقل ذلك لغيره، و تزعم أنك صاحب حدود و من انزلت عليه أولي بعلمها منك، و تزعم أنك عالم بمباعث الأنبياء و لخاتم الأنبياء أعلم بمباعثهم منك، و لو لا أن يقال دخل علي ابن رسول الله فلم يسأله عن شي ء ما سألتك عن شي ء، فقس ان كنت مقيسا.

قال أبوحنيفة: لا أتكلم بالرأي و القياس في دين الله بعد هذا المجلس.

قال: كلا ان حب الرئاسة غير تاركك كما لم يترك من كان



[ صفحه 291]



قبلك...» الي آخر الحديث [18] .

أقول: انما طرح الامام الصادق (عليه السلام) هذه المسائل علي أبي حنيفة ليثبت له عجزه عن استنباط الأحكام الشرعية و جهله بتفسير الآيات القرآنية، و أن الطريق في ذلك كله منحصر في الرجوع الي الامام المعصوم الحق، الذي نص عليه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و ورث علوم جده المصطفي الأمين.

و عن أبي زهير بن شبيب بن أنس، عن بعض أصحابه، قال: كنت عند أبي عبدالله (عليه السلام) اذ دخل عليه غلام من كندة فاستفتاه في مسألة فأفتاه فيها، فعرفت الغلام و المسألة، فقدمت الكوفة فدخلت علي أبي حنيفة، فاذا ذاك الغلام بعينه يستفتيه في تلك المسألة بعينها فأفتاه فيها بخلاف ما أفتاه أبوعبدالله (عليه السلام)، فقمت اليه فقلت: ويلك يا أباحنيفة اني كنت العام حاجا فأتيت أباعبدالله (عليه السلام) مسلما عليه فوجدت هذا الغلام يستفتيه في هذه المسألة بعينها فأفتاه بخلاف ما أفتيته.

فقال: و ما يعلم جعفر بن محمد؟!! أنا أعلم منه، أنا لقيت الرجال و سمعت من أفواههم، و جعفر بن محمد صحفي أخذ العلم من الكتب.

فقلت في نفسي: والله لأحجن و لو حبوا.

قال: فكنت في طلب حجة فجاءتني حجة فحججت فأتيت أباعبدالله (عليه السلام) فحكيت له الكلام فضحك ثم قال: أما في قوله: اني رجل صحفي فقد صدق، قرأت صحف آبائي ابراهيم و موسي.

فقلت له: و من له بمثل تلك الصحف؟!!

قال: فما لبثت أن طرق الباب طارق - و كان عنده (عليه السلام)



[ صفحه 292]



جماعة من أصحابه - فقال للغلام: انظر من ذا؟ فرجع الغلام فقال: أبوحنيفة.

قال: أدخله. فدخل فسلم علي أبي عبدالله (عليه السلام) فرد عليه السلام، ثم قال: أصلحك الله أتأذن لي في القعود؟

فأقبل (عليه السلام) علي أصحابه يحدثهم و لم يلتفت اليه. ثم قال الثانية و الثالثة فلم يلتفت اليه، فجلس أبوحنيفة من غير اذنه، فلما علم أنه قد جلس التفت اليه فقال: أين أبوحنيفة؟

فقيل: هو ذا، أصلحك الله.

فقال: أنت فقيه أهل العراق.

قال: نعم.

قال: فبما تفتيهم؟

قال: بكتاب الله و سنة نبيه.

قال: أباحنيفة تعرف كتاب الله حق معرفته و تعرف الناسخ و المنسوخ؟

قال: نعم.

قال: يا أباحنيفة و لقد ادعيت علما، ويلك ما جعل الله ذلك الا عند أهل الكتاب الذين أنزل عليهم، ويلك و لا هو الا عند الخاص من ذرية نبينا (صلي الله عليه و آله)، و ما ورثك الله من كتابه حرفا، فان كنت كما تقول - و لست كما تقول - فأخبرني عن قول الله (عزوجل): «سيروا فيها ليالي و أياما آمنين» [19] .أين ذلك من الأرض؟

قال: أحسبه ما بين مكة و المدينة.



[ صفحه 293]



فالتفت أبوعبدالله (عليه السلام) الي أصحابه فقال: تعلمون أن الناس يقطع عليهم بين المدينة و مكة فتؤخذ أموالهم و لا يأمنون علي أنفسهم و يقتلون؟

قالوا: نعم.

قال: فسكت أبوحنيفة...» الي آخر الحديث و هو قريب من الحديث السابق [20] .

و جاء أبوحنيفة اليه ليسمع منه، و خرج الامام يتوكأ علي عصا، فقال له أبوحنيفة: يابن رسول الله ما بلغت من السن ما تحتاج معه الي عصا.

قال (عليه السلام): هو كذلك، و لكنها عصا رسول الله اردت التبرك بها.

فوثب أبوحنيفة اليه و قال له: اقبلها يابن رسول الله.

فحسر أب عبدالله (عليه السلام) عن ذراعه و قال له: والله لقد علمت أن هذا بشر رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و أن هذا من شعره، فما قبلته و تقبل عصا؟! [21] .



[ صفحه 294]




پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 47 ص 217 عن المناقب ج 3 ص 378.

[2] سورة التوبة آية 74.

[3] سورة التوبة آية 59.

[4] سورة محمد صلي الله عليه و آله و سلم آية 24.

[5] سورة المطففين آية 14.

[6] سورة المطففين آية 14.

[7] بحارالانوار ج 47 ص 240. عن كنز الفوائد للكراجكي: 196.

[8] بحارالأنوار: ج 47 ص 130. عن المناقب: ج 4 ص 226.

[9] الكافي: ج 1 ص 58 ح 20.

[10] سورة ق آية 16.

[11] الاختصاص للشيخ المفيد: ص 189. منه بحارالأنوار: ج 10 ص 204.

[12] أمالي الطوسي: ص 645 ح 1338 الطبعة الحديثة.

[13] سورة سبأ آية 18.

[14] سورة آل عمران آية 97.

[15] الأقطع: مقطوع اليد.

[16] سورة طه آية 44.

[17] سورة النساء آية 105.

[18] الاحتجاج: ص 360. منه بحارالأنوار: ج 2 ص 287.

[19] سورة سبأ آية 18.

[20] بحارالأنوار: ج 2 ص 292.

[21] بحارالأنوار: ج 47 ص 28.


ابن ابي نصر سكوني


عمرو بن ابي نصر انماطي سكوني شرعبي از راويان موثقي است كه احدي نتوانسته به صحت روايات او، خدشه اي وارد كند او داراي كتاب هايي است كه گروهي از راويان مورد اعتماد كه برخي از آنان از اصحاب اجماع نيز هستند به وي نسبت داده اند. و او از اصحاب امام صادق عليه السلام است.


امام صادق و عباسيان


با بررسي فشرده رفتار دو تن از خلفاي بني عباس يعني سفاح و منصور اين نكته شفاف شد كه انگيزه عباسيان از چالشگري به رغم امويان استقرار حكومت حق نبود، بكله تنها چنگ اندازي به اقتدار سياسي هدف آنان بود. به همين خاطر عباسيان از قيام زيد بن علي بن الحسين عليه السلام كه پايگاهش كوفه مركز تشيع و علويان و مورد تأييد امام صادق عليه السلام نيز بود، مانند داود بن علي و ابوهاشم به همراه يقطين بن موسي، ابومسرو عيسي و يارانش حمايت نكردند. هنگام قيام زيد از كوفه خارج شدند و حيره رفتند، هنگامي به كوفه بازگشتند كه جنازه زيد بر بالاي دار بود. [1] .

همچنين در برخورد با مردم و علويان و اهل بيت آل رسول صلي الله عليه و آله و سلم رفتار حاكمان عباسي همانند رفتار امويان است. گرچه در ظاهر تفاوت هايي به چشم مي خورد. ولاي مدينه از جانب منصور (شيبة بن غفال) بعد از كشته شدن محمد و ابراهيم - فرزندان عبدالله بن حسن - درمورد علويان در خطبه نماز جمعه اين گونه سخن مي گويد: علي بن ابي طالب بين مسلمانان تفرقه افكند و با مؤمنان به ستيز برخاست. براي دستيازي به حكومت با مؤمنان بستيزيد! و اينك فرزندان وي راه او را مي پيمايند و چيزي را (حكومت) كه شايسته آن نيستند مطالبه مي كنند، يتبعون اثره في الفساد و طلب الامر بغير استحقاق. [2] .



[ صفحه 219]



آري حاكم عباسي همانند اموي علي را شايسته حكومت داري نمي داند! علي را تفرقه افكن و مخالف وحدت جامعه معرفي مي كند! همان علي كه جانشين به حق رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم از جانب خدا بود و بيشترين تلاش را در حفظ وحدت امت اسلامي نمود و بي مروتي ها را تحمل و تلخ ترين زهرها را بر جان خويش خريدار شد.

يكسان بودن سيره عباسيان با امويان يادآور آيه قرآن است كه در مورد بني اسرائيل كه پسينيان آنان به روش پيشينيان هستند فرمود: تشابهت قلوبهم. [3] موضع آنان، در واقع انديشه آنان كه در رفتارشان متجلي است، يكسان مي باشد.

امام صادق عليه السلام تبار عباسيان را همسان ابولهب معرفي مي كند. در خطبه اي در مدينه خطاب به عباسيان مي فرمايد: هنگامي كه جد ما «ابو طالب» ايمان آورده بود و رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم را ياري مي نمود، جد شما «عباس» همانند ابولهب وي را تكذيب مي نمود. آنگاه در ادامه اين گونه مي فرمايد: جد شما در راه اسلام مهاجرت نكرد. در جنگ اسير شد و آزاد شده ما مي باشد و با رضايت خاطر، مسلمان نشد، فكان ابوكم طليقنا و عتيقنا و اسلم كارها تحت سيوفنا. [4] .

منظور از اين سخن ممكن است اين باشد كه عباس بن عبدالمطلب تا جنگ بدر در صف مشركان قريش بود و در جنگ بدر نيز در جبهه كفر به سر مي برد. گر چه بسياري مي نويسند با رضايت خويش در جنگ عليه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم شركت نكرده بود.

در هر صورت عباس در جنگ بدر بعد از اسارت اظهار اسلام نمود و



[ صفحه 220]



رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم هم به وي متعرض نشد. حتي برخي مي نگارند حضرت به سپاه اسلام در بدر سفارش نموده بود كه هر كس با عباس برخورد نمود وي را به قتل نرساند. [5] .

در هر صورت اين تعبير «طلقاء» در مورد اسيران فتح مكه مانند ابوسفيان است كه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بر آنان منت نهاد و آزادشان نمود. همين اصطلاح را امام صادق عليه السلام در مورد عباس كه در جنگ بدر اسير و آزاد شده بكار مي برد.

بسياري از فقهاي اهل سنت بر اين باورند كه فرد مسلمان حتي اگر با زور و بدون رضايت مردم بر آنان مسلط شد، به عنوان «اولي الامر» بايد از آن پيروي شود و خروج بر آن و چالشگري عليه آن مشروع نيست. هر كسي با ولي امر به چالش خيزد طاغي شمرده مي شود. اين موضوع از ديدگاه عترت مردود مي باشد.

ديدگاه عترت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم در مورد حكومت داري اين است، تنها كساني كه مانند پيامبران و امامان معصوم كه جانشينان پيامبران مي باشند، حق حكومت داري دارند. در زماني مانند زمان ما كه امام معصوم عليه السلام حضور ندارد، حاكميت از آن فردي است كه شرايط ويژه را كه در واقع همگون و همانند معصوم است، فراهم كند.

بر اين اساس در زمان حضور عترت مشروعيت حاكميت از آن عترت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم است و هر گروه يا فردي عهده دار اين مسؤوليت شود، مشروعيت نخواهد داشت. از اين رو امام صادق عليه السلام هيچگاه حكومتي مانند عباسيان را كه بر پايه هاي ستم بنيان نهاده شده است، تأييد نخواهد كرد. اين



[ صفحه 221]



نوع حكومت ها در هيچ زماني از ديدگاه عترت و امام صادق عليه السلام مشروعيت ندارند. ليكن نپذيرفتن حكومت عباسيان بدين معنا نيست كه امام صادق عليه السلام حتما بايد شمشير آهيخته و به رغم آنان بشورد. زيرا قيام عليه يك سلطه ستم زمينه هايي را مي طلبد كه در هر زمان فراهم نيستند.

در هر صورت امام صادق عليه السلام در برابر عباسيان كدام گزينه را انتخاب مي كند؟ آيا شرايط براي يك قيام و اقدام همه جانبه فراهم است؟ و آيا اگر شرايط اين گونه فراهم نيست امام صادق عليه السلام بايد با حاكمان عباسي سازش كند و يا آنان را تأييد نمايد؟ و يا گزينه سومي نيز فرا روي امام صادق عليه السلام وجود دارد؛ آن اين كه امام در عين حال كه حكومت ستم را نمي پذيرد و محكوم و مردود مي داند؛ در عين حال كه شرايط براي اقدام گسترده به رغم آنان فراهم نيست، امام از نظر انديشه و فرهنگ، عباسيان را محكوم و رسوا نموده، در رفتار هم از آنان گريزان باشد. رفتار آنان را مردود بداند، در عين اين كه تلاش هاي اجتماعي و نيز فرهنگي خويش را به ثمر مي رساند. به نظر مي رسد از اين سه گزينه، گزينه سوم معقول و مؤثر مي تواند باشد. اينك هر سه گزينه را مورد بررسي قرار مي دهيم.


پاورقي

[1] اخبار الدولة العباسية، ص 231.

[2] بحار، ج 47، ص 165.

[3] بقره، 118.

[4] بحار، ج 47، ص 176.

[5] الاصابة، ج 2، ص 271، شماره 4507؛ الاستيعاب، ج 2، ص 358، شماره 1386؛ اسدالغابة، ج 3، ص 163، شماره 2797.


بركات سفر امام صادق به عراق


سفاح و منصور در سياست ايجاد رعب و وحشت و بدرفتاري با امام صادق عليه السلام بارها آن حضرت را به كوفه و بغداد جلب كردند اما عملا اين سياست آنها بر ضد خودشان تمام شد و شديدا دچار اشتباه شدند و با اين اعمال خود مسأله ي امامت و رهبري اهل بيت را در عراق بيش از پيش روشن ساختند.

اگر مردم عراق در ابتداء به حضرت صادق عليه السلام عشق مي ورزيدند و به امامتش معتقد بودند؛ آنگاه كه امام صادق عليه السلام قدم به خاك عراق گذاشت و با چشم خود شمايل و فضايل آن حضرت را ديدند با مشاهده ي اين آيت بزرگ خدا دلهاي مردم به سويش ميل و توجه پيدا كرد.

از ديگر سو همه ي مردم نمي توانستند به حج روند و در اين سفر با امام صادق عليه السلام ديدار كنند پس با آمدن آن حضرت به كوفه و بصره و بغداد بسياري از شاگردان و راويان آن حضرت در عراق به خدمتش رسيدند و خوشه ها چيدند. از جمله ي ثمرات و آثار سفر امام صادق عليه السلام به عراق هدايت هشام بن حكم است. او نخست از فرقه ي «جهميه» بود ولي پس از ديدار با امام صادق عليه السلام و گفتگو با آن حضرت، نور ايمان در دلش درخشيد و به امامت آن حضرت معتقد گشت.

از ديگر فوايد آمدن امام صادق عليه السلام به عراق آن است كه آن حضرت جاي قبر اميرمؤمنان علي عليه السلام را كه حتي بيشتر شيعيان هم به يقين نمي دانستند كجاست، به خواص شيعه معرفي كرد. شيعيان فقط مي دانستند كه قبر حضرت علي عليه السلام پشت كوفه است.

كليني از يزيد بن عمرو بن طلحه روايت كرده كه امام صادق عليه السلام در حيره بود. روزي به من فرمود آيا نمي خواهي به آنجا كه وعده داده بودم برويم؟ (زيارت اميرمؤمنان علي عليه السلام) گفتم: بلي.

آنگاه امام سوار شد و اسماعيل و من هم همراه آنان راه افتادم تا به «ثويه» كه



[ صفحه 160]



جائي است ميان نجف و حيره رسيديم. جائي بود شنزار و زمين مي درخشيد امام و اسماعيل پياده شدند. من هم پائين آمدم. آنها نماز خواندند؛ من هم نماز گزاردم.

كليني از ابان بن تغلب مي گويد: همراه امام صادق عليه السلام بودم و از پشت شهر كوفه مي گذشتيم. امام صادق عليه السلام پائين آمد و دو ركعت نماز گزارد. سپس كمي جلوتر رفت، باز دو ركعت ديگر نماز بجا آورد و بعد سوار شد. ديگر بار اندكي مسافت پيمود، باز پياده شد و دو ركعت ديگر نماز خواند. آنگاه فرمود: اي ابان! جاي نخست كه دو ركعت نماز گزاردم، جاي قبر اميرمؤمنان عليه السلام جاي دوم رأس الحسين و جاي سوم كنار منزل امام قائم عليه السلام است.

شيخ صدوق از صفوان بن مهران جمال روايت كرده كه يك بار با امام صادق عليه السلام همراه بوديم از «قادسيه» عبور كرديم، به صحراي نجف نزديك شديم و به راه خود ادامه داديم تا به «غري» رسيديم. امام در آنجا توقف كرد و كنار قبري ايستاد و از آدم تا خاتم به همه ي انبياء سلام و درود فرستاد و من نيز از آن حضرت تبعيت مي كردم. وقتي سلامها را تمام كرد، خود را روي قبر انداخت و بر صاحب قبر سلام كرد و گريه و زاريش بلند شد.

پرسيدم: اي پسر رسول خدا؛ اين قبر كيست؟

حضرت فرمود: قبر جدم علي بن ابي طالب عليه السلام.

آنگاه خطوطي روي قبر به عنوان علامت كشيد و من سؤال كردم: چرا نيكان اهل بيت قبر علي عليه السلام را آشكار نمي كردند؟

حضرت صادق عليه السلام فرمود: از ترس مروانيان و خوارج، مبادا كه صدمه اي بزنند. امام صادق عليه السلام در هر نوبت كه به زيارت قبر اميرمؤمنان علي عليه السلام مي رفت، يك يا چند نفر از اصحاب و ياران خود را به همراه مي برد و هر بار افراد تازه اي همراه خويش مي كرد تا قبر مولا را به همه بشناساند. پس در عهد امام صادق عليه السلام قبر اميرمؤمنان علي عليه السلام مشخص گرديد.

از ديگر آثار سفر امام صادق عليه السلام به سرزمين عراق محرابي است در مسجد كوفه



[ صفحه 161]



كه به آن حضرت منسوب است.

محراب ديگري نيز در مسجد سهله به امام صادق عليه السلام منسوب است كه در وسط مسجد قرار دارد و براي آن نيز نماز و دعا وارد است. داستان اين محراب از اين قرار است كه وقتي امام صادق عليه السلام در كوفه بود بشار مكاري به آن حضرت خبر آورد كه پليسي را ديده كه زني را تازيانه زنان و كشان كشان به حبس مي برده و هر چه او از مردم ياري مي طلبيده كسي او را كمك نمي كرده است.

امام صادق عليه السلام فرمود: چرا با او چنين رفتار مي كردند؟

بشار عرض كرد: شنيدم مردم مي گفتند بي احتياطي كرده و گفته است: اي فاطمه! خداوند كساني را كه به تو ستم كردند لعنت كند، لذا پليس با او چنين رفتار كرده است.

امام صادق عليه السلام كه مشغول تناول خرماي تازه بود، دست كشيد و شروع كرد به گريه كردن و آنقدر گريه كرد كه دستمال و محاسن و سينه اش از اشك چشم خيس شد و فورا از جا برخاست و به سوي مسجد سهله به راه افتاد و بشار نيز امام را همراهي مي كرد. امام صادق عليه السلام در مسجد سهله دو ركعت نماز گزارد و دست به دعا و نيايش برداشت و هنگامي كه از مسجد بيرون مي آمد، خبر آوردند كه آن زن را آزاد كردند. امام صادق عليه السلام كه از شنيدن اين خبر خوشحال به نظر مي رسيد تحفه اي براي آن زن فرستاد.

و از آن زمان مردم به محلي كه حضرت صادق عليه السلام در آن نماز و دعا گزارده، روي مي آورند و با نيايش از درگاه ربوبي، طلب حاجت مي نمايند.


دورنمايي از اوضاع سياسي و اجتماعي عصر امام صادق


در ميان امامان، عصر امام صادق عليه السلام منحصر به فرد بوده و شرايط اجتماعي و فرهنگي حاكم بر آن در زمان هيچ يك از امامان وجود نداشته است، زيرا آن دوره از نظر سياسي دوره ي ضعف و تزلزل حكومت بني اميه و فزوني قدرت بني عباس بود و اين دو گروه مدتي در حال كشمكش و مبارزه با يكديگر بودند.

از زمان هشام بن عبدالملك تبليغات و مبارزات سياسي عباسيان آغاز گرديد و در سال 129 هجري وارد مرحله ي مبارزه ي مسلحانه و عمليات نظامي گرديد و سرانجام در سال 132 به پيروزي رسيد. چون در اين مدت بني اميه رو به ضعف و سقوط مي رفتند (چنانكه دوران كوتاه حكومت خلفاي اموي در اين زمان نشانگر اين معني است)، فرصت ايجاد فشار و اختناق نسبت به امام و شيعيان (مثل زمان امام سجاد) را نداشتند. عباسيان نيز چون شعار طرفداري از خاندان پيامبر و گرفتن انتقام خون آنان را مي دادند، فشاري از طرف آن ها مطرح نبود از اين رو اين دوران، دوران آرامش و آزادي براي امام صادق عليه السلام و فرصت بسيار خوبي براي فعاليت علمي و فرهنگي به شمار مي رفت.



[ صفحه 197]




اشكال مختلف رابطه ي انسان با مال دنيا


رابطه ي انسان با مال دنيا از چند منظر قابل بررسي است؛ يك جهت آن مربوط به دل بستگي انسان به مال دنيا مي شود. در اين خصوص، تفاوتي بين مال زياد و مال كم وجود ندارد؛ ممكن است كسي مال اندكي هم داشته باشد، ولي دل بستگي اش به آن بسيار زياد باشد. دل بستگي انسان به مال دنيا، كم يا زياد، مطلقا مبغوض است، منتها مبغوضيتي كه به حد حرمت نمي رسد، اما مي تواند انسان را به معصيت بكشاند. اگر دل بستگي به مال دنيا به گونه اي باشد كه مانع انسان در راه انجام وظيفه شرعي گردد و يا به حدي باشد كه موجب كوچك ترين ضربه و آسيبي به فعاليت هاي انسان از قبيل عبادت و تحصيل گردد، بسيار مذموم است. بنابراين وظيفه انسان است كه با اين گونه دل بستگي ها مبارزه نمايد. بهترين حالت در اين زمينه اين است كه وجود و عدم مال دنيا براي انسان علي السويه باشد؛ يعني اگر مالك مال دنيا بود، زياد خوشحال نشود و اگر



[ صفحه 185]



هيچ چيز نداشت و يا اموال خود را از دست داد، خيلي غصه دار و ناراحت نگردد؛ چرا كه هر دو حالت براي او وسيله ي آزمايش و امتحان الهي است: لكيلا تأسوا علي ما فاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم؛ [1] تا هرگز بر آنچه از دست شما رود دل تنگ نشويد و به آنچه به شما رسد دل شاد نگرديد. البته گفتن اين مطلب آسان است، اما رسيدن به آن، كار چندان آساني نيست.

يكي از راه هاي پيدايش اين حالت اين است كه انسان سعي كند مقداري از دارايي خود را، آن هم از چيزهايي كه دوست دارد، در حدي كه برايش ميسر است در راه خدا انفاق كند: لن تنالوا البر حتي تنفقوا مما تحبون؛ [2] هرگز به مقام نيكوكاران و خاصان خدا - يا درجات عاليه بهشت - نخواهيد رسيد مگر آن كه از آنچه دوست مي داريد در راه خدا انفاق كنيد.

البته حسن تلاش براي كسب مال به منظور انفاق در راه خدا يك شرط دارد و آن اين است كه كسب مال و ثروت به انگيزه ي انجام مستحبات، موجب بازماندن انسان از واجبات و مسايل اصلي و مهم وي نگردد. مثلا اگر يك طلبه، يا يك دانشجو، يا مجتهد و محقق، به انگيزه ي انفاق در راه خدا، تمام وقت و نيرو و فكر و ذهن خود را صرف كسب ثروت و مال دنيا كند به گونه اي كه از وظيفه ي اصلي اش، يعني تحصيل و تحقيق، باز بماند، كار مطلوبي انجام نداده و در واقع واجب را فداي مستحب كرده است.

پرداختن به كاري كه موجب ترك واجبي مي شود شبهه ي حرمت پيدا مي كند. بنابراين هميشه كسب مال حتي به انگيزه ي صحيح و نيت مطلوب، مطلقا مطلوب نيست، شرطش اين است كه مزاحم با تكليف ارجحي نباشد؛ اگر مزاحم با تكليف واجبي باشد، انجام آن حرام است و اگر مزاحم با تكليف مستحب ارجحي باشد، پرداخت به آن در حكم مكروه است. پس اگر انگيزه ي كسب مال، انجام تكليف واجبي باشد، مطلوب، بلكه واجب است و نيز اگر به انگيزه ي انجام كار مستحبي باشد كه مزاحم با تكليف واجب يا تكليف ارجحي نيست، مستحب است.

ممكن است انسان اموال زيادي هم در اختيار داشته باشد، اما خودش از آن استفاده



[ صفحه 186]



نكند. خوبي يا بدي اين كار به انگيزه ي انسان باز مي گردد. گاهي مصرف نكردن به اين دليل است كه انسان دوست دارد مالش دست نخورده باقي بماند. به اين حالت بخل مي گويند كه از نظر اسلام بسيار مذموم و نامطلوب است. اما اگر استفاده نكردن از مال و ثروت به اين انگيزه باشد كه انسان به لذايذ دنيا عادت نكند، هدفي والا و مطلوب به شمار مي آيد.

انسان وقتي از داشتن چيزي لذت ببرد، ناخودآگاه به آن علاقه مند مي شود. معمولا نحوه ي شكل گيري محبت ها اين گونه است؛ يعني انسان ابتدا از چيزي لذتي مي برد، سپس كم كم از آن خوشش مي آيد و دلش مي خواهد هميشه آن را داشته باشد. بنابراين يكي از راه هاي عدم دل بستگي به مال دنيا اين است كه انسان كم تر از آن استفاده كند تا از آن كم تر لذت ببرد. اگر كم مصرف كردن به اين انگيزه باشد كه به مال دنيا دل بستگي پيدا نكند، به تدريج به صفت زهد كه مطلوب اولياي خدا و يكي از اوصاف كماليه است، دست پيدا خواهد كرد. زاهد بودن به معناي فاقد بودن نيست؛ انسان ممكن است ثروت زيادي هم داشته باشد، اما زاهد باشد. معروف است كه حضرت سليمان عليه السلام با وجود آن همه مواهبي كه خداوند به او داده بود به نان جوي، آن هم از دست رنج خودش، قانع بود؛ يعني در عين داشتن ثروت كلان، زاهدانه زندگي مي كرد.

رابطه ي ديگري كه انسان با مال دنيا پيدا مي كند، از جهات اخلاقي و ارزشي است؛ از اين حيث ممكن است صفات اخلاقي خوب يا بدي در انسان شكل گيرد. اگر انسان شيفته ي مال دنيا باشد، به حدي كه آن را ارزش بداند، در صورت ازدياد مالش، از فرط خوشحالي - به اصطلاح - خودش را گم مي كند. در زبان عرب، به اين حالت خوشحالي زياد كه به واسطه ي برخورداري از يك نعمت به انسان دست مي دهد، «بطر» مي گويند.

عكس اين حالت نيز زماني است كه انسان صاحب مال و توان گري، با از دست دادن ثروتش غصه دار شود، به گونه اي كه از فرط ناراحتي، آرامش و سلامت رواني خود را نيز از دست بدهد.

اين دو حالت، لازمه ي دل بستگي به دنيا است. اگر انسان علاقه اي به مال دنيا نداشته باشد و فقط آن را براي انجام وظايف بخواهد، هيچ گاه دل بسته ي آن نمي شود. انسان بايد ببيند در اين موقعيت كه قرار گرفته است چه وظيفه اي دارد. انفاق در راه خدا در اوج توان مندي، يا صبر و شكيبايي در نهايت فقر، از وظايف انسان است كه نوعي عبادت نيز به شمار مي رود.



[ صفحه 187]



كسي كه هدفش آخرت است، نه با به دست آوردن مال آن چنان خوشحال مي شود و نه با از دست دادن آن چندان غمگين و افسرده. امام صادق عليه السلام نيز به عبدالله بن جندب مي فرمايد: و لا تكن بطرا في الغني؛ آن گاه كه مال زيادي داري و توان گر هستي سرمست مشو.

خداوند انسان هايي را كه از فرط شادي سرمست مي شوند و - به اصطلاح - خودشان را گم مي كنند، دوست ندارد: ان الله لا يحب الفرحين. [3] هم چنين خداوند انسان هايي را كه با از دست دادن مال و ثروتشان از زندگي سير مي شوند، به گونه اي كه ديگر نه حوصله معاشرت با كسي دارند و نه حوصله درس خواندن و درس دادن و...، مذمت مي كند. اين حالت مخصوص انسان هايي است كه از تربيت صحيح ديني محروم بوده و هدف از زندگي را به درستي نشناخته اند: ان الانسان خلق هلوعا اذا مسه الشر جزوعا و اذا مسه الخير منوعا الا المصلين؛ [4] مي فرمايد: انسان مخلوقي طبعا حريص و بي صبر است. چون شر و زياني به او رسد، سخت جزع و بي قراري كند و چون مال و دولتي به او رو كند - بخل - ورزد و منع - احسان - نمايد، مگر نمازگزاران حقيقي. نجات يافتن انسان از اين حالت هاي پست، كه به دليل ضعف نفس است، در گرو ايجاد رابطه با خدا است كه بهترين نمود و جلوه ي آن نماز است. بنابراين، انسان بايد سعي كند كه هر دو حالت بطر (در حالت غنا و ثروت مندي) و جزع (در حالت فقر و مصيبت) را از خود دور كند.



[ صفحه 189]




پاورقي

[1] حديد، 23.

[2] آل عمران (3)،92.

[3] قصص (28)،76.

[4] معارج (70)،19 - 23.


سكونت مهاجران در مدينه


طبق مضمون بعضي از آيات و شواهد تاريخي عده اي از مسلمانان كه در مكه به اسلام گرويده بودند در اثر ايمان و عقيده به رسول خدا (صلي الله عليه وآله) و در اثر فشار مشركين مكه بهنگام هجرت پيامبر (صلي الله عليه وآله) خانه و زندگي خود را ترك و مصاحبت رسول خدا را به سكونت در مكه ترجيح دادند و يكي پس از ديگري به مدينه مهاجرت نمودند بعضي از اين مهاجرين كه در مدينه دوست و آشنايي داشتند بمنزل آنها وارد شدند و بعضي ديگر در گوشه اي از مسجد سكني گزيدند.

انصار نيز در مقابل اين ايثار و فداكاري مهاجران و در مساعدت و ياري آنان آنچه داشتند از خانه و زمين و وسائل زندگي در اختيار رسول خدا (صلي الله عليه وآله) قرار دادند تا در ميان مهاجران تقسيم و مشكل مسكن و زندگي آنها را برطرف سازد و بدينگونه مسلمانان صدر اسلام مفهوم ايثار و اخوت و تعاون اسلامي را متجلي ساختند و براي همه مسلمانان و بلكه همه جهانيان الگو و سرمشق گرديدند.

و لذا قرآن مجيد عملكرد اين دو گروه از صحابه را ستوده و ايثار و گذشت آنها را مورد تقدير قرار داده و فرموده است (لِلْفُقَراءِ الْمُهاجِرِينَ الَذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيارِهِمْ وَأَمْوالِهِمْ يَبْتَغُونَ فَضْلاً مِنَ اللهِ وَرِضْواناً وَيَنْصُرُونَ اللهَ وَرَسُولَهُ أُولئِكَ هُمُ الصادِقُونَ - وَ الَذِينَ تَبَوَؤُا الدارَ وَاْلإِيمانَ مِنْ قَبْلِهِمْ يُحِبُونَ مَنْ هاجَرَ إِلَيْهِمْ وَلا يَجِدُونَ فِي



[ صفحه 159]



صُدُورِهِمْ حاجَةً مِما أُوتُوا وَيُؤْثِرُونَ عَلي أَنْفُسِهِمْ وَلَوْ كانَ بِهِمْ خَصاصَةٌ وَمَنْ يُوقَ شُحَ نَفْسِهِ فَأُولئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ) [1] ما در اينجا بعنوان نمونه چند مورد از اين مهاجر و انصار كه در تاريخ از آنها ياد شده است ذكر مي كنيم:


پاورقي

[1] حشر، 9 ـ 8.


دعاؤه اذا نظر الي الهلال


و كان من دعائه عليه السلام اذا نظر الي الهلال: أيها الخلق [1] المطيع [2] الدائب [3] السريع، المتردد [4] في منازل التقدير [5] المتصرف في فلك التدبير، آمنت بمن نور بك الظلم، و أوضح بك البهم، و جعلك آية من آيات ملكه [6] و علامة من علامات سلطانه، و امتهنك [7] بالزيادة و النقصان،



[ صفحه 188]



و الطلوع و الافول [8] و الانارة، و الكسوف [9] في كل ذلك أنت له مطيع، و الي ارادته سريع، سبحانه ما أعجب ما دبر في أمرك، و ألطف ما صنع في شأنك، جعلك مفتاح شهر حادث لأمر حادث، فاسأل الله ربي و ربك، و خالقي و خالقك، و مقدري و مقدرك، و مصوري، و مصورك، أن يصلي علي محمد و آله، و أن يجعلك هلال بركة لا تمحقها [10] الأيام، و طهارة لا تدنسها الآثام، هلال أمن من الآفات، و سلامة من السيئات، هلال سعد لا نحس فيه، و يمن لا نكد معه، و يسر لا يمازجه عسر، و خير لا يشوبه شر، هلال أمن و ايمان و نعمة و احسان، و سلامة و اسلام.

أللهم صل علي محمد و آله، و اجعلنا من أرضي من طلع عليه، و ازكي من نظر اليه، و أسعد من تعبد لك فيه، و وفقنا فيه للتوبة، و اعصمنا فيه من الحوبة [11] و احفظنا من مباشرة معصيتك، و أوزعنا فيه [12] شكر نعمتك، و ألبسنا فيه جنن العافية [13] و أتمم علينا باستكمال طاعتك فيه المنة، انك المنان الحميد، و صلي الله علي محمد و آله الطيبين الطاهرين...» [14] .

و تحدث الامام عليه السلام - في هذا الدعاء - عن آية من آيات الله العظام، و هو القمر الكوكب الرائع الجميل، الذي زين الله به سماء الدنيا، و جعل له منازلا يسير فيها بمسيرة مرتبة، و منظمة تنظيما دقيقا، ففي طلوعه، و افوله، و انارته، و كسوفه آيات رائعة علي وجود الخالق الحكيم، و عظمة تدبيره، و عجيب صنعه، و قد سأل الامام عليه السلام من الله أن يجعل له الخير فيه، و يجعله هلال أمن من الآفات و سلامة من السيئات، و يجعله هلال سعد لا نحس فيه الي غير ذلك من المطالب الحسان التي سأل الامام من الله أن يحققها له فيه.



[ صفحه 189]




پاورقي

[1] الخلق: أراد به المخلوق.

[2] المطيع: أي مطيع لله تعالي.

[3] الدائب: أي المستمر في عمله.

[4] المتردد: أي متردد بمجيئه و ذهابه.

[5] منازل التقدير: أي المنازل التي قدرها له الله.

[6] آيات ملكه: أي علامة علي أنه تعالي مالك للكون.

[7] و امتهنك: أي استعملك في المهنة أي الحرفة.

[8] ألأفول: الغروب.

[9] الكسوف: و يحدث عندما تحول الأرض بينه و بين نور الشمس.

[10] لا تمحقها: أي لا تبطلها.

[11] الحوبة: أي الخطيئة.

[12] و اوزعنا فيه لا؛ أي أقسم لنا.

[13] الجنن جمع جنة: و هي كل ما يتقي به.

[14] الصحيفة السجادية: الدعاء الثالث و الأربعون.


التلمساني


قال التلمساني: «محمد بن علي بن الحسين بن أبي طالب، و هو والد جعفر الصادق يقال له الباقر، سمي باقرا لتبحره في العلم، و هو الشق و التوسعة تابعي عدل ثقه، و امام مشهور...» [1] .


پاورقي

[1] شرح الشفا للخفاجي 1 / 292.


امام علي بنده اي خيرخواه بود


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

علي عليه السلام بنده اي خيرخواه براي خداي عزوجل بود و خداوند هم خيرخواه او شد و خداي عزوجل را دوست مي داشت و خدا هم دوستدار او گرديد. [1] .



[ صفحه 93]




پاورقي

[1] كافي: 8 / 146 / 123. 20130.


دوري از محارم


يكي ديگر از صفات رستگاران ورع آنها است. مؤمنان بايد دوري از گناه را از صالحان بياموزند و از ارتكاب حرام فردي، حرام اجتماعي، حرام اقتصادي و انواع حرام ها خودداري كنند. خداي حكيم براي انسان ها حدودي قرار داده كه تجاوز از آنها نافرماني است. ورع به قدري براي انسان صالح اهميت دارد كه به دست آوردن آن در رأس تمام آمال و آرزوهايش قرار دارد. هم چنان كه كاسب هميشه به دنبال كسب درآمد و سود است و در اين راه از هيچ كوششي دريغ نمي كند، انسان صالح نيز فكر و ذهنش را معطوف ورع ساخته و هميشه مواظب است تا در دايره ي حرمت قدم ننهد. البته، اين راه نيز پر از فراز و نشيب و داراي مشكلات بي شمار است. اگر روزي پاي انسان صالحي بلغزد و گناهي مرتكب شود پيوسته در اين فكر است كه چرا از او چنين غفلتي سر زد، و تن به اين گناه داد، و به فكر جبران كرده ي خويش است. چنين كسي مواظب است كه مبادا دوباره در گناه بيفتد، درست مانند كاسبي كه ضرر كرده و شش دانگ حواس خود را جمع كرده تا ديگر ضرر نكند. نكته ي ظريفي كه در اين قسمت آمده اين است كه امام نفرموده اند: «الورع عن محارم الله»، بلكه فرموده اند: «ورعهم عن محارم الله»؛ يعني آن گونه از حرام اجتناب كنيد كه صالحان مي كنند. اين نوع بيان تفصيل پس از اجمال است، به اين صورت كه ابتدا فرمود: «عليكم بهدي الصالحين» و در ادامه جزئيات را ذكر مي كنند كه يكي از آنها ورع از محارم الهي است.


تحصيل علم


علم و دانش براي انسان كمال و رتبه است و هر چه بيشتر آن را كسب كند، خود را كاملتر كرده است. از اين نظر، دين اسلام كه براي تكميل نفوس بشري مقرر شده و خواهان اعتلاي افراد است، درباره ي فراگرفتن علم تأكيد فراوان كرده و آن را بر همگان واجب شمرده است، قرآن كريم با جمله ي:



[ صفحه 96]



هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون [1] .

ارزش علم و عالم را بيان فرموده است.

پيامبر اكرم (ص) با عبارت مشهور خود:

طلب العلم فريضة علي كل مسلم. [2] .

وجوب تحصيل علم را بدون مقيد كردن به زمان خاصي تذكر داده است بنابراين تحصيل علم اختصاص به زمان معيني ندارد. انسان در هر حال، و در هر سن و سال و با هر موقعيتي كه دارد، بايد جد و جهد كند و بر معلومات خود بيافزايد تا به وسيله ي كسب دانش هم بهتر زيست كند و هم به اين نداي آسماني و طبيعي پاسخ مثبت داده باشد.

طلب العلم فريضة في كل حال [3] .


پاورقي

[1] سوره زمر. آيه 9.

[2] اصول كافي. ج 1، ص 30.

[3] بحار. ج 1، ص 172.


سؤال اعرابي از حضرت علي درباره مسئله توحيد


در كتاب خصال حديثي را شيخ بزرگوار صدوق رحمةالله نقل كرده است كه روزي در جنگ جمل مرد عربي از اميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كرد يا علي آيا تو مي گويي خدا يكي است؟ عده اي از اصحاب به آن مرد هجوم برده و



[ صفحه 184]



گفتند: اي اعرابي آيا نمي بيني علي عليه السلام در چه حال است يعني در جبهه جنگ مقابل مردان رزمنده قرار دارد دلش بر چند قسمت از امور لشگر متوجه است. حضرت فرمود: بگذاريد تا سؤالش را تمام كند مقصود اين مرد همان است كه ما از اين دشمن مخالف درخواست مي كنيم. حضرت روي به آن مرد عرب كرد و گفت: اي مرد جمله اي كه گوييم خدا يكي است «ان الله واحد» چهار معني دارد. دو معني از آن در شأن خداي عزوجل روا نيست و دو معني در شأن خدا ثابت است.

اما آن دو معني كه بر خدا روا نيست:

الف) اگر كسي بگويد خدا يكي است به منظور شمردن اعداد در مقابل دو و سه باشد اين معني در شأن خدا روا نيست؛ زيرا كه چيزي كه دوم و سوم ندارد داخل اعداد نيست. آيا نمي بيني كساني را كه مي گويند خدا سومي از سه تا است كافرند مانند مسيحيان.

ب) اگر كسي بگويد خدا يكي از آفرينش است و مقصودش يك نوع از جنس آفرينش باشد او نيز كافر است؛ زيرا اين تشبيه است و خدا بي مثل و مانند مي باشد.

اما آن دو معني از لفظ واحد بر خدا روا و ثابت است:

الف) اگر كسي بگويد خدا يكي است و چيزي شبيه او نيست خداي عزوجل چنين است.

ب) اگر كسي بگويد ذات خداي عزوجل يگانه و بسيط حقيقي است يعني در عالم خارج در عالم عقل در عالم وهم و در عالم فهم قابل قسمت



[ صفحه 185]



نيست و جزء ندارد زيرا كه مركب نيست و جزئي ندارد زيرا كه كلي نيست (و كذلك ربنا عزوجل؛ و خداي عزيز و بزرگوار ما اينچنين است.»


توجه به خدا


ابن ابي يعفور مي گويد: حضرت صادق را ديدم دست خود را به جانب آسمان كرده مي گفت خداوند يك آن و يك لحظه و يك چشم بر هم زدن مرا به خود وامگذار و اشك از محاسنش مي ريخت - در اين حال چشمش به من افتاد فرمود اي پسر يعفور - خدا كسي را به خود وانگذارد ولو به لحظه اي و لمحه اي در يك آن خداوند يونس بن متي را در كمتر از يك چشم به هم زدن به خود واگذاشت از او گناهي حادث شد - عرض كردم آن گناه كفر بود؟ فرمود نه ولي هلاكت مستلزم آن بود.



[ صفحه 159]



نگارنده گويد اين حقيقت از لطايف روحاني است كه خواص متوجه آن مي گردند و لذا از ائمه معصومين و شايد از همين امام صادق عليه السلام است كه مي فرمايد در دعا بخوانيد.

ربنا لا تسلط علينا من لا يرحمنا و لا تكلنا الي انفسنا طرفة عين ابدا.

واي بر ما كه يك لحظه به حال و اختيار خود باشيم ديگر عنان از كف ما مي رود - زيرا علم و تسلط بر نفس نداريم قدرت بر اداره خود نداريم نظرم آن است كه در مدرسه صدر اصفهان در خدمت مرحوم شيخ محمد خراساني حكيم رباني رحمة الله عليه پس از خاتمه دوره شرح منظومه حاجي سبزواري كه چهار سال طول كشيد يك روز عصر بر حسب معمول در اطاق استاد مي رفتيم و از علم النفس و دقايق روحاني بحث مي نمود ياد دارم كه فرمود اگر انسان بر فرضي كه فرض محال محال نيست تمام شؤن زندگي مادي خود را بر حسب دستور شرايع عمل و اجرا كند در عالم وهم و خيال و تفكر و تعقل كميتش لنگ مي شود و آنجا است كه پاي بسياري از پيغمبران سلف به سنگ خورده است بايد از خدا خواست كه آني ما را به خود وامگذارد و در تمام مراحل فكري و سير و سلوك عقلاني و حركت كمالي نفساني در وادي اوهام و تخيلات تنها و سرگردان نكند كه سخت ترين وادي هاي مراحل حيات آنجا است - نهايت اين حقيقت عريان و برهنه براي كمتر كسي آن هم در اين عصر رخ مي دهد زيرا امروز چنان بشر پابند علائق مادي است كه هرگز به وادي تفكر و تدبر در عالم مجردات و سوانح فكري در روحانيات نمي رسد در همان قشر اول ماده مانند كرم در تنيده خود جان مي دهد - از اين جهت است كه وجود امام براي راهنمائي و نجات از وادي تفكر و تحير واجب است تا انسان را از سرگرداني و نابخردي نجات بخشد و به كمال حقيقت برساند درست مثل چنان آدمي مثل كسي است كه در يك چهار راهي بياباني هر چند ساعت از طرفي برود و باز به نقطه اولي برگردد خسته و فرسوده و نيروار دست داده و حب سرگرداني تناول فرموده كه خودش در كار خودش حيران و سرگردان است.


امام صادق و حديث


امام جعفر صادق عليه السلام با سابقه به سياست و كردار ناپسند معاويه و آل زياد و آل مروان مردم را ترغيب در حديث نمود و به معاوية بن وهب فرمود:

الراوية للحديث المتفقه في الدين افضل من عابد لافقه له و لا رواية

يعني روايت يك حديث مورد اتفاق در دين يا راوي حديث مورد قبول افضل از عابدي است كه بدون تفقه و روايت عبادت كند.

البته اخبار ديگر دال بر تأييد اين حقيقت است زيرا منظور از عبادت فهم و شعور خداشناسي است و عبادت فرع معرفت است و معرفت فرع حديث است كه پيغمبر خدا (ص) از زبان وحي بياموزد تا راه خداشناسي را مردم فراگيرند - و گر نه عبادت خشك و بدون معرفت اثري ندارد.

نظر به اين جهات بود كه امام محمد باقر عليه السلام چند سال افكار را حاضر براي جنبش و حركت علمي فرمود آنگاه شروع به افاضه علمي كرد و امام صادق عليه السلام زمينه افكار را براي فهم منافع حديث جلب فرمود سپس كه همه تشنه حديث شدند آن همه حديث را در ظرف 35 سال به مردم آموخت و يك پرتوي از حديث افكند كه هرگز خاموش نشده و نخواهد شد.



[ صفحه 189]




در بزرگي جهان


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمود خداوند دوازده هزار عالم آفريده است كه هر يك بزرگ تر است از هفت آسمان و هفت زمين و هيچ يك از آنها خبر از وجود عالم ديگري سواي خود ندارد. [1] .

باز از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه به منجم يمني فرموده دانشمند مدينه در يك ساعت از شبانه روز به اندازه يك سال شمسي راه طي مي كند و از دوازده هزار عالم عبور مي كند كه هر يك مثل عالم شما است و اهالي آن از عوالم شما و از وجود آدم و ابليس خبر ندارند - مراد از دانشمند مدينه خود امام صادق عليه السلام بوده است. [2] .

باز از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود مابين هر قائمه از عرش تا قائمه ديگر به اندازه مسافتي است كه مرغي در ده هزار سال پرواز آن را طي كند و در خبر ديگر فرمود به اندازه هزار سال پرواز مرغ سريع السير و در نسخه ديگر ده هزار است و عرش در هر روزي هفتاد هزار رنگ از نور مي پوشد و خداوند فرشته اي آفريده به نام خرقائيل كه هجده هزار بال دارد و مابين هر بالي تا بال ديگرش پانصد سال راه است «هر جا در خبر زمان است زمان نوري است و يك وقت آن فرشته تمني كرد بداند در بالاي عرش چيست خداوند بال هاي او را دوبرابر كرد و به امر خداوند پرواز نموده مدت بيست هزار سال با آن 36 هزار بال پرواز نموده چون خسته شد ايستاد ديد تازه هنوز به سر يكي از قوائم عرش نرسيده است.



[ صفحه 61]



باز كمك خواست بال هاي او مضاعف گرديد و سي هزار سال ديگر پريد و باز هم نرسيد آنگاه از طرف حق تعالي به او وحي شد كه اگر با تمام قوا و بال هاي خود تا روزي كه اسرافيل نفح صور نمايد پرواز كني به ساق عرش نخواهي رسيد.

خرقائيل از روي عجز و عظمت گيتي استغفار نموده و گفت سبحان ربي الاعلي و بالها را فروبست. [3] .

اين اخبار كه از ناحيه آل محمد (ص) صادر شده و صدها خبر ديگر نظير اين ها از ساير ائمه معصومين همه حاكي است كه گيتي پهناور اگر چه متناهي است ولي انتهاي آن را جز خداوند كسي نمي داند.



تو پنداري جهاني غير از اين نيست

زمين و آسماني غير از اين نيست



چون آن كرمك كه در گندم نهانست

زمين و آسمان او همانست




پاورقي

[1] بحارالانوار مجلسي - انوار نعمانيه - شرح صحيفه سجاديه - تفسير نورالثقلين.

[2] احتجاج طبرسي - منتخب الاختصاص - بحارالانوار - بصائر الدرجات و غيره.

[3] مناقب ابن شهرآشوب و بحارالانوار مجلسي.


برخورد كوبنده


1. امام صادق با ابن ابي ليلي كه گفته شده بود قاضي مسلمانان است، برخورد تندي داشت، به طوري كه وقتي حضرت از او مي پرسد كه به چه چيز در بين مردم حكم مي كني؟ وي در پاسخ مي گويد: با آنچه از رسول خدا و ابوبكر و عمر به من رسيده است. حضرت مي فرمايد: آيا رسول صلي الله عليه و آله و سلم در مورد حضرت علي عليه السلام نفرموده كه: أقضاكم علي؟ وي مي گويد: بله، اين حديث بين مردم مشهور است. حضرت مي فرمايد: اگر تو را به خدمت رسول خدا ببرند و از تو بپرسند كه چرا به غير حكم علي مرتضي حكم مي كني، چه خواهي كرد؟

راوي مي گويد: رنگ ابن ابي ليلي بعد از استماع اين كلام حضرت زرد شد. وي از حضرت مي خواهد كه در آن مورد سخني با او نگويد و من هم در آن مورد سخني نمي گويم. [1] .

2. از حسن بن محبوب روايت شده كه از سماعة شنيدم، ابوحنيفه به خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و پرسيد مسافت ميان شرق و غرب چه مقدار است؟

حضرت پاسخ دادند: مسافت ميان مشرق و مغرب، سير يك روزه



[ صفحه 237]



آفتاب است، بلكه كمتر از آن. وي گفت: اين امري بس عظيم و عجيب است. حضرت فرمودند: اي عاجز، اين آفتاب از مشرق طلوع مي كند و در مغرب غروب مي نمايد. [2] .

3. احمد بن عمرو بن المقدام الرازي مي گويد: مگسي بر منصور نشست، منصور آن را پراند. مگس مجددا بر منصور نشست و او دوباره آن را پراند تا اين كه منصور به تنگ آمد. ناگهان امام صادق وارد مجلس شد، منصور از امام سؤال كرد خداوند مگس را براي چه خلق كرده است؟ امام پاسخ داد: تا ستمگران را ذليل كند. [3] .

اعتقاد به غايب بودن خداوند

4. ابن ابي العوجاء كه به غايب بودن خداوند اعتقاد داشت، حضرت در پاسخ با او برخورد تندي كرد كه واي بر تو! چگونه خداوند متعال غايب است در صورتي كه با خلق خود حاضر و شاهد است و به بندگان خود از رگ گردن هم نزديك تر است.


پاورقي

[1] الاحتجاج، ج 2، ص 354.

[2] همان، ص 359.

[3] كشف الغمة، ج 2، ص 370؛ مناقب، ج 4، ص 251.


الفقهاء


قالوا: اذا ولدت، و لم تر دما فلا نفاس، للاجماع، و البراءة مما لا دليل علي ثبوته، و اذا رأته مع الولادة، حتي مع السقط و المضغة، فهو نفاس.

و اتفقوا علي أنه لاحد لأقل النفاس، لأن الشرع لم يحدده صراحة، فيتحقق بالقطرة، و اختلفوا في اكثره، و المشهور أنه لا يزيد عن عشرة أيام، تماما كالحيض، لقول الامام عليه السلام في روايات كثيرة: «تقعد قدر حيضها».

و اذا خرج الولد بعملية جراحية من غير المكان المعتاد، لا تكون نفساء، و لكن تنقضي به عدة الطلاق.

و حكم النفساء و الحائض واحد في كل ما ذكرناه من تحريم مس كتابة القرآن، و قراءة العزائم، و المكوث في المسجد، و الوطء، و عدم صحة الطلاق، و الصوم و الصلاة، و أنها تقضي الصوم دون الصلاة، الي غير ذلك.

و الغسل من النفاس، تماما كالغسل من الحيض و الاستحاضة و الجنابة.



[ صفحه 107]




مصرف الخمس


الجهة الثالثة من الأربع التي يقع عنها الكلام في باب الخمس هي مصرفه. قال الامام الصادق عليه السلام في تفسير هذه الآية الكريمة: (و اعلموا انما غنمتم من شي ء فان لله خمسة و للرسول و لذي القربي و اليتامي و المساكين و ابن



[ صفحه 113]



السبيل) [1] قال: ان خمس الله للرسول، و خمس الرسول للامام، و خمس ذوي القربي لقرابة الرسول الامام، و اليتامي - هم - يتامي الرسول، و المساكين منهم، و أبناء السبيل منهم، فلا يخرج منهم الي غيرهم.. الي كثير مما هو بهذا المعني.


پاورقي

[1] الانفال: 41.


الاختلاف في التغير


اذا وقع البيع اعتمادا علي المشاهدة السابقة، و بعد البيع اختلف المتبايعان في حدود التغير، فقال المشتري: قد تغيرت العين عما كنت رأيتها، فلي حق الخيار في الفسخ، و قال البائع: كلا ما زالت كما كانت عند المشاهدة، فمن هو المدعي الذي عليه عب ء الاثبات؟ و من هو المنكر الذي عليه اليمين فقط؟ و مثال ذلك أن يشاهد زيد فرس عمرو، و بعد أمد يشتريه منه بثمن معين علي تلك الصفات التي رآه عليها، ولدي التسليم و التسلم قال المشتري اشتريته سمينا، و هو الآن هزيل، و قال البائع: بل اشتريته هزيلا، كما هو الآن.

و ليس من شك أن تمييز المدعي من المنكر من ادق المسائل و أهمها علي الرغم من أن الضابط و المعيار لكل منهما معلوم لا ريب فيه، و هو موافقة قول المنكر للاصل، و مخالفة قول المدعي له، و لكن الدقة في التطبيق، و تشخيص الموارد و الافراد، و مهما يكن، فان في ذلك قولين:

و أصحهما ما ذهب اليه المشهور من أن البائع هو المدعي، و المشتري هو المنكر، فيقبل قوله بيمينه، و ذلك أن النزاع في أن هذا التعاقد جائز، أو لازم يرجع في حقيقته الي أن التعاقد وقع علي هذا الفرس بوصفه هزيلا، حتي يلزم العقد، أو بوصفه سمينا، حتي يكون جائزا، فاذا اجرينا أصل عدم العقد علي الهزيل كان العقد جائزا بحكم البديهة، لأن جواز العقد يستند ابتداء، و بلا واسطة الي عدم العقد علي الهزيل، و علي هذا يكون قول المشتري موافقا للاصل، فيقبل مع يمينه اذا لم يكن للبائع بينة تثبت دعواه.

و تقول: ان الاصل عدم العقد علي الفرس السمين أيضا، فيثبت ان العقد لازم، لا جائز، و يكون قول البائع موافقا للاصل، فيقبل بيمينه.



[ صفحه 131]



و نجيب بان لزوم العقد اثر لوقوعه علي الهزيل، و ليس اثرا لعدم وقوعه علي السمين، حتي يكون هذا الاصيل مجديا، بخلاف جواز العقد، فانه أثر شرعي لعدم وقوعه علي الهزيل، أي علي الفرس الموجود بالفعل، و بديهة أن نفي السمين بالاصل يثبت وجود الهزيل بالملازمة العقلية، لا بالملازمة الشرعية، أي ان نفي الضد بالاصل، لا بالوجدان، و لا بالبينة يلزمه وجود الضد الآخر بحكم العقل، لا بحكم الشرع الذي يعتمد لاثبات موضوعات احكامه و تشريعاته علي المشاهدات و البينات، لا علي حكم العقل بالتوافق، أو التناقض بين الطبيعيات و الخارجيات.

و بتعبير ثان لو افترض أن العقد في الواقع قد جري علي الفرس الهزيل لكان لازما يجب الوفاء به، و هذا معناه أنه لو لم يقع علي الهزيل يكون جائزا بذاته، و بغض النظر عن وقوعه علي السمين... و عليه فاذا اردنا أن نثبت جواز العقد فلا نحتاج اطلاقا ان نثبت وقوعه علي السمين، بل يكفي أن نثبت عدم وقوعه علي الهزيل... مع العلم بأن عدم التعاقد علي الهزيل يلزمه عقلا ثبوت التعاقد علي السمين، غير أنا لسنا بحاجة الي ذلك، ما دام عدم التعاقد علي الهزيل بذاته كاف واف لجواز العقد بدون أية واسطة.

و لو افترض أن العقد جري علي السمين يكون العقد - في مسالتنا - جائزا، ولكن عدم وقوعه علي السمين لا يثبت لزوم العقد، لأن لزومه أثر لوقوعه علي الهزيل، و وقوعه علي الهزيل لا يثبت بأصل عدم وقوعه علي السمين الا اذا ادخلنا في حسابنا أن عدم الضد ملتزم لوجود الضد الآخر، و لا يمكن بحال أن ندخل ذلك في الحساب بصفتنا فقهاء متشرعين، لأن هذه الملازمة من شؤون العقل، لا من شؤون الشرع.



[ صفحه 132]



هذا أقصي ما لدي من التوضيح لما اراده الشيخ الأنصاري بقوله: «يرجع النزاع الي وقوع العقد علي ما ينطبق علي الشي ء الموجود، حتي يلزم الوفاء وعدمه، و الاصل عدمه، و دعوي معارضته بعدم وقوع العقد علي العين غير المقيدة باصالة عدم وقوع العقد علي المقيدة، و هو غير جائز، كما حقق في الأصول» [1] .


پاورقي

[1] اذا بقي شي ء من الغموض بعد التوضيح و البيان فلأن المطلب غامض و دقيق في نفسه، و هو من صغريات المسالة المعروفة «بالأصل المثبت» عند علماء الجامعة النجفية، و قد أمضيت أشهرا في دراستها عند الاساتذة، و اعتقد أنها من المسألة المعروفة «بالشبهة المصداقية» و مسألة «قاعدة اليقين» من جملة ما انفردت به جامعة النجف الأشرف، و قد كتبت عن هذه الثلاثة مقالا مطولا بعنوان - أصول الفقه بين القديم و الجديد - في مجلة رسالة الاسلام المصرية لدار التقريب عدد رمضان 1369 ه.


تأجيل الثمن


اذا كان عقد البيع ينص علي تأجيل الثمن، أو أن يدفع أقساطا، فان الشفيع يستفيد من ذلك، لأن الشفيع يملك كل ما يملكه المشتري، و علي الشفيع تقديم كفيل اذا طلب المشتري منه ذلك، حيث لا يجب عليه أن يتحمل نتائج اعسار الشفيع.

و اذا أخذ الشفيع باثمن المؤجل، ثم مات المشتري قبل أن يحل الأجل فللبائع أن يطالب ورثة المشتري، لأن الميت تحل ديونه المؤجلة بالموت، كما تقدم في باب الدين، و ليس لورثة المشتري الرجوع علي الشفيع الا بعد حلول الأجل.

و اذا مات الشفيع قبل حلول الأجل فللمشتري أن يطالب بالثمن ورثة الشفيع، و ليس للبائع الرجوع علي الشفيع الا بعد مضي الأجل.


الصيغة


هل الاقرار من مقولة اللفظ، بحث لا يشمل الكتابة، و لا الاشارة، و لا الفعل، أو هو أعم و اشمل؟

قال صاحب الجواهر: «ان ايكال الاقرار الي العرف في مفهومه و مصداقه أولي من التعرض لتحديده - و بعد فاصل طويل قال - فان العرف هو الذي يميز بين أفراد الاقرار، حتي انه في القضية الواحدة يجعل - أي العرف - قائلها مدعيا من جهة، مقرا من جهة أخري».

و هذا حق، لأن الشارع لا حقيقة خاصة بمعني الاقرار، و المرجع لمعرفة مفهومه، و تمييز افراده عن افراد غيره هو العرف.. و العرف يري تحقق الاقرار بكل ما يدل علي مراد المقر، لفظا كان، أو فعلا، أو اشارة، أو كتابة.

فمن الاقرار باللفظ أن يقول المقر: لك عندي، أو علي، أو هذا لك، و ما



[ صفحه 116]



الي ذاك بأية لغة تكون، ومن ذلك - نعم و أجل و بلي في جواب من قال: لي عليك كذا، و من الفعل أن تقول لشخص: لي عليك مئة، فيدفعها لك حالا.. و كذا يتحقق الاقرار بكل من الاشارة و الكتابة المعبرة عن قصد المشير و الكاتب، سواء أحصلت من القادر علي النطق، أو غيره، فالعبرة بالتعبير عن المراد. قال صاحب المسالك:: «لما كان الغرض من الاقرار الاخبار عما في الذمة، أو في العهدة فلا يختص بلفظ معين، بل ما دل علي المراد».

فاللفظ - اذن وسيلة للتعبير عن المراد، و ليس غاية في نفسه، و عليه فكل ما دل علي المراد، حتي الفعل و الاشارة و الكتابة فهو اقرار، أو يعطي حكم الاقرار.. أجل، الفرق بين اللفظ و غيره من وسائل التعبير ان ظاهر اللفظ حجة معتبرة عند العقلاء و الفقهاء، و ان أفاد الظن دون العلم، أما غيره كالفعل و الاشارة و الكتابة فليس بحجة الا اذا أفادت العلم بالقصد، و عليه يكون العلم هو الحجة، لا نفس الفعل و الكتابة و الاشارة.

و بالمناسبة نقل ما ذكره صاحب الجواهر في أول باب الوصية، قال ما نصه بالحرف: «ضرورة حجة ظواهر الأفعال كالأقوال، بل الكتابة أخت الألفاظ، و هي المرتبة الثانية للدلالة في الوضع علي ما في النفس، فتكون أولي من الأفعال».

و مهما شككنا فلسنا نشك في أن فقهاء المسلمين و غيرهم من الذين اعتبروا الكتابة وسيلة من وسائل اثبات الحق قد رأوا أنها تفيد العلم بالمراد، و الذين لم يعتبروها حجة و وسيلة للاثبات يرون أنها لا تفيد العلم به، و عليه فليس الخلاف بين هؤلاء جوهريا، بل صغرويا يرجع الي التشخيص و التطبيق.

و يشترط في صيغة الاقرار التنجيز، و عدم التعليق، قال صاحب الجواهر: «لا خلاف بين الفقهاء في اشتراط التنجيز، لأنه اخبار عن حق ثابت، و معني



[ صفحه 117]



التعليق أن الحق لم يثبت، و لا يثبت الا بعد أن يوجد الشي ء المعلق عليه».. فاذا قال: هذا لك، ان شاء الله، أو ان شاء زيد فلا يكون اقرارا، و كذا لو قال: ان شهد فلان فحقك ثابت في ذمتي، أو هو صادق فلا يلزم المقر بشي ء، اذ من الجائز أن يكون معتقدا بأن فلانا لا يشهد، قال صاحب المسالك: «ان هذا الاستعمال شائع في العرف، يقول الناس في محاوراتهم: ان شهد فلان بأني لست لأبي صدقته، و هو لا يريد سوي أنه لا يشهد بذلك للقطع بأنه لا يصدقه لو قال فلان ذلك».

هذا، الي أن أمر الطريق الذي يثبت به الحق بيد الشارع، لا بيد المتداعيين، فاذا قال أحدهما: أرضي أن يثبت الحق علي بهذا الطريق فلا يلتفت الي قوله، حتي ولو كان قد اتفق مع خصمه علي ذلك.. و بكلمة، هناك فرق بين الاقرار بالحق، و بين الاقرار أو الرضا بالطريق الذي يثبت به الحق، فان الأول يلزم به المقر، أما الثاني فأمره بيد الشارع.


الاستفاضة و العمل


عمل الانسان بالاستفاضة بينه و بين ربه بصرف النظر عن الشهادة و القضاء، كما اذا شاع أن هذا العقار وقف، و ان فلانة زوجة فلان، و ان هذه الدار غصب، و ان فلانا عالم، أو جاهل، أو عادل، أو فاسق، أو أنه ابن فلان و ما الي ذلك. و ليس من شك أن الناس كانوا، و ما زالوا يعتمدون هذا الشياع، و يرتبون عليه الآثار، سواء أحصل لهم القطع، أو الظن. و قد أشرنا في فصل سابق لاي أن بعض المحققين من علمائنا يأخذ بخبر الواحد في الموضوعات اذا كان ثقة في غير الترافع و التخاصم.



[ صفحه 121]




ان هذا ليس علي ما تروون


عن شعيب العقرقوفي قال: قلت لابي عبدالله عليه السلام: شي ء يروي عن أبي ذر رحمه الله أنه كان يقول: ثلاثة يبغضها الناس و أنا احبها: احب الموت، و احب الفقر، و احب البلاء.

فقال: ان هذا ليس علي ما تروون.

انما عني: الموت في طاعة الله أحب الي من الحياة في معصية الله، و الفقر في طاعة الله أحب الي من الغني في معصية الله، و البلاء في طاعة الله أحب الي من الصحة في معصية الله.



[ صفحه 185]




نامه ي حضرت صادق به استاندار اهواز


عليرضا مدرس غروي، چاپ دوم، مشهد، 1352، رقعي، 199 ص.


العصافير و طلبها للرزق


أنظر إلي العصافير، كيف تطلب أكلها بالنهار فهي لا تفقده و لا تجده مجموعا معدا، بل تناله بالحركة و الطلب، و كذلك الخلق كله فسبحان من قدر الرزق كيف فرقه، فلم يجعل مما لا يقدر عليه، إذ جعل بالخلق حاجة إليه، و لم يجعل مبذولا يناله [ينال - خ] بالهوينا [1] إذ كان لا



[ صفحه 120]



صلاح في ذلك فإنه لو كان يوجد مجموعا معدا كانت البهائم تنقلب عليه، و لا تنقطع عنه حتي تبشم [2] فتهلك، و كان الناس أيضا يصيرون بالفراغ إلي غاية الأشر و البطر، حتي يكثر الفساد و تظهر الفواحش.


پاورقي

[1] الهوينا: التؤدة و الرفق، و هي تصغير الهوني، و الهوني: تأنيث الأهون.

[2] تبشم: أي تتخم من الطعام.


الفتح علي يديه


كمال الدين 2 / 346 - 345، ب 33، ح 31: حدثنا علي بن أحمد بن محمد بن عمران قال: حدثنا محمد بن عبدالله الكوفي قال: حدثنا موسي بن عمران النخعي، عن عمه الحسين بن يزيد النوفلي عن الحسن بن علي بن أبي حمزة عن أبيه، عن أبي بصير قال: سمعت أباعبدالله عليه السلام يقول:...

ان سنن الأنبياء عليهم السلام بما وقع بهم من الغيبات حادثة في القائم منا أهل البيت حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة.

قال أبوبصير: فقلت: يابن رسول الله! و من القائم منكم أهل البيت؟

فقال: يا أبابصير هو الخامس من ولد ابني موسي، ذلك ابن سيدة الاماء، يغيب غيبة يرتاب فيها المبطلون ثم يظهره الله عزوجل فيفتح علي يديه مشارق الأرض و مغاربها و ينزل روح الله عيسي ابن مريم عليه السلام فيصلي خلفه و تشرق الأرض بنور ربها و لا تبقي في الأرض بقعة عبد فيه غير الله عزوجل الا عبد الله فيها و يكون الدين كله لله و لو كره المشركون.


الغناء و الخمر


[ثواب الأعمال 291، ح 12: حدثني الحسين بن أحمد، عن أبيه، عن محمد بن أحمد، عن محمد بن جعفر القمي رفعه الي أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

الغناء عشق النفاق، و شرب الخمر مفتاح كل شر، و شارب الخمر مكذب بكتاب الله عزوجل، و لو صدق الله عزوجل لا جتنب محارمه.


قبل الطلوع و الغروب


أمالي المفيد 59-58، المجلس 9، الحديث 6: حدثنا الشيخ المفيد، عن أحمد بن محمد بن الوليد، عن أبيه، عن الصفار، عن أحمد بن محمد بن عيسي، عن الحسين بن سعيد، عن محمد بن الفضيل، عن أبي الصباح الكناني، عن أبي عبدالله جعفر بن محمد عليه السلام قال:...

من قال اذا أصبح قبل أن تطلع الشمس و اذا أمسي قبل أن تغرب الشمس: «أشهد أن لا اله الا الله وحده لا شريك له، و أشهد أن محمدا عبده و رسوله، و أن الدين كما شرع، والاسلام كما وصف، والقول كما حدث، والكتاب كما أنزل، و أن الله هو الحق المبين، ذكر الله محمدا و آل محمد بالسلام» فتح الله له ثمانية أبواب الجنة، و قيل له: ادخل من أي أبوابها شئت، و محا عنه خنا ذلك اليوم.


درر مضيئة من حكمه الخالدة علي صدر الزمان


الحكمة موضوع عظيم يفيض خيرا. «من يؤت الحكمة فقد أوتي خيرا كثيرا» و الحكمة هي معرفة أفضل الأشياء بأفضل العلوم و التفقه. جاء في التنزيل العزيز «و لقد آتينا لقمان الحكمة» [1] .

و كلام الحكمة: هو الكلام الذي يقل لفظه و يجل معناه، و الجمع حكم [2] و الحكيم من أسماء الله الحسني. جاء في قوله تعالي و علي لسان الملائكة: «قالوا: سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك أنت العليم الحكيم» [3] .

و الذكر الحكيم: هو القرآن الكريم لأنه الحاكم للناس و عليهم، و لأنه محكم لا اختلاف فيه و لا اضطراب. قال تعالي: «لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه تنزيل من حكيم حميد» [4] .

و قد ذكر العلماء أن الحكمة اسم للعقل، و انما سمي حكمة لأنه يمنع صاحبه من الجهل، فالحكمة اذن بمعني العلم و التفقه و هي ذات حدود واسعة [5] .

و قد ورد معني الحكمة في المؤلفات الاسلامية بما يلي:

الحكمة أقوال صائبة و أمثلة محقة فيها تعليم و وعظ للانسان ليتعظ بها في



[ صفحه 245]



حياته و يسير علي هداها. و هي حكم حصلت من تجارب عملية و من ملاحظات و تأملات في هذه الحياة. و لهذا نسبوا الحكمة الي أناس مجربين خبراء أذكياء. لهم صفاء ذهن و قوة ملاحظة و علوم أصيلة و تجارب حياتية تتوافق مع الحق في كل آن. كانت الحكمة عند الأدباء العرب تسلك مسالك مختلفة: السياسي و الاجتماعي و الفلسفي و الاقتصادي و الديني و الأخلاقي و العسكري، و ان قراءة متعمقة للأدب العربي في صدر الاسلام الشعر و النثر، تكشف قواسم مشتركة في الرؤي الحكمية، و قد حاولت الوقوف علي أسباب هذا التشابه في أقوال الحكماء في صدر الاسلام فوجدت ذلك راجعا الي منبعين أصيلين خيرين: القرآن الكريم و السنة الشريفة.

هذه الحكم التي جاد بها الحكماء المفكرون المسلمون جاءت دواء ناجعا لآلام الواقع و محاولة جادة لاصلاح ذلك المجتمع و لتحسين واقع حياة الأمة الاسلامية، و لتصحيح الجوانب السلبية التي كانت سائدة فيه.

هذه الحكم الانسانية البليغة نجدها قد ارتفعت علي قعقعة السيوف و غبار الحروب في أكثر الأحيان فاستجابت لصوت العقل و وحي الضمير و العودة الي حياة الاسلام الحقيقية المحبذة للأمان و السلم و الاطمئنان. من هنا كان للحكمة ميدان فسيح لاصلاح المجتمع تتسع حدوده باتساع نطاق العقل، و تتشعب مسالكه بتشعب الاختبارات و التمرس بأمور الحياة، و في الخلق الانساني عندما يهزنا الوجود بمشكلاته و الحكماء رجال عظماء و حياة العظماء مصدر اشعاع للفكر البشري. و منهل عذب نمير للحق، و ينبوع فياض بالحكمة و طاقة هائلة في كمال المعرفة و رصيد ضخم في الاصلاح و البناء، من الحكمة تستوحي الأمة العقيدة الحقة و الايمان الصادق، و الخلق الكريم، و الذود عن المبادي ء الحقة؛ فهي مدرسة كبري للانسانية، و معالم وضاءة لتحقيق الحق الآلهي و العدالة الانسانية.

و هل هناك في الأمة الاسلامية من يضاهي أهل البيت عليهم السلام في فضلهم، و يساويهم في عظمتهم! و هل هناك من يباريهم في شرفهم و نسبهم و لايرتفع اليهم في مقامهم و مكانتهم؟.

فهم حياة العلم، و موت الجهل، و أصول الكرم، و قادة الأمم، و الثقل الذي



[ صفحه 246]



تركه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بين ظهراني الأمة، و جعلهم نظراء للقرآن الكريم، و نصبهم خلفاء له علي الناس، و حكاما علي الخلق، و ساسة للعباد، و أمراء علي البلاد [6] .

و كم نحن بحاجة في هذه الأيام الحالكة بعد أن تقاذفتنا تيارات مختلفة و أهواء متضاربة و فتن هوجاء في صفوف المسلمين أحدثها العدو بمؤامراته و عملائه، أن نرجع الي أئمة أهل البيت عليه السلام ميممين شطرهم و آخذين بتعاليمهم، و منذفين أوامرهم، لنستعيد ماضينا ماضينا المجيد باذن الله و نحقق أهدافنا في الحياة الحرة الكريمة لأمتنا العريقة.

و الآن لنا جولات واسعة في رحاب حكم الامام الاصادق عليه السلام اختص الامام من بين الأئمة المعصومين عليهم السلام بكثرة الحديث و نشر العلم، و اصلاح المجتمع. علما بأنهم عليهم السلام علمهم واحد و هدفهم واحد في الحركة الاصلاحية الاجتماعية. لكن الظروف التي رافقته كانت مؤاتية و أفضل بكثير مما كانت عليه ظروف الأئمة الآخرين عليه السلام. و ذلك لا نشغال الدولتين في تثبيت الحكم و السلطان، فالدولة الأموية تحاول الصمود و البقاء، و الدولة العباسية تعمد الي تقويض حكم الأمويين بمعونة الفرس و العلويين فكلا الدولتين انشغلتا في تثبيت قواعد الملك و الامام عليه السلام انتهز الفرصة لتثبيت قواعد العلم، و نشر ألوية الدين الحنيف كما أراده جده الرسول الأمين و كما نص عليه القرآن الكريم. فجمع حوله عدد كبيرا من طلاب العلم و فقهاء العصر و أهل الفقه و الدين و أسس مدرسته التي كان لها شأن هام في تقويم الانحراف و هداية الناس الي الطريق الصحيح.

و الأحاديث التي رويت عنه لا تحصي لكثرتها و أهميتها و كلها تتضمن دررا من الأحكام: الدينية و الاجتماعية و السياسية و الأخلاقية و الفلسفية و في هذه الصفحات قبس منها علي سبيل الذكر لا الحصر.


پاورقي

[1] لقمان الآية 12.

[2] معجم متن اللغة ج 1 ص 120.

[3] البقرة الآية 32 و الآية 129.

[4] فصلت الآية 42.

[5] غريب القرآن للجستاني ص 118.

[6] راجع أئمتنا للحاج علي محمد علي دخيل ج 1 ص 5،.


چرا خدا پيامبران را به سوي مردم فرستاد؟


ابوبصير گويد: شخصي از امام صادق - عليه السلام - سؤال نمود: چرا خدا



[ صفحه 102]



پيامبراني را به سوي بشر فرستاد؟

حضرت فرمودند: تا اينكه پس از پيامبر مردم حجتي بر خدا نداشته باشند، و تا اينكه نگويند: بشارت دهنده و بيم دهنده اي براي ما نيامد، و تا اينكه حجت خدا بر آنها باشد، مگر نشنيدي فرمايش خداوند را كه كلام خازنهاي جهنم را كه بر اهل جهنم به فرستاده شدن انبياء احتجاج مي كنند آنجا كه مي فرمايد:

(ألم يأتكم نذير - قالوا بلي قد جاءنا نذير فكذبنا و قلنا ما نزل الله من شي ء ان أنتم الا في ضلال كبير) [1] «مگر بيم دهنده ي الهي به سراغ شما نيامد؟! مي گويند: آري، بيم دهنده به سراغ ما آمد، ولي ما او را تكذيب كرديم و گفتيم: خداوند هرگز چيزي نازل نكرده، و شما در گمراهي بزرگي هستيد!» [2] .


پاورقي

[1] سوره ي ملك آيه ي 9 و 8.

[2] بحارالأنوار: ج 11 ص 39 ح 37.


حديث 117


4 شنبه

تقربوا الي الله بمواساة اخوانكم.

با همدردي كردن با برادرانتان به خدا نزديك شويد.

بحار، ج 71، ص 391


مخاطبة الذئب و مطاوعة الجبال


ثاقب المناقب: قال: روي أبوبصير قال: جاء رجل الي أبي عبدالله عليه السلام فسأله عن حق المؤمن فقال له: تأتي ناحية أحد فخرج فاذا أبو عبدالله عليه السلام يصلي، و دابته قائمة، و اذا ذئب قد أقبل، فسار أبا عبدالله عليه السلام كما يسار الرجل، ثم قال له: قد فعلت، فقلت: جئت أسألك عن شي ء فرأيت ما هو أعظم من مسألتي فقال: ان الذئب أخبرني أن زوجته بين الجبل و قد عسر عليها الولادة فادع الله تعالي لها أن يخلصها مما هي فيه، فقلت قد فعلت، علي أن لا يسلط أحدا من نسلكم علي أحد من شيعتنا أبدا فقلت: ما حق المؤمن علي الله تعالي؟ قال: فلو قال للجبال «أوبي لأوبت» فأقبلت الجبال يتداك بعضها ببعض. فقال أبو عبدالله عليه السلام: ضربت له مثلا ليس اياك نعني و رجعت الي مكانها [1] .


پاورقي

[1] الثاقب في المناقب: ص164 ح 1.


صفات خدايي براي ما قائل نشويد


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: نرمي و مدارا بر چيزي گذاشته نمي شود، مگر آن كه او را زينت مي دهد و از چيزي گرفته نمي شود مگر آن كه او را زشت مي گرداند.

و از اسماعيل بن عبدالعزيز نقل مي كند كه گفت:

حضرت صادق عليه السلام به من فرمود: آبي براي من در مستراح بگذار؛ اطاعت كردم و حضرت وارد مستراح شد. من با خود گفتم: من درباره ي او چنين و چنان معتقدم و او مستراح مي رود و قضاي حاجت مي كند!! طولي نكشيد كه حضرت بيرون آمد و فرمود: اي اسماعيل عمارت را بيش از طاقتش بالا مبر كه خراب مي شود (و در عقيده از حد تجاوز نكن كه متزلزل مي گردد) ما را بنده و مخلوق قرار دهيد؛ و هر چه مي خواهيد درباره ي ما بگوئيد (يعني از مقامات بندگان خدا، هر چه در حق ما بگوئيد به خطا نرفته ايد ولي صفات خدايي براي ما قائل نشويد) اسماعيل گفت: من قبلا درباره ي او اعتقاداتي داشتم و (به خدايي او قائل بودم).



[ صفحه 205]




كتابه إلي عبد الرحمان بن سيابة في دعوات موجزات لجميع الحوائج


علي بن إبراهيم، عن أبيه، عن ابن محبوب، عن العلاء بن رزين، عن عبد الرّحمان بن سيابة [1] قال: أعطاني أبو عبد الله عليه السلام هذا الدّعاء:

الحَمدُ للَّهِِ وَلِيّ الحَمدِ وَأهلِهِ، وَمُنتهاهُ وَمَحِلِّهُ، أخَلَصَ مَن وَحَّدَهُ، وَاهتَدي مَن عَبَدَهُ، وَفازَ مَن أطاعَهُ، وأمِنَ المُعتَصِمُ بهِ.

اللّهُمَّ يا ذا الجودِ وَالمَجدِ وَالثَّناءِ الجَميلِ وَالحَمدِ، أسألُكَ مَسألَةَ مَن خَضَعَ لَكَ بِرَقَبَتِهِ، وَرَغِمَ لَكَ أنفُهُ، وَعَفّرَ لَكَ وَجهَهُ، وَذَلَلَّ لَكَ نَفسَهُ، وَفاضَت مِن خَوفِكَ دُموعُهُ، وَتَرَدَّدَت عَبرَتُهُ، وَاعتَرَفَ لَكَ بِذُنوبِهِ، وَفَضَحَتهُ عِندَكَ خَطيئَتُهُ، وَشانَتهُ عِندَكَ جَريرَتُهُ، وَضَعُفَت عِندَ ذلِكَ قُوَّتُهُ، وَقَلَّت حِيلَتُهُ، وَانقَطَعَت عَنهُ أسبابُ خَدائِعِهِ، واضمَحَلَّ عَنهُ كُلُّ باطِلٍ وَألجَأتهُ ذُنوبُهُ إلي ذُلِّ مَقامِهِ بَينَ يَدَيكَ، وَخُضوعُهُ لَدَيكَ، وَابتِهالُهُ إلَيكَ.

أسألُكَ اللهُمَّ سُؤالَ مَن هُوَ بِمَنزِلَتِهِ، أرغَبُ إلَيكَ كَرَغبَتِهِ، وَأتضَرَّعُ إلَيكَ كَتَضَرُّعِهِ، وَأبتَهِلُ إلَيكَ كأشَدِّ ابتهالِهِ.

اللهُمَّ فارحَم استِكانَةَ مَنطقي، وَذُلَّ مَقامي وَمَجلسي، وَخضوعي إلَيكَ بِرَقَبَتي.

أسألُكَ اللّهُمَّ الهُدي مِنَ الضّلالَةِ، وَالبَصيرَةَ مِنَ العَمي، وَالرُّشدَ مِنَ الغِوايَةِ.

وَأسألُكَ اللّهُمَّ أكثَرَ الحَمدِ عِندَ الرَّخاءِ، وَأجمَلَ الصَّبرِ عِندَ المُصيبَةِ، وَأفضَلَ الشُّكرِ عِندَ مَوضِعِ الشُّكرِ، التَّسليمِ عِندَ الشُّبُهاتِ، وَأسألُكَ القُوَّةَ في طاعَتِكَ، وَالضَعفَ عَن مَعصِيَتِكَ، وَالهَرَبَ إلَيكَ مِنكَ، وَالتَّقَرُّبَ إلَيكَ رَبِّ لِتَرضي، وَالتَّحري لِكُلِّ ما يُرضيكَ عَنّي في إسخاطِ خَلقِكَ التِماساً لِرِضاكَ.

رَبِّ مَن أرجوهُ إن لَم تَرحَمني، أو مَن يَعودُ عَلَيَّ إن أقصَيتَني، أو مَن يَنفَعُني عَفوُهُ إن عاقَبتَني، أو مَن آمَلُ عَطاياهُ إن حَرَمتَني، أو مَن يَملِكُ كَرامَتي إن أهنتَني، أو مَن يَضُرُّني هَوانُهُ إن أكرَمتَني.

رَبِّ ما أسوأَ فعلي، وَأقبَحَ عَمَلي، وَأقسي قَلبي، وَأطوَلَ أمَلي وَأقصَرَ أجَلي، وَأجرَأني علي عِصيانِ مَن خَلَقَني.

رَبِّ وَما أحسَنَ بَلاءَكَ عِندي، وَأظهَرَ نَعماءَكَ عَلَيَّ، كَثُرَت عَلَيَّ مِنكَ النِّعَمُ فَما أُحصيها، وَقَلّ مِنّي الشُّكرُ فيما أولَيتَنيهِ فَبَطِرتُ بِالنِّعَمِ، وَتَعَرّضتُ لِلنِّقَمِ وَسَهَوتُ عَنِ الذّكرِ، وَرَكِبتُ الجَهلَ بَعدَ العِلمِ، وَجُزتُ مِنَ العَدلِ إلي الظُّلمِ، وَجاوَزتُ البِرِّ إلي الإثمِ، وَصِرتُ إلي الهَرَبِ مِنَ الخَوفِ وَالحُزنِ، فَما أصغَرَ حَسناتي وَأقلَّها في كَثرَةِ ذُنوبي! وَما أكثَرَ ذُنوبي وَأعظَمَها علي قَدرِ صِغَرِ خَلقي وَضَعفِ رُكني!

رَبِّ وَما أطوَلَ أملي في قِصَرِ أجَلي! وَأقصَرَ أجلي في بُعدِ أملي! وَما أقبَحَ سَريرَتي وَعَلانِيَتي.

رَبِّ لا حُجَّةَ لي إنِ احتَجَجتُ، وَلا عُذرَ لي إنِ اعتَذَرتُ، وَلا شُكرَ عِندي إنِ ابتَلَيتَ وَأولَيتَ، إن لَم تُعِنّي علي شُكرِ ما أولَيتَ.

رَبِّ ما أخَفَّ مِيزاني غَداً إن لَم تُرَجِّحُه! وَأَزلَّ لِساني إن لَم تُثَبِّتهُ! وَأسودَ وَجهي إن لَم تُبَيِّضهُ.

رَبِّ كَيفَ لي بِذُنوبي الّتي سَلَفَت مِنّي، قَد هُدَّت لَها أركاني.

رَبِّ كَيفَ أطلُبُ شَهَواتِ الدُّنيا وَأبكي علي خَيبَتي فيها وَلا أبكي، وَتَشتَدُّ حَسَراتي علي عِصياني وَتَفريطي.

رَبِّ دَعَتني دَوَاعي الدُّنيا فَأجَبتُها سريعاً، وَرَكَنتُ إليها طائِعاً وَدَعَتني دَواعي الآخِرَةِ فَتَثَبَّطتُ عَنها وَأبطأتُ في الإجابَةِ وَالمُسارَعَةِ إلَيها، كَما سارَعتُ إلي دَواعي الدُّنيا وَحُطامِها الهامِدِ وَهَشيمِها البائِدِ وَسَرابِها الذاهِبِ.

رَبِّ خَوَّفتَني وَشَوَّقَتني، وَاحتَجَجتَ عَلَيَّ بِرِقّي، وَكَفَلتَ لي بِرزقي، فَأمِنتُ مِن خَوفِكَ وَتَثَبَّطتُ عَن تَشويقِكَ وَلَم أتَّكِل علي ضَمانِكَ، تَهاوَنتُ بِاحتِجاجِكَ.

اللهُمَّ فاجعَل أمني مِنكَ في هذهِ الدُّنيا خَوفاً، وَحَوِّل تَثَبُّطي شَوقاً، وَتَهاوُني بِحُجَّتِكَ فَرَقاً منك، ثُمَّ رَضِني بِما قَسَمتَ لي مِن رزقِكَ يا كريمُ يا كريمُ.

أسألُكَ باسمِكَ العَظيمِ رِضاكَ عِندَ السَّخطَةِ، وَالفُرجَةِ عِندَ الكُربَةِ، وَالنُّور عِندَ الظُّلمَةِ وَالبَصيرَةِ عِندَ تَشَبُّهِ الفِتنَةِ.

رَبِّ اجعَل جَنَّتي مِن خَطايايَ حَصينَةً، وَدَرَجاتي فِي الجِنانِ رَفيعَةً، وَأعمالي كُلَّها مُتَقَبَّلَةً، وَحَسَناتي مُضاعَفَةً زاكِيَةً، وَأعوذُ بِكَ مِنَ الفِتَنِ كُلِّها، ما ظَهَرَ مِنها وَما بَطَنَ، وَمِن رَفيعِ المَطعَمِ وَالمَشرَبِ وَمِن شَرِّ ما أعلَمُ وَمِن شَرِّ ما لا أعلَمُ، وَأعوذُ بِكَ مِن أن أشتَري الجَهلَ بِالعِلمِ، والجَفاءَ بالحِلمِ، وَالجَورَ بِالعَدلِ، وَالقَطيعَةَ بِالبِرِّ وَالجَزَعَ بالصَبرِ وَالهُدي بِالضّلالَةِ وَالكُفرَ بِالإيمانِ.

ابن محبوب عن جميل بن صالح [2] ، أنّه ذكر أيضاً مثله، وذكر أنّه دعاء عليّ بن الحسين صلوات الله عليهما، وَزادَ في آخِرِهِ: «آمينَ رَبَّ العالَمينَ». [3] .



[ صفحه 91]




پاورقي

[1] راجع الكتاب: الخامس و الستين.

[2] جميل بن صالح

قال النّجاشي: جميل بن صالح الأسديّ، ثقة، وجه، روي عن أبي عبد الله وأبي الحسن عليهما السلام ذكره أبو العبّاس في كتاب الرّجال، روي عنه سماعة وأكثر ما يري منه نسخة رواية الحسن بن محبوب أو محمّد بن أبي عمير. طريق القميين إليه، ما أخبرنا به الحسين بن عبيد الله، عن أحمد بن جعفر، عن أحمد بن إدريس، عن عبد الله بن محمّد بن عيسي، عن الحسن بن محبوب، عنه، به.

وقال الشّيخ: جميل بن صالح، له أصل. وعدّه في رجاله، مع توصيفه بالكوفيّ من أصحاب الصّادق عليه السلام (40). وكذلك ذكره البرقي. روي عن الفضيل بن يسار وروي عنه الحسن بن محبوب. (راجع: رجال النّجاشي: ج 1 ص 311 الرّقم 327، الفهرست: ص 94 الرّقم 155، معجم رجال الحديث: ج 4 ص 158 الرّقم 2365).

[3] الكافي: ج 2 ص 590 ح31.


اين داستان، ولايت محبان را محكم تر مي نمايد


جمعي از شاگردان امام صادق عليه السلام به گرد آن حضرت حلقه زده بودند. ابوبصير مي گويد كه شخصي پرسيد:اي پسر رسول خدا! پيامبر را چند بار به معراج بردند؟

امام صادق عليه السلام فرمود: دو بار جبرئيل آن حضرت را به معراج برد، و پيامبر صلي الله عليه و آله در اين سير، به جايي رسيد كه جبرئيل گفت: همين جا بايست، زيرا به جايي آمده اي كه هيچ فرشته و پيغمبري به اين جا نيامده است: هان پروردگارت در نماز است.

پيامبر فرمود: چگونه خدا نماز مي خواند؟

جبرئيل گفت: خداوند مي فرمايد:

سبوح قدوس أنا رب الملائكة و الروح سبقت رحمتي غضبي.

پاك و منزه ام، منم پروردگار فرشتگان و روح، كه رحمتم بر خشمم پيشي گرفته است.

پيامبر صلي الله عليه و آله عرض كرد: اللهم عفوك عفوك؛ خدايا! عفو و گذشت تو را مي طلبم، عفو و گذشت تو را مي طلبم.

آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود: پيامبر صلي الله عليه و آله در معراج به جايي رسيد كه خداوند (در قرآن) مي فرمايد: (قاب قوسين او أدني) ؛ [1] ؛ به خداوند نزديك شد، به اندازه ي دو كمان يا نزديك تر.

ابوبصير - يكي از شاگردان معروف امام صادق عليه السلام - عرض كرد: معني اين جمله (قاب قوسين) چيست؟



[ صفحه 230]



امام صادق عليه السلام فرمود: يعني به مقدار وسط انحناي كمان تا سرش.

آنگاه پيامبر صلي الله عليه و آله نور عظمت الهي را از كم ترين درجه تا بالاترين درجه مشاهده كرد. خداوند فرمود: اي محمد.

پيامبر صلي الله عليه و آله عرض كرد: لبيك اي پروردگارم.

خدا فرمود: رهبر امتت بعد از تو كيست؟

پيامبر صلي الله عليه و آله عرض كرد: خدا داناتر است.

خداوند فرمود: او اميرالمؤمنين و سرور مسلمانان، و پيشواي روسفيدان علي بن ابيطالب عليه السلام است.

سپس امام صادق عليه السلام به ابوبصير فرمود: سوگند به خدا، مقام رهبري علي عليه السلام از زمين نيامده، بلكه از آسمان رسيده است [2] .


پاورقي

[1] نجم، 9.

[2] اصول كافي، ج 1، ص 442، ح 13؛ أبواب التاريخ باب مولد النبي صلي الله عليه و آله و وفاته.


بعض النباتات و كيف تصان


تأمل نبات هذه الحبوب من العدس و الماش و الباقلاء و ما أشبه ذلك فانها تخرج في أوعية مثل الخرائط لتصونها و تحجبها من الآفات الي أن تشتد و تستحكم، كما قد تكون المشيمة علي الجنين لهذا المعني بعينه و أما البر و ما أشبهه فانه يخرج مدرجا في قشور صلاب علي رؤوسها أمثال الأسنة من السنبل ليمنع الطير منه ليتوفر علي الزراع فان قال قائل: أو ليس قد ينال الطير من البر و الحبوب؟ قيل له: بلي علي هذا قدر الأمر فيها، لأن الطير خلق من خلق الله تعالي و قد جعل الله تبارك و تعالي له في ما تخرج الأرض حظا ولكن حصنت الحبوب بهذه الحجب لئلا يتمكن الطير منها كل التمكن فيعبث بها و يفسد الفساد الفاحش. فان الطير لو



[ صفحه 135]



صادف الحب بارزا ليس عليه شي ء يحول دونه لأكب عليه حتي ينسفه أصلا، فكان يعرض من ذلك أن يبشم الطير فيموت، و يخرج الزراع من زرعه صفرا، فجعلت عليه هذه الوقايات لتصونه، فينال الطائر منه شيئا يسيرا يتقوت به، و يبقي أكثره للانسان، فانه أولي به، اذ كان هو الذي كدح فيه و شقي به، و كان الذي يحتاج اليه أكثر مما يحتاج اليه الطير.


ديدگاه شيخ صدوق و ارزيابي احاديث طبي


بزرگ محدثان شيعه، محمد بن علي بن بابويه قمي، معروف به صدوق رحمه الله احاديث طبي را به گونه اي، ارزيابي مي كند كه جز در موارد خاص، نمي توان به آن ها اعتماد كرد. وي مي نويسد: عقيده ي ما درباره ي اخبار و احاديثي كه درباره ي طب رسيده، آن است كه اين احاديث، بر چند گونه اند:

- برخي از آن ها با نظر به آب و هواي مكه و مدينه گفته شده اند و به كار بستن آن ها در ديگر شرايط آب و هوايي، درست نيست؛

- در برخي از آن ها، معصوم عليه السلام بر پايه ي آنچه از حال و طبع سؤال كننده مي دانسته، پاسخ داده و از همان موضع، فراتر نرفته است؛ چرا كه امام، بيش از آن شخص به طمع وي آگاهي داشته است؛

- برخي از آن ها را مخالفان، با هدف زشت نماياندن چهره ي مذهب در نگاه مردم ميان احاديث گنجانده اند؛

- در برخي از آن ها، از راوي حديث، سهوي سر زده است؛

- در برخي از آن ها بخشي از حديث حفظ شده و بخش ديگر، فراموش شده است؛

اما آنچه درباره ي عسل روايت شده كه درمان هر دردي است، روايتي



[ صفحه 165]



است صحيح و معنايش نيز اين است كه عسل، شفاي هر بيماري است كه از برودت طبع برخيزد.

آنچه نيز درباره استنجا به آب سرد براي مبتلايان به بواسير رسيده، در موردي است كه بواسير شخص، از حرارت طبع، سرچشمه گرفته باشد.

آنچه هم در مورد بادنجان و درمانگر بودن آن روايت شده، ناظر به هنگام رسيدن خرما و در مورد كساني است كه خرما مي خورند، نه ناظر به ديگر اوقات.

در نهايت بايد گفت: آنچه در درمان درست بيماري از امامان عليهم السلام رسيده، مضمون آيات و سوره هاي قرآن و يا دعاهايي است كه به حكم سندهاي قوي و طرق صحيحي كه به واسطه آن ها به ما رسيده اند، پذيرفته خواهند شد. [1] .

براساس اين ارزيابي، مي توان تنها بخشي از احاديث طبي را در اختيار افراد خاصي كه آن احاديث مربوط به آن هاست، قرار داد و ساير احاديث طبي را بايد كنار گذاشت و تنها احاديثي كه مي توانند در اختيار عموم مردم قرار گيرند، احاديث صحيحي است كه مردم را به درمان از طريق دعا و استشفا به آيات قرآن، دعوت كرده اند.

به نظر مي رسد كه هر چند سخن شيخ صدوق از نظر اصولي صحيح است، چون غالبا احاديث طبي، فاقد سند هستند و زمينه ي جعل در آن ها به طور جدي وجود دارد؛ ليكن حاصل اين گونه ارزيابي، بي بهره شدن مردم از بخشي از ذخاير علمي اهل بيت عليهم السلام خواهد بود؛ زيرا ضعف سند، بي ترديد، نشانه ي عدم صدور حديث نيست، چنان كه درستي سند، نمي تواند دليل صدور قطعي آن باشد. از سوي ديگر، قضاوت درباره ي اين كه شماري از درمان هايي كه در احاديث آمده، ويژه ي افراد خاص است نيز، كار آساني نيست.



[ صفحه 166]



بنابراين، نه مي توان همه ي اين احاديث را به عنوان رهنمودهاي پيشوايان دين در امر پزشكي در اختيار عموم گذاشت و نه اين كه به طور كلي آن ها را كنار زد و از كتب حديثي حذف كرد. پس چه بايد كرد؟

براي پاسخ به اين پرسش، بايد گفت كه احاديث طبي را مي توان به سه دسته تقسيم كرد:

دسته ي اول: احاديثي كه اعجاز پيشوايان دين در درمان بيماري هاست، مانند آنچه قرآن كريم در بيان معجزه ي حضرت عيسي عليه السلام نقل كرده كه مي فرمود:

(و أبري الأكمه و الأبرص و أحي الموتي باذن الله) [2] .

به اذن خدا، بيناي مادرزاد و پيسي را بهبود مي بخشم.

دسته ي دوم: احاديثي كه در مورد پيشگيري از بيماري ها وارد شده است.

دسته ي سوم: احاديثي كه در مورد درمان بيماري ها نقل شده است. اين احاديث نيز به دو بخش تقسيم مي شوند:

بخش اول: درمان از طريق شفا خواستن به وسيله ي قرآن و دعا.

بخش دوم: درمان از طريق دارو.

احاديثي كه مربوط به اعجاز در مسائل پزشكي است؛ در واقع، خارج از محدوده ي احاديث طبي مورد بحث است.

نكته ي قابل توجه اين كه طرح احاديث طب پيشگيري، براي عموم، با توجه به اين كه اين احاديث، غالبا منطبق با موازين علمي اند و با اين توضيح كه عواملي كه براي پيشگيري در اين احاديث مطرح شده، به معناي علت تامه ي پيشگيري نيست، مشكلي ايجاد نمي كنند.

همچنين، بخش اول از احاديث طبي كه به وسيله ي آيات قرآن و دعا به درمان مي پردازند را نيز با توجه به شرايط اجابت دعا و مجرب بودن دعا



[ صفحه 167]



در درمان بسياري از بيماري ها، مي توان براي عموم مطرح كرد.

بنابراين، تنها احاديثي كه مبناي عمل قرار گرفتن آن ها، بدون ارزيابي كامل، صحيح نيست و پيش از ارزيابي دقيق، نمي توان آن ها را به عنوان رهنمودهاي پيشوايان دين به آن ها نسبت داد، احاديثي است كه درمان بيماري ها را از طريق داروهاي ويژه اي توصيه كرده اند. اين احاديث را مي توان از راهي كه اينك بدان اشاره مي كنيم، مورد ارزيابي قرار داد.

براي ارزيابي دقيق احاديث طبي و بهره گيري كامل از آن ها، بهترين راه، آزمايش است. در واقع آزمايش و آزمايشگاه بهترين قرينه ي عقلي براي اثبات صحت و سقم احاديث طبي است كه خوشبختانه، در عصر حاضر، امكان بهره برداري از آن، بيش از هر وقت ديگر، فراهم است.

در اينجا به نمونه هايي از احاديث طبي كه از امام صادق عليه السلام روايت شده است، مي پردازيم:


پاورقي

[1] الاعتقادات، ص 115؛ بحارالأنوار، ج 62، ص 74؛ موسوعة الأحاديث الطبية، ج 1، ص 17.

[2] سوره ي آل عمران، آيه ي 49.


اسباب الخلاف و عوامل التفرقة


يطالعنا التاريخ بحوادث مؤلمة، و نزاع بين طوائف المسلمين عامة و بين الشيعة و السنة بصورة خاصة، فاذا أردنا ان نبحث عن الأسباب التي أدت إلي حدوث تلك المنازعات نجدها سياسية قبل أن تكون دينية، و قد اتضح لنا في الابحاث السابقة أن تدخل اولي النفوذ و السلطة هو الذي جر الأمة إلي تلك المنازعات، و أوقعهم في ورطة الاختلاف، و نشوء تلك المعارك التي اضطرمت نارها، و تنوعت أسبابها بصورة ظاهرة، و يعود ذلك إلي سبب رئيسي هو عامل السياسة.

فذهبت آلاف من النفوس، و اتسعت بذلك شقة الخلاف، و فتحت باب الظنون و الاتهامات، و نحن لا يتعلق لنا غرض بذكر الخلاف بين جميع طوائف المسلمين لانا نعلم ان هذا الخلاف قديم عميق، و من المؤسف ان كثيرا من قادة المسلمين لم يلتفتوا إلي ما وراء ذلك من خطر يهدد كيان الأمة، و يقضي علي وحدتها التي هي أقوي جهاز تستطيع به الانتصار علي خصومهم، الذين وقفوا لهم يتحينون فرص الوثبة للتشفي منهم، و قد مرت الاشارة إلي ذلك.

و حيث كان بحثنا عن المذهب الجعفري و عوامل انتشاره، فنحن لا نتعرض إلا بالاشارة لأسباب الخلاف المتكون بين السنة و الشيعة، و قد مرت عليه قرون و قرون، و لم تسعد الامة يوما ما برفع سوء التفاهم و ازالة تلك الحواجز التي تقف بينها و بين وحدتها التي أمر الله سبحانه و تعالي جميع المسلمين بالمحافظة عليها، و عالج الدين الاسلامي مشاكل الخلاف و بينها بأدق صورة.

فنحن نري أن هذا الخلاف القائم بني الطائفتين يتكون من عاملين رئيسيين هما:

1- الخلاف في الخلافة الإسلامية و من هو المتأهل اهلية صالحة للولاية العامة و الرئاسة الشاملة، و هي لا تحصل إلا لمن خصه الله بالكمال، و خلصه من شوائب النقص في الأقوال و الأفعال، و نزهه عن الظلم للرعية، حتي يقيم الحدود و (الله أعلم حيث يجعل رسالته) و الشيعة لا يرون تحقق تلك الشروط و حصول هاتيك الصفات إلا في من اختاره الله و أمر نبيه بالنص عليه.

2- عوامل السلطة فان الطبقة التي سيطرت علي نظام الحكم رأت من



[ صفحه 250]



نفسها عدم انطباق تلك الشروط عليها، و الشيعة لا يرون قيمة لسلطان لا يتمسك حق التمسك بالشرع، و لا يتنزه عن الظلم و لا يتورع عن المحارم، و ليس له قابلية تحمل أعباء الخلافة الإسلامية، و إن من هؤلاء الذين تربعوا علي دست الحكم يريدون أن يكسبوا ثقة الامة و يركزوا أنفسهم بالسلطتين الروحية و الزمنية فينالوا الثقة التامة، و يصبحوا امراء المسلمين بحق مع عدم انطباق ما يؤهلهم لذلك، فهم إذا يرون الشيعة حزبا معارضا، و عقيدتهم لا تتمشي مع أغراضهم، فكانوا لا يعارضون العقائد، ما دامت لا تعارض سياستهم و أغراضهم الخاصة، و الناس في ذلك العصر كانوا يسيرون في حرية العقيدة، و حرية العبادة بأمن تحت ظلال السلطة و أمام القانون.

اما إذا كانت العقيدة مخالفة لرأيهم أو أن لها دخلا في سياسة الدولة، فلا يسمح القانون باظهارها، و لا تقعد السلطة عن مقاومتها، و من الواضح ان عقائد الشيعة تخالف دستور الحكومة في أغلب الاشياء التي تخرج عن مقاييس حرية الرأي أو سلامة النية و القصد الحكيم و العقائد الصحيحة، و من هذا التجأ القانون إلي عدم المساواة في العقائد من جهة، و إلي مساواتها من جهة أخري، فلذا تري مواقف الحكومة مختلفة اختلافا كليا، و تقف في أكثر حالاتها موقف الحيرة خوفا من انتشار العقائد التي لها أثرها عند المفكرين فتصبح الأقلية اكثرية، و لا يمكنها الوقوف أمام جارف الانكار، فهي تلتجي ء أبدا إلي خلق مشكلات تفرق بها كلمة الأمة لتثير الشحناء، و تشغل الافكار.


العباسيون و التفضيل


و نحن نقول: إنها نزعة عباسية أيضا، و ذلك لأن العباسيين سرت إليهم نزعة العداء لآل محمد صلي الله عليه و آله و سلم: بصورة أشد مما كانت عند الأمويين، فإنهم بعد أن كانا ينفقون مع العلويين في الرأي و يتحدون معهم في الغضب علي أعمال أمية، و ينتصرون للعلويين و يخلصون لهم الود، و يذهبون لأحقية علي بالخلافة و أفضليته علي جميع الأمة، و كان المنصور نفسه يحدث بفضائل علي، و هو أحد رواة حديث الغدير [1] ، و كانوا يأمرون الدعاة بأول ما يظهرونه للناس هو فضل علي و أولاده، فلما استجابت الأمصار لهم، و تم زوال الدولة الأموية، و تربعوا علي دست الحكم حصل ذلك التبدل السريع، و التحول



[ صفحه 569]



الغريب، فأظهروا العداء لأهل البيت، و ساموهم الخسف و الهوان، و أصبح العلويون يطاردون من قبل الدولة، و لا ذنب لهم إلا أنهم المرشحون للخلافة، و إليهم تتجه الأنظار، و عليهم تحوم الآمال، فهم أهل الزعامة الدينية و الحق الشرعي، و قد سبق الإعتراف من العباسيين لهم بذلك. حقا أنه تحول غريب ولكنه الملك، و الملك عقيم.

دخل المهدي علي أبي عون بن عبدالملك يعوده و طلب إليه أن يعرض عليه حوائجه، فقال أبو عون: يا أميرالمؤمنين حاجتي أن ترضي عن عبدالله ابن أبي عون، و تدعو به فقالت طالت موجدتك عليه. و كان عبدالله يري رأي الشيعة في الخلافة، و أن عليا أفضل الخلق بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، فقال المهدي: يا أبا عون إنه علي غير الطريق، و علي خلاف رأينا.

فقال أبو عون: هو و الله يا أميرالمؤمنين علي الأمر الذي خرجنا عليه و دعونا إليه، فان كان قد بدالكم فمرونا حتي نطيعكم.

و عرضت علي المهدي وصية القاسم بن مجاشع التميمي و قد جعل المهدي وصيه و كان قد كتب فيها:

شهد الله أنه لا إله إلا هو و الملائكة و أولو العلم قائما بالقسط لا إله إلا هو العزيز الحكيم إن الدين عند الله الإسلام. ثم كتب: و القاسم بن مجاشع يشهد بذلك و يشهد أن محمدا عبده و رسوله و أن علي بن أبي طالب وصي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و وارث الإمامة من بعده. فلما بلغ المهدي إلي هذا الموضع رمي بالوصية و لم ينظر فيها [2] و عظم عليه ذلك، لأنه مخالف لرأي الدولة الجديد. و من هنا نعرف الفرق بين الماضي و الحاضر بذلك التحول السريع و التطور الغريب، كل ذلك بغضا للعلويين و كراهة لموافقتهم في الرأي، حتي أصبحوا يعظمون الأمويين و يعاقبون من ينتقصهم.

فقد عذب يحيي بن كثير - و هو أحد الأعلام - و ضرب و حلق رأسه لأنه انتقص الأمويين [3] و كثير من أمثال ابن كثير، كما عظم علي العباسيين ثبوت الخلافة لعلي بغضا للعلويين.

قال أبومعاوية: دخلت علي هارون الرشيد، فقال لي: لقد هممت أن من يثبت خلافة علي فعلت به و فعلت. قال: فسكت فقال لي: تكلم، قلت: إن أذنت لي تكلمت. قال: تكلم.



[ صفحه 570]



فقلت: يا أميرالمؤمنين، قالت تيم: منا خليفة رسول الله. و قالت عدي: منا خليفة خليفة رسول الله. و قالت بنوأمية: منا خليفة الخلفاء. فأين حظكم فيها يا بني هاشم؟ و الله ما حظكم فيها إلا ابن أبي طالب. [4] .

ثم تطورت الحالة و اشتد الأمر من قبل العباسيين حتي أدي الأمر إلي قتل من عرف بحب علي و أهل بيته، و اتخذوا لذلك شتي الطرق و مختلف الأساليب، و أقرب طريق سلكوه للوصول إلي إيقاع الفتك بمن عرف بحب أهل البيت هو مسألة تفضيل علي عليه السلام علي الخلفاء، و جعلوا قاعدة مطردة عندهم و هي: أن من فضل عليا عليه السلام فقد طعن علي الصحابة، و من طعن علي الصحابة طعن علي رسول الله، و من طعن علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم فهو زنديق.

و جعلوا مدح علي و ذكره بما خصه الله و رسوله من الفضائل التي امتاز بها علي غيره طعنا علي الصحابة، و موهوا علي السذج بذلك، و انخدع أكثر الناس و استجاب آخرون تحت الضغط، و لقي المفكرون من الأمة عناء، و واجهوا مشاكل عند محاولتهم الوقوف أمام تيار ذلك السيل الجارف، فساير أكثرهم تلك الأوضاع، و جاري تلك الظروف دفاعا عن النفس و طمعا في الحياة، فخضعوا لرأي الدولة و تجنبوا الحديث عن أهل البيت و فضائلهم و درج الناس علي ذلك، و نظروا إلي الشيعة بعيون مزورة و قلوب تتقد بنار العداء، فكانوا لا يصبرون علي سماع منقبة لأهل البيت، و إذا رأوا أحدا يذكرهم بخير رموه بالرفض، و اتهموه بالزندقة، و قد أعطانا الإمام الشافعي صورة عن تلك الأوضاع بقوله:



إذا في ملجس ذكروا عليا

وسبطيه و فاطمة الزكية



يقال تجاوزوا يا قوم عنه

فهذا من حديث الرافضية



برئت إلي المهيمن من أناس

يرون الرفض حب الفاطمية




پاورقي

[1] تاريخ بغداد ج 12 ص 344.

[2] الطبري ج 6 ص 397 حوادث 169 ه.

[3] تذكرة الحفاظ ج 1 ص 121.

[4] تاريخ الخطيب ج 5 ص 244.


سكوت الدولة العباسية عن الملحدين


و انه لمن المؤسف حقا عدم انكار العلماء الذين نالوا رضا أولئك الملوك و سعدوا بقربهم، و كيف ينتظر منهم الانكار و قد استخدموهم لمصالحهم الخاصة و أقاموا منهم ستارا تملي من ورائه اراداتهم، و استعانوا بهم في فسح المجال لمؤاخذه الخصوم بالاتهام و الانتقاص، و لو انهم رفعوا أصواتهم بالانكار و انضموا لجانب المعارضين لهان الخطب و اعتدل الأمر.



[ صفحه 228]



و صفوة القول أن الدولة العباسية قد سارت علي طريقة لا تتفق مع نظام الاسلام، مع أنهم قطعوا علي أنفسهم عهودا تبعث بمؤداها علي الارتياح بتحقيق مطالبي الأمة، و جعل نفوذهم السياسي يتمشي مع تعالم الاسلام جنبا الي جنب، ولكن تلك العهود ذهبت مع الريح، و كانت أقوالا فارغة و ادعاءات جوفاء.

و الذي نود الاشارة اليه هو أن ذاك الوفر و تلك الثروة الطائلة كان أكثره يصرف في تشجيع معارضة العلويين، و الوقوف أمام نفوذهم، فكانوا يجيزون الشعراء الذين ينالون من العلويين اموالا طائلة.

هذا بشار بن برد المعروف بالزندقة و الالحاد، يتقدم الي المهدي بأبيات منها:



أني يكون و ليس ذاك بكائن

لبني البنات وراثة الاعمام



فيجيزه بسبعين ألف درهم.

و يقف آخر و هو مروان بن أبي الجنوب، فينشد هذه الابيات بين يدي الخليفة التي جاء فيها:



لكموا تراث محمد

و بعدلكم تشقي الظلامة



الي أن يقول:



ما للذين تنحلوا

ميراثكم الا الندامة



فيخلع عليه أربع خلع، و ينتر ثلاثة الاف دينار و يأمر بالتقاطها، و يعطي عشرة آلاف درهم، و يقعد له علي ولاية البحرين و اليمامة [1] و كثير من أمثال هذا الشاعر من الذين دفعهم الطمع، و ساقهم الشيطان حبا في الصلة و رغبة في المال، و ارضاء للسلطة و ان غضب الله عليهم.


پاورقي

[1] الكامل ج 7 ص 38.


فرع


من كان علي بعض أعضاء وضوئه جبيرة، فان تمكن من غسل ما تحتها بنزعها أو بغمسها بالماء وجب، و ان لم يتمكن لخوف الضرر، أو لعدم امكان ازالة النجاسة، أو لعدم امكان ايصال الماء تحت الجبيرة اجتزأ بالمسح عليها و صلي و لا اعادة لقوله تعالي: (ما جعل عليكم في الدين من حرج).

و في الصحيح عن الامام الصادق عليه السلام أنه سئل عن الرجل تكون به القرحة في ذراعه، أو نحو ذلك من مواضع الوضوء فيعصبها بالخرقة و يتوضأ و يمسح عليها اذا توضأ؟

فقال عليه السلام: ان كان يؤذيه الماء فليمسح علي الخرقة، و ان كان لا يؤذيه الماء فلينزع الخرقة ثم ليغسلها.

و عن الامام الصادق عليه السلام أيضا أنه قال له عبدالاعلي مولي آل سام: عثرت فانقطع ظفري فجعلت علي اصبعي مرارة فكيف أصنع بالوضوء؟

فقال عليه السلام يعرف هذا و أشباهه من كتاب الله. قال الله تعالي: (ما جعل عليكم في الدين من حرج) امسح عليه.

و ليس عليه اعادة الصلاة، اذ لا دليل عليه، و الأصل براءة الذمة...

و قالت الحنفية: و يجوز المسح علي الجبائر و ان شدها علي غير وضوء، فان سقطت عن غير برء لم يبطل المسح، و ان سقطت عن برء بطل المسح. لزوال العذر [1] .

و قال السرخسي: و ان كانت الجبائر في موضع الوضوء مسح عليها، و الأصل فيه ما روي أن النبي صلي الله عليه و اله و سلم شج وجهه يوم أحد فداواه بعظم بال،



[ صفحه 213]



و عصب عليه، فكان يمسح علي العصابة، و لما كسرت احدي زندي علي رضي الله تعالي عنه يوم حنين حتي سقط اللواء من يده، قال النبي صلي الله عليه و اله و سلم: اجعلوها في يساره، فانه صاحب لوائي في الدنيا و الآخرة.

فقال (علي) ماذا أصنع بجبائري؟ قال: امسح عليها [2] .

و أجاز ذلك الحنابلة، قال ابن قدامة يجوز المسح علي الجبيرة اذا لم يتعد بشدها موضع الحاجة الي أن يحلها [3] .

و الشافعية يرون لزوم التيمم مع المسح، قال ابن القاسم في شرحه لغاية الاختصار: و صاحب الجبائر جمع جبيرة بفتح الجيم، و هي أخشاب أو قصب تسوي و تشد علي موضع الكسر ليلتحم يمسح عليها بالماء ان لم يمكنه نزعها لخوف ضرر مما سبق و يتيمم صاحب الجبائر في وجهه و يديه [4] .



[ صفحه 215]




پاورقي

[1] القدوري ص 9 طبع الهند، و بدائع الصنائع للكاساني ج 1 ص 51.

[2] المبسوط للسرخسي ج 1 ص 74 - 73.

[3] عمدة الفقه ص 11.

[4] مخطوط ص 11.


داود بن ابي عوف


ابوالجحاف داود بن ابي عوف سويد التميمي البرجمي.

خرج حديثه الترمذي، و النسائي، و ابن ماجة. و روي عنه الثوري و تليد بن سليمان. و عبدالسلام بن حرب. و سفيان بن عيينة. و شريك و اسرائيل. [1] .

قال عبدالله بن داود: كان سفيان يوثق داود و يعظمه و قال ابن حجر: داود بن ابي عوف التميمي هو صدوق شيعيي ربما اخطأ من (الطبقة السادسة). [2] .

و قال الذهبي: داود و ثقة احمد و يحيي، و قال النسائي: ليس به بأس. و قال ابوحاتم صالح الحديث. و أما ابن عدي فقال: ليس هو عندي ممن يحتج به شيعيي عامة ما يرويه في فضائل اهل البيت. [3] .

و ذكره الشيخ الطوسي في رجاله من تلامذة الامام الصادق عليه السلام [4] .



[ صفحه 532]




پاورقي

[1] تهذيب التهذيب 196: 3.

[2] التقريب 233: 1.

[3] ميزان الاعتدال 323: 1.

[4] رجال الشيخ 189.


عبدالله بن الربيع الحارثي


ولاه المنصور المدينة 145 ه - 146.



[ صفحه 393]



و ما أن تولي الامارة الا وعثا جنده فسادا في المدينة بالسرقة من التجار، أو بشراء الأمتعة مع الامتناع عن اعطاء العوض، و لما فشي ذلك، اشتكي التجار الي الوالي لعله يحميهم من جنده، أو يكف شرورهم.

فما كان منه الا أن انتهر التجار، فرجعوا خاسئين.

و هنا تمادت الجنود في سرقتها بل و ضرب من يمتنع عن اعطائهم ما يشتهون.

فما كان من السودان الا أن أخذتهم الحمية و الانفة و الاباء، فانتصروا للتجار و ثاروا علي الجنود، و أوقعوا فيهم القتل الشديد، و هرب عبدالله الحارثي.

لكن التجار اسقطوا حقهم و شكروا للسودان مساعيهم، و انتهت الفوضي في المدينة، و ارجع التجار الوالي الي المدينة.

ولكن الحقد الذي لازم الحارثي، جعله ينتقم من رؤساء السودان، فأرسل اليهم، و قطع أيديهم [1] .

و هكذا تمثل المنصور و أعوانه بفرعون مصر، و لولا الحياء من الناس لم يكن من الصعب أن يقول الكثير منهم: أنا ربكم الأعلي.


پاورقي

[1] الامامة و السياسة ج 2 / 200 - الكامل في التاريخ ج 3 / 589.


الميزان


قال: أوليس توزن الأعمال؟

قال عليه السلام: لا، ان الأعمال ليست بأجسام، و انما هي صفة ما عملوا، و انما يحتاج الي وزن الشي ء من جهل عدد الأشياء، و لا يعرف ثقلها و خفتها، و ان الله لا يخفي عليه شي ء.

قال: فما معني الميزان؟

قال عليه السلام: العدل.



[ صفحه 82]



قال: فما معناه في كتابه: (فمن ثقلت موازينه). [1] .

قال عليه السلام: فمن رجح عمله.


پاورقي

[1] المؤمنون: 102.


عمر بن حنظلة


أبوصخر عمر بن حنظلة العجلي البكري الكوفي، روي عن الباقر والصادق عليهماالسلام، و له عند أهل البيت منزلة رفيعة دلت علي علو كعبه في الايمان والوثاقة، و قد قال فيه الصادق عليه السلام: اذن لا يكذب علينا هذا حين قال للصادق عليه السلام يزيد بن خليفة [1] أن عمر بن حنظلة أتانا عنك بوقت، كما في فروع الكافي، باب وقت الصلاة، و قال له الصادق أيضا يا أباصخر أنتم والله علي ديني و دين آبائي لنشفعن والله، ثلاث مرات، حين يقول عدونا: «فما لنا من شافعين و لا صديق حميم» الي ما سوي ذلك ما جاء فيه، فهو كما تري و تقرأ صادق عند الصادق عليه السلام، و علي دينه و دين آبائه، و هم الشفعاء له و لأمثاله، و أي مقام أرفع من هذا؟

و له عن الصادقين عليهماالسلام حديث كثير، رواه عنه أعيان الثقات و منهم بعض أصحاب الاجماع.


پاورقي

[1] الحارثي، عداده في أصحاب الصادق و الكاظم عليهماالسلام و نسب الي الوقف، و روي فيه عن الصادق عليه السلام مدح.


فرق الشيعة


قال الاسفرائيني [1] فرق الرفض هي:الزيدية ، منهم ثلاث فرق ، و الكيسانية ، منهم فرقتان ، و الامامية ، منهم خمس عشرة فرقة .

و قال الشهرستاني [2] الشيعة هم خمس فرق:كيسانية ، و زيدية ، و امامية ، و غلاة ، و اسماعيلية ، و بعضهم يميل في الاصول الي الاعتزال ، و بعضهم الي السنة ، و بعضهم الي التشبيه .

و قال النوبختي [3] فلما قبض الله عزوجل نبيه صلي الله عليه و آله و سلم افترقت فرق الشيعة ثلاث فرق:

فرقة منهم قالت:ان عليا عليه السلام امام مفترض الطاعة بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم واجب علي الناس القبول منه و الأخذ ، فلم تزل هذه الفرقة ثابتة علي امامته حتي قتل علي عليه السلام .

و فرقة قالت:ان عليا كان أولي الناس بعد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بالناس لفضله و سابقته و علمه ، و هو أفضل الناس كلهم بعده و أشجعهم و أسخاهم و أورعهم و أزهدهم ، و أجازوا مع ذلك امامة أبي بكر و عمر و عدوهما أهلا لذلك المكان و المقام ، و ذكروا أن عليا عليه السلام سلم لهما الأمر و رضي بذلك و بايعما طائعا غير مكره و ترك حقه لهما ، فنحن راضون كما رضي الله المسلمين له و لمن بايع ... و هم أوائل



[ صفحه 518]



( البترية ).

و خرجت من هذه الفرقة فرقة قالت:ان عليا عليه السلام أفضل الناس لقرابته من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ، ولكن جائزا للناس أن يولوا عليهم غيره ، اذا كان الوالي الذي يولونه مجربا ... فمن خالفه من قريش و بني هاشم عليا كان أو غيره من الناس فهو كافر ضال .

و من هذه الفرق:


پاورقي

[1] الفرق بين الفرق:51.

[2] الملل و النحل 131:1.

[3] فرق الشيعة:18.


داود الرقي


قال العلامة [1] داود بن كثير الرقي مولي بني أسد يكني أباسليمان من أصحاب موسي بن جعفر عليه السلام، و قال: الأقوي قبول روايته.

و عده الشيخ رحمه الله [2] في رجاله تارة في أصحاب الصادق عليه السلام قائلا: داود ابن كثير بن أبي خالد الرقي.

و اخري [3] في أصحاب الكاظم عليه السلام قائلا: «ثقة».

و قال الكشي [4] قال أبوعبدالله عليه السلام: «أنزلوا داود الرقي مني بمنزلة المقداد من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم».



[ صفحه 360]



و عنه [5] قال: نظر أبوعبدالله عليه السلام الي داود الرقي و قد ولي، فقال: «من سره أن ينظر الي رجل من أصحاب القائم عليه السلام فلينظر الي هذا». و قال في موضع آخر: «أنزلوه فيكم بمنزلة المقداد رحمه الله».

و عاش [6] الي أيام الرضا عليه السلام، و له حديث كثير لاسيما في الكرامات و الفضائل، و لكثرة ما رواه من كراماتهم نسبوه الي الغلو.

و قد عده الشيخ المفيد رحمه الله في الارشاد من خاصة الامام الكاظم عليه السلام و ثقاته و أهل الورع و العلم و الفقه من شيعته.


پاورقي

[1] رجال العلامة (القسم الأول): 67، الرقم 1.

[2] رجال الطوسي: 190، الرقم 9.

[3] رجال الطوسي: 349، الرقم 1.

[4] رجال الكشي: 402، الرقم 750.

[5] رجال الكشي: 402، الرقم 751.

[6] توفي بعد سنة (200) بقليل بعد وفاة الرضا عليه السلام و روي عنه. تنقيح المقال 1 : 414.


دعاؤه الجامع لتمجيد الله


من أدعية الامام الصادق عليه السلام الجامعة، لتمجيد الله تعالي، والثناء عليه، هذا الدعاء: أنت الله، لا إله إلا أنت رب العالمين، أنت الله، لا إله إلا أنت الرحمن الرحيم، أنت الله، لا إله إلا أنت العزيز الكبير، أنت الله، لا إله إلا أنت مالك يوم الدين، أنت الله، لا إله إلا أنت الغفور الرحيم، أنت الله، لا إله إلا أنت العزيز الحكيم، أنت الله، لا إله إلا أنت منك بدأ الخلق، وإليك يعود، أنت الله لا إله إلا أنت لم تزل، ولا تزال، أنت الله، لا إله إلا أنت خالق الخير والشر، أنت الله، لا إله إلا أنت خالق الجنة والنار، أنت الله، لا إله إلا أنت أحد، صمد، لم يلد، ولم يولد، ولم يكن له كفوا أحد، أنت الله، لا إله إلا أنت الملك القدوس، السلام المؤمن، المهيمن العزيز الجبار، المتكبر سبحان الله عما يشركون، هو الله، الخالق البارئ، المصور، له الاسماء الحسني، يسبح له ما في السموات والارض، وهو العزيز الحكيم، لا إله إلا أنت



[ صفحه 244]



والكبرياء رداؤك.» [1] .

وحكي هذا الدعاء، مدي انطباع حب الله تعالي، في قلب الامام عليه السلام، فقد أخلص في حبه، وأخلص في توحيده، وأناب إليه كأعظم ما تكون الانابة.


پاورقي

[1] اصول الكافي 2 / 516.


في المشاورة


قال الصادق: شاور في أمورك مما يقتضي الدين من فيه خمس خصال: عقل و علم و تجربة و نصح و تقوي. ان [1] لم تجد فاستعمل الخمسة و اعزم و توكل علي الله.

فان ذلك يؤدي بك الي الصواب، و ما كان من أمور الدنيا التي هي غير عائدة الي الدين فاقضها [2] و لا تتفكر فيها، فانك اذا فعلت ذلك، أصبت بركة العيش و حلاوة الطاعة. و في المشاورة اكتساب العلم، و العاقل من يستفيد منها علما جديدا و يستدل به علي المحصول من المراد. و مصل المشورة مع أهلها مثل التفكر في خلق السموات و فنائها و هما عينان من العبد، لأنه كلما تفكر فيهما، غاص في نور المعرفة و ازداد بهما اعتبارا و يقينا.

و لا تشاور من لا يصدقه عقلك، و ان كان مشهورا بالعقل و الورع، و اذا شاورت من يصدقه قلبك فلا تخالفه فيما يشير به عليك و ان كان بخلاف مرادك. فان النفس تحتج عن قبول الحق، و خلافها عند قبول الحقائق أبين. قال الله تعالي: «و شاورهم في الأمر». و قال تعالي «و امرهم شوري بينهم». [3] أي متشاورون فيه.



[ صفحه 243]




پاورقي

[1] فان.

[2] فارفضها.

[3] سورة الشوري: الآية 38.


ابن مضارب


محدث أحواله كسابقه.

روي عنه الحسين بن بشير.

المراجع:

معجم رجال الحديث 23: 43.


سفيان بن أبي عمرو البارقي


سفيان بن أبي عمرو البارقي، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 213. تنقيح المقال 2: 35. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 149. نقد الرجال 153. جامع الرواة 1: 365. مجمع الرجال 3: 128. أعيان الشيعة 7: 262 وفيه اسم أبيه أبي عمير بدل أبي عمرو. منتهي المقال 148. منهج المقال 164.


محمد بن الحسن بن عمارة المدني


محمد بن الحسن بن عمارة المدني، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 284. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 105. خاتمة المستدرك 842. معجم رجال الحديث 15: 248. نقد الرجال 301. جامع الرواة 2: 95. منهج المقال 293. مجمع الرجال 5: 194. منتهي المقال 260.



[ صفحه 55]