بازگشت

مؤمن طاق و ابوخدره


علامه مجلسي (ره)، در بحارالانوار، از كتاب احتجاج طبرسي، از اعمش روايت كرده گفت: شيعه و محكمه [1] در كوفه به نزد ابونعيم نخعي گرد آمدند، و مؤمن طاق در آن جا حاضر بود. ابن ابي خدره به شيعيان گفت: من اثبات مي كنم كه ابوبكر افضل از حضرت علي (ع) و جميع صحابه پيغمبر (ص) بوده، به جهت چهار چيز، و كسي قدرت بر رد آن را ندارد و آن چهار امر اين است:

اول: ابوبكر در خانه پيامبر (ص) مدفون شد. دوم: با رسول خدا (ص) در غار بود. سوم: آخرين نماز را با مردم به جا آورد، قبل از رحلت رسول خدا (ص). چهارم: اوست، ثاني اثنين، صديق از امت.

ابوجعفر مؤمن طاق گفت: اي پسر ابي خدره! من تقرير مي كنم براي تو كه علي (ع) افضل از ابوبكر و جميع صحابه پيامبر (ص) بوده، به همين چهار چيزي كه ذكر كردي، و اينكه آن ها براي ابوبكر عيب و نقص بوده؛ و ملزم مي سازم تو را به اطاعت اميرالمؤمنين (ع) به سه جهت: اول از قرآن كه خداوند وصف فرموده او را، دوم نص رسول خدا (ص) بر او، سوم به دليل عقل، و اتفاق كرده اند همه بر آنها.

سپس مؤمن طاق گفت: اي پسر ابي خدره! مرا خبر ده از خانه هايي كه رسول خدا (ص) از خود باقي گذاشت، و خداوند مردم را از ورود در آن، مگر به اذن آن حضرت،



[ صفحه 302]



منع كرده، آيا رسول خدا (ص) آن خانه ها را ارث قرار داد بر اهل و اولادش يا آن ها را صدقه قرار داد براي مسلمانان؟ بگو كدام يك از اين دو بوده؟ از سؤال مؤمن طاق سخن ابي خدره قطع شد و هيچ نتوانست بگويد، و اشتباه خود را در آن چه گفته بود فهميد؛ و چون نتوانست پاسخي دهد، مؤمن طاق گفت: اگر رسول خدا (ص) آن خانه ها را تركه گذاشته بود كه از براي اولاد و زن هاي خود ميراث باشد، هنگامي كه از دنيا رفت نه زن در خانه داشت و عايشه دختر ابوبكر در نه يك از هشت يك آن خانه سهم داشت؛ چگونه صاحب تو را در آن دفن كرد در حاليكه يك ذرع در يك ذرع از آن خانه به او نمي رسيد؟ و اگر آن خانه صدقه بود از براي مسلمانان، پس بليه اعظم و بزرگ تر خواهد بود؛ زيرا كه نمي رسد از آن خانه به ابوبكر پدر عايشه، مگر آن مقداري كه به ادني فردي از مسلمانان، و دخول در آن منزل در زمان حيات و بعد از وفات آن حضرت، بدون اذن آن جناب، معصيت بود، مگر از براي علي بن ابيطالب عليه السلام و اولاد آن جناب؛ زيرا كه خداي تعالي حلال فرموده بود از براي ايشان آن چه را كه حلال ساخته بود از براي رسول خدا (ص).

سپس مؤمن طاق گفت: شما مي دانيد كه رسول خدا (ص) امر فرمود به بستن تمام درهايي كه به مسجد باز مي شد به غير از در خانه علي (ع). ابوبكر خواهش كرد كه پيامبر (ص) اجازه مرحمت كند سوراخي از خانه اش به مسجد باز كند، پيامبر اذن نداد، و جناب عباس عموي پيغمبر اكرم (ص) همين كه درهاي مسجد را بستند و در خانه علي عليه السلام را باز گذاشتند، غضبناك به مسجد آمد، رسول خدا (ص) خطبه اي خواند و در خطبه فرمود: خداي تعالي امر فرمود به موسي و هارون كه در مصر خانه هايي براي خود بسازند و دستور داد كه در مسجد ايشان كسي بيتوته نكند، و كسي با همسرش نزديك نكند، مگر موسي و هارون و ذريه ايشان. و سپس فرمود: نسبت علي بن من به منزله هارون است نسبت به موسي، و ذريه علي مثل ذريه هارون مي باشند، و حلال نيست از براي احدي كه نزديكي كند با همسر خود در مسجد رسول خدا (ص) و حلال نيست كه بيتوته كند در آن كسي، مرگ علي (ع) و ذريه آن جناب. سپس همه حضار گفتند: چنين است كه تو گفتي.

مؤمن طاق به ابوخدره گفت: ربع دين تو رفت؛ و اين منقبتي بود از براي صاحب من كه مخصوص به اوست، و نيز عيبي بود براي صاحب تو (ابوبكر).

و اما قول تو كه گفتي: «ثاني اثنين اذهما في الغار» [2] - دومي از دو تن هنگامي كه



[ صفحه 303]



در غار بودند - پس خبر ده مرا، آيا خداوند فرو فرستاده سكينه و آرامش را بر رسول خدا (ص) و مؤمنين در غير غار؟ ابن ابي خدره گفت: آري، مؤمن طاق گفت: پس به تحقيق كه خدا خارج كرد صاحب تو را در غار از سكينه و آرامش، و مخصوص گردانيد او را به حزن؛ و جاي علي (ع) آن شب در فراش رسول خدا (ص) بود، و فدا كرد جان خود را راه آن حضرت؛ آيا اين افضل است يا بودن با پيغمبر (ص) در غار؟ همه حضار تصديق گفته مؤمن طاق را نمودند.

آن گاه مؤمن طاق گفت: اي ابي خدره! نصف دين تو از دست رفت.

و اما قول تو كه گفتي: ثاني اثنين، صديق امت است، به درستي كه خدا واجب ساخته بر صاحب تو استغفار از براي علي بن ابيطالب (ع) را، در آن جا كه فرموده: «و الذين جاؤا من بعدهم يقولون ربتا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان» [3] - و آنان كه آمدند بعد از ايشان، مي گويند: بار خدايا، بيامرز ما را و برادران ما را كه سبقت گرفتند به ما در ايمان - يعني مسلمانان مكلف بودند كه طلب آمرزش كنند از براي سابقين در ايمان، و شك نيست در اين كه علي (ع) سابق جميع مردم بود در ايمان، پس اگر ابوبكر داخل در مسلمانان باشد، خداوند او را به طلب آمرزش از براي علي بن ابيطالب (ع) مكلف ساخته. و آن چه را كه ادعا كردي او صديق امت است، اين اسم را مردم تعيين كردند، و آن كسي كه نام گذاشته شده به اين نام در قرآن، و شهادت داده قرآن از براي او به صدق، او اولي است به صدق و تصدق از كسي كه مردم او را نام گذاشته باشند؛ و به تحقيق كه علي (ع) در منبر بصره فرمود: منم صديق اكبر كه ايمان آوردم و تصديق كردم كه آن حضرت را، پيش از ابوبكر. حضار تصديق قول او را نمودند.

پس مؤمن طاق به ابن ابي خدره گفت: سه ربع دين تو رفت.

و اما قول تو كه ابوبكر با مردم نماز خواند در آخر عمر پيغمبر اكرم (ص)؛ تو ثابت كردي از براي او فضيلتي را كه نبود از براي او، به درستي كه مطلب به تهمت نزديك تر است تا به فضيلت؛ چون اگر امامت به امر رسول الله (ص) بود پيامبر وي را عزل نمي ساخت، در حالي كه پيغمبر (ص)، همين كه ديد ابوبكر براي نماز با مردم تقدم جست، بيرون آمد و وي را كنار زد و از آن مقام عزل ساخت؛ و اين عمل از ابوبكر، يكي از دو چيز بود: يا حيله اي كرده بود، كه رسول خدا (ص) با آن بيماري شديد كه داشت مبادرت به بركناري او از محراب نمود تا آن كه بعدا احتجاج نكند بر مردم بر آن نمازي كه خواند، و يا آن كه از اول به



[ صفحه 304]



اذن رسول خدا (ص) بود، سپس به امر خدا او را از امامت جماعت معزول ساخت. چنانكه در قضيه تبليغ سوره برائت است كه اول رسول خدا (ص) تبليغ آن سوره را، به اهل مكه، به ابوبكر مفوض فرمود، ليكن همين كه براي تبليغ سوره برائت رفت، جبرئيل نازل شد و گفت كه بايد به دست خود يا كسي كه از تو باشد اين كار را انجام دهي. پس رسول خدا (ص)، علي (ع) را به دنبال او فرستاد و سوره را از او گرفت و او را از آن كار عزل فرمود. در هر حال ابوبكر مذموم باشد، زيرا آشكار شد آن چه مستور و پوشيده بود از او، و اين دليل روشني است كه ابوبكر را صلاحيت جانشيني رسول خدا (ص) نبود و او مأمور به امري نگشت. مردم گفتند: راست گفتي.

پس ابوجعفر مؤمن طاق به ابن ابي خدره گفت: تمام دين تو رفت و رسوا شدي، در حاليكه مي خواستي صاحبت را مدح كني.

آن گاه مردم به مؤمن طاق گفتند: اكنون تو دليل خود را بر وجوب اطاعت علي (ع) بيان كن. مؤمن طاق گفت:اما از قرآن، گفته خداي تعالي است كه فرموده: «يا ايها الذين آمنوا اتقوا الله و كونوا مع الصادقين» [4] -اي كساني كه ايمان آورده ايد از پروردگار خود پروا گيريد و با راستگويان باشيد - پس علي (ع) را با صفت صدق و راستي يافتيم، در آن جا كه ذكر شده: «و الصابرين في البأساء و الضراء و حين البأس اولئك الذين صدقوا و اولئك هم المتقون» [5] - و آن كساني كه صابرند در سختي ها و در زيان و رنجوري و هنگان گيرودار جنگ، آن جماعتند كساني كه راست گفتند و آن جماعتند پرهيزكاران - و اجماع است بر اين كه علي (ع) اولي است به اين صفات از جميع مردم؛ زيرا كه آن حضرت هرگز از جنگي فرار ننمود، چنان كه ديگران در جنگ ها در مواضع متعدده گريختند. مردم تصديق قول او را نمودند.

سپس گفت: اما دليل بر آن چه گفتم از حديث و تنصيص رسول خدا (ص)، آن كه حضرت رسول (ص) فرمود: دو امر نفيس در بين شما مي گذارم تا وقتي كه متمسك شويد به آن ها گمراه نشويد، پس از من؛ اول: كتاب خدا. دوم: عترت (اهل بيت) من است؛ آن دو از يكديگر جدا نگردند تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند.

و نيز آن حضرت فرمود: مثل اهل بيتم در ميان شما، مثل كشتي نوح است، هر كس به آن كشتي سوار شد، نجات يافت، و هر كس از آن تخلف جست، غرق شد. پس تمسك به



[ صفحه 305]



اهل بيت رسول خدا (ص) هادي است و محل رستگاري، به شهادت رسول خدا (ص)، و تمسك به غير ايشان گمراهي است. مردم تصديق گفتار او را نمودند.

پس مؤمن طاق گفت: اما از ادله عقلي: يكي آن ها همگي مردم مأمور به متابعت اعلم هستند، و اجماع امت بر اين است كه علي (ع) اعلم اصحاب رسول خدا (ص) بوده، و همه مردم از آن جناب سؤال مي كردند و به آن حضرت در مسائل علمي احتياج داشتند، و علي (ع) از تمامي ايشان مستغني بود؛ و اين شاهد و دليلي است بر حقيقت آن جناب، از قرآن، چنانكه حق تعالي مي فرمايد: «افمن يهدي الي الحق الحق ان يتبع امن لا يهدي الا ان يهدي فمالكم كيف تحكمون» [6] - آيا كسي كه هدايت به جانب حق مي كند سزاوارتر از است از او پيروي كنند، يا كسي كه راه نيابد جز آن كه هدايتش كنند؟ شما را چه مي شود؟ چگونه حكم مي كنيد؟

راوي گويد: روزي بهتر از آن روز بر ما نگذشت و در آن روز جمع زيادي داخل مذهب حق شدند. [7] .


پاورقي

[1] گروهي بودند كه بعد از داستان حكمين، بر اميرالمؤمنين (ع) خروج كرده، و در حرور آء (قريه اي نزديك كوفه) اجتماع كردند، و رؤسال ايشان: عبدالله بن الكواء، و عتاب بن الاعور، و عبدالله بن وهب راسبي، و يزيد بن عاصم، و ذوالثديه؛ و جمعيتشان در حدود هزار نفر بود، كه همگي آنان اهل نماز و روزه بودند؛ و پيامبر اكرم (ص) از آن گروه خبر داده بود. اين گروه را حروريه نيز گفته اند.

[2] سوره توبه، آيه 40.

[3] سوره حشر، آيه 10.

[4] سوره توبه، آيه 119.

[5] سوره بقره، آيه 177.

[6] سوره يونس، آيه 35.

[7] بحارالانوار، ج 47، ص 399 - 396 (احتجاج طبرسي، ج 2، ص 148 - 144، در نسخه احتجاج به جاي ابوخدره، ابوحذره ثبت شده است).


قواعد فقهية عامة


1 ـ عن موسي بن بكر، قال: قلت لأبي عبدالله(عليه السلام)، الرجل يغمي عليه يوماً أو يومين أو الثلاثة أو الأربعة أو أكثر من ذلك، كم يقضي من صلاته؟ قال: «ألا أخبرك بما يجمع لك هذه الأشياء كلّها؟ كلّما غلب الله عليه من أمر فالله أعذر لعبده» [1] .

2 ـ عن محمد بن علي بن الحسين قال: قال الصادق(عليه السلام): «كلّ شيء مطلق حتّي يرد فيه نهي» [2] .

3 ـ عن داود بن فرقد قال: سمعت أبا عبدالله(عليه السلام) يقول: «أنتم أفقه الناس إذا عرفتم معاني كلامنا، إن الكلمة لتنصرف علي وجوه، فلو شاء إنسان لصرف كلامه كيف شاء ولا يكذب» [3] .

4 ـ عن أبي اسحاق الارجاني رفعه قال: قال أبو عبدالله(عليه السلام): «أتدري لم أمرتم بالأخذ بخلاف ما تقول العامّة؟ فقلت: لا أدري، فقال: إن عليّاً(عليه السلام) لم يكن يدين



[ صفحه 243]



الله بدين إلا خالف عليه الاُمّة الي غيره، إرادة لإبطال أمره وكانوا يسألون المؤمنين(عليه السلام) عن الشيء الذي لا يعلمونه فإذا أفتاهم جعلوا له ضدّا من عندهم ليلبسوا علي الناس» [4] .

5 ـ عن منصور بن حازم قال: قال أبو عبدالله(عليه السلام): «الناس مأمورون ومنهيّون ومن كان له عذّر، عذره الله» [5] .

6 ـ عن أبي بصير قال: سألت أبا عبدالله(عليه السلام) عن المريض هل تمسّك له المرأة شيئاً فيسجد عليه؟ قال: «لا، إلاّ أن يكون مضطّراً ليس عنده غيرها وليس شيء ممّا حرّم الله إلاّ وقد أحلّه لمن اضطرّ إليه» [6] .

7 ـ عن هشام بن سالم، عن أبي عبدالله(عليه السلام) قال: «الله أكرم من أن يكلّف الناس ما لا يطيقون والله أعزّ من أن يكون في سلطانه ما لا يريد» [7] .

8 ـ عن عبدالأعلي مولي آل سام قال: قلت لأبي عبدالله(عليه السلام): عثرت، فانقطع ظفري فجعلت علي اصبعي مرارة فكيف أصنع بالوضوء؟ فقال: «تعرف هذا وأشباهه من كتاب الله، قال الله تعالي: (ما جعل عليكم في الدين من حرج)امسح عليه» [8] .

9 ـ عن عبدالله بن سنان، عن أبي عبدالله(عليه السلام)، قال: «كل شيء فيه حلال وحرام، فهو لك حلال، حتي تعرف الحرام منه بعينه فتدعه» [9] .

10 ـ عن معاوية بن عمار، عن أبي عبدالله(عليه السلام) أن رسول الله(صلي الله عليه وآله) حين فرغ من طوافه وركعتيه، قال: «ابدءوا بما بدأ الله عزّ وجل به من اتيان الصفا، أنّ الله



[ صفحه 244]



يقول: (ان الصفا والمروة من شعائر الله)» [10] .

11 ـ عن زكريا بن يحيي، عن أبي عبدالله(عليه السلام) قال: «ما حجب الله علمه عن العباد، فهو موضوع عنهم» [11] .

12 ـ عن حريز، عن زرارة،قال: سألت أبا عبدالله(عليه السلام) عن الحلال والحرام؟ فقال: «حلال محمّد حلال الي يوم القيامة، وحرامه حرام الي يوم القيامة، لا يكون غيره ولا يجيء غيره» [12] .


پاورقي

[1] الخصال: 2 / 644، أبواب ما بعد الألف، ح 24.

[2] الفقيه: 1 / 317، باب وصف الصلاة... القنوت واستحبابه، الحديث 937.

[3] معاني الأخبار: 1 / 1، الباب 1.

[4] علل الشرائع: 2 / 531، الباب 315، العلّة التي من أجلها يجب الأخذ بخلاف..، الحديث 1.

[5] المحاسن: 1 / 245، كتاب مصابيح الظلم، الباب 26، باب الأمر والنهي، الحديث 242.

[6] التهذيب: 3 / 177، الباب 14، باب صلاة الغريق والمتوحّل والمضطرب بغير ذلك، الحديث 1.

[7] الكافي: 1 / 160، كتاب التوحيد، باب الجبر والقدر والامر بين الأمرين، الحديث 14.

[8] التهذيب: 1 / 363، الباب 16، باب في صفة الوضوء والفرض منه، الحديث 27.

[9] من لا يحضره الفقيه: 3 / 341، باب الذبائح والمآكل، ح 4208.

[10] التهذيب: 5 / 145، الباب 10، الحديث 6.

[11] التوحيد: 413 / 9، الباب 64، باب التعريف والبيان والحجّة والهداية.

[12] الكافي: 1 / 58، كتاب فضل العلم باب البدع والرأي والمقاييس، ح 19.


هيبة الدولة و هيبة الدين


ان السلاطين - بما لهم من القدرة، و الخدم و الجيش و الامكانات - و رؤساء القبائل و العشائر - بما لهم من أفراد القبيلة و العشيرة - تتوفر فيهم الهيبة و العزة ما دامت لهم السلطة و الرئاسة، فاذا عزلوا عن الحكم أو الرئاسة زالت هيبتهم، لأن الهيبة حالة تورث الاحساس بالخوف في الرائي، فيوقر السلطان أو الرئيس و يعظمه، و هذه هيبة دنيوية اصطناعية، محدودة، مستعارة.

لأن تلك الهيبة وليدة التكبر و الابهة، و عدم الانبساط مع الناس، و كثرة الحجاب و الحرس، و كثرة البطش و الفتك بالناس.

و قد يستعين هؤلاء بملابسهم الخاصة التي تميزهم عن غيرهم.

و لكن ورد في الحديث: «و اذا أردت عزا بلا عشيرة، و هيبة بلا سلطان، فاخرج من ذل معصية الله الي عز طاعة الله عزوجل» [1] .

و هذه الهيبة منحها الله تعالي لأوليائه و في طليعتهم محمد و آل محمد



[ صفحه 277]



(صلوات الله عليهم أجمعين) و منهم: الامام الصادق (عليه السلام) فانه كان يتمتع بأوفر نصيب من الهيبة و الجلالة، عند الصديق و العدو، و المؤالف و المخالف، بالرغم من تواضعه مع الناس، و انبساطه لهم في الكلام. و بالرغم من خلوه (عليه السلام) عن قدرة السلاطين و جيوشهم و امكاناتهم.

و قد ذكرنا في موسوعة الامام الصادق (عليه السلام) في تراجم بعض أصحابه، كيف كانت تستولي عليهم حالة الخوف و الارتباك حينما كانوا يقابلون الامام من هيبته.

حتي قال الامام الصادق (عليه السلام) - لعبد الكريم ابن أبي العوجاء -: فما يمنعك من الكلام؟

فقال: اجلال لك، و مهابة، ما ينطق لساني بين يديك، فاني شاهدت العلماء، و ناظرت المتكلمين فما تداخلني هيبة قط مثل ما تداخلني من هيبتك... الي آخر كلامه.

نعم، تلك هي الهيبة الذاتية، التي لا تزول، و لا يزيلها التواضع، و حسن الخلق، و الانبساط و البشاشة.

تلك هيبة يمنحها الله من يخافه، لأن من خاف الله أخاف الله منه كل شي ء، و من لم يخف الله أخافه الله من كل شي ء.



[ صفحه 278]




پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 44 ص 139 ضمن حديث 6.


عمار ساباطي


ابواليقضان عمار بن موسي ساباطي اهل كوفه و ساكن مداين بود، و از امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام روايت نموده است. و به وي نسبت فتحي مذهب بودن داده اند كه اگر اين نسبت صحيح باشد باز به صحت روايات او خدشه اي وارد نيست. امام كاظم عليه السلام فرمود: «من از خداي خود خواستم كه عمار را به من ببخشد و او بخشيد». كشي نيز در رجال [1] خود، اين روايت را ذكر نموده است. و علماي رجال از او به عنوان يكي از بزرگان علم حديث كه حلال و حرام دين از آنان گرفته مي شود نام برده اند، اصحاب نيز به احاديث او عمل كرده اند و روايات نقل شده از او فراوان است و اگر كسي كتاب هاي حديث را ملاحظه كند به كثرت روايات او پي خواهد برد. شيخ طوسي در كتاب «فهرست» مي فرمايد: «عمار، كتاب بزرگ و زيبايي دارد كه مورد اعتماد است».

عمار ساباطي دو برادر ديگر نيز به نام هاي قيس و صباح داشت كه از امام صادق و امام كاظم عليهماالسلام روايت نموده اند و آنان نيز مورد اطمينان اهل حديث مي باشند.


پاورقي

[1] رجال كشي، ص 313 و 256 و 164.


قيام محمد بن عبدالله (نفس زكيه)


در زمان امويان، عباسيان به همراه علويان در «ابواء» اجتماع نموده و پنهاني با محمد بن عبدالله بيعت كردند. سفاح و منصور از زمره افرادي بودند كه در اين اجتماع با محمد بيعت نموده بودند. حتي منصور دو نوبت با محمد بيعت نمود كه نوبت دوم آن در «مسجد الحرام» بود. [1] عبدالله بن الحسن خرسند از اين بيعت اميد به رهبري فرزندانش داشت و حتي هنگامي كه امام صادق عليه السلام اظهار نمود حكومت نه به دست تو و نه فرزندان تو مي رسد وي از امام صادق عليه السلام دلگير شد. [2] .

در هر صورت بيعت محمد برعهده سفاح و برادرش منصور بود. هنگامي كه اوضاع به جانب عباسيان چرخيد، اين پيمان ها فراموش شدند. ليكن محمد و برادرش ابراهيم حاضر به بيعت با عباسيان نشدند و همواره پنهاني زندگي مي كردند.

منصور با هراسي كه از دو برادر داشت تلاش فراوان نمود تا به آنان دسترسي پيدا كند، ليكن موفق نشد. منصور براي دسترسي به فرزندان پدر، يعني عبدالله بن حسن اين پيرمرد حسني را زنداني كرد تا از اين طريق به فرزندان آن دسترسي حاصل كند كه اين اقدام هم نتيجه نداد. عبدالله در زندان مقاومت كرد تا آنكه سر دو فرزندش را منصور در زندان براي وي فرستاد و او در زندان در گذشت.

قيام محمد [3] معروف به نفس زكيه در اول رجب سال 145 هجري در مدينه رخ داد. از قيام وي بيش از صد هزار نفر حمايت مي كنند. ليكن وفاداري ننمودند و تنها حدود سيصد نفر همراه وي ماندند. محمد نفس



[ صفحه 215]



زكيه قيامش بعد از آشكار شدنش دو ماه و هفده روز طول مي كشد.

منصور براي مقابله با وي عيسي بن موسي برادر زاده اش را با چهار هزار نيرو به مدينه اعزام مي كند. بعد از درگيري با سپاه محمد، محمد در 14 رمضان سال 145 در منطقه «احجار الزيت» مدينه در كنار كوه سلع كشته مي شود. سر محمد را براي منصور مي فرستند. منصور هم سر محمد را براي پدرش عبدالله در زندان مي فرستد. [4] .

اين حادثه از آن مقدار اهتمام دارد كه رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم پيشاپيش از شهادت محمد نفس زكيه به عنوان حادثه خون بار خبر داده بود، يا اباذر كيف انت اذ رأيت احجار الزيت قد غرقت بالدم. [5] «اباذر چگونه خواهي بود اگر روزي سنگ هاي احجاز الزيت را غرق در خون ببيني.» اين سخن بدين معنا نيست كه ابوذر تا آن زمان زنده خواهد ماند، بلكه گفتگويي است كه حضرت با وي مي كند. چه اگر زنده بودي و اگر اين گونه مي ديدي چه حالي داشتي!


پاورقي

[1] همان، ص 188.

[2] الارشاد، ج 2، ص 191 و 192.

[3] مي نويسند وي چهار سال در رحم مادرش بوده است. مقاتل الطالبين، ص 209.

[4] طبري، ج 6، ص 487 تا 534، مقاتل الطالبين، ص 207 و 209.

[5] سنن ابي داود، كتاب الفنن و الملاحم، ج 4، ص 101.


احضار امام صادق توسط منصور


شهادت امام صادق عليه السلام پس از گذشت دوازده سال از حكومت سياه منصور عباسي رخ داد و طي اين مدت با اينكه امام صادق عليه السلام دور از عراق بود و در مدينه زندگي مي كرد با اين همه از دست او امان و راحتي نداشت.

ابن طاووس در كتاب «مهج الدعوات» مي نويسد: منصور در دوران حكومتش هفت بار امام صادق عليه السلام را نزد خود احضار كرده است؛ گاهي در مدينه در ربذه به هنگام عزيمت حج و ديگر بار در كوفه و بغداد بارها آن حضرت را مجبور به آمدن از مدينه به مركز مي كردند.

مفضل بن عمر مي گويد: منصور مرتب امام صادق عليه السلام را احضار مي كرد و تصميم به قتل آن حضرت را داشت. منصور به امام صادق عليه السلام مي گفت: نبايد مردم را بپذيري و بايد از ورود مردم به خانه ات جلوگيري كني. آري منصور درب خانه ي امام صادق عليه السلام را بست و آن حضرت را در نهايت سختي و فشار قرار داد و وضع براي شيعيان هم سخت شد.

سيد بن طاووس مي نويسد: منصور امام صادق عليه السلام را به كوفه فراخواند. او براي اين كار، ابراهيم بن جبله را به مدينه فرستاد تا امام صادق عليه السلام را جلب كند. وي



[ صفحه 155]



مي گويد: وقتي به مدينه رسيدم، به منزل امام رفتم و پيام منصور را ابلاغ كردم، شنيدم امام صادق عليه السلام اين دعا را مي خواند: «اللهم انت ثقتي في كل كرب و رجائي في كل شدة...» پس از آنكه مركب را آماده كردند و خواست سوار شود چنين مي خواند «اللهم بك استفتح و بك استنجح...» و وقتي وارد كوفه شديم از مركب پياده شد و دو ركعت نماز گزارد و سپس دستها را به آسمان بلند كرد و اين دعا را خواند: «اللهم رب السموات و ما اظلت و رب الارضين السبع و ما املت...»

ربيع مي گويد: هنگامي كه مي خواستيم امام صادق عليه السلام را نزد منصور ببريم من قبلا وارد شدم تا منصور را از ورود امام صادق مطلع سازم.

منصور مسيب بن زهير ضبي (جلاد) را فراخواند و شمشيري به او داد و گفت: هر وقت من با «جعفر بن محمد» وارد گفتگو شدم و به تو اشاره كردم فورا گردن او را بزن و منتظر فرمان من مباش.

من از نزد منصور بيرون آمدم و چون با امام جعفر صادق عليه السلام دوستي داشتم و در موسم حج، هميشه به ديدار و زيارتش مي شتافتم، عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! اين مرد ستمكار درباره ي شما تصميمي دارد. دوست ندارم كه شما را در آن وضع و حال ببينم. اگر فرمايشي يا وصيتي داريد بفرمائيد.

امام صادق عليه السلام فرمود: نگران نباش! اگر داخل شويم و نگاهش به من افتد، عوض مي شود. آنگاه همه ي پرده را به دست گرفت و اين دعا را خواند:

«يا اله جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل...»

سپس داخل اندروني شد و زير لب دعائي مي خواند كه من نمي فهميدم. من منصور را مي ديدم كه مانند آتشي كه آب سرد روي آن بريزند و خاموش شود، مرتبا خشمش فروكش مي كرد، تا اينكه امام صادق عليه السلام به كنار تخت او رسيد. آنگاه منصور از جا پريد و دست حضرت را گرفت و او را روي تخت خويش نشانيد و گفت: اي اباعبدالله! ببخشيد كه اين همه به شما زحمت دادم. غرض آن است كه شكايت قوم و خويشانت را به تو كنم. آنان با من بدرفتاري مي كنند، بر دين من طعنه



[ صفحه 156]



مي زنند و مردم را بر ضد من مي شورانند و اگر كسي غير از من به خلافت مي رسيد كه با آنان نسبت خويشي هم نداشت از او اطاعت مي كردند.

امام صادق عليه السلام در پاسخ فرمود: اي امير! چرا روش گذشتگان صالح را فراموش مي كني؟ همچون ايوب كه گرفتار شد، ولي صبر و شكيبائي پيشه كرد و يوسف مظلوم گرديد، اما بخشيد و سليمان به ناز و نعمت رسيد، ليكن سپاس و شكر خدا را بجا آورد.

منصور گفت: من هم صبر مي كنم، مي بخشم و سپاس مي گويم. آنگاه رو به امام كرد و گفت: حديثي را بفرمائيد كه قبلا از شما راجع به صله ي ارحام شنيده ام.

امام صادق عليه السلام فرمود: شنيدم پدرم از پدرانش روايت فرمود:

البر و صلة الارحام عمارة الديار و زيادة الاعمار.

نيكي و صله ي رحم و پيوند با خويشاوند نزديك موجب آباداني شهرها و زيادي عمرها مي شود.

منصور گفت: منظورم اين حديث نبود.

امام صادق عليه السلام فرمود: پدرم از اجدادمان از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت فرمود:

من احب ان ينسأ في اجله و يعافي في بدنه فليصل رحمه.

هر كس دوست مي دارد كه اجل و مرگش به تأخير افتد و تندرست بماند، پس بايد صله ي رحم و پيوند خويشاوند كند.

منصور گفت: اين حديث را نيز نمي گويم.

امام صادق عليه السلام فرمود: بسيار خوب! حديث كرد مرا پدرم از پدرانش كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: مرد نيكوكاري در همسايگي شخصي كه از خويشاوند نزديكش بريده بود، در حال احتضار و جان كندن بود. از سوي خدا به فرشته ي مرگ خطاب شد كه از عمر آن مرد كه قطع رحم كرده چند سال باقي است؟ عرض شد: سي سال خداوند فرمود: آن سي سال را به عمر اين مرد نيكوكار كه صله ي رحم كرده، بيفزائيد.

در اين موقع منصور به غلام و خدمتكارش گفت: عطر و غاليه بياورند و آنگاه به



[ صفحه 157]



دست خويش سر و صورت امام صادق عليه السلام را معطر كرد و چهار هزار دينار هم به حضرت داد و گفت كه مركب مخصوصش را بياورند و آن قدر نزديك آوردند كه در كنار تخت او نگاه داشتند و در آنجا امام صادق عليه السلام را سوار كردند و رفتند. [1] .

روزي منصور كه از راندن مگسي وامانده بود، از امام صادق عليه السلام مي پرسد: اي اباعبدالله! چرا خداوند مگس را آفريد؟!

امام صادق عليه السلام فرمود: تا تكبر جباران را در هم شكند و آنان را خوار سازد. [2] .


پاورقي

[1] مهج الدعوات / سيد بن طاووس.

[2] نورالابصار / ص 141.


پشيماني ابومسلم


ابومسلم هرچه در توان داشت براي استقرار حكومت خاندان عباسي از جان و دل كوشيد و تا مسير انقلاب را برخلاف انتظار خود نديده بود هيچ به فكر توبه نبود، اما وقتي از كرده هاي خود پشيمان شد كه ديگر سودي نداشت.

ابومسلم در توبه نامه اي كه به منصور نوشت (و عموما آن را مهمترين انگيزه ي قتل وي شمرده اند) رنج بي پايان حاصل از ايمان نابجاي خويش را چنين بيان مي كند:

«من رهبري از دودمان پيامبر داشتم كه مي بايست احكام الهي را به من بياموزد و مي پنداشتم كه علم راستين را نزد او خواهم يافت، اما او حتي قرآن را وسيله ي فريب من ساخت، زيرا به سبب علاقه اي كه به اموال اين جهان داشت آن كتاب مقدس را تحريف مي كرد. رهبر من مرا به نام خداوند فرمان داد تا شمشير بركشم، رحم و شفقت را يكباره از دل بيرون كنم، هيچ پوزشي از مخالفان نپذيرم، كمترين لغزش را نبخشايم و من نيز چنين كردم و راه قدرت و توانايي را براي شما گشودم، زيرا كه شما را ديگر خوب مي شناسم و بر گذشته ي خود پشيمانم و توبه مي كنم و اميدوارم كه خداوند ستم هاي نادانسته ي مرا ببخشايد، اما اگر نبخشايد و مرا مجازات كند، باز هم بايد او را دادگر بدانم.» [1] .



[ صفحه 194]




پاورقي

[1] الكامل ابن اثير، ج 5، ص 470؛ تاريخ طبري، ج 6، ص 131؛ الامامة و السياسة، ج 2، ص 159؛ البداية و النهاية، ج 10، ص 64.


ديدگاه اسلام درباره ي توسعه اقتصادي


مسأله اي كه امروزه با آن مواجه هستيم اين است كه آيا افراد جامعه بايد براي كسب امور



[ صفحه 178]



مادي و به دست آوردن مال و ثروت تلاش كنند يا خير؟ يكي از مسايلي كه در سطح جامعه ما - به خصوص پس از دوران جنگ - مطرح شده، اين است كه بايد برنامه هايي براي توسعه اقتصادي داشته باشيم. از آن زمان بحث هايي مطرح شد كه آيا اسلام توسعه اقتصادي را مي پذيرد يا خير؟ آيا بايد به فكر ارتقاي سطح ثروت ملي و سطح زندگي مردم بود و يا اين كه بايد كاري كرد كه مردم مسلمان به نان جوي قانع باشند و بيش تر به عبادت بپردازند؟ اين مباحث حتي به سطح دانشگاه ها و محافل علمي نيز كشيده شد؛ سخنراني ها، كنفرانس ها و سمينارهايي برپا گرديد و مقالاتي نيز در اين زمينه ها به رشته تحرير درآمد. البته كساني هم از اين شرايط سوء استفاده هايي كردند؛ يعني به اسم دل سوزي ولي با انگيزه هايي ديگر، كه خدا مي داند، كارهايي كردند و بحث هايي انجام دادند كه معنايش اين بود كه يا بايد دين را بپذيريم يا پيشرفت اقتصادي را. آنها اين مسأله را مطرح كردند كه اصلا دين با پيشرفت و توسعه اقتصادي سازگار نيست؛ دين دعوت به زهد و قناعت و دوري از دنيا مي كند، پس اگر انقلاب، انقلاب اسلامي است نبايد سخني از توسعه به ميان آيد!

اما آيا به راستي گفته كه نبايد ثروت دنيا در دست مسلمان ها باشد؟! آيا در اسلام چنين بينشي وجود دارد كه هر كس مجموعه اي از نعمت هاي خدا در دستش باشد از نظر اسلام مذموم است؟! حال آن كه در قرآن كريم، سخن حضرت سليمان عليه السلام آمده كه در يكي از دعاهايش خطاب به پروردگار عرض مي كند: رب اغفرلي و هب لي ملكا لا ينبغي لأحد من بعدي؛ [1] بارالها به لطف و كرمت از خطاي من درگذر و مرا ملك و سلطنتي عطا فرما كه پس از من احدي لايق آن نباشد. البته يهود و نصارا، حضرت سليمان عليه السلام را پيامبر نمي دانند، ولي از ديد ما مسلمانان، آن حضرت يكي از پيغمبران بزرگ الهي است. اگر داشتن ثروت و بهره مندي از نعمت هاي خدادادي مذموم مي بود، قرآن كريم از حضرت سليمان عليه السلام كه نعمت هاي فراواني در اختيارش بود اين مقدار ستايش نمي كرد. از جمله نعمت هايي كه خداوند به حضرت سليمان عليه السلام عطا فرمود اين بود كه باد، جن، وحوش و شياطين را مسخر او گردانيد. آن حضرت كاخ هايي از جنس بلور داشت كه شايد امروز هم در جهان نمونه اش وجود نداشته باشد؛ به طوري كه وقتي ملكه سبا، بلقيس، وارد



[ صفحه 179]



كاخ او شد به گمان اين كه بايد از نهر آب عبور كند لباس هايش را جمع كرد. حضرت سليمان عليه السلام به او گفت: انه صرح ممرد من قوارير؛ [2] اين قصري است از آبگينه صاف. حضرت سليمان عليه السلام چنين كاخي داشت و نعمت هاي فراوان ديگري كه در قرآن به برخي از آنها اشاره شده است.

در سيره و احوالات پيغمبر اسلام صلي الله عليه و آله و سلم و ائمه اطهار عليهم السلام، حتي زاهدترين امامان عليهم السلام، آمده است كه آن بزرگواران سالي ده ها برده آزاد مي كردند. برده آزاد كردن كار آساني نيست. درست است كه امروز برده اي نيست تا قيمت آن در بازار معلوم شود، ولي اجمالا قيمت و ارزش يك انسان را مي توان تصور كرد؛ آن هم انساني كه يك عمر در اختيار يك فرد قرار مي گيرد تا او از كار، توانايي ها، مهارت ها و هنرهايش استفاده كند. كسي كه مي خواهد صد برده آزاد كند مسلما بايد توانايي اين كار را از لحاظ مادي داشته باشد. حضرت امام حسن عليه السلام در طول عمر شريفشان چندين بار ثروت خود را بين فقرا تقسيم كردند؛ نصف براي خودشان و نصف ديگر براي فقرا. اين طور نبود كه همه ي امامان عليهم السلام به اصطلاح به يك لقمه نان جو محتاج باشند و شب با شكم گرسنه سر بر بالين بگذارند. درست است كه آنها كم استفاده مي كردند، اما اين به معناي فقر و تنگدستي ائمه عليهم السلام نيست.

بنابراين، اگر پرسش اين است كه آيا اسلام مي خواهد ثروت دنيا در دست مسلمان ها باشد، پاسخ مثبت است. هيچ گاه اسلام نمي خواهد مسلمان ها خوار و زبون، گرسنه، عقب افتاده و تو سري خور باشند. كاركردن، توليد ثروت كردن، مالك ثروت شدن و ثروت را در راه خدا صرف كردن يك مسأله است، و دل بستگي به مال دنيا و اهميت دادن به دنيا در مقابل آخرت مسأله اي ديگر. اتفاقا يكي از نظريه هايي كه امروزه در مسايل اجتماعي و اقتصادي مطرح مي باشد، اين است كه از جمله عوامل پيشرفت صنعت در دنيا اين بوده كه مسيحيان مخلص و مؤمن، كم مصرف مي كردند و زياد پس انداز مي نمودند. اين اموال پس انداز شده موجب گرديد تا سرمايه هاي فراواني پديد آيد و صنايع بزرگي شكل گيرد. آقاي ماكس وبر در اين زمينه كتابي نوشته و در آن روند شكل گيري سرمايه داري در اروپا را تشريح كرده است. او يكي از دلايل رواج



[ صفحه 180]



سرمايه داري را در غرب «اخلاق پروتستان» مي داند؛ يعني روحيه اي كه باعث مي شد مردم زياد كار و كم مصرف كنند. البته در صدد اين نيستم كه بگويم آيا اين توجيه درست است يا خير، بلكه اجمالا مي خواهم بگويم كساني هم هستند كه فكر مي كنند كم مصرف كردن موجب رشد اقتصادي مي شود. البته نظرياتي عكس آن هم وجود دارد.

در هر حال سخن در اين است كه نداشتن ثروت، زبوني و پستي و حقارت يك مطلب است و داشتن عزت نفس، بي اعتنايي به دنيا، پارسايي، پيراستگي و وارستگي مطلب ديگري است. ممكن است كساني نان شب هم نداشته باشند، اما دنياپرست باشند. كساني هم ممكن است ثروت دنيا را در اختيار داشته باشند، اما طالب آخرت و دشمن دنيا باشند؛ آن طور كه اهل بيت عليهم السلام و تربيت يافتگان راستينشان بودند. توصيه ها و سفارش هايي كه در اسلام درباره ي قناعت و زهد شده، معنايش اين نيست كه كار نكنيد، توليد نكنيد و ثروت نداشته باشيد، بلكه از ديدگاهي، دست كم براي حفظ عزت اسلامي در مقابل دشمنان، كسب ثروت واجب است، و اين هيچ منافاتي با زهد ندارد. آموزه هاي تربيتي اسلام در خصوص قناعت و زهد به اين دليل است كه مسلمانان دل به دنيا نبندند، نه اين كه دنيا نداشته باشند. اين دو حيثيت را بايد كاملا از يكديگر تفكيك كنيم.

بنابراين توسعه اقتصادي هيچ منافاتي با روح زهد ندارد. كساني هستند كه به جمع آوري مال و ثروت مي پردازند و كم كم خود آن مال و ثروت برايشان موضوعيت پيدا مي كند. پول و ثروت ابتدا براي انسان جنبه ابزاري دارد؛ يعني وسيله اي است براي رفع نيازها، اما براي كساني مطلوب با لذات مي شود. براي آنها چگونگي مصرف پول مهم نيست، بلكه صرف داشتن آن مهم است. طبعا وقتي خودشان پول را مصرف نكردند، خوش بينانه ترين وضعيتش اين است كه نصيب وارثان شود و آنها هم به درستي از آن استفاده كنند. آيا اين كار عاقلانه اي است كه انسان زحمت بكشد و پول در بياورد و بدون اين كه خودش مصرف كند آن را براي ديگران بگذارد؟ البته وقتي انسان زحمتي كشيد و خودش هم از آن بهره مند شد و به وظايف شرعي اش هم عمل كرد، اگر ثروتي از او باقي ماند، حق وارث است كه از آن استفاده كند و اين حق را خداوند بر اساس حكمت هايي قرار داده است.



[ صفحه 181]




پاورقي

[1] ص (38)،35.

[2] نمل (27)،44.


نصب شبكه در اطراف مرقد شريف و حجره فاطمه


وضع مرقد شريف و بيت فاطمه، قطع نظر از تغييرات جزئي، تقريباً به مدت شش قرن به همان شكلي بود كه توضيح داده شد و زائران قبر رسول خدا (صلي الله عليه وآله) مي توانستند قبر شريف



[ صفحه 156]



آن حضرت را در فاصله يك متر و نيم و از پشت ديوار زيارت كنند و در اطراف مرقد شريف و در محل بيت فاطمه (عليه السلام) و ساير بيوت نماز بخوانند و گفتار ائمه هدي (عليهم السلام) [1] و محدثان و مورخان در مقاطع مختلف، بيانگر اين حالت و ناظر به اين تحول و دگرگوني و تخريب بيت فاطمه و ضميمه شدن آن به مسجد است كه به دستور وليد انجام گرفته است. ولي در سال 668 به دستور پادشاه مصر، ملك ظاهر ببرس بندقداري [2] در ميان ستونهايي كه در چهار طرف مرقد مطهر قرار داشت، شبكه چوبيني به ارتفاع تقريباً دو متر نصب و اين قسمت مجدداً از مسجد جدا گرديد كه علاوه از مرقد مطهر بيت عايشه و بيت فاطمه (عليه السلام) نيز در داخل اين شبكه قرار گرفتند. اين شبكه داراي سه در بود؛ يك در در سمت قبله و در دوم در طرف شرق و در سوم در سمت غرب و داخل مسجد قرار داشت.

مورخين مي گويند در اندازه گيري محل نصب اين شبكه، ملك ظاهر كه در سال 667 در موسم حج به مدينه وارد شده بود، مباشرت مستقيم داشته و در سال 668 آماده و نصب گرديد.

پس از نصب اين شبكه، فاصله زائران با قبر رسول خدا بيشتر و مسلمانان از نماز خواندن در قسمتي از فضا كه به مسجد ضميمه شده بود، ممنوع شدند و اين موضوع به عنوان انتقاد از اقدام ملك ظاهر و بصورت عملي غير مشروع و مانع از اقامه نماز در بخشي از مسجد از سوي بعضي از علماي وقت، مطرح گرديد و پاسخ طرفداران ملك ظاهر اين بود كه: «او با نصب اين شبكه، قداست حجره شريفه را بيش از پيش حفظ و احترام محوطه روضه مطهر را كه در شرع انور وارد شده است، با ممنوع كردن عبور و مرور در آن، براي هميشه ابقاء نموده است.» [3] .



[ صفحه 157]



گرچه از قرن هفتم تا امروز در اين شبكه، از لحاظ ارتفاع و تبديل آن به شبكه فلزي و دگرگونيهاي مختلف ديگر، تغييراتي به وجود آمده است، اما محدوده اي كه براي اين شبكه در زمان ملك ظاهر ترسيم شده بود، هنوز هم به حال خود باقي است و تغييري در آن رخ نداده است و محل بيت فاطمه (عليها السلام) كه در سمت شمالي مرقد رسول خدا، در داخل شبكه قرار گرفته بود، فعلاً نيز در داخل شبكه و در همان محدوده قرار دارد.


پاورقي

[1] همانگونه كه در صفحات قبل و روايات بزنطي از امام علي بن موسي الرضا (عليه السلام) نقل گرديد «دُفنت في بيتها فلما زادت بنو امية في المسجد صارت في المسجد».

[2] وي از سلاطين مقتدر مصر و از كساني بود كه به مسائل اساسي مذهبي توجه بيشتري داشت، از همين رو توانست درسال 665 بـا يـك برنامه وسيع، همه عقايد و مذاهب فقهي اهل سنت را به چهار مذهب معروف منحصر نمايد. نكـ: خطط مقريزي، ج 2، ص 344.

[3] جريان نصب شبكه به وسيله ملك ظاهر در وفاء الوفا، ج 2، ص 604 و فصول من تاريخ المدينه، ص 126 آمده است.


دعاؤه اذا نعي اليه ميت


و كان من دعائه عليه السلام اذا نعي اليه ميت أو اذا ذكر الموت.

«اللهم صل علي محمد و آله، و اكفنا طول الأمل، و قصره عنا بصدق



[ صفحه 186]



العمل، حتي لا نؤمل استتمام ساعة بعد ساعة، و لا استيفاء يوم بعد يوم، و لا اتصال نفس بنفس، و لا لحوق قدم بقدم، و سلمنا من غروره، و آمنا من شروره و انصب الموت بين أيدينا نصبا، و لا تجعل ذكرنا له غبا [1] و اجعل لنا من صالح الأعمال عملا نستبطي ء معه المصير اليك، و نحرص علي وشك اللحاق بك، حتي يكون الموت مأنسنا الذي نأنس به، و مألفنا الذي نشتاق اليه، و حامتنا [2] التي نحب الدنو منها، فاذا أوردته علينا و انزلته بنا، فاسعدنا به زائرا، و آنسنا به قادما، و لا تشقنا بضيافته، و لا تحزنا بزيارته، و اجعله بابا من ابواب مغفرتك، و مفتاحا من مفاتيح رحمتك، أمتنا مهتدين غير ضالين، طائعين غير مستكرهين، تائبين غير عاصين و لا مصرين يا ضامن جزاء المحسنين، و مستصلح عمل المفسدين...» [3] ان طول الأمل مما يصد الانسان عن الأعمال الصالحة، و ينسيه الدار الآخرة، و قد استعاذ الامام عليه السلام بالله منه، و تضرع اليه تعالي أن يجعله نصب عينه لا ينساه لحظة من حياته ليعمل لدار القرار، و حتي يأنس بالموت اذا وفد عليه.


پاورقي

[1] غبا: أي متقطعا في وقت دون وقت.

[2] الحامة: أهل بيت الرجل.

[3] الدعاء الاربعون.


فريد وجدي


قال فريد وجدي: «كان الباقر عالما نبيلا، و سيدا جليلا، و سمي الباقر لأنه بقلم العلم أي توسع فيه...» [1] .


پاورقي

[1] دائرة معارف و جدي 3 / 563.


پشيمان كيست؟


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

كسي كه به نيكي راغب نباشد به پشيماني گرفتار آيد. [1] .


پاورقي

[1] تحف العقول: 319 ميزان الحكمه: ج 13، ح 20107.


صبر و حلم


خويشتن داري در برابر ناگواري هاي تكويني، را صبر گويند، (منظور از ناگواري هاي تكويني اموري چون فقر و بيماري است كه انسان قدرت دخالت و تصرف دلخواه را در آنها ندارد). اما حلم اين گونه نيست بلكه صبر در برابر اعمال ناخوشايند ديگران را (كه از قضا راه چاره نيز دارد) حلم گويند؛ مثل صبر در برابر هتاكي ديگران، نقل است كه يك اعرابي به حضرت امام حسن مجتبي عليه السلام بي احترامي كرد، ولي حضرت در برابر گستاخي او فرمودند: «ان كنت جائعا أشبعناك ان كنت عريانا كسوناك [1] ؛ اگر گرسنه اي تو را سير خواهيم كرد و اگر لباس نداري به تو لباس مي دهيم». در واقع امام اين جا از خود حلم نشان دادند.

شخصي در سامرا نامه ي بسيار تندي به ميرزاي شيرازي نوشت. مرحوم ميرزا نيز به خدمت كارشان فرمودند: «مقداري هندوانه تهيه كن و براي اين آقا بفرست. اين بنده خدا گرمي اش شده!». اين هم يك مصداق از حلم است.


پاورقي

[1] همان، ج 43، ص 344.


آب و نان


آب و خوراك از عواملي هستند كه براي ادامه ي زندگي جانداران لازم اند: لذا هر جانداري در جستجوي آنهاست تا بتواند زنده بماند. زيرا اگر آب نباشد، جانداران فقط در مدت كوتاهي مي توانند در مقابل تشنگي مقاومت كنند و طولي نخواهد كشيد كه از پا در مي آيند. چنانچه خوراك (مثلا نان) نباشد، گرچه زمان بيشتري جاندار مي تواند تحمل كند، اما به تدريج نيروي خود را از دست مي دهد و سرانجام ضعف بر او مستولي شده، به ديار عدم رهسپار مي شود.

اكنون اگر مي خواهيد اين موضوع را با جمله اي كوتاه ولي پر مغز و رسا بفهميد، به طوري كه حقيقت مطلب براي شما فاش شود و ابهامي باقي نماند؛ به عبارت فصيح و بليغ ذيل گوش فرا داريد و توجه كامل داشته باشيد تا از لفظ و معناي آن لذت ببريد.

طعم الماء الحيوة و طعم الخبز القوة. [1] .

مزه ي آب، زندگي و مزه ي نان، قوه است.



[ صفحه 95]




پاورقي

[1] تحف. ص 370.


گروه مجسمه كيانند؟


مجسمه گروهي هستند كه خدا را جسم پنداشته و در اين باره از حضرت صادق عليه السلام سؤال كردند.

حضرت فرمود هر جسم و هر صورت هر دو حدود و نهايت دارد و جسم بدون صورت و همچنين صورت بدون جسم در خارج تحقق ناپذير است و هر جسم و صورتي پذيرش زياد و نقصاني است هر گاه بر آفريدگار حدي تصور شود حتما زياده و نقصان نيز تصور خواهد شد در چنين وضعي آفريدگار جسم و محدود مخلوق و آفرينش خواهد بود نه آفريدگار.

راوي مي گويد از حضرت پرسيدم كه در مقابل عقيده مجسمي ها چه جوابي بگويم؟

حضرت فرمود خدا پديد آورنده و خلق كننده جسم ها و صورتها است. خدا جزء ندارد و زيادي و نقصان در وجود وي قابل تصور نيست. زيرا اگر چنين باشد چه فرقي بين آفريدگار و آفرينش باقي مي ماند. سپس حضرت با بياني بسيار روشن فرمودند هر كس گمان كند كه خدا در داخل چيزي يا بر روي چيزي يا از چيز ديگر حايل مي شود يا جايي از او خالي يا جايي را اشغال كرده است اين چنين شخص خدا را تشبيه به صفت مخلوقات كرده است و حال آنكه خدا خالق مخلوقات است. خدا در عين نزديكي دور است و در عين دوري نزديك است اين است خداي ما كه به جز او خدايي نيست.



[ صفحه 181]




امام صادق در ورع و تقوي


اتقوا الله و صونوا دينكم بالورع

از آثار معرفت و خداشناسي ترس و تقوي است و همانطور كه گفتيم اين درسي بود كه از جدش حضرت سجاد عليه السلام فراگرفت و هميشه خاضع و خاشع و بيمناك و پارسا بود و با نفس خود در راه خدا سخت به مخالفت برمي خواست و در دين پرهيزكاري سرلوحه برنامه او بود به طوري كه تقوي و پارسائي ملكه راسخه او شده بود.

هر كس در رياضات شرعيه و حتي غيرشرعيه هم ممارست كند آن عادت ثانوي او مي گردد و بر نفس تسلط پيدا مي كند و آغاز و انجام سخنش همان وجهه همتش مي باشد چنانچه جدش اميرالمؤمنين عليه السلام در مدت خلافت قريب پنج سال همه شب هر كجا بوده خواه در ميدان جنگ يا محيط صلح و صفا يا مسجد و بازار هر كجا بود اولين جمله كلامش اين بود كه ايها الناس اتقوا الله اي مردم پرهيزكار باشيد.

امام صادق عليه السلام هم كه در آن مكتب نشو و نما يافته بود مي فرمود اي مردم پرهيزكار باشيد و دين خود را به ورع و پارسائي حفظ كنيد و بسيار مردم را ترغيب به زهد مي كرد مي فرمود عليكم بالورع و افاضه مي كرد كه من اشد ما فرض علي خلقه ذكر الله كثيرا و لا اعني سبحان الله والحمدلله و لا اله الا الله و الله اكبر.

فرمود ياد خدا در حرام و حلال و طاعت و مخالفت - عبادت و معصيت راهنما است آدمي را از ارتكاب معاصي و محرمات بازمي دارد و خدا را هميشه در نظر گرفتن انسان را به مخالفت با نفس وامي دارد. يكي از اصحابش پرسيد ورع يعني چه؟



[ صفحه 156]



فقال (ع) الذي يتورع عن محارم الله عزوجل. [1] .

يعني ورع احتراز از محرمات است كه خداوند به وسيله پيغمبرش معين فرموده است.

پرسيدند معني اين آيه و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباءا منثورا (سوره فرقان)؟ چيست فرمود: اما والله ان كانت اعمالهم اشد بياضا من القباطي ولكن اذا عرض لهم حرام لم يدعوه يعني اعمال آدمي مانند پارچه هاي مصري سفيد است اما چون به حرام آلوده شد ديگر قابل پذيرفتن نقش و نگاري نيست.

به مفضل بن عمر فرمود: ان قليل العمل مع التقوي خير من كثير بلا تقوي عمل كم آميخته به پرهيزكاري بهتر از عمل زياد بدون پارسائي است - پرسيدند مثلا چگونه است فرمود مثل اينكه مردي اطعام بسيار كند و به همسايه ها رسيدگي نمايد و حق آنها را حفظ كند ولي مال حرام داخل آن باشد و اضافه كرد كه پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هر كس بگويد لا اله الا الله درختي در بهشت براي او مي نشانند مردي گفت من درخت بسيار دارم فرمود به شرط آنكه آتش نفرستي كه آنها را بسوزاند.

ورع و پارسائي هم آدمي را به كارهاي خير به شرط صحت عمل وامي دارد كه با پارسائي عمل خير را حفظ كند و از بين نبرد.


پاورقي

[1] كتاب كافي باب ورع به نقل الامام الصادق محمدحسين مظفر ص 16.


صبح صادق




چون از افق برآيد انوار صبح صادق

در پاي سبزه بنشين با همدمي موافق



شد موسم بهاران بر لاله كوهساران

بستان پر از رياحين صحرا پر از شقايق



بلبل كه در غم گل مي كرد بي قراري

شكر خدا كه معشوق آمد به كام عاشق



يكسو نشسته خسرو در بزمگاه شيرين

يكسو نهاده عذرا سر در كنار وامق



بر آستان معشوق تسليم شو كه آنجا

صاحبدلان نهادند پا بر سر علايق



زد بلبل سحرخيز فرياد شورانگيز

كاي مست خواب غفلت وي بنده ي منافق



شد وقت آنكه خوانند حمد و ثناي معبود

شد گاه آنكه نالند در پيشگاه خالق



از بوستان وحدت بگذر كه بلبل آنجا

بر شاخ گل سرايد وصف جمال صادق



نور جمال صادق چون از افق برآمد

شد صبح عالم آرا بر شام تيره فايق



تن پيكر فضايل جان گوهر معاني

دل مظهر حقيقت رخ مطلع شوارق



از شرق و غرب بگذشت نور فضايل او

چون آفتاب فضلش طالع شد از مشارق



از پايه كمالش محكم اساس توحيد

وز پرتو جمالش روشن دل خلايق



خورشيد برج ايمان شمشاد باغ امكان

گنجينه ي كمالات سرچشمه حقايق



سرلوحه دل اوست آيات حق هويدا

به به عجب سوادي با اصل خود مطابق



در عصره قيامت دست از تو برنداريم

كاندر شفاعت تست ما را رجاء واثق



تنها (رسا) ندارد شوق جمال ماهت

بنماي رخ كه خلقي است بر ديدن تو شايق





[ صفحه 186]




اما طب


از نظر فن تشريح اعضاء و عضلات و استخوان بندي بدن انسان در حال انقباض و انبساط طبيعي و عادي همه در مكتب جعفري تشريح شده است و نكته اي كه امام صادق عليه السلام فرموده اعضا و كارخانه هاي بدن به تنهائي و منفردا كار نمي كنند بلكه كار آنها اجتماعي است در حال تركيب به كار مشغول هستند اگر افراد اجتماع بتوانند در خارج به تنهائي كار كنند در بدن هم مي توانند اعضاء به تنهائي كار نمايند با اين تفاوت كه پيكر اجتماع از افراد مستقل تشكيل يافته ولي كارشان اجتماعي است كه در صورت امساك و خودداري از كار اجتماع پيكر اجتماع فلج و معلول و از كار مي افتد.

امام عليه السلام مي فرمايد - اعضاء بدن به تنهائي كار نمي كند مثلا قلب جدا باشد كار نمي كند ريه و غيره بايد همه با هم با روح همكاري كنند و پيوسته متصل باشند تا كارخانه به حركت افتد



[ صفحه 59]



اين طور نيست كه يك عضو بتواند مستقلا كار كند و اين نكته از نظر اجتماع از نظر نفس ناطقه كه مصدر و منبع تمام علوم است صدق كرده و قرن ها بعد ملل دنيا به اين حقيقت علمي رسيده اند كه اعضاء و نيروهاي مرئي و نامرئي بدن استقلال ذاتي ندارند بلكه تحت فرمان و سيطره ديگري هستند كه آن روح است و آن فرمانده و رابط اركان و اعضاء بدن است.

اخيرا خبرگزاري استپرس اطلاع داد كه در آفريقا در كاتانكا اسكلتي به دست آمده كه به ساعت هاي اتمي حساب كرده اند مربوطه به 000 / 754 / 1 - يك ميليون و هفتصد و پنجاه و چهار هزار سال پيش است.

همچنين دكترهاي درجه اول مسكو در معالجه استالين به نقل جرايد دنيا گفتند كه مغز انسان براي ميليون ها سال ساخته شده است كه به زودي از بين نمي رود و مي توان آدمي را زنده نگاه داشت.

علماي طبيعي ثابت كرده اند كه فسيل ها نمي پوسد و از بين نمي رود.

اخيرا فيزيسين ها گفتند عناصر كه تا 104 كشف شده بود همه يك فرمول دارند و به يك عنصر بازمي گردند كه در شرايط زمان و مكان مختلف مي نمايند.

فلاسفه اسلام در تحت عنوان خلع و لبس مي گويند هيچ چيز معدوم و موجود نمي شود مگر به اراده حق تعالي ولي تمام مواد و عناصر در حركت اجباري خود صورت ها را عوض مي كنند و لباس نوي مي پوشند.

با اين مقدمات ديديم كه كشفيات علمي امروز را ائمه دين اسلام در طول سه قرن اول اسلام تلويحا يا تصريحا تعليم كرده بودند.

امام صادق عليه السلام فرمود هيچ موجودي معدوم نمي شود و معدومي موجود نمي گردد مگر به اراده حق و دنيا از جهت قدمت سابقه تاريكي دارد و آدمي با نمونه هاي معروف قابل زندگي هزاران سال است و همه مواد طبيعي از عنصر آب آفريده شده است و همه موجودات در معرض حوادث و تغيير صورت مي باشند.



[ صفحه 60]




قرار گرفتن در جايگاه پرسشگر


امام صادق عليه السلام در برابر شبهاتي كه زنادقه ايجاد مي كردند، به جاي بحث و



[ صفحه 234]



استدلال هاي پيچيده، با طرح سؤالاتي ساده و بيدار كننده، مخاطب را به عجز مي كشاند و اين همان چيزي است كه در شيوه مناظرات حضرت ابراهيم عليه السلام در برخورد با نمرود مشاهده شد.

1. گاهي خود حضرت ابتدا از افراد سؤال مي كرد. هر كس ادعاهايي داشت، با سؤالاتي كه از او مي پرسيد، آنها را متقاعد مي كرد، به جهل خودشان آگاهشان مي نمود، و آنها را آماده شنيدن حقيقت مي ساخت؛ يعني از مرحله ي انكار به مرحله ي شك رسيده و در اين زمان آنها آماده شنيدن حقايق و در نتيجه پذيرفتن آن مي شدند.

گاهي حضرت در مورد مسئوليت هايي كه بر عهده افراد بود، سؤال مي كردند تا خود افراد متوجه شوند كه طبق كتاب، سنت و سيره ي ائمه عمل نمي كنند. مثلا در برخورد با ابن ابي ليلي كه از زنادقه ي متكلم بود و سمت قضاوت را در حكومت بني عباس بر عهده داشت، اين گونه عمل كرد. [1] .

2. گاهي خود حضرت از افراد كه به قصد مناظره به حضورش مي رسيدند، سؤالاتي را مي پرسيد تا آنها كه منكر هستند، بعد از آگاهي يافتن، به مرحله ي شك و بعد از آن به مرحله ي آمادگي شنيدن حرف حق برسند. مانند مناظره ي مرد شامي كه به قصد مناظره به خدمت حضرت رسيده بود. [2] .

3. گاهي نيز حضرت از شخصي كه به نزد او مي آمد و سؤالاتي داشت، پرسش هايي را مي پرسيد تا با توجه به پاسخ فرد و ادعايش، وي را مجاب نمايد و عقايد حقه را اثبات كند.

در همين باره از هشام بن حكم روايت شده كه ابن ابي العوجاء به



[ صفحه 235]



خدمت امام صادق عليه السلام رسيد و امام از او پرسيد آيا تو مصنوعي؟ او نيز در پاسخ گفت: من مصنوع نيستم. حضرت از او مي پرسد؟ اگر مصنوع نيستي، پس چه هستي و اگر مصنوع بودي چگونه بودي؟ [3] .

4. امام گاهي با سؤالاتي كه از افراد مي پرسيدند، آنها را متوجه عقايد توحيدي مي كردند. به طور نمونه وقتي زنديقي كه از مصر به قصد مناظره با حضرت روانه مدينه شده بود و بعد از با خبر شدن از اين كه حضرت در مكه است به آنچه رفته و در هنگام طواف با امام برخورد كرد و به او سلام كرد، حضرت از او پرسيد نام تو چيست؟ گفت: عبدالملك. آن حضرت فرمود: كنيه ات چيست؟ پاسخ داد: ابوعبدالله. امام فرمودند: كدام ملك است كه تو بنده ي آن هستي؟ آيا از پادشاهان آسمان است يا زمين و نيز پسرت بنده ي خداي آسمان است يا بنده ي خداي زمين؟

زنديق چون حرفي براي گفتن نداشت، ساكت شد. در اين زمان چون حضرت او را ساكت ديد، به او گفت كه بعد از طواف به نزدش برود تا به سؤالاتش پاسخ گويد. بعد از اين كه وي دوباره به خدمت امام رسيد، حضرت باز از او سؤالاتي مي پرسد و او را به جهل خودش آگاه مي كند. حضرت در ضمن بحث و گفت و گو با وي، ظن و گمان را نفي مي كند و مي فرمايد ظن عجز ظاهر و آشكار است، مادامي كه امري معين نباشد. [4] .


پاورقي

[1] الاحتجاج، ج 2، ص 353.

[2] همان، 365.

[3] همان، ص 334.

[4] همان، ص 335.


اقسام المستحاضة


قسم الفقهاء المستحاضة الي ثلاثة أقسام: صغري، و وسطي، و كبري.

و بنوا هذا التقسيم علي أن عليها أن تختبر نفسها، و ذلك بأن تحشو فرجها بقطنة، ثم تنظر: فان ظهر الدم علي القطنة، و لم يغمسها فهي صغري، و ان غمسها من غير أن يسيل فهي وسطي، و ان سال فهي كبري.

و لا يجب الغسل علي الصغري، و لكن عليها أن تغير القطنة، و تتوضأ لكل صلاة، و لا تجمع بين صلاتين في وضوء واحد، و يجب علي الوسطي ان تغير



[ صفحه 104]



القطنة، و تغتسل غسلا واحدا قبل صلاة الغداة، و ان تتوضأ لكل صلاة، و لا يجمع بين صلاتين بوضوء واحد، و يجب علي الكبري ثلاثة اغسال: الأول قبل صلاة الغداة، و الثاني لصلاة الظهرين تجمع بينهما، و الثالث لصلاة العشائين تجمع بينهما أيضا علي أن تتوضأ لكل صلاة بعد أن تغير القطنة.

و كل من الوسطي و الكبري محدثة بالحدث الأكبر تماما كالحائض، فان لم تفعل ما وصفناه من واجباتها، حرم عليها كل ما يحرم علي الحائض من دخول المسجد، و مس كتابة القرآن، و قراءة العزائم، و عدم جواز الوطء، و فساد الصلاة، أما الصوم فان أخلت بالغسل بطل، و عليها أن تعيد، و ان اخلت بالوضوء فقط صح، لأن الوضوء ليس شرطا في صحة الصوم.

و ان فعلت ما وصفناه صح منها الصوم و الصلاة و الطواف، و حل وطؤها، و جاز لها كل ما يجوز للطاهر.

أما الصغري فهي بحكم من أحدث بالحدث الأصغر كالبول و الريح، لأن المفروض أن حدثها يوجب الوضوء دون الغسل، و علي هذا يصح منها الصوم، و يحل وطؤها، لأنهما غير مشروطين بالوضوء، أما الصلاة فتصح مع الوضوء علي أن لا تجمع بين صلاتين بوضوء واحد، كما قدمنا. [1] .

و غسل الاستحاضة، تماما كالغسل من الحيض و الجنابة.



[ صفحه 105]




پاورقي

[1] يظهر من قول الامام عليه السلام: اذا لم يثقب الدم الكرسف، يأتيها بعلها الا أيام حيضها. و من قول الفقهاء المكرور في كتبهم: و يحل وطؤها اذا فعلت ما تفعله المستحاضة، و متي جازت الصلاة جاز الوطء، و متي امتنعت الصلاة المتنع الوطء، يظهر من ذلك كله أن الصغري أيضا لا يحل وطؤها، حتي تغير القطنة، و تغسل فرجها، و تتوضأ، و لا ريب أن هذا أفضل و أحوط.


اختلاط الحلال بالحرام


7- المال الحرام اذا اختلط بالحلال، و لم يتميز، و لا عرف مقدار الحرام منه، و لا صاحبه و مستحقه، اذا كان الأمر كذلك اخرج خمس المجموع، و حل الباقي، قال العلامة الحلي في التذكرة: لأن منعه من التصرف ينافي مالية المالك - لأن الناس مسلطون علي أموالهم - و يستدعي ضررا عظيما بترك الانتفاع بالمال وقت الحاجة، و تسويغ التصرف بالجميع اباحة للحرام - اذ المفروض ان بعضه ملك للغير - و كلاهما منفيان، و لا مخلص الا اخراج الخمس، و قال الامام الصادق عليه السلام: ان رجلا أتي عليا أميرالمؤمنين عليه السلام، فقال: يا أميرالمؤمنين اني أصبت مالا، لا أعرف حلاله من حرامه. فقال له: اخرج الخمس من ذلك المال، فان الله تعالي قد رضي من المال الخمس.

و لو عرف مقدار الحرام وجب اخراجه، سواء أكان أقل من الخمس أو أكثر، و لو عرف الحرام بعينه اخرجه بالذات، و اذا لم يعلم المبلغ علي التحقيق، و لكنه علم أنه أكثر من الخمس يقينا، اخرج الخمس و ما يغلب علي الظن في الزائد، و لو عرف صاحب المال، و جهل المبلغ صالحه عليه، أو اعطاه ما يغلب علي ظنه، فان رفض المالك مصالحته اخرج اليه الخمس فقط، لأن هذا القدر جعله الله مطهرا للمال.


المشاهدة


ليس من شك أن المشاهدة العادية - أي الرؤية البصرية - لا تكون طريقا لمعرفة كل شي ء، بل لبعض الاشياء، كالأثاث، و الملابس، و الكتب، و القرطاسية، و ما الي ذاك مما تكفي فيه رؤية العين عند العقلاء، و لا يضر الجهل ببعض الصفات التي يتسامح بها العرف، و لا يعد في نظرهم غررا و لا ضررا، قال الشيخ الأنصاري:«المعيار في الاكتفاء بالمشاهدة هو رفع الغرر الشخصي».

و تجدر الاشارة الي أن قول الفقهاء انما يكون حجة متبعة اذا اجمعوا علي حكم شرعي، كالاجماع علي أن بيع الغرر باطل، أما التطبيقات الخارجية، و تشخيص الموضوعات... أما ان هذا البيع فيه غرر، أو لا غرر فيه، فيرجع الي نظر الشخص صاحب العلاقة، لا الي نظر الفقهاء و المجتهدين، مهدنا بهذه الاشارة لنبين أنه لا وزن للاجماع الذي نقله صاحب التذكرة و غيره علي أن المشاهدة تكفي في بيع الثوب و الارض، لأنه اجماع علي تشخيص الموضوع و المصداق، لا علي حكم شرعي كلي، كي يكون حجة. فلو افترض أن مشاهدة



[ صفحه 129]



هذه القطعة الخاصة من الارض لا ينتفي معها الغرر لا يصح البيع، و بالاختصار ان المشاهدة ليست بقاعدة كلية لصحة البيع، و ان قام عليها الاجماع، لأن سر الصحة هو عدم الغرر، فمتي تحقق بأية وسيلة صح البيع، و الا فهو باطل.


المحاباة بالثمن


سبق أن الشفيع يأخذ بالثمن الذي وقع عليه العقد.. و هنا فرض جاء في كتاب الجواهر ينبغي التعرض له لدقته وفائدته العلمية، و هو لو باع أحد الشريكين سهمه من شخص قريب منه أو بعيد، و باعه بأقل من ثمن المثل بقصد محاباته و منفعته، كما لو كانت قيمة السهم مئتين، فباعه بمئة، فهل يأخذ الشفيع بالثمن المسمي أو بالقيمة الحقيقية؟ و الجواب يستدعي التفصيل علي الوجه التالي:

1 - ان يبيع، و هو في حال الصحة، أو في مرض الموت، مع البناء علي أن منجزات المريض تخرج من الثلث لا من الأصل، لأن البيع من المنجزات لا من الوصايا، ولكنه في حكمها علي الأصح، كما يأتي في محله ان شاء الله.. اذا كان كذلك يأخذ الشفيع تمام السهم المبيع من المشتري بالثمن



[ صفحه 132]



الذي وقع عليه العقد، لأن أدلة الشفعة التي قالت: يأخذ الشفيع بالثمن تشمل هذا المورد و لم تفرق بين أن يكون الثمن مساويا للقيمة أو أقل أو أكثر، قال صاحب الجواهر: «بلا خلاف و لا اشكال».

2 - أن يبيع، و هو في مرض الموت، مع فرض أن الثلث لا يتسع للمحاباة، كما لو لم يملك البائع الا السهم الذي باعه، لم تجز الورثة هذا البيع، اذا كان كذلك يكون ثلث المبيع للمشتري محاباة له من البائع، فكأنه أوصي له به، و يأخذ أيضا النصف مقابل الثمن، و هو المئة، لأن المفروض أنه اشتري بمئة ما قيمته مئتان، و عليه فيملك المشتري النصف و الثلث، و يبقي سدس المبيع للورثة مع المئة التي وقعت ثمنا للعقد.. و سبق أن الشفيع يأخذ ما يملكه المشتري، و علي هذا يكون مخيرا بين أن يترك الشفعة، و بين أن يأخذ خمسة أسداس المبيع بتمام الثمن الذي وقع عليه عقد البيع، و هو المئة، و بهذا تجد تفسير عبارة الجواهر، و هي: «لو فرض كون قيمة السهم مئتين، فحاباه و باعه بمئة، و ليس له سواه صح البيع في خمسة أسداسه التي هي النصف و الثلث، و بطل في السدس الذي لم يقابله ثمن، فيأخذ الشفيع ان شاء خمسة أسداسه بكل الثمن».


معناه


معني الاقرار لغة و عرفا و شرعا واحد، و هو الاعتراف بحق ثابت. و يندرج في لفظ الحق كل الحق، سواء أكان لله، كالاقرار بما يوجب الحدود و التعزيرات، أو للناس عينا كان أو منفعة أو قصاصا. و من الاقرار الاعتراف بالحق المعلق علي شي ء، مثل أن يقول لفلان علي مئة بندر اذا حصل الشي ء الفلاني، أو دخل شهر كذا، فالحق ثابت الآن، ولكن ليس للمقر له المطالبة به الا في المستقبل. قال صاحب الجواهر: «و انكار صدق الاقرار عليه، أو عدم جريان حكم الاقرار من المنكرات التي لا تسمع من مدعيها».. و مهما يكن فقد اجمع الفقهاء علي أن الاقرار ليس من العقود و الايقاعات في شي ء، لأنه لا يمت الي الانشاء بسبب.


العرف و القضاء


ان نسبة العرف الي القضاء تماما كنسبته الي التشريع، فكما أن العرف لا يكون بذاته لمعرفة الحكم الشرعي، و يكون - أحيانا - سبيلا لتشخيص الموضوع الذي تعلق به الحكم، كذلك لا يكون العرف أصلا من أصول الاثبات في القضاء، و يكون - أحيانا - وسيلة لمعرفة الشي ء الذي اختلف فيه المتخاصمان، و يكون تأثيره في القضاء من هذه الجهة فحسب. و لذا لو تغيرت العادة، و زال هذا العرف من الزمن، يزول معه هذا التأثير. قال صاحب الجواهر: باب الزواج - فصل المهر: اذا اختلف الزوجان في تسليم المهر فالقول قول الزوجة، مع يمينها، أما الاخبار الدالة علي أن القول قول الزوج مع الدخول، لا الزوجة فانها محمولة علي أن العادة كانت فيما مضي علي تقديم المهر قبل أن يدخل الزوج، ثم تركت هذه العادة، فرجعنا الي الاصل القاضي بعدم التسليم، حتي يثبت العكس.

اذن، للعادة تأثير في تعيين الشي ء الذي تنازع عليه المتخاصمان، و فيما يلي نذكر طرفا من الأمثلة علي ذلك:

1- اذا اتفقا علي حصول عقد البيع بمئة دينار - مثلا - و قال أحدهما: جري الاتفاق علي الدينار البلدي الذي يتعامل الآن به الناس عندنا. و ادعي الآخر: بأنه جري علي الدينار الأجنبي، أو الدينار الذي كان يتعامل به أهل زمان. اذا كان الأمر كذلك فالقول قول الأول، مع يمينه، و علي الثاني البينة.

2- اذا اشتري عينا، ثم وجد بها صفة لم يكن عالما بمكانها من قبل، و زعم أنها عيب يوجب الرد. و قال البائع: ليست هذه الصفة بعيب، حكمنا العرف و أهل الخبرة، و قضينا بقولهم.



[ صفحه 119]



3- اذا وقع الاجار علي بيت، دون أن يتعرض المؤجر و المستأجر الي الضريبة التي تضعها البلدية من الحراسة و الكناسة، و لا الي ضريبة المسقفات، و ما الي ذلك. ثم وقع النزاع، فقال المستأجر: هي علي المالك. و قال المالك: هي علي المستأجر. رجعنا الي العرف، و العادة المتبعة.

4- اذا باع فرسا فهل تندرج البرذعة و اللجام في المبيع؟ أو دابة حاملا فهل يندرج الحمل؟ أو بستانا فهل يندرج حائطه؟ أو دارا فهل تدخل المفاتيح و الشجرة التي فيها؟ كل هذه، و ما اليها نرجع فيها الي العرف ما لم يوجد نص علي العكس، أو قرينة تعين الخروج، أو الدخول.

5- اذا أقامت الزوجة مع الزوج في محل واحد، ثم طالبته بالنفقة مدة اقامتها معه، فترد دعواها عملا بالعادة و الظاهر من أن الزوج في مثل هذه الحال قد أدي النفقة.

و قد أطال الفقهاء الكلام فيما يشمله لفظ الدار و البستان و الأرض و العبد و الفرس، و ما اليها. و جعلوا العرف هو المرجع. قال صاحب الفروق المالكي ج 3 الفرق 199: «هذه الألفاظ كلها حكمت فيها العادة». و قال صاحب الجواهر الامامي في باب المتاجر: «اذا باع شجرة عليها ثمرة فالثمرة للبائع علي كل حال الا أن يكون عرف يقتضي الخروج».

و الذي يجب التنبيه اليه، و لا يجوز الذهول عنه بحال ان العرف بذاته ليس مصدرا من مصادر القضاء، و لا يرجع اليه لتمييز المحق من المبطل، و انما نعتمد عليه عند الحاجة لمعرفة معاني الألفاظ، وما يتبع هذه المعاني التي تنازع فيها المتخاصمان. و هذا في حقيقته ليس قضاء بالعرف، و ان كان له تأثير في القضاء، لأن معني القضاء به أن يكون هو الفصل بين الحق و الباطل، و الحاكم لأحد



[ صفحه 120]



المتداعيين أو عليه. و لا أحسب أن فقيها يقول بذلك، أو يستند قول مدعيه الي دليل. أجل، قد نحكم بالظاهر في بعض الحالات كمن تغدي في بيت آخر، ثم طالبه صاحب البيت بثمن الغداء، فقال الآكل: أنا ضيف، و بيتك ليس مطعما.. فان قاعدة احترام المال، و ضمانه تقتضي أن يكون الآكل مدعيا، و صاحب البيت منكرا. مع أننا لا نشك بأن القول قول الآكل، ولكن هذا بالحقيقة عمل بالاطمئنان لا بالظاهر.


شكا الغم و الهم و كثرة الدين


عن المفضل بن عمر قال: كنت و اسحاق ابن عمار و داود بن كثير الرقي و جماعة عند سيدنا أبي عبدالله عليه السلام فدخل اسماعيل ابن قيس فشكا الغم و الهم و كثرة الدين.

فقال له عليه السلام: اذا كان يوم الخميس بعد الضحي فاغتسل و أت مصلاك و صل أربع ركعات تقرأ في كل ركعة فاتحة الكتاب و عشر مرات انا أنزلناه في ليلة القدر، فاذا سلمت تقول مائة مرة اللهم صل علي محمد و آل محمد، ثم ترفع يديك نحو السماء و تقول:

يا الله يا الله يا الله، عشر مرات؛ ثم تحرك سبابتيك و تقول: يا رب يا رب حتي تنقطع النفس، ثم تبسط يديك تلقاء وجهك و تقول:، يا الله يا الله عشر مرات، و تقول: يا أفضل من رجي و يا خير من دعي، و يا أجود من أعطي، و يا أكرم من سئل، و يا من لا يعز عليه ما يفعله، يا من حيث ما دعي أجاب، اللهم اني أسئلك بموجبات رحمتك، و أسمائك العظام، و بكل اسم لك عظيم، و أسئلك بوجهك الكريم، و بفضلك القديم، و أسئلك باسمك الذي اذا دعيت به أجبت و اذا سئلت به أعطيت، و أسألك باسمك العظيم العظيم، ديان يوم الدين، محيي العظام و هي رميم، و أسئلك بأنك أنت الله لا اله الا أنت أن تصلي علي محمد و آل محمد، و أن تيسر لي أمري و لا تعسر علي و تسهل لي مطلب رزقي من فضلك الواسع يا قاضي الحاجات يا قديرا علي



[ صفحه 183]



ما لا يقدر عليه أحد غيرك، يا أرحم الراحمين و أكرم الاكرمين.


منهج اليقين (شرح وصيت امام صادق)


سيد علاءالدين محمد حسيني گلستانه اصفهاني (م 1110 ق)، بمبئي، 1313 ق.

ر.ك: الذريعه، ج 23، ص 200.


جناح الطير و حكمته


تأمل ريش الطير و كيف هو؟ فإنك تراه منسوجا كنسج الثوب من سلوك [1] دقاق، قد ألف بعضه إلي بعض، كتأليف الخيط إلي الخيط و الشعرة إلي الشعرة، ثم تري ذلك النسج إذا مددته ينفتح قليلا و لا ينشق لتداخله الريح، فيقل الطائر إذا طار، و تري في وسط الريشة عمودا غليظا متينا قد نسج عليه الذي هو مثل الشعر ليمسكه بصلابته، و هو القصبة التي في وسط الريشة، و هو مع ذلك أجوف، ليخف علي الطائر ولا يعوقه عن الطيران.



[ صفحه 119]




پاورقي

[1] السلوك: جمع سلك، و هو الخيط ينظم فيه الخرز و نحوه.


الكتاب المختوم


أصول الكافي 1 / 280 - 279، ح 1: محمد بن يحيي و الحسين بن محمد، عن جعفر بن محمد، عن علي بن الحسين بن علي، عن اسماعيل بن مهران عن أبي جميلة، عن معاذ بن كثير، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان الوصية نزلت من السماء علي محمد صلي الله عليه و آله و سلم كتابا، لم ينزل علي محمد صلي الله عليه و آله و سلم كتاب مختوم الا الوصية فقال جبرائيل عليه السلام: يا محمد هذه وصيتك في أمتك عند أهل بيتك.

فقال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أي أهل بيتي يا جبرائيل؟

قال: نجيب الله منهم و ذريته، ليرثك علم النبوة كما ورثه ابراهيم عليه السلام و ميراثه لعلي و ذريتك من صلبه.

قال: و كان عليها خواتيم، قال: ففتح علي عليه السلام الخاتم الأول و مضي لما فيها ثم فتح الحسن عليه السلام الخاتم الثاني و مضي لما أمر به فيها.

فلما توفي الحسن و مضي، فتح الحسين عليه السلام الخاتم الثالث فوجد



[ صفحه 78]



فيها أن قاتل فاقتل و تقتل، و اخرج بأقوام للشهادة، لا شهادة لهم الا معك.

قال: ففعل عليه السلام فلما مضي دفعها الي علي بن الحسين عليه السلام قبل ذلك، ففتح الخاتم الرابع فوجد فيها أن اصمت و أطرق لما ححب العلم.

فلما توفي و مضي دفعها الي محمد بن علي عليه السلام ففتح الخاتم الخامس فوجد فيها: أن فسر كتاب الله تعالي، و صدق أباك و ورث ابنك و اصطنع الأمة و قم بحق الله عزوجل، و قل الحق في الخوف و الأمن، و لا تخش الا الله، ففعل، ثم دفعها الي الذي يليه.

قال: قلت له: جعلت فداك فأنت هو؟

قال: فقال ما بي الا أن تذهب يا معاذ فتروي علي.

قال: فقلت: أسأل الله الذي رزقك من آبائك هذه المنزلة أن يرزقك من عقبك مثلها قبل الممات.

قال: قد فعل الله ذلك يا معاذ.

قال: فقلت: فمن هو جعلت فداك؟

قال: هذا الراقد و أشار بيده الي العبد الصالح و هو راقد.


الخمارون


[ثواب الأعمال 290، ح 5: أبي رحمه الله، عن محمد بن يحيي، عن محمد بن أحمد، عن يعقوب بن يزيد، عن مروك بن عبيد، عن رجل، عن أبي عبدالله عليه السلام أنه قال:...]

من اكتحل بميل من مسكر كحله الله عزوجل بميل من نار.



[ صفحه 60]



و قال: ان أهل الري في الدنيا من المسكر يموتون عطاشي و يحشرون عطاشي، و يدخلون النار عطاشي.


الدعاء للمؤمنين


أمالي الصدوق 310، المجلس 60، الحديث 8، والخصال 2 / 538، الحديث 3، و أمالي الطوسي 2 / 38، ب 15، الحديث 7: حدثنا علي بن أحمد بن عبدالله بن أحمد بن أبي عبدالله البرقي عن أبيه، عن محمد بن سنان، عن عمر بن يزيد، قال: سمعت أبا عبدالله الصادق عليه السلام يقول:...

من قدم أربعين رجلا من اخوانه قبل أن يدعو لنفسه استجيب له فيهم و في نفسه.



[ صفحه 53]




ادب توجيهي لتقوية روح الجماعة


توجه الامام الصادق في أدبه الي الفرد و الجماعة معا، و أتت دعوته الي العمل من أجل تقوية اللحمة بين القول و العمل، ذلك أن هذا الاقتران المبارك بينهما يتولد منه كل الخير في بناء المجتمع الصالح. قال أحد الحكماء: عندما يقترن القول بالعمل يولدان صبيا يسميانه الصدق، و عندما يقترن القول بالعمل يرزقان بنتا يسميانها الوفاء و يلعب الجميع لعبة أظنها الحرية.

و الذي دعا الامام الي هذا القول مبادي ء المذاهب المغرضة التي كانت سائدة في عصره كالمرجئة مثلا، التي كانت تدعو الي الفصل بين القول و العمل. يقول الامام عليه السلام:

«الايمان عمل كله» و قال: «لا يثبت الايمان الا بعمل» و قال: «كونوا دعاة الناس بأعمالكم و لا تكونوا دعاة بألسنتكم» و قال: «و انما تفاضل القوم بالأعمال».

و في أدبه التوجيهي هذا نداء الي الفرد و الجماعة معا لتقوية روح الجماعة و تماسكها و شد أزرها من أجل بناء مجتمع صالح مطمئن قال عليه السلام: «لكل شي ء



[ صفحه 239]



شي ء يستريح اليه، و ان المؤمن يستريح الي أخيه المؤمن كما يستريح الطير الي شكله».

و في هذا المجال تقع دعوته الي وضع الأشياء في مواضعها، و تحرير الانسان من عبودية الانسان. فقال:

«من أطاع المخلوق في معصية الخالق فقد عبده»!.

و قد سأله سائل عن حد اليقين فقال: «ألا تخاف مع الله شيئا» و قال: «كل رياء شرك». و قال: «انه من عمل الناس، و من عمل لله كان ثوابه علي الله».

و قد اهتم كثيرا بالفقراء و المساكين فأوصي بهم و دعاء الي مساعدتهم فقال: «و ان عيسي بن مريم عليه السلام لما أراد وداع أصحابه، جمعهم و أمرهم بضعفاء الخلق، و نهاهم عن الجبابرة».


ديني كه خدا بر مردم واجب كرده كدام است؟


علي بن ابوحمزه گويد: شنيدم ابوبصير از امام صادق - عليه السلام - پرسيد: به من خبر ده از ديني كه خداي عزوجل بر بندگان واجب فرموده، و بندگان را ندانستن آن روا نباشد، و جز آن از ايشان پذيرفته نيست؛ كدام است؟

فرمود: دوباره بگو، گفت.

حضرت فرمود: گواهي دادن به اينكه معبودي نيست جز خدا، و محمد - صلي الله عليه و آله و سلم - رسول خدا است، و گزاردن نماز، و دادن زكاة، و حج خانه ي خدا براي هر كه بدان راه استطاعت و توانائي داشته باشد، و روزه ي ماه رمضان....

سپس اندكي سكوت نمود و باز فرمود: و ولايت - دو بار -.

آنگاه فرمود: اين است آنچه را خدا بر بندگان واجب ساخته و پروردگار در روز قيامت از بندگانش نخواهد پرسيد كه چرا از آنچه بر شما واجب ساختم زيادتر



[ صفحه 99]



انجام داديد، ولي هر كس زيادتر آورد خدا هم پاداش او را زياد مي كند، همانا رسول خدا - صلي الله عليه و آله و سلم - سنتهائي نيكو و آراسته وضع فرموده كه سزاوار است مردم به آنها عمل كنند. [1] .


پاورقي

[1] اصول كافي: ج 3 ص 35 ح 11.


حديث 115


2 شنبه

تراحموا و تعاطفوا.

با يكديگر مهرباني و مهرورزي كنيد.

كافي، ج 2، ص 175


سلامته و ابنه من القتل


عنه: عن الحسين قال: أخبرنا أحمد بن محمد عن محمد بن علي الصيرفي، عن محمد بن سنان، عن ابن مسكان و أبي سعيد المكاري و غير واحد من أصحابنا، عن عبدالأعلي بن أعين قال: قال مرازم، بعثني أبوجعفر الخليفة و هو معي الي أبي عبدالله عليه السلام و هو بالحيرة لنقتله، فدخلنا عليه في رواقه ليلا، فنلنا منه حاجتنا و من ابنه اسماعيل، ثم رفعنا اليه فقلنا: قد فرغنا مما أمرتنا به. قال: فأصبحنا من الغد فوجدناه في رواقه جالسا فبقينا متحيرين [1] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 119.


بيماري حضرت


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: اگر در اهل يك خانه اي نرمي و مدارا باشد خدا گشايش در روزيشان مي دهد.

و از عمر بن يزيد نقل مي كند كه گفت:

هنگامي كه حضرت صادق عليه السلام بيمار بود، به حضورش مشرف شدم. حضرت پشت به من و رو به ديوار كرد؛ با خود گفتم: نمي دانم از اين بيماري شفا مي يابد يا نه؟ اي كاش از امام بعد از او سؤال كرده بودم. در اين فكر بودم كه حضرت رو به من نمود و فرمود: قضيه چنان نيست كه تو مي پنداري؛ از اين مرض بر من باكي نيست.



[ صفحه 203]




كتابه في الحوائج


هشام بن أحمر [1] قال: كتب أبو عبد الله رقعة في حوائج لأشتريها وكتب: إذا قَرَأتَ الرُّقعَةَ خَرِّقها، فاشتريت الحوائج وأخذت الرّقعة فأدخلتها في زنفيلجتي [2] وقلت: أتبرك بها. [3] .

قال: وقدمت عليه فقال: يا هُشامُ اشتَرَيتَ الحوائِجَ؟

قلت: نعم.

قال: وَخَرَقت الرُّقعَةَ؟

قلت: أدخلتها زنفيلجتي وأقفلت عليها الباب أطلب البركة، وهو ذا المفتاح في تِكَّتي.

قال: فرفع جانب مصلاه وطرحها إليّ وقال: خَرِّقها، فَخَرقتُها ورجعت ففتشت الزّنفيلجة فلم أجد فيها شيئاً. [4] .



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] هشام بن أحمر الكوفيّ، عدّه الشيخ رحمه الله من أصحاب الصادق والكاظم عليهما السلام، وعدّه البرقي من أصحاب الكاظم عليه السلام وممن أدرك أبا عبد الله عليه السلام، وهو الّذي بعثه أبو الحسن عليه السلام ليشتري اُمّ الرضاعليه السلام. (راجع: رجال الطوسي: ص 319 الرقم 4752 و ص 345 الرقم 5155، رجال البرقي: ص 48).

[2] الزّنفليجة: بفتح الزّاي والفاء وكسر اللام، وحكي في لسان العرب كسر الزّاي والفاء، ويقال: الزنفيلجة، أعجمي معرب «زين فاله» وهو وعاء شبيه بالكنف وهو وعاء أداة الرّاعي، أو وعاء أسقاط التّاجر، ويرجح بعض الأساتذة إنّه الزّنبيل محرفاً. (المعرب للجواليقي: ص170).

[3] ولم يذكر لفظ الكتاب.

[4] كشف الغمة: ج2 ص407، بحار الأنوار: ج47 ص147 ح 203 نقلاً عنه.


وصيت 13


وصية الامام الصادق عليه السلام لعبدالله بن جندب

يابن جندب: و لا تغتر بقول الجاهل و لا بمدحه، فتكبر و تجبر و تعجب بعملك، فان أفضل العمل العبادة و التواضع.

يابن جندب: صل من قطعك، و أعط من حرمك، و أحسن الي من أساء اليك، و سلم علي من سبك.

يابن جندب: الاسلام عريان فلباسه الحياء، و زينته الوقار، و مروته العمل الصالح، و عماده الورع، و لكل شي ء أساس، و أساس الاسلام حبنا أهل البيت [1] .

اي پسر جندب! مدح و ذم جاهلان را نشنيده بگير تا از كبر و غرور و خودخواهي دوري كرده باشي و به عملت



[ صفحه 225]



خوش بين باشي، و بدان كه بهترين اعمال، عبادت و تواضع در برابر حق و حقيقت است.

اي پسر جندب! كسي كه با تو قطع رحم كند، تو با او صله ي رحم بنما؛ و به كسي كه تو را از عطاي خويش محروم ساخته، بخشش نما؛ و به كسي كه به تو بدي مي كند، نيكي كن؛ و هر كس تو را سب و شتم كرد، به او سلام كن.

اي پسر جندب! اسلام عريان است، لباس آن حيا، و زينت آن وقار، و سنگيني و مردانگي آن اعمال صالح و نيك است و ستونش ورع است. براي هر چيزي اساس و بنيادي است و اساس و بنياد اسلام، حب ما خاندان عترت و طهارت است.

وصيت امام صادق عليه السلام به عبدالله بن جندب، مفصل و طولاني است؛ البته فرازهايي از اين وصيت در وصيت هاي گذشته ي امام صادق عليه السلام به طور مشروح بيان شد. براي دوري از تكرار و طولاني شدن كلام، به سه فراز از اين وصيت اكتفا مي شود.


پاورقي

[1] تحف العقول، ص 319.


النبات و ما فيه من ضروب المآرب


فكر يا مفضل في هذا النبات و ما فيه من ضروب المآرب، فالثمار للغذاء، و الاتبان للعلف، و الحطب للوقود، و الخشب لكل شي ء من انواع التجارة و غيرها، و اللحاء و الورق و الأصول و العروق و الصموغ لضروب من المنافع. أرأيت لو كنا نجد الثمار التي نغتذي بها مجموعة علي وجه الأرض، و لم تكن تنبت علي هذه الأغصان الحاملة لها، كم كان يدخل علينا من الخلل في معاشنا، و ان كان الغذاء موجودا فان المنافع بالخشب و الحطب



[ صفحه 133]



و الأتبان و سائر ما عددناه كثيرة عظيم قدرها، جليل موقعها، هذا مع ما في النبات من التلذذ بحسن منظره، و نضارته التي لا يعدلها شي ء من مناظر العالم و ملاهيه.


اهل بيت و دانش پزشكي


بررسي دقيق احاديثي كه درباره ي ويژگي هاي علمي، سرچشمه هاي دانش ها و نيز انواع دانش هاي اهل بيت عليهم السلام به ما رسيده، نشان مي دهد كه پيامبر اسلام صلي الله عليه و آله و اهل بيت آن بزرگوار، نه تنها از دانش پزشكي، بلكه از همه ي علوم، نه از راه تحصيل، بلكه از طريق الهام الهي برخوردار شده اند، به گونه اي كه هر گاه اراده مي كردند چيزي را بدانند، مي دانستند، چنانچه امام صادق عليه السلام مي فرمايد:

«ان الامام اذا شاء أن يعلم علم» [1] .

امام، آن گاه كه بخواهد بداند، مي داند.

به دليل اين دانش گسترده و علم خارق العاده بود كه حضرت علي عليه السلام مكرر خطاب به مردم مي فرمود: هر چه مي خواهيد، از من بپرسيد:

«سلوني قبل أن تفقدوني، فان بين جنبي علوما كثيرة كالبحار



[ صفحه 163]



الزواخر». [2] .

از من بپرسيد، پيش از آن كه مرا از كف بدهيد؛ چرا كه در سينه ي من، به سان درياهاي بيكران، دانش هاي فراوان نهفته است.

همه ي امامان عليهم السلام از چنين دانشي برخوردار بوده اند و در پاسخ دادن به هيچ مسأله ي عملي اي در نمي ماندند.

حارث نصري مي گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: اگر نكته اي از امام بپرسند و او نداند، از كجا بدان آگاهي مي يابد؟

امام فرمود: به دلش الهام يا در گوشش نجوا مي شود. [3] .

بنابراين، بي ترديد، پيامبر اسلام و اهل بيت او، از دانش پزشكي برخوردار بوده اند و اگر ثابت شود كه در هر مسأله اي از مسائل مربوط به اين دانش، چيزي فرموده باشند، قطعا كلام آنان، مطابق با واقع است.


پاورقي

[1] الكافي، ج 1، ص 258؛ بصائر الدرجات، ص 315.

[2] دانش نامه ي اميرالمؤمنين عليه السلام، ج 10، ص331.

[3] أمالي شيخ طوسي، ص 408؛ بصائر الدرجات، ص 316.


عبدالله بن سبأ


اما عبدالله بن سبأ، ذلك الشخص الوهمي الذي و صفوه بصفات البطولة و الاقدام، و هو صاحب السلطة المطلقة في المجتمع الإسلامي، و قالوا عنه أنه استطاع أن يسيطر علي أهل مصر و يقود منهم جيشا لقتل الخليفة عثمان، و ان اباذر تعلم منه، و عمارا أخذ بآرائه، و حرب الجمل من دسائسه، و وقعة صفين من تصلبه، و مبادي ء التشيع من تفكيره... و قد ورد ذكره في كثير من الكتب حتي اصبحت قصته و كآنها حقيقة ملموسة و قضية واقعية.

و الذي يلفت النظر هو أن بعض الشيعة ترجموا له، و ذكروه للتبرؤ منه، و أخف عبارة يقولونها في ترجمته: عبدالله بن سبأ ألعن من أن يذكر.

و إذا أردنا أن نرجع لواقع هذه الشخصية، و ما لها من صلة في الواقع و ذلك علي ضوء البحث الدقيق، فان النتائج العلمية تثبت لنا عدم ثبوت هذه الشخصية، و أنها اسطورة و حديثها حديث خرافة، و هي من مبتكرات التعصب الطائفي، و دسائس السياسة، للحط من قيمة مذهب أهل البيت، و الوقيعة في شيعتهم.

و لو أن هؤلاء الذين ذكروا عبدالله بن سبأ بتلك الصورة المدهشة، لينالوا من مقام الشيعة، وقفوا قليلا امام مصادر هذه الاسطورة، و منحوا



[ صفحه 238]



لها بعض الوقت من التأمل، لانكشف لهم الواقع و ظهر أن المصدر الوحيد هو الطبري المتوفي سنة 310 ه و لم يسبقه أحد في ذكرها، و الكل رواها عنه و هو يرويها عن سيف بن عمر بسلسلة مظلمة مجهولة، و سيف قد أجمع علماء الرجال علي أنه كذاب، و سيأتي الحديث عن قصة ابن سبأ في الجزء السادس من هذا الكتاب.

و لنصغي الآن إلي حديث الاستاذ كرد علي حول مذهب التشيع و علقة ابن سبأ به. يقول الاستاذ كرد علي في خطط الشام:

عرف جماعة من كبار الصحابة بموالاة علي في عصر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مثل سلمان فارسي القائل: بايعنا رسول الله علي النصح للمسلمين و الإئتمام لعلي بن ابي طالب و الموالاة له. و مثل أبي سعيد الخدري الذي يقول: أمر الناس بخمس فعلوا باربع و توكوا واحدة و لما سئل عن الأربع، قال: الصلاة و الزكاة و صوم شهر رمضان و الحج، قيل فما الواحدة التي تركوها؟ قال: ولاية علي بن ابي طالب.

قيل له: و إنها لمفروضة معهن، قال: نعم هي مفروضة معهن.

و مثل ابي ذر الغفاري، و عمار بن ياسر، و حذيفة بن اليمان، و ذي الشهادتين خزيمة بن ثابت، و ابي أيوب الأنصاري، و خالد بن سعيد بن العاص، و قيس بن سعد بن عبادة.

و اما ما ذهب إليه بعض الكتاب من أن مذهب التشيع من ابتداع عبدالله ابن سبأ المعروف بابن السوادء فهو و هم و قلة معرفة بحقيقة مذهبهم، و من علم منزلة هذا الرجل عند الشيعة، و براءتهم منه و من أقواله و أعماله، و كلام علمائهم في الطعن فيه بلا خلاف بينهم فيه، علم مبلغ هذا القول من الصواب، و لا ريب في أن أول ظهور الشيعة كان في الحجاز بلد المتشيع له. انتهي. [1] .

و يقول الإمام الشيخ محمد الحسين كاشف الغطاء رحمه الله حول الغلاة و نسبتهم للشيعة:

أما الشيعة الامامية فيبر أون من تلك الفرق براءة التحريم، علي أن تلك الفرق لا تقول بمقالة النصاري بل خلاصة مقالتهم بل ضلالتهم: ان الامام هو الله سبحانه ظهورا و اتحادا أو نحو ذلك مما يقول به كثير من متصوفة الإسلام و مشاهير مشائخ الطرق، و قد ينقل عن الحلاج و الكيلاني، و الرفاعي،



[ صفحه 239]



و البدوي و أمثالهم من الكلمات - و ان شئت فسمها كما يقولون شطحات - ما يدل بظاهره علي ان لهم منزلة فوق الربوبية، و ان لهم مقاما زائدا عن الالوهية (لو كان ثمة موضع لمزيد) و قريب من ذلك ما يقول به أرباب وحدة الوجود أو الموجود.

أما الشيعة الامامية و أعني بهم جمهرة العراق و ايران، و ملايين المسلمين في الهند و مئات الألوف في سوريا و الافغان فان جميع تلك الطائفة من حيث كونها شيعة يبرؤون من تلك المقالات، و يعدونها من أبشع الكفر و الضلالات و ليس دينهم إلا التوحيد المحض، و تنزيه الخالق عن كل مشابهة للمخلوق، أو ملابسة لهم في صفة من صفات النقص و الامكان و التغيير و الحدوث، و ما ينافي وجوب الوجود و القدم و الأزلية، إلي غير ذلك من التنزيه و التقديس المشحونة به مؤلفاتهم في الحكمة و الكلام من مختصرة أو مطولة.

و علي اي حال فان الشيعة براء مما نسب اليها من الغلو، و اما أهل المقالات في الغلو كالبيانية و المنصورية و غيرهم فان نسبتهم إلي الشيعة ظلم - و ما اكثر الظلم للشيعة - و تهجم علي أمة تدين لله بالوحدانية، و لمحمد بالرسالة، و لآله بالمودة.

و استطيع الجزم بان هذه الامور لم تخف علي اولئك القوم الذين أصبحوا يتهجمون علي الشيعة بالطعن في عقائدهم، إذ نسبوا اليهم هذه المقالات الفاسدة التي يقول بها الغلاة. نعم انهم يعرفون الأمر ولكن الحق مر لا يمكن ان تتقبله أذواقهم، و لقد أعجزهم الأمر عن مؤاخذة الشيعة و الطعن في عقائدهم، عندما وجدوا طرق المؤاخذات امامهم مغلقة فلا يستطيعون منها النفوذ إلي مقاصدهم، فالتجأوا إلي هذه الخرافات و الاباطيل التي لا تثبت أمام التدقيق و التحقيق.

كيف يستطيعون مؤاخذة الشيعة و منهم صحابة الرسول و التابعين لهم باحسان: كأبي ذر الغفاري، و عمار بن ياسر، و جارية بن قدامة، و جابر ابن عبدالله الأنصاري، و حذيفة بن اليمان، و سلمان الفارسي، و صعصعة ابن صوحان، و المقداد الكندي و غيرهم.؟!!

و من الغريب أن أكثر الكتاب قد نسبوا لاصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم تاثرهم بآراء ابن سبأ، و أي طعن علي الاسلام و علي رسوله صلي الله عليه و آله و سلم اعظم من هذا بأن يسيطر يهودي علي عقول اصحاب النبي و من تادبوا بآدابه؛ و اليك ما كتبه بعض كتاب العصر الحاضر عند ذكره لعبدالله بن سبأ و نسبة ظهور التشيع إليه، إذ يقول:

ان هذا الشيطان هو عبدالله بن سبأ من يهود صنعاء، و كان يبث دعوته



[ صفحه 240]



بخبث و تدرج و دهاء، و استكثر اتباعه بآخرين من البلهاء الصالحين المتشددين في الدين المتنطعين في العبادة إلي ان يقول: و عني بالتأثير في أبناء الزعماء من قادة القبائل و أعيان المدن الذين اشترك آباؤهم في الجهاد و الفتح، فاستجاب له من بلهاء الصالحين و أهل الغلو من المتنطعين جماعات كان علي رأسهم في الفسطاط الفاقعي بن حرب العتكي، و عبدالرحمن بن عديس البلوي، و كنانة ابن بشر بن عتاب، و عبدالله بن زيد بن ورقاء الخزاعي، و عمر بن الحمق الخزاعي، و عروة بن النباع الليثي، و قتير السكوني. و كان علي رأس من استغواهم ابن سبأ في الكوفة عمرو بن الأصم، و زيد بن صوحان العبدي، و الاشتر بن مالك بن الحارث النخعي، و زياد بن النضر الحارثي، و عبدالله ابن الأصم.

و من البصرة حرقوص بن زهير السعدي، و حكيم بن جبلة العبدي، و ذريح بن عباد العبدي، و بشر بن شريح الحطم بن ضبيعة القيسي، و ابن المحرش.

اما المدينة فلم يندفع في هذا الأمر من أهلها إلا ثلاثة نفر. محمد بن ابي بكر، و محمد بن حذيفة، و عمار بن ياسر. [2] .

هكذا يقول، و نبرأ إلي الله مما يقول، ليت شعري أي جرأة أعظم من هذه الجرأة علي أصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم و وصفهم بهذه الصفة بأنهم مخدوعين بدعوة ذلك الشيطان، و استجابوا لما جاء به هذا اليهودي المزعوم، و هم خريجو مدرسة محمد صلي الله عليه و آله و سلم و دعاة الحق و اتباعه، ولكن الشيطان خدع هذا الكاتب فجاء بهذا الافتراء و هو (يجادل بغير علم و يتبع كل شيطان مريد. كتب عليه أن من تولاه فانه يضله و يهديه إلي عذاب السعير).

و نحن نأمل من كتابنا الذين يكتبون لذات الحق و لا يميل بهم الهوي، و لا تستولي عليهم النزعات الطائفية. أن يوجهوا عنايتهم لاظهار الحقيقة عند دراستهم لقضية ابن سبأ بأن يدرسوها دراسة مؤرخ لا يتحيز و لا يتعصب، و لا يقصد الا خدمة العلم و اظهار الحق، و يقف موقف المدقق علي مصادرها و رواتها و الظروف التي اوجدتها، ليتضح له الامر، و يتميز الحق من الباطل.

و اعود فاقول مؤكدا: إن قضية ابن سبأ اسطورة خرافية اوجدتها عدة عوامل للحط من تعاليم الإسلام و النيل من رجاله، بأنهم قد تأثروا بآراء رجل يهودي فأوردهم موارد الهلكة، من دون تميز و تفكير، إلي غير ذلك مما يؤدي إليه إيجاد هذه الخرافة من مناقضات.

هذا مع أن سندها باطل، و راويها و هو سيف بن عمرو كذاب، و سيأتي التحقيق حول ذلك في الجزء السادس من هذا الكتاب.



[ صفحه 241]




پاورقي

[1] خطط الشام ج 6 ص 256 - 251.

[2] حملة رسالة الاسلام لمحب الدين الخطيب ص 23.


مالك و مسألة التفضيل


سبقت الإشارة إلي رأي مالك في التفضيل و أنه يذهب إلي مساواة الإمام علي عليه السلام لسائر الناس، و أن أفضل الأمة الخلفاء الثلاثة، ثم يقف و يقول: هنا يتساوي الناس. فهو لا يري لعلي عليه السلام ميزة عن سائر الصحابة كما يروي عنه، و من الغريب ذلك، فهو يكاد ينفرد بهذا الرأي، و يمتاز عن سائر علماء الأمة بهذه النزعة، كما أنه لم يرو عن علي في موطأه.

و لم تكن مسألة التفضيل من الأمور الاعتيادية التي يمر عليها المؤرخ أو الكاتب فلا يعطيها مزيدا من البيان، فهي من أعظم المشاكل التي حلت في المجتمع الإسلامي، و لها تمام الأثر في تطور الأوضاع و إثارة نار البغضاء بين المسلمين، لتدخل السياسة فيها، و ما تدخلت السياسة في أمر إلا و جعلته عرضة للاضطراب و التقلب، و لو انفردت القضية عن ذلك لما كان من ورائها ما كان، و لسارت علي ضوء العلم و الواقع، و تجردت عن الظنون و الاتهامات و انتهت بالدليل و الإقناع، ولكنها في الواقع كانت بالإرهاب و القهر و العسف، أو الإغراء و الخداع السياسي.

و قد حاولنا بقدر الإمكان أن لا نتعرض للأمور التي أثارتها أغراض التعطشين علي السيادة، لتفريق كلمة الأمة، و إيجاد مشاكل يحاولون من وراء إيجادها حل مشاكلهم السياسة، لأنهم يريدون أن يرغموا الأمة علي اتباع آرائهم، و تصديق أقوالهم، و لا يكون هناك رأي إلا ما تراه الدولة، فإذا



[ صفحه 566]



وقف المفكرون إلي جانب غير جانبها فهناك الخطر العظيم من الإضطهاد و الاتهام بالعقائد الفاسدة، لأن الاستقلال في الرأي لم يكن من صالح الدولة، و هم يحاولون توجيه الناس إلي حيث اتجهوا. فالمخالف لذلك يتهم بالخروج علي الدولة مرة، و عن الدين أخري.

و إن من أهم المشاكل في تاريخ الإسلام هي مسألة التفضيل، فقد جعلوا عنوان الرفض هو: محبة الإمام علي عليه السلام و تفضيله علي الصحابة. يقول ابن حجر في مقدمة فتح الباري: و التشيع محبة علي و تقديمه علي الصحابة فمن قدمه علي أبي بكر و عمر فهو غال في تشيعه و يطلق عليه رافضي، و إلا فشيعي.

فالشيعي في عرفهم هو محبة علي عليه السلام. أما إذا فضله علي أبي بكر و عمر فهو الرافضي. و ناهيك ما وراء كلمة الرافضي من خطر عظيم، فقد اتخذته السلطة ذريعة للقضاء علي كثير من رجال الأمة الذين لم ينحازوا إليها، و لم يتعاونوا معها و يقفوا إلي جانبها، و اتخذت هاك الخدع و المكائد حتي أدي الي سفك الدماء، و قام المتمرغون علي أعتاب الظلمة، و المتنعمون في خيرات الدولة بما يجلب قلوب ولاة الأمر إليهم في إلصاق العيوب بالشيعة، و ذمهم و الطعن في عقائدهم، حتي قال بعضهم: آكل ذبيحة اليهودي و لا آكل ذبيحة الرافضي [1] و قد عرفت أن الرافضي هو الذي يفضل عليا عليه السلام علي أبي بكر و عمر فقط.

و لم تكن المسألة مسألة تفضيل أو قضية الحب لأبي بكر و عمر بل القضية إنما تحوم حول نقطة سياسية لا غير، و ستقف علي بيان ذلك، و ليس في وسعنا التفصيل الآن لمسألة التفضيل و ما نجم من ورائها في تاريخ الأمة الإسلامية.


پاورقي

[1] الصارم المسلول لابن تيمية ص 575.


عصر الامام الشافعي و أحداثه


يمتد عصر الشافعي من آخر خلافة المنصور المتوفي سنة 158 ه، الي أول خلافة المأمون، أي من سنة 150 ه الي سنة 204 ه، و علي هذا فقد أدرك الشافعي ثماني سنين من خلافة المنصور، و خلافة المهدي المتوفي سنة 165 ه و خلافة الهادي المتوفي سنة 170 ه، و خلافة الرشيد المتوفي سنة 193 ه، و الأمين المقتول سنة 198 ه. و ستة سنين من خلافة المأمون.

و نحن اذا أردنا أن نلحظ أدوار الدولة العباسية، نجد هذه الفترة من أزهر العصور و أهمها، و ان كانت لا تخلو من حوادث هامة، تهدد كيان الدول و تنغص عيش أربابها، ولكن تلك الحوادث كانت هينة بالنسبة لقوة الدولة، عندما استقر أمرها و تمكن سلطانها، و ازدهرت حياتها في امتداد نفوذها، و اتساع دائرتها. فهي تمتد من الأندلس الي الممالك التي تصاقب الصين شرقا.

و كانت المملكة الاسلامية واسعة الأطراف، و قد أخذت المدن الاسلامية حضارتها في العلم، و التجارة، و الصناعة، و نشطت الحركة العلمية، و اقتبس العلماء من فلسفة اليونان.

كما نشطت حركة الترجمة، و انتشر علم الكلام. و قد ساهم الخلفاء بتشجيع تلك الحركة.الي آخر ما هنا لك من عوامل امتياز ذلك العصر، من مظاهر فكرية و اجتماعية و اقتصادية، و في ذلك العصر بلغت الدولة العباسية أوج عظمتها، عندما استطاعت أن ترغم خصومها علي عدم المعارضة، بوسائل البطش و الارهاب، و استعمال أنواع ألوان التعذيب، و كانت لا تعف عن ارتكاب أشنع وسائل العنف، تحقيقا لسيادتها.

و يكفي أن نستدل علي ذلك بما ارتكبوه في معاملة العلويين و أنصارهم، و من كانوا يخشون معارضته لسيرتهم المللتوية، و أعمالهم الشاذة، عندما كبلوا الأمة بقيود جديدة من العبودية، و سلبوا حرية المجتمع، و تلاعبوا بالأموال، و جعلوها وقفا علي أنفسهم، و لا ينال منها الا المتقربون منهم و عامة الناس منها محرومون، و تفننوا بذاك الثراء الطائل في وجوه حياتهم، في الشراب و الطعام، و غير ذلك من وسائل العيش. فكانت حياتهم مضرب المثل في الرغد و السرف و البذخ.



[ صفحه 224]




الشافعية


1 - السواك عرضا بكل خشن لا اصبعه.

2 - التسمية في أوله فان ترك ففي أثنائه.

3 - غسل كفيه فان لم يتيقن طهرهما كره غمسهما في الاناء.

4 - المضمضة و الاستنشاق.

5 - و تثليث الغسل. و المسح المفروض، و المندوب.

6 - مسح كل رأسه، ثم أذنيه ظاهرهما و باطنهما. بماء جديد، و لا يسن مسح الرقبة فانه بدعة.

7 - تخليل اللحية الكثة من كل شعر يكتفي بغسل ظاهره، و تخليل أصابعه.

8 - و غسل الزائد علي الواجب من جميع جوانبه، و كذلك اليدين و الرجلين.

9 - الموالاة و هي التتابع و في قول الشافعي القديم انها واجبة.

10 - ترك الاستعانة بصب الماء عليه من غير عذر.



[ صفحه 212]



11 - الدعاء بعد الوضوء [1] .


پاورقي

[1] منهاج الطالبين للنووي ص 4 و نهاية المحتاج لابن شهاب الرملي ج 1 ص 162.


خالد بن مخلد


ابوالهيثم خالد بن مخلد القطواني البجلي الكوفي المتوفي سنة 213.

خرج حديثه البخاري، و ابوداود، و الترمذي، و النسائي، و ابن ماجة.

و روي عنه البخاري و روي له مسلم، و ابوداود في مسند مالك، و محمد ابن عثمان بن كرامة، و ابوكريب، و ابن نمير، و القاسم بن زكريا و عبد ابن حميد، و ابوبكر بن ابي شيبة، و احمد بن عثمان بن حكيم الاودي، و صالح بن محمد بن يحيي بن سعيد القطان و علي بن عثمان النفيلي، و عباس الدوري، و ابراهيم بن عبدالرحمن بن مهدي و احمد بن فضالة النسائي و احمد بن الخليل، و عباس بن عبدالعظيم العنبري، و معاوية بن صالح الاشعري، و احمد بن يوسف السلمي.



[ صفحه 530]



و حدث عنه أيضا عبيدالله بن موسي و هو اكبر منه، و أبوامية الطرسوسي و اسحاق بن راهويه، و عثمان بن ابي شيبة، و يوسف بن موسي القطان و غيرهم.

و قال ابوداود صدوق شيعي: و قال يحيي بن معين: صدوق لا بأس به. و قال ابن عدي: هو من المكثرين لا بأس به ان شاء الله. و قال ابن سعد: منكر الحديث مفرط في التشيع. [1] .

و قال ابن حجر: خالد بن مخلد القطواني الكوفي ابوالهيثم من كبار شيوخ البخاري، روي عنه. و روي عن واحد عنه. قال العجلي: ثقة فيه تشيع. و قال ابن سعد: كان متشيعا مفرطا. و قال صالح جزرة: خالد بن مخلد ثقة الا انه كان متهما بالغلو في التشيع و قال أحمد: له مناكير.

يقول ابن حجر: أما التشيع فقد قدمنا أنه اذا كان ثبت الاخذ و الاداء لا يضره. لا سيما و لم يكن داعية الي رأيه. و اما المناكير فقد تتبعها ابواحمد ابن عدي في حديثه. و اوردها في كامله. و ليس فيها شي ء مما اخرجه له البخاري. بل لم ار له عنده من افراد سوي حديث واحد سوي حديث ابي هريرة: من عادي لي وليا. و روي له الباقون سوي ابي داود. [2] .

و قال الجوزجاني: و كان خالد شتاما ملعنا سوء مذهبه توفي سنة 213. [3] (اي التشيع)

و هذه هي لهجة الجوزجاني في سوء تعبيره. و اما قوله شتاما فانهم يقصدون مطلق ذكر أحد الصحابة بشي ء. او رواية قضية او حديث فيها حمل عليهم. لأنهم لابد أن يتأولوا ذلك. و هذا اوضح شي ء في ادعاء العصمة مع ظهور ما ينافيها.


پاورقي

[1] ميزان الاعتدال 297 و غيرها.

[2] تهذيب التهذيب 117 - 116: 3.

[3] ميزان الاعتدال 300: 1.


محمد بن خالد بن عبدالله القسري


تولي امرة المدينة سنة 141 ه.

و ولاه المنصور بشرط أن يجد في طلب محمد (ذو النفس الزكية) بن عبدالله بن الحسن، و بسط يده في النفقة، فوجد القسري في بيت المال سبعين ألف دينار، و ألف ألف درهم، فاستغرق ذلك المال و لم يجده، فاتهمه المنصور.

فأمره بكشف المدينة و أعراضها و تفتيش دورها، فأمر القسري بتفتيش



[ صفحه 391]



البيوت، ولكن منع حينها التجوال في الطرقات، خوف خروج محمد ان كان مختبئا، فلم يجده (لعل هذا قصدا من القسري). فعزله المنصور، و ولي رياحا.

فأخذه و طالبه بالأموال، فأحاله علي كاتبه، فقال: أسألك و تحيلني علي كاتبك؟! فأمر به فوجئت عنقه، و قنع أسواطا. ثم حبس، و بقي في الحبس الي أن ظهر محمد في المدينة فأطلقه [1] .

و يظهر من سيرته أنه كان يميل لحب آل البيت عليهم السلام فلذا ضرب و سجن و طرد من امارته و لم يفش شيئا من أسرارهم، و صمد في وجه السياسة الغاشمة.


پاورقي

[1] قال في تنقيح المقال امامي مجهول الحال، و كذا قاله السيد الخوئي في معجمه.


البعث


قال: و أني له بالبعث و البدن قد بلي، و الأعضاء قد تفرقت، فعضو ببلدة يأكلها سباعها، و عضو بأخري تمزقه هوامها، و عضو قد صار ترابا بني به مع الطين حائط!

قال عليه السلام: ان الذي أنشأه من غير شي ء، و صوره علي غير مثال كان سبق اليه، قادر أن يعيده كما بدأه. [1] .

قال: أوضح لي ذلك!

قال عليه السلام: ان الروح مقيمة في مكانها، روح المحسن في ضياء و فسحة [2] ، و روح المسي ء في ضيق و ظلمة، و البدن يصير ترابا كما منه خلق، و ما تقذف به السباع و الهوام من أجوافها، مما أكلته و مزقته، كل ذلك في التراب محفوظ عند من لا يعزب عنه [3] مثقال ذرة في ظلمات الأرض [4] ، و يعلم عدد الأشياء و وزنها، و ان تراب الروحانيين بمنزلة الذهب في التراب، فاذا كان حين البعث مطرت الأرض مطر النشور، فتربو



[ صفحه 81]



الأرض، ثم تمخضوا [5] مخض السقاء، فيصير تراب البشر كمصير الذهب من التراب اذا غسل بالماء، و الزبد من اللبن اذا مخض، فيجتمع تراب كل قالب الي قالبه، فينتقل باذن الله القادر الي حيث الروح، فتعود الصور باذن المصور كهيئتها، و تلج الروح فيها، فاذا قد استوي لا ينكر من نفسه شيئا.


پاورقي

[1] كما قال سبحانه: (و ضرب لنا مثلا و نسي خلقه قال من يحي العظام و هي رميم قل يحييها الذي أنشأها أول مرة و هو بكل خلق عليم). يس: 77 - 78.

[2] أي سعة.

[3] أي لا يغيب عن علمه و لا يخفي، اذ هو المحيط و العالم بكل شي ء.

[4] قال سبحانه و تعالي: (قل بلي و ربي لتأتينكم عالم الغيب لا يعزب عنه مثقال ذرة في السماوات و لا في الأرض و لا أصغر من ذلك و لا أكبر الا في كتاب مبين). سبأ: 3.

[5] «تمخض اللبن و امتخض أي تحرك في المخمضة». لسان العرب 330:7.


ابن أبي نصر السكوني


عمرو بن أبي نصر الأنماطي السكوني الشرعبي، كان من الثقات الذين لاغمز فيهم بوجه، و له كتب يرويها عنه جماعة من الثقات و بعضهم من أصحاب الاجماع، و عداده في أصحاب الصادق عليه السلام.


اصل الشيعة


قال الشهرستاني: [1] هم الذين شايعوا عليا رضي الله عنه علي الخصوص و قالوا



[ صفحه 511]



بامامته و خلافته نصا و وصية ، اما جليا و اما خفيا ، و اعتقدوا أن الامامة لا تخرج من أولاده ، و ان خرجت فبظلم يكون من غيره أو بتقية من عنده .

و قالوا:ليست الامامة قضية مصلحية تناط باختيار العامة و ينتصب الامام بنصبهم ، بل هي قضية اصولية ، و هي ركن الدين .

و قال النوبختي: [2] أول الفرق الشيعة ، و هم فرقة علي بن أبي طالب عليه السلام المسلمون بشيعة علي عليه السلام في زمان النبي صلي الله عليه و آله و سلم و بعده معروفون بانقطاعهم اليه و القول بامامته منهم:المقداد بن الأسود ، و سلمان الفارسي ، و أبوذر جندب ابن جنادة الغفاري ، و عمار بن ياسر ، و من وافق مودته مودة علي عليه السلام ، و هم أول من سمي باسم التشيع من هذه الامة ، لأن اسم التشيع قديم ، شيعة ابراهيم ، و موسي ، و عيسي .

و يدعي أكثر الكتاب من السنة و المستشرقين أن تأريخ التشيع يرجع الي عهد متأخر عن وفاة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم .

و هم بين قائل برجوعه الي العصر الاموي الأول ، و انه كان نتيجة للاضطهاد و التنكيل الذي لحق أنصار علي و بنيه عليهم السلام من الامويين ، و قائل برجوعه الي العصر الذي بدأ المسلمون فيه يحاسبون عثمان و أنصاره علي تصرفاتهم و سوء ادارتهم ، و قد أسرف جماعة اسرافا حاقدا علي الشيعة فأرجعوه الي عناصر أجنبية كانت تعمل في الخفاء لتحطيم الاسلام عن هذا الطريق . و جاء في كتاب « النظم الاسلامية » للمستشرق الفرنسي ( غودفورا ):ان الحزبين الكبيرين الخوارج و الشيعة تكونا بعد الانشقاق الذي حصل بعد معركة صفين لأسباب سياسية .



[ صفحه 512]



و قال جماعة منهم:ان عبدالله بن سبأ لعب دورا بارزا في تكوين فكرة التشيع .

و نحن لا ننكر أن الشيعة لم يكونوا كلهم نمطا واحدا في ايمانهم و تفكيرهم ، و ان الظروف التي كانت تحيط بهم كانت تفرض عليهم التردد و الحيرة و الرجوع لغير الامام الشرعي أحيانا ، ولكن سرعان ما تنجلي لهم الحقائق و ينكشف الواقع بعد الفحص و الاختبار ، و قد استغل خصماء الشيعة هذا النوع من التردد و الالتباس الذي طرأ علي بعض الشيعة فأضافوا اليهم عشرات الفرق ، و كانت هناك أيادي تسير التأريخ لصالحها ، و تعمل لمحاربة التشيع عن طريق التشويش عليه و تشويه معالمه ، تلك الأفكار التي نسبوها الي بعض المتشيعين ، و في النهاية استطاعوا أن يفرضوا علي التأريخ شخصا و هميا سموه عبدالله بن سبأ ، قد انتحل الاسلام و أسر اليهودية فأسس فرقة وقادها لقتل عثمان ، و اخترع فكرة الوصاية التي تدين بها الامامية [3] .

و الواقع أن التشيع بما هو فرقة في مقابل جماعة المسلمين لم يكن قبل وفاة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم ، ولكن المبدأ الذي يرتكز عليه التشيع ، و هو نص النبي علي استخلاف علي عليه السلام من بعده هو من يوم الدار ، و كان بعد ولادة الاسلام و قبل أن يهاجر الرسول من مكة الي المدينة بأكثر من ثمانية أعوام تقريبا ، و ذلك حينما أوحي الله سبحانه اليه في كتابه المجيد:( و أنذر عشيرتك الأقربين ) ، و جاء في جملة من الروايات أن النبي صلي الله عليه و آله و سلم جمع عشيرته الأقربين من آل عبدالمطلب بعد أن هيأ لهم طعاما ثم دعاهم لمؤازرته و الايمان بدعوته المباركة ، و كانوا نحوا



[ صفحه 513]



من ثلاثين رجلا ، و كان في جملة ما قاله لهم:«أيكم يؤازرني علي هذا الأمر و هو وارثي و وصيي ، يقضي ديني و ينجز عداتي ، و خليفتي فيكم من بعدي » ، فكررها فيهم ثلاثا أو أربعا فلم يتقدم منهم أحد غير علي عليه السلام كما أورد ذلك أحمد ابن حنيل في مسنده ، و الثعالبي في تفسيره ، و أضاف الثعالبي أن النبي كررها ثلاث مرات و في كل مرة يسكت القوم الا عليا عليه السلام ، و لما يئس النبي من جوابهم قال النبي صلي الله عليه و آله و سلم لعلي:أنت أخي و وصيي و وارثي و خليفتي من بعدي ، فكان هذا الموقف البذرة الاولي للتشيع [4] ، و ما زال النبي صلي الله عليه و آله و سلم طوال حياته يتعاهد تلك البذرة و يغذيها بأقواله و أفعاله حتي نمت و تركزت في نفوس جماعة من المسلمين عرفوا بشيعة علي و موالاته حتي في حياة الرسول صلي الله عليه و آله و سلم ، و في السنة الأخيرة من حياته بعد رجوعه من مكة المكرمة و قبل أن يتفرق عنه المسلمون في محل يدعي بغدير خم لم يجد الرسول بدا من التنصيص عليه بوصفه و اسمه بعد أن نزلت عليه الآية الكريمة:( يا أيها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس ) ، فاستوقف النبي صلي الله عليه و آله و سلم تلك الحشود التي تمثل مختلف البلاد و الطبقات و تقدر بمائة ألف أو تزيد و صنع له أصحابه منبرا ] من أحداج الابل [ ، ثم استدعي عليا عليه السلام اليه و قبض علي ذراعه و نص عليه بتلك الصيغة المروية [5] في كتب الحديث و التأريخ بمختلف الأسانيد ،



[ صفحه 514]



و في جملة منها:انه بعد أن اعترفوا له بأنه أولي بالمؤمنين من أنفسهم ، قال:« من كنت مولاه فعلي مولاه » فجعل له الولاية التي جعلها له الله و التي اعترف له بها المسلمون ، و بعد أن استمعوا لهذا البيان ، لم يرتابوا في أنه قد نص علي استخلافه بتلك الصيغة . و كان الرأي العام الاسلامي بعد وفاة الرسول متجها نحو علي عليه السلام ، و لم يكن التسابق الذي حصل بين المهاجرين و الأنصار عليها بمجرد أن اعلن نبأ وفاته صلي الله عليه و آله و سلم الا لسد الباب في وجه الأكثرية التي لا تعدل بعلي عليه السلام أحدا من الناس ، و لذا اصيب الجمهور بما يشبه الدهشة لهذا التسابق و التزاحم بين الأنصار من جهة و بين المهاجرين من جهة اخري ، و النبي لا يزال بين أهله مسجي علي فراش الموت ، و علي و بنوهاشم و جماعة من أجلاء الصحابة منصرفون عن دنيا الناس الي تجهيزه لمقره الأخير ، و قد تمت البيعة لأبي بكر بتلك السرعة الخاطفة . و حينما انتهي علي عليه السلام من تجهيز النبي صلي الله عليه و آله و سلم لم يستسلم لسطوة الحاكم الجديد و لم ترهبه الجماهير المحتشدة به ، فوقف يناضل و يدافع عن حقه السليب ، و وقف الي جانبه عدد من أعيان الصحابة ، ولكنه بعد أن رأي الاصرار علي موقفه السلبي قد يؤدي الي نتائج يجني ثمارها أعداء الاسلام ، آثر عند ذلك أن يكون مع جماعة المسلمين يدا واحدة حرصاعلي المصلحة العليا للمسلمين .

و مهما كان الحال ، فالتشيع بمعناه المعروف عند الفقهاء و المتكلمين و المحدثين ، و الذي تتميز به هذه الفرقة عن فرق المسلمين ، ولد في حياة الرسول نتيجة لتلك النصوص التي أوردها المحدثون في كتبهم ، و مع ان الأحداث فرضت علي علي عليه السلام أن يتساهل و يتسامح ، ولكن فكرة استخلافه لم تنته عند هذا الحد ، و ما كان التسامح ليحد من نشاطها ، بل أخذت طريقها في النفوس و القلوب ، و تضاعف عدد المتشيعين له علي مرور الأيام ، و رجع كثير من المسلمين الي الماضي القريب



[ صفحه 515]



و احتشدت في أذهانهم صور عن مواقف النبي صلي الله عليه و آله و سلم ، تلك المواقف التي كان يصرح فيها باستخلاف علي عليه السلام من بعده تارة ، و يلمح فيها اخري ، فالتفوا حول علي عليه السلام و أصبحوا من الدعاة الأوفياء له في جميع المراحل التي مر بها التشيع و ما زال ينمو و ينتشر بين المسلمين في الأقطار المختلفة .

و ان التشيع في الاسلام كان جزءا من الدعوة التي دعا اليها القرآن و بلغها الرسول الي الامة في جملة ما بلغه من تشريعات و أنظمة ، و هو بمفهومه الشائع بين المسلمين في هذا العصر و قبله كانت بذرته الاولي في عصر الرسول و بعد وفاته .

و ذهب أكثر الكتاب العرب و المستشرقين الي أن التشيع حدث بعد مقتل عثمان ، كالشيخ محمد أبي زهرة الذي استعرض الأحداث التي أطاحت بعرش عثمان ، قال:« و في ظل هذه الفتن نبت المذهب الشيعي » .

و رواية ابن النديم في الفهرست ، عن محمد بن اسحاق ، تدل علي أن أول ما أطلق لفظ التشيع علي من اتبع أميرالمؤمنين عليه السلام في محاربة طلحة و الزبير في الجمل ، قال:قال محمد بن اسحاق:لما خالف طلحة و الزبير علي علي رضي الله عنه و أبيا الا الطلب بدم عثمان بن عفان ، و قصدهما علي عليه السلام ليقاتلهما حتي يفيئا الي أمر الله جل اسمه ، تسمي من اتبعه علي ذلك الشيعة ، فكان يقول:شيعي ، و سماهم عليه السلام الأصفياء ، و الأولياء ، و شرطة الخميس ، و الأصحاب [6] .

و كما ادعي آخرون أن التشيع حدث بعد واقعة صفين كما ادعي هذا القول المستشرق الفرنسي ( غودفروا ) ، و ذهبت فئة الي أن التشيع حدث بعد انتشار الموالي الذين دخلوا الاسلام من الفرس و غيرهم .



[ صفحه 516]




پاورقي

[1] الملل و النحل 131:1.

[2] فرق الشيعة:17.

[3] راجع كتاب «عبدالله بن سبأ» ، للسيد مرتضي العسكري.

[4] راجع كتابنا « علي في الكتاب و السنة » ، الجزء الثاني ، يوم الدار . و راجع كتابينا « محمد رسول الله » و « علي المرتضي » من موسوعة المصطفي و العترة.

[5] راجع كتابنا « علي في الكتاب و السنة » و كتابينا « محمد رسول الله » و « علي المرتضي » من موسوعة المصطفي و العترة.

[6] فهرست ابن النديم:249.


خالد بن نجيح


قال الكشي: [1] خالد بن نجيح الجوان، مولي، كوفي، يكني أباعبدالله، روي عن أبي عبدالله و أبي الحسن موسي عليهماالسلام.

و ذكره الشيخ [2] في رجاله تارة في أصحاب الصادق، و اخري في أصحاب الكاظم عليهماالسلام قائلا: خالد بن نجيح روي عن أبي عبدالله عليه السلام.

كما ذكره البرقي [3] تارة في أصحاب الصادق و اخري في أصحاب الكاظم عليهماالسلام.



[ صفحه 357]



قال الكشي: [4] حدثنا حمدويه، قال: حدثنا الحسن بن موسي، قال: كان نشيط «بن صالح» و خالد «الجواز» يخدمانه - يعني [يخدمان] أباالحسن عليه السلام -، قال: فذكر الحسن، عن يحيي بن ابراهيم، عن نشيط، عن خالد الجواز، قال: لما اختلف الناس في أمر أبي الحسن [موسي] عليه السلام قلت لخالد: أما تري ما قد وقعنا فيه من اختلاف الناس؟ [أي قالوا بالوقف]، فقال لي خالد: قال لي أبوالحسن عليه السلام: عهدي الي ابني علي أكبر ولدي و خيرهم و أفضلهم.

و ذكره ابن داود [5] في القسم الأول قائلا: خالد بن نجيح الجوان، بالجيم و النون بيان الجون، من أصحاب الصادق و الكاظم عليهماالسلام، و رأيت في تصنيف بعض الأصحاب «خالد الحوار» و هو غلط.

و قال الزنجاني: [6] و في الكشي ما يدل علي مدحه و علي ارتفاعه، و الأقوي قبول رواياته، و عدها في الحسن، و طريق الصدوق اليه صحيح في المشيخة.

و روي عنه ابن أبي عمير و عثمان بن عيسي و أكثروا. و روي عن زرارة و وهب بن عبدالله.

و روي الرجل في غيبة القائم و سنته عليه السلام أحاديث، و هذا يدل علي صحة اعتقاده، و اصل الغمز فيه من العامة.



[ صفحه 358]




پاورقي

[1] رجال الكشي: 150، الرقم 391.

[2] رجال الطوسي: 186، الرقم 7. و 349: الرقم 1.

[3] رجال البرقي: 31 و 48.

[4] رجال الكشي: 452، الرقم 855.

[5] رجال ابن داود: 87، الرقم 557.

[6] الجامع في الرجال 1 : 708.


دعاؤه الجامع لتوحيد الله


من أدعية الامام الصادق عليه السلام، هذا الدعاء الجامع، لتوحيد الله تعالي، وقد أملاه، علي عمرو بن أبي المقدام، وهذا نصه:

«اللهم، أنت الله لا إله إلا أنت، الحليم الكريم، وأنت الله لا إله إلا أنت، العزيز الحكيم، وأنت الله لا إله إلا أنت الواحد القهار، وأنت الله لا إله إلا أنت، الملك الجبار، وأنت الله لا إله إلا أنت، الرحيم الغفار، وأنت الله لا إله إلا أنت، الشديد المحال، وأنت الله لا إله إلا أنت، الكبير المتعال، وأنت الله لا إله إلا أنت، السميع البصير، وأنت الله لا إله إلا أنت، المنيع القدير، وأنت الله لا إله إلا أنت، الغفور الشكور، وأنت الله لا إله إلا أنت، الحميد المجيد، وأنت الله، لا إله إلا أنت، الغفور الودود، وأنت الله لا إله إلا أنت الحنان المنان، وأنت الله لا إله إلا أنت، الحليم الديان، وأنت الله، لا إله إلا أنت، الجواد



[ صفحه 241]



الماجد، وأنت الله، لا إله إلا أنت، الواحد الاحد، وأنت الله لا إله إلا أنت، الغائب الشاهد، وأنت الله لا إله إلا أنت، الظاهر الباطن، وأنت الله، لا إله إلا أنت، بكل شئ عليم.

تم نورك فهديت، وبسطت يدك فأعطيت، ربنا وجهك أكرم الوجوه، وجهتك خير الجهات، وعطيتك أفضل العطايا، وأهنأها، تطاع ربنا فتشكر، وتعصي ربنا فتغفر لمن شئت، تجيب المضطرين، وتكشف السوء، وتقبل التوبة، وتعفو عن الذنوب، لا تجاري آياديك، ولا تحصي نعمك، ولا يبلغ مدحتك قول قائل.

اللهم، صل علي محمد وآل محمد، وعجل فرجهم، وروحهم، وراحتهم، وسرورهم، وأذقني طعم فرجهم، وأهلك أعداءهم من الجن والانس، وآتنا في الدنيا حسنة وفي الآخرة حسنة، وقنا عذاب النار، واجعلنا من الذين لا خوف عليهم، ولا هم يحزنون، وعلي ربهم يتوكلون، وثبتني بالقول الثابت، في الحياة الدنيا، وفي الآخرة، وبارك لي في المحيا، والممات والموقف والنشور والحساب والميزان، وأهوال يوم القيامة، وسلمني علي الصراط، وأجزني عليه، وارزقني علما نافعا، ويقينا صادقا وتقي وبرا، وورعا وخوفا منك، وفرقا يبلغني منك زلفي، ولا يباعدني منك، وأحببني ولا تبغضني، وتولني، ولا تخذلني، وأعطني من جميع خير الدنيا والآخرة، ما علمت منه، وما لم أعلم، وأجرني من السوء كله، بحذافيره، ما علمت منه وما لم أعلم.» [1] .



[ صفحه 242]



قدم الامام عليه السلام، أجمل عبارات التوحيد، وأبدعها، لله تعالي، الذي خلق جميع الكائنات، ومما لا شبهة فيه، إن الامام عليه السلام، هو سيد الموحدين، وإمام المتقين، فقد رفع كلمة التوحيد، بإبطاله لشبه الملحدين، وأوهامهم، وبهذه الادعية العظيمة، التي هي غذاء للؤمنين والمتقين.


پاورقي

[1] اصول الكافي 2 / 583 - 584.


في الأخذ والعطاء


قال الصادق: من كن الأخذ أحب اليه من الاعطاء، فهو مغبون، لأنه يري العاجل بغفلته أفضل من الآجل.

و ينبغي للمؤمن، أن يأخذ بحق. و اذا أعطي ففي حق و بحق و من حق [1] فكم من آخذ معط دينه و هو لا يشعر، و كم من معط مورث لنفسه سخط الله، و ليس الشأن في الأخذ و الاعطاء و لكن الناجي من اتقي الله في الأخذ و الاعطاء، و اعتصم بحبال الورع في هاتين الخصلتين: خاص و عام. فالخاص ينظر في دقيق الورع فعلا لا يتناول حتي يتيقن أنه حلال، و اذا أشكل عليه تناول عند الضرورة.

و العام ينظر في الظاهر فما لم يجده و لا يعلمه غصبا و لا سرقة تناول و قال: لا بأس هو لي حلال و الأمر [2] في ذلك بين أن يأخذ بحكم الله عزوجل و ينفق في رضي الله.



[ صفحه 239]




پاورقي

[1] نفسه.

[2] و الأمين في ذلك بين من.


ابن عمار


محدث.

روي عنه يزيد بن فرقد.

المراجع:

معجم رجال الحديث 22: 197.


سفيان بن عمارة الأزدي


سفيان بن عمارة الأزدي، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 213. تنقيح المقال 2: 39. خاتمة المستدرك 806. معجم رجال الحديث 8: 157. نقد الرجال 154. جامع الرواة 1: 367. مجمع الرجال 3: 133. أعيان الشيعة 7: 266. منتهي المقال 148. منهج المقال 165.



[ صفحه 53]




محمد بن الحسن الضبي (العطار)


أبو عبد الله محمد بن الحسن الضبي بالولاء، العطار، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 284. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 103. خاتمة المستدرك 842. معجم رجال الحديث 15: 262. نقد الرجال 300. جامع الرواة 2: 94. مجمع الرجال 5: 190. منتهي المقال 269. منهج المقال 291. إتقان المقال 121.