بازگشت

مؤمن طاق و ضحاك شاري


علامه مجلسي (ره)، در بحارالانوار، از رجال كشي، نقل كرده كه يكي از خارجيان به نام ضحاك در كوفه خروج كرد، و نام خود را اميرالمؤمنين گذاشت، و مردم را به مرام خويش مي خواند. مؤمن طاق نزد او رفت. همين كه پيروان ضحاك او را ديدند وي را بگرفتند و نزد ضحاك بردند. مؤمن طاق به ضحاك گفت: من مردي با بصيرت در دينم، و شنيده ام كه تو موصوف به عدل و انصافي، لهذا دوست دارم جزء پيروان تو باشم. ضحاك به اصحاب خود گفت: اگر اين مرد با ما يار و همكار گردد بازار ما رواج و رونقي بهتر خواهد گرفت.

آن گاه مؤمن طاق به ضحاك گفت: چرا از علي (ع) تبري مي كنيد، و قتال و جدال با او را حلال مي دانيد؟ ضحاك گفت: براي اين كه او در دين خدا حكم گرفت و هر كس در دين خدا حكم گيرد، قتل و جدال او، و بيزاري از او، حلال است. مؤمن طاق گفت: پس مرا از اصول دين خود آگاه ساز تا با تو مناظره كنم، و هرگاه حجت و دليل تو بر حجت و دليل من غالب آيد، در سلك اصحاب تو درآيم؛ و مناسب آن است، به جهت تميز صواب و خطاي



[ صفحه 301]



هر يك از من و تو در مناظره، كسي را تعيين كني تا مخطي را در خطايش ادب سازد و از براي مصيبت به صواب حكم نمايد. ضحاك به يكي از اصحاب خود اشاره كرد و گفت: اين مرد در ميان من و تو حكم باشد، چون مردي عالم و فاضل است.مؤمن طاق گفت: اين مرد را حكم مي سازي در ديني كه من آمده ام تا با تو مناظره كنم؟ ضحاك گفت: آري.

مؤمن طاق رو به اصحاب ضحاك كرد و گفت: اينك صاحب شما، در دين خدا، حكم گرفت، ديگر خود دانيد. اصحاب ضحاك، همين كه آن گفتار را شنيدند، چندان چوب و شمشير حواله ضحاك نمودند تا هلاك شد. [1] .


پاورقي

[1] رجال كشي، ص 166 - 165 - بحارالانوار، ج 47، ص 406 - 405.


منهج التفقه في الدين


1 ـ عن هشام بن سالم، قال: قلت لأبي عبدالله(عليه السلام): ما حقّ الله علي خلقه؟ قال: «أن يقولوا ما يعلمون ويكفّوا عمّا لا يعلمون، فإذا فعلوا ذلك فقد أدّوا الي الله حقّه» [1] .

2 ـ عن هشام بن سالم، عن أبي عبدالله(عليه السلام)، قال: «إنّما علينا أن نلقي إليكم الاُصول وعليكم التفريع» [2] .

3 ـ عن ابن مسكان، عن حبيب قال: قال لنا أبو عبدالله(عليه السلام): «ما أحد أحبّ إليَّ منكم، إن الناس سلكوا سبلاً شتّي [3] منهم من أخذ بهواه، ومنهم من أخذ برأيه وإنّكم أخذتم بأمر له أصل» [4] .

4 ـ عن هشام، عن أبي عبدالله(عليه السلام)، قال: قيل له: روي عنكم أنّ الخمر والميسر والأنصاب والأزلام رجال؟ فقال: «ما كان الله ليخاطب خلقه بما لا يعقلون» [5] .



[ صفحه 241]



5 ـ عن عمر بن حنظلة قال: سألت أبا عبدالله(عليه السلام) عن رجلين من أصحابنا بينهما منازعة في دين أو ميراث،فقال: «ينظران من كان منكم ممّن قد روي حديثنا ونظر في حلالنا وحرامنا وعرف أحكامنا فليرضوا به حكماً، فإني قد جعلته عليكم حاكماً، فإذا حكم بحكمنا فلم يقبل منه، فإنّما استخفّ بحكم الله وعلينا ردّ، والرادّ علينا الرادّ علي الله وهو علي حدّ الشرك بالله...» [6] .

وعن عمر بن حنظلة، عن أبي عبدالله(عليه السلام) في الحديث السابق قال: قلت: فان كان كل واحد منهما اختار رجلاً من أصحابنا فرضيا أن يكونا الناظرين في حقّهما، فاختلفا فيما حكما وكلاهما اختلفا في حديثكم.

فقال(عليه السلام): الحكم ما حكم به أعدلهما وأفقههما وأصدقهما في الحديث وأورعهما، ولا يلتفت الي ما يحكم به الآخر.

فقلت: فانهما عدلان مرضيان عند أصحابنا لا يفضّل واحد منهما علي صاحبه؟

فقال(عليه السلام): ينظر الي ما كان من روايتهما عنّا في ذلك الذي حكما به المجمع عليه من أصحابك فيؤخذ به من حكمنا، ويترك الشاذّ الذي ليس بمشهور عند أصحابك فإن المجمع عليه لا ريب فيه، الي أن قال:

قلت: فان كان الخبران عنكم مشهورين، قد رواهما الثقات عنكم؟

قال(عليه السلام): ينظر، فما وافق حكمه حكم الكتاب والسنّة وخالف العامّة فيؤخذ به، ويترك ما خالف حكمه حكم الكتاب والسنّة ووافق العامّة.

قلت: جعلت فداك، أرأيت إن كان الفقيهان عرفا حكمه من الكتاب والسنّة، ووجدنا أحد الخبرين موافقاً للعامّة والآخر مخالفاً لهم، بأيّ



[ صفحه 242]



الخبرين يؤخذ؟

فقال(عليه السلام): ما خالف العامّة ففيه الرشاد.

فقلت: جعلت فداك، فان وافقهما الخبران جميعاً؟ قال: ينظر الي ماهم اليه أميل، حكامهم وقضاتهم فيترك ويؤخذ بالآخر.

قلت: فإن وافق حكامهم الخبرين جميعاً؟ قال: إذا كان ذلك، فارجئه حتي تلقي امامك [7] ، فان الوقوف عند الشبهات خير من الاقتحام في الهلكات» [8] .


پاورقي

[1] المحاسن: 1 / 204، كتاب مصابيح الظلم، الباب 4، حق الله عزّ وجلّ في خلقه، الحديث 53.

[2] السرائر: 3 / 575، ما استطرفه من جامع البزنطي.

[3] شتّي: أي متفرقاً.

[4] المحاسن: 1 / 254 كتاب الصفوة والنور والرحمة، باب 23، باب الأهواء، ح 88، ط المجمع العالمي لأهل البيت(عليهم السلام).

[5] الوسائل: 17 / 167، الباب 35، من أبواب ما يكتسب به، الحديث 13.

[6] من لا يحضره الفقيه: 3 / 8، القضايا والأحكام، باب الاتفاق علي عدلين في الحكومة، ح 3233.

[7] الي أن تلقي إمام زمانك.

[8] الكافي: 1 / 67، كتاب فضل العلم، باب اختلاف الحديث، الحديث 10.


الامام الصادق في أرض عرفات


عن عمرو بن أبي المقدام قال: رأيت اباعبدالله (عليه السلام) يوم عرفة بالموقف، و هو ينادي بأعلا صوته:

«أيها الناس: ان رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) كان الامام، ثم كان علي بن أبي طالب، ثم الحسن، ثم الحسين، ثم علي بن الحسين، ثم محمد بن علي، ثم هه».

فينادي ثلاث مرات لمن بين يديه و عن يمينه و عن يساره و من خلفه، اثني عشر صوتا.

و قال عمرو: فلما اتيت مني سألت اصحاب العربية عن تفسير: «هه»؟ فقالوا: هه لغة بني فلان: أنا فاسألوني.

قال: ثم سألت غيرهم أيضا من أهل العربية، فقالوا مثل ذلك [1] .



[ صفحه 276]




پاورقي

[1] الكافي: ج 4 ص 466 ح 10.


عمار الدهني


ابومعاويه عمار بن خباب بجلي دهني [1] اهل كوفه و از اصحاب شايسته و مورد اعتماد امام صادق عليه السلام است. وي از بزرگان شيعه و خانه اش در كوفه بسيار معروف بود. به گفته ي عده اي پدر او نيز معاويه نام داشته است.

به امام صادق عليه السلام گفته شد: «عمار دهني امروز نزد ابن ابي ليلا [2] ، قاضي كوفه، [براي كسي] شهادت و گواهي داد و قاضي به او گفت: برخيز كه ما شهادت تو را نمي پذيريم، زيرا تو رافضي هستي. پس عمار در حالي كه به خود مي لرزيد و گريه گلوي او را گرفته بود برخاست تا بازگردد، اما قاضي به او گفت: تو از اهل علم و حديث هستي اگر از شنيدن كلمه ي رافضي خوش نداري، از آن بيزاري كن تا ما تو را از برادران خود بدانيم.



[ صفحه 475]



عمار گفت: به خدا سوگند! تو اشتباه فكر كردي؛ زيرا گريه من براي اين نبود، بلكه من براي خود براي تو گريه كردم. اما براي خود گريه كردم كه تو مرا به مقام و مرتبه ي بلندي نسبت دادي كه من خود را لايق آن نمي دانم، تو مرا رافضي نام بردي در حالي كه امام صادق عليه السلام مرا حديث نمود كه اول كسي كه به اين لقب ناميده شد ساحران فرعون بودند كه چون عصاي موسي عليه السلام را ديدند به او ايمان آوردند و از او پيروي نمودند و فرعون را رفض كردند و كنار زدند و تسليم امر الهي گشتند، از اين رو فرعون آنان را رافضه خواند، زيرا دين او را رفض نمودند، بنابراين رافضي كسي است كه هر چه خدا دوست نمي دارد كنار بزند و به هر چه او مي گويد عمل كند و در اين زمان چنين كسي كجا يافت مي شود؟! و گريه من از اين بود كه من اين نام شريف را بر خود نهاده ام و مي ترسم كه بر قلب من مهر زده شده باشد و خداوند مرا سرزنش نمايد و بگويد: اي عمار! آيا تو كارهاي بيهوده و خلاف را كنار گذارده اي و از پروردگار خود اطاعت نموده اي؟ و اين سبب پايين آمدن من از درجات باشد و خدا با من مسامحه نموده باشد و موجب كيفر و عذاب شديد من شود، و اگر او بخواهد به آساني مي تواند مرا مجازات كند جزا اين كه شفاعت اولياي خدا به فرياد من برسد.

و اما گريه من براي تو به اين دليل بود كه تو با نسبت دادن اين اسم به من، مرتكب گناه بزرگي شدي و من سخت براي تو از عذاب الهي مي ترسم كه تو بهترين نام ها را به جاي پست ترين آنها به كار بردي. از اين رو چگونه مي تواني بر كيفر و عذاب اين كلمه اي كه گفتي صبر كني؟!»

پس امام صادق عليه السلام فرمود: «با اين سخنان اگر گناهان عمار بيش از آسمان ها و زمين باشد، آمرزيده خواهد شد و حسنات و نيكي هاي او نيز افزوده خواهد گرديد.»

اين سخنان - همان گونه كه مشاهده مي شود - بيانگر ايمان راسخ و ثبات عقيده ي عمار است و نشان مي دهد كه حتي بادهاي تند [و فتنه هاي كور] او را از مسير حق دور نكرد. عمار نيز داراي كتابي است كه راويان مورد اعتماد و موثق آن را به او نسبت داده اند.

او از عده اي از بزرگان اهل سنت نيز روايت نموده چنان كه عده اي از آنان نيز از او



[ صفحه 476]



روايت نموده اند و به همين علت با اعتراف به شيعه بودن او، وي را مورد اطمينان دانسته اند. چنان كه ابن نديم در «فهرست» خود از او به عنوان يكي از فقهاي شيعه نام برده است و در كتاب قاموس، در لغت (دهن) معناي بني دهن را ذكر نموده و گفته است كه آنان طايفه اي هستند كه يكي از آنان معاويه بن عمار دهني است.

صاحب كتاب «تاج اللغة» مي گويد: «پدر عمار را ابو معاويه نيز مي گويند.» عمار دهني از مجاهد و ابي الفضل و از شعبه و دو سفياني و ديگران روايت نموده است. سرانجام اين مرد شيعه مذهب و مورد اعتماد، در سال 133 (ه ق) وفات نمود.


پاورقي

[1] دهني نام منطقه اي از نخيله است.

[2] او محمد بن عبدالرحمان بن ابي ليلا انصاري كوفي است كه در سال 74 (ه ق) متولد شد. وي 33 سال قاضي كوفه بود و در ابتدا از طرف بني اميه و سپس از طرف بني عباس به اين مقام منصوب شد. وي در سال 148 (ه ق) در كوفه در زمان قضاوت خود وفات يافت. شيخ طوسي رحمه الله او را از اصحاب امام صادق عليه السلام شمرده، ولي به نظر ما او در اعمال خود با آن حضرت در جنگ و ستيزه بوده است.


منصور و سادات حسني


مخالفت علويان با حكومت داري عباسيان ريشه اي و بر اساس باور و اعتقاد آنان بود. آنان فكر مي كردند در برابر ستم نبايد خاموش باشند؛ بلكه فريضه امر به معروف و نهي از منكر كه يك مسئوليت بزرگ اجتماعي و ديني مي باشد، بايد در جامعه استوار بماند. به همين خاطر علويان با عباسيان بيعت نمي كردند و حكومت آنان را به رسميت نمي شناختند و در فرصت هايي كه خود تشخيص مي دادند، به چالش بر مي خواستند. به همين دليل بسياري از آنان آواره و زنداني شده و بسياري ديگر به قتل رسيدند.

در سال 145 هجري در زندان هاشميه ي منصور سه تن از علويان كه از جانب پدر به امام حسن عليه السلام و از جانب مادر هم به حسين بن علي عليه السلام متصل مي شدند، (مادر آنان فاطمه بنت الحسين عليه السلام بود) در زندان به شهادت رسيدند. اينان عبارتند از: عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب در سن 68 سالگي، ابراهيم بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب در سن 67 سالگي. [1] هم چنين عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي



[ صفحه 213]



طالب در سن 46 سالگي در سال 145 در زندان هاشميه در گذشت. [2] عباس بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب در سن 53 سالگي در سال 145 در زندان هاشميه در گذشت. [3] .

منصور هنگامي كه به محمد بن ابراهيم بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب معروف به «ديباج» دسترسي پيدا كرد، از وي پرسيد تو ديباج هستي، گفت آري؛ آنگاه گفت طوري تو را خواهم كشت كه تا كنون كسي از خاندان تو را آن گونه نكشته ام. در آن زمان كه در حال احداث شهر بغداد بود، دستور داد يكي از ستون هاي شهر را بشكافند، محمد بن ابراهيم را زنده زنده داخل ستون نهاده ستون را بازسازي كردند! وي در يك شب شصت تن از علويان را در داخل ديوار نهاد. [4] .

منصور اسماعيل بن ابراهيم بن الحسن بن الحسن علي بن ابي طالب عليه السلام معروف به «طبا طبا» را نيز كشت. [5] منصور علي بن محمد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب را با خانواده اش زنداني نمود كه آنان در زندان در گذشتند. [6] منصور دست ابن عجلان (فقيه مدينه) را به خاطر همراهي و تأييد قيام محمد بن عبدالله قطع كرد. منصور جنازه عبدالله بن عطار را به دار آويخت. [7] .

وقتي عبدالله بن اشتر بن محمد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن بن علي بن ابي طالب را كشتند، سرش را براي منصور فرستادند. [8] .



[ صفحه 214]




پاورقي

[1] طبقات، ج 5، ص 155، الاصابة، ج 3، ص 131، مقاتل الطالبين، ص 168 و 171 و 172.

[2] مقاتل الطالبين، ص 179.

[3] همان، ص 180.

[4] مقاتل الطالبين، ص 181، شجرة طوبي، ص 166.

[5] همان، ص 180.

[6] همان، ص 184.

[7] همان، ص 254 و 261.

[8] همان، ص 269.


حرمسراي بني عباس


در حرمسراي هارون 2 هزار كنيز زندگي مي كردند كه تنها 300 نفر آن نوازنده و آوازه خوان بودند.

مقتدر بالله خليفه ي عباسي 11 هزار خواجه از روم و سودان وارد كرده بود. [1] .

اگر كنيزكان زيبا بودند و ساز و آوازي مي دانستند به زودي اختيار فرمانروائي را از خليفه مي گرفتند.

گاه هم اين كنيزان را براي جاسوسي به حرمسرا مي فرستادند. مأمون دسته اي از اين كنيزان جاسوس را به حرمسراهاي مختلف روانه كرده بود.

مسعودي مي نويسد: در حرمسراي متوكل عباسي چهار هزار كنيز زندگي مي كردند و متوكل با تمام آنها همخوابگي داشت. وزيران كه اين شور و شوق را در متوكل ديدند از اطراف براي او كنيز مي فرستادند از آن جمله طاهر 400 كنيز براي او فرستاد.

هارون در يك ضيافت كه به عنوان ازدواج خود با زبيده تشكيل داد، 55 ميليون درهم خرج كرد، او كنيزكي را به يك صد هزار دينار و ديگري را به 36 هزار دينار



[ صفحه 153]



خريداري كرد، اما دومي را فقط يك شب نگه داشت. او يك بار به طرب آمد و دستور داد سه ميليون درهم بر سر حضار مجلس نثار كنند. [2] .

روزي هارون در حال خنده از قصر همسرش زبيده بيرون آمد از علت خنده اش پرسيدند، گفت: در منزل زبيده خوابيده بودم، صداي سكه ها مرا بيدار كرد، از مبلغ سكه ها سؤال كردم، گفتند: سيصد هزار است كه به عنوان بيت المال از مصر آمده، همه آنها را به همسرم زبيده بخشيدم، وقت خروج شنيدم زبيده مي گفت: اين چه پول اندكي است كه هارون به من داده، من هرگز از او خيري نديدم. [3] .

هادي عباسي برادر هارون الرشيد براي خوش گذراني خود آن قدر به آوازه خوان زمانش «ابراهيم موصلي» از بيت المال داد كه پسر ابراهيم گويد: اگر هادي چند صباحي بيشتر زندگي مي كرد، ما ديوارهاي خانه ي خود را از طلا و نقره مي ساختيم. [4] .

مسئله بردگان و خواجگان در دربار خلفا و رجال آن روز ره آورد خطرناكي در بر داشت كه يك باره به فساد و تباهي و بي عفتي آنان انجاميد زيرا با راه يافتن پسرهاي خواجه ي زيبارو در دربار، حس همجنس بازي در خلفا و رجال برانگيخته شد و كم كم تمايل سخت و عادتي پست و نكوهيده در آنها به وجود آمد.

امين پسر هارون الرشيد از جمله ي آنهاست كه به اين اعمال اقدام كرد. وي غلامان زيادي به خصوص خواجگان را خريداري كرد و به آنها لباس زنانه پوشانيد و در كاخهاي خود جاي داد.

هر يك از پادشاهان فرنگ كه به دوستي با عباسيان علاقمند بودند براي آنها خواجه مي فرستادند. چنانكه پادشاه بارسلن و پادشاه طركونه در موقع تجديد صلح با المستنصر بالله تعداد 20 خواجه صقلبي و بيست قنطار پوست سمور و اشياء ديگر هديه فرستاد.



[ صفحه 154]




پاورقي

[1] تفسير طنطاوي / ج 21 / 145.

[2] تاريخ تمدن اسلام / ج 5 / ص 162.

[3] البداية و النهاية / ج 10 / 219.

[4] اغاني / ج 5 / ص 160.


جنايات ابومسلم


با بررسي جناياتي كه ابومسلم مرتكب شد، براي هر انسان آزاده اي بيشتر روشن مي شود كه چرا امام صادق عليه السلام او را از خود طرد كرد و پيشنهادش را نپذيرفت، زيرا ابومسلم به مفهوم سياسي سردار بسيار لايق ولي آدم فوق العاده بدي بود؛ يعني كسي بود كه بويي از انسانيت نبرده بود. ابومسلم نظير حجاج بن يوسف است؛ اگر عرب بايد به حجاج بن يوسف افتخار كند، ما هم حق داريم به ابومسلم افتخار كنيم.

مي گويند حجاج در مدت حكومتش صد و بيست هزار نفر را كشت و ابومسلم ششصد هزار نفر [1] را. او حتي همان دوستان صميمي خود را به اندك بهانه اي مي كشت. براي او مهم نبود كه مقتول ايراني است يا عرب كه بگوييم تعصب ملي در او بوده است [2] .

اينك گوشه اي از جنايات وي از نظرتان مي گذرد:



[ صفحه 191]



ابومسلم كه به «امين آل محمد» ملقب شد، در سفر به مكه ابراهيم امام را ملاقات كرد. ابراهيم وصاياي خود را با پرچمي سياه كه بعدها شعار عباسيان شد، به وي تفويض نمود و او را مأمور منطقه ي خراسان و قيام علني كرد. ابراهيم در اول اين فرمان براي اينكه ابومسلم آن جوان كم تجربه را بيشتر فريب دهد، مي گويد: «تو مردي از اهل بيت ما هستي، به آنچه سفارش مي كنم عمل كن... در راه پيروزي و تحصيل قدرت نسبت به هر كس كه شك كردي و در كار هر كس شبهه نمودي و هر كس كه از او در دل تو اندك نگراني پيدا شد، او را به قتل برسان و اگر لازم باشد كه در خراسان يك نفر عرب زبان هم باقي نگذاري باقي نگذار (يعني تمام عرب هاي مقيم خراسان را به قتل برسان) و هر كجا يك بچه را هم ديدي كه طول قدش پنج وجب باشد و مورد سوءظن تو واقع شود، او را هم به قتل برسان» [3] .

ابومسلم هم اين دستور ظالمانه و وحشيانه را مو به مو عمل كرد. مورخان مي نويسند تعداد كساني كه در زندان به دست ابومسلم كشته شدند، به شصت هزار مي رسيد [4] .

«... يكي از كارهاي زشت و بد ابومسلم همين بود كه با ابوسلمه حسادت و رقابت مي ورزيد. از همان خراسان مشغول تحريك شد كه ابوسلمه را از ميان بردارد. نامه هايي نوشت كه اين مرد خطرناكي است، او را از ميان بردار. به عموها و نزديكان او نامه نوشت و توطئه و تحريك مي كرد. سفاح هم حاضر نمي شد او را به قتل برساند. مي گفت كسي را كه نسبت به من اين همه خدمت و فداكاري كرده چرا بكشم؟ گفتند او در باطن ميل دارد كه خلافت را از آل عباس به آل ابي طالب برگرداند. گفت بر من چيزي ثابت نشده و اگر هم



[ صفحه 192]



باشد، اين يك خيالي است كه برايش پيدا شده و بشر از اين جور خاطرات و خيالات خيالي نيست. هر چه سعي كرد سفاح را وادار به كشتن ابوسلمه كند، نتيجه نگرفت. وقتي فهميد كه ابوسلمه از اين توطئه آگاه است، به فكر افتاد خودش ابوسلمه را از ميان بردارد و همين كار را كرد» [5] .

ابوسلمه چون مردي عالم و دانشمند و آشنا به مسائل سياسي بود و خليفه با او مأنوس بود، شب ها نزد خليفه مي رفت. يك شب كه دير وقت از نزد خليفه خارج شد و تنها به خانه ي خود مي رفت، گروهي از ياران مورد اعتماد ابومسلم كه بر سر راه كمين كرده بودند، به او حمله كردند و وي را كشتند [6] .

كشتار ابومسلم همه ي مردم حتي اطرافيان خود وي را به وحشت افكنده بود، به طوري كه هر وقت ابومسلم كسي را احضار مي كرد، فوري كفن خود را آماده مي ساخت و وصيت مي كرد و نزد وي مي رفت، چه اميد به بازگشت نداشت [7] .

از عبدالله مبارك سؤال شد ابومسلم بهتر بود يا حجاج؟ گفت: نمي گويم ابامسلم از كسي بهتر بود ولي حجاج از او شرتر بود [8] .

آري، خونريزي ابومسلم بر خود وي نيز مسلم شده بود، به اين جهت در عرفات به هنگام دعا ديدند مي گويد: پروردگارا، من به درگاه تو توبه مي كنم و گمان نمي كنم مرا بيامرزي. به او گفتند: آيا غفران خود را بر خداوند، بزرگ مي شماري؟ گفت: آن قدر ظلم كردم تا دولت بني عباس استقرار يافت. صد هزار نفر را كشتم، صد هزار خانه را بي سرپرست و صدهزار كودك بيگناه را يتيم گذاشتم و هزاران هزار نفر را به آه و ناله و گريه و زاري و نفرين بر خود واداشتم. با اين حال چگونه خداوند مي آمرزد كسي را كه اينچنين با مردم



[ صفحه 193]



رفتار كرده و آن همه مردم دشمن او هستند؟ [9] .

ابومسلم به طور كلي جواني گستاخ و بي باك و خشن بود و به علما و بزرگان دين هيچ اعتنايي نداشت. آيا با اين وضع مي توان انقلاب ابومسلم را انقلاب اسلامي و خود او را شيعه و پيرو امام صادق عليه السلام دانست؟!


پاورقي

[1] احداث التاريخ الاسلامي، ج 1، ص 152.

[2] سيري در سيره ي ائمه ي اطهار، ص 122.

[3] «... فاقتل من شككت في امره و من كان في امره شبهة و من وقع نفسك منه شي ء و ان استطعت ان لا تدع بخراسان لسانا عربيا فافعل فايما بلغ خمسة اشبار تتهمه فاقتل» (تاريخ طبري، ج 6، ص 14؛ تاريخ ابن خلدون، ج 3، ص 103؛ الكامل ابن اثير، ج 5، ص 366؛ تاريخ تمدن اسلام، ص 755؛ النزاع و التخاصم، ص 71.

[4] الكامل ابن اثير، ج 5، ص 476.

[5] سيري در سيره ي ائمه ي اطهار، ص 123؛ مروج الذهب، ج 3، ص 284.

[6] مروج الذهب، ج 3، ص 284.

[7] تاريخ تمدن اسلام، ص 756.

[8] الكامل ابن اثير، ج 5، ص 479؛ تاريخ مختصر الدول، ص 121؛ البداية و النهاية، ج 10، ص 71.

[9] ربيع الابرار زمخشري به نقل از تاريخ تشيع در ايران، ص 59.


استفاده ي مطلوب از عمر


مسأله ديگر اين كه، درست است زندگي دنيا محدود و از يك چشم بر هم زدن هم كم تر است، اما بايد توجه داشت كه همين زندگي محدود است كه سرنوشت زندگي نامتناهي را مشخص مي سازد. خوشبختي و بدبختي ما در زندگي نامتناهي ابدي، در گرو كارهايي است كه در زندگي دنيا انجام مي دهيم. بنابراين، از يك جهت زندگي دنيا ارزشي ندارد و نسبت به زندگي آخرت چيزي به حساب نمي آيد، اما از جهت ديگر به لحاظ تأثيري كه در زندگي آخرت دارد، هم پاي زندگي آخرت با ارزش است و از اين نظر، ارزش عمر دنيا بي نهايت مي باشد؛ زيرا نتيجه ي آن بي نهايت است: يا بي نهايت نعمت و ثواب، يا بي نهايت عذاب و عقاب. پس براي لذت هاي دنيا نبايد حسابي باز كنيم، اما براي عمري كه در اين دنيا داريم، قطعا بايد حساب باز كنيم و هر چشم بر هم زدنش را بيهوده از دست ندهيم. طبيعي است كه اداره كردن زندگي فردي و خانوادگي بدون فعاليت و تلاش امكان پذير نيست. اين سنت الهي است كه انسان در دنيا زحمت بكشد تا هم نيازهاي فردي خود و خانواده اش را تأمين كند و هم بخشي از نياز جامعه را برطرف



[ صفحه 177]



نمايد. تا اينها نباشد، زمينه ي امتحان فراهم نمي شود، زمينه ي امتحان كه نبود، انتخاب نيست، زمينه انتخاب كه نبود، رشد انساني محقق نمي شود، رشد انساني كه نبود، ثواب هاي اخروي نخواهد بود. آن ثواب ها براي انتخاب آگاهانه انساني است نه فعاليت هاي جبري.

ممكن است سؤال شود كه چه نسبتي بين زحمتي كه انسان براي كسب روزي مي كشد با تكاليف ديگري كه بر عهده ي او است، وجود دارد و چگونه بايد بين اينها جمع كرد؟ در پاسخ بايد بگوييم كه مشخص كردن اولويت ها و درجه ي اهميت آنها، وظيفه ي فقيهان دين شناس است. البته مسايل مبهم و مشتبه نيز ممكن است انسان را در انتخاب و تعيين اولويت ها دچار ترديد نمايد. مثلا، اين كه الان آيا تحصيل براي من اولويت دارد يا غير تحصيل؟ چه مقدار از زماني را كه به تحصيل اختصاص مي دهم بايد به عبادت بپردازم؟ مطالعه براي من بيش تر اهميت دارد يا خواندن نافله؟ صبح زود به پاي درس حاضر شدن بيش تر براي من اهميت دارد يا قرائت قرآن؟ ورزش بيش تر براي من اهميت دارد يا استراحت؟ و.... تمام اينها مسايل خاص خود را دارد كه انسان بايد بر اساس آن زندگي اش را برنامه ريزي كند.

يكي از پرسش هاي اساسي كه در اين زمينه وجود دارد اين است كه ما براي تأمين زندگي دنيا بايد تا چه حد تلاش كنيم؟ اين پرسش يك جنبه فردي دارد و يك بعد اجتماعي. در بعد فردي، اجمالا بسته به تفاوت شرايط زندگي هر فرد اين حد متفاوت است. براي مثال، سربازي كه در جبهه مي جنگد، و پرستاري كه در بيمارستان خدمت مي كند، نمي توانند كار توليدي انجام دهند، اما كشاورزي كه در مزرعه فعاليت مي كند يا كارگري كه در كارخانه كار مي كند حسابشان جدا است. مديري هم كه در اداره كار مي كند حساب ديگري دارد. طلبه و استاد و مانند اينها هم هر كدام حساب خودشان را دارند. در هر حال آنچه فعلا بيش تر مدنظر است بعد اجتماعي اين مسأله و بحث «توسعه اقتصادي» از ديدگاه اسلام است كه مناسب است در اين جا اشاره اي به آن داشته باشيم.


خانه دوم امير مؤمنان و تاريخ تخريب بيت فاطمه


در خاتمه اين بحث، بيان دو مطلب ضروري به نظر مي رسد؛ يكي در ارتباط با بيت و حجره فاطمه (عليها السلام) و ديگري در ارتباط با دومين خانه امير مؤمنان (عليه السلام).

بطوري كه در متن روايات و در گفتار علما و در منابع تاريخي آمده است، بيت فاطمه (عليها السلام) به وسيله بعضي از حكام بني اميه تخريب و به مسجد پيامبر (صلي الله عليه وآله) ضميمه گرديده است.

در اينجا نگاهي داريم به تاريخ اين تخريب و به تاريخ اين حادثه مهم تاريخي و همچنين به تغيير و تحولي كه در طول چند قرن تا امروز در اين حجره به وجود آمده است.

خانه فاطمه زهرا (عليها السلام) يكي از خانه هاي متعددي است كه طبق دستور رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در



[ صفحه 152]



كنار مسجد آن بزرگوار ساخته شده بود.

مورخان مي گويند: اين خانه ها و حجره ها در قسمت شرقي و شمالي و در سمت جنوبي مسجد قرار داشتند، [1] كه هر يك از آنها به يكي از همسران رسول خدا اختصاص داشت؛ همانگونه كه حجره فاطمه به آن حضرت اختصاص داده شده بود. از نظر موقعيت، بيت فاطمه در شرق مسجد و در قسمت شمالي حجره اي كه پيكر پاك رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در آن به خاك سپرده شده و به عايشه اختصاص داشت، قرار گرفته بود؛ همانگونه كه حجره حفصه در قسمت جنوبي خانه عايشه قرار داشت، با اين تفاوت كه حجره عايشه و حفصه را راهروي از هم جدا مي ساخت ولي در ميان حجره فاطمه و عايشه فاصله اي به جز ديوار وجود نداشت و حتي بنا به نقل بعضي از مورخان اهل سنت، در ميان اين دو خانه، روزنه كوچكي تعبيه شده بود كه پيامبر اكرم در اوقاتي كه در خانه عايشه بسر مي برد، از همين روزنه با اهل بيت صحبت و از فاطمه و حسنين تفقد و دلجويي مي فرمود كه پس از مدتي به عللي و طبق درخواست حضرت زهرا (عليها السلام) مسدود گرديد. [2] .

اين خانه و حجره كه در لسان روايات و در متون تاريخ از آن به «بيت فاطمه» و گاهي به «بيت علي» (عليه السلام) تعبير مي شود؛ مانند ساير خانه هاي متعلق به رسول خدا و بعضي از صحابه و اقوام آن حضرت داراي دو در بود؛ يكي به داخل مسجد باز مي شد و ديگري به سمت شرق و به طرف بقيع كه در اين سمت، داراي حياط كوچكي هم مانند ساير بيوت بود و رسول خدا (صلي الله عليه وآله) دستور داد همه كساني كه داراي چنين خانه در اطراف مسجد هستند، در خانه خود را كه به داخل مسجد باز مي شود ببندند مگر خانه علي (و سد الأبواب الا بابه).

گرچه در اين بيت و حجره و مرقد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) همانند مسجد آن حضرت در طول تاريخ، تحولات و دگرگونيهايي در اثر توسعه و عِلل ديگر به وجود آمده است ولي بطوري كه اشاره گرديد، هدف ما در اينجا فقط تذكر و يادآوري تغيير و تحولي است كه در بيت فاطمه (عليه السلام) ايجاد شده است.



[ صفحه 153]



وليد بن عبدالملك خليفه اموي [3] كه در سال 88 به قصد سفر حج وارد مدينه شده بود، به هنگام سخنرانيش در مسجد رسول خدا، پرده حجره فاطمه (عليها السلام) كنار رفت و او متوجه گرديد كه حسن بن حسن بن علي (عليه السلام) [4] در ميان اين خانه نشسته در يك دستش آيينه و با دست ديگر محاسنش را شانه مي زند وليد بلافاصله دستور داد كه اين خانه تخريب و به مسجد ضميمه شود. حسن بن حسن و همسرش فاطمه بنت الحسين (عليه السلام) با اين دستور مخالفت و از ترك نمودن اين حجره امتناع ورزيدند. وليد پيام داد كه اگر اين بيت را تخليه نكنيد بر سر شما ويران خواهم نمود، آنان باز هم مقاومت نمودند وليد دستور داد خانه را بر سر آنها و اطفالشان ويران كنند، چون مأمورين وارد خانه شدند و در اجراي فرمان وليد فرش از زير پاي حسن و فاطمه كشيدند آنان به اجبار اين حجره را ترك و به خانه ديگري كه متعلق به امير مؤمنان (عليه السلام) بود، منتقل گرديدند. [5] .

بعضي از مورخين مي گويند: اصل اين حادثه و كنار رفتن پرده اين حجره، در حال سخنراني براي شخص وليد اتفاق نيفتاده، بلكه براي يكي از مأمورين وي كه در فاصله هاي مختلف جهت بررسي اوضاع مدينه به اين شهر وارد مي شد اتفاق افتاده و او اين موضوع را بعنوان امري برخلاف شؤون خلافت تلقي و در نزد وليد سعايت نموده، وليد هم دستور تخريب اين بيت را صادر كرده است.

در ماه ربيع الأول سال 88 وليد به عمر بن عبدالعزيز والي خود در مدينه كتباً دستور داد همه خانه هاي اطراف مسجد را كه متعلق به همسران و اقوام و صحابه رسول خدا بود



[ صفحه 154]



تخريب و به مسجد ضميمه نمايد، او در نامه خود تأكيد كرده بود كه هر يك از مالكان اين بيوت با فروش خانه اش موافقت كند خريداري و هركس مخالفت نمايد، قيمت خانه پرداخت و بدون رضايت وي ويران شود.

عمر بن عبدالعزيز سران و علماي مدينه را از مضمون نامه وليد آگاه ساخت، همه آنان با اين تصميم مخالفت نموده و چنين گفتند: اگر واقعاً هدف وليد توسعه مسجد است مي توان آن را از جوانب ديگر به اجرا گذاشت. اما اين حجره ها كه متعلق به رسول خدا و يادگار آن حضرت و با اين بساطت و سادگي و ديوارهاي خشتي با سقفهاي كوتاه و با پوشش شاخه هاي خرما كه بيانگر كيفيت زندگي پيامبر اسلام است موجب جلب توجه زائرين تا قيامت و سبب بهره گيري معنوي و سوق دادن مسلمانان به زهد و كناره گيري از تجمل گرايي مي باشد و مسلمانان در طول قرنها با مشاهده اين مناظر، پي خواهند برد كه علاقه به ساختمانهاي چند طبقه و گرايش به رفاه و زندگي پر زرق و برق از روش انبيا بدور است و طبعاً به آن حضرت تأسي و از روش وي تبعيت خواهند نمود.

عمر بن عبدالعزيز پيشنهاد سران مدينه را به وليد منعكس نمود. وي مجدداً دستور داد كه بايد اين خانه ها ويران و مسجد از تمام جوانب توسعه پيدا كند!

طبق نوشته مورخين، به هنگام تخريب اين خانه ها، مردم مدينه آنچنان ناله و شيون سر دادند و آنچنان گريه و زاري نمودند كه ايام رحلت رسول خدا را تداعي مي نمود وپس از درگذشت غم انگيز رسول خدا، در هيچ حادثه اي در مدينه چنين تأثر و حزن و اندوهي مشاهده نشده بود.

به هنگام تخريب اين حجره ها خبيب بن عبدالله به عمر بن عبدالعزيز گفت: به خدايت سوگند كاري نكنيد كه آيه (إِنَ الَذِينَ يُنادُونَكَ مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ) را از بين ببريد. فرزند عبدالعزيز دستور داد در روزي سرد بر بدن خبيب آب سرد بريزند و يك صد تازيانه بزنند كه وي در اثر اين فشار به شهادت رسيد. عمر بن عبدالعزيز بعدها از اين اقدام خود اظهار ندامت مي نمود و مي گفت اي كاش خبيب را نمي كشتم.

به هر حال وليد با تخريب اين بيوت مسجد را توسعه داد و از پادشاه روم جهت بنايي و زيباسازي آن استمداد نمود و چهل نفر معمار و كارگر مسيحي وارد مسجد و مشغول به كار



[ صفحه 155]



شدند و در سال 91 توسعه و زيباسازي مسجد به پايان رسيد. [6] .

گرچه مورخان بر خلاف دستور ثانوي و تخريب بيوت همسران پيامبر كه در سال 88 بوده، براي تخريب خانه فاطمه تاريخ دقيقي ذكر ننموده اند ولي همانگونه كه در گفتار بعضي از آنان اشاره شده، وقوع متعاقب اين دو حادثه، نشانگر اين واقعيت است كه تخريب حجره فاطمه و ضميمه كردن آن به مسجد، در حالي كه همه خانه هاي موجود به حال خود باقي بوده، موجب جلب توجه هر بيننده و از نظر اجتماعي شديداً سؤال برانگيز بوده است. وليد هم در اثر فشار افكار عمومي مجبور شده است با اتخاذ چنين تصميمي و به عنوان «توسعه مسجد» دستور تخريب همه اين بيوت را صادر نمايد تا در ضمن مشروعيت بخشيدن به عمل خود مسأله تخريب بيت فاطمه هم در بوته فراموشي قرار گيرد.

طبق دستور وليد، عمر بن عبدالعزيز اين خانه ها را ويران و مانند حجره فاطمه به مسجد ضميمه نمود و حتي ديوارهاي موجود در اطراف حجره و مرقد مطهر رسول خدا را نيز برداشت و براي مشخص شدن مرقد مطهر به جاي ديوار قبلي، محدوده آن را با سنگهاي سياه رنگي، شبيه به سنگهاي ديوار كعبه ولي صاف و تراشيده شده، ديواركشي نمود. [7] و اين وضع تا به امروز باقي است و پرده اي كه در طول تاريخ قبر شريف با آن پوشش داده مي شود در روي همان ديوار كه در اطراف قبر بنا شده است قرار مي گيرد.

و باز براي اين كه قبر رسول خدا حالت كعبه را پيدا نكند، قسمت شمالي آن را كه محدوده بيت عايشه و حضرت زهرا مي باشد ـ با اينكه جزو مسجد شده بود با ارتفاع مختصر از كف مسجد به شكل مثلثي در آوردند.


پاورقي

[1] الدرة الثمينة في اخبار المدينه، ص 73.

[2] وفاء الوفا، ج 2، ص 466.

[3] دوران خلافت وي ده سال از 86 تا 96 هجري بوده است.

[4] ذهبي در تاريخ الاسلام در شرح حال شخصيتهائي كه در صدمين سال هجري بدرود حيات گفته اند مي گويد: حسن وصي پدرش امام مجتبي (عليه السلام) و متولي موقوفات امير مؤمنان (عليه السلام) بوده. از اين گفتار ذهبي، شخصيت وي و علت سكونتش در حجره فاطمه (عليه السلام) و علت انتقالش به خانه دوم امير مؤمنان معلوم مي گردد. و باز ذهبي نقل مي كند كه وليد كتباً دستور داد كه به حسن بن حسن يكصد تازيانه بزنند و يك روز تمام در معرض تماشاي مردم قرار دهند و در نامه اش آمده بود: «والله انا قاتله» و امام سجاد (عليه السلام) كلمات فرج را به او تعليم فرمود تا از توطئه اي كه براي شكستن شخصيت وي طراحي شده بود، نجات يافت.

[5] وفاء الوفا، ج 2، ص 466.

[6] خلاصه اين حادثه تاريخي، در تاريخ طبري و كامل ابن اثير و تاريخ يعقوبي و ساير منابع تاريخي و مشروح آن در البداية و النهايه، در حوادث سال 88 نقل شده است.

[7] ارتفاع اين ديوار تقريباً شش متر و نيم و عرض آن شصت سانتي متر بوده است.


دعاؤه اذا اعترف بالتقصير


و كان من دعائه عليه السلام اذا اعترف بالتقصير عن تأدية الشكر له تعالي.

«اللهم ان أحدا لا يبلغ من شكرك غاية، الا حل عليه من احسانك ما يلزمه شكرا، و لا يبلغ مبلغا من طاعتك، و ان اجتهد الا مقصرا دون استحقاقك بفضلك، فاشكر عبادك عاجز عن شكرك، و اعبدهم مقصر عن طاعتك، لا يجب لأحد أن تغفر له باستحقاقه، و لا أن ترضي عنه باستيجابه، فمن غفرت له فبطولك [1] و من رضيت عنه فبفضلك، تشكر يسير ما شكر، و تثيب علي قليل ما تطاع فيه، حتي كأن شكر عبادك الذي أوجبت عليه ثوابهم، و اعظمت عنه جزاءهم أمر ملكوا استطاعة الامتناع منه دونك، فكافيتهم، أو لم يكن سببه بيدك فجازيتهم. بل ملكت - يا الهي - أمرهم قبل أن يملكوا عبادتك، و أعددت ثوابهم، قبل أن يفيضوا في طاعتك [2] و ذلك أن سنتك الافضال، و عادتك الاحسان، و سبيلك العفو، فكل البرية معترفة بأنك غير ظالم لمن عاقبت، و شاهدة بأنك متفضل علي من عافيت، و كل مقر علي نفسه بالتقصير عما استوجبت، فلولا أن الشيطان يختدعهم [3] عن طاعتك، ما عصاك عاص، و لولا أنه صور لهم الباطل في مثال الحق



[ صفحه 184]



ما ضل عن طريقك ضال، فسبحانك!! ما ابين كرمك [4] في معاملة من أطاعك، أو عصاك، تشكر للمطيع ما أنت توليته له [5] و تملي للعاصي فيما تملك معاجلته فيه، أعطيت كلا منهما ما لم يجب له [6] ، و تفضلت علي كل منهما بما يقصر عمله عنه، ولو كافأت المطيع علي ما أنت توليته لأوشك أن يفقد ثوابك، و أن تزول عنه نعمتك، ولكنك بكرمك جازيته علي المدة القصيرة الفانية، بالمدة الطويلة الخالدة، و علي الغاية القريبة الزائلة بالغاية [7] المديدة [8] الباقية، ثم لم تسمه القصاص في ما أكل من رزقك الذي يقوي به علي طاعتك، و لم تحمله علي المناقشات في الآلات [9] التي تسبب باستعمالها ألي مغفرتك، ولو فعلت ذلك به لذهب بجميع ما كدح له، و جملة ما سعي له فيه جزاء للصغري [10] من أياديك و مننك، و لبقي رهينا بين يديك بسائر نعمك، فمتي كان يستحق شيئا من ثوابك؟ لا متي!

هذا يا الهي من أطاعك، و سبيل من تعبد لك، فأما العاصي أمرك، و المواقع [11] نهيك، فلم تعاجله بنقمتك لكي يستبدل بحاله في معصيتك حال الانابة الي طاعتك، و لقد كان يستحق في أول ما هم بعصيانك كل ما اعددت لجميع خلقك من عقوبتك، فجميع ما أخرت عنه من العذاب و ابطأت به عليه من سطوات النقمة و العقاب ترك من حقك، و رضي بدون واجبك، فمن أكرم يا الهي منك، و من أشقي ممن هلك عليك؟ لا! من؟ فتباركت أن توصف الا بالاحسان، و كرمت أن يخاف منك الا العدل، لا يخشي جورك علي من عصاك، و لا يخاف اغفالك ثواب من أرضاك. فصل علي محمد و آله



[ صفحه 185]



وهب لي أملي، و زدني من هداك ما أصل به الي التوفيق في عملي انك منان كريم...» [12] و نقف وقفة قصيرة للنظر في معطيات هذا الدعاء الجليل، الذي احتوي علي ما يلي.

أولا: ان ألطاف الله تعالي، و نعمه علي عباده لا تحصي، و ان الشاكر له مهما بلغ في شكره، فانه لا يؤدي ما عليه من حق، لأن الأدوات التي يشكر بها كلها معطاة من الله، و هي تستحق الشكر.

ثانيا: ان الانسان مهما اجتهد في طاعة الله و عبادته فانه مقصر في ذلك بسبب ألطاف الله اللامتناهية علي عباده.

ثالثا: ان الله تعالي اذ يتفضل علي المؤمنين من عباده بالمغفرة، و تعويضهم عن أعمالهم الخيرة بالفردوس الأعلي، فان ذلك ليس علي سبيل الاستحقاق لهم عليه، و انما هو من باب الفضل و اللطف منه تعالي، و قد دلل علي ذلك بصورة موضوعية في البحوث الكلامية.

رابعا: ان الذي يخدع الناس عن طاعة الله، و يغريهم بالمعاصي انما هو الشيطان الرجيم، و لولاه ما ضل عن الطريق ضال، و لا غوي أحد.

خامسا: ان الله تعالي يشكر المطيعين من عباده، و يمهل العاصين منهم، فلم يعجل لهم العقوبة، ولو عاجلهم بها ما ترك عليها من دابة.

سادسا: ان الله تعالي يجازي الصالحين من عباده في الدار الآخرة التي لا انقضاء لها، فيهبهم جنة المأوي يتبوؤون فيها حيثما شاؤوا... هذه بعض محتويات هذا الدعاء الجليل.


پاورقي

[1] فبطولك: أي فبأحسانك.

[2] أن يفيضوا في طاعتك: أي يسترسلوا في طاعتك.

[3] يختدعهم: أي يخدعهم، و يغشهم.

[4] ما ابين كرمك: أي ما أظهر كرمك.

[5] توليته له: أي أعطيته له.

[6] ما لم يجب له: أي ما لا يستحقه من الاحسان.

[7] بالغاية: أي المدة المحدودة.

[8] المديدة: أي الممتدة.

[9] الآلات: أي الجوارح البدنية.

[10] للصغري: أي النعمة الصغيرة.

[11] المواقع: أي الآتي، و المباشر الفعل.

[12] الصحيفة السجادية: الدعاء السابع و الثلاثون.


احمد فهمي


قال الشيخ احمد فهمي: «الامام الباقر: هو خامس الائمة عند الامامية و كان رضي الله عنه اصدق الناس، و احسنهم بهجة، و أبدعهم لهجة...» [1] .


پاورقي

[1] الامام زين العابدين (ص 18).


راه ورود و خروج را بشناسيد


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

در هر كاري، پيش از آن كه بدان مبادرت ورزي و بعد پشيمان شوي، درنگ كن تا راه ورود و خروج آن را بشناسي (بداني از كجا آغازش كني و چگونه به پايانش رساني) [1] .


پاورقي

[1] تحف العقول: 304، ميزان الحكمه: ج 13، ح 20105.


وقار صالحان


هر كدام از انسان ها به فراخور حال و به تناسب موقعيت اجتماعي شان نوعي وقار دارند. پادشاهان، تجار و مؤمنان، همه وقار دارند، اما وقار هر يك به اقتضاي حال و طرز تفكري كه بر وجودشان حاكم است نمود پيدا مي كند. بحث از وقار صالحان و مؤمنان است. مؤمن تمام اقوال و افعالش از جانب ايمان او و براساس فرمان هاي الهي است، بنابراين انسان ها با ديدن مؤمن به ياد خداي متعال مي افتند و به گفته حضرت مسيح عليه السلام: «تذكركم الله رؤيته [1] ؛ ديدار او خدا را به يادتان مي آورد». تمام حركات و سكنات مؤمن با غير مؤمن متفاوت است: طرز نگاه كردن، نوع راه رفتن، شكل لباس پوشيدن، نوع سخن گفتن، همه و همه اينها مطابق با شخصيت معنوي او است. ناگفته نماند بين وقار و تكبر فرق بسياري هست و اين موضوع در جاي خود بحث مفصلي مي طلبد، ولي تمييز بين اين دو مشكل است؛ چرا كه تمييز بين مفهومات كار مشكلي است. با اين كه مفهوم آب بسيار واضح و روشن است بين فقها اين بحث مطرح است كه آيا آب هاي زاجيه [2] و كبريتيه [3] آب به شمار مي روند يا نه.

در روايات آمده است رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وقتي مي خواستند به كسي نگاه كنند تمام صورت خود را متوجه او مي كردند و سر مبارك را به طرف مخاطب خود مي چرخاندند. اگر مي خواستند به كسي اشاره كنند هيچ گاه با انگشت اين كار را نمي كردند، بلكه با تمام دست اشاره مي كردند، و اين از مظاهر وقار است. در واقع انسان با وقار، غوغاي درونش را مهار مي كند و نمي گذارد هياهوي درون او ظاهرش را پريشان سازد، «المؤمن بشره في وجهه و حزنه في قلبه [4] ؛ شادي مؤمن در چهره او و اندوهش در قلب او است».



[ صفحه 197]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 97، ص 84.

[2] ماده اي است كه به وسيله آن طلا را صاف مي كنند و در اصطلاح يك نوع آب را گويند كه همان اسيد نيتريك است.

[3] نوعي آب است كه در صنعت گوگرد استفاده مي شود.

[4] همان، ج 64، ص 305.


روشندل


خداوند به آدمي نعمت بزرگ بينايي را مرحمت فرمود تا اشياء و اشخاص را ببيند و ملاحظه كند. ولي بالاتر و با ارزشتر از نعمت ديدن، آن است كه انسان، باطني بينا و قلبي روشن داشته باشد. زيرا با ديدگان، فقط اشياء محسوس را مي نگرد، اما با بينش دروني، در معقولات تفكر مي كند، در امور، قدرت قضاوت دارد، با فهم و بصيرت خوب و بد را از هم تشخيص مي دهد، هيچ گاه گول رنگ و زيبايي ظاهر را نمي خورد، و فريفته ي آنچه آشكار است نمي شود، بلكه به عمق و حقيقت اشياء پي مي برد و آنچه را ناديدني



[ صفحه 94]



است مشاهده مي كند. مسلما چنين كسي مي تواند سعادت ابدي خويش را به دست آورد.

طوبي لمن جعل بصره في قلبه و لم يجعل بصره في عينه. [1] .

خوشا به حال كسي كه بينايي خود را در قلبش قرار داده باشد، نه در چشمش.


پاورقي

[1] تحف. ص 305.


پاسخ هاي حضرت به گفتار ماديون


روزي عده اي به خدمت حضرت صادق عليه السلام آمدند و گفتند كه جعد بن درهم مقداري آب و خاك را در داخل ظرفي كرده و بعد از مدتي آن آب و خاك به كرمك ها و گزندگان تبديل شده است سپس جعد بن درهم مي گويد كه من اينها را خلق كرده ام زيرا من مسبب وجود اينها هستم.

حضرت صادق عليه السلام فرمود: اگر راست مي گويد از وي بپرسيد كه شماره ي اين حيوانات چند تا است و چند عدد نر و چند عدد ماده در ظرف وجود دارد و وزن هر كدام از آنها چقدر است و به او بگوييد اگر درست مي گويد دوباره اينها را به صورت ديگري درآورد.

ابن مجر نوشته است وقتي كه اين بيان حضرت صادق عليه السلام را به جعد بن درهم رسانيدند جوابي پيدا نكرد و از مرام خود كه مادي مذهب بود برگشت.



[ صفحه 178]



حضرت در جواب يكي از زنديق ها چنين مي فرمود كه بدان مسلمين در وجود خدا ابدا شك ندارند زيرا كه خورشيد و ماه و ستارگان و روز و شب را كه مي بيني هميشه در گردش و به هم ديگر اصطكاك ندارند و با هم مخلوط نمي شوند و براي هر يك از آنها جاي معلوم و مكان معيني وجود دارد. اگر بر فرض آنها غروب كنند و هرگز طلوع نكنند شب و روز حاصل نمي شود آن قدرتي كه شمس و قمر را به گردش واداشته قوي تر و بزرگ تر از شمس و قمر است. پس از سؤال و جواب هاي بسيار مرد به اشتباه خود اقرار كرد.

در همان كتاب نقل شده است كه روزي ابن ابي العوجا و ابن مقفع كه از رؤساي ماديون بودند در مسجدالحرام عده اي از مسلمين را ديدند كه مشغول طواف هستند بدون مقدمه ابن مقفع اشاره به مسلمين كرد و به همكيشان خود گفت كه اين همه افرادي كه طواف مي كنند هيچ كدام آنها قابل مقام انسانيت نيستند مگر اين مرد بزرگ (اشاره به حضرت صادق كرد) كه نشسته است اما بقيه آنها همه پشه كورند و چهارپا. در اين هنگام، ابن ابي العوجا از جاي خود برخاست و به خدمت حضرت آمد و صحبت هايي با حضرت كرد.

حضرت به ابن ابي العوجا در ضمن صحبت خود فرمود اگر در آخر كار امر طوري باشد كه اين طواف كنندگان عقيده دارند اينان در رستگاري و تو و همكيشانت در گمراهي گرفتاريد اما اگر امر به صورتي باشد كه شما مي پنداريد اين طواف كننده تو و همكيشان همه با هم برابريد و اينان



[ صفحه 179]



ضرري نكرده اند.

ابن ابي العوجا به حضرت گفت ما چه مي گوييم و اينان چه مي گويند؟

حضرت فرمود اينان عقيده دارند به معاد كه روز كيفر و پاداش كردار است و مي گويند آسمان و زمين را آفريدگاري هست و در آسمانها مخلوقاتي وجود دارند. ولي شما پنداشته ايد كه آسمانها خراب و جهان را آفريدگاري نيست.

ابن ابي العوجا گفت اگر حقيقت آن چنان است كه شما مي گوييد پس چرا انسانها خدا را نمي بينند؟ چرا خدا خودش را به بندگان نشان نمي دهد و به پرستش خودش دعوت نمي كند كه مردم با هم اختلاف نداشته باشند. چرا اصلا خدا ناپيدا است و چرا پيمبران را فرستاده است. اگر خدا خودش ظاهر مي شد بندگانش او را بهتر شناخته و بهتر عبادت مي كردند.

حضرت فرمودند خدا چطور ناپيدا است خدايي كه تمام قدرت خود را در ذات تو آشكار كرده است. ابن ابي العوجا در جواب عاجز ماند و برگشت و به همكيشان خود گفت حضرت صادق عليه السلام قدرتهاي خدا را بر من شمرد به طوري دليل آورد كه مرا ناتوان كرد و بر من ثابت كرد به حدي كه گويا خدا را مي بينم و به همكيشان خود گفت اگر فرض شود در دنيا روحانيتي مجسم شده و با چشم ديده شود صاحب اين مقام اين بزرگوار (حضرت صادق) است.



[ صفحه 180]




امام صادق و زهد و پارسائي


زهد و پارسائي اعراض از دنيا و تجمل جهاني است خواه پرارزش يا كم ارزش باشد آن كس كه توانست از حطام و زخارف دنيا چشم بپوشد و فريب زرق و برق اين عالم ماده را نخورد و بالطوع و الرغبه انصراف حاصل كند او زاهد است - بنابراين زاهد به كسي نمي گويند كه دستش نمي رسد و چيزي به چنگش نمي افتد يا آبي نمي بيند كه شناوري كند بلكه زاهد حقيقي كسي است كه موجبات تجمل و تعين زندگي براي او فراهم باشد و چشم بپوشد - داشته باشد و علاقه خود را بركند - بتواند اعمال شهوات كند و نكند - قدرت بر انتقام و زور مردم آزاري داشته باشد و كسي را نيازارد.



چگونه شكر اين نعمت گذارم

كه دارم زور و آزاري ندارم



اين ها نمونه تقوي و زهد و پرهيزكاري و پارسائي است.

اما تعريفي كه عموما براي زهد دنيا كرده اند اين است: از لذائذ دنيا و شهوات آن اعراض كند چنانچه اميرالمؤمنين در ساعات آخرين عمر به صعصعة بن صوحان در پاسخ او كه پرسيد آيا شما بهتريد يا آدم ابوالبشر فرمود تعريف المرء لنفسه قبيح امامن حكايتي را مي گويم تو خود قضاوت كن آدم را در بهشت جا دادند فقط از خوردن گندم منع كردند كه آن هم نهي تنزيهي بود و معذلك به وسوسه شيطان خورد اما علي بن ابيطالب كه تمام لذائذ دنيا بر او حلال بود يكبار نشد كه نان خود را با دو خورش مانند شير و نمك بخورد و يا از نان جو شكمي سير كند - اين بيان مي رساند كه پيشواي پرهيزكاران با مقام ولايت مطلقه آسماني و خلافت ظاهري اجتماعي كه همه چيز در اختيار او بود از تمام لذائذ دنيا اعراض كرد و حتي در مدت خلافتش با 17 من آرد جو و نان خشك جو كه در همان داشت قناعت كرد - و هر چه عسل و زيتون و حلوا و غيره براي او مي آوردند خود لب بر آن نمي زد بلكه بين فقرا و ايتام تقسيم مي كرد.

زهد آن است كه آدمي در كمال قواي جواني و قدرت شهوات جمال زيباي جذابي را



[ صفحه 153]



ببيند و از آن صرف نظر كند - و رغبت و ميل به آخرت كند و با زهد و پارسائي راه اصلي و تكامل خود را كه بالاخره بايد طي كند بپيمايد.

ترديدي نيست كه تمام لذايذ اين جهان ماده با مكاره و كدورات و ناملايمات آميخته است - هر عيشي از اين عالم به تأثيري آلوده و هر نوشي با نيش مقرون است - شما خوانندگان فكر كنيد آنچه در اين عالم لذت تصور شود كه حقيقت ندارد آميخته به الم و غم و اندوه و زحمت است همان اعمال شهوات شرعي هم براي توليد مثل بچه تعب نفس آميخته است نه در آغازش و نه در انجامش و نه در فواصلش آرامش و فراغتي و لذتي است بلكه به رنج و زحمت و مشقت آلوده مي باشد بلكه چون دفع الم است آدمي لذت تصور مي كند!!

بايد گفت در اين نشئه عالم طبع لذتي وجود ندارد زيرا لذت بايد مسبوق به سابقه نباشد تمام آنچه ما نام لذت بر آن گذارده ايم دفع الم است و لذت مانند دولت آن است كه بي خون دل آيد به كنار و آيا چنين دولتي و چنين لذتي سراغ داريد - ما كه در زندگي نديده ايم و بلكه كمتر هم شنيده ايم كسي هم آغوش چنين لذت و دولتي گردد - اگر از راه مشروع باشد با تعب و رنج آميخته است واي اگر از راه غيرمشروع باشد كه متضمن ترس و لرز و اندوه و مخاطره و تشويش و حزن و غم هم مي گردد به اضافه كه كيفر و عقاب هم دارد.

خردمندان جهان و صفوف اوليه عقلاي بشري دل بر اين دنيا از اين جهت نبسته اند كه فنا و زوال و مشقت و رنجش مشهود است و تمايلات نفساني آن هم آميخته به زحمات و مصائب و نوائب است فقط كساني دل بر اين دنيا بسته اند كه عقلشان در چشمشان قرار دارد و از تعمق و تدبر و تفكر و مال انديشي و عاقبت بيني محروم هستند - بلكه آنها آخربين اند نه آخربين.

ائمه معصومين ما كه داراي علم و اطلاع كافي به گذشته و آينده بودند و نقشه عالم وجود زير نظر آنها بود. مي دانستند كه بايد از دنياي فاني به جهان باقي شتافت و لذا آنها زاهد از دينا و راغب به آخرت بودند و ديديم كه اميرالمؤمنين عليه السلام در تمام عمر اين كلمه شعار او بود كه ايها الناس اتقوا الله تزودوا تجهزوا رحمكم الله اي مردم از خدا بترسيد زاد و توشه سفر آخرت تهيه كنيد مجهز براي رفتن شويد خداوند شما را رحمت كند غافل مباشيد امام سجاد عليه السلام و امام محمدباقر عليه السلام بسيار در رغبت مردم به آخرت و زهد در دنيا ترغيب و تشويق و تأكيد فرمودند.



[ صفحه 154]



امام جعفرصادق (ع) نيز با اصحاب و انصار و شاگردان خود زهد و پارسائي را عملا ترجمه كرد.

امام جعفرصادق عليه السلام همان مراحل زهد جد خود را پيش گرفت و به كمال تقوي و پرهيزكاري رسيد - تا آنجا كه فرمود - فلبس الجبة لله والخزلكم [1] لباسهاي خشن روي بدن مي پوشيد و جبه خز روي آن مي پوشيد و مي فرمود آن را براي خدا اين را براي شما مي پوشم.

براي مهمانش نان و گوشت بريان حاضر مي كرد و خودش سركه و زيتون مي خورد مي فرمود ان هذا طعامنا و طعام الانبياء [2] اين غذاي ما و غذاي انبياء الهي است و اينها مظاهر زهد او بود - امام صادق عليه السلام در كار و كوشش نيز مراقبت داشت ولي با كمال زهد و پارسائي و تقوي و پرهيزكاري.

سفيان ثوري بر آن حضرت وارد شد و از شاگرداني بود كه در عين حال مخالفت براي استفاضه از محضر امام دائما مزاحمت مي كرد مي آمد استفاده مي كرد - و يك نيشي هم مي زد و مي رفت - يك روز وارد شد ديد امام صادق عليه السلام جبه اي از خز پوشيده گفت انكم من بيت نبوة تلبسون هذا تو از خاندان رسالتي و اين لباس را پوشيده اي - فرمود ما ادري ادخل يدك فاذا تحته مسح من شعر خشن ثم قال (ع) يا ثوري ارني ما تحب جبتك فاذا تحتها قميص ارق من بياض فيخجل سفيان ثم يقول له الصادق عليه السلام يا ثوري لا تكثر الدخول علينا تضرنا و نضرك

فرمود تو مي داني زيرا اين جبه چه پوشيده ام آنگاه نشان داد ديد يك پيراهن خشن روي بدن پوشيده است سپس فرمود اما من مي دانم تو چگونه لباس مي پوشي براي عوام فريبي لباس زيرت لطيف و سفيد است و لباس رويت خشن و زبر سفيان خجالت كشيد آنگاه امام صادق عليه السلام فرمود اي سفيان كمتر مزاحم ما باش زيرا هم تو ضرر مي كني هم به ما زيان مي رساني اما ضرر تو اين است كه اين جا حنايت رنگ ندارد عوام فريبي به درد نمي خورد من مي دانم تو چگونه عمل مي كني با كمال صراحت به تو مي گويم خوش نداري اما زيان ما اين است كه وقت ما را بيهوده تلف مي كني به سخناني كه ارزش ندارد - بايد زهد و پارسائي



[ صفحه 155]



براي رضاي خدا باشد دو رنگي و زير و رو را دو رنگ نشان دادن اثري ندارد.

مورخين مي نويسند: ضرر ديگر سفيان ثوري اين است كه مزاحمت دائمي او موجب مخاطراتي تصميمات سوء منصور مي گردد زيرا سفيان از بدانديشان و شايد از جاسوسان بود كه سابقه سعايت دارد و ابونعيم اصفهاني در حلية الاولياء مناظرات او را با حضرت صادق عليه السلام و انكاري كه امام حسن مجتبي عليه السلام مي كرد مفصل نوشته است كه ما بعدا نقل خواهيم كرد!! [3] .


پاورقي

[1] لواقح الانوار شعراني عبدالوهاب بن احمد الشافعي ص 28 ج 1 - مطالب السئول شافعي.

[2] كافي كليني به نقل الامام لاصادق ص 270 ج 1.

[3] حلية الاولياء ص 193 ج 3.


چه شد كه ابوحنيفه به شاگردي امام صادق درآمد


ابوحنيفه در مجلس اول حضور منصور مشت خود را باز و قصد منصور را خنثي نمود و خواست يك مجلس ديگري تهيه كند مشكلترين مسائل را به كمك برخي ديگر از محققين علماء از امام صادق بپرسد شايد غالب شود!

ابونعيم اصفهاني نقل مي كند:

عبدالله بن شبرمه گفت من با ابوحنيفه وارد بر جعفر بن محمد شديم - ابن ابي ليلي حاضر بود گفت من هذالذي معك اين كيست همراه تو گفت اين مردي صاحب بصيرت در دين است و نفوذ رأي دارد - قال لعله يقيس امر الدين برأيه شايد اين همان كس است كه امور دين را به قياس عمل مي كند گفت آري اين همان كس است.

قال جعفر بن محمد لابي حنيفه ما اسمك فرمود اسمت چيست - گفت نعمان

قال يا نعمان هل قسيت راسك بعد؟ آيا مي تواني سر خود را به سر ديگران قياس كني؟ گفت چگونه مي توانم سر خود را قياس كنم؟

قال (ع) ما اراك تحسن شيئا هل علمت ما الملوحه في العينين و المراره في الاذنين و الحراره في المنخرين و العذوبه في الشفتين؟! قال لا

يعني كار تو خوب نيست روش صحيحي نداري نمي بينم كار خوبي انجام دهي.

فرمود مي داني خداوند عالم در چشمها چه نمكي قرار داده و در گوشها چه تلخي و در بيني ها چه تندي و در لبها چه شيريني - گفت نمي دانم

قال (ع) ما اراك تحسن شيئا قال فهل علمت كلمة اولها كفر و آخرها ايمان؟ فرمود مي داني كلمه اي را كه بين كفر و ايمان است.



[ صفحه 183]



ابن ابي ليلي گفت يابن رسول الله اين بيان را روشن تر بفرما كه بدانيم.

فقال (ع) اخبرني ابي عن جدي ان رسول الله قال (ص) ان الله تعالي بمنه و فضله جعل لابن آدم الملوحة في العينين لانها شحمتان و لولا ذلك لذابنا و ان الله تعالي بمنه و فضله لابن آدم جعل المرارة في الاذنين حجابا من الدواب فان دخلت الرأس دابة و التمست الي الدماغ فاذا ذاقت المراره التمست الخروج و ان الله بمنه و كرمه و رحمته لابن آدم جعل العذوبة في الشفتين يجد بها استطعام كل شي ء و يسمع الناس بها حلاوة منطقه

فرمود جدم فرموده است كه خداوند تعالي و تبارك به من و فضل خودش پسر آدم را به يك نمك در چشم و به يك مرارت و تلخي در گوش و به يك شيريني و عذوبت در دهن مزيت داد تا در زندگي كامياب شود نمك در چشم براي آن است كه پيه ديده را نبندد و تلخي در گوش براي آن است كه حيوانات در گوش نروند و شيريني در دهن براي منطق شيرين آدمي است.

ابن ابي ليلي گفت يا بن رسول الله مقصود از آن چه بين كفر و ايمان است چيست. قال (ع) اذا قال العبد لا اله فقد كفر فاذا قال الا الله فهو ايمان

فرمود انسان وقتي مي گويد لا اله نيست خدائي كافر شده وقتي اضافه مي كند غير از خداي عالم ايمان آورده.

آنگاه رو به ابوحنيفه كرد فقال (ع) يا نعمان حدثني ابي عن جدي ان رسول الله صلي الله عليه و آله قال اول من قاس امر الدين برأيه ابليس قال الله تعالي اسجد لآدم فقال انا خير منه خلقتني من نار و خلقته من طين فمن قاس الدين برأيه قرنه الله تعالي يوم القيامه بابليس لانه اتبعه بالقياس

فرمود اي نعمان پدرم از جدم رسول خدا حديث كرد كه فرمود اول كسي كه در امر دين قياس كرد شيطان بود كه چون خطاب شد به آدم سجده كن گفت من بهترم از او زيرا او از خاك و من از آتش خلق شده ام و آتش بهتر از خاك است - به همين قياس به رأي خطاب شد تو رانده ي درگاهي - آنگاه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هر كس قياس به رأي كند خداوند او را روز قيامت با شيطان محشور خواهد نمود زيرا در رأي به قياس شريكند.

ابن شبرمه مي گويد امام صادق عليه السلام فرمود اي نعمان قتل النفس و زنا كدام مهمتر است



[ صفحه 184]



ابوحنيفه گفت قتل نفس - فرمود خداوند در قتل نفس دو شاهد قرار داده و در زنا چهار شاهد پس معلوم مي شود زنا مهم تر از قتل نفس است؟!

باز فرمود نماز مهمتر است يا روزه ابوحنيفه گفت نماز.

قال (ع) فما بال الحائض تقضي الصوم و لاتقضي الصلوة فرمود چرا زن حائض در مدت عادت نماز از او سلب مي شود ولي روزه را بايد به قضا بگيرد پس معلوم مي شود روزه مهمتر است آنگاه فرمود و يحك يا نعمان با اين حال چرا به قياس عمل مي كني به ترس از خدا و از رأي به فتوي خودداري كن - مگر احكام شريعت را مي توان به هم قياس كرد!!

اين مقدمه موجب شد كه ابوحنيفه به شاگردي امام صادق عليه السلام زانوي ادب به زمين زد و دو سال در محضرش درس خواند و گفت اگر اين دو سال نبود نعمان هلاك مي شد.

حضرت صادق عليه السلام مي دانست ابوحنيفه را مجذوب مي كنند كه به غرور بفريبد لذا هر دفعه يك مسئله را طرح مي كرد كه ابوحنيفه در آن رأي بدي داده بود و او را منفعل مي ساخت تا از فتواي به رأي و قياس خودداري كند [1] .

ابن خلكان [2] درباره احتجاجات امام صادق با ابوحنيفه در حيره و تقبيح عمل برأي و قياس چنين مي نويسد:

حكي كشاجم في كتاب المصايد و المطارد ان جعفرا المذكور سأل اباحنيفه رضي الله عنهما فقال ما تقول في محرم كسر رباعيه ظبي فقال يابن رسول الله ما اعلم فيه فقال انت تتداهي و لاتعلم ان الظبي لايكون له رباعيه و هوثني ابدا انتهي

كشاجم در كتاب مصايد و مطارد روايت مي كند كه جعفر بن محمد الصادق از ابوحنيفه پرسيد چه مي گوئي درباره ي حكم كسي كه در احرام دندان رباعيه آهوئي را شكسته باشد؟

ابوحنيفه گفت نمي دانم.

امام صادق عليه السلام فرمود تو دعوي مي كني داهيه و نابغه علمي و نمي داني آنگاه خودش فرمود ان الظبي لايكون له رباعيه و هوثني ابدا فرمود اين نشدني است زيرا آهو دندان رباعيه ندارد.

آنگاه فرمود كسي كه اعضاء حيوان را نمي شناسد و حلال و حرام آن را نمي داند و علم نبات شناسي و جمادشناسي ندارد چگونه دعوي زعامت و پيشوائي ديني مردم را مي نمايد؟!

امام صادق عليه السلام مناظرات بسياري با ابوحنيفه و ساير مدعيان مقام سيادت علمي و فقهي



[ صفحه 185]



نموده و همه را مغلوب كرد و كليه آنها به قصور علمي و تقصير رأي و فتواي قياسي خود معترف شدند زيرا نصي بر آنچه مي گفتند در قرآن و حديث نداشتند عمل به قياس هم انحراف از راه بوده نه حل مشكل علمي.

فرمود ما كان لمؤمن و لامؤمنة اذا قضي الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم

سوره احزاب


پاورقي

[1] حلية الاولياء ابونعيم در ترجمه جعفر صادق (ع).

[2] وفيات الاعيان ص 121 ج 1.


طب - هيئت


دو ركن اساسي علوم بشري است اولي از عالم صغير سخن مي گويد دومي از عالم كبير بحث مي كند طب آدم شناسي از نظر جسم و جسد است و هيئت عالم شناسي از نظر ساختمان منظومه هاي شمسي و سازمان آفرينش است و اگر از نظر وجدان و خالي از بغض و تعصب نظري به كتب و فرهنگ بشري قبل از اسلام در تمام عالم متمدن مترقي يا منحطه نمائيم و بعد هم در اسلام از همين جهت توجه كنيم و انصاف



[ صفحه 58]



دهيم خواهيم ديد كه اين دو علم اساس و اركان غيرقابل تزلزلش از ائمه دين اسلام است زيرا نظريه (تئوري) ها فرضيه هاي غيرمسلم كه از راه تجربه و شهود به ثبوت نرسيده قبل از اسلام اثري نداشت و پس از اسلام هم جز معارف دين كه از خاندان پيغمبر تعليم شد و نشر و توسعه يافت در دنياي علوم خبري نبوده اروپا به خواب خرگوشي رفته بود تا اواخر قرن 17 مسيحي در اثر نقل كتب علمي اسلامي پس از حملات مغول به اروپا بيدار شدند و از پرتو معارف اسلام به تمدن جديد و تحول علمي رسيدند اين حقيقت غيرقابل انكار است كه بيش از پانصد نفر از بزرگان علماي اروپا اعتراف و اقرار نموده اند و طب و هيئت به صورت جديد تجلي كرد.

مدرسين اين علم اميرالمؤمنين و مخصوصا امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام مي باشند كه پايه اين دو علم را بر اساس محكم و مبرمي مبني بر حس و شهود و تجربت بلكه علم اليقين براي پيروان خود آموخته چنانچه در جلد پيشين ديديم كه علم را امام به چه صورت از نظر معرفت گياه ها و شناختن جانوران و شناسائي انسان مخصوصا قبل از آنكه تشريحي به وجود آيد تمام سازمان بدن را از جهت اصول استخوان بندي و رگ و پي و اركان اصلي كارخانه هاي اساسي بدن بيان فرموده و استخوان هاي ريز و درشت را شماره و احصائيه كرده به نظر شاگردان رسانيد و به قدري اين درس روشن و آشكار بود كه بهتر از تشريح مي فهميدند و لذا اطباي بزرگي مقرون به آن عصر بدون تشريح بدن بهتر از امروز طبابت مي كردند كه تاريخ طبابت زكرياي رازي و ابوعلي سينا كه هر دو شاگردان طولي جابر بن حيان بودند بهترين مؤيد اين حقيقت است.


باطل كردن مدعاي فرد با استفاده از كلام وي


براي باطل كردن مدعاي خصم، از دو طريق مي توان عمل نمود:



[ صفحه 233]



1. صفتي در سخن طرف مقابل واقع شود به كنايه از چيزي كه حكم خاصي از آن اثبات گرديده و شخص آن حكم را براي غير آن شي ء اثبات نمايد.

2. حمل لفظي كه در سخن ديگري آمده بر خلاف مراد و منظور او؛ در صورتي كه با ذكر متعلق آن حمل را بپذيرد.

از هشام بن حكم روايت شده كه گفت: ابوشاكر ديصاني گفت: در قرآن آيه اي است كه ديدگاه ما را تقويت مي كند. گفتم: كدام آيه؟ گفت: آيه اي كه مي گويد: «و او كسي است كه در آسمان اله است و در زمين اله است». من پاسخش را ندانستم تا به حج رفتم و امام صادق عليه السلام را از آن آگاه ساختم و امام فرمود: اين سخن زنديقي خبيث است! هرگاه به سوي او بازگشتي، به او بگو نام تو در كوفه چيست؟ او مي گويد: فلان. بگو نام تو در بصره چيست؟ او مي گويد: فلان و تو بگو پروردگار ما نيز به اينگونه هم در آسمان اله ناميده مي شود و هم در زمين و هم در دريا. او در همه مكانها اله ناميده مي شود.

هشام گويد: بازگشتم، نزد ابوشاكر رفتم و آگاهش ساختم. او گفت: اين پاسخ از حجاز به اينجا رسيده است. [1] .

در اين مناظره امام با بهره گيري از كلام خصم، راه هر گونه مناقشه اي را بسته و او را به عجز مي كشاند.


پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 3، ص 223.


الفقهاء


قدمنا ان الدم الذي تراه المرأة - غير دم المجروح و القرح و البكارة - لابد أن



[ صفحه 103]



يكون واحدا من ثلاثة: اما دم حيض، و اما دم نفاس، و اما دم استحاضة، فاذا انتفي الاثنان تعين الثالث. و أعبر بتعبير آخر، قلنا فيما تقدم: ان قاعدة الامكان تقضي علي أن تراه المرأة من الدم محمول علي أنه دم حيض، حتي يعلم أنه ليس بحيض، فاذا علمنا أنه ليس بحيض، و لا دم ولادة، و لا دم بكارة و ما اليها، تعين قهرا أن يكون دم علة و فساد المعبر عنه بدم الاستحاضة. و عليه فما تراه الانثي زيادة علي عشرة أيام، و دون ثلاثة أيام متوالية، و في حال الصغر قبل التاسعة، و بعد اليأس، لا يكون دم حيض، مع العلم بأنه ليس بدم نفاس أيضا، فيكون استحاضة لا محالة. و بهذا يكون لدينا قاعدة ثانية، و هي «كل ما لا يمكن أن يكون حيضا و لا نفاسا، و لا دم بكارة و جرح، فهو دم استحاضة».

و دم الاستحاضة يكون - في الغالب - اصفر باردا رقيقا، يخرج بفتور علي العكس من صفات دم الحيض، و قد يكون الأصفر حيضا اذا جاء أيام الحيض، و قد يكون الاسود دم الاستحاضة اذا جاء بعد الحيض أو قبله، كما لو زاد علي عشرة أيام، أو نقص عن الثلاثة.


الذمي و شراء الأرض


6- السادس من الأموال التي يجب فيها الخمس هي الأرض التي يشتريها الذمي من مسلم، أي ان علي الذمي ان يخرج خمس ما اشتراه من المسلم، لقول الامام عليه السلام: ايما ذمي اشتري من مسلم أرضا فان عليه الخمس.

و اذا علمت ان الذمي هو الكتابي الذي يدفع الجزية لبيت مال المسلمين علمت أنه لا مصداق اليوم لهذا المبدأ، و ما اليه.



[ صفحه 111]




العلم بالعوضين


الشرط الرابع أن يكون كل من العوضين معينا عند المتعاقدين تعيينا ينتفي عنه الغرر، و لا يصدق عليه الاقدام علي المخاطرة، فلا يصح بيع المجهول الذي فيه غرر، كبعتك ثوبا، و بالمجهول كاشتريت هذا بثوب، بل لا بد من العلم مسبقا بالقدر و الصنف و الوصف. و أيضا لا يصح جعل الثمن بحكم أحد



[ صفحه 128]



المتعاقدين، و لا بحكم ثالث، أما طريق المعرفة الي كل من الثمن و المثمن فيختلف باختلافه كنها و حقيقة، جاء في كتاب الجواهر أول باب التجارة:«معرفة كل شي ء بحسبه، و ما جرت فيه العادة بتقدير مخصوص فالعلم يتبع حصول ذلك التقدير، و بيعه، بدونه تخرص و تخمين، و ليس من العلم في شي ء». فبعض الاشياء يكون سبيل العلم اليه المشاهدة، و بعضها الوصف، و بعضها الكيل، أو الوزن، أو العد، أو المساحة، و بعضها لا طريق الي معرفته الا الشم أو الذوق، أو الكسر، و الآن ننتقل الي الكلام عن هذه الطرق.


الثمن المثلي و الثمن القيمي


الثمن الذي يقع عليه العقد بين الشريكين تارة يكون مثليا، كالنقود و الحبوب و ما اليها من المثليات، و تارة يكون قيميا، كالحيوان و الدار. و قد اتفق الفقهاء علي أن الثمن ان كان مثليا تثبت الشفعة للشريك، و يتملك بمثل الثمن الواقعي الذي جري عليه عقد البيع بين البائع و المشتري، سواء أكان مساويا لقيمة المبيع السوقية، أو كان دونها، أو أكثر منها، لأن الشفيع يملك العين من المشتري بمثل ما ملكها هو من البائع، و لا أثر للزيادة التي تضم صوريا الي الثمن الحقيقي بقصد منع الشفيع من الأخذ بالشفعة، و الاضرار به، ولكن علي الشفيع أن يثبت صوريتها، و ليس علي المشتري اذا أنكرها الا اليمين عملا بالظاهر حتي يثبت العكس.. أجل، اذا حط البائع من الثمن بعد العقد فلا ينتفع الشفيع بهذا الحط اذا كان هبة من البائع للمشتري، و ينتفع به و يسقط من الثمن حتما اذا كان ارشا و عوضا عن عيب ظهر في المبيع، لأن الثمن الحقيقي هو ما تبقي بعد العقد.

و اذا زاد المشتري علي الثمن بعد العقد فلا تلزم الزيادة، و لا يحق للمشتري أن يطالب الشفيع بها، لأنها ليست من الثمن في شي ء الا اذا ظهر أن البائع كان مغبونا، و أراد استرجاع المبيع، فأرضاه المشتري بالزيادة، حيث تكون



[ صفحه 131]



الزيادة و الحال هذي، جزءا من الثمن.

هذا، اذا كان الثمن مثليا، أما اذا كان قيميا فقد اختلف الفقهاء علي قولين، أحدهما ان الشفعة تسقط من الأساس، و استدل القائلون بذلك برواية أعرض عنها معظم الفقهاء بشهادة صاحب مفتاح الكرامة.

القول الثاني: ان الشفعة تثبت لو كان الثمن قيميا تماما كما لو كان مثليا، و علي هذا أكثر الفقهاء بشهادة صاحب مفتاح الكرامة، و المسالك و الرياض، و استدلوا بأن القيمة تقوم مقام العوض، و باطلاق أدلة الشفعة الشامل للمثلي و القيمي علي السواء.. ثم أن المعتبر القيمة وقت البيع، و لا عبرة بالزيادة و النقيصة بعده، قال صاحب الجواهر: «هذا هو المعروف بين الفقهاء».


مسائل


1- اذا قسم الحاكم مال المفلس علي الغرماء، ثم ظهر غريم لم يكن يعلم به، و ليس له عين مال كي يختار الفسخ و يسترجعها بسبب الفلس، فهل تنتقض القسمة، و تبطل من رأس، أو تبقي القسمة، ولكن يرجع الغريم الجديد علي كل



[ صفحه 112]



واحد من الغرماء بحصة يقتضيها الحساب؟

و للفقهاء في ذلك قولان أصحهما ما ذهب اليه صاحب الشرائع و الجواهر و المسالك، و غيرهم، و هو بطلان القسمة من رأس، و ذلك أن القسمة كانت مبنية علي الظاهر من انحصار الحق بالغرماء المعروفين. و قد تبين خلافه، و المبني علي الباطل باطل، تماما كما لو اقتسم الشركاء، ثم ظهر شريك آخر.

2- سبق أن من وجد عين ماله بين أموال المفلس فهو أولي بها من سائر الغرماء، لأن له، و الحال هذه خيار الفسخ، فهل يسري هذا الحكم علي غرماء الميت، بحيث اذا مات انسان، و عليه ديون، و وجد أحد الدائنين عين ماله ما زالت قائمة في تركة الميت كان أولي بها من الجميع؟

ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر و الحدائق الي أن تركة الميت ان كانت وافية كافة لسد الديون بكاملها كان لصاحب العين أخذها، و ان لم تف التركة بجميع الديون التي علي الميت فليس له ذلك، بل يكون شانه شأن سائر الغرماء علي السواء. فقد سئل الامام الصادق عليه السلام عن رجل باع من رجل متاعا الي سنة فمات المشتري قبل أن يحل المال، و أصاب البائع متاعه بعينه، أله أن يأخذه اذا حققه - أي عرفه بالذات -؟ قال الامام عليه السلام: ان كان عليه دين، و ترك نحوا أي مثل ما عليه - فليأخذ المتاع ان حققه، فان ذلك حلال له، و لو لم يترك - أي الميت - نحوا من دينه فان صاحب المتاع كواحد ممن له عليه شي ء، يأخذ بحصته، و لا سبيل له علي المتاع.

3- ذهب المشهور بشهادة صاحب الجواهر و الحدائق الي أن من اشتري أرضا فغرسها، أو بني فيها، ثم افلس كان صاحب الأرض أحق بأرضه، و اذا اختار اخذها فليس له ازالة الغرس أو البناء، بل يجب بقاؤها لحساب المفلس من غير



[ صفحه 113]



اجرة، لأن المفلس قد زرع و غرس بحق في ملكه، فيكون عمله محترما، قال صاحب الجواهر: «لم يذكر أحد استحقاق صاحب الأرض اجرة البناء و الغرس».

4- يرتفع الحجر عن المفلس بمجرد تقسيم أمواله بين الغرماء، و لا يحتاج الرفع الي اذن الحاكم، و كذا لو اتفق الغرماء علي رفع الحجر عنه، لأن الحق لهم، و هم بالنسبة الي أموال المفلس تماما كالمرتهن بالنسبة الي العين المرهونة.

5- ليس من شك أن المديون القادر علي الوفاء اذا جازت عقوبته بالحبس مع المماطلة جاز منعه من السفر، مع الخوف علي الحق اذا سافر، كما اذا كان السفر بعيدا أو خطرا، أما اذا كان له وكيل أو ضامن، بحيث يكون الحق محفوظا فلا يجوز منعه بحال.

قال صاحب مفتاح الكرامة في باب الحجر: «ان وفاء الدين مع المطالبة و التمكن واجب علي الفور فلصاحب الدين المنع من كل ما ينافي اداء حقه، و هذا الحكم لا ريب فيه، و ليس هو في الحقيقة منعا من السفر، كما يمنع السيد عبده، و الزوج زوجته، بل هو شغل له عن السفر يرفعه الي الحاكم، و مطالبته، حتي يوفي الحق، و حبسه ان ماطل».

و بهذا يتبين أن القرارات التي تتخذها المحاكم الشرعية بلبنان لمنع سفر المدعي عليه قبل ان تفصل الدعوي، و يثبت عليه الحق، ان هذه القرارات لا تستند الي أصل في الشريعة الاسلامية، بل الي مادة قانونية وضعية.

و الحمد لله علي العافية و الاعفاء من هذه الاسواء.



[ صفحه 114]




العرف و الموضوعات الشرعية


أما الاعتماد علي العرف، لمعرفة الموضوع، و تحديد المعني الذي تعلق به الحكم الشرعي، أما هذا فثابت في الموضوع الذي لا حقيقة خاصة فيه للشرع، فاذا قال الشارع «الخراج بالضمان.. و لا ضرر و لا ضرار.. و الأعمال بالنيات» فان المرجع في تشخيص الخراج و الضمان و الضرر و النية و ما اليها هو العرف. و بتعبير الأصوليين نرجع الي العرف في الشبهة الحكمية، لا في الشبهة الموضوعية. [1] .



[ صفحه 118]




پاورقي

[1] اذا شككنا في قصد الشارع و مراده، بحيث لا نعلم: هذا عنده حلال أو حرام؟ تكون الشبهة حكمية، و سميت حكمية، لأن الشك في نفس الحكم الشرعي، لا في موضوعه. و اذا علمنا الحكم الشرعي: و اشتبه علينا موضوعه في الخارج، كما لو علمنا أن الشارع حرم الخمر و أباح الخل، ثم اشتبه هذا المائع الخاص: هل هو خمر أو خل تكون الشبهة موضوعية، و سميت بذلك لأن الشك حصل في تشخيص موضوع الحكم، لا في الحكم نفسه، كما هي الحال في الشبهة الحكمية.


طه ما أنزلنا عليك القرآن لتشقي


عن عبدالله بن بكير قال: سألت أباعبدالله عليه السلام عن الصلاة قاعدا أو يتوكأ علي عصا أو علي حائط.

فقال: ما شأن أبيك و شأن هذا؟ ما بلغ أبوك هذا بعد، ان رسول الله صلي الله عليه و آله بعد ما عظم أو بعد ما ثقل كان يصلي و هو قائم، و رفع أحد رجليه حتي أنزل الله تبارك و تعالي (طه ما أنزلنا عليك القرآن لتشقي).

ثم قال أبوعبدالله عليه السلام لا باس بالصلاة و هو قاعد و هو علي نصف صلاة القائم، و لا بأس بالتوكي علي عصا و الاتكاء علي الحائط، قال: و لكن يقرء و هو قاعد، فاذا بقيت آيات قام فقرأهن ثم ركع.

بيان: يدل علي أنه علم بنور الامامة أن السؤال كان لوالده، فلذا تعرض له، و لعله كان تحمل ما هو أشق في الصلاة مطلوبا، و القيام علي احدي الرجلين فيها جائزا فنسخا، و أما القراءة جالسا و ابقاء شي ء من القراءة ليقرأها قائما ثم يركع عن قراءة، فمما ذكر الاصحاب استحبابه و دلت عليه الاخبار.



[ صفحه 182]




مفاهيم انساني از ديدگاه امام صادق


شيخ محمد جواد مغنيه (م 1400 ق)، ترجمه ي محمد رسول دريايي، تهران، انتشارات اسلامي،1358، رقعي، 174 ص.


الوان الطواويس


قال المفضل: فقلت: إن قوما من المعطلة يزعمون أن اختلاف الألوان و الأشكال في الطير إنما يكون من قبل امتزاج الأخلاط، و اختلاف مقاديرها المرج [بالمرج - خ] و الإهمال.

قال: يا مفضل هذا الوشي الذي تراه في الطواويس و الدراج و التدارج علي استواء و مقابلة، كنحو ما يخط بالأقلام، كيف يأتي به الامتزاج المهمل علي شكل واحد لا يختلف، و لو كان بالإهمال لعدم الاستواء و لكان مختلفا.


من مواريث الامامة


أمالي الصدوق 124، المجلس 29، ح 13: حدثنا محمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد، عن محمد بن يحيي العطار، عن محمد بن الحسين بن أبي الخطاب، عن ابن أبي نجران، عن المثني،...

عن محمد بن مسلم قال: سألت الصادق جعفر بن محمد عليه السلام عن خاتم الحسين بن علي عليهماالسلام الي من صار؟ و ذكرت له أني سمعت أنه أخذ من اصبعه فيما أخذ؟ قال عليه السلام:

ليس كما قالوا. ان الحسين عليه السلام أوصي الي ابنه علي بن الحسين عليه السلام، و جعل خاتمه في اصبعه، و فوض اليه أمره، كما فعله رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 77]



بأميرالمؤمنين عليه السلام، و فعله أميرالمؤمنين بالحسن عليه السلام، و فعله الحسن بالحسين عليه السلام.

ثم صار ذلك الخاتم الي أبي عليه السلام بعد أبيه، و منه صار اليه فهو عندي و اني ألبسه كل جمعة و أصلي فيه.

قال محمد بن مسلم: فدخلت اليه يوم الجمعة و هو يصلي، فلما فرغ من الصلاة، مد الي يده فرأيت في اصبعه خاتما نقشه: لا اله الا الله عدة للقاء الله.

فقال: هذا خاتم جدي أبي عبدالله الحسين بن علي عليه السلام.


الخمر أشر


[أ: علل الشرائع 2 / 476، ب 225.

ب: ثواب الأعمال 290، ح 3: حدثنا أبي (رضي الله عنه) عن ابراهيم بن هاشم، عن أبيه، عن محمد بن أبي عمير،...]

عن اسماعيل بن يسار، قال: سأل رجل أباعبدالله عليه السلام عن شرب الخمر أشر أم ترك الصلاة؟ فقال:

شرب الخمر أشر من ترك الصلاة، و تدري لم ذاك؟

قال: لا.

قال: يصير في حال لا يعرف الله عزوجل و لا يعرف من خالقه.


دعاء الأخ لأخيه


قرب الاسناد 5، و عدة الداعي 170: هارون بن مسلم، عن مسعدة بن صدقة، عن الصادق عليه السلام قال...

ان دعاء الأخ [المؤمن خ ل] لأخيه بظهر الغيب مستجاب، و يدر الرزق، و يدفع المكروه.


تنوع المعرفة وسعة الاطلاع علي الثقافات المختلفة


كان الامام عليه السلام يتحلي بمعرفة متنوعة و متماسكة فيما يتصل بشؤون الدين و الدنيا جميعا، والذي أعانه علي الالمام بهذه الثقافات و المعارف ادراكه الحي بما تولد المعرفة في النفس من سعادة الاحساس بقوة الحياة و خصوبة معانيها، و اختلاف ألوانها و طعومها يقول الامام في هذا المجال.

«لا ينبغي لمن يكن عالما أن يعد سعيدا»! و قال أيضا:

«الناس اثنان: عالم و متعلم، و سائر الناس همج».



[ صفحه 238]



من هنا نراه يكثر من دعواته الي تنشيط العقل بتطويل التفكير في كل الأمور و الأشياء. يقول:

«دعامة الانسان العقل... و بالعقل يكمل، و هو دليله و هويته و مبصره و مفتاح أمره».

و يقول عليه السلام: «العامل علي غير بصيرة كالسائر علي غير طريق، فلا تزيده سرعة السير الا بعدا». و يقول:

«اياكم و الغفلة، فانه من غفل فانما يغفل عن نفسه»!.

و لا يخفي علي أحد أن هذه الدرر المنثورة لا تتيسر الا للجهابذة من الأدباء الحكماء الذين أطالوا النظر في الحياة و الانسان و عرفوا مكا من النفس الانسانية فيما تظهر و فيما تبطن.


كلمه ي «واصب» در آيه ي (و له الدين واصبا) به چه معني است؟


سوره ي نحل آيه ي 52

سماعه گويد: از امام صادق - عليه السلام - سؤال كردم: «واصب» در آيه «و دين خالص (نيز) همواره از آن او مي باشد) به چه معني است؟

حضرت فرمودند: يعني واجب. [1] .


پاورقي

[1] تفسير العياشي: ج 2 ص 262، بحارالأنوار: ج 90 ص 144 ح 9.


حديث 114


1 شنبه

من هم بخير فليعجله.

هر كه قصد كار خوب دارد، بايد شتاب كند.

كافي، ج 2، ص 142


استجابة دعائه 03


أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: عن الحسين قال: أخبرنا أحمد بن محمد، عن محمد بن علي، عن علي بن محمد، عن عبدالحميد قال: كان صديقا لمحمد بن عبدالله بن علي بن الحسين و أخذه أبوجعفر فحبسه زمانا في المطبق، فحج فلما كان يوم عرفة لقيه أبو عبدالله عليه السلام في الموقف فقال: يا محمد ما فعل صديقك عبدالحميد؟ قال: حبسه أبوجعفر في المطبق منذ زمان، فرفع أبو عبدالله عليه السلام يده فدعا ساعة، ثم التفت الي فقال: يا محمد قد و الله خلي سبيل صاحبك. قال محمد: فسألت عبدالحميد أي ساعة أخرجك أبوجعفر؟ قال: أخرجني يوم عرفة بعد العصر [1] .



[ صفحه 138]



و رواه ابن شهرآشوب في المناقب [2] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 118.

[2] مناقب ابن شهرآشوب ج 4 ص 234.


اطلاع حضرت از سؤال اشخاص


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: دو مسلمان كه يكديگر را ملاقات مي كنند، برتر از اين دو آن كسي است كه بيشتر به رفيقش دوستي دارد.

و از شهاب بن عبد ربه نقل مي كند كه گفت: براي مسأله اي خدمت حضرت صادق عليه السلام رفتم؛ بدون سؤال فرمود: اگر مي خواهي بپرس و اگر مي خواهي از سؤالت خبر دهم، گفتم: قربانت شوم، شما خبر بدهيد. سپس نقل مي كند كه مسأله را بيان كرد، شهاب گفت: آري سؤال من همين بود. آن گاه حضرت پاسخش را فرمود.

و چندين مرتبه اين جريان براي شهاب اتفاق افتاد كه حضرت از سؤال او خبر مي داد و چون تصديق مي كرد، پاسخش را مي فرمود.



[ صفحه 202]




كتابه للربيع في الدعاء للكرب والشدائد


################

پاورقي

[1] الرّبيع: صاحب المنصور الظاهر هو الربيع بن يونس حاجب المنصور، وهو حفيد الفضل بن الربيع كما يظهر من أمالي الطوسي: (ص 591 ح 1226 و ص 261 ح 1029) وذكره في أصحاب الصادق عليه السلام بعنوان ربيع الحاجب. (رجال الطوسي: ص 204 الرقم 2611). الربيع بن يونس بن محمّد، مولي أبي جعفر المنصور وحاجبه ووزيره له بعد أبي أيّوب المرزبانيّ توفي في سنة 170 ه ق (راجع: المنتظم: ج 8 ص 332 الرقم 920).

[2] الأحزاب: 10 و11.

[3] مهج الدعوات: ص242، بحار الأنوار: ج94 ص291 ح 2 نقلاً عنه.

[4] كلمة «يقظة» غير موجودة في المصدر، وما أثبتناه هو الصحيح كما في المصادر الاُخري.

[5] في المصدر: «ووصلته»، وما أثبتناه هو الصحيح كما في المصادر الاُخري.

[6] في المصدر: «قد ذلّ مصرعي وذهب مسألتي...» وما أثبتناه هو الصحيح كما في المصادر الاُخري.

[7] كلمة: «لَدَيَّ» غير موجودة في المصدر، وقد أثبتناها من المصادر الاُخري.

[8] في المصدر: «صُبَّت»، وما أثبتناه هو الصحيح كما في المصادر الاُخري.

[9] في المصدر: «رحماني»، وما أثبتناه من المصادر الاُخري.

[10] مهج الدعوات: ص223، بحار الأنوار: ج94 ص273 ح 1.

[11] الربيع (بن) الحاجب، صاحب المنصور روي عن الصّادق عليه السلام (راجع: رجال الطوسي: ص 204 الرقم 2611، معجم رجال الحديث: ج 8ص 182 الرقم 4547 و 4548).

هو عبد الله بن محمّد بن عليّ بن عبد الله بن عبّاس يكني أبا جعفر من خلفاء بني العبّاس، سنة 158 - 136 ه ق (راجع: المنتظم: ج 7 ص 334).

[12] هو أبو جعفر المنصور الدّوانيقي ثاني خلفاء بني العباس بعد أخوه أبو العباس السفاح، بقي في الحكم اثنين وعشرين سنة (158 - 136 ه)، وقد وطد أركان الدّولة العباسيّة، وثبت دعائم الحكم لها.

[13] راجع: بحار الأنوار: ج 47 ص198 - 193 ح 39 وج94 ص273 ح 1 وص 279 وص 292 ح 2 وص 316 و317 ح 3.


ختامه مسك


قال اميرالمؤمنين علي عليه السلام: شقوا أمواج الفتن بسفن النجاة [1] .

امواج كوه پيكر درياي فتنه ها و حوادث را با كشتي هاي نجات بشكافيد.

اين كشتي ها عبارتند از: 1. نماز؛ 2. دعا؛ 3. توكل به خداوند متعال؛ 4. اتحاد؛ 5. استقامت؛ 6. تسليم در برابر خدا؛ 7. خشنود بودن در راه خدا؛ 8. شكر و سپاس الهي؛ 9. آگاهي و شناخت؛ 10. ولايت آل محمد عليهم السلام؛ 11. قرآن مجيد.



[ صفحه 223]



قال مولانا علي بن الحسين عليه السلام: كلنا سفن النجاة و سفينة الحسين اسرع و أوسع [2] .

همه ي ما كشتي نجاتيم، ولي كشتي حسين سريع تر و بزرگ تر است.



[ صفحه 224]




پاورقي

[1] نهج البلاغه، خطبه ي پنجم؛ عيون الحكم و المواعظ، ص 298.

[2] سفينة البحار، ج 1، ص 447.


انواع المعادن و استفادة الانسان منها


فكر يا مفضل: في هذه المعادن و ما يخرج منها من الجواهر المختلفة مثل الجص و الكلس و الجبسين و الزرنيخ و المرتك و التوتيا و الزئبق و النحاس و الرصاص و الفضة و الذهب و الزبرجد و الياقوت و الزمرد و ضروب الحجارة، و كذلك ما يخرج منها من القار و الموميا و الكبريت و النفط و غير ذلك مما يستعمله الناس في مآربهم فهل يخفي علي ذي عقل أن هذه كلها ذخائر ذخرت للانسان في هذه الأرض، ليستخرجها فيستعملها عند الحاجة اليها، ثم



[ صفحه 131]



قصرت حيلة الناس عما حاولوا من صنعتها علي حرصهم و اجتهادهم في ذلك فانهم لو ظفروا بما حاولوا من صنعتها علي حرصهم و اجتهادهم في ذلك فانهم لو ظفروا بما حاولوا من هذا العلم كان لا محالة سيظهر، و يستفيض في العالم، حتي تكثر الفضة و الذهب، و يسقطا عند الناس. فلا تكون لهما قيمته. و يبطل الانتفاع بهما في الشراء و البيع و المعاملات، و لا كان يجبي السلطان الأموال و لا يدخرهما أحد للأعقاب، و قد أعطي الناس - مع هذا - صنعة الشبه من النحاس، و الزجاج من الرمل. و الفضة من الرصاص، و الذهب من الفضة، و أشباه ذلك مما لا مضرة فيه.

فانظر كيف اعطوا ارادتهم في ما لا ضرر فيه، و منعوا ذلك فيما كان ضارا لهم لو نالوه، و من أوغل في المعادن انتهي الي واد عظيم يجري منصلتا بماء غزير، لا يدرك غوره، و لا حيلة في عبوره، و من ورائه أمثال الجبال من الفضة.

تفكر الآن في هذا، من تدبير الخالق الحكيم، فانه أراد جل ثناؤه أن يري العباد قدرته، وسعة خزائنه، ليعلموا



[ صفحه 132]



أنه لو شاء أن يمنحهم كالجبال من الفضة لفعل، لكن لا صلاح لهم في ذلك، لأنه لو كان فيكون فيها - كما ذكرنا - سقوط هذا الجوهر عند الناس، و قلة انتفاعهم به. و اعتبر ذلك بأنه قد يظهر الشي ء الظريف مما يحدثه الناس من الأواني و الأمتعة، فما دام عزيزا قليلا، فهو نفيس جليل آخذ الثمن، فاذا فشا و كثر في ايدي الناس، سقط عندهم و خست قيمته... و نفاسة الأشياء من عزتها.


مبدأ علم طب


برخي از دانشمندان بر اين باورند كه علم طب، مبدأ الهي دارد و متكي به وحي است. انديشمند و محقق بزرگوار، شيخ مفيد رحمه الله در اين باره چنين مي فرمايد: طب، (دانشي) است كه آگاهي از آن، امري ثابت است و راه دسترسي بدان وحي است. آگاهان به اين دانش، آن را تنها از پيامبران بهره گرفته اند؛ نه براي آگاهي يافتن از حقيقت بيماري، جز به كمك سمع (ادله ي نقلي)، راهي هست، و نه براي آگاه شدن به درمان، راهي جز توفيق، بدين سان، ثابت مي شود كه يگانه راه اين آگاهي شنيدن از همان خدايي است كه به همه ي نهفته ها آگاه است. [1] .

به نظر مي رسد نياز انسان هاي نخستين، ايجاب مي كرد كه وحي، برخي از دانش هاي تجربي ضروري براي زندگي را در اختيار آنان قرار دهد. مؤيد اين نظريه، مطلبي است كه سيد بن طاووس نقل كرده است:

«ان الله أهبط آدم من الجنة، و عرفه علم كل شي ء، فكان مما عرفه



[ صفحه 162]



النجوم و الطب» [2] .

خداوند، آدم را از بهشت، فرود آورد و او را از آگاهي به همه چيز، برخوردار ساخت. نجوم و پزشكي، از جمله چيزهايي بود كه خداوند، وي را از آن ها آگاه كرد.

بنابراين، مي توان گفت كه سرآغاز علم طب، آموزه هاي وحي بوده است؛ اما تجربه ي دانشمندان نيز بدان افزوده شده و اين دانش به تدريج گسترده تر شده و خواهد شد؛ ليكن اين ادعا كه وحي، تنها راه رسيدن به اين دانش است، علاوه بر اين كه متكي بر برهان عقلي و يا شرعي نيست، بطلان آن به وسيله ي تجربه ثابت شده است و آنچه از مرحوم شيخ مفيد نقل شده كه راه رسيدن به دانش طب، «السمع عن العالم بالخفيات» است، اگر مقصود، يكي از راه هاي رسيدن به اين دانش باشد، صحيح است؛ وگرنه نمي تواند صحيح باشد.


پاورقي

[1] تصحيح الاعتقاد، ص 144؛ بحارالأنوار، ج 62، ص 75.

[2] پزشكي از ديدگاه اسلام، ج 1، ص 35.


موقف أهل البيت من الغلاة


إن أعظم شي ء علي الشيعة هو حمل فرق الغلاة عليهم و اضافتها إليهم؛ و أستطيع أن أثبت بأن تلك الفرق الضالة آزرتهم السياسة، و سهلت لهم الطرق ليصلوا إلي غايات في نفوسهم من الوقيعة في الشيعة، و الحط من كرامة أهل البيت، إذ كانوا لا يستطيعون أن ينالوا من عقائدهم أو ينقصوهم بشي ء، و الأمر واضح كل الوضوح؛ فان مذهب أهل البيت لا يأتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه، و تعاليمهم هي المحور الذي يدور عليها نظام الإسلام فكان دخول الغلاة في صفوف الشيعة حركة سياسة أوجدتها عوامل من جهة، و الفتك بالإسلام من جهة اخري، لأن دخول الغلاة في الإسلام كان انتصارا لمبادئهم، إذ لم يجدوا طريقا للانتقام من الإسلام إلا باختراع المغالاة في بعض العقائد الاسلامية عندما عجزوا عن مقابلته بالقوة وجها لوجه، و انهزموا أمام قوم و طأوا أرضهم باقدام لا تتأخر خطوة إلي الوراء إما الموت أو الفتح، فأذلوا عزيزهم، و أسروا ذراريهم، و أخذوا منهم الجزية عن يدوهم صاغرون.

و قد عالج أهل البيت هذه المشكلة الخطرة، و عرفوا الدوافع التي دعت هؤلاء الكفرة إلي الالتحاق بصفوف الشيعة، و اتضح لهم غايات خصومهم الذين يريدون أن يوقعوا بهم، فكان أهل البيت عليهم السلام يعلنون للملأ البراءة من الغلاة و جاهروا بلعنهم، و امروا شيعتهم بالتبرؤ منهم و الابتعاد عنهم، و تلقي الشيعة تلك الأوامر الشريفة بالقبول و الامتثال، فاعلنوا البراءة و ملأوا كتبهم من التبري ء منهم، و افتوا بحرمة مخالطتهم، و اجمعوا علي نجاستهم و عدم جواز غسل و دفن موتاهم و تحريم اعطائهم الزكاة، و لم يجوزوا للغالي أن يتزوج المسلمة، و لا المسلم أن يتزوج الغالية، و لم يورثهم من المسلمين و هم لا يرثون منهم.

و كان الإمام الصادق عليه السلام يلعن المغيرة بن سعيد و يصرح بكذبه و كفره، و لعن اباالخطاب و اصحابه و جميع الدعاة إلي المبادي ء الفاسدة، و كان هذا الإعلان من الإمام الصادق عليه السلام قد أوقف سريان دائها القاتل، ولم يبق من تلك الفرق إلا الاسم في التاريخ و بادت بمدة قصيرة.

و قال عليه السلام لمرازم: قل للغالية توبوا إلي الله فانكم فساق كفار مشركون، و قال عليه السلام له: إذا قدمت الكوفة فأت بشار الشعيري و قل له يقول لك جعفر



[ صفحه 235]



ابن محمد: يا كافر يا فاسق انا بري ء منك.

قال مرازم: فلما قدمت الكوفة قلت له يقول لك جعفر بن محمد: يا كافر يا فاسق يا مشرك انا بري ء منك، قال بشار: و قد ذكرني سيدي. قلت: نعم ذكرك بهذا، قال: جزاك الله خيرا.

و لما دخل بشار الشعيري علي أبي عبدالله الصادق عليه السلام قال له: اخرج عني لعنك الله، و الله لا يظلني و اياك سقف ابدا، فلما خرج قال عليه السلام: ويله ما صغر الله أحدا تصغير هذا الفاجر، انه شيطان إبن شيطان خرج ليغوي اصحابي و شيعتي فاحذروه، و ليبلغ الشاهد الغائب اني عبدالله و ابن امته ضمتني الاصلاب و الأرحام، و اني لميت و مبعوث ثم مسؤول.

و كتب الإمام الحسن العسكري عليه السلام ابتداء منه إلي احد مواليه: إني أبرأ إلي الله من ابن نصير الفهري و ابن بابه القمي فابرأ منهما، و اني محذرك و جميع موالي، و مخبرك اني العنهما عليهما لعنة الله، يزعم ابن بابا اني بعثته نبيا و انه باب، ويله لعنه الله سخر منه الشيطان فاغواه فلعن الله من قبل منه، يا محمد إن قدرت أن تشدخ رأسه فافعل.

و قال ابوعبدالله الصادق عليه السلام يوما لاصحابه: لعن الله المغيرة بن سعيد لعن الله يهودية كان يختلف اليها يتعلم منها الشعر و الشعبذة و المخاريق، ان المغيرة كذب علي ابي، و ان قوما كذبوا علي ما لهم! أذاقهم الله حر الحديد، فوالله ما نحن إلا عبيد خلقنا الله و اصطفانا ما نقدر علي ضر و لا نفع إلا بقدرته، ان رحمنا فبرحمته، و ان عذبنا فبذنوبنا، و لعن الله من قال فينا ما لا نقول في أنفسنا، و لعن الله من أزالنا عن العبودية لله الذي خلقنا و إليه مآبنا و معادنا و بيده نواصينا.

و قال عليه السلام ان ابامنصور كان رسول ابليس: لعن الله ابامنصور، قالها ثلاثا.

و قال عليه السلام: إنا أهل بيت صادقون لا نعدم من كذاب يكذب علينا عند الناس يريد ان يسقط صدقنا بكذبه علينا، ثم ذكر المغيرة و بزيغ و انسري و اباالخطاب، و معمر و بشار الشعيري و حمزة اليزدي و صائد النهدي، فقال: لعنهم الله اجمع و كفانا مؤنة كل كذاب.

و عن حمدويه قال: كنت جالسا عند ابي عبدالله و ميسرة عنده فقال له ميسرة: جعلت فداك عجبت لقوم كانوا يأتون إلي هذا الموضع فانقطعت اخبارهم و آثارهم و فنيت آجالهم.



[ صفحه 236]



قال عليه السلام: و من هم؟ قلت: ابوالخطاب و اصحابه، فقال عليه السلام - و كان متكئا و رفع بنظره إلي السماء -: علي ابي الخطاب لعنة الله و الملائكة و الناس اجمعين، فاشهد بالله انه كافر فاسق مشرك، و انه يحشر مع فرعون في اشد العذاب.

و ذكر عنده اصحاب ابي الخطاب و الغلاة فقال عليه السلام: لا تقاعدوهم، و لا تواكلوهم، و لا تشاربوهم، و لا تصافحوهم و لا توارثوهم.

و قال عليه السلام: ان من الغلاة من يكذب حتي ان الشيطان يحتاج إلي كذبه.

و قال عليه السلام: إن قوما يزعمون أني لهم إمام، والله ما أنالهم بإمام مالهم لعنهم الله! أقول كذا و يقولون كذا، إنما أنا إمام من أطاعني، و من قال باننا انبياء فعليه لعنة الله، و من شك في ذلك فعليه لعنة الله. [1] .

هذا بعض ما ورد في الغلاة الذين حاول خصوم آل محمد الحاقهم بالشيعة لغاية الحط من كرامة المبدأ، و ليظهروهم للملأ بابشع المظاهر و أشنعها، و يعلنوا للعالم ان الشيعة يعتقدون في الأئمة الألوهية، فلا يصلح عدهم من المسلمين فتراق بذلك دماؤهم و تنهب أموالهم، و كم حدثنا التاريخ عن تلك الفظايع السود؛ و من أراد أن يعرف موقف الشيعة من طوائف الغلاة فليرجع إلي كتاب «روض الجنان» للشهيد الثاني المتوفي سنة 996 ه، و «نهج المقال» للميرزا محمد الاستربادي المتوفي 1026 ه و «الانتصار» للسيد المرتضي المتوفي سنة 436 ه، و «التهذيب» للشيخ الطوسي المتوفي سنة 460 ه، و «السرائر» لابن ادريس المتوفي سنة 598 ه و «المنتهي» و «نهاية الأحكام» و «التذكرة» و «القواعد» و «التبصرة» للعلامة الحلي المتوفي سنة 726 ه، و «البحار» للشيخ المجلسي المتوفي سنة 1011 ه، و «الدروس» للشهيد الأول المتوفي سنة 786 ه، و «جامع المقاصد» للشيخ علي الكركي المتوفي سنة 940 ه و «الشرايع» و «المعتبر» و «المختصر النافع» للمحقق ابي القاسم الحلي المتوفي سنة 676 ه و «الجواهر» للشيخ محمد حسن المتوفي سنة 1266 ه. و غيرها من آلاف الكتب الفقهية التي تنص باجماع علي كفر الغلاة و نجاستهم و بعدهم عن الدين و لا رابطة بينهم و بين الشيعة.

كما ان كتب الرجال طافحة بذمهم و التبرؤ منهم و من معتقداتهم،



[ صفحه 237]



و يلعنونهم بلغة واحدة.

فاملنا بابناء المستقبل ان لا يركنوا إلي الأوهام و الاباطيل و ان يطلبوا الحقيقة، فالعلم يطلب منهم اداء رسالته، و الحق يدعوهم إلي مؤازرته، فقد آن أن تماط عين العيون غشاوات التعصب التي منعتها من رؤية الحق و ابرزت الواقع معكوسا إذ هي كعدسة المصور فليعتدل الكتاب عن هذه السيرة الملتوية، و ليغيروا خططهم و لغتهم في ذكر الشيعة، و لا يلتفتوا لأوضاع تلك العصور المظلمة التي جنت علي الإسلام جناية لا تغفر، و ملأوا القلوب بالاحقاد و الضغائن، و نسبوا مبدأ التشيع إلي عبدالله بن سبأ اليهودي، و طعنوا بذلك علي اصحاب محمد صلي الله عليه و آله و سلم الذين عرفوا بتشيعهم لعلي، و يتجاوز عددهم المئات و غيرهم ممن تكتم جريا مع الظروف و متابعة الأحوال، علي ان كلمات اللغويين و المفسرين قد أجمعت علي ان معني الشيعة هي الموالاة لعلي إذ أصبح علما في ذلك.


پاورقي

[1] الشيعة في التاريخ لمحمد حسين الزيني ص 178.


التهذيب و الاستبصار


لشيخ الطائفة أبي جعفر محمد بن الحسن بن علي الطوسي المولود سنة 385 ه و المتوفي سنة 460 ه في النجف الأشرف.

هاجر إلي بغداد سنة 408 ه في أيام علم الشيعة و رئيسها محمد بن محمد بن النعمان الشهير بالشيخ المفيد فاتصل به و استفاد منه، و لما توفي سنة 413 ه اتصل من بعده بعلم الهدي السيد المرتضي المتوفي سنة 436 ه، و بعد وفاة السيد استقل الشيخ بالزعامة، و كانت كمدرسة جامعة تأوي اليها طلاب العلوم، فكان عدد تلامذته ثلاثمائة من الشيعة و كثير من سائر المذاهب، لذلك ترجم له السبكي في طبقات الشافعية [1] و غيره، لأنه كان يملي علي أهل المذاهب و يجيبهم عن مسائلهم لغزارة علمه وسعة اطلاعه، فكان يفيد الأمة بعلومه، و أملي كتابه المعروف بالأمالي علي تلامذته، يقع في مجلدين و كانت له منزلة علمية عظيمة في بغداد، و قد جعل له خليفة عصره - القائم بأمر الله عبدالله ابن القادر - كرسي الكلام و الإفادة، لأنه فاق أقرانه فتعين هو لتلك المنزلة، و لما هبت عواصف الطائفية و اشتد النزاع بين المذاهب و بين السنة و الشيعة بالأخص، و كان الموقف في الوقت علي أشد ما يكون من الخصام، و لم تزل



[ صفحه 564]



الدولة تنضم لجانب السنة فأحرقت كتب الشيخ بأمر طغرلبك أول ملوك السلاجقة، قال السبكي: و قد احرقت كتبه - أي الشيخ الطوسي - عدة نوب بمحضر من الناس. و كذلك أمر السلجوقي بإحراق مكتبة الشيعة في محلة الكرخ،و كانت تحتوي علي أكثر من عشرة آلاف مجلد من أهل الكتب كلها بخطوط الأئمة المعتبرة و أصولهم المحررة كما ذكر ذلك ياقوت الحموي و غيره. و في سنة 448 ه نهبت داره و كبست و أخذت كتبه و الكرسي الذي كان يجلس عليه للكلام فأحرقت [2] و هاجر الشيخ إلي النجف فقصده طلاب العلم، فأصبحت دار هجرة لانتهال العلم و لم تزل حركتها بنشاط من ذلك العهد تقصدها وفود العالم الإسلامي لأخذ العلم و الإنتماء لمعهدها علي ممر الدهور.

فالشيخ الطوسي يعد في الواقع هو واضح الحجر الأساسي لمعهد النجف الأشرف، و قبره فيها قريبا من المرقد المطهر.

و له مؤلفات كثيرة تبلغ الخمسين مؤلفا في شتي العلوم. و أهمها التهذيب و الاستبصار في الحديث.

و الحديث عن حياة شيخ الطائفة واسع، و ناحية البحث عنها لا يمكننا الإلمام بها في هذا العرض الموجز.

أما التهذيب: فهو أحد الكتب الأربعة و المجاميع القديمة المعول عليها، و قد انهيت أبوابه إلي 390 بابا و أحصيت أحاديثه في 13590، و توجد منه نسخة بخط المؤلف.

و أما الاستبصار فيما اختلف فيه من الأخبار فهو أحد الكتب الأربعة التي عليها مدار استنباط الأحكام الشرعية فقهاء الشيعة، و قد أحصيت أحاديثه فكانت 5511 حديثا.

و الغرض أن تلك الأصول و الكتب التي ألفت في زمن الأئمة قد جمعت في هذه الكتب الأربعة و في غيرها كالوافي للمحقق الكاشاني، و البحار للعلامة المجلسي، و الوسائل للمحدث محمد بن الحسن الحر العاملي، و مستدرك الوسائل للشيخ النوري. و علي هذا سارت حركة التدوين عند الشيعة باتباع آثار أهل البيت نزولا علي حكم الأدلة و البراهين و تعبدا بسنة النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

و قد احتفظت الشيعة باستقلالها الروحي و لم ترتبط يوما ما بسلطة لتشجيع حركتها العلمية أو تأييد مبدأها، بل كان ولاة الأمر يحاولون اكتساح ما لهذه



[ صفحه 565]



الطائفة من أثر، ولكن الشيعة وقفوا أمام ذلك السيل الجارف، و استطاعوا تركيز مبادئهم بقواهم الروحية، و نبغ منهم المحدثون و المفسرون و اللغويون و النسابون و الشعراء و الأدباء مما يطول ذكره، و كان لهم الأثر العظيم في جميع فنون الإسلام و علومه، و قد أحصينا من علماء الحديث الذين خرج حديثهم أصحاب الصحاح عددا لا يقل عن مائتين و خمسين رجلا أكثرهم حفاظ حديث و أعلام في الفقه، و قد اعترف الكل لهم بذلك. إذا فالتدوين علي ما قررناه لم يكن السبق لأحد سوي أهل البيت و شيعتهم، و ليس لمالك و لا لغيره.


پاورقي

[1] طبقات الشافعية للسبكي ج 3 ص 51 و ترجم له في الشذرات و في البداية و النهاية لابن كثير و ابن الجوزي في المنتظم و غيرهم.

[2] المنتظم لابن الجوزي ج 8 ص 173 و 179.


تنبيه


لم أتعرض لذكر حديث (عالم قريش) الذي استندت اليه الشافعي في البشارة بالشافعي، لأني كنت مطمئنا من عدم صحة الاستدلال به - قلنا بصحته - اذ لا مجال للمغالطة و تضييع الوقت في ذلك، و لكني رأيت كثيرا من علماء الشافعية قد أخذ هذا الحديث بعين الاعتبار، و رتب عليه نتائج تلزم بوجوب اتباع الشافعي.

يقول بعضهم: في هذاالحديث (أي حديث عالم قريش) علامة بينة، اذا تأمله الناظر المميز علم أن المراد به رجل من قريش ظهر علمه، و انتشر في البلاد، و كتب كما تكتب المصاحف، و درسه المشايخ و الشبان في مجالسهم، و أجروا أقاويله في مجالس الحكام و القراء، و أهل الآثار و غيرهم. و هذه صفة لا نعلمها في أحد غير الشافعي، فهو عالم قريش الأفضل [1] .

هكذا نظر هذا الانسان لهذا الحديث، فتلقنها من جاء بعده، فانهم ينقلون هذه العبارة بالنص، و ليس كل انسان مصيبا في رأيه، فالنظر يصيب و يخطي ء. و بدون شك أن هذا كان متأثرا بالبيئة التي يعيش فيها و المجتمع الذي يندمج فيه. و لا أريد أن اتحدث عن جميع فقرات هذه الكلمة التي أصبحت



[ صفحه 219]



كمنهچ متبع ولكني أريد أن اتساءل:

هل كانت قريش علي درجة من الانحطاط و الخمول و الجهل ليكون الشافعي حامل لواء نهضتها، و لسانها الناطق، و عالمها الأوحد؟

و هل بلغ الشافعي بعلمه تلك الدرجة التي لم ينالوها، و عرف من غوامض العلوم ما لمح يعرفوه؟

و هل كان انتشار علمه عن نفسه لنفسه، أو بمشجع من عوامل لو تهيأت لمن هو دونه لكان علمه منتشرا مقبولا؟

أما الجواب عن هذه الأسئلة فيسير لا عناء في الحصول عليه، لأن التاريخ طافح بتكذيب تلك الادعاءات الكاذبة.

و حاشا قريشا و هم اعلم الناس و مفخرة العرب ان تمر عليها قرون لا تعرف بالعلم، و لم ينشر لها شي ء، الا بعد ان بعث الشافعي فبعثها من رقدتها!!

و نحن اذا أردنا أن نتصدي للرد و نتعرض للنقد نخرج عن موضوع البحث.

و ان هذا الفهم الذي فهمه ذلك الانسان و تابعه مقلدوه. لم يكن فهم عقل و تفكير، بل هو فهم تلقين من ناحية معينة، و الحقيقة شي ء و العاطفة شي ء آخر، لأن العاطفة طاغية تسيطر علي العقل فتطفي ء شعلته، و تطغي علي الواقع فتضيعه، و تحكم علي الفكر بالجمود، و لكن من أين يستطيع الوصول الي الواقع من كبلته قيود التقليد، و أثقلته أوزار التعصب الممقوت؟!!

أما الحديث الذي أشرنا اليه فهو: عن أبي هريرة عن النبي (ص) أنه قال: «اللهم أهد قريشا فان عالمها يملأ طباق الأرض علما».

و مع التسليم بصحة هذا الحديث، فان انطباقه علي الشافعي بعيد جدا، لوجود الكثير من علماء قريش ممن له أهلية الاتصاف بذلك، ولكن أكثر علماء الحديث قد ذهبوا الي وضع هذا الحديث، و قد نص علي ذلك ابن أبي الحوت في (أسني المطالب) و الاسفرائيني في سفر السعادة و غيرهما.



[ صفحه 223]




پاورقي

[1] تهذيب الاسماء و اللغات ج 1 ص 52.


المالكية


1 - التسمية.

2 - غسل اليدين ثلاثا.

3 - المضمضة و الاستنشاق.

4 - و تثليث الغسلات و تكره الرابعة.

5 - السواك ولو باصبع.

6 - الابتداء بالميامن.

7 - و مسح وجهي كل اذن، و تجديد مائهما [1] .


پاورقي

[1] المختصر ص 8 و المنتقي و الجواهر الزكية في حل الفاظ العشماوية.


خالد بن طهمان


أبوالعلاء خالد بن طهمان السلوكي الخفاف الكوفي.

خرج حديثه الترمذي و روي عنه، ابن المبارك، و ابونعيم، و يحيي ابن عباد و سفيان الثوري، و وكيع، و احمد بن عبدالله بن يونس و ابوأحمد الزبيري و الفريايي، و عبيدالله بن موسي، و يحيي بن هاشم السمسار و هو خاتمة اصحابه و غيرهم. [1] .

قال الخزرجيي: كوفي شيعيي. و قال ابوحاتم: خالد بن طهمان من عتق الشيعة، و ذكره ابن حبان في الثقات، و لم يذكره ابوداود الا بخير.


پاورقي

[1] الجرح و التعديل 337: 1 ق 2 و الخلاصة 86 و تهذيب التهذيب 98: 3.


زياد بن عبيدالله بن عبدالمدان الحارثي (خال السفاح و المنصور)


كان محبوبا عند أهل المدينة، لأنه كان شفوقا رحيما بهم.

و قد عزله المنصور سنة 141 ه لما علم أنه يتهرب من قتل العلويين.

و هو من الذين يستفتون الامام الصادق عليه السلام في أمور دينهم.

فلما أراد أبوجعفر المنصور أن يزيد في المسجد الحرام، - اذ شكا الناس ضيقه -، كتب الي زياد بشراء المنازل التي تلي المسجد، حتي يزيد فيه ضعفه، فامتنع الناس من البيع.

فهنا استشار الامام الصادق عليه السلام بجواز غصب بيوتهم منهم لأهمية المسجد؟!.

فقال له الامام عليه السلام سلهم أهم نزلوا علي البيت أم البيت نزل عليهم؟

فقالوا: نزلنا عليه.

فقال الامام الصادق عليه السلام: «فان للبيت فناءه».



[ صفحه 390]



أما سبب عزله:

لما الح أبوجعفر المنصور في طلب محمد بن عبدالله بن الحسن (ذو النفس الزكية) كتب الي زياد بن عبيدالله يتنجزه ما كان ضمن له - لأن المنصور أراد قتل والده عبدالله بن الحسن فخلصه زياد و ضمن له أن يأتي به - فلما قدم محمد المدينة أعطاه زياد الأمان، قائلا له: قف الي جانبي أمام الناس، فوقف محمد أمام زياد علي مرأي من الناس، ثم أقبل عليه زياد، و قال اهرب الي أي البلاد شئت.

فلما علم المنصور بذلك وجه أبا الأزهر (رجل من خراسان) لعزله.

و شد زياد في الحديد، و سلب ماله، و أخذوه علي تلك الحالة الي المنصور مكبلا مع عماله.

فلما شيعة أهل المدينة، قال: و الله ما أعرف ذنبا لي عند أميرالمؤمنين غير أني أحسبه و جد علي في ابن عبدالله، و وجد دماء بني فاطمة علي عزيزة [1] .


پاورقي

[1] تاريخ الطبري ج 7 / 523 - 529 - 530 - الكامل في التاريخ ج 3 / 557.


الروح


قال: أخبرني عن السراج اذا انطفي، أين يذهب نوره؟

قال عليه السلام: يذهب، فلا يعود.

قال: فما أنكرت أن يكون الانسان مثل ذلك، اذا مات و فارق الروح البدن لم يرجع اليه أبدا، كما لا يرجع ضوء السراج اليه أبدا اذا انطفأ؟

قال عليه السلام: لم تصب القياس، ان النار في الأجسام كامنة [1] ، و الأجسام قائمة بأعيانها كالحجر و الحديد، فاذا ضرب أحدهما بالآخر سطعت من بينهما نار يقتبس منها سراج له ضوء، فالنار ثابتة في أجسامها، و الضوء ذاهب، و الروح جسم رقيق قد ألبس قالبا كثيفا [2] ، و ليس بمنزلة السراج الذي ذكرت، ان الذي خلق في الرحم جنينا من ماء صاف، و ركب فيه ضروبا مختلفة من عروق و عصب و أسنان و شعر و عظام و غير ذلك، و هو يحييه بعد موته، و يعيده بعد فنائه.

قال: فأين الروح؟

قال عليه السلام: في بطن الأرض، حيث مصرع البدن الي وقت البعث.



[ صفحه 80]



... قال: أفيتلاشي الروح بعد خروجه عن قالبه، أم هو باق؟

قال عليه السلام: بل هو باق الي وقت ينفخ في الصور، فعند ذلك تبطل الأشياء و تفني، فلا حس و لا محسوس، ثم أعيدت الأشياء كما بدأها مدبرها، و ذلك أربعمائة سنة، يسبت [3] فيها الخلق، و ذلك بين النفختين.


پاورقي

[1] أي مختفية.

[2] «الكثيف: الكثير المتراكب الملتف من كل شي ء... الكثافة: الغلظ». لسان العرب 296:9.

[3] «السبت: القطع، فكأنه اذا نام فقد انقطع عن الناس». لسان العرب 37:2.


عمرو بن أبي المقدام


عمرو بن أبي المقدام ثابت بن هرمز العجلي الكوفي، روي عن السجاد والباقر والصادق عليهم السلام، و عداده في التابعين، و قد سبق (136:1) قوله: قال لي أبوعبدالله عليه السلام في أول دخلة دخلت عليه «تعلموا الصدق



[ صفحه 161]



قبل الحديث».

و هو القائل: اذا نظرت الي جعفر بن محمد عليهماالسلام علمت أنه من سلالة النبيين، و قد روي الفريقان عنه هذه الكلمة، و له مقام معروف عند الفرقتين، و جاء عن الصادق عليه السلام فيه قول يدل علي صلاحه و ارتفاع مقامه عندالله تعالي، فقد قيل والصادق قاعد بفناء الكعبة: ما اكثر الحاج، فقال عليه السلام: ما أقل الحاج، فمر عمرو بن أبي المقدام فقال: هذا من الحاج، انظر الكشي ص 248.

و له كتاب يرويه عنه الثقات، قال النجاشي: و له كتاب لطيف، ثم ذكر سنده اليه.


معني التشيع


مذهب التشيع هو مذهب أهل البيت عليهم السلام ، و عنهم يأخذون الأحكام ، لأنهم أصدق الناس لهجة في الحديث ، و أشدهم محافظة علي أداء رسالة التبليغ ، و اتباعا لأمر النبي صلي الله عليه و آله و سلم ، اذ قرنهم بالكتاب العزيز الدال بكل صراحة علي وجوب اتباع أهل البيت و التمسك بهم ، فانه نجاة من الضلالة ، هذا التشيع بمعناه الجلي ، و نص عليه أهل اللغة .

يقول الحافظ الأزهري:الشيعة قوم يهوون هوي عترة النبي صلي الله عليه و آله و سلم و يوالونهم .

و يقول ابن منظور:أصل الشيعة الفرقة من الناس ، و يقع علي الواحد و الاثنين و الجمع و المذكر و المونث بلفظ واحد و معني واحد ، و قد غلب هذا الاسم علي من يتولي عليا و أهل بيته رضوان الله عليهم أجمعين حتي صار اسما خاصا ، فاذا قيل:فلان من الشيعة ، عرف أنه منهم [1] .



[ صفحه 509]



و نص بهذا القول نفسه ابن الأثير في « النهاية » [2] ، و كذا في « صبح الأعشي » [3] و « مجمع البحرين » في مادة تشيع ، و غيرها من معاجم اللغة .

و قال في « القاموس »:و شيعة الرجل - بالكسر -:أتباعه و أنصاره . و قد غلب هذا الاسلام علي كل من يتولي عليا و أهل بيته حتي صار اسما خاصا لهم [4] .

و قال في « تاج العروس »:اذا قيل فلان من الشيعة عرف أنه منهم ، و في مذهب الشيعة كذا ، أي عندهم ، و أصل ذلك من المشايعة و المطاوعة [5] .

و قال أبوحاتم الرازي:« ان أول اسم ظهر في الاسلام هو الشيعة ، و كان هذا لقب أربعة من الصحابة ، هم:أبوذر و سلمان و عمار و المقداد ، حتي آن أوان صفين ، فاشتهر بين موالي علي رضي الله عنه » [6] .

و قال ابن النديم:لما خالف طلحة و الزبير علي علي عليه السلام و أبيا الا الطلب بدم عثمان ، و قصدهما علي عليه السلام ليقاتلهما حتي يفيئا الي أمر الله جل اسمه ، سمي من اتبعه علي ذلك:الشيعة فكان يقول:شيعي .

الي غير ذلك مما كتبه أصحاب السنن و المعاجم الرجالية و التاريخية و اللغوية .

و مما تجدر الاشارة اليه ، هو أن البعض يتعمد استعمال هذا الاسم علي عمومه ،



[ صفحه 510]



و حيث كان اسم التشيع يدل علي الاتباع فقد أطلق المؤرخون اسم الشيعة علي أنصار العباسيين و أتباعهم ، فيقولون:شيعة المنصور أؤ شيعة الرشيد مثلا ، و يذكرون لهم كثيرا من الحوادث ، و أهم هذه الفرق هم الشيعة الراوندية ، و هم شيعة المنصور الدوانيقي ، غالوا في حبه بل عبدوه من دون الله .

و من الغريب أن بعض كتاب العصر الحاضر عندما ذكر فرق الشيعة و بين عقائدهم التي خبط فيها خبط عشواء جعل الراوندية من شيعة آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم ، و هذا نص قوله:

الراوندية فرقة من غلاة الشيعة ناهضت العلويين في أيام العباسيين ، و ذهبت الي أن أحق الناس بالامامة هو ( العباس بن عبدالمطلب ) ؛ لأنه عم النبي ، ثم يأتي من بعد العباس أبناؤه . الي أن يقول:و قد غلت الراوندية أو فريق منهم ، بل كلهم ، فعبدوا أباجعفر المنصور ، و طاروا قائلين:( أنت أنت ) ، أي أنت الله . [7] .

و لا ندري كيف يتفق هذا مع عقائد الامامية ، سبحانك اللهم هذا بهتان عظيم .

و ليس من الصعب الوقوف علي كثير من شذوذ الكتاب الذين دونوا أسماء الفرق و ألحقوا بفرق الشيعة من ليس منهم عندما نعرف عقائد الشيعة الامامية ، ولكن الأغراض و الأهواء قد انحرفت بكثير ممن كتب عن الشيعة .


پاورقي

[1] لسان العرب 55:10.

[2] النهاية 246:2.

[3] صبح الأعشي 236:13.

[4] القاموس 47:3.

[5] تاج العروس 405:5.

[6] روضات الجنات:88.

[7] الدكتور عادل العوا ؛ الكلام و الفلسفة:31.


خالد بن جرير


قال النجاشي: [1] خالد بن جرير بن عبدالله البجلي، روي عن أبي عبدالله عليه السلام، له كتاب رواه الحسن بن محبوب.

و ذكره الشيخ [2] في رجاله في أصحاب الصادق عليه السلام.

كما ذكره البرقي [3] في أصحاب الصادق عليه السلام.

و ذكره العلامة [4] في القسم الأول قائلا: خالد بن جرير البجلي، و قال: رواية الكشي تدل علي ايمانه.

و ذكره ابن داود [5] في القسم الأول قائلا: خالد بن جرير البجلي.



[ صفحه 355]



و أثبته الشيخ [6] في كتاب الرجال: من أصحاب الصادق عليه السلام و أخوه اسحاق.

و قال الكشي: [7] جعفر بن أحمد، عن جعفر بن بشير، عن أبي سلمة الجمال، قال: دخل خالد البجلي علي أبي عبدالله عليه السلام و أنا عنده، فقال: جعلت فداك، اني اريد أن أصف لك ديني الذي أدين الله به، و قد قال له قبل ذلك اني اريد أن أسألك، فقال له عليه السلام: سلني فو الله لا تسألني عن شي ء الا حدثتك به علي حده لا أكتمك. قال: ان أول ما أبدأ أني أشهد أن لا اله الا الله وحده ليس اله غيره، فقال أبوعبدالله عليه السلام: كذلك ربنا ليس معه اله غيره. ثم قال: و أشهد أن محمدا عبده و رسوله. قال: فقال أبوعبدالله: كذلك محمدا عبدالله مقر له بالعبودية و رسوله الي خلقه. ثم قال: و أشهد أن عليا عليه السلام كان له من الطاعة و المفروضة علي العباد مثل ما كان لمحمد صلي الله عليه و آله و سلم علي الناس، قال: كذلك كان عليه السلام. و ذكر الأئمة عليهم السلام واحدا بعد واحد حتي وصل الي الامام الصادق عليه السلام قال: و أشهد أنك أورثك الله ذلك كله، قال: فقال أبوعبدالله عليه السلام: حسبك اسكت الآن فقد قلت حقا، فسكت، فحمد الله و أثني عليه.

و قال المامقاني [8] فالحق أن الرجل من الحسان كما بني عليه في الوجيزة [9] ، لا من الضعفاء كما بني عليه الجزائري.



[ صفحه 356]



و قال الكشي: [10] محمد بن مسعود، قال: سألت علي بن الحسن عن خالد ابن جرير الذي يروي عنه الحسن بن محبوب، فقال: كان من بجيلة و كان صالحا.

و قال الزنجاني: [11] الأقوي قبول روايته و أدرجناه في الحسن كالصحيح لرواية ابن محبوب عنه.

و ذكرها ابن حبان [12] في الثقات.


پاورقي

[1] رجال النجاشي: 149، الرقم 389.

[2] رجال الطوسي: 189، الرقم 70.

[3] رجال البرقي: 31.

[4] رجال العلامة: 64، الرقم 2.

[5] رجال ابن داود: 78، الرقم 546.

[6] رجال الطوسي: 185، الرقم 2.

[7] رجال الكشي: 422، الرقم 796.

[8] تنقيح المقال1 : 387، الرقم 3542.

[9] الوجيزة للمجلسي، 204، الرقم 651.

[10] رجال الكشي: 346، الرقم 642.

[11] الجامع من الأقوال1 : 707.

[12] ثقات ابن حبان4 : 199. و ذكرها ابن أبي حاتم في الجرح و التعديل3 : 323، الرقم 1452، و التأريخ الكبير3 : 142، الرقم 480.


دعاؤه الجامع للخضوع والخشوع لله


من أدعية الامام الصادق عليه السلام، الجامعة للخضوع والخشوع، لله تعالي، هذا الدعاء الجليل، وقد أعطاه إلي عبدالرحمن بن سيابة، وهذا نصه:



[ صفحه 238]



«الحمد لله ولي الحمد، وأهله ومنتهاه ومحله، أخلص من وحده، واهتدي من عبده، وفاز من أطاعه، وأمن المعتصم به.

اللهم، يا ذا الجود والمجد، والثناء الجميل والحمد، أسألك مسألة من خضع لك، برقبته، ورغم لك أنفه، وعفر لك وجهه، وذلل لك نفسه، وفاضت من خوفك دموعه، وترددت عبرته، واعترف لك بذنوبه، وفضحته عندك خطيئته، وشانته عندك جريرته، وضعفت عند ذلك قوته، وقلت حيلته، وأنقطعت عنه أسباب خدائعه، وأضمحل عنه كل باطل، وألجأته ذنوبه إلي ذل مقامه بين يديك، وخضوعه لديك، وابتهاله إليك، أسألك اللهم، سؤال من هو بمنزلته، أرغب إليك كرغبته وأتضرع إلي كتضرعه، وابتهل إليك كأشد ابتهاله.

اللهم، فارحم اسكتانة منطقي، وذل مقامي ومجلسي، وخضوعي إليك برقبتي، أسألك اللهم الهدي من الضلالة، والبصيرة من العمي، والرشد من الغواية، وأسألك اللهم، أكثر الحمد عند الرضاء، وأجمل الصبر عند المصيبة، وأفضل الشكر عند موضع الشكر، والتسليم عند الشبهات، وأسألك القوة في طاعتك، والضعف عن معصيتك، والهرب إليك منك، والتقرب إليك ربي لترضي، والتحري لكل ما يرضيك عني، في إسخاط خلقك، إلتماسا لرضاك، رب من أرجوه إن لم ترحمني، أو من يعود علي إن أقصيتني، أو من ينفعني عفوه إن عاقبتني، أو من آمل عطاياه إن حرمتني، أو من يملك كرامتي إن أهنتني، أو من يضرني هوانه إن أكرمتني، رب ما أسوأ فعلي، وأقبح عملي، وأقس قلبي، وأطول أملي، وأقصر أجلي، وأجرأني علي عصيان من خلقني، رب ما أحسن بلاءك عندي، وأظهر نعماءك علي،



[ صفحه 239]



كثرت علي منك النعم فما أحصيها، وقل مني الشكر فيما أوليتنيه، فبطرت بالنعم، وتعرضت للنقم، وسهوت عن الذكر، وركبت الجهل بعد العلم، وجزت من العدل إلي الظلم، وجاوزت البر إلي الاثم، وصرت إلي الهرب من الخوف والحزن، فما أصغر حسناتي، وأقلها في كثرة ذنوبي، وأعظمها علي قدر صغر خلقي، وضعف ركني، رب وما أطول أملي في قصر أجلي في بعد أملي، وما أقبح سريرتي في علانيتي، رب لا حجة لي إن احتججت، ولا عذر لي إن اعتذرت، ولا شكر عندي إن أبليت وأوليت، إن لم تعني علي شكر ما أوليت، رب ما أخف ميزاني غدا إن لم ترجحه، وأزل لساني إن لم تثبته، وأسود وجهي إن لم تبيضه، رب كيف لي بذنوبي التي سلفت مني، قد هدت لها أركاني، رب كيف أطلب شهوات الدنيا، وأبكي علي خيبتي منها، ولا أبكي وتشتد حسراتي علي عصياني، وتفريطي، رب دعتني دواعي الدنيا فأجبتها سريعا، وركنت إليها طائعا، ودعتني دواعي الآخرة فثبطت عنها، وأبطأت في الاجابة والمسارعة إليها، كما سارعت إلي دواعي الدنيا وحطامها الهامد، وهشيمها البائد وسرابها الذاهب، رب خوفتني وشوقتني، واحتججت علي برقي، وكفلت لي برزقي، فأمنت من خوفك، وتثبطت عن تشويقك، ولم أتكل علي ضمانك، وتهاونت باحتجاجك، اللهم، فاجعل أمني منك في هذه الدنيا خوفا، وحول تثبيطي شوقا، وتهاوني بحجتك فرقا منك، ثم إرضني بما قسمت لي من رزقك يا كريم، أسألك باسمك العظيم رضاك عند السخطة، والفرجة عند الكربة، والنور عند الظلمة، والبصيرة عند تشبيه الفتنة، رب اجعل جنتي من خطاياي حصينة، ودرجاتي في الجنان رفيعة، وأعمالي كلها



[ صفحه 240]



متقبلة، وحسناتي مضاعفة زاكية، أعوذ بك من الفتن كلها، ما ظهر منها وما بطن، ومن رفيع المطعم والمشرب، ومن شر ما أعلم، ومن شر ما لا أعلم، وأعوذ بك من أن أشتري الجهل بالعلم، والجفاء بالحلم، والجور بالعدل، والقطيعة بالبر، والجزع بالصبر، والهدي بالضلالة، والكفر بالايمان.» [1] .

لقد احتوي هذا الدعاء الجليل علي جميع ألوان الخضوع والخشوع، لله تعالي، خالق الكون وواهب الحياة، الذي آمن له كأعظم ما يكون الايمان، أئمة أهل البيت عليهم السلام، الذين رفعوا مشعل التوحيد، ونشروا حقيقة الايمان بسلوكهم وأدعيتهم، ومناجاتهم مع الله.


پاورقي

[1] اصول الكافي 2 / 590 - 592.


في السخاء


قال الصادق: السخاء من أخلاق الأنبياء، و هو عماد الايمان، و لا يكون مؤمنا الا سخي و لا يكون سخيا الا ذو يقين و همة عالية، لأن السخاء شعاع نور اليقين. من عرف هان عليه ما بذل.

قال النبي: ما جبل ولي الله الا علي السخاء. و السخاء ما يقع علي كل محبوب أقله الدنيا. و من علامة السخاء أن لا يبالي من أكل الدنيا. و من ملكها مؤمن أو كافر و مطيعا و عاص، و شريف و وضيع يطعم غيره و يجوع، و يكسو غيره و يعري و يعطي غيره و يمتنع من قبول عطاء غيره، و يمتن بذلك و لا يمن و لو ملك الدنيا باجمعها لم ير نفسه فيها الا أجنبيا و لو بذلها في ذات الله عزوجل في ساعة واحدة ما مل.

قال رسول الله: السخي قريب من الله و قريب من الناس و قريب من الجنة، بعيد من النار. و البخيل بعيد من الله بعيد من الناس، بعيد من الجنة و قريب من النار.

و لا يسمي سخيا الا الباذل في طاعة الله و لوجهه، و لو كان برغيف أو شربة ماء. قال النبي صلي الله عليه و سلم: السخي بما ملك و أراد به وجه الله تعالي. و أما المتنحي في معصية الله تعالي فحمال سخط الله و غضبه و هو أبخل الناس لنفسه، فكيف لغيره حيث اتبع هواه و خالف أمر الله عزوجل. قال الله تعالي: «و ليحملن أثقالهم و أثقالا مع أثقالهم». [1] .



[ صفحه 237]




پاورقي

[1] سورة العنكبوت: الآية 13.


ابن عرفة


محدث.

روي عن الإمام الكاظم عليه السلام أيضا. روي عنه علي بن أسباط، والحضيني.

المراجع:

معجم رجال الحديث 22: 196. تنقيح المقال 3: باب الكني 43. جامع الرواة 2: 435.


سفيان بن عطية المزني


سفيان بن عطية المزني.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 213. تنقيح المقال 2: 39. معجم رجال الحديث 8: 156. نقد الرجال 154. جامع الرواة 1: 367. مجمع الرجال 3: 133. منتهي المقال 148. أعيان الشيعة 7: 266. منهج المقال 165.


محمد بن الحسن الصيرفي


أبو جعفر محمد بن الحسن الصيرفي، الكوفي.

إمامي مهمل الحديث، له كتاب (التحريف والتبديل).

المراجع:

رجال الطوسي 284. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 103. خاتمة المستدرك 842. الذريعة 3: 394. فهرست الطوسي 151. رجال ابن داود 169. معالم العلماء 107. معجم رجال الحديث 15: 262. نقد الرجال 300. جامع الرواة 2: 94. مجمع الرجال 5: 190. تأسيس الشيعة 334. منهج المقال 291.



[ صفحه 54]