بازگشت

عنوان بصري


وي در بين علماي رجال عنواني ندارد، و لهذا به شرح حال او نپرداخته اند، فقط در كتب روايات از وي در چند مورد نام برده شده. علامه مجلسي (ره)، در بحارالانوار، حديث عنوان بصري را كه مشتمل بر پندهاي مهمي است، نقل كرده كه ما متن آن را به شرح زير



[ صفحه 290]



ذكر مي كنيم:

عنوان بصري گويد: سال ها بود كه من از محضر مالك بن انس دانش فرامي گرفتم، ولي در آن روز كه حضرت جعفر بن محمد الصادق (ع) از سفر كوتاه خود به مدينه بازگشت، و من حضورش را ادارك كردم، تصميم گرفتم كه در آينده شاگرد ابوعبدالله صادق (ع) باشم و به اين مقام افتخار كنم، ولي امام به من فرمود: از من دست بدار، در خانه من آمد و رفت بسيار است، به علاوه من در شب ها و روزها اوراد و اذكاري دارم كه سزاوار است هر كدام به وقت خود انجام شود؛ شما همان طور كه در محضر مالك بن انس به كسب معرفت مي پرداختي، از كار خويش دست باز مدار، و مرا به حال خويش بگذار.

از اين امتناع دلم شكست، با اندوه فراوان خانه اش را ترك كردم، و به خانه خويش برگشتم، و به خود گفتم: اگر جعفر بن محمد (ع) در پيشاني من فروغ سعادت مي ديد مرا از پيشگاه خود طرد نمي كرد. شب هنگام به مسجد رسول خدا (ص) رفتم و نماز گزاشتم و به قبر مطهر رسل الله (ص) سلام دادم و بازگشتم؛ و فرداي آن روز بار ديگر به روضه رسول (ص) شرفياب شدم و دو ركعت نماز گزاشتم و دست به آسمان بلند كردم و گفتم: «اسألك يا الله يا الله ان تعطف علي قلب جعفر و ترزقني من علمه ما اهتدي به الي صراطك المستقيم»، بار الها از تو مي خواهم قلب جعفر بن محمد (ع) را به من مهربان سازي و از علم او برخوردارم فرمايي تا در روشنايي علم او صراط مستقيم را بشناسم. و از آن جا به خانه ام آمدم. ديگر رغبتي نداشتم كه به محفل مالك بن انس پا بگذارم؛ زيرا عشق امام صادق (ع) چنان بن قلب من ريشه كرده بود كه جز او و محضر او، همه چيز را از ياد برده بودم و شب و روز در خانه خود به كنج عزلت خزيده بودم، و جز براي نماز از خانه پا بيرون نمي گذاشتم.

بالاخره طاقتم طاق شد، ديدم نمي توانم در اين كنج عزلت قرار بگيرم برخاستم جامه و رداء پوشيدم و رو به سوي خانه امام صادق (ع) نمودم. در خانه او از خدمتكارش اجازه خواستم كه امام را ببينم. خدمتكار پرسيد: چه كار داريد؟ گفتم: «السلام علي الشريف»، مي خواهم بر شريف [1] سلام كنم. خدمتكار معذرت خواست، و گفت: اما بر سجاده عبادت ايستاده است و مشغول نماز خواندن است. اندكي به انتظار نشستم، ديدم، همان خدمتكار بار ديگر آمد و گفت: «ادخل علي بركة الله»، اجازه داد. خوشحال شدم. امام تازه از نماز فراغت يافته بود.

سلام كردم. بر جواب سلام من اضافه كرد: بنشين كه مغفرت الهي نصيب تو باد. رو به



[ صفحه 291]



رويش نشستم. چند لحظه اي مكث كرد و آن گاه فرمود: كنيه شما چيست؟ گفتم: ابوعبدالله. فرمود: اين كنيه را خدا براي تو ثابت كند، و توفيق رفيقت سازد، چه حاجتي داشتي؟ در دل گفتم: اگر از اين ديدار جز همين دعا بهره ديگري نبرم، براي من همين دعا كه در حق من فرمود بس است. دوباره پرسيد: چه مي خواهي؟ گفتم: از درگاه خدا مسئلت كردم كه قلب تو را به من مهربان فرمايد، و از علم تو بهره مندم سازد، و اميدوارم دعاي من مستجاب شود و تو با من بر سر لطف و مرحمت درآيي.

امام فرمود: گوش كن اباعبدالله! علم متاعي نسيت كه در نتيجه تعلم و تحصيل به دست آيد، «انما هو نور يقع في قلب من يريد الله تبارك و تعالي ان يهديه»، بلكه علم نوري است كه پروردگار متعال در قل هاي تهذيب شده بر مي افروزد، و در پرتو همان نور را به راه راست هدايتش مي كند. شما كه علم را مي جوييد، خوب است نخست در نفس خود حقيقت عبوديت را بجوييد، و بعد علم را به خاطر عمل فراگيريد، و رموز دانش را از خدا بخواهيد تا به شما بازش گذارد. گفتم: «يا شريف». امام صادق (ع) در اين جا حرف مرا بريد و فرمود: به من شريف نگوييد، به من بگوييد: يا اباعبدالله.

«قال عنوان: فقلت: يا اباعبدالله ما حقيقة العبودية؟»

«فقال الامام (ع): ثلاثة اشياء: ان لا يري العبد لنفسه فيما خوله الله ملكا، لان العبيد لا يكون لهم ملك يرون المال مال الله يضعونه حيث امرهم الله به، و لا يدبر العبد لنفسه تدبيرا، و جملة اشتغاله فيما امره تعالي به و نهاه عنه».

گفتم: يا اباعبدالله، حقيقت عبوديت چيست؟

در جوابم فرمود: حقيقت عبوديت محصول سه خصلت است:

اول: آن كه بنده براي خود در اين جهان مال و ملكي نشناسد، زيرا بنا به قاعده بندگي و بردگي آن كس كه بنده و برده است در برابر مولاي خود مالك هيچ، حتي نفس خويش، نيست؛ هر چه دارد همه را مال خدا بشمارد، و در همان راه كه با رضاي خدا قرين است به مصرفش رساند.

دوم: بنده اي كه مي خواهد به حقيقت عبوديت برسد نبايد به خاطر خويش تدبير و چاره جويي كند.

سوم: همواره به دين خود بينديشد و فكر كند كه پروردگار او را به چه امر كرده و از چه نهي فرموده است.

هنگامي كه بنده، خويشتن را صاحب مال و مالك ملك نشمارد، به مال و ملك دنيا حريص نخواهد بود و از انفاق دينار و درهم نخواهد ترسيد، و مال دنيا را به همان ترتيب كه



[ صفحه 292]



خداي او فرمان داده خرج خواهد كرد.

هنگامي كه بنده، خويشتن را شايسته تدبير و چاره جويي نداند، مصيبت هاي دنيا در چشمش، با همه عظمت خود، كوچك خواهد نمود، و حوادث زندگي را با بردباري و تسليم خواهد پذيرفت.

هنگامي كه بنده به اوامر و نواهي الهي بينديشد، و در فكر دين خود باشد، هرگز به خودنمايي و جاه فروشي در اجتماع نخواهد پرداخت، و در راه مفاخره و مباهات، براي خويشتن درد سر فراهم نخواهد ساخت.

و هنگامي كه خداوند متعال بنده خويشتن را بدين سان خصلت اكرام فرمايد، دنيا، و مردم دنيا، و اهريمنان دنيا، در چشم و دل او كوچك و ناچيز جلوه كند. يك چنين انسان، هرگز در جمع مال حرص نزند و در سيه مال افتخار نكند و به ديگران كبريا و نخوت نفروشد، و بدان چه در ملك مردم است چشم طمع نگشايد، و عمر خويش را به بطالت صرف نكند. اين نخستين پايه تقوي است. قال الله تبارك و تعالي: «تلك الدار الاخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين» [2] ما سعادت را در آخرت به كساني واخواهيم گذاشت كه در دنيا برتري نجويند و فساد نيانگيزند، و سعادت و حسن عاقبت مخصوص پرهيزكاران است.

عنوان بصري گويد: يا اباعبدالله، نصحيتم فرماي. فرمود: «اوصيك بتسعة اشياء فانها وصيتي لمريدي الطريق الي الله تعالي و الله اسأل ان يوفقك لاستعماله: ثلاثة منها في رياضة النفس و ثلاثة منها في الحلم و ثلاثة منها في العلم فاحفظهما و اياك و التهاون بها»، تو را به نه حكمت وصيت كنم؛ من سالكان طريق را به همين نه كلمه وصيت گويم، و از درگاه پروردگار متعال مسئلت جويم كه تو را در انجام اين وصاياي نه گانه ياري فرمايد. از اين نه سخن، سه سخن به رياضت نفس، و سه سخن به حلم، و سه سخن به علم بستگي دارد. اين نه سخن را به ياد دار و، زنهار، در انجام آن كسالت و اهمال روا مدار.

عنوان گويد: حواسم را جمع كردم و قلبم را از انديشه هاي گوناگون تهي ساختم و با فكري آسوده و خاطري تهذيب شده به سخنان امام صادق (ع) گوش هوش فراداشتم.

امام چنين فرمود: اكنون آن سه حكمت كه به رياضت نفس تعلق دارد:

اول: آن جا كه در نفس خويشتن اشتها نمي يابي، زنهار از خوردن بپرهيز؛ زيرا ناخواسته خوردن، خورنده را احمق و ابله بپروراند، و به هوش باش كه جز به هنگام گرسنگي لب به



[ صفحه 293]



طعام نيالايي.

دوم: از سفره لقمه حلال برداري، و در نخستين لقمه نام پرودگار بر زبان آوري.

سوم: فراموش مكن كه رسول اكرم (ص) فرمود: «ما ملاء آدمي وعاء اشترا من بطنه فان كان و لا بد فثلث لطعامه و ثلث لشرابه و ثلث لنفسه»، هرگز آدمي زاده ظرفي را كه ناهنجارتر از شكم وي باشد، آكنده نسازد، و در آن هنگام كه گرسنگي طاقت از كفش بربايد، انبار شكم را به سه قسمت تقسيم كند: يك قسمت را طعام، و يك قسمت را به نوشيدني، و قسمت سوم را به نفس خويش وابگذار.

و اما آن سه سخن كه بايد در حلم گفته شود:

اول: در پاسخ آن كس كه گريبان تو گيرد و گويد: اگر يك دشنام دهي، ده دشنام خواهي شنيد، چنين گوي: اگر ده دشنام دهي، يك دشنام هم نخواهي شنيد.

دوم: به آن كس كه تو را به ناهنجار ياد كند، چنين جواب گوي: اين خصلت ها كه به من نسبت داده اي اگر در من موجود است، به درگاه خدا استغفار مي كنم و از قدرت و رحمت او مسئلت مي دارم كه مرا از اين خصال نكوهيد برهاند، و اگر در من چنين خصلتي موجود نيست، و تو به ناحق تهمتم مي زني، باز از درگاه الهي مي خواهم كه اين گناه را بر تو ببخشايد.

سوم:با دشمنان خويش مدارا كن، و اگر تو را به آزار و ايذاء تهديد كرده اند، تو آنان را به محبت و دعا نويد ده.

و آن سه كه مربوط به علم است:

اول: از دانشمندان علم فراگير و آن چه را كه نمي داني از پرسيدنش ننگ مدار؛ ولي، زنهار، از سر هزل و لهو پرسش مكن و قيمت وقت را بشناس.

دوم: هرگز خودسرانه در مسائل سخن مگوي، و علم را حقير مگير، و جانب احتياط را هرگز فرومگذار.

سوم: گردن خويش را، زنهار، براي مردم پل مساز و از اعطاي فتوي، آن چنان كه از شير مي گريزي، بگريز.

عنوان بصري گويد: در اين هنگام امام به حق ناطق حضرت جعفر بن محمد الصادق (ع) فرمود: اكنون از حضور من برخيز و برنامه اذكار و اوراد مرا درهم مشكن، آن چه گفتني بود با تو باز گفتم، و السلام علي من اتبع الهدي. [3] .



[ صفحه 295]




پاورقي

[1] در آن دوران، مردم عرب، علويين را، شريف مي ناميدند.

[2] سوره قصص - آيه 83.

[3] بحارالانوار، ج 1، ص 226 - 224.


علم الأئمة


1 ـ عن عبدالأعلي بن أعين قال: سمعت أبا عبدالله(عليه السلام) يقول: قد ولدني [1] رسول الله(صلي الله عليه وآله)، وا نا أعلم كتاب الله وفيه بدء الخلق وماهو كائن الي يوم القيامة وفيه خبر السماء والأرض، وخبر الجنّة، وخبر النار، وخبر ما كان وماهو كائن، اعلم ذلك كأني انظر الي كفّي، ان الله يقول: (فيه تبيان كل شيء)» [2] .

2 ـ عن أبي بصير، عن أبي عبدالله(عليه السلام) في حديث، قال: «علّم رسول الله(صلي الله عليه وآله) عليّاً(عليه السلام) ألف باب، يفتح كل باب منها ألف باب، الي أن قال: فإن عندنا الجامعة، صحيفة طولها سبعون ذراعاً بذراع رسول الله(صلي الله عليه وآله) وإملائه من فلق فيه [3] وخطّ علي(عليه السلام) بيمينه، فيها كل حلال وحرام وكلّ شيء يحتاج إليه الناس حتي الأرش في الخدش، وضرب بيده، اليّ فقال لي: تأذن لي يا أبا محمّد؟ قال: قلت: جعلت فداك، إنّما أنا لك، فاصنع ما شئت، قال: فغمزني بيده ثم قال: «حتي أرش هذا ـ كأنه مغضب ـ» [4] .

3 ـ عن الحسين بن أبي العلاء قال: سمعت أبا عبدالله(عليه السلام) يقول: «إن



[ صفحه 238]



عندي الجفر الأبيض»، قال: قلت: فأي شيء فيه؟ قال: «زبور داود، وتوراة موسي، وإنجيل عيسي، وصحف إبراهيم والحلال والحرام، ومصحف فاطمة، ما ازعم أن فيه قرآناً [5] وفيه ما يحتاج الناس إلينا، ولا نحتاج الي أحد حتي فيه الجلدة، ونصف الجلدة، وربع الجلدة، وارش الخدش» [6] .


پاورقي

[1] أي حصلني.

[2] الكافي: 1 / 61، كتاب فضل العلم، الباب 20، باب الردّ إلي الكتاب، الحديث 8.

[3] أي من شق فمه.

[4] الكافي: 1 / 238، كتاب الحجة، باب فيه ذكر الصحيفة، ح 1.

[5] يعني: لا أقول فيه قرآناً، بل في الجفر علم ما كان وما يكون الي يوم القيامة.

[6] الكافي: 1 / 240، كتاب الحجة، باب فيه ذكر الصحيفة، الحديث 3.


ملامح من السيرة الشخصية للامام الصادق


عن الحسن بن راشد قال: كان أبوعبدالله (عليه السلام) اذا صام تطيب بالطيب و يقول: الطيب تحفة الصائم [1] .

و عن معاوية بن عمار قال: رأيت أباعبدالله (عليه السلام) يختضب بالحناء خضابا قانيا [2] .

و عن عبدالله بن عثمان أنه رأي أباعبدالله (عليه السلام) احفي شاربه [3] حتي الصقه بالعسيب [4] .

و عن اسحاق بن عمار قال: حدثني مسلم مولي لأبي عبدالله (عليه السلام) قال: ترك أبوعبدالله (عليه السلام) السواك قبل أن يقبض بسنتين، و ذلك أن اسنانه ضعفت [5] .

و عن عمر بن يزيد قال: أتي رجل أباعبدالله (عليه السلام) يقتضيه و أنا حاضر فقال له: ليس عندنا اليوم شي ء و لكنه يأتينا خطر و وسمة [6] فتباع و نعطيك ان شاء الله، فقال له الرجل: عدني، فقال: كيف اعدك و أنا لما لا أرجو أرجي مني لما أرجو [7] .



[ صفحه 270]



و روي أن الامام الصادق (عليه السلام) كان يتصدق بالسكر، فقيل له: أتتصدق بالسكر؟!

فقال: نعم، انه ليس شي ء أحب الي منه، فأنا أحب أن أتصدق بأحب الأشياء الي [8] .

و عن مرازم بن حكيم قال: أمر أبوعبدالله (عليه السلام) بكتاب في حاجة فكتب، ثم عرض عليه و لم يكن فيه استثناء فقال: كيف رجوتم أن يتم هذا و ليس فيه استثناء؟!

انظروا كل موضع لا يكون فيه استثناء فاستثنوا فيه [9] .

أقول: المقصود من الاستثناء هو قول: ان شاء الله، أو: الا أن يشاء الله، و ما في هذا المعني... كما قال تعالي: «و لا تقولن لشي ء اني فاعل ذلك غدا - الا أن يشاء الله» [10] .

و هذا يدل علي لزوم تفويض الانسان اموره الي الله سبحانه و تعليقها بالمشيئة الالهية.

و الامام الصادق (عليه السلام) - من خلال هذا الحديث الشريف - يؤكد علي ضرورة الالتزام بذكر المشيئة الالهية في العهود و المواعيد و ما نريد أن نقوم به في المستقبل، القريب أو البعيد، حتي في مجال الرسائل و الكتب التي نكتبها الي هذا و ذاك.

و في هذا اعظم الدرس علي أن العبد لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرا، و أن الامور كلها بيد الخالق العليم، سبحانه و تعالي.



[ صفحه 271]




پاورقي

[1] الكافي: ج 4 ص 113 ح 3.

[2] بحارالأنوار: ج 47 ص 46.

[3] أحفي شاربه: بالغ في أخذه و استقصي قصة (أقرب الموارد).

[4] الكافي: ج 6 ص 487 ح 9 و العسيب: منبت الشعر (مجمع البحرين).

[5] علل الشرايع: ص 295. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 17.

[6] الخطر: نبات يختضب به. و الوسمة: ورق النيل، أو نبات يختضب بورقه (أقرب الموارد).

[7] الكافي: ج 5 ص 96 ح 5.

[8] بحارالأنوار: ج 47 ص 53.

[9] الكافي: ج 2 ص 673 ح 7.

[10] سورة الكهف آية 23 و 24.


عبيدالله حلبي


او عبيدالله بن علي بن ابي شعبه كوفي حلبي است و خاندان ابي شعبه از شيعيان معروف كوفه بوده اند و به خاطر اين كه همواره براي تجارت به حلب مي رفتند، به نام حلبي مشهور شدند. جد آنان ابوشعبه از امام حسن و امام حسين عليهما السلام رواياتي نقل كرده است و همه ي آنان از راويان موثق و مورد اعتماد اهل حديث بودند و عبيدالله بزرگ آنان محسوب مي شد. و رواياتي را كه از حلبي نقل كرده اند غالبا مقصود عبيدالله حلبي است، گرچه در برخي از موارد مقصود برادر او محمد مي باشد.

عبيدالله حلبي اولين صحابه ي امام صادق عليه السلام است و كتابي در فقه تأليف نموده و چون امام عليه السلام كتاب فقه او را مشاهده كرد، او را بسيار تحسين و كتابش را تأييد نمود و فرمود: «آيا علماي اهل تسنن چنين كتابي را مي توانند تأليف نمايند؟» عده اي از بزرگان و راويان مورد اعتماد، كتاب او را نقل نموده اند، خداوند به همه ي آنان بهترين پاداش نيكوكاران را عطا فرمايد.



[ صفحه 472]




بي عدالتي و ستم


همان گونه كه اشاره شد عباسيان كشتي اقتدار خويش را با امواج خون حركت دادند. هنگامي هم كه به حكومت رسيدند به رغم شعارهاي فريبنده ي آنان بر عدالت و شفقت و مهر ورزي، رفتار آنان توأم با بي عدالتي، تبعيض، خون ريزي و ستمگري بود. [1] سيوطي در اين مورد مي نويسد: سفاح بسيار سفاك و خون ريز بود. پيروان و عمال وي نيز افرادي سفاك در شرق و



[ صفحه 208]



غرب بلاد اسلامي بودند، و كان السفاح سريعا في سفك الدماء فأتبعه في ذلك عماله في المشرق و المغرب. [2] (لقب سفاح ممكن است به همين خاطر به وي ارزاني شده باشد)!

سفاح و منصور در برخورد با افراد خطر آفرين، رفتاري خشن و جسورانه پيش مي گيرند. آنان دو تن از ياران خود را كه نقش محوري در به حكومت رسيدن عباسيان داشتند، به قتل رساندند. يعني ابوسلمه خلال كه لقب «وزير آل محمد» به خود گرفته بود. وي در كوفه و اطراف آن نقش اول را به نفع عباسيان ايفا نمود. چون فردي سياسي و قدرت مند بود، سفاح از موقعيت وي در هراس بود. به همين خاطر تصميم به قتل وي گرفت. داود عمويش نيرنگي طرح نموده و به سفاح پيشنهاد نمود، ابومسلم را وادار بر كشتن وي نمايد تا ابومسلم به سفاح بدبين نشود. ابومسلم هم مرار بن انس را مأمور ساخت شبانه وارد بر خانه ابوسلمه خلال شدند و وي را به قتل رساندند. [3] .

همچنين به دستور سفاح سليمان بن كثير كه از فراخوانان عباسيان در بلاد شرق و خراسان بود، به وسيله ابو مسلم و عمال ابو سلمه خلال در بلاد فارس به قتل مي رسد. [4] .

سفاح يحيي بن محمد را والي موصل نمود. وي با سپاه دوازده هزار نفري به موصل حمله مي كند، هزاران نفر از مردان و زنان و كودكان را به قتل مي رساند. [5] .



[ صفحه 209]



سفاح بعد از سلطه بر امويان، بي گناه و گناهكار آنان را از دم تيغ مي گذراند. هنگامي كه با انتقاد امام صادق عليه السلام روبرو شد، از موضع امام تعجب كرد كه نسبت به دشمنان خويش نيز اين گونه تخاصم و بي عدالتي روا نمي دارد. [6] .

شريك بن شيخ در بخارا هنگام خروج عليه حكومت عباسيان گفت: ما آل محمد را پيروي نكرديم كه بي عدالتي نمايند و خون ريزي به پا كنند. سي هزار نفر از موضع وي پشتيباني نمودند. [7] اين سخن افزون بر آشكار نمودن ستم عباسيان، اين نكته را نيز روشن مي سازد كه بني عباس به نام عترت آل محمد به حكومت دست يازي نمودند.

خازم بن خزيمه هنگامي كه بسام بن ابراهيم و يارانش را به دستور سفاح سركوب كرد، عبورش بر خويشان سفاح افتاد. بعد از گفتگوي تندي كه بين وي و حدود پنجاه نفر از آنان روي داد، به بهانه اين كه يكي از ياران بسام را پناه داده اند، دستور داد همه آنان را قتل عام نمايند و خانه ها را ويران بسازند و اموال آنان را به غارت برند. [8] .

چون مردم كوفه سفاح را بر نمي تابيدند، نتوانست در كوفه مستقر شود. مجبور شد در كنار كوفه شهر «هاشميه» [9] را بنا نمايد. در آنجا زنداني بنا كند كه شب و روز از هم مشخص نبود. وي مخالفان به ويژه علويان را در آن زنداني مي نمود. سفاح صادق آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم را در حيره نزديكي كوفه در حصر قرار مي دهد! به گونه اي حضرت را محدود مي سازد كه هيچ كس دسترسي به حضرت ندارد. حتي فردي از اصحاب امام هنگامي كه



[ صفحه 210]



مي خواهد مسئله از امام بپرسد دسترسي به امام ندارد؛ اين شخص به بهانه خيار فروشي در كنار اقامتگاه امام قرار مي گيرد. امام عليه السلام نيز به بهانه خريدن خيار با وي ملاقات مي كند و مسئله شرعي به وي مي آموزد. [10] و ده ها مورد ستم و جنايات سفاح كه در مدت چهار سال حكومت وي رخ داد.


پاورقي

[1] تاريخ الخلفاء، ص 313.

[2] همان، 314.

[3] الكامل، ج 5، ص 28، وفيات الاعيان، ج 3، ص 145 و 147.

[4] همان، ص 33، وفيات الاعيان، ج 3، ص 147.

[5] همان، 34.

[6] اعلام الهداية، ج 8، ص 191.

[7] الكامل، ج 5، ص 39.

[8] همان، ص 41.

[9] معجم البلدان، ج 8، ص 465.

[10] بحار، ج 47، ص 171.


علماء درباري در خدمت منصور


در سال 153 منصور براي حج به مكه آمد و به مالك هم پيغام داد كه در موقع حج به مكه بيايد تا با يكديگر ديدار كنند، در اين ديدار، منصور به مالك گفت: كتابي تأليف كن كه مردم به احكام آن عمل كنند. و در آن كتاب نامي از علي نياور.

مالك گفت: مردم عراق ما را عالم نمي دانند و رأي ما را نمي پذيرند.

منصور گفت: به آنها تحميل مي كنيم و با شمشير بر بيني آنها مي كوبيم و با تازيانه



[ صفحه 149]



كمرشان را مي شكنيم تا براي تو تعظيم و به كتاب تو عمل كنند. تو هر چه زودتر اقدام كن تا در سال آينده كه «مهدي عباسي» به حج مي آيد كتاب آماده باشد. سپس دستور داد هزار دينار طلا و لباس گرانبهائي به مالك و هزار دينار هم به پسر او تسليم كردند.

منصور به اين ترتيب، مذهبهاي جديدي تأسيس مي كند تا دلهاي مردم از امام صادق عليه السلام و امام كاظم عليه السلام به جانب ديگر منحرف شود و اين روش را آن چنان ادامه داد كه همه ي علماي مذاهب و اقليتها را دور خود جمع كرد.

منصور «ابوحنيفه» را مكلف مي سازد كه مسائل مشكل خود را آماده كند تا در حضور او از امام صادق عليه السلام بپرسد. منصور فكر مي كرد شايد امام قادر به جواب آنها نباشد و از منزلتش كاسته شود.

خود ابوحنيفه مي گويد: من در كوفه بودم و چهل مسئله از مسائل مشكل را آماده كردم، منصور امام را از مدينه به عراق آورده بود. روزي منصور مرا احضار كرد وقتي به مجلس او وارد شدم، ديدم امام صادق عليه السلام در طرف راستش نشسته، هيبتي كه از امام صادق عليه السلام در دلم احساس كردم [1] از «منصور» احساس ننمودم. سلام كردم، منصور اشاره كرد بنشين، سپس رو به جانب امام صادق عليه السلام كرد و مرا معرفي نمود. آنگاه به من گفت: اي ابوحنيفه، مسائل خود را با «جعفر بن محمد» در ميان بگذار من يك يك مسائل خود را مطرح كردم امام صادق عليه السلام در مقابل هر مسئله مي فرمود: فتواي شما اين است و نظر اهل مدينه اين است و نظر من اين است. در بعضي از مسائل با ما موافق بود و در بعضي از مسائل با نظر اهل مدينه موافق بود. و در بعضي از مسائل با هر دو مخالف بود. تمام مسائل را به همين ترتيب جواب داد تا چهل مسئله به پايان رسيد. «ابوحنيفه» پس از نقل اين داستان مي گويد: بزرگان ما گفته اند كه عالمترين مردم كسي است كه به اختلاف آراء مردم عالمتر باشد.



[ صفحه 150]




پاورقي

[1] ابوحنيفه قبلا از شاگردان امام صادق عليه السلام بود و خود او گفته بود كه من مردي فقيه تر و عالم تر از جعفر بن محمد نديدم.


شكست و شهادت محمد نفس زكيه


چنانكه گذشت، آنچه امام صادق عليه السلام هنگام بيعت گرفتن براي محمد نفس زكيه فرمود كه كشته مي شود، واقع شد و اينك توضيح مطلب.

نفس زكيه در سال 145 هجري خروج كرد به اتفاق دويست و پنجاه نفر در ماه رجب داخل مدينه شد و همه تكبيرگويان با صداي بلند به طرف زندان منصور رفتند و در زندان را شكستند و زندانيان را بيرون كردند و رياح ابن عثمان زندانبان منصور را گرفتند و زنداني كردند. آنگاه محمد بالاي منبر رفت و خطبه اي خواند و بعضي از صفات رذيله و معايب منصور را برشمرد.

مردم نزد مالك بن انس رفتند و از وي پرسيدند: با توجه به اينكه ما با منصور بيعت كرديم، آيا مي توانيم با محمد بيعت كنيم؟

گفت: آري، زيرا بيعت شما با منصور از روي اكراه بوده است.

مردم با محمد بيعت كردند و در نتيجه محمد بر مدينه و مكه و يمن مسلط شد. منصور وقتي اين ماجرا را فهميد، نامه اي براي او نوشت كه بيانگر اين بود كه مي خواهد با محمد از در صلح وارد شود و بدون درگيري قضيه را پايان دهد و نامه نوشته بود كه تو در امان هستي.

محمد نامه ي مفصلي در جوابش نوشت و در آخر نامه يادآور شد كه تو را كدام امان است كه بر من عرضه داشتي؟ آيا اماني است كه به ابن هبيره دادي؟ آيا اماني است كه به عمويت عبدالله به علي دادي؟ يا اماني است كه ابومسلم را به آن خرسند ساختي؟ يعني بر امان تو اعتماد نيست همان گونه كه به اين سه نفر امان دادي ولي به مقتضاي امان خود عمل نكردي.

ديگر بار منصور نامه اي نوشت و سرانجام وقتي كه مأيوس شد از اينكه بتواند از راه حيله و سازش با محمد كنار آيد، به عيسي بن موسي برادرزاده و



[ صفحه 185]



وليعهد خود دستور داد كه خويش را آماده و مجهز كند براي جنگ با محمد، و در باطن گفت هر كدام از اين دو (نفس زكيه و عيسي بن موسي) كشته شوند، باكي ندارم. چون منصور از آينده ي يحيي بن موسي مي ترسيد به دليل اينكه سفاح تعهد كرده بود بعد از منصور، عيسي خليفه باشد و منصور از خلافت عيسي ناراحت بود و خوش نداشت از اينكه بعد از او عيسي جانشين و خليفه ي وي شود. به اين جهت عيسي را مجهز كرد، او نيز با چهار هزار سوار و دو هزار پياده براي مقابله با محمد حركت كرد. منصور به عيسي گفت: قبل از شروع جنگ محمد را امان ده، شايد بدون جنگ و خونريزي تسليم شود.

عيسي به همراه لشكريان خود روانه شد تا رسيد به جايي به نام «فيد» كه محلي است در راه مكه. آنگاه نامه اي براي اصحاب و ياران محمد نوشت تا آنان را از كمك و ياري كردن او منصرف كند.

وقتي محمد از اين قضيه آگاهي يافت آماده ي جنگ با عيسي شد و اطراف مدينه خندق كند. عيسي با لشكر خود در ماه رمضان وارد شدند و دور مدينه را احاطه كردند. در اين هنگام كه محمد باخبر شد لشكر منصور اطراف مدينه را محاصره كردند، چاره اي نديد جز آنكه تومار نام كساني را كه با او بيعت كرده و يا نامه به او نوشته بودند بسوزاند و اين كار را كرد، سپس گفت الان مرگ بر من گوارا است. اگر اين كار را نكرده بود، مردم به بلا و مصيبت سختي دچار مي شدند، زيرا اگر اسامي طرفداران محمد به دست سپاه منصور مي افتاد، همه را مي كشتند.

به هر حال عيسي آمد روي كوهي در مدينه به نام «سلع» ايستاد و صدا زد: اي محمد، تو در امان هستي.

گفت: نه، امان شما را وفايي نيست و مردن با عزت از زندگي با ذلت بهتر است.

در اين هنگام ياران محمد از دور او متفرق شدند و از صد هزار نفر كه با او بيعت كرده بودند، سيصد و شانزده نفر باقي ماندند. سپس محمد و اصحابش غسل كردند و حنوط بر خود پاشيدند و اسب ها را پي كردند و بر عيسي و



[ صفحه 186]



لشكرش حمله كردند و سه بار آن ها را شكست دادند، ولي لشكريان عيسي دوباره خود را مجهز كردند و آماده شدند به گونه اي كه در يك حمله آنان را به شهادت رساندند و حميد بن قحطبه، محمد را شهيد كرد و سرش را نزد عيسي برد و زينب خواهر محمد و فاطمه دخترش جسد او را از خاك برداشتند و در بقيع دفن كردند. بعد به دستور عيسي سر محمد را پيش منصور بردند. منصور دستور داد آن سر را در كوفه نصب كردند و بعد در شهرها گرداندند.

محمد در اواسط ماه رمضان سال 145 هجري به شهادت رسيد و مدت ظهور وي تا وقت شهادتش دو ماه و هفده روز بود و چهل سال عمر كرد و قتل او در «احجار الزيت» مدينه واقع شد، چنانكه اميرمؤمنان عليه السلام در اخبار غيبيه ي خود به آن اشاره فرموده بود كه محمد در احجار الزيت به شهادت مي رسد.

وقتي محمد كشته شد و لشكر او از بين رفتند، يكي از ياران او به نام ابن خضير به زندان رفت و رياح بن عثمان را كه زندانبان منصور بود و دستگيرش كرده بودند، كشت و اسامي كساني را كه از ياران او بودند، سوزاند. سپس با عباسيان به مقابله پرداخت و جنگيد تا كشته شد. چون خواستند او را بكشند، آن قدر زخم و جراحت بر بدنش وارد شده بود كه نمي توانستند از جاي خود حركتش دهند و به هر جاي بدن او كه دست مي گذاشتند، متلاشي مي شد [1] .


پاورقي

[1] تذكرة الخواص، ص 203-199.


پرهيز از عجب و تكبر


انسان بايد مراقب باشد كه تحت تأثير سخنان چاپلوسانه ي اشخاص متملق و نابخرد قرار



[ صفحه 173]



نگيرد و مغرور نشود: لا تغتر بقول الجاهل و لا بمدحه. اگر بخواهيم در برابر سخنان تملق آميز مصون باشيم، بايد اراده اي قوي داشته باشيم و با تصميمي قاطع و آمادگي روحي و رواني لازم، در مقابل اين گونه سخنان مقاومت كنيم تا صفت رذيله ي عجب و خودپسندي در ما شكل نگيرد. روحيه ي تكبر بدترين آفتي است كه انسان را به ورطه ي سقوط و نابودي مي كشاند. واژه ي «تكبر» و «استكبار» از واژه هاي كليدي قرآن است كه در موارد زيادي بر آن تأكيد شده است. قرآن از كساني كه به مخالفت با پيامبران برخاستند، غالبا با تعبير «الذين استكبروا»، «يستكبرون»، «مستكبرين»، «متكبرين» و مانند آن ياد كرده است. قرآن حتي در مورد كساني كه در امور عبادي مانند دعا كردن كوتاهي مي كنند نيز تعبير استكبار به كار برده است: ان الذين يستكبرون عن عبادتي سيدخلون جهنم داخرين؛ [1] منظور از «تكبر از عبادت» در اين آيه، خودداري كردن از دعا است؛ آن كساني كه دعا نمي كنند در واقع از عبادت خدا استكبار كرده اند؛ يعني عارشان مي آيد از اين كه پيش خدا گردن كج كنند. زبوني و پستي انسان به جايي مي رسد كه حاضر مي شود در خانه ي مخلوق خدا برود اما در خانه ي خدا نرود! قرآن نمي فرمايد آنهايي كه از دعا كردن «خودداري» مي كنند؛ يعني واژه ي «يستنكفون» را به كار نمي برد، بلكه مي فرمايد: ان الذين «يستكبرون» عن عبادتي. آنچه كه شيطان را به مرتبه ي شيطاني رساند همين استكبار بود: «أبي و استكبر». [2] .

استكبار از پذيرش حق، انسان هاي بسياري را در طول تاريخ به انحطاط كشانده و به مرتبه اسفل السافلين سوق داده است. البته استكبار انساني مانند فرعون به يك باره پيدا نمي شود، بلكه انسان آرام آرام به اين مفاسد كشيده مي شود. اگر انسان به موقع در مقام مبارزه با اين روح استكباري برآيد، هيچ گاه مبتلا به استكبار عن الحق نمي شود. اگر انسان حق شناس باشد و در مقابل خدمت ديگران تشكر كند، در برابر نعمت هاي خدا هم روح شكرگزاري پيدا خواهد كرد. خدا در قرآن سفارش مي كند كه شكر من و شكر پدر و مادر را به جا بياور: أن اشكر لي و لوالديك الي المصير؛ [3] سر اين كه قرآن، شكر



[ صفحه 174]



والدين را در كنار شكر خداوند قرار داده اين است كه انسان ارزش پدر و مادر را به آساني مي تواند درك كند. هر كسي اندكي انصاف داشته باشد، مي بيند والدين، مخصوصا مادر، چه خدماتي در حق او انجام داده اند. اگر انسان درصدد حق شناسي از اين نعمت روشن بر آمد، شكرگزار خدا هم خواهد بود؛ اما اگر نسبت به اين نعمت بي اعتنا باشد، شكر خدا را هم نخواهد گفت.

وقتي انسان روحيه ي ضد حق شناسي (استكبار) را در خودش تقويت كرد در حقيقت يك گام به جهنم نزديك تر شده است. گوش دادن به ستايش تملق گويان، انسان را از آگاه شدن نسبت به عيوب خويش غافل مي كند. اگر انسان از عيوب خود آگاه نباشد، خودپسند و متكبر مي شود و آن گاه كه متكبر شد، مسير كفر را مي پيمايد: لا تغتر بقول الجاهل و لا بمدحه فتكبر و تجبر و تعجب بعملك فان افضل العمل العبادة و التواضع؛ به گفتار شخص جاهل و نابخرد و نيز به ستايش گري او مغرور نشو كه به تكبر و خود بزرگ بيني و عجب و خودپسندي دچار مي شوي. همانا بهترين اعمال عبادت و تواضع است.

آنچه با عبادت سازگار است فروتني و تواضع است. اگر انسان تكبر ورزد از تواضع محروم مي شود، اگر از تواضع محروم گشت، از عبادت محروم مي شود و اگر از عبادت محروم شد، در واقع از هدف خلقت خود محروم شده است: ما خلقت الجن و الانس الا ليعبدون. [4] نتيجه اين كه انسان هر قدر به تكبر نزديك تر شود از خدا دور مي شود و هر قدر روحيه ي تواضع در او تقويت شود به خدا نزديك تر مي گردد.



[ صفحه 175]




پاورقي

[1] غافر (40)،60.

[2] بقره (2)،34.

[3] لقمان (31)،14.

[4] ذاريات (51)،56.


علت فضيلت روضه و افضل بودن بيت فاطمه


پاسخ يك پرسش: در طول تاريخ ميان علما اين باور وجود داشته و همواره مطرح بوده است كه احتمالا حضرت فاطمه در روضه دفن گرديده و اين نظريه و اعتقاد بلا فاصله با حديث شريف «بين قبري و منبري...» مورد تأييد قرار گرفته است. حال اين پرسش پيش مي آيد كه: اگر اين ارتباط جاي ترديد دارد و اين احتمال ضعيف است پس علت اين تشريف و تفضيل، آن هم از زبان رسول خدا (صلي الله عليه وآله) چيست؟ و تفوق و فضيلت روضه بر ديگر نقاط مسجد، اگر به علت دفن شدن حضرت زهرا نباشد پس چيست؟!

در پاسخ اين پرسش بايد گفت: جاي ترديد نيست كه اين بخش از مسجد مواجه است با بيوت رسول خدا و بيت فاطمه زهرا (عليها السلام) و محل حضور دائمي رسول خدا و جايگاه نزول وحي الهي بر آن حضرت و پايگاه عبادت، نماز و اعتكاف آن بزرگوار است. وجود محراب و منبر پيامبر (صلي الله عليه وآله) در اين سوي مسجد كه كانون عبادت و ابلاغ رسالت و ارشاد امت تا قيامت است، عامل برتري و تفوق و موجب فضيلت اين مكان بر ديگر نقاط مسجد است.



[ صفحه 146]



در توضيح و تكميل اين مطلب نكته اي را كه در اهميت و فضيلت قبر شريف رسول خدا (صلي الله عليه وآله) مورد بحث بوده، مطرح مي كنيم و به دنبال آن، فضيلت و شرافت روضه و بيت پيامبر خدا (صلي الله عليه وآله) و بيت فاطمه (عليها السلام) را شرح مي دهيم.

يكي از بحثهايي كه از قرون اول اسلام و با الهام از اخبار و احاديث در بين علما و محدثان جريان داشته، بيان فضيلت و رجحان دو شهر مكه و مدينه نسبت به يكديگر و مقايسه مسجدالنبي (صلي الله عليه وآله) با مسجد الحرام در برتري و شرافت و نيز برتري آن دو نسبت به مسجد الأقصي و مقايسه كعبه با قبر رسول خدا (صلي الله عليه وآله) بوده است و در اين مقايسه طبق نقل سمهودي، علماي اهل سنت اجماع و اتفاق نظر دارند بر اينكه:

«آن قسمت از خانه پيامبر كه پيكر پاك رسول خدا (صلي الله عليه وآله) در آن دفن گرديده، برتر از بيت خدا است و آن جايگاه مقدس كه جسم نازنين خاتم انبيا را به آغوش كشيده، برتر از كعبه است»؛ [1] زيرا در اثر تماس مستقيم آن پيكر مطهر با آن مكان مقدس و به علت مجاورت آن تربت پاك با آن جسد مبارك، شرافت اين جايگاه به اوج رسيده و برتر از عرش اعلا گرديده است. اين است ملاك برتري و فضيلت قبر پيامبر نسبت به كعبه!

اگر اين فضيلت و شرافت به جهت اين مجاورت نصيب اين مكان مقدس گرديده كه فضيلت و شرافتي مسلم و غير قابل انكار است، پس بقعه و مكاني و روضه و بيتي كه وجود مقدس آن مشعل هدايت و جسم و روان خاتم نبوت را در حال حياتش در خود جاي داده و اشعه روحاني و فروغ معنوي وجودش از اين امكنه تا قيامت به جهانيان پرتو افشاني كرده، طبعاً از هر نقطه ديگر و از ساير نقاط مسجد افضل و اشرف خواهد بود!

حال بر اين اساس بايد گفت فضيلت بيت فاطمه (عليها السلام) بيشتر و شرافت آن نسبت به ساير بيوت افزون تر است؛ زيرا بيت فاطمه، گذشته از اينكه يكي از بيوت رسول خدا است و همه فضائل را كه ساير بيوت از آنها برخوردارند دارا است، خانه و بيت كساني است كه (لِيُذْهِبَ



[ صفحه 147]



عَنْكُمُ الرِجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِرَكُمْ تَطْهِيراً). [2] .

آري اين بيت علاوه بر اينكه بيت رسول خدا است، محل زندگي امير مؤمنان نيز هست، همان كسي كه نازل به منزله نفس رسول الله است. و محل زندگي فاطمه، بضعه رسول خدا و محل تولد و زندگي حسنين فرزندان رسول الله است. اين بيت همان جايي است كه آن حادثه مهم تاريخ جهان معنويت و نزول آيه تطهير در ميان آن به وقوع پيوسته است.

اگر فضيلت روضه را از راه حديث رسول خدا، كه زبان وحي است، شنيده ايم، فضيلت اين بيت و اهل آن را مستقيم و بيواسطه از زبان وحي و از طريق كلام خدا مي شنويم.

اگر پيامبر (صلي الله عليه وآله) فضيلت روضه را از طريق گفتارش به مسلمانان آموخته، طبق نقل محدثان شيعه و اهل سنت اين بيت و اهل آن را، هم از راه گفتار و هم در عمل و كردار به مدت نُه ماه، آن هم هر روز پنج بار، به جهانيان معرفي كرده است. [3] وه چه فضيلتي! كه بالاتر از آن متصور نيست و اين است معناي گفتار امام صادق (عليه السلام) در پاسخ پرسش جميل از بيت پيامبر و اميرمؤمنان كه: آيا آنها هم از روضه است؟ مي فرمايد: «نعم وأفضل».


پاورقي

[1] قد انعقد الاجماع علي تفضيل ما ضمن الأعضاء الشريفة حتي علي الكعبة المنيعة. وقال الفاكهي: قالوا لا خلاف ان البقعة التي ضمت الأعضاء الشريفة أفضل بقاع الأرض علي الاطلاق حتي موضع الكعبة واقول أنا أفضل بقاع السماوات أيضاً. وفاء الوفا، ج1، ص28.

[2] احزاب: 33.

[3] «... عن ابن عباس (رضي الله عنه) قال شهدنا رسول الله (صلي الله عليه وآله) تسعة أشهر يأتي كل يوم باب علي بن أبي طالب (رضي الله عنه) عند وقت كل صلاة فيقول السلام عليكم و رحمة الله وبركاته اهل البيت: (انما يُريدُ الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت، ويطهركم تطهيراً) الصلاة الصلوة! كل يوم خمس مرات.

تفسير «الدر المنثور»، ج5، ص199.


دعاؤه اذا ابتلي


و كان من دعائه عليه السلام اذا ابتلي أو رأي مبتلي بفضيحة ذنب:



[ صفحه 180]



«أللهم لك الحمد علي سترك بعد علمك، و معافاتك بعد خبرك، فكلنا قد اقترف العائبة فلم تشهره، و ارتكب الفاحشة فلم تفضحه، و تستر بالمساوي [1] فلم تدلل عليه [2] كم نهي لك قد أتيناه، و أمر قد وقفتنا عليه [3] فتعديناه، و سيئة اكتسبناها، و خطيئة ارتكبناها، كنت المطلع عليها دون الناظرين، و القادر علي اعلانها فوق القادرين، كانت عافيتك لنا [4] حجابا دون ابصارهم، و ردما [5] دون اسماعهم، فاجعل ما سترت من العورة، و اخفيت من الدخيلة [6] واعظا لنا، و زاجرا عن سوء الخلق، و اقتراف الخطيئة، و سعيا الي التوبة الماحية، و الطريق المحمودة، و قرب الوقت فيه، و لا تسمنا الغفلة عنك، انا انا اليك راغبون، و من الذنوب تائبون و صل علي خيرتك اللهم من خلقك، محمد و عترته الصفوة من بريتك، الطاهرين، و اجعلنا لهم سامعين، و مطيعين كما أمرت...» [7] .

تحدث الامام عليه السلام - في هذا الدعاء - عن ألطاف الله تعالي علي العصاة و المذنبين من عباده، فلم يفضحهم حين اقترافهم الذنوب، و لم يشهرهم بين الناس فتسقط مكانتهم الاجتماعية، و انما ستر عليهم بستره المرخي لعلهم يرجعون الي طريق الحق، و عن الغي يرتدعون.


پاورقي

[1] و تستر بالمساوي: أي أبدي سترا علي قبائحه و مساويه.

[2] فلم تدلل عليه: أي لم تدل الناس عليه، و لم تظهره لهم حتي يشتهر أمره بينهم.

[3] قد وقفتنا عليه: يعني أمرتنا أن نقف عنده و لا نتعداه.

[4] عافيتك لنا: أي عفوك عنا.

[5] ردما: أي سدا.

[6] أخفيت من الدخيلة: أي أخفيت ما يحول في دخائل النفس.

[7] الصحيفة السجادية: الدعاء الرابع و الثلاثون.


ابوزرعة


قال أبوزرعة: «ان أباجعفر لمن اكبر العلماء...» [1] .


پاورقي

[1] أعيان الشيعة ق 1 / 4 / 485.


عوامل نجات بخش انسان


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

عوامل نجات بخش عبارتند از: اطعام كردن، سلام گفتن و نماز خواندن در شب، هنگامي كه مردم خفته اند. [1] .


پاورقي

[1] محاسن برقي: 2 / 141 / 1365، ميزان الحكمه: ج 13، ح 20081.


مراتب سبك شمردن نماز


مرحوم شيخ عبدالرحيم قمي مي فرمود: چه بسا انسان روز قيامت وقتي به نامه اعمال خود بنگرد، ببيند يك نماز دو ركعتي كامل در آن وجود ندارد؛ چرا كه هيچ گاه نتوانسته دو ركعت نماز را با حضور قلب و حواس جمع از اول تا آخر بخواند. البته، استخفاف در نماز مراتبي دارد و حالت انسان ها در اين مسئله متفاوت است. گاهي ممكن است انسان براي قضا شدن نماز صبح آن قدر اهميت قائل باشد كه اگر روزي نماز صبحش قضا شود تا پايان آن روز اندوهگين باشد و احساس كند بسيار زيان كرده است. اين هم يك مرتبه از استخفاف است. اما ممكن است شخص ديگري هميشه اول وقت در نماز جماعت حاضر شود، ولي تا تكبيرة الاحرام بگويد تفكر عميق او درباره مشكلات روزمره اش آغاز شود.

در روايات آمده است روز قيامت، هنگامي كه نامه اعمال به دست انسان مي رسد و در آن مي نگرد، مي بيند نماز ظهرش دو ركعت ثبت شده، نماز مغرب يك ركعت، و



[ صفحه 193]



گاهي فقط از يك نماز يك ذكر سجده در نامه اعمال ثبت شده است؛ زيرا فقط آن قسمت از نماز را با توجه و حضور قلب خوانده است.

حال اگر نصف يا ثلث نماز ثبت شده باشد، اميدي هست، اما گاهي حتي يك كلمه هم ثبت نمي شود.

اين هم يك مرتبه از استخفاف است. بي توجهي در نماز موجب بطلان آن نمي شود و اين خود نعمتي بس بزرگ است، و الا مؤمنان مصيبتي عظيم در پيش داشتيد. چرا كه اين نمازها به هر حال مرتبه پاييني از نماز است.

در روايت آمده است كه امام حسن مجتبي عليه السلام، هنگام وضو گرفتن و مهيا شدن براي نماز، رنگ رخسار مباركشان تغيير مي كرد و چهره آن حضرت زرد مي شد. «ألا و ان لكل مأموم اماما؛ بدانيد كه هر مأمومي بايد به امام خود اقتدا كند و اعمال خود را از او ياد گيرد». بايد انسان آهسته آهسته از درجه استخفاف بكاهد تا بتواند تا اندازه اي سطح اعمال خود را بالا برد. نماز ستون دين است و در روايات از آن به عنوان «عمود الدين» [1] تعبير شده و قبولي ديگر اعمال بسته به قبولي نماز است. سرنخ قبولي نماز نيز در اين فرمايش امام روشن شده است. آري، جديت در طاعت الهي و استقامت در اين راه باعث قبولي نماز در درگاه حق تعالي مي شود.


پاورقي

[1] تهذيب، ج 2، ص 237.


بدگماني


دين اسلام دستور داده است كه مردم با يكديگر، با صلح و صفا زندگي كنند و از آنچه موجب نگراني خاطر و ايجاد كدورت است اجتناب كنند. يك از عواملي كه روابط مردم را با يكديگر تيره مي كند و فكر سالم افراد را درباره ي هم به خطر مي اندازد، بدگماني نسبت به يكديگر است. بنابراين انسان تا امكان دارد، بايد رفتار و گفتار ديگران را به وجه احسن تفسير كند و درباره ي آنها بدگمان نباشد.

ضع امر اخيك علي احسنه و لا تطلبن بكلمة خرجت من اخيك سوء و انت تجد لها في الخير محملا. [1] .



[ صفحه 92]



كردار و گفتار برادر ديني خود را به بهترين وجهي تعبير كن و سخني كه از دهن برادر ديني تو خارج شد، تا مي تواني آن را به خوبي حمل كني به بدي حمل منما.


پاورقي

[1] تحف. ص 368.


اسرار خلقت بعضي از حيوانات


حضرت صادق عليه السلام فرمود: اي مفضل در خلقت اسرارآميز حيوانات و در اختلاف خلقت و در بناي اندام و اعضا و جوارح هر يك از آنها با دقت تمام تدبر كن كه در چه حالتي خلق شده اند. اعضا و جوارح آنها مانند سنگ سخت خلق نشده زيرا اگر چنين خلق مي شد براي انجام وظايف و رفع احتياجات خود قدرت كافي نداشتند و اگر بدن بعضي از حيوانات در نهايت نرمي خلق مي شد قدرت انجام برخي كارها را نداشتند. پس آفريدگار حكيم اعضاي برخي از حيوانات را از گوشت نرم و در داخل آن استخوان محكم قرار داده است و با رگ هاي مناسب اين استخوان بندي را نگهداري كرده كه از هم پاشيده و متلاشي نگردد و با پوستي مخصوص



[ صفحه 174]



تمامي بدن آنها را پوشانده است.

باز مي فرمايد اي مفضل بايد در ساختمان بدن چهارپايان فكر كني و همچنين در خلقت بدن انسان كه از گوشت و استخوان و پيه خلق شده براي انسان چشم و گوش و عقل داده است كه از تمامي آفرينش جهان بهره برداري كند و تمامي احتياجات خود را برطرف كند.

سپس حضرت مفصلا در مميزات هر نوع از حيوانات مانند گوشتخواران و علف خواران و غيره و آنچه به طور كلي مورد احتياج آنها را ذكر كرده است. پس از آن حضرت مي فرمايد كه انديشيدن درباره آفرينش حيوانات هر بيننده اي را به ريزه كاري هاي اسرارآميز آفرينش راهنمايي مي كند و افكار هر عاقلي در درياي حيرت غرق مي كند. حضرت براي مثال آفرينش عالم مورچه را متذكر شده و آفرينش حيوانات درنده همچون شير را توضيح مي دهد. بعد روش خلقت پرندگان و كيفيت پريدن هر نوعي از آنها را در هوا شرح داده و خلقت مرغ خانگي و گنجشك و شبپره را بيان فرموده است و اسرار فعاليت هاي زنبور عسل و ساير پرندگان ريز و درشت مختلف و هوشياري و راهيابي حيوانات را در طلب غذا و معاش زندگاني خود بيان كرده پس از آن شرح آفرينش حيوانات دريايي و اختلاف انواع ماهيان پرداخته كه طرز زندگي هر گروهي از اين حيوانات دريايي به طور مخصوص و حيرت آوري است و بهره برداري همه جانبه انسانها از وجود هر يك از حيوانات دريايي از قبيل صدف و مرواريد و مرجان و سودهاي مختلف قابل تدبر است.



[ صفحه 175]



حضرت مي فرمايد: اي مفضل دانش بشر از احاطه كردن به آفرينش جهان بسيار اندك و ناچيز است و حضرت در خلقت آسمان و پديده هاي جوي و مصالح بي پايان آن را از براي بهره برداري آدمي بيانات بسيار مفيدي را متذكر شده است.


امام صادق و نقش خاتم يا نگين انگشتر


از حضرت امام رضا عليه السلام نقل شده كه فرمود نقش نگين انگشتر حضرت صادق عليه السلام اين كلمه الله وليي و عصمتي من خلقه بود.

مجلسي از ابوحمزه ثمالي نقل مي كند كه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم سفارش فرمود كه ابوجعفر محمد بن علي فرزند پسري پيدا مي كند نامش را صادق بگذارد زيرا در اين خاندان ديگري هم به نام او متولد مي شود كه دعوي امامت مي كند در حالي كه دروغ گو است «مراد جعفر كذاب بود»

ابن صباغ مي نويسد: نقش خاتم امام صادق عليه السلام «ما شاء الله و لا قوة الا بالله استغفر الله» بود



[ صفحه 148]



در كشف الغمه مي نويسد: انگشتري داشت كه بر آن حك شده بود الله خالق كل شي ء ديگري نوشته انت ثقتي ما عصمني من خلقك.

اسماعيل بن موسي بن جعفر مي گويد: انگشتر نقره اي از جدم ديدم كه بر آن نوشته شده بود يا ثقتي فقني شر جميع خلقك.

ديگري نوشته الهي انت ثقتي فقني شر خلقك.

در كافي مي نويسد: بر انگشترش نوشته شده بود انت ثقتي فاعصمني من الناس الله عوني و عصمتي من الناس و انت ثقتي فاعصمني من خلقك - ربي عصمني من خلقه اينها نقش نگين انگشترهاي امام جعفرصادق عليه السلام بوده است [1] و هر نامه و كاغذ يا حكم و فرماني بدان ممهور مي گرديد و گاهي اين انگشترها هديه به دوستان نزديك و محترمين مي شد.


پاورقي

[1] بحارالانوار ص 81 ج 11.


في ء


اما في ء آن منافعي بود كه در فتوحات عنوه از ملت مغلوب مي ماند و آن را بين مسلمين مي كردند آنجاها كه مفتوح العنوه بوده متعلق به همه مسلمين به اذن امام و آنچه كه خودشان بدون جنگ و جدال تسليم مي شدند فقط خراج داشت.

درباره خراج كتبي نوشته اند كه بايد براي توسعه اطلاعات بدان مراجعه كرد [1] في ء باخراج عموم و خصوص من وجه هستند يعني مي توان گفت في ء هر جا باشد از خراج است ولي هر خراجي في ء نيست - زيرا في ء جزء خراج است و خراج زمين را في ء گويند [2] .

عمر بن خطاب مي گفت هر چه از اراضي مفتوح العنوه بدست آمد بايد متعلق به مسلمين باشد و استناد به حديث نبوي كرده كه فرمود كلكم راع و كلكم مسئول عن رعيته

پس از رحلت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم گفتند آنچه از پيغمبر باقي مانده از سه قسمت بيش نيست في ء - خمس - صدقات كه ديديم در كتب مربوطه چگونه با آن عملكردند و اجمالا بايد گفت كه في ء حاصل اراضي مفتوح العنوه است و خمس پنج يك غنائم جنگي و معدني است و صدقات زكوة مال است از شش چيز به شرحي كه در مكتب اسلام نوشتيم.

گاهي جزيه را جزء في ء دانسته و گاهي آن را فقط از مردان مي گرفتند زنان و كودكان مستثني بودند و سبب معاف بودن آنها عدم قدرت بر كسب بوده و حد نصابي داشته كه بدان بايد جزيه بگيرند و گاهي درهم و يا دينار يا گندم و زيتون و خرما بوده كه مي گرفتند اميرالمؤمنين علي عليه السلام جزيه را فقط از اهل صنعت از همان نوع صنعت مي گرفت عمر بن عبدالعزيز در قحطي مدينه و شامات جزيه را به شكايت مردم بخشيد و خراج از اهل ذمه و غيره هم نگرفت [3] .


پاورقي

[1] كتاب الخراج تأليف قرشي ص 17 تا 20 - كتاب الخراج ابي يوسف يعقوب بن ابراهيم ص 27 به نقل اشعة من حياة الصادق (ع).

[2] كتاب مجمع البحرين كلمه في ء.

[3] كتاب الاموال ابي عبيده ص 39.


علوم ادبي


1 - علم خط - حروف - الفاظ



[ صفحه 56]



2 - علم لغت و معاني

3 - علم تصريف: تغييرات الفاظ و كلمات

4 - علم اشتقاق: مشتقات كلمات

5 - علم نحو: تغيير اعراب و معاني

6 - علم معاني: بلاغت و زيبائي كلمات و ارتباط با معاني

7 - علم بيان: بيان معاني كلمات است

8 - علم بديع: محسنات كلمات براي لطافت معاني

9 - علم عروض: عوارض كلمه از حيث حروف و صور براي حسن تفهيم و تفهم

10 - علم قوافي: وزن و رديف بخشيدن به كلمات براي نظام حروف

11 - علم تقريض و داد و ستد كلمات به محسنات بديعي و قواعد نحوي

12 - علم امثال و تشبيهات براي تنزل مقام معاني

13 - علم دواوين و جمع و آثار افكار و مدركات شعرا

14 - علم انشاء و خلق افكار براي تشريك مساعي با ديگران

15 - علم استيفاء و نتايج حاصله از تأليف و تلفيق و تنسيق حروف و كلمات

اين اصول علوم ادبي است كه تا 75 يا 85 علم منشعب و متفرع نموده اند

علوم اصلي معمول در اسلام 160 علم بوده و فروع آن به همين ميزان گفته شده


استدلال عقلي و منطقي


حضرت كاملا به سؤالات و ادعاهاي افراد گوش مي داد و بعد با استدلالي قاطع به او پاسخ مي داد. گاهي سؤالات طولاني بودند.



[ صفحه 225]



برخورداري از موضع مناسب براي ايستادگي در برابر تهاجم فرهنگهاي بيگانه و مقابله با آنها، استدلال هاي عقلي قوي و استوار مي طلبد. قبل از هر چيز، لازم است يافته هاي مخاطب ارزيابي گردد و نسبت به يافته هاي يقيني و آگاهي هاي مشكوك وي، آگاهي به دست آيد و بحث و گفت و گو در قلمرو مشكوكات ادامه يابد. اگر مناظره كننده بتواند مشكوكات را آسيب پذير سازد و ميزان آنها را كاهش دهد، به آماده كردن زمينه پيروزي دست يافته است.

امام صادق عليه السلام در موارد بسياري از مناظرات، از استدلال هاي عقلي استوار، براي آسيب پذير كردن مشكوكات طرف مقابل استفاده مي كردند. ايشان در ارائه استدلالات خود براي قانع كردن طرف مقابل، تدرّج داشتند. به اين صورت كه پس از مقدمه چيني، شخص را از مرحله ي انكار به مرحله شك آورده و حاصل آن چنين است كه امام در موارد زيادي به مخاطب مي فرمايد: چرا شما بر آنچه نديده ايد، حكم صادر مي كنيد؟

طريق استدلال در مقابل يك فرد طبيعي، دلالت ذاتي مصنوعات و افعال الهي بر وجود آفريدگار مي باشد؛ چرا كه هر فعلي دلالت ذاتي بر فاعل و هر بنايي دلالت ذاتي بر بنا دارد. در مقابل همين منطق بود كه ماترياليست هاي سرسخت معاصر ائمه عليهم السلام، اظهار عجز مي كردند و سر تسليم فرود مي آوردند. «ابن ابي العوجاء» درباره امام صادق مي گويد:

او را ملكي ديدم كه هر گاه بخواهد متجسم و متسجد مي شود... به اندازه اي آثار قدرت خدا را كه من در خود مي يافتم بيان كرد كه نزديك بود خدا را به من نشان دهد و با هر كه سخن گفتم، مرعوب نگرديدم؛ چنان كه در محضر وي مرعوب شدم.

در مناظره اي كه امام صادق از ابن ابي العوجاء مي پرسد اگر مصنوع



[ صفحه 226]



بودي چگونه بودي؟ وي نمي تواند پاسخي بدهد.

بنابراين چون نيازمندي ممكن الوجود و مصنوع، به علت و صانع - به حكم وجدان - يا به قول حكما و متكلمان - به حكم اصل تعليل ممكن يا حادث - مسلم بوده است، حتي ماترياليستها هم به اين اصل اعتراف داشتند كه اگر مصنوع بودن موجودي ثابت شد، وجود صانع غير قابل ترديد است.

لذا امام با اين بيان مي توانست ابن ابي العوجاء را وادار به اعتراف به مصنوع بودن خود نمايد كه در مرحله اوليه سؤال و جواب، ابن ابي العوجاء، اين معنا را انكار كرد.

امام با پرسش دوم راه انكار را بر او بست. وي چون از طرفي قدرت انكار نداشت، و از طرف ديگر هم نمي خواست صريحا اعتراف كند، ناچار سكوت را اختيار كرده و از ميدان مناظره شكست خورده بيرون رفت.

در اين قسمت به نمونه هايي از استدلال هاي منطقي و استوار حضرت در پاسخ به سؤالات مختلف افراد اشاره مي شود.

1. بعث و ايجاد بدن هايي كه متفرقند، چگونه است؟

حضرت مي فرمايد: واجب الوجود مخلوقات را بدون ماده ي اوليه ايجاد كرد و بنيان آنها را براي اول بار از غير شي ء گذاشت، بدون اين كه نمونه اي داشته باشد. همان خدا، قدرت ايجاد، بعث و اعاده ي مخلوقات به صورت اول را دارد.

2. دليل قاطع بر وجود قادر صانع عالم كدام است؟

حضرت با مثال آوردن از عالم طبيعت و فعال كردن ذهن سائل از



[ صفحه 227]



طريق استفهام براي اين كه خود به جواب برسد، پاسخ وي را مي دهد. به اين صورت كه وقتي زنديق از امام درباره ي وجود قادر صانع عالم سؤال مي كند، امام با پرسيدن سؤال در مورد علت ساير مصنوعات، او را به تعقل وادار مي نمايد. مثلا مي پرسد اگر به ساختماني محكم نظر بيفكني، سؤالي به ذهن خطور مي كند كه علتي آن را مصنوع كرده است كه غير اشياء مي باشد، و اگر خوب تعقل نمايي، صانع عالم هم اينگونه است؛ جز اين كه جسم و صورت نيست. [1] .

3. زنديق در ادامه مي پرسد مخلوق كدام است؟

حضرت در پاسخ به او مي فرمايد: ما مي گوييم هر امر موهومي كه به حواس ما درآيد، مخلوق است و چون مخلوق است ناچار بايد صانعي داشته باشد و چون موجودات مصنوع هستند، پس صانع، غير آن هاست و مثل آنها هم نخواهد بود؛ چرا كه اگر مانند خود مصنوعات باشد، در ظاهر و تركيب و تأليف مانند مصنوعات و مخلوقات خواهد بود. [2] .

4. علت حدوث عالم چيست؟

در مناظره اي كه ابوشاكر ديصاني [3] از امام صادق عليه السلام درباره ي علت حدوث عالم سؤال مي كند، حضرت با استفاده از تخم طاووس، پاسخ وي را مي دهد. در اين بحث ممكن است مبناي استدلال در كلام امام اين باشد كه عقل باور نمي كند طاووس خود به خود و بدون صانع و مدبر به وجود بيايد. چون معقول نيست چنين موجودي كه آثار دانش و قدرت از او هويداست، به طبيعت بي شعور و ناتوان مستند باشد. همچنين ممكن



[ صفحه 228]



است مبناي استدلال، حدوث طاووس باشد. امام از حدوث جزئي از اجزاء جهان مادي به عنوان نمونه، به حدوث سرتاسر جهان مادي استدلال نموده است كه صورت طاووس كه يكي از صور جهان مادي است، حادث و مسبوق به عدم است و صور ديگر جهان ماده هم مانند صورت طاووس بدون شبهه، حادث مي باشند.

حدوث صورت را دهريون نيز قبول دارند و از حدوث صورت، حدوث ماده هم ثابت مي شود؛ زيرا ماده ملزوم صورت است؛ چرا كه ماده ناگزير بايد صورتي داشته باشد و ماده ي بدون صورت، لباس هستي نمي پوشد. بديهي است كه ملزوم حادث، حادث است و هر حادثي با توجه به امكان و نيز فقر ذاتي نيازمند به علت مي باشد. پس سرتاسر عالم محتاج به علت واجب و قديم است كه خداپرستان از آن علت تعبير به خدا مي نمايند. [4] .


پاورقي

[1] الاحتجاج، ج 2، ص 334.

[2] همان.

[3] «ديصانيه» گروهي از ثنويه هستند كه پيرو «ابن ديصان» و قائل به دو اصل قديم مي باشند.

[4] هشام بن حكم مدافع حريم ولايت، صفايي، سيد احمد، ص 163 و 164، چاپ دوم، نشر آفاق، 1359 ه ش.


غسل الحائض


يجب علي الحائض أن تغتسل بعد انتهاء الحيض، لأجل الصلاة و الصيام و الطواف، و ما الي ذلك مما تقدم في غسل الجنابة.

أما صورة الغسل فهي كصورة غسل الجنابة ترتيبا و ارتماسا، لا يفترقان في شي ء سوي أن غسل الجنابة لا وضوء معه، و لابد في غسل الحائض من الوضوء لقول الامام الصادق عليه السلام: «في كل غسل وضوء الا الجنابة».

و قال جماعة من كبار الفقهاء: لا وضوء مع جميع الاغسال، حتي المستحبة منها، و مال الي هذا السيد الحكيم في المستمسك، و هذه عبارته بالحرف الواحد: «ان الشارع شرع طهارتين وضوءا و غسلا، يجزي كل منهما في كل موضع يشرع فيه من دون حاجة الي ضم الآخر». و حمل قول الامام عليه السلام: «في كل غسل وضوء الا الجنابة». حمله علي «مجرد ثبوت المشروعية» أي علي جواز الوضوء، لا وجوبه.



[ صفحه 102]




الغوص


4- الغوص، و هو ما يخرج من البحر - عن طريق الغوص - كالجواهر و اللؤلؤ و المرجان، و ما اليهما من المعادن، و النباتات التي لها قيمة دون الأسماك و الحيوانات، و يجب فيه الخمس اذا بلغت قيمته دينارا، أو أكثر، و لا شي ء فيما دون ذلك. سئل الامام عليه السلام عما يخرج من البحر من اللؤلؤ و الياقوت، و الزبرجد، و معادن الذهب و الفضة؟ فقال: ان بلغت قيمته دينارا ففيه الخمس.

و اذا غرق شي ء في البحر، كالسفينة و ما اليها فهو لمن أخرجه، و لا خمس فيه، قال الامام الاصادق عليه السلام: قال أميرالمؤمنين علي عليه السلام: اذا غرقت السفينة، و ما فيها، فأصابه الناس، فما قذف به البحر علي ساحله، فهو لأهله، و هم به أحق، و ما غاص عليه الناس و تركه صاحبه فهو لهم.


لا تبع ما ليس عندك


سبق في فصل الفضولي أن من باع مال الغير يقع فضالة عنه، فان أجاز صاحب المال نفذ البيع و الا بطل من الاساس، و نشير - هنا - الي أن الفقهاء قد اتفقوا علي أن من يبيع مال الغير بيعا باتا، ثم يمضي الي صاحب المال، فيشتريه منه، و يسلمه الي المشتري، اتفقوا جميعا علي عدم صحة البيع، لأن الناس مسلطون علي أموالهم، لا علي أموال غيرهم، و الحديث «لا بيع الا ما يملك» فانه يدل علي نفي البيع قبل تملك العين، و أيضا الحديث «لا تبع ما ليس عندك» الدال صراحة علي المنع عن بيع ما لا سلطان للبائع عليه، سواء أكان غير مملوك لأحد، كالسمك في الماء، أو كان ملكا لغير البائع، أو كان ملكا للبائع، مع عجزه عن السيطرة عليه، كالجمل الشارد، و العبد الآبق.

أجل، يجوز للسمسار أن يتفق مع زيد - مثلا - علي أن يشتري السمسار مال الغير لنفسه، ثم يبيعه لزيد بثمن معين، و لكن هذا الاتفاق لا يلزم زيدا بالبيع، بل يبقي علي ارادته، ان شاء أخذ، ان شاء ترك... قال عبدالرحمن بن الحجاج: قلت للامام الصادق عليه السلام: يجي ء الرجل، فيطلب المتاع، فاشتريه، ثم ابيعه منه؟. فقال: اليس ان شاء ترك، و ان شاء أخذ؟. قلت: بلي. قال: لا باس به.

و كذا يجوز أن يبيع شيئا في الذمة، كطن من حنطة، و ليس عنده شي ء منه،



[ صفحه 126]



ثم يشتريه، و يسلمه للمشتري، لأن القدرة عند التسليم كافية لصحة البيع، فلقد سئل الامام عن الرجل يشتري الطعام من الرجل، و ليس عنده؟. فقال: لا بأس به. فان المراد بهذه الرواية التي نفت الباس البيع في الذمة، و بالرواية السابقة التي اثبتت الباس بيع العين الخارجية المملوكة للغير.


الغائب و المجنون و الصبي و السفيه


ليس العقل و البلوغ و الرشد من شروط الشفيع، لأن الشفعة حق مبني علي الملك، و لا يشترط في الملك العقل و البلوغ و الرشد، و يأخذ للمجنون و الصبي والسفيه بالشفعة القائم علي شؤونهم بشرط أن لا يكون في الأخذ مفسدة، و الا لم يصح. قال صاحب الجواهر: «بلا خلاف و لا اشكال، لأن الغرض عدم تصرفه علي الوجه المشروع، و عليه فاذا أخذ مع المفسدة يكون ضامنا لما دفع من الثمن، و يبقي السهم المأخوذ بالشفعة علي ملك المشتري».

و اذا ترك ولي القاصر الأخذ مع وجود المصلحة يبقي حق الشفعة ثابتا، حتي يبلغ الصبي، و يفيق المجنون، و يرشد السفيه، و لو مضي علي بيع العقار سنون، قال صاحب الجواهر:

«لا اشكال و لا خلاف في ذلك، و لا ينافيه التراخي، لأن التأخير كان لعذر، و هو الجنون و الصغر، أما تقصير الولي فلا يسقط حقهما الثابت لهما حال قصورهما بالنص و الفتوي، و انما الذي تجدد عند الأهلية و الكمال هو الأخذ لا أصل الحق، بل لو عفا الولي لم يمض عفوه مع فرض المفسدة، حتي ولو كان الذي عفا أبا أو جدا لأب، أما تضرر المشتري بطول الانتظار فانه لا يسقط حق القاصر بعد أن كان المشتري هو السبب في ادخال الضرر علي نفسه - لأنه أقدم علي الشراء مع علمه بوجود الشفيع - بل لعل الأقوي جواز تحديد الولي الأخذ، و ان ترك أو عفا سابقا، لبطلان تركه و عفوه فلا يترتب الأثر عليهما».

أما الشفيع الغائب فان علم البيع، و سكت عن الطلب، و لم يحضر و لم



[ صفحه 128]



يوكل في الأخذ فيسقط حقه في الشفعة، لأن هذا الحق يثبت علي الفور كما يأتي. و اذا لم يعلم بالبيع، أو علم و لم يطالب لعذر مشروع، كما لو جهل بأن له حق الأخذ بالشفعة، فان حقه يبقي قائما، و ان طال الزمان. و يدل عليه قول الامام الصادق عليه السلام: وصي اليتيم بمنزلة أبيه يأخذ له الشفعة اذا كان له رغبة، و للغائب شفعة.


اقرار المفلس


اذا أقر المفلس بدين لشخص بعد التحجير، فهل يقبل منه، و يشارك المقر



[ صفحه 109]



له الغرماء في تقسيم المال الموجود؟

اتفقوا كلمة واحدة علي أن الدين يثبت في ذمة المفلس للمقر له، و اختلفوا في أن المقر له: هل يشارك الغرماء في المال الموجود؟ قال الشهيد الثاني في المسالك: الأقوي عدم المشاركة. و قال صاحب الجواهر: «هو - أي عدم المشاركة - قوي جدا.. لصدق كون الاقرار في حق الغير فيكون ممنوعا». يريد أن اقرار المفلس لا ينفذ علي الغرماء الذين تعلق حقهم بالمال الموجود.. و بتعبير ثان أن المفلس لا يملك التصرف في ماله فلا يملك الاقرار به لأحد، لاصراحة و لا ضمنا.


العرف و الاستفاضة


قدمنا في الصفحات السابقة أنه يحكم و يقضي بالاقرار، و أيضا يقضي بالبينة و الشهادة لمن كانت معه، و باليد لصاحبها - أحيانا - و عقدنا هذا الفصل للنظر بالعرف و الاستفاضة: هل يقضي بهما أولا؟ و علي تقدير القضاء بهما فهل يقضي بهما في جميع الحالات، أو في حالات خاصة.


لا حاجة لنا في الربح


أعطي بوابه و مولاه - مصادف - ألف دينار و قال له تجهز حتي نخرج الي مصر (أي في رحلة تجارية) فان عيالي قد كثروا، فتجهز و خرج مع التجار الي مصر فلما دنوا منها استقبلتهم قافلة خارجة منها فسألوهم عن المتاع الذي معهم ما حاله في المدينة؟ فأخبرهم أن ليس بمصر منه شي ء فتحالفوا و تعاقدوا علي أن لا ينقصوا من أرباح دينار دينارا - يعني يجعلون الربح مضاعفا - فلما قبضوا أموالهم انصرفوا الي المدينة.

فدخل مصادف علي أبي عبدالله عليه السلام و معه كيسان في كل واحد ألف دينار و قال: جعلت فداك هذا رأس المال و هذا الآخر ربح فقال عليه السلام: ان هذا



[ صفحه 179]



الربح كثير و لكن ما صنعتم في المتاع؟ فحدثه مصادف بقصة تجارتهم.

فقال: (سبحان الله تحلفون علي قوم مسلمين ألا تبيعوهم الا بربح الدينار دينارا؟ ثم أخذ أحد الكيسين فقال هذا رأس مالي و لا حاجة لنا في الربح. ثم قال يا مصادف مجالدة السيوف أهون من طلب الحلال). [1] .


پاورقي

[1] الامام الصادق عليه السلام للعلامة المظفر: (ج 1، ص 267).


معصوم هشتم، حضرت امام جعفر صادق


احمد سياح، تهران، انتشارات اسلام، جيبي، 130 ص.


تفريخ الدواجن


أنظر إلي الدجاجة كيف تهيج لحضن البيض و التفريخ، و ليس لها



[ صفحه 117]



بيض مجمع و لا وكر موطي، بل تنبعث و تنتفخ و تقوي و تمتنع من الطعم، حتي يجمع لها البيض، فتحضنه و تفرخ، فلم كان ذلك منها إلا لإقامة النسل؟ و من أخذها بإقامة النسل و لا روية لها و لا تفكير، لو لا أنها مجبولة علي ذلك؟


لكل منا صحيفة


كامل الزيارات 88 - 87، ب 27، ح 17 و أصول الكافي 1 / 284 - 283: حدثني محمد بن عبدالله بن جعفر الحميري عن أبيه، عن علي بن محمد بن سالم، عن محمد بن خالد، عن عبدالله بن حماد البصري، عن عبدالله بن عبدالرحمن الأصم، عن أبي عبيدة البزاز، عن حريز عن أبي عبدالله عليه السلام قال: قلت له:...

عن حريزي عن أبي عبدالله عليه السلام قال: قلت له: جعلت فداك ما أقل بقاؤكم أهل البيت و أقرب آجالكم بعضها من بعض مع حاجة هذا الخلق اليكم؟ فقال:

ان لكل واحد منا صحيفة فيها ما يحتاج اليه أن يعمل به في مدته، فاذا انقضي ما فيها مما أمر به عرف أن أجله قد حضر، و أتاه النبي صلي الله عليه و آله و سلم ينعي اليه نفسه، و أخبره بما له عند الله.

و ان الحسين عليه السلام قرأ صحيفته التي أعطيها و فسر له ما يأتي و ما يبقي، و بقي منها أشياء لم تنقض فخرج الي القتال فكانت تلك الأمور التي بقيت، ان الملائكة سألت الله في نصرته فأذن لهم فمكثت تستعد للقتال و تتأهب لذلك، حتي قتل فنزلت الملائكة و قد انقطعت مدته،



[ صفحه 75]



و قتل عليه السلام، فقالت الملائكة: يا رب أذنت لنا بالانحدار [و أذنت لنا] في نصرته، فانحدرنا و قد قبضته؟ فأوحي الله تبارك و تعالي اليهم أن الزموا قبته [قبره خ ل] حتي ترونه و قد خرج فانصروه، و ابكوا عليه و علي ما فاتكم من نصرته، و أنكم خصصتم بنصرته و البكاء عليه، فبكت الملائكة حزنا و جزعا علي ما فاتهم من نصرة الحسين عليه السلام، فاذا خرج عليه السلام يكونون أنصاره.


في طريق الاصلاح


[أصول الكافي 2 / 210، ح 7: عدة من أصحابنا، عن أحمد بن محمد بن خالد، عن ابن محبوب، عن معاوية بن وهب أو معاوية بن عمار، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

أبلغ عني كذا و كذا - في أشياء أمر بها -.

قلت: فأبلغهم عنك و أقول عني ما قلت لي و غير الذي قلت؟

قال: نعم ان المصلح ليس بكذاب انما هو الصلح ليس بكذب.


الدعاء و الالحاح فيه


مكارم الأخلاق 270، وعدة الداعي 143، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان الله عزوجل كره الحاح الناس بعضهم علي بعض في المسألة، و أحب ذلك لنفسه، ان الله عزوجل يحب أن يسأل و يطلب ما عنده.


الأدب المطبوع عند الامام الصادق


اذا قلبنا صفحات الأدب العربي نراه يكاد يغفل صفحات لا تحصي [1] من الأدب الحي الذي كتبه أو أملاه رجال الحكمة و الفلسفة و علم الكلام، و رجال السير و التراجم و الطبقات و الأسمار و غيرها؛ و السبب علي ما يبدو انشغال الكتاب بأنواع الكتابة الأخري التي كتبت لمقاصد أدبية صرف، مهما تواضع حظها من جمال التصوير و مهما تدنت قيمتها الفكرية أو الوجدانية، علي ما حفلت به العصور المتأخرة، من ضروب التزويق و التنميق، و طغيان النزعة اللفظية و الألاعيب التصنيعية المختلفة.

و علي هذا النحو تقلبت مذاهب النثر العربي و انتهت في العصور المتأخرة الي ما سماه أغلب الباحثين «مذهب التصنيع» [2] بعيدا عن الكتابات التي كانت الحياة في تلك العصور تمليها علي لسان ابن حزم و ابن خلدون و محي الدين بن عربي و ابن جبير و ابن بطوطة و غيرهم...

و علي هذا النحو حصلت عناية خاصة، في تاريخ الأدب، بالشريف الرضي و شعره، و لم يحصل مثلها بأمالي الشريف الرضي و أماليه الرائعة التي تشق عن قدرة بيانية خارقة، تغذت بعلم غزير و ذوق بلغ الغاية في الدقة و جمال التعبير.



[ صفحه 230]



كما حصلت عناية خاصة أيضا بابن العميد و الصاحب بن عباد و القاضي الفاضل و غيرهم... و لم تحصل بالمسعودي و الطبري و ابن الجوزي و ابن عساكر و لم ينظر اليهم من حيث هم أصحاب أخبار تنفع في البحوث و الدراسات من هذا الباب، و من باب التضييق الذي أملاه علي أنفسهم، أصحاب الأغراض باسم صراع المذاهب انطمست في تاريخ هذا الأدب صفحات متألقة من كنوز أهل البيت الأدبية في أماليهم و خطبهم و حكمهم و أدعيتهم، و لم يكد فريق كبير من الأدباء، يعرف عنها شيئا يغني.

و لو أننا تجاوزنا هذا الخط في تاريخ الأدب العربي لوجب أن تتعدل كثير من الأحكام فيه، و لاغتنينا بنصوص أدبية عالية في قيمها الفكرية مشرقة في قيمها الفنية، و لازددنا و عيا بخصائص نوع أدبي عظيم أهملناه و لم نعن به العناية الازمة، ألا و هو: أدب المناظرات و الجدل، الذي تفرقت نصوصه في كتب التراث بأسره: في اللغة و الأدب و الفقه و القضاء و التاريخ و الفلسفة و علم الكلام و التفسير و غيرها...، هذا التراث العظيم العزيز ألفت فيه كتب أغفلها تاريخ الأدب مثل (كتاب الاهليلجة) [3] الذي طال الكلام فيه، في مناظرة طبيب هندي لا يؤمن الا بالمعرفة التي تحصلها حواس الانسان، و ينكر أسباب المعرفة الأخري.

و قد تنبه الي هذا الموضوع أبوالحسن علي الحسني الندوي، وكيل ندوة العلماء في الهند، و عضو مجمع اللغة العربية بدمشق. فقد جمع في كتابه: مختارات من الأدب المعرب. نصوصا رائعة من كتب الحديث النبوي و السيرة النبوية و الاجتماع و التاريخ، الي جانب نصوص أخري من الأدب المطبوع الخالص. و قد ألقي باللوم علي أدباء العصر الحاضر الذين يهملون ذلك الأدب الحي و يعنون بأدب التصنيع المجمل بالمحسنات اللفظية و المهارات المعنوية.

و بهذا العمل التجميلي يكونون قد ضيعوا علي الأدب العربي ترائا صخما حبره أناس تحلوا بقوة العقيدة و صدق الحافز و حرارة الحياة، و اتصف أدبهم بروعة الأداء و بعد التأثير و القرب من الطبيعة.



[ صفحه 231]



و لا يخفي علي الأدباء الذواقين أن كل كلام يجمع الي موضوعه القدرة علي بلوغ الأثر بما يتوافر في صياغته و أسلوبه من المهارات الفنية و خصائصها، هو أدب. ذلك لأنه لم يتجه في خطابه و هدفه كما يتجه أصحاب العلوم البحتة، الي العقول وحدها [4] ، و انما اتجه الي قوي النفس بمجموعها، بقصد التأثير فيها فكرا و شعورا و ذوقا و خيالا؛ و هذا كله يتوافق علي نحو لا يحتمل الشك أبدا علي كلام الأئمة عليهم السلام و علي أعلام مدرسة النبوة و منهم الامام أبو عبدالله جعفر بن محمد الصادق، الذي امتلأت الكتب بحكمه و أدعيته و رسائله و مناظراته و وصاياه و تحليلاته الفقهية و الفكرية و الفلسفية. و قد توافر له في التعبير عنها ما توافر في كلام أئمة أهل البيت النبوي، رجالا و نساء، من قدرات فنية، و مهارات ابداعية، تجعل من تراثهم في الحكمة و الدعاء و المناجاة و المناظرة و الحوار و الخطابة... أدبا انسانيا رائعا، أدبا مطبوعا عامرا بالحياة، ملتزما تطهير النفس الانسانية من تخرصات الجشع و نزعات الجسد و غلاظة التكبر و ما تغري به القوة الغاشمة أصحابها من الظلم و القهر و تزوير الحقائق، و ابعاد الانسان عن فطرته الخيرة، و قوة ايمانه بوحدانية الله العزيز العليم، و دعوته الي توثيق الصلة بين قوله و عمله؛ كل هذا نجده بيسر في أدب الامام الصادق بكل ما يتحلي به الأدب المطبوع في خصائصه الفنية.

و هنا لا بد لنا من أن نلم ببعض صفات عصر الامام عليه السلام علي قدر من الاختصار لنستخلص أبرز خطوط تكوينه النفسي و الفكري. عاش الامام الصادق عقدين من الزمن في القرن الهجري الأول، و ما يقرب من خمسة عقود في القرن الثاني.

نشأ في حجر والده الامام العالم محمد الباقر، ابن الامام علي زين العابدين الملقب بالسجاد الثفنات، ابن الامام الحسين سيدالشهداء، ابن أميرالمؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام. و لا يخفي علي أحد أن هذا هو ارث النبوة في عمق ايمانها، و صفاء روحها و روعة بيانها و معرفة فقهها و حسن التزامها بهدي الانسان ليقوم بالمعروف و ينتهي عن المنكر.



[ صفحه 232]



و بذلك يشيع الخير و يعلو الحق في المجتمع و تتطهر روحه من أدران التعصب البغيض و الطغيان المدمر، و الكره المفرق، و الاثرة و الفساد و الظلم.

ولد في السنة التي ولد فيها كبار المعتزلة مثل واصل بن عطاء، و عمرو بن عبيد و الحسن البصري، و شهد ظهور الاعتزال و الارجاء (المرجئة) في دولة الأمويين. و الاعتزال كما هو معروف، دعوة الي اعمال العقل في فهم الدين و عقائد الشريعة الاسلامية و الي تحرير الاسلام من فهم الجبر الخاطي ء و قيود الأقدار، و الي تنمية وعي المسلم ليعمل عقله في اختيار الطريق الصحيح، يؤمن بعدل الله تعالي في محاسبة البشر يوم البعث و الحساب. و العقل هو دعوة صارخة الي الايمان بوحدانية الله المطلقة بعيدا عن الحلول و التشبيه و ما الي ذلك من العقائد المشوهة التي بدأ المسلمون يخالطونها اثر الفتوح في العصر الأموي.

و العقل هو نور الهداية يدعو الي وصل الايمان بالعمل بأحكام الدين علي عكس ما أشاع المرجئة من الدعوة الي الفصل بينهما في الحكم علي المسلم، بتأييد من السلطة الأموية لتغطية ضعف التزام حكامها و خلفائها بأوامر الدين و نواهيه.

لكن الرد الصحيح و المبني علي العقل يقول: ان الامام كان يشهد بأم عينه مآسي الثائرين من آل البيت، واحدا بعد الآخر، منذ فتح عينيه علي الحياة الي زوال دولة الأمويين. و يكفي أن نذكر: اخفاق ثورة عمه زيد بن علي زين العابدين و هو في الثانية و الأربعين و اخفاق ثورة ابن عمه يحيي بن زيد، و هو في الخامسة و الأربعين سنة 125 ه و اخفاق ثورة النفس الزكية (محمد بن عبدالله بن الحسن) و ثورة أخيه ابراهيم بن عبدالله بن الحسن، و هو في حوالي الخامسة و الستين 145 ه لقد شهد مصارعهم جميعا و ظلم الحكام و قسوتهم في التنكيل بهم.

أضف الي ذلك ذكري مأساة جده الأول الامام الحسين بن علي سيدالشهداء في كربلاء و كانت أم المآسي قاطبة لم يشهد التاريخ مثيلا لها.

اذا نظرنا الي كل هذه المآسي أدركنا سر الحذر الذي كان يبديه في مجالسه، في وجه السلطة الظالمة و في وجه معارضيها. حتي لقد بدا ذلك في كل مواقفه و في نقش خاتمه الذي يحمله في يده: «اللهم أنت ثقتي، فقني شر خلقك. أنت ثقتي فاعصمني من الناس يا ثقتي قني شر جميع خلقك»!.



[ صفحه 233]



و جاء في بعض أدعيته، و هذا المعني شائع فيها:

«اللهم من أرادني بسوء فأرده، و من كادني فكده، و اصرف عني هم من أدخل علي همه، وامكر بمن مكر بي، فانك خير الماكرين وافقأ عني عيون الكفرة الظلمة، الطغاة الحسدة».

و نقطة هامة أخري لها علاقة بحياته الخاصة و هي أن أناسا انتقدوه في ما يتخذ لنفسه من اللباس الحسن و الميل الي الراحة و ايثار الظل. و في كلام منتقديه هذا معارضة سياسية مكشوفة. ففي بعض أخباره و بعض أدعيته ما يشير اليه هذا النقد المعارض الذي يذكره بما يصرف من زهد جده أميرالمؤمنين و تقشفه حتي لقب «بأبي تراب» لكثرة زهده. فكان رد الامام الصادق لهؤلاء قوله:

«ان الله عزوجل يحب الجمال و التجمل و يبغض البؤس و التباؤس، فالبس و تجمل، فان الله جميل و يحب الجمال. وليكن من حلال».

و يقول في بعض دعائه:

«أسألك اللهم الرفاهية في معيشتي ما أبقيتني، معيشة أقوي بها علي طاعتك، و أبلغ بها رضوانك... و لا ترزقني رزقا يطغيني، و لا تبتلني بفقر أشقي به، مضيقا علي. أعطني حظا وافرا في آخرتي و معاشا واسعا هنيئا مريئا في دنياي. و لا تجعل الدنيا علي سجنا، و لا تجعل فراقها علي حزنا. أجبرني من فتنتها سليما، و اجعل عملي فيها مقبولا، و سعيي فيها مشكورا».

و في رده علي سفيان الثوري قال عليه السلام: «... فأما اذا أقبلت الدنيا فأحق الناس بها أبرارها لا فجارها، و مؤمنوها لا منافقوها و مسلموها لا كفارها. فما أنكرت يا ثوري»؟!.

«فو الله اني مع ما تري، ما أتي علي، مذ عقلت، صباح و لا مساء ولله في مالي حق أمرني أن أضعه موضعا الا وضعته».

و الغاية مما أوردناه هنا أن نلم ببعض المحاور النفسية والفكرية التي يدور حولها كلام الامام و أدعيته، ثم أن ندل ثانيا علي قرب النصوص التي سطرها من



[ صفحه 234]



واقع الحياة السياسية و الفكرية في عصره و هذا أمر طبيعي عند كل الكتاب و الأدباء و الشعراء.

و أن ندل أخيرا علي الصلة الوثيقة بين قوله و سيرته، بين فكره و أدبه المطبوع من عقله و عاطفته؛ مما يرفع تراثه الفكري و الأدبي الي أن يكون صورة صادقة لحياته، في مرحلة مضطربة من مراحل التاريخ يصعب فيها علي غير العباقرة من قادة الرأي أن يحتفظوا فيها بوضوح الفكرة و أصالة الرأي و ثبات الموقف و الاقتران الخصب بين القول و العمل.

أما عن التراث الأدبي المطبوع الذي خلفه الامام الصادق عليه السلام فما وصل منه الينا نراه موزعا في كتب الفقه و أصوله، و كتب التاريخ و السير و الأدب، و مؤلفات المذاهب و الأمالي و الأخبار و غيرها... فغايتي و أمنيتي جمع و تصنيف و اصدار هذا التراث الحي العظيم في مجموعة كاملة موحدة، للامام الصادق و لجميع الأئمة الآخرين و تراث أهل البيت عليهم السلام علي هذا النسق نفسه.

ما وصل الينا من هذا التراث الأدبي العظيم رسائله عليه السلام التي جمعها تلميذه جابر بن حيان في ألف ورقة و هي ما يقارب خمسمائة رسالة، و كتابه: توحيد المفضل الذي أملاه علي تلميذه المفضل بن عمر الجعفي، و طائفة من حكمه و مقاطع من أدعيته و وصاياه وردوده علي أسئلة وردود مختلفة التي تدخل في باب:


پاورقي

[1] اذا استثنينا الشعر في جميع العصور.

[2] راجع الفن و مذاهبه في النثر العربي للدكتور شوقي ضيف.

[3] ثمرة شجرة في الهند لعله شجر الأناناس كما نسميه اليوم.

[4] مثل الرياضيات و الفيزياء و الكيمياء و العلوم الطبيعة و ما شابهها.


تفسير اين فرمايش خدا: «مگر كسي كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد» چيست؟


ابن عيينه گويد: از امام صادق - عليه السلام - راجع به معني و تفسير فرمايش خدا: (الا من أتي الله بقلب سليم) [1] «مگر كسي كه با قلب سليم به پيشگاه خدا آيد» سؤال نمودم.

حضرت فرمود: قلب سليم قلبي است كه با پروردگار خود ملاقات كند در حالي كه هيچ چيز جز خدا در آن نباشد.

و نيز فرمود: و هر قلبي كه در آن شرك يا شك باشد قلبي ساقط است، صاحبان قلب سليم كساني هستند كه زهد در دنيا را اراده كردند تا دلهايشان براي آخرت فارغ باشد. [2] .



[ صفحه 97]




پاورقي

[1] سوره ي شعراء آيه ي 89.

[2] الكافي: ج 2 ص 16، بحارالأنوار: ج 67 ص 239 ح 7.


حديث 111


5 شنبه

فاسأل العلماء ما جهلت.

آنچه را نمي داني از دانايان بپرس.

مشكاة، ص 328


علمه بالآجال 01


أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: عن الحسين قال: أخبرنا أحمد بن محمد بن علي، عن علي عن اسماعيل بن زيد، عن شعيب بن ميثم قال: قال أبو عبدالله عليه السلام: يا شعيب ما أحسن بالرجل يموت و هو لنا ولي و يوالي ولينا و يعادي عدونا، قلت: و الله اني لأعلم أن من مات علي هذا أنه لعلي حال حسنة. قال: يا شعيب أحسن الي نفسك وصل قرابتك و تعاهد اخوانك، و لا تستبدل بالشي ء تقول أدخر لنفسي و عيالي، ان الذي خلقهم هو الذي يرزقهم، قلت في نفسي: نعي الي و الله نفسي. قال اسماعيل: فرجع شعيب بن ميثم فما لبث الا شهرا حتي مات [1] .


پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 117.


امير شما مرد


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: آدم دين دار برادران ديني خود را دوست مي دارد.

و از معاوية بن عمار؛ و معاوية بن وهب؛ و ابن سنان نقل مي كند كه گفتند:

هنگامي كه داوود بن علي مأمور فرستاده بود و معلي بن خنيس را كشته بود، حضرت صادق عليه السلام يك ماه به ملاقات داوود نرفت. داوود كسي را فرستاد كه نزد من بيا، باز از رفتن خودداري كرد؛ پنج نفر مأمور فرستاد و گفت: او را بياوريد، اگر خودش نيامد، سرش را بياوريد. مأمورين در حالي كه ما خدمت او بوديم و حضرت مشغول نماز بود و ما هم به ايشان اقتدا كرده بوديم، وارد شده و گفتند: داوود بن علي را اجابت كن؛ حضرت فرمود: اگر اجابت نكنم چه؟ گفتند: امير گفته در آن صورت سرت را نزد او ببريم. پس آن حضرت دستش را بلند كرده و بر شانه هاي خود گذاشت و پهن كرد و انگشتش را حركت مي داد و دعا مي كرد و شنيديم كه مي فرمود: الساعة، الساعة؛ ناگهان صداي شيون بلندي شنيديم. مأمورين گفتند: برخيز، فرمود: امير شما مرد و اين شيون براي او است؛ يكي از



[ صفحه 198]



خودتان را بفرستيد، اگر براي او نبود، برمي خيزم و همراه شما مي آيم؛ يك نفر را فرستادند؛ طولي نكشيد كه برگشت و گفت: اميرتان مرده و اين شيون براي اوست؛ مأموران برگشتند. گفتيم: قربانت قضيه چه بود! فرمود: غلام من معلي بن خنيس را كشته بود. تا آن جا كه فرمود: خدا را به اسم اعظمش خواندم و خداوند فرشته اي با حربه اي فرستاد كه به آلت تناسلي او زد و او را كشت.



[ صفحه 199]




املاؤه في الدعاء في شهر رجب


طاهر بن عيسي الورّاق قال: حدّثنا جعفر بن أحمد بن أيّوب، قال: حدّثني أبو الحسن صالح بن أبي حمّاد الرّازي، عن محمّد بن الحسين بن أبي الخطّاب، عن محمّد بن سنان، عن محمّد بن زيد الشّحام [1] ، قال: رآني أبو عبد الله عليه السلام وأنا أصلّي، فأرسَلَ إلَيَّ وَدعاني، فقال لي: من أينَ أنتَ؟

قلتُ: مِن مواليكَ.

قال: فأيُّ موالي؟

قُلتُ: مِنَ الكوفَةِ.

فقال: مَن تَعرِفُ مِنَ الكوفَةِ؟

قالَ قلتُ: بَشيرَ النّبالِ وَشَجَرَةَ. [2] .

قال: وَكَيفَ صَنيعَتُهُما؟

فقالَ: ما أحسَنَ صَنيعَتَهُما إلَيَّ.

قال: خَيرُ المُسلِمينَ مَن وَصَلَ وَأعانَ وَنَفَعَ، ما بِتُ لَيلَةً قَطُّ وَللَّهِِ في مالي حَقٌّ يَسألُنيهِ.

ثمّ قال: أيُّ شَي ءٍ مَعَكُم مِنَ النَّفَقَةِ؟

قلتُ: عِندي مائتا دِرهَمٍ.

قال: أرِنيها.

فَأتيتُهُ بِها فزادَني فيها ثَلاثينَ دِرهَماً وَدِينارَينِ، ثُمَّ قالَ: تَعَشَّ عِندي! فَجِئتُ فَتَعَشَّيتُ عِندَهُ.

قال: فَلَمّا كانَ مِنَ القابِلَةِ لَم أذهَب إلَيهِ، فَأرسَلَ إلَيّ فَدَعاني مِن عِندِهِ، فقال: مالَكَ لَم تَأتِني البارِحَةَ قَد شَفَقتَ عَلَيّ؟

فَقُلتُ: لَم يَجِئني رَسولُكَ.

قال: فأنا رَسولُ نَفسي إلَيكَ ما دُمتَ مُقيماً في هذهِ البَلدَةِ، أيَّ شَي ءٍ تَشتَهي مِنَ الطَّعامِ؟

قُلتُ: اللَّبنَ.

قال: فاشتَري مِن أجلي شاةً لَبوناً.

قال: فَقُلتُ لَهُ: عَلِّمني دُعاءاً.

قال: اكتُب:

بسم الله الرّحمن الرّحيم

يا مَن أرجوهُ لِكُلِّ خَيرٍ، وَآمَنُ سَخَطَهُ عِندَ كُلِّ عَثرَةٍ، يا مَن يُعطي الكَثيرَ بِالقَليلِ، ويا مَن أعطي مَن سَألَهُ، تَحَنُّناً مِنهُ وَرَحمَةً، يا مَن أعطي مَن لَم يَسأَلهُ وَلَم يَعرِفهُ، صَلِّ علي مُحَمّدٍ وَأهلِ بَيتِهِ، وَأعطِني بِمَسألتي إيّاكَ جَميعَ خَيرِ الدُّنيا وَجَميعَ خَيرِ الآخِرَةِ، فإنَّهُ غَيرُ مَنقوصٍ لِما أعطَيتَ، وَزدِني مِن سَعَةِ فَضلِكَ يا كريمُ.

ثُمَّ رَفَعَ يَدَيهِ، فَقالَ: يا ذا المَنِّ وَالطَّولِ، يا ذا الجَلالِ وَالإكرامِ، يا ذا النَّعماءِ وَالجودِ، ارحَم شَيبَتي مِنَ النّارِ، ثمّ وضع يده علي لحيته ولم يرفعها إلّا وقد امتلأ ظهر كفّه دُموعاً. [3] .

وفي الكافي: عنه، عن بعض أصحابه، عن حسين بن عمارة، عن حسين بن أبي سعيد المكاري، وجهم بن أبي جهيمة [4] ، عن أبي جعفر - رجل من أهل الكوفة كان يعرف بكنيته - قال: قلت لأبي عبد الله عليه السلام: علّمني دعاء أدعو به.

فقال: نَعَم، قل: يا مَن أرجوهُ لِكلِّ خَيرٍ، وَيا مَن آمَنُ سَخَطَهُ عِندَ كُلِّ عَثرَةٍ، وَيا مَن يُعطي بِالقليلِ الكَثيرَ، يا مَن أعطي مَن سألَهُ تَحَنُّناً مِنهُ وَرَحمَةً، يا مَن أعطي مَن لَم يَسألهُ وَلَم يَعرِفهُ، صَلِّ علي مُحَمّدٍ وَآلِ مُحَمّدٍ، وَأعطِني بِمَسألَتي مِن جَميعِ خَيرِ الدُّنيا وَجَميعِ خَيرِ الآخِرَةِ فإنَّهُ غَيرُ مَنقوصٍ ما أعطَيتَني، وَزِدني مِن سَعَةِ فَضلِكَ يا كَريمُ. [5] .

وَفي إقبالِ الأعمالِ: ومن الدعوات كلّ يوم من رجب، ما ذكره الطّرازيّ أيضاً فقال: دعاء علمه أبو عبد الله محمّد السّجاد، وهو محمّد بن ذكوان يعرف بالسّجاد، قالوا: سجد وبكي في سجوده حتّي عمي، روي أبو الحسن عليّ بن محمّد البرسي رضي الله عنه قال: أخبرنا الحسين بن أحمد بن شيبان، قال: حدّثنا حمزة بن القاسم العلويّ العباسيّ، قال: حدّثنا محمّد بن عبد الله بن عمران البرقيّ، عن محمّد بن عليّ الهمدانيّ، قال: أخبرني محمّد بن سنان، عن محمّد (بن ذكوان) السّجاد في حديث طويل، قال: قلت لأبي عبد الله عليه السلام: - جعلت فداك - هذا رجب، علّمني فيه دعاء ينفعني الله به، قال: فقال لي أبو عبد الله عليه السلام: اكتب:

بسم الله الرّحمن الرّحيم

وقل في كلّ يوم من رجب صباحاً ومساءً، وفي أعقاب صلواتك في يومك وليلتك: يا مَن أرجوهُ لِكُلِّ خَيرٍ، وَآمَنُ سَخَطَهُ عِندَ كُلِّ شَرٍّ، يا مَن يُعطي الكثيرَ بِالقَليلِ، يا مَن يُعطي مَن سَألَهُ، يا مَن يُعطي مَن لَم يَسألهُ وَمَن لَم يَعرِفهُ، تَحَنُّناً مِنهُ وَرَحمَةً، أعطِني بِمَسألتي إيّاكَ جَميعَ خَيرِ الدُّنيا وَجَميعَ خَيرِ الآخِرَةِ، وَاصرِف عَنّي بِمَسألَتي إيّاكَ جَميعَ شَرِّ الدُّنيا وَشَرِّ الآخِرَةِ، فَإنّهُ غَيرُ مَنقوصٍ ما أعطَيتَ، وَزِدني مِن فَضلِكَ يا كريمُ.

قال: ثمّ مدّ أبو عبد الله عليه السلام يده اليسري، فقبض علي لحيته ودعا بهذا الدّعاء، وهو يلوذ بسبابته اليمني، ثمّ قال: بعد ذلك: يا ذا الجَلالِ وَالإكرامِ، يا ذا النَّعماءِ وَالجودِ، يا ذا المَنِّ وَالطَّولِ، حَرِّم شَيبَتي عَلي النّارِ. [6] .



[ صفحه 85]




پاورقي

[1] في القاموس بعد نقل الحديث قال: عنون الكشي هذا مع شهر النبال وأخيه شجرة، وروي الرّواية، وقد عرفت في محمّد بن ذكوان السّجّاد ومحمّد بن زياد السّجّاد، كون الأصل في الثلاثة واحداً، وأنّ الأصح الأخير، فيكون «زيد» هنا محرّف «زياد» و«الشحام» محرف «السّجّاد» وباقي تحريفاته لا يخفي. ويشهد للإتحاد - مضافاً إلي ما تقدّم ثمة من رواية الإقبال الخبر عن محمّد بن ذكوان السّجّاد مقتصراً علي دعائه - عدم عنوان رجال الشيخ الذي موضوعه عام لهذا. (قاموس الرجال: ج 9 ص 275 الرقم 6739 وراجع: معجم رجال الحديث: ج 17 ص 105 الرقم 10816).

[2] في بشير النّبال وشجرة أخوه

قال النّجاشي رحمه الله: عليّ بن شجرة بن ميمون بن أبي أراكه النبّال مولي كندة، روي أبوه عن أبي جعفر وأبي عبد الله عليهما السلام، وأخوه الحسن بن شجرة روي، وهم كلّهم ثقات وجوه جلّة، ولعليّ كتاب يرويه جماعة. (راجع: رجال النّجاشي: ج2 ص110 الرّقم 718).

وذكر الشّيخ من أصحاب أبي جعفر الباقرعليه السلام: بشر بن ميمون الوابشي الهمدانيّ النبّال الكوفيّ، وأخوه شجرة، وهما ابنا أبي أراكه واسمه ميمون مولي بني وابش وهو ميمون بن سنجار. (رجال الطّوسي: ص 127 الرّقم 1280).

وقال: شجرة أخو بشير النبّال باثبات الياء بين الشّين والرّاء علي فعيل. (راجع: الرّقم 1258).

ومن أصحاب أبي عبد الله الصادق عليه السلام قال: بشر بن ميمون الوابشي النبّال كوفيّ. (راجع: الرّقم 1966).

وقال في الرّقم 3019: شجرة بن ميمون بن أبي أراكه الوابشي مولاهم الكوفيّ.

[3] رجال الكشّي:ج2 ص665 ح689، بحار الأنوار: ج47 ص36 ح35 نقلاً عنه.

[4] في رجال الطّوسي: (ص333 الرّقم4963) وفي رجال البرقي: (ص50): جهم بن أبي جهم عدّا من أصحاب أبي الحسن عليه السلام.

ويقال ابن أبي جهمة [كش] روي عنه سعدان بن مسلم نوادر.

وفي رجال النّجاشي: جهيم بن أبي جهم ويقال: ابن أبي جهمة كوفي روي عنه سعدان بن مسلم. (ج 1 ص318 الرّقم 336).

[5] الكافي: ج2 ص 584 ح 20، رجال الكشّي: ج 2 ص 667 ح 689، بحار الأنوار: ج 95 ص 360 ح 15.

[6] إقبال الأعمال: ج3 ص210، بحار الأنوار: ج98 ص389 ح1 نقلاً عنه.


وصيت 12


وصية الامام الصادق عليه السلام لعنوان البصري

قال عنوان البصري، قلت لأبي عبدالله عليه السلام: أوصني، قال: أوصيك بتسعة أشياء، فانها وصيتي لمريدي الطريق الي الله تعالي، والله أسأل يوفقك لاستعماله، ثلاثة منها في رياضة النفس، و ثلاثة منها في الحلم، و ثلاثة منها في العلم، فأحفظها و اياك و التهاون بها، قال عنوان: ففرغت قلبي له، فقال: أما اللواتي في الرياضة: فاياك أن تأكل ما لا تشتهيه، فانه يورث الحماقة و البله، و لا تأكل الا عند الجوع، و اذا أكلت فكل حلالا و سم الله، و اذكر حديث الرسول صلي الله عليه و آله: ما ملأ آدمي و عاءا شرا من بطنه، فان كان و لا بد فثلث لطعمامه و ثلث لشرابه و ثلث لنفسه. و أما اللواتي في الحلم؛ فمن قال لك: ان قلت واحدة سمعت عشرا، فقل: ان قلت عشرا لم تسمع واحدة، و من شتمك فقل



[ صفحه 213]



له: ان كنت صادقا فيما تقول فأسأل الله أن يغفرلي، و ان كنت كاذبا فيما تقول فالله أسأل أن يغفر لك، و من وعدك بالخني فعده بالنصيحة و الرعاء

و أما اللواتي في العلم: فاسأل العلماء ما جهلت، و اياك أن تسألهم تعنتا و تجربة، و اياك أن تعمل برأيك شيئا و خذ بالاحتياط في جميع ما تجد اليه سبيلا، و اهرب من الفتيا هربك من الأسد و لا تجعل رقبتك للناس جسرا. قم عني يا أباعبدالله، فقد نصحت لك و لا تفسد علي وردي فاني امرء ضنين بنفسي، و السلام علي من اتبع الهدي [1] .

عنوان بصري پيرمردي بود نود و چهار ساله كه سال ها نزد مالك بن انس به جهت كسب علم و دانش مي رفت (در حالي كه چيزي دستگيرش نشد) . از او نقل شده كه گفت: به فكر افتادم خدمت امام صادق عليه السلام بروم و از وي كسب علم و دانش كنم (او وارث علوم اولين و آخرين است) . بايد آفرين گفت بر اين پيرمرد كه در اين سن و سال به دنبال علم و دانش است و به سفارش حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و آله كه فرمود: «اطلبوا العلم من المهد الي اللحد» جامه ي عمل پوشانيد. آري؛ اين گونه بايد از عمر كمال استفاده را ببريم، زيرا عمر كوتاه و گذراست.

عنوان بصري مي گويد: جهت تحصيل علم به محضر مبارك امام صادق عليه السلام شرفياب شدم. حضرت جواب رد داد و فرمود: هر جا كه تا به حال مي رفتي، حالا هم برو. بسيار مهموم و مغموم شدم. رفتم



[ صفحه 214]



حرم مطهر پيامبر صلي الله عليه و آله دو ركعت نماز خواندم و متوسل به حضرت رسول اكرم شدم و از وي تقاضا كردم كه مشكل مرا حل نمايد (توفيق تحصيل علم از امام صادق عليه السلام پيدا كنم) . از حرم بيرون آمدم، وارد منزلم شدم و سه روز از خانه بيرون نرفتم؛ مگر براي نماز جماعت. روز چهارم خدمت امام صادق رفتم. غلام حضرت گفت: ادخل علي بركة الله. داخل شدم و سلام كردم.

امام صادق فرمود: بنشين؛ غفرالله لك. سپس فرمود: از خدا چه خواسته بودي كه متوسل به جدم پيغمبر شدي؟

عرض كردم: مهرباني قلب شما نسبت به من و پذيرفتنم جهت تحصيل علم از وجود مباركتان.

حضرت فرمود: علم تنها به تعلم نيست، بلكه نوري است كه خداوند متعال در قلب هر كس بخواهد، قرار مي دهد.

عرض كردم: يابن رسول الله! حقيقت بندگي چيست؟

حضرت فرمود: سه چيز است:

اول: آنچه در دست داري، خود را مالك آن نداني؛

دوم: خود را مدبر امري نداني؛

سوم: تمام سعي و توانت در اطاعت امر الهي و ترك نواهي باشد، و اين اولين مرحله ي تقوا است.

سپس اين آيه را تلاوت نمود:

(تلك الدار الآخرة نجعلها للذين لا يريدون علوا في الارض و لا فسادا و العاقبة للمتقين) [2] .



[ صفحه 215]



آن سراي جاويدان و بهشت برين را آماده و مهيا نموديم براي كساني كه در دنيا غرور و تكبر ندارند و بر روي زمين فساد نمي كنند و عاقبت نيك براي متقين خواهد بود.

عنوان بصري مي گويد كه عرض كردم: يابن رسول الله! مرا وصيتي كن فرمود: تو را به نه چيز وصيت مي كنم؛ هر كس به اين وصيت عمل كند، در راهي است كه به خدا نزديك خواهد شد و من از خداوند متعال مي خواهم كه به تو توفيق عنايت نمايد كه به اين وصيت عمل كني.

آنگاه وصيت جامعي فرمود كه سرمشق خوبي است براي كساني كه دوست دارند نفس خود را تهذيب كنند و هميشه داراي قلبي نوراني باشند. كسي كه به اين وصيت عمل نمايد، هيچ وقت در دنيا و آخرت به بن بست نخواهد رسيد، زيرا مشعل هدايت در دست دارد، و حتما سرانجام نيكي خواهد داشت.

سپس امام صادق عليه السلام فرمود: سه چيز در رياضت و تربيت نفس است و سه چيز درباره ي حلم و بردباري و سه چيز هم درباره ي علم و دانش.

اولين چيزي كه درباره ي رياضت نفس مطرح است، مسأله ي خوردن و آشاميدن است. غذا اثر اساسي در روحيه ي انسان، اعمال، رفتار، اخلاق و گفتار او مي گذارد، و گاه او را از مسير صحيح و صراط مستقيم منحرف مي كند. از ميان صدها حديث و روايت و موعظه، به يك آيه ي قرآن و يك وصيت از وصاياي حضرت علي عليه السلام



[ صفحه 216]



و يك داستان تاريخي توجه نماييد:

قال الله تعالي: (كلوا و اشربوا و لا تسرفوا) [3] .

بخوريد و، بياشاميد ولي اسراف (پرخوري و بدخوري) نكنيد.

اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: كسي كه در خوردن غذا پاكيزگي (بهداشت) را مراعات مي كند، غذا را به خوبي مي جود، با داشتن اشتها از طعام دست مي كشد و تخليه ي روده را موقعي كه آماده است، به تعويق نمي اندازد، شايسته است هميشه سالم باشد و جز به مرض موت دچار بيماري ديگري نشود. [4] .

به اين داستان شيرين و تاريخي توجه فرماييد: شريك بن عبدالله نخعي از دانشمندان معروف اسلامي در قرن دوم بود. مهدي عباسي (سومين خليفه ي بني عباس) از علم و دانش شريك بن عبدالله اطلاع داشت. يك بار او را به حضور طلبيد و اصرار كرد كه منصب قضاوت را قبول كند. او كه مي دانست قضاوت در دستگاه طاغوتي عباسيان گناه بزرگي است، قبول نكرد. مهدي عباسي اصرار كرد كه او معلم فرزندانش شود، او به شكلي از زير بار اين پيشنهاد نيز خارج شد و نپذيرفت. تا اين كه روزي خليفه ي عباسي به وي گفت: من از تو سه توقع دارم كه بايد يكي از آن ها را بپذيري: 1. قضاوت؛ 2. آموزگاري فرزندانم؛ 3. اين كه امروز را مهمان من باشي و بر سر سفره ام بنشيني.



[ صفحه 217]



شريك تأملي كرد و سپس گفت: اكنون كه به انتخاب يكي از اين سه كار مجبورم، ترجيح مي دهم كه مورد سوم (مهماني) را بپذيرم. خليفه قبول كرد و به آشپز خود دستور داد كه لذيذترين غذاها را آماده كند و از شريك به بهترين وضع ممكن پذيرايي نمايد. پس از آماده شدن غذا، شريك كه تا آن روز از آن غذاهاي لذيذ و گوناگون نخورده بود، با حرص و ولع زيادي از آن ها خورد. در همين حال يكي از نزديكان خليفه به وي گفت: «يا اميرالمؤمنين ليس يفلح بعد الطعام» ؛ بعد از اين، شريك ديگر خلاصي نخواهد داشت و رستگار نمي شود.

فضل بن ربيع گفت: به خدا سوگند شريك پس از آن طعام مجالست و همنشيني با بني عباس را اختيار نمود، پس از آن قضاوت و تعليم و تربيت اولاد خليفه را نيز پذيرفت و از طرف دستگاه عباسي حقوق و ماهيانه ي خوبي برايش معين كردند.

پس از چندي شريك با متصدي پرداخت حقوق حرفش شد (بگو مگو كرد) . متصدي به او گفت: مگر گندم به ما فروخته اي كه اين همه توقع داري؟ شريك جواب داد: چيزي بهتر و مهم تر از گندم به شما فروخته ام؛ من دينم را به شما فروخته ام [5] .

آري؛ لقمه ي حرام و ناپاك، آن چنان قلب او را تيره و تاريك كرد كه او به راحتي جزء درباريان دستگاه ظلم شد و به اين ترتيب انسان خوب و عالم وارسته اي بر اثر غذاي حرام عاقبت به شر شد.

در اين جا ذكر لطيفه اي خالي از لطف نيست:



[ صفحه 218]



روزي هارون الرشيد از خوان طعام خود براي بهلول غذايي فرستاد. خادم غذا را برداشت و پيش بهلول آورد. بهلول گفت: من نمي خورم، ببر پيش سگ هاي پشت حمام بينداز. غلام عصباني شد و گفت: اي احمق! اين طعام مخصوص خليفه است، اگر براي هر يك از امرا و وزرا مي بردم، به من جايزه هم مي دادند؛ آن وقت تو اين حرف را مي زني و گستاخي به غذاي خليفه مي كني؟ بهلول گفت: آهسته سخن بگو كه اگر سگ ها هم بفهمند غذاي خليفه است، نخواهند خورد [6] .

مطلب دومي كه امام عليه السلام به آن سفارش مي كند، موضوع حلم و بردباري است، كه در روايات و احاديث يكي از صفات برجسته ي مؤمن ناميده شده و لذا در تاريخ مي بينيم كه انبياي عظام و اولياي خدا و ائمه عليهم السلام متصف به اين صفت عالي انساني بودند. اينك به نكته اي از زندگاني امام حسن مجتبي عليه السلام توجه كنيد كه به نحوي هر سه وصيت امام صادق عليه السلام را بازگو مي كند:

روزي حضرت سواره از راهي مي گذشت؛ ناگاه با مردي از اهل شام روبرو شد. شامي بي درنگ زبان به ناسزا گشود و به ساحت مقدس آن حضرت اسائه ي ادب كرد. امام خاموش ماند و به سخنان زشت او تا پايان گوش سپرد، سپس با لحن ملايم و متانت خاصي وي را مخاطب ساخته، چنين فرمود: تصور مي كنم اشتباه كرده اي، اجازه بده تو را راضي و خشنود سازم. اينك هر چه تقاضا كني، به تو خواهم بخشيد؛ اگر راه را گم كرده اي، بگو تا هدايتت كنم؛ اگر يا نياز



[ صفحه 219]



به كمك براي حمل وسايل خود داري؟ دستور دهم اثاث تو را به منزل برسانند؛ چنانچه گرسنه اي، تو را سير كنم؛ اگر به لباس و پوشاك احتياج داري، برايت تهيه كنم؛ اگر فقير و تنگدستي ، حاضرم هزينه ي زندگي ات را بپردازم و تو را تأمين كنم؛ اگر هم از من تقاضاي پناهندگي كني، تو را پناه مي دهم؛ و يا هر گونه نياز ديگري داري، در انجام خواسته هايت كوتاهي نخواهم كرد. بهتر است با همسفران خود در خانه ي ما قدم نهيد، زيرا وسايل پذيرايي شما را از هر جهت در اختيار داريم.

مرد شامي در برابر اين سخنان دلپذير و ملايم، ناگهان به زانو درآمد و از فرط شرمساري، قطرات اشك بر گونه هايش غلطيد. همان دم پرتو معرفت در دلش تابيد و مهر و محبت در اعماق قلبش به جوش آمد، آنگاه با خلوص نيت به امامت آن حضرت گواهي داد و اضافه كرد: تا به حال شما و پدرتان را ناپسندترين مردم مي پنداشتم، هم اكنون احساس مي كنم دلي كه از كينه ي شما مالامال بود، از محبت و اخلاص لبريز گشته، و به حق جز شما كسي لايق و شايسته ي اين مقام (امامت و ولايت) نيست [7] .

مطلب سومي كه امام عليه السلام به آن اشاره مي كند، درباره ي اهميت علم و دانش است.

قال اميرالمؤمنين عليه السلام: و العلم يحرسك و أنت تحرس المال

علم، حافظ و نگهبان توست؛ در صورتي كه او را تحصيل كني، ولي اگر عمرت را در راه جمع مال و اموال صرف كني، عاقبت تو



[ صفحه 220]



بايد حافظ آن باشي، پس بايد كوشش كني از جهل و ناداني دور شوي و با علما و فرهيختگان همنشين باشي و به آنان احترام ويژه اي بگزاري، زيرا آنچه نزد آن هاست، از هر در و گوهري گرانبهاتر است. بدان كه علم نور است، و چنانچه منور به نور علم و دانش شدي، در تاريكي هاي دنيا و آخرت نجات خواهي يافت و زندگي خود را نيز در مسير معرفت سوق داده اي.

چهارمين مطلبي كه امام عليه السلام مي فرمايد، مربوط به فتوا دادن است، مفتي نبايد عجله و شتاب كند، بلكه بايد از فتوا دادن گريزان باشد. امام در اين وصيت مي فرمايد: از فتوا بگريز، مانند فرار و گريز از شير؛ مبادا براي دنيا و اسم و رسم آن و عزت كوتاه و موقت آن، گردن خود را با فتوا دادن، براي ديگران پل قرار دهي و خود متحير بماني، زيرا حساب قيامت دقيق و مشكل است.

در پايان اين وصيت، امام عليه السلام نكته ي مهمي را متذكر مي شود و آن استفاده ي مفيد از وقت است كه بايد مراقبت نمود تا بيهوده سپري نگردد؛ چنان كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام فرمود:

انتهزوا فرص الخير فانها تمر مر السحاب [8] .

فرصت هاي عمر را غنيمت بشماريد؛ به درستي كه مانند ابر آسمان مي گذرد.

پس از بررسي كوتاهي در مورد اين وصيت گرانبها، كه بهترين تعبير براي آن اين است كه بگوييم دايرةالمعارف است، مي پردازيم به برداشتي كه از اين سفارش ها مي كنيم.



[ صفحه 221]




پاورقي

[1] بحارالانوار، ج 1، ص 224؛ منية المريد، ص 148، بعضي فقرات حديث.

[2] قصص، 83.

[3] اعراف، 31.

[4] الحديث، ج 1، ص 330.

[5] مروج الذهب، ج 2، ص 247.

[6] مجمع النورين، ص 77.

[7] مناقب آل ابي طالب، ج 3، ص 84، باب مكارم الاخلاق امام حسن عليه السلام.

[8] غرر الحكم، حكمت 2019؛ عيون الحكم و المواعظ، ص 89.


الصحو و المطر و تعاقبهما علي العالم و فوائد ذلك


فكر يا مفضل في الصحو و المطر كيف يتعاقبان علي هذا العالم لما فيه صلاحه، لو دام واحد منهما عليه كان في ذلك فساده... ألا تري أن الامطار اذا توالت عفنت البقول و الخضر، و استرخت ابدان الحيوان و حصر الهواء فأحدث ضروبا من الأمراض. و فسدت الطرق و المسالك و أن الصحو اذا دام جفت الأرض، و احترق النبات، و غيض ماء العيون و الأودية، فأضر ذلك بالناس، و غلب اليبس علي الهواء فأحدث ضروبا اخري من الأمراض... فاذا تعاقبا



[ صفحه 127]



علي العالم هذا التعاقب اعتدل الهواء و دفع كل واحد منهما عادية الآخر، فصلحت الأشياء و استقامت.. فان قال قائل: و لم لا يكون في شي ء من ذلك مضرة البتة؟ قيل له: ليمض ذلك الانسان و يؤلمه بعض الألم، فيرعوي عن المعاصي، فكما أن الانسان اذا سقم بدنه احتاج الي الأدوية المرة البشعة ليقوم طباعه، و يصلح ما فسد منه، كذلك اذا طغي و اشتد، احتاج الي ما يمضه و يؤلمه، ليرعوي و يقصر عن مساويه، و يثبته علي ما فيه حظه و رشده... لو أن ملكا من الملوك قسم في أهل مملكته قناطيرا من ذهب و فضة، ألم يكن سيعظم عندهم و يذهب له به الصوت، فأين هذا من مطرة رواء يعم به البلاد، و يزيد في الغلات أكثر من قناطير الذهب و الفضة في أقاليم الأرض كلها.. أفلا تري المطرة الواحدة ما اكبر قدرها، و اعظم النعمة علي الناس فيها و هم عنها ساهون، و ربما عاقت عن احدهم حاجة لا قدر لها، فيتذمر و يسخط ايثارا للخسيس قدره علي العظيم نفعه، جميلا محمودا لعاقبته و قلة معرفته لعظيم الغناء و المنفعة فيها.



[ صفحه 128]




جايگاه طب در قوانين اسلام


فلسفه ي احكام و قوانين اسلامي، تكامل مادي و معنوي جامعه انساني است. از نگاه اسلام، بزرگ ترين نعمت الهي، سلامت جسم و بزرگ تر از آن، سلامت جان است. همچنين، خطرناك ترين بلاها، بيماري جسم و خطرناك تر از آن، بيماري روح است. متن سخن امام علي عليه السلام در اين باره چنين است:

«ان من البلاء الفاقة، و أشد من ذلك مرض البدن، و أشد من ذلك



[ صفحه 159]



مرض القلب، و ان من النعم سعة المال، و أفضل من ذلك صحة البدن، و أفضل من ذلك تقوي القلوب». [1] .

يكي از گرفتاري ها، تنگدستي است. سخت تر از آن، ناتندرستي است و سخت تر از آن هم بيماري دل است و يكي از نعمت ها، توانمندي مالي است و برتر از آن، تندرستي است و بهتر از آن نيز تقواي دل ها.

مسأله اين است كه اگر بيماري، خطرناك ترين بلا و سلامت، بزرگترين نعمت است، اسلام كه تكامل و سعادت انسان را هدف خود قرار داده، براي مبارزه ي بيماري ها و تأمين سلامت جامعه چه برنامه اي دارد؟ و به ديگر سخن، طب در احكام و قوانين اسلامي چه جايگاهي دارد؟


پاورقي

[1] أمالي شيخ طوسي، 146؛ تحف العقول، ص 203؛ بحارالأنوار، ج 70، ص 51.


الشيعة و نصرة أهل البيت


و مرت الأدوار، و تعاقبت الأيام، و الشيعة يلاقون الأذي و يخوضون غمار الحروب و يواجهون المصاعب، و يتجرعون من ولاة الأمر ضروب المحن، كل ذلك في سبيل نصرة آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و نشر مذهبهم علي وجه البسيطة، و ما دفعهم إلي تحمل ذلك إلا حبهم لآل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و امتثالهم لأوامر النبي صلي الله عليه و آله و سلم في المحافظة عليهم و وصاياه المتكررة باتباعهم.



[ صفحه 228]



و لقد بذل الشيعة كل ما في وسعهم لنصرة أهل البيت الذين عنهم يأخذون تعاليم دينهم، و كانوا في هذه الأدوار يتصلون بمدرسة أهل البيت مهما كلفهم الأمر، فلا يقعد بهم خوف ظالم، و لا تحول دونهم و دون الاتصال بهم تلك الارهابات التي التخذها اعداء آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم وسيلة لفصل الامة عنهم، فهم من زمان علي عليه السلام إلي زمان الإمام الحسن العسكري يأخذون عنهم معالم الدين حتي وقعت الغيبة الصغري. و سيأتي بيان ذلك عند ذكرنا للنهضة العلمية عند الشيعة بعد عصر الأئمة عليهم السلام.

و كان الإمام العسكري قد جلبه المتوكل مع أبيه علي الهادي عليه السلام إلي سامراء، و ما زال مع أبيه إلي أن التحق أبوه بالرفيق الأعلي و بقي العسكري مدة إمامته القصيرة في سامراء (ست سنين) في نكد و أذي، و انفرد بعد أبيه بما يقصده به العباسيون من الاساءة و الغض من مقامه، و التضييق عليه و السجن إلي أن اغتاله المعتمد العباسي بالسم في سامراء لثمان خلون من ربيع الأول سنة 260 ه و دفع مع أبيه في دارهما حيث قبرهما الآن، و كان عمره الشريف ثمان و عشرين سنة.

و في ذلك العهد كان مذهب أهل البيت ينتشر في البلاد الإسلامية، و أصبحت قم من عواصم العلم للشيعة و فيها من رواة حديث أهل البيت عدد كثير، و من المؤلفين في الحديث و الفقه و فنون العلم جم غفير، و كذلك الكوفة و بغداد و المدائن و سامراء و الشام عاصمة الامويين كما سيأتي بيانه.

و إن تمسك الشيعة بمذهب أهل البيت، لا لتحزب أو تعصب، و لا لطعن في مذاهب المسلمين أو حط من كرامة أحد من أئمة المذاهب، ولكن الادلة الشرعية أخذت باعناقهم، لوجوب الأخذ بمذهب أهل البيت لحكم الأدلة القاطعة و تعبدا بسنة سيد النبيين صلي الله عليه و آله و سلم. و لو وجدوا طريقا للأخذ عن غيرهم لا تبعوه، و لم يتحملوا المحن في سبيل اتباعهم، ولكن لا طريق إلي ذلك بل وجدوا الحق معهم و الحق أحق أن يتبع، و لأنهم عليهم السلام كانوا يمثلون الرسول صلي الله عليه و آله و سلم في خلقه و هديه و ورعه و زهده، فهم عدل القرآن متكاتفين معه يمتثلون اوامره و يسارعون إلي تنفيذه، و اطلعوا علي أسرار أحكامه، و دقائق أطواره و القرآن قد اشاد بفضلهم كثيرا.

و لقد بذلوا جهدهم في هداية الناس، كما بذلوا لهم النصح ليرشدوهم إلي طرق السعادة، و قد نشروا العلم و العدل، و قاوموا الجهل و الظلم، و ليس هذا مجرد فرض و انما هو أمر واقع و حقيقة ظاهرة لا يمكن انكارها، و وجد



[ صفحه 229]



الناس فيهم أئمة هدي: «لا يخالفون الحق، و لا يختلفون فيه، و هم دعائم الإسلام و ولائج الاعتصام، بهم عاد الحق إلي نصابه، و انزاح الباطل عن مقامه، عقلوا الدين عقل وعاية و رعاية لا عقل سماع و رواية، فان رواة العلم كثيرة و رعاته قليل».

و هم أهل بيت النبوة و موضع الرسالة و مهبط الوحي، و لم تسمح الادلة بمخالفتهم و الأخذ عن غيرهم. و هم عدل القرآن و سفينة نوح باتباع علم الهداية و الرشاد.


عود علي بدء


ذكرنا سبق أهل البيت علهيم السلام إلي تدوين العلم، و إهتمام الشيعة في حفظ آثارهم، و الانتهال من عذب غديرهم، إذ وجدوا سندا قويا و مرعي خصيبا تتصل سلسلة أحاديثهم بصاحب الرسالة، و هي السلسلة المعروفة بالذهبية، أو هي الترياق المجرب، فكان الامام الصادق عليه السلام عندما يحدث باسناده، يقول: حدثني أبي محمد الباقر عن أبيه زين العابدين عن أبيه الحسين ابن علي عن أبيه علي ابن أبي طالب (ع) عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم. و هناك تتصل هذه السلسلة بالوحي الإلهي، و كذا كل واحد من الأئمة عليهم السلام.



[ صفحه 562]



و كان الإمام الصادق عليه السلام إذا أرسل حديثه، فهو اتصال بهذه السلسلة، لأنه كان يقول: حديثي حديث أبي، و حديث أبي حديث جدي، و حديث جدي حديث أبيه، و حديث أبيه حديث أميرالمؤمنين (ع)، و حديث أميرالمؤمنين حديث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. [1] .

ولكن بمزيد الأسف أن البخاري قد تحرج و تضايق عن تخريج حديث الإمام الصادق عليه السلام، و توسع و تساهل لقبول رواية عمران بن حطان و داود ابن الحصين، و أضرابهم من الفسقة الذين عرفوا بالعداء لله و لرسوله و كذلك خرج لرجال دخلوا في الإسلام للدس و التضليل، و لم يخرج حديث الإمام الصادق عليه السلام، لأن ظروف اقتضت ذلك و نزعته ضربت بسلطانها عليه.

و قد عظم علي خصوم الشيعة اختصاصهم بذلك التراث العظيم. و لم يستطع أحد أن يطعن في حديث أهل البيت (ع) فالتجأوا إلي الطعن علي حملة آثارهم و رواة حديثهم، كما لا ينكر تدخل عملاء السلطة و الدخلاء في الإسلام أن يدخلوا علي أهل البيت (ع) مما لم يحدثوا به و يتقولوا عليهم ما لم يقولوه، يقصدون بذلك تنفير الناس و اشتمئزاز النفوس من تلك الروايات المدسوسة، لذلك كانت الشيعة أشد تنقية للرجال و تصحيحا للأحاديث، فألفوا بذلك كتبا، و تشددوا في قبول الرواية، و هذا بحث واسع لا يمكننا أن نخوضه الآن.


پاورقي

[1] الروضة للحافظ ابي علي النيسابوري، و روي في ص 175 عن الامام الباقر (ع) كذلك عندما سئل عن ارساله الحديث فقال: حديثي حديث ابي.


رأيه في الصفات


عن يونس بن عبدالأعلي المصري، قال: سمعت أبا عبدالله محمد بن ادريس الشافعي يقول و قد سئل عن صفات الله و ما ينبغي ان يؤمن به: لله تبارك و تعالي أسماء و صفات جاء بها كتابه، و أخبر بها نبيه صلي الله عليه و سلم أمته، لا يسمع أحدا ممن خلق الله قامت عليه الحجة: أن القرآن نزل به و صح عنه بقول النبي (ص)، فما روي عنه العدل، فان خالف ذلك بعد ثبوت الحجة عليه فهو و الله كافر، فأما قبل ثبوت الحجة عليه من جهة الخبر فمعذور بالجهل، لأن علم ذلك لا يدرك بالعقل و لا بالرؤية و الفكر، و نحو ذلك أخبار الله سبحانه و تعالي، أتانا أنه سميع و أن له يدين، بقوله: «بل يداه مبسوطتان» و ان له يمينا بقوله: «و السماوات مطويات بيمينه» و أن له وجها، بقوله: «كل شي ء هالك الا وجهه» و قوله: «و يبقي وجه ربك ذوالجلال و الاكرام» و أن له قدما، بقول النبي صلي الله عليه و آله و سلم: (حتي يضع الرب فيها قدمه) يعني جهنم. و أنه يضحك من عبده المؤمن بقول النبي صلي الله عليه و آله و سلم - للذي قتل في سبيل الله -: انه لقي الله و هو يضحك اليه [1] و أنه يهبط كل ليلة الي سماء الدنيا بخبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، و انه ليس بأعور، بقول النبي صلي الله عليه و آله و سلم - اذ ذكر الدجال - فقال: «أنه أعور، و أن ربكم ليس بأعور، و أن المؤمنين يرون ربهم يوم القيامة بأبصارهم، كما يرون القمر ليلة



[ صفحه 216]



البدر» و أن له أصبعا، بقول النبي (ص): «ما من قلب الا هو بين أصبعين من أصابع الرحمن عزوجل».

فان هذا المعاني التي وصف الله بها نفسه. و وصفه بها رسوله. مما لا تدرك حقيقته بالرؤية و الفكر، فلا يكفر بالجهل بها أحد الا بعد انهاء الخبر اليه بها. فان كان الوارد بذلك خبرا يقوم في الفهم مقام المشاهدة في السماع، و جبت الدينونة علي سامعه بحقيقته و الشهادة عليه، كما عاين و سمع من رسول الله (ص). ولكن يثبت هذه الصفات و ينفي التشبيه، كما نفي ذلك عن نفسه تعالي ذكره، فقال: «ليس كمثله شي ء و هو السميع البصير».


پاورقي

[1] طبقات الحنابلة للقاضي محمد بن ابي يعلي ج 1 ص 284 - 283.


السنن او المستحبات


و نري من اللازم ذكر السنن أو المستحبات للوضوء، عند المذاهب الخمسة، اتماما للفائدة و بيانا لبعض الاختلافات في ذلك.


الحكم بن ظهير


ابومحمد الحكم بن ظهير الفزاري الكوفي المتوفي سنة 180.

خرج حديثه الترمذي. و روي عنه الثوري، و هو اكبر منه و ابنه ابراهيم بن الحكم، و ابومعمر القطيعي، و وهب بن بقية، و يوسف بن عدي، و ابوتوبة، و اسماعيل بن موسي، و اسحاق بن شاهين الواسطي، و محمد بن حاتم الزمي و الحسن بن عرفة و جماعة آخرون. [1] .

قال ابن حجر: الحكم بن ظهير - بالمعجمة مصغرا - الفزاري متروك رمي بالرفض. [2] .

و قال ابن معين ليس بثقة و قال البخاري منكر الحديث تركوه.

و كذبه يحيي بن معين و قال ابن حبان: كان يشتم الصحابة الي غير ذلك من الأقوال، و كل هذه الامور تعود لتشيعه، و أنه حدث عن عاصم عن ذر عن عبدالله عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم أنه قال: اذا رأيتم معاوية علي منبري فاقتلوه. [3] فليس من الغريب أن تقوم حوله ضجة الاكاذيب و الاتهامات فان التشيع في ذلك العصر يرهب السلطة و اعوانهم لهذا سلكوا طريق التشويه و التهويل.



[ صفحه 528]




پاورقي

[1] تهذيب التهذيب 428 - 2.

[2] التقريب 291 - 1.

[3] انظر ميزان الاعتدال 268 - 1.


سيرة أبوجعفر المنصور


أبوجعفر المنصور الدوانيقي - عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن العباس.

(الأخوان السفاح و المنصور اسمهما واحد) (عبدالله)، و كانا جسدان ولكن نفسيتهما الخبيثة واحدة، و هما عبدا الشيطان لا الرحمن.

ما بالك برجل يقول: لوددت أني وجدت مثل الحجاج بن يوسف - الذي لم ير التاريخ مثله محبا للقتل - حتي استكفيه أمري، و أنزله أحد الحرمين [1] .

و قد سمي نفسه المنصور بعد انتصاره علي العلويين!! كأنهم يهود أو مجوس!! و سمي الدوانيقي، نسبة الي الدانق، لأنه حفر خندقا بالكوفة - مركز الشيعة - و قسط علي كل واحد منهم دانق فضة، و من بخله كان يحاسب علي الدانق فعرف به.

و ما أن تولي الخلافة حتي جمع أموال الناس، و ما ترك لأحد فضولا [2] .

و اعترف المنصور لولده، بأنه جمع له من الأموال ما لم يجمعه خليفة قبله قط.





[ صفحه 383]



و كانت سياسته تفقير شعبه، لئلا يقوم لأحد قائمة، و لتبقي هم أحدهم لقمة عيشه، فيغض النظر عن التطلع الي الأعلي، و يبقي مشدودا الي السلطان و الركون اليه.

أما لنفسه، فانه بني مدينة الهاشمية حينما تولي الخلافة، ثار عليه الراوندية [3] - فحبس رؤساءهم، فقاتلوه، فانتصر عليهم، و ترك المدينة و بني مدينة تسمي الرصافة بظهر الكوفة كره المسير اليها.

فقرر أن يتخذ مدينة يتخذها مسكنا له و لجنده فقط، فبني مدينة بغداد. «و جعل أساسها يبني من أجساد العلويين» [4] ، و لعله خصصص هذه المدينة ليهيب جيشه، بأنه لم يأبه لأولاد عمه، فقتلهم علي الظن و التهمة فغيرهم أولي بالقتل.

و لما دخل قصره في هذه المدينة التي أطلق عليها اسم - مدينة السلام و مدينة المنصور - استحسنه و استنظفه ولكن أمر بالزيادة فيه.

و قد انفق علي مدينة السلام و جامعها و قصر الذهب فيها (و هو القصر الذي اتخذه لنفسه) و الأسواق و الخنادق و القباب و الأبواب، أربعة ملايين و ثمانمائة و ثلاثة و ثلاثين درهما، و كان من البنائين من يعمل يومه بقيراط فضة - و كان يعمل في المدينة خمسون ألف رجل كل يوم [5] .



[ صفحه 384]



أما بالنسبة الي ظلم آل علي عليه السلام (العلويون). فحدث و لا حرج، «فقد أقسم أن لا يدع منهم قامة سوط» [6] .

و قد ترك ورثة لولده و هي خزانة، و أوصي أن لا تفتح الا بعد موته، فلما فتحها ولده المهدي و اذ هي مليئة رووس للعلويين، و قد علق بكل رأس ورقة كتب عليها اسم صاحبه، و من بينها الأطفال و الشيوخ [7] .

بل اقتدي بفرعون مصر، فكان يسمرهم في الحيطان، يصلبهم احياء و يتركهم حتي الموت ألما و جوعا [8] .

و تفنن في أنواع العذاب، فكان أحيانا يسجنهم في المطبق، فيموت بعضهم، و لا يخرجون، بل يتركون حتي ينتنوا، أما الأحياء فلم يكن لهم مكان لازالة الضرورة، فكانوا يموتون من الروائح الكريهة، ثم يهدم المطبق علي من بقي منهم حيا و هم في اغلالهم وجوعهم.

و لما أراد أن يقتل الامام الصادق عليه السلام قال مستهترا!! قتلت ألفا أو يزيدون من ذرية فاطمة و تركت سيدهم و مولاهم جعفر بن محمد؟!! [9] .

و قد نقل عن أحمد بن حنبل أنه رأي رجلا متعلقا بأستار الكعبة، يتضرع الي الله بالمعذرة، و أقر له، بأنه بني علي ستين علويا بأمر من المنصور، و استثني من الستين واحدا، - غلاما لا نبات بعارضيه، فلما جاء ليقتله بكي بكاء شديدا و قال ابكي لمخالفتي أمي و هي لا تنام الا أن تعانقني



[ صفحه 385]



و قد حبستني شهرا فهربت منها و لا تدري حالي فتركه.

بل المنصور لم يتورع عن قتل عمه عبدالله بن علي، اذ حبسه تسع سنوات، ثم أمر بقتله فخنق هو و جاريته و ولده!- و قيل بني له بيتا جعل أساسه الملح، ثم أجري عليه الماء فهدم [10] .

و في السنة الثانية من توليه الحكم قتل أبامسلم الخراساني مؤسس دولته، و كان قد أشار الي السفاح بقتله من قبل، ليخلد له الأمر، ولكن لا بد له من تهمة، فقال له: الست الفاعل كذا و كذا...؟!

فأخذ أبومسلم بيده و جعل يقبلها و يعتذر اليه، فقال له المنصور ما زدوتني الا غضبا، فأشار الي حرسه بقتله، فأخذه الحرس و هو يصيح العفو، فقال له: يا ابن اللخناء العفو و السيوف قد اعتورتك؟!! ثم نادي أصحاب أبي مسلم: ادخلوا لأكرمكم بالدرر! فنثر عليهم الأموال و بينما هم يلتقطونها، اذ رمي اليهم برأس مسلم.

و كان أبومسلم قد قتل في دولته ستمائة الف صبرا [11] .

و سعي المنصور الي ازالة معالم أهل البيت عليهم السلام و أسف أنه لم يقاتل ضد الحسين في كربلاء، فتتبع قبره، و هو أول من سن هدم قبر الحسين عليه السلام في كربلاء [12] .

و المنصور هو الذي أوقع الفتنة بين العباسيين و العلويين و كانوا شيئا واحدا، بل كان من المؤازرين للدعوة العلوية بل من أكبر دعاتها، و قد بايع محمد ذي النفس الزكية [13] ، ولكنه لما وصل الي سدنة الحكم، انقلب علي وجهه.



[ صفحه 386]



أما فسقه و فجوره و شربه للخمر العلني، أو الرضا بشربه و بحضوره، فاليك ذلك.

ختن بعض القواد ولدا له، و دعا الي الطعام أباجعفر المنصور، و عدد من الوجهاء و منهم الامام الصادق عليه السلام، فاستسقي رجل منهم الماء فأتي بقدح فيه شراب لهم، فلما صار القدح في يد الرجل قام الامام عليه السلام عن المائدة، فسئل عن قيامه فقال: قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ملعون من جلس علي مائدة يشرب عليها الخمر [14] .

فالامام عليه السلام وصل الي ظرف قاهر، لا يستطيع فيه أن ينهي عن أبسط أمر من الأمور الاسلامية، و الذي هو من ضروريات الدين، فما كان منه الا أن اعتزلهم.

و مع كل الجرائم التي ارتكبها في حياته فانه يوصي ولده المهدي قائلا: يا بني اني جمعت لك من الأموال ما لم يجمعه خليفة قبلي، و جمعت لك من الموالي ما لم يجمعه خليفة قبلي، و بنيت لك مدينة لم يكن في الاسلام مثلها... و احذر من عيسي بن زيد (الشهيد) فأنفق هذه الأموال و اقتل هؤلاء الموالي، و اهدم هذه المدينة، حتي تظفر به ثم لا ألومك [15] .

و هذا الخوف الشديد منه، لأنه ابن الشهيد زيد، اذ سيلقي تأييدا من الشعب، لأن أبيه قام بثورة علي بني أمية، و خاصة أنه من العلويين الذين يخشاهم علي ملكه، ثم انه كان من المؤيدين لابراهيم و محمد ابني عبدالله بن الحسن بن الحسن.



[ صفحه 387]



و من عجيب ما ذكر عند موته، ما رواه خادمه ابن الربيع.

قال: كنت مع المنصور في السفر الذي مات فيه، فنزلنا بعض المنازل، فدعاني و هو في قبة الي حائط فقال: ألم أنهكم أن تدعوا العامة تدخل هذه المنازل فيكتبون فيها ما لا خير فيه؟

قلت و ما هو؟ قال: ألا تري ما علي الحائط مكتوب؟!



أباجعفر حانت وفاتك و انقضت

سنوك و أمر الله لا بد نازل



أباجعفر هل كاهن أو منجم

يرد قضاء الله أم أنت جاهل



فقلت: و الله ما علي الحائط شي ء، و انه لنقي أبيض.

قال: «انها و الله اذا نفسي نعيت الي الرحيل» [16] و مات من البطنة اذ أوصاه الأطباء بقلة الطعام فلم يفعل، و أراد دواء لاستمراء الطعام فنهوه عن ذلك، فأصر و استمري طعامه فاستحسنه و استزاد منه، فمات علي أثره [17] .

و كانت مدة خلافته اثنتين و عشرين عاما الا أياما، و له من العمر حينها ما بين ال 63 الي 68 عاما. و كانت وفاته سنة 158 ه في ذي الحجة [18] .



[ صفحه 388]



و أوصي لولده المهدي و هو يعلم أنه ليس أهلا للخلافة، فقال له أوصيك بكذا و كذا... و لا أظنك تفعل [19] .

«و كانت عاقبة أمره خسرا».


پاورقي

[1] الامام الصادق و المذاهب الأربعة ج 2 / 21 - الطبري ج 8 / 69 حوادث سنة 158 - الثقافة الاسلامية العدد 63 / 164 مروج الذهب ج 3 / 39.

[2] لما أراد بناء سور الكوفة و بحفر خندق لها، أمر بقسمة خمسة دراهم علي كل شخص من أهلها و أراد بذلك علم عددهم، ثم أمر بجباية أربعين درهما من كل انسان. حتي قال شاعرهم



يا لقومي ما لقينا

من أميرالمؤمنينا



قسم الخمسة فينا

وجبانا الأربعين



(الطبري ج 8 / 46).

[3] الراوندية هم قوم من أهل خراسان، يقولون بتناسخ الأرواح، يزعمون أن روح آدم في عثمان بن نهيك، و أن ربهم الذي يطعمهم و يسقيهم هو المنصور، و أن جبرائيل هو الهيثم بن معاوية. ابن الأثير ج 3 / 547 الطبري ج 7 / 505.

[4] الامام الصادق ج 1 / 35.

[5] الطبري ج 7 / 651 - 655 و ج 8 / 105 ابن الأثير ج 3 / 593 حوادث 146 - مروج الذهب ج 3 / 318.

[6] انظر: الحياة السياسية للامام الرضا عليه السلام 87 - مروج الذهب ج 3 / 310 - الطبري ج 8 / 104 حوادث سنة 158 - اليعقوبي ج 2 / 370.

[7] نفس المصدر.

[8] نفس المصدر.

[9] نفس المصدر.

[10] مروج الذهب 3 / 315 - الطبري ج 8 / 9 حوادث سنة 147.

[11] الكامل في التاريخ. ج 3 / 532 حوادث سنة 137 - اليعقوبي 2 / 367 - الطبري ج 7 / 491.

[12] الحياة السياسية للامام الرضا عليه السلام ص 88.

[13] محمد ذي النفس الزكية هو و أخوه ابراهيم، ولدي عبدالله بن الحسن، أعلنا الحرب علي المنصور، بعد مقتل آل الحسن، الطبري ج 7 / 552 - مروج الذهب ج 3 / 306.

[14] بحارالأنوار ج 74 / 39.

[15] الحياة السياسية للامام الرضا عليه السلام ص 66 - ابن الأثير ج 3 / 625 - الطبري ج 8 / 107 حوادث 158.

[16] من مجالس عاشوراء للنجفي ص 288 - مروج الذهب ج 3 / 318 - ابن الأثير في كامله ج 3 / 627.

و ذكر الطبري أنه قال المنصور حينها لغلامه اقرأ لي آية فقرأ (و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون) فقال لم تجد غير هذه الآية، فقال: محي من قلبي الا هذه الآية، فأمر بفكيه فوجئا.

[17] الطبري ج 8 / 60.

[18] الطبري الكامل في التاريخ ج 3 / 627 مروج الذهب 3 / 344 - اليعقوبي 2 / 381.

[19] الكامل في التاريخ ج 3 / 627.


الايمان و الكفر


قال: فبين الكفر و الايمان منزلة؟

قال عليه السلام: لا.

قال: فما الايمان؟ و ما الكفر؟

قال عليه السلام: الايمان أن يصدق الله فيما غاب عنه من عظمة الله، كتصديقه بما شاهد من ذلك وعاين، و الكفر الجحود.


علي بن يقطين


علي بن يقطين بن موسي الكوفي البغدادي، روي عن الصادق و الكاظم عليهماالسلام، و شأنه في الوثاقة والوجاهة والجلالة معروف، و مقامه عند الرشيد لا يجهل، و أخباره معه مسطورة، و ما اكثر ما جاء فيه من الثناء والاطراء والبشارة بحسن العقبي، والانقلاب الي رضوانه و جنانه، مثل قوله أبي الحسن عليه السلام: ضمنت لعلي بن يقطين الجنة و ألا تمسه النار، و قوله عليه السلام و قد أقبل علي بن يقطين: من سره أن يري رجلا من أصحاب رسول الله



[ صفحه 157]



صلي الله عليه و آله فلينظر الي هذا المقبل، فقال له رجل من القوم: هو اذن من أهل الجنة، فقال أبوالحسن: أما أنا فأشهد أنه من أهل الجنة، و قوله: من سعادة علي بن يقطين أنه ذكرته في الموقف، و قوله: اني استوهبت علي بن يقطين من ربي جل و عز فوهبه لي، ان علي بن يقطين بذل ماله و مودته، فكان لذلك مستوجبا، الي كثير من أمثال هذه الأحاديث.

و أعماله الصالحة، و خدماته لأهل البيت، و قضاؤه لحوائج أوليائهم لا تحصر بحساب، كان ينيب في كل سنة من يحج عنه و احصي له بعض السنين ثلثمائة ملب له، و كان يعطي بعضهم عشرين الف و بعضهم عشرة آلاف للحج، مثل الكاهلي و عبدالرحمن بن الحجاج و غيرهما، و يعطي أدناهم ألف درهم، و كان يحمل الأموال في كل سنة لأبي الحسن عليه السلام من مائة ألف الي ثلثمائة ألف درهم، و زوج أبوالحسن ثلاثة أو أربعة من بنيه منهم أبوالحسن الرضا عليه السلام، فكتب له علي بن يقطين: و اني قد صيرت مهورهم اليك و زاد عليه ثلاثة آلاف دينار للوليمة، فبلغ ثلاثة عشر ألف دينار في دفعة واحدة. [1] .

و كفي من قضائه لحوائج أوليائهم قيامه بنفقات الكاهلي و عيالاته و قراباته، و قيامه بحوائج كل من يأتيه من اولئك الأولياء.

و كفي في علو شأنه و رفيع قدره قول أبي الحسن عليه السلام له: يا علي ان لله تعالي أولياء مع أولياء الظلمة ليدفع بهم عن أوليائه و أنت منهم يا علي، قال له ذلك حين قدم أبوابراهيم موسي العراق، و قال له علي بن يقطين: أما تري حالي و ما أنا فيه. [2] .



[ صفحه 158]



و جملة القول أن علي بن يقطين كان عينا لله و ملجأ لأولياء الله بين أعدائه، يقوم بأداء حقوقهم، و يدفع عادية السوء عنهم، هذا سوي صلاحه في أعماله الاخر، و روايته لأحكام الدين، و ان مثله ليعجز القلم عن استيفاء محاسنه و جميل خصاله.

كانت ولادة علي بالكوفة عام 124، و كان أبوه يقطين من وجوه الدعاة للدولة الهاشمية، فطلبه مروان الحمار فهرب، و هربت زوجته بولديها علي و عبيد من الكوفة الي المدينة، الي أن ظهرت الدولة العباسية، فلما قامت ظهر يقطين، فلم يزل بخدمة السفاح و المنصور، و هو مع ذلك كان يتشيع و يقول بالامامة، و كذلك كان ولده، و كان يقطين يحمل الأموال الي الصادق عليه السلام و نما خبره الي المنصور و المهدي فصرف الله كيدهما عنه.

و توفي علي بن يقطين بمدينة السلام - بغداد - عام 182، و صلي عليه ولي العهد محمد الأمين بن الرشيد، و توفي أبوه يقطين من بعده عام 185 فرحمة الله عليهما.


پاورقي

[1] الكشي: 433 / 819.

[2] نفس المصدر: 433 / 817.


من كتاب له جوابا عن كتاب عبدالرحيم القصير


ما في كتاب «التوحيد و نفي التشبيه و الجبر» لشيخنا الصدوق قدس الله سره باسناده [1] عن عبدالرحيم القصير ، قال:كتبت علي يدي عبدالملك بن أعين الي أبي عبدالله عليه السلام:«جعلت فداك ، اختلف الناس في أشياء قد كتبت بها اليك ، فان رأيت - جعلني الله فداك - أن تشرح لي جميع ما كتبت اليك . اختلف الناس - جعلت فداك - في العراق في المعرفة و الجحود ، فأخبرني - جعلت فداك -:أهما مخلوقان؟ [2] و اختلفوا في القرآن ، فزعم قوم أن القرآن كلام الله غير مخلوق ،



[ صفحه 491]



و قال آخرون:كلام الله مخلوق . و عن الاستطاعة أقبل الفعل أم مع الفعل ؟ فان أصحابنا قد اختلفوا فيه و رووا فيه ، و عن الله تبارك و تعالي هل يوصف بالصورة أو بالتخطيط ؟ فان رأيت - جعلني الله فداك -:أن تكتب الي بالمذهب الصحيح من التوحيد ، و عن الحركات أهي مخلوقة أو غير مخلوقة ؟ و عن الايمان ما هو ؟ فكتب عليه السلام علي يدي عبدالملك بن أعين:

«سألت عن المعرفة ما هي ، فاعلم - رحمك الله - أن المعرفة من صنع الله عزوجل في القلب مخلوقة ، و الجحود صنع الله في القلب مخلوق ، و ليس للعباد فيهما من صنع ، و لهم فيهما الاختيار من الاكتساب ، فبشهوتهم للايمان اختاروا المعرفة ، و كانوا بذلك مؤمنين عارفين ، و ذلك بتوفيق الله لهم ، و خذلان من خذله الله ، فبالاختيار و الاكتساب عاقبهم الله و أثابهم .

و سألت - رحمك الله - عن القرآن و اختلاف الناس قبلكم ، فان القرآن كلام الله محدث غير مخلوق و غير أزلي مع الله تعالي ذكره ، و تعالي عن ذلك علوا كبيرا . كان الله عزوجل و لا شي ء غير الله معروف و لا مجهول ، كان عزوجل و لا متكلم و لا مريد و لا متحرك و لا فاعل ، جل و عز ربنا ، فجميع هذه الصفات محدثة عند حدوث الفعل منه جل و عز ربنا ، و القرآن كلام الله غير مخلوق ، فيه خبر من كان قبلكم و خبر من يكون بعدكم [3] ]نزل من عند واحد[ نزل [4] من عند الله علي محمد رسول الله صلي الله عليه و آله .

و سألت - رحمك الله - عن الاستطاعة للفعل ، فان الله عزوجل خلق العبد و جعل له الآلة و الصحة و هي القوة التي يكون العبد بها متحركا مستطيعا للفعل ،



[ صفحه 492]



و لا متحرك الا و هو يريد الفعل ، و هي صفة مصافة الي الشهوة التي [5] هي خلق الله عزوجل مركبة في الانسان ، فاذا تحركت الشهوة في الانسان اشتهي الشي ء فأراده ، فمن ثم قيل للانسان:مريد:فاذا أراد الفعل و فعل كان من الاستطاعة و الحركة ، فمن ثم قيل للعبد:مستطيع متحرك ، فاذا كان الانسان ساكنا غير مريد للفعل و كان معه الآلة و هي القوة و الصحة اللتان بهما يكون حركات الانسان و فعله ، كان سكونه لعلة سكون الشهوة ، فقيل:ساكن ، فوصف بالسكون ، فاذا اشتهي الانسان و تحركت شهوته التي ركبت فيه اشتهي الفعل و تحرك بالقوة المركبة فيه ، و استعمل الآلة التي بها يفعل الفعل ، فيكون الفعل منه عند ما تحرك و اكتسبه ، فقيل:فاعل و متحرك و مكتسب و مستطيع . أو لا تري أن جميع ذلك في صفات يوصف بها الانسان .

و سألت - رحمك الله - عن التوحيد و ما ذهب اليه من قبلك ، فتعالي الله الذي ليس كمثله شي ء ، و هو السميع البصير ، تعالي الله عما يصفه الواصفون المشهبون الله تبارك و تعالي بخلقه ، المفترون علي الله عزوجل . فاعلم - رحمك الله - أن المذهب الصحيح في التوحيد ما نزل به القرآن من صفات الله عزوجل ، فانف عن الله البطلان و التشبيه ، فلا نفي و لا تشبيه . هو الله الثابت الموجود ، تعالي الله عما يصفه الواصفون ، و لا تعد القرآن فتضل بعد البيان .

و سألت - رحمك الله - عن الايمان ، فالايمان هو اقرار باللسان ، و عقد بالقلب ، و عمل بالأركان ، فالايمان بعضه من بعض ، و قد يكون العبد مسلما قبل أن يكون مؤمنا ، و لا يكون مؤمنا حتي يكون مسلما ، فالاسلام قبل الايمان



[ صفحه 493]



و هو يشارك الايمان . فاذا أتي العبد بكبيرة من كبائر المعاصي أو صغيرة من صغائر المعاصي التي نهي الله عزوجل عنها كان خارجا من الايمان، ساقطا عنه اسم الايمان ، و ثابتا عليه اسم الاسلام [6] ، فان تاب و استغفر عاد الي الايمان و لم يخرجه الي الكفر و الجحود و الاستحلال ، اذا قال [7] للحلال:هذا حرام ، و للحرام:هذا حلال ، و دان بذلك فعندها يكون خارجا من الاسلام و الايمان الي الكفر ، و كان بمنزلة رجل دخل الحرم ثم دخل الكعبة فأحدث في الكعبة حدثا ، فاخرج عن الكعبة و عن الحرم فضربت عنقه و صار الي النار [8] .

أقول:لقد أورد جامع الكافي الفصل الأخير من هذا الكتاب مع زيادة ما فيه هكذا:

«فكتب الي مع عبدالملك بن أعين:سألت - رحمك الله - عن الايمان ، الايمان هو اقرار باللسان ، و عقد في القلب ، و علم بالأركان ، و الايمان بعضه من بعض ، و هو دار ، و كذلك الاسلام دار ، و الكفر دار . فقد يكون العبد مسلما قبل أن يكون مؤمنا» [9] ثم ساق الكلام الي آخره.

و أفاد شيخنا الصدوق طاب ثراه:أن المراد من هذا الحديث ما كان فيه من ذكر القرآن ، و معني ما فيه أنه غير مخلوق أي غير مكذوب ، و لا يعني فيه أنه غير محدث ، لأنه قد قال:محدث غير مخلوق و غير أزلي مع الله تعالي ذكره .



[ صفحه 494]




پاورقي

[1] قال:حدثنا بمحمد بن الحسن بن أحمد بن الوليد ، قال:حدثنا محمد بن الحسن الصفار ، قال:حدثنا العباس بن معروف ، قال:حدثنا عبدالرحمن بن أبي نجران ، عن حماد بن عثمان ، عن عبدالرحيم القصير.

[2] في المصدر:«مخلوقتان».

[3] في بعض النسخ من المصدر:«ما يكون بعدكم».

[4] في المصدر:«أنزل» ، و ما بين القوسين ليس في بعض نسخ المصدر.

[5] في بعض النسخ:«التي خلق الله».

[6] في بعض النسخ:«عليه الاسلام».

[7] كذا ، و في المصدر:«فاذا قال» . و في نسخة منه:«فان قال».

[8] التوحيد:226 ، طبعة مكتبة الصدوق.

[9] الكافي 27:2 ، طبعة دارالكتب.


حمران بن أعين


حمران بن أعين الشيباني مولاهم، أخو زرارة، روي عن الباقر و الصادق عليهماالسلام، منزلته عندهم لا يضارعه فيها من رجالهم الا نادرا.

عده الشيخ رحمه الله [1] في رجاله تارة في أصحاب الباقر عليه السلام قائلا: حمران ابن أعين الشيباني مولاهم، يكني أباالحسن، و قيل: أبوحمزة، تابعي.

و اخري [2] في أصحاب الصادق عليه السلام قائلا: مولي، كوفي.

و قال الكشي [3] قال أبوالحسن موسي بن جعفر عليهماالسلام: اذا كان يوم القيامة نادي مناد: أين حواري محمد بن علي و حواري جعفر بن محمد؟ فيقوم حمران ابن أعين.



[ صفحه 349]



و عنه [4] ان أباعبدالله عليه السلام يقول: ان حمران كان يقول بمد الحبل [5] ، من جاوزه من علوي و غيره برئنا منه.

و عنه [6] كان حمران يجلس مع أصحابه فلا يزال معهم في الرواية عن آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم، فان خلطوا في ذلك بغيره ردهم اليه، فان صنعوا ذلك عدل ثلاث مرات عنهم و تركهم.

و عنه [7] قال الباقر عليه السلام له: «أنت لنا شيعة في الدنيا و الآخرة».

و قال عليه السلام [8] لزرارة: «حمران من المؤمنين حقا لا يرجع أبدا، اذا لقيته فاقرأه مني السلام».

و يقول [9] فيه الصادق عليه السلام: «مات و الله مؤمنا».

و قال عليه السلام [10] لبكير: «حمران مؤمن من أهل الجنة لا يرتاب أبدا، لا و الله، لا و الله».

و قال عليه السلام: «ما وجدت أحدا أخذ بقولي، و أطاع أمري، و حذا حذو أصحاب آبائي غير رجلين رحمهما الله، عبدالله بن أبي يعفور و حمران بن أعين،



[ صفحه 350]



أما انهما مؤمنان خالصان من شيعتنا». و يقول فيه: «نعم الشفيع أنا و آبائي لحمران بن أعين يوم القيامة نأخذ بيده و لا نزايله [11] حتي ندخل الجنة جميعا».

الي نظائر هذه الكلمات الواردة عنهما عليهماالسلام، و هذه كما تري تنبي ء عن ارتفاع مقامه عندهم درجة لا يشاركه فيها الا القليل، و كما دلت هذه الكلمات علي ارتفاع منزلته لديهم لدت علي رسوخ ايمانه.

و ما كان حمران فقيها فحسب، بل كان من علماء الكلام، و حملة الكتاب، و يذكر اسمه في أهل القراءات، و كان أيضا من علماء اللغة و النحو، فهو جامع لجهات الفضل.

و قال العلامة [12] مشكور، و قال علي بن أحمد العقيقي، انه عارف.

و قال الذهبي [13] حمران بن أعين الكوفي المقري ء، قرأ علي أبي الأسود ظالم الدؤلي، و علي أبي جعفر محمد بن علي الهاشمي.

و قال أبوحاتم [14] شيخ.

و قال ابن معين [15] ليس بشي ء. و قال غيره [16] كان شيعيا جلدا.

و قرأ القرآن علي الكبار، و سئل أبوداود [17] فقال: كان رافضيا.



[ صفحه 351]



و قال الذهبي: له سنن [18] .

و قال ابن حبان: ثقة.

و ضعفه ابن عدي.


پاورقي

[1] رجال الطوسي: 117، الرقم 41.

[2] رجال الطوسي: 181، الرقم 274.

[3] رجال الكشي: 10.

[4] رجال الكشي: 177، الرقم 306.

[5] أي بامتداد حبل الولاية و الامامة من أبي عبدالله عليه السلام الي أن يصل الي صاحب الأمر عليه السلام.

[6] رجال الكشي: 179، الرقم 300.

[7] رجال الكشي: 178، الرقم 307.

[8] رجال الكشي: 178، الرقم 308.

[9] رجال العلامة: 63، الرقم 5.

[10] رجال الكشي: 180، الرقم 312.

[11] أي: لا نفارقه.

[12] رجال العلامة: 63، الرقم 5.

[13] تأريخ الاسلام (و فيات 121 - 140) : 402.

[14] الجرح و التعديل3 : 265.

[15] التأريخ لابن معين2 : 133.

[16] ميزان الاعتدال1 : 604.

[17] تأريخ الاسلام (و فيات 101 - 120) : 349.

[18] و ذكر وفاته في و فيات سنة 101 - 120: 349، و كرر ترجمته في و فيات 121 - 140 : 402. و في أعيان الشيعة6 : 234.


دعاؤه الجامع لالطاف الله علي انبيائه


من أدعية الامام الصادق عليه السلام، هذا الدعاء الجامع، وقد ذكر فيه ألطاف الله، علي أنبيائه، ورسله، كما ذكر فيه النقم التي أنزلها، علي أعداء الحق، وخصوم الانبياء، كما احتوي علي الثناء والتعظيم لخالق الكون، وبيان بعض قدراته اللامتناهية، وهذا نصه:

«اللهم، يا رب السموات السبع ومن فيهن، ومجري البحار السبع، ورازق من فيهن، ومسخر السحاب، ومجري الفلك، وجاعل الشمس ضياء، والقمر نورا، وخالق آدم، ومنشئ الانبياء من ذريته، وحامل نوح من الغرق، ومعلم إدريس النجوم، ورافعه إلي الملكوت، ومنجي إبراهيم، وجاعل النار عليه بردا وسلاما، ومكلم موسي، وجاعل عصاه ثعبانا، ومنزل التوراة في الالواح، وفادي أسماعل من الذبح،



[ صفحه 231]



ومبتلي يعقوب بفقد ابنه، وراد يوسف عليه بعد إبيضاض عينيه، ورازق زكريا يحيي بعد اليأس والكبر، ومخرج الناقة لصالح من صخرة، ومرسل الريح علي قوم هود، وكاشف البلاء عن أيوب، ومنزل العذاب علي قوم شعيب، ومنجي لوطا من القوم الفاسقين، وواهب الحكمة للقمان، وملين الحديد لداوود، ومسخر الجن لسليمان، ومخرج يونس من بطن الحوت، وملقي روح القدس إلي مريم، ومخرج عيسي من العذراء البتول، ومحيي الموتي، ومرسل محمد صلي الله عليه وآله رحمة للعالمين، وخاتما للنبيين بدينك القديم، وملة خليلك إبراهيم عليه السلام، وإظهار دينه، وإعلاء كلمته، وبوصيه ومؤيده، وسبطيه، وولديه، والسجاد والباقر والصادق والكاظم، والرضا، والتقي والنقي، والزكي والمهدي يا ذا الجلال، والاكرام، والعزة، والسلطان، يامن لا تأخذه سنة ولا نوم، يا أحد، يا صمد، يامن لم يلد ولم يولد، يا قادر يا ظاهر، يا ذا الجبروت والكبرياء، والملكوت، يا حي لا يموت، يا علي، يا وفي يا قريب، يا مجيب، يا مبدئ، يا معيد، يا فعالا لما يريد، يا دائم، يا كريم، يا رحيم، يا عظيم، يا غفور يا شكور، يا رحمن، يا حنان، يا منان، يا رؤوف، يا عطوف، يا منعم، يا مطعم، يا شافي، يا كافي، يا معافي، يا عليم، يا حليم، يا سميع، يا بصير، يا محيي، يا سلام، يا مؤمن، يا مهيمن، يا عزيز، يا جبار، يا متكبر، يا خالق، ياباري، يا مصور، يا مقتدر، يا قاهر، يا أواب، يا وهاب، يا خبير يا كبير، يا ذا الطول، يا ذا المعارج، يامن بان من الاشياء، وبانت الاشياء منه، بقهره لها، وخضوعها له، يامن خلق البحار، وأجري الانهار، وأنبت الاشجار، وأخرج منها الثمار، من البارد



[ صفحه 232]



والحار، يا فالق البحار بإذنه ومغرق فرعون عدوه، ومهلك ثمود، ومدمر الظالمين، أسألك باسمك الذي إذا دعيت به، اهتز له عرشك، وسرت به ملائكتك، يا الله، لا إله إلا أنت، الواحد القديم، الفرد، خالق النسمة، وبارئ النوي والحبة، وأسألك باسمك العزيز، الكبير، الجليل، الرفيع، العظيم، القوي، الشديد، وبالاسم الذي ينفخ به عبدك إسرافيل، في الصور، فيقوم به أهل القبور، للبعث والنشور سراعا، إلي أمرك ينسلون، وباسمك الذي رفعت به السموات بغير عمد، ودحوت به الارضين علي الماء، وجعلت الجبال فيها أوتادا، وبالاسم الذي حبست به الماء، وأرسلت به الريح، وباسمك الذي جعلت به الارضين علي الحوت، وأجريت به الشمس، والقمر، كلا في فلك يسبحون، وبالاسم الذي أذا دعيت به، أنزلت أرزاق خلقك، من سكان سمواتك وأراضيك، والهوام والحيتان، والطير والدواب، والجن والانس، والشياطين، وكل دابة أنت آخذ بناصيتها، إنك علي كل شئ قدير، وباسمك الذي جعلت به، لجعفر جناحين يطير بهما، مع ملائكتك، وجعلت الملائكة رسلا، أولي أجنحة، مثني وثلاث ورباع، يزيد في الخلق ما يشاء، وبالاسم الذي دعاك به، عبدك يونس، فأخرجته من اليم، وأنبت عليه شجرة من يقطين، واستجبت له، وكشفت عنه البلاء.

وأنا يا رب عبدك، وابن عبديك، ومن عترة نبيك، وصفيك ونجيك، الذي باركت عليهم، ورحمتهم، وصليت عليهم، وزكيتهم، كما صليت، وباركت، ورحمت، وزكيت، إبراهيم، وآل إبراهيم، إنك حميد مجيد، أسألك بمجدك، وجودك، وسؤددك، وسخائك،



[ صفحه 233]



وبهائك، وعزك، وثنائك، وكرمك، ووفائك، وطولك، وحولك، وعظمتك، وقدرتك يا رباه، يا سيداه، وبحق محمد، عبدك، ورسولك، وصفيك، ونجيك، وخيرتك من خلقك، وبحقك علي نفسك. وبكلماتك التامات، وآياتك المرسلات، وكتبك الطاهرة، وبحق ملائكتك المقربين، وأنبيائك المرسلين، وحملة عرشك المقدسين، وأوليائك المؤمنين، إلا صليت علي محمد وآله، وانتقمت لنفسك من عدوك، وغضبت لنبيك، ووليك، الذي افترضت طاعته علي عبادك الموحدين. وطهرت أرضك، من العتاة الظالمين، الجبابرة المعتدين، ووليت أرضك، أفضل عبادك عندك منزلة، وأشرفهم لديك مزية، وأعظمهم عندك قدرا، وأطوعهم لك أمرا، وأكثرهم لك ذكرا، وأعملهم في عبادك، وبلادك بطاعتك، وطاعة رسولك، وأقومهم بشرائع دينك، وآيات كتابك، يا رب السموات والارضين، ومن فيهما، يا مدبر الاولين، والآخرين، أدعوك دعاء موقن بالاجابة، مقر بالرحمة، متوقع للفرج، راج للفضل، خائف من العقاب، وجل من العذاب، راكن إلي عفوك، مسلم لقضائك، راض بحكمك، مفوض (أمره) إليك، فأجب دعائي، وحقق أملي، يا عدتي عند شدتي، ويا غياثي في كربتي، ويا ولي نعمتي، ويا غافر خطيئتي، ويا كاشف محنتي، بعزتك وجلالك، وقدرتك، وكمالك وعظمتك، وبهائك، ونورك، وسنائك، إنك فعال لما تريد..» [1] .

وبعد ما ذكر الامام عليه السلام، في هذا الدعاء الشريف، نعم الله



[ صفحه 234]



والطافه علي انبيائه ورسله، قدم جميع كلمات الثناء، والتعظيم، للخالق الحكيم، سائلا اياه، أن يطهر الارض من الحكام المجرمين، والعتاة الظالمين الذي صادروا حريات الناس، ونهبوا ثرواتهم، واستبدوا في أمورهم، وطلب من الله تعالي، ان يمن علي الامة بحكام عادلين، يضعون المصلحة العامة، فوق الاعتبارات، ويعملون بكتاب الله، وسنة نبيه، لقد كان المقطع الاخير من هذا الدعاء، سياسيا بكل ما تحمله هذه الكلمة من معني.


پاورقي

[1] البلد الامين (ص 370 - 372).


في الرياء


قال الصادق: لا تراء بعملك من لا يحيي و يميت و لا يغني عنك شيئا و الرياء شجرة لا تثمر الا الشرك الخفي، و أصلها النفاق.

يقال للمرائي عند الميزان، خذ ثوابا تعد ثواب عملك [1] من اشركته معي، فانظر من تعبد و تدعو و من ترجو و من تخاف. و اعلم أنك لا تقدر علي اخفاء شي ء من باطنك عليه [2] و تصبر مخدوعا بنفسك.

قال الله عزوجل: «يخادعون الله و الذين آمنوا و ما يخدعون الا أنفسهم و ما يشعرون». [3] .

و أكثر ما يقع الرياء في البصر و الكلام و الأكل و الشرب و المجي ء و المجالسة و اللباس و الضحك و الصلاة و الحج و الجهاد، و قراءة القرآن، و سائر العبادات الظاهرة. فمن أخلص باطنه لله تعالي و خشع له بقلبه، و رأي نفسه مقصرا بعد بذل كل مجهود.

وجد الشكر عليه حاصلا، و يكون ممن يرجي له الخلاص من الرياء و النفاق اذا استقام علي ذلك في كل حال.



[ صفحه 231]




پاورقي

[1] ممن عملت له.

[2] تعالي.

[3] سورة البقرة: الآية 9.


ابن الحر




المراجع:

معجم رجال الحديث 22: 172.


سفيان بن عبد الرحمن الهاشمي


سفيان بن عبد الرحمن الهاشمي بالولاء، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 213. تنقيح المقال 2: 38. معجم رجال الحديث 8: 156. نقد الرجال 154. جامع الرواة 1: 367. مجمع الرجال 3: 132. أعيان الشيعة 7: 266.


محمد بن الحسن البزاز


محمد بن الحسن البزاز، الكوفي.

إمامي.

المراجع:

رجال الطوسي 284. تنقيح المقال 3: قسم الميم 100. خاتمة المستدرك 841. معجم رجال الحديث 15: 201. نقد الرجال 299. جامع الرواة 2: 90. مجمع الرجال 5: 183. منتهي المقال 260. منهج المقال 290.