بازگشت

عيسي بن عبدالله بن سعد اشعري قمي


نويسنده گويد: عمران، برادري به نام عيسي بن عبدالله دارد كه او نيز در نزد امام صادق (ع) وجاهت داشته، و آن جناب به وي عنايتي تمام داشته است. و او همان است كه



[ صفحه 289]



امام صادق (ع) ميان ديدگان او را بوسيد و فرمود: تو از ما اهل بيت مي باشي. [1] .

روايت شده كه وقتي عيسي بر حضرت وارد شد، امام به او سفارش چيزهايي را فرمود، پس عيسي با آن جناب وداع كرد، و بيرون رفت. امام به وسيله خادمش او را برگردانيد و ديگر باره او را به چيزهايي سفارش نمود، و سپس گفت: اي عيسي بن عبدالله! خداي عزوجل فرموده: امر كن اهل بيتت را به نماز، و تو از ما اهل بيتي... [2] .

در مجالس شيخ مفيد (ره)، از يونس بن يعقوب روايت شده كه گفت: زماني كه در مدينه بودم، در يكي از كوچه هاي مدينه، حضرت صادق (ع) به من رسيد و فرمود: يونس برو بر در خانه ما كه در آن جا يك تن از خاندان ما منتظر نشسته است. من بر در خانه حضرت رفتم ديدم عيسي بن عبدالله در آن جا نشسته، به او گفتم: كيستي؟ گفت: از اهل قم مي باشم. طولي نكشيد حضرت در حالي كه بر چهارپايي سوار بود تشريف آورد و وارد منزل شد و به ما فرمود: داخل شويد. همين كه وارد شديم، خطاب به من فرمود: چنان گمان مي كنم كه تو حرف مرا، كه گفتم عيسي بن عبدالله از ما خاندان است، انكار داري؟ عرض كردم: آري، فدايت شوم، عيسي بن عبدالله مردي از اهل قم است، چگونه از شما اهل بيت باشد؟ حضرت فرمود: اي يونس! بدان كه عيسي بن عبدالله در حيات و ممات مردي است از ما. [3] .

در كافي، از علي بن زياد، از پدرش روايت شده كه گفت: خدمت امام صادق (ع) بودم كه عيسي بن عبدالله قمي وارد شد. حضرت به او خوشامد گفت، و نزديك خودش نشانيد، سپس فرمود: اي عيسي بن عبدالله! از ما نيست و شرافتي ندارد كسي كه در شهري باشد كه صد هزار نفر يا بيشتر در آن جا زندگي كنند، و در آن شهر شخصي پارساتر از او يافت گردد (از ما نيست كسي كه از نظر تقوي بالاتر از ديگران نباشد). [4] .


پاورقي

[1] اختصاص، شيخ مفيد، ص 195 - اختيار معرفة الرجال، ص 334 - بحارالانوار، ج 47، ص 349.

[2] اختصاص، شيخ مفيد، ص 195 - اختيار معرفة الرجال، ص 334 - بحارالانوار، ج 47، ص 349.

[3] امالي شيخ مفيد، مجلس 17، ح 6.

[4] اصول كافي، ج 2، باب ورع، ص 63.


مصادر التشريع الإسلامي


1 ـ عن حمّاد، عن أبي عبدالله(عليه السلام) قال: سمعته يقول: «ما من شيء إلاّ وفيه كتاب أو سنّة» [1] .

2 ـ عن مُرازم عن أبي عبدالله(عليه السلام)، قال: «إنّ الله تبارك وتعالي أنزل في القرآن تبيان كل شيء، حتي والله ما ترك الله شيئاً يحتاج إليه العباد، حتي لا يستطيع عبد أن يقول: لو



[ صفحه 237]



كان هذا أنزل في القرآن، إلاّ وقد أنزل الله فيه» [2] .

3 ـ عن المعلي بن خنيس قال: قال أبو عبدالله(عليه السلام): «ما من أمر يختلف فيه اثنان، إلاّ وله أصل في كتاب الله ولكن لا تبلغه عقول الرجال» [3] .


پاورقي

[1] الكافي: 1 / 59، كتاب فضل العلم، الباب 20، باب الرد الي الكتاب، ح 4.

[2] الكافي: 1 / 59، كتاب فضل العلم، الباب 20، باب الرد الي الكتاب، ح 1.

[3] المصدر السابق: 1 / 60، ح 6.


موقف الامام الصادق من الشعر و الشعراء


و قد روي عنه (عليه السلام) التشجيع علي نظم الشعر في أهل البيت (عليهم السلام) - مدحا و رثاء و ذكرا لفضائلهم و مناقبهم و درجاتهم العالية و مقاماتهم السامية عند الله سبحانه -.

قال (عليه السلام): «من قال فينا بيت شعر بني الله له بيتا في الجنة» [1] .



[ صفحه 266]



و قال (عليه السلام): «ما قال فينا قائل بيت شعر حتي يؤيد بروح القدس « [2] .

و قال الامام الرضا (عليه السلام): «ما قال فينا مؤمن شعرا يمدحنا به الا بني الله تعالي له مدينة في الجنة اوسع من الدنيا سبع مرات، يزوره فيها كل ملك مقرب و كل نبي مرسل» [3] .

أما موقفه من الشعراء فكان تابعا لنوعية شعرهم، فان كان فيما ذكرناه - و خاصة في رثاء الامام الحسين (عليه السلام) - تلقاه بالقبول و التأييد و الترحيب و الدعاء و العطاء المعنوي و المادي - احيانا - للشاعر، و ان كان في غيره فلا.

و فيما يلي نذكر بعض النماذج المقبولة عنده (عليه السلام):

عن زيد الشحام قال: كنا عند أبي عبدالله (عليه السلام) و نحن جماعة من الكوفيين فدخل جعفر بن عفان علي أبي عبدالله (عليه السلام) فقربه و أدناه ثم قال: يا جعفر.

قال: لبيك جعلني الله فداك.

قال: بلغني انك تقول الشعر في الحسين (عليه السلام) و تجيد.

فقال له: نعم جعلني الله فداك.

فقال (عليه السلام): قل.

فأنشده و من حوله حتي صارت له الدموع علي وجهه و لحيته.

ثم قال: يا جعفر والله لقد شهدك ملائكة الله المقربون هاهنا يسمعون قولك في الحسين (عليه السلام) و لقد بكوا كما بكينا أو أكثر، و لقد أوجب الله تعالي لك يا جعفر في ساعته الجنة بأسرها و غفر الله لك. فقال: يا جعفر



[ صفحه 267]



ألا أزيدك!

قال: نعم يا سيدي.

قال: ما من أحد قال في الحسين (عليه السلام) شعرا فبكي و أبكي به الا أوجب الله له الجنة و غفر له [4] .

و عن أبي هارون المكفوف قال: دخلت علي أبي عبدالله (عليه السلام) فقال لي: أنشدني فأنشدته، فقال: لا كما تنشدون و كما ترثيه عند قبره.

قال: فأنشدته:



امرر علي جدث الحسين

فقل لأعظمه الزكية



قال: فلما بكي أمسكت انا.

فقال: مر، فمررت، قال: ثم قال: زدني زدني.

قال: فأنشدته:



يا مريم قومي فاندبي مولاك

و علي الحسين فاسعدي ببكاك



قال: فبكي و تهايج النساء.

قال: فلما ان سكتن قال لي: يا أباهارون من أنشد في الحسين (عليه السلام) فأبكي عشرة فله الجنة، ثم جعل ينقص واحدا واحدا حتي بلغ الواحد فقال: من أنشد في الحسين فأبكي واحدا فله الجنة، ثم قال: من ذكره فبكي فله الجنة [5] .

و روي عن الامام موسي بن جعفر (عليه السلام) قال: كنت عند سيدنا الصادق (عليه السلام) اذ دخل عليه أشجع السلمي يمدحه، فوجده عليلا فجلس و أمسك، فقال له سيدنا الصادق (عليه السلام): عد عن



[ صفحه 268]



العلة، و اذكر ما جئت له، فقال له:



ألبسك الله منه عافية

في نومك المعتري و في أرقك



يخرج من جسمك السقام كما

أخرج ذل السؤال من عنقك



فقال: يا غلام ايش معك؟

قال: أربعمائة درهم.

قال: أعطها للأشجع.

قال: فأخذها و شكر و ولي.

فقال: ردوه.

فقال: يا سيدي سألت فأعطيت، و أغنيت فلم رددتني؟

قال: حدثني أبي، عن آبائه، عن النبي (صلي الله عليه و آله) [انه] قال: «خير العطاء ما أبقي نعمة باقية» و ان الذي أعطيتك لا يبقي لك نعمة باقية، و هذا خاتمي، فان اعطيت به عشرة آلاف درهم، و الا فعد الي وقت كذا و كذا، اوفك اياها.

قال: يا سيدي قد أغنيتني، و أنا كثير الأسفار، و أحصل في المواضع المفزعة، فتعلمني ما آمن به علي نفسي.

قال: فاذا خفت أمرا فاترك يمينك علي ام رأسك، و اقرأ برفيع صوتك: «أفغير دين الله يبغون و له اسلم من في السموات و الأرض طوعا و كرها و اليه يرجعون» [6] .

قال الاشجع: فحصلت في واد تعبث فيه الجن، فسمعت قائلا يقول: خذوه. فقرأتها، فقال قائل: كيف نأخذه، و قد احتجز بآية طيبة [7] .



[ صفحه 269]




پاورقي

[1] بحارالأنوار: ج 26 ص 231.

[2] بحارالأنوار: ج 26 ص 231.

[3] بحارالأنوار: ج 26 ص 231.

[4] اختيار معرفة الرجال: ج 2 ص 574 ح 508.

[5] كامل الزيارات: ص 210 ح 301.

[6] سورة آل عمران آية 83.

[7] أمالي الطوسي: ص 281 ح 546. منه بحارالأنوار: ج 47 ص 310.


عبيد بن زراره


عبيد بن زرارة بن اعين شيباني از موالي اهل بيت عليهم السلام و از كساني است كه رواياتي از امام باقر و امام صادق عليهم السلام نقل نموده است. همچنين بزرگان اهل حديث و برخي از اهل اجماع، كتابي را به او نسبت داده اند. و از راوياني است كه اهل حديث در اعتماد و اطمينان به آنان هيچ شك و ترديدي ندارند. همچنين او را از فقهاي مشهور و اعلام و بزرگان حديث مي دانند، كه مسايل حلال و حرام را از آنان گرفته مي شود. وي را از بزرگان و صاحب اصول مدونه و مصنفات مشهوره نيز دانسته اند.


آغاز حكومت عباسيان


آغاز حكومت عباسيان با خلافت (سفاح) يعني عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس در ربيع الاول سال 132 در كوفه مي باشد. [1] .

بعد از مرگ محمدحنفيه پيروان وي با فرزندش عبدالله بن محمد معروف به «ابوهاشم» به صورت پنهاني بيعت نمودند. وي مردم را به سوي خويش فراخواني مي نمود. ليكن تلاش هاي سياسي اش در مورد خودش به نتيجه نرسد. در زمان عبدالملك مروان در اثر مسموميت در حميمه شام درگذشت. وي هنگامي كه آثار مرگ را در خود مشاهده نمود، به عمو زاده اش محمد بن علي بن عبدالله بن عباس وصيت نمود.

محمد بن علي نيز خلافت نصيبش نشد. وي 24 پسر داشت؛ عبدالله اصغر معروف به «سفاح» و نيز عبدالله اكبر معروف به «منصور» از زمره آنان مي باشند. هنگام رحلت خويش فرزندش ابراهيم را جانشين خود قرار داد. ابراهيم را هم مروان دستگير كرده و در زندان به قتل رساند. ابراهيم پيش از كشته شدنش، سفاح را به جانشيني معرفي نمود.

اينك بعد از فراخواني عباسيان و بعد از اين كه ابومسلم از منطقه شرق خراسان حركت كرد و شهرهاي شرقي يكي پس از ديگري تسخير آنان گشته در كوفه اولين خليفه عباسي به اقتدار سياسي مي رسد. سفاح بعد از كشتن مروان حمار (آخرين خليفه اموي) اقتدار سياسي خويش را به همه جاي كشور اسلامي گسترش مي دهد.

سفاح بعد از به حكومت رسيدن در اولين خطبه نماز جمعه در كوفه موقعيت و اهداف و روش حكومت داري را با مردم در ميان مي گذارد. وي هنگام ايراد خطبه بر پله آخر منبر و عمويش داود يك پله پايين تر قرار مي گيرند. نخست سفاح خطبه ايراد مي كند. سفاح عباسيان را مستحق جانشيني رسول الله صلي الله عليه و آله معرفي مي كند. وي آياتي از قرآن در شأن و منزلت



[ صفحه 207]



اهل بيت (عليهم السلام) آمده است، در مورد عباسيان تطبيق مي دهد. مانند آيه تطهير، آيه ذوالقربي، آيه عشيرة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و آيه خمس. [2] سفاح بعد از بيان مطالبي در مورد فضايل عباسيان خطبه خود را پايان مي برد.

آنگاه عمويش نيز خطبه اي درباره عباسيان ايراد مي كند. وي مي گويد خلافت ميراث رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم است كه به آنان رسيده است. [3] در سخنان اين دو نفر نكاتي مهم به چشم مي خورد كه مجال طرح آنها نيست.

سفاح بعد از آشكار ساختن اهداف و نيز رفتار خويش در سال 137 بعد از چهار سال حكومت داري در حالي كه خلافت را به برادرش منصور واگذار نمود، درگذشت!

منصور نيز از سال 137 تا سال 158 به مدت بيست و يك سال در مسند خلافت بود. چون زمان اين دو خليفه معاصر با دوران امامت امام صادق عليه السلام مي باشد، به بررسي برخي از رفتار و عملكرد آنان مي پردازيم.


پاورقي

[1] تاريخ الخلفاء ص 311.

[2] احزاب، 33، شوري، 23، شعراء، 214، انفال، 41.

[3] طبري، ج 6، ص 372 و 373.


نقشه هاي منصور


منصور براي از بين بردن امام صادق عليه السلام از راههاي گوناگوني استفاده كرد. يكي از راهها استفاده از «مذهب» بود يعني «مذهب عليه مذهب» منصور «مالك بن انس» را ارج مي نهد و فرمان او را بر استانداران خود نافذ مي گرداند، تا آنجا كه عمال و فرماندهان منصور همان قدر كه از خليفه مي ترسيدند از مالك نيز ترس و وحشت داشتند.

«مالك» در دوران خلافت منصور و بعد از او در عصر مهدي و سپس در روزگار «هارون» مورد حمايت كامل بود. به طوري كه هارون در سفري كه به مدينه آمده بود، شخصا به خانه ي مالك رفت و در برابر او زانو زد و اداي احترام كرد.


موضع پيشواي ششم در برابر قيام محمد نفس زكيه


از آنجا كه بني عباس در مرحله ي اول زمينه را براي خود فراهم نمي ديدند، به اين فكر افتادند كه گرچه براي شروع دعوتشان هم شده يكي از آل علي عليهم السلام را كه در بين مردم از احترام و شخصيت و وجاهت بيشتري برخوردار است، مطرح كنند و بعد كه به هدف رسيدند، او را از ميان بردارند. سرانجام پس از بررسي درباره ي اين موضوع و شور و مشورت به اين نتيجه رسيدند كه براي اين كار محمد نفس زكيه پسر عبدالله محض را كه از پسر عموهاي امام صادق عليه السلام بود و هم از طرف مادر فرزند حسن بن علي عليه السلام بود و هم از طرف پدر، انتخاب كنند. علاوه بر اين اسم محمد هم اسم پيغمبر است، اسم پدرش هم عبدالله است و كنيه اش ابوعبدالله، و ملقب به «صريح قريش» است، زيرا هيچ يك از پدرها و مادرها و اجداد او



[ صفحه 182]



كنيز نبودند، ولي به خاطر اينكه بسيار زاهد و اهل عبادت بود او را نفس زكيه لقب داده بودند [1] او از برترين اهل بيت خود بود و از جهت علم و آگاهي نسبت به قرآن سرآمد اهل زمان خود بود. وي را مردي فقيه و دانا و شجاع و سخي و داراي فضايل ديگر ستوده اند و از طرفي چون خال سياهي روي شانه اش بود [2] و در روايات اسلامي آمده است كه وقتي ظلم زياد شد يكي از اولاد پيغمبر از فرزندان زهرا سلام الله عليها ظاهر مي شود كه نام او نام پيغمبر است [3] ، اين ها معتقد شدند كه مهدي اين امت كه بايد ظهور كند و مردم را از مظالم نجات دهد، همين است و آن دوره نيز همين دوره است.

به هر حال ابوالفرج مي نويسد: در اوايل كار كه مي خواست نهضت ضد اموي شروع شود، رؤساي بني هاشم در ابواء كه منزلي است بين مكه و مدينه [4] ، اجتماع محرمانه اي تشكيل دادند كه در آن جلسه ابراهيم امام، سفاح، منصور، صالح بن علي، عبدالله بن حسن و دو فرزندش ابراهيم و محمد، و.... حضور داشتند. صالح بن علي رو به جمعيت كرد و گفت: شما مردمي هستيد كه همه ي چشم ها به سوي شما است و خدا شما را در اين مكان جمع كرده است. بنابراين با يكديگر بر بيعت يكي از خودتان اتفاق كنيد، سپس در شهرها و اطراف عالم متفرق شويد و از خدا بخواهيد، شايد شما را فاتح كند و بر بني اميه پيروز شويم.

منصور گفت: چرا خود را گول مي زنيد؟ به خدا سوگند شما مي دانيد مردم نسبت به كسي مايل تر از اين جوان (محمد بن عبدالله) نيستند. اگر او بپذيرد، همه با او بيعت كرده دعوتش را اجابت مي كنند.

گفتند: به خدا سوگند درست مي گويي. ما نيز اين را مي دانيم. سپس همه با



[ صفحه 183]



او بيعت كردند [5] .

برخي ديگر اين گونه نوشته اند كه پس از نخستين اجتماعي كه طي آن، محمد از طرف گروهي از هاشميان و عباسيان و برخي از افراد خاندان عثماني، به عنوان رهبر انتخاب گرديد، عبدالله پدر محمد توسط فرستاده اي از امام تقاضا كرد در آن اجتماع شركت جويد. پس از حضور امام، عبدالله مذاكرات و تصميم هاي جلسه را بازگو گرد. پيشواي ششم فرمود: پسر تو به خلافت نمي رسد و هيچ كس جز شخصي كه قباي كوچك به تن دارد، به خلافت نخواهد رسيد (مقصود امام از شخص مزبور منصور عباسي بود).

پيشگويي امام درست از آب درآمد و به گواهي تاريخ پس از سفاح، منصور به قدرت رسيد. در همان زمان، يعني پس از شكست انقلاب محمد، پيشگويي امام ششم در محيط مدينه شهرت يافته بود، به طوري كه بسياري از افراد به آن حضرت مراجعه و در اين مورد پرسش مي كردند، از آن جمله ام الحسين دختر عبدالله بن حسن از او پرسيد كه شما چنين پيشگويي كرده ايد؟ امام فرمود: محمد در كنار «بيت رومه» [6] كشته خواهد شد و برادر تني او (ابراهيم) در حالي كشته خواهد شد كه پاهاي اسبش در ميان آب خواهد بود [7] .

موضع پيشواي ششم در برابر قيام محمد نفس زكيه از روز نخست همين بوده و انقلاب او نيز از اين روال كلي خارج نبود، زيرا از يك طرف پيشواي ششم با آگاهي ويژه ي امامت شكست او را پيش بيني مي كرد و از طرف ديگر محمد براي پيشرفت انقلاب از مسئله ي مهدويت (انتظار مسلمانان براي ظهور يك منجي بزرگ) استفاده مي كرد و حداقل در برابر اقدامات پدر و ياران خود كه او را مهدي موعود معرفي كردند، سكوت مي كرد و اين موضوعي نبود كه پيشواي ششم بتواند آن را ناديده بگيرد و بر آن صحه بگذارد. از اين رو گرچه



[ صفحه 184]



امام صادق عليه السلام مسئله ي انقلاب محمد را مورد پشتيباني قرار نداد ولي در عين حال در برابر آن اقداماتي نيز به عمل نياورد.


پاورقي

[1] مروج الذهب، ج 3، ص 306.

[2] مقاتل الطالبيين، ص 164.

[3] به اين حديث استظهار مي كردند كه پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود: «ان المهدي من ولدي اسمه اسمي» (مقاتل الطالبيين، ص 158 - 157).

[4] جهت اطلاع بيشتر به معجم البلدان (ج 1، ص 79) مراجعه شود.

[5] مقاتل الطالبيين، ص 173.

[6] نام منطقه اي در مدينه بوده است.

[7] مقاتل الطالبيين، ص 173-171.


تقويت روحيه ي انتقادپذيري


انسان بايد همواره به وسيله ي تلقين هم كه شده روحيه ي انتقادپذيري را در خود تقويت كند و از ديگران بخواهد كه عيوبش را بازگو كنند. روايات بسياري نيز در اين زمينه وارد شده است؛ از جمله روايتي از امام صادق عليه السلام كه مي فرمايد: احب اخواني الي من اهدي الي عيوبي؛ [1] محبوب ترين برادرانم نزد من كسي است كه عيب هايم را به من هديه كند. تعبير «هديه» براي «تذكر عيب» در اين روايت جالب توجه است. انسان هايي كه در مقام خودسازي و تهذيب نفس هستند، به ويژه آنهايي كه مسؤوليت هاي اجتماعي دارند، بايد ديگران را تشويق كنند كه عيوب و لغزش هايشان را گوشزد كنند و اين را هديه اي از سوي آنان بدانند. در اين صورت اولا، ديگران رغبت پيدا مي كنند كه اشتباهات آنها را گوشزد نمايند و ثانيا، خود انسان هم به آفت خودپسندي و خود بزرگ بيني مبتلا نمي شود.

كساني كه به دروغ در مقام مدح و تملق ديگران برمي آيند افرادي عاقل و خردمند نيستند. اينان اگر عاقل بودند، مي فهميدند كه با اين كار خود، علاوه بر آن كه بالاخره روزي رسوا مي گردند، در بسياري از انحرافات و اشتباهاتي هم كه در جامعه رخ مي دهد شريك هستند؛ زيرا با اين كار خود ديگران را دچار اشتباه و خطا مي كنند. انسان عاقل و آزاده هيچ گاه چنين كاري را انجام نمي دهد و صرفا براي بهره مندي از منافع مادي مرتكب اين همه جنايت و خيانت مادي و معنوي در حق ديگران نمي شود. انسان هاي فرومايه و پست هستند كه با تملق و چاپلوسي مي خواهند خود را نزد ديگران عزيز كنند.


پاورقي

[1] همان، ج 74، باب 19، روايت 4.


روضه و بيت يكي است


بايد گفت با توجه به مضمون روايات گذشته كه ائمه هدي (عليهم السلام) روضه را مفهوماً و يا حكماً به بيوت پيامبر (صلي الله عليه وآله) و بيت حضرت زهرا (عليها السلام) اطلاق نموده اند و بلكه مصداق بارز



[ صفحه 145]



روضه و افضل از آن معرفي كرده اند، دفن شدن فاطمه زهرا (عليها السلام) در روضه، يك معناي قابل قبول و مطابق با واقع پيدا مي كند و اين موضوع با دفن شدن آن حضرت در داخل بيتش، كه مضمون روايات صريح است، منافي و مخالف نخواهد بود.

و چنين به نظر مي رسد كه منظور مرحوم علامه ناظر به همين معنا است. او پس از نقل اقوال سه گانه در مدفن آن بزرگوار از شيخ طوسي (رحمه الله)، مي گويد: «والروايتان الأولتان متقاربتان ومن قالَ أنها دفنت في البقيع فبعيدٌ عن الصواب». [1] .

يعني «روضه» و «بيت» داراي يك مفهوم نزديك به هم و قابل جمع هستند نه داراي مفهوم مخالف هم، كه هر يك مكاني مستقل و جداگانه باشد.

گفتني است اين معنا برداشت و تحليل صريح مرحوم علامه مجلسي نيز هست كه در آخر بحث ملاحظه خواهيد كرد.


پاورقي

[1] تحرير، فصل زيارات، ص131، چاپ ايران 1314.


دعاؤه في الاستخارة


و كان من دعائه عليه السلام في الاستخارة:

«اللهم اني أستخيرك بعلمك، فصل علي محمد و آله، و اقض لي بالخيرة و ألهمنا معرفة الاختيار، و اجعل ذلك ذريعة الي الرضا بما قضيت لنا و التسليم لما حكمت فأزح عنا ريب الارتياب [1] و أيدنا بيقين المخلصين و لا تسمنا [2] عجز المعرفة عما تخيرت، فنغمط [3] قدرك، و نكره موضع رضاك، و نجنح الي التي هي أبعد من حسن العاقبة، و أقرب الي ضد العافية، حبب الينا ما نكره من قضائك، و سهل علينا ما نستصعب من حكمك، و ألهمنا الانقياد لما أوردت علينا من مشيتك حتي لا نحب تأخير ما عجلت، و لا تعجيل ما أخرت، و لا نكره ما أحببت، و لا نتخير ما كرهت، و اختم لنا بالتي هي احمد عاقبة، و أكرم مصيرا، انك تفيد الكريمة، و تعطي الجسيمة، و تفعل ما تريد، و أنت علي كل شي ء قدير...» [4] دلل هذا الدعاء علي التجاء الامام عليه السلام في جميع أموره الي الله، و أنه في مهامه، يستخير الله، و يسترشده، فان قضي له بالفعل أتي به و الا تركه.


پاورقي

[1] ريب الارتياب: أي تهمة الشك في تقديرك و قضائك.

[2] و لا تسمنا: أي لا تجعل علينا علامة.

[3] فنغمط: أي ننتقصه. و لا نقدره كما يستحق.

[4] الصحيفة السجادية: الدعاء الثالث و الثلاثون.


النووي


قال النووي: «الباقر تابعي جليل، أمام بارع، مجمع علي جلالته، معدود في فقهاء المدينة و أئمتهم...» [1] .


پاورقي

[1] تهذيب اللغات و الاسماء 1 / 87.


بدهكاري رسول خدا


حضرت امام جعفر صادق عليه السلام فرمودند:

رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) در حالي از دنيا رفت كه بدهكار بود. [1] .



[ صفحه 89]




پاورقي

[1] كافي: 5 / 93 / 2، همان، همان، 19990.


سيزده سال درس و يك جلسه غيبت


در احوال يكي از شاگردان آقا ضياء الدين عراقي نقل شده است كه سيزده سال در درس مرحوم عراقي حاضر مي شد. ايشان در اين سيزده سال فقط يك جلسه در درس ايشان حاضر نشد دليل اين غيبت نيز ذكر شده است. درس هاي آن روزها نيز مثل اين زمان نبوده كه تابستان تعطيل باشد. در تمام طول سال درس ها برقرار بود و تعطيلي نداشت. در نجف، كربلا و ديگر شهرها هميشه درس برقرار بود. مسلما اين بزرگوار هم مثل ديگران زن و بچه و گرفتاري هاي روزانه داشته است، ولي به درس اهميت مي داده و آن را بر تمام كارها مقدم مي دانسته است.


خنده ي مؤمن


مؤمن يعني متصف به صفات پسنديده، متخلق به اخلاق حميده،



[ صفحه 91]



با ادب، مجسمه ي فضايل، نمودار كمالات، صاحب مكارم و خلاصه كسي كه بايد اخلاق را از او ياد گرفت. لذا مي بينيد سطر اول برنامه ي عملي مؤمن، رعايت جهات اخلاقي و آداب انساني است. بنابراين هيچ گاه عملي كه خارج از حدود متانت باشد، از شخص مؤمن سر نمي زند. هنگام خنديدن، قهقه نمي زند و بلند نمي خندد تا از هيبت خود بكاهد، بلكه لبخند مي زند و بدين وسيله اظهار شادي مي كند.

ضحك المؤمن تبسم. [1] .

خنده مؤمن، لبخند است.


پاورقي

[1] تحف. ص 366.


كيفيت خلقت انسان


حضرت مي فرمايد: اي مفضل يكي از مراتب هستي انسان عالم جنين (رحم مادر) است كه او در اين تاريكخانه هاي سه گانه كه آن متشكل از پرده شكم پرده رحم و مشيميه است به سر مي برد.

اي مفضل! انسان زماني مهمان رحم و همسايه امعاء و احشاء است و به ناچار در اين منزلگاه از غذاي مناسب حال و ساير احتياجات استفاده مي كند. تا مادامي كه در اين جايگاه به سر مي برد خون حيض است و در آنجا مراحلي را طي مي كند تا خلقت وي كامل و اعضاي او محكم گردد.



[ صفحه 170]



هماندم كه در رحم نيرو گرفت بدن او آمادگي پيدا مي كند تا بتواند در هواي دنياي خارج زندگي را ادامه دهد. در اين هنگام مادرش درد فارغ شدن از اين حمل را مي گيرد. در اثر اين ناراحتي وي مرگ را مقابل چشم خود مي بيند و طفلي چشم به جهان مي گشايد. در همين حال همان خون حيض رحم در دستگاههاي دارالتجزيه داخلي بدن تبديل به شير و از راه پستان با طعم و بو و رنگ مطبوع براي غذاي نوزاد آماده مي شود كه از هر حيث به مزاج وي سازگار است و مورد استفاده كودك قرار مي گيرد.

اي مفضل! از مراتب هستي عالم انسان دوره رضيع (شيرخوارگي) او است. دو پستان مادر مانند دو مشربه به طور مخصوصي براي رفع احتياج گرسنگي نوزاد آماده است. طفل با لب هاي كوچك خود براي مكيدن پستان آشنايي دارد. غذاي لازمه بدنش را از اين طريق اخذ مي كند تا مدتي كه رشد كرده و بدنش قوي مي گردد. دندان درمي آورد تا به وسيله دندان غذاها را جويده و نياز غذايي خود را از اين روش برطرف كند و بزرگ گردد.

اي مفضل! از تدبيرات مراحل ذكر شده انسان در اين احوالات مختلف عبرت بگير آيا اين حالات وي از روي اهمال و تصادف و اتفاق است يا به تدبير آفريدگاري قادر و توانا است كه اين انسان را از نابودي بود و هستي بخشيده است.

اي مفضل! اگر اهمال و اتفاق اين همه عوامل گوناگون را انجام داده باشد لازم بود كه عهد و قدرت با خطا و محال با هم جمع شوند و حال



[ صفحه 171]



آنكه اين دو (عهد و خطا) ضد اهمال و اتفاق هستند و دارنده اين عقيده را نبايد از زمره عقلا حساب نمود زيرا عقيده اهمال و اتفاق با طريق منظمي كه در مراحل آفرينش انسان وجود دارد جمع نمي شوند و آفريننده جهان هستي بزرگتر از آن است كه بي دينان جاهل مي پندارند.

اي مفضل! از جمله دليلي كه نوزاد بدون شعور متولد مي شود اين است كه اگر طفل هنگام تولد داراي عقل و شعور مي بود بعد از بزرگ شدن از وضع عاجز بودن و ذلت خويش احساس حقارت مي كرد و عقده هاي شديدي در وي ايجاد مي شد. زيرا خود را در گهواره و در كهنه پيچيده شده اي مي بيند كه گاهگاهي هم همنشين با كثافات است و اين وضع براي او بسيار ذلت آور و حقارت كننده است و اطفال اگر چنين مي بود نه تنها در نظر پدر و مادر و ساير افراد فاميل لذت بخش نمي نمود بلكه در قلوب مردم نيز شيريني و وقعي ايجاد نمي كرد.

يكي ديگر از اسراري كه نوزاد بدون شعور و بدون ادراك متولد مي شود اين است كه اگر طفل از روز تولد داراي شعور مي بود اين عالم جديد در نظرش ناپسند مي آمد و نيز حيران و سرگشته مي گشت و عقلش خسته و از درك محسوسات ناتوان و عاجز مي ماند و هر لحظه كه پديده هاي پروردگار را يك به يك مي شناخت و از عالم چيزها مي ديد ساعت به ساعت به تحيرش افزوده مي شد و نمي توانست به درستي آنها را بشناسد و در نتيجه زندگي براي وي بسيار ناگوار مي شد.

اي مفضل! به جز اينها اسرار زياد ديگري هست كه طفل از هنگام تولد



[ صفحه 172]



تا مدت موقت قوه درك عقلي ندارد سپس تدريجا داراي عقل و شعور شده و تواناييهاي ديگري نيز در او پديدار مي گردد و بعد از گذشت زماني با مشاهده مخلوقات دنيا از حد تحير خارج شده و با آنها انس مي گيرد و با نيروهاي مختلف ظاهري و باطني خود از اشياء عالم بهره هاي فراواني مي برد و براي رفع نگراني و اضطراب معاش زندگي با قدرت شعور و عقل خود روش چاره سازي و مبارزه را مي آموزد.

اي مفضل! از اسرار ديگر اين است كه هر گاه طفل در روز تولد داراي رشد فكري و توانايي بدني مي بود لذت و شيريني تربيت اولاد از بين مي رفت زيرا از لذيذترين دوره ي زندگي هر پدر و مادر دوران پرورش فرزند مي باشد و در مقابل آن پاداش فرزند نسبت به پدر و مادر است.

از جمله اسراري كه اطفال در موقع تولد عاجز محتاج به پرورش پدر و مادرند ايجاد عاطفه از والدين نسبت به فرزند و از فرزند نسبت به والدين است. اگر نوزاد از ابتداي تولد داراي قوه و قدرت شعور بود هيچ انس و الفتي با والدين نمي گرفتند و تشكيل خانواده و لذت همزيستي نابود مي گرديد و پدر و مادر فرزندان خود و فرزندان پدر و مادر خود را نمي شناختند و هرج و مرج كلي در اجتماع به وجود مي آمد و اين مطلب با تجربه ثابت شده و روانشناسان نيز قبول دارند كه سنگدلان و خونريزان و اراذل اغلب از كساني هستند كه از آغوش پرعاطفه مادري و از مهر و محبت هاي پدري محروم بوده اند.

امام صادق عليه السلام به مفضل شرح اسرار گريه اطفال را بيان كرده كه گريه



[ صفحه 173]



كردن آنان چه فوايد و آثار بهداشتي در بعضي از اعضا و جوارح آنها دارد و به هر يك به نوبه خود اشاره فرموده است. خواهان اين مطالب بايد به كتاب توحيد مفضل و به ترجمه ي فارسي همان كتاب مراجعه كنند تا نمونه هايي از تعليمات حضرت را در اين رشته از نزديك ببينند كه چگونه حضرت كيفيت تبديل شدن غذا در بدن انسان به نيروهاي مختلف به وسيله دستگاههاي متفاوت گوارش و چگونگي انتقال آن به كبد و جريان آن از رگهاي مويي و كيفيت تقسيم نيرو در بدن به اقسام مختلف و طرز رشد و نمو اجزاي بدن و تبديل آن به نيروها و ادراكات انساني را به وضوح بيان فرموده اند.


انگشتر و نگين و نقش آن در اسلام


اسلام داراي مختصاتي است و سنني را هم كه قبلا در بشر بوده به يك سبك خاص خود عمل مي كرده كه حداكثر استفاده شرعي را از آن مي توان كرد - سنت اسلام و آداب تربيتي دين مبين فقط براي تشحيذ افكار به خداشناسي بوده و هر كاري را مجري داشته به جهت تحكيم و تقويت مباني دين و توحيد و خداشناسي است و اين همان تعليمات آسماني است كه از روز نخست خلقت به زبان وحي به پيغمبران آموخته شد و همه در حضرت ابراهيم خليل الرحمن تمركز يافت و لذا



[ صفحه 147]



پيغمبر خاتم النبيين صلي الله عليه و آله و سلم هم مفاخره مي كند كه سنت و آداب زندگاني من همان سنت پدرانم ابراهيم عليه السلام و اسماعيل عليه السلام است كه به مردم آموخته اند - و خودش نيز تمام آداب زندگاني را از قبل از تكون نطفه تا پس از دفن جسد در خاك بدون آنكه نكته اي مبهم يا محو شود تعليم فرمود و از هيچ چيز فروگذار نفرمود و كتاب مكارم الاخلاق و حلية المتقين بهترين شاهد صادق گفتار است كه معرف آداب زندگاني يك فرد مؤمن مي تواند باشد.

يكي از آداب و مختصات اسلام انگشتر به دست كردن است و اين سنت بشري بود كه در ادوار مختلف به انحاء مختلف حلقه هائي در دست مي كردند و به اين زينت مفاخره و مباهات مي نمودند - خاتم الانبياء براي آنكه اين ادب زندگي را به يك صورت مطلوبي درآورد دستور فرمود انگشتر از جنس نقره و نگينش از عقيق باشد كه قابل حك نمودن اسامي پروردگار باشد تا هر وقت آدمي چشمش به آن نام افتاد به يك سلسله معاني روحاني توجه كند و صفاي باطن يابد آن هم بايد در دست راست باشد چه نصاري و قياصره روم و يونان قبل از اسلام حلقه را دست چپ مي كردند و معاويه هم از آنها ياد گرفت كه انگشتر را طلا نموده و به دست چپ كرد - پيغمبر اسلام تأكيد فرمود كه انگشتر بايد از عقيق آن هم دست راست در انگشت كوچك باشد كه مزاحم كار و فعاليت زندگي نگردد و راهنماي به يك صفا و روحانيت شود - اين بود كه خود پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم انگشترهائي داشت روي عقيق نام خود را كنده بود و در برخي آيات كوتاه قرآن يا اسامي حسني الهي نقر شده بود و از ائمه مروي است كه انگشتر عميق در نماز سبب قبولي نماز است و خود آنها همه انگشترهاي مختلفي داشتند كه در هر يك از آن يك آيه از قرآن نوشته شده بود و اين انگشتر گاهي با نام بود و از آن براي تسجيل كارها استفاده براي مهر كردن نامه ها هم مي شد چنانچه در كتاب پيشواي اسلام نوشتيم.


فرق بين خراج و في ء


خراج مالياتي بوده كه از مردم مي گرفتند و زمان معاويه ماليات سرشماري گرفت و يك سال به چند ميليون بالغ گرديد.

خراج زمين آن بود كه صلح بر خراج مي شد تا به مسلمين داده شود و متعلق به همه مسلمين بود



[ صفحه 179]




علم سياست و تدبير دواب


كه بحث از سياست و تدبير رام كردن دواب و سباع و طيور است كه چگونه آنها را صيد و نخجير كنند و رام نمايند يا تربيت كند چنانچه آلمان ها در اين فن تخصصي يافته اند.


پاسخ كوتاه و مستدل


گاهي حضرت با پاسخي كوتاه و مستدل، به سؤالات مختلفي كه در طول مناظرات پرسيده مي شد، سؤال كننده را قانع و مجاب مي نمود. در اين قسمت به نمونه هايي از اين پرسش و پاسخها اشاره مي شود.

1. آيا فاصله ي ميان كفر و ايمان واضح و روشن است يا نه؟

خير، منزلت آشكار و درخشاني ميان كفر و ايمان نيست. [1] .

2. ايمان چيست و كفر كدام است؟

ايمان عبارت است از تصديق عظمت خداوند سبحان در آنچه كه از ديدگان پنهان است به مانند تصديق هر آنچه كه مشاهده مي شود و آشكار است و كفر عبارت از انكار ذات خداوند مي باشد. [2] .

3. شرك چيست؟

شرك عبارت از انضمام چيزي به ذات واحد است در صورتي كه «ليس كمثله شي ء، چيزي مثل و مانند او نيست». [3] .



[ صفحه 222]



4. آيا عالم، جاهل مي شود؟

بله، عالم بما يعلم و جاهل بما يجهل گردد؛ يعني هر چه مي داند عالم به آن است و آنچه نمي داند جاهل به آن است. [4] .

5. سعادت كدام است و شقاوت چيست؟

سعادت سبب خير است و اگر انسان سعيد به آن متمسك شود، او را به ساحل نجات مي رساند و شقاوت شر است و اگر شقي به آن تمسك جويد او را به هلاكت مي كشاند و خداي تعالي عالم به همه ي اينهاست. [5] .

6. آيا روح هم مانند نور است؛ يعني بعد از مردن دوباره به جسم بر مي گردد؟

حضرت اين قياس را رد مي كند و با مثالهايي كه مي آورد شبهه ي سؤال كننده را پاسخ مي دهد و مي فرمايد: اگر سنگ و آهن را به هم بزنيد، آتش در ميان اين دو جنس ساطع مي گردد. پس آتش در اجسام، ثابت و نور ذاهب است. روح نيز به حكم قادر متعال جسمي رقيق است كه ملبس به لباس و قالب متراكم شده است. وقتي روح به امر خداوند از بدن خارج مي شود هرگز به جسم شخص ميت مراجعت نمي كند. [6] .

7. حقيقت روح چيست؟ آيا از خون است يا غير آن؟

ماده ي روح از خون است؛ زيرا صفاي رنگ، رطوبت و طراوت جسم و نيز حسن صورت و كثرت خنده از خون است و وقتي خون به فرمان خداوند منجمد گردد، روح از بدن بيرون مي رود. [7] .

8. آيا روح نيز صفت سبكي و سنگيني وزن را دارد؟



[ صفحه 223]



روح مانند باد است در مشك، اگر مشك مملو از باد شود، به وزن آن افزوده نمي شود و اگر باد از آن بيرون آيد، كم وزني در آن به وجود نمي آيد. روح هم سنگيني و وزن ندارد. [8] .

9. آيا روح بعد از خروج از بدن متلاشي مي گردد، يا به همان حال باقي مي ماند؟

روح باقي است تا وقتي كه اسرافيل در صور اول بدمد، در اين هنگام همه چيز از بين مي رود و وقتي اسرافيل در صور دوم مي دمد، به فرمان خداوند خاكهاي پراكنده در يك جا جمع شده و در نفخ صور سوم همه چيز به حالت اول خود بر مي گردند. [9] .

10. روح بعد از جدايي از بدن به كجا مي رود؟

روح به امر خداوند متعال تا هنگام بعث و نشر مخلوقات در بطن زمين و در كنار بدن جاي مي گيرد. [10] .

11. روح مصلوب كجا مي رود؟

روح مصلوب تا هنگامي كه آن مصلوب را در زمين مدفون گردانند در دست فرشته اي است كه قبض روح نموده است، و وقتي كه دفن شد، روحش نيز در نزديك او قرار مي گيرد. [11] .

12. آيا مخلوقات در روز قيامت به صف مي ايستند و اعمالشان را عرضه مي نمايند؟

بله، در آن روز مخلوقات در 120 هزار صف در عرض زمين مي ايستند. [12] .



[ صفحه 224]



13. آيا اعمال را وزن مي كنند؟

اعمال جسم نيستند. اعمال صفت افعال است و چيز ديگري نيست و صفت شي ء هم وزن نمي شود. كسي چيزي را وزن مي كند كه به عدد اشيا و سبكي و سنگيني آنها آگاه نباشد، اما بر خداوند متعال هيچ چيز مخفي و پوشيده نيست. [13] .

14. ميزان يعني چه؟

ميزان عبارت از عدل است. [14] .

15. آيا براي خداوند عزوجل شريكي در فرمانروايي و يا تضادي در تدبير هست يا نه؟

خير.

16. خداوند فرموده «أدعوني أستجب لكم» [15] پس چرا شخص مضطر بينوا هر چند كه تضرع و دعا مي كند، اجابت نمي شود؟

حضرت در جوابش مي فرمايد: واي بر تو، بدان كه هيچ كس به درگاه خداوند دعا نكرد مگر اين كه خداوند دعاي او را اجابت فرموده است. اما دعاي ظالم تا هنگام توبه مردود است، ولي شخص محق سزاوار اجابت دعاست و اگر بنده اي با تضرع و دعا درخواستي را داشته باشد كه خيري در آن نباشد، خداوند متعال آن را اجابت نمي نمايد. [16] .


پاورقي

[1] الاحتجاج، ج 2، ص 349.

[2] همان.

[3] همان.

[4] همان.

[5] همان.

[6] همان.

[7] همان، ص 350.

[8] همان.

[9] همان.

[10] همان ص 349.

[11] همان.

[12] همان، ص 350.

[13] همان، ص 351.

[14] همان.

[15] غافر / 60.

[16] همان، ص 343.


ما يحرم علي الحائض


تشترك الحائض مع الجنب في جميع ما يحرم عليه، و تزيد بأن الصوم و الصلاة صحيحان من الجنب المعذور، و لا يصحان من الحائض بحال، و يصح طلاق المرأة اليائسة، و ان تكن في الجنابة، و لا يصح طلاق الحائض الا في بعض



[ صفحه 101]



الحالات التي نذكرها في باب الطلاق ان شاء الله، و يجوز وطء المرأة المجنبة، و لا يجوز وطء الحائض. لقوله تعالي: (و اعتزلوا النساء في المحيض) و للرجل أن يستمتع بها دون القبل و الدبر، و يكره فيما بين السرة و الركبة.

و اذا عصي الرجل و غلبته الشهوة، و وطء زوجته، و هي في الحيض، قال الامام الصادق عليه السلام: «عليه أن يتصدق بدينار أن كان الحيض بعد في أوله، و في وسطه بنصف دينار، و في آخره بربع دينار، فان لم يكن عنده ما يتصدق به استغفر الله، و لا يعود، فان الاستغفار توبة و كفارة لكل من لم يجد السبيل الي شي ء من الكفارة».


من وجد كنزا في ملك غيره


و من وجد كنزا في أرض غير مملوكة فهو لواجده، و لا شي ء عليه سوي



[ صفحه 105]



الخمس، سواء أكان عليه أثر الاسلام، أم لم يكن، و سواء أكان في أرض الحرب أو السلم، أو الاسلام، أو الكفر، و علي هذا الاجماع بشهادة صاحب الجواهر و المدارك و الحدائق.

و من اشتري قطعة أرض من غيره، و وجد فيها كنزا عرضه علي المالك الأول و سأله عنه ان احتمل أنه له، و متي ادعاه المالك البائع وجب تسليمه له بلا بينة لمكان اليد السابقة، و ان لم يحتمل انه له و لا لغيره من أبناء هذا العصر تملكه الواجد، و دفع خمسه للمستحقين.

و اذا وجده في أرض مملوكة، فلا يجوز التصرف به، حتي يعرضه علي صاحب الأرض، فان ادعاه فهو أحق، و الا فهو لواجده، هذا هو المنسوب الي المشهور، أو الي كثير من العلماء، و لكنه كما تري يحتاج الي توضيح، بل الي تحديد أيضا.

و مهما يكن، فان الذي ينظر الي الواقع نظرة سليمة يري أن هذا الذي نقلناه عن الفقهاء ليس عمليا.. فأي انسان يري كنزا في أرض غيره، فيعرفه به؟ و من الذي ينكره اذا عرض عليه؟ ثم كيف يدعيه، و هو مجهول له من قبل، و من بعد، و لو علم به لما تركه لحظة واحدة؟ و هل يبيع الأرض مع علمه بأن فيها كنزا؟ أما افتراض بعض الفقهاء من أنه علم، ثم ذهل و نسي فأبعد من بعيد، نقول هذا، و نحن نعلم علم اليقين ان عدم تنفيذ الاحكام الشرعية لا يستدعي نفيها، و عدم تشريعها، و لكن لمجرد التقريب فقط، و الذي ينبغي ان يقال: ان كل ما في الارض فهو تابع لها، و يدخل في ملك مالكها في نظر العرف، و ان لم يكن جزءا منها، سواء أكان شجرا، أو حجرا، أو معدنا، أو كنزا، و سواء أملك الأرض بالحيازة، أو الهبة، أو البيع.



[ صفحه 106]



و عليه، فمن وجد كنزا في أرض غيره فلا يجوز له التعرض له بحال، حيث يحرم التصرف بملك الغير الا باذنه و رضاه، و اذا عصي و تعرض و تصرف بدون اذن المالك، و أخرج الكنز فعليه ان يسلمه لصاحب الأرض، حتي و لو لم يعلم به المالك، كما ان من انتقلت الارض اليه بسبب من الأسباب الشرعية فقد انتقل اليه كل ما فيها من كنز و معدن و ما اليهما، و لا يجب عليه التعريف لا لصاحب الأرض الأول، و لا لغيره اطلاق الا اذا احتمل أنه هو أو وارثه الذي أودعه و خبأه، و يدل علي ما اخترناه، رواية محمد بن مسلم، فقد سأل الامام عليه السلام عن الورق - أي الدراهم - يوجد في دار؟ فقال: ان كانت معمورة فهي لأهلها، و ان كانت خربة فأنت أحق بها. هذا، اذا أراد بقوله عليه السلام معمورة، المملوكة كما هو الظاهر. و أيضا يستأنس لما قلناه بما جاء في باب اللقطة من ان من وجد في بيت غيره شيئا عرضه عليه، و عرفه به.

و اذا اشتري حيوانا، و لما ذبحه وجد في جوفه دراهم، أو جوهرة، و ما اليها وجب ان يعرفها البائع، فان عرفها فهي له، و الا فهي لمن وجدها بعد اخراج الخمس، و الدليل علي هذا الحكم الخاص ان الامام عليه السلام سئل عن رجل اشتري جزورا، أو بقرة للاضاحي، فلما ذبحها وجد في جوفها صرة دراهم، أو دنانير، أو جوهرة، لمن يكون ذلك؟ فقال: عرفها البائع، فان لم يعرفها فالشي ء لك، رزقك الله تعالي اياه.

و هذه الرواية أجنبية عن الكنز، لأن الكنز هو المدفون في جوف الأرض، لا في بطون الحيوانات.

و اذا اشتري سمكة، و وجد في جوفها شيئا اخرج خمسه كائنا ما كان، و تملك الباقي، و لا يجب تعريف البائع عند المشهور، و الفرق بين الدابة



[ صفحه 107]



و السمكة وجود النص في الأولي دون الثانية، فيبقي أصل الاباحة في تملك ما في جوف السمكة علي ما هو.

و تجدر الاشارة الي أن ما يجده في جوف الدابة و السمكة لا يشترط فيه النصاب، لأنه ليس بكنز، أما ما يوجد في بطن الأرض فيشترط فيه النصاب، و هو عشرون دينارا، أو مائنا درهم، تماما كما هي الحال في المعادن.


قدرة المشتري فقط


اذا عجز البائع عن التسليم، و قدر المشتري عليه فهل يصح البيع؟. و مثال ذلك أن يغصب دارك من من هو أقوي منك، فتبيعها أنت ممن هو أقوي من الغاصب القادر علي تخليصها منه.



[ صفحه 125]



الجواب:

أجل، يصح، لأن الهدف من اشتراط القدرة هو وصول المبيع الي من انتقل اليه، و قد تحقق، قال الشيخ الانصاري نقلا عن كتاب الايضاح:«و هذا مما انفردت به الامامية، و هو المتجه». و استدل عليه بأنه لا غرر فيه و لا سفه.


الشفيع


سبق أن الشفيع هو الذي يأخذ من المشتري بالشفعة، و يشترط فيه:



[ صفحه 125]



1 - أن يكون شريكا في العين وقت البيع، فلا شفاعة لمستأجر، و لا لجار، و لا للشريك بعد القسمة، قال الامام الصادق عليه السلام: «الشفعة لا تكون الا لشريك لم تقاسمه، و في رواية ثانية: لا شفعة الا لشريكين لم يقتسما.. و اذا ارفت الارف، و حددت الحدود فلا شفعة» و الارف هي الحدود، و في الحديث الشريف: «قضي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بالشفعة ما لم تورف» أي ما لم يقتسم العقار، و يوضح الحد.. و سئل الامام الصادق عليه السلام عن الشفعة في الدور، أي شي ء واجب للشريك؟ فقال: الشفعة في البيوع اذا كان شريكا.

2 - أن يكون قادرا علي دفع الثمن، و وفيا غير مماطل، و لا يمهل أكثر من ثلاثة أيام الا اذا ادعي وجود ماله في بلد آخر، فانه يؤجل بمقدار وصوله اليه، و زيادة ثلاثة أيام، علي شريطة أن لا يتضرر المشتري بسبب التأجيل، قال صاحب الجواهر: «لا أجد خلافا بينهم في ذلك، و يدل عليه أن الامام عليه السلام سئل عن رجل طلب شفعة أرض، فذهب علي أن يحضر المال، فلم يرجع، فكيف يصنع صاحب الارض اذا اراد بيعها؟ أيبيعها أو ينتظر مجي ء شريكه صاحب الشفعة؟ قال الامام عليه السلام: ان كان معه في المصر فلينتظر به الي ثلاثة أيام، فان أتاه بالمال، و الا فليبع، و بطلت شفعته في الأرض، و ان طلب الأجل الي أن يحمل المال من بلد آخر، فلينتظر به مقدار ما يسافر الرجل الي تلك البلد، و ينصرف و زيادة ثلاثة أيام اذا قدم، فان وفاه و الا فلا شفعة.

3 - أن يكون الشفيع مسلما اذا كان المشتري مسلما، فغير المسلم تثبت له الشفعة علي مثله، حتي ولو كان البائع مسلما، و لا تثبت له علي مسلم، حتي ولو كان البائع غير مسلم، و تثبت للمسلم اطلاقا علي المسلم و غير



[ صفحه 126]



المسلم، و استدلوا علي ذلك بقول الامام الصادق عليه السلام عن جده أميرالمؤمنين عليه السلام: «ليس لليهودي و لا للنصراني شفعة».

4 - اجمعوا بشهادة صاحب الجواهر علي أن الشفعة لا تثبت اذا تعدد الشركاء، و زاد الشفيع عن الواحد، و استدلوا عليه بالاضافة الي ما سبق بقول الامام عليه السلام: ان زاد الشريك علي اثنين فلا شفعة لأحد منهم.

5 - أن لا يأذن الشفيع بالبيع لشريكه، أو يرفض الشراء اذا عرض عليه، مع قدرته، و ليس هذا من باب اسقاط ما لم يجب، بل هو مقتض لعدم الثبوت علي حد تعبير صاحب الجواهر نظير اجازة الوارث لما أوصي به مورثه قبل موته فيما زاد عن الثلث، و يدل عليه أيضا الحديث الشريف: «لا يحل أن يبيع، حتي يستأذن شريكه، فان باع، و لم يأذن فهو أحق به». و معني هذا أنه اذا اذن بالبيع فلا حق له، و يأتي البيان الأوفي.

6 - قال جماعة من الفقهاء: يشترط علم الشفيع بالثمن و المثمن معا حين الأخذ بالشفعة، فلو قال: أخذت بالشفعة بالغا ما بلغ الثمن لم يصح، لأن الشفعة في معني المعاوضة، و الجهل بالثمن يستدعي الغرر المبطل لها، تماما كالشراء بثمن مجهول.

و ذهب صاحب الجواهر و كثير من كبار الفقهاء الي أنه لا دليل من العقل و النقل علي وجوب العلم بالثمن حين الأخذ بالشفعة، بل يكفي العلم به عن طريق البينة أو غيرها وقت الدفع، و الغرر انما يبطل البيع فقط، لحديث: «نهي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم عن بيع الغرر» و الحاق الشفعة بالبيع قياس باطل.. أجل، اذا تعذر العلم بالثمن حين الأخذ و الدفع، بحيث لا يمكن العلم به بحال بطل الأخذ بالشفعة، لعدم امكان التسليم، و مثل له صاحب الشرائع و الجواهر بأن يقول



[ صفحه 127]



المشتري: نسيت مقدار الثمن، و يصدقه الشفيع.


بعد الحجر


اتفقوا علي أن المفلس يمنع من التصرف في أمواله التي كانت موجودة حين التحجير، و اختلفوا فيما اذا تجدد له مال بعده، فهل يمنع منه أيضا لمصلحة أرباب الدين، أو لا؟

و للفقهاء في ذلك قولان أصحهما أنه لا يمنع من التصرف فيما يحصل له من المال بعد التحجير، لأن الحجر تعلق بأمواله الحاضرة حين الحجر فلا يشمل غيرها، و منعه عن التصرف بالمال المتجدد يحتاج الي حكم الحاكم بالحجر ثانية، اذ لا حجر من غير حكم.



[ صفحه 108]



و مهما يكن، فان المفلس لا يمنع من التصرفات غير المالية التي لا تضر بمصلحة الدائنين. قال صاحب الجواهر: «لا يمنع من الزواج و الطلاق و القصاص و العفو عنه، و الاقرار بالنسب، و ما الي ذلك مما ليس من التصرفات المالية.. كما لا يمنع من التصرفات المحصلة للمال، كالاحتطاب و الاصطياد، و قبول الهبة و الوصية، و الشراء في الذمة و القرض».

و يبيع الحاكم أموال المفلس، و يوزعها بين أرباب الدين لكل بنسبة ماله من حق. قال الامام الصادق عليه السلام: كان أميرالمؤمنين عليه السلام يحبس اذا التوي علي غرمائه، ثم يأمر فيقسم ماله بينهم بالحصص.

أجل، من وجد من الغرماء عين ماله التي كان قد اشتراها منه المفلس نسيئة كان بها أولي دون الغرماء جميعا، حتي و لو لم يكن هناك غيرها، و له أن يدعها، و يشارك الغرماء في الاستيفاء حسب حصته، قال صاحب الجواهر: «هذا هو المشهور، بل لا أجد فيه خلافا معتدا به، للحديث المروي في كتب الفقهاء عن الرسول الأعظم صلي الله عليه و آله و سلم اذا أفلس الرجل، و وجد سلعته فهو أحق بها.. و سئل الامام عليه السلام عن رجل تركبه الديون، فيوجد متاع رجل آخر عنده بعينه؟ قال: لا يحاصه الغرماء».

و الحقيقة ان هذا يدخل في خيار التفليس، أي أن صاحب العين له الخيار بين امضاء البيع، و الضرب مع الغرماء بثمن المبيع، و بين الفسخ و الرجوع عن البيع، لفلس المشتري.


حال اليد


لا يدل وضع اليد علي الملك الا بشرطين أساسيين:

الأول: أن نجهل كيف ابتدأ وضع اليد علي العين، بحيث لا نعلم ماذا كان السبب لحدوثها، و أنه هل هو البيع، أو الهبة، أو الاجار، أو الغصب. مثلا: نعلم أن هذه الدار كانت فيما مضي لزيد، و بعد أمد رأيناها في يد عمرو، يتصرف فيها تصرف المالك في أملاكه، ولكن لا نعلم بأي سبب انتقلت اليه، و لا كيف ابتدأ وضع يده عليها.. فوضع اليد - و الحال هذه - يدل علي الملك بلا ريب، و لا يجري الاستصحاب.. أما اذا علمنا أن صاحب اليد كان قد استأجر العين من صاحبها، و بعد أمد شككنا: هل انتقلت اليه بمسوغ شرعي، أولا؟. أما اذا كانت الحال هكذا فلا أثر لليد في دلالتها علي الملك، بل نستصحب حال اليد التي كانت عليها فيما سبق.

وعلي هذا، اذا كانت دار في يد شخص، و ادعي عليها آخر، و قال: هي ملكي، و اين أجرته اياها منذ سنوات، و أبرز أوراقا تثبت الاجار، أو أقام شهودا علي ذلك.. اذا كان الأمر كذلك - تسقط اليد عن الدلالة علي الملك، و ليس لساكنها أن يحتج بها، بل عليه أن يثبت الملك بطريق آخر غير وضع اليد، و أنها انتقلت اليه بناقل شرعي. و مع عدم البينة لصاحب اليد يحلف الذي أثبت الاجار، و يحكم له.



[ صفحه 115]



الشرط الثاني: أن تكون العين التي تحت اليد قابلة بطبيعتها للنقل و الانتقال، و التملك و التمليك. أما اذا لم تكن قابلة لذلك، كالوقف الذي لا يقبل الملك الا في حالات خاصة فان اليد تسقط عن الدلالة علي الملك. فاذا علمنا بأن هذا العقار كان وقفا فيما مضي، و بعد أمد رأيناه في يد شخص يتصرف فيه، و شككنا: هل انتقل اليه بالبيع لوجود المسوغ لبيع الوقف.. اذا كان الأمر كذلك.. فلا يسوغ أن نحكم لصاحب اليد اعتمادا علي وضع يده.

و علي هذا اذا تنازع أرباب الوقف مع صاحب اليد علي ما كان وقفا في السابق، فقالوا: ان هذا العقار كان وقفا، و ما زال. و قال صاحب اليد: هو ملكي، و أنا المتصرف، فالقول قول أرباب الوقف، و علي صاحب اليد البينة انها انتقلت اليه بناقل شرعي، و لا يفيده وضع اليد شيئا.



[ صفحه 116]




اما انها ليست من مالي


قال سعيد بن بيان: مر بنا المفضل بن عمر - أنا و أخت لي - و نحن نتشاجر في ميراث فوقف علينا ساعة ثم قال لنا: تعالوا الي المنزل، فأتيناه فأصلح بيننا بأربعمائة درهم دفعها الينا من عنده حتي اذا استوثق كل واحد منا صاحبه قال المفضل: أما انها ليست من مالي و لكن أباعبدالله الصادق أمرني اذا تنازع رجلان من أصحابنا أن أصلح و أفتد بها من ماله - فهذا مال أبي عبدالله.


مشعلهاي شعله ور (پيام امام صادق به عبدالله بن جندب)


ترجمه ي تقي متقي، مؤسسه ي دارالحديث، 1375، رقعي، 41 ص.


من أسرار الطير


تأمل يا مفضل جسم الطائر و خلقته، فإنه حين قدر أن يكون طائرا في الجو، خفف جسمه و أدمج خلقه، و اقتصر به من القوائم الأربع علي اثنتين، و من الأصابع الخمس علي أربع، و من منفذين للزبل و البول علي واحد يجمعهما، ثم خلق ذا جؤجؤ [1] محدد، ليسهل عليه أن يخرج الهواء كيف ما أخذ فيه، كما جعلت السفينة بهذه الهيئة، لتشق الماء و تنفذ فيه، و جعل في جناحيه و ذنبه ريشات طوات متان، لينهض بها للطيران، و كسا كله الريش، ليتداخله الهواء فيقله [2] و لما قدر أن يكون طعمه الحب و اللحم يبلعه بلعا بلا مضغ، نقص من خلقة الإنسان و خلق



[ صفحه 116]



له منقار صلب جاسي يتناول به طعمه، فلا ينسحج [3] من لفظ الحب، و لا يتقصف [4] من نهش اللحم، و لما عدم الأسنان، و صار يزدرد الحب صحيحا و اللحم غريضا [5] أعين بفضل حرارة في الجوف تطحن له الطعم طحنا يستغني به عن المضغ، و اعتبر ذلك بأن عجم العنب [6] و غيره، يخرج من أجواف الإنس صحيحا، و يطحن في أجواف الطير لا يري له أثر، ثم جعل مما يبيض بيضا، و لا يلد ولادة، لكيلا يثقل عن الطيران، فإنه لو كانت الفراخ في جوفه تمكث حتي تستحكم، لأثقلته و عاقته عن النهوض و الطيران، فجعل كل شي ء من خلقه مشاكلا للأمر الذي قدر أن يكون عليه، ثم صار الطائر السائح في هذا الجو يقعد علي بيضه فيحضنه أسبوعا و بعضها أسبوعين و بعضها ثلاثة أسابيع، حتي يخرج الفرخ من البيضة، ثم يقبل عليه فيزقه الريح لتتسح [لتتسع - خ] حوصلته للغذاء، ثم يربيه و يغذيه بما يعيش به، فمن كلفه أن يلقط الطعم و الحب يستخرجه، بعد أن يستقر في حوصلته، و يغذو به فراخه؟ و لأي معني يحتمل هذه المشقة و ليس بذي روية و لا تفكر، و لا يأمل في فراخه ما يؤمل الإنسان في ولده من العز و الفرد [7] و بقاء الذكر؟ فهذا من فعله يشهد أنه معطوف علي فراخه، لعله لا يعرفها و لا يفر فيها، و هي دوام النسل و بقاؤه لطفا من الله تعالي ذكره.


پاورقي

[1] الجؤجؤ: من الطائر و السفينة، الصدر و الجمع جآجي ء.

[2] يقله: يحمله و يرفعه.

[3] ينسحج: أي ينتشر.

[4] يتقصف: أي يتكسر.

[5] الغريض: كل أبيض طري.

[6] عجم العنب: ما كان في جوف العنب من النوي الصغير.

[7] الرفد: بالكسر، المعونة و العطاء، و الجمع إرفاد ورفود.


الله أمهر فاطمة


أمالي الشيخ الطوسي 2 / 280، ب 36، ح 6: أخبرنا الحسين بن ابراهيم القزويني عن محمد بن وهبان، عن علي بن حبيش، عن العباس بن محمد بن الحسين، عن أبيه، عن صفوان بن يحيي، عن الحسين بن أبي غندر، عن اسحاق بن عمار و أبي بصير، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ان الله تبارك و تعالي أمهر فاطمة عليه السلام ربع الدنيا فربعها لها، و أمهرها الجنة و النار، تدخل أعداءها النار، و تدخل أولياءها الجنة، و هي الصديقة الكبري، و علي معرفتها دارت القرون الأولي.


تكريم العالم


[أصول الكافي 2 / 185، ح 2: علي بن ابراهيم، عن أبيه، عن ابن أبي عمير، عن رفاعة بن موسي، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...]

لايقبل رأس أحد و لايده الا يد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم أو من أريد به رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.



[ صفحه 58]




الانسان اذا دعا


فلاح السائل 29، و أصول الكافي 2 / 471: الكليني، عن ابن القداح، عن أبي عبدالله عليه السلام قال:...

ما أبرز عبد يده الي الله العزيز الجبار الا استحيي الله عزوجل أن يردها صفرا حتي يحصل فيها من فضل رحمته، فاذا دعا أحدكم فلا يرد يده حتي يمسح علي وجهه و رأسه.


مواقف امامية فاعلة


هدف الرسالة الاسلامية انساني نبيل يرمي الي تربية الانسان ليخرج من و حول الجاهلية الي أجواء الفضائل الانسانية. و لا بد لهذه الرسالة من قادة عقائديين رساليين يقدمون النموذج الأفضل في التربية و السلوك و التصرف الأمثل في التفاني لحفظ هذه الرسالة الشريفة و الدفاع من كل ضيم أو انحراف.

و لما لم يوفق أهل البيت عليهم السلام للامساك بزمام الأمور و قيادة الأمة لتكون خير أمة أخرجت للناس، وقفوا في وجه الظالمين و النمحرفين كأشد ما يكون و منعوهم من بث سمومهم الفكرية في أذهان الأمة الاسلامية. فبينما كان الحاكمون من أمويين و عباسيين يغرقون في بحور متع الحياة البهيمية و اللذات الدنيوية الزائلة وقف أهل البيت عليه السلام منهم موقف الأسود الأبطال يذودون عن حياض الاسلام و يمنعون الحكام الطغاة من التفرد بفقراء الأمة فكان لهم الموقف الايجابي المشرف الذي يتلخص بأمرين:

الأول: محاولة القضاء علي الانحراف و ارجاع الوضع السياسي الي ما كان عليه أيام النبي صلي الله عليه و آله و سلم.

و الثاني: نشر الرسالة فكريا و روحيا، و سياسيا و تعميقها في حياة الأمة الاسلامية.



[ صفحه 227]



هذان الأمران لا يتمان بدفع عاديات الزمان و دحر كل الزنادقة الذين يتربصون بالاسلام الدوائر و يكيدون له المكايد.

و في عصر الامام الصادق عليه السلام ظهر جو الزندقة و الالحاد و ظهرت المانوية و المزدكية و نشط علماء اليهود و المجوس في بث أفكارهم و انتشرت الترجمة للفلسفة الاغريقية و الهندية و الفارسية، و في هذا الجو سمحت الحكومات المتسلطة لمثل هذه الأفكار المسمومة بالانتشار، بل دفعت جهات علمية معروفة للوقوف ضد مدرسة أهل البيت عليهم السلام في منصب الامامة و أنهم السلسلة الطاهرة التي شرفها رب العالمين و عصمها من الذنوب.

و أبرز هذه المواقف الواضحة و الصريحة كانت للامام الاصادق عليه السلام فهو تارة يرد الشبهات الموجهة سهامها الي الاسلام كالزنادقة و الملاحدة و غيرهم و تارة أخري يرد شبهات العلماء المتفقهين الذين نصبهم الحكام قضاة علي الناس مقابل مدرسة أهل البيت فالدولة العباسية اهتمت علي وجه الخصوص بتأييد المدارس الأخري و حاولت جهدها بجعل المدرسة التابعة لها محط أنظار الناس و كان في رأس القائمة أبوحنيفة الذي منحه الحكم لقب: الامام الأعظم ليوهنوا من قدر الامام الصادق و أتباعه.

و كم من مرة جمع المنصور العلماء لمناظرة الامام الصادق و يرجعون جميعهم منهزمين.



[ صفحه 229]




معني فرمايش خدا: «آنچه را (از آيات و سوره هاي قرآن) به شما...» چيست؟


اسحاق بن عمار و يونس گويند: از امام صادق - عليه السلام - درباره ي فرمايش خدا: (خذوا ما آتيناكم بقوة) [1] «آنچه را (از آيات و دستورهاي قرآن) به شما داده ايم با قدرت بگيريد» سؤال نموديم آيا مراد قوت بدنها است، يا قوت دل و قلب است؟

حضرت فرمود: هر دو است.


پاورقي

[1] سوره ي بقره: آيه ي 63.


حديث 110


4 شنبه

الشفقة من العدو محال.

دلسوزي و مهرباني از دشمن، محال است.

بحار، ج 75، ص 194


استجابة دعائه 02


أبوجعفر محمد بن جرير الطبري: قال: حدثنا القاضي أبوالفرج المعافي قال: حدثنا الحسين بن القاسم الكوكبي، قال: حدثنا أبوجعفر



[ صفحه 135]



أحمد بن وهب قال: حدثنا عمرو بن محمد الأزدي، عن ثمامة بن أشرس، عن محمد بن راشد، عن أبيه قال: جاء رجل الي أبي عبدالله عليه السلام فقال: يابن رسول الله ان حكيم بن عباس الكلبي ينشد الناس بالكوفة هجاءكم، فقال: هل علقت منه بشي ء؟ قال: بلي فأنشده:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم نر مهديا علي الجذع يصلب



و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و أطيب



فرفع أبو عبدالله عليه السلام يديه الي السماء و هما يرعشان رعدة، فقال: اللهم ان كان كاذبا فسلط عليه كلبك، قال: فخرج حكيم من الكوفة فأدلج فلقيه الأسد فأكله، فجاؤوا بالبشير أبا عبدالله عليه السلام و هو في مسجد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم بذلك، فخر لله ساجدا و قال: الحمد لله الذي صدقنا وعده [1] .

ابن شهرآشوب: قال: بلغ الصادق عليه السلام قول الحكيم بن العباس الكلبي:



صلبنا لكم زيدا علي جذع نخلة

و لم أر مهديا علي الجذع يصلب



و قستم بعثمان عليا سفاهة

و عثمان خير من علي و أطيب



فرفع الصادق عليه السلام يديه الي السماء و هما يرعشان فقال: اللهم ان كان عبدك كاذبا فسلط عليه كلبك، فبعثه بنوأمية الي الكوفة فبينما هو يدور في سككها اذ افترسه الأسد و اتصل خبره بجعفر عليه السلام فخر لله ساجدا ثم قال: الحمد لله الذي أنجزنا وعدنا [2] .



[ صفحه 136]




پاورقي

[1] دلائل الامامة: ص 115.

[2] مناقب ابن شهرآشوب: ج 4 ص 234.


اعتراف مرد دروغگو


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: سه كار است كه به آن سه چيز زيان نمي رساند: دعا به وقت اندوه، طلب آمرزش از خدا و سپاس نعمت.

و از ابان بن تغلب نقل مي كند كه گفت:

بر حضرت صادق عليه السلام وارد شديم، مردي از اهل كوفه آن جا بود، حضرت درباره ي مالي كه به او داده بودند كه به حضرت برساند به او تندي مي كرد و مي فرمود: مال مرا بردي؟ گفت: به خدا! من چنين كاري نكرده ام؛ حضرت خشمناك شده و راست نشست و چند مرتبه فرمود:

به خدا! من نكرده ام!! تو اي ابان و تو اي زياد به خدا! اگر امين خدا و جانشين او در زمينش و حجت او بر بندگانش بوديد، آن چه اين مرد با مال كرده براي شما پوشيده نمي ماند. در اين هنگام مرد گفت: قربانت شوم، من مال را گرفتم.



[ صفحه 197]




املاؤه لسليمان بن خالد في دعاء صلاة الظهر


أبو المفضّل محمّد بن عبد الله بن المطّلب رحمه الله، قال: حدّثنا الحسين بن سعدان بن محمّد بن سعدان العابد الجعفيّ بالكوفة، قال: حدّثني أبو جعفر بن محمّد بن منصور بن يزيد الرّازيّ المقرئ، قال: حدّثنا سليمان بن خالد عن معاوية بن عمّار [1] الذّهبيّ [2] قال: هذا دعاء سيّدي أبي عبد الله جعفر بن محمّد عليه السلام في عقيب صلاته، أملاه عليّ فأوّل الصّلوات الظّهر، وبذلك سمّيت الأُولي؛ لأنّها أوّل صلاة افترضها الله تعالي علي عباده.

يا أسَمَع السّامِعينَ، وَيا أبصَرَ النّاظِرينَ، ويا أسرَعَ الحاسِبينَ، ويا أجوَدَ الأجوَدينَ، وَيا أكرَمَ الأكرَمينَ، صَلّ علي مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، كأفضَلَ وَأجزَلَ وَأوفي وَأكمَلَ وَأحسَنَ وَأجمَلَ وَأكبَرَ وَأطهَرَ وَأزكي وَأنوَرَ وَأعلي وَأبهي وَأسني وَأنمي وَأدوَمَ وَأبقي ما صَلَّيتَ وَبارَكتَ وَمَنَنتَ وسَلَّمتَ وَتَرحَّمتَ علي إبراهيمَ وَعلي آلِ إبراهيمَ إنَّكَ حَميدٌ مَجيدٌ.

اللّهمَّ امنُن علي مُحَمّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ كما مَنَنتَ علي موسي وَهارونَ، وَسَلِّم علي مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ كَما سَلَّمتَ علي نُوحٍ في العالَمينَ.

اللّهمَّ وَأورِد عَلَيهِ مِن ذُرِّيَّتِهِ وأزواجِهِ وَأهلِ بَيتِهِ وَأصحابِهِ وَأتباعِهِ مَن تَقَرُّ بِهِم عَينُهُ، وَاجعَلنا مِنهُم وَمِمّن تَسقيهِ بِكأسِهِ، وَتُورِدُهُ حَوضَهُ، وَاحشُرنا في زُمرَتِهِ وَتَحتَ لِوائِهِ، وَأدخِلنا في كُلِّ خَيرٍ أدخلتَ فيهِ مُحَمّداً وَآلَ مُحَمّدٍ، وأخرِجنا مِن كُلِّ سوءٍ أخرَجتَ مِنهُ مُحَمّداً وَآلَ مُحَمّدٍ، وَلا تُفَرِّق بَينَنا وَبَينَ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمّدٍ طَرفَةَ عَينٍ أبداً، وَلا أقَلَّ مِن ذلِكَ وَلا أكثَرَ.

اللّهمَّ صَلِّ علي مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمّدٍ، وَاجعَلني مَعَهُم في كُلِّ عافِيَةٍ وَبَلاءٍ، وَاجعَلني مَعَهُم في كُلِّ شِدَّةٍ وَرَخاءٍ، وَاجعَلني مَعَهُم في كُلِّ مَثوي وَمُنقَلَبٍ.

اللّهمَّ أحيِني مَحياهُم، وَأمِتني مَماتَهُم، وَاجعَلني بِهِم عِندَكَ وَجيهاً في الدُّنيا والآخِرَةِ وَمِنَ المُقَرّبينَ.

اللّهُمَّ صَلِّ علي مُحَمِّدٍ وَعَلي آلِ مُحَمَّدٍ، وَاكشِف عَنّي بِهِم كُلَّ كَربٍ، وَنَفِّس عَنّي بِهِم كُلَّ هَمٍّ، وَفَرِّج بهم [3] عنّي كُلَّ غَمٍّ، وَاكفِني بِهِم كُلَّ خَوفٍ، وَاصرِف عَنّي بِهِم مَقاديرَ البَلاءِ وَسوءَ القَضاءِ وَدَركِ الشِّقاءِ وَشَماتَةِ الأعداءِ.

اللّهمَّ اغفِر لي ذَنبي وَطَيِّب كَسبي، وَقَنِّعني بِما رَزَقتَني، وَبارِك لي فيهِ، وَلا تَذهَب بِنَفسي إلي شَي ءٍ صَرَفتَهُ عَنِّي.

اللّهمَّ إنّي أعوذُ بِكَ مِن دُنيا تَمنَعُ خَيرَ الآخِرَةِ، وَعاجِلٍ يَمنَعُ خَيرَ الآجِلِ، وَحَياةً تَمنَعُ خَيرَ المَماةِ، وأملٍ يَمنَعُ خَيرَ العَمَلِ.

اللّهمَّ إنّي أسألُكَ الصّبرَ علي طاعَتِكَ، وَالصَّبرَ عَن مَعصِيَتِكَ، وَالقِيامَ بِحَقِّكَ، وأسألُكَ حَقايِقَ الإيمانِ، وَصِدقَ اليَقينِ في المَواطِنِ كُلِّها، وَأسألُكَ العَفوَ وَالعافِيَةَ وَالمُعافاةَ في الدُّنيا وَالآخِرَةِ، عافِيَةَ الدُّنيا مِنَ البَلاءِ وَعافِيَةَ الآخِرَةِ مِنَ الشَّقاءِ.

اللّهمَّ إنّي أسألُكَ العافِيَةَ، وَتَمامَ العافِيَةِ، وَدَوامَ العافِيَةِ، وَالشُّكرَ علي العافِيَةِ، وَأسألُكَ الظَّفَرَ وَالسَّلامَةَ وَحُلولَ دارِ الكَرامَةِ.

اللّهمَّ اجعَل في صَلاتي وَدُعائي رَهبَةً مِنكَ، وَرَغبَةً إلَيكَ، وَراحَةً تَمُنّ بِها عَلَيَّ.

اللّهمَّ لا تَحرِمني سَعَةَ رَحمَتِكَ وَسُبوغَ نِعمَتِكَ وَشُمولَ عافِيَتِكَ وَجزيلَ عَطائِكَ وَمِنَحَ مَواهِبِكَ، لِسوءِ ما عِندي، وَلا تُجازِني بِقَبيحِ عَمَلي، وَلا تَصرِف وَجهَكَ الكَريمَ عَنّي.

اللّهمَّ لا تَحرِمني وَأنا أدعوكَ، وَلا تُخَيِّبني وَأنا أرجوكَ، وَلا تَكِلني إلي نفسي طَرفَةَ عَينٍ أبَداً، وَلا إلي أحَدٍ مِن خَلقِكَ فَيَحرِمَني وَيَستَأثِرَ عَلَيَّ.

اللّهمَّ إنَّكَ تَمحو ما تَشاءُ وَتُثبِتُ وَعِندَكَ أُمُّ الكِتابِ، أسألُكَ بِآلِ ياسينَ خِيرَتِكَ مِن خَلقِكَ، وَصَفوَتِكَ مِنَ بَريَّتِكَ، وَأُقَدِّمُهُم بَينَ يَدَي حَوائِجي وَرَغبَتي إلَيكَ.

اللّهمَّ إن كُنتَ كَتَبتَني في أُمِّ الكِتابِ شَقِيّاً مَحروماً مُقَتَّراً عَلَيّ في الرّزقِ، فامحُ مِن أُمِّ الكِتابِ شِقائي وَحِرماني وَأثبِتني عِندَكَ سَعيداً مَرزوقاً، فإنَّكَ تَمحو ما تَشاءُ وَتُثبِتُ وَعِندَكَ أُمُّ الكِتابِ.

اللّهمَّ إنّي لِما أنزَلتَ إلَيَّ مِن خَيرٍ فَقيرٍ، وَأنا مِنكَ خائِفٌ وَبِكَ مُستَجيرٌ وَأنا حَقيرٌ مِسكينٌ أدعوكَ كَما أمَرتَني، فاستَجِب لي كَما وَعَدتَني، إنَّكَ لا تُخلِفُ الميعادَ، يا مَن قالَ ادعوني أستَجِب لَكُم، نِعمَ المُجيبُ أنتَ يا سَيِّدي، وَنِعمَ الرَّبُّ وَنِعمَ المَولي، بِئسَ العَبدُ أنا، وَهذا مَقامُ العائِذِ بِكَ مِنَ النّارِ، يا فارِجَ الهَمِّ وَيا كاشِفَ الغَمِّ يا مُجيبَ دَعوَةِ المُضطَرّينَ، يا رحمانَ الدُّنيا وَالآخِرَةِ وَرَحيمَهُما، ارحَمني رَحمَةً تُغنيني بِها عَن رَحمَةِ مَن سِواكَ، وَأدخِلني بِرَحمَتِكَ في عِبادِكَ الصّالِحينَ، الحَمدُ للَّهِِ الّذي قَضي عَنّي صَلاةً كانَت عَلي المُؤمِنينَ كِتاباً مَوقوتاً. بِرَحمَتِكَ يا أرحَمَ الرّاحِمينَ. [4] .



[ صفحه 84]




پاورقي

[1] معاوية بن عمّار: بن أبي معاوية البجليّ الدّهنيّ، مولاهم أبو القاسم الكوفيّ، واسم أبي معاوية خبّاب، مولي، كان وجهاً ومقدماً وكثير الشأن عظيم المحل، ثقة، روي عن أبي عبد الله وأبي الحسن عليهما السلام. (راجع: رجال النجاشي: ج 2 ص 346 الرقم 1097، رجال الطوسي: ص 303 الرقم 4457).

[2] لم توجد «الذّهبيّ» في سوي فلاح السائل، ويحتمل خلط بين «الدّهني» و«الذّهبي».

[3] في المصدر: «به»، وما أثبتناه أنسبُ للسياق.

[4] فلاح السائل: ص319 ح215، مصباح المتهجّد: ص56، البلد الأمين: ص15، بحار الأنوار: ج86 ص70 ح5، وفيهم «معاوية بن عمّار» من دون «الذّهبيّ».


ختامه مسك


قال رسول الله صلي الله عليه و آله: «المتقون سادة، و الفقهاء قادة» [1] .

اهل تقوا و پرهيزكاري بزرگان قوم (چشم و چراغ مردم) هستند (خداوند متعال متقين را در دنيا و آخرت عزيز و آقا مي نمايد) و فقيهان (مراجع تقليد و نواب عام حضرت بقية الله الاعظم) زمامداران و رهبران مردم هستند.



[ صفحه 212]




پاورقي

[1] امالي شيخ طوسي ص 225 ح 392 مجلس 8 ح 42.


منافع النار و جعلها كالمخزونة في الاجسام


و النار أيضا كذلك، فانها لو كانت مبثوثة كالنسيم و الماء كانت تحرق العالم و ما فيه، و لما لم يكن بد من



[ صفحه 125]



ظهورها في الاحايين، لغنائها في كثير من المصالح، جعلت كالمخزونة في الاجسام، فتلتمس عند الحاجة اليها، و تمسك بالمادة و الحطب ما احتيج الي بقائها لئلا تخبو فلا هي تمسك بالمادة و الحطب، فتعظم المؤونة في ذلك، و لا هي تظهر مبثوثة، فتحرق كل ما هي فيه، بل هي علي تهيئة و تقدير، اجتمع فيها الاستمتاع بمنافعها و السلامة من ضررها.

ثم فيها خلة اخري و هي مما خص بها الانسان دون جميع الحيوان لما له فيها من المصلحة، فانه لو فقد النار لعظم ما يدخل عليه من الضرر في معاشه، فاما البهائم فلا تستعمل النار، و لا تستمتع بها، و لما قدر الله عزوجل أن يكون هذا هكذا، خلق للانسان كفا و أصابع مهيئة لقدح النار و استعمالها، و لم يعط البهائم مثل ذلك، لكنها أعينت بالصبر علي الجفاء و الخلل في المعاش لكيلا ينالها في فقد النار ما ينال الانسان عند فقدها.

و أنبئك من منافع النار علي خلقة صغيرة عظيم موقعها، و هي هذا المصباح الذي يتخذه الناس، فيقضون به حوائجهم ما شاؤوا في ليلهم و لولا هذه الخلة لكان الناس



[ صفحه 126]



تصرف اعمارهم بمنزلة من في القبور، فمن كان يستطيع أن يكتب أو يحفظ، أو ينسج في ظلمة الليل، و كيف كان حال من عرض له وجع في وقت من أوقات الليل، فاحتاج الي أن يعالج ضمادا أو سفوفا أو شيئا يستشفي به... فاما منافعها في نضج الأطعمة و دفاء الأبدان و تجفيف اشياء و تحليل اشياء و أشباه ذلك، فأكثر من أن تحصي و أظهر من أن تخفي.


علم طب


هر پيامبري از پيامبران در علوم عصرش برتر است تا معجزه روشني براي ناظرين باشد، مانند عصاي موسي عليه السلام كه سحر ساحرين و شوكت فرعون را شكست و طب عيسي عليه السلام كه به درجه زنده كردن مردگان رسيد و بلاغت قرآن كه جن و انس از مناظره به آن عاجزند.

اما اهل بيت عليهم السلام؛ آن ها وارث علوم انبيا عليهم السلام هستند، چنانچه در زيارت وارث معروفه مي خوانيم:

«السلام عليك يا وارث موسي كليم الله، السلام عليك يا وارث عيسي روح الله...».

اين وراثت فقط به امام حسين عليه السلام خلاصه نمي شود، بلكه همه ائمه يك نورند و وارث علوم انبيا هستند.

پس امامان در همه علوم ماهرند و دوران ائمه عليهم السلام به علوم روحي و ديني كه تأكيد بر عالم آخرت دارد، اكتفا نمي شد، بلكه اهل بيت علم دنيوي را مقدم داشته و سخت به آن اهتمام مي ورزيدند، هر علوم مفيده را دنيوي نمي شمردند و تمام علوم مفيده را ذخيره آخرت به حساب مي آوردند و مكتب اسلام به علوم طبي كه بالاترين جايزه شرف را در عالم به دست آورد، افتخار مي كند.


قوة المعارضة أيام المتوكل


و اشتد الأمر و عظمت المحنة في أيام المتوكل العباسي، فكان بغض علي و شيعته يأكل قلبه كما تأكل النار يابس الحطب، و كان لا يذوق طعم الراحة و لعلي عليه السلام ذكر في الوجود، و لشيعته مجتمع زاهر بالعلم محتفظ بكرامته، مستقل بمواهبه، منفصل عن الدولة. و قد تتبع العلويين و حط من كرامة أهل البيت. و لم يسمح لأي أحد أن يذكرهم بخير.

و يدلنا علي شدة بغضه و تحامله أن نصر بن علي الجهضمي حدث بحديث عن النبي صلي الله عليه و آله و سلم انه أخذ بيد الحسن و الحسين و قال: (من أحبني و أحب هذين و اباهما و امهما كان معي في درجتي يوم القيامة)، فأمر المتوكل بضربه ألف سوط إلي ان كلمه جعفر بن عبدالواحد بأن نصرا لم يكن شيعيا و انما هو من



[ صفحه 227]



أهل السنة، فضرب خمسمائة سوط و عفي عن الباقي. [1] و يحدثنا المقريزي: ان يزيد بن عبدالله امير مصر، أمر بضرب جندي تأديبا لشي ء صدر منه، و عندما أحسن الجندي بألم الضرب، اقسم علي الأمير بحق الحسن و الحسين أن يعفو عنه، فأمر الأمير بضربه ثلاثين سوطا جزاء لهذا القسم، و كتب إلي المتوكل في بغداد يخبره بخبر الجندي، فورد الكتاب علي يزيد يأمره بضربه مئة سوط و حمله إلي بغداد [2] و لعل النطع و السيف كانت خاتمة المطاف لذلك الجندي، و أمر بضرب أحمد بن محمد بن عاصم صاحب خان عاصم ألف سوط، لاتهامه بسبب الشيخين حتي مات، قال في الحضارة الاسلامية نقلا عن المنتظم: و كانت الحكومة إذا ارادت ان تعاقب شيعيا لمذهبه لم تذكر اسم علي، بل يجعل سبب العقوبة انه شتم ابابكر و عمر.

و ما اكثر من عوقب بهذه الوسيلة. ولكن انصار المتوكل و حزبه الذين يرون البغض لعلي و شيعته يقربهم إليه زلفا. نالوا بذلك إربهم في الدنيا و عقابهم في الآخرة.

و خلاصة القول ان المتوكل اشتد في العداء لاهل البيت و النيل منهم، و استقدم أباالحسن الهادي عليه السلام من المدينة إلي سامراء في سنة 236 و عامله بالشدة و الأذي، و توصل المنحرفون عن آل علي إلي اساءة الامام الهادي عليه السلام فسعوا به إلي المتوكل و أخبروه ان في منزله سلاحا و كتبا من شيعته، فهجموا علي داره ليلا و لم يعثروا علي أي شي ء من ذلك، و ما زال الإمام الهادي عليه السلام مقيما في سامراء إلي أن مات مسموما سنة 254 ه، و كانت مدة اقامته فيها 18 سنة.


پاورقي

[1] الخطيب ج 2 ص 281.

[2] الخطيب ج 4 ص 153.


صحيح ابن ماجة


ابن ماجة هو: محمد بن يزيد بن ماجة أبوعبدالله القزويني المتولد سنة 209 ه و المتوفي سنة 273 ه ارتحل إلي العراق، و الكوفة، و مكة و الشام و ألف كتابه في الحديث، و هو أحد الصحاح الست. و قدموا كتابه علي موطأ مالك.

هذه هي الصحاح الست التي يخصها أهل السنة بالثقة علي اختلاف في درجاتها في الصحة. علي أن هناك كتب توصف بالصحة، لأن الصحيحين لم يستوعبا جميع الأخبار الصحيحة، فألفت كتب توصف بالصحاح: كصحيح إسحاق بن خزيمة و صحيح أبي حاتم المتوفي 354 ه، و صحيح أبي عوانة، و غيرها. و قد استدرك الحاكم النيسابوري علي الصحيحين أحاديث خرجها علي شرطهما. [1] .


پاورقي

[1] اصطلح الرجاليون يشيروا لمن خرج له البخاري ب (خ) و مسلم (م) و الترمذي (ت) و النسائي (س) و ابوداود (د) و ابن ماجة (ق) و لمن خرج حديثه أصحاب الصحاح الست (ع) و إذا اجتمع الأربعة (ء) فإذا وجدت العلامة في اول الترجمة، عرف أنه حديث صاحب الترجمة رواء من اشير اليه.


رأيه في الرؤية


قال الربيع: كنت يوما عند الشافعي، و جاءه كتاب من الصعيد يسألونه عن قوله تعالي: (كلا أنهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون).



[ صفحه 213]



فكتب الشافعي: لما حجب قوما بالسخط، دل علي أن قوما يرونه بالرضا. قال الربيع: أو تدين بذلك؟

قال و الله لو لم يدن محمد بن ادريس: انه يري ربه في المعاد لما عبده في الدنيا [1] .

و بهذا يتضح لنا رأي الشافعي: أن الرؤية محققة في الآخرة، و لولا ذلك لما عبدالله في الدنيا.

و قد اختلف المسلمون في رؤية الله تعالي، فذهب قوم الي جوازها في الدنيا و الآخرة. و منعها آخرون في الدنيا و وقوعها في الآخرة، كما هو مذهب الشافعي.

و ذهب أهل البيت (ع) و شيعتهم الي استحالة الرؤية في الدنيا و الآخرة، و عدم امكانها لأنه تعالي (لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير) لأن الأبصار انما تتعلق بما كان في جهة أصلا أو تابعا، كالأجسام. و الهيئات، و علل ذلك بأن الباصرة لا تكون في حيز الممكنات ما لم تتصل أشعة الصر بالمرئي، و يمتنع اتصال شي ء ما بذاته جل و علا.

و للامام ابي الحسن الهادي (ع) اسلوب آخر في تقرير هذا الوجه، يوافق رأي الفلاسفة من أهل هذا العصر. أخرج الكليني في باب ابطال الرؤية، من كتاب التوحيد من أصول الكافي، بسنده الي أحمد بن اسحاق قال: كتبت الي أبي الحسن الثالث اسأله عن الرؤية؟ فكتب عليه السلام: لا تجوز الرؤية - عقلا - ما لم يكن بين الرائي و المرئي هواء [2] ينفذ البصر، فاذا انقطع الهواء عن الرائي أو المرئي لم تصح الرؤية.

قال سيدنا شرف الدين: أن العقل الذي عرفنا الله تعالي به يحكم مستقلا بامتناع رؤية الباري سبحانه، سواء أكانت الرؤية بصرية، أم قلبية، أو خيالية، أم وهمية، لامتناع لوازمها بحكم العقل.

نعم، ندرك بأبصارنا آيات الله في عجائب مخلوقاته (ان في خلق السماوات و الأرض و اختلاف الليل و النهار لآيات لأولي الألباب).



و في كل شي ء له آية

تدل علي أنه واحد





[ صفحه 214]



و ندرك ببصائرنا أنه هو الله، الذي لا اله الا هو، عالم الغيب و الشهادة، هو الرحمن الرحيم.

و عن الامام الرضا (ع) أخرجه الكليني في أصول الكافي بسنده الي صفوان بن يحيي قال: سألني أبوقرة المحدث أن أدخله علي الامام ابي الحسن الرضا عليه السلام فاستأذنته في ذلك، فأذن لي، فأدخلته عليه فسأله عن الحلال و الحرام حتي بلغ سؤاله الي التوحيد، فقال أبوقرة: انا روينا ان الله قسم الرؤية و الكلام بين النبيين، فقسم الكلام الموسي، و لمحمد الرؤية.

فقال الامام (ع): فمن المبلغ عن الله الي الثقلين من الانس و الجن في انه لا تدركه الأبصار، و لا يحيطون به علما، و ليس كمثله شي ء؟ أليس هو محمد (ص)؟

قال أبوقرة: بلي،

قال (ع): كيف يجي ء رجل الي الخلق جميعا فيخبرهم: أنه جاء من عند الله، و انه يدعوهم الي الله بأمرالله، و يقول لهم عن الله: انه لا تدركه الأبصار، و لا يحيطون به علما، و ليس كمثله شي ء؟ ثم يقول لهم: أنا رأيت الله بعيني، و أحطت به علما، و هو علي صورة البشر. أما تستحون؟! ما قدرت الزنادقة ان ترميه (ص) بهذا، ان يكون يأتي من عندالله بشي ء ثم يأتي بخلافه!

قال له أبوقرة: فانه تعالي يقول: «لقد رآه نزلة أخري».

فقال الامام (ع) أن بعد هذه الآية ما يدل علي ما رأي (ص)، حيث قال تعالي: «ما كذب الفؤاد ما رأي» يقول: ما كذب فؤاد محمد ما رأت عيناه، ثم أخبر بما رأي فقال: لقد رأي من آيات ربه الكبري فآيات الله غير الله تعالي. و قد قال عز من قائل: «و لا يحيطون به علما» فاذا رأته الأبصار فقد أحيط به علما. قال أبوقرة: أفتكذب الروايات؟

قال الامام: اذا كانت الروايات مخالفة للقرآن كذبتها، و قد أجمع المسلمون علي أنه لا يحاط به علما، و لا تدركه الأبصار، و ليس كمثله شي ء.

و دخل رجل من الخوارج علي محمد الباقر (ع) فقال له: أي شي ء تعبد فقال (ع): الله.

قال الرجل: رأيته؟

قال: بلي، لم تره العيون بمشاهدة الابصار و لكن رأته القلوب بحقائق الايمان، لا يعرف بالقياس، و لا يدرك بالحواس، و لا يشبه بالناس، موصوف



[ صفحه 215]



بالآيات، معروف بالدلالات، ذلك الله لا اله الا هو.

و لا حاجة الي الاسترسال بذكر الشواهد علي خطأ هذه الفكرة بما ورد عن أهل البيت عليهم السلام من تنزيه الله عزوجل عن ادراك البصر له و تحديده فهو لا يحويه مكان و لا يخلو منه مكان.

أما ما ورد عن الشافعي في هذا فهو يوافق اغلبية الجمهور، و قد نقلوا عنه غير ذلك، و أنه لا يري هذا الرأي، و اتبع في نفي الرؤية لله تعالي استاذه مسلم ابن خالد الزنجي، و. ابراهيم الاسلمي، و قد نقل ذلك الهمداني في طبقات المعتزلة. و ان الشافعي لم يصرح بأن الرؤية تكون بالباصرة بل كان يطلق ذلك و يقول: ان الله يراه أولياؤه في الآخرة. و الروايات عنه مضطربة و لكن أصحابه جعلوا رأيه الصحيح هو ما عليه أغلب بقية المذاهب من الرؤية و الادراك بالحواس.


پاورقي

[1] طبقات الشافعية ج 1 ص 231.

[2] الهواء كنه المعني الذي يعبر عنه فلاسفة اليوم بالأثير الممتد عندهم من عين الرائي الي المرئي.


الشك


من تيقن الطهارة و شك في الحدث بي علي طهارته، و لا يجب عليه الوضوء، من تيقن الحدث و شك في الطهارة تطهر عملا باليقين، و الغاء الشك بدون خلاف بين الشيعة.

قال الامام الصادق عليه السلام لبكير: اذا استيقنت أنك توضأت، فاياك أن تحدث وضوءا ابدا، حتي تستيقن، أنك قد أحدثت.

و قال عبدالرحمن بن الحجاج سألت أباعبدالله الصادق عليه السلام: أجد الريح في بطني حتي أظن أنها قد خرجت.

فقال عليه السلام: ليس عليك وضوء، حتي تسمع الصوت أو تجد الريح. و عن زرارة عن أبي جعفر الباقر عليه السلام: لا ينقض اليقين أبدا بالشك، و لكن ينقضه بيقين أخر.

و يظهر أنه لا خلاف بين المسلمين أن من تيقن الطهارة و شك في الحدث حكم ببقائه علي الطهارة، و لا فرق بين حصول هذا الشك في نفس الصلاة، و حصوله خارج الصلاة.

و عن مالك روايتان: احداها أنه يلزمه الوضوء ان كان شكه خارج الصلاة، و لا يلزمه ان كان في الصلاة، و الثانية يلزمه بكل حال، و الذي يظهر من عبارة الشيخ عبدالباري المالكي: أن الشك في الطهارة ناقض للوضوء عند المالكية [1] .

و قد فصل القاضي أبوالوليد المالكي الأقوال في هذه المسألة و اختلاف الروايات عن مالك، و منها ما هو موافق لمذهب الشيعة [2] .

أما الشافعية فالظاهر اجماعهم علي ذلك كما ذكر النووي بقوله: ان من تيقن الطهارة و شك في الحدث حكم ببقائه علي الطهارة، و لا فرق بين حصول هذا الشك في نفس الصلاة، و حصوله خارج الصلاة، هذا مذهبنا، و مذهب جماهير العلماء من السلف [3] .

و قال أبواسحق الشيرازي: و من تيقن الطهارة و شك في الحدث بني علي يقين الطهارة، لأن الطهارة يقين فلا يزول ذلك بالشك، و ان تيقن الحدث و شك في الطهارة بني علي يقين الحدث... الخ [4] من حيث أثرها في النقض و عدمه.



[ صفحه 210]




پاورقي

[1] حاشية الصفتي علي الجواهر السنية في حل الفاظ العشماوية ص 36.

[2] المنتقي ج 1 ص 54 تجد البحث مفصلا.

[3] شرح صحيح مسلم للنووي ج 4 ص 49.

[4] المهذب ج 1 ص 5.


حماد بن عيسي


حماد بن عيسي بن عبيدة بن الطفيل الجهني، و قيل البصري غريق الجحفة المتوفي سنة 208.

خرج حديثه الترمذي، و ابن ماجة، و روي عنه الحسن بن علي الحلواني، و أحمد بن سعيد الدارمي، و عبد بن حميد، و ابوموسي، و محمد بن اسحاق



[ صفحه 527]



الصغاني، و الدوري، و ابراهيم الجوزجاني، و محمد بن بكار، و محمد بن المثني و غيرهم. [1] .

قال ابن معين: حماد بن عيسي شيخ صالح، و ضعفه ابوحاتم و الدارقطني.

و لعل تضعيفهم له انما كان لتشيعه و انتمائه لمدرسة الامام الصادق و له مؤلفات علي مذهب الشيعة منها كتاب النوادر و كتاب الزكاة و كتاب الصلاة ذكر ذلك الشيخ الطوسي في الفهرست.


پاورقي

[1] تهذيب 19 - 3 و الجرح و التعديل 145: 1 ق 2.


سيرة السفاح


أبوالعباس عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن العباس.

استولي علي الملك بسيف يقطر دما من الأمويين، و وطد حكمه بسيف يقطر دما من العلويين.



[ صفحه 378]



و ما أن تمت له البيعة، سنة 132 ه حتي تتبع بني أمية تحت كل حجر و مدر، أحياء و أمواتا.

فانه بث جنوده في المدن و البيوت تفتيشا علي الأمويين، و عندما كان يجتمع عنده عصبة كان يأمر بضرب رؤوسهم بالأعمدة، فمنهم من يقضي نحبه، و منهم من يبقي به أثر الحياة، فيجعل عليهم البسط، و يجلس مع أصحابه عليهم يتسامرون و يضحكون، و يتركهم هم يتأوهون و يصرخون، حتي يموتوا خنقا [1] .

و بث نار حقده علي أمواتهم أيضا، فلم يترك قبرا لبني أمية الا نبشه و أخرجه و أحرقه بالنار.

فقد نبش قبر معاوية بن أبي سفيان فلم يجد فيه الا خيطا مثل الهباء، و نبش قبر يزيد بن معاوية فوجد فيه حطاما كأنه الرماد، و نبش قبر عبدالملك بن مروان فوجد جمجمته، و لما صار الي رصافة أخرج هشام بن الحكم، فوجده في مغارة علي سريره قد طلي بماء يبقيه، فضرب وجهه بالعمود، و أقامه بين العقابين فضربه مائة و عشرين سوطا، و هو يتناثر ثم جمعه و حرقه.

بل أمن بعض بني أمية في بادئ الأمر ثم نقض عهده معهم [2] .

و كانت البلاد التي لا تخضع لحكمه، يقتل منها البذي ء و البرئ، حتي أن أهل الموصل و ثبوا علي عاملهم فنهبوه و أخرجوه، فولي السفاح أخاه يحيي الموصل و بعث معه أربعة آلاف من الفرس فقتل من أهلها مقتلة



[ صفحه 379]



عظيمة، و قيل قتل 18 ألف انسان من صليب العرب مع عبيدهم و مواليهم، فغيرت دماؤهم ماء دجلة فالتجأ الكثير منهم الي المسجد فقتلهم و هم فيه دون مبالاة باللجؤ الي بيت الله للأمان [3] و خرج عليه شريك بن شيخ المهري، في أكثر من ثلاثين ألفا، فقال: ما علي هذا بايعنا آل محمد تسفك الدماء، و يعمل بغير الحق «فوجه اليه السفاح أبامسلم، فقتله و من معه» [4] .

و غدر السفاح بأبي سلمه الخلال، الذي كان اليد الطولي للعباسيين، واليد الصولي علي الأمويين، و قد جد و شمر في وصول الخلافة اليهم، لعلمه أن أولي الناس بها هم آل محمد، و العباسيون رفعوا شعار آل محمد، ولكنه انخدع بأضاليلهم، عندما كشف ستار الزيغ و بانت حقيقة الريغ.

فدبر حينئذ أن يصير الأمر الي الامام الصادق عليه السلام سرا، فأبي الامام عليه السلام لعلمه بأنه سوف يؤدي الي صراع علي السلطة، و ستقع الشيعة في ورطة.

فلما تسلم السفاح الخلافة، كتب الي أبي مسلم الخراساني يعلمه رأيه في أبي سلمة، و ما كان هم به من الغش، فكتب اليه أبومسلم: ان كان أميرالمؤمنين اطلع علي ذلك منه فليقتله.

فكتب السفاح بذلك الي أبي مسلم، فعلم أبوسلمه، فقدم الي السفاح و استعذره.

فأمر السفاح بذلك مناديا: أن أميرالمؤمنين قد رضي عن أبي سلمة، و دعاه فكساه.

ثم سهر عنده عامة الليل، و لما كان آخر الليل خرج وحده، فبعث اليه



[ صفحه 380]



السفاح من قتله [5] و روي انه صلبه بعد قتله. و لما استقر أمر الدولة بقتل الأمويين و المعارضين، أظهر فسقه و فجوره، و بدأ اللهو و الطرب في قصره، و كان مولعا بهما، فكان يصيح بالمطرب له من المغنيين أحسنت و الله، أعد هذا الصوت، و هو يبذخ الأموال لندمائه و المغنيين [6] .

فصار يفرط في أموال الدولة، اذ أن السفاح كان فقيرا معدما قبل خلافته، فتذكر الرواية أن أم سلمة كانت زوجة عبدالعزيز بن الوليد بن عبدالملك، فمات عنها، فتزوجت بعده هشام بن عبدالملك فمات عنها، فرأت أباالعباس السفاح فأعجبها، فبعثت بجاريتها و طلبت الزواج منه، و بعثت له معها سبعمائة دينار، فعرضت عليه ذلك فقال: أنا مملق لا مال عندي. فاعطته الأموال فتزوجها [7] .

اذن فمن أين تلك الأموال التي كان يبزخها؟!!!.

و قبل موته بأيام أتاه أبومسلم الخرساني و طلب منه أن يجعله علي الموسم، فاعتذر له بأن أخاه أباجعفر طلب منه حضور موسم الحج في هذا العام - غدرا كي لا يجعله فيزيد من كرامته - و اتفق السفاح مع أخيه أبي جعفر علي قتله، بأن يغدر به فيتفرق أصحابه و يذلوا، ثم ندم السفاح بعد ذلك فأمر بالكف عنه [8] ، و لعل الكف عنه يومئذ لقوة سطوة أصحابه، و خوف تزعزع أركان الدولة، و قيام المعارضة عليه، فصبر الي حين تثبيت دعائم الدولة أكثر فأكثر ليخلو الجو للعباسيين دون أي منازع.



[ صفحه 381]



أما سيرته مع الامام الصادق عليه السلام، فكانت مبطنة بخبث السريرة، و ضرب الوتيرة، ولكن لا بد أن يطمأن السفاح أولا الي زوال المعارضة الأموية و غيرها، حتي يخلو له الجو، لكسر عماد الامام عليه السلام «و مع ذلك فانه دعاه مرة من المدينة الي الحيرة ليفتك به، ولكن كفي بالأجل حارسا» [9] .

و بقي الامام عليه السلام في الحيرة - الكوفة - مدة من الزمن في أيام السفاح، - و لم يظهر من الروايات أن انتقاله عليه السلام الي الكوفة انما كان بمحض ارادته، أم بضغوط سياسية - فشكل حلقات تدريس، عندئذ خافت منه السلطة فمنعت دخول أحد عليه.

فعن محمد بن معروف الهلالي، قال: مضيت الي الحيرة الي جعفر بن محمد عليه السلام أيام السفاح فوجدته قد تداك الناس عليه ثلاثة أيام متواليات، فما كان لي حيلة و لا قدرت عليه من كثرة الناس و تكاثفهم عليه [10] ، و لما رأي السفاح كثرة اتباع الامام عليه السلام منع الناس من الدخول عليه، فاحتال بعض الأصحاب، فلبس جبة سوادي، و أخذ خيارا و صار ينادي عليه ليبيعه بقرب دار الامام عليه السلام ففهم الامام فخرج للشراء، فسأله مسألة في حكم الطلاق [11] .

و لم تدم ولاية السفاح الا أربع سنين و ثمانية أو تسعة أشهر، و كانت وفاته علي أثر علة، قيل انها الجدري، في 13 ذي الحجة، 136 ه و دفن في قصره، و كان له من العمر - ما بين 36 - 28 سنة [12] .



[ صفحه 382]




پاورقي

[1] اليعقوبي ج 2 / 355 - شرح ابن أبي الحديد ج 7 / 164 الكامل في التاريخ ج 3 / 502.

[2] اليعقوبي ج 2 / 357.

[3] نفس المصدر.

[4] اليعقوبي ج 2 / 352. و ما بعد - الحياة السياسية للامام الرضا ص 111.

[5] الكامل في التاريخ ج 3 / 506 مروج الذهب ج 3 / 284 الطبري ج 7 / 449 - الامامة و السياسة ج 2 / 166.

[6] مروج الذهب ج 2 / 279.

[7] مروج الذهب ج 3 / 275.

[8] الكامل في التاريخ ج 3 / 519.

[9] الامام الصادق للمظفر ج 1 / 95.

[10] سفينة البحار ج 2 / 20.

[11] المصدر السابق.

[12] الكامل في التاريخ ج 3 / 520 (حوادث سنة 136). الطبري ج 7 / 470 - مروج الذهب ج 3 / 266.


خلق الخلق للرحمة


قال: فخلق الخلق للرحمة أم للعذاب؟

قال عليه السلام: خلقهم للرحمة، و كان في علمه قبل خلقه اياهم أن قوما منهم يصيرون الي عذابه بأعمالهم الرديئة، وجحدهم به.

قال: يعذب من أنكر فاستوجب عذابه بانكاره (من خلقه)، فبم يعذب من وحده و عرفه؟

قال عليه السلام: يعذب المنكر لالهيته عذاب الأبد، و يعذب المقر به عذاب عقوبة لمعصيته اياه فيما فرض عليه، ثم يخرج و لا يظلم ربك أحدا.


العلاء بن رزين


العلاء بن رزين القلا الكوفي مولي ثقيف، روي عن الصادق عليه السلام و كان وجها جليل القدر ضبطا متقنا لم يرد غمز فيه من أحد، بل متفق علي جلالته و وثاقته، صحب محمد بن مسلم و تفقه عليه، و له كتب رواها عنه أعيان الثقات من الرواة، و بعضهم من أصحاب الاجماع.


من كتاب له 01


و من ذلك ما أخرجه شيخنا الصدوق رفع الله قدره في «اكمال الدين و اتمام النعمة» باسناده [1] الي فضيل الرسان ، قال:كتب محمد بن ابراهيم الي أبي عبدالله عليه السلام:أخبرنا ما فضلكم أهل البيت ؟ فكتب اليه أبوعبدالله عليه السلام:«ان الكواكب جعلت في السماء أمانا لأهل السماء ، فاذا ذهبت نجوم السماء جاء أهل السماء ما كانوا يوعدون» ، و قال رسول الله صلي الله عليه و آله:«جعل أهل بيتي أمانا لامتي ، فاذا ذهب أهل بيتي جاء امتي ما كانوا يوعدون» [2] .

أقول:و في ذلك الكتاب بالاسناد [3] عن أميرالمؤمنين عليه السلام قال:قال



[ صفحه 488]



النبي صلي الله عليه و آله و سلم:«النجوم أمان لأهل السماء ، فاذا ذهبت النجوم ذهبت السماء [4] ، و أهل بيتي أمان لأهل الأرض ، فاذا ذهب أهل بيتي ذهب أهل الأرض» [5] .

و في الكافي بالاسناد [6] عن اسحاق بن غالب ، عن أبي عبدالله عليه السلام في خطبة له يذكر فيها حال الأئمة عليهم السلام و صفاتهم:

«ان الله تعالي أوضح بأئمة الهدي من أهل بيت نبينا صلي الله عليه و آله عن دينه ، و أبلج بهم عن سبيل منهاجه ، و فتح بهم عن باطن ينابيع علمه ، فمن عرف من امة محمد صلي الله عليه و آله واجب حق امامه وجد طعم حلاوة ايمانه ، و علم فضل طلاوة [7] اسلامه لأن الله تعالي نصب الامام علما لخلقه ، و جعله حجة علي أهل مواده [8] و عالمه ، و ألبسه الله تعالي تاج الوقار ، و غشاه من نور الجبار ، يمد بسبب الي السماء لا ينقطع عنه مواده ، و لا ينال ما عند الله الا بجهة أسبابه ، و لا يقبل الله أعمال العباد الا بمعرفته ، فهو عالم بما يرد عليه من ملتبسات الدجي ، و معميات السنن ، و مشبهات الفتن ، فلم يزل الله تعالي يختارهم لخلقه من ولد الحسين عليه السلام من عقب كل امام ، يصطفيهم لذلك و يجتبيهم و يرضي بهم لخلقه و يرتضيهم ، كلما مضي منهم امام نصب لخلقه من عقبه اماما ، علما بينا ، و هاديا نيرا ، و اماما قيما ، و حجة عالما ،



[ صفحه 489]



أئمة من الله يهدون بالحق و به يعدلون ، حجج الله و دعاته و رعاته علي خلقه يدين بهم العباد [9] و تستهل بنورهم البلاد ، و ينمو ببركتهم التلاد [10] ، جعلهم الله حياة للأنام ، و مصابيح للظلام ، و مفاتيح للكلام ، و دعائم للاسلام ، جرت بذلك فيهم مقادير الله علي محتومها ، فالامام هو المنتخب المرتضي ، و الهادي المنتجي ، و القائم المرتجي ، اصطفاه الله بذلك ، و اصطنعه علي عينه في الذر حين ذرأه ، و في البرية حين برأه ، ظلا قبل خلق النسمة عن يمين عرشه ، محبوا بالحكمة في علم الغيب عنده ، اختاره بعلمه ، و انتجبه لطهره ، بقية من آدم عليه السلام و خيرة من ذرية نوح ، و مصطفي في آل ابراهيم ، و سلالة من اسماعيل ، و صفوة من عترة محمد صلي الله عليه و آله . لم يزل مرعيا بعين الله يحفظه ، و بكلائه [11] يستره ، مطرودا عنه حبائل ابليس و جنوده ، مدفوعا عنه وقوب الغواسق [12] و نفوث كل فاسق ، مصروفا عنه قوارف السوء ، مبرءا عن العاهات ، محجوبا عن الآفات ، معصوما من الفواحش كلها [13] ، معروفا بالحلم و البر في يفاعه [14] منسوبا الي العفاف و العلم و الفضل عنه انتهائه ، مسندا اليه أمر والده ، صامتا عن المنطق في حياته . فاذا انقضت مدة والده الي أن انتهت به مقادير الله الي مشيته ، و جاءت الارادة من الله فيه الي محبته ، و بلغ منتهي مدة والده ، فمضي و صار أمر الله اليه من بعده ، و قلده دينه ، و جعله



[ صفحه 490]



الحجة علي عباده ، و قيمه في بلاده ، و أيده بروحه ، و آتاه علمه و أنبأه فضل [15] بيانه ، و استودعه سره ، و انتدبه لعظيم أمره ، و أنبأه فضل بيان علمه ، و نصبه علما لخلقه ، و جعله حجة علي أهل عالمه ، و ضياء لأهل دينه ، و القيم علي عباده ، رضي الله به اماما لهم ، استودعه سره ، و استحفظه علمه ، و استخبأه حكمته ، و استرعاه لدينه ، و انتدبه لعظيم أمره ، و أحيي به مناهج سبيله و فرائضه و حدوده ، فقام بالعدل عند تحير أهل الجهل ، و تحيير أهل الجدل ، بالنور الساطع و الشفاء النافع ، بالحق الأبلج ، و البيان اللائح من كل مخرج ، علي طريق المنهج ، الذي مضي عليه الصادقون من آبائه عليهم السلام ، فليس يجهل حق هذا العالم الا شقي ، و لا يجحده الا غوي ، و لا يصد عنه الا جري ء علي الله تعالي» .


پاورقي

[1] قال:حدثنا أبي رحمه الله قال:حدثنا عبدالله بن جعفر الحميري ، عن أحمد بن محمد بن عيسي ، عن الحسين بن سعيد ، عن فضالة بن أيوب ، عن داود ، عن فضيل الرسان. و الرسان - بفتح الراء و تشديد السين - بائع الرسن (و هو زمام البعير و نحوه) أو صانعه.

[2] كمال الدين:118.

[3] قال:حدثنا محمد بن عمر ، قال:حدثني أبوبكر محمد بن السري بن سهل ، قال:حدثنا عباس بن الحسين ، قال:حدثنا عبدالملك بن هارون بن عنبر ، عن أبيه ، عن جده ، عن علي عليه السلام.

[4] في المصدر:«ذهب أهل السماء».

[5] المصدر:118.

[6] قال الكليني:محمد بن يحيي ، عن أحمد بن محمد بن عيسي ، عن الحسن بن محبوب ، عن اسحاق بن غالب ، عن أبي عبدالله عليه السلام.

[7] الطلاوة - بالتثليث -:الحسن و البهجة.

[8] أي من يمدهم بمدده.

[9] فيه:«يدين بهداهم».

[10] التلاد:المال القديم.

[11] الكلاء - ككتاب - و الكلأ - كفلس -:الحراسة و الحفظ ، و في المصدر:«و يكلؤه بستره».

[12] الوقوب:انتشار الظلام . و الغاسق:الليل المظلم.

[13] في المصدر:«معصوما من الزلات ، مصونا من الفواحش كلها».

[14] يفع الغلام و أيفع:ترعرع و ناهز البلوغ.

[15] في المصدر:«فصل» بالاهمال.


حماد بن عيسي


قال النجاشي [1] حماد بن عيسي أبومحمد الجهني مولي، و قيل: عربي، أصله الكوفة و سكن البصرة، و قيل: انه روي عن أبي عبدالله عليه السلام عشرين حديثا، و أبي الحسن و الرضا عليهماالسلام، و مات في حياة أبي جعفر الثاني عليه السلام. و لم يحفظ عنه رواية عن الرضا و أبي جعفر عليهماالسلام، و كان ثقة في حديثه صدوقا. قال:



[ صفحه 346]



سمعت من أبي عبدالله عليه السلام سبعين حديثا فلم أزل ادخل الشك علي نفسي حتي اقتصرت علي هذه العشرين.

و له حديث مع أبي الحسن موسي عليه السلام في دعائه بالحج، و له كتاب الزكاة، و كتاب الصلاة، و له كتاب فيه مواعظ و تنبيهات علي منافع الأعضاء من الانسان و الحيوان، و فصول من الكلام في التوحيد.

و مات حماد بن عيسي غريقا بوادي قناة و هو وادي يسيل من الشجرة الي المدينة و هو غريق الجحفة في سنة تسع و مائتين و له نيف و تسعون سنة رحمه الله.

و ذكره الشيخ رحمه الله [2] تارة في رجاله في أصحاب الصادق عليه السلام و قال: بقي الي زمان الرضا عليه السلام. و اخري [3] من أصحاب الكاظم عليه السلام قائلا: له كتب، ثقة.

و ذكره أيضا [4] في الفهرست و قال: ثقة، له كتاب النوادر و كتاب الصلاة و الزكاة.

و ذكره العلامة [5] في القسم الأول قائلا: و كان حماد بن عيسي متحرزا في الحديث، و قال: دعا له أبوعبدالله عليه السلام بأن يحج خمسين حجة فحجها، و غرق بعد ذلك.

و قال الكشي [6] أجمعت العصابة علي تصحيح ما يصح عنه و أقروا له بالفقه.



[ صفحه 347]



و قال المزي [7] حماد بن عيسي بن عبيدة بن الطفيل الجهني الواسطي، و قيل: البصري، المعروف بغريق الجحفة.

روي عن جعفر بن محمد الصادق، و سفيان الثوري و عبدالملك ابن عبدالعزيز.

و قال يحيي بن معين [8] شيخ صالح.

و قال أبوحاتم [9] ضعيف الحديث.

و قال أبوعبيد الآجري [10] عن أبي داود: ضعيف روي أحاديث مناكير.

و قال ابن حبان [11] لايجوز الاحتجاج به.

و ذكره الدارقطني [12] في الضعفاء.

ان حماد بن عيسي سأل الامام الكاظم عليه السلام أن يدعو له بكثرة الحج و أن يرزقه ضياعا حسنة و دارا حسند، و زوجة من أهل البيوتات صالحة، و أولادا أبرارا، فدعا له الامام الكاظم عليه السلام بما طلب، و قيد الحج بخمسين حجة، فاستجاب الله دعاء الامام عليه السلام له فكان حاله كما طلب، و لما حج في الحادية و الخمسين أيام الامام الجواد عليه السلام و وصل الجحفة و أراد أن يحرم دخل وادي قناة



[ صفحه 348]



ليغتسل و يحرم، و هو واد يسيل من الشجرة فأخذه السيل و مر به، فتبعه غلمانه و أخرجوه من الماء ميتا، فمن ثم سمي غريق الجحفة.

و هذه رواية عن أبي جعفر عليه السلام، في كشف الغمة، عن امية بن علي القيسي، قال: دخلت أنا و حماد بن عيسي علي أبي جعفر الجواد عليه السلام بالمدينة لنودعه، فقال عليه السلام لنا: لا تحركا اليوم و أقيما الي غد، فلما خرجنا من عنده قال لي حماد: أنا أخرج فقد خرج نقلي، فقلت: أما أنا فاقيم، فخرج حماد فجري الوادي «سيلا» تلك الليلة «فجرفه» [13] .


پاورقي

[1] رجال النجاشي: 142، الرقم 370.

[2] رجال الطوسي: 174، الرقم 152.

[3] رجال الطوسي: 346، الرقم 1.

[4] فهرست الطوسي: 61، الرقم 231.

[5] رجال العلامة: 56، الرقم 2.

[6] رجال الكشي: 375، الرقم 705.

[7] تهذيب الكمال7 : 281، الرقم 1486.

[8] الجرح و التعديل، 14513، الرقم 636.

[9] المصدر السابق.

[10] سؤالات الآجري: 16.

[11] المجروحين لابن حبان1 : 253.

[12] الضعفاء و المتروكين: 78، الرقم 165.

[13] نقلا عن كتاب الامام الصادق عليه السلام، للشيخ المظفر، 140.


الدعاء الجامع


من أدعية الامام الصادق عليه السلام، هذا الدعاء الجليل، وقد سماه بالدعاء الجامع وذلك، لما يحتويه من المضامين، وجاء فيه بعد البسملة:

«أشهد أن لا إله إلا الله، وحده لا شريك له، وأشهد أن محمدا عبده ورسوله، آمنت بالله، وبجميع رسل الله، وبجميع ما أتي به جميع رسل الله، وأن وعد الله حق، ولقاءه حق، وصدق الله، وبلغ المرسلون، والحمد لله رب العالمين، وسبحان الله، كلما سبح الله شئ، وكما يحب الله أن يسبح، والحمد لله كلما حمد الله شئ، وكما يحب الله أن يحمد، ولا إله إلا الله كلما هلل الله شئ، وكما يحب الله أن يهلل، والله أكبر كلما كبر الله شئ، وكما يحب الله أن يكبر.

اللهم، إني أسألك مفاتيح الخير وخواتيمه، سوابغه وفوايده، وبركاته، مما بلغ علمه علمي، وما قصر عن إحصائه حفظي، اللهم، صل علي محمد وآل محمد، وانهج لي أسباب معرفته، وافتح لي أبوابه، وغشني ببركات رحمتك، ومن علي بعصمة عن الازالة عن دينك، وطهر قلبي من الشك، ولا تشغل قلبي بدنياي، وعاجل معاشي عن آجل ثواب آخرتي، واشغل قلبي، بحفظ ما لا تقبل مني جهله،



[ صفحه 229]



وذلل لكل خير لساني، وطهر قلبي من الرياء والسمعة، ولا تجرهما في مفاصلي، واجعل عملي خالصا لك.

اللهم، إني أعوذ بك من الشر، وأنواع الفواحش كلها ظاهرها وباطنها، وغفلاتها، وجميع ما يريدني به الشيطان الرجيم، وما يريدني به السلطان العنيد، مما احطت بعلمه، وأنت القادر علي صرفه عني، اللهم، أني أعوذ بك من طوارق الجن والانس، وزوابعهم، وبوائقهم، ومكائدهم، ومشاهد الفسقة من الجن والانس، وأن استزل عن ديني، فتفسد علي آخرتي، وأن يكون ذلك ضررا علي في معاشي، أو تعرض بلاء يصيبني، ولا صبر لي علي إحتماله، فلا تبتلني ياإلهي، بمقاساته، فيمنعني ذلك عن ذكرك، ويشغلني عن عبادتك، أنت العاصم، المانع، والدافع الواقي من ذلك كله.

أسألك اللهم، الرفاهية في معيشتي ما أبقيتني، معيشة أقوي بها علي طاعتك، وأبلغ بها رضوانك، وأصير بها بمنك إلي دار الحيوان غدا، ولا ترزقني رزقا يطغيني، ولا تبتلني بفقر أشقي به، مضيقا علي، إعطني حظا وافرا في آخرتي، ومعاشا واسعا هنيئا مريئا في دنياي، ولا تجعل الدنيا علي سجنا، ولا تجعل فراقها علي حزنا، أجرني من فتنتها سليما، وأجعل عملي فيها مقبولا، وسعيي فيها مشكورا.

اللهم، من أرادني بسوء فأرده، ومن كادني فكده، واصرف عني هم من أدخل علي همه، وامكر بمن مكر بي، فإنك خير الماكرين، وافقأ عني عيون الكفرة الظلمة، الطغاة، الحسدة.

اللهم، صل علي محمد وآل محمد، وانزل علي منك سكينة،



[ صفحه 230]



وألبسني درعك الحصينة، واحفظني بسترك الواقي، وجللني عافيتك النافعة، وصدق قولي، وفعالي، وبارك لي في أهلي، ومالي، وولدي، وما قدمت، وما أخرت وما أغفلت، وما تعمدت، وما توانيت، وما أعلنت، وما أسررت، فاغفر لي، يا أرحم الراحمين، وصل علي محمد وآله الطاهرين، الطيبين، كما أنت أهله ياولي المؤمنين..» [1] .

حقا، لقد كان هذا الدعاء الجليل، جامعا لما يسمو به الانسان من مكارم الاخلاق، ومحاسن الصفات، وملما بما يقرب الانسان من ربه، وبما يبعده عن نزعات الهوي والغرور.


پاورقي

[1] الاقبال (ص 60 - 61.


في الغيبة


قال الصادق: الغيبة حرام علي كل مسلم مأثوم صاحبها في كل حال، و صفة الغيبة أن تذكر أحدا بما ليس هو عند الله عيب و تذمه. و ما تحمد أهل العلم فيه، و أما الخوض في ذكر الغايب بما هو عند الله هو و صاحبه فيه ملوم. فليس بغيبة و ان كره صاحبه اذا سمع به و كنت أنت معافي عنه و خاليا منه، و يكون في ذلك مبينا الحق من الباطن ببيان الله و رسوله. و لكن علي شرط أن لا يكون للقائل بذلك مراد غير بيان الحق و الباطل في دين الله عزوجل.

و أما اذا اراد به نقص المذكور بغير ذلك المعني فهو مأخوذ بفساد مراده، و ان كان صوابا. و ان اغتبت فبلغ المغتاب فاستحل منه فان لم تبلغه و لم تلحقه فاستغفر الله له، و الغيبة تأكل الحسنات كما تأكل النار الحطب.

أوحي الله عزوجل الي موسي بن عمران علي نبينا و آله و عليه السلام: هو آخر من يدخل الجنة ان تاب، و ان لم يتب فهو أول من يدخل النار.

قال الله تعالي: «أيحب أحدكم أن يأكل لحم أخيه ميتا فكرهتموه». [1] .



[ صفحه 228]



و وجوه الغيبة تقع بذكر عيب في الخلق و الخلق و العقل و الفعل و المعاملة و المذهب و الجهل و أشباهه. و أصل الغيبة متنوع بعشرة أنواع: شفاء غيظ و مساعدة قوم و تهمة المسلك، و تصديق خبر بلاكشفه، و سوءظن و حسد و سخرية و تعجب و تبرم [2] و تزين.

فان أردت السلامة فاذكر الخالق لا المخلوق، فيصير لك مكان الغيبة عبرة، و مكان الاثم ثواب...



[ صفحه 229]




پاورقي

[1] سورة الحجرات: الآية 12.

[2] التضجر.


ابن جبل


محدث.

روي عنه إبراهيم بن إسماعيل.

المراجع:

معجم رجال الحديث 22: 170.


سفيان بن السمط البجلي


سفيان بن السمط البجلي، الكوفي، البزاز.

محدث إمامي حسن الحديث. روي عنه محمد بن أبي عمير، ومحمد بن حمدان، وعلي بن الحكم وغيرهم.

المراجع:

رجال الطوسي 213 وفيه أسند عنه. تنقيح المقال 2: 38. خاتمة المستدرك 806. رجال البرقي 41. معجم رجال الحديث 8: 155. نقد الرجال 154. توضيح الاشتباه 174. جامع الرواة 1: 366. مجمع الرجال 3: 132. أعيان الشيعة 7: 266. منهج المقال 165. منتهي المقال 148. روضة المتقين 14: 369. إتقان المقال 193. الوجيزة 36.


محمد بن حسان النهدي


محمد بن حسان النهدي، الكوفي.

إمامي حسن الحال.

المراجع:

رجال الطوسي 286 وفيه: أسند عنه. تنقيح المقال 3: قسم الميم: 99. خاتمة المستدرك 841. معجم رجال الحديث 15: 192. نقد الرجال 299. جامع الرواة 2: 89. مجمع الرجال 5: 181. منتهي المقال 268. منهج المقال 290. إتقان المقال 225. الوجيزة 46.