بازگشت

فرستادن حضرت خضر با قطعه اي از درخت طوبي


مي گويند: دو برادر به قصد رفتن به مزار از كوفه بيرون رفتند. در بين راه يكي از آن دو نفر دچار تشنگي سختي شد به حدي كه تاب نياورد و از مركبش افتاد. برادر ديگر از حال او سرگشته و متحير شده بود. پس نمازي بجاي آورد و بعد خداوند متعال و محمد صلي الله عليه و اله و سلم و اميرالمؤمنين عليه السلام و ائمه عليهم السلام را يك به يك صدا زد تا اينكه رسيد به امام زمانش امام جعفر صادق عليه السلام.

پس پيوسته آن حضرت را مي خوانده و از آن جناب، پناه مي خواست كه ناگاه ديد مردي بالاي سرش ايستاده است و مي گويد: «اي مرد! قصه ي تو چيست؟»

پس شرح حالش را براي او نقل كرد. آن مرد قطعه ي چوبي به او داد و گفت: «اين چوپ را مابين لبهاي برادرت بگذار.»

چون آن چوب را مابين لبهاي او گذاشت برادرش به هوش آمده و چشمهاي خود را گشود. سپس برخاست و نشست و تشنگي اش رفت.

پس به زيارت رفتند و چون به كوفه برگشتند، آن برادري كه دعا مي كرده است به مدينه مشرف شد پس خدمت امام جعفر صادق عليه السلام رسيد.

حضرت فرمود: «حال برادرت چگونه است و آن چوب كجاست؟»

عرض كرد: «اي آقاي من! چون برادرم را به آن حال ديدم، غصه و غم مرا فراگرفت پس چون حق تعالي روحش را به او برگرداند از شدت خوشحالي ديگر به آن چوب توجه اي نكردم و از آن غفلت كرده و فراموشش نمودم.»

امام صادق عليه السلام فرمود: «همان ساعت كه در غم و اندوه برادر خود بودي،


برادر من خضر عليه السلام نزد من آمد، پس بواسطه ي او براي تو قطعه اي از چوب درخت طوبي را فرستادم.»

پس امام صادق عليه السلام به خادم خود رو كرد و فرمود، «آن سبد را بياور.»

چون سبد را آورد، حضرت آن را گشود و از آن قطعه چوبي را بيرون آورد كه دقيقا همان چوبي بود كه در بيابان آن مرد به آنها داده بود. پس آن را شناخت. آنگاه حضرت صادق عليه السلام آن چوب را در جاي خودش قرار داد. [1] .


پاورقي

[1] مناقب ابن شهر آشوب.