گفتگو با ملك الموت براي مهلت دادن به زن شيعه
عبدي كوفي مي گويد: زنم به من گفت: «از ملازمت امام صادق عليه السلام محروم شده ام، اگر به حج مي رفتم و به خدمت آن حضرت مي رسيدم، سعادت عظيمي بود.»
به او گفتم: «به خدا قسم كه در دست من هيچ مالي نمي باشد.»
گفت: «من مقداري زيور آلات و رخت زيادي دارم، آنها را ببر و بفروش.»
پس من آنها را فروختم و اسباب سفر را مهيا كردم و حركت كرديم. چون به مدينه رسيديم او بيمار شد و روزي كه داخل مدينه شديم به مردن نزديك شده بود. من خانه اي گرفتم و زنم را به آن حال گذاشته و به خدمت امام صادق عليه السلام رفتم. چون سلام كردم از حال او پرسيد.
گفتم: «او در حال احتضار بود كه من به خدمت شما آمدم و شايد كه الان مرده باشد.»
امام صادق عليه السلام تأملي نموده و فرمود «آيا بخاطر اين موضوع ناراحت هستي؟» گفتم: «بلي اي فرزند رسول خدا.»
حضرت فرمود: «ناراحت نباش! حق تعالي او را شفا داد.»
پس به خانه برگشتم و ديدم كه صحيح و سالم نشسته است. به او گفتم: «بر تو چه گذشت؟»
او گفت: «وقتي كه تو رفتي من وقت مرگم شده بود، كه ناگهان شخصي آمد و از من پرسيد: «حالت چگونه است؟»
گفتم: «اينك ملك الموت به قبض روح من آمده است.»
گفت: «يا ملك الموت!»
ملك الموت در جواب او گفت: «لبيك اي امام من!»
او فرمود: «مگر حق تعالي به تو امر نكرده است كه فرمانبردار ما باشي؟»
ملك الموت گفت: «بلي! چنين است.»
فرمود: «پس من به تو امر مي نمايم كه بيست سال ديگر به او مهلت بدهي.»
ملك الموت گفت: «شنيدم و اطاعت كننده ام.»
بعد هر دو از نزد من بيرون رفتند و آن شخص دو جامه و عمامه اي با مشخصات چنين و چنان پوشيده بود.»
و نشانه هاي امام صادق عليه السلام را در آن موقعي كه من در خدمت آن حضرت بودم را بيان كرد. پس ماجراي خود را با امام صادق عليه السلام و صحبتهاي آن حضرت را به او گفتم و معلوم شد كه آن لحظه اي كه حضرت تأمل كرد و بعدش فرمود كه خداي تعالي او را شفا داد، مشغول صحبت با ملك الموت بوده است. [1] .
پاورقي
[1] خرايج.