آمدن اژدهايي خوفناك
مي گويند: روزي منصور داونقي حضرت امام جعفر صادق عليه السلام را طلبيد تا آن حضرت را به قتل برساند، پس دستور داد كه شمشيري را حاضر كردند. سپس به ربيع، حاجب خود گفت كه: «چون او حاضر شد و مشغول سخن گفتن شديم و من يك دست را بر دست ديگرم زدم، او را بكش.»
چون ربيع امام صادق عليه السلام را آورد و نظر منصور بر او افتاد، گفت: «مرحبا خوش آمدي اي ابو عبدالله، براي اين شما را طلبيديم كه قرض شما را ادا كنيم و حوائج شما را بر آوريم.» و عذر خواهي بسيار كرد و آن حضرت را روانه كرد. ربيع به منصور گفت: «چه چيزي، خشم عظيم ترا به خوشنودي مبدل كرد؟!»
منصور گفت: «اي ربيع! چون او داخل خانه ي من شد، اژدهاي عظيمي را ديدم كه نزديك من آمد و دندانش بر من سائيد و به زبان فصيح گفت: «اگر اندك آسيبي به امام زمان برساني، گوشتهاي ترا از استخوانهايت جدا مي كنم.» و من از ترس آن اژدها چنين كردم. [1] .
در داستان ديگري كه شبيه به قضيه ي قبلي است محمد بن عبدالله اسكندري مي گويد: من از نديمان منصور دوانقي و محرم اسرار او بودم. روزي به نزد او رفتم و او را بسيار مغموم و ناراحت يافتم. وي آه مي كشيد و اندوهناك بود، گفتم: «اي امير! سبب تفكر و اندوه شما چيست؟»
گفت: «صد نفر از اولاد فاطمه را هلاك كردم ولي سيد و بزرگ ايشان مانده است و در مورد او چاره اي نمي توانم بكنم.»
گفتم: «او كيست؟» گفت: «او جعفر بن محمد الصادق است.»
گفتم: «اي امير! او مردي است كه بسيار عبادت خداوند را مي كند و اشتغال او به قرب و محبت خدا، وي را از طلب ملك و خلافت غافل گردانده است.» گفت:«مي دانم كه تو اعتقاد به امامت او داري، و بزرگي او را مي دانم و ليكن ملك و پادشاهي، عقيم است و من، سوگند ياد كرده ام كه پيش از آنكه شب اين روز بيايد، خود را از اندوه او فارغ بنمايم.»
چون اين سخن را از او شنيدم، زمين بر من تنگ شد و بسيار غمگين شدم. سپس منصور، جلادي را طلب كرد و به او گفت: «چون ابوعبدالله صادق را طلبيدم و با او مشغول سخن گفتن شدم و كلاه خود را از سر برداشته و بر زمين گذاشتم، گردن او را بزن، و اين علامت ميان من و تو است.»
پس در همان ساعت، كسي را فرستاد و امام صادق عليه السلام را طلب كرد. چون حضرت داخل قصر آن ملعون شد، ديدم كه قصر به حركت در آمد مانند كشتي اي كه در ميان درياي مواج مضطرب باشد. منصور بر خواست و با سر و پاي برهنه به استقبال آن حضرت دويد. بندهاي بدن منصور مي لرزيد و دندانهايش بر هم مي خورد، و ساعتي سرخ و ساعتي زرد مي شد، و آن حضرت را بسيار اعزاز و اكرام مي كرد. آن حضرت را بر روي تخت خود نشايد و دو زانو در خدمت او نشست مانند بنده اي كه در خدمت آقاي خود مي نشيند. بعد گفت: «اي رسول خدا! به چه سبب در اين وقت تشريف آوردي؟»
حضرت فرمود: «براي اطاعت خدا و رسول و فرمانبرداري تو آمده ام.»
گفت: «من شما را نطلبيده ام و اشتباهي شده است، اكنون كه تشريف آورده اي هر خواسته اي كه داري بخواه.»
امام صادق عليه السلام فرمود: «خواسته ي من اين است بي ضرورت مرا طلب نكني.» منصور گفت: «باشد.»
سپس حضرت برخاست و بيرون آمد، و من خدا را بسيار حمد كردم كه آسيبي از آن ملعون به آن امام مبين نرسيد. بعد از آنكه امام صادق عليه السلام بيرون رفت،منصور لحاف طلبيد و خوابيد و تا نصف شب بيدار نشد. چون بيدار شد و ديد كه من بر بالين او نشسته ام، گفت:«بيرون نرو تا من نمازهاي خود را قضا كنم و قصه اي را براي تو نقل كنم.» چون از نماز فارغ شد گفت: «چون امام صادق عليه السلام را براي كشتن طلبيدم و آن حضرت داخل قصر من شد، ديدم كه اژدهاي عظيمي پيدا شد و دهان خود را گشود، و كام بالاي خود را بالاي قصر، و كام پائين خود را در زير قصر من گذاشت، دم خود را بر دور قصر من گرداند و به زبان عربي فصيح به من گفت: «اگر نسبت به امام صادق عليه السلام بدي اراده كني ترا و خانه ي تو فرو مي برم.» به اين سبب، عقل من پريشان شد و بدن من به لرزه در آمد به حدي كه دندانهاي من بر هم مي خورد.
من گفتم: «اين چيزها از آن حضرت عجيب نيست، زيرا كه نزد او اسمها و دعاهايي است كه اگر آنها را بر شب بخواند روز مي شود، و اگر بر روز بخواند شب مي شود، و اگر بر موج درياها بخواند ساكن مي شود.»
سپس از او رخصت طلبيدم كه به زيارت امام صادق عليه السلام بروم، پس اجازه داد و من رفتم. چون به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم به آن حضرت التماس كردم كه آن دعا را كه در وقت داخل به مجلس منصور خواند را به من تعليم نمايد. آن حضرت قبول كرد و آن دعا را به من ياد داد. [2] .
پاورقي
[1] عيون اخبار الرضا عليه السلام.
[2] مهج الدعوات.