بازگشت

ظاهر شدن حضرت رسول براي دفاع از امام صادق


روزي منصور ملعون در قصر سرخ خود نشست، و هر روز كه در آن قصر شوم مي نشست به آن روز، روز ذبح مي گفتند، زيرا در آنجا نمي نشست مگر براي قتل و سياست. در آن ايام، حضرت صادق عليه السلام را از مدينه طلبيده بود و آن حضرت آنجا بود.

چون شب شد و مقداري از شب گذشت، منصور، ربع را طلب كرد و به او گفت: «قرب و منزلت خود را نزد من مي داني، اين قدر ترا محرم خود گردانيده ام كه ترا بر رازي مطلع مي گردانم كه آنها را از اهل حرم خود پنهان مي دارم.»

ربيع گفت: اينها از وفور رحمت و مهرباني خليفه است، نسبت به من، و من نيز در ارادت به تو و دولت خواهي تو مانند خود كسي را نمي شناسم.»

منصور گفت: «آري چنين است. حال از تو مي خواهم بروي و جعفر بن محمد را در هر حالتي كه ديدي بياوري و نگذاري كه هيئت و حال خود را تغيير بدهد.»

ربيع گفت: «بيرون آمدم و گفتم: انا لله و انا اليه راجعون، هلاك شدم، زيرا كه اگر او را در اين وقت نزد اين لعين ببرم با اين شدت غضبي كه دارد او را به قتل مي رساند و آخرت از دست من مي رود و اگر از دستورش سرپيچي كنم، مرا به قتل مي رساند و نسل مرا بر مي اندازد و مالهاي مرا مي گيرد. پس ميان دنيا و آخرت مردد شدم، نفسم به دنيا مايل شد و دنيا را بر آخرت اختيار كردم.

محمد پسر ربيع مي گويد: چون پدرم به خانه آمد مرا صدا زد. من از همه ي پسرهاي او سنگ دل تر بودم، پس گفت: «نزد جعفر بن محمد رفته و از ديوار خانه ي او بالا رو و بي خبر به جايگاه او داخل بشو، و بر هر حالتي كه او را ديدي بياور.» پس من آخر آن شب به منزل او رسيدم و نردباني گذاشتم و بي خبر به خانه ي او وارد شدم. ديدم كه آن حضرت پيراهني پوشيده و دستمالي بر كمر بسته و مشغول نماز خواندن است. چون نمازش تمام شد، گفتم: «بيا كه خليفه ترا مي طلبد.»

فرمود: بگذار دعا بخوانم و لباس بپوشم.» گفتم: «نمي گذارم.»

فرمود: «بگذار بروم و غسلي كنم و مهياي مرگ گردم.» گفتم: «اجازه ندارم و نمي گذارم.»

پس آن حضرت كه بيش از هفتاد سال از عمرش گذشته بود را با يك پيراهن و سر و پاي برهنه از خانه بيرون آوردم. چون مقداري راه آمد ضعف بر او غالب شد، من بر او رحم كردم و وي را بر استر خود سوار كردم چون به درب قصر خليفه رسيدم، شنيدم كه منصور به پدرم مي گفت، «واي بر تو اي ربيع! دير كرد و نيامد.»

پس ربيع بيرون آمد، چون نظرش بر امام صادق عليه السلام افتاد و او را بر اين حال مشاهده كرد به گريه افتاد، زيرا كه ربيع به خدمت آن حضرت ارادت داشت و آن بزرگوار را امام زمان مي دانست، حضرت فرمود: «اي ربيع! مي دانم كه تو به جانب ما ميل داري، اين قدر مهلت ده كه دو ركعت نماز بجاي بياورم و با پروردگار خود مناجات كنم.»

ربيع گفت: «آنچه مي خواهي بكن.» و به نزد آن ملعون برگشت. خليفه از شدت غضب بسيار اصرار مي كرد كه جعفر را زود حاضر كن، پس حضرت دو ركعت نماز خواند و زمان بسياري با خداوند مناجات كرد.

چون فارغ شد، ربيع دست آن حضرت را گرفت و داخل ايوان كرد، پس آن حضرت در ميان ايوان نيز دعائي خواند. چون امام عصر عليه السلام را به اندرون قصر برد و نظر آن ملعون بر آن حضرت افتاد، از روي خشم و كينه گفت: «اي جعفر! تو ترك نمي كني حسد و دشمني خود را بر فرزندان عباس، و هر چند در خرابي ملك ايشان سعي مي كني فايده نمي بخشد.»

حضرت فرمود: «به خدا سوگند كه اينها كه مي گوئي هيچ يك را نكرده ام، و تو مي داني كه من در زمان بني اميه كه دشمن ترين خلق براي ما و شما بودند و با آن آزارها كه از ايشان به ما و اهل بيت ما رسيد، اين اراده نكردم و از طرف من به ايشان بدي نرسيد، حال با توجه به خويشي نسبتي و مهرباني و الطاف شما نسبت به ما و خويشان ما چرا اين كارها را انجام بدهم؟!»

پس منصور ساعتي سرش را پايين انداخت، و در آن وقت بر روي نمدي نشسته و بر بالشي تكيه داده بود و در زير خود پيوسته شمشيري مي گذاشت، پس گفت: «دروغ مي گوئي.»

بعد دست در زير تخت كرد و نامه هاي زيادي را بيرون آورد و به نزديك آن حضرت انداخت و گفت: «اين نامه هاي تو است كه به اهل خراسان نوشته اي كه بيعت مرا بشكنند و با تو بيعت كنند.»

حضرت فرمود: «به خدا سوگند كه اينها افترا است، و من اينها را ننوشته ام و چنين اراده اي نكرده ام! من در جواني به اين كارها، عزم نكردم، اكنون كه ضعف پيري به من مستولي شده است چگونه اين اراده را بكنم؟! اگر مي خواهي مرا در ميان لشكر خود قرار بده تا مرگ من برسد، و بدرستي كه مرگ من نزديك شده است.»

هر چند آن امام مظلوم اين سخنان معذرت آميز را مي گفت، غضب آن ملعون بيشتر مي شد، و شمشير را مقداري از غلاف بيرون كشيد.
ربيع مي گويد: چون ديدم كه آن ملعون دست به شمشير دراز كرد بر خود لرزيدم و يقين كردم كه آن حضرت را شهيد خواهد كرد.

پس شمشير را در غلاف كرد و گفت: «شرم نداري كه دراين سن مي خواهي فتنه برپا كني كه خونها ريخته شود؟!»

حضرت فرمود: «نه! به خدا سوگند كه اين نامه ها را من ننوشته ام، و خط و مهر من در اينها نيست، و بر من افتراء بسته اند.»

پس باز آن ملعون، شمشير را به قدر يك ذراع از غلاف كشيد.

در اين مرتبه تصميم گرفتم كه اگر منصور به من دستور قتل آن حضرت را بدهد شمشير را بگيرم و بر خودش بزنم، هر چند باعث هلاك من و فرزندان من گردد، و توبه كردم از آنچه پيشتر در حق آن حضرت اراده كرده بودم.

پس آن ملعون باز آتش كينه اش مشتعل گرديد و تمام شمشير را از غلاف بيرون كشيد، و آن امام غريب مظلوم نزد آن بدبخت شوم ايستاده بود و عذر مي خواست و آن سنگ دل قبول نمي كرد.

سپس منصور، مقداري سر به زير افكند و سر برداشت و گفت: «راست مي گوئي.»

و به من خطاب كرد كه: «اي ربيع! عطر خوشبوي مخصوص مرا بياور.»

چون آن را آوردم، وي، امام صادق عليه السلام را به نزديك خود طلبيد و بر مسند خود نشاند و از آن عطر خوشبو، محاسن مبارك حضرت را خوشبو گرداند. سپس به من گفت: «بهترين اسبان مرا حاضر كن و جعفر را بر آن سوار كن، و ده هزار درهم به او عطا كن و همراه او تا به منزل او برو و آن حضرت را مخير گردان ميان آنكه با ما باشد با نهايت حرمت و كرامت يا به مدينه ي جد بزرگوار خود برگردد. من شادمان بيرون آمدم و متعجب بودم از آنچه منصور در اول تصميم داشت و آنچه در آخر عمل كرد. چون به صحن قصر رسيدم گفتم: «اي فرزند رسول خدا! من متعجبم از آنچه او در اول در مورد تو تصميم داشت و آنچه در آخر در حق تو به عمل آورد، و مي دانم كه اين اثر آن دعا بود كه بعد از نماز خواندي، و آن دعاي ديگري كه در ايوان تلاوت نمودي.»

حضرت فرمود: «بلي: دعاي اول دعاي كرب و شدايد، و دعاي دوم و دعائي بود كه حضرت رسول صلي الله عليه و اله و سلم در روز احزاب خواند.»

سپس فرمود: «اگر خوف اين نبود كه منصور آزرده شود، اين زر را به تو مي دادم، وليكن مزرعه اي كه در مدينه دارم و تو مي خواستي بيش از اين ده هزار درهم از من بخري و من به تو نفروختم، حال آن مزرعه را به تو بخشيدم.»

من گفتم: «اي فرزند رسول خدا! من از شما مي خواهم كه آن دعاها را به من تعليم فرماييد و توقع ديگري ندارم.»

حضرت فرمود: «ما اهل بيت رسالت، عطائي را كه به كسي داديم پس نمي گيريم، و آن دعاها را نيز به تو تعليم مي نمايم.»

چون در خدمت آن حضرت به خانه رفتم، دعاها را خواند و من نوشتم و مدركي براي مزرعه نوشت و به من داد.

من عرض كردم: «اي فرزند رسول خدا! در وقتي كه شما را به نزد آن لعين آوردند، شما مشغول نماز و دعا شديد و آن ملعون، طپش مي كرد و تأكيد در احضار شما مي نمود، ولي هيچ اثر خوف و اضطرابي در شما نبود؟!»

امام صادق عليه السلام فرمود: «كسي كه جلالت و عظمت خداوند ذوالجلال در دل او جلوه گر شده است، ابهت و شوكت مخلوق در نظر او چيزي نمي باشد، كسي كه از خدا مي ترسد، از بندگان ترسي ندارد.»

چون به نزد خليفه برگشتم و خلوت شد، گفتم: «اي امير!ديشب از شما حالتهاي غريبي مشاهده كردم، در اول با آن شدت و غضب، جعفر بن محمد را طلب كردي و بعد به قدري غضبناك بودي كه تا به حال هرگز چنين غضبي را از تو مشاهده نكرده بودم تا آنكه شمشير را مقداري از غلاف كشيدي، و باز به قدر يك ذراع كشيدي، و بعد از آن شمشير را برهنه كردي، و بعد از آن برگشتي و او را تعظيم و اكرام نمودي، و از عطر مخصوصت كه فرزندان خود را به آن خوشبو نمي كني او را خوشبو كردي و اكرامهاي ديگري نيز نمودي، و مرا مأمور به مشايعت او ساختي! اينها چه بود؟!»

منصور گفت: «اي ربيع! من رازي را از تو پنهان نمي كنم وليكن بايد كه اين سر را پنهان داري كه به فرزندان فاطمه و شيعيان ايشان نرسد كه موجب افزايش مفاخرت ايشان مي شود، بس است براي ما آنچه از مفاخرت ايشان در ميان مردم مشهور شده و در زبان مردم افتاده است.

سپس گفت: «هر كس كه در خانه هست را بيرون كن.»

چون خانه را خلوت كردم و نزد او برگشتم، گفت: «به غير از من و تو و خدا، كسي در اين خانه نيست و اگر يك كلمه از آنچه به تو مي گويم از كسي بشنوم، ترا و فرزندان ترا به قتل مي رسانم و اموال ترا مي گيرم. اي ربيع! در وقتي كه او را طلبيدم، مصمم بودم كه او را به قتل برسانم و بر آنكه از او هيچ عذري را قبول نكنم. بودن او بر من هر چند با شمشير خروج نكند گران تر است از عبدالله بن الحسن كه خروج مي كند، زيرا كه مردم او و پدران او را امام و واجب الاطاعه مي دانند، و آنها از همه ي خلق، عالمتر و زاهدتر و خوش اخلاق تر هستند. در زمان بني اميه من بر احوال ايشان مطلع بودم.

چون در مرتبه ي اول قصد قتل او را كردم و شمشير را يك مقدار از غلاف كشيدم، حضرت رسالت صلي الله عليه و اله و سلم براي من متمثل شد و ميان من و او حايل گرديد، دستهايش را گشوده و آستينهاي خود را بر زده بود و رو ترش كرده بود و از روي خشم بسوي من نظر مي كرد و من به آن سبب شمشير را در غلاف برگردانيدم.

چون در مرتبه ي دوم اراده كردم و شمشير را بيشتر از غلاف كشيدم، باز ديدم كه حضرت نزديكتر از دفعه ي اول، نزد من متمثل شد و خشمش زيادتر شده بود، و چنان بر من حمله كرد كه اگر من قصد قتل جعفر مي كردم او قصد قتل مرا مي كرد، به اين سبب شمشير را باز به غلاف بردم.

در مرتبه ي سوم، جرأت كردم و با خود گفتم: «اينها از كارهاي اجنه است و نبايد ترسيد، و تمام شمشير را از غلاف بيرون كشيدم. در اين مرتبه باز ديدم كه حضرت رسول اكرم صلي الله عليه و اله بر من متمثل شد، و دامن بر زده و آستينها را بالا برده و بسيار بر افروخته شده بود و چنان نزديك من آمد كه نزديك بود كه دست او به من برسد، به اين جهت، از تصميم خود منصرف شدم و او را اكرام و احترام نمودم.

ايشان فرزندان فاطمه عليهاالسلام هستند، و جاهل نمي باشد به حق ايشان مگر كسي كه بهره اي از شريعت نداشته باشد، زنهار مبادا كسي اين سخنان را از تو بشنود.»

محمد بن ربيع مي گويد: «پدرم اين سخن را به من نقل نكرد مگر بعد زا مردن منصور، و من نقل نكردم مگر بعد از مردن مهدي و موسي و هارون، و كشته شدن محمد امين.» [1] .


پاورقي

[1] مهج الدعوات.