بازگشت

ادب كردن عمر توسط دو مرد سياه و بد هيبت


وليد بن صبيح مي گويد: شبي نزد امام صادق عليه السلام بوديم كه درب خانه زده شد. حضرت به كنيز خود فرمود: «ببين كيست؟»

كنيز بيرون رفت و بعد آمد و گفت: «عمويتان عبدالله بن علي است.»

حضرت فرمود: «داخل شود.» و به ما هم فرمود كه به اطاق ديگري برويم. ما به اطاق ديگري رفتيم. وقتي كه او وارد شد ما متوجه شديم، او رو به امام صادق عليه السلام نمود و هر چه از دهانش مي آمد به ايشان گفت و رفت.

سپس ما نيز بيرون آمديم. پس حضرت، از همان جايي كه سخنش را قطع كرده بود، دوباره شروع به صحبت نمود.

يكي از ما گفت: «او با شما رفتاري كرد كه گمان نمي كرديم كسي بتواند با شما آنگونه رفتار كند. نزديك بود بيرون بياييم و او را بزنيم.»

حضرت فرمود: «آرام باشيد و ميان كار ما داخل نشويد.»

پاسي از شب كه گذشت باز درب كوبيده شد. حضرت به كنيز خود گفت: «ببين كيست؟» كنيز رفت و برگشت و گفت، «عمويت عبدالله بن علي است.»

امام صادق عليه السلام به ما فرمود: «به جايي كه بوديد برگرديد.»

بعد به او اجازه ي دخول داد. پس عمويش با ناله وارد شد و مي گفت: «اي پسر برادر! مرا ببخش، خداوند ترا ببخشد. از من بگذر، خدا از تو بگذرد.»

فرمود: «خدا ترا ببخشد اي عمو! چه چيزي ترا به اين كار واداشته است؟»


او گفت: «وقتي كه به رختخواب خود رفتم، دو مرد سياه و بد هيبت آمدند و مرا بستند. يكي به ديگري گفت: او را به جانب آتش ببر. او نيز مرا بسوي آتش مي برد كه از مقابل رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم گذشتم.

گفتم:اي رسول خدا!نمي بيني با من چه مي كنند؟ حضرت رسول صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: مگر تو نبودي كه به فرزندم آن چيزها را گفتي؟!گفتم: يا رسول الله!ديگر اين كار را نمي كنم. پس دستور داد مرا رها كردند و هم اكنون، درد بندها را احساس مي كنم.»

امام صادق عليه السلام فرمود: «وصيت بكن.»

گفت: «به چه وصيت بكنم؟ مالي ندارم و عيالمند و مقروض نيز مي باشم.»

حضرت فرمود: «قرض تو به عهده من و خانواده ات نيز با خانواده ي من خواهند بود. پس وصيت كن.»

پس هنوز ما از مدينه خارج نشده بوديم كه او مرد و حضرت قرضش را داد و خرج خانواده اش را نيز تقبل كرد و دختر او را به ازدواج پسر خود در آورد. [1] .


پاورقي

[1] بحارالانوار ج 46.