بازگشت

مي دانم كه شما هم مثل او كشته مي شويد


حضرت امام صادق عليه السلام فرمود: ميل و علاقه به دنيا سبب غم و اندوه مي شود و بي ميلي به دنيا موجب آسايش تن و آرامش خاطر است.

در صحيفه ي سجاديه از متوكل بن هارون در حديثي طولاني نقل مي كند كه:

يحيي بن زيد بن علي بن الحسين عليه السلام به من گفت: عمويم، محمد باقر عليه السلام به پدرم دستور مي داد كه خروج نكند و مي فرمود: اگر خروج كني و از مدينه بيرون روي، چنين و چنان مي شود و عاقبت خروج را به او معرفي كرد. آيا تو پسر عمويم: امام جعفرصادق عليه السلام را ديده اي؟ گفتم: آري، گفت: چيزي درباره ي من از او شنيده اي، گفتم: آري، گفت: چه فرموده؟ بگو، گفتم: قربانت! من نمي خواهم آن چه از او شنيده ام در حضور شما بگويم؛ گفت: مرا از مرگ مي ترساني؟! آن چه شنيده اي بگو؛ گفتم: شنيدم كه فرمود: تو هم مانند پدرت كشته مي شوي و به دار آويخته خواهي شد؛ پس رنگش متغير شد و گفت:

«خدا هر چه را بخواهد محو مي كند و ثبت مي كند و ام الكتاب نزد او است، سوره ي رعد آيه ي 29».

تا آنجا كه گفت: آن گاه جعبه اي را خواست و صحيفه اي سربسته و مهر كرده از آن بيرون آورد و به مهر نگاه كرد و آن را بوسيد و گريست. سپس مهر را برداشت و قفل را باز كرد و صحيفه را گشود و بر چشم گذاشت و به صورت كشيد و گفت: اي متوكل به خدا! اگر نبود آن چه از پسر عمم راجع به كشته شدن و به دار آويختن من نقل كردي، اين را به تو نمي دادم و نسبت به آن بخل مي ورزيدم؛ ولي مي دانم كه گفتار او حق است و از پدرانش گرفته و به زودي صحتش ظاهر مي شود؛ و من ترسيدم كه چنين علمي به دست بني اميه بيفتد و آن را كتمان كرده و در خزانه ها براي خودشان ذخيره كنند. پس تو آن را بگير و به جاي من حفظ كن و منتظر باش، چون قضاي خداوندي درباره ي من و اين مردم جاري شد. اين امانتي است نزد تو به عموزاده هايم: محمد و ابراهيم پسران عبدالله بن حسن بن حسن بن علي عليه السلام برسان كه پس از من آنها در اين امر قيام مي كنند.

متوكل گفت: صحيفه را گرفتم و هنگامي كه يحيي كشته شد به مدينه رفتم و حضرت صادق عليه السلام را ملاقات كردم. تا آن جا كه گفت: سپس از آن حضرت اجازه خواستم كه صحيفه را به پسران عبدالله بن حسن بدهم. فرمود: خدا به شما امر مي كند كه امانتها را به صاحبانش برسانيد، آري به ايشان بده.

هنگامي كه به قصد ملاقات آنها برخاستم، فرمود: بنشين و كسي را به دنبال محمد و ابراهيم فرستاد؛ آمدند. فرمود: اين ميراث پسر عموي شما يحيي است كه از پدرتان مانده؛ و آن را به برادران خود نداده و به شما اختصاص داده و ما درباره ي آن با شما شرطي مي كنيم. گفتند: خدا تو را رحمت كند، بفرما؛ كه هر چه بگويي مي پذيريم. فرمود: اين صحيفه را از مدينه بيرون نبريد. گفتند: چرا؟ فرمود: آن ترسي كه پسر عموي شما درباره ي آن داشت من هم آن ترس را درباره ي شما دارم (يعني مي ترسم به دست ديگران بيفتد) گفتند: او وقتي مي ترسيد كه فهميد كشته مي شود؛ فرمود: شما هم در امان نيستيد به خدا! من مي دانم كه شما هم مثل او خروج مي كنيد و مثل او كشته مي شويد.

پس برخاستند و مي گفتند: لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم.